(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد چهاردهم – قسمت دوم
(درس بيست و چهارم ــ يكشنبه 24 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
24بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء . . .
هر چيزي كه سبب امتياز چيزي از چيزي ديگر ميشود و در جايي هست و در جايي نيست اين چيز از نزد امر عامي پايين نيامده. اين سر كلافش باشد، پس ببينيد به طور دقت نه تقليد كه جزء خودتان باشد انشاء اللّه، هرچه از جانب امر عامي آمده نسبتش به تمام مساوي است. جسم كه آمده توي اينجاها كه ميبينيد طول و عرض و عمق جسم همه جا محفوظ است و نسبت جسم به تمام ماسوي مساوي است ليس جسم اقرب اليه من جسم آخر. واقعاً او بالا نيست كه پايينيها دور باشند از او، پايين نيست كه بالاييها دور باشند از او. پس امر عامي كه ميآيد پيش كثرات بدانيد هر امر عامي كه از پيش آن عام آمده علامتش اين است كه همه جا رفته و هرچه همه جا نرفته و يكجا است معلوم است اين از يك جاي بخصوصي آمده اين است كه هرچه سبب امتياز حكمي است، ملتفت باشيد و امتياز حكمي كه عرض ميكنم براي اينكه مبادا بلغزيد، قبضات يك جسم مثلاً از يك خمير، نانهاي مختلف پختهايم، اينها امتياز حكمي ندارد. هر خاصيتي هر كدام دارند باقي هم دارند. امتياز حكمي آن است كه غذايي از برنج پخته غذايي از گندم. حالا ملتفت باشيد هرچه سبب امتياز حكمي است يعني شخص ممتاز جميع آنچه را دارد پيش خودش است و هيچ جاي ديگر نيست، آن يكي ديگر هم آنچه دارد پيش خودش است و مخصوص خودش است و هيچ جاي ديگر نيست. مابه الاختصاص آن است كه جاي ديگر نيست، آن يكي ديگر هم آنچه دارد پيش خودش است مخصوص خودش است، هيچ جاي ديگر نيست. مابه الاختصاص آن است كه جاي ديگر نيست. اين مطلب را هي مكرر ميكنم كه بلكه شما سخت بگيريد و خيلي دقت كنيد فراموش نكنيد انشاء اللّه. پس آن چيزي كه سبب امتياز است، آنچه فهم تو داري، آن اندازهاي كه تو داري مخصوص خود تو است يكي ديگر فهمي مخصوص خودش دارد، به اندازه خودش دارد. پس هر چيزي كه سبب امتياز حكمي است از جاي مخصوصي آمده از روي بصيرت فكر كنيد انشاء اللّه و خيال نكنيد استدلال ظاهري است، بسا بعضي جاها ملتفتش نباشيد وقتي فهميديدش حتم ميكنيد و حكم ميكنيد به طوري كه احتمال خطا و لغزش توش نيست. هر چيزي كه سبب امتياز حكمي است و پيش كسي هست و پيش بعض ديگر نيست، اين چيز از جاي خاص آمده و از پيش عام نيامده.
پس اشياء مابه الاشتراك دارند و مابه الامتياز دارند اصلش در مابه الاشتراك ما را حرفي نيست. جماد داريد، نبات داريد، حيوان داريد، همه چشم دارند همه گوش دارند مابه الاشتراكها را همه دارند اما مابه الامتياز از جاي خاصي آمده. پس از امورات عامه نيامده پيش كساني كه صاحب آن چيز هستند و اين لفظش مبذول هم هست مابه الامتياز ممتازي از ممتاز ديگر، مابه الاختصاص خود او است و آن چيز جاي ديگر نيست، جاي ديگر يافت نميشود اصلاً. گرمي پيش آتش است، تري پيش آب است و هكذا.
پس فكر كنيد انبيا و اوليا كائناً ماكان بالغاً مابلغ، و انشاء اللّه شما با بصيرت باشيد و گرم نشويد به بعضي الفاظ كه مؤثريت مقام فلان طايفه است و فلان طايفه مؤثرند. انبيا مؤثر اناسيند. اينها حرفهايي است كه مغزش را ندانستهاند چه گفتهاند. از هر شيخي هم بپرسي و زور ميزني كه بفهمد نميفهمد حالا شيخ فرموده انسان مؤثر است براي حيوان و حيوان اثر است براي انسان، اين يعني چه؟ اين انسان كلي كه مؤثر تمام حيوانات است، آخر اين تمامش تمام حيوانات را ساخته؟ اگر تمامش تمام حيوانات را ساخته آخر من هم كه يكيش هستم، چرا نميتوانم حيوان بسازم؟ هيچ انساني يك حيوان نميتواند بسازد، يك شپش نميتواند بسازد، يك رشك و يك شپش نميتواند بسازد صانع ميسازد و توي بغل خودت هم ميسازد و نميداني چطور ساخته.
و همچنين حيوانات مؤثر نباتات هستند تا آن كليشان كل را ساخته جزئيشان جزئي ساخته. يك حيواني يك برگي درست كند، يك گياهي درست كند، خير انساني كه بالاتر است از حيوان يك برگي بسازد، يك گياهي بروياند، ببينيد ممكن نيست.
دقت كنيد انشاء اللّه، اينجور حرفها يكپاره شالودهها هست كه ريختهاند لكن نگفتهاند مرادمان چه چيز است. پس هرجا اين حرفها را ببينيد، اينجور حرفها باشد داخل متشابهاتتان باشد.
حالا در آنچه عرض ميكنم فكر كنيد، پس مابه الامتياز هر ممتازي مخصوص خود او است پس جاي ديگر يافت نميشود. پس اين مابه الامتياز اگر از امور عامه آمده باشد آن فرد ديگر هم بايد مثل اين باشد و اگر مابه الامتياز عين مابه الاشتراك است و لاامتياز، همه حيوانات، همه نباتات و همه جمادات بايد همه در همه چيز مثل هم باشند و حال آنكه يك نباتي تلخ است و يك نباتي شيرين است پس آن نبات كه تلخ است تلخي از جاي ديگر آمده و آن نبات كه شيرين است، شيريني از جاي ديگر آمده. پس مابه الامتياز آن است كه از جاي ديگر آمده باشد. چيزي كه از آن امر عام آمده عموم دارد البته عام يجب كه عموم داشته باشد چنانكه خاص يجب كه خصوصيت داشته باشد. حالا بدانيد كه خصوصيات از پيش امر عام نميآيد و يكپاره خيال كردهاند مابه الامتيازات متمم وجود عام است مثل اينكه جسم صورت مقومهاي دارد و صورت متممهاي و جسم مطلق از صور متممهاش اين است كه آسمان سرجاش باشد زمين سرجاش باشد، آب سرجاش باشد آتش سرجاش باشد. اينها را گفتهاند ولي نتوانستهاند بفهمند. شما دقت كنيد كه بدانيد نفهميده گفتهاند. مما به الجسم جسم اين است كه همچو باشد، خير، مما به الجسم جسم اين نيست بلكه مما به الجسم جسم از امور عامه است اما آسمان و زمين و مشرق و مغرب و پيشها و بعدها ــ كه پيش هم ندارد چرا كه ابتدا ندارد، و بعد هم ندارد چرا كه انتها نخواهد داشت ــ تمامش از غير عالم جسم آمده روي جسم نشسته.
پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه، هر چيزي كه مابه الامتياز است از جاي مخصوصي آمده نه آنكه از امر عام آمده باشد. مثالهاش را من لُري لُري عرض ميكنم شما حكيمانه بيابيد. از يك معدن هرچه بيرون آوري همهاش همانجور است. روغن چرب است همه جاش چرب است، شيره شيرين است همه جاش شيرين است سركه ترش است همه جاش ترش است. از يك دريا آب برميداري غرفهاي، اگر اين يك غرفه شور است همهاش را ميدانيم شور است، اگر شيرين است همهاش شيرين است و اما چيزهايي كه مابه الامتياز است فراموش نكنيد مابه الامتيازها از جاي مخصوصي آمدهاند از اين جهت پيش باقي نيست، پيش همان يكي است.
تمام انبيا ادعاشان همين بود كه ما از يك جايي آمدهايم كه شما از آنجا نيامدهايد دليلشان همه همين كه ما از آنجا كه آمدهايم، كارهاي همانجا را ميكنيم. اين خارق عادات انبيا همه از اين باب است كه ميخواهند بگويند ما از جايي آمدهايم كه اين كارها را ميكند و اين را محض اشاره عرض كردم كه يادگار داشته باشيد. اين خارق عاداتي كه ميآورند دو رو دارد يكي براي اينكه اثبات حقيت خود را به آنها بكنند و يك روي ديگرش كه بالاتر از اين است اين است كه اگر اينها را نميآوردند مردم به دهر ميافتادند و دهري ميشدند و ملتفت باشيد كه اينها تحدياتي است كه خدا تحدي كرده. پس وقتي خدا احياء اموات ميكند تعمد ميكند كه به تو حالي كند من به اراده خودم زنده ميكنم و ميميرانم براي اينكه تو يكدفعه گرم نشوي كه اينها را كه هميشه ديدهاي خودشان اينطور ميشوند و طبيعتشان اين است كه اينجور بشوند، پس خدايي ندارند و طبيعت جسم اين نيست كه لطيف باشد دقت كنيد، ملتفت باشيد طبيعت جسم اين نيست كه كثيف باشد. مما به الجسم جسم لطافت نيست اصلش لطافت هيچ نيست و جسم تمام است. كثافت هيچ نيست و جسم تمام است. حركت هيچ نباشد جسم تمام است، سكون هيچ نباشد جسم تمام است. پس امور عام آن است كه همه جا باشد و اين مطلب لفظش همه جا هست و مبذول است، هيچ كس نميتواند وابزند. امر عام آن است كه همه جا باشد عموم داشته باشد، خاص آن است كه خصوصيت داشته باشد بعضي جاها باشد بعضي جاها نباشد.
حالا آنچه انبيا آمدهاند و ادعا كردهاند كدام از اينها است؟ فكر كن ببين هيچ ادعا نكردهاند كه ما آمدهايم از آنجايي كه شما از آنجا آمدهايد بلكه ادعاشان و اول ادعاشان اين بود كه ما آمدهايم از آنجاهايي كه شماها از آنجا نيامدهايد. آمدهاند ليعلمهم الكتاب و الحكمة كتاب بياموزند و حكمت، ادعاشان اين است كه ميفرمايند انما انا بشر مثلكم مخلوقند مثل شما. ميفرمايد من بشري هستم مثل شما تولد كردهام، مثل شما ميخورم و ميآشامم ميخوابم برميخيزم الاّ آنكه يوحي الي انما الهكم اله واحد و اين وحي به شماها نشده. حالا وقتي شماها بخواهيد ياد بگيريد آن وحي را بايد همراه من بياييد، من از آنجا آمدهام راهش را راه ميبرم. آمدهام دست شما را بگيرم از آن سمت ببرم، هركه همراه من ميآيد من او را ميبرم ميرسانم.
پس اداني اگرچه مابه الاشتراكي دارند با اعالي و انبيا با امت اخوانند، و اذكر اخا عاد يعني هود، همچنين اخا ثمود يعني صالح. پس انبيا همه برادرانند و همه بشرند لكن مابه الاختصاصي دارند. ملتفت باشيد كه حاق مطلب به دستتان بيايد، آنچه را انبيا داشتند اگر مال امر عام است و اگر وجود است كه همه دارند وجود را، همه هستند، هستي را همه دارند. عالم عقل است همه دارند، عالم نفس است همه دارند ديگر كليش و جزئيش و مطلق و مقيدش را همه را ملتفت باشيد همه دارند. پس انبيا تمامشان ادعاشان همه همين بوده است، تمام اوصيا ادعاشان همه همين بوده است كه اگرچه ما مشتركيم با شما در مخلوقيت اما ماها از پيش خدا و خالق ملك آمدهايم و شما نيامدهايد. دعوتها همه براي اين است كه بياييد بپرستيم همان را كه همه را خلق كرده من او را ميپرستم شما هم او را بپرستيد اما من از پيش او آمدهام شما از پيش او نيامدهايد. انشاء اللّه هميشه در مابه الاختصاص فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد. يك خورده اگر بخواهيد مسامحه كنيد، مسامحه كه آمد آدم ميافتد در وحدت وجود يا وحدت موجود و گمراه ميشود.
پس آنچه مابه الاختصاص است انبيا آمدهاند آن را بگويند، آنچه انبيا آمدهاند و ادعا كردهاند همان مابه الاختصاص است. مابه الاشتراك ادعا نميخواهد معجز نميخواهد، زور نميخواهد. پس ادعاي مابه الاختصاص و مابه الامتياز داشتند و آنهايي كه ادعاي مابه الامتياز دارند آنچه را دارند از پيش مابه الاشتراك نيامده و شما مابه الاشتراك را ببريد تا وجود. اين وجود و هستي اگر اقتضاش علم است همه بايد عالم باشند. هستي هيچ داخلش نشده و همه جا هست و ميبينيد عجزها هست جهلها هست سفاهتها هست و تمام خلق آنچه دارند همه هست و هيچ ندارند الاّ اينكه چيزها را تركيب كردهاند و ساختهاند آنها را، مخلوق يعني مركب.
پس دقت كنيد ببينيد انبيا آمدهاند از پيش همان صانعي كه آسمان و زمين و دنيا و آخرت را، همه را ساخته. مردم ديگر از آنجا نيامدهاند، مردم ديگر بعينه مثل كرسي كه نجار ميسازد كرسي از عالم نجار نيامده اما اگر نجار نبود كرسي ساخته نميشد، اطاق از شكم بنا بيرون نيامده اما اگر بنا نبود اطاق ساخته نميشد و خدا لميلد و لميولد است، نه ميزايد نه زاييده شده نه چيزي از او بيرون آمده نه چيزي معقول است در شكم خدا نعوذ بالله برود، شكم يعني چه لكن ميبينيم اينها يعني زايندهها هستند و همچنين آنها يعني زاييده شدهها هستند پس همه دال است بر اينكه او هست و اگر او نبود اينها نبودند پس از آنجا نيامدهاند. پس مايصنع من الخشب هيچ كدام نجاري نميتوانند بكنند، خود خشب هم دهانش ميچايد نجاري كند و انسان عاقل عالمي بايد چوب را بردارد ببرد بتراشد و كرسي بسازد.
پس خوب دقت كنيد، مابه الامتياز از جاي مخصوصي آمده نه از امور عامه. پس ما امور عامه را نبايد درس بخوانيم ياد بگيريم، والله اگر هيچ درس نخوانيم هم آنها را داريم و ميدانيم و احتياج به معلمي نداريم. پس انبيا تمامشان از جاي خاصي آمدهاند. جاي خاص جايي است كه صانع آنجا است و همه از پيش صانع آمدهاند و آن خارق عاداتشان تماماً براي همين است كه از پيش كسي آمدهايم كه اين كارها را ميكند. حالا در چنين موضعي اگر گفته شد كه آيا ممكن است نبي را خدا دور كند و آيا خدا قادر است نبي را از نبوت بيندازد، عرض ميكنم خدا قادر است هركار بخواهد بكند ميكند. دقت كنيد ببينيد چه ميخواهم عرض كنم، ملتفت باشيد ميگويم ممكن است خدا ميتواند مقربي را دور كند، ميتواند دوري را نزديك كند اگرچه نكرده و نخواهد كرد وعده هم كرده كه نكند و اللّه لايخلف الميعاد. يك نان است از همان نان يك لقمهاش را نبي ميخورد آن لقمه ميرود توي سر نبي محل وحي ميشود. يك لقمه ديگرش را كافري يا منافقي ميخورد ميرود توي سر كافر يا منافق محل كفر و نفاق ميشود و همان لقمه كافر يا منافق را از دهانش بيرون بياورند و بدهند نبي بخورد، ميرود توي سر نبي و محل وحي ميشود و همچنين همان لقمه نان نبي را بيرون بياورند از دهانش و بدهند به كافري يا منافقي ميرود توي سر آنها و محل كفر و نفاق ميشود. پس نبي و آني كه اقرب است ممكن است يعني خدا قادر است او را ابعد كند و آني كه ابعد است مثل همين نان ممكن است يعني خدا قادر است آن را اقرب كند. همين نان كه جماد است همين را نبي ميخورد و در سر نبي ميرود محل وحي ميشود پس اقرب و ابعد اخوانند و ابعد با وجودي كه برادر اقرب است، اقرب در آن مابه الامتيازش اقرب است نه در مابه الاشتراكش و در مابه الاشتراكها هيچ حرفي ندارند چرا كه آنها را همه دارند هرچه ندارند او آمده بدهد نه هرچه دارند آني را كه دارند كه دارند پس آنچه را اقرب دارد با وجودي كه همدوشند و برادر و از يك عالمند آن مابه الامتياز را آمده تحويل اينها بكند و دست اينها را بگيرد و همراه خود ببرد.
انشاء اللّه درست دقت كنيد كه نلغزيد، پس اقرب امداد ميكند جميع آنچه را ابعد دارد و مرادم از اين اقرب ــ فراموش نكنيد و سهلش نگيريد ــ مرادم از اقرب آن است كه چيز مخصوصي دارد و باقي ندارند حالا آن چيز را كه باقي ندارند وقتي همچو چيزي را ميخواهند از اقرب بايد بگيرند. حالا اين باب عالي شده براي آن داني كه آن دورها باشند و در چنين مواضع است كه خيلي ميلغزند نه هركه چهار كلمه لفظي ياد گرفت جلدي اقرب ميشود، نه آنكه هر كسي يك خورده زورش بيشتر شد اقرب به مبدأ ميشود. اين عرفانها به كار نميآيد. تمام اشخاص هريك هرچه را كه دارند باب عالي در آن چيز هستند يعني باب مابه الامتياز هستند و هر كدام كه آن چيز را طالبند و ندارند بايد از او بگيرند. پس هركه نحو ندارد و ميخواهد ياد بگيرد بايد برود پيش نحوي حالا اين اقرب است در نحو تنها نه اقربي كه من ميخواهم بگويم يكي فقه ميخواهد ياد بگيرد بايد برود پيش فقيهي بله فقيه باب فقه است حالا فقيه اقرب فقهي است، آنهايي كه ميخواهند فقه درس بخوانند بايد پيش او بروند. به اين نظر كه نظر ميكني تمام آنچه هست ابواب عالي است، ابواب امامند، ابواب خدايند. ابواب بسيارند يكي نحو دارد يكي صرف دارد اين پيش او درس بخواند نحو ياد بگيرد، او پيش اين درس بخواند صرف ياد ميگيرد. فقيه برود پيش حكيم درس بخواند، حكيم برود پيش فقيه درس بخواند و هكذا اينجور چيزها محط نظر حكما نيست كه زحمتي بكشند و درسي بدهند. پس تمام آنچه هست از خوب و از بد و از كافر و مؤمن، فاسق و عادل، حتي جمادات و نباتات و حيوانات، جميع موجودات همه ابواب فيض آن مفيضند. مفيض اعلاي اعلي خدا است، زير پاش كسي ديگر و كسي ديگر همه ابوابند و بابند از جهتي و بايد بروند جايي به گدايي از جهتي. اينجور كسان را نميگويند جميع آنچه ابعد دارد اقرب داده. بله اينجورها در آن جهت فعليت اقربند. نحو ميخواهي برو پيش سيبويه، اصول ميخواهي برو پيش ابوحنيفه مثلاً و هكذا اما آن اقربي كه محط نظر هست و ميخواهند اثباتش كنند و ايمان و اسلام بر آن قائم است اين است كه يك اقربي هست كه با وجودي كه برادر است و از جنس اينها است معذلك تمام آنچه دارند بايد او بدهد مثل اينكه عرش برادر است با زمين، آن صاحب طول و عرض و عمق است اين هم صاحب طول و عرض و عمق است هر دو از يك عالمند از يك جنسند لكن او مابه الامتيازي دارد كه متحرك است و اين ندارد آن مابه الامتياز را كه حركت باشد. اگر از پيش جسم آمده بود اين هم داشت و همچنين است سكون. لكن نه اين سكون از پيش جسم آمده بلكه سكون از جاي مخصوصي آمده و نه آن حركت از پيش جسم آمده بلكه حركت هم از جاي مخصوصي آمده. حالا عرش برادر است با زمين لكن آنچه بايد تحريك كند براي مخض در عرش بروز كرده و تا مخض نشود چيزها پيدا نميشوند. پس همين زمين از حركت عرش ساخته شده و يبوست از آنجا آمده و سر بيرون آورده و به اين زمين رسيده و همچنين اين رطوبات آب از عرش پايين آمده و چكيده بياغراق ــ اما بياغراق حكمي نه بياغراق عوام فهم ــ و اين بارش از اين اثر است و از اينجا برخاسته و رفته بالا و ميچكد و جميع عرقكشيها كيفيت باريدن باران است. اين باران ظاهري از پيش آن ابر بيشتر نيامده اما واقعاً اگر عرش تحريك نكند اين شمس را تحريك نكند شمس بخار را بالا نبرد ابر نميشود و نميبارد. پس واقعاً راستي راستي آب از پيش عرش آمده و هر وقت باران ميباريد حضرت امير سر مباركشان را برهنه ميكردند در زير باران ميگرفتند كه اين آب جديد العهد است به عرش. پس اين عرش است كه واقعاً راستي راستي ساخته است اين آب را، اين زمين را، اين هوا را و هكذا پس تحريك كرده به جور حركت خاصي، زمين ساخته و به جور حركت خاصي آب ساخته و به جور حركت خاصي هوا ساخته و به جور حركت خاصي همين عرش توش حيات است اگر حيات توي زمين بود زمين چرا نميجنبد؟ توي همين عرش خيال هست توي همين فكر هست، ديگر عقول عشرهاي كه ميان حكما هست بسا اصلش از پيش انبيا باشد به همين معني خودت بسا فكر سفري هستي حالا تهيه ميبيني كه دو ماه ديگر بروي پس واقعاً حقيقةً اينها همه دائبند تا خدا ميگويد بگرد ميگردند وقتي ميخواهد نگردند ميگويد مگرد ايها الخلق المطيع الدائب السريع همه اينها مطيعند، همه دائبند. ماه ميگردد، ستارهها ميگردند، شمس ميگردد، نهايت بر يك نسق ميگردند از راههاي ديگر درآيند جوري ديگر ميگردند. بله حالا چنين است شمس در مستقري ميگردد، و الشمس تجري لمستقر لها حالا چنين است يكبار ميبيني شمس از مغرب درآمد تا به او ميگويند مگرد، ديگر نميگردد. ساعت را ساعتساز ميسازد مادامي كه بخواهد كار كند كار ميكند وقتي نخواهد، برش كه گرداند برميگردد، هر چرخش را بخواهد تند كند تند ميكند هر چرخش را بخواهد كند كند ميكند حالا آيا خدا به قدر ساعتساز نميتواند چرخي را تند كند يا كُنْد كند؟
پس هيچ اغراق نميخواهم بگويم، پس پيش عرش كه برويد خواه بدانيد روحي دارد يا ندارد، يا عاقل هست يا نيست، تمام را عرش حركت ميدهد. منظور اين است كه حركات ظاهري اگر عرش نميگشت، افلاك هم نميگشتند، روز و شب نميشد و زمستان و تابستان نميشد آن وقت ديگر هيچ گياه نميروييد، نميخشكيد، جمادات، نباتات، حيوانات، اناسي هيچ كدام نبودند پس همه اينها به واسطه عرش است. پس آنچه فيض هست و به جماد و نبات و حيوان و انسان ميرسد هيچ كدام نبودند، پس همه اينها به واسطه عرش است، پس آنچه فيض هست و به جماد و نبات و حيوان و انسان ميرسد همه از عرش است حتي در بسائطتش فكر كنيد و بدانيد هي سال به سال آب خدا خلق ميكند نه اين است كه ابها همهاش همين توي دريا است و خيلي احمقها خيال ميكنند كه همه آبها هميشه همين آبهايي است كه در درياها هست و همين آبها است گاهي ميبرند بالا گاهي ميآورند پايين و چنين نيست. اگر چنين باشد درياها خشك ميشود و تمام ميشود و دوباره ميسازند. آب گرم كه شد هوا ميشود، هوا كه سرد شد باز آب ميشود. پس بسائط را هم انشاء اللّه فكر كنيد بعينه مثل مواليد ساختهاند و اينها همه به واسطه حركت عرش است و به تحريك عرش است با وجودي كه عرش برادر اينها است و همجنس اينها است اما يك وقتي او بود و اينها نبودند و اينجور همجنسي همان همجنسي آباء است نسبت به اولاد. پس آباء بايد پيش باشند، اجداد پيش از آنها باشند همينطور تا برود به آدم و حوا برسد. اگر آنها نبودند اينها نبودند و هيچ حضرت آدم خالق هم نيست اما اگر نبود اينها ساخته نميشدند و نبودند. ديگر اگر تمام حركات را بگيريد بسا اگر آدمش آدم اول شد بسا چرخ و فلك را توي هم بكند و بگذارد و خدا نيست مثل اينكه بنا خدا نيست، مثل اينكه آفتاب خدا نيست و خيلي كارها ميكند. عرش هيچ خدا نيست معذلك فيضها و تمام فيوض از حركت همان عرش ميرسد لكن هي به وسائط ميرسد به آنهايي كه قبول حركت كردهاند و متحرك شدهاند. ديگر حركت را به طور عام كه بگيريد ميدانيد كه سكون هم فعل است بايد تسكينش كرد اينها همه كار او است. پس ميشود كه دو داني نسبت به يك عالي يكيشان مابه الاختصاصي دارد يكي ديگر مابه الاختصاصي ديگر و هكذا مابه الاختصاصي ديگر و با آنكه عالي با داني مابه الاشتراك هم دارند لكن تمام فيوض تكويني و تشريعي به واسطه آن عالي به داني ميرسد تمام اينجور فهمها و شعورها، تكوين، بدن، روح، اگر عرش نباشد اگر آفتاب نباشد ماه و بسائط نباشند هيچ چيزش نميشود باشد نه شرعش نه كونش مگر به واسطه آن عالي و با وجود اين اخ است با آن داني. پس فاعلش ميتوان گفت خالق به معني فاعلش هم ميگوييم چنانكه عيسي گفت اني اخلق لكم من الطين كهيئة الطير خدا احسن خالقين است همه ما در كارهاي خودمان فاعل آن كاريم خالق هم ميشود گفت لكن اين خلقت خلقتي نيست كه مفوض به ما شده باشد. ديگر نميدانيم چه جور شده همينقدر ميدانيم كه اين كار را ميكنيم. خالق آن است كه همچو كرده كه به محض اراده من اين همچو ميشود حالا خالق به آن ميشود گفت بجز خدا هيچ كس نميتواند چنين كاري بكند. خالقهاي به معني فاعل بسيار است همينطور كه حرف ميزنند دروغگويان ميگويند تخلقون افكا، دروغ را خلق ميكند.
خلاصه برويم سر مطلب و مطلب اين بود كه ابواب جزئيه منظور نيست به جهتي كه نيست در ملك خدا چيزي كه باب يك چيزي از غيب نباشد، باب يك چيزي از امام نباشد، باب يك چيزي از خداي غيب الغيوب نباشد. تمامشان ابوابند و اين امر عام را نميخواهند بگويند پس خباز باب خبازي است، خياط باب خياطي است. آن نان بدهد و آن جامه بدوزد براي اين لكن ابواب كليه و مقام بابيت و مقام امامت هردو حالتشان در مقام همجنسي است و لباس لباس همينها است. و للبسنا عليهم ما يلبسون كه ببينيدش بشناسيدش لغتش را بفهميد. همين جورها بايد ظاهر شوند اما مابه الامتياز دارند و حالا كه مابه الامتياز دارند جميع فيضي كه از آنها به مادون ميرسد از آن مابه الامتياز است. پس يك دفعه زبان بيرون بيارد بگويد انا احيي و انا اميت واللّه هيچ قورت نميخواهند بزنند و اگر اتفاق يك جايي ريشش را بگيرند كه اينها چه چيز بود گفتي، ميگويد آيا من احياي دين پيغمبر را نكردم، پس انا احيي. آيا من كفار را نكشتم، پس انا اميت. پس اينجور حرفها را ميزدند. انا باني السموات انا مجري الانهار انا مونع الثمار واقعاً حقيقةً در همين لباس جسماني اين كارها را ميكردند، نهرها را در همين عالم جاري ميكردند، واقعاً آسمانها را بنا كردهاند، واقعاً آسمانها را برپا كردهاند و خدا نيست پس باب فيض است و هر بابي تا همجنس نباشد نميتواند باب فيض شود و تا كسي پا به عالمي نگذارد نميتواند تصرف در آن عالم بكند پس بايد پا بگذارد در هر عالمي اين است كه تمام وسائط را در تمام عوالم نزول ميدهند و ميآيد و ميايستد در آن عالم و كارهاش را ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس بيست و پنجم ــ دوشنبه 25 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
25بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول . . . الي آخر
طورهايي كه عرض شد انشاء اللّه ملتفتش باشيد كه مابه الامتياز اشياء همه جا به قول كلي مابه الامتياز مخصوص به اشياء است. زيديت زيد پيش زيد است پيش هيچ كس ديگر نيست و همچنين عمرويت عمرو پيش خودش است هيچ جا نيست اين را درست ياد بگيريد كه يكي از ابواب حكمت است. پس مابه الاختصاص مابه الامتياز است و مابه الاشتراك اصلش حرفي نيست، همهاش يكجور است يك نسق است و آن مابه الامتياز است كه مخصوص جايي است. پس اين مابه الامتياز كه ميانه تمام اشياء هست ملتفت باشيد به طوري كلي همه جا ميتوان جاريش كرد لكن مد نظرتان مطلبي باشد كه در آن حرف ميزنيم. پس مابه الامتياز از شيء عام نيامده پس مابه الامتياز از مابه الاشتراك نيامده پس مابه الاشتراك هرجايي هست، هر جوري هست همه يك نسق است اين است كه از يك جنس متاع هرچه بگيري كمش و زيادش همهاش يك حكم دارد. از شكر نميشود چيزي ساخت كه ترش باشد، خودش نميشود ترش باشد.
ملتفت باشيد كه قاعده كلي است و همه جا هم ببينيد دقت كنيد به طور آساني هرجايي مابه الاشتراك آن امر عامي است كه همه جا هست، مابه الامتياز آن است كه يكجا هست باقي جاهاي ديگر نيست. پس درست دقت كنيد مابه الامتياز از امر عام اصلش نميآيد و همه جا اختصاص دارد اين است كه اگر فكر كنيد مييابيد كه هر چيزي كه در حقيقتي باشد هر چيزي كه در خود حقيقت يافت شود در جميع ظهورات آن حقيقت محفوظ است اين است كه تعبير ميآرند كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن آثارش محفوظ است. حتي ملتفت باشيد آنچه از حقيقتي است كه ميآيد و خوب دقت كنيد و خيلي آسان است و خيلي مشكل است. مشكل است براي اينكه مردم فكرش را نكردهاند، آسان است براي اينكه وقتي بيانش ميكني داخل بديهيات است حتي آنكه در شيء واحد كه از خارج چيزي داخلش نشود مراتب تشكيكيه محال است پيدا كند. مراتب تشكيكيه يعني كه فلان چيز سفيد است فلان چيز شكري است و آن سفيد يكدست كه هيچ سياهي از هيچ جا داخلش نشده اين را بگويي يك جاييش سفيدتر است اين برنميدارد. مقامات تشكيكيه يعني همچو جايي، هرجا مقام تشكيك آمد چيزي داخل او شده. نور صرف يك جاييش نورانيتر يك جاييش نورش كمتر نميشود و اينها را خيلي مسامحه ميكنند و داخل بديهيات است و عقل حكم ميكند ديگر بديهياتي هم نيست كه بعد از فكر درش متحير شود. پس شيء واحد يك جاييش لطيف باشد يك جاييش كثيف نميشود، لطافت صرف همهاش لطيف است ديگر يك گوشهاش لطيفتر است يك گوشهاش لطافتش كمتر است ندارد. كثافت صرف تشكيك برنميدارد مگر لطافتي داخلش كنند.
پس دقت كنيد، هرجايي كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه مراتب تشكيكيه پاگذارد چه معقولات چه محسوسات نميشود صرف باشد. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا اين حتم است هرجايي كه يك عالمي است و يك اعلمي است عالمش يك خورده جهلي دارد داخلش اعلمش جهل كمتر دارد، يك خورده علمش بيشتر است آن يكي علمش كمتر است. هرجا افعل تفضيل آمد، ضدي داخل آن شده ميگويي فلان بلند است فلان بلندتر است ديگر ظاهر و باطن فرق نميكند. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فلان چيز بلند است فلان چيز بلندتر است، فلان چيز سفيد است فلان چيز سفيدتر است. آن چيزي كه سفيد است يك خورده رنگ ديگري داخل دارد آنكه سفيدتر است كمتر داخل شده. آني كه شيرين است يك خورده چيزي غير جنس خودش داخلش شده آني كه شيرينتر است بيشتر داخلش شده اين است سر اين مطلب كه وقتي دست ميآريد، توحيد خالص به دستتان ميآيد، مييابيد اين مطلب را كه صانع معقول نيست مخلوط شود با اشياء اينكه خدا مركب نيست ملتفت باشيد، و خدا يك وقتي قوتش خيلي بود يك خورده كم شده، يا قوتي اول داشت يك وقتي يك خورده زياده شده، در صانع اينجور چيزها معقول نيست. اگر بناشد قابل باشد قدرت صانع زياد شود معلوم است يك خورده عجزي داخل داشته حالا آن عجز را كم كردهاند قدرت زياد شده. همچنين علمي كه داشت قابل باشد كه يك سر سوزن زياد شود معلوم است جهل داشته داخلش، يك خورده از آن جهل را بيرون كردهاند علم زياد شده و اينها را وقتي فكر ميكنيد عقل بت ميكند و حكم ميكند كه همينطور است و غير اين نيست آن وقت ميبينيد كتاب و سنت و جميع كساني كه از پستاي انبيا و اوليا حرف زدهاند همينطور گفتهاند و پستاشان همين بوده. پس صانع را نساختهاند و همه را او ساخته و توانايي ساختن مخلوقات، جزء حقيقتش است و همچنين صانع بايد بداند چكار ميكند جزء حقيقتش است بايد عالم باشد و همچنين تمام اسماء و صفات او جميع قابل زياده نيستند، قابل نقصان نيستند. اگر درست پي ببريد كه چه عرض ميكنم ميدانيد مركب نيست ذاتش مركب نيست چرا كه معقول نيست خلق به او استحاله شود يا او به خلق استحاله شود كه تركيب شوند لكن خلقي با خلقي استحاله شود يا او به خلق استحاله شود كه تركيب شوند لكن خلقي با خلقي استحاله ميشوند مثل اينكه شيره سركه ميشود. پس صانع قابل زياد و نقصان باشد معاذ اللّه كه بتوان تعقلش كرد چرا كه قدرتش قدرتي است كه هيچ عجزي داخلش نيست، علمش علمي است كه هيچ جهل داخلش نيست و هكذا از اين جهت است علمش بيپايان است، قدرتش بيپايان است.
حالا ملتفت باشيد از روي بصيرت از روي تعقل و دقت كنيد، خيال نكنيد كه حرفهاي انبيا و اوليا و تمام اهل اين طبقه حرفهاشان حرفهاي ظاهري است و براي عوام گفتهاند و حكمت نيست و خيلي از حكما كه از خرف خرفتر شدهاند خيال ميكنند انبيا جوري حرف ميزنند كه عوام بفهمند، به قدر عقل عوام با آنها حرف ميزنند و حكمتي نميگويند. ديگر نميدانند كه انبيا مطالبشان ادق مطالب است و از جانب صانع آمدهاند و احتمال سهوي نسياني خطايي در كلمات ايشان نيست و ادعاي همين را كردهاند ديگر آنها همچو ظاهر ظاهر حرف زدهاند حرفي نامربوط است پس آمدهاند ليعلمهم الكتاب و الحكمة پس آمدهاند كه علم به حقيقت شيء را تعليم مردم كنند بلكه يك كسي پايهي علمش آنقدرها نيست كه حقيقت بفهمد آنها از نهايت قدرتشان اين است كه مطلبشان را جوري ميگويند كه عالم چيزي ميفهمد حكيم چيزي ميفهمد عامي هم به قدر خودش ميفهمد چيزي. ميفرمايند از براي كلام ما هفتاد وجه است چون چنين است هرجايي بخواهي به طور حقيقت معني كني ميشود معني كرد، عامي هم به قدر خودش ميفهمد.
خلاصه پس ملتفت باشيد، اسماء اللّه مقامات تشكيكيه براشان نيست و يك چيز است ظاهري ندارد از يكديگر براي اينكه چيزي از خارج ملك داخل آن ذات نميتواند بشود و او متغير نبايد باشد و ببينيد لفظهاش چقدر مبذول است كه خدا متغير نيست، خدا حادث نيست، خدا را نساختهاند. پس صانع اگر قدرت نداشت و ميگفتي صانع، حرفي زده بودي بيمعني مثل حرفهاي خلقي بود كه معني ندارد مثلاً ميگويند فلان كس سلطان است، اسمش سلطان است، هيچ سلطنتي هم ندارد. شما بدانيد حرفهاي مرتجل و بيمعني هيچ پيش خدا نيست و تمام حرفهاي مرتجل يعني اشتقاق نداشته باشد و معني نداشته باشد و تمام اسماء خدا اشتقاق دارد اين است كه ميپرسند از ائمه و ائمه معني اسمها را فرمايش ميكنند. حتي اللّه را ميفرمايند يقتضي مألوها. پس اسماء اللّه تماماً مشتقاتند، لفظ ديگرش يعني معني دارند. پس الماء اسم للمشروب اين معني آب است. آب، الف و با نيست، آب آن است كه تر است. نار، نون و الف و را نيست. النار اسم للمحرق، اشتقاق بايد داشته باشد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، صانع و قدرت ندارد همچو صانعي مصنوع است مثل خلق است، صانع نيست. ملتفت باشيد، صانع يعني قدرت داشته باشد علم بايد داشته باشد و هكذا. از پيش برويد و اين دو لفظ مكرر ميشود به جهتي كه زود ميشود پي برد و فهميد، پيش پا افتاده است. اگر صانع نداشت قدرتي اينها را كه ساخت؟ اگر نداشت علم، چطور اينها را ساخت؟ اين است كه شيخ مرحوم در رساله علميه تفصيل اينها را فرمايش كردهاند و من هم شرح كردم. فكر كنيد ببينيد جميع صانعيني كه از روي شعور كار ميكنند، جميع كاسبها از اول صنعتشان تا آخر صنعت خودش را خودش ميداند. پس اين چوب را هرجور كه ميداند ميتراشد، آن چوب را هرجور ميداند ميتراشد آن وقت اين چوبها را هر جوري بايد متصل كرد ميكند همه را اگر عالم نباشد كرسي نميتواند بسازد. ساعتساز نداند ساعت چند چرخ ميخواهد هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد كه يك دورش مطابق با يك دور آسمان باشد همچو علمي محال است نداشته باشد و بتواند ساعت بسازد هر صانعي كه از روي شعور و اختيار كار ميكند پيش از آنكه دست بزند به صنعت، علم به آن صنعت خود دارد از روي علم دست ميزند، آن وقت جزء فجزء صنعت را از روي آن علمي كه دارد ميسازد آن علم مجمل را دارد پيشتر به تمام جزئيات و مجمل هم نيست تفصيل دارد. اما يك علمي است كه در هر فقرهاي كه شروع ميكند از روي علم ميكند و اگر چنين نباشد و تو خيال كني قادر باشد نميتواند چيزي را بسازد. پس اين است كه قادر بيعلم نميتواند كارهاش را بر نظم حكمت بكند و پستايي بردارد كه به آخر برساند. علي العمي نقشي ريختيم و چيزي پيدا شد، اينها كار جهال است كه خودشان هم نميدانند چطور شد. پس صانع بايد دانا باشد. كي دانا است اگر يك وقتي اين دانايي را نداشته باشد مثلاً عالم قادري را كه احمقها ميشنوند خيال ميكنند يك وقتي نداشته علم را كي درسش بدهد قدرت را يك وقتي در يك مرتبهاي به هر لحاظي خيال كني نداشته كي اين قدرت را به او افاضه كند اين است كه تمام صفات او از خود او است و تمامش صادر از خود او است و تعجب اين است كه اول صادر هم ندارد كه ابتداش را بگويي كي صادر شده. پس تمام صفاتش را هميشه داشته است و اين هميشه داشته است را حضرت امام رضا تعبير ميآرند براي عمران صابي ميفرمايند اين چراغ را ميبيني نبوده وقتي كه چراغ باشد و نور او نباشد اما حالا ميفهمي كه نور به او بسته او به نور نبسته. همينطور خدا تا بود قادر بود به اتفاق تمام اديان به الفاظ مبذوله عقل حكم ميكند كه اگر يك وقت قادر نبود قدرت از كجا بيايد به خدا بچسبد يعني هميشه قدرت داشت و قدرتي حادث به اينجورها كه مردم خيال ميكنند نيست خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية بنفسها. حالا وقتي مردم ميشنوند خدا خلق كرد مشيت را هم همانجور خيال ميكنند خصوص كه تنزيهات بشنوند. خدا بود و هيچ نبود پس قدرتي كه نبود و نداشت از كجا قدرت را خلق كرد كسي كه قدرت ندارد نميتواند چيزي خلق كند. پس تا بود قدرت داشت و لو خَلَقَها بها هم فرموده ولكن اين خلَق با آن خلَق خيلي تفاوت دارد، چقدر؟ به قدر تفاوت از خدا تا خلق است. پس من زعم ان الميم مصنوع ذلك هو الكفر الصراح كسي كه گمان كند كه يك وقتي قدرت نداشت و يك وقتي قدرت را براي خود خلق كرد از كجا بيارد اين است آن كفر خيلي صريح. قدرتي كه نداشت از كجا بيارد و اگر اينجا را اسمش را بگذاري كه اين وجود است و وجود هميشه هست پس اين قدرت هميشه بود، ميگويم اين وجود اينجا هست از عالم نيست صرف هيچ داخلش نشده حالا اين هست قوتش كو؟ ميبيني نيست. علمش كو؟ ميبيني نيست پس همراه آن وجود هيچ نيست و لو ابسط مايتعقل خيالش كني اگر قدرت داشت قدرت همراه اين وجود بود يا ذاتش قدرت بود يا قدرتش عين ذات بود يا ذاتش عين قدرتش بود يا قدرت زايد بر ذاتش بود.
ملتفت باشيد اگر اين جورها كه مردم و حكما خيال ميكنند بود، اگر هست صرف صرف صرف كه ابسط مايتعقل و مايتفئد اگر او قدرت همراهش است نبايد اصلش عجزي يافت شود در ملك و اگر او ذاتش علم است و او است كه علم همراه او است بايد اصلش در ملك جهلي يافت نشود و ميبيني جهلي يافت ميشود و جهال بسيارند در ملك. همچنين اگر هستي ذاتش غناي صرف باشد بايد هيچ فقيري يافت نشود.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس صانع اسمش را به مصنوعات نميدهد آنجا كه ميدهد ملتفت باشيد و جاش را پيدا كنيد، من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي كه موقع صفت را شناخت علم به حق شيء پيدا كرده. پس قادر آن است كه ذات ثبت لها القدرة، عالم ذات ثبت لها العلم، حكيم ذات ثبت لها الحكمة و هكذا اينها همه را بايد دارا باشد همه هم از خودش بايد باشد اينها هم نميتوانند چيزي به او بدهند. او غذا نميخورد قوت بگيرد، كسي درسش نميدهد علمي زياد كند.
پس خوب دقت كنيد تمام اسماء او تمامش اركان توحيدند و توحيد به آن اسمها توحيد است اينها همه را كه دارد خدا است، محتاج هم نيست. او سد فاقه فعلهاي خود را ميكند اينها را ميشود گفت محتاجند به او، اسم زيد محتاج است به زيد پس اينها را ميتوان محتاج به او گرفت لكن احتياجش مثل احتياج ظاهري نيست و آن وحدتي كه در فاعل است براي فعل هم هست. پس اينها همه هستند براي او ثابت قوه هم سرجاي خود ثابت را هم فكر كنيد لكن باز اينجورهايي كه در لفظ ميآيد كه همه هستند و همه ثابت. اينها را انسان باز ميشنود و خيال ميكند عالمش جايي قادرش جايي حكيمش جايي همينطور سيصد و شصت اسم منفصل خيال ميكند. شما انشاء اللّه ميخواهيد به حاقش برسيد فكر كنيد بعينه خود را ببينيد و خودتان آيتي هستيد و في انفسكم أ فلاتبصرون فكر كن ببين خودت وقتي قائم ميشوي تمامت قائم است، وقتي قاعد ميشوي تمامت قاعد است، وقتي نجاري ميكني تمامت نجاري ميكند. اينها افراد عديده نيستند كه مابه الامتياز و مابه الاشتراك داشته باشند اين است شخص واحد و لو صد هزار اسم داشته باشد همه هم مشتق باشند اينها همه اركان شخصند و به اين كمالات آن شخص، آن شخص شده و اينها همينطور هستند و معذلك آن قادرش عالم است و آن عالمش قادر است اسمها جدا جدا ننشستهاند كه چشم وحدت بين در كثرت بخواهد كه اينها همه واحدند. پس اين اسماء را وقتي درست نگاه كني علمش بينهايت رفته پيش قدرت و قدرتش بينهايت رفته پيش علم و علم و قدرت دو شيء مترادف هم نيستند و ميشود يك چيز باشند و فرموده افهامشان مختلف است تا در ذهن مختلف باشند. پس از اين است كه چون غيري مخلوط با صانع نميشود و او معقول نيست متغير باشد معقول نيست اكلي شربي لطيف شدني از اينها اكتساب كند. كثيف شدني گرمي سردي از اينها اكتساب نميكند به اينها احتياج ندارد. او واحد است فعلش هم واحد است، علمش هم واحد است علم و قدرت يك چيز است. اسماء تمامشان ابتداشان يك چيز است ابتداشان آن اسم مكنون مخزون است. آن يك اسم تا تعلق نگيرد به اشياء مختلف نخواهند شد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه و مثل اين حكايت كه مفصل ميشود درست دقت كنيد. باز نمونهها را عرض كنم. نمونه اين است كه غيب با شهود اصلاً مزاحمت ندارد، پهلوي هم نمينشينند كه جا را بر يكديگر تنگ كنند چون چنين است اگر از غيب چيزي بايد به شهود بيايد و شهود اجزاش مختلف باشد پس ميشود روحي كه به كلش سميع است، به كلش بصير است، به كلش شام است، به كلش ذائق است، به كلش لامس است به اين بدن كه تعلق گرفت اينها از هم جدا شوند. اين اسمها نه اين است كه آنجا توي شكم خود روح است، آن شامه است كه اين بوها را بايد بكشد كه شامه باشد. ذائقه است اين طعمها را بايد بفهمد، باصره است كه رنگها را ميبيند، سامعه است كه صداها را ادراك ميكند، لامسه است كه گرميها و سرديها را ميفهمد آن وقتي كه روح بيرون رفت از اين بدن ديگر نه سرماش ميشود نه گرماش ميشود. نه تلخي ميفهمد نه شيريني اما يك جوهري است كه وقتي گذاشتيش در بدني و آن بدن دارد ذائقهاي كه عجالةً حالا صانع ساخته، وقتي توي همچو بدنيش گذاشتي از راه زبان حالا ميچشد، بو ميفهمد، ميشنود، ميبيند تمامش را او ميكند و اين عمل عمل روح است. پس اين فعلش را القي في هوية البدن مثاله و اظهر عن هوية البدن افعاله. ذات خود روح به كلش بصير است به كلش سميع است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است يعني چه؟ آنجا كه سرما نيست گرما نيست سنگيني نيست سبكي نيست حالا كه اينها آنجا نيست پس آنجا هيچ لامس نيست. به كلش شام است همينطور آنجا بويي نيست اصلش پس هيچ شام نيست، هيچ ذائق نيست، هيچ سميع نيست، هيچ بصير نيست. آنجا به كلش چشم است يعني چه؟ چشم يعني اين رنگها را ببيند آنجا كه اين رنگها نيست پس حالا آنجا به كلش ميبيند، نه هيچ آنجا نميبيند. اگر نيامده بود در اين بدن هيچ اين حرفها را نميشد بزني اما حالا كه آمد توي اين بدن و ديد و شنيد و چشيد و بو فهميد و گرمي و سردي فهميد ما فهميديم او در عالم خودش به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است به كلش سميع است به كلش بصير است و توي اين بدن ميبيند. آيا چشم اين جوري داشته در عالم خود؟ نه، او به كلش ميبيند به كلش ميشنود به كلش بو ميفهمد طعم ميفهمد گرمي و سردي ميفهمد اما شم غير ذوق است، ذوق غير لمس است اينجاها چنين است، آنجاها چنين نيست. پس همينجور تعبير را بايد آورد اما خيلي بايد لطيف باشد و بالا برود ميفرمايند ذاتٌ قديرة عليمة سميعة بصيرة اينها هست ولكن او عضو ندارد و احتياج به اينجور چيزها ندارد و القي في هويات هذه الاسماء مثاله فاظهر عنها افعاله لكن ملتفت باشيد چيزهايي كه آنجا لطيف شود و بالا برود آنجا پيش از آنكه دست بزند به تمام مخلوقات و ميبينيد كه پيش و پس ميتوانيد تعقل كنيد همين طوري كه الان دست به خلقت فردا نزده، آيندهها هنوز نيامده. انشاء اللّه درست دقت كنيد كه توي همينها خيلي چيزها به دستتان ميآيد و بدانيد كه اين حرفها هيچ دخلي به حرفهاي مطلق و مقيدي ندارد. الان تمنا ميكنيد كه خدا بعد از اين كارها بكند براي شما. كساني كه بايد دعا كنند ببينيد هركه دعا ميكند براي آينده دعا ميكند هيچ كس دعا نميكند كه آن پدر من كه سالها است مرده نمرده باشد، دعا از مامضي معقول نيست هيچ صاحب شعوري را نمييابيد. ملكي پيغمبري مؤمن ممتحني را نمييابيد كه دعا كند كه آن كارهاي پيش نشده باشد اما همه دعا ميكنند كه خدايا تو روز ميتواني بياري شب ميتواني بياري. ميتواني بلاها را نياري ميتواني نعمتها را بياري همه براي بعد است و خيلي انشاء اللّه دقت كنيد مامضيها در عرصه امضا است و قابل تغيير نيست و تغييرپذير نيست و تمام آيندهها در مقام مشيت است اين است كه خودش امر كرده آيندهها را بطلبيد از من كه من تغيير بدهم چرا كه آيندهها قابل تغيير است. پس صانع لايزيد و لاينقص و او چيزي ديگر داخلش نميشود كه كم و زياد بردارد پس علم نافذ و انفذ هرجا باشد بدانيد جاي ديگر جاش است. آن بالا بالا جاش نيست. آنجا يك چيز است يك صادر است اين صادر را علم ميشود گفت قدرت ميشود گفت و يك چيز است و يك اسم است اختلافي ندارد. هرجا اختلاف آمد غير بايد داخل شده باشد. پس حالا بخواهي اعلي الاسماء را بگيري عيني من حيث الصدور آن اسمي كه بالاتر از همه اسمها است و صادر از صانع است آنجاها كثرات به هيچ وجه معقول نيست يافت شود پس آنجا اسمهاي متعدده باشد اسميش اقدر باشد اسميش قادر باشد علم نافذي باشد علم انفذي باشد و هكذا آنچه از اين قبيل است آنجاها هيچ جاش نيست اما بعد از آني كه او خودش است و همان يك اسم اسم مكنون مخزون است كه هيچ خلقي بياغراق خبر از آن ندارد و خلقي نيست كه خبر داشته باشد يا نداشته باشد بايد بعد خلقي خلق كند و حاليش كند كه تو خبر از آن اسم نداري پس آن اسم مكنون مخزون، عين ذات نيست اسم است واقعاً و انبأ عن المسمي اما يك اسم است و تكثري در آن نيست، تكثر همه در عالم خلق است در عالم خلق خلقها مختلف هستند بعضي از كومه جسم ساخته شدهاند بعضي از كومه نبات ساخته شدهاند بعضي از كومه حيات ساخته شدهاند همينطور ميرود تا عقل. بعضي از آن كومه عقل ساخته شدهاند. بعضي از كومه جواره ساخته شدهاند، بعضي از كومه اعراض ساخته شدهاند و صانع حد اشتراك به هيچ يك از آنها ندارد. حالا چون صانع مابه الاشتراك اينها نيست و ميبينيد در الفاظ انبيا و اوليا هم خدا را مابه الاشتراك نميگيرند و ميبينيد پستاي حكما را كه خدا را مابه الاشتراك ميگيرند پس صانع نه خودش و نه فعلش هيچ كدام مابه الاشتراك نيستند با مخلوقات و بلاتشبيه مثل روحي است در بدن بعضي از مخلوقات و اين نسبت را هم خودش داده و او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار است پس حالا در عالم خلق كه آمدي ميشود يكپاره خلق يك جوري باشند كه قدرتي آمده باشد تعلق گرفته باشد به آنجور خلق. باز ملتفت باشيد چه عرض ميكنم نه اين است كه قدرت خدا آمده كه مستحيل به اين بدن شده باشد. ببينيد الان كه روح آمده در بدن مستحيل به اين بدن نشده پس غيب به شهود مستحيل نميشود و شهود به غيب مستحيل نميشود پس وقتي هم تعلق ميگيرد استحاله به فعل نميآيد اين را آنجاها بخواهي ببري نميرود و محال است برود چرا كه خلق تماماً قبول فعل او را ميكنند و او هيچ قبول نميكند هيچ چيز از هيچ كس او متأثر نيست و اينها تمامشان متأثرند. حالا اين متأثرات ميشود كه يكي علمش را بنمايد يكي قدرتش را بنمايد يكي زياد بنمايد يكي كم بنمايد يكي اقرب باشد يكي ابعد باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين
(درس بيست و ششم ــ سهشنبه 26 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
26بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له.
از قاعدهاي كه هي مكرر عرض كردم و عرض ميكنم انشاء اللّه اگر ملتفتش باشيد جاي لغزش نيست. هر حقيقتي هر طوري كه هست در تمام ظهوراتش آن حقيقت محفوظ است. ملتفت باشيد، و هر جنسي هر طوري كه هست در تمام ظهوراتش آن جنس همان جنس است به طور ظاهر به طور باطن، چه جوهر چه عرض هيچ جا هم تخلفپذير نيست اين قاعده. فكر كنيد كه جزء خودتان باشد. پس هر چيزي هر حقيقتي هر جايي كه هست در ظهوراتش محفوظ است و همه جا بر يك نسق است و از حيث او هيچ تشكيك نميآيد كه يكي ضعيفتر باشد و يكي ضعيف باشد و اين قاعده از مشيت خدا گرفته تا همه جا جاري است و هيچ جا تخلفپذير نيست اما محل لغزشهاش را هم تعمد ميكنم عرض ميكنم كه مبادا يك وقتي خيال كنيد قاعده قاعده نبوده.
محل لغزشش اينجاها است كه غيبي به شهادهاي تعلق ميگيرد و انسان غافل است از اينكه از غيب چيزي به شهاده آمده يك جايي ميبيني بروز غيب بيشتر است يك جايي كمتر است يك جايي هيچ نيست اين ترائيات آدم را گول ميزند. حيوان ناطق يك فردش پيغمبر ميشود يك فردش آن انسان ضعيف ميشود. اين ترائيات گول ميزند انسان را فكر كنيد پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه آتش نسبت به اين اجسام ظاهره غيبي است حالا همين آتش آن ابتداي تعلقش به جسم آن وقتي است كه جسم يك خورده نرم شود بياغراق تا يك خورده آتش توش نباشد نرم نميشود. موم كه يك خورده نرم است حرارت توش هست و هرچه خم بيارد يك خورده رطوبت توش است و رطوبت به حرارت بسته است. پس آتش توي موم هست و هرچه آتش زيادتر شد موم نرمتر ميشود خيلي كه داغ شد جاري و سيال ميشود. جاري هم كه شد باز ميبيني آتش پيدا نيست از لمس ميفهمي، مومي هم كه نرم است دست بگذاري گرمتر است از مومي كه نرم نيست اين است كه هرچيز صلبي ملمسش سردتر است از هر چيزي كه يك خورده خم ميآورد. آهنهاي سخت ملمسش سرد است. حالا اين درجات نار كه اول موم را نرم ميكند بعد مذاب ميكند بعد بخار بعد دود تا اينجاها هيچ آتش پيدا نيست تا يك دفعه در ميگيرد روشن ميشود ملتفت باشيد، پس از آن وقتي كه موم نرم شد تا وقتي كه در گرفت انسان بخواهد بشمارد كه چند درجه ميشود ببينيد چند درجه ميشود جميع اينها درجات تشكيكيه است كه در اين ميانه پيدا ميشود. ملتفت باشيد انشاء اللّه ببينيد آيا معقول است اين درجات تشكيكيه براي نار باشد و مسامحه نكنيد بسا خيال كنيد حكيم شدهايد و حكيم نيستيد و خيلي از مردم عدم و ملكه را قاعده كليه ميگيرند كه هرچه هست حرارت است ديگر برودت يعني عدم حرارت. يك خورده چشمش را بمالد اين مردكه به او بگو خير اصل، برودت است و حرارت عدم برودت است و همچنين گفتهاند آنچه موجود است حركت است تو برگردان بگو آنچه موجود است سكون است حركت عدم سكون است و هكذا گفتهاند آنچه موجود است نور است ديگر ظلمت امر وجودي نيست، ظلمت عدم نور است چرا ظلمت عدم نور باشد نور عدم ظلمت باشد بدانيد اينها همه هذيان است هركه هم گفته هذيان گفته. شما ملتفت باشيد برودت شيئي است حقيقتش غير حقيقت حرارت و همچنين حرارت شيئي است حقيقتش غير حقيقت برودت بعينه مثل سركه و شيره هر كدام را زياد كردي طعم آن زياد غلبه ميكند و طعم آن مغلوب كم ميشود برودت چيزي است جدا حرارت چيزي است جدا، توي هم ميكني نيمگرم ميشود. حرارت زيادتر شد داغتر ميشود برودت زيادتر شد سردتر ميشود. پس اين قاعده را ديگر شما انشاء اللّه فراموش نكنيد حالا ديگر نار خودش درجات دارد، نه درجات ندارد. نار كه تعلق به شيء باردي ميگيرد درجات پيدا ميشود به دليل آنكه آن جسمي كه حار باشد اين ديگر مقام تشكيك ندارد، بارد هم يعني جسمي كه بارد باشد پس نه برودت بارد از عالم جسم است و نه حرارت حار. حالا كه چنين شد پس درجات ندارد برودت مگر حرارت داخلش بشود و همچنين حرارت درجات ندارد مگر برودت داخلش بشود. پس همه جا مقامات تشكيكيه معنيش اين است كه دو شيء موجود داخل هم كه شدند درجات تشكيكيه پيدا ميشود و هر چيزي كه صرف شد درجات معقول نيست داشته باشد. حالا هر جايي كائناً ماكان كه درجات، درجات تشكيكيه شد بدانيد دو چيز مخلوط يكديگر شدهاند و هر جايي دو چيز اقلاً تركيب شده و اقل تركيب دوتا است يك چيز تركيب نميشود. زيد كه يك چيز است يك چيز است، خيك شيرهمان يك شيره است همهاش شيره است، بنفشهمان يك بنفشه است تمام مثقال مثقال او همان بنفشه است، آبمان همينطور، روغنمان همينطور هر قدر چرب است چرب است ديگر كيفيت نميشود منقسم شود چه كيفيت چه كميت اين انقسامات همه از اين است كه دو فعليت اقلش اين است كه داخل هم شدهاند درجات پيدا شده. پس از ابتدايي كه آب بنا ميكند گرم شدن تا وقتي كه بشود توش بروي چند درجه است؟ هزار درجه ابتدا در نهايت سردي است آخر كار در نهايت گرمي است لكن اين انقسامات يعني اين درجات تشكيكيه كه ترائي ميكند كه كيفيت منقسم شده ملتفت باشيد تمام اين درجات از برودت خود آب پيش آتش رفته تا آنجايي كه آتش كم ميشود حتي از آب بارد كه در نهايت برودت است تا سيال است باز يك خورده آتش توش است و الاّ يخ ميكرد و مادامي كه هرجايي يك نرمي باشد از اثر آتش است ديگر اينها را داشته باشيد كه اينها از اعماق حكمت است. هر جايي رطوبت هست مغزش حرارت است اگر نبود مثل خاكستر اجزاش از هم ميپاشيد و هر چيزي اجزاش بهم چسبيده مثل صمغ مغز آن صمغ آتش است و اغلب صموغ روشن ميشوند مثل چراغ. هر چيزي اجزاش بهم چسبيده وقتي آتش بر آن غلبه كرد شعله ميدهد دود ميكند تا وقتي كه صرف مكلس شود كه هيچ رطوبت نماند خاكستر صرف صرف ميماند و خاكستر صرف صرف بسا آتش روش بسوزاني گرم هم نشود.
باز دقت كنيد انشاء اللّه و اينها را سرسري نگيريد خيال نكنيد كه محسنات است اينها عين حكمت است كه عرض ميكنم و غير از اين وضع نشده ملك. حتي خاكستر كه گرم ميشود هواها در خلل و فرج اين مكلس است آن هواها تر است و هوا رطوبت دارد و چون رطوبت دارد پس به آن رطوبت حرارت تعلق گرفته و اينها مجاور آنند از اين جهت گرمند و در تمام خلل و فرج اين خاكستر هوا هست اين هوا است كه داغ شده و الاّ آتش هرگز به شيء صرفي كه هيچ رطوبت ندارد تعلق نخواهد گرفت چرا كه هيچ قابل گرم شدن هم نيست. ملتفت باشيد انشاء اللّه اين است كه آب را خدا از آتش آفريده و اول آتش آفريده و اين را مغز آن گذارده. آن را جامه اين كرده ديگر اگر اينها را داشته باشيد خيلي از احاديث حل ميشود به اينها مثلاً آفتاب هفت طبقه دارد يك طبقهاش آتش است يك طبقهاش آب است و هكذا قمر هفت طبقه دارد از همين بابها است و از همين بابتها استحاله در دواها پيدا ميشود. جيوه ظاهرش سرد است و تبريد ميكند، يك خورده تصرف درش ميكنند و تكليسش ميكنند ميبيني آتش ميشود چنان آتشي كه گوشت دهن را كباب ميكند. همينطور سنگ جهنم را از نقره ميسازند و اطبا نقره را در مقام تبريد به كار ميبرند. هر قلبي كه حرارت دارد معجون نقره و ورق نقره به او ميدهند كه تبريد كند، حتي نقره را همينطور در آب بيندازي و بزني تا كف كند تبريد ميكند مثل آب بنفشه توي ظرف نقره آب بخوري يا توي ظرف مس، توي ظرف نقره بيشتر تبريد ميكند و از همين نقره سنگ جهنم ميسازند و اين سنگ جهنم چنان آتشي است كه از آتش بيشتر ميسوزاند پس اين روش آب است اما مغزش آتش است وقتي بيرون ميآيد ميسوزاند. همينطور مغز به مغز هرچه ميروي هي چيزها بيرون ميآيد.
باري منظور اين است سررشتهاش را به دست بگيريد همه اين تفاصيل توش هست و آن سررشته اين است كه عرض كردم و انشاء اللّه فراموش مكنيد كه شيء واحد خودش في نفسه آثار مختلفه نميشود از او صادر شود. آن شيء واحد اگر شيرين است تمام فعلش شيرين است، اگر تلخ است تمام فعلش تلخ است، اگر شور است تمام فعلش شور است ديگر شوري درجات دارد بله يك خورده آب توش ريختي درجات پيدا ميكند. ترياك قدري تلخ است چيزي قدري تلخيش كمتر است حالا ديگر ملتفت باشيد مزخرفات مردم را كه تلخي وجود ندارد، شوري وجود دارد تلخي عدم شوري است، بدانيد اينها هذيانات است اگرچه آنها همان تاريكي و روشني را گفتهاند تلخي و شوري را نتوانستهاند ببافند لكن شما بدانيد يك پستا است يك جنس هرچه هست هيچ تفاوت در اجزاي آن نيست و همه اجزاش يكجور شيرين است. بنفشه همه مثاقيلش يكجور تبريد ميكند، گندم همه دانههاش يكجور مزاج دارد نميگويم گندم اين خرمن و آن خرمن تفاوت ندارد بله گندمي هست كه گرمتر است معلوم است گندمهاي سرخ حرارتش بيشتر است، گندمهاي سفيد نوعاً يكخورده برودتش بيشتر است.
پس فراموش نكنيد و دقت كنيد مطلب اين است كه شيء واحد هيچ درجات از براي خود او و از براي اثر او هيچ درجات نيست و هيچ مقامات تشكيكيه براي خود شيء و براي فعل صادر از شيء پيدا نميشود اما هر جايي كه كم و زياد بردار است و قابل زياده و نقصان است آنجاهايي كه قابل زياده و نقصان است يا حرارت و برودت داخل هم شدهاند يا شيريني و تلخي داخل هم شدهاند يا علم و عقل داخل هم شدهاند. هر جايي قابل زياده و نقصان است بدانيد لامحاله دو چيز با هم جمع شده و يك چيز مقابل چيزي را گرفته ديگر يا كمتر گرفته آن يكي بيشتر شده يا بيشتر گرفته آن يكي كمتر شده و هكذا. اين كليه باشد انشاء اللّه كه شيء واحد هيچ درجات ندارد. آتشي كه روشن ميكني مثلاً حالا شيء واحد است يك چيزي نزديكش ميگيري همينقدر گرم ميشود. يك چيزي ديگر نزديكش ميگيري ميبيني آب شد حالا نه اين است كه آتش بيشتر تعلق گرفته به اين و به آن يكي كمتر. بلكه يكپاره روغنها هستند زودتر آب ميشوند پيه ديرتر آب ميشود، موم ديرتر آب ميشود حالا نه اين است كه روغن زودتر آتش به آن درميگيرد لكن روغن قابليتش جوري است كه زود از آتش متأثر ميشود و آب ميشود و پيه چون از روغن برودتش بيشتر است ديرتر آب ميشود، موم برودتش بيشتر است از پيه، ديرتر اب ميشود. پس يك آتش است در يك كوره به هر جوري ميدمي اين يك كيفيت دارد لكن تا قلع رسيد به آن آتش ميبيني آب شد سرب يك قدري بايد مكث كرد تا آب شود. نقره بيشتر بايد مكث كرد، طلا خيلي بيشتر بايد مكث كرد تا آب شود. حالا نه اين است كه آتش بيشتر به جان قلع گرفته و زودتر آن را آب كرده بلكه اين به اين مقدار آتش آب ميشود به آن مقداري كه سرب آب ميشود قلع را آتش كني ضايع ميشود. ميسوزد و به همان ميزان كه قلع آب ميشود اگر الي ابدالابد آتش روي سرب بريزي سرب آب نميشود مگر به ميزان خودش. پس آتش بر يك نسق است او خودش در ذات خودش تشكيكبردار نيست يك جاييش داغتر نيست. اين را لري ميكني زياد و كم ميگويي ميگويي يك جاييش داغتر است يك جاييش كمتر داغ است. قلع را مياندازي به دو سه دم آب ميشود سرب پنج شش دم ميخواهد، روي (روح خل) را مياندازي هفت هشت دم بايد دميد، نقره را بسا به صد دم بايد دميد تا آب شود، طلا را بسا هزار دم بايد دميد كه آب شود. پس اين اختلافات از قوابل است، اين درجات از قوابل است درجات از نار نيست. پس مگو نار درجات دارد خودش في نفسه. حتي بالاي شعله گرمتر است اينها را هم دقت كنيد كه هيچ خدشه براتان نماند. بسا بالاي همين شعله بالاي كوره داغتر است، بسا همان جايي كه بيرون ميآيد دست بگذاري سرد هم باشد همينطور هم هست. يك خورده بالاترش ملايم است داغ هم نيست و همينجور جلددستيها است كه يكپاره ميكنند و عوام نميفهمند خيال ميكنند دست توي آتش كرد.
باري، پس اين را داشته باشيد كه از شيء واحد و يك جنس متشاكل الاجزاء نميشود يك جاييش رطوبتش بيشتر باشد يك جايي يبوستش يا برودتش يا حرارتش يا شيرينيش يا تلخيش بيشتر باشد. اين است كه محال است تركيب از شيء واحد و معقول نيست از ماده واحده از شكر واحده معجونهاي مختلف بخواهيم بسازيم تا چيزي ديگر داخلش نكنيم ساخته نميشود، حتي تعفينات هم داخل تركيبات است بگذار گرم شود، بگذار سرد شود، آتشش را زياد كن، كم كن به درجهاي قند ميشود، به درجهاي نبات ميشود، به درجهاي آبنبات ميشود. رطوبتش را كم كرده آن را متفكك كرده.
پس آن قاعده را فراموش نكنيد، شيء واحد در عالم خودش كه از غير جنس خودش چيزي داخلش نكني قابل زياده و نقصان نيست و اين را ببريد تا پيش صانع و به طور يقين بدانيد كه صانع هيچ چيز مخلوط به او نميشود و او هيچ منفعل از هيچ چيز نميشود اينهايي كه ميبينيد درجات تشكيكيه در ايشان پيدا ميشود وقتي حرارت مستولي شد بر آب و آب را گرم كرد، برودت آب هم مستولي شد بر نار، پس از اين جهت حالا ملول است، نيم گرم است و معتدل است و هرچه نار زيادتر مستولي شد گرمتر ميشود، هرچه آب مستولي شد بيشتر سرد ميشود.
پس دقت كنيد كه درجات تشكيكيه از يك جنس نميشود باشد مگر چيزي از خارج داخلش كني. تركيب كني سركه و شيره را سكنجبين بسازي. حالا كه چنين شد پس هر جايي كه در آن درجات تشكيكيه است نه همان يكي در يكي اثر كرده بلكه آن يكي هم در آن ديگري اثر كرده است پس هر دو فاعل بودهاند و هر دو منفعل بودهاند اما صانع منفعل از هيچ چيز نيست و منفعل نميشود و قوتي دارد كه هرچه را ميبيني و هرچه را به هر مشعري كه تميز ميدهي تمام اين خلق را حالا عجالةً همه را ساخته، قابليتها را هم ساخته. همين قابليتها را پيش فعل او كه مياندازي ابداً اينها اثر در قدرت او نميكنند اين است كه لارادّ لحكمه و لامانع من قضائه و اينها الفاظش همه جامبذول است ولي معنيش پيش شاعر است. اما آن كسي كه اول گفته او حكمت گفته نهايت مردم نفهميدهاند.
پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه كه فاعل اگر به هيچ وجه فعلش تعلق نگيرد چيزي موجود نخواهد شد و ملتفت باشيد چه عرض ميكنم كه گم نشويد. فاعل كه كاتب است مينويسد اين خط را، او هم اگر ننويسد اين خط نيست اما قدرت خودش هيچ نميرود توي خط و هيچ مستحيل به مداد نميشود. اينها را آدم روشن ميبيند و حكمتهاي بزرگ بزرگ در اينها گذاشته شده. ذات كاتب ذاتش است، فعلش هم بسته به ذاتش است و هيچ استحاله نميشود فعل او به سواد اين مداد. نه به مدادش نه به كاغذش، نه قلمش معذلك تا دست نگيرد قلم را و ننويسد، حروف نيستند. پس فعل فاعل هيچ مستحيل نميشود به مصنوع فاعل به جهتي كه آن فعلش از عالم تحريك است و در عالم غيب است و غيب با اين مركبهاي ظاهري مستحيل با يكديگر نميشوند.
سعي كنيد يك جايي مطلب را به دست بياوريد همين كه جايي مطلب را پيدا كرديد سخت بگيريد تا مسامحات ظاهري را از نظرتان بيندازد. پس مطلب را علانيه ببينيد كه هر صاحب علمي علمش را مينويسد يا علمش را ميگويد. گفتن هم مثل نوشتن است و آني كه متكلم است غير از اين صوت است به جهتي كه اين صوت آمد در هوا فاني شد اما آن متكلم فاني نشده. من اينجا نشستهام و فاني هم نشدهام و هيچ كلام من هم مستحيل به هوا نميشود و اين هوا ظرف او است. حالا ظرف از هم پاشيده شده، او هيچ پاشيده نشده. ظرف خراب ميشود آني كه حرف ميزند خراب نميشود. دقتش را به كار ببريد تا به دست بياريد. پس فعل هر فاعلي ــ و فعل آن فاعلي كه بايد پي به آن ببريد انشاء اللّه همينجور غيب و شهود است ــ پس فعل هر فاعلي كه صانع است مثل آن فاخور جزء كوزه نميشود. نه آب ميشود نه گل ميشود نه آتش ميشود اين آتش يعني همينجور حرارت به اين جور عنصر تعلق گرفته اسمش آتش شده آبش هم همينطور است، خاكش هم همينطور است، هواش هم همينطور است. ديگر حالا بنشينند كه او به همت كوزه بسازد نميشود به همت كوزه ساخته بشود و بدانيد اينها هذيان است و عالم را پر كرده و شايع شده.
ملتفت باشيد كوزه را بايد آب برداشت توي خاك ريخت گل كرد برداشت كوزه ساخت. حالا حركت دست فاخور توي اين كوزه نيست نه استحاله به آبش شده، نه به خاكش، نه به نارش، نه به هواش و هكذا نجار مستحيل به كرسي نشده فعلش هم مستحيل نشده. فعل نجار نه اين پايه است نه آن تخته است نه اين هيأت است لكن اگر او نبود اين نبود. پس چيزي را كه ميگيري و به صورتي درش ميآوري اين محال است از بدن فاعل صادر شود و محال است اينها از شكم ذات بيرون آمده باشند و داخل ممتنعات است و بدانيد كه واللّه شريعت تمامش مغز حكمت است كه حكماي حقيقي كه انبيا بودند آوردهاند و همينطور بيان كردهاند ليكن پيش اين مردم و به دست اهل غرض و مرض كه افتاده خرابش كردهاند.
پس صانع لميلد و لميولد است و او هيچ جزء مخلوق نميشود ابداً و اينها نميروند جزء او شوند ابداً نه اين است كه او اصل باشد و اينها فرع او باشند، بلكه او اصل را ساخته فرعشان را هم ساخته به جهتي كه قادر است. خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار.
