14-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد چهاردهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد  چهاردهم – قسمت دوم

 

(درس بيست و چهارم ــ يك‏شنبه 24 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

24بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء . . .

هر چيزي كه سبب امتياز چيزي از چيزي ديگر مي‏شود و در جايي هست و در جايي نيست اين چيز از نزد امر عامي پايين نيامده. اين سر كلافش باشد، پس ببينيد به طور دقت نه تقليد كه جزء خودتان باشد ان‏شاء اللّه، هرچه از جانب امر عامي آمده نسبتش به تمام مساوي است. جسم كه آمده توي اينجاها كه مي‏بينيد طول و عرض و عمق جسم همه جا محفوظ است و نسبت جسم به تمام ماسوي مساوي است ليس جسم اقرب اليه من جسم آخر. واقعاً او بالا نيست كه پاييني‏ها دور باشند از او، پايين نيست كه بالايي‏ها دور باشند از او. پس امر عامي كه مي‏آيد پيش كثرات بدانيد هر امر عامي كه از پيش آن عام آمده علامتش اين است كه همه جا رفته و هرچه همه جا نرفته و يكجا است معلوم است اين از يك جاي بخصوصي آمده اين است كه هرچه سبب امتياز حكمي است، ملتفت باشيد و امتياز حكمي كه عرض مي‏كنم براي اينكه مبادا بلغزيد، قبضات يك جسم مثلاً از يك خمير، نانهاي مختلف پخته‏ايم، اينها امتياز حكمي ندارد. هر خاصيتي هر كدام دارند باقي هم دارند. امتياز حكمي آن است كه غذايي از برنج پخته غذايي از گندم. حالا ملتفت باشيد هرچه سبب امتياز حكمي است يعني شخص ممتاز جميع آنچه را دارد پيش خودش است و هيچ جاي ديگر نيست، آن يكي ديگر هم آنچه دارد پيش خودش است و مخصوص خودش است و هيچ جاي ديگر نيست. مابه الاختصاص آن است كه جاي ديگر نيست، آن يكي ديگر هم آنچه دارد پيش خودش است مخصوص خودش است، هيچ جاي ديگر نيست. مابه الاختصاص آن است كه جاي ديگر نيست. اين مطلب را هي مكرر مي‏كنم كه بلكه شما سخت بگيريد و خيلي دقت كنيد فراموش نكنيد ان‏شاء اللّه. پس آن چيزي كه سبب امتياز است، آنچه فهم تو داري، آن اندازه‏اي كه تو داري مخصوص خود تو است يكي ديگر فهمي مخصوص خودش دارد، به اندازه خودش دارد. پس هر چيزي كه سبب امتياز حكمي است از جاي مخصوصي آمده از روي بصيرت فكر كنيد ان‏شاء اللّه و خيال نكنيد استدلال ظاهري است، بسا بعضي جاها ملتفتش نباشيد وقتي فهميديدش حتم مي‏كنيد و حكم مي‏كنيد به طوري كه احتمال خطا و لغزش توش نيست. هر چيزي كه سبب امتياز حكمي است و پيش كسي هست و پيش بعض ديگر نيست، اين چيز از جاي خاص آمده و از پيش عام نيامده.

پس اشياء مابه الاشتراك دارند و مابه الامتياز دارند اصلش در مابه الاشتراك ما را حرفي نيست. جماد داريد، نبات داريد، حيوان داريد، همه چشم دارند همه گوش دارند مابه الاشتراكها را همه دارند اما مابه الامتياز از جاي خاصي آمده. پس از امورات عامه نيامده پيش كساني كه صاحب آن چيز هستند و اين لفظش مبذول هم هست مابه الامتياز ممتازي از ممتاز ديگر، مابه الاختصاص خود او است و آن چيز جاي ديگر نيست، جاي ديگر يافت نمي‏شود اصلاً. گرمي پيش آتش است، تري پيش آب است و هكذا.

پس فكر كنيد انبيا و اوليا كائناً ماكان بالغاً مابلغ، و ان‏شاء اللّه شما با بصيرت باشيد و گرم نشويد به بعضي الفاظ كه مؤثريت مقام فلان طايفه است و فلان طايفه مؤثرند. انبيا مؤثر اناسيند. اينها حرفهايي است كه مغزش را ندانسته‏اند چه گفته‏اند. از هر شيخي هم بپرسي و زور مي‏زني كه بفهمد نمي‏فهمد حالا شيخ فرموده انسان مؤثر است براي حيوان و حيوان اثر است براي انسان، اين يعني چه؟ اين انسان كلي كه مؤثر تمام حيوانات است، آخر اين تمامش تمام حيوانات را ساخته؟ اگر تمامش تمام حيوانات را ساخته آخر من هم كه يكيش هستم، چرا نمي‏توانم حيوان بسازم؟ هيچ انساني يك حيوان نمي‏تواند بسازد، يك شپش نمي‏تواند بسازد، يك رشك و يك شپش نمي‏تواند بسازد صانع مي‏سازد و توي بغل خودت هم مي‏سازد و نمي‏داني چطور ساخته.

و همچنين حيوانات مؤثر نباتات هستند تا آن كليشان كل را ساخته جزئيشان جزئي ساخته. يك حيواني يك برگي درست كند، يك گياهي درست كند، خير انساني كه بالاتر است از حيوان يك برگي بسازد، يك گياهي بروياند، ببينيد ممكن نيست.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، اين‏جور حرفها يك‏پاره شالوده‏ها هست كه ريخته‏اند لكن نگفته‏اند مرادمان چه چيز است. پس هرجا اين حرفها را ببينيد، اين‏جور حرفها باشد داخل متشابهاتتان باشد.

حالا در آنچه عرض مي‏كنم فكر كنيد، پس مابه الامتياز هر ممتازي مخصوص خود او است پس جاي ديگر يافت نمي‏شود. پس اين مابه الامتياز اگر از امور عامه آمده باشد آن فرد ديگر هم بايد مثل اين باشد و اگر مابه الامتياز عين مابه الاشتراك است و لاامتياز، همه حيوانات، همه نباتات و همه جمادات بايد همه در همه چيز مثل هم باشند و حال آنكه يك نباتي تلخ است و يك نباتي شيرين است پس آن نبات كه تلخ است تلخي از جاي ديگر آمده و آن نبات كه شيرين است، شيريني از جاي ديگر آمده. پس مابه الامتياز آن است كه از جاي ديگر آمده باشد. چيزي كه از آن امر عام آمده عموم دارد البته عام يجب كه عموم داشته باشد چنان‏كه خاص يجب كه خصوصيت داشته باشد. حالا بدانيد كه خصوصيات از پيش امر عام نمي‏آيد و يك‏پاره خيال كرده‏اند مابه الامتيازات متمم وجود عام است مثل اينكه جسم صورت مقومه‏اي دارد و صورت متممه‏اي و جسم مطلق از صور متممه‏اش اين است كه آسمان سرجاش باشد زمين سرجاش باشد، آب سرجاش باشد آتش سرجاش باشد. اينها را گفته‏اند ولي نتوانسته‏اند بفهمند. شما دقت كنيد كه بدانيد نفهميده گفته‏اند. مما به الجسم جسم اين است كه همچو باشد، خير، مما به الجسم جسم اين نيست بلكه مما به الجسم جسم از امور عامه است اما آسمان و زمين و مشرق و مغرب و پيش‏ها و بعدها ــ كه پيش هم ندارد چرا كه ابتدا ندارد، و بعد هم ندارد چرا كه انتها نخواهد داشت ــ تمامش از غير عالم جسم آمده روي جسم نشسته.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه، هر چيزي كه مابه الامتياز است از جاي مخصوصي آمده نه آنكه از امر عام آمده باشد. مثالهاش را من لُري لُري عرض مي‏كنم شما حكيمانه بيابيد. از يك معدن هرچه بيرون آوري همه‏اش همان‏جور است. روغن چرب است همه جاش چرب است، شيره شيرين است همه جاش شيرين است سركه ترش است همه جاش ترش است. از يك دريا آب برمي‏داري غرفه‏اي، اگر اين يك غرفه شور است همه‏اش را مي‏دانيم شور است، اگر شيرين است همه‏اش شيرين است و اما چيزهايي كه مابه الامتياز است فراموش نكنيد مابه الامتيازها از جاي مخصوصي آمده‏اند از اين جهت پيش باقي نيست، پيش همان يكي است.

تمام انبيا ادعاشان همين بود كه ما از يك جايي آمده‏ايم كه شما از آنجا نيامده‏ايد دليلشان همه همين كه ما از آنجا كه آمده‏ايم، كارهاي همان‏جا را مي‏كنيم. اين خارق عادات انبيا همه از اين باب است كه مي‏خواهند بگويند ما از جايي آمده‏ايم كه اين كارها را مي‏كند و اين را محض اشاره عرض كردم كه يادگار داشته باشيد. اين خارق عاداتي كه مي‏آورند دو رو دارد يكي براي اينكه اثبات حقيت خود را به آنها بكنند و يك روي ديگرش كه بالاتر از اين است اين است كه اگر اينها را نمي‏آوردند مردم به دهر مي‏افتادند و دهري مي‏شدند و ملتفت باشيد كه اينها تحدياتي است كه خدا تحدي كرده. پس وقتي خدا احياء اموات مي‏كند تعمد مي‏كند كه به تو حالي كند من به اراده خودم زنده مي‏كنم و مي‏ميرانم براي اينكه تو يك‏دفعه گرم نشوي كه اينها را كه هميشه ديده‏اي خودشان اين‏طور مي‏شوند و طبيعتشان اين است كه اين‏جور بشوند، پس خدايي ندارند و طبيعت جسم اين نيست كه لطيف باشد دقت كنيد، ملتفت باشيد طبيعت جسم اين نيست كه كثيف باشد. مما به الجسم جسم لطافت نيست اصلش لطافت هيچ نيست و جسم تمام است. كثافت هيچ نيست و جسم تمام است. حركت هيچ نباشد جسم تمام است، سكون هيچ نباشد جسم تمام است. پس امور عام آن است كه همه جا باشد و اين مطلب لفظش همه جا هست و مبذول است، هيچ كس نمي‏تواند وابزند. امر عام آن است كه همه جا باشد عموم داشته باشد، خاص آن است كه خصوصيت داشته باشد بعضي جاها باشد بعضي جاها نباشد.

حالا آنچه انبيا آمده‏اند و ادعا كرده‏اند كدام از اينها است؟ فكر كن ببين هيچ ادعا نكرده‏اند كه ما آمده‏ايم از آنجايي كه شما از آنجا آمده‏ايد بلكه ادعاشان و اول ادعاشان اين بود كه ما آمده‏ايم از آنجاهايي كه شماها از آنجا نيامده‏ايد. آمده‏اند ليعلمهم الكتاب و الحكمة كتاب بياموزند و حكمت، ادعاشان اين است كه مي‏فرمايند انما انا بشر مثلكم مخلوقند مثل شما. مي‏فرمايد من بشري هستم مثل شما تولد كرده‏ام، مثل شما مي‏خورم و مي‏آشامم مي‏خوابم برمي‏خيزم الاّ آنكه يوحي الي انما الهكم اله واحد و اين وحي به شماها نشده. حالا وقتي شماها بخواهيد ياد بگيريد آن وحي را بايد همراه من بياييد، من از آنجا آمده‏ام راهش را راه مي‏برم. آمده‏ام دست شما را بگيرم از آن سمت ببرم، هركه همراه من مي‏آيد من او را مي‏برم مي‏رسانم.

پس اداني اگرچه مابه الاشتراكي دارند با اعالي و انبيا با امت اخوانند، و اذكر اخا عاد يعني هود، همچنين اخا ثمود يعني صالح. پس انبيا همه برادرانند و همه بشرند لكن مابه الاختصاصي دارند. ملتفت باشيد كه حاق مطلب به دستتان بيايد، آنچه را انبيا داشتند اگر مال امر عام است و اگر وجود است كه همه دارند وجود را، همه هستند، هستي را همه دارند. عالم عقل است همه دارند، عالم نفس است همه دارند ديگر كليش و جزئيش و مطلق و مقيدش را همه را ملتفت باشيد همه دارند. پس انبيا تمامشان ادعاشان همه همين بوده است، تمام اوصيا ادعاشان همه همين بوده است كه اگرچه ما مشتركيم با شما در مخلوقيت اما ماها از پيش خدا و خالق ملك آمده‏ايم و شما نيامده‏ايد. دعوتها همه براي اين است كه بياييد بپرستيم همان را كه همه را خلق كرده من او را مي‏پرستم شما هم او را بپرستيد اما من از پيش او آمده‏ام شما از پيش او نيامده‏ايد. ان‏شاء اللّه هميشه در مابه الاختصاص فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد. يك خورده اگر بخواهيد مسامحه كنيد، مسامحه كه آمد آدم مي‏افتد در وحدت وجود يا وحدت موجود و گمراه مي‏شود.

پس آنچه مابه الاختصاص است انبيا آمده‏اند آن را بگويند، آنچه انبيا آمده‏اند و ادعا كرده‏اند همان مابه الاختصاص است. مابه الاشتراك ادعا نمي‏خواهد معجز نمي‏خواهد، زور نمي‏خواهد. پس ادعاي مابه الاختصاص و مابه الامتياز داشتند و آنهايي كه ادعاي مابه الامتياز دارند آنچه را دارند از پيش مابه الاشتراك نيامده و شما مابه الاشتراك را ببريد تا وجود. اين وجود و هستي اگر اقتضاش علم است همه بايد عالم باشند. هستي هيچ داخلش نشده و همه جا هست و مي‏بينيد عجزها هست جهلها هست سفاهتها هست و تمام خلق آنچه دارند همه هست و هيچ ندارند الاّ اينكه چيزها را تركيب كرده‏اند و ساخته‏اند آنها را، مخلوق يعني مركب.

پس دقت كنيد ببينيد انبيا آمده‏اند از پيش همان صانعي كه آسمان و زمين و دنيا و آخرت را، همه را ساخته. مردم ديگر از آنجا نيامده‏اند، مردم ديگر بعينه مثل كرسي كه نجار مي‏سازد كرسي از عالم نجار نيامده اما اگر نجار نبود كرسي ساخته نمي‏شد، اطاق از شكم بنا بيرون نيامده اما اگر بنا نبود اطاق ساخته نمي‏شد و خدا لم‏يلد و لم‏يولد است، نه مي‏زايد نه زاييده شده نه چيزي از او بيرون آمده نه چيزي معقول است در شكم خدا نعوذ بالله برود، شكم يعني چه لكن مي‏بينيم اينها يعني زاينده‏ها هستند و همچنين آنها يعني زاييده شده‏ها هستند پس همه دال است بر اينكه او هست و اگر او نبود اينها نبودند پس از آنجا نيامده‏اند. پس مايصنع من الخشب هيچ كدام نجاري نمي‏توانند بكنند، خود خشب هم دهانش مي‏چايد نجاري كند و انسان عاقل عالمي بايد چوب را بردارد ببرد بتراشد و كرسي بسازد.

پس خوب دقت كنيد، مابه الامتياز از جاي مخصوصي آمده نه از امور عامه. پس ما امور عامه را نبايد درس بخوانيم ياد بگيريم، والله اگر هيچ درس نخوانيم هم آنها را داريم و مي‏دانيم و احتياج به معلمي نداريم. پس انبيا تمامشان از جاي خاصي آمده‏اند. جاي خاص جايي است كه صانع آنجا است و همه از پيش صانع آمده‏اند و آن خارق عاداتشان تماماً براي همين است كه از پيش كسي آمده‏ايم كه اين كارها را مي‏كند. حالا در چنين موضعي اگر گفته شد كه آيا ممكن است نبي را خدا دور كند و آيا خدا قادر است نبي را از نبوت بيندازد، عرض مي‏كنم خدا قادر است هركار بخواهد بكند مي‏كند. دقت كنيد ببينيد چه مي‏خواهم عرض كنم، ملتفت باشيد مي‏گويم ممكن است خدا مي‏تواند مقربي را دور كند، مي‏تواند دوري را نزديك كند اگرچه نكرده و نخواهد كرد وعده هم كرده كه نكند و اللّه لايخلف الميعاد. يك نان است از همان نان يك لقمه‏اش را نبي مي‏خورد آن لقمه مي‏رود توي سر نبي محل وحي مي‏شود. يك لقمه ديگرش را كافري يا منافقي مي‏خورد مي‏رود توي سر كافر يا منافق محل كفر و نفاق مي‏شود و همان لقمه كافر يا منافق را از دهانش بيرون بياورند و بدهند نبي بخورد، مي‏رود توي سر نبي و محل وحي مي‏شود و همچنين همان لقمه نان نبي را بيرون بياورند از دهانش و بدهند به كافري يا منافقي مي‏رود توي سر آنها و محل كفر و نفاق مي‏شود. پس نبي و آني كه اقرب است ممكن است يعني خدا قادر است او را ابعد كند و آني كه ابعد است مثل همين نان ممكن است يعني خدا قادر است آن را اقرب كند. همين نان كه جماد است همين را نبي مي‏خورد و در سر نبي مي‏رود محل وحي مي‏شود پس اقرب و ابعد اخوانند و ابعد با وجودي كه برادر اقرب است، اقرب در آن مابه الامتيازش اقرب است نه در مابه الاشتراكش و در مابه الاشتراكها هيچ حرفي ندارند چرا كه آنها را همه دارند هرچه ندارند او آمده بدهد نه هرچه دارند آني را كه دارند كه دارند پس آنچه را اقرب دارد با وجودي كه همدوشند و برادر و از يك عالمند آن مابه الامتياز را آمده تحويل اينها بكند و دست اينها را بگيرد و همراه خود ببرد.

ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد كه نلغزيد، پس اقرب امداد مي‏كند جميع آنچه را ابعد دارد و مرادم از اين اقرب ــ فراموش نكنيد و سهلش نگيريد ــ مرادم از اقرب آن است كه چيز مخصوصي دارد و باقي ندارند حالا آن چيز را كه باقي ندارند وقتي همچو چيزي را مي‏خواهند از اقرب بايد بگيرند. حالا اين باب عالي شده براي آن داني كه آن دورها باشند و در چنين مواضع است كه خيلي مي‏لغزند نه هركه چهار كلمه لفظي ياد گرفت جلدي اقرب مي‏شود، نه آنكه هر كسي يك خورده زورش بيشتر شد اقرب به مبدأ مي‏شود. اين عرفانها به كار نمي‏آيد. تمام اشخاص هريك هرچه را كه دارند باب عالي در آن چيز هستند يعني باب مابه الامتياز هستند و هر كدام كه آن چيز را طالبند و ندارند بايد از او بگيرند. پس هركه نحو ندارد و مي‏خواهد ياد بگيرد بايد برود پيش نحوي حالا اين اقرب است در نحو تنها نه اقربي كه من مي‏خواهم بگويم يكي فقه مي‏خواهد ياد بگيرد بايد برود پيش فقيهي بله فقيه باب فقه است حالا فقيه اقرب فقهي است، آنهايي كه مي‏خواهند فقه درس بخوانند بايد پيش او بروند. به اين نظر كه نظر مي‏كني تمام آنچه هست ابواب عالي است، ابواب امامند، ابواب خدايند. ابواب بسيارند يكي نحو دارد يكي صرف دارد اين پيش او درس بخواند نحو ياد بگيرد، او پيش اين درس بخواند صرف ياد مي‏گيرد. فقيه برود پيش حكيم درس بخواند، حكيم برود پيش فقيه درس بخواند و هكذا اين‏جور چيزها محط نظر حكما نيست كه زحمتي بكشند و درسي بدهند. پس تمام آنچه هست از خوب و از بد و از كافر و مؤمن، فاسق و عادل، حتي جمادات و نباتات و حيوانات، جميع موجودات همه ابواب فيض آن مفيضند. مفيض اعلاي اعلي خدا است، زير پاش كسي ديگر و كسي ديگر همه ابوابند و بابند از جهتي و بايد بروند جايي به گدايي از جهتي. اين‏جور كسان را نمي‏گويند جميع آنچه ابعد دارد اقرب داده. بله اين‏جورها در آن جهت فعليت اقربند. نحو مي‏خواهي برو پيش سيبويه، اصول مي‏خواهي برو پيش ابوحنيفه مثلاً و هكذا اما آن اقربي كه محط نظر هست و مي‏خواهند اثباتش كنند و ايمان و اسلام بر آن قائم است اين است كه يك اقربي هست كه با وجودي كه برادر است و از جنس اينها است مع‏ذلك تمام آنچه دارند بايد او بدهد مثل اينكه عرش برادر است با زمين، آن صاحب طول و عرض و عمق است اين هم صاحب طول و عرض و عمق است هر دو از يك عالمند از يك جنسند لكن او مابه الامتيازي دارد كه متحرك است و اين ندارد آن مابه الامتياز را كه حركت باشد. اگر از پيش جسم آمده بود اين هم داشت و همچنين است سكون. لكن نه اين سكون از پيش جسم آمده بلكه سكون از جاي مخصوصي آمده و نه آن حركت از پيش جسم آمده بلكه حركت هم از جاي مخصوصي آمده. حالا عرش برادر است با زمين لكن آنچه بايد تحريك كند براي مخض در عرش بروز كرده و تا مخض نشود چيزها پيدا نمي‏شوند. پس همين زمين از حركت عرش ساخته شده و يبوست از آنجا آمده و سر بيرون آورده و به اين زمين رسيده و همچنين اين رطوبات آب از عرش پايين آمده و چكيده بي‏اغراق ــ اما بي‏اغراق حكمي نه بي‏اغراق عوام فهم ــ و اين بارش از اين اثر است و از اينجا برخاسته و رفته بالا و مي‏چكد و جميع عرق‏كشيها كيفيت باريدن باران است. اين باران ظاهري از پيش آن ابر بيشتر نيامده اما واقعاً اگر عرش تحريك نكند اين شمس را تحريك نكند شمس بخار را بالا نبرد ابر نمي‏شود و نمي‏بارد. پس واقعاً راستي راستي آب از پيش عرش آمده و هر وقت باران مي‏باريد حضرت امير سر مباركشان را برهنه مي‏كردند در زير باران مي‏گرفتند كه اين آب جديد العهد است به عرش. پس اين عرش است كه واقعاً راستي راستي ساخته است اين آب را، اين زمين را، اين هوا را و هكذا پس تحريك كرده به جور حركت خاصي، زمين ساخته و به جور حركت خاصي آب ساخته و به جور حركت خاصي هوا ساخته و به جور حركت خاصي همين عرش توش حيات است اگر حيات توي زمين بود زمين چرا نمي‏جنبد؟ توي همين عرش خيال هست توي همين فكر هست، ديگر عقول عشره‏اي كه ميان حكما هست بسا اصلش از پيش انبيا باشد به همين معني خودت بسا فكر سفري هستي حالا تهيه مي‏بيني كه دو ماه ديگر بروي پس واقعاً حقيقةً اينها همه دائبند تا خدا مي‏گويد بگرد مي‏گردند وقتي مي‏خواهد نگردند مي‏گويد مگرد ايها الخلق المطيع الدائب السريع همه اينها مطيعند، همه دائبند. ماه مي‏گردد، ستاره‏ها مي‏گردند، شمس مي‏گردد، نهايت بر يك نسق مي‏گردند از راههاي ديگر درآيند جوري ديگر مي‏گردند. بله حالا چنين است شمس در مستقري مي‏گردد، و الشمس تجري لمستقر لها حالا چنين است يك‏بار مي‏بيني شمس از مغرب درآمد تا به او مي‏گويند مگرد، ديگر نمي‏گردد. ساعت را ساعت‏ساز مي‏سازد مادامي كه بخواهد كار كند كار مي‏كند وقتي نخواهد، برش كه گرداند برمي‏گردد، هر چرخش را بخواهد تند كند تند مي‏كند هر چرخش را بخواهد كند كند مي‏كند حالا آيا خدا به قدر ساعت‏ساز نمي‏تواند چرخي را تند كند يا كُنْد كند؟

پس هيچ اغراق نمي‏خواهم بگويم، پس پيش عرش كه برويد خواه بدانيد روحي دارد يا ندارد، يا عاقل هست يا نيست، تمام را عرش حركت مي‏دهد. منظور اين است كه حركات ظاهري اگر عرش نمي‏گشت، افلاك هم نمي‏گشتند، روز و شب نمي‏شد و زمستان و تابستان نمي‏شد آن وقت ديگر هيچ گياه نمي‏روييد، نمي‏خشكيد، جمادات، نباتات، حيوانات، اناسي هيچ كدام نبودند پس همه اينها به واسطه عرش است. پس آنچه فيض هست و به جماد و نبات و حيوان و انسان مي‏رسد هيچ كدام نبودند، پس همه اينها به واسطه عرش است، پس آنچه فيض هست و به جماد و نبات و حيوان و انسان مي‏رسد همه از عرش است حتي در بسائطتش فكر كنيد و بدانيد هي سال به سال آب خدا خلق مي‏كند نه اين است كه ابها همه‏اش همين توي دريا است و خيلي احمقها خيال مي‏كنند كه همه آبها هميشه همين آبهايي است كه در درياها هست و همين آبها است گاهي مي‏برند بالا گاهي مي‏آورند پايين و چنين نيست. اگر چنين باشد درياها خشك مي‏شود و تمام مي‏شود و دوباره مي‏سازند. آب گرم كه شد هوا مي‏شود، هوا كه سرد شد باز آب مي‏شود. پس بسائط را هم ان‏شاء اللّه فكر كنيد بعينه مثل مواليد ساخته‏اند و اينها همه به واسطه حركت عرش است و به تحريك عرش است با وجودي كه عرش برادر اينها است و همجنس اينها است اما يك وقتي او بود و اينها نبودند و اين‏جور همجنسي همان همجنسي آباء است نسبت به اولاد. پس آباء بايد پيش باشند، اجداد پيش از آنها باشند همين‏طور تا برود به آدم و حوا برسد. اگر آنها نبودند اينها نبودند و هيچ حضرت آدم خالق هم نيست اما اگر نبود اينها ساخته نمي‏شدند و نبودند. ديگر اگر تمام حركات را بگيريد بسا اگر آدمش آدم اول شد بسا چرخ و فلك را توي هم بكند و بگذارد و خدا نيست مثل اينكه بنا خدا نيست، مثل اينكه آفتاب خدا نيست و خيلي كارها مي‏كند. عرش هيچ خدا نيست مع‏ذلك فيضها و تمام فيوض از حركت همان عرش مي‏رسد لكن هي به وسائط مي‏رسد به آنهايي كه قبول حركت كرده‏اند و متحرك شده‏اند. ديگر حركت را به طور عام كه بگيريد مي‏دانيد كه سكون هم فعل است بايد تسكينش كرد اينها همه كار او است. پس مي‏شود كه دو داني نسبت به يك عالي يكيشان مابه الاختصاصي دارد يكي ديگر مابه الاختصاصي ديگر و هكذا مابه الاختصاصي ديگر و با آنكه عالي با داني مابه الاشتراك هم دارند لكن تمام فيوض تكويني و تشريعي به واسطه آن عالي به داني مي‏رسد تمام اين‏جور فهمها و شعورها، تكوين، بدن، روح، اگر عرش نباشد اگر آفتاب نباشد ماه و بسائط نباشند هيچ چيزش نمي‏شود باشد نه شرعش نه كونش مگر به واسطه آن عالي و با وجود اين اخ است با آن داني. پس فاعلش مي‏توان گفت خالق به معني فاعلش هم مي‏گوييم چنان‏كه عيسي گفت اني اخلق لكم من الطين كهيئة الطير خدا احسن خالقين است همه ما در كارهاي خودمان فاعل آن كاريم خالق هم مي‏شود گفت لكن اين خلقت خلقتي نيست كه مفوض به ما شده باشد. ديگر نمي‏دانيم چه جور شده همين‏قدر مي‏دانيم كه اين كار را مي‏كنيم. خالق آن است كه همچو كرده كه به محض اراده من اين همچو مي‏شود حالا خالق به آن مي‏شود گفت بجز خدا هيچ كس نمي‏تواند چنين كاري بكند. خالقهاي به معني فاعل بسيار است همين‏طور كه حرف مي‏زنند دروغگويان مي‏گويند تخلقون افكا، دروغ را خلق مي‏كند.

خلاصه برويم سر مطلب و مطلب اين بود كه ابواب جزئيه منظور نيست به جهتي كه نيست در ملك خدا چيزي كه باب يك چيزي از غيب نباشد، باب يك چيزي از امام نباشد، باب يك چيزي از خداي غيب الغيوب نباشد. تمامشان ابوابند و اين امر عام را نمي‏خواهند بگويند پس خباز باب خبازي است، خياط باب خياطي است. آن نان بدهد و آن جامه بدوزد براي اين لكن ابواب كليه و مقام بابيت و مقام امامت هردو حالتشان در مقام همجنسي است و لباس لباس همينها است. و للبسنا عليهم ما يلبسون كه ببينيدش بشناسيدش لغتش را بفهميد. همين جورها بايد ظاهر شوند اما مابه الامتياز دارند و حالا كه مابه الامتياز دارند جميع فيضي كه از آنها به مادون مي‏رسد از آن مابه الامتياز است. پس يك دفعه زبان بيرون بيارد بگويد انا احيي و انا اميت واللّه هيچ قورت نمي‏خواهند بزنند و اگر اتفاق يك جايي ريشش را بگيرند كه اينها چه چيز بود گفتي، مي‏گويد آيا من احياي دين پيغمبر را نكردم، پس انا احيي. آيا من كفار را نكشتم، پس انا اميت. پس اين‏جور حرفها را مي‏زدند. انا باني السموات انا مجري الانهار انا مونع الثمار واقعاً حقيقةً در همين لباس جسماني اين كارها را مي‏كردند، نهرها را در همين عالم جاري مي‏كردند، واقعاً آسمانها را بنا كرده‏اند، واقعاً آسمانها را برپا كرده‏اند و خدا نيست پس باب فيض است و هر بابي تا همجنس نباشد نمي‏تواند باب فيض شود و تا كسي پا به عالمي نگذارد نمي‏تواند تصرف در آن عالم بكند پس بايد پا بگذارد در هر عالمي اين است كه تمام وسائط را در تمام عوالم نزول مي‏دهند و مي‏آيد و مي‏ايستد در آن عالم و كارهاش را مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس بيست و پنجم ــ دوشنبه 25 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

25بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول  . . . الي آخر

طورهايي كه عرض شد ان‏شاء اللّه ملتفتش باشيد كه مابه الامتياز اشياء همه جا به قول كلي مابه الامتياز مخصوص به اشياء است. زيديت زيد پيش زيد است پيش هيچ كس ديگر نيست و همچنين عمرويت عمرو پيش خودش است هيچ جا نيست اين را درست ياد بگيريد كه يكي از ابواب حكمت است. پس مابه الاختصاص مابه الامتياز است و مابه الاشتراك اصلش حرفي نيست، همه‏اش يك‏جور است يك نسق است و آن مابه الامتياز است كه مخصوص جايي است. پس اين مابه الامتياز كه ميانه تمام اشياء هست ملتفت باشيد به طوري كلي همه جا مي‏توان جاريش كرد لكن مد نظرتان مطلبي باشد كه در آن حرف مي‏زنيم. پس مابه الامتياز از شي‏ء عام نيامده پس مابه الامتياز از مابه الاشتراك نيامده پس مابه الاشتراك هرجايي هست، هر جوري هست همه يك نسق است اين است كه از يك جنس متاع هرچه بگيري كمش و زيادش همه‏اش يك حكم دارد. از شكر نمي‏شود چيزي ساخت كه ترش باشد، خودش نمي‏شود ترش باشد.

ملتفت باشيد كه قاعده كلي است و همه جا هم ببينيد دقت كنيد به طور آساني هرجايي مابه الاشتراك آن امر عامي است كه همه جا هست، مابه الامتياز آن است كه يك‏جا هست باقي جاهاي ديگر نيست. پس درست دقت كنيد مابه الامتياز از امر عام اصلش نمي‏آيد و همه جا اختصاص دارد اين است كه اگر فكر كنيد مي‏يابيد كه هر چيزي كه در حقيقتي باشد هر چيزي كه در خود حقيقت يافت شود در جميع ظهورات آن حقيقت محفوظ است اين است كه تعبير مي‏آرند كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن آثارش محفوظ است. حتي ملتفت باشيد آنچه از حقيقتي است كه مي‏آيد و خوب دقت كنيد و خيلي آسان است و خيلي مشكل است. مشكل است براي اينكه مردم فكرش را نكرده‏اند، آسان است براي اينكه وقتي بيانش مي‏كني داخل بديهيات است حتي آنكه در شي‏ء واحد كه از خارج چيزي داخلش نشود مراتب تشكيكيه محال است پيدا كند. مراتب تشكيكيه يعني كه فلان چيز سفيد است فلان چيز شكري است و آن سفيد يك‏دست كه هيچ سياهي از هيچ جا داخلش نشده اين را بگويي يك جاييش سفيدتر است اين برنمي‏دارد. مقامات تشكيكيه يعني همچو جايي، هرجا مقام تشكيك آمد چيزي داخل او شده. نور صرف يك جاييش نوراني‏تر يك جاييش نورش كمتر نمي‏شود و اينها را خيلي مسامحه مي‏كنند و داخل بديهيات است و عقل حكم مي‏كند ديگر بديهياتي هم نيست كه بعد از فكر درش متحير شود. پس شي‏ء واحد يك جاييش لطيف باشد يك جاييش كثيف نمي‏شود، لطافت صرف همه‏اش لطيف است ديگر يك گوشه‏اش لطيفتر است يك گوشه‏اش لطافتش كمتر است ندارد. كثافت صرف تشكيك برنمي‏دارد مگر لطافتي داخلش كنند.

پس دقت كنيد، هرجايي كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه مراتب تشكيكيه پاگذارد چه معقولات چه محسوسات نمي‏شود صرف باشد. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا اين حتم است هرجايي كه يك عالمي است و يك اعلمي است عالمش يك خورده جهلي دارد داخلش اعلمش جهل كمتر دارد، يك خورده علمش بيشتر است آن يكي علمش كمتر است. هرجا افعل تفضيل آمد، ضدي داخل آن شده مي‏گويي فلان بلند است فلان بلندتر است ديگر ظاهر و باطن فرق نمي‏كند. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فلان چيز بلند است فلان چيز بلندتر است، فلان چيز سفيد است فلان چيز سفيدتر است. آن چيزي كه سفيد است يك خورده رنگ ديگري داخل دارد آنكه سفيدتر است كمتر داخل شده. آني كه شيرين است يك خورده چيزي غير جنس خودش داخلش شده آني كه شيرينتر است بيشتر داخلش شده اين است سر اين مطلب كه وقتي دست مي‏آريد، توحيد خالص به دستتان مي‏آيد، مي‏يابيد اين مطلب را كه صانع معقول نيست مخلوط شود با اشياء اين‏كه خدا مركب نيست ملتفت باشيد، و خدا يك وقتي قوتش خيلي بود يك خورده كم شده، يا قوتي اول داشت يك وقتي يك خورده زياده شده، در صانع اين‏جور چيزها معقول نيست. اگر بناشد قابل باشد قدرت صانع زياد شود معلوم است يك خورده عجزي داخل داشته حالا آن عجز را كم كرده‏اند قدرت زياد شده. همچنين علمي كه داشت قابل باشد كه يك سر سوزن زياد شود معلوم است جهل داشته داخلش، يك خورده از آن جهل را بيرون كرده‏اند علم زياد شده و اينها را وقتي فكر مي‏كنيد عقل بت مي‏كند و حكم مي‏كند كه همين‏طور است و غير اين نيست آن وقت مي‏بينيد كتاب و سنت و جميع كساني كه از پستاي انبيا و اوليا حرف زده‏اند همين‏طور گفته‏اند و پستاشان همين بوده. پس صانع را نساخته‏اند و همه را او ساخته و توانايي ساختن مخلوقات، جزء حقيقتش است و همچنين صانع بايد بداند چكار مي‏كند جزء حقيقتش است بايد عالم باشد و همچنين تمام اسماء و صفات او جميع قابل زياده نيستند، قابل نقصان نيستند. اگر درست پي ببريد كه چه عرض مي‏كنم مي‏دانيد مركب نيست ذاتش مركب نيست چرا كه معقول نيست خلق به او استحاله شود يا او به خلق استحاله شود كه تركيب شوند لكن خلقي با خلقي استحاله شود يا او به خلق استحاله شود كه تركيب شوند لكن خلقي با خلقي استحاله مي‏شوند مثل اينكه شيره سركه مي‏شود. پس صانع قابل زياد و نقصان باشد معاذ اللّه كه بتوان تعقلش كرد چرا كه قدرتش قدرتي است كه هيچ عجزي داخلش نيست، علمش علمي است كه هيچ جهل داخلش نيست و هكذا از اين جهت است علمش بي‏پايان است، قدرتش بي‏پايان است.

حالا ملتفت باشيد از روي بصيرت از روي تعقل و دقت كنيد، خيال نكنيد كه حرفهاي انبيا و اوليا و تمام اهل اين طبقه حرفهاشان حرفهاي ظاهري است و براي عوام گفته‏اند و حكمت نيست و خيلي از حكما كه از خرف خرفتر شده‏اند خيال مي‏كنند انبيا جوري حرف مي‏زنند كه عوام بفهمند، به قدر عقل عوام با آنها حرف مي‏زنند و حكمتي نمي‏گويند. ديگر نمي‏دانند كه انبيا مطالبشان ادق مطالب است و از جانب صانع آمده‏اند و احتمال سهوي نسياني خطايي در كلمات ايشان نيست و ادعاي همين را كرده‏اند ديگر آنها همچو ظاهر ظاهر حرف زده‏اند حرفي نامربوط است پس آمده‏اند ليعلمهم الكتاب و الحكمة پس آمده‏اند كه علم به حقيقت شي‏ء را تعليم مردم كنند بلكه يك كسي پايه‏ي علمش آن‏قدرها نيست كه حقيقت بفهمد آنها از نهايت قدرتشان اين است كه مطلبشان را جوري مي‏گويند كه عالم چيزي مي‏فهمد حكيم چيزي مي‏فهمد عامي هم به قدر خودش مي‏فهمد چيزي. مي‏فرمايند از براي كلام ما هفتاد وجه است چون چنين است هرجايي بخواهي به طور حقيقت معني كني مي‏شود معني كرد، عامي هم به قدر خودش مي‏فهمد.

خلاصه پس ملتفت باشيد، اسماء اللّه مقامات تشكيكيه براشان نيست و يك چيز است ظاهري ندارد از يكديگر براي اينكه چيزي از خارج ملك داخل آن ذات نمي‏تواند بشود و او متغير نبايد باشد و ببينيد لفظهاش چقدر مبذول است كه خدا متغير نيست، خدا حادث نيست، خدا را نساخته‏اند. پس صانع اگر قدرت نداشت و مي‏گفتي صانع، حرفي زده بودي بي‏معني مثل حرفهاي خلقي بود كه معني ندارد مثلاً مي‏گويند فلان كس سلطان است، اسمش سلطان است، هيچ سلطنتي هم ندارد. شما بدانيد حرفهاي مرتجل و بي‏معني هيچ پيش خدا نيست و تمام حرفهاي مرتجل يعني اشتقاق نداشته باشد و معني نداشته باشد و تمام اسماء خدا اشتقاق دارد اين است كه مي‏پرسند از ائمه و ائمه معني اسمها را فرمايش مي‏كنند. حتي اللّه را مي‏فرمايند يقتضي مألوها. پس اسماء اللّه تماماً مشتقاتند، لفظ ديگرش يعني معني دارند. پس الماء اسم للمشروب اين معني آب است. آب، الف و با نيست، آب آن است كه تر است. نار، نون و الف و را نيست. النار اسم للمحرق، اشتقاق بايد داشته باشد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، صانع و قدرت ندارد همچو صانعي مصنوع است مثل خلق است، صانع نيست. ملتفت باشيد، صانع يعني قدرت داشته باشد علم بايد داشته باشد و هكذا. از پيش برويد و اين دو لفظ مكرر مي‏شود به جهتي كه زود مي‏شود پي برد و فهميد، پيش پا افتاده است. اگر صانع نداشت قدرتي اينها را كه ساخت؟ اگر نداشت علم، چطور اينها را ساخت؟ اين است كه شيخ مرحوم در رساله علميه تفصيل اينها را فرمايش كرده‏اند و من هم شرح كردم. فكر كنيد ببينيد جميع صانعيني كه از روي شعور كار مي‏كنند، جميع كاسبها از اول صنعتشان تا آخر صنعت خودش را خودش مي‏داند. پس اين چوب را هرجور كه مي‏داند مي‏تراشد، آن چوب را هرجور مي‏داند مي‏تراشد آن وقت اين چوبها را هر جوري بايد متصل كرد مي‏كند همه را اگر عالم نباشد كرسي نمي‏تواند بسازد. ساعت‏ساز نداند ساعت چند چرخ مي‏خواهد هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد كه يك دورش مطابق با يك دور آسمان باشد همچو علمي محال است نداشته باشد و بتواند ساعت بسازد هر صانعي كه از روي شعور و اختيار كار مي‏كند پيش از آنكه دست بزند به صنعت، علم به آن صنعت خود دارد از روي علم دست مي‏زند، آن وقت جزء فجزء صنعت را از روي آن علمي كه دارد مي‏سازد آن علم مجمل را دارد پيشتر به تمام جزئيات و مجمل هم نيست تفصيل دارد. اما يك علمي است كه در هر فقره‏اي كه شروع مي‏كند از روي علم مي‏كند و اگر چنين نباشد و تو خيال كني قادر باشد نمي‏تواند چيزي را بسازد. پس اين است كه قادر بي‏علم نمي‏تواند كارهاش را بر نظم حكمت بكند و پستايي بردارد كه به آخر برساند. علي العمي نقشي ريختيم و چيزي پيدا شد، اينها كار جهال است كه خودشان هم نمي‏دانند چطور شد. پس صانع بايد دانا باشد. كي دانا است اگر يك وقتي اين دانايي را نداشته باشد مثلاً عالم قادري را كه احمقها مي‏شنوند خيال مي‏كنند يك وقتي نداشته علم را كي درسش بدهد قدرت را يك وقتي در يك مرتبه‏اي به هر لحاظي خيال كني نداشته كي اين قدرت را به او افاضه كند اين است كه تمام صفات او از خود او است و تمامش صادر از خود او است و تعجب اين است كه اول صادر هم ندارد كه ابتداش را بگويي كي صادر شده. پس تمام صفاتش را هميشه داشته است و اين هميشه داشته است را حضرت امام رضا تعبير مي‏آرند براي عمران صابي مي‏فرمايند اين چراغ را مي‏بيني نبوده وقتي كه چراغ باشد و نور او نباشد اما حالا مي‏فهمي كه نور به او بسته او به نور نبسته. همين‏طور خدا تا بود قادر بود به اتفاق تمام اديان به الفاظ مبذوله عقل حكم مي‏كند كه اگر يك وقت قادر نبود قدرت از كجا بيايد به خدا بچسبد يعني هميشه قدرت داشت و قدرتي حادث به اين‏جورها كه مردم خيال مي‏كنند نيست خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية بنفسها. حالا وقتي مردم مي‏شنوند خدا خلق كرد مشيت را هم همان‏جور خيال مي‏كنند خصوص كه تنزيهات بشنوند. خدا بود و هيچ نبود پس قدرتي كه نبود و نداشت از كجا قدرت را خلق كرد كسي كه قدرت ندارد نمي‏تواند چيزي خلق كند. پس تا بود قدرت داشت و لو خَلَقَها بها هم فرموده ولكن اين خلَق با آن خلَق خيلي تفاوت دارد، چقدر؟ به قدر تفاوت از خدا تا خلق است. پس من زعم ان الميم مصنوع ذلك هو الكفر الصراح كسي كه گمان كند كه يك وقتي قدرت نداشت و يك وقتي قدرت را براي خود خلق كرد از كجا بيارد اين است آن كفر خيلي صريح. قدرتي كه نداشت از كجا بيارد و اگر اينجا را اسمش را بگذاري كه اين وجود است و وجود هميشه هست پس اين قدرت هميشه بود، مي‏گويم اين وجود اينجا هست از عالم نيست صرف هيچ داخلش نشده حالا اين هست قوتش كو؟ مي‏بيني نيست. علمش كو؟ مي‏بيني نيست پس همراه آن وجود هيچ نيست و لو ابسط مايتعقل خيالش كني اگر قدرت داشت قدرت همراه اين وجود بود يا ذاتش قدرت بود يا قدرتش عين ذات بود يا ذاتش عين قدرتش بود يا قدرت زايد بر ذاتش بود.

ملتفت باشيد اگر اين جورها كه مردم و حكما خيال مي‏كنند بود، اگر هست صرف صرف صرف كه ابسط مايتعقل و مايتفئد اگر او قدرت همراهش است نبايد اصلش عجزي يافت شود در ملك و اگر او ذاتش علم است و او است كه علم همراه او است بايد اصلش در ملك جهلي يافت نشود و مي‏بيني جهلي يافت مي‏شود و جهال بسيارند در ملك. همچنين اگر هستي ذاتش غناي صرف باشد بايد هيچ فقيري يافت نشود.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس صانع اسمش را به مصنوعات نمي‏دهد آنجا كه مي‏دهد ملتفت باشيد و جاش را پيدا كنيد، من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي كه موقع صفت را شناخت علم به حق شي‏ء پيدا كرده. پس قادر آن است كه ذات ثبت لها القدرة، عالم ذات ثبت لها العلم، حكيم ذات ثبت لها الحكمة و هكذا اينها همه را بايد دارا باشد همه هم از خودش بايد باشد اينها هم نمي‏توانند چيزي به او بدهند. او غذا نمي‏خورد قوت بگيرد، كسي درسش نمي‏دهد علمي زياد كند.

پس خوب دقت كنيد تمام اسماء او تمامش اركان توحيدند و توحيد به آن اسمها توحيد است اينها همه را كه دارد خدا است، محتاج هم نيست. او سد فاقه فعلهاي خود را مي‏كند اينها را مي‏شود گفت محتاجند به او، اسم زيد محتاج است به زيد پس اينها را مي‏توان محتاج به او گرفت لكن احتياجش مثل احتياج ظاهري نيست و آن وحدتي كه در فاعل است براي فعل هم هست. پس اينها همه هستند براي او ثابت قوه هم سرجاي خود ثابت را هم فكر كنيد لكن باز اين‏جورهايي كه در لفظ مي‏آيد كه همه هستند و همه ثابت. اينها را انسان باز مي‏شنود و خيال مي‏كند عالمش جايي قادرش جايي حكيمش جايي همين‏طور سي‏صد و شصت اسم منفصل خيال مي‏كند. شما ان‏شاء اللّه مي‏خواهيد به حاقش برسيد فكر كنيد بعينه خود را ببينيد و خودتان آيتي هستيد و في انفسكم أ فلاتبصرون فكر كن ببين خودت وقتي قائم مي‏شوي تمامت قائم است، وقتي قاعد مي‏شوي تمامت قاعد است، وقتي نجاري مي‏كني تمامت نجاري مي‏كند. اينها افراد عديده نيستند كه مابه الامتياز و مابه الاشتراك داشته باشند اين است شخص واحد و لو صد هزار اسم داشته باشد همه هم مشتق باشند اينها همه اركان شخصند و به اين كمالات آن شخص، آن شخص شده و اينها همين‏طور هستند و مع‏ذلك آن قادرش عالم است و آن عالمش قادر است اسمها جدا جدا ننشسته‏اند كه چشم وحدت بين در كثرت بخواهد كه اينها همه واحدند. پس اين اسماء را وقتي درست نگاه كني علمش بي‏نهايت رفته پيش قدرت و قدرتش بي‏نهايت رفته پيش علم و علم و قدرت دو شي‏ء مترادف هم نيستند و مي‏شود يك چيز باشند و فرموده افهامشان مختلف است تا در ذهن مختلف باشند. پس از اين است كه چون غيري مخلوط با صانع نمي‏شود و او معقول نيست متغير باشد معقول نيست اكلي شربي لطيف شدني از اينها اكتساب كند. كثيف شدني گرمي سردي از اينها اكتساب نمي‏كند به اينها احتياج ندارد. او واحد است فعلش هم واحد است، علمش هم واحد است علم و قدرت يك چيز است. اسماء تمامشان ابتداشان يك چيز است ابتداشان آن اسم مكنون مخزون است. آن يك اسم تا تعلق نگيرد به اشياء مختلف نخواهند شد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و مثل اين حكايت كه مفصل مي‏شود درست دقت كنيد. باز نمونه‏ها را عرض كنم. نمونه اين است كه غيب با شهود اصلاً مزاحمت ندارد، پهلوي هم نمي‏نشينند كه جا را بر يكديگر تنگ كنند چون چنين است اگر از غيب چيزي بايد به شهود بيايد و شهود اجزاش مختلف باشد پس مي‏شود روحي كه به كلش سميع است، به كلش بصير است، به كلش شام است، به كلش ذائق است، به كلش لامس است به اين بدن كه تعلق گرفت اينها از هم جدا شوند. اين اسمها نه اين است كه آنجا توي شكم خود روح است، آن شامه است كه اين بوها را بايد بكشد كه شامه باشد. ذائقه است اين طعمها را بايد بفهمد، باصره است كه رنگها را مي‏بيند، سامعه است كه صداها را ادراك مي‏كند، لامسه است كه گرمي‏ها و سردي‏ها را مي‏فهمد آن وقتي كه روح بيرون رفت از اين بدن ديگر نه سرماش مي‏شود نه گرماش مي‏شود. نه تلخي مي‏فهمد نه شيريني اما يك جوهري است كه وقتي گذاشتيش در بدني و آن بدن دارد ذائقه‏اي كه عجالةً حالا صانع ساخته، وقتي توي همچو بدنيش گذاشتي از راه زبان حالا مي‏چشد، بو مي‏فهمد، مي‏شنود، مي‏بيند تمامش را او مي‏كند و اين عمل عمل روح است. پس اين فعلش را القي في هوية البدن مثاله و اظهر عن هوية البدن افعاله. ذات خود روح به كلش بصير است به كلش سميع است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است يعني چه؟ آنجا كه سرما نيست گرما نيست سنگيني نيست سبكي نيست حالا كه اينها آنجا نيست پس آنجا هيچ لامس نيست. به كلش شام است همين‏طور آنجا بويي نيست اصلش پس هيچ شام نيست، هيچ ذائق نيست، هيچ سميع نيست، هيچ بصير نيست. آنجا به كلش چشم است يعني چه؟ چشم يعني اين رنگها را ببيند آنجا كه اين رنگها نيست پس حالا آنجا به كلش مي‏بيند، نه هيچ آنجا نمي‏بيند. اگر نيامده بود در اين بدن هيچ اين حرفها را نمي‏شد بزني اما حالا كه آمد توي اين بدن و ديد و شنيد و چشيد و بو فهميد و گرمي و سردي فهميد ما فهميديم او در عالم خودش به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است به كلش سميع است به كلش بصير است و توي اين بدن مي‏بيند. آيا چشم اين جوري داشته در عالم خود؟ نه، او به كلش مي‏بيند به كلش مي‏شنود به كلش بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد گرمي و سردي مي‏فهمد اما شم غير ذوق است، ذوق غير لمس است اينجاها چنين است، آنجاها چنين نيست. پس همين‏جور تعبير را بايد آورد اما خيلي بايد لطيف باشد و بالا برود مي‏فرمايند ذاتٌ قديرة عليمة سميعة بصيرة اينها هست ولكن او عضو ندارد و احتياج به اين‏جور چيزها ندارد و القي في هويات هذه الاسماء مثاله فاظهر عنها افعاله لكن ملتفت باشيد چيزهايي كه آنجا لطيف شود و بالا برود آنجا پيش از آنكه دست بزند به تمام مخلوقات و مي‏بينيد كه پيش و پس مي‏توانيد تعقل كنيد همين طوري كه الان دست به خلقت فردا نزده، آينده‏ها هنوز نيامده. ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد كه توي همينها خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد و بدانيد كه اين حرفها هيچ دخلي به حرفهاي مطلق و مقيدي ندارد. الان تمنا مي‏كنيد كه خدا بعد از اين كارها بكند براي شما. كساني كه بايد دعا كنند ببينيد هركه دعا مي‏كند براي آينده دعا مي‏كند هيچ كس دعا نمي‏كند كه آن پدر من كه سالها است مرده نمرده باشد، دعا از مامضي معقول نيست هيچ صاحب شعوري را نمي‏يابيد. ملكي پيغمبري مؤمن ممتحني را نمي‏يابيد كه دعا كند كه آن كارهاي پيش نشده باشد اما همه دعا مي‏كنند كه خدايا تو روز مي‏تواني بياري شب مي‏تواني بياري. مي‏تواني بلاها را نياري مي‏تواني نعمتها را بياري همه براي بعد است و خيلي ان‏شاء اللّه دقت كنيد مامضي‏ها در عرصه امضا است و قابل تغيير نيست و تغييرپذير نيست و تمام آينده‏ها در مقام مشيت است اين است كه خودش امر كرده آينده‏ها را بطلبيد از من كه من تغيير بدهم چرا كه آينده‏ها قابل تغيير است. پس صانع لايزيد و لاينقص و او چيزي ديگر داخلش نمي‏شود كه كم و زياد بردارد پس علم نافذ و انفذ هرجا باشد بدانيد جاي ديگر جاش است. آن بالا بالا جاش نيست. آنجا يك چيز است يك صادر است اين صادر را علم مي‏شود گفت قدرت مي‏شود گفت و يك چيز است و يك اسم است اختلافي ندارد. هرجا اختلاف آمد غير بايد داخل شده باشد. پس حالا بخواهي اعلي الاسماء را بگيري عيني من حيث الصدور آن اسمي كه بالاتر از همه اسمها است و صادر از صانع است آنجاها كثرات به هيچ وجه معقول نيست يافت شود پس آنجا اسمهاي متعدده باشد اسميش اقدر باشد اسميش قادر باشد علم نافذي باشد علم انفذي باشد و هكذا آنچه از اين قبيل است آنجاها هيچ جاش نيست اما بعد از آني كه او خودش است و همان يك اسم اسم مكنون مخزون است كه هيچ خلقي بي‏اغراق خبر از آن ندارد و خلقي نيست كه خبر داشته باشد يا نداشته باشد بايد بعد خلقي خلق كند و حاليش كند كه تو خبر از آن اسم نداري پس آن اسم مكنون مخزون، عين ذات نيست اسم است واقعاً و انبأ عن المسمي اما يك اسم است و تكثري در آن نيست، تكثر همه در عالم خلق است در عالم خلق خلقها مختلف هستند بعضي از كومه جسم ساخته شده‏اند بعضي از كومه نبات ساخته شده‏اند بعضي از كومه حيات ساخته شده‏اند همين‏طور مي‏رود تا عقل. بعضي از آن كومه عقل ساخته شده‏اند. بعضي از كومه جواره ساخته شده‏اند، بعضي از كومه اعراض ساخته شده‏اند و صانع حد اشتراك به هيچ يك از آنها ندارد. حالا چون صانع مابه الاشتراك اينها نيست و مي‏بينيد در الفاظ انبيا و اوليا هم خدا را مابه الاشتراك نمي‏گيرند و مي‏بينيد پستاي حكما را كه خدا را مابه الاشتراك مي‏گيرند پس صانع نه خودش و نه فعلش هيچ كدام مابه الاشتراك نيستند با مخلوقات و بلاتشبيه مثل روحي است در بدن بعضي از مخلوقات و اين نسبت را هم خودش داده و او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار است پس حالا در عالم خلق كه آمدي مي‏شود يك‏پاره خلق يك جوري باشند كه قدرتي آمده باشد تعلق گرفته باشد به آن‏جور خلق. باز ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم نه اين است كه قدرت خدا آمده كه مستحيل به اين بدن شده باشد. ببينيد الان كه روح آمده در بدن مستحيل به اين بدن نشده پس غيب به شهود مستحيل نمي‏شود و شهود به غيب مستحيل نمي‏شود پس وقتي هم تعلق مي‏گيرد استحاله به فعل نمي‏آيد اين را آنجاها بخواهي ببري نمي‏رود و محال است برود چرا كه خلق تماماً قبول فعل او را مي‏كنند و او هيچ قبول نمي‏كند هيچ چيز از هيچ كس او متأثر نيست و اينها تمامشان متأثرند. حالا اين متأثرات مي‏شود كه يكي علمش را بنمايد يكي قدرتش را بنمايد يكي زياد بنمايد يكي كم بنمايد يكي اقرب باشد يكي ابعد باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين

 

(درس بيست و ششم ــ سه‏شنبه 26 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

26بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له.

از قاعده‏اي كه هي مكرر عرض كردم و عرض مي‏كنم ان‏شاء اللّه اگر ملتفتش باشيد جاي لغزش نيست. هر حقيقتي هر طوري كه هست در تمام ظهوراتش آن حقيقت محفوظ است. ملتفت باشيد، و هر جنسي هر طوري كه هست در تمام ظهوراتش آن جنس همان جنس است به طور ظاهر به طور باطن، چه جوهر چه عرض هيچ جا هم تخلف‏پذير نيست اين قاعده. فكر كنيد كه جزء خودتان باشد. پس هر چيزي هر حقيقتي هر جايي كه هست در ظهوراتش محفوظ است و همه جا بر يك نسق است و از حيث او هيچ تشكيك نمي‏آيد كه يكي ضعيف‏تر باشد و يكي ضعيف باشد و اين قاعده از مشيت خدا گرفته تا همه جا جاري است و هيچ جا تخلف‏پذير نيست اما محل لغزشهاش را هم تعمد مي‏كنم عرض مي‏كنم كه مبادا يك وقتي خيال كنيد قاعده قاعده نبوده.

محل لغزشش اينجاها است كه غيبي به شهاده‏اي تعلق مي‏گيرد و انسان غافل است از اينكه از غيب چيزي به شهاده آمده يك جايي مي‏بيني بروز غيب بيشتر است يك جايي كمتر است يك جايي هيچ نيست اين ترائيات آدم را گول مي‏زند. حيوان ناطق يك فردش پيغمبر مي‏شود يك فردش آن انسان ضعيف مي‏شود. اين ترائيات گول مي‏زند انسان را فكر كنيد پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه آتش نسبت به اين اجسام ظاهره غيبي است حالا همين آتش آن ابتداي تعلقش به جسم آن وقتي است كه جسم يك خورده نرم شود بي‏اغراق تا يك خورده آتش توش نباشد نرم نمي‏شود. موم كه يك خورده نرم است حرارت توش هست و هرچه خم بيارد يك خورده رطوبت توش است و رطوبت به حرارت بسته است. پس آتش توي موم هست و هرچه آتش زيادتر شد موم نرمتر مي‏شود خيلي كه داغ شد جاري و سيال مي‏شود. جاري هم كه شد باز مي‏بيني آتش پيدا نيست از لمس مي‏فهمي، مومي هم كه نرم است دست بگذاري گرمتر است از مومي كه نرم نيست اين است كه هرچيز صلبي ملمسش سردتر است از هر چيزي كه يك خورده خم مي‏آورد. آهنهاي سخت ملمسش سرد است. حالا اين درجات نار كه اول موم را نرم مي‏كند بعد مذاب مي‏كند بعد بخار بعد دود تا اينجاها هيچ آتش پيدا نيست تا يك دفعه در مي‏گيرد روشن مي‏شود ملتفت باشيد، پس از آن وقتي كه موم نرم شد تا وقتي كه در گرفت انسان بخواهد بشمارد كه چند درجه مي‏شود ببينيد چند درجه مي‏شود جميع اينها درجات تشكيكيه است كه در اين ميانه پيدا مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ببينيد آيا معقول است اين درجات تشكيكيه براي نار باشد و مسامحه نكنيد بسا خيال كنيد حكيم شده‏ايد و حكيم نيستيد و خيلي از مردم عدم و ملكه را قاعده كليه مي‏گيرند كه هرچه هست حرارت است ديگر برودت يعني عدم حرارت. يك خورده چشمش را بمالد اين مردكه به او بگو خير اصل، برودت است و حرارت عدم برودت است و همچنين گفته‏اند آنچه موجود است حركت است تو برگردان بگو آنچه موجود است سكون است حركت عدم سكون است و هكذا گفته‏اند آنچه موجود است نور است ديگر ظلمت امر وجودي نيست، ظلمت عدم نور است چرا ظلمت عدم نور باشد نور عدم ظلمت باشد بدانيد اينها همه هذيان است هركه هم گفته هذيان گفته. شما ملتفت باشيد برودت شيئي است حقيقتش غير حقيقت حرارت و همچنين حرارت شيئي است حقيقتش غير حقيقت برودت بعينه مثل سركه و شيره هر كدام را زياد كردي طعم آن زياد غلبه ميكند و طعم آن مغلوب كم مي‏شود برودت چيزي است جدا حرارت چيزي است جدا، توي هم مي‏كني نيم‏گرم مي‏شود. حرارت زيادتر شد داغتر مي‏شود برودت زيادتر شد سردتر مي‏شود. پس اين قاعده را ديگر شما ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد حالا ديگر نار خودش درجات دارد، نه درجات ندارد. نار كه تعلق به شي‏ء باردي مي‏گيرد درجات پيدا مي‏شود به دليل آنكه آن جسمي كه حار باشد اين ديگر مقام تشكيك ندارد، بارد هم يعني جسمي كه بارد باشد پس نه برودت بارد از عالم جسم است و نه حرارت حار. حالا كه چنين شد پس درجات ندارد برودت مگر حرارت داخلش بشود و همچنين حرارت درجات ندارد مگر برودت داخلش بشود. پس همه جا مقامات تشكيكيه معنيش اين است كه دو شي‏ء موجود داخل هم كه شدند درجات تشكيكيه پيدا مي‏شود و هر چيزي كه صرف شد درجات معقول نيست داشته باشد. حالا هر جايي كائناً ماكان كه درجات، درجات تشكيكيه شد بدانيد دو چيز مخلوط يكديگر شده‏اند و هر جايي دو چيز اقلاً تركيب شده و اقل تركيب دوتا است يك چيز تركيب نمي‏شود. زيد كه يك چيز است يك چيز است، خيك شيره‏مان يك شيره است همه‏اش شيره است، بنفشه‏مان يك بنفشه است تمام مثقال مثقال او همان بنفشه است، آبمان همين‏طور، روغنمان همين‏طور هر قدر چرب است چرب است ديگر كيفيت نمي‏شود منقسم شود چه كيفيت چه كميت اين انقسامات همه از اين است كه دو فعليت اقلش اين است كه داخل هم شده‏اند درجات پيدا شده. پس از ابتدايي كه آب بنا مي‏كند گرم شدن تا وقتي كه بشود توش بروي چند درجه است؟ هزار درجه ابتدا در نهايت سردي است آخر كار در نهايت گرمي است لكن اين انقسامات يعني اين درجات تشكيكيه كه ترائي مي‏كند كه كيفيت منقسم شده ملتفت باشيد تمام اين درجات از برودت خود آب پيش آتش رفته تا آنجايي كه آتش كم مي‏شود حتي از آب بارد كه در نهايت برودت است تا سيال است باز يك خورده آتش توش است و الاّ يخ مي‏كرد و مادامي كه هرجايي يك نرمي باشد از اثر آتش است ديگر اينها را داشته باشيد كه اينها از اعماق حكمت است. هر جايي رطوبت هست مغزش حرارت است اگر نبود مثل خاكستر اجزاش از هم مي‏پاشيد و هر چيزي اجزاش بهم چسبيده مثل صمغ مغز آن صمغ آتش است و اغلب صموغ روشن مي‏شوند مثل چراغ. هر چيزي اجزاش بهم چسبيده وقتي آتش بر آن غلبه كرد شعله مي‏دهد دود مي‏كند تا وقتي كه صرف مكلس شود كه هيچ رطوبت نماند خاكستر صرف صرف مي‏ماند و خاكستر صرف صرف بسا آتش روش بسوزاني گرم هم نشود.

باز دقت كنيد ان‏شاء اللّه و اينها را سرسري نگيريد خيال نكنيد كه محسنات است اينها عين حكمت است كه عرض مي‏كنم و غير از اين وضع نشده ملك. حتي خاكستر كه گرم مي‏شود هواها در خلل و فرج اين مكلس است آن هواها تر است و هوا رطوبت دارد و چون رطوبت دارد پس به آن رطوبت حرارت تعلق گرفته و اينها مجاور آنند از اين جهت گرمند و در تمام خلل و فرج اين خاكستر هوا هست اين هوا است كه داغ شده و الاّ آتش هرگز به شي‏ء صرفي كه هيچ رطوبت ندارد تعلق نخواهد گرفت چرا كه هيچ قابل گرم شدن هم نيست. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين است كه آب را خدا از آتش آفريده و اول آتش آفريده و اين را مغز آن گذارده. آن را جامه اين كرده ديگر اگر اينها را داشته باشيد خيلي از احاديث حل مي‏شود به اينها مثلاً آفتاب هفت طبقه دارد يك طبقه‏اش آتش است يك طبقه‏اش آب است و هكذا قمر هفت طبقه دارد از همين بابها است و از همين بابتها استحاله در دواها پيدا مي‏شود. جيوه ظاهرش سرد است و تبريد مي‏كند، يك خورده تصرف درش مي‏كنند و تكليسش مي‏كنند مي‏بيني آتش مي‏شود چنان آتشي كه گوشت دهن را كباب مي‏كند. همين‏طور سنگ جهنم را از نقره مي‏سازند و اطبا نقره را در مقام تبريد به كار مي‏برند. هر قلبي كه حرارت دارد معجون نقره و ورق نقره به او مي‏دهند كه تبريد كند، حتي نقره را همين‏طور در آب بيندازي و بزني تا كف كند تبريد مي‏كند مثل آب بنفشه توي ظرف نقره آب بخوري يا توي ظرف مس، توي ظرف نقره بيشتر تبريد مي‏كند و از همين نقره سنگ جهنم مي‏سازند و اين سنگ جهنم چنان آتشي است كه از آتش بيشتر مي‏سوزاند پس اين روش آب است اما مغزش آتش است وقتي بيرون مي‏آيد مي‏سوزاند. همين‏طور مغز به مغز هرچه مي‏روي هي چيزها بيرون مي‏آيد.

باري منظور اين است سررشته‏اش را به دست بگيريد همه اين تفاصيل توش هست و آن سررشته اين است كه عرض كردم و ان‏شاء اللّه فراموش مكنيد كه شي‏ء واحد خودش في نفسه آثار مختلفه نمي‏شود از او صادر شود. آن شي‏ء واحد اگر شيرين است تمام فعلش شيرين است، اگر تلخ است تمام فعلش تلخ است، اگر شور است تمام فعلش شور است ديگر شوري درجات دارد بله يك خورده آب توش ريختي درجات پيدا مي‏كند. ترياك قدري تلخ است چيزي قدري تلخيش كمتر است حالا ديگر ملتفت باشيد مزخرفات مردم را كه تلخي وجود ندارد، شوري وجود دارد تلخي عدم شوري است، بدانيد اينها هذيانات است اگرچه آنها همان تاريكي و روشني را گفته‏اند تلخي و شوري را نتوانسته‏اند ببافند لكن شما بدانيد يك پستا است يك جنس هرچه هست هيچ تفاوت در اجزاي آن نيست و همه اجزاش يك‏جور شيرين است. بنفشه همه مثاقيلش يك‏جور تبريد مي‏كند، گندم همه دانه‏هاش يك‏جور مزاج دارد نمي‏گويم گندم اين خرمن و آن خرمن تفاوت ندارد بله گندمي هست كه گرمتر است معلوم است گندمهاي سرخ حرارتش بيشتر است، گندمهاي سفيد نوعاً يك‏خورده برودتش بيشتر است.

پس فراموش نكنيد و دقت كنيد مطلب اين است كه شي‏ء واحد هيچ درجات از براي خود او و از براي اثر او هيچ درجات نيست و هيچ مقامات تشكيكيه براي خود شي‏ء و براي فعل صادر از شي‏ء پيدا نمي‏شود اما هر جايي كه كم و زياد بردار است و قابل زياده و نقصان است آنجاهايي كه قابل زياده و نقصان است يا حرارت و برودت داخل هم شده‏اند يا شيريني و تلخي داخل هم شده‏اند يا علم و عقل داخل هم شده‏اند. هر جايي قابل زياده و نقصان است بدانيد لامحاله دو چيز با هم جمع شده و يك چيز مقابل چيزي را گرفته ديگر يا كمتر گرفته آن يكي بيشتر شده يا بيشتر گرفته آن يكي كمتر شده و هكذا. اين كليه باشد ان‏شاء اللّه كه شي‏ء واحد هيچ درجات ندارد. آتشي كه روشن مي‏كني مثلاً حالا شي‏ء واحد است يك چيزي نزديكش مي‏گيري همين‏قدر گرم مي‏شود. يك چيزي ديگر نزديكش مي‏گيري مي‏بيني آب شد حالا نه اين است كه آتش بيشتر تعلق گرفته به اين و به آن يكي كمتر. بلكه يك‏پاره روغنها هستند زودتر آب مي‏شوند پيه ديرتر آب مي‏شود، موم ديرتر آب مي‏شود حالا نه اين است كه روغن زودتر آتش به آن درمي‏گيرد لكن روغن قابليتش جوري است كه زود از آتش متأثر مي‏شود و آب مي‏شود و پيه چون از روغن برودتش بيشتر است ديرتر آب مي‏شود، موم برودتش بيشتر است از پيه، ديرتر اب مي‏شود. پس يك آتش است در يك كوره به هر جوري مي‏دمي اين يك كيفيت دارد لكن تا قلع رسيد به آن آتش مي‏بيني آب شد سرب يك قدري بايد مكث كرد تا آب شود. نقره بيشتر بايد مكث كرد، طلا خيلي بيشتر بايد مكث كرد تا آب شود. حالا نه اين است كه آتش بيشتر به جان قلع گرفته و زودتر آن را آب كرده بلكه اين به اين مقدار آتش آب مي‏شود به آن مقداري كه سرب آب مي‏شود قلع را آتش كني ضايع مي‏شود. مي‏سوزد و به همان ميزان كه قلع آب مي‏شود اگر الي ابدالابد آتش روي سرب بريزي سرب آب نمي‏شود مگر به ميزان خودش. پس آتش بر يك نسق است او خودش در ذات خودش تشكيك‏بردار نيست يك جاييش داغتر نيست. اين را لري مي‏كني زياد و كم مي‏گويي مي‏گويي يك جاييش داغتر است يك جاييش كمتر داغ است. قلع را مي‏اندازي به دو سه دم آب مي‏شود سرب پنج شش دم مي‏خواهد، روي (روح خ‏ل) را مي‏اندازي هفت هشت دم بايد دميد، نقره را بسا به صد دم بايد دميد تا آب شود، طلا را بسا هزار دم بايد دميد كه آب شود. پس اين اختلافات از قوابل است، اين درجات از قوابل است درجات از نار نيست. پس مگو نار درجات دارد خودش في نفسه. حتي بالاي شعله گرمتر است اينها را هم دقت كنيد كه هيچ خدشه براتان نماند. بسا بالاي همين شعله بالاي كوره داغتر است، بسا همان جايي كه بيرون مي‏آيد دست بگذاري سرد هم باشد همين‏طور هم هست. يك خورده بالاترش ملايم است داغ هم نيست و همين‏جور جلددستي‏ها است كه يك‏پاره مي‏كنند و عوام نمي‏فهمند خيال مي‏كنند دست توي آتش كرد.

باري، پس اين را داشته باشيد كه از شي‏ء واحد و يك جنس متشاكل الاجزاء نمي‏شود يك جاييش رطوبتش بيشتر باشد يك جايي يبوستش يا برودتش يا حرارتش يا شيرينيش يا تلخيش بيشتر باشد. اين است كه محال است تركيب از شي‏ء واحد و معقول نيست از ماده واحده از شكر واحده معجونهاي مختلف بخواهيم بسازيم تا چيزي ديگر داخلش نكنيم ساخته نمي‏شود، حتي تعفينات هم داخل تركيبات است بگذار گرم شود، بگذار سرد شود، آتشش را زياد كن، كم كن به درجه‏اي قند مي‏شود، به درجه‏اي نبات مي‏شود، به درجه‏اي آب‏نبات مي‏شود. رطوبتش را كم كرده آن را متفكك كرده.

پس آن قاعده را فراموش نكنيد، شي‏ء واحد در عالم خودش كه از غير جنس خودش چيزي داخلش نكني قابل زياده و نقصان نيست و اين را ببريد تا پيش صانع و به طور يقين بدانيد كه صانع هيچ چيز مخلوط به او نمي‏شود و او هيچ منفعل از هيچ چيز نمي‏شود اينهايي كه مي‏بينيد درجات تشكيكيه در ايشان پيدا مي‏شود وقتي حرارت مستولي شد بر آب و آب را گرم كرد، برودت آب هم مستولي شد بر نار، پس از اين جهت حالا ملول است، نيم گرم است و معتدل است و هرچه نار زيادتر مستولي شد گرمتر مي‏شود، هرچه آب مستولي شد بيشتر سرد مي‏شود.

پس دقت كنيد كه درجات تشكيكيه از يك جنس نمي‏شود باشد مگر چيزي از خارج داخلش كني. تركيب كني سركه و شيره را سكنجبين بسازي. حالا كه چنين شد پس هر جايي كه در آن درجات تشكيكيه است نه همان يكي در يكي اثر كرده بلكه آن يكي هم در آن ديگري اثر كرده است پس هر دو فاعل بوده‏اند و هر دو منفعل بوده‏اند اما صانع منفعل از هيچ چيز نيست و منفعل نمي‏شود و قوتي دارد كه هرچه را مي‏بيني و هرچه را به هر مشعري كه تميز مي‏دهي تمام اين خلق را حالا عجالةً همه را ساخته، قابليتها را هم ساخته. همين قابليتها را پيش فعل او كه مي‏اندازي ابداً اينها اثر در قدرت او نمي‏كنند اين است كه لارادّ لحكمه و لامانع من قضائه و اينها الفاظش همه جامبذول است ولي معنيش پيش شاعر است. اما آن كسي كه اول گفته او حكمت گفته نهايت مردم نفهميده‏اند.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه كه فاعل اگر به هيچ وجه فعلش تعلق نگيرد چيزي موجود نخواهد شد و ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كه گم نشويد. فاعل كه كاتب است مي‏نويسد اين خط را، او هم اگر ننويسد اين خط نيست اما قدرت خودش هيچ نمي‏رود توي خط و هيچ مستحيل به مداد نمي‏شود. اينها را آدم روشن مي‏بيند و حكمتهاي بزرگ بزرگ در اينها گذاشته شده. ذات كاتب ذاتش است، فعلش هم بسته به ذاتش است و هيچ استحاله نمي‏شود فعل او به سواد اين مداد. نه به مدادش نه به كاغذش، نه قلمش مع‏ذلك تا دست نگيرد قلم را و ننويسد، حروف نيستند. پس فعل فاعل هيچ مستحيل نمي‏شود به مصنوع فاعل به جهتي كه آن فعلش از عالم تحريك است و در عالم غيب است و غيب با اين مركبهاي ظاهري مستحيل با يكديگر نمي‏شوند.

سعي كنيد يك جايي مطلب را به دست بياوريد همين كه جايي مطلب را پيدا كرديد سخت بگيريد تا مسامحات ظاهري را از نظرتان بيندازد. پس مطلب را علانيه ببينيد كه هر صاحب علمي علمش را مي‏نويسد يا علمش را مي‏گويد. گفتن هم مثل نوشتن است و آني كه متكلم است غير از اين صوت است به جهتي كه اين صوت آمد در هوا فاني شد اما آن متكلم فاني نشده. من اينجا نشسته‏ام و فاني هم نشده‏ام و هيچ كلام من هم مستحيل به هوا نمي‏شود و اين هوا ظرف او است. حالا ظرف از هم پاشيده شده، او هيچ پاشيده نشده. ظرف خراب مي‏شود آني كه حرف مي‏زند خراب نمي‏شود. دقتش را به كار ببريد تا به دست بياريد. پس فعل هر فاعلي ــ و فعل آن فاعلي كه بايد پي به آن ببريد ان‏شاء اللّه همين‏جور غيب و شهود است ــ پس فعل هر فاعلي كه صانع است مثل آن فاخور جزء كوزه نمي‏شود. نه آب مي‏شود نه گل مي‏شود نه آتش مي‏شود اين آتش يعني همين‏جور حرارت به اين جور عنصر تعلق گرفته اسمش آتش شده آبش هم همين‏طور است، خاكش هم همين‏طور است، هواش هم همين‏طور است. ديگر حالا بنشينند كه او به همت كوزه بسازد نمي‏شود به همت كوزه ساخته بشود و بدانيد اينها هذيان است و عالم را پر كرده و شايع شده.

ملتفت باشيد كوزه را بايد آب برداشت توي خاك ريخت گل كرد برداشت كوزه ساخت. حالا حركت دست فاخور توي اين كوزه نيست نه استحاله به آبش شده، نه به خاكش، نه به نارش، نه به هواش و هكذا نجار مستحيل به كرسي نشده فعلش هم مستحيل نشده. فعل نجار نه اين پايه است نه آن تخته است نه اين هيأت است لكن اگر او نبود اين نبود. پس چيزي را كه مي‏گيري و به صورتي درش مي‏آوري اين محال است از بدن فاعل صادر شود و محال است اينها از شكم ذات بيرون آمده باشند و داخل ممتنعات است و بدانيد كه واللّه شريعت تمامش مغز حكمت است كه حكماي حقيقي كه انبيا بودند آورده‏اند و همين‏طور بيان كرده‏اند ليكن پيش اين مردم و به دست اهل غرض و مرض كه افتاده خرابش كرده‏اند.

پس صانع لم‏يلد و لم‏يولد است و او هيچ جزء مخلوق نمي‏شود ابداً و اينها نمي‏روند جزء او شوند ابداً نه اين است كه او اصل باشد و اينها فرع او باشند، بلكه او اصل را ساخته فرعشان را هم ساخته به جهتي كه قادر است. خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار.

ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد و دقت كنيد مي‏خواهيم ببينيم و بفهميم وضع چه جور است نه آنكه بخواهيم به كوشش خود همچنينش بكنيم يا بخواهيم چيزي بگوييم كه دخلي به خدا نداشته باشد. ملتفت باشيد در خيلي اخبار هست كه هركس گمان كند كه خدا خلق را من شي‏ء ساخته كافر است اما دقت كنيد كه معني حديث را بفهميد. اگر اين حديث هست از آن راه هم آيه‏ي صريح قرآن هست كه جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و خلق الانسان من صلصال كالفخار اين را هم اگر اعتقاد نكني كافر مي‏شوي. پس دقت كن ببين مطلب چه چيز است، به ظاهر حديث اگر بروي و خلق الانسان من صلصال كالفخار را اعتقاد كني كافر مي‏شوي و اگر مي‏گويي حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود گفت به آدم كن و آدم آدم شد و همچو اعتقاد كني كه او را از خاك ساخت كافر مي‏شوي همه از روي جهل است، پس اينها را با هم جمع كن ببين مطلب درست مي‏شود كه مراد چه چيز است.

