(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد پانزدهم – قسمت دوم
(چهارشنبه 5 ربيعالاوّل 1304)
21بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها» (رو به حاج ميرزاحسن كردند، فرمودند) همين مطلب است كه پرسيديد «و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوّارة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار»
به قاعدههايي كه عرض كردم انشاءاللّه بناي فكر را بگذاريد كه هر غيبي در عالم شهاده كه ظاهر ميشود معنيش اين است كه تعلّقي به عالم شهاده ميگيرد، و وقتي مخفي ميشود تعلّقش را برميدارد. و الاّ خيلي جاها فكر كنيد خيلي واضح است و واضح ميبينيد. حيات آمده توي اين بدن نشسته، اما حيات پيدا نيست، اما ميفهميم حيات اينجا هست و مرده را از زنده تميز ميدهيم. آن حيات نه رنگش پيدا است، نه بوش، نه صداش، هيچ چيزش پيدا نيست لكن وقتي كه تعلق ميگيرد به بدني ميگويند ظاهر شد، وقتي تعلقش را برميدارد ميگويند مُرد.
حالا فكر كنيد در تعلّق غيب به شهود يكدفعه ميگوييم غيب چون لطيف است ملتفت باشيد انشاءاللّه، باز سركلاف است ميخواهم سررشته را به دست بدهم ميگوييم غيب از بس لطيف است مرئي نيست. گاهي مثال ميزنيم مثل هوا چون لطيف است مرئي نيست. حالا لطافت عالم غيب را كه ميخواهيم يكخورده تعبيري بياريم كه مردم وحشتي نكنند، خورده خورده توي راه بيايند، مثالش را ميزنيم به هوا كه هوا را نميبيني مرئي نيست، پس روح هم مرئي نيست. آيا نميبيني هوا هست و مرئي نيست، پس روح هم هست و مرئي نيست. لكن لطافتي كه گفته ميشود جلدي مغرور مشويد.
پس غيب به شهود تعلق نميگيرد مگر به لطيفي كه مثل غيب لطيف باشد، نه لطيفي كه مثل عالم شهود لطيف باشد. و اينها حالا ديگر وقتي سر كلافش را دست ميدهم، سر كلاف به دستتان ميآيد كه اينجور لطافت و كثافت منظور نيست؛ از پيش پا برداريد و خورده خورده فكر كنيد و هر مطلبي را كه از پيش پاتان برنميداريد و خيال ميكنيد من ميفهمم، شما بدانيد اينها جميعش ادّعا است و دروغ. كسي كه اينجا را راه نميبرد آنجا را بهتر نميفهمد. چيزي را كه در دنيا است و خيلي واضح است نميفهمد، عالم غيب را البته نميفهمد. يك جور خيال كرده و خيالش هم دروغ نيست و جميعش دروغ است. چشمي كه نگاه ميكند و سراب ميبيند، دروغ نگفته كه ميبينم چيزي موج ميزند، دروغ نگفته اما تو ميداني در علم خودت، هيچ چيز آنجا نيست. وقتي ميروي آنجا ميبيني هباء منثور بود، هيچ نبود، حقيقت نداشت.
اين هم باز رشتهاي است، بدانيد تمام اينهايي كه روي زمينند و كتاب مينويسند و اختلاف اديان پيدا شده، يك چيزي ميبينند و ميگويند ديديم. هزار قَسَم هم ميخورند كه ميبينيم، دروغ هم نميگويند كه ميبينيم. اما اگر حالت تو حالتي است كه ميفهمي قَسَمش هم دروغ است آن حالتي را هم كه بتّ كردهاي دروغ است. باز مثلش آنكه از دور شخصي سراب ميبيند، قسم هم ميخورد كه آب ميبينم، قسمش هم دروغ نيست. توي كتابش هم بنويسد كه ميبينم خودش ميگويد دروغ نيست لكن همچو چيزي در سر يك فرسخي هست يا نه؟ نه. به جهتي كه ما وقتي رفتيم ديديم نبود، خود آن خر را هم دستش را بگيري ببري آنجا، ميبيند آبي چيزي نيست. حالا كه نرفته ميگويد هست و همه اهل باطل همچو چيزها را ميبينند و قسم هم ميخورند. وقتي خدا دستشان را ميگيرد ميبرد ميگويد آن جايي كه ادعا ميكرديد آبي هست، ميبينيد نيست. همينجور خدا دليل ميآرد، برهان ميآرد پيش چشمت. ميبيني كاسه آبي گذاشته بسا همينجا آب ميبيند و در واقع آب نيست. بسا دست ميكند و آب برميدارد بخورد و حال آنكه در واقع آب نيست و اينجور حالت براي مردم ميآيد. طبيبها ميدانند همچو ناخوشيها هست آب برميدارد بخورد، هرچه ميمكد ميبيند آب نيامد در دهنش. يا اينكه خيال ميكند بسا اينكه ميبيند هي خورد و خورد شكمش هم پر شد و تشنگي رفع نميشود؛ اينها همه داخل سرابها است، ملتفت باشيد. كباسط كفّيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه اينجورها معنيش است. او كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءً حتي اذا جاءه لميجده شيئاً هم اينجور مطالب است فرمايش ميكنند.
خلاصه ديگر اينها را هم نخواستم بگويم، طرداً للباب آمد اشارهاي به آن شد. حالا خوب ملتفت باشيد تا برويم سر آن مطلبي كه ميخواستم عرض كنم.
عرض ميكنم آتش اگر چيزي با او مناسب شد، آن وقت آتش در آن درميگيرد. اگر چيزي مناسب با او نيست، آتش در آن درنميگيرد. و عرض ميكنم كه اين سر كلاف است به دست ميدهم، همچو به طور تأنّي ميگويم براي اينكه خوب بگيريدش تا خيال تو هم همراه گفته من بيايد و چيزي به دستت بيايد. پس آتش رواني كه لطيف است شك نيست و آتش بالاي تمام عناصر مينشيند و عناصر را برميدارد همراه خود بالا ميبرد. آبي كه داخل دارد كه بخار شده و دود شده آن آتش را هم كه از حاقش بيرون بردي سنگين ميشود. اينجا همه را با چشم ميبيني. پس آتش لطيف است، حالا لطافتي كه دارد اگر جسم لطيفي گيرش آمد به جان او ميافتد، مخلوط و ممزوج ميشود. خودش هم كه بالا ميرود آن چيز را هم بالا ميبرد همراه خود. آن چيزي را كه نميبرد معلوم است آن چيز غليظ است كه بالا نرفته.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و ميبينيد اينها را همه به طور تأنّي دارم عرض ميكنم براي اينكه ملتفت شويد بسا كسي كه مرتاض به حكمت نيست و دقايقي كه در حكمت گفته ميشود. اينها را ميشنود خيال ميكند اينها حرفهاي بيمعني است. عرض ميكنم چيزي كه خيلي سخت است و چيزي كه خيلي رقيق آن شيء رقيق نافذ در آن شيء سخت نميشود. ماست سفت را آب روش بريزي جلدي آب در اعماقش فرو نميرود به جهتي كه سفت است. هرقدر هم سفتتر است كمتر مخلوط و ممزوج ميشود. اما يك خورده كه نرم باشد آب كه روش ريختي، آب در اعماق آن فرو ميرود. ملتفت باشيد اينها حرفهاي لُري است عرض ميكنم. فكر در همينها كه ميكني هم راه اينكه چرا ماست سفت حل نميشود به دستتان ميآيد، هم چيزهاي ديگر همچنين جايي اگر هيچ نم نداشته باشد و باران بيايد درست باران نفوذ نميكند كه فرو برود و سيل راه ميافتد. هر وقت فصل سيل است، زمين نم ندارد. در وقتي كه زمين نم است هرچه باران از بالا ميآيد هي ميمكد همجنس خود را و مخلوط و ممزوج ميشود به زمين و اگر روي زمين خشك باشد، زود آب را به خودش نميمكد، اين است كه نميايستد، سيل راه ميافتد. پس هر فصلي كه روي زمين خشك است و نم ندارد، همچو فصلي سيل راه ميافتد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه پس خوب دقت كنيد از همين باب است. انشاءلله خوب ملتفت باشيد مطلبي است چون تازه ميخواهم سر كلافش را به دستتان بدهم هي به طور تأنّي ميگويم كه سررشته به دست بياريد. از اين باب است كه آتش لطيف به خاك تعلق نميگيرد چرا كه آتش راهش سرابالا است، خاك راهش سراپايين است. آتش را بياري روي خاكش هم بگذاري، باز از اين راه سرابالا ميرود مثل باروت؛ و هيچ زيرش را هم گرم نميكند. اينها حرفهاي خيلي لُري است كه همهكس ميفهمد. باروتهايي كه خيلي تعريف دارد، تعريفش اين است كه كف دست بريزي و آتش بزني دست را نسوزاند. اگر آتش زدي و قدري سوزاند كف دست را، معلوم است بد است. خاك دارد، چرك دارد. چركها مانده. باروت خوبي كه ارضيتش كم است و ناري است منجمد، در حقيقت اين را كف دست آتش بزني نميسوزاند. بلكه روي كاغد سفيد بريزي و آتش بزني هيچ نميسوزاند و رنگ كاغذ را هم نميگرداند و اينها را اهل تجربه مسلّم دارند. پس آتش را اگر روي زمين هم بگذاري اگر نباشد جسم غليظي كه زور بزند كه رو به زمين فروبرود و آتش همراه آن باشد و فرو برود آتش زمين را گرم نميكند آتش سرابالا ميرود. همينطور آتش را بگذاري روي زمين، زمين را گرم نكرده ميرود بالا. مگر آتش را در ذغالي بگذاري آن ذغال يك خورده سنگيني دارد به قدري كه سنگيني دارد توي اين خاك فرو ميرود و آتش هم در جانش درگرفته. آن وقت كه فرورفت اين خاك را و اين خاكستر را گرم ميكند آتش صرف صرف مثَلش مثل همين باروت است. باروت هم هرچه خوبتر است، زيرش را نميسوزاند. اگر خيلي خوب باشد سياه هم نميكند، روي كاغذ سفيد بريزي و آتش بزني كاغذ را سياه نميكند، خال هم نميزند بالا ميرود سياه نميكند كاغذ را زرد هم نميكند هيچ زرد نميشود، همانطور سفيد است و اگر يك خورده كثيف باشد آن باروت معلوم است ميسوزاند معلوم است كه چرك داشته، خاك و سنگ و ريگ داشته. اين است كه آتش صرف را اگر روي خاكستر بسيار نرمي بريزي، هيچ حركت نميدهد اين خاكستر را، ميرود بالا و خاكستر هم گرم نميشود و راهش همين است كه عرض كردم. آتش، اصلش جاش آن سمت است. خاك جاش اين سمت است البته آن را روحي بخواهي بكني كه در بدن اين برود او هي ميخواهد از آن راه بالا برود. اين هي ميخواهد از اين راه بيايد البته اينها بهم نميچسبند. پس هرجا آتش را بخواهيد تعلق بدهيد به جسمي لامحاله بايد قدري آن جسم ميل به اين راه داشته باشد. يك خورده تعلق بگيرد، اين هم يك خورده سنگيني كه دارد پايين ميرود آتش را برميدارد پايين ميبرد، آن پايين هم گرم ميشود. به همين آساني كه عرض كردم بدانيد واللّه خيلي حكمت آسان است. ظاهر ظاهر ظاهر پيش پا افتاده به دست ميآيد. ديگر حكمتهاي غيب هم همينطور است. عقل چطور تعلق به بدن ميگيرد بههمينطور است. پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور همه را خواهيد ديد. پس جسمي كه از اين راه طبعش هست هميشه برود بالا آتش را ول ميكني از اين راه ميرود بالا و هرچه هم همراهش هست بالا ميبرد. به همين آساني كه عرض كردم و بدانيد واللّه خيلي حكمت آسان است. خاك را هم كه ول كني ميآيد پايين، هرچه هم همراهش است البته ميآرد پايين. حالا كه چنين است البته تعلق نميگيرند. تو چيزي پيدا كن قدري از اين راه بيايد بالا به همراه آتش، آن وقت آتش به آن تعلق ميگيرد. پس از اين باب است كه آتش بايد لامحاله به جسمي تعلق بگيرد كه يك قدري آن جسم رو به بالا بتواند برود خودش را كه ولكني بتواند رو به بالا برود و خيلي فكر كنيد.
پس بدانيد همينجور است كه به حسب ظاهر خيلي از حكما گفتهاند كه آتش جاش بالاي هوا است. اگرچه بعضي از بس شعورشان تمام شده گفتهاند آتش زير فلك نيست توي اين بيانات ميفهميد هذيان آنها را جاي آتش توي هوا است جاي ديگر نميتواند بند كند، روي خاكش ميگذاري آتش از اين راه ميرود بالا، خاك سرازير ميرود. آتش سرازير نميرود بخواهي آتش رو به پايين برود چه بايد كرد؟ بايد آهني را گذارد در كوره جسم سنگيني است كوره را بدم، آهن سرخ ميشود. سرخ كه شد خود آهن سنگين است اگرچه آتش سرابالا ميرود، آهن سراپايين ميرود. آتش را هم پايين ميآرد. اينها لُركي است كه عرض ميكنم بدانيد نازككاريهاش هم توي همين حرفهاي لُري است. پس آتش اگر به جسم غليظي تعلق نگيرد سراپايين نميرود، وقتي بخواهد سراپايين برود جسم غليظي را شرح ميكنند آن وقت هرجا ميبري اين جسم غليظ را آتش هم همراهش ميرود. همينجور است اين ذغالها آتش خودش زير خاكستر نميايستد همانطور بالاي خاكستر است و از آنجا ميرود رو به بالا، مگر آب و هوا داخلش باشد لكن تو آتش را بردي پيش ذغال ذغال درگرفت. ذغال از خاكستر سنگينتر بود رفت زير خاكستر. حالا بله آتش زير خاك ماند به جهتي كه همراه ذغال رفته والاّ نميماند. آيا نميبيني اين هي خورده خورده از خلل و فرجش خاكستر ميآيد بيرون، از خلل و فرج آن ذغال ميآيد بيرون و خاكستر ميماند بيحرارت و بيآتش. اين است كه آتش به جسم مناسب خودش هميشه بايد تعلق بگيرد و جاي او هميشه بالاي هوا است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، آتش جاش هميشه بالاي هوا است اگر هوا را غليظ كردي آمد پايين، آتش هم همراهش ميآيد. آهني داغ شد و رفت زير خاك، رفت زير آب، آتش همراهش ميآيد. پس خودش نميرود زير آب و زير خاك. اين را اگر فراموش نميكني ميداني هرچيزي جايي دارد، حيّزي دارد. حالا حيّز عربي است تو فارسيش كن، فارسيش جا است. حيّز كه ميگويي عظم دارد، شما همچو نباشيد چه بگوييد جا، چه بگوييد حيّز، يك مطلب است. پس آتشي كه جاش سرابالا است و خاكي كه جاش سراپايين است، به هم تعلق نميگيرند. همچنين آب كه جاش سراپايين است و آتشي كه جاش سرابالا است هرگز آتش به آب هم تعلق نميگيرد. همچنين باز هوا، از اين جهت بالاي هوا ميايستد. از اينجهت غافل نباشيد، اگر اينها را هم تصرف نكند صانع همچو فرض كنيد عاريه هوايي را بردهايم زير پاي آتش گذاردهايم. آتش هميشه از آن راه زور ميزند از اين راه بيايد. پس باز آتش هوا را گرم نميكند مثل اينكه باروت را يعني باروت خوب را عاريه روي كاغذ سفيد بگذاري آتش بزني به شرطي كه چرك نداشته باشد كبريتش كبريتي باشد كه هيچ چرك نداشته باشد، شورهاش شورهاي باشد صرف؛ وقتي چنين چيزي شد و از چنين شورهاي و كبريتي باروت ساختي كه هيچ چرك ندارد اين باروت را همينجا روي كاغذ عاريه بگذاري تا آتش ميزني تمامش برميخيزد ميرود بالا نه رنگ كاغذ برميگردد و نه گرم ميكند كاغذ را. حالا فرض كنيد آتش را عاريه بر روي هوا، مثل اينكه باروت گرفتهاي روي كاغذ و پاش را هم برنميدارد و باز كاغذ نميسوزد و آتش ميرود بالا مگر آتش يك جوري رو به باد بيايد آن وقت بسوزاند.
و فكر كنيد كه اينها در گوش اين مردم كه فكر نميكنند فرو نميرود لكن توي اين مثالها اگر فكر كنيد مطلب را ميفهميد حالا پس لابدّ است و ناچار اگر آتش را ميخواهيم رو به پايين برود بايد پابندي براش قرار بدهيم. يعني يك جسمي كه به هم چسبيده باشد اجزاش، مثل آهني كه اجزاش چسبيده اين را ميبريم توي آتش و ميدميم كوره را و اين سرخ ميشود آن وقت آهن خودش هم سنگين است، از بالا ولش كني ميآيد پايين. آبش به طبع خودش اين است كه رو به بالا برود الآن هم سرهم دارد از بدن اين آهن بيرون ميرود تا وقتي آهن سرد شود.
باز توي همين كلفتكاريها كه عرض ميكنم، نازككاريها را شما انشاءاللّه از دست ندهيد. ميخواهم عرض كنم آتش به جسمي تعلق ميگيرد كه كش داشته باشد. پس هر جسمي كه كش توش نيست و كش نيارد، و مرادم از اين كش اين است كه صمغيت داشته باشد كه هرچه بكشي پاره نشود كه باقي همراهش بيايد؛ آتش به آن تعلق نميگيرد. حالا هوا كش ندارد و كشناك نيست، تكهايش را بكشي جدا ميشود از تكه آنطرفش تكه اين طرفي گرم نميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس تا كاري نكني اگر هوا است، آب است، خاك است، هرچه هست تا كاري نكني صمغيت پيدا نكند آتش در آن پيدا نميشود و هرچيزي كش ميآرد لامحاله آب داخل دارد، لامحاله رطوبت دارد. هرچيزي كشناك است لامحاله رطوبتي دارد مثل اين صمغها، اين لاكها. حتي چوبها هم كه آتش دارد و از ساييدن به هم آتش از آن بيرون ميآيد مغزش صمغ دارد. فكر كنيد انشاءاللّه، پس آتش هميشه جاي تعلّقش همچو جايي است. عرض كردم جاي آتش به حسب ظاهر هوا است به جهتي كه او هميشه بالاي هوا است. اما همينطور عاريه هوا زيرش باشد هوا را گرم نميكند اين است كه باز اگرچه از خود مسأله دور ميافتم لكن اشارهاي ميكنم براي مطلبي كه لازم است دانستن آن.
ملتفت باشيد فرنگيها اين را ايراد كردهاند كه اگر دور همه اين كره هوا آتش بود به مجاورت آتش همه اين هوا خورده خورده بايد آتش بگيرد. شما ملتفت باشيد كه بر دور كره هوا كره آتش هست. لكن هوا كشناك نيست به اين جهت عاريه در زير آتش است و آتش هميشه رو به آسمان ميرود از همه طرفها چون از هر طرف رو به آسمان ميرود پس به اين جهت زيرپاش اين هواها سرد ميماند. باز ملتفت باشيد از اين جهت آن جاهايي كه ابر ميشود و ميآيد بالا، آنجاها از روي زمين سردتر است. كره زمهرير از روي زمين سردتر است، بسا بالاترش سردتر هم باشد. بسا آنقدر سرد باشد كه آب ببري آنجا يخ كند معذلك بالاي بالاي همه، آتش آنجا ايستاده.
خلاصه اين هم محض اشارهاي بود عرض كردم تا بدانيد فرنگيها اين حرف را زدهاند و به اين حرفها شبهه در ذهن مردم انداختهاند. شما ملتفت باشيد جوابش را.
باري، برويم سر مطلب كه در دست بود. پس تا چيز كشناكي پيدا نشود كه اگر يك طرفش را بگيري بكشي يك طرف ديگرش همراه بيايد يا از زير پا، يا از بالا تا همچو چيزي نباشد آتش تعلق نميگيرد. پس هميشه بايد به صمغ تعلق بگيرد. حالا ببينيد ظاهر اين چيزها صمغيت ندارد، ملتفتش باشيد چه عرض ميكنم. پس حالا هوا به اينجور كشناك نيست پس اينجوري كه به صمغ تعلق ميگيرد به هوا تعلق نميگيرد و همينطور آب هم كشناك نيست يك خوردهاش را برميداري، برداشتهاي، باقيش ميماند. اگر كشناك بود مثل شيره بود، مثل عسل بود، يك خوردهاش را كه برميداشتي باقيش هم همراه ميآمد بالا. پس آتش به شيء كشناك هميشه بدانيد تعلق ميگيرد.
ديگر حالا نزديك است من خسته شوم و شما هم بناي چرت را گذاردهايد و چون چنين است مختصر كنم، تتمهاش را هم هر وقت خدا خواست عرض ميكنم. همينقدر حالا ملتفت باشيد كه چيزهاي كشناك تا رطوبت نداشته باشد كش پيدا نميكند. مثل سنگ كه خشك است و رطوبت ندارد. سنگ محض باشد هيچ رطوبت نداشته باشد كش نميآرد. عسل ما مثل آب پتي باشد باز كش نميآرد، بخار ميشود ميرود بالا. لكن عسل ما جوري است كه هرچه ميجوشاني سفت ميشود و اينها را كه عرض ميكنم داشته باشيدش كه در طب و در حكمت به كار ميآيد. فرق است ميان آبها، آب عبيط با آب انگور فرقها دارد. آب عبيطي كه با هيچ آب و خاكي ممزوج نشده تا آتش به آن رسيد بخار ميشود، ميرود بالا. ديگر آب سفت نميشود به جوشاندن، هي ميجوشاني تا اينكه تمامش بخار ميشود ديگ ما هرقدر آب داشته بخار ميشود ميرود بالا. خزينه حمام باشد آتش كه زياد كردي و جوشاندي هي بخار ميشود و ميرود بالا. به خلاف آب انگور كه وقتي تازه فشردي انگور را آبش بعينه مثل آبهاي ديگر است صاف و رقيق مثل قند ارسي كه در آب آب شود رقيق هم هست سيال هم هست مثل باقي آبها. لكن فرق است انسان جاهل گول ميخورد انسان عاقل گول نميخورد. عاقل ميداند آب قند را وقتي ميجوشاني آبهاي بيمصرفش تمامش ميرود بالا همهاش بخار ميشود و بالا ميرود، يك مثقالش نميماند. قندها سفت ميشود و سر جاي خود ميماند و باز قند است. پس فكر كنيد اين صموغي كه هست، قندها، نباتها، شكرها و تمام چيزهايي كه ميجوشاني سفت ميشود همه صمغيت دارند و ببينيد چه مطلب آساني بود، به دست آمد هرچه به جوشاندن سفت ميشود خاك محض نيست لكن اين آب با اين خاك اگر ممزوج شده يعني حل و عقد شده حالا وقتي ميجوشاني، آبهايي كه عبيط است و بالعرض همراه اين هست آبها بخار ميشود ميرود بالا. آن آبهايي كه عقد شده در خاك، آن خاكهايي كه حل شده در آب باقي ميماند و اين حل و عقدش هم حل و عقد ظاهري نيست.
باز فكر كنيد انشاءاللّه يك آب و خاكي است ظاهراً ميگوييم مخلوط و ممزوج است و باطناً مخلوط و ممزوج نيستند. مثل آب گلآلود توي ديگ كني و بجوشاني آنچه بخار ميشود و بالا ميرود آب صاف است خاكها ميماند ته ديگ چرا كه خاك حل در آب نشده و آب عقد در خاك نشده؛ بالعرض اينها مخلوط شدهاند وقتي آتش ميكني آبهاي صاف و يكدست بخار ميشود و ميرود بالا و عرق ميشود و ميآيد پايين. اين طرف هم خاكها يكدست ميماند ته ديگ. اما اگر آبي عقد شد در خاكي و خاكي حل شد در آبي، باز حل و عقد هم عربي نباشد كه شما نفهميد چه ميگوييد. فكر كنيد آب انگور دو چيز دارد؛ يك آب عرضي همراهش هست و يك آب عقد شده در خاكي. يك خاك بيمصرف و چرك و كفي است كه وقتي خاك ميزنيم كف ميشود و دور ريخته ميشود. خاك بالعرضي همراه اين آب انگور هست و يك خاك حل شدهاي در آب انگور و همه اينها را با چشم ميشود ديد وقتي ميجوشاني اين آب انگور را هر آبي كه در خاك عقد نشده بخار ميشوند ميروند بالا، آن خاكهايي كه حل نشده در آب همراه آن بخارها ميآيد بالا كف ميشود يا تهنشين ميكند آن خاكها هم گرفته ميشود آن وقت آن آب انگور صرف را هرچه ميجوشاني البته سفت ميشود، البته صمغيت دارد. حالا تا آبي با خاكي عقد نشد، تا خاكي در آبي حل نشد هيچ آتش به آنها تعلق نميگيرد. و اينها را مردم ديگر فكر نميكنند، اين حقيقتها را به دست نياوردهاند. پس ميخواهم عرض كنم آتش با آبي كه عقد شده در خاك و به خاكي كه حل شده در آب تعلق ميگيرد و چنين آبي البته آب غليظي خواهد بود و چنين خاكي البته خاك لطيفي خواهد بود و اين آب و خاك داخل و درهم كه شد از اين آب عبيط غليظتر است و همين آب غليظ را ميگوييم لطيفتر است از آن آبها. پس ميگوييم آتش در جسم لطيفي بايد دربگيرد در صمغ بايد دربگيرد و صمغ را ميبينيم از اين خاك غليظتر است از اين آب غليظتر است و در واقع لطيفتر است و كش ميآرد.
پس انشاءاللّه قاعده را داشته باشيد خورده خورده باقيش هم به دست ميآيد. پس ملتفت باشيد كه سماوات اينجور لطيفند لطافت صمغي دارند نه لطافت هوايي. اين هوا ميبيني با باد ميجنبد آنجا فرض كني هزار باد بيايد، جسم فلك اصلاً نميلرزد اما اينجا باد بيايد هوا ميجنبد، بيشتر بيايد بنا ميكند حركت كردن. شدت كند بسا ديواري را بجنباند، لكن صمغ نميلرزد. ظاهراً كه ميبينيد اينطور است، ظاهراً همينطور است، باطناً همينطور است. عقل را تا نياري نفساني نكني نفس را تا نبري عقلاني نكني، عقل به نفس تعلق نميگيرد. همچنين نفس را بياري خيالي نكني، خيال را نبري نفساني نكني؛ نفس تا به خيال تعلق نگيرد بايد صنعت كرد تا اينها به هم تعلق بگيرند و درست شوند. حالا هم كه درست شده، حكما نميدانند چطور درست شده تا بتوانند خلقت را به دست بيارند. همين آبها را نميدانيم چهجور كنيم كه عقد شود در خاك، هيچ عقلمان نميرسد؛ گرمش كنيم هي بخار ميشود ميرود بالا، سردش كنيم هي يخ ميكند. خاك را چهكار كنيم حل شود در آب؟ هي ميريزيم و به هم ميزنيم ساعتي گلآلود است، تا دست برميداري تهنشين ميكند؛ نهايت خاك نرمتر ديرتر تهنشين ميكند. پس ببينيد آن خاك را چهجور تدبير كردهاند، آن آب را چهجور تدبير كردهاند كه وقتي ميجوشد اگر ميرود بالا خاك هم همراهش بالا ميرود. نميرود بالا، آب هم نميرود و بدانيد كيفيت اين حل و عقد واللّه در دست مردم نيست در دستشان نيست مگر تجربيات و الاّ علمش را ندارند. همين ميبينند ميجوشانند آب انگور را و سفت شد، چطور شد سفت شد؟ نميدانند. خودشان بخواهند بردارند آب را در خاك بريزند كه اين چند جزء رطوبت دارد، چند جزء يبوست. چهار جزء رطوبت و يك جزء يبوست گرفتهاند و داخل هم كردهاند و تركيب كردهاند، شيره شده. هرچه برميداري و كم و زياد ميكني آبها بالا ميآيند، خاكها تهنشين ميكند. جور ديگرش ميكني باز خاكها تهنشين ميكند، گرمش ميكني باز تا گرم است داخل هم است. سرد ميشود، باز خاكها تهنشين ميشود؛ سردش ميكني باز خاكهاش تهنشين ميشود.
پس بدانيد اين مردم واللّه يك آب و خاكي را نميتوانند داخل هم كنند صمغي بسازند. اگر ميتوانند، اين آب و اين خاك است، بردارند اينها را داخل هم كنند، هي كم كنند، هي زياد كنند. هي گرم كنند، هي سرد كنند، يك عمر را صرف اين كنند كه هي گرم كنند هي سرد كنند آخر كار باز خاكهاش تهنشين ميكند، آبهاش بالا ميرود، آخر كار سريشمي نميتوانند درست كنند. ديگر ميفهميد سريشم آب دارد به دليل اينكه سريشم را روي آتش ميگذاري، آبهاش بخار ميشود، دود ميكند، بالا ميرود. خاكهاش هم تهنشين ميكند. اين چوب، آب دارد، خاك دارد، خاكهاش آن خاكسترها است كه ميماند؛ آبهاش آن شعلهها است كه بالا ميرود. اينها را هم ديگر ميفهميم انشاءاللّه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 8 ربيعالاوّل 1304)
22بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
هر جايي كه كساني كه شعوري دارند و شعوري داشتهاند و اهل حق بودهاند و تكلم كردهاند، هرجايي كه اسمي بردهاند كه اختلافات در قوابل است و آن عطايي كه از منبعش صادر است بر نحو سوي است. هرجا اينجور سخن گفته شده در آيات زياد هست، در اخبار زياد هست در كلمات اهل حق در هر عصري زياد هست كه اختلافات در قوابل است. هرجا اينجور سخن گفته شد شما انشاءاللّه مسامحه نكنيد و فكر كنيد و مسامحه را جايز ندانيد، ببينيد آيا ميشود از يكجا از يك منبع هم قابليت بيرون آيد، هم نوري كه ميآيد در آن دانيها و اينها اموري است كه اگر بنا شد مسامحه نكنيد به دست ميآيد حقيقت ايمان. كرور اندر كرور خلق غافلند. ايني كه كسي ميگويد اختلافات در قوابل است اين را وانميزنند لكن جلدي ميگويند قوابل را كه ساخت؟ پس جبر است.
شما از روي بصيرت انشاءاللّه ببينيد ممكن نيست از يك جوهر فكر كنيد از يك منبع هم آب شور بيرون بيايد هم آب شيرين، داخل محالات است. اگر آب شور است زميني بوده نمك داشته، يك رشتهاش اينجا آمده اگر آب ترش است خاك ترش بوده، اگر چرب است نفتي بوده. ببينيد داخل محالات است از يك جوهر هم شيرين بيرون بيايد هم ترش. اگر ترش است ديگر شيريني ندارد. شيرين است، ترشي ندارد. از يك شيء يكدست متشاكلالاجزاء در هر صفتي كه يكدست است؛ رنگ است، سفيد است نميشود سياهي از آن بيرون آيد؛ سياه است نميشود سفيدي از آن بيرون آيد. طعم است، اگر شيرين است نميشود ترشي بيرون بيايد، شور است نميشود شيريني بيرون آيد. اين را يك كاري كنيد، يكجا دوجا بندش بكنيد قاعده كليه شود و نميگويم تصديق مرا بكنيد كه قاعده كليه است، بفهميدش. پس فكر كنيد محال است مبدئي كه شيرين است آب شور از آن بيرون آيد، چرا كه شوري دخلي به شيريني ندارد. حالا اگر شور شد، نمكي چيزي بايد داخلش شده باشد و ميبينيد همينطور است و چقدر من راهش را ميبينم واضح است و چقدر كرور اندر كرور عليالعميا غافل دارند راه ميروند.
پس از شكر هرچه بيرون آيد شيرين است. قرصي اگر ترش است آبليمو زدهاند كه ترش شده. حتي از يك شكر كه آتش خارجي بر او مسلّط نكني ممكن نيست هم قند از آن به عمل آيد هم نبات. شكر شكر است آتش چون دخلي به شكر و غير شكر ندارد همهچيز را گرم ميكند. آتش را مسلط ميكني برآن ميجوشد خورده خورده كف ميكند به يك حدّي ميرسد نبات ميشود.
خلاصه، اين سر كلاف است و سررشته است و ابتداي علم است. اينها الف و باي علم است، مقدمه است فراموش نكنيد. پس از يك مبدء، اشخاص مختلف محال است بيرون آيد. ملتفت باشيد انشاءاللّه فكر كنيد به طور ظاهر هم بسي مختلف شد از يك آب به طور ظاهر ميشود شكلش تخلف كند، در كاسه بزرگ به شكلي باشد در بشقاب به شكلي باشد، در دوري به شكلي باشد لكن ببينيد آب هرقدر رطوبت دارد در كاسه در هر ظرفي در هر شكلي همان قدر تر است، هيچ رطوبت كم و زياد نميشود. پس اشياء مختلفه از يك مبدء يكدست متشاكلالاجزاء محال است مختلف شوند. پس يك شخص ميخواهد بايستد، همان است پسر پدرش، پدر پسرش، شوهر زنش، برادر خواهرش، برادر برادرش. وقتي هم ميخواهد بنشيند اينها همه همراهش است. شخص مؤمن است، بيدار است مؤمن است، خواب است مؤمن است، ايستاده است مؤمن است، نشسته است مؤمن است. كافر است، بيدار است كافر است، خواب است كافر است، راه ميرود كافر است، ساكن است كافر است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين امر واللّه از بس واضح است من زبانم گير ميكند كه بگويم. بسا بگويند كه چقدر ميگويي اين امر واضح را، باز ميبينم عالم كرور اندر كرور غافلند، لابد ميشوم متذكرتان كنم. پس از يك منبع، افراد عديده محال است بسازند. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين را اگر مسامحه نميكنيد آن وقت ميفهميد عليالحقيقة آنچه ميبيني خدا نيست. راستي راستي باورشان نميشود و ميگويند اينها خدا هستند و ميخندند به كسي كه ميگويد نيست. محييالدين كسي است كه كسي بگويد در حكمت ناقص بوده؛ كسيكه پيرامون حكما گشته باشد ميداند كه چهجور كسي بوده. پيش حكما معتبرتر از او ندارند، او را از جميع ائمه شما متشخصتر ميدانند و اين استاد تمام حكما است. واللّه ملاّي روم شاگردش نميشود و خودش هم قائل است. ديگر ملاّي روم استادي است كه ملاّصدرا شاگردش نميشود و هكذا، و تمام اينها سخت ايستادهاند كه اينها همه خدا هستند و چنان سخت ايستادهاند كه هركه بگويد اينها خدا نيستند، به او استهزاء ميكنند، به او ميخندند، او را داخل جهّال احمق حساب ميكنند. اينها همه راهش اين است كه ملتفت اين نشدهاند كه از مبدء واحد، اشياء مختلفه نميشود ساخت.
شما فكر كنيد ببينيد پيش چشمتان است، پيش عقلتان است، از جميع مشاعر ميتوانيد بفهميد و اينها واللّه نفهميدهاند به جهتي كه سررشته را به دست نياوردهاند. اِعراض از حق كردند خدا هم واداشت لگدي زدند و دركشان پايينتر رفت. از مبدء واحد اشخاص عديده نميشود ساخت ولو اشكال مختلفه هم باشند. پس شكر را هرجوري كني، به هر شكلي باشد، در هر ظرفي باشد، آن مقداري كه شيرين است در همه آن اشكال شيرين است، در همه آن ظرفها شيرين است به همانقدر. شخص واحدش زيد است، اين ميايستد زيد است، مينشيند زيد است، خبازي ميكند زيد است، نجاري ميكند زيد است. محترم است همهجا در ظهوراتش محترم است، مُهان است به هر صورتي كه بشود بايد اهانتش كرد و اينها را مردم پي نميبرند. بلكه عرض ميكنم با اين همه اصراري كه ميكنم، خود را حركت بدهيد بيدار شويد. بلكه عرض ميكنم همين اختلافات ظاهري هم كه پيدا ميشود براي هر آبي به شكلي ميشود. توي كاسهاي، توي سبويي، توي هر ظرفي. اينجا سبويي هست توي سبو ميكني به شكل سبو درميآيد، توي كاسه ميكني به شكل كاسه درميآيد. و الاّ خود جنس، نه سبو دارد نه كاسه دارد. آب آب است. زيد گاهي ميايستد گاهي مينشيند و بسا اينكه تو خيال ميكني كه اين امر بديهي كه اينهمه اصرار نميخواهد. اگر بدانيد و به درد دلم برسيد، ميدانيد حق دارم. غافل نباشيد ميگويند فلاني اين امر بديهي را چرا اين قدر اصرار ميكند؟ ملتفت باشيد عرض ميكنم زيد گاهي ايستاده گاهي مينشيند. اين ايستاده جسم است كاري به روحش ندارد، روحش اين را برميدارد درازش ميكند گاهي پهنش ميكند، گاهي از هم واش ميكند، گاهي تاش ميكند مثل لباسي كه گاهي تا ميكنند گاهي وا ميكنند. پس شكلها هم كه تفاوت ميكند قوابل و مفعولات دو جورند. عرض ميكنم زيد در عالم خودش نه اينجور است نه آنجور است. نه نشسته است نه ايستاده. و اگر درست فكرش كني ميداني چه ميگويم و توي همينها علم معاد به دست ميآيد، علم معراج به دست ميآيد، علم حقايق اشياء به دست ميآيد.
پس از جنس؛ و اين را به طور عضّ نواجذ بگيريد و سخت نگاهش داريد و سختي را به اينجا برسانيد كه تعمّد كنيد، لج كنيد كه خدشهاي پيدا كنيد براي اين قاعده و آن وقت بگوييد ببينيد خدشهاش جواب دارد. پس از يك جنس چيز، ممتنع است اشخاص مختلفه به عمل آيد. پس يك آب خودش مختلف باشد، مثلث باشد و مربع باشد نميشود، نه كاسه مثلث و مربع را ميگويم. گِل به صورتهاي مختلفه درآمده، قالبي ميخواهد. گِل خودش نميتواند به اين صورتها درآيد. پس از يك جنس چيز اجناس عديده و افراد عديده محال است ساخته شود. يك شكر را هيچ گرم نكني سرد نكني، هيچ تصرف در شكر نكني، اين شكر خودش به صورت قرص و لوز و پشمك و شيرينيهاي مختلف درآيند، محال است. پس ديگر دقت كنيد، فكر كنيد مردم چون فكر نكردند لغزيدند. به طور ظاهر ميبينند يك شخص گاهي ساكن است گاهي متحرك است، گاهي ميايستد گاهي مينشيند. پس ميگويند اين خودش ميايستد خودش مينشيند، خودش حرف ميزند خودش سكوت ميكند. پس صفات عديده به خود گرفته و دقت كنيد شخص خودش هرجوري هست ببينيد اين صفات عديده به واسطه ظروفي ديگر است، در عالمي ديگر است پيدا شده. نه اين است كه يك شخص خودش قائم شده و قاعد شده. يك انسان خودش زيد شده و عمرو شده، تا در عالمي ديگر نيارند متعدد و متعيّن نميشوند.
پس اگر بناي دقّت را ميگذاري انشاءاللّه ميداني چه ميگويم. اگر ميبيني كه غير از اينجوري كه ميگويم محال است و ميبيني اختلافات در قوابل است، درست فهميدهاي. آفتاب از پيش قرص ميآيد، شيشهها روي اين زمين است يكي سبز است يكي سرخ است يكي آبي است. آفتاب پشت اينها ميزند، از پشت اين قابليات اختلافات پيدا ميشود. اين شيشهها هيچكدامشان از شكم قرص بيرون نيامدهاند و عرض ميكنم مترسيد و فكر كنيد تا هرجا فكرتان برود و بدانيد هرجا اينجور است شيشهها از آنجا نيامدهاند و قايم نگاهش داريد و مترسيد كه عين ايمان است. پس آفتاب زرد است همهجاش زرد است لكن تو در پشت شيشهاي، شيشه رنگش تغيير ميكند. نه مادهاش نه صورتش هيچ چيزش از پيش آفتاب نيامده. اگرچه بسا حكيم برگردد بگويد اين شيشه مادهاش صورتش جميع آنچه دارد از پيش آفتاب آمده. و اگر ملتفت هستي و گمش نميكني، جميع حرفها راست ميشود. شيشه از پيش آفتاب نيامده، پيش چشمت است سنگ بود آن را در كوره گذارده استاد شيشهگر و اين را مردكه ساخته. و اگر گفتند از پيش آفتاب آمده، آمده. يعني اگر آفتاب نبود عالم گرم نبود، تربيت نميشد اين اوضاع نبود روي زمين، پس همه از پيش آفتاب آمده، به آنجور معني. و اينها به كارتان ميآيد و همين لفظها را كه ميگويم بسا غافل خيال كند من ميپرم از شاخ به شاخ و آن كسيكه توي مطلب است ميداند از مطلب بيرون نرفتهام.
پس به يك لحاظ تمام آنچه در عنصر است از پيش آفتاب آمده و از پيش عرش آمده. عرش فوّارهاي است كه همه از آن فوّاره بيرون ميآيد. ميخواهي فوارهاش را بگو آفتاب است، همه از آن بيرون آمدهاند، اينجا ريختهاند. پستايي دارد، همه را به يك پستا بخواهي نگاه كني مطلب را نميفهمي. بخواهي بگويي آفتاب كه طالع شد اينها هم پيدا شدند، هذيان است. اين است كه ميگويند اينها نبود و ما سرجاي خود بوديم.
شما سعي كنيد انشاءاللّه پستا را از دست ندهيد. پس از پيش آفتاب هيچ شيشه نميآيد، هيچ سنگ نميآيد، هيچ تخمهاي نميآيد؛ اين گفته ميشود. و تمام تخمهها از پيش آفتاب ميآيد. ميفرمايد و في السماء رزقكم و ما توعدون و حقيقةً از آسمان ميآيد. اما حالا آيا گندم بار ميكنند، ملَكي دوش ميكند ميآرد؟ نه، اينجور نيست. كسي اينجور خيال كند داخل احمقها است. هيچ گندم از آسمان نميآيد، برنج از آسمان نميآيد لكن تمام گندم، تمام برنج از آسمان آمده. چرا كه تمام نباتات از آب است و تخمه هر نباتي از نظر فلان كوكب است اما به طور ظاهر هيچ چيزش از آنجا نيامده. پس ماده و صورت چيزهايي كه از عناصر خلق شدهاند از آب و آتش و خاك و باد خلق شدهاند. اين امّهات سفليه تمام اينها نه مادهشان از پيش آسمان آمده نه صورتشان از پيش آسمان آمده. به نظري ديگر اگر آسمان نبود اينها را گرم نميكرد، سرد نميكرد، مكرر بر گرد اينها نميگشت اينها ساخته نميشد. حالا چون چنين است حالتش كه به نظري همهاش از آنجا است و از آنجا آمده، به نظري هم هيچ چيزش از آنجا نيامده و اين مردم از اين غافل شدهاند، هرچه ميگويند هذيان ميشود. اثباتش كنند هذيان است، نفيش كنند هذيان است.
پس بدانيد، قاعده كليه را فراموش نكنيد؛ از مبدء واحد صورتهاي مختلفه ممكن نيست ساخته شود. از مبدء واحد، افراد به عمل بيايند، داخل محالات است. ملتفت باشيد آن آخري كه مراد و منظور من است و ميخواهم حاليتان كنم كه پيش خودتان توي دلتان بفهميد كه ممتنع است غير از اينجوري كه من عرض ميكنم، افراد هر حيواني را ميخواهي فكر كن ببين كه از يكجا نيامدهاند. اگر همهشان از يكجا آمده بودند، در ميانه اين افراد يكي سفيد است يك سياه است. آني كه سياه است معلوم است چيزي داخلش شده كه سياه شده. پس كرباس را كه ميبيني آبي شده شك نميكني كه آن را توي نيل زدهاند و نيل چيزي است غير از كرباس، از عالمي ديگر است. پس اصلش عالم كرباس اگر عالم رنگ است سفيد است همهاش سفيد خواهد شد، سرخ است همهاش سرخ خواهد شد، سياه است همهاش سياه خواهد شد. حالا ميبينيم كرباس را و الوان مختلف را ميبينيم حكم ميكنيم پس رنگها دخلي به كرباس ندارد، آبيش از نيل است، قرمزيش از بَقَّم است، زرديش از ضرير است و هكذا.
پس الوان را ملتفت باشيد و انشاءاللّه مسامحه نكنيد و هيچ دماغتان نسوزد از بديهي بودنش هي سخت بگيريد تا خوب در ذهنتان بنشيند اين مطلب. فكر كنيد ببينيد كرباس را هيچ در خم نيل نزنيم، كرباس را هيچ در نيل نماليم محال است آبي شود. كرباس را در بَقَّم نزنيم هيچ رنگ قرمزي نميآيد روي كرباس. ديگر آيا نميشود خودش سرخ بشود؟ نه نميشود. و همينهايي كه داريم ميبينيم گول ميزند آنهايي كه اهل مجادله هستند به همينها استدلال ميكنند. آفتاب واحد زمين واحد هيچ سرخ نيست سفيد نيست آبي نيست، اين نور واحد از آفتاب واحد كه ميتابد بر زمين اين رنگهاي مختلف پيدا شد. اينها ترائي است. زمين واحد هم اجزاش مختلف است، نيلش از رنگ پيدا ميشود و هركدامش مبدئي دارد. پس بسا جاها گول ميزند كه بخصوص عرض ميكنم مبادا يكوقتي گولش را بخوري. آب متشاكلالاجزاي يكدست ميآيد روي يك زمين جاري ميشود، آفتاب متشاكلالاجزاي يكدست ميآيد روي يك زمين ميتابد از هر گوشهايش گياهي ميرويد يكي شيرين است يكي ترش است يكي تلخ است يكي شور است، اينها همه هم هست. حالا اينها را چون مردم ديدند گول خوردند و رفتند تا پيش خدا گفتند خدا خودش به اين صورتها درآمده.
تمام حكمايي كه اسمشان را شنيدهاي دو جور بيشتر نيستند؛ بعضيشان گفتهاند خدا است به اين صورتها درآمده، بعضي گفتهاند فعل خدا است به اين صورتها درآمده. و واللّه نه خدا به اين صورتها درآمده، نه فعل خدا به اين صورتها درآمده.
پس انشاءاللّه همينكه ميبيني آب يكدستي و خاك يكدستي سبز شد و همين برگهاي سبز پيدا شد، اين سبزي را همينجوري كه همين جامههاي ظاهري را سبز ميكنند؛ پوست انار ميزنيم، توي ضرير ميزنيم، توي نيل ميزنيم سبز ميشود. همين جور آفتاب رنگش زرد است، آب رنگش آبي است، و اين آبيها را آبي ميگويند به جهتي كه شبيه به آب است رنگش. آب در ساق گياه هست، آفتاب اگر نخورد سفيد است. رنگ آفتاب زرد است آن زردي هي ميتابد بر اين گياه و هي تأثير ميكند در اين آب، اينها حل ميشوند عقد ميشوند در يكديگر، سرشان از خاك بيرون ميآيد رنگ سبزي پيدا ميشود و رنگ سبزي كرده خدا و واللّه خدا خوب رنگريزي كرده، صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة خدا همچو رنگريزي است كه رنگرزها هي بايد بروند فكر كنند كه چطور رنگ كرده و ياد بگيرند از او. پس همينطوري كه از ضرير محض هيچ سبزي پيدا نميشود، آن وقت اين را با آن تركيب ميكنند رنگ مركبي پيدا ميشود. سبز كه نه زرد است نه آبي است.
پس اينها را اگر انشاءاللّه فكر كنيد خواهيد يافت علانيه كه ايني كه ميبينيد از يك آب و خاك و يك آفتاب، افراد عديده پيدا شدهاند يكي سفيد است، يكي سياه است، يكي تلخ است، يكي شيرين است؛ آن زردي بياغراق ضرير دارد، آني كه رنگش سياه است اين لامحاله زاجيّت دارد، سودا در بدنش غلبه دارد. پس ديگر فكر كنيد از يك منبع متشاكلالاجزاي يكدست، اشياء عديده محال است ساخته شود. حالا كه چنين است تمام انواع از عالمي و عالمي تركيب شدهاند. بسا از سه عالم چهار عالم، بيشتر كمتر داخل هم كرده و ساخته، تا اشخاص پيدا شدهاند. آيا نميبيني احكامشان هم فرق ميكند؟ گوسفند سرخ را طبيب حكم ميكند شيرش را بخور، شيري كه از گاو زرد است خاصيتي ديگر دارد به تجربه به دست آوردهاي اينها را خودت هم تجربه كردهاي.
پس دقت كنيد انشاءاللّه، و همچنين حيوانات سياه نوعاً طاقت سرما دارند. نوعاً هر حيواني كه سياه باشد، غالباً جنّي است. همين كه سفيد است رنگشان، طاقت سرما ندارند. آنها كه سياهند، درهم كوبيدهاند، سختند، طاقتشان چه در سرما چه در گرما بيشتر است، قوّتشان زيادتر است.
خلاصه، منظور اين است كه تا انواع مختلف را داخل هم نكنند افراد پيدا نميشود. پس صانع به ميزان معيّني حرارت و برودت را ميگيرد. اول ميداند چهجور شخصي ميخواهد بسازد و انشاءاللّه اگر از اين رد كه عرض ميكنم همراه من بياييد و فكر كنيد، به حاقّ علم خدايي ميتوانيد برخوريد كه چهجور علمي دارد خدا و مسأله علم را خوب ميفهميد. از اين راه نياييد ميافتيد توي آن حرفها كه علم عين معلوم است و حاقّ مسأله علم را نميتوانيد پيدا كنيد. واللّه خدا بود و ميدانست جميع جزئيات و كليات را و هيچ اين اوضاع هم نبود. مثل اينكه ميداند فردا را و پس فردا را و همچنين تا روز قيامت و هيچ هم علمش زياد نميشود. وقتي فردا را خلق كرد ميداند فردا را و هنوز فردا نيامده؛ و همينجوري كه نجار ميخواهد كرسي بسازد ميداند براي چه ميسازد. به چه شكل باشد، ميداند. به چه تركيب باشد، ميداند. و هنوز نه ارّه به كار برده نه تيشه نه متّه، نه چوبي ديده و ميداند كرسي يعني چه. آن وقت از روي آن نمونه، از روي آن علم كه دارد، به آن قدرتي كه دارد ارّه برميدارد، تيشه برميدارد، بنا ميكند به ساختن كرسي.
انشاءاللّه فكر كه بكنيد از غير مسامحه پي ميبريد انشاءاللّه به مسأله علم و مسأله علم خدا دانستن، مسألهاي است خيلي مشكل و همه در آن درماندهاند به جهتي كه سر كلاف را گم ميكنند. محال است صانع بتواند صنعتي كند موافق اراده خود و جاهل باشد به آنچه اراده كرده؛ ممكن نيست. ساعتسازي خيال كن سررشته از دور اين فلك نداشته باشد كه چيزي بسازد كه بيست و چهار ساعت يك دور بگردد. اين چرخ ميخواهد و چند چرخ بايد به هم انداخت كه كار كند. تا نداند اينها را، نميتواند ساعت بسازد. عامي صرف، جاهل صرف، آيا همينقدر كه بتواند كاري كند چكش بتواند بزند و علم نداشته باشد، فكر كنيد ببينيد آيا اين ممكن است ساعتي بتواند بسازد؟ محال است ساعت ساخته شود. آن كسيكه ساعت ميسازد بايد از دور آن حركت فلك سررشته داشته باشد و بعد آن حركت دست خود را كه ميدهد، مدتها شاگردي كند تا ياد بگيرد كه دستش عادت كرده باشد. آن وقت كه ياد گرفته و دستش عادت كرده ميداند هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد كه اگر يكي زياد باشد ديگر كار نميكند، يك دندانه كم باشد ديگر كار نميكند. همچنين دندانههاش يكيش گشادتر باشد يكيش تنگتر باشد كار نميكند. تمام اينها را بايد بداند خودش هم هيچ به صورت ساعت نيست. آهن را برميدارد، برنج برميدارد ساعت ميسازد از روي دانايي و قدرت.
واللّه همينجور عرض ميكنم خدا است داناي بالفعلي كه هيچ زياد نميشود علم او. تمام اين نازككاريها، تمام اين نقطهپردازيها، همه را ميداند بالفعل. و ممتنع است علمش زياد شود و بينهايت عالم است و بينهايت قادر است كه تمام آنچه ميداند به عمل آورد. لكن نه آنقدري كه زور دارد ميزند به جهت آنكه اين صانع مختار است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، خيلي از حكما خيال ميكنند خدا مثل آتش است. آتش هرجا باشد حكماً ميسوزاند، نميشود نسوزاند. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و بدانيد خدا همچو نيست. خدا به قدري كه علم دارد همان قدر قوت دارد لكن واللّه از آن علمي كه دارد بروز نداده مگر كمش را. هرچه موافق حكمت است و رأيش قرار ميگيرد بروز ميدهد، باقيش را ميداند و نميكند. پس صانعي كه قادر نباشد خلق كند صانع نيست و هرچه قادر نباشد صانع نيست. پس آب صانع نيست، خاك صانع نيست، گل صانع نيست، زمين صانع نيست، آسمان صانع نيست، زيد صانع نيست، عمرو صانع نيست. همينكه يك كاري را نميتواند بكند خدا نيست و احمقهاي دنيا گفتهاند خدا علم به جزئيات ندارد. اي بيچاره بيخبر، خدا زيد عمرو بكر خالد اينها را خدا خلق كرده و خدا خبر ندارد كه چه چيز خلق كرده. چطور خدايي است كه خبر ندارد اينها حركاتشان چهجور است. خدا اگر خبر ندارد پس كي ساخته اينها را؟ آنيكه ساخته همان خدا است. پس بدانيد خدا است دانايي كه هيچ علمش نميافزايد و نبوده وقتي كه علم نداشته باشد و هركه علم را يك خورده زياد ميتواند بكند اين را قهقري ميشود برگرداند تا جايي كه جاهلي بوده كه هيچ نميدانسته، جاهلي بوده كه هيچ راه نميبرده و نبوده وقتي كه خدا نداند چيزي را و نخواهد آمد وقتي كه چيزي را به تجربه به دست بيارد. نبوده وقتي كه اين خدا قدرت نداشته باشد و قدرتش را از جايي تحصيل كند، نميشود از جايي قوّت بگيرد.
و ملتفت باشيد انشاءاللّه پس آن صانع است و به حسب قابليت اين خلق اين خلق را ميسازد، حالا ديگر قابليتها را كه ساخته؟ ملتفت باشيد عرض ميكنم خود عناصر را هم افلاك ساخته، اين عناصر را داخل هم ميكنند. نظري آمده، بادي آمده، باد اينها را به هم زده داخل هم كرده اين سودا و اين صفرا و اين دم و اين بلغم ساخته شده. اگر آسمان نبود و باد نميآمد، آب در خاك ريخته نميشد. سودايي اصلش نبود، هيچيك از اخلاط نبود. پس اين قوابل عديده را آسمان ساخته. حالا كه ساخته گاهي روز ميشود، گاهي شب ميشود. روزش را آسمان ميآرد، شبش را هم آسمان ميآرد، راست است. لكن هر وقتي كاريش را ميكند يكوقتي آتش را ميسازد براي وقتي كه احتياج شود. و داشته باشيد اينها را چنانكه شما فكر كنيد شما وقتي ميخواهيد كوزه بسازيد ميدانيد گل ميخواهيد، آب ميخواهيد، خاك است آب روش ميريزيد به اندازه معيني، زيادش ميكنيد، كمش ميكنيد تمام اين كارها را ميكني كه آن كاسه را بسازي. ديگر يا خودت آب ميخوري يا ميفروشي، پولش را ميگيري كه خرج كني.
پس همينجور فكر كنيد سركلاف از دستتان نرود. سررشتهاش اين است و عرض ميكنم داشته باشيد و هي در آن فكر كنيد و زور بزنيد تعمد كنيد خدشه بگيريد در هر مطلبش و بدانيد نميشود. اين است كه از يك چيز متشاكلالاجزاي يكدست، اشياء مختلف نميتوان ساخت. پس هرجايي ميبيني اشياء مختلفهاي ساختهاند اشياء مختلفه را توي هم كردهاند و اول ساختهاند بعد توي هم كردهاند و چيزهاي ديگر را ساختهاند.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
از اينجا با نسخه خطي به شماره س ـ 59 مقابله شده است.
(سهشنبه 25 ربيعالمولود 1304)
23بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
به اصطلاح خودتان از براي هر چيزي مادّهاي است و صورتي است؛ و حالا ديگر هيچ كاري به حرفهاي مردم ندارم. از براي هر چيزي مادّه و صورتي است كه آنچيز تركيب شده از آن مادّه و از آن صورت و اين مادّه و اين صورت در بطن قوابل به طور اختلاف جلوه ميكند. پس آن قابليت را اصطلاح ما نيست كه ماده بگوييم، آن را قابليت اسم بگذار. حالا مردم همان قابليت را ماده اسم ميگذارند. پس از براي شمس يا از براي نور شمس مادهاي است و صورتي. يك ضوئي دارد و روشني اين شمس و اين نورش كه از شمس صادر شده و يك صورتي دارد اين نور شمس كه از شمس صادر شده و صورتش آن است كه انسان نگاه كه ميكند چيزي ميبيند غير از ضوء قمر. پس اين زردي در آفتاب، صورت اين نور است و اين صورت نور صادر است از آفتاب و اين ممتاز است از نور قمر. و نور قمر هم ماده و صورتش صادر است از قمر. پس اين نور مادهاي دارد و صورتي دارد. ملتفتش باشيد انشاءاللّه و هيچ چيز نيست توي ملك خدا كه ماده و صورت نداشته باشد. هر چيزي البته مادهاي دارد و صورتي و ماده هر چيزي هم انشاءاللّه درست بناي فكر را بگذاريد صادر از فاعل آن چيز است. هم مادهاش هم صورتش صادر از فاعل است. ديگر گاهي گفته ميشود كه ماده آن فعل، صادر از ماده فاعل است، صورت فعل صادر از صورت فاعل است. قرص شمس خودش روشن است، روشن كننده جاهاي ديگر هم هست و خودش يك زردي از خودش هم هست. پس ماده اين نور از ماده او است، صورتش از صورت او است. اينطور هم گفته ميشود لكن به شرطي كه فكر كنيد. اما از شمس آيا واقعاً يك چيزي پايين ميآيد؟ اگر از شمس چيزي پايين ميآيد پس شمس چرا كوچك نميشود؟ اگر فكر كنيد اينها همه داخل بديهيّاتتان ميشود؛ فكر هم نكنيد هيچ دست نميآيد، همه لاعنشعور ميشود.
بديهي است هرجا جسمي باشد قدري از آن برداري كم ميشود. جسمش را لطيف خيال كني مثل هوا، وقتي ميمكي از خيك، خالي ميشود و همانقدر كم ميشود. و جسم حالتش همينجورها است و به همين قاعده «خروج شعاع نيست در ديدن» به دستتان ميآيد و ميفهميد نامربوط است.
پس نور مادهاش از منير است و صورتش هم از منير است. چرا كه مطابق است با آن منير و حقيقت نور را انشاءاللّه فكر كنيد و هيچ ذهنتان را نياريد توي اين نور منبث كه زود آدم گول ميخورد. نور حقيقي بعينه مثل عكسي است در آينه. نور همهجا همينجور است همين نور چراغ بعضي به رضا بعضي به زور اين است كه آنجا درست آدم ميبيند لكن اينجا علاقهها زياد است و از دار اعراض علاقه زياد به خود گرفته كم انسان ملتفت ميشود، تا ميرود ملتفت شود نفسش رفته جاي ديگر و جاي ديگر هم باز قرار نميگيرد، هي موج ميزند و شكلي ديگر پيدا ميشود.
پس ملتفت باشيد عكس در آينه بعينه آن كسي است كه در مقابل آينه است. قدش، قامتش، حركتش، سكونش، او از خودش هيچ ندارد اين اگر ميرود او هم لامحاله ميرود، اين واميايستد او هم لامحاله ميايستد، اين مينشيند او مينشيند. ملتفت باشيد، پس اثر بر طبق صفت مؤثر است. پس اين هر چيزي از آن بعينه مثل او ميماند. حالا حرف نميخواهد، ملتفت باشيد شما انشاءاللّه باخبر باشيد، آنچه قرآن خواندهاي همينطور قرآن است و ميآيد روي جايي ميايستد و شهادت ميدهد مقروء فلانم، فلان مرا خوانده. مثل اينكه هركس حرف ميزند اين حرف داد ميزند كه من صداي فلانم و بر شكل او است. مثل اينكه اين متكلمي كه اينجا دارد حرف ميزند صفت من است، ذات من نيست. پس الآن هميني كه اينجا نشسته كلام من است. سر دارد، دست دارد، پا دارد و من خودم اينجا نشستهام كسي ديگر غير از من اينجا ننشسته. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است؛ هيچكس ننشسته، هيچكس ديگر هم نميتواند جاي من بنشيند.
خلاصه اين است قاعده كليه كلام شيخ مرحوم. حالا مردم برميدارند كتابهاش را درس هم ميدهند، كان و يكونش را هم خوب راه ميبرند و هيچ پيرامون آنچه شيخ گفته نگشتهاند. اثر چطور مطابق مؤثر است، وقتي ريششان را ميگيري ميبيني محو صرف ميشوند.
پس عرض ميكنم درست فكر كنيد در همين نورهاي ظاهري، همين نور برشكل آفتاب است. قرص آفتاب توي آينه گرد است، زرد است، نور هم دارد، نورش جاي ديگري را هم روشن ميكند همينجوري كه آفتاب كار ميكند، اين هم همان كارها را ميكند. در بعضي جاها يكپاره مطالبش روشن نباشد، فكر كني به دستت خواهد آمد كه بسا اثري كه نمودش بيش از مؤثر هم هست معذلك اصلش از مؤثر است. مثل اينكه اين نور منبث در فضا جايي را نميسوزاند، نهايت گرم ميكند، روشن ميكند؛ اما اگر عينكي گرفتي، در وسط اين عينك، قرصي برق ميزند. آن طرفش را به نيم ذرعي ميسوزاند. چوب را بگذاري بسا دوام پيدا كند ميسوزاند. اگر آهن را بگذاري و خيلي دوام پيدا كند بسا بگدازد. اين آفتاب در خارج اينجور نيست.
پس ديگر دقت كنيد، فكر كنيد براي تيسير امور هم صانع همهجا اينجور قرار داده و اينجور كارها كرده. آني كه در آسمان هست اگر بنا بود آفتاب بسوزاند ديگر در روي زمين هيچ باقي نميماند. جلوش را اين درياها، اين هواها، اين سرماها نميتواند بگيرد. تدبيري كرده كه عالم را نسوزاند، اما گاهگاهي احتياج به سوزاندن ميشود، اينرا اختيارش را دست شما داده. و در اين حكمتهاي بزرگ بزرگ است، حكمتهاش را حضرت صادق درس ميدهد به مفضّل كه آتش اگر مثل هوا بود و همهجا آتش بود، همه مردم ميسوختند، در و ديوار همه ميگداخت لكن وجودش ضرور هم هست همينجوري كه به هوا محتاجند به آتش هم محتاجند اما اگر آتش همينطور وجودش فراوان بود مثل هوا آن وقت آني كه محتاج بود به هوا باقي نميماند، خلقت اين هم لغو ميشد. حالا جلو اين آتش را گرفته كه اينطور نباشد لكن تو هروقت بخواهي پيداش كني، تدبيرش اين است كه عينكي بگيري برابر آفتاب و قويي هم بگير زير عينك آن وقت پيدا ميشود. يا سنگي بزن به چخماق قويي هم پهلوش بگذار آتش پيدا ميشود. حالا تو منتفع شدهاي از آتش، آتش هم احاطه نكرده به تو كه تو را بسوزاند. اينها همه تدبيري است كه صانع ملك كرده و فكر كنيد حالا و ببينيد كه طبيعت اين چيزها را عقلش نميرسد و اگر آتش نباشد هوا هم نميشود باشد. هوا گرم است اين گرميش از آتش است. پس آتش بايد باشد تا هوا هوا باشد، اگر آتش نباشد آب هم نيست. چرا؟ به جهت اينكه ميبيني آب را سرما ميزند يخ ميكند. پس آب جاري است به جهت اين است كه آتش توش است. اگر هيچ گرما توش نباشد يخ ميكند. پس آتش است كه در همه هست كه آبش جاري شده، هواش اينطور است. هوا هم هست تا متكيف شود گرم شود سرد شود، آب هم هست گاهي يخ كند گاهي جاري شود.
پس درست دقت كنيد و فكر كنيد آن مطلبي كه در دست بود تمام نشد، سخن رفت شاخ به شاخ به جاي ديگر. پس بدانيد نور هر منيري بر شكل او است و فعل هر فاعلي بر شكل او است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم. اين مطلب مطلبي است از خدا تا خلق همهجا جاري است. كلام خدا هم بر صفت خدا است. شكل نميشود گفت به خدا، بنا نيست بگوييم خدا شكل دارد. قرآن صفت خدا است. قرآن چهچيز است؟ و عنوان مطلب براي همين بود اگرچه متذكر اين نبودم. قرآن آن نيست كه به دست نصاري ميدهند، به دست يهودي ميدهند، به دست سنّي ميدهند و تعجب اين است كه سنّي مينويسد قرآن را و هيچ قرآن نديده و قرآن ننوشته و ميبيني قرآن مينويسد و چاپ هم ميكند.
اين اصطلاحي كه عرض ميكنم اگر به دست آمد، اينها آسان است، آسان ميشود. ميفرمايد انّ اللّه سبحانه تجلّي في كتابه لعباده لكن چه بسيار قاريهاي قرآن، قرآن ميخوانند و قرآن لعنشان ميكند و قرآن نميخوانند. قرآن را وراء ظهر انداختهاند، اعتنا ندارند و اسمش را ميگذارند كه قاري هستند. قرآن، لايمسّه الاّ المطهّرون. بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم. قرآن اين است حقيقتش ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس قرآن صفهاللّه است همانطور كه خدا متكلم است كلام خدا هم حرف ميزند. كلام خدا در روز قيامت راه ميرود و شفاعت ميكند، چيزها تعليم ميكند. اين است كه بايد قرآن را مطالعه كنيد و تعليم بگيريد از او و اگر بشناسيدش و برويد پيشش براي تعلّم، زود هم آدم تعليم ميگيرد و ياد ميگيرد كتاب خدا است و حرف ميزند با آدم. هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق كتاباللّه نميشود نتواند حرف بزند، كتاباللّه بدانيد لامحاله ناطق است لكن همين كتاب ناطق روي يك قابليتي ميافتد گنگ. بلاتشبيه محض تمثيل عرض ميكنم فرض كنيد گنگي ديوانه شود، جنّي هم كه ميآيد در بدن آن گنگ مينشيند، آن جن هم نميتواند حرف بزند و اگر همان جن بنشيند در بدني كه گنگ نباشد، بنا ميكند حرف زدن. همچنين قرآن واقعاً حرف ميزند لكن روي يك گنگي بنويسي اين قرآن را، روي كاغذي كه جماد است و زبان ندارد بنويسي، آن گنگ حرف نميزند. به اينجهت قرآن را خيال ميكني صامت شده. پس ملتفت باش به همان اصطلاحي كه اول برداشت سخن بود فكر كنيد قرآن مادهاي دارد و صورتي، مادهاش از خدا صادر شده صورتش هم صورت همان است. همينجوري كه اينجا چيزي از شكم قرآن بيرون نميآيد كه آن پهن شود در فضا؛ كه اگر چنين بود آنجا چيزي ديگر نميماند، همچنين اگر از شكم اين شعله چراغ چيزي بيرون ميآمد و در فضا پهن ميشد، ديگر چيزي از چراغ باقي نميماند. هيچ جسمش نميشود بيايد در فضا پهن شود. پس نور مادهاش از ماده مؤثر است، صفتش از صفت مؤثر و صورت مؤثر و اين فعل به او باقي است شكلش شكل او، طبعش طبع او، رنگش رنگ او. هرچه را او دارد اين دارد، هرچه را اين دارد او دارد كه به اين داده. پس قرآن البته ناطق است اما اين مدادي كه سنّي هم برداشته و شكل قرآن را روش نوشته، اين قابليت مدادي است كه برداشته قرآن را روي آن آورده. اين را مسّ ميكند سنّي، اين را جنها هم مس ميكنند، اين را تعويذ كني براي حفظ از جن، بسا آنكه جن قرآن را بردارد ببرد جاي ديگر. لكن شياطين از خدا ميترسند و از نور خدا ميترسند. كسي آنجور قرآن را بنويسد، ديگر شياطين نزديك هم نميآيند. اين كسيكه قابليت را اينجا آورده فرق ميكند. پس مداد قابليتي است كه نه مادهاش نه صورتش دخلي به قرآن ندارد. قرآن مادهاش از پيش خدا آمده، صورتش از پيش خدا آمده. متصوّر به آن صورت است، متخلّق به آن اخلاق است همانجور كارهايي كه خدا ميتواند بكند اين قرآن ميتواند بكند. تمام حاجات را اين قرآن برميآورد، تمام دردها را اين قرآن دوا ميكند. حديث است كه چيزي را كه قرآن علاج نكند ديگر علاجپذير نيست. بعينه مثل اين است كه كسي را كه خدا او را زنده نكند كسي نميتواند او را زنده كند همينطور كسي را كه خدا شفا ندهد كسي نميتواند او را شفا بدهد. ميفرمايند بر سر بيمار حمد بخوان، اگر مُردني هست همين قرآن كمك ميكند كه زودتر بميرد و اگر مردني نيست خدا حتم كرده شفاش بدهد. پس قرآن خليفه خدا است و ناطق است و حرف ميزند. مادهاي دارد و صورتي دارد. سورههاش، آيههاش، تمام چيزهاش جاييش نيست كه خدا توش نباشد. پس تجلّي اللّه سبحانه في كتابه لعباده لكن اين مردمي كه ميبيني مس نكرده قرآن را مركب برداشتهاند روي كاغذي كشيدهاند، اين را هم به دروغ اسمش را قرآن گذاردهاند. ميگويند ميشود مس كرد قرآن را، جُنُب هم ميتواند قرآن را مس كند. نه، جنب نميتواند مس كند قرآن را. قرآن فرار ميكند از جُنُب. خدا هم همينجور كأنّه تعليم كرده، هيچ مغرور مشو دست جنب هم به قرآن نرسيده. بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم. پس سنّي قرآن نميخواند به جهتي كه علم ندارد. عالم قرآن ميخواند، آن عالمي كه العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ.
اگرچه مطلب پريشان ميشود لكن همهاش يك مطلب است. اين قدرش را نوعاً بدانيد كه هرچه خيال كني سخن پريشان شده است، بدانيد يك مطلب است. اگر ذهن رفت جاي ديگري، مطلب همان مطلب است، سركلاف از دست نرود، ملتفت باشيد انشاءاللّه.
خلاصه برويم سر آن مطلب كه در دست داشتيم. پس ببينيد عكس هر منيري نور آن منير است. حالا اگر ببينيد عكسي در آينه بر شكل شاخص است، عكس آفتاب در آينه گرد است زرد است برّاق است شفّاف است، ميبيني هم اثر دارد. اگر عرَض بود ولكي اطاق روشن نميشد، قو آتش نميگرفت نميسوخت. پس اين عكس بعينه مثل آن قرص است، كأنّه اين قرص زميني است، آن قرص آسماني. ديگر اين قرص زميني چنان پيدا كرده است آن قرص آسماني را كه اگر او يكخورده حركت كند اين هم همراهش حركت ميكند، او مكث كند اين هم مكث ميكند، او غروب كند اين هم غروب ميكند. پس اين بعينه فعلش فعل صاحبش است، حركتش حركت صاحبش است، سكونش سكون صاحبش است، رنگش، طبعش، شكلش همه بر آن نسق است. و تمام افعال بدانيد اينجور است. اما حالا ملتفت باشيد آينه زير آفتاب گذاشتيم و اين عكس توش افتاد يك گوشهاش قرار گرفت، گوشههاي ديگرش رو به باقي فلك است و عكس آنجاها توش افتاده. پس اگر يك آينه بسازند كاس كه تمام اين اندرونش رو به قرص باشد، تمام اين را يكدفعه ميبيني روشن شده. و همچنين خيال كنيد يك آينهاي اينجا بگذاري يك آينهاي پهلوش و يك آينه ديگر پهلوش، در اين يك قرص افتاده، در آن هم يك قرص و هكذا هزار آينه باشد قرص توي همه پيدا است. پس تمام اين هوا را خيال كن يا مثل كاسهاي كه قرص توش افتاده روشن شده، يا خيال كن آينههاي تكه تكه پهلوي هم گذاشته شده، پر به پر هم گذاردهاند؛ از اينجهت اين نور منبث شده. پس اين نور منبث حالا خيال ميكني عيب ندارد قرص چيزي باشد كوچك به نظر ميآيد و نورش بزرگ است، خير نميشود چنين چيزي محال است. نور آفتاب به اندازه قرص به شكل قرص به طبع قرص ميآيد پايين. اگر چنين است هميشه بايد يك لول آفتاب ببينيم. اما آينهاي اينجا گذارده، آينهاي آنجا، آينهاي آنجا در همه هم عكس افتاده اين عكوس پر به پر هم دادهاند، حالا نور منبث به نظر ميآيد. همينجور چراغي كه در اطاقتان گذارده، باز خيال مكن چراغ چيز مخروطي است و هوا مخروطي نيست و اينها كه پيدا است كه نور چراغ گفته ميشود هيچ مخروطي نيست. پس اثر بر شكل مؤثر است يعني چه؟ اين را همين شيخيهاتان نميدانند. اگر از آنها بپرسي متحيّر ميمانند، ميبينيد نميفهمد اين را. نور در اطاق بر شكل اطاق است، پس نور بر صفت منير است يعني چه؟ نميفهمد. بسا دست توي اين نور ميبرد، ميبيند اين روشن، آن روشن، هيچ نميسوزاند ميگويد پس اين نور بر شكل او است، بر طبع او است يعني چه؟ شما ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم ايني كه تو ميبيني بر شكل در و ديوار است، اين چكار به چراغ دارد؟ پس نور چراغ هم بر شكل چراغ و به اندازه چراغ است لكن از اين راه هوا عكس اين چراغ توش افتاده، از آن راه هوا عكس چراغ توش افتاده، از هر سمت اين مردنگي اين چراغ توش افتاده و پر به پر هم گذارده اين عكسها يكپارچه به نظر ميآيد.
دقت كنيد انشاءاللّه، چرا كه اين يكي از اصول علم شيخ مرحوم است، از اصول علم آلمحمّد است: كه گفتند بايد ياد بگيريد و به مردم بگوييد كه ياد بگيرند.
باري، پس فعل بر شكل فاعل است، بر طبع فاعل است، لافرق بين الفعل و بين الفاعل. مادهاش همانطور، صورتش همانطور اما همانجور واقع را فكر كنيد ببينيد از شكم آفتاب اگر چيزي بيرون آمده بود، پهن شده بود، قرص باقي نميماند. اگر از جسمانيت اين چراغ برداشته بوديم برده بوديم، مثل گِلي به در و ديوار ماليده بوديم، خود چراغ خاموش شده بود. هي يك خورده از آن را پهنش كنند ديگر باقي نميماند و ميبيني كوچك هم نميشود و حال آنكه زردي چراغ هم به خودش بسته. پس بعبارة اخري نه ماده نور از ماده منير است، نه صورت نور از صورت منير است. حالا آيا همانجور است كه دو شخص مثل هم باشند؟ انشاءاللّه فكر كنيد، پس ماده نور اختراعش لامن شيء است. يعني خودش را به خودش موجود كردهاند و كارهاي خودتان هم همينجور است. از بس مردم غافلند نميدانند، خودشان را نميشناسند. اگر به حاقّ حقيقت، خود را بشناسند خدا را ميشناسند. اين است كه بياغراق همانطوري است كه شيخ فرمايش كردهاند و مردم اغراقكُن باورشان نميشود. شاعري كه كارش اغراق گفتن است، چيزي را بخواهي بگويي بياغراق، باورش نميشود، حاليش نميشود و اين مردم شعرا هستند باورشان نميشود بياغراق. و الشعراء يتّبعهم الغاوون و فرمايش شيخ اين است كه ميفرمايد: «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» جاي توحيد را شناخته. عرض ميكنم واللّه هيچ اغراق نخواستهاند بگويند، هيچ دروغ توش نيست. ببينيد زيد خودش قائم است غير زيدي قائم نيست و زيد هرگز قائم نيست. زيد انساني است كه هم قاعد است هم قائم. پس زيد هرگز قائم نيست و زيد غير از قائم هيچ نيست و قائم غير از زيدي كه قائم است نيست. عمرو قائم نيست، بكر قائم نيست، زيد است كه قائم است. پس اين ايستاده، سرش سر زيد است، دستش دست زيد است، پاش پاي زيد است. عمرو نيست، بكر نيست، زيد است كه قائم است. پس اين ايستاده مينشيند هم، باز سرش سر زيد است، دستش دست زيد است، پاش پاي زيد است. راه ميرود هم همينطور، حرف ميزند هم همينطور. پس اثر بر صفت مؤثر است. انشاءاللّه ملتفت باشيد و همه هم احداثشان لامن شيء است و اين امري است ممكن و غير از اين را هم ميفهميد محال است چيزي را من صادر نكرده باشم خودش صادر شود داخل محالات است، و من دايم مستحيل به فعلم شوم داخل محالات است. حالا اينجا خود را بشناس آن وقت خدا را ميشناسي و ميداني خدا هيچ به صورت مخلوقات درنيامده، خدا هيچ متغيّر نميشود. و عرض ميكنم تو هم متغيّر نميشوي. پس زيد هست و زيد قيام را احداث ميكند به نفس خود قيام؛ نه به قعود، نه به حرف زدن، نه به خوردن، نه به پوشيدن. لكن قيام را به قيام احداث ميكني ميبيني اين امري است ممكن، غير از اين هم محال است. پس هر چيزي حالا ديگر اگر فكر كني ميداني كأنّه موجود به نفس است و هر صفتي بدانيد بر شكل صاحب صفت است، هر فعلي بر شكل فاعل است. پس عجز مال عاجز است، امكان مال مخلوقات است. اينها صادر از كجا باشند؟ از ممكن. ممكن يعني چه؟ يعني نادار. هرچه به او بدهند دارد، ندهند هيچ ندارد و نادار صرف است. ناداري از گدا ناشي است نه از خداي غني بينياز و تمام خلق را از اين ناداري خلق كرده و داراشان كرده. بعض را به بعض تركيب كرده و چيزهاي چند ساخته لكن خدا خودش هيچ جزء اينها نيست. اگر جزء اينها بود خدا بايد يكوقتي معدوم شود. و بدانيد كه از اين هم باكشان نيست صوفيه ميگويند خودش بود، خود را اظهار كرد. مااوجد الاّ نفسه و مااظهر الاّ ذاته. ديگر عربي هم گفته و مردم كه ميشنوند خيال ميكنند اين خيلي نقل دارد، اين كلام علما است. فكر كنيد انشاءاللّه اگر اينطورها بود بايد عربهاي كون نشور، همه علما باشند و حال آنكه خدا ميفرمايد: الاعراب اشدّ كفراً و نفاقاً و اجدر ان لايعلموا حدود ما انزل اللّه. خيلي بد مردماني هستند، صفتهاي بد دارند. حالا اين اعراب، ضَرَبَ را چنان ضادش را از مخرج ادا ميكنند كه هيچ اين آخوند نميتواند آنجور ادا كند و تو ميداني كه آن اعراب كفار هم هستند، خيلي قساوت قلب هم دارند، خيلي لئيم هم هستند، خيلي از صفات انسانيت دورند و ضَرَبَ هم راه ميبرند. شما انشاءاللّه بدانيد اين لفظ لفظي است كه هركس ياد ميگيرد، باد توي كلّهاش پيدا ميشود اين است كه ملاّها خر ميشوند. بابا اين لفظي است مثل باقي الفاظ، تو آدم باش. گفتند آدم باش نگفتند عرب باش، گفتند آدم باش نگفتند عجم باش؛ يعني به زبان آدم حرف بزن.