انشاء اللّه فراموش نكنيد و دقت كنيد ميخواهيم ببينيم و بفهميم وضع چه جور است نه آنكه بخواهيم به كوشش خود همچنينش بكنيم يا بخواهيم چيزي بگوييم كه دخلي به خدا نداشته باشد. ملتفت باشيد در خيلي اخبار هست كه هركس گمان كند كه خدا خلق را من شيء ساخته كافر است اما دقت كنيد كه معني حديث را بفهميد. اگر اين حديث هست از آن راه هم آيهي صريح قرآن هست كه جعلنا من الماء كل شيء حي و خلق الانسان من صلصال كالفخار اين را هم اگر اعتقاد نكني كافر ميشوي. پس دقت كن ببين مطلب چه چيز است، به ظاهر حديث اگر بروي و خلق الانسان من صلصال كالفخار را اعتقاد كني كافر ميشوي و اگر ميگويي حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود گفت به آدم كن و آدم آدم شد و همچو اعتقاد كني كه او را از خاك ساخت كافر ميشوي همه از روي جهل است، پس اينها را با هم جمع كن ببين مطلب درست ميشود كه مراد چه چيز است.
پس خلق را واجب است از خلق بسازد و آنجايي كه خلق را واجب است از جايي بسازد آنجا خلق را از خلق ميسازد. مادهاش هم خلق است، صورتش هم خلق است و هيچ از ذات خودش نگرفته چيزي بسازد و محال است، اما آيا نميتواند خودش به صورت گِل درآيد، اين حرف پيش حكيم و عاقل هذيان است. خدا ممكن نيست به صورت خلق درآيد يعني آيا خدا محتاج باشد خلقش كنند، اين حرف كه آيا خدا قادر نيست به صورت خلق درآيد، اين معنيش اين ميشود كه آيا خدا قادر نيست كه نيست بشود و يك كسي ديگر او را هست كند و اينها تمامش هذيان است. پس خدا معنيش اين است كه او باشد و كسي او را نساخته باشد و معقول نباشد او را ساخته باشند و محال باشد كه كسي او را بسازد، همچو چيزي را ما خدا ميگوييم. پس خدا به صورت خلق در نميآيد و در هيچ عالمي به هيچ طوري به صورت خلق در نميآيد يعني مستحيل به خلق نميشود و متأثر از خلق نميشود. پس او است صانع و تمام اسمائش به كلش عالم است، به كلش قادر است، به كلش رؤوف است، به كلش رحيم است، به كلش حكيم است و هكذا و اين اسماء مختلفه را هم حالا به طور اختلاف ميگويي ملتفت باش آن قاعده را كه عرض كردم اگر فراموش نميكني ميداني كه آنجا اختلاف نيست چرا كه تا چيزي داخل چيزي نكني چيزهاي مختلف پيدا نميشود. حالا فكر كن كه آنجا چه داخل فعل اللّه شده كه تكه تكه شده يكيش قدرت شده يكيش علم شده، يكيش حكمت شده و حال آنكه هيچ داخل نشده و آنجا اسمي است مكنون و مخزون اما لايجاوزه بر و لافاجر، هيچ كس از چنگش بيرون نرفته و لاحول و لاقوة الاّ به. اين است كه صادر از او يك چيز است حالا آيا او دو چيز ميتواند درست كند؟ البته ميتواند درست كند و درست هم كرده و داخل هم كرده و از اينها چيزها درست كرده. صد هزار هزار چيز درست كرده لكن فعلش را دوتا كند و از آن چيزها بسازد محال است و معقول نيست و هيچ معني ندارد اين است كه صادر از او يك امر است و آن يك امر را گاهي به علم تعبير ميآورند گاهي به قدرت تعبير ميآورند. لكن او به كلش عليم است و به كلش قدير است و به كلش سميع است و به كلش بصير است. و تعبيراتي كه همه را ميتوان گفت به لفظي كه شيخ مرحوم تعبير آوردهاند تزييل فؤادش ميگويند. به اين معني كه در اينجاهايي كه خودمان هستيم قدرت از علم تخلف ميكند مثل قدرت فيل كه علم ندارد و مثل علم آخوندي كه قدرت ندارد، اينجاها را كه ميبيني هي در اينجاهايي كه تعلق گرفته فكر كن كه هيچ چيزش ميخواهم بگويم از آنجا نيامده و هيچ اين خلق را كه برگرداني خدا نميشود. يك چيزي را فكر كنيد ببينيد اين آب را قهقري برميگرداني خدا نميشود هوا ميشود نار ميشود، جسم ميشود و ديگر اين را يك كاريش بكني روح شود نميشود خيال هم نميشود. پس جسم مستحيل به خيال نميشود و خيال هم مستحيل به اين جسم نميشود. بخواهي خيال را جوريش كني كه سياه شود سياه نميشود، بخواهي سفيدش كني سفيد نميشود كرباس كه نيست كه رنگ شود عقل سفيد نميشود سياه نميشود و اگر هم داشته باشيد در بعضي عبارات كه عقل سفيد است، اين سفيدي جسماني مقصود نيست. سفيدي عقل يعني يك چيزي ديگر مراد است نه اين سفيدي. همچنين نفس اخضر است اين سبزي منظور نيست، عقل و نفس و خيال هيچ يك از اينها توي خم نيل رنگ نميشود و اينجور رنگ به خود نميگيرد اينجور رنگ و اينجور چيزها براي كرباس است و براي جسمانيات است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطيبين
(درس بيست و هفتم ــ چهارشنبه 27 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
27بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب . . .
از طورهايي كه عرض شد انشاء اللّه ملتفت باشيد، انبيا مابه الامتيازي دارند از رعيت و اين حرف را فكرش را كه ميكنيد خيلي چيزهاي بزرگ بزرگ آدم به دستش ميآيد، فكر نكني مثل اين مردمي كه راه ميروند ديني هم كه دارند از روي عادت است. ديني كه از روي فكر نيست هرچه باشد معقول نيست و بدانيد كه هرچه محض عادت و طبيعت شد ــ و عادت هم براي انسان حاصل شود ــ جوري است كه وقتي ترك شد در ترك آن آدم مضطرب ميشود و بسا كه آدم به جايي و چيزي عادت كرده در تركش به طوري مضطرب ميشود كه ناخوش ميشود ترياكخور اگر ترياك به او نرسد ناخوش ميشود و بسا بميرد. آدم به ديني به مذهبي كه عادت كرد اگر به او بگويي باطل است بسا غش كند و بميرد و به جهنم برود. انشاء اللّه سعي كنيد دين شماها از روي بصيرت باشد و كارتان از روي فكر و فهم باشد.
پس فكر كنيد كه صانعي داريم و اين صانع است صاحب ملك و اين صانع است كه از براي ما دين قرار داده حلال و حرام قرار داده، اين خودش به ما حرف زده؟ نه بلكه به واسطه انبيا گفته. پس انبيا مابه الاختصاص دارند، ببين وقتي بيانش ميكني اهل هيچ ديني هم نميتوانند وابزنند، بيانش هم نكني همه غافلند و توش هم هستند و نميدانند. بيانش كه ميكني لابدند قبول كنند. شما عبرت بگيريد از ضرورياتي كه من اين همه اصرار دارم وقتي ميشكافي همه قبول دارند نميشكافي همه غافلند و نميدانند كه توش هستند. پس انسان با شعور با انسان غافل اهل طبيعت بسا اينكه كارهاشان همه يكجور به نظر بيايد اما فرق دارند و فرقشان به قدر فرق ما بين كفر و ايمان است.
پس ملتفت باشيد انبيا يك چيزي دارند كه رعيت ندارند، آنها ميدانند خدا چه خواسته از مردم باقي مردم نميدانند خدا چه خواسته و اين اتفاقي كل اديان است. پس آنها اقربند به مبدء يا ابعد؟ بلكه آنها مقربند پس آنها مابه الامتياز دارند و فراموش نكنيد و هي عرض ميكنم فراموش نكنيد به جهتي كه تمام دين و تمام مذهب تسليم براي اينها است. آني كه در پرده غيب است حرفي نزده مگر از زبان اينها و تمام شرع در تمام عالم آخرش بايد بيايد سر اينها كه حرف زدهاند. ديگر يكپاره عرفانهاي پوسيده كه اين بدن ظاهريشان مابه الاشتراك دارد با ساير بدنها بله همين مابه الاشتراك را عمداً گرفتهاند به خود براي اينكه اين را ببينند و سر به قدم اين بگذارند، ديگر تمام معاملات با اين است. خدا مطاع است يعني اين مطاع است، خدا را دوست بايد داشت يعني اين را بايد دوست داشت، اعراض كردن از خدا يعني اعراض كردن از اين، شناختن خدا يعني شناختن اين، كل ماينسب الي اللّه ينسب اليه.
پس فكر كنيد انشاء اللّه درست دقت كنيد همه جا از ابتداي آدم تا خاتم تا هرجا فكر برود همه جا پستاي توحيد و دين و مذهب همهاش همين بوده كه خدا از هر جايي صدا داده ما گوش بدهيم و اطاعت كنيم. حالا ميبينيم از همه جا حرف نزده پس انبيا مابه الامتياز دارند و اين كلمه كليهاي است كه وحشتي ندارد لكن معنيش خيلي بلند است و هرچه بگويم بلند است بلندتر است از آن و خيلي فكر كنيد و مابه الامتيازشان كه در نزد رعيت نيست از امور عامه كه در نزد رعيت هست نيست و از آنجا نيامده. پس رعيت در جايي منزل دارند كه آن امري كه پيش انبيا است به واسطه انبيا بايد به مردم برسد و چون دقت كنيد و فكر كنيد اين مطلب داخل بديهيات اوليه خواهد شد بعد از فكر، فكرش هم نميكني خدا داخل بديهياتش كرده و غافلند مردم و كأين من آية في السموات و الارض يمرون عليها خودشان با يكديگر همينطورها با هم سلوك و معامله ميكنند.
پس مابه الامتياز آن چيزي است كه مخصوص به آن ممتاز باشد و اينكه مابه الامتياز غير مابه الاشتراك است داخل بديهيات اوليه است. پس انما انا بشر مثلكم در مابه الاشتراك است اين است كه من راه ميروم شما راه ميرويد، من مينشينم شما مينشينيد، من ميخورم شما ميخوريد، يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق انبيا غذا ميخورند ناخوش ميشوند ميميرند و هكذا اينها مابه الاشتراك است اما انا بشر مثلكم كه فرموده فرقش همين كه يوحي الي و به شما لميوح و همچو مابه الاشتراكي است كه انا بشر مثلكم، يوحاش مابه الامتياز است و مخصوص خود ايشان است و هيچ كس ديگر ندارد و چون مابه الامتياز اين فرد را باقي افراد ندارند اين فرد مطاع ميشود و اگر همين مابه الامتياز هم از امور عامه بود پيش تمام آنها هم رفته بود. پس مابه الامتياز عين مابه الاشتراك است، عقل حكم ميكند كه نيست و غلط است. پس مابه الاشتراك آني است كه همه جا يافت ميشود و مابه الامتياز آن است كه مخصوص فلان است و كسي ديگر نداشته باشد.
پس ملتفت باشيد كه مراد از اقرب و ابعدي كه ميگويند اين است و هم بدانيد كه در پستاي مطلق و مقيد هيچ اقرب و ابعدي ندارد و هر مطلقي نسبت به مقيدات خودش همهشان اقربند، همهشان ابعدند.
انشاء اللّه پا بيفشاريد عرض ميكنم كلمات حكما توي هم ريخته و آنچه گفتهاند بسا خودشان ملاحظات كردهاند و آن را در پستاي ديگر و اين را در پستاي ديگر گفتهاند و بسا كسي مطالعه ميكند و نميداند چه گفتهاند. هر جايي اقرب به مبدء گفتهاند و ابعد از مبدء گفتهاند، مبدء آن است كه اختصاص به بعضي دارد و پيش بعضي نيست و هرجا گفتهاند فلان كس اقرب است به مشيت خدا و فلان ابعد است از مشيت خدا، بسا از اين است كه اختيار در انبيا خيلي قوت دارد و در اناسي كمتر قوت دارد و در جن ديگر اختيار كمتر است به همينطور تا حيوانات ديگر كمتر و هكذا تا آخر. پس هر جايي ميگويند اقرب به مبدئي هست و ابعد از مبدئي و مبدء و منتهايي هست شما بدانيد كه مراد مطلق و مقيد نيست و مطلق نسبت به مقيد راستي راستي علي السوي صدق ميكند اين است كه راستي راستي جسم است كه نسبت به آسمان به زمين به نار به هوا به آب به خاك امر عام است و پيش همه آمده. پس انبيا ادعاشان مابه الامتيازشان است آن جايي كه برهان ميخواهد مابه الامتياز است كه برهان ميخواهد، نبي معجز ميخواهد جهت مابه الامتياز است كه اثباتش معجز است ميگويند ما آمدهايم و ادعايي كه داريم اين است كه ما ميتوانيم اين كارها را بكنيم. پس آنجايي كه اقرب حقيقي است اقرب احياني نيست، اقرب حيني (حيثي خل) نيست.
يكپاره اقربهاي به مبدء هستند كه از حيثي اقربند و از حيثي ابعد. فلان شخص نحو را خوب راه ميبرد و خوب ميتواند نحو درس بگويد اين در علم نحو بابي است از ابواب الهي، خدا هم تو را امر كرده بروي نحو را از او ياد بگيري اما صرف را برو پيش كسي ديگر، فقه را برو پيش كسي ديگر. اينها اقرب مطلق نيستند.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، توي اينها هم خيلي از مردم گم ميشوند و ضايع ميشوند. پس اقرب در علمي بخصوص از كاري بخصوص اقرب است. اينجور ابوابها منظور نيست. دقت نماييد آنجاهايي كه عنوان ميكنند و كتاب مينويسند اين اقربها را نميخواهند بگويد و اينجور كارهايي كه خواستهاند و بايد حتماً در ملكش بشود از دست يكي جاري ميكند. در ملك، فلان يهودي است طبيب خوبي است، فلان نصاري است جراح خوبي است در جراحي پولش بده تملقش هم بگو حرمتش هم بدار، حتي اينكه به آنجاش رسانيدهاند كه به طبيب يهودي و جراح نصاري جايز است سلام كردن و امر عامش اين است كه اگر سلام هم بكند جوابش را عليك بگو، لكن آنجايي كه تو را محتاج قرار دادهاند كه پات شقاقلوس گرفته بايد بريد، مردم نميتوانند ببرند اين را يهودي بايد ببرد و ميتواند تو محتاجي به او از اين باب بايد داخل شد، اين فيض را بايد از آن يهودي گرفت. باب اللّه هم هست، باب الامام هم هست. حالا اين نيست قائم مقام خدا در همه جا و ابواب جزئيه تمام آنچه خلق شده ابواب اللّهند شما ميدانيد ابواب الامامند و آنچه هستند بعضي را از دست منافقين جاري ميكنند بعضي را از دست بختنصر جاري ميكنند لكن بختنصر را نميگويند هر حلالي را او بگويد حلال است اطاعت كنيد و هر حرامي را كه او بگويد حرام است اطاعت كنيد. حالا امر سلطنت و نظم مملكت را به ناصرالدين شاه داده ديگر من ياغيم، سرت را به ديوار ميزني. اما آن بيچاره ديگر نميگويد كه بيا مسأله حلال و حرام از من ياد بگير، ميگويد ماليات بده. در اين فيض البته سلطان باب اللّه است، باب الامام است، ظل اللّه است در اين كار تا خواستهاند وقتي نخواستهاند خفهاش ميكنند ديگر در امر دين هيچ باب اللّه نيستند اين هيچ ادعا هم نميكند من باب اللّهم. شما ناصرالدين شاه را ببينيد كه هيچ ادعا ندارد، سلاطين جور هيچ ادعاي عدالت هم نميكنند. ادعاي علم هم نميكنند ادعاي اينكه مخالفت ما جزاش جهنم است ندارند. ادعاشان اين است كه ما سلطانيم راست هم ميگويند، تو هم رعيتي اگر هم اطاعت نكني ميزنيم ميبنديم راست هم ميگويند اين قدرت را كه داده؟ خدا داده، امام داده وسايط دادهاند. پس اين امرهاي خير همه از دست اين جاري ميشود و لو اينكه او در طبع خودش خودش خوشش ميآيد سلطنت كند، اين طبع را هم خدا به او داده اگر هم اطاعت نكني باعث قتل خودت خودت ميشوي، لازم هم هست اطاعتش لكن ببينيد هيچ سلطاني هيچ حاكمي دين و مذهب مردم را ضايع كرده؟ سلطنت سلطنت دين و مذهبي نيست سلطان كار ندارد كه يهودي چرا يهودي است ميگويد تو رعيت من باش هر ديني داري داشته باش كسي كاريت ندارد. اين را تعميمش بده، كسي سني هم باشد سلطان كاريش ندارد و در رعيتي اگر كسي جبري ظلمي به او بكند انتقام هم ميكشند و هكذا هر مذهبي. پس دين و مذهب را اينجور آدمها هرگز خراب نكردهاند و هرگز پيرامون دين و مذهب نگشتهاند. پس بدانيد هميشه خراب كننده دين و مذهب صاحبان عمامه بودهاند، همينهايي كه نماز ميكنند، روزه ميگيرند. همينها كه نماز شب ميكنند، عبادت ميكنند، در تمام طوايف هميشه هركه دين را خراب ميكند و كرده همينها بودهاند. ديگر در ميانه اينها هم تك تكي دين آباد ميكردهاند همينها بودهاند البته نميشود اينها هم همه بيدين باشند از اين طرف هم البته نميشود همه با دين باشند. اگر همه با دين بودند اختلاف و نزاعي نداشتند.
پس فكر كنيد از روي دليل و برهان خدا خدايي است كه حلال ميكند حلال را، حرام ميكند حرام را و اين حلال و حرامش را به كس مخصوصي ميگويد. بايد به او بگويد و او به ما بگويد پس آن كسي كه مبدء است و مابه الامتياز دارد آنچه از خدا ميخواهي پيش او است، آنچه ميخواهي. فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون و اين مطلب ظاهري دارد كه همين حلالها و همين حرامها و همين احكام باشد اينها را از پيغمبر و ائمه بايد گرفت.
ديگر دقت كنيد آن دستي كه دراز شده از غيب و آمده و پيش همه كس نيامده و يكجا ايستاده، آن كارهاي ديگر را هم از دست اين جاري ميكند. پس ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها كه آن مبدء باشد، مبدء كه به دست آمد حالا ديگر تمام حلالها، تمام حرامها، تمام دينها، تمام مذهبها را همه را بايد از او گرفت تمام فيضها و تمام عنايتها كه به خلق ميرسد آن كسي كه در پرده غيب نشسته و مبدئي اينجا دارد، او همه را از دست اين جاري ميكند. بعينه بدون تفاوت مثل حركتي كه در عرش آمده تمام متحركات را او حركت ميدهد و تا او حركت نكند هيچ كس نميتواند حركتي داشته باشد، تمام سواكن را او در كلهشان كوبيده و ساكن كرده و اگر او ساكنشان نكند خودشان نميتوانند ساكن شوند. پس بالعرش تحركت المتحركات و سكنت السواكن و عرش جسمي است مثل اجسام و فردي است مثل ساير افراد الاّ اينكه يوحي فيه الحركة و لميوح في سواه الحركة. حالا كه چنين است پس خصوصيت دارد. پس آن فردي كه ظاهر خدا است براي باقي افراد آن است كه مابه الامتياز دارد. اگر مابه الامتياز نداشته باشد ادعاش بيجا است، هركه گولش را بخورد خودش معرفت نداشته و مابه الامتياز آن است كه جاي ديگر يافت نشود حالا كه جاي ديگر يافت نشد جاش همينجا است و اين حرف خيلي حرف بزرگي است، آنقدر بزرگ است كه پوستش را جرأت نميكنم كه بكنم از بس حرفهاي ديگر متداول شده. شما فكر كنيد، دقت كنيد كه انشاء اللّه آن چيزهايي كه در ذهن من است در ذهنتان خواهد آمد.
پس آنچه مابه الامتياز پيغمبران خدا است از امور عامه نيست چرا كه از مطلق جسم آن چيزي آمده كه همهي اجسام آن چيز را دارند و هكذا مابه الامتيازي كه انبياء خدا دارند از مطلق حيات نيامده، از مطلق خيال نيامده، از مطلق نفس نيامده و اگر از آن مطلقات آمده بود تمام اناسي همه را داشتند با وجودي كه همه آنها علم دارند، عقل دارند و همچنين مابه الامتياز انبياء از مطلق عقل نيامده چرا كه همه اناسي عقل دارند و اگر نداشتند تكليف نداشتند و باز آنها كه عقل دارند مابه الامتياز دارند و مابه الامتيازشان از مطلق عقل پيششان آمده و همچنين آنها كه فؤاد دارند باز به همان فؤاد مابه الامتياز دارند. پس بدانيد و اعتقاد كنيد كه آنچه خدا دارد تمام فيوض را در قائم مقام خود دارد اقامه مقامه و هميني كه در مدينه مدفون است همان فردي است كه ميشود رو به او رفت و ميشود نرفت و ميشود اعراض از او كرد و آن كسي كه ميگويد ما همه جا هستيم و گوش ما همه صداها را ميشنود، هميني كه مدفون در نجف است همه جا هست. در زيارتش ميخواني اشهد انك تسمع كلامي و تشهد مقامي من نميشنوم،تو ميشنوي و جواب ميگويد و نعوذ باللّه بسا كسي باشد كه سلام كند و اگر بايد جواب ندهند نميدهند و خيلي جاها هم جواب نميدهند. ديگر خيلي چيزها هم هست، بسا تو خيال ميكني واجب است جواب و جواب نميدهند، جوابش را لاسلام عليك ميگويند و خيلي زيارتها است كه تو خيال ميكني زيارت كردهاي لكن پشت به حضرت كردهاي و سلام ميكني. سنيها ميروند زيارت حضرت امام حسين و به زيارت پيغمبر كه همه فرقههاي مسلمانها ميروند و در حضور پيغمبر فحش به پيغمبر دادهاند، سلام كه ميكنند او جواب ميگويد لاسلام عليك. لكن حالا گوش من نميشنود سهل است نشنوم.
اينها را عمداً نصيحت ميكنم به جهت آنكه يكپاره از احمقهاي دنيا هستند اگرچه مختلف هستند يكپاره ميگويند امام اگر همه جا حاضر است چرا مؤمنين را ميكشند خودش را ميكشند، مردم چرا خودش را صدمه ميزنند و چاره نميكنند؟ يكپاره احمقها از اين طرف افتادهاند يكپاره احمقهاي ديگر هم هستند از آن راه ديگر ميافتند. پس اينجور ايرادات را هركه دارد به انبيا و اوليا آن ايرادات پيش اينها بند نميشود بلكه ميرود پيش صانع به جهت آنكه خدا ميتواند همه كار را بكند و همه كار را نكرده ميتواند همه مردم را غني كند و نكرده و ميتواند هيچ كس را گرسنه نكند و ميبينيد كه خيلي از مردم گرسنهاند. پس نه اين است كه اينجور ايرادات را در خصوص انبيا و اوليا دارند كه اگر ميخواستند گرسنه نميشدند، خير ميتوانستند و گرسنه هم ميشدند و ميتوانند جميع مردم را به يك گفتن موتوا بميرانند لكن نميگويند چنانكه خدا ميتواند بگويد و نميگويد.
پس فكر كنيد انشاء اللّه و آنها را قياس به نفس ضعيف رعيت نكنيد كه تا به اندك صدمهاي مبتلا شدند طاقت نميآورند و علاجش را ميكنند. خير علاج را راه ميبرند و نميكنند مثل اينكه پهلواني در نهايت قوت بچهاي دست به او ميزند خود را مياندازد. حالا تا انداخت خود را، اين دليل اين نيست كه پهلوان نيست پس خوب دقت كنيد همه كار ميتوانند بكنند و نكردند دليل اين اين است كه صانع ميتواند همه كار بكند و نكرده. آن كارهايي را هم كه كرده از همان دستها كرده كه ميبيني به جهتي كه كار يجب في الحكمة در هر عالمي كه با اسباب و اوضاع آن عالم تصرف در آن عالم كنند. پس اگر خدا بخواهد در عالم جسم حركتي پيدا شود، جسمي را ميجنباند آن جسم باقي اجسام را ميجنباند. اگر اين عرش حركت نميكرد هيچ حركتي در عالم جسم پيدا نميشد.
ملتفت باشيد، ببينيد تمام فيض در حركت اين عرش است اگر عرش حركت نميكرد ستارهها جابجا نميشدند، آسمانها جابجا نميشدند، نميگشتند آن وقت هرجا سرما بود هميشه سرما بود، هرجا گرم بود هميشه گرم بود، هرجا تر بود هميشه تر بود، هرجا خشك بود هميشه خشك بود و اگر اينجور بود هيچ نميشد به عمل آيند نه جماد نه نبات نه حيوان نه انسان. اگر نباتات بايد برويند يك وقتي بايد سرد باشد يك وقتي بايد گرم باشد، يك وقتي بايد شب باشد يك وقتي بايد روز باشد، يك وقتي تابستان باشد يك وقتي زمستان باشد تا چنين نكني گياه نميرويد اگر گياه نباشد حيوانها از كجا به عمل بيايند و حال آنكه رزق حيوان نبات است همچنين حيوان نباشد انسان از كجا به عمل آيد؟
پس تمام آن فيوض به واسطه عرش ميآيد تا اين گياه ميرسد، تا اين حيوان درست ميشود، تا با اين حيوان انسان رفع حاجتهاش را بكند. اگر عرش نباشد گياه نيست گياه كه نيست البته حيوان نيست حيوان كه نيست البته انسان نيست اين است كه لامحاله واسطه در كار هست پس عرش واسطه است براي مادون خود واسطه حيات واسطه رزق واسطه موت واسطه مرض واسطه صحت واسطه تمام تغييرات عرش است لكن ميداني خدا نيست به جهتي كه جسمي است صاحب طول و عرض و عمق. همينجور عرض ميكنم ملتفت باشيد انبيا را بيشيله و پيله واقعاً نبايد خدا گفت اما زبان خدا هستند. انبيا، خدا نيستند اما وحي خدا در زبان آنها است در قلب ايشان است خدا نيستند اما حكمشان حكم خدا است تو اگر حكم خدا را بخواهي بايد بروي پيش آنها. محبتشان محبت خدا است، اعتصام به ايشان اعتصام به خدا است وقتي ميخواهي پناه به خدا ببري بايد پناه به ايشان ببري، پناه خدا همان است و بس. پناه بردن هم نه همين پناه ظاهري تنها است اگرچه ظاهراً هم كسي پناه ببرد به ايشان پناهش ميدهند واقعاً كسي پناه ببرد و ظاهراً هم برود توي حرم نميتوانند بگيرندش و بخصوص منع كردهاند كه كسي متعرض او نشود، اين پناههاي ظاهري هم هست لكن آنچه منظور است آن پناههاي اصلي و باطني است واقعاً و بايد پناه برد به ايشان اين است كه تا كسي نشناسد اقرب به مبدء واقعي را كه واسطه است من كل الجهات نميتواند رو به خدا برود. پس هر كه نشناسد امام را به معرفت نورانيت يا پيغمبر را به حقيقت نورانيت و پناه هم ببرد به ايشان مثل دزدي است كه پناه به حرم برده باشد، تدبيري ميكنند كه خودش از حرم بيرون آيد نانش نميدهند آبش نميدهند تا خودش بيرون برود لكن پناه واقعي ديگر تدبير و حيلهاي توش نيست. پناههايي كه با حيله ميروي، مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين تو به حيله ميروي در حرم كه ايمن باشي از آن دزدي كه كردهاي و كسي كاريت نداشته باشد، او هم مكري ديگر ميكند بالاتر، ميگويد نانش ندهيد آبش ندهيد. گرسنه كه شد خودش بيرون ميآيد اين مال اهل حيله است لكن كسي كه واقعاً حقيقةً معصيت كرده باشد و واقعاً پشيمان باشد و واقعاً برود پيششان، ميگذرند بسا حدش هم نميزنند.
شخصي بود لواط كرده بود، عمل بدي كرده بود رفت و اقرار كرد خدمت حضرت امير كه من چنين كاري كردهام. حضرت اول نصيحتش كردند، طردش كردند بيرونش كردند، برگشت كه اميرالمؤمنين طهرني يا اميرالمؤمنين. فرمودند تو ديوانهاي هذيان ميگويي به همينطور آمد و طردش كردند تا آمد و اقرار كرد و به گردنش ثابت شد آن وقت فرمودند حالا ديگر چارهاي نيست به جز اينكه حد جاري شود فرمودند چكار داشتي؟ تو عمل خطايي كردي، خودت ميدانستي و خداي خودت كسي هم خبر نداشت خدا هم گفته هر عمل بدي كه كرده باشي توبه بكني من قبول ميكنم. اگر خودت پيش خودت توبه كرده بودي و پشيمان شده بودي، خدا هم قبول ميكرد هي اصرار كردي و هي من تو را راه ندادم و طرد كردم تا خود را به مشقت انداختي. عرض كرد حالا چه كنم؟ فرمودند حالا حكم تو اين است كه تو را از كوه بلندي پرت كنند يا سنگسارت كنند، يا آتشي روشن كنند و تو را در آن بيندازند و بسوزانند. عرض كرد هر كدامش شديدتر است من آن را اختيار ميكنم. فرمودند آتشش از همه شديدتر است، آتشي روشن كردند آن شخص غسلي كرد و كفني پوشيد و رفت توي گودال آتش تا اينكه بر او ترحم كردند و فرمودند خدا توبه تو را قبول كرد و نجاتش دادند.
منظور اين است كه ترحم ميكنند، ميبخشند. خدا بخشنده است يعني ايشان ميبخشند. منظور اين است كه وقتي پناه درست بردي حد ظاهري را هم برميدارند همينطوري كه عرض كردم و اين محل اتفاق كل شيعه و سني است كه همچو كاري را كرد حضرت امير و آن شخص را بخشيد و حد جاري نكرد.
باز ملتفت باشيد، اين را هم داشته باشيد كه حد را كسي ميتواند بزند كه بتواند ببخشد. اين است كه اين مردم نميتوانند حد بزنند، از اين جهت هم نميتوانند ببخشند ولكن امام ميتواند ببخشد حد را و ميتواند جاري كند. پس كسي اگر راستي راستي از روي صدق رفت پيششان واقعاً ترحم ميكنند، ميبينند از روي دل آمده، از روي دل ميترسد حالا كه از روي دل آمده چه ضرور بسوزانيمش انشاء اللّه ملتفت باشيد از براي كارهاي خودتان در هر معصيتي در هر خطايي در هر لغزشي همين كه راستي راستي پناه بردي، همينكه سر طويله رفتهاي ــ و من چه ميگويم، سر طويله كدام است؟ ــ در محل استواي خدا رفتهاي، در محل استواي خدا كه رفتي راستي راستي در معاصي پناه كه به ايشان بردي هرجا باشي در شرق و غرب عالم، او ميداند تو پناه بردهاي اگر مطلع نباشد از حالت تو كه پناه خدا نيست. آني كه خبر ندارد تو در همداني و چه ميخواهي از او، چطور او را خواندهاي، او علي اسمش نيست، عمر است. علي آن است كه تا صداش بزني يا علي بشنود، جواب هم بخواهد بدهد ميدهد. پس ايشانند غياث خلق و واسطه ميان خدا و خلق و واللّه غياث مستغيثين ايشانند در جميع آنچه در حكمت واجب است به خلق برسد و قائم مقام خدا ميباشند در اداء و هرچه خدا ميخواهد به خلق بگويد اينها گفتهاند برعكسش هم هرچه خدا خواسته كه به خلق نرسد ايشان پنهانش ميكنند. پس اگر كسي پناه واقعي برد به ايشان نه پناه ظاهري كه از روي حيله باشد، آنها خودشان تدبيرات ميكنند و راههاي بخشيدن را نشان ميدهند.
انشاء اللّه فكر كنيد ببينيد خدا چنين موالي را همينجور خلقشان كرده كه همينجور تدبيرات بكنند. يك كسي قرض دارد ندارد بدهد هزار حيله ميكنند هزار هزار تدبير ميكنند كه يا چيزي به او ميدهند كه قرضش را بدهد يا طلبكارش را راضي ميكنند. يك كسي قتل كرده اين را راه براش درست ميكنند يعني راهي كه خدا درست كرده و انشاء اللّه فكر كنيد راه تدبيري كه خدا پيش آورده اين است كه شفيع شفاعت ميكند مادون كفر را، ان اللّه لايغفر انيشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء پس كفر را نميآمرزد يعني كفر به همين مبدء را و ديگر كفر به غير از كفر به اين بزرگواران معني ديگري ندارد. وقتي شفيع را قائل نيستي چطور شفاعت كنند تو را؟ او هي داد ميزند كه بيا من شفاعت كنم تو را و تو قائل نيستي و باورت نميشود اين است كه كفر به اين معني حتم شده كه آمرزش درش نباشد. نميروي پيش شفيع، برو به جهنم خودت پا به بخت خودت زدهاي. به اين قائل باش اين شفيع تو است پس ايمان به شفاعت او داشته باش تا شفاعتت بكند. ميفرمايد شفاعتي لاهل الكبائر من امتي هرچه ميخواهد باشد از گناه نبايد ترسيد از خدا بايد ترسيد و خدا چنان رؤوف و رحيمي است كه تو هم عقلت نميرسد اين چيزها را او خودش ميدانست كه علاج بايد بكند علاجش همين است كه شفيع قرار ميدهد و قرار داده اما تو پناه ببر تا پناهت بدهد. پس يك پناه اينكه از او بخواهي كه گناه ها را ببخشد يك پناه اين است كه ارزاق را بدهي يك پناه اين است كه طول عمرم بده، صحتم بده، ايمانم بده، موفقم كن. تمام آنچه ميخواهيد از خدا همهاش را از رسول بايد بخواهيد و آنها اقرب به مبدء هستند من جميع الجهات هماني كه در يك مكان خاصي نشسته مطلع است بر احوال تو. اگر خيال كني مطلع نيست او را نشناختهاي پس باز برو رجوع كن به آيات به ادله و براهين از روي دليل جاري شو.
انشاء اللّه مباشيد از كساني كه علي العميا راه ميروند، كسي كه خبر ندارد تو تعارف با او ميكني يا فحش ميدهي، نه فحشش را فهميده نه تعارفش را فهميده آدم به يك جمادي هي بنشيند فحش بدهد آن جماد نميفهمد فحشش دادند يا تعارفش كردند، به يك الاغي تعارف كني يعني زباني هيچ نميفهمد ولي يك تيمارش بكني يك كاهش بدهي يك حظي ميكند. زباني با الاغ تعارف كني كه ما نوكر شماييم هيچ اين خر نميفهمد كه تو خر شدهاي. ديگر حالا بنشيني كه اين خر خداي من است اين خر خودش هم خر است نميفهمد، ديگر آن گاو از آن خر خرتر است باز آن خر كه ضرب المثل شده در خريت گُهخوار نيست اما آن گاو آنقدر خر است كه سر به همه منجلابي ميكند هرچه كثيفتر است آن را ميخورد. ديگر گاو خداي من است خيلي خر بايد شد كه همچو گفت و خيلي از مردم هستند گاو ميپرستند و از همين راهها خدا نهيشان ميكند كه اين گاو به قدر خودت هم شعور ندارد هيچ نميفهمد كه تو اخلاص به او داري. پس بدان هر الاغي كه نفهمد كه تو مخلص او هستي اينكه نميفهمد چه ضرورت كرده اخلاص تحويلش كني، مصرفش چه چيز است؟ پس اين است كه اصنام را واميزنند ميگويند بتپرستي نكنيد خواه حيوان باشد مثل گاو، خواه ستاره باشد مثل شمس، جمادات باشد، نباتات باشد، حيوانات باشد، انسان باشد، نبي باشد كه آنجاها را هم وازدهاند. جاهاي خيلي خيلي نازك را وازدهاند تا ميرود پيش اميرالمؤمنين كه شناختن خدا شناختن او است و نشناختن او نشناختن خدا است و تقرب به او تقرب به خدا است و پناه بردن به او پناه بردن به خدا است. وقتي ميترسي از چيزي پناه ببر به او كه پناه به خدا بردهاي، با وجود همه اينها ميگويند خداش مگو و علي اللّهي نجس است كافر است دين ندارد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، ايني كه صاحب طول و عرض و عمق است دخلي به اميرالمؤمنين ندارد، اگرچه اميرالمؤمنين همين است اما عباش نيست قباش نيست. پس رو به او برو او را مخواه، خدا را بخواه و خدا بدن ندارد خدا نميخورد و نميآشامد و آن خدايي كه نميخورد و نميآشامد پيش همين است و پيش ديگران نيست و او مابه الامتيازش اين است از ديگران و ديگران آن خدا را ندارند. پس آن اقرب به مبدء از جنس خودمان بايد باشد به جهتي كه صداي جنس خودمان را ميشنويم و صداي او را به لغت ما كه حرف ميزند لغتمان را ميفهميم و او به لغت خودمان حرف زده. همچنين پناه به كجا ببريم؟ آخر او آمده يك جايي در اين دنيا مثلاً برو نجف پناه ببر به او.
پس ملتفت باش انشاء اللّه، همين جايي كه هستي به مدينه پناه ببري باز اين زمين بخصوص نه بلكه آني كه آنجا نشسته است پناه به او ببر. پس اقرب به مبدء به طور كلي كل ما اراد اللّه انيجري في الخلق اجراه اللّه بيده. پس تمام فيوض از آنجا جاري است اما بدان از غير آنجا جاري نيست، رو به او هم كه ميروي بدان آن ما به الامتياز او را پيدا بكن آن وقت برو رو به او و اگر رو به او بروي شمشير ببارد به تو ضرري نميرسد، ارحم الراحمين است اگر ايمان به او داري او رحمة للعالمين است اگر بگويي كارها همه با او است و اشد المعاقبين است اگر گفتي من خودم آدمي هستم چه احتياج به او دارم در اين وقت اشد المعاقبين است.
پس دقت كنيد و فكر كنيد انشاء اللّه، اقرب به مبدء يا ابعد از مبدء مثل نبي و رعيت يا امام و رعيت مابه الاشتراك دارند در بعضي مراتب. انشاء اللّه اينها را محكم داشته باشيد، پس در بدن ظاهر در حواس در خيال در فكر در عقل در علم مابهالاشتراك دارند الاّ اينكه آن چيزي كه او دارد تو نداري و همان چيزي كه او دارد كه او آقاي تو شده، سيد تو شده، مطاع تو شده مابه الامتياز آنها است كه ايمان به او ايمان به خدا است و شرك به او شرك به خدا است و جاي ديگر شركي نيست. حالا همين را از تو خواستهاند كه آن مابه الاشتراك را خدا مگو اما آن ما به الامتيازش از پيش صانع آمده و آن عموم ندارد از همانجا ميآيد و آنچه خلق دارند و آنچه خدا امداد ميكند به ملكش از همانجا ميكند. الرحمن علي العرش استوي اي علي الملك استولي و اين استيلا و احاطه را باز مثل مطلق و مقيد نگيريد. خدا محيط است اما نه مثل جسم مطلق كه احاطه به اجسام مقيده دارد، اينجور احاطه احاطه خدا نيست حالا يك حكيمي براي نزديك كردن ذهن همين مثال را هم زده، محض مثل زده پس خدا محيط است يعني بسيط است، يعني نيست جايي كه جلوه او و ظهور او نباشد پس احاطه به همه جا دارد و اين محيط براي خود احاطه دارد نه به آن معنيهاي مطلق و مقيد. ببينيد واللّه محيط بالكافرين را گفته و خودش هيچ پيش كافرين نيست، ببين ايمان به عمر، ايمان به فرعون، ايمان به فلان مرشد مردود ايمان به شيطان كه رئيس كلشان است هيچ ايمان به خدا نيست. فكر كنيد اطاعت شيطان آيا اطاعت خدا است؟ و حال آنكه تمام انبيا آمدند از شيطان پناه به خدا بردند اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم ميگفتند، معصومين همه شيطان را طرح كردند، طرد كردند. پس دقت كنيد و فكر كنيد عرض ميكنم امري كه مخصوص انبيا است آن امر از جاي خاصي آمده و ايشانند مطاع به طور مطلق و اين خلق تماماً مطيع مطلق بايد باشند ديگر اينها دردي دارند كه او علاجش را راه نميبرد حرف عجيب غريبي است. هر دردي باشد او دواش را راه ميبرد او طبيب كل است او محيط به كل است، اما احاطه مطلق و مقيد نيست واللّه، و اين احاطه مطلق و مقيد را نسبت به خلق نه خدا نه پيغمبر نه امام واللّه هيچ جا ندارند. واقعاً هم خيلي قبيح است كه خودش موسي است خودش فرعون است، موسي كه فرعون را غرق كرد خودش را غرق كرد اين چه بازي است كه درآورده؟ خودش شمشير بكشد با خودش دعوا كند ديگر اين را به گردن مردم گذاردن كه تا زندهايد لعنت كنيد فرعون را، اين چه بازي شد؟ و اينها هم لعنت كنند او را باز آن هم خودش خودش است آن هم خودش است، او طوق لعنت به گردن خودش خودش انداخته. ملتفت باشيد خيلي از عرفا خيلي از صوفيه از اين مزخرفات دارند خدا ميداند وقتي برويد در كلماتشان در كتاب ملا در كلمات عرفا ميبينيد ميخواهند برسانند كه شيطان خيلي افضل است از پيغمبر، او را از همه انبيا ميخواهند افضل بدانند ميگويند او به جهتي كه طوق لعنت را به گردن خود گذارد و لعنت را بر خود خريد خيلي فضيلت دارد. اما انبيا اصحاب آجيل بودند هي جنت و هي راحت را طلب ميكردند، هي به مردم ميگفتند بياييد نجات بيابيم تا راحت شويم ولي شيطان لعنت را بر خود خريد پس او بالاتر است. اينها طالب رحمت خدا هستند او طالب غضب خدا بود، پس عشق او كجا و عشق اينها كجا، ببينيد چقدر مزخرف است واللّه انسان رو به انبيا كه نميرود اينقدر خر هم ميشود. ملا هست كتاب هم مينويسد طرق و طروقش هم خيلي است خيلي متشخص هم هست لكن مينويسد در كتابش كه يزيد داخل اقطاب عالم است و حال اينكه آن يزيد خود پدرسوختهاش خود حرامزادهاش چنين خيالي درباره خودش نكرده بود كه به او قطب بگويند اما اين خر استدلال ميكند كه چون بسيار متشخص بود و كار بزرگي كرد پس قطب است. خوب اي خر، اگر سلطان مقتدر قطب ميشود بختنصر چرا قطب نيست؟ اي پدرسوخته اگر حيله نميخواهي بكني كه هيچ سلطنت يزيد بيش از ضحاك نبود، چرا ضحاك داخل اقطاب عالم نباشد؟ اين نيست مگر اينكه با سيدالشهداء عداوت دارد كه يزيد را داخل اقطاب ميداند. خوب سيدالشهداء چرا داخل اقطاب نيست؟ اي آقاي عارف مگر حسنين سيدي شباب اهل الجنة نيستند؟ سيدالشهداء سيد شباب اهل جنت است و يزيد حرامزاده راستي راستي حرامزاده واقعي است ارثيش هم بود چرا كه پدرش هم حرامزاده بود. شغل هنده زنادادن بود يك وقتي هم اين حمل معاويه را پيدا كرد همه هم ادعاش را كردند كه مال ما است، يكپاره هم گفتند مال ابيسفيان است آخر هم به گردن ابيسفيانش گذاردند، آن هم حرامزاده بود. حالا اين قطب عالم شد چه خبر است؟ بله به جهتي كه سلطان متشخصي بود، هرچه بود كه از ضحاك كه متشخصتر نبود، از بختنصر كه متشخصتر نيست، از سلاطيني كه بودهاند متشخصتر كه نبود آنها هم داخل اقطاب باشند. اينها نيست مگر آنكه عداوت با سيدالشهداء دارند و همينها آن مطلق و مقيد را به دست ميگيرند و اين مزخرفات را ميگويند. مطلقي است كه همه جا هست و گفتند خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا جسم است كه هم در آسمان است و هم در زمين است هم در مشرق است هم در مغرب است و خودش آسمان است خودش زمين است، خودش مشرق است خودش مغرب است و خدا را هم همينطور گفتند كه همه خود او است. آيا در كجا و كي خدا گفته من اينطورم؟
پس اگر يكجايي لفظ احاطه و محيطي گفته ميشود و ان جهنم لمحيطة بالكافرين فرموده پس خودش توي جهنم است و خالدين فيها هم كه گفته. پس اين خدا خودش را نجات نميدهد، عذاب هم ميكند. ببينيد آيا معقول است اينها؟ عذابش هم كه انتها ندارد و خدا آن است كه نه به جنت ميرود نه ميوه ميخورد نه در جهنم ميرود و نه عذاب ميكشد لكن به جهنم ميبرد و الي ابد الابد عذاب ميكند و ترحم هم نميكند والي ابدالابد توي جنت ميبرد و نعيم ميدهد و خودش متنعم نميشود به جهتي كه او است صانع و خالق كه از خلقش هيچ متضرر نميشود و متأثر نميشود و هر چيزي كه متأثر از چيزي شد خدا نيست و هيچ منتفع از هيچ خلقي نميشود. هر چيزي كه استمداد از جايي كرد خدا نيست.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، از اين جهت است كه قل هو اللّه احد فرموده و لميلد و لميولد است. پس اينهايي كه يلد و يولد ميباشند خدا نيستند. طعن ميزند به نصاري كه تو كه مريم و عيسي را خدا گفتي اينها يأكلان الطعام، اينها غذا ميخورند و كسي كه غذا ميخورد خدا نيست. و عرض ميكنم باعث عبرت خود شما باشد در مريم و عيسي بلكه حضرت پيغمبر و ائمه طاهرين كه مرتبه و محلشان خيلي نازك است و تا بخواهي چيزيشان را بگويي از غير خدا است آدم كافر ميشود چرا كه قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، معاملهشان معامله خدا است و كل ما ينسب اليهم ينسب الي اللّه و كل ما ينسب الي اللّه ينسب اليهم ميباشد معذلك اينها را ميگويند خدا مدان، هرچه غير اللّه است آن را بينداز. حالا محيط است يعني متصرف است چرا كه محيط است اما نه چون احاطه مطلق و مقيد پس محيط است كه داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء است و خدا مثل آب در كوزه نيست، خدا مثل روح در بدن نيست، خدا عقل نيست، خدا نفس نيست، خدا جسم نيست، خدا آسمان نيست. خدا كيست؟ خدا آن است كه اينها را ساخته. بنا، اطاق نيست. بنا كيست؟ بنا آن است كه اطاق را ساخته تمام قرآن از اين پستا است، پستاي خدا اينجور استدلال است. ديگر بنگيان و چرسياني چند مزخرفاتي بهم ميبافند كه حاصلش اين ميشود كه ما همچو عارف شدهايم كه از خدا هم عارفتريم ما امري را راه ميبريم غير از اينها، عرض ميكنم ما هم همچو امري را نميخواهيم كه خدا نگفته باشد.
دقت كنيد كه پستاي خدا اين است كه اين آسمان را ميبيني بلند شده خودش همچو نشده، اين زمين را ميبيني پهن شده اين خودش همچو نشده، اختلاف خودتان را ميبينيد و ميبيني تو خودت را نميتواني بسازي، آن پدرت آن جدت آن جد اعلات هم هيچ كدام نميتوانند خود را بسازند، پس اينها همه بنايي دارد. و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون وهكذا و هكذا پس خدا خودش زمين نيست، خودش آسمان نيست و اگر محيط به زمين و آسمان نبود متصرف نبود و اگر تصرف نكرده بود اينها هيچ كدام نبودند. حالا كه تصرف كرده پس توانسته كه كرده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
28بسم الله الرحمن الرحيم
درس اول – شنبه 15 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و يمكن ان يتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه.
اين عبارات همهاش مزلهي اقدام است و اين مردمي كه ميبينيد همه رفتهاند، از اين است كه مغرور ميشوند كه كتاب را كه برميدارند نگاه ميكنند ميبينند ميتوانند بخوانند خيال ميكنند معنيش را هم ميفهمند. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي و لكن النقص و الكمال من الامور الفعلية و المدح و الذم و الثواب و العقاب و القرب و البعد و الحسن و القبح منوطة بها و لا عبرة بما بالقوة ابدا ابدا فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش …
اصل اين جور بيانات را انشاءالله درست ملتفت باشيد تا به حاقش برخوريد و نباشد حالتتان مثل حالت مردمي كه همينقدر كان يكون راه ميبرند، خيال ميكنند كه در همه علوم ميشود تصرف كرد. ملتفت باشيد، به لفظ بخواهي بگيري مطلب را مطلب در نميآيد، بيلفظ هم بخواهي بفهمي هيچ فهميده نميشود. ملتفت باشيد تمام شرايع را انبيا با لفظ گفتند به جهتي كه بيلفظ نميشود و تمام اختلافات از همين الفاظ انبيا پيدا شده و گمراه شدند هر كدام گمراه شدند و هدايت يافتند هر كدام هدايت يافتند و چه گمراهان از همين لفظها گمراه شدند و چه مهتدين از همين لفظها هدايت يافتند، همه از اين لفظها است لكن معني را بايد ملتفت شد. اين است كه ميفرمايد شيخ مرحوم اگر از لفظ من بيلفظ فهميدي چه ميگويم، فانت انت. و خيلي از احمقهاي دنيا اينجور چيزها را كه ميبينند كه كسي گفت پاپي ميشوند كه اگر مطلبي را از لفظ تو بيلفظ بايد فهميد، چرا لفظ گفتي؟ اصلش ميخواستي لفظ را نگويي و اگر مطلبي است كه بايد لفظ گفت ديگر بيلفظ بايد بفهمي يعني چه؟ و بحث ميكنند. و حال آن كه تمام شرايع به لفظ آمده و اين الفاظ معاني دارد و معانيش اگر اين متبادرات ميانه مردم است كه مردم خودشان دارند، ديگر آنها نيامدهاند كه اينهايي كه خودشان دارند بگيرند به خودشان پس بدهند. شما دقت كنيد باهوش باشيد، مومن كيّس است، مومن زيرك است، دانا است، از تمام مردم دقايق حكمت را بهتر ميداند و لو وقتي حرف ميزند كسي خيال ميكند اين ظاهري حرف ميزند. پس مردمي كه مايه ندارند چاپ به مردم ميزنند، از خود مردم ميگيرند به حلق خود مردم ميريزند. مثل علم منطق، همين لغتي است كه مردم همه حرف ميزنند. در هر لغتي فارسي ميشود نوشت، يوناني ميشود نوشت، همينها را ميگيرند به حلق خودشان ميكنند. لكن بدانيد اينها مال اهل چاپ است كه آنچه مردم خودشان دارند حرف ميزنند حرفهاي مردم را ميگيرند اسمي بر سرش ميگذارند مردم آن اسمها را نميدانند، مدتي مردم را معطل ميكنند كه آن اسمها را ياد مردم ميدهند كه اين صغري است، اين كبري است. مردم صغري نميدانند يعني چه كبري نميدانند يعني چه، اين اسم را تو بر سرش گذاردهاي. حالا آنها اين اسمها را راه نميبرند عمري بايد صرف كنند تا بدانند تو اسم آن حاصل و آن ولد مولود را نتيجه گذاردهاي. همينطور عربها دارند حرف ميزنند حالا يكي را اسمش را فاعل گذاردهاي يكي را مفعول، اينها را عرب سرش نميشود، ساختند براي عجمها و اسمش علم شد. همچنين علم معاني و بيان، بله تقديم ما هو حقه التأخير افاده حصر ميكند. ببين مردم چهجور حرف ميزنند در حرفهايشان كنايه دارند استعاره دارند. اينها را گرفتند از مردم، اسمش را كنايه و استعاره گذاردند كه مردم را معطل كنند.
حالا ملتفت باشيد، درست دقت كنيد انشاءالله. ابتداي امر اين است كه تا مردم صانعشان را نشناسند، خداي خود را نشناسند، خداي نشناخته پيغمبر نشناخته، وصي نشناخته حرفها همهاش هدر ميشود. اين است كه مردم مبدا ندارند، اين است كه مردم معاد ندارند، اين است كه مردم خدا ندارند، اين است كه دين ندارند. وجود كه خدا شد اين تكثرات از كجا آمد؟ اينها همه تمثلات او و تعينات او است، اين است كه هيچ باكشان نيست و ميگويند. فكر كنيد كه حاق وحدت وجود است و آنهايي كه هر چه پيش فهميدهاند والله بيشتر بيدين شدهاند و جراتشان بيشتر شده و لااباليتر شدهاند. هر كدامشان كمتر فهميدهاند اسم ديني بردند، اسمشان متكلمين شد، هر چه بهتر فهميدند خوب بيدينتر شدند. پس فكر كنيد و انشاءالله دقت كنيد، پس آنها ميگويند آنچه هست خودش است پس اين مركبات چيست؟ بله هستي كه به هستي چسبيده دو هست كه به هم چسبيده اسمش مركب است. وقتي يك هست ميبيني، خدا ميبيني و انشاءالله شما دقت كنيد فكر كنيد، شما غافل مباشيد كه به محض غفلت انسان زود در اين حرفها ميلغزد هستي را به هستي كه ميچسباني، يك هست مركب پيدا ميشود. حالا اينها ابتداي علمشان است، هستي را به هستي كه چسباندي، هست خارجي پيدا شده. و شما دقت كنيد و فكر كنيد، حالا خدا خودش هست يك تكه هستي كه خودش است با يك تكه هستي هم كه خودش به هم ميچسباند آن وقت اسمش را ميگذارد زيد، آنوقت ما اظهر الا نفسه و ما اوجد الا ذاته. ديگر عربيش هم ميكند، خوش عبارتش ميكند، انشاش ميكند شعرش ميكند و به اين جورها ثابت ميشود.
دقت كنيد، ببينيد هيچ پيغمبري نگفته هست خدا است، هيچ ارسال رسل نشده كه مردم، هست بشناسند. مردم خودشان هستند، جاهلند خودشان هستند و عالمند خودشان هستند. كفر هم هست، زندقه هم هست، كفر هم از هستي هيچ كم ندارد اما ملتفت باشيد چه عرض ميكنم از هست نميشود هيچ كم كرد و اين را به حكمتش بگيريد، لفظها را نگيريد. از هست، محال است هستي كم كنند. از هست نميشود كم كرد. از هست هر چه كم ميتوان كرد }… {ضدي داخل ضدي شود، سردي داخل گرمي شود كسر سورت هر دو ميشود. تاريكي مخلوط با روشنايي شد هر كدام غلبه كرد آن ديگري كم ميشود. ملتفت باشيد پس هست اصلش ضد ندارد و ضدي كه تعبير ميتوان آورد از براي هست نيست است و آن نيست كه نيست چيزي كه داخل هست شود و اين هست ضد ندارد. حالا كه ضد ندارد اين محال است كه اين هست به اين صورتهاي مختلف درآيد و تا چيزي نباشد جايي، فكر كنيد آيا معقول است كه داخل جايي ديگر بشود؟
ملتفت باشيد، پس هست ضد ندارد. ضد كه ندارد آن نيستي كه از آن تعبير ميآري و ميگويي ضد هست، آن امتناع صرف است كه نه صانع آن را ساخته نه تعقل ميشود كرد، نه تفوه ميشود، نيستِ صرف است. پس هستي ضد ندارد اين است كه هيچ مراتب نميشود در اين هستي پيدا شود چيزي هستتر است، نميشود گفت و همينها را خود وحدت وجوديها هم ملتفت نشدهاند الا آنهايي كه خيلي استادند در بيديني. از هست نميشود مراتبي بيرون آيد. ملتفت باشيد اين هست چون ندارد ماسوي معقول نيست كه اين هست يك جاييش لطيفتر باشد، يك جاييش كثيفتر و لطافت خودش از عالم هستي است و كثافت خودش از عالم هستي است و اين هست اگر كثيف است همه چيز بايد كثيف باشد، اگر لطافت جاي به خصوصي دارد و كثافت جايي به خصوصي پس مما به الهست هست، كثافت و لطافت نيست. پس آن هستي كه ما به هو هوش غيب و شهاده نيست كثافت و لطافت نيست، آن هست اين كثافت را از كجا آورده؟ اين لطافت را از كجا آورده؟ در پرده غيب نشست، از كجا آورد؟ و هكذا. پس غيب را غيب بگو، شهاده را شهاده بگو، لطيف را لطيف بگو، كثيف را كثيف بگو و هكذا. ملتفت باشيد، پس انشاءالله فكر كنيد و غافل مباشيد. فكر كنيد در عالم هستي و ماسواي صانع، بدانيد هستي اينها را صانع بايد بسازد و ساخته باشد صانع يعني سازنده بايد بسازد، خالق يعني غير مخلوق. ملتفت باشيد، پس آن خالق دخلي به هستي ندارد. باز دخلي به هستي ندارد را كه ميگويم ملتفت باشيد نميگويم نيستي است، ميگويم خالق است و هيچ مخلوق نيست و مخلوقات هم هيچ خالق نيستند. و اينها را به طور حكمت فكر كنيد كه بيابيدش، الفاظ ظاهرهاش مبذول است. خالق آن است كه هيچ شايبه مخلوقيت در آن نباشد و نبايد آن را ساخت و گذارد و مخلوق به جميع اعتبارات بايد ساختش و گذاردش. كرسي را نجار نسازد كرسي نيست آن چوبش را هم نسازند چوب نيست آن آب و خاكش را هم نسازند آب و خاك نيست تمام جاها را تفحص كنيد به طور حكمت كه مخلوق را بايد ساخت و گذارد نسازي و نگذاري اصلش وجود ندارد زيد نساخته به هيچ عقلي نيست حالا ديگر اعيان ثابته كجا ميرود فكر كنيد وقتي نساخته اندش دراز است يا گرد غيب است يا شهاده مؤمن است يا كافر هيچ كدام زيد را كه ساختند آن جوري كه ساختند هست پس مخلوق به جميع معانيش حتي تا آنجاييش ببري كه مثل اينها هم نباشد مثل اينها مخلوق نباشد نباشد مثل مشيت خدا كه خودش را به خودش ساخته لكن اگر خدايي هم نبود آيا اين مشيت فعلش بود نه نبود و شما ميدانيد كه فعل هر فاعلي را فاعلش بايد صادر كند صادرش نكند نيست بله فاعل فعل را به خود فعل فعل ميكند و واجب هست كه به خود او او را بسازد فاعل به فعل فعل را فعل ميكند نه به ذاتش به شرطي ذات فاعل را ملتفت باشي ذات فاعل نه آن امكاني هست كه خودش فعل ندارد اگر فعلي به او دادند دارد ندادند ندارد ذات فاعل مهيمن است بر فعلش و در توي فعلش ساري و جاري است و اين فعل صادر از او است و او است مستقل و قائم به نفس و اين صادر از او است پس اين هم مخلوق است و موجودش كرده اند خلقش نميكردند موجود نبود اما خودش صانع آن كسي است كه به هيچ عقلي به هيچ نقلي به هيچ اين عرفانهاي پوسيده كه خودشان عرفان اسم ميگذارند يا هذيان اسم ميگذاري آثار چرس و بنگ اسم ميگذاري و واقعا همينطور است كه صاحبانش را مبتلا به ماليخوليا كرده و مجنون شدند چون ماليخوليا داشتند و مجانيني كه تنبان بر سر خود ميپيچند و توي كوچه ها ميگردند آن قدر مجنون نيستند بعينه مثل آدم مينشينند و كتاب مينويسند و لغزيدند اين بود محل لغزش خيلي مردم شده دقت كنيد انشاءالله پس صانع آن كسي هست كه او را هيچ نبايد ساخت و در نفس خودش محتاج به سازنده نيست و مصنوع آن است كه در بقاي خودش محتاج به غير باشد كه آن غير اگر ولش كند ديگر نيست و اين نظر را داشته باشيد حتي در چيزهاي دائمي و صانع دارد چيزهاي دائمي جنت دائم است نار دائم است قيامت دائم است دار بقا خدا خلق كرده پس ملتفت باشيد عرض ميكنم حتي آن عوالم باقيه كه بدء نداشتهاند و انتها نداشته اند و مقطع نداشته اند اگر در چنگ صانع نباشند و نگاهشان ندارد لو فرض آنها هم نيستند لكن نميشود صانع دست به ملك نزند پس غير از صانع كه نبايد او را بسازند و صانع اسمش است يعني هيچ مصنوع نيست و صانعيتش صانعيت اضافيه نيست كه من هم صانع كارهاي خودم هستم يكي ديگر هم صانع كار خودش هست او صانع مطلق است و صانع حقيقي نه اضافي پس ما به صنعتهاي اضافيه نبايد كار داشته باشيم صنعتهاي اضافيه هرچه هست اثري دارد لامحاله و آن اثر فعل او است و از فاعل خودش بايد جاري شود و محال است از خود فاعل جاري نشود و حاق جبر و تفويض در همين حرف ها هست و مردم از بس بيفكرند از پي اينها بالا نميآيند و ياد نميگيرند پس صانع حقيقي آن كسي هست كه به هيچ جوري نتوان گفت او را ساخته اند به خلاف آن صانع هاي اضافي مثل زيد كه نماز ميكند البته نماز كرده و نماز فعل زيد است بايد هم خودش بكند اما خودش را كه ساخته صانع حقيقي بواسطهي پدر و جدش لكن آن صانع يك كسي هست كه اگر اينها هيچ نباشند لو فرض او خواهد بود و نبايد ساختش و نبايد نگاهش داشت كه موجود باشد اما اينها را بايد نگاه داشت كه موجود باشند پس آن صانعي كه هيچ كس نساخته او را و معقول نيست كه او را ساخته باشند و ما پي ببريم كه يك همچو كسي هست و ميديديم خودمان خودمان را نساخته ايم و غيري ما را ساخته به همينطور آن پدر ما و جد ما و اقوي و اضعف همه را فكر كرديم و همچو عقلي هم داده كه فكر كرديم ميفهميم اينها را ساختهاند و كدام بيشعور است نفهمد كه تا كرسي را نجار نسازد كرسي نيست نانوا تا نان نپزد نان نيست حليم را تا نپزي حليم نميشود و هكذا.
پس دقت كنيد كه اينها را همه كس ميفهمد و راه توحيد دست همه كس ميآيد كه بتواند همه كس بفهمد به شرطي خودشان نخواهند ضايع كنند، به كَله عقل خود تغوط كردهاند و غرق شدهاند. حالا ميبيني ما يصنع من الحديد هست، يقينا حدادي بوده كه اينها را ساخته. ديگر شايد خودش خودش شده باشد، چهطور خودش خودش ميشود؟ اگر ميشد بايست مدتي ميگذاردي كاردي از توش درميآمد حدادي بايد باشد اين را با چكش بردارد، بيلي بسازد، ميلي بسازد. اين را بايد برداشت چكش زد در كوره گذارد تا همچو بشود. و هكذا ميبيني همه كوزهها هست، يقين كوزهگر ساخته. ديگر كوزه قديمي است كه ما نديديم كسي آن را بسازد، چيني فغفوري است، پيشتر يك كسي آن را ساخته نهايت فاخورش مرده و ما نديديم آن فاخور را، اما اين را ميبينيم كه ساخته شده، يقينا كسي ساخته. ديگر شايد خودش خودش شده باشد، اين شايد خودش كوزه شده باشد داخل محالات است. هر مادهاي كه واجب نيست صورتش روش باشد. صورت اين كوزه واجب نيست همين باشد به دليلي كه ميشكنندش و صورت ديگر روش ميپوشانند. هر چه اين جور است اگر كوبيدندش، يك كسي ديگر آن را كوبيده. اگر شكستندش يك كسي ديگر شكسته، ساختندش يك كسي ديگر ساخته، ميده[1] و نرمش كرده خودش نميتواند ميده و نرم شود. به همينطور تا غير تاثير نكند در غير، غير به صورتهاي مختلف نميتواند خودش درآيد.
دقت كنيد انشاءالله، اين است كه لفظش مبذول است و از بس مبذول است و ياد هم ميگيرند همه كس ميداند اين را. اما همه كس هم ميداند معنيش را؟ نه. شما فكر كنيد همين كه ماده به صورتي در آمده كه ممكن است عقلاً آن صورت را برداري صورتي ديگر روش بپوشاني، باز آن صورت را برداري صورتي ديگر روش بپوشاني حالا چنين فرض كن مومي است كه تا ديدهايش و يا روايت كردهاند براي ما هميشه گرد بوده و ديگر به هيچ شكلي ديگر كسي آن را نديده باشد. لكن عقلي خدا به ما داده كه اين را ميشود كاريش كرد مثلث شود، مربع شود. حالا ميبيني به اين صورت هست، يك كسي اين را به اين صورت درآورده. اگر يك وقتي هم ديدي از اين صورت افتاد يقين داشته باش غيري آن را انداخته. ميپوسد و ضايع ميشود كسي ديگر ضايعش كرده، اگر ساخته ميشود كسي ديگر او را ساخته. ميبيني اين موم نبود و پيدا شد، بدان زنبوري بوده كه اين موم از آن به عمل آمده حالا هست و ميبيني يك وقتي ضايع ميشود بدان هوا تصرف كرده در آن. پس آنچه به عالم وجود ميآيد خودش نميآيد غيري ميآردش و هر چه ميرود به عالم عدم پس هوايي ميخورد كه ميپوساندش. پس آنچه ميآيد به وجود، غيرْ آن را به وجود ميآرد هر چه ميرود به عالم عدم غيري معدومش ميكند، خودش خود را نميتواند معدوم كند نميتواند وجود خود را موجود كند. و ديگر فراموش نكنيد انشاءالله كسي بگويد انسان ميتواند خود خود را خفه كند، باز دستي آورده كاردي آورده خود را كشته، اينها نقض آن حرفها را نميكند. مبادا بلغزيد و گول اينها را بخوريد. پس كاينا ما كان آنچه ماده است و خوب دقت كنيد مسامحه نكنيد و هي فكر كنيد و هر چه فكر كنيد كم است تا به حاقش برسيد و خدا نصيب كند كه برسيد به حاقش پس هر ماده به هر صورتي هست آن را كسي به آن صورت درآورده كه غير آن ماده و آن صورت بوده و آن ماده اين صورت را نساخته و آن صورت اين ماده را نساخته و غيري كه بيرون است از اين ماده و اين صورت درست كرده اين ماده و اين صورت را. صورت صورت خرابي است خرابش كردهاند، صورت آبادي است آبادش كردهاند و خوب دقت كنيد صانع مادهاش نيست و صانع صورتش نيست و خيلي شبيه است همينجوري كه عرض ميكنم به اين كه كاتب بر ميدارد مداد را و به صورت الف و با در ميآرد و خود صورت الف و با ماده نشده. ماده در اين حروف سريان دارد و صورت در آن مداد سريان ندارد لكن اگر كاتب نبود اين صور نبود، موادشان هم نبود، مركبش را هم ساخته. پس خدا نه صورت اشيا است نه ماده اشيا، لفظش مبذول است و همه كس ميفهمد الحمدلله، اما معنيش را نميدانند. اين صانع حرفهاي خودش را جوري انداخته ميان مردم كه همه بدانند چرا كه ربنا ما خلقت هذا باطلا پس به اين جهت مطالب خود را به گردن مردم گذارده. پس خدا نه صورت طول و عرض و عمق است نه چوب است، اينها را گرفتهاند ساختهاند و صانع به صورت مصنوع در نميآيد، نه مواد اينها است نه صورت اينها و آنچه مخلوق است ماده دارد و صورت دارد. به غير از ماده و صورت، مخلوقات هيچ ندارند از اين جهت هم هست كه مخلوقات هيچ خدا نيستند. مادهاي دارند خلق و صورتي كه يصوركم في الارحام كيف يشاء حالا اين صورتها از آنجا نيامده، صادر از آنجا نشدهاند و نزاييده او تراوش نكرده. نه مواد اشيا تراوش ذات خداست نه صورت اشيا كه تراوش از ماده كرده و تراوش آنجا كه غير خودش هيچ نيست اين تراوشها اگر از آنجا بود اين هم عالم به كل شي بود قادر بود تمام اسما خدا بر تمام مخلوقات صادق بود و همه كارهاي خدايي را ميكردند لكن از صانع، مخلوقات تراوش نميكند و تراوش دو جور است و هر دو منفي است. يكي اين ماده و اين صورت و اين كومهها تراوش او نيست و شما اين را ببريد تا فعلش و آن قدري كه همچو به نظر ميآيد كه ميخواهد مثل تراوش باشد و تراوش نيست چرا كه ذات هيچ فاعلي مستحيل به فعلش نميشود. پس آنجا تراوش نيست اما از غير آنجا هم نيامده پس يك جور اتصالي دارد و لو به نفس خودش اتصال }…. {پس آنچه از خودش صادر شده و تراوش نيست به دليل حكمي كه هيچ فاعلي نفس فعل خود نميشود، هيچ فاعل مستحيل به فعل خود نميشود و فعلها صادرند از فواعل، خدا همه را اينجور ساخته. خودت را روز اولي كه ساختت يا متحرك بودي يا ساكن حتي عقلتان يا جاهلاً ساخته شده يا عالما يا غافلاً و تمام عالم توي همين غرقند.
}….{ افعالشان صادر است و همه اينها خواه فعلها همراه فواعلند تا فعل مخصوصي نباشد و بعد پيدا نشود. و اگر اينجور چيزها را اگر پستاش را گذاشتي ياد بگيري خوب است مثل اينكه موعظه ميكردند آقاي مرحوم كه در علم پستاتان اين نباشد كه بياييد مثل مردمي كه ميروند روضه و پاي روضه بنشينيد گريهتان را بكنيد برخيزيد برويد. پستاتان در علم پستاي آن بچه روضهخوان باشد كه ميآيد مينشيند گريه هم نميكند، از اول تا آخر همهاش چشمش به دهن روضهخوان است كه چهجور گفت چهنكته به كار برد. اينطور كه كرد آنوقت خودش هم همانجور كارها را كه كرد روضهخوان ميشود و لكن اگر ميآييم گريه كنيم، ميآييم عزا را بشنويم و برويم ياد نميگيريم. انشاءالله هي فكر كنيد ببينيد چه ميگويم و آن را ياد بگيريد. پس صانع فعلش صادر از او است و تراوش او نيست به جهتي كه تراوش همه جا به معني توليد است و تراوش هر كوزهاي از جنس همان است كه توش است و هيچ فعلي از جنس فاعل نيست؛ اين است كه فعل الله كلمة الله هيچ تراوش نيست و اين است لفظي كه خوب مطلب را ميپروراند و همين سوره قل هو الله براي همين نازل شده و خيلي از سفها كه اسمشان حكيم شده خيال ميكنند اين سوره نازل شده براي عوام و خدا در اين سوره گفته صانع آن است كه لم يلد و لم يولد و اين حكما و اين نصاري خيال كردهاند اينها امري است ظاهري و براي عوام است و حال آنكه اين مطالبي كه خدا در سوره قل هو الله گذارده حكما هر قدر حكيم بالغ باشند، هر قدر انبيا فكر كنند ديگر بهتر از اين نميشود بيان كرد كه گفته لم يلد و لم يولد به جهت آنكه هر بچهاي جفت پدر و مادرش است، بچه و پدر دو فردند از يك جنس از يك نوعند پدر و پدر پدر، آبا و امهات، همه بنيآدمند همه افراد انسانند همه از يك جا آمدهاند. پس فعل را درست دقت كنيد و از اين گَرده[2] كه عرض ميكنم اگر سير كنيد و فكر كنيد ميفهمي كه او مخلوط نميشود فعلش با چيزي چرا كه هيچ فاعلي تا خودش ممزوج جايي نشود فعلش مخلوط آنجا نميشود. ميخواهي در سركه شيريني پيدا شود خود شيره را ميبري جايي، هر جاش بردي شيريني همراهش است همراه شيره است. شيره اگر آمد شيرينيش هم ميآيد ديگر اين شيره را اينجا نگاه داريم و شيرينش برود آنجا، محال است. پس فعل از فاعل جدا نميشود به شرطي كه ملتفت باشيد انشاءالله كه يكپاره جاها مبادا بلغزيد. بله ممكن هست آب ترش را بگذاري شيرين شود. اما يك سردي يك گرمي بايد از خارج به اين بخورد تا شيرين شود شيرين را ميشود سركه ريخت توش و ترشش كرد اما جاي گرمي ميگذارند گرمي تاثير ميكند و باز ببينيد گرمي از خارج ميآيد سردي از خارج ميآيد. پس دقت كنيد گرميها سرديها مخلوقات به تغير صانع نميتوانند باشند اين است كه او متغير نيست. پس اينها هيچ تغيير او نميتوانند بدهند و خودشان هم از جاي خود نميتوانند جاي ديگر بروند نه مالك احياي خودند نه مالك اماته خودند، نه وجودشان نه عدمشان هيچ چيز را مالك نيستند. پس فاذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم بعد اماتكم بعد احياكم پس دقت كنيد انشاءالله اينها حرفهاي ظاهري نيست، چه عرض كنم كه چقدر بالاتر از حرفهاي ديگر است. پس صانع هيچ مصنوع نيست و مصنوع به هيچ وجه نشر نكرده از آنجا و توليد نكرده چيزي از آنجا و او چيزي را به چيزي ميچسباند و از آن چيزي بيرون ميآرد، في اي صورة ما شاء ركّبك.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
29بسم الله الرحمن الرحيم
درس دوم – يكشنبه 16 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل ديگر اين عبارتها يكپارهايش در مذكر و مونث اختلاف در آن به نظر ميآيد، بيايد اينجور چيز در حكمت معاف است. صار فرمودهاند به حيث بر ميگردد، حكت به نفس بر ميگردد و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح عن
يكپاره مسائل هست كه به طور كلي فرمايش ميكنند تا هر كس در هر جايي هست در آنجا آن مطلب را ببيند و مطلب اين نيست كه هر جايي كه ديگر آنجا محل تكليفش است آنجا بايستد. پس ميفرمايند هر چيزي در نزد موثر قريب به خودش مخلوق به نفس است، اين يكي از مطالب است كه ميبيني ميگويند و چون مخلوق به نفس است پس مراتب در هرجا كه هست در همه جا و همه چيز هست. پس هر چيزي كه كاينا ما كان بالغا ما بلغ چون در نزد موثر قريب خودش مخلوق به نفس است پس مقام ذاتي دارد و مقام فعلي دارد و مقام انيتي دارد. ملتفت باشيد انشاءالله، انشاءالله همچو خوب با بصيرت باشيد كه هيچ نلغزيد كه توي همين عبارات هي ميلغزند مردم و لغزيدهاند.