پس خلق را واجب است از خلق بسازد و آنجايي كه خلق را واجب است از جايي بسازد آنجا خلق را از خلق مي‏سازد. ماده‏اش هم خلق است، صورتش هم خلق است و هيچ از ذات خودش نگرفته چيزي بسازد و محال است، اما آيا نمي‏تواند خودش به صورت گِل درآيد، اين حرف پيش حكيم و عاقل هذيان است. خدا ممكن نيست به صورت خلق درآيد يعني آيا خدا محتاج باشد خلقش كنند، اين حرف كه آيا خدا قادر نيست به صورت خلق درآيد، اين معنيش اين مي‏شود كه آيا خدا قادر نيست كه نيست بشود و يك كسي ديگر او را هست كند و اينها تمامش هذيان است. پس خدا معنيش اين است كه او باشد و كسي او را نساخته باشد و معقول نباشد او را ساخته باشند و محال باشد كه كسي او را بسازد، همچو چيزي را ما خدا مي‏گوييم. پس خدا به صورت خلق در نمي‏آيد و در هيچ عالمي به هيچ طوري به صورت خلق در نمي‏آيد يعني مستحيل به خلق نمي‏شود و متأثر از خلق نمي‏شود. پس او است صانع و تمام اسمائش به كلش عالم است، به كلش قادر است، به كلش رؤوف است، به كلش رحيم است، به كلش حكيم است و هكذا و اين اسماء مختلفه را هم حالا به طور اختلاف مي‏گويي ملتفت باش آن قاعده را كه عرض كردم اگر فراموش نمي‏كني مي‏داني كه آنجا اختلاف نيست چرا كه تا چيزي داخل چيزي نكني چيزهاي مختلف پيدا نمي‏شود. حالا فكر كن كه آنجا چه داخل فعل اللّه شده كه تكه تكه شده يكيش قدرت شده يكيش علم شده، يكيش حكمت شده و حال آنكه هيچ داخل نشده و آنجا اسمي است مكنون و مخزون اما لايجاوزه بر و لافاجر، هيچ كس از چنگش بيرون نرفته و لاحول و لاقوة الاّ به. اين است كه صادر از او يك چيز است حالا آيا او دو چيز مي‏تواند درست كند؟ البته مي‏تواند درست كند و درست هم كرده و داخل هم كرده و از اينها چيزها درست كرده. صد هزار هزار چيز درست كرده لكن فعلش را دوتا كند و از آن چيزها بسازد محال است و معقول نيست و هيچ معني ندارد اين است كه صادر از او يك امر است و آن يك امر را گاهي به علم تعبير مي‏آورند گاهي به قدرت تعبير مي‏آورند. لكن او به كلش عليم است و به كلش قدير است و به كلش سميع است و به كلش بصير است. و تعبيراتي كه همه را مي‏توان گفت به لفظي كه شيخ مرحوم تعبير آورده‏اند تزييل فؤادش مي‏گويند. به اين معني كه در اينجاهايي كه خودمان هستيم قدرت از علم تخلف مي‏كند مثل قدرت فيل كه علم ندارد و مثل علم آخوندي كه قدرت ندارد، اينجاها را كه مي‏بيني هي در اينجاهايي كه تعلق گرفته فكر كن كه هيچ چيزش مي‏خواهم بگويم از آنجا نيامده و هيچ اين خلق را كه برگرداني خدا نمي‏شود. يك چيزي را فكر كنيد ببينيد اين آب را قهقري برمي‏گرداني خدا نمي‏شود هوا مي‏شود نار مي‏شود، جسم مي‏شود و ديگر اين را يك كاريش بكني روح شود نمي‏شود خيال هم نمي‏شود. پس جسم مستحيل به خيال نمي‏شود و خيال هم مستحيل به اين جسم نمي‏شود. بخواهي خيال را جوريش كني كه سياه شود سياه نمي‏شود، بخواهي سفيدش كني سفيد نمي‏شود كرباس كه نيست كه رنگ شود عقل سفيد نمي‏شود سياه نمي‏شود و اگر هم داشته باشيد در بعضي عبارات كه عقل سفيد است، اين سفيدي جسماني مقصود نيست. سفيدي عقل يعني يك چيزي ديگر مراد است نه اين سفيدي. همچنين نفس اخضر است اين سبزي منظور نيست، عقل و نفس و خيال هيچ يك از اينها توي خم نيل رنگ نمي‏شود و اين‏جور رنگ به خود نمي‏گيرد اين‏جور رنگ و اين‏جور چيزها براي كرباس است و براي جسمانيات است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطيبين

 

(درس بيست و هفتم ــ چهارشنبه 27 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

27بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب . . .

از طورهايي كه عرض شد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد، انبيا مابه الامتيازي دارند از رعيت و اين حرف را فكرش را كه مي‏كنيد خيلي چيزهاي بزرگ بزرگ آدم به دستش مي‏آيد، فكر نكني مثل اين مردمي كه راه مي‏روند ديني هم كه دارند از روي عادت است. ديني كه از روي فكر نيست هرچه باشد معقول نيست و بدانيد كه هرچه محض عادت و طبيعت شد ــ و عادت هم براي انسان حاصل شود ــ جوري است كه وقتي ترك شد در ترك آن آدم مضطرب مي‏شود و بسا كه آدم به جايي و چيزي عادت كرده در تركش به طوري مضطرب مي‏شود كه ناخوش مي‏شود ترياك‏خور اگر ترياك به او نرسد ناخوش مي‏شود و بسا بميرد. آدم به ديني به مذهبي كه عادت كرد اگر به او بگويي باطل است بسا غش كند و بميرد و به جهنم برود. ان‏شاء اللّه سعي كنيد دين شماها از روي بصيرت باشد و كارتان از روي فكر و فهم باشد.

پس فكر كنيد كه صانعي داريم و اين صانع است صاحب ملك و اين صانع است كه از براي ما دين قرار داده حلال و حرام قرار داده، اين خودش به ما حرف زده؟ نه بلكه به واسطه انبيا گفته. پس انبيا مابه الاختصاص دارند، ببين وقتي بيانش مي‏كني اهل هيچ ديني هم نمي‏توانند وابزنند، بيانش هم نكني همه غافلند و توش هم هستند و نمي‏دانند. بيانش كه مي‏كني لابدند قبول كنند. شما عبرت بگيريد از ضرورياتي كه من اين همه اصرار دارم وقتي مي‏شكافي همه قبول دارند نمي‏شكافي همه غافلند و نمي‏دانند كه توش هستند. پس انسان با شعور با انسان غافل اهل طبيعت بسا اينكه كارهاشان همه يك‏جور به نظر بيايد اما فرق دارند و فرقشان به قدر فرق ما بين كفر و ايمان است.

پس ملتفت باشيد انبيا يك چيزي دارند كه رعيت ندارند، آنها مي‏دانند خدا چه خواسته از مردم باقي مردم نمي‏دانند خدا چه خواسته و اين اتفاقي كل اديان است. پس آنها اقربند به مبدء يا ابعد؟ بلكه آنها مقربند پس آنها مابه الامتياز دارند و فراموش نكنيد و هي عرض مي‏كنم فراموش نكنيد به جهتي كه تمام دين و تمام مذهب تسليم براي اينها است. آني كه در پرده غيب است حرفي نزده مگر از زبان اينها و تمام شرع در تمام عالم آخرش بايد بيايد سر اينها كه حرف زده‏اند. ديگر يك‏پاره عرفانهاي پوسيده كه اين بدن ظاهريشان مابه الاشتراك دارد با ساير بدنها بله همين مابه الاشتراك را عمداً گرفته‏اند به خود براي اينكه اين را ببينند و سر به قدم اين بگذارند، ديگر تمام معاملات با اين است. خدا مطاع است يعني اين مطاع است، خدا را دوست بايد داشت يعني اين را بايد دوست داشت، اعراض كردن از خدا يعني اعراض كردن از اين، شناختن خدا يعني شناختن اين، كل ماينسب الي اللّه ينسب اليه.

پس فكر كنيد ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد همه جا از ابتداي آدم تا خاتم تا هرجا فكر برود همه جا پستاي توحيد و دين و مذهب همه‏اش همين بوده كه خدا از هر جايي صدا داده ما گوش بدهيم و اطاعت كنيم. حالا مي‏بينيم از همه جا حرف نزده پس انبيا مابه الامتياز دارند و اين كلمه كليه‏اي است كه وحشتي ندارد لكن معنيش خيلي بلند است و هرچه بگويم بلند است بلندتر است از آن و خيلي فكر كنيد و مابه الامتيازشان كه در نزد رعيت نيست از امور عامه كه در نزد رعيت هست نيست و از آنجا نيامده. پس رعيت در جايي منزل دارند كه آن امري كه پيش انبيا است به واسطه انبيا بايد به مردم برسد و چون دقت كنيد و فكر كنيد اين مطلب داخل بديهيات اوليه خواهد شد بعد از فكر، فكرش هم نمي‏كني خدا داخل بديهياتش كرده و غافلند مردم و كأين من آية في السموات و الارض يمرون عليها خودشان با يكديگر همين‏طورها با هم سلوك و معامله مي‏كنند.

پس مابه الامتياز آن چيزي است كه مخصوص به آن ممتاز باشد و اين‏كه مابه الامتياز غير مابه الاشتراك است داخل بديهيات اوليه است. پس انما انا بشر مثلكم در مابه الاشتراك است اين است كه من راه ميروم شما راه مي‏رويد، من مي‏نشينم شما مي‏نشينيد، من مي‏خورم شما مي‏خوريد، يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق انبيا غذا مي‏خورند ناخوش مي‏شوند مي‏ميرند و هكذا اينها مابه الاشتراك است اما انا بشر مثلكم كه فرموده فرقش همين كه يوحي الي و به شما لم‏يوح و همچو مابه الاشتراكي است كه انا بشر مثلكم، يوحاش مابه الامتياز است و مخصوص خود ايشان است و هيچ كس ديگر ندارد و چون مابه الامتياز اين فرد را باقي افراد ندارند اين فرد مطاع مي‏شود و اگر همين مابه الامتياز هم از امور عامه بود پيش تمام آنها هم رفته بود. پس مابه الامتياز عين مابه الاشتراك است، عقل حكم مي‏كند كه نيست و غلط است. پس مابه الاشتراك آني است كه همه جا يافت مي‏شود و مابه الامتياز آن است كه مخصوص فلان است و كسي ديگر نداشته باشد.

پس ملتفت باشيد كه مراد از اقرب و ابعدي كه مي‏گويند اين است و هم بدانيد كه در پستاي مطلق و مقيد هيچ اقرب و ابعدي ندارد و هر مطلقي نسبت به مقيدات خودش همه‏شان اقربند، همه‏شان ابعدند.

ان‏شاء اللّه پا بيفشاريد عرض مي‏كنم كلمات حكما توي هم ريخته و آنچه گفته‏اند بسا خودشان ملاحظات كرده‏اند و آن را در پستاي ديگر و اين را در پستاي ديگر گفته‏اند و بسا كسي مطالعه مي‏كند و نمي‏داند چه گفته‏اند. هر جايي اقرب به مبدء گفته‏اند و ابعد از مبدء گفته‏اند، مبدء آن است كه اختصاص به بعضي دارد و پيش بعضي نيست و هرجا گفته‏اند فلان كس اقرب است به مشيت خدا و فلان ابعد است از مشيت خدا، بسا از اين است كه اختيار در انبيا خيلي قوت دارد و در اناسي كمتر قوت دارد و در جن ديگر اختيار كمتر است به همين‏طور تا حيوانات ديگر كمتر و هكذا تا آخر. پس هر جايي مي‏گويند اقرب به مبدئي هست و ابعد از مبدئي و مبدء و منتهايي هست شما بدانيد كه مراد مطلق و مقيد نيست و مطلق نسبت به مقيد راستي راستي علي السوي صدق مي‏كند اين است كه راستي راستي جسم است كه نسبت به آسمان به زمين به نار به هوا به آب به خاك امر عام است و پيش همه آمده. پس انبيا ادعاشان مابه الامتيازشان است آن جايي كه برهان مي‏خواهد مابه الامتياز است كه برهان مي‏خواهد، نبي معجز مي‏خواهد جهت مابه الامتياز است كه اثباتش معجز است مي‏گويند ما آمده‏ايم و ادعايي كه داريم اين است كه ما مي‏توانيم اين كارها را بكنيم. پس آنجايي كه اقرب حقيقي است اقرب احياني نيست، اقرب حيني (حيثي خ‏ل) نيست.

يك‏پاره اقربهاي به مبدء هستند كه از حيثي اقربند و از حيثي ابعد. فلان شخص نحو را خوب راه مي‏برد و خوب مي‏تواند نحو درس بگويد اين در علم نحو بابي است از ابواب الهي، خدا هم تو را امر كرده بروي نحو را از او ياد بگيري اما صرف را برو پيش كسي ديگر، فقه را برو پيش كسي ديگر. اينها اقرب مطلق نيستند.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، توي اينها هم خيلي از مردم گم مي‏شوند و ضايع مي‏شوند. پس اقرب در علمي بخصوص از كاري بخصوص اقرب است. اين‏جور ابوابها منظور نيست. دقت نماييد آنجاهايي كه عنوان مي‏كنند و كتاب مي‏نويسند اين اقربها را نمي‏خواهند بگويد و اين‏جور كارهايي كه خواسته‏اند و بايد حتماً در ملكش بشود از دست يكي جاري مي‏كند. در ملك، فلان يهودي است طبيب خوبي است، فلان نصاري است جراح خوبي است در جراحي پولش بده تملقش هم بگو حرمتش هم بدار، حتي اينكه به آنجاش رسانيده‏اند كه به طبيب يهودي و جراح نصاري جايز است سلام كردن و امر عامش اين است كه اگر سلام هم بكند جوابش را عليك بگو، لكن آنجايي كه تو را محتاج قرار داده‏اند كه پات شقاقلوس گرفته بايد بريد، مردم نمي‏توانند ببرند اين را يهودي بايد ببرد و مي‏تواند تو محتاجي به او از اين باب بايد داخل شد، اين فيض را بايد از آن يهودي گرفت. باب اللّه هم هست، باب الامام هم هست. حالا اين نيست قائم مقام خدا در همه جا و ابواب جزئيه تمام آنچه خلق شده ابواب اللّهند شما مي‏دانيد ابواب الامامند و آنچه هستند بعضي را از دست منافقين جاري مي‏كنند بعضي را از دست بخت‏نصر جاري مي‏كنند لكن بخت‏نصر را نمي‏گويند هر حلالي را او بگويد حلال است اطاعت كنيد و هر حرامي را كه او بگويد حرام است اطاعت كنيد. حالا امر سلطنت و نظم مملكت را به ناصرالدين شاه داده ديگر من ياغيم، سرت را به ديوار مي‏زني. اما آن بيچاره ديگر نمي‏گويد كه بيا مسأله حلال و حرام از من ياد بگير، مي‏گويد ماليات بده. در اين فيض البته سلطان باب اللّه است، باب الامام است، ظل اللّه است در اين كار تا خواسته‏اند وقتي نخواسته‏اند خفه‏اش مي‏كنند ديگر در امر دين هيچ باب اللّه نيستند اين هيچ ادعا هم نمي‏كند من باب اللّهم. شما ناصرالدين شاه را ببينيد كه هيچ ادعا ندارد، سلاطين جور هيچ ادعاي عدالت هم نمي‏كنند. ادعاي علم هم نمي‏كنند ادعاي اينكه مخالفت ما جزاش جهنم است ندارند. ادعاشان اين است كه ما سلطانيم راست هم مي‏گويند، تو هم رعيتي اگر هم اطاعت نكني مي‏زنيم مي‏بنديم راست هم مي‏گويند اين قدرت را كه داده؟ خدا داده، امام داده وسايط داده‏اند. پس اين امرهاي خير همه از دست اين جاري مي‏شود و لو اينكه او در طبع خودش خودش خوشش مي‏آيد سلطنت كند، اين طبع را هم خدا به او داده اگر هم اطاعت نكني باعث قتل خودت خودت مي‏شوي، لازم هم هست اطاعتش لكن ببينيد هيچ سلطاني هيچ حاكمي دين و مذهب مردم را ضايع كرده؟ سلطنت سلطنت دين و مذهبي نيست سلطان كار ندارد كه يهودي چرا يهودي است مي‏گويد تو رعيت من باش هر ديني داري داشته باش كسي كاريت ندارد. اين را تعميمش بده، كسي سني هم باشد سلطان كاريش ندارد و در رعيتي اگر كسي جبري ظلمي به او بكند انتقام هم مي‏كشند و هكذا هر مذهبي. پس دين و مذهب را اين‏جور آدمها هرگز خراب نكرده‏اند و هرگز پيرامون دين و مذهب نگشته‏اند. پس بدانيد هميشه خراب كننده دين و مذهب صاحبان عمامه بوده‏اند، همين‏هايي كه نماز مي‏كنند، روزه مي‏گيرند. همينها كه نماز شب مي‏كنند، عبادت مي‏كنند، در تمام طوايف هميشه هركه دين را خراب مي‏كند و كرده همين‏ها بوده‏اند. ديگر در ميانه اينها هم تك تكي دين آباد مي‏كرده‏اند همين‏ها بوده‏اند البته نمي‏شود اينها هم همه بي‏دين باشند از اين طرف هم البته نمي‏شود همه با دين باشند. اگر همه با دين بودند اختلاف و نزاعي نداشتند.

پس فكر كنيد از روي دليل و برهان خدا خدايي است كه حلال مي‏كند حلال را، حرام مي‏كند حرام را و اين حلال و حرامش را به كس مخصوصي مي‏گويد. بايد به او بگويد و او به ما بگويد پس آن كسي كه مبدء است و مابه الامتياز دارد آنچه از خدا مي‏خواهي پيش او است، آنچه مي‏خواهي. فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون و اين مطلب ظاهري دارد كه همين حلالها و همين حرامها و همين احكام باشد اينها را از پيغمبر و ائمه بايد گرفت.

ديگر دقت كنيد آن دستي كه دراز شده از غيب و آمده و پيش همه كس نيامده و يك‏جا ايستاده، آن كارهاي ديگر را هم از دست اين جاري مي‏كند. پس ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها كه آن مبدء باشد، مبدء كه به دست آمد حالا ديگر تمام حلالها، تمام حرامها، تمام دينها، تمام مذهبها را همه را بايد از او گرفت تمام فيضها و تمام عنايتها كه به خلق مي‏رسد آن كسي كه در پرده غيب نشسته و مبدئي اينجا دارد، او همه را از دست اين جاري مي‏كند. بعينه بدون تفاوت مثل حركتي كه در عرش آمده تمام متحركات را او حركت مي‏دهد و تا او حركت نكند هيچ كس نمي‏تواند حركتي داشته باشد، تمام سواكن را او در كله‏شان كوبيده و ساكن كرده و اگر او ساكنشان نكند خودشان نمي‏توانند ساكن شوند. پس بالعرش تحركت المتحركات و سكنت السواكن و عرش جسمي است مثل اجسام و فردي است مثل ساير افراد الاّ اينكه يوحي فيه الحركة و لم‏يوح في سواه الحركة. حالا كه چنين است پس خصوصيت دارد. پس آن فردي كه ظاهر خدا است براي باقي افراد آن است كه مابه الامتياز دارد. اگر مابه الامتياز نداشته باشد ادعاش بيجا است، هركه گولش را بخورد خودش معرفت نداشته و مابه الامتياز آن است كه جاي ديگر يافت نشود حالا كه جاي ديگر يافت نشد جاش همين‏جا است و اين حرف خيلي حرف بزرگي است، آن‏قدر بزرگ است كه پوستش را جرأت نمي‏كنم كه بكنم از بس حرفهاي ديگر متداول شده. شما فكر كنيد، دقت كنيد كه ان‏شاء اللّه آن چيزهايي كه در ذهن من است در ذهنتان خواهد آمد.

پس آنچه مابه الامتياز پيغمبران خدا است از امور عامه نيست چرا كه از مطلق جسم آن چيزي آمده كه همه‏ي اجسام آن چيز را دارند و هكذا مابه الامتيازي كه انبياء خدا دارند از مطلق حيات نيامده، از مطلق خيال نيامده، از مطلق نفس نيامده و اگر از آن مطلقات آمده بود تمام اناسي همه را داشتند با وجودي كه همه آنها علم دارند، عقل دارند و همچنين مابه الامتياز انبياء از مطلق عقل نيامده چرا كه همه اناسي عقل دارند و اگر نداشتند تكليف نداشتند و باز آنها كه عقل دارند مابه الامتياز دارند و مابه الامتيازشان از مطلق عقل پيششان آمده و همچنين آنها كه فؤاد دارند باز به همان فؤاد مابه الامتياز دارند. پس بدانيد و اعتقاد كنيد كه آنچه خدا دارد تمام فيوض را در قائم مقام خود دارد اقامه مقامه و هميني كه در مدينه مدفون است همان فردي است كه مي‏شود رو به او رفت و مي‏شود نرفت و مي‏شود اعراض از او كرد و آن كسي كه مي‏گويد ما همه جا هستيم و گوش ما همه صداها را مي‏شنود، هميني كه مدفون در نجف است همه جا هست. در زيارتش مي‏خواني اشهد انك تسمع كلامي و تشهد مقامي من نمي‏شنوم،تو مي‏شنوي و جواب مي‏گويد و نعوذ باللّه بسا كسي باشد كه سلام كند و اگر بايد جواب ندهند نمي‏دهند و خيلي جاها هم جواب نمي‏دهند. ديگر خيلي چيزها هم هست، بسا تو خيال مي‏كني واجب است جواب و جواب نمي‏دهند، جوابش را لاسلام عليك مي‏گويند و خيلي زيارتها است كه تو خيال مي‏كني زيارت كرده‏اي لكن پشت به حضرت كرده‏اي و سلام مي‏كني. سني‏ها مي‏روند زيارت حضرت امام حسين و به زيارت پيغمبر كه همه فرقه‏هاي مسلمانها مي‏روند و در حضور پيغمبر فحش به پيغمبر داده‏اند، سلام كه مي‏كنند او جواب مي‏گويد لاسلام عليك. لكن حالا گوش من نمي‏شنود سهل است نشنوم.

اينها را عمداً نصيحت مي‏كنم به جهت آنكه يك‏پاره از احمقهاي دنيا هستند اگرچه مختلف هستند يك‏پاره مي‏گويند امام اگر همه جا حاضر است چرا مؤمنين را مي‏كشند خودش را مي‏كشند، مردم چرا خودش را صدمه مي‏زنند و چاره نمي‏كنند؟ يك‏پاره احمقها از اين طرف افتاده‏اند يك‏پاره احمقهاي ديگر هم هستند از آن راه ديگر مي‏افتند. پس اين‏جور ايرادات را هركه دارد به انبيا و اوليا آن ايرادات پيش اينها بند نمي‏شود بلكه مي‏رود پيش صانع به جهت آنكه خدا مي‏تواند همه كار را بكند و همه كار را نكرده مي‏تواند همه مردم را غني كند و نكرده و مي‏تواند هيچ كس را گرسنه نكند و مي‏بينيد كه خيلي از مردم گرسنه‏اند. پس نه اين است كه اين‏جور ايرادات را در خصوص انبيا و اوليا دارند كه اگر مي‏خواستند گرسنه نمي‏شدند، خير مي‏توانستند و گرسنه هم مي‏شدند و مي‏توانند جميع مردم را به يك گفتن موتوا بميرانند لكن نمي‏گويند چنان‏كه خدا مي‏تواند بگويد و نمي‏گويد.

پس فكر كنيد ان‏شاء اللّه و آنها را قياس به نفس ضعيف رعيت نكنيد كه تا به اندك صدمه‏اي مبتلا شدند طاقت نمي‏آورند و علاجش را مي‏كنند.  خير علاج را راه مي‏برند و نمي‏كنند مثل اينكه پهلواني در نهايت قوت بچه‏اي دست به او مي‏زند خود را مي‏اندازد. حالا تا انداخت خود را، اين دليل اين نيست كه پهلوان نيست پس خوب دقت كنيد همه كار مي‏توانند بكنند و نكردند دليل اين اين است كه صانع مي‏تواند همه كار بكند و نكرده. آن كارهايي را هم كه كرده از همان دستها كرده كه مي‏بيني به جهتي كه كار يجب في الحكمة در هر عالمي كه با اسباب و اوضاع آن عالم تصرف در آن عالم كنند. پس اگر خدا بخواهد در عالم جسم حركتي پيدا شود، جسمي را مي‏جنباند آن جسم باقي اجسام را مي‏جنباند. اگر اين عرش حركت نمي‏كرد هيچ حركتي در عالم جسم پيدا نمي‏شد.

ملتفت باشيد، ببينيد تمام فيض در حركت اين عرش است اگر عرش حركت نمي‏كرد ستاره‏ها جابجا نمي‏شدند، آسمانها جابجا نمي‏شدند، نمي‏گشتند آن وقت هرجا سرما بود هميشه سرما بود، هرجا گرم بود هميشه گرم بود، هرجا تر بود هميشه تر بود، هرجا خشك بود هميشه خشك بود و اگر اين‏جور بود هيچ نمي‏شد به عمل آيند نه جماد نه نبات نه حيوان نه انسان. اگر نباتات بايد برويند يك وقتي بايد سرد باشد يك وقتي بايد گرم باشد، يك وقتي بايد شب باشد يك وقتي بايد روز باشد، يك وقتي تابستان باشد يك وقتي زمستان باشد تا چنين نكني گياه نمي‏رويد اگر گياه نباشد حيوانها از كجا به عمل بيايند و حال آنكه رزق حيوان نبات است همچنين حيوان نباشد انسان از كجا به عمل آيد؟

پس تمام آن فيوض به واسطه عرش مي‏آيد تا اين گياه مي‏رسد، تا اين حيوان درست مي‏شود، تا با اين حيوان انسان رفع حاجتهاش را بكند. اگر عرش نباشد گياه نيست گياه كه نيست البته حيوان نيست حيوان كه نيست البته انسان نيست اين است كه لامحاله واسطه در كار هست پس عرش واسطه است براي مادون خود واسطه حيات واسطه رزق واسطه موت واسطه مرض واسطه صحت واسطه تمام تغييرات عرش است لكن مي‏داني خدا نيست به جهتي كه جسمي است صاحب طول و عرض و عمق. همين‏جور عرض مي‏كنم ملتفت باشيد انبيا را بي‏شيله و پيله واقعاً نبايد خدا گفت اما زبان خدا هستند. انبيا، خدا نيستند اما وحي خدا در زبان آنها است در قلب ايشان است خدا نيستند اما حكمشان حكم خدا است تو اگر حكم خدا را بخواهي بايد بروي پيش آنها. محبتشان محبت خدا است، اعتصام به ايشان اعتصام به خدا است وقتي مي‏خواهي پناه به خدا ببري بايد پناه به ايشان ببري، پناه خدا همان است و بس. پناه بردن هم نه همين پناه ظاهري تنها است اگرچه ظاهراً هم كسي پناه ببرد به ايشان پناهش مي‏دهند واقعاً كسي پناه ببرد و ظاهراً هم برود توي حرم نمي‏توانند بگيرندش و بخصوص منع كرده‏اند كه كسي متعرض او نشود، اين پناههاي ظاهري هم هست لكن آنچه منظور است آن پناههاي اصلي و باطني است واقعاً و بايد پناه برد به ايشان اين است كه تا كسي نشناسد اقرب به مبدء واقعي را كه واسطه است من كل الجهات نمي‏تواند رو به خدا برود. پس هر كه نشناسد امام را به معرفت نورانيت يا پيغمبر را به حقيقت نورانيت و پناه هم ببرد به ايشان مثل دزدي است كه پناه به حرم برده باشد، تدبيري مي‏كنند كه خودش از حرم بيرون آيد نانش نمي‏دهند آبش نمي‏دهند تا خودش بيرون برود لكن پناه واقعي ديگر تدبير و حيله‏اي توش نيست. پناههايي كه با حيله مي‏روي، مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين تو به حيله مي‏روي در حرم كه ايمن باشي از آن دزدي كه كرده‏اي و كسي كاريت نداشته باشد، او هم مكري ديگر مي‏كند بالاتر، مي‏گويد نانش ندهيد آبش ندهيد. گرسنه كه شد خودش بيرون مي‏آيد اين مال اهل حيله است لكن كسي كه واقعاً حقيقةً معصيت كرده باشد و واقعاً پشيمان باشد و واقعاً برود پيششان، مي‏گذرند بسا حدش هم نمي‏زنند.

شخصي بود لواط كرده بود، عمل بدي كرده بود رفت و اقرار كرد خدمت حضرت امير كه من چنين كاري كرده‏ام. حضرت اول نصيحتش كردند، طردش كردند بيرونش كردند، برگشت كه اميرالمؤمنين طهرني يا اميرالمؤمنين. فرمودند تو ديوانه‏اي هذيان مي‏گويي به همين‏طور آمد و طردش كردند تا آمد و اقرار كرد و به گردنش ثابت شد آن وقت فرمودند حالا ديگر چاره‏اي نيست به جز اينكه حد جاري شود فرمودند چكار داشتي؟ تو عمل خطايي كردي، خودت مي‏دانستي و خداي خودت كسي هم خبر نداشت خدا هم گفته هر عمل بدي كه كرده باشي توبه بكني من قبول مي‏كنم. اگر خودت پيش خودت توبه كرده بودي و پشيمان شده بودي، خدا هم قبول مي‏كرد هي اصرار كردي و هي من تو را راه ندادم و طرد كردم تا خود را به مشقت انداختي. عرض كرد حالا چه كنم؟ فرمودند حالا حكم تو اين است كه تو را از كوه بلندي پرت كنند يا سنگسارت كنند، يا آتشي روشن كنند و تو را در آن بيندازند و بسوزانند. عرض كرد هر كدامش شديدتر است من آن را اختيار مي‏كنم. فرمودند آتشش از همه شديدتر است، آتشي روشن كردند آن شخص غسلي كرد و كفني پوشيد و رفت توي گودال آتش تا اينكه بر او ترحم كردند و فرمودند خدا توبه تو را قبول كرد و نجاتش دادند.

منظور اين است كه ترحم مي‏كنند، مي‏بخشند. خدا بخشنده است يعني ايشان مي‏بخشند. منظور اين است كه وقتي پناه درست بردي حد ظاهري را هم برمي‏دارند همين‏طوري كه عرض كردم و اين محل اتفاق كل شيعه و سني است كه همچو كاري را كرد حضرت امير و آن شخص را بخشيد و حد جاري نكرد.

باز ملتفت باشيد، اين را هم داشته باشيد كه حد را كسي مي‏تواند بزند كه بتواند ببخشد. اين است كه اين مردم نمي‏توانند حد بزنند، از اين جهت هم نمي‏توانند ببخشند ولكن امام مي‏تواند ببخشد حد را و مي‏تواند جاري كند. پس كسي اگر راستي راستي از روي صدق رفت پيششان واقعاً ترحم مي‏كنند، مي‏بينند از روي دل آمده، از روي دل مي‏ترسد حالا كه از روي دل آمده چه ضرور بسوزانيمش ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد از براي كارهاي خودتان در هر معصيتي در هر خطايي در هر لغزشي همين كه راستي راستي پناه بردي، همين‏كه سر طويله رفته‏اي ــ و من چه مي‏گويم، سر طويله كدام است؟ ــ در محل استواي خدا رفته‏اي، در محل استواي خدا كه رفتي راستي راستي در معاصي پناه كه به ايشان بردي هرجا باشي در شرق و غرب عالم، او مي‏داند تو پناه برده‏اي اگر مطلع نباشد از حالت تو كه پناه خدا نيست. آني كه خبر ندارد تو در همداني و چه مي‏خواهي از او، چطور او را خوانده‏اي، او علي اسمش نيست، عمر است. علي آن است كه تا صداش بزني يا علي بشنود، جواب هم بخواهد بدهد مي‏دهد. پس ايشانند غياث خلق و واسطه ميان خدا و خلق و واللّه غياث مستغيثين ايشانند در جميع آنچه در حكمت واجب است به خلق برسد و قائم مقام خدا مي‏باشند در اداء و هرچه خدا مي‏خواهد به خلق بگويد اينها گفته‏اند برعكسش هم هرچه خدا خواسته كه به خلق نرسد ايشان پنهانش مي‏كنند. پس اگر كسي پناه واقعي برد به ايشان نه پناه ظاهري كه از روي حيله باشد، آنها خودشان تدبيرات مي‏كنند و راههاي بخشيدن را نشان مي‏دهند.

ان‏شاء اللّه فكر كنيد ببينيد خدا چنين موالي را همين‏جور خلقشان كرده كه همين‏جور تدبيرات بكنند. يك كسي قرض دارد ندارد بدهد هزار حيله مي‏كنند هزار هزار تدبير مي‏كنند كه يا چيزي به او مي‏دهند كه قرضش را بدهد يا طلبكارش را راضي مي‏كنند. يك كسي قتل كرده اين را راه براش درست مي‏كنند يعني راهي كه خدا درست كرده و ان‏شاء اللّه فكر كنيد راه تدبيري كه خدا پيش آورده اين است كه شفيع شفاعت مي‏كند مادون كفر را، ان اللّه لايغفر ان‏يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء پس كفر را نمي‏آمرزد يعني كفر به همين مبدء را و ديگر كفر به غير از كفر به اين بزرگواران معني ديگري ندارد. وقتي شفيع را قائل نيستي چطور شفاعت كنند تو را؟ او هي داد مي‏زند كه بيا من شفاعت كنم تو را و تو قائل نيستي و باورت نمي‏شود اين است كه كفر به اين معني حتم شده كه آمرزش درش نباشد. نمي‏روي پيش شفيع، برو به جهنم خودت پا به بخت خودت زده‏اي. به اين قائل باش اين شفيع تو است پس ايمان به شفاعت او داشته باش تا شفاعتت بكند. مي‏فرمايد شفاعتي لاهل الكبائر من امتي هرچه مي‏خواهد باشد از گناه نبايد ترسيد از خدا بايد ترسيد و خدا چنان رؤوف و رحيمي است كه تو هم عقلت نمي‏رسد اين چيزها را او خودش مي‏دانست كه علاج بايد بكند علاجش همين است كه شفيع قرار مي‏دهد و قرار داده اما تو پناه ببر تا پناهت بدهد. پس يك پناه اينكه از او بخواهي كه گناه ها را ببخشد يك پناه اين است كه ارزاق را بدهي يك پناه اين است كه طول عمرم بده، صحتم بده، ايمانم بده، موفقم كن. تمام آنچه مي‏خواهيد از خدا همه‏اش را از رسول بايد بخواهيد و آنها اقرب به مبدء هستند من جميع الجهات هماني كه در يك مكان خاصي نشسته مطلع است بر احوال تو. اگر خيال كني مطلع نيست او را نشناخته‏اي پس باز برو رجوع كن به آيات به ادله و براهين از روي دليل جاري شو.

ان‏شاء اللّه مباشيد از كساني كه علي العميا راه مي‏روند، كسي كه خبر ندارد تو تعارف با او مي‏كني يا فحش مي‏دهي، نه فحشش را فهميده نه تعارفش را فهميده آدم به يك جمادي هي بنشيند فحش بدهد آن جماد نمي‏فهمد فحشش دادند يا تعارفش كردند، به يك الاغي تعارف كني يعني زباني هيچ نمي‏فهمد ولي يك تيمارش بكني يك كاهش بدهي يك حظي مي‏كند. زباني با الاغ تعارف كني كه ما نوكر شماييم هيچ اين خر نمي‏فهمد كه تو خر شده‏اي. ديگر حالا بنشيني كه اين خر خداي من است اين خر خودش هم خر است نمي‏فهمد، ديگر آن گاو از آن خر خرتر است باز آن خر كه ضرب المثل شده در خريت گُه‏خوار نيست اما آن گاو آن‏قدر خر است كه سر به همه منجلابي مي‏كند هرچه كثيف‏تر است آن را مي‏خورد. ديگر گاو خداي من است خيلي خر بايد شد كه همچو گفت و خيلي از مردم هستند گاو مي‏پرستند و از همين راه‏ها خدا نهيشان مي‏كند كه اين گاو به قدر خودت هم شعور ندارد هيچ نمي‏فهمد كه تو اخلاص به او داري. پس بدان هر الاغي كه نفهمد كه تو مخلص او هستي اينكه نمي‏فهمد چه ضرورت كرده اخلاص تحويلش كني، مصرفش چه چيز است؟ پس اين است كه اصنام را وامي‏زنند مي‏گويند بت‏پرستي نكنيد خواه حيوان باشد مثل گاو، خواه ستاره باشد مثل شمس، جمادات باشد، نباتات باشد، حيوانات باشد، انسان باشد، نبي باشد كه آنجاها را هم وازده‏اند. جاهاي خيلي خيلي نازك را وازده‏اند تا مي‏رود پيش اميرالمؤمنين كه شناختن خدا شناختن او است و نشناختن او نشناختن خدا است و تقرب به او تقرب به خدا است و پناه بردن به او پناه بردن به خدا است. وقتي مي‏ترسي از چيزي پناه ببر به او كه پناه به خدا برده‏اي، با وجود همه اينها مي‏گويند خداش مگو و علي اللّهي نجس است كافر است دين ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، ايني كه صاحب طول و عرض و عمق است دخلي به اميرالمؤمنين ندارد، اگرچه اميرالمؤمنين همين است اما عباش نيست قباش نيست. پس رو به او برو او را مخواه، خدا را بخواه و خدا بدن ندارد خدا نمي‏خورد و نمي‏آشامد و آن خدايي كه نمي‏خورد و نمي‏آشامد پيش همين است و پيش ديگران نيست و او مابه الامتيازش اين است از ديگران و ديگران آن خدا را ندارند. پس آن اقرب به مبدء از جنس خودمان بايد باشد به جهتي كه صداي جنس خودمان را مي‏شنويم و صداي او را به لغت ما كه حرف مي‏زند لغتمان را مي‏فهميم و او به لغت خودمان حرف زده. همچنين پناه به كجا ببريم؟ آخر او آمده يك جايي در اين دنيا مثلاً برو نجف پناه ببر به او.

پس ملتفت باش ان‏شاء اللّه، همين جايي كه هستي به مدينه پناه ببري باز اين زمين بخصوص نه بلكه آني كه آنجا نشسته است پناه به او ببر. پس اقرب به مبدء به طور كلي كل ما اراد اللّه ان‏يجري في الخلق اجراه اللّه بيده. پس تمام فيوض از آنجا جاري است اما بدان از غير آنجا جاري نيست، رو به او هم كه مي‏روي بدان آن ما به الامتياز او را پيدا بكن آن وقت برو رو به او و اگر رو به او بروي شمشير ببارد به تو ضرري نمي‏رسد، ارحم الراحمين است اگر ايمان به او داري او رحمة للعالمين است اگر بگويي كارها همه با او است و اشد المعاقبين است اگر گفتي من خودم آدمي هستم چه احتياج به او دارم در اين وقت اشد المعاقبين است.

پس دقت كنيد و فكر كنيد ان‏شاء اللّه، اقرب به مبدء يا ابعد از مبدء مثل نبي و رعيت يا امام و رعيت مابه الاشتراك دارند در بعضي مراتب. ان‏شاء اللّه اينها را محكم داشته باشيد، پس در بدن ظاهر در حواس در خيال در فكر در عقل در علم مابه‏الاشتراك دارند الاّ اينكه آن چيزي كه او دارد تو نداري و همان چيزي كه او دارد كه او آقاي تو شده، سيد تو شده، مطاع تو شده مابه الامتياز آنها است كه ايمان به او ايمان به خدا است و شرك به او شرك به خدا است و جاي ديگر شركي نيست. حالا همين را از تو خواسته‏اند كه آن مابه الاشتراك را خدا مگو اما آن ما به الامتيازش از پيش صانع آمده و آن عموم ندارد از همانجا مي‏آيد و آنچه خلق دارند و آنچه خدا امداد مي‏كند به ملكش از همانجا مي‏كند. الرحمن علي العرش استوي اي علي الملك استولي و اين استيلا و احاطه را باز مثل مطلق و مقيد نگيريد. خدا محيط است اما نه مثل جسم مطلق كه احاطه به اجسام مقيده دارد، اين‏جور احاطه احاطه خدا نيست حالا يك حكيمي براي نزديك كردن ذهن همين مثال را هم زده، محض مثل زده پس خدا محيط است يعني بسيط است، يعني نيست جايي كه جلوه او و ظهور او نباشد پس احاطه به همه جا دارد و اين محيط براي خود احاطه دارد نه به آن معنيهاي مطلق و مقيد. ببينيد واللّه محيط بالكافرين را گفته و خودش هيچ پيش كافرين نيست، ببين ايمان به عمر، ايمان به فرعون، ايمان به فلان مرشد مردود ايمان به شيطان كه رئيس كلشان است هيچ ايمان به خدا نيست. فكر كنيد اطاعت شيطان آيا اطاعت خدا است؟ و حال آنكه تمام انبيا آمدند از شيطان پناه به خدا بردند اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم مي‏گفتند، معصومين همه شيطان را طرح كردند، طرد كردند. پس دقت كنيد و فكر كنيد عرض مي‏كنم امري كه مخصوص انبيا است آن امر از جاي خاصي آمده و ايشانند مطاع به طور مطلق و اين خلق تماماً مطيع مطلق بايد باشند ديگر اينها دردي دارند كه او علاجش را راه نمي‏برد حرف عجيب غريبي است. هر دردي باشد او دواش را راه مي‏برد او طبيب كل است او محيط به كل است، اما احاطه مطلق و مقيد نيست واللّه، و اين احاطه مطلق و مقيد را نسبت به خلق نه خدا نه پيغمبر نه امام واللّه هيچ جا ندارند. واقعاً هم خيلي قبيح است كه خودش موسي است خودش فرعون است، موسي كه فرعون را غرق كرد خودش را غرق كرد اين چه بازي است كه درآورده؟ خودش شمشير بكشد با خودش دعوا كند ديگر اين را به گردن مردم گذاردن كه تا زنده‏ايد لعنت كنيد فرعون را، اين چه بازي شد؟ و اينها هم لعنت كنند او را باز آن هم خودش خودش است آن هم خودش است، او طوق لعنت به گردن خودش خودش انداخته. ملتفت باشيد خيلي از عرفا خيلي از صوفيه از اين مزخرفات دارند خدا مي‏داند وقتي برويد در كلماتشان در كتاب ملا در كلمات عرفا مي‏بينيد مي‏خواهند برسانند كه شيطان خيلي افضل است از پيغمبر، او را از همه انبيا مي‏خواهند افضل بدانند مي‏گويند او به جهتي كه طوق لعنت را به گردن خود گذارد و لعنت را بر خود خريد خيلي فضيلت دارد. اما انبيا اصحاب آجيل بودند هي جنت و هي راحت را طلب مي‏كردند، هي به مردم مي‏گفتند بياييد نجات بيابيم تا راحت شويم ولي شيطان لعنت را بر خود خريد پس او بالاتر است. اينها طالب رحمت خدا هستند او طالب غضب خدا بود، پس عشق او كجا و عشق اينها كجا، ببينيد چقدر مزخرف است واللّه انسان رو به انبيا كه نمي‏رود اين‏قدر خر هم مي‏شود. ملا هست كتاب هم مي‏نويسد طرق و طروقش هم خيلي است خيلي متشخص هم هست لكن مي‏نويسد در كتابش كه يزيد داخل اقطاب عالم است و حال اينكه آن يزيد خود پدرسوخته‏اش خود حرامزاده‏اش چنين خيالي درباره خودش نكرده بود كه به او قطب بگويند اما اين خر استدلال مي‏كند كه چون بسيار متشخص بود و كار بزرگي كرد پس قطب است. خوب اي خر، اگر سلطان مقتدر قطب مي‏شود بخت‏نصر چرا قطب نيست؟ اي پدرسوخته اگر حيله نمي‏خواهي بكني كه هيچ سلطنت يزيد بيش از ضحاك نبود، چرا ضحاك داخل اقطاب عالم نباشد؟ اين نيست مگر اينكه با سيدالشهداء عداوت دارد كه يزيد را داخل اقطاب مي‏داند. خوب سيدالشهداء چرا داخل اقطاب نيست؟ اي آقاي عارف مگر حسنين سيدي شباب اهل الجنة نيستند؟ سيدالشهداء سيد شباب اهل جنت است و يزيد حرامزاده راستي راستي حرامزاده واقعي است ارثيش هم بود چرا كه پدرش هم حرامزاده بود. شغل هنده زنادادن بود يك وقتي هم اين حمل معاويه را پيدا كرد همه هم ادعاش را كردند كه مال ما است، يك‏پاره هم گفتند مال ابي‏سفيان است آخر هم به گردن ابي‏سفيانش گذاردند، آن هم حرامزاده بود. حالا اين قطب عالم شد چه خبر است؟ بله به جهتي كه سلطان متشخصي بود، هرچه بود كه از ضحاك كه متشخص‏تر نبود، از بخت‏نصر كه متشخص‏تر نيست، از سلاطيني كه بوده‏اند متشخص‏تر كه نبود آنها هم داخل اقطاب باشند. اينها نيست مگر آنكه عداوت با سيدالشهداء دارند و همينها آن مطلق و مقيد را به دست مي‏گيرند و اين مزخرفات را مي‏گويند. مطلقي است كه همه جا هست و گفتند خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا جسم است كه هم در آسمان است و هم در زمين است هم در مشرق است هم در مغرب است و خودش آسمان است خودش زمين است، خودش مشرق است خودش مغرب است و خدا را هم همين‏طور گفتند كه همه خود او است. آيا در كجا و كي خدا گفته من اين‏طورم؟

پس اگر يك‏جايي لفظ احاطه و محيطي گفته مي‏شود و ان جهنم لمحيطة بالكافرين فرموده پس خودش توي جهنم است و خالدين فيها هم كه گفته. پس اين خدا خودش را نجات نمي‏دهد، عذاب هم مي‏كند. ببينيد آيا معقول است اينها؟ عذابش هم كه انتها ندارد و خدا آن است كه نه به جنت مي‏رود نه ميوه مي‏خورد نه در جهنم مي‏رود و نه عذاب مي‏كشد لكن به جهنم مي‏برد و الي ابد الابد عذاب مي‏كند و ترحم هم نمي‏كند والي ابدالابد توي جنت مي‏برد و نعيم مي‏دهد و خودش متنعم نمي‏شود به جهتي كه او است صانع و خالق كه از خلقش هيچ متضرر نمي‏شود و متأثر نمي‏شود و هر چيزي كه متأثر از چيزي شد خدا نيست و هيچ منتفع از هيچ خلقي نمي‏شود. هر چيزي كه استمداد از جايي كرد خدا نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، از اين جهت است كه قل هو اللّه احد فرموده و لم‏يلد و لم‏يولد است. پس اينهايي كه يلد و يولد مي‏باشند خدا نيستند. طعن مي‏زند به نصاري كه تو كه مريم و عيسي را خدا گفتي اينها يأكلان الطعام، اينها غذا مي‏خورند و كسي كه غذا مي‏خورد خدا نيست. و عرض مي‏كنم باعث عبرت خود شما باشد در مريم و عيسي بلكه حضرت پيغمبر و ائمه طاهرين كه مرتبه و محلشان خيلي نازك است و تا بخواهي چيزيشان را بگويي از غير خدا است آدم كافر مي‏شود چرا كه قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، معامله‏شان معامله خدا است و كل ما ينسب اليهم ينسب الي اللّه و كل ما ينسب الي اللّه ينسب اليهم مي‏باشد مع‏ذلك اينها را مي‏گويند خدا مدان، هرچه غير اللّه است آن را بينداز. حالا محيط است يعني متصرف است چرا كه محيط است اما نه چون احاطه مطلق و مقيد پس محيط است كه داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء است و خدا مثل آب در كوزه نيست، خدا مثل روح در بدن نيست، خدا عقل نيست، خدا نفس نيست، خدا جسم نيست، خدا آسمان نيست. خدا كيست؟ خدا آن است كه اينها را ساخته. بنا، اطاق نيست. بنا كيست؟ بنا آن است كه اطاق را ساخته تمام قرآن از اين پستا است، پستاي خدا اين‏جور استدلال است. ديگر بنگيان و چرسياني چند مزخرفاتي بهم مي‏بافند كه حاصلش اين مي‏شود كه ما همچو عارف شده‏ايم كه از خدا هم عارفتريم ما امري را راه مي‏بريم غير از اينها، عرض مي‏كنم ما هم همچو امري را نمي‏خواهيم كه خدا نگفته باشد.

دقت كنيد كه پستاي خدا اين است كه اين آسمان را مي‏بيني بلند شده خودش همچو نشده، اين زمين را مي‏بيني پهن شده اين خودش همچو نشده، اختلاف خودتان را مي‏بينيد و مي‏بيني تو خودت را نمي‏تواني بسازي، آن پدرت آن جدت آن جد اعلات هم هيچ كدام نمي‏توانند خود را بسازند، پس اينها همه بنايي دارد. و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون وهكذا و هكذا پس خدا خودش زمين نيست، خودش آسمان نيست و اگر محيط به زمين و آسمان نبود متصرف نبود و اگر تصرف نكرده بود اينها هيچ كدام نبودند. حالا كه تصرف كرده پس توانسته كه كرده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

28بسم الله الرحمن الرحيم

 

درس اول – شنبه 15 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و يمكن ان يتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه.

اين عبارات همه‏اش مزله‏ي اقدام است و اين مردمي كه مي‏بينيد همه رفته‏اند، از اين است كه مغرور مي‏شوند كه كتاب را كه برمي‏دارند نگاه مي‏كنند مي‏بينند مي‏توانند بخوانند خيال مي‏كنند معنيش را هم مي‏فهمند. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي و لكن النقص و الكمال من الامور الفعلية و المدح و الذم و الثواب و العقاب و القرب و البعد و الحسن و القبح منوطة بها و لا عبرة بما بالقوة ابدا ابدا فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش …

اصل اين جور بيانات را ان‏شاءالله درست ملتفت باشيد تا به حاقش برخوريد و نباشد حالتتان مثل حالت مردمي كه همين‏قدر كان يكون راه مي‏برند، خيال مي‏كنند كه در همه علوم مي‏شود تصرف كرد. ملتفت باشيد، به لفظ بخواهي بگيري مطلب را مطلب در نمي‏آيد، بي‏لفظ هم بخواهي بفهمي هيچ فهميده نمي‏شود. ملتفت باشيد تمام شرايع را انبيا با لفظ گفتند به جهتي كه بي‏لفظ نمي‏شود و تمام اختلافات از همين الفاظ انبيا پيدا شده و گمراه شدند هر كدام گمراه شدند و هدايت يافتند هر كدام هدايت يافتند و چه گمراهان از همين لفظ‏ها گمراه شدند و چه مهتدين از همين لفظ‏ها هدايت يافتند، همه از اين لفظ‏ها است لكن معني را بايد ملتفت شد. اين است كه مي‏فرمايد شيخ مرحوم اگر از لفظ من بي‏لفظ فهميدي چه مي‏گويم، فانت انت. و خيلي از احمق‏هاي دنيا اين‏جور چيزها را كه مي‏بينند كه كسي گفت پاپي مي‏شوند كه اگر مطلبي را از لفظ تو بي‏لفظ بايد فهميد، چرا لفظ گفتي؟ اصلش مي‏خواستي لفظ را نگويي و اگر مطلبي است كه بايد لفظ گفت ديگر بي‏لفظ بايد بفهمي يعني چه؟ و بحث مي‏كنند. و حال آن كه تمام شرايع به لفظ آمده و اين الفاظ معاني دارد و معانيش اگر اين متبادرات ميانه مردم است كه مردم خودشان دارند، ديگر آن‏ها نيامده‏اند كه اين‏هايي كه خودشان دارند بگيرند به خودشان پس بدهند. شما دقت كنيد باهوش باشيد، مومن كيّس است، مومن زيرك است، دانا است، از تمام مردم دقايق حكمت را بهتر مي‏داند و لو وقتي حرف مي‏زند كسي خيال مي‏كند اين ظاهري حرف مي‏زند. پس مردمي كه مايه ندارند چاپ به مردم مي‏زنند، از خود مردم مي‏گيرند به حلق خود مردم مي‏ريزند. مثل علم منطق، همين لغتي است كه مردم همه حرف مي‏زنند. در هر لغتي فارسي مي‏شود نوشت، يوناني مي‏شود نوشت، همين‏ها را مي‏گيرند به حلق خودشان مي‏كنند. لكن بدانيد اين‏ها مال اهل چاپ است كه آن‏چه مردم خودشان دارند حرف مي‏زنند حرفهاي مردم را مي‏گيرند اسمي بر سرش مي‏گذارند مردم آن اسم‏ها را نمي‏دانند، مدتي مردم را معطل مي‏كنند كه آن اسم‏ها را ياد مردم مي‏دهند كه اين صغري است، اين كبري است. مردم صغري نمي‏دانند يعني چه كبري نمي‏دانند يعني چه، اين اسم را تو بر سرش گذارده‏اي. حالا آن‏ها اين اسم‏ها را راه نمي‏برند عمري بايد صرف كنند تا بدانند تو اسم آن حاصل و آن ولد مولود را نتيجه گذارده‏اي. همين‏طور عرب‏ها دارند حرف مي‏زنند حالا يكي را اسمش را فاعل گذارده‏اي يكي را مفعول، اين‏ها را عرب سرش نمي‏شود، ساختند براي عجم‏ها و اسمش علم شد. هم‏چنين علم معاني و بيان، بله تقديم ما هو حقه التأخير افاده حصر مي‏كند. ببين مردم چه‏جور حرف مي‏زنند در حرف‏هايشان كنايه دارند استعاره دارند. اينها را گرفتند از مردم، اسمش را كنايه و استعاره گذاردند كه مردم را معطل كنند.

حالا ملتفت باشيد، درست دقت كنيد ان‏شاءالله. ابتداي امر اين است كه تا مردم صانعشان را نشناسند، خداي خود را نشناسند، خداي نشناخته پيغمبر نشناخته، وصي نشناخته حرفها همه‏اش هدر مي‏شود. اين است كه مردم مبدا ندارند، اين است كه مردم معاد ندارند، اين است كه مردم خدا ندارند، اين است كه دين ندارند. وجود كه خدا شد اين تكثرات از كجا آمد؟ اين‏ها همه تمثلات او و تعينات او است، اين است كه هيچ باكشان نيست و مي‏گويند. فكر كنيد كه حاق وحدت وجود است و آن‏هايي كه هر چه پيش فهميده‏اند والله بيش‏تر بي‏دين شده‏اند و جراتشان بيش‏تر شده و لاابالي‏تر شده‏اند. هر كدامشان كم‏تر فهميده‏اند اسم ديني بردند، اسمشان متكلمين شد، هر چه بهتر فهميدند خوب بي‏دين‏تر شدند. پس فكر كنيد و ان‏شاءالله دقت كنيد، پس آن‏ها مي‏گويند آن‏چه هست خودش است پس اين مركبات چيست؟ بله هستي كه به هستي چسبيده دو هست كه به هم چسبيده اسمش مركب است. وقتي يك هست مي‏بيني، خدا مي‏بيني و ان‏شاءالله شما دقت كنيد فكر كنيد، شما غافل مباشيد كه به محض غفلت انسان زود در اين حرف‏ها مي‏لغزد هستي را به هستي كه مي‏چسباني، يك هست مركب پيدا مي‏شود. حالا اين‏ها ابتداي علمشان است، هستي را به هستي كه چسباندي، هست خارجي پيدا شده. و شما دقت كنيد و فكر كنيد، حالا خدا خودش هست يك تكه هستي كه خودش است با يك تكه هستي هم كه خودش به هم مي‏چسباند آن وقت اسمش را مي‏گذارد زيد، آن‏وقت ما اظهر الا نفسه و ما اوجد الا ذاته. ديگر عربيش هم مي‏كند، خوش عبارتش مي‏كند، انشاش مي‏كند شعرش مي‏كند و به اين جورها ثابت مي‏شود.

دقت كنيد، ببينيد هيچ پيغمبري نگفته هست خدا است، هيچ ارسال رسل نشده كه مردم، هست بشناسند. مردم خودشان هستند، جاهلند خودشان هستند و عالمند خودشان هستند. كفر هم هست، زندقه هم هست، كفر هم از هستي هيچ كم ندارد اما ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم از هست نمي‏شود هيچ كم كرد و اين را به حكمتش بگيريد، لفظ‏ها را نگيريد. از هست، محال است هستي كم كنند. از هست نمي‏شود كم كرد. از هست هر چه كم مي‏توان كرد } {ضدي داخل ضدي شود، سردي داخل گرمي شود كسر سورت هر دو مي‏شود. تاريكي مخلوط با روشنايي شد هر كدام غلبه كرد آن ديگري كم مي‏شود. ملتفت باشيد پس هست اصلش ضد ندارد و ضدي كه تعبير مي‏توان آورد از براي هست نيست است و آن نيست كه نيست چيزي كه داخل هست شود و اين هست ضد ندارد. حالا كه ضد ندارد اين محال است كه اين هست به اين صورت‏هاي مختلف درآيد و تا چيزي نباشد جايي، فكر كنيد آيا معقول است كه داخل جايي ديگر بشود؟

ملتفت باشيد، پس هست ضد ندارد. ضد كه ندارد آن نيستي كه از آن تعبير مي‏آري و مي‏گويي ضد هست، آن امتناع صرف است كه نه صانع آن را ساخته نه تعقل مي‏شود كرد، نه تفوه مي‏شود، نيستِ صرف است. پس هستي ضد ندارد اين است كه هيچ مراتب نمي‏شود در اين هستي پيدا شود چيزي هست‏تر است، نمي‏شود گفت و همين‏ها را خود وحدت وجودي‏ها هم ملتفت نشده‏اند الا آن‏هايي كه خيلي استادند در بي‏ديني. از هست نمي‏شود مراتبي بيرون آيد. ملتفت باشيد اين هست چون ندارد ماسوي معقول نيست كه اين هست يك جاييش لطيف‏تر باشد، يك جاييش كثيف‏تر و لطافت خودش از عالم هستي است و كثافت خودش از عالم هستي است و اين هست اگر كثيف است همه چيز بايد كثيف باشد، اگر لطافت جاي به خصوصي دارد و كثافت جايي به خصوصي پس مما به الهست هست، كثافت و لطافت نيست. پس آن هستي كه ما به هو هوش غيب و شهاده نيست كثافت و لطافت نيست، آن هست اين كثافت را از كجا آورده؟ اين لطافت را از كجا آورده؟ در پرده غيب نشست، از كجا آورد؟ و هكذا. پس غيب را غيب بگو، شهاده را شهاده بگو، لطيف را لطيف بگو، كثيف را كثيف بگو و هكذا. ملتفت باشيد، پس ان‏شاءالله فكر كنيد و غافل مباشيد. فكر كنيد در عالم هستي و ماسواي صانع، بدانيد هستي اينها را صانع بايد بسازد و ساخته باشد صانع يعني سازنده بايد بسازد، خالق يعني غير مخلوق. ملتفت باشيد، پس آن خالق دخلي به هستي ندارد. باز دخلي به هستي ندارد را كه مي‏گويم ملتفت باشيد نمي‏گويم نيستي است، مي‏گويم خالق است و هيچ مخلوق نيست و مخلوقات هم هيچ خالق نيستند. و اين‏ها را به طور حكمت فكر كنيد كه بيابيدش، الفاظ ظاهره‏اش مبذول است. خالق آن است كه هيچ شايبه مخلوقيت در آن نباشد و نبايد آن را ساخت و گذارد و مخلوق به جميع اعتبارات بايد ساختش و گذاردش. كرسي را نجار نسازد كرسي نيست آن چوبش را هم نسازند چوب نيست آن آب و خاكش را هم نسازند آب و خاك نيست تمام جاها را تفحص كنيد به طور حكمت كه مخلوق را بايد ساخت و گذارد نسازي و نگذاري اصلش وجود ندارد زيد نساخته به هيچ عقلي نيست حالا ديگر اعيان ثابته كجا ميرود فكر كنيد وقتي نساخته اندش دراز است يا گرد غيب است يا شهاده مؤمن است يا كافر هيچ كدام زيد را كه ساختند آن جوري كه ساختند هست پس مخلوق به جميع معانيش حتي تا آنجاييش ببري كه مثل اينها هم نباشد مثل اينها مخلوق نباشد نباشد مثل مشيت خدا كه خودش را به خودش ساخته لكن اگر خدايي هم نبود آيا اين مشيت فعلش بود نه نبود و شما ميدانيد كه فعل هر فاعلي را فاعلش بايد صادر كند صادرش نكند نيست بله فاعل فعل را به خود فعل فعل مي‏كند و واجب هست كه به خود او او را بسازد فاعل به فعل فعل را فعل ميكند نه به ذاتش به شرطي ذات فاعل را ملتفت باشي ذات فاعل نه آن امكاني هست كه خودش فعل ندارد اگر فعلي به او دادند دارد ندادند ندارد ذات فاعل مهيمن است بر فعلش و در توي فعلش ساري و جاري است و اين فعل صادر از او است و او است مستقل و قائم به نفس و اين صادر از او است پس اين هم مخلوق است و موجودش كرده اند خلقش نمي‏كردند موجود نبود اما خودش صانع آن كسي است كه به هيچ عقلي به هيچ نقلي به هيچ اين عرفانهاي پوسيده كه خودشان عرفان اسم مي‏گذارند يا هذيان اسم ميگذاري آثار چرس و بنگ اسم ميگذاري و واقعا همينطور است كه صاحبانش را مبتلا به ماليخوليا كرده و مجنون شدند چون ماليخوليا داشتند و مجانيني كه تنبان بر سر خود مي‏پيچند و توي كوچه ها مي‏گردند آن قدر مجنون نيستند بعينه مثل آدم مي‏نشينند و كتاب مي‏نويسند و لغزيدند اين بود محل لغزش خيلي مردم شده دقت كنيد ان‏شاءالله پس صانع آن كسي هست كه او را هيچ نبايد ساخت و در نفس خودش محتاج به سازنده نيست و مصنوع آن است كه در بقاي خودش محتاج به غير باشد كه آن غير اگر ولش كند ديگر نيست و اين نظر را داشته باشيد حتي در چيزهاي دائمي و صانع دارد چيزهاي دائمي جنت دائم است نار دائم است قيامت دائم است دار بقا خدا خلق كرده پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم حتي آن عوالم باقيه كه بدء نداشته‏اند و انتها نداشته اند و مقطع نداشته اند اگر در چنگ صانع نباشند و نگاهشان ندارد لو فرض آنها هم نيستند لكن نمي‏شود صانع دست به ملك نزند پس غير از صانع كه نبايد او را بسازند و صانع اسمش است يعني هيچ مصنوع نيست و صانعيتش صانعيت اضافيه نيست كه من هم صانع كارهاي خودم هستم يكي ديگر هم صانع كار خودش هست او صانع مطلق است و صانع حقيقي نه اضافي پس ما به صنعت‏هاي اضافيه نبايد كار داشته باشيم صنعت‏هاي اضافيه هرچه هست اثري دارد لامحاله و آن اثر فعل او است و از فاعل خودش بايد جاري شود و محال است از خود فاعل جاري نشود و حاق جبر و تفويض در همين حرف ها هست و مردم از بس بي‏فكرند از پي اينها بالا نمي‏آيند و ياد نمي‏گيرند پس صانع حقيقي آن كسي هست كه به هيچ جوري نتوان گفت او را ساخته اند به خلاف آن صانع هاي اضافي مثل زيد كه نماز مي‏كند البته نماز كرده و نماز فعل زيد است بايد هم خودش بكند اما خودش را كه ساخته صانع حقيقي بواسطه‏ي پدر و جدش لكن آن صانع يك كسي هست كه اگر اينها هيچ نباشند لو فرض او خواهد بود و نبايد ساختش و نبايد نگاهش داشت كه موجود باشد اما اينها را بايد نگاه داشت كه موجود باشند پس آن صانعي كه هيچ كس نساخته او را و معقول نيست كه او را ساخته باشند و ما پي ببريم كه يك همچو كسي هست و مي‏ديديم خودمان خودمان را نساخته ايم و غيري ما را ساخته به همين‏طور آن پدر ما و جد ما و اقوي و اضعف همه را فكر كرديم و همچو عقلي هم داده كه فكر كرديم مي‏فهميم اينها را ساخته‏اند و كدام بي‏شعور است نفهمد كه تا كرسي را نجار نسازد كرسي نيست نانوا تا نان نپزد نان نيست حليم را تا نپزي حليم نمي‏شود و هكذا.

پس دقت كنيد كه اين‏ها را همه كس مي‏فهمد و راه توحيد دست همه كس مي‏آيد كه بتواند همه كس بفهمد به شرطي خودشان نخواهند ضايع كنند، به كَله عقل خود تغوط كرده‏اند و غرق شده‏اند. حالا مي‏بيني ما يصنع من الحديد هست، يقينا حدادي بوده كه اين‏ها را ساخته. ديگر شايد خودش خودش شده باشد، چه‏طور خودش خودش مي‏شود؟ اگر مي‏شد بايست مدتي مي‏گذاردي كاردي از توش درمي‏آمد حدادي بايد باشد اين را با چكش بردارد، بيلي بسازد، ميلي بسازد. اين را بايد برداشت چكش زد در كوره گذارد تا هم‏چو بشود. و هكذا مي‏بيني همه كوزه‏ها هست، يقين كوزه‏گر ساخته. ديگر كوزه قديمي است كه ما نديديم كسي آن را بسازد، چيني فغفوري است، پيش‏تر يك كسي آن را ساخته نهايت فاخورش مرده و ما نديديم آن فاخور را، اما اين را مي‏بينيم كه ساخته شده، يقينا كسي ساخته. ديگر شايد خودش خودش شده باشد، اين شايد خودش كوزه شده باشد داخل محالات است. هر ماده‏اي كه واجب نيست صورتش روش باشد. صورت اين كوزه واجب نيست همين باشد به دليلي كه مي‏شكنندش و صورت ديگر روش مي‏پوشانند. هر چه اين جور است اگر كوبيدندش، يك كسي ديگر آن را كوبيده. اگر شكستندش يك كسي ديگر شكسته، ساختندش يك كسي ديگر ساخته، ميده[1] و نرمش كرده خودش نمي‏تواند ميده و نرم شود. به همين‏طور تا غير تاثير نكند در غير، غير به صورت‏هاي مختلف نمي‏تواند خودش درآيد.

دقت كنيد ان‏شاءالله، اين است كه لفظش مبذول است و از بس مبذول است و ياد هم مي‏گيرند همه كس مي‏داند اين را. اما همه كس هم مي‏داند معنيش را؟ نه. شما فكر كنيد همين كه ماده به صورتي در آمده كه ممكن است عقلاً آن صورت را برداري صورتي ديگر روش بپوشاني، باز آن صورت را برداري صورتي ديگر روش بپوشاني حالا چنين فرض كن مومي است كه تا ديده‏ايش و يا روايت كرده‏اند براي ما هميشه گرد بوده و ديگر به هيچ شكلي ديگر كسي آن را نديده باشد. لكن عقلي خدا به ما داده كه اين را مي‏شود كاريش كرد مثلث شود، مربع شود. حالا مي‏بيني به اين صورت هست، يك كسي اين را به اين صورت درآورده. اگر يك وقتي هم ديدي از اين صورت افتاد يقين داشته باش غيري آن را انداخته. مي‏پوسد و ضايع مي‏شود كسي ديگر ضايعش كرده، اگر ساخته مي‏شود كسي ديگر او را ساخته. مي‏بيني اين موم نبود و پيدا شد، بدان زنبوري بوده كه اين موم از آن به عمل آمده حالا هست و مي‏بيني يك وقتي ضايع مي‏شود بدان هوا تصرف كرده در آن. پس آن‏چه به عالم وجود مي‏آيد خودش نمي‏آيد غيري مي‏آردش و هر چه مي‏رود به عالم عدم پس هوايي مي‏خورد كه مي‏پوساندش. پس آن‏چه مي‏آيد به وجود، غيرْ آن را به وجود مي‏آرد هر چه مي‏رود به عالم عدم غيري معدومش مي‏كند، خودش خود را نمي‏تواند معدوم كند نمي‏تواند وجود خود را موجود كند. و ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءالله كسي بگويد انسان مي‏تواند خود خود را خفه كند، باز دستي آورده كاردي آورده خود را كشته، اينها نقض آن حرف‏ها را نمي‏كند. مبادا بلغزيد و گول اين‏ها را بخوريد. پس كاينا ما كان آن‏چه ماده است و خوب دقت كنيد مسامحه نكنيد و هي فكر كنيد و هر چه فكر كنيد كم است تا به حاقش برسيد و خدا نصيب كند كه برسيد به حاقش پس هر ماده به هر صورتي هست آن را كسي به آن صورت درآورده كه غير آن ماده و آن صورت بوده و آن ماده اين صورت را نساخته و آن صورت اين ماده را نساخته و غيري كه بيرون است از اين ماده و اين صورت درست كرده اين ماده و اين صورت را. صورت صورت خرابي است خرابش كرده‏اند، صورت آبادي است آبادش كرده‏اند و خوب دقت كنيد صانع ماده‏اش نيست و صانع صورتش نيست و خيلي شبيه است همين‏جوري كه عرض مي‏كنم به اين كه كاتب بر مي‏دارد مداد را و به صورت الف و با در مي‏آرد و خود صورت الف و با ماده نشده. ماده در اين حروف سريان دارد و صورت در آن مداد سريان ندارد لكن اگر كاتب نبود اين صور نبود، موادشان هم نبود، مركبش را هم ساخته. پس خدا نه صورت اشيا است نه ماده اشيا، لفظش مبذول است و همه كس مي‏فهمد الحمدلله، اما معنيش را نمي‏دانند. اين صانع حرف‏هاي خودش را جوري انداخته ميان مردم كه همه بدانند چرا كه ربنا ما خلقت هذا باطلا پس به اين جهت مطالب خود را به گردن مردم گذارده. پس خدا نه صورت طول و عرض و عمق است نه چوب است، اين‏ها را گرفته‏اند ساخته‏اند و صانع به صورت مصنوع در نمي‏آيد، نه مواد اين‏ها است نه صورت اين‏ها و آن‏چه مخلوق است ماده دارد و صورت دارد. به غير از ماده و صورت، مخلوقات هيچ ندارند از اين جهت هم هست كه مخلوقات هيچ خدا نيستند. ماده‏اي دارند خلق و صورتي كه يصوركم في الارحام كيف يشاء حالا اين صورت‏ها از آن‏جا نيامده، صادر از آن‏جا نشده‏اند و نزاييده او تراوش نكرده. نه مواد اشيا تراوش ذات خداست نه صورت اشيا كه تراوش از ماده كرده و تراوش آن‏جا كه غير خودش هيچ نيست اين تراوش‏ها اگر از آن‏جا بود اين هم عالم به كل شي بود قادر بود تمام اسما خدا بر تمام مخلوقات صادق بود و همه كارهاي خدايي را مي‏كردند لكن از صانع، مخلوقات تراوش نمي‏كند و تراوش دو جور است و هر دو منفي است. يكي اين ماده و اين صورت و اين كومه‏ها تراوش او نيست و شما اين را ببريد تا فعلش و آن قدري كه هم‏چو به نظر مي‏آيد كه مي‏خواهد مثل تراوش باشد و تراوش نيست چرا كه ذات هيچ فاعلي مستحيل به فعلش نمي‏شود. پس آن‏جا تراوش نيست اما از غير آن‏جا هم نيامده پس يك جور اتصالي دارد و لو به نفس خودش اتصال }…. {پس آن‏چه از خودش صادر شده و تراوش نيست به دليل حكمي كه هيچ فاعلي نفس فعل خود نمي‏شود، هيچ فاعل مستحيل به فعل خود نمي‏شود و فعل‏ها صادرند از فواعل، خدا همه را اين‏جور ساخته. خودت را روز اولي كه ساختت يا متحرك بودي يا ساكن حتي عقلتان يا جاهلاً ساخته شده يا عالما يا غافلاً و تمام عالم توي همين غرقند.

}….{ افعالشان صادر است و همه اينها خواه فعل‏ها همراه فواعلند تا فعل مخصوصي نباشد و بعد پيدا نشود. و اگر اين‏جور چيزها را اگر پستاش را گذاشتي ياد بگيري خوب است مثل اين‏كه موعظه مي‏كردند آقاي مرحوم كه در علم پستاتان اين نباشد كه بياييد مثل مردمي كه مي‏روند روضه و پاي روضه بنشينيد گريه‏تان را بكنيد برخيزيد برويد. پستاتان در علم پستاي آن بچه روضه‏خوان باشد كه مي‏آيد مي‏نشيند گريه هم نمي‏كند، از اول تا آخر همه‏اش چشمش به دهن روضه‏خوان است كه چه‏جور گفت چه‏نكته به كار برد. اين‏طور كه كرد آن‏وقت خودش هم همان‏جور كارها را كه كرد روضه‏خوان مي‏شود و لكن اگر مي‏آييم گريه كنيم، مي‏آييم عزا را بشنويم و برويم ياد نمي‏گيريم. ان‏شاءالله هي فكر كنيد ببينيد چه مي‏گويم و آن را ياد بگيريد. پس صانع فعلش صادر از او است و تراوش او نيست به جهتي كه تراوش همه جا به معني توليد است و تراوش هر كوزه‏اي از جنس همان است كه توش است و هيچ فعلي از جنس فاعل نيست؛ اين است كه فعل الله كلمة الله هيچ تراوش نيست و اين است لفظي كه خوب مطلب را مي‏پروراند و همين سوره قل هو الله براي همين نازل شده و خيلي از سفها كه اسمشان حكيم شده خيال مي‏كنند اين سوره نازل شده براي عوام و خدا در اين سوره گفته صانع آن است كه لم يلد و لم يولد و اين حكما و اين نصاري خيال كرده‏اند اين‏ها امري است ظاهري و براي عوام است و حال آن‏كه اين مطالبي كه خدا در سوره قل هو الله گذارده حكما هر قدر حكيم بالغ باشند، هر قدر انبيا فكر كنند ديگر بهتر از اين نمي‏شود بيان كرد كه گفته لم يلد و لم يولد به جهت آن‏كه هر بچه‏اي جفت پدر و مادرش است، بچه و پدر دو فردند از يك جنس از يك نوعند پدر و پدر پدر، آبا و امهات، همه بني‏آدمند همه افراد انسانند همه از يك جا آمده‏اند. پس فعل را درست دقت كنيد و از اين گَرده[2] كه عرض مي‏كنم اگر سير كنيد و فكر كنيد مي‏فهمي كه او مخلوط نمي‏شود فعلش با چيزي چرا كه هيچ فاعلي تا خودش ممزوج جايي نشود فعلش مخلوط آن‏جا نمي‏شود. مي‏خواهي در سركه شيريني پيدا شود خود شيره را مي‏بري جايي، هر جاش بردي شيريني همراهش است همراه شيره است. شيره اگر آمد شيرينيش هم مي‏آيد ديگر اين شيره را اين‏جا نگاه داريم و شيرينش برود آن‏جا، محال است. پس فعل از فاعل جدا نمي‏شود به شرطي كه ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه يك‏پاره جاها مبادا بلغزيد. بله ممكن هست آب ترش را بگذاري شيرين شود. اما يك سردي يك گرمي بايد از خارج به اين بخورد تا شيرين شود شيرين را مي‏شود سركه ريخت توش و ترشش كرد اما جاي گرمي مي‏گذارند گرمي تاثير مي‏كند و باز ببينيد گرمي از خارج مي‏آيد سردي از خارج مي‏آيد. پس دقت كنيد گرمي‏ها سردي‏ها مخلوقات به تغير صانع نمي‏توانند باشند اين است كه او متغير نيست. پس اين‏ها هيچ تغيير او نمي‏توانند بدهند و خودشان هم از جاي خود نمي‏توانند جاي ديگر بروند نه مالك احياي خودند نه مالك اماته خودند، نه وجودشان نه عدمشان هيچ چيز را مالك نيستند. پس فاذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم بعد اماتكم بعد احياكم پس دقت كنيد ان‏شاءالله اين‏ها حرف‏هاي ظاهري نيست، چه عرض كنم كه چقدر بالاتر از حرف‏هاي ديگر است. پس صانع هيچ مصنوع نيست و مصنوع به هيچ وجه نشر نكرده از آن‏جا و توليد نكرده چيزي از آن‏جا و او چيزي را به چيزي مي‏چسباند و از آن چيزي بيرون مي‏آرد، في اي صورة ما شاء ركّبك.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

29بسم الله الرحمن الرحيم

درس دوم – يك‏شنبه 16 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل ديگر اين عبارت‏ها يك‏پاره‏ايش در مذكر و مونث اختلاف در آن به نظر مي‏آيد، بيايد اين‏جور چيز در حكمت معاف است. صار فرموده‏اند به حيث بر مي‏گردد، حكت به نفس بر مي‏گردد و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح عن

يك‏پاره مسائل هست كه به طور كلي فرمايش مي‏كنند تا هر كس در هر جايي هست در آن‏جا آن مطلب را ببيند و مطلب اين نيست كه هر جايي كه ديگر آن‏جا محل تكليفش است آن‏جا بايستد. پس مي‏فرمايند هر چيزي در نزد موثر قريب به خودش مخلوق به نفس است، اين يكي از مطالب است كه مي‏بيني مي‏گويند و چون مخلوق به نفس است پس مراتب در هرجا كه هست در همه جا و همه چيز هست. پس هر چيزي كه كاينا ما كان بالغا ما بلغ چون در نزد موثر قريب خودش مخلوق به نفس است پس مقام ذاتي دارد و مقام فعلي دارد و مقام انيتي دارد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ان‏شاءالله هم‏چو خوب با بصيرت باشيد كه هيچ نلغزيد كه توي همين عبارات هي مي‏لغزند مردم و لغزيده‏اند.

از براي هر چيزي حيث ذاتي (هست ظ) و حيث فعلي و حيث انيتي. آن حيث ذاتش همان است كه مي‏گويندش مقام بيان و همان حيث فعلش هميني است كه مي‏گويند مقام معاني و حيث انيتش ديگر مي‏افتد در ابواب و امامت. حالا هر چيزي همين‏ها را دارد، خيلي جاها هم مي‏گويند و مثال‏ها مي‏آرند و جهال همان امثله را كه مي‏آرند كه از براي زيد مقام ذاتي است نمي‏بيني ممتاز است از عمرو. اين زيد مقام فعل كلي دارد خوب فكر كنيد كه آسان است و هيچ مشكل نيست مكرر هم عرض كرده‏ام و از بس مردم بي‏خبرند احتياج مي‏شود مكرر كنم. پس از براي زيد مقام ذاتي است كه به عبارتي ديگر مقام بيان است و مقام فعلي است كه به عبارتي ديگر مقام معاني است و مقام انيتي است كه به تفصيل‏هايي كه حالا از پِيَش نمي‏خواهم بروم مقام بابيت و امامت است. پس حالا كه چنين است مي‏بينيد زيد زيد است و آن زيد است كه صدق مي‏كند بر آن زيدِ قادر علي كل يا فعل آن زيد و صدق مي‏كند بر قيامي كه مي‏گويد زيد قائم و صدق مي‏كند بر آن‏كه بالاي قائم است. پس يك دفعه مي‏گويي زيد قادر علي ان يقوم، راست هم هست اصطلاح همه كس هم هست ديگر نمي‏شود زيد يا قائم نباشد يا قاعد. پس يك زيدي است كه صاحب قدرتي است كه مي‏گويي زيد قادر علي ان يتحرك او يسكن و اين زيد صدق مي‏كند بر آن قادر و خود آن قادر، زيد است. هيچ غير زيد نيست، عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست. پس زيد خودش قادر است بر حركت و سكون و اين زيد هم لابدا يعني يجب كه چنين باشد و يمتنع كه چنين نباشد. يا متحرك است يا ساكن، نمي‏شود كه نه متحرك باشد نه ساكن، داخل محالات است. پس يك زيدي داريم ما كه ذات ثبت لها القدرة است كه يقدر ان يقوم و يقدر ان يقعد و يقدر ان يتحرك و يقدر ان يسكن، و زيدي ديگر داريم كه ذات ثبت لها الحركة است و زيد متحرك است يا ذات ثبت لها السكون و آن زيد هم صدق مي‏كند بر آن قادر علي ان يتحرك، هم بر متحرك هم بر ساكن. پس اين سه مقام براي زيد هست. سنگ هم اين سه مقام را دارد، همين جمادي كه تو نظر مي‏كني يصلح لان يتحرك او يسكن و هم‏چنين در جميع اعراض اين مساله جاري است. پس اين سه مقام براي همه اشيا هست، ديگر اين مخصوص به خوب‏هاي عالم مخصوص نيست اين سه مقام كه مقام ذات و مقام فعل و مقام انيت باشد، يا مقام بيان و مقام معاني و مقام ابواب باشد، اين مخصوص نيست به خوبان. عُمَر هم همين‏طور است، عمري است كه يصلح ان حرام‏زادگي‏ها را نكند يك دفعه هم حرام‏زادگي مي‏كند، خودش هم كه عمر است. حالات ثلاثه براي عمر هم هست براي شيطان هم هست، براي همه كس هست.