پس صفت هر صاحب صفتي به شكل او و به طبع او است. هرقدر تو دقت كني كه فرقي بيابي هيچ نميتواني الاّ اينكه داد كنند يك كدامشان. بلاتشبيه به عكسي كه در اين است؛ ايستاده باشد شخصي و مقابلش بگيري آينهاي كه كج و واج نباشد، هرچه دقت كني اين است شاخص يا او نميتواني تميزش بدهي مگر يك كدامشان داد بزنند كه منم شاخص، آن وقت بداني او است شاخص. يا او داد بزند كه من نور آن كسي هستم كه شاخص است، آن وقت تو بفهمي اين نور است آن منير. پس فعل هر صاحب فعلي بدانيد بر شكل آن صاحب فعل است. پس لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 26 ربيعالمولود 1304)
24بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
به طورهايي كه عرض شد انشاءاللّه فراموش نكنيد از براي اشياء يك مادّهاي و يك صورتي است ذاتي و يك ماده و صورتي است عرَضي. آن عرَضيها محل تمام حكم نيست مگر در آن وقتي كه در عرَضي واقع شدهاند و اصل ماده و صورت ذاتي را همين جوري كه عرض ميكنم خوب ملتفت باشيد. پس از براي نور، مادهاي است نوراني كه از شمس آمده و صورتي است نوراني كه از پيش شمس آمده. نور آفتاب مادهاي دارد از مؤثر خودش آمده، صورتي دارد از مؤثر خودش آمده، همهجا ميبينيد. يكجا كه فهميديد همهجا ميفهميد. پس ماده و صورت نور از پيش آفتاب آمده. اما همين را باز توش تعمّق كنيد. عرض ميكنم همين نور از آفتاب صادر شده آمده، روشنيش از پيش قرص آمده، همچنين زرديش هم از پيش قرص آمده. آن وقت اين نور به قوابل تعلّق ميگيرد؛ قوابل ديگر صادر از آفتاب نيستند. آن وقت در هر جايي به شكلي بيرون ميآيد. يك شيشهاي مقابلش ميگيري آن طرفش خيلي برّاق ميشود و ميسوزاند. چيز كدري ميگيري آنجور نيست. پس آن مادهاي دارد و صورتي، اينها باشند يا نباشند او قائم است به مؤثر خود، چراغ. همينطور هر فاعلي، فعل هر فاعلي صادر از آن فاعل است. جميع خلق جمع شوند فعل هر فاعلي را بخواهند خراب كنند زورشان نميرسد مگر فاعلش را خراب كنند. و عبرت بگيريد و فراموش نكنيد كه خيلي مطلب است. اگر كسي اهل دنيا هم باشد اين حرفها را ياد بگيرد، ميتواند جايي حرف بزند. نوري كه از چراغ بيرون ميآيد اگر جميع ماسواي اين نور جميعاً بادهاي عاصفه باشند، گردباد باشند بخواهند اين نور چراغ را بلرزانند، بجنبانند، حركتش بدهند، زورشان نميرسد. بله مگر اينكه كسي نور را بخواهد كاري كند كه نباشد، چراغ را پفي كند خاموش كند، نورش هم خراب ميشود. لكن چراغ در مردنگي جايي باشد كه به چراغ باد نزند، تمام ماسواي چراغ رياح عاصفه باشند ميآيد و ميرود، نور ساكن است سرجاي خود ايستاده و هيچ اضطرابي به خاطرش خطور نميكند.
همينجور چيزها را به دست بياريد كه شيطان دست نداشته باشد به شما، ايمانتان عاريه نباشد. ايمان عاريه از خودت نيست، لفظي ميگويي درست هم ميگويي، ولكن چون اين عاريه است و از خودت نيست، ميبيني يكوقتي ميرنجي از جايي، يكوقتي طمعي به جايي پيدا ميكني، خلاف توقّعت ميشود ميگذاري ميروي جايي ديگر. مثل همين متفرعنين(متفركنين خل) همين متنصّرين كه ميبينيد. لكن اگر ايمان از جايي بيرون آمد، جميع ماسواي شخص شيطان باشند و زورشان خيلي هم باشد، و خيلي زور دارد شيطان. ميخواهيد ببينيد زور شيطان چقدر است، ببينيد جميع فساق و فجار و كفار و منافقيني كه در شرق و غرب عالم در روي اين زمين بودهاند و هستند، محرّكشان شيطان است و او ميداند چه ميكند و همه را تحريك ميكند و واللّه پيرامون مؤمن نميگردد. ميداند حاصلي ندارد، كار بيحاصل نميكند. اين است كه ميگويد لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين باز ملتفت باشيد مخلصين را هم خيال نكنيد بايد پيغمبري باشد، آدم كاملي باشد. همينكه شخص مؤمن باشد و اعتقاداتش درست باشد مخلص است. تمام انبيا، تمام اوصيا و تمام دعوتكنندگان براي اين آمدهاند كه زن و مردتان مؤمن باشيد و واللّه بههيچ وجه نفاق را نخواستهاند كه به زبان چيزي بگويند و در دلشان آنجور نباشند. نيست دأب انبيا مثل دأب سلطان دنيايي. توي دلش هركه هرچه هست، سلطان كاري به او ندارد، خبر هم ندارد توي دلش هرچه هست. سلطان ميخواهد خدمتش را درست به انجام برساند، توي دلشان هر زهرماري هست، سلطان كاري به او ندارد، خبر هم ندارد از توي دلش. همينكه كسي درست حركت كرد، مقرّبالخاقان سلطان ميشود. ديگر توي دلش اخلاص به سلطان ندارد، نداشته باشد. همينكه در خدمتش قصوري نيست و درست خدمتش را به انجام ميرساند، توي دلش هرچه ميخواهد باشد، انعام ميدهد كه خدمت كرده. و واللّه انبيا هيچ مرادشان اين نيست كه همين خدمتشان كرده شود و توي دلش هم منافق باشد، باشد. اين مراد انبيا نيست، از اين است كه نازل ميكند خدا كه انّ المنافقين في الدّرك الاسفل من النار آن كسي كه اظهار رفاقت ميكند با ما و توي دلش رفيق ما نيست، اين خيلي بدتر است از آن كسي كه ظاهراً اظهار عداوت ميكند. به جهت اينكه آن كسي كه ظاهراً اظهار عداوت ميكند، دور دور راه ميرود، كاري به آدم ندارد. اما آنكسي كه منافق است و شب و روز همراه ما است، از كارهاي ما خبر دارد، اين وقتي بناي فساد بگذارد خيلي فسادها در كارها ميتواند بكند كه آن دشمن ظاهر نميتواند و اين ميكند. اين است كه انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار. همه انبيا منافقين را فحششان ميدادند، لعنشان ميكردند. بسا آنكه اتفاق ميافتاد روبهرو آنها را لعن ميكردند و فحش ميدادند به آنها و اينها نفاق ميكردند و خضوع ميكردند و صلوات ميفرستادند؛ معذلك آنها خوششان ميآمد از همان كفار كه هيچ در عداوت نفاق نميكردند و از اين منافقين بدشان ميآمد.
باز اين را هم بدانيد گاهي لابد ميشوند از باب ناچاري ميسازند با منافق. انشاءاللّه بابصيرت باشيد كه اينها جزء ايمانتان است. يكوقتي يك مبدء حقي تازه ميآيد در كار، فكر كنيد ببينيد اگر بنا باشد اينهايي كه دور و برش ميآيند همه مخلصين باشند، در تمام دعوتش يكنفر دونفر همهاش پيدا ميشوند كه از مخلصين باشند. با اين دو سه نفر كارش نميگذرد، كارش زمين خواهد ماند. به اين جهت لابد ميشود ناچار ميشود كه اگر مردم ميآيند ريشخند ميكنند، اين هم با مردمي كه ميآيند اگرچه به ريشخند باشد، به قدر ضرورت ريشخند ميكنند، همهاش هم براي همين است كه خودش محفوظ بماند و آن يكنفر دونفري كه هستند محفوظ بمانند. و عبرت بگيريد، دولتي در عصر پيغمبر در روي زمين عظيمتر از دولت اسلام نبود و اينها را همه اهل تواريخ و دولتها خبر دارند، محل انكار نيست، محل شك نيست، اينها يقيني است. يك دولتي به هم زد پيغمبر كه ساير دولتها اگر نساختند با او، مقهور و مغلوب شدند و اگر تمكيني داشتند لكن اسلام اختيار نكرده بودند، جزيه به گردن آنها گذاشته بودند. آن هم نه پول تنها، خير، قرار داده بودند كه با خواري و ذلّت، با دست خودت بيار با خضوع با ذلّت بده. ميخواستند پول بفرستند، بارخانه بفرستند، ميگفت قبول ندارم اين را. همچو جزيه به گردن مردم گذاشت پيغمبر.
پس دقت كنيد انشاءاللّه، فكر كنيد و بدانيد اينطور است سبك همه پيغمبران و اينجور جزيهها را پيشترها هم پيغمبران ميگرفتند، خبر داريم. تفصيل زياد در هر فقره فقره نميتوان داد.
منظور اين است كه در زمان پيغمبر، دولت اسلام كه كثرتش، سلطنتش زياد بود به طوري كه ساير سلاطين چنان چشم ميزدند از دولت اسلام كه به دست خود جزيه دادند و ذلّت كشيدند كه جانشان سلامت باشد، اينطور تسلط داشت معذلك لابد بودند ناچار بودند؛ به جهتي كه اول دعوت بود با منافقين بسازند. اگر بيايد اكتفا كند به يك سلماني و منافقين را راه ندهد، فكر كنيد ببينيد آيا يك آن، يك آب خوردن ميگذارند سلمان روي زمين باشد كه اعتقاد به پيغمبر داشته باشد؟ آيا يك آن خود پيغمبر را ميگذاردند كه زنده باشد؟ و ميدانيد شما كه اين پيغمبر كه مُرد، همه اين امّتش تمامشان منافق بودند مگر آنهايي كه دور حضرت امير بودند. پس پيغمبر تمام اين زورها را كه ميزد براي همين بود كه دور حضرت امير اين سه چهار نفر باشند. تمام صلحها را براي اينها كرد، تمام جزيههايي كه به گردن مردم گذارد براي همينها بود. و اصل دعوتش اين بود كه اگر توي دلتان نميدانيد خدا خدا است، من رسول او هستم، اگرچه به زبان اينها را بگوييد و توي دلتان اعتقاد نداشته باشيد، خدا قبول نميكند. اگر چنين نباشيد، شماهايي كه نماز ميكنيد مثل من، روزه ميگيريد مثل من؛ لشكر خودش نماز ميكردند، روزه ميگرفتند، خمس ميدادند، زكوة ميدادند، حج ميرفتند معذلك اينها را بدتر شمرده از يهود، از نصاري، از اهل جزيه، از اهل حرب و فرموده انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار. بسا اينها را عرض ميكنم براي اين است كه ميخواهم سعي كنم از دلت چيزي بيرون بيايد نه از زبان چيزي بگويي و در دلت هيچ نباشد. زبان جاي نرمي گذارده هرچه ميخواهد ميگويد، به آساني هم ميگويد. بدن عمل ميكند به آساني، اما توي دل چيزي نيست. اينها جميعش مغضوب خدا است و واللّه از كفر بدتر است. لكن اگر فعلي ناشي شد از قلبتان بيرون آمد راستي راستي فهميديم خدايي هست، راستي راستي فهميديم پيغمبري هست، اين پيغمبراني كه آمدند از جانب خدا، كدامشان پيغمبر ما بايد باشد، فهميديم محمّدبنعبداللّه است پيغمبر ما9. راستي راستي فهميديم دين اين پيغمبر پيش اميرالمؤمنين بود، پيش ابابكر نبود، پيش عمر نبود. ادعا هم نميكردند كه پيش ما است، نه عمرش نه ابابكرش، ميگفتند زور داريم. عثمانش هم هيچ ادعا نداشت كه علم پيغمبر پيش من است. خودشان دايم حضرت امير را ميفرستادند ميآوردند كه تو كه علم پيغمبر پيشت هست اين قضيّه را چه بايد كرد، ما نميدانيم. و حضرت ميفرمودند حكم آنها را.
باري، پس ملتفت باشيد چيزي كه از قلب ناشي شد، از خود انسان ناشي شد؛ ارسال تمام رسل براي اين است كه اعتقاد تو صحيح باشد نه عمل بياعتقاد. خوب فكر كنيد كه بابصيرت باشيد. فكر كنيد ببينيد ابتداي دعوت، انبيا هيچ عملي نميخواهند از مردم اعتقاد ميخواهند. ميگويند بعد از آني كه اعتقاد پيدا كردي آن وقت به اقتضاي اين اعتقاد راه برو. به اقتضاي آن اعتقادات كه راه رفتي، همين اعمال شرعيه ظاهره ميشود. پس عمل بياعتقاد بدانيد نفاق است و نفاق واللّه از كفر صد هزار هزار مرتبه بدتر است و هيچ ارسال رسل براش نشده، هيچ انزال كتب براش نشده.
پس انشاءاللّه ملتفت باشيد غافل نباشيد كه هرجا ديديد با منافقي ساختند، لابد بودهاند، ناچار بودهاند، براي زيست كردن همين يكنفر دونفر بوده كه ايمان داخل دلشان شده و راه دارند با پيغمبر. و همينكه چيزي از قلب صادر شد، اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه و در دل كه نوشته شد منظور او است. كسي كه چيزي از قلبش بيرون نيامده در پيش خودش مينشيند فكر ميكند ميبيند خداي پابرجايي توي دلش اعتقاد ندارد. روز اولي كه رفتيم به مكتب گفتند خدا، آن پيرزال هم كه درسمان ميداد هيچ نميدانست خدا يعني چه. آن وقت خدا هيچ معني نداشت، حالا هم كه ريشمان سفيد شده باز خدا هيچ معني ندارد؛ حالا آيا اين خدا شد؟ پس واقعاً كسي كه خدايي دارد، واللّه به رسول او اعتقاد خواهد كرد. ممكن نيست كسي خدا داشته باشد و اعتقاد به رسول نداشته باشد. اين است كه آن دعاي بزرگي را كه فرمودند بخوانيد و خيلي اصرار داشتند كه در زمان غيبت بخوانيد و آن دعا اين است كه: اللّهم عرّفني نفسك فانّك ان لمتعرّفني نفسك لماعرف رسولك خدايا تو اول خودت را به من بشناسان، خداوندا تو اول ارسال رسل كه كردهاي همچو قرار دادهاي كه اول تو را اقرار كنم، تو را بشناسم. من تو را بشناسم، بعد از آني كه به تو اقرار كردم، آني را هم كه فرستادهاي اقرار كنم، دست او را هم ببوسم. اول خودت را به من بشناسان، من تو را اگر نشناسم رسول تو را نميشناسم، نميدانم اين از كجا آمده. معلوم است بايد اول شاه را بشناسم، آن وقت حاكمي را هم كه شاه ميفرستد ميشناسم. سلطاني را اصلش من نشناسم، حالا يك شخص نكرهاي آمده كه من حاكمم بر شما. تو از جانب كه آمدهاي كه بر ما حاكمي؟ اول پادشاه را نشناسم كه نميشود. تو از جانب كه حاكمي؟ از جانب هيچكس؟ معقول نيست. اين است كه اوّل الدين معرفهاللّه و اين معرفت را از زن ميخواهند، از مرد ميخواهند، از بيفهم خواستهاند، از صاحبفهم خواستهاند. و دقت كنيد بابصيرت باشيد، ببينيد انبيا آمدند همه مردم را دعوت كردند، مرد را زن را، عالم را جاهل را، پولدار را فقير را، همه را دعوت كردند، از همه دين خواستند و اوّل دين معرفت خدا است. پس اين امري است كه خدا خواسته، حالا چيزي كه خدا خواسته آن را از بندگان، چنين چيزي را سؤال كني از او كه اين را به من عطا كن، آيا ميشود ندهد؟ شمشير كشيدند، زدند، بستند، كشتند، زحمتها كشيدند براي اينكه خدا را بشناسي. ميگويند و ميبينيد كه ميگويند اگر نشناسي خدا را، ميزنيم، ميبنديم؛ پس اين معرفت معلوم است مطلوب خدا است و اين را خدا از مردم خواسته. حالا كه خواسته، تو سؤال كن از او كه خدايا اين را به من بده. اول خودت را به من بشناسان كه اين است اصل جميع خيرات. حالا خدا را كه شناختي، البته آني را هم كه فرستاده براي اينكه مراضي و مساخط خود را براي مردم بيان كند، حلال و حرام را بگويد ميشناسي و او را دوست ميداري. ميداني منافع و مضار خودت را اين آمده به تو بگويد. فلان غذا را مخور سمّ قاتل است، تو نميداني من ميدانم خبردارم، اگر امروز نميكشدت فردا ميكشد، فردا نميكشد پسفردا ميكشد، پسفردا نكشد بعد ميكشد و هكذا سلطان روي زمين باشي و جميع حاجاتت بر وفق ميل و خواهشت به عمل بيايد و ايمان نداشته باشي به اين خدا و رسول او و بميري، بعينه مثل اين است كه سمّ خورده باشي و هلاك شوي. و مثل اين كجا بود! انسان عاقل خوب ميفهمد كه مثل هم نيستند. بلكه ميخواهم عرض كنم بسا اين سمهاي ظاهري را ميگويند بخوريد، بسا امري ميكنند كه اين سمّ است و من ميگويم بخوريد، همينجوري كه به حسب ظاهر گاهي خدا ميگويد برويد جنگ كنيد، جهاد كنيد، رو به توپ برويد، رو به گلوله برويد كشته هم بشويد باز شما هلاك نشدهايد، همان مردهايد. و بايد اطاعت كرد فرمان خدا را. عرض ميكنم همانجور حالا خدا امر ميكند سمّ را بخوريد، بايد اطاعت كرد فرمان او را.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اينها را كه مردم نميدانند امام رضا چرا سمّ خورد، اگر ميدانست سمّ است چرا آن را خورد؟ اگر نميدانست، چطور امامي است كه نميداند؟ موسيبنجعفر چرا زهر خورد؟ اگر نميداند چطور امامي است كه نميداند؟ اگر ميداند خودش به دست خودش چرا سم ميخورد؟
فكر كنيد ببينيد آخر همين امام است ميرود خودش جنگ ميكند، تير ميآيد و رو به تير ميآيد و تير به او ميخورد و ميداند و ميرود. امام حسين چشم داشت، گوش داشت، ميدانست كشته ميشود؛ باز ميرفت دعوا. آخر ميشد كه بگريزي بروي جايي كه تو را نبينند، ميشد صلح كني، ميشد يك كلمه بگويي و اين اوضاع برسرت نيايد. و اگر گفته بود، ديگر كسي كاريش نداشت. ملتفت باشيد انشاءاللّه، همينجوري كه به حسب ظاهر ميروند جنگ ميكنند، رو به تير و نيزه و شمشير ميروند، زخم بر آنها وارد ميآيد و كشته ميشوند و هلاك هم نشدهاند بلكه اطاعت خدا كردهاند. همينجور به موسيبنجعفر ميگويند اين خرما را كه ميآرند پيش تو، زهر توش است، مأموري بخوري و كشته شوي به آن. همچنين به امامرضا بخصوص ميگويند اين انگور، اين انار، زهر توش است و بخصوص امرش ميكنند بخور. ميگويند دانسته و فهميده هم بخور؛ به امر خدا ميخورد. حالا مأموري كه شهيد شوي و ميخورد و شهيد ميشود.
باري، مطلب اين است كه بدانيد هر اثري از هر جايي بيرون آمد، آن اثر را نميشود چاره كرد مگر خود مؤثر را چاره كنند.
فراموش نكنيد ابتداي درس عنوانش همين بود و آنهاي ديگر هم شاخ و برگ همين بود. عرض ميكردم ملتفت باشيد انشاءالله. پس اگر يك چراغي روشن شد و خود چراغ را محفوظ بداري كه باد نزند، اگر تمام عالم رياح عاصفه باشند، هيچ ضرري نميتوانند به آن انوار برسانند. انوار چه تشويشي دارند وقتي چراغ بر حال خود باشد؟ بله اگر كسي عاقل باشد بخواهد نور را حركت بدهد، ميچسبد به خود چراغ، چراغ را حركت ميدهد. ميخواهد نور را ساكنش كند، چراغ را ساكن ميكند. نورها را دفع كند، به خود چراغ پف ميكند.
پس فعل مال فاعل است، بدئش از فاعل است عودش به سوي فاعل است. فاعل مستقل هم نيست به جهتي كه اين چراغ را كبريت گرفتيم روشنش كرديم. پس استقلالي تام ندارد. اين است كه افعال تمام عباد، افعال تمام مخلوقات، هيچيكش به استقلال هم نيست. نه كواكب ميتوانند مستقلاً تأثير داشته باشند نه آب و آتش ميتوانند تر كنند و بسوزانند مستقلاً، نه ماها خودمان ميتوانيم به استقلال حركتي داشته باشيم، سكوني داشته باشيم. لكن آن صانع است فعل را جاري ميكند از دست فاعل خودش. بدئش را از او قرار داده، عودش را به سوي او قرار داده. تمام موجودات جمع شوند فعل را نيست كنند، زورشان نميرسد؛ مگر خود فاعل را فاني كنند. پس اين يك مطلبي است كه اگر گرفتيدش در دين و مذهب بابصيرت ميشويد، اعتقادتان درست ميشود. تمام اهل ظاهر جميعشان طبعشان طبع منافقين است، طبيعت ابوموسي است. ميرفت بالاي منبر مردم را نصيحت ميكرد. ميگفت پيغمبر آمد اين همه شمشير زد كه شما نماز كنيد؛ حالا كه شما نماز ميكنيد. اين همه شمشير زد كه شما خمس بدهيد، حالا كه شما خمس ميدهيد. اين همه زحمت كشيد كه شما حج برويد، شما كه ميرويد. اين همه صدمه به خود خريد كه شما روزه بگيريد، حالا شما كه روزه ميگيريد. حالا با وجود ايني كه حالت شما اين است كه عليّي برخاسته با معاويه جنگ ميكند، ميگويد شما بياييد جنگ كنيد؛ زنهاتان را ميخواهد بيوه كند، بچههاي شما را ميخواهد يتيم كند. اين چه كاري است؟ چرا ميان مسلمانان نزاع مياندازي؟ اگر تو نايب پيغمبري، چرا اختلاف ميان امّت پيغمبر مياندازي؟ اينها را ميگفت.
شما ملتفت باشيد، بيدار باشيد، بدانيد واللّه پيغمبر از براي نماز نيامد، از براي روزه نيامد، از براي خمس نيامد، از براي حج نيامد، از براي زكوة نيامد. مگر براي همين كه اميرالمؤمنين را نصب كند در جاي خود و بگويد اعتقاد به او داشته باشيد، او را دوست بداريد. بله مقتضاي دوستي آن كسي كه اعتقاد دارد به آن پيغمبر و به آن ائمه؛ و ميبينيد اميرالمؤمنين گفته نماز كن، ميگويد كور ميشوم نماز ميكنم. گفته روزه بگير، كور ميشوم روزه ميگيرم. گفته خمس بده، كور ميشوم خمس ميدهم. گفته حج برو، كور ميشوم حج ميروم. همان دوستي اميرالمؤمنين است، او را نداشته باشي واللّه قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً. اين است كه اعمال ظاهري بياعتقاد جميعش كرماد اشتدّت به الريح في يوم عاصف. آدم جاهل احمق نگاه ميكند به اين تل خاكستر روي هم ريخته به قدر كوه ابوقبيس، ميبيند به اين بزرگي است، مغرور ميشود كه اين همه عمل چقدر اجر دارد! يكدفعه ميبيني يك بادي ميآيد جميع خاكسترها را برميدارد منتشر ميكند، هيچ نميماند. و همينجور كرده خدا، و عمل بياعتقاد را همه طوايف دارند، خيلي هم هست. وقتي بادي را مسلط ميكند بر آن، همه را متفرّق ميكند، هيچ چيزش هم باقي نميماند. مال خودت هم نبود، تل خاكستر بود، بيرون وجودش هم بود، دخلي به تو نداشت، فعل تو نبود. اين است كه مكرر عرض كردهام و عرض ميكنم براي اينكه خبر كنيد دلهاتان را. آن مالي كه آنجا گذاشته مال تو نيست، دزد دارد. اگر مال تو بود، دزد نميتوانست ببرد. يك كاري كن چيزي از تو بيرون آيد. ببين جميع عالم بخواهند كار تو را، ديدن تو را از تو بگيرند، زورشان نميرسد. تو گوشَت را باز كن چيزي بشنو، اگر تمام عالم شيطان بشوند بخواهند شنيدن تو را از تو بگيرند، زورشان نميرسد. تو قلبت را واكن چيزي را بفهم، واللّه جميع عالم شيطان شوند كه فهميده تو را از تو بگيرند كه تو نفهميده باشي، زورشان نميرسد، نميتوانند پس بگيرند. اين است كه ليس للانسان الاّ ما سعي و انّ سعيه سوف يري. من يعمل مثقال ذرّة خيراً مالش است، دارد. همچنين من يعمل مثقال ذرّة شرّاً به كجا بچسبد مگر به همان جايي كه بيرون آمده.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، باري باز متفرّق شد سخن و اينها هم باز شاخ و برگ همان مطلب است. منظور اين است كه فعل صادر ميشود از فاعل و در بطن قوابل منصبغ ميشود به صبغ قوابل. پس فعل مادهاش و صورتش از فاعل است و در بطن قابليت كه منصبغ شد، ديگر انصباغات را بايد كوشيد كه نسبت به صانعش ندهيد. ببينيد فعل كاتب مادهاي دارد كه قدرت كاتب است و همان فعل خودش صورتي دارد كه وقتي ميخواهد الف بنويسد، دستش را اينجور ميآرد، از اَمام به وراء ميآرد. وقتي باء ميخواهد بنويسد دستش را همچو ميكشد از يمين به يسار ميكشد. وقتي ميخواهد نقطه بگذارد دستش را ساكن ميكند. وقتي ميخواهد آن تيزيهاي حروف را بنويسد، به لطافت و سهولت قلم را حركت ميدهد. پس فعل كاتب مادهاي دارد كه قدرت كاتب باشد، صورتي دارد كه آن شدت و ضعفهايي است در حركت كه قلم را به شدت يا به ضعف حركت ميدهد. بله اين قلم هم قابليتي است همراه آن حركت همراهي ميكند و ميآيد. حالا اگر درست سر شده در بين كشيدن همانطوري كه كاتب ميخواهد همراه دست كاتب كشيده ميشود، معصوم واقع ميشود. اگر ريش ريش شده يا قلمش شق ندارد، آن كاتب دستش را درست ميكشد، لكن اين آنطوري كه كاتب ميخواهد همراه كاتب نميآيد. همچنين اگر كاغذش كاغذي باشد پُر لغزنده نباشد، پُر زبر نباشد، سر قلم گير نكند، آنجوري كه كاتب ميخواهد باشد، معصوم ميشود. آنجور نباشد عصيان ميكند. اگر كاغذ لغزنده باشد، قلم بلغزد از دست كاتب بياختيار موافق ميل كاتب نميشود، خط ضايع ميشود. همچنين مركب قابليتي است در دست كاتب، اگر رقيق باشد پهن ميشود روي كاغذ و مراد او به عمل نميآيد. اگر غليظ باشد، كاتب هرچه زور ميزند همراه قلم نميآيد، پس عاصي ميشود. و اگر اين آنطوري كه كاتب ميخواهد مطاوعه ميكند معصوم ميشود در پيش كاتب. پس فعل كاتب بمادّته و صورته در بطن قوابل قلم و كاغذ و مركب منصبغ ميشود به صبغ اينها.
انشاءاللّه ملتفت باشيد دقت كنيد، پس اين ماده مدادي دخلي به حركت كاتب ندارد، از آنجا هم بيرون نيامده، عودش به آنجا نيست. عودش به كجا است؟ به زاج، به مازو، به صمغ، به دوده. اندكي چرت نزنيد واللّه مسائل خيلي عظيم عمده عمده از اينها به دست ميآيد. به همين قاعدهها اگر فكر كنيد مييابيد كه واللّه اصل تمام ملك را خواهيد يافت. عرض كردهام اصل اين مملكت از شكم خدا بيرون نيامده و خدا شكم ندارد. اصل مملكت مدادي است كه صانع با قلم قدرت برداشته بر صفحات ملك نوشته. حالا ديگر بعضي مدادها رقيقند طوري ميشوند، بعضي مدادها غليظند طوري ميشوند. بعضي مطاوعه براي دست صانع دارند معصوم ميشوند.
خلاصه منظور اين است كه فعل وقتي ميآيد بمادّته و صورته ميآيد از پيش فاعل. ديگر فاعل را مثل كاتب ميخواهي خيال كن، مثل آتش روي دود ميخواهي خيال كن، ميخواهي مثل نور روي قرص خيال كن؛ همينكه فعل از فاعل ناشي شد و قوابل را گرفت، قوابل نه ماده آن فعلند نه صورت آن فعلند. اما قابليت هستند، ميشود مطاوع باشند كه تا هرجا بكشد به هر طوري بخواهد كشيده شوند، هرجايي واش دارد بايستد، تا هرجا حركت بدهد حركت كنند، تا هرجا ساكنشان كند ساكن شوند اين طايفه و اينجور چيزها را معصوم ميگويند بعضي هم نشر ميكنند پهن ميشوند جايي كه نبايد بروند ميروند به جهتي كه رقيقند. همچنين بعضي غليظند، بعضي زبرند، بعضي نرمند. اينها هم عصات اسمشان ميشود، كفّار اسمشان ميشود، منافقين اسمشان ميشود.
خلاصه آن مطلبي كه عمده است و بايد به دست بيايد اين است كه همين فعلي كه عرض كردم ميآيد بمادّته و صورته تعلق ميگيرد به قوابل و اطراف قوابل را به طوري ميگيرد كه آني كه تازه آمده او را ميبيني و آني را كه بدل گرفته گم ميكني و هيچ او را نميبيني. ببينيد كرباسي كه رنگ شود از هر طرفش نگاه ميكني رنگ ميبيني. خود كرباس هم اگر چشم داشت از هر طرفش كه نگاه ميكرد رنگ ميديد. پس فعليتي كه ميآيد روي قوهاي مينشيند، يا ميآيد در بطن قوابل ميخواهد دور آن قابليت را بگيرد قوابل را چنان احاطه ميكند كه قوابل خودش گم است و آني كه آمده آن پيدا است. آني كه تمام سخن است و تتمه سخن است اين است كه عرض ميكنم هر فعلي از هر فاعلي در بطن هر قابليتي كه افتاد، منصبغ به صبغ آن قابليت شد، آن قابليت مسخّر او ميشود و خود قابليت گم ميشود به طوري كه هرچه نگاه ميكني به آن قابليت، آني كه تازه آمده او را ميبيني.
اما اين نكته را داشته باشيد و فراموش نكنيد انشاءاللّه، هر چيزي را از مشعر بخصوصي بايد ديد، غافل از اين نكته نشويد. پس اگر نوري آمده روي كرباس، نور را با چشم ميبينيد و ميبينيد غير نور چيزي پيدا نيست. اما اگر نور نيامده باشد و گرمي آمده باشد، اين گرمي هم احاطه ميكند به كرباس و ظاهرش باطنش تمامش گرم ميشود. مثل اينكه رنگ ظاهرش را و باطنش را گرفته بود و قابليت و جسم كرباس پيدا نيست. وقتي هم گرمي آمد چنان فراميگيرد كرباس را كه ديگر غير گرمي هيچ پيدا نيست. اما گرمي را بايد با دست فهميد، هرجاش دست ميزني گرم است، مغزش هم گرم است. سردي ميآيد حكمش همين است. به همينطور فكر كنيد در هر قابليتي، طعمي ميآيد روي اين آب انگور مينشيند و تمام اين آب را فراميگيرد و در ظاهر و باطن اين آب، طعم پيدا است. و احمق مباش كه بگويي من هرچه نگاه ميكنم به اين آب، طعم شيريني نميفهمم. طعم را كسي نگفته چشمت را واكن ببين، چشم طعم نميفهمد يعني چه پس طعم پيدا هست؟ اما طعم را ذائقه تو ميفهمد، ذائقه ميفهمد كه طعم فراگرفته اين آب انگور را، ظاهرش را، باطنش را. ميفهمد شرابش كرده باشد يا سركهاش كرده هرچه شده ذائقه ميفهمد نه چشم، نه گوش. همچنين ميآيي پيش بو، تمام اين قابليت بوي مشك ميگيرد. بو را نگفتهاند كه با چشم بفهم يا در گوشَت بگذار تا بفهمي خوشبو است يا بدبو است. بو را از شامه بايد فهميد، شامه ميفهمد كه بو احاطه كرده به اين قابليت مشكي كه محل مشك است و محل هيچ پيدا نيست و مشك پيدا است. آن محل را از هر طرفش ميروي ميبيني اين بوي مشك احاطه كرده و آن را فراگرفته. و اگر اين قاعده را داشته باشيد عرض ميكنم توحيد هم واللّه از اين قاعده به دستتان ميآيد.
پس هرچيزي را ميگويند ظاهر است، از براي مشعر بخصوصي ظاهر است. اين را فراموش نكنيد و داشته باشيد كه سرمشق است و سررشته است و از اين رشته كه گرفتيد و رفتيد ميدانيد در اين ملك كسي هست نگاه ميكند ميبيند به غير از خدا هيچ چيز ظاهر نيست. واللّه از همين راه ميفرمايند رأيت اللّه قبله او بعده او معه ديگر اين ترديد از راوي هم باشد، باشد. از ترديدات راوي مطلب فرق نميكند. ملتفت باشيد ميفرمايد نديدم چيزي را مگر اينكه ديدم خدا را همراهش. اما ملتفت باشيد اين معنيش اين نيست كه خدا رنگ است. چرا كه فرمودهاند ديدم. و من هر رنگي را كه ميبينم ميگويم ديدم. نه خدا رنگ نيست، خدا اصلش به اين چشم ديده نميشود مثل اينكه صدا به چشم ديده نميشود. اگر من بگويم صدا را فهميدم، معنيش اين نيست كه با چشم ديدم. معنيش اين است كه با گوش شنيدم و فهميدم. پس فلان امر ظاهري است، فكر كن ظاهر براي چشم، بله رنگ است و ضياء. ظاهر براي گوش، صدا است. ظاهر براي شامّه، بو است. ظاهر براي ذائقه، طعم است. ظاهر براي لامسه، گرمي است، سردي است، نرمي است، زبري است، سنگيني است، سبكي است. اينها ظاهر است براي لامسه. انشاءاللّه ملتفت باشيد و فراموش نكنيد. پس اگر گفت آن كسي كه گفت درست هم گفت اگر گفت مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله اين رأي او همان رأي پيغمبر است كه ماكذب الفؤاد ما رأي پس فؤاد چشمي دارد، عقل چشمي دارد. پس اگر گفته شد پيغمبر نديد چيزي را مگر خدا را، مثل اين است كه حضرت امير فرمود نديدم چيزي را مگر آنكه خدا را پيش از او ديدم. اما نميبيند خدا را با اين چشم و رؤيت چشمي هيچجا نبوده. واللّه هيچجا خدا ديده نميشود نه در دنيا نه در آخرت.
انشاءاللّه ملتفت باشيد، مطلب اول را فراموش نكنيد. عالي وقتي آمد توي داني، داني گم ميشود و حالا ديگر او پيدا است. مشعر كه مشعر چشم است، حالا اين رنگ ميبيند؛ البته اين رنگش را ميبيند. مشعر گوش است، البته اين مشعر گوش صداش را ميفهمد. دقت كنيد انشاءاللّه، پس همين صداي متعارفي كه ميشنويم از رسول خدا، واللّه همين صداي خدا است و همين وحي خدا است به شما رسيده(شده خل) اما در زبان پيغمبر9. مثل اينكه جبرئيل وحي را ميگيرد و ميرساند به گوش پيغمبر يا به دل پيغمبر، و پيغمبر وحي خدا را ميداند. همچنين ديدن ظاهري پيغمبر همينكه ميداني رسول خدا است او را ميبيني، خدا را ديدهاي. وقتي ميآيد خدا آمده، وقتي ميرود خدا رفته. مصافحه با او ميكني با خدا مصافحه كردهاي، بيعت ميكني با او، با خدا بيعت كردهاي. انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم. اطاعتش ميكني اطاعت خدا را كردهاي، مخالفتش را نعوذباللّه ميكني؛ كسي نعوذباللّه مخالفت رسول خدا كند، مخالفت خدا كرده و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 29 ربيعالمولود 1304)
25بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
از همان قاعدههاي بسيار آساني كه عرض ميكنم انشاءاللّه مسامحه نكنيد كه خيلي چيزها به دستتان ميآيد و قاعده خيلي آساني است و همهجا هم جاري است.
هر چيزي كه به صرافت خود باقي است، اگر از خارج وجود او چيزي داخل وجود او نشود، اجزاش مختلف نميشود. و ببينيد چقدر آسان است. هر متاعي، هر جنسي، هر غيبي، هر شهادهاي، همهجا جاري است؛ مسامحه نكنيد.
پس هر متاعي، هر سركهاي، هر شكري، هر قندي اگر بايد او را تكهتكه كرد، تكههاي ظاهري دارد و تكههاي حِكمي باطني. تكههاي ظاهري همهجا بدانيد هست. ديگر فكر كنيد كه خيلي چيزها به دستتان ميآيد. معلوم است هي آب را برميداري غرفهغرفه ميكني، لكن اينجور تكهتكهها، تكهتكهاي نيست كه شيء را از شيئي جدا كرده باشد. جدايي ظاهري هم هست لكن جدايي واقعي نيست. اين است كه گاهي مشايخ ما اشاره كردهاند، ديگر اينها را تفصيل ندادهاند، مردم نميفهمند. ميفرمايند آب شكسته نميشود، اما يخ كه شد، يخ شكسته ميشود. آب منقسم نميشود، اما يخ منقسم ميشود. راه اينها همين است كه عرض ميكنم. پس آب يكجور انقسامي پيدا ميكند ظاهراً معلوم است، هر غرفهاي غير غرفه ديگري است. اما اين غرفه به قدر آن غرفه تر است، به قدر آن سيّال است، به قدر آن بارد است. در معاملات دنيايي همهجا پول ميدهي ردّ مثل ثمن ميكني. هيچ فرقي ميانه اين قران با آن قران نيست. اين نقره است، آن هم نقره است. اين سكّه دارد، آن هم سكّه دارد. ديگر بخصوص همين بايد باشد نه معاملاتتان بر اين است نه عقل حكم ميكند؛ به جهتيكه هر خاصيتي روي اين است روي آن است. پس اينجور امتيازهاي ظاهري كه ريالهاي عديده فردي هستند از نقره، گولتان نزند. مثل ساير مردم كه گول خوردهاند. پس ريالها افراد نقره نيستند، وقتي افراد پيدا ميشوند كه چيزي ديگر، مسي، فلزي ديگر داخل اين نقره بزني، آن وقت يك ريالش قيمتش بيشتر باشد يكيش كمتر، به جهت آن باري كه دارد. پس هر جايي كه امتياز آمده نه غرفهغرفهها، و غرفهغرفهها امتياز ندارند. ديگر اگر حكيمي هم گفته باشد مابهالامتياز دارند آن حكيم پيش اهل حق با آن تونتاب مثل هم هستند. پس امتياز در جايي است كه مابهالامتياز مخصوص شيء ممتاز باشد، جاي ديگر يافت نشود. پس اشياء مابهالاشتراك دارند و مابهالامتياز، حرفي است متين. اما مابهالامتياز چه چيز است؟ آن است كه هرچه مال زيد است مال خودش باشد، هرچه مال عمرو است مال خودش باشد. پس زيد، پدرش هيچ پدر عمرو نيست، مادرش هيچ مادر عمرو نيست، محارمش هيچ محارم عمرو نيست، جميع خويش و قومهاش و جميع بيگانههاش مال خودش است. او هم جميع خويش و قومهاش و محارمش و جميع بيگانههاش مال خودش است.
خوب فكر كنيد كه بابصيرت باشيد در دنيا كه اگر اهل دنيا هم هستيد، حرفهاي دنياييتان مربوط باشد. پس مابهالامتياز اشياء مخصوص خودشان است و همين را مابهالاختصاص هم ميگويند، پس مابهالاختصاص در افراد يافت ميشود. چيزي هست در نوع گوسفند كه در نوع بُز نيست، چيزي در نوع بُز هست كه در نوع ميش نيست. به همينطور چيزي در گاو هست كه در اينها نيست، چيزي در اسب هست كه در آنها نيست. همه از مابهالامتياز، از هم جدا شدهاند. حالا اين مابهالامتياز را كه ميبيني و آن مابهالاشتراك را، اينها جميعاً دستورالعمل است، نمونه است كه پي ببريد به مطلب. پس جميع مخلوقات مابهالاشتراكي دارند كه همه مخلوق خدايند، مابهالامتيازشان هم مخصوص خودشان است. پس حيوان يعني زنده، معلوم است همه حيوانات زندهاند. حالا از عالم زندگي بخواهي شير بسازي، شير ساخته نميشود. فكر كنيد، دقت كنيد، پس بعينه همينطور مثالهاي لُري كه عرض ميكنم، هيچ سركه داخل شكري نكني، اين شكر هرقدر نمونهاش شيرين است، باقيش همانقدر شيرين است. نه اين است كه اين ذرّه چون كوچك است شيرينيش كم است و باقي چون خيلي هستند شيرينيشان بيشتر است. آن هزار مقابل هم بقدر همين ذرّه شيرين است. ميخواهي جدا كني و تكه تكه كني اين شكر را و هر تكهاي مابهالاختصاصي داشته باشد، يكخورده آبليمو به يك تكهايش ميزني، قرص آبليمو ميسازي. يك خورده روغن به تكه ديگر ميزني، اسمش چيزي ديگر ميشود. يكي روحافزا اسمش ميشود، يكي باقلوا اسمش ميشود.
پس ديگر غافل نباشيد راه فكر كردنش را من آسان عرض ميكنم. پس هرجا خدا خلق كرده، انواع خلق را ملتفت باشيد. نوع را از يك ماده واحد نميشود خلق كرد، محال است. از براي تأكيد اين مطلب عرض ميكنم حتي اگر چيزي را ببينيد بحسب ظاهر چيزي داخلش نشده و آن وقت ببيني تكهتكههاي مختلف از آن ساختند، شكري بود از آن شيرينيهاي مختلف ساختند، به حسب ظاهر چيزي داخلش نكردند لكن ميجوشانيم اين را تا درجه مخصوصي، آنجا قند ميريزند ميجوشانيم اين را تا درجه مخصوصي ديگر آنجا نبات ميسازند. باز غافل نباشيد فكر كنيد ببينيد، آيا نه اين است كه آتش قند را كمتر بايد كرد يا تندتر بايد كرد؟ يا نبات را ملايمتر بايد آتش كرد؟ چشمتان به ظاهر نباشد كه نديديم چيز بخصوصي توش بريزند(نريختند خل). خوب كه ملتفت ميشويد ميبينيد عنصر است داخل هم ميشوند، اين شكر را وقتي گرمش ميكني طوري ديگر ميشود، سردش ميكني طوري ديگر ميشود، آتش را مسلط ميكني رنگش ميگردد، طعمش ميگردد، طبعش ميگردد. زيادتر ميكني آتشش را رنگش طوري ديگر ميشود، طبعش جوري ديگر ميشود. از اينرو وقتي فكر ميكني مييابي كه جميع اشياء، و عرض ميكنم اين سركلافش است، سررشتهاش است. اين رشته را كه به دست ميگيري ميروي تا آن جايي كه در چنگ خدا واقع شده؛ آن وقت ميدانيد كه او هم از يك ماده نگرفته اشياء مختلف بسازد. اين است كه واللّه پي نبردهاند هي بحث ميكنند به خدا كه چرا تكهاي را برداشتي جوري آن را ساختي كه هميشه سالم باشد؟ تكهاي را برداشتي جوري ساختي هميشه ناخوش باشد؟ آن وقت ميخوانند خدايا راست گويم فتنه از تو است. لكن شما ملتفت باشيد اين بحثها را ميكند بر خيال خودش بر خداي خيالي خودش. تو كه ميتوانستي همه را صحيح بيافريني، ميخواستي همه را صحيح بيافريني. ميتوانستي همه را خوب بيافريني، ميخواستي همه را خوب بيافريني. ميشد شيطان را خلق نكني، شيطان را اصلش خلق نكني. ميخواستي عمر را اصلش خلق نكني، خلقش ميكني و به شكم مردم سرش ميدهي كه چه؟
دقت كه ميكنيد انشاءاللّه مييابيد از ماده واحده محال است خلق مختلف بيافرينند. خلق مختلف نميشوند مگر به مابهالامتياز. مابهالامتياز بايد از جاي ديگر بيايد. پس از ماده واحده، خدا نگرفته يكي را سلطان كند يكي را رعيت، يكي را فقير كند يكي را غني. حتي اگر بگويند گاهي جعلنا من الماء كلّ شيء حي، انشاءاللّه چشمتان را واكنيد. خدا همه جنبندهها را از آب ميسازد. ببينيد اول تخمه را ميسازد، بعد ميكارد، فلان گياه سبز ميشود. همه را از آب ساخته، راست است. همه را هم از خاك ساخته، راست است. اما ببينيد بخصوص مقدار معيني خاك ميآرند، مقدار معيّني آب ميآرند، به مقدار معيّني گرمش ميكنند، به مقدار معيني سردش ميكنند، تا نطفهاي ميسازند. ديگر اگر اين نطفه نطفه انسان است آن مولود انسان ميشود، نطفه نطفه حيوان است حيوان ميشود. محال است انسان بشود. نطفه سگ، سگ ميشود چيزي ديگر نميشود. تخمه را اول خدا ميسازد، از آن تخمه مواليد به عمل ميآيد. پس تخمه هر چيزي غير تخمه چيزي ديگر است. حتي اشخاص هم در نوع كه فكر ميكنيد، اشخاص هم به دستتان ميآيد. نطفه شتر در رحم الاغ بريزند، اين مولودش نه شتر ميشود نه الاغ. يا برعكس خر را به شتر بكشند، بچهاش نه خر است نه شتر. نوع شتر يك جوري است، نوع الاغ جوري ديگر. باز هر شتري جوري است، هر الاغي جوري. ميزان معيّني ميگيرند نر و ماده ميسازند. پس فكر كنيد انشاءاللّه، عرض ميكنم تا چيزي را از خارج ماده داخل مادهاي نكنند به ميزانهاي مختلف، اشخاص مختلف نميسازند. محال است بسازند، نميشود بسازند. ديگر آدم چشمش را هم بگذارد بگويد خدا است و به قدرت كامله خود هرچه بخواهد خلق ميكند، شما ملتفت باشيد خدا است و تخممرغ زير مرغ ميگذاري، مرغ بيرون ميآيد. تخم اردك را زير پاي مرغ بگذاري، مرغ بيرون نميآيد. از تخم اردك، اردك درميآيد. حالا ديگر لازم نكرده مرغ باشد، به ميزان معيّني بايد اين تخم گرم باشد، يك ميزانش اين است كه مرغ روش بنشيند تا گرم باشد به اندازه گرمي زير بال مرغ، حضانت كنند، زير بغل بگذارند، كمكم به همان گرمي، جوجه بزرگ ميشود و تخم ميتركد و بيرون ميآيد. و همينجور كارها كردهاند. ميگويند در مصر جايي درست ميكنند، اطاقي درست كردهاند گرمي هواش به اندازه معيني است، دو سه هزار تخم مرغ روي كاه برنج در آنجا ميگذارند، خورده آتش زيرش ميكنند كه هواي اطاق به اندازه زير بال مرغ گرم باشد، و تخمها آنجا چيده و هست، روز بيستم ميبيني يكدفعه دو سه هزار جوجه از آنجا بيرون آمد. تخم است ميسازند و از آن مرغ ميسازند. از ماء عبيط يكدست يكپارچه محال است چيزهاي مختلف بسازند.
مردم اينها را فكر نميكنند عبرت نميگيرند، بسا احاديثي هم ميخوانند كه از آب يكرنگ، الوان مختلفه ساخته؛ آنها هم هست، اما همه را ببينيد از روي نظم است. چشم يكپاره چيزها را تميز ندهد، ذائقه تميز ندهد، اگر عاقلي ميفهمي ظاهراً زرده تخممرغ را ميبيني با زرده تخم اردك مثل هم است. حالا همچو فرض كن ذائقه هم تميز ندهد طعمشان را. تو عقل را تابع چشم مكن، چشمت ميبيند تخم اردك را گذاردي اردك بيرون آمد، تخممرغ را گذاشتي مرغ بيرون ميآيد. مرغش سفيد است جوجهاش سفيد است، مرغش سياه است جوجهاش هم سياه است. پس همين زرده تخمي كه با زرده ديگر هيچ فرق ندارد، رنگش، طعمش، تخممرغ سياه يكجور سياهي دارد، وقتي گرمش ميكنند جوجهاش مرغ سياه ميشود، مزاجش هم همينطور است.
خلاصه سركلاف و سررشته را از دست ندهيد. از ماده واحده بگيرند زردههاي مختلف بسازند و جوجههاي مختلف بيرون آيد، از مواد مختلفه گرفتهاند؛ آبي به ميزاني معين، خاكي به ميزاني معين، گرمي معين، سردي معين، كمش كردهاند، زيادش كردهاند، موازين مختلف گرفتهاند و ساختهاند. در همينجور فكرها عظمت خدا را زياد ميتواني به نظر بياوري و اگر فكر كني حاق توحيد ميآيد پيش آدم. اين صانع صانعي است كه جميع جزئيات خلق را كه ميخواهد خلق كند، در سر هر مويي صد هزار حكمت به كار ميبرد، صد هزار قدرت به كار ميبرد تا پشهاي ميسازد و اين پشه را مثل همان فيل ساخته. حالا آن فيل دست و پاش گنده است، خيلي واضح است دخلي به هم ندارد، جداجدا است آدم بهتر ميفهمد. اينها همه را همينطور فقره به فقره ميسازد. و دقت كنيد باز حالت تركيبيّه خلق را با حالت اعضاشان تفصيل بدهيد تا خودتان استاد شويد و عبرت بگيريد از كارهاي اين صانع. كارهاي تركيبي مثل ديدن، يك ساعت است ميبيني ساعتي اينجا گذاردهاند و كار ميكند، پي ميبري ساعتسازي اين را ساخته. كارهاي تفصيليش از بس زياد است نميتواني به دست بياري. نميداني اين كار دست چند صانع است، بسا صد صانع هركدام يك جزء چيز از آن را ساختهاند، هريكيش را هم جوري كردهاند. يكي را كلفت كردهاند يكي را نازك كردهاند، يكيش پهن است يكيش دراز است، يكيش از برنج است يكيش از آهن است. پس دقت كنيد اجزاء اين ساعت را كه ساختهاند ميبينيد همه را از روي شعور ساختهاند. عقربك به آن نازكي را ببينيد چقدر اسباب نازك به كار بردهاند تا ساختهاند. با هزار علم و دقت اينرا ساختهاند و آن چرخي كه به اين دقت نيست، چكشش را جوري ديگر بايد زد، آن چرخ را سرهاش را جوري ديگر بايد ساخت. پس جزء جزء اين مخلوقات علم جزئي روش است و قدرتش به يك اندازه نيست. قدرتش يك جور وارد آيد همه يكجور ميشوند. پس قدرت را يك جايي زياد ميكنند، يك جايي كم ميكنند، يك جايي سست ميكنند. ديگر اين ساعتساز ما ساعتسازي است كه آهنش را هم خودش ميسازد، برنجش را هم خودش ميسازد؛ از آب و خاك ميسازد، آب و خاكش را هم خودش ميسازد، عناصرش را هم خودش ميسازد. و وقتي آدم راستيراستي ميآيد توي كار و ديوانه نيست، ميفهمد اين كار كار حكيمي است كه هرچه بخواهي اغراق كني، اخلاص تحويل كني، ميداني صانعي است كه چقدر علم دارد. مگر ميشود دانست؟ چقدر قدرت به كار برده، هرجا چقدر به كار برده، هرجا چقدر علم به كار برده تا اين استخوان را ساخته، اين چشم را ساخته، اين گوش را ساخته، اين رگ را ساخته، اين پي را ساخته. اگر سررشته از دست نرفته ميداني همين صانع بگيرد از ماده واحدهاي و خلق مختلفي بسازد، داخل محالات است. لكن مواد مختلفه هرچه را ميخواهد بسازد از آن قهقراي وجودش ميداند چه جور بگيرد بسازد. و ان من شيءٍ الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم. راستيراستي تنزيل ميكند و پايين ميآرد به هر قدري كه ميخواهد. و ان من شيءٍ الاّ عندنا خزائنه، و واقعاً خزائن متعدد دارد و ببينيد خزينه بايد متعدد باشد، يك خزينه باشد، اگر اين خزينه، خزينه آب است همه آب ميشوند. اگر خزينه نقره باشد، همه نقره ميشوند. خزينه طلا باشد، همه طلا ميشوند. از براي او خزائني است و موادي است مختلفه و اين خزينهها را عمداً ساخته و مقدمات وجود خلق قرار داده. اينها همه را هم تنزيل ميكند به اندازهاي كه ميخواهد، اندازههاش هم يك جايي گرمي است يك جايي سردي است، يك جايي تري است يك جايي خشكي، يك جايي روح است يك جايي بدن است. پس اين صانع كل يوم هو في شأن پس صانع سرهم در كار است هيچ وقت بيكار نيست. نبوده وقتي كه بيكار بود، بعد دست به خلقِ خلق بزند و مشغول كار شود. هيچبار هم نيست كه دست از كار بكشد، خسته شود كه بگويد روز شنبه است و خدا دست از كار كشيده رفته استراحت كند، خوابيده ما هم استراحت ميكنيم، ميرويم ميخوابيم؛ مثل بعضي از يهوديها كه چنين گفتند.
پس ببينيد خدايي است صانع و اشياء را هي تركيب ميكند، مواد مختلفه ميگيرد اشياء مختلفه ميسازد. يك شخص را واللّه هيچ اغراق نيست بگويي از هزار هزار ماده ساختهاند. از اين است كه فرنگيها طعن ميزنند كه شما چهار عنصر ميگوييد، ما تعمق كردهايم پانزده شانزده عنصر پيدا كردهايم. آنها كدام است؟ همين هوايي كه اينجا ايستاده با هوايي كه آنجا روي فرش است يك جور هوا است. هواي آنجا سنگينتر است، هواي اينجا سبكتر است، قبضه بالاترش جوري ديگر است. همينطور فكر كنيد ببينيد اين هوا چند قبضه است، هركدام جوري است. همين هوا، همان هوايي كه روي زمين است وقتي گرم شود ميآيد بالا. زير ديگ كه آتش كني، هواهاي ته ديگ قُل ميزند ميآيد بالا از شكم آنها هميني كه آب را جوش ميآرد همين است ميخواهي چيز سردي بردار روش بگذار قُلها ميرود پايين. فكر كنيد انشاءاللّه، پس همين هوا را گرم ميكني رو به بالا ميرود، سردش ميكني رو به پايين ميرود. و خدا شب و روز هم همينطور ميسازد چيزها را. سرهم هي گرمش ميكند ميبرد بالا، سرهم هي سردش ميكند باران ميشود ميآيد پايين. چنين نباشد، زود هوا متعفن ميشود و همينطور كه شد وبا ميشود. پس هوا را ميكشد ميبرد بالا، ميزنند ميآرند پايين.
پس ديگر اگر دقت كنيد خواهيد يافت هيچ اغراق توش نيست. يك مولود را بسا صد هزار هزار ماده جمع كرده خدا تا مولودي ساخته. مگر از يك چيز ميشود ساخت؟ و آن مواد را خدا پيشتر ساخته براي اينكه آن مولود را بسازد، براي اينكه پشه بسازد و پيش اين صانع فرق نميكند پشه ساختن يا انسان ساختن. پشه را اعتنا ميكند ميسازد و جميع مايحتاج او را به او ميدهد، انسان را هم اعتنا ميكند و ميسازد هرچه مايحتاج او است به او ميدهد. پس جميع انواع را فكر كنيد اينها را كه ياد بگيريد جميع هذيانات ميرود پي كارش؛ كه كلي مؤثر است و افرادش زيرپاش اثر او است. فكر كنيد ببينيد كدام آهن خودش يكدفعه به صورت بيل و ميل و سيخ و ميخ درآمد؟ كدام گِل بيفاخور خودش كاسه شد، كوزه شد، به اين صورتها درآمد؟
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، حالا گل نباشد. آيا حيوان مؤثر است و حيوانات آثار او؟ حيوانات خودشان ميتوانند به اين صورتها درآيند؟ اين آب و خاك آيا خودشان به صورت مواليد بيرون ميآيند و مؤثرند؟ غلط ميكنند مؤثرند. آهن را بايد شخص دانايي، زيرك باشعوري بردارد بيل ميخواهد بسازد پهنش كند، بخواهد ميلش كند درازش كند. اين وقتي بيلش ميكنند نميداند كه بيلش كردهاند، نميداند بيل براي چه به كار ميآيد. آهن نميفهمد يعني چه. پس آهن مؤثر است و افرادش سيخ و ميخ و بيل و ميل، چه مؤثري شد؟ مؤثر راستيراستي كه هيچ دروغ توش نيست آن حدّاد است كه آهن را برداشته هريك از اينها را هر جوري دل خودش خواسته به همان صورت درآورده، كارش هم لغو نيست. هركدام را براي كاري ساخته اين ميل را ساخته مثلاً براي جورابچيني ميل همينجور بايد باشد، طوري ديگر نميشود. بيل را ساخته براي اينكه زمين بكنند، به آن حدّاد بگويي اينها را ساختي براي چه؟ ميگويد براي اينكه بفروشم، پول بگيرم عيالم را نان بدهم. پس همينكه ميبينيد كار اين خلق هم لغو نيست، حتي اگر دقت كنيد خواهيد يافت همينها تمامش آنچه ميبينيد جميعش آثار اين صانع است. آن صانع بيحكمت نيست. حتي همين لغوكارها كه بازي ميكنند حكمتها دارد، بچه بازي ميكند، اين بازي كردن بچه صد هزار حكمت توش است. اگر اين بچه مثل مرد عاقلي باشد بنشيند غصه بخورد كه فردا چه ميشود، پس فردا چه ميشود، ما زني خواهيم گرفت، بچهاي پيدا خواهيم كرد و هي فكر كند و غصه بخورد، اگر همچو باشد اين ميميرد. نميماند، بزرگ نميشود. پس اين همينطور بايد مشغول لهو و لعب باشد و بازي كند. گاهي گريه كند، گاهي بخندد تا به اينطورها نمو كند و بزرگ شود. صد هزار حكمت در تربيت اين بچه هست، تا بازي نكند بزرگ نميشود، تا ندود غذاش به تحليل نميرود. پس اين بازيهاش لغو نيست، پيش ما لغو است. و هكذا آن شخص بازيگر كه ميان ميدان بازي درميآرد، اگر پولش ندهند بازي در نميآرد، براي پول بازي درميآرد. پس بازي اينها هم لغو نيست.
پس هميني كه نظر ميكنيد در تمام ملك جزء فجزئش را اگر بناي فكر باشد آدم ميفهمد آن جزء براي آنجا لغو نيست و لو نسبت به جاي ديگر اسمش لغو باشد. و اگر فراموش نميكنيد ملتفت خواهيد شد كارهاي آن بچه حالا از براي اصلاح است كه اسمش بازي است، ميفهمي اگر بازي نكند بزرگ نميشود و عقلاي عالم واللّه بچهها را به بازي واميدارند. بلكه ميخواهم عرض كنم همين گود، همين چوب، و اين بازيها كه متعارف كردهاند اينها را انبيا اختراع كردهاند و به دست اين مردم دادهاند. اينها صد هزار حكمت به خرجش رفته است تا بازي شده. بله حالا لغو است و بيحاصل، وقتي بزرگ شد برود نماز كند ولي تا بزرگ نشده اين بازيها را بايد بكند، تا نكند بزرگ نميشود. اين است كه ميفرمايند بچه نمازش و عبادتش همان گريهاي است كه ميكند. ثوابش را براي پدر و مادر مينويسند. ديگر نگفتهاند ثوابش را به خودش ميدهند به جهتي كه به طور ظاهر تكليف ندارد، عقلش هنوز عقلي نيست كه تكليف به او بكنند. و شما بدانيد اگر مردم حوصله داشتند ميگفتند ثواب به خودش ميدهند. بچه تا گريه نكند آبهاي دماغش پايين نميآيد، رطوبات كه در دماغ ماند فالج ميشود، امّالصبيان تعلق ميگيرد، صرع ميكند. تا ندود غذاش تحليل نميرود، سرهم بايد بخورد تا قوّت بگيرد؛ اگر ندود و غذاش تحليل نرود غذاهاي زياد يكدفعه شكمش جا ندارد. پس بايد كمكم بخورد و سرهم بخورد. اين است كه بچه را نميشود شبانهروزي دو دفعه سير غذا داد، دو دفعه خوردن مال بزرگها است. آنوقتي كه بزرگ شد و بدنش به اندازهاي كه بايد برسد رسيد، آن وقت شبانهروزي يكدفعه هم ميشود غذاش داد.
پس اگر انشاءاللّه بناي فكر را گذاردي و فكر كردي آن وقت ميفهمي كه خيلي ظلمها هست كه در معني عدل است، به طور ظاهر ميبيني ظلم است و تعجب ميكني كه اين ظلم است؛ ظلم كرده چطور عدل است؟ آن ظالم را هم صدمه ميزنند كه چرا ظلم كردي معذلك نوع ملك بناش بر عدل است. اگر من مستحق نبودم او را مسلط نميكردند، اگر من مستحق نبودم آن دزد را به خيال نميانداختند بيايد مال مرا ببرد. وقتي من خودم يك معصيتي كردهام بايد صدمه به من برسد، يا مالم يا جانم از دستم برود. آن دزد را به خيال مياندازند كه دزدي كند، او هم ميرود برميدارد مال مرا. بله آن دزد هم گير من بيايد مالم را پس ميگيرم، گيرم نيامد من مستحق بودهام.
باري، پس نوع ملك بر عدل است. عدل، چه عرض ميكنم! بنا بر فضل است؛ لكن صورت ظاهرش يك كسي مال كسي را ميبرد، اينرا هرجا ريشش را گيرآوردند پس ميگيرند، باز عدل خواهد شد.
پس ديگر دقت كنيد كلام متفرق ميشود، لكن يك رشته است و يك باب، اگر آن باب را از دست نميدهيد اينها همه توش هست. پس بدانيد از ماده واحده، خلق مختلف نميشود ساخت. حالا نعوذباللّه آنهايي كه خيلي خر شدهاند و هرچه بخواهي اغراق كني كه چقدر خر شدهاند نميشود گفت چقدر خر شدهاند، گفتند اينها همه خودش است كه به اين شكلها درآمده؛ من و تو عارض ذات وجوديم. بعضي ديگر خريتشان اينقدر نبوده، خريتشان از آنها كمتر بود، گفتند از ماده واحده خدا همه اينها را ساخته. ديگر بحث هم وارد ميآيد بر اين خدا كه چرا يكي را سلطان كردي و يكي را رعيت؟ و جبريها هم زبانشان دراز ميشود، راست هم ميگويند، همينطورها ميشود لكن وقتي انسان فكر ميكند ميبيند انبيا همچو حرف نزدهاند، اوليا همچو حرف نزدهاند. اين است كه شيخ مرحوم در ايني كه پاميافشارد كه اشياء هم در مواد مختلفند هم در صورت، نه هر چيزي ميشود برداشت خط نوشت. اگر آب باشد نميشود بنويسي، پهن ميشود. شيره غليظي باشد نميشود بنويسي، چيز چسبندهاي باشد نميشود بنويسي. اگر هيچ چسب نباشد در مداد نميشود بنويسي. پس ماده را ميسازند نه آنقدر رقيق نه آنقدر غليظ، نه آنقدر چسبنده نه آنقدر نچسب؛ اين مداد اسمش ميشود. آن وقت از اين مداد ميگيرند حرف ميسازند، حرف را مينويسند و چنانچه صورت حروف مخصوص خود آنها است ماده حروف هم بايد مخصوص آنها باشد. پس اشياء همه حروف و كلماتند و هم در ماده مختلفند هم در صورت. ماده لطيفه البته صورت لطيفه قبول ميكند ماده غليظه البته صورت غليظه قبول ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه سلخ ربيعالمولود 1304)
26بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
هرجايي كه مقام، مقام وساطت است؛ ملتفت باشيد انشاءاللّه، كائناً ماكان بالغاً مابلغ، هرجايي كه واسطه ضرور است معلوم است ميانجي ميانه دو جا، واسطه است. و انشاءاللّه شما مسامحه نكنيد و مثل كسانيكه خيال ميكنند حكيم شدهاند و عالم شدهاند غافل نباشيد و غافل شدهاند. پس مثل اينكه دود واسطه است ميان آتش و ميان در و ديوار، پس ميگيرد اين دود نور را از آتش. اول خودش روشن ميشود بعد در و ديوار را روشن ميكند. ديگر يك جايي واسطه اينجور نباشد واسطه واسطه نيست، و اگر كسي گفت واسطه است هذيان گفته.
دقت كنيد انشاءاللّه، همهجا داشته باشيدش فراموش نكنيد. واسطه مثل بدن است بعينه همهجا يكپارچه است. بدن واسطه است ميان آن عقلي كه من دارم و خيالي كه من دارم. اين بدن واسطه است ميانه آن خيال و ميانه شما كه بيرون از اين بدن هستيد. بدن هيچ نگويد آن خيال خبر ندارد، بدن هيچ نگويد شما هيچ خبر نداريد كه عقل چه ميگويد، خيال چه ميگويد. پس اين بدن را واميدارد آن خيال و زبان اين را حركت ميدهد كه من چنين اراده كردهام، آن وقت شما هم اراده او را خبر ميشويد.
انشاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد ببينيد از خيال من، همچو بدني خيال كنيد نباشد. خيال تا نداشته باشد همچو بدني و با بدنش حرف نزند، آيا شما ميتوانيد بفهميد او چه خواسته از شما و چه ميخواهد بگويد؟ فكر كنيد، از روي بصيرت كه اگر فكر كنيد تمام دين و مذهب به دست ميآيد و از روي فكر و شعور كه نيست تمام انكارهاي فضائلي كه ميكنند ميآيد. هرجايي واسطه ضرور است، شما يكجا بيابيد واسطه را باقي جاها ميفهميد. پس ببينيد من ميخواهم حرف بزنم يعني ايني كه ميگويد «من» آن خيال است ميگويد من، هيچ زبان نيست. و اين زبان ازبس از خود بيخود است و هيچ حركت از خود ندارد هيچ سكون از خود ندارد، پس من كه ميخواهم حرف بزنم اين زبان معصوم است در نزد خيال. خيال هرطوري حركت داد زبان را، زبان حركت ميكند. بلند حرف بزند بلند حرف ميزند، پست حرف بزند پست حرف ميزند، خودش اصلش گفتن ندارد. ملتفت باشيد دقت كنيد، پس اين زبان اصلش گفتني ندارد، حركتي ندارد سكون ارادي ندارد. تكه گوشتي است ببُري بيندازي ديگر به اراده حركت ندارد. لكن اين زبان واسطه هست و اين زبان زبان من است. ملتفت باشيد اين زبان من است، معنيش اين نيست كه زبان خيال است؛ لكن آن خيال حرف ميزند يا آن عقل حرف ميزند. تا آن زنده است حرف ميزند بدن زندگي ندارد. حالايي كه روح درش هست آن روح ميگويد «من»، و آن روح زبانش را حركت ميدهد. پس اين زبان و اين بدن و اينها باب غيبند، شما آن شخص خيال را نميبينيد. ملتفت باشيد از روي بصيرت هرچه تمامتر فكر كنيد، شما خيال را نميبينيد، حيات را نميبينيد، اصلش ديدني نيست. حيات نه طول دارد نه عرض دارد نه عمق دارد، نه سنگين است نه سبك است. ميفهمي يك چيزي هم هست توي اين بدن و نميبينيمش هم. لكن چون توي اين بدن نشست و بدن را ميدانيم خودش نشستن ارادي ندارد، برخاستن ارادي ندارد و حالا ميبينيم به اراده مينشيند و برميخيزد. پس اين بدن خبر ميدهد حياتي هست، آن حيات در اين بدن دارد ميبيند من اينجا هستم باورت نميشود نگاه كنيد ببينيد كه من ميبينم ميشنوم.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پابيفشاريد در همينجاها كه جرأتتان وفا ميكند. فكر كنيد بعضي جاها هست وقتي آدم نرفته داخل علمش نشده ميگويد من چه ميدانم آنجا چطور است، به جهتي كه فكر نكرده شما همهجا بناتان بناي فكر باشد. ببينيد حيات در ايني كه هست شكي نيست، شبههاي در آن نيست در ايني كه اين حيات مثل كرباس رنگ نميشود شك و شبههاي در آن نيست. دراز نيست، حيات گرد نيست، حيات لايري است، لايُحسّ است، لايُجسّ است نميشود دست به او گرفت، نميشود پيشش رفت، نميشود دور شد از او. همچنين از عالمي ديگر است وقتي انتخاب ميكند. انتخاب ميكند بدني را آن بدن كه زبانش جنبيد ميگوييم او حرف زد و آن بدن كه پاش جنبيد ميگوييم او راه رفت و هكذا.
ملتفت باشيد منظور اين است كه سررشته را از دست ندهيد كه به حاقّ ايمان انشاءاللّه ميرسيد. و ببينيد اگر همين حيات من چنين بدن محسوسي را نداشت، آيا شما ميدانستيد همچو چيزي هست يا نيست؟ حيات در عالم حيات بود، شما خبر نداشتيد هست يا نيست. لكن او ميخواهد از هستي خودش خبر بدهد به شما؛ تا چنين بدني نداشته باشد، نميشود خبر بدهد. او هرچه داد بزند صداش به اين دنيا نميآيد. و عرض ميكنم ملتفت باشيد كه حتم است و حكم كه خدا قاصد داشته باشد، واسطه داشته باشد، پيغمبر داشته باشد، بخواهيد اينها را پي ببريد همين بيانات را مسامحه درش نكنيد، پي خواهيد برد. محال است با حيات من شما بتوانيد حرف بزنيد مگر صدايي توي همين گوش من كنيد و من محال است با شما حرف بزنم مگر اين زبان را حركت بدهم. همچنين ميل من، پسند من، ناپسند من، رضاي من، غضب من همه را به واسطه اين بدن و اين زبان ميفهميد. نه رضاي من چيزي است ديدني، نه غضب من چيزي است ديدني. وقتي توي اين بدن نشست، وقتي اين بدن حالتش تغيير كرد، رنگش سرخ شد ميفهميم او غضب كرده. چرا كه اين غضبي ندارد. پس فكر كنيد انشاءاللّه، باز او مسرور شد، توي بدن كه نشسته ميبينيم تبسّم ميكند، به طور ملايمت حرف ميزند، ميدانيم او مسرور است. خود بدن سروري ندارد، خود بدن غضبي ندارد و انشاءاللّه درست فكر كنيد و ببينيد از روي بصيرت. جميع مكلّفين تماماً مكلّفند اين مطالب را بدانند، ديگر هي ما چه ميدانيم اين چيزها را، نه نشد، ولت نميكنند. ميگويند چرا نيامدي؟ چرا ياد نگرفتي؟ چرا ندانستي؟
انشاءاللّه فكر كنيد دقت كنيد ببينيد ما ميان خودمان و خدا هيچ جا در هيچ مسألهاي اينجور بيانات هست كه اينجا ميشنوي؟ فكر كه ميكني ميبيني اين حرفها همين توي اين مجلس است، من شرح ميكنم و هي من چنه ميزنم اما شما وقتي بيرون ميرويد يادتان ميرود؛ ديگر هيچكس هم اين حرفها را نميزند.
ببينيد ما در يك كارمان آيا محتاج پيغمبري هستيم يا نه؟ آيا خدايي داريم يا نه؟ چطور بشناسيم اين خدا را، اين پيغمبر را؟ خيلي از خرهاي دنيا اين حرفها را ميشنوند و خيال ميكنند كه اينها چيزي نيست كه اعتنا كسي بكند و اعتنا نميكنند. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه، فكر كنيد محال است روح من، حيات من، عقل من در اين عالم باشد. هرچه من دارم كه در عالم غيب است، اصلش منزل كسانيكه در عالم غيب نشستهاند در عالم شهود نيست. پس نميبينيم آنها را، پس صداشان را هم نميشنويم همينجوري كه نميبينيمش. چرا كه روح، اصلش ديدني نيست. روح توي خم نيل نميرود كه رنگ شود، ديده شود. روح، كرباس نيست. جسم غليظي نيست كه توي نيل برود و رنگ شود تا چشم بتواند او را ببيند و همينجوري كه روح را نميشود ديد، همينجور عرض ميكنم صداش را هم نميشود شنيد. لكن روحي اگر نشست در بدني كه آن بدن خودش حركتي ندارد، خودش سكوني ندارد و اين بدن را به اراده حركت ميدهد، به اراده ساكن ميكند، ميفهميم اين بدن مطيع و منقاد يك روح غيبي است كه او اين بدن را حركت ميدهد. بعينه بلاتشبيه مثل اينكه باد را كسي نميبيند ولكن صداي در و پنجره را ميشنود. حتي باد را ميخواهم عرض كنم وقتي كه ميآيد، به هر تندي كه حركت كند صدا ندارد. وقتي ميخورد به يك ديواري، صدا از ديوار بيرون ميآيد، ميخورد به يك درختي صدا از درخت بيرون ميآيد. خود باد صدا ندارد و پيدا هم نيست. ميخواهي ببيني باد اينجا هست يا نيست، ببين اگر پري اينجا حركت ميكند، پر را انسان ميبيند، از آن راه آمد، از اين راه آمد ميفهمي باد آمده است.
ملتفت باش خيلي دقت كن ميخواهم عرض كنم فكر كنيد واللّه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يك خورده چشمت را واكن، هوشت را جمع كن. همه ملك وضعش اين است كه غيب تا به يك شهودي تعلق نگيرد، نميتواند به اهل عالم شهاده خبر بدهد كه من هستم يا نيستم، چه خواستهام از شما چه نخواستهام. از همين نمونهها فكر كنيد و بيابيد كه محال است اين مردم بفهمند حلال خدا را چيست، حرام خدا چيست. هي بنشينند فكر كنند نميفهمند، هي ميچشند چيزي را ميبينند شيرين است؛ همين شيرين وقتي مال مردم است حرام ميشود. همچنين خيلي تلخيها هست حلال است، هماني كه حلال است مال مردم كه ميشود حرام ميشود.
پس انشاءاللّه خوب دقت كنيد همينطور اگر خدا خليفهاي براي خودش نگيرد، و اگر خليفهشناس ميخواهي بشوي از روي فهم و بصيرت در همين مثلها كه عرض ميكنم فكر كنيد، واللّه هيچ فرق ندارد بعينه مثل اين بدن كه خليفه روح است و قائم مقام روح است و جانشين روح است و آن روح وقتي ميخواهد حرف بزند توي اين زبان حرف ميزند كه ميل من چه چيز است، پسند من چه چيز است، يا ميل دارم بيايند رو به من. اين صداها همه از او است اگرچه از روي زبان بيرون ميآيد. ني خودش صدا ندارد، نائي كه سر به ني ميگذارد، خوب ميخواند او خوب ميخواند، بد ميخواند او بد ميخواند.
به همين پستا محال است غيبي تعلق به عالم شهاده نگرفته حرفهاش را منتشر كند در عالم شهاده مگر آنچه در غيب است بيايد در بدني. بدن را كه حركت ميدهد، بدن مثل آن پري است كه حركت ميدهد باد آنرا. وقتي ميداني بدن خودش به خودش بدون ملاحظه حيات نميبيند، وقتي ميميرد ديگر بدن ديدن ندارد، شنيدن ندارد. وقتي مُرد به دو ساعت نگذشته گند ميكند تا وقتي كه از هم بپاشد. تا آن روح در آن هست، در اين سرماها، در اين گرماها چنان حفظ ميكند بدن را كه هيچ گند نميكند. به محض اينكه بناي بيرون رفتن روح شد، روح بناي بيرون رفتن را كه ميگذارد همان ساعت بنا ميكند گند كردن. شخص محتضر بوي مرگ ميدهد، كسي اگر يك خورده شعور داشته باشد ميفهمد بوش بوي آدم زنده نيست، يك بويي است كه آدم وحشت ميكند، واقعاً وحشت هم دارد. مضعف هم هست از اين جهت است مسّ ميّت كه كسي كرد بايد غسل كند، تا غسل نكني آدم به حال نميآيد. روح بناي رفتن را كه ميگذارد ميبيني اين بدن بناي گند كردن را گذارد. روح بالمرّه كه رفت دوساعت سهساعت نميشود كه واقعاً اعضايش از هم ميريزد. پس در ايني كه اين بدن به خودي خودش حافظ خودش هم نيست شكي نيست. حالا ميبيني محفوظ هست و گند نميكند، پس حيات دارد. حالا راه ميرود پس حيات دارد، مينشيند پس حيات دارد. مرده و زنده را خدا جوري كرده كه هيچ مشتبه نميشوند. و ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اينها همه براي احتجاجاتي است كه خودش ميخواهد بكند و عرض ميكنم كسيكه فيالجمله شعورش را به كار ببرد ميبيند تمام مثلهايي كه خدا زده همينجور است. هل يستوي الاعمي و البصير همهتان ميفهميد كي چشم دارد، كي گوش دارد، كي ميبيند كي نميبيند، كي ميشنود كي نميشنود. همهتان ميفهميد كي زنده است كي مرده است. مرده و زنده را تميز ميدهيد بلكه حيوانات هم تميز ميدهند مردهشان را از زندهشان. حالا ميگويد هل يستوي الاحياء و الاموات آيا اينها مثل همند؟ اينها همه واللّه احتجاجاتي است كه براي مطلب خود ميكند خدا. حالا كسي بگويد من از كجا بدانم رسول، رسول خدا است؟ از همانجا كه اشخاص ديگر را ميشناسي و ميداني چهكارهاند، چه پيشهاند.
باري، ملتفت باشيد عرض ميكنم محال است غيبي پا به عالم شهود بگذارد مگر از جنس اهل عالم شهود بدني بگيرد و توي آن بدن برود، آن بدن را حركت بدهد. حركت كه داد، ما ميفهميم غيبي هست كه اين بدن را حركت داده. دستش را واداشته اين كارها را بكند، زبانش را واداشته اين حرفها را بزند، پي ميبريم كه همچو شخص غيبي هست. و اگر چنين بدني نگرفته بود، ما اصلش اثباتش نميتوانستيم بكنيم، نهايت نفيش را هم نميتوانستيم بكنيم. عرض ميكنم واللّه همين حالت حالت حجج اصل است. پس آنها اگر نيامده بودند، هيچكس پي به خدا نميبرد. اگر هيچكس نيامده بود از جانب خدا در ميانه ما، يا ائمه طاهرين نيامده بودند، هيچكس خدا را نميشناخت. السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه ببين ميفرمايد من عرفهم فقد عرف اللّه هركه آنها را شناخت خدا را شناخته، هركه آنها را نشناخت خدا را نشناخته، اطاعت آنها را كردن اطاعت خدا را كردن است مخالفت آنها را كردن مخالفت خدا كردن است، هركس دست به دامن آنها زد دست به دامن خدا زده است هركس دست از دامن آنها بريده است دستش را از دامن خدا بريده. و اينها هيچ اغراق توش نيست واللّه، و خيلي از خرها اينها را اغراقات خيال ميكنند، ماهم در تقيه واقعيم ميشنويم و چيزي هم نميتوانيم بگوييم. خيلي از خرها ميگويند ما چه احتياج داريم در خداشناسي به اينكه ائمه را بشناسيم؟ اي مردكه خر، تو بهتر ميداني يا خدا بهتر ميداند؟ البته او بهتر ميداند. اگر احتياج نبود كه پيغمبر بفرستد، امام بفرستد، نميفرستاد. پس چون فرستاده كسي را، فكر كنيد آيا خدا غيب است يا در عالم شهاده راه ميرود؟ در اينكه خدا غيبالغيوب است و همجنس هيچ مخلوقي نيست و همينطوريكه جسماني نيست و رنگ ندارد، در عالم عقل هم كه بيايي خدا عقلاني نيست. لكن ميگيرد بدني را و واللّه مثل روحي ميشود در بدن انبيا و اوليا؛ همينطور خدا آنجا است، خدا پيش آنها است.