از براي هر چيزي حيث ذاتي (هست ظ) و حيث فعلي و حيث انيتي. آن حيث ذاتش همان است كه ميگويندش مقام بيان و همان حيث فعلش هميني است كه ميگويند مقام معاني و حيث انيتش ديگر ميافتد در ابواب و امامت. حالا هر چيزي همينها را دارد، خيلي جاها هم ميگويند و مثالها ميآرند و جهال همان امثله را كه ميآرند كه از براي زيد مقام ذاتي است نميبيني ممتاز است از عمرو. اين زيد مقام فعل كلي دارد خوب فكر كنيد كه آسان است و هيچ مشكل نيست مكرر هم عرض كردهام و از بس مردم بيخبرند احتياج ميشود مكرر كنم. پس از براي زيد مقام ذاتي است كه به عبارتي ديگر مقام بيان است و مقام فعلي است كه به عبارتي ديگر مقام معاني است و مقام انيتي است كه به تفصيلهايي كه حالا از پِيَش نميخواهم بروم مقام بابيت و امامت است. پس حالا كه چنين است ميبينيد زيد زيد است و آن زيد است كه صدق ميكند بر آن زيدِ قادر علي كل يا فعل آن زيد و صدق ميكند بر قيامي كه ميگويد زيد قائم و صدق ميكند بر آنكه بالاي قائم است. پس يك دفعه ميگويي زيد قادر علي ان يقوم، راست هم هست اصطلاح همه كس هم هست ديگر نميشود زيد يا قائم نباشد يا قاعد. پس يك زيدي است كه صاحب قدرتي است كه ميگويي زيد قادر علي ان يتحرك او يسكن و اين زيد صدق ميكند بر آن قادر و خود آن قادر، زيد است. هيچ غير زيد نيست، عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست. پس زيد خودش قادر است بر حركت و سكون و اين زيد هم لابدا يعني يجب كه چنين باشد و يمتنع كه چنين نباشد. يا متحرك است يا ساكن، نميشود كه نه متحرك باشد نه ساكن، داخل محالات است. پس يك زيدي داريم ما كه ذات ثبت لها القدرة است كه يقدر ان يقوم و يقدر ان يقعد و يقدر ان يتحرك و يقدر ان يسكن، و زيدي ديگر داريم كه ذات ثبت لها الحركة است و زيد متحرك است يا ذات ثبت لها السكون و آن زيد هم صدق ميكند بر آن قادر علي ان يتحرك، هم بر متحرك هم بر ساكن. پس اين سه مقام براي زيد هست. سنگ هم اين سه مقام را دارد، همين جمادي كه تو نظر ميكني يصلح لان يتحرك او يسكن و همچنين در جميع اعراض اين مساله جاري است. پس اين سه مقام براي همه اشيا هست، ديگر اين مخصوص به خوبهاي عالم مخصوص نيست اين سه مقام كه مقام ذات و مقام فعل و مقام انيت باشد، يا مقام بيان و مقام معاني و مقام ابواب باشد، اين مخصوص نيست به خوبان. عُمَر هم همينطور است، عمري است كه يصلح ان حرامزادگيها را نكند يك دفعه هم حرامزادگي ميكند، خودش هم كه عمر است. حالات ثلاثه براي عمر هم هست براي شيطان هم هست، براي همه كس هست.
دقت كنيد انشاءالله و من اصرار ميكنم براي اينكه خيلي لغزيدهاند. اصرارهاي من براي اين است كه شما جلدي در آن دسته نيفتيد. پس حقيقتا از براي زيد يك ذاتي است و حقيقتا از براي زيد يك مقام فعل كلي است بعينه مثل مشية الله براي الله و حقيقتا براي زيد يك مقام انيتي است. اين انيت را نداشته باشد نه متحرك باشد نه ساكن، آن امكان حركت و سكون هم نيست آن هم نباشد آنوقت ذات زيد هم نيست. ذات زيد اگر هست يقدر ان يتحرك و يقدر ان يسكن اگر يقدر هست، يقدر آنكه يا متحرك باشد يا ساكن يكي از دو علي سبيل البدلية نميشود يك وقتي نباشد.
ملتفت باشيد انشاءالله، و اين مراتب ثلاث را ميخواهيد صفت، اسم بگذاريد ميخواهيد بيان و معاني و ابواب و امامت اسم بگذاريد. و گفتهاند به اين اسمها حالا كه چنين گفتهاند و تو علانيه ميبيني و ميفهمي كه هر چيزي اين حالات ثلاث را دارد اما نميفهمي مراد آن گوينده را كه ميخواهد به خصوص بشناسيدش عاقل است بشناسيدش هم كه مومن است و گوينده دين خدا است. همين كه ميشناسيدش كه گوينده شخص بزرگي است و ميخواهد نشر دين خدا كند، حالا ميگويد زيد مقام ذاتي دارد، حالا آيا از براي زيدي كه من شناختهام ذاتش را، آيا ذاتش ذات الله شد؟ و آنوقت حرفهايي كه براي خدا ميزنيم براي اين بايد بزنيم؟ اياك نعبد و اياك نستعين براي اين بگوييم؟ براي آنكه نماز ميكنيم، براي آنكه ركوع ميكنيم، سجود ميكنيم همه براي آن است؟ پس ميگوييم انّ صلواتي و نسكي و محياي و مماتي لك همه را به او ميگوييم؟ ديگر فكر كنيد كه نيفتيد و اين مردم افتادهاند و در اين درك واصل شدهاند، شما ملتفت باشيد انشاءالله.
پس زيد اگر مقام ذاتي دارد يعني ذات زيد نه ذات الله، زيد مقام فعلي دارد مقام فعل دارد يعني هر نسبتي فعل زيد به زيد دارد فعل خدا به خدا دارد. پس هيچ از اينكه زيد مقام ذاتي دارد و مقام فعلي، مراد اين نيست كه فعل زيد يعني مشية الله كليه است آنوقت هرچه زيد به فعل خود ميخواهد بكند پس شما به اين توجه كنيد و به اين واسطه برويد پيش خدا. و همچنين مقام انيتي هم براي زيد هست و اين مقام انيتش اينكه لامحاله يا متحرك است يا ساكن و محال است موجود باشد و نه متحرك باشد نه ساكن، داخل امتناعاتي است كه بعد از اين هم خلق نميكند. حالا كه چنين شد حالا اين متحرك، بابِ آن قادر است. آن قادر در توي اين متحرك قدرتش را نموده يا در سكون. پس اين مقام ابواب است رسالت دارد و همچنين به آن ملاحظه كه تو نگاه ميكني به اين متحرك و از اين متحرك حركت زيد را ميبيني و زيد را ميبيني، اين انيت، امام تو است پيشواي تو است اَمام تو است، تو رو به او ميكني و حرفهات را ميزني. پس مقام امامت دارد. منظور اين است كه هر چيزي تو بخواهي اينها محل فيض خدا هستند تو هر چيزي بخواهي اگر بروي توي خلق بگردي به تو بدهند، فكر كن ببين ميتوانند بدهند؟ اگر اين طور باشد پس هر چيزي مقام امامت دارد. هر سگي هر خوكي هر چيز بدي بايد مقام امامت داشته باشد چرا كه همه مقام انيت دارند. تو رو به قيامش ميكني و با ذات حرفهات را ميزني پس اينها همه ائمه تو هستند اينها را مقام امامت بايد بگيري و همچنين آن مقام بالاترش را ابواب بگيري، مقام بالاترش را مشية الله بگيري، مقام بالاترش را ذات الله بگيري. فكر كنيد ببينيد با هيچ جا درست ميآيد؟ پس فكر كنيد، دقت كنيد تا نلغزيد و عمدا اينجور عبارات را گفتهاند چنانكه خدا عمدا متشابهات را ميگويد در كتابش ليهلك من هلك عن بينة و عمدا محكمات را ميگويد ليحيي من حي عن بينة در احاديث محكم و متشابه هم هست و فرمايش كردهاند و لكم في رسول الله اسوة حسنة و كساني كه اهل حقند لابد مثل پيغمبر و خداي پيغمبر تكلم ميكنند و لامحاله همانجور متشابهات را ميگويند محكمات را هم ميگويند، جوري هم ميگويند كه عذري باقي نماند اتمام حجت هم ميكنند، بيان هم ميكنند اما حالا ديگر غرض دارند و ميخواهند كج بروند اسباب به دست ميدهند. مردكه ميخواهد زنا كند اسباب را ميدهد، ميلش را، آلتش را ميدهد. خدا رايش قرار بگيرد كسي زنا نكند ميلش را پس ميگيرد لكن خدا آلات معاصي را عمدا ميدهد، اسباب معاصي را عمدا ميدهد، عمدا مهيا ميكند. به همينطور رسول خدا عمدا يكپاره چيزها را روي خود نميآرد. متشابهات را ميگويد ليهلك من هلك عن بينة بله اگر نگفته بودند زنا بد است و اسبابش و ميلش را مهيا ميكردند آنوقت ظلمي شده بود، زن مردم مال مردم، ميل داري زني ديگر برو پيدا كن، روزه بگير، طوري ديگر حركت كن. حالا هر كه زنا كرد به قوة الله و حول الله است و بيمشيت او هيچ كس خطا هم نميكند، نميتواند بكند و حجت تمام است و به او گفتهاند زنا حرام است حتي خيالش هم حرام است. خيال زن مردم حرام است، نيتت هميشه بايد خير باشد. پس زن ميخواهي زن خودت مال خودت، زن مردم مال مردم. مال تو مال تو، مال او مال او. همينطوري كه تو مال خودت را دوست ميداري آن يكي هم زن خودش را دوست ميدارد. ديگر حالا مال او را من تدبير كنم كه يك جوري بخورم، يكدفعه هم او به خيال ميافتد و مال تو را ميخورد و در مال يكديگر خوردن نه تو ايمني نه او، هم تو در عذابي هم آنها در عذابند. وقتي تو مال خودت را داري او مال خودش را، هر دو ايمنيد. وقتي زن تو مال تو زن مردم مال مردم، همه ايمنيد. وقتي اينطور نشد هميشه از يكديگر ميترسيد، از يكديگر خوف داريد.
پس خوب دقت كنيد از مبدا بگيريد تا منتهي و كساني كه اهل حقند لامحاله محكمات را ميگيرند. اگر به متشابهات تنها اكتفا ميكردند مردم مغرور بودند و عمدا متشابهات را ليهلك من هلك عن بينة اسمش را ميگذارند كه قرآن ميخوانيم آخر توي اسلام ميخواهد راه برود لابد است بگويد مسلماني حق است. حالا ميخواهد لواط هم بكند ميگويد آيه دارد، صريحا فرموده او يزوجهم ذكرانا و اناثا اين متشابهات را ميگيرند. پس ميرود لواطش را ميكند به آرام دل، آنوقت هر كس هم مريدش است ميرود همراهش. لكن اگر همهي آيه همين بود و نگفته بودند لواط حرام است و اين آيه ديگر دنباله نداشت و يجعل من يشاء عقيما پشت سرش نبود ميشود يكجوري استدلال كنند. ملتفت باشيد اين آيه دخلي به تزويج ندارد. معني آيه اين است كه هر كه را خدا ميخواهد اولاد ذكور به او ميدهد، هر كه ميخواهد اولاد اناث به او ميدهد، يا اينكه جفتي ميدهد يك نر و يك ماده، جفت ميدهد و خدا اين متشابه را عمدا گفته كه آن بيدين بيديني كند. خودش هم ميداند بيديني ميكند و به اين متشابه متمسك ميشود. لكن محكماتي گذاشته كه اين عمل عمل قوم لوط است و براي هيچ پيغمبري و هيچ امتي اين عمل روا نبوده و حلال نبوده مثل زنا. زنا از آدم تا خاتم هميشه حرام بوده، در جاهليت هم چنين است، در ايلات هم كه بروي هر كس زن خودش را بايد داشته باشد، با زن غير نبايد كاري داشته باشد. به همينطور لواط مطلقا از آدم تا خاتم هيچبار حلال نبوده. حالا اين كسي كه ميخواهد به متشابهات تمسك بجويد اين آيه را ميگيرد و تمسك ميكند.
حالا عرض ميكنم بعينه همينجور عبارات از متشابهات است، اين عبارات كه از براي هر چيزي مقام ذات است و مقام فعل و مقام انيت، راست است. مقام ذات را هر چيزي دارد، تو ببين اين ذات آيا مقام ذات الله است ؟ آيا ذات او را كه شناختي ذات الله را شناختهاي ؟ ملتفت باشيد حتي من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره هر كه دانست زيد قائم چه نسبت دارد به آن زيدي كه اين قيام را توانسته احداث كرده پس قادر علي ان يقوم بوده و قيام را احداث كرده، پس ذات ثبت لها القيامش غير از ذات ثبت لها القعودش است، و ذات ثبت لها القدرة اگر چه توي اين قيام و قعود هر دو هست لكن او هميشه قدرت دارد و ذاتي است كه اينها همه فعلهاي او است، اسمهاي او است. پس اين سه مقام براي زيد هست. پس من عرف زيد قائم يا زيد قام قياما عرف التوحيد بحذافيره حقيقتا واقعا بدون اشكال همينطور است. اما فكر كن ببين آيا هيچ مرادش اين است شيخ كه همين كه زيد قائم را شناختي، اين زيدٌ ش خداست است و آن قام مقام فعل خداست و آن قياما مقام بابيت است و عرض ميكنم هيچ عذري باقي نميگذارند، براي طالبين حق بيان حق را ميكنند بدون شك. ديگر حالا كسي تعمد بكند زيد را بپرستد به جهنم، جهنم هم هست، به جهنم.
پس دقت كنيد و خوب فكر كنيد، پس از براي هر چيزي كه سه مقام هست فكر كنيد ببينيد آيا هيچ معقول هست يك مقامش را داشته باشد بالفعل و مقام ديگرش را بالقوه داشته باشد؟ اينها را تعمد ميكنم كه به اينجور عبارات كه ميرسيد حلاجي شده باشد. پس اگر زيدي هست هم ذاتي دارد هم قادرٌ علي ان يتحرك و يسكن است بالفعل و هم يا متحرك است يا ساكن بالفعل و معقول نيست زيدي باشد و قادر علي الحركة و السكون هيچ نباشد. سنگي هم خدا اينجور خلق نكرده و نخواهد كرد. زيدي باشد نه متحرك باشد بالفعل نه ساكن باشد بالفعل همچو زيدي نيافريده خدا، نخواهد هم آفريد. پس اين زيد متحرك ملتفت باشيد زيد قادر علي ان يتحرك در آن بالقوه است يا بالفعل و زيدٌش هنوز خلق نشده و قائم قائم است يا زيد بايد خلق شده باشد و قادر خلق شده باشد و اين ساكن و متحرك خلق شده باشد و اينها همراهند كانه مساوقند در وجود. حالا اگر احيانا برخورديم به عبارتي كه فرمايش اينجور كرده باشند كه اين كثراتي كه ميبيني در ملك ريخته بعضي از اينها مقام نفس بر ايشان غلبه دارد و مقام بيان در ايشان ظاهر است و مقام معاني در ايشان مخفي است، بعضي از اينها مقام معاني بر ايشان غلبه دارد و مقام بيان مخفي است لكن صالح است موفق بشود و به مقام ذات برسد. آني كه مقام ذات بر او غلبه دارد ممكن است ذات را از او بگيرند و خذلانش كنند و او را به مقام انيت بيارند. آن كسي كه مقام فعل بر او غلبه دارد اين را ممكن است بالاش ببرند در مقام بيان و ممكن است خذلانش كنند و مثلا در مقام قائم بيرونش آورند. فكر كن ببين آيا اينجور چيزها معقول است و اينجور بيان ؟ و همچنين اگر ديديد فرمايش ميكنند آن كسي كه انيت در او بالفعل است و صلاحيت دارد براي ترقي كه به مقام معاني يا بيان برسد ان وُفّق، و ان لم يوفّق همين جا ساكن است. حالا ببينيد آيا اين معقول است كه بگويي هر كسي مقام ذاتي دارد و آن دو مقام ديگر در ايشان بالقوه است؟ آن جايي كه سه مقام را ثابت ميكرديم كه هر چيزي در نزد موثر قريب خود مخلوق به نفس است مقام اعلاش مقام بيان است مقام وسطش مقام معاني است و مقام انيتي، اين سه هميشه همراهند و هيچ كدام نسبت به ديگري قوه و فعل نيستند و همه بالفعلند لكن هر يك در مقام خودش فعليت دارد. زيد در مقام خودش فعليت دارد، قادر در مقام خودش فعليت دارد، متحرك در مقام خودش فعليت دارد، ساكن در مقام خودش فعليت دارد. اگر كسي برخورد به عبارتي كه بعضي از اين كثرات مقامشان مقام بيان است بعضي از اينها مقامشان مقام معاني است بعضي به انيت خود گرفتارند، آني كه به انيت خود گرفتار است اگر موفق شد ميتواند به مقام معاني برسد، بيشتر موفق شد ميتواند به مقام بيان برسد و آني كه در مقام معاني است صالح است كه اگر موفقش كنند به مقام بيان برسد و همچنين آني كه به مقام بيان رسيد ميشود خدا خذلانش كند و به مقام انيت بيايد. پس اينجور بيانات خودش واضح است و داد ميزند به خصوص وقتي سررشتهاش را به دست آورده باشيم كه يك چيزي كه در جاي به خصوصي هست در ديگر نيست از امور عامه نيست هر چيزي و قاعده كليه است عرض ميكنم داشته باشيدش ولش نكنيد. عرض ميكنم هر چيزي كه يكجا هست و جاي ديگر نيست از جاي مخصوصي آمده آمده كه پيش همه كس آمده باشد. پس نبوت مخصوص يك جايي است، مخصوص پيغمبر است9 كسي ديگر غير از او نميتواند ادعاش را بكند حتي اميرالمومنين نميتواند بگويد كه من پيغمبر آخرالزمانم و اگر نبوت از امور عامه است و من هم براي خودم نبوتي دارم. فكر كنيد انشاءالله بزرگان ميفرمودند كه اهل حيله حيله ميكنند از براي اينكه گير نكنند و آن حيله آن است كه شاه را چرا شاه ميگويند ؟ به جهتي كه صد تا تابع دارد، آنها هم فرمان (او را ميبرند ظ) و از شرط سلطنت به خصوص اين نيست كه صد هزار تابع داشته باشند، كمتر هم داشته باشند سلطان است. پس زياد و كمي تابع هم شرط سلطنت (نيست ظ) اين هم مقدمهاش است براي اينكه ميخواهد علمي داشته باشد گير نكند. ميگويد چرا خزانه سلطان را خزانه ميگويند؟ به جهتي كه پولهاي سلطان آنجا است. باز شرطش نيست كه زياد باشد يا كم، سلطان هر چه دارد بايد در خزانهاش باشد خواه زياد خواه كم. آن كسي هم كه كليددار است اسمش خازن الدوله است. حالا مردكه كفشدوز، آن پينهدوز زنش را اسمش را خازن الدوله ميگذارد، ميگويد برو از خزانه فلان درفش مرا بيار خودش روي كرسي پينهدوزي ميخواهد بنشيند ميگويد تخت ما را بگذاريد. اين تخت سلطنتش ميشود. اينها كه دختر و پسرهاشان است پيشخدمت اسمشان نيست اينها را پيشخدمت اسمشان را ميگذارد، ميگويد اي پيشخدمتها تخت مرا بگذاريد آن بچهها هم ميآيند آن كرسي را ميگذارند آنوقت مينشيند روي آن كرسي و ميگويد خازن الدوله برو درفش مرا بيار. آن زنيكه هم ميرود درفش و سوزنش را هر جا هست از آنجا برميدارد ميآرد. اين درفش و سوزنش مالش است و در خزانه هم هست آن خزانه و آن خازن الدوله، پس اين شاه است و اين خازن الدوله اين امين الدوله و آن وكيل الدوله و هكذا، اين حالا سلطان است. ملتفت باشيد اهل حيله اينجور حيلهها را ميكنند همه شاه بازي است اگر شاه اصل بداند اين بازيها را اينها در ميآرند غضب ميكند همهشان را زير شمشير در ميكند نميگذارد مشغول آن كارها شوند.
حالا دقت كنيد انشاءالله، حالا كسي آمد گفت بله من مقام ذاتي دارم، به محض اينكه كسي ذاتي دارد اين آن مقام بياني كه فرمودهاند ندارد. اي بيمروت اي بيانصاف ذات تو ذاتٌ كه بسازدش خدا اين ذات را، آن كوزه هم دارد. وقتي كوزه را ساختند ذات دارد اين كوزه هم يصلح كه اينجا بگذارند يا آنجا و اين كوزه اينجا هم گذاشته پس از اين كوزه كشف سبحات را بكن و آن مقام ذات را ببين، ذاتش چه چيز است ؟ ذاتش گِل است، آب و خاك است و خيلي پابفشاريد و فكر كنيد. پس بدانيد هر چه امر مخصوص است و تمام شرع در مخصوصات است و تمام اديان تمام حرفهاشان تماما كه ختم شود به يك نبيي كه راستي بوده ميبينيد تمام انبيا امورات خاصه را ادعا دارند و الا نميتوانند حرف با مردم بزنند. حالا فكر كنيد كه اگر انبيا هم اهل حيلهاند ما چه ضرور كه خود را ببنديم به آنها، اهل حيله پرند پس اينها كه اهل حيله نيستند ميبيني نبي امر خاصي را ادعا ميكند ميگويد من نبي هستم شما نبي نيستيد، من خبر دارم از حلال و حرام شما خبر نداريد و از آن كسي كه خالق شما است و صاحب و مالك شما است، مالك جان شما و ذات شما و فعل شما است پيغام براي شما آوردهام و آن اين است كه يكپاره كارها شما ميتوانيد بكنيد و او نميخواهد بكنيد، يكپاره كارها را او ميخواهد بكنيد شما مشكلتان است، با وجودي كه ميل نداريد شما بايد كور شويد بكنيد. آن كارهايي كه او خواسته بايد بكنيد با وجودي كه مشكلتان است و آنچه او نخواسته با وجودي كه ميل داريد از ميولاتتان دست برداريد و آنچه او خواسته به عمل آوريد. ما آمدهايم بگوييم آنها چه چيز است، آن چيزهايي كه او ميل دارد كدامها است، آنها را به عمل آوريد و آنچه را او ميل ندارد اگرچه با مشقت هم بايد بكنيد بكنيد تكليف هم اسمش هست واقعا كلفت دارد براي ما.
پس نبوت امر خاصي است از جاي خاصي آمده نه از امورات عامه است. اگر از امورات عامه است آمده مثل حيات كه پيش همه كس رفته تو هم نبي بودي. اگر نبي هستي چرا نميداني خدا چه چيز را حلال كرده چه چيز را حرام كرده؟ همچنين امامت امر خاصي است، امام ميآيد ميگويد من امامم باقي مردم بايد مطيع من باشند. خدا هم گفته مطيع امام باشيد، گفته اطيعوا الله به جهتي كه خدا است و امر خاصي است و غير از خدا كسي خدا نيست و همچنين و اطيعوا الرسول به جهتي كه قاصدِ خدا است و از پيش خدا آمده و شخص خاصي است و اولي الامر منكم يكي از اولي الامر اميرالمومنين. مطاع امر خاصي است باقي بايد همه مطيع او باشند حتي امام حسن بايد مطيع اميرالمومنين باشد. بعد او رفت امام حسن بايد امام باشد باقي رعيتند حتي امام حسين بايد رعيت امام حسن باشد. امام حسن از دنيا رفت باقي بايد مطيع امام حسين باشند و هكذا يكي يكي از ائمه تا صاحب الامر صلوات الله و سلامه عليه، باز او مطاع است و تمام خلق مطيع بايد باشند حتي خضر و الياس و ادريس و عيسي كه پيغمبران خدايند. پس همه امر خاص را ادعا ميكنند.
انشاءالله دقت كنيد تمام شرع همه امورات خاص خاص خاص است حتي آني كه فلان چيز حلال است فلان چيز حرام است، فلان مستحب است فلان مكروه فلان مباح، حتي يك چيز در چه وقت حلال است چه وقت حرام، براي چه كس حلال است براي چه كس حرام، مثلا وقتي ناخوشي عسل مخور حرام است واقعا طبيب حاذق بگويد ضرر دارد فلان چيز و بخوري آن را حرام است بر تو و همان يك چيز يك وقتي واجب ميشود حلال ميشود مثل اينكه يك وقتي سم حلال ميشود بلكه يك وقتي واجب ميشود بخوري.
پس دقت كنيد انشاءالله و ملتفت باشيد ديگر حالا سررشتهاش است عرض ميكنم و به دست ميدهم. عرض ميكنم مختصرا بدانيد تمام اموراتي كه از جانب خدا است و آمده ميان مردم، تمامش از جاي خاصي آمده از امور عامه نيامده. حالا كه از امور عامه نيامده دقت كنيد پس و في كل شيء له آية ؟ نه، در هر چيزي آيتي از او هست؟ كه، همه چيزي مقام بيان دارد ؟ نه، هيچ چيز مقام بيان ندارد. همه چيز مقام معاني دارد و همه ظهور الله است؟ نه، هيچ چيز مقام معاني ندارد. همه چيز ابواب الله است؟ نه هيچ چيز باب الله نيست. پيغمبر است از جانب خدا آمده و باب الله او است ديگر هيچ كس باب الله نيست. پشت سرش همه اينها پيش اميرالمومنين است پشت سرش همه اينها پيش امام حسن است.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
30بسم الله الرحمن الرحيم
درس سوم – سهشنبه 18 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل.
ديگر اين عبارتها يكپارهايش در مذكر و مونث اختلاف در آن به نظر بيايد اينجور چيزها در حكمت معاف است. صار فرمودهاند به حيث بر ميگردد و حكت به نفس برميگردد و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة.
يكپاره مطالب را عرض كردم به طوري كلي فرمايش ميكنند و اصل مقصودشان اين است كه از اينها انسان پي به مطلب ببرد، آن مطلبي را كه خدا ميخواهد و ارسال رسل شده براي آن و پير و پيغمبر خواستهاند انسان پي به آنجا ببرد و مطالب را در جاي ديگر ميگويند به جهتي كه رسم تعليم اينجور است. رسم تعليم اين است كه آنچه را متعلم ميتواند تصور كند ميتواند بفهمند همان را ميگيرند براش حرف ميزنند. آنوقت يك درجه از همان حرفهاي خودش بالاش ميبرند بالا كه رفت چيزهاي ديگر ميفهمد باز همانها را ميگيرند با او حرف ميزنند، از خودش ميگيرند به خودش ميدهند. باز نتيجه ثالثي از خودش ميگيرند به خودش ميدهند و اين رسم تعليم است. تمام انبيا و اوليا، تمام معلميني كه شعور داشتهاند همينجور تعليم ميكردهاند. پس قواعد كليه را ميگويند به جهتي كه هر جا هست فرمايش ميكنند كه انسان پي به مطلب خودش ببرد. هر كس طالب نتيجهاي نيست ميخواهد چهار كلمه لفظ ياد بگيرد بگيرد و برود.
پس عرض ميكنم از براي هر چيزي سه مرتبه است همينجورهايي كه در فصول فرمايش كردهاند نوعش را به لحاظي چهار تا است به لحاظي پنج تا است، ديگر لحاظها مختلف است. پس به لحاظي از براي هر چيزي خواه جوهر خواه عرض، خواه غيب خواه شهاده، خواه اسماء الله خواه در مقام خلق، سه مقام دارد:
يكي از آن مقامات مقام فاعليت است و يكي از مقامات مقام فعل صادر از آن فاعل است و يكي از آن مقامات مقام وقوع آن فعل است. پس مقام فاعليت صاحب فعل است معلوم است فعل بايد صادر از آن باشد و اين بايد زير پاي آن افتاده باشد و همچنين همين مقام فعليت بايد بالاي مقام وقوع فعل باشد، بايد فعلي داشته باشد تا اثري داشته باشد. فعل واقع شود غير از اين است كه اعم از وقوع و لاوقوع باشد.
پس از براي زيد يك مقام فاعليتي است و مقام ذاتي و اطلاقي است كه او قادر است بر حركت خودش و قادر است بر سكون خودش و قدرتش فعل او است ذات او نيست و اين قدرت صادر از او است و اين صادر غير از مُصدِر است. ببينيد همه جا همينطور است، پس مقام قدرت خواه قدرت خلق باشد اين است حكمش، خواه قدرة الله باشد اين است حكمش. قدرت خدا غير از خدا است و فعل خدا است بعينه مثل اينكه قدرت تو هم فعل تو است و غير از ذات تو است و ذات تو اين قدرت را احداث كرده اگر چه به اين قدرت صفت ذاتي ميگويند ذات هميشه اين قدرت را داشته هميشه او اين را احداث كرده. تا فاعل نباشد معقول نيست در عالم فعلي باشد داخل محالات است. پس داخل محالات است قدرت قادر، بيقادر موجود باشد لكن قادر ميتواند موجود باشد رتبتا هم ميتوانيد بگيريد قادر ميتواند موجود باشد كه احتياجي به قدرت خود نداشته باشد. باز ببينيد چه ميگويم، حكمي دارم حرف ميزنم نه لفظ تنها را بگيريد، دقت كنيد ببينيد فاعل اگر در وجود خودش محتاج باشد به فعل خودش، بايد اين فعل يكي از اجزاي آن فاعل باشد و آن فاعل مركب باشد از دو چيز يكي خودش يكي فعل خودش و معقول نيست چنين چيزي. پس فعل فاعل جزء فاعل نيست، ماده او نيست صورت او نيست و او خودش برپا است مثل يك سنگي كه اجزاي آن سنگ همان ريز ريزهاي سنگ است كه به هم چسبيده و سنگ درست شده. ماده سنگ از عناصر است صورتش اين است كه غير از آجر است، غير از كلوخ است و اين سنگ مركب است از ماده و صورتي. مادهاش و صورتش كه با هم جمع شدند اين سنگ موجود شده و اين سنگ موجود در دنيا فعلي دارد كه اين فعل نه ماده اين سنگ است نه صورت اين سنگ است. سنگ با ماده و صورتش ممكن الحركه و ممكن السكون است، علانيه ميبينيد يمكن ان يتحرك و يمكن ان يسكن. پس اين يمكن ان يتحرك و يسكن فعل اين سنگ است نه ذاتش و لو تا توجه اين فعل را داشته باشيد مثل چراغ كه تا روشن شد نورش همراهش است و ميبينيم نور چراغ بسته به چراغ است. چراغ نباشد اين باشد، معقول نيست. حالا سنگ هم بايد موجود باشد بعد يمكن ان يتحرك و يمكن ان يسكن، پس آن سنگ يك مقام ذاتي دارد و آن مقام ذاتش دخلي به يمكن ندارد، اين يمكن فعل كلي او است و اين فعل كلي اعم است كه متحرك باشد يا ساكن. بعد كه خلق شد يا متحركا خلق شد يا ساكنا، ديگر سنگي باشد نه متحرك باشد نه ساكن، نه پيشترها خدا خلق كرده و نه خدا بعد از اين خلق ميكند و ميفهمي خلق نميكند. سنگ اگر هست يا متحرك است يا ساكن است. ملتفت باشيد انشاءالله، پس از براي اين سنگ يك مقام ذاتي است كه ماده ذاتيهاي دارد صورت ذاتيهاي دارد تركيب ذاتي دارد كه سنگ سنگ است. بعد يمكن ان يتحرك و ان يسكن دارد كه اعم است از حركت و سكون، بعد هم يا در ضمن حركت ظاهر است يا در ضمن سكون. پس سه مقام از براي اين سنگ هست و همه اشيا مقامات سنگ را دارند و حكمت را ديگر از اين پوست كندهتر نميشود گفت و گفته نشده. اگر خيال كنيد كه بعد از اين هم ميشود گفت، نميشود. پس همه اين (سه مقام ظ) همهاش مقامات سنگ است. پس سنگ مقام ذاتي دارد كه الحجر غير از المدر اين مقام ذات خودش، بعد اين حجر يمكن ان يتحرك او يسكن. اين فعل كلي آن حجر است و لكن يتحرك او يسكن به طور ابهام باز الحجر يتحرك او يسكن باز خودش است. بعد مقام سيوم كه مقام انيت و مقام وقوع فعل است يا متحرك است يا ساكن باز همان حجر است همان حقيقت حجر هميني است كه ساكن است حقيقت حجر هميني است كه متحرك است. ديگر حقيقتش بالامكان است و حيث نفسش بالفعل است معقول نيست. اين عبارات درهم ريخته اهل فهم كه نگاه ميكنند ميفهمند اشكالش را، آنهايي كه اهل فهم نيستند همان كان و يكون از آن ميفهمند و هيچ نميفهمند. فصول را بين الاثنين مباحثه ميكردند مثل بچههايي كه مقدمات درس ميخوانند وقتي من بنا كردم درس بگويم آنوقت فهميدند كه اينجورها نيست كه خيال ميكردند و حال آنكه مطالبي كه آنوقت من ميگفتم دخلي به اين حرفهايي كه حالا ميزنم ندارد.
پس هر چيزي سه مقام دارد: يك مقام فاعليت و يك مقام فعل صادر از او و يك مقام وقوع آن فعل. پس مقام فاعليتش اسمش به اصطلاح اگر چه مصادره هم خيال كنيد بكنيد مقام بيان است. يعني بيان ميكند خود او را. مقام فعلش مقام ظهور آن فاعل است كه مقام معاني است. اين را هم ملتفت باشيد معني هم نه چيز مخفي است، معني يعني ظاهر شي نه معني يعني چيزي كه پيدا نيست. حتي همين معنيهاي متبادر به ذهن اگر پاپي شويد ميفهميد همين معنيهاي لفظي چون ظاهر از لفظ است معني لفظ است نه اينكه چيزي مخفي معني است مقام ظهور آن فاعل معناي آن است و معني يعني ظهور فاعل و ظهور فاعل محتاج به فاعل است. فاعل نباشد ظهور داشته باشد بيمعني است. پس زيد بايد باشد آنوقت ظهور داشته باشد يا غياب، هر دو فعل او است. وقتي غايب شد غابَ ميگويي وقتي ظاهر شد حَضَرَ و ظَهَرَ ميگويي و هر دو فعل او است. در سنگي هم نگاه كني يا متحرك است يا ساكن. زيد ابتدايي كه خلق شد يا ميجنبيد يا نميجنبيد و اين مقام انيتش است. منظورم اين است كه فراموش نكنيد و ديگر بعد از اين همه اصرار فراموش كنيد تقصير از مسامحه خودتان است. در چنين مقامي كه براي هر چيزي مقام بياني و مقام معاني است و مقام ابواب و مقام امامتي است يا مقام اطلاقي است و مقام امكاني و مقام كوني، هر چه از اينجور چيزها ميشنويد كه همه جا براي همه چيز هست اينجور نظر هيچ معني ندارد كه بايستيم كه يك چيزي از آن بالفعل است يك چيزي بالقوه. پس اين سنگ حجريتش موجود است بعد امكانش هم پشت سرش بالفعل موجود است. نميشود يكي از اينها بالفعل باشد يكي بالقوه و همچنين وقوعش متحركش موجود است. پس هر سه اين مقامات درش موجود است و بالفعل و هيچ كدامش بالقوه نيست. پس بنابراين مسامحه نكنيد اگر ديديد حكيمي و عالمي كه خاطر جمعيد كه حكيم است و عالم است و بخواهد تعليم دين و مذهب كند و راست بگويد، اگر ديديد يك جايي گفت مرتبه بيان در يك شي بالقوه است، اينجور بيان را نميخواهد كه در همه چيز هست. هر شيئي كه هست خودش خودش است بالفعل هم هست يا شي ديگر فعليتش معني از آن بالفعل است يا در يكپاره اشيا انيت آن ظاهر است انيت هر جا ظاهر شد همينجور است كه عرض ميكنم هر كس هم خيال كند غير از اينجور است برود بنشيند مطالعه كند فكر كند. ببينيد جوري ديگر ميتوانيد به دست بياريد يا نه ؟ پس از براي آن چيزي كه همه جا بر يك نسق است مقامات ثلاث بيان و معني و انيت كه همه جا هست اين را ميگويند كه نزديكت كنند به آن مطلبي كه خودشان دارند كه تو ببين اينها همه همراهند، نميشود يكي باشد يكي نباشد. اينها كانه جزء يكديگرند بلكه كسر يكديگرند هر چه هست يجب چنين باشد يمتنع چنين نباشد. پس خوب فكر كنيد پس اين است كه مقام معني نسبت به هر فاعلي ظهور آن فاعل است، پس زيد اگر موجود است بايد يمكن ان يتحرك او يسكن باشد. واجب است چنين باشد، ممتنع است چنين نباشد زيدش موجود نيست. باز لفظش را بيارم در سنگ تا با همه جاي مشاعرتان ببينيد. سنگي اگر موجود است واجب است ان يتحرك او يسكن و سنگي كه نه متحرك است نه ساكن است سنگ اسمش نيست و اين اَمكَنَ فعل او است و صادر از اين سنگ است. ديگر حالا فعل بعضي فعلها ارادي است مثل فعل انسان، بعضي فعلها طبيعي است مثل فعل سنگ. شما حالا كار نداشته باشيد لكن احراق فعل نار است در تمام لغات اَحرَقَ فعل نار است و صادر از نار است طبيعي است باشد، ما حالا نميخواهيم طبيعي و غير طبيعي را از هم جدا كنيم. پس اَمكَنَ صادر از سنگ است مثل اَحرَقَ كه صادر از نار است، اگر نار نباشد اَحرق موجود نيست. نار بايد باشد فعلش احراق باشد آنوقت به جايي كه تعلق گرفت واقع ميشود بر آنجا و اين سه مرتبه تمام ميشود. پس سنگي اگر موجود بايد باشد يجب در عالم سنگ موجود باشد و واجب است يمكن ان يتحرك او يسكن باشد و اين فعل فعل سنگ باشد و اين فعل بدون اين سنگ موجود نيست اين سنگ هم بدون اين فعل موجود نيست، هرگز نبوده بعد اين سنگ همان ابتداي خلقتش يا متحركا ساخته شده يا ساكنا كه مقام سيمش باشد و در تمام اين مقامات غير سنگ نيست. پس اين سنگ ساكن، كلوخ ساكن نيست، خشت ساكن نيست، هيچ چيز نيست غير سنگ و همچنين سنگي كه يمكن ان يتحرك او يسكن همين است اين باز چوب نيست كلوخ نيست خاك نيست آب نيست حجر است كه يمكن ان يتحرك او يسكن. خودش هم كه معلوم است سنگ است. اينها را كه اينجا ياد ميگيريد آنوقت خواهيد فهميد خداي بيقدرت اصلش خدا نيست. قدرت يعني چه ؟ يعني صادر باشد از خدا و قدرت صادر است از ذات و اين قدرت ركن توحيد است و اركان توحيد كه ميشنويد آن اركان ائمه سلامالله عليهم اجمعينند ايشان اركان توحيدند اينجور ائمه كه مردم خيال ميكنند، آن جور خدايي كه مردم خيال ميكنند نه خداش خدا است نه ائمهشان ائمه است. نه خداشان اركان ميخواهد نه اركانشان به خدا دخلي دارد، و در اينجور بيانات كه عرض ميكنم عذري باقي نميماند براي احدي. انسان با چشم ميبيند اگر چشم ندارد با گوش ميشنود فرضا كر هم هست با لامسه حاليش ميشود كرد، شامه دارد و چشم و گوش ندارد با بينيش ميشود حاليش كرد، ذائقه دارد با ذائقه حاليش ميكنند. طعم مطلق ميشود شيرين باشد و شيرين نباشد، شيرين است يا تلخ است. حالا خدايي باشد بيقدرت اصلش خدا نيست، خدا يعني قادر باشد، قادر باشد يعني قدرت داشته باشد و قدرت يكي از اركان توحيد است و اين قدرت غير از علم است. اگر قدرت اضطراري نيست و مثل فعل طبيعي نيست انسان صاحب شعور اول فكر ميكند اين كار را بكنم يا نكنم؟ اگر خوب است بكنم بد است نكنم، پس فعل را از روي علم ميكند. پس صانع بيعلم و فاعل موجب خدا نيست، هر چه هست هست شده اين ديگر ارسال رسل نميخواهد. بله من كارم از روي بيشعوري است خدا كارش از روي شعور نباشد مثل آتش باشد تعمد نكند در كار خود خدا نيست. از ما خواسته از تمام عباد از ملائكه از انبيا خواسته كاري كه ميكني ببين خوب است بكن، بد است مكن. خوب را تو نميداني من ميدانم، آن جور كاري كه من گفتهام بكن براي تو هم خوب است، تو هم همان را بكن و تو هم مختار نيستي كه بگويي من دلم نميخواهد بكنم ميگويد نه تو مالك خودت نيستي مال من هستي من ساختهامت ميخواهي خودسر باشي دندت را نرم ميكنم، عذابت ميكنم، كورت ميكنم، گردنت را ميزنم. تو مختار و مسلط بر خود نيستي، خوبت را نميداني، بدت را نميداني. بد نميداني يعني چه، خيرِ خود را نميداني، خيرت را من ميدانم و مال مني بايد خيرت را به عمل بياري، شرت را نميداني من ميدانم. ملتفت باشيد انشاءالله اين است سر اينكه تمام اعمال بينيت باطل است. وضو بگيري در نهايت دقت و نيت نكرده باشي زحمتش به تو مانده، وضو نگرفتهاي. غسل همينطور هر چه كله به زمين بزني كه نماز ميكنم، آخرش نيت نماز اگر كرده بودي نماز بود اگر نيت نداشت نماز نبود بازي بود و انما الاعمال بالنيات و اغلب اعمال چنين است جميع امورات عمده تا نيت نداشته باشي ممضي نيست اگر چه جسته جسته ممضي شده.
باري پس خدا خودش از روي علم كاري نكند و آنوقت از شما بخواهد كه از روي علم كارهاتان را بكنيد تلك اذا قسمة ضيزي و چنين كاري از خدا سر نميزند. خدايي كه بيشعور كار ميكند خدا نيست بت است. پس اين است كه خدا دانا است و اين دانايي صفتي است اعلاي تمام صفات و ركني از اركان توحيد است فوق تمام اركان هم هست. پس الله الله است و صدر منه الفعل و اين صدر را از بس ميخواستهاند حقيقت علم را برسانند كه نميشود جدايي داشته باشد از صانع از اين جهت مضايقه از صَدَرَ كردهاند و فعلش نگفتهاند به جهت اينكه شخص كار را گاهي ميخواهد ميكند گاهي نميخواهد نميكند اما علم اينجور نيست، نميشود وقتي نداشته باشد. پس علم فعل او نيست و سابق است بر مشيت و مشيت به اين علم ساخته شده. اگر اين رتبه بالا نبود اين مشيت نميشد موجود باشد. پس علم يكي از اركان توحيد است، بعد قدرت يكي از اركان توحيد است. بعد اين علم با اين قدرت را كه به هم ميچسباني ميتواند كارهاي بد هم بكند و عمدا هم نميكند ميتواند كارهاي خوب بكند و عمدا ميكند. نه اين است كه مضطر باشد به كارهاي خوب يا نتواند كارهاي بد را نكند، خير اگر خدا بخواهد ظلم كند از همه كس بيشتر ميتواند ظلم كند و لكن هيچ ظلم نميكند. و ملتفت باشيد اگر اين را كسي به دست بيارد اطمينان پيدا ميكند. اقدر القادرين است ظلم نميكند و از همه ظالمين بيشتر ميتواند ظلم كند و معذلك به قدر سر مويي ظلم نميكند، هيچ حيف و ميل در كارش نيست و هيچ ظلم نميكند و عمدا هم نميكند، هيچ بار هم كار از دستش بيرون نميرود و كارها را به حكمت ميكند. پس حكمت حكيم يكي از اركان توحيد است و همينطور بدانيد كه تمام اسماء اشتقاق دارند و اسم بياشتقاق خدا ندارد يعني اسم بيمعني ندارد. اسم بيمسمي، بيمعني است و همچو چيزي خدا ندارد حتي اينكه الله مشتق است از اله و اله يقتضي مألوها. پس خدا حكيم است يعني حكمت به كار برده، خدا اسم جامد ندارد، اسم جامد به هيچ وجه معني ندارد و اسم بيمعني خدا به خود نميگذارد و معني ندارد كه به خود بگيرد اسم بيمعني را و اسم معنيدار اينجور است كه ميگويي آتش گرم است ميبيني چهطور معني دارد آب تر است، اين آب تر است اسم آب است. ديگر آب تر است يك كسي ديگر خشك است و تر اسمش ميگذاري بيمعني است. يك كسي سرد است و يخ كرده اسمش را ميگذاري گرم دروغ است و بي معني است النار اسم للمحرق و الماء اسم للمشروب و الثوب اسم للملبوس حالا چيزي كه همچو نيست اسمش را بگذاري ثوب معني ندارد. شما از اهلش باشيد اين الفاظ را مثل حضرت صادقي تعليم به مثل هشامي فرمودند. هشام خيلي حكيم بود. حالا بچه را فرضا لباس اسم بگذاري اين لباس نيست، اسم كسي را سلطان بگذاري سلطان نميشود. سلطان يعني سلطنت داشته باشد مسلط باشد. حالا من پسرم را اسمش را سلطان بگذارم، اين سلطان نيست. پس اسمهاي خدا اشتقاق دارد و اسمها دارد و اسماء عديده دارد له الاسماء الحسني و عمدا به خود گرفته و متعدد هم هستند خودش هم يكي است متعدد نيست به دليلي كه تو هم يكي هستي و با وجودي كه يكي هستي اسمهات متعدد است. وقتي راه ميروي اسمت ماشي ميشود، ميايستي اسمت قائم است. پس اسماء به خصوص در آنجا كه ميخواهي تمام اسمهاش را يكجا دارد نميشود وقتي قدرت به او بچسبد خودش چيزي را نميداند كمكم به تجربه به دست ميآرد چنين كسي مخلوق است كه علم به عواقب امور ندارد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله تمام اسماء الله تمامشان اركان توحيدند و هر يك نباشند توحيد توحيد نيست. اگر به طور تحقيق باشد اگر قدرت تنهاش نباشد علمش هم نيست خدايش هم نيست. علم تنهاش نباشد قدرتش هم نيست خداش هم نيست. تمام اينها مثل كسورند و فوق كسورند و همان حرفهايي كه در سنگ عرض ميكردم سنگ است يمكن ان يتحرك و يمكن ان يسكن، آنجا هم خدا است قادر، هر جايي هم امرش را وقوع ميدهد خودش است وقوع ميدهد از اين جهت ميفرمايد اطيعوا الله و اطعيوا الرسول. اطيعوا الله معلوم است البته خدا و بايد اطاعتش را كرد اما يعني اطيعوا الرسول طور ديگر نميشود اطاعت خدا را كرد. تو برو پيش سنگ و عمدا مثل ميزنم به سنگ تا به جرات تمام بتواني فكر كني. ميروي پيش سنگ اين سنگ ساكن است و سكون فعل سنگ است و آن فعل را احداث كرده و تو پيشش رفتي پيش غير سنگ نرفتي و شريك قرار ندادي پيش كلوخ نرفتهاي، تمام آنچه غير سنگ است شما پيش آن نرفتهاي پيش كه رفتهايد؟ پيش سنگ، پيش حيث وقوعش آن حيثي كه اطاعة الله في اطاعة الرسول است و اين سنگ قائم مقام آن سنگ است نه دو نفر باشند. تمام قول او تمام قول اين است، تمام سكون توي سنگ است، تمام حركت توي سنگ است. پس مقام معاني دارند ائمه طاهرين كه قدرة الله هستند علم الله هستند حكمة الله هستند و هكذا به عدد اسماء و اينها همه هم سرشان به هم بند است. اين بيوجود او نميشود، او بيوجود اين نميشود هميشه هم با هم بودهاند و هيچ وقت نبود ندارند و چون نبود نداشتند گفتند كسي كه گمان كند كه اينها يك وقتي نبودهاند فذلك هو الكفر الصراح در آن حديث مفضل كه حضرت صادق فرمايش كردهاند كسي بگويد يك وقتي خدا بود و محمدي نداشت خداي بيمحمد خدا نيست، خداي بيمحمد بگويي مثل اين است كه خداي بيقدرت بگويي. محمد قدرة الله است، محمد علم الله است، محمد حكمة الله است. ميخواهي بگو محمد ميخواهي بگو قدرة الله، ميخواهي بگو علم الله ميخواهي بگو حكمة الله. اين مقام معاني مقام ايشان است، فرمودهاند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم معاني او و ظاهر او (كه در ميان شما ظ) راه ميرويم حالا اينهايي كه راه ميروند پوستين هم دوش گرفتهاند، پوستينش را ديگر نميگويند ظاهر او. آدم بايد شعور داشته باشد معلوم است آنكه ظاهر خدا است و ميآيد ميان مردم لباس پوشيده، بيرخت كه نميآيد. عبا دارد قبا دارد وقتي ميگويد منم ظاهر خدا، عباش را نميگويد قباش را نميگويد.
انشاءالله فكر كنيد اينهايي كه آمدهاند حرف ميزنند شما ببينيد كيست حرف ميزند آن است كه آمده حرف ميزند نه همين قبا و عبا از پيش خدا آمده. عبا دخلي به خود او ندارد عبا را ميدهند به كسي ديگر آن كس كه پوستين دوش گرفته نگاهش بكن تا گم نشوي. اگر او را بشناسي پوستين را نگاه نميكني اگر او را در غير اين البسه بخواهي ببيني نخواهي ديد و نحن معانيه و ظاهره فيكم اخترعنا من نوره ذاته و فوّض الينا امور عباده به ما تفويض كرده امور تمام عباد را، عباد انبيا هستند، عباد ملائكه هستند، دنيا هست، آخرت هست تمام مفوض به ايشان است. مفوض است نه كه خدا بيكار است و به ايشان واگذارده اينها قدرة اللهاند اينها لسان اللهاند همان كاري كه ميخواهي براي خدا ثابت كني براي ايشان ثابت است. پس خدا كارش را مفوض به غير نكرده است مثل اينكه سكون سنگ مفوض به خودش نيست اگر مفوض بود به خودش بايد خودش موجود باشد و خودش بيسنگ نميتواند موجود باشد. سنگ اگر هست ساكن است يا متحرك است، ساكن بيسنگ اصلش نيست. ساكن ذات ثبت لها السكون است، متحرك ذات ثبت لها الحركة است. پس اين است كه لا فرق بينك و بينها اينها جمعياند متعدد و متكثر، تو هم كسي نيستي جدا نشسته باشي اينها جدا. لا فرق بينك و بينها الا انهم صفاتك عبادك جلوتك ظهورك تا آخر.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
31بسم الله الرحمن الرحيم
درس چهارم – چهارشنبه 19 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب الي آخر.
يك شي از حيث نفس خودش و براي آثار خودش در نفس خودش اختلاف معقول نيست داشته باشد و اين را اگر چه اغلب عرضهاي من اگر ملتفت باشيد كليات است در دنيا و آخرت و هيچ جا مخصص نيست، همه جا جاري است و اين هم يكي از آن قاعدهها است. شي از حيث اثر خودش و پيش خودش اختلاف درش نيست. پس هر جايي كه ديديد شي واحدي را و ديديد اختلاف ظهورات او را، ديگر به طور خيلي آسان اين سرمشتقان باشد كه عرض كردم، هر جا ديديد اختلافاتي اين اختلاف از يكجا نيامده، از جاهاي مختلفه آمده و اينها را اگر فكر كنيد آنوقت به حاق بطلان وحدت وجود برميخوريد كه هذيان است و تاتوره يك شي مثل چراغي روشن به طور چشم ميخواهيد ببينيد فكر كنيد، از راه لامسه ميخواهيد فكر كنيد، از راه صوت ميخواهيد فكر كنيد، از تمام مشاعر ميتوانيد بفهميد. پس شي اگر صاحب بو است يك بو دارد، ديگر مختلفند شامههاشان هم مختلف است. از راه لمس هر چيزي به هر درجهاي گرم است يكطور گرم است ديگر مردم بعضي زود ميفهمند بعضي دير، آنكه دير ميفهمد بلغمي داشته مانع بوده از اينكه حق چيزي را احساس كند. قاعده كليه است و وضع تمام ملك بر اين است. پس شي واحد بويي دارد اين يك بو است، ديگر اين بو هم مختلف نيست اما جماعت مختلف بعضي زودتر ميفهمند بعضي ديرتر، بعضي هم نميفهمند نه اين است كه اين بو نداشته باشد. ببينيد مورچه شامهاش چقدر است، قندي نباتي چيزي كه بو داشته باشد، ما بوي نبات را قند را نميفهميم اما مورچه در خلل و فرج پارچههايي كه در بقچه گذاشته ميرود پيداش ميكند. از راه چشم كه نرفته، از راه لمس هم كه نرفته، سردي و گرميش نرفت پيشش، صدايي هم نكرد كه مورچه صداش را شنيده باشد. پس اين مورچه كه رفت داخل بسته شد بوش را از ميان همه جُلبستهها شنيده كه آمده آنجا بخورد. ملتفت باشيد انشاءالله نه اين است كه آن بو نيست، اگر نبود آن مورچه هم نميرفت. پس بو دارد و از همينها شخص عاقل استدلال ميكند كه بو داشته و اين بوش را به خصوص نميآرد در شامه مورچه كند، به خصوص رفاقتي دوستي مناسبتي با مورچه داشته باشد با ديگران نداشته باشد. اگر چه اين لفظ را هم باز بايد گرداند. مناسبتي ندارد ندارد اما ميشود اثبات كرد كه دارد و مختلف هم نيست حرفها متناقض نيست. ذائقه همينطور، يك متاع است به هر شيريني كه هست هست، به هر تلخي كه هست هست. يك شيريني دارد يك تلخي دارد، يك طعم دارد. حالا يك كسي اين طعم را زود ميفهمد يكي دير ميفهمد. حالا نه اين است كه پيش اين رفته پيش آن نرفته، قرابتي با اين داشته با او قرابتي و مناسبتي نداشته اگر چه وقتي از آن طرف بر ميگردي ميگويي آن كسي كه ذايقهاش تند بوده مناسبتي داشته با آن طعم، مناسبتش همين كه ذايقه تندتر بوده و آن كسي كه ديرتر فهميده. ملتفت باشيد اينهايي كه عرض ميكنم اطراف آن كليه است كه عرض كردم اما خود اينها هم كلي ديگر ميشود و بابي از علم ميشود. پس هيچ كس مناسبتي با خدا ندارد نه قوم خدا هستند نه خويش خدا هستند. از اول ما خلق الله گرفته تا آخر ما خلق الله هيچ يك پسر او نيستند پدر او نيستند جد او نيستند، هيچ مناسبتي با او ندارند و حال آنكه انبيا مناسبتي داشتهاند. باز ملتفت باشيد آيا يعني از آن (جا آمدهاند ظ) و از آنجا تراوش كردهاند؟ نه، هيچ كس مناسبتي با او ندارد. پس مناسبت دارند يعني خلق خبر شدهاند از او، بعضي خبر نشدهاند. آنهايي كه خبر شدهاند آنها مناسبت دارند آنها كه خبر نشدهاند مناسبت ندارند. انشاءالله درست دقت كنيد، شي واحد، زنگي جايي صدايي ميكند آنوقت يك كسي ميشنود و يك كسي نميشنود. نه اين است كه صدا در گوش او آمده در گوش اين نيامده و پهلوي هم هم بودهاند. بلكه بسا اينكه آن كسي كه نشنيده نزديكتر بوده و حال آنكه صدا به آن نزديكتري رسيده و او نشنيده و دورتري شنيده. آنكه نزديكتر بوده پنبه در گوشش بوده، چرك داشته گوشش، پس مناسبت نداشته. پس نه اين است كه صدا خويشي دارد با گوش شنوا و بيگانگي دارد با آن گوش سنگين. پس قرابت ندارد، خويشي ندارد. نه خويشي دارد آن زنگ با گوش كر نه با گوش شنوا نه بيگانگي دارد از اين نه از آن، اما گوش شنوا مناسبتي دارد با او به جهتي كه غرض ندارد، گوش كر مناسبتي ندارد به جهتي كه اغراض دارد. پس اين بيگانگي دارد او ندارد. همچنين آتشي روشن ميشود آتش يك حرارت دارد، حالا آيا اين حرارت يك جاييش زياد است يك جاييش كم است ؟ نه. حرارت زياد و كم بردار نيست، لكن يك چيزي پهلوش ميگذاري خيلي داغ ميشود يك چيزي آن قدر داغ نميشود، اين دو چيز هيچ كدام از پيش آتش نيامدهاند. يكيشان اجزاش به هم متصل و متلاصق بود و هواي خارج در خلل و فرجش نبود، آهن است و متخلخل نيست كه هواي خارجي داخلش شود، پس اين گرمي را خوب قبول كرده، و چوب خلل و فرج دارد هوا داخلش هست هوا حفظ حرارت را نتوانسته بكند كمتر داغ شده يا به عكس بگو چوب زودتر در گرفته به جهت آنكه در مغزش صمغ داشته و صموغ مثل ادهان به حرارت زود شل ميشوند و آب ميشوند و بخار ميكنند و دود ميشوند، زودتر روشن ميشوند اما آهن رطوبت غرويهاش سخت است بايد خيلي او را آتش كرد از اين جهت آهن دير قبول كرده.
خلاصه پس انشاءالله اين سرمشقتان باشد از تمام مشاعر از راه ذوق، از راه سمع، از راه بصر، از راه شم، از راه لمس، از راه خيال و فكر، از راه عقل، از راه فؤاد، از تمام اين مشاعر اين مطلب ميآيد پيش انسان. پس حالا كه چنين است شما اين قاعده را كه بدانيد بر عكس تمام مردم خواهيد شد. آنها اختلافات را كه ميبينند ميان خلق، تقصيرات را گردن خدا ميگذارند بحث ميكنند با خدا كه خدايا تو كه ميتوانستي همه را غني كني چرا بعضي را فقير كردي فقرا هم ميبينند كمك پيدا شد آنها هم بحث ميكنند. همچنين خلق بعضي عالمند بعضي جاهلند، علما بحث نميكنند بر خدا لكن جهال به فغان ميآيند به خصوص اگر كسي از زبانشان فضولي كند و اين انسان عجب چيزي است! انسان اكثر شيء جدلاً است و از جانب هر مخلوقي فضولي ميكند. پس بحث ميكنند جهال كه چرا بايد ما جاهل باشيم؟ حالا كه ما را جاهل كردهاي ظلم به ما شده. بابا آيا اين صانع قرابتي داشت با علما خويشي داشت با آنها؟ آيا علما پسرهاي اويند دخترهاي اويند؟ آيا شما از آنجا آمدهايد؟ اينها كه نيست، ديگر اگر وحدت وجود است و ما اظهر الا نفسه و ما اوجد الا ذاته، خوب اينها هم كه از آنجا آمدهاند، پس چرا اينها جاهل شدهاند؟ از پيش آتش هر چه ميآيد حرارت است، از پيش قادر هر چه ميآيد قدرت است، از پيش عالم هر چه ميآيد علم است، از پيش شيرين هر چه ميآيد شيرين است، از پيش تلخ هر چه ميآيد تلخ است. پس شما دقت كنيد بر خلاف مردم كه اين مردم آنچه رفتهاند بر خلاف انبيا رفتهاند. وقتي شما ميبينيد جهال هستند و علما، شما پي ببريد كه آن كسي كه خالق اينها است هيچ جهل از او ناشي نشده بيايد پيش آنها و همچنين علم علما، پس چهجور شده كه علما علم دارند جهال ندارند؟ فكر كنيد همينجوري كه حرارت از پيش آتش راه نميافتد برود پيش آهن متراكم شود و آهن خيلي داغ شود و از چوب يك خورده نفرتي داشته باشد كه نرود آنجا و چوب به آن داغي نشود يا بر عكس پيش چوب زودتر رفته باشد، زودتر رفته پيش او و پيش اين نرفته خود حرارت نه پيش آهن رفته نه پيش چوب. ملتفت باشيد اگر چه به حسب ظاهر هم ببينيد شعله رفت پيش چوب و بسا چشم گول بزند، بسا دودي از چوب بيرون آمده و آن دود رو به گرمي ميرود و طبعش است سر اين دود ميرود پيش آتش و آنوقت آتش در آن درميگيرد، اين دود از جسم چوب بيرون ميآيد و اين دود از جسم آهن بيرون نميآيد. پس ميبيني اين شعله پيش آن نميرود. پس ترائيات گول نزند و ترائيات پيش عقلا نقلي نيست. پس آتش هيچ مناسبتي با چوب ندارد يعني چوب از آنجا زاييده نشده بيرون آيد هيچ مناسبتي با آهن ندارد يعني اين آهن هم ولد آتش نيست، از آنجا ناشي نشده، از آنجا بيرون نيامده لكن اشيا متباينهاند دور هم. حالا بعضي بخار داشته دود شده شعله از آنجا رفته پيش آتش، آتش در آن درگرفته و همچنين همچو رطوبت و بخاري همچو دودي از شكم آهن به اين زودي بيرون نميآيد، پس آهن در نميگيرد به اين زودي و چشم شعله آن را درك نميكند.
خلاصه مردم كه اختلاف ديدند تقصير را برگرداندند، شما كه اختلاف اشيا را ديديد اين اختلاف را دليل عدل خدا بدانيد به جهتي كه امر خدا واحد است و بر يك نسق جاري ميكند امر خود را. اينها حديث نيست كه ميخوانم حكمت است لكن بدانيد والله تمام اخبار و احاديث مطابق با حكمت است. تمام انبيا آمدهاند حكمت درس بدهند اما كتاب را ميآرند اول كه مقدمه باشد براي حكمت. اول بچه را ابجد هوز و حطي درس ميدهند كه حرف را بشناسد لكن ميخواهند حروف را بشناسي براي مقصودي كه دارند. اصل مقصود اين است كه بچه را ملا كنند و همه اطفالي كه دست انبيا ميدهند، آنها را ميخواهند ملا كنند لكن اول ميگويند الف و با را به هم بزن، جيم و دال را به هم بزن آنوقت ميشود ابجد. اين مقدمهي آن است، اگر بخواهند ملا نشوي اصلش به مكتبت نميبرند. تمام اين قال و قيلها براي آموختن حكمت است. انبيا ميآيند ليعلمهم الكتاب و الحكمة پس كتاب چون مقدمه است پيش انداختهاند اگر حكمت منظور نبود اصلش به مكتبت نميبردند كتاب تعليمت نميكردند.
پس دقت كنيد اختلافات هر جايي كه هست از يك جنس گرفتهاي. تو از يك شكر گرفتي هم قند ساختي هم نبات ساختي هم قرص ساختي هم لوز ساختي. هر كدام يك خاصيتي، يك طعمي، يك تاثيري دارند. از يك جنس نميشود اينها را ساخت. بله يك چربي از خارج داخلش كردهاي آنوقت آن حلوا چرب شده، پس اينش از پيش شكر نيامده. يكي را آتش زيادي كردي كف كرده و خشك شده قند شده، يك جور آتشي ديگر كردي كه كف نكرد نبات شد، يك جور آتش ديگر كردي كه چسبنده ميشود آبنبات ميشود. اينها از پيش شكر نيامدهاند آتشش را زياد كردهاند كم كردهاند، چربياي از جايي آوردهاند داخلش كردهاند، ترشي از جايي ديگر آوردهاند داخلش كردهاند، آب ليموش زدند قرص آب ليمو شد و الا از جنس واحد يك چيز بايد سر بزند. پس تو اختلافات را گردن شكر مگذار كه اي شكر تو را چه شده كه يك جايي قند ميشوي يك جايي نبات ميشوي يك جايي آبنبات يك جايي قرص آب ليمو ميشوي. خير، شكر عقلش نميرسد اينها بشود، استاد قناد آمد چيزهاي مختلف داخل آن كرد و اين حلويات مختلف را درست كرد.
هيچ خودش هم اينها نبود، به شكر تنها هم اكتفا نكرده بود.
پس اختلاف اشيا دليل عدل او است، دليل غناي او است، او هيچ مخلوط جايي نشده كه مخلوط نشدهها گله كنند كه چرا چيزي مخلوط ما نكردي، از هيچ جايي دور نشده كه دوران گله كنند كه چرا از ما دور شدي، به هيچ جا دور نيست به هيچ جا نزديك نيست، هيچ مزاحم با خلق نيست. ملتفت باشيد نمونه اين حرف كه هر عالَمي كه غير عالم ديگر است مزاحم با آن عالم نيست. پس عالم حيات غير عالم جسم است ميآيد مينشيند مزاحم نيست، بر جسم نميافزايد، ميآيد اين زياد نميشود، ميرود كم نميشود. مردگي اين و زندگي اين دخلي به او ندارد و همچنين. پس هر شي واحدي يك جور اقتضا دارد ديگر متكثر هم باشد باز تكثراتش بر يك نسق است. يك معجون از ده جزء خاصيتي دارد تمام اجزاش همان خاصيت را دارد. ديگر به يكي تاثير ميكند شفاش ميدهد، يك كسي ميخورد و شفا نمييابد ديگر چرا شفا نبود، تقصير تو است تقصير دوا نيست. دوا يك اثر دارد مزاج تو يك جوري بوده كه شفا نداده. تربت شفا است يك كسي ميخورد شفا مييابد يك كسي ميخورد شفا نمييابد. آن كسي كه شفا نمييابد تقصير تربت نيست، اگر تقصير تربت بود نميتوانست آن يكي را هم شفا بدهد. پس هر جا اختلافات آمد دليل عدلِ مبدايي است كه اين اختلافها را انداخته. پس مبدا يك امر از آن ناشي است و ما امرنا الا واحدة، آن مبدا قرابت و مباعدتي با هيچ جا ندارد لكن اختلافات هست. پس شما هر جا اختلاف ديديد در علوم، حكم، فقر و فاقه و غنا و ايمان و كفر و حسن و قبح، هر جايي كه اختلاف هست آن مبدا اگر نبود اين اختلافات نبود. آتش اگر نبود اختلافات چوب و آهن در گرم شدن نبود، حالايي كه هست چوب زودتر گرم ميشود آهن ديرتر گرم ميشود. آفتاب اگر نبود نه اين انوار بود نه اين سايهها بود همه اينها به واسطه آفتاب است. لكن سايه از پيش آفتاب نيست آن جايي هم كه داغ است آن هم از پيش آفتاب نيامده اما اگر آفتاب نبود اين سايه نبود. شما مشقتان بر خلاف تمام اين مردم باشد، تمام مردم بر گمراهي و ضلالتند. پس اختلاف ميان خلق دليل اين است كه خدا عادل است هيچ ظالم نيست. اگر ميخواست همه بد بگذرانند و فقير باشند بايد غني خلق نكند، اگر ميخواست توي كله مردم بزند بايد صحيح هيچ نباشد در ملك و همه مريض باشند. پس ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة آنهايي را كه رحم ميكند خويشانش نيستند، آنهايي را كه عذاب ميكند و انتقام ميكشد از آنها بيگانگانش نيستند اگر چه آنها را كه عذاب ميكند و انتقام ميكشد از آنها بيگانگان او نيستند و لكن كفارند منافقينند اگر چه آنهايي را كه رحم ميكند (خويشانش نيستند ظ) و لكن مومنانند، هر كه درست راه رفت و خوب رفتار كرد به خودش نفع رسانيد. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها اين است كه لا يكلف الله نفسا الا وسعها، لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها اينها چيزهايي است كه توي هر طايفهاي بروي در تمام ممالك خدا هر جايي بروي ميتواني بنشيني همينها را به اصطلاح خودشان همچو درس بدهي.
پس اختلافات از پيش صانع نيست كه تو كه ميتوانستي همه را غني كني چرا يكپارهاي را فقير كردي؟ معقول نيست مگر نعوذ بالله فقرا از شكم صانع بيرون ميآيند؟ شكم ندارد صانع. پس نه اين فقرهاي مردم از آنجاها ميآيند نه غناهاشان نه جهلهاشان را زاييده و از آنجا بيرون آمده نه علمهاشان را زاييده و از آنجا بيرون آمده نه عجزهاشان از آنجا بيرون آمده. اگر عجزها بيرون آمده باشد كه كمال نميتواند بيرون بيارد نه قوتهاشان از آنجا زاييده شده، نه مرضها نه صحتها نه ايمانها نه كفرها هيچ از آنجا زاييده نشده. پس او خودش به اين صورتهاي مختلف در نميآيد و محال است درآيد به جهتي كه مزاحم نيست. چون مزاحم نيست به صورت يكي از اينها درآيد داخل محالات است. هيچ كدام نزديك به اين نيستند، هيچ كدام دور از او نيستند. هر چه مزاحم با يكديگر است دور ميشوند و نزديك ميشوند، مزاحمت كه نشد نه دور ميشود نه نزديك. عقل نميآيد همچو اينجا بنشيند اما دست ميآيد اينجا، عقل نميآيد در كله انسان اينجا منزل كند، نميشود بيايد اينجا مع ذلك اگر اين كله اينجا نبود عقل نبود. پس كله مناسبتي با عقل دارد و عقل هيچ مناسبتي با جسم ندارد. هيچ عقل مناسبت با جسم ندارد پس يك جور مناسبتي در ميان عقل و اين سر هست كه اينجا ظاهر ميشود كارهاي او. عقل نه در محدب افلاك نشسته نه در تخوم ارضين، نه در شرقش نه در غربش، هيچ اينجاها ننشسته هر جا همچو سري پيدا شد عقل ميآيد آنجا منزل ميكند. باز نه مثل جسمي كه روي جسمي بنشيند اما معقولات خودش را از زبان اين بروز ميدهد و همين اينها را او ميفهمد آنها مزاحمت ندارند مباعدت ندارند قرابت با او ندارند نزديك به او نيستند دور از او نيستند اين احكام تمامشان از او صادر است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
32بسم الله الرحمن الرحيم
درس پنجم – شنبه 22 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي و لكن النقص و الكمال من الامور الفعلية و المدح و الذم و الثواب و العقاب و القرب و البعد و الحسن و القبح منوطة بها الي آخر.
اين ترتباتي را كه عرض ميكنم اگر متذكر باشيد و همراه همينجوري كه من عرض ميكنم بياييد آنوقت اين عبارات حل ميشود و الا كان يكونش ميماند و المعني في بطن الشاعر. پس عرض ميكنم هر چيزي از عالم غيبي بيايد به شهود و هر چيزي كه به لفظ ديگر قوه، بايد به فعليت بيايد ملتفت باشيد ديگر ميخواهيد اين قوه و فعليت را به حسب ظاهر بگيريد مثل اينكه مثلث از موم بيرون ميآيد، مثلث در قوه موم بود بيرونش آورديم و ميخواهيد بالاتر از اين مثل روحي كه از بدن سر بيرون ميآرد و غيب و شهاده پس هر چيزي كه از قوه بايد به فعليت بيايد اين چيز موثر اسمش نيست و دخلي به مطلق و مقيد و اينها ندارد. پس در يك كه موجود هست، ملتفت باشيد شي موجودي كه هر جايي نظرتان بيفتد اين شي موجود هر قدر مراتب براش ثابت كني همه آنها موجودند هيچ كدامشان معدوم نيستند شي فلان مرتبهاش مرتبه بيان است، فلان مرتبهاش مرتبه معاني است، فلان مرتبهاش مرتبه ابواب است، فلان مرتبهاش مرتبه امامت است، اينها در يك چيز كه بخواهيد نظر كنيد هيچ كدامشان بالقوه نيستند همه بالفعلند. پس يك دفعه زيدي است نشسته، اين نشسته بالفعل است زيدش هم بالفعل است. حالا شما وقتي زيد ميبينيد مقام بيان اين شخص نشسته را ديدهايد و وقتي ملتفت بشويد كه اين حالا نشسته است و نشسته را همان زيد احداث كرده آنوقت مقام ظهور زيد را ميبينيد كه نشسته. يك دفعه هم خود نشسته را ميبينيد. پس نشسته بالفعل است و ظهور زيد بالفعل است زيدش هم بالفعل است هيچ كدامش قوه نيست. و اين نمونه باشد براي اينكه بدانيد كه ديگر اينجاها گفته نميشود زيد قاعد مقام بيان و معاني و ابواب و اينها را دارد ندارد چرا كه عمرو هم (همينطور ظ) است بكر هم همينطور است. جماد و نبات و حيوان و انسان همه همينطورند.
ملتفت باشيد و فراموش نكنيد انشاءالله، چرا كه در همين فراموشيها است افتادنها و آدم نميداند هم افتاده، يك وقتي خبر ميشود افتاده. پس هر چيزي بايد ظاهر براي جايي از غيب به شهود بيايد اينجور حالتها نيست. زيد در ظهورات خودش كاينا ما كان زيد است و قائم ميشود و ماشي ميشود و مسرع ميشود تمام مراتبش موجود است ظهوراتش هم موجود است ديگر زيدش موجود نيست كه ظهورش امكان باشد همينطوري كه زيد ايستاده زيد به جاي ايستاده از ايستاده بهتر ايستاده به طوري كه زيد را نميبيني و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اوجد در آنجا است يعني تحصلش و كونش در آنجا بهتر ايستاده. پس زيد در قائم بهتر ايستاده، در قاعد از خود قاعد بهتر نشسته. زيد در ماشي از خود ماشي بهتر مشي ميكند به طوري كه غير اويي نيست. پس اينجور انظار را كه گاهي بيان ميكنند غافل مباشيد غفلتا نگيريدش، غفلتا كه گرفتيد نميدانيد براي چه به دست دادهاند. پس اينجور مراتب ثلاث يا اربع يا خمس يا بيشتر نمونه است مثل همان زيد قائم است كه شيخ مرحوم فرموده من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره حالا نه اين است كه كسي كه زيدي را شناخت و اين زيد قائم است، حالا اين خدا است. يك خورده چشمتان را وا كنيد ببينيد چه ميخواهند بگويند. ايني كه ميگويند من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره بدانيد كه (نميخواهند ظ) بگويند زيد ذاتش ذات خداست و ظهورش ظهور خدا است، عمرو نائم هم همينطور است ميخواهند بگويند هر مبتدايي اين است حكمش، ميخواهند بگويند يك مبتدا و خبر را درست بشناس، اين يكي را كه درست شناختي آنوقت مبتداش را ميداني خبرش را ميداني نسبتش را ميداني آنوقت همه جا اين را جاري كن، آنوقت توحيد را هم ميتواني بفهمي، در آنجا هم جاري كن. اين را كه ياد گرفتي عمرو اگر هم قاعد باشد به جاي زيدش بگو عمرو، به جاي قائمش بگو قاعد، همين مطلب را بدون اينكه دوباره درس بخواني ميداني عمروٌ قائمٌ هم مبتدا و خبر است، الجدار فلان هم مبتدا و خبر است، السحاب ماطر هم مبتدا و خبر است به همينطور تا اينكه الله خالق كل شيء هم مبتدا و خبر است. تو قاعده كليه را ياد بگير هر جا رفتي جاري كن. پيش خدا كه رفتي الله خالق، اينجا هم الله مبتدا خالق خبرش. الله مثل زيدٌ خالق مثل قائم. حالا زيدش را كه ميگيري و ميگويي ديگر ما كاري به عمرو نداريم زيد را پيداش ميكنيم قائمش را ميشناسيم اگر اينطور كرديم آنوقت عرفنا التوحيد بحذافيره و توحيدي هم دستت نيست اين است كه گم ميشوي.