دقت كنيد ان‏شاءالله و من اصرار مي‏كنم براي اين‏كه خيلي لغزيده‏اند. اصرارهاي من براي اين است كه شما جلدي در آن دسته نيفتيد. پس حقيقتا از براي زيد يك ذاتي است و حقيقتا از براي زيد يك مقام فعل كلي است بعينه مثل مشية الله براي الله و حقيقتا براي زيد يك مقام انيتي است. اين انيت را نداشته باشد نه متحرك باشد نه ساكن، آن امكان حركت و سكون هم نيست آن هم نباشد آن‏وقت ذات زيد هم نيست. ذات زيد اگر هست يقدر ان يتحرك و يقدر ان يسكن اگر يقدر هست، يقدر آن‏كه يا متحرك باشد يا ساكن يكي از دو علي سبيل البدلية نمي‏شود يك وقتي نباشد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، و اين مراتب ثلاث را مي‏خواهيد صفت، اسم بگذاريد مي‏خواهيد بيان و معاني و ابواب و امامت اسم بگذاريد. و گفته‏اند به اين اسم‏ها حالا كه چنين گفته‏اند و تو علانيه مي‏بيني و مي‏فهمي كه هر چيزي اين حالات ثلاث را دارد اما نمي‏فهمي مراد آن گوينده را كه مي‏خواهد به خصوص بشناسيدش عاقل است بشناسيدش هم كه مومن است و گوينده دين خدا است. همين كه مي‏شناسيدش كه گوينده شخص بزرگي است و مي‏خواهد نشر دين خدا كند، حالا مي‏گويد زيد مقام ذاتي دارد، حالا آيا از براي زيدي كه من شناخته‏ام ذاتش را، آيا ذاتش ذات الله شد؟ و آن‏وقت حرف‏هايي كه براي خدا مي‏زنيم براي اين بايد بزنيم؟ اياك نعبد و اياك نستعين براي اين بگوييم؟ براي آن‏كه نماز مي‏كنيم، براي آن‏كه ركوع مي‏كنيم، سجود مي‏كنيم همه براي آن است؟ پس مي‏گوييم انّ صلواتي و نسكي و محياي و مماتي لك همه را به او مي‏گوييم؟ ديگر فكر كنيد كه نيفتيد و اين مردم افتاده‏اند و در اين درك واصل شده‏اند، شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله.

پس زيد اگر مقام ذاتي دارد يعني ذات زيد نه ذات الله، زيد مقام فعلي دارد مقام فعل دارد يعني هر نسبتي فعل زيد به زيد دارد فعل خدا به خدا دارد. پس هيچ از اين‏كه زيد مقام ذاتي دارد و مقام فعلي، مراد اين نيست كه فعل زيد يعني مشية الله كليه است آن‏وقت هرچه زيد به فعل خود مي‏خواهد بكند پس شما به اين توجه كنيد و به اين واسطه برويد پيش خدا. و هم‏چنين مقام انيتي هم براي زيد هست و اين مقام انيتش اين‏كه لامحاله يا متحرك است يا ساكن و محال است موجود باشد و نه متحرك باشد نه ساكن، داخل امتناعاتي است كه بعد از اين هم خلق نمي‏كند. حالا كه چنين شد حالا اين متحرك، بابِ آن قادر است. آن قادر در توي اين متحرك قدرتش را نموده يا در سكون. پس اين مقام ابواب است رسالت دارد و هم‏چنين به آن ملاحظه كه تو نگاه مي‏كني به اين متحرك و از اين متحرك حركت زيد را مي‏بيني و زيد را مي‏بيني، اين انيت، امام تو است پيشواي تو است اَمام تو است، تو رو به او مي‏كني و حرف‏هات را مي‏زني. پس مقام امامت دارد. منظور اين است كه هر چيزي تو بخواهي اين‏ها محل فيض خدا هستند تو هر چيزي بخواهي اگر بروي توي خلق بگردي به تو بدهند، فكر كن ببين مي‏توانند بدهند؟ اگر اين طور باشد پس هر چيزي مقام امامت دارد. هر سگي هر خوكي هر چيز بدي بايد مقام امامت داشته باشد چرا كه همه مقام انيت دارند. تو رو به قيامش مي‏كني و با ذات حرف‏هات را مي‏زني پس اين‏ها همه ائمه تو هستند اين‏ها را مقام امامت بايد بگيري و هم‏چنين آن مقام بالاترش را ابواب بگيري، مقام بالاترش را مشية الله بگيري، مقام بالاترش را ذات الله بگيري. فكر كنيد ببينيد با هيچ جا درست مي‏آيد؟ پس فكر كنيد، دقت كنيد تا نلغزيد و عمدا اين‏جور عبارات را گفته‏اند چنان‏كه خدا عمدا متشابهات را مي‏گويد در كتابش ليهلك من هلك عن بينة و عمدا محكمات را مي‏گويد ليحيي من حي عن بينة در احاديث محكم و متشابه هم هست و فرمايش كرده‏اند و لكم في رسول الله اسوة حسنة و كساني كه اهل حقند لابد مثل پيغمبر و خداي پيغمبر تكلم مي‏كنند و لامحاله همان‏جور متشابهات را مي‏گويند محكمات را هم مي‏گويند، جوري هم مي‏گويند كه عذري باقي نماند اتمام حجت هم مي‏كنند، بيان هم مي‏كنند اما حالا ديگر غرض دارند و مي‏خواهند كج بروند اسباب به دست مي‏دهند. مردكه مي‏خواهد زنا كند اسباب را مي‏دهد، ميلش را، آلتش را مي‏دهد. خدا رايش قرار بگيرد كسي زنا نكند ميلش را پس مي‏گيرد لكن خدا آلات معاصي را عمدا مي‏دهد، اسباب معاصي را عمدا مي‏دهد، عمدا مهيا مي‏كند. به همين‏طور رسول خدا عمدا يك‏پاره چيزها را روي خود نمي‏آرد. متشابهات را مي‏گويد ليهلك من هلك عن بينة بله اگر نگفته بودند زنا بد است و اسبابش و ميلش را مهيا مي‏كردند آن‏وقت ظلمي شده بود، زن مردم مال مردم، ميل داري زني ديگر برو پيدا كن، روزه بگير، طوري ديگر حركت كن. حالا هر كه زنا كرد به قوة الله و حول الله است و بي‏مشيت او هيچ كس خطا هم نمي‏كند، نمي‏تواند بكند و حجت تمام است و به او گفته‏اند زنا حرام است حتي خيالش هم حرام است. خيال زن مردم حرام است، نيتت هميشه بايد خير باشد. پس زن مي‏خواهي زن خودت مال خودت، زن مردم مال مردم. مال تو مال تو، مال او مال او. همين‏طوري كه تو مال خودت را دوست مي‏داري آن يكي هم زن خودش را دوست مي‏دارد. ديگر حالا مال او را من تدبير كنم كه يك جوري بخورم، يك‏دفعه هم او به خيال مي‏افتد و مال تو را مي‏خورد و در مال يك‏ديگر خوردن نه تو ايمني نه او، هم تو در عذابي هم آن‏ها در عذابند. وقتي تو مال خودت را داري او مال خودش را، هر دو ايمنيد. وقتي زن تو مال تو زن مردم مال مردم، همه ايمنيد. وقتي اين‏طور نشد هميشه از يك‏ديگر مي‏ترسيد، از يك‏ديگر خوف داريد.

پس خوب دقت كنيد از مبدا بگيريد تا منتهي و كساني كه اهل حقند لامحاله محكمات را مي‏گيرند. اگر به متشابهات تنها اكتفا مي‏كردند مردم مغرور بودند و عمدا متشابهات را ليهلك من هلك عن بينة اسمش را مي‏گذارند كه قرآن مي‏خوانيم آخر توي اسلام مي‏خواهد راه برود لابد است بگويد مسلماني حق است. حالا مي‏خواهد لواط هم بكند مي‏گويد آيه دارد، صريحا فرموده او يزوجهم ذكرانا و اناثا اين متشابهات را مي‏گيرند. پس مي‏رود لواطش را مي‏كند به آرام دل، آن‏وقت هر كس هم مريدش است مي‏رود همراهش. لكن اگر همه‏ي آيه همين بود و نگفته بودند لواط حرام است و اين آيه ديگر دنباله نداشت و يجعل من يشاء عقيما پشت سرش نبود مي‏شود يك‏جوري استدلال كنند. ملتفت باشيد اين آيه دخلي به تزويج ندارد. معني آيه اين است كه هر كه را خدا مي‏خواهد اولاد ذكور به او مي‏دهد، هر كه مي‏خواهد اولاد اناث به او مي‏دهد، يا اين‏كه جفتي مي‏دهد يك نر و يك ماده، جفت مي‏دهد و خدا اين متشابه را عمدا گفته كه آن بي‏دين بي‏ديني كند. خودش هم مي‏داند بي‏ديني مي‏كند و به اين متشابه متمسك مي‏شود. لكن محكماتي گذاشته كه اين عمل عمل قوم لوط است و براي هيچ پيغمبري و هيچ امتي اين عمل روا نبوده و حلال نبوده مثل زنا. زنا از آدم تا خاتم هميشه حرام بوده، در جاهليت هم چنين است، در ايلات هم كه بروي هر كس زن خودش را بايد داشته باشد، با زن غير نبايد كاري داشته باشد. به همين‏طور لواط مطلقا از آدم تا خاتم هيچ‏بار حلال نبوده. حالا اين كسي كه مي‏خواهد به متشابهات تمسك بجويد اين آيه را مي‏گيرد و تمسك مي‏كند.

 

 

 

حالا عرض مي‏كنم بعينه همين‏جور عبارات از متشابهات است، اين عبارات كه از براي هر چيزي مقام ذات است و مقام فعل و مقام انيت، راست است. مقام ذات را هر چيزي دارد، تو ببين اين ذات آيا مقام ذات الله است ؟ آيا ذات او را كه شناختي ذات الله را شناخته‏اي ؟ ملتفت باشيد حتي من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره هر كه دانست زيد قائم چه نسبت دارد به آن زيدي كه اين قيام را توانسته احداث كرده پس قادر علي ان يقوم بوده و قيام را احداث كرده، پس ذات ثبت لها القيامش غير از ذات ثبت لها القعودش است، و ذات ثبت لها القدرة اگر چه توي اين قيام و قعود هر دو هست لكن او هميشه قدرت دارد و ذاتي است كه اين‏ها همه فعل‏هاي او است، اسم‏هاي او است. پس اين سه مقام براي زيد هست. پس من عرف زيد قائم يا زيد قام قياما عرف التوحيد بحذافيره حقيقتا واقعا بدون اشكال همين‏طور است. اما فكر كن ببين آيا هيچ مرادش اين است شيخ كه همين كه زيد قائم را شناختي، اين زيدٌ ش خداست است و آن قام مقام فعل خداست و آن قياما مقام بابيت است و عرض مي‏كنم هيچ عذري باقي نمي‏گذارند، براي طالبين حق بيان حق را مي‏كنند بدون شك. ديگر حالا كسي تعمد بكند زيد را بپرستد به جهنم، جهنم هم هست، به جهنم.

پس دقت كنيد و خوب فكر كنيد، پس از براي هر چيزي كه سه مقام هست فكر كنيد ببينيد آيا هيچ معقول هست يك مقامش را داشته باشد بالفعل و مقام ديگرش را بالقوه داشته باشد؟ اين‏ها را تعمد مي‏كنم كه به اين‏جور عبارات كه مي‏رسيد حلاجي شده باشد. پس اگر زيدي هست هم ذاتي دارد هم قادرٌ علي ان يتحرك و يسكن است بالفعل و هم يا متحرك است يا ساكن بالفعل و معقول نيست زيدي باشد و قادر علي الحركة و السكون هيچ نباشد. سنگي هم خدا اين‏جور خلق نكرده و نخواهد كرد. زيدي باشد نه متحرك باشد بالفعل نه ساكن باشد بالفعل هم‏چو زيدي نيافريده خدا، نخواهد هم آفريد. پس اين زيد متحرك ملتفت باشيد زيد قادر علي ان يتحرك در آن بالقوه است يا بالفعل و زيدٌش هنوز خلق نشده و قائم قائم است يا زيد بايد خلق شده باشد و قادر خلق شده باشد و اين ساكن و متحرك خلق شده باشد و اين‏ها همراهند كانه مساوقند در وجود. حالا اگر احيانا برخورديم به عبارتي كه فرمايش اين‏جور كرده باشند كه اين كثراتي كه مي‏بيني در ملك ريخته بعضي از اين‏ها مقام نفس بر ايشان غلبه دارد و مقام بيان در ايشان ظاهر است و مقام معاني در ايشان مخفي است، بعضي از اين‏ها مقام معاني بر ايشان غلبه دارد و مقام بيان مخفي است لكن صالح است موفق بشود و به مقام ذات برسد. آني كه مقام ذات بر او غلبه دارد ممكن است ذات را از او بگيرند و خذلانش كنند و او را به مقام انيت بيارند. آن كسي كه مقام فعل بر او غلبه دارد اين را ممكن است بالاش ببرند در مقام بيان و ممكن است خذلانش كنند و مثلا در مقام قائم بيرونش آورند. فكر كن ببين آيا اين‏جور چيزها معقول است و اين‏جور بيان ؟ و هم‏چنين اگر ديديد فرمايش مي‏كنند آن كسي كه انيت در او بالفعل است و صلاحيت دارد براي ترقي كه به مقام معاني يا بيان برسد ان وُفّق، و ان لم يوفّق همين جا ساكن است. حالا ببينيد آيا اين معقول است كه بگويي هر كسي مقام ذاتي دارد و آن دو مقام ديگر در ايشان بالقوه است؟ آن جايي كه سه مقام را ثابت مي‏كرديم كه هر چيزي در نزد موثر قريب خود مخلوق به نفس است مقام اعلاش مقام بيان است مقام وسطش مقام معاني است و مقام انيتي، اين سه هميشه همراهند و هيچ كدام نسبت به ديگري قوه و فعل نيستند و همه بالفعلند لكن هر يك در مقام خودش فعليت دارد. زيد در مقام خودش فعليت دارد، قادر در مقام خودش فعليت دارد، متحرك در مقام خودش فعليت دارد، ساكن در مقام خودش فعليت دارد. اگر كسي برخورد به عبارتي كه بعضي از اين كثرات مقام‏شان مقام بيان است بعضي از اين‏ها مقام‏شان مقام معاني است بعضي به انيت خود گرفتارند، آني كه به انيت خود گرفتار است اگر موفق شد مي‏تواند به مقام معاني برسد، بيش‏تر موفق شد مي‏تواند به مقام بيان برسد و آني كه در مقام معاني است صالح است كه اگر موفقش كنند به مقام بيان برسد و هم‏چنين آني كه به مقام بيان رسيد مي‏شود خدا خذلانش كند و به مقام انيت بيايد. پس اين‏جور بيانات خودش واضح است و داد مي‏زند به خصوص وقتي سررشته‏اش را به دست آورده باشيم كه يك چيزي كه در جاي به خصوصي هست در ديگر نيست از امور عامه نيست هر چيزي و قاعده كليه است عرض مي‏كنم داشته باشيدش ولش نكنيد. عرض مي‏كنم هر چيزي كه يك‏جا هست و جاي ديگر نيست از جاي مخصوصي آمده آمده كه پيش همه كس آمده باشد. پس نبوت مخصوص يك جايي است، مخصوص پيغمبر است9 كسي ديگر غير از او نمي‏تواند ادعاش را بكند حتي اميرالمومنين نمي‏تواند بگويد كه من پيغمبر آخرالزمانم و اگر نبوت از امور عامه است و من هم براي خودم نبوتي دارم. فكر كنيد ان‏شاءالله بزرگان مي‏فرمودند كه اهل حيله حيله مي‏كنند از براي اين‏كه گير نكنند و آن حيله آن است كه شاه را چرا شاه مي‏گويند ؟ به جهتي كه صد تا تابع دارد، آن‏ها هم فرمان (او را مي‏برند ظ) و از شرط سلطنت به خصوص اين نيست كه صد هزار تابع داشته باشند، كم‏تر هم داشته باشند سلطان است. پس زياد و كمي تابع هم شرط سلطنت (نيست ظ) اين هم مقدمه‏اش است براي اين‏كه مي‏خواهد علمي داشته باشد گير نكند. مي‏گويد چرا خزانه سلطان را خزانه مي‏گويند؟ به جهتي كه پول‏هاي سلطان آن‏جا است. باز شرطش نيست كه زياد باشد يا كم، سلطان هر چه دارد بايد در خزانه‏اش باشد خواه زياد خواه كم. آن كسي هم كه كليددار است اسمش خازن الدوله است. حالا مردكه كفش‏دوز، آن پينه‏دوز زنش را اسمش را خازن الدوله مي‏گذارد، مي‏گويد برو از خزانه فلان درفش مرا بيار خودش روي كرسي پينه‏دوزي مي‏خواهد بنشيند مي‏گويد تخت ما را بگذاريد. اين تخت سلطنتش مي‏شود. اين‏ها كه دختر و پسرهاشان است پيش‏خدمت اسمشان نيست اين‏ها را پيش‏خدمت اسمشان را مي‏گذارد، مي‏گويد اي پيش‏خدمت‏ها تخت مرا بگذاريد آن بچه‏ها هم مي‏آيند آن كرسي را مي‏گذارند آن‏وقت مي‏نشيند روي آن كرسي و مي‏گويد خازن الدوله برو درفش مرا بيار. آن زنيكه هم مي‏رود درفش و سوزنش را هر جا هست از آن‏جا برمي‏دارد مي‏آرد. اين درفش و سوزنش مالش است و در خزانه هم هست آن خزانه و آن خازن الدوله، پس اين شاه است و اين خازن الدوله اين امين الدوله و آن وكيل الدوله و هكذا، اين حالا سلطان است. ملتفت باشيد اهل حيله اين‏جور حيله‏ها را مي‏كنند همه شاه بازي است اگر شاه اصل بداند اين بازي‏ها را اين‏ها در مي‏آرند غضب مي‏كند همه‏شان را زير شمشير در مي‏كند نمي‏گذارد مشغول آن كارها شوند.

حالا دقت كنيد ان‏شاءالله، حالا كسي آمد گفت بله من مقام ذاتي دارم، به محض اين‏كه كسي ذاتي دارد اين آن مقام بياني كه فرموده‏اند ندارد. اي بي‏مروت اي بي‏انصاف ذات تو ذاتٌ كه بسازدش خدا اين ذات را، آن كوزه هم دارد. وقتي كوزه را ساختند ذات دارد اين كوزه هم يصلح كه اين‏جا بگذارند يا آن‏جا و اين كوزه اين‏جا هم گذاشته پس از اين كوزه كشف سبحات را بكن و آن مقام ذات را ببين، ذاتش چه چيز است ؟ ذاتش گِل است، آب و خاك است و خيلي پابفشاريد و فكر كنيد. پس بدانيد هر چه امر مخصوص است و تمام شرع در مخصوصات است و تمام اديان تمام حرف‏هاشان تماما كه ختم شود به يك نبيي كه راستي بوده مي‏بينيد تمام انبيا امورات خاصه را ادعا دارند و الا نمي‏توانند حرف با مردم بزنند. حالا فكر كنيد كه اگر انبيا هم اهل حيله‏اند ما چه ضرور كه خود را ببنديم به آن‏ها، اهل حيله پرند پس اين‏ها كه اهل حيله نيستند مي‏بيني نبي امر خاصي را ادعا مي‏كند مي‏گويد من نبي هستم شما نبي نيستيد، من خبر دارم از حلال و حرام شما خبر نداريد و از آن كسي كه خالق شما است و صاحب و مالك شما است، مالك جان شما و ذات شما و فعل شما است پيغام براي شما آورده‏ام و آن اين است كه يك‏پاره كارها شما مي‏توانيد بكنيد و او نمي‏خواهد بكنيد، يك‏پاره كارها را او مي‏خواهد بكنيد شما مشكلتان است، با وجودي كه ميل نداريد شما بايد كور شويد بكنيد. آن كارهايي كه او خواسته بايد بكنيد با وجودي كه مشكلتان است و آن‏چه او نخواسته با وجودي كه ميل داريد از ميولاتتان دست برداريد و آن‏چه او خواسته به عمل آوريد. ما آمده‏ايم بگوييم آن‏ها چه چيز است، آن چيزهايي كه او ميل دارد كدام‏ها است، آن‏ها را به عمل آوريد و آن‏چه را او ميل ندارد اگرچه با مشقت هم بايد بكنيد بكنيد تكليف هم اسمش هست واقعا كلفت دارد براي ما.

پس نبوت امر خاصي است از جاي خاصي آمده نه از امورات عامه است. اگر از امورات عامه است آمده مثل حيات كه پيش همه كس رفته تو هم نبي بودي. اگر نبي هستي چرا نمي‏داني خدا چه چيز را حلال كرده چه چيز را حرام كرده؟ هم‏چنين امامت امر خاصي است، امام مي‏آيد مي‏گويد من امامم باقي مردم بايد مطيع من باشند. خدا هم گفته مطيع امام باشيد، گفته اطيعوا الله به جهتي كه خدا است و امر خاصي است و غير از خدا كسي خدا نيست و هم‏چنين و اطيعوا الرسول به جهتي كه قاصدِ خدا است و از پيش خدا آمده و شخص خاصي است و اولي الامر منكم يكي از اولي الامر اميرالمومنين. مطاع امر خاصي است باقي بايد همه مطيع او باشند حتي امام حسن بايد مطيع اميرالمومنين باشد. بعد او رفت امام حسن بايد امام باشد باقي رعيتند حتي امام حسين بايد رعيت امام حسن باشد. امام حسن از دنيا رفت باقي بايد مطيع امام حسين باشند و هكذا يكي يكي از ائمه تا صاحب الامر صلوات الله و سلامه عليه، باز او مطاع است و تمام خلق مطيع بايد باشند حتي خضر و الياس و ادريس و عيسي كه پيغمبران خدايند. پس همه امر خاص را ادعا مي‏كنند.

ان‏شاءالله دقت كنيد تمام شرع همه امورات خاص خاص خاص است حتي آني كه فلان چيز حلال است فلان چيز حرام است، فلان مستحب است فلان مكروه فلان مباح، حتي يك چيز در چه وقت حلال است چه وقت حرام، براي چه كس حلال است براي چه كس حرام، مثلا وقتي ناخوشي عسل مخور حرام است واقعا طبيب حاذق بگويد ضرر دارد فلان چيز و بخوري آن را حرام است بر تو و همان يك چيز يك وقتي واجب مي‏شود حلال مي‏شود مثل اين‏كه يك وقتي سم حلال مي‏شود بلكه يك وقتي واجب مي‏شود بخوري.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله و ملتفت باشيد ديگر حالا سررشته‏اش است عرض مي‏كنم و به دست مي‏دهم. عرض مي‏كنم مختصرا بدانيد تمام اموراتي كه از جانب خدا است و آمده ميان مردم، تمامش از جاي خاصي آمده از امور عامه نيامده. حالا كه از امور عامه نيامده دقت كنيد پس و في كل شي‏ء له آية ؟ نه، در هر چيزي آيتي از او هست؟ كه، همه چيزي مقام بيان دارد ؟ نه، هيچ چيز مقام بيان ندارد. همه چيز مقام معاني دارد و همه ظهور الله است؟ نه، هيچ چيز مقام معاني ندارد. همه چيز ابواب الله است؟ نه هيچ چيز باب الله نيست. پيغمبر است از جانب خدا آمده و باب الله او است ديگر هيچ كس باب الله نيست. پشت سرش همه اين‏ها پيش اميرالمومنين است پشت سرش همه اين‏ها پيش امام حسن است.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

30بسم الله الرحمن الرحيم

درس سوم – سه‏شنبه 18 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل.

ديگر اين عبارت‏ها يك‏پاره‏ايش در مذكر و مونث اختلاف در آن به نظر بيايد اين‏جور چيزها در حكمت معاف است. صار فرموده‏اند به حيث بر مي‏گردد و حكت به نفس برمي‏گردد و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة.

يك‏پاره مطالب را عرض كردم به طوري كلي فرمايش مي‏كنند و اصل مقصودشان اين است كه از اين‏ها انسان پي به مطلب ببرد، آن مطلبي را كه خدا مي‏خواهد و ارسال رسل شده براي آن و پير و پيغمبر خواسته‏اند انسان پي به آن‏جا ببرد و مطالب را در جاي ديگر مي‏گويند به جهتي كه رسم تعليم اين‏جور است. رسم تعليم اين است كه آن‏چه را متعلم مي‏تواند تصور كند مي‏تواند بفهمند همان را مي‏گيرند براش حرف مي‏زنند. آن‏وقت يك درجه از همان حرف‏هاي خودش بالاش مي‏برند بالا كه رفت چيزهاي ديگر مي‏فهمد باز همان‏ها را مي‏گيرند با او حرف مي‏زنند، از خودش مي‏گيرند به خودش مي‏دهند. باز نتيجه ثالثي از خودش مي‏گيرند به خودش مي‏دهند و اين رسم تعليم است. تمام انبيا و اوليا، تمام معلميني كه شعور داشته‏اند همين‏جور تعليم مي‏كرده‏اند. پس قواعد كليه را مي‏گويند به جهتي كه هر جا هست فرمايش مي‏كنند كه انسان پي به مطلب خودش ببرد. هر كس طالب نتيجه‏اي نيست مي‏خواهد چهار كلمه لفظ ياد بگيرد بگيرد و برود.

پس عرض مي‏كنم از براي هر چيزي سه مرتبه است همين‏جورهايي كه در فصول فرمايش كرده‏اند نوعش را به لحاظي چهار تا است به لحاظي پنج تا است، ديگر لحاظ‏ها مختلف است. پس به لحاظي از براي هر چيزي خواه جوهر خواه عرض، خواه غيب خواه شهاده، خواه اسماء الله خواه در مقام خلق، سه مقام دارد:

يكي از آن مقامات مقام فاعليت است و يكي از مقامات مقام فعل صادر از آن فاعل است و يكي از آن مقامات مقام وقوع آن فعل است. پس مقام فاعليت صاحب فعل است معلوم است فعل بايد صادر از آن باشد و اين بايد زير پاي آن افتاده باشد و هم‏چنين همين مقام فعليت بايد بالاي مقام وقوع فعل باشد، بايد فعلي داشته باشد تا اثري داشته باشد. فعل واقع شود غير از اين است كه اعم از وقوع و لاوقوع باشد.

پس از براي زيد يك مقام فاعليتي است و مقام ذاتي و اطلاقي است كه او قادر است بر حركت خودش و قادر است بر سكون خودش و قدرتش فعل او است ذات او نيست و اين قدرت صادر از او است و اين صادر غير از مُصدِر است. ببينيد همه جا همين‏طور است، پس مقام قدرت خواه قدرت خلق باشد اين است حكمش، خواه قدرة الله باشد اين است حكمش. قدرت خدا غير از خدا است و فعل خدا است بعينه مثل اين‏كه قدرت تو هم فعل تو است و غير از ذات تو است و ذات تو اين قدرت را احداث كرده اگر چه به اين قدرت صفت ذاتي مي‏گويند ذات هميشه اين قدرت را داشته هميشه او اين را احداث كرده. تا فاعل نباشد معقول نيست در عالم فعلي باشد داخل محالات است. پس داخل محالات است قدرت قادر، بي‏قادر موجود باشد لكن قادر مي‏تواند موجود باشد رتبتا هم مي‏توانيد بگيريد قادر مي‏تواند موجود باشد كه احتياجي به قدرت خود نداشته باشد. باز ببينيد چه مي‏گويم، حكمي دارم حرف مي‏زنم نه لفظ تنها را بگيريد، دقت كنيد ببينيد فاعل اگر در وجود خودش محتاج باشد به فعل خودش، بايد اين فعل يكي از اجزاي آن فاعل باشد و آن فاعل مركب باشد از دو چيز يكي خودش يكي فعل خودش و معقول نيست چنين چيزي. پس فعل فاعل جزء فاعل نيست، ماده او نيست صورت او نيست و او خودش برپا است مثل يك سنگي كه اجزاي آن سنگ همان ريز ريزهاي سنگ است كه به هم چسبيده و سنگ درست شده. ماده سنگ از عناصر است صورتش اين است كه غير از آجر است، غير از كلوخ است و اين سنگ مركب است از ماده و صورتي. ماده‏اش و صورتش كه با هم جمع شدند اين سنگ موجود شده و اين سنگ موجود در دنيا فعلي دارد كه اين فعل نه ماده اين سنگ است نه صورت اين سنگ است. سنگ با ماده و صورتش ممكن الحركه و ممكن السكون است، علانيه مي‏بينيد يمكن ان يتحرك و يمكن ان يسكن. پس اين يمكن ان يتحرك و يسكن فعل اين سنگ است نه ذاتش و لو تا توجه اين فعل را داشته باشيد مثل چراغ كه تا روشن شد نورش همراهش است و مي‏بينيم نور چراغ بسته به چراغ است. چراغ نباشد اين باشد، معقول نيست. حالا سنگ هم بايد موجود باشد بعد يمكن ان يتحرك و يمكن ان يسكن، پس آن سنگ يك مقام ذاتي دارد و آن مقام ذاتش دخلي به يمكن ندارد، اين يمكن فعل كلي او است و اين فعل كلي اعم است كه متحرك باشد يا ساكن. بعد كه خلق شد يا متحركا خلق شد يا ساكنا، ديگر سنگي باشد نه متحرك باشد نه ساكن، نه پيش‏ترها خدا خلق كرده و نه خدا بعد از اين خلق مي‏كند و مي‏فهمي خلق نمي‏كند. سنگ اگر هست يا متحرك است يا ساكن است. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس از براي اين سنگ يك مقام ذاتي است كه ماده ذاتيه‏اي دارد صورت ذاتيه‏اي دارد تركيب ذاتي دارد كه سنگ سنگ است. بعد يمكن ان يتحرك و ان يسكن دارد كه اعم است از حركت و سكون، بعد هم يا در ضمن حركت ظاهر است يا در ضمن سكون. پس سه مقام از براي اين سنگ هست و همه اشيا مقامات سنگ را دارند و حكمت را ديگر از اين پوست كنده‏تر نمي‏شود گفت و گفته نشده. اگر خيال كنيد كه بعد از اين هم مي‏شود گفت، نمي‏شود. پس همه اين (سه مقام ظ) همه‏اش مقامات سنگ است. پس سنگ مقام ذاتي دارد كه الحجر غير از المدر اين مقام ذات خودش، بعد اين حجر يمكن ان يتحرك او يسكن. اين فعل كلي آن حجر است و لكن يتحرك او يسكن به طور ابهام باز الحجر يتحرك او يسكن باز خودش است. بعد مقام سيوم كه مقام انيت و مقام وقوع فعل است يا متحرك است يا ساكن باز همان حجر است همان حقيقت حجر هميني است كه ساكن است حقيقت حجر هميني است كه متحرك است. ديگر حقيقتش بالامكان است و حيث نفسش بالفعل است معقول نيست. اين عبارات درهم ريخته اهل فهم كه نگاه مي‏كنند مي‏فهمند اشكالش را، آن‏هايي كه اهل فهم نيستند همان كان و يكون از آن مي‏فهمند و هيچ نمي‏فهمند. فصول را بين الاثنين مباحثه مي‏كردند مثل بچه‏هايي كه مقدمات درس مي‏خوانند وقتي من بنا كردم درس بگويم آن‏وقت فهميدند كه اين‏جورها نيست كه خيال مي‏كردند و حال آن‏كه مطالبي كه آن‏وقت من مي‏گفتم دخلي به اين حرف‏هايي كه حالا مي‏زنم ندارد.

پس هر چيزي سه مقام دارد: يك مقام فاعليت و يك مقام فعل صادر از او و يك مقام وقوع آن فعل. پس مقام فاعليتش اسمش به اصطلاح اگر چه مصادره هم خيال كنيد بكنيد مقام بيان است. يعني بيان مي‏كند خود او را. مقام فعلش مقام ظهور آن فاعل است كه مقام معاني است. اين را هم ملتفت باشيد معني هم نه چيز مخفي است، معني يعني ظاهر شي نه معني يعني چيزي كه پيدا نيست. حتي همين معني‏هاي متبادر به ذهن اگر پاپي شويد مي‏فهميد همين معني‏هاي لفظي چون ظاهر از لفظ است معني لفظ است نه اين‏كه چيزي مخفي معني است مقام ظهور آن فاعل معناي آن است و معني يعني ظهور فاعل و ظهور فاعل محتاج به فاعل است. فاعل نباشد ظهور داشته باشد بي‏معني است. پس زيد بايد باشد آن‏وقت ظهور داشته باشد يا غياب، هر دو فعل او است. وقتي غايب شد غابَ مي‏گويي وقتي ظاهر شد حَضَرَ و ظَهَرَ مي‏گويي و هر دو فعل او است. در سنگي هم نگاه كني يا متحرك است يا ساكن. زيد ابتدايي كه خلق شد يا مي‏جنبيد يا نمي‏جنبيد و اين مقام انيتش است. منظورم اين است كه فراموش نكنيد و ديگر بعد از اين همه اصرار فراموش كنيد تقصير از مسامحه خودتان است. در چنين مقامي كه براي هر چيزي مقام بياني و مقام معاني است و مقام ابواب و مقام امامتي است يا مقام اطلاقي است و مقام امكاني و مقام كوني، هر چه از اين‏جور چيزها مي‏شنويد كه همه جا براي همه چيز هست اين‏جور نظر هيچ معني ندارد كه بايستيم كه يك چيزي از آن بالفعل است يك چيزي بالقوه. پس اين سنگ حجريتش موجود است بعد امكانش هم پشت سرش بالفعل موجود است. نمي‏شود يكي از اين‏ها بالفعل باشد يكي بالقوه و هم‏چنين وقوعش متحركش موجود است. پس هر سه اين مقامات درش موجود است و بالفعل و هيچ كدامش بالقوه نيست. پس بنابراين مسامحه نكنيد اگر ديديد حكيمي و عالمي كه خاطر جمعيد كه حكيم است و عالم است و بخواهد تعليم دين و مذهب كند و راست بگويد، اگر ديديد يك جايي گفت مرتبه بيان در يك شي بالقوه است، اين‏جور بيان را نمي‏خواهد كه در همه چيز هست. هر شيئي كه هست خودش خودش است بالفعل هم هست يا شي ديگر فعليتش معني از آن بالفعل است يا در يك‏پاره اشيا انيت آن ظاهر است انيت هر جا ظاهر شد همين‏جور است كه عرض مي‏كنم هر كس هم خيال كند غير از اين‏جور است برود بنشيند مطالعه كند فكر كند. ببينيد جوري ديگر مي‏توانيد به دست بياريد يا نه ؟ پس از براي آن چيزي كه همه جا بر يك نسق است مقامات ثلاث بيان و معني و انيت كه همه جا هست اين را مي‏گويند كه نزديكت كنند به آن مطلبي كه خودشان دارند كه تو ببين اين‏ها همه همراهند، نمي‏شود يكي باشد يكي نباشد. اين‏ها كانه جزء يكديگرند بلكه كسر يكديگرند هر چه هست يجب چنين باشد يمتنع چنين نباشد. پس خوب فكر كنيد پس اين است كه مقام معني نسبت به هر فاعلي ظهور آن فاعل است، پس زيد اگر موجود است بايد يمكن ان يتحرك او يسكن باشد. واجب است چنين باشد، ممتنع است چنين نباشد زيدش موجود نيست. باز لفظش را بيارم در سنگ تا با همه جاي مشاعرتان ببينيد. سنگي اگر موجود است واجب است ان يتحرك او يسكن و سنگي كه نه متحرك است نه ساكن است سنگ اسمش نيست و اين اَمكَنَ فعل او است و صادر از اين سنگ است. ديگر حالا فعل بعضي فعل‏ها ارادي است مثل فعل انسان، بعضي فعل‏ها طبيعي است مثل فعل سنگ. شما حالا كار نداشته باشيد لكن احراق فعل نار است در تمام لغات اَحرَقَ فعل نار است و صادر از نار است طبيعي است باشد، ما حالا نمي‏خواهيم طبيعي و غير طبيعي را از هم جدا كنيم. پس اَمكَنَ صادر از سنگ است مثل اَحرَقَ كه صادر از نار است، اگر نار نباشد اَحرق موجود نيست. نار بايد باشد فعلش احراق باشد آن‏وقت به جايي كه تعلق گرفت واقع مي‏شود بر آن‏جا و اين سه مرتبه تمام مي‏شود. پس سنگي اگر موجود بايد باشد يجب در عالم سنگ موجود باشد و واجب است يمكن ان يتحرك او يسكن باشد و اين فعل فعل سنگ باشد و اين فعل بدون اين سنگ موجود نيست اين سنگ هم بدون اين فعل موجود نيست، هرگز نبوده بعد اين سنگ همان ابتداي خلقتش يا متحركا ساخته شده يا ساكنا كه مقام سيمش باشد و در تمام اين مقامات غير سنگ نيست. پس اين سنگ ساكن، كلوخ ساكن نيست، خشت ساكن نيست، هيچ چيز نيست غير سنگ و هم‏چنين سنگي كه يمكن ان يتحرك او يسكن همين است اين باز چوب نيست كلوخ نيست خاك نيست آب نيست حجر است كه يمكن ان يتحرك او يسكن. خودش هم كه معلوم است سنگ است. اين‏ها را كه اين‏جا ياد مي‏گيريد آن‏وقت خواهيد فهميد خداي بي‏قدرت اصلش خدا نيست. قدرت يعني چه ؟ يعني صادر باشد از خدا و قدرت صادر است از ذات و اين قدرت ركن توحيد است و اركان توحيد كه مي‏شنويد آن اركان ائمه سلام‏الله عليهم اجمعينند ايشان اركان توحيدند اين‏جور ائمه كه مردم خيال مي‏كنند، آن جور خدايي كه مردم خيال مي‏كنند نه خداش خدا است نه ائمه‏شان ائمه است. نه خداشان اركان مي‏خواهد نه اركانشان به خدا دخلي دارد، و در اين‏جور بيانات كه عرض مي‏كنم عذري باقي نمي‏ماند براي احدي. انسان با چشم مي‏بيند اگر چشم ندارد با گوش مي‏شنود فرضا كر هم هست با لامسه حاليش مي‏شود كرد، شامه دارد و چشم و گوش ندارد با بينيش مي‏شود حاليش كرد، ذائقه دارد با ذائقه حاليش مي‏كنند. طعم مطلق مي‏شود شيرين باشد و شيرين نباشد، شيرين است يا تلخ است. حالا خدايي باشد بي‏قدرت اصلش خدا نيست، خدا يعني قادر باشد، قادر باشد يعني قدرت داشته باشد و قدرت يكي از اركان توحيد است و اين قدرت غير از علم است. اگر قدرت اضطراري نيست و مثل فعل طبيعي نيست انسان صاحب شعور اول فكر مي‏كند اين كار را بكنم يا نكنم؟ اگر خوب است بكنم بد است نكنم، پس فعل را از روي علم مي‏كند. پس صانع بي‏علم و فاعل موجب خدا نيست، هر چه هست هست شده اين ديگر ارسال رسل نمي‏خواهد. بله من كارم از روي بي‏شعوري است خدا كارش از روي شعور نباشد مثل آتش باشد تعمد نكند در كار خود خدا نيست. از ما خواسته از تمام عباد از ملائكه از انبيا خواسته كاري كه مي‏كني ببين خوب است بكن، بد است مكن. خوب را تو نمي‏داني من مي‏دانم، آن جور كاري كه من گفته‏ام بكن براي تو هم خوب است، تو هم همان را بكن و تو هم مختار نيستي كه بگويي من دلم نمي‏خواهد بكنم مي‏گويد نه تو مالك خودت نيستي مال من هستي من ساخته‏امت مي‏خواهي خودسر باشي دندت را نرم مي‏كنم، عذابت مي‏كنم، كورت مي‏كنم، گردنت را مي‏زنم. تو مختار و مسلط بر خود نيستي، خوبت را نمي‏داني، بدت را نمي‏داني. بد نمي‏داني يعني چه، خيرِ خود را نمي‏داني، خيرت را من مي‏دانم و مال مني بايد خيرت را به عمل بياري، شرت را نمي‏داني من مي‏دانم. ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين است سر اين‏كه تمام اعمال بي‏نيت باطل است. وضو بگيري در نهايت دقت و نيت نكرده باشي زحمتش به تو مانده، وضو نگرفته‏اي. غسل همين‏طور هر چه كله به زمين بزني كه نماز مي‏كنم، آخرش نيت نماز اگر كرده بودي نماز بود اگر نيت نداشت نماز نبود بازي بود و انما الاعمال بالنيات و اغلب اعمال چنين است جميع امورات عمده تا نيت نداشته باشي ممضي نيست اگر چه جسته جسته ممضي شده.

باري پس خدا خودش از روي علم كاري نكند و آن‏وقت از شما بخواهد كه از روي علم كارهاتان را بكنيد تلك اذا قسمة ضيزي و چنين كاري از خدا سر نمي‏زند. خدايي كه بي‏شعور كار مي‏كند خدا نيست بت است. پس اين است كه خدا دانا است و اين دانايي صفتي است اعلاي تمام صفات و ركني از اركان توحيد است فوق تمام اركان هم هست. پس الله الله است و صدر منه الفعل و اين صدر را از بس مي‏خواسته‏اند حقيقت علم را برسانند كه نمي‏شود جدايي داشته باشد از صانع از اين جهت مضايقه از صَدَرَ كرده‏اند و فعلش نگفته‏اند به جهت اين‏كه شخص كار را گاهي مي‏خواهد مي‏كند گاهي نمي‏خواهد نمي‏كند اما علم اين‏جور نيست، نمي‏شود وقتي نداشته باشد. پس علم فعل او نيست و سابق است بر مشيت و مشيت به اين علم ساخته شده. اگر اين رتبه بالا نبود اين مشيت نمي‏شد موجود باشد. پس علم يكي از اركان توحيد است، بعد قدرت يكي از اركان توحيد است. بعد اين علم با اين قدرت را كه به هم مي‏چسباني مي‏تواند كارهاي بد هم بكند و عمدا هم نمي‏كند مي‏تواند كارهاي خوب بكند و عمدا مي‏كند. نه اين است كه مضطر باشد به كارهاي خوب يا نتواند كارهاي بد را نكند، خير اگر خدا بخواهد ظلم كند از همه كس بيش‏تر مي‏تواند ظلم كند و لكن هيچ ظلم نمي‏كند. و ملتفت باشيد اگر اين را كسي به دست بيارد اطمينان پيدا مي‏كند. اقدر القادرين است ظلم نمي‏كند و از همه ظالمين بيش‏تر مي‏تواند ظلم كند و مع‏ذلك به قدر سر مويي ظلم نمي‏كند، هيچ حيف و ميل در كارش نيست و هيچ ظلم نمي‏كند و عمدا هم نمي‏كند، هيچ بار هم كار از دستش بيرون نمي‏رود و كارها را به حكمت مي‏كند. پس حكمت حكيم يكي از اركان توحيد است و همين‏طور بدانيد كه تمام اسماء اشتقاق دارند و اسم بي‏اشتقاق خدا ندارد يعني اسم بي‏معني ندارد. اسم بي‏مسمي، بي‏معني است و هم‏چو چيزي خدا ندارد حتي اين‏كه الله مشتق است از اله و اله يقتضي مألوها. پس خدا حكيم است يعني حكمت به كار برده، خدا اسم جامد ندارد، اسم جامد به هيچ وجه معني ندارد و اسم بي‏معني خدا به خود نمي‏گذارد و معني ندارد كه به خود بگيرد اسم بي‏معني را و اسم معني‏دار اين‏جور است كه مي‏گويي آتش گرم است مي‏بيني چه‏طور معني دارد آب تر است، اين آب تر است اسم آب است. ديگر آب تر است يك كسي ديگر خشك است و تر اسمش مي‏گذاري بي‏معني است. يك كسي سرد است و يخ كرده اسمش را مي‏گذاري گرم دروغ است و بي معني است النار اسم للمحرق و الماء اسم للمشروب و الثوب اسم للملبوس حالا چيزي كه هم‏چو نيست اسمش را بگذاري ثوب معني ندارد. شما از اهلش باشيد اين الفاظ را مثل حضرت صادقي تعليم به مثل هشامي فرمودند. هشام خيلي حكيم بود. حالا بچه را فرضا لباس اسم بگذاري اين لباس نيست، اسم كسي را سلطان بگذاري سلطان نمي‏شود. سلطان يعني سلطنت داشته باشد مسلط باشد. حالا من پسرم را اسمش را سلطان بگذارم، اين سلطان نيست. پس اسم‏هاي خدا اشتقاق دارد و اسم‏ها دارد و اسماء عديده دارد له الاسماء الحسني و عمدا به خود گرفته و متعدد هم هستند خودش هم يكي است متعدد نيست به دليلي كه تو هم يكي هستي و با وجودي كه يكي هستي اسم‏هات متعدد است. وقتي راه مي‏روي اسمت ماشي مي‏شود، مي‏ايستي اسمت قائم است. پس اسماء به خصوص در آن‏جا كه مي‏خواهي تمام اسم‏هاش را يك‏جا دارد نمي‏شود وقتي قدرت به او بچسبد خودش چيزي را نمي‏داند كم‏كم به تجربه به دست مي‏آرد چنين كسي مخلوق است كه علم به عواقب امور ندارد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله تمام اسماء الله تمام‏شان اركان توحيدند و هر يك نباشند توحيد توحيد نيست. اگر به طور تحقيق باشد اگر قدرت تنهاش نباشد علمش هم نيست خدايش هم نيست. علم تنهاش نباشد قدرتش هم نيست خداش هم نيست. تمام اين‏ها مثل كسورند و فوق كسورند و همان حرف‏هايي كه در سنگ عرض مي‏كردم سنگ است يمكن ان يتحرك و يمكن ان يسكن، آن‏جا هم خدا است قادر، هر جايي هم امرش را وقوع مي‏دهد خودش است وقوع مي‏دهد از اين جهت مي‏فرمايد اطيعوا الله و اطعيوا الرسول. اطيعوا الله معلوم است البته خدا و بايد اطاعتش را كرد اما يعني اطيعوا الرسول طور ديگر نمي‏شود اطاعت خدا را كرد. تو برو پيش سنگ و عمدا مثل مي‏زنم به سنگ تا به جرات تمام بتواني فكر كني. مي‏روي پيش سنگ اين سنگ ساكن است و سكون فعل سنگ است و آن فعل را احداث كرده و تو پيشش رفتي پيش غير سنگ نرفتي و شريك قرار ندادي پيش كلوخ نرفته‏اي، تمام آن‏چه غير سنگ است شما پيش آن نرفته‏اي پيش كه رفته‏ايد؟ پيش سنگ، پيش حيث وقوعش آن حيثي كه اطاعة الله في اطاعة الرسول است و اين سنگ قائم مقام آن سنگ است نه دو نفر باشند. تمام قول او تمام قول اين است، تمام سكون توي سنگ است، تمام حركت توي سنگ است. پس مقام معاني دارند ائمه طاهرين كه قدرة الله هستند علم الله هستند حكمة الله هستند و هكذا به عدد اسماء و اين‏ها همه هم سرشان به هم بند است. اين بي‏وجود او نمي‏شود، او بي‏وجود اين نمي‏شود هميشه هم با هم بوده‏اند و هيچ وقت نبود ندارند و چون نبود نداشتند گفتند كسي كه گمان كند كه اين‏ها يك وقتي نبوده‏اند فذلك هو الكفر الصراح در آن حديث مفضل كه حضرت صادق فرمايش كرده‏اند كسي بگويد يك وقتي خدا بود و محمدي نداشت خداي بي‏محمد خدا نيست، خداي بي‏محمد بگويي مثل اين است كه خداي بي‏قدرت بگويي. محمد قدرة الله است، محمد علم الله است، محمد حكمة الله است. مي‏خواهي بگو محمد مي‏خواهي بگو قدرة الله، مي‏خواهي بگو علم الله مي‏خواهي بگو حكمة الله. اين مقام معاني مقام ايشان است، فرموده‏اند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم معاني او و ظاهر او (كه در ميان شما ظ) راه مي‏رويم حالا اين‏هايي كه راه مي‏روند پوستين هم دوش گرفته‏اند، پوستينش را ديگر نمي‏گويند ظاهر او. آدم بايد شعور داشته باشد معلوم است آن‏كه ظاهر خدا است و مي‏آيد ميان مردم لباس پوشيده، بي‏رخت كه نمي‏آيد. عبا دارد قبا دارد وقتي مي‏گويد منم ظاهر خدا، عباش را نمي‏گويد قباش را نمي‏گويد.

ان‏شاءالله فكر كنيد اين‏هايي كه آمده‏اند حرف مي‏زنند شما ببينيد كيست حرف مي‏زند آن است كه آمده حرف مي‏زند نه همين قبا و عبا از پيش خدا آمده. عبا دخلي به خود او ندارد عبا را مي‏دهند به كسي ديگر آن كس كه پوستين دوش گرفته نگاهش بكن تا گم نشوي. اگر او را بشناسي پوستين را نگاه نمي‏كني اگر او را در غير اين البسه بخواهي ببيني نخواهي ديد و نحن معانيه و ظاهره فيكم اخترعنا من نوره ذاته و فوّض الينا امور عباده به ما تفويض كرده امور تمام عباد را، عباد انبيا هستند، عباد ملائكه هستند، دنيا هست، آخرت هست تمام مفوض به ايشان است. مفوض است نه كه خدا بي‏كار است و به ايشان واگذارده اين‏ها قدرة الله‏اند اين‏ها لسان الله‏اند همان كاري كه مي‏خواهي براي خدا ثابت كني براي ايشان ثابت است. پس خدا كارش را مفوض به غير نكرده است مثل اين‏كه سكون سنگ مفوض به خودش نيست اگر مفوض بود به خودش بايد خودش موجود باشد و خودش بي‏سنگ نمي‏تواند موجود باشد. سنگ اگر هست ساكن است يا متحرك است، ساكن بي‏سنگ اصلش نيست. ساكن ذات ثبت لها السكون است، متحرك ذات ثبت لها الحركة است. پس اين است كه لا فرق بينك و بينها اين‏ها جمعي‏اند متعدد و متكثر، تو هم كسي نيستي جدا نشسته باشي اين‏ها جدا. لا فرق بينك و بينها الا انهم صفاتك عبادك جلوتك ظهورك تا آخر.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

31بسم الله الرحمن الرحيم

درس چهارم – چهارشنبه 19 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب الي آخر.

يك شي از حيث نفس خودش و براي آثار خودش در نفس خودش اختلاف معقول نيست داشته باشد و اين را اگر چه اغلب عرض‏هاي من اگر ملتفت باشيد كليات است در دنيا و آخرت و هيچ جا مخصص نيست، همه جا جاري است و اين هم يكي از آن قاعده‏ها است. شي از حيث اثر خودش و پيش خودش اختلاف درش نيست. پس هر جايي كه ديديد شي واحدي را و ديديد اختلاف ظهورات او را، ديگر به طور خيلي آسان اين سرمشتقان باشد كه عرض كردم، هر جا ديديد اختلافاتي اين اختلاف از يك‏جا نيامده، از جاهاي مختلفه آمده و اين‏ها را اگر فكر كنيد آن‏وقت به حاق بطلان وحدت وجود برمي‏خوريد كه هذيان است و تاتوره يك شي مثل چراغي روشن به طور چشم مي‏خواهيد ببينيد فكر كنيد، از راه لامسه مي‏خواهيد فكر كنيد، از راه صوت مي‏خواهيد فكر كنيد، از تمام مشاعر مي‏توانيد بفهميد. پس شي اگر صاحب بو است يك بو دارد، ديگر مختلفند شامه‏هاشان هم مختلف است. از راه لمس هر چيزي به هر درجه‏اي گرم است يك‏طور گرم است ديگر مردم بعضي زود مي‏فهمند بعضي دير، آن‏كه دير مي‏فهمد بلغمي داشته مانع بوده از اين‏كه حق چيزي را احساس كند. قاعده كليه است و وضع تمام ملك بر اين است. پس شي واحد بويي دارد اين يك بو است، ديگر اين بو هم مختلف نيست اما جماعت مختلف بعضي زودتر مي‏فهمند بعضي ديرتر، بعضي هم نمي‏فهمند نه اين است كه اين بو نداشته باشد. ببينيد مورچه شامه‏اش چقدر است، قندي نباتي چيزي كه بو داشته باشد، ما بوي نبات را قند را نمي‏فهميم اما مورچه در خلل و فرج پارچه‏هايي كه در بقچه گذاشته مي‏رود پيداش مي‏كند. از راه چشم كه نرفته، از راه لمس هم كه نرفته، سردي و گرميش نرفت پيشش، صدايي هم نكرد كه مورچه صداش را شنيده باشد. پس اين مورچه كه رفت داخل بسته شد بوش را از ميان همه جُل‏بسته‏ها شنيده كه آمده آن‏جا بخورد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله نه اين است كه آن بو نيست، اگر نبود آن مورچه هم نمي‏رفت. پس بو دارد و از همين‏ها شخص عاقل استدلال مي‏كند كه بو داشته و اين بوش را به خصوص نمي‏آرد در شامه مورچه كند، به خصوص رفاقتي دوستي مناسبتي با مورچه داشته باشد با ديگران نداشته باشد. اگر چه اين لفظ را هم باز بايد گرداند. مناسبتي ندارد ندارد اما مي‏شود اثبات كرد كه دارد و مختلف هم نيست حرف‏ها متناقض نيست. ذائقه همين‏طور، يك متاع است به هر شيريني كه هست هست، به هر تلخي كه هست هست. يك شيريني دارد يك تلخي دارد، يك طعم دارد. حالا يك كسي اين طعم را زود مي‏فهمد يكي دير مي‏فهمد. حالا نه اين است كه پيش اين رفته پيش آن نرفته، قرابتي با اين داشته با او قرابتي و مناسبتي نداشته اگر چه وقتي از آن طرف بر مي‏گردي مي‏گويي آن كسي كه ذايقه‏اش تند بوده مناسبتي داشته با آن طعم، مناسبتش همين كه ذايقه تندتر بوده و آن كسي كه ديرتر فهميده. ملتفت باشيد اين‏هايي كه عرض مي‏كنم اطراف آن كليه است كه عرض كردم اما خود اين‏ها هم كلي ديگر مي‏شود و بابي از علم مي‏شود. پس هيچ كس مناسبتي با خدا ندارد نه قوم خدا هستند نه خويش خدا هستند. از اول ما خلق الله گرفته تا آخر ما خلق الله هيچ يك پسر او نيستند پدر او نيستند جد او نيستند، هيچ مناسبتي با او ندارند و حال آن‏كه انبيا مناسبتي داشته‏اند. باز ملتفت باشيد آيا يعني از آن (جا آمده‏اند ظ) و از آن‏جا تراوش كرده‏اند؟ نه، هيچ كس مناسبتي با او ندارد. پس مناسبت دارند يعني خلق خبر شده‏اند از او، بعضي خبر نشده‏اند. آن‏هايي كه خبر شده‏اند آن‏ها مناسبت دارند آن‏ها كه خبر نشده‏اند مناسبت ندارند. ان‏شاءالله درست دقت كنيد، شي واحد، زنگي جايي صدايي مي‏كند آن‏وقت يك كسي مي‏شنود و يك كسي نمي‏شنود. نه اين است كه صدا در گوش او آمده در گوش اين نيامده و پهلوي هم هم بوده‏اند. بلكه بسا اين‏كه آن كسي كه نشنيده نزديك‏تر بوده و حال آن‏كه صدا به آن نزديك‏تري رسيده و او نشنيده و دورتري شنيده. آن‏كه نزديك‏تر بوده پنبه در گوشش بوده، چرك داشته گوشش، پس مناسبت نداشته. پس نه اين است كه صدا خويشي دارد با گوش شنوا و بيگانگي دارد با آن گوش سنگين. پس قرابت ندارد، خويشي ندارد. نه خويشي دارد آن زنگ با گوش كر نه با گوش شنوا نه بيگانگي دارد از اين نه از آن، اما گوش شنوا مناسبتي دارد با او به جهتي كه غرض ندارد، گوش كر مناسبتي ندارد به جهتي كه اغراض دارد. پس اين بيگانگي دارد او ندارد. هم‏چنين آتشي روشن مي‏شود آتش يك حرارت دارد، حالا آيا اين حرارت يك جاييش زياد است يك جاييش كم است ؟ نه. حرارت زياد و كم بردار نيست، لكن يك چيزي پهلوش مي‏گذاري خيلي داغ مي‏شود يك چيزي آن قدر داغ نمي‏شود، اين دو چيز هيچ كدام از پيش آتش نيامده‏اند. يكيشان اجزاش به هم متصل و متلاصق بود و هواي خارج در خلل و فرجش نبود، آهن است و متخلخل نيست كه هواي خارجي داخلش شود، پس اين گرمي را خوب قبول كرده، و چوب خلل و فرج دارد هوا داخلش هست هوا حفظ حرارت را نتوانسته بكند كم‏تر داغ شده يا به عكس بگو چوب زودتر در گرفته به جهت آن‏كه در مغزش صمغ داشته و صموغ مثل ادهان به حرارت زود شل مي‏شوند و آب مي‏شوند و بخار مي‏كنند و دود مي‏شوند، زودتر روشن مي‏شوند اما آهن رطوبت غرويه‏اش سخت است بايد خيلي او را آتش كرد از اين جهت آهن دير قبول كرده.

خلاصه پس ان‏شاءالله اين سرمشقتان باشد از تمام مشاعر از راه ذوق، از راه سمع، از راه بصر، از راه شم، از راه لمس، از راه خيال و فكر، از راه عقل، از راه فؤاد، از تمام اين مشاعر اين مطلب مي‏آيد پيش انسان. پس حالا كه چنين است شما اين قاعده را كه بدانيد بر عكس تمام مردم خواهيد شد. آن‏ها اختلافات را كه مي‏بينند ميان خلق، تقصيرات را گردن خدا مي‏گذارند بحث مي‏كنند با خدا كه خدايا تو كه مي‏توانستي همه را غني كني چرا بعضي را فقير كردي فقرا هم مي‏بينند كمك پيدا شد آن‏ها هم بحث مي‏كنند. هم‏چنين خلق بعضي عالمند بعضي جاهلند، علما بحث نمي‏كنند بر خدا لكن جهال به فغان مي‏آيند به خصوص اگر كسي از زبان‏شان فضولي كند و اين انسان عجب چيزي است! انسان اكثر شي‏ء جدلاً است و از جانب هر مخلوقي فضولي مي‏كند. پس بحث مي‏كنند جهال كه چرا بايد ما جاهل باشيم؟ حالا كه ما را جاهل كرده‏اي ظلم به ما شده. بابا آيا اين صانع قرابتي داشت با علما خويشي داشت با آن‏ها؟ آيا علما پسرهاي اويند دخترهاي اويند؟ آيا شما از آن‏جا آمده‏ايد؟ اين‏ها كه نيست، ديگر اگر وحدت وجود است و ما اظهر الا نفسه و ما اوجد الا ذاته، خوب اين‏ها هم كه از آن‏جا آمده‏اند، پس چرا اين‏ها جاهل شده‏اند؟ از پيش آتش هر چه مي‏آيد حرارت است، از پيش قادر هر چه مي‏آيد قدرت است، از پيش عالم هر چه مي‏آيد علم است، از پيش شيرين هر چه مي‏آيد شيرين است، از پيش تلخ هر چه مي‏آيد تلخ است. پس شما دقت كنيد بر خلاف مردم كه اين مردم آن‏چه رفته‏اند بر خلاف انبيا رفته‏اند. وقتي شما مي‏بينيد جهال هستند و علما، شما پي ببريد كه آن كسي كه خالق اين‏ها است هيچ جهل از او ناشي نشده بيايد پيش آن‏ها و هم‏چنين علم علما، پس چه‏جور شده كه علما علم دارند جهال ندارند؟ فكر كنيد همين‏جوري كه حرارت از پيش آتش راه نمي‏افتد برود پيش آهن متراكم شود و آهن خيلي داغ شود و از چوب يك خورده نفرتي داشته باشد كه نرود آن‏جا و چوب به آن داغي نشود يا بر عكس پيش چوب زودتر رفته باشد، زودتر رفته پيش او و پيش اين نرفته خود حرارت نه پيش آهن رفته نه پيش چوب. ملتفت باشيد اگر چه به حسب ظاهر هم ببينيد شعله رفت پيش چوب و بسا چشم گول بزند، بسا دودي از چوب بيرون آمده و آن دود رو به گرمي مي‏رود و طبعش است سر اين دود مي‏رود پيش آتش و آن‏وقت آتش در آن درمي‏گيرد، اين دود از جسم چوب بيرون مي‏آيد و اين دود از جسم آهن بيرون نمي‏آيد. پس مي‏بيني اين شعله پيش آن نمي‏رود. پس ترائيات گول نزند و ترائيات پيش عقلا نقلي نيست. پس آتش هيچ مناسبتي با چوب ندارد يعني چوب از آن‏جا زاييده نشده بيرون آيد هيچ مناسبتي با آهن ندارد يعني اين آهن هم ولد آتش نيست، از آن‏جا ناشي نشده، از آن‏جا بيرون نيامده لكن اشيا متباينه‏اند دور هم. حالا بعضي بخار داشته دود شده شعله از آن‏جا رفته پيش آتش، آتش در آن درگرفته و هم‏چنين هم‏چو رطوبت و بخاري هم‏چو دودي از شكم آهن به اين زودي بيرون نمي‏آيد، پس آهن در نمي‏گيرد به اين زودي و چشم شعله آن را درك نمي‏كند.

خلاصه مردم كه اختلاف ديدند تقصير را برگرداندند، شما كه اختلاف اشيا را ديديد اين اختلاف را دليل عدل خدا بدانيد به جهتي كه امر خدا واحد است و بر يك نسق جاري مي‏كند امر خود را. اين‏ها حديث نيست كه مي‏خوانم حكمت است لكن بدانيد والله تمام اخبار و احاديث مطابق با حكمت است. تمام انبيا آمده‏اند حكمت درس بدهند اما كتاب را مي‏آرند اول كه مقدمه باشد براي حكمت. اول بچه را ابجد هوز و حطي درس مي‏دهند كه حرف را بشناسد لكن مي‏خواهند حروف را بشناسي براي مقصودي كه دارند. اصل مقصود اين است كه بچه را ملا كنند و همه اطفالي كه دست انبيا مي‏دهند، آن‏ها را مي‏خواهند ملا كنند لكن اول مي‏گويند الف و با را به هم بزن، جيم و دال را به هم بزن آن‏وقت مي‏شود ابجد. اين مقدمه‏ي آن است، اگر بخواهند ملا نشوي اصلش به مكتبت نمي‏برند. تمام اين قال و قيل‏ها براي آموختن حكمت است. انبيا مي‏آيند ليعلمهم الكتاب و الحكمة پس كتاب چون مقدمه است پيش انداخته‏اند اگر حكمت منظور نبود اصلش به مكتبت نمي‏بردند كتاب تعليمت نمي‏كردند.

پس دقت كنيد اختلافات هر جايي كه هست از يك جنس گرفته‏اي. تو از يك شكر گرفتي هم قند ساختي هم نبات ساختي هم قرص ساختي هم لوز ساختي. هر كدام يك خاصيتي، يك طعمي، يك تاثيري دارند. از يك جنس نمي‏شود اين‏ها را ساخت. بله يك چربي از خارج داخلش كرده‏اي آن‏وقت آن حلوا چرب شده، پس اينش از پيش شكر نيامده. يكي را آتش زيادي كردي كف كرده و خشك شده قند شده، يك جور آتشي ديگر كردي كه كف نكرد نبات شد، يك جور آتش ديگر كردي كه چسبنده مي‏شود آب‏نبات مي‏شود. اين‏ها از پيش شكر نيامده‏اند آتشش را زياد كرده‏اند كم كرده‏اند، چربي‏اي از جايي آورده‏اند داخلش كرده‏اند، ترشي از جايي ديگر آورده‏اند داخلش كرده‏اند، آب ليموش زدند قرص آب ليمو شد و الا از جنس واحد يك چيز بايد سر بزند. پس تو اختلافات را گردن شكر مگذار كه اي شكر تو را چه شده كه يك جايي قند مي‏شوي يك جايي نبات مي‏شوي يك جايي آب‏نبات يك جايي قرص آب ليمو مي‏شوي. خير، شكر عقلش نمي‏رسد اين‏ها بشود، استاد قناد آمد چيزهاي مختلف داخل آن كرد و اين حلويات مختلف را درست كرد.

هيچ خودش هم اين‏ها نبود، به شكر تنها هم اكتفا نكرده بود.

پس اختلاف اشيا دليل عدل او است، دليل غناي او است، او هيچ مخلوط جايي نشده كه مخلوط نشده‏ها گله كنند كه چرا چيزي مخلوط ما نكردي، از هيچ جايي دور نشده كه دوران گله كنند كه چرا از ما دور شدي، به هيچ جا دور نيست به هيچ جا نزديك نيست، هيچ مزاحم با خلق نيست. ملتفت باشيد نمونه اين حرف كه هر عالَمي كه غير عالم ديگر است مزاحم با آن عالم نيست. پس عالم حيات غير عالم جسم است مي‏آيد مي‏نشيند مزاحم نيست، بر جسم نمي‏افزايد، مي‏آيد اين زياد نمي‏شود، مي‏رود كم نمي‏شود. مردگي اين و زندگي اين دخلي به او ندارد و هم‏چنين. پس هر شي واحدي يك جور اقتضا دارد ديگر متكثر هم باشد باز تكثراتش بر يك نسق است. يك معجون از ده جزء خاصيتي دارد تمام اجزاش همان خاصيت را دارد. ديگر به يكي تاثير مي‏كند شفاش مي‏دهد، يك كسي مي‏خورد و شفا نمي‏يابد ديگر چرا شفا نبود، تقصير تو است تقصير دوا نيست. دوا يك اثر دارد مزاج تو يك جوري بوده كه شفا نداده. تربت شفا است يك كسي مي‏خورد شفا مي‏يابد يك كسي مي‏خورد شفا نمي‏يابد. آن كسي كه شفا نمي‏يابد تقصير تربت نيست، اگر تقصير تربت بود نمي‏توانست آن يكي را هم شفا بدهد. پس هر جا اختلافات آمد دليل عدلِ مبدايي است كه اين اختلاف‏ها را انداخته. پس مبدا يك امر از آن ناشي است و ما امرنا الا واحدة، آن مبدا قرابت و مباعدتي با هيچ جا ندارد لكن اختلافات هست. پس شما هر جا اختلاف ديديد در علوم، حكم، فقر و فاقه و غنا و ايمان و كفر و حسن و قبح، هر جايي كه اختلاف هست آن مبدا اگر نبود اين اختلافات نبود. آتش اگر نبود اختلافات چوب و آهن در گرم شدن نبود، حالايي كه هست چوب زودتر گرم مي‏شود آهن ديرتر گرم مي‏شود. آفتاب اگر نبود نه اين انوار بود نه اين سايه‏ها بود همه اين‏ها به واسطه آفتاب است. لكن سايه از پيش آفتاب نيست آن جايي هم كه داغ است آن هم از پيش آفتاب نيامده اما اگر آفتاب نبود اين سايه نبود. شما مشقتان بر خلاف تمام اين مردم باشد، تمام مردم بر گمراهي و ضلالتند. پس اختلاف ميان خلق دليل اين است كه خدا عادل است هيچ ظالم نيست. اگر مي‏خواست همه بد بگذرانند و فقير باشند بايد غني خلق نكند، اگر مي‏خواست توي كله مردم بزند بايد صحيح هيچ نباشد در ملك و همه مريض باشند. پس ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة آن‏هايي را كه رحم مي‏كند خويشانش نيستند، آن‏هايي را كه عذاب مي‏كند و انتقام مي‏كشد از آن‏ها بيگانگانش نيستند اگر چه آن‏ها را كه عذاب مي‏كند و انتقام مي‏كشد از آن‏ها بيگانگان او نيستند و لكن كفارند منافقينند اگر چه آن‏هايي را كه رحم مي‏كند (خويشانش نيستند ظ) و لكن مومنانند، هر كه درست راه رفت و خوب رفتار كرد به خودش نفع رسانيد. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها اين است كه لا يكلف الله نفسا الا وسعها، لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها اين‏ها چيزهايي است كه توي هر طايفه‏اي بروي در تمام ممالك خدا هر جايي بروي مي‏تواني بنشيني همين‏ها را به اصطلاح خودشان هم‏چو درس بدهي.

پس اختلافات از پيش صانع نيست كه تو كه مي‏توانستي همه را غني كني چرا يك‏پاره‏اي را فقير كردي؟ معقول نيست مگر نعوذ بالله فقرا از شكم صانع بيرون مي‏آيند؟ شكم ندارد صانع. پس نه اين فقرهاي مردم از آن‏جاها مي‏آيند نه غناهاشان نه جهل‏هاشان را زاييده و از آن‏جا بيرون آمده نه علم‏هاشان را زاييده و از آن‏جا بيرون آمده نه عجزهاشان از آن‏جا بيرون آمده. اگر عجزها بيرون آمده باشد كه كمال نمي‏تواند بيرون بيارد نه قوت‏هاشان از آن‏جا زاييده شده، نه مرض‏ها نه صحت‏ها نه ايمان‏ها نه كفرها هيچ از آن‏جا زاييده نشده. پس او خودش به اين صورت‏هاي مختلف در نمي‏آيد و محال است درآيد به جهتي كه مزاحم نيست. چون مزاحم نيست به صورت يكي از اين‏ها درآيد داخل محالات است. هيچ كدام نزديك به اين نيستند، هيچ كدام دور از او نيستند. هر چه مزاحم با يك‏ديگر است دور مي‏شوند و نزديك مي‏شوند، مزاحمت كه نشد نه دور مي‏شود نه نزديك. عقل نمي‏آيد هم‏چو اين‏جا بنشيند اما دست مي‏آيد اين‏جا، عقل نمي‏آيد در كله انسان اين‏جا منزل كند، نمي‏شود بيايد اين‏جا مع ذلك اگر اين كله اين‏جا نبود عقل نبود. پس كله مناسبتي با عقل دارد و عقل هيچ مناسبتي با جسم ندارد. هيچ عقل مناسبت با جسم ندارد پس يك جور مناسبتي در ميان عقل و اين سر هست كه اين‏جا ظاهر مي‏شود كارهاي او. عقل نه در محدب افلاك نشسته نه در تخوم ارضين، نه در شرقش نه در غربش، هيچ اين‏جاها ننشسته هر جا هم‏چو سري پيدا شد عقل مي‏آيد آن‏جا منزل مي‏كند. باز نه مثل جسمي كه روي جسمي بنشيند اما معقولات خودش را از زبان اين بروز مي‏دهد و همين اين‏ها را او مي‏فهمد آن‏ها مزاحمت ندارند مباعدت ندارند قرابت با او ندارند نزديك به او نيستند دور از او نيستند اين احكام تمام‏شان از او صادر است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

32بسم الله الرحمن الرحيم

درس پنجم – شنبه 22 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي و لكن النقص و الكمال من الامور الفعلية و المدح و الذم و الثواب و العقاب و القرب و البعد و الحسن و القبح منوطة بها الي آخر.

اين ترتباتي را كه عرض مي‏كنم اگر متذكر باشيد و همراه همين‏جوري كه من عرض مي‏كنم بياييد آن‏وقت اين عبارات حل مي‏شود و الا كان يكونش مي‏ماند و المعني في بطن الشاعر. پس عرض مي‏كنم هر چيزي از عالم غيبي بيايد به شهود و هر چيزي كه به لفظ ديگر قوه، بايد به فعليت بيايد ملتفت باشيد ديگر مي‏خواهيد اين قوه و فعليت را به حسب ظاهر بگيريد مثل اين‏كه مثلث از موم بيرون مي‏آيد، مثلث در قوه موم بود بيرونش آورديم و مي‏خواهيد بالاتر از اين مثل روحي كه از بدن سر بيرون مي‏آرد و غيب و شهاده پس هر چيزي كه از قوه بايد به فعليت بيايد اين چيز موثر اسمش نيست و دخلي به مطلق و مقيد و اين‏ها ندارد. پس در يك كه‏ موجود هست، ملتفت باشيد شي موجودي كه هر جايي نظرتان بيفتد اين شي موجود هر قدر مراتب براش ثابت كني همه آن‏ها موجودند هيچ كدامشان معدوم نيستند شي فلان مرتبه‏اش مرتبه بيان است، فلان مرتبه‏اش مرتبه معاني است، فلان مرتبه‏اش مرتبه ابواب است، فلان مرتبه‏اش مرتبه امامت است، اين‏ها در يك چيز كه بخواهيد نظر كنيد هيچ كدامشان بالقوه نيستند همه بالفعلند. پس يك دفعه زيدي است نشسته، اين نشسته بالفعل است زيدش هم بالفعل است. حالا شما وقتي زيد مي‏بينيد مقام بيان اين شخص نشسته را ديده‏ايد و وقتي ملتفت بشويد كه اين حالا نشسته است و نشسته را همان زيد احداث كرده آن‏وقت مقام ظهور زيد را مي‏بينيد كه نشسته. يك دفعه هم خود نشسته را مي‏بينيد. پس نشسته بالفعل است و ظهور زيد بالفعل است زيدش هم بالفعل است هيچ كدامش قوه نيست. و اين نمونه باشد براي اين‏كه بدانيد كه ديگر اين‏جاها گفته نمي‏شود زيد قاعد مقام بيان و معاني و ابواب و اين‏ها را دارد ندارد چرا كه عمرو هم (همين‏طور ظ) است بكر هم همين‏طور است. جماد و نبات و حيوان و انسان همه همين‏طورند.

ملتفت باشيد و فراموش نكنيد ان‏شاءالله، چرا كه در همين فراموشي‏ها است افتادن‏ها و آدم نمي‏داند هم افتاده، يك وقتي خبر مي‏شود افتاده. پس هر چيزي بايد ظاهر براي جايي از غيب به شهود بيايد اين‏جور حالت‏ها نيست. زيد در ظهورات خودش كاينا ما كان زيد است و قائم مي‏شود و ماشي مي‏شود و مسرع مي‏شود تمام مراتبش موجود است ظهوراتش هم موجود است ديگر زيدش موجود نيست كه ظهورش امكان باشد همين‏طوري كه زيد ايستاده زيد به جاي ايستاده از ايستاده بهتر ايستاده به طوري كه زيد را نمي‏بيني و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اوجد در آن‏جا است يعني تحصلش و كونش در آن‏جا بهتر ايستاده. پس زيد در قائم بهتر ايستاده، در قاعد از خود قاعد بهتر نشسته. زيد در ماشي از خود ماشي بهتر مشي مي‏كند به طوري كه غير اويي نيست. پس اين‏جور انظار را كه گاهي بيان مي‏كنند غافل مباشيد غفلتا نگيريدش، غفلتا كه گرفتيد نمي‏دانيد براي چه به دست داده‏اند. پس اين‏جور مراتب ثلاث يا اربع يا خمس يا بيش‏تر نمونه است مثل همان زيد قائم است كه شيخ مرحوم فرموده من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره حالا نه اين است كه كسي كه زيدي را شناخت و اين زيد قائم است، حالا اين خدا است. يك خورده چشمتان را وا كنيد ببينيد چه مي‏خواهند بگويند. ايني كه مي‏گويند من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره بدانيد كه (نمي‏خواهند ظ) بگويند زيد ذاتش ذات خداست و ظهورش ظهور خدا است، عمرو نائم هم همين‏طور است مي‏خواهند بگويند هر مبتدايي اين است حكمش، مي‏خواهند بگويند يك مبتدا و خبر را درست بشناس، اين يكي را كه درست شناختي آن‏وقت مبتداش را مي‏داني خبرش را مي‏داني نسبتش را مي‏داني آن‏وقت همه جا اين را جاري كن، آن‏وقت توحيد را هم مي‏تواني بفهمي، در آن‏جا هم جاري كن. اين را كه ياد گرفتي عمرو اگر هم قاعد باشد به جاي زيدش بگو عمرو، به جاي قائمش بگو قاعد، همين مطلب را بدون اين‏كه دوباره درس بخواني مي‏داني عمروٌ قائمٌ هم مبتدا و خبر است، الجدار فلان هم مبتدا و خبر است، السحاب ماطر هم مبتدا و خبر است به همين‏طور تا اين‏كه الله خالق كل شي‏ء هم مبتدا و خبر است. تو قاعده كليه را ياد بگير هر جا رفتي جاري كن. پيش خدا كه رفتي الله خالق، اين‏جا هم الله مبتدا خالق خبرش. الله مثل زيدٌ خالق مثل قائم. حالا زيدش را كه مي‏گيري و مي‏گويي ديگر ما كاري به عمرو نداريم زيد را پيداش مي‏كنيم قائمش را مي‏شناسيم اگر اين‏طور كرديم آن‏وقت عرفنا التوحيد بحذافيره و توحيدي هم دستت نيست اين است كه گم مي‏شوي.