ديگر فكر كنيد، درست دقت كنيد، سعي كنيد بياموزيد، خدا روح نيست در بدن هيچكس. در بدن هيچ پيغمبري، هيچ وليّي روح نيست و روح هست. و هردوش راست است. اينها را عمداً عرض ميكنم و غافل نباشيد انشاءاللّه. نميبيني خدا در خصوص آدم خطاب ميكند به ملائكه كه و نفخت فيه من روحي و پيش از آن زنده هم بود، همهجاش هم درست بود و حيات داشت. لكن وحي كرد به ملائكه كه انتظار بكشيد وقتي روح خودم را دميدم در او، نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين فسجد الملائكة كلّهم اجمعون الاّ آن ابليس لعين كه نفاق كرد و استكبار كرد. حالا خدا عيسي روحٌ منه و كلمةٌ منه است. خدا نفخت فيه من روحي را هم شكي نيست گفته، حالا خدا روحي نيست؟ فراموشش نكنيد انشاءاللّه. اين ارواح مردم كه در ابدان مردم است، چون ارواحي است كه از ابدان اكتساب ميكنند، تمام تصرف را نميتوانند داشته باشند، ابدان منصبغ ميكنند ارواح را. ميبيني اينجا بدن چايي ميخورد، روح گرم ميشود. بدن آب سرد ميخورد، هواي سرد مينشيند، ميبيني غضبش تمام ميشود، بدن مسرور ميشود و سرور از روح است، غضب از روح است. لكن اين ارواح خلقي همهشان تا عقل در بدن اثر ميكنند و بدن اثر ميكند در عقل، چنانكه بدن اثر ميكند در روح؛ همه در يكديگر اثر ميكنند. پس به اين ملاحظه خدا روحي نيست در بدن انبيا و اوليا، خدا هرجايي باشد متأثر از مخلوقاتش نميشود. توي آتش باشد، آتش نميسوزاند خدا را. و توي آتش رفت و حرف زد چنانكه در توي درخت رفت و حرف زد. توي آب باشد، آب تر نميكند خدا را. خدا جسم نيست كه تر بشود در آب، خدا جسم نيست كه سوخته بشود در آتش. بعينه مثل اينكه عقل تر نميشود از آب، عقل نميسوزد در آتش. بدن را در آتش بيندازي ميسوزد، عقل نميسوزد گرمش هم نميشود.
پس خوب فكر كنيد انشاءاللّه، پس خدا روحي نيست، به اين معني كه ارواح كه حلول ميكنند در ابدان، چون متأثرند در ابدان و چون حكمشان آنجوري كه ميخواهند جاري نيست و اكتسابات ميكنند، پس اينجور روح نيست خدا در بدن هيچ خلقي. اما آن روحي كه خودش گفته، روحي است كه ميگويي عيسي روحاللّه است، موسي كليماللّه است. البته موسي هم تا روح نداشته باشد كليماللّه نميشود. خدا بعضي از خلق را انتخاب ميكند، انتجاب ميكند، اختيار ميكند؛ از همين چيزهايي كه الفاظش شبيه به ترادف است. ملتفت باشيد ميبينيد آنچه آدم روي زمين هست، كسانيكه اصلش به وجود هيچ پيغمبري قائل نيستند آنها كنار. از آنها كه گذشتي، باقي مردم تمامشان متفقند هم كتابشان هم عقلشان كه معلوم است پيغمبرها يك جوري از خدا خبر دارند كه ما آنجور خبر نداريم. يك حلالي، يك حرامي هست كه پيغمبر ميداند من نميدانم. پس او از خدا خبر دارد كه در اين مسأله من خبر ندارم. پس انشاءاللّه شبهه نكنيد، حكم عقل و نقل تمام اهل اديان و كساني كه به وجود پيغمبري، به وجود بزرگي قائل هستند، تمامشان ميگويند كه اين پيغمبر واسطه است، پيغام ميآرد پيغام ميبرد. پس واسطه است ميان مايي كه دوريم از خدا و ميانه آن خدايي كه نزديك است به او و آنها مقرب درگاهش هستند. يعني نزديكند، متصلند. پس آنهايي كه واسطگانند اگر نباشند كسي نميداند در غيب چيزي هست يا نيست.
ديگر اصرار بيش از اين هم بكنم، آدم خجالت ميكشد لكن فكر كنيد، باز تمام اهل اديان ميگويند خدا غيبالغيوب است، از تمام عقلها، از تمام وهمها بيرون است و غايب است، در وراء تمام خلق منزلش است و منزل ندارد ازبس در پرده غيب نشسته. لكن انتخاب ميكند، انتجاب ميكند، آيا اين خبر هيچ از او ندارد و رسول هم هست؟ ملاّرسول اسمش است، ملاّرسول كه رسول خدا نيست. نميتواند رسول خدا باشد خبري از خدا ندارد. و اين را داشته باشيد آنچه از خدا و پيغمبر و ائمه است، آنچه اهل دين و مذهب دارند، جميعشان كلماتشان همه به اصطلاح مشتقّات است. گرم يعني گرم باشد، سرد يعني سرد باشد، كافور يعني بوي كافور داشته باشد. «برعكس نهند نام زنگي كافور» كار اين مردم است كه وقتي طعن ميزنند ميگويند «برعكس نهند نام زنگي كافور». يعني خيلي گنديده است، كأنّه فحش است، مثل اينكه به كور بگويي چشمدار، همينطور به آن سياه گنديده ميگويي كافور. يعني وقتي ميخواهي خيلي طعن بزني ميگويي كافور. ميخواهم بگويم اسمهاي خلقي هم اسمهاي جامد است لكن خدا وقتي سفيد ميگويد سفيد ميخواهد، سياه ميگويد سياه ميخواهد، خوب خوب است، بد بد است. رسول يعني فرستاده شده. اسمهاش اسم جامد نيست. حتي اگر از پياش برويد واللّه محمّد اسم جامد نيست، يعني اين بسيار حمد كرده شده. از اين طرف تمام امت مأمورند مدح كنند او را، از آن طرف خدا هي مدح ميكند او را؛ مدحي كه هيچ پيغمبري را آنقدر مدح نكرده. هيچ پيغمبري را مبعوث بر جميع ماسواي خودش نكرده است، بر تمام موجودات هيچ مبعوث نيستند و اين پيغمبر آن پيغمبر است كه ميفرمايد درباره او تبارك الذي تو همچو آقاي تمام عالميني. عالمين چه چيز است؟ آب است خاك است، آسمان است زمين است، حيوان است نبات است جماد است. همينجوري كه خدا خداي اينها است و خلقشان كرده، اين پيغمبر آقاي تمام اينها واقع شده. پس آن خدا كه خيلي حمد كرده اين را و مدحش كرده و از اين طرف امت بايد او را حمد كنند و ثنا گويند، پس اين محمّد شده. و اين ميمش هم مشدّد است براي اينكه دلالت بر همين بكند.
خلاصه برويم سر مطلب، مطلب اين است كه هرجايي كه بشنويد واسطهاي هست، ابتداي واسطهها انبيا هستند. بدانيد آنطرف كسي ديگر هست كه ما خبر نداريم. ما هرچه خبر شديم آن واسطه به ما خبر ميدهد بعينه مثل اين كارهايي كه خودمان ميكنيم. ميخواهي آتش را ببيني جلدي روغني و فتيلهاي و كبريتي بياور و بزن، جلدي درميگيرد. حالا رؤيت اين چراغ رؤيت آتش است، هركه چراغ روشن كرد آتش روشن كرده. حالا اين دود چكاره است؟ هيچكاره. اين است كه گاهي ببيني خودشان ميگويند ما هيچكارهايم. ديگر اينها را داشته باشيد، آنها را معنيهاش را ميفهمي. و نيفتيد مثل نواصبي كه منكر فضائل ميشوند. شيخ مرحوم ميفرمايند در خواب خدمت فلان امام رسيدم، عرض كردم «انّ لي اليك حاجة» فرمودند «ما بيدي شيء» ميفرمايد عرض كردم «نعم»، ميدانم هيچ نداريد «لكن اريد منك فلان» اينها توي همين بيانات به دست ميآيد و اينها معمّا است. ملتفت باشيد هيچ ندارم كدام است؟ تمام ملك خدا در چنگش است. شما ملتفت باشيد معنيهاي آنها را انشاءاللّه.
پس به نفسِ خودِ آن دود بگويي اطاق ما را روشن كن، ميگويد من خودم هم هيچ ندارم اصلاً. لكن وقتي آتش درگرفت در آن، همين دود روشن كرده و اين دود اگر نبود آتش ميخواست بيايد اطاق را روشن كند، نميشد. هر جوري تصورش بخواهي بكني كه آتش بيايد، نميشود بيايد. آخر يا روي ذغال ميآيد مينشيند، يا روي چوبي مينشيند. حتي هوا دربگيرد، باز هوا هم جسمي است بايد در اين جسم دربگيرد. منزل نداشته باشد آتش و بيايد، نميشود بيايد، داخل محالات است. پس واسطه همهجا باب است، در است، رخنه است، روزنه است به سوي عالي. پس انبيا روزنههاي توحيدند، اركان توحيدند. ديگر فكر كنيد خيلي چيزها ميفهميد و اينها قائممقام خدا هستند. از خودشان ماينطقون عن الهوي، هيچ ميلي خواهشي هيچ از خود ندارند. يك جوري است طبعشان، جوري خلقشان كرده است كه آنها هرچه ميل ميكنند مرضي خدا است، از هرچه بدشان ميآيد همان مسخوط خدا است. رضاي خدا توي دلشان گذاشته، غضب خدا توي دلشان گذاشته. زبانشان هرچه بگويد همان مرضي خدا است. و ماتشاؤون الاّ انيشاء اللّه پس ميخواهند، نه كه نميخواهند. يا بگويي نميخواهند مگر هرچه خدا بخواهد. ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم او هرچه را ميخواهد دل شما را حركت ميدهد بيرون ميآورد از دل شما. پس هيچ ندارند، راست است. مخلوقند، اگر خدا خلقشان نكرده بود هيچ نبودند. پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. چرا كه مخلوقند. اما حالايي كه خلقشان كرده، ميخواهي صداي خدا را بشنوي ببين پيغمبر چه ميگويد؛ پيغمبر واللّه قولش قول خدا است، همچنين حكمش كه ديگر خيلي واضح است.
حالا چون انس گرفتهاي ديگر اشكالي ندارد. ببين، فقيه هيچ وحيي به او نشده، ملكي پيشش نيامده، جن هم نميآيد پيشش؛ لكن شأنش اين است كه روايت كند. ميگويد حكم رسول خدا به طور روايت به من رسيده. حالا تو ميگويي حكم اين عالم حكم خدا است، ردّش ميكني ردّ حكم خدا كردهاي، مشرك ميشوي به خدا، كافر ميشوي. حالا چه گمان ميرود در آن كسيكه زبانش نميگردد مگر اينكه خدا بخواهد و زبان شما چنين نيست، زبان ساير مردم چنين نيست. گرسنهاش است داد ميزند كه من نان ميخواهم، اينها را خدا نگفته لكن آنها آن روحي كه در ايشان نشسته، بعينه مثل روح در بدن شما. تو روحت هرچه ميخواهد بدنت را واميدارد به آن. ملتفت باشيد، خيلي فكر كنيد. شكم، خالي ميشود از غذا و شكم جسمي است از اجسام اما روح داد ميزند من گرسنهام، روح ميگويد من غذا ميخواهم و خود روح گرسنه نميشود و غذا نميخورد. و تعجب اين است تو كه مهماني ميكني، او را مهماني ميكني. مُرده را كسي مهماني نميكند، مُرده را چيزي در حلقش هم بريزي بيمصرف است، براي او فايدهاي ندارد. لكن آن روح كه هست وقتي چشم نگاه ميكند، روح خواسته نگاه كند. وقتي اين چيزي خورده، روح هست كه اينرا(اين خل) خورده. وقتي اين رفته روح هست كه اين رفته. آمده، روح هست كه اين آمده. همينطور عرض ميكنم، همينجور واللّه بدن انبيا خيلي مطيعترند براي آن روحاللّه از اين بدن شما نسبت به روح شما. بدن شما نسبت به روح شما خيلي جاهاش عصمت دارد، نهايت معصوم درست نيست. حالا در همين بينها ملتفت خواهيد شد كه اين بدن محفوظ است به حفظ روح. روح شما عاصم است و نگاه ميدارد اين بدن را از اينكه متلاشي شود، متعفّن شود نگاه ميدارد بدن را. هروقت ميخواهد حركتش بدهد ميدهد، هروقت ميخواهد ساكنش ميكند. چشمش را واميكند، زبانش را واميكند. پس اين محفوظ است در دست روح و مطيع است. واللّه همينطور انبيا بدنشان چشمشان گوششان پاشان اعضا و جوارحشان، مطيع آن روحي است كه تعلق به ايشان گرفته. آن روحي كه نفخت فيه من روحي بلكه اين بدن ما با روح ما، گاهي روح ميخواهد حرفي را بزند زبان بناميكند به تپق زدن لكن او چنان تسلطي دارد بر بدن انبياي خود كه نميگذارد زبان انبيا تپق بزند. نميگذارد بدن انبيا سهو داشته باشد، نسيان داشته باشد. عاصم غريب عجيبي است آن روح. اين بدن گاهي فراموش ميكند چيزي را، اگر روح بخواهد كاري را نكند اين بدن زورش نميرسد. اين گاهي غفلت براش ميآيد، گاهي اشتباه ميكند. آن روحاللّه اينقدر زور دارد كه نميگذارد اينها بيايد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه ميفرمايند، و ملتفتش باشيد انشاءاللّه محض اشاره است عرض ميكنم. ميفرمايند از براي ما روحالقدس هميشه همراه ما است و اين روحالقدس خواب ندارد، سهو ندارد، غفلت ندارد. پس نميگذارد كه ما سهو كنيم، غافل شويم، بلغزيم و هكذا. پس روحي كه به ايشان تعلق ميگيرد چنان قدرتي دارد كه هرچه زبان بخواهد هم تپق بزند، او كه رأيش نباشد نميگذارد تپق بزند. اين هرچه بدنش رطوبتي باشد، حافظهاش كم نميشود. او چنان حفظي خودش دارد كه بلغم و صفرا و سودا و خون پيش او بند نميتواند بكند. بعضي از پيغمبرها سوداوي بودند، بعضي صفراوي بودند. بدن حضرت امام محمد باقر رطوبي بود، سنگين بودند و چاق بودند. راه كه ميرفتند دو نفر زير بغلشان را ميگرفتند. حضرت سجاد آنقدر لاغر بودند كه وقتي باد ميآمد بدنشان ميجنبيد، طاقت نداشتند. يكيشان آنقدر لاغر است يكيشان آنقدر چاق؛ نه لاغري مانع است از ارادات خدا نه چاقي او مانع است از ارادات خدا. آن روح كه آمد مطيع و منقاد ميكند هرچه را اين دارد. اين بدن ظاهرشان را هم فكر كنيد و همين ظاهر را هم بايد شناخت. اگر ظاهر را نشناسي باطن را نميتواني بشناسي. اگر اعتقاد نداشته باشي به هيأتي كه در مدينه است، نداني در آنجا دفن است، پيغمبر نميشناسي. اميرالمؤمنين را در نجف نداني، اميرالمؤمنين نميشناسي و اگر ايشان را نميشناسي خدا را چطور ميشناسي؟ پس بايد ظاهر ايشان را شناخت. زيارتشان را كه ميكني، دور ايشان ميگردي، بلاگردان ايشان ميشوي، خود را فداي خدا كردهاي. چيزي به دست ايشان ميدهي به دست خدا دادهاي. ايشان چيزي ميدهند به تو، خدا داده. پس ايشانند خلفاي خدا و خليفه آن كسي است كه ميكند هركاري كه آن مخلف ميكند و طوري است مسأله كه اين خدا تا خليفه نگيرد، نميكند كاري را و نميشود كرد. اين است كه جميع ارادات خدا پيش ايشان است و كأنّه آن روحاللّه دميده در بدن ايشان. و كأنّه نيست، واقعاً دميده است در بدنشان و مطيع و منقاد كرده بدن ايشان را. حالا بدنشان را ميشناسي او را ميشناسي، زيارت بدنشان را ميكني، پيش ايشان ميروي پيش او رفتهاي. اعتنا به بدنشان نميكني اعتنا به او نكردهاي و هكذا.
پس فراموش نكنيد مقام وساطت مقامي است كه از جنس مردم ديگر است. نوعش مثل دود كه از جنس بخار است و هواها دارد لكن اين دود واسطه است كه آتش همچو جور واسطهاي ميخواهد. اگر آتش در دود درنگرفته بود ما نميدانستيم آتش هست يا نيست. حالا بسا خيال كني من يك روشنايي خيال ميكنم و آتش را نميشناسم. حالا بله، از تصدق سر اين دود است كه تو ميتواني روشنايي بيدودي خيال كني، لكن اگر عقل داري ميداني روشنايي بيدودي نبود. همهجا عالي وقتي ميآيد دور داني را ميگيرد بعينه مثل رنگي كه دور كرباس را ميگيرد. احاطه كه كرد عالي پيدا است و داني توش گم شده. اين است كه ائمه طاهرين و كسانيكه مأموريد بشناسيدشان خودشان از خود بيخودند، خودشان گم شدهاند، همچو گُمند كه خدا از ايشان پيدا است. از چشمشان خدا ميبيند، از گوششان ميشنود، از دستشان خدا ميدهد و ميگيرد، از پاشان خدا راه ميرود. راه رفتنشان راهرفتن خدا است. جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً وقتي پيغمبر در ابر ميآيد در رجعت خدا آمده مثل اينكه قولش قول خدا است. قرآن كلام خدا است، مسلمانها همه ميگويند كلام خدا است. حالا اين قرآن از زبان كه بيرون آمده؟ از زبان پيغمبر بيرون آمده و او زبانش را توي زبان پيغمبر گذارده و قرآن را گفته.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(دوشنبه غرّه ربيعالثاني 1304)
27بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
هر عالي كه در عالم داني بايد ظاهر بشود، اصلش قاعدهاش اين است كه تمام اطراف داني را فراميگيرد و خودش ظاهر ميشود و داني گم ميشود توش. بعينه اين مثَل از براي تقريب ذهن انشاءاللّه فكر كنيد خيلي خوب است.
ببينيد همين چراغ و دود است. فكر كنيد انشاءاللّه، پس هر عالي كه در داني بروز كرد، داني گم ميشود توي عالي و عالي پيدا ميشود. مثل آتشي كه در دود درميگيرد و دود گم ميشود، آتش پيدا ميشود. حالا در اينجاها بايد دقت كرد كه عالي در داني كه پيدا شد، شبيه به صورت ميشود، شبيه به اعراض ظاهر ميشود. ملتفت باشيد و ديگر ساير حكما هيچ تميز هم نتوانستهاند بدهند و همه اينها را به يك چوب راندهاند و تفاوت راه را چه عرض كنم كه چقدر است، كه چقدر فاصله است و اينها همه را از مقوله اعراض گرفتهاند. و شما انشاءاللّه دقت كنيد و فراموشتان نشود چرا كه سركلاف است.
پس عرضي كه مال خود جسم باشد مثلاً، آن عرَض روي جسم است. بدئش از اين جسم است، عودش به سوي اين جسم است و هيچ جاي ديگر نيست كه بيايد روي جسمي بنشيند و جسم كارها بكند. و عرض ميكنم انشاءاللّه فراموش نكنيد كه باز سررشته است به دستتان ميدهم. پس دقت كنيد مثل اينكه فرض كنيد استقامت شيء مستقيم، استقامت عصا، استقامت الف، اين استقامت از توي چوب بيرون آمده. اين استقامت اين فعل، بدئش از اين چوب است، عودش به سوي اين چوب است و علامتش اين است كه اگر اين استقامت را از روي اين چوب برداشتي، چوب را خمش كني، ديگر عصا نيست، استقامت تمام ميشود. ديگر اين استقامت يك چيزي نيست از اينجا برداشته شود برود بهجاي ديگر بچسبد. به جهتي كه اين فعل مال اين چوب است و تو از آن گرفتي. او اصلش حالا معدوم شد، چوب كمان شد.
انشاءاللّه دقت كنيد كه انسان زود ميلغزد، حكماي خيلي گنده لغزيدهاند. پس فعل جسماني بدئش از جسم است، عودش به سوي جسم است. علامتش اين است كه استقامت را از جسم مستقيم كه گرفتي، معدوم شد. نيست چيزي از اين عصا برود به عصاي ديگر بچسبد. اين است كه وجودش بسته به اين چوب است، به اين جسم است. اعوجاج هم بعينه همينطور است. فكر كنيد و آتش اينجور نيست. آتش كه ميآيد در جسمي كه مينشيند همچو نيست آتش منتقل شود از جسمي برود توي جسمي ديگر و استقامت نميتواند برود و اين سركلاف است. پس آتش ميبيني راه ميرود. سر ميل را در كوره ميگذاري، دمش هم گرم ميشود. راه نرود، نميتواند آنجا برود. سيم تلگراف را اينجا سرش را در كات و نمك ميگذارند، قوه از اينجا ميرود به شهرهاي دور. اين نيست مثل صورت سيم. صورت سيم چيزي است بسته به خود سيم. اين صورت بدئش به ظاهر اين سيم است، عودش به ظاهر اين سيم. آن قوّهاي كه از كات و نمك بايد برود توي سيم، آن دخلي به سيم ندارد. وقتي توي قوّهاش ميگذارند، آن قوه از شهري به شهري ميرود. از مملكتي به مملكتي ميرود. پس اين قوّه ديگر عرَض نيست. همينطور آتش از جايي به جايي راه ميافتد ميرود. همينجور است صدا از جايي به جايي راه ميافتد ميرود. فرض بفرماييد زنگي صدا ميكند، ميبيني خود زنگ است ميلرزد، صدا از آن بيرون ميآيد. ميخواهم بگويم صدا راستيراستي راه ميافتد ميرود در هوا تا اينكه به گوش تو ميآيد ميرسد و طول هم ميكشد تا ميرسد. بسا طولش را هم ميتواني بفهمي و اين در صوت خيلي واضح است. بسا شكاريها كه تجربه كردهاند، وقتي تفنگ گل ميكند و درميرود تا آن جايي كه آهو را مياندازد مدتي طول ميكشد. ميبينند اين برق جست اما صداش نيست. مدتي بعد از جستن برق، آهو آنجا افتاد. بسا چشم ميبيند اين برق جست، اما صداش نيست. يكدقيقه يا نيمدقيقه كه گذشت آن وقت صداي تفنگ به گوش ميرسد. اين را خيلي از شكاريها ديدهاند. خيلي واضح ميشود اين برقها كه ديده ميشود، هر برقي لامحاله صدايي دارد. لكن آن وقتي كه آدم ميبيند كه برق زد، تا صدا بيايد به گوش برسد طول ميكشد. پس اين برق اگر خيلي از راه دور زده، بسا نيمدقيقه طول ميكشد تا صدا ميرسد. دورتر باشد صدا ديرتر ميرسد، نزديك باشد زودتر ميرسد تا برق زد صدا هم ميرسد.
باري، پس دقت كنيد انشاءاللّه، پس عالي مثل آتش جسمي است، نه جسم دود را ميخواهم عرض كنم. ملتفت باشيد نارِ جوهري را عرض ميكنم، همين آتش ظاهري كه ميبينيد، همين آتش از قيامت آمده اينجا و اينها را مردم باور نميكنند، ميگويند عرَض است و آمده اينجا. شما ملتفت باشيد، حقيقت اين است كه عنصر است جسمي است و ميخواهم عرض كنم همين آتشي كه اينجا هست از جهنم آمده، از قيامت آمده. لكن دود، جسم دنيايي است، بخارش جسم دنيايي است. اگر اين دود و اين بخار نباشد، آتش اينجا پيدا نميشود. او ميآيد روي اين دود مينشيند. پس اين دود، قابليت اسمش است. دود از اين عالم است و آن آتش مادهاش جسم آخرتي است، حرارت صورتش است. نهايت اينجا كم است آنجا زياد است.
دقت كنيد انشاءاللّه و اين رشته كه عرض ميكنم هنوز نميدانيد نتيجههاش چقدر است، نميدانيد چه ميخواهم بگويم؛ به جهتي كه اصلش هنوز بابش را مفتوح نكردهاند و نگفتهاند و وقتي شرح شد واللّه اگر درست كنيد ميدانيد حقيقت آخرت جسماني است لكن آتشش آتشي است كه هيچ سرد نيست، آبش هم آبي است كه هيچ خشك نيست، خاكش هم خاكي است كه هيچ تر نيست، هواش هم هوايي است كه هيچ خشك نيست. اين چراغي كه اينجا روشن شده بدئش اينجا است عودش اينجا است، اما حالا آيا حرارت از خودش است؟ كجاش بود اين حرارت كه بيرون آمد؟ و اينها را خيلي بايد فكر كرد. ببينيد اگر حرارت از چخماق بود، چرا هرچه بُراده ميكنيم اين چخماق را آن برادهها هيچ گرمي ندارند؟ بلكه بسا سرد هم باشند. پس اينجور نيست كه پهلوش نشسته باشد. پس دقت كنيد، فكر كنيد بدء آتش و نار جوهري اينجا نيست و اين لفظها را در كلمات مشايخ خودتان ديدهايد و هست و از كلمات حكما نيست و اگر ياد بگيريد، دانستهايد آنچه را كه حكما ندانستهاند.
باز قاعده كليه است فراموش نكنيد، كاري كنيد كه خوب بنشيند در دل كه محل شكّتان نشود. عرض ميكنم همينكه چيز مخلوطي پيدا شد در جايي، معلوم است صِرفي بوده داخل صِرفي ديگر كردهاند اين مشوب پيدا شده. هرجايي آدم عاقل ببيند سكنجبين را، انار ميخوشي را، معلوم است اينها اجزاش بوده. ترشي بوده، شيريني بوده اينها را داخل هم كردهاند مركب پيدا شده. حالا ميبيني حرارتي را شدت دارد، ضعف دارد، بدان اين حرارت صِرف نيست، چيزي داخلش شده. سفيد؛ آنچه سفيد يكدست است كه هيچ رنگي ديگر داخلش نشده باشد عقلت حكم ميكند كه آن سفيد هيچ شبيه به شكر هم نيست لكن شكر يكخورده رنگ سفيديش كم است معلوم است يك خورده زردي داخلش شده. دليل اينكه سفيدي صرف هست همينكه تو شكر را ببين به اين رنگ، بدان يك سفيدي بوده، يك زردي بوده، يك خورده از آن زردي داخل آن سفيدي شده، به اين رنگ شده. كسي كه عاقل است و ميبيند رنگ فلفلنمكي، ميفهمد كه سياه صِرفي هست كه هيچ سفيد نيست، يك سفيد صِرفي هست كه هيچ سياه نيست. اما اين سياه را و اين سفيد را داخل هم كردهاند اين رنگ فلفلنمكي پيدا شده. در طعمها همينجور جاري ميشود، ميبيني ترش و شيريني هست، معلوم است يك ترشي هست، يك شيريني هست. ميبيني چيز شور و شيريني هست، معلوم است نمك صِرفي بوده كه هيچ شيريني نداشته، شيريني صِرفي بوده كه هيچ شور نبوده داخل هم شده به اين طعم شده. به همينجور گرما و سرما. و اينها همهاش را ميبينيد كه برخلاف آنچه هست كه پيش اين مردم است و غالب حكما كج افتادهاند. همهجا با دقت هرچه تمامتر فكر كنيد به طور حكمت كه مغز دلتان برود كه خودتان فهمندهاش بشويد.
حكما ميگويند چيزي كه هست نور است، ديگر ظلمت امر عدمي است، ديگر تاريكي چيزي نيست كه خدا خلقش كند و وجودي داشته باشد. پس نبودن چراغ، يعني تاريكي. نبودن گرمي، يعني سردي. و اينها حرفهاي حماقت است. واللّه شما يكخورده فكر كنيد، شعورتان را به كار ببريد، ببينيد آيا نبودن سفيد، سياه است؟ فكر كه ميكني ميبيني نه، لازم نيست. دقت كنيد انشاءاللّه، پس هم سردي هست و هم گرمي، هم نور هست هم تاريكي؛ هر دو شيء موجودند. من برفرضي كه آفتاب را نديده باشم، برفرضي كه شب تار هم نديده باشم، اگر عقلم به چشمم نباشد و داخل عقلا باشم، همين رنگ سايه را كه ميبينم، اگر عاقلم حكم ميكنم كه نور صرفي هست و ظلمت صرفي هست، اين دو را داخل هم كردهاند اين شده. برفرضي كه نه آفتاب ديده باشي نه شب تار. خصوص حالا كه ميبيني نور شمس را و ميبيني شب را، يقين ميتواني بكني كه هم نور وجود دارد هم ظلمت. پس ديگر نور وجود دارد و تاريكي وجود ندارد، بدانيد هذيان است.
به همينطور گفتهاند هرچه هست حركت است، و سكون عدم حركت است. نه، ميبينيم چيزي حركت دارد و سكون دارد، اين را زياد كردي او كم ميشود آن را زياد كردي اين كم ميشود، پس دو شيء موجودند، و وجود دارند. بله، اين او نيست، او اين نيست راست است. نور ظلمت نيست، ظلمت نور نيست راست است. داخل همشان ميكنند چيز بينبيني پيدا ميشود. ديگر سردي وجود ندارد و سردي همان عدم گرمي است، حرفي است نامربوط. خير سردي وجود دارد مثل اينكه گرمي وجود دارد، اين غالب شد سردي غلبه ميكند، آن غالب شد گرمي غلبه ميكند و هكذا.
خلاصه شيء مشوب را هرجا ديدي، داخل مجانين نشويد كه خيال كنيد صِرفي نيست. پس صِرفي هست كه آن صِرفها داخل هم كه شده اين مشوب پيدا شده. يك جايي ميبيني كفي موجود است، اين دليل اين است كه هوايي هست، آبي هست در خارج طوري اينها را داخل هم كردهاند كف شدهاست. و كف هم بدء و عودش همينجا است.
اينها را عرض ميكنم و خدا ميداند هنوز نتايجش را نميدانيد چه چيزها است، اگر يادش بگيريد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. اين كف آيا توي هوا بود؟ نه. توي آب بود؟ نه. بدء اين اينجا است عودش به اينجا است. پس كف معدوم ميشود. و امّا الزبد فيذهب جفاءً و امّا ما ينفع الناس فيمكث في الارض حالا كه كف هست، هركارش كني آب نيست، هوا نيست. وقتي اين كف از هم پاشيد و هواها از شكم آنها بيرون آمد، كف معدوم ميشود؛ اما هواش معدوم نيست، آبش معدوم نيست. اينها نمونه باشد. پس هر مشوبي در عالمي كه مشوب شده، جاش آنجا است. وقتي مشوب تمام شد، اصول ميروند به عالم خودشان، شوب هم تمام ميشود، عالمِ كف تمام ميشود. لكن آب هست، هوا هم هست. باز رأي مباركي كه قرار بگيرد كفي درست كند، آب را به هم ميزند كف ساخته ميشود، هوا داخلش ميشود.
همينطور فكر كنيد كه حاقّ معاد جسماني به همينجور قواعد به دست ميآيد. عرض ميكنم كل آنچه توي دنيا هست، كلش توي آخرت است و برعكس هم ميخواهم عرض كنم اينجور نيست ميگويم براي اينكه توي راهت بيندازم كه آنچه توي دنيا است در آخرت نيست. اين اوضاع و آنچه ميبيني تمامش فاني خواهد شد، همه كف است و كف فاني خواهد شد. كفها از كجا آمده؟ از آخرت آمده؟ نه. بادي آمده، آبي آمده، يك كسي اينها را خلط كرده، مزج كرده، آب را قدري غليظ كرده. و اينرا هم ملتفت باشيد كه تا آب غليظ نباشد كف نميكند. آب اگر غليظ نباشد هيچ حباب روش پيدا نميشود. وقتي باران ميآيد توي حوضها اگر اين آب يك خورده دسومت و غلظت نداشته باشد، حباب نميكند. يك خورده چربي، يك خورده غلظتي در آب هست. آن چربي پوست نازكي ميشود. توش هوا است، روش چربي نازكي است؛ همان غلظت آب است. چربيها خيلي باشد قُلقُل ميزند آب و ميشوند كف. وقتي پاره ميشوند اين حبابها، كفها تمام ميشود.
حالا تمام دنيا همهاش كف است، دليل اين است كه آخرت هست. اين كفها اينجا است، اگر آب نبود كف از كجا ميآمد؟ هوا نبود، كف از كجا ميآمد؟
پس انشاءاللّه دقت كه كنيد معاد جسماني را ميفهميد حقيقةً معذلك اوضاع دنيايي آنجا نيست حقيقةً ميفهميد. يا اگر گفتهاند آنچه در دنيا هست همه ميآيد به آخرت، حقيقةً ميآيد. هرچه در اين كف هوا هست، هرچه در اين كف آب هست، همه ميآيد. اما كف تمام شد. وقتي هوا ضربه خود را زد بهآب و غلظت آب يك پوستي شد روي آب، و هوا در آن محبوس شد، حباب حباب ميشود و كف پيدا ميشود. انتهاش هم وقتي اين حباب تركيد آن هوا بيرون ميآيد از توي اين آب. بدئش اينجا بود عودش اينجا بود، اما هوا كجا بود؟ پيشتر بود، حالا هم هست. آب پيشتر بود، حالا هم هست. پس آنچه در آخرت هست همهاش اينها است كه در دنيا است، حق است. و اُتوا به متشابهاً آنجا هم انار ميآيد، اما ديگر انار آنجا انار صرف است، خالص است. آنجا خربوزه هست، اما خربوزهاش خربوزه صرف است و خالص كه هيچ غير از خربوزه داخل ندارد. آنقدر لطيف و شيرين است، دهن پدر اصفهانيها ميچايد پيش آن. اين خربوزه اصفهان بيمزه است پيش آنها. تمام آنچه در دنيا است بدئش از آنجا است، عودش به آنجا است. اما آنجا خالصة يوم القيمة آنجا خالص است، صرف است. اما همه آنها مال مؤمنين است. نه اينكه جلدي خيال كنيم كه آنجا بايد برويم پس بايد از دنيا اعراض كنيم، غذا نخوريم، برويم گوشهاي را بگيريم. شما ملتفت باشيد كه تمام دنيا را، تمام آخرت را خدا براي مؤمنين آفريده، همهاش را براي مؤمنين ساخته. لكن چون اينجا جاي ماندن نيست و عالم عالم فاني است، متنبّهت ميكنند كه جاي ديگر هم هست، اين است كه صدمهات ميزنند؛ و الاّ تمامش مال مؤمنين است. اين است كه گاهي كه صوفيي به چنگ ائمه ميافتاد مثل اصحاب سفيان ثوري، مثل حسن بصري كه ميآمدند بحث ميكردند كه پيغمبر غذاي بهاين خوبي نخورد شما چرا ميخوريد؟ پيغمبر قباي به اين لطافت و به اين رنگ نپوشيد شما چرا پوشيديد؟ جوابشان را ميدادند و يك جوري سرشان را ميبستند در گمراهي خود خرغلط ميزدند. ميآمدند بحث ميكردند شما چرا غذاهاي خوب ميخوريد؟ ميفرمودند اين چه حرفي است؟ قل من حرّم زينة اللّه التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق خدا طيّبات را براي مؤمنين آفريده. قل هي للذين آمنوا في الحيوة الدنيا خالصة يوم القيمة نقره خلق كرده كه انگشتر دست كند، حظ كند. ميخواهد خانه خوب داشته باشد، توش بنشيند حظ كند. زن خوب داشته باشد حظ كند. اينها همه را خلق كردهاند كه حظ كنند. حالا نه خانهاش را داشته باشد، نه لباس خوب داشته باشد، نه غذاي خوب بخورد كه اينها حرام است؟ نه، حرام نيست، حلال است. كه حرام كرده؟ لكن به طور صرافت اينجا جاش نيست. اينجا عالم، عالم كف است؛ آب خالص ميخواهي كه رفع تشنگي بكند، كف را هرچه ميخوري يك خورده دهن تر ميشود اما رفع تشنگي نميكند، هوا داخلش است، اما هواهاش هي بيرون ميرود. پس اگر آب خالص ميخواهي جايي كه هوا داخل آب نباشد پيدا كن.
پس انشاءاللّه فراموش نكنيد نعمت خالص دائم جاش در قيامت است، از آنجا آمده در عالم برزخ قدري داخل هم شده، و آن داخلهمشدهها از آنجا آمده اينجا. پس اين جسمها از آنجا آمدهاند، آتشها از آنجا آمدهاند، آبها از آنجا آمدهاند. حالا اگرچه همه اينها را به طور كلي عرض ميكنم اما بعضي كه احاديث ديدهايد اگر از پياش برويد بر طبق همينها حديث خاص خاص خواهيد ديد. خاك از آنجا ميآيد حديث خاص دارد، زمين كربلا را، زمين مكه را از آنجا آوردهاند، اينها حديث خاص دارد. همچنين حجرالاسود را از آنجا آوردهاند و سنگ سفيدي بوده و برق هم ميزد. نوري از آن ساطع بود، نورش تا جايي كه درخشيد حرم واقع شد و حرم قبله عالم شد چنانكه مكه قبله حرم است و خانه قبله اهل مكه است. همچنين آب فرات از بهشت ميآيد، چه مضايقه سرچشمه ظاهرش روي زمين هم باشد؟ لكن اصلش از بهشت ميآيد و هر چيز خوبي از بهشت ميآيد، هرچيز بدي از جهنم ميآيد. لكن ديگر بدانيد خالصها آنجا جاش است، مشوبها آمده اينجا. پس نعوذباللّه شجره زقوم از ته جهنم روييده، سرش آمده از زمين دنيا سر بيرون آورده. درخت طوبي هم ريشهاش از آن راه است، ريشهاش بالا است، شاخ و برگش آمده تا توي اين دنيا. حالا شاخ و برگ درخت طوبي و شاخ و برگ درخت زقوم توي هم رفته لكن حالا كه اين دو توي هم رفته كار را از دست صانع نميگيرد كه خوبها را به يكي بدهد بدها را به يكي بدهد. به همينطوريكه براده آهن را داخل براده نقره كني، اهل خبره و آدم عاقل دستپاچه نميشود كه هي نقره ما ضايع شد. نه خير، هيچ نقره ضايع نشد، نقرهها سرجاي خودشان هستند. آهنربايي ميگرداني توي اينها، آهنها ميچسبد به آن آهنربا، نقرهها ميماند. اين است كه باز خدا هي امتحان ميكند، هي آهنربا ميآرد، هي نقرهربا ميآرد. هم آهنربا ضرور است هم نقرهربا، كمك هم ميكنند. و بدانيد شيطان واللّه كمك انبيا و اوليا ميكند كه اتباع خود را برميدارد ميبرد و ميبيند كه اگر اين نبود خيلي رفيق داشت. اين است كه وقتي عالمي از علما تولد ميكند، آن خره ميآيد روي تلّي مينشيند و هي بناميكند فريادكردن و خاك بر سر كردن. ابالسه دورش جمع ميشوند كه تو را چه ميشود؟ ميگويد عالمي تولد كرده كه نميگذارد ما كار خود را بكنيم. ميگويند اذن بده برويم او را بكشيم. ميگويد اگر او نباشد ماهم نيستيم لكن كاري كنيد كه شبهه در دل اتباع او بيندازيد و ميكنند اين كار را. لكن شما بدانيد انبيا طيّب و طاهرند، طيّبين و طاهرين ميخواهند و ميبيني چقدر اصرار ميكنند كه از نجاست ظاهري دور باشند. واللّه باطناً بيش از ظاهر اجتناب ميكنند، ظاهراً بسا چندان اجتناب نكنند به جهت عسر و حرج لكن باطناً چنان بيزارند از خبائث كه نميتوان گفت. صرف طيّبند و طيّب خالصند.
باري، آن سررشتهاش را از دست ندهيد و آن اين است كه فكر كنيد و عاقل باشيد و نميتوانيد هم نقص بگيريد. تعمد هم بكنيد نميتوانيد ردّي براش پيدا كنيد. پس عرض ميكنم هرجا مشوبي است اين دليل است بر اينكه يك خالصي هست. حالا جميع خالصهاش آنجا است خدا ميداند هرچه خواستند گفتند، هرچه خواستند بپوشانند پوشانيدند و معذلك تعمد بر پوشاندن از اهل حق نكردند. به گوش اهل باطل هم تعمد كنند نخورد، هيچ تعمد نكردند لكن طوري حرفهاي خود را زدند، چنان درپرده حرف زدند كه اهل باطل هيچ نفهمند و اهل حق بفهمند. اين است كه ميفرمايند «هذا البدن المحسوس الملموس واللّه هي المُعاد» اينطور فرمايش ميكنند. خدا ميداند كه اگر رأي مباركشان قرار گرفته بود اين لفظ را ميفرمودند كه حتي اين قبا، حتي اين عبا ميآيد. و عرض ميكنم واللّه هيچ اينها نميآيد. اينها كف است، كهنه ميشود. ببينيد حتي با چرم گاوميش ميروند روي كلّه عرش و خطاب ميرسد كه نعلين خود را مكَن كه عرش ما زينت بگيرد از نعلين تو. پس با همين چرم ظاهري ميروند به عرش لكن بايد فهميد. حاقش را ميخواهي به دست بياري لغتش را ياد بگير. اما يكپاره چيزها را ميخواهيم ببريم آنجا، نه نميرود. آب در آب ميماند، هوا در هوا ميماند، خاك در خاك ميماند، آتش در آتش. هيچ چيز از حيّز خود حركت كند، نميشود جاي ديگر برود؛ اما همهاش صرفش آنجا بوده و آمده.
پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه، آنچه در دنيا است، هر ميوهاي، هر متاعي كه اينجا ديدهاي آنجا ميبيني. اما اتفاق اينجا زنت بدگل بود اما مؤمنه بود، آنجا سياهيش را ميگيرند، سفيد و خوشگل ميشود. اينجا تب ميكرد، گند ميكرد، آنجا مرضها و گند و بوها را از او ميگيرند چاق و طيّب و طاهر ميشود. پس خالص همين دنيا است كه آنجا ميدهند. زمينش؛ همين زمين، زمين قيامت است. همين آسمان، آسمان قيامت است. همين آبها در قيامت ميآيد، همين خاكها در قيامت ميآيد و هكذا و هيچ اين اوضاع در قيامت نيست. اينها همه كف است و فاني ميشود.
پس انشاءاللّه درست كه دقت بكنيد خواهيد يافت كه واقعاً معاد جسماني است. فكر كنيد همينطور كه بدن غير از عقل است، عقل معادي دارد بدن هم معادي دارد. بعينه مثل اينكه رفتيم حمّام، چركها را دور كرديم، بيرون آمديم، هيچ از ما كم نشد. اينجا هم كثايف را دور ميريزيم و ميرويم به قيامت. پس فكر كنيد باز عرض ميكنم تمام آنچه هست در اين دنيا تمامش از آنجا آمده است. ديگر چند عالم، اينها تغيير كرده تا به اين صورتها درآمده، تفصيلش را كم كسي از عهده برميآيد. كسي هم از عهده برآيد نه عمر دنيا وفا ميكند، نه كسي ميتواند ياد بگيرد الاّ اينكه آنچه ميشود ياد گرفت و ميشود نشان داد، آدم توي سخنهاي متفرقه كلياتي ميگويد هركه هرچه بايد گيرش بيايد، گيرش ميآيد.
باري، پس چيزهايي كه ميفهمي انتقال ميكنند از جايي به جايي، مثل آتش، عرض جسم نيست. آتش خودش مادهاي دارد و صورتي، آن مادهاش ماده آتش است صورتش صورت آتش است. آن ماده و صورت باهم ميآيد روي دود. وقتي آمد نشست، دود يكي از قوابل است. ميآيد روي ذغال مينشيند، وقتي آمد روي ذغال نشست ذغال يكي از قوابل است. روي چوب نشست، چوب يكي از قوابل است. حالا به اختلاف اين قوابل مختلف ظاهر ميشود، روي ذغال داغتر است، روي چوب داغيش كمتر است، به اختلاف قوابل ظاهر ميشود. پس اين قوابل صورت اين آتش را هم تغيير ميدهند. ميبيني همين ذغال را يك جايي زردش ميكنند، يك جايي سفيدش ميكنند، يك جايي سرخش ميكنند، يك جايي سياهش ميكنند. آهن را كه در كوره ميگذاري سياه است و خودش هم سياه است. پس آتش سياه هم هست و آتشهاي جهنم همهاش سياه است و نميخواهم تفصيل بدهم. حالا همينقدر يادتان نرود اين سر كلاف كه هر عرضي كه ميبيني انتقال ميكند از سر ميل تا دم ميل، پس ميل يكجاييش گرم است يكجاييش گرميش كمتر است، جايي كمتر تا اينكه سرد ميشود. تمام اينها دليل است براينكه حرارت صرفي هست؛ و همچنين سرد ميشود. پس برودت عرض صرف نيست، مادهاي دارد صورتي دارد. حرارت مادهاي دارد صورتي دارد. ديگر حالا اين برودت را هرچه ميخواهي اسم بگذار، تراب اسم بگذار. اين حرارت را ميخواهي نار اسم بگذار؛ اينها خودشان مادهاي دارند صورتي دارند در بطن قوابل كه ميافتند صورتهاي آنها تغيير ميكند. قوابل اينجا قوابل دنيايي است، قوابل برزخ برزخي است و اينجاها مشوب است و خالص نيست. در آخرت نار، نار است هيچ آب داخلش نيست. آب، آب است هيچ نار داخل ندارد. آنجا زمينش زمين است، هيچ آسمان داخل ندارد. آسمانش آسمان است، هيچ زمين داخل ندارد. هر خوبي آنجا نهايت خوبي را دارد، هر بدي آنجا نهايت بدي را دارد. مؤمن آنجا گناهانش شسته شده، خودش طيّب و طاهر ميآيد. آنجا هيچ مدارا با كفار نيست، اينجا مداراها هست، خلطها هست، مزجها هست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(سه شنبه 2 ربيعالثاني 1304)
28بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
انشاءاللّه فكر كنيد همينطورهايي كه سررشته به دستتان ميدهم فكرتان هم از روي همين رشته بيايد. چرا كه اين مردمي كه ميبينيد جميع حقشان و باطلشان، همه باطل است و هيچ حقي توشان نيست و هيچ نميدانند. بعينه مثل قمارخانه است، آدم عاقل اصل قمارخانه را انكار دارد، نه اينكه وقتي ميرود توي قمارخانه نگاه كند ببيند كه يكيشان آدم خوبي است، يكيشان آدم بدي است؛ اصل قمارخانه بد است معذلك توي قمارخانه يكي حكم ميكند يكي محكوم است، يكي انصاف دارد يكي دغل ميكند.
شما انشاءاللّه غافل نباشيد و بيدار باشيد و ببينيد اينهايي كه عرض ميكنم ضرورت تمام اديان است كه عرض ميكنم. تمام اهل باطل خوبشان و بدشان همه باطلند، هيچ حقي نيست مگر پيش اهل حق. هركس ميگويد من حقم، اين حرف را ميزند، همه ميگويند و هيچ انكاري و وحشتي هم از اين حرف ندارند. همه اين حرفها را قبول دارند، حالا تركيبش نميتوانند بكنند به اينجهت بيدليل و برهانند. باطل هميشه بايد بيدليل و برهان باشد. پس سررشته را كه دستتان ميدهم از همانراه برويد و فكر كنيد هيچجا گير نميكنيد.
پس عرض ميكنم خوب دقت كنيد هرجايي كه واسطهاي گفتهاند هست، واسطه معلوم است ميان دو نفر بايد باشد. جايي كه هيچ واسطه نيست، اسمش هم نيست، رسمش هم نيست. ديگر ميان دو نفر كه شد واسطه بايد باشد واسطه هميشه جاش جايي است كه خود آن كسيكه حاجت دارد دستش به دامن آن مقصود نميرسد از اينجهت واسطه ضرور است. ميخواهي خدمت فلان بزرگ برسي دستت نميرسد نوكرش ميآيد حاجت خود را به آن نوكر ميگويي، او ميرود به آقاش ميگويد. آن نوكر واسطه است. اين مردم هيچ دستشان به دامن خدا هيچ نميرسد، مگر اينكه واسطه داشته باشند. واسطه يعني پيغمبرها، پيغمبر واسطه است ميان خدا و خلق. هر پيغمبري هم ابتداي دعوتش هم همين است كه من از جانب خدا خبرآوردهام براي شما. شما خير خودتان را نميدانيد، خداي شما خير و شرّ شما را ميداند. به ما گفته بياييم به شما بگوييم. شما اگر از ما ميشنويد اطاعت او را كردهايد، اگر از ما نميشنويد هيچ دستتان نيست. حرف انبيا اينها است.
پس فكر كنيد تمام كسانيكه به وجود نبيي قائلند، تمام اين جماعت، انبيا را واسطههاي ميان خود و خداي خود ميدانند. ديگر اينهايي كه به نبيي قائل هستند، انشاءاللّه فكر كنيد تا بابصيرت باشيد اينها كه عرض ميكنم اگر يك كسي گفت من احتياج به نبيي ندارم، خودم بيواسطه از خدا ميگيرم؛ تمام اين دينهايي كه هستند هيچكدام از اهل اين اديان او را بهخود راه نميدهند، او را بيرونش ميكنند از ميان خودشان و خيلي از صوفيه را وقتي درست از حالتشان تجسّس كني، هيچكس اينها را به خود راه نميدهد.
پس واسطه، پيغمبر است. ديگر پيغمبر براي جهال است، ما كه مردمان عاقلي هستيم، اين پيغمبر كه آمد دست از سر عقلا هم كه نكشيد. اول ريش عقلا را گرفت بعد ريش عوام را، و همينطور خورده خورده كارش را پيش برد تا آمد پيش مستضعفين. و فكر كنيد ببينيد كسيكه بخواهد بيواسطه بگيرد از خدا و واسطهاش پيغمبر نباشد ديگر در ميانه شما پيغمبرِ خودتان واسطه است، در ميانه دينهاي ديگر پيغمبر خودشان. منظور اين است كه بيواسطه نميشود از خود خدا گرفت. هركس بيواسطه ميگيرد، آن پيغمبر اسمش است. معلوم است هركس دستش به جايي رسيده آخر نزديك آنجا رفته متصل به آنجا شده از آنجا گرفته. حالا صوفي كه ميگويد من از آنجا گرفتهام، مردكه مگر تو پيغمبري؟ و الحمدللّه كه جرأت نكردهاند و نميكنند كه ادعاي پيغمبري كنند. اگر هم بخواهد بگويد در پستويي، در طويلهاي، زيرزميني، جاي خلوتي سربه گوش مريدش بگذارد كه اشهد بانّي رسولاللّه، و اين سرّ است، اين را پس مگو در جايي، و جرأت نميكند بروز بدهد.
شما ملتفت باشيد انشاءاللّه، كار اين خدا كار پستويي نيست كه بيا برويم توي زيرزميني آنجا به تو بگويم سرّي را. شما بدانيد اينها كار شيطان است. هميشه كار خدا (آشكار استدرنسخهخطينبود)، به جهت اينكه خدايي است مسلط، خدايي است كه از هيچكس نميترسد و هيچكس هم جلو كار او را نميتواند بگيرد ارسال رسل ميكند علي رؤسالاشهاد. ميآيند علي رؤسالاشهاد ادعا ميكنند ما از جانب خدايي آمدهايم كه ما را ساخته و شما را ساخته. ما ادعامان اين است كه ما از او خبر داريم، شما هم از او خبر نداريد. شما بايد از ما خبر بشويد، بايد بياييد پيش ما ياد بگيريد، ما به شما خبر بدهيم؛ هر طوري من ميگويم راه برويد. اگر پيغمبري نيايد مردم هيچ خبر ندارند از غيب. خودتان فكر كنيد انشاءاللّه آيا هيچ پيغمبري آمد كه امرش مخصوص به مريدهاي خودش باشد؟ آن هم در زيرزمين سر به گوش مريدش بگذارد بگويد و به مردم ديگر كار نداشته باشد؟ مبعوث بر هر قومي كه بودند علي رؤسالاشهاد دعوت ميكردند. مرد، زن، عامي، عالم پيشش ميآمدند ميگفت شما چه كار كنيد، ميرفتند ميكردند. پس ببينيد انبيا آمدند ظاهر بيّن آشكار معجزاتشان را ظاهر كردند به طوريكه همهكس ديد. نه اينكه مريدها خبر شدند از معجز او، منكرين خبر شدند.
اينها را عرض ميكنم كه شما غافل نباشيد، كرور اندر كرور در غفلت غوطه ميخورند. ميگويم معجز را اگر كافر نبيند و ايمان نياورد، پس معذور است، پس كافر نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، بخصوص معجز را مؤمن بايد ببيند تا حجت بر او تمام باشد، تا ايمان بيارد؛ و كافر بايد ببيند تا حجت بر او تمام باشد، تا وقتي انكار ميكند از روي بصيرت باشد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، سبك حيلهبازي را ريشهاش را از دلتان بكنيد، عِرق تصوف را از دل بيرون كنيد. انبيا اصرار داشتند باقي مردم نميدانستند كي انبيا همچو مبعوث شده بودند؟ ملتفت باشيد انبيا تمامشان مبعوثند و چون علامت نبوتي كه ادعا ميكنند رنگ و شكل نيست، طوري نيست كه مردم تميز بدهند به ظاهر بدنشان كه از جانب خدا آمدهاند، امر غيبي را ادعا ميكنند كه كسي خبر از آن ندارد؛ و چون اينطور است نه تصديقش ميتوانيم بكنيم نه تكذيبش. لابد است، ناچار است تحدّي كند، شتري از سنگ بيرون بيارد، آفتاب را برگرداند، ماه را دونيم كند، مرده پوسيده برخيزد راه بيفتد. پس اين است كه ادعا ميكنند.
ملتفت باشيد فراموش نكنيد، معجزات انبيا هيچ اختصاصي به مؤمن ندارد، همه انبيا هم اينجور برخاستند چرا كه آمدهاند هركس انكار ميكند، ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة چشم ميدهند واللّه روز را روشن ميكنند. چشم را بيعيب ميكنند، ميگويند نگاه كن ببين حالا روشن است و اين زبان را اينجا جاي نرم گذاشتهاند كه بتواند بگويد. خير من نميبينم كفار همينطور بودند، شما بابصيرت باشيد انشاءاللّه، حتي اينكه اگر نتوانستند بگويند روز نيست، روشن نيست، يعني از نِقنِق مردم ترسيدند از بس معجزاتشان ظاهر و واضح و آشكار بود نتوانستند بگويند همچو چيزي نيست و نبود. چرا كه آن زنها و بچهها و جهالشان ريشخندشان ميكردند كه شما داخل مجانين شدهايد كه ميگوييد همچو چيزي نبود. به اينجهت ميگفتند روشن هست اما ما چه ميدانيم كه اين سحر است يا معجز است، اسمش را سحر ميگذاردند. اين است كه عرض ميكنم و انشاءاللّه غافل نباشيد هميشه دَيدَن كفار به دستتان باشد، عادت كفار هميشه اين است كه ميفرمايد خدا اگر من اينها را صعود بدهم، ببرم به آسمان ملتفت باشيد نصّ آيه قرآن است، بابصيرت باشيد اگر من اينها را صعود بدهم ببرم به آسمان، درهاي آسمان را بگشايم براشان، فظلّوا فيه يعرجون اينجور كنم، لقالوا انّما سكّرت ابصارنا توي آسمانش هم ببري، ميكائيلش را هم ببيند، باز خواهند گفت نحن قوم مسحورون حالا ببينيد آيه قرآن چطور دليل عقلي است، قرآن تمامش عين حكمت است، بيان حكمت است. اين حالت كفار را خدا بيان كرده. آيه قرآن است نيست حديثي كه آخوند پوزويي بگويد ثابت نشده، آيه قرآن است و هر آخوند پوزويي ميداند كه اين آيه قرآن است. لو فتحنا عليهم باباً من السماء فظلّوا فيه يعرجون لقالوا انّما سكّرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون ميبيند نميتواند انكار كند كه آسمان نيامده، يا بگويد درِ آسمان واشده. ميبيند دري واشده من هم خود را اينجا ميبينم لكن سحر شده. بعينه مطابق آن حكايت است كه يكوقتي يهوديي آمد خدمت پيغمبر9 گفت من دختري دارم خيلي علاقه به آن دارم. اين ناخوش شده و تمام طبيبها مأيوس شدهاند از چاق شدن او. حالا تو بيا معجزت را براي من بههمين قرار بده اين را چاق كن. اگر كاري كردي اين دختر چاق شد من ايمان ميآرم به تو. حضرت برخاستند تشريف بردند به خانه آن يهودي، ديدند آن دختر محتضر افتاده. حضرت به محضي كه آنجا تشريف آوردند آن برخاست نشست. حضرت رو بهآن يهودي كردند كه حالا ايمان بيار. يهودي عرض كرد آيا براي ناخوش بحران نيست؟ حالا چه بگويد با پيغمبر، گفت آيا براي ناخوش بحران نيست؟ فرمودند چرا بحران هست. عرض كرد حالا كه بحران هست من از كجا بدانم كه اينكه حالا چاق شده، بحران كرده چاق شده يا از قدم مبارك شما بوده كه چاق شده؟ فرمودند اگر چنين است من دوباره اين را ناخوش ميكنم. ناخوشش كردند، دختر باز افتاد مثل حالت اوّل. آن وقت فرمودند حالا ايمان بيار. عرض كرد آيا براي ناخوش نكسي نيست؟ آيا نميشود كه ناخوش دوباره نكس كند، خلطي از جايي بريزد به جايي ديگر فالج شود؟ آخر در دنيا كه نكس هست. فرمودند چرا هست. عرض كرد من از كجا بدانم كه تو اين را ناخوش كردهاي يا ناخوشي نكس كرده؟ و هكذا تا چند دفعه چاقش كردند و ناخوشش كردند آخر هم ايمان نياورد آن يهودي.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه، سركلاف را از دست ندهيد. اگر هزارمرتبه پيغمبر اين را زنده ميكرد و هي ميانداختش، باز ميگفت آيا بحران نيست؟ شايد بحران كرده باشد. پس به احتمال اينكه شايد اين بحران كرده معجز تو ثابت نيست. هزارمرتبه پسش ميانداخت باز ميگفت شايد كه نكس كرده باشد، پس تو نكردهاي و معجز تو نيست، پس امر تو پيش من امر يقيني نيست، پس من ايمان نميآرم به تو. هزاردفعه هم ميكرد ايمان نميآورد.
فكر كنيد اصلش اين پستا را داشته باشيد، اين پستا تمامش پستاي اهل باطل است، وقتي معجز نيست هي اصرار ميكنند كه يك معجز بيار به شرطي كه ما ايمان بياريم، قسم هم ميخورد، لابه هم ميكند. وقتي ميآري ميگويد سحر است، يكي ديگر بيار؛ ميآري باز ميگويد سحر است. به همينطور ممكن نيست آن آخرش هم ايمان بيارند.
شما انشاءاللّه غافل نباشيد، باز به همينجوري كه عرض ميكنم و نصّ قرآن است، باز حديثي نيست كه آخوند پوزويي بگويد ثابت نشده اين است كه ميفرمايد كه اگر موتي با آنها تكلم كنند، جبال راه افتند، جميع چيزها را من معجز قرار بدهم به طوريكه به چشمش ببيند، هرچه از اين كارها براشان بكنيم ايمان نميآرند. اما فكر كنيد انشاءاللّه اين احتمالات همه توي ذهنشان هم هست، پيش خودشان هم، پيش همديگر هم كه مينشينند به هم ميگويند اوّلاً كه ما معجز نديديم، بعد هم آني را كه ديديم ما چه ميدانيم سحر بود يا معجز بود؟ ما يك عصايي ديديم افتاد و اژدها شد، سحره هم عصاهاشان و ريسمانهاشان را انداختند مار شد، ما چه ميدانيم اين از آنجور نيست؟ اهل باطل اينطورند. اما از اين طرف مؤمنين آلفرعون به محضي كه ديدند عصاي موسي افتاد و بلعيد سحر ساحران را، گفتند اين ديگر سحر نميشود باشد. نهايت آنها سحر را به كار برده بودند، بعضي عصاشان را انداخته بودند، بعضي ريسمانشان را انداخته بودند، اما به محضي كه ديدند عصاي موسي همه آنها را بلعيد، جميع آنها به سجده افتادند و گفتند ما ايمان آورديم به خداي موسي و هارون. همين حكايت را براي فرعون كه گفتند، گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر او ساحري بوده بزرگتر از شما، شماها با هم ساخته بوديد، نهايت من خبر نشدم. شما باطناً كاغذ به هم نوشته بوديد كه تدبيري كنيد بياييد اول اينجور سحر كوچك بياريد، بعد آن سحر بزرگ را بياريد. حالا همين حرفها را بزني پيش اين مردم، بسا آنكه بگويند فرعون از كجا بداند سحر نبوده؟ شما بدانيد اينها هم اتباع فرعون هستند. محض عصبيت عرض نميكنم. ملتفت باشيد، مؤمنين اول قدمي كه حق را ميفهمند، اول قدمي كه پاميگذارند آن است كه خداي خود را خدايي ميدانند مسلط بر تمام ملكش. هيچكس از زير چنگش نميتواند بيرون برود. حالا درحضور چنين خدايي كه بخواهي به تمثيل ظاهري ممثّلش كني، اين است كه پادشاه مسلطي باشد، چشم داشته باشد، گوش داشته باشد، روي كرسي هم نشسته باشد، نقصي در سلطنت نداشته باشد، روي كرسي هم نشسته اين سلطان، در حضور اين سلطان كسي برخيزد و بگويد من از جانب اين سلطان حاكمم بر شما. آن شخص اگر در غير حضور سلطان ادعا ميكرد، فلان شخص كه ادعاي حكومت ميكند اگر در غير حضور سلطان ادعا ميكرد ما احتمال ميداديم شايد صادق باشد، و شايد هم ادعا ميكند كه ما را گول بزند اما اگر شخصي در حضور چنين سلطاني كه چشمش باز است و ميبيند، گوشش باز است و ميشنود و ميدانيم دربند رعيت خود هم هست و مملكت خود را ميخواهد، برخاست كسي و ادعا كرد، ميدانيم اين دروغ نميگويد، البته راست ميگويد. ديگر انشاءاللّه فكر كنيد، خوب دقت كنيد فرض كن اين پادشاه راستيراستي ظالم هم نباشد، عادل باشد، نخواهد ظلم كند، هيچ به صدمه رعيت خود هم راضي نباشد. دانا هست، رؤوف هست، رحيم هست، به ضرر مملكت خودش راضي نيست و به ضرر رعيت خودش راضي نيست اينها صدمه بخورند، در حضور چنين كسي برميخيزد كسي ميگويد همين سلطاني كه مرا ميبيند شما را هم ميبيند، همين سلطاني كه صداي مرا ميشنود كه من حرف ميزنم، اين سلطان حاضر مرا بر شما حاكم كرده. من از جانب اين سلطان حاكمم بر شما، شما بايد به دستورالعمل من راه برويد. هروقت من بگويم سفر برويد برويد، هروقت بگويم نرويد نرويد، هركار كه ميكنيد بايد به دستورالعمل من باشد. از جانب اين سلطان حاكمم بر شما و آن وقت در حضور همان سلطان اين سلطان رد نكند قول او را و ساكت نشسته و او اين حرفها را ميزند و در حضور همين سلطان كه راضي نيست هيچ ظلمي كسي به كسي بكند، در حضور همين سلطان ميايستد ميگويد هركس اطاعت مرا كرد خلعت ميدهم، نعمت ميدهم، وعدهها ميكند، وعيدها ميكند و در حضور همين سلطان ميگويد هركس اطاعت نكرد مرا، ميگيرم، ميبندم، دست ميبُرم، پا ميبُرم، خانه ميسوزانم، خراب ميكنم و اتفاق ميبينيم همچو هم ميكند. ديگر حالا مجلسش طول بكشد بكشد، در حضور اين سلطان بعضي را ميزند، بعضي را ميكُشد. حالا اين سلطان اگر راضي نيست اين سلطان چرا حرف نميزند؟ ساكت است، نشسته و هيچ نميگويد؟ پس شايد تو از جانب اين سلطان نيستي، دروغ ميگويي، پس ما ايمان به تو نميآريم. ميبينيم اگر ايمان نياوردند ميبيني يكي را دست بريد، يكي را پا بريد، يكي را سر بريد، يكي را خانهاش را خراب كرد، يكي را زنش را از دستش گرفت و اين سلطان هيچ نميگويد؛ و فرض اين است كه ميبيند اين سلطان.
پس خوب دقت كنيد، اين مثال را حكما ساختهاند لكن مطابق است مثال به جهتي كه خدا اگر حرف ميزند، خوب دقت كنيد خواب نباشيد، غافل نباشيد، ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اگر فرض كني حرف هم زد باز ميگويند اينها كه ما چه ميدانيم صدا از دهان سلطان بيرون آمده يا به گوش ما همچو آمده. لقالوا انّما سكّرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون اگر بهانه است همه كس ميتواند بهانه بيارد، اگر قطع حجت است حجت تمام شده. پادشاهي كه سميع است، بصير است به رعيت، رؤوف است، رحيم است و در حضور اين پادشاه آمد ادعا كرد و آن پادشاه رد نكرد، ردع نكرد، واش نزد ما ميفهميم اين راستگو است. اگر راضي نيست خودش چرا حرف نزد؟ اين بهانه است قرارداده سلطان حرفش را هميشه در دهان حاكم بگذارد و بگويد، در دهان خليفه بگذارد و بگويد. كلام خدا هميشه در دهان نبي بايد باشد، نبي اگر دروغگو باشد زبانش گنگ ميشود تا كذبش واضح شود و اگر اين نبي هرچه گفت ديديم راست شد و خدا هم هيچ ردّش نكرد، ردعش نكرد، يقين كرديم از جانب خدا است. اين است كه خدا چنين قرار داده معجزات را تسديد كند. دليل تسديد و تقرير بزرگتر از همه دليلها است. الا بذكر اللّه تطمئن القلوب اگر كسي خدا دارد به دستورالعمل خدا راه ميرود خاطر جمع است، اگر خدا ندارد هرجوري راه ميرود بد راه ميرود. ملتفتش باشيد اين دليل تسديد و تقرير را از بس طالبش را من كم ميبينم كم ميگويم و الاّ اين دليل دليلي است كه تمام معجزات و تمام خارق عادات به اين دليل اثبات ميشود. تو ميداني هيچكس دستش به آفتاب نميرسد، ميبيني اين ملك را ميگردانند، گاهي آفتابش ميرود بالا گاهي ميرود زير، بعينه مثل همين چرخهايي كه شما ميبينيد ميگردد. پرّهاي بالا ميرود، پرّهاي پايين ميآيد. حالا اين روز روشن را خدا خلق كرده. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل يقين كن اين روز را خدا آورده. حالا تو از جايي هم آوازي نشنيدي، هاتفي هم صدايي نزد كه ما اين روز را خلق كردهايم. ميگويم هاتف هم صدا زده از زبان پيغمبر كه خدا يولج الليل في النهار و اين صدا آمده به تو هم رسيده. آيه قل اللهم را بردار بخوان ببين خدا گفته و به تو هم خبر داده و با تو حرف زده.
ملتفت باشيد، وقتي خدا ميخواهد حرف بزند چطور حرف بزند؟ آخر يا دوسنگ را به هم ميزند كه صدا كند، يا دوچوب را به هم ميزند، يا چنه پيغمبر را حركت ميدهد، زبانش را حركت ميدهد صدا از آنجا بيرون ميآيد. حالا اين قولي كه ميگويد پيغمبر اگر قول غير خدا است كاري دستش نداريم. اگر معصوم است و مطهر است و راستگو و خدا تقرير كرده و هيچيك را وانزده، ما بهخاطرجمعي خدا يقين ميكنيم اين راست ميگويد و اين است كه از اين عصاي موسي معلوم ميشود كار خدا است و كار ساحري بزرگتر نيست. خوب دقت كنيد بابصيرت شويد، اگر فرض كني همانجوري كه فرعون ملعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر اين خدايي كه عصاي موسي را مياندازد و اژدها ميكند، اگر اين سحر است ابراهيمي بيايد، نوحي بيايد، پيغمبر بزرگتري بيارد كه عصاي موسي را هم ببلعد، آنها معلوم شد سحر است به جهتي كه باطل شد، بلعيده شد، تمام شد. ليحق اللّه الحق و يبطل الباطل هميشه هم احقاق حق با خدا است، ابطال باطل با خدا است، هدايت خلق با خدا است، اضلال خلق به سوء اختيار خود خلق به مشيت خدا است. تا خدا نخواهد كسي نميتواند پيش خود كاري كند. حالا اگر چيزي را تكذيب نكرد به طوريكه تو بفهمي تقرير كرده و اگر نفهمند مكلفين به آنها نرسيده حجتش تمام نشده. پس حالا روشن است، يقيناً روشن است؛ اگر كسي گفت تاريك است تو ميداني دروغ ميگويد، جميع خلق هم ميگويند، همه دروغ ميگويند. خودش هم ميداند دروغ ميگويد به جهنمش هم ميبرند. ليهلك من هلك عن بيّنة ديگر شايد من خواب ميبينم، شايد خيال كرده باشم، هرچه هست حالا روشنايي ميبيني يا نميبيني؟ حالا كه روشنايي را ميبيني، روشنايي را انكار مكن. اگر يك وقتي هم فهميدي خواب بودهاي و در واقع روشنايي نبوده، نبودهاي در خواب كه ميبيني روشنايي را اينرا هم انكار كني كه نميبينم، آنجا همين را هم ميگيرند پدر آدم را درميآرند. پس خوب فكر كنيد كسيكه خدا دارد از خلق نميترسد و از حيلههاي خلق نميترسد، خدا همهاش را واضح ميكند. خدا اظهار ميكند حيلهها را و ابطال باطل را خدا ميكند. همينجوري كه هدايت با خدا است ابطال باطل هم با خدا است. معلوم است وقتي بناشد خدا حلاّجي كند و پشم و كرك كسي را به باد دهد، خيلي پُرزور به باد ميدهد. هميشه كارش اين است كه دينش را واضح كند، ظاهر كند. ديگر توي پستو و زيرزمين ببري كسي را كه سرّي است ميخواهم به تو بگويم، سرّي چيزي نيست. كار خدا اين است كه دينش هميشه واضح است و بايد علانيه و آشكار و بيشك و شبهه باشد. اين است كه حق بايد واضح باشد مگر كه يك حقي خيال كني كه كسي مكلف نباشد به گرفتن آن و فكر كنيد ببينيد همچو چيزي كه كسي مكلف نيست به گرفتن آن، آيا تكليف است و دين است؟ دين اسلام را همه اهل اسلام زن مرد عامي عالم، حتي آن دختر نهساله، حتي آن پسر پانزده ساله تكليف دارند بگيرند. دين خدا همچو چيزي است اعتقادت بايد اين باشد. پس حق بايد واضح باشد، بايد ظاهر باشد، بايد بيّن باشد، آشكار باشد. واللّه بياغراق عرض ميكنم دين خدا از روز روشنتر است. اما ديگر روشناييها را ملتفت باشيد همانجوري كه عرض ميكنم حق روشنتر است از روز. شما ملتفت باشيد بدانيد روشني حق اينجور روشني اصلش نيست. روشني، روشني فهمي است اگر نه كلامكم نور چه معني دارد؟ حديثها را برميداريم توي اطاق تاريك ميآوريم اطاق را روشن نميكند. پس اينجور نور منظور نيست. پس كلامكم نور را ملتفت باشيد يعني كلامكم حق، يعني هيچ باطل در كلمات شما نيست. همچنين يخرجهم من الظلمات الي النور ظلمات يعني باطل، نور يعني حق. و الاّ اين نور ظاهري كه هم مؤمن توي آن واقع ميشود هم كافر. حالا كي پيغمبري آمد مردم را از تاريكي ببرد توي روشنايي؟ از شب ببرد به روز؟ كي شد كه كفار همه در شب واقع باشند، مؤمنين در روز؟ لكن انبيا ميآيند ليخرج الناس من الظلمات الي النور. من الظلمات يعني يخرجهم من الباطل و همچنين الي النور يعني الي الحق. پس حق از روز روشنتر است يعني اين روز به اين روشني باز شائبهاي در آن ميرود كه شايد ما خوابيم و حالا خواب ميبينيم كه روز است، احتمال ميرود در واقع روز نباشد، احتمال ضعيفي ميرود كه شايد شب باشد. كه شايد به احتمال ضعيفي اين عصاي موسي هم سحر باشد و موسي به احتمال ضعيفي يكي از سحره باشد. ميگويم به همان احتمال ضعيف اگر عصاي موسي سحر بود، خدا موسي را بعينه مثل آن سحره ديگر باطل ميكرد، ثعبان موسي را بعينه مثل سحر سحره باطل ميكرد و كسي را واميداشت اينرا هم ببلعد و ميبينيم اين مار هست و در تمام عمر موسي باقي بود، دايم اين عصا دستش بود. به دريا ميزد دريا را ميشكافت و دريا شق ميشد، ميانداخت مار ميشد. سرهم هم دستش بود اين عصا. كارهاي عجيب غريب با اين ميكرد، حالا آيا اين هم سحر است؟ خدا اين را هم باطل كند، حالا كه خدا باطل نكرد، پس معلوم است از جانب او است كه احتمال ضعيفي هم نميرود كه از جانب او نباشد.
انشاءاللّه بابصيرت هرچه تمامتر فكر كنيد، شما نباشيد مثل آنهايي كه ميگويند شخص حق را نميشود به دليل عقلي حقّيتش را اثبات كرد و حكما خيلي عنوان دارند كه اشخاص در عالم عقل نميتوانند بروند چرا كه عقل، حكم به جزئي نميكند، نميتواند بكند. پس اين جزئي يحتمل حق باشد، يحتمل باطل باشد و اينها را گفتهاند. شما فكر كنيد انشاءاللّه عرض ميكنم بله، عقل اگر خود را به خدا نچسباند و خدا نداشته باشد ميگويد شايد حالا روز نباشد ما در اينجا ننشسته باشيم، شايد ما در سرانديب هند باشيم و حالا اسمش را گذارده باشيم همدان. شبهات سوفسطايي ميآيد. طايفهاي هستند سوفسطاييها كه اينجور شبهات را ميكنند. لكن خدا اگر داريم، حالا اينجا را روشن كرده و حالا اينرا خدا ساخته اينجا گذارده. پس اين مخلوق خدا است، مشاء خدا است، خدا خواسته اين را. همينجوري كه شك در اين نيست كه روز است و خدا به مشيت خودش ايلاج ليل في النهار ميكند، و ايلاج نهار في الليل سهل است، خلق روز كرده، خلق شب كرده. هيچكس نميتواند روز خلق كند، بلكه عرض ميكنم روز كدام است؟ خلق يك پشه نميتوانند بكنند، هيچ چيز نميتوانند خلق كنند. پس كسيكه خدا دارد واللّه امورات جزئيهاش هم احتمال اينكه از جانب خدا نيست ندارد. حتي عرض ميكنم مسأله شك و سهو، مسأله شك ميان سه و چهار حكمش را كه ياد گرفت يقين ميكند از جانب خدا است. اگر همچو نبود و طوري ديگر بود بايد خدا پيش من بيارد، حالا كه طوري ديگر نياورده پس حكمش همين است. پس در جزئيات هم جاري ميشود. خدا است راهنما و راه خدا محل شك و شبهه نيست. البته راهش هم واضح است و آشكار. كسي هم كه خدا ندارد اين هر خرغلطي ميخواهد بزند، ميخواهد دهري باشد، ميخواهد يهودي باشد، ميخواهد نصاري باشد. اين است كه عرض ميكنم خدا دين او دين واضحي هميشه بوده بيشك و شبهه به طوري كه كفار هميشه ميديدهاند راه او را، مؤمنين هميشه ميديدهاند راه او را. حالا كفار نميروند آن راه را، تقصير خودشان است، حجت بر ايشان تمام است. مؤمنين ميروند از آن راه، حجت بر ايشان تمام است. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 3 ربيعالثاني 1304)
29بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
مطلبي ديگر است و انشاءاللّه باز ملتفت باشيد و باز سررشته است، سركلاف است، كلّيت دارد، همهجا جاري است. و آن اين است كه هر صانعي تا يك صنعتي نكند، هيچ معقول نيست كسي بداند او كاري ازش ميآيد. ملتفت باشيد، پس كاتب اگر در نفس خودش كه خيال كنيد خودش بداند ميتواند بنويسد و خودش بداند كه حروف را هم ميداند، خودش خودش را عالم ميداند و خودش ميداند ميتواند بنويسد. حالا كساني كه خود او نيستند، نميدانند اين علم كتابت دارد يا ندارد. ملتفت باشيد قاعده كليه را، آسان توي راهتان مياندازم و خيلي حقايق توحيد به دستتان ميآيد.
پس اين است كه خلق خودشان كه خدا نيستند و اين هم كه داخل بديهيات است، شرطش اين است كه آدم ديوانه نباشد ميفهمد اين حرفها را. و واللّه مردم ديوانه شدند كه گفتند اينها خدا است. آدم عاقل كه نميگويد اينها خدا است. خدايي كه هيچكار از او نميآيد، خدا نيست. ميبيني ميميري و نميتواني نميري. هي تصدّق ميدهي، طبيب ميآري، دوا ميآري، نميشود. آدم شكمش كه خالي شد، نميتواند گرسنه نشود، نميتواند ناخوش نشود. پس در ايني كه خلق، خدا نيستند شكي نيست و اين را هركس ديوانه نيست خوب ميفهمد. اين است كه أفمن يخلق كمن لايخلق اينها كه هستند چرا به هوس نميآيند چيزي خلق كنند؟ اينها اگر خدايند چرا اين كاري از او نميآيد؟ خودش را هم نميتواند نگاه بدارد چهجاي اينكه حفظ غير را بكند. و خدا آن است كه همه را نگاه داشته، همه توي چنگ او است. هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه پس انشاءاللّه دقت كه كنيد ميفهميد خدا اگر دست نزده بود به ملكش حالا ملكي كه نبود، آيا ميدانست خدايي هست؟ ديگر حالا از روي بصيرت ميفهميد كه ميفرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكياعرف من گنجي بودم پنهان، دوست داشتم كه شناخته شوم، خلق را خلق كردم براي اينكه شناخته شوم. اگر خلق نكرده بود، تو چه ميدانستي او خالق است؟
دقت كنيد و ملتفت باشيد انشاءاللّه، علومي كه خدا به ما نموده است، ديگر انشاءاللّه همچو بابصيرت از روي حكمت هم به دستتان ميآيد؛ يعني علمي را كه نقش كرده در ملكش. ما اينها را ميخوانيم ميفهميم كه او عالم است، حقيقةً هم ميفهميم. محال است كاتبي كه علم حروف نميداند، خط نميشناسد، خط ميتواند بكشد اما حروف نميشناسد. عامي صِرف صرف، خطاط هم باشد، نقاش هم باشد، خيلي هم در نقاشي مسلط باشد، حروف نميتواند بنويسد. بايد آدم اوّل الف بداند يعني چه، آن وقت از روي دانايي دستش را بكشد الف بنويسد؛ باء بنويسد. و اين را خيلي پاپي شدهام كه بلكه انشاءاللّه خوب ياد بگيريد و اگر فكر كنيد داخل بديهيات اوّليهتان ميشود و اگر حالا عجالةً نميدانيد به جهت اين است كه غافل بودهايد، دربند نبودهايد. جولان فكري در آن نشده، اين است كه محل تأمّلتان شده.