دقت كنيد انشاءالله پس عرض ميكنم مسايلي كه ميبينيد بر يك نسق جاري است آن چيز را از جاي خودش به يك جاي ديگر مبريد و هر جا گفتهاند چيزي چيزي را دارا است فعليت دارد و چيزي را دارا نيست اگر بدهندش آنجا دارا خواهد شد ندهندش ندارد و اين هم كلي است داشته باشيد همينجوري كه مبتدا و خبر را كه ياد گرفتي ديگر حالا آنچه مبتدا و خبر هست ميداني و احتياج نداري دوباره درس بخواني، حالا همينطور اگر يك بدني هست و روح در آن نيامده، آن روح دخلي به اين بدن ندارد چيزي در غيب است بايد بيايد و برود در اين بدن. اگر آن را بيارند در اين بدن، اين بدن آن روح را دارد، نيارند ندارد. بله در امكان اين بدن هست روحي توش بيايد، در امكان اين بدن هست روح بيرون برود، اين لُريش بود كه عرض كردم. پس اين بدن مال عالم شهود است، روح مال عالم غيب است و اين بدن صالح است كه روح به آن تعلق بگيرد و صالح است نگيرد و صالح است كه تعلقش را بردارد. پس اينجور چيزها كه گفته ميشود پس غيبي بايد به شهودي بيايد و اين شهود اصل آن مراتب وجوديهاش همه شهودي است و همچنين هي قهقري برش گردان و فكر كن بدن يعني جسمي در اين دنيا مثل بدن زيد خيالش كن اين بايد اينجا باشد ديگر اين را اصلش را از آن آب گرفتهاند، اين بدن را از همين عالم گرفتهاند ديگر ميخواهند گلي گرفته باشند و ساخته باشند يا خميرمايه كوچكي گرفتهاند و روش ريختهاند تا بزرگ شده. پس مبادي اين بدن از اين كسي كه صاحب طول و عرض و عمق است نميگذرد اين بدنش آن اعلي درجات وجودش در همين جسم صاحب طول و عرض و عمق است، بدأش از اينجا است عودش به سوي اينجا است، محال است جاي ديگر بتواند برود چنين چيزي كه موجود هست. حالا يك اصطلاحي است به شرطي آن حرفها يادتان نرود چنين چيزي را ميگويند انيتي و اين انيت دخلي به قائم و قاعد زيد ندارد، دخلي به مطالب مطلق و مقيد ندارد، انيتي است كه اگر تعلق گرفت روح به اين اين زنده است، اگر دست برداشت روح از اين اين مرده. پس اين قابل است براي حيات، پس آن كسي كه زنده شده با آن كسي كه زنده نشده من حيث القابلية يكجورند فرقي دارند كه آنكه زنده شده حيات در آن بالفعل شده. باز ملتفت باشيد بالفعل است نه اينكه اين بدن رنگ روح است، روح در آن بالفعل است به جهت اينكه اگر روح نداشت نميديد. پس باز استدلال است ميكنم پس روح در اين بالفعل است و موجود لكن ان خُذِلَ خدا بخواهد اماتهاش كند روح را ميكشد ميبرد، آن يكي هم كه هنوز زنده نشده ان وُفّق خدا بخواهد از خاك بسازد ميسازد. الان همين غذاها جماد است و ميخوري سه چهار ساعت جزء بدن ميشود، به سه چهار ساعت زنده ميشود، سه چهار ساعت ميميرد و فضله ميشود. پس هر چيزي از امكان بايد به كون بيايد يك چيزي كه در زير پاي آن افتاده آن را قابليت ميگويند و اين قابليت خودش براي خودش عالمي دارد و اين عالمش از ابتداش تا انتهاش قابل است كه حي شود قابل است ميت شود، قابل است ميت شود قابل است حي شود و همهاش قابليت صرفه است و آنچه از غيب ميآيد اين را مسخر ميكند به طوري كه اسم را از او بر ميدارد اما طور برداشتنش را ملتفت باشيد. اين حالا به اصطلاح خودمان انسان است ديگر حالا به اين بگويي اين جماد است مردم تقبيح ميكنند ميگويند اينكه جاذبه دارد و دافعه دارد و هاضمه دارد و ماسكه دارد پس اين نبات است. اينكه ميبيند ميشنود و بو ميفهمد و طعم ميفهمد و گرمي و سردي ميفهمد، پس اين حيوان است. اينكه انسانيت دارد پس اين انسان است. و باز ملتفت باشيد نه اين است كه جماد نيست لكن چون بناي جماد نبود حركت كند و حالا چيزي آمده توش نشسته كه به اراده حركتش ميدهد پس اين حركت مال مريد خارجي است پس اگر چنين است حالا ميگوييم اين حركت و سكوني كه از خود اين است و منسوب به اين است و هيأت مال اين است لكن هيأتي است كه به اراده او است القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس افعال او است صادر از اين است و افعال اين است صادر از اين است. اين خم ميشود و راست ميشود، او خمي و راستي ندارد، اين به اراده او خم و راست ميشود اگر خوب است ميگوييم او خوب كرده، بد است ميگوييم او بد كرده. اين مثل چوبي است كه كسي بردارد بزند.
پس خوب دقت كنيد، هر جايي كه از امكان چيزي بايد به كون بيايد يعني اين امكانيت دارد ممكن است كه از قوه به فعليت بيايد هر چيزي كه امكانيت دارد اين امكانيت هميشه هست خواه شي بيايد تعلق بگيرد يا نگيرد. اين است كه اينها مستحيل به يكديگر ميشوند وقتي نبيي ميآيد روي زمين ميگويد انا بشر مثلكم من هم مثل شما هستم لكن فرقي كه هست ميان من و شما اينكه من از جايي آمدهام كه شما از آنجا نيامدهايد. خوب چشمتان را وا كنيد با بصيرت باشيد كه نه غلو توش هست نه شيئي از تقصير توش هست. پس بسا نبي ميآيد ميگويد من از آسمان آمدهام بسا خيلي از احمقها كه خيال ميكنند كه اين ادعا است چرا كه ما ديديم پدر داشت مادر داشت، راست هم هست پدر دارد و مادر دارد. شما ملتفت باشيد و هيچ كدام از انبيا ابا نداشتند كه ما پدر داشتيم مادر داشتيم واقعا همه پدر داشتند و مادر داشتند مع ذلك از آسمان آمدهاند راست است. پس وقتي ميگويد من از آسمان آمدهام گويندهاي ميگويد آيا نه اين است كه اين پدر داشته و مادر داشته ؟ دروغ ميگويد، منافق كه ميشنود ميگويد اين آمده گول بزند ما را. شما ملتفت باشيد اين بدن امكان دارد به جهتي كه ميبينيم اين بدن استحاله ميشود به بدن زيد، به بدن عمرو، به بدن بكر از عمرو ميشود استحاله به اين بشود او را جوريش كنند خاك شود حبوبش كنند غذاش كنند اين بخورد جزء بدن اين بشود اين هم غذاها را بخورد و دفع كند و انجاس را باز ببرند به صحرا و جزء حبوب شود و كسي ديگر بخورد و جزء بدن او بشود مع ذلك زيد جزء بدن عمرو نميشود عمرو جزء بدن زيد نميشود. و اگر اينها راداشته باشيد در معاد خيلي به كار ميآيد.
پس ملتفت باشيد زيد يك چيزي دارد كه جزء سگ هم ميشود سگ بدنش را بخورد چاق ميشود اما آيا اين زيد رفت مستحيل به كلاب شد و حالا سگها را بايد محشور كنند به جاي زيد؟ نه. اگر زيد بد بود خود زيد را محشورش ميكنند به جهنمش ميبرند، خوب بوده خود زيد را محشور ميكنند به بهشتش ميبرند. پس يك زيدي است از عالم انسانيت آمده و در توي اين بدن ظاهري نشسته، اين بدن ظاهري ميشود ماكول كلاب واقع شود، ماكول كلاغ واقع شود، ماكول انساني ديگر واقع شود
و كم من شارب من راس ابيه
و هو يشتاقه و يرتجيه
بسا كسي سر پدرش را ميگيرد ميخورد و نميداند.
باري پس ملتفت باشيد اينجور مراتبي كه از غيب بايد بيايد به شهود و اختصاصي به جايي دارد آن محلي كه عارض، عارض آن محل شده است اگر توفيق بيابد ميرود بالا، اگر بخواهند مخذولش كنند ميآيد پايين. و لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين هميشه چيزي كه از غيب ميآيد غيب داراي او است و اهل عالم شهود داراي آن نيستند و آنچه از عالم شهودش هست كه همجنس سايرين هست همان حرفها را هم كه ميزند ميگويد شما محتاجيد من هم محتاجم، شما اكل ميكنيد من هم اكل ميكنم، شرب ميكنيد من هم شرب ميكنم، ميخوابيد برميخيزيد نكاح ميكنيد، من هم همين كارها را ميكنم الا اينكه من از يك جايي آمدهام كه شما از آنجا نيامدهايد، من خبر از يك جايي دارم كه از آنجا شما خبر نداريد شما هم اگر ميخواهيد ياد بگيريد آنها را، بياييد متابعت كنيد مرا. اين است كه شخص نبي با رعيت اثر و موثر نيستند و بدانيد كه اينها را هم همين اينجاها ميشود گفت. بروي تبريز بگويي بدن پيغمبر موثر نيست تكفيرها ميكنند غوغاها بلند ميشود. شما فكر كنيد ببينيد اين بدن ميميرد حالا اين بدن موثر ساير مردم بود، موثر كه مرد آثارش چرا نميميرند و دارند راه ميروند؟ پس اين بدن نبي موثر باقي مردم نيست و اين بدن بشر مثلكم ياكل مما تاكلون منه و يشرب مما تشربون. اين بدن خواب دارد بيداري دارد، همه چيزش مثل شما است الا اينكه و ملتفت باشيد استثناش را ببينيد از كجا است از آنجا است كه ميگويد من آمدهام از جايي كه شما اگر بخواهيد از آنجا خبردار شويد من بايد به شما بگويم تا شما خبردار شويد. از غير از اين زبان ديگر از هيچ زباني خبر آنجا را نميتوانيد بشنويد. پس او از زبان من دارد حرف ميزند با شما. باز ملتفت باشيد اين از يك زبان دو جور حرف ميزند بلكه سه جور چهار جور بلكه صد زبان دارد حرف ميزند اين است كه ميفرمايد ما يك حرفي ميزنيم هفتاد معني از آن اراده ميكنيم. يك دفعه ميگويد من محتاجم مثل شما، يك دفعه ميگويد من از شما هم محتاجترم، يك دفعه ميگويد انا مثل الذر او دونها از موچه هم كمترم و واقعا مورچه آنقدر شعور ندارد كه بفهمد اين را و اين را بگويد انسان با شعور با بصيرت شعور دارد ميفهمد هيچ چيز را مالك نيست. يك دفعه اين را ميگويد و يك دفعه همين زبان قرآن ميخواند و قرآن از زبان پيغمبر بيرون آمده و كلام خدا است همان حرفهايي كه خدا زده است كه من چنينم و چنينم همه را از همين زبان ميگويد. اما اين زبان گاهي از خودش است گاهي از خدا، گاهي خدا به او ميگويد از خودت باشد آن هم به امر خدا ميگويد. پس اين بدن ظاهرش موثر نيست ممكن است اين بدن بميرد و ممكن است كه آنها مستحيل شوند و اين بدن ساخته شود اين را بگيرند به خود به اينطور كه آنها را موفق كنند، ممكن است بيامرزند. پس آن جايي كه ميآيند و قائم مقام عالي واقع ميشوند در عالم ادني مراتبي كه مادون است حالا مردمي ديگر كه از غيب هيچ ندارند ديگر آنها هم مقام بيان و معاني داشته باشند، نه ندارند. حتي مقام ادني ندارند مگر آنچه از آنها بروز كند در مقام ادني. پس يك مقام بياني است همه چيز دارد كل اشيا بيان دارند معاني دارند آنوقت مثل زيد قائم مبتدا و خبري ياد بگير، يعني هر چه در دنيا است همه مبتدا و خبر است. اين نسبت را كه ياد گرفتي اما فراموش نكنيد زيدٌ قائمٌ زيد مبتدا خبرش ايستاده است، ديگر زيد مبتداش الله است، نه. ببين مبدأش كجا است. چيزي اگر مبدأش جسماني است آني كه ميآيد كه من از جانب خدا آمدهام مبتداش خدا است خبرش او است. نبي را نبي ميگويند به جهتي كه منبيء از غيب است، نبا خبر است نبي يعني خبر غيب را آورده و اين است نبا و مبتدا توش است بعينه زيد نشسته است، نشسته كو؟ اين است نشسته. زيد كو؟ اين است. ديگر زيدش در آسمان است نشستهاش در زمين، نميشود. پس فراموش نكنيد غير از آن حجتي كه ميآيد در ميان مردم، فراموش نكنيد فكر كنيد در اسلام يك پيغمبري داريد و حجتي كه از جانب خدا آمده ديگر هر چه آن پيغمبر راه ميبرد آن مابهالامتياز نبوتش را هيچ كس نميتواند ادعا كند. باقي مردم هر كه آنها را در اسلام بگويد من دارم، از اسلام بيرون ميرود. پس هيچ بيان الله پيش مردم ديگر هيچ نيست. اما المعاني ميفرمايند فنحن معانيه و ظاهره فيكم ما مخلوق خدا هستيم اما معناي خدا و ظهورات خدا هستيم مقام بياني كه توجه بايد كرد، آن ما نيستيم. آن توحيد است، ما معاني او هستيم و اگر به عالم كونش مياندازي وحدت وجودي ميشوي و اگر وحدت وجود مذهب است به انبيا و اوليا كار مدار، پيش انبيا و اوليا مرو. به ميخانه ميروي برو، به مسجد ميروي برو، شراب ميخواهي بخوري بخور. رو به انبيا ميخواهي بروي مسجد برو ميخانه مرو، شراب نجس است حرام است. انبيا امر دارند نهي دارند قواعد دارند قوانين دارند، ابتداي دعوتشان و حاق دعوتشان همين است كه شما از آنچه ما خبر داريم خبر نداريد. حالا از يكپاره چيزها خبر داري، هر چه خبر داري كه مال خودت آن را كه ميداني آنچه را نميداني ما آمدهايم به شما بگوييم آنها را ما از پيش صانع آمدهايم. شما نميدانيد كه چهطور بايد رفت پيش صانع، چهجور بايد كرد كه خوشش بيايد صانع، و تو نميداني كه چهجور بايد كرد كه او بدش نيايد اما آن نبي ميداند او از چهجور كارها خوشش ميآيد او ميداند كه از كارها كه ميكني بدش ميآيد. نبي قائم مقام او است، خبر او است، جاي او قائم است. پس او است كه اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اين نبي را واداشته آن جايي كه خودش ميخواست بايستد، خودش آن جايي كه ميخواست بايستد ايستاد يا بگو نبي را واداشت و اين ظاهرش با سايرين يكجور است امكان خذلان هست. ملتفت باشيد ديگر معلوم است امكان خذلان هم غير از خذلان است. اينها را هم ميگويم كه مبادا غلو كني پس ممكن هست خدا نبي را خذلان كند، آيا ميكند يا نميكند ؟ نه نميكند. اِشقاي انبيا داخل امكان است لكن آيا ميكند همچو كاري را ؟ نه خير خيلي كارها را خدا ميتواند بكند اما نميكند. خدا ظلم نميكند دروغ نميگويد نه كه نميتواند دروغ بگويد. دروغهاي تو را او حول و قوه داده كه تو ميتواني دروغ بگويي. نه كه او ظلم نميتواند بكند، ميتواند تمام ظلمهاي ظالمين را او قوتشان داده مسامحه كرده كه توانستهاند بكنند، لكن نميكند ظلم. پس اشقاي انبيا را نخواهد كرد، اشقاي مومنين را نخواهد كرد. ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرؤف رحيم و والله همينطور است كه فرمودهاند هر كه مومن باشد به خدا ما كان الله ليضيع ايمانكم هر كه ايمانش از روي غرضي است مرضي است دروغي است و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين.
باري پس يك دفعه مساله را امكانش را ميخواهيم بفهميم ميگوييم بله ممكن است كه خدا همه را نبي كند، اما حالا آيا ميكند؟ خودش گفته و لو شاء الله لهدي الناس جميعا پس اينها را موفق كند كارهايي كنند كه ترقي كنند ترقي ميكنند آنهايي را هم كه ترقي داده بخواهد تنزل كنند خذلان ميكند تنزل ميكنند پس ممكن هست.
خلاصه پس آنچه از عالم غيب ميآيد به عالم شهود، عالم شهود امكان او است يا آن ممكن است از اينجا سر بيرون آورد يا اين ممكن است جلوه او شود اما به شرطي كه هر چه از غيب ميآيد شي موجودي است ميآيد نه مثل بيرون آمدن مثلث از موم چرا كه مثلث كه از موم بيرون ميآيد هيچ بر موم افزوده نميشود. موم به هر طبعي كه بود به هر مزاجي كه بود براي هر دوايي كه خوب بود، همين مثلث باز همان اثر را دارد همان خاصيت را دارد به خلاف غيب كه ميآيد به شهود ديگر همچو نيست ملحقش به عالم اعلي ميكند، خاصيتش خاصيت ديگر، طبعش طبع ديگر است مابهالامتياز دارد و تمام انبيا مابهالامتياز خودشان مال خودشان است و كسي خبر از آن ندارد و شما بايد اقرار كنيد به مابهالامتياز و همه فايدهها در اقرار به مابهالامتياز است. اقرار به مابهالاشتراك هيچ ثمري ندارد. بدن صاحب طول و عرض و عمق مابهالاشتراك است مابهالاشتراك باشد مگر كسي انكار دارد اين را؟ بدن حضرت امير طول و عرض و عمق داشت؟ بله داشت. مگر كه گفته نداشت؟ هيچ يهودي اين را انكار ندارد. پدرش ابوطالب نبود؟ چرا، جدش هاشم نبود؟ چرا، عرب نبود؟ چرا، شجاعت نداشت سخاوت نداشت؟ اينها را هيچ كس انكار ندارد و ميخواهم عرض كنم اقرارش هيچ نيست اين مابهالامتيازش است كه ميگويد انا رسول الله يعني شماها هيچ يك رسول خدا نيستيد، شما بايد اقرار به مابهالامتياز او بكنيد نه به مابهالاشتراك او كه مثلا كسي بگويد خيلي خوب غذا ميخورد حضرت امير غذا هم كه نخورد فرض، باز حضرت است حضرت. آن چيزي از او را كه مابهالامتياز است كه غير ندارد آن را بايد اقرار كرد مثل اينكه هر كه ميميرد بر سرش حاضر ميشود حالا همه ائمه اين مابهالامتياز را داشته باشند همه حاضر (ميشوند ظ). پس مابهالاشتراك اقرارش مثل انكارش است اما حضرت امير شجاع بود همه تاريخ نويسها مينويسند در كتابهاشان شجاع بود عالم بود. كسي بگويد عالم نبود حضرت امير چنين كسي از روي شعور حرف نزده مابهالامتيازش آن است كه خودش تعليم ميكند به سلمان و ابيذر كه يا سلمان و يا جندب ان معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل اما ايني كه ميخورد و ميآشامد كه كسي انكاري ندارد از اين. مگر كسي انكاري دارد كه از قريش بود، پسر ابيطالب بود؟ مگر سنيها انكار اين را دارند؟ يهوديها مگر انكار اين را دارند؟ اهل تاريخ مگر انكار اين را دارند؟ آن كسي كه نميشناسدش كه اصلش شما اين حرف را با او نميزنيد كه چيزي را كه تو نميداني بايد بداني، خدا كاريش ندارد. اما اينهايي كه ميشناسند كه پسر ابوطالب است داماد پيغمبر است، شوهر فاطمه بود، پدر حسنين بود، اينها محل انكار نيست بلكه محل تكليف نيست. محل تكليف اين است كه بشناسي مابهالامتياز او را و آنچه محل امتياز است پيش خودش يافت ميشود پيش هيچ كس ديگر يافت نميشود. او است مطاع او است امام، خلق همه امت اسمشان است شيعه اسمشان است تابع اسمشان است، او متبوع حقيقي. چرا؟ به جهتي كه از پيش خدا آمده و مابهالامتيازش آن چيزي است كه از پيش خدا آمده.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
33بسم الله الرحمن الرحيم
درس ششم – يكشنبه 23 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفق و للتنزل ان خذل الي آخر العبارة.
از طورهايي كه فرمايش ميكنند انشاءالله از يك راهيش داخل شويد كه نوع مطلب به دستتان بيايد و همين كه نوع به دست آمد و ملتفت كليه شديد، ديگر هر روز نبايد درس خواند و تجديد تعلم نميخواهد.
پس عرض ميكنم يك نسبت در ميان اشياء نسبت اطلاق و تقييد است و اطلاق به جميع معانيش و تقييد به جميع معانيش. ملتفت باشيد در مساله اطلاق و تقييد هر مقيدي را كه نظر كنيد تمام مطلقاتي را كه بخواهيد ببينيد كه براش تقييد هست يا نيست، تمامش آنچه هست در آن مقيد هست و تمام آن مطلقاتي كه در اين مقيد نيست باز ميفهميد كه نيست و يك مطلبي است كه وقتي پوستش را كندم ميبينيد كه تمام مردم همينجور است كارشان. همين كه يك فردي از نوعي ميبينند ميفهمند اين حيات دارد اين چشم دارد اين گوش دارد دست دارد پا دارد سر دارد اعضا و جوارح دارد اكل دارد شرب دارد و مطلقاتي چند را روي كله اين ميبينند هست اما اين فرد فرد حمار است هيچ غير از حمار توي اين فرد فرد نيست، اين فرد فرد اسب است هيچ غير اسب توي اين نيست. همه مردم خر را از اسب تميز ميدهند از يكديگر، خر به گاو نميجهد. پس هر چه را اثبات ميكنند كه اين فرد فرد فلان نوع است فلان جنس است فلان جنس ظهور جنس اعلي است، اجناس هر چه بروند بالا باز توي فرد جاشان است. پس خوب فكر كنيد انشاءالله، در هر فردي از افراد نوع هست بالفعل. يعني زيد انسان بالفعل است، ناطق بالفعل است، حي بالفعل است ديگر مطلقات چيزي نيست كه بايد بعد از اين انتظار بكشيم كه ترقي كند و انسان شود. هم نوع درش هست هم جنس تا برود به جنس الاجناس. اجناس اضافيه انواع اضافيه تمامش در اين فرد موجود است و بالفعل هيچ كدامش بالامكان نيست كه اگر اين بماند و ترقي كند به آنجا برسد. پس زيد انسان است انسانش هم بالفعل است، انسان بالفعل نباشد كه زيد انسان نيست. پس مراتبي كه گاهي مراتب عاليه اسمش ميگذاريم، مؤثر اسمش ميگذارند اين مراتب در مقيدات بالفعل موجودند همه مردم هر نوعي را به فرد تميز دادهاند. نوعي كه فرد ندارد عقلاي عالم نميگويند نوع، اين فرد است. هر حيواني را فردش را ديدهاند نوعش را تميز دادهاند. فردش را كه ديدند ميگويند اين جنس غير آن جنس است. پس اين يك نسبت است. حالا آن كساني كه حكيم هستند و خاطرجمعيد كه حكيمند و ميخواهند مردم را هدايت كنند تعليم كنند وقتي بگويند يك فردي يك چيزي را ندارد و فردي را بگويند دارد، فردي دانا است و فردي جاهل است، اين علم و جهل دخلي به مابهالاشتراك ندارد. پس بني نوع انسان همه انسانند كان الناس امة واحدة اما اينها خوبند؟ نه، بدند؟ نه. پس هر چيزي كه بايد تحصيل كرد آن را و هريك كه تحصيل كردند آن را، داراي آن هستند و هريك كه تحصيل نكردند آن را، نادارند، همچو چيزي معلوم است آن از جاي مخصوصي آمده. ملتفت باشيد اگر مابهالامتياز عين مابهالاشتراك باشد همه بايد داشته باشند چيزي كه سبب امتياز هر ممتازي است. اگر عين مابهالاشتراك بود جفتش هم داشت اين را. اين يك مثقال بنفشه مابهالامتيازشان عين مابهالاشتراكشان است، هر كاري از اين ميآيد از آن هم ميآيد از اين است كه قبضات يك جنس به نظر حكمت واقعاً مابهالامتياز ندارند مگر مابهالامتياز چشمي. دقت كنيد مابهالامتياز هر جا كه آمد و مابهالامتياز هم مابهالامتياز حكمي باشد نه مابهالامتياز چشمي و كم تحقيقش شده و در زواياي كلمات علماي سابق مانده.
پس انشاءالله فكر كنيد دانه گندمي با دانه گندمي ديگر هر چه دارند مابهالاشتراك است، ممتاز نيست مشخص نيست كأنه يك فرد است يك مزاج دارد يك طبيعت دارد. پس دانهها افراد گندم نيستند و خيلي از مردم خيال كردهاند كه دانههاي گندم افراد گندم است از اين جهت صدق ميكند اسم و حد خود را به مادون داده. پس دانههاي گندم همه يك دانهاند هيچ كدام مابهالامتياز ندارند. هر جا مابهالامتياز آمد مابهالامتياز آن چيزي است كه مخصوص شيء ممتاز باشد و جاي ديگر يافت نشود آن را مابهالامتياز ميگويند و حكمايي كه حكيم بودهاند اينجور تكلم كردهاند و بدانيد مردم حكيم نبودند و سر كلاف دستشان نبوده. عرض ميكنم سر كلاف به دست آوردن مشكل است بايد كسي باشد دست بدهد اما وقتي به دست آمد ديگر آن وقت آسان ميشود. ملتفت باشيد انشاءالله، پس از اين سمتِ نان با آن سمت نان يكي است. چه اين لقمه را بخوري چه آن لقمه را، نانش هم ممتاز نيست چونه خميرش هم ممتاز نيست. سبك همه اطبا و مجربين دنيا است، سبك تمام اهل معامله است، اتفاق عقل و نقل تمام اديان است و تعجب اين است كه با وجود اين غافلند. ببينيد از هر متاعي تمامش را نميآرند بنمايند كه مشاهده كنند بفروشند. يك مشت گندم ميآرند كه اين نمونه، اين اگر مابهالامتياز داشته باشد از غرفه ديگر، نميخرند. مشتري واميزند، نمونه يعني جنس ما اينجور مزاج دارد، هر چيتي هر طلايي هر نقرهاي نمونهاش را اول ميآرند تمامي كه ردّ مثل ثمن است واقعا خودش است واقعا تو يك مثقال نقره طلب داري يك مثقال مشخص طلب نداري مگر نقرهها مختلف باشد به جهتي كه ممتاز نيست. پس مثاقيل يك جنس نقره افراد نقره نيستند و مثاقيل يك جنس ذهب افراد ذهب نيستند. خود ذهب يك فردي است ممتاز شده از نقره. پس آن جايي كه مابهالامتياز حكمي هست و ميبينند تمام مردم عوام و خواص بناشان بر همين است كه همه جا نمونه به دست ميدهند از روي نمونه خريد ميكنند. ميگويد به اين نمونه گندم ميخواهم، جو ميخواهم، برنج ميخواهم، شيره ميخواهم. تمام معاملات تمام خلق اينجور است، اين است كارشان آن مابهالامتيازي كه در اين غرفه ديدهاي در باقي غرفهها نديدهاي كدام است؟ پس مابهالامتياز آن چيزي است كه جاي ديگر يافت نشود. حالا اين را ميبريد پيش علما، حالا چيزي را شما ملتفت ميشويد اما خودشان غافلند همه جا ميگويند حد تام آن است كه جامع افراد باشد مانع اغيار باشد. يعني طوري بيان كني چيزي را كه از غير چيزي داخلش نباشد. اگر اين را ميخواهي بگويي هر چه اين دارد آنها را بگو آنچه از غير است بگذار براي غير باشد، مابهالامتيازش را بگو، چه كار به مابهالاشتراك داري؟ پس مابهالامتياز آن چيزي است كه از جاي مخصوصي ميآيد راهش اصلش راه عمومات نيست. ملتفت باشيد پس انسانيت از عالم عموم آمده پيش افراد اما علم اگر از آنجا آمده بود تمام افراد علم داشتند همه علم داشتند چنانكه چشم از آنجا آمده همه افراد چشم دارند اما حكمت از آنجا نيامده اگر حكمت از آنجا آمده بود همه حكيم بودند همه دنيا وضعش اين است، غير از اين محال است. چيزي نيست كه شما تقليد از من كنيد محض انس ميفهمي همين است طوري بايد بفهمي كه فرضا اگر من هم برگردم از حرف خودم بگويي اين خرف شده و حرفهايش را نميفهمد.
ملتفت باشيد انشاءالله ميگويم مابهالامتياز هميشه از جاي مخصوصي ميآيد چرا كه اگر از همان جاي مابهالاشتراك آمده بود مثل باقي ديگر بود. مثل اينكه چشم از پيش حيوان آمده همه حيوانات چشم دارند گوش دارند شامه دارند ذايقه دارند لمس دارند، اين مابهالاشتراك تمام حيوانات است. اگر چيزي باشد كه دست به سرش بزني دمش خبر نشود لامسه نداشته باشد تميز ميدهي اين را از چيزهاي ديگر ميگويي اين زنده نيست اگر چه چشمش هم شبيه به چشمهاي حيوانات باشد ميگويي چشمش چشم حيوان است اما هنوز حيات توش نيامده چرا كه به دمش كه دست ميزني سرش خبر نميشود نميفهمد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله و دقت كنيد و فراموش نكنيد، كل مابهالامتياز از عالم مابهالاشتراك نميآيد پس ملتفت باشيد پس حيات از عالم جسم نيامده و خيلي نتيجهها دارد و عجالتاً هنوز نميدانيد چقدر نتيجههاي خوب خوب دارد و غافليد. پس حركت از عالم جسم نيامده اگر از عالم جسم آمده بود هر جا اين جسم بود بايد بجنبد، سكون از عالم جسم نيامده اگر سكون از عالم جسم آمده بود بايد آسمانها جسمند نجنبند آن چيزي كه از عالم جسم آمده اين سمت و اين سمت و اين سمت است، اين را اين دارد آسمان دارد زمين دارد همه اجسام دارند اينها ذاتيات جسمند، اينها از عالم جسمند دليلش هم همين كه همه جا هستند. دليل اينكه هر فردي را كه تو تميز ميدهي مال نوعي است اگر آن يكي هم همانجور باشد اين فرد آن نوع هست و الا نيست. حالا حركت از عالم جسم نيامده از اين جهت مابهالامتياز بعض شده، سكون از عالم جسم نيامده از اين جهت مابهالامتياز بعض شده از جاي ديگر آمده چسبيده. پس مابهالامتياز از عالم اطلاق نميآيد و هيچ فراموش نكنيد كه حاق ايمان و مغز ايمان است. عرض ميكنم از عالم اطلاق كه تنزيهش ميكني و يكپاره نيمچه حكيمهايي كه تازه پيدا شدهاند ميگويند جايي هست كه منزه از اطلاق و تقييد است. بله هست همچو جايي لكن تو حكيم باش و بدان آني كه منزه از اطلاق است شمول و عمومش بيش از آني است كه منزه از تقييد است. انسان هم به مطلق صدق ميكند هم به مقيد، پس شمولش زيادتر است از انسان مطلق اين صدق بر همه نميكند همه هم من حيث الاحاطة صدق بر اين نميكند اما انساني كه لاقيد است و اطلاق قيدش نيست چنانكه تقييدش قيدش نيست پس قيد كه برداشته شد عموم زياد ميشود كم نميشود حالا ميگويم از عالم عموم اگر چيزي بيايد علامتش اين است كه همه جا هست هر چه از آنجا نيامده دليلش اينكه همه جا نيست. پس طول و عرض و عمق از عالم جسم و عالم عموم آمده حركت از آنجا نيامده همه جا نيست. اين رنگ اين بو اين طعم از آنجا نيامده همه جا نيست. پس از عالم عموم هر چه هست پيش عامه خلق است. حالا اگر چيزي را ميبيني خاص است بدان از عالم خاصي آمده. حالا ديگر آسان آسان خيلي نتيجههاي بزرگ بزرگ به دست ميآيد. انبيا آمدند اول ادعاشان اينكه ما چيزي داريم كه شما نداريد، شما بايد اطاعت من كنيد مطيع من باشيد، من مطاع شما باشم. اين از عالم عموم نيامده پيش شما مثل اهل حيله. چشم پيش من هم هست پيش تو هم هست پيش آن هم هست خودت ميگويي از عالم عموم آمده پس چرا بايد تو مرشد باشي من مريد؟ من مرشد باشم تو مريد، مگر مريدها كوكش را ياد بگيرند آنها هم ادعا كنند لكن ميبينند آجيل هست ادعا نميكنند و الا انبيا و اوليا به طور جد ايستادهاند ميزنند ميبندند ميكشند كه اگر توي مغز دلت اعتقاد نداشته باشي يك جايي تلافي در ميآرم، اينجا نشد با شمشير و رفتي در قبر در برزخ در قيامت تا آخرش منافقي و در شبهه هستي عالم فنا برچيده شود آنجا ميبرمت به جهنم الي ابدالابد عذابت ميكنم، دست از سرت نميكشم، دست از سر مردم نميكشند و اينها هستند كه مابهالاختصاص دارند راستي راستي از عالم عموم نيامدهاند از عالم اعم از عموم و منزه از عموم نيامدهاند پس از جاي مخصوصي آمدهاند و مابهالامتياز دارند مابهالامتياز حكمي دارند ميگويند انما انا بشر مثلكم مثل ما هستند اما چيزي پيششان هست و آن اين است كه ميگويد يوحي الي انما الهكم اله واحد شما ميخواهيد صداي او را بشنويد بياييد صداي مرا بشنويد، ميخواهيد او را زيارت كنيد اگر گفتم مرا زياد كنيد اغراق نگفتهام زيارت خدا چهجور است مثل زيارت من، مثل مرا ببينيد من رآني فقد راي الحق من از جانب او آمدهام. من اگر ساكن شدم او گفته ساكن شو، اگر من متحرك شدم او گفته حركت كن. سكونم مال خودم نيست، انك لاتهدي من احببت از همين باب است، پس معصوم است و مطهر است. اين صانع اگر بفرستد كسي را كه بر خلاف قولش راه برود باكش نباشد كه خلاق قول او را كرده و قول او مجري نشده باكش نيست مجري نشود اصلش ارسال رسلي نميخواهد مردم هوي دارند هوس دارند هر يكي به ميل خود عمل كنند، و ميبينيد پستاش اينجور نيست، پستاش صلح كل با مردم نيست، پستاش اين نيست اختيار دين و مذهب دست مردم نيست. پس وقتي فكر ميكني ارسال تمام رسل و انزال تمام كتب، تحليل تمام حلالها تحريم تمام حرامها و امر و نهي قرار داده و راضي بوده به اين، ملتفتش باشيد و مسأله تسديد را انشاءالله از همين راهها پي ببريد و خوب محكمش كنيد و بدانيد هيچ دليلي خدا خلق نكرده پيش از اينكه اگر كسي بخواهد دليلي پيدا كند محكمتر باشد از دليل تسديد ملتفتش باشيد اين است كه در قرآن ميفرمايد قل كفي بالله شهيدا بيني و بينكم و هي اين را شاهد ميكرد و اين را مردم هيچ نميفهمند. خدا شاهد است را خودشان ميگويند خيال ميكنند دين و مذهب هم همينطور است، همينطوري كه ميبيني حالا روز است ميداني خدا روز را روز كرده بلاشك هيچ كس نميتواند بردارد اگر چه همه مردم جمع شوند، شب باشد زورشان نميرسد وقتي غروب كرد زور بزنند جن و انس، ملك كه روز باشد هيچ كدام نميتوانند شبش كنند، همينطور او يولج الليل في النهار يولج النهار في الليل به همينطور ميبينيم در ميان اين جمعيت جمعي آمدهاند و ادعاي اين كردهاند كه ما از جانب خدا آمدهايم در اين شك نيست، حالا ايني كه ايستاده و ادعا ميكند دروغ گفت، آن صانع ميداند دروغ ميگويد يا راست ميگويد. ما نميدانيم صانع اگر نميداند صانع نيست، او ميتواند چاره كند ما نميتوانيم چاره كنيم. ما نميتوانيم اگر دروغ ميگويد. دروغش را ظاهر نكرد حقش را ظاهر كرد صدقش را ظاهر كرد به اينطور كه خبر داد فردا چنين ميشود و خدا به من خبر داده و ميبينيم شد، ما خودمان نرفتهايم نبي شويم نرفتهايم كنار خدا از او بپرسيم كه ما ميبينيم فلان آمده ادعاي نبوت ميكند ما نميدانيم راست ميگويد يا دروغ، تو بگو راست ميگويد يا دروغ. ما هيچ حرف به خدا نزدهايم او هم وحي به ما نكرده اما ميبينيم اگر گفت فردا چه خواهد شد و ديديم نشد خدا تكذيبش كرده. اگر گفت معجز من اين است كه فردا فلان قافله ميآيد چند حيوان دارند، چه چيز بار دارند، لغتشان چه لغتي است و فردا ديديم همان طور شد بر طبقش آمد، پس خدا گفته اين راست ميگويد. بعينه مثل اينكه وقتي روز ميشود ميدانيم خدا خواسته روز باشد، وقتي شب شد ميدانيم خدا اين شب را آورده و خدا تصديقش كرده اگر چه ما نرفتيم از خدا بپرسيم كه تو شب را آوردهاي يا نه؟ پس دليل تسديد و تقرير ميرود تا آن كساني كه }….{ هم ميكنند. گيرم كسي گفت كه من رفتم به عرش آنجا خدا به من گفت تو پيغمبر من هستي آنوقت هم باز تو چه ميداني خدا بوده گفته يا شيطان؟ آنجا هم به همين نسق ميتواني يقين كني چيزي متوارد شد و هيچ خلاف نشد خاطر جمع ميشويم شيطان نيست و وقتي والله غرض و مرض برداشته شد، از دل همين ضعفا دانست كه غرض ندارند مرض ندارند والله خدا نميگذارد گمراه شوند، شيطان را ميبندد راههاي شبهه را سد ميكند براشان. آنهايي كه غرض دارند مرض دارند ميگويد سرتان به شكمِ هم، ميگويد لاابالي في اي واد هلك همين كه غرض نداري مرض نداري البته خدا اقوي است شيطاني كه يك اسم اعظم بيشتر راه نميبرد شرق عالم و غرب عالم را زير و رو ميكند راست است، همه را به وسوسه مياندازد راست است اما به زور اسم اعظم خدا حالا خداي من خيلي متشخصتر است از اين شيطان. چرا كه وقتي تو با اين ضعفت او را بخواهي البته لا ملجأ و لا منجا منه الا اليه اين شيطان را ميگيردش ميبنددش واقعا تسخيرش ميكند واقعا مسخرش ميكند، منترش ميكند مثل ماري كه زهر ميزند منترش ميكنند ديگر زهر نميتواند بزند. پس صانع را بايد شناخت و صانع غير المصنوع و خدا غير از خلق است و صانع هو الذي خلقكم تمام مخلوقات را ثم رزقكم تمام مرزوقات را ثم يميتكم تمام اموات ثم يحييكم تمام زندگان ثم اليه ترجعون و او است كه يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد همچو كسي خدا است. حالا من همچو نيستم به جهتي كه اين كارها را نميتوانم بكنم. پس بدانيد كه آنهايي كه مابهالاشتراك دارند و لابد بودهاند بگيرند مابهالاشتراك را، صدا ميخواهد به گوش من برسد يك جور صدايي كه من بفهمم بايد به گوش من برسد برساند اين است كه صوت بايد يك جور مفهوم باشد آن شخص صيّت بايد معلوم باشد كيست. حالا اين جن نيست شيطان نيست از كجا يقين كنم؟ حالا برو پيش خدا خدا زود توي راهت مياندازد. پس انبيا مابهالاختصاص دارند و ادعاشان همه اين است كه ما از پيش خدا آمدهايم و اين همجنسي لابد منه است، لابد بايد همجنس باشد صوت بايد به لغت مفهوم تو باشد تو فارسي او بايد فارسي حرف بزند، تو عرب هستي او بايد عربي حرف بزند. ديگر يك كسي آمده تركي ميگويد من ترك نيستم تركي را نميفهمم، اين پيغمبر براي من نيست. اين است كه ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه ببينيد به طور حكمت فرمايش كرده، عقل و نقل با هم مطابق است، ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه پس رسول بايد همجنس رعيت باشد چنين كه شد تمامشان همجنسي را لازم دارند كسي باشد مثل ما، مثل ما بخورد مثل ما بياشامد مثل ما نكاح كند، مثل ما ناخوش بشود چاق بشود. تغيير نكند باز مثل ما و همجنس ما نيست آنوقت حرفهاي او را ما نميفهميم. اگر جني هم بيايد جني بايد بيايد كه من ببينمش، اگر ملكي بيايد بايد جوري بيايد كه من ببينمش و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلاً و للبسنا عليهم ما يلبسون اگر بيايند كه بفهمند همچو ميفهمند كه كسي همزبان آنها با آنها حرف بزند. پس مابهالامتيازات دارند مابهالاشتراكات دارند لازم است در حكمت و لابد بايد مابهالاشتراك باشد، حالا آن مابهالاشتراكشان مثل سايرين است اين را ولش كنند مثل سايرين است نگاهش دارند براي امر و نهي خودشان اين كار صانع است نه كار اين. از اين جهت است يك وقتي خطاب شد به موسي و ميخواستند امتحانش كنند، خطاب شد كه برو كسي را كه پستتر از خودت باشد بياور. ديگر موسي رفت و هر چه گشت چيزي به نظرش نيامد، پيش خودش خيلي خضوع كرد رفت ديد سگي است مرده و گنديده و خيلي گند ميكند و متعفن شده، با خود گفت ديگر من از اين پستتر سراغ ندارم، رفت اين سگ را پاش را بست به ريسماني بنا كرد كشيدن. قدري راه كه برد باز فكر كرد با خود گفت اين را من كجا ميبرم؟ سگ را انداخت بنا كرد دويدن، گفت خدايا من بدتر از خودم سراغ ندارم، آنچه را كه تو حفظ كردهاي كه مال تو است، تو واگذاري كه من بدتر از خود سراغ ندارم. پس اگر تو ميخواهي انتخاب كني سگي را هم كني، جرات كردهاي. اين بود كه وحي شد اگر يك قدم ديگر كشيده بودي، ميانداختمت از رسالت. اين است كه هر چه خوب است مال او است شكر او را بايد كرد، عاجز هم هستيم كه شكر او را بكنيم، بله عاجزيم، لكن من لا املك لنفسي و تمام ملك همينطور لا يملكون لانفسهم نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حيوة و لا نشورا پس همهاش با او است آني كه اين كارها را ميكند كيست؟ خدا آني كه اين كار بر سرش ميآيد خدا ديدني نيست، صدا ندارد، صدا اگر بخواهد بكند همين صداها را ميكند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
34بسم الله الرحمن الرحيم
درس هفتم – دوشنبه 24 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها الي آخر.
تمام عوالمي كه هست، انشاءالله ملتفت باشيد نوعش را، عوالمي كه عوالم عديده هست و ميگويند عالمها هست، هر عالمي غير عالمي ديگر شده است به جهتي كه مزاحم با اين عالم نيست و هر چه را ميخواهيد ببينيد از چه عالم هست همين تزاحم را دست بگيريد. پس آنچه اينجا است همه اهل عالم جسم است علامتش اينكه هيچ يك به جاي ديگري نميتوانند بنشينند مگر او را برخيزانند به جاش بنشينند. از اين جهت است جسم واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است. همچنين است در هر عالمي، در عالم روح هم روح واحد من حيث واحد در آن واحد روحاني در جميع امكنه روحاني نميتواند بنشيند، مزاحم است. همچنين ميرود در تمام مملكت خدا، اين پستاش است. لكن عالم ادنايي با عالم اعلاي خودش هيچ مزاحمت ميانشان نيست، و معني اين حرف اين است كه عالي ميآيد در داني مينشيند و چيزي از عالم خودش نميبرد اينجا و برميگردد و هيچ از اينجا برنميدارد كم نميكند، پس مثل روحي ميآيد به بدني تعلق ميگيرد و آن روح وقتي ميآيد به بدن تعلق ميگيرد چيزي بر اجزاي بدن نميافزايد و اين بدن باز اگر بدل ما يتحللي (بخواهد ظ) باز بايد از اين غذاها بخورد تا بزرگ شود و همچنين ميرود اين كوچك نميشود. ملتفت باشيد پس بزرگي اين بدن اين است كه اجزاي اين عالم به او بچسبد بزرگ شود، كوچكيش اينكه اجزاي اين بدن را از او جدا كنند لكن روح ميآيد در بدن و ميرود، نه وقت آمدن چيزي ميآرد كه بر اين جسم بيفزايد و نه وقت رفتن چيزي از جسمانيت جسم برميدارد ببرد و اين جسم چون مزاحم است با اجسامي ديگر هر جايي منزلش هست باقي ديگر هم منزلشان همانجا است بخواهد برود جايي آن هوايي كه در آن است ميرود آن چيز ميآيد به جاي آن هوا. پس در انتقالات خودش هميشه در يك مكان است هيچ بار در امكنه عديده نميتواند باشد، همه جا همينطور است. شما هذيانگو نباشيد، اين بدن و اين پوستين اگر اينجا است اينجا است، ميرود آنجا ديگر اينجا نيست به جاي او هوا مينشيند و همينجور كه در امكنه ميفهميد در زمان هم همينطور بفهميد. اين جسم الان در اين زمان است، ديگر اين جسم از گرسنگي زمان گذشته حالا منصدم نيست لاغر نميشود، از روزه پارسال گرسنه نميشود، اين حالا گرسنهاش نيست از روزه آينده گرسنه نميشود، از سرماي پارسال سرماش نميشود، از سرماي آينده سرماش نميشود. پس اين بدن در زمان واحد واقع است و منصدم از آيندهها و گذشتهها نيست و همچنين در مكاني واقع است منصدم از چيزهايي كه در مكانهاي ديگر است نيست، هميشه در زماني محبوس است.
دقت كنيد، پس اگر مثلا چنين مقدر شده باشد كه آني بعد از اين سرد بشود هوا تا اين آن نگذرد اين سرماش نيست، يك آن بايد بگذرد تا سرماش شود. پس اين بدن هميشه در حال واقع است و از حال منصدم است، در ماضيها و مستقبلها محال است منصدم شود. ملتفت باشيد انشاءالله، پس اين بدن محال است از وقت خودش بتواند بيرون برود، آنِ نيامده اين برود توش نميشود، فرداي نيامده حالا برود توش معقول نيست حالا اينجا واقع است. و خوب دقت كنيد راهش خيلي آسان است، حالا اينجا واقع است بدود برود توي ديروز آيا معقول است؟ آيا خدا هرگز كرده يا ميكند هرگز اين كار را كه اين بدن كه حالا اينجا است بدود برود توي ديروز يا توي فردا؟ محال است ممتنع است. پس اين بدن نه ميرود به آيندهها كه از آيندهها منصدم بشود نه ميرود به ماضيها كه از ماضيها منصدم شود اين هميشه اهل حال است، روي حال واقع است. حالا چيزهاي ملايم به او وارد ميشود حظ ميكند، ناملايم بر او وارد ميشود منصدم ميشود. ناملايم كه آمد يادش ميرود حظها و هيچ اثرش باقي نميماند. اين است كه وقتي انسان محشور ميشود مثل خوابي است كه ديده بوديم در دنيا هزار سال دو هزار سال مثل عمر نوح عمر بكني وقت مردنش گفت به عزرائيل اين قدر اذنت دادهاند كه مهلت بدهي از آفتاب بروم به سايه؟ و هيچ زورش نميآورد ميخواست همينها را حالي خود عزرائيل كند. عزرائيل گفت اين قدر مهلت داري، برخاست رفت در سايه گفت اين عمري كه كردهام همينقدر آني كه گذشت تمام حادثات آن آن هم همراه آن آن ميگذرد. پس اين بدن در آن آن ثاني نه ملتذّ از آنها است نه منصدم از آنها است و لكن فوق اين بدن يك حياتي است و خوب ملتفت باشيد فوق اين بدن يك حياتي است كه اين در عالم اين بدن منزلش نيست. اين هم به اندك فكري به دست ميآيد. اين همهاش اين نيست، اين يك چيزي درش هست كه حرف ميزند ميشنود. پس آن كسي كه اين بدن را حركت ميدهد از چشمش ميبيند، از گوشش ميشنود، حركاتش حركات ارادي است، او غير از اين بدن است. ديگر او غير از اين بدن است اين قدر مسلم بوده كه خدا ميگويد به جهت احتجاج هل يستوي الاحياء و الاموات خري هم بگويد نميفهمم، خدا خر را ميآرد به او احتجاج ميكند.
پس حيات را از غير عالم جسم ميآرد در جسم، پس حيات محبوس در جسم نميشود. آنش آن جسماني نيست، مكانش مكان جسماني نيست. باز ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، نه اين است حالا توي اين بدن نيست حالا آمده توي اين بدن اما نه مثل آب در كوزه كه هواهاي كوزه را بيرون كند. همينطور آبها هست هيچ جا را بر آنها تنگ نكرده ميرود بيرون هيچ جاش وسيعتر نميشود. پس او در عالم غير مزاحم نشسته است آن وقت روي آن زمين ننشسته، توي تخوم ارضين ننشسته، جاش اينجا نيست. اينها اگر مكان اسمشان است او در لامكان منزلش است، خودش براي خودش مكان دارد لكن اگر اينها مكان اسمش است او در بيمكان است. و اگر اين را ياد بگيري در توحيد خيلي به كار ميآيد. خدا ميآيد ميرود همه جا هست هيچ چيز دورش را نميگيرد هيچ جا نيست. داخل في الاشياء في الاجسام لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاجسام لا كخروج شيء عن شيء.
هميشه سعي كنيد كه امري كه ميفهميد خوب محكمش كنيد، نبايد طبعتان مثل طبع كساني كه چيزي را كه ديدند آسان شد اعتنا نميكنند، ميگذرند از سرش لاعنشعور ميروي آخرش هيچ آدم نميفهمد. اين است كه خدا ميفرمايد و لقد علمتم النشأة الاولي فلو لا تذكرون؟ يك جايي مشعري داشتي كه خودت خودت را ميفهميدي چهطوري جاي ديگر هم كه ميروي آنجا هم خودت را ميفهمي اينجا مسامحه ميكني؟ خشت اول كه كج شد تا سر ديوار خيلي كج ميشود و همهاش كج است.
پس عالم غيب كه ابتداش عالم حيات است يا عالم نبات است، پس عالم غيب چنان كه مكانش مزاحمت با امكنه ندارد و صاحب مكانش مزاحمت با صاحبان امكنه ندارد همينجور زمان عالم حيات مزاحمت با زمان اينها ندارد. ميآيد توي اينجا و نيامده. ملتفت باشيد بيانش ميكني كسي كه مرتاض نباشد به حكمت خيال ميكند كه منافيات و متناقضات ميگويند، آن كساني كه مرتاض به حكمت شدهاند ميدانند همينجورها هي بايد گفت هي سلب كرد. ميگويم الان حيات اگر نيامده بود در آن قبضه جسم اين هم مثل آن جسم بود اراده نداشت. الان كه آمده در اين جسم آيا محبوس در اين جسم است ؟ ميتوان گفت محبوس است به جهتي كه همين اين را زنده دارد باقي ديگر را زنده ندارد، ميتوان گفت محبوس نيست و نيامده توي اين جسم و هيچ جسمي الان اينجا نيست، اگر اينجا است رنگ ندارد كه ديده شود صوت ندارد كه شنيده شود. صوت از اين هوا است و هوا مال اينجا است و صوت عارض هوا است و اين از آنجا نيامده، آن روح ميآيد زور به اين خيك شش ميكند بيرون ميآيد در اين سوراخها حرف ميشود سخن ميشود. حالا روح آمده در اين بدن به دليلي كه اين را زنده كرده باقي اجسام را زنده نكرده. پس محبوس است پس آمده و محبوس در بدن شده. و ميخواهم عرض كنم نيامده توي اين بدن حالا }….{ ميشود ما چيزي كه ميبينيم يا رنگي ميبينيم يا صدايي ميشنويم يا بوش را ميفهميم يا وزنش را ميفهميم. پس آنچه ميبينيم يا بايد هيئاتش با چشم ديده شود و الا ما خبر از او نداريم يا بايد صدايي بشنويم يا از راه گوش خبر بشويم يا بايد وزنش بدهيم سبك و سنگينش كنيم يا دست بكشيم روش گرمي و سرديش را بفهميم نرمي و زبريش را بفهميم، لامسه نداشته باشيم اين هم اينجا باشد نميدانيم چيزي هست يا نيست. يا بايد بوش را بفهميم چهجور است شامه نداشته باشيم نميدانيم يا طعمش را بچشيم اگر نه شامه باشد نه لامسه نه سامعه نه باصره نه ذايقه و آن شي هم تمام اينها را داشته باشد شما نميفهميد اينجا هست يا نيست؟ نه ايجابش ميتوانيد بكنيد نه سلب. پس ميفهمد انسان الاني كه روح آمده توي اين بدن آيا آن روح بو است كه با شامه بفهمند بو از اين است؟ او تلخ و شور نيست كه با زبان بچشند، او طعم هم ندارد. پس حيات طعم ندارد بو ندارد شكل ندارد. ببينيد اينها چهجور واضح است؟! خدا ميداند مردم اگر دل ميدادند مسايل مشايخ را با چشم ميديدند. پس حياتي كه الان در اين بدن است همچو سر ندارد همچو چشم ندارد همچو گوش ندارد همچو زبان ندارد همچو دست و پا ندارد. حالا ميشنوند عالم قيامت اينجور شكل نيست و شبيه به اين حرفها در آنجا ميزنند، پس متحير ميشوند كه پس چهجور است آنجا فكر كنيد انشاءالله، ببين حيات خودت سفيد است يا سياه؟ هيچ كدام. مگر حيات كرباس است كه سفيد باشد يا سياه؟ روح بخاري چه رنگ است، سياه است يا سفيد؟ هيچ كدام. و روح حيات مركَبش روح بخاري است بعينه مثل چراغي كه مركبش دود است، حيات ميآيد در روغن روح بخاري ميآيد روش مينشيند. پس الان آن روح را ميگوييم اينجا نيست، شما نه رنگش را ميبينيد نه بوش را ميشنويد نه طعمش را ميفهميد نه وزنش را ميفهميد نه خبري از او داريد. هيچ كس خبر از او ندارد او لايري است لايسمع است لايشم است لايلمس است و هكذا. اما صداي او در اين بدن است.
ملتفت باشيد چه ميگويم، عرض ميكنم اگر يادش بگيريد والله حاق حكمت است به دست ميدهم. اين بدن كه خودش نميديد دليلش اينكه تا روح بيرون رفت بدن سر جاش است و هيچ نميبيند، اين را كه ميفهميد هل يستوي الاحياء و الاموات؟ الاغها تميز ميدهند. پس آن روحي كه آمده اينجا در اين چشم، حالا راستي راستي اين چشم به او ميبيند، پس الاني كه آمده توي اين بدن، پس اين چشم به او ميبيند، اين به خودي خودش نميتواند ببيند. پس چون به او ميبيند پس او ديده پس ديدن او در اين دنيا همينجور ديدن است، ديگر ديدني ندارد. همچنين او در توي اين گوش ميشنود و تميز صداها را ميدهد، پس او در توي اين بدن ميشنود و روح به اين گوش ميشنود و شنيدن او در اين عالم همينجور شنيدنها است، در عالم خودش اينجور شنيدن نيست. نوعش را بدانيد، آنجا يكپاره صداها نيست اين گوش نميشنود ملائكه حرف ميزنند شما نميشنويد، انبيا باشند ميشنوند. جنها الان در اين اطاق دارند حرف ميزنند شما نميشنويد، همين درسها را گوش ميدهند خودشان كلمات دارند صوت دارند دخلي به اين كلمات ندارد، صوتشان دخلي به اين صوت ندارد، از اين هواي به خصوص نيست. حيات در اين عالم اگر حرف ميزند حرف زدنش همينجور صوتها است، پس حيات حرف ميزند، پس الان اين كلمات كلمات روح است كه بيان ميكنم. پس چون اين بدن مسخر روح است و ميخواهيم تعبير بياريم براي حالي كردن مساله ميگوييم اين بدن در جنب روح مستهلك است يعني به اقتضاي خودش راه نميرود اين بدن عجالتا اقتضاي خودش نديدن بود نشنيدن بود نفهميدن بود گرما و سرما ندانستن و نفهميدن طعوم بود. اين جسم جسم هست اما اين انگشت را روي حلوا بگذاري نميفهمد شيرين است يا تلخ است، اين جسم نميفهمد تاريكي و روشنايي يعني چه، همينجور اگر لامسه هم توش نبود گرمي نميفهميد يعني چه سردي نميفهميد يعني چه، ثقل يعني چه خفت يعني چه. پس اين جسم اصلش به خودي خودش نميداند چيزي، اين چشم مبصر نميفهمد يعني چه تمام الوان و ضياها و ظلمتها را نميداند، اصلش فاقد است تمام مبصرات را و ضد آنها را جسم به خودي خودش نميداند مذوق نميداند يعني چه، مشموم نميداند يعني چه، ملموس نميداند يعني چه، شامه و ذايقه و لامسه ندارد. اين جسم به خودي خودش چشم ندارد گوش ندارد اراده ندارد لكن آن حيات كه آمد حالا توي اين جسم نشست، دليل آمدنش اينكه اين چشم حالا ميبيند و اين تكه ديگر جسم نميبيند، اين چشم ميبيند اين تكه نميبيند، اين گوش ميشنود پهلوش نميشنود ذوقش همينطور لمسش همينطور، از يك گوشهاي ذوق ميكند از يكپاره جاها لمس ميكند. پس آن حيات الان هم لايري است و لايسمع الصوت است و لايشم الرايحه است و همچنين تمام آنچه را ميخواهي آن روح چنين نيست اما چون مسخر كرده اين بدن را و الان كرسي اِستواش اينجا است و اينجا نشسته و اين بدن الان اگر حركت كرد او حركتش داده الان اگر اين خوش قد و قامت هست خوش قد و قامتي مال او است، او در اين دنيا چون اينجا نشسته شما ميآييد پيش او نزد روح آمدهايد، روح نزدي ديگر ندارد شما نزد اينكه مينشينيد نزد او نشستهايد، زيارت اين را كه ميكنيد زيارت او را كردهايد، او غير از اينجور محال است زيارت كرده شود، او بخواهد در اينجا تكلم كند غير از اينجور صوت محال است بخواهد روح خودگويي كند محال است صداش را شما بشنويد، جنها ميشنوند ملائكه ميشنوند اين گوشها نميشنود.
پس نوع عالم غيب را با نوع عالم شهود را كه به دست آورديد خيلي چيزها به دست ميآيد سر كلافش كه به دست آمد آسان ميشود. جلدي هم نرويد آن بالاها لاهوت و ماهوت، بالاها بروي لاهوتش را هم نميفهمي ماهوتش را هم نميفهمي.
پس حياتي هست آن حيات ميآيد در اين بدن مينشيند و نمينشيند و وقتي آمد نميافزايد بر اين بدن و ميافزايد. وقتي زنده است محل احترامات و محل اهانات است، وقتي مرد اهانت و اكرامش به اين زبان است عقل كه آمد فلان حرمت دارد بايد احترام كرد عقل كه رفت ديگر حرمتي ندارد و بدن همان بدن است. ديدارش در اين دنيا چهطور است؟ همينطور، همين را كه ميبيني او را ديدهاي در عالم خودش انشاءالله وقتي ميرويم ميبينيم حالا لايري است، لايري كل اينها است، لايدرك است ادراكات ماها عجالتا يا از راه چشم است يا از راه گوش است يا از راه شم يا از راه ذوق يا از راه لمس و منحصر است او كه هيچ محسوس به اين حواس نيست پس او لايدرك است. حالا لا يدرك است اما يعني اصلش نيست؟ و ما قايل به اين نيستيم نه ميفهميم يك چيزي، حيوان هم ميفهمد، تمام حيوانات هر چه نفهمند مرده را از زنده تميز ميدهند، مرده را ميخورند، زنده را نميخورند، پس موت را ميفهمند و اين در طبايع گذاشته شده. پس وقتي ميگوييم لايدرك است نه اين است كه ميگوييم نيست و ما خبر از آن نداريم، لايدرك است يعني رنگ ندارد، شكل ندارد و اين را با دليل و برهان ميشود اثبات كرد كه رنگ ندارد صوت نيست بو نيست طعم نيست صدا نيست، حالا لايدرك است و او حقش اين است كه چنين باشد. معرفتش اين است خدا ميشنود حرفها را و خيلي از احمقهاي دنيا گم شدهاند كه ما چه ميدانيم خدا ميشنود حرفها را. چه ميدانيم يعني چه؟ مستضعفين و حيوانات مستثني، هر كه تكليف به او تعلق گرفت ميفهمد يك كسي هست زندهاش ميكند چاقش ميكند، پس او هست. اما جوري كه ما هستيم نيست.
راوي به حضرت امام رضا صلوات الله و سلامه عليه عرض كرد كه ما خيلي شنيدهايم از شما و آباء شما خدا لايدرك است، خدا لايري است پس ما چه ميدانيم خدا هست؟ فرمودند اگر اينجوري كه تو فهميدهاي ما نگفتهايم اينطور اگر چه اين الفاظ را گفتهايم اينجوري كه تو ميگويي، پس توحيد بايد از جميع خلق مرتفع باشد به جهتي كه او هيچ جا ديده نميشود، خدا همجنس هيچ خلقي نيست از فواد تا جسم در حديث فواد نيست، اگر چنين باشد كه تو فهميدهاي پس بايد توحيد مرتفع باشد و اگر توحيد مرتفع شد نبي هم نبايد بيايد حلالي هم نيست حرامي هم نيست، ما هم ما نيستيم شما هم شما نيستيد. راوي فكر كرد ديد راست ميگويد عرض كرد پس چطور خدا را ميتوانيم بشناسيم؟ فرمودند خدا خودش را وصف كرده به اوصافي چند. خدا آن جوري است كه خودش خودش را وصف كرده خلق را هم براي خلق وصف كرده. حالا ميگويد ليس كمثله شيء هر چه شي است خدا اينجور نيست. خدا ديدني نيست اينها ديدني هستند، خدا بو نيست، خدا طعم نيست، خدا صدا نيست، خدا خيال نيست، معقولات نيست و هكذا. پس خدا جور خلق نيست اما نه اينكه خدا نيست و چون ما مشعر نداريم از جنس او، پس نميتوانيم او را بشناسيم. اگر چنين باشد پس توحيد مرتفع است، و خيلي از اينجور الفاظ در كلمات شيخ مرحوم هست و مردم پي نبردهاند اين است كه فرمودهاند كه حرفهاي مرا اگر از لفظ بيلفظ ميفهمي فانت انت. خدا به هيچ مشعري در نميآيد راست است اما حالا كه راست است پس حالا آيا خدا نداريم و توحيد مرتفع است؟ و حال آنكه دختر نه ساله و پسر پانزده ساله مكلف است به توحيد و اين احكام نوع است كه قرار دادهاند. همينقدر كه طفلي بفهمد خدا دارد مكلف است اقرار به خدايي خدا داشته باشد و حضرت امير در شكم مادرش خدا را ميپرستيد مسايل ميگفت مكلف هم بود. پس فرمودند خدا خود را وصف كرده به جور وصف خودش، خلق هم خود را وصف ميكنند جور وصف خودشان. خدا هيچ جور خلق نيست لكن هست به دليلي كه اينها را ساخته، حالا كه ساخته پس قادر بوده و اينها نميتوانند بسازند پس اينها اسمشان عاجزين است او اسمش قادر است. او از روي حكمت كرده كارهاش را اينها حكمت او را ندارند نميتوانند ياد بگيرند. او عالم است اينها جاهلند هيچ نميدانند مگر به قدري كه او بدهد به ايشان، باز علم خود را نميكَنَد از خودش كه بچسباند به غير، اثر از موثر كنده نميشود.
ملتفت باشيد، سر كلاف را از دست ندهيد. پس الان اين روح اينجا نيست و الان اينجا هست. دو حرف متناقض بايد زده شود، راستي راستي اينجا نيست به جهتي كه هيچ جا را بر اينها تنگ نكرده است، از جنس جسم نيست، پس يك سر سوزن زياد نكرده پس نيامده و اينجا هست يعني تمام بدن را گرفته، پس اينجا هست اينجا نيست، پس داخلٌ في اينجا لا كدخول شيء في شيء، خارجٌ عن اينجا لا كخروج شيء عن شيء. او متغير است به جهتي كه او است كه زنده ميكند اين را، او لايري است به جهتي كه كسي او را نميبيند، او يدرك است به جهتي كه هر كاري را او ميكند لا يدرك است به جهتي كه اينها هيچ خبري از او ندارند پس هم لايدرك است هم يدرك است، هم لايري است هم يري است. هي كلمات متضاده بايد گفت تا مطلب معلوم شود، هي ايجاب بايد كرد و هي سلب بايد كرد كه در ميانه ايجاب و سلب تعليمات توش پيدا ميشود و تمام كلمات انبيا متضادا گفته شده براي تفهيمات است. يك طرف مساله را بگويي ميگويي اينجا نشسته خيال ميكنند مثل آبي كه در كوزه است و اين را بايد سلب كرد از اين است كه اين مزخرفات بافته شد و خر خيلي پيدا ميشود. خيلي اطباي مجربين كه اسمشان پر كرده عالم را گفتهاند روح يعني خون، به چه دليل؟ به دليل اينكه آيا نميبيني وقتي بيرون آمد از بدن، آدم ميميرد؟ اين بدن ميميرد و حالاها همينها را هم تقويت كردهاند و معروف است در همين زمانها سگ را ميكشند و خون سگ را در اطاق نگاه ميدارند و ميزان هواي اطاق را جوري ميكنند كه با ميزان توي بدن سگ يك جور باشد به ميزاني كه وقتي خون بيرون ميآيد هيچ نميبندد گرمتر هم نباشد تمام خونش كه بيرون آمد سگ ميميرد. بعد باز آلات و اسباب دارند سرِ اين آلات را ميگذارند توي رگش و خون ميريزند تمام اين خون را ميكشد به خودش برميخيزد زنده ميشود. اين تجربهها هم به دست آمده، دور هم نيست كه كرده باشند. جالينوس هم از همين واهيها گفته روح يعني خون، همين مردكه فرنگي بسا ميخواسته اثبات همين مطلب را بكند انكار معاد را بكند گفته روحي غير از اين خون نيست، روح همين خون است. تا خون توي بدن هست بدن زنده است خون كه تمام شد بدن ميميرد مرده است. و حال آنكه ملتفت باشيد خون مثل روغن است و محل آتش است دايما فاني ميشود دايما بدل مايتحلل ميخواهد. خون اگر روح بود خون هميشه در اين بدن بود ديگر غذا بايد احتياج نشود هميشه تحليلش ميبرد مثل سر شعله هي متفتت ميشود و دود از اطراف شعله هي ميريزد به جاش بخاري ديگري ميآيد دود ميشود و شعله ميشود و دود از اطراف شعله ميريزد. همينجور اين بدن دايما بايد غذا بخورد و هي خون بشود و هي خون بخار كند و در آن روح حيات دربگيرد و روشن بشود. پس خون را برداشتيم مُرد مثل اينكه روغن را اگر از چراغ يك جا ببري چراغ خاموش ميشود. حالا اين دليل اين نيست كه روغن عين آتش است. روغن را در خيك ميكني خيك چرا نميسوزد آن روح هم بيرون آمده، راست است بيرون آمده وقتي هم بيرون ميرود روغنش را ميگذارد و ميرود.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
35بسم الله الرحمن الرحيم
درس هشتم – دوشنبهسهشنبه 25 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي الي آخر.
ميفرمايند اشيا مختلفند در حكايت عالي و كأنه همين حرف را توي همين صفحه تدارك ميكنند و اينها را كسي كه برنخورد كه عبارات مشكلي است، كم پيدا ميشود كه بداند مشكل گفتهاند ديگر حلش كه ديگر كجا. لطيف را تا لطيف نكنند نيست، كثيف را تا كثيف نكنند نيست. اين است كه ابتدائا فرمودند اشيا مختلفند در حكايت، بعضي كه لطيفند حكايت ميكنند بعضي حالت بين بين دارند حكايت فعل و ظهور را ميكنند، بعضي بر ايشان غالب است حكايت نميكنند و لكن نگذشتند در اين فصل از اين و فرمودند رقت و غلظت و لطافت و كثافت اينها همه از امور فعليه است حالا فعليه كه شد پس معلوم شد خيلي چيزها را نفرمودهاند. پس خوبي و بدي و لطافت و كثافت و مدح و ذم و حسن و قبح و ثواب و عقاب و قرب و بعد، هر چه از اين قبيل باشد و ضدش هر دو از عالم فعليت آمدهاند و اينها كه به فعليت آمدهاند بعد آدم بخواهد بفهمد كه پس چطور شده لطيف لطيف است كثيف كثيف خيلي اشكال پيدا ميكند. پس ملتفت باشيد انشاءالله حرفي است خيلي متداول و كأنه مردم خيال ميكنند ميفهمند كه از قوه به فعليت چيزي بيرون ميآيد و لفظي است خيلي متداول در ميان حكما، ديگر در ميان مشايخ خودمان كأنه مطلبي نيست اين نباشد كه اشيا قوههايي چند در ايشان هست و اينها را به فعليت بايد آورد و كمالات در ما بالفعل است، در قوه و در ماده كمالات نيست، كمالات در صورت است. مشايخ خودمان خصوص آقاي مرحوم بيش از ساير مشايخ اصرار دارند و اين مطلبها را به طور ظاهر كه مثل ميزنند خيلي مردم خيال ميكنند آسان است. موم است و صالح است براي اينكه صور الي غيرالنهايه از آن بيرون آورند، كسي بر ميدارد اين موم را به هر صورتي ميخواهد بيرون ميآرد، احكام در صورت است. همچنين مدادي است صالح است جميعش و قطرهاش به صور حروف الي غيرالنهايه بيرون آيد لكن در توي آن مداد حُسني نيست قبحي نيست. همين لفظ حسن و قبح را هم بگيريد مطلب درست ميشود. اين مداد را بر ميدارند مينويسند قاف و با و حا، ميشود قبح. فحش مينويسي فحش ميشود، صلوات مينويسي صلوات ميشود. خود مداد حرمتي ندارد همين كه محمد مينويسي دست بيوضو هم نميشود روش گذاشت و تا نگاهش كردي بايد صلوات بفرستي، به طور بياعتنايي و تخفيف به آن نظر كني كافر ميشوي و همين محمد را پاك ميكني و ابوجهل به جاش مينويسي، بر ميگردي لعن ابوجهل را بايد بكني. پس حسن و قبح در صورت است صورت وقتي صورت عمري و ابوجهلي شد آنوقت مسلمين لعن ميكنند و وقتي به صورت محمد در آمد حرز است و حرمت بايد كرد تخفيفش جايز نيست و هكذا به همينجورها مثل ميزنند و ميبينيد احكام بر صورت است وقتي ابوجهل مينويسيد بايد به خصوص اهانتش كرد توي خلاش انداخت بيادبي كرد، وقتي الله مينويسي ديگر توي خلا بردنش همراه خودت هم خلاف شرع است دست بيوضو نبايد روش گذاشت. كلبي است يا به صورت كلب است نجس است و خبيث در اطاقي كه باشد بسا نماز در آن اطاق مقبول نشود لكن همين سگ در ملاحه ميافتد نمك ميشود. نمك طيب است طاهر است حرز است شفا براي هفتاد ناخوشي است، انبيا اين نمك را ميخورند و آنها خوردند و تعليم كردند كه بخوريد. يكي از احكام بزرگ شرع كه خيلي جاها جاري است همين استحاله است. استحاله احكام را تغيير ميدهد، سگ نجس در نمكزار ميافتد نمك ميشود، اسم كلبيت ميرود اسم ملحيت ميآيد. جميع حرمتها براي ملح است، ملح فعليت دارد دخلي به امكانش ندارد امكانش نه طيب است نه خبيث، آب و خاك نه طيب و طاهرند نه خبيث و نجس و همچنين از اين قبيل استحالات فضله است و نجس و خبيث و احتراز از آن لازم، زارع ميبرد پاي خربوزه ميريزد وقتي استحاله به خربوزه شد حالا ديگر نجس نيست نجاست نيست خباثت نيست. اغلب زمينهاي زراعت را همينجور چيزها ميريزند لكن وقتي حب روييده شد استحاله كه شد طيب و طاهر ميشود. پس از اينجور چيزها در شرع هست در عرف هست. گندم طيب است و طاهر ديگر زور دادهاند استحاله شده شراب مسكر است و نجس اگر قطرهايش به قدر سر سوزنش در خم بسيار بزرگي از آب بريزد آبش را بريزند آنوقت يك قطره از آن آب بچكد در چاهي و آن چاه را پر كنند آنوقت روي آن چاه را مناري بسازند حضرت امير صلوات الله عليه فرمايش ميفرمايند كه روي آن مناز من اذان نخواهم گفت به جهتي كه ته آن چاه قطرهاي از آن چكيده از بس خبيث است و همين شراب سركه ميشود و اگر سركه شد حضرت ميل ميفرمايند و ميل فرمودهاند. باري پس خيلي از احكام شرع اينجورها است هر چه طيب است يك جاييش خباثتي دارد، جميع مردم از نطفه ساخته شدهاند، جميع مردم اكل و شرب ميكنند اول چيزي كه پيدا ميشود فضله است و فضله چيز نجسي است. همان وقتي كه شخص غذا خورد تا از حلق پايين رفت و از آن طرف بيرون رفت نجس است. تمام بدن از اين ساخته شده حالا اين فضله نيست استحاله شده چون نجس است استحاله شد شير شد، رنگش رفت حالا ديگر نجس نيست طيب است و طاهر است استحاله شده و هكذا تمام شيرها و روغنها، تمام ماكولات يك جاييش نجس بوده لكن چون آنجاش نجس بوده وسواسيها بخواهند وسواس كنند بايد كوفت بخورند آتشك بخورند. خون است در بدن شپش ميرود وقتي ميكشندش دست را نبايد شست، خون كيك خون پشه اينجور خون تا در بدن حيوان است پاك است وقتي بيرون هم آمد پاك است.