دقت كنيد ان‏شاءالله پس عرض مي‏كنم مسايلي كه مي‏بينيد بر يك نسق جاري است آن چيز را از جاي خودش به يك جاي ديگر مبريد و هر جا گفته‏اند چيزي چيزي را دارا است فعليت دارد و چيزي را دارا نيست اگر بدهندش آن‏جا دارا خواهد شد ندهندش ندارد و اين هم كلي است داشته باشيد همين‏جوري كه مبتدا و خبر را كه ياد گرفتي ديگر حالا آن‏چه مبتدا و خبر هست مي‏داني و احتياج نداري دوباره درس بخواني، حالا همين‏طور اگر يك بدني هست و روح در آن نيامده، آن روح دخلي به اين بدن ندارد چيزي در غيب است بايد بيايد و برود در اين بدن. اگر آن را بيارند در اين بدن، اين بدن آن روح را دارد، نيارند ندارد. بله در امكان اين بدن هست روحي توش بيايد، در امكان اين بدن هست روح بيرون برود، اين لُريش بود كه عرض كردم. پس اين بدن مال عالم شهود است، روح مال عالم غيب است و اين بدن صالح است كه روح به آن تعلق بگيرد و صالح است نگيرد و صالح است كه تعلقش را بردارد. پس اين‏جور چيزها كه گفته مي‏شود پس غيبي بايد به شهودي بيايد و اين شهود اصل آن مراتب وجوديه‏اش همه شهودي است و هم‏چنين هي قهقري برش گردان و فكر كن بدن يعني جسمي در اين دنيا مثل بدن زيد خيالش كن اين بايد اين‏جا باشد ديگر اين را اصلش را از آن آب گرفته‏اند، اين بدن را از همين عالم گرفته‏اند ديگر مي‏خواهند گلي گرفته باشند و ساخته باشند يا خميرمايه كوچكي گرفته‏اند و روش ريخته‏اند تا بزرگ شده. پس مبادي اين بدن از اين كسي كه صاحب طول و عرض و عمق است نمي‏گذرد اين بدنش آن اعلي درجات وجودش در همين جسم صاحب طول و عرض و عمق است، بدأش از اين‏جا است عودش به سوي اين‏جا است، محال است جاي ديگر بتواند برود چنين چيزي كه موجود هست. حالا يك اصطلاحي است به شرطي آن حرف‏ها يادتان نرود چنين چيزي را مي‏گويند انيتي و اين انيت دخلي به قائم و قاعد زيد ندارد، دخلي به مطالب مطلق و مقيد ندارد، انيتي است كه اگر تعلق گرفت روح به اين اين زنده است، اگر دست برداشت روح از اين اين مرده. پس اين قابل است براي حيات، پس آن كسي كه زنده شده با آن كسي كه زنده نشده من حيث القابلية يك‏جورند فرقي دارند كه آن‏كه زنده شده حيات در آن بالفعل شده. باز ملتفت باشيد بالفعل است نه اين‏كه اين بدن رنگ روح است، روح در آن بالفعل است به جهت اين‏كه اگر روح نداشت نمي‏ديد. پس باز استدلال است مي‏كنم پس روح در اين بالفعل است و موجود لكن ان خُذِلَ خدا بخواهد اماته‏اش كند روح را مي‏كشد مي‏برد، آن يكي هم كه هنوز زنده نشده ان وُفّق خدا بخواهد از خاك بسازد مي‏سازد. الان همين غذاها جماد است و مي‏خوري سه چهار ساعت جزء بدن مي‏شود، به سه چهار ساعت زنده مي‏شود، سه چهار ساعت مي‏ميرد و فضله مي‏شود. پس هر چيزي از امكان بايد به كون بيايد يك چيزي كه در زير پاي آن افتاده آن را قابليت مي‏گويند و اين قابليت خودش براي خودش عالمي دارد و اين عالمش از ابتداش تا انتهاش قابل است كه حي شود قابل است ميت شود، قابل است ميت شود قابل است حي شود و همه‏اش قابليت صرفه است و آن‏چه از غيب مي‏آيد اين را مسخر مي‏كند به طوري كه اسم را از او بر مي‏دارد اما طور برداشتنش را ملتفت باشيد. اين حالا به اصطلاح خودمان انسان است ديگر حالا به اين بگويي اين جماد است مردم تقبيح مي‏كنند مي‏گويند اين‏كه جاذبه دارد و دافعه دارد و هاضمه دارد و ماسكه دارد پس اين نبات است. اين‏كه مي‏بيند مي‏شنود و بو مي‏فهمد و طعم مي‏فهمد و گرمي و سردي مي‏فهمد، پس اين حيوان است. اين‏كه انسانيت دارد پس اين انسان است. و باز ملتفت باشيد نه اين است كه جماد نيست لكن چون بناي جماد نبود حركت كند و حالا چيزي آمده توش نشسته كه به اراده حركتش مي‏دهد پس اين حركت مال مريد خارجي است پس اگر چنين است حالا مي‏گوييم اين حركت و سكوني كه از خود اين است و منسوب به اين است و هيأت مال اين است لكن هيأتي است كه به اراده او است القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس افعال او است صادر از اين است و افعال اين است صادر از اين است. اين خم مي‏شود و راست مي‏شود، او خمي و راستي ندارد، اين به اراده او خم و راست مي‏شود اگر خوب است مي‏گوييم او خوب كرده، بد است مي‏گوييم او بد كرده. اين مثل چوبي است كه كسي بردارد بزند.

پس خوب دقت كنيد، هر جايي كه از امكان چيزي بايد به كون بيايد يعني اين امكانيت دارد ممكن است كه از قوه به فعليت بيايد هر چيزي كه امكانيت دارد اين امكانيت هميشه هست خواه شي بيايد تعلق بگيرد يا نگيرد. اين است كه اين‏ها مستحيل به يك‏ديگر مي‏شوند وقتي نبيي مي‏آيد روي زمين مي‏گويد انا بشر مثلكم من هم مثل شما هستم لكن فرقي كه هست ميان من و شما اين‏كه من از جايي آمده‏ام كه شما از آن‏جا نيامده‏ايد. خوب چشمتان را وا كنيد با بصيرت باشيد كه نه غلو توش هست نه شيئي از تقصير توش هست. پس بسا نبي مي‏آيد مي‏گويد من از آسمان آمده‏ام بسا خيلي از احمق‏ها كه خيال مي‏كنند كه اين ادعا است چرا كه ما ديديم پدر داشت مادر داشت، راست هم هست پدر دارد و مادر دارد. شما ملتفت باشيد و هيچ كدام از انبيا ابا نداشتند كه ما پدر داشتيم مادر داشتيم واقعا همه پدر داشتند و مادر داشتند مع ذلك از آسمان آمده‏اند راست است. پس وقتي مي‏گويد من از آسمان آمده‏ام گوينده‏اي مي‏گويد آيا نه اين است كه اين پدر داشته و مادر داشته ؟ دروغ مي‏گويد، منافق كه مي‏شنود مي‏گويد اين آمده گول بزند ما را. شما ملتفت باشيد اين بدن امكان دارد به جهتي كه مي‏بينيم اين بدن استحاله مي‏شود به بدن زيد، به بدن عمرو، به بدن بكر از عمرو مي‏شود استحاله به اين بشود او را جوريش كنند خاك شود حبوبش كنند غذاش كنند اين بخورد جزء بدن اين بشود اين هم غذاها را بخورد و دفع كند و انجاس را باز ببرند به صحرا و جزء حبوب شود و كسي ديگر بخورد و جزء بدن او بشود مع ذلك زيد جزء بدن عمرو نمي‏شود عمرو جزء بدن زيد نمي‏شود. و اگر اين‏ها راداشته باشيد در معاد خيلي به كار مي‏آيد.

پس ملتفت باشيد زيد يك چيزي دارد كه جزء سگ هم مي‏شود سگ بدنش را بخورد چاق مي‏شود اما آيا اين زيد رفت مستحيل به كلاب شد و حالا سگ‏ها را بايد محشور كنند به جاي زيد؟ نه. اگر زيد بد بود خود زيد را محشورش مي‏كنند به جهنمش مي‏برند، خوب بوده خود زيد را محشور مي‏كنند به بهشتش مي‏برند. پس يك زيدي است از عالم انسانيت آمده و در توي اين بدن ظاهري نشسته، اين بدن ظاهري مي‏شود ماكول كلاب واقع شود، ماكول كلاغ واقع شود، ماكول انساني ديگر واقع شود

 

و كم من شارب من راس ابيه

و هو يشتاقه و يرتجيه

 

بسا كسي سر پدرش را مي‏گيرد مي‏خورد و نمي‏داند.

باري پس ملتفت باشيد اين‏جور مراتبي كه از غيب بايد بيايد به شهود و اختصاصي به جايي دارد آن محلي كه عارض، عارض آن محل شده است اگر توفيق بيابد مي‏رود بالا، اگر بخواهند مخذولش كنند مي‏آيد پايين. و لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين هميشه چيزي كه از غيب مي‏آيد غيب داراي او است و اهل عالم شهود داراي آن نيستند و آن‏چه از عالم شهودش هست كه هم‏جنس سايرين هست همان حرف‏ها را هم كه مي‏زند مي‏گويد شما محتاجيد من هم محتاجم، شما اكل مي‏كنيد من هم اكل مي‏كنم، شرب مي‏كنيد من هم شرب مي‏كنم، مي‏خوابيد برمي‏خيزيد نكاح مي‏كنيد، من هم همين كارها را مي‏كنم الا اين‏كه من از يك جايي آمده‏ام كه شما از آن‏جا نيامده‏ايد، من خبر از يك جايي دارم كه از آن‏جا شما خبر نداريد شما هم اگر مي‏خواهيد ياد بگيريد آن‏ها را، بياييد متابعت كنيد مرا. اين است كه شخص نبي با رعيت اثر و موثر نيستند و بدانيد كه اين‏ها را هم همين اين‏جاها مي‏شود گفت. بروي تبريز بگويي بدن پيغمبر موثر نيست تكفيرها مي‏كنند غوغاها بلند مي‏شود. شما فكر كنيد ببينيد اين بدن مي‏ميرد حالا اين بدن موثر ساير مردم بود، موثر كه مرد آثارش چرا نمي‏ميرند و دارند راه مي‏روند؟ پس اين بدن نبي موثر باقي مردم نيست و اين بدن بشر مثلكم ياكل مما تاكلون منه و يشرب مما تشربون. اين بدن خواب دارد بيداري دارد، همه چيزش مثل شما است الا اين‏كه و ملتفت باشيد استثناش را ببينيد از كجا است از آن‏جا است كه مي‏گويد من آمده‏ام از جايي كه شما اگر بخواهيد از آن‏جا خبردار شويد من بايد به شما بگويم تا شما خبردار شويد. از غير از اين زبان ديگر از هيچ زباني خبر آن‏جا را نمي‏توانيد بشنويد. پس او از زبان من دارد حرف مي‏زند با شما. باز ملتفت باشيد اين از يك زبان دو جور حرف مي‏زند بلكه سه جور چهار جور بلكه صد زبان دارد حرف مي‏زند اين است كه مي‏فرمايد ما يك حرفي مي‏زنيم هفتاد معني از آن اراده مي‏كنيم. يك دفعه مي‏گويد من محتاجم مثل شما، يك دفعه مي‏گويد من از شما هم محتاج‏ترم، يك دفعه مي‏گويد انا مثل الذر او دونها از موچه هم كم‏ترم و واقعا مورچه آن‏قدر شعور ندارد كه بفهمد اين را و اين را بگويد انسان با شعور با بصيرت شعور دارد مي‏فهمد هيچ چيز را مالك نيست. يك دفعه اين را مي‏گويد و يك دفعه همين زبان قرآن مي‏خواند و قرآن از زبان پيغمبر بيرون آمده و كلام خدا است همان حرف‏هايي كه خدا زده است كه من چنينم و چنينم همه را از همين زبان مي‏گويد. اما اين زبان گاهي از خودش است گاهي از خدا، گاهي خدا به او مي‏گويد از خودت باشد آن هم به امر خدا مي‏گويد. پس اين بدن ظاهرش موثر نيست ممكن است اين بدن بميرد و ممكن است كه آن‏ها مستحيل شوند و اين بدن ساخته شود اين را بگيرند به خود به اين‏طور كه آن‏ها را موفق كنند، ممكن است بيامرزند. پس آن جايي كه مي‏آيند و قائم مقام عالي واقع مي‏شوند در عالم ادني مراتبي كه مادون است حالا مردمي ديگر كه از غيب هيچ ندارند ديگر آن‏ها هم مقام بيان و معاني داشته باشند، نه ندارند. حتي مقام ادني ندارند مگر آن‏چه از آن‏ها بروز كند در مقام ادني. پس يك مقام بياني است همه چيز دارد كل اشيا بيان دارند معاني دارند آن‏وقت مثل زيد قائم مبتدا و خبري ياد بگير، يعني هر چه در دنيا است همه مبتدا و خبر است. اين نسبت را كه ياد گرفتي اما فراموش نكنيد زيدٌ قائمٌ زيد مبتدا خبرش ايستاده است، ديگر زيد مبتداش الله است، نه. ببين مبدأش كجا است. چيزي اگر مبدأش جسماني است آني كه مي‏آيد كه من از جانب خدا آمده‏ام مبتداش خدا است خبرش او است. نبي را نبي مي‏گويند به جهتي كه منبي‏ء از غيب است، نبا خبر است نبي يعني خبر غيب را آورده و اين است نبا و مبتدا توش است بعينه زيد نشسته است، نشسته كو؟ اين است نشسته. زيد كو؟ اين است. ديگر زيدش در آسمان است نشسته‏اش در زمين، نمي‏شود. پس فراموش نكنيد غير از آن حجتي كه مي‏آيد در ميان مردم، فراموش نكنيد فكر كنيد در اسلام يك پيغمبري داريد و حجتي كه از جانب خدا آمده ديگر هر چه آن پيغمبر راه مي‏برد آن مابه‏الامتياز نبوتش را هيچ كس نمي‏تواند ادعا كند. باقي مردم هر كه آن‏ها را در اسلام بگويد من دارم، از اسلام بيرون مي‏رود. پس هيچ بيان الله پيش مردم ديگر هيچ نيست. اما المعاني مي‏فرمايند فنحن معانيه و ظاهره فيكم ما مخلوق خدا هستيم اما معناي خدا و ظهورات خدا هستيم مقام بياني كه توجه بايد كرد، آن ما نيستيم. آن توحيد است، ما معاني او هستيم و اگر به عالم كونش مي‏اندازي وحدت وجودي مي‏شوي و اگر وحدت وجود مذهب است به انبيا و اوليا كار مدار، پيش انبيا و اوليا مرو. به ميخانه مي‏روي برو، به مسجد مي‏روي برو، شراب مي‏خواهي بخوري بخور. رو به انبيا مي‏خواهي بروي مسجد برو ميخانه مرو، شراب نجس است حرام است. انبيا امر دارند نهي دارند قواعد دارند قوانين دارند، ابتداي دعوتشان و حاق دعوتشان همين است كه شما از آن‏چه ما خبر داريم خبر نداريد. حالا از يك‏پاره چيزها خبر داري، هر چه خبر داري كه مال خودت آن را كه مي‏داني آن‏چه را نمي‏داني ما آمده‏ايم به شما بگوييم آن‏ها را ما از پيش صانع آمده‏ايم. شما نمي‏دانيد كه چه‏طور بايد رفت پيش صانع، چه‏جور بايد كرد كه خوشش بيايد صانع، و تو نمي‏داني كه چه‏جور بايد كرد كه او بدش نيايد اما آن نبي مي‏داند او از چه‏جور كارها خوشش مي‏آيد او مي‏داند كه از كارها كه مي‏كني بدش مي‏آيد. نبي قائم مقام او است، خبر او است، جاي او قائم است. پس او است كه اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اين نبي را واداشته آن جايي كه خودش مي‏خواست بايستد، خودش آن جايي كه مي‏خواست بايستد ايستاد يا بگو نبي را واداشت و اين ظاهرش با سايرين يك‏جور است امكان خذلان هست. ملتفت باشيد ديگر معلوم است امكان خذلان هم غير از خذلان است. اين‏ها را هم مي‏گويم كه مبادا غلو كني پس ممكن هست خدا نبي را خذلان كند، آيا مي‏كند يا نمي‏كند ؟ نه نمي‏كند. اِشقاي انبيا داخل امكان است لكن آيا مي‏كند هم‏چو كاري را ؟ نه خير خيلي كارها را خدا مي‏تواند بكند اما نمي‏كند. خدا ظلم نمي‏كند دروغ نمي‏گويد نه كه نمي‏تواند دروغ بگويد. دروغ‏هاي تو را او حول و قوه داده كه تو مي‏تواني دروغ بگويي. نه كه او ظلم نمي‏تواند بكند، مي‏تواند تمام ظلم‏هاي ظالمين را او قوتشان داده مسامحه كرده كه توانسته‏اند بكنند، لكن نمي‏كند ظلم. پس اشقاي انبيا را نخواهد كرد، اشقاي مومنين را نخواهد كرد. ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرؤف رحيم و والله همين‏طور است كه فرموده‏اند هر كه مومن باشد به خدا ما كان الله ليضيع ايمانكم هر كه ايمانش از روي غرضي است مرضي است دروغي است و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين.

باري پس يك دفعه مساله را امكانش را مي‏خواهيم بفهميم مي‏گوييم بله ممكن است كه خدا همه را نبي كند، اما حالا آيا مي‏كند؟ خودش گفته و لو شاء الله لهدي الناس جميعا پس اين‏ها را موفق كند كارهايي كنند كه ترقي كنند ترقي مي‏كنند آن‏هايي را هم كه ترقي داده بخواهد تنزل كنند خذلان مي‏كند تنزل مي‏كنند پس ممكن هست.

خلاصه پس آن‏چه از عالم غيب مي‏آيد به عالم شهود، عالم شهود امكان او است يا آن ممكن است از اين‏جا سر بيرون آورد يا اين ممكن است جلوه او شود اما به شرطي كه هر چه از غيب مي‏آيد شي موجودي است مي‏آيد نه مثل بيرون آمدن مثلث از موم چرا كه مثلث كه از موم بيرون مي‏آيد هيچ بر موم افزوده نمي‏شود. موم به هر طبعي كه بود به هر مزاجي كه بود براي هر دوايي كه خوب بود، همين مثلث باز همان اثر را دارد همان خاصيت را دارد به خلاف غيب كه مي‏آيد به شهود ديگر هم‏چو نيست ملحقش به عالم اعلي مي‏كند، خاصيتش خاصيت ديگر، طبعش طبع ديگر است مابه‏الامتياز دارد و تمام انبيا مابه‏الامتياز خودشان مال خودشان است و كسي خبر از آن ندارد و شما بايد اقرار كنيد به مابه‏الامتياز و همه فايده‏ها در اقرار به مابه‏الامتياز است. اقرار به مابه‏الاشتراك هيچ ثمري ندارد. بدن صاحب طول و عرض و عمق مابه‏الاشتراك است مابه‏الاشتراك باشد مگر كسي انكار دارد اين را؟ بدن حضرت امير طول و عرض و عمق داشت؟ بله داشت. مگر كه گفته نداشت؟ هيچ يهودي اين را انكار ندارد. پدرش ابوطالب نبود؟ چرا، جدش هاشم نبود؟ چرا، عرب نبود؟ چرا، شجاعت نداشت سخاوت نداشت؟ اين‏ها را هيچ كس انكار ندارد و مي‏خواهم عرض كنم اقرارش هيچ نيست اين مابه‏الامتيازش است كه مي‏گويد انا رسول الله يعني شماها هيچ يك رسول خدا نيستيد، شما بايد اقرار به مابه‏الامتياز او بكنيد نه به مابه‏الاشتراك او كه مثلا كسي بگويد خيلي خوب غذا مي‏خورد حضرت امير غذا هم كه نخورد فرض، باز حضرت است حضرت. آن چيزي از او را كه مابه‏الامتياز است كه غير ندارد آن را بايد اقرار كرد مثل اين‏كه هر كه مي‏ميرد بر سرش حاضر مي‏شود حالا همه ائمه اين مابه‏الامتياز را داشته باشند همه حاضر (مي‏شوند ظ). پس مابه‏الاشتراك اقرارش مثل انكارش است اما حضرت امير شجاع بود همه تاريخ نويس‏ها مي‏نويسند در كتاب‏هاشان شجاع بود عالم بود. كسي بگويد عالم نبود حضرت امير چنين كسي از روي شعور حرف نزده مابه‏الامتيازش آن است كه خودش تعليم مي‏كند به سلمان و ابي‏ذر كه يا سلمان و يا جندب ان معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل اما ايني كه مي‏خورد و مي‏آشامد كه كسي انكاري ندارد از اين. مگر كسي انكاري دارد كه از قريش بود، پسر ابي‏طالب بود؟ مگر سني‏ها انكار اين را دارند؟ يهودي‏ها مگر انكار اين را دارند؟ اهل تاريخ مگر انكار اين را دارند؟ آن كسي كه نمي‏شناسدش كه اصلش شما اين حرف را با او نمي‏زنيد كه چيزي را كه تو نمي‏داني بايد بداني، خدا كاريش ندارد. اما اين‏هايي كه مي‏شناسند كه پسر ابوطالب است داماد پيغمبر است، شوهر فاطمه بود، پدر حسنين بود، اين‏ها محل انكار نيست بلكه محل تكليف نيست. محل تكليف اين است كه بشناسي مابه‏الامتياز او را و آن‏چه محل امتياز است پيش خودش يافت مي‏شود پيش هيچ كس ديگر يافت نمي‏شود. او است مطاع او است امام، خلق همه امت اسمشان است شيعه اسمشان است تابع اسمشان است، او متبوع حقيقي. چرا؟ به جهتي كه از پيش خدا آمده و مابه‏الامتيازش آن چيزي است كه از پيش خدا آمده.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

33بسم الله الرحمن الرحيم

درس ششم – يك‏شنبه 23 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفق و للتنزل ان خذل الي آخر العبارة.

از طورهايي كه فرمايش مي‏كنند ان‏شاءالله از يك راهيش داخل شويد كه نوع مطلب به دستتان بيايد و همين كه نوع به دست آمد و ملتفت كليه شديد، ديگر هر روز نبايد درس خواند و تجديد تعلم نمي‏خواهد.

پس عرض مي‏كنم يك نسبت در ميان اشياء نسبت اطلاق و تقييد است و اطلاق به جميع معانيش و تقييد به جميع معانيش. ملتفت باشيد در مساله اطلاق و تقييد هر مقيدي را كه نظر كنيد تمام مطلقاتي را كه بخواهيد ببينيد كه براش تقييد هست يا نيست، تمامش آن‏چه هست در آن مقيد هست و تمام آن مطلقاتي كه در اين مقيد نيست باز مي‏فهميد كه نيست و يك مطلبي است كه وقتي پوستش را كندم مي‏بينيد كه تمام مردم همين‏جور است كارشان. همين كه يك فردي از نوعي مي‏بينند مي‏فهمند اين حيات دارد اين چشم دارد اين گوش دارد دست دارد پا دارد سر دارد اعضا و جوارح دارد اكل دارد شرب دارد و مطلقاتي چند را روي كله اين مي‏بينند هست اما اين فرد فرد حمار است هيچ غير از حمار توي اين فرد فرد نيست، اين فرد فرد اسب است هيچ غير اسب توي اين نيست. همه مردم خر را از اسب تميز مي‏دهند از يك‏ديگر، خر به گاو نمي‏جهد. پس هر چه را اثبات مي‏كنند كه اين فرد فرد فلان نوع است فلان جنس است فلان جنس ظهور جنس اعلي است، اجناس هر چه بروند بالا باز توي فرد جاشان است. پس خوب فكر كنيد ان‏شاءالله، در هر فردي از افراد نوع هست بالفعل. يعني زيد انسان بالفعل است، ناطق بالفعل است، حي بالفعل است ديگر مطلقات چيزي نيست كه بايد بعد از اين انتظار بكشيم كه ترقي كند و انسان شود. هم نوع درش هست هم جنس تا برود به جنس الاجناس. اجناس اضافيه انواع اضافيه تمامش در اين فرد موجود است و بالفعل هيچ كدامش بالامكان نيست كه اگر اين بماند و ترقي كند به آن‏جا برسد. پس زيد انسان است انسانش هم بالفعل است، انسان بالفعل نباشد كه زيد انسان نيست. پس مراتبي كه گاهي مراتب عاليه اسمش مي‏گذاريم، مؤثر اسمش مي‏گذارند اين مراتب در مقيدات بالفعل موجودند همه مردم هر نوعي را به فرد تميز داده‏اند. نوعي كه فرد ندارد عقلاي عالم نمي‏گويند نوع، اين فرد است. هر حيواني را فردش را ديده‏اند نوعش را تميز داده‏اند. فردش را كه ديدند مي‏گويند اين جنس غير آن جنس است. پس اين يك نسبت است. حالا آن كساني كه حكيم هستند و خاطرجمعيد كه حكيمند و مي‏خواهند مردم را هدايت كنند تعليم كنند وقتي بگويند يك فردي يك چيزي را ندارد و فردي را بگويند دارد، فردي دانا است و فردي جاهل است، اين علم و جهل دخلي به مابه‏الاشتراك ندارد. پس بني نوع انسان همه انسانند كان الناس امة واحدة اما اين‏ها خوبند؟ نه، بدند؟ نه. پس هر چيزي كه بايد تحصيل كرد آن را و هريك كه تحصيل كردند آن را، داراي آن هستند و هريك كه تحصيل نكردند آن را، نادارند، همچو چيزي معلوم است آن از جاي مخصوصي آمده. ملتفت باشيد اگر مابه‏الامتياز عين مابه‏الاشتراك باشد همه بايد داشته باشند چيزي كه سبب امتياز هر ممتازي است. اگر عين مابه‏الاشتراك بود جفتش هم داشت اين را. اين يك مثقال بنفشه مابه‏الامتيازشان عين مابه‏الاشتراكشان است، هر كاري از اين مي‏آيد از آن هم مي‏آيد از اين است كه قبضات يك جنس به نظر حكمت واقعاً مابه‏الامتياز ندارند مگر مابه‏الامتياز چشمي. دقت كنيد مابه‏الامتياز هر جا كه آمد و مابه‏الامتياز هم مابه‏الامتياز حكمي باشد نه مابه‏الامتياز چشمي و كم تحقيقش شده و در زواياي كلمات علماي سابق مانده.

پس ان‏شاءالله فكر كنيد دانه گندمي با دانه گندمي ديگر هر چه دارند مابه‏الاشتراك است، ممتاز نيست مشخص نيست كأنه يك فرد است يك مزاج دارد يك طبيعت دارد. پس دانه‏ها افراد گندم نيستند و خيلي از مردم خيال كرده‏اند كه دانه‏هاي گندم افراد گندم است از اين جهت صدق مي‏كند اسم و حد خود را به مادون داده. پس دانه‏هاي گندم همه يك دانه‏اند هيچ كدام مابه‏الامتياز ندارند. هر جا مابه‏الامتياز آمد مابه‏الامتياز آن چيزي است كه مخصوص شي‏ء ممتاز باشد و جاي ديگر يافت نشود آن را مابه‏الامتياز مي‏گويند و حكمايي كه حكيم بوده‏اند اين‏جور تكلم كرده‏اند و بدانيد مردم حكيم نبودند و سر كلاف دستشان نبوده. عرض مي‏كنم سر كلاف به دست آوردن مشكل است بايد كسي باشد دست بدهد اما وقتي به دست آمد ديگر آن وقت آسان مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس از اين سمتِ نان با آن سمت نان يكي است. چه اين لقمه را بخوري چه آن لقمه را، نانش هم ممتاز نيست چونه خميرش هم ممتاز نيست. سبك همه اطبا و مجربين دنيا است، سبك تمام اهل معامله است، اتفاق عقل و نقل تمام اديان است و تعجب اين است كه با وجود اين غافلند. ببينيد از هر متاعي تمامش را نمي‏آرند بنمايند كه مشاهده كنند بفروشند. يك مشت گندم مي‏آرند كه اين نمونه، اين اگر مابه‏الامتياز داشته باشد از غرفه ديگر، نمي‏خرند. مشتري وامي‏زند، نمونه يعني جنس ما اين‏جور مزاج دارد، هر چيتي هر طلايي هر نقره‏اي نمونه‏اش را اول مي‏آرند تمامي كه ردّ مثل ثمن است واقعا خودش است واقعا تو يك مثقال نقره طلب داري يك مثقال مشخص طلب نداري مگر نقره‏ها مختلف باشد به جهتي كه ممتاز نيست. پس مثاقيل يك جنس نقره افراد نقره نيستند و مثاقيل يك جنس ذهب افراد ذهب نيستند. خود ذهب يك فردي است ممتاز شده از نقره. پس آن جايي كه مابه‏الامتياز حكمي هست و مي‏بينند تمام مردم عوام و خواص بناشان بر همين است كه همه جا نمونه به دست مي‏دهند از روي نمونه خريد مي‏كنند. مي‏گويد به اين نمونه گندم مي‏خواهم، جو مي‏خواهم، برنج مي‏خواهم، شيره مي‏خواهم. تمام معاملات تمام خلق اين‏جور است، اين است كارشان آن مابه‏الامتيازي كه در اين غرفه ديده‏اي در باقي غرفه‏ها نديده‏اي كدام است؟ پس مابه‏الامتياز آن چيزي است كه جاي ديگر يافت نشود. حالا اين را مي‏بريد پيش علما، حالا چيزي را شما ملتفت مي‏شويد اما خودشان غافلند همه جا مي‏گويند حد تام آن است كه جامع افراد باشد مانع اغيار باشد. يعني طوري بيان كني چيزي را كه از غير چيزي داخلش نباشد. اگر اين را مي‏خواهي بگويي هر چه اين دارد آنها را بگو آن‏چه از غير است بگذار براي غير باشد، مابه‏الامتيازش را بگو، چه كار به مابه‏الاشتراك داري؟ پس مابه‏الامتياز آن چيزي است كه از جاي مخصوصي مي‏آيد راهش اصلش راه عمومات نيست. ملتفت باشيد پس انسانيت از عالم عموم آمده پيش افراد اما علم اگر از آن‏جا آمده بود تمام افراد علم داشتند همه علم داشتند چنان‏كه چشم از آن‏جا آمده همه افراد چشم دارند اما حكمت از آن‏جا نيامده اگر حكمت از آن‏جا آمده بود همه حكيم بودند همه دنيا وضعش اين است، غير از اين محال است. چيزي نيست كه شما تقليد از من كنيد محض انس مي‏فهمي همين است طوري بايد بفهمي كه فرضا اگر من هم برگردم از حرف خودم بگويي اين خرف شده و حرف‏هايش را نمي‏فهمد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله مي‏گويم مابه‏الامتياز هميشه از جاي مخصوصي مي‏آيد چرا كه اگر از همان جاي مابه‏الاشتراك آمده بود مثل باقي ديگر بود. مثل اين‏كه چشم از پيش حيوان آمده همه حيوانات چشم دارند گوش دارند شامه دارند ذايقه دارند لمس دارند، اين مابه‏الاشتراك تمام حيوانات است. اگر چيزي باشد كه دست به سرش بزني دمش خبر نشود لامسه نداشته باشد تميز مي‏دهي اين را از چيزهاي ديگر مي‏گويي اين زنده نيست اگر چه چشمش هم شبيه به چشم‏هاي حيوانات باشد مي‏گويي چشمش چشم حيوان است اما هنوز حيات توش نيامده چرا كه به دمش كه دست مي‏زني سرش خبر نمي‏شود نمي‏فهمد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و دقت كنيد و فراموش نكنيد، كل مابه‏الامتياز از عالم مابه‏الاشتراك نمي‏آيد پس ملتفت باشيد پس حيات از عالم جسم نيامده و خيلي نتيجه‏ها دارد و عجالتاً هنوز نمي‏دانيد چقدر نتيجه‏هاي خوب خوب دارد و غافليد. پس حركت از عالم جسم نيامده اگر از عالم جسم آمده بود هر جا اين جسم بود بايد بجنبد، سكون از عالم جسم نيامده اگر سكون از عالم جسم آمده بود بايد آسمان‏ها جسمند نجنبند آن چيزي كه از عالم جسم آمده اين سمت و اين سمت و اين سمت است، اين را اين دارد آسمان دارد زمين دارد همه اجسام دارند اين‏ها ذاتيات جسمند، اين‏ها از عالم جسمند دليلش هم همين كه همه جا هستند. دليل اين‏كه هر فردي را كه تو تميز مي‏دهي مال نوعي است اگر آن يكي هم همان‏جور باشد اين فرد آن نوع هست و الا نيست. حالا حركت از عالم جسم نيامده از اين جهت مابه‏الامتياز بعض شده، سكون از عالم جسم نيامده از اين جهت مابه‏الامتياز بعض شده از جاي ديگر آمده چسبيده. پس مابه‏الامتياز از عالم اطلاق نمي‏آيد و هيچ فراموش نكنيد كه حاق ايمان و مغز ايمان است. عرض مي‏كنم از عالم اطلاق كه تنزيهش مي‏كني و يك‏پاره نيمچه حكيم‏هايي كه تازه پيدا شده‏اند مي‏گويند جايي هست كه منزه از اطلاق و تقييد است. بله هست همچو جايي لكن تو حكيم باش و بدان آني كه منزه از اطلاق است شمول و عمومش بيش از آني است كه منزه از تقييد است. انسان هم به مطلق صدق مي‏كند هم به مقيد، پس شمولش زيادتر است از انسان مطلق اين صدق بر همه نمي‏كند همه هم من حيث الاحاطة صدق بر اين نمي‏كند اما انساني كه لاقيد است و اطلاق قيدش نيست چنان‏كه تقييدش قيدش نيست پس قيد كه برداشته شد عموم زياد مي‏شود كم نمي‏شود حالا مي‏گويم از عالم عموم اگر چيزي بيايد علامتش اين است كه همه جا هست هر چه از آن‏جا نيامده دليلش اين‏كه همه جا نيست. پس طول و عرض و عمق از عالم جسم و عالم عموم آمده حركت از آن‏جا نيامده همه جا نيست. اين رنگ اين بو اين طعم از آن‏جا نيامده همه جا نيست. پس از عالم عموم هر چه هست پيش عامه خلق است. حالا اگر چيزي را مي‏بيني خاص است بدان از عالم خاصي آمده. حالا ديگر آسان آسان خيلي نتيجه‏هاي بزرگ بزرگ به دست مي‏آيد. انبيا آمدند اول ادعاشان اين‏كه ما چيزي داريم كه شما نداريد، شما بايد اطاعت من كنيد مطيع من باشيد، من مطاع شما باشم. اين از عالم عموم نيامده پيش شما مثل اهل حيله. چشم پيش من هم هست پيش تو هم هست پيش آن هم هست خودت مي‏گويي از عالم عموم آمده پس چرا بايد تو مرشد باشي من مريد؟ من مرشد باشم تو مريد، مگر مريدها كوكش را ياد بگيرند آن‏ها هم ادعا كنند لكن مي‏بينند آجيل هست ادعا نمي‏كنند و الا انبيا و اوليا به طور جد ايستاده‏اند مي‏زنند مي‏بندند مي‏كشند كه اگر توي مغز دلت اعتقاد نداشته باشي يك جايي تلافي در مي‏آرم، اين‏جا نشد با شمشير و رفتي در قبر در برزخ در قيامت تا آخرش منافقي و در شبهه هستي عالم فنا برچيده شود آن‏جا مي‏برمت به جهنم الي ابدالابد عذابت مي‏كنم، دست از سرت نمي‏كشم، دست از سر مردم نمي‏كشند و اين‏ها هستند كه مابه‏الاختصاص دارند راستي راستي از عالم عموم نيامده‏اند از عالم اعم از عموم و منزه از عموم نيامده‏اند پس از جاي مخصوصي آمده‏اند و مابه‏الامتياز دارند مابه‏الامتياز حكمي دارند مي‏گويند انما انا بشر مثلكم مثل ما هستند اما چيزي پيششان هست و آن اين است كه مي‏گويد يوحي الي انما الهكم اله واحد شما مي‏خواهيد صداي او را بشنويد بياييد صداي مرا بشنويد، مي‏خواهيد او را زيارت كنيد اگر گفتم مرا زياد كنيد اغراق نگفته‏ام زيارت خدا چه‏جور است مثل زيارت من، مثل مرا ببينيد من رآني فقد راي الحق من از جانب او آمده‏ام. من اگر ساكن شدم او گفته ساكن شو، اگر من متحرك شدم او گفته حركت كن. سكونم مال خودم نيست، انك لاتهدي من احببت از همين باب است، پس معصوم است و مطهر است. اين صانع اگر بفرستد كسي را كه بر خلاف قولش راه برود باكش نباشد كه خلاق قول او را كرده و قول او مجري نشده باكش نيست مجري نشود اصلش ارسال رسلي نمي‏خواهد مردم هوي دارند هوس دارند هر يكي به ميل خود عمل كنند، و مي‏بينيد پستاش اين‏جور نيست، پستاش صلح كل با مردم نيست، پستاش اين نيست اختيار دين و مذهب دست مردم نيست. پس وقتي فكر مي‏كني ارسال تمام رسل و انزال تمام كتب، تحليل تمام حلال‏ها تحريم تمام حرام‏ها و امر و نهي قرار داده و راضي بوده به اين، ملتفتش باشيد و مسأله تسديد را ان‏شاءالله از همين راه‏ها پي ببريد و خوب محكمش كنيد و بدانيد هيچ دليلي خدا خلق نكرده پيش از اين‏كه اگر كسي بخواهد دليلي پيدا كند محكم‏تر باشد از دليل تسديد ملتفتش باشيد اين است كه در قرآن مي‏فرمايد قل كفي بالله شهيدا بيني و بينكم و هي اين را شاهد مي‏كرد و اين را مردم هيچ نمي‏فهمند. خدا شاهد است را خودشان مي‏گويند خيال مي‏كنند دين و مذهب هم همين‏طور است، همين‏طوري كه مي‏بيني حالا روز است مي‏داني خدا روز را روز كرده بلاشك هيچ كس نمي‏تواند بردارد اگر چه همه مردم جمع شوند، شب باشد زورشان نمي‏رسد وقتي غروب كرد زور بزنند جن و انس، ملك كه روز باشد هيچ كدام نمي‏توانند شبش كنند، همين‏طور او يولج الليل في النهار يولج النهار في الليل به همين‏طور مي‏بينيم در ميان اين جمعيت جمعي آمده‏اند و ادعاي اين كرده‏اند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم در اين شك نيست، حالا ايني كه ايستاده و ادعا مي‏كند دروغ گفت، آن صانع مي‏داند دروغ مي‏گويد يا راست مي‏گويد. ما نمي‏دانيم صانع اگر نمي‏داند صانع نيست، او مي‏تواند چاره كند ما نمي‏توانيم چاره كنيم. ما نمي‏توانيم اگر دروغ مي‏گويد. دروغش را ظاهر نكرد حقش را ظاهر كرد صدقش را ظاهر كرد به اين‏طور كه خبر داد فردا چنين مي‏شود و خدا به من خبر داده و مي‏بينيم شد، ما خودمان نرفته‏ايم نبي شويم نرفته‏ايم كنار خدا از او بپرسيم كه ما مي‏بينيم فلان آمده ادعاي نبوت مي‏كند ما نمي‏دانيم راست مي‏گويد يا دروغ، تو بگو راست مي‏گويد يا دروغ. ما هيچ حرف به خدا نزده‏ايم او هم وحي به ما نكرده اما مي‏بينيم اگر گفت فردا چه خواهد شد و ديديم نشد خدا تكذيبش كرده. اگر گفت معجز من اين است كه فردا فلان قافله مي‏آيد چند حيوان دارند، چه چيز بار دارند، لغتشان چه لغتي است و فردا ديديم همان طور شد بر طبقش آمد، پس خدا گفته اين راست مي‏گويد. بعينه مثل اين‏كه وقتي روز مي‏شود مي‏دانيم خدا خواسته روز باشد، وقتي شب شد مي‏دانيم خدا اين شب را آورده و خدا تصديقش كرده اگر چه ما نرفتيم از خدا بپرسيم كه تو شب را آورده‏اي يا نه؟ پس دليل تسديد و تقرير مي‏رود تا آن كساني كه }….{ هم مي‏كنند. گيرم كسي گفت كه من رفتم به عرش آن‏جا خدا به من گفت تو پيغمبر من هستي آن‏وقت هم باز تو چه مي‏داني خدا بوده گفته يا شيطان؟ آن‏جا هم به همين نسق مي‏تواني يقين كني چيزي متوارد شد و هيچ خلاف نشد خاطر جمع مي‏شويم شيطان نيست و وقتي والله غرض و مرض برداشته شد، از دل همين ضعفا دانست كه غرض ندارند مرض ندارند والله خدا نمي‏گذارد گمراه شوند، شيطان را مي‏بندد راه‏هاي شبهه را سد مي‏كند براشان. آن‏هايي كه غرض دارند مرض دارند مي‏گويد سرتان به شكمِ هم، مي‏گويد لاابالي في اي واد هلك همين كه غرض نداري مرض نداري البته خدا اقوي است شيطاني كه يك اسم اعظم بيش‏تر راه نمي‏برد شرق عالم و غرب عالم را زير و رو مي‏كند راست است، همه را به وسوسه مي‏اندازد راست است اما به زور اسم اعظم خدا حالا خداي من خيلي متشخص‏تر است از اين شيطان. چرا كه وقتي تو با اين ضعفت او را بخواهي البته لا ملجأ و لا منجا منه الا اليه اين شيطان را مي‏گيردش مي‏بنددش واقعا تسخيرش مي‏كند واقعا مسخرش مي‏كند، منترش مي‏كند مثل ماري كه زهر مي‏زند منترش مي‏كنند ديگر زهر نمي‏تواند بزند. پس صانع را بايد شناخت و صانع غير المصنوع و خدا غير از خلق است و صانع هو الذي خلقكم تمام مخلوقات را ثم رزقكم تمام مرزوقات را ثم يميتكم تمام اموات ثم يحييكم تمام زندگان ثم اليه ترجعون و او است كه يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد هم‏چو كسي خدا است. حالا من هم‏چو نيستم به جهتي كه اين كارها را نمي‏توانم بكنم. پس بدانيد كه آن‏هايي كه مابه‏الاشتراك دارند و لابد بوده‏اند بگيرند مابه‏الاشتراك را، صدا مي‏خواهد به گوش من برسد يك جور صدايي كه من بفهمم بايد به گوش من برسد برساند اين است كه صوت بايد يك جور مفهوم باشد آن شخص صيّت بايد معلوم باشد كيست. حالا اين جن نيست شيطان نيست از كجا يقين كنم؟ حالا برو پيش خدا خدا زود توي راهت مي‏اندازد. پس انبيا مابه‏الاختصاص دارند و ادعاشان همه اين است كه ما از پيش خدا آمده‏ايم و اين هم‏جنسي لابد منه است، لابد بايد هم‏جنس باشد صوت بايد به لغت مفهوم تو باشد تو فارسي او بايد فارسي حرف بزند، تو عرب هستي او بايد عربي حرف بزند. ديگر يك كسي آمده تركي مي‏گويد من ترك نيستم تركي را نمي‏فهمم، اين پيغمبر براي من نيست. اين است كه ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه ببينيد به طور حكمت فرمايش كرده، عقل و نقل با هم مطابق است، ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه پس رسول بايد هم‏جنس رعيت باشد چنين كه شد تمام‏شان هم‏جنسي را لازم دارند كسي باشد مثل ما، مثل ما بخورد مثل ما بياشامد مثل ما نكاح كند، مثل ما ناخوش بشود چاق بشود. تغيير نكند باز مثل ما و هم‏جنس ما نيست آن‏وقت حرف‏هاي او را ما نمي‏فهميم. اگر جني هم بيايد جني بايد بيايد كه من ببينمش، اگر ملكي بيايد بايد جوري بيايد كه من ببينمش و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلاً و للبسنا عليهم ما يلبسون اگر بيايند كه بفهمند هم‏چو مي‏فهمند كه كسي هم‏زبان آن‏ها با آن‏ها حرف بزند. پس مابه‏الامتيازات دارند مابه‏الاشتراكات دارند لازم است در حكمت و لابد بايد مابه‏الاشتراك باشد، حالا آن مابه‏الاشتراك‏شان مثل سايرين است اين را ولش كنند مثل سايرين است نگاهش دارند براي امر و نهي خودشان اين كار صانع است نه كار اين. از اين جهت است يك وقتي خطاب شد به موسي و مي‏خواستند امتحانش كنند، خطاب شد كه برو كسي را كه پست‏تر از خودت باشد بياور. ديگر موسي رفت و هر چه گشت چيزي به نظرش نيامد، پيش خودش خيلي خضوع كرد رفت ديد سگي است مرده و گنديده و خيلي گند مي‏كند و متعفن شده، با خود گفت ديگر من از اين پست‏تر سراغ ندارم، رفت اين سگ را پاش را بست به ريسماني بنا كرد كشيدن. قدري راه كه برد باز فكر كرد با خود گفت اين را من كجا مي‏برم؟ سگ را انداخت بنا كرد دويدن، گفت خدايا من بدتر از خودم سراغ ندارم، آن‏چه را كه تو حفظ كرده‏اي كه مال تو است، تو واگذاري كه من بدتر از خود سراغ ندارم. پس اگر تو مي‏خواهي انتخاب كني سگي را هم كني، جرات كرده‏اي. اين بود كه وحي شد اگر يك قدم ديگر كشيده بودي، مي‏انداختمت از رسالت. اين است كه هر چه خوب است مال او است شكر او را بايد كرد، عاجز هم هستيم كه شكر او را بكنيم، بله عاجزيم، لكن من لا املك لنفسي و تمام ملك همين‏طور لا يملكون لانفسهم نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حيوة و لا نشورا پس همه‏اش با او است آني كه اين كارها را مي‏كند كيست؟ خدا آني كه اين كار بر سرش مي‏آيد خدا ديدني نيست، صدا ندارد، صدا اگر بخواهد بكند همين صداها را مي‏كند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

34بسم الله الرحمن الرحيم

درس هفتم – دوشنبه 24 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها الي آخر.

تمام عوالمي كه هست، ان‏شاءالله ملتفت باشيد نوعش را، عوالمي كه عوالم عديده هست و مي‏گويند عالم‏ها هست، هر عالمي غير عالمي ديگر شده است به جهتي كه مزاحم با اين عالم نيست و هر چه را مي‏خواهيد ببينيد از چه عالم هست همين تزاحم را دست بگيريد. پس آن‏چه اين‏جا است همه اهل عالم جسم است علامتش اين‏كه هيچ يك به جاي ديگري نمي‏توانند بنشينند مگر او را برخيزانند به جاش بنشينند. از اين جهت است جسم واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است. هم‏چنين است در هر عالمي، در عالم روح هم روح واحد من حيث واحد در آن واحد روحاني در جميع امكنه روحاني نمي‏تواند بنشيند، مزاحم است. هم‏چنين مي‏رود در تمام مملكت خدا، اين پستاش است. لكن عالم ادنايي با عالم اعلاي خودش هيچ مزاحمت ميان‏شان نيست، و معني اين حرف اين است كه عالي مي‏آيد در داني مي‏نشيند و چيزي از عالم خودش نمي‏برد اين‏جا و برمي‏گردد و هيچ از اين‏جا برنمي‏دارد كم نمي‏كند، پس مثل روحي مي‏آيد به بدني تعلق مي‏گيرد و آن روح وقتي مي‏آيد به بدن تعلق مي‏گيرد چيزي بر اجزاي بدن نمي‏افزايد و اين بدن باز اگر بدل ما يتحللي (بخواهد ظ) باز بايد از اين غذاها بخورد تا بزرگ شود و هم‏چنين مي‏رود اين كوچك نمي‏شود. ملتفت باشيد پس بزرگي اين بدن اين است كه اجزاي اين عالم به او بچسبد بزرگ شود، كوچكيش اين‏كه اجزاي اين بدن را از او جدا كنند لكن روح مي‏آيد در بدن و مي‏رود، نه وقت آمدن چيزي مي‏آرد كه بر اين جسم بيفزايد و نه وقت رفتن چيزي از جسمانيت جسم برمي‏دارد ببرد و اين جسم چون مزاحم است با اجسامي ديگر هر جايي منزلش هست باقي ديگر هم منزلشان همان‏جا است بخواهد برود جايي آن هوايي كه در آن است مي‏رود آن چيز مي‏آيد به جاي آن هوا. پس در انتقالات خودش هميشه در يك مكان است هيچ بار در امكنه عديده نمي‏تواند باشد، همه جا همين‏طور است. شما هذيان‏گو نباشيد، اين بدن و اين پوستين اگر اين‏جا است اين‏جا است، مي‏رود آن‏جا ديگر اين‏جا نيست به جاي او هوا مي‏نشيند و همين‏جور كه در امكنه مي‏فهميد در زمان هم همين‏طور بفهميد. اين جسم الان در اين زمان است، ديگر اين جسم از گرسنگي زمان گذشته حالا منصدم نيست لاغر نمي‏شود، از روزه پارسال گرسنه نمي‏شود، اين حالا گرسنه‏اش نيست از روزه آينده گرسنه نمي‏شود، از سرماي پارسال سرماش نمي‏شود، از سرماي آينده سرماش نمي‏شود. پس اين بدن در زمان واحد واقع است و منصدم از آينده‏ها و گذشته‏ها نيست و هم‏چنين در مكاني واقع است منصدم از چيزهايي كه در مكان‏هاي ديگر است نيست، هميشه در زماني محبوس است.

دقت كنيد، پس اگر مثلا چنين مقدر شده باشد كه آني بعد از اين سرد بشود هوا تا اين آن نگذرد اين سرماش نيست، يك آن بايد بگذرد تا سرماش شود. پس اين بدن هميشه در حال واقع است و از حال منصدم است، در ماضي‏ها و مستقبل‏ها محال است منصدم شود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس اين بدن محال است از وقت خودش بتواند بيرون برود، آنِ نيامده اين برود توش نمي‏شود، فرداي نيامده حالا برود توش معقول نيست حالا اين‏جا واقع است. و خوب دقت كنيد راهش خيلي آسان است، حالا اين‏جا واقع است بدود برود توي ديروز آيا معقول است؟ آيا خدا هرگز كرده يا مي‏كند هرگز اين كار را كه اين بدن كه حالا اين‏جا است بدود برود توي ديروز يا توي فردا؟ محال است ممتنع است. پس اين بدن نه مي‏رود به آينده‏ها كه از آينده‏ها منصدم بشود نه مي‏رود به ماضي‏ها كه از ماضي‏ها منصدم شود اين هميشه اهل حال است، روي حال واقع است. حالا چيزهاي ملايم به او وارد مي‏شود حظ مي‏كند، ناملايم بر او وارد مي‏شود منصدم مي‏شود. ناملايم كه آمد يادش مي‏رود حظ‏ها و هيچ اثرش باقي نمي‏ماند. اين است كه وقتي انسان محشور مي‏شود مثل خوابي است كه ديده بوديم در دنيا هزار سال دو هزار سال مثل عمر نوح عمر بكني وقت مردنش گفت به عزرائيل اين قدر اذنت داده‏اند كه مهلت بدهي از آفتاب بروم به سايه؟ و هيچ زورش نمي‏آورد مي‏خواست همين‏ها را حالي خود عزرائيل كند. عزرائيل گفت اين قدر مهلت داري، برخاست رفت در سايه گفت اين عمري كه كرده‏ام همين‏قدر آني كه گذشت تمام حادثات آن آن هم همراه آن آن مي‏گذرد. پس اين بدن در آن آن ثاني نه ملتذّ از آن‏ها است نه منصدم از آن‏ها است و لكن فوق اين بدن يك حياتي است و خوب ملتفت باشيد فوق اين بدن يك حياتي است كه اين در عالم اين بدن منزلش نيست. اين هم به اندك فكري به دست مي‏آيد. اين همه‏اش اين نيست، اين يك چيزي درش هست كه حرف مي‏زند مي‏شنود. پس آن كسي كه اين بدن را حركت مي‏دهد از چشمش مي‏بيند، از گوشش مي‏شنود، حركاتش حركات ارادي است، او غير از اين بدن است. ديگر او غير از اين بدن است اين قدر مسلم بوده كه خدا مي‏گويد به جهت احتجاج هل يستوي الاحياء و الاموات خري هم بگويد نمي‏فهمم، خدا خر را مي‏آرد به او احتجاج مي‏كند.

پس حيات را از غير عالم جسم مي‏آرد در جسم، پس حيات محبوس در جسم نمي‏شود. آنش آن جسماني نيست، مكانش مكان جسماني نيست. باز ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، نه اين است حالا توي اين بدن نيست حالا آمده توي اين بدن اما نه مثل آب در كوزه كه هواهاي كوزه را بيرون كند. همين‏طور آب‏ها هست هيچ جا را بر آن‏ها تنگ نكرده مي‏رود بيرون هيچ جاش وسيع‏تر نمي‏شود. پس او در عالم غير مزاحم نشسته است آن وقت روي آن زمين ننشسته، توي تخوم ارضين ننشسته، جاش اين‏جا نيست. اين‏ها اگر مكان اسمشان است او در لامكان منزلش است، خودش براي خودش مكان دارد لكن اگر اين‏ها مكان اسمش است او در بي‏مكان است. و اگر اين را ياد بگيري در توحيد خيلي به كار مي‏آيد. خدا مي‏آيد مي‏رود همه جا هست هيچ چيز دورش را نمي‏گيرد هيچ جا نيست. داخل في الاشياء في الاجسام لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاجسام لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء.

هميشه سعي كنيد كه امري كه مي‏فهميد خوب محكمش كنيد، نبايد طبعتان مثل طبع كساني كه چيزي را كه ديدند آسان شد اعتنا نمي‏كنند، مي‏گذرند از سرش لاعن‏شعور مي‏روي آخرش هيچ آدم نمي‏فهمد. اين است كه خدا مي‏فرمايد و لقد علمتم النشأة الاولي فلو لا تذكرون؟ يك جايي مشعري داشتي كه خودت خودت را مي‏فهميدي چه‏طوري جاي ديگر هم كه مي‏روي آن‏جا هم خودت را مي‏فهمي اين‏جا مسامحه مي‏كني؟ خشت اول كه كج شد تا سر ديوار خيلي كج مي‏شود و همه‏اش كج است.

پس عالم غيب كه ابتداش عالم حيات است يا عالم نبات است، پس عالم غيب چنان كه مكانش مزاحمت با امكنه ندارد و صاحب مكانش مزاحمت با صاحبان امكنه ندارد همين‏جور زمان عالم حيات مزاحمت با زمان اين‏ها ندارد. مي‏آيد توي اين‏جا و نيامده. ملتفت باشيد بيانش مي‏كني كسي كه مرتاض نباشد به حكمت خيال مي‏كند كه منافيات و متناقضات مي‏گويند، آن كساني كه مرتاض به حكمت شده‏اند مي‏دانند همين‏جورها هي بايد گفت هي سلب كرد. مي‏گويم الان حيات اگر نيامده بود در آن قبضه جسم اين هم مثل آن جسم بود اراده نداشت. الان كه آمده در اين جسم آيا محبوس در اين جسم است ؟ مي‏توان گفت محبوس است به جهتي كه همين اين را زنده دارد باقي ديگر را زنده ندارد، مي‏توان گفت محبوس نيست و نيامده توي اين جسم و هيچ جسمي الان اين‏جا نيست، اگر اين‏جا است رنگ ندارد كه ديده شود صوت ندارد كه شنيده شود. صوت از اين هوا است و هوا مال اين‏جا است و صوت عارض هوا است و اين از آن‏جا نيامده، آن روح مي‏آيد زور به اين خيك شش مي‏كند بيرون مي‏آيد در اين سوراخ‏ها حرف مي‏شود سخن مي‏شود. حالا روح آمده در اين بدن به دليلي كه اين را زنده كرده باقي اجسام را زنده نكرده. پس محبوس است پس آمده و محبوس در بدن شده. و مي‏خواهم عرض كنم نيامده توي اين بدن حالا }….{ مي‏شود ما چيزي كه مي‏بينيم يا رنگي مي‏بينيم يا صدايي مي‏شنويم يا بوش را مي‏فهميم يا وزنش را مي‏فهميم. پس آن‏چه مي‏بينيم يا بايد هيئاتش با چشم ديده شود و الا ما خبر از او نداريم يا بايد صدايي بشنويم يا از راه گوش خبر بشويم يا بايد وزنش بدهيم سبك و سنگينش كنيم يا دست بكشيم روش گرمي و سرديش را بفهميم نرمي و زبريش را بفهميم، لامسه نداشته باشيم اين هم اين‏جا باشد نمي‏دانيم چيزي هست يا نيست. يا بايد بوش را بفهميم چه‏جور است شامه نداشته باشيم نمي‏دانيم يا طعمش را بچشيم اگر نه شامه باشد نه لامسه نه سامعه نه باصره نه ذايقه و آن شي هم تمام اين‏ها را داشته باشد شما نمي‏فهميد اين‏جا هست يا نيست؟ نه ايجابش مي‏توانيد بكنيد نه سلب. پس مي‏فهمد انسان الاني كه روح آمده توي اين بدن آيا آن روح بو است كه با شامه بفهمند بو از اين است؟ او تلخ و شور نيست كه با زبان بچشند، او طعم هم ندارد. پس حيات طعم ندارد بو ندارد شكل ندارد. ببينيد اين‏ها چه‏جور واضح است؟! خدا مي‏داند مردم اگر دل مي‏دادند مسايل مشايخ را با چشم مي‏ديدند. پس حياتي كه الان در اين بدن است هم‏چو سر ندارد هم‏چو چشم ندارد هم‏چو گوش ندارد هم‏چو زبان ندارد هم‏چو دست و پا ندارد. حالا مي‏شنوند عالم قيامت اين‏جور شكل نيست و شبيه به اين حرف‏ها در آن‏جا مي‏زنند، پس متحير مي‏شوند كه پس چه‏جور است آن‏جا فكر كنيد ان‏شاءالله، ببين حيات خودت سفيد است يا سياه؟ هيچ كدام. مگر حيات كرباس است كه سفيد باشد يا سياه؟ روح بخاري چه رنگ است، سياه است يا سفيد؟ هيچ كدام. و روح حيات مركَبش روح بخاري است بعينه مثل چراغي كه مركبش دود است، حيات مي‏آيد در روغن روح بخاري مي‏آيد روش مي‏نشيند. پس الان آن روح را مي‏گوييم اين‏جا نيست، شما نه رنگش را مي‏بينيد نه بوش را مي‏شنويد نه طعمش را مي‏فهميد نه وزنش را مي‏فهميد نه خبري از او داريد. هيچ كس خبر از او ندارد او لايري است لايسمع است لايشم است لايلمس است و هكذا. اما صداي او در اين بدن است.

ملتفت باشيد چه مي‏گويم، عرض مي‏كنم اگر يادش بگيريد والله حاق حكمت است به دست مي‏دهم. اين بدن كه خودش نمي‏ديد دليلش اين‏كه تا روح بيرون رفت بدن سر جاش است و هيچ نمي‏بيند، اين را كه مي‏فهميد هل يستوي الاحياء و الاموات؟ الاغ‏ها تميز مي‏دهند. پس آن روحي كه آمده اين‏جا در اين چشم، حالا راستي راستي اين چشم به او مي‏بيند، پس الاني كه آمده توي اين بدن، پس اين چشم به او مي‏بيند، اين به خودي خودش نمي‏تواند ببيند. پس چون به او مي‏بيند پس او ديده پس ديدن او در اين دنيا همين‏جور ديدن است، ديگر ديدني ندارد. هم‏چنين او در توي اين گوش مي‏شنود و تميز صداها را مي‏دهد، پس او در توي اين بدن مي‏شنود و روح به اين گوش مي‏شنود و شنيدن او در اين عالم همين‏جور شنيدن‏ها است، در عالم خودش اين‏جور شنيدن نيست. نوعش را بدانيد، آن‏جا يكپاره صداها نيست اين گوش نمي‏شنود ملائكه حرف مي‏زنند شما نمي‏شنويد، انبيا باشند مي‏شنوند. جن‏ها الان در اين اطاق دارند حرف مي‏زنند شما نمي‏شنويد، همين درس‏ها را گوش مي‏دهند خودشان كلمات دارند صوت دارند دخلي به اين كلمات ندارد، صوتشان دخلي به اين صوت ندارد، از اين هواي به خصوص نيست. حيات در اين عالم اگر حرف مي‏زند حرف زدنش همين‏جور صوت‏ها است، پس حيات حرف مي‏زند، پس الان اين كلمات كلمات روح است كه بيان مي‏كنم. پس چون اين بدن مسخر روح است و مي‏خواهيم تعبير بياريم براي حالي كردن مساله مي‏گوييم اين بدن در جنب روح مستهلك است يعني به اقتضاي خودش راه نمي‏رود اين بدن عجالتا اقتضاي خودش نديدن بود نشنيدن بود نفهميدن بود گرما و سرما ندانستن و نفهميدن طعوم بود. اين جسم جسم هست اما اين انگشت را روي حلوا بگذاري نمي‏فهمد شيرين است يا تلخ است، اين جسم نمي‏فهمد تاريكي و روشنايي يعني چه، همين‏جور اگر لامسه هم توش نبود گرمي نمي‏فهميد يعني چه سردي نمي‏فهميد يعني چه، ثقل يعني چه خفت يعني چه. پس اين جسم اصلش به خودي خودش نمي‏داند چيزي، اين چشم مبصر نمي‏فهمد يعني چه تمام الوان و ضياها و ظلمت‏ها را نمي‏داند، اصلش فاقد است تمام مبصرات را و ضد آن‏ها را جسم به خودي خودش نمي‏داند مذوق نمي‏داند يعني چه، مشموم نمي‏داند يعني چه، ملموس نمي‏داند يعني چه، شامه و ذايقه و لامسه ندارد. اين جسم به خودي خودش چشم ندارد گوش ندارد اراده ندارد لكن آن حيات كه آمد حالا توي اين جسم نشست، دليل آمدنش اين‏كه اين چشم حالا مي‏بيند و اين تكه ديگر جسم نمي‏بيند، اين چشم مي‏بيند اين تكه نمي‏بيند، اين گوش مي‏شنود پهلوش نمي‏شنود ذوقش همين‏طور لمسش همين‏طور، از يك گوشه‏اي ذوق مي‏كند از يك‏پاره جاها لمس مي‏كند. پس آن حيات الان هم لايري است و لايسمع الصوت است و لايشم الرايحه است و هم‏چنين تمام آن‏چه را مي‏خواهي آن روح چنين نيست اما چون مسخر كرده اين بدن را و الان كرسي اِستواش اين‏جا است و اين‏جا نشسته و اين بدن الان اگر حركت كرد او حركتش داده الان اگر اين خوش قد و قامت هست خوش قد و قامتي مال او است، او در اين دنيا چون اين‏جا نشسته شما مي‏آييد پيش او نزد روح آمده‏ايد، روح نزدي ديگر ندارد شما نزد اين‏كه مي‏نشينيد نزد او نشسته‏ايد، زيارت اين را كه مي‏كنيد زيارت او را كرده‏ايد، او غير از اين‏جور محال است زيارت كرده شود، او بخواهد در اين‏جا تكلم كند غير از اين‏جور صوت محال است بخواهد روح خودگويي كند محال است صداش را شما بشنويد، جن‏ها مي‏شنوند ملائكه مي‏شنوند اين گوش‏ها نمي‏شنود.

پس نوع عالم غيب را با نوع عالم شهود را كه به دست آورديد خيلي چيزها به دست مي‏آيد سر كلافش كه به دست آمد آسان مي‏شود. جلدي هم نرويد آن بالاها لاهوت و ماهوت، بالاها بروي لاهوتش را هم نمي‏فهمي ماهوتش را هم نمي‏فهمي.

پس حياتي هست آن حيات مي‏آيد در اين بدن مي‏نشيند و نمي‏نشيند و وقتي آمد نمي‏افزايد بر اين بدن و مي‏افزايد. وقتي زنده است محل احترامات و محل اهانات است، وقتي مرد اهانت و اكرامش به اين زبان است عقل كه آمد فلان حرمت دارد بايد احترام كرد عقل كه رفت ديگر حرمتي ندارد و بدن همان بدن است. ديدارش در اين دنيا چه‏طور است؟ همين‏طور، همين را كه مي‏بيني او را ديده‏اي در عالم خودش ان‏شاءالله وقتي مي‏رويم مي‏بينيم حالا لايري است، لايري كل اين‏ها است، لايدرك است ادراكات ماها عجالتا يا از راه چشم است يا از راه گوش است يا از راه شم يا از راه ذوق يا از راه لمس و منحصر است او كه هيچ محسوس به اين حواس نيست پس او لايدرك است. حالا لا يدرك است اما يعني اصلش نيست؟ و ما قايل به اين نيستيم نه مي‏فهميم يك چيزي، حيوان هم مي‏فهمد، تمام حيوانات هر چه نفهمند مرده را از زنده تميز مي‏دهند، مرده را مي‏خورند، زنده را نمي‏خورند، پس موت را مي‏فهمند و اين در طبايع گذاشته شده. پس وقتي مي‏گوييم لايدرك است نه اين است كه مي‏گوييم نيست و ما خبر از آن نداريم، لايدرك است يعني رنگ ندارد، شكل ندارد و اين را با دليل و برهان مي‏شود اثبات كرد كه رنگ ندارد صوت نيست بو نيست طعم نيست صدا نيست، حالا لايدرك است و او حقش اين است كه چنين باشد. معرفتش اين است خدا مي‏شنود حرف‏ها را و خيلي از احمق‏هاي دنيا گم شده‏اند كه ما چه مي‏دانيم خدا مي‏شنود حرف‏ها را. چه مي‏دانيم يعني چه؟ مستضعفين و حيوانات مستثني، هر كه تكليف به او تعلق گرفت مي‏فهمد يك كسي هست زنده‏اش مي‏كند چاقش مي‏كند، پس او هست. اما جوري كه ما هستيم نيست.

راوي به حضرت امام رضا صلوات الله و سلامه عليه عرض كرد كه ما خيلي شنيده‏ايم از شما و آباء شما خدا لايدرك است، خدا لايري است پس ما چه مي‏دانيم خدا هست؟ فرمودند اگر اين‏جوري كه تو فهميده‏اي ما نگفته‏ايم اين‏طور اگر چه اين الفاظ را گفته‏ايم اين‏جوري كه تو مي‏گويي، پس توحيد بايد از جميع خلق مرتفع باشد به جهتي كه او هيچ جا ديده نمي‏شود، خدا هم‏جنس هيچ خلقي نيست از فواد تا جسم در حديث فواد نيست، اگر چنين باشد كه تو فهميده‏اي پس بايد توحيد مرتفع باشد و اگر توحيد مرتفع شد نبي هم نبايد بيايد حلالي هم نيست حرامي هم نيست، ما هم ما نيستيم شما هم شما نيستيد. راوي فكر كرد ديد راست مي‏گويد عرض كرد پس چطور خدا را مي‏توانيم بشناسيم؟ فرمودند خدا خودش را وصف كرده به اوصافي چند. خدا آن جوري است كه خودش خودش را وصف كرده خلق را هم براي خلق وصف كرده. حالا مي‏گويد ليس كمثله شي‏ء هر چه شي است خدا اين‏جور نيست. خدا ديدني نيست اين‏ها ديدني هستند، خدا بو نيست، خدا طعم نيست، خدا صدا نيست، خدا خيال نيست، معقولات نيست و هكذا. پس خدا جور خلق نيست اما نه اين‏كه خدا نيست و چون ما مشعر نداريم از جنس او، پس نمي‏توانيم او را بشناسيم. اگر چنين باشد پس توحيد مرتفع است، و خيلي از اين‏جور الفاظ در كلمات شيخ مرحوم هست و مردم پي نبرده‏اند اين است كه فرموده‏اند كه حرف‏هاي مرا اگر از لفظ بي‏لفظ مي‏فهمي فانت انت. خدا به هيچ مشعري در نمي‏آيد راست است اما حالا كه راست است پس حالا آيا خدا نداريم و توحيد مرتفع است؟ و حال آن‏كه دختر نه ساله و پسر پانزده ساله مكلف است به توحيد و اين احكام نوع است كه قرار داده‏اند. همين‏قدر كه طفلي بفهمد خدا دارد مكلف است اقرار به خدايي خدا داشته باشد و حضرت امير در شكم مادرش خدا را مي‏پرستيد مسايل مي‏گفت مكلف هم بود. پس فرمودند خدا خود را وصف كرده به جور وصف خودش، خلق هم خود را وصف مي‏كنند جور وصف خودشان. خدا هيچ جور خلق نيست لكن هست به دليلي كه اين‏ها را ساخته، حالا كه ساخته پس قادر بوده و اين‏ها نمي‏توانند بسازند پس اين‏ها اسمشان عاجزين است او اسمش قادر است. او از روي حكمت كرده كارهاش را اين‏ها حكمت او را ندارند نمي‏توانند ياد بگيرند. او عالم است اين‏ها جاهلند هيچ نمي‏دانند مگر به قدري كه او بدهد به ايشان، باز علم خود را نمي‏كَنَد از خودش كه بچسباند به غير، اثر از موثر كنده نمي‏شود.

ملتفت باشيد، سر كلاف را از دست ندهيد. پس الان اين روح اين‏جا نيست و الان اين‏جا هست. دو حرف متناقض بايد زده شود، راستي راستي اين‏جا نيست به جهتي كه هيچ جا را بر اين‏ها تنگ نكرده است، از جنس جسم نيست، پس يك سر سوزن زياد نكرده پس نيامده و اين‏جا هست يعني تمام بدن را گرفته، پس اين‏جا هست اين‏جا نيست، پس داخلٌ في اين‏جا لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، خارجٌ عن اين‏جا لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. او متغير است به جهتي كه او است كه زنده مي‏كند اين را، او لايري است به جهتي كه كسي او را نمي‏بيند، او يدرك است به جهتي كه هر كاري را او مي‏كند لا يدرك است به جهتي كه اين‏ها هيچ خبري از او ندارند پس هم لايدرك است هم يدرك است، هم لايري است هم يري است. هي كلمات متضاده بايد گفت تا مطلب معلوم شود، هي ايجاب بايد كرد و هي سلب بايد كرد كه در ميانه ايجاب و سلب تعليمات توش پيدا مي‏شود و تمام كلمات انبيا متضادا گفته شده براي تفهيمات است. يك طرف مساله را بگويي مي‏گويي اين‏جا نشسته خيال مي‏كنند مثل آبي كه در كوزه است و اين را بايد سلب كرد از اين است كه اين مزخرفات بافته شد و خر خيلي پيدا مي‏شود. خيلي اطباي مجربين كه اسمشان پر كرده عالم را گفته‏اند روح يعني خون، به چه دليل؟ به دليل اين‏كه آيا نمي‏بيني وقتي بيرون آمد از بدن، آدم مي‏ميرد؟ اين بدن مي‏ميرد و حالاها همين‏ها را هم تقويت كرده‏اند و معروف است در همين زمان‏ها سگ را مي‏كشند و خون سگ را در اطاق نگاه مي‏دارند و ميزان هواي اطاق را جوري مي‏كنند كه با ميزان توي بدن سگ يك جور باشد به ميزاني كه وقتي خون بيرون مي‏آيد هيچ نمي‏بندد گرم‏تر هم نباشد تمام خونش كه بيرون آمد سگ مي‏ميرد. بعد باز آلات و اسباب دارند سرِ اين آلات را مي‏گذارند توي رگش و خون مي‏ريزند تمام اين خون را مي‏كشد به خودش برمي‏خيزد زنده مي‏شود. اين تجربه‏ها هم به دست آمده، دور هم نيست كه كرده باشند. جالينوس هم از همين واهي‏ها گفته روح يعني خون، همين مردكه فرنگي بسا مي‏خواسته اثبات همين مطلب را بكند انكار معاد را بكند گفته روحي غير از اين خون نيست، روح همين خون است. تا خون توي بدن هست بدن زنده است خون كه تمام شد بدن مي‏ميرد مرده است. و حال آن‏كه ملتفت باشيد خون مثل روغن است و محل آتش است دايما فاني مي‏شود دايما بدل مايتحلل مي‏خواهد. خون اگر روح بود خون هميشه در اين بدن بود ديگر غذا بايد احتياج نشود هميشه تحليلش مي‏برد مثل سر شعله هي متفتت مي‏شود و دود از اطراف شعله هي مي‏ريزد به جاش بخاري ديگري مي‏آيد دود مي‏شود و شعله مي‏شود و دود از اطراف شعله مي‏ريزد. همين‏جور اين بدن دايما بايد غذا بخورد و هي خون بشود و هي خون بخار كند و در آن روح حيات دربگيرد و روشن بشود. پس خون را برداشتيم مُرد مثل اين‏كه روغن را اگر از چراغ يك جا ببري چراغ خاموش مي‏شود. حالا اين دليل اين نيست كه روغن عين آتش است. روغن را در خيك مي‏كني خيك چرا نمي‏سوزد آن روح هم بيرون آمده، راست است بيرون آمده وقتي هم بيرون مي‏رود روغنش را مي‏گذارد و مي‏رود.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

35بسم الله الرحمن الرحيم

درس هشتم – دوشنبه‏سه‏شنبه‏ 25 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي الي آخر.

مي‏فرمايند اشيا مختلفند در حكايت عالي و كأنه همين حرف را توي همين صفحه تدارك مي‏كنند و اين‏ها را كسي كه برنخورد كه عبارات مشكلي است، كم پيدا مي‏شود كه بداند مشكل گفته‏اند ديگر حلش كه ديگر كجا. لطيف را تا لطيف نكنند نيست، كثيف را تا كثيف نكنند نيست. اين است كه ابتدائا فرمودند اشيا مختلفند در حكايت، بعضي كه لطيفند حكايت مي‏كنند بعضي حالت بين بين دارند حكايت فعل و ظهور را مي‏كنند، بعضي بر ايشان غالب است حكايت نمي‏كنند و لكن نگذشتند در اين فصل از اين و فرمودند رقت و غلظت و لطافت و كثافت اين‏ها همه از امور فعليه است حالا فعليه كه شد پس معلوم شد خيلي چيزها را نفرموده‏اند. پس خوبي و بدي و لطافت و كثافت و مدح و ذم و حسن و قبح و ثواب و عقاب و قرب و بعد، هر چه از اين قبيل باشد و ضدش هر دو از عالم فعليت آمده‏اند و اين‏ها كه به فعليت آمده‏اند بعد آدم بخواهد بفهمد كه پس چطور شده لطيف لطيف است كثيف كثيف خيلي اشكال پيدا مي‏كند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله حرفي است خيلي متداول و كأنه مردم خيال مي‏كنند مي‏فهمند كه از قوه به فعليت چيزي بيرون مي‏آيد و لفظي است خيلي متداول در ميان حكما، ديگر در ميان مشايخ خودمان كأنه مطلبي نيست اين نباشد كه اشيا قوه‏هايي چند در ايشان هست و اين‏ها را به فعليت بايد آورد و كمالات در ما بالفعل است، در قوه و در ماده كمالات نيست، كمالات در صورت است. مشايخ خودمان خصوص آقاي مرحوم بيش از ساير مشايخ اصرار دارند و اين مطلب‏ها را به طور ظاهر كه مثل مي‏زنند خيلي مردم خيال مي‏كنند آسان است. موم است و صالح است براي اين‏كه صور الي غيرالنهايه از آن بيرون آورند، كسي بر مي‏دارد اين موم را به هر صورتي مي‏خواهد بيرون مي‏آرد، احكام در صورت است. هم‏چنين مدادي است صالح است جميعش و قطره‏اش به صور حروف الي غيرالنهايه بيرون آيد لكن در توي آن مداد حُسني نيست قبحي نيست. همين لفظ حسن و قبح را هم بگيريد مطلب درست مي‏شود. اين مداد را بر مي‏دارند مي‏نويسند قاف و با و حا، مي‏شود قبح. فحش مي‏نويسي فحش مي‏شود، صلوات مي‏نويسي صلوات مي‏شود. خود مداد حرمتي ندارد همين كه محمد مي‏نويسي دست بي‏وضو هم نمي‏شود روش گذاشت و تا نگاهش كردي بايد صلوات بفرستي، به طور بي‏اعتنايي و تخفيف به آن نظر كني كافر مي‏شوي و همين محمد را پاك مي‏كني و ابوجهل به جاش مي‏نويسي، بر مي‏گردي لعن ابوجهل را بايد بكني. پس حسن و قبح در صورت است صورت وقتي صورت عمري و ابوجهلي شد آن‏وقت مسلمين لعن مي‏كنند و وقتي به صورت محمد در آمد حرز است و حرمت بايد كرد تخفيفش جايز نيست و هكذا به همين‏جورها مثل مي‏زنند و مي‏بينيد احكام بر صورت است وقتي ابوجهل مي‏نويسيد بايد به خصوص اهانتش كرد توي خلاش انداخت بي‏ادبي كرد، وقتي الله مي‏نويسي ديگر توي خلا بردنش همراه خودت هم خلاف شرع است دست بي‏وضو نبايد روش گذاشت. كلبي است يا به صورت كلب است نجس است و خبيث در اطاقي كه باشد بسا نماز در آن اطاق مقبول نشود لكن همين سگ در ملاحه مي‏افتد نمك مي‏شود. نمك طيب است طاهر است حرز است شفا براي هفتاد ناخوشي است، انبيا اين نمك را مي‏خورند و آن‏ها خوردند و تعليم كردند كه بخوريد. يكي از احكام بزرگ شرع كه خيلي جاها جاري است همين استحاله است. استحاله احكام را تغيير مي‏دهد، سگ نجس در نمك‏زار مي‏افتد نمك مي‏شود، اسم كلبيت مي‏رود اسم ملحيت مي‏آيد. جميع حرمت‏ها براي ملح است، ملح فعليت دارد دخلي به امكانش ندارد امكانش نه طيب است نه خبيث، آب و خاك نه طيب و طاهرند نه خبيث و نجس و هم‏چنين از اين قبيل استحالات فضله است و نجس و خبيث و احتراز از آن لازم، زارع مي‏برد پاي خربوزه مي‏ريزد وقتي استحاله به خربوزه شد حالا ديگر نجس نيست نجاست نيست خباثت نيست. اغلب زمين‏هاي زراعت را همين‏جور چيزها مي‏ريزند لكن وقتي حب روييده شد استحاله كه شد طيب و طاهر مي‏شود. پس از اين‏جور چيزها در شرع هست در عرف هست. گندم طيب است و طاهر ديگر زور داده‏اند استحاله شده شراب مسكر است و نجس اگر قطره‏ايش به قدر سر سوزنش در خم بسيار بزرگي از آب بريزد آبش را بريزند آن‏وقت يك قطره از آن آب بچكد در چاهي و آن چاه را پر كنند آن‏وقت روي آن چاه را مناري بسازند حضرت امير صلوات الله عليه فرمايش مي‏فرمايند كه روي آن مناز من اذان نخواهم گفت به جهتي كه ته آن چاه قطره‏اي از آن چكيده از بس خبيث است و همين شراب سركه مي‏شود و اگر سركه شد حضرت ميل مي‏فرمايند و ميل فرموده‏اند. باري پس خيلي از احكام شرع اين‏جورها است هر چه طيب است يك جاييش خباثتي دارد، جميع مردم از نطفه ساخته شده‏اند، جميع مردم اكل و شرب مي‏كنند اول چيزي كه پيدا مي‏شود فضله است و فضله چيز نجسي است. همان وقتي كه شخص غذا خورد تا از حلق پايين رفت و از آن طرف بيرون رفت نجس است. تمام بدن از اين ساخته شده حالا اين فضله نيست استحاله شده چون نجس است استحاله شد شير شد، رنگش رفت حالا ديگر نجس نيست طيب است و طاهر است استحاله شده و هكذا تمام شيرها و روغن‏ها، تمام ماكولات يك جاييش نجس بوده لكن چون آن‏جاش نجس بوده وسواسي‏ها بخواهند وسواس كنند بايد كوفت بخورند آتشك بخورند. خون است در بدن شپش مي‏رود وقتي مي‏كشندش دست را نبايد شست، خون كيك خون پشه اين‏جور خون تا در بدن حيوان است پاك است وقتي بيرون هم آمد پاك است.

پس ملتفت باشيد احكام در تمام ماكولات و مشروبات هي تغيير مي‏كند نجسش پاك مي‏شود پاكش نجس مي‏شود. اين‏ها را هم فرمايش كرده‏اند آدم را هم گول مي‏زند تا مي‏گويي خيال مي‏كند آسان است لكن شما دقت كنيد از امكان چيزي به كون مي‏آيد معنيش را برخوريد. حالا فهميدي اگر چه ديدي؟ نه هر چه را ديدي و مسلم شد خيال كني فهميده‏اي اشتباه است. تمام مردم مي‏بينند قند را توي آب مي‏اندازي گم مي‏شود مي‏گويند اشكال ندارد اين داخل بديهيات ديگر قند چطور مي‏شود آب مي‏شود حكما عاجزند بفهمند. حالا اين‏ها را هم ديدي به اين صورت‏ها درآمد احكام را هم ديدي تغيير كرد حالا فهميدي يا فقيه شده‏اي؟ فقيه نبايد بفهمد شما اين را كه چطور شد سگ نجس شد كار ندارد مي‏گويد امام من گفته سگ نجس است و حرام و گفته ملح حلال است و پاك. حالا اين مردمي كه شما مي‏بينيدشان تمام طبقات‏شان آن حكماشان هم فقهايند هيچ نرفته‏اند سرّ اشيا را بفهمند، حقايق اشيا هم اسم برده‏اند و گفته‏اند اسمشان را هم حكيم گذارده‏اند لكن يكي از اين چيزهاي بديهي را نمي‏توانند بفهمند. همين كه مطلب را منتهي مي‏كنند به بديهيات مي‏گويند بديهي شد. ديگر چه‏طور مي‏شود قند در آب گم مي‏شود، چه‏طور مي‏شود ديگر دليل نمي‏خواهد دليلش مشاهده و عيان است.

پس عرض مي‏كنم از امكان چيزي به كون مي‏آيد بخواهيد حاقش را بفهميد و حكيم باشيد و فقيه نباشيد، فكر كنيد ان‏شاءالله چيزي كه از امكان به كون مي‏آيد مثل مثلثي كه از موم بيرون مي‏آيد اين هيچ از امكان به كون نيامده. مداد را بر مي‏داري به صورت حروف درش مي‏آري اسمش مي‏گذاري از امكان به كون آمده، هيچ چيز به كون نيامده. موم را بر مي‏داري دست مي‏گذاري اين طرفش تو مي‏رود آن طرفش بيرون مي‏آيد اسمش را مي‏گذارند از امكان به كون آمده، از امكان چه بيرون آمده؟ بله مثلث بر روي موم كه پيدا شد تقطيع كردي موم را از امكان چيزي به كون نيامده همان كون اولي كه داشت دارد. مداد را به صورت الف كردي نه از امكان چيزي به كون آمده نهايت خطي با قلم كشيدي آن طرفش مركب ندارد اين طرفش ندارد، آن بالاش ندارد اين پايينش ندارد اين را اسمش را گذاردي الف. مدادي است تقطيع شده چيزي از امكان به كون نيامده از عالم غيب چيزي به عالم شهود نيامده اين است كه عرض مي‏كنم تخصيصات ظاهري چشمي گولتان نزند. مداد را چه بچسباني به هم چه تكه‏تكه كني متحصص نشده، ديگر احكامش تغيير مي‏كند، آن را بايد راهش را به دست آورد. لفظ محمد كه نوشتي محمد را چرا بايد حرمت كرد؟ به جهت اين است كه چون صاحبش متشخص بوده اين را مي‏بيني ياد او مي‏آيي چيزي از امكان به كون نيامده. الله مي‏نويسي با اين مداد نه اين است كه خدا به كون آمده از امكان مزاج مركب هر چه هست هيچ تغيير نكرده، مزاج شكر هرچه هست مزاجش همراهش است به هر قدر شيرين است شيرين است. فكر كن از شكر برداشتي نوشتي ابوجهل، آيا شيرينش كم مي‏شود و محمد كه مي‏نويسي شيرينيش زياد مي‏شود؟ و از امكان چيزي به كون آمده؟ دقت كنيد از شكر هر چه بنويسي هي بنويسي شكر نه شيرينش كم مي‏شود نه شيرينش زياد مي‏شود. مثل اين‏كه موم را به صورت سگ بسازي نجس نمي‏شود احكامش تغيير نمي‏كند و لو اين‏كه مداد را باز به صورت ابوجهلش درآري همين حرف‏ها مي‏آيد.

پس ان‏شاءالله غافل مباشيد، اين را داشته باشيد و يادگاري باشد و سخت نگاهش داريد، از امكان وقتي چيزي به كون مي‏آيد كه چيزي را از چيزي جدا كند. باز جدا كند نه جدايي ظاهري، جدايي ظاهري هر سنگي را خورد كني ريز ريز مي‏شود گندم را خورد كني آرد مي‏شود اين‏ها منظورم نيست. اين دانه گندم از آن دانه گندم جدا نيست احكامي كه براي اين دانه است براي آن دانه هست. ملتفت باشيد از امكان وقتي چيزي به كون مي‏آيد كه چيزي از خارج داخل گندم كنند چيزي كه داخل او كردند آن صرف نماند اين مشوب را مي‏گويند از امكان به كون آمده. پس هيچ فراموش نكنيد و مشكل هم نيست، مشكل هست به جهتي كه از پِيَش نرفته‏ايد. مشكل نيست به جهتي كه هر كه راه برده براي او آسان است، داخل بديهياتشان مي‏شود. پس از امكان به كون مي‏آيد همه‏اش معنيش اين است كه اشيا را مي‏توان داخل هم كرد مي‏توان جدا كرد همه‏اش معنيش اين است شيره امكان سركه را دارد سركه امكان شيره را دارد يعني مي‏شود اين‏ها را توي هم ريخت، توي هم كه ريختي سكنجبين از امكان به كون آمده. ديگر نه اين است كه در اعماق شيره سركه هست تا از عمق آن طعم سركه بيرون آيد. طعم شيره همه جاش شيرين است طعم سركه همه جاش ترش است. خيك شيره همه جاش شيرين است ديگر چه چيز از امكان به كون مي‏آيد؟ حتي اين‏كه همين خيك شيره را مي‏گذاري و سركه ظاهر توش نمي‏ريزي يك دفعه مي‏بيني ترش شد فكر كن ببين اگر گرم نشود سرد نشود آيا ترش مي‏شود؟ چيزي را كه مي‏خواهيد محفوظ بماند جوريش مي‏كنيد كه هواي خارجي در آن تصرف نكند، سردي و گرمي خارج در آن تصرف نكند. اين هوا بعضي اجزاش ترش است بعضي اجزاش شيرين است بعضي اجزاش گرم است بعضي اجزاش سرد است. سردي كه آمد در هم مي‏كوبد اجزاش را، گرمي كه آمد رفو مي‏كند اجزاش را و از همين باب است عسل داخل معجون مي‏كنند. عسل را كه داخل معجون مي‏كنند همه‏اش نه به جهت خاصيت است، اغلب معاجين را عسل داخلش مي‏كنند به جهتي كه عسل لزوجتي دارد صمغيت او بيش از شيره است و قند عسل كه داخل مي‏كنند مثل پوستي مي‏شود بر روي آن معجون نمي‏گذارد مغز اين سرد بشود يا گرم بشود نمي‏گذارد هواي خارجي داخل بشود پس عسل حفظ مي‏كند معجون را. معجوني هم باشد كه هيچ عسل به كارش نخورد بخواهي محفوظ بماند بالطبع بايد عسل داخلش كرد كه محفوظ بماند اگر چه خود عسل براي ناخوشي ضرر داشته باشد لكن براي حفظ آن داخلش مي‏كنند براي رفع ضررش تداركش بايد كرد.

باري پس خوب دقت كنيد تا چيزي را داخل چيزي نكني از امكان چيزي به كون نمي‏آيد، از نيستي چيزي به هستي مي‏آيد؟ معني ندارد. تا حالاها هم‏چو به نظر مي‏آمد كه از امكان به كون مي‏آيد يعني در قوه او بوده از اندرون او بيرون آمده اين‏ها همه الفاظي است كه معني ندارد، از اندرون چيزي بيرون مي‏آيد بله اگر اندرون اين جسم گرمي چيزي هست پرده‏اي روش هست پرده‏اش برمي‏داري گرمي بيرون مي‏آيد. اگر آب انگور همه‏اش يك نسق است هيچ جاش ترش نيست هيچ جاش شيرين نيست اگر چنين است ديگر اندرونش هم همه‏اش شيرين است ترشي بيرون نمي‏آيد همه‏اش ترش است شيريني بيرون نمي‏آيد. توي خم ريختي آيا نمي‏بيني جاي گرم بايد گذارد پهن بايد دورش ريخت كه تعفين شود و تا اشيا را تعفين نكنند استحاله نمي‏شود. پس آن‏چه ترائي مي‏كند كه آب انگور را مي‏گذاري به يك جور كيفيتي هوايي تركيب با آن مي‏شود خمر مي‏شود. ملتفت باشيد اجزاي هوا بايد داخل آن آب شود كه آن اجزاي خَلّيه در آن پيدا شود و همين هوا اجزاي خلّيه دارد بعضي چيزهاش به حس تجربه شده. تجربه شده جوهر گوگرد را اگر بگذارند جايي و سرش باز باشد اين زياد مي‏شود به خلاف آب را كه جايي مي‏گذاري كم‏كم كم مي‏شود تا اين‏كه مي‏خشكد لكن جوهر گوگرد اگر سرش باز باشد زياد مي‏شود. پس توي هوا اجزاي ريز ريز گوگردي هست مي‏آيد به مجانست به اين تعلق مي‏گيرد روي اين مي‏نشيند واقعا زياد مي‏شود. همين‏جور اجزاي شيرين هست اجزاي ترش هست اجزاي تلخ هست، و ذرات مختلف توي اين اهبيه هست. اين‏كه حالا مي‏بيني جلدي دهنت شيرين نمي‏شود به جهت اين است كه ترشي هم همراهش است تلخي هم همراهش است، شوري هم همراهش است بايد مخضش كنند تا اجزا به هم بچسبد شيريني پيدا شود. اصل طور خلقت طور مخض است اين است كه خدا بعد از نفخ صور زمين را مخض مي‏كند تا اجزاي زيدي كه بعضش در دريا است بعضش در صحرا است بعضي در هند بعضي در مشرق بعضي در مغرب تا نجنبانند اين زمين را متباينات به هم نمي‏چسبند لامحاله تحريك بايد كرد تا اجزا و اعضاي هر بدني جمع شوند و برخيزند از جاي خود. پس اصل نظم خلقت نظم تحريك است. در تسكين هر چيزي سر جاي خودش است مانع‏ها جلو آن‏ها را گرفته پس مباينات به هم نمي‏چسبند وقتي به هم مي‏زني بعضي بالا مي‏رود بعضي پايين مخض كه شد در بين حركت بعضي به بعض مي‏چسبند و يك جا جمع مي‏شوند پس بعينه بدون تفاوت مثل ماست در خيك، وقتي ساكن است ريز ريز روغن پهلوي ريز ريز پنير نشسته، ريز ريز پنيرش همراه كشكش است، ريز ريز كشكش همراه قاراش است جدا نمي‏شود از هم. اما يك خورده اين را به همش بزن، به هم كه زدي روغنش جدا مي‏شود وقتي كه مخضش مي‏كني روغن جدا مي‏شود آن‏وقت هم اين مي‏بيني چرب مي‏كند و خيال نكني از امكان ماست روغن به عمل آمده است، خير امكانش كجا آمد؟ ريز ريز روغن بالفعل توش ريخته بود به همين‏طور بدن اصلي ريز ريزش توي اين بدن بالفعل است نه اين است كه در امكان اين بدن است و از امكان به كون مي‏آيد. بدن اصلي در اين‏جا بالفعل است، بله غربالش مي‏كنند خاك‏هاش در مي‏رود خود بدن پاك و پاكيزه مي‏شود و باقي مي‏ماند. پس مخض مي‏كنند و معني خلقت يعني مخض. دقت كنيد و مخض تا نباشد چيزي مخض نشود معني ندارد اجزاش به هم جمع شود. پس مخض مي‏كند خداوند عالم و اين ملك را بر هم مي‏زند بعض چيزي به بعض مي‏چسبد اين مجموع من حيث المجموع اثر خاصي دارد كه فرد فرد آن، آن اثر را ندارد. مزاج خارج فرع اجزا است سركه و شيره كه داخل شدند حالا طعم سكنجبين پيدا مي‏شود، حالا يك سكنجبيني هم هست خدا ساخته. انار ميخوش را خدا ساخته اجزاي ترش را از توي ريشه انار با اجزاي شيرين از آن‏جا آورده داخل هم كرده ديگر هر چيزي هم جذب مناسبات خودش را مي‏كند. يك آب يك دست است به يك زراعت مي‏دهي درختي مي‏رويد اين درخت آن آبي كه توش مي‏رود يك جور تصرفي درش مي‏كند كه آن را به صورت خودش در مي‏آرد. پس از غيب چيزي كه به شهود مي‏آيد يعني چيزي را كه داخل چيزي مي‏كنند چيزي ساخته مي‏شود زيد بايد ساخت روحي عقلي نفسي بدني تركيب مي‏كنند زيد ساخته مي‏شود. ديگر زيد را غير از اين‏جور نمي‏شود ساخت. بله خدا انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون مي‏خواهد زيد بسازد مي‏گويد كن و زيد ساخته مي‏شود اين راست است. ديگر خدا هيچ بار اين كار را نمي‏كند. بله انما امره امر او اذا اراد خلق الانسان خلق الانسان من صلصال كالفخار. اذا اراد خلق الجن خلق الجان من مارج من نار و هكذا آن‏جا هم مي‏شنوي اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون امرش همين‏جور است كه مي‏گويد به چيزي كن فيكون زيد يك دفعه درست نمي‏شود. زيد اول نطفه است و توي گندم‏ها و گوشت‏ها پدرش مي‏خورد آن‏ها را و هنوز زيد نيست نطفه است تا وقتي پدرش جماع مي‏كند با مادرش نطفه مي‏ريزد در رحم مادرش باز زيد نيست، چيز نجسي است، ماء مهين است آن‏وقت خون حيض خوراكش است تا اين‏كه استحاله مي‏شود و طيب مي‏شود و طاهر تا وقتي كه تولد كرد زيد است. پس خلقت يعني تركيب و از عالم نيست صرف تركيب نمي‏شود اشيا، چرا كه نمي‏شود تركيب كرد، نيست چيزي نيست، نيست امتناع صرف است و امتناع صرف را خدا خلقش نكرده و از عالم الوهيت هم تركيب نمي‏كنند كه خلق را بسازند كه بگويي ما اوجد الا نفسه ما اظهر الا ذاته. اي بي‏مروت‏ها، اي بي‏انصاف‏ها، اي چرس كشيده‏ها، اي بنگ خورده‏ها و خدا مي‏داند اين قدر بنگ خورده‏اند كه نمي‏شود حرف زد با ايشان. اگر ما اظهر الا نفسه و همه خدايند چرا آن يكي گريه مي‏كند از بس گرسنه است نزديك به مردن رسيد، چرا ناخوش مي‏شود تمام دنيا مالش باشد راضي است بدهد به طبيب كه چاق بشود و مي‏دهد طبيب هم زحمت مي‏كشد كه معالجه كند نمي‏تواند معالجه كند حالا آيا اين خودش خدا است به اين عاجزي؟ تمام ما يملك را مي‏دهد، هر دست و پايي دارد مي‏كند لكن چاره از دستش مي‏رود، حالا آيا اين خدا است؟ آخر خدا يعني چه، خدا كيست؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم ديگر مطلق و مقيد را توش تغوط كنيد والله بيندازيد برود. ما اظهر الا نفسه اصلش خدا لم يوجد خدا خلق را مي‏سازد از مواد خلقيه ديگر ذات خدا مواد اشيا بشود نفس خودش را جلوه بدهد يك جايي اسمش را آسمان بگذارد يك جايي جلوه بدهد اسمش را زمين بگذارد، يك جايي را سگ بگذارد خوك بگذارد. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذا، گيرم حالا مسامحه كنيم و بگوييم اين ليلي چرا هم‏چو عاجز شده ان الله كه بالغ امره خدا كه انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون او هر چه كه مي‏خواهد كه مي‏تواند بسازد هيچ اشكالي براش ندارد و اين مجنون كه مي‏خواهد به وصل ليلي برسد چرا به ليلي نمي‏تواند برسد، آن ليلي چرا به مجنون نمي‏رسد؟ فقرا كه دولت مي‏خواهند چرا به دولت نمي‏رسند؟ رفع مرض را همه مريض‏ها مي‏خواهند چرا نمي‏توانند رفع كنند؟ آيا اين‏ها خدايند؟ پس اين‏ها الوهيت صدق نمي‏كند بر ايشان كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذو الجلال و الاكرام آني كه نمي‏ميرد آني كه متغير نمي‏شود آن خدا است. بله آن خدا است مي‏سازد جميع گياه‏ها را از آب مي‏رويد و اين است انزلنا من السماء ماء از آب به عمل مي‏آيد از خاك به عمل مي‏آيد. انسان از صلصال ساخته شده، جن از آتش ساخته شده، ملك از نور ساخته شده، همه شي‏اند و مخلوق همه ساخته شده‏اند مثل اين‏كه مركباتش مخلوقند موادش پست‏تر از آن‏ها است نه اين است كه چون ماده است بالاتر است ماده هيچ حسني ندارد قبحي ندارد هيچ كار از او نمي‏آيد. فعلياتند كه حركتي مي‏كنند اثري دارند و لو اثر بد باشد مواد هيچ ندارند آن هيچ را بر مي‏دارند داخل هم مي‏كنند چيزي مي‏سازند صاحب تاثير مي‏شود. مواد به حال خود باشد اثرش ظاهر نيست. پس تا روح را با بدن تركيب نكني ديدنش معلوم نيست، ذوق و شم و لمسش معلوم نيست، وقتي توي اين بدنش مي‏گذارند چشمش مي‏بيند گوشش مي‏شنود اين بدن را با روح تركيب نكني چشمش نمي‏بيند گوشش نمي‏شنود، تركيبش كه مي‏كني هم اين مي‏بيند هم او، هم اين مي‏شنود هم او هكذا.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

36بسم الله الرحمن الرحيم

درس نهم – چهارشنبه 26 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي و لكن النقص الي آخر.

هر داني نسبتش به عالي در يك جا كه فكر كنيد بيابيد آن‏وقت توي راه مي‏افتيد و مي‏رويد تا آن جايي كه مطلب هست هر عالي كه مي‏گويند و داني مراد حكما و آن‏هايي كه اهلش هستند عالي كه مي‏گويند يعني متصرف، داني كه مي‏گويند يعني مسخر. پس روح، عالي است و بدن داني.

ملتفتش باشيد و بدن از خودش به طور اراده حركتي ندارد مثل سنگ كه جايي افتاده وقتي روح آمد در او حالا اگر ساكن مي‏شود به طور اراده ساكن مي‏كند اين بدن را، اين بدن به اراده خودش ساكن نيست هم‏چنين وقتي متحرك شد اين بدن به اراده خودش متحرك نيست به اراده روح متحرك است و اين انتقال مي‏كند از جايي به جايي مثل اين‏كه چوبي را از جايي به جايي ببرند، خودش مسخر است در دست روح. حالا اين‏جا فكر كنيد تا آن جايي كه مطلب است بفهميد و بيابيد، و لقد علمتم النشأة الاولي فلو لا تذكرون پس روح اگر نباشد در بدن، بدن نمي‏بيند نمي‏شنود طعم را نمي‏فهمد لمس ندارد حركت و سكون ارادي ندارد و همين كه روح آمد در بدن، همه اين مشاعر پيدا مي‏شود و حالا راستي راستي هم مي‏شود گفت بدن مي‏بيند بدن مي‏شنود و حقيقت هم دارد و معني حقيقت بعد الحقيقة جاش همين جاها است. حقيقتا چشم مي‏بيند، حقيقتا گوش مي‏شنود. همين گوش است كه وقتي گرفت ديگر نمي‏شنود، حقيقتا چشم مي‏بيند و حقيقتا روح مي‏بيند. مجاز، لفظ صريحش يعني دروغ، دروغ هم معنيش اين است كه اگر راستش را بخواهي بگويي هر چه براش اثبات كني بايد نفي كني. زيد شير است اين دروغ است، اين دروغ را وقتي بخواهي راستش را بگويي بايد بگويي دم ندارد چنگال ندارد، هر چه شير دارد هي نفي كني. پس هيچ چيز اين شير نيست، پس زيد شير است دروغ است چرا اين دروغ را گفتي؟ بله اين دروغ را براي اين گفتم كه بگويم شجاع است. و در حكمت اصلش دروغ يافت نمي‏شود، اگر كسي را گفتند شير است شير است اين است كه حكمت خصوص حكمت مشايخ ما كه تمامش دين است مذهب است بلاشك بلاريب حقيقت دارد. چشم راستي راستي مي‏بيند به دليل اين‏كه هم مي‏گذاري نمي‏بيند حقيقتا و مي‏بيند حقيقتا و روح مي‏بيند حقيقتا ديدن چشم مجاز نيست و هم‏چنين روح مي‏بيند حقيقتا وقتي برون رفت چشم هيچ نمي‏بيند. پس راستي راستي او مي‏بيند، راستي راستي اين مي‏بيند، اما او مي‏بيند اولا بالذات و اين مي‏بيند بعد، هر دو مي‏بينند حقيقت دارد حقيقتي است بعد الحقيقة.

باري منظور اين است كه داني يعني مسخر و عالي يعني متصرف در داني. پس روح متصرف است در بدن و اين روح به اراده بدن را حركت مي‏دهد، به اراده ساكنش مي‏كند، به اراده مي‏بيند، به اراده مي‏شنود، به اراده مي‏خورد، به اراده بو مي‏كشد، به اراده لمس مي‏كند و هكذا تمام اين‏ها كار او است و تمامش كار بدن است به طور حقيقة بعد الحقيقة. بدن لمس نكرده، آن اصلش سرماش نمي‏شود. آن روح اگر اين‏جا نيايد اصلش مامون است از سرما و گرما. نه تاريكي سرش مي‏شود نه روشني، نه سرما نه گرما اين بود كه به آدم گفتند اين‏جا باش كه ماموني اگر بروي آنجاها سرماها هست گرماها هست، از آن شجره كه خورد آمد اين‏جا و شماها همه خورده‏ايد از آن شجره كه آمده‏ايد اين‏جا. اين روح را چشم به او ندهي اصلش تاريكي نمي‏فهمد، نمي‏داند يعني چه روشنايي نمي‏داند يعني چه، صدا اصلش نمي‏فهمد يعني چه. ببينيد الان و مشقش را بكنيد خودتان مي‏فهميد همين‏طور است اين‏ها مصادرات نيست، تعليم است عرض مي‏كنم ببينيد هر چه صدا است شما به گوش تميز مي‏دهيد اين گوش نباشد و همه عالم پر از صدا باشد يا نباشد براش فرق نمي‏كند، كرِ مادرزاد اصلا باشد يا نباشد هيچ نمي‏فهمد صدا يعني چه، كور مادرزاد اصلش نمي‏فهمد تاريكي و روشنايي را، تاريكي هم سرش نمي‏شود. اين دست كه اين‏جا گذارده هيچ نمي‏فهمد نه تاريكي نه روشنايي، همين‏جور اگر آن روح توي لمس نباشد اصلش گرمي نمي‏فهمد يعني چه، سردي نمي‏فهمد يعني چه سنگيني نمي‏فهمد سبكي نمي‏فهمد. منظور اين است كه ملتفت باشيد روح مسخِر است و تسخير مي‏كند بدن را به جهتي كه متصرف در اين بدن است به اين جهت او را عالي مي‏گويند و بدن داني است. حالا عالم بدن يك عالمي است اين بدن با آن خاك مثل هم است. او طول و عرض و عمق دارد اين هم طول و عرض و عمق دارد همه جاش مثل هم است آسمانش زمينش همه‏اش مثل هم است. پس داني يعني عالم جسم از محدب عرش تا تخوم ارضين، همه‏اش داني است يعني همه‏اش جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است، اين عالم داني. و عالم عالي يعني آن چيزي كه از پس اين پرده است و تسخير مي‏كند اين را يك جاييش را گرم مي‏كند، يك جاييش را سرد مي‏كند، يك جاييش را روشن مي‏كند يك جاييش را تاريك مي‏كند. آن عالم اسمش عالم روح است به جهتي كه متصرف در اين است. حالا پس تمام داني‏ها حكمشان در يك جا مثل همند مثل اين‏كه كان الناس امة واحدة همه صاحب طولند همه صاحب عرض و عمقند، هر اسمي بر يكيشان صدق كند بر باقي صدق مي‏كند، اين‏ها همه نسبتشان به عالي علي السوي است يعني هيچ يكشان به خودي خود خبري از عالم روح ندارند. حالا در اين عالم جسم كه نظر مي‏كنند بعضي چيزهاش را مي‏بينند زنده شده بعضي چيزهاش زنده نشده. خودتان زنده‏ايد لكن خاك‏ها زنده نشده‏اند حيوانات زنده‏اند نباتات زنده نشده‏اند به روح حيواني. نباتات نباتات شده‏اند باقي نبات نشده‏اند، ديگر اين‏ها هم محل انكار هيچ كس نيست.

پس ان‏شاءالله دقت كنيد فكر كنيد ببينيد اگر به همراهي جسم مي‏آمد حيات، هر چه را مي‏خواهيد ملاحظه كنيد كه آن‏چه حاق مطلب است به دست مي‏آيد، ببينيد به همراهي جسم آمده است طول و عرض و عمق، يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت. نمي‏گويم طول به اين معني كه كسي بگويد مي‏شود درازش كرد مي‏شود كوتاهش كرد. طول و عرض و عمق جسم را نمي‏شود سر مويي بلندترش كرد يا كوتاه‏ترش كرد پس طول يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت، خواه سر سوزني باشد اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. تمام اين جسم اين سمت‏ها را دارد يعني اطراف دارد، جسم بي‏طرف محال است اطرافش را جدا جدا مي‏شماري يك طرفش را اسم مي‏گذاري طول، يك طرفش را هم مي‏گذاري عرض، يك طرفش را هم مي‏گذاري عمق. به لفظ مختصر جسم طرف دارد يعني مقطع دارد يعني متناهي است. آن‏هايي كه ابتدا شروع كرده‏اند به گفتن مرادشان اين را خواسته‏اند بگويند. شما ملتفت باشيد جسم نمي‏شود بي‏نهايت باشد، محال است بي‏نهايت باشد و همين‏جور كه هر چه را مي‏خواهي بشناسي از نمونه مي‏شناسي، برنج اين‏جور چيزي است، گندم اين‏جور چيزي است، گوشت اين‏جور چيزي است، مي‏شناسي همه را از نمونه. حالا جسم چه‏جور است نمونه‏اش؟ همه اين‏ها نمونه‏ها را كه مي‏بيني طرف دارند آيا مي‏شود اين طرف نداشته باشد؟ نه، نمي‏شود مي‏بينيم طرف دارد. كل جسم همه اين‏طور است، نمي‏شود طرف نداشته باشد به جهتي كه اين جنس جنسي است كه طرف بردار است مقطع دارد ختم مي‏شود يك جايي. اين نمد آن‏جا ختم مي‏شود آن قالي به آن‏جا ختم مي‏شود، اطاق به خانه ختم مي‏شود، خانه به محله ختم مي‏شود، محله به شهر ختم مي‏شود، شهر به بيابان ختم مي‏شود. تمام كره همين‏طور ختم مي‏شود. پس طرف همراه جسم است، جسم بي‏طرف محال است، طرف بي‏جسم محال است. پس همراه طول و عرض و عمق و زمانش و مكانش مي‏آيد مي‏خواهد به قدر سر سوزني يا كوچك‏تر باشد اين‏ها را دارد، به قدر تمام كره باشد اين‏ها را دارد. حالا حيات چنين نيست، روح اين‏جور نيست. روح دراز است يا گرد؟ هيچ‏كدام. بله، توي دراز بنشيند دراز است، بله توي بدن مار بنشيند مار بدنش دراز است، توي عنكبوت بنشيند جور عنكبوت است. خود حيات نه گرد است نه دراز است نه پهن است نه سنگين است نه سبك است نه گرم است نه سرد است، به هيچ صورتي نيست. باز وقتي مي‏روم حرف بزنم هي پرت مي‏شوم مي‏روم جايي، باز بر مي‏گردم مي‏آيم داخل مطلب مي‏شوم تا پرت نشوم.

باري عرض مي‏كنم كه هر چه همراه جسم است و همراه جسم عام آمده همه جا هست، مثل اين‏كه طول همه جا هست، عرض هم همه جا هست، عمق هم همه جا هست. پس اگر يك چيزي ما اين‏جا ديديم اين سمت‏ها را دارد مي‏دانيم تمام جسم اين‏طور است ملتفتش باشيد كه عين حكمت است عرض مي‏كنم اگر در يك جايي ديدي يك چيزي را نمونه او را جاي ديگر نمي‏بيني، اگر چنين چيزي ديدي اين همراه جسم نيست همراه جسم نيامده، اين جوري ديگر شده آمده. اين سمت همراه جسم آمده اين‏جا هست آن‏جا هم هست آن‏جا هم هست، محدب آسمان تخوم ارضين اين سمت هست آن سمت هم هست آن سمت هم هست همراه جسم آمده لكن اگر چيزي يافت شد كه جايي هست و آن جور چيز جاي ديگر نيست اين‏جا سفيد است آن‏جا سياه است، اين سياهي همراه جسم نيامده آن سفيدي همراه جسم نيامده. ملتفت باشيد ان‏شاءالله و به همين لري و پوست‏كندگي كه عرض مي‏كنم گرمي همراه جسم نمي‏آيد در عالم جسم گرمي از جاي ديگري مي‏آيد، سردي همراه جسم نمي‏آيد سردي از جاي ديگر مي‏آيد. مي‏بيني جايي گرم است جايي سرد است، توي اطاق گرم است آتش آورده‏اند كه گرم شده است. مگو آتش هم جسم است، آتش جسم نيست تكه جسمي است به آن گرمي تعلق گرفته اسمش آتش شده و اين آتش اطاق را گرم كرده، بيرون را هم كوكبي سرد كرده. پس اين گرمي و اين سردي اين نور اين ظلمت هيچ كدامش از عالم جسم نيامده‏اند، يك جايي تاريك است الان آن طرف زمين تاريك است اين طرف زمين روشن است، اين تاريكي مال خود جسم نيست از جاي ديگر آمده، اين روشنايي مال خود جسم نيست از جاي ديگر آمده. جسم هميشه چه تاريك باشد چه روشن باشد، چه گرم باشد چه سرد باشد، جسم هميشه سر جاي خودش هست هميشه هر چه مال خودش هست همراه خودش هست آمده اين‏جا طول و عرض و عمق همراه جسم است هر جا جسم آمده اين‏ها همراهش هستند لكن هر چه يك جايي پيدا شده در زماني هست در زماني ديگر نيست، يا در مكاني هست در مكاني ديگر نيست، اين همراه جسم نيامده است اين از جاي ديگر آمده.

پس مي‏بينيد نباتات واقعا حقيقتا ريشه‏شان مي‏رود پايين سرشان مي‏آيد بالا برگي گلي ميوه‏اي جز آني گاهي آبش مي‏دهي چاق مي‏شود آبش ندهي ضعيف مي‏شود كم‏كم مي‏خشكد و مي‏ريزد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، حتي مي‏خواهم بگويم از عالم آب هم نمي‏آيد. آب هست و گياه نيست، خاك هست و گياه نيست، از آسمان بايد بيايد جميع تخم‏ها از آسمان بايد بيايد پايين. پس همه چيز را مي‏بيني جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه ندارند پس اين نباتات همراه عالم جسم نيامده‏اند به دليل اين‏كه آن خاك جسم است و طول و عرض و عمق دارد و نبات نيست، آبش هم همين طور آن‏وقت آبش هم همين‏طور است همه جا كه آب نيست، آب در خشكي نيست خاكش هم همين‏طور همه جا خاك نيست. اگر اين رشته را از دست ندهيد والله حكيمي مي‏شويد كه حاق مطلب را پي مي‏توانيد ببريد به طور بت و جزم و يقين حكم مي‏كني يك وقتي بوده. مثل اين‏كه يقين داري گندم‏هاي سال آينده هنوز سبز نشده، يك چيزي مي‏بيني هنوز موجود نيست، حيواني تولد نكرده چيزي سبز نشده، همين‏جور قهقري در زمان كه بر مي‏گردي يقين مي‏كني يك وقتي بود اين آب نبود اصلا اين خاك نبود اصلا و جسم بود و هيچ چيز هم نبود اين فضا پر هم بود از جسم از محدب تا تخوم آن همان طوري كه روز اول بوده حالا هم همان طور است هيچ به قدر سر سوزني بر آن نيفزوده مثل اين‏كه هيچ به قدر سر سوزني از آن كم نشده لكن آب نبود خاك نبود لكن آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق بود بود. هوا نبود آتش نبود لكن آن چيز صاحب طول و عرض و عمق بود. همين‏طور كه فكر مي‏كنيد مي‏رسيد به جايي كه مي‏يابيد يك وقتي بود زماني بود كه اين آسمان اصلش نبود اين عرش نبود اين شمس نبود اين قمر نبود اين ستارگان نبودند و اين‏ها را از غيب آورده‏اند به عالم شهود. باز به همان مقدماتي كه عرض كردم ملتفت باشيد به شرطي كه هيچ مسامحه نكنيد مسامحه بردار نيست، همه‏اش شعور مي‏خواهد و دقت مي‏خواهد. همين‏جوري كه اگر ببيني چيزي گرم شد و نبيني آتش را يقين مي‏كني يك جوري شده آتشي از جايي آمده ما نديده‏ايم آن آتش را از زيرش از بالاش از يك جايي آتش آمده كه اين آهن گرم شده لامحاله هوا گرم شد كه اين گرم شد هر چه هست خودش نمي‏شود گرم شود. حالا گرم شد پس گرمي در خارج بوده يا هوا گرم بوده يا زمين گرم بوده يا تعفينش كرده‏ايم يا حركتش داده‏ايم يك كاريش كرده‏ايم كه اين گرم شده. ديگر خودش گرم شد، حركت جوهري كرد، حركت جوهري نامربوط است نامربوط صرف است هيچ معقول نيست. چطور شد گرم شد، آيا مغزش آتش بود كه بيرون بيايد، ما هر چه مي‏شكافيم هيچ آتش مغزش نمي‏بينيم. ملتفت باشيد پس دقت كنيد ان‏شاءالله و فكر كنيد همين‏جوري كه اگر چيزي گرم نبود و گرم شد استدلال مي‏كني كه گرمي از خارج اين آمده و خودش گرمي نداشت و اگر سرد شد باز همين‏جور شما استدلال مي‏كنيد كه مثل اين‏كه وقتي گرم نبود گرمي را خودش نداشت حالا هم سردي خودش نداشت اگر سردي در خارج نبود نمي‏توانست اين را سرد كند. ذات نايافته از هستي بخش هستي نمي‏تواند به چيزي بدهد، ندارد كه بدهد. گدا است، گدا را بگويند هزار تومان بده نمي‏تواند بدهد ندارد چه‏طور بدهد؟ پس هوا سردش كرده يا اين‏كه توي آبش زده‏اند سردي از خارج اين آمده اين را سرد كرده. و ان‏شاءالله اين‏ها را فراموش نكنيد مشقتان همين جاها باشد. پس آن چيزي كه همراه جسم نيامده آسمان همراه جسم نيامده به دليلي كه زمين هست، زمين همراه جسم نيامده به دليلي كه آب هم هست، هوا هم هست ستاره‏ها همراه جسم نيامده‏اند اگر همراه جسم آمده بودند همه ستاره بودند مثل طول و عرض و عمق كه همه اجسام دارند پس همراه جسم نيامده‏اند آسمان‏ها همراه جسم نيامده‏اند، عناصر همراه جسم نيامده‏اند، همين‏طور آن آخرش آن‏چه را ديده‏اند صاحبان چشم و ببينند بعد از آني كه هيچ يك همراه جسم نيامده‏اند از جايي كه بيرون جسم است آمده‏اند ديگر حالا بيرونش را نمي‏بينيم عقل يك‏پاره چيزها را مي‏فهمد نبايد تابع چشم شد عقلا چشمشان را تابع عقل مي‏كنند جهال عقلشان را تابع چشمشمان مي‏كنند از اين جهت همين‏طور جاهل و خر مي‏مانند تا بميرند. به اين نسق والله همراه وجود عام والله نبوت نمي‏آيد، اين‏ها را مي‏گويم به جهتي كه مي‏بينم راه‏هايي كه مردم توشند خيلي گُمند و خدا مي‏داند چقدر گمراهند. ملتفت باشيد نبوت مي‏آيد به شخص مخصوصي تعلق مي‏گيرد، من نبي هستم و حكمش اين است كه اگر كسي ديگر ادعاي نبوت كرد گردنش را مي‏زنند. پيغمبر كه مي‏آيد به تو امر مي‏كند كه اگر كسي غير از من ادعا كرد و تو تكذيبش نكردي، خودت اقرار به پيغمبري پيغمبر نكردي تو را هم بايد گردنت را زد. توي دلت هم اگر تكذيب كردي گردنت را مي‏زنند، حالا آيا اين شخص است يا ايني كه همه جا هست؟ نبي آني كه همه جا هست باشد، هذيان غريبي است. كسي بگويد من نبي آن نبي آن نبي اين هم مي‏شود بعينه مثل آن پدر سوخته‏ها كه مي‏گويند اين خدا آن خدا آن خدا حالا آيا اين خدا است؟ چه‏طور خداست و حال آن‏كه يموت و يحيي ينام و ياكل و يشرب. آن خدايي كه خود را وصف كرده كه من لا تأخذه سنة و لا نوم ام من چرت ندارم من خواب ندارم من همه چيز مي‏دانم من قادرم بر هر كاري، حالا آيا اين خدا است؟ پس چرا نمي‏تواند همه كار بكند؟ چرا گدا است، چرا فقير است چرا عاجز است؟ حالا به همين اشيا كه نظر مي‏كنيم مي‏گوييم همه اشيا پيغمبرند چرا كه اثر در موثر ظاهر است و موثر در اثر ظاهرتر است از اثر، همه هذيان است گفته‏اند و نفهميده‏اند چه گفته‏اند. تو موثر را پيدا كن آن‏وقت راست است كه موثر در اثر ظاهرتر از اثر است. بله زيدي را اگر پيدا كردي و حالا هم نشسته آن زيد در اين نشسته از خود نشسته بهتر نشسته، اين راست است، اين حرف حق است حكمت است. پس تو يك چيزي را بر مدار اسمش را اثر بگذار يك چيزي را موثر، آن‏وقت نفهمي چه مي‏گويي و بگويي پيغمبر موثر است اين‏ها آثار اويند، پس اين‏ها همه پيغمبرند به جهتي كه خدا موثر است اثر از پيش موثر آمده.

پس خوب دقت كنيد مسامحه را جايز ندانيد، تمام گمراهي‏ها در مسامحات است. نبوت آمده تا آخر الزمان در آخر الزمان شدت كرده، پيش يك نفر است حتي اميرالمومنين را پيغمبر آخر الزمان بگويي كفر است. مثل اميرالمومنيني والله امارتش پيش يك شخص است مخصوص حضرت امير است. به حضرت صادق كسي عرض كرد فضولي عرض كرد يا اميرالمومنين، حضرت صادق تا اين لفظ را شنيدند جستند از جاي خود مضطربا، خيلي وحشت كردند از اين حرف. واقعا اگر كسي راضي شود كه به او اميرالمومنين بگويند يا مابون است يا خدا مبتلاش مي‏كند به ناخوشي ابنه كه خواسته خوار و ذليلش كند در ميان مردم. و بدانيد اين‏هايي كه راضي شدند كه به آن‏ها اميرالمومنين بگويند همه مابون بودند، اين ناخوشي را داشتند منحصر به عمر تنها نبود. پس ببينيد امارتش مي‏رود پيش شخص. پس حالا بگويند من هم حضرت اميرم آن هم حضرت امير است، آن هم حضرت امير است آيا حالا اين دين و مذهب است؟ فكر كنيد بازي نيست. بله صوفي‏ها باكشان نيست از اين حرف، بابي‏ها باكشان نيست از اين حرف‏ها. اين‏ها همه نور مولا است جلوه مولا است، خير جلوه مولا اين‏ها نيستند. اين سگ است اين خوك است، اين مرشد است جلوه مولا همان يك نفر است. امارت كليه از براي يك شخص است هم‏چنين مطاعيت مطلقه پيش همين اشخاص معروف است پيش همين چهارده نفر است ديگر تعدي نمي‏كند هيچ جا نمي‏رود. معصوم مطهر مِن جميع النقايص همان چهارده نفر است ديگر اگر كسي ديگر را قايل شدي كه او هم هست تو را هم به جهنم مي‏برد. او هم اگر ادعاش را كرد او را هم به جهنمش مي‏برد.

پس هر چه از وجود عام مي‏آيد عموم دارد، طول و عرض و عمق مثلا از عالم جسم مي‏آيد حالا همه جا هست اين از عالم جسم مي‏آيد لكن همراه جسم، نبات نمي‏آيد نبات از جاي ديگر مي‏آيد. هم‏چنين از عالم جسم، حيوان نمي‏آيد اگر حيات از عالم جسم مي‏آمد بايد همه زنده باشند حالا مي‏بيني كه همه زنده نيستند پس همراه جسم نيامده. انسانيت همراه جسم نمي‏آيد، اگر انسانيت همراه جسم آمده بود همه انسان بودند. و اگر اين قاعده را گرفتيدش ان‏شاءالله خيلي از مراتب را تميز مي‏دهيد. عالم انسان كه رفتي آسمانش زمينش هواهاش آتش‏هاش خاك‏هاش آب‏هاش همه حرف مي‏زنند. آب است و زنده است و حرف مي‏زند. مي‏گويد انسان به او بيا من بخورمت مي‏آيد مي‏فهمد.

باري مطلب از دست نرود، مطلب اين است كه وقتي فكر مي‏كنيد مي‏بينيد اصل نوع نبوت نوع امامت از جاي خاص آمده. انبيا نبي الله‏اند كساني ديگر نبي نيستند امر همين‏طور مي‏آيد تا اسلام در اسلام نبي ما نبي آخرالزمان است. كسي كه شك كند شك در پيغمبر دارد او گفته من پيغمبر آخرالزمانم پيغمبر دروغ‏گو كه پيغمبر خدا نيست. پيغمبري كه نرسانده امر خدا را پيغمبر خدا نيست. پس نبوت در شخص خاصي است هماني كه در مدينه مدفون است اسمش محمد بن عبدالله است صلي‏الله عليه وآله او است پيغمبر آخرالزمان اين‏ها هيچ پيغمبر نيستند. مثل اين‏كه امامت مخصوص اشخاصي معين است باقي ديگر امام نيستند. مطلب اين است كه اين‏ها از جاي خاص آمده‏اند، همراه وجود عام نيامده‏اند و اين‏ها را هي مكرر مي‏كنم و مي‏گويم و هي اصرار مي‏كنم براي اين است كه سر كلاف از دست نرود، اين‏هاي ديگر اطراف سخن است. اطراف فراموش بشود سهل است سر كلاف را ول نكنيد. ببينيد اگر همراه جسم جذب و دفع و هضم و امساك مثل طول و عرض و عمق مي‏آمد، بايد به غير از نبات هيچ نباشد اين‏جا به دليل اين‏كه طول و عرض و عمق كه همراه جسم آمده، هر جايي كه جسم هست طول و عرض و عمق آن‏جا هست. حالا فكر كنيد اگر همراه آن وجود عامي كه بسيط حقيقي است كه هيچ تركيب در آن نيست همراه آن وجود عام، و ديگر از آن وجود بالاتر هم ندارند و خيلي از وحدت وجودي‏ها خيلي از شيخي‏ها همين وجود عام را ياد گرفته‏اند كه باد دارند و خدا مي‏داند همه‏اش باد صرف است، باد متعفن است. شما ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد اگر همراه وجود صرف قدرت مي‏آيد پس چرا عاجزين هستند؟ اگر همراه آن وجود بحت بات بسيط لايدرك منزه مبرا، قدرت مي‏آيد پس اين عجزها چه چيز است؟ اگر همراهش غنا مي‏آيد پس اين فقرها چه چيز است؟ پس ملتفت باشيد دقت كنيد، قدرت همراه وجود بحت بات بسيط نيامده. قدرت يك جايي هست به هر جايي تعلق گرفته آن قادرش است آن معدنش است آن منتهاش است. پس وقتي به طور دقت بيابيد اگر همراه آن وجود بحت بسيط عام، علم مي‏آيد بايد جهلي نباشد مثل اين‏كه همراه جسم طول و عرض و عمق مي‏آيد و هر جا اين‏ها هستند جسم هست و هر جا جسم هست طول و عرض و عمق آن‏جا هست و نمي‏شود نباشد و داخل محالات است كه نباشد. اين را در وجود صرف بهتر مي‏توان فهميد، همراه وجود صرف حكمت اگر مي‏آمد بايد جهال و سفها نباشند. آخر اين‏ها چيزي هستند و وجود چيز است و همه چيز هست. اين وجودي كه همه چيز هست چرا عاجز است؟

پس دقت كنيد، خدا كيست؟ الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و خدا اين خطاب را به جميع ما سواي خودش مي‏كند، او رب عالمين است و عالمين ملك او است و تمامش را ساخته و سر جاش گذاشته و آن رب، هيچ صدق به اين‏ها نمي‏كند اين‏ها جلوه اويند بله هستند به اين معني كه اين‏ها ما را كشاند به سوي او. مثل اين‏كه وقتي ما بنايي مي‏بينيم بنّا يادمان مي‏آيد، من كه نمي‏توانم نمي‏دانم چند جزء دارد از صد هزار حكمت يكيش را نمي‏توانم بدانم همين‏قدر كه اين چشم جاش خوب شده اين بالاها واقع شده، كلفت كاري‏هاي حكمت را پي برده‏اند ديگر تمام حكمت او را، تمام قدرت او را، تمام علم او را، والله همان طوري كه كنه او مجهول مانده والله تمام قدرت او تمام حكمت او تمام علم او را نمي‏شود فهميد مجهول است.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

37بسم الله الرحمن الرحيم

درس دهم – شنبه 29 محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :

فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شي‏ء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب .

ان‏شاءالله از روي بصيرت اگر ملتفت مي‏شويد چه فرمايش مي‏كنند خيلي به حقايق اشيا آسان فايز مي‏شويد. پس اگر چه در اين‏جا شرح نفرموده‏اند كه چه‏طور شده افلاك متحرك شده‏اند و عناصر ساكن، چه‏جور شده آن‏ها فعالند اين‏ها منفعلات، آن‏ها آباء اين‏ها امهات، ديگر عجالتا مي‏بينيد از لوازم جسم هم همراه جسم مي‏آيد پيش اجسام. پس جسم مطلق تعريفي دارد مثل اين‏كه هر چيزي كه هست يك تعريفي دارد. هر چيزي در دنيا هست حدي دارد، حد تامي و حد نقصي، او او است وقتي مي‏خواهي بيانش كني قدش چه‏طور است طعمش چه‏طور است تعريف مي‏كني. حالا جسم چه‏طور است؟ ببينيد از تعريفات جسم هيچ نيست حركت، به جهتي كه اين جسم است و ساكن هم هست و هيچ حكيمي و هيچ غير حكيمي نگفته جسمِ ساكن جسم نيست چنان‏كه جسم متحرك را نمي‏گويند جسم نيست. چيزي است حركت عارض او مي‏شود باز نمي‏افزايد بر جسم اعراض خارجه از حقيقت هر چيزي چون جزء آن چيز نيستند آمدن‏شان با رفتن‏شان مساوي است. وقتي مي‏آيند چيزي نمي‏افزايد بر حد تام، وقتي مي‏روند چيزي كم نمي‏شود. پس جسم يعني جوهر غليظ صاحب طول و عرض و عمق و اين جسم هر جايي هست فضايي مي‏خواهد. ممكن نيست جسم را جايي ببرند آن‏جا جا نباشد، فضا نباشد لامحاله در فضايي واقع است. اين فضا اسمش مكان آن جسم است و ممكن نيست جسم بي‏فضا مثل جسم بي‏طول و عرض و عمق داخل محالات است. اين جسم را مي‏خواهي بگو اثر آن‏جا است متولد از آن‏جا شد، او مبدا اين‏ها است، او ماده باشد اين‏ها صور او باشند، از آن‏جا هر چه بيرون مي‏آيد ذاتيات جسم است كه مي‏آيد. اين است كه در تمام زمين و آسمان و لطيفش و كثيفش همه جسمند. شما كاري به لطافت چيزي نداريد لطيف جسم است شما كاري به كثافت نداريد كثيف جسم است. اين سمت و اين سمت و اين سمت هيچ كدام هم سمت‏تر نيستند، هر چيزي سمتش به اندازه خودش. جسم كوچك طرفش كوچك جسم بزرگ طرفش بزرگ. پس ماده از پيش جسم آمده صورت از پيش جسم آمده. اشيا مركبند از ماده‏اي و صورتي، طولشان عرضشان عمقشان وقتشان مكانشان اين‏ها از پيش جسم آمده‏اند. حالا چيزي ساكن باشد وقت را دارد متحرك باشد وقت را دارد. حالا كسي هذياني گفته باشد هذيان است، عمامه‏اش هم بزرگ بوده بوده، به واسطه بزرگي عمامه هذيان هذيان مانده. شما ملتفت باشيد بزرگي عمامه علم نيست چيزهاي عجيب غريب بله نمي‏دانم اوقات بايد انتزاع از فلك بشوند، هيچ اوقات انتزاع از جايي نمي‏شود. شما فرض كنيد افلاك ساكن باشند باز مرور اوقات هست متحرك هم باشند هست، نمي‏شود مرور اوقات نباشد. ملتفت باشيد اين شب و روز و ماه و سال و قرن اين‏ها مكيال زمانند مثل ساعت، از آن وقتي كه فلان آمد تا فلان وقت اين چند درجه حركت كرد، همين‏طوري كه در اخبار هست، جسمي ساكن باشد وقت مي‏گذرد ساعت را هم حركت بدهند باز وقت مي‏گذرد، چيزي در نهايت سرعت باشد و چيزي ساكن محض ساعتشان يك جور مي‏گذرد. كسي سوار شد از اين‏جا به طرفه‏العيني مثلا برود به كربلا با اين كسي كه اين‏جا نشسته اين طرفه‏العين بر او مي‏گذرد اين طرفه‏العين بر اين هم مي‏گذرد. پس وقت از صورت‏هاي ذاتيه جسم است نمي‏شود گرفت مثل فضا. پس فضا و وقت از لوازم جسم است يعني جزء ذات جسم است، يعني يكي از حدود جسم است وقتي تحديدش مي‏كني اين را بايد بيان كرد تا حدش تام باشد. پس اين جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق و وقت و فضا و وضع و جهت و رتبه است و حدود سته در آن هست، اين جسم لطافت شرطش نيست و لطافت از پيش جسم نيامده. اگر جسم لطيف بود مانند هوا اين‏ها هم لطيف بودند. فكر كنيد ببينيد اين‏ها علمي است عرض مي‏كنم يا همين‏طور حرف مي‏زنم؟ مردم چيزي را مشاهده و عيان اسم مي‏گذارند يا خواب ديده‏اند، مابين خواب و بيداري چيزي مي‏بينند. مي‏گويد در عالم شهود ديدم، و هزار احتمال مي‏رود كه مطابق واقع نديده باشد و حكمت جوري است كه آدم با چشم مي‏بيند با گوش مي‏شنود. مشاهده‏اي كه خطا توش نيست اين مشاهده است نه آن مشاهده. پس مشاهده و عيان مي‏بيني كه هر موثري در آثارش جاري است. اگر چيزي شيرين است تمام آثارش شيرين است، پس اگر اتفاق چيز سفيدي را چشيدي و ديدي شيرين نيست مي‏گويي اين شكر نيست، گِل سفيدي است. اين عقلاي عالم بلكه ضعفا مي‏فهمند هر ضعيفي هر بچه‏اي هر غذايي مي‏چشد سرش مي‏شود و حكمت مي‏آيد تا شريك شما مي‏كند اطفال را و هيچ اطفال عقلشان هم نمي‏رسد اين افاده‏ها را بكنند. استدلال حكمي جوري است كه تمام حيوانات شاهد مي‏شوند اگر چه حيوان عقلش نرسد استدلال كند آبش رنگ‏دار باشد يا تلخ باشد يا شور باشد الاغ نمي‏خورد، بوي ديگر كند نمي‏خورد، پس مي‏فهمد آن آب نيست. پس حكمت اين است كه هر موثري در آثار خودش ظاهر است. آب آن است تلخ نباشد شور نباشد، اين را الاغ هم مي‏فهمد يك خورده بو كند خرف باشد از بوش مي‏فهمد پس مي‏رود. همه بچه‏ها و مستضعفين شغلشان است اگر چيزي را امتحان كردند با حواس خود هر اثري را يك نوع ديدند آن افراد را از آن مي‏شمارند. يك خورده تغيير كرد رنگش بوش طعمش آن‏ها هم تغييرش مي‏دهند. پس به همين‏جور مشاهد است عيان است، اتفاق عقول است، اتفاق كتاب و سنت است. نمي‏بيني تاريكي را تميز نمي‏دهي از روشنايي؟ هل يستوي الظل و الحرور؟ آيا سايه را با آفتاب تميز نمي‏دهي؟ آيا اين مشاهد نيست محسوس نيست؟ اموات و احيا را آيا تميز نمي‏دهي؟ نمي‏بيني او جواب نمي‏دهد اين مي‏دهد؟ حيوانات هم مي‏فهمند، بچه‏ها هم مي‏فهمند. پس ببينيد اين اموات از احيا جدا شده‏اند به جهتي كه در ايشان هست چيزي كه در احيا نيست و هم‏چنين بر عكس نور از ظلمت جدا شده، او جوري است كه اين نيست، اين جوري است كه او نيست.

پس ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاءالله، اگر ذاتيت جسم لطيف بود، همه اجسام بايد هوا باشد، كثيف بود همه اجسام بايد مثل خاك باشد، گرم بود همه اجسام بايد مثل آتش باشد، متحرك بود همه بايد متحرك باشد، ساكن بود همه بايد ساكن باشد. پس آن‏چه مي‏بينيد آن‏چه بوش را مي‏شنويد آن‏چه لمس مي‏كنيد آن‏چه صداش را مي‏شنويد، تمامش از عالم جسم نيست. و اين حرف‏ها را مي‏گويم با اين مردم نمي‏شود زد، شما كه مرتاض به حكمت هستيد ان‏شاءالله مي‏دانيد هذيان نمي‏گويم. اين مردمي كه فضيلتشان در عمامه گنده است نمي‏شود حرف با ايشان زد و در همان خريت خودشان مي‏مانند.

پس آن‏چه مي‏بيني يا ظلمت است يا نور، اين دخلي به عالم جسم ندارد، آنچه لمس مي‏كني يا گرم است يا سرد، يا نرم است يا زبر، جسمانيت جسم هيچ نرم نيست هيچ زبر نيست. نرمش مي‏كني نرم است زبرش مي‏كني زبر است، خوش‏بوش مي‏كني خوش‏بو است بدبوش مي‏كني بدبو است. از جسمانيت جسم اصلش بوي خوب و بوي بد نيست، هيچ كدام مال جسمانيت جسم نيست. جوريش مي‏كني خوش‏بو مي‏شود جوريش مي‏كند بدبو مي‏شود. از جسمانيت جسم طعم نيست، حقيقت جسم آن چيزي است كه صاحب طول است و عرض و عمق. توي صورت لطافت مي‏آيد ذاتيات خودش را دارد، علاوه بر اين لطافت از غير عالم جسم آمده لطيفش كرده، كثافت از غير عالم جسم آمده اين را غليظش كرده. ديگر حرارتي آمده اين را لطيف كرده، اين را برودتي آمده اين را كثيف كرده، حرارت از عالم جسم نيست برودت از عالم جسم نيست. جسم هست حار نيست جسم هست بارد نيست كل آن‏چه به مشاعر در مي‏آيد عقل حكم مي‏كند كه از عالم جسم نيست و تمام آن‏چه هست از غير عالم جسم آورده‏اند در عالم جسم. حالا يك دفعه هست انسان از كمر حكمت بنا مي‏كند حرف زدن يك دفعه حقيقت مطلب را مي‏خواهد بگويد. از كمر حكمت بخواهد بگويد مي‏گويد حالا كه مي‏بيني آسمان‏ها مي‏گردند زمين‏ها ساكن مي‏شوند بعضي متحركند بعضي ساكنند، ساكن‏ها را بخواهي حركت بدهي بايد حركت به ايشان داد ساكن را بايد حركت داد غيري بايد حركت بدهد او را. ديگر عرش حيوان است باشد انسان است باشد جن است باشد ملك است باشد. ساكن نمي‏تواند حركت در خودش احداث كند، بايد حركتش داد تا حركت در او پيدا شود حالا همين‏جور از همين كمر برويد به سر مطلب برسيد. در اين كمر حكمت مي‏بيني شي ساكن خودش خود را نمي‏تواند حركت بدهد، حتي حيوانات كه خود را مي‏جنبانند روح توش است آن روح به اراده مي‏جنبد به اراده ساكن مي‏شود. پس ساكن خودش خودش را متحرك كند، داخل محالات است و ممتنع صرف است. به امكان نيامده كه متحرك خودش را ساكن كند ساكن خودش را متحرك كند و لكن همين‏جوري كه در كمر حكمت مي‏بيني شي ساكن را بايد حركت داد تا متحرك شود و محرك شي خارج از اين ماده است كه حركت مي‏دهد. ديگر بيرونش انسان است باشد حيوان است باشد، خاك‏هاي زيرش را آب برده سست شده، يك چيزي از خارج آمده حركت داده. ملتفت باشيد، همين بيان مي‏رود تا ابتداي صنعت. پس اين جسم نبوده وقتي كه نباشد وقتي هم نيست هم‏چو نيست وقتي باشد كه او جسم نباشد. حالا يك تكه‏اش مي‏جنبد محركي دارد، يك تكه‏اش ساكن است پس مسكني دارد. پس دقت كنيد تمام آن‏چه در اين عالم اوصاف است عالم جسم نيست پس آن‏چه مي‏بينيد ممابه‏الجسم جسم نيست، پس همين‏طور بشماريد از گرمش از سردش، تلخش شورش شيرينش هر رنگش هر بوش هر طعمش، تمام اين‏ها ممابه‏الجسم جسم نيست.

ملتفت باشيد و مي‏خواهم عرض كنم اگر گوش بدهيد و چرت نزنيد تمام اين‏ها را مي‏فهميد كه به حركت عرش پيدا شده و عرش طول و عرض و عمق دارد تا اين‏هايي كه زيرش ريخته شده هيچ كدام اين‏ها  نيستند آن تكه‏اي است اين تكه‏اي است.

پس دقت كنيد كون يعني ماده آن ماده صادر از عرش نيست، آني كه صاحب طول و عرض و عمق است صادق از عرش نيست، آن صادر لا من شي است و جسم تا بوده صاحب طول و عرض و عمق بوده، هر جا هم طول و عرض و عمق هست از عالم جسم آمده. لكن گرمي دخلي به عالم جسم ندارد سردي دخلي به عالم جسم ندارد. به همين نسق تمام آن‏چه مي‏بينيد از جاي ديگر آمده، آورده‏اند به اين‏ها چسبانده‏اند. درست دقت كنيد، اگر عرش نجنبيده بود و يك جايي را گرم نكرده بود يك جايي را سرد نكرده بود نه گرمي بود نه سردي. جسم را سرد كه مي‏كني، همين‏طور در كمر حكمت كه نگاه مي‏كني، باز اين هم مشقي است نمونه‏اي است دست مي‏دهم، بدانيد نه اين است كه كمر علم علم نيست. تمام مرتاضين به علم از همين وسط‏ها رفتند به ماضي و مستقبل. پس همين‏جوري كه در همين وسط‏ها مشاهده مي‏كنيد جسم را كه سرد مي‏كني در هم كوفته شود گرم مي‏كني از هم وا مي‏شود، همين‏جور بدانيد يك وقتي بود هيچ آب نبود آتش نبود. پس عناصر اگر اسم آب و خاك و هوا و آتش است اين‏ها را عرش ساخته بلاشك. اگر چه اين فضا هرگز خالي نبوده، اين فضا هميشه پر از جسم بود اما اين جسم هم‏چو مثل خاك مثل هوا هم نبوده. پس يك كاريش مي‏كنند هوا مي‏شود يك كاريش مي‏كنند خاك مي‏شود. جسم حالتش اين است گرم كه شد باد مي‏كند بزرگ مي‏شود، سرد كه شد به هم كوفته مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ترائياتش را هم گول نخوريد، ببينيد چيزي را كه خيلي آتش كه مي‏كني خود را جمع مي‏كند كوچك مي‏شود. بله اين در يك وقتي است كه يك جور آبي داشته باشد وقتي كه آتش كني فرار كند آن آب. حالا نه اين است كه حرارت كوچكش كرده، حرارت به جسم تعلق مي‏گيرد نرم مي‏شود، آب را در خاك مي‏ريزي گِل مي‏شود، آتش را داخل هر جايي مي‏كني نرم مي‏شود، برودت را داخل هر جا بكني سخت مي‏شود. برودت جوهري و حرارت جوهري كانه جسم است. حرارت جوهري داخل چيزي كه شد لامحاله باد مي‏كند مكان وسيع‏تري اقتضا مي‏كند، رو به بالا مي‏رود.

خلاصه مطلب را ملتفت باشيد ان‏شاءالله از همين كمرهاي حكمت هر جوري استدلال مي‏كني تا سر حكمت را همين‏طور استدلال كن به شرطي كه استدلالات تقريبي نباشد، استدلالات تام باشد، جوري باشد غير از اين محال باشد، آن‏وقت در هر جسمي جاري كنيد.

پس تمام آن‏چه هست در زير عرش تمامش را عرش ساخته. بله يك جسمي متصل است به عرش زود به او حركت رسيده، به جسمي به يك واسطه رسيده، به جسمي به دو واسطه رسيده و هكذا اگر عرش نمي‏جنبيد هيچ بادي هم نمي‏جنبيد، هيچ آبي نمي‏جنبيد هيچ موجي نبود. باد را حركت مي‏دهد، باد آب را حركت مي‏دهد. باد چه‏طور پيدا شد؟ يك جايي را گرم كرد يك جايي را سرد كرد باد احداث شد. تا يك سمتي از اين دنيا گرم نشود يك جايي سرد نشود و هوا از آن‏جا جابه‏جا نشود باد احداث نمي‏شود. و همين عرض‏هايي كه مي‏كنم خيلي‏ها در اين‏ها گيرند و گير مي‏كنند. فرنگي‏ها گفته‏اند هر چه تجربه كرديم نفهميديم باد چه‏طور مي‏شود كه احداث مي‏شود، محال است اين هوا همه‏اش يك پستا باشد حركت كند، همه گرم باشد بر يك نسق هيچ نمي‏جنبد، همه سرد باشد بر يك نسق نمي‏جنبد. يك جايي را گرم مي‏كني اين‏جاش كه سرد است اين‏ها همه مي‏دوند مي‏روند پيش آن و اين هم داخل مسايل حكميه خيلي بزرگ است. جايي يا يك بخاري بنا مي‏كند سوختن جلو بخاري را مي‏گيرند يك سوراخي براش قرار مي‏دهند باد شديدي هي رود آن‏جا مثل اين‏كه پف مي‏كنند و آن پف بخاري را روشن مي‏كند چون باد متصل به آتش است و اين‏ها را تجربه‏هاش را مردم ديگر هم دارند. پس وقتي يك سمت گرم شد يك سمت سرد شد آن‏جا خلأ مي‏خواهد بشود اين مي‏رود آن‏جا هر موضعي بادهاي مختلف مي‏آيد يك جايي گرم است يك جايي سرد است. پس دقت كنيد اصلش كجا را گرم مي‏كنند چه‏طور گرم مي‏كنند سرد مي‏كنند چه‏طور سرد مي‏كنند؟ تا حركتي نيايد گرم نمي‏شود و باز خيلي مردم گيرند در اين‏ها كه آيا حركت احداث مي‏كند حرارت را يا حرارت احداث مي‏كند حركت را و مي‏بينيد تا تحريك كه مي‏كني گرمي احداث مي‏شود، وقتي از پِيَش برويد و از روي شعور دقت كنيد مبدا حرارت حركت است و تا آن حركت نيايد اشيا را نمي‏شود داخل هم بريزند. اشيا همين‏طور ساكن باشند در سر جاي خود و مخض نكني آن‏ها را، هم‏جنسي به هم‏جنسي نمي‏چسبد. هر يكي هر جا گذارده اعراض دورش را گرفته و دارد و نمي‏شود به هم‏جنس خود بچسبد پس مبدا تمام حرارت‏ها حركت است. ملتفت باشيد و از حركت حرارت احداث مي‏شود آن‏چه حرارت هست همه‏اش از حركت است و اين اشيا يا ساكنند يا متحرك بالقسر، اين هوا هيچ نبايد هميشه بجنبد، محرك نباشد ساكن است. آتش است محرك مي‏خواهد آب است ساكن همين‏طور محرك مي‏خواهد. محركي چيزي نباشد از اين راه رو به اين راه نمي‏رود، بايد كشيدش بردش تا برود. پس وقتي فكر مي‏كني مبدا حركت تمامش عرش است و حركت كه دادند البته درجه به درجه حركت تغيير مي‏كند جسم ملاصق به خودش بيش‏تر حركت مي‏كند، جسم بعد از آن كم‏تر و كم‏تر تا مي‏رسد به زمين ساكن. پس آن‏چه هست از افلاك و عناصر همه ساخته شده‏اند به واسطه حركت عرش و تا مخض نمي‏شد ساخته نمي‏شد. تمام كواكب تمام عناصر ساخته‏اند شده‏اند، اگر اسم كوكب يعني همين جسم نيّر و اسم اين‏ها همين جسم نيّر است، اين‏ها را ساخته‏اند اين‏ها تازه پيدا شده پس بگو تمام آن‏چه غير عرش است اگر اين‏جور اسم‏ها سرش مي‏گذاري يكي متحرك يكي ساكن تمام اين‏ها را عرش ساخته، آن استاد مقارن، آني كه گرفته و تحريك كرده دستي مي‏خواهد كه اين خيك را بزند كسي خارج از اين خيك مي‏خواهد كه اين خيك را بجنباند و حقيقت آتش يعني جسم حار كه كار عرش است. پس جسمانيتش را هم بگو مگر ماده‏اش كه ليس بحارّ و ليس ببارد اگر آب يعني جسم رطب آني كه آبش مي‏گويند عرش ساخته، آبي كه خاكش مي‏گويند و يبوست جزئش است يبوست از پيش عرش آمده. پس تمام افلاك را تمام ارضين بموادها و صورتها كار عرش است اگر چه آني كه توي همه اين‏ها است عرش نساخته، او آب اسمش نيست خاك اسمش نيست، لطيف اسمش نيست كثيف اسمش نيست، اسمش را هيچ نمي‏گذاري خودش خودش است يعني امكان صالحي است كه گرمش كنند گرم شود مثل ذغال. پس آن كونشان و امكان صرف فرقشان آن كار عرش است ديگر ماسواي آن امكان و آن قابليت تمامش كار عرش است و ببينيد كه واجب است تدرجات داشته باشد اين عرش بعض جسم است البته هر چه نزديك‏تر است نزديك است ديگر چرا نزديك نزديك شد، هر جاش ببري عرش را نزديك است ممكن نيست متعددات اقرب و ابعد نداشته باشند واجب است اقرب و ابعد داشته باشند، كينونتشان اين است. پس اقرب زودتر متاثر مي‏شود يكي به واسطه يك درجه يكي به واسطه دو درجه، پس اين است اقربي دارند ابعدي دارند اما اگر عرش را حركت ندهند اقربش نمي‏گردد و ابعدش بعد از اقربش نمي‏گردد.

باز اين مطلبي است كه چرا بايد انبيا بفرستد ميان مردم، همين‏طور هاتفي ندا بدهد، اگر هاتف ندا كند و به گوش تو برسد آن هاتف نبي تو است. جني ندا بدهد آن جن نبي تو است، ملكي ندا بدهد او نبي تو است بي‏واسطه نمي‏شود به تو برسد، گوينده بايد هم‏جنس تو باشد حتم است و حكم اقتضا كرده طبع حكمت اين را نمي‏كند خدا غير از اين همين كه مي‏خواهد عالم جسم را حركت بدهد يك جزيي را حركت مي‏دهد آن يك جزء كه حركت كرد همه به حركت مي‏آيند، آن نان مي‏خورد آن كسب مي‏كند. حالا عجالتا آن جزء را حركت داده، بله اگر مي‏خواست تخوم ارضين را مي‏جنبانيد و مي‏توانست حالا عجالتا آن جزء را حركت داده. پس تمام آن‏چه هست كائنا ما كان زير عرش حتي الافلاك و الكواكب به حركت و مخض پيدا شده و خود عرش اگر حركت نداشت نمي‏شد اين‏ها حركت كنند و آن حركت همراه جسم نرفته پيش عرش. اگر همراه جسم رفته بود پيش اين‏ها هم حركت بود چه‏طور شده همه جا حركت ندارد؟ يك طوري مي‏شود تركيبش مي‏كنند آن‏وقت روح حركت پيدا مي‏شود يك وقتي عرش هم نبود روحي تعلق گرفت به بدن عرشي آن روح عرش را مي‏جنباند آن‏وقت عرش مي‏جنباند باقي را تمام افلاك همين‏طور زنده شده‏اند، تمام عناصر مرده‏اند همين افلاك هي مي‏گردند بر گرد اين عناصر و هي القا مي‏كنند به اين‏ها آن روح را و هي اين‏ها زنده مي‏شوند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

38بسم الله الرحمن الرحيم

درس يازدهم – يك‏شنبه سلخ محرم الحرام سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :

فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شي‏ء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب الي آخر العبارة.

مطلبي را كه فرمايش مي‏كنند باز به طور ظاهرش كسي بگيرد، و ظاهري كه من عرض مي‏كنم منظور اين است كسي نظري كند و بگذرد و تعمق نكند، تعمق كه نكند بسا خيال كند مي‏خواهند مطلب شرعي بگويند و كونش طوري ديگر است و بدانيد آن‏چه مطلب هست و نمونه هميشه همين ضروريات است و شما موازنه كنيد آن‏چه را مي‏شنويد به همين ضروريات بسنجيد و عقلتان را تابع اين ضروريات كنيد. خداست صانع، خداست خالق، و خداست كه له الامر و الحكم ديگر چيزي باشد اين صانع او را نساخته باشد، كونش مال جاي ديگر باشد پيدا نمي‏شود هم‏چو چيزي. آن‏چه ماسواي خدا است، خدا است خالق او خواه آن‏چه هست به تدريجي ساخته شود كه شما مقدم باشيد بر آن و بعد ببينيد ساخته مي‏شود يا ابتداش را نديده باشيد. اين كوه‏ها را كِي ساخته‏اند ؟ ما ابتداش را نديده‏ايم همين‏جوري كه اين اطاق يك وقتي نبوده و ساخته‏اند. فراموش نكنيد كه جور مردم ديگر خواهيد شد. انسان حكيم عاقل مساله كلي را يك جا كه فهميد باقيش را هم مي‏فهمد ديگر نبايد انسان سير كند تمام آن‏چه خدا خلق كرده بگردد تا بفهمد، محال هم هست بتواند بگردد هر مخلوقي از مخلوقات يك گوشه از ملك مي‏رود، نمي‏شود تمام ملك را بگردد محال است و محال است احاطه به كل بشود پيدا كرد. قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لا يعلم الا بما هيهنا، و لقد علمتم النشأة الاولي فلو لا تذكرون و عقلا كارشان هميشه همين‏جور بوده. كلي به دست بياريد و جاري شويد و كلي تخلف نمي‏كند. مثل اين‏كه هر فاعلي فعلش از خودش صادر است، از خودش صادر نباشد فاعل نيست، اين را به دست مي‏آري، آن‏وقت هر فاعلي نسبت به فعل خودش را مي‏فهمد افعال ملائكه همين‏طور صادر مي‏شود، افعال جن همين‏طور صادر مي‏شود تا افعال الله همين‏طور صادر مي‏شود. فرقش اين‏كه تو را كسي ساخته و افعالت كه از دستت جاري شود، او را كسي نساخته فرق ميان خدا و خلق همين كه خلق را خدا ساخته و كار دستشان دارد و خدا را كسي نساخته. لكن خدا فعل خود را جاري مي‏كند اين است كه من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره لكن اين‏جا را مسامحه مي‏كني كه زيد قائم را مي‏خواهم چه كنم، توحيد را نمي‏داني. بايد مبتدا و خبري به دست بياري وقتي به دست آوردي يك مبتدا و خبري را مي‏خواهد حيوان باشد مي‏خواهد انسان باشد مي‏خواهد بي‏شعور باشد مي‏خواهد باشعور باشد، ممكن الوجود باشد واجب الوجود باشد. پس ملتفت باشيد كلياتي كه عرض مي‏كنم مطابق است با تمام ضروريات تمام اديان مطابق است با دليل عقل تمام عقلاي عالم، با تمام نقل‏هاي آن‏ها.

پس دقت كنيد ملتفت باشيد در اين‏جور عبارات كه فرمايش مي‏كنند هر چه مي‏شود آن‏چه در اين عالم مي‏شود تمامش از دست عرش صادر شده و عرش تحريك كرده افلاك را و افلاك عناصر را آن‏وقت در اين تحريك و مخض جنباندند آبي را حركت دادند، آبي را از سر جاش روي خاكي ريختند گِل شد، گذاشتند خشك شد خشت شد، حرارت بر آن غلبه كرد آجر شد سنگ شد. نوعش همين‏جورِ خشت‏مالي است كه خشت مي‏زنند و در كوره مي‏گذارند آجر مي‏شود. اين‏ها كليات است همين‏جوري كه آجرپز آب مي‏ريزد روي خاك و گِل را مي‏پزد آجر مي‏شود و اگر آجرپزي نبود اين آجر خودش درست نمي‏شد همين‏جور بفهميد كه اگر آفتاب نبود آبي نبود و گلي نبود سنگي درست نمي‏شد، آن كوه درست نمي‏شد. پس اگر چه شما در وسط نشسته‏ايد و از ماضي‏ها خبر نداريد ابتداها هم خلق نشده لكن آينده‏ها اگر آمد مثل حالا مي‏آيد گذشته‏ها هر چه گذشته مثل همين گذشته، در گذشته‏ها باز شب بود روز بود مكونات بودند همين‏جوري كه حالا هست آينده‏ها هم همين‏طور همين‏جور خواهد آمد. پس فكر كنيد آن‏چه مي‏شود در اين عالم تمامش از دست عرش جاري شده عرش بالا را هم نمي‏بيني آفتاب را مي‏بيني يك خورده پايين مي‏آيد سرد مي‏شود يك خورده بالا مي‏رود گرم مي‏شود خيلي بالا مي‏آيد آن قدر گرم مي‏شود كه زيست نمي‏شود كرد از گرما. پس در ايني كه اين پرتوها نور آفتاب است و اين نور تصرف مي‏كند و گياه‏ها را اين آفتاب مي‏روياند شك نيست، واجب نيست در عرشش فكر كني يك جايي فكر كن و بفهم، آن‏وقت عرشش را هم مي‏فهمي پس تمام گياه‏ها خواه ماضي باشد و تو نديده باشي خواه آينده باشد و تو نديده باشي، خواه حال باشد مي‏داني اگر گياهي برويد آفتاب خواهد رويانيد مثل اين‏كه حالا كه آفتاب يك خورده پايين مي‏رود خزان مي‏شود خيلي سرما مي‏شود درخت‏ها خشك مي‏شود پس بدان گذشته‏ها همين‏طور بوده حالا هم همين‏طور است آينده‏ها هم همين‏طور خواهد بود.

پس ببينيد آفتاب مي‏روياند تمام گياه‏ها را و اگر نفس نباتي نباشد كه روي آن نفس نباتي بنشيند حيوانيتي، نطفه‏اي نباشد و آن جذبي نداشته باشد و بزرگ نشود و سر و دست و پايي درست نشود، حيوان پيدا نمي‏شود. اقلاً به قدر كِرمي بايد اين‏جا درست شود تا حيات به آن كرم تعلق بگيرد. باز همين‏جوري كه حالا مي‏بينيم پيش‏تر هم همين‏طور بوده، بعد هم همين‏طور خواهد بود. ديگر ما چه مي‏دانيم شايد پيشترها اين‏جور نبوده، شايد شايد پيش حكيم پيدا نمي‏شود مگر الاغي باشد كه آن‏ها قابل تخاطب نيستند.

باري پس عرش جميع گياه‏ها را مي‏روياند و واسطه اين شمس است، خودش را هم ساخته‏اند مثل ايني كه اين‏ها را ساخته‏اند اما اين مي‏سازد آن‏ها را، بعد كه اين‏ها را ساخت بعضي از اين گياه‏ها بعضيش را مي‏بينيد كرم بزند همه‏اش هم حيوان شود مثل نطفه‏ها، نه لازم نيست. پس اول گياه‏ها به واسطه آفتاب است پيدا مي‏شود و بعد تمام حيوان‏ها به واسطه همين آفتاب پيدا مي‏شود. هيچ اغراق توش نيست به طور حقيقت است. به همين‏طور تمام انسان‏ها اين بدن را نداشته باشند نيستند اين‏جا تماما به واسطه اين آفتاب پيدا شده‏اند و اين آفتاب فاعل است همه اين‏ها را ساخته. ان‏شاءالله دقيق شويد مي‏خواهم عرض كنم عرش همه موادشان را ساخته همه صورشان را ساخته، نه همين صورت‏هاشان را ساخته ماده‏شان را نساخته، همه را ساخته. آن آب و خاكي را كه در هم مي‏ريزد همين آفتاب است كه بخارش مي‏كند مي‏كشد بالا و آن بالا ابر درست مي‏كند و باران مي‏بارد همه جا را دانه دانه مي‏چكاند و تعمد كرده صانع و غربالش مي‏كند. اگر يك دفعه رودخانه بيايد و بگذرد زراعت‏ها فاسد مي‏شود لكن غربال مي‏كند دانه دانه مي‏آرد پايين تا اين‏جا فرو برود اين بخيسد دانه ديگر بيايد فرو برود و همه عالم گل مي‏شود آن‏وقت توي اين آب و خاك گياه‏ها مي‏رويد سبز مي‏شود. حالا آن آب ماده‏اي است كه صورتش اين گياه باشد ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، هيچ مسامحه نكنيد كه هر كه مسامحه كند مي‏شود مثل ساير مردم پس گياه را ماده‏اش را بايد ساخت و آن‏وقت بر روي آن ماده صورت‏گري كرد. نه هر گياهي هر طعمي پيدا مي‏كند، نه هر گياهي هر بويي پيدا مي‏كند، نه هر گياهي هر شكلي پيدا مي‏كند. ماده اگر يكي باشد همه بايد يك پستا باشند ماده‏شان اگر آب باشد، آب يك جور باشد، همه بايد به يك جور باشند. ماده‏شان خاك باشد همه بايد يك جور خاك باشند، ماده‏شان آب و خاك با هم باشد همه بايد گل باشد چرا كه همه جا گل يك جور است. ماده همه گل باشد چه‏طور شد چنار به آن بلندي مي‏شود درخت انار به آن بلندي نمي‏شود؟ پس ماده‏ها را بايد ساخت نه اين است كه آني را كه از بازار مي‏گيرند ماده باشد و لو اين‏كه اگر اين بازار عالم نبود ما اصلش هيچ كار نمي‏توانستيم بكنيم، بازار بايد باشد عبايط بايد باشند در بازار جيوه عبيط بايد باشد، كبريت ضايع باشد ما آن كبريت را بگيريم آن جيوه را بگيريم، آن روح را بگيريم آن جسد را بگيريم آن نفس را بگيريم اما روح و جسد را خودمان بايد بسازيم بعد از آن، ماده نقره بسازيم ماده طلا بسازيم. بر روي ماده نقره صورت نقره بپوشانيم، بر روي ماده طلا صورت طلايي بپوشانيم. وقتي فكر مي‏كنيد در تمام عالم مي‏يابيد و مي‏فهميد ماضي‏ها همين‏طور بوده و مي‏فهميد آينده‏ها چنين خواهد بود. تمام خلقت عالم ظاهر و باطن چنين خواهد بود. پس تخمه را اول بايد ساخت، اول تخمه گندمي خدا درست مي‏كند آن‏وقت اين را مي‏كارند گندم سبز مي‏شود، مي‏كارند تخمه هندوانه هندوانه سبز مي‏شود. اگر مي‏خواستند چنارش كنند تخم چنار مي‏كشتند پس آن نطفه را به خصوص بايد ساخت و آن نطفه ماده است نه آن‏چه در بازار است، اگر چه اگر آن‏چه در بازار است نبود ما هيچ كار نمي‏توانستيم بكنيم. اگر آب‏ها نبود خاك‏ها نبود ما چه مي‏ساختيم؟ اين‏ها بايد باشد تغليظش كنيم تكثيفش كنيم. پس البته ماده مي‏خواهد، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، حجر را بايد ساخت به اصطلاح اكسير ماده را حجر را بايد ساخت. حجر را جوري تمامش كرديم كه وقتي تمامش كردي صورت سفيدي مي‏پوشد مي‏شود ماده نقره، صورت زردي مي‏پوشد مي‏شود ماده طلا و هكذا ماده را هيچ نگيري نمي‏شود چيزي ساخت. از اين آب و خاك نمي‏شود ساخت چيزي اگر چه اگر از اين جيوه توي بازار، از اين كبريت توي بازار، از اين مس توي بازار نمي‏شود چيزي ساخت. حالا به همين نسق ملتفت باشيد ان‏شاءالله فرض كنيد آفتاب مي‏تابيد بر اين زمين، اگر آبي نبود اصلا هيچ گياه نبود نمي‏روييد، خاك نبود هيچ گياه نمي‏روييد اما اين آب و خاك اوضاع بازار است مي‏گيرند عقد مي‏كنند حل مي‏كنند نطفه‏اي از نطف را يا تخمه‏اي از تخمه‏ها را به كمّ خاصي به كيف خاصي مي‏گيرند مي‏سازند سبز مي‏شود درخت به خصوصي به كم و كيف ديگر، درختي ديگر جوري ديگر، گياهي ديگر و هكذا. تعجب اين است كه صنعت از بس روي هم ريخته عاقل كه نگاه مي‏كند مي‏خواهد گم بشود مي‏گويند دو مرتبه نگاه كن فارجع البصر هل تري من فطور؟ اول فكر كن ببين كي ساخته اين‏ها را، ثم ارجع البصر كرتين دو مرتبه كه نگاه مي‏كني عقل مي‏خواهد از سر برود واقعا متحير مي‏شود كه چقدر صنعت به كار برده. ظاهرش از يك آب از يك خاك و يك گرما و يك سرما است، از همين‏ها مي‏سازد و اين آب بايد باشد اين خاك بايد باشد تا اين دو حل بشود و عقد بشود بعد تركيب كه مي‏كند درختي را ميوه‏اش را مي‏بيني ظاهرش شيرين است باطنش تلخ است يا بر عكس ظاهرش تلخ است باطنش شيرين است، ظاهرش سرخ است باطنش سبز است و هكذا در رنگ هر يكيش كه فكر مي‏كني جوري است، برگش ريشه‏اش ساقش هر كدام جوري است، رنگ‏هاي جور به جور از يك ماده بيرون مي‏آيد حيران مي‏شود كه چه صنعتي است اين صانع حكيم به كار برده. ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير ديگر نمي‏تواند قدم بردارد. يك سفيده تخم مرغ را ببين با يك زرده توي پوست هيچ چيز از خارج داخل آن نمي‏شود و هيچ از آن پوست بيرون نمي‏آيد، ديگر يا از زرده‏اش يا از سفيده‏اش يا از اين نطفه خروس كه سفيده است جوجه درست مي‏كند. اين جوجه يك جاييش سخت است مثل استخوان، يك جاييش نرم است. يك جاييش بال مي‏شود يك جاييش پر مي‏شود، توي يك بالش ضدين رنگ ضدين شكل ضدين پيدا مي‏شود. يك ماده است يك بال، مو به موش فرق دارد يك موش سبز است يك موش سرخ است، يك جاش سياه است يك جاش زرد است آدم حيرت مي‏كند عقل مي‏ماند نمي‏تواند پي ببرد. پس ببينيد تمام اين جوجه‏هاي رنگارنگ مي‏بيني همه از يك ماده به عمل آمده همه يك جور گرما همه تخم‏ها را زير بال مرغ مي‏گذاري جوجه مي‏شود، زير كاه هم مي‏گذاري جوجه مي‏شود زير بغل هم بگذاري جوجه مي‏شود از خارج هيچ داخل آن نمي‏شود و رنگ‏هاي مختلف شكل‏هاي مختلف براي آن دو جوجه پيدا مي‏شود. تو هم كه مي‏فهمي مي‏بيني نمي‏تواني رنگ كني آنجا هنوز هم نمي‏داني چه‏جور رنگ كرده‏اند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اگر چه گرميش از آفتاب است و ملتفت باشيد كه از اين بيان‏ها توحيد به دستتان بيايد اگر چه آفتاب نبود هيچ جوجه‏اي نبود هيچ حيواني نبود هيچ نباتي نبود هيچ آبي روي خاكي ريخته نمي‏شد. آفتاب هست آفتاب علت تامه هم هست لكن بسا از خود آفتاب بپرسي آن جوجه را چه‏جور ساخت صانع؟ آفتاب خبر ندارد. همين تخم را تو زير بلغت بگذاري جوجه مي‏شود اين را مي‏بيني اما از تو بپرسند چه‏طور ساختند؟ تو نمي‏تواني بداني. شپش را در زير بغل خودت مي‏بيني درست مي‏شود اما اين چه‏جور شده اين دست دارد پا دارد چشم دارد با وجودي كه شپش به چشم خيلي كم محتاج است هميشه در تاريكي كار خودش را مي‏كند لكن چون گاهي چشم مي‏خواهد صانع مسامحه در خلقت آن نمي‏كند. شامه‏اش مي‏دهد، ذايقه‏اش مي‏دهند لامسه‏اش مي‏دهند مي‏گريزد از زير دست، لامسه دارد از دشمن خود فرار مي‏كند مي‏فهمد دشمن دارد. جايي كه مناسب طبعش است مي‏مكد از همه جا نمي‏مكد. پس ببينيد تمام اين‏ها به واسطه آفتاب درست مي‏شود و بسا استنطاق از آفتاب بكني آفتاب بگويد نمي‏دانم و سبب هم هست، اگر سبب نبود همه اين‏ها نبودند. پدر سبب است براي ولد، ولد متولد از آبا اگر آبا نباشند محال است ولدي باشد. مگر ولدي كه از خاك بايد ساخته شود آن هم تا خاك نباشد متولد نمي‏شود، خاك نباشد آدم ساخته نمي‏شود. آدم خاكي را از خاك بايد ساخت تا خاك نباشد نمي‏شود ساخت. پس آفتاب است موجد و سازنده واقعا حقيقتا كه مي‏سازد تمام گياه‏ها را به الوان مختلفه به طبايع مختلفه به طعوم مختلفه به بوهاي مختلفه به خفت‏ها و ثقل‏هاي مختلف تمام اين‏ها كار آفتاب است اما آفتاب سببي است از اسباب كه كوك كرده اين سبب را صانع دانا براي اين كارها. پس خالق و رب او است اما سبب آفتاب است. اگر آفتاب نباشد اين‏ها نمي‏شود، حالا آفتاب اگر چه وقتي در وسط حكمت بنشيني مي‏گوييم آفتاب آب را نساخته، اما آب را بخار كرده بالا برده و سرما بوده ابر پيدا شده و اين آفتاب ابرها را جابجا كرده و باران از آن ريخته اما آب را آفتاب نساخته. يك خورده فكر كنيد ان‏شاءالله همين‏طور كه اگر آفتاب نبود گياه گياه نبود، همين‏طور اگر آفتاب نبود آب آب نبود و جاري نمي‏شد. آيا نمي‏بيني همين كه يك خورده آفتاب پس رفت آب‏ها يخ مي‏كند سرما خيلي شديد شد مثل سنگ مي‏شود. اگر آفتاب نباشد آب‏ها بخار نمي‏شود و بالا نمي‏آيد، باران پايين نمي‏آيد گياه تسقيه نمي‏شود، وقتي يخ خيلي صلب شد دست را تر نمي‏كند خشك به خشك نمي‏چسبد. پس آب جاري است به جهتي كه قدري حرارت از پيش آفتاب مي‏آيد، از ساير كواكب هم مي‏آيد باز از پيش آفتاب حرارت آمده از پيش مريخ هم آمده هست يكپاره جاها كه من مي‏روم پيش مريخ اين حرف‏ها را مي‏زنم، پيش سهيل حرف‏ها را مي‏زنم، از همين راه‏ها است من يك مبتدا و خبر مي‏خواهم بگويم، پس واسطه شمس است. و الله انبتكم من الارض نباتا امابه واسطه آفتاب حالا كسي بگويد آفتاب هيچ كاره است، ادني الشرك ان تقول للنواة حصاة و تدين الله به، بگويي هسته خرما مثل سنگ‏ريزه است مي‏فرمايند شرك است. ادناي شرك اين است خدا جوري كرده كه تميز بدهي. مي‏گويد حالا آفتاب را مي‏بيني بيرون مي‏آيد روشن مي‏شود غروب مي‏كند تاريك مي‏شود، هل يستوي الظلمات و النور؟ حيوانات هم مي‏فهمند اين را كه وقتي آفتاب بالا مي‏آيد گرم مي‏شود، آفتاب پايين مي‏آيد عالم سرد مي‏شود هل يستوي الظل و الحرور؟ پس آفتاب كاره هست اما خدا نيست؟ ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها حالا اطاق را خواست روشن كند اسبابش فتيله و روغن و كبريت است، به اين اسباب اطاق را روشن مي‏كند. خدا است كه روغن را خلق كرده كبريت را هم خلق كرده فتيله را هم خلق كرده، تو را هم شعور داده كبريت بزني چراغ را روشن كني. خدا است كه رفع حاجت كرده. پس خداوند عالم آن‏چه ضرور بوده در ملكش آفريده يعني خلق به خلق محتاج بود اگر اين‏ها را نمي‏ساخت كارشان نمي‏گذشت اگر تصرف نمي‏كرد در ملكش خداي مهمل خدا نيست، خدايي كه تصرف نمي‏كند در ملكش خدا نيست، خدايي كه باكش نيست ملكش خراب باشد خدا نيست. پس تمام اين‏ها را مي‏خواهند بگويند عرش درست كرده، مي‏خواهي بگو اين‏ها را شمس درست كرده مبتداي ما به دست مي‏آيد. مي‏خواهد عرشٌ باشد يا شمسٌ در وسط مي‏ايستي مي‏گويي آبش را نساخته است خاكش را نساخته اما اين‏ها را گرفته داخل هم كرده و چيزها ساخته. باز دقت كه مي‏كنيد ان‏شاءالله مي‏يابيد كه آبش را هم آفتاب ساخته، اگر آفتاب نبود اين هم‏چو نمي‏شد. آب هم جسمي است اندازه رطوبتي و حرارتي دارد جريانش از حرارت است برودت غالب شد جوي آب يخ مي‏كند برودتش هم از اين شمس است. باز شمس نمي‏خواهي بگويي بگو زحلٌ. زحل را مبتدا كن از زحل سرما مي‏آيد باز مبتدا و خبر ما از دست نمي‏رود باز اگر نبود زحلي آب يخ نمي‏كرد، اگر نبود شمسي آب جاري نمي‏شد و چيزي كه نه جاري شود نه يخ كند آب نيست.

باز تدبيري ديگر به كار برد فكر كنيد خاكش هم همين حالت را دارد. اگر چه جسم بود اين قبضه جسمي كه صورت خاكي يا آبي را پوشيده از پيش آفتاب نيامده از پيش آن مبتدا نيامده، اما آن مبتدا از همين بازار گرفته شده، همين عبايط را گرفته‏اند داخل هم كرده‏اند حجر ساخته‏اند، ماده نباتات ساخته‏اند ماده حيوانات ساخته‏اند و هكذا. پس اگر چه مبدا خودش نيامده پايين و اين هم نرفته به او بچسبد لكن همين ماده را گرفته ماده ديگر ساخته. قابليت را اگر مواد مي‏گويي بايد اسم چيزي ديگر بر سرش بگذاري. تخمه‏اي گرفتند و خميره‏اي ساختند آن خميره را در لانجين بزرگي گذاردند همه را ترش كرد. يك مبتدا است و يك خبري مي‏خواهم حاليتان كنم كواكب عديده هر كوكبي مبتدا مي‏شود اثرش خبر او است. پس اگر شمسي نبود گياهي نبود حيواني نبود انساني نبود نطفه اين‏ها نبود موادشان نبود صورت‏شان نبود چيزي بود جسم اسمش بود. جسم، آب اسمش نيست خاك اسمش نيست هواش مثل همين. باز جسم را تا اين قدر رطوبت و اين قدر حرارت ندهند نمي‏شود هوا ساخته شود. در وسط چيزي كه مي‏نشيني نگاه مي‏كني همين‏ها همه معلوم مي‏شود و اين قياس نيست، علم به حقايق اشيا است. اگر تو به قدر يك خيك هوا مي‏تواني احداث كني بدان باقي هواها را همين‏طور احداث كرده‏اند و ساخته‏اند. بخار را ساخته‏اند اين‏جا آب را گرم مي‏كني بخار مي‏شود }{ گرم نباشد بالا نمي‏آيد }….{ پس اين به گرما شده آن هم به گرما شده. يك پستا است فراموش نكنيد اين بخار مي‏رود به جاي سردي مي‏خورد تقطير مي‏شود آن هم }…………{ اين‏ها حرف فقها است، حكيم هم‏چو حرفي نمي‏زند حكما مي‏دانند كه تا سرد نباشد تقطير نمي‏شود.

پس به همين‏جورها كه فكر مي‏كني ان‏شاءالله مي‏تواني به يك تدبيري در اطاق را ببندي و بيرون اطاق سرد باشد توي اطاق هيچ آب نباشد مي‏بيني شيشه‏ها خورده خورده مي‏خواهد عرق كند. پس مي‏شود به تدبيري همين هوا آب شود هم‏چنين به تدبيري مي‏شود هوا آب شود آب بخار شود گرمش كني رطوبتش كم شود تا رطوبت هواييش زياد شود كم‏كم بخار از بخاريت مي‏افتد. بسا بخار را در خيك كني و زيرش آتش كني بخار خيك را بدرد، جاش را زيادتر كني بسا همين بخار هوا بشود، كم‏كم اين هوا را بر مي‏گرداني بخار مي‏شود همين بخار را جاي سردتر و تنگ‏تر مي‏گذاري آب مي‏شود. پس مي‏تواني به اين اسبابي كه حالا خدا به دست تو داده مي‏تواني احداث كني هوايي را، احداث كني از هوا آبي را از هر دوي اين‏ها ناري را و از مغز آب نار درآري. هو الذي جعل لكم من الشجر الاخضر نارا خدا تمام آتش‏ها را از آب خلق كرده هيچ رطوبتي اگر نباشد در جسم ذغال يا چوب، اگر چيزي مثل صمغ نباشد كه از اول به آتش گرم شود آتش را زيادتر كني نرم شود زيادتر كني آب شود، زيادتر كني بخار شود زيادتر كني دود شود، توي دود آتش در مي‏گيرد هيچ دود نباشد آتش نمي‏شود در اين دنيا پيدا شود. پس آتش اين دنيايي يعني جسم صاحب حرارت و يبوست و آن جسمي كه آتش توش نشسته و خودش ظاهر است آن دود است. پس اصل آتش‏ها از آب است همين‏طوري كه آب را مي‏توان به تدريج آتش كرد. پف مي‏كني بخار دهن مي‏رود مغز ذغال از آن طرف سر بيرون مي‏كند شعله مي‏شود، دوباره پف مي‏كني آتش مي‏رود پي كارش. ديگر چه پف تو باشد چه پف باد باشد. پس شما خودتان احداث مي‏كنيد آتش را و از هوا مي‏سازيد آن بخار را پس آتش را تكوين مي‏كنند، هوا تكوين مي‏كند، آب تكوين مي‏كند همين‏جورها كه فكر كنيد مي‏دانيد مي‏شود خاكي تكوين كرد رطوباتش را يك جا مي‏گيري خاك مي‏شود.

پس بدانيد تمام آن‏چه اين‏جاها هست اگر چه در وسط نشسته‏اي و ابتداي آب و ابتداي هوا و ابتداي خاك و ابتداي نار را نديده‏اي نمي‏داني كي شروع شده به ساختن آن‏ها، لكن همين نمونه كه به دست خودت هست خودت مي‏تواني تكوين كني، هوا را تكوين كني، آتش را تكوين كني، آب را تكوين كني، خاك را تكوين كني. بدان نوع تكوين همين‏جور بوده، نوع تكوين به سرماها بوده، آن اول اول هم به همين حر و برد تكوين شده و اگر فكر كني آن‏وقت مي‏فهمي كه اگر اين جسم نبود اين بازار نبود و در حقيقت بازارمان بازار جسم است. بازار عبايط در بادي نظر اين آب و خاك است مي‏گيريم از آن‏ها نطف و تخم‏ها را مي‏سازيم، آن‏ها را مي‏كاريم نباتات مي‏رويد و وقتي دقت مي‏كنيد باز از عبايط بازار جسم است و اين عناصر هم بعينه مثل مواليد ساخته شده. نمونه‏اش همين كه خودت هوا مي‏تواني بسازي، خودت ابر مي‏سازي و مي‏بارد. فرنگي‏ها ابر مي‏سازند كاري مي‏كنند مي‏بارد، مي‏شود هم ساخت.

پس به همين نسق كه فكر مي‏كنيد پس بگوييد جميع خاك و باد و آتش و آب را جميع آن‏چه زير فلك است فلك ساخته. مي‏خواهي فلكٌ را مبتدا بكن مي‏خواهي كواكبٌ را مبتدا كن فرق نمي‏كند، مطلب ما درست است همه را فلك ساخته. جسمش را هم آفتاب نساخته فلك نساخته اگر چه ماده نبات را با صورتش او ساخته، ماده حيوان را با صورتش او ساخته اما آن عبيط را گرفته و از آن عبيط ساخته اين نبوده وقتي كه نباشد و هميشه بوده و هميشه يك كاري سر اين مي‏آورده‏اند. اين‏ها را مركبات مي‏گويي جسم عبيط صرف هيچ جاش لطيف‏تر نيست هيچ جاش كثيف‏تر نيست هيچ جاش گرم‏تر نيست هيچ جاش سردتر نيست. گرمي حالا بله از آتش است، چربي حالا از آتش است بله حالا نور آفتاب است وقتي هم بود نور نداشت دادند به او، آخر هم از او مي‏گيرند. اين جسم قرص آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است اين جسمانيت نساخته اين‏جا را نورانيتش ساخته يعني هماني كه روشن مي‏كند اين‏جاها را تو قطع نظر از جسمانيتش بكن، آفتاب هم بعينه مثل اين اجسام است چنان كه اين اجسام كاره نيستند او هم كاره نيست مثل اين اجسام. اما فرقي است ميانه او و اين اجسام كه او اين نور را به خود گرفته اين‏ها نگرفته‏اند. پس او يك جور مناسبتي داشته كه اين نور را به خود گرفته اين‏ها نگرفته‏اند پس او يك جور مناسبتي داشته كه اين نور را اين‏جا گذارده جاي ديگر نگذارده‏اند. اين‏ها هم يك جور منافرتي دارند كه اين نور را اين‏جا نگذاشته‏اند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

39بسم الله الرحمن الرحيم

درس دوازدهم – دوشنبه غرّه صفر المظفر سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :

فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شي‏ء و لكن جميع الحوادث التكميلية، ببينيد هم‏چو جميع فقره عبارت كلمه به كلمه‏اش جوري است. هي يك چيزي مي‏خواهند بگويند، نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شي‏ء و عنصر من شي را ساخته و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب فهو يصح و يمرض و يعلي و يسفل و يعطي و يمنع و يعمر و يخرب و يؤلف و يفرق و يعز و يذل و يفعل و يفعل، هر چه يفعل است كار همين است. و هكذا جميع التغيرات الوصفية تجري في الاداني بواسطة العالي اي في الابعد بواسطة الاقرب فانه النفس العرضية و الامر العرضي اي الوصفي فيفعل الافعال الوصفية في الابعد اي المأمور العرضي اي الوصفي فالاقرب نفس تشريعي او امر تشريعي و الابعد مأمور تشريعي و ذلك معني قوله تعالي في التأويل او باطن التأويل و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع الاية. فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب الي آخر.

عرض كردم ان‏شاءالله مشق اين را داشته باشيد و خورده خورده پيش برويد كه آن‏چه را در اين وسط مي‏بينيد بدانيد ديروز هم همين‏جور كار كرده‏اند. كاري كنيد علم حكمت ياد بگيريد نه خيال كنيد كه ما حالا مي‏بينيم اين‏طور است چون حالا چنين است فردا هم چنين خواهد شد، اين به اصطلاح فقها قياس اسمش است و درست نيست. لكن از آن باب كه ما تري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر تو يك خورده فكر كن مساله يك جور است و اصل مساله اين است كه هر چيزي كه داراي يك چيزي نيست و يك دفعه مي‏بيني داراي آن چيز شد، آن چيز را كسي ديگر به آن داده. اين سر كلاف، پيش‏ترها هم همين‏طور بوده، بعد هم همين‏طور است الان فقيري كه چيزي ندارد و بعد پيدا مي‏كند، يك كسي به او داده، گنجي جسته از خارج پيشش آمده چيزي. ديروز هم همين‏طور بوده، پريروز هم همين‏طور بوده، تا زمان آدم هم همين‏طور بوده، بعد از اين هم همين‏طور است. از اين راه كه آمديد مساله كلي مي‏شود و اين قياس نيست كه چون فقراي اين زمان فقيرند بعد از اين هم بايد فقير باشند، ايني كه عرض مي‏كنم قياس اسمش نيست، حكمت است از بابي كه ما تري في خلق الرحمن من تفاوت مساله كلي است و ما مي‏فهميم. پس هر چيزي كه داراي چيزي نيست و دارا مي‏شود، از بيرون ماده اين يك چيزي آمده به اين تعلق گرفته. كرباسي است رنگ شد از نيل آمده از اندرون خودش رنگ بيرون نمي‏آيد. آب انگور ترش نبود نه مغزش نه تهش نه روش، هيچ جاش ترش نبود. ترشي را بعينه مثل سركه كه توش بريزند از هوا يا از جاي ديگر آوردند توش ريختند. چيزي گرم نبود و گرم شد، استدلال مي‏كنيم كه اين گرمي را از خارج آورده‏اند روي اين. و ان‏شاءالله سعي كنيد اين مشقتان باشد و خيلي مشق خوبي است، هيچ لازم نيست صاحبان شعور و عقلا ببينند چيزي از كجا آمده داخل جايي شده، همين كه مي‏بينند گرم نبود و گرم شد يقينا مي‏دانند از جاي ديگر آمده. ديگر آن حركت جوهري كه خيال كرده‏اند بعضي، چيز بي‏قاعده‏اي است. و هكذا چيزي سرد نبود و سرد شد، هوا اين را سرد كرد يخي برفي اين را سرد كرده، هر چه هست از خارج اين سردي را آورده‏اند اگر چه نبينيم سردي چه‏جور آمده. و ان‏شاءالله اين مشقتان باشد و بدانيد سر كلاف است به دست مي‏دهم براي اين‏كه شما همين اوضاع را كه مي‏بينيد آن‏وقت مي‏دانيد صانعي هست، اما صانع چه رنگ است؟ اگر رنگ داشت مثل اين‏ها بود، او ليس كمثله شي‏ء او را من نديده‏ام. عمارت را مي‏بيني مي‏داني بنّا ساخته، بنّاش كي بوده؟ نمي‏دانم. اما مي‏دانم بنّا ساخته.

پس هر چه داراي چيزي نيست و دارا مي‏شود آن چيز از خارج مي‏آيد به اين تعلق مي‏گيرد. حالا به اين پستا انسان مي‏فهمد آن‏چه در ارض درست شده، اولا مكوناتش را ببينيد كه شك نداشته باشيد و مساله كلي است اختصاصي به عالمي دون عالمي ندارد. سر كلاف عجيب غريبي است، كلي است و تخصيص بردار نيست و جاي ما من عام الا و قد خُصّ اين‏جا نيست. پس هر چه داراي چيزي نيست و دارا شد از خارج آمده. از كدام سمت؟ لازم نيست من بدانم. در مواليد مي‏بينيد چنين است، آهني را مي‏بيني گرم مي‏شود يقينا اين را يا در كوره گذارده‏اند يا در آفتاب گرم شده. سرد شد، يا هوا سرد بوده يا يخي برفي پيشش آورده‏اند در اين شكي شبهه‏اي ريبي پيدا نمي‏شود، تعمد هم بكنيد كه پيدا كنيد پيدا نمي‏شود مگر انسان محض هذيان چيزي بگويد.

پس زمين زمين شده، نه زمين بوده هميشه و اين ممابه‏الجسم جسم است كه يك تكه‏اش زمين باشد يك تكه‏اش آب، يك تكه‏اش هوا. ممابه‏الجسم جسم اين است كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد، هيچ اين زمين نباشد جاش را آب مي‏گيرد، آب نباشد هوا جاش را مي‏گيرد و هكذا هيچ اين‏ها نباشد كومه جسم روي هم ريخته مثل خرمن گندمي‏كه روي هم ريخته و همه جسمند اما لازم نيست صورت اين جسم زمين باشد، از متممات جسم هم نيست از مقوماتش هم نيست. يك جايي اگر حكيمي هم گفته شما اين بديهيات را وانزنيد، معني آن را ملتفت شويد. بله جسم اگر، يعني اين شي مرئي و عالم جسم، يعني ايني كه حالا به اين شكل‏ها و رنگ‏ها در آمده، بله اين روي هم رفته ممابه هو هوش اين است كه يك تكه‏اش زمين باشد يك تكه‏اش آسمان باشد. اين‏كه حقيقت جسم نيست اين جسم صوري است. جسم حقيقي آن است كه هرگز نتواني نيستيش را تصور كني مثل اين‏كه اين جسم هميشه صاحب طول و عرض و عمق است، توي آب است صاحب طول و عرض و عمق است، آب را نيستش بكني آتشش بكني تا بخار شود باز بخار صاحب طول و عرض و عمق است، باز آتشش كني آن بخار هوا شود باز هوا صاحب طول و عرض و عمق است، فلك شود باز صاحب طول و عرض و عمق است، عرش شود محدب عرش هم اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. جسمي كه اين سمت‏ها را نداشته باشد جسم هم نيست و طرف بي‏صاحب طرف معقول نيست، اصلش خدا خلق نمي‏كند طرف يعني طرف الشي. پس اين‏ها صورت جسم هستند و جسم صاحب طول و عرض و عمق هست در اين فضا هم هميشه ريخته بود اما يك وقتي و هيچ غريب مشماريد يك وقتي هيچ زمين نبوده و هم‏چنين يك وقتي مي‏شود اين زمين نباشد اين آسمان مي‏شود يك وقتي نباشد يوم نطوي السماء كطي السجل هيچ تاويل نمي‏خواهد و بدانيد تاويلاتي كه حكما مي‏كنند كه الان هم نطوي السماء هست و ديگر يوم به خصوصي نمي‏خواهد آن‏ها تاويل است بدانيد به همين‏طور ظاهر يك وقتي هست اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت و اذا الجبال سيرت، يوم تكون الجبال كالعهن المنفوش يك وقتي هست همين‏طور خواهد شد. پس اين زمين زمين شده به جهتي كه يبوست و برودتي كه ممابه‏الجسم جسم نيست به آن چسبانده‏اند خاك شده و هم‏چنين تري و سردي كه به آب چسبيده است و آب حقيقتش اين است هم جسمانيت داشته باشد هم تري و سردي اين حقيقت آب. حالا اين آب در عالم ديگري هم يافت نمي‏شود، لكن وقتي آن رطوبت و آن برودت چسبيدند به اين جسم، آب را ساختند اين را به حيطه تصرف ما هم در آوردند كه رطوبت را از اين بگيريم بخارش كنيم برودتش را بگيريم گرم كنيم بيش‏تر مي‏دمي در اين بخار دود مي‏شود، بيش‏تر مي‏دمي شعله مي‏شود آتش مي‏شود. پس آتش را هم مي‏تواني بسازي، پس به حيطه تصرف شما در آورده است مع ذلك ما تري في خلق الرحمن من تفاوت. پس آبش را هم ساخته‏اند به دليلي كه تو امروز مي‏تواني كاري كني كه همين هوا آب شود، آبي است هواش كني. پس وقتي فكر مي‏كني مي‏فهمي كه اين زمين نبوده ساخته‏اند او را حالا آيا برودت نبود را به اين داده‏اند ؟ يبوست نبود را به اين داده‏اند ؟ همين جايي كه اين زمين هست و هرگز فارغ نبود از جسم و جسم همين جا بود و برودتي نداشت آن قبضه و هم‏چنين يبوستي نداشت آن قبضه و ارض يعني جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق باشد و علاوه بر اين يبوست و برودتي هم كه آن دو ممابه‏الجسم جسم نيستند به جهتي كه قبضه بود و هيچ از جسمانيت كم نداشت كمش نمي‏شود كرد، روح القدس هم بيايد زور بزند كمش نمي‏تواند بكند. پس اين قبضه بود و ممابه‏الجسم جسم را داشت، شي مقيدي هم بود يك گوشه‏اي بود هر قبضه‏ايش سر جاي خودش بود و غير قبضه‏اي ديگر بود، هميشه هم همين‏طور بوده، حالا هم همين‏طور است، بعد از اين هم همين‏طور خواهد بود. لكن يبوست و برودت همراه جسم نمي‏آيد اگر مي‏آمد بايد تمام عالم زمين باشد به همان دليلي كه عرض كرده‏ام كه هر چه همراه چيزي مي‏آيد همه جا همراه آن هست، مثل سياهي كه همه جا همراه مداد است. پس آن‏چه همراه جسم آمده در جميع اجسام داخل شده، هيچ جسمي كم از جسمي ديگر ندارد، هر جسمي به اندازه خودش طول دارد عرض دارد عمق دارد. همان وقتي كه مرور مي‏كند بر كل كومه همان وقت مرور مي‏كند بر سر سوزني، از صبح تا حالا چند ساعت بر اين سر سوزن گذشته، بر كومه‏ها هم همين گذشته، بر كومه هم همين گذشته.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس آن‏چه همراه جسم مي‏آيد پيش اجسام پيش همه مي‏رود، پس همه فضا مي‏خواهند نمي‏شود فضا نداشته باشد، همه وقت مي‏خواهند و وقت بر لطيف و كثيفشان يك جور مي‏گذرد، يك جور مرور مي‏كند. اين‏ها را عرض مي‏كنم كه مشتبه نشود، بسا يك جايي حكيمي گفته در محدب عرش اوقات سريع‏تر است، حالا نفهميدي بگذار مجهولت باشد، مجهول خيلي داري. ايني كه فهميدي دست از فهميده خودت بر مدار، آني كه مجهول است كه مجهول است هيچ عاقلي نيست مجهولي نداشته باشد و عاقل دست از معلومش بر نمي‏دارد كه يك چيزي را من نمي‏دانم. آن‏چه كه معلوم است كه نبايد دست برداشت. حالا اين معلومتان است كه از صبح تا حالا چند ساعت گذشته، هر چه گذشته همه بر من هم گذشته، بر پوستين هم، بر رنگ هم، بر شكل هم، بر زمين هم با اين كثافت، بر آتش هم، بر آسمان‏ها هم همين‏قدر وقت گذشته. اين ساعت را از روي اين ساعت بزرگ ساخته‏اند، در اين شك نيست ديگر حالا حكيمي گفته وقتي كه مرور مي‏كند بر سماوات اسرع از اين اوقات است مطلبي ديگر منظورش بوده، اين متبادر ظاهر هيچ منظورشان نيست. منظورشان اين است، و باز نمونه‏اش كه عرض مي‏كنم و نمونه اين است كه اصلش اوقاتي كه در عوالم مي‏گذرد هر عالمي خودش وقت به خصوصي دارد. پس در عالم حيات هم وقتي و بر حس مشترك هم اوقات مي‏گذرد. حس مشترك نيست مثل اين دنيا اما شبيه به اين دنيا است، نمونه‏اش اين‏كه اين شعله جوّاله را پيش هر صاحب چشمي و صاحب حياتي جولان بدهي يك دايره مي‏بيند و عقلش حكم مي‏كند آتش در تمام دايره نيست، يك نقطه‏اش آتش است يقينا در ايني هم كه چشم جميع صاحبان چشم يك دايره آتش مي‏بيند در اين هم شك نيست بلاريب، لكن وقت آن‏جا يك جوري است كه يك دايره او سرش بند مي‏شود به يك نقطه، اما سرش بايد بند به نقطه باشد. اين‏ها هم باز نمونه است، اين سر چوب را خاموش كني ديگر هيچ دايره پيدا نيست پس حكما اين آتش سرش بايد به نقطه دنيا بند باشد تا دايره آن‏جا ديده شود. وقت آن‏جا وسعتش به قدر دايره است وقت اين‏جا به قدر نقطه است. حالا وقت حيات سريع‏تر است، اين را همه كس مي‏بيند سريع‏تر است از وقت جسم. حالا اگر چيزي حيات دارد البته آن‏وقت سريع را دارد، بدني دارد البته اين وقت دارد. پس هر چه حياتش لطيف‏تر است وقتش سريع‏تر است تا برود به عالم مثال ديگر وقت آن‏جا سريع‏تر است از وقت عالم حيات. پس بنابراين عرش البته وقتش از همه اجسام سريع‏تر است و مي‏گذرد بر اوقات عديده كه اين‏جا نمي‏گذرد بعدش كرسي بعدش افلاك به همين‏طور تا مي‏آيد اين‏جا، هر زنده‏اي مي‏تواند يك پينكي بزند و در حال چرت نمي‏داند كجاها مي‏رود و مي‏آيد، اين بدن بسا يك ساعت بر آن مرور نكرده آن بدن جاها رفته و آمده و مدت‏ها گذشته وقتي هم بيدار مي‏شوي مي‏بيني يك ربع ساعت بيش‏تر نگذشته.

باري حالا عجالتا از پي اين‏ها نمي‏خواستم بروم كه مبادا كسي خيال كند كه منافي آني است كه شيخ گفته. بابا آني را كه شيخ گفته والله خودش فهميده كه چه گفته مردم ديگر نمي‏دانند چه گفته، چون نمي‏دانند بسا ردش هم مي‏كنند.

باري، پس برويم سر مطلبي كه در دست بود و مطلب اين است كه هر چيزي داراي چيزي نيست و ممابه هو هوي جسم اين سمت و اين سمت و اين سمت است و فضا است، وقت است، وضع است كه مثلا جسم بالا بالا است جسم پايين پايين و جهت است جسم هر جا هست جهت دارد. اين‏ها ممابه‏الجسم جسم است، حدود سته هميشه بايد همراه جسم باشد بلاشك نمي‏شود نباشد لكن ممابه‏الجسم جسم حركت نيست، حركت هيچ هم نباشد جسم جسم است، سكون هم نيست مما به الجسم جسم. به همين‏طور گرمي نيست سردي نيست تري نيست خشكي نيست روشني نيست تاريكي نيست و مع ذلك جسم جسم است. ان‏شاءالله ذهنتان را ضايع نكنيد فكر كنيد و لو اگر چراغ را روشن مي‏كني روشن شود خاموش مي‏كني تاريك مي‏شود لكن ممابه الجسم جسم روشنايي نيست تاريكي نيست. بعضي از حكماي ديگر تا اين‏جاهاش هم گفته‏اند حركت ممابه الجسم جسم نيست پس به اين قاعده برودت و يبوست را آورده‏اند به زمين چسبانده‏اند زمين زمين شده اين قبضه كه در اين فضايي كه الان زمين مال او است اين‏جا هميشه جسم مالي‏ء او بوده هيچ بار هم خلأ نبوده و خلأ محال است، هيچ بار هم برودت نداشت به دليلي كه اين برودتي كه الان دارد الان از دستش مي‏گيريم يبوستي كه دارد مي‏گيريم ديگر زميني نمي‏ماند }….{ شيشه سنگي است زمين است و احكامش احكام زمين است، جامد است و خشك وقتي مي‏گدازي آب است و سيال است بحر مسجور است هر چه هست سيال مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس دقت كنيد اين زمين را الان مي‏تواني تغيير بدهي و قبضه جسم را نمي‏تواني تغيير بدهي بخواهيم كاري كنيم جسم نباشد در حيطه تصرف نيست و نمي‏شود آن ذاتي را تغيير داد لكن مي‏توان اين برودت و يبوست را گرفت و حرارت و رطوبت به او داد و هم‏چنين همان شيشه گداخته‏اش را فكر كنيد خيلي زياد بدمي بر هر يك از اين فلزات و اين سنگ‏ها، خورده خورده مي‏بيني روشن شد، زياد كه مي‏دمي شعله پيدا مي‏كند، دودها به الوان مختلفه از آن بيرون مي‏آيد، كارش به جايي مي‏رسد كه تمام اين زمين را مي‏شود آهك كرد مكلس كرد. تمام آهن‏ها را مكلس مي‏كني، تمام سرب‏ها را مكلس مي‏كني خاكستر را هم مي‏شود تغييرش داد نمك شود، نمك را كاري مي‏كنند بخار مي‏شود، بخار را كاري مي‏كنند هوا مي‏شود. پس مي‏بينيد اين تغييرات را مي‏دهند. پس اين برودت و يبوست را چسبانده‏اند به اين زمين زمين شده حالا آيا برودت و يبوست نبوده و چيز نبودي را آورده‏اند چسبانده‏اند ؟ معقول نيست. پس لامحاله از جايي آمده، مبدا برودت و يبوست از زحل آمده پس اين برودت و يبوست از جاي ديگر آمده است به دليلي اين‏كه آهن گرم است سرد مي‏شود به دليل اين‏كه هوا گرم است سرد مي‏شود چيزي را كه نداشت خودش نمي‏تواند دارا شود، خودش حركت كند جوهر خودش حركت كند و چيزي در آن پيدا شود، داخل محالات است. تمام اين كثرات را اگر فكر كني راجع مي‏شود به يك حركتي و يك قبضي و در آن قبض يك تحريكي هست و يك تسكيني و تحريكش حرارت احداث مي‏كند تسكينش برودت احداث مي‏كند. پس يك حركت دهنده‏اي بايد باشد كه حركت بدهد و قبض كند و هر قبضي هم حركت توش هست. ملتفت باشيد ان‏شاءالله و درست دقت كنيد، همين‏كه چيزي را مي‏گيري مي‏افشاري اجزاي بالا زور مي‏آرد به پايين، اندرونش زور مي‏زند رو به بالا مي‏آيد در اين ميانه دو حركت پيدا مي‏شود يكي از طرف دست فاعل يكي از طرف خود آن چيز و في‏الجمله اين را فرنگي‏ها پي برده‏اند. فرنگي‏ها مي‏گويند جسم قوه ارتجاع دارد، خودشان هم نمي‏فهمند چه مي‏گويند و آن قوه همين است. ديده‏اند حركت قبضي و بسطي نبض الان به جهت همين است كه دو حركت دارد بسا يك حركتش را نسبت به دست فاعل بدهند يك حركت را نسبت به خود آن بدهند. وقتي از اين راه مي‏رود بالا سكون اسمش است وقتي مي‏آيد پايين آن را حركت اسم مي‏گذارند. و ملتفت باشيد اين‏ها برهان آن چيزهايي است كه در كتاب و سنت مي‏فرمايند كه مدت‏هاي بسيار بود كه عرش بود و آسمان نبود زمين نبود، عرش بر روي آب بود. مي‏پرسد راوي چقدر وقت بود كه عرش بر روي آب بود؟ مي‏فرمايند تمام عالم پر از خردل باشد و هر يك از اين‏ها را پشه‏اي بردارد و از مشرق به مغرب ببرد و از مغرب به مشرق ببرد تا اين‏ها تمام شود، اين عشر معشار آن قدر وقت نيست كه عرش بر روي آب بود. آيا مي‏تواني حساب كني كه چند وقت است؟ ديد نمي‏شود و اغراق ندارد و نمي‏شود حساب كرد. ببينيد چقدر پيش‏تر بود عرش و نمي‏گرديد و هنوز افلاك نبودند عناصر نبودند پس آسمان‏ها همين‏طور نوعا آباء علويه نبودند امهات سفليه نبودند و اين از ضلع ايسر او بايد ساخته شود. حقيقتا زن از مرد راستي راستي بايد ساخته شده باشد اما نه اين‏طور كه اين بغلش را بشكافند زن را از آن بيرون بيارند، آن‏وقت خودش با بعض خودش نكاح كند، اين‏كه معقول نيست. لكن معنيش اين است كه آن مرد باعث وجود زن است و اين سرّ است كه اول آدم را خدا خلق كرد، روزي خوابيده بود بعد از آني كه بيدار شد ديد حوا آن‏جا است، خلق لكم من انفسكم ازواجا پس آن‏ها فاعلند اين‏ها منفعلند، تا فاعل تصرف در منفعل نكند، منفعل انفعالش هم در چنگ خودش نيست. پس انفعال منفعل عند يد الفاعل الفعل‏ تا فاعل دست نزند منفعل انفعال نمي‏تواند داشته باشد. پس آن‏چه در عنصر نار مي‏بينيد عنصر نار جسمانيتش را عرش نياورده پيشش حرارت را آوردند روش گذاردند، يبوست را آوردند روش گذاردند، آتش را ساختند حرارت را كم‏تر كردند رطوبت را زيادتر يا به اعتباري كم‏تر كردند كره هوا پيدا شد. حرارتش را كم‏تر كردند رطوبتش را زيادتر يا به اعتباري كم‏تر كردند كره آب پيدا شد. همين آب را سرماش مي‏زند يخ مي‏كند مثل سنگ مي‏شود. پس مي‏فهميم ان‏شاءالله با برهان كه آسمان‏ها سابق بوده‏اند و مبادي آسمان‏ها هستند و حالا كه مي‏خواني و في السماء رزقكم و ما توعدون يقين مي‏كني كه بلاشك بلاريب كل آن‏چه در زمين است از آسمان آمده حتي مي‏فرمايد و انزلنا الحديد فيه بأس شديد مثل همين‏كه انزلنا القطر درست است مي‏فرمايد آهن را ما نازل كرديم و اين آهن اصلش توي آسمان بوده آمده پايين لكن آيا اين‏جور بوده آمده؟ نه، بلكه معلوم است تا اين‏جور طبايع آهني تعلق نگيرد به اين عناصر آهن پيدا نمي‏شود. پس تخمش از آن‏جا آمده پس مايه بايد از آن‏جا بيايد تخمه و مايه از آن‏جا آمده و في السماء رزقكم همين‏جور طلاها و نقره‏ها از آسمان آمده درخت‏ها همين‏طور فكر كنيد و همين‏جورها هست حديثي و اشاره به همين حرف‏ها است. مي‏فرمايند آدم وقتي آمد روي زمين جبرئيل تمام اشجار را نازل كرد بر آدم به او گفت بنشان آدم نشاند و آبش داد، يكي‏يكي به همين‏طور درخت‏ها نازل شد از آسمان. چون وقتي حضرت آدم در بهشت لباسهاش از تنش ريخت و مضطر ماند اين طرف و آن طرف مي‏دويد به درخت عناب رسيد به يك جايي از حضرت آدم چنگ بند كرد و مامور بود چنگ بند كند و بند كرد به همان قدري كه مامور شد به اين جهت حضرت آدم آن را برد جايي نشاند كه نم به آن نرسد، بالاي تل بلندي نشاند از اين جهت درخت عناب تاب تشنگي را دارد.

خلاصه منظور اين است كه اغراق خيال نكنيد، تمام آن‏چه در زمين است بي‏اغراق از آسمان آمده، پس بي‏اغراق از آسمان آمده. پس آب بي‏اغراق از آسمان آمده، نزّل من السماء ماء لكن نه سمائي كه بخارش كرديم، انزلنا من السماء ماء طهورا معنيش اين است كه واقعا فلان كوكب با فلان كوكب قران مي‏كند سرد مي‏شود، متراكم شد آب مي‏شود همان جا ابر درست مي‏شود. يك‏پاره انظار اين‏جور است كه بايد به اين آب تعلق بگيرد بخار شود بخار برود بالا و آن‏جا متراكم شود و ابر شود و بچكد اين يك قسم است. يك قسمش هم اين‏جور است كه فلان كوكب با فلان كوكب كه قران كردند برودت تاثيرش است متراكم كه شد همان جا ابر درست مي‏شود از ابر آب مي‏چكد و اين‏ها را ديگر اين طبيعيين عقلشان نمي‏رسد كه چه‏طور مي‏شود آتش را آن‏جا درست كنند و از اين‏جا نرود بالا، نمي‏فهمند اين‏ها را. بله يك قسمش اين است كه از اين‏جا برود بالا، يك قسمش اين است كه مريخي با فلان كوكب قران مي‏كند حرارتي احداث مي‏كند مي‏بيني آن‏جا آتش درست شد، صاعقه‏ها همين‏طور درست مي‏شود مي‏بيني ستاره‏اي سوخت همين‏جور مي‏سوزد. بله يك‏پاره موادشان از زمين بايد برود بالا يكپاره‏ايش را هم همان‏جا خدا يك هندوانه آتشي درست كند بزند اين‏جا به كله يك كسي.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

40بسم الله الرحمن الرحيم

درس سيزدهم – سه‏شنبه 2 صفر المظفر سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :

فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك. نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شي‏ء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب فهو يصح و يمرض و يعلي و يسفل و يعطي و يمنع و يعمر و يخرب و يؤلف و يفرق و يعز و يذل و يفعل و يفعل و هكذا جميع التغيرات الوصفية تجري في الاداني بواسطة العالي اي في الابعد بواسطة الاقرب فانه النفس العرضية و الامر العرضي اي الوصفي فيفعل الافعال الوصفية في الابعد اي المأمور العرضي اي الوصفي فالاقرب نفس تشريعي او امر تشريعي و الابعد مأمور تشريعي و ذلك معني قوله تعالي في التأويل او باطن التأويل و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع الاية. فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب هي اعال نازلة في صقع الاداني و قائمون مقامهم في عوالمهم في الاداء بشر مثلهم يوحي اليهم و يأتي تفصيله في الباب الرابع.

ان‏شاءالله از طورهايي كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد همين‏جوري كه مثال فرمايش مي‏كنند در اين دنيا و همه جا همين‏طور است. در اين عالم يك جسمي است كه مي‏بينيدش كه صاحب طول و عرض و عمق، لطيف باشد اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد كثيف باشد مثل زمين همين‏طور طول و عرض و عمق دارد. زمين فضيلتي ندارد بر هوا كه بگويد من طول و عرض و عمق دارم تو نداري. اين دارد آن هم دارد، تمام اجسام از محدب عرش تا تخوم ارضين اين طول و عرض و عمق را دارند و ان‏شاءالله دقت كنيد اين طول و عرض و عمق را هم از هيچ جسمي نمي‏توان گرفت. اين‏ها را درست ملتفت باشيد و مشكل نيست حفظش مشكل است، تمام علم حكمت همين‏جور است، هيچ علم حكمت مشكل نيست و والله از جميع علوم آسان‏تر است و تعجب اين است كه مي‏فرمايد و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا و تمام اين مردمي كه مي‏بينيد غير از اهل حق حكمت هيچ ندارند، خدا منع مي‏كند از ايشان و اين نيست مگر به جهت اين‏كه از راهي كه خدا گفته داخل نمي‏شوند خيال مي‏كنند خودشان چيزي مي‏دانند پس مغرور مي‏شوند. پس ببينيد اين مطلب چقدر آسان است، هر جسمي به هر لطافتي خيال كنيد به حسب ظاهر خيلي فكر كني آتش لطيف‏تر، آسمان‏ها خيلي لطيف‏تر، جسم يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد. جسمي به قدر سر سوزني باشد اين سمت‏ها را نداشته باشد تعقل نمي‏شود كرد. پس سمت را هيچ كدامشان را از جسم نمي‏توان گرفت اما اين را كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد كه گم نشويد. مي‏شود جسمي را درازتر كرد، مي‏شود پهن‏تر كرد، اين‏ها را مي‏شود كرد اين پهلو را مي‏كوبي آن پهلويش زياد مي‏شود، آن پهلو را مي‏كوبي اين پهلو زياد مي‏شود. طول را مي‏كوبي عرضش زياد مي‏شود عرض را مي‏كوبي طولش زياد مي‏شود. اين‏ها اموري نيست كه سمت را از جسم بگيرد، جسم را هر قدر بكوبند و هر قدر از ثقب‏هاي زرگري بكشند اين را و ممكن است و به دست هم آورده‏اند. فرنگي‏ها يك مثقال طلا را از منتر كشيده‏اند به قدري كه يك دور زمين بگردد شده. يك مثقال جسم مي‏شود اين قدر باريك شود از مو باريك‏تر مثل لعاب عنكبوت دور زمين مي‏گردد با وجود اين نمي‏شود سمت نداشته باشد. اگر سمت نداشته باشد جسم نيست، خط موهومي است خط موهوم جسم نيست. پس سمت را از جسم نه طولش را نه عرضش را نه عمقش را نمي‏شود گرفت و اين الفاظ سه‏گانه چون معروف است عرض مي‏كنم حاقش اين‏كه طرف را نمي‏شود از جسم گرفت. و ان‏شاءالله اگر اين را بيابيد احتياجي نيست در فهم تناهي عالم جسم به آن دليل سُلَّم. بله آن هم يكي از ادله است محض تقريب ذهن است، وقتي شما درست بخواهيد بفهميد جسم اگر بزرگ است طرفش وسيع‏تر است اگر كوچك است طرفش وسعتش كم‏تر است، نمي‏شود طرف نداشته باشد، داخل محالات است. پس جسم بايد طرف داشته باشد جسم بايد متناهي باشد. پس جسم طرف دارد و طرفش را هيچ كس زورش نمي‏رسد بگيرد حتي روح القدس به شرطي ترائي نكند كه اين طرفش را ما از طرفي كم مي‏كنيم از طرفي زياد مي‏كنيم. كم نتوانسته‏اي بكني اين كم كردن ظاهري را انكار نداريم، مي‏كوبي از اين سمت با چكش يا با منتري مي‏كشي از سمتيش كم مي‏شود از سمتيش زياد.

خلاصه جسم را از جسم نمي‏شود گرفت و سمت را به جسم نمي‏توان افزود به هيچ وجه جسم خواه كوچك باشد خواه بزرگ طرفش به اندازه خودش است و همراهش است، نمي‏شود طرفي را بر آن افزود و نمي‏شود كاست. اين اطراف ظاهري مبادا گولتان بزند و اين‏ها را عمدا عرض مي‏كنم به جهتي كه خيلي چيزها است ترائي مي‏كند، يك دفعه مي‏بيني مطلب از دست رفت.

ملتفت باشيد كليات را توي هم نريزيد و اغلب اشتباهات و راه اشتباه صاحبان اشتباه از همين به دستتان مي‏آيد. هر چيزي را كه مي‏توان كم كرد مي‏توان زياد كرد اين قاعده است كه حكما و علما دارند محل بحث نيست. هر چيزي كه قابل زياده و نقصان است قابل است كه يك جزء از آن بكاهي، يك جزء ديگر هم مي‏شود برداشت، يك جزء ديگرش هم مي‏شود برداشت تا مي‏شود مجموعش را برداشت و چيزي كه مي‏شود يك جزء زياد كرد مي‏شود كم كرد. قاعده كلي است و مسلم هم هست اما به شرطي كليات توي هم نرود.

حالا ببينيد به اين قاعده يك جسمي را مي‏گيري مي‏كوبي مي‏خواهي مثل ميل خيال كن هي دراز مي‏شود از منتر مي‏كشي آن‏وقت استدلال مي‏كني كه مي‏شود گرفت. ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه كليات توي هم نرود، كليات كه توي هم رفت انسان را مي‏لغزاند پس از اين سمت‏هاي اين سيم هي سيم را مي‏توان باريك‏تر كرد، پس اين قابل نقصان است، پس مي‏شود يك جاي طول از اين بگيريم. ملتفت باشيد و اين ترائي مي‏كند و گول مي‏زند، يك چيزي را مي‏كوبي هي نازك مي‏شود، هي عمقش كم مي‏شود تا ورق طلا مي‏شود. حالا كه اين‏طور است پس قابل نقصان هست هي مي‏كوبيم و مي‏كوبيم تا اين‏كه اين قدر مي‏كوبيم كه اصلش عمقش تمام شود، سطح شود. اين‏ها ترائي مي‏كند گول مي‏زند، جسم را بكوبند محال است سطح يعني سطح علمي شود يعني به علم جسم تعليمي شخص معلم حرف مي‏زند از سطح از خط خط آن است كه از اين راه قابل قسمت باشد، از عرض قابل قسمت نباشد. سطح آن است كه از عرض و طول قابل قسمت باشد، از عمق قابل قسمت نباشد. اين اصطلاح جسم تعليمي است. فكر كنيد آيا مي‏توان جسمي را هي كوبيد تا مثل ورق طلا و نازك‏تر و نازك‏تر كرد تا برسد به جايي كه سطح باشد و طولش قسمت بشود عرضش قسمت بشود عمقش قسمت نشود قابل قسمت نباشد. همين‏طور جسمي را از منتر بكشي و هي باريك‏تر كني و هي بكشي و هي باريك‏تر و باريك‏تر كني كه يك مثقالش را عرض كرده‏ام فرنگي‏ها به دست آورده‏اند يك مثقال طلاي سفيد را به منتر كشيده‏اند دور جميع زمين را گرفته و مي‏شود آن قدر باريك شود كه دور محدب عرش را بگيرد و بگردد مع‏ذلك آيا اين طوري شده كه اين سمت عرض را نداشته باشد؟ ببينيد داخل محالات است. پس ترائيات گولتان نزند، طرف را از جسم نمي‏توان گرفت ايني كه مي‏بيني يك سمت را كم مي‏كني بعينه مثل اين‏كه دستي برداري مشتي گندم را دانه‏هاش را بر مي‏داري جوري مي‏چيني مي‏بيني شكلش دراز شد، از سمت جسم نتوانسته‏اي كم كني. اين است سمت را محال است از جسم گرفتن ديگر اين بيان را گمان نمي‏كنم كسي نفهمد خيلي لري است. پس سمت را محال است از جسم گرفتن و سمت را محال است به جسم افزودن. جسم به هر مقداري هست سمتش را همان مقدار دارد خود جسمش را نصفه مي‏كني مي‏بري به جايي آن نصفه سمت خودش را دارد، آن نصفه سمت خودش. سمت را از جسم نمي‏توان گرفت. اين است كه عرض مي‏كنم جسم را نمي‏شود فاني كرد در علم معاد هم به كارتان مي‏آيد. همين جسم مخصوص توي دنيا هيچ بار فاني نمي‏شود خدا هيچ بار فانيش نمي‏كند.

پس دقت كنيد و فكر كنيد آيا اين جسمي كه هست و سمتي را نمي‏شود بر او افزود و نمي‏شود از او كاست اما مي‏شود گرمش كرد مي‏شود سردش كرد، اما گرمي و سردي دخلي به اطراف جسم ندارد و تعجب اين است كه گرمي وقتي آمد تمام اطراف مملكت جسم را مي‏گيرد اين را هم اصرار مي‏كنم چون كلي است و به كار مي‏آيد. هر چيزي را كه امروز مي‏بيني كاريش مي‏شود كرد فكر كن، فكر كه مي‏كني مي‏بيني ديروز هم اگر كاريش مي‏كردي آن‏طور مي‏شد. پس اين را داشته باش كه چيزي كه در يك روز مي‏فهمي مامضاش را مي‏تواني بفهمي بدون قياس مايأتيش را مي‏تواني بفهمي و فهمت از روي تحقيق است از روي حكمت است مي‏فهمي. پس اين جسم صاحب طول و عرض و عمق تمام خرمن جسم طول و عرض و عمق را دارد، يك سر سوزنش هم طول و عرض و عمق دارد و طول و عرض و عمق را نمي‏شود افزود بر اين جسم و محال است اين طول و عرض و عمق را كاست از اين جسم. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اين است كه محال است يك جسمي اكتساب كند سمت‏ها را براي خودش نمي‏تواند اكتساب كند، امر محال است، نمي‏شود افزود، نمي‏شود از جسم كاست نه جسم اقتضا مي‏كند افزودن سمت را بر خود نه سمت‏ها اقتضا مي‏كنند به شرطي ترائي نكند كه مي‏شود افزود يك جوري كه جسم را گرم مي‏كني باد مي‏كند طرف‏هاش زيادتر مي‏شود. باز اين از آن حرف‏هايي است كه مي‏خواهم عرض كنم گرمي از غير عالم جسم مي‏آيد داخل عالم جسم مي‏شود، جسم را اجزاش را متفرق مي‏كند باد مي‏كند به نظر بزرگ مي‏آيد. برودت از غير عالم جسم مي‏آيد داخل عالم جسم مي‏شود اجزاي جسم را در هم مي‏كوبد كوچك مي‏شود. شما ملتفت باشيد اين دخلي به عالم جسم ندارد. پس اجزاي جسمانيه هيچ يك اكتساب از هيچ يك نمي‏كنند در جسم بودنشان. ملتفت باشيد اين است كه آن‏چه در تخوم ارضين است يا ظواهر ارض را بگيري جسمانيتش را اكتساب از عرض نكرده اگر چه مي‏شود تدبيري كرد اين زمين را زيادش كرد، بله مي‏شود. نمي‏بيني آب‏ها متحجر مي‏شود ارض درست مي‏شود كم مي‏شود پس هر چيزي را در وسط كردند و ديدي بدانيد در كل واقع مي‏شود، در زمان گذشته مي‏شود و در زمان آينده هم مي‏شود. پس مي‏شود يك جسم صلبي را مثل آهن و ساير فلزات بگدازي و اين تمامش بشود مكلس و خاكستر صرف و تمامش بشود غبار. معلوم است مي‏شود غبار شود، آن‏وقت البته سبك مي‏شود، مي‏شود سنگينش كرد اما سنگين كه شد اجزايي مي‏آرند به آن مي‏چسبانند، سبك كه شد اجزايي برمي‏دارند معلوم است از دريا يك غرفه آب برداشتي اين به قدر يك غرفه كم شده اگر چه چشم نبيند اما عقل داري عقل حكم مي‏كند سوزني از دريايي تر شود به هيچ حاسه معلوم نمي‏شود دريا كم شده لكن به طور بتّ عقل حكم مي‏كند كه اين قدر رطوبت كه سر سوزن را تر كند همين‏قدر از دريا كم شده لكن آبي را از جايي برمي‏داري به جايي مي‏بري، نه اين است سمت را مي‏تواني ببري، پس سمت احتياجي به اكتساب ندارد و هم‏چنين قابل زياده و نقصان نيست و اگر درست بدانيد چه مي‏گويم و عرض مي‏كنم اصل مطلبش هيچ مشكل نيست اگر درست فكر كنيد در نتايجش خواهيد افتاد. اين جسم از روزي كه خلق شده و روز توي اين جسم خلق شده، روز نبود وقت نداشت ابتدا نداشت تا قيامت نبود نخواهد داشت و باز تا ندارد، از روزي كه درست شده تا انتهاش يك خورده خدا نمي‏افزايد بر اين جسم و نمي‏شود بيفزايد. آخر چه بيارند روش بچسبانند؟ جسم بيارند كه جسم جسم است، حرف من سر اين است كه بر جسم چيزي نمي‏افزايد. عقل بيارند روي جسم بچسبانند كه جسم زياد نمي‏شود مثل اين‏كه رنگ بيارند روي كرباس وزنش زياد نمي‏شود همين‏جور اين عالم جسم هرگز يك سر سوزن او كم و زياد نمي‏شود، نخواهد شد ؛ پس قابل زياده و نقصان نيست و اين ترايي مي‏كند كه قابل زياده و نقصان هست. بله پيش هم مي‏تواني بياري اجزاي جسم را، جدا مي‏تواني بكني اجزاي جسم را، حرف سر اين نيست اما وقتي جدا كردي هوا جاش مي‏آيد، هوا باز جسم است.

پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس عرش افاده سمت به ساير اجسام نمي‏كند و ساير اجسام استفاده اين افاده نيستند. پس اين خودشان لامن شي به جسم بر پا هستند و خودشان خودشانند و هر ذره‏اي از ذرات موجود به نفس است. پس تمام اين كومه موجود به نفس است يعني خودش خودش است، خودش حيات نيست به دليل اين‏كه حيات مي‏آيد توش زنده مي‏شود حيات مي‏رود مي‏ميرد.

ديگر ان‏شاءالله اگر ياد گرفتيد آن‏وقت مي‏دانيد كلمات خدا همه‏اش حكمت است در نهايت دقت اما انسان ساده لوح خيال مي‏كند خدا ساده‏لوحي حرف زده كه مي‏فرمايد هل يستوي الاحياء و الاموات بديهي هم گفته اما در نهايت دقت حكمت است و حكمت آن است كه هر چه حكما در آن فكر كنند مطلب خود را بفهمند، عامي هم كه فكر كند چيزي بفهمد همه جا درست مي‏آيد و اين كار را كسي ديگر نمي‏تواند بكند مگر صانع و صانع همين‏جور تكلم مي‏كند، هل يستوي الاحياء و الاموات؟ مرده و زنده را هر بي‏فهمي تميز مي‏دهد، هر مستضعفي هر بچه‏اي تميز مي‏دهد، هر حيواني مرده جنس خودش را از مرده ساير حيوانات تميز مي‏دهد، ما بهمت البهائم لم تبهم من اربعة يكي آن‏كه مرده‏شان را از زنده‏شان تميز مي‏دهند. پس خوب دقت كنيد، پس حيات بيايد توي عالم جسم سمت را بر جسم نمي‏افزايد چرا كه جسم قابل اين نيست كه ديگر سمت بر آن افزوده شود به خلاف سمت‏هاي ظاهري آن‏ها گولتان نزند. پس عقل را بيارند روي خرمن جسم بريزند، جسم هميني كه هست هست، مي‏آيد روش مي‏نشيند و تمام جسم را هم فرا مي‏گيرد. هر غيبي نسبت به شهاده‏اي همين است حكمش و اين دامنه‏اش كشيده تا محسوساتي كه با چشم با گوش با ذايقه با شامه با لامسه تميز مي‏دهي. آب انگور وقتي شيرين است شيريني فرا گرفته تمام مملكت را و جاييش را باقي نگذارده، عرش استواي آن غيب شده و آن غيب اين‏جا ايستاده و وقتي شيريني رفت هيچ جسم را بر نمي‏دارد همراه ببرد صاحب طول و عرض و عمق سر جاش هست. شيريني رفت ترشي مي‏آيد جاش مي‏نشيند سركه مي‏شود، ترشي رفت تلخي مي‏آيد شراب مي‏شود، آن زهرمار مي‏شود. پس وقتي ترش شد هيچ جسم را نمي‏برد شيريني همراه جسم نمي‏رود جسم را مي‏گذارد و ترشي مي‏آيد جاش مي‏نشيند سركه مي‏شود تمام اين مملكت را فرا مي‏گيرد. آن‏هايي هم كه ضديت دارند بين بينشان مي‏شود تمام اين مملكت را شيريني شيره مي‏گيرد تمام اين مملكت را ترشي سركه فرا مي‏گيرد، اين شيريني و اين ترشي همه اين جسم را فرا گرفته‏اند و فرو گرفته‏اند و تصرف كرده‏اند در اين جسم صاحب طول و عرض و عمق و هيچ اين سمت‏ها را نتوانسته‏اند از آب انگور بگيرند پس به همين نسق خواهيد يافت هيچ جزيي از اين كومه براي اين‏كه طول و عرض و عمق را زياد كنند نيامده‏اند اين جسم خودش مخلوق به نفس است، يعني خودش خودش است و نمي‏شود بر آن افزود. عقل را بيفزايي جسم زياد نمي‏شود، حيات را بيفزايي جسم زياد نمي‏شود، رنگ را بيفزايي جسم زياد نمي‏شود، قيمتش زياد مي‏شود مطلبي ديگر است تو طالب رنگي هر قيمتي بدهند مي‏گيري، تو طالب طعمش هستي و شيريني مي‏خواهي قيمتش زياد مي‏شود اين شيريني هر جا نشسته آن را بايد طلب كرد پس قيمتش زياد مي‏شود و كم مي‏شود.

پس ملتفت باشيد عرش افاده جسمانيت به اجسام نمي‏كند اگر چه افاده قيمت مي‏كند افاده كم‏قيمتي مي‏كند لكن جسمانيت را نمي‏افزايد. پس كومه جسم موجود به نفس است يعني خودش خودش است هيچ عقلي نمي‏خواهد نفسي نمي‏خواهد كه جسمانيتش زياد شود و اين جسم اجزايش هم همه موجود به نفس است، سر سوزني بر آن نمي‏افزايد خودش خودش است و فاني نمي‏شود كرد و محال است فاني شود. باز ترائي نكند كه اين سر سوزن ما آب بود ما فانيش كرديم بخار شد. بله، آب را فاني كرديم آن صاحب طول و عرض و عمق توي قطره آب بود حالا صورت بخار گرفته باز صاحب طول و عرض و عمق است. دنيا را براي فاني شدن ساخته‏اند لكن آن سر سوزن را نمي‏توان فاني كرد مثل اين‏كه تمام اين كومه را نمي‏توان فاني كرد. دقت كنيد و تعمد كنيد بر ردش و هي زور بزنيد كه رد كنيد و مي‏خواهم عرض كنم كه اگر جن و انس جمع شوند حيله‏هاشان را روي هم بريزند تمام ترائياتشان را روي هم بريزند نمي‏توانند رد كنند. پس ملتفت باشيد پس عرش با وجودي كه طول و عرض و عمق دارد و تمام آن‏چه در جوف آن است طول و عرض و عمق دارند و هيچ كدام طول و عرض و عمق را از جاي ديگر نياورده‏اند، طول و عرض و عمق از جاي ديگر نبايد بيايد فعليت خودش است و صادر از خودش است و محال است اين عرض از جوهر كنده شود و به جاي ديگر بچسبد. يك جور اعراضند اعراض ذاتيه است و ذاتي لا يتخلف، پس اين‏ها هيچ يك افاضه به غير نمي‏شود و از جايي كنده نمي‏شود و به جايي نمي‏چسبد لكن هر چه را ندارند بايد ياد بگيرند اگر مي‏خواهند. پس گرم نيستند حرارتي بايد بيايد گرمشان كند برودتي آمد سردشان مي‏كند يبوستي آمد خشكشان مي‏كند رطوبتي بيايد ترشان كند، بالاشان بردي بالا بروند پايينشان (بياري ظ) پايين بيايند، سنگينشان مي‏شود كرد، سبكشان مي‏شود كرد. اين‏ها هيچ كدام ممابه الجسم جسم نيست اين است كه وقتي فكر مي‏كنيد ان‏شاءالله خواهيد يافت آن‏چه در عناصر يافت مي‏شود تمامش از افلاك بگوييد نازل مي‏شود همين‏جور انزلنا الحجر همين‏جور انزلنا الحديد. پس بگوييد كوه‏ها هم از آسمان آمده خاك‏ها هم از آسمان آمده اما از آسمان آمده مثل دانه باران كه مي‏آيد آمده باشد؟ نه اين‏جور نيست، اين‏ها اين فضا را هميشه داشته‏اند. خلاصه  محال است حتي فرنگي‏ها هم كه تصريح مي‏كنند كه خلأ محال نيست مي‏گويند ما مي‏گوييم محال نيست اما مرادمان از اين اين است كه مي‏شود هوايي از توي شيشه‏اي خيلي مكيد كه نازل شود آن هوا و مي‏شود سر كوزه را در آب گذارد هواهاي كوزه را بيرون كرد، اين‏جور ما گفته‏ايم و اين را شما هم انكار نداريد، واقعا هم انكار نداريم. پس وقتي درست دقت كنيد مي‏يابيد ان‏شاءالله كه تمام اين عناصر از افلاك آمده‏اند اما از آن‏جا آمده پايين همان طوري كه آفتاب از پيش قرص آمده پايين؟ نه، به آن طور كه قرص آفتاب از آن‏جا كنده شده باشد و پايين آمده باشد، خير. همين نور از آسمان آمده و چيزي از آن‏جا كنده نشده. پس مي‏بيني آفتاب گرم است گرمي از آسمان آمده اما بسا آن بالاش سرد باشد اين‏جا گرم، پس مي‏گوييم گرمي از آن‏جا آمده به جهتي كه وقتي آفتاب نبود گرم نبود پس گرمي نيامده بود اين‏جا حالا كه آمده آن‏جا سرد است اين‏جا گرم است و گرمي بسا از اين‏جا برود بالا بسا آهني را در كوره بگذاري داغ شود به حدي كه اطاق را گرم كند آفتاب تابيده كوه‏ها و زمين‏ها را داغ كرده، بالاها را سرد كرده پس گرمي از آن‏جا آمده مي‏شود گفت نيامده مي‏شود گفت هر دو درست است اما جسم خورشيد كنده نشده از آسمان بيايد اين‏جا و از همين راه‏ها وقتي دقت مي‏كنيد خواهيد يافت كه جميع مياه از آسمان آمده است همه آتش‏ها هم از آسمان آمده همه اين خاك‏ها از آسمان آمده اما طور آمدنش اين‏كه آن رطوبت و برودتي كه آب دارد از آسمان بايد بيايد به جسمي تعلق بگيرد گرمي و خشكي از پيش مريخ بايد بيايد پايين حالا مي‏آيد به هر جسمي كه تعلق گرفت آن‏جا آتش درست مي‏شود، سردي و خشكي از پيش زحل بايد بيايد سردي و خشكي از زحل آمده به سرب تعلق گرفته سرب سرد مي‏شود و هكذا.

پس ملتفت باشيد و بدانيد تمام اين عناصر از آسمان آمده‏اند چرا كه اين‏ها به خودي خود به جسمانيت خودشان اين كارها را نمي‏توانند بكنند، به همان جورهايي كه عرض مي‏كنم و اصرار مي‏كنم كه شما اگر آهني را ببيني گرم شد به همين استدلال مي‏كنيد هوا گرم شده كه اين را گرم كرده، ببيني آب يخ كرد استدلال مي‏كنيد كه هوا سرد شده كه اين را سرد كرده، بر فرضي كه خودت هم سرمات نشود مي‏بيني آب يخ كرده است پس هوا سرد بوده. ديگر تو از كجا مي‏داني هوا سرد بوده، جميع عقلا همين‏جورها استدلال مي‏كنند و پي مي‏برند. پس خود عنصر از فلك ناشي شده و خود عنصر را ساخته‏اند حرارت و يبوست را از آسمان آورده‏اند به تكه جسمي پوشانيده‏اند، آتش ساخته‏اند. حرارت و رطوبت را آورده‏اند به تكه جسمي داده‏اند هوا ساخته‏اند، رطوبت و برودت را آورده‏اند به تكه جسمي داده‏اند آب ساخته‏اند، برودت و يبوست را آورده‏اند به تكه جسمي داده‏اند خاك ساخته‏اند. اگر چه جسمانيتشان پيش‏تربوده و ساخته نشده. پس حالا ديگر آيا اكوان به جسم باقيند، خير به خودشان باقيند و همه خودشان خودشانند اگر كونشان را اين مي‏گيري. لكن اگر كونشان يعني كون الماء ماءً، كون النار نارا، كون التراب ترابا او ساخته اين اكوان را. كون الزيد زيدا اين را خدا ساخته معلوم است خدا خلق كرده. الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و اين اكوان عنصر كونشان هم از آسمان است از آسمان نازل شده آمده چنان كه تركيبشان هم كه از اين‏ها تركيب مي‏كنند سكنجبين مي‏سازند از آن‏جا آمده، تركيبشان نكنند خودشان داخل يك‏ديگر نمي‏توانند بشوند. ديگر اكوان در كلمات حكما كه مي‏شنويد پي ببريد به مرادشان. پس اكوان اين‏ها به جسم باقي نيستند بله جسمانيتشان به جسم باقي است راست است و او قابل زياده و نقصان نيست لكن اگر كونشان را شرع كوني مي‏گيري و اين صور حرارت و برودت و رطوبت و يبوست را ملاحظه مي‏كني هم نور از آسمان آمده هم ظلمت از آسمان آمده، اگر چه ظلمت به واسطه زمين است زمينش هم از آسمان آمده. پس تمام عناصر اوصاف وصفيه‏شان يعني آن‏چه مي‏شود گذاشت و مي‏شود برداشت از آسمان آمده. مي‏شود آهن گرم شود و مي‏شود گرمي را از آهن برداشت. يك دفعه مي‏بيني سرد شد و مي‏شود آهن را سردش كرد و مي‏شود برداشت سردي را از او، اين از آسمان آمده. پس اوصاف وصفيه اين صاحب طول و عرض و عمق كه تو مي‏بيني جسم با طول و عرض و عمق را كه قابل زياده و نقصان نيست گرم شد سرد شد خشك شد تر شد تركيب شد اجزاء زيادتر شد معجوني كموني زياد شد زيادتر شد از صد هزار جزء تركيب شد جميع اوصاف وصفيه از السماء بايد بيايد پايين پس و في السماء رزقكم و ما توعدون. ديگر داشته باشيد اين را كه اگر السماء خودش گرمي نداشته باشد افاده گرمي كند داخل محالات است. پس شمس خودش بايد گرم باشد. يك‏پاره كه خيلي اهل ظاهرند خيال مي‏كنند كومه آتشي بايد آن‏جا باشد گرمي از آن‏جا بيايد اگر چه اين‏جور نيست لكن يك جور گرمي دارد كه وقتي دودي اين‏جا درست شد به اين‏طور حرارتي از غيب آمد به اين دود تعلق گرفت اين‏جا حرارت احداث مي‏شود. از اين ضم و استنتاج و علم ضم و استنتاج علم غريب عجيبي است. وقتي آتش تعلق گرفت به ذغال سياه، ابتدا سرخش مي‏كند، حرارت غلبه كرد سرخيش مي‏رود يعني قدري زرد مي‏شود، زردي كه آمد سرخي مي‏رود. سياهي دود به واسطه غلبه حرارت اول سرخ مي‏شود سياهي كه قدري كم شد زردي هم مي‏آيد، باز حرارت كه غلبه كرد زرديش هم مي‏رود سفيد مي‏شود. در كوره‏هايي كه خيلي مي‏دمند سفيد مي‏نمايد، پس جميع حر و برد و حركت و سكون جميع اين چيزها جميعش في السماء است و مبداش آن‏جا است و از آن‏جا آمده و اكوان اين‏ها هم از آن‏جا است. پس آتش را از آن‏جا بايد بيارند، بله اين آتش عنصري در فلك نيست اما آتشي است كه وقتي آوردنش اين‏جا اين‏جور مي‏شود آن آتش توي فلفل هم هست، وقتي انسان فلفل خورد بدنش داغ مي‏شود هر جا بنشيند آن‏جا را گرم مي‏كند. دست روي فلفل مي‏گذاري سرد است لكن وقتي خوردي طبيعت تصرف در آن كرد مي‏آيد در دست آن‏وقت دست گرم مي‏شود. پس آتشش اين‏جا كه مي‏آيد آتش عنصري مي‏شود. آتش خود فلفل آتش سماوي است اين است ديگر چون اين آتش فلكي را داشته باشيد و راه اشتباه فرنگي‏ها را به دست آورده باشيد و مردم نمي‏دانند راه اشتباه آن‏ها كجا است. بسا خيلي از مردم خيال كنند كه اشتباه هم نكرده‏اند خيال كرده‏اند كه فلفل گرم نيست به جهت اين‏كه ما دست گذارديم به فلفل ديديم گرم نبود. راه اشتباهشان از اين است كه حرارت طبيعي را و حرارت فلكي را اصلش تميز نداده‏اند. بله، آب سرد است آتش گرم است، ديگر فلفل گرم است ما سرمان نمي‏شود. راست است دست كه مي‏گذاريم گرم نيست اما وقتي مي‏خوريم بدن گرم مي‏شود. فرنگي‏ها مي‏گويند بله ما گنه‏گنه را ديده‏ايم به ميزاني مي‏خوري گرم مي‏شود همين گنه‏گنه را به ميزاني ديگر مي‏خوري سرد مي‏شود. اگر گرم بود به هر ميزاني بخوري بايد بدن را گرم كند، اگر سرد بود به هر ميزاني بخوري بايد سرد كند. راه اشتباهشان اين است كه عرض كردم آن‏هايي كه مي‏گويند زنجبيل گرم است نمي‏گويند كه ملمسش گرم است يعني وقتي مي‏خورد انسان يا حيوان بدنش گرم مي‏شود به طوري كه آتش گرم مي‏كند اين شخص هم جايي كه مي‏رود گرم مي‏كند. پس آسمان‏ها هم عناصر دارند عناصر فلكي دارند گرم و سرد دارند، بروج گرم دارند سرد دارند برج گرم هست برج سرد هست. برج حمل گرم و خشك است برج آتشي است، ثور سرد و خشك است مثل خاك و آن‏جا خاكش با آتشش متصلند، ترتيب عناصرش غير از ترتيب عناصر زميني است. برج جوزاش هوايي است گرم و تر است، بعد سرطان برج آبي است سرد و تر است. ترتيبش آبش پايين است هواش روش است روي آن‏جا خاك آن‏جا است روي آن‏جا آتش آن‏جا است. ملتفت باشيد پس آن‏جا بسا خاكش سبك‏تر از آبش باشد اين‏جا در عالم عناصر خاك از آب سنگين‏تر است اين است كه آب مي‏آيد روي خاك، هوا از آب سبك‏تر است مي‏آيد روي آب، آتش از همه سبك‏تر است مي‏رود بالاي همه مي‏ايستد. آن‏جا اين‏جور نيست، آن‏جا اول آتش است بالا است، زير پاش خاك است خاكش از آبش سبك‏تر است، زير پايش آب است، پشت سرش هوا است. اين‏ها را محض نمونه عرض مي‏كنم تا ملتفت باشيد. اين درجه كه گذشت يك مثلثش اين است كه ديگر بعد از سرطان اسد و سنبله و ميزان است آن‏وقت آتشي كه در اسد است با آتشي كه در حمل هست دو جور آتش است. اين آتش زير آبي ايستاده كه در سرطان است، هواش زير تر است. به همين‏طور و آن درجه آخرش جدي و دلو و حوتش آن زيرها ايستاده، كلياتش همين‏جورها تنزل مي‏كند و ديگر اين‏ها محض اشاره‏اي بود عرض كردم.

ملتفت باشيد تمام اين‏ها از آن‏جا آمده‏اند، پس حرارت آن‏جا اين‏جا كه سر بيرون مي‏آرد اين‏جا آتش مي‏شود، برودت قمر اين‏جا كه سر بيرون مي‏آرد اين‏جا آب مي‏شود. هر وقت قمر پر نور است اين‏جا آب‏ها زياد مي‏شود، اول ماه و آخر ماه آب‏ها كم مي‏شود، نوعا مغزهاي قلم اول و آخر ماه كم مي‏شود وسط‏هاي ماه انسان چاق‏تر مي‏شود حيوانات چاق‏تر مي‏شوند آب‏هاي دريا نزديك‏تر مي‏شود، قلم‏ها پر مي‏شود. در اول و آخر ماه‏ها اين‏ها نوعش كم‏تر است ديگر اگر چه هر ماهي تفاوت داشته باشد هر فصلي تفاوت داشته باشد.

باري پس ملتفت باشيد نوعا تمام عناصر ساخته شده‏اند از آن‏جا و اين است كه ماسِك خود نيستند اين است آب جاري را بيع و شري نمي‏شود كرد، مجري المياه را مي‏فروشند. پس اين عناصر مستقر نيستند، اين است كه تركيبات از اين عناصر هم نمي‏شود مستقر باشد. چيزي كه اصلش از اين عناصر تركيب مي‏شود و اين عناصر مستقر نيستند مركبش هم مستقر نيست اين است كه فاني مي‏شود. پس اين‏ها و لو حيات هم به ايشان تعلق بگيرد حيات عنصري به ايشان تعلق گرفته و نباتي هست از نباتات. بله يك جور نباتي هست كه حيات به آن‏ها تعلق مي‏گيرد تا به سر حد نباتيت نرسد و صعود نكند به لطافت فلك قمر نرسد حيات به آن تعلق نمي‏گيرد زنده نخواهد شد. پس جميع اين‏هايي كه زنده هستند فلكيت پيدا كرده‏اند، جسمشان شده مثل جسم فلك نباتيت پيدا كرده، ترقي كرده‏اند از مقام بخاريت و دخانيت پيدا كرده‏اند اين است كه ثم استوي الي السماء و هي دخان و تا دخان نشود حيات به آن تعلق نمي‏گيرد. پس نبات مقامش مقام بخار است و همين بخار و روح بخاري جاذب و دافع و ماسك و هاضم است. تا به حد سماويت و دخانيت نرسد حيات به آن تعلق نمي‏گيرد، وقتي به حد سماويت و دخانيت رسيد آن‏وقت حيات به آن تعلق مي‏گيرد. تا به آن سر حد نرسيده حيات دارد اما حياتش مستقر نيست، جسمش مستقر نيست، اين خيالش هم مستقر نيست از اين جهت است اين حيوانات ظاهري كه مي‏ميرند تعينشان هم باطل مي‏شود و اين مطلب مخصوص شما باشد خيلي از حكما، حكماي خيلي بزرگ از آن گبرها به تناسخ قايل شده‏اند كه بله همه اين‏ها انسان است به صورت پشه در مي‏آيد، پشه را بكشي باز خواست مي‏كند. شما ملتفت باشيد پشه را تا كشتي روحش هم تمام شد ديگر بازخواست هم ندارد، گوسفند را تا كشتي حياتش هم مي‏رود ديگر گوسفند را نبايد كشت، ملتفت باشيد اين گوسفند را خدا ساخته براي كشتن، خدا گفته الاغ را زياد بارش مكن به خودت ضرر مي‏رسد ديگر بازخواست ندارد كه چرا بارش كردي. همين كه به خودت ضرر مي‏رسد بارت زمين مي‏ماند. مي‏گويند زياد بارش مكن كه بماند و بارت را ببرد. اسراف در كار خودت نبايد بكني تعدي مكن. پس خيلي هي مكن، در موضع حاجت آن جايي كه بايد بدواني، به قدري كه بايد بدواني بدوان، پس لاعن‏شعور مدوان. حضرت امير مي‏فرمايند وقتي مردند حيوانات عادت عود ممازجة لا عود مجاورة، هم‏چنين گياه‏ها اگر چه فلكيت زميني پيدا كرده‏اند اما مثل جسم فلك شده باشد حيات ندارد او اصل است و اين چاپ اين به قدر از آن‏جا تا اين‏جا، به قدر زمين تا آسمان تفاوت دارد.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

بعد از درس فرمودند اين‏ها تمامش فضايل آل محمد است صلوات الله عليهم دارم مي‏گويم به جهت آن‏كه ايشان اگر نبودند والله هيچ چيز نبود، همان خدا خدا بود ايشان هم پيش خدا بودند هيچ دست نزده بودند به اين مملكت، هيچ نبود همه را ايشان درست كرده‏اند مع ذلك خدا هم نيستند.

 

41بسم الله الرحمن الرحيم

درس چهاردهم – چهارشنبه 3 صفر المظفر سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :

فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك. نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شي‏ء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب فهو يصح و يمرض و يعلي و يسفل و يعطي و يمنع و يعمر و يخرب و يؤلف و يفرق و يعز و يذل و يفعل و يفعل و هكذا جميع التغيرات الوصفية تجري في الاداني بواسطة العالي.

از طورهايي كه عرض شد ان‏شاءالله خوب بايد ملتفت شده باشيد كه در عالم جسم، و ما تري في خلق الرحمن من تفاوت، همه در جسمانيت در عالم جسم مثل همند و هيچ تفاضلي در جسميت و هيچ نقصاني در جسميت هيچ كدام ندارند به هيچ وجه من الوجوه و آن‏چه از تفاضل‏هايي كه حالا مي‏بينيد هست اين‏ها همه از غيب آمده. ملتفت باشيد از غيب آمده، از غيب هم كه آمده معني دارد عجالتا جسمي كه به حيات در گرفته حي است وقتي كه غيب پا گذاشت به عالم شهاده كارش آسان آسان ساخته مي‏شود. دقت كنيد پس همين كه روحي نيست در جسمي و بخواهي اين‏جا روحي را بياري از غيب به شهود، اين كار كأنه از خلق بر نمي‏آيد، تدبيرات دارد. اما بعد از آمدن او به شهود ديگر حالا يك نطفه را در آن رحم مي‏ريزي جلدي از آن مادرش تعلق مي‏گيرد حيات به اين و زنده مي‏شود. حضرت آدم را نمي‏شود تعبير آورد كه چقدر طول كشيد تا آدم ساخته شد، هي آسمان‏ها گرديد به دور زمين و روز اولي كه آسمان را ساختند براي همين بود كه آدم را بسازند اين همه گشت و دور زد تا هشت هزار سال پيش از اين‏كه شد آن‏وقت يك آدم و حوايي درست شد. اما حالا ديگر نبايد آن قدرها بگردد، حالا ديگر به قدر ربع ساعت بچه درست مي‏شود به جهتي كه خمير مايه درست شده. طول كشيدن اوقات در خمير مايه ساختن است، خمير مايه كه ساخته شد يك خورده مايه به يك قزغان[3] شير مي‏زني همه را پنير مي‏كند، طول كشيدن اوقات لازم ندارد.

پس عجالتا ملتفت باشيد ان‏شاءالله بايد يك چيزي از غيب بيايد تا جزئي از اين اجسام از غيب چيزي نيايد باقي خشت‏ها را نمي‏اندازد. روحي بايد بيايد تا بدنش را بجنباند، بدن كه جنبيد ديگر باقي چيزها را مي‏جنباند. همين كه روح در بدن والدين هست حالا ديگر بچه زود درست مي‏شود، همين كه روحي آمد در جزئي از اجزاي جسمانيه نشست ديگر مقارنش را تا بخواهد مي‏تواند حركت بدهد بعينه مثل اين‏كه، به شرطي چرت نزنيد و اين‏ها چيزهايي است كه در هيچ كتابي پيدا نمي‏شود به طور رمز هم بخواهيد پيدا كنيد نمي‏شود پيداش كرد. اين‏ها در زواياي احاديث گذارده شده و دمعيات اهل حق است به مطالعه و طور ظاهر به حسب عادت پيدا كردن خدا مي‏داند من نمي‏دانم كسي بتواند پيداش كند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس همين‏جوري كه به طور ظاهر مي‏بينيد نار را و نار دو نار است: يك نار جوهري است و يك نار عنصري و آن نار جوهري خيلي شبيه است به اين نار عنصري و اين هم خيلي شبيه است به محض تحريك جسمي به اندازه‏اي كه جسمي را حركت بدهند و لو حركت كمي، آن نار مي‏آيد در دنياي عرضي، ملتفت باشيد و نار هم جسماني است همان نار جوهري هم جسماني است مثل اين‏كه همين ذغال سرخ شده جسماني است اما آن جسمش جسمي است كه ديده نمي‏شود، جسمي است كه اگر تعلق گرفت به اين، اين گرم مي‏شود. گرميش هم اين‏جور گرمي كه اين‏ها دارند او ندارد، رنگش سرخيش هم از اين ذغال است. آتش جوهري رنگ ندارد و چون ديده نمي‏شود مگوييد نيست، اين قاعده خيلي از زنادقه است كه من چه مي‏دانم هست، آتش در تمام اين هوا هست به محض جنبش گرم مي‏شود، زمين هست محض جنبش آسمان گرم مي‏شود. يك جسمي را مي‏بيني به محض تحريك گرم مي‏شود، چرخ آسياب را مي‏بيني كه به واسطه حركت داغ مي‏شود كه اگر كاه بريزي آتش مي‏گيرد. بچه‏ها بازي مي‏كنند دو تا تخته را با هم حركت مي‏دهند آتش مي‏گيرد، خرّاط‏ها چوب دم چرخ مي‏دهند دود مي‏كند و آتش مي‏گيرد، اين كار را همه خراط‏ها مي‏كنند. ملتفت باشيد ان‏شاءالله اگر آتش نبود چوب را حركت بدهي يا ساكن باشد آتش بيرون نمي‏آيد، لكن مي‏بينيد كه به تحريك شديدي بيرون مي‏آيد، پس به تحريك كم هم كم بيرون مي‏آيد بسا آن قدر هم كم باشد كه به لامسه تو در نيايد اما عقلت را تابع لمس مكن در همين لامسه يك كسي لامسه‏اش بيش‏تر است، زودتر مي‏فهمد يكي ديرتر مي‏فهمد. پس همان وقتي كه موم را به دست مي‏گيري يك خورده نرم مي‏شود از حالت اوليش يك خورده آتش توش آمده، آتش بيش‏تر مي‏آيد موم نرم‏تر مي‏شود، بيش‏تر آمده باشد نرم‏تر مي‏شود تا مذاب مي‏شود معلوم است آتش بيش‏تر آمده تا اين‏كه بخار كند معلوم است زيادتر آمده تا دود مي‏شود معلوم است آتش بيش‏تر آمده همين دود است مي‏بيني مشتعل شده به سرحدي است كه به آن سر حد كه رسيد در مي‏گيرد و تا به آن سر حد نرسد در نمي‏گيرد. ديگر اين ميزاني باشد نمونه‏اي باشد سر كلاف يادتان نرود، هر چه مي‏بيني در اين دنيا بيش‏تر مي‏آيد يعني در اين دنياي عرضي نزديك‏تر بوده به اين دنيا روغن بادام جسم است بادام هم جسم است اما روغن بسا اگر زياد صاف و شفاف و لطيف بشود به چشم نيايد دست را هم چرب نكند. بله حالا كه چشم نمي‏بيند دست بمال چرب مي‏كند بر فرضي چرب نشد مگو روغن نداشت، اين را بكوب و بمال آن‏وقت چرب مي‏كند. اگر هر جسمي را مي‏ماليدي روغن مي‏داد احتياج نبود بادام را بگيرند بشكنند روغنش را بگيرند، خاك را هم مي‏شد بگيري و روغن از او بيرون بياوري اگر چه خاك هم روغن دارد لكن مخض آن جور ديگر است. پس روغني كه از اندرون بادام بيرون مي‏آيد شي موجود بالفعل است به همان مقداري كه هست لكن حالا پيدا نيست صداي روغن هم نيست دست را هم چرب نمي‏كند، ديگر حالا پس روغن نيست؟ اين پستاي زنادقه است و كساني كه فكر نمي‏كنند تند تند مي‏گذرند، اين تند تند گذشتن‏ها است خيال مي‏كنند خيلي زرنگ بوده‏اند و به اين هيچ گيرش نمي‏آيد.

پس بدانيد كه اجسام لطيفه كه همان اجسام لطيفه است مخضش مي‏كنند مثل اين‏كه همين‏جورهايي كه شير را تجربه كرده‏اي و آسان تصديق مي‏كني همين‏جور كه شير اگر چربي نداشته باشد هر چه مي‏زني نهايت كف مي‏كند يك ساعت كه گذشت مي‏نشيند، روغن ندارد و هر شيري كه چربي دارد مي‏زني آن روغن دارد و شبان‏ها و پيرزال‏ها مي‏دانند چه‏جور شيري روغن دارد اما پيدا نيست. وقتي مي‏زني اين را روغن جمع مي‏شود روغن كه جمع شد آن‏وقت صاحب اثر مي‏شود آن‏وقت متعين مي‏شود اولش مبهم است قند را مي‏اندازي در آب، آب مي‏شود ديگر به چشم نمي‏آيد آدم عاقل جلدي بيايد بگويد اگر قند در آب بود من مي‏ديدم، اين‏كه نمي‏بيند چشم تو است حالا كه چشمت نمي‏بيند به مشعري ديگر بفهم. پس قند در آب هست پيدا هم نيست و سعي كنيد اين‏ها را ياد بگيريد كه همه اين‏ها كليات حكمت است و سر كلاف است كه دستتان مي‏دهم مي‏شود جسم اصلي در اين بدن باشد و پيدا نباشد، مي‏شود وقتي بكشيش بيرون، پيدا شود. حالا اجزاش ريز ريز است هر چه مي‏شكني و ريز ريزش مي‏كني پيدا نيست لكن اين را بمال تا اجزاش مخض شود روغن‏هاش سيال است بيرون بيايد جامدها بماند حالا كه تو هم ريخته بسا لطيفش پيدا نيست. همين‏طور عرض مي‏كنم توي اين جسم بدانيد اين ريز ريزهاي حرارت ريخته شده و در تمام اجسام ريخته‏اند و همه اين اجسام آتش دارد و آن است آتش جوهري، از اين جهت به اندك تدبيري سرش بيرون مي‏آيد. حالا يك‏پاره جسم‏ها هست مثل چوب، دو تا چوب را خراط‏ها به دم چرخ مي‏دهند آتش از آن بيرون مي‏آيد يك‏پاره جسم‏ها هست زودتر آتش از آن بيرون مي‏آيد، چوب‏هاي كلفت‏تر يك ساعت بسا طول بكشد تا آتش از آن بيرون آيد. پس آتش توي آب هم ريخته و سيلان اين آب از آتش است، نمي‏بيني برودت كه بر آن مستولي شد يخ مي‏كند و اين‏ها را مي‏بيني مي‏فهمي. پس آتش در ريز ريزهاي چيزهاي اين دنيا ريخته شده از خاكش بيرون مي‏آيد. آيا نمي‏بيني از سنگ و چخماق آتش بيرون مي‏آيد؟ هم‏چنين در آبش هست به علاجي كه تحريكش كني بيرون مي‏آيد. همين جريان آب گرمش مي‏كند و اگر آب جاري خيلي سريع شد بسا داغ هم بشود. هم‏چنين اين هوا آتش توش ريخته و مي‏توان به علاجي بيرون آورد و هم‏چنين در جميع آسمان‏ها ريخته و به علاجي بايد بيرونش آورد. پس در تمام اجسام آتش ريخته شده و اين است نار جوهري كه در آسمان‏ها هست در زمين‏ها هست. قند را در تاريكي به هم بسايي آتش مي‏دهد ديگر آن قدر آتشش زور ندارد كه قو به آن در بگيرد همين سنگ و چخماق‏هاي معروف هم بسيار مي‏شود كه آتش از آن بيرون مي‏آيد و قو در نمي‏گيرد. پس به همين‏جور فكر كنيد نه همين آتش همين‏جور ريخته و ملتفت باشيد كه اين علمي است و كأنه تازه است به دستتان مي‏دهم اگر چه آتش را گفتم همه جا ريخته، همين‏طور آب جوهري هم همه جا ريخته شده و به علاجي از مغز اين هوا آب بيرون مي‏آيد، از مغز خاك بيرون مي‏آيد. توي آتش‏هاي اين دنيايي آب هست به علاجي آب را مي‏توان بيرون آورد، در آسمان‏هاش همين‏طور آب جوهري هست و آن آب جوهري دخلي به اين آب ندارد مثل اين‏كه آتش جوهري دخلي به اين آتش ندارد. همين‏جور عرض مي‏كنم خاك جوهري توي همه اين اجسام ريخته شده و به علاجي از هوا مي‏توان بيرونش آورد. حالا از اين‏جا بيرون آمده اسمش خاك شده و هكذا همين‏جور فكر اگر بكني خواهي يافت كه جميع آتش و آب و خاك و همه آن جوهرياتشان توي همه اين عرضيات يافت مي‏شود و به علاجي مي‏توان بيرون آورد. به همين‏جور افلاك در اين عناصر ريخته شده باز افلاك جوهري را عرض مي‏كنم نه اين است كه اين در اين‏جا ريخته نشده مثل اين‏كه اين آب در پشت كاسه ريخته نشده آب جوهري در همه اجسام هست. هم‏چنين در جميع آسمان‏ها هست عناصر اصليه اما نه اين عناصر جاشان اين‏جا است افلاك جاشان آن‏جا است مثل اين‏كه آتش جاش بالاي اين سه عنصر ديگر است. بر همين نسق ديگر راه را گم نكنيد، در تمام اين زمين و آسمان از اين ظواهر كه بخواهيد چشم بپوشيد در تمام اين‏ها نباتيت ريخته شده اما نباتيت مخلوط و ممزوج با جمادات است مثل مسكه در دوغ لكن مسكه‏اش پيدا نيست اين را بايد مخض كرد آن را ريز ريزهاش را به هم چسباند تا تقويت بگيرد اعراض را دور كند تا ريشه‏اش را ببرد و اين سرش اين است كه چنان كه در مغناطيس جذب هست در جميع چيزها جذب هست دفع هست اما جذب ضعيف است در مغناطيس بيش‏تر است در درخت بيش‏تر است هم‏چنين مثل جذب و دفع و امساك در همه هست امساك معنيش اين نيست كه چيزي كه خشك شد خشكي نگاه مي‏دارد، من خشكي طبيعي را عرض مي‏كنم. پس جاذبه دافعه ماسكه هاضمه در جميع زمين و اجزاي زمين ريخته شده به علاجي بيرون مي‏توان آورد آن‏ها را ديگر مي‏گويم از غيب مي‏آيد اين را ملتفت باشيد كه سر كلاف است و سر كلاف بزرگي است، كسي بخواهد آن را به دست بگيرد و از آن بخواهد استنتاج كند خيلي نتيجه به دست مي‏شود آورد. محدب عرش آن طرفش نه رنگي هست نه شكلي هست نه حركتي هست نه سكوني هست نه روحي هست نه خيالي هر چه مثل پوست پياز بالاي هم خيال كني پوستي بالاي پوستي هر چه آن بالا باشد جسم است پس آن طرف عرش نه روحي هست نه خيالي هست نه نفسي هست نه عقلي. اين‏جورها كه خيال كني چيزي از پرده غيب از آن دورها آمد اين‏جا نشست روي اين‏ها، هم‏چو نيست. پس دقت كنيد آن طرف عرش لا خلأ و لا ملأ و لا خلق و لو اين‏كه در اخبار رجوع كه مي‏كني تعبير مي‏آرند به حجابات. آن‏ها چيزهايي است كه در غيبش نشسته و همين‏جور تعبيرات در احاديث هست و تعبيراتي است حكمي كاري به فقها و متبادرات مردم ندارم. اين مردم تا گفتي ترازو، همان ترازوي پيزري به نظرشان مي‏آيد، بابا ترازوي مسي هم هست در دنيا، بابا هر جايي يك جور ترازويي است، بابا ترازوي در اين شهر متبادر به ذهن پيزر است ترازوي يك جاي ديگر از آهن است، يك جايي قپّان ترازو است، يك جايي سطّاره ترازو است، سرّ آن مايوزن به الشي‏ء است اختصاص به اين دو كفه ندارد. پس دقت كنيد حرف‏هاي حكمي را به حكمت ياد بگيريد نه به فقاهت، فقاهت پرتتان مي‏كند چنان كه حكمت در فقاهت فقه را ضايع ميكند فقه را در حكمت به كار ببري حكمت ضايع مي‏شود. بله تبادر دليل حقيقت است ضايع مي‏شود حكمت. پس مافوق عرش سرادقات و حجب هست از همين عقل و روح و نفس تعبير آورده‏اند ماوراي جسم چه چيز است؟ حيات است و هكذا در آن خيال هست، خيال را در ترازو نمي‏شود گذارد و هست اما كجا؟ در وراي جسم نشسته يعني مزاحمت با جسم ندارد كه روي كله جسم بنشيند يا پهلوش بنشيند. پس در وراي عرش سرادقات هست خيمه‏ها هست حجابات هست، پيغمبر از آن حجابات گذشت، بدانيد تعبير ديگرش اين است كه در وراي جسم حيات هست، در وراي حيات خيال هست، وراي خيال نفس هست، به همين‏طور روح هست، عقل هست، فواد هست هيچ كدام از اين‏ها هم‏جنس اين اجسام نيستند همه در وراء اين جسمند لكن ورايش را در بالاي محدب عرش خيال كني روح را بادي خيال كني پشت عالم جسم، باد هم صاحب طول و عرض و عمق است. آن طرف جسم هر چه بنشيند جسم مي‏نشيند لكن تمام ريز ريزهاي حيات توي تمام ريز ريزهاي جسم ريخته شده و كأنه تمام عالم وجود از اين‏جا است تا محدب عرش و آن طرف عرش ديگر نه خلأيي است نه ملأيي است. تمام ريز ريزهاي انسانيت ريخته شده در اين عالم.

به همين نسق ان‏شاءالله فكر كنيد و از آن جور آدم‏ها نباشيد كه ما نمي‏بينيم پس نيست، پس نيست كدام است؟ به همين‏جور اين ملك خالي نيست از خدا و خدا هيچ بار خالي نبوده از ملكش و هميشه ملك داشته. پس پشه‏اي اگر بخواهد بسازد از روي علم مي‏سازد، ماده‏اش را مي‏داند بايد از كجا بگيرد، مي‏داند كدام است ماده‏اش را مي‏سازد. نمونه براي تقريب ذهن اين‏كه هر استادي كه كارش از روي اراده است نه از روي طبع مثلا مي‏خواهد نجاري كند مي‏داند چه مي‏خواهد بسازد مي‏خواهد در بسازد يا كرسي بسازد يا پنجره بسازد، اين جزء فجزئش را مي‏داند چه‏جور بايد بكند ارّه بر مي‏دارد تيشه بر مي‏دارد و چوب بر مي‏دارد هنوز كرسي ساخته نشده كه شبح بيندازد در چشم و از چشم به خيال و از خيال به نفس و آن‏وقت علم پيدا كند بلكه وجود اين بسته است به دانش نجار. اول بايد بداند نجار بعد نجار از روي دانشش بردارد چوب را و بسازد. تمام اين كرسي محتاج است به علم آن نجار و به قدرت آن نجار و آن نجار قدرتش را جزء فجزء نقطه به نقطه از روي علم جاري مي‏كند و كرسي را مي‏سازد و هيچ صدق هم نمي‏كند بر او و اگر كسي بخواهد كرسي چوبي بسازد و چوب نباشد صانع مي‏داند بايد آبي را داخل خاكي كند حب شود و آن را بكارد سبز شود و بزرگ شود و چوب شود و آن را ببرند و خشك شود آن‏وقت بتراشند و كرسي بسازند. جايي نيست آيات خدا نباشد مگر چيزي نباشد آيات آن‏جا معدوم باشد و الا پشه بخواهد بسازد اول ماده پشه را مي‏سازد مي‏داند چقدر بايد بگيرد و همان قدر مي‏گيرد مي‏سازد نه زياد نه كم، تمام قدرت تمام علم همان قدري كه به ساختن فيل تعلق مي‏گيرد به پشه تعلق مي‏گيرد هر چه به فيل داده به پشه هم داده و صنعت هر چه دقيق‏تر شد شخص عاقل بيش‏تر اعتنا مي‏كند و خدا لطيف است از همين باب است جميع آن‏چه را فيل به آن بزرگي دارد پشه به اين كوچكي هم دارد. حالا به دست تو كه آمد مي‏بيني استخوان دارد، رگ دارد، پي دارد، حالا اينهاش را با چشم نمي‏بيني، شعور به كار ببر اگر استخوان نداشت نمي‏توانست بايستد توي پاي مورچه همين‏طور استخوان نباشد نمي‏تواند بايستد حالا تمام مورچه توي دست تو اگر زور بزني به هم بمالي هيچ نمي‏ماند كه به لامسه درآيد. پس آيات او نيست جايي كه نباشد.

ان‏شاءالله درست فكر كنيد كه اگر فضايل هم مي‏گوييد از روي شعور باشد، يا خير صفات خدا مي‏خواهي بشناسي، خدا مي‏خواهي بشناسي، خدا تمام ذرات موجودات را از روي عمد از روي حكمت و علم مي‏داند و گذارده كارش كارهاي اتفاقي نيست كه مشت حبي بريزد هر دانه هر جا اتفاق افتاد افتاده باشد. خدا گندم را از توي دستش بيرون نمي‏ريزد دستش را مي‏آرد همان جا كه مي‏خواهد بگذارد مي‏گذارد و اگر ولش كند آن‏جا نمي‏تواند بماند. پس صنعت اين صانع خواه علمش خواه حكمتش اين‏ها تمام ريخته شده در اين ملك، حتي خود خدا مزاحمت با ملكش ندارد جسم نيست كه مزاحم جسم باشد. ملتفت باشيد و حرف‏هاي متداول را سخت بگيريد و قايم نگاهش داريد. انبيا نگفتند خدا جسم است بلكه به خصوص گفتند جسم نيست روح نيست، دخول در اين‏ها نمي‏كند، او داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء حالا نمونه او همه جا پيدا است. هر غيبي نسبت به شهود با وجودي كه گفتم تمامش ريخته شده در اين ذرات، تمام غيوب بدون استثنا ريخته شده از محدب عرش تا تخوم ارضين به علاجي نباتش بيرون مي‏آيد رو نبات حيوانش مي‏آيد اين نبات راه حيات است جذب و دفع و هضم و امساك اگر نباشد و يك بدن نباتي نباشد كرمي پيدا نمي‏شود حياتي پيدا نمي‏شود. اين نبات كه موجود شد روح حيواني را مي‏كشد مي‏آرد در خودش و تا حيات نباشد خيال نمي‏شود بيرون آيد همه توي اين‏جا ريخته شده نه مثل خاكي در خاكي نه مثل آبي در كوزه‏اي. اگر جاذبه نبود هيچ هيچ نمي‏روييد حالا مي‏بيني يك جايي درختي روييده معلوم است اين‏جايي بوده كه آمده اين‏جا، يك جايي مسكه‏اي بيرون آمده از اين مسكه معلوم مي‏شود هست در شير مسكه‏اي كه بيرون آمده. يك جايي عقل بيرون آمد معلوم است جايي عقل بوده كه آمده اين‏جا پس بر همين نسق داشته باشيد ان‏شاءالله كه نبات است راه به سوي حيات و حيات است راه به سوي خيال. كسي زنده نيست همين طور خيال كند نمي‏شود زنده باشد، به محض خيال سنگ نمي‏تواند خيال كند. سعي كند اهل هذيان نباشد كه وقتي حكيم و بالغ شدند گفتند شبهه تناسخ از ذهن ما بيرون نمي‏رود. وقتي راه دستت نيست مي‏گويد گبرها و حكماي سلف گفته‏اند كه انسان به صورت سنگ مي‏شود، به صورت درخت مي‏شود، به صورت حيوان مي‏شود، آدم خوب به صورت بد مي‏شود، آدم بد به صورت خوب مي‏شود براي اين مثال‏ها پيدا كنند و شبهه مي‏شود براشان. پس بدانيد راه به سوي حيات نبات است ديگر اگر سنگي ندارد جاذبه را يعني اين‏جور مخض نشده، اين سنگ را مي‏توان مخض كرد آرد كرد و به علاجي آن روح را در آن آورد، ممكن است اما اين سنگ بي‏مخض آيا زنده است؟ نه، نمي‏شود مگر بدنش به خصوص بدن نباتي باشد. حتي عصاي موسي را آن‏وقت كه انداخت معلوم است نباتي داشت كه حيات به آن تعلق گرفت وقتي مي‏گرفت همان طور كه روح ماري فرار مي‏كند همان طور روح جاذبه‏اش فرار مي‏كند راه آن اين است و او در اندرون اين است بايد مخضش كرد تا بيرون آيد. اگر ماست نداشته باشيم نمي‏شود روغن بيرون آيد و هم‏چنين در توي ريز ريزهاي نفس ريز ريزهاي روح هست، در توي ريز ريزهاي روح ريز ريزهاي عقل هست، در توي عقل ريز ريزهاي فواد هست و هم‏چنين قدرة الله در تمام ريز ريزهاي خلق هست و خدا در همه جا از روي قدرت و علم كار مي‏كند و اين‏ها هم هيچ كدام او نيستند. پس خدا جسم نيست روح نيست، خدا عقل نيست، خدا خلق نيست ابدا ابدا خدا كيست؟ آني كه قادر بود عالم بود حكيم بود، تمام صفات خود را داشت. قابل زياده و نقصان نيست خدا قابل نيست خدا فاعل است هيچ فعلي را قبول نمي‏كند محتاج نيست. پس صانع هيچ صدق بر مخلوقات نمي‏كند كه كسي بگويد الله مخلوق يا فعله مخلوق، پس او جدا است اين‏ها جدا است، اما هم‏جنس اين‏ها نيست كه معاشر باشد با اين‏ها مباشر باشد با اين‏ها لكن مباشر هم هست معاشر هم هست، اگر نبود اين‏ها نبودند. پس به همين پستاها فكر كنيد، پس هر عالمي كه از عالمي ديگر بايد خبر شوند به همين‏طورها خبر مي‏شوند، حالا عرش از غيب خبر شده يعني مخض شده ريز ريز حيات جمع شده در بدن او، حالا او جسمش كه به آن حيات زنده است و در گرفته حالا جسم خودش را مي‏تواند بجنباند مي‏تواند چيزي ديگر را هم بجنباند و آن چيز چيز ديگر را هم بجنباند. همين‏جور حرارت را مي‏تواند به ديگري بدهد، پس تمام تحريكات مال عرش است پس هر جايي تا جزئيش از روح بالايي در نگيرد باقي را نمي‏تواند بجنباند. حالا مي‏بيني عالم به جنبش آمده پس مبادي دارند و اين مبادي ظواهرشان باب عالي هستند و امام داني هستند، باطنشان خودش مقام بيان است و فعلش كه تاثير او است معناي او مي‏شود. اين خودش با روحِ در گرفته باب او است، پس من اراد الله بدأ بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم جميع معاملات پستاش همين‏طور است به طور طبيعت هم عرض مي‏كنم اگر چه فوق طبيعت است.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

42بسم الله الرحمن الرحيم

درس پانزدهم – شنبه 6 صفر المظفر سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :

فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب هي اعال نازلة في صقع الاداني و قائمون مقامهم في عوالمهم في الاداء بشر مثلهم يوحي اليهم و يأتي تفصيله في الباب الرابع. و انما الكلام في البيان و المعاني الاسفلين و هما غير الامامة كما ياتيك فلا طريق للابعد الي ذلك المثال الذي يحكيه الاقرب من النفس و الامر الا الاقرب فانه فيه بالقوة فهو معدوم و كذا في من هو مثله فانحصر الامر في الاقرب الذي هو فيه ظاهر و هو مامور بالتقرب اليه و التداني منه فلا طريق له اليه الا بالاقرب اذ لو لا نفس الاقرب كان في ممكن الخفاء بالكلية و لا تناله الايدي و لا تدركه الاعين و انما ظهر في الاقرب و اشتعل في زيته حتي رأيناه فمن اين يصطلي النار الا من مظهرها لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها ثم هل ذلك في الارض و السماء و السماء و العرش او يجري في الهواء و النار بل في اجزاء الهواء ايضا و لا يكاد يخفي مما ذكرنا حقيقة المسألة فيه و نزيد ذلك ايضاحا ان الاداني ان كانوا بحيث ان احدهم اقرب الي المبدأ من جهة و الاخر من جهة لا يصح الاستفادة الجامعة الي آخر العبارة.

بخواهيد مطلب را بدانيد بدانيد كه تا از توحيد نگيريد و از آن سمت پيش نياريد مطلب را، مطلب به طور حقيقت فهميده نمي‏شود و هيچ مغرور مشويد چهار تا كلمه يا چهار مثالي جايي زده‏اند اين‏ها را كه بعضي مي‏بينند خيال مي‏كنند فهميده‏اند و خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله، مطلب كسي كه اسمي از دين مي‏برد و خودش خبر از نفس خودش دارد و هيچ مشتبه بر احدي نيست كه دين را اسم مي‏برد براي نان يا براي دين، براي نان است كه دين نيست اسم ديني روش مگذار روش نگذاشته بودي صرفه خودت بود، نگذاري هر فسقي هر فجوري هر كفر و زندقه‏اي هر كه داشته باشد همين كه اسم دين روش نگذارد امرش آسان‏تر است. اسم دين و مذهب روش بگذارد و آن‏وقت دكان نانوايي وا كند خيلي مشكل است، و الانسان علي نفسه بصيرة و هيچ تكليف ديگر ندارد و هماني كه در نفسش است به او داده‏اند و همان را از او خواسته‏اند. عاقلي كه اسمي از دين و مذهب مي‏برد و از پي نان نمي‏گردد از پي دين و مذهب برويد اصلش يادتان نيست انسان در هر شغلي بايد ببينيد مقصودش چه چيز است. حالا يك كسي مقصودش تجارت است مقصودش زراعت است اين اسم دين سرش نگذارد و برود پي تجارتش و پي زراعتش برود پس سلطنتش رياستش حكومتش اسم دين روش نگذارد هر چه كفر و زندقه هم بورزد آخرش اگر برگردد علاج دارد. همين كه اسم دين و مذهب روش مي‏گذاري آن‏ها جميعا پامال مي‏شود، اين است كه اغلب كساني كه عاجزند از سلطنتي از كسبي از كاري هر جا كه اين عاجزين پيدا مي‏شوند مي‏روند ملا مي‏شوند به جهتي كه اين پدر سوخته هيچ كاري از او نمي‏آيد مگر اين ضرب ضربوا را ياد بگيرد و اين را دكان نانوايي خود قرار بدهد. و اين‏كه مي‏خواهم عرض كنم مجرب‏ترين مجربات است، هيچ ضرب نمي‏خواهم بزنم نصيحتي است براي خودتان باشد. مي‏خواهم بگويم از آدم گرفته تا خاتم تا حالا تا قيامت مخربين دين خدا سلاطين نبودند فساق نبودند فجار نبودند سربازها نبودند سوارها نبودند سلطان هيچ كار دست دين مردم ندارد حاكمش همين‏طور ضابطش همين‏طور كسبه هيچ كار دست دين و مذهب كسي ندارد مشغول كسب و كارش است صبح مي‏رود پي كسبش پي كارش پي حيله پي شيله او همان ده شاهي را مي‏خواهد، تو ده شاهي را بده بگو اين را بگير همراه من راه بيا مي‏بيني مي‏آيد لكن اسم دين كه روش مي‏گذاري خراب مي‏شود. عرض مي‏كنم از عهد آدم تا خاتم تا قيامت هميشه مخربين دين همين طايفه بوده‏اند كه اهل عمامه‏اند يعني به لباس علم بوده‏اند. پس هميشه مخربين دين علما بوده‏اند نه جهال نه ظالمين نه دزدهاي سر راه، اين‏ها از دزدهاي سر راه دزدترند والله از سلاطين ظالم‏ترند اين‏ها والله از بخت نصّر حرام‏زاده‏ترند، حالا خودتان را داخل آن‏ها مي‏دانيد اين‏جا نياييد هر كس هم هر جا مي‏خواهد برود و مي‏رود و كار هم پيش مي‏رود. شيطان است مهلت گرفته مهلت هم به او داده‏اند تا وقتي كه وعده داده‏اند و جولانش را هم مي‏زند همه هم اطاعتش را مي‏كنند به كامشان هم مي‏رساند و اهل حق هم به كام خود نمي‏رسند، همه در دولت باطل ذليل و خفيف و حقير و خوار پيش مردمند حالا اگر اين‏ها را دوش خود كرده‏اي بسم الله بيا و دين تحصيل كن، اين‏ها را دوش خود نكرده‏اي اصلش اسم دين مي‏بري براي چه؟ بگو تاجرم كاسبم سوارم سربازم و واقعا اين‏جور مردم كارشان آسان‏تر است. هر طور باشند باز به آن‏ها يك ترحمي مي‏كنند و هيچ به اين آخوندها رحم نمي‏كنند و اين را در احاديث بسيار فرمايش كرده‏اند. هر جا خدا داد زده در قرآن از دست عوام داد نزده، بيش‏تر آيات قرآن داد از دست منافقين است، باز نه از دست تابعين است، تابعين آن‏ها و عوامشان بهترند دادهاشان بيش‏تر از دست روسا است كه سبيل‏ها را مي‏چينند و نماز شب مي‏كنند و گريه و زاري مي‏كنند و در واقع دين ندارند بلكه مخرب دينند در هر ديني. در دين اسلام معلوم است هر كه مي‏خواهد رييس باشد لابد است شراب نخورد فسق و فجور علانيه نكند نماز شب بكند نرم نرم راه برود و منافقين هم‏چو مي‏كردند. و اگر فكر كنيد در هر ديني كه برويد مي‏يابيد همين‏طور است توي سني‏ها هم همين‏طور است روسا خود را حفظ مي‏كنند، توي يهودي‏ها هم ملا موشي‏شان كاري مي‏كند كه بگويند اين آدم خوبي است، آن پاپ نصاري هم يك جوري بايد بكند كه نصاري از او تمكين كنند خودش را حفظ مي‏كند هر طوري باشد، گبرها همين‏طور، پس ان‏شاءالله اين‏ها موعظه و نصيحت باشد براي خودمان توي دل خودمان كاري دست مردم نداريم براي خودمان در مجلس خودمان داريم حرف مي‏زنيم. پس واقعا اگر منظور دين است و مذهب است، دين و مذهب راهي دارد اگر منظور نان است و آجيل است و كسب و كار راه انداختن است اين مجلس جاش نيست جاش پر است، همه جا اسبابش موجود است. آن شيطان بزرگ آن روز اول مهلتش را گرفته.

باري تا توحيد درست نشود هيچ كار درست نمي‏شود عقلاً نقلاً، عقل خودت عقل همه مسلمان‏ها عقل يهودي‏ها عقل نصاري عقل گبرها اين را مي‏فهمد كه اول الدين معرفته اول دين اين است كه خدا داريم، ديگر بعد اين خدا پيغمبر فرستاده حلال دارد حرام دارد خورده خورده به ترتيب مي‏آييم تا به دست بياريم. اول كتاب را بردارم و بخوانم ديگر اين كسي را كه مي‏خواهم بشناسم ندانم بينيش كجا است، چشمش كجا است، گوشش كجا است به اين‏طورها شناخته نمي‏شود و اگر اين بنا را آدم بگذارد مثل ساير مردم بي‏دين و بي‏مذهب مي‏شود، مگر مراد نان باشد توي روضه‏خواندن و منبر رفتن و سبيل چيدن و نرم نرم راه رفتن و اظهار تقدس و علم كردن دين و مذهب نيست. بله آدم محترم مي‏شود، قليان بيش‏تر مي‏كشد، بالا مي‏نشيند، نان تحصيل مي‏شود.

باري پس خدا آن كسي است كه قادر علي كل شي است و عالم بكل شي است و اين قدرتش را از نان و پنير تحصيل نمي‏كند، اصلش اكل و شرب نمي‏كند و علمش را اكتساب از كسي نمي‏كند، حكمتش را اكتساب نمي‏كند، به همين‏طور تمام اسمائش را پي ببريد همين دو كلمه است محض سرمشق داشته باشيدش.

پس اين مخلوقات باز حقايقشان ظواهرشان بواطنشان افعالشان اعمالشان خيالاتشان عقولشان نفوسشان جاييش نيست كه نساخته باشند همه اين‏ها را صانع برداشته به هم چسبانده اين‏ها را ساخته. ذاتش را نساخته‏اند از ذات خودش هم خلق را نساخته پس صانع يعني كسي كه كسي او را نساخته باشد، مخلوق هم اين است معنيش كه همان صانع او را ساخته باشد. پس مخلوق يعني عاجز، مخلوق يعني نتواند خودش خودش را هم بسازد و مخلوق يعني وقتي هم ساخته باشند او را نتواند خود را حفظ كند مگر نگاهش دارند. يك آن بخواهي به خاطر جمعي خودت زنده باشي نمي‏تواني اگر نگاهت داشتند هستي اگر نه ديگر فاني مي‏شوي. اين بدن بعينه مثل چراغ‏داني است كه چراغ توش روشن كرده‏اند، روغن سر هم مي‏آيد مي‏چكد در قلب و به حيات سرش زنده مي‏شود، تا بخواهد حيات باشد. تا بخواهد زنده نباشد ديگر روغن نمي‏آيد توي اين چراغ و چراغ مي‏ميرد و چراغ‏دانش هم تاريك مي‏شود و هيچ كس از نبي مرسلش تا خودتان تا حيواناتتان، هيچ چيز خود را نمي‏تواند نگاه بدارد. خدا است محيي خدا است مميت، هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم من الانبياء الي ساير الخلق. او است محيي او است مميت او است كه فعلش }…. {هيچ كس نيست و تمام مخلوقات وقتي هم كه مي‏سازند آن‏ها را و مهلتشان مي‏دهند مگر به غفلت شيطاني در عجبي يا كبري حولي و قوتي براي خود ببينند همان‏ها هم وقت تذكرشان مي‏دانند اگر صانع نخواهد اين چراغ روشن باشد پفي مي‏كند خاموش مي‏شود. پس صانع را ان‏شاءالله تميز بدهيد اول وهله اول الدين معرفته پس عرفان را بگذاريد كنار، يعني جنون را به جهتي كه مردم جنون را اسمش را عرفان گذارده‏اند. اگر فكر كنيد مي‏دانيد تاتوره است ببينيد آيا اين جنون نيست كه بگويند ما اظهر الا نفسه ما اوجد الا ذاته، حالا ايني كه اين‏جا نشسته آيا اين خدا است، آن هم خدا است، آن هم خدا است، كلب خدا است، خنزير خدا است؟ اگر چنين است چرا همه معطلند؟ چرا همه مي‏روند پي رزق، چرا همه گرسنه‏اند؟ اين خدا خودش توي كله خودش مي‏زند چرا داد مي‏زند كه گرسنه‏ام، فقيرم؟ دلش ضعف مي‏كند؟ آخر اين آن مغزهاش به قول تو كه خدا است، خودش رحم كند به اين ظاهرش، چرا رحم نمي‏كند؟

پس ان‏شاءالله مشق كنيد فكر كنيد هم‏چو علي العميا نباشيد كه بله ملاي روم خيلي آخوند بوده شعر را هم خوب گفته، گفته باشد. فكر كنيد ملاي روم چكاره بوده؟ آيا اين نبي بوده كه قولش حجت باشد؟ و اين نصيحتي است عرض مي‏كنم در گوشتان باشد. مردم ديگر غير از انبياي محض كه يقينا انبيا هستند، غير از ائمه طاهرين كه از جانب خدا يقينا آمده‏اند باقي مردم غير از اين‏ها ديگران بعينه مثل تواند. ديگر عمامه‏اش خيلي گنده است گول مخور، فلان كس شعر را خيلي خوب گفته است بگو شاعر خوبي است، اما اين شاعر خوب دين ندارد، پيغمبر كه نيست اين شاعر خيلي هم خوب شعر گفته لكن ادعاي نبوت نكرده الحمدلله نتوانست بكند ديگر اين ادعاي امامت الحمدلله نتوانست بكند كه بگويد من مطاعم و تمام مردم بايد مطيع من باشند. هم‏چو ادعايي نتوانست بكند و نكرد. بله شعر خوب گفته، خوب گفته ديگر * من و تو عارض ذات وجوديم *، فكر كن اگر اين‏طور است، ببين آن وقتي كه مضطر مي‏شوي در هر دردي در هر ناخوشي در هر گرسنگي در هر فقري و فاقه‏اي چرا چاره نمي‏تواني بكني؟ برو پيش آن اعالي وجودِ خودت كه خداش مي‏داني، برو پيش خدا و رفع آن درد را بكن. پس وقتي اضطرار آمد مي‏بيني از جميع اعلي درجات وجود خودت تا ادني درجات، محتاجي و مضطري شكمت گرسنه است مي‏خواهي نان پيدا كني بخوري و تا به دست نيايد آرام نداري مگر كسي را به دست بياري از او گدايي كني كه سيرت كند. به بلايي مبتلايي هي مي‏خواهي رفعش را و نمي‏تواني، هي التماس مي‏كني پيش آن پدر آن مادر آن طبيب هي پول ده تومان صد تومان هزار تومان مي‏دهي پاي جان كه ميان آمد سلطان راضي مي‏شود كه تمام مملكت خود را بدهد و ديگر بعد از اين هم سلطنت نكند و نميرد و زنده باشد و مي‏بيني مي‏برندش. حالا آيا اين خودش ظاهر شده يا خدايي هست كه آن خدا تا مي‏خواهد اين سلطان طرفة العيني نخواهد سلطان باشد هر چه جان بكند هر چه دارد بدهد چاره نمي‏تواند بكند. پس اين «ما اوجد الا نفسه و ما اظهر الا ذاته» كه مي‏گويند، اين حرف‏ها توي گوشتان نرود. بدانيد تاتوره است هذيان است. حالا همه مردم مي‏گويند بگويند كثرت گولتان نزند. كثرت دليل حقيت جمعيت نيست، فرنگي‏ها از تمام دول نصاري دولتشان بيش‏تر است سلطنتشان از تمام سلاطين زيادتر است چندين سلطان از سلطان متشخص‏تر دارند پاپ دارند كشيش دارند اين همه شهرها هم در تصرفشان است، پس اين همه هستند و تو بايد بداني همه باطلند و اگر باطلشان نمي‏داني مسلمان نيستي. ديگر جمعيت گبرها و جمعيت بت‏پرست‏ها و مه‏آباديان و مجوس از فرنگي‏ها بيش‏تر است و همه‏شان هم مه‏آبادي هستند. هم‏چنين يهودي‏ها خيلي هستند به همين‏طور توي سني‏ها آخوند متشخص‏تر از آخوندهاي تهران خيلي هست توي كردستان برو ببين چه‏طور آخوند متشخص دارند كه آن آخوند از آخوند تهران خيلي متشخص‏تر است، آخوند و مقدس و سبيل چيده و اسمش امام جمعه است، اسمش شيخ الاسلام است. و بدانيد تمام اين القاب اصلش پيش سني‏ها بوده، بله اولوا الامر بايد متشخص باشد سلطان بايد متشخص باشد، اما حالا سلطان چكاره است كه امام جمعه قرار بدهد شيخ الاسلام قرار بدهد؟ بدانيد اين‏ها همه از سني‏ها آمده پيش شما ملتفت باشيد آخوندهاي متشخص مجتهد متهجد نمازكن نرم حرف‏زن حديث‏خوان آيه قرآن‏خوان كه آيه حفظ زياد داشته باشد تفسير بدانند توي سني‏ها بسيار است. زمخشري تفسير كرده قرآن را بيش‏تر از خيلي مردم بهتر از تفسير صافي است احاديث تفسير كرده‏اند حل مشكلات احاديث را كرده‏اند علوم زياد داشته‏اند صاحب فنون عديده بوده‏اند همه را بيان كرده‏اند و دين هم ندارند. فكر كنيد ببينيد همين‏طور هست كه مي‏گويم يا اين‏طور نيست؟ شخصي هست كه الان خدا مي‏داند جرات نمي‏كنم اسمش را ببرم و خيلي بعد از اين هم باز اسمش را مي‏ترسم بگويم كه عرض كنم كه بوده شخصي است مسلم داخل اركان شيعه هم هست و خيلي متشخص هم هست و مقبول القول و متشخص وقتي توي كتابش نگاه مي‏كني مي‏بيني اگر هم‏چو كسي در ميان نبود اين دين بهتر محفوظ مي‏ماند و تا دم زده همه را ضايع كرده، حالا اسمش هم هست و يكي از روساي شيعه است كسي هم باورش نمي‏شود كه ضايع كرده مثل زمخشري حالا زمخشري را تو بگويي سني است بد است برو توي شرح كشّاف نگاه كن ببين چقدر تفسير نوشته، كتابهاي مير سيد شريف را نگاه كن ببين چقدر فاضل بوده آخرش آن‏چه چيز است؟ سني است. همين‏طور كه توي خانه‏تان نشسته‏ايد مطالعه كنيد روي زمين را و ماموريد مطالعه كنيد، سيروا في الارض اين سير، سير ظاهري نيست كه توي كشتي بنشينند و سير كنند در اطراف عالم، اين سير سير حيواني است سير بدن است. اين سير سيري نيست كه خدا گفته باشد. همين‏طور كه نشسته‏اي مطالعه كن كتب تواريخ نگاه كن، احاديث را بردار بخوان از اطراف كه نگاه مي‏كني مي‏بيني هميشه مخرب دين و آيين اين‏هايي بوده‏اند كه پول داشته‏اند زور داشته‏اند ضرب ضربوا راه مي‏برده‏اند. وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني همين‏ها بوده‏اند كه ريشه دين را كنده‏اند. بله نهايت اين است كه حقي هم هميشه در روي زمين بوده و اگر فكر كني خواهي يافت كه هرگز زمين خالي از حق نبوده و اگر پستاي خدا اين بود حقي نباشد پس زمان سابق هم بايد نباشد، سابق از آن هم نباشد به همين‏طور تا نبي نباشد اصلش نبي نباشد، سلطانش سلطان نباشد، رعيتش رعيت نباشد. هر كس به هر قانوني كه خودش بخواهد راه برود خدا هم اصلش ارسال رسل نكند ميان مردم انزال كتب نكند ميان مردم حلال نيارد حرام نيارد، مي‏شد كه اين كار را بكند كارشان هم مي‏گذشت و مي‏بينيد كه اين‏جور نكرده بله حق ظاهر هست هميشه در دنيا اگر چه مظلوم باشد اگر چه مقهور باشد اگر چه بي‏چيز باشد، اگر چه غلش كنند زنجيرش كنند، سرش را ببرند. سرش را هم ببرند باز يكي ديگر به جاش خواهد آمد، سر آن را هم ببرند باز به جاش يكي ديگر مي‏آيد تمام نمي‏شود حق از روي زمين. سر سيدالشهدا را هم بريدند، سر يحياش را هم بريدند، ارّه بر فرق زكرياش گذاردند از جانب خدا هست يقينا و اره بر فرقش هم گذارده‏اند از جانب خدا هست يقينا و زن و بچه‏اش را اسير مي‏كنند بكنند. بر سر همه انبيا اين‏جور بلاها و مصيبت‏ها آمده نگفته‏اند انبيا هر كه با ما خلاف كند هلاكش مي‏كنيم، اگر پستاشان اين بود كه هر كس خلاف ما مي‏كند ما او را مي‏كشيم نفرين مي‏كنيم تمامش مي‏كنيم، يا شمشير بگيرند به دست و به زور با مردم جنگ كنند و معجزشان را اين قرار بدهند كه به بدنشان هيچ چيز كار نكند، چنانكه اين‏ها نمونه‏اش آمده در دنيا و بوده. اسفنديار هر چه آلت حرب بر او مي‏زدند كارگر نمي‏شد و حكايتش مسلم است و چيزي نيست كه حكايت دروغي باشد. هر حربه‏اي به او مي‏زدند صدمه‏اش به او نمي‏رسيد حالا يك اسفندياري دست بگيرد حربه‏اي و بناي دعوا را بگذارد تمام خلق را مي‏كشد و هيچ باكش هم نيست و از اين بود كه هر چه با او جنگ كردند پيش نبردند تا آخر هم رستم تدبير كرد و دانست اين تاثير به واسطه آن آبي است كه بر سرش ريختند. وقتي اسفنديار را آبي ريختند بر سرش و از تاثير آن آب هيچ حربه‏اي كارگر نمي‏شد بر او لكن وقتي آب را ريختند بر سرش چشمش را هم گذارده بود رستم يا مي‏دانست چشمش را هم گذارده يا حدسي زد كه آن آب به چشمش نرسيده وقتي عاجز كرد او را و هر چه تيرش زد ديد باكش نيست، ديد راستي راستي حريفش نيست تيري زد به چشمش و به همان تير كشتش.

باري پس انبيا اگر اين‏جور به زور مي‏آمدند ميان مردم و كاري مي‏كردند كه آلات حرب بر آن‏ها كار نكند يك نفر تمام روي زمين را مي‏تواند بكشد و شما بدانيد هر يك از ائمه طاهرين به تنهايي تمام خلق روي زمين را مي‏توانند بكشند. سيدالشهدا صلوات‏الله عليه اگر از پيش خدا آمده اگر بناش باشد مردم را بكشد والله تمام را از زير شمشير در مي‏كند، به شمشير بخواهد نكشد به جوع تمامشان مي‏كند، به سرما همه را مي‏كشد، به ريح صرصر هلاكشان مي‏كند. همه هم شده در امت‏هاي پيش آيا زلزله نشد قومي را هلاك نكرد؟ زمين خسف نشد؟ همه اين‏ها شده و نمونه‏ها را گذارده‏اند در دنيا كه اين‏ها شدني است. حالا اگر بنا بگذارند مخالف را تمام كنند و همه را بكشند ديگر كفاري نمي‏مانند اصلا در روي زمين و بسياري از مومنين در صلب كفارند و خدا به واسطه آن‏ها كفار را مهلت مي‏دهد، پس حالا او را نمي‏كشد كه ولد هزارمي كه مومن است از صلب او بيرون آيد. پس از صلب آن پيرخر منافقِ كافر مومن در مي‏آرد. اين‏ها همه را مهلت مي‏دهد كه آن مومن بيرون بيايد. اگر پستا را اين بگذارد كه اگر كسي ايمان نيارد گرسنه‏اش بگذارد، كسي ايمان بيارد سيرش كند ديگر كافري نمي‏ماند. و شما داريد مي‏بينيد اين كار را نكرده‏اند تا حالا از آدم تا حالا هيچ يك از انبيا و اوليا از هر تاريخي اين كار را نكرده‏اند. ملتفت باشيد كه اين‏ها سير در اطراف زمين است، ثواب اين‏جور چيزها را فرمايش كرده‏اند بهتر از همه همين است كه توي دينتان سير كنيد، فسيروا في الارض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين. پس هميشه مخربين دين همين‏جور جماعت هستند كتاب هم داشتند ملا هم بودند ضرب ضربوا هم مي‏دانستند عبادت هم خيلي مي‏كردند، اگر اين‏ها دليل است كه اين‏ها را آن‏ها هم داشته‏اند پس هيچ اين‏ها دليل نيست. ملتفت باشيد پس هميشه حق در دنيا بوده و لو در بغداد سينزده‏ سال يا هفت سال حبسش كرده بودند، و لو مخذول بوده و لو مقيد بوده. پس هميشه اهل حق بوده‏اند براي اين‏كه مردم نگويند كه اگر حقي بود ما اطاعت مي‏كرديم حق را مي‏آرد ظاهر مي‏كند حجت را تمام مي‏كند مظلومش هم مي‏كند مقتولش هم مي‏كند، زن و بچه‏اش را هم اسير مي‏كنند خيال هم مي‏كنند نفع برده‏اند. يزيد وقتي مسلط شد بر امام حسين و اهل بيتش را اسير كردند از كربلا تا شام و بعد از آن هم تا زنده بودند هي سر هم دست به دهان مي‏زدند و شماتت مي‏كردند كه شما مي‏گفتيد پيغمبري داريم وصي او كيست و چيزها مي‏گفتيد ديدي همه دروغ بود؟ ديدي كشتيم حسين را زن و بچه‏اش را اسير كرديم؟ اين‏ها بودند كه ادعاها داشتند ادعاي امامت و رياست و سلطنت داشتند پيغمبر هم ديدي همه به چنگ ما آمد. پس ملتفت باشيد كه اين بازي‏ها را هم مي‏كنند، به مراد خودشان هم مي‏رسند از آن طرف خدا هم جوريش مي‏كند كه همه سني‏ها يزيدش را لعن مي‏كنند كه بر خلاف رفته.

پس ملتفت باشيد و عبرت بگيريد ان‏شاءالله، خدا است و لو اين‏كه خلق خيلي بي‏دينند و لو خيلي مكارند و لو خيلي زرنگند و لو حيله بازند، آيا اين‏ها از چنگ خدا نمي‏شود بيرون بروند. هر قدر حيله‏باز باشند از شيطان نمي‏شود زرنگ‏تر باشند و تمامش از كمك شيطان است نه زورشان بيش از شيطان است نه حيله و تدبيرشان و شما ماموريد كه رييسشان را لعن كنيد و لعني مي‏كني و نمي‏ترسي به خاطر جمعي هر چه تمام‏تر و نه خيال كني كه زور ندارد، نه خيال كني نمي‏شنود، نه خيال كني بدش نمي‏آيد، اما پناه ببر به خدا و لعنش كن. پناه نمي‏بري به خدا همين شيطان فقيرت مي‏كند محتاجت مي‏كند، هزار پيسي سرت مي‏آرد، آن قدر كار بر سر ايوب آورد، تمام زراعاتش را به سيلاب داد، تمام گله‏اش را به سيل داد، يازده دوازده پسر داشت جوان رشيد، يك روز همه را هلاك كرد. باز دست از سرش نكشيد تا بدنش را ناخوش كرد اين بود كه اني مسني الشيطان بنصب و عذاب وقتي تصرف در بدن هم بتواند بكند پس معلوم است خيلي زور هم دارد. اما اين ايوب اگر خدا دارد باز از شيطان نمي‏ترسد لعنش هم مي‏كند و نمي‏ترسد. توي همان ناخوشي لعنش مي‏كرد، از آن طرف خدا هم وقتي رايش قرار گرفت پس بدهد بچه‏هاش را زنده مي‏كند، دوازده پسرش را هلاك كرده بود، بيست و چهار پسرش داد، اموالش را تلف كرد آن‏وقت ملخ طلا براي او باريد و او را مستغني كرد، اين‏ها هم خدا مي‏داند راه‏ها دارد. يك راهش نمونه اين است كه بداني وقتي خدا بخواهد بر تو رحم كند از فقر هم مترس، يكي خارق عادت آن‏ها را اعتقاد كني. نمونه ديگرش اين‏كه بداني ايوب خيلي صبور بود خيلي شكور بود اما معلوم است كانون دلش مي‏سوخت و طاقت نداشت، مي‏خواست صبر كند لكن تصبّر مي‏كرد. چون چنين بود خدا دوباره آن‏چه از او گرفته بود به او داد و باز يكي ديگر آن‏كه آن صبر كاملي كه بايد داشت آن پيش آل محمد است، پيش كسي ديگر نيست. اين است كه شهداي كربلا يك دفعه زنده شدند باز ميراند آن‏ها را. اگر مي‏خواست همه آن‏ها دوباره بيايند مي‏شد، سيد الشهدا كم‏تر از ايوب كه نبود پيش خدا كه مقرب‏تر بود، تصرفش و معجزه‏اش كه بيش‏تر بود. مي‏تواند تصرف كند و آن‏ها را زنده كند، ديگر بعد از علي اكبر نمي‏خواهم در دنيا زنده باشم، اين را هم نگويد؟ معلوم است دلش مي‏سوزد لكن آن مغز دلشان والله درد نمي‏گيرد چرا كه مي‏دانند خدا مي‏خواهد اين‏طور بشود و الله اين‏ها مشق است از اين سرّ است. ملتفت باشيد كه پاي دين كه در ميان آمد زن را بايد داد، بچه را بايد داد، جوان را بايد داد، مادر را بايد داد، اولاد را بايد داد، اين اولاد رسول خدا است اين را ببر اسير كن، مشق مي‏كند.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله فكر كنيد اول دين معرفت خدا است، مي‏خواهي پا به دايره دين بگذاري خدا را بايد شناخت. حالا چون آخوند گفته من هم مي‏گويم نه من خودم بايد بشناسم اگر چه آخوند بگويد خدايي نيست، آخوند گُه خورده هم‏چو چيزي مي‏گويد. مي‏بينم آخوند نمي‏تواند مرا بسازد، رييس نمي‏تواند مرا بسازد، سلطان نمي‏تواند مرا بسازد، آب نمي‏تواند مرا بسازد، آتش نمي‏تواند مرا بسازد، كواكب سازنده خلق نيستند يك كسي اين خلق را ساخته. بلكه حالايي كه ساخته مي‏بينيم مالك خود نيستيم، خداي نديده را چه مي‏دانيم اقلا مثل بنّاي نديده، نديده باش بنّا را نديده باشم همين‏جوري كه اين بنا را يك بنّايي ساخته و ما نمي‏بينيم او را، آن كوه را هم كوه‏سازي ساخته، اين زمين را هم كسي ساخته شناختنش همين كه آن كوه را ساخته آن زمين را ساخته. يك جايي هم تمنا كني كه مي‏روم خدمتش مي‏رسم نمي‏تواني، والله در هيچ فوادي در هيچ خلسه‏اي در هيچ مشاهده‏اي خدا را نمي‏توان ديد. هر كه بگويد من مي‏بينم خدا را حد بايد بخورد حتي در شرع قرار داده‏اند كه هر كس بگويد خواب ديدم خدا را حد بايد بخورد. آخر خواب مثل بيداري است، آخر ديدمش آيا رجلي بود، آيا بزرگ بود، آيا كوچك بود؟ مثل اين‏كه فلان مرشد خدا است، عيسي آدم خوبي است اما خدا نيست، اميرالمومنين آدم خوبي است اما خدا نيست ياكلون الطعام و يمشون في الاسواق خواب مي‏روند بيدار مي‏شوند خدا لا تاخذه سنة و لا نوم خدا غذا نمي‏خورد راه نمي‏رود. توحيد را عوام هم بايد داشته باشند، زن‏ها هم بايد داشته باشند، مجتهدين هم بايد داشته باشند. اگر عالمي خدا بايد داشته باشي، اگر عامي هستي خدا بايد داشته باشي. خدا خسته نمي‏شود غفلت ندارد خلق آسمان و زمين مي‏كند خدا يعني چنين كسي. ديگر خدا يعني مطلق، خلق يعني مقيد، اصطلاح اين انبيايي كه آمده‏اند نيست. خودتان فكر كنيد، فسيروا في الارض خبرهاش كه رسيده برو توي دين گبرها برو توي دين نصاري ببين پستاشان چه‏جور است. سير ظاهري كفايت نمي‏كند، انسان از ابتداي عمرش تا آخرش تمام روي زمين را بخواهد بگردد، عمر نوح كفايت نمي‏كند و اين حكايت‏ها منحصر به همان چهار تا كتاب نيست كه مي‏گويند فلان و فلان نوشته‏اند، كأنه تمام كتاب‏ها اين‏ها هست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، خدا مثل حديد و خلق مثل ما يصنع من الحديد باشند، بيني و بين الله به غير از اصطلاح حكما كه هيچ ادعاي نبوت هم نتوانسته‏اند بكنند، محي‏الدين كذايي نتوانست ادعاي نبوت كند و نكرده است. آهن مطلق ساري و جاري در جميع ما يصنع منه است و همه آن‏ها مقيدات او هستند، خود او است كارد و شمشير و سيخ و ميخ و بيل و ميل، بله راست است اين‏جاها هر چه از اين مزخرفات مي‏خواهي بگويي بگو، خود آهن است شمشير، خود آهن است كارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل همه هم صادر از او است. حالا آيا ماها همه كارد و شمشيريم او هم حديدِ ما است؟ خوب چرا كارهاي آهني از ما نمي‏آيد؟ حالا ما مقيد آن مطلق، حالا ببينيم كه كدام كار او از ما مي‏آيد، كدام علم او، كدام قدرت او، كدام حكمت او ؟ هيچ خاصيت‏ها و اثرهاي او از ما بر نمي‏آيد از ما بروز نمي‏كند.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد هي دقت زياد كنيد هر چه دقت زياد شد بهتر است. ميان مردم معروف است جربزه زياد خوب نيست، من عرض مي‏كنم شما بدانيد مومن كيّس است دانا است زيرك است. مومنين از همه مردم دقتشان و فكرشان بيش‏تر است، از فهم زياد مترسيد هميشه آن‏هايي كه جربزه دارند مثل مجانين هستند. همين مجانين كه مجنون شده‏اند از جربزه‏اي است كه دارند و جربزه بد است به جهتي كه به يك سمت بيفتي در مطلبي و از باقي جاها غافل شوي اين است كه بد است و الا فهم و شعور را كه گفته بد است؟ هيچ تكليفي نيست مگر به شعور.

پس دقت كنيد، ماها مقيدات خدا هستيم و خدا مطلق، يا ما مقيدات وجوديم و وجود مطلق خدا است، كه گفته وجود مطلق خدا است؟ خدا است خالق وجود، خدا است خالق مقيدات، خدا است خالق مواد، خدا است خالق صور. ببين مي‏فرمايد و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي و كل شي‏ء حي، شي موجود است، پيش چشمت است كه آب را مي‏سازد و پيش چشمت مي‏سازد در تصرف تو هم داده كه بتواني فانيش كني. پس خلق مي‏كند آب را و خلق مي‏كند هر صاحب حياتي را. خلق مي‏كند صلصال را و خلق مي‏كند فخار را، همين‏طور خلق الانسان من صلصال كالفخار ديگر يكپاره اخبار هست كه خدا است خالق لا من شي، ان‏شاءالله فكر كنيد كه معنيش را به چنگ بياريد اين‏ها كه آيه قرآن است كه خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار، تو يك كاري كن با اين درست بيايد. بله خلق لا من شي نمونه‏اش اين است كه آهن را به صورت شمشير بيرون بيارند، آهن هر جور خاصيتي هر جور طبعي دارد همان شمشير دارد. همان جوري كه او گرم مي‏شود همان جور شمشير را مي‏گيرند گرم مي‏كنند، هر كاريش كنند اين آهن است غير آهن نيست. حالا اگر اين‏ها خدا هستند پس چرا كار خدايي از آن‏ها نمي‏آيد؟ ان‏شاءالله مسامحه نكنيد، ببينيد هذيان بافته‏اند اين مقيدِ خدا و او مطلقِ اين‏ها است او هست و به غير از او هم هيچ نيست،

 

ما في الديار سواه لابس مغفر

و هو الحمي و الحي و الفلوات

 

چنان كه اين آهن هست و همين است سيخ و ميخ و بيل و ميل و غير از آهن هيچ نيست همين‏طور يك وجودي است همان يك وجود زمين است آسمان است دريا است آب است موج است پس خدا است همه اين‏ها، خوب اين‏ها اگر همه خدايند چرا كار خدايي نمي‏توانند بكنند؟ صفت هر چيزي علم هر كسي خاصيت هر چيزي هر چه مي‏خواهي اسم بگذار، هر مقيدي از جايي مي‏آيد از جنسي بعينه آن جنس است. اگر اين‏ها از پيش خدا آمده‏اند چرا كارهاي خدايي نمي‏توانند بكنند؟ و تمام خلق كارشان همين است كه هي نمونه‏ها را بر مي‏دارند و مي‏فهمند آن جنس چه‏جور چيزي است. آهن چه‏جور چيزي است؟ همين ما يصنع منه را مي‏بينند و مي‏فهمند. حالا اين‏ها خدا است به اين صورت‏ها در آمده؟ نه، راستي راستي اين‏ها خدا نيست ديگر ليس الا الله و صفاته و اسماؤه يك حكيمي اگر اين را گفته گفت اگر اين جوري كه مردم معني مي‏كنند معني كني هذيان است كفر است زندقه است، يك جوري معني مي‏كني با كتاب و سنت بسازد درست است. اگر خدا نبود اين‏ها نبودند راست است، هميشه خدا همراه ايشان است كه اين‏ها هستند. حالا اين‏ها آيا خدا هستند؟ نه، اين‏ها خدا نيستند. ديگر حالا يك خدا نبي است يك خدا رعيت است، آن خدا گردن آن خدا را مي‏زند، ببينيد چقدر نامربوط است؟

پس ملتفت باشيد خدايي هست لن يري و خدايي هست لا يدرك و اين‏ها باورتان شود، اين‏ها بازي نيست، علم همين‏هاست، خدا لا تدركه الابصار اين را همه اهل اديان گفته‏اند. خدا رنگ نيست كه كسي با چشم او را ببيند، خدا صدا نيست كه با گوش درك شود، طعم و بو و گرمي و سردي نيست كه به ذايقه و شامه و لامسه ادراك شود. خيال نيست كه با خيالات درك شود، عقل نيست، روح نيست، نفس نيست. ابصار غيبي تمام مشاعر لا تدركه الاسماع و لا بيني‏ها و لا ذائقه‏هاتان و لا لامسه‏تان و لا عقلتان و لا هيچ مشعري از مشاعر، او را درك نمي‏كند لكن اين‏ها همه را كه عقل مي‏فهمد عقل مي‏فهمد يقينا يك كسي ساخته اين‏ها را و سرِ هم شب و روز مي‏سازد. جايي نيست كه نباشد همراهت مي‏آيد در عقلت و تذكر همراهت است. يك چيزي كه چيزي را مي‏سازد دست بكشد از آن چيز، چيز خودش ساخته نمي‏شود. نجار كرسي را نسازد نمي‏شود كرسي كرسي باشد. حالا در تمام فواعل و مفعولات فكر كنيد، صنعت هر صانعي دليل وجود خود او است، دليل وجود صانع همين مصنوعات است، دليل علم صانع همين مصنوعات است. البته علم داشته اين‏ها را ساخته به جهتي كه طبيعيات پيش چشمتان است كه علم ندارند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

43بسم الله الرحمن الرحيم

درس شانزدهم – يك‏شنبه 7 صفر المظفر سنه 1303

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :

فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب هي اعال نازلة في صقع الاداني و قائمون مقامهم في عوالمهم في الاداء بشر مثلهم يوحي اليهم و يأتي تفصيله في الباب الرابع. و انما الكلام في البيان و المعاني الاسفلين و هما غير الامامة كما ياتيك فلا طريق للابعد الي ذلك المثال الذي يحكيه الاقرب من النفس و الامر الا الاقرب فانه فيه بالقوة فهو معدوم و كذا في من هو مثله فانحصر الامر في الاقرب الذي هو فيه ظاهر و هو مامور بالتقرب اليه و التداني منه فلا طريق له اليه الا بالاقرب اذ لو لا نفس الاقرب كان في ممكن الخفاء بالكلية و لا تناله الايدي و لا تدركه الاعين و انما ظهر في الاقرب و اشتعل في زيته حتي رأيناه فمن اين يصطلي النار الا من مظهرها لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها ثم هل ذلك في الارض و السماء و السماء و العرش او يجري في الهواء و النار بل في اجزاء الهواء ايضا اينها همه معما هست و لا يكاد يخفي و تعجب هم اينكه لايكاد يخفي مما ذكرنا حقيقة المسألة فيه و نزيد ذلك ايضاحا ان الاداني ان كانوا بحيث ان احدهم اقرب الي المبدأ من جهة و الاخر من جهة لا يصح الاستفادة الجامعة للابعد من الاقرب لانه كما ان الابعد محتاج الي الاقرب في شي‏ء كذلك الاقرب محتاج الي الابعد في شي‏ء نعم يصح الاستفادة من جهة الفعلية حسب و له حقه بقدره و ليس احدهما الجامع لجميع جهات الافادة و ان كان احدهما في كل جهة محتاجا الي الاخر و الاخر غنيا من كل جهة كالسماء و الارض مثلاً فهنالك يقع الاستفادة الجامعة بينهما و الافادة الجامعة. اين هم مطلبي بود و اعلم ان الاعراض الدنياوية للابدان الدنياوية و اجسامها و ليس ذلك محل عناية الحكيم و لا عبرة به فبالافادات الجسمانية لا ينزل العالي من علوه و لا الاقرب من دار قربه و انما المناط النفوس و ما يخصها و ما يظهر منها و حاجتها و غناؤها فلا يستفزنك الذين لا يعقلون و لكل منا مقام معلوم و لكل حق موسوم و لا تغلوا في دينكم و لا تقولوا علي الله الا الحق و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين و الحمدلله رب العالمين.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءالله ملتفت باشيد، ديگر شما پستاتان بر خلاف جميع مردم باشد به جهتي كه جميع مردم بي‏دينند و طالب دين و مذهب نيستند، شما بر خلاف جميع مردم باشيد. خدايي و لو هم فرض كني قادر نباشد آن‏وقت مثل ما است و خدا اسمش نيست. خدايي داريم دانا به جميع مجملات و مفصلات هر جا هر ذره‏اي باشد، هر جا در دلي خطره‏اي خطور كند، چيزي باشد كه نداند هم‏چو چيزي نيست. دانا است به جميع ذرات موجودات، موجودات سهل است دانا است به ما سيأتي كه چه خواهد ساخت كجا خواهد گذاشت و اين علمي كه محل عظم است اين‏جور علم است و اين نمونه است كه جميع صاحبان مكاسب انساني دانا است به كسب و كار خودش و جميع آلاتي كه دست مي‏گيرد مي‏داند كه چه چوبي مي‏گيرد باذو مي‏سازد و مي‏داند باذو را با چه مي‏سازند، مي‏داند هر جاييش را با چه بايد ساخت. يك جاييش را با اره بايد ساخت، يك جاييش را با تيشه يك جاييش را با مته، جميعش را دانا است. هنوز هم دست به كار نزده دست كه به كار مي‏زند از روي آن علم دست مي‏زند جزءا فجزءا همه را از روي آن علم مي‏كند. اتفاقا اگر يك آني غفلتي از علم خود كرد آن را عوض مي‏كند.

خلاصه پس خدايي داريم پيش از آن‏كه دست بزند به مملكت خودش مي‏داند چه‏طور دست مي‏زند، كي دست مي‏زند و قادر است اين‏ها را بسازد و قدرت را از روي علم جاري مي‏كند و رتبه علمش سابق است بر فعلش، مثل خودتان كه علمتان سابق است بر فعلتان. پس اين خدا است صاحب ملك و اين خدا است وحده لا شريك له كه همه كاري را مي‏گويد من كردم نمي‏بيني آسمان را چه‏طور ساختم، كوه‏ها را چه‏طور ساختم؟ و الارض فرشناها فنعم الماهدون و مي‏بينيد و مي‏فهميد به اندك فكري به دست مي‏آيد اگر فكر زياد مي‏خواست به عوام نمي‏گفتند اعتقاد كن. ببينيد اعتقادات اگر شق شعر مي‏خواست، صغري و كبري مي‏خواست، به زن‏ها نمي‏گفتند اعتقاداتت را صحيح كن. اين درخت خودش سبز نمي‏شود و خودش ريشه نمي‏گذارد، خودش بزرگ نمي‏شود، خودش برگ نمي‏كند، خودش ميوه نمي‏دهد، تو هم نمي‏تواني سبزش كني. صانع با علم و با تدبير آبش را مي‏دهد دستت، خاكش را مي‏دهد دستت، شعورش را مي‏دهد، قوه‏اش را مي‏دهد. مي‏تواني گرمش كني مي‏تواني سردش كني با وجود اين بخواهي درختي را بروياني نمي‏تواني. عرض نمي‏كنم تو نمي‏تواني آبي را روي خاكي بريزي، اين‏ها را مي‏گويم به جهتي كه مزخرف‏گو در دنيا بسيار است. خودم ديده‏ام يك مجلسي بودم از اين شاه‏زاده‏هاي خر آن‏جا بودند، صحبت خلقت شد كه كسي نمي‏تواند غير از خدا مخلوقي را خلق كند. آن شاهزاده احمق گفت چرا فرنگي‏ها مي‏توانند. اهل مجلس گفتند شما چه مي‏گوييد، اين چه حرفي است، چه‏طور فرنگي‏ها مي‏توانند مخلوقي خلق كنند؟ جواب گفت فلان دوا را با فلان دوا داخل هم مي‏كنند، اين را مي‏گذارند فلان جا مار مي‏شود. گفتم شاه‏زاده، اين‏كه فرنگي نمي‏خواهد فلان دوا با فلان دوا نمي‏خواهد تو هم يك تكه گوشتي را بردار جاي گرم بگذار وقتي ماند كرم مي‏شود، پس حالا اين قصاب خالق شد و كرم خلق؟ و اگر خالق كرم است بگويد آن كرم چند تا دست و پا دارد، چه‏جور است؟ آيا آن مار را فرنگي مي‏داند چشمش را چه‏طور ساخته‏اند، گوشش را چه‏طور ساخته‏اند ؟ حالا بله گوشت را كرم مي‏زند اما قصاب خالق نيست، خالق خدا است. تو نساخته‏اي، آبي را هم روي خاكي مي‏تواني بريزي علفي سبز شود، تو نساخته‏اي آن علف را. انسان گياهي را به حكمت خودش و قدرت خودش نمي‏تواند بروياند با وجودي كه مي‏تواند اسباب‏هاي خدا را در دست بگيرد و آن‏ها را گرمش كند سردش كند تدبيرات كند آن‏وقت اراده كند درختي به فلان جور كه برگش به فلان طور باشد ميوه‏اش فلان طور باشد درست كند، نمي‏تواند هر كار بكند نمي‏شود اگر هم شد باز از باب همان درست شدن كرم است. بر فرضي هم كه بشود اين را جميع مردم مي‏فهمند كه اين‏ها را كسي ساخته اين خودش هم‏چو نشده ما هم نمي‏توانيم اين را درست كنيم آفتاب هم نمي‏تواند درست كند. آفتاب گل و برگ ندارد بيارد آن‏جا بگذارد آبش هم نمي‏تواند خاكش هم نمي‏تواند. پس همه خالقي دارند كه از روي تدبير و شعور خلق مي‏كند او مي‏داند كه اين درخت بايد چند برگ داشته باشد، هر برگش چه‏طور باشد چند رگ داشته باشد چند آب‏خور داشته باشد جميع جزييات را او دانا است. منظور اين است كه صانع اگر دانا نباشد پيش از صنعت محال است بتواند صنعت كند. ساعت‏سازي كه جاهل است و نمي‏داند اين آسمان‏ها چه‏جور دور مي‏زنند و يك دورش چقدر طول مي‏كشد و نمي‏داند چرخ را چه‏جور بايد ساخت كه دورش با دور فلك مطابق باشد نمي‏داند هم كه اين چرخ را هم چند دندانه بايد برايش درست كرد، پايه‏اش را كجا بگذارد، چه‏طور متصل كند چرخ‏ها را كه يك‏ديگر را حركت بدهند، اگر اين‏ها را نداند نمي‏تواند ساعت بسازد. نجار نداند كرسي كه مي‏خواهد بسازد اره مي‏خواهد تيشه مي‏خواهد مته مي‏خواهد، نباشد نمي‏تواند كرسي بسازد. پس صانع عالم است به جميع جزييات، عالم است به جميع كليات و اين‏ها را بدانيد عمده است و بايد يادش گرفت چرا كه اين‏ها كه يك خورده پا مي‏گذارند در ملك هر كسي مي‏داند معلوم خود را ديگر شخص واحد در حال واحد بخواهد چند چيز بداند محال است به جهت آن‏كه ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه پس اين حرف‏ها را مي‏زنند علم به جزييات خدا ندارد، خواجه نصير مي‏شود بر مي‏دارد كتاب مي‏نويسد و مي‏نويسد خدا علم به جزييات ندارد و خواجه هم هست و كتابش را بر سر هم مي‏گذارند و اين را هم مي‏گويد و ببينيد حكما اين محل تاملشان است و مي‏گويند خدا چه‏طور مي‏تواند علم به جزييات پيدا كند. اگر نمي‏تواند علم به جزييات پيدا كند پس نمي‏تواند بسازد جزييات را، از او بپرس بگو اين پشه را كه ساخته؟ لابد مي‏شود بگويد خدا. بالش را كه ساخته؟ خدا ساخته. پايش را كه ساخته؟ خدا. بند پايش را كه ساخته؟ خدا. پس دقت كنيد فكر كنيد خدايي است كه هيچ جهل از براش ابدا نيست، هيچ غفلت ندارد هيچ سهو ندارد نسيان ندارد و از اين‏جور سخن‏ها است كه امور اتفاقيه در ملك او به هم نمي‏رسد كه كسي بگويد اتفاق افتاد امروز باران آمد. نه، خدا خواست باريد كساني كه جهالند و در ملك واقعند و كاري مي‏كنند چيزي مي‏خورد به چيزي طوري مي‏شود تجربه به دست مي‏آرند اين خبر هم ندارد در ملك خدا مي‏شود چيزي واقع شود و فاعلش هم خبر نشود. بسيار اتفاق افتاده كه حركتي كرديم ديديم به آن حركت حيواني كشته مي‏شود، بسيار اتفاق مي‏افتد براي جاهل اتفاق مي‏افتد كه عواقب امور را نمي‏داند و كاري مي‏كند لكن خداي دانا به عواقب جميع آنات و آن را ساخته و به هم چسبانده اين دانا است به جميع جزييات، دانا است به جميع كليات، دانا است به جميع غيب، دانا است به جميع شهود. بنامان نيست تقليد غير معصوم را هم بكنيم تقليد خواجه نصير را بكنيم ديگر بَنام هم نبود بگويم كه گفته حالا او گفته و اين را اشتباه كرده خدا عفوش كند.

فكر كن ببين هيچ طبيبي حاذقي، هيچ حكيم بالغي و هيچ استثنا نمي‏كنم هيچ مخلوقي از مخلوقات نمي‏دانند چه‏جور كه مي‏كني بدن را روح توش مي‏نشيند. عرض مي‏كنم هيچ كس را استثنا نمي‏كنم حتي انبيا را مگر به وحي خاصي. فضايل انبيا سر جاش مي‏ماند كه وحي مي‏شود به آن‏ها و مي‏دانند و الا خودشان به خودي خود هيچ نمي‏توانند بدانند حكماي ديگر كه معلوم است هيچ، بلكه ادعا هم نكرده‏اند و همين را هم يافته‏اند كه مي‏گويند حكمت علم به حقايق اشيا است به قدر طاقت بشري. طاقت بشري اين نيست كه بدانند چه‏جور مي‏كني روح زيد مي‏آيد در بدن زيد، اين را اگر پي برده بودند اگر يك نفر پي برده لامحاله طوري مي‏كرد كه انسان نميرد و نمي‏توانند پي ببرند. پس ببينيد خدايي است دانا به جميع ظاهر و باطن و مي‏داند هر چه را چه‏جور مي‏كند چه مي‏شود و آن‏چه مي‏كند از روي علم مي‏كند. پس امورات اتفاقيه در ملك او نيست مگر نسبت به جهال بدهي. حالا دقت كنيد و نوع مطلبي منظور است، معاني و بيان را مي‏خواستم عرض كنم ديگر علم يا قدرت يكيش را بگويم شما بستان است، هر مثلش را بزنم شما بدانيد بدون قياس همه جا جاري است، مساله كلي است.

مساله اين است كه فعل از فاعل بايد صادر شود و فعل غير از فاعل است، مي‏خواهي فَعَلَ را عَلِمَ كن مي‏خواهي قَدَرَ كن همه جا فعل بايد صادر باشد از فاعل. فعل تو هم صادر از تو است، پس فعل لامحاله صادر از فاعل است و لامحاله بسته به آن فاعل است و تا توي چنگ فاعل است اين فعل اين فعل است و موجود است اگر فاعل صادرش نكند نيست. كارهاي خودتان را كه مي‏بينيد، پس قيام شما صادر از شما است اگر شما صادرش نكنيد وجودي ندارد و در هيچ عالمي از عالم اشباح تا عالم عقل چه نحو وجودي اين قيام دارد اگر تو صادرش نكني نيست، هيچ نيست. پس فعل از فاعل حتما بايد صادر شود و محال است خودش وجودي داشته باشد بي‏فاعل. پس تمام افعال خلق اين‏طور است تمام فعل خدا همين‏طور است. پس فعل الهي صادر از اله است و همين كه صادر از اله است قطع نظر بخواهي از او بكني فعل هيچ نحو وجودي ندارد. او كه صادرش مي‏كند اين هست، حالا اين فعل صادر از فاعل اسمش مي‏شود معني چرا كه ظَهَرَ حالا همين‏طور مقام معاني اصل اصل بالا اين است كه عرض مي‏كنم قدرت يجب كه به قادر چسبيده باشد، العلم يجب كه به عالم چسبيده باشد و هر اثري موثرش بايد روي كله‏اش باشد. ديگر علم اشتقاق را بواطنش را نمي‏دانيد آيا مي‏گويي قَدَرَ عِلما يا مي‏گويي قَدَرَ قُدرَةً و عَلِمَ عِلما؟ مثل اين‏كه آتش يعني آن‏كه گرم باشد، آب يعني آن‏كه تر باشد، ديگر ما اصطلاح كرده‏ايم قدرت را علم بگوييم، نه، قدرت هيچ علم نيست. ان‏شاءالله ملتفت باشيد، عَلِمَ اثرش عِلما است، قَدَرَ اثرش قُدرةً است، قَدَرَ قُدرةً، عَلِمَ عِلما، حَكَمَ حِكمةً، عَدَلَ عَدلاً، كَسَرَ كَسرا، مَشي مَشيا همه جا جاري است بر يك نسق. علم اشتقاق علمي است به حقايق اشيا اين است كه خداوند عالم واجب است كه قادر باشد هيچ كار نباشد كه از او عاجز باشد و اين قدرتي كه به قدر سر سوزني قابل نباشد كه يك وقتي زورش زيادتر شود و هم‏چنين علمش يك سر سوزني زياد نمي‏شود اين است كه اكتساب نمي‏كند از غير صانع، نه تقويت مي‏خواهد از مخلوقات خود، نه درس مي‏خواند پيش آن‏ها، علمش ذاتي است يعني عرضي نيست برداشته باشند از جايي لكن خلق هم‏چو نيست، اگر به ايشان بدهند دارند پس بگيرند ندارند.

فكر كنيد ان‏شاءالله، پس خدا است علم دارد خدا است قدرت دارد خدا است حكمت دارد خدا است عدالت دارد خدا است صدق دارد و هكذا آن‏چه صفات الله است ضدش صفات خلقي است، ضد هم نيستند خدا ضد ندارد. فكر كن ان‏شاءالله، ديگر خيلي از احمق‏هاي دنيا مي‏گويند چون خدا ضد ندارد پس اين‏ها خودشان خدايند از راه‏هاي مختلف وحدت وجود را ثابت مي‏كنند، از اين راه هم داخل شده‏اند. پس خدا آن‏چه در عالم خلق هست او ندارد و در عالم خلق هيچ نيست مگر چيزي را به جايي بچسبانند، صانع بايد بكند تا باشد. پس آن معاني عليا علم الله است. پس علم دارد به خدا اين مقام معاني مقام معناي خدا است كه ظاهر به علم شده، مقام قدرة الله مقام معناي خدا است و اين‏ها معاني عليا اسمشان است و هر معنايي به هر طوري بخواهيد فكر كنيد، هر فعلي كه فاعل از توش بيرون برود اين نيست مي‏شود از قيام اگر زيد بيرون رود ديگر قيام نيست. پس در افعال به خصوص فواعل بايد باشند، ديگر يك‏پاره چيزها ترائي مي‏كند اثر قدم بماند و من رفته باشم، دخلي به فعل ندارد فعل نمي‏شود از فاعل كنده شود فعل اگر فاعل توش است فاعل فاعل است فعل فعل و فعل غير از فاعل است. فعل بايد صادر از فاعل باشد لا من شي سوي نفسه و فعل واجب است مخلوق به نفس باشد ممتنع است مخلوق به غير باشد. پس فعل خودش به خودش فعل است. ملتفت باشيد نه فعل مشيتي را مي‏گويم، فعل عام را مي‏گويم هر چه از اسم‏ها هست داخلش است، اسم‏هاي قدس، اسم‏هاي تنزيهي همه داخل است.

پس فعل حقيقتش به قول كلي صدر من الفاعل است و اگر لو لم يصدري خيال كني به هيچ نحو در هيچ عالمي در هيچ غيبي در هيچ شهاده‏اي هيچ چيز نيست و حقيقت فاعل آن مستقل به نفس است و حقيقت فعل صادر از فاعل است و محتاج الي الفاعل است. هر فاعلي نسبت به فعل خودش در ايني كه بايد اجزاء وجوديه خودش را بگيرند تا اركان وجود او را بسازند شكي نيست. ديگر يك‏پاره تعبيرات را نمي‏شود يك‏پاره جاها گفت يك‏پاره را مي‏شود گفت. مثلا اجزاء نمي‏شود گفت، اركان مي‏شود گفت. پس هر فاعلي اركان وجود خودش فعل او نيست به جهت آن‏كه خودش از فعل خودش ساخته نشده چرا كه او اصل است اين فرع است، اصل مي‏شود باقي باشد و فرع نداشته باشد اصل هست و فرع ندارد و اين مطلب در عالم خلق و در عالم تدريجات تصورش را بهتر مي‏توان كرد براي زيد و اين‏جا آسان است آن‏جا مشكل است به جهتي كه بر خدا وقت نمي‏گذرد. پس براي اين‏كه مطلب را بتواني تصور كني اول اين‏جا فكر كن، پس فعل بسته است به فاعل و فاعل معقول نيست در وجود خودش و كينونت و بود خودش ناقص باشد آن‏وقت اين بيايد به او بچسبد كه او او شود. پس هر فاعلي او او هست آن‏وقت فعلش را صادر مي‏كند، باز فعلش را به نفس خود فعل صادر مي‏كند. پس حالا ديگر ان‏شاءالله دانستي كه فاعل اصل است فعل خودش نمي‏شود فعل فرع فاعل است و بر روي فاعل چسبيده. پس آن جايي كه فعل به آن‏جا چسبيده آن‏جا مقام بيان است يعني آن‏جا اقرب است به آن ذاتي كه يك اسمش العالم است يك اسمش القادر است. و اين را داشته باشيد كه ذات هر جا مي‏شنويد، اگر گفتند ذات و گفتند فاعل، معلوم است فاعل چيزي ديگر است ذات چيزي ديگر. در عالم خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلا تبصرون؟ پس ذات مقترن به صفات نيست، يعني آن ذاتي كه فوق فاعل است و احاطه به فاعل و فعل دارد و اين را مثل احاطه مطلق به مقيد بگيريد عيب ندارد. پس آن جايي كه ماده‏اي است و فاعلي است و فعل صادري دارد فاعلش اسمش بيان ذات است. بعد اين فاعل ظاهر در فعل است و اين فعل ظهور ذات است يعني ذات چيزي بايد داشته باشد، قَدَرَ عَلِمَ اين چيزها را بايد داشته باشد. پس آن مقام بيان عليا آن جايي است كه افعال اقتران دارند به صاحب‏هاش و محال است اقتران نداشته باشند به صاحب‏هاش لكن اين ظهورش با ظاهر در اين ظهور هر دو موجود به نفسند عند الذات. پس آن بيانش بيان ذات بود و اين ظهورش هم ظهور ذات است آن جايي كه هنوز پاي خلق ميان نيامده آن‏جا بياني هست و آن‏جا معانيي هست و نحن معانيه و ظاهره فيكم را مي‏گويند اما بيانش را عمدا نمي‏گويند چرا كه بيان بعينه حالش مثل حالت ضمير است. هُوَ را اگر بگويي او فارسيش او است، الف و واو است عربيش هو است. او يعني او را ببين نه كه يعني الف و واو را ببين، تا الف و واو را ببيني او را نديده‏اي آن‏وقت پيش او نرفته‏اي پيش الف و واو رفته‏اي و الف و واو او نيست. پس مقام بيان مقام بيان غير است مقام قائم، مقام بيان زيد است. كيست؟ زيد است، غير زيد نيست. اما اين ذات زيد است؟ نه.

ملتفت باشيد كه بعضي مطلب‏ها هست در مقام خلق آسان‏تر است فهمش العبودية جوهرة كنهها الربوبية فما خفي في الربوبية اصيب في العبودية و ما فقد في العبودية وجد في الربوبية. باز يك‏پاره تفاصيل }…….{ يك چيزي جايي نيست بعد مي‏آيد جاش مي‏نشيند، اين‏جور مطالب را در عالم كثرت آسان‏تر مي‏توان فهميد و يك‏پاره ديگر هست كه مثلا آني بر صانع نمي‏گذرد. پس هرگز نبوده علم نداشته باشد و بعد تحصيل كند، حالا ديگر اين‏جور مطلب‏ها را آن‏جا عقل بهتر مي‏تواند بفهمند.

خلاصه پس مقام بيان مركب است يعني خودش خودش است و محل فعل است آن فعل عَلِمَ است محلش عالمٌ است، قَدَرَ است فاعلش چه چيز است؟ البته قادرٌ است. فكر كه مي‏كنيد داخل بديهيات مي‏شود. هر فعلي محلش و مسكنش آن فاعلي است كه مي‏كند آن فعل را. نجاري كجا جاش است؟ پيش نجار، خبازي كجا جاش است؟ پيش خباز، قيام جاش كجا است؟ پيش قائم است. پس مقام فاعليت مقام بيان است و آن‏جا ديگر اسم بودنش را بايد گشت و پيدا كرد. الف و واوي هست وضع شده براي بيان غير البيان ان توحد الله سبحانه مقام معرفت خود او است اما ظهور الله غير از الله است، قدرة الله غير از علم الله است. اين‏ها صدر من الله است و خدا خودش لم يصدر از جايي. پس مقام بيان و معاني عليا اين مقام است و براي ائمه طاهرين: هست اين مقام و ديگر براي غيرشان از انبيا و از كاملين براي هيچ كس اين مقام نيست. اين است كه فرمودند كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين ايشانند اول خلق، به اتفاق فريقين }{ ايشانند ايشان بودند و هيچ خلقي نبود. در اين خصوص احاديث بخواهي پيدا كني از هزار حديث متجاوز پيدا مي‏شود. پس ايشانند اول ظهور الله اول خلق الله و ايشان كانوا بكينونته بعينه مثل اين‏كه قيام به قائم هست و قائم به زيد هست پس كانوا بكينونة الله كائنين غير مكونين و هنوز خلق نكرده بود مكوني خدا به اين قدرت خلق كرد جميع مكونات را، خدا به اين علم مي‏داند همه ذرات را و غير از او كسي نمي‏داند و قدرت خدا صادر است از خدا، علم خدا صادر است از خدا، علم الله اسمش است نه الله. قدرت خدا قدرة الله اسمش است نه الله و هكذا.

پس مقام بيان و معاني مقامات ايشان است كه خدا را مي‏شناسانند به مردم هر كه ايشان را شناخت خدا را مي‏شناسد. پس اين مقام بيان و معاني عليا است فكر كنيد هم‏چو از روي علم حكمت به دست بياريد كه آن‏چه صادر از خدا است فعل خدا است حالا حرارت صادر از آتش است راست است، رطوبت از آب است راست است اما آن‏چه صادر از خدا است ائمه طاهرينند سلام الله عليهم اجمعين ديگر هيچ كس صادر از خدا نيست و به اعتباري ديگر صفات خودش در خلق يك‏پاره كارها مي‏كند، معلوم است خلق صفاتي دارند آن‏ها صفت خلق است نه صفت خدا. رطوبت صفت الله نيست، حرارت صفت الله نيست، تغييرات صفت الله نيستند. صفت خدا كدام است ؟ صفت الله علم است، الله لايتغير لايتبدل لايزيد و لاينقص و قدرتي كه هيچ قابل زياد و نقصان نيست از الله است. تا بوده اين بوده و صدر من الفاعل نه من الآب. حالا آب هم قَدَرَ يك جايي را گودال كند آن‏جا بايستد مي‏تواند، حالا كسي كه علمش لفظي مي‏شود مطالب شيخ را كه مي‏بيند مي‏گويد شما از الفاظ علم شيخ را برداشته ايد حكيم نيستيد چرا كه به آب مي‏توان گفت قَدَرَ، مي‏تواند تر كند. ملتفت باشيد اين‏جور چيزها را يك وقتي كسي هم گفته باشد اين هر چه باشد آب است اين خدا نيست، اين اسم الله نيست چرا كه اگر اسم الله همراهت باشد خلا نمي‏تواني ببري و در حال تخلي آب را بايد همراه ببري. اين چه‏طور اسم اللهي است كه با نجاست قرينش مي‏كني؟ به دستت نجاست برسد با اين آب مي‏شويي. پس اگر چه عَلِمَ و قَدَرَ اين‏جا بگويي لكن بدان كه اين مال مخلوقات است، اين دخلي ندارد به اين‏كه در تحت قادر مطلق افتاده. آسمان قادر مطلق است كه بگردد، آفتاب قادر مطلق است كه روشن كند به همين‏طور جمع مي‏كني اين قادرها را در تحت قادر مطلق مي‏اندازي، آن قادر مطلق خدا است؟ نه والله، قادر مطلق خلق او است اين‏ها هر چه قدرت داشته باشند، او نخواهد اين‏ها هيچ نمي‏توانند بكنند. لكن او است قادري كه قدرتش را به هيچ كس نمي‏دهد، نمي‏شود كند قدرت را از او، فعل تا از فاعل كنده شود نيست مي‏شود نمي‏شود فعل را بكني و گذارد، بله جوري مي‏شود كه خود فاعل را برداري ببري، چراغ را ببر نورش هم همراهش مي‏آيد آن مطلبي ديگر است.

پس مقامات بيان و معاني تمام خلق و داشته باشيد و فراموش نكنيد بيان و معاني ساير خلق از انبيا تا پيش خودت، معاني سفلي اسمش است نوعا ديگر بعضي بالاتر است بعضي پايين‏تر است آن بالايي عليا اسمش است آن پاييني سفلي مطلبي ديگر است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

تا اينجا مقابله شد از روي نسخه‏ي ص 119 اتمام مقابله روز 25 اسفند 89

 

 

 

دو درس اضافه شده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شروع مقابله از روي نسخه‏ي س 177 روز 6 فروردين 1390

(درس اول ــ سه‏شنبه 7 شهر ذي‏الحجة الحرام 1303)

 

                        44 بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و عبرنا عنه بما عبرنا للملاحظات المختلفة في جهاته و خواصه و اثاره و اقرب تمثيل له لافادة معني البابية التمثيل بالشعلة تا آخر.

تمثلاتي را كه حكماء به حق مي‏زنند و همچنين در آيات و احاديث هست و جميع اين تمثلات را حكماي ظاهري و اهل ظاهر تقريبات خيال مي‏كنند و حال آنكه شما درست دقت كنيد اصل معني تمثيل را ببينيد بيان واقع است كه بيان مي‏كنند و هيچ مطلبي دليل حاقش به جز آياتش و تمثيلاتش ديگر بيان ندارد ولكن حرفي كه هست اين است آن راه استدلال را بايد به دست آورد آن وقت همه جا مثل هم است بله يك جاييش آن‏جور نيست بايد آنجاش را به دست آورد كه قياس نشود. پس حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه تمثيلات را فكر كنيد حديث دارد كه الحق يظهر بالمثل حاقّ مطلب را مي‏خواهي بايد به مثل بيان شود. علم حقيقت اين است تمثيل پيدا كني و تمثيل نه به معني آن اصطلاح مردم است كه مثلاً فلان فلان است، اين‏جور نيست. تمثيل همين جوري است كه خدا مي‏زند مي‏فرمايد مرده و زنده آيا مثل همند؟ نور و ظلمت آيا مساويند؟ اللّه نور السموات و الارض مثل نوره، اين تمثيل است مثل نوره مثل يعني تعريفش را كرده پس راه تمثيلات به دستتان باشد بدانيد آن راه استدلالي كه مي‏كنند عين مطلب است گمش نكنيد. بلي يك جاييش تداركي مي‏خواهد آني كه اهلش است مي‏داند كجاش است و تدارك مي‏كند پس در اين مطلب كه هر غيبي تا به شهاده نيايد اهل شهاده چه مي‏دانند، فكر كنيد و ببينيد حرارت آتش جزء جسمانيت جسم نيست. جسم مي‏شود گرم باشد مي‏شود سرد باشد. خوب دقت كنيد حكيمانه از روي بصيرت تا دليلهاي بي‏شبهه كه هيچ در آن نخواهد ماند اگر يادش بگيريد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه هيچ چيز ضد خودش نيست همه حق خودش باشد به قبض خودش باشد عدم خودش باشد خلاف خودش باشد ملتفت باشيد از اين‏جور است جسم هم خودش خودش است خودش كدام است خودش آن است كه گاهي گرم مي‏شود گاهي سرد مي‏شود گاهي تاريك مي‏شود گاهي روشن مي‏شود تاريكي دخلي به حقيقت جسم ندارد روشنايي دخلي به حقيقت جسم ندارد ولكن جسم صاحب طول و عرض و عمق توي تاريكي هست توي روشنايي هست توي گرمي هست توي سردي هست پس حرارت و يبوست كه اسم نار جوهري است ملتفت باشيد پس يك آتشي داريم كه در اين عالم ما منزلش نيست در دهر منزلش است. باز دهر كه مي‏گويم ملتفت باشيد يك جايي از دهر هست كه عقل آنجا واقع است يك جايي از دهر هم هست آتش آنجا است آتش همين‏جور چيزي است كه مي‏سوزاند، عقل نمي‏سوزاند چيزي را، هر دو هم در دهر واقعند اما آن دهري كه عقل در آنجا واقع است با آن دهري كه آتش در آنجا است خيلي فاصله دارد. پس نار جوهري، آب جوهري، خاك جوهري، همه در دهر واقعند اما دهري كه بالاي زمان است تا تحريك كني جلدي بيرون مي‏آيد ببينيد آتش چقدر آماده است براي بيرون آمدن به محضي كه حركتش دادي بيرون مي‏آيد. مي‏خواهي با چشم ببيني اين را بنشين مثل بچه‏ها كه بازي مي‏كنند، بازي كن. مي‏آرند دو تخته را بر زمين نصب مي‏كنند، تخته‏اي در وسط آن بندي كه بسته‏اند مي‏كشند، تخته وسط هي گردد و به تندي مي‏گردانند آن را يك مرتبه بنا مي‏كند دود كردن، بيشتر و تندتر مي‏گردانند مشتعل مي‏شود و ان‏شاء اللّه وقتي فكر مي‏كنيد مي‏يابيد كه بيرون آمدن آتش از سنگ چخماق هم از اين باب است. حركت مي‏دهي آتش بيرون مي‏آيد لكن مخضش نكني آتش پنهان است پس آتش پنهان است پس آتش پنهاني را بايد مخض كرد يعني تحريكي كرد تا تحريك كردي جلدي بيرون مي‏آيد اما عقل به همين دست زدن و به همين حركت دست بيرون نمي‏آيد پس اين جسم را همين كه حركت مي‏دهي آتش توش پيدا مي‏شود مي‏خواهي بداني چطور مي‏شود از روي بصيرت نگاه كن حركت لامحاله احداث حرارت مي‏كند لامحاله يك ناري را از غيب به شهود مي‏آرد لكن درجات آوردنش را ملتفت باشيد نبايد تا گرمي پيدا شد جلدي اطاق روشن شود موم را كه در دست مي‏گيري يك‏خورده گرم مي‏شود گرم كه شد نرم مي‏شود نرم كه شد اطاق را روشن نمي‏كند و حال آنكه مي‏فهمي اگر گرمي دست به اين موم اثر نكرده بود نرم نمي‏شد هرچه دست شما گرم‏تر باشد موم نرم‏تر مي‏شود، ديگر اينها را كه همه كس مي‏فهمد زيادتر گرم شد آب مي‏شود و جاري مي‏شود آب هم كه شد جلدي اطاق را روشن نمي‏كند دست بزني دست مي‏سوزد لكن روشن نمي‏شود، پس بگوييد آتش درجات دارد، يك درجه‏اش اين است كه نرم مي‏كند درجه بالاترش اين است كه روانش مي‏كند خيلي فاصله است ميان اين درجه با آن درجه موم نرم شد جايي را نمي‏سوزاند اما روغن داغ شده را روي جايي بريزي كباب مي‏كند. فكر كنيد همه اجسام را همين‏طور خواهيد يافت اين مثل واضح او است يعني عين مطلب است موم را گرم كني آبش كني باز گرمش كني بخار مي‏شود بخارش هم كه كردي جلدي اطاق را روشن نمي‏كند زيادتر آتش كني تا بخار دود شود به محض دود شدن هم باز اطاق روشن نمي‏شود اينها همه درجات آتش است پس در توي موم نرم آتش كمي است وقتي گداخته شد آتشش زيادتر است وقتي بخار شد آتشش زيادتر شد دود شد آتشش زيادتر است اما همه اين درجات، درجات تاريكي است، اطاق روشن نشده وقتي به آن درجه رسيد كه درگرفت آن وقت اطاق را روشن مي‏كند و همين پستاها در ميان خودمان همين‏طور است. ملتفت باشيد اگر مس نار نبود هيچ كس هيچ تكليف نداشت، ملتفت باشيد كه عين واقع است عرض مي‏كنم.

ببينيد خدا به عامي‏ها هم مي‏گويد توحيد خدا را بكنيد اگر مثل آن موم نبودند و يك خورده آتش در آنها نبود هيچ نرم نمي‏شد تكليفي هم نداشت، به او هم نمي‏گفتند خدا بشناس لكن خداشناسي‏ها را بدانيد مختلف است. يكي شده مثل دود درگرفته به آتش اين دودي كه درگرفته به آتش اين يكي از بندگان آتش است. ملتفت باشيد و ان‏شاء اللّه خوب دقت كنيد و فراموش نكنيد كه عين حاق مطلب است كه عرض مي‏كنم پس دود يا بخار يا روغن آب شده يا آن موم بسته، همه‏شان از اين عالم جسمند طول دارند عرض دارند عمق دارند اما درجاتشان همين طوري كه مي‏بينيد فصل به فصل خيلي تفاوت دارند اينها همه عبيدند باز عبيدند تعبيري است كه مي‏آرم يعني همه اثر آتش است كه توشان پيدا شده و گرمي اگر نبود موم نرم نمي‏شد آب هم نمي‏شد بخار هم نمي‏شد دود هم نمي‏شد، پس بايد آتش مس كرده باشد اينها را يعني تأثير كرده باشد در اينها حالا تأثير كرده و اينها مطاوعند و مطاوعه آتش را كرده‏اند پس اينها منقاد اين آتشند و مسخر آتشند يك دفعه انقياد را اسمش را عبادت مي‏گذاري و خدا همين‏جور كرده تمام منقادين ملكش را عباد اسم گذارده اين است كه مي‏خواني سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية كاري ديگر نكرده‏اند مگر مطاوعه كرده‏اند آسمان را ساختند آسمان شد، زمين را ساختند زمين شد. پس اين صانع وقتي مس كرده ملك خودش را نمانده جايي كه ممسوس نشده لكن ملتفت باشيد ممسوس‏ها تفاوت فاحش ميانشان هست. علي ممسوس است في ذات اللّه، خاك هم ممسوس است في ذات اللّه اما علي كجا اين خاك كجا؟ بله اين مسخر خداست آن هم مسخر خدا است، اين مخلوق خدا است آن هم مخلوق خدا است، اما خيلي فرق هست پس دود مسخر آتش است شمع هم مسخر آتش است ان‏شاء اللّه فكر كنيد اين را بدانيد كه هر چيزي كه يك خورده خم راست مي‏آرد آتش توش است. همين چوب آتش توش است كه وقتي آن را مي‏چرخانند و تند تند حركتش مي‏دهند دود مي‏كند و مشتعل مي‏شود. آهن چكش مي‏خورد نرم است كه چكش مي‏خورد خورد نمي‏شود پس آتش توش هست اين نرمي از آتش است و جميع نرمي‏ها كه مكلس نمي‏شود بدانيد از آتش است پس جميع اجسام ممسوس به آتش است دود هم ممسوس به آتش است اما ببينيد دود چنان ممسوسي است كه رنگش باقي نمانده رنگ خودش سياه است و حالا كه درگرفته رنگش رنگ آتش شده پس از خود بي‏خود شده و همين طوري كه از خود بي‏خود است باقي است و فاني نشده نه اين است كه چيزي در ميان نيست چرا كه اگر هيچ نبود دودي در ميان شعله اصلش در اينجا نمي‏ايستاد مي‏فهمي اين را كه اگر دودي نبود شعله اينجا نمي‏ايستاد پس دود است لكن از خود بي‏خود شده و چنان بي‏خود شده كه به غير از آتش چيزي پيدا نيست پس دود در ميان هست و اگر در ميان نبود آتش اينجا پاش بند نمي‏شد و اينجا نمي‏ايستاد اصلش ديگر همين‏طوري كه هست خودش پيدا نيست و آتش پيدا است و مي‏بينيد كه همين‏طور است بلكه عرض مي‏كنم كه شكل شعله كه مي‏بينيد شكل دود است دودش پهن‏تر باشد آتشش پهن‏تر مي‏شود دودش باريك‏تر است آتشش به همان‏قدر است آتش خودش نه به آن شكل كوچك دود زيادتر شد آتشش هم زيادتر است دود كه كم شد آتش كم است پس دودي كه مشتعل شده او است قائم مقام نار. ببين جاي ديگر را هم گرم مي‏كند اطاق را هم روشن مي‏كند نمي‏بيني هر چوبي را نزديكش ببري درمي‏گيرد حالا اجسامي كه غير از شعله هستند بخواهيم به تدبيري آتش را از آن بيرون آوريم زحمتها دارد چقدر بايد اين چوب را به آن چوب كشيد بايد اسباب‏ها نصب كرد و به تندي حركت داد و طفره در آن نياورد تا خورده خورده گرم شود و نرم شود و خورده خورده گرم‏تر شود و آب شود گرم‏تر شود دود مي‏شود آن وقت در بگيرد و اگر اين مطلب را داشته باشيد ان‏شاء اللّه سر يك‏پاره چيزها را به دست مي‏آريد فرق ببينيد چقدر است وقتي دود به آتش درگرفت حالا ديگر بي‏زحمت چوبهاي شما به محضي كه مي‏رود نزديك اين شعله في الفور روشن مي‏شود اگرچه همين چوب را بي اين شعله هم مي‏شود روشن كرد اما زحمت زياد دارد حالا اين آهن را تا توي آتش مي‏گذاري داغ مي‏شود اگرچه همين را مي‏شد بي‏شعله داغش كني اما زحمتها دارد چرخها بايد حركت كند ديگر  پس مي‏شود اما چقدر بايد حركت داد يا كوبيد يا به چرخ داد اما تا مي‏گذاريش در كوره داغ مي‏شود ده دم مي‏دهي سرخ مي‏شود كه نمي‏شود دست نزديكش برد و اين نظم ملك است و همه جا اين امر جاري است سر كلاف است كه به دست داده‏اند هميشه خدا از براي تيسر امور هي اول مبادي را درست مي‏كند بعد آن مبادي به آساني كارها از دست آنها جاري مي‏شود پس وقتي شعله پيدا شد و نار پيدا شد اين خميره مي‏شود و به اصطلاح اهل اكسير حجر پيدا مي‏شود به اصطلاح خودمان پنيرمايه پيدا مي‏شود يك خورده مايه مي‏زني شيرها را ماست مي‏كند به آساني به محضي كه پنيرمايه پيدا شد همان وقتي كه مي‏مالي توي شير مي‏بيني به دست خودت بسته شد. حالا همين‏جور است خداوند عالم مبادي را ابتداءً مي‏سازد و جور ساختنش مثل ساختن منتهيات است اما يك چيزي را ساخته و تمام كرده اين خميرمايه پيدا شده حالا ديگر يك خورده خميرمايه را در ميان چند من خمير شيرين بگذار به ربع ساعت تمام خميرها را آن خميرمايه مي‏ترشاند اگرچه مي‏شود ترشاند بي‏خميرمايه لكن خمير را بايد گذارد مدتها تا ترش شود لكن ببينيد خميرمايه تيسير كرده به ربع ساعت همه را مي‏ترشاند همين‏جور است اول ببينيد نطفه مي‏سازند اول تخمه درست مي‏كنند اول گندم درست مي‏كنند اين تخمه كه درست شد اين را مي‏كاري يك دانه است وقتي سبز مي‏شود هفت خوشه پيدا مي‏كند هر خوشه‏اي چند دانه پيدا مي‏كند يك دفعه مي‏بيني يكي مي‏كاري هفتصد خوشه مي‏كند بلكه اگر زمينش مثار شده باشد آبش را زياد ندهي كم ندهي به اندازه بدهي درست تربيتش كني بسا يك دانه گندم بكاري هفتصد هشتصد شاخ بكند هر يكيش خوشه‏هاي بسيار داشته باشد يك دانه ارزن مي‏كاري دانه به اين كوچكي مي‏بيني شاخه‏هاش صد خوشه داد هر شاخش صد خوشه هر خوشه‏اي چند دانه ارزن مي‏شود بسا آنكه يك دانه ارزن را بخواهي حساب كني صد هزار ارزن شود بلكه نمي‏تواني حساب كني لكن آن ارزن اولي نباشد ارزن بخواهي درست شود زحمتها دارد يعني خيلي طول مي‏كشد تا ساخته شود قابليت دنيا آن گنجايش را ندارد و هي بايد سرد كرد هي بايد گرم كرد هي بايد بالا برد هي بايد پايين آورد تر و خشك كرد مقداري از حرارت مقداري از برودت يا مقداري از رطوبت با مقداري از يبوست به ميزان خاصي اينها را تركيب مي‏كني و هي حل كني هي عقد كني مدتها طول بكشد تا دانه ارزني پيدا شود اين دانه ارزن كه پيدا شد حالا ديگر آسان شد ارزن به دست آمد اين دانه را مي‏كاري خوشه‏ها مي‏دهد و هر خوشه‏اي دانه‏ها دارد انسان مي‏شود سر بيرون بيارد از خاك ولكن انساني كه سر از خاك بايد بيرون بيارد خيلي طول دارد مي‏خواهي بداني چقدر طول بايد بكشد از ابتدايي كه آسمان نبود و زمين نبود و آنها را ساختند و آسمان به دور زمين بنا كرد گرديدن از ابتداي گردش آسمان بر دور اين زمين چقدر مي‏شود؟ بخواهي حساب كني نمي‏تواني چندين كرور اندر كرور گشته در قوه انسان نيست حساب آن را بتواند بكند و آسمان نگشته بر دور زمين مگر براي اينكه يك بدني پيدا شود يا مبدء پيدا شد يك بابا آدم يك ننه حوا كه درست شد در روي زمين حالا ديگر خميرمايه درست شد سالهاي دراز گردش كرده آسمان تا اين خميرمايه پيدا شده اما حالا ديگر ضرور نيست به گرديدن آسمان براي ساختن تخمه انساني حالا موجودات به ربع ساعت انساني ساخته مي‏شود يك جماعي مي‏كني بچه درست مي‏شود خميرمايه كه درست شد و غذا آمد در پشت پدر نطفه درست مي‏كند به سه ساعت سه ساعت كه غذا در شكم ماند درست مي‏شود لكن اين آب و اين خاك را بخواهند نطفه كنند بايد گرمش كنند و سردش كنند هي حل كنند هي عقد كنند هزار سال هم نمي‏شود درست شود و واقعاً اغراق ندارد اين آسمان آن ابتدايي كه بنا كرد به گردش مي‏خواست آدم درست كند هيچ نمي‏خواست كه حيوان خلق كند لولاك لماخلقت الافلاك و واللّه آنچه حاق مطلب است اين است كه آدم هم مقدمه بود براي جايي ديگر همه اين اوضاع را برپا كردند مي‏خواستند پيغمبر آخرالزمان بيايد در اين دنيا اگر اين كار را نداشت اصلش نه اين آسمان را خلق مي‏كرد نه مي‏گرداند لكن مقدر شده بود كه پيغمبر آخرالزمان بيايد روي زمين پس اين زمين را براش ساختند آسمان را براش ساختند اين بود كه به او گفتند لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي آسمان نبود و اگر آسمان نبود زمين نبود و اگر آسمان و زمين نبودند ميانه اينها حيوانات نبودند انسانها نبودند همه براي اين است كه مي‏خواهند دودي درست كنند كه مشتعل به نار مشيت و علي ممسوس في ذات اللّه درست كنند محمد9 ممسوس في ذات اللّه مي‏خواهند درست كنند و اگر چنين نبود هيچ اين اوضاع را سرپا نمي‏كردند مي‏خواست ظاهر كند احكامش را و حلال و حرامش را و دينش را مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفيا فاحببت ان اعرف من بودم سر جاي خودم خواستم بدانند من سر جاي خودم هستم بودم و مخفي بودم دوست داشتم مرا بشناسند فخلقت الخلق لكي اعرف پس مي‏خواستند آن ممسوس واقعي را كه بعينه مثل شعله است روشن كنند حالا اين شعله فضائي مي‏خواهد فانوسي مي‏خواهد به همين‏طور وقتي فكر مي‏كني تمام اين عالم را مي‏خواهند با اين شعله روشن كنند و گرم كنند و اين به حد كمال نخواهد رسيد تا همه اين اوضاع را به پا كنند و مي‏خواهند جانشيني بيافرينند در عالم كه مبدء باشد حالا ديگر كارها را به آساني درست مي‏كنند حالا مي‏روي پيش پيغمبر كه توحيد يعني چه؟ جلدي براي آدم بيان مي‏كند مثل اينكه مي‏روي پيش آتش مي‏پرسي گرمي يعني چه؟ مي‏گويد پيش من بنشين تا گرمي را حالي تو كنم و گرمت مي‏كند و بسا غافل هم باشي و گرم شده‏اي.

يك وقتي سلمان و اباذر نشسته بودند صحبت مي‏كردند. ابوذر پرسيد از سلمان كه اين دابة الارض را كه مي‏گويند چيست كه مي‏آيد و سر خود را بلند مي‏كند؟ سلمان گفت دابة الارض را من به تو مي‏نمايانم گفت مگر مي‏شود همچو چيزي كه كسي دابة الارض را ببيند؟ گفت بله مي‏شود در قوه من هست و حالا ابوذر در خيال است و خيالات مي‏كند كه آيا دابة الارض چطور چيزي است و اين مثل نمونه باشد براي شما انسان جاهل خبرش مي‏دهند كه فلان چيز هست هي خيالات دور و دراز مي‏كند كه آيا اين چه جور چيزي است؟ اما آني كه اهلش هست به آساني مي‏فهمد آنكه اهل نيست مي‏شنود دابة الارض هي خيال مي‏كند كه آيا ما را كجا مي‏برد چه مي‏كند هي خيالات مي‏آيد كه اين دابة الارض آيا مثل فيل است مثل مار است سلمان او را برداشت برد خدمت حضرت امير در بين راه گفته بود به شرطي كه من غذا نخورده دابة الارض را به تو بنمايانم هر دو آمدند خدمت حضرت امير آنجا نشستند آنجا خرمايي آورده بودند بنا كردند به خوردن در بيني كه مي‏خوردند ابوذر شكوه كرد خدمت حضرت امير كه سلمان وعده كرد به من دابة الارض را پيش از خوردن به من نشان بدهد حالا من دارم خرما مي‏خورم و هنوز دابه‏اي نديده‏ام. حضرت فرمودند خير سلمان به وعده خود وفا كرده است من دابة الارض هستم پس همين‏طور وعده‏ها را وفا مي‏كنند مي‏آرند كارها هم آسان است و مشكل نيست اما انسان جاهل دابة الارض كه مي‏شنود خيال مي‏كند آيا چه جور چيزي است دابة يعني مي‏جنبد حالا حضرت امير مي‏جنبد حضرت امير همه كار مي‏كند آن دابة الارض است كه همه كار مي‏كند اين است كه مي‏فرمايد و اذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم دابة من الارض تكلمهم ان الناس كانوا باياتنا لايوقنون اما حضرت امير نمي‏گفت دين نداريد ايمان نداريد و هميشه مي‏گويد هميشه زبانها را به حركت مي‏آرد اثبات حق مي‏كند ابطال باطل مي‏كند حالا هم مي‏كند يك وقتي هم جلوه مي‏كنند به قهر و غلبه و به غلبه خواهد آمد و احقاق حق مي‏كند به غلبه.

پس ملتفت باشيد مبادي را مي‏سازند به تجهت تيسير امورات و تمام ملك را همين‏طور ساخته قابليت اقتضاء نمي‏كند تمام ملك را ترقي بدهند و بالا ببرند اگرچه خدا اگر اراده كند ترقي كنند مي‏كند شيطان را هم مي‏تواند هدايت كند لكن بر نظم حكمت جاري مي‏كند كارش را پس مبدئي مي‏سازد مثل شعله و شعله وقتي كه ساخته شد شعله دودي است سياه كه از خود بي‏خود شده پس رنگ خود دود سياه است همين حالايي هم كه توي شعله است سياه است اگر بپرسي و استنطاق كني كه خودت چه رنگي؟ جواب مي‏گويد سياهم راست هم مي‏گويد دود را وقتي خودش را به خودش واگذارند هيچ بالا نمي‏رود همين دودها هم كه بالا مي‏روند آتش توش است كه بالا مي‏روند همين حالا هم از اين دود بپرسي اگر تو را ول كنند و مخلي به طبعت كنند يا بگو خدا خذلانت كند چه خواهي كرد؟ جواب مي‏گويد من سراپايين مي‏روم اگر بپرسي تو را به خود واگذارند گرمي يا سردي؟ مي‏گويد سردم من چيزي كه از خود ندارم معلوم است پس دود در توي شعله سرديش رفته حالا در ميان نيست باز اين رفته كه مي‏گويم لغتش را فراموش نكنيد پس مي‏گويم الان سياه است توي شعله هم سياه است اما نور شعله دود سياهي را گرفته پيدا نيست. آيا نمي‏بيني يك خورده بالاتر رفت مي‏بيني طاقچه را سياه مي‏كند پس همين الان دود سياه است و سياهي بالفعل روي دود است دلت را ببر توي شعله سياه مي‏شود اما نور آتش دور دود را گرفته سياهيش هيچ پيدا نيست وقتي آمد بالاتر كه آتش روش را نگرفته باشد سياه است و هرجا دوده نشست سياه مي‏كند اين است كه در توي شعله سياه نباشد همچنين همين دود در ميان شعله سرد است همين حالا سرد است لكن گرمي آتش دور اين سردي را گرفته اين است كه دست مي‏گيري به شعله چراغ جلدي نمي‏سوزد سردي توش هست كه نمي‏سوزاند همچنين همين حالا ولش كني هبوط مي‏كند اما آتش گرفته به زور اين را دارد بالا مي‏برد پس اگر از خود او بپرسي تو چكاره‏اي؟ يا تو اگر حكيم باشي تعبير مي‏آري مي‏گويي او خودش سياه است سرد است رو به پايين مي‏رود اما بالاش مي‏برند بالا رفتن كار اين‏كه نيست شكر آن كسي را كه او را بالا مي‏برد فكر كنيد يك وقتي وحي شد به موسي كه آيا سراغ داري بنده بدتر از خودت را مأموري بخصوص بروي بگردي يك كسي را پيدا كني از خودت بدتر موسي خيلي خضوع كرد كه خدايا من خيلي بدم من فلان فلان هستم وحي شد كه برو بدتر از خودت را پيدا كن موسي هرچه فكر كرد كه بدتر از من ديگر كه خواهد بود آن جوري كه دلش مي‏خواست كه بدتري پيدا كند هرچه فكر كرد پيدا نكرد در اين بينها چشمش افتاد ديد سگ مرده‏اي افتاده به خود گفت اين سگ همه وقت بد بوده و نجس بوده حالا هم كه مرده است خوب است اين را ببرم ريسماني به پاي آن سگ بست و هفت هشت قدم كشيد و برد يك دفعه به خود آمد گفت من اين را كجا مي‏برم انداخت و رفت در بيني كه مي‏رفت خطاب شد كه اگر يك قدم ديگر كشيده بودي از نبوت تو را مي‏انداختم از اين درجه‏اي كه هستي مي‏انداختمت پس ببينيد كه قطع نظر از آنچه خدا به او داده هرچه نگاه مي‏كند بدتر از خود نمي‏بيند بله نبي است و معصوم است لكن حالا خدا او را بالا برده پس شكر كن خدا را كه نگاهت مي‏دارد و نمي‏گذارد به اقتضاي خودي خودت راه بروي خيلي دانايي شكر خدا را اگر آن چيزهايي كه خدا داده پس بدهي هيچ نمي‏ماند اين است كه باز محاجه كه ايوب كرد يك وقتي ايوب به جان آمد و واقعاً آدم به جان مي‏آيد در صدمه زياد آخر اين ايوب اوضاعي داشت دولتي داشت گله و زراعتي اوضاعي داشت يازده پسر داشت همه جوان همه رشيد همه دانا همه كاركن همه عاقل يك وقتي براش خبر آوردند كه زراعتت را آب برد تا رفت به خود بجنبد خبرش دادند كه بچه‏هات هم مردند تا رفت بجنبد گفتند گله‏ها هم همه تلف شدند خودش هم ناخوش شد تا كارش به اينجا انجاميد كه قوت لايموتي ديگر نداشت زنش مي‏رفت خدمت مردم را مي‏كرد و قوتي مي‏آورد تا اينكه زنيكه رفت لابد شد چيزي گيرش نيامد گيسوهاش را فروخت و نان براش گرفت و ايوب خيلي كج‏خلق شد تا اينكه روزي نشست با خدا محاجه كردن گفت خدايا من با تو مرافعه دارم خدا گفت حاكممان كي باشد؟ عرض كرد خدايا حاكمي هم به غير از تو سراغ ندارم پيش خودت مي‏آيم به مرافعه خدا هم قبول كرد كه بسيار خوب آن وقت در بالاسرش ابري پيدا شد نمي‏دانم چندين هزار سر داشت در هر سري چند زبان داشت آن سرها همه زبان بيرون آوردند با ايوب بيچاره حرف زدن كه چه مي‏گويي؟ طرح مرافعه كن كه چه مي‏گويي چه مرافعه داري؟ بنا كرد به گفتن. عرض كرد خدايا هر امري را كه تو گفتي اطاعت كردم مثلاً نماز كردم روزه گرفتم هدايت كردم هر بلايي رسيد صبر كردم همان‏طوري كه تو گفته بودي كردم خلافي نكردم و راست هم مي‏گفت معصوم هم خلق شده بود و سر مويي هم خلاف نكرده بود هيچ پيغمبري سر مويي خلاف با خداي خود نمي‏كند پس هرچه كرده بود و يك سر مويي خلاف نكرده بود عرض كرد و عرض كرد كه با وجود اين من چرا بايد مبتلا باشم؟ بناي جواب آمدن كه شد از آن طرف و از اين طرف و از اطراف از آن زبانها و آن سرها از آن ابر صدا برآمد كه توفيق اينها را كه داد؟ كه تو را معصوم كرد؟ كه تو را موفق كرد؟ ايوب ديد اشتباه كرده است چنگ خاكي برداشت به دهان خود ريخت كه من مرافعه ندارم اين بود كه بعد نجاتش دادند.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه از همين مثالي كه عرض مي‏كردم مطلب را بيابيد شعله مفاخرت دارد مي‏گويد منم روشن كننده اطاق. شمس مي‏گويد منم كه جميع گياه‏ها را مي‏رويانم راست مي‏گويد منم كه عالم را گرم مي‏كنم راست مي‏گويد منم كه روشن مي‏كنم عالم را راست هم مي‏گويد حالا اگر ريشش بگيرد كه اينها را داده؟ مي‏گويد خدا داده خودم به خودي خودم هيچ كار از من نمي‏آيد و اين نمونه‏اي است داشته باشيد.

عرض مي‏كنم گاهي همين حضرت امير مي‏فرمودند من همه كارها را كرده‏ام انا مورق الاشجار من ميوه‏ها را مي‏رسانم من آبها را جاري مي‏كنم من آسمان‏ها را ساخته‏ام من زمينها را پهن كرده‏ام يك دفعه مي‏گفت لااله الاّ اللّه وحده وحده لاشريك له مختلف حرف نمي‏زند حضرت امير به خودي خودش قطع نظر از خدا هيچ حرف هم نمي‏توانست بزند و نمي‏زند چه حضرت امير چه پيغمبر چه هر يكي از ائمه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً پس اين در مقام خوديت خودشان است اما حالا كه خدا خواسته چكاره‏ام آن وقت كه مي‏گويد همه كارها را من كرده‏ام آسمانها را من ساخته‏ام زمينها را من ساخته‏ام اين آبها را من جاري مي‏كنم ميوه‏ها را من مي‏رسانم اين برگها را بر اين درختها من مي‏رويانم. و ببينيد هيچ نقلي نيست اغلب اين كارهايي كه در خطبة البيان فرموده‏اند و نسبت به خود داده‏اند همه را آفتاب مي‏كند پس اين آفتاب گياه مي‏روياند يك خورده پايين مي‏رود خزان مي‏شود و همه مي‏خشكد بلكه اگر اين آفتاب نبود هيچ حيواني نبود هيچ انساني نبود هيچ جمادي نبود هيچ نباتي نبود پس اين جمادات را آفتاب درست مي‏كند اين گياهها را آفتاب مي‏روياند اين حيوانات را كه مي‏بينيد اگر هوا سرد بود هيچ بزي حامله نمي‏شد حيوانات همه مي‏مردند ديگر حيواني نبود پس حيوانات همه به واسطه آفتاب ساخته شده‏اند همه را آفتاب كرده آفتاب هم خدا نيست. خدا مقدر كرده همه از دست آفتاب جاري شود مثل اينكه مقدر كرده كه وقتي آفتاب بيرون مي‏آيد روشن شود عالم و روشنايي از دست آفتاب جاري شود خدا گرمي نيست خدا روشني نيست لكن وقتي مي‏خواهد خميرمايه درست كند يك شمسي مي‏سازد و جعلنا الشمس سراجا يعني جسمي مي‏گيرد و يك آتشي يك نوري توش مي‏گذارد اسمش را سراج مي‏خواهي بگذار شمس مي‏خواهي بگذار مبدء كه درست شد حالا ديگر مي‏خواهد عالم را روشن كند همين‏قدر كه اين بيرون آمد عالم روشن مي‏شود مي‏خواهد عالم را گرم كند همين‏قدر كه اين بيرون آمد عالم گرم مي‏شود مي‏خواهد گياه بروياند آفتاب كه طالع شد تربيت مي‏كند گياه را تا بيرون مي‏آيد لكن حالا آيا خداست آفتاب نه آفتاب خدا نيست آفتاب‏پرست نمي‏شويم آفتاب متغير است جسم است اگر نور را از آفتاب بگيرند و مي‏آيد يك زماني كه نور را از آفتاب مي‏گيرند و جسم آفتاب مثل تكه ذغالي مي‏شود همين آتش ظاهري را از همين ذغالها مي‏سازند تا آب روش ريختي فرار مي‏كند مي‏رود هر جسمي كه آتش در آن درگرفته وقتي بيرون مي‏رود جسم بي‏حرارت بي‏نوري مي‏ماند پس آن وقتي كه اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت واقعاً اين نورها را كه مي‏گيرند جسم ذغالي باقي مي‏ماند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دوم ــ سه‏شنبه يوم التروية 8 شهر ذي‏الحجة الحرام 1303)

 

                           45 بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و عبرنا عنه بما عبرنا للملاحظات المختلفة في جهاته و خواصه و اثاره و اقرب تمثيل له لافادة معني البابية التمثيل بالشعلة تا آخر.

به جهت حكمتهايي چند هم مي‏بينيد خدا توي قرآن مثل به آتش زده و همه حكماي بالغ هم مثل به آتش مي‏زنند و به دود مي‏زنند باز راهش را ان‏شاء اللّه به دست بياوريد وقتي اصل راه به دستتان آمد مي‏دانيد كه همين كه روحي در بدني غالب شد آن وقت كارهاي بدني تمامش از خودش نيست تمامش از آن روح است و اين را در خيلي جاها مي‏توانيد بفهميد حالا همين را وقتي مي‏خواهيد تعبير بياريد و سرش را شما دست داشته باشيد بدن راه مي‏رود روح اصلش پيدا نيست روح اصلش اين‏جور راه رفتن ندارد ابداً حالا از اين جهت خيلي مشكل است اين را حالي كردن كه اين راه رفتن مال روح است نه مال بدن باز نه اين است كه بدن راه نمي‏رود بدن را راهش مي‏برند راه مي‏رود واش مي‏دارند وامي‏ايستد سرجاي خود اگر روحي نبود اين مي‏توانست راه برود نه نمي‏توانست راه برود نمي‏توانست بايستد نمي‏توانست بنشيند و قاعده‏هاش مكرر عرض شده اگر غافل نباشيد مي‏دانيد راه استدلال تمام اين حرفها اين است كه چيزي كه چيزي را ندارد خودش براي خودش نمي‏تواند تحصيل كند پس سنگي را كه حركتش ندهي محال است خودش حركت كند اينها را مردم چون فكر نكرده‏اند و فكر نمي‏كنند اين است كه وقتي نگاه مي‏كنند به عالم مي‏بينند يك تكه‏اش مي‏جنبد يك تكه‏اش نمي‏جنبد مي‏گويند جسم يا متحرك است يا ساكن و اگر فكر كنند مي‏يابند كه جسم خودش حركت كند محال است بله محال نيست به جهتي كه مي‏بينيم يك چيزي حركت مي‏كند نهايت مطلب مردم همين‏قدر است سر كلاف مشكل نيست الاّ اينكه به دست مردم نيست و آن اين است كه چيزي كه چيزي را ندارد ندارد از كجا بيارد به خود بچسباند بيارد هم از خارج آورده به خود چسبانده پس از خودش نيست پس چيزي كه حركت ندارد و خودش نمي‏تواند حركت كند پس سنگي كه حركت مي‏كند شخص عاقل مي‏فهمد اين را يك كسي ديگر انداخته خودش نمي‏تواند برود محال است برود به همين پستا داشته باشيد و مي‏بينيم چرخي باشد و مي‏گردد اين چرخ را يقيناً كسي دارد مي‏گرداند حالا اين چرخ را بزرگترش مي‏كني فلك مي‏شود آن چرخ بزرگ هم مي‏چرخد چرخ يعني بچرخد و فلك يعني بگردد پس فلك مي‏گردد مي‏گردانندش خودش نمي‏تواند بگردد و همچنين است سكون سكون هم مال حقيقت جسم نيست وقتي ميخش مي‏كنند از اطراف طنابش مي‏بندند نمي‏گذارند برود ساكن مي‏شود و اينها را به طور حكمت و حقيقت مي‏خواهيد ياد كه بگيريد آن وقت مي‏بينيد هيچ اغراق توش نيست خدا در مقام منت منت مي‏گذارد بر بندگانش كه اين كوهها را قرار داده‏ام كه زمين نجنبد مردم خيال مي‏كنند منت خشكي است كوهها هم نبود زمين ساكن نبود ملتفت باشيد واقعاً حقيقتاً اين كوهها اوتادند مثل تخته كه ميخشان مي‏كني همين‏جور خدا ميخ كرده زمين را و ميخهاش كوهها است ملتفت باشيد سر اين كوهها متصل است به شعاع كواكب و از آنجا دارند مي‏كوبند به كله كوهها و از آنجا هم ميخ كرده‏اند به زمين مثل سر طناب كه از اين طرف قلاب افتاده چهار ميخش كه مي‏كشند مي‏ايستد هم اين طرفش كوه است هم آن طرفش كوه است هم طرف مغربش كوه است هم طرف مشرقش كوه است هر سمتيش كوهها هست بعينه مثل خارخسك است اين زمين و اينها اين ميخها و قلابها هستند كه زمين را نگاه داشته‏اند اوتاد هستند قلابها هستند ديگر زمين بالطبع ساكن است بله حالا كه خدا اين ميخها را قرار داده همچه طبعي هم به زمين داده از اين جهت زلزله كه مي‏شود مردم متحير مي‏شوند و بخصوص چرخهاي عديده دارد زمين و رگهاي عديده دارد مثل ساعت مي‏خواهند جاييش را بجنبانند آن رگ مخصوص را مي‏جنبانند آنجا مي‏جنبد جاي ديگر نمي‏جنبد و نوع اينها اين است كه واقعاً حقيقتاً تا روح تعلق نگيرد به جسم اين جسم خودش نمي‏تواند ساكن باشد نمي‏تواند متحرك باشد آن روح اگر اقتضاش اين است كه بجنبد اين هم مي‏جنبد اگر اقتضاش اين است كه ساكن باشد اين هم ساكن مي‏شود و تمام اين عالمي كه مي‏بينيد و اين اشاره است حالا عرض مي‏كنم نوعاً مي‏فهميد ان‏شاء اللّه حيات همچو جسمي نيست كه روي جسمي بچسبانند و مزاحمت با جسم ندارد پس حيات آن پشت محدب عرش منزلش نيست چنان‏كه در تخوم ارضين هم منزلش نيست لكن خود كومه اجزائي دارند كه تكه تكه خرمن شده روي هم ريخته حالا آن حيات بعينه مثل حرارت و برودت است تمام اين كومه مي‏شود گرم باشد تمام اين كومه مي‏شود سرد باشد. همين‏قدر عرض مي‏كنم حيات مزاحمت ندارد با جسم اين حيات روي محدب عرش نمي‏رود آن بالا بنشيند هر چيزي كه مزاحم چيزي است همجنس او است پس جسمي با جسمي مزاحم است اين نمي‏گذارد آن يكي بيايد بجاش بنشيند مگر پس كند آن يكي را آن وقت خودش بيايد جاش.

حالا ديگر ملتفت باشيد كه سر اين مطلب است كه لفظش را حكماء گفته‏اند تداخل محال است، از اينجا فهميده‏اند پس جسم آنچه از خود جسمانيت جسم است اين است كه مثل خرمن روي هم ريخته ديگر اين خرمنش را طبقه به طبقه خيال كن تا محدب عرش لكن حركت مي‏شود همه‏اش را بگيرند بجنبانند سكون همين‏طور مي‏شود همه‏اش را بگيرند نگاه دارند ساكن كنند پس اين حيات كه همين حس مشترك است كه الان توي بدنتان است ملتفت باشيد حيات آن چيزي است كه همين كه در جسمي نشست نمي‏شود نجنباند آن جسم را فراموش نكنيد ممكن نيست حيات در جسم بنشيند و اين جسم را نجنباند هي سرهم مخضش مي‏كند مگر بيرون برود اين را واگذارد اين است حركت نبض براي هر صاحب حياتي هست جسم نمي‏شود اين قبض و بسط را نداشته باشد و اين قبض و بسط از خود جسم نيست جسم اقتضاش نمي‏كند قبضي و بسطي را لكن اگر روح توش نشست سرهم مي‏خواهد اين را بهم بزند يك جور بهم زدنش بسط به اصطلاح شما است دو حركت هم هستند يك جور ديگرش وقتي حركت مي‏كند قبض اسمش است به اصطلاح شما اين است كه جايي كه قبض و بسط نيست مي‏گويي مرده است جايي هم كه هست مي‏گويي زنده است و اگر فكر كرديد به دستتان خواهد آمد كه اين حيات از جنس اين جسم نيست پهلوي جسم آن را گذاشته باشند نمي‏شود محبوس در اين بدن باشد نمي‏شود حيات را پرده روش كشيد او توي پرده هم كه باشد پيدا است همان‏طوري كه پرده نباشد بله حالايي كه اين جسم را دارد مي‏شود عبايي دوشش بگيرد و پنهان شود در عبا پش جسمش در عبا پنهان شده نه روحش روح بخواهد قوت بزند عبا را پنهان مي‏كند آن وقت عبا دوشش است و عبا پيدا نيست و همين‏جور بود و سررشته را گم نكنيد از همين راه است كه پيغمبر توي لباس بود و سايه نداشت قباش را مي‏كند مي‏انداخت در آفتاب سايه داشت همين كه مي‏پوشيد سايه نداشت به جهت اينكه نور او غلبه مي‏كند سايه اين را كم مي‏كند سايه هم دارد به جاي ديگر مي‏اندازد هر سايه‏اي دارد و ملتفت باشيد وقتي از اين مطلب تعبير مي‏خواهند بيارند مي‏گويند وقتي عالي آمد، داني را مغلوب مي‏كند داني گم مي‏شود اين را بخواهي روح و بدن مثل بزني و حالي مردم بكني نمي‏شود حالي مردم كرد بخصوص مردمي كه مشعرشان مشعر جسماني است كه با هزار دليل و برهان هم حاليشان نمي‏شود كرد اما وقتي هم مي‏نشانيشان كه مي‏بيني اين دو چوب را نصب مي‏كنند و چوبي را به تندي به اين مي‏كشند مثل اينكه مته‏ مي‏كشند مي‏بيني آتش از اين چوب بيرون مي‏آيد چهار دفعه كه كشيدي ديدي دود كرد آتش از مغز خودش بيرون مي‏آيد پس معلوم است آتش در مغز خود اين بود و بودنش اين‏جور نيست كه بتراشي روش را چهار دفعه آن وقت ببيني آتش پيدا شد تا مغزش هم بتراشي به آتش نمي‏رسي جورش جوري است كه همين كه تحريكش مي‏كني مخضش مي‏كني تند تند آتش بيرون مي‏آيد اين را مي‏فهميد حالا آتش وقتي بيرون آمد نهايت تسلط آتش وقتي است كه اين روشن شود آن وقت اين خودش پنهان شده او آشكار شده رنگ دود سياه است و حال آنكه ما سياهي نمي‏بينيم و حال آنكه الان بالفعل كه آتش اطراف دود را گرفته و آتش پيدا است و دود نه خودش پيدا است و نه رنگش الان چاقويي دستي توي شعله ببر نگاه دار سياه مي‏شود همچنين الاني كه دارد مي‏سوزد خود دود سرد است الاني كه دارند بالاش مي‏برند خود دود به پايين مي‏رود طناب انداخته‏اند مي‏كشندش بالا مثل اينكه سنگ زور مي‏زند رو به پايين مي‏رود لكن زور طنابها بيشتر است مي‏كشدش رو به بالا پس اين دود اقتضاش ظلمت است برودت است الان هم آتش اطراف اين را گرفته نور پيدا است ظلمت پيدا نيست الان حرارت پيدا است و برودت پيدا نيست و چون چنين است لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتاها تو هم چيز مغلوب را بايد مغلوب بگويي و غالب را غالب و راستش اين است دود پيدا نيست بله دودي مي‏داني هست و مي‏فهمي اگر هيچ دودي در ميانه شعله نبود اين شعله خودش اينجا نمي‏ايستاد و عبرت بگيريد همين‏جور مثل است خدا زده در قرآن كه مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة اينها در خانه‏ها چراغ مي‏سوزد توي آن خانه‏ها آن چراغ آتش است ببين مي‏شود دود نداشته باشد نمي‏شود دود دارد دود از روغن است روغنش مال زيتون است از شجره زيتونه است كه نه شرقي است نه غربي است در وسط ايستاده نه گرم است نه سرد است نه يهودي است نه نصراني است حق صرف است اگر دود نباشد اگر نيامده بودند انبياء واللّه هيچ كس خبر از خدا نداشت و يك‏پاره احمقهاي دنيا هستند خيال مي‏كنند كه ما خدا را خودمان مي‏شناسيم احتياجي به پيغمبران نداريم.

شما ملتفت باشيد آتش تا به جان چوب نيفتد اطاق تو را گرم نمي‏كند غذاي تو را نمي‏پزد تو آتش را بي‏واسطه يك جسم غليظي نمي‏تواني به دست بياري. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا خداي غيب الغيوب را بي‏واسطه همين‏طور خودمان مي‏شناسيم شما دهانتان مي‏چايد يك چيزي محض لفظ ياد گرفته‏اي از صدقه سر انبياء و انبياء به ضرب شمشير و به زور و طمع انداختن و به ترس انداختن به مردم چيزها به گردن مردم گذاردند تو سر از تخم بيرون آوردي و آنها را شنيدي حالا خيال مي‏كني خودت خدا مي‏تواني بشناسي واللّه من اراد اللّه بدء بكم و من وحده قبل عنكم اينهايي كه بي‏واسطه ائمه خدا دارند واللّه خداشان شيطان است و شما مي‏دانيد شيطان در جهنم است. آنها الهشان هواشان است و هواشان شيطان است افسارشان را دارد مي‏كشد اينها هم چنان معصومند هيچ سبقت بر خدا نمي‏گيرند و همين جوري كه خدا خبر داده انبياء در پيش خدا كه اينها را عباد مكرمون لايسبقونه بالقول سبقت نمي‏گيرند بر خدا در هيچ قولي در هيچ خواهشي معصوم و مطهرند و يك سر مويي از امر خدايي نه پيش مي‏افتند نه پس مي‏افتند همين‏جور آن مردمي كه طرف مقابلند معصوم و مطهرند پيش شيطان نجاست اندر نجاست چرا كه هيچ ندارند مگر لاجل الشيطان و هيچ خدا ندارند قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون هيچ خداي اهل باطل را نمي‏پرستيم بيزاريم از دينشان از مذهبشان لكن خداي بحق آن كسي است كه به ائمه طاهرين خودش را شناسانيده باشد و من اراد اللّه بدء بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم.

ملتفتش باشيد ان‏شاء اللّه حالا كسي كه نمي‏شناسد امامهاي شما را واللّه خدا ندارد اگرچه خاء و دال و الف بگويد اسم شيطان است كه مي‏برد اسماء سميتموها انتم و اباؤكم خدا قرار نداده اين اسمها را براي او بگويي پس ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد دقت كنيد ببينيد چه عرض مي‏كنم خدايي است غائب اقلا او را مثل آتش بدان غايب و اين آتش تا به جسمي درنگيرد تو آتش نمي‏بيني آتشي نداري رو به آتشي نمي‏تواني بكني وقتي آتش در جسمي درگرفت تو پيش اين جسم كه مي‏روي پيش آتش رفته‏اي پيش اين‏كه مي‏روي گرم شده‏اي اين را هرجا مي‏بري گرم مي‏كند هر طبخي مي‏خواهي مي‏كند اين وقتي توي اين ذغال است توي اين چوب است توي اين دود هست همه اين كارها را مي‏كند اما حالا فرض كن جسمي در ميان نباشد اصلاً تو هر سمتي كه مي‏روي آتش نيست به آسمان هم بروي آتش نيست به زمين هم بروي آتش نيست در مشرق و مغرب بروي آتش نيست اما يك سنگ و چخماق بردار بهم بزن يك قوي زيرش بگير آتش پيدا مي‏شود باز يك خورده آب روش مي‏ريزي آتش فرار مي‏كند مي‏رود و همين‏طور است شما ان‏شاء اللّه فكر كنيد و نباشيد مثل آن احمقهاي دنيا كه مي‏گويند ما بي‏پيغمبران خدا مي‏شناسيم و ببينيد خدا همين‏جور خلقتان كرده نفس شما روح شما ديدني نيست ديده نمي‏شود اصلش اين‏جور رنگ ندارد كه با چشم ديده شود اين‏جور سبك نيست اين‏جور سنگين نيست روح دراز نيست روح پهن نيست روح است روح نه بلند است نه كوتاه است نه سفيد است نه سياه نه گرم است نه سرد است نه حرف مي‏زند نه ساكت است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس اين جسم يا صدا دارد يا بي‏صدا است اين جسم يا گرم است يا سرد است اين جسم يا سفيد است يا سياه است اين جسم يا مي‏جنبد يا نمي‏جنبد و هكذا و شما هرچه مي‏بينيد اين جسم است روح را نمي‏بينيد حالا اگر روحي توي اين بدن نشست و بدن كاري مي‏كند جميع كارهاي بدن منسوب است با آن روح حالا شما مي‏خواهيد با آن روح حرف بزنيد بايد بيايي پيش اين بدن حالا اينجا نيايي مي‏خواهي به مشرق برو مي‏خواهي به مغرب برو به آسمان برو به زمين برو هرجا بروي حرف بزني با روح من حرف نزده‏اي و پيش روح من نيامده‏اي اين است كه توي جسم خودت كه فكر مي‏كني مي‏فهمي اين را كه تحريكات بدن جميعش با او است او اگر بخواهد كسي را ببيند و بزند دست اين را حركت مي‏دهد دست اين بدن را مي‏بندد و مي‏زند روح زده چون چنين است پس كارهاي اين بدن همه كارهاي او است اما ان‏شاء اللّه گمش نكنيد اين‏جور حركت كار او است اما كار اولي كه كرده شد از اين دست صادر شد او خودش از اينجا به اينجا نمي‏آيد اما اين را كه آورد به اراده خودش پس اين حركت مال او است و هيچ مخالف ميل او نيست چون اين متحرك شده اين مي‏تواند بگويد اين مال من است.

ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد ببينيد كه خيلي لازم است كه در دين و مذهب اينها را بدانيد پس ياد بگيريد و داشته باشيد اينها را حالا همان جوري كه بدن مي‏تواند مي‏گويد اين حركت مال من است همين‏جور مي‏خواهم عرض كنم كه قول پيغمبر قول خودش است و حديث است و حديث پيغمبر است و دخلي به قرآن ندارد و اين را محض تمثيل عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد. پس حديث نبوي حديث پيغمبري است و هكذا ملتفت باشيد خيلي كارهاش هم همين‏طور است يك‏پاره كارها كه مي‏كند يك سر مويي غير آن جوري كه خدا خواسته نكرده اينها يادگار باشد شما ياد بگيريد مردم ديگر ايرادش هم به ذهنشان نرسيده چه جاي جوابش كه پيرامونش نگشته‏اند آباء و اجدادشان هم خبر ندارند ببينيد پيغمبر قسم مي‏خورد كه پهلوي فلان نمي‏خوابم همين قسم خوردنش به امر خدا است بعد آيه نازل مي‏شود يا ايها النبي لم‏تحرم ما احل اللّه لك فكر كنيد حالا آيا اين تحريم ما احل اللّه كرده ملتفت باشيد رسول خدا اگر حرام كند چيزي را از پيش خودش و خدا نگفته باشد حلال كند چيزي را و خدا نگفته باشد اينكه رسول نيست فاسق و فاجر است مثل اين آخوندها مي‏شود لكن خدا حلال كرده يعني پيغمبر حلال كند حالا پيغمبر رفت كنار ماريه هم خوابيد عايشه آمد و حفصه هم حاضر بود اين را كه ديد حالا ميان دو كولي چه كند هر كاري مي‏خواهند مي‏كنند اين را كه ديدند بنا كردند كولي‏گري كردن و بي‏حيايي كردن پيغمبر ديدند اينها زياد بي‏حيايي مي‏كنند قسم خوردند كه من ديگر كنار ماريه نمي‏خوابم بعد از آن فرمودند سري هم براي شما مي‏گويم و به اين فرمايش خواستند خوب زبانشان را ببندند فرمودند پدر تو يعني همان قرمساق پدرسوخته و آن يكي ديگر كه همان حرامزاده هفت تخمه باشد فرمودند اينها بعد از من سلطان مي‏شوند اما به شرطي كه پس نگوييد اين را سر است پيش شما باشد آن پدر سوخته‏ها همان ساعت رفتند و به پدرهاشان گفتند چندي كه گذشت آيه نازل شد كه لم‏تحرم ما احل اللّه لك حالا قسم خورده‏اي خورده باش ده مسكين طعام بده ملتفت باشيد كه اينها را اهل نفاق سرشان نمي‏شود حالا برو با ماريه بخواب جماع كن پيغمبر است غير از آنچه خدا به او وحي كرده نمي‏كند اما اين يك سر مو مخالفت خدا را نمي‏كند ميل هم دارد به ماريه او را مي‏خواهد به جهت اينكه نطفه‏اش آنجا منعقد مي‏شود و ماريه اولادش مي‏شد از آنهاي ديگر اعراض داشتند چرا كه بچه‏شان نمي‏شد و معروف شده بود كه ابتر است از ماريه اولاد مي‏شد به آن ميل داشت به همين جهت ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه سررشته اگر به دست مي‏آيد تفصيل خودش مي‏آيد تفصيلش اين است كه كار اين بدن كار خود روح است اين بدن كه بد مي‏كند مذمت او را مي‏كنند خوب مي‏كنند تعريف او را مي‏كنند دستي اگر ببري آنجا بيندازي كسي كاري به او ندارد كه چرا تو سيلي زدي به فلان لكن روحي كه توي اين دست است از او انتقام مي‏كشند پس كار اين بدن چون حركتش به خودش نيست و آن روح تحريكش مي‏كند پس كار اين كار روح است پس اين يك‏پاره كارها دارد اين اكل دارد پس همان اكلي كه مي‏كند اكل مال اين بدن است شرب مال اين بدن است نكاح مال اين است آن روح دلش كجا آمد زنش كجا آمد اكلش كجا آمد شربش كجا آمد اما از آن بابي كه اين بدن كارش از خودش نيست كه اگر او نبود اين كارها از اين سر نمي‏زد پس آلش آل اللّه است عيالش عيال اللّه است حركتش حركت خدا است سكونش سكون خدا است جميع ماينسب اليه ينسب الي اللّه همه را پوست كنده نمي‏شود گفت از ترس مردم پس اين است كه يك پاره سخنها مال بدن است و ان‏شاء اللّه فكر كنيد پس اگر بگوييد كه بياييد ملتفت باشيد و اين رمز دستتان باشد اگر روح من گفت بياييد مرا ببينيد بدانيد منظورش چه چيز است يعني بياييد اين بدن را ببينيد به جهتي كه او را كه نمي‏شود ديد اگر گفت برويد از پيش من يعني از اين مجلس برويد او كه آمدني ندارد رفتني ندارد نمي‏شود ديدش پس او صفات خودش را كه بيان مي‏كند مي‏گويد مرا مي‏شود ديد او لاتدركه الابصار است نمي‏شود او را ديد نمي‏شود آمد پيش او نشست نمي‏شود كنار او نشست اما يك دفعه مي‏بيني مي‏گويد بيا پيش من مرا ببيند كنار من بنشيند ديدن من كند باز ديدن من بياييد با من مصافحه كنيد اينهاش يعني با اين بدنش آني كه لايري و لايدرك است آني است كه توي اين بدن است او لايري است لايأكل لايشرب لاينكح لم‏يلد لم‏يولد و هكذا اينها را خوب بخواهيد ببريد بالا با آن روحي كه در حجج هست آن روحي است كه در حجج هست آن روح فوق عقل است آن روح را انبياء دارند مردم ديگر ندارند اوصياء دارند مردم ديگر ندارند همين‏جور كه حيوانات روح حيواني دارند روح انساني ندارند همين انسانها هم همان روح نبوت و روح اللّه توش نيست روح اللّه عالم است به همه چيز وقتي از عرصه اناسي ببريد بالا آنجا كارهايي چند مي‏توانند بكنند كه اينها نمي‏توانند بكنند او به جسم واحد در امكنه عديده مي‏تواند حاضر باشد او خارق عادت مي‏كند اناسي نمي‏توانند بكنند او بخواهد سر از خاك بيرون بياورد مي‏آرد واللّه ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين همين‏جور بود حالتشان خودشان فرمودند ما اگر بخواهيم از زمين سر بيرون بياريم مي‏آريم بخواهيم به زمين فرو برويم مي‏رويم از آسمان نازل شويم به آسمان بالا برويم مي‏رويم اما حالا يك جوري كرده‏ايم كه شما وحشت نكنيد از شكم مادرها بيرون آمده‏ايم و آن روح اللّه است ملتفت باشيد اين است كه مي‏فرمايد و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لاالايمان معلوم است اين بدن چه مي‏داند ايمان چه چيز است كتاب چه چيز است آن روح مي‏داند آن روح وحي مي‏كند در اين بدن اوست حالا حرف مي‏زند اوست غالب بر اين بدن چون او غالب است حرفهاش حرفهاي او است گفته‏هاش گفته‏هاي اوست اما يادتان نرود او اگر مي‏گويد بياييد مرا ببينيد يعني به جايي بياييد كه مي‏شود ديد آنجا بياييد مرا ببينيد نه آنجايي كه نمي‏شود ديد پس ملتفت باشيد اطاعت رسول اطاعت روح رسول است و روح رسول روح اللّه است تا وحي به او نشود كه رسول نيست فلان بن فلان است پس آن روح لايري است لايسهو و لايغفل و لايخطي اما اگر گفت به زبان بدنش كه بياييد به ديدن من ديدنش ديدن بدنش است اگر گفت بياييد به من اقتداء كنيد و خودش پيش مي‏ايستد يعني روح نمي‏شود خودش بايستد اين مقام امامت است پس مقام امامت مقام وساطت است مقام حجيت است مقام پيغمبري است مقام گفتگو است مقامي است كه مردم ادراكش بتوانند بكنند و همجنس است و در مغز اين همجنس نشسته است آن روح اللّه آن روح اللّه احتياج به خوردن ندارد او احتياج آشاميدن ندارد اگرچه اين بدن ايشان آل اللّه است آل اللّه اسمش است اهل اللّه اسمش است باز او لم‏يلد و لم‏يولد است او اما حالا كي جماع كرد پيغمبر اين بچه از كيست از پيغمبر پس همان جوري كه خودشان گفته‏اند توام بايد تابع ايشان باشي همان‏جور راه بروي پس ديگر گم نكنيد ان‏شاء اللّه مطلب را. هر غيبي نسبت به شهود حتي همين آتش ظاهري و دود ظاهري توي دود اگر آتش درنگيرد شما به هيچ وجه رو به آتش نمي‏توانيد بكنيد بايد برويد پيش دود درگرفته حالا اين دود خودش قائم مقام آتش است تخت سلطنت آتش است چيزي همجنس ساير اجسام است طول دارد عرض دارد عمق دارد الاّ اينكه انما انا بشر مثلكم الاّ اينكه وحي مي‏شود به من يوحي الي كه آتش گرم است و سوزاننده است اين وحي به ساير اجسام نشده. پس ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد و فكر كنيد جايي كه اين آتش ظاهريتان را مي‏بينيد حكمتش را اگر فكر كنيد تمام اين خلقت اين وضعش است هر غيبي كه به شهاده‏اي تعلق گرفت آنجا كرسيش است آنجا محل ظهورش است همين كه اين تخت را انداخت و به عالم خود رفت ديگر دست شما به او نمي‏رسد اين است كه هر كسي شناخت حجج را خدا را شناخته هركه نشناخت آنها را خدا را نشناخته هركه دوست داشت ايشان را خدا را دوست داشته هركه دشمن داشت ايشان را خدا را دشمن داشته هركه اطاعت كرد ايشان را اطاعت كرده خدا را هركه نرفت پيششان پيش خدا نرفته هركه قولشان را قبول نكرد قول خدا را قبول نكرده و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

[1]– مَيْدَه : آرد گندم كه آن را دوبار بيخته باشند.

[2]– گرْدَه : طرح، نقشي كه از روي آن نقشي يا تصويري تهيه كنند.

[3]– قَزغان: پاتيل، ديگ بزرگ كه در آن چيزي طبخ كنند.