فكر كنيد ببينيد هر نجاري اول بايد بداند كرسي چه جور چيزي است، چند پايه بايد داشته باشد، كجاش را بايد سوراخ كرد، چطور بايد ميخ زد، چطور مته را بايد حركت داد. اينها همه را اول بايد بداند. بچه را كه ميبرند به كسب، فكر كنيد ببينيد پيش از آنكه يادش بدهند، آيا اول كرسيسازي را ياد ميگيرد؟ خوردهخورده يادش ميدهند. ارّه را چنين بگير، تيشه را چنين بزن، آن وقت كمكم مشق ميكند، خوردهخورده دستش هم عادت ميكند ياد كه گرفت آن وقت خودش هم ميسازد. حاقّ اين مطلب را اگر به دست بياريد كه كسيكه هيچ نجاري نميداند، ولو خيال كني ميتواند تيشه بزند، ارّه را ميتواند بردارد، اين عقلش نميرسد در بسازد، كرسي بسازد. و لو اين بازيها را بكند. حتي اگر دقت ميكنيد و مسامحه نميكنيد ميدانيد اگر كسي هرگز درس نخوانده باشد و هرگز خط ننوشته باشد، و نديدهايد ملاّ برود و درس بخواند و يكدفعه بردارد خط بنويسد و درست هم بنويسد. اين خارق عادت است، اين معجز است، اين علامت اين است كه خداي دانايي به اين گفته الف چه جور است، باء چه جور است. معلوم است قدرت خدا توي دستش آمده. اين است كه بايد از اين پي ببرد هركه تحيّري كرده در پيغمبر به اينطور كه من چهل سال در دامن شماها بزرگ شدم، آيا ديديد من هرگز هيچبار بروم مشق كنم؟ هيچجا ديديد درس بخوانم؟ و حالا ميبينيد به قاعده اهل علوم، اين قرآن را دارم ميگويم، پيشتر نميدانستم، حالا ميدانم. و خيلي خيلي خيلي از احمقهاي دنيا خيال ميكنند كه اين چه حرفي است پيغمبر زده كه من چنان كاري كردهام كه همهتان عاجزيد. شما دقت كنيد و فكر كنيد ببينيد نه هرچيزي هركه عاجز شد اين معجز ميشود. و اينها را فكر كنيد، مردم فكر نميكنند اين است كه توي شبهات ميافتند و درميمانند. اين است كه دل نميدهند، ايمان هم نميآرند. ببينيد مير نوشت خطي را كه تا حالا هنوز مثلش كسي ننوشته، و سعدي گفت شعري را كه هنوز بهاين جامعيّت و به اين استادي و به اين رواني كسي شعر نگفته. حالا آيا اين را معجز قرار بدهد و بگويد من پيغمبرم؟ اگر اين را معجز خود قرار بدهد، اين را نميشنوند از او. و خيلي از احمقهاي دنيا خيال ميكنند پيغمبر كه گفته من قرآن آوردم هيچكس مثلش نميتواند بياورد، مثل اين است كه سعدي شعر گفته و نميتوانند مثل او شعر بگويند. راست هم هست، مثل سعدي نميشود شعر گفت. راست است، مثل مير نميشود نوشت مثل ماني نميشود نقش كرد. پس ديگر دقت كنيد انشاءاللّه اگر ملتفت شويد مييابيد كه اگر كسي بگويد اين چه تحدّي است پيغمبر كرده؟ سر مردم را بسته، اين هيچ معجز نيست، ادعايي است كرده، ادعايي است بيجا. آنها هم كه رد ميكنند نميفهمند و رد ميكنند. پس ببينيد كسيكه هيچ درس نخواند و يكدفعه بناكرد درس گفتن، اين معلوم است خارق عادت است. هيچ حروف نميشناسد، يكدفعه از خواب بيدار شود بنا ميكند گفتن، درست هم ميگويد. اين خارق عادت است، معجز است، اين است معجز قرآن نه آن حرفها كه زدهاند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، آن وقت از همين بابي كه عرض ميكنم راه ساير معجزات هم به دستتان ميآيد و جداش ميكنيد از سحر و شعبده. و اهل باطل جدا نكردهاند، اين است كه به راه باطل رفتهاند.
خلاصه آن سررشته را كه به دستتان ميدهم اگر فراموش نميكنيد اينها همه توش هست و آن اين است كه هركس را كه فرض كني دانا نيست به آن كسب و كارش، نميتواند آن كسب و كار را به انجام برساند. نجار است بايد علم به جميع جزئيات نجاري داشته باشد. حتي اگر يك ميخي به جاي مخصوصي بايد زد، اگر اين علم را نداشته باشد، آن ميخ را نميتواند آنجا بزند، آن پايه از آنجا بيرون ميرود. و انشاءاللّه فكر كنيد دائماً اين شخصي كه مشغول است به نجاري، دائماً تمام كارهاش را از روي دانايي ميكند. اگر اينها را ياد بگيريد در توحيد به كارتان ميآيد. ملتفت باشيد كه اين علم يكجور علمي است كه هيچ زياد هم نميشود. اهل هر كسب و كاري كه استاد شده باشد، در كار نجاري است كه نجاري را به انجام رسانده و علم نجاري را دارد به طوري كه هرچه هم درسش بدهي زياد نميشود. همينطور كاتب، خياط، خبّاز، همه همين است. پس علم اين استاد، علم اين نجار، وقتي استاد است لايزيد و لاينقص است. هيچ جاي نجاري نيست كه نداند در آن كار خودش هركس در كار خودش، در آن دايرهاي كه دارد پس علمش هيچ نقصاني ندارد و عالم است به تمام صنعت خودش و قابل زياده هم نيست. به جهتي كه بالاتر از سياهي رنگي ديگر نيست. وقتي من ميدانم الف را چه جور مينويسند، دوباره به من بگويند الف را اينطور بايد نوشت، علم من زياد نميشود. دودفعه گفتن، سهدفعه گفتن لغو است و بيحاصل. علم مرا زياد نميكند. پس علم صاحبان كسب و كارها زياد نميشود، كم هم ندارد. هركسي در كسب و كار خودش اول علم به آن صنعت خود دارد آن وقت شروع ميكند اين شخص استاد و دست ميزند به كار. نجار ميداند ارّه را اول بايد برداشت، بعد تيشه را برداشت. تيشه را از كجا بايد زد، ريزهريزه كارش را، جميعش را از روي علم تمام حركت و سكونش را به كار ميبرد. حالا اين علمي كه همراه فعل است با آن علمي كه پيشتر داشت دوجور علم است، لكن اين دانايي است، آن هم دانايي است از آن جنس اما ببينيد خوردهخورده به كار ميرود علم تا آن چيز مخصوص ساخته شود كه اگر اتفاقاً به طور غفلت خطي كشيده شد كه دست عادت كرده بود و خودمان غافل بوديم، ميفهميم غلط شده. اتفاقاً اگر تيشهاي خورد به جايي، دلمان جاي ديگر بود و تيشه جاي ديگر خورد ميبينيم چوبمان ضايع ميشود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس وقتي كه دقت ميكنيد ميبينيد در هركاري همچو حتم است و اگر اينجور نباشد آن كار كرده نميشود. پس ديگر فكر كنيد و در يكجا كه يافتيد، همهجا ميتوانيد بيابيدش. در يك كرسي و يك صنعت يك صانعي فكر كن، در يك نجاري و صنعتش فكرت را به كار ببر، ببين تمام آن صنعت دالّ است براينكه آن نجار ميدانسته كرسي يعني چه و چطور بايد ساخت. دالّ است بر اينكه آن نجار ميتوانسته بسازد كه ساخته. اگر نميتوانست بسازد كرسي نبود، اگر نميدانست هم كرسي نبود. چطور بسازد؟ اينها را چون مردم فكر نميكنند خيليش از نظرهاشان ميرود به جهتي كه اين مردم در عالم كه نظر ميكنند سرابهايي چند به نظرشان ميآيد، آنها را خيال ميكنند حقيقت دارد، لكن در واقع حقيقت ندارد. ميبينند اتفاقاً آبي جايي جاري شد، گلها روييد و آب هيچ نميداند گل يعني چه، رنگ يعني چه. تو اگر فكر كني چيزها به دستت ميآيد، اگر فكر كني راه آن هم دستتان ميآيد. همينها را هم اگر فكر كني داشته باشي ميبيني هر برگيش، هر ريشهايش، هر عرقيش را صدهزار حكمت آن صانع به كار برده. آيا نميبيني چه بسيار آبها ميدهي به جايي سبز نميشود؟ چه بسيار تخمها كه هرچه آبش ميدهي خدا نخواهد سبز نميشود. به جهت اينكه نميتوانند زراعت كنند. زارع كيست؟ زارع خدا است. گاو خويش ميكشد، زراعت سرش نميشود. رعيت گاو ميراند، زراعت سرش نميشود؛ اينها كار رعيت نيست، كار آب نيست. لكن زارع خدا است وحده لاشريك له. ريشه را پايين ميبرد، برگ را بالا ميآرد. يكي را تلخ ميكند يكي را شيرين ميكند، تا نداند نميتواند بكند.
انشاءاللّه خوب فكر كنيد مسامحه نكنيد، تا مسامحه توش ميآيد آدم ميشود دهري، ميشود وحدت وجودي. مسامحه كه آمد آدم ميشود ديوانه. شكلش هم شكل ديوانه نيست و بسياري از مردم ديوانهاند. يعني بسياري كه كأنّه همه مردم طور و طرزشان جوري است كه اگر با آنها حرف نزني خيال ميكني اين عاقل است، نگاه كه ميكني به او آدم تعجب ميكند كه آيا ميشود اين نفهمد؟ اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة غالب مردم بلكه كلّ مردم، جمهور مردم اين است حالتشان. فكر ميكني ميبيني چشمش باز است نگاه ميكند، اما وقتي حرف ميزني با او ميبيني كلوخي بود چشمدار. همينطور گوشش، كأنّه الاغ است، لهم اذان لايسمعون بها مردم چون فكر نميكنند هي به راههاي كج و كور ميروند. يك خورده به فكر بيفتيد شما، خود را سيخ كنيد، زنده شويد، بيدار شويد. آدمي كه تازه از خواب برميخيزد بخواهد كاري كند، زود نميتواند. اما آدم كه از خواب بيدار شد، برميخيزد راه ميرود، كجخلقي ميكند، تندي ميكند، خوشخلقي ميكند. ميشود كاري كرد روح را به هيجان آورد، بدن را بيدار كرد. پس فكر كنيد در اين مطلب تعمد هم بكنيد و مردم تعمّد نكردهاند و سخت خوردند، شما تعمّد كنيد كه سخت نخوريد. شخصي را فكر كنيد كه جاهل صِرف صرف باشد، شخصي كه هيچ نميداند دوره فلك چهجور حركت ميكند، چند ساعت يك دوره ميگردد و هيچ نديده باشد اين ساعتها را و اصلش دستش به چكش و اسباب ساعتسازي آشنا نيست، هيچ سررشته از چرخ و پيچ و فنر و بندول و اينها ندارد؛ نه سررشته از چرخ دارد، نه ديده، نه ميداند چرخ يعني چه، نه ميداند عقربك يعني چه، نه ميداند فنر يعني چه؛ ببينيد آيا ممكن هست اين بتواند ساعت بسازد؟ ميفهميد كه شخص جاهل محال است ساعت بسازد مگر اول برود مدتها درس بخواند تا ساعتسازي را ياد بگيرد. اين چرخ براي چه خوب است، آن چرخ براي چه خوب است، آن عقربك براي چه خوب است. هر ميخي براي چه، هر پيچي براي چه، هركدام كجا بايد باشد، سرمويي پيش نباشد، سرمويي پس نباشد. اگر كسي دانا شد به همه اينها، آن وقت ميداند ساعت يعني چه و ميتواند بسازد. لكن عليالعميا بردارد هي چكش بزند، اتفاق يك چرخي بيرون بيايد. باز چكش بزند چرخي ديگر اتفاق بيرون آيد، اينها خودشان به هم جفت شوند، همچو چيزي نميشود. دندانههاي چرخها يكيش زياد باشد كار نميكند، يكي كم باشد كار نميكند، يك خورده گشادتر باشد كار نميكند، يك خورده تنگتر باشد كار نميكند. اين شخص ساعتساز بايد دانا باشد كه اين چند چرخ ميخواهد، هر چرخي چند دندانه ميخواهد، فاصلههاي دندانهها چهجور بايد باشد. اينها همه را اگر ميداند و آن وقت چرخها را همانجوريكه ميداند برميدارد ميسازد و آنها را به هم پيوند ميكند، آن وقت ساعت ساخته ميشود. پس اين ساعت محتاج است در وجود خودش به ساعتساز و آن شخص هيچ محتاج نيست به ساعت و هيچ علمش زياد نميشود و قدرتش زياد نميشود. لكن ساعت اگر بايد توي دنيا باشد، لامحاله ساعتساز بايد باشد. پس هر ساعتي دالّ بر وجود ساعتسازي هست اما ساعتساز دالّ بر اين نيست كه ساعتي هست. چنانكه خدا بود و هيچ خلقي نداشت، حالا هم آيندهها را هنوز خدا خلق نكرده است و هيچ از خداييش كم ندارد. پارسال، امسال خلق نشده بود و خدا خدا بود و امسال را خلق كرد. پيش از آني هم كه امسال را خلق كند هيچ از خداييش هم كم نداشت.
باري، پس اهل هر صنعتي اول بايد دانا باشد به جميع جزئيات و چرخها و پيچها و ميخها و جاهاي آنها و وضع اينها و جهت اينها و كمّ اينها و كيف اينها كه ديگر زبانش زبان ملاّيي ميشود؛ فعلش، انفعالش، هر چيزيش، هر چرخيش، هر ميخيش چهجور بايد چكش بخورد. چه چيزش چكشخور بايد باشد، چه چيزش كمتر بايد بخورد، چه چيزش سنگ بايد باشد كه نسايد و هكذا جميع جزئياتش را، جميع اينها را آن ساعتساز بايد علم داشته باشد. اگر علم دارد و قدرت دارد، ساعت ميسازد و اگر علم تنها دارد و دستش رعشه داشته باشد، باز هم نميتواند بسازد. پس هم علم بايد داشته باشد و هم قدرت، آن وقت در وقتي كه مشغول كار ميشود جزء فجزء كار را، دندانه به دندانه چرخها پيچها همه را از روي علم بايد بداند. هرجاش را غافل شدي ضايع ميشود.
از همينها عرض ميكنم كه شما ملتفت باشيد و مباشيد مثل مردم ديگر كه گفتند خدا علم به جزئيات ندارد. مردمان كوچكي هم نبودهاند و كتاب نوشتهاند، كتابهاشان را با آب طلا نوشتهاند، جدول طلا و كاغذ ترمه و برميدارند مينويسند و به سر هم ميگذارند و اگر اسمش را ببرم خودتان هم ميدانيد كيست. حالا نميشناسيد حكيم زيرك دانا در علم حساب بينظير مسلّم كل، هيچكس هم واش نزده، حالا همچو عالمي برميدارد در كتابش مينويسد خدا علم به جزئيات ندارد. پس علم به چه دارد؟ حالا آيا خدا خبر ندارد من نماز ميكنم در خانهام؟ چطور نماز ميكنم، توجه دارم يا ندارم؟ آيا اين كار من جزئي نيست؟ اگر خبر دارد و ميداند پس آن جزئي كه خدا علم به آن ندارد چه چيز است؟ حالا برميدارند مينويسند خدا علم به جزئيات ندارد. انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد صانع اگر علم نداشته باشد و اين را به چنگ بياريد و هي فكر كنيد اگر نقضي وارد هست بر اين حرفها، نقض وارد بياوريد و نميشود وارد آورد. پابيفشاريد ببينيد يك ساعتي را خيال كنيد شخص عاقلي كه هيچ علم به دور فلك ندارد و چرخهاي ساعت را نميداند چهجور بايد ساعت ساخت و هيچ ساعت نديده و دارد چكش ميزند، اتفاقاً يكدفعه از زير چكشش يك ساعت تمامي بيرون بيايد بيفتد آنجا، آيا ميشود همچو چيزي؟ ميفهميد كه نميشود. پس شخص صانع اول بايد دانا باشد بعد قدرت او پس از علم او بايد باشد و قدرت را از روي دانايي بايد به كار ببرد. حتي اينكه ميبينيد شخص ساعتساز دندانههاي چرخ را بايد بداند كه چند دندانه بايد داشته باشد، فاصلههاش را بداند و اينها را كه اصرار ميكنم كه بايد بداند اين را خودتان هم ميدانيد و ميفهميد كه بايد بداند. يكيش را نداند نميشود ساعت ساخت. فاصلههاش زيادتر يا كمتر باشد ساعت كار نميكند. آن وقت بياييد در كارهاي خودش فكر كنيد، ميداند هر چرخي را چقدر زور بايد زد. بعضي از چرخها را بايد چكش قايم زد، بعضي را يواشتر، بعضي را چكش نبايد زد. عقربك را اگر چكش روش بزني گم ميشود، عقربك را با چيز نازك ناعمي، با سوهان بسيار نرمي بايد اطراف آن را بسايند يا با مقراض بسيار نازكي بايد بچينند. پس ببينيد آن ميزان فعل را جاري كردن بر آن اسباب هي مختلف است. يك جايي زور زياد ميخواهد، يك جايي پفي بيشتر نميخواهد. پس دقت كنيد و فكر كنيد، پس فعل هر فاعلي محتاج به علم او است. فعل خود فاعل محتاج به علم فاعل كه شد، پس قدرت محتاج به علم است و قدرت از روي علم جاري است. اگر بايد شدت داشته باشد آن دانا شديدش ميكند، سست باشد آن دانا سستش ميكند آن وقت آن قدرت را بر روي اين مصنوعات به كار ميبرد. اين مصنوعات هم بايد مطاوعه كنند، هرجوري او دلش بخواهد ساخته شوند.
پس ببينيد يك علمي است لايزيد و لاينقص و اين را پيش همه استادان كامل ميتوانيد به دست بياريد. نجار كاملي باشد، آهنگر كاملي باشد، خوشنويس كاملي باشد، اينها علمشان لايزيد و لاينقص است. و يك علم ديگري هم هست براي آنها كه همراه فعل خود آن را ميآرند. اگر آن علم نباشد، الف نوشته نميشود، باء نوشته نميشود كه بخصوص التفاتي ميخواهد، توجه خاصي ميخواهد. حالا فكر كنيد انشاءاللّه، اگر فرضاً صانع هيچ اينها را به كار نبرده بود چه كار ميكردند خلق چه خبر داشتند كه علم دارد؟ حالا كسي بگويد اوّلاً نبودي كه بداني، بعد مسامحه ميكنيم اگر خدا خلق را خلق نكرده بود كسي چه ميدانست خدا دارد؟
پس خوب دقت كنيد عرض ميكنم حتم است كه خدا دست بزند به ملك تا اهل مملكت بدانند خدا دارند و آن جايي كه او دست زده، آن خلقهايي كه بعد واقعند نگاهشان به آنجا است همين كه ديدند آنجا را دست زد از همين فهميدند يك كسي اول بوده. باز به شرطي كه مسامحه توش نيايد، تا مسامحه توش آمد راه گم ميشود.
ملتفت باشيد، باز از كجا بفهميم غيري هست، دقت كنيد فكر كنيد چقدر واضح است. أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض و اينها را كه عرض ميكنم ببينيد ادعا نيست، واقعاً آدم عاقل شك نميكند كه خدايي هست، اين آسمان هست، اين زمين را ميبيني هست. يقيناً اينها را يك كسي ساخته اگرچه آن كس را تو نبيني و نتواني ببيني. فكر كن ببين تو اگر بداني چوبي خودش نميتواند راست بايستد و ببيني آن چوب بلند شد توي سر كسي خورد و توي سر كسي ديگر نخورد كه پهلوي او بود، آيا نميفهمي كه اين چوب را كسي برداشته عمداً توي سر كسي ميزند و عمداً توي سر كسي ديگر نميزند؟ حالا شخص زننده را اگر ميبينيش، كه خيلي خوب ميبيني اگر نميبيني، ميفهمي روحي برداشته، جنّي، ملكي برداشته توي سر كسي عمداً زده، توي سر كسي عمداً نزده.
حالا وقتي شما انشاءاللّه فكر كنيد مييابيد اين مطلب را؛ تمام مواد را ببينيد همينطور است. جسم خودش نميجنبد به شرطي كه مسامحه توش نباشد، فكرتان را درست به كار ببريد آن وقت هي زور بزنيد چيزي خلافش را اگر ميتوانيد پيدا كنيد، و نميتوانيد. ميفهميد چرخ خودش نميگردد، اين چرخ را ميخواهيم بگردد بايد يك چيزي نصب كنيم كه اين را بگرداند. سنگ سنگيني به اين ببنديم، آدمي اين را بگرداند. ديگر هيچكس و هيچچيز اين را نگرداند خودش محال است بگردد. خودش حركت ندارد، از اندرون خودش حركت خودبهخود بيرون نميآيد. يكدستي ميخواهد كه اين را بگرداند. ديگر اين دست يا دست آدم است، يا دست حيوان است، يا سنگ سنگيني است، يا فنر است. يك فنري بايد باشد كه اين را بگرداند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اگر خدا دست نزده بود به مملكت خودش، معلوم نيود خدايي هست يا نيست. پس از همين دستزدنش ما فهميديم صانع است و درست دستزدنش را كه ديديم فهميديم عالم است، پس علمش را نقش كرده در ملكش و همينها كه نقش كرده علم او است و ما ميخوانيم علم او را وقتي نگاه به اين ملك ميكنيم و در اين كتاب مطالعه ميكنيم. همينجوري كه كاتب علم خودش را نقش ميكند و وقتي تو نگاه ميكني ميداني او الف ميداند، كلمات و حروف را ميداند همينجور آن شخص نجار علمش است كه نقش كرده روي چوبها تو كه به چوبها و اين كرسي و در و پنجره نگاه ميكني ميداني او سليقهاش چطور بوده، علمش چطور بوده. پس آنچه علم در ملك هست، فراموش نكنيد انشاءاللّه، پس لايحيطون بشيء من علمه الاّ بما شاء اين علمها نقش شده روي اين مواد خلقيه. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين علمهاي منقوش همه مشاء است، همه ساخته شده است و او هر قدرش را ساخته اينها ميخوانند و ميدانند. آن علمي كه پيش خودش است خلق به آن احاطه نميتوانند بكنند، به كنه او هيچ نميتوانند برسند، آن علم پيش خدا است، به خدا چسبيده. فعل هر فاعلي به خودش چسبيده نميشود كَند به ديگري داد. مثل اينكه ديدن من پيش خودم است، شنيدن من پيش خودم است، طعمي كه من ميچشم كسي ديگر از آن خبر ندارد و هكذا تمام افعال من. پس ببينيد فعل خدا هم متصل به خدا است خلق نميتوانند بروند آنجا. پس علم خدايي به خدا متصل است، قدرت خدايي به خدا متصل است و هكذا.
ديگر اين سركلاف است انشاءاللّه از دست نميدهيد. بدانيد تمام اسمايي كه تعبير آورده شده به هر لغتي از لغات كه ميخواهيد فكر كنيد، تمام آن اسماء صادر از صانعند و تمام آن اسماء به خلق نميشود بچسبد. فكر كن ببين آيا ميشود خدا خداييش را واگذارد به كسي؟ مگر ميشود واگذارد؟ باز فكر كنيد انشاءاللّه و يكپاره كارها را واگذاشته است، يكپاره كارها را نميشود واگذارد. اما يكپاره كارها را عرض كردم واگذاشته است يعني الآن بالفعل واگذاشته شده. مثلاً تمام حدادي را به حداد واگذاشته كه مايصنع من الحديد را بساز. عقلش داده، چشمش داده، دستش داده، قوّتش داده، اسباب و آلات داده گفته تو بساز. اما واگذاشته، نه اينكه بيخواهش او ميتواند حداد كاري بكند. نه اينكه بيتعليم او ميتواند كاري بكند. اما همه را حداد بايد بكند، پولش را حداد بايد بگيرد، تعريفي يا ملامتي اگر بايد كرد، بايد به خود حداد كرد. همچنين تمام نجاري را به نجارها واگذاشته، نجارها بايد نجاري كنند. و انشاءاللّه مسامحه كه نميكنيد ميبينيد وضع ملك بر همين است. تمام بنّايي را به بنّاها واگذاشته، بنايي كار بنا است، بنا بايد بنايي كند. بله خدا ميتواند بگويد «كن» و عمارت ساخته شود اما حالا كه بناش بر اين نشده بنّا ميآيد آجر روي هم ميگذارد عمارت ميسازد. پس بِنا را بنّا بايد بكند البته. مصلّي بايد نماز كند البته، البته معصيت مال عاصي است بدئش از او است عودش به سوي او است. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها پس بعضي كارها و بعضي كه ميگويم يك طبقه ملك را ميخواهم بگويم فعل هر فاعلي را خدا به آن فاعل واگذارده كه او جاري كند. بايد چراغ، اطاق را روشن كند. بايد آب، عالم را تر كند. آتش بايد عالم را گرم كند. خودت كارهاي خودت را بايد بكني. تو بايد نماز كني، تو بايد روزه بگيري، تو بايد اعمال خير بكني، تو بايد اعتقادات صحيحه به دست بياري. ديگر غير از خدا كاركني نيست، پس من نميكنم، او خودش بكند؛ خدا نماز براي كه بكند؟ مگر خدا چيزي براي او ضرر دارد كه بايد كاري كند كه آن چيز ضرر به او نرساند؟ يا چيزي به او نفع ميرساند كه كاري كند آن نفع عايد او شود؟ پس اين حلالها اين حرامها را چنين قرار داده كه از دست فواعل جاري شود، واجب است چنين باشد، محال است چنين نباشد. چراغ بينور، ذغال است چراغ نيست. خدا كه چراغ ميخواست خلق كند، نور همراهش خلق كرد. اين نور بدئش از آنجا است عودش به سوي آنجا است. لكن آيا هيچ چراغي خودش روشن شد؟ آيا هيچ آدمي خودش خودش را درست كرد؟ آيا هيچ حيواني خودش درست شد؟ آيا هيچ گياهي خودش روييد بياينكه او را برويانند؟ محال و ممتنع است. پس حول و قوه مال خدا است وحده لاشريك له. اول دست ميزند چيزي را ميسازد آن چيز هم فعلي دارد. پس آفتاب را خدا خلق ميكند و ميسازد آن وقت اين آفتاب هم كاري از آن ميآيد. نجار كرسي را ميسازد، بعد اين كرسي ثمري دارد و كاري از آن ميآيد. حالا ديگر فكر كنيد، پس آن صانع اگر دست نزده بود به اوّل صنعت خودش، باقي صنعت كه نبودند اصلش كه بدانند يا ندانند. آن اول دستخورده خودش هم فعلي دارد و فعلش واگذار به خودش شده و بسا لفظ تفويض هم اينجا بگويند و كفر هم نيست. بسا آنكه اگر خلافش را بگويند كفر است، بسا اگر بگويي مؤمن نبايد ايمان داشته باشد يا بگويي كافر نبايد كفر داشته باشد، بگويند اين حرف بيمعني است. نه خير مؤمن بايد ايمان داشته باشد و نعمتش بدهند، كافر چون كفر ورزيد بايد كافرش دانست، بايد عذابش كرد. فاسق را بد ميدانند به جهتي كه كار بد را اين كرده، خدا نكرده. خدا زنا نكرده، خدا لواط نكرده؛ زاني زنا كرده، لاطي لواط كرده. بگويي اين كارها واگذار به اينها نيست، چگونه واگذار نيست واگذار هست اما واگذاري كه خواه خدا بخواهد خواه نخواهد، نه. پس باز تقدير الهي توش است، پس خدا است كه كار هر فاعلي را از دست آن فاعل جاري ميكند اما خودش اگر دست نزند نه فاعل هست نه فعل آن فاعل. مرا نسازد، نه نماز من هست، نه معصيت من هست. پس مرا ميسازد و قدرت ميدهد، تعليم ميكند كه چه كار بكن چه كار مكن، آن كار را به انجام ميرسانم يا نميرسانم، مختارم.
خلاصه ملتفت باشيد آن اول جايي را كه خدا دست زده آن اسمش ميشود اول ماخلق الله. آن اول ماخلق اللّه كه دست زده ممسوس است بفعل اللّه، ممسوس است بمشية اللّه اين است كه فرمودند علي ممسوس في ذات اللّه علي ممسوس است و مس كرده او را ذات خدا. ملتفت باشيد مسّ آن است كه اتصال بدهد كاتب فعلش را به دستش و دستش را اتصال بدهد به قلم، و اينها ممسوس به فعل كاتب است. كاتب روحي توي بدنش نباشد، دست نميتواند بنويسد. نجار روحي در بدنش نباشد، دست نميتواند كرسي بسازد. دست مثل چوبهاي خارجي است. پس اين بدن ممسوس است به روحي و روح مس كرده اين بدن را مثل اينكه اين دود مس كرده اين آتش را و اين آتش مس كرده اين دود را و متصل به اين شده. آتش وقتي مس ميكند دود را چه جور ميشود؟ البته دود گم ميشود آتش پيدا ميشود. دود خودش نميتواند بالا برود، گرمي آتش برش ميدارد بالاش ميبرد. دود خودش نميتواند روشن كند، آتش است كه روشن ميكند، دود هم غير از آتش است. دود آن چيزي است كه هرچه زيادتر شد تاريكتر ميشود. نور آن چيزي است كه هرچه زيادتر شد روشنتر ميكند. پس اين دود ممسوس براي شما بيان ميكند كه آن كسي كه مرا مس كرده، آن كسي ديگر است غير از من. من تاريك هستم او روشن است و تاريكي من توي نور او گم شده و من مسخّر او و مطيع او و منقاد اويم. او هر طوري مرا حركت بدهد من همانطور ميجنبم، هرطور مرا نگاه دارد من هم ساكن ميشوم. من خودم به خودم لااملك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و لا حركةً و لا سكوناً و لا نوراً و لا ظلمةً و لا هيچ چيز.
انشاءاللّه درست كه فكر ميكنيد ميبينيد دود مالك هيچ چيز نيست. آتش غير از روغن است، آتش كه به روغن رسيد گرمي كه به روغن رسيد، پيه آتش كه به آن رسيد آب ميشود. آتش است كه آبش كرده بعد اين آتش دوباره به اين تعلق بگيرد يعني دوامي پيدا كند. دوام كه پيدا كرد پاش را برميدارد بخار ميشود. همچنين اگر باز بايد اين بخار دوامي پيدا كند، بايد كه اين بخار بخصوص دود شود. باز بايد دوامي پيدا كند كه آتش در آن دربگيرد، آن وقتي كه درگرفت اطاق را روشن ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 6 ربيعالثاني 1304)
30بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه مسامحه نكنيد كه خيلي چيزها به دستتان ميآيد و بدانيد هر فعليتي روي هر قوهاي كه مينشيند، ملتفت باشيد انشاءاللّه، آن فعليت پيدا است و آن قوه گم ميشود توي آن فعليت. هر غيبي نسبت به هر شهاده همينجور است.
ملتفت باشيد ولكن اين مطلب مطلبي است كه عين حكمت است و در همه جاي ملك خدا جاري است و حقيقت دارد و فهميدنش خيلي است كه انسان نلغزد و بفهمد درست، كه مطلب چه چيز است، خيلي مشكل است. پس انشاءاللّه درست دل بدهيد كه نلغزيد.
پس بدون تفاوت همينجوري كه ميبينيد دود روشن نيست و جايي هم كه پر شد آنجا را تاريك ميكند، لكن وقتي آتش آمد روي دود يا ذغال، حالا ديگر ذغال پيدا نيست، پس آتش پيدا است. همينجور ميخواهم عرض كنم هر كيفيتي، هر صورتي، خواه از غيب خواه از شهاده، همين كه جايي را انتخاب كرد و نشست، مملكت مملكت او است و آنچه محل و مقرّ او بود گم است بعينه. و در مسأله چشمي، نفوس آرام ميگيرند اين است كه حكما و انبيا و علما مثل چشمي ميزنند.
پس ببينيد در توي دود، آتش پيدا است اما ميدانيم كه دود هم هست. در ذغال، آتش پيدا است اما ميدانيم ذغالي هست اما پيدا نيست. همهجا همينطور است. فراموش نكنيد شقوق و شئون و شعبش را ملتفت باشيد. پس آتش هرجا مسلط شد آتش پيدا ميشود و آن قابليت گم ميشود. آن قابليت اسمش ماده نيست به اصطلاح ما، به اصطلاح ما ذغال ماده نيست. و يك خورده هم كه فكر كني ميبيني اصطلاح ما درست است. اين مردم ظاهربين كه نگاه ميكنند، آن چيزي كه هميشه هست آن را ماده اسمش ميگذارند، آني كه تازه ميآيد عارضه اسمش ميگذارند، صورت اسمش ميگذارند ماهيت اسم ميگذارند. ما مشيمان اينجور نيست، و اين راه راه خدا نيست و راه پير و پيغمبر نيست. ملتفت باشيد آتش، دود مادهاش نيست. آتش مادهاي دارد و صورتي، ماده آتش، فعلش همان گرمي است، صورتش همان گرمي است. اين با ماده و صورتش ميآيد مينشيند روي ذغال، ذغال گم ميشود؛ روي دود، دود گم ميشود. اگر بنا باشد فكر كنيد خواهيد يافت كه آنچه در دست مردم است عكس مطلب است. آقاي مرحوم فرمايش ميفرمودند حكمت ياد بگيريد، كيسه وارو ميشود. وارو كه شد، تهش ميآيد بالا بالاش ميرود آن ته و آنچه مردم دارند واللّه جعل اللّه عاليهم سافلهم و سافلهم عاليهم. اهل حق درست ميروند و ميدانند آنها در سرابها ميگردند، به هيچ دلشان خوش است.
دقت كنيد پس آتش براي خودش مادهاي دارد و صورتي، اين ماده و صورت را فكر كنيد تا به دستتان بيايد. ملتفت باشيد انشاءاللّه و خيلي واضح است چنانكه مكرر عرض كردهام و خسته شدهام. ميفهميد بالبداهه هر فعلي هر جايي يافت شد فاعلي دارد، آيا ميشود فعلي بيفاعل درست شود؟ قيام زيد، آيا ميشود زيد نباشد و درست شود؟ داخل محالات است. پس هرجا علمي هست معلوم است عالمي هست، هرجا قدرتي هست پي ميبريد كه قادري هست اين است راه توحيد و راه انبيا و اوليا. شما همين كه خطي ميبينيد بايد بدانيد كاتبي هست. كرسي ميبينيد بايد بدانيد نجاري هست. پس فعل را خوب فكر كنيد و اينها سركلافش است كه عرض ميكنم. هي مكرر ميكنم به جهتي كه سررشته است، ميخواهم داشته باشيد. عرض ميكنم فعل بيفاعل محال است و فاعل بايد فعل را احداث كند. پس زيد بايد بايستد تا ايستادنش پيدا شود. بايد بنشيند تا نشستنش پيدا شود، كاري به نشستن و برخاستن كسي ديگر هم نداريم. پس هر جا حرارتي هست البته حارّي هست و حرارت دالّ است بر وجود حارّي. آن حارّ چه چيز است؟ فاعل حرارت. حالا آنچه حارّ است فكر كنيد درست دقت كنيد آنچه كه فعلش حرارت است مثل اين است كه فعل قيام از زيد صادر ميشود. ملتفتش باشيد انشاءاللّه، هرجايي ديديد حرارت را البته نميشود حرارت باشد و حارّي نباشد.
انشاءاللّه اگر مسامحه نميكنيد بناي فكر را ميگذاريد ميدانيد خداي با اين قدرت هرگز نميكند اين كار را كه قيام زيد را احداث كند و زيد نباشد. رطوبت باشد و آب نباشد. رطوبت فعل آب است. آبي كه فاعل اين فعل است نيست، و رطوبت هست، اين محال است. و هرگز محال را خدا خلق نكرده و خلق نخواهد كرد. پس فعل همهجا مال فاعل است و انشاءاللّه وقتي دقت كرديد و سررشته به دستتان آمد آن وقت ميفهميد كه حكمت خدايي چقدر آسان بوده، مشكل نبوده ما چقدر غافل بودهايم. پس هر جايي حرارت ميبيني دليل است كه حارّي هست. حركتي ميبيني دليل است كه محرّكي هست، ميبيني سكوني هست دليل است كه مسكّني هست. حالا كه چنين است يكخورده اگر مسامحه نميكنيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. حالا اين ذغال گرم است، كجاش گرم است؟ دود روشن است، كجاش روشن است؟ اندرون دود و شكم دود را پاره كني، مغز دود را نگاه كني، مغز دود تاريكتر است از روي دود. روي دود باز روشنايي خارجي به آن تابيده و به اطراف دود روشنايي افتاده دود را ميبيني سياه محض نيست، آبي رنگ به نظر ميآيد، فلفلنمكي است لكن مغز دود از اطراف دود تارتر است و تاريكتر است. پس دود گرم نيست لكن آن آتش كه ميآيد روي اين دود مينشيند گرمي پيدا ميكند. گرمي بيفاعل هم كه داخل محالات بود، پس لامحاله اين حرارت به جسم حارّي برپا است. ديگر جسم هم لازم نيست تا جسم گفتي مثل سنگ باشد، جسم است و رو به بالا ميرود. پس الحارّ ذات ثبت لها الحرارة و البارد ذات ثبت لها البرودة و الرطب ذات ثبت لها الرطوبة و اليابس ذات ثبت لها اليبوسة و هكذا. ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا كه چنين شد اگر بناشد فكر بيايد همهجا را ميبينيد بر يك نسق مثل مثلي كه در دست بود. پس ذغال مغزش هم آتش نيست، هيچ جاش آتش نيست اما اين ذغال قابليتي است، ملتفت باشيد، قابلي است كه آن آتش، ماده و صورتش بيايد روي اين قابل بنشيند اگر مانعي ندارد؛ دارد، مانع نميگذارد بيايد تَرَش كردهاي نميگذارد آتش بيايد. پس آتش خودش مادهاي دارد و صورتي و صورتش فعل او است و مادهاش فاعل آن فعل است و فعل همهجا بايد از فاعل صادر شود و همين است واللّه باب توحيد. و الاّ شما كجا خدا را ديدهايد كه اعتقاد به او پيدا كنيد؟ و همهجا خدا را بايد ديد و اعتقاد كرد. اين است راه فكرش. پس عرض ميكنم ملتفت باشيد، هر عاليي كه ميآيد در داني، داني گم ميشود و عالي ظاهر ميشود. پس راستي راستي عالي است و اگر حاق مطلب را بدانيد اين قدر حظها بكنيد از ايمانتان كه نميشود گفت و مادامي كه نميفهميد حاق مطلب را و به زور ميچسبانيد چيزي را به خود، از ايمان خود حظ نميكنيد.
پس عرض ميكنم واللّه خدا از رسول خدا ظاهرتر است، همينجوري كه آتش ظاهرتر است از دود. حالا رسول خدا آيا خدا توش نيست؟ انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون. ملتفت باشيد و دقت كنيد انشاءاللّه، پس خدا از پيغمبر واضحتر است، واللّه ظاهرتر است همينطوري كه پيغمبر حرف زده واللّه خدا بهتر حرف زده، خدا حرف زده كار كار خدا است. ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي توي اينها ديگر به دستتان ميآيد كه خدا اينجور چرا گفته. پيغمبر اگر هيچ خاكي نپاشيده بود و گفته بود ما رميت، پس چرا گفته اذ رميت؟ و اگر پاشيده، چرا ميگويد مارميت؟ پس ميگويد وقتي پاشيدي، تو نپاشيدي. اين مثل اين است كه اين دست من وقتي خاكي را بردارد بپاشد، راستي راستي با دست پاشيده اما دست نپاشيده به جهتي كه دستِ بيجان نميتواند بپاشد. پس دست نپاشيده، آن روح پاشيده. بدن اگر راه نرود معقول نيست روح راه رفته باشد لكن بدن وقتي راه ميرود كي به راهش برده؟ روح برده. پس روح راه رفته است. پس خطاب ميكند به بدن كه وقتي مَشَيْتَ، مامَشَيْتَ ولكن من راه رفتهام. اينها را در كارهاي خودتان شبانهروز همينطور مشغوليد. پس من به زبان خودم ميگويم تو وقتي كه گفتي، تو نگفتي من گفتم. تو نميتواني بگويي بيمن. تو به حول و قوّه من گفتي. حالا آيا زبان حرف نزده؟ زبان نبود كه هيچ حرفي نبود. پس هم زبان حرف زده هم روح حرف زده، هم با هم حرف زدهاند، هم زبان بيروح حرف نزده و نميتواند بزند، هم روح در عالم خودش بيزبان حرفي بزند ما نميشنويم. پس هر عالي كه در داني نشست، عالي نشسته نه داني نشسته، و داني نشسته. شما هر كاري كه بدنتان كرد، شما به بدنتان ميگوييد تو هركاري كه كردهاي تو نكردهاي من كردهام. اثباتش ميكنيد، بعد نفيش ميكنيد. تو هرچه ديدهاي، تو نديدهاي، من ديدهام. هرچه شنيدهاي، تو نشنيدهاي من شنيدهام. تو هرچه چشيدهاي، تو نچشيدهاي من چشيدهام. اگر بناشد كه فراموش نكنيد و مسامحه نكنيد خيلي از مطلبهاي عظيم عظيم به دستتان خواهد آمد.
پس عالي در داني كه قرار گرفت مملكت مسخر ميشود براي عالي و عالي تصرف ميكند در اين مملكت و جاييش را هم نميگذارد بيتصرف. پس اين قابليتي است كه دخلي به ماده آن چيزي كه آمده ندارد. پس،
از جمادي مُردم و نامي شدم
از نما مُردم ز حيوان سر زدم
در اين بيانات كه فكر ميكنيد ميفهميد نامربوط است. جماد نميتواند نامي شود، نامي نميتواند حيوان شود. حيوان مادهاي دارد صورتي دارد، يك حياتي دارد و يك صورتي آن حيات آن چيزي است كه همه صاحبان حيات ميبينند كه هم در شتر هست هم در گاو هست. پس اين مابهالاشتراك است ميانشان. صورت هم دارند صورت شتر شتر است، صورت گاو گاو. اين شيء با ماده و صورت مينشيند توي يك نباتي آن نبات هم خودش مادهاي دارد و صورتي دارد. پس ماده حيوان آن حيات است و صورتش حيوانيتِ مخصوص است كه شتربودن و گاوبودن و اسببودن و خربودن است. پس حيات مادهاي دارد و صورتي. ميآيد با ماده و صورت خود و مينشيند روي گياهي. اين گياه قابليتي است كه آن روح با مادهاش و صورتش روي اين قابليت نشسته، حالا اين گياه هم مسّخر شده مطاوعه ميكند براي آن حيوان. خود اين گياه هم مادهاي دارد جدا، دخلي به حيات ندارد. صورتي دارد جدا دخلي به شتر و گاو ندارد. مادهاش اين است كه جوهري است كه چند كار از او ميآيد يكي اينكه جذب ميكند يكي اينكه هضم ميكند، آبها را از ريشه خود ميمكد توي بدنش آنجا كه برد طبخش ميدهد، شبيه به خود ميكند پس آبها را ميمكد آنجا نگاه ميدارد چوب ميكند وقتي آبها و خاكها جفت شدند باهم تركيب شدند سخت شدند چوب شد. پس جذب ميكند نبات و هضم ميكند، ميپزد شبيه به خود ميكند. هرچه به كارش نميآيد دفع ميشود، ميزند دافعه بيرون ميكند از درخت صمغ ميشود، برگ ميشود. پس نبات مادهاي دارد و صورتي. فاعلي دارد كه فعلش جذب است و هضم و دفع و امساك و ربا است. اينها فعل نبات است و ببينيد اينجور درس است كه حضرت امير به كميل تعليم فرمودند، به اعرابي تعليم فرمودند. پس نبات خودش مادهاي دارد جدا و صورتي دارد جدا كه دخلي به ماده و صورت آب و خاك ندارد. لكن اين نبات با ماده و صورتش ميآيد روي يك قابليتي مينشيند. يكجا زياد جذب ميكند قابليتش خوب قابليتي بوده، يكجا كم جذب ميكند معلوم ميشود قابليتش سنگ داشته، ريگ داشته، آنها قابل نبود پس كمتر جذب ميكند. و همچنين به همين ترتيب وقتي آمد جاذب و دافع و هاضم و ماسك جميع اطراف اين جماد را ميگيرد و اين جماد ماده او نيست صورت او نيست. اين جماد قابليتي است كه او با ماده خودش و صورت خودش آمده اطراف اينرا گرفته و اين جماد مسخّر است يعني هيچجاش پيدا نيست كه آن جاذب ماسك هاضم دافع آنجاش را تصرف نكرده باشد. درخت سرش جذب ميكند و دفع ميكند، پاش هم جذب ميكند و دفع ميكند. پس آن جاذب ماسك دافع هاضم قابليت جمادي ميبيند و در اين قابليت مينشيند و اطراف اين را ميگيرد. حالا كجاي اين درخت سبز هست كه جاذبه نيست؟ نيست جايي از اين كه جاذبه نباشد. كجاش است كه ماسكه نيست؟ نيست جايي كه ماسكه نباشد. كجاش هاضمه ندارد؟ هاضمه هرجاش نداشته باشد ناخوش ميشود، دمّلي بيرون ميآورد، كوفتي، جربي بيرون ميآيد از بدنش. پس آن جاذب ماسك هاضم دافع، خودش و فعلش بر روي اين قابليت جمادي نشسته و اين جماد خودش به خودي خودش جذب ندارد. اگر سنگي جايي بگذاري، هي آبش بدهي؛ اين سنگ، ريشه نميگذارد. بنا نيست هيچجا سنگ را بكاري اين ريشه بگذارد و سرش بيرون بيايد و شاخ و برگ كند. پس اين جماد مادهاش ماده جمادي است صورتش هم صورت جمادي است. اين طول، اين عرض، اين عمق، اين رنگ، اين شكل، اينها صورت جمادي است لكن اين قابل است كه درختي اينجا بنشانند. درخت را كه اينجا نشانديم آن روح نباتي كمكم اين قابليت را جذب ميكند ميبرد پيش خودش و وقتي جذب ميكند و هي ميبرد پيش خودش، تمام اطراف خود اين را آنها فراميگيرند به طوريكه سر سوزني نميماند مگر اينكه آن روح آمده آن را فراگرفته. پس درخت سبز نبات است، پس واقعش اين است كه اسمش را جماد هم نبايد گذاشت. همينجور كه در عرف متداول است. تمام مردم طبعشان بر اين سرشته شده كه وقتي ميشنوند نبات، ميدانند يعني سرش از زمين بيرون بيايد، اين را آبش بدهند، آبها را به خود بكشد. سرهم هم بايد آبش داد، دايم بايد جذب كند، يكآن جذب نكند مرده است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، و اگر يكآن جذب نكند آن، پس از آن ديگر نميتواند جذب كند، خشك ميشود. سرهم بايد دفع كند، آني نميشود دفع نكند. هرچه فضول هست چرك هست، عرق هست، مو هست اينها را سرهم ميزند بيرون ميكند.
فكر كنيد انشاءاللّه، فكر كه ميكنيد عامي صِرف نميشويد ميفهميد كه اين مو سرهم دارد بلند ميشود. عقل حاكم است كه اين سرهم دارد بلند ميشود لكن ميزانش اينقدر كم است كه تو نميتواني درك كني. نميبيني موهاي سرت هفته به هفته بلند ميشود و ميتراشي، ريشت هم سرهم بلند ميشود و ميزني؟ سهل است سرش ساييده ميشود. عرض ميكنم خود همين مو دفع هم ميكند همينطوري كه بدن چرك ميشود، چركها از موها هم بيرون ميآيد. نميبيني بايد مو را بشويي، چركش را بگيري؟ و خيال مكن از بدن چرك بيرون ميآيد و سرايت ميكند ميآيد توي موها و موها چرك ميشود. بله سرايتها هم هست لكن خودش هم بخصوص دافعه دارد از مغزِ خودِ مو چرك بيرون ميآيد. نميبيني وقتي مو را ميشويي موها باريك ميشود؟ آدم وقتي از حمام بيرون ميآيد ميبيني موها نرم شده باريك شده، به جهت اين است كه چركهاش پاك شده. وقتي چرك است چركها حجمش را زياد كرده كلفت شده، باد زده چركها خشكيده كلفت شده. وقتي ميشويي و چركهاش را ميشويي، نرم ميشود و باريك ميشود.
باري، برويم سر مطلب. پس انشاءاللّه فكر كنيد، پس روحِ جاذب هاضم دافع، واقعاً جوهري است و چنان جوهري است كه وقتي نشست روي آبي خاكي، جاي نمناكي، آن خاكها گم ميشود توي اين درخت، آبها گم ميشود چيزي كه پيدا است جاذب و دافع و هاضم و ماسك است. آن روح نباتي از ظاهر و باطن اين درخت پيدا است. پس او است مستولي و اين مسخّر او است. لكن ميفهميم غير از نبات چيزي ديگر هست به دليل اينكه ريشهاش را از جاي نمناك بيرون ميآري جاي ديگر مينشاني، خشك ميشود. درخت همان درخت اولي به نظر ميآيد لكن برگ نميدهد، شاخ نميدهد. پس اين جماد بوده. پس اين بدن درخت جماد است و اين جماد مادامي كه روح توش هست، جذبش جذب روح است. پس خطاب ميكند به اين بدنِ خودش كه جذب كرده ميگويد كه وقتي جذب كردي و راستي راستي جذب كرده وقتي تو جذب كردي، تو جذب نكردي من جذب كردم. وقتي هضم كردي و راستي راستي هضم كرده وقتي هضم كردي، تو هضم نكردي من هضم كردم و هكذا تا آخر فعلهاش. و همچنين است ميآيد امرها به صورتهاي ظاهري، پس هر صورتي يكجايي روي يك مادهاي كه نشست همه جاي آن ماده را فراميگيرد. روي اين كرباس كه رنگ نشست، اين كرباس مغزش رنگ است، در يمينش رنگ است، در يسارش رنگ است، در خودش هرجا نگاه كند از هر طرفش كه نگاه ميكند ميبيند رنگ است و ديگر خودش پيدا نيست. پس كرباس رنگ نيست، كرباس رنگ آبي نيست رنگ سفيد هم نيست. سفيد هم يكي از الوان است. پس كرباس پيدا نيست اما رنگ پيدا است. ظاهرش رنگ است كه پيدا است، از هر سمتي كه ميروي رنگ پيدا است اما به شرطي كه بابصيرت بيمسامحه فكر كني رنگ پيدا است براي چشم. حالا اگر چشمت را تو به هم بگذاري بگويي اگر رنگ پيدا است من كرباس را دست ميزنم رنگش را نميفهمم، اين حماقت است. آني كه بايد ببيند چشم است نه لامسه. بله لامسه دست ميزند ميفهمد كه كرباس چند ذرع است، اما رنگش پيدا نيست براي كور. رنگ را كسي نگفته كور بفهمد، پيدا است براي صاحبان چشم. پس نه اين است كه رنگ مخفي است، رنگ مخفي است، اين حرف غلط است. رنگ هست روي كرباس، چشمت را واميكني ميبيني، هم ميگذاري نميبيني.
همچنين باز دقت كنيد اين كرباس گرم است، گرمي كاري به جسم ندارد. دست ميزني ميفهمي. پس لامسه گرمي اين را ميفهمد، چشم رنگ اينرا ميبيند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه ببينيد، چندين سلطان آمدهاند يك مملكت را گرفتهاند جنگ هم ندارند، نزاع هم ندارند. فكر كنيد كه ملائكه عديده آمدهاند اينجا منزل كردهاند هيچيك هم مانع كار هم نيستند، بلكه همه كمك همند. پس اين آبانگور طعمي دارد كه طعم همهجاي اين را فراگرفته. رنگش ظاهر است براي چشم، طعمش ظاهر است براي ذائقه، گرمي و سرديش ظاهر است براي لامسه، وزنش براي لامسه ظاهر است، بوش شامّه ميخواهد، بو فراگرفته ظاهر و باطن سركه را به طوري كه آبانگور پيدا نيست اما باز آبانگورش فاني نشده، معدوم نشده.
انشاءاللّه ملتفت باشيد همهجا بريك نسق است و بريك طور است كه عرض ميكنم. پس اين آبانگور ما آنچه توي خم هست، اين سركه ما بوش ظاهر است براي شامّه، طعمش هم ظاهر است براي ذائقه، رنگش هم ظاهر است براي باصره، وزنش هم ظاهر است براي لامسه. جوش هم بكند، وزوزي كند، صداش ظاهر است براي سامعه. حالا ديگر من با گوشم رنگ اين را نميبينم، هرچه گوش ميدهم چه رنگ است نميدانم چه رنگ است، شما الاغ شدهايد، من درست حرف زدهام شما دل ندادهايد كه بفهميد. پس فكر كنيد مسامحه نكنيد. تمام ملك وضعش بر اين است كه هر فعليتي روي هر قوهاي كه نشست، آن قوه قابليتي است زير آن فعليت. آن فعليت مادهاي دارد جدا، صورتي دارد جدا. اين ماده با آن صورت ميآيد روي قابليت قرار ميگيرد. وقتي ضد دارد و آن ضد ميآيد فعليت برميخيزد، فعليتِ ضد اين مينشيند. آن هم مادهاي دارد صورتي دارد جدا. پس گرمي فعل گرم است، سردي هم فعل سرد است. پس سرد مادهاي دارد فعل او سردي است، گرم هم مادهاي دارد فعلش گرمي است. لطيف فعلش لطافت است، كثيف فعلش كثافت است. اين را شيخ مرحوم عنوانش را آوردهاند كه اشياء در ماده و در صورت مختلفند نه در صورت تنها. لكن اين مردم از بس منجمد بودند مگر جرأت كرد كه شرح كند؟ همين گفت و رفت. ديگر يكپاره مثالها زد براي اينكه ماده ياقوت دخلي به ماده آجر ندارد، ماده آجر هم دخلي به ماده ياقوت ندارد. بر روي ماده ياقوتي صورت آجري نميشود پوشيد، بر روي ماده آجري صورت ياقوتي نميشود پوشاند. اينها را گفت اين مغزش همين سخنهايي است كه عرض ميكنم. انشاءاللّه اگر فراموش نكنيد.
پس عالي براي خودش مادهاي دارد صورتي دارد، ابتداي ماده غيبي، ملتفت باشيد انشاءاللّه، ابتداش همين نبات است. پس نبات وقتي ميگيرد انتخاب ميكند جمادي را و آن جماد است كه تو ميبيني رنگش را، شكلش را، طورش را، طرزش را، حالا جذبش را تو نميبيني اما ميفهمي. اينرا نگفتهاند با چشم بفهمي اگرچه جذب چشمي هم هست و ميشود با چشم هم ديد. ريشه را در شيشهاي بگذاري و چشم بدوزي به آن، ميبيني آن ريشه آب را مكيد و جذب كرد. پس جذب كمكم هم به چشم ميآيد لكن ميخواهم عرض كنم كه آدم عاقل هيچ احتياج ندارد بنشيند و تجربه كند و نگاه كند سرهم به اين پيازي كه در اين شيشه است كه اين آب به خود كشيد، تا آن وقت بداند اين جذب دارد. بلكه همين كه ميبيني امروز به يك اندازهاي است فردا درازتر شد، پسفردا درازتر شد، ميفهمي جذبي كرده، آبي به خود كشيده. پس ديگر دقت كنيد باز فراموش نكنيد به جهتي كه سررشته و سركلاف است كه عرض ميكنم. ميخواهم عرض كنم كه تو آنچه ميبيني از اين پيازي كه ريشه كرده، باز همين صورت ظاهرش را ميبيني. رنگش را، شكلش را ميبيني، طعمش و بوش را ميفهمي لكن در توي اين پياز هست يك جاذب هاضم ماسك دافعي كه فهم تو بايد آن را بفهمد. پس از براي فهم تو ظاهر است نه از براي چشم تو. ديگر حالا نبايد بحث كرد كه اگر او اينجا است و اينجا ظاهر است، چرا من صداش را نميشنوم؟ مگر من گفتم نبات صدا دارد؟ مگر من گفتم نبات فلان رنگ است؟ من گفتم نبات جاذب هاضم ماسك دافع در اين جماد هست. ديگر چرا آن جاذب را من نميبينم، به جهت اين است كه ازبس لطيف است، از هوا لطيفتر است نميشود ديدش. لكن كجاي اين درخت هست كه جاذبه نباشد؟ همهجاش جاذبه دارد. همين گندم خشك، تمام جاهاش جاذبه دارد. ميخواهي تجربه كن، زير آبش كن ميبيني دو ساعت بعدش ريشه ميگذارد.
پس اين مطلب را اگر از دست ندهيد ميفهميد عالي وقتي آمد در رتبه داني، و اين قاعده مسلّم است انشاءاللّه، يعني مسلّم شماهايي كه مرتاض به حكمت شدهايد ميدانيد بر روي هر قابليتي مينشيند صورت محضه نيست. خودش مادهاي دارد صورتي دارد. نيل نشست بر روي كرباس، لكن حالا نشسته روي كرباس و كرباس را مسخّر كرده به طوريكه كرباسش گم شده. باز گم شده معنيش نهاين است كه فاني شده. اگر كرباس فاني ميشد و ديگر كرباسي نبود، ديگر رنگ اينجا نميايستاد. وقتي چيزي اينجا نيست، قابليتي اينجا نيست، رنگ اينجا نميايستد. پس كرباس هست، فاني نشده اما از خود بيخود شده، در نمايش مسخر رنگ شده، نمايشش همان نمايش او است، فعلش همان فعل او است.
خلاصه، پس مشاعر عديده داريم، بعضي از مشاعر ما رنگ ميبيند، بعضيش صدا ميشنود، بعضي از مشاعر سبكي و سنگيني ميفهمد، بعضي طعم و بو ميفهمد. خيال هم يكپاره چيزها ميفهمد به همينطور ميرود تا آن مشعري كه خدا ميشناسد؛ اما خدا را بايد ديد. اما ملتفت باشيد چه عرض ميكنم كه خيلي خرها هستند ميگويند خدا كجا است برويم او را ببينيم؟ عرض ميكنم اگر تو خدا ميشناسي، پيغمبر را كه ميبيني خدا را ديدهاي. انّ اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون انّ اللّه مع المؤمنين خدا با پيغمبر است، خدا توي پاي پيغمبر نشسته، خدا توي سر پيغمبر نشسته، توي دل پيغمبر نشسته، توي اراده پيغمبر نشسته. ماتشاؤون الاّ انيشاء اللّه تو اگر خداشناسي، خدا از پيغمبر ظاهرتر است از خود پيغمبر و پيغمبري در ميان نيست. باز در ميان نيست را ملتفت باشيد، و اگر پيغمبر در ميان نبود، پيغمبر مرده بود و فاني شده بود، خدايي در ميان نيامده بود. پس پيغمبر هست لكن از خود بيخود شده، مسخّر براي خدا شده. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون پيغمبر ميشناسي، نميشود خدا را نشناسي. آن بدني كه از پيغمبر نباشد اصلش پيغمبر نيست.
ديگر از اين قاعدهها بدانيد كه منافقين اصلش پيغمبر نداشتند اگرچه آن شخصي كه آمده بود و ميگفت من پيغمبرم، همه او را ميديدند و به دروغ هم به او ميگفتند تو پيغمبري. خدا هم خبر داد به پيغمبر كه اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انّك لرسول اللّه واللّه يعلم انّك لرسوله خدا هم ميداند تو پيغمبر هستي ولكن خدا يشهد انّ المنافقين لكاذبون خدا شهادت ميدهد كه منافقين دروغ ميگويند به جهتي كه هيچ در دلشان نيست كه تو پيغمبر خدايي. پس پيغمبر بيخدا، كوسه ريشپهن است، خداي بيرسول كوسه ريشپهن است.
خلاصه ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس عالي در داني از خود داني ظاهرتر است لكن آيا به چه مشعري بايد ديد عالي را؟ مشعر خداشناسي البته غير مشعر خلقشناسي است. خلق آن چيزي است كه تا نسازيش نباشد، خدا آن كسي است كه همه را ساخته و سرجاش گذارده. اين را ميخواهي ببيني او، لاتدركه الابصار در كتاب خودش داد كرده. طمع مكن او را ببيني. او را ميخواهي ببيني با همين چشمي كه اينها را ميبيني، رسولش را ببين او را ديدهاي. با همين دست مصافحه كن، همينكه با رسول مصافحه كردي با خدا بيعت كردهاي، دامن رسولش را ميگيري دامن خدا را گرفتهاي. اين است كه جميع نسبتهاي غيب ميآيد پيش شهاده و جميع نسبتهاي شهاده ميرود پيش غيب. اينها با هم هستند، بيهم هستند، بيهم هم نيستند؛ بيهم، غيب هيچ صورت نميتواند بگيرد. ديگر اينها هر كلمهاي هم جايي جاش است. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه لكن فكر كنيد ببينيد اگر اين پيغمبر نيامده بود ما چه ميدانستيم خدايي هست يا نه؟ هيچ نميدانستيم، خبر از جايي نداشتيم. پس اين آمد و گفت اما اين اگر از خودش ميگويد پس رسول خدا نيست ما با خودش كار نداريم. لكن رسول است از جانب او آمده، هيچ چيزش خلاف او نيست. رسول نيامده، او آمده همينطوري كه مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي هرچه هم ميگويد ماقلت اذ قلت ولكن اللّه قال، هركه آمد ديدنش، ديدن اين نيامده ديدن خدا رفته. در خصوص مؤمنيني كه هستند ميفرمايد مؤمني كه ناخوش ميشود و ميبينيد كه ناخوش هم ميشود؛ مؤمني كه ناخوش ميشود و تو ميروي به ديدن او، خطاب ميكند خدا كه تو به ديدن او نرفتهاي و حال آنكه تو بايد هميشه به ديدن اين بروي و ديدن اين رفتهاي، ديدن كسي ديگر نرفتهاي. معذلك خدا خطاب ميكند به او كه تو ديدن او نرفتهاي ديدن من آمدهاي. حالا كه چنين است و ديدن من آمدهاي، ثواب تو بر من است و من ثواب بايد به تو بدهم و راضي نخواهم شد براي تو مگر بهشت را. ببينيد چه كريمي است! همينقدر عيادت ناخوشي ميروي، خدا بهشت را به تو ميدهد. ميگويد ايّاي زرت و ثوابك علي ثوابش بر خدا است. و ما عنداللّه خير و ابقي خدا چيزي بدهد اول دهان شيرين شود بعد دهان تلخ شود، اين نعمتي است فاني و ما عنداللّه باق هرچيزي فاني است واللّه منت هم نميگذارد خدا، تمام منت خدا بر خلق همين است كه رسول ميفرستد. اين آمده به دار باقي ببرد مردم را. اينهمه سلاطين، اينهمه وظيفه ميدهند، هيچ هم دوستش نميداري. ملك زايل است از خود سلطان هم زايل است. وقتي خود سلطان هم ميرود ديگر تو توقع مكن تيولش باقي بماند. تا خود سلطانش رفت، البته تيولش هم ميرود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 7 ربيعالثاني 1304)
31بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»
اينجور عباراتي كه ميبينيد و اين مردمي كه ميبينند مثل قرآني كه ميبينند بناميكنند خواندن و ميروند تا آخر، اين عبارات را همينجور ميخوانند، خدا ميداند. ديگر اين مطلبي است و معمّايي است و اشاره به جايي، سراغ ندارم يكسطرش را بتوانند معني كنند مگر همينطور بخوانند. مثل قرآن كان و يكون و ماضي و مستقبلش را بدانند. شما انشاءاللّه دقت كنيد، شما نباشيد كه بخوانيد و برويد؛ يا خيال كنيد فهميدهايد و نفهميده باشيد. از روي بصيرت هرجاش را نميدانيد، بدانيد كه نميدانيد. هرجاش را بايد مطالعه كرد و به دست آورد، بياريد. پس عرض ميكنم خوب فكر كنيد انشاءاللّه و سررشته را هرگز از دست ندهيد كه سررشته كه به دست هست نميشود آدم نفهمد. من سررشته را كه به دست ميدهم شما مرخص كه هرچه لجكنيد ببينيد غير از اين نميشود. ميبينيد نميشود همچو نباشد، پيش خودتان براي مشق عرض ميكنم و الاّ نميتوانيد ايرادي وارد آوريد، هيچ ايرادي نميشود گرفت چرا كه علمش كه يقيني شد آن وقت ديگر خيلي كليات به دستتان ميآيد.
پس عرض ميكنم خوب دقت كنيد انشاءاللّه، آن مسأله كه خيلي متداول است ميان شيخيها، خصوص شيخيهايي كه كرمان هستند خيال ميكنند نسبت اشياء را بهيك عالي كه ميسنجند همهجا اثر و مؤثر است. ديگر مؤثرشان كلي است و اثرشان افراد و به جهت همينجور چيزها كه ميدانستهاند در ذهن مردم است همچو كتابها نوشتهاند. ملتفت باشيد و حالا سركلاف نيست، حالا همينطور صحبت است ميدارم.
ببينيد ميفرمايند جميع صحبتها بعد از عقل خلق شده و باعث وجود آنها عقل است و عقل اوّل ماخلق اللّه است. بعد چيزهاي ديگر ثانيند، ثالثند، رابعند و هكذا. اين حرفها همه گفته شده و قطار شده و خواندهاند مردم كان و يكون را معنيش را درست نميدانند، شما فكر كنيد انشاءاللّه ببينيد آيا از عقل جز عقل چيزي بيرون ميآيد؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين سركلاف است كه عرض ميكنم لفظهاش را من هي لُري ميگويم، پوستش را ميكَنم، جسمانيش ميكنم. عقل كاري غير از كارهاي عقلاني از آن نميآيد، بعينه شيرين هركاري ميكند شيرين است كار ترشي از او نميآيد، ترشي كارش ترشي است، شيريني از او نميآيد. پس آن جوري كه مردم خيال ميكنند اينجور است كه عقل كلي است و كاينات افراد عقلند. ملتفت باشيد اگر اينجور است چرا مردم عقل ندارند؟ ديوانه بسيار است. شما ملتفت باشيد عقل در جايي وقتي نشست، اكتساب جنان ميكند. عقل نميشود بيايد و خداشناسي نيايد. چيز غريبي است اين عقل، اين عقل اقرب خلق است الي اللّه، احبّ خلق است الي اللّه و اعمل خلق است بطاعة اللّه. معصوم است و مطهّر، يكسر مويي اگر بگويم نميتواند بجنبد مگر هرقدر او را بجنبانند ميجنبد، هرقدر ساكنش ميكنند ساكن ميشود درست گفتهام. باز چون بعضي اخبار دارد، جرأت ميكنم ميگويم. ميفرمايند معصومين مجبولند بر طاعت، يعني خدا ما را اينجور خلق كرده كه طاعت كنيم، نميتوانيم مخالفت كنيم. مثل اينكه فلانكس مخلوق است، هرجور خلقتش كردهاند همانجور است. كسي را كه صفراوي خلقش كردهاند بخواهد صفراوي نباشد ناخوش ميشود. فلانكس را بلند خلقش كردهاند، حالا كه قدش بلند است، بخواهد خود را كوتاه كند نميشود ميكُشد خودش را. يكي ديگر كوتاه است، بخواهد خود را بلند كند نميتواند و هكذا.
پس انشاءاللّه خوب فكر كنيد، اول ماخلقاللّه ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر بناباشد اين همينطور آنچه را كه داريد زير رتبه او همه از آنجا آمده باشد، اگر اينطور بودند، همه عقل بودند. ديگر نفسي نبايد پيدا باشد، ديگر جسمي نبايد پيدا باشد. عقل كه اول ماخلقاللّه است درباره او گفته ميشود كه بهاو گفتند ادبر عقل هم پايين آمد. فكر كنيد كه كجا پايين آمد؟ انشاءاللّه دقت كنيد، چيزي كه اول موجودات است و او ساختهشده و هنوز چيزي ديگر ساختهنشده، نه فضايي، نه مكاني ساختهنشده، همه را بايد بسازند. وقتي ساختهنشده و جايي نيست، چطور به او ميگويند برو، ميگويند ادبر پشت كن؟ جايي كه نيست او پشت كند.
ملتفت باشيد فراموش نكنيد انشاءاللّه، بدانيد پس يكپاره جاها هست و آنجاها كار دست عقل نيست. پس مراتبي متعدده است كه كونش با عقل نيست و عقل او را نساخته. حتي ميخواهم عرضكنم، اميدوارم ازبس حلاّجي كردهام شما همهاش يادتان نرفته باشد. دقت كنيد ببينيد در توي عبارات همهجا پروراندهاند اين مطالب را. ميفرمايند جميع امدادات تشريعيه با عقل است، چرا؟ تكوينش را كه ميگويند باز ميگويند همچو شده همچو شده. پس انشاءاللّه خوب دقت كه ميكنيد و فكر ميكنيد از عقل هرچه پايين بيايد همهاش عقل است، از روح هرچه پايين بيايد همهاش روح است معذلك روح عقل نيست، عقل روح نيست. و ميخواهم عرض كنم كه روح اثر عقل نيست؛ كلي و افراد نيستند و اين مطلب را اگر داشته باشيد و پيرامونش گشته باشيد فكر كنيد انشاءاللّه ميخواهم عرض كنم عالم امكان فكر كنيد از پيش خدا فكر كنيد و بياييد تا پيش پاتان. از پيشپا ميخواهي فكركن و جاروبش كن راهت صاف باشد برو تا هرجا ميخواهي. هر مطلبي كه سرراست ميرود تا پيش خدا و عقل، خاشاك سر راهتان را نگرفته باشد، هرجا برويد ميآيد تا پيشپا؛ معلوم است از آنجا آمده. هروقت كه جايي درست ميآيد جايي درست نميآيد بدانيد نه آنجاش را فهميدهاي نه اينجاش را فهميدهاي. پس عرض ميكنم خلق از عالم الوهيت ناشي نشدهاند، بيرون نيامدهاند از شكم خدا. لفظ لُريش اين است كه لميلد و لميولد و اينها در كمون ذات خدا كامن نيستند، ذكري ندارند آنجا.
خوب فكر كنيد كه اينها سركلاف است دست ميدهم. عرض ميكنم ببينيد مادهاي كه چيزي در اندرونش كامن شد، چنين مادهاي كه كامن است چيزي در آن، مثل صورت تثليث توي موم، مثل حركت توي سنگ، هرچه هرچه درش كامن است خودش نميتواند آن را بيرون بيندازد. حالا نعوذباللّه اينهايي كه ميبينيم اگر اينها در ذات خدا كامن بوده است نعوذباللّه، ذات بايد امكانالامكانات باشد و اگر چنين است پس بيكارهترين تمام چيزها است. حالا ديگر از اينها پي ببريد كه خدا ندارند صوفيه، عرفا اسمشان را ميگذارند و واللّه سفها اسمشان است. و اگر جهّال و عوام خبر شوند از اعتقادات اينها، پناه ميبرند به خدا كه پيرامونشان نگردند.
خلاصه ملتفت باشيد انسان جاهل غافل حرفهاي اينها را كه ميشنود اول خيال ميكند اينها همه را كه خدا ساخته داشته. به جهت اينكه خدا اگر گرمي نداشت گرمي به گرم نميداد، اگر سردي نداشت سردي به سرد نميداد، اين حرفها درست هست لكن ملتفت باشيد اينجور مطالب مطالبي است كه در عالم خلق گفته ميشود و انسان گم ميشود به اين حرفها. شما انشاءاللّه گمراه نباشيد، غرَض را و مرض را بيندازيد كنار. فهميدن مطالب حق، زور نميخواهد. همينقدر غرَض و مرض را كنار بيندازيد به آساني فهميده ميشود.
پس عرض ميكنم انشاءاللّه دقت كنيد، پس عرض ميكنم همينطوري كه به ظاهر هر چيزي از هرجا آمده و علامت آمدنش از آنجا اين است كه متاع آنجا را داشته باشد. سيخ و ميخ و بيل و ميل از پيش آهن آمده، هرچه در آهن هست در اينها هست. براده كني آهن را، هر خاصيتي در آهن هست در براده آهن هم هست. همين سيخ و ميخ را براده كني، آهن را براده كردهاي همان خاصيت را دارد. و همچنين در جميع مايصنع من الخشب، چوب هست. تو هريكش را ميخواهي براده كن خاصيت چوبي توي همه در و پنجره هست.
انشاءاللّه مسامحه نكنيد، اينها همه اگر از پيش خدا آمده بودند، هريك را كه براده ميكردي همه خدا بودند. و اگر اين خدا است، چرا گرسنهاش است، چرا تشنهاش است، چرا كوفت گرفته، چرا ناخوش است، چرا داد ميزند از درد؟ هي طبيب ميخواهد، هي التماس ميكند، هي دوا ميخواهد كه بلكه يك طوري شود مرضش رفع بشود و نميشود و آخرش ميميرد و داد ميزند كه نميخواهم بميرم و ميميرانندش. حالا آيا اين خدا است؟ ولكن هيچكاري از او نميآيد و اگر خدا هيچكاري از او نميآيد، پس معني خدايي چه چيز است؟ پس مسامحه نكنيد و هذيانشان را ملتفت باشيد و بياغراق واللّه هذيان است و هي بايد گفت هذيان است و سفاهت است و نميشود شرح كرد كه چقدر سفاهت است. بگويي حرفهاشان مثل حرفهاي مجانين است، نه. واللّه مفردات حرفهاي مجانين راست است و مفردات حرفهاي اينها معني ندارد. مثل صداي الاغ صدا ميدهند؟ نه واللّه، الاغ وقتي جو ميخواهد يكجور صدا ميدهد، وقتي كاه ميخواهد يكجور صدايي ميدهد، ولكن(ولكي خل) بيخود سم به زمين نميزند، عرعر نميكند. براي ماده خر است، براي كاه است، براي جو است، براي علف است. ملتفت باشيد و ببينيد اينها هذياني بافتهاند كه در تمام ملك هذياني ديگر هذيانتر از آن، نه پيش سگ يافت ميشود نه پيش خر يافت ميشود، نه پيش مجانين نه پيش سفها. و تعجب اين است كه اين كلماتشان را حكمت اسم گذاشتهاند، عرفا اسم خودشان را گذاشتهاند. شما ببينيد اگر جميع خلق در خدا كامن هستند، خدايي كه جميع اينها توي شكمش هست، همچو خدايي خودش نميتواند بزايد، بايد زايانيدش. همينطوري كه بعينه زنهاي حامله را بايد زايانيد. زن حامله خودش نميتواند بزايد، بايد او را زايانيد و تبارك صانعي كه او وقتي ميخواهد زنها را بزاياند اين كيسه را كه بندهاش را درهم كشيده واميكند و بعد از زاييدن باز درهم ميكشد. زني كه خودش نميداند چطور شد كه اين بچه آمد، حالا نعوذباللّه اگر اين خلق در شكم خدا بودند نميتوانست خودش بزايد و اين امكانالامكانات بايد باشد.
بعد از اين باز فكر كنيد اگر همه از آنجا آمده بودند، پس چرا آنكه اينجا آمده كاري از او نميآيد؟ چرا عاجز است؟ همينجور مثلهاي خودشان را بگيريد و بر خودشان رد كنيد. خودشان مثل ميزنند كه خدا مثل مداد، خلق مثل حروف. مثل ميزنند كه خدا مثل آب است خلق مثل موجها، مثل يخها، مثل برفها توي موج بنشيند يخ آب ميشود. برف آب شود آخرش همان آب است و انشاءاللّه فراموش نكنيد هرچه از اين قبيل مثل دارند و همهاش هم همينجور بيان ميكنند مطالب خود را؛ هي خدا را ماده ميگيرند و ميگويند صورتها عارض بر آن ماده ميشود و شعر ميخوانند كه:
من و تو عارض ذات وجوديم
مشبّكهاي مشكوة وجوديم چو(چه خل) ممكن گرد امكان برفشاند
بهجز واجب دگر چيزي نماند
يخ كه آب شد آب است، موج كه نشست ديگر كوچك نيست بزرگ نيست، موجها كه خراب شد همان آب باقي ميماند.
ملتفت باشيد اگر بناتان نيست مسامحه كنيد در حكمت به حاقّ امر برميخوريد و هيچ نميشود مسامحه كرد. دقت كنيد انشاءالله. ميگويم تو از همين مثالهايي كه داري ميزني و مثال است براي خدا، ميگويم آخر ببين همين مدادي كه سياه است، توي هر حرفي كه ميرود سياه است. تو اگر سياهي بخواهي توي الف هست توي باء هست توي جيم هست. هرچه را تو از مداد بخواهي اين مداد، مركب است از زاج و مازو و دوده و صمغ. حالا تو اينها را بخواهي، توي همه حروف زاج هست، مازو هست، دوده هست. و همچنين مثل ديگري را كه ميزنند همان دريايي كه مثل ميزنند كه دريا چون نفس زنَد بخارش گويند، چون متراكم شود ابرش نامند، چون فروچكد بارانش خوانند، چون به هم پيوندد سيلش گويند. ديگر يك جايي «گويند»، يك جايي «نامند» مسجّع كنند، مقفّا كنند، كتاب نوشتهاند آن آخر چه؟ آن آخرش البحر بحر علي ماكان في القدم. يك آهي هم پشت سرش بكشند، يك حالي بكنند. حالا آيا خدا شناخته شد به همين؟ انشاءاللّه مسامحه نكنيد فكر كنيد، همين آب را آيا نميبينيد توي آن موج، تر است. همين آب، توي موج كوچك هم تر است، توي موج بزرگ هم تر است، توي بخار، تر است.
دقت كنيد انشاءاللّه، هر كلي در افراد خودش ظاهر است، بيّن است، واضح است، آشكار است. اينها را شما يكخورده پابيفشاريد به دست بياريد، ولش نكنيد. شما هرچه را تميز از هرچه ميدهيد، و اينها نميدانم تميز هم نميدهند و تميز هم ميدهند در كارهاي خودشان و هر كلي را در افراد خود واضح و ظاهر ميبينند و ميگويند و تميز ميدهند؛ به خدا كه ميرسند هيچ از خدا خبر ندارند. ببينيد هرچه از هرچه ممتاز است، اين جنس از آن جنس ممتاز است، چلواري ميخواهي بخري، كرباس ميخواهي بخري، ماهوت ميخواهي، به نمونه تميز ميدهي. پس ماهوت يك جنس متاعي است كه نمونهاش را كه ديدي از خوب و بدش، تمام ماهوتيت يافت ميشود. آن وقت اگر يك پارچه به دستت دادند كه آنجور نيست، ميگويي ماهوت نيست. اين كرباس است، اين چيت است. چيزهايي است تا پيش پاتان آمده، توي چشمتان آمده، توي گوشتان، توي شامّهتان، توي ذائقهتان، توي لامسهتان همهجا فرورفته و اينها حجت خدا است كه تمام كرده بر همه شما. ببينيد هرصاحب طعمي را از طعمي ديگر تميز ميدهيد، شيريني از ترشي تميز دارد اين با ذائقه تميز داده ميشود. حيوانات هم ذائقه دارند و تميز ميدهند پس نكند كه اينها خداشان مثل مأكول حيوانات هم نباشد. پس اگر چيز صاحبطعمي كه ممتاز است خوردي، تميز ميدهي آن را از چيزي ديگر، شكر است طعم شكر ميدهد، نبات است طعم نبات ميدهد، ترياك است طعم ترياك ميدهد. هر كلي در افرادش ظاهر است و همان هرچه او دارد اين هم دارد. ديگر خير، ايني كه من ميخورم نبات هست اما تلخ است، فكر كنيد ببينيد آيا اين حرف حرف آدم عاقل است؟ نبات آن است كه شيرين باشد، ترياك آن است كه تلخ باشد و ترياك شيريني را ندارد، جايي را شيرين نميتواند بكند. نبات هم تلخي را ندارد و جايي را تلخ نميتواند بكند، چون ندارد،
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
شما انشاءاللّه دقت كنيد، قاعده حكميه واللّه ساري و جاري در تمام حرفها است. واللّه از پيش پيرزالها گرفته تا در پيش اطفال همهجا هست. هرچه را هرجا ميخواهي تميز بدهي، نمونهاش را كه ديدي حكم ميكني همهاش همينطور است. اينها را دل بدهيد ياد بگيريد، سر كلافها را از راه چشم آوردهاند بستهاند به چشم؛ سركلاف است ولش نكنيد. از راه گوش آوردهاند بستهاند به گوش، از راه شامّه آوردهاند، از راه ذائقه آوردهاند، از راه خيال، از راه عقل، از تمام راهها آوردهاند كه حجت را تمام كنند. پس هر چيزي را از چيزي ديگر تميز ميدهي، معلوم است اين جنس چيزي دارد كه آن چيز ديگر آنجور نيست. واللّه خاك را از گچ همينطور تميز ميدهند. آبش ميزني ميبندد يا نميبندد. خاك را باز از آهك همينجور تميز ميدهي، آبش را از گِل همينجور تميز ميدهي. پس مسامحه نكنيد انواع و اشخاص را هرچه را تو از هرچه تميز ميدهي همينطور تميز ميدهي. انسان چيزي دارد كه آن چهارپاها آن چيز را ندارند. ديگر اسب خواه كوچك باشد يا بزرگ، يك جوري است كه هركه قيافه اسب را ميداند يك جوري است كه همهكس ميشناسد اسب چهجور چيز است. اسب، الاغيت ندارد؛ الاغ، اسبيت را ندارد. از اين جهت اسبها از الاغها ممتاز شدهاند، الاغها از گاوها ممتاز شده. همهكس ميداند گندم جوري است كه جو آنجور نيست، اين چيزي است كه الاغها هم تميز ميدهند. الاغي بسا آنكه گندم نخورد اما جو را ميخورد، پس تميز ميدهد. حيوان هرقدر نافهم باشد، ديگر از خر نافهمتر هيچ حيواني نميشود. ضربالمثل شده خر در خريت، باز جو را از خاك تميز ميدهد. خر اگر تميز نميدهد، چرا خاك نميخورد؟ چرا ريگ نميخورد؟ كاه را تميز ميدهد با وجودي كه ضربالمثل است.