پس ملتفت باشيد احكام در تمام ماكولات و مشروبات هي تغيير ميكند نجسش پاك ميشود پاكش نجس ميشود. اينها را هم فرمايش كردهاند آدم را هم گول ميزند تا ميگويي خيال ميكند آسان است لكن شما دقت كنيد از امكان چيزي به كون ميآيد معنيش را برخوريد. حالا فهميدي اگر چه ديدي؟ نه هر چه را ديدي و مسلم شد خيال كني فهميدهاي اشتباه است. تمام مردم ميبينند قند را توي آب مياندازي گم ميشود ميگويند اشكال ندارد اين داخل بديهيات ديگر قند چطور ميشود آب ميشود حكما عاجزند بفهمند. حالا اينها را هم ديدي به اين صورتها درآمد احكام را هم ديدي تغيير كرد حالا فهميدي يا فقيه شدهاي؟ فقيه نبايد بفهمد شما اين را كه چطور شد سگ نجس شد كار ندارد ميگويد امام من گفته سگ نجس است و حرام و گفته ملح حلال است و پاك. حالا اين مردمي كه شما ميبينيدشان تمام طبقاتشان آن حكماشان هم فقهايند هيچ نرفتهاند سرّ اشيا را بفهمند، حقايق اشيا هم اسم بردهاند و گفتهاند اسمشان را هم حكيم گذاردهاند لكن يكي از اين چيزهاي بديهي را نميتوانند بفهمند. همين كه مطلب را منتهي ميكنند به بديهيات ميگويند بديهي شد. ديگر چهطور ميشود قند در آب گم ميشود، چهطور ميشود ديگر دليل نميخواهد دليلش مشاهده و عيان است.
پس عرض ميكنم از امكان چيزي به كون ميآيد بخواهيد حاقش را بفهميد و حكيم باشيد و فقيه نباشيد، فكر كنيد انشاءالله چيزي كه از امكان به كون ميآيد مثل مثلثي كه از موم بيرون ميآيد اين هيچ از امكان به كون نيامده. مداد را بر ميداري به صورت حروف درش ميآري اسمش ميگذاري از امكان به كون آمده، هيچ چيز به كون نيامده. موم را بر ميداري دست ميگذاري اين طرفش تو ميرود آن طرفش بيرون ميآيد اسمش را ميگذارند از امكان به كون آمده، از امكان چه بيرون آمده؟ بله مثلث بر روي موم كه پيدا شد تقطيع كردي موم را از امكان چيزي به كون نيامده همان كون اولي كه داشت دارد. مداد را به صورت الف كردي نه از امكان چيزي به كون آمده نهايت خطي با قلم كشيدي آن طرفش مركب ندارد اين طرفش ندارد، آن بالاش ندارد اين پايينش ندارد اين را اسمش را گذاردي الف. مدادي است تقطيع شده چيزي از امكان به كون نيامده از عالم غيب چيزي به عالم شهود نيامده اين است كه عرض ميكنم تخصيصات ظاهري چشمي گولتان نزند. مداد را چه بچسباني به هم چه تكهتكه كني متحصص نشده، ديگر احكامش تغيير ميكند، آن را بايد راهش را به دست آورد. لفظ محمد كه نوشتي محمد را چرا بايد حرمت كرد؟ به جهت اين است كه چون صاحبش متشخص بوده اين را ميبيني ياد او ميآيي چيزي از امكان به كون نيامده. الله مينويسي با اين مداد نه اين است كه خدا به كون آمده از امكان مزاج مركب هر چه هست هيچ تغيير نكرده، مزاج شكر هرچه هست مزاجش همراهش است به هر قدر شيرين است شيرين است. فكر كن از شكر برداشتي نوشتي ابوجهل، آيا شيرينش كم ميشود و محمد كه مينويسي شيرينيش زياد ميشود؟ و از امكان چيزي به كون آمده؟ دقت كنيد از شكر هر چه بنويسي هي بنويسي شكر نه شيرينش كم ميشود نه شيرينش زياد ميشود. مثل اينكه موم را به صورت سگ بسازي نجس نميشود احكامش تغيير نميكند و لو اينكه مداد را باز به صورت ابوجهلش درآري همين حرفها ميآيد.
پس انشاءالله غافل مباشيد، اين را داشته باشيد و يادگاري باشد و سخت نگاهش داريد، از امكان وقتي چيزي به كون ميآيد كه چيزي را از چيزي جدا كند. باز جدا كند نه جدايي ظاهري، جدايي ظاهري هر سنگي را خورد كني ريز ريز ميشود گندم را خورد كني آرد ميشود اينها منظورم نيست. اين دانه گندم از آن دانه گندم جدا نيست احكامي كه براي اين دانه است براي آن دانه هست. ملتفت باشيد از امكان وقتي چيزي به كون ميآيد كه چيزي از خارج داخل گندم كنند چيزي كه داخل او كردند آن صرف نماند اين مشوب را ميگويند از امكان به كون آمده. پس هيچ فراموش نكنيد و مشكل هم نيست، مشكل هست به جهتي كه از پِيَش نرفتهايد. مشكل نيست به جهتي كه هر كه راه برده براي او آسان است، داخل بديهياتشان ميشود. پس از امكان به كون ميآيد همهاش معنيش اين است كه اشيا را ميتوان داخل هم كرد ميتوان جدا كرد همهاش معنيش اين است شيره امكان سركه را دارد سركه امكان شيره را دارد يعني ميشود اينها را توي هم ريخت، توي هم كه ريختي سكنجبين از امكان به كون آمده. ديگر نه اين است كه در اعماق شيره سركه هست تا از عمق آن طعم سركه بيرون آيد. طعم شيره همه جاش شيرين است طعم سركه همه جاش ترش است. خيك شيره همه جاش شيرين است ديگر چه چيز از امكان به كون ميآيد؟ حتي اينكه همين خيك شيره را ميگذاري و سركه ظاهر توش نميريزي يك دفعه ميبيني ترش شد فكر كن ببين اگر گرم نشود سرد نشود آيا ترش ميشود؟ چيزي را كه ميخواهيد محفوظ بماند جوريش ميكنيد كه هواي خارجي در آن تصرف نكند، سردي و گرمي خارج در آن تصرف نكند. اين هوا بعضي اجزاش ترش است بعضي اجزاش شيرين است بعضي اجزاش گرم است بعضي اجزاش سرد است. سردي كه آمد در هم ميكوبد اجزاش را، گرمي كه آمد رفو ميكند اجزاش را و از همين باب است عسل داخل معجون ميكنند. عسل را كه داخل معجون ميكنند همهاش نه به جهت خاصيت است، اغلب معاجين را عسل داخلش ميكنند به جهتي كه عسل لزوجتي دارد صمغيت او بيش از شيره است و قند عسل كه داخل ميكنند مثل پوستي ميشود بر روي آن معجون نميگذارد مغز اين سرد بشود يا گرم بشود نميگذارد هواي خارجي داخل بشود پس عسل حفظ ميكند معجون را. معجوني هم باشد كه هيچ عسل به كارش نخورد بخواهي محفوظ بماند بالطبع بايد عسل داخلش كرد كه محفوظ بماند اگر چه خود عسل براي ناخوشي ضرر داشته باشد لكن براي حفظ آن داخلش ميكنند براي رفع ضررش تداركش بايد كرد.
باري پس خوب دقت كنيد تا چيزي را داخل چيزي نكني از امكان چيزي به كون نميآيد، از نيستي چيزي به هستي ميآيد؟ معني ندارد. تا حالاها همچو به نظر ميآمد كه از امكان به كون ميآيد يعني در قوه او بوده از اندرون او بيرون آمده اينها همه الفاظي است كه معني ندارد، از اندرون چيزي بيرون ميآيد بله اگر اندرون اين جسم گرمي چيزي هست پردهاي روش هست پردهاش برميداري گرمي بيرون ميآيد. اگر آب انگور همهاش يك نسق است هيچ جاش ترش نيست هيچ جاش شيرين نيست اگر چنين است ديگر اندرونش هم همهاش شيرين است ترشي بيرون نميآيد همهاش ترش است شيريني بيرون نميآيد. توي خم ريختي آيا نميبيني جاي گرم بايد گذارد پهن بايد دورش ريخت كه تعفين شود و تا اشيا را تعفين نكنند استحاله نميشود. پس آنچه ترائي ميكند كه آب انگور را ميگذاري به يك جور كيفيتي هوايي تركيب با آن ميشود خمر ميشود. ملتفت باشيد اجزاي هوا بايد داخل آن آب شود كه آن اجزاي خَلّيه در آن پيدا شود و همين هوا اجزاي خلّيه دارد بعضي چيزهاش به حس تجربه شده. تجربه شده جوهر گوگرد را اگر بگذارند جايي و سرش باز باشد اين زياد ميشود به خلاف آب را كه جايي ميگذاري كمكم كم ميشود تا اينكه ميخشكد لكن جوهر گوگرد اگر سرش باز باشد زياد ميشود. پس توي هوا اجزاي ريز ريز گوگردي هست ميآيد به مجانست به اين تعلق ميگيرد روي اين مينشيند واقعا زياد ميشود. همينجور اجزاي شيرين هست اجزاي ترش هست اجزاي تلخ هست، و ذرات مختلف توي اين اهبيه هست. اينكه حالا ميبيني جلدي دهنت شيرين نميشود به جهت اين است كه ترشي هم همراهش است تلخي هم همراهش است، شوري هم همراهش است بايد مخضش كنند تا اجزا به هم بچسبد شيريني پيدا شود. اصل طور خلقت طور مخض است اين است كه خدا بعد از نفخ صور زمين را مخض ميكند تا اجزاي زيدي كه بعضش در دريا است بعضش در صحرا است بعضي در هند بعضي در مشرق بعضي در مغرب تا نجنبانند اين زمين را متباينات به هم نميچسبند لامحاله تحريك بايد كرد تا اجزا و اعضاي هر بدني جمع شوند و برخيزند از جاي خود. پس اصل نظم خلقت نظم تحريك است. در تسكين هر چيزي سر جاي خودش است مانعها جلو آنها را گرفته پس مباينات به هم نميچسبند وقتي به هم ميزني بعضي بالا ميرود بعضي پايين مخض كه شد در بين حركت بعضي به بعض ميچسبند و يك جا جمع ميشوند پس بعينه بدون تفاوت مثل ماست در خيك، وقتي ساكن است ريز ريز روغن پهلوي ريز ريز پنير نشسته، ريز ريز پنيرش همراه كشكش است، ريز ريز كشكش همراه قاراش است جدا نميشود از هم. اما يك خورده اين را به همش بزن، به هم كه زدي روغنش جدا ميشود وقتي كه مخضش ميكني روغن جدا ميشود آنوقت هم اين ميبيني چرب ميكند و خيال نكني از امكان ماست روغن به عمل آمده است، خير امكانش كجا آمد؟ ريز ريز روغن بالفعل توش ريخته بود به همينطور بدن اصلي ريز ريزش توي اين بدن بالفعل است نه اين است كه در امكان اين بدن است و از امكان به كون ميآيد. بدن اصلي در اينجا بالفعل است، بله غربالش ميكنند خاكهاش در ميرود خود بدن پاك و پاكيزه ميشود و باقي ميماند. پس مخض ميكنند و معني خلقت يعني مخض. دقت كنيد و مخض تا نباشد چيزي مخض نشود معني ندارد اجزاش به هم جمع شود. پس مخض ميكند خداوند عالم و اين ملك را بر هم ميزند بعض چيزي به بعض ميچسبد اين مجموع من حيث المجموع اثر خاصي دارد كه فرد فرد آن، آن اثر را ندارد. مزاج خارج فرع اجزا است سركه و شيره كه داخل شدند حالا طعم سكنجبين پيدا ميشود، حالا يك سكنجبيني هم هست خدا ساخته. انار ميخوش را خدا ساخته اجزاي ترش را از توي ريشه انار با اجزاي شيرين از آنجا آورده داخل هم كرده ديگر هر چيزي هم جذب مناسبات خودش را ميكند. يك آب يك دست است به يك زراعت ميدهي درختي ميرويد اين درخت آن آبي كه توش ميرود يك جور تصرفي درش ميكند كه آن را به صورت خودش در ميآرد. پس از غيب چيزي كه به شهود ميآيد يعني چيزي را كه داخل چيزي ميكنند چيزي ساخته ميشود زيد بايد ساخت روحي عقلي نفسي بدني تركيب ميكنند زيد ساخته ميشود. ديگر زيد را غير از اينجور نميشود ساخت. بله خدا انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ميخواهد زيد بسازد ميگويد كن و زيد ساخته ميشود اين راست است. ديگر خدا هيچ بار اين كار را نميكند. بله انما امره امر او اذا اراد خلق الانسان خلق الانسان من صلصال كالفخار. اذا اراد خلق الجن خلق الجان من مارج من نار و هكذا آنجا هم ميشنوي اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون امرش همينجور است كه ميگويد به چيزي كن فيكون زيد يك دفعه درست نميشود. زيد اول نطفه است و توي گندمها و گوشتها پدرش ميخورد آنها را و هنوز زيد نيست نطفه است تا وقتي پدرش جماع ميكند با مادرش نطفه ميريزد در رحم مادرش باز زيد نيست، چيز نجسي است، ماء مهين است آنوقت خون حيض خوراكش است تا اينكه استحاله ميشود و طيب ميشود و طاهر تا وقتي كه تولد كرد زيد است. پس خلقت يعني تركيب و از عالم نيست صرف تركيب نميشود اشيا، چرا كه نميشود تركيب كرد، نيست چيزي نيست، نيست امتناع صرف است و امتناع صرف را خدا خلقش نكرده و از عالم الوهيت هم تركيب نميكنند كه خلق را بسازند كه بگويي ما اوجد الا نفسه ما اظهر الا ذاته. اي بيمروتها، اي بيانصافها، اي چرس كشيدهها، اي بنگ خوردهها و خدا ميداند اين قدر بنگ خوردهاند كه نميشود حرف زد با ايشان. اگر ما اظهر الا نفسه و همه خدايند چرا آن يكي گريه ميكند از بس گرسنه است نزديك به مردن رسيد، چرا ناخوش ميشود تمام دنيا مالش باشد راضي است بدهد به طبيب كه چاق بشود و ميدهد طبيب هم زحمت ميكشد كه معالجه كند نميتواند معالجه كند حالا آيا اين خودش خدا است به اين عاجزي؟ تمام ما يملك را ميدهد، هر دست و پايي دارد ميكند لكن چاره از دستش ميرود، حالا آيا اين خدا است؟ آخر خدا يعني چه، خدا كيست؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم ديگر مطلق و مقيد را توش تغوط كنيد والله بيندازيد برود. ما اظهر الا نفسه اصلش خدا لم يوجد خدا خلق را ميسازد از مواد خلقيه ديگر ذات خدا مواد اشيا بشود نفس خودش را جلوه بدهد يك جايي اسمش را آسمان بگذارد يك جايي جلوه بدهد اسمش را زمين بگذارد، يك جايي را سگ بگذارد خوك بگذارد. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذا، گيرم حالا مسامحه كنيم و بگوييم اين ليلي چرا همچو عاجز شده ان الله كه بالغ امره خدا كه انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون او هر چه كه ميخواهد كه ميتواند بسازد هيچ اشكالي براش ندارد و اين مجنون كه ميخواهد به وصل ليلي برسد چرا به ليلي نميتواند برسد، آن ليلي چرا به مجنون نميرسد؟ فقرا كه دولت ميخواهند چرا به دولت نميرسند؟ رفع مرض را همه مريضها ميخواهند چرا نميتوانند رفع كنند؟ آيا اينها خدايند؟ پس اينها الوهيت صدق نميكند بر ايشان كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذو الجلال و الاكرام آني كه نميميرد آني كه متغير نميشود آن خدا است. بله آن خدا است ميسازد جميع گياهها را از آب ميرويد و اين است انزلنا من السماء ماء از آب به عمل ميآيد از خاك به عمل ميآيد. انسان از صلصال ساخته شده، جن از آتش ساخته شده، ملك از نور ساخته شده، همه شياند و مخلوق همه ساخته شدهاند مثل اينكه مركباتش مخلوقند موادش پستتر از آنها است نه اين است كه چون ماده است بالاتر است ماده هيچ حسني ندارد قبحي ندارد هيچ كار از او نميآيد. فعلياتند كه حركتي ميكنند اثري دارند و لو اثر بد باشد مواد هيچ ندارند آن هيچ را بر ميدارند داخل هم ميكنند چيزي ميسازند صاحب تاثير ميشود. مواد به حال خود باشد اثرش ظاهر نيست. پس تا روح را با بدن تركيب نكني ديدنش معلوم نيست، ذوق و شم و لمسش معلوم نيست، وقتي توي اين بدنش ميگذارند چشمش ميبيند گوشش ميشنود اين بدن را با روح تركيب نكني چشمش نميبيند گوشش نميشنود، تركيبش كه ميكني هم اين ميبيند هم او، هم اين ميشنود هم او هكذا.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
36بسم الله الرحمن الرحيم
درس نهم – چهارشنبه 26 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه : فليس بينهما ترتب الاثرية و المؤثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء عند العالي القريب مخلوق بنفسه هذه الاداني ايضا مخلوقة بنفسها عند العالي اذا نسبت الكل الي العالي فللكل من حيث الاطلاق حيث نفس و هو بيانه و حيث امر و هو معانيه و حيث مأمورية و هو حيث نفسه. فلما تفصلت الاداني و ظهرت بالتكثر و اختلاف الهويات اختلفت افرادها في حكاية تلك المراتب فمنها ما حكت حيث النفس لشدة رقتها و لطافتها و صار فيها بالفعل و صار باقي الجهات و الحيوث فيها بالقوة يعني يصلح ان تتنزل فتستر ذلك الحيث فظهرت بالنفس و سمي بها و منها ما حكت حيث الامر لتوسط رقتها و واحديتها النسبية و صار النفس و المأمورية فيها بالقوة فتصلح للترقي ان وفقت و للتنزل ان خذلت و منها ما حكي حيث المأمورية لغلظة انيته و صار البواقي فيه بالقوة و يصلح ان وفّق للترقي و لكن النقص الي آخر.
هر داني نسبتش به عالي در يك جا كه فكر كنيد بيابيد آنوقت توي راه ميافتيد و ميرويد تا آن جايي كه مطلب هست هر عالي كه ميگويند و داني مراد حكما و آنهايي كه اهلش هستند عالي كه ميگويند يعني متصرف، داني كه ميگويند يعني مسخر. پس روح، عالي است و بدن داني.
ملتفتش باشيد و بدن از خودش به طور اراده حركتي ندارد مثل سنگ كه جايي افتاده وقتي روح آمد در او حالا اگر ساكن ميشود به طور اراده ساكن ميكند اين بدن را، اين بدن به اراده خودش ساكن نيست همچنين وقتي متحرك شد اين بدن به اراده خودش متحرك نيست به اراده روح متحرك است و اين انتقال ميكند از جايي به جايي مثل اينكه چوبي را از جايي به جايي ببرند، خودش مسخر است در دست روح. حالا اينجا فكر كنيد تا آن جايي كه مطلب است بفهميد و بيابيد، و لقد علمتم النشأة الاولي فلو لا تذكرون پس روح اگر نباشد در بدن، بدن نميبيند نميشنود طعم را نميفهمد لمس ندارد حركت و سكون ارادي ندارد و همين كه روح آمد در بدن، همه اين مشاعر پيدا ميشود و حالا راستي راستي هم ميشود گفت بدن ميبيند بدن ميشنود و حقيقت هم دارد و معني حقيقت بعد الحقيقة جاش همين جاها است. حقيقتا چشم ميبيند، حقيقتا گوش ميشنود. همين گوش است كه وقتي گرفت ديگر نميشنود، حقيقتا چشم ميبيند و حقيقتا روح ميبيند. مجاز، لفظ صريحش يعني دروغ، دروغ هم معنيش اين است كه اگر راستش را بخواهي بگويي هر چه براش اثبات كني بايد نفي كني. زيد شير است اين دروغ است، اين دروغ را وقتي بخواهي راستش را بگويي بايد بگويي دم ندارد چنگال ندارد، هر چه شير دارد هي نفي كني. پس هيچ چيز اين شير نيست، پس زيد شير است دروغ است چرا اين دروغ را گفتي؟ بله اين دروغ را براي اين گفتم كه بگويم شجاع است. و در حكمت اصلش دروغ يافت نميشود، اگر كسي را گفتند شير است شير است اين است كه حكمت خصوص حكمت مشايخ ما كه تمامش دين است مذهب است بلاشك بلاريب حقيقت دارد. چشم راستي راستي ميبيند به دليل اينكه هم ميگذاري نميبيند حقيقتا و ميبيند حقيقتا و روح ميبيند حقيقتا ديدن چشم مجاز نيست و همچنين روح ميبيند حقيقتا وقتي برون رفت چشم هيچ نميبيند. پس راستي راستي او ميبيند، راستي راستي اين ميبيند، اما او ميبيند اولا بالذات و اين ميبيند بعد، هر دو ميبينند حقيقت دارد حقيقتي است بعد الحقيقة.
باري منظور اين است كه داني يعني مسخر و عالي يعني متصرف در داني. پس روح متصرف است در بدن و اين روح به اراده بدن را حركت ميدهد، به اراده ساكنش ميكند، به اراده ميبيند، به اراده ميشنود، به اراده ميخورد، به اراده بو ميكشد، به اراده لمس ميكند و هكذا تمام اينها كار او است و تمامش كار بدن است به طور حقيقة بعد الحقيقة. بدن لمس نكرده، آن اصلش سرماش نميشود. آن روح اگر اينجا نيايد اصلش مامون است از سرما و گرما. نه تاريكي سرش ميشود نه روشني، نه سرما نه گرما اين بود كه به آدم گفتند اينجا باش كه ماموني اگر بروي آنجاها سرماها هست گرماها هست، از آن شجره كه خورد آمد اينجا و شماها همه خوردهايد از آن شجره كه آمدهايد اينجا. اين روح را چشم به او ندهي اصلش تاريكي نميفهمد، نميداند يعني چه روشنايي نميداند يعني چه، صدا اصلش نميفهمد يعني چه. ببينيد الان و مشقش را بكنيد خودتان ميفهميد همينطور است اينها مصادرات نيست، تعليم است عرض ميكنم ببينيد هر چه صدا است شما به گوش تميز ميدهيد اين گوش نباشد و همه عالم پر از صدا باشد يا نباشد براش فرق نميكند، كرِ مادرزاد اصلا باشد يا نباشد هيچ نميفهمد صدا يعني چه، كور مادرزاد اصلش نميفهمد تاريكي و روشنايي را، تاريكي هم سرش نميشود. اين دست كه اينجا گذارده هيچ نميفهمد نه تاريكي نه روشنايي، همينجور اگر آن روح توي لمس نباشد اصلش گرمي نميفهمد يعني چه، سردي نميفهمد يعني چه سنگيني نميفهمد سبكي نميفهمد. منظور اين است كه ملتفت باشيد روح مسخِر است و تسخير ميكند بدن را به جهتي كه متصرف در اين بدن است به اين جهت او را عالي ميگويند و بدن داني است. حالا عالم بدن يك عالمي است اين بدن با آن خاك مثل هم است. او طول و عرض و عمق دارد اين هم طول و عرض و عمق دارد همه جاش مثل هم است آسمانش زمينش همهاش مثل هم است. پس داني يعني عالم جسم از محدب عرش تا تخوم ارضين، همهاش داني است يعني همهاش جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است، اين عالم داني. و عالم عالي يعني آن چيزي كه از پس اين پرده است و تسخير ميكند اين را يك جاييش را گرم ميكند، يك جاييش را سرد ميكند، يك جاييش را روشن ميكند يك جاييش را تاريك ميكند. آن عالم اسمش عالم روح است به جهتي كه متصرف در اين است. حالا پس تمام دانيها حكمشان در يك جا مثل همند مثل اينكه كان الناس امة واحدة همه صاحب طولند همه صاحب عرض و عمقند، هر اسمي بر يكيشان صدق كند بر باقي صدق ميكند، اينها همه نسبتشان به عالي علي السوي است يعني هيچ يكشان به خودي خود خبري از عالم روح ندارند. حالا در اين عالم جسم كه نظر ميكنند بعضي چيزهاش را ميبينند زنده شده بعضي چيزهاش زنده نشده. خودتان زندهايد لكن خاكها زنده نشدهاند حيوانات زندهاند نباتات زنده نشدهاند به روح حيواني. نباتات نباتات شدهاند باقي نبات نشدهاند، ديگر اينها هم محل انكار هيچ كس نيست.
پس انشاءالله دقت كنيد فكر كنيد ببينيد اگر به همراهي جسم ميآمد حيات، هر چه را ميخواهيد ملاحظه كنيد كه آنچه حاق مطلب است به دست ميآيد، ببينيد به همراهي جسم آمده است طول و عرض و عمق، يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت. نميگويم طول به اين معني كه كسي بگويد ميشود درازش كرد ميشود كوتاهش كرد. طول و عرض و عمق جسم را نميشود سر مويي بلندترش كرد يا كوتاهترش كرد پس طول يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت، خواه سر سوزني باشد اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. تمام اين جسم اين سمتها را دارد يعني اطراف دارد، جسم بيطرف محال است اطرافش را جدا جدا ميشماري يك طرفش را اسم ميگذاري طول، يك طرفش را هم ميگذاري عرض، يك طرفش را هم ميگذاري عمق. به لفظ مختصر جسم طرف دارد يعني مقطع دارد يعني متناهي است. آنهايي كه ابتدا شروع كردهاند به گفتن مرادشان اين را خواستهاند بگويند. شما ملتفت باشيد جسم نميشود بينهايت باشد، محال است بينهايت باشد و همينجور كه هر چه را ميخواهي بشناسي از نمونه ميشناسي، برنج اينجور چيزي است، گندم اينجور چيزي است، گوشت اينجور چيزي است، ميشناسي همه را از نمونه. حالا جسم چهجور است نمونهاش؟ همه اينها نمونهها را كه ميبيني طرف دارند آيا ميشود اين طرف نداشته باشد؟ نه، نميشود ميبينيم طرف دارد. كل جسم همه اينطور است، نميشود طرف نداشته باشد به جهتي كه اين جنس جنسي است كه طرف بردار است مقطع دارد ختم ميشود يك جايي. اين نمد آنجا ختم ميشود آن قالي به آنجا ختم ميشود، اطاق به خانه ختم ميشود، خانه به محله ختم ميشود، محله به شهر ختم ميشود، شهر به بيابان ختم ميشود. تمام كره همينطور ختم ميشود. پس طرف همراه جسم است، جسم بيطرف محال است، طرف بيجسم محال است. پس همراه طول و عرض و عمق و زمانش و مكانش ميآيد ميخواهد به قدر سر سوزني يا كوچكتر باشد اينها را دارد، به قدر تمام كره باشد اينها را دارد. حالا حيات چنين نيست، روح اينجور نيست. روح دراز است يا گرد؟ هيچكدام. بله، توي دراز بنشيند دراز است، بله توي بدن مار بنشيند مار بدنش دراز است، توي عنكبوت بنشيند جور عنكبوت است. خود حيات نه گرد است نه دراز است نه پهن است نه سنگين است نه سبك است نه گرم است نه سرد است، به هيچ صورتي نيست. باز وقتي ميروم حرف بزنم هي پرت ميشوم ميروم جايي، باز بر ميگردم ميآيم داخل مطلب ميشوم تا پرت نشوم.
باري عرض ميكنم كه هر چه همراه جسم است و همراه جسم عام آمده همه جا هست، مثل اينكه طول همه جا هست، عرض هم همه جا هست، عمق هم همه جا هست. پس اگر يك چيزي ما اينجا ديديم اين سمتها را دارد ميدانيم تمام جسم اينطور است ملتفتش باشيد كه عين حكمت است عرض ميكنم اگر در يك جايي ديدي يك چيزي را نمونه او را جاي ديگر نميبيني، اگر چنين چيزي ديدي اين همراه جسم نيست همراه جسم نيامده، اين جوري ديگر شده آمده. اين سمت همراه جسم آمده اينجا هست آنجا هم هست آنجا هم هست، محدب آسمان تخوم ارضين اين سمت هست آن سمت هم هست آن سمت هم هست همراه جسم آمده لكن اگر چيزي يافت شد كه جايي هست و آن جور چيز جاي ديگر نيست اينجا سفيد است آنجا سياه است، اين سياهي همراه جسم نيامده آن سفيدي همراه جسم نيامده. ملتفت باشيد انشاءالله و به همين لري و پوستكندگي كه عرض ميكنم گرمي همراه جسم نميآيد در عالم جسم گرمي از جاي ديگري ميآيد، سردي همراه جسم نميآيد سردي از جاي ديگر ميآيد. ميبيني جايي گرم است جايي سرد است، توي اطاق گرم است آتش آوردهاند كه گرم شده است. مگو آتش هم جسم است، آتش جسم نيست تكه جسمي است به آن گرمي تعلق گرفته اسمش آتش شده و اين آتش اطاق را گرم كرده، بيرون را هم كوكبي سرد كرده. پس اين گرمي و اين سردي اين نور اين ظلمت هيچ كدامش از عالم جسم نيامدهاند، يك جايي تاريك است الان آن طرف زمين تاريك است اين طرف زمين روشن است، اين تاريكي مال خود جسم نيست از جاي ديگر آمده، اين روشنايي مال خود جسم نيست از جاي ديگر آمده. جسم هميشه چه تاريك باشد چه روشن باشد، چه گرم باشد چه سرد باشد، جسم هميشه سر جاي خودش هست هميشه هر چه مال خودش هست همراه خودش هست آمده اينجا طول و عرض و عمق همراه جسم است هر جا جسم آمده اينها همراهش هستند لكن هر چه يك جايي پيدا شده در زماني هست در زماني ديگر نيست، يا در مكاني هست در مكاني ديگر نيست، اين همراه جسم نيامده است اين از جاي ديگر آمده.
پس ميبينيد نباتات واقعا حقيقتا ريشهشان ميرود پايين سرشان ميآيد بالا برگي گلي ميوهاي جز آني گاهي آبش ميدهي چاق ميشود آبش ندهي ضعيف ميشود كمكم ميخشكد و ميريزد. ملتفت باشيد انشاءالله، حتي ميخواهم بگويم از عالم آب هم نميآيد. آب هست و گياه نيست، خاك هست و گياه نيست، از آسمان بايد بيايد جميع تخمها از آسمان بايد بيايد پايين. پس همه چيز را ميبيني جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه ندارند پس اين نباتات همراه عالم جسم نيامدهاند به دليل اينكه آن خاك جسم است و طول و عرض و عمق دارد و نبات نيست، آبش هم همين طور آنوقت آبش هم همينطور است همه جا كه آب نيست، آب در خشكي نيست خاكش هم همينطور همه جا خاك نيست. اگر اين رشته را از دست ندهيد والله حكيمي ميشويد كه حاق مطلب را پي ميتوانيد ببريد به طور بت و جزم و يقين حكم ميكني يك وقتي بوده. مثل اينكه يقين داري گندمهاي سال آينده هنوز سبز نشده، يك چيزي ميبيني هنوز موجود نيست، حيواني تولد نكرده چيزي سبز نشده، همينجور قهقري در زمان كه بر ميگردي يقين ميكني يك وقتي بود اين آب نبود اصلا اين خاك نبود اصلا و جسم بود و هيچ چيز هم نبود اين فضا پر هم بود از جسم از محدب تا تخوم آن همان طوري كه روز اول بوده حالا هم همان طور است هيچ به قدر سر سوزني بر آن نيفزوده مثل اينكه هيچ به قدر سر سوزني از آن كم نشده لكن آب نبود خاك نبود لكن آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق بود بود. هوا نبود آتش نبود لكن آن چيز صاحب طول و عرض و عمق بود. همينطور كه فكر ميكنيد ميرسيد به جايي كه مييابيد يك وقتي بود زماني بود كه اين آسمان اصلش نبود اين عرش نبود اين شمس نبود اين قمر نبود اين ستارگان نبودند و اينها را از غيب آوردهاند به عالم شهود. باز به همان مقدماتي كه عرض كردم ملتفت باشيد به شرطي كه هيچ مسامحه نكنيد مسامحه بردار نيست، همهاش شعور ميخواهد و دقت ميخواهد. همينجوري كه اگر ببيني چيزي گرم شد و نبيني آتش را يقين ميكني يك جوري شده آتشي از جايي آمده ما نديدهايم آن آتش را از زيرش از بالاش از يك جايي آتش آمده كه اين آهن گرم شده لامحاله هوا گرم شد كه اين گرم شد هر چه هست خودش نميشود گرم شود. حالا گرم شد پس گرمي در خارج بوده يا هوا گرم بوده يا زمين گرم بوده يا تعفينش كردهايم يا حركتش دادهايم يك كاريش كردهايم كه اين گرم شده. ديگر خودش گرم شد، حركت جوهري كرد، حركت جوهري نامربوط است نامربوط صرف است هيچ معقول نيست. چطور شد گرم شد، آيا مغزش آتش بود كه بيرون بيايد، ما هر چه ميشكافيم هيچ آتش مغزش نميبينيم. ملتفت باشيد پس دقت كنيد انشاءالله و فكر كنيد همينجوري كه اگر چيزي گرم نبود و گرم شد استدلال ميكني كه گرمي از خارج اين آمده و خودش گرمي نداشت و اگر سرد شد باز همينجور شما استدلال ميكنيد كه مثل اينكه وقتي گرم نبود گرمي را خودش نداشت حالا هم سردي خودش نداشت اگر سردي در خارج نبود نميتوانست اين را سرد كند. ذات نايافته از هستي بخش هستي نميتواند به چيزي بدهد، ندارد كه بدهد. گدا است، گدا را بگويند هزار تومان بده نميتواند بدهد ندارد چهطور بدهد؟ پس هوا سردش كرده يا اينكه توي آبش زدهاند سردي از خارج اين آمده اين را سرد كرده. و انشاءالله اينها را فراموش نكنيد مشقتان همين جاها باشد. پس آن چيزي كه همراه جسم نيامده آسمان همراه جسم نيامده به دليلي كه زمين هست، زمين همراه جسم نيامده به دليلي كه آب هم هست، هوا هم هست ستارهها همراه جسم نيامدهاند اگر همراه جسم آمده بودند همه ستاره بودند مثل طول و عرض و عمق كه همه اجسام دارند پس همراه جسم نيامدهاند آسمانها همراه جسم نيامدهاند، عناصر همراه جسم نيامدهاند، همينطور آن آخرش آنچه را ديدهاند صاحبان چشم و ببينند بعد از آني كه هيچ يك همراه جسم نيامدهاند از جايي كه بيرون جسم است آمدهاند ديگر حالا بيرونش را نميبينيم عقل يكپاره چيزها را ميفهمد نبايد تابع چشم شد عقلا چشمشان را تابع عقل ميكنند جهال عقلشان را تابع چشمشمان ميكنند از اين جهت همينطور جاهل و خر ميمانند تا بميرند. به اين نسق والله همراه وجود عام والله نبوت نميآيد، اينها را ميگويم به جهتي كه ميبينم راههايي كه مردم توشند خيلي گُمند و خدا ميداند چقدر گمراهند. ملتفت باشيد نبوت ميآيد به شخص مخصوصي تعلق ميگيرد، من نبي هستم و حكمش اين است كه اگر كسي ديگر ادعاي نبوت كرد گردنش را ميزنند. پيغمبر كه ميآيد به تو امر ميكند كه اگر كسي غير از من ادعا كرد و تو تكذيبش نكردي، خودت اقرار به پيغمبري پيغمبر نكردي تو را هم بايد گردنت را زد. توي دلت هم اگر تكذيب كردي گردنت را ميزنند، حالا آيا اين شخص است يا ايني كه همه جا هست؟ نبي آني كه همه جا هست باشد، هذيان غريبي است. كسي بگويد من نبي آن نبي آن نبي اين هم ميشود بعينه مثل آن پدر سوختهها كه ميگويند اين خدا آن خدا آن خدا حالا آيا اين خدا است؟ چهطور خداست و حال آنكه يموت و يحيي ينام و ياكل و يشرب. آن خدايي كه خود را وصف كرده كه من لا تأخذه سنة و لا نوم ام من چرت ندارم من خواب ندارم من همه چيز ميدانم من قادرم بر هر كاري، حالا آيا اين خدا است؟ پس چرا نميتواند همه كار بكند؟ چرا گدا است، چرا فقير است چرا عاجز است؟ حالا به همين اشيا كه نظر ميكنيم ميگوييم همه اشيا پيغمبرند چرا كه اثر در موثر ظاهر است و موثر در اثر ظاهرتر است از اثر، همه هذيان است گفتهاند و نفهميدهاند چه گفتهاند. تو موثر را پيدا كن آنوقت راست است كه موثر در اثر ظاهرتر از اثر است. بله زيدي را اگر پيدا كردي و حالا هم نشسته آن زيد در اين نشسته از خود نشسته بهتر نشسته، اين راست است، اين حرف حق است حكمت است. پس تو يك چيزي را بر مدار اسمش را اثر بگذار يك چيزي را موثر، آنوقت نفهمي چه ميگويي و بگويي پيغمبر موثر است اينها آثار اويند، پس اينها همه پيغمبرند به جهتي كه خدا موثر است اثر از پيش موثر آمده.
پس خوب دقت كنيد مسامحه را جايز ندانيد، تمام گمراهيها در مسامحات است. نبوت آمده تا آخر الزمان در آخر الزمان شدت كرده، پيش يك نفر است حتي اميرالمومنين را پيغمبر آخر الزمان بگويي كفر است. مثل اميرالمومنيني والله امارتش پيش يك شخص است مخصوص حضرت امير است. به حضرت صادق كسي عرض كرد فضولي عرض كرد يا اميرالمومنين، حضرت صادق تا اين لفظ را شنيدند جستند از جاي خود مضطربا، خيلي وحشت كردند از اين حرف. واقعا اگر كسي راضي شود كه به او اميرالمومنين بگويند يا مابون است يا خدا مبتلاش ميكند به ناخوشي ابنه كه خواسته خوار و ذليلش كند در ميان مردم. و بدانيد اينهايي كه راضي شدند كه به آنها اميرالمومنين بگويند همه مابون بودند، اين ناخوشي را داشتند منحصر به عمر تنها نبود. پس ببينيد امارتش ميرود پيش شخص. پس حالا بگويند من هم حضرت اميرم آن هم حضرت امير است، آن هم حضرت امير است آيا حالا اين دين و مذهب است؟ فكر كنيد بازي نيست. بله صوفيها باكشان نيست از اين حرف، بابيها باكشان نيست از اين حرفها. اينها همه نور مولا است جلوه مولا است، خير جلوه مولا اينها نيستند. اين سگ است اين خوك است، اين مرشد است جلوه مولا همان يك نفر است. امارت كليه از براي يك شخص است همچنين مطاعيت مطلقه پيش همين اشخاص معروف است پيش همين چهارده نفر است ديگر تعدي نميكند هيچ جا نميرود. معصوم مطهر مِن جميع النقايص همان چهارده نفر است ديگر اگر كسي ديگر را قايل شدي كه او هم هست تو را هم به جهنم ميبرد. او هم اگر ادعاش را كرد او را هم به جهنمش ميبرد.
پس هر چه از وجود عام ميآيد عموم دارد، طول و عرض و عمق مثلا از عالم جسم ميآيد حالا همه جا هست اين از عالم جسم ميآيد لكن همراه جسم، نبات نميآيد نبات از جاي ديگر ميآيد. همچنين از عالم جسم، حيوان نميآيد اگر حيات از عالم جسم ميآمد بايد همه زنده باشند حالا ميبيني كه همه زنده نيستند پس همراه جسم نيامده. انسانيت همراه جسم نميآيد، اگر انسانيت همراه جسم آمده بود همه انسان بودند. و اگر اين قاعده را گرفتيدش انشاءالله خيلي از مراتب را تميز ميدهيد. عالم انسان كه رفتي آسمانش زمينش هواهاش آتشهاش خاكهاش آبهاش همه حرف ميزنند. آب است و زنده است و حرف ميزند. ميگويد انسان به او بيا من بخورمت ميآيد ميفهمد.
باري مطلب از دست نرود، مطلب اين است كه وقتي فكر ميكنيد ميبينيد اصل نوع نبوت نوع امامت از جاي خاص آمده. انبيا نبي اللهاند كساني ديگر نبي نيستند امر همينطور ميآيد تا اسلام در اسلام نبي ما نبي آخرالزمان است. كسي كه شك كند شك در پيغمبر دارد او گفته من پيغمبر آخرالزمانم پيغمبر دروغگو كه پيغمبر خدا نيست. پيغمبري كه نرسانده امر خدا را پيغمبر خدا نيست. پس نبوت در شخص خاصي است هماني كه در مدينه مدفون است اسمش محمد بن عبدالله است صليالله عليه وآله او است پيغمبر آخرالزمان اينها هيچ پيغمبر نيستند. مثل اينكه امامت مخصوص اشخاصي معين است باقي ديگر امام نيستند. مطلب اين است كه اينها از جاي خاص آمدهاند، همراه وجود عام نيامدهاند و اينها را هي مكرر ميكنم و ميگويم و هي اصرار ميكنم براي اين است كه سر كلاف از دست نرود، اينهاي ديگر اطراف سخن است. اطراف فراموش بشود سهل است سر كلاف را ول نكنيد. ببينيد اگر همراه جسم جذب و دفع و هضم و امساك مثل طول و عرض و عمق ميآمد، بايد به غير از نبات هيچ نباشد اينجا به دليل اينكه طول و عرض و عمق كه همراه جسم آمده، هر جايي كه جسم هست طول و عرض و عمق آنجا هست. حالا فكر كنيد اگر همراه آن وجود عامي كه بسيط حقيقي است كه هيچ تركيب در آن نيست همراه آن وجود عام، و ديگر از آن وجود بالاتر هم ندارند و خيلي از وحدت وجوديها خيلي از شيخيها همين وجود عام را ياد گرفتهاند كه باد دارند و خدا ميداند همهاش باد صرف است، باد متعفن است. شما ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد اگر همراه وجود صرف قدرت ميآيد پس چرا عاجزين هستند؟ اگر همراه آن وجود بحت بات بسيط لايدرك منزه مبرا، قدرت ميآيد پس اين عجزها چه چيز است؟ اگر همراهش غنا ميآيد پس اين فقرها چه چيز است؟ پس ملتفت باشيد دقت كنيد، قدرت همراه وجود بحت بات بسيط نيامده. قدرت يك جايي هست به هر جايي تعلق گرفته آن قادرش است آن معدنش است آن منتهاش است. پس وقتي به طور دقت بيابيد اگر همراه آن وجود بحت بسيط عام، علم ميآيد بايد جهلي نباشد مثل اينكه همراه جسم طول و عرض و عمق ميآيد و هر جا اينها هستند جسم هست و هر جا جسم هست طول و عرض و عمق آنجا هست و نميشود نباشد و داخل محالات است كه نباشد. اين را در وجود صرف بهتر ميتوان فهميد، همراه وجود صرف حكمت اگر ميآمد بايد جهال و سفها نباشند. آخر اينها چيزي هستند و وجود چيز است و همه چيز هست. اين وجودي كه همه چيز هست چرا عاجز است؟
پس دقت كنيد، خدا كيست؟ الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و خدا اين خطاب را به جميع ما سواي خودش ميكند، او رب عالمين است و عالمين ملك او است و تمامش را ساخته و سر جاش گذاشته و آن رب، هيچ صدق به اينها نميكند اينها جلوه اويند بله هستند به اين معني كه اينها ما را كشاند به سوي او. مثل اينكه وقتي ما بنايي ميبينيم بنّا يادمان ميآيد، من كه نميتوانم نميدانم چند جزء دارد از صد هزار حكمت يكيش را نميتوانم بدانم همينقدر كه اين چشم جاش خوب شده اين بالاها واقع شده، كلفت كاريهاي حكمت را پي بردهاند ديگر تمام حكمت او را، تمام قدرت او را، تمام علم او را، والله همان طوري كه كنه او مجهول مانده والله تمام قدرت او تمام حكمت او تمام علم او را نميشود فهميد مجهول است.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
37بسم الله الرحمن الرحيم
درس دهم – شنبه 29 محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :
فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شيء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب .
انشاءالله از روي بصيرت اگر ملتفت ميشويد چه فرمايش ميكنند خيلي به حقايق اشيا آسان فايز ميشويد. پس اگر چه در اينجا شرح نفرمودهاند كه چهطور شده افلاك متحرك شدهاند و عناصر ساكن، چهجور شده آنها فعالند اينها منفعلات، آنها آباء اينها امهات، ديگر عجالتا ميبينيد از لوازم جسم هم همراه جسم ميآيد پيش اجسام. پس جسم مطلق تعريفي دارد مثل اينكه هر چيزي كه هست يك تعريفي دارد. هر چيزي در دنيا هست حدي دارد، حد تامي و حد نقصي، او او است وقتي ميخواهي بيانش كني قدش چهطور است طعمش چهطور است تعريف ميكني. حالا جسم چهطور است؟ ببينيد از تعريفات جسم هيچ نيست حركت، به جهتي كه اين جسم است و ساكن هم هست و هيچ حكيمي و هيچ غير حكيمي نگفته جسمِ ساكن جسم نيست چنانكه جسم متحرك را نميگويند جسم نيست. چيزي است حركت عارض او ميشود باز نميافزايد بر جسم اعراض خارجه از حقيقت هر چيزي چون جزء آن چيز نيستند آمدنشان با رفتنشان مساوي است. وقتي ميآيند چيزي نميافزايد بر حد تام، وقتي ميروند چيزي كم نميشود. پس جسم يعني جوهر غليظ صاحب طول و عرض و عمق و اين جسم هر جايي هست فضايي ميخواهد. ممكن نيست جسم را جايي ببرند آنجا جا نباشد، فضا نباشد لامحاله در فضايي واقع است. اين فضا اسمش مكان آن جسم است و ممكن نيست جسم بيفضا مثل جسم بيطول و عرض و عمق داخل محالات است. اين جسم را ميخواهي بگو اثر آنجا است متولد از آنجا شد، او مبدا اينها است، او ماده باشد اينها صور او باشند، از آنجا هر چه بيرون ميآيد ذاتيات جسم است كه ميآيد. اين است كه در تمام زمين و آسمان و لطيفش و كثيفش همه جسمند. شما كاري به لطافت چيزي نداريد لطيف جسم است شما كاري به كثافت نداريد كثيف جسم است. اين سمت و اين سمت و اين سمت هيچ كدام هم سمتتر نيستند، هر چيزي سمتش به اندازه خودش. جسم كوچك طرفش كوچك جسم بزرگ طرفش بزرگ. پس ماده از پيش جسم آمده صورت از پيش جسم آمده. اشيا مركبند از مادهاي و صورتي، طولشان عرضشان عمقشان وقتشان مكانشان اينها از پيش جسم آمدهاند. حالا چيزي ساكن باشد وقت را دارد متحرك باشد وقت را دارد. حالا كسي هذياني گفته باشد هذيان است، عمامهاش هم بزرگ بوده بوده، به واسطه بزرگي عمامه هذيان هذيان مانده. شما ملتفت باشيد بزرگي عمامه علم نيست چيزهاي عجيب غريب بله نميدانم اوقات بايد انتزاع از فلك بشوند، هيچ اوقات انتزاع از جايي نميشود. شما فرض كنيد افلاك ساكن باشند باز مرور اوقات هست متحرك هم باشند هست، نميشود مرور اوقات نباشد. ملتفت باشيد اين شب و روز و ماه و سال و قرن اينها مكيال زمانند مثل ساعت، از آن وقتي كه فلان آمد تا فلان وقت اين چند درجه حركت كرد، همينطوري كه در اخبار هست، جسمي ساكن باشد وقت ميگذرد ساعت را هم حركت بدهند باز وقت ميگذرد، چيزي در نهايت سرعت باشد و چيزي ساكن محض ساعتشان يك جور ميگذرد. كسي سوار شد از اينجا به طرفهالعيني مثلا برود به كربلا با اين كسي كه اينجا نشسته اين طرفهالعين بر او ميگذرد اين طرفهالعين بر اين هم ميگذرد. پس وقت از صورتهاي ذاتيه جسم است نميشود گرفت مثل فضا. پس فضا و وقت از لوازم جسم است يعني جزء ذات جسم است، يعني يكي از حدود جسم است وقتي تحديدش ميكني اين را بايد بيان كرد تا حدش تام باشد. پس اين جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق و وقت و فضا و وضع و جهت و رتبه است و حدود سته در آن هست، اين جسم لطافت شرطش نيست و لطافت از پيش جسم نيامده. اگر جسم لطيف بود مانند هوا اينها هم لطيف بودند. فكر كنيد ببينيد اينها علمي است عرض ميكنم يا همينطور حرف ميزنم؟ مردم چيزي را مشاهده و عيان اسم ميگذارند يا خواب ديدهاند، مابين خواب و بيداري چيزي ميبينند. ميگويد در عالم شهود ديدم، و هزار احتمال ميرود كه مطابق واقع نديده باشد و حكمت جوري است كه آدم با چشم ميبيند با گوش ميشنود. مشاهدهاي كه خطا توش نيست اين مشاهده است نه آن مشاهده. پس مشاهده و عيان ميبيني كه هر موثري در آثارش جاري است. اگر چيزي شيرين است تمام آثارش شيرين است، پس اگر اتفاق چيز سفيدي را چشيدي و ديدي شيرين نيست ميگويي اين شكر نيست، گِل سفيدي است. اين عقلاي عالم بلكه ضعفا ميفهمند هر ضعيفي هر بچهاي هر غذايي ميچشد سرش ميشود و حكمت ميآيد تا شريك شما ميكند اطفال را و هيچ اطفال عقلشان هم نميرسد اين افادهها را بكنند. استدلال حكمي جوري است كه تمام حيوانات شاهد ميشوند اگر چه حيوان عقلش نرسد استدلال كند آبش رنگدار باشد يا تلخ باشد يا شور باشد الاغ نميخورد، بوي ديگر كند نميخورد، پس ميفهمد آن آب نيست. پس حكمت اين است كه هر موثري در آثار خودش ظاهر است. آب آن است تلخ نباشد شور نباشد، اين را الاغ هم ميفهمد يك خورده بو كند خرف باشد از بوش ميفهمد پس ميرود. همه بچهها و مستضعفين شغلشان است اگر چيزي را امتحان كردند با حواس خود هر اثري را يك نوع ديدند آن افراد را از آن ميشمارند. يك خورده تغيير كرد رنگش بوش طعمش آنها هم تغييرش ميدهند. پس به همينجور مشاهد است عيان است، اتفاق عقول است، اتفاق كتاب و سنت است. نميبيني تاريكي را تميز نميدهي از روشنايي؟ هل يستوي الظل و الحرور؟ آيا سايه را با آفتاب تميز نميدهي؟ آيا اين مشاهد نيست محسوس نيست؟ اموات و احيا را آيا تميز نميدهي؟ نميبيني او جواب نميدهد اين ميدهد؟ حيوانات هم ميفهمند، بچهها هم ميفهمند. پس ببينيد اين اموات از احيا جدا شدهاند به جهتي كه در ايشان هست چيزي كه در احيا نيست و همچنين بر عكس نور از ظلمت جدا شده، او جوري است كه اين نيست، اين جوري است كه او نيست.
پس ملتفت باشيد دقت كنيد انشاءالله، اگر ذاتيت جسم لطيف بود، همه اجسام بايد هوا باشد، كثيف بود همه اجسام بايد مثل خاك باشد، گرم بود همه اجسام بايد مثل آتش باشد، متحرك بود همه بايد متحرك باشد، ساكن بود همه بايد ساكن باشد. پس آنچه ميبينيد آنچه بوش را ميشنويد آنچه لمس ميكنيد آنچه صداش را ميشنويد، تمامش از عالم جسم نيست. و اين حرفها را ميگويم با اين مردم نميشود زد، شما كه مرتاض به حكمت هستيد انشاءالله ميدانيد هذيان نميگويم. اين مردمي كه فضيلتشان در عمامه گنده است نميشود حرف با ايشان زد و در همان خريت خودشان ميمانند.
پس آنچه ميبيني يا ظلمت است يا نور، اين دخلي به عالم جسم ندارد، آنچه لمس ميكني يا گرم است يا سرد، يا نرم است يا زبر، جسمانيت جسم هيچ نرم نيست هيچ زبر نيست. نرمش ميكني نرم است زبرش ميكني زبر است، خوشبوش ميكني خوشبو است بدبوش ميكني بدبو است. از جسمانيت جسم اصلش بوي خوب و بوي بد نيست، هيچ كدام مال جسمانيت جسم نيست. جوريش ميكني خوشبو ميشود جوريش ميكند بدبو ميشود. از جسمانيت جسم طعم نيست، حقيقت جسم آن چيزي است كه صاحب طول است و عرض و عمق. توي صورت لطافت ميآيد ذاتيات خودش را دارد، علاوه بر اين لطافت از غير عالم جسم آمده لطيفش كرده، كثافت از غير عالم جسم آمده اين را غليظش كرده. ديگر حرارتي آمده اين را لطيف كرده، اين را برودتي آمده اين را كثيف كرده، حرارت از عالم جسم نيست برودت از عالم جسم نيست. جسم هست حار نيست جسم هست بارد نيست كل آنچه به مشاعر در ميآيد عقل حكم ميكند كه از عالم جسم نيست و تمام آنچه هست از غير عالم جسم آوردهاند در عالم جسم. حالا يك دفعه هست انسان از كمر حكمت بنا ميكند حرف زدن يك دفعه حقيقت مطلب را ميخواهد بگويد. از كمر حكمت بخواهد بگويد ميگويد حالا كه ميبيني آسمانها ميگردند زمينها ساكن ميشوند بعضي متحركند بعضي ساكنند، ساكنها را بخواهي حركت بدهي بايد حركت به ايشان داد ساكن را بايد حركت داد غيري بايد حركت بدهد او را. ديگر عرش حيوان است باشد انسان است باشد جن است باشد ملك است باشد. ساكن نميتواند حركت در خودش احداث كند، بايد حركتش داد تا حركت در او پيدا شود حالا همينجور از همين كمر برويد به سر مطلب برسيد. در اين كمر حكمت ميبيني شي ساكن خودش خود را نميتواند حركت بدهد، حتي حيوانات كه خود را ميجنبانند روح توش است آن روح به اراده ميجنبد به اراده ساكن ميشود. پس ساكن خودش خودش را متحرك كند، داخل محالات است و ممتنع صرف است. به امكان نيامده كه متحرك خودش را ساكن كند ساكن خودش را متحرك كند و لكن همينجوري كه در كمر حكمت ميبيني شي ساكن را بايد حركت داد تا متحرك شود و محرك شي خارج از اين ماده است كه حركت ميدهد. ديگر بيرونش انسان است باشد حيوان است باشد، خاكهاي زيرش را آب برده سست شده، يك چيزي از خارج آمده حركت داده. ملتفت باشيد، همين بيان ميرود تا ابتداي صنعت. پس اين جسم نبوده وقتي كه نباشد وقتي هم نيست همچو نيست وقتي باشد كه او جسم نباشد. حالا يك تكهاش ميجنبد محركي دارد، يك تكهاش ساكن است پس مسكني دارد. پس دقت كنيد تمام آنچه در اين عالم اوصاف است عالم جسم نيست پس آنچه ميبينيد ممابهالجسم جسم نيست، پس همينطور بشماريد از گرمش از سردش، تلخش شورش شيرينش هر رنگش هر بوش هر طعمش، تمام اينها ممابهالجسم جسم نيست.
ملتفت باشيد و ميخواهم عرض كنم اگر گوش بدهيد و چرت نزنيد تمام اينها را ميفهميد كه به حركت عرش پيدا شده و عرش طول و عرض و عمق دارد تا اينهايي كه زيرش ريخته شده هيچ كدام اينها نيستند آن تكهاي است اين تكهاي است.
پس دقت كنيد كون يعني ماده آن ماده صادر از عرش نيست، آني كه صاحب طول و عرض و عمق است صادق از عرش نيست، آن صادر لا من شي است و جسم تا بوده صاحب طول و عرض و عمق بوده، هر جا هم طول و عرض و عمق هست از عالم جسم آمده. لكن گرمي دخلي به عالم جسم ندارد سردي دخلي به عالم جسم ندارد. به همين نسق تمام آنچه ميبينيد از جاي ديگر آمده، آوردهاند به اينها چسباندهاند. درست دقت كنيد، اگر عرش نجنبيده بود و يك جايي را گرم نكرده بود يك جايي را سرد نكرده بود نه گرمي بود نه سردي. جسم را سرد كه ميكني، همينطور در كمر حكمت كه نگاه ميكني، باز اين هم مشقي است نمونهاي است دست ميدهم، بدانيد نه اين است كه كمر علم علم نيست. تمام مرتاضين به علم از همين وسطها رفتند به ماضي و مستقبل. پس همينجوري كه در همين وسطها مشاهده ميكنيد جسم را كه سرد ميكني در هم كوفته شود گرم ميكني از هم وا ميشود، همينجور بدانيد يك وقتي بود هيچ آب نبود آتش نبود. پس عناصر اگر اسم آب و خاك و هوا و آتش است اينها را عرش ساخته بلاشك. اگر چه اين فضا هرگز خالي نبوده، اين فضا هميشه پر از جسم بود اما اين جسم همچو مثل خاك مثل هوا هم نبوده. پس يك كاريش ميكنند هوا ميشود يك كاريش ميكنند خاك ميشود. جسم حالتش اين است گرم كه شد باد ميكند بزرگ ميشود، سرد كه شد به هم كوفته ميشود. ملتفت باشيد انشاءالله، ترائياتش را هم گول نخوريد، ببينيد چيزي را كه خيلي آتش كه ميكني خود را جمع ميكند كوچك ميشود. بله اين در يك وقتي است كه يك جور آبي داشته باشد وقتي كه آتش كني فرار كند آن آب. حالا نه اين است كه حرارت كوچكش كرده، حرارت به جسم تعلق ميگيرد نرم ميشود، آب را در خاك ميريزي گِل ميشود، آتش را داخل هر جايي ميكني نرم ميشود، برودت را داخل هر جا بكني سخت ميشود. برودت جوهري و حرارت جوهري كانه جسم است. حرارت جوهري داخل چيزي كه شد لامحاله باد ميكند مكان وسيعتري اقتضا ميكند، رو به بالا ميرود.
خلاصه مطلب را ملتفت باشيد انشاءالله از همين كمرهاي حكمت هر جوري استدلال ميكني تا سر حكمت را همينطور استدلال كن به شرطي كه استدلالات تقريبي نباشد، استدلالات تام باشد، جوري باشد غير از اين محال باشد، آنوقت در هر جسمي جاري كنيد.
پس تمام آنچه هست در زير عرش تمامش را عرش ساخته. بله يك جسمي متصل است به عرش زود به او حركت رسيده، به جسمي به يك واسطه رسيده، به جسمي به دو واسطه رسيده و هكذا اگر عرش نميجنبيد هيچ بادي هم نميجنبيد، هيچ آبي نميجنبيد هيچ موجي نبود. باد را حركت ميدهد، باد آب را حركت ميدهد. باد چهطور پيدا شد؟ يك جايي را گرم كرد يك جايي را سرد كرد باد احداث شد. تا يك سمتي از اين دنيا گرم نشود يك جايي سرد نشود و هوا از آنجا جابهجا نشود باد احداث نميشود. و همين عرضهايي كه ميكنم خيليها در اينها گيرند و گير ميكنند. فرنگيها گفتهاند هر چه تجربه كرديم نفهميديم باد چهطور ميشود كه احداث ميشود، محال است اين هوا همهاش يك پستا باشد حركت كند، همه گرم باشد بر يك نسق هيچ نميجنبد، همه سرد باشد بر يك نسق نميجنبد. يك جايي را گرم ميكني اينجاش كه سرد است اينها همه ميدوند ميروند پيش آن و اين هم داخل مسايل حكميه خيلي بزرگ است. جايي يا يك بخاري بنا ميكند سوختن جلو بخاري را ميگيرند يك سوراخي براش قرار ميدهند باد شديدي هي رود آنجا مثل اينكه پف ميكنند و آن پف بخاري را روشن ميكند چون باد متصل به آتش است و اينها را تجربههاش را مردم ديگر هم دارند. پس وقتي يك سمت گرم شد يك سمت سرد شد آنجا خلأ ميخواهد بشود اين ميرود آنجا هر موضعي بادهاي مختلف ميآيد يك جايي گرم است يك جايي سرد است. پس دقت كنيد اصلش كجا را گرم ميكنند چهطور گرم ميكنند سرد ميكنند چهطور سرد ميكنند؟ تا حركتي نيايد گرم نميشود و باز خيلي مردم گيرند در اينها كه آيا حركت احداث ميكند حرارت را يا حرارت احداث ميكند حركت را و ميبينيد تا تحريك كه ميكني گرمي احداث ميشود، وقتي از پِيَش برويد و از روي شعور دقت كنيد مبدا حرارت حركت است و تا آن حركت نيايد اشيا را نميشود داخل هم بريزند. اشيا همينطور ساكن باشند در سر جاي خود و مخض نكني آنها را، همجنسي به همجنسي نميچسبد. هر يكي هر جا گذارده اعراض دورش را گرفته و دارد و نميشود به همجنس خود بچسبد پس مبدا تمام حرارتها حركت است. ملتفت باشيد و از حركت حرارت احداث ميشود آنچه حرارت هست همهاش از حركت است و اين اشيا يا ساكنند يا متحرك بالقسر، اين هوا هيچ نبايد هميشه بجنبد، محرك نباشد ساكن است. آتش است محرك ميخواهد آب است ساكن همينطور محرك ميخواهد. محركي چيزي نباشد از اين راه رو به اين راه نميرود، بايد كشيدش بردش تا برود. پس وقتي فكر ميكني مبدا حركت تمامش عرش است و حركت كه دادند البته درجه به درجه حركت تغيير ميكند جسم ملاصق به خودش بيشتر حركت ميكند، جسم بعد از آن كمتر و كمتر تا ميرسد به زمين ساكن. پس آنچه هست از افلاك و عناصر همه ساخته شدهاند به واسطه حركت عرش و تا مخض نميشد ساخته نميشد. تمام كواكب تمام عناصر ساختهاند شدهاند، اگر اسم كوكب يعني همين جسم نيّر و اسم اينها همين جسم نيّر است، اينها را ساختهاند اينها تازه پيدا شده پس بگو تمام آنچه غير عرش است اگر اينجور اسمها سرش ميگذاري يكي متحرك يكي ساكن تمام اينها را عرش ساخته، آن استاد مقارن، آني كه گرفته و تحريك كرده دستي ميخواهد كه اين خيك را بزند كسي خارج از اين خيك ميخواهد كه اين خيك را بجنباند و حقيقت آتش يعني جسم حار كه كار عرش است. پس جسمانيتش را هم بگو مگر مادهاش كه ليس بحارّ و ليس ببارد اگر آب يعني جسم رطب آني كه آبش ميگويند عرش ساخته، آبي كه خاكش ميگويند و يبوست جزئش است يبوست از پيش عرش آمده. پس تمام افلاك را تمام ارضين بموادها و صورتها كار عرش است اگر چه آني كه توي همه اينها است عرش نساخته، او آب اسمش نيست خاك اسمش نيست، لطيف اسمش نيست كثيف اسمش نيست، اسمش را هيچ نميگذاري خودش خودش است يعني امكان صالحي است كه گرمش كنند گرم شود مثل ذغال. پس آن كونشان و امكان صرف فرقشان آن كار عرش است ديگر ماسواي آن امكان و آن قابليت تمامش كار عرش است و ببينيد كه واجب است تدرجات داشته باشد اين عرش بعض جسم است البته هر چه نزديكتر است نزديك است ديگر چرا نزديك نزديك شد، هر جاش ببري عرش را نزديك است ممكن نيست متعددات اقرب و ابعد نداشته باشند واجب است اقرب و ابعد داشته باشند، كينونتشان اين است. پس اقرب زودتر متاثر ميشود يكي به واسطه يك درجه يكي به واسطه دو درجه، پس اين است اقربي دارند ابعدي دارند اما اگر عرش را حركت ندهند اقربش نميگردد و ابعدش بعد از اقربش نميگردد.
باز اين مطلبي است كه چرا بايد انبيا بفرستد ميان مردم، همينطور هاتفي ندا بدهد، اگر هاتف ندا كند و به گوش تو برسد آن هاتف نبي تو است. جني ندا بدهد آن جن نبي تو است، ملكي ندا بدهد او نبي تو است بيواسطه نميشود به تو برسد، گوينده بايد همجنس تو باشد حتم است و حكم اقتضا كرده طبع حكمت اين را نميكند خدا غير از اين همين كه ميخواهد عالم جسم را حركت بدهد يك جزيي را حركت ميدهد آن يك جزء كه حركت كرد همه به حركت ميآيند، آن نان ميخورد آن كسب ميكند. حالا عجالتا آن جزء را حركت داده، بله اگر ميخواست تخوم ارضين را ميجنبانيد و ميتوانست حالا عجالتا آن جزء را حركت داده. پس تمام آنچه هست كائنا ما كان زير عرش حتي الافلاك و الكواكب به حركت و مخض پيدا شده و خود عرش اگر حركت نداشت نميشد اينها حركت كنند و آن حركت همراه جسم نرفته پيش عرش. اگر همراه جسم رفته بود پيش اينها هم حركت بود چهطور شده همه جا حركت ندارد؟ يك طوري ميشود تركيبش ميكنند آنوقت روح حركت پيدا ميشود يك وقتي عرش هم نبود روحي تعلق گرفت به بدن عرشي آن روح عرش را ميجنباند آنوقت عرش ميجنباند باقي را تمام افلاك همينطور زنده شدهاند، تمام عناصر مردهاند همين افلاك هي ميگردند بر گرد اين عناصر و هي القا ميكنند به اينها آن روح را و هي اينها زنده ميشوند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
38بسم الله الرحمن الرحيم
درس يازدهم – يكشنبه سلخ محرم الحرام سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :
فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شيء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب الي آخر العبارة.
مطلبي را كه فرمايش ميكنند باز به طور ظاهرش كسي بگيرد، و ظاهري كه من عرض ميكنم منظور اين است كسي نظري كند و بگذرد و تعمق نكند، تعمق كه نكند بسا خيال كند ميخواهند مطلب شرعي بگويند و كونش طوري ديگر است و بدانيد آنچه مطلب هست و نمونه هميشه همين ضروريات است و شما موازنه كنيد آنچه را ميشنويد به همين ضروريات بسنجيد و عقلتان را تابع اين ضروريات كنيد. خداست صانع، خداست خالق، و خداست كه له الامر و الحكم ديگر چيزي باشد اين صانع او را نساخته باشد، كونش مال جاي ديگر باشد پيدا نميشود همچو چيزي. آنچه ماسواي خدا است، خدا است خالق او خواه آنچه هست به تدريجي ساخته شود كه شما مقدم باشيد بر آن و بعد ببينيد ساخته ميشود يا ابتداش را نديده باشيد. اين كوهها را كِي ساختهاند ؟ ما ابتداش را نديدهايم همينجوري كه اين اطاق يك وقتي نبوده و ساختهاند. فراموش نكنيد كه جور مردم ديگر خواهيد شد. انسان حكيم عاقل مساله كلي را يك جا كه فهميد باقيش را هم ميفهمد ديگر نبايد انسان سير كند تمام آنچه خدا خلق كرده بگردد تا بفهمد، محال هم هست بتواند بگردد هر مخلوقي از مخلوقات يك گوشه از ملك ميرود، نميشود تمام ملك را بگردد محال است و محال است احاطه به كل بشود پيدا كرد. قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لا يعلم الا بما هيهنا، و لقد علمتم النشأة الاولي فلو لا تذكرون و عقلا كارشان هميشه همينجور بوده. كلي به دست بياريد و جاري شويد و كلي تخلف نميكند. مثل اينكه هر فاعلي فعلش از خودش صادر است، از خودش صادر نباشد فاعل نيست، اين را به دست ميآري، آنوقت هر فاعلي نسبت به فعل خودش را ميفهمد افعال ملائكه همينطور صادر ميشود، افعال جن همينطور صادر ميشود تا افعال الله همينطور صادر ميشود. فرقش اينكه تو را كسي ساخته و افعالت كه از دستت جاري شود، او را كسي نساخته فرق ميان خدا و خلق همين كه خلق را خدا ساخته و كار دستشان دارد و خدا را كسي نساخته. لكن خدا فعل خود را جاري ميكند اين است كه من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره لكن اينجا را مسامحه ميكني كه زيد قائم را ميخواهم چه كنم، توحيد را نميداني. بايد مبتدا و خبري به دست بياري وقتي به دست آوردي يك مبتدا و خبري را ميخواهد حيوان باشد ميخواهد انسان باشد ميخواهد بيشعور باشد ميخواهد باشعور باشد، ممكن الوجود باشد واجب الوجود باشد. پس ملتفت باشيد كلياتي كه عرض ميكنم مطابق است با تمام ضروريات تمام اديان مطابق است با دليل عقل تمام عقلاي عالم، با تمام نقلهاي آنها.
پس دقت كنيد ملتفت باشيد در اينجور عبارات كه فرمايش ميكنند هر چه ميشود آنچه در اين عالم ميشود تمامش از دست عرش صادر شده و عرش تحريك كرده افلاك را و افلاك عناصر را آنوقت در اين تحريك و مخض جنباندند آبي را حركت دادند، آبي را از سر جاش روي خاكي ريختند گِل شد، گذاشتند خشك شد خشت شد، حرارت بر آن غلبه كرد آجر شد سنگ شد. نوعش همينجورِ خشتمالي است كه خشت ميزنند و در كوره ميگذارند آجر ميشود. اينها كليات است همينجوري كه آجرپز آب ميريزد روي خاك و گِل را ميپزد آجر ميشود و اگر آجرپزي نبود اين آجر خودش درست نميشد همينجور بفهميد كه اگر آفتاب نبود آبي نبود و گلي نبود سنگي درست نميشد، آن كوه درست نميشد. پس اگر چه شما در وسط نشستهايد و از ماضيها خبر نداريد ابتداها هم خلق نشده لكن آيندهها اگر آمد مثل حالا ميآيد گذشتهها هر چه گذشته مثل همين گذشته، در گذشتهها باز شب بود روز بود مكونات بودند همينجوري كه حالا هست آيندهها هم همينطور همينجور خواهد آمد. پس فكر كنيد آنچه ميشود در اين عالم تمامش از دست عرش جاري شده عرش بالا را هم نميبيني آفتاب را ميبيني يك خورده پايين ميآيد سرد ميشود يك خورده بالا ميرود گرم ميشود خيلي بالا ميآيد آن قدر گرم ميشود كه زيست نميشود كرد از گرما. پس در ايني كه اين پرتوها نور آفتاب است و اين نور تصرف ميكند و گياهها را اين آفتاب ميروياند شك نيست، واجب نيست در عرشش فكر كني يك جايي فكر كن و بفهم، آنوقت عرشش را هم ميفهمي پس تمام گياهها خواه ماضي باشد و تو نديده باشي خواه آينده باشد و تو نديده باشي، خواه حال باشد ميداني اگر گياهي برويد آفتاب خواهد رويانيد مثل اينكه حالا كه آفتاب يك خورده پايين ميرود خزان ميشود خيلي سرما ميشود درختها خشك ميشود پس بدان گذشتهها همينطور بوده حالا هم همينطور است آيندهها هم همينطور خواهد بود.
پس ببينيد آفتاب ميروياند تمام گياهها را و اگر نفس نباتي نباشد كه روي آن نفس نباتي بنشيند حيوانيتي، نطفهاي نباشد و آن جذبي نداشته باشد و بزرگ نشود و سر و دست و پايي درست نشود، حيوان پيدا نميشود. اقلاً به قدر كِرمي بايد اينجا درست شود تا حيات به آن كرم تعلق بگيرد. باز همينجوري كه حالا ميبينيم پيشتر هم همينطور بوده، بعد هم همينطور خواهد بود. ديگر ما چه ميدانيم شايد پيشترها اينجور نبوده، شايد شايد پيش حكيم پيدا نميشود مگر الاغي باشد كه آنها قابل تخاطب نيستند.
باري پس عرش جميع گياهها را ميروياند و واسطه اين شمس است، خودش را هم ساختهاند مثل ايني كه اينها را ساختهاند اما اين ميسازد آنها را، بعد كه اينها را ساخت بعضي از اين گياهها بعضيش را ميبينيد كرم بزند همهاش هم حيوان شود مثل نطفهها، نه لازم نيست. پس اول گياهها به واسطه آفتاب است پيدا ميشود و بعد تمام حيوانها به واسطه همين آفتاب پيدا ميشود. هيچ اغراق توش نيست به طور حقيقت است. به همينطور تمام انسانها اين بدن را نداشته باشند نيستند اينجا تماما به واسطه اين آفتاب پيدا شدهاند و اين آفتاب فاعل است همه اينها را ساخته. انشاءالله دقيق شويد ميخواهم عرض كنم عرش همه موادشان را ساخته همه صورشان را ساخته، نه همين صورتهاشان را ساخته مادهشان را نساخته، همه را ساخته. آن آب و خاكي را كه در هم ميريزد همين آفتاب است كه بخارش ميكند ميكشد بالا و آن بالا ابر درست ميكند و باران ميبارد همه جا را دانه دانه ميچكاند و تعمد كرده صانع و غربالش ميكند. اگر يك دفعه رودخانه بيايد و بگذرد زراعتها فاسد ميشود لكن غربال ميكند دانه دانه ميآرد پايين تا اينجا فرو برود اين بخيسد دانه ديگر بيايد فرو برود و همه عالم گل ميشود آنوقت توي اين آب و خاك گياهها ميرويد سبز ميشود. حالا آن آب مادهاي است كه صورتش اين گياه باشد ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، هيچ مسامحه نكنيد كه هر كه مسامحه كند ميشود مثل ساير مردم پس گياه را مادهاش را بايد ساخت و آنوقت بر روي آن ماده صورتگري كرد. نه هر گياهي هر طعمي پيدا ميكند، نه هر گياهي هر بويي پيدا ميكند، نه هر گياهي هر شكلي پيدا ميكند. ماده اگر يكي باشد همه بايد يك پستا باشند مادهشان اگر آب باشد، آب يك جور باشد، همه بايد به يك جور باشند. مادهشان خاك باشد همه بايد يك جور خاك باشند، مادهشان آب و خاك با هم باشد همه بايد گل باشد چرا كه همه جا گل يك جور است. ماده همه گل باشد چهطور شد چنار به آن بلندي ميشود درخت انار به آن بلندي نميشود؟ پس مادهها را بايد ساخت نه اين است كه آني را كه از بازار ميگيرند ماده باشد و لو اينكه اگر اين بازار عالم نبود ما اصلش هيچ كار نميتوانستيم بكنيم، بازار بايد باشد عبايط بايد باشند در بازار جيوه عبيط بايد باشد، كبريت ضايع باشد ما آن كبريت را بگيريم آن جيوه را بگيريم، آن روح را بگيريم آن جسد را بگيريم آن نفس را بگيريم اما روح و جسد را خودمان بايد بسازيم بعد از آن، ماده نقره بسازيم ماده طلا بسازيم. بر روي ماده نقره صورت نقره بپوشانيم، بر روي ماده طلا صورت طلايي بپوشانيم. وقتي فكر ميكنيد در تمام عالم مييابيد و ميفهميد ماضيها همينطور بوده و ميفهميد آيندهها چنين خواهد بود. تمام خلقت عالم ظاهر و باطن چنين خواهد بود. پس تخمه را اول بايد ساخت، اول تخمه گندمي خدا درست ميكند آنوقت اين را ميكارند گندم سبز ميشود، ميكارند تخمه هندوانه هندوانه سبز ميشود. اگر ميخواستند چنارش كنند تخم چنار ميكشتند پس آن نطفه را به خصوص بايد ساخت و آن نطفه ماده است نه آنچه در بازار است، اگر چه اگر آنچه در بازار است نبود ما هيچ كار نميتوانستيم بكنيم. اگر آبها نبود خاكها نبود ما چه ميساختيم؟ اينها بايد باشد تغليظش كنيم تكثيفش كنيم. پس البته ماده ميخواهد، پس ملتفت باشيد انشاءالله، حجر را بايد ساخت به اصطلاح اكسير ماده را حجر را بايد ساخت. حجر را جوري تمامش كرديم كه وقتي تمامش كردي صورت سفيدي ميپوشد ميشود ماده نقره، صورت زردي ميپوشد ميشود ماده طلا و هكذا ماده را هيچ نگيري نميشود چيزي ساخت. از اين آب و خاك نميشود ساخت چيزي اگر چه اگر از اين جيوه توي بازار، از اين كبريت توي بازار، از اين مس توي بازار نميشود چيزي ساخت. حالا به همين نسق ملتفت باشيد انشاءالله فرض كنيد آفتاب ميتابيد بر اين زمين، اگر آبي نبود اصلا هيچ گياه نبود نميروييد، خاك نبود هيچ گياه نميروييد اما اين آب و خاك اوضاع بازار است ميگيرند عقد ميكنند حل ميكنند نطفهاي از نطف را يا تخمهاي از تخمهها را به كمّ خاصي به كيف خاصي ميگيرند ميسازند سبز ميشود درخت به خصوصي به كم و كيف ديگر، درختي ديگر جوري ديگر، گياهي ديگر و هكذا. تعجب اين است كه صنعت از بس روي هم ريخته عاقل كه نگاه ميكند ميخواهد گم بشود ميگويند دو مرتبه نگاه كن فارجع البصر هل تري من فطور؟ اول فكر كن ببين كي ساخته اينها را، ثم ارجع البصر كرتين دو مرتبه كه نگاه ميكني عقل ميخواهد از سر برود واقعا متحير ميشود كه چقدر صنعت به كار برده. ظاهرش از يك آب از يك خاك و يك گرما و يك سرما است، از همينها ميسازد و اين آب بايد باشد اين خاك بايد باشد تا اين دو حل بشود و عقد بشود بعد تركيب كه ميكند درختي را ميوهاش را ميبيني ظاهرش شيرين است باطنش تلخ است يا بر عكس ظاهرش تلخ است باطنش شيرين است، ظاهرش سرخ است باطنش سبز است و هكذا در رنگ هر يكيش كه فكر ميكني جوري است، برگش ريشهاش ساقش هر كدام جوري است، رنگهاي جور به جور از يك ماده بيرون ميآيد حيران ميشود كه چه صنعتي است اين صانع حكيم به كار برده. ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير ديگر نميتواند قدم بردارد. يك سفيده تخم مرغ را ببين با يك زرده توي پوست هيچ چيز از خارج داخل آن نميشود و هيچ از آن پوست بيرون نميآيد، ديگر يا از زردهاش يا از سفيدهاش يا از اين نطفه خروس كه سفيده است جوجه درست ميكند. اين جوجه يك جاييش سخت است مثل استخوان، يك جاييش نرم است. يك جاييش بال ميشود يك جاييش پر ميشود، توي يك بالش ضدين رنگ ضدين شكل ضدين پيدا ميشود. يك ماده است يك بال، مو به موش فرق دارد يك موش سبز است يك موش سرخ است، يك جاش سياه است يك جاش زرد است آدم حيرت ميكند عقل ميماند نميتواند پي ببرد. پس ببينيد تمام اين جوجههاي رنگارنگ ميبيني همه از يك ماده به عمل آمده همه يك جور گرما همه تخمها را زير بال مرغ ميگذاري جوجه ميشود، زير كاه هم ميگذاري جوجه ميشود زير بغل هم بگذاري جوجه ميشود از خارج هيچ داخل آن نميشود و رنگهاي مختلف شكلهاي مختلف براي آن دو جوجه پيدا ميشود. تو هم كه ميفهمي ميبيني نميتواني رنگ كني آنجا هنوز هم نميداني چهجور رنگ كردهاند.
ملتفت باشيد انشاءالله، اگر چه گرميش از آفتاب است و ملتفت باشيد كه از اين بيانها توحيد به دستتان بيايد اگر چه آفتاب نبود هيچ جوجهاي نبود هيچ حيواني نبود هيچ نباتي نبود هيچ آبي روي خاكي ريخته نميشد. آفتاب هست آفتاب علت تامه هم هست لكن بسا از خود آفتاب بپرسي آن جوجه را چهجور ساخت صانع؟ آفتاب خبر ندارد. همين تخم را تو زير بلغت بگذاري جوجه ميشود اين را ميبيني اما از تو بپرسند چهطور ساختند؟ تو نميتواني بداني. شپش را در زير بغل خودت ميبيني درست ميشود اما اين چهجور شده اين دست دارد پا دارد چشم دارد با وجودي كه شپش به چشم خيلي كم محتاج است هميشه در تاريكي كار خودش را ميكند لكن چون گاهي چشم ميخواهد صانع مسامحه در خلقت آن نميكند. شامهاش ميدهد، ذايقهاش ميدهند لامسهاش ميدهند ميگريزد از زير دست، لامسه دارد از دشمن خود فرار ميكند ميفهمد دشمن دارد. جايي كه مناسب طبعش است ميمكد از همه جا نميمكد. پس ببينيد تمام اينها به واسطه آفتاب درست ميشود و بسا استنطاق از آفتاب بكني آفتاب بگويد نميدانم و سبب هم هست، اگر سبب نبود همه اينها نبودند. پدر سبب است براي ولد، ولد متولد از آبا اگر آبا نباشند محال است ولدي باشد. مگر ولدي كه از خاك بايد ساخته شود آن هم تا خاك نباشد متولد نميشود، خاك نباشد آدم ساخته نميشود. آدم خاكي را از خاك بايد ساخت تا خاك نباشد نميشود ساخت. پس آفتاب است موجد و سازنده واقعا حقيقتا كه ميسازد تمام گياهها را به الوان مختلفه به طبايع مختلفه به طعوم مختلفه به بوهاي مختلفه به خفتها و ثقلهاي مختلف تمام اينها كار آفتاب است اما آفتاب سببي است از اسباب كه كوك كرده اين سبب را صانع دانا براي اين كارها. پس خالق و رب او است اما سبب آفتاب است. اگر آفتاب نباشد اينها نميشود، حالا آفتاب اگر چه وقتي در وسط حكمت بنشيني ميگوييم آفتاب آب را نساخته، اما آب را بخار كرده بالا برده و سرما بوده ابر پيدا شده و اين آفتاب ابرها را جابجا كرده و باران از آن ريخته اما آب را آفتاب نساخته. يك خورده فكر كنيد انشاءالله همينطور كه اگر آفتاب نبود گياه گياه نبود، همينطور اگر آفتاب نبود آب آب نبود و جاري نميشد. آيا نميبيني همين كه يك خورده آفتاب پس رفت آبها يخ ميكند سرما خيلي شديد شد مثل سنگ ميشود. اگر آفتاب نباشد آبها بخار نميشود و بالا نميآيد، باران پايين نميآيد گياه تسقيه نميشود، وقتي يخ خيلي صلب شد دست را تر نميكند خشك به خشك نميچسبد. پس آب جاري است به جهتي كه قدري حرارت از پيش آفتاب ميآيد، از ساير كواكب هم ميآيد باز از پيش آفتاب حرارت آمده از پيش مريخ هم آمده هست يكپاره جاها كه من ميروم پيش مريخ اين حرفها را ميزنم، پيش سهيل حرفها را ميزنم، از همين راهها است من يك مبتدا و خبر ميخواهم بگويم، پس واسطه شمس است. و الله انبتكم من الارض نباتا امابه واسطه آفتاب حالا كسي بگويد آفتاب هيچ كاره است، ادني الشرك ان تقول للنواة حصاة و تدين الله به، بگويي هسته خرما مثل سنگريزه است ميفرمايند شرك است. ادناي شرك اين است خدا جوري كرده كه تميز بدهي. ميگويد حالا آفتاب را ميبيني بيرون ميآيد روشن ميشود غروب ميكند تاريك ميشود، هل يستوي الظلمات و النور؟ حيوانات هم ميفهمند اين را كه وقتي آفتاب بالا ميآيد گرم ميشود، آفتاب پايين ميآيد عالم سرد ميشود هل يستوي الظل و الحرور؟ پس آفتاب كاره هست اما خدا نيست؟ ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها حالا اطاق را خواست روشن كند اسبابش فتيله و روغن و كبريت است، به اين اسباب اطاق را روشن ميكند. خدا است كه روغن را خلق كرده كبريت را هم خلق كرده فتيله را هم خلق كرده، تو را هم شعور داده كبريت بزني چراغ را روشن كني. خدا است كه رفع حاجت كرده. پس خداوند عالم آنچه ضرور بوده در ملكش آفريده يعني خلق به خلق محتاج بود اگر اينها را نميساخت كارشان نميگذشت اگر تصرف نميكرد در ملكش خداي مهمل خدا نيست، خدايي كه تصرف نميكند در ملكش خدا نيست، خدايي كه باكش نيست ملكش خراب باشد خدا نيست. پس تمام اينها را ميخواهند بگويند عرش درست كرده، ميخواهي بگو اينها را شمس درست كرده مبتداي ما به دست ميآيد. ميخواهد عرشٌ باشد يا شمسٌ در وسط ميايستي ميگويي آبش را نساخته است خاكش را نساخته اما اينها را گرفته داخل هم كرده و چيزها ساخته. باز دقت كه ميكنيد انشاءالله مييابيد كه آبش را هم آفتاب ساخته، اگر آفتاب نبود اين همچو نميشد. آب هم جسمي است اندازه رطوبتي و حرارتي دارد جريانش از حرارت است برودت غالب شد جوي آب يخ ميكند برودتش هم از اين شمس است. باز شمس نميخواهي بگويي بگو زحلٌ. زحل را مبتدا كن از زحل سرما ميآيد باز مبتدا و خبر ما از دست نميرود باز اگر نبود زحلي آب يخ نميكرد، اگر نبود شمسي آب جاري نميشد و چيزي كه نه جاري شود نه يخ كند آب نيست.
باز تدبيري ديگر به كار برد فكر كنيد خاكش هم همين حالت را دارد. اگر چه جسم بود اين قبضه جسمي كه صورت خاكي يا آبي را پوشيده از پيش آفتاب نيامده از پيش آن مبتدا نيامده، اما آن مبتدا از همين بازار گرفته شده، همين عبايط را گرفتهاند داخل هم كردهاند حجر ساختهاند، ماده نباتات ساختهاند ماده حيوانات ساختهاند و هكذا. پس اگر چه مبدا خودش نيامده پايين و اين هم نرفته به او بچسبد لكن همين ماده را گرفته ماده ديگر ساخته. قابليت را اگر مواد ميگويي بايد اسم چيزي ديگر بر سرش بگذاري. تخمهاي گرفتند و خميرهاي ساختند آن خميره را در لانجين بزرگي گذاردند همه را ترش كرد. يك مبتدا است و يك خبري ميخواهم حاليتان كنم كواكب عديده هر كوكبي مبتدا ميشود اثرش خبر او است. پس اگر شمسي نبود گياهي نبود حيواني نبود انساني نبود نطفه اينها نبود موادشان نبود صورتشان نبود چيزي بود جسم اسمش بود. جسم، آب اسمش نيست خاك اسمش نيست هواش مثل همين. باز جسم را تا اين قدر رطوبت و اين قدر حرارت ندهند نميشود هوا ساخته شود. در وسط چيزي كه مينشيني نگاه ميكني همينها همه معلوم ميشود و اين قياس نيست، علم به حقايق اشيا است. اگر تو به قدر يك خيك هوا ميتواني احداث كني بدان باقي هواها را همينطور احداث كردهاند و ساختهاند. بخار را ساختهاند اينجا آب را گرم ميكني بخار ميشود }…{ گرم نباشد بالا نميآيد }….{ پس اين به گرما شده آن هم به گرما شده. يك پستا است فراموش نكنيد اين بخار ميرود به جاي سردي ميخورد تقطير ميشود آن هم }…………{ اينها حرف فقها است، حكيم همچو حرفي نميزند حكما ميدانند كه تا سرد نباشد تقطير نميشود.
پس به همينجورها كه فكر ميكني انشاءالله ميتواني به يك تدبيري در اطاق را ببندي و بيرون اطاق سرد باشد توي اطاق هيچ آب نباشد ميبيني شيشهها خورده خورده ميخواهد عرق كند. پس ميشود به تدبيري همين هوا آب شود همچنين به تدبيري ميشود هوا آب شود آب بخار شود گرمش كني رطوبتش كم شود تا رطوبت هواييش زياد شود كمكم بخار از بخاريت ميافتد. بسا بخار را در خيك كني و زيرش آتش كني بخار خيك را بدرد، جاش را زيادتر كني بسا همين بخار هوا بشود، كمكم اين هوا را بر ميگرداني بخار ميشود همين بخار را جاي سردتر و تنگتر ميگذاري آب ميشود. پس ميتواني به اين اسبابي كه حالا خدا به دست تو داده ميتواني احداث كني هوايي را، احداث كني از هوا آبي را از هر دوي اينها ناري را و از مغز آب نار درآري. هو الذي جعل لكم من الشجر الاخضر نارا خدا تمام آتشها را از آب خلق كرده هيچ رطوبتي اگر نباشد در جسم ذغال يا چوب، اگر چيزي مثل صمغ نباشد كه از اول به آتش گرم شود آتش را زيادتر كني نرم شود زيادتر كني آب شود، زيادتر كني بخار شود زيادتر كني دود شود، توي دود آتش در ميگيرد هيچ دود نباشد آتش نميشود در اين دنيا پيدا شود. پس آتش اين دنيايي يعني جسم صاحب حرارت و يبوست و آن جسمي كه آتش توش نشسته و خودش ظاهر است آن دود است. پس اصل آتشها از آب است همينطوري كه آب را ميتوان به تدريج آتش كرد. پف ميكني بخار دهن ميرود مغز ذغال از آن طرف سر بيرون ميكند شعله ميشود، دوباره پف ميكني آتش ميرود پي كارش. ديگر چه پف تو باشد چه پف باد باشد. پس شما خودتان احداث ميكنيد آتش را و از هوا ميسازيد آن بخار را پس آتش را تكوين ميكنند، هوا تكوين ميكند، آب تكوين ميكند همينجورها كه فكر كنيد ميدانيد ميشود خاكي تكوين كرد رطوباتش را يك جا ميگيري خاك ميشود.
پس بدانيد تمام آنچه اينجاها هست اگر چه در وسط نشستهاي و ابتداي آب و ابتداي هوا و ابتداي خاك و ابتداي نار را نديدهاي نميداني كي شروع شده به ساختن آنها، لكن همين نمونه كه به دست خودت هست خودت ميتواني تكوين كني، هوا را تكوين كني، آتش را تكوين كني، آب را تكوين كني، خاك را تكوين كني. بدان نوع تكوين همينجور بوده، نوع تكوين به سرماها بوده، آن اول اول هم به همين حر و برد تكوين شده و اگر فكر كني آنوقت ميفهمي كه اگر اين جسم نبود اين بازار نبود و در حقيقت بازارمان بازار جسم است. بازار عبايط در بادي نظر اين آب و خاك است ميگيريم از آنها نطف و تخمها را ميسازيم، آنها را ميكاريم نباتات ميرويد و وقتي دقت ميكنيد باز از عبايط بازار جسم است و اين عناصر هم بعينه مثل مواليد ساخته شده. نمونهاش همين كه خودت هوا ميتواني بسازي، خودت ابر ميسازي و ميبارد. فرنگيها ابر ميسازند كاري ميكنند ميبارد، ميشود هم ساخت.
پس به همين نسق كه فكر ميكنيد پس بگوييد جميع خاك و باد و آتش و آب را جميع آنچه زير فلك است فلك ساخته. ميخواهي فلكٌ را مبتدا بكن ميخواهي كواكبٌ را مبتدا كن فرق نميكند، مطلب ما درست است همه را فلك ساخته. جسمش را هم آفتاب نساخته فلك نساخته اگر چه ماده نبات را با صورتش او ساخته، ماده حيوان را با صورتش او ساخته اما آن عبيط را گرفته و از آن عبيط ساخته اين نبوده وقتي كه نباشد و هميشه بوده و هميشه يك كاري سر اين ميآوردهاند. اينها را مركبات ميگويي جسم عبيط صرف هيچ جاش لطيفتر نيست هيچ جاش كثيفتر نيست هيچ جاش گرمتر نيست هيچ جاش سردتر نيست. گرمي حالا بله از آتش است، چربي حالا از آتش است بله حالا نور آفتاب است وقتي هم بود نور نداشت دادند به او، آخر هم از او ميگيرند. اين جسم قرص آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است اين جسمانيت نساخته اينجا را نورانيتش ساخته يعني هماني كه روشن ميكند اينجاها را تو قطع نظر از جسمانيتش بكن، آفتاب هم بعينه مثل اين اجسام است چنان كه اين اجسام كاره نيستند او هم كاره نيست مثل اين اجسام. اما فرقي است ميانه او و اين اجسام كه او اين نور را به خود گرفته اينها نگرفتهاند. پس او يك جور مناسبتي داشته كه اين نور را به خود گرفته اينها نگرفتهاند پس او يك جور مناسبتي داشته كه اين نور را اينجا گذارده جاي ديگر نگذاردهاند. اينها هم يك جور منافرتي دارند كه اين نور را اينجا نگذاشتهاند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
39بسم الله الرحمن الرحيم
درس دوازدهم – دوشنبه غرّه صفر المظفر سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :
فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شيء و لكن جميع الحوادث التكميلية، ببينيد همچو جميع فقره عبارت كلمه به كلمهاش جوري است. هي يك چيزي ميخواهند بگويند، نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شيء و عنصر من شي را ساخته و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب فهو يصح و يمرض و يعلي و يسفل و يعطي و يمنع و يعمر و يخرب و يؤلف و يفرق و يعز و يذل و يفعل و يفعل، هر چه يفعل است كار همين است. و هكذا جميع التغيرات الوصفية تجري في الاداني بواسطة العالي اي في الابعد بواسطة الاقرب فانه النفس العرضية و الامر العرضي اي الوصفي فيفعل الافعال الوصفية في الابعد اي المأمور العرضي اي الوصفي فالاقرب نفس تشريعي او امر تشريعي و الابعد مأمور تشريعي و ذلك معني قوله تعالي في التأويل او باطن التأويل و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع الاية. فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب الي آخر.
عرض كردم انشاءالله مشق اين را داشته باشيد و خورده خورده پيش برويد كه آنچه را در اين وسط ميبينيد بدانيد ديروز هم همينجور كار كردهاند. كاري كنيد علم حكمت ياد بگيريد نه خيال كنيد كه ما حالا ميبينيم اينطور است چون حالا چنين است فردا هم چنين خواهد شد، اين به اصطلاح فقها قياس اسمش است و درست نيست. لكن از آن باب كه ما تري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر تو يك خورده فكر كن مساله يك جور است و اصل مساله اين است كه هر چيزي كه داراي يك چيزي نيست و يك دفعه ميبيني داراي آن چيز شد، آن چيز را كسي ديگر به آن داده. اين سر كلاف، پيشترها هم همينطور بوده، بعد هم همينطور است الان فقيري كه چيزي ندارد و بعد پيدا ميكند، يك كسي به او داده، گنجي جسته از خارج پيشش آمده چيزي. ديروز هم همينطور بوده، پريروز هم همينطور بوده، تا زمان آدم هم همينطور بوده، بعد از اين هم همينطور است. از اين راه كه آمديد مساله كلي ميشود و اين قياس نيست كه چون فقراي اين زمان فقيرند بعد از اين هم بايد فقير باشند، ايني كه عرض ميكنم قياس اسمش نيست، حكمت است از بابي كه ما تري في خلق الرحمن من تفاوت مساله كلي است و ما ميفهميم. پس هر چيزي كه داراي چيزي نيست و دارا ميشود، از بيرون ماده اين يك چيزي آمده به اين تعلق گرفته. كرباسي است رنگ شد از نيل آمده از اندرون خودش رنگ بيرون نميآيد. آب انگور ترش نبود نه مغزش نه تهش نه روش، هيچ جاش ترش نبود. ترشي را بعينه مثل سركه كه توش بريزند از هوا يا از جاي ديگر آوردند توش ريختند. چيزي گرم نبود و گرم شد، استدلال ميكنيم كه اين گرمي را از خارج آوردهاند روي اين. و انشاءالله سعي كنيد اين مشقتان باشد و خيلي مشق خوبي است، هيچ لازم نيست صاحبان شعور و عقلا ببينند چيزي از كجا آمده داخل جايي شده، همين كه ميبينند گرم نبود و گرم شد يقينا ميدانند از جاي ديگر آمده. ديگر آن حركت جوهري كه خيال كردهاند بعضي، چيز بيقاعدهاي است. و هكذا چيزي سرد نبود و سرد شد، هوا اين را سرد كرد يخي برفي اين را سرد كرده، هر چه هست از خارج اين سردي را آوردهاند اگر چه نبينيم سردي چهجور آمده. و انشاءالله اين مشقتان باشد و بدانيد سر كلاف است به دست ميدهم براي اينكه شما همين اوضاع را كه ميبينيد آنوقت ميدانيد صانعي هست، اما صانع چه رنگ است؟ اگر رنگ داشت مثل اينها بود، او ليس كمثله شيء او را من نديدهام. عمارت را ميبيني ميداني بنّا ساخته، بنّاش كي بوده؟ نميدانم. اما ميدانم بنّا ساخته.
پس هر چه داراي چيزي نيست و دارا ميشود آن چيز از خارج ميآيد به اين تعلق ميگيرد. حالا به اين پستا انسان ميفهمد آنچه در ارض درست شده، اولا مكوناتش را ببينيد كه شك نداشته باشيد و مساله كلي است اختصاصي به عالمي دون عالمي ندارد. سر كلاف عجيب غريبي است، كلي است و تخصيص بردار نيست و جاي ما من عام الا و قد خُصّ اينجا نيست. پس هر چه داراي چيزي نيست و دارا شد از خارج آمده. از كدام سمت؟ لازم نيست من بدانم. در مواليد ميبينيد چنين است، آهني را ميبيني گرم ميشود يقينا اين را يا در كوره گذاردهاند يا در آفتاب گرم شده. سرد شد، يا هوا سرد بوده يا يخي برفي پيشش آوردهاند در اين شكي شبههاي ريبي پيدا نميشود، تعمد هم بكنيد كه پيدا كنيد پيدا نميشود مگر انسان محض هذيان چيزي بگويد.
پس زمين زمين شده، نه زمين بوده هميشه و اين ممابهالجسم جسم است كه يك تكهاش زمين باشد يك تكهاش آب، يك تكهاش هوا. ممابهالجسم جسم اين است كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد، هيچ اين زمين نباشد جاش را آب ميگيرد، آب نباشد هوا جاش را ميگيرد و هكذا هيچ اينها نباشد كومه جسم روي هم ريخته مثل خرمن گندميكه روي هم ريخته و همه جسمند اما لازم نيست صورت اين جسم زمين باشد، از متممات جسم هم نيست از مقوماتش هم نيست. يك جايي اگر حكيمي هم گفته شما اين بديهيات را وانزنيد، معني آن را ملتفت شويد. بله جسم اگر، يعني اين شي مرئي و عالم جسم، يعني ايني كه حالا به اين شكلها و رنگها در آمده، بله اين روي هم رفته ممابه هو هوش اين است كه يك تكهاش زمين باشد يك تكهاش آسمان باشد. اينكه حقيقت جسم نيست اين جسم صوري است. جسم حقيقي آن است كه هرگز نتواني نيستيش را تصور كني مثل اينكه اين جسم هميشه صاحب طول و عرض و عمق است، توي آب است صاحب طول و عرض و عمق است، آب را نيستش بكني آتشش بكني تا بخار شود باز بخار صاحب طول و عرض و عمق است، باز آتشش كني آن بخار هوا شود باز هوا صاحب طول و عرض و عمق است، فلك شود باز صاحب طول و عرض و عمق است، عرش شود محدب عرش هم اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. جسمي كه اين سمتها را نداشته باشد جسم هم نيست و طرف بيصاحب طرف معقول نيست، اصلش خدا خلق نميكند طرف يعني طرف الشي. پس اينها صورت جسم هستند و جسم صاحب طول و عرض و عمق هست در اين فضا هم هميشه ريخته بود اما يك وقتي و هيچ غريب مشماريد يك وقتي هيچ زمين نبوده و همچنين يك وقتي ميشود اين زمين نباشد اين آسمان ميشود يك وقتي نباشد يوم نطوي السماء كطي السجل هيچ تاويل نميخواهد و بدانيد تاويلاتي كه حكما ميكنند كه الان هم نطوي السماء هست و ديگر يوم به خصوصي نميخواهد آنها تاويل است بدانيد به همينطور ظاهر يك وقتي هست اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت و اذا الجبال سيرت، يوم تكون الجبال كالعهن المنفوش يك وقتي هست همينطور خواهد شد. پس اين زمين زمين شده به جهتي كه يبوست و برودتي كه ممابهالجسم جسم نيست به آن چسباندهاند خاك شده و همچنين تري و سردي كه به آب چسبيده است و آب حقيقتش اين است هم جسمانيت داشته باشد هم تري و سردي اين حقيقت آب. حالا اين آب در عالم ديگري هم يافت نميشود، لكن وقتي آن رطوبت و آن برودت چسبيدند به اين جسم، آب را ساختند اين را به حيطه تصرف ما هم در آوردند كه رطوبت را از اين بگيريم بخارش كنيم برودتش را بگيريم گرم كنيم بيشتر ميدمي در اين بخار دود ميشود، بيشتر ميدمي شعله ميشود آتش ميشود. پس آتش را هم ميتواني بسازي، پس به حيطه تصرف شما در آورده است مع ذلك ما تري في خلق الرحمن من تفاوت. پس آبش را هم ساختهاند به دليلي كه تو امروز ميتواني كاري كني كه همين هوا آب شود، آبي است هواش كني. پس وقتي فكر ميكني ميفهمي كه اين زمين نبوده ساختهاند او را حالا آيا برودت نبود را به اين دادهاند ؟ يبوست نبود را به اين دادهاند ؟ همين جايي كه اين زمين هست و هرگز فارغ نبود از جسم و جسم همين جا بود و برودتي نداشت آن قبضه و همچنين يبوستي نداشت آن قبضه و ارض يعني جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق باشد و علاوه بر اين يبوست و برودتي هم كه آن دو ممابهالجسم جسم نيستند به جهتي كه قبضه بود و هيچ از جسمانيت كم نداشت كمش نميشود كرد، روح القدس هم بيايد زور بزند كمش نميتواند بكند. پس اين قبضه بود و ممابهالجسم جسم را داشت، شي مقيدي هم بود يك گوشهاي بود هر قبضهايش سر جاي خودش بود و غير قبضهاي ديگر بود، هميشه هم همينطور بوده، حالا هم همينطور است، بعد از اين هم همينطور خواهد بود. لكن يبوست و برودت همراه جسم نميآيد اگر ميآمد بايد تمام عالم زمين باشد به همان دليلي كه عرض كردهام كه هر چه همراه چيزي ميآيد همه جا همراه آن هست، مثل سياهي كه همه جا همراه مداد است. پس آنچه همراه جسم آمده در جميع اجسام داخل شده، هيچ جسمي كم از جسمي ديگر ندارد، هر جسمي به اندازه خودش طول دارد عرض دارد عمق دارد. همان وقتي كه مرور ميكند بر كل كومه همان وقت مرور ميكند بر سر سوزني، از صبح تا حالا چند ساعت بر اين سر سوزن گذشته، بر كومهها هم همين گذشته، بر كومه هم همين گذشته.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، پس آنچه همراه جسم ميآيد پيش اجسام پيش همه ميرود، پس همه فضا ميخواهند نميشود فضا نداشته باشد، همه وقت ميخواهند و وقت بر لطيف و كثيفشان يك جور ميگذرد، يك جور مرور ميكند. اينها را عرض ميكنم كه مشتبه نشود، بسا يك جايي حكيمي گفته در محدب عرش اوقات سريعتر است، حالا نفهميدي بگذار مجهولت باشد، مجهول خيلي داري. ايني كه فهميدي دست از فهميده خودت بر مدار، آني كه مجهول است كه مجهول است هيچ عاقلي نيست مجهولي نداشته باشد و عاقل دست از معلومش بر نميدارد كه يك چيزي را من نميدانم. آنچه كه معلوم است كه نبايد دست برداشت. حالا اين معلومتان است كه از صبح تا حالا چند ساعت گذشته، هر چه گذشته همه بر من هم گذشته، بر پوستين هم، بر رنگ هم، بر شكل هم، بر زمين هم با اين كثافت، بر آتش هم، بر آسمانها هم همينقدر وقت گذشته. اين ساعت را از روي اين ساعت بزرگ ساختهاند، در اين شك نيست ديگر حالا حكيمي گفته وقتي كه مرور ميكند بر سماوات اسرع از اين اوقات است مطلبي ديگر منظورش بوده، اين متبادر ظاهر هيچ منظورشان نيست. منظورشان اين است، و باز نمونهاش كه عرض ميكنم و نمونه اين است كه اصلش اوقاتي كه در عوالم ميگذرد هر عالمي خودش وقت به خصوصي دارد. پس در عالم حيات هم وقتي و بر حس مشترك هم اوقات ميگذرد. حس مشترك نيست مثل اين دنيا اما شبيه به اين دنيا است، نمونهاش اينكه اين شعله جوّاله را پيش هر صاحب چشمي و صاحب حياتي جولان بدهي يك دايره ميبيند و عقلش حكم ميكند آتش در تمام دايره نيست، يك نقطهاش آتش است يقينا در ايني هم كه چشم جميع صاحبان چشم يك دايره آتش ميبيند در اين هم شك نيست بلاريب، لكن وقت آنجا يك جوري است كه يك دايره او سرش بند ميشود به يك نقطه، اما سرش بايد بند به نقطه باشد. اينها هم باز نمونه است، اين سر چوب را خاموش كني ديگر هيچ دايره پيدا نيست پس حكما اين آتش سرش بايد به نقطه دنيا بند باشد تا دايره آنجا ديده شود. وقت آنجا وسعتش به قدر دايره است وقت اينجا به قدر نقطه است. حالا وقت حيات سريعتر است، اين را همه كس ميبيند سريعتر است از وقت جسم. حالا اگر چيزي حيات دارد البته آنوقت سريع را دارد، بدني دارد البته اين وقت دارد. پس هر چه حياتش لطيفتر است وقتش سريعتر است تا برود به عالم مثال ديگر وقت آنجا سريعتر است از وقت عالم حيات. پس بنابراين عرش البته وقتش از همه اجسام سريعتر است و ميگذرد بر اوقات عديده كه اينجا نميگذرد بعدش كرسي بعدش افلاك به همينطور تا ميآيد اينجا، هر زندهاي ميتواند يك پينكي بزند و در حال چرت نميداند كجاها ميرود و ميآيد، اين بدن بسا يك ساعت بر آن مرور نكرده آن بدن جاها رفته و آمده و مدتها گذشته وقتي هم بيدار ميشوي ميبيني يك ربع ساعت بيشتر نگذشته.
باري حالا عجالتا از پي اينها نميخواستم بروم كه مبادا كسي خيال كند كه منافي آني است كه شيخ گفته. بابا آني را كه شيخ گفته والله خودش فهميده كه چه گفته مردم ديگر نميدانند چه گفته، چون نميدانند بسا ردش هم ميكنند.
باري، پس برويم سر مطلبي كه در دست بود و مطلب اين است كه هر چيزي داراي چيزي نيست و ممابه هو هوي جسم اين سمت و اين سمت و اين سمت است و فضا است، وقت است، وضع است كه مثلا جسم بالا بالا است جسم پايين پايين و جهت است جسم هر جا هست جهت دارد. اينها ممابهالجسم جسم است، حدود سته هميشه بايد همراه جسم باشد بلاشك نميشود نباشد لكن ممابهالجسم جسم حركت نيست، حركت هيچ هم نباشد جسم جسم است، سكون هم نيست مما به الجسم جسم. به همينطور گرمي نيست سردي نيست تري نيست خشكي نيست روشني نيست تاريكي نيست و مع ذلك جسم جسم است. انشاءالله ذهنتان را ضايع نكنيد فكر كنيد و لو اگر چراغ را روشن ميكني روشن شود خاموش ميكني تاريك ميشود لكن ممابه الجسم جسم روشنايي نيست تاريكي نيست. بعضي از حكماي ديگر تا اينجاهاش هم گفتهاند حركت ممابه الجسم جسم نيست پس به اين قاعده برودت و يبوست را آوردهاند به زمين چسباندهاند زمين زمين شده اين قبضه كه در اين فضايي كه الان زمين مال او است اينجا هميشه جسم ماليء او بوده هيچ بار هم خلأ نبوده و خلأ محال است، هيچ بار هم برودت نداشت به دليلي كه اين برودتي كه الان دارد الان از دستش ميگيريم يبوستي كه دارد ميگيريم ديگر زميني نميماند }….{ شيشه سنگي است زمين است و احكامش احكام زمين است، جامد است و خشك وقتي ميگدازي آب است و سيال است بحر مسجور است هر چه هست سيال ميشود. ملتفت باشيد انشاءالله پس دقت كنيد اين زمين را الان ميتواني تغيير بدهي و قبضه جسم را نميتواني تغيير بدهي بخواهيم كاري كنيم جسم نباشد در حيطه تصرف نيست و نميشود آن ذاتي را تغيير داد لكن ميتوان اين برودت و يبوست را گرفت و حرارت و رطوبت به او داد و همچنين همان شيشه گداختهاش را فكر كنيد خيلي زياد بدمي بر هر يك از اين فلزات و اين سنگها، خورده خورده ميبيني روشن شد، زياد كه ميدمي شعله پيدا ميكند، دودها به الوان مختلفه از آن بيرون ميآيد، كارش به جايي ميرسد كه تمام اين زمين را ميشود آهك كرد مكلس كرد. تمام آهنها را مكلس ميكني، تمام سربها را مكلس ميكني خاكستر را هم ميشود تغييرش داد نمك شود، نمك را كاري ميكنند بخار ميشود، بخار را كاري ميكنند هوا ميشود. پس ميبينيد اين تغييرات را ميدهند. پس اين برودت و يبوست را چسباندهاند به اين زمين زمين شده حالا آيا برودت و يبوست نبوده و چيز نبودي را آوردهاند چسباندهاند ؟ معقول نيست. پس لامحاله از جايي آمده، مبدا برودت و يبوست از زحل آمده پس اين برودت و يبوست از جاي ديگر آمده است به دليلي اينكه آهن گرم است سرد ميشود به دليل اينكه هوا گرم است سرد ميشود چيزي را كه نداشت خودش نميتواند دارا شود، خودش حركت كند جوهر خودش حركت كند و چيزي در آن پيدا شود، داخل محالات است. تمام اين كثرات را اگر فكر كني راجع ميشود به يك حركتي و يك قبضي و در آن قبض يك تحريكي هست و يك تسكيني و تحريكش حرارت احداث ميكند تسكينش برودت احداث ميكند. پس يك حركت دهندهاي بايد باشد كه حركت بدهد و قبض كند و هر قبضي هم حركت توش هست. ملتفت باشيد انشاءالله و درست دقت كنيد، همينكه چيزي را ميگيري ميافشاري اجزاي بالا زور ميآرد به پايين، اندرونش زور ميزند رو به بالا ميآيد در اين ميانه دو حركت پيدا ميشود يكي از طرف دست فاعل يكي از طرف خود آن چيز و فيالجمله اين را فرنگيها پي بردهاند. فرنگيها ميگويند جسم قوه ارتجاع دارد، خودشان هم نميفهمند چه ميگويند و آن قوه همين است. ديدهاند حركت قبضي و بسطي نبض الان به جهت همين است كه دو حركت دارد بسا يك حركتش را نسبت به دست فاعل بدهند يك حركت را نسبت به خود آن بدهند. وقتي از اين راه ميرود بالا سكون اسمش است وقتي ميآيد پايين آن را حركت اسم ميگذارند. و ملتفت باشيد اينها برهان آن چيزهايي است كه در كتاب و سنت ميفرمايند كه مدتهاي بسيار بود كه عرش بود و آسمان نبود زمين نبود، عرش بر روي آب بود. ميپرسد راوي چقدر وقت بود كه عرش بر روي آب بود؟ ميفرمايند تمام عالم پر از خردل باشد و هر يك از اينها را پشهاي بردارد و از مشرق به مغرب ببرد و از مغرب به مشرق ببرد تا اينها تمام شود، اين عشر معشار آن قدر وقت نيست كه عرش بر روي آب بود. آيا ميتواني حساب كني كه چند وقت است؟ ديد نميشود و اغراق ندارد و نميشود حساب كرد. ببينيد چقدر پيشتر بود عرش و نميگرديد و هنوز افلاك نبودند عناصر نبودند پس آسمانها همينطور نوعا آباء علويه نبودند امهات سفليه نبودند و اين از ضلع ايسر او بايد ساخته شود. حقيقتا زن از مرد راستي راستي بايد ساخته شده باشد اما نه اينطور كه اين بغلش را بشكافند زن را از آن بيرون بيارند، آنوقت خودش با بعض خودش نكاح كند، اينكه معقول نيست. لكن معنيش اين است كه آن مرد باعث وجود زن است و اين سرّ است كه اول آدم را خدا خلق كرد، روزي خوابيده بود بعد از آني كه بيدار شد ديد حوا آنجا است، خلق لكم من انفسكم ازواجا پس آنها فاعلند اينها منفعلند، تا فاعل تصرف در منفعل نكند، منفعل انفعالش هم در چنگ خودش نيست. پس انفعال منفعل عند يد الفاعل الفعل تا فاعل دست نزند منفعل انفعال نميتواند داشته باشد. پس آنچه در عنصر نار ميبينيد عنصر نار جسمانيتش را عرش نياورده پيشش حرارت را آوردند روش گذاردند، يبوست را آوردند روش گذاردند، آتش را ساختند حرارت را كمتر كردند رطوبت را زيادتر يا به اعتباري كمتر كردند كره هوا پيدا شد. حرارتش را كمتر كردند رطوبتش را زيادتر يا به اعتباري كمتر كردند كره آب پيدا شد. همين آب را سرماش ميزند يخ ميكند مثل سنگ ميشود. پس ميفهميم انشاءالله با برهان كه آسمانها سابق بودهاند و مبادي آسمانها هستند و حالا كه ميخواني و في السماء رزقكم و ما توعدون يقين ميكني كه بلاشك بلاريب كل آنچه در زمين است از آسمان آمده حتي ميفرمايد و انزلنا الحديد فيه بأس شديد مثل همينكه انزلنا القطر درست است ميفرمايد آهن را ما نازل كرديم و اين آهن اصلش توي آسمان بوده آمده پايين لكن آيا اينجور بوده آمده؟ نه، بلكه معلوم است تا اينجور طبايع آهني تعلق نگيرد به اين عناصر آهن پيدا نميشود. پس تخمش از آنجا آمده پس مايه بايد از آنجا بيايد تخمه و مايه از آنجا آمده و في السماء رزقكم همينجور طلاها و نقرهها از آسمان آمده درختها همينطور فكر كنيد و همينجورها هست حديثي و اشاره به همين حرفها است. ميفرمايند آدم وقتي آمد روي زمين جبرئيل تمام اشجار را نازل كرد بر آدم به او گفت بنشان آدم نشاند و آبش داد، يكييكي به همينطور درختها نازل شد از آسمان. چون وقتي حضرت آدم در بهشت لباسهاش از تنش ريخت و مضطر ماند اين طرف و آن طرف ميدويد به درخت عناب رسيد به يك جايي از حضرت آدم چنگ بند كرد و مامور بود چنگ بند كند و بند كرد به همان قدري كه مامور شد به اين جهت حضرت آدم آن را برد جايي نشاند كه نم به آن نرسد، بالاي تل بلندي نشاند از اين جهت درخت عناب تاب تشنگي را دارد.
خلاصه منظور اين است كه اغراق خيال نكنيد، تمام آنچه در زمين است بياغراق از آسمان آمده، پس بياغراق از آسمان آمده. پس آب بياغراق از آسمان آمده، نزّل من السماء ماء لكن نه سمائي كه بخارش كرديم، انزلنا من السماء ماء طهورا معنيش اين است كه واقعا فلان كوكب با فلان كوكب قران ميكند سرد ميشود، متراكم شد آب ميشود همان جا ابر درست ميشود. يكپاره انظار اينجور است كه بايد به اين آب تعلق بگيرد بخار شود بخار برود بالا و آنجا متراكم شود و ابر شود و بچكد اين يك قسم است. يك قسمش هم اينجور است كه فلان كوكب با فلان كوكب كه قران كردند برودت تاثيرش است متراكم كه شد همان جا ابر درست ميشود از ابر آب ميچكد و اينها را ديگر اين طبيعيين عقلشان نميرسد كه چهطور ميشود آتش را آنجا درست كنند و از اينجا نرود بالا، نميفهمند اينها را. بله يك قسمش اين است كه از اينجا برود بالا، يك قسمش اين است كه مريخي با فلان كوكب قران ميكند حرارتي احداث ميكند ميبيني آنجا آتش درست شد، صاعقهها همينطور درست ميشود ميبيني ستارهاي سوخت همينجور ميسوزد. بله يكپاره موادشان از زمين بايد برود بالا يكپارهايش را هم همانجا خدا يك هندوانه آتشي درست كند بزند اينجا به كله يك كسي.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
40بسم الله الرحمن الرحيم
درس سيزدهم – سهشنبه 2 صفر المظفر سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :
فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك. نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شيء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب فهو يصح و يمرض و يعلي و يسفل و يعطي و يمنع و يعمر و يخرب و يؤلف و يفرق و يعز و يذل و يفعل و يفعل و هكذا جميع التغيرات الوصفية تجري في الاداني بواسطة العالي اي في الابعد بواسطة الاقرب فانه النفس العرضية و الامر العرضي اي الوصفي فيفعل الافعال الوصفية في الابعد اي المأمور العرضي اي الوصفي فالاقرب نفس تشريعي او امر تشريعي و الابعد مأمور تشريعي و ذلك معني قوله تعالي في التأويل او باطن التأويل و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع الاية. فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب هي اعال نازلة في صقع الاداني و قائمون مقامهم في عوالمهم في الاداء بشر مثلهم يوحي اليهم و يأتي تفصيله في الباب الرابع.
انشاءالله از طورهايي كه عرض ميكنم ملتفت باشيد همينجوري كه مثال فرمايش ميكنند در اين دنيا و همه جا همينطور است. در اين عالم يك جسمي است كه ميبينيدش كه صاحب طول و عرض و عمق، لطيف باشد اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد كثيف باشد مثل زمين همينطور طول و عرض و عمق دارد. زمين فضيلتي ندارد بر هوا كه بگويد من طول و عرض و عمق دارم تو نداري. اين دارد آن هم دارد، تمام اجسام از محدب عرش تا تخوم ارضين اين طول و عرض و عمق را دارند و انشاءالله دقت كنيد اين طول و عرض و عمق را هم از هيچ جسمي نميتوان گرفت. اينها را درست ملتفت باشيد و مشكل نيست حفظش مشكل است، تمام علم حكمت همينجور است، هيچ علم حكمت مشكل نيست و والله از جميع علوم آسانتر است و تعجب اين است كه ميفرمايد و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا و تمام اين مردمي كه ميبينيد غير از اهل حق حكمت هيچ ندارند، خدا منع ميكند از ايشان و اين نيست مگر به جهت اينكه از راهي كه خدا گفته داخل نميشوند خيال ميكنند خودشان چيزي ميدانند پس مغرور ميشوند. پس ببينيد اين مطلب چقدر آسان است، هر جسمي به هر لطافتي خيال كنيد به حسب ظاهر خيلي فكر كني آتش لطيفتر، آسمانها خيلي لطيفتر، جسم يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد. جسمي به قدر سر سوزني باشد اين سمتها را نداشته باشد تعقل نميشود كرد. پس سمت را هيچ كدامشان را از جسم نميتوان گرفت اما اين را كه عرض ميكنم ملتفت باشيد كه گم نشويد. ميشود جسمي را درازتر كرد، ميشود پهنتر كرد، اينها را ميشود كرد اين پهلو را ميكوبي آن پهلويش زياد ميشود، آن پهلو را ميكوبي اين پهلو زياد ميشود. طول را ميكوبي عرضش زياد ميشود عرض را ميكوبي طولش زياد ميشود. اينها اموري نيست كه سمت را از جسم بگيرد، جسم را هر قدر بكوبند و هر قدر از ثقبهاي زرگري بكشند اين را و ممكن است و به دست هم آوردهاند. فرنگيها يك مثقال طلا را از منتر كشيدهاند به قدري كه يك دور زمين بگردد شده. يك مثقال جسم ميشود اين قدر باريك شود از مو باريكتر مثل لعاب عنكبوت دور زمين ميگردد با وجود اين نميشود سمت نداشته باشد. اگر سمت نداشته باشد جسم نيست، خط موهومي است خط موهوم جسم نيست. پس سمت را از جسم نه طولش را نه عرضش را نه عمقش را نميشود گرفت و اين الفاظ سهگانه چون معروف است عرض ميكنم حاقش اينكه طرف را نميشود از جسم گرفت. و انشاءالله اگر اين را بيابيد احتياجي نيست در فهم تناهي عالم جسم به آن دليل سُلَّم. بله آن هم يكي از ادله است محض تقريب ذهن است، وقتي شما درست بخواهيد بفهميد جسم اگر بزرگ است طرفش وسيعتر است اگر كوچك است طرفش وسعتش كمتر است، نميشود طرف نداشته باشد، داخل محالات است. پس جسم بايد طرف داشته باشد جسم بايد متناهي باشد. پس جسم طرف دارد و طرفش را هيچ كس زورش نميرسد بگيرد حتي روح القدس به شرطي ترائي نكند كه اين طرفش را ما از طرفي كم ميكنيم از طرفي زياد ميكنيم. كم نتوانستهاي بكني اين كم كردن ظاهري را انكار نداريم، ميكوبي از اين سمت با چكش يا با منتري ميكشي از سمتيش كم ميشود از سمتيش زياد.
خلاصه جسم را از جسم نميشود گرفت و سمت را به جسم نميتوان افزود به هيچ وجه جسم خواه كوچك باشد خواه بزرگ طرفش به اندازه خودش است و همراهش است، نميشود طرفي را بر آن افزود و نميشود كاست. اين اطراف ظاهري مبادا گولتان بزند و اينها را عمدا عرض ميكنم به جهتي كه خيلي چيزها است ترائي ميكند، يك دفعه ميبيني مطلب از دست رفت.
ملتفت باشيد كليات را توي هم نريزيد و اغلب اشتباهات و راه اشتباه صاحبان اشتباه از همين به دستتان ميآيد. هر چيزي را كه ميتوان كم كرد ميتوان زياد كرد اين قاعده است كه حكما و علما دارند محل بحث نيست. هر چيزي كه قابل زياده و نقصان است قابل است كه يك جزء از آن بكاهي، يك جزء ديگر هم ميشود برداشت، يك جزء ديگرش هم ميشود برداشت تا ميشود مجموعش را برداشت و چيزي كه ميشود يك جزء زياد كرد ميشود كم كرد. قاعده كلي است و مسلم هم هست اما به شرطي كليات توي هم نرود.
حالا ببينيد به اين قاعده يك جسمي را ميگيري ميكوبي ميخواهي مثل ميل خيال كن هي دراز ميشود از منتر ميكشي آنوقت استدلال ميكني كه ميشود گرفت. انشاءالله ملتفت باشيد كه كليات توي هم نرود، كليات كه توي هم رفت انسان را ميلغزاند پس از اين سمتهاي اين سيم هي سيم را ميتوان باريكتر كرد، پس اين قابل نقصان است، پس ميشود يك جاي طول از اين بگيريم. ملتفت باشيد و اين ترائي ميكند و گول ميزند، يك چيزي را ميكوبي هي نازك ميشود، هي عمقش كم ميشود تا ورق طلا ميشود. حالا كه اينطور است پس قابل نقصان هست هي ميكوبيم و ميكوبيم تا اينكه اين قدر ميكوبيم كه اصلش عمقش تمام شود، سطح شود. اينها ترائي ميكند گول ميزند، جسم را بكوبند محال است سطح يعني سطح علمي شود يعني به علم جسم تعليمي شخص معلم حرف ميزند از سطح از خط خط آن است كه از اين راه قابل قسمت باشد، از عرض قابل قسمت نباشد. سطح آن است كه از عرض و طول قابل قسمت باشد، از عمق قابل قسمت نباشد. اين اصطلاح جسم تعليمي است. فكر كنيد آيا ميتوان جسمي را هي كوبيد تا مثل ورق طلا و نازكتر و نازكتر كرد تا برسد به جايي كه سطح باشد و طولش قسمت بشود عرضش قسمت بشود عمقش قسمت نشود قابل قسمت نباشد. همينطور جسمي را از منتر بكشي و هي باريكتر كني و هي بكشي و هي باريكتر و باريكتر كني كه يك مثقالش را عرض كردهام فرنگيها به دست آوردهاند يك مثقال طلاي سفيد را به منتر كشيدهاند دور جميع زمين را گرفته و ميشود آن قدر باريك شود كه دور محدب عرش را بگيرد و بگردد معذلك آيا اين طوري شده كه اين سمت عرض را نداشته باشد؟ ببينيد داخل محالات است. پس ترائيات گولتان نزند، طرف را از جسم نميتوان گرفت ايني كه ميبيني يك سمت را كم ميكني بعينه مثل اينكه دستي برداري مشتي گندم را دانههاش را بر ميداري جوري ميچيني ميبيني شكلش دراز شد، از سمت جسم نتوانستهاي كم كني. اين است سمت را محال است از جسم گرفتن ديگر اين بيان را گمان نميكنم كسي نفهمد خيلي لري است. پس سمت را محال است از جسم گرفتن و سمت را محال است به جسم افزودن. جسم به هر مقداري هست سمتش را همان مقدار دارد خود جسمش را نصفه ميكني ميبري به جايي آن نصفه سمت خودش را دارد، آن نصفه سمت خودش. سمت را از جسم نميتوان گرفت. اين است كه عرض ميكنم جسم را نميشود فاني كرد در علم معاد هم به كارتان ميآيد. همين جسم مخصوص توي دنيا هيچ بار فاني نميشود خدا هيچ بار فانيش نميكند.
پس دقت كنيد و فكر كنيد آيا اين جسمي كه هست و سمتي را نميشود بر او افزود و نميشود از او كاست اما ميشود گرمش كرد ميشود سردش كرد، اما گرمي و سردي دخلي به اطراف جسم ندارد و تعجب اين است كه گرمي وقتي آمد تمام اطراف مملكت جسم را ميگيرد اين را هم اصرار ميكنم چون كلي است و به كار ميآيد. هر چيزي را كه امروز ميبيني كاريش ميشود كرد فكر كن، فكر كه ميكني ميبيني ديروز هم اگر كاريش ميكردي آنطور ميشد. پس اين را داشته باش كه چيزي كه در يك روز ميفهمي مامضاش را ميتواني بفهمي بدون قياس مايأتيش را ميتواني بفهمي و فهمت از روي تحقيق است از روي حكمت است ميفهمي. پس اين جسم صاحب طول و عرض و عمق تمام خرمن جسم طول و عرض و عمق را دارد، يك سر سوزنش هم طول و عرض و عمق دارد و طول و عرض و عمق را نميشود افزود بر اين جسم و محال است اين طول و عرض و عمق را كاست از اين جسم. ملتفت باشيد انشاءالله، اين است كه محال است يك جسمي اكتساب كند سمتها را براي خودش نميتواند اكتساب كند، امر محال است، نميشود افزود، نميشود از جسم كاست نه جسم اقتضا ميكند افزودن سمت را بر خود نه سمتها اقتضا ميكنند به شرطي ترائي نكند كه ميشود افزود يك جوري كه جسم را گرم ميكني باد ميكند طرفهاش زيادتر ميشود. باز اين از آن حرفهايي است كه ميخواهم عرض كنم گرمي از غير عالم جسم ميآيد داخل عالم جسم ميشود، جسم را اجزاش را متفرق ميكند باد ميكند به نظر بزرگ ميآيد. برودت از غير عالم جسم ميآيد داخل عالم جسم ميشود اجزاي جسم را در هم ميكوبد كوچك ميشود. شما ملتفت باشيد اين دخلي به عالم جسم ندارد. پس اجزاي جسمانيه هيچ يك اكتساب از هيچ يك نميكنند در جسم بودنشان. ملتفت باشيد اين است كه آنچه در تخوم ارضين است يا ظواهر ارض را بگيري جسمانيتش را اكتساب از عرض نكرده اگر چه ميشود تدبيري كرد اين زمين را زيادش كرد، بله ميشود. نميبيني آبها متحجر ميشود ارض درست ميشود كم ميشود پس هر چيزي را در وسط كردند و ديدي بدانيد در كل واقع ميشود، در زمان گذشته ميشود و در زمان آينده هم ميشود. پس ميشود يك جسم صلبي را مثل آهن و ساير فلزات بگدازي و اين تمامش بشود مكلس و خاكستر صرف و تمامش بشود غبار. معلوم است ميشود غبار شود، آنوقت البته سبك ميشود، ميشود سنگينش كرد اما سنگين كه شد اجزايي ميآرند به آن ميچسبانند، سبك كه شد اجزايي برميدارند معلوم است از دريا يك غرفه آب برداشتي اين به قدر يك غرفه كم شده اگر چه چشم نبيند اما عقل داري عقل حكم ميكند سوزني از دريايي تر شود به هيچ حاسه معلوم نميشود دريا كم شده لكن به طور بتّ عقل حكم ميكند كه اين قدر رطوبت كه سر سوزن را تر كند همينقدر از دريا كم شده لكن آبي را از جايي برميداري به جايي ميبري، نه اين است سمت را ميتواني ببري، پس سمت احتياجي به اكتساب ندارد و همچنين قابل زياده و نقصان نيست و اگر درست بدانيد چه ميگويم و عرض ميكنم اصل مطلبش هيچ مشكل نيست اگر درست فكر كنيد در نتايجش خواهيد افتاد. اين جسم از روزي كه خلق شده و روز توي اين جسم خلق شده، روز نبود وقت نداشت ابتدا نداشت تا قيامت نبود نخواهد داشت و باز تا ندارد، از روزي كه درست شده تا انتهاش يك خورده خدا نميافزايد بر اين جسم و نميشود بيفزايد. آخر چه بيارند روش بچسبانند؟ جسم بيارند كه جسم جسم است، حرف من سر اين است كه بر جسم چيزي نميافزايد. عقل بيارند روي جسم بچسبانند كه جسم زياد نميشود مثل اينكه رنگ بيارند روي كرباس وزنش زياد نميشود همينجور اين عالم جسم هرگز يك سر سوزن او كم و زياد نميشود، نخواهد شد ؛ پس قابل زياده و نقصان نيست و اين ترايي ميكند كه قابل زياده و نقصان هست. بله پيش هم ميتواني بياري اجزاي جسم را، جدا ميتواني بكني اجزاي جسم را، حرف سر اين نيست اما وقتي جدا كردي هوا جاش ميآيد، هوا باز جسم است.
پس خوب ملتفت باشيد انشاءالله، پس عرش افاده سمت به ساير اجسام نميكند و ساير اجسام استفاده اين افاده نيستند. پس اين خودشان لامن شي به جسم بر پا هستند و خودشان خودشانند و هر ذرهاي از ذرات موجود به نفس است. پس تمام اين كومه موجود به نفس است يعني خودش خودش است، خودش حيات نيست به دليل اينكه حيات ميآيد توش زنده ميشود حيات ميرود ميميرد.
ديگر انشاءالله اگر ياد گرفتيد آنوقت ميدانيد كلمات خدا همهاش حكمت است در نهايت دقت اما انسان ساده لوح خيال ميكند خدا سادهلوحي حرف زده كه ميفرمايد هل يستوي الاحياء و الاموات بديهي هم گفته اما در نهايت دقت حكمت است و حكمت آن است كه هر چه حكما در آن فكر كنند مطلب خود را بفهمند، عامي هم كه فكر كند چيزي بفهمد همه جا درست ميآيد و اين كار را كسي ديگر نميتواند بكند مگر صانع و صانع همينجور تكلم ميكند، هل يستوي الاحياء و الاموات؟ مرده و زنده را هر بيفهمي تميز ميدهد، هر مستضعفي هر بچهاي تميز ميدهد، هر حيواني مرده جنس خودش را از مرده ساير حيوانات تميز ميدهد، ما بهمت البهائم لم تبهم من اربعة يكي آنكه مردهشان را از زندهشان تميز ميدهند. پس خوب دقت كنيد، پس حيات بيايد توي عالم جسم سمت را بر جسم نميافزايد چرا كه جسم قابل اين نيست كه ديگر سمت بر آن افزوده شود به خلاف سمتهاي ظاهري آنها گولتان نزند. پس عقل را بيارند روي خرمن جسم بريزند، جسم هميني كه هست هست، ميآيد روش مينشيند و تمام جسم را هم فرا ميگيرد. هر غيبي نسبت به شهادهاي همين است حكمش و اين دامنهاش كشيده تا محسوساتي كه با چشم با گوش با ذايقه با شامه با لامسه تميز ميدهي. آب انگور وقتي شيرين است شيريني فرا گرفته تمام مملكت را و جاييش را باقي نگذارده، عرش استواي آن غيب شده و آن غيب اينجا ايستاده و وقتي شيريني رفت هيچ جسم را بر نميدارد همراه ببرد صاحب طول و عرض و عمق سر جاش هست. شيريني رفت ترشي ميآيد جاش مينشيند سركه ميشود، ترشي رفت تلخي ميآيد شراب ميشود، آن زهرمار ميشود. پس وقتي ترش شد هيچ جسم را نميبرد شيريني همراه جسم نميرود جسم را ميگذارد و ترشي ميآيد جاش مينشيند سركه ميشود تمام اين مملكت را فرا ميگيرد. آنهايي هم كه ضديت دارند بين بينشان ميشود تمام اين مملكت را شيريني شيره ميگيرد تمام اين مملكت را ترشي سركه فرا ميگيرد، اين شيريني و اين ترشي همه اين جسم را فرا گرفتهاند و فرو گرفتهاند و تصرف كردهاند در اين جسم صاحب طول و عرض و عمق و هيچ اين سمتها را نتوانستهاند از آب انگور بگيرند پس به همين نسق خواهيد يافت هيچ جزيي از اين كومه براي اينكه طول و عرض و عمق را زياد كنند نيامدهاند اين جسم خودش مخلوق به نفس است، يعني خودش خودش است و نميشود بر آن افزود. عقل را بيفزايي جسم زياد نميشود، حيات را بيفزايي جسم زياد نميشود، رنگ را بيفزايي جسم زياد نميشود، قيمتش زياد ميشود مطلبي ديگر است تو طالب رنگي هر قيمتي بدهند ميگيري، تو طالب طعمش هستي و شيريني ميخواهي قيمتش زياد ميشود اين شيريني هر جا نشسته آن را بايد طلب كرد پس قيمتش زياد ميشود و كم ميشود.
پس ملتفت باشيد عرش افاده جسمانيت به اجسام نميكند اگر چه افاده قيمت ميكند افاده كمقيمتي ميكند لكن جسمانيت را نميافزايد. پس كومه جسم موجود به نفس است يعني خودش خودش است هيچ عقلي نميخواهد نفسي نميخواهد كه جسمانيتش زياد شود و اين جسم اجزايش هم همه موجود به نفس است، سر سوزني بر آن نميافزايد خودش خودش است و فاني نميشود كرد و محال است فاني شود. باز ترائي نكند كه اين سر سوزن ما آب بود ما فانيش كرديم بخار شد. بله، آب را فاني كرديم آن صاحب طول و عرض و عمق توي قطره آب بود حالا صورت بخار گرفته باز صاحب طول و عرض و عمق است. دنيا را براي فاني شدن ساختهاند لكن آن سر سوزن را نميتوان فاني كرد مثل اينكه تمام اين كومه را نميتوان فاني كرد. دقت كنيد و تعمد كنيد بر ردش و هي زور بزنيد كه رد كنيد و ميخواهم عرض كنم كه اگر جن و انس جمع شوند حيلههاشان را روي هم بريزند تمام ترائياتشان را روي هم بريزند نميتوانند رد كنند. پس ملتفت باشيد پس عرش با وجودي كه طول و عرض و عمق دارد و تمام آنچه در جوف آن است طول و عرض و عمق دارند و هيچ كدام طول و عرض و عمق را از جاي ديگر نياوردهاند، طول و عرض و عمق از جاي ديگر نبايد بيايد فعليت خودش است و صادر از خودش است و محال است اين عرض از جوهر كنده شود و به جاي ديگر بچسبد. يك جور اعراضند اعراض ذاتيه است و ذاتي لا يتخلف، پس اينها هيچ يك افاضه به غير نميشود و از جايي كنده نميشود و به جايي نميچسبد لكن هر چه را ندارند بايد ياد بگيرند اگر ميخواهند. پس گرم نيستند حرارتي بايد بيايد گرمشان كند برودتي آمد سردشان ميكند يبوستي آمد خشكشان ميكند رطوبتي بيايد ترشان كند، بالاشان بردي بالا بروند پايينشان (بياري ظ) پايين بيايند، سنگينشان ميشود كرد، سبكشان ميشود كرد. اينها هيچ كدام ممابه الجسم جسم نيست اين است كه وقتي فكر ميكنيد انشاءالله خواهيد يافت آنچه در عناصر يافت ميشود تمامش از افلاك بگوييد نازل ميشود همينجور انزلنا الحجر همينجور انزلنا الحديد. پس بگوييد كوهها هم از آسمان آمده خاكها هم از آسمان آمده اما از آسمان آمده مثل دانه باران كه ميآيد آمده باشد؟ نه اينجور نيست، اينها اين فضا را هميشه داشتهاند. خلاصه محال است حتي فرنگيها هم كه تصريح ميكنند كه خلأ محال نيست ميگويند ما ميگوييم محال نيست اما مرادمان از اين اين است كه ميشود هوايي از توي شيشهاي خيلي مكيد كه نازل شود آن هوا و ميشود سر كوزه را در آب گذارد هواهاي كوزه را بيرون كرد، اينجور ما گفتهايم و اين را شما هم انكار نداريد، واقعا هم انكار نداريم. پس وقتي درست دقت كنيد مييابيد انشاءالله كه تمام اين عناصر از افلاك آمدهاند اما از آنجا آمده پايين همان طوري كه آفتاب از پيش قرص آمده پايين؟ نه، به آن طور كه قرص آفتاب از آنجا كنده شده باشد و پايين آمده باشد، خير. همين نور از آسمان آمده و چيزي از آنجا كنده نشده. پس ميبيني آفتاب گرم است گرمي از آسمان آمده اما بسا آن بالاش سرد باشد اينجا گرم، پس ميگوييم گرمي از آنجا آمده به جهتي كه وقتي آفتاب نبود گرم نبود پس گرمي نيامده بود اينجا حالا كه آمده آنجا سرد است اينجا گرم است و گرمي بسا از اينجا برود بالا بسا آهني را در كوره بگذاري داغ شود به حدي كه اطاق را گرم كند آفتاب تابيده كوهها و زمينها را داغ كرده، بالاها را سرد كرده پس گرمي از آنجا آمده ميشود گفت نيامده ميشود گفت هر دو درست است اما جسم خورشيد كنده نشده از آسمان بيايد اينجا و از همين راهها وقتي دقت ميكنيد خواهيد يافت كه جميع مياه از آسمان آمده است همه آتشها هم از آسمان آمده همه اين خاكها از آسمان آمده اما طور آمدنش اينكه آن رطوبت و برودتي كه آب دارد از آسمان بايد بيايد به جسمي تعلق بگيرد گرمي و خشكي از پيش مريخ بايد بيايد پايين حالا ميآيد به هر جسمي كه تعلق گرفت آنجا آتش درست ميشود، سردي و خشكي از پيش زحل بايد بيايد سردي و خشكي از زحل آمده به سرب تعلق گرفته سرب سرد ميشود و هكذا.
پس ملتفت باشيد و بدانيد تمام اين عناصر از آسمان آمدهاند چرا كه اينها به خودي خود به جسمانيت خودشان اين كارها را نميتوانند بكنند، به همان جورهايي كه عرض ميكنم و اصرار ميكنم كه شما اگر آهني را ببيني گرم شد به همين استدلال ميكنيد هوا گرم شده كه اين را گرم كرده، ببيني آب يخ كرد استدلال ميكنيد كه هوا سرد شده كه اين را سرد كرده، بر فرضي كه خودت هم سرمات نشود ميبيني آب يخ كرده است پس هوا سرد بوده. ديگر تو از كجا ميداني هوا سرد بوده، جميع عقلا همينجورها استدلال ميكنند و پي ميبرند. پس خود عنصر از فلك ناشي شده و خود عنصر را ساختهاند حرارت و يبوست را از آسمان آوردهاند به تكه جسمي پوشانيدهاند، آتش ساختهاند. حرارت و رطوبت را آوردهاند به تكه جسمي دادهاند هوا ساختهاند، رطوبت و برودت را آوردهاند به تكه جسمي دادهاند آب ساختهاند، برودت و يبوست را آوردهاند به تكه جسمي دادهاند خاك ساختهاند. اگر چه جسمانيتشان پيشتربوده و ساخته نشده. پس حالا ديگر آيا اكوان به جسم باقيند، خير به خودشان باقيند و همه خودشان خودشانند اگر كونشان را اين ميگيري. لكن اگر كونشان يعني كون الماء ماءً، كون النار نارا، كون التراب ترابا او ساخته اين اكوان را. كون الزيد زيدا اين را خدا ساخته معلوم است خدا خلق كرده. الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و اين اكوان عنصر كونشان هم از آسمان است از آسمان نازل شده آمده چنان كه تركيبشان هم كه از اينها تركيب ميكنند سكنجبين ميسازند از آنجا آمده، تركيبشان نكنند خودشان داخل يكديگر نميتوانند بشوند. ديگر اكوان در كلمات حكما كه ميشنويد پي ببريد به مرادشان. پس اكوان اينها به جسم باقي نيستند بله جسمانيتشان به جسم باقي است راست است و او قابل زياده و نقصان نيست لكن اگر كونشان را شرع كوني ميگيري و اين صور حرارت و برودت و رطوبت و يبوست را ملاحظه ميكني هم نور از آسمان آمده هم ظلمت از آسمان آمده، اگر چه ظلمت به واسطه زمين است زمينش هم از آسمان آمده. پس تمام عناصر اوصاف وصفيهشان يعني آنچه ميشود گذاشت و ميشود برداشت از آسمان آمده. ميشود آهن گرم شود و ميشود گرمي را از آهن برداشت. يك دفعه ميبيني سرد شد و ميشود آهن را سردش كرد و ميشود برداشت سردي را از او، اين از آسمان آمده. پس اوصاف وصفيه اين صاحب طول و عرض و عمق كه تو ميبيني جسم با طول و عرض و عمق را كه قابل زياده و نقصان نيست گرم شد سرد شد خشك شد تر شد تركيب شد اجزاء زيادتر شد معجوني كموني زياد شد زيادتر شد از صد هزار جزء تركيب شد جميع اوصاف وصفيه از السماء بايد بيايد پايين پس و في السماء رزقكم و ما توعدون. ديگر داشته باشيد اين را كه اگر السماء خودش گرمي نداشته باشد افاده گرمي كند داخل محالات است. پس شمس خودش بايد گرم باشد. يكپاره كه خيلي اهل ظاهرند خيال ميكنند كومه آتشي بايد آنجا باشد گرمي از آنجا بيايد اگر چه اينجور نيست لكن يك جور گرمي دارد كه وقتي دودي اينجا درست شد به اينطور حرارتي از غيب آمد به اين دود تعلق گرفت اينجا حرارت احداث ميشود. از اين ضم و استنتاج و علم ضم و استنتاج علم غريب عجيبي است. وقتي آتش تعلق گرفت به ذغال سياه، ابتدا سرخش ميكند، حرارت غلبه كرد سرخيش ميرود يعني قدري زرد ميشود، زردي كه آمد سرخي ميرود. سياهي دود به واسطه غلبه حرارت اول سرخ ميشود سياهي كه قدري كم شد زردي هم ميآيد، باز حرارت كه غلبه كرد زرديش هم ميرود سفيد ميشود. در كورههايي كه خيلي ميدمند سفيد مينمايد، پس جميع حر و برد و حركت و سكون جميع اين چيزها جميعش في السماء است و مبداش آنجا است و از آنجا آمده و اكوان اينها هم از آنجا است. پس آتش را از آنجا بايد بيارند، بله اين آتش عنصري در فلك نيست اما آتشي است كه وقتي آوردنش اينجا اينجور ميشود آن آتش توي فلفل هم هست، وقتي انسان فلفل خورد بدنش داغ ميشود هر جا بنشيند آنجا را گرم ميكند. دست روي فلفل ميگذاري سرد است لكن وقتي خوردي طبيعت تصرف در آن كرد ميآيد در دست آنوقت دست گرم ميشود. پس آتشش اينجا كه ميآيد آتش عنصري ميشود. آتش خود فلفل آتش سماوي است اين است ديگر چون اين آتش فلكي را داشته باشيد و راه اشتباه فرنگيها را به دست آورده باشيد و مردم نميدانند راه اشتباه آنها كجا است. بسا خيلي از مردم خيال كنند كه اشتباه هم نكردهاند خيال كردهاند كه فلفل گرم نيست به جهت اينكه ما دست گذارديم به فلفل ديديم گرم نبود. راه اشتباهشان از اين است كه حرارت طبيعي را و حرارت فلكي را اصلش تميز ندادهاند. بله، آب سرد است آتش گرم است، ديگر فلفل گرم است ما سرمان نميشود. راست است دست كه ميگذاريم گرم نيست اما وقتي ميخوريم بدن گرم ميشود. فرنگيها ميگويند بله ما گنهگنه را ديدهايم به ميزاني ميخوري گرم ميشود همين گنهگنه را به ميزاني ديگر ميخوري سرد ميشود. اگر گرم بود به هر ميزاني بخوري بايد بدن را گرم كند، اگر سرد بود به هر ميزاني بخوري بايد سرد كند. راه اشتباهشان اين است كه عرض كردم آنهايي كه ميگويند زنجبيل گرم است نميگويند كه ملمسش گرم است يعني وقتي ميخورد انسان يا حيوان بدنش گرم ميشود به طوري كه آتش گرم ميكند اين شخص هم جايي كه ميرود گرم ميكند. پس آسمانها هم عناصر دارند عناصر فلكي دارند گرم و سرد دارند، بروج گرم دارند سرد دارند برج گرم هست برج سرد هست. برج حمل گرم و خشك است برج آتشي است، ثور سرد و خشك است مثل خاك و آنجا خاكش با آتشش متصلند، ترتيب عناصرش غير از ترتيب عناصر زميني است. برج جوزاش هوايي است گرم و تر است، بعد سرطان برج آبي است سرد و تر است. ترتيبش آبش پايين است هواش روش است روي آنجا خاك آنجا است روي آنجا آتش آنجا است. ملتفت باشيد پس آنجا بسا خاكش سبكتر از آبش باشد اينجا در عالم عناصر خاك از آب سنگينتر است اين است كه آب ميآيد روي خاك، هوا از آب سبكتر است ميآيد روي آب، آتش از همه سبكتر است ميرود بالاي همه ميايستد. آنجا اينجور نيست، آنجا اول آتش است بالا است، زير پاش خاك است خاكش از آبش سبكتر است، زير پايش آب است، پشت سرش هوا است. اينها را محض نمونه عرض ميكنم تا ملتفت باشيد. اين درجه كه گذشت يك مثلثش اين است كه ديگر بعد از سرطان اسد و سنبله و ميزان است آنوقت آتشي كه در اسد است با آتشي كه در حمل هست دو جور آتش است. اين آتش زير آبي ايستاده كه در سرطان است، هواش زير تر است. به همينطور و آن درجه آخرش جدي و دلو و حوتش آن زيرها ايستاده، كلياتش همينجورها تنزل ميكند و ديگر اينها محض اشارهاي بود عرض كردم.
ملتفت باشيد تمام اينها از آنجا آمدهاند، پس حرارت آنجا اينجا كه سر بيرون ميآرد اينجا آتش ميشود، برودت قمر اينجا كه سر بيرون ميآرد اينجا آب ميشود. هر وقت قمر پر نور است اينجا آبها زياد ميشود، اول ماه و آخر ماه آبها كم ميشود، نوعا مغزهاي قلم اول و آخر ماه كم ميشود وسطهاي ماه انسان چاقتر ميشود حيوانات چاقتر ميشوند آبهاي دريا نزديكتر ميشود، قلمها پر ميشود. در اول و آخر ماهها اينها نوعش كمتر است ديگر اگر چه هر ماهي تفاوت داشته باشد هر فصلي تفاوت داشته باشد.
باري پس ملتفت باشيد نوعا تمام عناصر ساخته شدهاند از آنجا و اين است كه ماسِك خود نيستند اين است آب جاري را بيع و شري نميشود كرد، مجري المياه را ميفروشند. پس اين عناصر مستقر نيستند، اين است كه تركيبات از اين عناصر هم نميشود مستقر باشد. چيزي كه اصلش از اين عناصر تركيب ميشود و اين عناصر مستقر نيستند مركبش هم مستقر نيست اين است كه فاني ميشود. پس اينها و لو حيات هم به ايشان تعلق بگيرد حيات عنصري به ايشان تعلق گرفته و نباتي هست از نباتات. بله يك جور نباتي هست كه حيات به آنها تعلق ميگيرد تا به سر حد نباتيت نرسد و صعود نكند به لطافت فلك قمر نرسد حيات به آن تعلق نميگيرد زنده نخواهد شد. پس جميع اينهايي كه زنده هستند فلكيت پيدا كردهاند، جسمشان شده مثل جسم فلك نباتيت پيدا كرده، ترقي كردهاند از مقام بخاريت و دخانيت پيدا كردهاند اين است كه ثم استوي الي السماء و هي دخان و تا دخان نشود حيات به آن تعلق نميگيرد. پس نبات مقامش مقام بخار است و همين بخار و روح بخاري جاذب و دافع و ماسك و هاضم است. تا به حد سماويت و دخانيت نرسد حيات به آن تعلق نميگيرد، وقتي به حد سماويت و دخانيت رسيد آنوقت حيات به آن تعلق ميگيرد. تا به آن سر حد نرسيده حيات دارد اما حياتش مستقر نيست، جسمش مستقر نيست، اين خيالش هم مستقر نيست از اين جهت است اين حيوانات ظاهري كه ميميرند تعينشان هم باطل ميشود و اين مطلب مخصوص شما باشد خيلي از حكما، حكماي خيلي بزرگ از آن گبرها به تناسخ قايل شدهاند كه بله همه اينها انسان است به صورت پشه در ميآيد، پشه را بكشي باز خواست ميكند. شما ملتفت باشيد پشه را تا كشتي روحش هم تمام شد ديگر بازخواست هم ندارد، گوسفند را تا كشتي حياتش هم ميرود ديگر گوسفند را نبايد كشت، ملتفت باشيد اين گوسفند را خدا ساخته براي كشتن، خدا گفته الاغ را زياد بارش مكن به خودت ضرر ميرسد ديگر بازخواست ندارد كه چرا بارش كردي. همين كه به خودت ضرر ميرسد بارت زمين ميماند. ميگويند زياد بارش مكن كه بماند و بارت را ببرد. اسراف در كار خودت نبايد بكني تعدي مكن. پس خيلي هي مكن، در موضع حاجت آن جايي كه بايد بدواني، به قدري كه بايد بدواني بدوان، پس لاعنشعور مدوان. حضرت امير ميفرمايند وقتي مردند حيوانات عادت عود ممازجة لا عود مجاورة، همچنين گياهها اگر چه فلكيت زميني پيدا كردهاند اما مثل جسم فلك شده باشد حيات ندارد او اصل است و اين چاپ اين به قدر از آنجا تا اينجا، به قدر زمين تا آسمان تفاوت دارد.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
بعد از درس فرمودند اينها تمامش فضايل آل محمد است صلوات الله عليهم دارم ميگويم به جهت آنكه ايشان اگر نبودند والله هيچ چيز نبود، همان خدا خدا بود ايشان هم پيش خدا بودند هيچ دست نزده بودند به اين مملكت، هيچ نبود همه را ايشان درست كردهاند مع ذلك خدا هم نيستند.
41بسم الله الرحمن الرحيم
درس چهاردهم – چهارشنبه 3 صفر المظفر سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :
فلاجل ذلك تري في عالم الاجسام مع تساوي نسبتها الي الجسم المطلق منها عرش يصدر منه اثار عرشية و منها كرسي و منها افلاك و منها عناصر و رزقكم في السماء و ما توعدون و جميع الافاعيل الجارية في الارض من التمكينات و التكميلات بواسطة الافلاك. نعم لا توجد الافلاك عنصرا لا من شيء و لكن جميع الحوادث التكميلية في الابعد بواسطة الاقرب فهو يصح و يمرض و يعلي و يسفل و يعطي و يمنع و يعمر و يخرب و يؤلف و يفرق و يعز و يذل و يفعل و يفعل و هكذا جميع التغيرات الوصفية تجري في الاداني بواسطة العالي.
از طورهايي كه عرض شد انشاءالله خوب بايد ملتفت شده باشيد كه در عالم جسم، و ما تري في خلق الرحمن من تفاوت، همه در جسمانيت در عالم جسم مثل همند و هيچ تفاضلي در جسميت و هيچ نقصاني در جسميت هيچ كدام ندارند به هيچ وجه من الوجوه و آنچه از تفاضلهايي كه حالا ميبينيد هست اينها همه از غيب آمده. ملتفت باشيد از غيب آمده، از غيب هم كه آمده معني دارد عجالتا جسمي كه به حيات در گرفته حي است وقتي كه غيب پا گذاشت به عالم شهاده كارش آسان آسان ساخته ميشود. دقت كنيد پس همين كه روحي نيست در جسمي و بخواهي اينجا روحي را بياري از غيب به شهود، اين كار كأنه از خلق بر نميآيد، تدبيرات دارد. اما بعد از آمدن او به شهود ديگر حالا يك نطفه را در آن رحم ميريزي جلدي از آن مادرش تعلق ميگيرد حيات به اين و زنده ميشود. حضرت آدم را نميشود تعبير آورد كه چقدر طول كشيد تا آدم ساخته شد، هي آسمانها گرديد به دور زمين و روز اولي كه آسمان را ساختند براي همين بود كه آدم را بسازند اين همه گشت و دور زد تا هشت هزار سال پيش از اينكه شد آنوقت يك آدم و حوايي درست شد. اما حالا ديگر نبايد آن قدرها بگردد، حالا ديگر به قدر ربع ساعت بچه درست ميشود به جهتي كه خمير مايه درست شده. طول كشيدن اوقات در خمير مايه ساختن است، خمير مايه كه ساخته شد يك خورده مايه به يك قزغان[3] شير ميزني همه را پنير ميكند، طول كشيدن اوقات لازم ندارد.
پس عجالتا ملتفت باشيد انشاءالله بايد يك چيزي از غيب بيايد تا جزئي از اين اجسام از غيب چيزي نيايد باقي خشتها را نمياندازد. روحي بايد بيايد تا بدنش را بجنباند، بدن كه جنبيد ديگر باقي چيزها را ميجنباند. همين كه روح در بدن والدين هست حالا ديگر بچه زود درست ميشود، همين كه روحي آمد در جزئي از اجزاي جسمانيه نشست ديگر مقارنش را تا بخواهد ميتواند حركت بدهد بعينه مثل اينكه، به شرطي چرت نزنيد و اينها چيزهايي است كه در هيچ كتابي پيدا نميشود به طور رمز هم بخواهيد پيدا كنيد نميشود پيداش كرد. اينها در زواياي احاديث گذارده شده و دمعيات اهل حق است به مطالعه و طور ظاهر به حسب عادت پيدا كردن خدا ميداند من نميدانم كسي بتواند پيداش كند. پس ملتفت باشيد انشاءالله، پس همينجوري كه به طور ظاهر ميبينيد نار را و نار دو نار است: يك نار جوهري است و يك نار عنصري و آن نار جوهري خيلي شبيه است به اين نار عنصري و اين هم خيلي شبيه است به محض تحريك جسمي به اندازهاي كه جسمي را حركت بدهند و لو حركت كمي، آن نار ميآيد در دنياي عرضي، ملتفت باشيد و نار هم جسماني است همان نار جوهري هم جسماني است مثل اينكه همين ذغال سرخ شده جسماني است اما آن جسمش جسمي است كه ديده نميشود، جسمي است كه اگر تعلق گرفت به اين، اين گرم ميشود. گرميش هم اينجور گرمي كه اينها دارند او ندارد، رنگش سرخيش هم از اين ذغال است. آتش جوهري رنگ ندارد و چون ديده نميشود مگوييد نيست، اين قاعده خيلي از زنادقه است كه من چه ميدانم هست، آتش در تمام اين هوا هست به محض جنبش گرم ميشود، زمين هست محض جنبش آسمان گرم ميشود. يك جسمي را ميبيني به محض تحريك گرم ميشود، چرخ آسياب را ميبيني كه به واسطه حركت داغ ميشود كه اگر كاه بريزي آتش ميگيرد. بچهها بازي ميكنند دو تا تخته را با هم حركت ميدهند آتش ميگيرد، خرّاطها چوب دم چرخ ميدهند دود ميكند و آتش ميگيرد، اين كار را همه خراطها ميكنند. ملتفت باشيد انشاءالله اگر آتش نبود چوب را حركت بدهي يا ساكن باشد آتش بيرون نميآيد، لكن ميبينيد كه به تحريك شديدي بيرون ميآيد، پس به تحريك كم هم كم بيرون ميآيد بسا آن قدر هم كم باشد كه به لامسه تو در نيايد اما عقلت را تابع لمس مكن در همين لامسه يك كسي لامسهاش بيشتر است، زودتر ميفهمد يكي ديرتر ميفهمد. پس همان وقتي كه موم را به دست ميگيري يك خورده نرم ميشود از حالت اوليش يك خورده آتش توش آمده، آتش بيشتر ميآيد موم نرمتر ميشود، بيشتر آمده باشد نرمتر ميشود تا مذاب ميشود معلوم است آتش بيشتر آمده تا اينكه بخار كند معلوم است زيادتر آمده تا دود ميشود معلوم است آتش بيشتر آمده همين دود است ميبيني مشتعل شده به سرحدي است كه به آن سر حد كه رسيد در ميگيرد و تا به آن سر حد نرسد در نميگيرد. ديگر اين ميزاني باشد نمونهاي باشد سر كلاف يادتان نرود، هر چه ميبيني در اين دنيا بيشتر ميآيد يعني در اين دنياي عرضي نزديكتر بوده به اين دنيا روغن بادام جسم است بادام هم جسم است اما روغن بسا اگر زياد صاف و شفاف و لطيف بشود به چشم نيايد دست را هم چرب نكند. بله حالا كه چشم نميبيند دست بمال چرب ميكند بر فرضي چرب نشد مگو روغن نداشت، اين را بكوب و بمال آنوقت چرب ميكند. اگر هر جسمي را ميماليدي روغن ميداد احتياج نبود بادام را بگيرند بشكنند روغنش را بگيرند، خاك را هم ميشد بگيري و روغن از او بيرون بياوري اگر چه خاك هم روغن دارد لكن مخض آن جور ديگر است. پس روغني كه از اندرون بادام بيرون ميآيد شي موجود بالفعل است به همان مقداري كه هست لكن حالا پيدا نيست صداي روغن هم نيست دست را هم چرب نميكند، ديگر حالا پس روغن نيست؟ اين پستاي زنادقه است و كساني كه فكر نميكنند تند تند ميگذرند، اين تند تند گذشتنها است خيال ميكنند خيلي زرنگ بودهاند و به اين هيچ گيرش نميآيد.
پس بدانيد كه اجسام لطيفه كه همان اجسام لطيفه است مخضش ميكنند مثل اينكه همينجورهايي كه شير را تجربه كردهاي و آسان تصديق ميكني همينجور كه شير اگر چربي نداشته باشد هر چه ميزني نهايت كف ميكند يك ساعت كه گذشت مينشيند، روغن ندارد و هر شيري كه چربي دارد ميزني آن روغن دارد و شبانها و پيرزالها ميدانند چهجور شيري روغن دارد اما پيدا نيست. وقتي ميزني اين را روغن جمع ميشود روغن كه جمع شد آنوقت صاحب اثر ميشود آنوقت متعين ميشود اولش مبهم است قند را مياندازي در آب، آب ميشود ديگر به چشم نميآيد آدم عاقل جلدي بيايد بگويد اگر قند در آب بود من ميديدم، اينكه نميبيند چشم تو است حالا كه چشمت نميبيند به مشعري ديگر بفهم. پس قند در آب هست پيدا هم نيست و سعي كنيد اينها را ياد بگيريد كه همه اينها كليات حكمت است و سر كلاف است كه دستتان ميدهم ميشود جسم اصلي در اين بدن باشد و پيدا نباشد، ميشود وقتي بكشيش بيرون، پيدا شود. حالا اجزاش ريز ريز است هر چه ميشكني و ريز ريزش ميكني پيدا نيست لكن اين را بمال تا اجزاش مخض شود روغنهاش سيال است بيرون بيايد جامدها بماند حالا كه تو هم ريخته بسا لطيفش پيدا نيست. همينطور عرض ميكنم توي اين جسم بدانيد اين ريز ريزهاي حرارت ريخته شده و در تمام اجسام ريختهاند و همه اين اجسام آتش دارد و آن است آتش جوهري، از اين جهت به اندك تدبيري سرش بيرون ميآيد. حالا يكپاره جسمها هست مثل چوب، دو تا چوب را خراطها به دم چرخ ميدهند آتش از آن بيرون ميآيد يكپاره جسمها هست زودتر آتش از آن بيرون ميآيد، چوبهاي كلفتتر يك ساعت بسا طول بكشد تا آتش از آن بيرون آيد. پس آتش توي آب هم ريخته و سيلان اين آب از آتش است، نميبيني برودت كه بر آن مستولي شد يخ ميكند و اينها را ميبيني ميفهمي. پس آتش در ريز ريزهاي چيزهاي اين دنيا ريخته شده از خاكش بيرون ميآيد. آيا نميبيني از سنگ و چخماق آتش بيرون ميآيد؟ همچنين در آبش هست به علاجي كه تحريكش كني بيرون ميآيد. همين جريان آب گرمش ميكند و اگر آب جاري خيلي سريع شد بسا داغ هم بشود. همچنين اين هوا آتش توش ريخته و ميتوان به علاجي بيرون آورد و همچنين در جميع آسمانها ريخته و به علاجي بايد بيرونش آورد. پس در تمام اجسام آتش ريخته شده و اين است نار جوهري كه در آسمانها هست در زمينها هست. قند را در تاريكي به هم بسايي آتش ميدهد ديگر آن قدر آتشش زور ندارد كه قو به آن در بگيرد همين سنگ و چخماقهاي معروف هم بسيار ميشود كه آتش از آن بيرون ميآيد و قو در نميگيرد. پس به همينجور فكر كنيد نه همين آتش همينجور ريخته و ملتفت باشيد كه اين علمي است و كأنه تازه است به دستتان ميدهم اگر چه آتش را گفتم همه جا ريخته، همينطور آب جوهري هم همه جا ريخته شده و به علاجي از مغز اين هوا آب بيرون ميآيد، از مغز خاك بيرون ميآيد. توي آتشهاي اين دنيايي آب هست به علاجي آب را ميتوان بيرون آورد، در آسمانهاش همينطور آب جوهري هست و آن آب جوهري دخلي به اين آب ندارد مثل اينكه آتش جوهري دخلي به اين آتش ندارد. همينجور عرض ميكنم خاك جوهري توي همه اين اجسام ريخته شده و به علاجي از هوا ميتوان بيرونش آورد. حالا از اينجا بيرون آمده اسمش خاك شده و هكذا همينجور فكر اگر بكني خواهي يافت كه جميع آتش و آب و خاك و همه آن جوهرياتشان توي همه اين عرضيات يافت ميشود و به علاجي ميتوان بيرون آورد. به همينجور افلاك در اين عناصر ريخته شده باز افلاك جوهري را عرض ميكنم نه اين است كه اين در اينجا ريخته نشده مثل اينكه اين آب در پشت كاسه ريخته نشده آب جوهري در همه اجسام هست. همچنين در جميع آسمانها هست عناصر اصليه اما نه اين عناصر جاشان اينجا است افلاك جاشان آنجا است مثل اينكه آتش جاش بالاي اين سه عنصر ديگر است. بر همين نسق ديگر راه را گم نكنيد، در تمام اين زمين و آسمان از اين ظواهر كه بخواهيد چشم بپوشيد در تمام اينها نباتيت ريخته شده اما نباتيت مخلوط و ممزوج با جمادات است مثل مسكه در دوغ لكن مسكهاش پيدا نيست اين را بايد مخض كرد آن را ريز ريزهاش را به هم چسباند تا تقويت بگيرد اعراض را دور كند تا ريشهاش را ببرد و اين سرش اين است كه چنان كه در مغناطيس جذب هست در جميع چيزها جذب هست دفع هست اما جذب ضعيف است در مغناطيس بيشتر است در درخت بيشتر است همچنين مثل جذب و دفع و امساك در همه هست امساك معنيش اين نيست كه چيزي كه خشك شد خشكي نگاه ميدارد، من خشكي طبيعي را عرض ميكنم. پس جاذبه دافعه ماسكه هاضمه در جميع زمين و اجزاي زمين ريخته شده به علاجي بيرون ميتوان آورد آنها را ديگر ميگويم از غيب ميآيد اين را ملتفت باشيد كه سر كلاف است و سر كلاف بزرگي است، كسي بخواهد آن را به دست بگيرد و از آن بخواهد استنتاج كند خيلي نتيجه به دست ميشود آورد. محدب عرش آن طرفش نه رنگي هست نه شكلي هست نه حركتي هست نه سكوني هست نه روحي هست نه خيالي هر چه مثل پوست پياز بالاي هم خيال كني پوستي بالاي پوستي هر چه آن بالا باشد جسم است پس آن طرف عرش نه روحي هست نه خيالي هست نه نفسي هست نه عقلي. اينجورها كه خيال كني چيزي از پرده غيب از آن دورها آمد اينجا نشست روي اينها، همچو نيست. پس دقت كنيد آن طرف عرش لا خلأ و لا ملأ و لا خلق و لو اينكه در اخبار رجوع كه ميكني تعبير ميآرند به حجابات. آنها چيزهايي است كه در غيبش نشسته و همينجور تعبيرات در احاديث هست و تعبيراتي است حكمي كاري به فقها و متبادرات مردم ندارم. اين مردم تا گفتي ترازو، همان ترازوي پيزري به نظرشان ميآيد، بابا ترازوي مسي هم هست در دنيا، بابا هر جايي يك جور ترازويي است، بابا ترازوي در اين شهر متبادر به ذهن پيزر است ترازوي يك جاي ديگر از آهن است، يك جايي قپّان ترازو است، يك جايي سطّاره ترازو است، سرّ آن مايوزن به الشيء است اختصاص به اين دو كفه ندارد. پس دقت كنيد حرفهاي حكمي را به حكمت ياد بگيريد نه به فقاهت، فقاهت پرتتان ميكند چنان كه حكمت در فقاهت فقه را ضايع ميكند فقه را در حكمت به كار ببري حكمت ضايع ميشود. بله تبادر دليل حقيقت است ضايع ميشود حكمت. پس مافوق عرش سرادقات و حجب هست از همين عقل و روح و نفس تعبير آوردهاند ماوراي جسم چه چيز است؟ حيات است و هكذا در آن خيال هست، خيال را در ترازو نميشود گذارد و هست اما كجا؟ در وراي جسم نشسته يعني مزاحمت با جسم ندارد كه روي كله جسم بنشيند يا پهلوش بنشيند. پس در وراي عرش سرادقات هست خيمهها هست حجابات هست، پيغمبر از آن حجابات گذشت، بدانيد تعبير ديگرش اين است كه در وراي جسم حيات هست، در وراي حيات خيال هست، وراي خيال نفس هست، به همينطور روح هست، عقل هست، فواد هست هيچ كدام از اينها همجنس اين اجسام نيستند همه در وراء اين جسمند لكن ورايش را در بالاي محدب عرش خيال كني روح را بادي خيال كني پشت عالم جسم، باد هم صاحب طول و عرض و عمق است. آن طرف جسم هر چه بنشيند جسم مينشيند لكن تمام ريز ريزهاي حيات توي تمام ريز ريزهاي جسم ريخته شده و كأنه تمام عالم وجود از اينجا است تا محدب عرش و آن طرف عرش ديگر نه خلأيي است نه ملأيي است. تمام ريز ريزهاي انسانيت ريخته شده در اين عالم.
به همين نسق انشاءالله فكر كنيد و از آن جور آدمها نباشيد كه ما نميبينيم پس نيست، پس نيست كدام است؟ به همينجور اين ملك خالي نيست از خدا و خدا هيچ بار خالي نبوده از ملكش و هميشه ملك داشته. پس پشهاي اگر بخواهد بسازد از روي علم ميسازد، مادهاش را ميداند بايد از كجا بگيرد، ميداند كدام است مادهاش را ميسازد. نمونه براي تقريب ذهن اينكه هر استادي كه كارش از روي اراده است نه از روي طبع مثلا ميخواهد نجاري كند ميداند چه ميخواهد بسازد ميخواهد در بسازد يا كرسي بسازد يا پنجره بسازد، اين جزء فجزئش را ميداند چهجور بايد بكند ارّه بر ميدارد تيشه بر ميدارد و چوب بر ميدارد هنوز كرسي ساخته نشده كه شبح بيندازد در چشم و از چشم به خيال و از خيال به نفس و آنوقت علم پيدا كند بلكه وجود اين بسته است به دانش نجار. اول بايد بداند نجار بعد نجار از روي دانشش بردارد چوب را و بسازد. تمام اين كرسي محتاج است به علم آن نجار و به قدرت آن نجار و آن نجار قدرتش را جزء فجزء نقطه به نقطه از روي علم جاري ميكند و كرسي را ميسازد و هيچ صدق هم نميكند بر او و اگر كسي بخواهد كرسي چوبي بسازد و چوب نباشد صانع ميداند بايد آبي را داخل خاكي كند حب شود و آن را بكارد سبز شود و بزرگ شود و چوب شود و آن را ببرند و خشك شود آنوقت بتراشند و كرسي بسازند. جايي نيست آيات خدا نباشد مگر چيزي نباشد آيات آنجا معدوم باشد و الا پشه بخواهد بسازد اول ماده پشه را ميسازد ميداند چقدر بايد بگيرد و همان قدر ميگيرد ميسازد نه زياد نه كم، تمام قدرت تمام علم همان قدري كه به ساختن فيل تعلق ميگيرد به پشه تعلق ميگيرد هر چه به فيل داده به پشه هم داده و صنعت هر چه دقيقتر شد شخص عاقل بيشتر اعتنا ميكند و خدا لطيف است از همين باب است جميع آنچه را فيل به آن بزرگي دارد پشه به اين كوچكي هم دارد. حالا به دست تو كه آمد ميبيني استخوان دارد، رگ دارد، پي دارد، حالا اينهاش را با چشم نميبيني، شعور به كار ببر اگر استخوان نداشت نميتوانست بايستد توي پاي مورچه همينطور استخوان نباشد نميتواند بايستد حالا تمام مورچه توي دست تو اگر زور بزني به هم بمالي هيچ نميماند كه به لامسه درآيد. پس آيات او نيست جايي كه نباشد.
انشاءالله درست فكر كنيد كه اگر فضايل هم ميگوييد از روي شعور باشد، يا خير صفات خدا ميخواهي بشناسي، خدا ميخواهي بشناسي، خدا تمام ذرات موجودات را از روي عمد از روي حكمت و علم ميداند و گذارده كارش كارهاي اتفاقي نيست كه مشت حبي بريزد هر دانه هر جا اتفاق افتاد افتاده باشد. خدا گندم را از توي دستش بيرون نميريزد دستش را ميآرد همان جا كه ميخواهد بگذارد ميگذارد و اگر ولش كند آنجا نميتواند بماند. پس صنعت اين صانع خواه علمش خواه حكمتش اينها تمام ريخته شده در اين ملك، حتي خود خدا مزاحمت با ملكش ندارد جسم نيست كه مزاحم جسم باشد. ملتفت باشيد و حرفهاي متداول را سخت بگيريد و قايم نگاهش داريد. انبيا نگفتند خدا جسم است بلكه به خصوص گفتند جسم نيست روح نيست، دخول در اينها نميكند، او داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء حالا نمونه او همه جا پيدا است. هر غيبي نسبت به شهود با وجودي كه گفتم تمامش ريخته شده در اين ذرات، تمام غيوب بدون استثنا ريخته شده از محدب عرش تا تخوم ارضين به علاجي نباتش بيرون ميآيد رو نبات حيوانش ميآيد اين نبات راه حيات است جذب و دفع و هضم و امساك اگر نباشد و يك بدن نباتي نباشد كرمي پيدا نميشود حياتي پيدا نميشود. اين نبات كه موجود شد روح حيواني را ميكشد ميآرد در خودش و تا حيات نباشد خيال نميشود بيرون آيد همه توي اينجا ريخته شده نه مثل خاكي در خاكي نه مثل آبي در كوزهاي. اگر جاذبه نبود هيچ هيچ نميروييد حالا ميبيني يك جايي درختي روييده معلوم است اينجايي بوده كه آمده اينجا، يك جايي مسكهاي بيرون آمده از اين مسكه معلوم ميشود هست در شير مسكهاي كه بيرون آمده. يك جايي عقل بيرون آمد معلوم است جايي عقل بوده كه آمده اينجا پس بر همين نسق داشته باشيد انشاءالله كه نبات است راه به سوي حيات و حيات است راه به سوي خيال. كسي زنده نيست همين طور خيال كند نميشود زنده باشد، به محض خيال سنگ نميتواند خيال كند. سعي كند اهل هذيان نباشد كه وقتي حكيم و بالغ شدند گفتند شبهه تناسخ از ذهن ما بيرون نميرود. وقتي راه دستت نيست ميگويد گبرها و حكماي سلف گفتهاند كه انسان به صورت سنگ ميشود، به صورت درخت ميشود، به صورت حيوان ميشود، آدم خوب به صورت بد ميشود، آدم بد به صورت خوب ميشود براي اين مثالها پيدا كنند و شبهه ميشود براشان. پس بدانيد راه به سوي حيات نبات است ديگر اگر سنگي ندارد جاذبه را يعني اينجور مخض نشده، اين سنگ را ميتوان مخض كرد آرد كرد و به علاجي آن روح را در آن آورد، ممكن است اما اين سنگ بيمخض آيا زنده است؟ نه، نميشود مگر بدنش به خصوص بدن نباتي باشد. حتي عصاي موسي را آنوقت كه انداخت معلوم است نباتي داشت كه حيات به آن تعلق گرفت وقتي ميگرفت همان طور كه روح ماري فرار ميكند همان طور روح جاذبهاش فرار ميكند راه آن اين است و او در اندرون اين است بايد مخضش كرد تا بيرون آيد. اگر ماست نداشته باشيم نميشود روغن بيرون آيد و همچنين در توي ريز ريزهاي نفس ريز ريزهاي روح هست، در توي ريز ريزهاي روح ريز ريزهاي عقل هست، در توي عقل ريز ريزهاي فواد هست و همچنين قدرة الله در تمام ريز ريزهاي خلق هست و خدا در همه جا از روي قدرت و علم كار ميكند و اينها هم هيچ كدام او نيستند. پس خدا جسم نيست روح نيست، خدا عقل نيست، خدا خلق نيست ابدا ابدا خدا كيست؟ آني كه قادر بود عالم بود حكيم بود، تمام صفات خود را داشت. قابل زياده و نقصان نيست خدا قابل نيست خدا فاعل است هيچ فعلي را قبول نميكند محتاج نيست. پس صانع هيچ صدق بر مخلوقات نميكند كه كسي بگويد الله مخلوق يا فعله مخلوق، پس او جدا است اينها جدا است، اما همجنس اينها نيست كه معاشر باشد با اينها مباشر باشد با اينها لكن مباشر هم هست معاشر هم هست، اگر نبود اينها نبودند. پس به همين پستاها فكر كنيد، پس هر عالمي كه از عالمي ديگر بايد خبر شوند به همينطورها خبر ميشوند، حالا عرش از غيب خبر شده يعني مخض شده ريز ريز حيات جمع شده در بدن او، حالا او جسمش كه به آن حيات زنده است و در گرفته حالا جسم خودش را ميتواند بجنباند ميتواند چيزي ديگر را هم بجنباند و آن چيز چيز ديگر را هم بجنباند. همينجور حرارت را ميتواند به ديگري بدهد، پس تمام تحريكات مال عرش است پس هر جايي تا جزئيش از روح بالايي در نگيرد باقي را نميتواند بجنباند. حالا ميبيني عالم به جنبش آمده پس مبادي دارند و اين مبادي ظواهرشان باب عالي هستند و امام داني هستند، باطنشان خودش مقام بيان است و فعلش كه تاثير او است معناي او ميشود. اين خودش با روحِ در گرفته باب او است، پس من اراد الله بدأ بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم جميع معاملات پستاش همينطور است به طور طبيعت هم عرض ميكنم اگر چه فوق طبيعت است.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
42بسم الله الرحمن الرحيم
درس پانزدهم – شنبه 6 صفر المظفر سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :
فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب هي اعال نازلة في صقع الاداني و قائمون مقامهم في عوالمهم في الاداء بشر مثلهم يوحي اليهم و يأتي تفصيله في الباب الرابع. و انما الكلام في البيان و المعاني الاسفلين و هما غير الامامة كما ياتيك فلا طريق للابعد الي ذلك المثال الذي يحكيه الاقرب من النفس و الامر الا الاقرب فانه فيه بالقوة فهو معدوم و كذا في من هو مثله فانحصر الامر في الاقرب الذي هو فيه ظاهر و هو مامور بالتقرب اليه و التداني منه فلا طريق له اليه الا بالاقرب اذ لو لا نفس الاقرب كان في ممكن الخفاء بالكلية و لا تناله الايدي و لا تدركه الاعين و انما ظهر في الاقرب و اشتعل في زيته حتي رأيناه فمن اين يصطلي النار الا من مظهرها لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها ثم هل ذلك في الارض و السماء و السماء و العرش او يجري في الهواء و النار بل في اجزاء الهواء ايضا و لا يكاد يخفي مما ذكرنا حقيقة المسألة فيه و نزيد ذلك ايضاحا ان الاداني ان كانوا بحيث ان احدهم اقرب الي المبدأ من جهة و الاخر من جهة لا يصح الاستفادة الجامعة الي آخر العبارة.
بخواهيد مطلب را بدانيد بدانيد كه تا از توحيد نگيريد و از آن سمت پيش نياريد مطلب را، مطلب به طور حقيقت فهميده نميشود و هيچ مغرور مشويد چهار تا كلمه يا چهار مثالي جايي زدهاند اينها را كه بعضي ميبينند خيال ميكنند فهميدهاند و خوب ملتفت باشيد انشاءالله، مطلب كسي كه اسمي از دين ميبرد و خودش خبر از نفس خودش دارد و هيچ مشتبه بر احدي نيست كه دين را اسم ميبرد براي نان يا براي دين، براي نان است كه دين نيست اسم ديني روش مگذار روش نگذاشته بودي صرفه خودت بود، نگذاري هر فسقي هر فجوري هر كفر و زندقهاي هر كه داشته باشد همين كه اسم دين روش نگذارد امرش آسانتر است. اسم دين و مذهب روش بگذارد و آنوقت دكان نانوايي وا كند خيلي مشكل است، و الانسان علي نفسه بصيرة و هيچ تكليف ديگر ندارد و هماني كه در نفسش است به او دادهاند و همان را از او خواستهاند. عاقلي كه اسمي از دين و مذهب ميبرد و از پي نان نميگردد از پي دين و مذهب برويد اصلش يادتان نيست انسان در هر شغلي بايد ببينيد مقصودش چه چيز است. حالا يك كسي مقصودش تجارت است مقصودش زراعت است اين اسم دين سرش نگذارد و برود پي تجارتش و پي زراعتش برود پس سلطنتش رياستش حكومتش اسم دين روش نگذارد هر چه كفر و زندقه هم بورزد آخرش اگر برگردد علاج دارد. همين كه اسم دين و مذهب روش ميگذاري آنها جميعا پامال ميشود، اين است كه اغلب كساني كه عاجزند از سلطنتي از كسبي از كاري هر جا كه اين عاجزين پيدا ميشوند ميروند ملا ميشوند به جهتي كه اين پدر سوخته هيچ كاري از او نميآيد مگر اين ضرب ضربوا را ياد بگيرد و اين را دكان نانوايي خود قرار بدهد. و اينكه ميخواهم عرض كنم مجربترين مجربات است، هيچ ضرب نميخواهم بزنم نصيحتي است براي خودتان باشد. ميخواهم بگويم از آدم گرفته تا خاتم تا حالا تا قيامت مخربين دين خدا سلاطين نبودند فساق نبودند فجار نبودند سربازها نبودند سوارها نبودند سلطان هيچ كار دست دين مردم ندارد حاكمش همينطور ضابطش همينطور كسبه هيچ كار دست دين و مذهب كسي ندارد مشغول كسب و كارش است صبح ميرود پي كسبش پي كارش پي حيله پي شيله او همان ده شاهي را ميخواهد، تو ده شاهي را بده بگو اين را بگير همراه من راه بيا ميبيني ميآيد لكن اسم دين كه روش ميگذاري خراب ميشود. عرض ميكنم از عهد آدم تا خاتم تا قيامت هميشه مخربين دين همين طايفه بودهاند كه اهل عمامهاند يعني به لباس علم بودهاند. پس هميشه مخربين دين علما بودهاند نه جهال نه ظالمين نه دزدهاي سر راه، اينها از دزدهاي سر راه دزدترند والله از سلاطين ظالمترند اينها والله از بخت نصّر حرامزادهترند، حالا خودتان را داخل آنها ميدانيد اينجا نياييد هر كس هم هر جا ميخواهد برود و ميرود و كار هم پيش ميرود. شيطان است مهلت گرفته مهلت هم به او دادهاند تا وقتي كه وعده دادهاند و جولانش را هم ميزند همه هم اطاعتش را ميكنند به كامشان هم ميرساند و اهل حق هم به كام خود نميرسند، همه در دولت باطل ذليل و خفيف و حقير و خوار پيش مردمند حالا اگر اينها را دوش خود كردهاي بسم الله بيا و دين تحصيل كن، اينها را دوش خود نكردهاي اصلش اسم دين ميبري براي چه؟ بگو تاجرم كاسبم سوارم سربازم و واقعا اينجور مردم كارشان آسانتر است. هر طور باشند باز به آنها يك ترحمي ميكنند و هيچ به اين آخوندها رحم نميكنند و اين را در احاديث بسيار فرمايش كردهاند. هر جا خدا داد زده در قرآن از دست عوام داد نزده، بيشتر آيات قرآن داد از دست منافقين است، باز نه از دست تابعين است، تابعين آنها و عوامشان بهترند دادهاشان بيشتر از دست روسا است كه سبيلها را ميچينند و نماز شب ميكنند و گريه و زاري ميكنند و در واقع دين ندارند بلكه مخرب دينند در هر ديني. در دين اسلام معلوم است هر كه ميخواهد رييس باشد لابد است شراب نخورد فسق و فجور علانيه نكند نماز شب بكند نرم نرم راه برود و منافقين همچو ميكردند. و اگر فكر كنيد در هر ديني كه برويد مييابيد همينطور است توي سنيها هم همينطور است روسا خود را حفظ ميكنند، توي يهوديها هم ملا موشيشان كاري ميكند كه بگويند اين آدم خوبي است، آن پاپ نصاري هم يك جوري بايد بكند كه نصاري از او تمكين كنند خودش را حفظ ميكند هر طوري باشد، گبرها همينطور، پس انشاءالله اينها موعظه و نصيحت باشد براي خودمان توي دل خودمان كاري دست مردم نداريم براي خودمان در مجلس خودمان داريم حرف ميزنيم. پس واقعا اگر منظور دين است و مذهب است، دين و مذهب راهي دارد اگر منظور نان است و آجيل است و كسب و كار راه انداختن است اين مجلس جاش نيست جاش پر است، همه جا اسبابش موجود است. آن شيطان بزرگ آن روز اول مهلتش را گرفته.
باري تا توحيد درست نشود هيچ كار درست نميشود عقلاً نقلاً، عقل خودت عقل همه مسلمانها عقل يهوديها عقل نصاري عقل گبرها اين را ميفهمد كه اول الدين معرفته اول دين اين است كه خدا داريم، ديگر بعد اين خدا پيغمبر فرستاده حلال دارد حرام دارد خورده خورده به ترتيب ميآييم تا به دست بياريم. اول كتاب را بردارم و بخوانم ديگر اين كسي را كه ميخواهم بشناسم ندانم بينيش كجا است، چشمش كجا است، گوشش كجا است به اينطورها شناخته نميشود و اگر اين بنا را آدم بگذارد مثل ساير مردم بيدين و بيمذهب ميشود، مگر مراد نان باشد توي روضهخواندن و منبر رفتن و سبيل چيدن و نرم نرم راه رفتن و اظهار تقدس و علم كردن دين و مذهب نيست. بله آدم محترم ميشود، قليان بيشتر ميكشد، بالا مينشيند، نان تحصيل ميشود.
باري پس خدا آن كسي است كه قادر علي كل شي است و عالم بكل شي است و اين قدرتش را از نان و پنير تحصيل نميكند، اصلش اكل و شرب نميكند و علمش را اكتساب از كسي نميكند، حكمتش را اكتساب نميكند، به همينطور تمام اسمائش را پي ببريد همين دو كلمه است محض سرمشق داشته باشيدش.
پس اين مخلوقات باز حقايقشان ظواهرشان بواطنشان افعالشان اعمالشان خيالاتشان عقولشان نفوسشان جاييش نيست كه نساخته باشند همه اينها را صانع برداشته به هم چسبانده اينها را ساخته. ذاتش را نساختهاند از ذات خودش هم خلق را نساخته پس صانع يعني كسي كه كسي او را نساخته باشد، مخلوق هم اين است معنيش كه همان صانع او را ساخته باشد. پس مخلوق يعني عاجز، مخلوق يعني نتواند خودش خودش را هم بسازد و مخلوق يعني وقتي هم ساخته باشند او را نتواند خود را حفظ كند مگر نگاهش دارند. يك آن بخواهي به خاطر جمعي خودت زنده باشي نميتواني اگر نگاهت داشتند هستي اگر نه ديگر فاني ميشوي. اين بدن بعينه مثل چراغداني است كه چراغ توش روشن كردهاند، روغن سر هم ميآيد ميچكد در قلب و به حيات سرش زنده ميشود، تا بخواهد حيات باشد. تا بخواهد زنده نباشد ديگر روغن نميآيد توي اين چراغ و چراغ ميميرد و چراغدانش هم تاريك ميشود و هيچ كس از نبي مرسلش تا خودتان تا حيواناتتان، هيچ چيز خود را نميتواند نگاه بدارد. خدا است محيي خدا است مميت، هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم من الانبياء الي ساير الخلق. او است محيي او است مميت او است كه فعلش }…. {هيچ كس نيست و تمام مخلوقات وقتي هم كه ميسازند آنها را و مهلتشان ميدهند مگر به غفلت شيطاني در عجبي يا كبري حولي و قوتي براي خود ببينند همانها هم وقت تذكرشان ميدانند اگر صانع نخواهد اين چراغ روشن باشد پفي ميكند خاموش ميشود. پس صانع را انشاءالله تميز بدهيد اول وهله اول الدين معرفته پس عرفان را بگذاريد كنار، يعني جنون را به جهتي كه مردم جنون را اسمش را عرفان گذاردهاند. اگر فكر كنيد ميدانيد تاتوره است ببينيد آيا اين جنون نيست كه بگويند ما اظهر الا نفسه ما اوجد الا ذاته، حالا ايني كه اينجا نشسته آيا اين خدا است، آن هم خدا است، آن هم خدا است، كلب خدا است، خنزير خدا است؟ اگر چنين است چرا همه معطلند؟ چرا همه ميروند پي رزق، چرا همه گرسنهاند؟ اين خدا خودش توي كله خودش ميزند چرا داد ميزند كه گرسنهام، فقيرم؟ دلش ضعف ميكند؟ آخر اين آن مغزهاش به قول تو كه خدا است، خودش رحم كند به اين ظاهرش، چرا رحم نميكند؟
پس انشاءالله مشق كنيد فكر كنيد همچو علي العميا نباشيد كه بله ملاي روم خيلي آخوند بوده شعر را هم خوب گفته، گفته باشد. فكر كنيد ملاي روم چكاره بوده؟ آيا اين نبي بوده كه قولش حجت باشد؟ و اين نصيحتي است عرض ميكنم در گوشتان باشد. مردم ديگر غير از انبياي محض كه يقينا انبيا هستند، غير از ائمه طاهرين كه از جانب خدا يقينا آمدهاند باقي مردم غير از اينها ديگران بعينه مثل تواند. ديگر عمامهاش خيلي گنده است گول مخور، فلان كس شعر را خيلي خوب گفته است بگو شاعر خوبي است، اما اين شاعر خوب دين ندارد، پيغمبر كه نيست اين شاعر خيلي هم خوب شعر گفته لكن ادعاي نبوت نكرده الحمدلله نتوانست بكند ديگر اين ادعاي امامت الحمدلله نتوانست بكند كه بگويد من مطاعم و تمام مردم بايد مطيع من باشند. همچو ادعايي نتوانست بكند و نكرد. بله شعر خوب گفته، خوب گفته ديگر * من و تو عارض ذات وجوديم *، فكر كن اگر اينطور است، ببين آن وقتي كه مضطر ميشوي در هر دردي در هر ناخوشي در هر گرسنگي در هر فقري و فاقهاي چرا چاره نميتواني بكني؟ برو پيش آن اعالي وجودِ خودت كه خداش ميداني، برو پيش خدا و رفع آن درد را بكن. پس وقتي اضطرار آمد ميبيني از جميع اعلي درجات وجود خودت تا ادني درجات، محتاجي و مضطري شكمت گرسنه است ميخواهي نان پيدا كني بخوري و تا به دست نيايد آرام نداري مگر كسي را به دست بياري از او گدايي كني كه سيرت كند. به بلايي مبتلايي هي ميخواهي رفعش را و نميتواني، هي التماس ميكني پيش آن پدر آن مادر آن طبيب هي پول ده تومان صد تومان هزار تومان ميدهي پاي جان كه ميان آمد سلطان راضي ميشود كه تمام مملكت خود را بدهد و ديگر بعد از اين هم سلطنت نكند و نميرد و زنده باشد و ميبيني ميبرندش. حالا آيا اين خودش ظاهر شده يا خدايي هست كه آن خدا تا ميخواهد اين سلطان طرفة العيني نخواهد سلطان باشد هر چه جان بكند هر چه دارد بدهد چاره نميتواند بكند. پس اين «ما اوجد الا نفسه و ما اظهر الا ذاته» كه ميگويند، اين حرفها توي گوشتان نرود. بدانيد تاتوره است هذيان است. حالا همه مردم ميگويند بگويند كثرت گولتان نزند. كثرت دليل حقيت جمعيت نيست، فرنگيها از تمام دول نصاري دولتشان بيشتر است سلطنتشان از تمام سلاطين زيادتر است چندين سلطان از سلطان متشخصتر دارند پاپ دارند كشيش دارند اين همه شهرها هم در تصرفشان است، پس اين همه هستند و تو بايد بداني همه باطلند و اگر باطلشان نميداني مسلمان نيستي. ديگر جمعيت گبرها و جمعيت بتپرستها و مهآباديان و مجوس از فرنگيها بيشتر است و همهشان هم مهآبادي هستند. همچنين يهوديها خيلي هستند به همينطور توي سنيها آخوند متشخصتر از آخوندهاي تهران خيلي هست توي كردستان برو ببين چهطور آخوند متشخص دارند كه آن آخوند از آخوند تهران خيلي متشخصتر است، آخوند و مقدس و سبيل چيده و اسمش امام جمعه است، اسمش شيخ الاسلام است. و بدانيد تمام اين القاب اصلش پيش سنيها بوده، بله اولوا الامر بايد متشخص باشد سلطان بايد متشخص باشد، اما حالا سلطان چكاره است كه امام جمعه قرار بدهد شيخ الاسلام قرار بدهد؟ بدانيد اينها همه از سنيها آمده پيش شما ملتفت باشيد آخوندهاي متشخص مجتهد متهجد نمازكن نرم حرفزن حديثخوان آيه قرآنخوان كه آيه حفظ زياد داشته باشد تفسير بدانند توي سنيها بسيار است. زمخشري تفسير كرده قرآن را بيشتر از خيلي مردم بهتر از تفسير صافي است احاديث تفسير كردهاند حل مشكلات احاديث را كردهاند علوم زياد داشتهاند صاحب فنون عديده بودهاند همه را بيان كردهاند و دين هم ندارند. فكر كنيد ببينيد همينطور هست كه ميگويم يا اينطور نيست؟ شخصي هست كه الان خدا ميداند جرات نميكنم اسمش را ببرم و خيلي بعد از اين هم باز اسمش را ميترسم بگويم كه عرض كنم كه بوده شخصي است مسلم داخل اركان شيعه هم هست و خيلي متشخص هم هست و مقبول القول و متشخص وقتي توي كتابش نگاه ميكني ميبيني اگر همچو كسي در ميان نبود اين دين بهتر محفوظ ميماند و تا دم زده همه را ضايع كرده، حالا اسمش هم هست و يكي از روساي شيعه است كسي هم باورش نميشود كه ضايع كرده مثل زمخشري حالا زمخشري را تو بگويي سني است بد است برو توي شرح كشّاف نگاه كن ببين چقدر تفسير نوشته، كتابهاي مير سيد شريف را نگاه كن ببين چقدر فاضل بوده آخرش آنچه چيز است؟ سني است. همينطور كه توي خانهتان نشستهايد مطالعه كنيد روي زمين را و ماموريد مطالعه كنيد، سيروا في الارض اين سير، سير ظاهري نيست كه توي كشتي بنشينند و سير كنند در اطراف عالم، اين سير سير حيواني است سير بدن است. اين سير سيري نيست كه خدا گفته باشد. همينطور كه نشستهاي مطالعه كن كتب تواريخ نگاه كن، احاديث را بردار بخوان از اطراف كه نگاه ميكني ميبيني هميشه مخرب دين و آيين اينهايي بودهاند كه پول داشتهاند زور داشتهاند ضرب ضربوا راه ميبردهاند. وقتي نگاه ميكني ميبيني همينها بودهاند كه ريشه دين را كندهاند. بله نهايت اين است كه حقي هم هميشه در روي زمين بوده و اگر فكر كني خواهي يافت كه هرگز زمين خالي از حق نبوده و اگر پستاي خدا اين بود حقي نباشد پس زمان سابق هم بايد نباشد، سابق از آن هم نباشد به همينطور تا نبي نباشد اصلش نبي نباشد، سلطانش سلطان نباشد، رعيتش رعيت نباشد. هر كس به هر قانوني كه خودش بخواهد راه برود خدا هم اصلش ارسال رسل نكند ميان مردم انزال كتب نكند ميان مردم حلال نيارد حرام نيارد، ميشد كه اين كار را بكند كارشان هم ميگذشت و ميبينيد كه اينجور نكرده بله حق ظاهر هست هميشه در دنيا اگر چه مظلوم باشد اگر چه مقهور باشد اگر چه بيچيز باشد، اگر چه غلش كنند زنجيرش كنند، سرش را ببرند. سرش را هم ببرند باز يكي ديگر به جاش خواهد آمد، سر آن را هم ببرند باز به جاش يكي ديگر ميآيد تمام نميشود حق از روي زمين. سر سيدالشهدا را هم بريدند، سر يحياش را هم بريدند، ارّه بر فرق زكرياش گذاردند از جانب خدا هست يقينا و اره بر فرقش هم گذاردهاند از جانب خدا هست يقينا و زن و بچهاش را اسير ميكنند بكنند. بر سر همه انبيا اينجور بلاها و مصيبتها آمده نگفتهاند انبيا هر كه با ما خلاف كند هلاكش ميكنيم، اگر پستاشان اين بود كه هر كس خلاف ما ميكند ما او را ميكشيم نفرين ميكنيم تمامش ميكنيم، يا شمشير بگيرند به دست و به زور با مردم جنگ كنند و معجزشان را اين قرار بدهند كه به بدنشان هيچ چيز كار نكند، چنانكه اينها نمونهاش آمده در دنيا و بوده. اسفنديار هر چه آلت حرب بر او ميزدند كارگر نميشد و حكايتش مسلم است و چيزي نيست كه حكايت دروغي باشد. هر حربهاي به او ميزدند صدمهاش به او نميرسيد حالا يك اسفندياري دست بگيرد حربهاي و بناي دعوا را بگذارد تمام خلق را ميكشد و هيچ باكش هم نيست و از اين بود كه هر چه با او جنگ كردند پيش نبردند تا آخر هم رستم تدبير كرد و دانست اين تاثير به واسطه آن آبي است كه بر سرش ريختند. وقتي اسفنديار را آبي ريختند بر سرش و از تاثير آن آب هيچ حربهاي كارگر نميشد بر او لكن وقتي آب را ريختند بر سرش چشمش را هم گذارده بود رستم يا ميدانست چشمش را هم گذارده يا حدسي زد كه آن آب به چشمش نرسيده وقتي عاجز كرد او را و هر چه تيرش زد ديد باكش نيست، ديد راستي راستي حريفش نيست تيري زد به چشمش و به همان تير كشتش.
باري پس انبيا اگر اينجور به زور ميآمدند ميان مردم و كاري ميكردند كه آلات حرب بر آنها كار نكند يك نفر تمام روي زمين را ميتواند بكشد و شما بدانيد هر يك از ائمه طاهرين به تنهايي تمام خلق روي زمين را ميتوانند بكشند. سيدالشهدا صلواتالله عليه اگر از پيش خدا آمده اگر بناش باشد مردم را بكشد والله تمام را از زير شمشير در ميكند، به شمشير بخواهد نكشد به جوع تمامشان ميكند، به سرما همه را ميكشد، به ريح صرصر هلاكشان ميكند. همه هم شده در امتهاي پيش آيا زلزله نشد قومي را هلاك نكرد؟ زمين خسف نشد؟ همه اينها شده و نمونهها را گذاردهاند در دنيا كه اينها شدني است. حالا اگر بنا بگذارند مخالف را تمام كنند و همه را بكشند ديگر كفاري نميمانند اصلا در روي زمين و بسياري از مومنين در صلب كفارند و خدا به واسطه آنها كفار را مهلت ميدهد، پس حالا او را نميكشد كه ولد هزارمي كه مومن است از صلب او بيرون آيد. پس از صلب آن پيرخر منافقِ كافر مومن در ميآرد. اينها همه را مهلت ميدهد كه آن مومن بيرون بيايد. اگر پستا را اين بگذارد كه اگر كسي ايمان نيارد گرسنهاش بگذارد، كسي ايمان بيارد سيرش كند ديگر كافري نميماند. و شما داريد ميبينيد اين كار را نكردهاند تا حالا از آدم تا حالا هيچ يك از انبيا و اوليا از هر تاريخي اين كار را نكردهاند. ملتفت باشيد كه اينها سير در اطراف زمين است، ثواب اينجور چيزها را فرمايش كردهاند بهتر از همه همين است كه توي دينتان سير كنيد، فسيروا في الارض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين. پس هميشه مخربين دين همينجور جماعت هستند كتاب هم داشتند ملا هم بودند ضرب ضربوا هم ميدانستند عبادت هم خيلي ميكردند، اگر اينها دليل است كه اينها را آنها هم داشتهاند پس هيچ اينها دليل نيست. ملتفت باشيد پس هميشه حق در دنيا بوده و لو در بغداد سينزده سال يا هفت سال حبسش كرده بودند، و لو مخذول بوده و لو مقيد بوده. پس هميشه اهل حق بودهاند براي اينكه مردم نگويند كه اگر حقي بود ما اطاعت ميكرديم حق را ميآرد ظاهر ميكند حجت را تمام ميكند مظلومش هم ميكند مقتولش هم ميكند، زن و بچهاش را هم اسير ميكنند خيال هم ميكنند نفع بردهاند. يزيد وقتي مسلط شد بر امام حسين و اهل بيتش را اسير كردند از كربلا تا شام و بعد از آن هم تا زنده بودند هي سر هم دست به دهان ميزدند و شماتت ميكردند كه شما ميگفتيد پيغمبري داريم وصي او كيست و چيزها ميگفتيد ديدي همه دروغ بود؟ ديدي كشتيم حسين را زن و بچهاش را اسير كرديم؟ اينها بودند كه ادعاها داشتند ادعاي امامت و رياست و سلطنت داشتند پيغمبر هم ديدي همه به چنگ ما آمد. پس ملتفت باشيد كه اين بازيها را هم ميكنند، به مراد خودشان هم ميرسند از آن طرف خدا هم جوريش ميكند كه همه سنيها يزيدش را لعن ميكنند كه بر خلاف رفته.
پس ملتفت باشيد و عبرت بگيريد انشاءالله، خدا است و لو اينكه خلق خيلي بيدينند و لو خيلي مكارند و لو خيلي زرنگند و لو حيله بازند، آيا اينها از چنگ خدا نميشود بيرون بروند. هر قدر حيلهباز باشند از شيطان نميشود زرنگتر باشند و تمامش از كمك شيطان است نه زورشان بيش از شيطان است نه حيله و تدبيرشان و شما ماموريد كه رييسشان را لعن كنيد و لعني ميكني و نميترسي به خاطر جمعي هر چه تمامتر و نه خيال كني كه زور ندارد، نه خيال كني نميشنود، نه خيال كني بدش نميآيد، اما پناه ببر به خدا و لعنش كن. پناه نميبري به خدا همين شيطان فقيرت ميكند محتاجت ميكند، هزار پيسي سرت ميآرد، آن قدر كار بر سر ايوب آورد، تمام زراعاتش را به سيلاب داد، تمام گلهاش را به سيل داد، يازده دوازده پسر داشت جوان رشيد، يك روز همه را هلاك كرد. باز دست از سرش نكشيد تا بدنش را ناخوش كرد اين بود كه اني مسني الشيطان بنصب و عذاب وقتي تصرف در بدن هم بتواند بكند پس معلوم است خيلي زور هم دارد. اما اين ايوب اگر خدا دارد باز از شيطان نميترسد لعنش هم ميكند و نميترسد. توي همان ناخوشي لعنش ميكرد، از آن طرف خدا هم وقتي رايش قرار گرفت پس بدهد بچههاش را زنده ميكند، دوازده پسرش را هلاك كرده بود، بيست و چهار پسرش داد، اموالش را تلف كرد آنوقت ملخ طلا براي او باريد و او را مستغني كرد، اينها هم خدا ميداند راهها دارد. يك راهش نمونه اين است كه بداني وقتي خدا بخواهد بر تو رحم كند از فقر هم مترس، يكي خارق عادت آنها را اعتقاد كني. نمونه ديگرش اينكه بداني ايوب خيلي صبور بود خيلي شكور بود اما معلوم است كانون دلش ميسوخت و طاقت نداشت، ميخواست صبر كند لكن تصبّر ميكرد. چون چنين بود خدا دوباره آنچه از او گرفته بود به او داد و باز يكي ديگر آنكه آن صبر كاملي كه بايد داشت آن پيش آل محمد است، پيش كسي ديگر نيست. اين است كه شهداي كربلا يك دفعه زنده شدند باز ميراند آنها را. اگر ميخواست همه آنها دوباره بيايند ميشد، سيد الشهدا كمتر از ايوب كه نبود پيش خدا كه مقربتر بود، تصرفش و معجزهاش كه بيشتر بود. ميتواند تصرف كند و آنها را زنده كند، ديگر بعد از علي اكبر نميخواهم در دنيا زنده باشم، اين را هم نگويد؟ معلوم است دلش ميسوزد لكن آن مغز دلشان والله درد نميگيرد چرا كه ميدانند خدا ميخواهد اينطور بشود و الله اينها مشق است از اين سرّ است. ملتفت باشيد كه پاي دين كه در ميان آمد زن را بايد داد، بچه را بايد داد، جوان را بايد داد، مادر را بايد داد، اولاد را بايد داد، اين اولاد رسول خدا است اين را ببر اسير كن، مشق ميكند.
پس دقت كنيد انشاءالله فكر كنيد اول دين معرفت خدا است، ميخواهي پا به دايره دين بگذاري خدا را بايد شناخت. حالا چون آخوند گفته من هم ميگويم نه من خودم بايد بشناسم اگر چه آخوند بگويد خدايي نيست، آخوند گُه خورده همچو چيزي ميگويد. ميبينم آخوند نميتواند مرا بسازد، رييس نميتواند مرا بسازد، سلطان نميتواند مرا بسازد، آب نميتواند مرا بسازد، آتش نميتواند مرا بسازد، كواكب سازنده خلق نيستند يك كسي اين خلق را ساخته. بلكه حالايي كه ساخته ميبينيم مالك خود نيستيم، خداي نديده را چه ميدانيم اقلا مثل بنّاي نديده، نديده باش بنّا را نديده باشم همينجوري كه اين بنا را يك بنّايي ساخته و ما نميبينيم او را، آن كوه را هم كوهسازي ساخته، اين زمين را هم كسي ساخته شناختنش همين كه آن كوه را ساخته آن زمين را ساخته. يك جايي هم تمنا كني كه ميروم خدمتش ميرسم نميتواني، والله در هيچ فوادي در هيچ خلسهاي در هيچ مشاهدهاي خدا را نميتوان ديد. هر كه بگويد من ميبينم خدا را حد بايد بخورد حتي در شرع قرار دادهاند كه هر كس بگويد خواب ديدم خدا را حد بايد بخورد. آخر خواب مثل بيداري است، آخر ديدمش آيا رجلي بود، آيا بزرگ بود، آيا كوچك بود؟ مثل اينكه فلان مرشد خدا است، عيسي آدم خوبي است اما خدا نيست، اميرالمومنين آدم خوبي است اما خدا نيست ياكلون الطعام و يمشون في الاسواق خواب ميروند بيدار ميشوند خدا لا تاخذه سنة و لا نوم خدا غذا نميخورد راه نميرود. توحيد را عوام هم بايد داشته باشند، زنها هم بايد داشته باشند، مجتهدين هم بايد داشته باشند. اگر عالمي خدا بايد داشته باشي، اگر عامي هستي خدا بايد داشته باشي. خدا خسته نميشود غفلت ندارد خلق آسمان و زمين ميكند خدا يعني چنين كسي. ديگر خدا يعني مطلق، خلق يعني مقيد، اصطلاح اين انبيايي كه آمدهاند نيست. خودتان فكر كنيد، فسيروا في الارض خبرهاش كه رسيده برو توي دين گبرها برو توي دين نصاري ببين پستاشان چهجور است. سير ظاهري كفايت نميكند، انسان از ابتداي عمرش تا آخرش تمام روي زمين را بخواهد بگردد، عمر نوح كفايت نميكند و اين حكايتها منحصر به همان چهار تا كتاب نيست كه ميگويند فلان و فلان نوشتهاند، كأنه تمام كتابها اينها هست.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، خدا مثل حديد و خلق مثل ما يصنع من الحديد باشند، بيني و بين الله به غير از اصطلاح حكما كه هيچ ادعاي نبوت هم نتوانستهاند بكنند، محيالدين كذايي نتوانست ادعاي نبوت كند و نكرده است. آهن مطلق ساري و جاري در جميع ما يصنع منه است و همه آنها مقيدات او هستند، خود او است كارد و شمشير و سيخ و ميخ و بيل و ميل، بله راست است اينجاها هر چه از اين مزخرفات ميخواهي بگويي بگو، خود آهن است شمشير، خود آهن است كارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل همه هم صادر از او است. حالا آيا ماها همه كارد و شمشيريم او هم حديدِ ما است؟ خوب چرا كارهاي آهني از ما نميآيد؟ حالا ما مقيد آن مطلق، حالا ببينيم كه كدام كار او از ما ميآيد، كدام علم او، كدام قدرت او، كدام حكمت او ؟ هيچ خاصيتها و اثرهاي او از ما بر نميآيد از ما بروز نميكند.
انشاءالله ملتفت باشيد هي دقت زياد كنيد هر چه دقت زياد شد بهتر است. ميان مردم معروف است جربزه زياد خوب نيست، من عرض ميكنم شما بدانيد مومن كيّس است دانا است زيرك است. مومنين از همه مردم دقتشان و فكرشان بيشتر است، از فهم زياد مترسيد هميشه آنهايي كه جربزه دارند مثل مجانين هستند. همين مجانين كه مجنون شدهاند از جربزهاي است كه دارند و جربزه بد است به جهتي كه به يك سمت بيفتي در مطلبي و از باقي جاها غافل شوي اين است كه بد است و الا فهم و شعور را كه گفته بد است؟ هيچ تكليفي نيست مگر به شعور.
پس دقت كنيد، ماها مقيدات خدا هستيم و خدا مطلق، يا ما مقيدات وجوديم و وجود مطلق خدا است، كه گفته وجود مطلق خدا است؟ خدا است خالق وجود، خدا است خالق مقيدات، خدا است خالق مواد، خدا است خالق صور. ببين ميفرمايد و جعلنا من الماء كل شيء حي و كل شيء حي، شي موجود است، پيش چشمت است كه آب را ميسازد و پيش چشمت ميسازد در تصرف تو هم داده كه بتواني فانيش كني. پس خلق ميكند آب را و خلق ميكند هر صاحب حياتي را. خلق ميكند صلصال را و خلق ميكند فخار را، همينطور خلق الانسان من صلصال كالفخار ديگر يكپاره اخبار هست كه خدا است خالق لا من شي، انشاءالله فكر كنيد كه معنيش را به چنگ بياريد اينها كه آيه قرآن است كه خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار، تو يك كاري كن با اين درست بيايد. بله خلق لا من شي نمونهاش اين است كه آهن را به صورت شمشير بيرون بيارند، آهن هر جور خاصيتي هر جور طبعي دارد همان شمشير دارد. همان جوري كه او گرم ميشود همان جور شمشير را ميگيرند گرم ميكنند، هر كاريش كنند اين آهن است غير آهن نيست. حالا اگر اينها خدا هستند پس چرا كار خدايي از آنها نميآيد؟ انشاءالله مسامحه نكنيد، ببينيد هذيان بافتهاند اين مقيدِ خدا و او مطلقِ اينها است او هست و به غير از او هم هيچ نيست،
ما في الديار سواه لابس مغفر
و هو الحمي و الحي و الفلوات
چنان كه اين آهن هست و همين است سيخ و ميخ و بيل و ميل و غير از آهن هيچ نيست همينطور يك وجودي است همان يك وجود زمين است آسمان است دريا است آب است موج است پس خدا است همه اينها، خوب اينها اگر همه خدايند چرا كار خدايي نميتوانند بكنند؟ صفت هر چيزي علم هر كسي خاصيت هر چيزي هر چه ميخواهي اسم بگذار، هر مقيدي از جايي ميآيد از جنسي بعينه آن جنس است. اگر اينها از پيش خدا آمدهاند چرا كارهاي خدايي نميتوانند بكنند؟ و تمام خلق كارشان همين است كه هي نمونهها را بر ميدارند و ميفهمند آن جنس چهجور چيزي است. آهن چهجور چيزي است؟ همين ما يصنع منه را ميبينند و ميفهمند. حالا اينها خدا است به اين صورتها در آمده؟ نه، راستي راستي اينها خدا نيست ديگر ليس الا الله و صفاته و اسماؤه يك حكيمي اگر اين را گفته گفت اگر اين جوري كه مردم معني ميكنند معني كني هذيان است كفر است زندقه است، يك جوري معني ميكني با كتاب و سنت بسازد درست است. اگر خدا نبود اينها نبودند راست است، هميشه خدا همراه ايشان است كه اينها هستند. حالا اينها آيا خدا هستند؟ نه، اينها خدا نيستند. ديگر حالا يك خدا نبي است يك خدا رعيت است، آن خدا گردن آن خدا را ميزند، ببينيد چقدر نامربوط است؟
پس ملتفت باشيد خدايي هست لن يري و خدايي هست لا يدرك و اينها باورتان شود، اينها بازي نيست، علم همينهاست، خدا لا تدركه الابصار اين را همه اهل اديان گفتهاند. خدا رنگ نيست كه كسي با چشم او را ببيند، خدا صدا نيست كه با گوش درك شود، طعم و بو و گرمي و سردي نيست كه به ذايقه و شامه و لامسه ادراك شود. خيال نيست كه با خيالات درك شود، عقل نيست، روح نيست، نفس نيست. ابصار غيبي تمام مشاعر لا تدركه الاسماع و لا بينيها و لا ذائقههاتان و لا لامسهتان و لا عقلتان و لا هيچ مشعري از مشاعر، او را درك نميكند لكن اينها همه را كه عقل ميفهمد عقل ميفهمد يقينا يك كسي ساخته اينها را و سرِ هم شب و روز ميسازد. جايي نيست كه نباشد همراهت ميآيد در عقلت و تذكر همراهت است. يك چيزي كه چيزي را ميسازد دست بكشد از آن چيز، چيز خودش ساخته نميشود. نجار كرسي را نسازد نميشود كرسي كرسي باشد. حالا در تمام فواعل و مفعولات فكر كنيد، صنعت هر صانعي دليل وجود خود او است، دليل وجود صانع همين مصنوعات است، دليل علم صانع همين مصنوعات است. البته علم داشته اينها را ساخته به جهتي كه طبيعيات پيش چشمتان است كه علم ندارند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
43بسم الله الرحمن الرحيم
درس شانزدهم – يكشنبه 7 صفر المظفر سنه 1303
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه :
فالاقرب مفزع وصفي كما ان العالي مفزع ذاتي كوني فهذه الاعالي اي الاقارب هي اعال نازلة في صقع الاداني و قائمون مقامهم في عوالمهم في الاداء بشر مثلهم يوحي اليهم و يأتي تفصيله في الباب الرابع. و انما الكلام في البيان و المعاني الاسفلين و هما غير الامامة كما ياتيك فلا طريق للابعد الي ذلك المثال الذي يحكيه الاقرب من النفس و الامر الا الاقرب فانه فيه بالقوة فهو معدوم و كذا في من هو مثله فانحصر الامر في الاقرب الذي هو فيه ظاهر و هو مامور بالتقرب اليه و التداني منه فلا طريق له اليه الا بالاقرب اذ لو لا نفس الاقرب كان في ممكن الخفاء بالكلية و لا تناله الايدي و لا تدركه الاعين و انما ظهر في الاقرب و اشتعل في زيته حتي رأيناه فمن اين يصطلي النار الا من مظهرها لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها ثم هل ذلك في الارض و السماء و السماء و العرش او يجري في الهواء و النار بل في اجزاء الهواء ايضا اينها همه معما هست و لا يكاد يخفي و تعجب هم اينكه لايكاد يخفي مما ذكرنا حقيقة المسألة فيه و نزيد ذلك ايضاحا ان الاداني ان كانوا بحيث ان احدهم اقرب الي المبدأ من جهة و الاخر من جهة لا يصح الاستفادة الجامعة للابعد من الاقرب لانه كما ان الابعد محتاج الي الاقرب في شيء كذلك الاقرب محتاج الي الابعد في شيء نعم يصح الاستفادة من جهة الفعلية حسب و له حقه بقدره و ليس احدهما الجامع لجميع جهات الافادة و ان كان احدهما في كل جهة محتاجا الي الاخر و الاخر غنيا من كل جهة كالسماء و الارض مثلاً فهنالك يقع الاستفادة الجامعة بينهما و الافادة الجامعة. اين هم مطلبي بود و اعلم ان الاعراض الدنياوية للابدان الدنياوية و اجسامها و ليس ذلك محل عناية الحكيم و لا عبرة به فبالافادات الجسمانية لا ينزل العالي من علوه و لا الاقرب من دار قربه و انما المناط النفوس و ما يخصها و ما يظهر منها و حاجتها و غناؤها فلا يستفزنك الذين لا يعقلون و لكل منا مقام معلوم و لكل حق موسوم و لا تغلوا في دينكم و لا تقولوا علي الله الا الحق و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين و الحمدلله رب العالمين.
از طورهايي كه عرض كردم انشاءالله ملتفت باشيد، ديگر شما پستاتان بر خلاف جميع مردم باشد به جهتي كه جميع مردم بيدينند و طالب دين و مذهب نيستند، شما بر خلاف جميع مردم باشيد. خدايي و لو هم فرض كني قادر نباشد آنوقت مثل ما است و خدا اسمش نيست. خدايي داريم دانا به جميع مجملات و مفصلات هر جا هر ذرهاي باشد، هر جا در دلي خطرهاي خطور كند، چيزي باشد كه نداند همچو چيزي نيست. دانا است به جميع ذرات موجودات، موجودات سهل است دانا است به ما سيأتي كه چه خواهد ساخت كجا خواهد گذاشت و اين علمي كه محل عظم است اينجور علم است و اين نمونه است كه جميع صاحبان مكاسب انساني دانا است به كسب و كار خودش و جميع آلاتي كه دست ميگيرد ميداند كه چه چوبي ميگيرد باذو ميسازد و ميداند باذو را با چه ميسازند، ميداند هر جاييش را با چه بايد ساخت. يك جاييش را با اره بايد ساخت، يك جاييش را با تيشه يك جاييش را با مته، جميعش را دانا است. هنوز هم دست به كار نزده دست كه به كار ميزند از روي آن علم دست ميزند جزءا فجزءا همه را از روي آن علم ميكند. اتفاقا اگر يك آني غفلتي از علم خود كرد آن را عوض ميكند.
خلاصه پس خدايي داريم پيش از آنكه دست بزند به مملكت خودش ميداند چهطور دست ميزند، كي دست ميزند و قادر است اينها را بسازد و قدرت را از روي علم جاري ميكند و رتبه علمش سابق است بر فعلش، مثل خودتان كه علمتان سابق است بر فعلتان. پس اين خدا است صاحب ملك و اين خدا است وحده لا شريك له كه همه كاري را ميگويد من كردم نميبيني آسمان را چهطور ساختم، كوهها را چهطور ساختم؟ و الارض فرشناها فنعم الماهدون و ميبينيد و ميفهميد به اندك فكري به دست ميآيد اگر فكر زياد ميخواست به عوام نميگفتند اعتقاد كن. ببينيد اعتقادات اگر شق شعر ميخواست، صغري و كبري ميخواست، به زنها نميگفتند اعتقاداتت را صحيح كن. اين درخت خودش سبز نميشود و خودش ريشه نميگذارد، خودش بزرگ نميشود، خودش برگ نميكند، خودش ميوه نميدهد، تو هم نميتواني سبزش كني. صانع با علم و با تدبير آبش را ميدهد دستت، خاكش را ميدهد دستت، شعورش را ميدهد، قوهاش را ميدهد. ميتواني گرمش كني ميتواني سردش كني با وجود اين بخواهي درختي را بروياني نميتواني. عرض نميكنم تو نميتواني آبي را روي خاكي بريزي، اينها را ميگويم به جهتي كه مزخرفگو در دنيا بسيار است. خودم ديدهام يك مجلسي بودم از اين شاهزادههاي خر آنجا بودند، صحبت خلقت شد كه كسي نميتواند غير از خدا مخلوقي را خلق كند. آن شاهزاده احمق گفت چرا فرنگيها ميتوانند. اهل مجلس گفتند شما چه ميگوييد، اين چه حرفي است، چهطور فرنگيها ميتوانند مخلوقي خلق كنند؟ جواب گفت فلان دوا را با فلان دوا داخل هم ميكنند، اين را ميگذارند فلان جا مار ميشود. گفتم شاهزاده، اينكه فرنگي نميخواهد فلان دوا با فلان دوا نميخواهد تو هم يك تكه گوشتي را بردار جاي گرم بگذار وقتي ماند كرم ميشود، پس حالا اين قصاب خالق شد و كرم خلق؟ و اگر خالق كرم است بگويد آن كرم چند تا دست و پا دارد، چهجور است؟ آيا آن مار را فرنگي ميداند چشمش را چهطور ساختهاند، گوشش را چهطور ساختهاند ؟ حالا بله گوشت را كرم ميزند اما قصاب خالق نيست، خالق خدا است. تو نساختهاي، آبي را هم روي خاكي ميتواني بريزي علفي سبز شود، تو نساختهاي آن علف را. انسان گياهي را به حكمت خودش و قدرت خودش نميتواند بروياند با وجودي كه ميتواند اسبابهاي خدا را در دست بگيرد و آنها را گرمش كند سردش كند تدبيرات كند آنوقت اراده كند درختي به فلان جور كه برگش به فلان طور باشد ميوهاش فلان طور باشد درست كند، نميتواند هر كار بكند نميشود اگر هم شد باز از باب همان درست شدن كرم است. بر فرضي هم كه بشود اين را جميع مردم ميفهمند كه اينها را كسي ساخته اين خودش همچو نشده ما هم نميتوانيم اين را درست كنيم آفتاب هم نميتواند درست كند. آفتاب گل و برگ ندارد بيارد آنجا بگذارد آبش هم نميتواند خاكش هم نميتواند. پس همه خالقي دارند كه از روي تدبير و شعور خلق ميكند او ميداند كه اين درخت بايد چند برگ داشته باشد، هر برگش چهطور باشد چند رگ داشته باشد چند آبخور داشته باشد جميع جزييات را او دانا است. منظور اين است كه صانع اگر دانا نباشد پيش از صنعت محال است بتواند صنعت كند. ساعتسازي كه جاهل است و نميداند اين آسمانها چهجور دور ميزنند و يك دورش چقدر طول ميكشد و نميداند چرخ را چهجور بايد ساخت كه دورش با دور فلك مطابق باشد نميداند هم كه اين چرخ را هم چند دندانه بايد برايش درست كرد، پايهاش را كجا بگذارد، چهطور متصل كند چرخها را كه يكديگر را حركت بدهند، اگر اينها را نداند نميتواند ساعت بسازد. نجار نداند كرسي كه ميخواهد بسازد اره ميخواهد تيشه ميخواهد مته ميخواهد، نباشد نميتواند كرسي بسازد. پس صانع عالم است به جميع جزييات، عالم است به جميع كليات و اينها را بدانيد عمده است و بايد يادش گرفت چرا كه اينها كه يك خورده پا ميگذارند در ملك هر كسي ميداند معلوم خود را ديگر شخص واحد در حال واحد بخواهد چند چيز بداند محال است به جهت آنكه ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه پس اين حرفها را ميزنند علم به جزييات خدا ندارد، خواجه نصير ميشود بر ميدارد كتاب مينويسد و مينويسد خدا علم به جزييات ندارد و خواجه هم هست و كتابش را بر سر هم ميگذارند و اين را هم ميگويد و ببينيد حكما اين محل تاملشان است و ميگويند خدا چهطور ميتواند علم به جزييات پيدا كند. اگر نميتواند علم به جزييات پيدا كند پس نميتواند بسازد جزييات را، از او بپرس بگو اين پشه را كه ساخته؟ لابد ميشود بگويد خدا. بالش را كه ساخته؟ خدا ساخته. پايش را كه ساخته؟ خدا. بند پايش را كه ساخته؟ خدا. پس دقت كنيد فكر كنيد خدايي است كه هيچ جهل از براش ابدا نيست، هيچ غفلت ندارد هيچ سهو ندارد نسيان ندارد و از اينجور سخنها است كه امور اتفاقيه در ملك او به هم نميرسد كه كسي بگويد اتفاق افتاد امروز باران آمد. نه، خدا خواست باريد كساني كه جهالند و در ملك واقعند و كاري ميكنند چيزي ميخورد به چيزي طوري ميشود تجربه به دست ميآرند اين خبر هم ندارد در ملك خدا ميشود چيزي واقع شود و فاعلش هم خبر نشود. بسيار اتفاق افتاده كه حركتي كرديم ديديم به آن حركت حيواني كشته ميشود، بسيار اتفاق ميافتد براي جاهل اتفاق ميافتد كه عواقب امور را نميداند و كاري ميكند لكن خداي دانا به عواقب جميع آنات و آن را ساخته و به هم چسبانده اين دانا است به جميع جزييات، دانا است به جميع كليات، دانا است به جميع غيب، دانا است به جميع شهود. بنامان نيست تقليد غير معصوم را هم بكنيم تقليد خواجه نصير را بكنيم ديگر بَنام هم نبود بگويم كه گفته حالا او گفته و اين را اشتباه كرده خدا عفوش كند.
فكر كن ببين هيچ طبيبي حاذقي، هيچ حكيم بالغي و هيچ استثنا نميكنم هيچ مخلوقي از مخلوقات نميدانند چهجور كه ميكني بدن را روح توش مينشيند. عرض ميكنم هيچ كس را استثنا نميكنم حتي انبيا را مگر به وحي خاصي. فضايل انبيا سر جاش ميماند كه وحي ميشود به آنها و ميدانند و الا خودشان به خودي خود هيچ نميتوانند بدانند حكماي ديگر كه معلوم است هيچ، بلكه ادعا هم نكردهاند و همين را هم يافتهاند كه ميگويند حكمت علم به حقايق اشيا است به قدر طاقت بشري. طاقت بشري اين نيست كه بدانند چهجور ميكني روح زيد ميآيد در بدن زيد، اين را اگر پي برده بودند اگر يك نفر پي برده لامحاله طوري ميكرد كه انسان نميرد و نميتوانند پي ببرند. پس ببينيد خدايي است دانا به جميع ظاهر و باطن و ميداند هر چه را چهجور ميكند چه ميشود و آنچه ميكند از روي علم ميكند. پس امورات اتفاقيه در ملك او نيست مگر نسبت به جهال بدهي. حالا دقت كنيد و نوع مطلبي منظور است، معاني و بيان را ميخواستم عرض كنم ديگر علم يا قدرت يكيش را بگويم شما بستان است، هر مثلش را بزنم شما بدانيد بدون قياس همه جا جاري است، مساله كلي است.
مساله اين است كه فعل از فاعل بايد صادر شود و فعل غير از فاعل است، ميخواهي فَعَلَ را عَلِمَ كن ميخواهي قَدَرَ كن همه جا فعل بايد صادر باشد از فاعل. فعل تو هم صادر از تو است، پس فعل لامحاله صادر از فاعل است و لامحاله بسته به آن فاعل است و تا توي چنگ فاعل است اين فعل اين فعل است و موجود است اگر فاعل صادرش نكند نيست. كارهاي خودتان را كه ميبينيد، پس قيام شما صادر از شما است اگر شما صادرش نكنيد وجودي ندارد و در هيچ عالمي از عالم اشباح تا عالم عقل چه نحو وجودي اين قيام دارد اگر تو صادرش نكني نيست، هيچ نيست. پس فعل از فاعل حتما بايد صادر شود و محال است خودش وجودي داشته باشد بيفاعل. پس تمام افعال خلق اينطور است تمام فعل خدا همينطور است. پس فعل الهي صادر از اله است و همين كه صادر از اله است قطع نظر بخواهي از او بكني فعل هيچ نحو وجودي ندارد. او كه صادرش ميكند اين هست، حالا اين فعل صادر از فاعل اسمش ميشود معني چرا كه ظَهَرَ حالا همينطور مقام معاني اصل اصل بالا اين است كه عرض ميكنم قدرت يجب كه به قادر چسبيده باشد، العلم يجب كه به عالم چسبيده باشد و هر اثري موثرش بايد روي كلهاش باشد. ديگر علم اشتقاق را بواطنش را نميدانيد آيا ميگويي قَدَرَ عِلما يا ميگويي قَدَرَ قُدرَةً و عَلِمَ عِلما؟ مثل اينكه آتش يعني آنكه گرم باشد، آب يعني آنكه تر باشد، ديگر ما اصطلاح كردهايم قدرت را علم بگوييم، نه، قدرت هيچ علم نيست. انشاءالله ملتفت باشيد، عَلِمَ اثرش عِلما است، قَدَرَ اثرش قُدرةً است، قَدَرَ قُدرةً، عَلِمَ عِلما، حَكَمَ حِكمةً، عَدَلَ عَدلاً، كَسَرَ كَسرا، مَشي مَشيا همه جا جاري است بر يك نسق. علم اشتقاق علمي است به حقايق اشيا اين است كه خداوند عالم واجب است كه قادر باشد هيچ كار نباشد كه از او عاجز باشد و اين قدرتي كه به قدر سر سوزني قابل نباشد كه يك وقتي زورش زيادتر شود و همچنين علمش يك سر سوزني زياد نميشود اين است كه اكتساب نميكند از غير صانع، نه تقويت ميخواهد از مخلوقات خود، نه درس ميخواند پيش آنها، علمش ذاتي است يعني عرضي نيست برداشته باشند از جايي لكن خلق همچو نيست، اگر به ايشان بدهند دارند پس بگيرند ندارند.
فكر كنيد انشاءالله، پس خدا است علم دارد خدا است قدرت دارد خدا است حكمت دارد خدا است عدالت دارد خدا است صدق دارد و هكذا آنچه صفات الله است ضدش صفات خلقي است، ضد هم نيستند خدا ضد ندارد. فكر كن انشاءالله، ديگر خيلي از احمقهاي دنيا ميگويند چون خدا ضد ندارد پس اينها خودشان خدايند از راههاي مختلف وحدت وجود را ثابت ميكنند، از اين راه هم داخل شدهاند. پس خدا آنچه در عالم خلق هست او ندارد و در عالم خلق هيچ نيست مگر چيزي را به جايي بچسبانند، صانع بايد بكند تا باشد. پس آن معاني عليا علم الله است. پس علم دارد به خدا اين مقام معاني مقام معناي خدا است كه ظاهر به علم شده، مقام قدرة الله مقام معناي خدا است و اينها معاني عليا اسمشان است و هر معنايي به هر طوري بخواهيد فكر كنيد، هر فعلي كه فاعل از توش بيرون برود اين نيست ميشود از قيام اگر زيد بيرون رود ديگر قيام نيست. پس در افعال به خصوص فواعل بايد باشند، ديگر يكپاره چيزها ترائي ميكند اثر قدم بماند و من رفته باشم، دخلي به فعل ندارد فعل نميشود از فاعل كنده شود فعل اگر فاعل توش است فاعل فاعل است فعل فعل و فعل غير از فاعل است. فعل بايد صادر از فاعل باشد لا من شي سوي نفسه و فعل واجب است مخلوق به نفس باشد ممتنع است مخلوق به غير باشد. پس فعل خودش به خودش فعل است. ملتفت باشيد نه فعل مشيتي را ميگويم، فعل عام را ميگويم هر چه از اسمها هست داخلش است، اسمهاي قدس، اسمهاي تنزيهي همه داخل است.
پس فعل حقيقتش به قول كلي صدر من الفاعل است و اگر لو لم يصدري خيال كني به هيچ نحو در هيچ عالمي در هيچ غيبي در هيچ شهادهاي هيچ چيز نيست و حقيقت فاعل آن مستقل به نفس است و حقيقت فعل صادر از فاعل است و محتاج الي الفاعل است. هر فاعلي نسبت به فعل خودش در ايني كه بايد اجزاء وجوديه خودش را بگيرند تا اركان وجود او را بسازند شكي نيست. ديگر يكپاره تعبيرات را نميشود يكپاره جاها گفت يكپاره را ميشود گفت. مثلا اجزاء نميشود گفت، اركان ميشود گفت. پس هر فاعلي اركان وجود خودش فعل او نيست به جهت آنكه خودش از فعل خودش ساخته نشده چرا كه او اصل است اين فرع است، اصل ميشود باقي باشد و فرع نداشته باشد اصل هست و فرع ندارد و اين مطلب در عالم خلق و در عالم تدريجات تصورش را بهتر ميتوان كرد براي زيد و اينجا آسان است آنجا مشكل است به جهتي كه بر خدا وقت نميگذرد. پس براي اينكه مطلب را بتواني تصور كني اول اينجا فكر كن، پس فعل بسته است به فاعل و فاعل معقول نيست در وجود خودش و كينونت و بود خودش ناقص باشد آنوقت اين بيايد به او بچسبد كه او او شود. پس هر فاعلي او او هست آنوقت فعلش را صادر ميكند، باز فعلش را به نفس خود فعل صادر ميكند. پس حالا ديگر انشاءالله دانستي كه فاعل اصل است فعل خودش نميشود فعل فرع فاعل است و بر روي فاعل چسبيده. پس آن جايي كه فعل به آنجا چسبيده آنجا مقام بيان است يعني آنجا اقرب است به آن ذاتي كه يك اسمش العالم است يك اسمش القادر است. و اين را داشته باشيد كه ذات هر جا ميشنويد، اگر گفتند ذات و گفتند فاعل، معلوم است فاعل چيزي ديگر است ذات چيزي ديگر. در عالم خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلا تبصرون؟ پس ذات مقترن به صفات نيست، يعني آن ذاتي كه فوق فاعل است و احاطه به فاعل و فعل دارد و اين را مثل احاطه مطلق به مقيد بگيريد عيب ندارد. پس آن جايي كه مادهاي است و فاعلي است و فعل صادري دارد فاعلش اسمش بيان ذات است. بعد اين فاعل ظاهر در فعل است و اين فعل ظهور ذات است يعني ذات چيزي بايد داشته باشد، قَدَرَ عَلِمَ اين چيزها را بايد داشته باشد. پس آن مقام بيان عليا آن جايي است كه افعال اقتران دارند به صاحبهاش و محال است اقتران نداشته باشند به صاحبهاش لكن اين ظهورش با ظاهر در اين ظهور هر دو موجود به نفسند عند الذات. پس آن بيانش بيان ذات بود و اين ظهورش هم ظهور ذات است آن جايي كه هنوز پاي خلق ميان نيامده آنجا بياني هست و آنجا معانيي هست و نحن معانيه و ظاهره فيكم را ميگويند اما بيانش را عمدا نميگويند چرا كه بيان بعينه حالش مثل حالت ضمير است. هُوَ را اگر بگويي او فارسيش او است، الف و واو است عربيش هو است. او يعني او را ببين نه كه يعني الف و واو را ببين، تا الف و واو را ببيني او را نديدهاي آنوقت پيش او نرفتهاي پيش الف و واو رفتهاي و الف و واو او نيست. پس مقام بيان مقام بيان غير است مقام قائم، مقام بيان زيد است. كيست؟ زيد است، غير زيد نيست. اما اين ذات زيد است؟ نه.
ملتفت باشيد كه بعضي مطلبها هست در مقام خلق آسانتر است فهمش العبودية جوهرة كنهها الربوبية فما خفي في الربوبية اصيب في العبودية و ما فقد في العبودية وجد في الربوبية. باز يكپاره تفاصيل }…….{ يك چيزي جايي نيست بعد ميآيد جاش مينشيند، اينجور مطالب را در عالم كثرت آسانتر ميتوان فهميد و يكپاره ديگر هست كه مثلا آني بر صانع نميگذرد. پس هرگز نبوده علم نداشته باشد و بعد تحصيل كند، حالا ديگر اينجور مطلبها را آنجا عقل بهتر ميتواند بفهمند.
خلاصه پس مقام بيان مركب است يعني خودش خودش است و محل فعل است آن فعل عَلِمَ است محلش عالمٌ است، قَدَرَ است فاعلش چه چيز است؟ البته قادرٌ است. فكر كه ميكنيد داخل بديهيات ميشود. هر فعلي محلش و مسكنش آن فاعلي است كه ميكند آن فعل را. نجاري كجا جاش است؟ پيش نجار، خبازي كجا جاش است؟ پيش خباز، قيام جاش كجا است؟ پيش قائم است. پس مقام فاعليت مقام بيان است و آنجا ديگر اسم بودنش را بايد گشت و پيدا كرد. الف و واوي هست وضع شده براي بيان غير البيان ان توحد الله سبحانه مقام معرفت خود او است اما ظهور الله غير از الله است، قدرة الله غير از علم الله است. اينها صدر من الله است و خدا خودش لم يصدر از جايي. پس مقام بيان و معاني عليا اين مقام است و براي ائمه طاهرين: هست اين مقام و ديگر براي غيرشان از انبيا و از كاملين براي هيچ كس اين مقام نيست. اين است كه فرمودند كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين ايشانند اول خلق، به اتفاق فريقين }…{ ايشانند ايشان بودند و هيچ خلقي نبود. در اين خصوص احاديث بخواهي پيدا كني از هزار حديث متجاوز پيدا ميشود. پس ايشانند اول ظهور الله اول خلق الله و ايشان كانوا بكينونته بعينه مثل اينكه قيام به قائم هست و قائم به زيد هست پس كانوا بكينونة الله كائنين غير مكونين و هنوز خلق نكرده بود مكوني خدا به اين قدرت خلق كرد جميع مكونات را، خدا به اين علم ميداند همه ذرات را و غير از او كسي نميداند و قدرت خدا صادر است از خدا، علم خدا صادر است از خدا، علم الله اسمش است نه الله. قدرت خدا قدرة الله اسمش است نه الله و هكذا.
پس مقام بيان و معاني مقامات ايشان است كه خدا را ميشناسانند به مردم هر كه ايشان را شناخت خدا را ميشناسد. پس اين مقام بيان و معاني عليا است فكر كنيد همچو از روي علم حكمت به دست بياريد كه آنچه صادر از خدا است فعل خدا است حالا حرارت صادر از آتش است راست است، رطوبت از آب است راست است اما آنچه صادر از خدا است ائمه طاهرينند سلام الله عليهم اجمعين ديگر هيچ كس صادر از خدا نيست و به اعتباري ديگر صفات خودش در خلق يكپاره كارها ميكند، معلوم است خلق صفاتي دارند آنها صفت خلق است نه صفت خدا. رطوبت صفت الله نيست، حرارت صفت الله نيست، تغييرات صفت الله نيستند. صفت خدا كدام است ؟ صفت الله علم است، الله لايتغير لايتبدل لايزيد و لاينقص و قدرتي كه هيچ قابل زياد و نقصان نيست از الله است. تا بوده اين بوده و صدر من الفاعل نه من الآب. حالا آب هم قَدَرَ يك جايي را گودال كند آنجا بايستد ميتواند، حالا كسي كه علمش لفظي ميشود مطالب شيخ را كه ميبيند ميگويد شما از الفاظ علم شيخ را برداشته ايد حكيم نيستيد چرا كه به آب ميتوان گفت قَدَرَ، ميتواند تر كند. ملتفت باشيد اينجور چيزها را يك وقتي كسي هم گفته باشد اين هر چه باشد آب است اين خدا نيست، اين اسم الله نيست چرا كه اگر اسم الله همراهت باشد خلا نميتواني ببري و در حال تخلي آب را بايد همراه ببري. اين چهطور اسم اللهي است كه با نجاست قرينش ميكني؟ به دستت نجاست برسد با اين آب ميشويي. پس اگر چه عَلِمَ و قَدَرَ اينجا بگويي لكن بدان كه اين مال مخلوقات است، اين دخلي ندارد به اينكه در تحت قادر مطلق افتاده. آسمان قادر مطلق است كه بگردد، آفتاب قادر مطلق است كه روشن كند به همينطور جمع ميكني اين قادرها را در تحت قادر مطلق مياندازي، آن قادر مطلق خدا است؟ نه والله، قادر مطلق خلق او است اينها هر چه قدرت داشته باشند، او نخواهد اينها هيچ نميتوانند بكنند. لكن او است قادري كه قدرتش را به هيچ كس نميدهد، نميشود كند قدرت را از او، فعل تا از فاعل كنده شود نيست ميشود نميشود فعل را بكني و گذارد، بله جوري ميشود كه خود فاعل را برداري ببري، چراغ را ببر نورش هم همراهش ميآيد آن مطلبي ديگر است.
پس مقامات بيان و معاني تمام خلق و داشته باشيد و فراموش نكنيد بيان و معاني ساير خلق از انبيا تا پيش خودت، معاني سفلي اسمش است نوعا ديگر بعضي بالاتر است بعضي پايينتر است آن بالايي عليا اسمش است آن پاييني سفلي مطلبي ديگر است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
تا اينجا مقابله شد از روي نسخهي ص 119 اتمام مقابله روز 25 اسفند 89
دو درس اضافه شده
شروع مقابله از روي نسخهي س 177 روز 6 فروردين 1390
(درس اول ــ سهشنبه 7 شهر ذيالحجة الحرام 1303)
44 بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و عبرنا عنه بما عبرنا للملاحظات المختلفة في جهاته و خواصه و اثاره و اقرب تمثيل له لافادة معني البابية التمثيل بالشعلة تا آخر.
تمثلاتي را كه حكماء به حق ميزنند و همچنين در آيات و احاديث هست و جميع اين تمثلات را حكماي ظاهري و اهل ظاهر تقريبات خيال ميكنند و حال آنكه شما درست دقت كنيد اصل معني تمثيل را ببينيد بيان واقع است كه بيان ميكنند و هيچ مطلبي دليل حاقش به جز آياتش و تمثيلاتش ديگر بيان ندارد ولكن حرفي كه هست اين است آن راه استدلال را بايد به دست آورد آن وقت همه جا مثل هم است بله يك جاييش آنجور نيست بايد آنجاش را به دست آورد كه قياس نشود. پس حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه تمثيلات را فكر كنيد حديث دارد كه الحق يظهر بالمثل حاقّ مطلب را ميخواهي بايد به مثل بيان شود. علم حقيقت اين است تمثيل پيدا كني و تمثيل نه به معني آن اصطلاح مردم است كه مثلاً فلان فلان است، اينجور نيست. تمثيل همين جوري است كه خدا ميزند ميفرمايد مرده و زنده آيا مثل همند؟ نور و ظلمت آيا مساويند؟ اللّه نور السموات و الارض مثل نوره، اين تمثيل است مثل نوره مثل يعني تعريفش را كرده پس راه تمثيلات به دستتان باشد بدانيد آن راه استدلالي كه ميكنند عين مطلب است گمش نكنيد. بلي يك جاييش تداركي ميخواهد آني كه اهلش است ميداند كجاش است و تدارك ميكند پس در اين مطلب كه هر غيبي تا به شهاده نيايد اهل شهاده چه ميدانند، فكر كنيد و ببينيد حرارت آتش جزء جسمانيت جسم نيست. جسم ميشود گرم باشد ميشود سرد باشد. خوب دقت كنيد حكيمانه از روي بصيرت تا دليلهاي بيشبهه كه هيچ در آن نخواهد ماند اگر يادش بگيريد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه هيچ چيز ضد خودش نيست همه حق خودش باشد به قبض خودش باشد عدم خودش باشد خلاف خودش باشد ملتفت باشيد از اينجور است جسم هم خودش خودش است خودش كدام است خودش آن است كه گاهي گرم ميشود گاهي سرد ميشود گاهي تاريك ميشود گاهي روشن ميشود تاريكي دخلي به حقيقت جسم ندارد روشنايي دخلي به حقيقت جسم ندارد ولكن جسم صاحب طول و عرض و عمق توي تاريكي هست توي روشنايي هست توي گرمي هست توي سردي هست پس حرارت و يبوست كه اسم نار جوهري است ملتفت باشيد پس يك آتشي داريم كه در اين عالم ما منزلش نيست در دهر منزلش است. باز دهر كه ميگويم ملتفت باشيد يك جايي از دهر هست كه عقل آنجا واقع است يك جايي از دهر هم هست آتش آنجا است آتش همينجور چيزي است كه ميسوزاند، عقل نميسوزاند چيزي را، هر دو هم در دهر واقعند اما آن دهري كه عقل در آنجا واقع است با آن دهري كه آتش در آنجا است خيلي فاصله دارد. پس نار جوهري، آب جوهري، خاك جوهري، همه در دهر واقعند اما دهري كه بالاي زمان است تا تحريك كني جلدي بيرون ميآيد ببينيد آتش چقدر آماده است براي بيرون آمدن به محضي كه حركتش دادي بيرون ميآيد. ميخواهي با چشم ببيني اين را بنشين مثل بچهها كه بازي ميكنند، بازي كن. ميآرند دو تخته را بر زمين نصب ميكنند، تختهاي در وسط آن بندي كه بستهاند ميكشند، تخته وسط هي گردد و به تندي ميگردانند آن را يك مرتبه بنا ميكند دود كردن، بيشتر و تندتر ميگردانند مشتعل ميشود و انشاء اللّه وقتي فكر ميكنيد مييابيد كه بيرون آمدن آتش از سنگ چخماق هم از اين باب است. حركت ميدهي آتش بيرون ميآيد لكن مخضش نكني آتش پنهان است پس آتش پنهان است پس آتش پنهاني را بايد مخض كرد يعني تحريكي كرد تا تحريك كردي جلدي بيرون ميآيد اما عقل به همين دست زدن و به همين حركت دست بيرون نميآيد پس اين جسم را همين كه حركت ميدهي آتش توش پيدا ميشود ميخواهي بداني چطور ميشود از روي بصيرت نگاه كن حركت لامحاله احداث حرارت ميكند لامحاله يك ناري را از غيب به شهود ميآرد لكن درجات آوردنش را ملتفت باشيد نبايد تا گرمي پيدا شد جلدي اطاق روشن شود موم را كه در دست ميگيري يكخورده گرم ميشود گرم كه شد نرم ميشود نرم كه شد اطاق را روشن نميكند و حال آنكه ميفهمي اگر گرمي دست به اين موم اثر نكرده بود نرم نميشد هرچه دست شما گرمتر باشد موم نرمتر ميشود، ديگر اينها را كه همه كس ميفهمد زيادتر گرم شد آب ميشود و جاري ميشود آب هم كه شد جلدي اطاق را روشن نميكند دست بزني دست ميسوزد لكن روشن نميشود، پس بگوييد آتش درجات دارد، يك درجهاش اين است كه نرم ميكند درجه بالاترش اين است كه روانش ميكند خيلي فاصله است ميان اين درجه با آن درجه موم نرم شد جايي را نميسوزاند اما روغن داغ شده را روي جايي بريزي كباب ميكند. فكر كنيد همه اجسام را همينطور خواهيد يافت اين مثل واضح او است يعني عين مطلب است موم را گرم كني آبش كني باز گرمش كني بخار ميشود بخارش هم كه كردي جلدي اطاق را روشن نميكند زيادتر آتش كني تا بخار دود شود به محض دود شدن هم باز اطاق روشن نميشود اينها همه درجات آتش است پس در توي موم نرم آتش كمي است وقتي گداخته شد آتشش زيادتر است وقتي بخار شد آتشش زيادتر شد دود شد آتشش زيادتر است اما همه اين درجات، درجات تاريكي است، اطاق روشن نشده وقتي به آن درجه رسيد كه درگرفت آن وقت اطاق را روشن ميكند و همين پستاها در ميان خودمان همينطور است. ملتفت باشيد اگر مس نار نبود هيچ كس هيچ تكليف نداشت، ملتفت باشيد كه عين واقع است عرض ميكنم.
ببينيد خدا به عاميها هم ميگويد توحيد خدا را بكنيد اگر مثل آن موم نبودند و يك خورده آتش در آنها نبود هيچ نرم نميشد تكليفي هم نداشت، به او هم نميگفتند خدا بشناس لكن خداشناسيها را بدانيد مختلف است. يكي شده مثل دود درگرفته به آتش اين دودي كه درگرفته به آتش اين يكي از بندگان آتش است. ملتفت باشيد و انشاء اللّه خوب دقت كنيد و فراموش نكنيد كه عين حاق مطلب است كه عرض ميكنم پس دود يا بخار يا روغن آب شده يا آن موم بسته، همهشان از اين عالم جسمند طول دارند عرض دارند عمق دارند اما درجاتشان همين طوري كه ميبينيد فصل به فصل خيلي تفاوت دارند اينها همه عبيدند باز عبيدند تعبيري است كه ميآرم يعني همه اثر آتش است كه توشان پيدا شده و گرمي اگر نبود موم نرم نميشد آب هم نميشد بخار هم نميشد دود هم نميشد، پس بايد آتش مس كرده باشد اينها را يعني تأثير كرده باشد در اينها حالا تأثير كرده و اينها مطاوعند و مطاوعه آتش را كردهاند پس اينها منقاد اين آتشند و مسخر آتشند يك دفعه انقياد را اسمش را عبادت ميگذاري و خدا همينجور كرده تمام منقادين ملكش را عباد اسم گذارده اين است كه ميخواني سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية كاري ديگر نكردهاند مگر مطاوعه كردهاند آسمان را ساختند آسمان شد، زمين را ساختند زمين شد. پس اين صانع وقتي مس كرده ملك خودش را نمانده جايي كه ممسوس نشده لكن ملتفت باشيد ممسوسها تفاوت فاحش ميانشان هست. علي ممسوس است في ذات اللّه، خاك هم ممسوس است في ذات اللّه اما علي كجا اين خاك كجا؟ بله اين مسخر خداست آن هم مسخر خدا است، اين مخلوق خدا است آن هم مخلوق خدا است، اما خيلي فرق هست پس دود مسخر آتش است شمع هم مسخر آتش است انشاء اللّه فكر كنيد اين را بدانيد كه هر چيزي كه يك خورده خم راست ميآرد آتش توش است. همين چوب آتش توش است كه وقتي آن را ميچرخانند و تند تند حركتش ميدهند دود ميكند و مشتعل ميشود. آهن چكش ميخورد نرم است كه چكش ميخورد خورد نميشود پس آتش توش هست اين نرمي از آتش است و جميع نرميها كه مكلس نميشود بدانيد از آتش است پس جميع اجسام ممسوس به آتش است دود هم ممسوس به آتش است اما ببينيد دود چنان ممسوسي است كه رنگش باقي نمانده رنگ خودش سياه است و حالا كه درگرفته رنگش رنگ آتش شده پس از خود بيخود شده و همين طوري كه از خود بيخود است باقي است و فاني نشده نه اين است كه چيزي در ميان نيست چرا كه اگر هيچ نبود دودي در ميان شعله اصلش در اينجا نميايستاد ميفهمي اين را كه اگر دودي نبود شعله اينجا نميايستاد پس دود است لكن از خود بيخود شده و چنان بيخود شده كه به غير از آتش چيزي پيدا نيست پس دود در ميان هست و اگر در ميان نبود آتش اينجا پاش بند نميشد و اينجا نميايستاد اصلش ديگر همينطوري كه هست خودش پيدا نيست و آتش پيدا است و ميبينيد كه همينطور است بلكه عرض ميكنم كه شكل شعله كه ميبينيد شكل دود است دودش پهنتر باشد آتشش پهنتر ميشود دودش باريكتر است آتشش به همانقدر است آتش خودش نه به آن شكل كوچك دود زيادتر شد آتشش هم زيادتر است دود كه كم شد آتش كم است پس دودي كه مشتعل شده او است قائم مقام نار. ببين جاي ديگر را هم گرم ميكند اطاق را هم روشن ميكند نميبيني هر چوبي را نزديكش ببري درميگيرد حالا اجسامي كه غير از شعله هستند بخواهيم به تدبيري آتش را از آن بيرون آوريم زحمتها دارد چقدر بايد اين چوب را به آن چوب كشيد بايد اسبابها نصب كرد و به تندي حركت داد و طفره در آن نياورد تا خورده خورده گرم شود و نرم شود و خورده خورده گرمتر شود و آب شود گرمتر شود دود ميشود آن وقت در بگيرد و اگر اين مطلب را داشته باشيد انشاء اللّه سر يكپاره چيزها را به دست ميآريد فرق ببينيد چقدر است وقتي دود به آتش درگرفت حالا ديگر بيزحمت چوبهاي شما به محضي كه ميرود نزديك اين شعله في الفور روشن ميشود اگرچه همين چوب را بي اين شعله هم ميشود روشن كرد اما زحمت زياد دارد حالا اين آهن را تا توي آتش ميگذاري داغ ميشود اگرچه همين را ميشد بيشعله داغش كني اما زحمتها دارد چرخها بايد حركت كند ديگر پس ميشود اما چقدر بايد حركت داد يا كوبيد يا به چرخ داد اما تا ميگذاريش در كوره داغ ميشود ده دم ميدهي سرخ ميشود كه نميشود دست نزديكش برد و اين نظم ملك است و همه جا اين امر جاري است سر كلاف است كه به دست دادهاند هميشه خدا از براي تيسر امور هي اول مبادي را درست ميكند بعد آن مبادي به آساني كارها از دست آنها جاري ميشود پس وقتي شعله پيدا شد و نار پيدا شد اين خميره ميشود و به اصطلاح اهل اكسير حجر پيدا ميشود به اصطلاح خودمان پنيرمايه پيدا ميشود يك خورده مايه ميزني شيرها را ماست ميكند به آساني به محضي كه پنيرمايه پيدا شد همان وقتي كه ميمالي توي شير ميبيني به دست خودت بسته شد. حالا همينجور است خداوند عالم مبادي را ابتداءً ميسازد و جور ساختنش مثل ساختن منتهيات است اما يك چيزي را ساخته و تمام كرده اين خميرمايه پيدا شده حالا ديگر يك خورده خميرمايه را در ميان چند من خمير شيرين بگذار به ربع ساعت تمام خميرها را آن خميرمايه ميترشاند اگرچه ميشود ترشاند بيخميرمايه لكن خمير را بايد گذارد مدتها تا ترش شود لكن ببينيد خميرمايه تيسير كرده به ربع ساعت همه را ميترشاند همينجور است اول ببينيد نطفه ميسازند اول تخمه درست ميكنند اول گندم درست ميكنند اين تخمه كه درست شد اين را ميكاري يك دانه است وقتي سبز ميشود هفت خوشه پيدا ميكند هر خوشهاي چند دانه پيدا ميكند يك دفعه ميبيني يكي ميكاري هفتصد خوشه ميكند بلكه اگر زمينش مثار شده باشد آبش را زياد ندهي كم ندهي به اندازه بدهي درست تربيتش كني بسا يك دانه گندم بكاري هفتصد هشتصد شاخ بكند هر يكيش خوشههاي بسيار داشته باشد يك دانه ارزن ميكاري دانه به اين كوچكي ميبيني شاخههاش صد خوشه داد هر شاخش صد خوشه هر خوشهاي چند دانه ارزن ميشود بسا آنكه يك دانه ارزن را بخواهي حساب كني صد هزار ارزن شود بلكه نميتواني حساب كني لكن آن ارزن اولي نباشد ارزن بخواهي درست شود زحمتها دارد يعني خيلي طول ميكشد تا ساخته شود قابليت دنيا آن گنجايش را ندارد و هي بايد سرد كرد هي بايد گرم كرد هي بايد بالا برد هي بايد پايين آورد تر و خشك كرد مقداري از حرارت مقداري از برودت يا مقداري از رطوبت با مقداري از يبوست به ميزان خاصي اينها را تركيب ميكني و هي حل كني هي عقد كني مدتها طول بكشد تا دانه ارزني پيدا شود اين دانه ارزن كه پيدا شد حالا ديگر آسان شد ارزن به دست آمد اين دانه را ميكاري خوشهها ميدهد و هر خوشهاي دانهها دارد انسان ميشود سر بيرون بيارد از خاك ولكن انساني كه سر از خاك بايد بيرون بيارد خيلي طول دارد ميخواهي بداني چقدر طول بايد بكشد از ابتدايي كه آسمان نبود و زمين نبود و آنها را ساختند و آسمان به دور زمين بنا كرد گرديدن از ابتداي گردش آسمان بر دور اين زمين چقدر ميشود؟ بخواهي حساب كني نميتواني چندين كرور اندر كرور گشته در قوه انسان نيست حساب آن را بتواند بكند و آسمان نگشته بر دور زمين مگر براي اينكه يك بدني پيدا شود يا مبدء پيدا شد يك بابا آدم يك ننه حوا كه درست شد در روي زمين حالا ديگر خميرمايه درست شد سالهاي دراز گردش كرده آسمان تا اين خميرمايه پيدا شده اما حالا ديگر ضرور نيست به گرديدن آسمان براي ساختن تخمه انساني حالا موجودات به ربع ساعت انساني ساخته ميشود يك جماعي ميكني بچه درست ميشود خميرمايه كه درست شد و غذا آمد در پشت پدر نطفه درست ميكند به سه ساعت سه ساعت كه غذا در شكم ماند درست ميشود لكن اين آب و اين خاك را بخواهند نطفه كنند بايد گرمش كنند و سردش كنند هي حل كنند هي عقد كنند هزار سال هم نميشود درست شود و واقعاً اغراق ندارد اين آسمان آن ابتدايي كه بنا كرد به گردش ميخواست آدم درست كند هيچ نميخواست كه حيوان خلق كند لولاك لماخلقت الافلاك و واللّه آنچه حاق مطلب است اين است كه آدم هم مقدمه بود براي جايي ديگر همه اين اوضاع را برپا كردند ميخواستند پيغمبر آخرالزمان بيايد در اين دنيا اگر اين كار را نداشت اصلش نه اين آسمان را خلق ميكرد نه ميگرداند لكن مقدر شده بود كه پيغمبر آخرالزمان بيايد روي زمين پس اين زمين را براش ساختند آسمان را براش ساختند اين بود كه به او گفتند لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي آسمان نبود و اگر آسمان نبود زمين نبود و اگر آسمان و زمين نبودند ميانه اينها حيوانات نبودند انسانها نبودند همه براي اين است كه ميخواهند دودي درست كنند كه مشتعل به نار مشيت و علي ممسوس في ذات اللّه درست كنند محمد9 ممسوس في ذات اللّه ميخواهند درست كنند و اگر چنين نبود هيچ اين اوضاع را سرپا نميكردند ميخواست ظاهر كند احكامش را و حلال و حرامش را و دينش را ميفرمايد كنت كنزاً مخفيا فاحببت ان اعرف من بودم سر جاي خودم خواستم بدانند من سر جاي خودم هستم بودم و مخفي بودم دوست داشتم مرا بشناسند فخلقت الخلق لكي اعرف پس ميخواستند آن ممسوس واقعي را كه بعينه مثل شعله است روشن كنند حالا اين شعله فضائي ميخواهد فانوسي ميخواهد به همينطور وقتي فكر ميكني تمام اين عالم را ميخواهند با اين شعله روشن كنند و گرم كنند و اين به حد كمال نخواهد رسيد تا همه اين اوضاع را به پا كنند و ميخواهند جانشيني بيافرينند در عالم كه مبدء باشد حالا ديگر كارها را به آساني درست ميكنند حالا ميروي پيش پيغمبر كه توحيد يعني چه؟ جلدي براي آدم بيان ميكند مثل اينكه ميروي پيش آتش ميپرسي گرمي يعني چه؟ ميگويد پيش من بنشين تا گرمي را حالي تو كنم و گرمت ميكند و بسا غافل هم باشي و گرم شدهاي.
يك وقتي سلمان و اباذر نشسته بودند صحبت ميكردند. ابوذر پرسيد از سلمان كه اين دابة الارض را كه ميگويند چيست كه ميآيد و سر خود را بلند ميكند؟ سلمان گفت دابة الارض را من به تو مينمايانم گفت مگر ميشود همچو چيزي كه كسي دابة الارض را ببيند؟ گفت بله ميشود در قوه من هست و حالا ابوذر در خيال است و خيالات ميكند كه آيا دابة الارض چطور چيزي است و اين مثل نمونه باشد براي شما انسان جاهل خبرش ميدهند كه فلان چيز هست هي خيالات دور و دراز ميكند كه آيا اين چه جور چيزي است؟ اما آني كه اهلش هست به آساني ميفهمد آنكه اهل نيست ميشنود دابة الارض هي خيال ميكند كه آيا ما را كجا ميبرد چه ميكند هي خيالات ميآيد كه اين دابة الارض آيا مثل فيل است مثل مار است سلمان او را برداشت برد خدمت حضرت امير در بين راه گفته بود به شرطي كه من غذا نخورده دابة الارض را به تو بنمايانم هر دو آمدند خدمت حضرت امير آنجا نشستند آنجا خرمايي آورده بودند بنا كردند به خوردن در بيني كه ميخوردند ابوذر شكوه كرد خدمت حضرت امير كه سلمان وعده كرد به من دابة الارض را پيش از خوردن به من نشان بدهد حالا من دارم خرما ميخورم و هنوز دابهاي نديدهام. حضرت فرمودند خير سلمان به وعده خود وفا كرده است من دابة الارض هستم پس همينطور وعدهها را وفا ميكنند ميآرند كارها هم آسان است و مشكل نيست اما انسان جاهل دابة الارض كه ميشنود خيال ميكند آيا چه جور چيزي است دابة يعني ميجنبد حالا حضرت امير ميجنبد حضرت امير همه كار ميكند آن دابة الارض است كه همه كار ميكند اين است كه ميفرمايد و اذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم دابة من الارض تكلمهم ان الناس كانوا باياتنا لايوقنون اما حضرت امير نميگفت دين نداريد ايمان نداريد و هميشه ميگويد هميشه زبانها را به حركت ميآرد اثبات حق ميكند ابطال باطل ميكند حالا هم ميكند يك وقتي هم جلوه ميكنند به قهر و غلبه و به غلبه خواهد آمد و احقاق حق ميكند به غلبه.
پس ملتفت باشيد مبادي را ميسازند به تجهت تيسير امورات و تمام ملك را همينطور ساخته قابليت اقتضاء نميكند تمام ملك را ترقي بدهند و بالا ببرند اگرچه خدا اگر اراده كند ترقي كنند ميكند شيطان را هم ميتواند هدايت كند لكن بر نظم حكمت جاري ميكند كارش را پس مبدئي ميسازد مثل شعله و شعله وقتي كه ساخته شد شعله دودي است سياه كه از خود بيخود شده پس رنگ خود دود سياه است همين حالايي هم كه توي شعله است سياه است اگر بپرسي و استنطاق كني كه خودت چه رنگي؟ جواب ميگويد سياهم راست هم ميگويد دود را وقتي خودش را به خودش واگذارند هيچ بالا نميرود همين دودها هم كه بالا ميروند آتش توش است كه بالا ميروند همين حالا هم از اين دود بپرسي اگر تو را ول كنند و مخلي به طبعت كنند يا بگو خدا خذلانت كند چه خواهي كرد؟ جواب ميگويد من سراپايين ميروم اگر بپرسي تو را به خود واگذارند گرمي يا سردي؟ ميگويد سردم من چيزي كه از خود ندارم معلوم است پس دود در توي شعله سرديش رفته حالا در ميان نيست باز اين رفته كه ميگويم لغتش را فراموش نكنيد پس ميگويم الان سياه است توي شعله هم سياه است اما نور شعله دود سياهي را گرفته پيدا نيست. آيا نميبيني يك خورده بالاتر رفت ميبيني طاقچه را سياه ميكند پس همين الان دود سياه است و سياهي بالفعل روي دود است دلت را ببر توي شعله سياه ميشود اما نور آتش دور دود را گرفته سياهيش هيچ پيدا نيست وقتي آمد بالاتر كه آتش روش را نگرفته باشد سياه است و هرجا دوده نشست سياه ميكند اين است كه در توي شعله سياه نباشد همچنين همين دود در ميان شعله سرد است همين حالا سرد است لكن گرمي آتش دور اين سردي را گرفته اين است كه دست ميگيري به شعله چراغ جلدي نميسوزد سردي توش هست كه نميسوزاند همچنين همين حالا ولش كني هبوط ميكند اما آتش گرفته به زور اين را دارد بالا ميبرد پس اگر از خود او بپرسي تو چكارهاي؟ يا تو اگر حكيم باشي تعبير ميآري ميگويي او خودش سياه است سرد است رو به پايين ميرود اما بالاش ميبرند بالا رفتن كار اينكه نيست شكر آن كسي را كه او را بالا ميبرد فكر كنيد يك وقتي وحي شد به موسي كه آيا سراغ داري بنده بدتر از خودت را مأموري بخصوص بروي بگردي يك كسي را پيدا كني از خودت بدتر موسي خيلي خضوع كرد كه خدايا من خيلي بدم من فلان فلان هستم وحي شد كه برو بدتر از خودت را پيدا كن موسي هرچه فكر كرد كه بدتر از من ديگر كه خواهد بود آن جوري كه دلش ميخواست كه بدتري پيدا كند هرچه فكر كرد پيدا نكرد در اين بينها چشمش افتاد ديد سگ مردهاي افتاده به خود گفت اين سگ همه وقت بد بوده و نجس بوده حالا هم كه مرده است خوب است اين را ببرم ريسماني به پاي آن سگ بست و هفت هشت قدم كشيد و برد يك دفعه به خود آمد گفت من اين را كجا ميبرم انداخت و رفت در بيني كه ميرفت خطاب شد كه اگر يك قدم ديگر كشيده بودي از نبوت تو را ميانداختم از اين درجهاي كه هستي ميانداختمت پس ببينيد كه قطع نظر از آنچه خدا به او داده هرچه نگاه ميكند بدتر از خود نميبيند بله نبي است و معصوم است لكن حالا خدا او را بالا برده پس شكر كن خدا را كه نگاهت ميدارد و نميگذارد به اقتضاي خودي خودت راه بروي خيلي دانايي شكر خدا را اگر آن چيزهايي كه خدا داده پس بدهي هيچ نميماند اين است كه باز محاجه كه ايوب كرد يك وقتي ايوب به جان آمد و واقعاً آدم به جان ميآيد در صدمه زياد آخر اين ايوب اوضاعي داشت دولتي داشت گله و زراعتي اوضاعي داشت يازده پسر داشت همه جوان همه رشيد همه دانا همه كاركن همه عاقل يك وقتي براش خبر آوردند كه زراعتت را آب برد تا رفت به خود بجنبد خبرش دادند كه بچههات هم مردند تا رفت بجنبد گفتند گلهها هم همه تلف شدند خودش هم ناخوش شد تا كارش به اينجا انجاميد كه قوت لايموتي ديگر نداشت زنش ميرفت خدمت مردم را ميكرد و قوتي ميآورد تا اينكه زنيكه رفت لابد شد چيزي گيرش نيامد گيسوهاش را فروخت و نان براش گرفت و ايوب خيلي كجخلق شد تا اينكه روزي نشست با خدا محاجه كردن گفت خدايا من با تو مرافعه دارم خدا گفت حاكممان كي باشد؟ عرض كرد خدايا حاكمي هم به غير از تو سراغ ندارم پيش خودت ميآيم به مرافعه خدا هم قبول كرد كه بسيار خوب آن وقت در بالاسرش ابري پيدا شد نميدانم چندين هزار سر داشت در هر سري چند زبان داشت آن سرها همه زبان بيرون آوردند با ايوب بيچاره حرف زدن كه چه ميگويي؟ طرح مرافعه كن كه چه ميگويي چه مرافعه داري؟ بنا كرد به گفتن. عرض كرد خدايا هر امري را كه تو گفتي اطاعت كردم مثلاً نماز كردم روزه گرفتم هدايت كردم هر بلايي رسيد صبر كردم همانطوري كه تو گفته بودي كردم خلافي نكردم و راست هم ميگفت معصوم هم خلق شده بود و سر مويي هم خلاف نكرده بود هيچ پيغمبري سر مويي خلاف با خداي خود نميكند پس هرچه كرده بود و يك سر مويي خلاف نكرده بود عرض كرد و عرض كرد كه با وجود اين من چرا بايد مبتلا باشم؟ بناي جواب آمدن كه شد از آن طرف و از اين طرف و از اطراف از آن زبانها و آن سرها از آن ابر صدا برآمد كه توفيق اينها را كه داد؟ كه تو را معصوم كرد؟ كه تو را موفق كرد؟ ايوب ديد اشتباه كرده است چنگ خاكي برداشت به دهان خود ريخت كه من مرافعه ندارم اين بود كه بعد نجاتش دادند.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه از همين مثالي كه عرض ميكردم مطلب را بيابيد شعله مفاخرت دارد ميگويد منم روشن كننده اطاق. شمس ميگويد منم كه جميع گياهها را ميرويانم راست ميگويد منم كه عالم را گرم ميكنم راست ميگويد منم كه روشن ميكنم عالم را راست هم ميگويد حالا اگر ريشش بگيرد كه اينها را داده؟ ميگويد خدا داده خودم به خودي خودم هيچ كار از من نميآيد و اين نمونهاي است داشته باشيد.
عرض ميكنم گاهي همين حضرت امير ميفرمودند من همه كارها را كردهام انا مورق الاشجار من ميوهها را ميرسانم من آبها را جاري ميكنم من آسمانها را ساختهام من زمينها را پهن كردهام يك دفعه ميگفت لااله الاّ اللّه وحده وحده لاشريك له مختلف حرف نميزند حضرت امير به خودي خودش قطع نظر از خدا هيچ حرف هم نميتوانست بزند و نميزند چه حضرت امير چه پيغمبر چه هر يكي از ائمه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً پس اين در مقام خوديت خودشان است اما حالا كه خدا خواسته چكارهام آن وقت كه ميگويد همه كارها را من كردهام آسمانها را من ساختهام زمينها را من ساختهام اين آبها را من جاري ميكنم ميوهها را من ميرسانم اين برگها را بر اين درختها من ميرويانم. و ببينيد هيچ نقلي نيست اغلب اين كارهايي كه در خطبة البيان فرمودهاند و نسبت به خود دادهاند همه را آفتاب ميكند پس اين آفتاب گياه ميروياند يك خورده پايين ميرود خزان ميشود و همه ميخشكد بلكه اگر اين آفتاب نبود هيچ حيواني نبود هيچ انساني نبود هيچ جمادي نبود هيچ نباتي نبود پس اين جمادات را آفتاب درست ميكند اين گياهها را آفتاب ميروياند اين حيوانات را كه ميبينيد اگر هوا سرد بود هيچ بزي حامله نميشد حيوانات همه ميمردند ديگر حيواني نبود پس حيوانات همه به واسطه آفتاب ساخته شدهاند همه را آفتاب كرده آفتاب هم خدا نيست. خدا مقدر كرده همه از دست آفتاب جاري شود مثل اينكه مقدر كرده كه وقتي آفتاب بيرون ميآيد روشن شود عالم و روشنايي از دست آفتاب جاري شود خدا گرمي نيست خدا روشني نيست لكن وقتي ميخواهد خميرمايه درست كند يك شمسي ميسازد و جعلنا الشمس سراجا يعني جسمي ميگيرد و يك آتشي يك نوري توش ميگذارد اسمش را سراج ميخواهي بگذار شمس ميخواهي بگذار مبدء كه درست شد حالا ديگر ميخواهد عالم را روشن كند همينقدر كه اين بيرون آمد عالم روشن ميشود ميخواهد عالم را گرم كند همينقدر كه اين بيرون آمد عالم گرم ميشود ميخواهد گياه بروياند آفتاب كه طالع شد تربيت ميكند گياه را تا بيرون ميآيد لكن حالا آيا خداست آفتاب نه آفتاب خدا نيست آفتابپرست نميشويم آفتاب متغير است جسم است اگر نور را از آفتاب بگيرند و ميآيد يك زماني كه نور را از آفتاب ميگيرند و جسم آفتاب مثل تكه ذغالي ميشود همين آتش ظاهري را از همين ذغالها ميسازند تا آب روش ريختي فرار ميكند ميرود هر جسمي كه آتش در آن درگرفته وقتي بيرون ميرود جسم بيحرارت بينوري ميماند پس آن وقتي كه اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت واقعاً اين نورها را كه ميگيرند جسم ذغالي باقي ميماند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دوم ــ سهشنبه يوم التروية 8 شهر ذيالحجة الحرام 1303)
45 بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و عبرنا عنه بما عبرنا للملاحظات المختلفة في جهاته و خواصه و اثاره و اقرب تمثيل له لافادة معني البابية التمثيل بالشعلة تا آخر.
به جهت حكمتهايي چند هم ميبينيد خدا توي قرآن مثل به آتش زده و همه حكماي بالغ هم مثل به آتش ميزنند و به دود ميزنند باز راهش را انشاء اللّه به دست بياوريد وقتي اصل راه به دستتان آمد ميدانيد كه همين كه روحي در بدني غالب شد آن وقت كارهاي بدني تمامش از خودش نيست تمامش از آن روح است و اين را در خيلي جاها ميتوانيد بفهميد حالا همين را وقتي ميخواهيد تعبير بياريد و سرش را شما دست داشته باشيد بدن راه ميرود روح اصلش پيدا نيست روح اصلش اينجور راه رفتن ندارد ابداً حالا از اين جهت خيلي مشكل است اين را حالي كردن كه اين راه رفتن مال روح است نه مال بدن باز نه اين است كه بدن راه نميرود بدن را راهش ميبرند راه ميرود واش ميدارند واميايستد سرجاي خود اگر روحي نبود اين ميتوانست راه برود نه نميتوانست راه برود نميتوانست بايستد نميتوانست بنشيند و قاعدههاش مكرر عرض شده اگر غافل نباشيد ميدانيد راه استدلال تمام اين حرفها اين است كه چيزي كه چيزي را ندارد خودش براي خودش نميتواند تحصيل كند پس سنگي را كه حركتش ندهي محال است خودش حركت كند اينها را مردم چون فكر نكردهاند و فكر نميكنند اين است كه وقتي نگاه ميكنند به عالم ميبينند يك تكهاش ميجنبد يك تكهاش نميجنبد ميگويند جسم يا متحرك است يا ساكن و اگر فكر كنند مييابند كه جسم خودش حركت كند محال است بله محال نيست به جهتي كه ميبينيم يك چيزي حركت ميكند نهايت مطلب مردم همينقدر است سر كلاف مشكل نيست الاّ اينكه به دست مردم نيست و آن اين است كه چيزي كه چيزي را ندارد ندارد از كجا بيارد به خود بچسباند بيارد هم از خارج آورده به خود چسبانده پس از خودش نيست پس چيزي كه حركت ندارد و خودش نميتواند حركت كند پس سنگي كه حركت ميكند شخص عاقل ميفهمد اين را يك كسي ديگر انداخته خودش نميتواند برود محال است برود به همين پستا داشته باشيد و ميبينيم چرخي باشد و ميگردد اين چرخ را يقيناً كسي دارد ميگرداند حالا اين چرخ را بزرگترش ميكني فلك ميشود آن چرخ بزرگ هم ميچرخد چرخ يعني بچرخد و فلك يعني بگردد پس فلك ميگردد ميگردانندش خودش نميتواند بگردد و همچنين است سكون سكون هم مال حقيقت جسم نيست وقتي ميخش ميكنند از اطراف طنابش ميبندند نميگذارند برود ساكن ميشود و اينها را به طور حكمت و حقيقت ميخواهيد ياد كه بگيريد آن وقت ميبينيد هيچ اغراق توش نيست خدا در مقام منت منت ميگذارد بر بندگانش كه اين كوهها را قرار دادهام كه زمين نجنبد مردم خيال ميكنند منت خشكي است كوهها هم نبود زمين ساكن نبود ملتفت باشيد واقعاً حقيقتاً اين كوهها اوتادند مثل تخته كه ميخشان ميكني همينجور خدا ميخ كرده زمين را و ميخهاش كوهها است ملتفت باشيد سر اين كوهها متصل است به شعاع كواكب و از آنجا دارند ميكوبند به كله كوهها و از آنجا هم ميخ كردهاند به زمين مثل سر طناب كه از اين طرف قلاب افتاده چهار ميخش كه ميكشند ميايستد هم اين طرفش كوه است هم آن طرفش كوه است هم طرف مغربش كوه است هم طرف مشرقش كوه است هر سمتيش كوهها هست بعينه مثل خارخسك است اين زمين و اينها اين ميخها و قلابها هستند كه زمين را نگاه داشتهاند اوتاد هستند قلابها هستند ديگر زمين بالطبع ساكن است بله حالا كه خدا اين ميخها را قرار داده همچه طبعي هم به زمين داده از اين جهت زلزله كه ميشود مردم متحير ميشوند و بخصوص چرخهاي عديده دارد زمين و رگهاي عديده دارد مثل ساعت ميخواهند جاييش را بجنبانند آن رگ مخصوص را ميجنبانند آنجا ميجنبد جاي ديگر نميجنبد و نوع اينها اين است كه واقعاً حقيقتاً تا روح تعلق نگيرد به جسم اين جسم خودش نميتواند ساكن باشد نميتواند متحرك باشد آن روح اگر اقتضاش اين است كه بجنبد اين هم ميجنبد اگر اقتضاش اين است كه ساكن باشد اين هم ساكن ميشود و تمام اين عالمي كه ميبينيد و اين اشاره است حالا عرض ميكنم نوعاً ميفهميد انشاء اللّه حيات همچو جسمي نيست كه روي جسمي بچسبانند و مزاحمت با جسم ندارد پس حيات آن پشت محدب عرش منزلش نيست چنانكه در تخوم ارضين هم منزلش نيست لكن خود كومه اجزائي دارند كه تكه تكه خرمن شده روي هم ريخته حالا آن حيات بعينه مثل حرارت و برودت است تمام اين كومه ميشود گرم باشد تمام اين كومه ميشود سرد باشد. همينقدر عرض ميكنم حيات مزاحمت ندارد با جسم اين حيات روي محدب عرش نميرود آن بالا بنشيند هر چيزي كه مزاحم چيزي است همجنس او است پس جسمي با جسمي مزاحم است اين نميگذارد آن يكي بيايد بجاش بنشيند مگر پس كند آن يكي را آن وقت خودش بيايد جاش.
حالا ديگر ملتفت باشيد كه سر اين مطلب است كه لفظش را حكماء گفتهاند تداخل محال است، از اينجا فهميدهاند پس جسم آنچه از خود جسمانيت جسم است اين است كه مثل خرمن روي هم ريخته ديگر اين خرمنش را طبقه به طبقه خيال كن تا محدب عرش لكن حركت ميشود همهاش را بگيرند بجنبانند سكون همينطور ميشود همهاش را بگيرند نگاه دارند ساكن كنند پس اين حيات كه همين حس مشترك است كه الان توي بدنتان است ملتفت باشيد حيات آن چيزي است كه همين كه در جسمي نشست نميشود نجنباند آن جسم را فراموش نكنيد ممكن نيست حيات در جسم بنشيند و اين جسم را نجنباند هي سرهم مخضش ميكند مگر بيرون برود اين را واگذارد اين است حركت نبض براي هر صاحب حياتي هست جسم نميشود اين قبض و بسط را نداشته باشد و اين قبض و بسط از خود جسم نيست جسم اقتضاش نميكند قبضي و بسطي را لكن اگر روح توش نشست سرهم ميخواهد اين را بهم بزند يك جور بهم زدنش بسط به اصطلاح شما است دو حركت هم هستند يك جور ديگرش وقتي حركت ميكند قبض اسمش است به اصطلاح شما اين است كه جايي كه قبض و بسط نيست ميگويي مرده است جايي هم كه هست ميگويي زنده است و اگر فكر كرديد به دستتان خواهد آمد كه اين حيات از جنس اين جسم نيست پهلوي جسم آن را گذاشته باشند نميشود محبوس در اين بدن باشد نميشود حيات را پرده روش كشيد او توي پرده هم كه باشد پيدا است همانطوري كه پرده نباشد بله حالايي كه اين جسم را دارد ميشود عبايي دوشش بگيرد و پنهان شود در عبا پش جسمش در عبا پنهان شده نه روحش روح بخواهد قوت بزند عبا را پنهان ميكند آن وقت عبا دوشش است و عبا پيدا نيست و همينجور بود و سررشته را گم نكنيد از همين راه است كه پيغمبر توي لباس بود و سايه نداشت قباش را ميكند ميانداخت در آفتاب سايه داشت همين كه ميپوشيد سايه نداشت به جهت اينكه نور او غلبه ميكند سايه اين را كم ميكند سايه هم دارد به جاي ديگر مياندازد هر سايهاي دارد و ملتفت باشيد وقتي از اين مطلب تعبير ميخواهند بيارند ميگويند وقتي عالي آمد، داني را مغلوب ميكند داني گم ميشود اين را بخواهي روح و بدن مثل بزني و حالي مردم بكني نميشود حالي مردم كرد بخصوص مردمي كه مشعرشان مشعر جسماني است كه با هزار دليل و برهان هم حاليشان نميشود كرد اما وقتي هم مينشانيشان كه ميبيني اين دو چوب را نصب ميكنند و چوبي را به تندي به اين ميكشند مثل اينكه مته ميكشند ميبيني آتش از اين چوب بيرون ميآيد چهار دفعه كه كشيدي ديدي دود كرد آتش از مغز خودش بيرون ميآيد پس معلوم است آتش در مغز خود اين بود و بودنش اينجور نيست كه بتراشي روش را چهار دفعه آن وقت ببيني آتش پيدا شد تا مغزش هم بتراشي به آتش نميرسي جورش جوري است كه همين كه تحريكش ميكني مخضش ميكني تند تند آتش بيرون ميآيد اين را ميفهميد حالا آتش وقتي بيرون آمد نهايت تسلط آتش وقتي است كه اين روشن شود آن وقت اين خودش پنهان شده او آشكار شده رنگ دود سياه است و حال آنكه ما سياهي نميبينيم و حال آنكه الان بالفعل كه آتش اطراف دود را گرفته و آتش پيدا است و دود نه خودش پيدا است و نه رنگش الان چاقويي دستي توي شعله ببر نگاه دار سياه ميشود همچنين الاني كه دارد ميسوزد خود دود سرد است الاني كه دارند بالاش ميبرند خود دود به پايين ميرود طناب انداختهاند ميكشندش بالا مثل اينكه سنگ زور ميزند رو به پايين ميرود لكن زور طنابها بيشتر است ميكشدش رو به بالا پس اين دود اقتضاش ظلمت است برودت است الان هم آتش اطراف اين را گرفته نور پيدا است ظلمت پيدا نيست الان حرارت پيدا است و برودت پيدا نيست و چون چنين است لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتاها تو هم چيز مغلوب را بايد مغلوب بگويي و غالب را غالب و راستش اين است دود پيدا نيست بله دودي ميداني هست و ميفهمي اگر هيچ دودي در ميانه شعله نبود اين شعله خودش اينجا نميايستاد و عبرت بگيريد همينجور مثل است خدا زده در قرآن كه مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة اينها در خانهها چراغ ميسوزد توي آن خانهها آن چراغ آتش است ببين ميشود دود نداشته باشد نميشود دود دارد دود از روغن است روغنش مال زيتون است از شجره زيتونه است كه نه شرقي است نه غربي است در وسط ايستاده نه گرم است نه سرد است نه يهودي است نه نصراني است حق صرف است اگر دود نباشد اگر نيامده بودند انبياء واللّه هيچ كس خبر از خدا نداشت و يكپاره احمقهاي دنيا هستند خيال ميكنند كه ما خدا را خودمان ميشناسيم احتياجي به پيغمبران نداريم.
شما ملتفت باشيد آتش تا به جان چوب نيفتد اطاق تو را گرم نميكند غذاي تو را نميپزد تو آتش را بيواسطه يك جسم غليظي نميتواني به دست بياري. ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا خداي غيب الغيوب را بيواسطه همينطور خودمان ميشناسيم شما دهانتان ميچايد يك چيزي محض لفظ ياد گرفتهاي از صدقه سر انبياء و انبياء به ضرب شمشير و به زور و طمع انداختن و به ترس انداختن به مردم چيزها به گردن مردم گذاردند تو سر از تخم بيرون آوردي و آنها را شنيدي حالا خيال ميكني خودت خدا ميتواني بشناسي واللّه من اراد اللّه بدء بكم و من وحده قبل عنكم اينهايي كه بيواسطه ائمه خدا دارند واللّه خداشان شيطان است و شما ميدانيد شيطان در جهنم است. آنها الهشان هواشان است و هواشان شيطان است افسارشان را دارد ميكشد اينها هم چنان معصومند هيچ سبقت بر خدا نميگيرند و همين جوري كه خدا خبر داده انبياء در پيش خدا كه اينها را عباد مكرمون لايسبقونه بالقول سبقت نميگيرند بر خدا در هيچ قولي در هيچ خواهشي معصوم و مطهرند و يك سر مويي از امر خدايي نه پيش ميافتند نه پس ميافتند همينجور آن مردمي كه طرف مقابلند معصوم و مطهرند پيش شيطان نجاست اندر نجاست چرا كه هيچ ندارند مگر لاجل الشيطان و هيچ خدا ندارند قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون هيچ خداي اهل باطل را نميپرستيم بيزاريم از دينشان از مذهبشان لكن خداي بحق آن كسي است كه به ائمه طاهرين خودش را شناسانيده باشد و من اراد اللّه بدء بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم.
ملتفتش باشيد انشاء اللّه حالا كسي كه نميشناسد امامهاي شما را واللّه خدا ندارد اگرچه خاء و دال و الف بگويد اسم شيطان است كه ميبرد اسماء سميتموها انتم و اباؤكم خدا قرار نداده اين اسمها را براي او بگويي پس انشاء اللّه فراموش نكنيد دقت كنيد ببينيد چه عرض ميكنم خدايي است غائب اقلا او را مثل آتش بدان غايب و اين آتش تا به جسمي درنگيرد تو آتش نميبيني آتشي نداري رو به آتشي نميتواني بكني وقتي آتش در جسمي درگرفت تو پيش اين جسم كه ميروي پيش آتش رفتهاي پيش اينكه ميروي گرم شدهاي اين را هرجا ميبري گرم ميكند هر طبخي ميخواهي ميكند اين وقتي توي اين ذغال است توي اين چوب است توي اين دود هست همه اين كارها را ميكند اما حالا فرض كن جسمي در ميان نباشد اصلاً تو هر سمتي كه ميروي آتش نيست به آسمان هم بروي آتش نيست به زمين هم بروي آتش نيست در مشرق و مغرب بروي آتش نيست اما يك سنگ و چخماق بردار بهم بزن يك قوي زيرش بگير آتش پيدا ميشود باز يك خورده آب روش ميريزي آتش فرار ميكند ميرود و همينطور است شما انشاء اللّه فكر كنيد و نباشيد مثل آن احمقهاي دنيا كه ميگويند ما بيپيغمبران خدا ميشناسيم و ببينيد خدا همينجور خلقتان كرده نفس شما روح شما ديدني نيست ديده نميشود اصلش اينجور رنگ ندارد كه با چشم ديده شود اينجور سبك نيست اينجور سنگين نيست روح دراز نيست روح پهن نيست روح است روح نه بلند است نه كوتاه است نه سفيد است نه سياه نه گرم است نه سرد است نه حرف ميزند نه ساكت است. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس اين جسم يا صدا دارد يا بيصدا است اين جسم يا گرم است يا سرد است اين جسم يا سفيد است يا سياه است اين جسم يا ميجنبد يا نميجنبد و هكذا و شما هرچه ميبينيد اين جسم است روح را نميبينيد حالا اگر روحي توي اين بدن نشست و بدن كاري ميكند جميع كارهاي بدن منسوب است با آن روح حالا شما ميخواهيد با آن روح حرف بزنيد بايد بيايي پيش اين بدن حالا اينجا نيايي ميخواهي به مشرق برو ميخواهي به مغرب برو به آسمان برو به زمين برو هرجا بروي حرف بزني با روح من حرف نزدهاي و پيش روح من نيامدهاي اين است كه توي جسم خودت كه فكر ميكني ميفهمي اين را كه تحريكات بدن جميعش با او است او اگر بخواهد كسي را ببيند و بزند دست اين را حركت ميدهد دست اين بدن را ميبندد و ميزند روح زده چون چنين است پس كارهاي اين بدن همه كارهاي او است اما انشاء اللّه گمش نكنيد اينجور حركت كار او است اما كار اولي كه كرده شد از اين دست صادر شد او خودش از اينجا به اينجا نميآيد اما اين را كه آورد به اراده خودش پس اين حركت مال او است و هيچ مخالف ميل او نيست چون اين متحرك شده اين ميتواند بگويد اين مال من است.
انشاء اللّه فراموش نكنيد ببينيد كه خيلي لازم است كه در دين و مذهب اينها را بدانيد پس ياد بگيريد و داشته باشيد اينها را حالا همان جوري كه بدن ميتواند ميگويد اين حركت مال من است همينجور ميخواهم عرض كنم كه قول پيغمبر قول خودش است و حديث است و حديث پيغمبر است و دخلي به قرآن ندارد و اين را محض تمثيل عرض ميكنم كه ملتفت باشيد. پس حديث نبوي حديث پيغمبري است و هكذا ملتفت باشيد خيلي كارهاش هم همينطور است يكپاره كارها كه ميكند يك سر مويي غير آن جوري كه خدا خواسته نكرده اينها يادگار باشد شما ياد بگيريد مردم ديگر ايرادش هم به ذهنشان نرسيده چه جاي جوابش كه پيرامونش نگشتهاند آباء و اجدادشان هم خبر ندارند ببينيد پيغمبر قسم ميخورد كه پهلوي فلان نميخوابم همين قسم خوردنش به امر خدا است بعد آيه نازل ميشود يا ايها النبي لمتحرم ما احل اللّه لك فكر كنيد حالا آيا اين تحريم ما احل اللّه كرده ملتفت باشيد رسول خدا اگر حرام كند چيزي را از پيش خودش و خدا نگفته باشد حلال كند چيزي را و خدا نگفته باشد اينكه رسول نيست فاسق و فاجر است مثل اين آخوندها ميشود لكن خدا حلال كرده يعني پيغمبر حلال كند حالا پيغمبر رفت كنار ماريه هم خوابيد عايشه آمد و حفصه هم حاضر بود اين را كه ديد حالا ميان دو كولي چه كند هر كاري ميخواهند ميكنند اين را كه ديدند بنا كردند كوليگري كردن و بيحيايي كردن پيغمبر ديدند اينها زياد بيحيايي ميكنند قسم خوردند كه من ديگر كنار ماريه نميخوابم بعد از آن فرمودند سري هم براي شما ميگويم و به اين فرمايش خواستند خوب زبانشان را ببندند فرمودند پدر تو يعني همان قرمساق پدرسوخته و آن يكي ديگر كه همان حرامزاده هفت تخمه باشد فرمودند اينها بعد از من سلطان ميشوند اما به شرطي كه پس نگوييد اين را سر است پيش شما باشد آن پدر سوختهها همان ساعت رفتند و به پدرهاشان گفتند چندي كه گذشت آيه نازل شد كه لمتحرم ما احل اللّه لك حالا قسم خوردهاي خورده باش ده مسكين طعام بده ملتفت باشيد كه اينها را اهل نفاق سرشان نميشود حالا برو با ماريه بخواب جماع كن پيغمبر است غير از آنچه خدا به او وحي كرده نميكند اما اين يك سر مو مخالفت خدا را نميكند ميل هم دارد به ماريه او را ميخواهد به جهت اينكه نطفهاش آنجا منعقد ميشود و ماريه اولادش ميشد از آنهاي ديگر اعراض داشتند چرا كه بچهشان نميشد و معروف شده بود كه ابتر است از ماريه اولاد ميشد به آن ميل داشت به همين جهت ملتفت باشيد انشاء اللّه سررشته اگر به دست ميآيد تفصيل خودش ميآيد تفصيلش اين است كه كار اين بدن كار خود روح است اين بدن كه بد ميكند مذمت او را ميكنند خوب ميكنند تعريف او را ميكنند دستي اگر ببري آنجا بيندازي كسي كاري به او ندارد كه چرا تو سيلي زدي به فلان لكن روحي كه توي اين دست است از او انتقام ميكشند پس كار اين بدن چون حركتش به خودش نيست و آن روح تحريكش ميكند پس كار اين كار روح است پس اين يكپاره كارها دارد اين اكل دارد پس همان اكلي كه ميكند اكل مال اين بدن است شرب مال اين بدن است نكاح مال اين است آن روح دلش كجا آمد زنش كجا آمد اكلش كجا آمد شربش كجا آمد اما از آن بابي كه اين بدن كارش از خودش نيست كه اگر او نبود اين كارها از اين سر نميزد پس آلش آل اللّه است عيالش عيال اللّه است حركتش حركت خدا است سكونش سكون خدا است جميع ماينسب اليه ينسب الي اللّه همه را پوست كنده نميشود گفت از ترس مردم پس اين است كه يك پاره سخنها مال بدن است و انشاء اللّه فكر كنيد پس اگر بگوييد كه بياييد ملتفت باشيد و اين رمز دستتان باشد اگر روح من گفت بياييد مرا ببينيد بدانيد منظورش چه چيز است يعني بياييد اين بدن را ببينيد به جهتي كه او را كه نميشود ديد اگر گفت برويد از پيش من يعني از اين مجلس برويد او كه آمدني ندارد رفتني ندارد نميشود ديدش پس او صفات خودش را كه بيان ميكند ميگويد مرا ميشود ديد او لاتدركه الابصار است نميشود او را ديد نميشود آمد پيش او نشست نميشود كنار او نشست اما يك دفعه ميبيني ميگويد بيا پيش من مرا ببيند كنار من بنشيند ديدن من كند باز ديدن من بياييد با من مصافحه كنيد اينهاش يعني با اين بدنش آني كه لايري و لايدرك است آني است كه توي اين بدن است او لايري است لايأكل لايشرب لاينكح لميلد لميولد و هكذا اينها را خوب بخواهيد ببريد بالا با آن روحي كه در حجج هست آن روحي است كه در حجج هست آن روح فوق عقل است آن روح را انبياء دارند مردم ديگر ندارند اوصياء دارند مردم ديگر ندارند همينجور كه حيوانات روح حيواني دارند روح انساني ندارند همين انسانها هم همان روح نبوت و روح اللّه توش نيست روح اللّه عالم است به همه چيز وقتي از عرصه اناسي ببريد بالا آنجا كارهايي چند ميتوانند بكنند كه اينها نميتوانند بكنند او به جسم واحد در امكنه عديده ميتواند حاضر باشد او خارق عادت ميكند اناسي نميتوانند بكنند او بخواهد سر از خاك بيرون بياورد ميآرد واللّه ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين همينجور بود حالتشان خودشان فرمودند ما اگر بخواهيم از زمين سر بيرون بياريم ميآريم بخواهيم به زمين فرو برويم ميرويم از آسمان نازل شويم به آسمان بالا برويم ميرويم اما حالا يك جوري كردهايم كه شما وحشت نكنيد از شكم مادرها بيرون آمدهايم و آن روح اللّه است ملتفت باشيد اين است كه ميفرمايد و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لاالايمان معلوم است اين بدن چه ميداند ايمان چه چيز است كتاب چه چيز است آن روح ميداند آن روح وحي ميكند در اين بدن اوست حالا حرف ميزند اوست غالب بر اين بدن چون او غالب است حرفهاش حرفهاي او است گفتههاش گفتههاي اوست اما يادتان نرود او اگر ميگويد بياييد مرا ببينيد يعني به جايي بياييد كه ميشود ديد آنجا بياييد مرا ببينيد نه آنجايي كه نميشود ديد پس ملتفت باشيد اطاعت رسول اطاعت روح رسول است و روح رسول روح اللّه است تا وحي به او نشود كه رسول نيست فلان بن فلان است پس آن روح لايري است لايسهو و لايغفل و لايخطي اما اگر گفت به زبان بدنش كه بياييد به ديدن من ديدنش ديدن بدنش است اگر گفت بياييد به من اقتداء كنيد و خودش پيش ميايستد يعني روح نميشود خودش بايستد اين مقام امامت است پس مقام امامت مقام وساطت است مقام حجيت است مقام پيغمبري است مقام گفتگو است مقامي است كه مردم ادراكش بتوانند بكنند و همجنس است و در مغز اين همجنس نشسته است آن روح اللّه آن روح اللّه احتياج به خوردن ندارد او احتياج آشاميدن ندارد اگرچه اين بدن ايشان آل اللّه است آل اللّه اسمش است اهل اللّه اسمش است باز او لميلد و لميولد است او اما حالا كي جماع كرد پيغمبر اين بچه از كيست از پيغمبر پس همان جوري كه خودشان گفتهاند توام بايد تابع ايشان باشي همانجور راه بروي پس ديگر گم نكنيد انشاء اللّه مطلب را. هر غيبي نسبت به شهود حتي همين آتش ظاهري و دود ظاهري توي دود اگر آتش درنگيرد شما به هيچ وجه رو به آتش نميتوانيد بكنيد بايد برويد پيش دود درگرفته حالا اين دود خودش قائم مقام آتش است تخت سلطنت آتش است چيزي همجنس ساير اجسام است طول دارد عرض دارد عمق دارد الاّ اينكه انما انا بشر مثلكم الاّ اينكه وحي ميشود به من يوحي الي كه آتش گرم است و سوزاننده است اين وحي به ساير اجسام نشده. پس انشاء اللّه فراموش نكنيد و فكر كنيد جايي كه اين آتش ظاهريتان را ميبينيد حكمتش را اگر فكر كنيد تمام اين خلقت اين وضعش است هر غيبي كه به شهادهاي تعلق گرفت آنجا كرسيش است آنجا محل ظهورش است همين كه اين تخت را انداخت و به عالم خود رفت ديگر دست شما به او نميرسد اين است كه هر كسي شناخت حجج را خدا را شناخته هركه نشناخت آنها را خدا را نشناخته هركه دوست داشت ايشان را خدا را دوست داشته هركه دشمن داشت ايشان را خدا را دشمن داشته هركه اطاعت كرد ايشان را اطاعت كرده خدا را هركه نرفت پيششان پيش خدا نرفته هركه قولشان را قبول نكرد قول خدا را قبول نكرده و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
[1]– مَيْدَه : آرد گندم كه آن را دوبار بيخته باشند.
[2]– گرْدَه : طرح، نقشي كه از روي آن نقشي يا تصويري تهيه كنند.
[3]– قَزغان: پاتيل، ديگ بزرگ كه در آن چيزي طبخ كنند.