همچنين فكر كنيد ببينيد آيا ميتوانيد پيدا كنيد يك حيواني كه مأكول خودش را تميز ندهد؟ حتي آن خراطين كه در ادني درجات حيوان واقع است چشم ندارد، گوش ندارد، هيچ اين خراطين اين حواس را ندارند لكن هرچه هست يك چيزي را ميمكد. كرم معده همينطور يك جوري هست كه يك دوايي كه ميخوري و به او ميرسد ميكشدش معلوم است سمّي دارد؛ ضارّي دارد، نافعي دارد. پس امري كه به اين واضحي خدا قرار داده كه شما هر گندمي را از هر برنجي تميز ميدهيد و گندم هيچ برنج نيست و برنج هيچ گندم نيست. حالا برنج بخواهد گندم احداث كند، ندارد گندم را، ندارد آن طعم را، خاصيت گندم را ندارد. خدا ميخواهد هم گندم درست كند هم برنج درست كند.
پس ملتفت باشيد شما ببينيد در هرجايي هرطوري بخواهند مثل بيارند، گاهي به دريا و موج مثل ميزنند، گاهي يخها را مثل ميآرند. يخها كه آب ميشود كه،
ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه
و انت لها الماء الذي هو نابع
گاهي ميگويند:
چه ممكن گرد امكان برفشاند
بهجز واجب دگر چيزي نماند
انّاللّه و انّااليه راجعون ميشود. اين هذيانات چه چيز است؟ فكر كنيد اگر اينها خدا است، چرا الان ايني كه آب است، چرا تر نيست؟ و آب هرجا هست تر است. آن مايصنع من الخشب كه عارض خشب شده، چوب، نه در است، نه پنجره همهجا هست هم در پنجره است هم در در. خشب ميخواهي همهجا هست اگر خشب را بسوزاني همه سوخته ميشود خشب هرچه خاصيت دارد در همه تكهتكههاش هست. حالا خدا است و مسامحه كرديم گفتيم عيب ندارد بزايد چنانكه خرهاي نصاري گفتهاند خدا زاييده و عيسي پسر خدا است. اگر اينطور است مريم چرا مُرد؟ مگر اين خدا زن است كه بزايد؟
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس خوب دقت كنيد، خوب فكر كنيد، نباشيد داخل اين مردم و اين خلق كه كار و بارشان همهاش هذيان است. ميخواهم عرض كنم بياغراق از وقوق سگ، از عرعر خر بدتر است. خدا مثل زده كه انّانكر الاصوات لصوت الحمير در توي خلق نيست عرعري كه خدا مثل به آنها بزند، اگر بود تعبير به آن ميآوردند و گفته انّ انكر الاصوات لصوت الحمير و تعبيرش را ميآورد كه وقتي معني كنند همين صداها ميشود. امام از كسي ميپرسد آيا خدا خر را خلق كرده و صدا در گلوش گذارده و عمداً براي حكمتها اين صدا را قرار داده كه كارها به اين صدا بگذرد. حالا خدا خر را به اين صنعت ساخته، آن وقت آيا ميگويد من بد ساختهام ايني كه ساختهام؟ اين را ميپرسد. راوي متحيّر ميشود، عرض ميكند معنيش چه چيز است؟ ميفرمايند عرعر اين ملاّها، صداي اهل باطل كه آنها را ساخته و حجت را بر ايشان تمام كرده، ارسال رسل و انزال كتب كرده و آنها عرعر ميكنند. خر واقعي اينهايند نه آنها، آنها بار ميكشند اينها بار نميكشند.
باز نمونهاش اينكه پيغمبر ميگذشتند به جايي تشريف ميبردند، ديدند ديوانهاي دورش جمعيت بسياري جمع شدهاند. فرمودند چه چيز است؟ عرض كردند اينجا ديوانهاي است دور او جمع شدهاند. فرمودند آن بيچاره ديوانه نيست، ناخوش است، صرع او را گرفته، دماغخشكي براش آمده بايد علاجش را كرد، دواش داد، او ناخوش است. ديوانه اينهايند كه دورش را گرفتهاند، چه كارش دارند؟ بخواهند دواش بدهند، بدهند. بخواهند حفظش كنند، حفظش كنند. ديگر جمعيت زياد دور اين را گرفتهاند براي چه؟ كه چه بكنند؟ معني ندارد. پس اينها ديوانهاند. به همين اصطلاح است كه خدا مثل ميزند مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث نجس آن است كه اگر توي اطاق باشد نماز كردن در آن نميشود، نماز را قبول نميكنند. سگ در اطاقي باشد، نماز در آن قبول نيست. اين سگ صد هزارهزار يك آن سگ است كه نجس شده. خنزيري كه ميبينيد اين همه نجس است، از فروع آنها است كه نجس شده. اينجور چيزها را كه ياد گرفتيد ميخواهيد باطن قرآن را به دست بياريد، ميشود و به دست ميآيد. پس خنزير آنهايند، سگ واقعي آنهايند، گاو آنهايند، خر آنهايند. هر چيز بدي، اِنْ ذُكر الشرّ كانوا اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. اين سگهاي بيچاره هزار كار از آنها ميآيد، صدا ميكنند دزد ميترسد ميرود، پاسباني ميكنند. از خنزير هزار كار ميآيد.
ملتفتش باشيد، باري انشاءاللّه باز سركلاف از دستتان نرود و سركلاف اين است كه هر جنسي را، هر نوعي را كه تميز ميدهيد، روح را از بدن ميفهميد؛ او كه هست اين ميبيند، ميشنود، بو و طعم و گرمي و سردي ميفهميد، تميز ميدهيد روح را از بدن. حالا كه اينجور است من ميخواهم ببينم از كه خدايي ميآيد كه اسمش ميشود خدا؟ اگر خدا است به اين صورت درآمده، چرا در صورتهاش خدايي ندارد؟ چرا چوب در صورتهاش چوبي دارد؟ چرا آب در موجهاش تري دارد؟ چرا مداد در صورت كلمات و حروف، سياهي دارد؟ اگر اين صورتهاي او است، پس چرا توي اين خلق هيچ خدا نيست؟ اينها اگر از آنجا توليد كرده بودند، اگر از آنجا بيرون آمده بودند، چرا هيچكار از ايشان نميآيد؟ هركدامشان هم كه قوي هستند، بقدرة اللّه كاري ميكنند؛ ضعيف هستند، بتضعيف اللّه ضعيفند. صحيح هستند خدا صحيحشان كرده، مريضند واللّه مالك مرض خود نيستند. خدا وقتي بخواهد مرض را رفع كند رفع ميكند، نخواهد نميكند. البته ديدهايد انسان پيش از بحران حالتش حالت احتضار است. آدم خيال ميكند الان دارد ميميرد و حالتش حالتي است كه نه در دنيا است نه در آخرت. يكدفعه ميبيني پشت سرش يك نم عرقي آمد حالش خوب شد، ديگر هيچ باكش نيست. اينكه داشت ميمرد چطور شد چاق شد؟ حالي تو ميخواهد بكند كه اين دست من بود.
پس دقت كنيد انشاءاللّه خلق، نه موتشان، نه حياتشان در دست خودشان نيست. خلق تمامش عاجزند، بدئشان از امكان است، عودشان به سوي امكان است و اين خود امكانش هم از شكم خدا بيرون نيامده و هيچ مولود نشدهاند از خدا، هيچ ولد خدا نيستند و از خدا ناشي نشدهاند. چرا كه هرچه از هرجا ناشي شد و بيرون آمد، آن چيز در آنجا هست. اين در و پنجره از چوب ناشي شده، چوب در آنجا هست. شعلههاي متعدده از نار بيرون آمده، همه گرمند. حلويات از شكر ناشي شده، شكر در همه هست. هرچه را از چربي ميسازند، همه چربي توش هست. پس ببينيد راه چطور راه واضحي است، هركه گوش بدهد فارسي بداند ميفهمد.
پس دقت كنيد انشاءاللّه و مسامحه نكنيد، آن صانعي كه هست بدون توليدي خلق را خلق كرده. واللّه مثل هميني كه بدون اينكه در و پنجره تولد كنند از نجّار، نجّار در و پنجره را ميسازد و ميگذارد آنجا و هيچ هم از خودش مايه نميگذارد. نه گوشتش، نه پوستش، نه روحش، نه عقلش، هيچ از اينها برنداشته در و پنجره بسازد. چوب را برميدارد در و پنجره ميسازد و حال آنكه عقلش رفته توي در و پنجره. وقتي ميبيني اينها را ساختهاند، ميفهمي شخص عاقلي ساخته، دانا بوده از چه چوبي بايد بگيرد از همان گرفته و ساخته. هر چوبي براي هر كاري خوب است ميداند براي چه كاري چوب زردآلو بايد باشد، براي چه كاري چوب سنجد بايد باشد، براي چه كار چوب چنار بايد باشد. پس صانع خلق را خلق ميكند اما از خودش خلق نميكند، به خود خلق خلق ميكند. پس مواد خلقيه تمامشان خلقند، پس تمامشان از عالم امكان خلق شدهاند. بله قهقري اين خلق را كه برشان ميگرداني ميروند تا امكانالامكانات كه بيكارهترين تمام مواليد است. اين امكانالامكانات چكاره است؟ هيچكاره. دستش ميزنند ميجنبد، نميزنند نميجنبد. نجنبيدنش هم باز به تسكين ديگري است و اينكه اين همه چنه ميزنم براي اين است كه مبادا خيال كني كه اگر كارش نداشته باشند به يك حال خواهد بود. نه، چنين نيست. اگر دست نزنند، هيچ نيست. و انشاءاللّه مسامحه نكنيد كه توي ذهنتان برود، جزء خودتان بشود. سنگي را اگر ببينيد جايي گذاشته، اين سنگ يا متحرك است يا ساكن است. اگر متحرك است كسي انداخته آنرا، اگر ساكن است كسي جلوش را نگاه داشته. پس اگر فرض كني اين سنگ نه بجنبد نه نجنبد، ديگر سنگ سنگ نيست، خراب ميشود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، واللّه تمام عالم امكان همينطور است توي چنگ صانع. همينكه دستش را بردارد نيست ميشود، هيچ نيست لكن مسخّر است توي چنگ صانع و نبوده يكوقتي كه دست به آن نزده باشد و بعد دست بزند، و نبوده وقتي؛ وقت را هم صانع ميسازد. آن صانع بود و هيچ چيز ساخته نشده بود و او چنگ زد به ملك و ساخت و ندارد ابتدايي كه كي چنگ زده باشد. او اين را حركتش ميدهد، اين حركت ميكند. اين را ساكنش ميكند، اين ساكن ميشود. خودش نميتواند ساكن شود، بايد نگاهش دارند تا ساكن شود. اين است حالت امكان و اين امكان اعلي درجاتي دارد كه آنجا را اصطلاح كردهايم، عقل اسمش ميگذاريم. آن جايي را كه اول صانع ميگيرد، عقل اسمش است. آن وقت آن را حركت ميدهد، نفس ميسازد. لكن همهجا همچو نيست كه مدتها نباشد و بعد بسازد. بله، در اين دنيا يكوقتي بود كه نباتي نبود، آبي بر روي خاكي جاري شد، نباتي سبز شد. نبات بود، حيواني نبود، بعد از مدتها حيوانات پيدا شدند. لكن جسم، پارسال بود، امسال هم هست، سال ديگر هم خواهد بود. قرون ماضيه اين جسم بوده، قرون آتيه هم خواهد بود و نبوده وقتي كه جسم، جسم نباشد و نبوده وقتي كه اين جسم از شكم خدا بيرون بيايد، و نبوده وقتي كه خدا چنگش روي اين جسم نباشد و اين را يا متحرك نكند يا ساكن نكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(دوشنبه 8 ربيعالثاني 1304)
32بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»
همينقدر كه انسان مجنون نباشد و فرق بگذارد خلق را از خدا، ديگر حرفها همه آسان خواهد شد و خيلي تعجب است از مردم. و ملتفت باشيد شما و هي عبرت بگيريد و يادتان باشد و غافل نباشيد و ببينيد مردم زيرك بودهاند، دانا بودهاند، عاقل بودهاند، عقل داشتهاند، نفس داشتهاند، چشم داشتهاند، بلكه خيلي چيزها داشتهاند كه شما نداشتهايد و معذلك اعراض كه از پير و پيغمبر ميكنند، ببينيد به چه مهلكهها گرفتار ميشوند، چقدر خر ميشوند.
ببينيد فرق ميان هر فردي و فردي و هر نوعي و نوعي چقدر واضح است. هركس ميبيند انسان را ميفهمد غير حيوان است، هركه ببينيد شير را ميفهمد غير گاو است، غير خر است. و انشاءاللّه فراموش نكنيد اينجور وصيّتها كه عرض ميكنم، اينجور تميزها هيچ فكر نميخواهد و همه حكما اينرا گفتهاند. بديهي مطلبي است كه هيچ فكر نخواهد. به همين نسق ببينيد كه هركه شتر را ميبيند، ديگر فكري نميخواهد؛ تا شتر را ميبيند ميفهمد اين غير از اسب است. اسب را تا ديدي، ميفهمي غير از گاو است، غير از خر است. انسان غير آنهاي ديگر است. كيست كه نفهمد اينها را؟ بديهي همه مردم است و ملتفت باشيد انشاءاللّه، با وجودي كه اينجور انواع جهت اشتراك هم دارند. باز شتر با اسب، هردو زندهاند، هر دو چشم دارند، گوش دارند، ميخورند، ميآشامند، اشتراك دارند. لكن اسب دخلي به شتر ندارد، شتر دخلي به اسب ندارد و مردم تميز ميدهند.
حالا ببينيد و عبرت بگيريد كه كساني كه اعراض از پيغمبران ميكنند، خدا چنان خرشان ميكند، چنان كر و كورشان ميكند كه با وجودي كه امر الهي را با امر خلقي ميدانند محل اشتراك ندارد، باز ميگويند اينها خودش خدا است و تميز نميدهند ميان خدا و خلق. خوب چطور شد آدم را با شتر تميز دادي؟ با اينكه محل اشتراك داشتند، خدا كه محل اشتراك هم ندارد با خلق، و خلق را گفتي خدا است؟ و انسان باز جهت اشتراكي با شتر دارد، اين زنده است آن زنده است، چشمش، گوشش، خوردنش، آشاميدنش، اينها جهت اشتراكش است. اصلش فرقش اين شده كه اين ناطق است او معرعر است.
پس خوب دقت كنيد، فكر كنيد ببينيد خدا هيچ جهت اشتراك با خلق، هيچ ندارد. چرا؟ باز نه محض اينكه من ميگويم، خودتان فكر كنيد كه بنشيند در ذهنتان. به جهت آنكه معني خلق اين است كه اگر نسازندش، نباشد. وقتي ميخواهند بسازند، همينطوري كه شما مومي را برميداريد مثلث ميكنيد، مربع ميكنيد؛ سركه را داخل شيره ميكنيد سكنجبين ميسازيد، خلق معنيش اين است كه مادهاي را بگيرند با صورتي تركيب كنند. چيزي را داخل چيزي كنند، چيزي بسازند. حقيقت خلق همه معنيش اين است. حالا يك مادهاي باشد جهت اشتراك ميان خدا و خلق داشته باشد، نميتوانيد پيدا كنيد و خيلي هم بايد تعمق كنيد كه مبادا بلغزيد. در لفظ، انسان همين كه فكر نميكند ميلغزد. پس در عالم خلق، ملتفت باشيد انشاءاللّه، در عالم خلق هرجور نوعي، صنفي، جنسي، يك جايي ميشود گفت در فلان چيز، فلان شبيه به فلان است. لكن مابهالامتياز هم دارند، مابهالاشتراك هم دارند. پس مابهالاشتراك حيوانات، زندگي است، حيات است، همه زندهاند. زنده يعني بجنبد، راه برود، چشم داشته باشد ببيند، گوش داشته باشد بشنود، شامّه و ذائقه و لامسه داشته باشد. يكي از اينها را اقلاً بايد داشته باشد تا زنده باشد. پس اين مابهالاشتراك حيوانات است. ديگر هر نوعي هم فصلي دارند، صورتي دارند كه به آن ممتازند. پس صورت اسبي دخلي به صورت شتري ندارد، صورت شتري دخلي به صورت اسبي ندارد. معذلك هيچ عاقلي محل تأمّلش نيست اين اسب غير آن شتر است، آن شتر غير اين اسب است. اين كار او ازش نميآيد، آن كار اين ازش نميآيد. ديگر خواصش و آثارش و حرارتش و برودتش و امثال اينهاش را آنهايي كه حكيمند ميدانند دخلي به همديگر ندارد و معذلك هيچكس نگفته شتر اسب است، اسب شتر است، انسان حيوان است، حيوان انسان است. همه فصول دارند و امتياز است و هرجايي كه اشياء مابهالاشتراك و مابهالامتيازي دارند، مابهالاشتراك آن ماده حيات است، آن ماده وقوق سگ روش آمده. اين مابهالامتياز كه آمد، شد حيوان نابح و اين فصل او است. عرعر خر روي اين ماده آمد، شد حيوان ناهق. همينطور حرف زدن انسان روش آمد، شد حيوان ناطق، انسان شد. قارقار كلاغ روش آمد، ناعق شد. مابهالاشتراك همه اينها آن ماده حيات است.
وقتي دقت كنيد هر مادهاي را نسبت به صور مختلفه ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، همينطوري كه به حسب ظاهر ماده كاسه و كوزه همهاش گِل است، ماده همه گِل است. علامتش اين است كه صورت كاسه را از كاسه بگيري، ميشود برَش داشت بشقاب ساخت. ميشود اين خشت را بشكني، پنج گوش بسازي. پس مابهالاشتراك آن چيزي است كه صورت عارض آن مابهالاشتراك ميشود و قابل است آن ماده كه هم به صورت اين جنس بيرون بيايد هم به صورت جنسي ديگر. همچو چيزي مابهالاشتراك است. و ميانه خدا و خلق هيچ مابهالاشتراك نيست. به جهت چه؟ باز فكر كنيد كه اينها توي قلبتان بنشيند، داخل بديهياتتان بشود و چيزي كه مَلَكه شد براي انسان، ديگر انسان درنميماند. نكير و منكر كه آمد، فكر كند تا جواب بگويد. بديهي است و جواب ميگويد. وقتي روانت باشد و ملَكهات باشد، ديگر فكر نميخواهد، جواب ميگويي.
پس خداوند عالم ملتفت باشيد و بدانيد كه نيست الوهيت يك صورتي كه روي يك مادهاي نشسته باشد. كه اگر الوهيت را از آن بگيري آن ماده را بتوان خلق ساخت. و نيستند خلق در ماده با حدّ اشتراك كه اگر صورت خلقي را از خلق بگيري خداش باقي بماند و ببينيد مردم چقدر هذيان گفتهاند، از هر سمت آنقدر هذيان روي هم ريخته كه نميتوان گفت. بله،
من و تو عارض ذات وجوديم
مشبّكهاي مشكوة وجوديم
و يك آهي و يك حالي و يك سرخ شدني مايهاش است. سري حركت دادن و شعر خواندن كه،
چه ممكن گرد امكان برفشاند
بهجز واجب دگر چيزي نماند
اين مني و اين تويي و اين سردي و اين گرمي و اين چيزها، اينها همه عارض ذات وجودند، روزنههاي نمايش وجودند كه خداشان است. شما اگر پستاتان را اينجور قرار بدهيد كه فكر كنيد خواهيد يافت كه آن چيزي كه از همه روزنهها پيدا است، عيبش اين است كه هيچكاره است نه همهكاره. هرجاش را دست ميزني عيبي دارد. فكر كنيد ببينيد جسمي كه نه گرم است نه سرد است، نه تر است نه خشك، و هم توي آب تري ميكند و هم توي خاك سردي ميكند، هم توي آسمان حركت ميكند و هكذا، اگر اينها نبودند او چكاره بود؟ او هيچكاره است. پس آتش باز جايي را گرم ميكند و عارض جسم شده نه جسم، جسم هيچكاره است، مسخّر آتش است. اگر آتش روش نشست ميتواند جايي را گرم كند، اگر رطوبت روي جايي را گرفت، ميپاشي رطوبتي را روي جايي، او هم تر ميكند آنجا را. تركننده آن تر است نه جسم. پس جسم نه گرم است نه سرد است، نه تر است نه خشك است، نه تاريك است نه روشن. اما مسخّر است در دست اينها و انشاءاللّه فكر كنيد با جميع خيالتان. جور خيال انبيا و اوليا كنيد خيالتان را كه بديهيتان شود. پس ببينيد اين چيزي كه به همه صورتها درآمده عقلاي عالم كه اول عقلا انبيا هستند اوليا هستند، آنها وقتي ديدند جسم به جسمانيت خودش حركت ندارد پس بعد ديدند اين جسم جنبيد، گفتند پس يك كسي هست كه اينرا ميجنباند و ديدند از اقتضاي جسمانيت او سكون نيست. همين كه ديدند جايي ساكن است گفتند كسي ساكنش كرده. پس اين فعلياتي كه حالا ميبينيد از جانب صانعي آمده كه گرم شده يا سرد شده، تاريك شده يا روشن شده، اين جسم نه تاريك است نه روشن. اگر مسامحه نميكنيد اينها مَلَكهتان ميشود. پس متاعي كه صورتي را ندارد مثل اينكه آن ماده جسمانيه قابل است براي اينكه مسخّر باشد، ببريش جايي اطاعت كند، بزنيش بايستد، مسخّر است و از همينجور چيزها در تمام ملك استدلال كردهاند عقلاي عالم كه چيزي كه خودش نميتواند خودش را بسازد، انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك ملتفت باشيد اينها همه دليل عقل است و عقل خالص دليلهاي كتاب و سنت است. پس چيزي كه چيزي را ندارد نميتواند عطا كند به غير و ملتفت باشيد جسم حركت مال او نيست، سكون مال او نيست، تاريكي مال او نيست، روشنايي مال او نيست. اين است كه عقلا وقتي نگاه كردند ديدند اين جسم روشنايي مالش نيست و ديدند يكوقتي روشن ميشود، گفتند اين روشنايي را يك كسي آورده روي اين جسم چسبانده، پوشانده. اقتضاش حركت نيست. و آن وقت نگاه كردند ديدند اين آسمانها ميگردد، گفتند اين حركت را كسي آورده روي اين پوشانده. پس عقلاي عالم از همين تغيّرات پي بردهاند كه صانع لايتغيّري هست و هيچ دخلي به اين مصنوعات ندارد. حالا ببينيد مردم چقدر كج ميشوند كه امري را كه به طور تعجب خدا رد ميكند بر مردم و اينجور تعبيرات را هم انشاءاللّه ملتفتش باشيد در تكلّم و گفتگو يك جايي است شخص دليل ميآرد و برهان ميآرد و مطلب خود را ميگويد. ديگر به طور استفهام نميگويد و يك جايي ديگر به طور استفهام ميگويد؛ اينها هم جزء فصاحت و بلاغت است.
ملتفت باشيد يك جايي كه مطلب خيلي روشن است و واضح و مطلبي ديگر در مقابل آن خيلي واضح، ميگويند فلان آيا مثل فلان است؟ تاريكي مثلاً خيلي واضح است در مقابلش هم روشنايي خيلي واضح است، البته تاريكي هيچ دخلي به روشنايي ندارد، روشنايي هيچ دخلي به تاريكي ندارد. اينها واضح است. آن وقت در چنين مقامي ميگويند آيا روشنايي مثل تاريكي است؟ ديگر دليل و برهان اقامه نميكنند، چرا كه داخل بديهيات است. هل يستوي الظلمات و النور و اينها نهايت برهان است، ازبس واضح است اسمش را برهان نميگذارند. سردي با گرمي چقدر واضح است كه اين غير او است، او غير اين است. هل يستوي الظل و الحرور آيا سايه و آفتاب مثل همند؟ مرده با زنده خيلي واضح است غير يكديگرند. آن كسي كه مرده است و هيچكار نميتواند بكند، هيچ حركتي ندارد با اينكه زنده است آيا اينها مثل همند؟ نه، خيلي واضح است كه مثل هم نيستند. هل يستوي الاحياء و الاموات حالا به همين نسق ببينيد چقدر واضح است خداي خالق آسمان و زمين، خداي خالق دنيا و آخرت، خداي خالق كل شيء، چنين كسي با اين مخلوقات عاجز آيا مثل همند؟ أفمن يخلق كمن لايخلق آيا اينكه نميتواند هيچ خلقي خلق كند، كسي كه يك شپش نميتواند خلق كند با خدايي كه همه آسمان و زمين و دنيا و آخرت و آنچه در آنها است خلق كرده، آيا مثل همند؟ پس أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكّرون چرا آنقدر غافليد؟ ببينيد چهجور گفته خدا، سرزنش كرده خدا به مردم. و حالا مردم وقتي خيلي حكيم ميشوند و قرآنفهم ميشوند و تفسيرنويس ميشوند، آن آخرش كارشان به اينجا ميرسد كه من و تو عارض ذات وجوديم. آن وقت خودش به همه اين صورتها درآمده است.
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
بهراه خويش نشسته در انتظار خود است
فكر كنيد ببينيد اينها هذيان نيست؟ باز خلقي را خلقي بگويي، مثلاً زيد را بگويي عمرو است، عمرو را بگويي زيد است؛ راهي دارد. به جهتي كه هر دو انسانند، چندان وحشتي ندارد. نوعي مثل نوعي است اگرچه صورت خري دخلي به صورت اسبي ندارد لكن در حيات شريكند. اما جايي كه هيچ جهت اشتراكي نيست مثل خدا كه جهت اشتراك ندارد. خدا با خلق هيچ جهت اشتراك ندارد. ديگر لفظ وجود را خيال كردهاند مشترك است، خدا وجود دارد خلق هم وجود دارند، ظاهر لفظ گول زده حضرات را. اين است كه شيخ شما وقتي ميآيد ميان اينجور مردم او هم لابد است لفظ وجود را بگويد. لكن ميگويد آن وجودي كه خدا به آن وجود موجود است آن وجود الهي است و آن هيچ اشتراكي با وجود خلقي ندارد و همهتان ميفهميد سررشته كه به دستتان باشد معني كلام شيخ مرحوم خوب معلوم ميشود. پس ببينيد خداوند عالم را نبايد ساخت كه موجود شود و تمام خلق را بايد ساخت كه موجود شوند و هيچ خلقي خودش خودش را نميتواند بسازد و هيچكس پيش از آنكه او را بسازند وجود ندارد كه خودش خودش را بسازد كه يا دور يا تسلسل يا هر زهرماري كه ميگويند لازم بيايد. پس اين خلق، چه اول ماخلقاللّه چه آخر ماخلقاللّه بايد ساختشان كه موجود شوند، خلق را اگر نسازندشان موجود نيستند. حالا آيا خدايي كه نبايد ساخت او را، آيا در ماده با اينها شريك است؟ و يك ماده است خدا، صورت الوهيت روش پوشيده، خلق صورت خلقي؟ ببينيد چطور لغزيدهاند مثلاً يك ماده را ميبينيد در عالم كه قابل است براي قوت و ضعف. فلان پهلوان قوت خيلي دارد، قابل است براي اينكه وقتي ناخوش شود، وقتي ضعف عارض او شد، ميگويي ضعيف است؛ وقتي ناخوش نيست ميگويي قوي است. حالا همينجورها واللّه گمان كردهاند ضعف پيش خلق است، قوت پيش خدا است و تشكيك را از همين نظر قائل شدهاند. گفتهاند وجود صِرفِ صرف خداست، اشد اشياء خدا است وجوداً. خدا وجود صرف است، ماها مانعي پيدا كردهايم از اينكه صرف باشيم، ضعيف شدهايم؛ اما خدا مانعي براش نيست. شما فكر كنيد انشاءاللّه، هر مادهاي را كه خيال كنيد كه قابل است براي قوت و ضعف، آن ماده ماده خلقي است و اگر قوت دارد، يك كسي قوت به آن چسبانده و اگر ضعف دارد يك كسي ضعيفش كرده. همين كه ميبيني جسمي را كه خودش نه گرم است نه سرد، و يكدفعه ميبيني گرم شد يكدفعه ميبيني سرد شد، آيا نه اين است كه شك نداري در اينكه وقتي جسم گرم شد آتش گرمش كرده، جسم سرد شد هوا سردش كرده. پس هر چيزي كه قابل است براي گرمي و سردي، گرمش بايد كرد كه گرم بشود، سردش بايد كرد كه سرد شود و هيچچيز خودش گرم نشده و سرد نشده؛ و حركت جوهري كه گفتهاند داخل هذياناتي است كه حضرات گفتهاند و هيچ معني ندارد. اگر اطاق گرم است دليل اين است كه آتشي اطاق را گرم كرده، اگر اطاق سرد است معلوم است كه هوا سرد بوده كه سرد كرده اطاق را؛ اطاق قابل است براي گرمي و سردي. پس اين خلق تمامشان قابلند نزد قدرت خدا، خدا هرجور بخواهد بسازدشان ميسازد و ساخته ميشوند. اگر خدا نسازدشان چه چيزند؟ هيچ. خدا هرجور بخواهد بسازدشان ميسازد. موم را اگر مثلث نكني مثلت نيست، اگر مربعش نكني مربع نيست. چوب را به صورت در و پنجره درنياري چه چيز است؟ چوب است؛ اما قابل است كه به آن صورتها درش بيارند.
پس انشاءاللّه فراموش نكنيد، پس تمام خلق در عالم امكان منزلشان است، منزلشان در عالم امكان است و عالم امكان قابل است براي اينكه چيزي از آن بسازند يا چيزي ديگر از آن بسازند. اما آن امكان را خيال كني يك وقتي هم نباشد و آن را هم درستش كنند آنجا بگذارند، اينها لازم نيست. امكان را صانع به نفس خود امكان آفريده، ذاتش را نياورده امكان كند، از شكم خودش خلق را بيرون بيارد. پس امكان به نفس امكان، امكان است و هميشه اين امكان توي چنگ صانع است، اگر نگاهش ندارد ضايع خواهد شد. مثل اينكه اين اطاق الان روشن است و ميداني به واسطه آفتاب روشن است كه اگر فرض كني الان قرص آفتاب غروب كند، اينجا تاريك ميشود. حالا آفتاب هست اينجا هم تاريك نشده لكن بر فرض اينكه قرص هم غروب كند و باز ببيني روشن است، ميداني يك كسي چراغي گذارده اطاق روشن شده. چراغ هم نباشد ميداني اطاق تاريك است حالا چراغ را بيرون نبردهايم اطاق روشن است. پس آنهايي را كه لامن شيء احداثش كردهاند آنها را خودشان را به خودشان موجود كردهاند. ملتفتش باشيد انشاءاللّه هرچيزي موجود است به نفس در نزد مؤثر قريب خودش. وقتي كلام حكما را درست نميفهمند و ميگويند، اين هذيانات توش درميآيد كه خيلي از هذيانات مردم بدتر است. ما اين همه طعنه(طعن خل) ميزنيم به وحدتوجوديها كه گفتهاند خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، اما آن كسي كه كلام شيخ را ميگويد و نفهميده، بدتر ميشود از آنها. حالا شيخ گفته هر چيزي موجود به نفس است در نزد مؤثر قريب خودش. من موجود به نفسم يعني چه؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين اصطلاحي است جدا، نظري است. هرچيزي خودش خودش است، يعني بعد از احداث هرچيزي را معلوم است او را به او ميدهند. چيزي ديگر را چيزي ديگر نميكنند. خدا سفيد را سفيد كرده، خدا سياه را سياه كرده اما سفيد را هم اگر نساخته بودند سفيد بود؟ زيد هرچه را دارد مال خودش است، نفسش مال خودش است، روحش مال خودش است، بدنش، جسمش، حتي وجودش مال خودش است. اين بدن چقدر از وجود دارد؟ همانقدري كه اين صورت احاطه به آن كرده. پس اين خودش همينقدري هست كه هست ديگر چيزي ديگر نگرفتهاند اين را بسازند، به اندازه خودش، به قدر ظرفيت خودش، هرچيزي را او را او ساختهاند و ملتفتش باشيد كه سركلاف است عرض ميكنم.
باري، برويم سر مطلبي كه در دست بود. پس صانع هيچ وقتي صدق بر خلق نخواهد كرد و لو صدق مجازي بكند. مثل اينكه فلان شير است. حضرت امير را ميگويي اسداللّه است. شير است، يعني شجاعتي ميبيني در حيوان مفترس هست، در اين شجاع هم هست. اين كأنّه خودش شير است. باز اين حرفهاي مجازي كه نصفش دروغ است، اين حرفها را در عالم خلق ميتوان گفت اما به هيچ نحو مجازي نميتوان گفت خدا خلق است و به هيچ نحو دروغي نميتوان گفت خلق خدا است. پس خدا آن كسي است كه هيچ اكتساب از هيچكس نكند. خدا آن كسي است كه جميع خلق از او اكتساب كنند. باز اكتساب كنند نه معنيش اين است كه او خودش را به اينها بچسباند و اگر نچسباند هيچ نيستند. او جزء خلق نيست، محل خلق نيست لكن جميعاً مستمد از او هستند. مثل كارهاي ظاهرتان و كارهاي باطنتان همهاش همانجور است. تشنه مستمد است از خدا كه خدا آبش بدهد، آب رفع تشنگي او را بكند نه كه خدا بايد خودش را بچسباند به او كه رفع تشنگي او را بكند. اين بدن ميخواهد گرم شود، امدادش اين است كه آفتابي خلق كند كه بدن را گرم كند. خدا رزق كسي نيست، اما خدا رازق هست. گندم خلق ميكند، برنج خلق ميكند، جو خلق ميكند، كاه خلق ميكند ميدهد به مرزوقات. خدا رازق است رزق را ساخته و مرزوق را ساخته خودش رزق نشده كه خلق او، او را بخورند. خدا آفتاب را خلق كرده، عالم را به آفتاب روشن كرده. ديگر خدا به جايي نميچسبد كه جايي را روشن كند يا جايي را تاريك كند. خدا حركت نيست كه به جايي بچسبد آنجا را متحرك كند. خدا سكون نيست كه بچسبد به جايي آنجا را ساكن كند. پس اين خداوندي كه لايتغير است و لايتبدل است به طوري كه هيچ لايق نيست كه بگويي براي او كه مادهاي دارد خدا و صورتي، صورتش صورت الوهيت است؛ پس لايق نيست اينجور چيزها براي او. لكن از چيزي كه خواستهاند تعبير بيارند ميگويند صفت دارد. صفت دارد يعني چه؟ يعني اگر قادر نبود اينها نبودند. ببين صانع اگر قادر نبود، آيا اينها سرجاشان بودند؟ نجّار نبود، آيا در و پنجرهاي بود؟ اگر بنّايي نبود، آيا اين بِنا بود؟ پس خداوند عالم مقدس است، منزه است، مبرا است از مواد خلقيه و از تمام صور خلقيه ولكن هست چنين كسي؛ به دليلي كه اينها هستند. او حالا ديگر چهجور است؟ فكر كن ببين و سؤال كن. سفيد ميخواهي باشد، سياه ميخواهي باشد، روشن باشد، تاريك باشد، عقلاني باشد، جسماني باشد، هرجوري تو بپسندي من آن وقت عيبش را يادت ميدهم. آتش بود، آب نميتوانست بسازد. تر بود، خاك نميتوانست بسازد. لكن او خاك را ميسازد به كمّ و كيفي، آب را ميسازد به كمّ و كيفي، متحرك را هرطوري ميخواهد حركت ميدهد، ساكن را هرطور ميخواهد ساكن ميكند. داخل هم ميكند چيزها را و چيزها اختراع ميكند.
پس صانع خلقش دو جورند نوعاً؛ يك خلق لامن شيء خلق ميكند، يك خلقي است كه من شيء خلق ميكند. و اينها سررشته است فراموش نكنيد. خلقت من شيئش خيلي واضح است، جعلنا من الماء كل شيء حي از آب گرفته، از تخمه گرفته، از مني گرفته اين اسمش تخمه است، چربي است و ميخواهم عرض كنم نطفه هم چربي دارد. ديگر حرفها توي هم ريخته ميشود. عرض ميكنم اين تخمها آب پتي باشد، آب بيتدبير تخم هيچ گياهي نخواهد شد. لكن آبي و خاكي داخل هم ميكند، حلّش ميكند، عقدش ميكند، آبي درست ميكند كه تا بادش بزند تمام نشود؛ ببندد مثل چربي كه ميبندد و اين چربي كه ميبينيد در حبوب است اصل حاق تخم، همان چربي است كه در تخم است و ميبينيد تا اين را بو داديد، ديگر سبز نميشود. چرا كه در چيزي كه روغن است و توي حبوب است آتش آمده ضايعش كرده. بو كه خورد ديگر سبز نميشود لكن وقتي اين روغن هست در اجوافش سبز ميشود. اين است حقيقت تخم.
ملتفتش باشيد و علم معاد به همين قاعده به دست ميآيد. پس گندم حقيقي آن صمغي است كه وقتي آردها را ميشويي صمغي ميماند آن روغن گندم است به دليل اينكه وقتي جوهر را كندي پوستهاي گندم . . . . .پس فلفل حقيقي آن جوهري است كه از بدن فلفل ميكشي، فلفل آن است. آنها كه ريختي دور، قالب فلفل بود. قالب، هيچ تندي ندارد، هيچ خاصيت فلفلي ندارد، هيچ از فلفلي ندارد. پس فلفل حقيقي واقعي، توي همين فلفلهاي متعارفي او پيدا نيست. تو قالبش را ميبيني و اين قالب، فلفل نيست. نميبيني در قرع ميگذاري جوهرش را ميكشي، قالبش به همين نسق ميماند و هيچ تند نيست؟ و هكذا همه گياهها همينطور است.
ديگر علم معاد علمي است كلي، توي همين جاها رشتهاش و سبكش به دست ميآيد. در همين عالم ظاهر هم هست. پس فلفل اصل، آن مزاج فلفلي است. همچنين گندم اصل، آن مزاج گندمي است كه وقتي بيرونش ميبري ديگر سبز نميشود. بو كه دادي گندم را، بدنش هست و نپاشيده از هم لكن روح نباتي بيرون رفته از آن، ميكاري زير زمين مثل كلوخ ميماند، سبز نميشود.
باري، پس عرض ميكنم صانع آن كسي است كه اين تدبيرات را ميكند. گندم ميسازد، جو ميسازد، تخمها ميسازد، خلق را از تخمها ميسازد. حالا اينها آيا خودشان خودشان شدهاند؟ چطور خودشان خودشان شدهاند؟ گندم كجا بود كه خودش را بسازد؟ انسان كجا بود خودش را بسازد؟ چه عقلش ميرسيد؟ حالا كه ميبينيد ساختهاندش، آيا حالا ميداند كمّش چطور بايد باشد؟ كيفش چطور بايد باشد؟ حالا هم كه عقلش نميرسد، طبيبها هم واللّه نميتوانند به دست بيارند مگر تجربههاي ظاهري كه كرده باشند.
پس دقت كنيد انشاءاللّه، صانع آن كسي است كه خلق من شيء يك جور خلق او است؛ جميع چيزها را از شيء ميسازد، از تخمه ميسازد. صانع بود را بود ميكند، محصولات امسالي پارسال نبود پس خلق من شيء را خدا اينجور دارد ميسازد و همين پستا است خودش خبر داده خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجانّ من مارج من نار. انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب خدا خلق را از خاك خلق كرده، از آب خلق كرده. پس يك مادهاي هست از براي اين مخلوقات كه آن ماده خودش به صورت انسان نميتواند بشود نه آبش نه خاكش. محض اينكه آب رفت در خاك، انسان نميشود، حيوان نميشود. از همينها پي ببريد كه صانعي هست. حالا آن ماده چطور است؟ مسخّر است. آن مادهاي كه لامن شيء خلق شده، ميخواهم عرض كنم آن ماده كمالش از اينها كمتر است، هيچ كمالي ندارد. حركتش ميدهند حركت ميكند، ساكنش ميكنند ساكن ميشود. مسخّر است در دست صانع. پس آن خلق لامن شيء آنها جواهرند و اين خلق همه اعراضي هستند روي آن جواهر. پس صورتها بر روي جواهر، بر روي قوابل پوشيده شده و قوابل جواهر هستند و جواهر هميشه بودهاند و هميشه خواهند بود. اما هميشه در چنگ صانع مسخّر بودهاند، هيچبار نبوده خدا نباشد و دستش روي ملك نباشد. عمر ندارد، وقت ندارد، قبل القبل في ازل الآزال بود آن خدا هميشه كل يوم هو في شأن لكن متغيّر نيست. فراموش نكنيد به جهتي كه گرمي سردي را گم ميكند، سردي گرمي را گم ميكند، كسر سورت يكديگر را ميكنند. لكن صانع با وجودي كه كل يوم هو في شأن و شأني و شأني دارد، لكن لايشغله شأن عن شأن اين لايشغله شأن را به دست بياريد مغز حكمتش را بفهميد. اگر چيزي تأثير ميكرد در اين، آن مشغولش ميكرد، دورش را ميگرفت لكن او از خلق هيچ چيز مكتسب نيست. عالم همهاش آتش بشود خدا گرم نميشود، عالم همهاش آب باشد خدا در آب غرق نميشود و هكذا. نمونه اين را بخواهيد سركلافش را به دست بياريد كه چرا نميسوزد، سنگي را توي آب مياندازي، چون سنگين است غرق ميشود. خدا سنگين نيست، جسم نيست كه غرق شود. چوبي را كه در آتش مياندازي ميسوزد و اين جسم است، آن جسم است. اين سردي را در آن گرمي ميريزي ميسوزد، خدا جسم نيست كه غرق شود يا بسوزد. همينجور فكر كنيد انشاءاللّه خدا از جنس هيچ مخلوقي نيست، پس از هيچ مخلوقي از مخلوقات اكتساب نميكند. پس كسر سورت خدا را كسي نميتواند بكند، هيچ مانعي در قضا و قدر او نيست. پس با وجودي كه همه كارها را او كرده، هيچ متغيّر نيست.
در اينجا نكتهاي است ملتفتش باشيد. گاهي مثل ميزنند حكما كه تا دست از اين راه نياري، الف نوشته نميشود. تا از اين راه نبري، باء نوشته نميشود. پس هم دست متغير است هم مداد متغير است؛ هم فاعل متغير است هم مفعول متغير است. بدانيد اين حرف همهجا نميآيد. پس صانع همه كارها را خودش ميكند في نفسه ولكن هيچ متغير نيست از خلق، خلق متغيرند. يعني گرمشان را با سردشان را داخل هم ميكني طوري ديگر ميشود، از هم جداشان ميكني طوري ديگر ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 9 ربيعالثاني 1304)
33بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»
از طورهايي كه عرض ميكنم انشاءاللّه غافل نباشيد و حرفها را همه را جاهاش را بدانيد و بگوييد و خيلي از الفاظ هست حق است و صدق. گفته ميشود لكن هركس نميداند چه ميگويد. ديگر اين تدبيري است ملكي كه خدا كرده كه حق هميشه در دنيا باشد. كسي كه نميداند چه ميگويد، قلبش معتقد بر آن نيست اين است كه ثوابي هم ندارد، مگر رأيشان قرار بگيرد چيزيش بدهند. انشاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد كسي كه معني حرف خودش را خودش نميفهمد، در هر لغتي همينطور است؛ كسي كه لفظ را ميگويد و معنيش را نميداند. چاري چرياري پيلي پندولي ميگويد و هيچ نميفهمد. كسي كه تركي نميداند لفظهاش را ياد گرفته ميگويد نميداند چه گفته. لفظهاي فارسي را هم اگر ترك ياد گرفت ميگويد و معني پيشش نيست. شما انشاءاللّه نباشيد مثل آنهايي كه ميگويند مردم همچو راه رفتهاند ما هم همچو ميرويم؛ خدا مطالبه دليل و برهان ميكند. پس لفظ حق را همه مردم ميگويند لكن چون توي دلشان نيست، يقولون بألسنتهم ما ليس في قلوبهم اين است كه خيلي جاها ميخواهند ردش كنند، رد ميكنند.
پس سعي كنيد، هرچه ميگويي اشهد ان لااله الاّاللّه اين حرف معني داشته باشد. ميگويي اشهد انّ محمّداً رسول اللّه اين حرفتان معني داشته باشد. در هر نمازي بايد حالتت اين باشد كه مستعد باشي براي اينكه الان مسلمان ميشوم، الان ايمان ميآرم. حتي وقت مردن و بعد از مردن تلقين كنند. يكپاره چيزها در اسلام هست نبود پيشها، در زمان سابق نبود كه هركه بميرد عهد از او بگيرند كه چند امام داري. اين مخصوص اسلام است، مخصوص شيعه است كه وقت مردن تلقينش كنند لااله الاّاللّه، محمّد رسولاللّه، علي ولياللّه اولادهاش امام هستند. وقتي در قبرش ميگذارند بايد اين را حركتش بدهند و تلقينش كنند، بجنبانندش كه عهدها يادت نرود. يادت باشد، بدان امام داري، بدان امامهات كيها هستند، يادت نرود.
ميخواهم عرض كنم اينها همه دستورالعمل است براي انسان صاحبشعور. اينهايي كه عرض ميكنم مؤمن اگر عقد قلبش نشود و براش خطرهاي دارد. پس بايد عقد قلب بشود يعني بفهمد آنچه ميگويد. ولي همينطور بگويي و نفهمي و در واقع هم درست باشد، دروغ گفتهاي. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، هرچه را بگويي و راست هم باشد در واقع و عقد قلب بر آن نباشد، خدا همينها را دروغ گفته. اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انّك لرسول اللّه و اللّه يعلم انّك لرسوله خدا هم ميداند كه اين دروغ نيست واللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون. پس عقد قلب بايد بشود آنچه را ميگويي. از روي اعتقاد، شخص بايد نماز كند، روزه بگيرد نه اينكه چون اين جماعت ميكنند ما هم ميكنيم. همه جماعتها ميكنند، مصرفش چه چيز است؟
ملتفتش باشيد، پس اينجورهايي كه مردم خيال ميكنند كه اين خلق تمامش از پيش خدا آمدهاند و حكما همه را بردهاند پيش خدا كه همه از شكم خدا بيرون آمدهاند، حالا ديگر آنهاييشان كه خيلي زور زدهاند وحدتموجودي شدهاند. گفتهاند يك مادهاي است خدا خلق كرده، ديگر اشياء همه از آنجا بيرون آمدهاند. شما فكر كنيد ببينيد همه اينها هذيان است، هيچ دخلي به مطلب ندارد. باز اين قاعدهها را مكرر ميكنم كه هيچ عذر نميماند براتان و ببينيد كه خدا چقدر اصرار دارد كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاده، اوصياي آنها هم چقدر بودهاند كه فرستاده؟ اقلاً اين عددها را كه شنيدهايد. اينها همه را فرستاده، اين همه اصرار براي اينكه عقد قلب شود، از روي اعتقاد باشد. انشاءاللّه فكر كنيد، پس ببينيد به آن قاعدهها كه عرض ميكنم كه هرچه از پيش خدا ميآيد آثار الوهيت است، هرچه از پيش خلق است همهاش ناداري است. ملتفت باشيد جمله اين خلق به طوري كه اصرار ميكنم كه مبادا غافل شويد. يعني آنهايي كه ضرب ضربوا خواندهاند و ملاّ شدهاند خيال كردهاند كه كلي مؤثر است و فرد اثر او است، اينجور هذيانها را ياد گرفتهاند؛ اينها زودتر ميلغزند، آنها كارشان زودتر خراب ميشود.
پس فكر كنيد از روي قاعدهاي كه عرض ميكنم خدا در هيچ چيز شريك با خلق نيست و اين است دعوتي كه همه پيغمبران كردهاند و اين خلق در هيچ چيز شريك خدا نيستند، حتي در هستي. و اين لفظها را هم مكرر عرض ميكنم تا آنهايي كه مرتاضند ملتفت باشند. خدا هست، خلق هم هستند، در هستي شريك نيستند خدا و خلق. اين سركلافش است عرض ميكنم. كرسي هست و نجّار هم هست؛ اما كرسي هست اگر نجار بسازدش هست، اگر نجار نسازد چطور؟ باز كرسي هست؟ خير، كرسي نيست. انشاءاللّه دقت كنيد همين يك كرسي را كه من اسم ميبرم، شما تمام ملك را اسم ببريد. پس خدا و خلق در هستي هم شريك نيستند. ملتفت باشيد و خدا هست اگرچه هيچ چيزي نباشد. باز راه فكرش ميخواهيد مثل مردم غافل نباشيد. حالا خدا هست و آيندهها را خدا نساخته و خلق نكرده و خدا هست و آنها هم نيستند. اما خلق را فكر كنيد، تا خدا نباشد نميشود خلق موجود باشند. پس كرسي بينجار، كوسه ريشپهن است، عمارت بيبنّا حرف هذيان است. عمارت هست، پس بنّايي ساخته. اما اين بنّا دلش ميخواهد عمارت ميكند، نميخواهد نميكند. هيچ وجود بنّا بسته به عمارت نيست و وجود عمارت بسته به بنّا هست. همينطورهايي كه مسأله علم را ميگفتم خيلي پافشردم وقتي بناشد از روي بصيرت حرف بزنيد، ميفهميد صنعت هر صانعي را. كرسي محتاج است در وجود خودش به نجار، چنانكه همين حرفي را كه كاتب مينويسد محتاج است به آن كاتب. اين حروف خودش من حيث نفس خود چه چيز است؟ هيچ. ديگر اگر مداد هم هست، مداد را هم اگر مركبساز نسازد چه چيز است؟ هيچ صرف است. پس فاعل اگر مصنوعي نداشته باشد، وجود او بسته به مصنوعش نيست و مصنوع اگر صانع نداشته باشد نميشود. محال است مصنوع مصنوع باشد. اين لفظ را بياريد پيش كارهاي خودتان تا بتوانيد تصور و تعقلش را بكنيد. اين حروف محتاجند در بودِ خودشان يعني ضرور دارند، محتاجند را ملتفت باشيد. محتاج است معنيش اين است كه اگر آن كاتب نداند حروف يعني چه، اگر كاتب حروف را نتواند بنويسد، باز حروف نيستِ صرفند. پس اين حروف در وجود خودشان اگر علم آن كاتب نباشد، اينها سرجاي خود موجود نيستند و اگر قدرت آن كاتب نباشد، علم آن كاتب نباشد، خود آن كاتب نباشد، اينها سرجاي خود نيستند. اما خود آن كاتب سرجاي خود كه هست، نميخواهد بنويسد، نمينويسد. هيچ بسته به اين نيست و اينها وجودشان بسته به علم كاتب است، بسته به خود كاتب است. اين است كه به احتياج تعبير ميآرم.
اين خلق تمامشان مثل همين حروف و كلماتند. كأنّه ملك خدا يك كتابي است كه خدا نوشته و لوح محفوظ همينجور چيزي است كه آن را خدا با قلم قدرت نوشته. كلمات كونيه را بر صفحه كاينات نوشته. پس جميع اينها را با قلم قدرت نوشته. اگر نبود آن قدرت، اينها نبود، هيچ نبود. اين است كه وقتي فكر كنيد در خلق مييابيد انشاءاللّه كه اين خلق بدئشان از خدا نيست و عودشان به سوي خدا نيست. و اين برخلاف جمله حكما است و مطابق با تمام كتابهاي آسماني. و خودتان برويد كتابهاي آنها را ببينيد، قرآنتان را ببينيد با همه اينها ايني كه عرض ميكنم مطابق است. پس بدء اين خلق از خدا نيست، عودشان به سوي خدا نيست. البته نخواهد بود. و بدء هر چيزي كه از جايي باشد، لامحاله طبيعت آن چيز در اين چيز بايد يافت شود. مثل اينكه چيزي را كه از شكر ميسازي، شيريني شكر البته توش است و تو به همين، همه چيزها را تميز ميدهي. تمام كارهاي دنيا وضعش همينطور است كه چيزي را ميخواهي ببيني از چه ساختهاند، ميچشي و ميفهمي، اگر طعم شكر ميدهد ميداني از شكر ساختهاند. چيزي را از شيره ساختهاند طعم شيره ميدهد، چيزي را از روغن ساختهاند همان طعم را ميدهد. آرد داخلش كرده باشند، طعم آرد را دارد. پس هر چيزي از هر چيزي به عمل آمد طبيعت و خاصيت آن چيز را دارد و اينرا ول نكنيد كه سركلاف است، گرفتنش هم آسان است اما نگاهداشتنش مشكل است. بله خدا كه نميخواهد ميگيرد. پس هر چيزي كه از هرچه به عمل آمد، آن چيزي كه مبدء است توي اين منتهي هست. زيد ميايستد، اين ايستاده از زيد به عمل آمده و زيد اين ايستاده را ساخته. همه زيد توي اين ايستاده است. به همينجور انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد كارتان در دنيا همهاش بر اين طبق است. هرچه را ميخواهي ببيني از چه ساختهاند، از نمونهاش پي ميبري. پس چيزي را كه از شكر ميسازند، علامتش اين است كه شيرين است. اگر يك چيزي را ساخته باشند و بگويند هم از شكر ساختهاند و شيرين نباشد، تو تكذيب ميكني؛ ميگويي اين را از شكر نساختهاند. اگر از شكر ساخته بودند شيرين بود. چيزي را از روغن بسازند و چرب نباشد و ادعا هم اين باشد كه اين را از روغن ساختهاند، تو تكذيب ميكني ميگويي اگر اين روغن داشت، چرب بود. روغن يعني چرب و چيزي كه از روغن ساخته باشند البته چرب است. پس ايني كه ادعا ميكنند كه از روغن ساخته شده و چرب نيست، از روغن نيست. پس حالا كه چربيش را گرفتهاند، صابون است.
ملتفتش باشيد، پس ديگر خوب فكر كنيد، دقت كنيد. حتي در جاهايي كه مردم لفظ صابون ميشنوند، اين مردم خيلي فضولند از پي اين ميگردند كه اگر چيزي را ميشود خدشه گرفت، خدشهاي بگيرند. عرض ميكنم ميشود چربي را جوري كرد مثل صابون پيه نباشد. شمع را ميشود كاري كرد كه هيچ چربي نداشته باشد مثل اينكه ميبيني اين شمعهاي گچي كه آب ميشود چربي ندارد. چيزي ديگر داخلش كردهاند، چربي اينرا گرفتهاند. پس تيزابي از خارج ميآرند داخل اين ميكنند، تغييرش ميدهد. دسومت را كم ميكند و يبوست آن زياد ميشود.
ملتفت باشيد حالا اين خلق هم از خدا آمدهاند و قدرت از ايشان گرفته شده، خوب چه چيز داخلشان شده كه قدرت از ايشان گرفته شده؟ خوب دقت كنيد، خدا آيا چيزي غير از او هست كه داخل او بشود و علمش يك خورده جهل داخلش بشود؟ ديگر مخلوط با ذاتش بشود يا فعلش، آيا هيچ چيز داخل ذات خدا يا داخل فعل خدا ميشود كه كسر سورت او شود و قدرت او را يك خورده كم كند، يا علم او يك خورده كم شود.
ملتفت باشيد اينها را كه ياد ميگيريد چيزهايي است كه هيچ خدشهبردار نيست، خدشه نميتوان بر او وارد آورد. همان وحدتوجودي را ميخواهيد با او حرف بزنيد، همان وحدتموجودي را ميخواهيد با او حرف بزنيد، از ايشان بپرسيد كه خوب چه داخل خدا شد كه اين عاجز اينجا درست شد؟ اين عجز را از كجا آوردند داخل قدرت كردند كه مخلوط و ممزوج با آن قدرت شد، چيز بينبيني پيدا شد؟ و حالآنكه هيچ چيز مخلوط با او نيست، به جهتي كه خدا معنيش اين است كه ماسوي را خلق كند كه اگر خلق نكند، نباشد. همينطوري كه حالا داري ميبيني الان فردا را خدا خلق نكرده، اگر خلقش ميكند چنين چيزي خواهد آمد، خلقش نكند نخواهد آمد. چيزهاي سال ديگر را هنوز خلق نكرده، سال ديگر خلق كرد، كرده؛ نكرد، نكرده است. پس ملتفت باشيد، فكر كنيد، دقت كنيد، خلق هيچ مخلوط و ممزوج با خدا نميشوند، خدا هم مخلوط و ممزوج با خلق نميشود. فعل خدا و مشيت خدا مخلوط و ممزوج با خلق نميشود معذلك دل بده و ببين كه چه ميگويم.
عرض ميكنم باز جايي نيست كه قدرت خدا آنجا نباشد، نيست جايي كه خدا آنجا نباشد. و گفتهاند حالا ديگر اين را كه دانستي جرأت ميتوان كرد و اين را گفت كه خدا همهجا هست و هيچجا نيست. ميتوان گفت فعل خدا همهجا هست و هيچجا نيست. آيا خدا مخلوط با چيزي است؟ نه. پس خدا مزاحم با خلق نيست و خلق مزاحم با او نميشوند. و هرچه داخل چيزي شد، انشاءاللّه اگر فراموش نميكنيد ملتفت خواهيد شد هرچيزي كه با چيزي مخلوط و ممزوج شد، همجنسند. همجنس نباشد مخلوط و ممزوج نميشود. آب با خاك چون هردو جسمند، اينها داخل هم ميشوند. اما روح اينجور مخلوط با بدن نميشود. اين است كه روح وقتي ميآيد در بدن، چيزي تازهاي همراهش نميآرد. چيزي، جسمي نميآرد به جسمي بچسباند. وقتي ميرود، چيزي از جسم برنميدارد همراه ببرد. اين بدن وقتي روح ميآيد توش، هيچ جسمانيت بر اين نميافزايد. و اين نمونه كارهاتان است از اينجا ببريدش بالا. همچنين اين كاتبي كه دارد الان كتابت ميكند، الان فعلش در تمام اين حروف هست. اگر يك نقطهاي را او به اراده نميگذارْد، نقطهاي به اراده پيدا نميشد روي اين كاغذ اگر حرفي را او به اراده نمينوشت، حرفي پيدا نميشد. پس فعل آمده اين را چنين كرده. پس فعل در توي اين حروف هست اما مغز اين حروف نيست، مثل كرباس در مغز رنگ؛ روي اين حروف نيست، مثل رنگ روي كرباس. و عرض ميكنم در توي اين حروف كاتب هم هست به جهتي كه فعل كاتب به كاتب چسبيده. اگر اين فعل را بكَني از كاتب، نيست ميشود. حركت را از محرّك بكَني، نيست و نابود ميشود. پس كاتب در توي كتابتش است و كتابتش آن قدرتي است كه توي دست خودش است و آن قدرتش اين كج و واجي نيست با وجوديكه او اگر اراده نكرده بود، اين كج و واجها پيدا نميشد. پس آن كاتب مداد نيست، شكل حروف هم نيست، ظاهر اين حروف نيست، مغز آنها هم نيست معذلك اگر كاتب اين حروف را هريك را سرجاي خود به همين ترتيب ننوشته بود، حروف، حروف نبود. وقتي حروف، حروف است كه معني داشته باشد. الحمدللّه ربّ العالمين باشد، الحمد اول باشد، بعد للّه باشد، بعد ربّ باشد، بعد العالمين باشد. پس آن كاتب در اين حروف به اين نسق ظاهر است كه اگر او نبود، اينها نبودند و فعلش هم اگر نبود اينها نبودند. و اينها هم داد ميكنند كه آن كاتب توانسته ما را نوشته،، آن كاتب دانسته ما را نوشته. اگر كاتب نميدانست ما به وجود نميآمديم، اگر نميتوانست ما به وجود نميآمديم. پس علم كاتب آن علمي است كه پيش خودش است، نيامده نقش شود. لكن همين نقشها دالّ بر علم او است، همينها دالّ بر قدرت او هستند. پس ميگويي علم كاتب و قدرت كاتب در اين كتابتي كه بر روي كاغذ ريخته همهجا پيدا است.
و نكتههاش را هي مكرّر عرض كردهام باز ميگويم. كاتب در توي حروف پيدا است، يا بنّا در عمارتش پيدا است. پيدايي براي چشم نميخواهم بگويم، آن را از پياش نگرديد. هيچ بنّايي را در عماراتي كه ساخته نميتواند كسي ببيند. فرض كني باشد در يك عمارت بيشتر نيست. پس بنّا در عمارتي كه ساخته هست، لكن نمونه را از دست ندهيد. بنّا را در بِنا بايد ديد، يعني بايد فهميد. با چه مشعري؟ به مشعر فهم. اگر من گفتم رنگ پيدا است تو چشمت را باز كن، من اگر گفتم صدا پيدا است تو گوشَت را واكن. هرچه چشمت را بمالي صدا براي چشم پيدا نيست و هرگز پيدا نخواهد شد، صدا براي چشم پيدا نيست. و هكذا اگر گفتم طعم پيدا است بر روي هر صاحبطعمي و طعم فراگرفته ماده خود را اما پيدا نيست، پيدا است براي زبان، يعني بچش ببين چطور پيدا است. ديگر بخواهي توي دستت بگذاري بفهمي، براي دست پيدا نيست، دست شيريني نميفهمد. تو طعم را بگذار روي زبان، ببين كه شيرين است و طعم پيدا است از همه جاي شيرين. پس وقتي ميگويم كاتب در حروف پيدا است، چشمت را وامكن كه شكل، شكل كاتب هست يا نيست. اين را نميخواهم بگويم. يا صداش را از اين حروف بشنوي، اين را نميگويم. همه اينها را ميگويم پيدا است اما براي فهم تو. هركسي اين را عقلش ميرسد و ميفهمد كه صانع اگر صنعت نكرده بود، اين نبود. حالا كه كرده اينها هست. كسي بخواهد ببيند من كاري كردهام يا نه، من اگر نماز كردهام كردهام، نكردهام نكردهام.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، هركسي در كار خودش پيدا است به پيدايياي كه از مشعر عقل بايد بفهمي و اعتقاد كني. اين است كه به مشعر عقل بايد فهميد كه پيدا است. اين است كه همينجور فرمايشات را ميفرمايند مسامحه نكنيد. حضرت امير ميفرمايد لمتره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان هيچ مخلوقي حتي پيغمبر، خدا را نميتواند ببيند به چشم؛ به جهتي كه خدا رنگ نيست كه با چشم ديده شود. صدا نيست كه با گوش شنيده شود. بشود او را فهميد، بو نيست كه بو بكشيم و به بوكشيدن خدا را بفهميم. خدا طعم نيست كه بچشيم طعمش را و بفهميم. گرمي و سردي نيست، پس لمتره العيون عيون را هم ملتفت باشيد. لمتره العيون نه با چشم، نه با گوش، نه با خيال، نه با نفس، خدا شناخته نميشود. ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان ملتفت باشيد اصطلاح است و نكتهاش را يادبگيريد. رأته القلوب قلب خدا را ميبيند، يعني اعتقاد ميكند و عقيده صحيح ديدن صاحب عقيده است؛ از اين بابت اعتقاد را به رؤيت تعبير ميآرند. راستي ميگويند به جهتي كه كساني كه به چشم نگاه ميكنند و چيزي را ميبينند و قاعده اين دوپاها اين است كه هرچه را با چشم ميبينند آرام ميگيرند، همين كه ميشنوند ميگويند شايد اينجور نباشد. از اينجهت يكپاره حالات خودشان را به رؤيت تعبير ميآرند تا بداني ديدهاند. كسيكه شنيد چيزي را كه يحتمل آنطور باشد يحتمل آنطور نباشد، اين را رؤيت و ديدن تعبير نميآرند. اين است كه فرمايش ميكنند كه ماكذب الفؤاد مارأي. رأي گفته و نگفته فهميد. يعني همينطوري كه تو ميبيني حالا روشن است، او هم به همينطور فهميد روشن است و تو كه اين روشنايي را ميبيني من ميتوانم خدشهاي وارد بيارم كه شايد خواب ديده باشي، شايد خيال روشنايي كردهاي، شايد بعد كه بيدار شدي آن وقت بفهمي خواب ميديدي و آن ماكذب الفؤاد مارأي يك جور ديدني است و تعجب كنيد انشاءاللّه آنجا يك جوري است كه ديگر تمام مشاعر خلقي زيرپاش ميماند و يك چيزي ديده از همه چيز ثابتتر و روشنتر. پس ميبيند و اگر اين نسبت را يادميگيري سركلاف است. ديگر در اخبار، در احاديث، در آيات معطل نميمانيد. وجوه يومئذ ناضرة الي ربّها ناظرة در روز قيامت وجوهي است، صورتهاي تر و تازه چندي هستند كه نگاه ميكنند به پرورنده خود. آن نگاه را ملتفت باشيد چه نگاهي است. اينجور نگاهها را آنهايي كه دانا بودهاند دانستهاند كه معنيش اين است كه پيغمبر را كه نگاه ميكنند، خدا را ديدهاند. به جهت آنكه پيغمبر، ديدش ديد خدا است، ظهورش ظهور خدا است، كارش كار خدا است. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون لكن آيا ايني كه ميديديم اين بود خدا؟ نه، ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم. اين آيا رنگش رنگ خدا است؟ ملتفت باشيد كه توي اينها زود ميلغزند اهل لغزش و چون براي هدايت است اصرار ميكنم كه مبادا بلغزيد. عرض ميكنم ديدن پيغمبر ديدن خدا است، شنيدن صداش واللّه شنيدن صداي خدا است، واللّه خنديدنش خنديدن خدا است. ميفرمايند بُرخ يضحكني كل يوم ثلث مرّات واللّه ديدنش، ديد و بازديدش ديد و بازديد خدا است. چنگ به همين دامن ظاهرش زدن، كسي دست به همين دامن ظاهري پيغمبر بزند، دخيل شود، راستي راستي به دامن خدا چسبيده. واللّه امان دادن اين امان دادن خدا است. اما حالا آيا خدا است؟ حالا آيا خدا لباس پوشيده؟ آيا خدا اكل ميكند، شرب ميكند؟ خدا يك ذرع و نيم قد دارد؟ اينجا است كه محل لغزش است.
پس عرض ميكنم كه اصلش خدا ديدني نيست، اما خدا فهميدني هست. ديگر فهمش هم آن كسي كه بايد بفهمد، خيال نيست. يا روشني خيالش كني يا تاريكي خيالش كني، يا بالا خيالش كني يا پايين. باز خدا نه آنجا است نه اينجا است. چيزي را تاريك خيال كن خدا نيست، روشن خيال كن خدا نيست و هكذا طعمها، بوها، سرديها، گرميها، هيچ اينها خدا نيستند. لكن معذلك كلّه فكر كنيد ببينيد آيا اگر صانع نبود كه اينها را بسازد، اينها بودند؟ نه. مثل اينكه من در توي عمارت كه نشستهام ميگويم بنّا پيدا است از اين بِنا، به جهتي كه هر خشتي را ميدانم او تعمد كرده و گذاشته سرجاي خودش و من ميتوانم پي ببرم به استادي بنّا كه از روي حكمت اين درزها را به هم انداخته، خشتها را سرجاي خود گذارده. حكمتش و سليقهاش را ميتوانم بگويم توي اين خشت و گِلي كه به كار برده پيدا است. لكن حالا بنّا آيا مثل ديوار است؟ نه. مثل سقف است؟ نه. با وجوديكه جزء جزء سقف، كار بنّا است و تعمد كرده و چيده. جزء جزء ديوار كار بنّا است و از روي تعمد همه را سرجاي خود گذارده. همه قدرتش و علمش و سليقهاش توي اينها پيدا است. اما حالا آيا اينها رنگشان رنگ بنّا است؟ نه. وزنشان وزن او است؟ نه. طعمشان طعم او است؟ نه. و تمام وجود بنّا توي عمارت پيدا است. و اين سركلاف بود عرض كردم. ملتفت باشيد همينجور خدا نميخورد، خدا نميآشامد. خدا لميلد است و لميولد است و لميكن له كفواً احد است. اين پيغمبر ميخورد. يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق ميخورد، ميآشامد، ميخوابد پيغمبر بيدار ميشود، ناخوش ميشود، ميميرد. انّك ميّت و انّهم ميّتون همه انبيا ميميرند، همه زنده ميشوند، همه مخلوقند. اينها كدامش خدا است؟ هيچكدام. لكن اين مخلوق را كه ساخته خدا، ملتفت باشيد انشاءاللّه همين كه تقرير خدا را ميبيني روي كار كسي هست، روي قول كسي هست، قولش را تصديق ميكني كه راست است، كارش را تصديق ميكني كه از جانب خدا است. هرجا هم تقرير روش نيامد واميزني ميگويي اين دروغ است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اقلاً اگر خودتان عارف نيستيد بدانيد قدر آنهايي را كه پيغمبر را ميشناختند، مردمان بزرگي بودند كه پيغمبرشناس بودند و آنهايي كه پيغمبرشناس نبودند واللّه پيغمبر پيش آنها نبود. واللّه پيغمبر كنار عايشه نخوابيد، هيچ پيغمبري نيست كه كنارش منافقي نخوابيد و آني كه پهلوش ميخوابيد پيغمبرش نميدانست و اعتقاد به پيغمبري او نداشت و هيچ نه خدا را ميشناخت نه پيغمبر را. با محمّد نامي هم نشسته بود و هيچ مس نكرده پيغمبر او را. حتي قول اين پيغمبر واللّه به گوش هيچكس نرسيده مگر به گوش مؤمنين. واللّه قول خداي اين پيغمبر، كلام خداي اين پيغمبر كه اين قرآن است به گوش احدي نرسيده، به گوش هيچ سنّيي، مُنّيي، قُنّيي نرسيده مگر به گوش مؤمنين و لايمسّه الاّالمطهّرون و بسا آنكه يهودي هم برميدارد اين قرآن را و ميبرد و آن يهودي قرآن نبرده، كاغذ برده، مركب برده. دست به آن بزند، دست بر روي مركب ماليده، دست بر روي كاغذ ماليده، دست به قرآن نزده، روي قول خدا دست نماليده، دست نميتواند بزند قرآن را. مسلمان كه برش ميدارد، قرآن است، وضو ميگيرد، ميبوسد، به سرش ميگذارد. ميداند اين از پيش خالق آسمان و زمين آمده، از پيش خالق دنيا و آخرت آمده و او است كه همچو حرف زده به لغت خود مردم. حالا اين را چقدر بايد تعظيم كرد؟ به قدر خدا. خدا است و كتاب خودش را داده به دستت و با دست خودت بايد به ادب برداري، حرمت بداري، برسر بگذاري. پس تو مس كردهاي قرآن را و تو ميداني كلام خدا است. اما آن يهودي قرآن را نميتواند مسّ كند، دست هم كه ميزند به قرآن، يهودي است و كافر است و نجس و آن جلد را و آن مركب را و كاغذ را جايز نيست دست بزند اما آن كلام خدا، آن قول خدا نجس نميشود، نميتواند دست به آن بزند.
خلاصه، همينجور عرض ميكنم خدا همينجور ظاهر است در ملك خودش. پس مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله اين ديدن، ديدن چشمي منظور نيست. پس وقتي ميگويد كه خدا را ديدم و خدا را توي رنگ نميشود ديد و واللّه عرض ميكنم خدا را توي رنگ ديده؛ واللّه متناقض نميگويم. بعينه مثل اين است كه تا رنگ را ميبيني، رنگرز يادت ميآيد كه رنگرزي اين را رنگ كرده. عمارت را كه ميبيني ميداني بنّا اين را ساخته. اما حالا آيا بنّا اينجور است؟ اين رنگ است؟ اين شكل است؟ نه. هيچ بنّا به اين رنگ و به اين شكل نيست. پس خدا ظاهر است در ملكش و امرش واللّه واضح است.
ملتفت باشيد و خيلي فكر كنيد. اگر پستاي اين خدا اين بود كه مردم خودشان ميدانند هر ديني ميخواهند اختيار كنند، چه ضرورمان كرده بود اصرار كنيم، ديني درست كنيم. اگر پستاش اين بود چه ضرورش كرده بود پيغمبر بفرستد ميان اين مردم به اين همه زحمتها و بلاها مبتلاش بكند؟ او دوست ميدارد پيغمبرش را، او را در مغاره كوهي، در جاي خوش آب و علفي، خوش هوايي منزلش بدهد. چرا ميآردش ميان اين مردم؟ ملتفتش باشيد، ربّنا ماخلقت هذا باطلاً اين زمين و اين آسمان و اين اشياء و اين چرخ و فلك و اين داستان را درست كرده است كه حالا آسياي ما آرد خورد ميكند، آسيابان آسيايي كه درست ميكند و راه مياندازد، اگر آرد به دستش نيايد، اين همه زحمتها را نميكشد، اين همه چرخ و پرخ و اوضاع آسيا براي اين است كه گندم آرد كند. حالا كه گندم آرد نميشود، اين آسيا آنجا باشد لغو است و بيحاصل.
انشاءاللّه فكر كنيد كه آيا اقلاً اين زمين و اين آسمان به قدر يك آسيايي عظم ندارد؟ آسيابان اگر بداند آسيا گندم خورد نميكند و آرد نميدهد، هيچ آسيا نميسازد و آرد هم ندارد و اگر آسيا ساخت و عاقل است يك جوري ميسازد كه آرد درآرد. به همينطور عرض ميكنم واللّه پيش آدم عاقل شبههاي نيست كه اين آسمان و زمين را صانع براي فايدهاي ساخته. حالا كه براي فايدهاي ساخته، آيا براي اين است كه آب آب باشد، خاك خاك باشد؟ نباشد چطور ميشود؟ آيا اين اوضاعي را كه حالا ميبيني براي اين خر و گاو و گوسفندها راه انداخته؟ اين حيوانات را كه خودت سرشان را ميبري. اينها نباشند چطور ميشود؟ اين زمين و اين آسمان براي انسان است. خوب انسانش چه كرده؟ كه آدم وقتي به كار اين دوپاها نگاه ميكند، به آن خر و گاوها راضي ميشود. ديگر آن خر پُر شدت و تعدّي نميكند كه كفر هم بورزد. علفش را ميخورد. ديگر با سگها كار ندارد و سگها با خرها كار ندارند. لكن اين دوپاها هي بخورند روزي خدا را و هي عجول باشند و هي سرزنش كنند. چرا اگر ظلم نكرده، من ناخوش شدم؟ چرا من گرسنه شدم؟ فكر كن آيا براي اينجور انسانها خدا خلق كرده زمين و آسمان را كه بحّاثي چند براي خود خلق كند كه هي بحث كند بر او كه چرا آسمان چنين است، چرا زمين چنين است، چرا گراني است، چرا ارزاني است، چرا فلان پادشاه است، چرا من رعيتم؛ و هي بحث ميكند. آيا براي اينها ساخته؟ نه واللّه. پس ربّنا ماخلقت هذا باطلاً مادام كه انسان عاقل آسيا ميسازد، آن كسيكه عاقل است آسيايي كه ميسازد، آرد دارد. پس همينكه اين آسيا در گردش است و اين آسمان ميگردد و اين زمين برقرار است، همينكه ميبيند آدم عاقل اين اوضاع را، ميداند حقي روي اين زمين هست. اين آسمان براي حق است، اين زمين براي حق است. باقي ديگر همه خدمند، حشمند، عملهاند، اكرهاند. خرها بايد بار بكشند، گاوها بايد خيش كنند، ساعتسازها بايد ساعت بسازند، آهنگر بايد آهنگري كند و هكذا. اما آهن به يك جايي، به يك درد مؤمن ميخورد. يك جايي از آن بيلي ساخته ميشود كه مؤمن آن را بايد به زميني بزند، زمين بكند كه زراعت شود، حاصلش را مؤمن بخورد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا ديگر خستهام و ديگر زياد نميتوانم اصرار كنم. ملتفت باشيد خدا پيدا است، چطور پيدا است؟ خدا به همهجور پيدا است و هيچجور پيدا نيست. پس خدا غيبالغيوب است و محال است در عالم خلق ظاهر شود. خدا مثل كرباس نيست كه رنگ بشود، مثل جسم نيست كه سبك شود يا سنگين شود. خدا محال است به صورت خلق درآيد، پس هيچ خدا ظاهر نيست، پس غيبالغيوب است. خدا همهجا واضح است، همهجا ظاهر است، يعني جايي نيست كه دست نزده باشد. آتش را خدا ساخته، آسمانش را خدا ساخته، زمينش را خدا ساخته. أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض تو كه سقف را ميبيني زمين را ميبيني، آن را بلند كردهاند آن را پهن كردهاند. آيا در آني كه اينها را ساخته شك داري؟ چرا جاهاي ديگر شك نميكني؟ چرا در عمارتي كه هستي هيچ به خيالت خطور نميكند كه اين را شايد بنّايي نساخته باشد؟ چرا به حروف و كلمات كه نگاه ميكني، نميگويي شايد كاتبي اين را ننوشته باشد؟ به هر كرباسي نگاه ميكني به خيالت خطور نميكند كه اين را نبافتهاند؟ معلوم است همه صاحب صنعتها كار خودشان را كردهاند. پس اينجور خدا ظاهر است و آن فهمنده ميفهمد اين را. ملتفت باشيد انشاءاللّه، عظم نداشته باشد پيشتان و ببينيد كه به طور تناقض بايد گفت و تناقض نيست. و بدانيد مشعر مشعري است غير اين مشاعر. اگر خدا مشعر خداشناسي خلق نكرده بود، كسي را نميفرستاد پيش مردم كه مرا بشناسيد. پس هركس را گفته مرا بشناس معلوم است چشم شناساييش را داده، فهم شناساييش را داده. پس لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها و اول همه دينها شناختن خدا است. اول تمام دينها اين است كه خدا داريم و خداي ما پيش ما پيغمبر فرستاده است. اين پيغمبرها كه فرستاده يكي موسي اسمش است يكي عيسي اسمش است و هكذا. پس اوّل الدين معرفته پس همين كه ميداني خدايي هست و اين خدا قادر بوده كه اينها را ساخته و اين خدا دانا بوده كه اينها را ساخته، حكيم بوده كه اينها را ساخته سرجاش گذاشته. لغوكار نيست كه اينها را بسازد و مرادش به عمل نيايد. چرا كه هر عاقلي، هر حكيمي كه كاري ميكند كه فايدهاي در آن كار ملاحظه ميكند. ببيند مرادش به عمل نيامد، از اول دست به آن كار نميزند. پس اين مرادش به عمل ميآيد كه دست به كار زده. پس هميشه حقي در روي زمين بوده و اين است مراد او.
غرض اينكه خدا هيچ مخلوط و ممزوج با چيزي نيست. خدا نه حالّ است در چيزي، نه محل چيزي است. خدا نه كرباس توي رنگ است نه رنگ روي كرباس است. اما همين كرباس و همين رنگ هردو شاهدند كه اگر خدايي نبود كرباس خلق كند، اگر نبود خدايي كه پنبهاي بروياند، آنها را بيرون بيارند، بريسند، ببافند، اين كرباس نبود. پس اين كرباس دالّ است بر اينكه خدايي هست اگر آن خدا نبود اين كرباس نبود، اين رنگ هم نبود به جهت آنكه رنگ را هم ساختهاند. نيل را ميسازند، نيل علفي است آن را ميگيرند با آن نيل ميسازند، با آن نيل رنگ ميكنند تا آخر، و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 10 ربيعالثاني 1304)
34بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»
اين مطالب راهش خيلي آسان است چنانكه هي مكرر عرض كردهام لكن ذهنها ازبس خراب است هي بايد گفت كه بلكه مردم دست از خيالات خودشان بردارند. و خيلي آسان هم هست دستبرداشتن از خيالات. چراكه اگر انسان را يادش بيارند كه ايني كه حالا ميگويد آن است كه روز اول آن پيرهزال خدايي گفت و ما هم يادگرفتيم، او خودش هم نميفهميد چه ميگفت، بزرگ هم شديم، ريشمان هم سفيد شد و هماني كه ياد گرفته بوديم همان را اعتقاد كرده بوديم. آدم فكر كند زود هم دست برميدارد، ميداند خيالات پوچ واهي شيطاني بود پيش ما، پس دست برميدارد.
پس عرض ميكنم و سركلاف و سررشته است عرض ميكنم داشته باشيد و ولنكنيد و آن اين است كه هرچه را شما بدانيد كه خودش از خود حركتي ندارد، مثل قلم؛ و هيچ اغراق نميخواهم عرض كنم كه خيال كني مثلي است بلكه عين واقع است عرض ميكنم. قلم را كه فكر ميكنيم خودمان ميدانيم اين قلم خودش نه حركتي دارد كه خودش را بجنباند الف بسازد، نه سكوني دارد جايي بايستد نقطه بگذارد و خيلي مثل مطابقي است كه عرض ميكنم، مَثَل نيست، مِثْل مَثَلهاي خدا است كه تلك الامثال نضربها للناس و مايعقلها الاّ العالمون حالا قلم را كاتب دست ميگيرد و اين قلم به خودي خودش حركت ندارد و سكون هم ندارد كه بخصوص به اراده خود جايي بايستد، اين اراده را ندارد و ما ميبينيم كارهايي كه از اين قلم صادر ميشود كارهاي شعوري است. ميدانيم هم كه قلم شعور ندارد، نه روحي دارد نه شعوري، نه حركتي نه سكوني. و حالا آنچه پيش چشم ما است، نگاه ما به قلم واقع ميشود نه به چيزي ديگر. پس همينكه ما ميدانيم قلم به خودي خودش نه شعور دارد نه حركت دارد لكن حروفي از او صادر شده كه ما ميبينيم اين قلم بيشعور الف را پيش مينويسد، پشت سرش لام را مينويسد، بعد حاء، بعد ميم، بعد دال، آن وقت معني هم داشته باشد الحمد بشود. باز اين كلمه به كلمه ديگر ربط داشته باشد، پشت سرش للّه است ميبينيم ربط دارد، پشت سر اين للّه چيست؟ ربّالعالمين است ربط دارد.
ملتفت باشيد كه خيلي واضح است امر هيچ مشكل نيست. دور افتادهايد به جهتي كه توي راه نبودهايد. هر كاغذي هركه به هركه نوشته، هركتابي هرجا نوشته شده، هيچكس نميگويد قلم نوشته، همه مردم ميگويند آن شخص نوشته. به جهتي كه شعور مال آن شخص است، قدرت مال آن شخص است، حركت مال آن شخص است، سكون مال آن شخص است. او بههر قدري كه بايد اين را كشيد، كشيده ميشود. هرجا بايد بايستد، واش داشته. همهاش مال آن شخص است. پس تمام اين حروف و كلمات و معانيش، لفظهاش، تشديداتش، حرفهاش، هيچكدامش كار قلم نيست. همهاش كار آن كاتبي است كه اين را حركت داده.
ملتفت باشيد، حالا اگر چنين شد، پس كاغذ را فلانكس به ما نوشته، بيقلم هم ميدانيم ننوشته به جهتي كه ماها حالا عادتمان چنين شده كه با قلم بنويسيم. پس با قلم نوشته اما قلمش را خودش هم سركرده، خودش تراشيده و شق كرده؟ خيال كن قلمش را هم خودش ساخته. آهني را پول داده خريده قلم كرده. فرض كن آهنش را هم خودش ساخته، چنانكه مكرر عرض كردهام كه همين كه چيزي از خود هيچ ندارد و ميداني ندارد و از او جاري ميشود چيزهاي عجيب و غريب، معلوم ميشود اينها از خودش نيست از كسي ديگر است. نمونههاش همهاش در دست است، همهاش هم آسان است. ميفرمايد شيخ مرحوم «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» ديگر هيچكس نيست كه ندانسته باشد مگر باز زيد و قائم را درست نداند. درست دقت كنيد، شما روح آن كاتب را نميبينيد، خود آن كاتب را نميبينيد، خوشگل است يا بدگل است، هيچ چيزش را نميبينيد. او لايري است او لايدرك است.
ملتفت باشيد همه حرفهايي كه عرض ميكنم در آنها نكتهها است، بايد ملتفتش باشيد. آن روح زيد كه عرض ميكنم، آن روح زيد كه نويسنده است، حتي روح بخاري زيد نيست كه نويسنده است. روح بخاري او روحي نيست كه مينويسد به جهت آنكه اين روح بخاري توي بدن كسي كه درس هم نخوانده، هست. چرا نميتواند بنويسد؟ آن روحي كه ميتواند بنويسد، روح دانايي است كه مينويسد نه هر روح بخاري. پس اين روحي كه الان مينويسد روح بخاري هم نيست. آن بخاري است كه توي اين بدن محبوس شده، او هم نمينويسد به دليل اينكه اين روح بخاري توي بدن همه حيوانات و همه عوام هست و نميتوانند بنويسند. لكن آن كسيكه عالم شده، دانا شده و ميداند كه هر حرفي را چه جور بايد نوشت، هر حرفي را كه به حرفي ميچسباني چه معني توش پيدا ميشود، هر كلمهاي را پشت سر كلمهاي انداخت مفادش چه ميشود. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين روح دانا است به جميع كلمات و حروف و قادر هم هست كه بنويسد اين كلمات و حروف را. او در اينجا ننشسته، زير اين سقف نيست، روي اين زمين هم نيست، توي اين بدن هم نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، لكن اين بدن مثل آن قلم است. همانجوري كه آن قلم را حركت ميدهد كاتب، بدن و دست و پنجهاش را هم حركت ميدهد. آن روح بخاري كه توي اين بدن محبوس است آن هم قلمي ديگر است، اسبابي ديگر است و در دست اين كاتب بعينه مثل ارّه و تيشه كه اسباب نجاري است نجار آنها را برميدارد نجاري ميكند.
پس انشاءاللّه بدون مسامحه فكر كنيد، اين بدن و آنچه در مغز اين بدن است و توي اين بدن محبوس است، اين بدن در يكجا نشسته هيچ از سرماهاي گذشته اين بدن سرماش نميشود. و اينها است كه سركلاف است و سررشته است و آسان هم به دست ميآيد و با وجودي كه آسان است علم زيادي درش هست. حالا مردم اعتنا نميكنند، نكنند. و اهل حق بخصوص هم كاري ميكنند كه اعتنا نكنند. يكپاره نكات در دست اهل حق هست و واللّه دستشان دست خدا است يكپاره مطالب دارند و عمداً جوري ميگويند كه مردم اعتنا نكنند و بگويند ديگر اينها داخل آدمند كه كسي گوش به حرفشان بدهد؟ و گوش نميدهند و ميروند پي كار خودشان؛ چون اعتنا نميكنند محروم ميمانند. چنانكه بعد از آني كه حضرت باقر از دنيا رفت، حضرت صادق باقي ماندند؛ يا حضرت صادق از دنيا رفتند و حضرت كاظم باقي ماندند. آن خليفه بنيعباسي كه در آن زمان بود پرسيد كسي از اين باقي مانده؟ گفتند بلي، پسري دارد. گفت چهكاره است، بگوييد ببينيم اين نباشد مثل پدرش آن ادعاها را داشته باشد. گفتند خير، اين آنجورها نيست. اين بعد از فوت پدرش خودمان ديديم رفت بازار سگي خريد و خروسي خريد و برّهاي خريد آورد. برّه را جايي بست و آن سگ را هم مرفس كرد و آن خروس را هم در خانه ولش كرد. خودمان ديديم اينها را خريد. آن مردكه كه اين حرفها را شنيد خوشحال شد گفت الحمدللّه آسوده شديم. همچو كسيكه خروسباز است يا برّهبازي ميكند يا سگبازي ميكند، همچو كسي يقيناً عقلش نميرسد كه بايد ملكداري كرد، اين با ملك كاري ندارد. به اين جهت مدتهاي مديد حضرت مشغول كارهاي خودشان بودند، به جدّ و جهد هم مشغول بودند و آنها اعتنايي نداشتند. هرچه هم خبر ميدادند كه اين شخص خروسباز نيست، مردم دورش جمع ميشوند، ميگفت خير اينطورها نيست اعتنا نميكردند تا آخر كار خودشان فهميدند. واللّه همهجا هست همينطور چيزهاي چند را به نظر مردم بيعُظم ميكنند به جهتي كه اهل حق هميشه دشمن داشتهاند، دشمنان درصدد برنيايند. و واللّه شياطين غيب تسلّطشان از اين شياطين ظاهري بيشتر است. شيطاني كه در غيب است عداوتش از جميع خلق خدا با مؤمن بيشتر است. چون چنين است خدا هم واللّه غالب است بر امر خود، جوري ميكند كه اينها اعتنا نكنند و حفظ ميكند اهل حق را از صدمه اينها.
خلاصه برويم سر مطلب. مطلب اين است كه همين كه به يقين دانستي چيزي از خودش حركتي ندارد و اين وقتي كه حركت كرد ميبيني كارش مثل كار كسي است كه حركت داشته باشد، خودش را ميبيني شعور ندارد اما وقتي كاري كرد ميبيني كارهاي شعوري از او صادر ميشود. خودش حكمتي چيزي ندارد بعينه مثل قلم و ميبيني از اين قلم جاري شد خطي كه تعمّد شده اول الف نوشته شده، بعد لام، بعد حاء، بعد ميم، بعد دال نوشته شده؛ الحمد نوشته. پشت سرش للّه نوشته شده و ميبيني كه درست واقع شده پس ميداني اين كار، كار اين قلم نيست. كار آن كسي است كه اين قلم به دست او است. پس اين قلم لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً ولكن اگر اين قلم را به دست نگيرد اين كاتب، آيا هيچ حروف ميشود نوشت؟ و هرچه را بشود دست بگيري و با آن چيزي بنويسي قلم است. از انگشت هم بنويسي باز قلم است، از آهن، از چوب، از هرچه بنويسند قلم است. پس غافل نباشيد انشاءاللّه، الان اين شخصي كه اينجا دارد كتابت ميكند، بله اين بدنش كه مثل آن قلم است و اين قلمش كه مثل آن بدنش است، در جاي بخصوصي نشسته است از سرماهاي گذشته حالا سرماش نميشود، از آيندهها هم متأثر نميشود. حالا گرسنه است گرسنه است، حالا سير است سير است، حالا تشنه است تشنه است، حالا سيراب است سيراب است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه سررشته به دستتان بيايد. اگر چيزي را يافتيد كه خيال كنيد هميني است كه اينجا نشسته، بدانيد او نيست. اگر چيزي را يافتيد كه از گذشتهها متأثّر ميشود، از آيندهها متأثّر ميشود معلوم است او غير از اين بدن است ولكن توي اين بدن نشسته. پس اين بدني كه اينجا است يكخورده فكر كنيد تا حاقّش به دستتان بيايد. اين بدني كه اينجا است يك خورده فكر كنيد ببينيد اگر حالا گرسنه باشد و به او بگويي حالا نان مخور، صبر كن كه فردا نان گيرت ميآيد؛ بُزك نمير بهار ميآيد، علفها سبز ميشود آن وقت هرچه ميخواهي بخور. اين ديگر اينها را سرش نميشود. حالا علفي ميخواهد بخورد. حالا تشنهاش است، بگويي حالا صبر كن آب مخور، فردا آب گيرت ميآيد، اينها به گوشش نميرود. محبوس است در اين مكان، هرچه بگويي صبر كن هنوز باران نباريده، او رفع عطش نميكند. پس اين است كه اين بدن گرماي بالفعل ميخواهد، سرماي بالفعل ميخواهد، غذاي بالفعل ميخواهد، آب بالفعل ميخواهد، خانه بالفعل ميخواهد، لباس بالفعل ميخواهد، زن بالفعل ميخواهد. هرچه بالفعل هست به كار اين ميآيد، هرچه گذشته است اين بدن متأثر از چيزهاي گذشته نميشود و هرچه آينده است متأثر از آينده نميشود. اما يك چيزي هست توي اين بدن تعلق به اين بدن گرفته كه از گذشتهها كه يادش ميآيد متأثر ميشود. گرم ميشود، سرد ميشود، غضب ميكند، سرور پيدا ميكند. حتي در آيندهها فكرها ميكند و سرهم غصه آيندهها را ميخورد. انسان اعجوبه غريبي است و طبعش اينجور خلقت شده. چندين هزار هزار حكمت در خلقت انسان به كار برده، آدم نميداند چطور شده هيچوقت قانع به حال نميشود و هميشه به فكر آينده است، نميتواند به فكر آينده نباشد. قادر هم نيستند حبس خود كنند كه حالا كه باكي نداريم، چه ضرور غصه بخوريم كه فردا چه خواهد شد. هر كار كني غصهاش را ميخورد. عمداً اينجور خلق كرده خدا انسان را و صد هزار حكمت به كار رفته كه قانع به حال نباشد، هميشه عاقبتانديش باشد، هميشه براي بعد غصه ميخورد. حتي خانه ميسازد براي اينكه بعد توش بنشيند، همچنين اسب ميبندد براي اينكه بعد سوارش بشود، همه براي آينده است و اين طبع واللّه طبع درستي است و عمداً چنين خلقش كردهاند، عمداً چنينش كردهاند واللّه كه براي دنيا كار نكند اصلاً، براي آخرت كار بكند. ديگر بعضي هم اينجا كار ميكنند براي اينجا. حالا ميكنند براي فردا، پس فردا. نه، طبع را خدا خلقت كرده براي جاي ديگر كني. براي آن جايي كه گذشت توش هست، اگر عاقل است همّي به كار نميبرد، غصه نميخورد. اينجايي كه گذشت توش است گرماش هم ميگذرد، سرماش هم ميگذرد، گرسنگيش هم ميگذرد، تشنگيش هم ميگذرد. لكن عقل حاكم است كه جايي كه گرماش نميگذرد، سرماش نميگذرد، تشنگيش تمام نميشود، گرسنگيش تمام نميشود يك كاري اگر بايد كرد، فكري براي آنجا بايد كرد.
ملتفت باشيد سررشته سخن از دستتان نرود. پس آن روحي كه در اين كاتب نشسته الان در اين مكان ننشسته، الان در اين زمان ننشسته، از سرورهاي گذشته ميآيد در اين بدن سرايت ميكند مسرور ميشود، از حزنهاي گذشته ميآيد در اين بدن و محزون ميشود و غصه ميخورد و منصدم ميشود و قهقري برميگردد و ميآيد در بدن و لاغر ميكند بدن را. اگر اين بدن آن روح توش نبود، متأثر نميشد. پس آن روحي كه در اين بدن است، يعني آن دانايي كه خط ميداند، آن دانايي كه خط ميتواند بنويسد، او است كه نوشته، نويسنده او است. بله وقتي مينويسد با قلم هم مينويسد، كاري كه ميكند به اسباب و آلات ميكند، اسباب و آلات نباشد نميكند. اما ميتواند بنويسد، ميتواند قلم بتراشد، دانا هم هست چاقو را كجا به كار ببرد، قلم را چطور بتراشد، كاغذ را چطور تحصيل كند و هكذا. حالا كه چنين شد پس اين حروف و كلمات صادر از آن شخص لايري و لايحسّ است كه محبوس در اينجا نيست. لكن يك جوري هم هست كه اگرچه او محبوس در آن نيست و از گذشتهها متأثر ميشود لكن از همان گذشتهها كه متأثر ميشود همانها را ميآرد تحويل اين بدن ميكند و صدمهاش ميزند يا خوشحال ميكند. از آيندهها متأثر ميشود و ميآرد تحويل بدن ميكند بدن را چاق ميكند و لاغر ميكند.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه، آن كسي كه اين بدن بخصوص را انتخاب كرده، توي اين خاك نيست، توي اين آب نيست، توي اين عناصر نيست اگرچه اين بدن اصلش اين آب بود، اصلش اين خاك بود. لكن حالا از كجا است اين بدن؟ حالا به اين اصطلاح بگو توي اين بدن هم هست. پس آن روح دانا همينجا هم نشسته و همينجور هم قلم برميدارد مينويسد. حالا اين كتاب مال او است؟ نه، مال اين دست است. قلمش هم ميشكند بشكند، دست نشكسته. دست هم بشكند بشكند، آني كه نوشته او نشكسته. كاتب اين را نوشته، كاتب را پنجهاش را هم ببري، باز او دانا است بر نوشتن، قادر است بر نوشتن. اما قادر بر نوشتن همينجوري كه قلم اگر نداشت نميتوانست بنويسد، انگشت هم اگر نداشت نميتوانست بنويسد، اما باز قادر است بر نوشتن. فرضاً حيلهاي كند چوبي به جاي انگشت درست كند، با آن بخواهد بنويسد، باز ميتواند بنويسد. پس انشاءاللّه از اينها پي ببريد پس اين بدن به خودي خود ديد ندارد، شنيد ندارد. به خودي خود ذوق ندارد، شمّ ندارد، لمس ندارد. روح كه آمد همه اينها هست و حالا كه چنين روح دانايي توش نشسته، حالا همه اينها را دارد. ميبيند، ميشنود، شمّ دارد، ذوق دارد، لمس دارد، همه را دارد. اينها مال كيست؟ مال آن روح. پس فعل اين بدن فعل آن روح است، پس زبانش اگر حرف ميزند روح حرف ميزند نه زبانش، و زبان را روح ميجنباند، خودش نميتواند بجنباند. زبان خوب ميگويد او خوب ميگويد، زبان بد ميگويد او بد ميگويد. اين زبان از خود هيچ ندارد، تمام حركات و سكونهاش مال روح است. پس حالا ميفهميد ايني كه اينجا نشسته چند چيز دارد؛ هركسي تمامش را ميبيند. در معاملات خودتان فكر كنيد، ميگوييم فلانكس كاتب است، خودش نوشته نه قلم، نه انگشت، نه روح بخاري. يقين ميكنيم آن شخص شاعر دانا اين اسباب را گرفته و تعلق به اسبابي ديگر نگرفته، كسي ديگر هم نبوده دست داشته لكن از دست او نمينويسد از دست همين مينويسد. پس اين بدن باب آن روح است، آن روح اينجا است به جهتي كه اين بدن خودش حركت نداشت، پس حالا كه حركت ميكند معلوم است اينجا هست. وقتي هم رفت ميبينيم اين بدن حركت نميكند. دليل اينكه اين روح اينجا است اينكه دست حركت ميكند، چشمش ميبيند، گوشش ميشنود، بينياش بو ميفهمد، زبانش طعم ميفهمد، دستش گرمي و سردي ميفهمد. كارها مال كيست؟ مال او است. اين بدن مقرّ او است، ميفهميم اين بدن محل سلطنت او است. او بي اين زبان حرف نميزند، ميفهميم باز بي اين زبان حرف نميزند. نه اين است كه او گنگ است، اصلش حرف نميزند. يعني زبانش را گرفتهايم نگاه داشتهايم.
پس خوب فكر كنيد انشاءاللّه، هرجايي كه واسطه ميگويند، بدن باب روح است يعني دري است، روزنهاي است گشوده شده به آن روح اين چشم است روح از پس اين روزن رنگها ميبيند، روشناييها ميبيند، تاريكيها ميبيند. گوشش روزنهاي است گشوده شده به آن روح. روح از پس اين صداها ميشنود، آن روح لايري است، لايدرك است، لايحس است، آمدي ندارد، رفتي ندارد. فكر كنيد دقت كنيد، انتقال از جايي به جايي مال جسم است. جسمي كه هست مثل سنگ مثل قلم، اين پاش را برميدارد جاي آن پاش ميگذارد. آن روح همچو نيست، جسم نيست، اصلش پا ندارد، او هرجا ميخواهد برود بيپا به طرفهالعيني ميرود. هرجا را ميخواهي خيال كني ميبيني به طرفهالعيني خيال ميكني ميروي آنجا. كربلا، مكه، مدينه، تا خيالش را كردي ميروي آنجا. پس آن روح الآن در اينجا نشسته است و اين بدن قائم مقام او است. و اوي بيقائممقام را، ما اويش هم نميدانيم؛ نميتوانيم بگوييم او. كسيكه به دنيا نيامده، ما روحش را نميبينيم. آن كسي كه ميآيد به دنيا، روحي دارد و بدني، روح را كسي نميبيند، چون روح ديده نميشود. پس اين بدن جانشين روح است و اين بدن قائممقام روح است و زبانش زبان او است، نه زبانش مال خودش است. ايني كه مال خودش است حرف نميتواند بزند و چشم اين بدن چشم او است، اين چشم خودش نميبيند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين سوراخ بله مال بدن است اما آن شنونده كه توي اين سوراخ است، روح است. و اين روزنه ب هسوي روح گشوده شده و او را ما نميبينيم؛ لكن اين گوش جسماني را كه ميبينيم حالا ميدانيم كه او از اينجا ميشنود. حركتش، سكونش و هكذا.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اين بابي بود از علم كه عرض كردم. اين است كه قولش غير قول او نيست، ميلش غير ميل او نيست. پس بدن حالا اگر ميل كرد چيزي بخورد، روح واش داشته و تعجب اينكه بدن بيروح گرسنه هم نميشود. ميخواهم عرض كنم كارهاي خودش از خودش نميشود بروز كند. بدن بيروح، خودش جايي نميخواهد برود، گرسنه نميشود، تشنه نميشود. لكن وقتي خيكش خالي شد، آن شاعر به آن ميگويد بخور، و واش ميدارد به خوردن و اين خيك بايد پر شود هيچ اين غذا توي شكم آن روح نميرود. پس او لايأكل است، لايشرب است، لايتحرّك است، لايسكن است. اما توي اين بدن كه هست، خوراك اين بدن، خوراك آن روح است. غذا را اين كه خورد، او پاي خود حساب ميكند، ميگويد ممنونمان كردي خوب كردي، گرممان كردي. پس بدن گرم شده، او پاي خود حساب ميكند؛ حتي اكل و شرب رفته بالا. حديث دارد خدا در روز قيامت به جماعتي خطاب و عتاب ميكند ميگويد من از شما آب خواستم شما آب به من نداديد. آنها عرفانشان ميگيرد، عرض ميكنند خدايا تو منزّه و مبرّايي از اينكه تشنه شوي و از ما آب بخواهي و ما آبي ندهيم به تو. كي همچو چيزي شده است كه ما خبر نداريم؟ خطاب ميرسد به آنها، ميگويد من منزّه و مبرّا بودم، حالا هم منزّه و مبرّا هستم لكن آيا نبود فلان مؤمن تشنهاش بود از تو آب خواست تو آب به او ندادي؟ من آنجا بودم آب به من ندادي. گرسنه بود نان به او ندادي، من آنجا بودم به من ندادي. عيادت او نرفتي، عيادت من نيامدي. ديگر حالا ميگويي تو كه ناخوش نميشوي؟ راست است من حالا ناخوش نميشوم.
همينجا كه ميفهميد فكر كنيد، واقعاً آني كه كاتب است ناخوش هم نميشود. بدنش گاهي صفرا بر او غالب ميشود، صفرا به روحش كاري ندارد. بدن ناخوش ميشود، بايد مسهل بخورد چاق بشود. بدنش گاهي خونش زياد ميشود، خونها نميرود توي آن روح.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس لنينال اللّه لحومها و لادماؤها لكن يناله التقوي منكم واللّه شما هم همينطوريد، حالت خودتان هم همينطور است. نه خون اين گوسفندها به شما ميرسد نه گوشتشان، لكن همين كه اين بدن گرسنه ميشود چيزيش ميدهي ميخورد، او پاي خود حساب ميكند. قرباني را كه ميخورند گداها و خدا نميخورد. خدا نميخواهد اكل كند، شرب كند، احتياج ندارد به اكل و شرب؛ لكن چون اينها را براي او ميكني او قبول ميكند، خيلي بلاها را رفع ميكند. تصدقات را به گداها ميدهي، شكم اينها سير ميشود. چون براي او ميدهي به اين گداها، او ميگويد به دست من دادهاي. انّ اللّه يأخذ الصّدقات از براي او ندهي، بيمصرف است. چه مصرف دارد اين خر و گاوها را سير كني؟ همين كه براي او است خدا ميگويد به دست من دادهاي. پس يناله التقوي منكم.
انشاءاللّه سركلاف و سررشته را از دست ندهيد، اينكه آن شخص لايري لايدرك، يعني آن كسي كه كاتب است و دانا بر كتابت خود هست و قادر بر كتابت خود هست اگر ما او را نميبينيم اصلاً، همين بدنش را ميبينيم، دستش را ميبينيم، قلمش را ميبينيم. حالا او هرچه ميخواهد بكند از اينها جاري ميكند. از اينها جاري نكند، پس با چه جاري كرده؟ اينها مال اويند، او مال اينها نيست. و راهش همه همين كه هم قلم را ميبيني كه نميتواند اين كار را بكند هم پنجه نميتواند بكند، هم روح لايري است، لكن آني كه دانا است و لايري است و لايدرك و لايحس است، لايجس است او آمدن و رفتن ندارد او آمدنش آمدن اين بدنش است رفتنش رفتن اين بدنش است، خوردنش خوردن اين بدنش است، نخوردنش نخوردن اين بدنش است.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه، فراموش نكنيد، بر همين نسق اين است حالت كساني كه معصومند. معصوم آن كسي است كه خدا روح خود را در بدن او دميده باشد كه ميفرمايد اذا نفخت فيه من روحي در بدن آدم روح خودم را دميدم. پس آدم معصوم بايد باشد. پس اينها بدنشان عباد مكرموناند كه لايسبقونه بالقول نميتوانند حرف بزنند. او كه خواست حرف بزند، زبان اين بدن را ميجنباند خودش. همينطور كه روح شما ميخواهد حرف بزند، زبان بدن شما را ميجنباند. پس آنهايي كه روحاللّه در بدنشان دميده شده، آن روح، واللّه زورش از بدن زيادتر است و بدن مطاوعتر است براي روح. ازبس تسلطش زياد است، بر بدن مسلط است. بدن هم هيچ خلاف او را نميتواند بكند، اين است كه لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اينها الهه نيستند، اينها را خدا نگوييد اما تعجب اين است و خيلي از احمقهاي دنيا همينجاها معطل ميمانند. از يك طرف ميبينند جميع آنچه نسبت ميدهي به پيغمبر، همه را نسبت ميدهي به خدا. زيارتش زيارت خدا است، ديدش ديد خدا است، شنيدش شنيد خدا است، دادش داد خدا است، ستادش ستاد خدا است، ايمان به او ايمان به خدا است، اطاعت او اطاعت خدا، مخالفت او مخالفت خدا، چشمش چشم خدا، گوشش گوش خدا، زبانش زبان خدا. حتي هواها، هوسها، ان هو الاّ وحي يوحي همه اين مال خدا است اما ميگويم كه خدا(مال خدا خل) نيست. آنكه توي كار نيست تعجب ميكند كه تو همهجاش را گفتي خدا است، پس اينكه ميگويي خدا نيست دروغ است. دروغ ميگويي. نه بابا، دروغ نيست. واللّه اين بدن، روح نيست. واللّه روح، اين بدن نيست. اما بدن كه ميبيند اين ديدن، ديدن روح است. بدن كه ميشنود، اين شنيدن، شنيدن روح است. خوردن اين خوردن روح است، آشاميدن اين آشاميدن روح است، دادن اين دادن روح است، گرفتن اين گرفتن روح است. اين بدن جانشين او است، خليفه او است. اين جانشين را به جاي خود نشانيده. پس اين خدا نيست، اين عبدي است مكرّم و مُكْرَم كه هيچ سبقت بر خداي خود نميگيرد. ما ادري مايفعل بي و لا بكم نميدانم خداي من چه منظور دارد، همين را ميدانم كه مرا گفته اين حرفها را بزن. هرچه ميخواهد بر سر من و شما ميآرد، من هم ما ادري ما يفعل بي و لا بكم ان اتّبع الاّ ما يوحي الي به من گفتهاند همچو كارها بكن، من هم امتثال ميكنم، نميتوانم امتثال نكنم.
ملتفت باشيد، پس خليفه و قائممقام، اصلش جاش جايي است كه يكي در غيب باشد و يكي در شهاده؛ كه بدون تمسّك به شهاده ما به آن نميتوانيم پي ببريم. ببينيد روح زيد وقتي از بدنش بيرون برود، به شرطي كه فكر كنيد و مسامحه نكنيد. وقتي زيد مُرد با آن روحش كجا ميتوان حرف زد؟ به مشرق برو، به مغرب برو، هر جات ببرند با او حرف نميتواني بزني. به آسمانت ببرند، مغز زمينت ببرند، نميداني كجا است. عرض ميكنم واللّه بدون تفاوت آن روح وقتي نيامده در بدن؛ بچهاي متولد نشده، آيا تو ميداني روحش كجا است؟ آسمان است داد بزني، صدا بزني او را؟ چه ميداني كجا است؟ در مشرق است، در مغرب است، زير زمين است؟ نميداني كجا است. لكن آن بچه كه به دنيا ميآيد، روح توش هست. دست به پشت اين بچه كه ميزني، دست به آن روح خورده، آن روح فهميده دست زدي. هر غيبي اين است حكمش.
پس بدانيد هر غيبي كه قائم مقام ندارد، غيبش كجا است؟ واللّه خدا در آسمان نيست به همينجوري كه در زمين هم نيست. به همينجوري كه در مشرق نيست، در مغرب نيست و واللّه پيش پيغمبران هست و وحي او مانند روحي است دميده شده در پيغمبران. و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان پس آن وحي، روحي است دميده شده در بدني. پس حرفها با آن روح است، كارها با آن روح است، اخلاص با آن روح است. دست كه به دامن اين قباش كه ميزني، او را دست ميزني. ديگر اين قباش است، قبا باشد البته. واللّه همين قباش هم اثر دارد، واللّه پيراهنشان را ميبردند اثرها ميديدند از آن. پس اثر دارد همينطور قبرشان اثر دارد، بلكه آن جايي كه نماز كردهاند، بِايستي نماز كني، نماز آدم بهتر قبول ميشود. يادش ميآيد كه اينجا رسول خدا ايستاده بود نماز ميكرد، روحاللّه توش بود و رسول خدا قائممقام خدا بود. پس خدا اينجا ايستاده بود، آدم ملتفت اين چيزها ميشود پس عبادتش هم بهتر ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 13 ربيعالثاني 1304)
35بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»
از طورهايي كه برداشت شد خيلي مطلب بايد انشاءاللّه آسان باشد و واضح، و مطلب همهاش همين است. سررشتهاش را كه به دست بياريد، آنچه از غيب بايد به عالم شهود بيايد، و غيب و شهود را ديگر شما انشاءاللّه مسامحه نكنيد. غيب هر چيزي آن است كه آنجا نيست. آنچه از غيب بايد به عالم شهود بيايد، از بيرون ميآيد. مثل طورهاي متعارفي خودمان و به قاعدههايي كه هي مكرر چنه زدهام و اصرار كردهام. آدم عاقل همين كه اختلافات را ميبيند ميفهمد از غيب چيزي به شهود آمده و مردم غافل خيال ميكنند از خود آنها است. عرض ميكنم كه حق هميشه منحصر بوده به اهلش و هميشه اهل حق همينجورها كه ميبيني حالا كمند، كم بودهاند مثل حالا و كمتر از حالا؛ و هميشه مردم زياد بودهاند. لكن اغلبي خيال ميكنند و نفس انسان جوري خلق شده كه همچو خيال ميكند. اغلب مردم اين چيزها را كه ميبينند خيال ميكنند اينها طبيعتشان اين است. پس ببينيد غيب اين راهش است كه عرض ميكنم، به دست بياريد و اين راه ميرود تا پيش خدا.
پس عرض ميكنم هرچه در هرجا نيست، هرچه در يك وقتي در يكجايي نيست، اين چيزها را همه كس ميفهمد اين دخلي به اينجا نداشته، از جاي ديگر آمده. و اين يك بابي است عرض ميكنم براي مسأله تسديد كه چه عرض كنم كه چطور آدم يقين ميكند كه خدا همچو خواسته. اينها همه فرع اين است كه انسان غيب را بداند، شهاده را بداند و بفهمد كه امورات چطور از غيب به شهاده ميآيد، آن وقت درك كند مطلب را. و اينها پيش شما باشد و اينها را كه عرض ميكنم اگر ياد بگيريد، خُبرت و بصيرتي براتان پيدا ميشود كه خيالات تمام مردم توي چنگتان ميآيد. ميفهميد هركدام چه خيال كردهاند. انساني كه خيال ميكند به حسب اتفاق حالا برف آمد، يكوقتي هم نميآيد. يكوقتي اتفاق گراني است، يكوقتي ارزاني است. دأب اين مردم اين است كه برف ميآيد، پيش خلق ميدوند. نميآيد، پيش خلق ميدوند. گراني شد پيش خلق ميدوند، هيچ ياد خداشان نميافتند. عرض ميكنم طبيعت اين مردمي كه ميبينيد طبيعت دهريها است. ديگر عادت هم كردهاند كه صبح كه از خواب بيدار ميشوند، بله رومان را بشوييم و خم و راست شويم. روشان را نشويند آرام نميگيرند. اين عادت است. لكن عامه مردمي كه ميبينيد اعتقاد درستي نكردهاند به خدا و آن غيب را غيب نميدانند و آن خدا را اعتقاد درستي به آن ندارند، و آنچه ميشود اينجا، خيال ميكنند خودش شده. مثل اينكه بعضي كارها را خودمان ميبينيم كه نسبت ميدهند كه فلان فلان كرده. پس ميگويند سرما شد، گرما شد، ارزاني شد، گراني شد. اما اگر بناي فكر شد و چشم واشد، فكر كه بكنيد عرض ميكنم تمام آنچه چيزي نداشته و دارا شده، حالتي نداشته و پيدا كرده، كسي كه چيزي از خود ندارد هرچه به او ميدهند معلوم است دادهاندش. حالا كه دادهاندش، كسي ديگر داده. چيزي كه گرم نيست و يكدفعه ميبيني گرم شد، معلوم است گرمش كردهاند كه گرم شده. سرد شد، معلوم است سردش كردهاند. ديگر به حسب اتفاق سرد شد يا گرم شد، نميشود به حسب اتفاق گرم شود يا سرد شود. و اينها را آخوندها و حكما گفتهاند كه خدا خبر نداشت مثلاً كه اينجا هوا سرد شده؛ چرا كه اين علم به جزئيات است. و بدانيد اينها عقيده آدمهاي خيلي گنده خيلي گنده است. آنقدر گنده كه مردم بسا . . . . مردمان گندهاي بودهاند، صاحبنفس بودهاند و ميگويند خدا علم به جزئيات ندارد. شما فكر كنيد ببينيد خدايي كه علم به جزئيات ندارد، چطور خلق ميكند جزئيات را؟ پس اين را كه خلق كرده؟ خبر كه ندارد از اين، چطور خلقش كرده؟ خوب بود كسي او را مينشاندش و اين حرف را به او ميزد، بلكه از خريّت خودش دست برميداشت. و آدم بدي هم نبوده است، نميخواهم بگويم بد بوده. ميگويم غافل بودهاند. شما غافل نباشيد و فكر كنيد، ببينيد فرق نميكند كار كلي و كار جزئي. انسان وقتي بناي فكر را نگذارده غافل ميشود. ببينيد رنگهاي چند و شكلهاي چند را درهم بريزند، آيا ممكن است خودش به اين نقش درآيد به اين حكمت كه سرش اينجا باشد، پاش اينجا، دستش اينجا، گوشش اينجا. چطور ميشود؟ مگر سرب است كه در قالب بريزي و به اين شكل درآيد. باز آنهايي هم كه سرب در قالب ميريزند، اوّلاً قالبها را ميريزند به هرطوري كه ميخواهند به اراده خودشان، بعد سرب را در قالب ميريزند.
باز همينطورهايي كه خيال ميكنند مردم اينها هم از روي شعور شده. چرخ چلواري كه از يكسر پنبه بريزند، اين پنبه خودش ريشته ميشود و دسته ميشود و بافته ميشود، از سري ديگر چلواري درميآيد. باز اين چرخش را ساختهاند از روي شعور ميلش را ساختهاند، از روي شعور آنچه لازم داشته درست كردهاند. درست نكنند، همينطور پنبه را گرفتيم چلواري شد، نميشود؛ داخل محالات است.
پس خوب فكر كنيد، همين قاعده را به دست بياريد و نگاهش داريد. هرچه در عالمي نيست و يكدفعه ميبينيد در آن عالم پيدا شد، يا در مكاني هست در آن عالم و در مكاني ديگر از آن عالم نيست، اين معلوم است غريبه است، تازه پيدا شده. سرما نبود، زمستان نبود و آمد. اين را آوردهاندش. زمستان خودش كجا بود كه آمد؟ در عالم نيستي نبود، در يك عالمي بود او را آوردند. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، هرچه در هر عالمي؛ و اين در ذهنتان باشد و ولش نكنيد. هرچه در هرجايي هميشه نيست و گاهي هست و گاهي نيست، از آنجا نيست. اين مطلب مشكلي نيست، همهكس اين را ميفهمد. اين را به هر پيرزالي بگويي ميفهمد. بپرسي انبر گرم نبود، چطور گرم شد؟ ميگويد انبر را در آتش گذارديم گرم شد. يا چرا سرد شد، همان پيرزال باز ميگويد در هواي سرد گذارديم سرد شد.
حالا دقت كنيد، ديگر اين بابي است انشاءاللّه مفتوح ميشود كه حاقّ مطلب به دستتان ميآيد كه هرجا فعلي است، آن فعل دالّ بر فاعل است. به جهتي كه برودتي باشد و باردي نباشد، داخل محالات است. محال را خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خدا خلق نميكند. همچنين علمي باشد و عالمي نباشد، داخل محالات است، كوسه ريشپهن است. چطور ميشود، همچو چيزي محال است. حركتي باشد متحرّكي نباشد، چطور ميشود همچو چيزي؟ حركت معنيش اين است كه متحرّكي حركت كند. حقي باشد و محقّي نباشد، حقي در دنيا هست و صاحبش نيست همچو چيزي نيست؛ پس حق هم نيست.
دقت كنيد انشاءاللّه و فكر كنيد و همينها واللّه اگر سررشته به دستتان آمد، به علمي فائز خواهيد شد كه واللّه قوتش از جميع معجزات بيشتر است و علمي است كه معجزات را ثابت ميكند كه معجز، معجز است. و سحرها را ثابت ميكند كه سحر است و توحيد خالص ميآيد پيشتان و ماسواي آن را ميبينيد داخل هذيان صرف ميشود، به رأيالعين و واضحتر.
پس خوب فكر كنيد، هرچه در هر عالمي نيست و پيدا ميشود، مثل اينكه برودت نيست و پيدا ميشود، اين از يك جايي آمده، از عالم جسم نيست. به دليل اينكه اگر از اينجا بود، اين آب و خاك، پيشتر هم بود، چرا سرد نبود؟ پس اين قاعده را اگر فراموش نميكنيد، مسامحه نكنيد هرچه در عالمي نيست و پيدا ميشود، از جمله اين عالم يكي اين است كه روز نبود و پيدا شد، روز را آوردهاند. شب نبود و پيدا شد، شب را آوردهاندش. ديگر خودش روز ميشود و خودش شب ميشود، عقيده دهريه است و دهريه واللّه غافلترين تمام غافلينند. حالا جمعيتي بسيار هستند، باشند؛ كار نداريم. جمعيت اهل باطل هميشه زياد بوده، دهريه هم زيادند. بله نطفه را هرجا كه ريختي، خودش آدم ميشود. نطفه هر حيواني را هرجا ريختي، حيوان ميشود.
دقت كنيد انشاءاللّه در ذهنتان مركوز شود و جزء خودتان شود، چنهزدن نخواهد. پس اين انسان نبود و تازه پيدا شد، اين را از يك جايي آوردهاند. و باز عرض ميكنم نتايج اين قاعده را هنوز نميدانيد شما و همينقدر من اشاره ميكنم، همينقدر بدانيد حاقّ علم معاد توي همين حرفها است. پس ميبيني فلان بچه نبود و متولد شد، بدان اين يك جايي بوده و آوردهاندش اينجا. بناي غالب مردم اين است بگويند همينطور خدا خلقش كرده. راست است، خدا خلقش كرده، اما از جايي آورده اينجا و از اينجا ميبرد به جايي. مردم ديگر اينها سرشان نميشود، و اينها از روي اين قاعده درست ميشود. پس فكر كنيد ببينيد در عالم جسم چقدر آسان است فهمش. اين جسم يك چيزي است صاحب طول و عرض و عمق. اين جسم صاحب طول و عرض و عمق هميشه اين سمتها را دارد. هرگز اين سمت را از جسم شما نميتوانيد بگيريد و خدا هم نخواهد گرفت. خدا اين جسم را روز اول كه آفريده تا آخر، و آخر ندارد و واللّه اول ندارد، هميشه اين جسم، صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت بوده و خواهد بود. بلكه اگر حكيم مخلّي_’feبالطبع باشد و تعبير بيارد ميگويد صاحب طرف و از اين است كه ديگر حكيم احتياج ندارد به دليل سلّم، براي اينكه بالاي عرش جسمي نيست. همينطوري كه دست خودش را ميبيند اينجا است و ديگر آن طرفترش دستش نيست، به همينطور بالاي عرش را ميفهمد كه آن طرفترش جسم نيست. جسم يعني صاحب طرف؛ طرف را بگيري و جسم بماند، داخل محالات است. نهايت اين را به هم كوبيدي ميبيني جوري شد، همين را واش ميكني ميبيني جوري ديگر شد. اگر بخواهي طرف را از جسم بگيري محال است، چون داخل محالات است، خدا هم واللّه نخواهد گرفت طرف را از جسم ابداً. پس جسم آنچه جسم به آن برپا است، همين اطراف است؛ اينها حدود جسمند. پس جسم صاحب اطراف است لامحاله اگر كوچك است اطرافش به اندازه خودش كوچك است، اگر بزرگ است به اندازه خودش بزرگ است. لكن جسم هست و صاحب اطراف و گرم نيست، و جسم هست و سرد نيست. سبك نيست يكدفعه سبك ميشود، سنگين نيست يكدفعه سنگين ميشود. ببينيد آنچه آوردهاند همه آنچه حالا ميبينيد تمام اين اوضاع از عالم غيب آمده و مردم غافلند، خيال ميكنند مال اينجا است. پس آنچه از عالم جسم است آتش نيست، آب نيست، خاك نيست، هوا نيست، آسمان نيست، زمين نيست. و تعجب اينكه حالايي كه داريد ميبينيد آخر يا زمين است يا آب است يا هوا است يا آسمان است. عرض ميكنم آن جسم را فكر كنيد كه طرف دارد آن خودش خودش است. اين جسم را گرمش ميكنند، آتش بايد گرمش كند. همينجوري كه انبر را در كوره ميگذاري داغ ميشود، آتش جاش جاي ديگر است. و همچنين خوب فكر كنيد، همينجور آهني كه گرم شد، در هواي سردي ميگذاري ميبيني سرد شد، بدان آن سردي يكجايي بوده آمده. پس سردي بيايد و آن كه فاعل سردي است نباشد، داخل محالات است. گرمي بيايد در دنيا و گرمكننده نباشد، داخل محالات است. روشني بيايد در دنيا و چراغ نباشد، داخل محالات است. روشني مال چراغ است، مال آفتاب است، لكن اين آفتاب جسمي دارد كه صاحب اطراف است، آنطرفش ديگر قرص نيست. پس جسمي دارد صاحب اطراف كه با ساير اجسام مشتبه نميشود اما فرق آفتاب با غير آفتاب اين است كه آفتاب وقتي بيرون ميآيد تمام عالم روشن ميشود، غير آفتاب اينجور نيست. پس از اقتضاءات عالم اجسام اين نيست كه لامحاله يك گوشه او اين آفتاب باشد. و واللّه اگر فكر كنيد به دستتان ميآيد و ميفهميد به همين تدريجات زمانيه كه قهقري برگرديد يك وقتي بوده كه اين آفتاب نبوده. و انشاءاللّه فكر كنيد بياغراق همينطوري است كه فرموده اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت همه اينها را خدا خراب ميكند، اين آفتاب را خراب ميكند، زمين و آسمان را درهم ميريزد. يك وقتي هم درهم ريخته بود و آنها را بنا كرده. بلاتشبيه مثل خرمن گِلي كه روي هم ريخته باشد، بعد بنّايي بيايد آن گِلها را بردارد و تمامش را عمارت بسازد و ديگر گِلي نماند، تمام گلها خرج شود. ديگر حالا گِلها همه خوردِ عمارت رفته، ديگر حالا باطلِ بيمصرفي نداريم.
عرض ميكنم همينطور اين جسمي كه صاحب اطراف است، نمانده سرسوزنش هم كه كاري دستش نداشته باشيم، نداريم. پس بدانيد انشاءاللّه كه تمام اينهايي كه در عالم به نظرتان ميآيد خيليهاش افعال است به نظرتان ميآيد؛ مثل گرمي و سردي. و خيلي از افعالش را مردم صريحاً هم ميخواهند با دليل و برهان هم بگويند وجود ندارد. شما ملتفت باشيد، خيلي خيال ميكنند چيزي كه موجود است همان نور است، اما ظلمت ديگر خلقي نميخواهد، جعْل ضرور ندارد. نور را كه ميبرند، شب خودش ميآيد، ديگر نبايد آن را خلق كنند. اينها را ببينيد كه از كجا گولخوردهاند. ميبينيد چراغ را همين كه ميآريد در اطاق، اطاق روشن ميشود؛ وقتي چراغ را بيرون ميبري، اطاق تاريك ميشود. ديگر تاريكي را بايد ساخت و گذارد مثل اينكه نور را ميسازند، ميگويند ساختن نميخواهد. مردم كأنّه عقلشان در چشمشان است ميبينند چراغي را روشن ميكنند اطاق روشن ميشود، حالا ميگويند اين نور لامحاله چراغي بايد باشد تا موجود شود. اما اين را كه بيرون بردند از اطاق، ظلمت خودش ميآيد. حالا كه چنين است پس تاريكي وجودش، عدمي است. تاريكي يعني عدم روشنايي. و ايني كه عرض ميكنم راهي است كه حكما رفتهاند خيليهاشان. حتي آنكه اين مطلب را همين فرنگيهاي حالا كه خود را خيال ميكنند كه استاد در حكمت شدهاند، تجربههاي زياد كردهاند همينها را ميگويند. اصلش برودت در دنيا نيست، چون گرمي درجات دارد، يك درجهاش آن سرما است، يك درجهاش آن گرماي تابستان است. ديگر خود سردي چه چيز است؟ سردي يعني عدم حرارت. حالا هرچه شدت حرارت است و حرارت شديد است آنجا برودتش كمتر است، هرچه شدت حرارت كمتر شد آنجا برودت بيشتر است. حقيقت سردي به جز عدم حرارت هيچ نيست. و اين حرفي است كه فكر ميكني ميبيني به جز هذيان صرف هيچ نيست و اگر فكر نكنيد زود ميلغزيد. وقتي انسان با چشم ميبيند وقتي قرصي بالا آمد عالم روشن شد و اين نور در عالم پيدا شد، خيال ميكند اينها راست ميگويند. ميبيند چراغ را كه بردند اطاق تاريك شد، پس تاريكي چه چيز است؟ عدم روشنايي است. ديگر بخصوص قرص سياه پردودي بيرون بيايد كه تاريك كند، نميخواهد. اينها گول ميزند آدم را.
ملتفت باشيد، پس عرض ميكنم شما انشاءاللّه غافل نباشيد. هرچيزي خودش خودش است و صرف است. اما درجات حرارت اگر پيدا شد و درجات روشني، آن وقت سردي پيدا ميشود، تاريكي پيدا ميشود، اينطورها خيال كردهاند. شما ملتفت باشيد مثل مردم ديگر نباشيد، فكر كنيد. بله، اين روشني توي اطاق به قدر روشني بيرون نيست. همچنين سفيدي برف به قدر سفيدي كرباس نيست. اما يكخورده فكر كه ميكني ميفهمي اين به قدر برف سفيد نيست، ميفهمي يكخورده چرك است. نميبيني صابونش ميزني سفيدتر ميشود؟ چركش ميرود كه سفيدتر ميشود. ديگر حالا به غير از سفيدي هيچ چيز نيست لكن سفيدي درجات دارد، ميدانيد چقدر هذيان است. اگر چرك پيدا نشود درجات پيدا نميشود. پس اينجا كه يكخورده روشنايي كمتر از بيرون است به جهت اين است كه سايهها داخلش شده، اما آن بيرون سايهها كمتر است كه روشنتر است؛ و اين همهجا جاري است. پس هر جايي كه هم گرم است هم سرد، بدانيد از دو مبدء سرزده، گرم از شيء حارّ است سرد از شيء بارد است. همينجوري كه اگر سنگي حركت كرد، اين حركت سنگ، بيخود سنگ در دنيا باشد، داخل هذيانات است. سنگي بايد باشد كه بجنبانيش تا جنبش پيدا شود. ديگر آيا خدا قادر نيست جنبشي بيارد بيجسم؟ اين حرف هذيان است، معني ندارد. آيا قادر نيست كه سكوني خلق كند بيسنگ، بيجسم؟ هذيان است. سكون مال جسم است، عارض جسم بايد بشود. سكون بيجسم، اصلش خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. بعينه مثل اينكه شما اگر نايستيد، ايستادن شما كجا است؟ هيچ جا. شما اگر ننشينيد، نشستن شما كجا است؟ هيچ جا. كسي اين نشسته و برخاسته را نگاه كند، ميداند شما هستيد كه نشستهايد يا ايستادهايد. اينها به خودي خودشان هيچِ صرف و نيستِ صرفند.
پس انشاءاللّه غافل نباشيد، هرجايي فعلي ميبينيد بدانيد فاعل دارد و چون راه توحيد اين است من هي اصرار ميكنم بلكه شما انشاءاللّه ياد بگيريد. و راه توحيد واللّه آن نيست كه بسياري رفتهاند، يا در فلان كتاب فلان نوشته توحيد در كتابي كه فلان نوشته پيدا نميشود. توحيد در قرآن است. تو راست ميگويي بردار تمام كتابهايي كه ملاّها نوشتهاند و حكما نوشتهاند نگاه كن ببين هيچ از اينجورها در آن ميبيني؟ خدايي كه دارند مردم آن امر عام را ميگويند؛ خدا يعني آن امر عام. ما هم خلق او هستيم.
ملتفت باشيد شما انشاءاللّه، ميگويند مطلق يعني خدا، مقيّد يعني خلق. ذات بيپايان يعني خدا، ذات مقيّده يعني خلق. ديگر اين وجودات مقيّده از كجا پيدا شد؟ معلوم است هرچيزي به هستي هست است. هستي، به خود هستي هست است. فكر كنيد ببينيد آهن واجب نيست كه دانا باشد به تكهتكههاي خودش كه بيايد به صورت آنها شود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس عرض ميكنم انشاءاللّه شما مشق كنيد هي رفع غفلت از خودتان بكنيد. سر بيرون آوردهايم از جايي كه همهاش غفلت است و اگر چنين غفلتي نبود، هيچ اين قدر چنه نميزدم، اين قدر اصرار و ابرام نميكردم، خود را به زحمت نميانداختم. پس همينكه شما فعل ميبينيد، فعل دالّ بر اين است البته فاعلي دارد. به جهتي كه فعل بيفاعل داخل محالات است. حالا ميبيني فعلي آمده تعلق گرفته همچو چيزي را ساخته. پس فاعلي هست لامحاله، پس فعلي لامحاله تعلق گرفته و اينها را همينجور ساخته. ميبينيم فعل آتش هيچ به جايي تعلق نگيرد، جايي را گرم نميكند. فعل آب به جايي تعلق نگيرد، جايي را تر نميكند. پس در ايني كه فعلي تعلق گرفته و اين ساخته شده شكي نيست. حالا كه فعلي تعلق گرفته، آيا ميشود فعل بيفاعل موجود شود؟ ملتفت باشيد واللّه عرض ميكنم اينها را داشته باشيد براي توجهاتتان، براي عباداتتان به كارتان ميآيد. همهاش هم دربند اين مباش كه برويم اينها را يادبگيريم به خرج بدهيم پول گيرمان ميآيد. عرض ميكنم تو ياد بگير، هم به كار دينت ميآيد هم پول توش هست. به جهتي كه خدا خلق كرده خلق را كه همهچيز بدهد به آنها و واللّه اقتضاي الوهيت است دادن. ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد، فعل آمده تعلق گرفته به اينجا لامحاله، اين نميشود خودش درست شود. اين را تو بردار هي درهم بكوب، هي زير و رو كن كه خودش درست شود، نميشود. خودت به هم بچسبان، درست نميشود. پس فعلي كه به اين تعلق گرفته فاعل واللّه توش است. اما حالا من هرچه نگاه ميكنم رنگ اين را ميبينم، شكل اين را ميبينم، رنگ او چطور است؟ او رنگ ندارد، او رنگساز است. صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة.
پس ديگر دقت كنيد انشاءاللّه، در اينجا فعلي تعلق گرفته فاعل توش است و همينجور بايد بشناسيد خداي خودتان را. ديگر خدا يك جايي است و ما خرغلط ميزنيم براي خودمان، بله او خبر از ما ندارد. نه، بلكه خدا است داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء لكن حالا كه چنين است، شخصش بيايد پيش من؛ اگر شخصي آمد خدا نيست ماده اشياء كه اينها صورتش باشند. و هي چنه زدهام كه بلكه خوب اين را بيابيد كه معقول نيست و داخل محالات است. عرض ميكنم برفرضي كه وحشت نكنيم و خودش هم باشد به اين صورتها درآمده باشد، اين اگر خودش است چرا كاري نميتواند بكند؟ حالا كه كاري نميتواند بكند، ما اصطلاحمان اين است كه كسيكه كاري نميتواند بكند خدا اسمش نميگذاريم. چرا؟ به جهت اينكه خدا اگر ميخواهد كاري كند، ميتواند بكند. همچو چيزي كه چيزي دلش ميخواهد و نميتواند بكند؛ محتاج، همچو چيزي را ميگوييم. تو اصطلاحت چه چيز است آقا خر، آقا آخوند؟
باري، پس خدا فعلش اينجا هست و واللّه خدا توي فعل خود هست اما خدا رنگ نيست، خدا شكل نيست، خدا عقل نيست، خدا روح نيست، خدا بدن نيست؛ اما هست. به چه دليل؟ به همين دليل، فكر كن آيا ميشود اين خودش خودش شده باشد آنجا گذاشته شده باشد؟ خيال كن آهن هست در دنيا، برنج هست در دنيا، آيا ميشود كسي نسازد اينرا و يكدفعه از مغز معدن يكدفعه ساعت ساختهاي خودش بيرون آيد و ساعتسازي آن را نساخته باشد؟ اگرچه كار صانع كه نگاه ميكني ميداني ميتواند از معدن، ساعت ساخته بيرون بياورد. عاقل ميداند اگرچه از معدن هم بيرون بيايد عاقل ميداند كه خدا ساخته و اينجور كارها را هم ميكردند. حضرت امير از توي سنگ، شتر بيرون ميآوردند و شترش ميچريد. و تعجب اين است خودتان هم همينجورها ساخته شدهايد. مگر خودتان از كجا بيرون آمدهايد؟ ماها هم از توي سنگها و خاكها بيرون آمدهايم، نهايت حالا قاعدهاش اين است كه از راه اصلاب و ارحام بياييم، اينها دهليزند، كأنّه راه بيرونآمدناند و الاّ اصلش از آب است، از خاك است. پس الان خدا دارد همه را از سنگ و خاك بيرون ميآرد.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه كه همينكه خودت را ميبيني، بدان تو را كسي ساخته، صانعي ساخته. واللّه هيچ اغراق نكرده خدا فرموده نحن اقرب اليه منكم هرچه اين چشم را واكني جمال خدا را نميبيني، هيچ نميشود ديد. چرا كه اين چشم نميبيند مگر رنگها را. ديگر اين رنگها را كي رنگرزي كرده؟ كي اينها را ساخته كه اينها هستند؟ خدا ساخته. پس خدايي كه اين رنگها را ساخته، رنگِ خودش چطور است؟ او رنگ ندارد، او رنگساز است. شكل خدا چطور است؟ خدا شكل ندارد، خدا شكلها را ميسازد به تو ميدهد.
پس دقت كنيد، واقعاً حقيقةً عرض ميكنم او هيچ عاجز نيست و تمام خلقش عاجزند؛ حتي عقل، حتي اول ماخلقالله. تمام اينها اگر خدا بخواهد اينها چيزي داشته باشند دارند، نخواهد داشته باشند ندارند. پس اينها به خودي خود مستقل نيستند. اين است كه باز آن حكيم بزرگ صلواتاللهعليه ميفرمايد عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم و بدانيد عين حكمت است كه آنها برخوردهاند و فرمايش كردهاند لكن پيش اين مردم كه ميروي، پيش اين مردم، حكمت آن است كه مطلق بدانيم، مقيّد بدانيم. مطلقش به صورت مقيدات بيرون آمده. شما ملتفت باشيد آهن كي خودش به صورت منقل بيرون ميآيد؟ انبر، انبر آهن را ميگويم كي آهن ميتواند خودش به صورت انبر شود؟ به صورت منقل شود؟ اين منقل را جزء فجزء اين را، ميخ تا ميخش را منقلساز نشسته و درست كرده و ساخته. خير، منقل هيچ اثر آهن نيست، انبر اثر حداد است، كرسي اثر نجار است واقعاً حقيقةً. عرض ميكنم دقت كه ميكنيد ميدانيد توحيد صدق نميكند مگر به خدا. ان لاتقولوا علي اللّه الاّ الحق خدا هرچه خودش اسم خودش را گذاشته، همان را بگوييد. حالا كه تو ميگويي اين در و پنجره خدا هستند، اين خدا به صورت عجز هم بيرون آمده. اگر به صورت عجز بيرون آمده، پس عاجز است، پس نميتواند بيرون بيايد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس او داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء است. اين را به اينجور معنيها معني ميكنند آهن هم در مايصنع من الحديد داخل است و مثل آب در كوزه هم نيست. چوب داخل است در پنجره و در و كرسي، به غير از چوب چيزي نيست لكن خدا واللّه اينجور نيست كه مطلق باشد و اين مخلوقات مقيّدات او باشند و اينها همه خود او باشند. نميشود اينها خود او باشند.
عرض كردم برفرضي هم كه گفتيم و وحشت هم نكرديم، حالا وحشت نكنيم و بگوييم همه اينها خودش است، چه از توش درآمد؟ باز من فقيرم و گرسنهام و نان ندارم. حالا آيا اين فقير گرسنه عاجز، خدا است؟ صانع اين ملك است كه ناخوش ميشود، گرسنه ميشود، تشنه ميشود، ميميرد آن آخرش همچو خدايي؟ چه مصرف از همچو خدايي؟ پس خدا چطور ميآيد در ملك خود؟ ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم، اگر ملتفت شديد پيداش ميكنيد.
پس عرض ميكنم خدا فعلش را آورده در ملك و نمانده است جايي كه نياورده باشد فعلش را. ميفرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم و معنيهاش همينهايي است كه عرض ميكنم نه آن چيزهايي كه مردم خيال كردهاند. پس فعل خود را آورده در ملك و ملك را درست كرده. بعضي را فقير كرده، بعضي را غني كرده. گراني ميكند، ارزاني ميكند. يكپاره تعمّدات در ملك ميبيني ميكند. خوب، بد، آنچه ميشود تعمّد است از خدا و هست اينجور تعمّدات. و اگر ملتفت هم شدي ميفهمي چه عرض ميكنم. ميبيني سردي يكدفعه ميآيد، گرمي يكدفعه ميآيد، ارزاني ميشود، يكدفعه گراني ميشود؛ در بين گراني يكدفعه ميبيني ارزاني شد. من واللّه تعجب ميكنم آن گراني كذايي كه نان و گندم خرواري بيست و پنج تومان بود، يكدفعه پايين آمد به فلان قيمت. موافق قاعده و نظم، اين بود كه پنج سال بايد طول بكشد تا ارزان شود، يكدفعه رسيد به پنج تومان؛ به اندك زماني، سه روز فاصله هم بيشتر نشد. هيچكس نفهميد چطور شد كه شكست آن نرخ به آن گراني. و معلوم ميشود اينها همه عمد است.
پس دقت كنيد، فكر كنيد، كارهاي اين خدا تمامش را ميخواهم عرض كنم و تا چنين نباشد بدانيد توحيد نداريد و بدانيد نداريد و پاپي شويد از پياش برآييد تا به دست بياريد. پس صانع تمام كارهاش تعمد است. حالا روز كرده، تعمد كرده و خواسته روز باشد. پيش از اينكه اين روز را بسازد ميدانست اينرا و بخصوصه از روي عمد اين روز مخصوص مشاء او است. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل پس اين را بخصوص ساخته. اين ساعت را كوك كرده، اين چرخها را ميگرداند. شب ميآرد، روز ميآرد. و اگر اين شب و روز را خيال كني امري است دست صانع كه بهيك اسبابي كاري ميكند؛ مثل اينكه زارع دانه ميپاشد ديگر خودش نميداند هر دانه كجا افتاده، كار صانع اينجور نيست. پس خدا دانا است به يكييكي اين دانهها، هر دانهاي مال هركه هست، ميبرد عمداً همانجا ميگذارد. آني كه مال مورچه است در سوراخش مياندازد، آني كه مال مرغ است جايي مياندازد كه پيش نظر مرغ باشد و هكذا. پس صانع را مثل مصنوعات خيال نكنيد. ديگر انشاءاللّه غفلت نكنيد صانع همراه فعل خودش است و فعل از فاعل كنده نميشود. اين را خيلي مواظب باشيد، هيچ مسامحه نشود. هرجا فعل آمد نميشود كنده شود از فاعل، بيايد بچسبد بهغير فاعل، به جايي ديگر.
ملتفت باشيد و عرض ميكنم باز همين حرفهايي كه چنه ميزنم، باز چون محل لغزش است اصرار ميكنم. انسان غافل ميبيند سنگي را كسي انداخت و سنگ خودش ميرود و انسانِ اندازنده خودش اينجا ايستاده و حركتي ندارد، خبر هم ندارد كجا رفت. اين حرف بعينه مثل همان دانهاي است كه پاشيده. بله، شخص جاهل كه آلت است و اسباب، ميخواهند گندم را در قاشق ميكنند و ميپاشند، يا در دست انسان است و ميپاشد، حالا آيا خدا هم اينجور است كه ميپاشد دانه را و ديگر نميداند كجا افتاد؟ خدا علم به جزئيات ندارد؟ هر صانعي در صنعت خودش، كاتب هر حرفي را تعمد ميكند و مينويسد، هر نقطهاي را كه ميگذارد تعمد ميكند و مينويسد. هر جايي اتفاقاً غافل شد و دستش از روي عقلش حركت نكرد، ميبيني غلط ميشود. نجّار تمام جزئيات در و پنجره را، حتي سوراخ سوراخش را، جميع را تعمداً ميكند و ميگذارد كه اگر يك وقتي برحسب اتفاق، سهواً كاري كرد آن صنعتش خراب شد، فيالفور آن را عوض ميكند و برميگردد از نو ميسازد. پس ديگر فكر كنيد انشاءاللّه، صانع محال است غافل باشد از ملكش. لاتحسبنّ اللّه مخلف وعده رسله لاتحسبنّ اللّه غافلاً عمايعمل الظالمون پس بدانيد كارهاش همه تعمدي است. حالا كجا هست فعلش؟ همه جا هست، فعل را نميبيني اما مفعول را ميبيني كه ساخته و گذارده. كاتب را تو نميبيني، اما اين را ميبيني كه كتابت كرده. كتاب را نوشته اينجا گذارده، پس يك كسي كه دانا بوده، قادر بوده اين كتاب را نوشته اينجا گذارده. پس فعل صانع را غافل نباشيد، فعلش همهجا هست به دليلي كه ميبيني يكي گرم است يكي سرد است، يكي بلند است يكي كوتاه است. جايي از ملك را خيال كني دست نزده، دست صانع نرسيده به آنجا، همچو جايي نيست. اين است كه نزديك به همه چيز هم هست و دور از همهچيز هم هست. دور است از همه چيز، يعني هيچ مخلوق نيست و بدانيد اين است توحيد. نزديك است، به اين معني كه اگر اين نبود هيچ چيز سرجاش نبود. پس نزديك به همه چيز است، يعني هرچيزي را، همه را او ساخته و گذارده سرجاش؛ دور از همه چيز است، براي اينكه هيچ مخلوق نيست. لكن پستاش اين است كه صانع از غيب كه چيزي را ميخواهد به شهاده بيارد، عقلي را ميآرد در اين بدن، بدني ميسازد براي ما كه ميفهميم ما نساختهايم آن را و نميتوانيم بسازيم. واللّه جبرئيل نميتواند بسازد، ميكائيل نميتواند بسازد. اينها همه اسبابند، آلاتند در دست او. با اين اسباب ميكند هرچه ميخواهد، بعينه مثل كارهاي خودمان. ميگويد تو تخم را بيفشان، تخم را كه پاشيدي چطور ميشود ريشه ميگذارد؛ جبرئيل هم كاري ميتواند بكند. واللّه همينجور خدا كار خودش را ميكند. ديگر چطور ميشود خلقت؟ او بسا كار خودش را هم ميكند و نميداند چه ميكند. بلاتشبيه انسان عاقل كه نگاه ميكند ميبيند خدا صنعتهاي عجيب غريب توي كارهاش آورده است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 14 ربيعالثاني 1304)
36بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»
مطالبي كه هست از براي معرفت، هركسي فكر كند راهش را به دست بيارد. انشاءاللّه ملتفت باشيد كه امام معنيش چهجور چيزي است. هنوز امام كه ميشنوند، مثل پيشنماز خيالش ميكنند و هيچ امامشناس نيستند. كسيكه بخواهد دين و مذهبي داشته باشد، در دين و مذهبش فكر ميكند چيزها به دستش ميآيد. همينكه كاري به دست دين و مذهب ندارد، فكر نميكند امام كيست. آن امامعلي است، آن زهرماري ديگر، آن زهرماري ديگر، آن زهرماري ديگر. ببينيد وضع عالم را و ملتفت باشيد و فراموش نكنيد وضع عالم چنين است كه تا چيزي از جنس آن عالم محل مشيت خدا واقع نشود، خدا يكپاره كارها را بناش نيست بكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، مثل اينكه خدا است خالق جميع آب و خاك و هوا و جميع چيزها، و خدا است خالق جماد و سنگ و نبات و حيوانات و انسان؛ همه خالقش خدا است، قل اللّه خالق كل شيء لكن فراموش نكنيد اينها را كه نباشيد مثل اين مردم كه حرفهاشان راست است اما خودشان نگفتهاند، حرفهاشان ارث انبيا است. ببينيد در اين عالم اگر نبود آفتابي كه اين آفتاب گرم كند چيزي را و سرد كند چيزي را، اگر آفتاب نبود هيچ گياه نميروييد. خدا هم اگر ميخواست گياه بروياند، باز آفتابي آنجا درست ميكرد مثل همينكه حالا آفتاب در آسمان درست كرده؛ باز هرجور كار كند با اسباب ميكند.
سعي كنيد كلماتتان معني داشته باشد و عقايدتان معني داشته باشد. خدا ميتواند همهكار كند، راست است اما چه كند؟ آيا خودش به صورت گرمي درآيد، به صورت سردي درآيد؟ خودش آب شود، تر شود؟ همه اين اوضاع كار خدا است لكن بيواسطه آفتاب قادر هست بروياند، راست است قادر است. اما ميبينيد اول آفتاب ميسازد، بعد به واسطه آفتاب، اطاق ما را روشن ميكند؛ بيچراغ هم ميتواند. هرجوري خيال كند آدم، او بله قادر است در و ديوار را جوري كند كه روشن باشد. گوهر شبچراغ بيارد اطاق را روشن كند. آن را هم باز ببين، مثل چراغ است، فرق نميكند. پس ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها عين حكمت است فرمايش كردهاند و دليل عقلي است و دليل عقلاني كه هيچ احتمال خطايي، زللي در قولشان نبوده فرمايش كردهاند. پس خدا ابا دارد؟ و اين سنهاللّهي است جاري در ملكش، تغيير نميكند و لنتجد لسنّة اللّه تبديلاً و لنتجد لسنة اللّه تحويلاً. لنتجد هم گفته يعني هميشه كار خدا اينجور است. پس سنت خدا، عادت خدا در ملكش، وقتي فكر ميكنيد به عالم امكان تعلق گرفته است و از محال هيچكار نميكند و از جمله محالات است خدا خودش آب شود كه مردم بخورند او را، نان شود كه مردم بخورندش؛ محال است چنين چيزي. خدا، بله آب را ميسازد، تشنگان ميسازد، آب را به حلق آنها ميريزد. ملتفت باشيد، فراموش نكنيد. پس در ملك خدا آنچه ضرور است معلوم است خدا خلق ميكند. غافل نباشيد، حالا خودش نه محتاج به آسمان است، نه محتاج به زمين است. خدا كه آب نميخورد، كسي آب ميخورد كه تشنه شود، خدا تشنه نميشود. خدا گرسنه نميشود، غذا نميخورد.
ملتفت باشيد، حكمتش را فراموش نكنيد و سخت بگيريد تا بفهميدش. خدا هيچ متأثّر از اين خلق نيست، يعني خدا آب نميخواهد بخورد، غذا نميخواهد، مكان نميخواهد، زير سقف نميخواهد بنشيند، روي زمين نميخواهد بنشيند، هيچ احتياج به اينها ندارد. تمام ملكش باشند، جا بر او تنگ نميشود. هيچ در ملكش نباشد، جا بر او فراخ نميشود. پس خدايي است كه متأثّر از خلق نيست. و شما غافل نباشيد واللّه خلق هم متأثّر از خدا نميشود باشند. ملتفت باشيد يكپاره الفاظ هست مردم عوام نميفهمند و هركس كه حكيم نيست بدانيد عامي است. باكيشان نيست بگويند مردم مستفيض از خدا شوند و مردم از خود خدا فيضياب شوند. شما اگر بناي فكر را بگذاريد، مردم چطور مستفيض شوند؟ تشنهشان است، آيا خدا آب باشد؟ چرا كه رفع كننده حاجات خدا است وحده لاشريك له. آيا خدا غذا شود و مردم خدا را بخورند؟ و آنطورهايي كه بر سر غذا ميآيد نعوذباللّه برسر خدا بيايد؟ پس خدا در جميع معنيها، خدا هيچ بهاين خلق نميچسبد. خدا نه آب است نه آتش، نه باد است نه خاك، نه آسمان است نه زمين. همينجور نه عقل است نه روح است نه نفس است نه جسم. و اگر فكر كنيد ميبينيد توي دين انبيا اين كلمات متداول است و الحمدللّه خدا جوري كرده كه كليات دينش را در همه دينها حفظ كرده كه بماند تا اينكه كسي نتواند بگويد به من نرسيده. لامحاله ميرساند، به زبان بچهها ميدهد متداول ميكند. كسي فكر كند خودش ميافتد در راه، كسي فكر نميكند، خدا رساند تو اعتنا نكردي، او هم اعتنا نميكند.
پس ببينيد در ملك خدا آب ضرور است براي كه؟ نه براي اينكه خودش بخورد، نه براي اينكه آب باشد. آب باشد، مصرفش چه چيز است؟ ملتفت باشيد از روي حكمت كه هيچكس خدشه نتواند بگيرد. آب خوب است براي تشنگان، تشنگان محتاج به آبند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، بله محتاجند به خدا كه خدا آب براشان خلق كند، به حلقشان بريزد. ديگر نبايد گفت، خوب نيست ما بگوييم احتياج به خلق داريم. ما چه احتياج به آب داريم؟ بله اينها يكپاره جاهاش درست است، لكن جهّال نميدانند چه ميگويند. جهّال هرچه بگويند خلاف است، حرفهاي خوبشان هم خلاف است. اصلش قمارخانه كار خوب و حرف خوب توش نيست. پس من احتياج به آب ندارم، خلاف است. پس تو احتياج داري به آب لكن تو همين بدان اين آب را خدا ساخته و براي تو آماده كرده و اين به كار تو هم ميآيد نه به كار خودش. پس خيلي اعتنا كرده به تو. پس اعتنا به تشنگان دارد كه آب براشان خلق ميكند. همچنين حبوب را، بلكه جميع گياهها را براي ارزاق عباد آفريده، براي اين آفريده كه اينها مأكول حيوانات باشند. اگر حيواني نبود، واللّه هيچ نباتي نميآفريد خدا. اينها يادتان نرود و دقت كنيد. اگر هيچ تشنهاي نبود، بدانيد آب نبود اگرچه آبي كه براي تشنگان خلق كرده بسا تداركش را صد سال پيشتر ديده. به قول شيخ نعمهاللّه كه كسي آمده بود پيشش كه اين قدر فقير شدهايم كه فلان ظرف مسي را كه از چند پشت پيش از اين به ما رسيده بود به ميراث، از لابدّي بردهايم آن را فروختهايم. شيخ گفته بود بابا آيا شكر خدا را نميكني كه چند پشت پيش از اين، اين را خدا براي تو مهيّا كرده كه امروز روزي تو باشد؟
باري، خوب فكر كنيد، بابصيرت باشيد، دهري نباشيد، لاعن شعور نباشيد. اگر تشنگاني نبودند و هيچ خدا نميخواست تشنهاي خلق كند، ابداً آب خلق نميكرد. آب مصرفش چه بود؟ و همچنين ملتفت باشيد، فكر كنيد، اگر نيافريده بود خورندگان را از حيوانات تا انسان، هيچ گياهي نميآفريد. مصرفش چه چيز است؟ هي سبز شود، باز هي بخشكد. يك خورده فكر كنيد، راهش را هم ببينيد چقدر آسان است، اين حرفها بيفكر هم ميآيد پيش آدم اما اگر كسي دربندش باشد ميآيد. ببينيد اين گياهها هي سبز شوند تابستان و هي پاييز بخشكند، مصرفش چه چيز است؟ آخر اينها بايد به كار يك كسي بيايد. چوبش را يك كسي بخواهد بسوزاند براي او باشد، برگش را بزي بخورد براي او باشد؛ فايدهاي داشته باشد. اما هي بسازد شخص كوزهگري كوزههاي چند را، بعد از ساختن و سالهاي دراز تهيه و تداركشان و با هزار حكمت ساختن، يكجا كه ساخت در نهايت خوبي، يكي بزرگ و يكي كوچك؛ سبو و بشقاب، انواع و اقسام كوزهها، همه هم در جاي خود قشنگ ساخته، آن وقت همه را بردارد درهم بشكند، خورد كند، آيا اين ديوانه نيست؟ همهكس ميگويد اين ديوانه است. باز هم از سر بگيرد، از نو بسازد، باز بشكند و خورد كند، هركس بشنود ميگويد اين چه مجنوني است! هرسال كوزه ميسازد و هرسال هي ميشكند. حالا آيا خدا لغوكار است آيا خدا مجنون است؟ و حال آنكه در خلقش عقلا به هم ميرسند، حكما به هم ميرسند.
پس گياه از براي خودش ساخته نشده و انشاءاللّه باورتان بشود كه سررشته است بگيريدش ميآردتان نزديك مطلب. پس (خلقت خل) هيچ گياهي، هيچ گندمي، هيچ برنجي، هيچ حبّي، هيچ برگي را براي خودش نساختهاند كه نقشهاي ساخته باشند. اين برگ را ساخته كه آن بز بخورد، اين كاهو را ساخته آدمها بخورند، گندمها را ساخته بعضي مردم گندم بخورند، برنجها را ساخته بعضي برنج بخورند. پس اگر خورندهاي خدا خلق نكرده بود و نميخواست خلق كند، اين گياهها هيچكدام نبود. بعضيش را خودشان، بعضيش را حيواناتشان؛ چوبها هم به كار آنها ميآيد بعضيش را سقف كنند، بعضيش را بسوزانند، بعضيش را ذغال كنند. و اگر بناي فكر را بگذاري انشاءاللّه چيزي بخواهي پيدا شود كه بيمصرفش ساخته باشند، نخواهي يافت. يك ريگي در بياباني افتاده باشد، اين بيمصرف نيست. بلكه ريگش چرا سفيد بود، حكمتي دارد. اگر عاقل باشيد ميدانيد بايد چنين باشد. واللّه ممكن نيست پيدا كردن چيزي در ملك خدا مگر اينكه خواهي يافت كه بايد فايدهاي داشته باشد و ميفهمي فايده گياهها چه چيز است. آيا نماز ميكنند اين درختها؟ آيا روزه ميگيرند؟ آيا علم دارند؟ آيا حكمت دارند؟ مصرفشان چه چيز است هي سبز شوند و هي خشك شوند و باز سبز شوند و باز خشك شوند. اندكي كه فكر كردي مييابي كه چوبش به كار مردم ميآيد، برگهاش به كار حيوانات ميآيد، ميوههاش به كار آدمها ميآيد. پس ثمر داشته، پس اينها مخلوق هستند براي خودشان آنها را نساختهاند، ساختهاند براي غيرشان، براي حيوانات.
انشاءاللّه همينجور فكر كنيد، آن گياهها را بيآب نميشود ساختش. ديگر آيا خدا قادر نيست گياهي بيآب خلق كند؟ بله بيآب ظاهري ميشود خدا گياهي خلق كند، لكن گياه يعني آب توش باشد. آب يعني تر باشد، رطوبت يعني كش بيارد. گياه بيآب خدا خلق نميكند، محال هم هست خلق كند. پس آن آب را براي گياه خلق ميكند، اين گياه را براي حيوانات خلق ميكند. ديگر دقت كنيد انشاءاللّه، مسامحه نكنيد. سركلاف چون هست ميشود درش فكر كني. همينها را هم كه ميشنوي ميتواني در رختخواب فكرش را بكني. پس آفريد جميع اين آب و خاك و هوا و آسمان و زمين را؛ ثمرش اينكه نباتات باشند. نباتات اگر بايد باشند زمين بايد باشد، آب بايد باشد، هوا بايد باشد، آسمان بايد باشد، گرم بكند، سرد بكند تا نباتي برويد. حالا گياهها براي خودشان است؟ نه، ميفهميم براي حيوانات است. اين درختها چوبهاش به كار نجارها ميآيد، به كار سوختن ميآيد، ذغال ميشود به كار زمستان ميآيد.
پس ديگر دقت كنيد ميفهميد به اندك فكري، بدون تقليد كسي يا برفرضي كه احمقي بخواهد رد كند اين را، جوابش را بتواني بدهي. كسي بگويد بله ما چه ميدانيم ثمر اين گياهها چه چيز است؟ خيلي ثمرها دارد، حتي خاكسترش را به ملك مياندازند، ملك باز گياهها از آن ميرويد، از دست درنميرود. حتي فضلات فايده دارد، از دست بيرون نميرود، باز به ملك مياندازند ملك ترقي ميكند. حالا آيا اينها همه براي خودشان است؟ ثمرش چه چيز است هي بسازند هي خشكش كنند، مصرفش چه چيز است؟
آن وقت به همين نسق انشاءاللّه ميدانيد اين زمين و آسمان و اين اوضاع براي اين بود كه نباتات باشند كه حيوانات بخورند آنها را. خوب آيا حيوانات خودشان ماندني هستند و باقيند و فاني نميشوند يا اينها هم مثل نباتات كه سبز ميشدند و خشك ميشدند حيوانات هم ميميرند. مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيماً تذروه الرياح جميع اينها كه در دنيا هستند حالتشان مثل حالت آن گياه است. آبي آمد از آسمان و گياهها از زمين روييد، فاصبح هشيماً تذروه الرياح تمام شد رفت.
پس ديگر فكر كه ميكنيد ميبينيد حيوانش هم همينجور است كه باز ميميرد، همچنين انسانهاش لامحاله ميميرند، خوبانش لامحاله ميميرند، بدانش لامحاله ميميرند، پيغمبرهاش ميميرند. هيچكدام كه اينجا زيست نميكنند، همه فانيند. اصلش اين ملك فاني را چرا خدا خلق كرده ملكي كه از ابتداء شروع كرده تا آخرش و هي داد بزند آن صانع كه اين ملك ملك فاني است، دار دار فاني است. انّك ميّت تو كه اول خلقي اقرب خلقي و خدا به جهت تو جميع آسمان و زمين و نبات و جماد را خلق كرده، تمام اشياء را خدا واللّه براي پيغمبر خلق كرده. لولاك واللّه لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي آسمانها را خلق نميكردم. همچو كسي را مهلت نميدهد و ميگويد انّك ميّت و انّهم ميّتون ملتفت باشيد اصلش اين دنيا را براي چه خلق ميكند. عرض ميكنم اگر در افناء ثمرهاش آخرت نباشد اصلش خلق نميكند دنيا را. اگر اين آب به كار هيچجا نيايد خلقش نميكند، اين خاك به كار هيچجا نيايد، اگر روش زراعت نكنند، سيراب نكنند مصرفش چه چيز است؟ همينجوري كه بعضيهاتان ديدهايد در حديث مفضّل فرمايش ميفرمايند بعد از آني كه وعده حكمت به او داده بودند كه فكر كن ببين اين آبها اگر به كار هيچ تشنهاي به كار هيچ زراعتي نميآمد، ثمرش چه بود؟ همچنين اگر گياهها بودند لكن آب نبود كه سبز كنند گياه را مصرفش چه بود؟ ميفرمايند اگر روشني بود و چشمي نبود مصرفش چه بود؟ چيزي كه به كار هيچجا نيايد خلقش نميكنند. صداها بود و هيچ گوشي نبود چه مصرفي داشت؟ همه عالم صدا است لكن هيچ گوشي نيست كه بشنود، مصرفش چه چيز است. گوش بود و صدا نبود مصرفش چه بود؟
ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين يك باب بزرگ از حكمت است. شما فكر كنيد اين خلق براي هم درهم با هم همه به هم محتاجند و همه بايد رفع احتياج هم را بكنند. پس روشني خوب است براي چشم ثمرها دارد آن براي خودش خلق شده، آن براي خودش خلق شده و هكذا به همين نسق فكر كنيد اگر فكر كنيد خواهيد يافت چيزي كه عاقبتش به فنا خواهد انجاميد اگرچه نفوس ضعيفه يكخورده قرار ميگيرد. كاري كه مدت عمرش كم است لغو خيال ميكند، عمرش خيلي است ميگويند خوب است لكن شما هميشه فكر كنيد از روي عقلتان و اين عقل است واللّه چراغي كه خدا روشن كرده پيشت گذارده، روشناييش از جميع روشناييها واللّه بيشتر است. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر كسي يك صنعت فيالجمله بكند و بعد بفهمد بيمصرف است. كاسهاي درست كند ببيند خوب نشد بعد بشكند اين باز قبحش كمتر است از اينكه هي كاسه درست كند، باز كاسه ديگر درست كند و كاسه ديگر هي محفوظش دارند هزارسال حفظش كنند، آن وقت بشكنند؛ اينكه قبيحتر است. پس اين خلق هرقدر عمر دنيا دراز باشد چون فاني است قبيح است آفريدنش. پس بدانيد اين را درهم خواهد شكست و همه انبيا و اوليا از دنيا خواهند رفت. هي روز ميشود هي شب ميشود، هي زمستان ميشود هي تابستان ميشود. همهاش هم فاني ميشود. آدم عاقل ميگويد براي چه است اين دار فنا؟ آن آخرش صدهزارهزار كرور سال هم فرض كن ماند و طول كشيد آخرش كه آن را درهم شكستند. اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت و هكذا اينكه قبيحتر ميشود. سالها حفظش كرديم كه آنها سرما نخورند، گرما نخورند، طول عمر داشته باشند. هزار سال هم طول كشيد مثل نوح كسي هزارسال عمر كرد مصرفش چه چيز است؟ اين عمر را نكرده بود بهتر بود، چرا كه اگر عمرش كمتر بود، علاقهاش كمتر بود، صدمهاش كمتر بود. بلكه اگر بچگي مرده بود بهتر بود و عرض ميكنم اين مردم واللّه صرفهشان در اين است كه بچگي بميرند. بزرگ شود براي چه؟ هرچه بزرگ ميشود هي آمال، هي آرزو و غصّهها، هي خيالها زيادتر ميشود. وقتي بنا است برود، اين خانه، اين زن، آن بچه، آن ملك، آن باغ، چطور همه اينها را بگذارم و بروم؟ به همينها اكتفا نميشود، يكدفعه ميبيني اينها براي او عذاب ميشود آنجا. عرض ميكنم اگر همين چيزها را به او بدهند، همين را توي كلّهاش فروكنند، چه عرض كنم چه عذابي است. خدا ميداند اين حرفها را به جدّ بگويي به آدم عاقل بيدار هم باشد و به جدّ اينها را براش بگويي از وحشت خواهد مرد راستي راستي آدم ميميرد لكن عمداً خوابشان كرده به غفلتشان انداخته تا چند صباحي عمر كنند.
خلاصه آني كه در دست است ولش نكنيد، سررشته را انشاءاللّه از دست ندهيد. منظور اين است كه اين دنيا اولش تا آخرش سلطنتهاش، عزّتهاش، دولتهاش همه تمام خواهد شد هرچه زياد باشد هرچه تسلط بيشتر باشد فكر كن آيا پايهاش به جايي ميرسد كه بماند هر سلطاني، هر فريدوني، هر ضحّاكي، هر خوبي، هر بدي آمده رفته مثل محمد9 كه اشرف همه پيغمبران بود، آيا ماند در دنيا؟ آدم خيلي متشخص بود، پيش خدا مقرّب بود، آيا ماند در دنيا؟ نوح خيلي متشخص بود، آيا ماند در دنيا؟ با آنهمه عمري كه كرد باز رفت و نماند و هكذا.
پس اين دنيا را دار فنا قرار دادهاند بدانيد ثمرهاش در آخرت است و اين اوضاع و چرخ و فلك را كه ميگرداند، آيا فايدهاش همين است كه اين كاسهها و كوزهها را كه به اين خوبي ساخته شده آخرش بشكنيم. حالا كه شكستيم چه شد؟ آخرش نقشها همه از دست رفت به جز قبح براي صانع اثبات كردن ديگر چيزي نيست و عمل قبيح از اين صانع سر نميزند. پس اين نقشها را كشيده براي جايي كه براي آنجا فنايي نيست و واللّه اگر آنجا نبود اين دنيا را اصلش خلق نميكردند. اگر براي آخرت نبود اين دنيا كه مزرعه آخرت است نبود و حالا همچو تقدير شده كه اينجا زراعت كنند. و باز به جهت اختصار ميگويم تقدير شده، و اين بيان دارد. ميخواهم عرض كنم اگر نميخواستند آخرتي خلق كنند، اصلش دنيايي خلق نميكردند. ارسال رسل نميشد، انزال كتب نميشد، حلالي هم نبود، حرامي هم نبود و اگر هيچ اينها هم نبود خدا از قدرتش كم نميشد، از علمش و حكمتش كم نميشد، نه جلالش كم ميشد نه جبروتش. به بودن و نبودن اينها جلال خدا و علم و قدرت خدا نه زياد ميشود نه كم ميشود. لكن اين ملك ملكي است كه خلق ميكنند بعض را براي بعض. آنچه مقصود بالذات هست آن است كه ميخواهد خلق را نجات بدهد، ميخواهد خلق را از هلاكت يعني از نابود شدن نجات بدهد و اصلش همان روز اوّلي كه دست ميزند به ملك، براي بقاء درست ميكند ملك را و اگر براي بقا نباشد و صدهزار سال هم عمر كنند و آخر فاني شوند، باز قبيحند. پس دست كه به ملك ميزند كه ملك را تعمير كند اگرچه آبي و خاكي و آسمان و زميني و جماد و نبات و حيواني درست ميكند؛ همه براي اين است كه آدمي درست كند. آدم براي چه باشد؟ براي اينكه بماند؛ خدايي، پيري، پيغمبري بشناسد، ديني و مذهبي به دست بيارد.
پس خوب كه دقت ميكنيد ميفهميد انشاءاللّه از روي يقين كه اصل وضع دنيا براي آخرت است. پس همه سعيها، جميع سعيها براي دنيا نباشد. حالا نميگويم كه پيغمبر شو، كامل شو. همچو تكليفي كسي نكرده. اما آدم همهاش دنياي صرف صرف باشد و هيچ ياد آخرت نباشد، خوب نيست. شما نباشيد مثل مردم، اين مردم ازبس خرند، ازبس خوابند، واللّه خدا مأيوس است از ايمانشان. از اينجهت مذكِّر در ميانشان قرار نميدهد و خودتان ميبينيد در دينش قرار داده كه كسي همينكه امر به معروف و نهي از منكر ميخواهد بكند، اگر ميداند پيشرفت ندارد، نكند. ميبيني امر به معروف كه كردي، يا نهي از منكر كه كردي حرفت را نميشنوند و گوش نميدهند، تو هم سكوت كن، هيچ مگو. واللّه انبيا را نميفرستد در ميان مردم كه بگردند و همينطور راه بروند، اوليا را نميفرستد در ميان مردم كه همينطور بگردند. واللّه انبيا و اوليا را ميفرستد كه متذكرشان كنند، به جهت اينكه مأيوس است از مردم. ميداند اين مردم خوابند تا وقتي در قبر بيدار شوند. الناس واللّه نيام و خواب صرفند. خواب ميبيند شاه كه شاه است، يكدفعه بيدار ميشود ميبيند خواب بوده، شاهي، چيزي نبود. وزير كه وزير است خواب ميبيند كه وزير است، يكدفعه بيدار ميشود ميبيند خواب بوده، وزيري، چيزي نبوده.
باز مثلهايي كه حكما ساختهاند از حكمت است. معروف است شخصي شاگرد حكيمي بود. آن استاد يكوقتي او را به خيالش انداخت و او مشغول بود در سر ديگ حليم و به اين خيال افتاد كه شاه ميشويم، و اوضاعي به هم ميزنيم و صاحب دولت و مكنتي ميشويم. در اين خيالها بود كه يكدفعه آن استاد يك سيلي به او زد گفت حليمت را به هم بزن. به هوش آمد و ديد نه شاه است و نه آن اوضاع سلطنت. واللّه اين سلاطين وقتي ميميرند بيدار ميشوند، ميبينند حليم به هم ميزنند، ميبينند توي گُه خودشان خرغلط ميزنند. توي جهنم كه رفتند ميگويند كاش ما از مادر متولد نشده بوديم، كاش نديده بوديم روي دنيا را و هيچ فايدهاي ندارد براشان. پس عمر اين دنيا هرقدر زياد باشد حسرتش زيادتر است، هرقدر علاقه زيادتر باشد، هرقدر رفاهيت در بين عمر زيادتر باشد حسرتش زيادتر است. باز آدم گاهي ناخوش باشد گاهي چاق باشد، يكخورده ميرنجد از اين دنيا، منزجر ميشود از اين دنيا. اما آدمي باشد كه هميشه باغ، هميشه سبزه، هميشه پلو، هميشه چلو، هيچبار هم ناخوش نشده، هيچبار سرش درد نيامده، هركاري خواسته كرده، هرطور دلش خواسته باعزّت راهرفته و گذران كرده. همچو كسي را يكدفعه بيندازند او را در بيتالخلا و تا بجنبد توي سرش بزنند، اين خيلي اوقاتش گُهمال ميشود. پس واللّه هرقدر عزّت دنيا كمتر، بهتر است. صرفهمان واللّه در همين است كه گاهي گرممان باشد، گاهي چاق باشيم، گاهي ناخوش باشيم، بلكه دلمان كنده شود از اين دنيا و اين ديگر طمع خام است كه وفايي از اين دنيا بخواهي. دنيايي كه به سلاطين و متشخصين وفا نميكند، ديگر بهتر از محمّد بن عبداللّه9 خلقي نه خدا خلق كرده پيشتر از اين، نه خلق خواهد كرد بعد از اين؛ چرا به او وفا نكرد؟ چرا او هميشه گرسنه بود؟ هميشه تشنه بود؟ راه ميرفت توي دنيا و گرسنه بود و تشنه بود، ذليل بود در ميانه مردم، همه عالم دشمنش بودند.
پس فكر كنيد اصلش وضع اين دنيا براي آخرت است، اين دار فنا را براي ملك بقا خلق كردهاند. پس اگر گياه به كار حيوان خورد، پس خلقتش عبث نشده، همچنين اگر حيوانش به كار انسان خورد، خلقتش بيجا نشده. آهوها براي اين خوب است يكوقتي گوشتشان را بخورند، جگرشان يكوقتي به كار يك مؤمني بيايد، يك آدمي آنرا بخورد؛ براي همين خوبند. به همين نظم، انسانها را فكر كنيد اگر خدا نخواهد روي زمين خوبان راه بروند، واللّه آني مهلت نميدهد بهاين مردم. راضي نيست اين مردم آب بخورند، حيفش ميآيد يك شربت آب به آنها بدهد. ميفرمايند به تصدق سر شما به دشمنان شما نعمت دادند، سلطنت دادند، دولت دادند و آنها دشمني با شما كردند و اگر شما نبوديد يك آن مهلت به آنها نميدادند، اينها همه را ميكنند. باز يك مابهالاشتراكي مؤمن بايد با آنها داشته باشد كه بتواند زندگي كند. بايد يكطوري زيست كند، پس امنيتي بايد باشد، پس سلطان ميخواهد، وزير ميخواهد، سواري ميخواهد، سربازي ميخواهد. همچو كه شد مؤمن ميتواند چند روزي در دنيا زندگي كند. حالا همه هم برخلاف ميل مؤمن حركت ميكنند، بله راست است. اما غير از اينطور نميتواند مؤمن يك روز به سر ببرد. ديگر آنوقتي كه دولت دولت حق شد و همه سوارش و سربازش و بزرگش و كوچكش، همه مؤمن باشند، آن وقت بله، مؤمن ميتواند آنجوري كه دلش ميخواهد راه برود، لكن همچو روزي هنوز نيامده در دنيا. سليمان نمونهاي از آن دولت را داشت، چهار صباحي سلطنتي كرد، آن هم باز تمام روي زمين در چنگش نبود. باز غصهها ميخورد، گريهها ميكرد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، شما غافل نباشيد، اگر نبود اين اوضاع كه تمام خلق براي نجات مؤمنين خلق شدهاند، يك ناجي نبود روي زمين، هيچ مهلت نميدادند به اين خلق. لكن خدا رأيش قرار گرفته از زمان آدم تا زمان ظهور حق، دولت دولت باطل باشد. آنها باعزّت و باثروت باشند. باز آني كه عاقل است ميگويد چه ضرور ما قشون بكشيم، زحمت بكشيم، امن كنيم كه كسي ديگر امنش باشد، راحتش را بكند؟ ما آسوده در خانه خودمان ميخوابيم، قرآنمان را ميخوانيم، كتابمان را ميخوانيم، حظّمان را ميبريم. سلطان زحمتها ميكشد، امنيّت ميكند. آيا خيال ميكنيد حظّ سلطان به قدر حظّ باقي مردم است؟ بخصوص واش ميدارند بهاين كار و خوابش ميكنند و غافلش ميكنند. همچو طبعي به او ميدهند كه مايي بگويد. ما چنين فرموديم چنان فرموديم، و كِبري بكند، خوشش بيايد. ديگر توي صدمه هم باشد، باشد.
خلاصه فكر كنيد انشاءاللّه، وضع اين دنيا براي فنا است و اصل وضع فنا براي بقا است. اين است كه ميفرمايد كه ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون و حيوانات، منها ركوبهم و منها يأكلون براي اينكه بعضي را بخورند، بعضي را سوار شوند، بعضي را بارهاشان را باركنند. باقي مردم ديگر، عملهها، اكرهها، خركارها، قاطرچيها، چاروادارها هم همه بعينه مثل اين خرها و گاوها هستند. حالا نماز نميكنند، نكنند؛ جهنم. چشمش كور شود جان بكَند، بيارد براي مؤمن. ذغال ميخواهند مردم، حالا ذغاليها نماز نميكنند، نكنند. ذغال ميسوزانند ميآرند براي مردم. اگر ذغال نباشد نميشود زمستان زيست كنند. پس مؤمن هزار شكر ميكند ذغالي خلق كرده و اين را لاابالي خلقش كرده كه به اينطور ذغال بسوزاند و با اين سرما و گرما و برهنگي و گرسنگي و با اينهمه زحمت بيارد. تمام اين اوضاع براي حق و اهل حق است، هيچ نميخواهد مگر حفظ آنها را، براي آنها خلق كرده دنيا و آخرت را. وقتي انشاءاللّه دولت خودشان بيايد، آن وقت خوب است. حالا دولت دولت باطل است، با دولت باطل حق نيست. همهاش فكر اينيم كه كاري كنيم حلوا خيلي بخوريم، چايي خيلي بخوريم، پلو خيلي بخوريم. اين خورده را كه حالا هم ميخوريم، چه ضرور كرده اين اوضاع دست ما باشد؟ گو دست ما نباشد. برنجش را كسي ديگر بيارد، روغنش را كسي ديگر بيارد، حظّش را ما بكنيم. لكن اين چيزها را مردم نميفهمند. اهل حق هميشه مشغول آن كار خودشان هستند واللّه حظشان در خوردن نيست، در خوابيدن، در جماعكردن نيست. حظشان تمامش اين است كه خدا دارند، پير دارند، پيغمبر دارند، آخرت ميفهمند، دنيا ميفهمند، همهچيز ميفهمند، حلال ميفهمند، حرام ميفهمند؛ همهشان حظشان در اين چيزها است.
و صلياللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 15 ربيعالثاني 1304)
37بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن».
يك نكتهاي هست در علم حكمت، و اينها همه سررشته است و كليات حكمت است و كليات را خيلي كم مردم برميخورند، خيلي كم. و اين هم يكي از كليات است، انشاءاللّه ملتفت باشيد كه فرق است ميانه مسمّي و اسم و ميان مطلق و افراد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، خيلي چيزها ديگر به دستتان ميآيد. پس مطلق، مثل انسان؛ افرادش هم مثل زيد و عمرو و بكر. حالا كسي نسبت به زيد اكرام كند، نسبت به عمرو اكرام نشده. كسي به او غذا بدهد، باقي ديگر نخوردهاند، زيد خورده. پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه، و اينها را ازبس مردم هرگز فكر نكردهاند، به فكرش هم نبودهاند و نخواستهاند ياد بگيرند، ياد هم نگرفتهاند. باز نه اينكه خدا نگفته، خدا آورده، ارسال رسل كرده.
ديگر غافل نباشيد كه در كلوخها نيفتيد، خدا آنچه را از خلق خواسته به ايشان گفته. نخواسته بود، معقول نبود كه بگويد. آنچه را من پيش خود اراده كردهام و شما نميدانيد آن چه چيز است، شما آن را ندانستيد و به آن عمل نكرديد، هيچكس همچو چيزي نميگويد. پس بدانيد اول چيزي كه خواسته صانع، معرفت خودش است و در تمام دينها اگر بناي لوطيبازي نباشد و دل بدهند، اين حرفها را ميان همه طوايف ميتوان زد. اولِ تمام دينها معرفت خدا است. اگر خدايي داريم، حالا اين خدا كتابي دارد، رسولي دارد، حلالي دارد، حرامي دارد، حقي دارد، باطلي دارد. حق را بايد گرفت باطل را بايد وازد، اينها همه فرع توحيد است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس غافل نباشيد انشاءاللّه و ببينيد كه تمام انبيا آمدهاند و دعوت به خداي واحد كردهاند و همه هم به سوي خداي واحد خواندهاند. اگر از پيش خدا نيامدهاند، آنها هم مثل ما، چه طلبي از ما دارند؟ كوري عصاكش كور ديگر شود، هردو به چاه ميافتند، مصرفش چه چيز است؟
حالا دقت كنيد و فكر كنيد، فرق است ميان اسماء و صاحب اسم و افراد و مطلق. و اينها را، اينهايي كه مدّ نظر شما هستند واللّه به خيالشان نرسيده كه فرق دارند يا ندارند. باز براي تأكيد عرض ميكنم كه مبادا توي كلوخها بيفتيد. آيا ممكن هست خدا پيش خودش حلالي و حرامي، ديني را پيش خودش اراده كند و اين را هم ميداند كه باقي مردم نميدانند كه او چه ارادهاي كرده، آن وقت ريش اينها را بگيرد كه چيزي را كه من اراده كرده بودم پيش خودم و كسي از آن خبر ندارد و به شما هم نگفتهام، شما چرا از اراده من خبر نشديد؟
ملتفت باشيد انشاءاللّه، و واللّه اينها را يادنگرفتهاند اين مردم. همينهايي هم كه به مظنه قائل شدهاند ياد نگرفتهاند اينها را كه آن چيزها را گفتهاند و قائل به مظنه شدهاند. ملتفت باشيد خلقي اگر چيزي را پنهان كند، آن وقت بگويد شما خودتان بگرديد اين را پيدا كنيد، ممكن هست يكپارهاي آن را پيدا كنند. مردم ميگردند و اينطرف و آنطرف ميروند، هي كاوش ميكنند، خواب ميبينند، فال ميگيرند، كاوش ميكنند، يك جوري پيداش ميكنند. چيزي را كه صانع پنهان كند، خلق هزار خواب ببينند، فال بگيرند، جفر بكشند، رمل بكشند، تدبيرات و حيلههاي خود را همه به كار برند، نميتوانند آن را پيدا كنند. حالا آيا دين خدا چيزي است كه اراده كرده پيش خودش، كه فلان حق است پيش خودش، فلان باطل است پيش خودش، فلان حلال است پيش خودش، فلان حرام است پيش خودش. حالا خلق بيچاره خبر ندارند حلالش كدام است، حرامش كدام است، حقش كدام است؛ حالا ريش اينها را بگيرد و اينها را عذاب كند كه چرا ندانستي حق كدام است، باطل كدام؟ اينكه نميشود. ميگويد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها خودت گفتي. پس ميبيني اوّلاً به قدر وسع، بيشتر تكليف نكرده. بعد لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها همانقدري كه به او ميدهد، همانقدر خواسته از آنها. لكن حالا او رسانده و مردم از پياش نميروند. غافل نباشيد كه توي كلوخها نيفتيد. او رسانيده، معنيش اين است؛ ملتفت باشيد مثلهايي كه من عرض ميكنم عين مطلب است. پس ميفرستد خدا پيغمبري را مثل اينكه ميفرستد كسي طبيبي را به جايي و اين طبيب ميشناسد تمام ناخوشها را و ميداند تمام دواها را. و اين طبيب جارچي مياندازد توي شهر كه من از جانب سلطان به اين ولايت آمدهام، معالجه كنم. جارچيش را ميفرستد ميان مردم، اين هم با آن صداش جار ميكشد. آن وقت اگر يك خري ناخوش شد و آن جارچي هم رسانده كه طبيب هست، آن خر بگويد خير من نميروم پيش طبيب، طبيب بيايد پيش من؛ نميشود طبيب همهجا برود. او راه بيفتد در آن واحد هم برود آنجا، هم برود آنجا. هيچ طبيبي همچو كاري نميكند، نميتواند. و ببينيد ارسال رسل اينجور نشده، هيچ پيغمبري مبعوث نشده كه در تمام خانهها مثل ديوانهها هي بدود اينجا، هي بدود آنجا، هي بدود آنجا، هي برود اين شهر، هي برود آن شهر، كه چه خبر است؟ بله من پيغمبرم. آيا هيچ موسي دور افتاد؟ هيچ عيسي دور افتاد؟ آيا هيچ پيغمبري پستاش اين بوده؟ پس ميفرستد خدا قاصدش را مثل اينكه طبيب ميفرستد، جارچيش هم ميآيد جار ميكشد كه طبيبي آمده در اين شهر. حالا ناخوش كه به گوشش خورد طبيبي آمده، ميخواهد بداند چه ناخوشي دارد. طبيب ميداند، ناخوشيش چه چيز است. دواش چه چيز است، طبيب ميداند.
ملتفت باشيد عرض ميكنم جارِ حق را همينطور ميكشند. نبيي مبعوث ميشود، ادعاي نبوت ميكند، همين كه دورش جمع شدند كه ببينند راست ميگويد، كاري ميكند كه همه بفهمند راست ميگويد. واللّه خدشه نميشود گرفت چنانكه واللّه جميع جن و انس جمع شوند كه اينجور حرفها را كه عرض ميكنم خدشه برش وارد آورند، نميتوانند. مگر لوطيبازي درآورند، اعتنا نكنند.
پس فكر كنيد حق ميآيد در ميان مردم و ادعا ميكند. نبايد مثل ابولهب شد و استدلال كرد براي پيغمبر، كه چنانكه ابولهب كرد و باز پيغمبر ولش نكرد. ابولهب عرض ميكرد خدمت پيغمبر كه من هنوز معجز تو را نديدهام؛ و دروغ ميگفت، ديده بود ميگفت سحر است. ميگفت من معجز تو را نديدهام و حقيت تو معلوم نشده براي من. چون چنين است من نميآيم و معجز تو را نميبينم و به اينجهت نميدانم تو راست ميگويي. حالا در واقع پيغمبر هم هستي باش، اما من چون يقين ندارم، اطاعت تو بر من واجب نيست؛ حالا نميآيم معجز تو را ببينم. باز بستند جميع اطراف حرفش را و معجز را بردند تا توي خانهاش و به او نمودند و حجت را بر او تمام كردند.
پس آن كسي كه از جانب خدا آمده ثابت ميكند كه من از جانب خدا آمدهام كه بگويم نماز كن. ميگويي من نماز به گوشم نخورده است، راست ميگويي. اما بايد بيايي پيش من نماز يادبگيري. و بخصوص واميايستند نماز ميكنند، ميگويند صلّوا كما رأيتموني اصلّي همچنين روزه يعني چه؟ فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون اهل ذكر را اول ميآرد توي دنيا كه خطا و سهو و نسيان نبايد داشته باشد. ديگر او خودش بيايد براي من بگويد تا من قبول كنم، اين قاعده نشده. هرگز نشده يك رسول نسبت به تمام مكلفين راه افتد برود به در خانهها تكليف آنها را به طور ظاهر برساند؛ اگرچه باطنش همينطور هست. و باطنش چطور است؟ پستاي درسمان همان پستا است كه باطنش را به دست بياريد. باطنش اين است كه آن كسي كه مسمّي است و اسمها دارد، او است متصرف در تمام ملكش. و اين مردم نميبينند او را و نميتوانند ببينند او را، لكن تمام اسباب در دست او است و او ميخواهد برساند، كسي را ميفرستد، كاغذ ميدهد، ميآورد. هاتفي صدا ميدهد، گرگي را واميدارد كه حرف بزن، سوسماري را به حرف ميآرد. تمام ملك توي چنگش است. حالا ديگر ما از زبان سوسمار شنيديم پيغمبري پيغمبر را؟ بله، به جهتي كه ما نميشناختيم پيغمبر را، از زبان سوسمار كه شنيديم باورمان شد. حالا كه باورمان شد، اشهد ان لاالهالاّاللّه ، اشهد انّ محمّداً رسولاللّه و شما فراموش نكنيد، هي در و ديوار را به صدا ميآرند، سوسمار را، گرگ را به حرف ميآرند؛ همه براي اين است كه شما حجت را بشناسيد. حالا ابوذر هيچ اخلاص به گرگ پيدا نكرده لكن اين گرگ را ميفرستند به جهتي كه اين گرگ عنان اختيارش به دست ديگري است، اختيار زبانش واللّه دست خودش نيست. به همين آساني كه تو داري در زبان خودت حرف ميزني، واللّه به همين آساني زبان گرگ را ميجنبانند كه ميگويد محمّد رسولخدا است. به همين آساني زبان سوسمار را ميجنبانند كه محمّد رسولخدا است9.
پس اوّلاً يك امر كلي را جاري ميكنند بعد آن وقت ريش مردم را ميگيرند كه ما جارش را كه كشيديم تو چرا حق را نگرفتي؟ و اينها را عمداً عرض ميكنم و لو يكپارهاش تمام جزء درس نباشد، سهل است.
پس عرض ميكنم ببينيد از جمله چيزهايي كه تمام اهل اديان، باز تمام مردم را عرض نميكنم كه باورتان نشود. تمام اين مردم پيش چشمتان است، همينهايي كه توي همدان هستند، كيست اين خدا را نخواهد؟ تمام كساني كه خود را به پيغمبري ميبندند، گبرها خود را به زردشت ميبندند، به مهاباد ميبندند، يهوديها خود را به موسي ميبندند، نصاري خود را به عيسي ميبندند. ببينيد آيا هيچ گبري ميگويد خدا زردشتي فرستاد و حجتش تمام نبود؟ و حرفي كه ميزد زردشت يقيني نبود؟ و ميشد بحث با او بكني و حجتش را خدا از زمان زردشت تمام نكرده بود؟ و معذلك بگويد هركس اطاعت زردشت را نكرد به جهنم ميرود؟ هيچ گبري چنين چيزي نميگويد. همچنين يهود نميگويد حجت موسي تمام نبود و معجزات او مثل سحر سَحَره بود، عصايي جنبيد و مار شد، آيا مثل آنهايي بود كه آنها انداختند و مار شد؟ مار آنها آيا معجز بود يا سحر؟ ادعاي موسي اين بود كه آنها سحر است، ادعاي فرعون هم اين بود كه عصاي موسي هم سحر است. ملتفت باشيد حالا از يهود بپرسي آيا اين قول فرعون احتمال ميرود راست باشد كه گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر ديگر خود يهود نتوانند جواب بگويند، نتوانند. لكن اصل دينشان اين است كه بگويند حجت خدا تمام بوده. پس هركس را خدا ميفرستد و حجت ميكند او را بر مردم كه قطع عذر مردم را بكند، اين لامحاله حجتش بايد چنان تمام باشد كه احتمال ندهند خطا كرده، خطا رفته، اين به هواي نفس آمده ما را دعوت كند و يقين كنند اين از جانب خدا است. اما حالا ما عارمان ميآيد برويم پيش او، نروند جهنم. عارمان ميآيد چيزي از او ياد بگيريم، نروند ياد بگيرند به جهنم.
پس فراموش نكنيد انشاءاللّه، پس ببينيد تمام اديان و آن كساني كه خود را اهل ديني ميدانند، حجت خدا را تمام ميدانند اگرچه اين حرفها را نزنند، ولو در همدان ميزنند؛ و آنهايي كه اين حرفها را ميزنند داخل اهل اديان محسوب نيستند. مثل دهريها، مثل كساني كه به پيغمبران قائل نيستند و ميگويند خدا را چه احتياج به عمل بندگان است كه بندگان كاري كنند كه بهشت بروند به جهنم نروند. آخرتي هم نيست، پيغمبري هم نيامده توي دنيا؛ اينهايي هم كه آمدهاند خودشان ميخواستهاند رياست كنند و مردم را گول بزنند. بدانيد كساني كه اينجور حرفها ميزنند آنها داخل اهل اديان نيستند، تو را هم داخل بدانند خودشان داخل نيستند، خودشان هم اصرار دارند كه ديني نيست. شما بدانيد هركس هم حالتش اين است مثل آنها است. هركس ميخواهد بگويد دين دارم لابد است بگويد حجت خدا تمام است. حالا آيا حجت خدا كه تمام است اين است كه تكليفي كه به من كرده، فهمم آيا اين قدر بوده كه خدا تكليف كرده بفهمم يا اين قدر فهم هم ندارم؟ اگر من هيچ فهم حق و باطلي هيچ ندارم، مثل مجانين فكر كنم، كه هيچ آيا خدا رسولي فرستاده پيش ديوانه كه بيا ايمان بيار؟ آيا خدا هيچ پيغمبري پيش الاغي فرستاده؟ آيا هيچوقت بناي خدا اين بوده كه بچهها را جمع كند كه بياييد ايمان بياريد؟ بچهها بايد بازي كنند، بزرگ شوند تا عقلي به سرشان بيايد كه تا حرفي كه ميزنند بفهمند. آن وقت بچهها را تكليف نميكنند، پيرهاي خرف شده را تكليف نميكنند، مجانين را تكليف نميكنند اما تكليف ميكنند عامي را نه كه تكليف مخصوص ضرب ضربوا خوانها است. حالا من فارس صِرفم، حالا كه فارس صِرفم آيا خدا مرا تكليف به ديني كرده يا نه؟ اين قدر ميداند خدا كه من فهم دين دارم يا ندارم، يا نميداند؟ نميشود خدا چيزي را نداند، البته ميداند و خدايي كه ميداند فهم من چهجور است، به اندازه فهم من حق را بايد به من حالي كند و برساند و حالي كرده و رسانده و هدايت كرده و رسانده. و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه باز آن خدا رسانده، قاصد گرفته فرستاده دربين راه دزدها فرضاً قاصد را گرفتند يا نگاه داشتند يا كشتند و آن قاصد به خانه ما پاش نرسيد، باز به من نرسيده.
ملتفت باشيد و اين هذيانات را دارند ميگويند و اينها را در كتاب نوشتهاند صدهزارهزار مردم از پي اينجور حرف نرفتهاند كه بله پيغمبر آمد در زمان خودش قرآني آورد، ديني آورد. حالا هم هزارسال گذشته من چه ميدانم بر سر اين دين چه آمده؟ چه ميدانم كم نشده، زياد نشده؟ نهايت من زور ميزنم شيعه ميشوم. ميگويم اين پيغمبر وصي هم داشت، وصي او اميرالمؤمنين بود، بعد از او امام حسن وصي بود، بعد امام حسين، همينطور تا آخر ائمه سلاماللهعليهم. همه اينها دين خدا را گفتهاند. اما حالا هزارسال است كه گفتهاند ما چه ميدانيم اينهايي كه در دست ما است همانهايي است كه آنها گفتهاند؟ نميتوانيم يقين حاصل كنيم. حالا حديثي بخواهيم پيدا كنيم كه بتوانيم قسم بخوريم كه اين از زبان حضرتصادق بيرون آمده، نميتوانيم پيدا كنيم. چيزي هم كه از زبان حضرتصادق بيرون نميآيد، از زبان حضرتكاذب بيرون آمده و شخص كاذب معلوم است كه از جانب خدا نيست.
باري، اينجور چيزها هست در دنيا. پس بدانيد به اتفاق تمام اهل اديان، حجت خدا بالغ است. آيا نميبيني خدا توي قرآنش هم داد زده كه للّه الحجّة البالغة حجّت بالغه آن است كه رسيده باشد به آن كسي كه محجوج است، مكلف است. حالا مكلف زن است و توي خانهاش نشسته، زني را ميفرستد كه به او برساند. به شوهرش ميگويد، شوهرش براش ميگويد، برادرش به او ميرساند. دختر نه ساله است، هيچ از خانه بيرون نيامده اين دختر. برادرش كه ميرود بيرون ميشنود ميآيد براي اين ميگويد. ننهاش كه مسجد ميرود ميآيد يك چيزي به آن دخترش ميگويد.
پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه، فكر كنيد چاره اين خدا را نميشود كرد مگر پيش خودش بروي، التماس كني كه خدايا يك چارهاي براي من بكن. بخواهي مقابل اين خدا بايستي كه حجت تو تمام نيست، زورت به اين خدا نميرسد. قادر است، قاهر است، غالب است، حجتش تمام است، تمام زمين و آسمان توي چنگش است، در تمام قلوب و تمام خيالات تمام مردم تصرّف دارد، همه در چنگش است و به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن هركه هرجا ساكن است اين واشداشته، هركه هرجا جنبيده اين جنبانده است او را، هركه هرجا ميرود اين خدا ميبردش، هركه ميآيد اين خدا ميآورد او را. اين خدا ميگويد حجت من تمام است لكن اينها به گوش اين مردم نميرود. خيال ميكنند حجتي ميتوانند بر خدا داشته باشند.
فكر كنيد ببينيد اينهايي را كه عرض ميكنم آيا پوستكنده نيست، واضح نيست؟ لكن ازبس كم گفته شده و مردم كم دربند بودهاند در دست مردم نيست. پس بدانيد حجت خداوند عالم هميشه تمام بوده به جهتي كه هميشه خداوند عالم دانا بوده، هميشه قادر بوده، هميشه رؤف بوده، هميشه رحيم بوده. نه كه پيشترها ظالم بوده تازه حالاها ترحم پيدا كرده، هميشه ظالم نبوده؛ نه كه يكوقتي ظلم ميكرده حالا توبهكرده پشيمان شده، هميشه رحيم بوده. و اين خدا هميشه دينش واضح بوده، ظاهر بوده، آشكار بوده و رسيده به مكلفين. اگر مكلفين زنها هستند به ايشان رسيده، اگر دخترهاي نهساله هستند به ايشان رسيده، پسرهاي پانزدهسالهاند به ايشان رسيده، عربند، عجمند، تركند، هرچه هستند، هركه هستند پيغام خدا به آنها رسيده. اما رسيده را فراموش نكنيد، يعني به كلّ فرد فرد مكلفين تمام احكامي كه بايد به ايشان برسد رسيده اما تمامش را آيا خودشان دانا شدهاند؟ نه واللّه، و نميشود. عرض ميكنم واللّه آن مجتهد جامعالشرايط كه تمام فقه را نوشته، مگر سرهم تمامش را در دل خود حاضر دارد؟ مسألهاي احتياج ميشود بايد كتابش را واكند ببيند. ملتفت باشيد فراموش نكنيد انشاءالله. پس حجت خدا تمام است اما به طوري كه خلق طاقت دارند. لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها در وسع امّت نيست كه تمام شرايع را در يك كتابي بخوانند و حفظ كنند و در حفظشان بماند. اوّلاً ببينيد كه توي كتاب نميشود همه را نوشت و فكر كنيد ببينيد هرگز بنانبوده اوّلاً در تمام مسائلي كه خدا خواسته از خلق، واللّه توي ظاهر اين قرآن نيست. بله اگر كسي گفته هست، آن امام است. يعني همه پيش من است، همه را من ميدانم. اين بود كه پيغمبر خدا بعد از ابلاغ رسالت و حجهالوداع و نزديك رحلتش به منبر تشريف بردند، داد زدند كه من رساندم آنچه را خدا گفته بود برسان. لكن در همان مجلس فرمودند حلال خدا بيش از آن است كه من بگويم در يك مجلس و شما بتوانيد همه را يادبگيريد. بعد از من در دنيا حادثات حادث ميشود، براي آنها حلالها پيدا ميشود، حرامها پيدا ميشود كه من آنها را خبردارم و خدا به من گفته و من آوردهام و شما نميتوانيد يادبگيريد همه آنها را، نه من ميتوانم در يك مجلس بگويم. در ميان شما گذاردم علي را، او هم اگر از ميان شما رفت آنها را برويد از امام حسن يادبگيريد، او هم اگر از ميان شما رفت از امام حسين يادبگيريد و هكذا.
پس فراموش نكنيد چرت نزنيد، غافل نباشيد، بله من مكلفم شك ميان سه و چهار را هم بدانم، راست است لكن نه اينكه وحي شود به من و كتابي وانكني و همينطور جبرئيل بيايد به من بگويد خدا به پيغمبر وحي كرده، پيغمبر بايد بيايد به تو بگويد. و آورده به تو گفته، تو كتاب را بردار بخوان. ملاّ نيستي برو پيش آن ملاّيي كه ميداند، بپرس ميگويد.
پس كليات امر را رسانيدهاند. فكر كنيد، درست دقت كنيد، لايكلّفاللّه نفساً الاّ وسعها در وسع امّت نيست و نبود كه تمام اين حلالها را به ايشان بگويند، تمام اين حرامها را به ايشان بگويند و همه امت به همه اين احكام عالم شوند و در وسعشان نبود كه اگر هم به ايشان بگويند اينها بتوانند يادبگيرند، و خدا ميدانست چهجور خلقشان كرده. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير ميدانست اينها را جوري خلق كرده كه نتوانند همه را يادبگيرند، برفرضي هم كه يادبگيرند يادشان ميرود و معصوم نيستند. معصومين را عمداً جماعت مخصوصي قرار داده، همان دوازدهتا يا همين چهاردهتا معصومند كه هيچ چيز يادشان نميرود، همه چيزها را ميدانند.
باز نوع اين سخن مخصوص شيعه نيست، بلكه عرض ميكنم كه نوع اين سخن واللّه مخصوص اسلام تنها نيست، هر نبيي از دنيا كه خواست برود، وصيي براي خودش تعيين كرد. بعد از موسي بايد چه كنند مردم؟ بايد بروند پيش يوشع. بعد از عيسي چه كنند مردم؟ بايد بروند پيش شمعون. هر پيغمبري كه از دنيا ميخواست برود كسي را تعيين ميكرد كه بروند پيش او. اين بود قاعده پيغمبران نه اينكه بيايند كتابي بنويسند بگذارند ميان امت و امت خودشان آن كتاب را بردارند بخوانند و بزرگي نداشته باشند، خودشان كتابخواني كنند. نه كتابخواني نميكنند امت، دربند كتاب هم نيستند و نميخوانند. حالا قرآن را هم بازكردند و اين الفاظ را هم خواندند، از اين الفاظ چه فهميدند؟ اين قرآن محكم دارد، متشابه دارد، چه ميداند محكمش كدام است، متشابهش كدام است. عرب هم باشند و خيلي هم چيز راه ببرند معذلك عربها هم واللّه مثل عجمها بخواهند تفسير براي قرآن از پيش خود بكنند، چيزي بگويند از روي نفهمي، اذن نميدهند معني كنند از پيش خودشان. معني اين كتاب پيش آن پيغمبر است، آن كه از ميان رفت تمام معنيهاش پيش اميرالمؤمنين است، او كه از ميان رفت تمام معنيهاش پيش امامحسن است. اگر بخواهد تمامش را نسخ كند ميكند ولكن نميكند. و هكذا امامي پس از امامي.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس وقتي ملتفت بشويد مييابيد انشاءاللّه نوع را آوردهاند. چيزي را كه مردم ميتوانند به دست بيارند، بله ما ناخوشيم نميدانيم چه ناخوشي داريم، دوايي هم ميخواهيم نميدانيم دواي خود را. طبيبي هم هست كه ناخوشي ما را ميداند، دواي ما را ميداند. اگر غيرت ميكني، ميروي پيش او، حالا كه رفتي پيش طبيب، او يا اين است كه خودش دوا ميدهد يا دستورالعمل ميدهد. پس خلق را همينقدر به گوششان ميرسانند كه تو ناخوشي و آن طبيبت. بعينه بدون تفاوت شماها داريد منافع و مضاري، اين را ميفهمي، حاشا نميتواني بكني. غذايي ميخوري ميبيني سازگار وجودت هست، غذاي ديگر را ميخوري ميبيني دلت درد آمد. همچنين وقتي ديگر همان غذاي سازگار را خوردي، نساخت و دلت درد آمد. پس خلق منافع دارند، مضار دارند و خودشان ميدانند دارند. خودشان ميدانند علم به منافع و مضار خود را نميتوانند پيدا كنند، نميتوانند تمامش را حفظ كنند نه آنها ظرفيت دارند كه همه را ياد بگيرند و بعد از مسامحه كه بتوانند، همچو حفظي ندارند كه تمام آنها در ذهنشان بماند، سهو دارند، نسيان دارند، خطا دارند. پس از اينجهت جمعي را خدا انتخاب ميكند و انتخاب ميكند كه آنها سهو ندارند، نسيان ندارند، خطا ندارند و آنچه خدا مرادش بوده همان را ميدانند و يحتمل يحتمل هيچ حكم نميكنند و به يقين حكم ميكنند. پس به خلق ميشناسانند طبيب را، ديگر حالا باقي دواها را همه مردم نميدانند. حالا كه نميدانند پس تكليف ندارند. نه، تكليف دارند؛ دندشان نرم شود بروند يادبگيرند. به عدد دواها مسأله هست. همين نمازتان هزار مسأله دارد، همه اينها را بايد بداني، يادت نرود. مگر آن مجتهد همه اينها را ميداند؟ مگر آن علاّمه دهر، هميشه همه اينها يادش هست؟ بسا مسألهاي است كه بعد بايد نگاه كند، رجوع كند، ببيند چه نوشته است.
انشاءاللّه اگر غافل نميشويد ملتفت خواهيد شد وضع صانع بر اين است، كليات امور را كه ميتوانند حفظ كنند، همان تكليف اوليه است، آنها را ميرساند. ناخوش اين را ميتواند حفظ كند كه در اين شهر فلانكس طبيب است. حالا ناخوش شدي نميداني چه بايد كرد، چه بايد بكني، چه بايد بخوري، دوات چه چيز است، غذات چه چيز است؟ برو پيش طبيب. اگر بايد گفت چه ناخوشي داري ميگويد، اگر علاج بايد كرد او بايد علاج كند، او بايد دوا را بگويد. تو برو دوا را تحصيل كن و استعمال كن، او بهتر ميداند. اگر خودش بايد دوا بدهد ميدهد، تو بگير و بخور. حرف طبيب را كه شنيدي علاجي خواهد كرد.
پس خوب دقت كنيد حجت خدا اينجور تمام است. حالا ديگر توي هم نريزيد مسائل را كه بيفتيد در عالم تاتوره، مثل مردم ديگر. و عالم تاتورهاي كه من ميگويم، تمام غير اهل حق در عالم تاتوره افتادهاند. يكتكهاي از كليات را ميگويند، يكتكهاي از جزئيات؛ اينها را توي هم ميريزد، خودش هم نميداند چه گُهي ميخورد و معطل ميماند.
پس ملتفت باشيد، نيست در هيچ دين و مذهبي كه حجت خدا تمام نيست. حالا شخصي ميخواهد فرنگي باشد، ميخواهد مسلمان باشد، ميخواهد يهودي باشد، ميخواهد گبر باشد، هر اهل باطلي كه هست در آن ديني كه هست ميبيند يك امر يقيني در آن كه احتياج به ماسواي خود نداشته باشد؛ آيا در دستش هست يا نه؟ و شما بدانيد انشاءاللّه كه پيغمبر آخرالزمان آمده تمام تكاليف تمام خلق را او بيارد. و واللّه موسي تمام تكاليف تمام خلق را نياورده. موسي مبعوث بود به طايفه بنياسرائيل، تكليف قوم بنياسرائيل را آورد. عيسي مكلف بود به تكميل بنياسرائيل نه اينكه چيز تازهاي بيارد، مأمور نبود بر كل مردم، مخصوصِ بنياسرائيل بود. باقي مردم چه كنند؟ گبرها چه كنند؟ يهود نميتوانند ريش گبرها را بگيرند كه شما بياييد يهودي شويد، از شرع موسي نيست. نصاري از دين خودشان نيست كه همه مردم را بگويند بياييد نصاري شويد و اگر بگويند و ميگويند بدانيد خلاف شرع و خلاف دين خودشان گفتهاند. هيچ عيسي مبعوث نبود بر تمام مردم، هيچ پيغمبري مبعوث نشد از پيغمبران بر تمام مردم كه جميع مردم را به دين خود دعوت كند مگر در زمان آدم امر منحصر بود. چون منحصر بود امر به خودش و حوّا، دو تا، سه تا، چهارتا. خودش بود و چند نفر اولادش، آنجا ميشود گفت آدم نبي بود بر كلّ بشر؛ اما كلّش چند نفر بودند؟ همان زني كه داشت و همان چند نفر بچهاي كه داشت. حالا از آدم كه گذشتي و بعد از آدم زياد شدند مردم، از آدم كه گذشتي ديگر پيغمبري كه مبعوث بر كل روي زمين باشد نداريد اصلش، مگر همان پيغمبر آخرالزمان محمّدبنعبداللّه9. اين كه پيغمبر آخرالزمان اسمش شده يك جهتش اين است كه شريعت عام كلي آورده از براي عرب، از براي عجم، از براي جن و انس، ترك، سياه، سفيد تا روز قيامت و نسخ كرده تمام شرايع تمام پيغمبران را؛ يعني مبعوث بر كل بود. و نسخ به اين معني كه آنچه موسي گفته باطل باشد، غلط است، درست نيست. خدا پيغمبر ميفرستد، خدا كتاب ميفرستد، بعد از آن پيغمبرِ ديگر ميفرستد خدا از كار خود پشيمان نميشود. حالا شما ميگوييد پيغمبر ما آمد نسخ كرد تمام شريعتها را يعني چه؟ شما ملتفت باشيد پيغمبر نيامده بود كه بگويد موسي بيجا كرد، عيسي بيجا كرد. اما مبعوث بر كل خلق بود، ميگويد عيسي درست كرد، موسي درست كرد، تمام پيغمبران همه درست كردند اما من مبعوث بر كل خلقم؛ پس آن شريعت را بگذاريد بياييد اين شريعت را بگيريد. پس دينش ناسخ اديان است، شرعش ناسخ تمام شرايع است به اين معني. نگفته كه آن اديان باطل بودهاند در زمان خودشان. بله حالا تو بخواهي بگويي آنها چون از جانب خدا آمده بودند، دينشان بر حق بود و آباء و اجداد ماها هم به آن دين متديّن بودهاند، ما هم همان دين را اختيار ميكنيم، انّا وجدنا اباءنا علي امّة و انّا علي اثارهم مقتدون ميگويند(ميگويد خل) جايز نيست.
پس نوعاً داشته باشيد فراموش نكنيد، خدا چون همه ملكش توي چنگش است و آنچه اراده دارد به هركه برساند تعمداً ميرساند و چيزي را كه تكليف تو قرار داده به تو رسانده، باز اين نگفته است، ملتفت باشيد آخر درس است و خستهام و نميتوانم شرح زياد بدهم. ميخواهم بگويم هرچه خدا خواسته به هركه برسد ميرسد، هرچه نخواسته نميرسد و در ميانه اينجور چيزها كه شك و ريب نيست. ملتفت باشيد و ماشاء اللّه كان و مالميشأ لم يكن مگر كسي ميتواند پيش بيفتد از خدا؟ كسي را تا خدا گمراه نكند واللّه گمراه نخواهد شد، كسي را تا خدا هدايت نكند واللّه هدايت نمييابد. معذلك كه اينطور است هيچ جبر هم نيست، اما راهش را بايد به دست بياريد. راهش اين است كه آنچه ميشود آخر مردم آنچه ميكنند يا در حركات ميكنند آن كار را، يا ساكنند. و بدانيد به خدا است تمام حركتها و به خدا است تمام سكونها و لامحرّك في الوجود الاّ اللّه و لامسكّن فيالوجود الاّ اللّه حالا كه چنين است او تعمد ميكند هرچه را ميخواهد به هر كه بدهد ميدهد. مردم فكرشان را به كار نبردهاند، كار خدايي را بسا قياس ميكنند به كار بزرگي، به كار كساني كه خبر آوردند از انبار تو فلان جنس را برداشتيم داديم به گدا، ميگويد خوب كرديد؛ اينطور نيست والله. بخصوص به اندازهاي كه ميخواهد بايد بدهد، بايد بخصوص اين انبار گندم كه هست چند دانهاش مال فلان باشد، چند دانهاش مال مرغها باشد، چند دانهاش مال مورچهها است. آن دانهها را بايد مرغها ببرند، آن دانهها را بايد مورچهها ببرند. تمام سلاطين جمع شوند مال مورچه را ببرند در انبار سوراخ ميشود و ميريزد مورچهها ميآيند ميبرند. و تمام اينها تعمد است و آن پادشاه بزرگ تعمد ميكند اين كارها را ميكند. اين است كه واللّه يك سر مويي پيش و پس نميتوانند بروند. اين يك عرصهاي است ملتفت باشيد توي هم نريزيد و به اين پستا همهكس ميتواند استدلال كند كه من هرچه ميكنم خدا خواسته كردهام. جمعي از كفار و منافقين يكپاره چيزها را حلال كردند يكپاره چيزها را حرام كردند، اين كارها را كردند. دليلشان هم اين بود كه هرچه را خدا خواست ما نميتوانيم از پيش خود چيزي را حرام كنيم يا حلال كنيم. خدا نخواسته بود، حرام نكرده بوديم. اين حرف معنيش اين است كه ميرود زنا ميكند ميگويد خدا نميخواست ما نميتوانستيم زنا كنيم، پس خدا ما را به زنا انداخته. دزدي ميكنيم، از پي دزدي ميرويم اگر شد پس خدا خواسته. پس هرچه دزدي شده خدا خواسته، هر كار بدي شد خدا خواسته و هكذا. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و توي هم نريزيد. ببينيد اگر اين را خدا قناعت كرده بود ديگر ارسال رسل ميخواست چه كند؟ انزال كتب ميخواست چه كند؟ هركه رو به هر مادهاي ميكند، خدا خواسته ميرسند، نخواسته نميرسند. هركه مال هركه را ميخورد، خدا خواسته. هركه هم امين است خدا خواسته امين باشد. فكر كنيد اگر اين بنا باشد، ديگر ارسال رسل نميخواهد، انزال كتب نميخواهد. پس ميفرستد، حاليت ميكند. تو سعي كردهاي، مالي به دست آوردهاي، تو مستحقتري به آن مال از ديگران. ملكت را تو زحمت كشيدهاي، زراعت كردهاي و توجه كردهاي حالا محصولاتي كه برميداري مال خودت است. حالا به همين دليل كه زحمتهاش را تو كشيدهاي، تو مستحقتري از مردم. همچنين مردم ديگر هم كه كاري كردهاند و چيزي دارند، آنها هم جفت تواند؛ تو هرچه درباره خودت حكم ميكني درباره آنها هم بكن. او هم زحمتي كشيده، چيزي به دست آورده، مالش است. پس تو مالت مال خودت، او هم مالش مال خودش. تو زنت مال خودت، او هم زنش مال خودش. تو حالا به اين زن انس گرفتهاي، او به آن زن انس گرفته. كسي ديگر بيايد بگويد زن تو مال تو نيست، كسي ديگر مرخص نيست؛ پس خيلي خوب حكمي است درباره تو كه زن تو مال تو، زن ديگران مال ديگران. پس تو زن خودت را داشته باش، او هم زن خود را داشته باشد. مال خودت مال خودت، مال او هم مال او. پس هم عقل حكم ميكند هم شرع. پس شارعين آمدند و بعد از آني كه آمدند قراري دادند، حالا ديگر هركس تخلف كند از آن قرارداد، هم عقلاً هم شرعاً خدا از او مؤاخذه ميكند.
ملتفت باشيد بعضي از مردم، يعني از علماشان، يكپاره خيالها كردهاند و يكپاره مزخرفات بافتهاند. حتي ميخواهم بگويم كساني كه مبدء بودهاند اين گُهها را خوردهاند گفتهاند ما هيچ چيز را حرام نكرديم مگر آنچه را خدا خواسته. و عرض ميكنم اين حرف را از جهال نگفتهاند؛ ملاّ ميگويد، حكيم ميگويد و آنهايي كه اين حرفها را گفتهاند ملاّ بودهاند حكيم بودهاند اين حرفها را زدهاند. ميگويد حالا ما به اين خيال افتاديم دزدي كنيم، حالا كه به اين خيال افتاديم پس معلوم است كه ما خودمان نميتوانيم خيالي براي خودمان بياوريم، يا خودمان خودمان را منصرف نميتوانيم بكنيم از آن خيال. پس چون به خيال افتاديم معلوم است خدا خواسته. پس دزدي عيب ندارد. و اينها را آخوندها گفتهاند و باقي تابع آنها شدند. و همينكه عرض ميكنم نص قرآن است كه عرض ميكنم. پس اين عذر را رفع كردند به وجود انبيا. پس تو اگر به خيال مال مردم افتادي، فكر كن انصاف بده كه آن را مردكه زحمتش را كشيده و جمع كرده براي خودش. تو اگر انصاف بدهي ميفهمي. ببين تو هم اگر مالي را زحمتش را بكشي به دست بياري، آيا خودت اولي هستي به آن مال يا ديگران؟ ميفهمي كه خودت اولي هستي. او هم همينطور خودش اولي است به مال خودش. پس تو به خيال مال مردم كه افتادي مرو مالش را مخور. همه مالشان مال خودشان باشد الاّ اينكه اگر كسي آمد به طيب نفس تو را طلبيد، آمد از تو وعده گرفت به مهماني، اگر هيچ ذلتي توش نيست برو مهمانيش غذاش را بخور، و اگر ذلتي توش هست و ميتواني نروي مرو، طفره برو. يعني اين حالت، حالت مؤمن است با اينكه وعده خواسته باشند اگر ذلتي توش ديد طفره ميرود. پس شرع كه آمد اين چيزها برداشته ميشود. حالا من ميل دارم به زن مردم، نه معني ندارد. تو توي دلت هم نبايد ميل داشته باشي. تو توي دلت هم اگر ميل داري برو توبه كن، انابه كن، عرض كن خدايا اين زهرمار را از دل من بيرون كن كه من ديگر ميل نكنم. يك كسي كه ميل ميكند به زن من، من چقدر بدم ميآيد؟ پس من هم بايد ميل نكنم به زن مردم. ميفرمايند در توي كوچهها كه زنها راه ميروند، پشت سر زنها نگاه مكن. آيا نميترسي كه زن تو هم راه برود در كوچه، مردم نگاه كنند پشت سر او؟ آن وقت اگر بفهمي اين زن تو است و مردم پشت سرش نگاه ميكنند، ببين چقدر غيرت در تو پيدا ميشود. پس نگاه نكن به زن مردم تا خدا هم نگذارد كسي نگاه كند به زن تو. پس زن خوبي فلانكس دارد، داشته باشد، مال خودش باشد. حالا تو هم ميخواهي، تو هم برو سعي كن پيدا كن، بگير تا مال خودت باشد. پس زن مردم مال مردم، بچه مردم مال مردم، مالشان مالشان. به هركس هرچه دادهاند مال خودش است. اين شرع پيغمبر است و بايد گرفت و تخلف نكرد از اين شرع. ديگر اين ميلش را خدا آفريده پس عيب ندارد، نه واللّه عيب دارد.
ملتفت باشيد عرض ميكنم ملاّها اينها را نوشتهاند، جهّال هم نبودهاند كه نوشتهاند. ملاّصدرا نوشته در كتابش در ايني كه آدم به بچه بيريش كه نگاه ميكند دلش ضعف ميكند، در اين شكي نيست. هر لوطي هم معلوم است اين را ميفهمد. حالا در ايني كه اين جور ميل را خدا آفريده شك نيست و كار خدا هم در اينكه بيحكمت نيست شك نيست. پس اين ميل و اين بچهبازي و اين امردبازي و اين هرزگيها كه ما ميكنيم، همهاش به خواست خدا است. پس تو اگر از پي اين كار بروي حكمتهاي خدا بيشتر به عمل ميآيد. حالا كدام لوطي است كه از اين مطلب بدش بيايد و قبول نكند و نخواهد لوطيگري كند؟ پس ديگر بدانيد اين حكما واللّه الواطند كه اينها را ميگويند و بخصوص ملاّصدرا مينويسد آدم باشعور كه به سرين بچه نگاه ميكند دلش ضعف ميكند، به حركت ميآيد و به هيجان ميآيد. و بخصوص طعن ميزند به كردها و لُرها كه براشان فرق نميكند نگاه كردن به سرين و غير آن. ميگويد اينها عقل ندارند، شعور ندارند. حالا خودش شعور دارد و عقل دارد و اين حرفها را ميزند. ديگر خصوص كه شيرازي هم باشد، رقاصي را هم خوب راه ببرد. ببينيد چطور اين حرفها هذيان است و اين عمل عمل قوم لوط است. شهر لوط را به جهت همين عمل، خدا سرنگون كرد نه به جهت ظلمهاي ديگر و شما بدانيد از زمان آدم تا حالا هميشه نوع دنيا پستاش اين بوده كه مردم هميشه فسق و فجور ميكردهاند دربند دين و مذهب نبودهاند. در ميان مردم تك تك پيدا ميشده اهل دين و هي پنجي، چهاري، چهارپنج نفري پيدا ميشده. در زمان ابراهيم كه همان خودش بود، كان ابراهيم امّة واحدة تا يكوقتي آن آخرها يك حضرتلوطي آمد تصديقش كرد. آن اولش تا مدتها هيچكس نبود و خودش تنها بود.
منظور اين است كه از اين همه فسق و فجوري كه مردم داشتهاند و اين نوع هميشه بوده و خدا سرنگون نكرد هيچ شهري را. اما قوم لوط بخصوص را سرنگون كرد. حالا ملاّصدرا دلش خواسته بچهبازي كند اينجورها مينويسد. چون اينجورها بودند قوم لوط، سه شهر از شهرهاي لوط را تمامش را برداشتند بردند بالا، سرنگون كردند. خيلي غضب ميكند خدا بر همچو جماعتي، اين است كه احكامي هم كه در شرع قرار دادهاند كسي زنا كند هشتاد تازيانه بايد بخورد و كسيكه اين كار را بكند، اين را ديگر نميآيند تازيانهاش بزنند. بايد آنقدر سنگ بزنند بر او، رجمش كنند، يا از كوه مياندازندش كه خورد شود يا توي آتشش مياندازند كه بسوزد و خاكسترش به باد برود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 16 ربيعالثاني 1304)
38بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»
نتيجه حرف ديروز را انشاءاللّه ملتفت باشيد كه آن مطلب تمام بشود و از جمله آنها، و خوب ملتفت باشيد كه انسان زود ميلغزد و تمام آنچه ميبينيد خلق اختلاف كردهاند همهاش به جهت اين است كه راه دستشان نيست، هر راهي ميروند بيراهه است. پس عرض ميكنم جميع خلق تمامشان، خالقشان خدا است. ديگر اين هم الحمدللّه حالا خلق انس گرفتهاند كه از اين حرف ساكن باشند، اضطرابي نكنند. جميع خلق، مخلوق خدا هستند و آنچه هرجا خواسته، خدا ساخته و آنجا گذارده. پس جميع خلق، مشاء خدا هستند و خواسته و ساخته و همه را هم سر جاي خود گذارده.
در اين خلقت فكر كنيد سررشته است و ابتداي سخن، آدم بايد يادش نرود. پس چون چنين است حالت خلق كه تمامشان مصنوع خدا، مخلوق خدا است؛ حالت مخلوق هم همينجورهايي كه خود خدا گفته و ميفهميد همهجا معني خلقت همينجور است كه فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجانّ من مارج من نار حالا فخار را چطور ميسازند؟ ملتفت باشيد خيلي چيزها به دست ميآيد، اگر انسان فكر كند. آن شخص كوزهگر كه فاخور است آبي داخل خاكي ميكند، نه خودش داخل خاك ميشود. خاكي داخل آب ميكند نه خودش داخل ميشود، گل ميشود. گِلي ميسازد به آن جوري كه به كارش ميآيد. و عرض كردهام هر استادي در صنعت خودش پيش از صنعت خودش بايد بداند چه ميكند. پس آن فاخور بايد بداند به چه اندازه آن گِل بايد ورزيده باشد، به چه سفتي و به چه رقّت بايد باشد. شايد آنقدر غليظ باشد كه هرچه زور بزند كش نيارد تا تكهاش كنده شود بايد ملايمتي داشته باشد و هكذا گِل پر رقيق نباشد. اگر رقيق شد مثل آب همراه دست صانع نميآيد، هرچه زور ميزني ميآريش بالا، باز برميگردد. پس يك حدي و اندازهاي دارد، به آن اندازه گِل را ميسازد. خود فاخور جزء كوزه نيست، خود فاخور نه آب اين كوزه است نه خاك اين كوزه است اما اگر كوزهگر نبود نه آبي بود نه خاكي نه فلكي، هيچكدام نبود. كوزهگر ميگيرد گل را و كوزه ميسازد. باز كوزهگر صورت كوزه نيست، نه ماده اين است نه صورت اين است و هيچچيزش هم به اينها نچسبيده معذلك اگر نگرفته بود كوزهگر اينها را، اينها نبودند. پس اين كوزهها محتاجند به كوزهگري كه آنها را بسازد، و محتاجند بهآن گل، همه جاشان هم گل است باشد، همهجاشان قابل است بههر شكلي درآرندش قبول كند. پس كوزهگر هيچ حالتش تغيير نكرده و خود كوزهگر بسته به كوزهها نيست، بسته به گل نيست، بسته به آب نيست، بسته به خاك نيست و خودش مستقل است به نفس. و بعد از آني كه تعلق گرفت فعل او، فعلش منصبغ به صبغ اينها نيست و هست و همه اينها را عمداً شمردهشمرده عرض ميكنم كه بلكه ملتفت شويد. و الاّ ميتوانم تندتند هم بگويم و بگذرم و شما هم هيچ نفهميد. مثل اينكه يكپاره هستند كه ميگويند و كسي نميفهمد و خودشان هم نميفهمند.
باري، پس دقت كنيد، عرض ميكنم كوزهگر تا دستش را از سمتي بهسمتي نيارد، از پايين به بالا نيارد، از بالا به پايين نيارد، از يمين به يسار نبرد، از يسار به يمين نياورد، كوزه ساخته نميشود. پس اين تغييرات كه به حسب ظاهر تغيير است، دست فاخور از سمتي به سمتي ميرود، از پاييني به بالايي، از بالايي به پاييني كه ميرود، اين تغييرات واقع ميشود اما اين تغييرات آيا هيچ چيز فاخور را زياد كرد، يا كم كرد؟ ملتفت باشيد، آيا فاخور علمش زيادتر شد؟ اگر اول علم نداشت به ساختن كوزه، اصلش فاخور نبود و هر استادي همينطور است. هر صانعي در صنعت خودش وقتي كامل است كه ديگر علمش زياد نشود. اينهايي كه به تجربه زياد ميشود علمشان، اينها از اول ناقص بوده علمشان، در ضمن عمل تجربه به دست آوردهاند. اينهايي كه كمكم قدرتشان زياد ميشود، دستشان عادت نكرده بهكار؛ مدتي بايد مشق كنند كه دست حركت از اين راه و از آن راه را عادت كند. اگر صانع را دانا فرض ميكني، دانايي است كه هيچ جهل ندارد، قادري است كه يك سرمويي قدرتش معقول نيست زياد شود. اينجا ميديديم ميشد، اينجا به تجربهها هي غافل بوديم و متذكرمان كردند، يادگرفتيم. يك شكلي را ميديديم تجربهاي به دست ميآورديم، علمي زياد ميكرديم. دست عادت نداشت از سمتي بهسمتي، چهاردفعه كشيديم يادگرفتيم. حالا صانع هيچ احتياج ندارد رگ و پي خودش را بيارد چيزي بسازد. او نه رگ دارد نه پي دارد، او رگ و پي ساز است. پس صانع هيچ جزء خلق نميشود هيچجا و هيچ خلق نميشود جزء او شوند و آن صانع دست كرده و هيچ اكتساب از خلق نكرده. پس استعلام از كسي نكرده، هيچ مشق نكرده، احتياج بهتجربه ندارد. آنهايي كه محتاجند بهتجربه، آنهايي كه محتاجند به مشق، دستشان چهاردفعه كه حركت كرد آن وقت يادميگيرند، پيش از آن جاهلند، نميدانند. پس صانع محال است جزء خلق بشود.
دقت كنيد محاليّتش را و فكر كنيد هيچ اين صورتهايي كه ميبينيد راستيراستي، بيشيله پيله، بيهمهچيز، هيچ صورتش خدا نيست و اين موادي كه ميبينيد هيچ اين مواد خدا نيستند. و مردم غافل شدهاند و گفتند:
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
خودش با خودش جنگ ميكند، خودش با خودش صلح ميكند. عجب! پس اين بازي غريبي است. پس فكر كنيد صانع هيچ معقول نيست جزء مصنوعش باشد و اين را به بيانات مختلف هي بايد گفت تا در ذهن بنشيند. ببينيد آن دستي كه ميگيرد گل را كه كوزه بسازد، اگر چيزي از دست برود به كوزه بچسبد كه دست كمكم تمام ميشود و كمكم خود كوزهگر هم تمام ميشود. اگر صانع منقسم شود به مخلوقات خودش، ديگر بايد صانعي نماند و محال است. پس بايد دست كوزهگر محفوظ بماند و ساييده نشود و اگر اين صانع را خوردهخورده خيال كني كه صانع چه عيب دارد ساييده شود، اگر ممكن باشد چنين چيزي، آخر كار يكجاش ساييده خواهد شد. در نزد كوزه اول يك قدري از دست او ساييده ميشود، در كوزه دوم بيشتر ساييده ميشود. و ده كوزه كه ساخت بايد دست كوزهگر به كلي تمام شود و ميبيني اينطور نيست. چطور است كه هرچه بيشتر ميسازد و اين در عالم خلق است كه هرچه بيشتر ميسازد ماهرتر ميشود، مجرّبتر ميشود، استادتر ميشود. نهايت پيش صانع كه ميروي آنجا آدم فكر ميكند ميبيند چيزي زياد هم نميشود براي صانع.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، صانع اگر بنابود ساييده شود و جزء مصنوع شود، همين مصنوع بايد باقي بماند و صانع تمام شود. كدام نجار را ديدي كه به ساختن در و پنجره كمكم تمام شود و نجاري باقي نماند؟ يا يكدفعه تمام شد؟ كدام كوزهگر را ديدي كه به ساختن كوزه كمكم تمام شد و ساييده شد؟ معقول نيست چنين چيزي. پس صانع صنعت خود را ميكند و خودش نه ماده مصنوع خودش است نه صورت مصنوع خود. پس او هيچ مستحيل به اينها نخواهد شد اما دستش اگر از سمتي به سمتي آمد، دستش را برميگرداند به سمت خودش و اينجور حركات مختلف كه از او سربزند، خودش مختلف نميشود. پس فاخور، فاخور اولي است وقتي علمش را چنين خيال كني كه فاخور هيچ علمش زياد نشود و هيچ قدرتش هم زياد نشود و علمش كه قابل اين نيست كه زياد شود و جميع مخلوقات قابل زياد شدن و كمشدن هستند و خدا قابل زيادشدن و كمشدن نيست. كار مصنوع اين است كه زياد ميشود و براي همين مصنوع شده كه كارش زياد شود.
ملتفت باشيد، باز همينها كه عرض ميكنم كلمه كلمهاش اگر كسي مرتاض به حكمت باشد، يكي يكيش كليات است و همهجا جاري است و اين مطلبي است كه در خيلي جاها جاري است و اين را پي نبردهاند حكما و اطبا كه چطور ميشود كه انسان قدش تا اينجا كه ميآيد واميايستد، ديگر بزرگتر نميشود. چه ميشد كه هي سرهم بخورند و چاق شوند و هي بزرگ شوند تا به قدري كه دنيا را پر كنند؟ و همينطور است در بهشت، اهل بهشت همينطور بزرگ ميشوند. يكآدم در بهشت ميشود به قدر اين دنيا، و توي اين دنيا چنين نيست. اين نطفه خميره است هرچه خون به آن ميرسد به رنگ او ميشود. اين خون را غذاي خود ميكند. همچنين انسان غذا ميخورد، ميرود در معده. هرچه به اين ميرسد اين تصرف ميكند، غذا را به شكل خود ميكند. اين زورهاش را ميزند تا يكذرع و نيم بلند ميشود. نهايت زوري ميزند كه بيايد بايستد تا جايي كه سنّ وقوف رسيد، ميايستد. از سنّ وقوف كه گذشت، هي باز زورش كم ميشود ميبيني هرچه زور ميزني به آن حالت بماني، ميبيني به آن حالت باقي نماندي. هي بدن ضعيف ميشود، لاغر ميشود، كوچك ميشود تا وقتي كه ديگر نميتواند زيست كند، جميعش ازهم ميپاشد.
باري، ديگر اگر از پي اينها بروم مطلب به سر نميرسد. حالا برويم سررشتهاي كه در دست داشتيم. پس صانع دست ميكند مثل فاخور و فاخورها نمونههاي او هستند نه او نمونه آنها. پس خودش جزء مملكت خودش نميشود لكن هرچه را و هركه را هرجوري كه ميخواهد ميسازد. و هيچ چيز تخلف از امر او نميكند، نميتواند بكند. له الخلق و الامر پس او است كه ميسازد چيزها را و آنها ساخته ميشوند. مگر ميشود چيزي تخلف از او بكند؟ آيا ميشود او دست بزند و اين دست نخورد؟ پس او دست ميزند و هر طوري كه ميخواهد كارش را به انجام ميرساند و بسا در عالم خلق، خلق نتوانند كاري را كه ميخواهند بكنند به انجام برسانند. چرا كه علم مخلوقات علمي نيست بينهايت، كه تا آخر كار متذكر باشد كه بتواند كار خود را به انجام برساند. پس بسا در عالم خلق، خوشنويس است در نهايت استادي. اتفاق مدادش رقيق است و خط نشر ميكند، يا غليظ است به همراه دست نميآيد و نميتواند بنويسد. اما ببينيد اينجور چيزها پيش صانع نيست. آن وقتي كه ميخواهد كلمه را بنويسد، مدادش را جوري ميكند كه همراه دستش كش بيارد و تا دستش را بردارد بايستد و نشر نكند و عيب نكند. تمام خلق قابلند، ميخواهد رقيقشان باشد ميخواهد غليظشان. همان اول رقيق ميخواهد رقيقشان ميكند، غليظ ميخواهد غليظشان ميكند. ماده را براي هركاري كه ساخته به همان كار ميزند. اين است كه صانع آنجوري كه ميخواهد ميكند. اين است نمونه آيه كه ميفرمايد. يعني از راوي ميپرسند كه آيا تو هيچبار ديدهاي صانعي بنشيند صنعتي بكند و هزارحكمت در آن صنعت به كار ببرد و آن وقت مذمت كند خود مصنوع را كه بد صنعتي است؟ عرض ميكند نه. ميفرمايند پس اين آيه معنيش چيست كه انّ انكرالاصوات لصوت الحمير آيا اين صدا را كه درست كرده و در دهان خر گذاشته، با وجودي كه خودش درست كرده و در دهان خر گذاشته، حالا مذمتش ميكند كه بد صدايي است؟ اگر بد بود چرا گذاشت؟ اگر مصرف نداشت ميخواست از اول نگذارد و حالا كه اين صدا هست لامحاله يك كسي ساخته. آيا آدم ساخته؟ آدم نميتواند بسازد، پس او ساخته. حالا كه او ساخته، چرا مذمتش ميكند؟ راوي عرض ميكند ما نميفهميم معني آيه را. ميفرمايند هيچ منظور طعن زدن به اين الاغها نيست، اين الاغها را خدا به حكمت ساخته و به حكمتي اين صدا را در او گذارده و اينها را هيچ مذمت نميكند. اينها كارهاشان به حكمت واقع ميشود، اين عرعري كه ميكنند هزارحكمت دارد. لكن آن صداها و عرعرهاي خرهاي واقعي را خدا مذمت كرده و آن خرها خرهايي هستند كه به آنها گفتهاند خر نباشيد و صداي خر نكنيد و خودشان ميفهمند كه بايد خر نباشند و ميدانند خرشدن خيلي بد است و معذلك خود را به صورت الاغ ميكنند و صداي خر ميدهند. ميدانند بد هم هست معذلك ميكنند. اين است كه خدا مذمتشان ميكند.
پس صانع خلق ميكند خلق را، ميخواهد يك كسي را صفراوي خلق ميكند، يكي را سوداوي، يكي را بلغمي، يكي را دموي، يكي را سفيد خلق ميكند، يكي را سياه خلق ميكند، يكي را باجرأت خلق ميكند، يكي را بيجرأت خلق ميكند، يكي را نر خلق ميكند، يكي را ماده، يكي را پادشاه، يكي را رعيّت. در اينجور كارها و اينجور چيزها مذمت نميكنند. منع نميكنند كه چرا بلندي. شما را هم گفته سرزنش نكنيد بلند را كه چرا بلندي؛ كوتاه را كه چرا كوتاهي. پس طعن نبايد زد به خلق، خدا نهي هم كرده كه طعن نزنيد، هر طوري خدا خواسته شما هم همانطور بخواهيد. يك كسي را كور خلق كرده، حالا فحشش بدهي و ملامتش كني بر كوري اين طعن را ميزني، لكن طعنِ به خلقِ خدا، برميگردد به خدا كه خلق كرده. پس خدا خلق ميكند، خودش كه بحث نميكند بر خودش كه چرا اينجور ساختهام. پس اين خلق را خلق ميكند. فراموش نكنيد و هركه بههر طوري كه هست صنعت خدا است. اول پيش از آني كه اين را بسازد خواسته از روي دانايي فعلش را جاري كرده و ساخته هيچ خودش بحث ندارد، سهل است به شما هم گفته بحث نكنيد و نهي كرده كه مذمت نكنيد. ديگر حالا چرا ما گرسنه ميشويم؟ چرا فقير ميشويم؟ هر طوري خلق كرده بحث نميتوان كرد بر خدا.
حالا از اين نظر ببينيد وضع ملك بر اين است و خدا همچو خلق كرده. بعد حالا ميآييم پيش خود اينها، اينها بعد از ساخته شدن آمدي دارند، رفتي دارند، ميلي دارند، هوايي دارند، هوسي دارند. هرجور كسي يك جور كاري دارند، هرجور جنسي هم يك جور كاري دارند. جنس انسان است هوي و هوس دارد، جنس حيوان است طوري ديگر. حالا اين اجناس اين انواع اين اشخاص خودشان هم افعالي چند دارند. پس از براي خدا است خلقت اشياء و خلقت اشياء خلق خدا است و فراموش نكنيد سركلاف است چرا كه تا فراموش كردي ميلغزي. بعد از خلقت اينها هم يكپاره كارها دارند آمدي دارند، شدي دارند. خودشان ميتوانند ببينند، بو بفهمند، بشنوند و بفهمند. پس خودشان هم كارهاي چند دارند . . . . . مرا بصير كه بسازند ديدن كار من است، مرا بصير ساخته. هيچ نميگويد چرا چشم داري. مرا صاحب گوش ساخته و ميشنوم، هيچ بحث نميكند كه چرا گوش داري.
انشاءاللّه ملتفت باشيد خيلي مطالب است كه وقتي توي هم ميريزي ضايع ميشود، هريكي را سرجاي خودش كه ميگذاري درست ميشود. پس گوش در جاي خودش ميبيني چقدر خوب است باشد، گوش نباشد آدم صدهزار تومان هم داشته باشد ميدهد كه گوش داشته باشد. پس گوش خيلي خوب چيزي است. همچنين چشم سرجاي خودش ميبيني چقدر خوب است و اگر عيب كند آدم راضي است صدهزار تومان و بيش از اينها اگر داشته باشد البته خرج ميكند كه برگردد به حالت اول. حالا اين چشم را خدا خلق كرده و خالق اين چشم است و هيچ تو هم گله نداري كه چرا چشم خلق كردهاي، بلكه منّتش را هم داري كه چشم براي تو خلق كرده. ميگويي خدايا شكر ميكنم تو را كه چشم برايم خلق كردي و حفظش كردي. خدايا شكر ميكنم تو را كه گوش براي من خلق كردي و حفظش كردي. و هي بايد شكر كني خدا را. اين كارها كار شما است، اما كار شما است كه ميگويم ملتفت باشيد از دست خدا كنده نشده است. پس الان دارد سرهم چشم ميسازد و اگر اين لغتم را يادبگيري حظ خواهي كرد. آيا نه اين است كه سرهم دم ميريزد در قلب و بخار ميكند و ميآيد در اعضا؟ به چشم هم ميآيد و سرهم چشم تازه درست شده. اگر يك آن پشت سرش آن بخار نيايد، مقله كوچك ميشود، از اين است آدم كه گرسنه ميشود، چشمش گود ميافتد، گوشتهاي دورش به تحليل ميرود، چشم به گودي ميافتد. خود تخم چشم هم واقعاً كوچك ميشود، در ناخوشيها محسوس است كه چشمها كوچك ميشود و اينها همه محسوس است. پس سرهم خدا هي چشم ميسازد و سرهم چشم تازه ميسازد. نه كه يك شكر بايد كرد كه الحمدللّه كه سرهم هي چشم تازه به تازه خلق ميكند براي ما. ملتفت باشيد واللّه بعينه همينجور بدون تفاوت ما آني هستيم كه در شكم مادر بوديم و به فضل حيات مادر زنده بوديم، سرهم بخار بايد برود توي اين قلب، سرهم حيات بايد در آن دربگيرد مثل چراغي كه روشن شود، يك پف ميكردند حيات از جاي خود كنده ميشد. مثل وقتي كه آدم ميخوابد، واقعاً خوابيدن، مردن است. خدا اگر نخواهد اين زنده شود، ديگر اين برنميخيزد. پس سرهم خدا مشغول ساختن همين است. اين تا زنده است صدهزار بدن بگو خدا براش خلق ميكند. پس صدهزارهزار شكر بايد كرد و واللّه از عهده شكرش نميتوان برآمد. مگر اقرار كنيم بهتقصير كه خدايا ما نميتوانيم شكر يك نعمت تو را به جا آوريم و حال آنكه نعمت تو يكي نيست، دوتا نيست، صدهزارتا نيست. و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها پس ببينيد ميفهميد انشاءاللّه خلقي خلق كند صانع كه اين خلق تأثيري نداشته باشد، خلقي باشد هيچ فعل نداشته باشد بيمصرف است. اين خلق خلقتش لغو ميشود و بيحاصل. بدني بسازند به اين شكل، آن وقت نه چشم داشته باشد نه گوش داشته باشد، نه زبان، نه شامّه، نه ذائقه، نه لامسه، اين بدن چه مصرف دارد؟ شكلش كه كاري ندارد ساختنش. چوبي برميداري به شكل آدم ميسازي. بازي درآوردهاي، پول ميخواهي. پس باز اين هم كه كارش لغو نبود و وقتي فكر كنيد انشاءاللّه از روي بصيرت عرض ميكنم حتم است كه اهل مملكت كار داشته باشند، ثمري بر وجودشان مترتب باشد. و ثمرات وجود انسان، كارهاي انساني است. ثمرات وجود حيوان، كار حيواني است. كار حيوان سمع است، بصر است، شمّ است، ذوق است، لمس است. ثمرات وجود نبات كار نبات است. كار نبات جذب است، هضم است، امساك است، دفع است. اگر خلقتش ميكنند اينها را دارد؛ جذب نكند گياهي نيست. گياه نباشد حيواني نيست، حيوان نباشد انساني نيست. پس جاذب و ماسك و هاضم خدا نيست، اما خدا درخت را ساخته. ماسكه مال كيست؟ مال درخت است. كي ساخته؟ خدا. پس خلق واجب است افعال داشته باشند، محال است نداشته باشند و در اين افعالشان ملتفت باشيد؛ پس نگاه كنيم و ببينيم، نميشود. آثار هم همراه افعال بايد باشد. تو كه نگاه كني و ببيني يك سروري يا حزني بايد داشته باشد. ثمر نداشته باشد نميشود. ديگر حركت بكني، اين حركت نه نفع دارد نه ضرر؛ همچو چيزي خدا نميگويد. حركت مال من است، يا نفع دارد يا ضرر. تمام خلق را به طور عام بدانيد همينطور است. حالا بيا پيش خودت فكر كن، پس اين ديدن يك نفعي دارد، يك ضرري. چه بسيار ديدنها كه آدم ميبيند چيزي را، آدم محزون و مغموم ميشود، چه بسيار چيزها آدم ميبيند ميترسد. بچه را بخواهند بترسانند ديگي برسرشان ميگذارند، خود را نشان بچه ميدهند ميترسد، اگر غفلةً يكدفعه چشمش بيفتد. پس ديدن يك نفعي دارد يك ضرري. شنيدن صداي بسيار مهيب، بچه ميترسد، آدم بزرگ هم ميترسد. همينطورها جبرئيل ميآمد نعره ميكشيد، مردم از صداي نعره جبرئيل ميمردند. نعره جبرئيل از صداي توپ هزارمرتبه بلندتر است، يكدفعه ميآيد همه را ميكشد. باز شنيدن، كار آن فواعل است و لو بكشدشان؛ و شنيدن باز كار خودشان است. پس اين خلق لامحاله بايد كاري داشته باشند، كار، كار ايشان است. عمل، عمل كيست؟ عمل تو. اما خالقش خدا است، اگر خوب است تعريف تو را ميكنند، آنجوري كه با مردم راه ميروي و متعارف است و باب است در ميانشان، به خوبي تعريف ميكنند. ديگر اگر عمل قبيحي هم باشد، همينكه باب شده، قباحت پيششان ندارد. مثلاً در مجالس اخراج ريح كنند، اين حالا در نصاري باب شده و حال آنكه عمل قبيحي است. از جمله اعمال قوم لوط يكي همين عمل است. در مجلس اين كار را ميكردند كه بخندند، در مجالس ميكردند و هيچ قبحي هم پيششان نداشت؛ خيلي مردم هم در اطرافشان بودند. در نصاري هم همينطورها حالا باب شده. پس اعمال يكپاره نافع است، مضرّات مضر بدن است. يكپاره مضرّات مضرّ آبرو است، يكپارهاي مضرّ ديانت است، يكپاره مضرّ امانت است و هكذا. پس اين است كه در كارهاي ما نفعها است، در كارهاي ما ضررها است. حالا يا كاري است همين كارهاي خودمان كه داريم ميكنيم نافع است يا ضارّ است. اين كارها اسمش اعمال خلق است. ديدن من مال كه باشد؟ مال من. شنيدن من مال كه باشد؟ مال من. خدا احتياج ندارد به چشم كه چشم ببيند، خدا بيچشم ميبيند. عرفانتان نگيرد، فهمتان كج نشود مثل اين مردم كه خيال كنيد خدا با اين چشم ميبيند. خير، خدا بيچشم هم ميبيند. درست فكر كنيد نميخواهم مفتمفت عصبيتي از خدا بكشيد. عرض ميكنم خدا احتياج ندارد كه كسي عصبيتي از او بكشد. شما همان كارهايي را كه كرده بگوييد چه كرده، همه تعريفها را دارد. ديگر احتياج نيست به چيزي ديگر. خدا ميداند، خدا ميبيند. ديدن از اينجور چشم حاصل ميشود و خدا پيش از ساختن ميداند چهجور بسازد كه ببيند. حالا آيا او نميبيند؟ ميداند چهجور گوش بسازد كه اين بشنود، حالا آيا او خودش نميشنود؟ وقتي فكر ميكني چشم دارد اما چشمش اينجوري نيست، شبيه به خلق نيست. پس در لفظ گفته ميشود خدا فعل دارد ما هم فعل داريم، فعل ما بسته است به اينكه خدا ما را خلق كند و فعل ما را توي دستمان بگذارد، خدا فعل دارد اما فعلش به خودش چسبيده و كسي او را نساخته و فعل او را به او نداده؛ در لفظ با او شريكيم. پس ما سميعيم او هم سميع است، ما بصيريم او هم بصير است، ما داناييم او هم دانا است. دانايي خدا لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء لكن علم خدا مخلوق نيست، پيش از اينكه خلق را خلق كند عالم است به آنچه خلق ميكند و بعد هم عالم است و هيچ علم او كم نميشود زياد هم نميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
از اينجا با نسخه خطي به شماره (س ـ 177) مقابله شده است.
(شنبه غرّه ذيالقعدهالحرام 1304)
39بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا في الوجود العلمي فهي حادثه لها جهة اخري تقترن بها و تقوم بها وجوداً اذ هو خلق كما كان و المقام الثاني له مقام الفعل و الامر لان ماسوي اللّه سبحانه مخلوق و المخلوق مخلوق بالفعل فالفعل مقدّم علي كلّ مخلوق فهو يلي الذات لا يتقدّمه شيء كما قال الصادق 7 خلقت المشيّة بنفسها ثم خلقت الاشياء بالمشيّة و الفعل هو اوّل خلق اللّه سبحانه خلق بنفسه و هو اوّل مقام الحادث لايتقدّم عليه حادث فهو اوّل مقام الواحدية و ليس فوقه الاّ الاحديّة المعروفة ثم لذلك الحقيقة مقام ثالث و هو حيث اثريّته»
اگر غافل نيستيد آسان ميشود. مكرّر عرض كردهام مسائلي كه از پيش خدا ميآيد، هرقدر خيال كنيد، باز بيشتر مشكل است. آخرش كه سررشته به دستتان ميآيد تعجّب ميكنيد كه چرا اين را ما نفهميديم، اينكه آسان بود. لكن همه دست خدا بود، وقتي نميخواهد كسي بفهمد، او نميفهمد. شعور هم دارد و ادراك هم دارد، نميخواهد بفهمد، نميفهمد و هركس غرضي مرضي ندارد براش آسان است، مشكل هم نيست.
پس دقّت كنيد آنچه را كه خداوند عالم تكليف قرار داده، ببينيد معقول نيست چيزي را به كسي بگويد كه او نتواند بفهمد. تكليفش بكند كه برو به آسمان و بالش هم نداده باشد، زور هم بكند كه بپر؟ نه. ببينيد همچو چيزي آيا نسبت به خدا معقول است؟ جميع امرهايي كه كرده ميسور بوده، مقدور بوده، آسان بوده. حالا پيدا نيست ميان مردم، تقصير مردم است. دقّت كنيد انشاءاللّه و اين مردم خوابند، هرچه من اغراق كنم خوابند، باز بيشتر خوابند و هرچه من بگويم غافلند، باز بيشتر غافلند و من نميتوانم بگويم چقدر غافلند. امري كه از جانب كسي است كه آنكس ميداند همه چيز را و خداي ما دانا است و همه چيز ميداند. و اين كلمه را ببينيد مسلمانها ميگويند، گبرها ميگويند، يهوديها ميگويند، نصاري ميگويند. خداي دانا كه ميدانند چه ميكند و اين خداي دانا امرش را هم ميتواند برساند، قادر هست امرش را برساند به خلق. حالا اين خداي دانا كه ميداند امرش را خودش بايد برساند و قادر هم هست و هيچ اين مخلوقات جلوي كار او را نميتوانند بگيرند؛ غافل نباشيد انشاءاللّه، دقّت كنيد، بيدار شويد، ببينيد در دنيا ديني، مذهبي هست و كرور اندر كرور مردم خوابند. از اوّل عمر دنيا(عمرتان خل) تا حالا ببينيد چقدر مردند؟ هي خر آمدند، خر رفتند. آنجا توي جهنّم كه رفتند بيدار ميشوند. خداي خالق، خداي دانا، اين خدا ظالم هم نيست سهل است عادل هم هست، عادل هست باز ميبينيد توي همه اديان، خير، رؤف هم هست، رحيم هم هست، هيچ تكليف مالايطاق به هيچكس هم نميكند. اين خدا امري را كه ميخواهد از مردم، پيش مردم ميآرد. حالا آيا ميشود نياورده باشد؟ لكن اين مردم امرش را نميخواهند، اين است اگر جماعتي نخواهند جماعتي ديگر خواهند خواست. همينطور كه فرموده اگر شما نخواهيد مرا، جماعتي ديگر خلق ميكنم مرا بخواهند. و اين خلقي كه ميبينيد تمامشان پشت به پشت يكديگر بگذارند، جانشان را، مالشان را، همّشان را مصروف كنند كه حق در دنيا نباشد، هرچه زورشان را بزنند واللّه زورشان نميرسد. شما هم غافل نباشيد امري را كه خدا خواسته و ميداند خواسته و آن امري را كه خدا خواسته برساند به خلق، ميتواند برساند. اين خلق هم هيچ جلوي كار او را نميتوانند بگيرند، پس البته رسانده. ببينيد هيچ شكي در اين ميرود؟ فكر كنيد هرچه هم در ذهنتان آمد كه به غير از اين باشد، خيال كنيد شايد من غافل باشم و الحمدللّه من غافل نيستم هرچه به خيالتان آمد بگوييد و جوابش را ياد بگيريد. خدا ديني خواسته، ميتواند دينش را برساند. ميتواند كاري كند كه مشكوك نباشد، مظنون نباشد، آشكار باشد، علانيه باشد، واضح باشد. خدايي كه خواسته اين كار را بكند، ميتواند بكند و جميع خلق جمع شوند بردارند، زورشان نميرسد. و معقول نيست خدا امرش را پنهان كند، آن وقت به خلق بگويد كه شما برويد پيداش كنيد. و ببينيد كرور اندر كرور اين مردم باز از اين خانه كه پات را بيرون كني، ميبيني مردم همه حرفهاي ديگر ميزنند و از اينها غافل شدهاند. پس ببينيد امري را كه خدا خواسته به اتّفاق تمام اهل اديان از مهاباديان، از گبرها، از يهوديها، از نصاري، سنّي، شيعه، به اتّفاق تمام اينها خدا ديني قرار داده. حالا آيا نرسانده آن دين را و قرار داده يا رسانده؟ نرسانده كه نميشود قرار داد. حالا كه رسانده آيا اين دينش در آسمان است؟ آيا اين دينش را عمداً پنهان كرده، گفته شما برويد خودتان پيداش كنيد؟ آيا اين دينش يكوقتي آشكار بوده و وقتي ديگر پنهان شده؟ خودتان فكر كنيد و اينها درس اجتهادي است كه خودتان بايد اجتهاد كنيد و به چنگ بياوريد. پس اين خدا معقول نيست در يك مكاني دينش را واضح كند، براي اهل مكاني ديگر دينش واضح نباشد و تكليفشان هم باشد دين داشتن. اين تكليف را به من تنها واضح كرده؟ ببينيد معقول نيست اينها. يا به من گفته باشد و به شما نگفته باشد، ببينيد معقول نيست. يا اينكه دين را در زمان پيغمبر، زمان موسي، زمان نوح، يكوقتي امرش پوستكنده بود، شبههاي توش نبود و بگويم خوشا به حال آن خلقي كه در آن زمان واقع بودند و معجزات را به چشم خود ميديدند و شك و شبهه ديگر نداشتند و حالا ما معجزي نميبينيم، در شك و شبهه هستيم. ملتفت باشيد ببينيد اين خدا دين از شما خواسته يا نخواسته؟ اگر خواسته بايد به شما برساند و اين مردم چه عرض كنم كه چقدر غافلند و هرچه بگويم غافلند، غافلترند. خوابند، هرچه بيدارشان كنم باز خوابند . . . . نقل كتاب و حسابي باشد چقدر هوش و هواس خود را جمع ميكنند. يكوقتي در كرمان مجلسي بوديم خدمت آقايمرحوم. بانكچي آمد خدمت آقايمرحوم و اين بانكچي خيلي نقل داشت، جميع روي زمين را سياحت كرده بود، پيش جميع علما رفته بود، حتي پيش شيخمرتضي رفته بود، با هر عالمي نشسته بود، جميع ولايات را گشته بود. اين بانكچي آمده بود خدمت آقايمرحوم نقل ميكرد از همهجا. از سياحتهاش كه كرده بود، از سيرهايي كه كرده بود، از جميع طبابتها باخبر بود، از تأثيرها خبردار، از بقاع روي زمين باخبر. آن وقت ريشش را ميگرفتند كه آيا روي اين زمين حقّي نبايد باشد؟ ميگفت چرا. آيا اين حق واضح نبايد باشد؟ ميگفت چرا. ميپرسيدند كه تويي كه تمام روي زمين را گشتهاي، اين حق را پيدا كردهاي يا نه؟ ميديدي خوابش ميبرد، چرت ميزند. ميپرسيدي حالا پيدا كن كه اين دين خدا بايد واضح باشد، ظاهر باشد، جوري بايد باشد كه مردها بايد بفهمند، زنها بايد بفهمند. آيا اين زنهاي گبر نبايد دين داشته باشند؟ مردها نبايد دين داشته باشند؟ تو كه سياحت كردهاي، همهجا را گشتهاي، آيا ديني نبايد باشد؟ اگر هست آيا تو آن را ديدهاي؟ پيدا كردهاي؟ ميديدي خوابش ميبرد، ميديدي جوري نگاه ميكند كه مثل كسي باشد كه چرتش برده باشد.
دقّت كنيد انشاءاللّه، مردم زيرك هستند، دانا هستند، خبر از همهجا دارند. وقتي پاي دين و مذهب ميان ميآيد، ميبيني مثل خر در گِل ماندهاند و همين لفظ، لفظ خود آقايمرحوم است در همان مجلس اين مردكه ازبس خواب بود، ديگر آقا از او تقيّه هم نكردند، حرمتش را هم نداشتند. رو كردند به ما، فرمودند عبرت بگيريد ببينيد از هرجا حرف ميشود باخبر است، از هر علمي گفتگو ميشود ميبيني استاد است، پاي دين و مذهب كه ميان ميآيد مثل خر توي گِل ميماند. بهاين لفظ فرمودند و اين، اين قدر خواب بود كه نفهميد چه فرمودند كه بدش بيايد يا نيايد. حالا همينطور اين مردم همهشان مثل كلوخِ چشم دارند. ميبيني چشمشان باز است، آدم باورش نميشود اين چشم ببيند. ميبيني گوش دارد، آيا ميشود نشنود؟ زبان دارد، خودش حرف ميزند. آدم تعجّب ميكند كه اين چطور شده كه دين ندارد وقتي پاپياش ميشوي مثل خر به گِل مانده. عرض ميكنم غافل نباشيد، شما همچو نباشيد اقلاً ميانتان چند نفري پيدا بشود كه آدم خفه نشود ميان شما. پس خدا هرچه را خواسته، غافل نيست از آن چيزهايي كه خواسته. تمام هرچه را ميخواهند و احتياج دارند او ميداند و خودش از آنها خواسته، دانسته، ميداند چه خواسته و اين خدا خودش بايد دينش را برساند، غير از اين خدا كسي كار خدايي نميتواند بكند و خودش قادري است كه جلو كار او را خلق نميتوانند بگيرند و امرش را واضح كرده. حالا اگر تمام خلق جمع شوند كه بپوشانند امرش را، زورشان نميرسد. لا رادّ لقضائه لا مانع من حكمه.
پس ملتفت باشيد كه اين ديني كه خواسته يقيناً آن را رسانده. حالا كسي خيال ميكند دين مشكوك خواسته كه بگويي شايد چنين باشد، شايد جوري ديگر باشد. اگر بناي شايد است، چرا ارسال رسل كرده، چرا انزال كتب كرده؟ چرا يكوقتي اين حرفها نبوده در دنيا تازه پيدا شده. در زمان پيغمبر كه ميبيني پيغمبر را فرستاده و پيغمبر آمد و معجزات داشت، مردم معجزاتش را ميديدند. انشاءاللّه غافل نباشيد، چرت نزنيد، فكر كنيد چرا تمام اهل اديان ميگويند پيغمبر ميبايد معصوم باشد؟ گبرها هي اصرار دارند كه پيغمبرشان، آن وَخْشورشان در وقتي كه ميخواهد دين خدا را بگويد بايد بداند، بايد سهو نكند، يادش نرود، اشتباه نكند، غافل نباشد، بايد معصوم باشد. نصاري چرا ميگويند پيغمبر در وقت ادا بايد معصوم باشد؟ يهوديها چرا ميگويند پيغمبر خدا بايد در وقت ادا معصوم باشد؟ تمام ادياني كه از آسمان آمده همه ميگويند نبي در وقتي كه ميخواهد بگويد خدا گفته چه بكنند، نبي در آن حين كه ميخواهد حرف بزند به مردم و تبليغ كند امر خدا را، معقول نيست نداند چه تبليغ ميكند؛ پس دانا است. معقول نيست يادش برود، مثلاً خدا بگويد برو بگو نماز كنند، او يادش برود بگويد زنا كنند، يا خدا گفته روزه بگيرند، يا خدا گفته برو بگو فلانكار را بكنيد، او سهو كند چيزي ديگر بگويد. پس به اتّفاق كلّ نبي در حين تبليغ نه سهواً نه عمداً نه نسياناً نه جهلاً غير آنچه خدا گفته نميگويد. نه كوتاهي ميكند، نه مسامحه ميكند در تبليغ. چرا كه اگر يكخورده مسامحه كند، بحث برميگردد ميرود پيش خدا كه چرا آن خدا اين شخص مسامحهكننده را پيغمبر كرد؟ ميخواست دينش برسد شخصي را ميخواست بفرستد كه تنبلي نكند، مسامحه نكند. پس پيغمبر بايد معصوم باشد كه در حيني كه اداي دين ميكند و تبليغ ميكند ما بدانيم كه آنچه كه خداي ما گفته همان را ميگويد نه اينكه ايني كه ميگويد هواي خودش است بلكه ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي علّمه شديد القوي هيچ از هواي خودش نميگويد. پس خدا معصومي را قرار ميدهد و مياندازد در ميان همه مردم تا حجّتش تمام باشد. ببينيد هيچكس نيست بگويد اينحرف خدشهبردار است. معقول نيست پيغمبري آمده باشد ميان ما، به ما ميگويد نماز كن اما گاهي هم به دروغ ميگويد نماز مكن. ميگويد روزه بگير، اما گاهي هم ميگويد روزه مگير. هيچ ديني نيست كه خدشه كرده باشد كه همچو چيزي هم ميشود. پس تمام دين را پيغمبر رسانده.
دقّت كنيد و غافل نباشيد و واللّه غافلند مردمان خيلي گنده، كساني كه اگر اسمشان را به طور خفّت ببري آدم ميترسد. بسا من از شما ميترسم اسمشان را ببرم به خفّت، اما نميبرم هم اسمشان را به طور خفّت ولكن ميگويم غافل شدهاند، اشتباه كردهاند. خودتان فكر كنيد ببينيد خداي شما آيا ديني از شما خواسته يا نخواسته؟ اگر نخواسته چرا مسلمان باشيم؟ چرا يهودي باشيم؟ چرا اصلش دين داشته باشيم؟ و اگر بايد دين داشته باشيم، اين خدا ابتداي دينش را اين قرار داده كه آن پيغمبري كه از جانب خدا ميآيد حرف ميزند آن پيغمبر گوينده هم بايد دانا باشد امرهاي خدا را هم بايد اشتباه نكند، هم بايد سهو نداشته باشد، خطا نداشته باشد. چرا؟ به جهت اينكه اگر احتمال بدهيم اينها را شايد امر غير خدا را به ما برساند و اگر امر غير خدا را به ما رسانده، پس پيغمبر خدا نيست. پس اين پيغمبر بايد معصوم باشد تا ما بدانيم قولش قول خداست، فعلش فعل خدا است، امرش امر خداست، نهيش نهي خداست، حكمش حكم خداست از اينجهت خليفه خداست، جانشين خداست. هركاري دست خدا داريم ميرويم پيش او. وقتي اين قرآن ميخواند ما صداي خدا را ميشنويم.
ملتفت باشيد انبيا آمدند از پيش خدا، هيچكس ديگر خبر ندارد از خدا مگر انبيا. اينها قولشان قول خداست، فعلشان فعل خداست بهجهتي كه معصومند. حالا كسي كه اينجور است و ميان همه مردم قرار ميدهد اينرا كه محل وحشت نباشد و قرار داده پيغمبر معصوم باشد و البته پيغمبر بايد معصوم باشد براي اين اين كار را ميكند كه اين قولي كه به من ميرسد، بدانم قول خدا است و يقين كنم كه قول خدا است. پس عصمت انبيا قراردادش براي اين است كه رعيّت بدانند قولش قول خدا است، امرش امر خدا است نهيش نهي خدا است. اگر اينجور نكند خدا آن پيغمبري كه ميفرستد گاهي دروغ بگويد، گاهي اشتباه كند؛ خلق ديگر تكليف ندارند، دستشان به كجا بند باشد؟ كسي را كه ندارند. پس ملتفت باشيد كه اين پيغمبر بايد معصوم باشد به اتّفاق تمام كتابهاشان و اين حالا چيزي است كه تمام اهل اديان شهادت ميدهند بهآن اگرچه همه غافلند. پس اين ديني كه خدا قرارداده و پيغمبرش را معصوم قرار داده براي همين است كه ما بدانيم قولش قول خدا است، واجبش واجبي است كه خدا قرار داده، حرامش حرامي است كه خدا قرار داده مستحبّش، مكروهش، مباحش، فروع، اصول، آنچه ميگويد از جانب خدا است. پس در اينجا هيچ سهوي، نسياني، غفلتي، خطايي نبايد داشته باشد. هرجايي كه يحتمل خطايي كرده، آن وقت من چه ميدانم اين امرش امر خدا است، پس مراد خدا را به من نرسانيده است؟ و اگر اين مراد خدا را به من نرسانيده، خدا هم دينش را نرسانيده و اگر خدا دينش را نرسانيده باشد معقول نيست مرا مكلّف به دين بكند. پس اگر بايد خدا برساند خدا به همينجور ميرساند. پس فكر كنيد و غافل نباشيد و اينها را خيلي محكم بگيريد. مباشيد مثل كساني كه چون مبذول است ميان مردم چيزي آن را نميگيرند ميگويند علم آن است كه هيچكس خبر از آن نداشته باشد. تعجّب اينكه وقتي خدا ميخواهد گمراه كند مردم را باوجودي كه همه خبر دارند غافل ميشوند و ول ميكنند و نميگيرند. ديگر ميگويم وقتي كه خدا ميخواهد گمراه كند مردم را، همين را هم ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، فراموش نكنيد. فكر كنيد اگر خدا ميخواست خلق را گمراه كند از اصل ارسال رسل نميكرد، انزال كتب نميكرد، ديني و نبيي قرار نميداد. حالا كه همچو كاري نكرده، پس نخواسته گمراه كند.
خلاصه، رسول بايد معصوم باشد، مطهّر باشد، مسامحه در تبليغ نداشته باشد. كسي كه دين خدا را بخواهد بداند خدا گمراهش نميكند ديگر اگر گاهي وسوسه بيايد، شيطان ميخواهد گمراه كند. پس بدانيد مادامي كه ميان خودت و خدا ميبيني دين خدا را ميخواهي، بدان خدا گمراهت نميكند. باز بابصيرت باشيد و بدانيد هر گمراهي خودش ميداند گمراه است بل الانسان علي نفسه بصيرة هر بيديني خودش ميداند بيدين است و بيديني ميكند. همينكه كسي خواست بيديني كند، معلوم است پستاي خدا اين نشده كه نگذارد كسي بيديني كند. حالا فلان خواست بيديني كند، خواست ردّهاي بگويد، جلدي زبانش نميخشكد. يككسي خواست زنا كند، جلدي آلتش نميخشكد. تمام حكّام و سلاطين و ظلمه ظلم ميكنند، هيچ دستشان نميخشكد، زبانشان نميخشكد. به جهتي كه خدا پستاش را اينجور قرار نداده. پس هركس كه ميبيند برخلاف حق رفته و دانسته و فهميده دين خدا را از روي دانايي انكار كرده. بله اين مردم پشت به پشت يكديگر گذاردهاند كه دين خدا روي زمين نباشد، هيچ مطلبي ديگر هم ندارند، چيزي كه نميخواهند دين است. ميخواهند آب گِل كنند كه مغشوش باشد، ميخواهند امر واضح نباشد چرا كه ميبينند اگر امر واضح شد ميروند پيش صاحبش. آنجا كه رفتند اين هيچكاره ميشود، ديگر نميشود بند شد.
پس ملتفت باشيد دين خدا يك امر واضح بيّن ظاهر آشكاري است كه هرقدر من بخواهم مبالغه كنم كه چقدر واضح است و آشكار، و چقدر محكم است، باز آنجوري كه خدا كرده محكمتر است. به جهت آنكه من هرچه تعريف كنم خدا چقدر قادر است باز خدا از آن قادرتر است. آيا تو نميداني كه خدا قادرتر است؟ من هرقدر حكمت داشته باشم، هرچه اغراق كنم كه چقدر حكمت به كار برده، چقدر خوب آفريده، باز وقتي پاپي ميشوي او خوبتر آفريده و من نتوانستهام حكمتش را بگويم. همينطور عرض ميكنم فكر كنيد كه اين خدا كارش محكم است بهطوري كه هرقدر مبالغه كني كه او چقدر كارش محكم است، چقدر خداي دانايي است، چقدر حكيم است، چقدر خداي قادري است، سر را سرجاي خود گذاشته به چه خوبي، پا را جاي خود گذاشته به چه خوبي. همچه كاري را هيچكس نميتواند بكند. جميع جن و انس جمع شوند كه يك آدمي بسازند، سرش را آنجا، چشمش را آنجا، گوشش را آنجا، دستش را آنجا، پاش را آنجا، نميتوانند بسازند و اين خدا هي خلق كرده اينهمه خلق را، همه سرشان جاي خودشان، چشمشان جاي خودشان. خلق نميتوانند يكيش را درست كنند و به همينجور واللّه اعتناي خدا را به دست بياريد به صنعتهايي كه كرده است و يقيناً ميدانيد كار او است و كار غير او نيست. چنانكه ايني كه مخلوق است بلاشك مخلوقات نساختهاندش، هيچكس نگفته كه شايد اين را آدمي ساخته اينجا گذارده. پس در ايني كه اين مكوّن را خدا ساخته اينجا گذاشته بلاشك حرفي نيست. فكر كنيد اين را چرا ساخته؟ ميپرسي از او كه چرا اين را ساختي؟ ميگويد ساختمش كه دين داشته باشد. و ببينيد آن دين را چنان محكم ميكند كه از اين كارش محكمتر ديگر كاري نيست. و ملتفت باشيد چه نتيجههاي عجيب غريبي در اينها هست. فكر كنيد آيا هيچ شخص غافلي يا جاهلي هست بتواند خيال كند كه ايني كه مخلوق شده، اين را مخلوقات ساختهاند؟ از مقوي ساختهاند خلق نساختهاند، خدا ساخته است. پس بلاشك اين خلق، مخلوق خدا و مصنوع خدايند. بلاشك مخلوق نميتوانند خلق كنند. عرض ميكنم دينش يقينيتر است از اين مطلب، چرا كه اين را خلق كرده براي دين و ميفرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون من خلقت خلق را براي عبادت كردهام. پس بدانيد راههاي عبادت را هم نشان داده و اگر هنوز متحيّري، خوردهخورده فكرش باش كه ياد بگيري. پس اگر حالا ميبيني در اين شك نداري كه اين مخلوق خدا است، مخلوق هيچ خلقي نيست، شك نداري و به همينطور ميگويم آن دين خدا بايد از اين يقينيتر باشد. و اگر ميگويي اوّليش را ميفهمم يقيني است اما اين را نميفهمم، من باورم نميشود. ميبينم همهكس ميگويد حق به جانب من است، اين ادّعا را همه ميكنند. يهوديها نصاري را بد ميدانند ميگويند ما اهل حقّيم، نصاري يهوديها را بد ميدانند، هر دوشان مسلمانان را بد ميدانند. حالا آيا حق واضح نيست به جهتي كه همه مردم ادّعاي حقّيت ميكنند؟ آدم از كجا بفهمد همه راست ميگويند؟ شايد مسلمانها راست بگويند، شايد يهوديها راست بگويند، شايد نصاري راست ميگويند، شايد شيخيها راست ميگويند، شايد بالاسريها راست بگويند. عرض ميكنم مادامي كه اين شايد حق باشد، آن شايد حق باشد، بدانيد حق دستتان نيست. شما ببينيد در كون هيچ شكي براتان نيست پس اگر امروز امروز شد يقيناً خدا خواسته، شب شد يقيناً خدا خواسته، گرم شد يقيناً خدا خواسته گرم باشد. جميع مخلوقات جمع شوند كه گرم نباشد و خدا بخواهد گرم باشد، زورشان نميرسد. اگر خدا بخواهد سرد باشد، جميع مخلوقات جمع شوند كه سرد نباشد زورشان نميرسد. بخواهد ارزان باشد، همه گندمفروشها اتّفاق كنند و زور بزنند كه گران كنند، زورشان نميرسد. وقتي هم او بخواهد گران كند هركاري بكني ارزان شود، باز ميبيني گران شد. او ميخواهد كسادي كند اينها هي زور بزنند كه كسادي نباشد، زورشان نميرسد. ميخواهد رواجي باشد، كسي جلوش را نميتواند بگيرد. پس ديگر غافل نباشيد، پس در امورات كونيّه دقّت كه ميكنيد ميبينيد همينطور است. امرش هم واضح است، راهش را هم يادگرفتهايد كه چرا شبهه نميآيد. شيطان ميبيند در كون زحمت كشيدنش چه ثمري دارد بيايد مردم را گمراه كند؟ وسوسه كند كه اين را شايد آدمي ساخته باشد؟ اين همه صدمه بخورد، اين همه زحمت بكشد، آخر هم از صدهزار نفر يكي باورش نميشود. همه ميفهمند اين را كه ساخته، ساخته خداست و هيچكس زورش نميرسد همچو خلقي خلق كند اين كار كار خداست و البته او اين را بلاشك و واللّه اين را ساخته كه دينش را به اين بدهد و آن دينش را از اين خلقش محكمتر قرار داده. اما حالا كه ميبيني آنجا را مردم درش تأمّل دارند، به جهت اين است كه شيطان در آنجا بيشتر وسوسه ميكند. ميآيد ميگويد اين همه اختلافات در دنيا كه هست، ما چه ميدانيم كه كدامش راست است، كدامش دروغ؟ اين همه ادياني كه در دنيا هست با اين همه اختلافات. در دين اسلام فرقههايي كه پيدا شدهاند، كليّاتي كه در دين اسلام پيدا شدهاند، هفتادوسه فرقه شدهاند يكفرقهشان ناجي است، باقي ديگر هفتادودو فرقه كلّي فرقهها هستند، جزئيّاتش را نميشود شمرد. حالا ميان اين هفتادوسه فرقه كه هستند يكيشان راست ميگويد. حالا هركدامي از آنها ميگويند آن فرقه ماييم، ما چه ميدانيم آن است؟ من ميگويم اگر تو نميداني هنوز درسش را نخواندهاي، هنوز مجتهد نشدهاي، برو درسش را بخوان تا بداني. اين مجتهدين كه مجتهد ميشوند، همينجوري كه اينها مجتهد ميشوند ببين چهكار ميكنند. ميروند درس ميخوانند مجتهد ميشوند، تو هم درس بخوان تا يادبگيري. مادامي كه دين يادنگرفتهاي هرجا كه رفتهاي بدان آنجا كه رفتهاي آنجا دين نداشتهاند، تو هم يادنگرفتهاي، ماندهاي معطّل. ميخواهي بداني دين خدا در دست كيست؟ دين خدا دست كسي است كه از هر آيهاي، از هر حديثي، از هر ديني، از هر مذهبي بخواهد چنگ ميزند به هرجا بخواهد و از همانجا بيان ميكند. ديگر غافل نباشيد، پس بدانيد دين خدا كه شرع اسمش است، اين شرع را خدا از كون محكمتر قرار داده. چرا كه شرع را علّت غايي ايجاد قرار داده. علّت غايي را دين خودش و معرفت پيغمبرش قرار داده. همينطور كه نگاه ميكني به اين ديوار و اين ديوار را ميبيني حالا اين ديوار را ميبيني و ميشناسي كه اين ديوار است و خدا را نميشناسي و حال آنكه خداشناسي از اين ديوارشناسي آسانتر است. آسانتر است از ديدن اين ديوار. و تمام آنچه خدا تكليف كرده بدانيد همهاش آسان است بخصوص تعمّد كرده آسانش كرده و به همه مكلّفين رسانده. حالا تو نميخواهي، پس ميگيرد. حالا چشمت را واكن نگاه كن به اوضاع عالم، ببين چطور پس گرفته دينش را از تمام گبرها. حالا ديگر گبرها ملاّ دارند، متشخّص دارند، بانكچي دارند، كتاب نوشتهاند، پادشاه دارند. جميع اين سلاطين جمشيد و فريدون و اين سلاطين، همه گبر بودهاند. همه هم به طور عدل و داد با مردم راه ميرفتند، خيلي بهتر از سلاطين حالا هم نظم داشتهاند. ملتفت باشيد انشاءاللّه و از همه اينها پس ميگيرد خدا دينش را، كور ميكند، كر ميكند كسي را كه دينش را نميخواهد. كورش هم ميكند، كرش هم ميكند، به دلش هم قفل ميزند و جعلنا علي قلوبهم اكنّة انيفقهوه و في اذانهم وقراً ميخواهي ببيني از كه پس گرفته؟ از تمام مهاباديها، از تمام مجوس پس گرفته به جهتي كه دين نميخواهند مگر آن تكتكشان كه مسلمان شدهاند. از تمام يهوديها پوشانيده دينش را، و اوّل پوشيده نبود. اوّل رساند، تبليغ كرد. حالا نميخواهند، به قلبشان مهر زده، به چشمشان پرده كشيده؛ حالا متحيّر دارند ميگردند. همچنين تمام دولت نصاري ببينيد چه دولت بزرگي است! از تمامشان حق را گرفته. آنها هم باز ملاّ دارند، كشيش دارند، دولت دارند، دولتشان از اندازه بيرون است. حق را از تمام اينها گرفته. باز چشمشان نميبيند، گوششان نميشنود صمّ بكم عمي فهم لايعقلون امّا آيا روز اوّل صم خلق كرده بود؟ بُكم خلق كرده بود؟ عُمي خلق كرده بود؟ غافل نباشيد انشاءاللّه، آيا روز اوّل جورشان جوري بود كه اسلام به گوششان نرود؟ جوري بود كه تكلّم به حق نتوانند بكنند؟ آيا جورشان جوري بود كه تعقّل حق نتوانند بكنند؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه خدا كه ميفرمايد صمّ بكم عمي كي اينها را صم كرد؟ كي اينها را بكم كرد؟ كي اينها را كور كرد؟ اگر خدا كرده و چنين بود كه خدا كرده بود، پس چرا تكليفشان كرده؟ پس عرض ميكنم خدا دينش را واضح كرده، ظاهر كرده، آشكار كرده، حالا نميخواهند دين را، خدا هم ميگويد حالا كه نميخواهي جهنّم. بعد از آني كه نميخواهي، دلت را قفل ميزنم بكفرهم لعنّاهم، في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضاً در دلت مرض داري، حق نميخواهي، خدا هم مرضي ديگر به روي آن مرض زياد ميكند. ميخواهي اعراض كني، خدا هم اسبابي طوري فراهم ميآرد كه خوب اعراض كني، بروي. پس غافل نباشيد كسي كه دين حق ميخواهد ميرود پيش اهل حق، پيش كسي كه دليل و برهان دارد. حالا آيا پيش همه مردم هست؟ نه، پيش همه مردم كه نيست، پيش يكطايفه است. دين حق بايد واضح باشد، ظاهر باشد. آن پيغمبري كه نسيان نبايد داشته باشد، سهو نبايد داشته باشد، اشتباه نبايد بكند، معصوم باشد، اين بايد امرش را برساند به جميع امّتهاي خودش. اگر خودش در مدينه باشد كسي از امّتش در بغداد باشد، هرطور باشد به او ميرساند. اگر بايد كتاب بفرستد ميفرستد، بايد قاصد بفرستد ميفرستد، هر طوري هست او بايد تبليغ كند و ميكند و غافل نباشيد انشاءاللّه حالا ديگر خستهام و آخر درس هم هست، شما هم كسل شدهايد.
باز بدانيد پيغمبر مبلّغ است، او بايد جوري باشد كه بتواند برساند. پيغمبر يكجور پيغمبري است كه وقتي ميخواهد هدايت كند اباذر را، گرگ را ميفرستد با او حرف ميزند. اباذر غافلاً دارد گوسفند ميچراند، يكدفعه ميبيني گرگ از اينراه ميآيد. اباذر سنگ برميدارد دورش ميكند، از راه ديگر ميآيد. به همين طور تا اباذر ميگويد عجب گرگ بيحيايي است كه هرچه او را ميرانم باز ميآيد! گرگ ميگويد من بيحيا نيستم، بيحياتر از من اهل مكّه چطور و چطور اباذر تعجّب ميكند كه گرگ هم حرف زده. ميگويد چرا، چطور شده؟ ميگويد پيغمبر آخرالزمان9 آمده ميانشان دعوت ميكند آنها را به دين خدا، قبول نميكنند از او. آنها از من بيحياترند. گفت پس من چه كنم؟ گفت تو برو پيش آن پيغمبر. گفت گوسفندها را چه كنم؟ گفت من ميچرانم گوسفندهات را، آبشان ميدهم، متوجّهشان ميشوم. تو برو خدمت آن پيغمبر برس. پس آن پيغمبر همچو هدايت ميكند كه گرگ را به زبان ميآرد، سنگ به زبان ميآيد، سگ به زبان ميآيد. جميع چيزها در دست او است، ميآرد ميگذارد در چنگ آن كسي كه دين ميخواهد. ديگر اين هزارسال پيش دينش را رساند لكن اين همه مردم از آنروز تا حالا كج و واج كردند، سهو داشتند، نسيان و خطا داشتند اين مردم هيچكدامشان معصوم نبودند پس بهطور يقين دينش به ما نرسيده، پس به طور مظنّه به ما رسيده، به طور يقين نرسيده و همه از اين است كه غافل شده كه كي بايد برساند. من سهو كنندهام من كه نبايد برسانم، آن پيغمبري كه سهو نميكند او بايد برساند. پيغمبر را قادرش ميكند ميتواند برساند. اگر قادرش نكند چرا ميگويد برسان؟ پس البته ميتواند برساند، پس پيغمبر بايد دين را به مردم برساند. اين پيغمبر هرچه امّت دارد، بايد دينش را به همه برساند، به نفس نفيس خود. و بخصوصه اينجور حديث هست كه ميفرمايد خدا پيغمبر را مبعوث كرد در عالمي و تمام امّتش را در حضورش حاضر كردند و تماماً با زبان مبارك خود پيغمبر شنيدند تمام احكام را و تمام اينها را بهنفس نفيس خود به همه رساند. امّا ديگر غافل نباشيد جوري كه مردم خيال ميكنند نيست. يكجايي پيغمبر به همه رسانده دين را حالا يادشان نيست، خير اينطور نيست. پيغمبر ميرساند به هر زباني بخواهد، به هر دستي كه ميخواهد، به هر كتابي كه ميخواهد، به هر لغتي. زبان هر كسي و هر چيزي همه را ميداند. جماد، نبات، حيوان، همه چيزها در تصرّفش است و هرجوري ميخواهد امر خدا را ميرساند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 3 ذيالقعدهالحرام 1304)
40بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا في الوجود العلمي فهي حادثه لها جهة اخري تقترن بها و تقوم بها وجوداً اذ هو خلق كما كان و المقام الثاني له مقام الفعل و الامر لان ماسوي اللّه سبحانه مخلوق و المخلوق مخلوق بالفعل فالفعل مقدّم علي كلّ مخلوق فهو يلي الذات لا يتقدّمه شيء كما قال الصادق 7 خلقت المشيّة بنفسها ثم خلقت الاشياء بالمشيّة و الفعل هو اوّل خلق اللّه سبحانه خلق بنفسه و هو اوّل مقام الحادث لايتقدّم عليه حادث فهو اوّل مقام الواحدية و ليس فوقه الاّ الاحديّة المعروفة ثم لذلك الحقيقة مقام ثالث و هو حيث اثريّته»
از آن راههايي كه عرض كردم انشاءاللّه فكر كنيد كمكم انسان نزديك به مطلب ميشود و بدانيد كه تكليفتان هست كه نزديك شويد. كسي كه نميداند، يا غالي است يا مقصّر. غير خدا را خداگفتن كفر است و شرك و زندقه در تمام اديان. آنجوري هم كه هستند آنهايي كه متّصلند به مبدء، آنجور نميگيري انكار فضلشان را كردهاي و داخل نواصب محسوبي. انشاءاللّه يكخورده خبر شويد، تمام انبيا آمدهاند كه خدا را بشناسيد. اگر خدا شناخته نشد، خودشان از پيش كه آمدند؟ چهكار دارند؟ انشاءاللّه ملتفت باشيد، خبر شويد، خود را خبر كنيد، غافل نباشيد. اين مردمي كه پيش چشمتان است همينطور كه ميبينيد راه ميروند، توي قبر از خواب بيدار ميشوند كه اي داد! يك عمري ما توي دنيا بوديم و تمام عمر خواب بوديم. آنجا هم هرچه زور بزند كه پس بيايد، نميشود. مثل اينكه هرچه زور ميزند كه خود را ببرد آنجا، نميتواند، زورش نميرسد.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، اوّل دين معرفت خدا است و اين را حضرتامير در خطبههاشان فرمايش فرمودهاند. زنها بايد خداشان را بشناسند، مردها بايد خداشان را بشناسند، عوام بايد خداشان را بشناسند، علما بايد خدا بشناسند، حكما بايد خدا بشناسند، همه بايد خدا بشناسند تا مسلمان باشند. اين اوّل دين است و انبيا اوّل كارشان همين بود كه خدا را بشناسيد. حالا اين مطالب را ميداني درست. خدا را ميشناسي و انبيا را هم شناختهاي كه چهكارهاند. اگر نميداني، آن حرفهايي را كه از راه ناداني ميگويي يا غلو است يا تقصير، يا هردو با هم. ماذا بعد الحقّ الاّ الضلال.
دقّت كنيد و فكر كنيد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و ببينيد و راهش اين است كه غافل نباشيد كه هر فعلي بسته است به فاعل. اين راهش است و آسان هم هست هميشه هم راه خدا آسان بوده و هي اصرار ميكنم و شما باورتان نميشود. چشم باز است ميبينم باورتان نشده، هرچه هم خودتان بگوييد باورمان شده، من ميدانم باورتان نشده. هر فعلي بسته است به فاعل خودش. فعل اگر صادر از فاعل نباشد از خارج آمده، دخلي به فاعل ندارد. غباري از خارج آمد به دامن نشست، من نميفهمم آمد، يا خير فهميدم هم، ميتكانمش ميريزد. و هكذا از خارج آبي آمد به بدن من رسيد، بدن مرا تر كرد. اين فعل من نيست، من تري نكردهام آب تري كرده. يا گرمايي آمد به من خورد، گرما فعل آتش است، فعل آفتاب است، من كه گرمي نكردهام. يا سردي آمد، سردي فعل من نيست، چه دخلي به من دارد؟ من خبر از آن ندارم. ديگر عرض ميكنم كلمه حكمت حاقّش يككلمه است، بيشتر نيست لكن فروعش بينهايت است و در تحت آن يككلمه ريخته شده. گاهي هم ميفرمايند به من چندين باب از علم تعليم كردند كه از هر بابش هزارباب مفتوح شد. اينها محض تعبيرات است. خودتان فكر كنيد جزئيّات بينهايت است. نه هزار تا است؟ نه صدهزار تا است؟ نه صدهزارهزار تا است؟ نميشود شمرد. اما كلّي يككلمه است آن را شما ياد بگيريد آن وقت يفتح منه الف باب، الفالف باب، بينهايت ابواب از آن مفتوح ميشود. پس لامحاله فعل هر فاعلي از عرصه فاعل بايد بيايد. از خارج عرصه فاعل بيايد، دخلي به فاعل ندارد و انشاءاللّه دقّت كنيد هرچه از خارج ميآيد به تو ميرسد، تو خواه خبر شوي به تو رسيده، خواه خبر نشوي به تو رسيده، دخلي به تو ندارد. نهايت خبر ميشوي، ميداني از خارج چيزي آمد مال خودت نيست. كسي سم بخورد، خواه دانسته بخورد خواه ندانسته بخورد، سم اثر خودش را ميكند. خدا اگر اينجور قرار داده بود كه كسي كه سم را از روي جهالت بخورد در او اثر نكند، آن وقت طبيبي احتياج نبود، كتاب طبّي احتياج نبود، تفكّر خير و شرّي احتياج نبود. مردم جاهل بودند و ميخوردند در آنها هم اثر نميكرد. و عرض ميكنم اينها ابوابي است كه همهجا در فقه، در اصول، در حكمت به كار ميآيد. پس شخص دانسته سم بخورد ميكشدش، ندانسته هم بخورد ميكشدش، به زور هم به حلقش بريزي ميكشدش و تمام انبيا آمدهاند براي اينكه مبادا تو كشته شوي، يعني هلاك شوي. تمام آمدهاند براي نجات تو و اين نجات ديگر «نميدانم چطور است» ندانم هلاك است خلندارد. اين است كه بايد بگويي اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غيرالمغضوب عليهم مغضوب عليهم آنهايي هستند كه عمداً كج ميروند كه پناه بر خدا! پس خداوندا تو ما را هدايت كن كه داخل اين طايفه نباشيم. آن وقت از آنها كه گذشتي ميمانند اين خرها كه دارند عليالعميا راهي را ميروند و لا الضالّين ما را هدايت كن كه از گمراهان نباشيم و ضالّ لامحاله هلاك ميشود. ضلالت حق نيست اگرچه ندانسته راه برود. ندانسته سم ميخوري چنانكه دانسته بخوري، اثر سم همراهش هست. به زور بخورانند به تو ميكشدت، به رضا بخوري ميكشدت و تمام انبيا آمدهاند كه نگذارند سم بخوري و ابتداي دعوتشان اين است كه مبادا تو توحيد نداشته باشي كه از جميع سموم قتّالتر است. نميشناسم خدا را، از جميع سموم قتّالتر است. خدا را كه نشناختي آن وقت پيغمبر از پيش كه آمده؟ پيغمبرش را هم كه نميشناسي، پس خليفهاش از پيش كه آمده؟ خليفه پيغمبر را نميشناسي، اين حلال و حرام از پيش كه آمده؟ پس دقّت كنيد كه هنوز نمردهايد از خواب بيدار شويد. حالا خيال كن در قبر هستي و نكير و منكر آمدهاند سؤال ميكنند كه «من ربّك» خيال مكن وقتي پرسيدند جواب كه گفت اللّه ربّ العالمين، دست از او ميكشند. نه، ميگويند به چه دليل؟ به دليلي كه مردم گفتهاند، دليل نشد. مردم خيليشان دهريند. اگر گفتند «من نبيّك» اگر گفت محمّدبنعبداللّه9و به طور مدارا هم اينجور احاديث را فرمايش كردهاند كه متنبّه شويد، بيدار شويد. نه اين است كه هلاكت وقف است براي جهّال صِرف صِرف كه وقتي از او بپرسي من ربّك بگويد لاادري، همين او بايد هلاك باشد. اين لاادري كه پيش پا افتاده است كه هلاك است، اما اگر درست هم جواب داد آن وقت ميگويند به چه دليل؟ اگر دليل اين است كه مردم ميگفتند، تو اگر بنا هست آنچه مردم ميگويند بگويي، بنات بر تقليد است، اگر ميانه دهريّه متولّد شده بودي، دهري بودي. حالا كه چنين است پس تقليد نيست، دليل ميخواهم، برهان ميخواهم. اگر نداري گرزي ميزنند به كلّهاش تا قبرش را پر از آتش ميكنند و ميسوزد تا روز قيامت به جهنّمش ببرند، آنجا ديگر خلاصي ندارد.
و به همينطور بعد ميپرسند «من نبيّك» باز ببينيد قناعت نكردهاند در احاديث و به همين كه بگويد لاادري و بگويد من تجسّس نكردهام، جاهل بودهام و به همين از او مؤاخذه كنند. بلكه جواب ميدهد محمّدبنعبداللّه و ببينيد مسلمان هم بوده، آن وقت جوابش ميگويند به چه دليل محمّدبنعبداللّه پيغمبر خدا است؟ مگر هركه ادّعا كرد كه من پيغمبرم بايد تصديقش كرد؟ شخصي آمده عرب ادّعا كرده كه من پيغمبرم و جمعي هم به او ايمان آوردند، ميگويند اگر بناي تو تقليد است كه مردم ميگفتند و دليلت همه اين است، حالا چون ميانه مسلمانها متولّد شدهاي ميگويي مسلمانها ميگفتند، اگر ميانه يهوديها متولّد شده بودي چه خاك بر سرت ميكردي؟ انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد آيا اينها بازي است يا راستيراستي همينطور است؟ هرچه ميگويم بازي نكنيد، باز پشت سرش ميبينم بازي ميكنيد. وقتي ميپرسند من نبيّك؟ و ميگويد محمّد، ميگويند به چه دليل؟ اگر دليلت اين است كه همه مسلمانها ميگفتند من هم ميگويم. اين مسلماني به كارت نميآيد براي اينكه دليل نداري. بلكه اگر اين كلمه را نگفته بودي، واللّه آن گرز را نميزدند. چون گفت ولكن بيدليل گفت، مستحقّ آن گرز شد كه به آن قبرش پر از آتش ميشود تا روز قيامت ميسوزد، آن وقت ميبرندش به جهنّم اصلي كه ديگر خلاصي براش نيست. حالا ببينيد جوابها لاادري نيست، درست و راست است اما در اين تقليدي كه ميكني كه جماعتي چنين ميگفتند، اگر بنات تقليد است اگر ميانه گبرها هم بودي، در ميانه آنها متولّد شده بودي زردشتي بودي. ميانه يهوديها متولّد شده بودي يهودي بودي و هكذا. و آنها پيغمبر شما را پيغمبرش نميدانند. حالا در ميان بلاد اسلام چرا او را پيغمبر نميدانند؟ ميگويند ثابت نيست، يعني دروغگو است و دروغگويي از جميع چيزها بدتر است. پس اين پيغمبر ادّعاش ثابت نيست، يعني دروغگو است. ديگر شخص دروغگو سحر هم ميكند، شمشير هم ميكشد، مال هم ميدهد، به طمع هم مياندازد. پس اين شخص حيلهبازي است. باري؛ ملتفت باشيد اين است كه هيچ تقليدبردار نيست اين حرف كه بگويي تمام آباء ما ميگفتند، تا ميروي توي يهوديها، آنجا هم تمام آبائت ميگفتند، تا ميروي توي نصاري آنها هم تمامشان لعنتشان ميكنند. شما انشاءاللّه بناتان تقليد نباشد. اين است كه اين مردم به اندك پفي ميلغزند، ميبيني تا پاش رسيد به فرنگستان نگاه ميكند به فرنگيها اينجور ميخورند، فرنگيها لباس را اينجور ميپوشند، ديگر اعتنا به مسلمانها نميكنند. ميبيني تا توي همدان است مسلمان پاك است، تا پاش رسيد به فرنگستان، جلدي فرنگي ميشود ميگويد ديگر همدان هم جايي شد كه آدم اعتنا كند؟! همدان هم شهري شد؟! شهر بخواهي شهرهاي فرنگستان، سليقه آن است كه آنها دارند، ساعت آن است كه آنها ميسازند، چيتها به رنگهاي مختلف همانها است كه آنها چاپ ميكنند، اينجا كجا است؟! حرفها و علمها آن است كه آنها ميزنند، دليل و برهان آن است كه آنها دارند، تمام آن چيزهايي كه ميگويند همهاش محسوسات است و مينمايانند، به چشم مينمايانند مسائلشان را به آدم، و اعتنا به آنها بيشتر ميكنند. ميبيني بابي يكجايي طلوع ميكند، ميروند دنبالش كه اين هم باب است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، هرچه عرض كنم اين مردم هي خوابند، باز بيشتر خوابند. مردكه خيال كرده آن شخص بابي يا خير، مسيلمه كذّاب، و باز عرض ميكنم خيال نكنيد همين باب تازه طلوع كرده در زمانهاي شما. خير، اين قدر از اين پدرسوختهها آمدهاند، از اين حرامزادهها آمدهاند، از اين ادّعاها كردهاند. در زمان حضرتامامرضا زني آمده بود ادّعا ميكرد كه من زينبم، من دختر اميرالمؤمنينم، من نمردهام چنانكه در زمان پيغمبر همان مسيلمه آمد ادّعاي پيغمبري كرد. پيغام داد براي پيغمبر كه تو پيغمبر باش، ما حرفي نداريم، ما هم پيغمبر باشيم. يكگوشه دنيا مال ما باشد، طوري نميشود. پيغمبر اينهايي كه در صحرا هستند من باشم، مكّه و مدينه مال تو باشد. بيابان مال من باشد، من اينها را انذار ميكنم تو آنها را. تو بگو براي آنها، آنها تابع تو باشند، اينها هم تابع من باشند. و بود و دوام هم پيدا كرد تا زمان پيغمبر و بعد از پيغمبر بكش و بندي هم داشت كه با هزار تدبير و لشكر زيادي و جمعيت زيادي فرستادند گرفتند و كشتندش.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، خيال كرديد كه پيغمبر اين معجزش اين كلامي كه ميگويد مثل اين هيچكس نگفته، مثلش را ميتوان آورد، مشتبهكاري ميشود كرد. ما هم حرفهايي ميزنيم، ميگوييم كسي مثلش را نميتواند بياورد. ملتفت باشيد، اينها را ميگويم عمداً كه بيدار شويد نه كه خواسته باشم به شبههاي بياندازم بلكه شبهه مياندازم كه بدانيد بايد رفع شود اين شبههها و نماند. بله، يك كسي كاري بكند كه ديگران نتوانند بكنند، آيا محض همينجور خيال كردند؟ مسيلمه همينطور خيال كرد، سجّاعه همينطور خيال كرد، اين باب پدرسوخته حرامزاده همينطور خيال كرد، اين حسينعلي ملعون همينطور خيال كرد، آن ماني نقّاش همينطور خيال كرد. ماني نقاش نقش ميكرد با پنجهاش در نهايت خوبي. دايره ميكشيد با دستش، كاري ميكرد كه جميع نقاشها جمع ميشدند آنجور نميتوانستند نقش بكشند. ميگفت من دايره ميكشم بيپرگار سرمويي تفاوت نداشته باشد، و ميكشيد و جمع بسيار هم تابع ماني شدند. مزدك آمد به همينجور حيلهها جمعي تابع او شدند و اين راهش هم اين است كه عرض ميكنم و اقلاّ بدانيد راه چطور بايد باشد. دقّت كنيد نه چون كسي پيدا شد استاد در فنّي، اين خارق عارت كرده كه چون ديگران نتوانستند بكنند، اين كرده. انشاءاللّه اوّل به دست بياريد كه آن خارق عادتي كه از جانب خدا است يعني چه. راهش را، آن سررشتهاش را به دست بياريد تا گمراه نشويد. اين ميانههاش را بخواهي بگيري، هرجاش را بگيري ميلغزي. انشاءاللّه خواب نباشيد، بيدار باشيد، خيال كنيد حالا كانّه مردهايم و ما را در قبر گذاردهاند و از ما ميپرسند كه من ربك، ميپرسند من نبيّك و جواب هم داديم. ميپرسند به چه دليل، به چه برهان اين پيغمبر بوده است؟ فكر كن ببين مگر مثل ميرعماد تا حالا كسي نوشته؟ ميبيني خطي نوشت ميرعماد كه تا حالا كسي ننوشته كه حالا هي مينويسند خوشنويسها و هي چاپ ميزنند كه خطّ مير است. يكي دوتايي هم گول ميخورند، باز مجلس ديگر ميفهمند كه نيست. باز آن نكاتي را كه ميرعماد به كار برده ميفهمند كار هيچكس نيست. ميرزا خطي نوشت كه مثلش را ننوشتند، هيچكس ننوشت. چه مضايقه! به چاپ، به دروغ خطي نوشتند به خرج دادند كه خط ميرزا است. باز يكوقتي همينجا در همدان اتّفاق افتاد قرآن خط ميرزا احمدي آوردند، اما ابوطالب خوشنويس را آوردند كه شهادت بدهد كه اين خط ميرزا است. اوّل اين شك كرد و نگفت خط ميرزا است، طفره رفت. آقا ابوالحسن مرحوم گفت به فكر نه نميشود فكر كن خط ميرزا است؟ گفت به فكر نميشود فهميد. آقا ابوالحسن گفت بردار برو از روش بنويس، آقا ابوطالب گفت بد نميگويي. برداشت برد يكهفته طولش داد كه از روش بنويسد. وقتي برگشت ميگفت واللّه يك الف نتوانستم مثلش بنويسم، يك سر واوي نتوانستم مثلش بنويسم، يقيناً خط ميرزا است. و آقا ابوطالب خودش داخل خوشنويسها بود. حالا ميرزا خط نوشت و همهكس هم عاجز بود مثلش بنويسد. خوب حالا اگر اين ميرزا ادّعاي پيغمبري كرده بود، خطاب كرده بود كه به اين دليل من پيغمبرم و همين خر خطاب كرده به سلطان و نوشته كه بفرست علماي اطراف را بياورند با من حرف بزنند، ببين كه همه عاجزند مثل من حرف بزنند. حالا ميرزايي است در زمان خودش مينويسد به سلطان كه من پيغمبرم، آمدهام از جانب خدا. دليل من اين است كه مينويسم خطي را كه شما تمام خوشنويسها را جمع كنيد، ببينيد كه نميتوانند مثلش بنويسند. اگر نتوانستند كه الفي مثل من بنويسند، واوي مثل واو من بنويسند، نقطهاي مثل من بگذارند بسماللّه. حالا كه نميتوانند پس من پيغمبرم، خارق عادت هم دارم. همچنين دقت كنيد انشاءاللّه، غافل نباشيد. سعدي شعر گفته، نتوانستهاند هنوز مثلش را بگويند. اگرچه كسي خيال كند كه يك غزلي گفته باشد، يككلمه نقلي ندارد. يككتاب كسي بگويد همهاش شعر سرراست هيچكس هم نگفته. سنّي هم بوده، كافر هم بوده. همچنين ديگر آدم همه را ميترسد بگويد، مثل مثنوي ملاّي روم به اين شرح و به اين بسط و به اين حكمت تا حال كسي ننوشته. حالا ملاّ اگر ادّعاي نبوت ميكرد، چه خاك برسرمان ميكرديم؟ فكر كنيد كه انشاءاللّه راه سخن به دستتان بيايد. دقّت كنيد كه انشاءاللّه راه سخن اين است كه صانعي داريم مطّلع، بر جميع ظاهر و باطن ما مطلع است. اگر چنين صانعي را اعتقاد داري، آن وقت اعتقاد به نبيي از جانب او ميتواني داشته باشي و آن وقت ساحر را از صاحب معجز ميتواني تميز بدهي. اعتقاد نداري، نميتواني تميز بدهي. سحر صورتش بعينه مثل معجز است، معجز هم صورتش بعينه مثل سحر است. باز ديگر دقّت كنيد امروز مسأله تمام نميشود، نشود. دامنهاش خيلي وسيع است، هي بايد شنيد، همه نقطهاش هم يككلمه بيشتر نيست، به طور مصادره هم ميگيريد بگيريد هيچ نميفهميد. هي بايد شرح كرد و بيان كرد تا فهميده شود. پس سحر بعينه صورتش مثل معجزه است و معجز صورتش بعينه مثل سحر است. مني كه اينجا نشستهام و از ساحري چيزي ميبينم و از صاحب معجز هم چيزي ميبينم، چه ميدانم كدامش معجز است كدامش سحر است؟ و از همين راه بود كه چون صورتهاش مثل هم است، هر پيغمبري آمد و خارق عادتي آورد، گفتند سحر است. حالا ديگر در قرآن مطالعه كنيد يكجا خبر ميدهد كه نوح آمد كفّار گفتند ساحر است، همچنين ابراهيم آمد منكرينش گفتند ساحر است. به جهتي كه خيال ميكند بازيگري يكجور بازي ميكند، من نميتوانم بكنم. حالا من چه ميدانم اين هم بازي است يا معجز است؟ بگويي مگر به اينجور هم ميشود بازي باشد، ميگويد راست است همه بازيگرها يكجور بازي نميكنند. ميبيني مردكه طناب بازي ميكند، روي طناب راه ميرود و همه مردم هم عاجزند روي طناب راه روند. حالا آيا اين معجز است؟ و از همين بابها است كه گمراه شدهاند. تمام اين خلق كه گمراه شدهاند به جهت اين است كه تميز نميدهند اين دو را. براي اينكه راه به دستشان نيست، كج ميروند، هي گمراه ميشوند. صورت سحر و معجز چون شبيه به هم است، صورت ظاهرش بعينه مثل هم است، حالا كه چنين است نوح چهكاره بود؟ منكرين نوح گفتند ساحر است. منكرين موسي گفتند ساحر است. ابراهيم چهكاره بود؟ منكرين او گفتند ساحر است. فرعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر اين بزرگ سحره است، سحر بزرگتري كرده. همينطور هم معروف است كه در زمان موسي چون سحره زياد بودند از اينجهت موسي كارهاي بزرگ ميكرد. همچنين كساني كه به عيسي قائل نبودند، عيسي را گفتند داخل سحّار است. همين يهوديها نتوانستند انكار كنند كه خارق عادتي از او بروز نكرده، گفتند سحر است. دقّت كنيد حالا هم يهوديها ميگويند چه ضرور كرده بگوييم ساحر است، ميگوييم دروغ است. عيسي مرده زنده كرد، اين دروغ است. اينكه خبر داد از آنچه ذخيره ميكردند در خانههاشان، گفتند دروغ است. ميشود كه گفت دروغ است، خيلي از احمقهاشان اينطور گفتند. باز خواب نباشيد، بيدار باشيد، باز بهطور عموم عرض ميكنم خواب نباشيد كه بيفتيد توي راهش.
عرض ميكنم هر وقتي پيغمبري مبعوث شد، از آدم گرفته تا خاتم، هميشه آن كساني كه در عصر هر پيغمبري بودند، هرچه آن پيغمبر كرد كه ميشد حاشا كني، حاشا كردند. پس اگر ميشد حاشا كني، حاشا كردند و گفتند اين پيغمبر چيزي راه نميبرد، كاري نكرده. اين بود كه كارهاشان را به طوري ظاهر و آشكار پيش همه ميكردند كه نميشد حاشا كني. وقتي شقالقمر كرد، ديدند همهكس ميبيند، نميشد حاشا كنند. چون نميشد گفتند سحر است. باز عصبيّت از پيغمبر تنها نميكشم، ميزان است به دست ميدهم. به اين ميزان موسي را هم بشناس، عيسي را هم بشناس. اگر اژدهاي موسي را ميشد بگويي دروغ است و عصا اژدها نشد، ميشد همچو چيزي بگويي، بدانيد اينهايي كه انكار موسي را داشتند ميگفتند؛ به جهتي كه طبيعت تمام دشمنها در عالم و در وضع عالم كه نگاه كنيد مييابيد به افترا، به تهمت، به هر حيله چيزها ميبستند به پاي موسي. اگر ميشد حاشا ميكردند، ميگفتند اين يهوديها به دروغ پيغمبري را به پاي موسي بستند اصلش عصاش دروغ است. ملتفت باشيد اگر ميشد همين را گفته بودند و واللّه طوري بود كه جميع آنها فرعون و سحره و اتباع آنها همه ديدند كه عصا است و افتاد و اژدها شد و بلعيد سحر سحره را. باز همان مجلس نبود، در همهجا، در همه مجلس اين عصا بود در دست موسي و تا ميرفتند نفس بكشند ولش ميكرد و اژدها ميشد. همينطور اين عصا بود در دست هارون، هرجا ميرفتند اين را همراه داشتند و چيزها از اين بروز ميكرد. همينطور بود تا به ارث رسيد به يوشع و دستبهدست رسيد. حالا هم هست تا به ارث رسيد به صاحبالامر صلواتاللّه عليه. دقّت كنيد و غافل نباشيد، ديگر اينها يكپاره چيزها است كه بهنظر ظاهر خدشهبردار است كه بله ما از كجا بدانيم پيش صاحبالامر است؟ فكر كه ميكنيد در اخبار، نوع اينجور چيزها بسيار است. شما ملتفت باشيد، فكر كنيد، منظور اين است كه اصلش نوعاً هر كاري كه انبيا كردهاند، آن جاييش را كه ميشد انكار كنند منكرين آنها منكرش بودند، حاشا كردند. خيلي از كارهاي انبيا را به همينجور حاشا كردند و از ميان رفت تا آن كاري كه نميشد حاشا كرد، آن كاري را كه نميشد حاشا كنند، آن وقت اسمش را سحر ميگذاردند. ميگفتند راست است، اين واقع شده است اما سحر است. اگر بابصيرت باشي مييابي انشاءاللّه كه عصاي موسي اگر اصل نداشت، اصلش خبرش به تو نميرسيد، اصلش نميگفتند ساحري آمد و همچو سحري كرد. اسمي از عصا برده نميشد و همچنين دقّت كنيد باز سعي كنيد اوّل آن نقطه به دستتان بيايد، و بعد از خاطرتان نرود و محكمش كنيد. اگر ميشد بگويي اين عيسايي كه آمد كور را شفا نميداد و دروغ است اين حرف و ما قبول نداريم، حاشا كرده بودند، نميشد كه حاشا كنند. اگر ميشد بگويند از كجا بدانيم مرده زنده ميكرد، خير اين دروغ است، گفته بودند. پس نميشد حاشا كنند. اين حالاييها اصلش اهل بصيرت نيستند كه ميگويند از كجا بدانيم كه حيله نكردهاند، كسي بوده چشم داشته مردم خبر نداشتند پيش مردم گفته من كورم و عيسي مرا شفا داد، نه نشد. بسا توي اين گودال اصلش مقله نبوده و عيسي بيناش ميكرد، همچو چشمها شفا ميداد. گل نرمي برميداشت، گُندله ميكرد توي اين گودال ميگذاشت، اين صاحب چشم ميشد. مرده چندينساله كه پوسيده بود، همچو مردهاي را زنده ميكرد و اين راه ميرفت، ميخورد و همه مردم ميديدند. ديگر اين چارهبردار نيست، نميشود حاشا كرد و گفت دروغ است. اين بود كه ميگفتند سحر است. ديگر اين سحر را از كجا ياد گرفته؟ از آن اسماعظم كه در بيتالمقدس بوده پيدا كرده، موسي آورده بود آنجا كارهاي سحريش را به واسطه آن اسماعظم ميكرد. موسي در بيتالمقدس جايي پنهان كرده بود، اتفاق به دست عيسي آمد و عيسي به آن اسم اين كارها را ميكرد. پس موسي ساحر بود، پس عيسي هم ساحر بود، و همچنين زردشت ساحر بوده. به طور عموم بدانيد كه نبيّي را ديگر توي قرآن كه انشاءاللّه مطالعه ميكنيد به دستتان ميآيد. هر نبيّي را كه ميخواهيد در سورههايي كه قصص انبيا است بخصوص ميبينيد هر نبيّي را منكرينش گفتند ساحر است، دروغگوييش كه مسلّم است كه گفتند دروغگو است ولكن علاوه بر اين گفتند ساحر است. به جهتي كه همه صاحب معجز بودند. از اين قاعده به چنگتان بيايد و از همين قاعده ميآيد و انسان رأيالعين ميبيند معجز داشتهاند. اگر نداشتند خارق عادات، انبيا را ساحر نميگفتند. واللّه ساحر اسمشان نميگذاشتند. پس واللّه دشمنان ديدند چيزي از انبيا را كه نميشد حاشا بكنند نه يكي، نه دوتا، نه سهتا، نه دهتا، نه صدتا، اگر حاشا ميكردند خودشان رسوا ميشدند، از بچّههاشان خجالت ميكشيدند، از زنهاشان خجالت ميكشيدند، ديدند نميشود انكارش كرد به اين جهت گفتند سحر است. پس دقّت كنيد چيزيهايي كه ميزان است به دست بياريد. باز محض مثل عرض ميكنم بلكه فكر كنيد بلكه بيدار شويد، بلكه خود را بيدار كنيد، بلكه سيخ به پهلوي خود بزنيد، مباشيد مثل جهّال احمق. حالا در اين زمان واقع شدهايم ميشنويم فتحعليشاهي بوده، از كجا بدانيم شصتسال پيش از اين همچو سلطاني بوده؟ ملتفت باشيد اگر نبود در اين دنيا مثل كساني ديگر كه در آن زمان بودند و سلطان نبودند، فتحعلينامي هم در دنيا نبود و سلطنت هم نداشت، اسمش اصلش نبود كه تو بشنوي اسمش را. ملتفت باشيد، رشته سخن است عرض ميكنم و به دست ميدهم. پس ملتفت باشيد چه عرض ميكنم. سلطنت فتحعليشاه از خودش واضحتر است توي دنيا و خودش معروف شده به واسطه سلطنتش. تو در سلطنت فتحعليشاه شك مكن، چرا كه سلطنتش آنقدر واضح شده كه خودش را هم به واسطه سلطنتش ميشناسي كيست. چون سلطنت داشته به واسطه سلطنتش اسمش مانده كه حالا تو ميداني پسر كيست، پدر كيست، كجا بوده، كجا دفن است. ديگر من نديدهام، چه ميدانم؟ ديوانه مباش كه بگويي فتحعلينامي بوده ما از كجا بدانيم شاه بوده؟ و فكر كن انشاءاللّه ببين در زمان فتحعليشاه، فتحعلينام در دنيا پر بوده، اسمهاشان را هم نميدانيم، خبر هم نداريم. دليل وجود فتحعليشاه همين سلطنتش كه خبرش به تو رسيده، وجود خودش به واسطه همين سلطنتش به تو رسيده، يقين كردهاي، شك نيست، ريبي نيست، مظنّه نيست، چيزي نيست كه محتمل چند چيز باشد. همچنين فريدون كه در دنيا بوده به واسطه سلطنتش خبردار شديم. اين فريدون اگر سلطان نبود، اصلش فريدون نام پُرند در دنيا چنانكه اينها را نميشناسي او را هم نميشناختي. فريدون چون سلطنتش معروف است و دستبهدست به تو رسيده فريدون فريدون است، جمشيد جمشيد است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، يكخورده سر كلاف را از دست ندهيد، يكخورده چرت بخواهيد بزنيد داخل جماعت مردمي ميشويد كه اصلش سررشته به دستشان نيست. پس غافل نباشيد انشاءاللّه، پس چنانكه سلطنت فريدون خود فريدون را هم به ما شناسانيده، جمشيد سلطان بوده كه تا جمشيدي دانستيم در دنيا بوده، خسرو سلطان بوده كه ما دانستيم خسرونامي بوده سلطنت داشته و الاّ خسرونام، پُرند در دنيا. شيريننام پُرند تو چرا اسمشان را نميداني؟ پس سلاطين يقيناً سلطنتشان، خودشان را هم معروف كرده است. انشاءاللّه غافل نباشيد، عرض ميكنم بههمينطور انبيا نبوّتشان خودشان را شناسانده و اگر غافل نميشويد از اينها واللّه انسان چنان توي راه ميافتد كه هيچ شك و شبههاي ديگر پيرامونش نميگردد. و نبوّت به چه معلوم شد؟ به خارق عادات، به همان خارق عاداتي كه نميشد بپوشاني، حاشا كني. و عرض ميكنم هرچه را ميشد بپوشاني از فضايلشان پوشانيدند آنهايي كه منكر بودند. آني كه نشد بپوشاني آن معجزات انبيا بود كه از بس واضح بود و همه كس ديد و نميشد كه بگويند دروغ است، گفتند سحر است. پس نوح نوح بود به جهتي كه معجز داشت، ابراهيم اگر پيغمبر نبود اسمش را تو نميدانستي چرا كه ابراهيمنام پُرند در دنيا و تو خبر از آنها نداري. به همينجور پيغمبر ما صاحب معجز بوده همينكه پيغمبريش مانده دليل اين است كه معجز داشته كه همهكس ميگويد يكپاره خارق عادات داشت نهايت بعضي گفتند سحر است. همينكه پيغمبريش ميان مردم مانده معلوم است يكپاره كارها داشته كه همهكس ميگويد. بله شقالقمرش نباشد، سوسمار حرفزدنش باشد، آن نباشد توي آفتاب بدنش سايه نداشت باشد، آن نباشد ابر بر سرش سايه انداختن باشد هزاردفعه بسا ابر سايه انداخته و هر وقتي در آفتاب ميرفتند بدنشان سايه نداشت. همهكس ميديد از دوست و دشمن. اين دشمناني كه بودند اگر ميشد بگويند سايه نداشت ميگفتند. وقتي صورت مباركش توي تاريكيها پيدا ميشد، آنجا را همه مؤمن، كافر، منافق، دوست و دشمن همه ميديدند روشن است. منظور اين است كه نه آنقدر معجزات از ايشان ظاهر شد كه بتوان حاشا كرد. پس اصل ميزان را فراموش نكنيد، سعي كنيد اوّل ميزان به دستتان بيايد. ميزان اين است كه ابتداءً بايد صانعي اثبات كرد. ببينيد جميع آنچه انبيا ميآيند اثبات كنند، تا اثبات صانع نكنند اثبات خودشان را نميتوانند بكنند. يكپاره كارهايي كه ميتوانستند بكنند و اسمش را ميگذاشتند كه معجز بود، سحر نبود، نميتوانستند اثبات كنند اگر صانع اثبات نميكردند. اين است كه ابتداءً بايد خدا را شناخت و ببينيد كه واللّه مشكل هم نيست و آن حرفها كه ميزدم داخل مشكلات بود. حالا ميخواهيم اين صانع را بشناسيم. فكر كنيد ببينيد هيچكس هيچكس را نميتواند بسازد. خودمان نميتوانيم درست كنيم خيلي هم دلمان ميخواهد بچّه داشته باشيم، اولاد ذكور داشته باشيم. مجرّبين حكما و جميع خلق جمع شوند كه يكآدم از گل بسازند، يكاسب از موم بسازند، يكقاطر از موم بسازند. از مويز بردارند يك مورچه بسازند، جميعشان پشت به پشت هم بگذارند، نميتوانند. چرا كه نميشود، و ببينيد اين خدا چنان مسلّط است كه سرهم ميسازد و به چه آساني هم ميسازد. همين گوشتي كه از بازار ميگيري ميآري در خانه ميگذاري، يا در همان بازار ميگذاري، دوساعت نگذشته ميبيني كرم به جانش افتاد. اين كرم ميبيني دست دارد، پا دارد، سر دارد، چشم دارد، گوش دارد. تو خودت بخواهي كرم درست كني، يكعمر زحمت بكشي درست نخواهد شد. ديگر حالا گوشت از بازار ميگيري ميگذاري كرم ميزند، تو كرم نساختهاي، تو نميداني كرم را چطور ساختهاند، تو نساختهاي.
ملتفت باشيد اين حرفها را عمداً عرض ميكنم. مباشيد مثل مردم خر كه شعور از سرشان رفته. خصوص ميان اين شاهزادههاي خر. خيلي از آنها پيدا ميشوند ميگويند ميشود ساخت. چرا كه ديدهايم فرنگيها تدبير كردهاند مار ميسازند. دوايي را با دوايي داخل هم ميكنند، كاري ميكنند مار ميشود. خوب اين دليل نشد كه اين را فرنگي ساخته. اي احمق! اي خر! اينكه دوايي نميخواهد. حالا تو اسمت گنده شده، خر هم هستي، گوشتي را ميگيريم ميگذاريم كرم ميشود. مار هم كرم است، نهايت دراز است و كرمساختن تعجّبش بيشتر است از مار ساختن. مار نه دست دارد، نه پا دارد و همين كرمي كه ميبيني سر دارد، پا دارد، بيني دارد، دهن دارد، چشم دارد، گوش دارد، دست دارد. دست به هرجاش بزني ميفهمد، لمس دارد. اين پشه كه خدا درست ميكند به اين آساني، همه اين چيزها را دارد و همين كرم است كه پشه ميشود، از توش پشه بيرون ميآيد دست موجود، پا موجود، اعضا و جوارح موجود. اين را كه ميتواند بسازد غير از خدا؟ پس اين صانع پيش چشمتان دارد ميسازد. اين خودش بيرون آمد؟ نه، خودت نميتواني خود را بسازي. نه، همينطور كه جوجه از تخم خودش نميتواند بيرون آيد، خدا بيرونش ميآرد، تخم را از مرغ او بيرون ميآرد يخرج الميّت من الحي و يخرج الحي من الميّت از بيرون چشمي برديم آنجا نصب كرديم؟ نه. از بيرون بالي برديم آنجا به جوجه چسبانديم؟ نه. همهاش زرده بود يكرنگ، يكجور. آنجا جوجه درست ميكند، استخوانش جوري است، بالش جوري است. هر بالي رنگش جوري است. پس اين صانع ببينيد كارهاش را پيش چشمت ميكند. اين تخم خودش نميتواند جوجه شود، تو هم نميتواني جوجهاش كني، تو هم خبر نداري چه جور ميكنند كه جوجه درست ميكنند و او پيش چشم تو درست ميكند، از آن جوجه تخم درست ميكند، از مقعدش بيرون ميآرد. پس أفي اللّه شكّ فاطر السموات والارض آيا ميشود شك كرد كه همچو كسي نيست؟ اينها خودشان ميشوند؟ تو يكچيزي پيدا كن كه خودش شده باشد، زور هم بزنيد آيا ميتوانيد پيدا كنيد؟ از همين راهها است همانهايي كه اصلش انكار توحيد ميكردند، توي راهشان آوردند. ميگفت از كجا بدانم خدا خدا است؟ ميفرمودند حالا كه اوضاع را ميبيني به اينطور اگر خدايي ميبود چه ميكرد؟ اگر بنا است باشد يك كاري بكند، بايد تو را بسازد، يك كسي ديگر را بسازد، بايد جوري باشد كه همهكار بتواند بكند. تو خودت يكپشه هم نميتواني بسازي، شپشي كه توي بدن خودت است، زير بغل خودت است، پيش گوشَت است، سرهم ميسازد. خودت نميداني چند دست دارد، چند پا دارد، هركدام آنها چند استخوان دارد و اينها را چطور به هم چسباندهاند. حالا آيا همچو صانعي نيست؟ پس اين است كه انبيا آمدهاند اوّل صانع را بشناسانند و اوّل الدين معرفته پس اين صانع قدرتي دارد و توانسته اين كارها را بكند. اگر صانع نبود اينها نبودند. كاتب دليل اين است كه ميتواند بنويسد، اگر نميتوانست، صفحه سفيد ميماند. ميبيني حالا نوشتهاي هست، پس توانسته كه نوشته، دانسته كه نوشته و هكذا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين