(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد چهاردهم – قسمت اول
(درس اول ــ شنبه 18 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
1بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انه لما كان كل اثر يشابه صفة مؤثره و يحكيها لما عبر له المؤثر عن نفسه و عن العالي و عرفه منها وجب انيكون في ساير الخلق ايضاً بيان و معان اي مقام ذات و مقام معني و هو كذلك لان كل شيء عند العالي القريب منه مخلوق بنفسه لا واسطة بينهما . . .
مكرر عرض كردهام اگرچه كم حفظ شده كه هر چيزي بدون استثنا از هر مادهاي كه هست بدون استثنا ساخته ميشود قابل زياده و نقصان نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم باز اگر گوش بدهيد داخل بديهياتتان ميشود چنان كه تمام حكمت از بديهيات است لكن قاعده كه به دست بيايد ميبينيد همينطور است قاعده به دست نيايد مثل ساير مردم يك جايي يك طوري ميگويند، يك جايي طوري ديگر ميگويند. ملتفت باشيد هر چيزي از چيزي به عمل آيد كه از يك جنس باشد، يك جنس قابل زياده و نقصان نيست. چيزي كه از شكر ساخته شد، آنقدري كه شكر شيرين است آن هم شيرين است پس آن شيريني شكر به آن حدي كه هست ديگر زيادتر بشود خودش نميشود زيادتر شود، كمتر بشود نميشود كمتر بشود مگر چيزي داخلش كنند مگر قدري آب داخلش كنند شيرينيش كم شود، قدري سركه داخلش كنند ترشي در آن پيدا شود، نمك داخل كنند شوري در آن پيدا شود. پس شيء به صرافت خودش كه هست مقدار كمش با تمام خرمنش يك حكم دارد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه و ببينيد كه ميفهميد. پس شكر يك سر سوزنش همانقدر شيرين است كه تمامش شيرين است. نه كه اين يك سر سوزش شيرينيش كمتر باشد. چيزي ديگر داخلش شد كمتر ميشود، شيرينتري داخل شد زيادتر ميشود، شيرينش به صرافت خودش باشد نه زيادتر ميشود نه كمتر ميشود. و همينجور فكر كنيد انشاء اللّه اين قاعده را در همه جا ميبينيد. از هر مشعري اين مطلب را ميتوانيد بفهميد. آتش يك گرمي دارد آتش خودش به آن اندازهاي كه گرم است گرم است، حالا در اطراف اين آتش چيزها ميگذاريم بعضي زياد داغ ميشوند بعضي كم، اينها از اختلاف قوابل است و الاّ آتش به آن مقدار حرارتي كه دارد نه سر مويي كمتر ميشود نه سر مويي زيادتر ميشود لكن آهن پيشش ميگذاري زياد داغ ميشود و هر چيز متلززي حبس ميكند حرارت را چيزي كه متخلخل است در اجزاء و ابعاض او هواها داخل است از اين جهت حفظ نميتواند بكند حرارت را لكن چيزي كه سخت درهم كوبيده شده مثل آهن مثل مس اينها در خلل و فرجشان هوا نيست از اين جهت حفظ ميكند حرارت را. پس آهن آنقدر گرم ميشود كه نميشود دست نزديكش برد، چوب آنقدر گرم نميشود، ديگر پنبه آنقدر هم گرم نميشود. حالا نه اين است كه آتش بيشتر رفته باشد پيش آهن و آتش خودش ميلش باشد كه آهن بيشتر گرم باشد چوب كمتر لكن آهن بيشتر حفظ ميكند حرارت را بيشتر گرم ميشود، چوب كمتر حفظ ميكند حرارت را كمتر گرم ميشود.
پس از يك جنس چيزي را زياد بگيرند يا كم بگيرند، آن كيفيتي كه همراه آن جنس هست خواهد بود آن قابل زياده و نقصان نيست. يك درياي آب در هر درجهاي كه تر است يك قطره هم در همان درجه رطوبت دارد نه اينكه رطوبت دريا چون خيلي است بيشتر است از رطوبت قطره. دقت كنيد كه خيلي واضح است رطوبت آب يك رطوبت است او در يك قطره همان قدر تر است كه تمام دريا تر است و تمام دريا به قدر سر سوزني رطوبتش بيشتر از رطوبت قطره نيست و اين به قدر مويي رطوبتش كمتر نيست اين است كه هيچ فرقي ميان دريا و اين قطره نيست الاّ اينكه اين قطره كوچك است آن دريا بزرگ است. در هر جنسي خيال كنيد آن كيفيت محفوظ است و كم و زياد نميشود مگر هر جايي بخواهند كم و زيادش كنند بايد چيزي از خارج بيارند داخل آن كنند خدا هم غير از اين كاري نكرده. و انشاء اللّه فكر كنيد حكيم ميشويد از روي دين و مذهب خدا بخواهد آبي رطوبتش كم شود خاكي داخلش ميكند كم ميشود رطوبت آب خودش خود به خود كم بشود، نميشود محال است چيزي غير جنس آب داخل آب نشود رطوبت آب محال است كم بشود خاك داخل آب ميكنند گل ميشود زياد نميكنند رطوبت آب چنداني كم نميشود زيادتر ميكنند بيشتر كم ميشود حتي اينكه ملتفت باشيد يكپاره مياه هست وقتي ميجوشاني غليظ ميشود اين را هم باز خيلي كم ملتفت ميشوند خيلي از مردم، شما ملتفت باشيد انشاء اللّه. يكپاره آبها حالتشان اين است كه وقتي ميجوشاني هي بخار ميشود و ميرود بالا مثل آبهاي متعارفي غالباً يكپاره آبها هست ميجوشاني غليظ ميشود مثل آب انگور ميجوشاني غليظ ميشود شيره ميشود. شكر را آب ميكنند ميجوشانند نبات ميشود، جوري ديگر ميجوشانند قند ميشود. ملتفت باشيد پس باز آتش داخلش ميشود جوهري داخلش ميشود پس همينطوري كه خاك داخل آب ميكني سفت ميشود آب داخل خاك ميكني شل ميشود، آتش را داخل آب و خاك ميكني آتش جوهر هم هست يكپاره چيزها هست آتش كه داخلش شد رقيق ميشود، يكپاره چيزها را رطوبتش را برميدارد ميبرد بالا آن چيزي كه ميماند غليظ ميشود، يكپاره چيزها را رطوبتش را برميدارد ميبرد بالا آن چيزي كه ميماند غليظ ميشود. پس بدانيد اين مياه مختلفه تمام آنچه در عالم ميبينيد كه اجزاش بهم متصل است و اين هم انشاء اللّه كليهاي باشد، هر چيزي اجزاش بهم متصل است آب تنها نيست آب تنها زود اجزاش از هم جدا ميشود. آب را كه داخل خاك ميكني خشت ميزني اجزاش بهم متصل ميشود. مادامي كه خشت متصل بهم هست بدانيد آب داخلش هست و اينها در ذهن مردم نميرود به جهتي كه ميبينند مغز خشت هم خشك است اما با وجودي كه خشك است باز اجزاش متصل بهم است. شما حكمت داشته باشيد فكر كنيد حتي سنگي كه اجزاش بهم متصل است آب داخلش است رطوبت اينها را بهم چسبانيده نهايت آبش اينجور نيست غليظ است مثل صمغ است. نميبيني شيشهگرها وقتي زياد بر آن مسلط كردند آتش را، آبش ميكنند.
عرض ميكنم تا انشاء اللّه خورده خورده پي ببريد به همه جاها كه حكمتش يكطور است. پس شخص عامي باز آن عامي وقتي نگاه ميكند به مومي به روغني ميگويد اين بسته است. آن كه صاحب شعور است ميگويد اين حقيقتش اين نيست كه بسته باشد، بعد از آني كه آتش كرد آب شد ميگويد اين همان روغن بسته است پس روغن هم همان آب است الاّ اينكه آبش جور آن آبها نيست. همين آبهاي متعارفي وقتي به سرما ميرسد يخ ميكند حالا آن به كمتر سرمايي يخ ميكند يخ در جاي گرم آب ميشود آن روغن هم بعينه گرم كه شد مثل يخي كه آب ميشود آب ميشود.
پس به همين نسق كه فكر ميكنيد مييابيد كه جميع صموغي كه هست، همه آبند. گرم كه شد شل ميشود نه اين است كه وقتي كه سخت شدند شما عامي شويد و خيال كنيد آب ندارد. فكر كنيد يخ وقتي خيلي سخت شد بسا جايي بگذارند تر نكند اما آب است. يك خورده گرما كه زد آب ميشود. پس همينجوري كه يخ را ميدانيد آب است و به حرارتي جاري خواهد شد، همينجور پي ببريد كه اين سنگها هم آب است يك حرارتي هست وقتي مستولي به اين سنگ ميشود جاري ميشود. پس تمام چيزهايي كه اجزاش بهم متصل است، آب متصلش كرده. آب تنها هم بود نميشد پس خاك هم داخل دارد آتشش كه ميكني آبهاش بيرون ميرود خشك ميشود. تمام سنگها وقتي زياد بگدازي آهك ميشود نهايت بعضي سنگها زودتر متأثر ميشوند و زودتر آهك ميشوند و الاّ تمام سنگها را كه زياد آتش كني مكلّس ميشود خاكستر ميشود اين مكلّس را اصطلاح ميكني آهك. اين است بيشتر اينجور تعبير ميآرند و جعلنا من الماء كل شيء حي به جهت آنكه آب است اجزاء را بهم چسبانده است.
پس دقت كه ميكنيد مييابيد كه صانع هم آب تنها را برنداشته اشياء را بسازد اين چيزها را فكر نميكنند به اين جهت گير ميكنند مردم يك جايي جبري ميشوند يك جايي تفويضي ميشوند نميدانند چه بايدشان كرد خيال ميكنند اول وهله يكي خيال ميكند اول هواي صرفي بود خدا برداشت از آن چيزها ساخت. يكي خيال ميكند آب صرفي بود آب را برداشت يك تكهاش را آسمان كردند يك تكهاش را زمين كردند. شما فكر كنيد ملتفت باشيد پس ببينيد اگر يك جوهر باشد و يك جنس و يك چيز از يك جنس چيز كمش را برداري مثل زيادش است، زيادش را برداري مثل كمش است نميشود اشياي مختلف را ساخت از يك جنس و محال است و اغلب حكما و حكماي خيلي دقيق اينجاها لغزيدهاند.
پس اولاً فراموش نكنيد و نباشد ذهنتان مثل ذهن خيلي از آدمها به محض ادعاي خودشان بر خودشان مشتبه است كه نميدانند و نميدانند كه نميدانند و جهلشان مركب شده و چارهشان نميشود. مردكه قطع دارد حكيم است و جميع مردم اهل ظاهر، خيال ميكند يقين هم دارد حكيم است نميشود توي كلهاش كرد كه جميع حكمتت هذيان است نميشود حاليش كرد هرچه به كلهاش بكوبي خبر هم نميشود تا به جهل خودش برود به جهنم.
باري پس اولاً ملتفت باشيد انشاء اللّه خداست خالق و از نيستي اشياء را به عالم هستي ميآرد و در ذهن مردم خدا يك دفعه ميگويد كُن يك دفعه اشياء پيدا ميشود، لميكن بگويد همه خراب ميشوند. درست دقت كنيد انشاء اللّه بدانيد چيزي كه نيست به آن حرف نميشود زد، نيست كه به او بگويند كن، نيست كه به او بگويند بشو و خطابات صانع به هست است. ميگويد اي آسمان بگرد آسمان هست به او ميگويند بگرد، زمين هست به او ميگويند ساكن باش. انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون. به كه ميگويند كن؟ به هيچ كس نميشود گفت آن وقت يكون نميشود به محض اراده موجود ميكند. اينها الفاظي است مبذول ميان مردم و معني حقي هم دارد پيش اهل حق خيال ميكنند خدا مثل خودشان گوشهاي نشسته درختي ميخواهد بسازد يك دفعه ميگويد كن از عالم نيستي به عالم هستي ميآيد. پس دقت كنيد، فكر كنيد عالم نيست صرف صرف، عالم امتناع است آن نيستي را خدا هرگز هست نميكند و آنچه را كه خلق كرده از عالم هستي خلق كرده. آب را گرفته با خاك داخل كرده گل ساخته، گل را برداشته در قالب ريخته خشت ساخته. گرمي را با سردي داخل كرده چيزي ساخته، ترشي را با شيريني داخل كرده سكنجبين ساخته. خلق، تمام معني خلق تركيب است خلق يعني تركيب كرده خدا اشياء را. هرچه قهقري برش گردانيد به عاليعالمي نيست صرف نميرود و تا خدا خدا است و نبوده وقتي كه خدا نباشد و تازه پيدا شود و نخواهد بود وقتي كه ملك تمام شود و خدا باشد. خدا هميشه بوده و هميشه هست و تا خدا خدا بوده ملك داشته و هميشه ملك ملك او بوده و محتاج به او بوده و اين خدا تركيب ميكند مابين و ميسازد اشياء را. پس هر جايي كه بخواهد اشياي مختلفه بسازد هي اشياء را به حسب كم و كيف زياد و كم برميدارد هي زيد ميسازد عمرو ميسازد. و ببينيد حرف راستي است زيد را ساخت عمرو را هم ساخت هر دو را هم از آب ساخت اما نطفه زيد جدا است نطفه عمرو جدا است. نطفهاي كه ميگيرند زيد بسازند و تا آخرش عمرش را ميدانند يكجور نطفهاي ميگيرند كه از اين نطفه عمرو ساخته نميشود.
باز ببينيد چه عرض ميكنم ظاهرش را مگيريد همين جوري كه تخم هر گياهي را كه ميگيري همان گياه سبز ميشود، باز اينها ظواهر حرف است شما فكر كنيد كه مغزش به دستتان بيايد. ببين تخم گندم ميكاري گندم سبز ميشود. ديگر بخواهي برنج شود نميشود. بله صانع ميتواند برنج بروياند لكن تا اينها را نبرد به كم و كيف برنجي نرساند تخم برنج درست نكند برنج نميرويد. گندم ميكاري گندم ميشود، جو ميكاري جو ميشود، برنج ميكاري برنج ميشود، ارزن ميكاري ارزن ميشود. همينجور زيد را كه ميخواهند بسازند اول تخم زيد را و نطفه زيد را درست ميكنند اين نطفه كه درست شد تخم زيد تمامش زيد ميشود دخلي به عمرو ندارد تخم عمرو هيچ دخلي به تخمه زيد ندارد. اين را گرفتهاند مرد بسازند زن نخواهد شد گرفتهاند زن بسازند مرد نخواهد شد. بله خدا ميتواند اين مرد را زن كند آن حرف ديگر است. بله ميتواند خدا سركه را شيرين كند، هر طوري آن شيره را ساخته تدبير ميكند ترشيهاش را ميگيرد و شيريني به او ميدهد اما از نيستي هيچ چيز نميآرد به عالم هستي.
ملتفتش باشيد و دقت كنيد انشاء اللّه. پس خداوند عالم تركيب ميكند ميان اشياء را و ابتداي تركيب ابتداي نطفه ساختن است. نطفهاي كه براي چيزي ساخت از همان راه ميبرد تا آن نطفه را آن تخمه را به ثمر برساند. هركه بخواهد راه صانع را بگرداند نميشود. او نميآيد درس بخواند پيش كسي و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض بنا باشد خدا به ميل من حركت كند من نميخواهم فلان سلطان باشد يا فلان وزير باشد يا فلان دولت داشته باشد يا فلان زنده باشد، بنا باشد تابع من بشود آنها را بايد خراب كند. تابع آن يكي مقابل من باشد او ميخواهد من نباشم، ببينيد آيا ممكن است؟ پس صانع مشغول كار خودش هست كسي را كه بايد سلطان كند تخمهاش را از اول كه برميدارد به جهت سلطنت برميدارد. كسي كه تخمه او تخمه سلطنت نيست بيارندش روي تخت هم بنشانندش، بسا روي تخت كه نشست فجأه كند و از ترس بميرد اما سلطان به آرامي هرچه تمامتر بر تخت مينشيند و حكم ميكند و هيچ باك ندارد اين به جهت اين است كه تخمهاش براي سلطنت گرفته نشده و تخمه سلطان براي سلطنت گرفته شده. پس اول تخمهها را گرفته و ساخته و آن تخمهها يك سر مو نميتواند تجاوز كند از آنچه صانع گرفته و ساخته و آنچه هم گرفته همانجور خواهد شد. پس هر تخمه را، هر نطفه را براي هركس به همان اندازه تربيت ميشود تا او، او بشود. ملتفت باشيد كه با اينها خيلي اخبار و آيات حل ميشود. ميفرمايند الشقي من شقي في بطن امه و السعيد من سعد في بطن امه اينها را نشنويد نميتوانيد آنها را معني كنيد. پس تخمه هركه را براي هر كاري گرفتهاند در شكم مادر سهل است در پشت پدر تخمهاش را درست ميكنند هرچه را بخواهد بسازد اول آن مقدماتش را ميسازد. بايد سلطان باشد سلطنت همراهش ميآيد بايد دولت داشته باشد هر كار بكند دولت را دارد، بايد فقير باشد خود را به حلق بياويزد باز فقير است، بايد صاحب شعور باشد نطفهاش را از براي شعور ميگيرد و ميسازد البته با شعور ميشود. هركه بايد بيشعور باشد هرچه زحمت بكشد، هرچه رياضت بكشد محال است شعور پيدا كند هرچه درسش بدهي خر است خر به درس خواندن نميشود بوعلي سينا شود و اگر به اين سرّ كسي برخورد اصرار زيادي به مردم نبايد كرد.
*از كوزه برون همان تراود كه در او است* آدم يك كلمه حرف ميزند هركس اهلش هست ميگيرد آن را و نگاه ميدارد هركس هم نيست كأنه به گوشش چيزي نخورده اين است كه آدم تقيهاش هم كم ميشود پري تقيه نميكند اين است كه كسي كه اهل هدايت باشد خودش تا اسمي از هدايت برده شد ميآيد و منت خدا را هم ميكشد شكر خدا را هم ميكند. كسي هم كه نيست از اهلش هزار دفعه هزار موعظه و نصيحت بكني و دليل و برهان براش بياري محال است خوب بشود به جهتي كه تخمه او براي اين گرفته نشده.[1]
عاقل به سنگ اصرار نميكند كه عكس بردارد، به كسي كه قوه پريدن ندارد نميگويد بپر، تكليف مالايطاق نميكند. شما از رشتهاي كه داريد بگيريد جواب شما خواهد آمد. عرض ميكنم خدا كه سهل است، در عالم خلق آدم عاقل كار بيحاصل نميكند. سهل است جابر ظالم بيمروت وقتي ميبيند ثمر توش نيست نميكند نگاه ميكند اگر پيش ميرود پول بيرون ميآيد زور ميكند ظلم ميكند وقتي حاصلي ندارد و چيزي در نميآيد ظالمين هم چنين كاري نميكنند. ملتفت باشيد انشاء اللّه، حالا اگر از اول خداوند عالم يك كسي را از بول ميسازد حالا بگويد چرا از بول ساختم تو را، جواب ميگويد بحث بر تو وارد ميآيد كه ساختي نميخواستي از بول ساخته شوم، چرا ساختي؟ ميخواستي نسازي. توي سرِ كرم خلا بزنند كه چرا كرم خلا شدي، نميكنند چنين كاري برميگردد ميگويد تو ساختي مرا اين است كه در تفسير آيه مباركه ان انكر الاصوات لصوت الحمير امام7 ميفرمايد آيا تو ديدهاي هيچ صانعي را كه شعور داشته باشد و خودش بسازد چيزي را آن وقت سرزنشش كند كه چرا همچو شدهاي؟ مثل اينكه نجار كرسي ميسازد كرسي را ملامت كند كه چرا بد ساخته شدي حالا خدا خري ساخته و اين صدا را هم به او داده و براي كاري هم ساخته و آن كار را هم خيلي خوب ميكند، براي خريت خيلي خوب است. حالا بنا كند به سرزنش كه تو همچو خر شدي، چرا خريت ميكني معلوم است اين معني ندارد.
ملتفت باشيد فكر كنيد خوب دقت كنيد فكر كنيد صانع يك كسي را روز اول بردارد بد بسازد اگر بر فرضي كه بد ساخت ديگر به او نميگويد خوب باش، ديگر نميگويد تو بدي ميگويد من ساختهام تو را و اينطور ساختهام. ديگر معقول نيست بگويد چرا من ساختم هرگز نميگويد. پس هر رشتهاي كه عرض ميكنم آن رشته را از دست ندهيد و آن رشته را از دست ندهيد و آن رشته را تا آخر نگاه داريد تا هر چيزي را سر جاي خود بگذاريد. پس زيد را خدا زيد ميسازد و خواسته كه زيد هم باشد هيچ هم نميگويد كه چرا زيدي لكن ميگويد حالا كه ساختهاَمَت، حركت در تو قرار دادهام، اراده دادهام ميتواني بروي ميتواني بيايي ميتواني بنشيني ميتواني برخيزي. حالا گاهي به تو ميگويند بايست، ميتواني بايستي گاهي ميگويند بنشين ميتواني بنشيني.
ملتفت باشيد و اين رشته را با آن رشته توي هم نكنيد. تا كسي رشتهها را نگويد حكمت معلوم نميشود همه را بايد ديد آن وقت هر چيزي را سر جاي خود گذارد آن وقت پس كان الناس امة واحدة مردم را خدا ناس خلق كرده، نرشان نر است، مادهشان ماده است، صفراويشان صفراويست، بلغميشان بلغمي است، چيز فهمش چيز فهم. نافهمش نافهم هيچ بحث به خودش ندارد كه چرا من ساختهام شما را اينجور. به آنها هم بحث نميكند كه چرا اينجور شديد. بحث به خودش ندارد كه چرا من ساختم شما را هيچ به مرد نميگويد و بحث نميكند كه چرا مرد شدي، هيچ به زن بحث نميكند كه چرا زن شدي و هكذا به صاحب شعور نميگويد چرا صاحب شعور شدي به آن بيشعور هم نميگويد چرا بيشعور شدي. كان الناس امة واحدة بعد، فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين. پيغمبران كه آمدند ميگويند بياييد يك جوري هم ميگويند بياييد مثل نماز جماعت كه ملاحظه اضعف مؤمنين را بايد كرد نميگويند ملاحظه اقويا را بايد كرد آن وقت اقويا ميتوانند خود را به صورت ضعفا كنند اما ضعفا نميتوانند به صورت اقويا درآيند. همه جا اين پستاي نماز جماعت برپا است صدا را جوري ميدهند و دعوت را جوري ميكنند كه آن نافهمي كه به حد وقتي به او ميگويند بيا بفهمد بيا يعني چه. آني كه خيلي شعور دارد از بيا همان را ميفهمد انبيا آمدنشان هم يكجور است يكطور دعوت ميكنند كه براي اضعف قوم دعوت ميكنند. برويد را هم يك جوري ميگويند كه اضعف قوم ميفهمد برويم يعني چه. حالا اينها بعضي ميآيند بعضي نميآيند آنها كه نميآيند اسمشان چه چيز است؟ نيامد. آنكه آمد اسمش چه چيز است؟ آمد. آنكه تخلف كرد اسمش اين است كه ياغي شد و نيامد، آنكه وازد اسمش اين است كه او كافر شد، اينكه قبول كرد اسمش اين شد كه مؤمن شد. اين اسمهاي اينها اينجا پيدا شد هيچ پيش از اين، اين اسمها نبود. پس مؤمن را خدا مؤمن آفريده في بطن الام اينجور كه خدا ارسال رسل كرده همينطور كه مردم ايراد ميكنند سؤال ميكنند بحث ميكنند شما سعي كنيد انشاء اللّه رشته اول را از دست ندهيد و جاي ايمان را هم پيدا كنيد. پس السعيد سعيد في بطن امه راست است الشقي هم شقي في بطن امه راست است. اما سعيد معنيش يعني چه؟ يعني نبي بايستد بگويد بيا ايمان به من بيار. اين كي خواهد شد؟ وقتي از شكم بيرون آمده باشد وقتي شعور هم داشته باشي به حد تكليف هم رسيده باشي خرف هم نباشي، شارع به خرفها نميگويد بياييد به بچهها نميگويد بياييد. اين وقتي به حدي رسيد كه وقتي به او ميگويند بيا ميفهمد ميگويند بيا آن وقت اگر آمد اسمش آمد است. اين آمد اسمش ايمان است، اسمش مطيع است. پس مطيع كجا ساخته شد؟ وقتي شارع آمد دعوت كرد اين در شكم مادر كه بود آنجا كه فهم نداشت كسي با او حرف نميزد وقتي بيرون آمد و شعور پيدا كرد و به حد تكليف رسيد آن وقت با او حرف زدند اما آن كسي كه سعيد را ساخته در شكم مادر همچو ساخته كه اگر نبي آمد و دعوت كرد اطاعت كند به اختيار و همين بايد جوري باشد كه بتواند نيايد و به اختيار نيايد. ديگر در توي شكم شقي اسمش نيست چرا كه آنجا حرف نزدهاند با او آنجا تخمه را گرفتهاند. تخمه را تخمهاي گرفتهاند كه وقتي به حد تكليف رسيد و شارع به او گفت بيا پيش من، بفهمد بيا را و بفهمد نيامدن را. حالا نميآيد نيامده به اختيار و اگر بخواهد هم نيايد بتواند نيايد وقتي نميآيد ميگويد چرا پيش من نيامدي پس جاي آمد و نيامد را گم نكنيد به همين لفظهايي كه عرض ميكنم. پس جاي آمدن جايي است كه پا داشته باشد و بتواند روي زمين راه برود آن وقت ميگويند آمد آنجا ميگويند وقتي نيامدي ميگويند نيامد پيشتر از آنكه نگفته بودند آن پيشتر آمد اسمش نبود نيامد هم اسمش نبود پس كان الناس امة واحدة اگر با دقت نظر ميكنيد و هر چيزي را سر جاي خود ميگذاريد پس اگر آمد شخصي پيش، كه آمده و سعيد است پيش نيامده و شقي است بايد ديد حرف كه را شنيده است معاملاتش همه اين باشد. پس آن كسي كه گفته و شخصي آمده اينكه آمده اسمش مطيع شده معامله را با اين كرده و بسا جزا را هم بايد اين بدهد روز قيامت همين جزا ميدهد همينطور است تمام انبيا تمام اوليا اگر نيامده باشند از پيش خدا اهل حيلهاند اهل چاپند وقتي ميگويند عوضش فلان چيز را به تو ميدهيم راست ميگويند ديگر فكر نميكنند اين مردم نميروند پي شرحش نميروند پي فهمش نميخواهند بفهمند. حالا با اين اغراضي كه دارند چگونه ميفهمند و تمكين ميكنند؟ مگر كسي زور داشته باشد و بناي زور اگر باشد اين پستا را هم خدا رو نكرده هيچ به زور قرار نداده لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي به زور معقول نيست، دين را به اكراه خدا قرار نداده و نميدهد هيچ قبول ندارد به زور كسي مسلمان بشود كسي از ترس بگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان محمداً رسول اللّه خدا گفته من قبول ندارم اين مسلمان نشده. پس هرچه در زبان چيزي ميگويي كه در دلت نيست اين خدا آنجور چيزها را ميگويد دروغ ميگويي و اگر حدي دارد آن حد را بايد بزند مثلا اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول اللّه واللّه يعلم انك لرسوله واللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون. پس خدا آن چيزي را ميپسندد كه از روي دل بگويي و راست بگويي و دروغ مثل ساير معاصي است بلكه دروغ بدتر از زنا است، بدتر است از قتل نفس. تمام فسادها توي همين دروغ پيدا ميشود اكبر معاصي است حالا كسي به دروغ بگويد من مؤمنم، خدا ميداند دروغ ميگويد اما ما باورمان ميشود گمان ميكنيم راست ميگويد نهايت ما به تكليف خود ميگوييم راست ميگويد اما خدا ميداند كه او دروغ ميگويد. پس دين را معقول نيست به اكراه به گردن كسي بگذارند معنيش اين است كه مكلف بفهمد آن را به زباني كه بفهمد حالي كند. ترك است به تركي بگويند، فارس است به فارسي بگويند، عرب است به عربي بگويند، هندي است به هندي بگويند، به هر زباني باشد به آن زبان بگويند به شرطي كه بفهمد. پس وقتي گفتي و او هم فهميد و فهميد هم كه تو راست ميگويي و عمداً هم تو دروغ گفتي آن وقت ميگويد تو كافري. باز اگر حرف زدي با او و اهل حق هم باشد و ديدي او هنوز نفهميده باز چيزي نيست باز تو سؤال كن. عرض ميكنم به محضي كه كسي شكي برايش پيدا شد جلدي نميگويد تو شكاكي بيا حالا برو به جهنم. ابتداي حرف است ديدي كسي ادعايي كرد و كسي به شك افتاد كه آيا راست ميگويد يا دروغ خورده خورده بايد حجت تمام شود، راه حق به دست بيايد كه ديگر هيچ عذري نماند وقتي هيچ عذري به هيچ وجه باقي نماند و آن وقت باز ميگويد اين حق نيست، آن وقت اسمش را ميگذارد كافر. موسي وقتي عصا را انداخت و اژدها شد و همه ديدند و فرعون هم فهميد حق به جانب موسي است لكن معذلك گفت انه لكبيركم الذي علمكم السحر گفت معلوم است اين استاد شما بوده شماها همهتان بهم ساختهايد و ميخواهيد مردم را از شهر بيرون كنيد پس اين بزرگ سحره است و حال آنكه خدا ميدانست توي دلش اين راست ميگويد و حق به جانب او است و خدا ميدانست كه سحر به اين بزرگي نميشود كه تمام سحرها را ببلعد و عرض ميكنم كه اگر جميع خلق جمع ميشدند و همه سحره بودند و ميخواستند چاره عصاي موسي را بكنند نميتوانستند. باز داشته باشيد اين را كه تمام كلمات حق مثل همين معجزه است جميع جن و انس جمع شوند همه هم حيله كنند و جلددستي كنند كه حق را باطل كنند زورشان نميرسد نميشود ضايعش كرد. قرآن ميآرد پيغمبر و از جانب خدا ميآرد، جميع جن و انس جمع شوند كه ضايعش كنند نميشود. اما قبول نداريم اين حرف را ميتوان زد اين است كه حجت خدا ظاهر است واضح است آن وقت كسي كه نگرفت، اسمش كافر است اين را هم داشته باشيد هر جايي در هر مسألهاي بيان ميكنند وقتي كه در شك ميافتيد از شك مترسيد دل بدهيد ياد بگيريد ياد كه گرفتيد شك ميرود. نبايد ترسيد از شك شك كافر نميكند آدم را لكن اگر كار به جايي رسيد كه يقين كردي كه حالا روز است و باز شك ميكني، حالا ديگر كافري. سنت خدا در تمام اعصار اين بوده و لنتجد لسنة الله تبديلا و لنتجد لسنة اللّه تحويلا هميشه يك امري كه از روز روشنتر بوده در حق آورده، هميشه يك امري كه از شب تار تاريكتر بوده در باطل آورده هميشه خدا حق را از روز روشنتر كرده آن وقت اين مردم را ول كرده ميان اين روشنايي و تاريكي كاريش ندارد دولت هم دارد ثروت هم دارد كاريش ندارد وقتي ميميرد آنجا به جهنمش ميبرد اينجا وعده نكرده به جهنم ببرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس دوم ــ يكشنبه 19 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
2بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انه لما كان كل اثر يشابه صفة مؤثره و يحكيها لما عبر له المؤثر عن نفسه و عن العالي و عرفه منها وجب انيكون في ساير الخلق ايضاً بيان و معان اي مقام ذات و مقام معني و هو كذلك لان كل شيء عند العالي القريب منه مخلوق بنفسه لا واسطة بينهما . . .
هر مؤثري اثر بخصوصي از براي او است و هر اثري به مؤثر خودش برپا است و اصل مطلب مطلب آساني است خيلي آسان است براي هركه بگويي ميفهمد و تصديق ميكند اما ديگر تمام اين كثرات را انسان با هم بتواند ببيند و جايي گير نكند، كار مشكلي است مگر كسي را خدا بخواهد از اين ورطهها نجاتش بدهد. پس هر اثري مال مؤثري است. آتش بايد گرم باشد حقيقت آتش به گرمي برپا است اگر گرم نكند جايي را آتش آتش نيست. عرض ميكنم فهميدنش آسان است همچنين آب معنيش اين است تر باشد ديگر آبي باشد رطوبت نداشته باشد آب نيست واجب است و حتم داشته باشد اين است هي مكرر گفتهام و آنجاهايي را كه ميگويم خيلي واضح است. هر مطلبي كه گفته ميشود و عنوان ميشود آسان است، وقتي بيرون ميرويد يادتان ميرود، جاي ديگر ميرويد.
پس هر فعلي واجب است به فاعل خودش بسته باشد و محال است فعلي فاعلي از دست كسي ديگر جاري شود همين جوري كه ميبينيد كار زيد را زيد بايد بكند بايد خودش ببيند تا ديده باشد، خودش آب بخورد تا سيراب شود، خودش علم تحصيل كند عالم شود. كسي را وكيل كند تو درس بخوان، او خودش عالم ميشود دخلي به اين ندارد پس ليس للانسان و لكل فاعل الاّ فعله واجب است چنين باشد. حكمت علم به حقايق اشياء است به دست بياريد اين مطلب كه به دست آمد عوالم چون تركيب ميشود مشكل ميشود و الاّ واجب است آب تر كند محال است تر نكند، آب كارش تر كردن است. آتش كارش سوزاندن است ديگر من ميروم در آتش و نسوزم، طمع بيجا است ميخواهي بروي توي آتش و نسوزي علاجش را بكن تدبيري كن روغني به خودت بمال كه آتش در آن در نگيرد و الاّ آتش كارش سوزاندن است محال است كه نسوزاند. سوزانيدن كار حار است آن حقيقتش اين است اين كار را بكند اين حقيقتش است به جهت آنكه هر فعلي واجب است به فاعل بسته باشد.
حالا اين يك مطلبي است اين مطلب را اگر انسان درست همه جاش را ببيند يك جاش را هم نبيند گم ميشود. حضرت امير ميفرمايند بحر عميق فلاتلجه در اين دريا فرو مرو، طريق مظلم فلاتسلكه چاره دارد حيوانات هستند مار و عقربها هست خار هست خاشاك هست اين است كه ميگويند اصلش فكر در آن مكن كه گمراه ميشوي.
حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه در اين قدري كه گفتم خار و خاشاك ندارد وقتي عوالم در هم ريخته ميشود آدم گم ميشود و ديگر نميداند چه شد. ملتفت باشيد چون حكايت جبر و تفويض ميان آمد سؤال هم كردهاند بد نيست في الجمله اشارهاي بشود. حتي اينكه اثر چنان است كه تمام شرع بر اين اثار مترتب شدهاند. ايني كه گفتهاند حرام مخور، اگر اثر نداشت نميگفتند مخور. پس معلوم است حرام خوردن اثر دارد. يكپاره حكايتها هست قصهاش را وقتي آدم ميگويد به نظرها عظم پيدا ميكند لكن در تمام شرع ريخته شده است. معروف است كسي بچهاي داشت در راهي ميرفت كسي مشكي بر دوش داشت اين بچه قلمتراشش را زد به اين مشك و سوراخش كرد. آن شخص به پدرش گفت و هر طوري بود پولش را گرفت و رفت. بعد آن پدر بچه نشست قدري فكر كرد كه چه كار كرده ديد خودش كاري نكرده تقصيري در خودش نديد آن وقت زنش را صدا زد تو هيچ كاري كردهاي در وقت انقعاد نطفه اين، يا در وقت جماع؟ گفت نه واللّه هرچه فكر ميكنم كاري نكردهام مگر اينكه در وقتي كه اين در شكم من بود يك وقتي در كنار نهري نشسته بودم سيبي آمد از روي آب يا اناري بود من غفلةً گرفتم سوزني زدم به اين سيب آن را مكيدم آن وقت ملتفت شدم كه اين سيب مال من كه نيست مال مردم است انداختم دور. آن وقت آن شوهر به هوش آمد گفت همين است آن سوزن قلمتراش شده و خورده به شكم مشك مردم. و همينطور است بلاشك بلاريب تمام شرع بر اين وضع شده. فلان لقمه را مخور اگر به جايي ضرر نميرساند نميگفتند فلان چيز حلال است فلان چيز حرام است. حلال معلوم است آثارش آثار خير است، حرام معلوم است آثارش آثار شر است. تمام آثار را مثل اثار ظاهر بگيريد كسي شراب بخورد بخواهد مست نشود نميشود. شراب يعني حقيقتش اين است كه مسكر باشد و الاّ شرابي كه مسكر نيست سركه است. شراب ميخوري ميخواهي سكر هم نداشته باشد، توقع بيجا است. ميخواهي سكر نيايد شراب مخور همين جوري كه كسي كه شرب خمر كرد آن حالت سكر ميآيد شخص ملايي بود الواط شرابش داده بودند اين خورده خورده حالتش تغيير كرد گفت ما را خوش ميآيد وقتي خوردش دادند اين چشيد طعمش را و ديد حالتش گشت گفت ما نميدانيم چطور شده خود به خود ما را خوش ميآيد. اگر ميخواهي خوش نيايد شراب مخور. حرام ميخوري ميخواهي قساوت قلب نداشته باشي، نميشود. وقتي شراب خورده شد قساوت ميآورد و ترحمي همراهش نيست.
پس توقع كنيم از خدا كه خدايا تو اثار اشياء را به جهت اين ريش ما بردار، نه آنها هم مخلوق خدا هستند از خدا سؤال كردهاند آن آثار را. توقع بيجا است اين آثار را بردارد. ميخواهي مست نشوي شراب مخور، ميخواهي قساوت قلب نداشته باشي حرام مخور، اين بود گاهي من شوخي ميكردم يك وقتي مرحوم مير سيد محمدخان نائيني حاكم ما بود خدا رحمتش كند. به او گفتم شما خيلي نفس قويي داريد به جهت اينكه حرام را كه ميخوريد معذلك اسمي از خدا ميبريد، اسم پيغمبري ميبريد، اسم دين و مذهبي ميبريد، يكپارهاي ميخنديد و شوخي ميكرديم. اينها خود را بازي دادن است. همان سر سوزني كه به آن سيب زدي لامحاله قلمتراش ميزني به مشك از اين باب است كه اصرار دارند كه لقمههاتان را حلال كنيد كه اولادهاتان خوب شوند لقمه بد اولاد بد ميشوند و اولادها از همين باب ضايع شدهاند آباء درست راه نميروند كه ابناء ضايع شدهاند. پس در اينجور امور شك و شبهه نداشته باشيد اينجور امور اقتضاش اين چيزها هست. ديگر پدر زنا كرده، پسر چه تقصير دارد و اين شر ثلثه است به جهتي كه گاه است پدر توبه كند، مادر توبه كند و اين توبه هم نميكند. كار او هم اثري دارد اثر توي هم ميريزد گم ميشويد. پس لقمه نان حلال بايد باشد نه همين در حلالهاي ظاهري و حرامهاي ظاهري است فرمودهاند در فلان شب جماع نكنيد، آخر ماه نباشد، شب چهارشنبه نباشد، اينها همه تأثير ميكند در اولاد و ضايع ميشوند از اين جهت هم هست تأثير كرده و مردم ضايع شدهاند. حتي اينكه بايد در آن حال يادت باشد خدا و بسم اللّه بگويي و مردم نميدانند در همان حالي كه نطفه ميريزد بايد يادت نرود خدا و بسم اللّه بگويي. اين نطفهها همه بيبسم اللّه بسته شده اين است كه ميبينيد اينجورها شدهاند و اينجاها همه محل بحث هم هست كه كسي بگويد بچه چه تقصير كرده پدرش بسم اللّه نگفته. پدرش شب فلان چيز را ميخورد همه آثارش همراه است لكن حالا ميخواهيد فكر نكنيد در مسألهاش فكر كنيد حرامها تمامش آثار دارد محال است حرام آثار نداشته باشد مثل اينكه كسي توقع كند آتش گرم نباشد، آبتر نباشد، آفتاب روشن نباشد، زمين سايه نداشته باشد محال است. زمين بايد سايه داشته باشد به جهت آنكه هر چيزي واجب است خودش خودش باشد محال است خودش نباشد.
پس كليه امر را از دست ندهيد يك كلمه است: زيد قائم. اين را ياد بگيريد همه جا جاري كنيد. هر فاعلي واجب است خودش خودش باشد و خودش بيفعل نميشود اين فعل بي آن فاعل نميشود. پس واجب است هر چيزي خودش باشد. اين مطلب بسيار واضح است بي شك و شبهه است، روشن است. بعد از آني كه اين مطلب معلوم شد حالا ملتفت باشيد خداوند عالم عوالم را با هم تركيب كرده پس بدني ساخته و روحي توش گذارده، عقلي توش گذاشته، نفسي توش گذاشته اينها دخلي به اين عالم ندارند پس در ايني هم كه تركيب كرده بدن جسماني ظاهري را با روح غيبي اين را هم ببينيد حرفي است كه شكي شبههاي ريبي در آن نيست و در ايني كه اين بدن حالات آن روح را تغيير ميدهد باز شكي نيست شبههاي نيست. وقتي بدن انسان كسل ميشود روح او هم كسالتي در آن پيدا ميشود، زورش ميآرد كه فكر كند اين را هم ميفهميد كه در وقت كسالت ببينيد فكر نميتواند بكند. فكر كردن هيچ كاري به خستگي بدن ندارد، بدن خسته شده بنشيند براي خود راحت كند فكر دخلي به بدن ندارد لكن آن فكر خودش هم در عالم خودش يكپاره جولانها ميزند، يكپاره حركتها ميكند، خسته ميشود و ديگر نميتواند فكر كند و اين حالت بر سر آن عقل ميايد، بر سر آن فكر ميآيد. تو اينجا ماست خوردهاي، اين ماست در اين شكم ميرود و از اين شكم بيرون ميرود اما اثرش ميرود پيش روح تو و روح تو كسل ميشود و آن كسالت نميگذارد آن خيال بيايد آن فكر بيايد. نميگذارد نفس بيايد اينجا علمي تحصيل كند، نميگذارد كه عقل بيايد اينجا و اينجا فكر كند كه يقين يعني چه، دين يعني چه، مذهب يعني چه.
ديگر چرت نزنيد كه اينجاها است محل لغزيدن. پس دقت كنيد انشاء اللّه در ايني كه دنيا تأثير ميكند در آخرت چنانكه آخرت تأثير ميكند و كرده در دنيا، عقل تأثير ميكند در بدن، خيالات در بدن تأثير ميكند بلاشك در اينها شكي نيست شبههاي نيست و ملتفت باشيد عرض ميكنم اينجاها محل لغزيدنش است يك سر مويي مسامحه ميكني نميفهمي و آن نافهميش ميماند در ايني كه وقتي بدن گرم شد و لو از جايي باشد روح نشاط پيدا ميكند شك نيست وقتي اين بدن سرد شد روح سرد ميشود او به سردي خودش اين به سردي خودش. سردي اين اين جور است كه دست كه روش ميگذاري سردي احساس ميكند آنجا سرديش اينجور است كه دل سرد ميشود اما آن سردي به اين سردي چسبيده اين سردي به آن سردي چسبيده. پس بدن تأثير در روح ميكند، غذاها تأثير در بدن ميكنند به عكس هم روح تأثير در بدن ميكند بدن هيچ نقصي در آن نباشد لكن انسان به ياد معشوقه خودش ميبيني نشسته است آرام، تا به خيال زن افتاد يك دفعه ميبيني نعوظ كرد به طوري بيقرار ميشود كه خود را به مهلكه مياندازد. تا يادش نيست بدن به آسودگي خواب است به محضي كه يادش آمد زني در دنيا هست خواب از سرش ميرود، از خوراك ميماند. پس هم خيال در بدن اثر ميكند چنانكه ميبيني مردم به خيال حركت ميكنند. خيال ميكني من با كه بدم غصهات ميگيرد به طوري كه بدن هي ميكاهد تا آنقدر متغير ميشوي كه بدن گرم ميشود خيال عداوت بدن را گرم ميكند. خيال صلح، بدن را سرد ميكند پس هم خيال در بدن اثر ميكند هم بدن در خيال. آب سرد هم ميخوري همين خيال را سرد ميكند، چايي گرم ميكند خيال را همه در هم تأثير دارند.
پس غيب در شهود اثر ميكند، شهود در غيب اثر ميكند در اينها هم هيچ شكي شبههاي نيست و سر تمام شرايع به همينها بسته است. يكبار ميبيني نهي ميكنند كه به فكر فلان كار مباش، اعراض از آن كار بكن از همين باب است. هميشه پيش زنها منشين به جهتي كه طبعت طبع زنها ميشود، هميشه پيش فساق و فجار منشين. هر قدر انسان قوي باشد پيش فساق و فجار كه نشست اثر ميكند. حتي انبيا كه ميآمدند پيش فساق و فجار به جهت هدايت آنها مينشستند، باز حالت خلوتشان را كه نگاه ميكني با هم خيلي فرق دارد. محال است كسي پيش فساق و فجار بنشيند و خورده خورده به كارشان مأنوس نشود. ابتدا كه انسان رقاصي را ميبيند چشمش را هم ميگذارد، انفه ميكند ميخواهد بگريزد. چهار دفعه كه رقاصي پيشش كردند كمكم عظمش تمام ميشود، خورده خورده ميبيند بدش هم نميآيد خورده خورده ميبيند بدن خودش هم به حركت آمد، خورده خورده ميشود رقاص.
انسان هر قدر قوي باشد اثر ميكند در او اين است فرمايش سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه و چون خودشان فرمودهاند عرض ميكنم به جهت ايني كه به نظر مردم بد ميآيد و الاّ به دست حكيم ميافتد ميبيند حكمت است فرمايش فرمودهاند. فرموده بودند من بعينه ميبينم مثل آب خزينههاي حمام كه آن آبهاي در خزانهها در روز هيچ آبش عكسنما نيست، آب كثيفي متعفني است هيچ عكس توش پيدا نيست آب گنديده سياهي است. ميفرمودند من در روز حالتم را ميبينم مثل همان آب است درهم و مغشوش و بدرنگ، رنگ و رويي ندارد به جهت معاشرت با مردم. وقتي شب شد و تنها شدم و آرام گرفتم مثل آب خزانه كه شب كه شد مردم توش نميروند و آرام است خزينه مخلي بالطبع ميشود جميع اين چركها هرچه سنگين است ته مينشيند، هر كدام چرب است و سبك است رو ميايستد، آن آب وسط زلال ميشود. ميفرمودند حالت من هم همينطورها است. شبها وقتي مخلي به طبع ميشوم پيش خودم مينشينم فكرهام را ميكنم كاري هم با كسي ندارم آرامم و مثل آب زلال عكسپذير هستم. وقتي ميانه اين مردمم مثل آب خزانه درهم و مغشوش هستم و احوالم را بد ميبينم. حتي نفسي مثل نفس عيسي او هم ميبيند اگر دايم توي فساق و فجار بگردد تأثير در او ميكند اين است كه ميگريزد و ميرود يك جايي خلوتهاش را به عمل ميآورد باز ميآيد ميان مردم. انبيا همينطورند، اوليا همينطورند هرچه بزرگ باشند متأثر ميشوند. پيش كفار مينشيني خورده خورده تو هم انس ميگيري ميل به آنها ميكني. طبيب يهودي ميآري و با او مينشيني انس به او ميگيري. واللّه بياغراق ميبيني بدت نميآيد از يهودي. همينطور به قدري كه با نصاري انس ميتواني بگيري بدان همانقدر نصارايي و الاّ نميتوانستي انس بگيري به جهتي كه آيا انسان مسلم پيش عدو محمد و آل محمد مينشيند و خنده هم ميكند؟ اين نميشود مگر قدري خودش هم با آنها انس بگيرد.
پس دقت كنيد تأثير اشياء بلاشك بلاريب در يكديگر هست از اين جهت است ميفرمايند پيش اهل ملاهي ننشينيد، پاي ساز و تنبك ننشينيد، با اهل لعب ننشينيد چنانكه خود انبيا نمينشستند. اگر اثر نكند چرا بايد ننشينند حالا كه نمينشينند معلوم است اثر ميكند منع ميكنند از شراب معلوم است اثر ميكند. ميگويند حرام مخور اثر ميكند، گوشت خنزير چطور در او اثر كرد. اينها ديگر حرف مفت است. اين است كه هرچه را ميگويند انبيا و اوليا حرام است خودشان بيزار بودند از آن، نميكردند آن را، خودشان به شرع خودشان عمل ميكردند. اگر ميگويند نماز خوب چيزي است خودشان بيشتر نماز ميكنند، اگر ميگويند روزه خوب چيزي است خودشان بيشتر و بهتر روزه ميگيرند. اگر ميگويند حرام بد چيزي است مخوريد خودشان بيش از همه كس اجتناب ميكنند. پس در اين هم شكي شبههاي ريبي نيست كه غيب در شهود اثر ميكند چنانكه شهود در غيب اثر ميكند.
اين هم يك بابي از ابواب است اگر كسي بخواهد جبر و تفويض را بردارد اين اولي هم سرجاش بود پس در ايني كه انسان يقين دارد به چيزي و هرچه شبهه كني براش مضطرب نميشود و آن يقين يقين عقلي نيست. آن يقيني كه انسان در عقل خودش داشته باشد بدن را ساكن ميكند، از اضطراب مياندازد به عكسش اين بدن را ميبري پيش شكاك هذيانگو ميبيني خورده خورده يقينهاي مردم تزلزل پيدا ميشود در آن سست ميشوند. ثم كان عاقبة الذين اساءوا السوءي ان كذبوا بآيات اللّه بسا اين يقين اول را كه دارند خورده خورده برداشته ميشود. پس اين بدن باعث لغزيدن عقل ميشود عقل باعث تزلزل بدن ميشود.
پس دقت كنيد تا تمام سخن بيايد پس در ايني كه روح در بدن اثر ميكند شك نيست. روح تا در بدن نشسته نميگذارد بدن بگندد عفونت كند، تا بيرون ميرود گند ميكند و خيليها تجربه كردهاند كه ميت در همان حال احتضارش گند ميكند وقتي جان ميكند واقعا بوي مرگ از او برميآيد طبيب صاحب شعور ميبيند واقعا گند ميكند تا جان بيرون رفت بوش بوي ديگر ميشود. انسان وقتي ضعيف ميشود ضعف پيدا ميشود براش واقعا انسان ميميرد از اين جهت هم هست وقتي مسش ميكني گفتهاند برو غسل كن به جهتي كه بدن ضعيف شده بوي مرده برداشته تا غسل نكني تطهير نكني قوت نميگيري.
باري پس فراموش نكنيد اشياء اثر نداشته باشند توقع بيجا است. اشياء حتم است اثر داشته باشند، واجب است اثر داشته باشند، نميشود اثر نداشته باشند هيچ همچو دعايي هم نبايد كرد كه اثر نداشته باشد. سوراخ دعا را گم نكنيد هيچ بار ننشينيد تمنا نكنيد. ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءا يجز به. كار بد ميكني بد ميبيني ديگر حالا بد كرديم اغماض كند اين را، آن يكي هم ميگويد، آن يكي هم ميگويد خدا تابع كه بشود؟ خدا تابع كسي نميشود. درس نميخواند پيش كسي حالا هي بنشيني دعا كني كه گرمي را خدايا از آتش بردار، آيا خيال ميكني كه مستجاب ميشود؟ دعاي مجرب را هم ميخواني نگفتهاند بخوان كه حرارت آتش برداشته شود. ميخواهي نسوزي پستر بنشين. بله يكجايي باشد كه پيش آتش نشسته باشي نتواني پس بروي، حالا دعا كن كه يك كسي بيايد تو را پس ببرد. اما اينجا نشستهام و پس نميروم و توقع هم دارم كه اي خدا من گرم نشوم توقع بيجايي است سوراخ دعا را گم كردهاي دعاي مجرب براي اينجا به كار نميخورد جاش اينجا نيست. غذاي ناملايمي كه ميدانم به مزاجم نميسازد هي بخورم، آن ضرر به كي ميرساند؟ به خودت. ميخواهي ضرر نبيني غذايي كه ميداني بد است مخور غذايي كه به مزاجت نميسازد مخور، مثلاً ماست مخور.
دقت كنيد انشاء اللّه، پس ملتفت باشيد جاي دعاها را ياد بگيريد، كار به دستش داريد همه دعا بايد بكنند مرد و زن قوي ضعيف همه بايد دعا كنند اين است كه خيلي دعاها كه ميكني خيال ميكني كه مستجاب نميشود ميبيني پيش آتش نشستي و آتش گرمت كرد و هي دعا كردي هرچه دعاي مجرب خواندي كه خدايا من گرم نشوم ميبيني باز گرم ميشوي و دعات مستجاب نشد كمكم مأيوس ميشوي ميگويي دعاها اثر ندارد.اي خر دعاها اثر دارد اگر نميتواني خود را خلاص كني و از ميان آتش بيرون روي حالا هم دعا مكن آتش گرميش تمام شود، يا خير ميخواهي دعا كني دعا كن كسي تو را بردارد از ميان آتش بيرون ببرد ديگر دعا مكن كه آتش تو را نسوزاند فكر كنيد تأثير را از اشياء نبايد دعا كرد برداشته شود جاي دعا نيست به جهتي كه حتم است و حكم كه اشياء تأثير داشته باشند. انشاء اللّه به طور حكمت بيابيد كه واجب است چنين باشد، ممتنع است غير اين. تا ميخواهند آتش آتش باشد بايد گرم باشد و بسوزاند آتش كه ميرود گرميش هم ميرود همينطور جايي بخواهي رطوبت نداشته باشد آب را بردار برو، آب كه رفت رطوبتش هم ميرود. بخواهي توي اطاق روشن نباشد هر دعايي بخواني دعاهايي كه از آن بزرگتر نيست اسمهاي اعظمي كه از آنها اعظمي نيست بخواني كه اطاق روشن نباشد نميشود مگر چراغ را برداري تا چراغ را برداشتي جلدي روشناييها همراهش ميرود، تا چراغ را روشن كردي روشناييها ميآيد تو خدا را قسم بده به جميع انبيا و اوليا، قسم بده به اسمهاي اعظمي كه خدا زمين و آسمان را به آن خلق كرده تو هم راه ببري فرضاً آن اسم اعظم را و خدا را به آن بخواني تا آفتاب طالع شد عالم روشن ميشود ديگر تا آفتاب هست و ابر جلوش را نگرفته نميشود روشن نباشد. بله باز مگر دعا بخواني كه آبي يك جايي بخار شود جلوش را بگيرد آن وقت آنجا تاريك ميشود ابري جلو آفتاب را بگيرد تاريك ميشود ديگر آفتاب باشد و روشن نباشد دعايي است كه مستجاب نخواهد شد. پس اين است كه كساني كه راه دعا را نميدانند خود را به زحمت مياندازند هيچ هم نميشود خدا هم اعتنا نميكند. امري كه حتم كرده چنين باشد محال است چنين نباشد ديگر دعا كني كه براي خاطر ما كاري كن آتش ما را گرم نكند آفتاب ما را روشن نكند، اين دعايي است كه مستجاب نخواهد شد.
پس اين مطلب را كه دانستي فكر كن غيب در شهود اثر ميكند لامحاله اين است كه هم غيب را گفتهاند تربيت كنيد هم شهود را. پس همه ميگويند حرام مخور كه روحت ضايع نشود، همه ميگويند به فكر حرام مباش كه بدن كمكم حرامخور ميشود پس چون اينها همه حتم است در يكديگر اثر كنند و باز اگر آتش گرم باشد و اثر نكند اسمش گرم نيست، آب باشد رفع عطش نكند اسمش آب نيست و هكذا. انشاء اللّه با بصيرت پي مطلب كه ميروي تا مغزش فرو ميروي علم به حقايق اشياء پيدا ميكني فكر كن ببين آبي باشد هيچ تر نكند مصرفش چه چيز است؟ هيچ. خدا نميسازد همچو آبي را، آتشي باشد هيچ جا را گرم نكند مصرفش چه چيز است؟ آتش براي اين است كه گرم كند، آب براي اين است كه تر كند اگر اثر نكند روشنايي اينطور نباشد تاريكي اينطور نباشد، گرمي سردي اينها اثر نكنند وجودشان بيحاصل است. ربنا ماخلقت هذا باطلا خداوندا تو كاري نميكني كه بيفايده باشد. از همين باب است كه حضرت صادق به مفضل ميفرمايند اگر چشم بود و روشنايي نبود خلقت چشم بيحاصل بود، روشنايي بود و هيچ چشمي نبود كه ببيند خلقت روشنايي بيمصرف بود چه مصرف داشت؟ گرمي بود و هيچ لامسه نبود خلقت گرمي بيحاصل بود. لامسه بود گرمي نبود سردي نبود زبري نبود نرمي نبود مصرف لامسه چه بود؟ وقتي لامسه هست و گرم هست اين ميفهمد گرمي را. پس اينها همه جزء مطلب جبر و تفويض فهميدن است. مسأله جبر و تفويض مسأله آساني نيست كه جلدي تعليمت كنند ياد بگيري بروي پي كار خودت. همه را بايد بهم زد آن وقت از ميانه اينها به دست آورد كه لاجبر و لاتفويض. بايد چرت نزد و دل داد همه را روي هم كه ريختي همه بايد با هم جمع شود تا مطلب واضح شود.
پس غيب در شهود واجب است اثر كند محال است اثر نكند. فرض كن چيزي اثر در غير نداشت وجودش لغو بود و چيزي كه وجودش لغو باشد خدا خلقش نميكند هرچه را خلق كرده وجودش مثمر ثمري بوده خواه تو ثمرش را بداني خواه نداني همين كه ميداني خدا است دانا خدا است حكيم ميبيني كاري كرده بدان سري توش بوده.
سعي كنيد طبعتان را طبع بني آدم و طبع آدم كنيد. طبايع شياطين هست در دنيا ملتفتش باشيد خود را بيازماييد. طبع شيطان اين است كه اعتراض بر خدا ميكند آدم وقتي ميبيند غلط ميكند هيچ اعتراض نميكند بر خدا. به شيطان گفتند به آدم سجده كن گفت من نميكنم، آخر اين خدا است به تو ميگويد سجده كن چرا نميكني اما شيطان بله خلقتني من نار و خلقته من طين آدم را از گل ساختهاي مرا از آتش. تو چكار داري به اين كارها؟ تو فضولي؟ تو حكيمي؟ تو چكارهاي؟ تو ميخواهي درس به من بدهي؟ ببينيد شيطان خودش نميداند كه چقدر خر است. همين شياطين كه الان هستند خيلي الاغند آيا تو ميخواهي درس به من بدهي؟ باز اگر نميدانست خدا است خالق تو ميگفتي خدايا اين عقلش نميرسد اين يا نميدانست اين را يا ميدانست و غافل شده بود و تو حالا خودت ميگويي كه مرا خلق كردي از آتش، آدم را خلق كردي از خاك. استدلال ميكني كه لايق نيست من سجده كنم به او اعتراض ميكني به صانع صانع هم به همينجور حرفها پدرش را درميآرد كه تو اقرار داري كه من تو را خلق كردم خودت ميگويي خلقتني پس اقرار داري كه من خالق تو هستم آيا من نميدانم آدم را از چه ساختهام، چه جور ساختهام، تو را از چه ساختهام و چه جور ساختهام؟ آيا نميدانم راه حكمتش را كه تو را امر ميكنم كه سجده كني؟ تا به گردن شيطان ميگذارد و پدرش را در ميآرد. پس مشق كنيد انشاء اللّه طبعتان مثل طبع آدم باشد وقتي به او ميگويند چرا گول خوردي؟ ميگويد گول خوردم آن وقتي كه از آن شجره خوردم ملتفت نبودم اگر ملتفت بودم گول نميخوردم. واقعاً هم هركه هركه را فريب بدهد در شرع در همه جا فريبنده را ميزنند كه چرا فريب دادي نه آنكه فريب خورده. هر كه به او غش شده تقصير ندارد از همين راهها فكرش را بكنيد مييابيد كه گناه آدم چه جور گناهي بود. گناه آدم گناه نيست گناهش اين بود كه گول خورد. مگر آن وقتي كه گول خورد ملتفت بود؟ اگر ملتفت بود گول نميخورد پس هركه گول ميخورد تقصير ندارد و حق دارد و بعد ميآيد ادعا كند بر آنكه گول زده كه تو مرا گول زدي لكن آنكه گول زده چشمش را كور ميكنند معامله را فسخ ميكنند. جميع كساني كه فريب ميخورند تقصير ندارند گناهكار نيستند مغبونند و مظلوم، بايد كمكشان كرد. پس آدم مظلوم از شيطان شد، مغبون از شيطان شد محل ترحم خدا شد اين بود كه خدا زير بالش را گرفت معصيتش را بخشيد. اينكه به آدم ميگويد چرا گول خوردي؟ ملتفت باشيد مثل اين است كه خودمان با خودمان حرف ميزنيم. اگر به كسي گفتيم چرا گول خوردي براي اين است كه دفعه ديگر گول نخورد و دين خودش را حفظ كند از اين راه كمكم مردم زرنگ ميشوند چهار جا گول خوردند ديگر گول نميخورند. پس به اين جهت بازخواست ميكنند از آدم كه چرا گول خوردي كه مبادا دفعه ديگر جايي ديگر گول بخورد. اين به هر صورتي بيرون آيد ميخواهد تو را گول بزند، به هر صورتي باشد عمامهاش هر قدر بزرگ باشد مسواك داشته باشد، به هر شكلي در آيد گولش را مخور. اين است كه فريبنده را عقلاً شرعاً بازخواست ميكنند و از آنكه فريب خورده بازخواست نميكنند. بلكه عرفاً از آن كسي كه گول خورده بازخواست نميكنند آني كه گول خورده او را تنبيه نميكنند مگر تنبيهي كه ميزنيمت كه ديگر گول نخوري، چهار تركهاش ميزنند دفعه ديگر خودداري كند گول ديگر نخورد و الاّ مقصر نيست كه ميزنندش.
باري پس از اينها هم داشته باشيد ديگر خيلي از علوم به دستتان ميآيد از اينها از جمله آنها يكي همين بيرون كردن آدم بود از بهشت تنبيهي بود براي آدم تا روي زمين هم بود ديگر گولش را نخورد.
باري پس خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه. اشياء حتم است در يكديگر تأثير كنند تا وجودشان لغو نباشد تا حكمت حكيم درست واقع بشود و ربنا ماخلقت هذا باطلا درست واقع شده باشد. تا ديگر تتمه سخن وقتي ديگر گفته شود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
(درس سوم ــ دوشنبه 20 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
3بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انه لما كان كل اثر يشابه صفة مؤثره و يحكيها لما عبر له المؤثر عن نفسه و عن العالي و عرفه منها وجب انيكون في ساير الخلق ايضاً بيان و معان اي مقام ذات و مقام معني و هو كذلك لان كل شيء عند العالي القريب منه مخلوق بنفسه لا واسطة بينهما . . .
چون سخن كشيده شد به جبر و تفويض و سؤال شد و سخن افتاد تمام اطرافش هم بسته به همين مسألهاي است كه در اين فصل است پس هر مؤثري را خداوند عالم اينجور خلق كرده هرچه خلق شده است تمامشان صاحب اثر باشند و معني اين هم اين است كه اثر در غير كند نه اينكه خودش يك اثري داشته باشد. چرا كه مثل اينكه ملتفت باشيد فرض كنيد آتش گرم باشد براي خودش لكن چيزي را گرم نكند، هيچ حيواني جمادي نباتي از آن گرم نشود هيچ معلوم نميشود آتش است. آب هيچ جا را تر نكند اين اصلش معلوم نيست كه تر است و هكذا هلم جرا. تا صور در غير اثر نكند كأنه صور و فعليت نيستند و انشاء اللّه دقت كه بكنيد ميفهميد كه اگر اشياء در يكديگر اثر نكنند خلقتشان لغو است و بيحاصل چيزي پيش خودش روشن باشد و جايي را روشن نكند تا(با ظ) چيزي كه خودش هم روشن نباشد چه فرق دارد؟ پس ممتنع است چيزي در ملك خدا باشد و اثر نداشته باشد و بايد اثر داشته باشد و اثر هم در غير بايد بكند افعال متعدي بايد داشته باشد نه افعال لازمه. پس اثر از مؤثر تخلف نميكند گرمي از آتش محال است تخلف كند و محال است در غير هم اثر نكند مگر مانع خارجي پيدا شود آنها هم تأثير اشياي ديگر است اثرها مانع اثرها ميشوند. پس حتم است و حكم كه اشياء در همه اشياء اثر كنند و اثر كه ميكند يا اثرشان نافع است يا ضار. پس آتشي را كه پيش آتشي ميگذاري هم اين يكي آن يكي را گرم ميكند هم آن يكي اين يكي را پس از اين جهت دوام پيدا ميكنند. هر همجنسي پيش هم كه جمع شدند همه قوت ميگيرند و هر مختلفي كه اتفاق جمع شد با چيزي كه مختلف است او لامحاله او را ضعيف ميكند. آتشي را روي آتشي ميگذاري دايم اين آن را گرم ميكند، آن اين را گرم ميكند اين است كه دوام پيدا ميكند متفرقش ميكني زود فاني ميشود و از همين بابتها است با اهل يقين مينشيني واقعاً صاحب يقين ميشوي، با مؤمن مينشيني واقعاً مؤمن ميشوي با كفار مينشيني خورده خورده كفر در تو پيدا ميشود. با شكاك مينشيني شكاك ميشوي، با رقاص مينشيني خورده خورده رقاص ميشوي، با زنها مينشيني كمكم طبع انوثيت پيدا ميكني دايم به چيت و پيت و حرفهاي بيمعني مثل زنها ميل ميكني. با بچهها مينشيني مثل بچهها دايم آدم ميخواهد بازي كند.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، تمام خلق حتم شده اينجور خلقت شده باشند حتي كساني كه خركارند فهمشان فهم خر است، بيشعور ميشوند. قاطرچيها حالتشان حالت قاطر است چموشند و لگد ميزنند. آني كه مهتر اسب است يك نجابتي دارد مثل اسب، ساربانها سكينه و وقاري دارند مثل شتر. اينها همه اكتساباتي است كه ميكنند همه پيش جماد بنشيني طبع ميل به جماد ميكند، باغباني كني خورده خورده طبعش نبات ميشود. اين است سر ارسال رسل و سر انزال كتب كه چون اشياء وقتي با هم جمع شدند و نميشود جمع نشوند وقتي خلقشان كرد لامحاله نسبتي دارند و اين نسبتها يا نافع است يا ضار و اينها خودشان نافعها را نميدانند چيست، ضارها را نميدانند چيست. ارسال رسل نشود و انزال كتب نشود و اينها جاهل و غافل باشند خودشان نميدانند چه كنند هلاك ميشوند. اين است كه صانع دست نميكشد و سر هم ارسال رسل ميكند كه انبيا بگويند چه بكنيد چه نكنيد يعني به آن قدري كه ميتوانند منافع و مضار را ضبط كنند تعليمشان ميكنند آن قدري كه ميتوانند جلب منافع كنند ميگويند اكتساب كن آن قدري كه ميتوانند احتراز از مضار كنند ميگويند احتراز كن. خيلي چيزهاش را هم نميتواني خودش متصدي است آنها را. پس چون اشياء حتم بود كه در يكديگر اثر كنند انشاء اللّه سعي كنيد سررشته ديروز را از دست ندهيد كه نماند يكپاره چيزها در ذهنتان. پس حتم است كه بدن در روح اثر كند روح در بدن اثر كند و ميبيني كه بدن چايي خورد روح هم گرم ميشود و روح از جنس بدن نيست و بدن ماست ميخورد روح كسل ميشود به طوري كه فكر هم نميخواهد بكند ميخواهد ساكن باشد. وقتي نشاطي پيدا ميكند بدن چايي ميخورد كسالتش رفع ميشود بدن را به حركت ميآرد از كسالت بدش ميآيد، بلكه از فكر كسالت بدش ميآيد ملول ميشود. همچنين بدن از روح متأثر ميشود بدن كاري نكرده و از روح متأثر ميشود مثل اينكه وقتي به فكر شهوت ميافتد روح خيال واش ميدارد كه آن محبوب چطور است خيال محبوبش را كه ميكند محض همين، بدن نعوظ ميكند بيقرارش ميكند اين از اين است كه روح اثر كرده در بدن. بدن دشمني نديده به فكر دشمن ميافتد خيال دشمن را كه ميكند كمكم كجخلق ميشود، صفرا غلبه ميكند در بدن اثر ميكند بسا فحش ميدهد و اوقات تلخي ميكند. همچنين بياختيار محبت غلبه ميكند، خون غلبه ميكند و خيالش زياد ميشود.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، و باز سرش اين است كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و اينجور خدا قرار داده انسانها را و انسان بيش از ساير مخلوقات اينطور است. همين كه به فكر جايي افتاد يكجا فرو ميرود در آن مثل كرباس در رنگ اينطور كه فرو رفت واجد آن چيز خواهد شد. باري پس وقتي چنين شد از اين جهت است چيزهايي كه ضرر داشته حرامش كرده و چيزهايي كه ضرر نداشته نه از براي بدنت نه از براي عقلت حرام نكرده و غذاها تا فؤاد تأثير ميكند. چيزي كه ضرر نداشت حلالش كرد، هرچه ضرر داشت حرامش كرد. اينها چون ضرر (اثر خل) داشته حرامش كرده. اين را هم داشته باشيد به دستتان خواهد آمد قال قال ميان ملاها كه دارند حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي. اشياء هيچ اثر نداشته باشد و بيفايده بگويند مكن يا بكن همچو امري از صانع حكيم خداي بينياز سر نميزند. پس اشياء چون تأثير داشتند گفتند بعضي تأثيرات كه شما نميدانيد و ما ميدانيم اگر شما طالب باشيد بياييد تا براي شما بگوييم و آنچه را ضرر براي شما داشت و شما نميدانيد ما ميدانيم بسا خربزه خوردهاي ميبيني شيرين است، عسل هم كه شيرين است حالا داخل هم ميكني خيال ميكني خوب ميشود. آن طبيب خبر دارد يعني آن خدايي كه خلق كرده هر دو را، ميداند جمع كه شدند سم ميشوند چون خبر دارد آن وقت او ميگويد اين دو تا را با هم مخور، يكي يكيش را بخور نفع ميكند. تمام شرع همين جورها است. گردوي تنها ضرر دارد، پنير تنها ضرر دارد، با هم ميخوري منفعت دارد به عكس خربزه و عسل كه هريك از آنها تنها منفعت دارد با هم ضرر دارد. پس اينها حتم است و حكم است و محال است اشياء در يكديگر اثر نداشته باشند، حكماً اثر دارند. حالا اگر ارسال رسلي و انزال كتبي نشده بود و مردم همينطور غافل بودند و خدا خلقشان ميكرد و كسي به ايشان نگفته بود خوب چه چيز است، بد چه چيز است و اتفاق چيزي كه بد بود استعمال ميكردند و ضرر ميكردند، آن وقت كسي ميتوانست بحث كند كه جبر كرده اشياء كه اثر دارند نفع دارند ضرر دارند ما كه نميدانيم نفع و ضرر آنها را و استعمال ميكنيم هلاك ميشويم، تقصير آن كسي است كه اين اوضاع را چيده ما را به هلاكت انداخته. ديگر اگر ميدانسته مضر است ــ چرت نزنيد انشاء اللّه هيچ چيز از مسأله باقي نميماند مگر اينكه محلول است. پس دقت كنيد ــ خدا هرچه را گفته به تو كه براي تو مضر است اما تو نميداني مضر است و دانسته و فهميده معصيت ميكني. آني كه حلال كرده تو ميداني حلال است و به تو گفته جدوار است و دانسته و فهميده بجا ميآوري با وجودي كه طبيعتمان نيست و محض مثل است عرض ميكنم شما همه جا جاريش كنيد. عرض ميكنم با وجودي كه طبيعت طبيعت صفرا است و اقتضاش كج خلقي است باز ميتواند كج خلقي نكند. ببين پيش سلطان خيلي مقتدر هرچه صفرات به جوش آمده باشد، آيا جرأت داري فحش بدهي؟ هيچ نميتواني فحش بدهي. اگر حالت صفرا مثل حالت آتش بود كه در دامن شاه كه بيفتد ميسوزاند در دامن گدا بيفتد ميسوزاند، اينجور بود تقصير نداشتي لكن با وجودي كه صفرا هست در بدن تو، ميبيني پيش كسي كه خيلي متشخص است صفرا نميشود حركت كند پس ميشود جلوش را گرفت.
اولاً فكر كن ببين جميع آنچه را كه گفتهاند حلال است به قدري كه ميداني حلال است آنچه را گفتهاند حرام است به قدري كه ميداني ميداني حرام است آنچه را ميتواني تكليف كردهاند، آنچه را نميتواني تكليف نكردهاند. آن كاري را كه نميتواني بكني نگفتهاند بكن آن حرامي را كه نميتواني احتراز كني نگفتهاند احتراز كن. لايكلف اللّه نفساً الاّ ما آتاها، لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها. پس آن چيزهايي كه ميداني خدا گفته نفع دارد و ميتواني به عمل بياري آن را گفتهاند به عمل بيار و ميتواني هم تركش كني و به عمل نياري همچنين از آن چيزي كه گفتهاند احتراز كن ميتواني احتراز كني ميتواني هم احتراز نكني. ميتواني مال مردم را نخوري، ميتواني هم بخوري، حالا وقتي نماز ميكني ميبيني به اختيار نماز ميكني، كسي توي سرت نميزند كه نماز كن، وقتي هم نماز را ترك ميكني هيچ كس نيست به زور چار ميخت بكشد كه نماز مكن. خوب فكر كنيد و درست فكرتان را به كار ببريد، نهايت دقت را بكنيد. جبريها خيال ميكنند دقيق شدهاند، جبري شدهاند. لكن شما بدانيد واللّه مسامحه كردهاند دقت نداشتهاند. ملتفت باشيد حتي عرض ميكنم اگر كسي را بگيرند و ببندند كه نماز مكن، صانع نميگويد چرا نماز نكردي. كسي را آبش ندهند وضو بگيرد و نماز نكند، صانع تكليف مالايطاق نميكند. پس اين صانع آنچه را ميگويد نكنيد به هركه گفته و او كرده و هركس خلاف كرده دانسته و فهميده كرده. دقت كنيد همه جا پيش همه مكلفين بدانيد آنچه را امر كردهاند خوب است و امر كردهاند آنچه را نهي كردهاند نهي خود را رسانيدهاند. آنها اگر امتثال ميكنند اگر خلافش ميكنند از روي عمد خلاف ميكنند. ملتفت باشيد انشاء اللّه و فراموش نكنيد حجت خدا تمام است براي تمام مكلفين و بالغ است و رسيده است و واضح است و فهميدهاند تمام مكلفين و باز ملتفت باشيد اين حرف معنيش اين نيست كه تمام مكلفين تمام حلالها و تمام حرامها را ميدانند. يعني آن قدري كه ميداني حلالي حلال هست همان تكليف است كه آن را بجا آوري و آن قدري كه ميداني حرامي حرام است همان تكليفت است كه از آن اجتناب كني، هرچهاش را نميداني كه آن تكليفت نيست. مثل آن شخصي كه در اوايل اسلام شراب خورده بود. آوردند حدش بزنند گفت من خبر نداشتم كه پيغمبر شراب را حرام كرده. حضرت امير فرمودند اين را ببريد در بازارها و در شهر بگردانيد و از مردم بپرسيد كه آيا كسي به اين گفته كه پيغمبر شراب را حرام كرده؟ رفتند و پرسيدند كسي به او نگفته بود، حدش هم نزدند. كسي اتفاقاً حرامي را بخورد و نداند حرام است نه حدود دنيايي را جاري ميكنند بر اين نه پيش خدا حرام خورده. كسي را به زور شراب به حلقش بريزند ايني كه شراب خورده نميزنندش آن كسي كه شراب خورانده ميزنند اگرچه به حلقش ريختهاند مست ميشود لكن حدش نميزنند در آخرت هم نميزنند به جهتي كه به زور مست شده. آن حرفها را هم به طور هذيان در حالت ناخوشي گفت مريض در حال سرسام بنا ميكند هذيان گفتن بسا كفر ميگويد هيچ حد براش جاري نميكنند كه چرا كفر گفتي، چرا رده گفتي همه ميگويند ناخوش بود معاف بود. ليس علي المريض حرج همينجور واللّه خيلي معاملات آخرتي آسانتر از اين است باز اينهايي كه در دنيا حدود جاري ميكنند همهشان اهل حق نيستند عمري پيدا ميشود كه به ناحق حدود جاري ميكند اهلش نيست و حد ميزند لكن در آخرت همه اهلش هستند حضرت امير است حاكم او هيچ حيف و ميل نميكند هيچ غفلت نميكند. پس شخص سرسامي رده هم بگويد معصيت نكرده چرا كه نميفهمد بد است، مستش كردهاند و در حال مستي اين حرفها را زده حدش هم نميزنند اگر حدي بايد زد به آن كسي بايد زد كه به او خورانيده نه اين كسي كه مجبور بوده.
پس ملتفت باشيد ببينيد اين صانع كجاش را ظلم ميكند؟ ظلمي نكرده تأثير هم همراه اشياء هست. يك كسي ناخوش شده صفرا غلبه كرده فحش ميدهد كاريش ندارند. حالا اگر ميزندش كه چرا فحش ميدهي، آن وقت جبر بود. مادامي كه صفرا غلبه دارد هيچ مالك بدنت نيستي و در همچو حالي نميداني فحش است يا صلوات كارت ندارند اگر فحش گفتي، يا مردكه تبدار است، ناخوش است معافش داشتهاند ديگر آنجاهايي كه مؤاخذه ميكنند جاهايي است كه تعليم كردهاند اين شراب است و گفتهاند حرام است و گفتهاند مخور و باز ميخورند و آنهايي كه ميخورند ميدانند شراب است و ميدانند حرام است و ميدانند گفتهاند مخور و باز ميخورند همچو جايي حد دنيائيش را جاري ميكنند در آخرت هم مؤاخذه ميكنند. همچنين تو توي دلت از ترس حكام مخوري معصيتكار هستي اگرچه حدت نزنند، در آخرت هم عذابت ميكنند.
ملتفت باشيد انشاء اللّه پس به هيچ وجه من الوجوه جبر نيست، سهل است همهاش مدارا است همهاش وسعت است با اين حال ببينيد جبرش كجا ميماند؟ خودتان فكر كنيد، خودتان راههاش را بيابيد. بله كي به خيال مياندازد كه انسان زنا بكند يا فلان معصيت را بكند؟ راست است به خيالت مياندازند اما مجبورت نميكنند تو وقتي خون در بدنت غلبه دارد، خون باعث اين ميشود كه خيال شهوت را بكني لكن شهوت را جاي حلالي قرار داده كه آنجا به كار ببر و جاي ديگر به كار نبر. حالا تو ميبيني كه ميتواني با حلال خود جمع شوي، ميتواني با حرام. كسي كه ميخواهد زنا بكند به زور نميگيرند كسي را بكشند ببرند آلت او را به زور بطپانند به آنجا اگر بخواهد زنا نكند نميكند بر فرضي كه به زور همچنين كاري كردند، اولاً تكليفي نكردهاند در آنجاهايي كه اين خلق دستي ندارند آنجاهايي كه خلق دستي ندارند. پس آنجاها كه نه جبر است و نه تفويض آنجا تكليفي نكردهاند ميماند آنجاهايي كه تكليف كردهاند. آنجاهايي كه تكليف كردهاند بعضيش فهميدنيها است بعضيش عمل كردنيها است باز جائيش را كه ميتواني بفهمي تكليف كردهاند. عقيده را به قدري به اندازهاي تكليف كردهاند كه ميتواني بفهمي. ميخواني درسش را و ميفهمي بعد آنهايي را كه ميتواني بفهمي همه را به عمل نميتواني بياري. باز سر عمل كه ميآيي به اندازه علمت تكليفت نكردهاند مثل اينكه تكليف نكردهاند كه برو به آسمان به جهتي كه ميداني آسمان آسمان است. پس در اعمال هم نه به قدري كه علم داري تكليف كردهاند، به قدري كه ميتواني تكليف كردهاند. باز به قدري كه ميتواني آيا تكليف كردهاند يا به قدر يسر تكلف كرده يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر. سرهم انسان ميتواند صبح تا شام راه برود، تكليف نكردهاند اين را همينقدر تكليف كردهاند كه برو تا مسجد. همچنين مردم ميتوانند صبح تا شام نماز كنند، ميشد تكليف قرار بدهند كه صبح تا شام نماز كنند نهايت اگر خيلي لئيم هم بودي دهشاهي هم به تو ميدادند ممكن بود امر كنند متصل نماز كنيد لكن تكليف نكردهاند بلكه گفتهاند همان صبح دو ركعت نماز بكن بعد برو پي كارت تا ظهر. ظهر هشت ركعت نماز چهار تا براي ظهر چهار تا براي عصر باز برو پي كارت تا شام. شام هم هفت ركعت نماز كن سه تايش براي شام چهار تا براي خفتن بيش از اين واجب نكردهاند. همچنين ميشد تكليف كنند كه هر روز روزه بگير مثل اينكه يك ماه روزه ميگيري يك ماه كه شد دو ماه هم ميشود سه ماه هم ميشود همه سال هم ميشد لكن در تمام سال همان ماه مبارك را گفته بگير. پس آنقدر را هم كه ميتواني همهاش را هم تكليف نكرده. خدا هي ترحم ميكند و هي مدارا ميكند ديگر يكجايي هم كه خلاف كردي باز نه اين است كه جلدي تا كار از دست تو بيرون رفت جلدي ميگيردت نه، خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه. انسان همين كه ميشناسد خداي خود را و ميداند كه او ضرر عبادش را نميخواهد ميداند خيلي رؤوف است، خيلي رحيم است طبيعت انسان ميل ميكند طبع مجبول بر اين است كه وقتي در بلايي مبتلا شد برود پيش او درد دلي كند همين كه ميفهمي خدا خيلي رحيم است درد دلهات را ميروي پيش خدا ميكني عرض ميكني آنچه ميخواهي و همين كه فكر نميكني و غافلي ميگويي فلان دعا را خواندم اثر نكرد فلان دعا مستجاب نشد آن وقت طبيعت ميل نميكند برود پيش خدا مناجات كند دعا كند. همين كه ملتفت است كه خدا رؤوف است رحيم است ميل ميكند پس اين خدا را ميخواهي ببيني چقدر رؤوف است چقدر رحيم است فكر كن ببين شخص هفتاد سال يهودي باشد باز هيچ مأيوس نبايد باشد. حالا مسلمان ميشود، به (به) ظاهرا زائد استهر يهودي تا بگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان محمداً رسول اللّه اشهد ان علياً اميرالمؤمنين ولي اللّه و الائمة من ولده اولياء اللّه و تا اين كلمه را گفت ديگر اجل هم مهلتش نداد و از دنيا رفت اين مردكه هفتاد سال در كفر زيست كرده جميع اكل و شربش غصب بوده حرام خورده حرام پوشيده به جهت اين كه خدا نعمتهاش را بر كفار حرام كرده مردكه يك عمر خرغلط زده و يك آن شهادات را بر زبان جاري ميكند اين كلمات را ميگويد و ميميرد و ميرود به بهشت و همين مطلب را به ضرورت مذهب به شما رسانيده بلكه در همه اديان اين امر هست. پيش يهوديها يك كسي هفتاد سال گبر باشد آخر كار برود پيش يهوديها و اعتقاد به موسي كند همه يهوديها حكم ميكنند كه اين حالا ديگر يهودي است و اهل نجات است. هفتاد سال يهودي باشد آخر برود توي نصاري و اعتقاد به عيسي كند نصاري همه حكم ميكنند كه مسيحي شد. كفارات خدا قرار ميدهد، توبهها كفارهها است كفارههاي ظاهري راهاي علاج است قرار دادهاند فلان معصيت را كردي، استغفر اللّه ربي و اتوب اليه بگو حتي كارهاي عظيم را كه ميكردند حضرت امير نصيحتشان ميكردند مثل اينكه لواط نعوذ بالله كرده بودند، يا زنا كرده بودند، ميآمدند خدمت حضرت، حضرت ميفرمودند ميخواستي بروي پيش خداي خودت توبه كني و اينجا نيايي لكن حالا كه پيش من آمدهاي من لابد حدت ميزنم، پيش خدا توبه كرده بودي خيلي بهتر بود. و تو خودت پيش خداي خودت معصيت كردي و از آن هيچ كس خبر نشد همينجور بگو استغفر اللّه ربي و اتوب اليه اينجا كه ميآيي اقرار ميكني كه كردهام خيال مكن كار خوبي كردي كار بدي است بروز دادن معصيت چرا كه مردم همين كه فهميدند چنين كاري كردهاي باعث جرأت آنها ميشود حالا آمدي اقرار كردي خودت را هم به زحمت تازيانه انداختي، چرا آمدي گفتي؟ اينها همه محض رأفت و رحمتي است كه به دوستان خود داشتهاند. ميفرمودند معصيتي كرده بود ميفرمودند توبه كن و اگر توبه كرده بود ديگر كاريش نداشتند. پس اين خدا آيا رحيم نيست؟ توبه را قبول ميكند هفتاد سال هشتاد سال مردكه در كفر زيست ميكند يك كلمه از روي اخلاص شهادات را ميگويد بهشتش ميبرد، عذاب قبر ندارد عذاب برزخ ندارد در قيامت به بهشتش ميبرد اين كلمه را كه گفت اين كلمه اكسيري شد كه اين اكسير جميع معاصيش را تمام ميكند، الاسلام يجبّ ما سلف.
ملتفت باشيد انشاء اللّه ديگر فكر كنيد چرت نزنيد همين سر كلافش است به دست بگيريد و همه جا جاري شويد. پس به خيال مياندازد آن خوني كه در بدن است تو شيطان بگو آن شيطان به خيال مياندازد ديگر شيطان را كه خلق كرده؟ خدا خلق كرده كه شيطنت هم بكند مثل اينكه خون را خلق كرده كه شهوت بيارد اما شهوت همهاش بد نيست با زن حلال خود جماع كني كه ولد صالحي به تو بدهد كه هرچه ثواب كند به تو بدهند اينها همه اثر آن خون است. پس دقت كنيد انشاء اللّه، كسي به كسي گفت بيا و طناب به حلقش نكرد او خودش آمد هيچ كس نميگويد جبرش كردهاند اگر هم نيامد خودش نيامده. بله اگر رانده بودند و قدغن كرده بودند نيا، آن وقت اين اسمش جبر بود و حال آنكه صانع وقتي ميگويد بيا، نميگويد ميا. نيست قهر و غلبه او مثل سلاطين جور بلكه خدا انتقام هم ميكشد كه چرا وقتي معصيت كردي توبه نكردي. تاب يعني رَجَعَ، توبه كن يعني برگرد بيا. خودت هم نميتواني گناهان خود را بپوشاني ما ميپوشانيم ديگر خير، ما فاسقيم فاجريم پيش خدا نميرويم خدا بدش ميآيد از اين كارهاي بد را در خلوت بكن كاري كن در صحن خانه ندانند هر چه ندانند و خاك روش كني بهتر است. خدا خدايي است رؤوف، خدا خدايي است رحيم چه رأفتي چه رحمتي كه رأفت و رحمت بيشتر از آن خيال نميشود كرد. شخص هزار سال در كفر و فسق و فجور به سر ببرد يك آن ايمان بياورد به همان يك آن ايمان از همه ميگذرد اثر اين كلمه اين است. صد هزار معصيت كبيره كرده باشي و راستي راستي استغفار كني داخل ضروريات اسلام است كه خدا همه را ميآمرزد بلكه توي گبرها هم هست، توي يهود و نصاري هم هست، در همه اديان همين كه راستي راستي برگشتي رفتي پيش خدا، خدا ميآمرزد. پس اين خداي رؤوف رحيم چيزي را اول ميگويد و ميفهماند، خوبيش را ميگويد بديش را ميگويد ميفهماند خوبي و بديش را آن وقت اگر بد كردي بد ميكند با تو، خوب كردي خوب ميكند. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس چهارم ــ سهشنبه 21 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
4بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه انناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدا من الاخر لا شك في ذلك فما ظهر فيه من البيان و من المعاني اكمل و اشرف و اعلي البتة و لربما كانا في العالي برقة هويته و غلبتهما منشا اثار لايطيقها الداني و لاتصدر منه فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده . . .
يكپاره چيزها است كه به طور اشاره فرمايش ميكنند و اينهايي كه آن وقتها به طور اشاره بيان كردهاند همين تفصيلها است كه حالا من عرض ميكنم. پس ملتفت باشيد در ميان اثر و مؤثر يك دفعه ميگوييم دو چيز يعني يكيش اثر يكيش مؤثر و يك دفعه دو چيز ميگوييم يعني يكيش جوهر يكيش عرض. حالا شما ملتفت باشيد ميانه اثر و مؤثر اصلاً معامله نيست هر جايي هم گفتهاند معامله است فكر كنيد معاملهاش تعبيري است. پس زيد مؤثر است و ميايستد و اين ايستادن را احداث ميكند پس ميگويند اين ايستاده اثر زيد است. پس فاعل فعلي احداث ميكند و اين فعل هم احداث ميشود. حالا اين فعل با آن فاعل ميگويم هم دو تا است دو تا هم نيست به جهتي كه فاعل اصل است و فعل را او احداث كرده او اصل است اين فرع و فرع غير اصل است اصل غير فرع. درست دقت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد، زيد ايستاده هرطور دلش خواسته ميايستد ديگر زيد خطاب به ايستاده نميكند تو بايست يا بفرستد كسي ديگر را قعودش را بفرستد پيش قيامش كه تو مأموري بنده من باشي، توجه به من كني. عبادت من كني. ببينيد اين حرفها معني دارد فكر كن انشاء اللّه يك خورده مسامحه ميكني يك عالم ميلغزي.
پس ميانه اثر و مؤثر در همه جا ميخواهيد فكر كنيد زيد ايستاده است اين ايستاده همان خود زيد است زيد خود ايستاده ميان زيد و اين ايستاده ارسال و مرسول و معامله نيست نميتوان گفت اين ايستاده مخالفت زيد كرده و در واقع نميتوان گفت متابعت زيد كرده خوب ملتفت باشيد انشاءالله ميان زيد و ميان اين ايستاده هيچ معامله نيست اصلا نه به طور عدل نه به طور ظلم، بلكه زيد خودش ايستاده و غير زيد هرچه تفحص كني نه ملك ايستاده نه جن ايستاده نه عمرو نه بكر، خود زيد ايستاده. اين است كه اگر خوب ايستاده همه ميگويند زيد خوب ايستاده، بد ايستاده همه ميگويند بد ايستاده تقصيرش را گردن ايستاده نميگذارند. انشاء اللّه فكر كنيد هيچ مسامحه نكنيد كه آنها كه مسامحه كردند به وحدت وجود افتادند. خيلي از شيخيهاي خودمان هم بعينه سبكشان همان سبك آنها است اگرچه اسمش را وحدت وجود نگذارند. پس ميان اثر و مؤثر مخالفتي نيست به هيچ وجه من الوجوه و دو شخص نيستند كه معاملهاي ميان آنها باشد نه به طور عدل نه به طور ظلم. ايستاده ثاني زيد نيست، غير زيد نيست عين زيد است تجلي زيد است ظهور زيد است غير او چيزي ديگر نيست. دقت كنيد اين است كه در اين بيان در آن زمان در آن وقت خواستند اشاره كنند به جهتي كه آن وقت مشاعر مردم جوري بود كه نميشد پوست كنده اينها گفته شود. پس ميان هر كسي با هر كسي معامله هست اثر و مؤثر نيستند و خيلي مشكل است اين حرف را زدن و پوستش را كندن، پوست خود آدم را ميكنند لكن حالا ملتفت باشيد هركه با هركه معامله ميكند، با غيري معامله ميكند يك كسي به غير خودش ميگويد بيا، ميآيد غير است ميآيد، نميآيد غير است نميآيد.
ملتفت باشيد يك كلمه است صريح دارم ميگويم اما همينجور است كه ميبينيد غير از اين نميشود بيانش كرد. هرجا معامله است ميان دو شخص بايد باشد يكيش اثر آن ديگري نباشد، عرَض آن ديگري نباشد. ديگر زيد خودش به خودش ميفروشد زيد اگر مالي دارد احتياجي به فروش ندارد. آيا معقول است زيد ايستاده و چيزي ميفروشد به نشسته خودش؟ هيچ معقول نيست. ملتفت باشيد انشاء اللّه مشكل هم نيست اينها را بچهها واللّه گوش بدهند ميفهمند، لرها ميفهمند، كردها ميفهمند. بايع غير از مشتري است، بايع آن چيزي را كه دارد مشتري بايد نداشته باشد، مشتري ثمني را كه دارد بايع آن را ندارد. در هر معاملهاي چهار چيز ميخواهد: بايعي و مشتري، ثمني و مثمني. هرجا معامله هست همينطور اتفاق ميافتد فقها ميگويند در هر عقدي چهار ركن ميخواهد، پس يك جايي كه دو شخص نيستند هر جايي كه دو شخص مبايني نيست، بدانيد هيچ معاملهاي نيست. حالا گيرم تو همچو فكري كردي و يك چشم وحدتبين در كثرتي پيدا كردي و اين را فهميدي كه يك وجود است ساري و جاري، حالا آيا اين وجود خودش با خودش معامله ميكند؟ قيامش با قعودش معامله ميكند؟ قيامش از قعودش آيا ميخرد چيزي را و حال آنكه متاعش هم خودش است، ثمنش هم خودش است؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين حرف است كه انسان بزند لكن ميبينيد كه مردم ميزنند. از بس زدهاند اين حرفها را و كتاب نوشتهاند و روي كاغذ ترمه نوشتهاند با خط خوشنويس و جدول طلا، اين حرفها معتبر شده و همان كاغذ ترمه و خط خوشنويس معتبرش كرده و همينها مردم را گول زده، عمامههاي گنده گول زده.
باري پس خوب فكر كنيد در يكجا مسأله را درست بفهميد باقي جاها من ضامنم خودتان مسأله را دانسته باشيد. پس ميانه زيد و اين نشسته كه خودش است هيچ معامله نيست. اگر اين ظالم است زيد ظالم است، زيد ظالم است اين ظالم است اين عادل است زيد عادل است، زيد عادل است اين عادل است. دو شخص نيستند يكي خدا باشد يكي بنده. پس اثر و مؤثر هرجا گفته شد، دو شخص مباين ممتاز نيستند. هيچ فعلي با هيچ فاعلي ممتاز نيست. همين جوري كه عرض ميكنم، همان جوري كه مكرر عرض كردهام شما اگر يك حرف را درست يك دفعه دل بدهيد ياد بگيريد من مكرر نميكنم لكن از بس عالم را هذيان گرفته لابد ميشوم مكرر كنم. زيد مؤثر است اين زيد ميايستد اين ايستاده غير ذات زيد نيست، اين ايستاده نبود و زيد بود تازه ساخته اين را اما اين شخص مباين با زيد نيست حالا كه ايستاد بعد رأيش قرار گرفت راه برود پس زيد حركت را بعد از اين قائم احداث ميكند. اين حركت حالا اثر اثر است، صفت صفت است بنا ميكند حركت كردن. باز اين حركت شيء مباين با زيد نيست، مباين با ايستاده هم نيست، اگر خوب راه ميرود همه مردم ميگويند زيد خوب راه ميرود. زيد منزه و مبرا است از ايستادن و از حركت كردن يا از راه رفتن اما زيد غير اينكه راه ميرود باشد آن وقت زيد بردارد چماقي بزند به كله آنكه راه رفته،اگر چنين كاري كند توي كله خودش زده معقول نيست و تعجب كنيد كه همينطورها خيال كردهاند. ببينيد وقتي خدا ميخواهد مردم را گمراه كند چقدر خر ميكند يك جايي مينشانندشان خريت خودشان را براي خودشان اثبات ميكنند خجالت ميكشند چاره هم ندارند. پس فكر كنيد زيد كه ميايستد خودش ميايستد اين ايستاده شخص مباين با زيد نيست. حالا اين ايستاده راه ميرود خودش راه ميرود نه اين است كه زيد يك كسي ديگر است قائمش هم راه نميرود راهرو راه ميرود. مگر راهرو غير زيد است؟ نه. راهرو همان زيد است ديگر بعد رأيش قرار گرفت بدود، حركت سريع اختيار ميكند بنا ميكند دويدن. اين اثر اثر اثر زيد هم هست اما باز خود زيد است ميدود. خوب ملتفتش باشيد انشاء اللّه، پس در نسبت اثر و موثر عرض ميخواهم بكنم انشاء اللّه شما مسامحه نكنيد. هر جايي هركس را موثر اسم گذاردند و هركس را اثر اسم گذاردند ميانشان معامله نيست نه به طور عدل نه به طور ظلم. پس هر جايي كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه امر ميكنند ايمان بيارند كه اعتقاد كنند به ما، آن معتقد غير از آن كسي است كه اعتقاد بايد بكند. خدا كه ميگويد يا ايها الذين آمنوا آمنوا باللّه و رسله اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول اين بايد جايي باشد غير آنجايي كه امر ميكنند. خدا آن كسي است كه قادر علي كل شيء است، خلق آنهايي هستند كه هيچ كار نتوانند بكنند الاّ همان قدري كه صانع ساخته باشدش براي كاري. صانع اين چشم را ساخته براي ديدن، حالا ميفهمي اين را اگر او نساخته بود اين تكه چشم را نميتوانست ببيند. صانع اين گوش را ساخته براي شنيدن و ميفهمي اين را كه اگر او نساخته بود اين تكه گوش را نميتوانست بشنود. خلق در تمام مراتب لاحول و لاقوة الاّ باللّه، الاّ به آن كسي كه همه حول و همه قوه را دارد و اينها لايملكون لانفسهم مالك خودشان نيستند چه جاي نفع خودشان اين خلق تمامشان لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً اما مالك هستند چيزي را كه صانع تمليكشان ميكند. حالا چشمي براش ساخته اين چشم توي چنگ صانع است اما اينجا گذارده. گوشي براش ساخته در چنگ صانع است تا خواسته ميشنود، وقتي كه نميخواهد بشنود پسش ميگيرد. پس خدا آن كسي است كه قادر علي كل شيء است، خلق كساني هستند كه هيچ كار از ايشان نميآيد الاّ به قدري كه صانع خواسته. همچنين رسول از جانب او رسول غير از رعيت است رعيت آنهايي هستند كه بعضي اطاعت ميكنند، بعضي معصيت ميكنند. ديگر او عين اينها است اينها عين اويند، اگر چنين باشد رعيتي نبايد باشد وحدت موجودي بايد باشد. همچنين امام آن كسي است كه مقتداي كل باشد، مأموم آن كسي است كه اقتدا كند به امام در جميع اقوالش در جميع احوالش و در جميع افعالش تابع او باشد و تابع غير از متبوع است. اينها خيلي محل لغزش است و معروف است و خيلي جاها هم معروف است. وقتي فكر نكند انسان لفظ بسيار است، آيات متشابهات احاديث متشابهه زياد، اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده اين هست اما اين حديثش و آن آيهاش همه متشابهات است. يفصل نورنا من نور ربنا كما يفصل نور الشمس من الشمس اين حديث هست ملتفت باشيد انشاء اللّه. و همچنين شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس اين حرفها هست حالا همين الفاظ را ميگيرند و استدلال ميكنند به اينها و اسم خود را هم حكيم ميگذارند. بله شيعه نور امام است و نور بر شكل منير است مثل اينكه قائم بر شكل زيد است مخالفت با منير خود ندارد پس شيعه هم معصوم است چرا كه امامش معصوم است. حضرت امير به اين ميشود گفت چنانكه به قائم، زيد ميشود گفت. هزار كفر توش درميآيد، آنهاييشان كه خيلي زرنگ هستند اينها را سر ميدانند توي دلشان نگاه ميدارند اگر يكجايي خري جفت خودشان گير بيارند براي او هم سرشان را بگويند. پس ميگويند شيعه خودش ظهور امام است، ظاهر امام است چنانكه او معصوم است اين معصوم است، چنانكه او مطهر است اين مطهر است و هي بناي قياس را ميگذارند. فكر كنيد انشاء اللّه و اگر سر كلاف را از دست نداديد همه سرجاي خود درست ميشود و اگر سر كلاف از دست رفت آيات متشابهه بيش از آيات محكمه پيدا ميشود.
پس به قول مطلق هرجا آمري است و امري دارد مأمور بايد جدا باشد. پس امام جدا بايد باشد از مأموم، مأموم بايد جدا باشد از امام. ديگر امام ذاتش مقام امامت است و ايستادهاش مقام مأموميت، پس اين ايستادهاي كه ما ديديم، اين شيعهاي بود كه ديديم، اينها هذيان است سهل است كفر است و زندقه. پس خدا هيچ خلق نيست و خلق هيچ خدا نيست به هيچ ملاحظهاي از ملاحظات. اما ببينيد زيد، قائم هست و قائم زيد هست.
فكر كنيد انشاء اللّه و خيلي بايد دقت كرد كه حالي كرد كه ايني كه نشسته ذات آن شخص نيست و الاّ اين را كه ميبيند زيد را ميبيند. پس ميانه اثر و موثر هيچ معامله نيست، هيچ ارسالي نيست، هيچ مرسولي نيست، هيچ مطيعي نيست، هيچ مخالفي نيست، هيچ معاملهاي نه بيع نه شرا نه ايمان نه كفر، هيچ معامله نيست. هر جايي كه معامله هست فكر كنيد خودتان حاكمش باشيد، دو شخص بايد باشند معامله كنند آن وقت متاعي كسي داشته باشد اسمش بشود بايع، ثمني كسي داشته باشد اسمش بشود مشتري ثمن را بدهد و بگيرد متاع را يا فرضاً ثمني هم ندهد كسي باشد متاعي داشته باشد، كسي ديگر نداشته باشد اين كسي كه متاع دارد متاع خودش را ببخشد به آن كسي كه ندارد آن وقت بخشش اسمش است عفو اسمش ميشود. منظور اين است كه معامله همه جا جاش همچو جايي بايد باشد. ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة ميخواهيد معني داشته باشد پيشتان، در همين عرضهايي كه ميكنم فكر كنيد. خدا آن است كه خريدار است و خريده است آنچه را كه بايد بخرد و بهشت را هم در عوض داده است. اينها هم جانشان را فروختهاند، مالشان را فروختهاند اين بايع و مشتري غير يكديگرند و غير يكديگر هم بايد باشند تا معامله معامله باشد و الاّ خودش با خودش عشق ميورزد خودش با خودش دعوا دارد،
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد
موسيي با موسيي در جنگ شد
چون به بيرنگي رسي كان داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
اين چه بازي است خدا دربيارد؟ خودش بشود به صورت فرعون، خودش بشود به صورت موسي. مثل اينكه شما خودتان شدهايد به صورت ايستاده، خودتان شدهايد به صورت نشسته، آن وقت ايستاده شما بزند توي كله نشسته شما، موسي و فرعون هم همينطور بايد يكديگر جنگ داشته باشند. خودت ميايستي خودت مينشيني و ايستاده ايستاده اسمش است، نشسته نشسته اسمش است. اگر ايستاده غرق شد زيد غرق شده، نشسته را اگر زدند زيد را زدهاند. حالا آيا اين خدا خودش خودش را ميزند، خودش توي كله خودش ميزند، خودش خودش را غرق ميكند، خودش هرچه دعا ميكند دعاي خودش را نميتواند مستجاب كند، اينچه جور خدايي است اي بيمروتها؟ عباد، اينهايي كه هستند هي التماس ميكنند پيش او از هزار تا يكيش را بخواهد بدهد باز او عنايتي است كرده، نخواهد بدهد كسي طلبي از او ندارد واللّه.
ملتفت باشيد شب و روز آن خدا دارد حجت تمام ميكند بر همان صوفيش و كوفيش و مرشدش و مريدش و بر همه كس ميگويد شما چقدر چيزها ميخواهيد باشد و زحمتها براي آن ميكشيد من خلافش را ميكنم و ميبينيد آني كه شما ميخواهيد نميشود. هي ناخوش ميكنم هي چاق ميكنم، هي دولت ميدهم هي فقير ميكنم، هي عزت ميدهم هي ذليل ميكنم. سرهم دارد اين تغييرات را ميآرد تا كسي عذر نداشته باشد آن مرشد نتواند بگويد بله بر من مشتبه شده بود اين در و پنجره را خيال كرده بودم خدا است ميبيني اينها به اختيار خود نيستند، اينها لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً اينها خودشان جايي را نميتوانند روشن كنند جايي را نميتوانند تاريك كنند، جايي را نميتوانند خراب كنند جايي را نميتوانند آباد كنند. همه جمع شوند خودشان توطئه كنند كه گراني بشود نميتوانند اگر او بخواهد ارزاني باشد خودشان پشت به پشت يكديگر بگذارند كه ارزاني بشود هر زوري دارند بزنند هر حيلهاي دارند بكنند كه نميشود. واللّه هيچ سلطاني نميتواند مگر او بخواهد. مكرر سلاطين خواستهاند در وقتي كه گراني بوده ارزاني كنند نتوانستهاند. اينها احتجاجاتي است كه شب و روز خدا براي شما ميكند براي اينكه توحيد خود را به شما حالي كند هي خدا ميخواهد توحيد خود را حالي اين مردم كند كه بلكه چيزي داشته باشند و اينها خرغلط ميزنند و هيچ ملتفت نميشوند.
پس ديگر ملتفت باشيد، بدانيد تمام معاملات بايد با غير باشد. به خدا بايد ايمان آورد، به رسول بايد ايمان آورد. رسول شخصي است غير از امت خودش. اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم. خدا غير خلق است همين طوري كه خدا هيچ مشتبه نيست كارش به خلق به جهتي كه خلق هيچ ندارند و بايد به آنها بدهند تا داشته باشند و او هم همه چيز دارد كسي چيزي به او نداده. كنهه تفريق بينه و بين خلقه. همين طوري كه كار خدا مشتبه نيست به خلق، بعد رسولي كه از جانب او ميآيد ميداند از جانب او آمده، او هم ميداند كه را فرستاده. اللّه اعلم حيث يجعل رسالته هر پيغمبري كه به گوشتان بخورد و معصيتي كه به گوشتان بخورد كه پيغمبري كرده مثلاً رسولي كه از پيش خدا ميآيد اين سر مويي پيش افتد يا سر مويي پس افتد از آنچه خدا امرش كرده، تقصير براي اين پيغمبر ثابت نميشود تقصير برميگردد ميرود پيش خدا كه تو كسي را كه ميفرستادي ميدانستي اين سرمويي پيش ميكند يا پس ميكند يا نميدانستي؟ البته ميدانستي و عمداً فرستادي اگر نميخواستي اين پيش و پس شود ميخواستي نفرستي. باري ملتفت باشيد انشاء اللّه خدا رسولي نميفرستد كه سرمويي پيش و پس كند امر خدا را و بدانيد ترك اولاهايي كه در ذهن مردم است كه از پيغمبران سر ميزد كفر است و زندقه. پس انبيا را داشته باشيد اين را نبي آن است كه يك سر مو غير از آن جوري كه خدا گفته نميكنند هرجا گفته ساكت شويد ميشوند، جنگ كنيد ميكنند، صلح كنيد ميكنند. يك سر مو پيش و پس كنند تقصير برميگردد ميرود پيش خدا كه اي خدا ميدانستي يا نميدانستي؟ اگر ميدانستي و ميخواستي آن سر مو زياد شود اين تقصير تو است كه زياد شده ميخواستي كم بشود تقصير تو است. پس تمام رسل، تمام حجج همچنين وصي آن رسولان باز پيغمبر كسي را كه يك سر مو كم و زياد كند وصي خود نميكند. حال خليفه رسول بعينه مثل رسول بايد باشد ديگر حالا يك جايي مابه الامتياز دارند آن دخلي به معاملات با مردم ندارد آنها خودشان با خودشان معامله دارند داشته باشند. پس اطيعوا اللّه اطاعت خدا كنيد به جهتي كه خدا خداي شما است. و اطيعوا الرسول به جهتي كه اطاعتش اطاعت خدا است مخالفتش مخالفت خدا است، دادش داد خدا است ستادش ستاد خدا است، جميع ماينسب اليه ينسب الي اللّه. به جهتي كه از جانب خدا آمده. ما ايمان به او آوردهايم و الاّ به جهت آنكه فلان بن فلان است ايمان به او نياوردهايم. به جهتي كه امام ما است ما اطاعت او ميكنيم، امام بودن دخلي به خويشي ندارد، دخلي به قومي ندارد هركس را خدا امام كرده امام بايد معصوم باشد، امام يك سر مو اگر از آنچه مأمور است كم كند يا زياد كند اين تقصير برميگردد ميرود پيش خدا. آن هم باز قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است. خدا را چون مردم نميديدند محتاج شدند به پيغمبري بيايد و چون بعد از اين پيغمبري ديگر نميآيد محتاج شدند كه امامي بيايد كه قولش قول خدا باشد فعلش فعل خدا باشد.
به همين نسق انشاء اللّه فكر كنيد پس اين معاملات كائناً ماكان بالغاً مابلغ چه در دنيا چه در آخرت خودتان فكر كنيد اينها را محض مصادرات خيال نكنيد اينها نفس خودش دليل خودش است. پس هرجا شخص يك شخص است و ظهورات عديده دارد مثل اينكه يك شخص هم نجار است هم خباز است هم حداد است هم خياط است اسمهاش هم متعدد است اسمهاي خودتان را بخواهيد بشماريد نود و نه تا ميشود. حالا اين شخصي كه اسمهاي متعدد دارد، خباز كيست؟ همان خود آن شخص نجار است، همان شخص خباز است. حالا اين دو دو اسمند براي آن شخص، دو جلوه اويند، دو ظهور اويند. نجار بردارد توي كله گر خباز بزند، موسيي با موسيي در جنگ شد، توي كله خودش زده. حالا آيا خدا خودش با خودش جنگ ميكند؟ خدا واميدارد خودش را كه لعن كند خودش را بگويد توي مغز دلتان اگر با فلان طايفه خوب باشيد، به من ايمان نياوردهايد. قابيل در ابتداي دنيا هابيل را كشته، تو حالا او را لعن كن. اگر در دلت لعنش نكني عذاب ميكنم، ببينيد چقدر جد ميكند، چقدر جهد ميكند، للّه الدين الخالص ميگويد، اين همه اصرار ميكند اينها آيا همه بازي است؟ خودش هابيل بود، خودش قابيل بود، خودش خودش را ميكشد حالا ميگويد با قابيلش بد باش؟
پس خدا آن كسي است كه قادر علي كل شيء است، عالم بكل شيء است حكيم علي الاطلاق است. له الاسماء الحسني، اسمهاي خودش را به هيچ خلقي نداده، هيچ خدا خلق نشده، هيچ خلق خدا نشده لكن خدا انتخاب ميكند هركس را ميخواهد يعني ميسازد بخصوص نطفهاي را بشري را برميانگيزاند كه يك سرمو خلاف او نكند. همانطوري كه او خواسته هيچ خلاف او را نكند او را قائم مقام خود قرار ميدهد در ادا چشم شما او را نميديد اين را ميبينيد، گوش شما صداي او را نميشنيد صداي اين را ميشنود. پس همه جا چه در دنيا چه در آخرت آني را كه ميتوان ديد در دنيا هم ميتوان ديد آني را كه در آخرت ميتوان ديد. وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة آني كه در آخرت ديده ميشود و اسمش خدا است و رب العالمين است او را در دنيا هم ميتوان ديد.
ابوبصير كه يكي از اصحاب بود كور بود اين را روايت كرد براي حضرت صادق عرض كرد مردم ميگويند كه در آخرت خدا را ميبينند، پس آن كسي را كه نميتوان ديد و لاتدركه الابصار است كيست؟ آني كه ميتوان ديد كيست؟ حضرت فرمودند آيا تو نميبينيش؟ حالا حضرت صادق به ابوبصير همچو فرمودند كه تو در اين حال او را نميبيني؟ عمداً هم ميگويند كه به اهلش برسد. عرض كرد اين را جايي روايت بكنم؟ فرمودند نه.
خلاصه پس آني را كه ميتوان زيارت كرد هميني است كه در دنيا زيارت ميكنند، همين زيارتش زيارت خدا است، اطاعتش اطاعت خدا است، مخالفتش مخالفت خدا است، قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، دوستيش دوستي خدا است، دشمنيش دشمني خدا است، شناختنش شناختن خدا است، نشناختنش نشناختن خدا است و هكذا تمام معاملاتش معاملات با خداست لكن اين خدا نيست بندهاي است كه يك سر مو پيش نميافتد يك سر مو عقب نميافتد. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس پنجم ــ چهارشنبه 22 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
5بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه انناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدا من الاخر لا شك في ذلك فما ظهر فيه من البيان و من المعاني اكمل و اشرف و اعلي البتة و لربما كانا في العالي برقة هويته و غلبتهما منشا اثار لايطيقها الداني و لاتصدر منه فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و اينها را عمداً ميخوانم كه متذكرش باشيد. و يمكن انيتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و الموثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية و لاجل ذلك همين چيزها كه عرض ميكنم.
از طورهايي كه مكرر هي عرض ميكنم انشاء اللّه ملتفت شدهايد هرگز هيچ ذاتي نسبت به صفت خودش و عرض ميكنم هيچ ذاتي ــ سعي كنيد يكجا هم ياد بگيريد، يكجا كه ياد گرفتيد باقي جاها را خودتان خواهيد فهميد ــ هيچ ذاتي نسبت به صفات خودش ميخواهد صفات زياد داشته باشد يا كم هيچ ذاتي نسبت به صفات خودش دو شيء مباين نيستند. ذات در پستو باشد صفتش بيايد بيرون، نميشود. مثل اينكه زيد ذاتي دارد و زيد صفاتي دارد. زيد ميايستد، ايستاده صفت زيد است، مينشيند نشسته صفت زيد است، حرف ميزند متكلم صفت زيد است، اسم زيد است، كمال زيد است. پس اين زيد يك نفر است و صفات او هم بسيار است متعدد هستند و اين بسيارها مثل ده تا نيستند و آن زيدي كه ميگويم يك نفر است مثل يك نفري نيست در پستو نشسته باشد آن ده نفر بيايند بيرون.
ملتفت باشيد پيش خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلاتبصرون پس زيد يك نفر است و يك بودن او منافات با ده صفت او ندارد نه ده تا است همانجورها است كه من مكرر عرض كردهام. من اينها را خيلي گفتهام، حلاجيشان كردهام. پس زيد ظهورات عديده دارد شك نيست همه كس ميفهمد نشسته غير ايستاده است، ايستاده غير نشسته است متكلم غير ساكت است ساكت غير متكلم است همه هم زيد است و زيد ده تا هم نيست يك نفر است چون يك نفر است و اينها همه كمالات او هستند اسمهاي او هستند چون چنين است به هريك از اين اسمها هر كاري بكني به سر زيد آمده است. هر معاملهاي بكني به سر آن ديگران هم واقع شده. زيد در حال ايستاده باشد و بكشند او را، زيد كشته شده. حالا نه اين است كه آني كه نشسته است سر جاي خود باقي است. زيد را ميخواهد نشسته بكشند يا ايستاده يا در حال حركت يا در حال سكون، در هر يك از اين ظهورات خواه مترتب باشند خواه همدوش هريك را سرشان را ببري سر باقي بريده شده در دنيا اكرام كني هريك از اينها را اكرام به تمام واقع شده، اهانت به هر يك بكني به تمام آنها اهانت شده و اين نسبت همه جا محفوظ است. اگر كسي ائمه را آن طوري كه بايد بشناسد و آن طوري كه هستند و حقيقتشان آنطور وضع شده بشناسد نميتواند خدا را نشناسد و اگر كسي آن طوري كه هست خدا را بشناسد نميتواند ائمه را نشناسد ممكن نيست. لكن از اين گرده كه عرض ميكنم فكر كنيد اول علمش را ياد بگيريد بعد فكر در آنجايي كه ميخواهيد بكنيد. اگر زيد را كسي ميشناسد اين ميايستد آن ايستاده زيد است، مينشيند آن نشسته زيد است، راه ميرود آن راه رونده زيد است، خياطي ميكند خياط زيد است، نجاري ميكند نجار زيد است. اين زيد يك نفر است اين يك نفر تمامش در قائم ايستاده و اين يك نفر تمامش در قاعد نشسته و اين يك نفر تمامش وقتي راه ميرود همهاش راه ميرود. اين يك نفر وقتي ساكن است همهاش ساكن است از اين جهت است در هريك از اين ظهوراتش كاري به سرش بياري او در تمام اوقات ميتواند به تو بگويد چرا آن كار را كردي. حالا كسي كه زيد را ميشناسد، دقت كنيد اقلاً علمش را ياد بگيريد بعد از پي بالا بياييد، آنجاها كه امرتان كردهاند مطلب را بيابيد. پس زيد يك نفر است و اين يك مثل يك قائم نيست، قائم يك نفر است كه اگر قاعد آمد او بايد برود پي كارش و اينها هم معما است، معما است و داخل بديهيات است. ملتفت باشيد، پس زيد يك نفر است ايستاده هم يك نفر است هر دو هم حقيقتاً يك نفرند هيچ مجاز توش نيست حقيقتاً اين غير او است حقيقتاً او غير اين است حقيقتاً او غير اين نيست. پس زيد يك نفر است لكن خياط آن است كه سوزن و ريسمان دستش باشد و آن جور كارها را بكند خباز آن است كه نانوايي كند و اين همان خياط است و هر كاري كه با اين خياط بكني با همان خباز شده اما حالت خبازي غير حالت خياطي است. عين يكديگر نيستند، پس دو اسم دارد لكن او بكلش در همه اسمهايش هست از اين جهت هر كاري بر سرش بياري و در حالي باشد او، در حالي ديگر هم باشد انتقام ميكشد، اگر آن كار كار خوبي باشد در حالي ديگر هم باشد تحسين ميكند ميگويد در فلان وقت در فلان بيابان فلان تشنه بود آبش دادي تو آب به ما دادي. وقتي فكر كنيد مييابيد تمام عقول تمام اديان اين است كه با شعور بي شعور كارشان اين است هركس با هركس خريدي ميكند فروشي ميكند معاملهاي ميكند با ايستاده يا نشسته وقتي ديگر در حالتي ديگر در اين شهر معامله كرده در شهري ديگر مطالبه طلب ميكند حالا معامله ميكند شرط ميكند ده سال ديگر ميدهم حالا زن ميگيرد و صيغه ميخواند متعه نودساله ميكند تا نود سال ديگر اين خودش است، غير خودش نيامده اما هر سالي غير سال ديگر است، هر سالي بدنش هم عوض شده آنهايي كه سال اول بود تحليل رفت همهاش و رفت پي كارش و بدن تازه به او دادند. دقت كنيد اين تا غذا به او نرسد بناي لاغري ميگذارد. خيكي را كه باد كنند يك خورده بادش را كم كنند كوچكتر ميشود، بيشتر كم كنند كوچكتر ميشود تا اينكه بادها همه بيرون برود خيك بهم ميچسبد همينجور است اين بدن تا تشنه ميشود چشمش بنا ميكند گود افتادن تا گرسنه ميشود شكمش بنا ميكند عقب رفتن و كوچك شدن زانوها سست شدن، آب ميخورد ميبيني چشمش روشن ميشود بالا ميآيد، تا غذا ميخورد ميبيني پاها قوت گرفت چشمش واشد و راهش همه همين راههاي ظاهر است. از حوضي يك خورده آب برداري اين يك خورده كم شده، بيشتر برداري بيشتر كم شده خيلي برداري خيلي كم ميشود و تمامش را برداري حوض خالي ميشود. اين بدن بعينه مثل همان حوض است لكن يك شخص است كوچك باشد همان شخص است، بزرگ بشود همان شخص است، پير شود همان شخص است در هر حالي معامله با او كردهاي در همه حال او آن معامله ممضي است در شرع در عرف همه جا پيش همه كردها و لرها آن معامله صحيح است. پس يك شخص ظهورات عديده دارد خودتان هم همينطوريد تمام ملكش را خدا همينطور كرده تا هيچ كس عذر نداشته باشد كه من پيش تو كه ميآمدم نميدانستم چطور بيايم. ميگويد من همانطوري كه خودت را ساختهام نفس خودت را آيت خودم قرار دادهام دليل خودم قرار دادهام ديگر چه بهانه داري كه بتواني بگويي ندانستم. ميان ذات و صفت اصلش معاملهاي نيست و واقعش اين است كه صفت عين ذات است ميانه ذات و صفت اصلش معامله نيست نه معامله خوبي نه معامله بدي.
فكر كنيد ببينيد آيا اين چيزي است كه هرچه فكر كنيد سر مويي ميتوانيد خدشه بگيريد؟ و مرخص هستيد هرچه زور داريد بزنيد واللّه هيچ خدشه نميشود گرفت. ملتفت باشيد، پس زيد ايستاده نه اين است كه زيد ايستاده معامله كرده نه زيد است ايستاده كسي ديگر نيست بله اين ايستاده با ايستاده ديگري معامله ميكند زيد است ايستاده با عمرو ايستاده معامله ميكند ديگر يا معامله به عدل واقع شده ميگويي زيد عادل است يا به زور و ظلم واقع شده ميگويي زيد ظالم است يا ميگويي به عدل هم معامله نكرده بلكه به فضل معامله كرده يا كل نعمك ابتداء است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، شخص شخصي است كه هيچ طلب هم ندارد و كسي ميدهد باز بسا شكرش را هم نكنند اقرار هم نكنند كه او داده و او باز هم ميدهد، پس كريم ميشود علاوه بر فضل و عدل، كريم است لكن خواسته از مؤمن قبول داشته باشد از ديگران نخواسته. كافر را ول ميكند ميگويد ما كه تو را خواستيم تو ما را نخواستي ولش ميكند انما نملي لهم ليزدادوا اثما پس ميدهد و دستپاچه هم نميشود به جهتي كه هرچه هست خودش دارد ميكند دستپاچه نميشود كه كسي غصب ملكشان كرده كسي نميتواند غصب كند. هي خراب ميكنند و صبر ميكند به جهت آنكه كار از دستش بيرون نيست تعجيل نميكند وقتي كه تعجيل نكرد مردم خر خيره ميشوند و حال آنكه مؤمن واللّه بيشتر ميترسد هر قدر مدارا بيشتر ميبيند ترسش زيادتر ميشود و اين نصيحتي باشد براتان و متذكر حالت انبياء باشيد. آن كسي كه ايمان دارد به خدا و راستي راستي خدا دارد اگر معصيتي كرد و ديد خدا توي سرش نزد بيشتر ميترسد از خدا ميگويد معلوم است مرا از نظر انداخته اعتنا به من ندارد كه توي سرم نميزند. اين بود كه واللّه انبيا وقتي توي سرشان ميزدند شكر ميكردند كه خوب شد ما را متذكر كردند ما غافل بوديم اين است سر اين مطلب كه حظ ميكنند از بلا آنهايي كه اهل حقند آنهايي كه خدا شناسند تا بلا ميآيد بياغراق عرض ميكنم و هيچ مجاز در كلام اهل حق نيست. بلا سوقاتي است از خدا در طبق ميگذارد ميفرستد براي مؤمن كه وقتي رسيد مثل اين است حلوا براش آوردهاند. باز نه اين است كه اين صدمات را كه ميخورد حلوا است و صدمه نيست، خير صدمه هست اما يك جوري ممنون ميشود كه از حلوا آوردن آنقدر ممنون نميشود. بلا سوقاتي است از جانب خدا ميفرستد براي مؤمن و مؤمن نبايد عجز از آن را اظهار كند هرچه ميخواهد باشد آني كه اعتقاد دارد كه اين از جانب صانع آمده اگر نجيب باشد ميگويد چون از پيش سلطان آمده هرچه هست همان خوب است حتي اگر فحش باشد ممنون سلطان ميشود بلكه واللّه اگر هيچ نگويد بيشتر عاجز ميشود فحش كه داد صداي محبوب را ميشنود حظ ميكند بخصوص كه محبوبي باشد كه از همه محبوبها محبوبتر باشد.
دقت كنيد مسامحه نكنيد تا معنيش خوب در ذهنتان بنشيند. پدري به پسري اعتنا نكند و پسر شعور داشته باشد آن وقت وقتي است كه پسر بايد عزا بگيرد و داد بزند. پدر اگر اعتنا دارد به پسر، پسر تا پاش را كج گذاشت ميگويد كج مگذار ميبيند حرف نميشنود چوب برميدارد او را ميزند. اگر پسر شعور دارد حظ ميكند به جهت آنكه ميداند اعتنا دارد ميخواهد تربيت كند. بچههاي مردم را انسان دربند نيست هرچه بكنند هرجا بروند هرجا بنشينند هرجا برخيزند. مشهور است بچه همسايه هرچه جُلتر براي ما بهتر لكن آنهايي كه بچه خودم هستند تنبيهشان ميكنند ميزنند گرسنهشان ميگذارند حبسشان ميكنند تربيتشان ميكنند بلكه آدم بشود. پس دقت كنيد صانع كل نعمش ابتداء است و بيسؤال ميدهد. يا من يعطي من سأله و من لميسأله و من لميعرفه پس ميتواند بدهد لكن نه هر دادني خيال كنيد خوب است، بله همه كار ميتوانند بكنند.
ملتفت باشيد و اين مشق باشد براي شما كه سعي كنيد و بنينوع انسان بشويد و آن بحثهاي شيطاني از ته قلبتان بيرون برود. هر جور كاري صانع سر آدم بياورد مادامي كه دين و مذهب را محكم كرده باشي هر جور كاري بر سرت بيارد ميداني ميخواهد تربيتت كند. بچه نافهمي كه دوا را به حلقش ميريزند ميبيند تلخ است داد هم ميزند گريه هم ميكند اما براي علاج دردش اين دواي تلخ را به او ميدهند گريه هم ميكند چنانكه عيسي گريه ميكرد. عيسي ميدانست خدا گفته دوا بخور و ميدانست صلاحش است دوا خوردن با وجود اين گريهاش را ميكرد. شما انشاء اللّه مشق كنيد همينجورها باشيد يعني مثل اينكه مادر كه ميزند بچه را بچه باز پناه به مادرش ميبرد، خود را به مادر ميچسباند. حضرت عيسي ناخوش شد به مريم گفت دواي من اين است و اين است و اين مريم وقتي جوشاند دوا را و آورد پيش حضرت عيسي حضرت عيسي ديد خيلي بدمزه است نميخورد و گريه ميكرد. مريم هي او را نوازش ميكرد كه من به گفته خودت دوا درست كردم چرا گريه ميكني و نميخوري؟ گفت چكار كنم تلخ است در حال تلخي و در حال.
بله خدا ميتواند عيسي را ناخوش هم نكند، ميتواند هم بگويد باقلوا بخور چاق شوي اما يك جوري هست حالا اگرچه عيسي عقلش برسد به آن چيزها معذلك ميداند بايد دواي تلخ بخورد ميداند دواي شيرين مصلحتش نيست بخورد، باقلوا مصلحتش نيست آخر آن صفرا دارد ناخوشي محرقه است باقلوا براش ضرر دارد بايد آب كاسني داد شيريني براي او ضرر دارد خدا است از همه طبيبها طبيبتر است از همه طبيبها دلرحمتر است واللّه از پدر خيلي بيشتر دلش ميسوزد واللّه از مادر خيلي بيشتر دلش ميسوزد. خودتان فكر كنيد نه اين است كه محض كمك به خدا اينها را ميگويم او احتياج به كمك ندارد اگرچه مادر خيلي مهربان است و تبارك صانعي كه همچو مادري ميسازد كه هر جور ناراحتي ميكشد و بچه شير ميدهد هرچه گند و گههاي او را ميبيند هيچ منزجر نميشود باز از سردرد اين بچه زهرهاش ميرود. پس خداوند عالم را ببينيد چقدر رؤوف است كه همچو مادري را خلق ميكند كه اينجور خود را به مشقت مياندازد كه اين بزرگ شود از دل و جان خدمت اين بكند اگرچه بداند وقتي بزرگ شد هيچ منفعت به پدر و مادر خود نرساند. واللّه خدا رؤوفتر است از پدر مهربان از مادر مهربان واللّه خدا مهربانتر است از تمام پيغمبران، واللّه خدا از پيغمبر آخرالزمان مهربانتر است و حال آنكه او رحمة للعالمين است و از همه رحمش بيشتر است. پس اين خدا همچو جور خدايي است اين است كه ميشناسد او را وقتي سوقات ميفرستد براش ملك برميدارد روي سرش ميگذارد ميآرد انبيا وقتي سوقاتي آوردند از جان و دل قبول ميكنند صدمهاش هم هست باشد. حالا نه اين است كه حلوا است نه، بلا كه ميفرستد صدمهاش هست طاقت نميآريم راست هم ميگويند اما يادت نرود مثل بچه باز رو به او ميروند زياده از طاقت كه شد مزاج او لطيف است ميبيند بدتر است التماس ميكند بلكه دوامان را عوض كند دواي تلخ ندهد. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه چنين كسي غير اينهايي است كه دوا ميخورند. پس عيسي خدا نيست، عيسي آن است كه ناخوش شده و متولد شد و آخرش مرد در چنگ خدا است ميخواهد ميكشدش ميخواهد به آسمانش ميبرد، خدا نيست.
به هر حال اين خلق عاجز هيچ كدامشان خدا نيستند نه حركت ميتوانند بكنند بيخواست او نه ساكن ميتوانند بشوند بيخواست او همه جا او حايل ميشود ميانه انسان و قلب انسان هركس هرقدر ايمان داشته باشد نميتواند خاطرجمع باشد اين است كه انبيا ميترسند از خدا كه مبادا زير و روشان كند، هيچ ايمن از مكر او نميشود شد كه فردا چه خواهد كرد، چه بر سر من خواهد آورد. هيچ عُجب نميتوان كرد كه من فلان كردهام كه من فلان چيز را راه ميبرم يك بار ميبيني ايني كه راه ميبردي پس گرفتند و ديگر راه نميبري پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم. آن كسي كه هيچ پر كاهي از جاي خود حركت نميكند مگر به تحريك او، آن خدا است. حالا آيا باز خدا نيست؟ آيا باز خودش نميفهمد حركت داد؟ بلي كاه نفهميد حركتش دادند اينها همه در دست آن صانعي است كه اين پر كاه را عمداً برميدارد آنجا مياندازد عمداً اين ارزن را از اينجا برميدارد آنجا مياندازد تا آن مرغ ببيند آن را بردارد. پس صانع چنين كسي است حالا اين صانع اسمها دارد و كلش توي همه اسمهاش است واللّه اگر كسي بشناسد جاي ائمه طاهرين را و حقيقت ايشان است اسم خدا، اينهايي كه راه ميروند و اسم نيستند اينها را كه باقي مردم هم ميشناسند اختصاصي به شما ندارد. كدام اهل تاريخ است كه نداند علي پسر ابوطالب بود؟ نداند پدر امام حسن و امام حسين بوده، زنش فاطمه بوده، نداند اينها را؟ اينها را تاريخنويسها ميدانند. تاريخنويس هر ديني اينها را نوشته كه خودشان اينها در خانه دستاس ميكردند، جارو ميكردند، خدمتكار نداشتند. خودشان خدمت خانه خود را ميكردند. اينها نماز ميكردند، عبادت ميكردند، شرايع را اينها به زور به گردن مردم گذاردهاند، اينها مردمان عالمي بودهاند، اينها روزه ميگرفتند. اينها را همه اهل تاريخ در كتابهاي تاريخ مينويسند خيلي هم نوشتهاند. سنيها اينها را نوشتهاند خيلي از يهوديها كه اهل تاريخ بودهاند نوشتهاند اينها را لكن بدانيد اينها معرفت نورانيت نيست. معرفت نورانيت يعني معرفت خودشان، ايشان راه رفتند ميان مردم و آنها هم ديدند ايشان را ندانستند كه را ديدند، چه را ديدند. حقيقت ائمه طاهرين آن است كه ميفرمايد اخترعنا من نور ذاته. ملتفت باشيد كه آنها جاشان كجا است، و فوض الينا امور عباده. تفويض به ايشان همان كار خود خدا است و خدا با قدرتش كار كرده معلوم است، خدا با علمش ميداند معلوم است، با اسم رزاقش رزق داده معلوم است، با اسم مميتش ميرانيده معلوم است. لكن خدا است وحده لاشريك له. يك نفر اينها هم جماعت بسياري هستند و اينها هستند كه كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين جميع خلق مكونات هستند. آبي، خاكي برداشتند داخل هم كردند، كوزه ساختند كاسه ساختند، جماد ساختند نبات ساختند اينها كه مكونات هستند هيچ كدامشان ظهور صانع نيستند اينها را ساختهاند، لكن ائمه را آب و خاكي برنداشتهاند آنها را بسازند. ميفرمايند ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي، اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده. و فوض هم فرموده باز ملتفت باشيد آن تفويضي كه كفر است دخلي به اين تفويض ندارد. تفويضي كه كفر است اين است كه خدا خودش بيكار باشد آن وقت بگويد فلان مخلوقي فلان كار را بكند بيحول و قوه او و حال آنكه محال است هيچ خلقي هيچ كار بتواند بكند محال است خدا تفويض كند كارش را لكن با قدرتش ميكند كارهاش را، با علمش ميداند اشياء را، با حكمتش حكمت دارد، با رحمتش رحم دارد ميكند با انتقامش انتقام ميكشد. ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة و او بكلش منتقم است، بكلش رحيم است، بكلش رحمان است و هكذا. پس اسماء با افراد خيلي فرق دارند اين است كه هي اشاره كردهام كه خدا افراد ندارد اگر خدا افراد داشت اين افراد همه خدا خدا خدا بودند مثل اينكه نوع انسان يك نوع است ممتاز از نوع بقر است و نوع غنم و نوع فرس و نوع حمار لكن افراد دارد زيد انسان است عمرو انسان است بكر انسان است تمام افراد همه نر و ماده همه انسانند. خدا اگر افراد داشت اينها آلهه عديده بودند پس خدا افراد ندارد بلي خدا اسماء دارد. فرق ميانه اسماء و افراد را پيدا كنيد، فرق اينكه افراد سر هريك از افراد را ببري، سر باقي افراد بريده نشده هريك هرجا باشند خبر از يكديگر ندارند به خلاف اسماء كه اگر سر يكي از آنها را ببري سر همه بريده شده، يكيشان را اكرام كني به همه اكرام شده، به يكي از آنها اهانت ميكني به همه اهانت شده. يك جوري هستند كه همه متعددند اسماء همه يكي هستند. درست بگيريد مسامحه نكنيد و خيلي از آيات و اخبار دليل تعدد است و خيلي دليل وحدت است. يكجايي ميگويي اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض، انا و علي من نور واحد اين واحد است. يكجايي محمد غير علي است. علي غير محمد است، علي غير فاطمه است علي و فاطمه غير بچههاشان است، به اين متعددند اما متعددي كه منفصل از يكديگر باشند نيستند مگر در مقامي كه ظاهر شده باشند. پس در اين نظر حقيقت ايشان متعدد است. واقعاً علم دخلي به حكمت ندارد حكمت دخلي به علم ندارد، علم دخلي به قدرت ندارد قدرت دخلي به علم ندارد. اسماء عديده است براي خدا. خدا اسماء حسني دارد اينها همه متعدد هم هستند اما همهشان واللّه هر يكيشان تمام آن واحد در هر يكيشان هست بعينه مثل آنكه تمام زيد ايستاده، تمام زيد مينشيند اينهايند كه فرض هر يكشان عيب كنند نعوذ باللّه همه عيب ميكنند و اينها محض تفهيم است و الاّ ملتفت باشيد لابداً عرض ميكنم، محض تفهيم عرض ميكنم ايشانند كسور توحيد و اركان توحيد اينها اگر هستند خدا خدا است اگر بر فرض دروغي كسي خيال كند فرض كند كه اينها يكيشان نباشد باقي هم نيستند و اگر ايشان نباشند خدا هم خدا نيست و دقت كنيد كه به محض تفهيم اينها را به اين لفظهاي خيلي نالايق عرض ميكنم. ايشان بعينه مثل كسورند حالت كسور اين است هر چيزي نصفي دارد، ثُلثي دارد، رُبعي دارد، خُمسي دارد، سُدسي دارد، سُبعي دارد، ثُمني دارد، تُسعي دارد تا اينكه دهيك دارد، بيستيك دارد تا اينكه صديك دارد، هزاريك دارد، تمام كسور را دارد. لكن اين كسر را برداري، مثلاً نصف را برداري تمام بهم ميخورد، ربع را برداري تمام بهم ميخورد، خمس را برداري تمام بهم ميخورد، عشريت را برداري همه بهم ميخورد. پس يك اين يك، عُشر ده تا است. اين يك نصف دو تا است، اين يك ثلث سه تا است، اين يك ربع چهار تا است، اين يك خمس پنج تا است، تا بيست يك بيست تا است. تمام ثلث برداشته ميشود تمام ربع تمام خمس تمام عشر همه كسرها برداشته ميشود ثلث را برميداري همه برداشته ميشود، ربع را برميداري همه برداشته ميشود تا اينكه كسر را برميداري ميبيني همه برداشته ميشود و اين كسور همه غير يكديگرند به جهتي كه حالتي از حالات اسمش ربع است و هكذا تا آخر و اينها عين يكديگرند به جهتي كه هريك را برداري باقي برداشته ميشوند. اين است كه هركه خدا را درست شناخت واللّه تمام ائمه را ميشناسد هركه يكي از ائمه را شناخت خدا را شناخته، همه اينها كسور توحيدند و تا نشناسي اينجور ايشان را آن حاق معرفت را، آن معرفت نورانيت را نداري. باز حالا كه نداري مأيوس مباش تا زندهاي تحصيلش كن تا زندهايم مهلت داريم ميتوانيم درستش كنيم.
خلاصه دقت كنيد ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس ايشانند كه كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين و مثلش اين است كه زيد ايستاده باشد نشسته باشد حرف بزند ساكت شود راه برود ساكن بشود و زيد از زبان اينها بنا كند حرف زدن و سخن گفتن و اينها بگويند ما به كينونت زيد كائن هستيم ما از پيش زيد آمدهايم، ما به سوي زيد راجعيم، ما خودمان از پيش زيد آمدهايم، به سوي زيد برميگرديم. پس ميخواهد خبازي باشد ميخواهد نجاري باشد پس پيش از آنكه در و پنجره بسازيم ما خودمان بوديم حالا هم همان نجار است و با قدرت خود نجاري ميكند و تا نجار نباشد نميشود در و پنجره ساخت. پس نجار بعد از آني كه هست و نجاري را ميداند و ميتواند هم بكند و هنوز دستي به اره و تيشه و چوب نزده پس ميگويد من بودم با آن زيد و به كينونت او كائن بودم و به وجود او موجود بودم پيش از اين چوب و پيش از اين اره و پيش از اين تيشه و آن در و پنجره بعد اره برداشتم و تيشه برداشتم چوبي را به دست گرفتم نجاري كردم آن وقت هم در ميسازم هم پنجره ميسازم و حالا كه ساختم نه اين است كه من اويم. اين است كه خدا هيچ خلق نيست خلق هيچ خدا نيستند اما آنهايي كه اسماء اللّه هستند اينجور خلق به ايشان نميشود گفت. اسم ايشان را اينجور خلق بگذاري مرتد ميشوي اين است كه ميفرمايند ذلك هو الكفر الصراح از همين بابها است.
پس بدء اسماء اللّه از خدا است، اسماء اللّه از پيش خدا آمده. بدء اسم هر كسي از پيش صاحبش آمده پس خدا هم اسمها دارد بدئشان از خدا است. عودشان به سوي خدا است جميع نسبتهاشان تمامش بيشيله پيله بيهمه چيز تمام نسبتهاشان همه راجع به خدا است. كلامشان شده كلام خدا، كارشان كار خدا، جنگشان جنگ با خدا، صلحشان صلح با خدا، و هكذا كسي نميشناسدشان خدا را نشناخته، كسي ميشناسدشان خدا را شناخته.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس ششم ــ شنبه 25 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
6بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما . . .
اينجور مطالبي كه توي اين فصل هست من اين را خيلي شرح كردهام و گفتهام لكن آن وقت كه اين را نوشتهاند اين مطالب خيلي كم گفته شده بود. پس ملتفت باشيد هر جوهري كه جوهريت حقيقي باشد اين شيء خودش فاقد خودش نيست هميشه داراي خودش هست و آنچه ماينبغي لهش هست با او هست بايد داراي آن باشد. اينها فتواش است، مثلاً جسم آن چيزي است كه به قول مطلق صاحب اطراف باشد يعني پيش ماها متداول مردم چيز صاحب طول و عرض و عمق را جسم ميگويند. حالا اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است يعني اين سمت را ميخواهي طول اسمش بگذار ميخواهي عرض، يك كسي هست اين راه را طول ميگيرد يك كسي آن راه را، همه اينها امور نسبي است. پس جسم يعني ذاتيت دارد طول از براش كه اگر فرض كني اين سمت را يكجاش را از جسم بگيري جسم فاني ميشود نميشود گرفت هرچه بكوبي و نازكش كني تا از چشم برود محال است جسم به كوبيدن سطح شود و عمق نداشته باشد. پس جسم اين سمت را دارد، اين سمت را هم دارد اينها اطراف است. طرف را از جسم نميتوان گرفت داخل محالات است گرفته شود.
اينها را دقت كنيد كه اصول حكمي است و قاعدههايي است مطابق كتاب و سنت و تمام عقول، اگر گوش بدهند. پس جسم آن مما به الجسم اين است كه سمتهاي ثلث را داشته باشد و اين توي يك فضايي هم باشد مكان هم نميشود نداشته باشد يك وقتي هم ميخواهد پس خود جسم يعني ماله الطول، طول حالا ديگر عرَض جسم نيست، طول جزء جسم ميشود. فكر كنيد انشاء اللّه، معجون كموني آن است كه زيره داشته باشد، معجون فلفلي آن است كه فلفل داشته باشد، ديگر فلفل عَرض اين معجون نيست. نداشته باشد، آن معجون نيست. پس جسم مركب است از ماده و صورتي، نه مادهاش جسم است نه صورتش جسم است، اين دو تا با هم جسم اسمشان است. پس طول و عرض و عمق جزء حقيقت جسم است مثل اينكه آن ماده جسمانيش جزء حقيقت جسم است و اين جسم نبوده وقتي در ملك خدا ماده بايستد بيصورت، يا صورتي باشد بيماده. ديگر اين جسم ميخواهد بزرگ باشد يا كوچك، ميخواهد بزرگيش به قدر عرش و مافيه باشد يا به قدر سر سوزني عقل ميفهمد اگر جسم باشد بزرگ يا كوچك اين اطراف را دارد. اين است حقيقت جسم و جسم همچو چيزي است حالا اين جسم گاهي گرم ميشود گاهي سرد ميشود. سرد ميشود جسمانيتش كم نميشود. گرم ميشود جسمانيتش زياد نميشود. پس آن گرمي و سردي ديگر دخلي به جسم ندارد واقعاً دقت كنيد بياغراق ميفهميد تمام آنچه حالا ميبينيد همه مردم جاي ديگرند آمدهاند اينجا اينها مما به الجسم جسم نيستند و خيلي جاها است و مشايخ خودمان هم خيلي جاها اين را دارند كه جسم يعني تكهايش آسمان باشد تكهايش زمين باشد، تكهايش آب باشد تكهايش خاك باشد تكهايش آتش باشد، اينها متممات جسم است اصل حقيقت جسم را بخواهيد اگر هيچ گرمي نبود سردي نبود حركتي نبود سكوني نبود جسم خودش صاحب طول و عرض و عمق بود و اينها هيچ مما به الجسم جسم نيست. پس آنچه را حالا ميبينيد انشاء اللّه دقت كنيد و هيچ مسامحه نيايد كه تا مسامحه آمد يكجا حرفهاي من به هدر ميرود همينطور بدون تفاوت و فكر كنيد كه بفهميد كه تفاوت ندارد و از اين است كه اگر ببينيد جسمي گرم نبود و گرم شد يقين ميكنيد اين گرمي از جاي ديگر آمده. يا در آتشش گذاشتهاند يا در آفتاب مانده يا حركتش دادهاند. همين كه گرم نبود و گرم شد گرمي از جاي ديگر آمده، به همينطور باز اگر سرد نبود و سرد شد باز يا در يخ گذاردهايم يا در هواي سردي بوده هرچه بوده سردي از جاي ديگر آمده به اين چسبيده. اما سردي دخلي به جوهر اينجا ندارد به همينطور بدون تفاوت كه اگر چيزي گرم نباشد و گرم شود و لو گرمي را نبيني از كجا آمد يقين داري از جايي آمده، از سمتي آمده. چيزي اگر سرد نباشد و سرد شود و لو نبيني سردي از كجا آمده يقين داري از جايي آمده به جهت آنكه گرمي و سردي اگر در خارج اين ماده نبود اين ماده نميشد خودش سرد شود يا گرم شود. به همين پستا بدون تفاوت بدون تغيير هرچه در اين عالم در يك گوشهايش نيست و پيدا ميشود بدانيد مال اين عالم نيست هرچه در وقتيش هست و در وقتي ديگرش نيست مال عالم جسم نيست و ميبينيد اين را و ميفهميد. دقت كنيد روز حالا هست و حالا شب نيست حالا كه روز هست و حالا شب نيست، اين روز از عالم جسم نيست، ديگر هيچ مسامحه نكنيد باز ذهنتان نرود آنجا كه اين مال عالم جسم است اين روشني مال قرص آفتاب است، آفتاب زير زمين بود اينجا روشن نبود حالا كه بالا آمد روشن شد.
ملتفت باشيد كه ترائيات گولتان نزد جلدي پس ملتفت باشيد انشاء اللّه من حرفم سر كلي امر و كلي حكمت است. حالا اين روز است بلاشك اين روز حالا به واسطه آفتاب پيدا شده آفتاب پيشتر هم بود نورش هم همراهش بود آن طرف زير زمين هم كه برود نورش همراهش هست وقتي بيرون آمد اين طرف روشن شد بلاشك چنين است لكن دقت كنيد باز اگر قاعده كليه را از دست نميدهيد آن وقت تمام آنچه در اين عالم ميبينيد ميدانيد يك وقتي نبوده و يك وقتي پيدا شده. پس دقت كنيد به قولي كه عجالةً فتواش را هم ميخواهيد بگيريد تا بعد بفهميد عرض ميكنم هرچه در مكاني از امكنه يك چيزي نيست و هرچه در يك وقتي از اوقات در زماني از ازمنه نيست در زماني ديگر پيدا ميشود اين مما به الجسم جسم نيست از جاي ديگر آمده. پس خوب در آن برويد و فكر كنيد و تعمد كنيد كه نقض براش پيدا كنيد و نميشود، ما نداريم آن خيال را كه خلافش را بفهميم نقضي لازم نميآيد و محترم هم نيستند كه بترسيم پس هرچه نيست يك جايي و يك جايي هست و هرچه نيست يك زماني و يك زماني پيدا ميشود اينجور چيزها از عالم جسم نيست. از عالم جسم آن چيزي است كه هميشه هست و نميشود كه نباشد مثل طول و عرض و عمق. حالا در تخوم ارضين اين سمت هست اين سمت هست اين سمت هست همينطور در مافوق عرش اين سمت و اين سمت و اين سمت هست جايي سر سوزني در يك وقتي يا در يك مكاني سر سوزن جسمي پيدا كني طول و عرض و عمق نداشته باشد داخل محالات است و پيدا نميشود. پس طول همه جا هست، عرض همه جا هست، عمق همه جا هست، ماده جسمانيه در عالم جسم همه جا هست، صورت جسمانيه در عالم جسم همه جا هست اما اينكه در جسمانيت تمام است و نقصاني در جسمانيت ندارد حركت ندارد و جسم جسم است حركت بيايد هيچ بر جسمانيت جسم نميافزايد، برود هيچ از جسمانيت جسم كم نميشود. حركت رفت سكون بجاش مينشيند، سكون هم ميآيد هيچ بر جسمانيت جسم نميافزايد لكن يك چيزي هم ميافزايد، كار ندارم. بله چيزي هست وقتي حركت ميكند قيمت دارد، يك چيزي را گرمش ميكني مرغوب ميشود، يك چيزي را سردش ميكني مرغوب ميشود يا به عكس.
پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه، اينها داخل متممات جسمانيه نيست. جسم آن چيزي است كه صاحب طول است صاحب عرض است صاحب عمق است مادهاي دارد كه اين طول و عرض و عمق صورتشان است. اينها را هم نگاه ميكني همه طول دارند همه عرض دارند همه عمق دارند همه ماده دارند همه صورت دارند هيچ فاقد هيچ چيز از جسمانيت جسم نيستند كه محتاج باشند غيري به ايشان بدهد. پس تمام اين خرمن جسم همينطوري كه حالا هست هميشه همينطور بوده و هيچ احتياج ندارد بر جسمانيتش بيفزايند و ممكن نيست از جسمانيتش پس بگيرند. پس بر همين نسق كه فكر كنيد ميفهميد انشاء اللّه از روي شعور كه جسم و مما به الجسم جسم آن جوهريت و ماديتش هست كه صاحب صورتها باشد و صورت كأنه نصف جسم است ماده نصف او اين دو جزء كه با هم جمع شدهاند اين جسم ساخته شده و نبوده وقتي آن ماده اين صورت را نداشته باشد و نبوده وقتي كه اين صورت از جاي ديگر از عالمي ديگر آمده باشد به خلاف اينها كه ميبينيد روشنايي را از جاي ديگر آوردهاند چسباندهاند به آفتاب تاريكي را از جاي ديگر آوردند چسباندند به زمين و يك وقتي بوده كه آفتاب نبود و يك وقتي بوده زميني نبود اما هيچ بار اين فضا بيجسم نبود همانجايي كه آفتاب حالا هست هرگز نبوده بيجسم باشد خلأ محال است. پس ماده جسمانيه نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه نباشد محال است خراب كردن چنانكه محال است يك وقتي زيادش كنند ابتداي آبادي و انتهاي خرابيش وقتي است كه چيزي از جاي ديگر بيارند خود جسم را در عالم خلود خلقش كردهاند و اين اسمش هم دنيا و دار فنا نيست و اين شيء ثابت لايزال لايزولي است با وجودي كه ثابت است.
ملتفتش باشيد و خوب دقت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد. مكرر هي عرض كردهام يك خورده مسامحه، يك عالم خرابي توش افتاده است به جهتي كه اينها كليات است كه عرض ميكنم. يك خورده بخواهي جوري ديگر خيالش كني ورق برميگردد، كفر ايمان ميشود ايمان كفر ميشود.
پس جسم آنچه را كه دارا است طول و عرض و عمق است نميشود پس گرفت اينها را از جسم و ترائي نكند كه ميشود طول را كم كرد از اين راه بكوبي جسم را، طول كم ميشود عرض زياد ميشود، از آن راه بكوبي عرض كم ميشود طول زياد ميشود. اين طول و عرضها باز از غيب ميآيد و علاجات بايد كرد كه همچو شود و اين جسم هيچ علاج نميخواهد همچو باشد. پس گول اين ترائيات را نخوريد پس قاعده كليه را انشاء اللّه داشته باشيد حقيقت جسم ندارد وقتي كه آنجا جسم نباشد بعد بسازندش ندارد مكاني كه وقتي نباشد آنجا بعد بسازندش هرگز اين فضا خالي نبوده كه جسمي از جايي ديگر بردارند بياورند بريزند در اين فضا. پس خلأ را خدا اصلش خلق نكرده يعني صورت را بيماده خدا خلق نكرده ماده را بيصورت خدا خلق نكرده پس اين است حالت جسمانيت جسم كه جسم الان هم كه ميبينيد عرشش اينجور است آفتابش اين جور است زمينش اينجور است و هر چيزي سر جاي خودش جور خاصي هست الان بر جسمانيت جسم چيزي نيفزودهاند و اگر تمام عالم شب شود هيچ چيز از عالم جسم كم نميشود تاريك باشد باز جسم جسم است روشن باشد باز جسم جسم است، تمام عالم گرم باشد باز جسم جسم است لكن صانع آن كسي است كه جعل الظلمات و النور بيدروغ بيمسامحه. صانع آن كسي است كه منت ميگذارد بر آنهايي كه ميفهمند ميگويد حالا را روز كردهام براي مصلحت تو اگر نميخواستم شب بود. هميشه اين صانع است كه منت ميگذارد كه منم روز را بردم شب را آوردم اگر نميخواستم روز بود هميشه روز بياختيار است در اينكه روز باشد به جهتي كه تاريك كه شد انسان لابد ميشود مينشيند از كسب و كار و زحمت. پس آن كسي كه روز را روز ميكند منت خشك سر آدم نميگذارد روغن ريخته را نذر امامزاده نميكند حالا جسم طول را دارد مگر ميشود طول را از او گرفت؟ منتي نميخواهد لكن جسم هست و طول و عرض و عمق هم دارد، گرميش ميدهند گرم ميشود جسم هيچ از جسمانيت محتاج نيست، زيادش كنند قابل زياده و نقصان نيست حتي اينكه اگر جسمي را روي جسمي بگذاري بر اين چيزي نميافزايد شيره بر سركه نميافزايد توي همشان بكني چيزي بر آن نميافزايد سركه بر شيره نميافزايد شيره بر سركه نميافزايد نهايت مخلوط شدهاند ممزوج شدهاند. پس حقيقت جسم قابل اين نيست زياد بشود قابل اين نيست كم بشود، محال است كم بشود و محال است يك ارزني زياد بشود اين جسم ملتفت باشيد و با وجودي كه اين جسم قابل زياده و نقصان نيست و اينها لفظهايي است كه مردم خيلي كه زور ميزنند براي خدا اثبات ميكنند توحيد كه ميخواهند بكنند اينها را براي خدا ميگويند و شما ببينيد همين جسمي كه زير پاتان است قابل زياد شدن نيست يك خشخاش بخواهي بر آن بيفزايي يك خشخاشي كم كني محال است. بله ممكن هست آبش را بجوشاني بخار شود حالا آب فاني شد بخار موجود شد جسم فاني نشد بخارش را ميبيني گرمتر ميكنند دود ميشود باز بخار فاني شد و دود شد اما جسم لايتغير است. آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است نه طولش افزوده نه عرضش نه عمقش آن قابل زياده و نقصان نيست آن جسم را هرچه بكوبي از اين راه يا از آن را يا از اين راه، زياد و كم نميشود. باز اين كوبيدن داخل علاجات است داخل احتياجات است. پس خود جسم را درست ملاحظه كنيد فراموش نكنيد همين خرمن جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود و هيچ خرابي نخواهد داشت. هيچ پيشترها هم نبوده كه نباشد و هرچه اين تغييراتي كه ميبينيد پيدا ميكند آبش بخار ميشود بخارش هوا ميشود هواش آتش ميشود آتشش هوا ميشود هواش آب ميشود اينها بالا ميروند و پايين ميآيند هرچه اين تغيرات پيدا ميشود جسمي تازه نيامده توي دنيا بارش از بالا آمد پايين روز اول هم از پايين رفت بالا هي بخارات بالا رفت آنجا يخ كرد و دوباره تقطير شد پايين آمد. نه اين است كه جسمي تازه بيايد در دنيا جسم هيچ قابل نيست تازه پيدا شود اما آب ميشود تازه پيدا شود، هوا ميشود تازه پيدا شود. اينها را گرمش ميكني طور ديگر ميشود، سردش ميكني طوري ديگر ميشود. پس اين جسم نبود ندارد از طرف گذشته نبوده وقتي كه اين جسم نبوده نخواهد آمد وقتي كه اين جسم نباشد اما بوده وقتي كه هيچ چيز نبوده و خواهد آمد وقتي كه يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب يك وقتي ميآيد كه اين آسمانها را همه را بهم بپيچند و هيچ چيز نباشد تاريكي نباشد گرم نباشد سرد نباشد. اذا الشمس كورت اين شمس مثل تكه ذغالي ميشود كه هيچ نور ندارد، و اذا النجوم انكدرت و اذا البحار فجرت ستارهها تاريك ميشوند اينها همه بعد واقع خواهد شد.
پس دقت كنيد انشاء اللّه، پس مما به الجسم جسم آن است كه هميشه همراه جسم است و قابل زياده نيست قابل نقصان نيست و هرچه قابل زياده است و قابل نقصان است آن زياده از غير عالم جسم آمده و آن نقصان از غير عالم جسم آمده. اما جسمي است كه از جسمانيت هيچ كم ندارد اما گرم نيست سرد نيست، شيرين نيست ترش نيست، سبك نيست سنگين نيست اينها از جاي ديگر ميآيد به او ميچسبد و از جسمانيت هيچ كم ندارد اگرچه زياد ميشود لكن جسم زياد نشده گرمي را زياد دارد نه جسمانيت را. پس جسم در جسمانيت قابل زياده و نقصان نيست اين است كه سر سوزني نخواهد افزود بر اين خرمن و يك سر سوزن كم نخواهد شد از اين خرمن اما اين همانطوري كه هست از غير عالم جسم گرمش ميكنند، از غير عالم جسم سردش ميكنند همچنين حركتش و سكونش.
ملتفت باشيد و نوع اين حرفها را هم ساير حكما در يك جايي زدهاند و تصريح دارند. ملاصدرا ميگويد حركت مما به الجسم جسم نيست و از غير عالم جسم آمده و برداشته اين جسم را ميجنباند چرخي را ببيني جايي گذارده و نميجنبد ميفهمي اين چرخ در چرخيت هيچ باقي ندارد لكن يك كسي ميخواهد كه اين را بگرداند. محرك كسي ديگر است دخلي به اين چرخ ندارد. پس حركت دخلي به چرخ ندارد، بله چرخ را ساختهاند كه بعد حركت بدهند كه از اين حركت كاري كنند لكن خود اين چرخ هيچ چيز باقي ندارد. حالا همينجور فكر كنيد جسم در جسمانيت خودش ذاتيتي دارد ذاتش همراه خودش هست هيچ هم باقي ندارد كه بعد به او بدهند هيچ قابل زياده و نقصان هم نيست حالا مسخر است در دست كسي خودش را بخواهي گرم كند جايي را ميگويد گرمي دست من نيست از اينها پي ببريد كه يك پاره الفاظي كه خيلي محترم است پيش مردم و براي خدا ثابت ميكنند كه قابل زياده و نقصان نيست يك تكهاش را ببري كه جايي را گرم كند نميتواند گرم كند، جايي ببري كه سرد كند نميتواند. اين جسم را ببري جايي كه تاريك كند تاريك نميكند، جايي را روشن كند روشن نميكند و هيچ كار از اين جسم نميآيد. پس اين جسم نه حركت دارد نه سكون دارد و همينطور نه گرم است نه سرد است، نه تر است نه خشك است. لكن وقتي اين را گرمش ميكني حالتي پيدا ميكند پس ببينيد بدون تفاوت همينطور فكر كنيد وقتي چرخي را ميگيري و ميگرداني، حركت از دست تو رفته در چرخ و چرخ را گردانيده و بر جسمانيت او نيفزوده نهايت اجزاش انتقال از جايي به جايي كرده. دقت كنيد همچو بياغراق مثل اينكه امروز ديروز نبود، امروز ديشب نبود آفتابي بالا آمد و روز شد حالا هم شب هنوز نيامده ببينيد آيا هيچ دروغي حيلهاي مسامحهاي توش هست؟ شب تا نيامده نيامده، خدا بايد بيارد شب را به همان اسبابي كه تو ميفهمي. همچنين روز تا نيامده نيامده، خدا بايد بيارد روز را همينجور كه امروز ديروز نبود و تازه پيدا شد و اين داخل بديهيات است كه عقل حكم ميكند حق است و شب هنوز نيامده، همينجور گرمي اين روز هم نبود حالا امروز پيدا شد. همينجور روشنايي امروز نبود امروز پيدا شد، به همينجور تاريكي آن شب هم همراه خودش پيدا شد. اين روشنايي كه آمد در و ديوار روشن شد و پيشتر روشن نبود گرم هم نبود آفتاب آمد گرمش كرد پس همينجوري كه ميبينيد شب و روز را آن گياه را هم فكر كن فكر كه ميكني ميبيني تازه پيدا شده، نبود و سبز شد حالا هم كه سبز شده هر هفته آب به او ندهي ميخشكد هي فاني ميشود و هي بدل مايتحلل بايد به آن برساني همينجور فكر كنيد چنانكه خود اين شب نبود و خود اين روز نبود و چنانكه گرمي نبود و سردي نبود همينجوري كه اگر باغچه را آب ندهي ميخشكد بدل مايتحلل نرسد فاني ميشود همينجور در حيوانها و انسانها فكر كن. غذا هركه نخورد ميميرد بدل مايتحلل ميخواهد. جميع اينهايي كه ميبينيد اينجا هستند بايد چيزي به ايشان برسد تازه پيدا شوند و باز همين هي بدنشان تحليل برود و بدل مايتحلل برسد. بل هم في لبس من خلق جديد آن به آن بايد ساختشان تا باشند پس دنيا اسم اين جور چيزها است كه تازه پيدا ميشود و فاني ميشود تولد ميكنند و ميميرند. دنيا فاني است اسم اينها است اما آن جسمي كه اينها همه بر آن وارد ميشود با وجودي كه قابل زياده و نقصان نبود داخل هيچ چيز هم نبود هيچ كار از آن نميآمد همين جوري كه آهن هيچ كاري از او نميآمد الاّ اينكه در اتشش بگذاري گرم شود، از آتش بيرونش بياري سرد شود. آهن خودش سرد است يا گرم؟ نه سرد است نه گرم است. گرمش كنند گرم است سردش كنند سرد است.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس اين جسم خودش اين ماده جسمانيه واللّه نه گرم است نه سرد است، نه تاريك است نه روشن است، نه حركت دارد نه سكون دارد سكون هم واللّه ندارد. ملتفت باشيد سكون ارادي ندارد پس هرچه اينجور است داد ميزند كه من عاجزم. پس اين جوهر با وجودي كه هميشه بوده هميشه عاجز بوده الان هم عاجز است بعد از اينها هم عاجز خواهد بود و اين هيچ جا را نه گرم ميكند خودش نه سرد ميكند حتي اينكه وقتي گرمي به او ميدهند بخواهد گرم نكند نميتواند مفوض به او نيست اين گرمي آهن وقتي داغ ميشود هيچ داغي را تمليك نميكنند به او تفويض به او نميكنند داغي را تا وقتي خواستهاند اين گرم باشد نميتواند گرم نباشد وقتي هم در آبش ميزنند هرچه داد بزند كه ميخواهم گرم باشم ميگويند نميشود بايد سرد باشد پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و اين تمليكات ظاهري هيچ از دست صاحبش بيرون نميبرد چيزي را. اينها خودشان بخواهند جايي باشند جايي نباشند در قوهشان نيست. پس اين جسم چون اوضح جاها است مثل به اين ميزنم و اقلاً جسمانيت را داريم و عقل خوب ميتواند احاطه كند به اين جسم از اين جهت اين مثل را ميزنم. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون استدلال كرده خدا براي همين كارها است. پس ميبينيد آنچه ميبينيد و ميفهميد تا ماده مداد را كاتب برندارد به صورت حروف درآرد، مداد خودش به صورت حروف نميتواند درآيد اگرچه اگر اين ماده نبود اين حروف نوشته نميشد حروفي نبود همينطور اگر اين جسم نبود اينها نبودند پس اين ماده مدادي بايد هم باشد تا كاتب برش دارد حروف را بنويسد اما مداد چه ميفهمد حرف يعني چه و معني حرفي چه چيز است؟ كاتب بايد بردارد مداد را و حروف را بنويسد همين جسم را وقتي آتش ميزنند هيچ جاش درد نميآيد. ملتفت باشيد تمام اين جسم تل خاكستري شود هيچ باكش نيست، تمامش هوا شود باكش نيست، تمامش آتش شود باكيش نيست يعني نميفهمد به جهتي كه توي مشعر جسم حرارت اصلاً آنجا نميرود حرارت به جسمانيت جسم نميافزايد هيچ چيز نميتواند ذرهاي از اين جسم بكاهد كه دردش بيايد مشعرش را ندارد. پس اين جسم همين حالا هم نميداند جنبش يعني چه تبارك آن كسي كه اين چرخ را دارد ميگرداند همين چرخي را كه خودتان ميگردانيد نميفهمد چطور شد همينقدر ميفهمد كه بايد گرداندش تا بگردد و الاّ نميگردد. چوب حركت سرش نميشود سكون سرش نميشود اصلش چوب علم ندارد نميداند براي چه ميگردانندش خودش نميتواند بگردد اين چرخ را بايد بگردانند گردانندهاي دارد و چرخچيباشي دارد. بله از او ميپرسند چرا ميگرداني ميگويد براي فلان كار مثلاً اگر نگردانم فلان حب آرد نميشود فلان پارچه بافته نميشود، فلان چيز دوخته نميشود.
باري پس اين جسم تمامش آتش شود باز خودش جسم است و نميفهمد آتشش زدند تمامش آب باشد باز خودش جسم است و نميفهمد آبش كردند، تمامش حركت كند تمامش ساكن باشد هيچ چيز نميفهمد لكن وقتي فهميده كه از جايي چيزي ميآيد اينجا مينشيند آن وقت او ميفهمد يك حياتي كه آمد توي اين جسم نشست آن حيات ميفهمد حياتي آمده يك چشمي كه اينجا درست شد آن وقت آن روح ميفهمد اينجا روشن شد اگر تاريك شد آن روح ميفهمد. پس اين جسم الاني هم كه اينجا ميفهمد كسي هست مال غير عالم جسم است پس اين جسم با وجودي كه قابل زياده و نقصان نيست، با وجودي كه نبود نداشته و نخواهد داشت معذلك هيچ كاره است و مسخر است در دست مسخري بدون تفاوت مثل چرخ در دست شما كه تا شما نگردانيد نميگردد هر جايي از اين چرخ عيب كند آن گرداننده درستش ميكند. پس اين خودش هيچ كاره است و لايملك لنفسه هيچ حركتي هيچ سكوني، پايههاش را نصب كردهاند براي حكمتي كه ساكن باشد، او بنا باشد بجنبد چرخ نميجنبد نه اين است كه هرچه پايه محكمتر است چرخ بهتر ميگردد اگر او يكخورده بجنبد ديگر چرخ نميگردد.
پس به همينجور بدون اغراق انشاء اللّه فكر كنيد اگر اين مداد جسمانيه نبود كه به اين صورتها درش آرند ولكن اين صورتها را كه بيرون آورده؟ تبارك آن نويسندهاي كه به دست قدرت خود آسمان ساخته زمين ساخته آب ساخته و هكذا اين اوضاع همه از جاي ديگر است.
و صلي اللّه علي محمد و آله
(درس هفتم ــ يكشنبه 26 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
7بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور . . .
اين دنيا براي اغلب اهل اين دنيا اوضح مراتب است از اين جهت است خيلي از بيانات را از اين دنيا بكنند بهتر ميفهمند، از اين جهت خيلي مثالها را از اين دنيا ميآرند. فرق نميكند پيش خدا اين دنيا با عالمي ديگر همه مخلوق خدايند. پس هر طوري كه اينجا را ساخته بفهميم آنجاهاي ديگر را هم ميفهميم. پس در اين دنيا كه فكر ميكني ميبيني معقول نيست، و خوب فكر كنيد و مشكل نيست آسان است. مشكل آن است كه فكر نميكنند و ميگذرند، و كم من آية في السموات و الارض يمرون عليها روش راه ميروند، و هم عنها غافلون. انسان عاقل بناي تعقل را كه گذارد يك گوشه هم فكر كرد خيلي چيزها گيرش ميآيد. در يك برگ درخت فكر كنيد وقتي يك جا فكر نميكني همه جا ميگردي هيچ گيرت نميآيد. حالا ملتفت باشيد در عالم جسم كه اوضح عوالم است در عالم جسم جسمانيت را هيچ جزئي از اجزاي جسم از جزئي ديگر نبايد اكتساب كند و استمداد كند پس هر ذره از اين ذرات را كه ميبينيد با چشم و با جميع مشاعر ميتوانيد بفهميد اينها همه صاحب طولند و صاحب عرض و صاحب عمق، سر سوزني باشد به اندازه خودش دارد، عرش و مافيه به اندازه خودش. حالا اين سر سوزن طول و عرض و عمق را از عرش نگرفته، اين سر سوزن طولش از خودش است عرضش از خودش است عمقش از خودش است، از افلاك نگرفته از هوا نگرفته از آني كه پهلوي خودش است قرض نكرده، آني هم كه پهلوش است همينطور است پس هيچ ذرهاي از ذرات جسمانيه جسميت را از جاي ديگر اخذ نكردهاند و محتاج نيستند اخذ كنند. پس همه خودشان به خودي خودشان جسمند و همين جسمانيت است كه هميشه بوده و نخواهد آمد وقتي كه خراب شود. پس در اينجا نه امدادي هست نه استمدادي، نه كسي محتاج به كسي است نه كسي مغني كسي. چه چيز را به كه بدهند؟ جسم را بدهند؟ جسم را كه خودش دارد، پس جميع ذرات جسمانيه تمامشان حكمشان يك حكم است هر ذره حكمش حكم آن ذره ديگر است، تمام از محدب عرش تا تخوم ارضينش يك حكم دارند تمامشان يك ماده هستند همه طول دارند عرض دارند عمق دارند، همه در فضايي هستند به اندازه خودشان. آن ذره به اندازه خودش، عرش به اندازه خودش پس تمام اينها توي مكان واقع هستند، توي زمان واقع هستند تمام در مكان خود نشستهاند در زمان خود نشستهاند و تمام اينها در سر جاي خود قرار دارند و مستغني از يكديگرند و احتياجي به اكتساب ندارند.
اينها را اگر مسامحه نميكنيد و سخت ميگيريد همه جا را خواهيد پي برد. پس اين يك نظري است از انظار كه به اكوان اشياء نگاه ميكنيد اين اكوان هريك سرجاي خود هستند و جسمانيت را دارند و احتياجي ندارند به اكتساب كه اگر همچو فرض كنيد يك سر سوزن جسمي هرجا ميخواهد باشد و آن باقي هم نباشند او خودش خودش است باقي هم باشند چيزي بر او نميافزايد.
ملتفت باشيد از روي فهم فرض كنيد هيچ عرش نبود، هيچ افلاك نبود همين كه يك سر سوزن جسمي در يك جايي بود اين در جسميت هيچ احتياج ندارد باقي ديگر باشند. باقي ميخواهند باشند، ميخواهند نباشند اين خودش طول دارد عرض دارد عمق دارد در مكاني واقع است در زماني واقع است. پس در چنين جايي گفته نميشود اقرب و ابعد و بعض محتاج به بعض و تمام اين جسم تمام ذراتش را به طور فكر نظر بيندازيد همينطور ميبينيدش. پس گفته خواهد شد كه جسم و جميع اجزاي جسم در جسمانيت اكتساب ندارند و هريك خودشان به خودشان قائم هستند و رفع احتياج از خودشان شده. پس به اين نظر اينها احتياج به يكديگر هيچ ندارند و همه مستغنيند به خدا.
بعد از اين نظر و محكم كردن اين نظر و مسامحه نكردن در اين، نظري ديگر هست در اينها و آن نظر اين است كه حالا خيال كنيد همه اينها سر جاي خود ساكن و اينها بايد حركت كنند جابجا شوند اگر بايد جابجا كرد اينها را، اينها خودشان نميتوانند حركت كنند بايد پر كاه را برداشت گذارد جايي پس اگر بايد حركت بكنند لامحاله يك محركي ميخواهند و در اين نظر دوم ملتفت باشيد حركتشان هم مثل سكونشان است و دقت كنيد تا هر دو را مثل هم بفهميد. خيال حركت را بكنيد آسانتر است، اول حركت را خوب به دست بياريد و بفهميدش، بعد مييابيد كه سكونش هم همانجور است. پس دقت كنيد و فكر كنيد اگر سنگي را كسي حركت ندهد اين سنگ محال است اگر غير از نفس خود سنگ حركتش ندهد، محال است حركت كند. به جهتي كه حركت در آن نيست و ندارد آن را، آن را كه ندارد احداث نميتواند بكند پس سنگي كه حركت را ندارد خودش در خودش حركت احداث كند داخل محالات است ممكن نيست. پس بايد چيزي غير خودش آن سنگ را حركت بدهد خواه انسان باشد يا جن يا ملك يا آب يا باد يا سنگي ديگر باشد، لامحاله غيري بايد او را حركت بدهد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه پس خوب دقت كنيد هيچ مسامحه نكنيد انشاء اللّه پس بدانيد اين جسم روي هم ريخته تمامشان خودشان خودشان را نميتوانند حركت بدهند هيچ كدامشان و فهميدن حركت آسانتر است از اين جهت پيش مياندازيم. اين را كه فهميدي سكونش را هم فكر كن، پس جسم محال است خودش حركت براي خود احداث كند همينطور كه سنگي را ميبينيد خودش نميتواند خود را حركت بدهد آبي بيايد او را بجنباند انساني جني ملكي يك كسي يك چيزي بايد باشد كه اين را حركت بدهد ديگر اين سنگ خودش از جاي خودش حركت كند داخل محالات است اين را ببينيد كه ميفهميد همينقدري كه يك سنگ را ميفهمي، سنگ پهلوش را هم همينطور بفهم تمام كومهها مثل هم تمام آبها همينطور خودشان نميتوانند جاري شوند. تمام اين هواها خودشان نميتوانند جاري شوند و تمام اين هواها خودشان نميتوانند هوا باشند. هوا خودش نميتواند متموج شود بايد حركتش داد تا حركت كند. خوش آتش بر فرضي كه باشد خودش نميتواند بجنبد بالاش ميكني ميآيد بالا، پايينش ميكني ميآيد پايين. تمام افلاك حكمشان همين است و فكر كنيد تا به چنگتان بيايد نظرتان بيفتد به آنچه حالا عجالةً ميبينيد حالا ميبينيد باد ميآيد بسا خيال ميكنيد هوا خودش متموج ميشود. فكر كن اگر سنگي خودش نميتواند خود را حركت بدهد هوا هم نميتواند خودش خودش را حركت بدهد كه باد احداث بشود. به همينجور كه فكر بكنيد و از روي شعور باشد فكرتان مييابيد كه خود آسمانها نميشود از جاي خود بجنبند خودشان نميگردند بايد چرخاندشان. چرخي ساخته باشي محض اينكه به شكل دوري شد خودش بنا نميكند به گشتن. همين چرخهاي ساعت خودشان راه نميافتند مگر فنري باشد آن فنر كه هست چرخها را ميگرداند، بيفنر محال است اين حركت كند.
دقت كنيد پس به همينطورها كه فكر كنيد از روي شعور مييابيد كه تمام اين افلاك محال است خودشان بتوانند بجنبند مگر بجنبانندشان. افلاكش را ببريد تا عرش و همينها ادله محسوسه هست براي اينكه جسم متناهي است محدبي دارد مقعري دارد. پس اين مغز زمين به قدر سر سوزني جسم اين خودش نميتواند بجنبد تمام اين جسم هم خودش نميتواند بجنبد. دقت كنيد انشاء اللّه، پس اين جنبشي كه در اين عالم هست، ملتفت باشيد انشاء اللّه بعينه مثل جنبش سنگي است كه ميبيني ميجنبد. سنگي را كه ديدي جنبيد يقين كن انساني اين را جنباند يا بادي جنبانده يا آبي جنبانده زيرش را خالي كرده جنبيده هرچه هست غيري او را جنبانده همينطور حالا ميبيني ميجنبد اين عالم، پس بدان از غير عالم جسم جنبشي آمده به اينها تعلق گرفته پس اين چرخ ميگردد پس يقين كنيد كه گردانندهاي دارد. حالا ببينيم مبدء اين حركت كجا است پس مبدء اين حركت از عرش است و ميفهميد و مقدمات خيلي دارد خيليتان كه از علم نجوم و هيئت به گوشتان خورده باشد ميفهميد. پس تمام حركات مبدئش همين عرش است و عرض ميكنم تمام حركات مبدئش عرش است باز نه اينكه عرش ذاتيتش حركت است جسمانتش را كه عرض ميكردم يعني آن چيزي كه صاحب طول است و عرض است و عمق، او خودش را نميتواند بجنباند و لامحاله يك كسي ديگر بايد آن را بجنباند و او متصل باشد به چيزي ديگر. پس چرخ اول ساعت را لامحاله فنري بايد بگرداند اين خودش زوري نميتواند بزند و بگردد فنر زور ميزند آن چرخ اول را ميگرداند. حالا ديگر اتفاق دندانهاش متصل باشد به چرخي ديگر آن را هم ميچرخاند آن چرخ هم چرخي ديگر را ميگرداند و هكذا به همينطور پس جسم را فراموش نكنيد تمام عالم جسم از محدب عرش تا تخوم ارضين حركاتشان از خودشان نيست و از غيري تعلق گرفته و تحريك ميكند اينها را بدون تفاوت مثل حركت سنگ، ديدي سنگ ميجنبد بايد يقين كني كسي حركتش داده و لو آن كسي كه انداخته نبيني يا مخفي شده نميبيني يا مثل باد ميجنباند مثل جن ميجنباند و تو نميبيني. بسا ملائكه سنگ انداختهاند تو آنها را نميبيني. حالا يك پاره مردم هستند ميبينند ببينند پس ما سنگي را اگر فاعلش را هم نبينيم همين كه شخص با شعور باشد و اينقدر را بداند كه سنگ وقتي كه حركت نميكرد حركت را نداشت چون نداشت نميتوانست براي خود احداث كند حركت را مثل انساني كه پول ندارد نميتواند پولدار باشد و پول به كسي بدهد وقتي پول ندارد، پس
ذات نايافته از هستي بخش
چون تواند كه شود هستي بخش
همه كس ميفهمد كه اگر پول داري ميتواني به غير بدهي، پول نداري نميتواني.
حالا اين سنگ حركت ندارد حركت كه ندارد نميتواند حركت نداشته را در خودش احداث بكند. اينها خيلي به كار ميخورد براي كسي كه ميخواهد سرش توي سر حكما باشد. در ميان حكمايي كه اسم خود را حكما گذاردهاند يكپاره احمقها بودهاند كه حركت جوهري قائل شدهاند كه سنگ حركت جوهري دارد مثل اينكه خربزه يك وقتي بيمزه است يك وقتي شيرين ميشود اين خربزه حركت جوهري كرده. شما ملتفت باشيد خربزه بيچاره حركت جوهري نكرده، آفتاب آمد گرمش كرد، هواي سرد سردش كرد، وقتي گرم ميشود آبهاي در خربزه جوش ميكند، وقتي سردي ميزند جوشش مينشيند، ايني كه جوش ميكند لامحاله يكپاره چيزها از آن بالا ميرود آن آبهايي كه بيمزه بوده ميرود بالا آن آبهايي كه طعم دارد در ديگ ميماند مثل آبهاي توي ديگ كه بعضيش بخار ميشود بالا ميرود بعضي در ديگ ميماند، خربزه هم همينطور شيرين ميشود ديگر حركت جوهري يعني چه و اگر پر هم از پياش برويم. خلاصه پس سنگ حركت جوهري هيچ ندارد بله بيندازندش افتاده، گرمش كنند گرم ميشود سردش كنند سرد ميشود. پس تمام اين جسم بعينه مثل يك سنگي است كه خودش نميتواند حركت كند آن وقت كه حركتش را فهميدي بسا بفهمي سكونش هم بعينه مثل حركت است چرا كه سكون هم فعل است مثل حركت، حركت فعل است مثل سكون. خودش به خودي خودش نه حركتي دارد نه سكوني دارد.
پس از اين گرده كه فكر كنيد انشاء اللّه به دستتان ميآيد كه مبدء حركت عجالةً كجا است در عالم جسم مبدء حركت مطلقهاي كه يكي از اجسام حركت كند و به آن حركت باقي چيزهاي ديگر حركت كند و حركتش هم حركت ظاهري است و همين حركت ظاهري عرض ميكنم مبدء تمام حركات همين حركت عرش است. اينجا باد ميآيد سرما ميشود گرما ميشود جميع آنچه ميخواهد در اين دنيا پا بگذارد آمده در عرش، از عرش آمده در كرسي از كرسي آمده در افلاك، از افلاك آمده روي زمين. دقت كنيد در نهايت دقت با وجودي كه اين خرمن جسم نبوده وقتي كه نباشد نبوده وقتي جايي از اين جسم خالي بماند و حكما هم فهميدهاند و گفتهاند خلأ محال است كه خيال كني خاليگاهي بود و جسمي نبود بعد ريختند اين جسم را توي آن خاليگاه، همچو چيزي خدا خلق نكرده و محال است با وجودي كه اين فضا هميشه مملو از جسم بوده و هميشه مملو خواهد بود و معذلك ملتفت باشيد و بدانيد تمام هرچه هرجا ساكن است اين عرش آنجا ساكنش كرده و هرچه هرجا ميجنبد اين عرش آنجا حركتش داده. پس دقت كنيد انشاء اللّه ديگر چه حركات ظاهري و سكونهاي ظاهري را خيال كني و چه حركات و سكنات باطني را خيال كني. هر چيزي كه يك وقتي نيست يك وقتي پيدا ميشود، يك چيزي يك وقتي بيمزه بود يك وقتي مزه پيدا كرد اين كار عرش است اين الان شيرين شد و ترش شد بعد ميگذاري سركه ميشود اين را عرش كرده هيچ نبود و تلخ شد عرش تلخش كرده سرد بود گرم نبود و گرم شد عرش گرمش كرده، سرد نبود و سرد شد عرش سردش كرده.
دقت كنيد كه همچو از روي حقيقت بيابيد آنچه در اين عالم هست يا سبك است يا سنگين است، يا گرم است يا سرد است، يا لطيف است يا كثيف، يا تلخ است يا شور يا بيمزه تمام اينها را عرش ساخته اينجاها گذارده. اگر او از سرجاش حركت نميكرد اين كومه روي هم ريخته بود و هيچ اين چيزها نبود پس عرش چون رقتي داشته و استعداد اين را داشته كه غيبي به او تعلق بگيرد يعني حياتي حيات غيبي آمده تعلق به آن گرفته چنانكه همين جا اگر ديديم مگسي جنبيد ميفهميم جاني دارد اينكه از جاش اين را برميدارد جابجاش ميكند خود جسمانيت اين مگس نميپرد دليلش همين كه جانش بيرون رفت ديگر نميپرد پس اين مگس اگر پريد دليل اين است كه روح توش است و آن روح اين بالهاش را بهم زده تا اين پريده و اين به جسمانيت خودش محال است بپرد محال است بنشيند. پس به همينجور انشاء اللّه فكر كنيد تمام اين جسم ميجنبد تا روح نداشته باشند نميتوانند بجنبند تا كسي برشان ندارد از جايي به جايي ببرد خودشان نميتوانند جابجا بشوند حالا اين عرش ميجنبد روح غيبي است رفته توي بدن عرش عرش را حركت ميدهد حالا چطور شده در مگس ميفهمي بخاري در اجواف بدنش هست كه آن بخار درگرفته به آن حياتي كه در غيب اين عالم بوده پس آنجور چيزي كه حيات به آن تعلق ميگيرد لطافتش هم لطافت ظاهري هم نيست يك جوري است كه مناسبت با آن روح غيبي دارد حالا اگر از عالم شهاده يك چيزي شباهتي به عالم غيب پيدا كند او جاني ميشود در بدن و تعلق ميگيرد او را ميگوييم لطيف شده و لطافتهاي ظاهري هم منظورمان نيست. هوا خيلي لطيفتر است از بخار و جان در هوا در نميگيرد روح بخاري كه در بدن حيوانات است از هوا غليظتر است چيزي است بين بين، مثل خوني است بسيار رقيق و اين روح قاعدهاش چنين است به دست بياريد حكمتهاي ظاهرش را هم ملتفت باشيد، قاعده اين روح اين است كه اين روح تا جسمي نبيند كه اجزاش بهم مرتبط است روح به آن تعلق نميگيرد و اين هوا اجزاش ريز ريز است و بهم مرتبط نيست يك جزئش را بياري باقي مطاوعه نميكنند نميآيند لكن اجزائي كه تعلك دارند مثل صموغ هرچه بكشي كش ميآرد، پي ميدهد، به اينجور چيزها روح تعلق ميگيرد. روح بخاري جسمي است كشناك وقتي ميگيري مثل لعابكش ميآرد همچو نباشد روح به آن تعلق نميگيرد از اين جهت است كه به بخار معده روح تعلق نميگيرد و دفع ميشود و دفعش به همين آروغي است كه از دهن بيرون ميآيد اما روح بخاري كشناك است مثل صموغ حيات وقتي به او تعلق گرفت اگر اين صمغ در تمام اجوافش باشد سرش را دست ميزني دمش خبر ميشود اجزاش همه بهم متصل است و همه زنده ميشوند و چيزي كه كشناك نباشد مثل هوا مثل آب مثل خاك كه كش نميآرند روح به آن تعلق نميگيرد.
ديگر دقت كنيد، باري منظور اين است كه فكر كنيد. پس عرشي كه زنده شده است و حالا روح به آن تعلق گرفته اولاً و بالذات بدانيد خيلي كشناك هم هست و اگر خيال كني لطافتش مثل لطافت هوا باشد اينجور لطافتها هم نيست. اينجور لطافتها مانع از آمدن حيات ميشود.
خلاصه اينها تفصيل دارد و نميخواستم هم اينها را عرض كنم ديگر آمد. اگر هم بخواهم بيفتم در مسألهاش پرت ميشويم از آنچه در دست بود. هست در بعضي اخبار كه آسمانها خيلي سخت است و صلب است يعني هر چه چكش بزني خورد نميشود مثل ياقوت است كه هرچه در آتش بگذاري آب نميشود.
باز بدانيد از اينها مراد اين نيست كه مثل سنگ باشد، مثل سنگ سخت و سفت نيستند معذلك سختند يعني كشناكند، هرچه بكشي پاره نميشود گسيخته نميشود پس خيلي سختند كه از هم گسيخته نميشوند. پس اين است كه اول جميع حركات منبعش در عرش شده چرا كه حيات به او تعلق گرفته اولاً و بالذات و آن حيات كه در بدنش حلول كرده زنده شده اقلاً مثل مگس همين كه ميبيني ميپرد بدان روح دارد كه ميپرد پس آن عرش روحي در بدنش هست كه آن روح مثل شخص خارجي است كه بگيرد اين را بجنباند مثل روح در بدن خودت اين را برميدارد ميگيرد اين بدن را و ميجنباند. پس عرش است مبدء جميع حركات پس يك مناسبتي داشته است كه روح اولاً و بالذات به او تعلق گرفته و يك جوري بوده كه به واسطه او بايد روح به جاي ديگر تعلق بگيرد.
انشاء اللّه فكر كنيد در بدن حيوانات فكر كنيد حيوانات اول قلبشان زنده ميشود و از قلب روح سرايت ميكند به باقي بدن. عجالةً طورش را هم نفهمي سهل است عجالةً يك چيزي بوده يك جور مناسبتي داشته قلب با آن روح كه اولاً زنده شده پس مبدء تمام حركات عرش است و اين جايي كه وقتي اين را درست فهميدي آن وقت ميفهمي كه رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك. آخر مخلوق چه كار كنند يا سرش را همچو ميخواهد بكند يا همچو كند يا همچو كند. پشتي دارد رويي دارد رو به هرجا كند عالم خلق است عرش مبدء تمام حركات است اين است كه در دعاها و توجهات ميگويند روت را به آسمان كن اين است كه و في السماء رزقكم و ما توعدون تمام آنچه ميخواهي هرچه خوبي هست و ميخواهي از اين راه بايد بگيري، هرچه بدي هست و ميخواهي رفع شود از اين راه بايد رفع شود و خدا همه جا هست و همه جا حاضر و ناظر است. پس عرش است مبدء حيات و حيات به آن تعلق گرفته و مناسبتي داشته با حيات كه حيات تعلق گرفته به او. او قلب عالم است زنده شده است و در گرفته به حيات حالا آنچه غير عرش است از تمام افلاك و تمام عناصر تا مواليد تمامشان از فضل وجود عرش زندهاند يعني زندهاند به زندگيي كه عرش به آنها داده. پس هر جايي گرم شد او گرم ميكند، هر جايي سرد شد او سرد ميكند، هر چيزي چيزي را حركت داد او حركت ميدهد ساكن كرد او ساكن ميكند. پس او است مبدء و او است واسطه غيب نسبت به شهود و شما در عالم شهاده مرجعي مقصدي ملجأي پناهي به غير از اين هيچ جا نداريد. اينجاها هرچه بگرديد اينها خبري ندارند خودشان هم گدايي كردهاند پيش باد ميروي، باد وجودش بسته به آتش است. ميروي پيش هوا، هوا را ساختهاند و عرش ساخته و ميبينيد انشاء اللّه اين هوا ساخته شده است و ميبيني همين هوا به اين حالتي كه ميبيني الان هست وقتي است كه گرميش همين قدري كه متعارف است باشد سرديش همين قدري كه متعارف است باشد اين جور باشد هوا هوا است همين هوا بيش از اينجور متعارف سرد شود هوا باقي نميماند بخار ميشود و هوا وقتي كه سرد شد بخار ميشود. اين قاعده دستتان باشد خيلي چيزها به دستتان ميآيد هيچ لازم نكرده اين بخار از روي آب برخيزد تا آنجا ابر درست شود. پس بخار بيآنكه از دريا برود بالا همانجا درست ميشود اگرچه حالاها از دريا ميرود. همين هواي در فضا سرماي زياد زور آور شد بخارش ميكند، زياد زور آورد آبش ميكند. همين هوا گرماش ميزند ميبيني متفرق ميشود ميبيني ابر گم ميشود از نظر. چه بسيار تكهتكههاي ابر كه من خيلي وقتها مينشينم مطالعه ميكنم ميبينم لكه ابري است خورده خورده كوچك شد و كوچك شد يكدفعه گم شود. بخار است آنجا هست هي آفتاب بر آنها ميتابد اطرافش هوا ميشود تا يكجاش هوا ميشود. پس تمام اين هوا را نگاه كن مثل آن تكه هوايي كه از آن تكه ابر پيدا ميشود پس به اين ميزان گرم باشد و سرد باشد هوا هوا است اگر بيشتر گرمش كردي همهاش آتش ميشود، كمتر گرمش كردي مه باشد هوايي است آنجور بيشتر سردش كردي همهاش آب ميشود آب به اين ميزان ايستاده بايد به اين ميزانها باشد گرمي و سردي آن وقت آب آب است، سردتر باشد همهاش يخ ميشود يك خورده گرمتر شود بخار ميشود. به همينطور ممكن هست كه اگر خدا رأيش قرار بگيرد تمام درياها را بخشكاند، تمام آبهاش را بخار ميكند ميرود بالا. يك وقتي بخواهد آب را زياد كند چنانكه در زمان نوح واقعاً آب زياد شد اصلش در عالم آب غلبه كرد از آسمان بنا كرد آب باريدن، از زمين بنا كرد آب جوشيدن. پس ميشود تدبير كرد تمام اين آبي كه در ديگ است بخشكاني، بنشين آتش كن زير ديگ تمام آب ميخشكد و بخار ميشود. باز بخاراتش را كاري كني از دستت در نرود در انبيقي كني و آب سرد روي كله آن باشد محفوظ ميماند و دوباره تقطير ميشود وتو هم احداثش ميكني. پس تو ميتواني آب را معدوم كني تو ميتواني آب را موجود كني. عبرت است بگيريد، تمام آب توي ديگ را ميشود كاريش كرد نباشد و تمامش را ميشود كاريش كرد دو مرتبه آب شود. سرپوشي بالاش بگذاري بخارها برود بالا عرق كند موجودش كني همينجور پس آن صانع ميتواند تمام اين آبها را هوا كند تمام هواها را آب كند تمام اينها را آتش كند ميتواند تمام اينها را خاك كند ميتواند. پس بدانيد اين خاك نبود يك وقتي، اين آب نبود يك وقتي، اين هوا نبود يك وقتي آتش نبود آسمانها نبودند ستارهها نبودند واقعاً اينها نبودهاند و ساختهاند اينها را و به گردش اين عرش هي خورده خورده يك فلكي درست شد هي صد هزار هزار سال هي ميگردد يك ستاره پيدا ميشود، هي صد هزار هزار سال ديگر ميگردد يك ستاره ديگر پيدا ميشود. هي عرش گشته تا اينها پيدا شده پس حالا باب فيض اين عالم عرش است تمامش مبدئش از عرش است و همه فيوضات از پيش عرش آمده است نهايت يكي به يك واسطه يكي به دو واسطه يكي به وسايط بسيار يكي بيواسطه. اگر پر كاهي اينجا حركت ميكند ميداني باد ميآيد كه اين حركت ميكند باد هم خود هوا نميتواند حركت كند نور شمس هوا را حركت ميدهد باد احداث ميشود تا جاي بخصوصي گرم نباشد تا جاي بخصوصي سرد نباشد يك طرف را گرم ميكني خلأ پيدا ميشود يعني اجزاش متخلخل ميشود، يك طرف را سرد ميكني هوا متراكم ميشود رو به آنجا كه خلأ ميخواهد بشود بنا ميكند رفتن باد احداث ميشود در توي اطاقي كه بخاري روشن ميكنند تجربه شده نزديك بخاري باد شديدي احداث ميشود و هرچه هواها را ميبرد بيرون هي هوا بجاش ميآيد اين طرف دست ميسوزد اين طرفش هي باد ميآيد.
پس بدانيد و ملتفت باشيد، تمام آنچه حالا ميبيني همهاش صنعت عرش است يعني عرش واسطه ساختن او است. ملتفت باشيد نميگويم عرش، خدا است عرش، آن چيزي است كه اگر جانش را بگيرند همانجوري كه جان مگس را ميگيرند و مگس ميميرد جان عرش را هم بگيرند عرش مرده است اينها هم كه به واسطه او پيدا شده هيچ يكشان باقي نميماند همه خراب ميشوند. پس ملتفت باشيد عرش است واسطه تمام فيوض تمام عالم جسم پس مبدء عرش است و تمام فيوض اولاً و بالذات به عرش تعلق ميگيرد از آنجا هر چيزي به حسب قابليت خود حركت ميكند بعضي از قوابل هستند اتصال ظاهري ميخواهند به عرش داشته باشند تا حركت كنند مثل كرسي كه اتصال دارد او كه ميجنبد كرسي را ميجنباند. ديگر بعد كرسي افلاك زيرش را حركت ميدهد، بعضي چيزها هست كه اتصال ظاهري هم نميخواهد مثل اينكه كاري بكني كه يك جايي بخار كشناكي درست شود في الفور همانجا مگسي پيدا ميشود اگر چه اين بخاري كه اينجا پيدا شده هواي بالاش به حسب مساحت ظاهري نزديكتر است به عرش از اين بخار لكن اين بخار نزديكتر است به عرش در باطن. پس مناسبت باطني اين مگس، ملتفت باشيد خيلي اين مگس نزديكتر است به عرش از تمام اين هواهاي بالاي اين و اين هواهاي بالاي اين دورتر است به عرش از اين مگس اگرچه اين هواها نور ظاهريشان بيشتر هم باشد اين مگس آن نور را نداشته باشد و همين مگس نزديكتر است به دليل اينكه اين مگس زنده شده و آن هواها زنده نشده. پس عجالةً ملتفت باشيد انشاء اللّه شيء مقيدي است در عالم جسم عرش و اين شيء مقيد صاحب طول و عرض و عمق مثل ساير اجسام است و انما انا بشر مثلكم به اينها ميگويد من هم طول دارم عرض دارم عمق دارم مثل ساير اجسام همجنس شما هستم هيچ فرق ميان من و شما نيست الاّ اينكه يك روحي من دارم كه شما آن روح را نداريد شما هم اگر بخواهيد آن روح توتان بيايد بايد مناسبتي با من پيدا كنيد. پس يوحي الي كه در غيب يك روحي هست جنباننده كه او حالا در بدن من هست در بدن شما نيست. شما هم ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه من ميدانم چه جور تعلق گرفته آن روح، همين جوري كه من ميگويم بشويد همان روح در شما هم ميآيد. پس حالا عجالةً قائم مقام عالي مقيدي است از مقيدات كه عرش باشد و غير از مقيدات، تمامش مابه الاشتراك است مابه الامتيازش آن است كه از غيب تعلق گرفته مابه الاشتراكش آن جسم است حالا او است قائم مقام غير و حالا او محل ظهور غيب واقع شده نه محل ظهور جسم مطلق مگر اينكه عجالةً تو بداني جسم مطلق كجا است منزلش و عجالةً اينها را جسم مطلق بگويي و جسم مطلق را در آنها ببيني اگر به اين نظر جسم مطلق را ببيني يك تكهاش آب ميشود يك تكهاش خاك ميشود يك تكهاش هوا يك تكهاش آتش يك تكهاش آسمان و هكذا و اينها را ظهورات جسم ميگويند حالا اگر اينها را ظهورات جسم گفتي بله قائم مقام جسم حالا عرش است و احاطه بر كل را او دارد و جسم مطلق بايد محيط بر اجسام باشد و او است كه محيط بر همه اجسام است و عرش است كه اگر نبود اين اجسام نبودند مثل مطلقي كه اگر نباشد افراد نيستند. پس اگر يك وقتي عرش را گفتند قائم مقام جسم است قائم مقام اين جسم است و اين جسم غير از آن شيء صاحب طول و عرض و عمقي است كه اكتساب از يكديگر نميكنند به خلاف اين نظر كه در اين نظر حركت را از يكديگر اكتساب ميكنند، سكون را از يكديگر اكتساب ميكنند. پس در حركاتشان و سكناتشان و افعالشان تمامشان محتاجند به عرش و عرش است قائم مقام جسم مطلق لكن در جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق است اكتسابي نبايد بكنند احتياجي به اكتساب ندارند هر جسمي طول به اندازه خودش دارد بيشتر نميخواهد محال است بخواهد طول را به اندازه خود همه ذرات دارند، عرض را همه دارند عمق را همه دارند فضا را همانقدر فرا گرفته پس هيچ كدام در جسمانيت اكتساب نبايد بكنند همه هم تكه تكه هستند ديگر نه لطيف دارند نه كثيف دارند نه متحرك دارند نه ساكن دارند و تمام اينها بايد يا حركت داشته باشند يا سكون داشته باشند يا گرم بشوند يا سرد بشوند پس همه اينها محتاج به عرشند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس هشتم ــ دوشنبه 27 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
8بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه انناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدا من الاخر لا شك في ذلك فما ظهر فيه من البيان و من المعاني اكمل و اشرف و اعلي البتة و لربما كانا في العالي برقة هويته و غلبتهما منشا اثار لايطيقها الداني و لاتصدر منه فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب الي آخر العبارة.
فرمايش ميكنند كه نسبت جوهري يا عرضي با نسبت ذاتي يا صفتي و هر دوتاش نزديك بهم است در آن نسبتها تفاوتي نيست و آثار هر مؤثري نسبتشان به آن مؤثر علي السوي است و تفاضلي ميانشان نيست و تفاضل در جايي است كه يك جايي باشد و در زير رتبه او جمعي باشند بعضي بيشتر بنمايند آن عالي را بعضي كمتر بنمايند آن عالي را. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس نسبت اگر مثل نسبت جسم و اجسام است اين نسبت اثر و مؤثر است به اصطلاح و هريك از اين اجسام دارند چيزي را كه آن جسمي ديگر دارد يعني در جسمانيت. ملتفت باشيد پس در جسمانيت همه صاحب طولند همه صاحب عرضند همه صاحب عمقند همه فضايي دارند همه وضعي دارند وقتي دارند جهتي دارند رتبهاي دارند و همه مساويند. ديگر اگر ترائي كند در اين نظر كه همه مساوي نيستند كه هريكي داراي چيزي هستند كه آن يكي دارا نيست دو مثقال از يك جنس وزن اين را آن ندارد روي آن ميگذاري مضاعف ميشود. باز عرض ميكنم همه مساويند و لو مابه الامتياز داشته باشند. اين مثقال ميگويد تو وزن مرا نداري آن مثقال هم برميگردد ميگويد تو هم وزن مرا نداري اينكه مفاخرتي ندارد. كومه جسم است روي هم ريخته هر يكي از اينها هم فضاي خود را پر كردهاند اين در حيز خودش است و هيچ كس را در حيز خود راه نميدهد ديگري هم در حيز خودش است ديگري را راه نميدهد بيايد جاش بنشيند. پس جسم نسبت به ظهورات خودش علي السوي است و هيچ يك تفاضلي ندارند و تفاضلي كه ترائي ميكند هر تفاخري كه هر كدام بخواهند بكنند آن ديگري هم همانطور همان تفاخر را بر او ميكند. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است همه آثارش هم هر يكشان صاحب طول و عرض و عمق است. آن صاحب فضا است اينها هم صاحب فضا هستند، او صاحب زمان است اينها هم صاحب زمانند. پس در اين نظر كه هر چيزي خودش خودش است يك فعلي هم دارد يا متحرك است يا ساكن، حركتش فعل او است صادر از او است سكونش فعل او است صادر از او است خودش مقام بيان را دارد هر چيزي مقام معاني دارد هر چيزي مقام بيان دارد راست است اما مغز توش نيست. هر چيزي مقام بيان دارد اما انبر بيان ميكند از آهن ديگر معنيش اين نيست كه همه چيز را ميداند. اين انبر حكايت ميكند از آهن واقعاً بيان آهن است و اين قائم مقام آهن است واقعاً آن آهن است تأثيراتش تأثيرات آهن است هيچ فرقي ميانه آن آهن و اين انبر نيست. آهن كليت دارد و همه جا هست اين جزئيتي دارد از اين قطع نظر كني آهن در هر درجه گرم است اين هم در همان درجه گرم است. هر تأثيري آهن دارد اين هم همان تأثير را دارد. پس بگو لافرق بينك و بين الحديد هيچ فرقي نيست الاّ اينكه او كلي است و فوق همه مايصنع من الحديد است و اين جزئي راست است اما مغز ندارد پس آهن مقام بيان دارد داشته باشد، گفته ميشود براي اينكه تو بفهمي مطلب چه جور است. اين مثالها را ميزنند كه تو بفهمي آنچه را كه مقصود است و مغز دارد و ايمان است و آن حرفش را يك دفعه نميتوان گفت به كسي اگر بگويي هم نميفهمد اين است كه در مثالها مياندازند و مثلها را ميفهمند و ميتوانند زير و بالاش كنند حرمتي هم ندارند اين مثلها. اتفاقاً كسي هم غلط كرد نقلي نيست بيحرمتي به جايي نشده. اين است كه اين مثلها را ميآرند حكما.
ملتفت باشيد پس از براي هر چيزي مقام بيان است فعل هر چيزي از آن مرتبهاي كه بالاي مرتبه خودش هست نمايشي دارد و او را مينمايد و خودش گم ميشود. پس انبر وقتي ديده شد مينمايد حديد را، اين يك مثقال بنفشه مينمايد تمام بنفشه را، بنفشه در هر درجهاي كه سرد است،تر است، خاصيتي دارد اين يك مثقال همه را مينمايد هيچ فرقي ميان اين يك مثقال بنفشه با تمام بنفشه نيست الاّ اينكه اين يك مثقال است كم است. پس دقت كنيد انشاء اللّه هميشه بيان آن مقام استقلال است و مقام اسم فاعل است كه صاحب فعل است و فعل آن بنفشه كه صاحب تبريد باشد، صاحب ترطيب باشد اينجور چيزها مقام ظهور آن بنفشه است و مقام آثار آن بنفشه است اين را اسمش را ميگذاري مقام معاني اما معناش همه حكايت از بنفشه ميكند نه از جاي ديگر.
به همين پستا انشاء اللّه فراموش نكنيد اگر فراموش شد ميشويد مثل صوفيها ميشويد مثل بابيها ميشويد مثل اين مزخرفگوها بدون تفاوت مثل آنها ميشويد و فرق نميكند وقتي بنا بناي هذيان شد هذيان خيلي قبيح است. بچه اگر هذيان بگويد قبيح نيست اگر بنا شد بازي بكني، بچهها كه بازي بكنند آدم تعريفش را هم ميكند بازي نشانش هم ميدهد همچو بزن همچو بكن همچو بگو، پر قبيح نيست بچه بچه بازي كند اما انسان عاقل صاحب ريش و پشم بنشيند فحش بدهد، در مجلس بشاشد اين خيلي قبيح است و خيلي از آن عمل بچه قبيحتر است و عرض ميكنم اين مردم بزرگ شدهاند و بازي ميكنند اين است كه آن كسي كه انسان است هي ميخواهد بگريزد از دست اينها برود در خلوتي بنشيند اينها را نبيند وقتي ميبيند اينها را خجل ميشود از افعال و اقوال اينها نگاه ميكند ميبيند به شكل آدمند وقتي گوش به حرفشان ميدهد ميبيند هذيان ميگويند اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنهم خشب مسندة وقتي ميبينيشان معاينه به شكل آدم مثل اينكه آن شخص گفته بود بابا ما دزد ديديم به شكل آدم اين مردم همين طورند معاينه آدمند لكن گول ميزند اين شكلشان همه دزدند همه بچهاند. ميبيني مردكه پير شده است و بچه است. شيخ يتصبي و صبي متشيخ وقتي بچه بود و بچگي ميكرد تعجبي نبود توقعي از او نبود. انسان پيش الاغي برود الاغ لگدي بزند و دنداني بگيرد انسان نه تعجبي ميكند نه خلاف توقعش ميشود. پيش آدم بيايد و آدم لگد بزند معلوم است خلاف توقعش ميشود. پيش آدم بيايد و آدم لگد بزند معلوم است خلاف توقعش ميشود حالا اين مردمي كه ميبينيد پستاشان همينجور است بعضي مثل سگند بعضي مثل خوكند بعضي مثل خرند بعضي مثل گاوند به شكل آدمند ريش دارند اما خرند، ريش دارد اما بز است و ريش دارد.
باري شما انشاء اللّه سعي كنيد كه آن آخر كار همچو نباشيد، خر ريشدار و بز ريشدار نباشيد. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس هر چيزي مقام بيان دارد، خير هيچ چيز مقام بيان ندارد دقت كنيد فكر كنيد از روي شعور حالا يك جايي ميبينيد نوشتهاند
و في كل شيء له آية
تدل علي انه واحد
يك شاعري اين را گفت يك حكيمي هم به حسب حكمت خود جايي اين را گفت و به گوش تو هم خورد كه او همه جا پيدا است او همه جا ظاهر است، شما بايد ملتفت باشيد پس دقت كنيد فكر كنيد از روي شعور با بصيرت هرچه تمامتر. پس مينمايند آثار موثرات خود را و هر اثري وقتي مؤثرات خود را مينمايد اين مقام بيان و معاني آن است مقام بيان و معاني را دارد ولكن چيزهايي كه بايد تو تحصيلش كني ندارد پس انبر مينماياند آهن را آهن مينماياند معدن را، معدن مينماياند عنصر را، ما كاري دست عناصر نداريم يعني كاري كه بخواهيم بپرستيمش ولكن آب ميخواهيم بخوريم اما حالا كه ميخواهيم آيا حرمتي دارد؟ نه. بلكه تغوط هم روش ميكنيم، آب را در خلا ميريزيم. پس در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم، معلوم است در انبر نظري كردم سيماي آهن را ميبينم، در تمام مايصنع من الحديد در هر كدامشان نظر كني سيماي چه ميبيني؟ معلوم است سيماي آهن. ديگر خدايي چيزي توي انبر ديده نميشود.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه به همينجور بياني كه ميكنم شما همه جا جاريش كنيد توقعي كه از شما هست اين است كه در همه جا جاري كنيد مسأله را. به همينطور بدانيد كومههاي ثمانيه همه از آنجاها آمدهاند پس عقل جزئي از عقل كلي آمده هيچ كدام از عقول جزئيه تفاخري ندارند بر ديگري مثل اجسام پس تمام مقيدات جسمانيه جسم را مينمايند همهشان بر نسق واحد هم مينمايند پس مقام تفاخر نيست. بله همه مقام معاني دارند مقام بيان دارند اگر هم دارند پس ديگر نبايد پيش كسي التماس كند نبايد هيچ جا از كسي چيزي طلب كرد ايني كه همه دارند مقام تفاخر نيست هر كدام هرچه را التماس كردند آن چيز را همه خودشان دارند چرا كه همه خودشان خودشان هستند دخلي به ديگران ندارند. پس ظهورات جسمانيه بله جسم را مينمايند خواه مترتب باشند خواه همدوش. مترتب مثل اينكه انبر مينمايد آهن را، همين جا باز نگاه ميكني همين انبر مينماياند معدن را، پس باز معدن توي انبر هست. باز به همين جا نگاه ميكني همين باز مينماياند سفليات را، همينطور به همين نگاه ميكني باز همين مينماياند جسم را. ديگر اين انبر خيلي كه رفت از اين راه، يك ماده هم مينماياند به جهتي كه مينماياند مادهاي را كه ميشود به صورتهاي مختلف درآيد صورتي هم مينماياند ديگر بيش از اين نميتواند بنماياند نهايت سيرش و نهايت استنطاقي كه تو ميكني از اين انبر آن ابتداش ماده است و صورت و بعد ميآيد به جسم بعد به افلاك و بعد به عناصر و بعد به معدن و بعد به آهن. استنطاقاتي كه ميكني از اين انبر همينها است اينها دخلي به صانع ندارد مسامحه نكنيد انشاء اللّه، صانع آن است كه داد ميزند كه من آن كسي هستم كه همه اينها را ساختهام شما هر كدامتان كه خيلي عارف شدهايد و از همه خدا را ميبينيد، ما جنگي نداريم با كسي ميگوييم به اين خدا بگو از دل من خبر بدهد، از وزن خودش خبر بدهد. بگو ببينم وزنت چقدر است بگو آيا تو مالك جان خودت هستي كه نميري؟ آيا ميتواني ناخوش نشوي؟ ميتواني گرسنه نشوي، تشنه نشوي؟ ميبيني كه عاجزي.
دقت كنيد انشاء اللّه پس هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه اينهايي كه از دون خدا هستند چه بت باشد چه گاو باشد، چه حيواني ديگر بعضي هم اسب ميپرستند، بعضي آفتاب ميپرستند، بعضي ماه ميپرستند، بعضي مرشد ميپرستند هركه هرچه ميپرستد كسي از ايشان سؤال كند كه ايني كه ميپرستيد همه كارها را اين ميكند؟ به آفتابپرست بگو همه كارها را آفتاب ميكند يا يك پاره كارها را هم ماه ميكند؟ به آنكه ماه ميپرستد بگو اين ماه ميتواند آسمان خلق كند همه عاجزينند هركدام يك كاري هم ميكنند معلوم است هر چيزي را كه خدا خلق كرده اثري دارد البته هر سنگي سنگيني دارد پس اينها را دقت كنيد و انشاء اللّه داشته باشيد تا آن وقتي كه ميگويند همه چيز مقام بيان دارد گم نشويد و من حالا تعمد ميكنم ميگويم همه چيز مقام بيان را ندارد، همه چيز مقام معاني ندارد و نميخواهم خلاف آنهايي كه سابق بودهاند گفته باشم. ميخواهم تو چيزي بلكه بفهمي. پس همه مقام بيان دارند يعني مقام ذاتيتي دارند، همه مقام معاني دارند يعني مقام صفتيتي دارند. انبر مقامي دارد كه آهن را مينماياند، معدن را مينماياند، عنصر را مينماياند، جسم را مينماياند اما خدا نه جسم است نه عنصر است، نه معدن است، نه آهن است، نه انبر به جهت آنكه ميبيني اين انبر را حداد ساخته آهنگر به كله او چكش زده تا ساخته شده. حالا اين خدا است كه چكش به كلهاش زدهاند؟ خدا را كسي به كلهاش نميتواند چكش بزند، آهنش هم همينطورها چكشها به كلهاش زدهاند تا آهن ساخته شده همين جوري كه اين را حداد ساخته و چكش خورده تا انبر ساخته شده، همينطور هم آهنش چكشها خورده تا آهن شده، عنصرش هم همينطور به همينطور تا مبدئش فكر كنيد اينها همه مخلوقند. خدا فارسيش اين است كه هيچ خلق خودش نيست، آنچه راستيش است اين است بيشيله بيپيله. راستي راستي خدا عقل نيست خدا روح نيست خدا نفس نيست خدا بدن نيست راستي راستي خدا آسمان نيست، خدا زمين نيست، خدا آب نيست، خدا خاك نيست، خدا هوا نيست، خدا آتش نيست. اينها چيزهايي نيستند كه محترم باشند مگر آن صانع آنچه را گفته احترام كنيد بايد احترام كرد آن هم باز به جهتي كه گوش به حرف او بايد بدهي. شما بايد پيجويي كنيد از صانع خودتان او است كه استعباد شما كرده يك كسي هست او را مينماياند باقي مردم او را نمينمايانند.
پس دقت كنيد فكر كنيد انشاء اللّه پس در ميان جميع اين خلق كسي كه مينماياند او را انبياي او هستند باقي ديگر را خط بكش دورشان. اگر چيزي هم ميگويند از شيطان ميگويند هيچ مقام بيان ندارند، هيچ مقام معاني ندارند. باز اين ندارند را ملتفت باشيد همانجوري كه آن اقوال عامه را گفتيم كه تو اينجا استاد شوي و الاّ آنجا آن حرفها را هم نميزديم و همه مقدمه براي اينجا بود. ببينيد آن وقتي كه انبري مينماياند آهن را ببينيد راستي راستي مينماياند آهن را، خواص آهني همهاش را دارد. پس انبر بعينه مثل مؤثر است، مؤثر بعينه مثل اثر است الاّ اينكه آن جامعيت را نگاه ميكني مؤثر اسم ميگذاري، خصوصيت و فرديت را نگاه ميكني اثر اسم ميگذاري. اين انبر آنچه را كه آهن دارد همه را دارد تمام آنچه را آب دارد به هر درجه كه گرم است اين قطره هم به همان درجه گرم است به هر درجه آب تر است اين قطره هم به همان درجه تر است. هر خاصيتي آب دارد تمام آن خاصيتها را آن قطره دارد. اينها از براي اين است كه تو نوع نسبت را ياد بگيري كه هر جايي ديدي اثري و موثري بداني اين است حالتش. مثل اينكه انسان حيوان ناطق است زيد انسان است، فرس حيوان است. حيوان آن است كه ميبيند و ميشنود و ميبويد و ميچشد همه حيوانات اينطورند. جماد چه جور چيزي است؟ تعريفش را كه به دست آوردي همهي سنگها همانطورند. نبات چطور چيزي است؟ نبات آن چيزي است كه جاذب باشد، ماسك باشد، هاضم باشد، دافع باشد، سبز بشود، برگ بكند، قد بكشد، آب به آن نرسد لاغر شود و زرد شود اين اسم نبات است همه نباتات همينطورند در ميانهي آنها به اين جهت تفاضلي نيست.
دقت كنيد انشاء اللّه، پس اين نباتات از عالم الوهيت نيامدهاند از عالم الوهيت آنها آمدهاند كه اللّه يحيي و يميت، آن هم احيا و اماته كند. دقت كنيد ببينيد اين قطره از عالم آب آمده و لو كوچك است براي اينكه خودش را به تو بنماياند اين نمونه آمده. تمام آن رطوبت آب را از اينجا ميتواني بفهمي، اين نمونه است آيت است. تمام طعمش اينجا پيدا است، تمام رطوبتش اينجا پيدا است، تمام برودتش اينجا پيدا است. پس حالا اللّه يعني چه؟ اللّه خالق كل شيء اللّه عالم بكل شيء، اللّه قادر علي كل شيء، اللّه آن كسي است كه جميع ماسواي خودش را از اين عقل و از اين نفس و اين روح و اين جسم تا مواليد تمام آنچه هست او ساخته باشد. هركه از آنجا ميآيد همچو كسي بايد باشد اگر ميتواند اينجور كارها را بكند ظهور اللّه است اگر نميتواند آن كارها را بكند اين ظهور خدا نيست ظهور جاي ديگر است ظهور عقل است، ظهور جسم است، ظهور چيزهاي ديگر است. اينجور ظهور بودن كه مقام تفاخر نيست.
پس اين حرفها را هيچ مسامحه توش نكنيد بازي نگيريد ملتفت باشيد در اشياء حالت نوع بيان را ميخواهم بيان كنم چه جور چيزي است. ميگويم مثل آهني است كه در انبر پيدا ميشود و همچنين مقام ظهور حديد كجا است؟ باز هم به انبر نگاه ميكنيم انبر ميتواند آتش بردارد و برميدارد، يا به آن شمشير نگاه ميكنيم شمشير ميبرد اين شمشير ظهور آهن است انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس پس اينجاها مقام بيان دارد مقام معاني دارد يعني نسبت ميانه ذات با بيان چه جور نسبت است، نسبت را ميخواهند به دستت بدهند بعينه همان نسبت كه ذات حديد با انبر دارد نسبت را كه ياد گرفتي همه جا جاري كن. وقتي ميخواهند علم نحو را تعليم كنند معنيش اين است كه فاعلي را تو تميز بدهي با مفعولي ميگويند فاعل آن كسي است كه ميزند، مفعول آن كسي است كه ميزنند توي كلهاش زيد ضَرَبَ عمرا، زيد فاعل اسمش ضَرَبَ فعل آن زيد عمراً مفعول آن. فاعل را مرفوع ميكنند يعني آخرش را دو پيش ميدهند ميگويند زيدٌ و مفعول را منصوب ميكنند يعني آخرش را دو زبر ميدهند اين اسمش مفعول ميشود آن يكي را دو پيش روش ميگذارند اسمش فاعل ميشود. آني را كه قطار ميكنند كه زيدٌ ضرَب عمراً فاعل است و فعل و مفعول. اين قاعده را ياد ميدهند تو اين را كه يكجا يادش ميگيري هرجا فاعل و مفعولي ميبيني ميشناسي ميخواهد فاعلش خدا باشد و فعلش خلق، ميخواهد فاعل خلق باشد و كاري كرده باشد. قاعده كلي را كه ياد گرفتي همه را ياد ميگيري پس اللّهُ خلَق خلقاً آن پيش را روي اللّه ميگذاري كه فاعل است خلقا خلَق مثل ضرَب زيد عمراً مفعول است و ميداني فاعل بايد مرفوع باشد و مفعول منصوب يا به عكس هم گفتي گفتي آن وقت اين دو پيش را روي كله خلق ميگذاري ميگويي الخَلْقُ عبَد اللّه خلق فاعل فعل عبادت از مخلوق هم سرزده و اللّه معبود است اينها را ميفهميد. پس قاعده كليه را وقتي ياد گرفتي واجب نيست همه جا ضَرَبَ بگويي يك جايي قعَد ميگويي يك جايي كسَر ميگويي. حالا همينطور قاعده ميگويند كه بگويند به اين قاعده هر چيزي مقام بيان دارد اين است معنيش مثل اينكه هر چيزي مقام فاعل دارد در هرجا وقت كسي توي كله كسي بزند اسمش فاعل ميشود، كسي ديگر توي كله او بزند اسمش مفعول ميشود اينها را ميگويند كه نوع علم را به دست بدهند. حالا نوع علم بيان و معاني آن است كه مقام بيان آن است كه بيان كند عالي را، بيان آن است كه مثل قائم كه بيان ميكند زيد ايستاده است و اين قائم آنقدر پيدا نيست كه آنچه در ذهن همه مردم هست همان زيد است. همه ميگويند اين زيد است ايستاده و بسا نگويند هم ايستاده ميگويند اين زيد است. پس ايستاده مقامش مقام بيان است اما بيان زيد را ميكند ديگر يادت نرود ملتفت باش آن مقام بياني كه گفتهاند اگر نشناسيد آن مقام بيان را خداي خود را نميشناسيد كاري به اين قائم ندارد. اين قائم را وقتي شناختي زيد را شناختهاي، اين بيان زيد ميكند نه بيان خدا بسازيدش هم كسي است كه كافر است لكن نسبت اينجا هست پس ميگويند اين زيد است اينجا ايستاده به غير از زيد كسي نيست. عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست، جن نيست، انس نيست، زمين نيست، آسمان نيست، پس كيست؟ زيد است. لافرق بين زيد و بين ايستاده الاّ اينكه زيد هم نشسته است هم ايستاده است و ايستاده ديگر نمينشيند. پس ايستاده نشسته نيست، نشسته هم ايستاده نيست و نشسته زيد است بحقيقة الزيدية، ايستاده هم زيد است بحقيقة الزيدية تو اين نسبت را اينجا ياد بگير آن وقت هركه هم از پيش خدا ميآيد بدان او هم كارهاي خدا را ميكند. آن خدا احيا و اماته ميكند، اين هم احيا و اماته ميكند. آن خدا آسمان را ميگرداند، اين هم آسمان را ميگرداند، بخواهد نگاهش ميدارد كه نگردد خدا بخواهد آفتاب را برگرداند برميگرداند اين هم رد شمس ميكند.
پس فكر كنيد انشاء اللّه، آنهايي كه كارشان و علمشان از روي شعور است و از روي قاعده جايي معطل نميمانند. قاعده را همه جا جاري ميكنند، آني كه به محض قاعده حركت ميكند همان را ياد گرفته يك زيد ضرَب ياد گرفته ديگر جاي ديگر كه ميرود معطل است آني كه شعور دارد و قاعده را همه جا جاري ميكند هرجا ميرود زيد ضرَب، عمرو نصَر، بكر كسَر ميفهمد. جميع جماد نبات حيوان همه فاعليتي دارند، همه مفعوليتي دارند، همه فعلي دارند. جايي نيست در دنيا در آخرت در هيچ جا كه فعل و فاعل و مفعولي يافت نشود خوب باشند، بد باشند هرچه ميخواهند باشند. جوهر باشند عرض باشند شبح باشند هرچه هست اين حالتها را دارد. تو نسبت را ياد بگير نسبت را كه ياد ميگيري خيلي چيزها به دستت آمده. پس كسي كه از پيش صانع ميآيد صنعتگر است، كسي كه از پيش صانع ميآيد بايد آثار صانع پيشش باشد تا ما بدانيم از آنجا آمده. از اين هم هست واللّه سر اين مطلب كه بايد لامحاله حجج اصليه خارق عادت داشته باشند. اين مغز حرف است كه بايد خارق عادت داشته باشند اين را هم خودشان ميدانند و الاّ باقي مردم كه ميخواهند تماشايي كنند طالب بازيند. بازيگري هم چيزي نشانشان بدهد حظ ميكنند لكن آن مردم كه چشمي دارند ميخواهند ببينند آثار صانع اينجا هست يا نه ميگويند احيا كن من ببينم از آنجا آمدهاي، اماته كن، آسمانش را نگاه دار، زمينش را حركت بده، گرمش را ببر سرد بيار، سردش را ببر گرم بيار، خارق عادات كن. پس آنهايي كه از پيش صانع ميآيند كه اگر نيامده بودند هيچ نميدانستند كه صانعي دارند يا ندارند ظهور صانعند در ميان مردم دارند راه ميروند. اگر لباس ماها را نگيرند به خود، ما نميبينيمشان پس لباسي از جنس ما ميگيرند مثل ما ميخورند ميآشامند نكاح ميكنند، انما انا بشر مثلكم ميگويند. ميگويند ما هم مثل شماييم اما ما خبر داريم از خدا، شما خبر نداريد از خدا. باز ما خبر داريم از خدا نه محض علم خبر علمي باشد يك كلمه ميگويد ياد ميگيري آن وقت تو هم خبر داري. خبر فعلي ميدهند يعني از آنجا آمدهايم، يعني كارهاي خدايي ميكنيم كه آنها خارق عادات است اماته است احياء است، كارهاي فوري است، كارهاي تعجيلي است. پس مقام بيان را آنها دارند مقام معاني را آنها دارند باقي مردم ندارند از بيان و معاني. بله آنها چون به اين لباس ما بيرون آمدهاند همينها كه آمدهاند ميان ما بعضي بيشتر ميتوانند بنمايانند آن مقامات را بعضي كمتر به جهتي كه لباسشان مختلف است. بعضي لباسشان خيلي بالا است مثل لباس پيغمبري پيغمبر9 چنان لباسي بود كه در آن لباس پيغمبر ميتوانست كاري كند كه حضرت امير نميتوانست آن كار را بكند. همچنين حضرت امير ميتوانست در آن لباسي كه داشت كاري كند كه امام حسن نميتوانست آن كار را بكند يعني در مقام امتيازشان و الاّ مقامي هم دارند كه اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة هرچه هر كدام ميتوانستند همهشان ميتوانستند هرچه را هر يكيشان ميدانست باقي ميدانستند.
يك وقتي معاويه عرض كرد به حضرت امام حسن و ببينيد از كارهاشان و حرفهاشان معلوم ميشود پستاشان، عرض كرد پيغمبر علم خراصي را خوب داشت به درختي كه نگاه ميكرد چند من ميوه دارد ميدانست تو هم از آن جور علم داري؟ جواب ميفرمايند بله پيغمبر داشت چنين علمي ميدانست اين نخلستان چند من خرما ميدهد هر درختي چند من خرما ميدهد و پيغمبر اين علم را داشت و من ميگويم اين درخت چند تا خرما دارد و اين خيلي عجيبتر است از اينكه چند من خرما دارد. واقعاً من را ميشود تميز داد ديگر يا يك خورده زيادتر است يا يك خورده كمتر است، آسان است خراصيش اما اين درخت چند تا خرما دارد مشكلتر است. و فرمودند من ميدانم و آن وقت فرمودند اين چهارصد و چند دانه خرما دارد. عرض ميكنم اگرچه يكپاره كارها را كه پيشتري نكرده بعدي بكند دليل اين است كه پيشتر ميدانسته پس مصلحت نبوده كه پيغمبر دانهها را بشمارد و بگويد حالا مصلحت هست امام حسن بشمارد و بگويد اما امام حسن اشرف از پيغمبر نيست اما در اصل پيغمبر افضل است از حضرت امير. همه جا پيغمبر استاد بود، همه جا حضرت امير شاگرد بود. استاد پكپاره پفهاي كاسهگري دارد كه شاگرد نميداند همچنين حضرت امير نسبت به تمام ائمه، از تمامشان اشرف است. به حضرت امير ميتوان گفت اميرالمؤمنين به امام حسن اين را نميتوان گفت. اگر كسي به امام حسن گفت يا اميرالمؤمنين، همان امام حسن دهن او را ميشكند چرا كه اين اسم مخصوص حضرت امير است صلوات اللّه عليه. هركه راضي باشد كه اين اسم را به او بگويند خدا مبتلاش ميكند به ناخوشي ابنه چنانكه همهشان مبتلا شدند. از عمرش گرفته تا بنيعباس تا بنياميه همهشان مبتلا به اين ناخوشي بودند و اين لقب مخصوص همان حضرت است حتي اينكه عرض كردم به ساير ائمه هم نميشود گفت. عرفان بگيرد كسي را به يكي از ائمه بگويد تو هم اميرالمؤمنيني، خير نميشود گفت اگرچه كارهاي عجيبتر و غريبتر هم بكنند كه باز اميرالمؤمنين اشرف است چنانكه اميرالمؤمنين كارهاي عجيب و غريب ميكرد باز پيغمبر استاد بود و حضرت امير شاگرد.
باري، پس در مقام همجنسي كه بيرون آمدند اگرچه اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة اگرچه تو هرچه بخواهي از هر كدامشان هر كدامشان آنقدر دارند كه تو سهل است تمام ملك خدا هرچه بخواهند و به همه بدهند هيچ كم نميآرند. هر كدام بخواهند تمام عالم برپا باشد به آساني هرچه تمامتر نگاه ميدارند. و لايؤده حفظهما و نگاهداري ميكنند هر كدام بخواهند خرابش كنند مثل پشهاي كه تو دست روش بمالي، شپش را بتلاني همينطور خرابش ميكنند لكن البته آنطوري كه پيغمبر مسلط است بر كارها آنجور حضرت امير نميتواند آنجور بكند. ديگر حالا جوري باشد كه نفهميم، عقيده بايد درست باشد به جهتي كه خودش فرموده. خود پيغمبر گفته من اشرف از كُلَّم حضرت امير گفته انا عبد من عبيد محمد همه ائمه گفتهاند اميرالمؤمنين آن شخص بخصوص است و كسي ديگر را نميشود گفت اميرالمؤمنين. هركه هم راضي شد كه اين اسم را به او بگويند خدا به ناخوشي ابنه مبتلاش كرد. و همچنين بعد از اميرالمؤمنين امام حسن اشرف از كل است اگرچه امام حسين كارهاي عجيب و غريبتر هم بكند كه باز امام حسن اشرف است بعد امام حسين از باقي ائمه اشرف است. بعدش صاحب الامر است بعد ائمه ثمانيه است به ترتيبي كه خودش ميدانند.
پس در اينجاهايي كه متعدد شدهاند و از جنس خلق گرفتهاند اينجاها در تمامش تمام كارها ميتوانند بكنند. آن كسي كه عالم بكل شيء است، خالق كل شيء است قادر علي كل شيء است ببين اينها را به كه ميگويي.
و باز ملتفت باشيد كه اينها دخلي به مطلق و مقيد ندارد اصلش مطلب مطلق و مقيد علم نيست، شكار خوك است فايدهاي براش نيست مگر همانقدري كه كليهاي را كه ياد ميگيري آنجاها جاريش ميكنند كه بايد جاري كنيد. به آنجاها ميخواهي مغرور شوي بدان علم نيست شكار خوك است.
اللّه معنيش اين است كه خالق ماسوي اللّه باشد. اللّه، لاتدركه الابصار است ايني كه ديده ميشود خدا نيست او لاتدركه الابصار است. ديگر ميبينيم او كه مرد اين را هم كه ميبينيم اقلاً گفت ان ميتنا اذا مات لميمت و ان قتيلنا اذا قتل لميقتل بله حالا هم خدا اينجور نيست، خدا راه نميرود، خدا سوار نميشود، خدا متغير نميشود، پس اينها خدا نيستند. پس اينجاهاشان مابه الاشتراكهايي است كه به لباس خلق جلوه كردهاند مختلف هم هستند. بعضي سفيد بودند، بعضي سياه بودند. حضرت امام محمد تقي سياه چهره بودند مردم چيزهاي بد ميگفتند. بعضي بلند بودند، بعضي كوتاه بودند، بعضي خيلي لاغر بودند، بعضي خيلي چاق بودند. در اين عالم ظاهر خيلي با يكديگر اختلاف داشتند، حضرت سجاد و حضرت كاظم آنقدر ضعيف بودند كه باد حركت ميداد ايشان را. حضرت باقر آنقدر چاق بودند كه وقتي ميخواستند راه بروند دو نفر زير بغلشان را ميگرفتند دست خود را ميگذاردند روي دوش غلامانشان. وقتي ميخواستند حمام بروند حمام را گرم ميكردند زياد كه نميشد پا بگذارند مسندها ميانداختند.
ملتفت باشيد انشاء اللّه پس در اينجور چيزها تفاوتهاي فاحش به طورهايي كه حالا نميخواهم تفصيلش را بدهم مختصرش اينكه خلق هرچه رو به بالا ميرود، تفاوتهاشان فاحشتر ميشود، هرچه رو به پايين دارد ميآيد اختلافشان مخفيتر ميشود. سنگي با سنگي خيلي شبيه است، گنجشكي با گنجشكي خيلي شبيه است آنقدر كه انسان نميتواند نر و مادهشان را تميز بدهد. نرهاشان همه يك جورند گنجشكها مادههاشان همه يك جورند نميتواني تميز ميانشان بدهي لكن گوسفند همچو نيست قدري تفاوت دارند تفاوتي كه گوسفندها دارند بيش از تفاوتي است كه گنجشكها دارند اما باز گوسفندي با گوسفندي خيلي مشتبه ميشود. لكن الاغ تعينش خيلي بيشتر است از گوسفند تعينش بيشتر است همينطور ميآيد در ميانه انسان ميبيني هزار اندر هزار انسان هستند، دو نفر بخواهي پيدا كني كه در همه چيز مثل هم باشند مثل دو گنجشك كه بهم مشتبه ميشدند پيدا نميشود كرد. اين به جهت اين است كه چون مقامشان بالا رفته امتيازشان بيشتر شده اما در گنجشك مشتبه ميشوند مثل دو كبوتر كه بهم مشتبه ميشوند. و به همينجور بوده است كه انبيا مختلف بودهاند از يكديگر، ائمه خيلي تفاوت در ميانشان داشتهاند و اينها در گوش مردم كم ميرود. بله گاهي او به صورت اين در ميآيد اين به صورت او، گاهي رأيشان قرار ميگرفت خارق عادت بكنند ميكردند. سياه بود سفيد ميشد، كوچك بود بزرگ ميشد اينها خارق عادات است. اصلش اينكه خلق هرچه رو به بالا رفتند مابه الامتيازشان خيلي مشخص و معين ميشود مابه الامتيازشان كأنه صرف است.
باري در اين مابه الامتيازي كه دارند بعضي در حكايت عالي بعضي بيشتر ميتوانند بنمايانند و مينمايانند بعضي كمتر و تفاوتها هست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس نهم ــ سهشنبه 28 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
9بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه انناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه الي آخر العبارة.
مكرر عرض كردهام كه هر چيزي يك نسبتي خودش با فعل خودش دارد، اين را بايد انسان به دست داشته باشد و يك نسبتي با غير دارد. اينها را هر چيزي را كه سر جاي خودش ديد كم مشتبه ميشود امر. همين كه حرفها درهم ريخته شد و ملاحظه مواقعش كرده نشد مشكل ميشود. هر فاعلي در فعل خودش كائناً ماكان همه جا ببينيد يك جور است، هر فاعلي در فعل خودش نسبت آن فاعل به آن فعل يك جاييش قوتش بيشتر باشد يك جاييش كمتر اين نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، آتش گرم است ديگر آن گرمي آتش يك جاييش گرمتر باشد يك جاييش سردتر نيست. هر آتشي هر قدري گرم است جميع گرمي او يك نسق است.
دقت كنيد خيلي آسان است اينها سر كلافش است سر كلاف كه به دست آمد آسان ميشود سر كلاف به دست نيامد انسان هرچه بگويد هذيان است. پس فعل صادر از فاعل در نفس آن فعل قوت و ضعف نيست فعل است قوي است همهاش قوي است، ضعيف است همهاش ضعيف است. ديگر فعل يك جاييش قوتش بيشتر باشد از قوت فاعل يك جاييش كمتر باشد در ملك خدا يافت نميشود. مثل به آتش ميزنيم به جهتي كه نزديكتر است بفهم شما همه جا جاريش كنيد. حرارت آتش هرجا هست به يك اندازه است اما اين آتش هرجا روشن شود هر هوايي كه نزديكتر است به شعله آتش هوا گرمتر است، هواي پشت سر آن گرميش كمتر است، هواي پشت سرش گرميش كمتر است. پس اختلافات درجات حرارت در قوابل پيدا ميشود.
ملتفت باشيد انشاء اللّه همه جا بر يك نسق داشته باشيد انشاء اللّه هيچ جا معقول نيست اثر شيء نسبت به خود آن فاعل شدت و ضعف داشته باشد لكن وقتي آتشي و هوايي هست و چيزهاي ديگر در اطراف آتش واقعند آن وقت اينها بعضي نزديكترند به اين آتش بيشتر گرم ميشوند، بعضي دورترند كمتر گرم ميشوند نه اينكه آتش يك جاييش گرمتر است يك جاييش سردتر و اين سر كلاف است ولش نكنيد به قاعده كليه عرض ميكنم در هيچ جاي ملك هرجا تفحص كنيد غير از اينجور نخواهيد يافت. پس فعل فاعل شدت و ضعف بردار نيست الاّ اينكه قوابلي كه خارج از فاعلند هر كدام اقربند انورند، هر كدام دورترند نورشان كمتر است. از اين است كه صانع قدرتش يك جاييش قدرة اللّه زيادتر نيست يك جاييش كمتر باشد. علم اللّه همينطور صانع قدرتي كه دارد قدرتي است بياندازه، علمي كه دارد علمي است بياندازه. تمام صفاتي كه دارد اندازه ندارد كه تا كجا رفته باشد ولكن قوابلي كه هست بعضي حكايت بعضي چيزها را كردهاند بعضي نكردهاند، بعضي نزديكند بعضي دور.
پس انشاء اللّه با بصيرت باشيد گاهي تعبير ميآرند مشايخ خودمان فرمايش ميكنند هر نوري كه نزديك به چراغ است نورانيتر است، هر نوري كه دورتر است يك خورده ظلمت داخل آن شده، هرچه دورتر ميشود نورش كمتر ميشود. اين فرمايشات را ميفرمايند و بعينه همينطور ميفرمايند هرچه نزديك به مشيت خدا است انور است هرچه دور ميشود از مشيت خدا نورش كمتر است تا آن منتهي اليه خلق ديگر مشيت در او كم است هيچ پيدا نيست. ملتفت باشيد و از همين نمونه كه عرض ميكنم فراموش نكنيد تا مطلبشان را به دست بياريد كه ميخواستهاند چه فرمايش كنند. پس عرض ميكنم نور چراغ قرب و بعدي ندارد چراغ هرجا هست نور متصل است به چراغ و قربها و بعدها دخلي به چراغ ندارد. قربها از چراغ صادر نشده مثل اينكه بعدها از چراغ صادر نشده و بدانيد توي همين الفاظ مطالب را ميگذارم و عرض ميكنم هركس اهلش است برميخورد. اين چراغ هرجا روشن است روشناييش همراهش است در و ديوار از چراغ صادر نشدهاند ديوار نزديك به چراغ اثر چراغ و صادر از چراغ نيست ديوار دور همينطور. در و ديوار در وضع خود هستند چراغ هم در وضع خودش حالا بعضي در و ديوارها نزديكند به چراغ آنها نورانيترند نه اينكه چراغ جايي از نورش بيشتر است. پس دقت كنيد هرجا قرب و بعدي ميگويند فراموش نكنيد كائناً ماكان هرجا قربي و بعدي گفته شد آنجا جايي است كه آن قرب و بعد صادر از آن چراغ و از آن فاعل نيست و اينها درجات قوابلند و درجات قوابل مال خود قوابل است و چون قوابل مختلف هستند حالا معلوم است چيزهايي كه من به اسم چراغ عرض ميكنم شما به اسم فاعل اسم بگذاريد. پس چراغ يك حرارت دارد و نه اين است چراغ حرارت بيشتري را برداشته تعدي كرده به آهن چسبانده و حرارت كمتري را برده پيش چوب و به چوب چسبانده. شما چوب را با آهن پهلوي هم نزديك آتش بگذاريد آهن بيشتر داغ ميشود چوب كمتر، حالا نه چوب صادر از اين چراغ است نه آهن فعل اين چراغ است پس آهن اثر چراغ نيست و چوب هم اثر چراغ نيست لكن چوب و آهني كه پهلوي آتش گذارده شده آهن بيشتر گرم شده نه اينكه چراغ بيشتر گرميش را آورده اينجا و چوب كمتر گرم شده نه اينكه چراغ كمتر گرميش را آورده اينجا پس معلوم است قابليت چوبي بيشتر گرم شدن نبود و قابليت آهن بيشتر گرم شدن بود و اگر بيشتر گرم شدن فخر است فخر خود آهن است و قرب و بعدش از پيش آتش نيست. ديگر من اين را هي پا ميافشارم و مسألهاي كه واضح است هي مكرر ميكنم نه اين است كه چيزي ديگر راه نميبرم كه يك چيزي را مكرر ميگويم. شما ملتفت باشيد نوع بيان را ببينيد چه ميخواهم بگويم.
پس نسبت چراغ به آن چوب ظاهري با نسبتش به آهن يك نسبت است فرض كنيد نيم ذرع فاصله هم آهن گذارده شده هم چوب، پس نسبت اين دو به چراغ مساوي است و چراغ نزديكتر به آهن نيست كه دورتر از چوب باشد و فعل خود را يك نسق به طور عدل روي اينها انداخته، ببينيد به طور تساوي نور داده لكن آهن بيشتر قبول كرده و حرارت را بيشتر در خود نگاه داشته و چوب آنقدر حبس نميتواند بكند. پس اين تعريف خود آهن است كه بيشتر ضبط كرده و گفته ميشود كه چوب آن ظرفيت را نداشت كه آتش را در خود نگاه دارد. پس بر همين نسق تمام ملك خدا اين وضعش است. دقت كنيد انشاء اللّه، پس فعل از پيش فاعل آمده و به طور عدل ميآيد به طور فضل هم ميخواهي اسمش را بگذاري فضل با قوابل راست است فضلش يعني فعلش. فعلش يعني نورش و گرميش پس او به فضل خودش به گرمي خودش به فعل خودش به كرم خودش مفت مفت ابتدا كرد به عطا و نور خودش را روي اينها انداخت آهن بيشتر توانست ضبط كند ضبط كرد چوب نتوانست آنقدر ضبط كند نكرد، آني كه نزديك بود بيشتر توانست داغ شود داغ شد آني كه دورتر است كمتر داغ شد. فسالت الاودية بقدرها باران همه جا يكجور ميبارد، اصل علم يكجور است لكن مثالهاش مختلف است باران بر يك نسق ميبارد از آسمان ديگر از آسمان به اندازه بخصوصي باران نميآيد براي حوض بخصوصي كه بتواند گله كند حوض ديگر كه چرا به من آنقدر ندادي ملتفت باشيد اگر اين مطلب را بيابيد ديگر هيچ گله از صانع نخواهيد كرد خلاف توقعتان از او نخواهد شد. صانع بر يك نسق ميباراند باران را به سهل و جبل و جاي وسيع و تنگ همه جا را هم يكجور ميباراند هيچ يك هم مستحق نيستند كه ببارد او مفت ميباراند لكن حوض وسيعي است پر شده، دريا است پر شده، كاسه است پر شده هر كدام به اندازه خودش هرچه هم زيادتر در كاسه ببارد ميرود جاي ديگر اين بيش از اين گنجايش ندارد.
دقت كنيد انشاء اللّه پس اولاً دقت كنيد فاعل فعلش بياندازه است و فعلش اثر او است و اين را مفت ميدهد محض جود و كرم و فضل به جهتي كه او جواد است به جهتي كه او كريم است لكن اينها به اندازه ظرفيت خودشان ضبط ميكنند هركه كم ضبط كرده تقصير خودش است هركه زياد گرفته مفت خودش. ديگر صانع پيش خودش به يك كسي خيلي داده گداها گله ميكنند كه چرا به او دادي به ما ندادي، تو كه داري و به آنها هم كه ميدهي چرا به ما نميدهي؟ ملتفت باشيد اگر اين فضل كه مردم خيال ميكنند و حكم ميكنند اگر اين جوري بود كه خيال ميكنند گلههاشان بجا بود و حال آنكه تمام گلههاشان بيجا است، او كل نعمش ابتدايي است محض احسان است محض جود و كرم است هيچ كس هم طلبي ندارد او به يك نسق ميدهد كسي بيشتر قبول كرده ظرفيتش بيشتر بوده، كمتر قبول كرده ظرفيتش كمتر بوده ديگر ظرفش از كجا است، تو هرچه بگويي او حجتش سابق است. ديگر فراموش نكنيد هرجايي افعل تفضيلبردار است و قابل كم و زياد است ميبيني در ملك يكپاره جاها حركت ميكنند يكپاره جاها ساكنند يك پاره جاها تند تند حركت ميكنند يك پاره جاها كند حركت ميكنند يكپاره مردم زود ميفهمند مطلب را يكپاره دير ميفهمند، اينها همه دليل عدل صانع است دليل فضل صانع است دليل اين است كه او جبر نكرده. دقت كنيد و همينجوري كه مثال عرض ميكنم فكر كنيد اين مثالها تمامش قاعده كلي است عجالةً فتواش را بگيريد بعد در آن فكر كنيد ميفهميد هم پس فعل فاعل خودش نسبت به فاعل دور نيست نزديك نيست بعض بعض ندارد از اين جهت در نفس فعل شدت و ضعف نيست تكهتكه نيست همهاش متشاكل الاجزاء و يك دست است هر جزئي از آن را خيال كنيد مثل جزئي ديگر است بدون تفاوت هر جنسي هر طوري تمام اجزاش همانطور است. شكر هر قدري شيرين است تمام ذراتش همانقدر شيرين است تمام مثاقيلش همانقدر شيرين است نه اين است كه گوني نبات آن گوني شكر خيلي شيرين است و اين حب نبات را كه برداشتهاند كمتر شيرين است اگرچه اين حب نبات ما هزار يك تمام گوني نبات ما بود لكن هرقدر همه نبات شيرين است اين هم همانقدر شيرين است. اين يك جزء از هزار جزء گوني نبات ما است، راست است لكن شيرينيش كمتر نيست از جميع او هر قدري آن باقي شيرينند همانقدر اين حب نبات شيرين است. پس كيفيتش كيفيت اين حب كمتر از باقي نيست ولو كميتش يك جزء از هزار جزء باشد.
ملتفت باشيد اينها را توي هم نكنيد پس فعل فاعل كميتهاش نسبت هم دارد داشته باشد لكن كيفيتش يكجور است ديگر كم نميشود. همچنين طعمها همينطور است، نور همينطور است، صداها همينطور است. هر چيزي هر قدر صدا دارد همانقدر صدا ميدهد لكن يك گوشي تند است خيلي ميشنود يك گوشي كند است كم ميشنود. آنكه دور است كم ميشنود آنكه نزديك است بهتر ميشنود صدا همه جا مساوي است چيزهاي اطراف اين صَيّت بعضي قبول اين صوت را ميكنند توي زنگ صدا خيلي ميپيچد در چيزهاي ديگر نميپيچد پس ديگر فراموش نكنيد و بدانيد هر جايي كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه شدت و ضعفي گفته شد اشياء بعضي به مشيت خدا قريبند آنها انورند بعضي بعيدند نورشان كم است آنجا علمش بيشتر است آنجا اختيارش بيشتر است فهمش آنجا بيشتر است هرجا اينجور سخن گفته شد بدانيد قوابل از آن بالا نيامده از جاي ديگر است. پس قوابل در سر جاي خود هستند و قوابل به اندازه خود ضبط ميكنند از اين جهت است گله معقول نيست حالا نوعاً اين سخنها كه عرض كردم هم فاعلش هم قابلش از عالم شهاده است حالا فاعل در غيب باشد قابليت در عالم شهود پس فاعل اگر در عالم غيب نشسته است مثل روح شما كه در عالم غيب است و قابليتي كه زير آن روح گذارده شده بدن شما است و اين بدن در عالم شهاده است حالا اين روح كه در غيب نشسته هيچ نزديكتر به جايي نيست دورتر از جايي نيست. روح يك نسبتي به تمام عالم اجسام دارد اين عالم اجسام يك جاييش نزديكتر به او نيست كه يك جاييش دورتر از او باشد. باز آن مثال اول يادت نرود تا اينجا را درست بفهمي. عرض كردم آهن را با چوب در نيم ذرع دور از آتش ميگذاري آهن بيشتر گرم شده چوب كمتر، آن قابليت خودش بوده بيشتر گرم شده آن هم قابليت خودش بوده كمتر گرم شده لكن در همينجا گفته ميشود آهن معلوم است مناسبتش با حرارت بيشتر بوده كه بيشتر قبول كرده فعل آتش اين سخن هم گفته ميشود بر عكس آن سخن اول پس آهن مناسبتش براي حبس حرارت بيشتر است چرا كه اجزاش متراكم است اگر كيفيتي تعلق بگيرد چون اجزاش بهم كوفته است بهتر نگاه ميدارد ول نميكند حرارت را به خلاف چوب كه در خلل و فرجش سوراخها است و توي آن سوراخها هواها است هوا زود گرم ميشود زود سرد ميشود پس گفته ميشود آهن مناسبتش با حرارت بيش از چوب است و چوب مناسبتش كمتر است و حال آنكه در قرب و بعد ظاهريشان بر يك نسق ايستادهاند. حالا همينجور داشته باشيد فكر كنيد تمام عالم حيات نسبت به تمام عالم جسم يكجور ايستاده نه اين است حيات يكجاش نزديكتر باشد به جسم يك جاييش دورتر. عالم حيات فوق عرش نيست كه عرش نزديكتر باشد به او، زمين دورتر باشد از او و اينها را فكر نميكنند ساير حكما اينها را نگفتهاند راه نبردهاند داخلش هم نشدهاند عقلشان هم نرسيده. آنهايي هم كه عقلشان ميرسيد مأمور بودهاند به اين ديگري و نگفتهاند اينها را همانهايي را كه مأمور بودهاند ميگفتهاند.
فكر كنيد انشاء اللّه جسم اجزاش روي هم ريخته حيات آن بالا نيست كه از آن بالا بيايد پايين و لو به اين حيات عرش زنده شده باقي افلاك زنده نشدهاند، به واسطه عرش بايد زنده شوند. پس حيات آن طرف عرش منزلش نيست، در تخوم ارضين هم منزلش نيست اما حيات اگر فكر كني از اين رويي كه عرض ميكنم به دست ميآري كه حيات نسبتش به تمام اين جسم علي السوي است مثل آتش كه نسبتش به چوب و آهن علي السوي است اما آهن بيشتر گرم ميشود و چوب كمتر پس آهن مناسبت داشته نه كه نزديكتر بوده. پس حيات نسبت دوري و نزديكيش به محدب عرش و تخوم ارضين علي السوي است اين است كه هر جايي كه قابليتي پيدا شد جلدي زنده ميشود بنا ميكند حركت كردن. در همان تخوم ارضين كرمي پيدا بشود جلدي ميجنبد. حالا اينجا نزديكتر است به حيات از هوا در هوا قابليتي پيدا شود زنده ميشود بنا ميكند حركت كردن، در كره نار سمندري پيدا ميشود زنده ميشود. پس حيات نسبتش به تمام عالم جسم علي السوي است نزديكتر به جايي دون جايي نيست و اگر ايني كه عرض ميكنم بيانش را ياد ميگيري آن وقت ميفهمي معني الرحمن علي العرش استوي يعني ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر آن وقت معنيش را ميفهمي و الاّ همان قرائتش را ميكني ثوابش را هم ميدهند اما معنيش را كه نميفهمي، نداري.
پس صانع نزديكتر به چيزي نيست، دورتر از چيزي نيست. خدا همه جا ميشنود، خدا همه جا هست لكن اينهايي كه قوابل خلقيهاند بعضي نزديك به او ميشوند بعضي دور از او، و او نزديك به چيزي نيست، دور از چيزي نيست.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه در جايي اگر گفتيم هرچه نزديكتر به صانع است آن اول مخلوقات است مثلاً و گفتيم هر چيزي آخر مخلوقات است دورتر است از مشيت خدا، باز اين رمزي است به دست بياريد. ملتفت باشيد در مساحت ظاهري تمام عالم روح با تمام عالم جسم يكجور ايستادهاند هر جور ربطي دارند نه اين است كه روح نزديكتر كومهها باشد نزديك محدب عرش باشد يا در تخوم ارضين باشد اينجور نيست هيچ مزاحمت با اين جسم ندارد. ملتفت باشيد چون مزاحمت با اين جسم ندارد از اين جهت است كه به عدل ايستاده از اين جهت است تأثير در اين جسم ميكند فعلش تأثير ميكند اين فعلش زيادي او است عربيش ميكني فضل ميشود، جود او است، كرم او است. پس فكر كنيد غيب نسبتش به شهود به طور قرب و بعد علي السوي است و ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر. هيچ چيز نزديك به او نيست، هيچ چيز دور از او نيست نه چيزي نزديك است به او نه چيزي دور از او. اگر نزديكند همه نزديكند، دورند همه دورند. پس او معاملهاش با اينها به نسق واحد است اما در اينجا در آن مثلي كه عرض كردم آهن بيشتر حبس ميكند حرارت را و چوب كمتر آن وقت گفته ميشود آهن نزديكتر است به آتش اما اينجور نزديكي منظور نيست كه پستتر گذاشته شده و اگر داشته باشيد اين را و همين يكي از كليات بزرگ حكمت است، اگر داشته باشيد در خيلي جاها ميتوانيد جاريش كنيد از اين جهت است به عالم حياتي كه نسبتش به جميع اجسام علي السوي است نباتات نزديكترند به عالم حيات پس سنگ ممكن نيست زنده شود تا نباتيت پيدا نشود اول نبات پيدا ميشود بعد نبات را كرم ميزند و بدن تا به حد نباتي نرسد زنده نميشود. اين نطفه بايد بريزد در رحم اول مثل گياه ميرويد زياد ميشود. طفل در شكم مادر مثل درختي است كه ميرويد يك شاخش سرش است يك شاخش دستش است يك شاخش پاهاش است زنده هم نيست و تا به حد نباتيت نرسد روح به او تعلق نميگيرد. پس نباتات نزديكترند به عالم حيات و جمادات دورند از عالم حيات و اگر جمادات بايد زنده شوند بايد دندشان نرم شود بروند نبات بشوند از آن راه بروند به عالم حيات. و انشاء اللّه اگر فكر كنيد و ملتفت باشيد كه اگر دل بدهيد خيلي از مطالب كليه خيلي از مطالب هست خيلي از فرمايشات هست كه به ذهنتان مصادرات ميآيد ميفهميد و آسان ميشود براتان. پس اگرچه حيات نزديكي و دوري ظاهريش يكجور است نسبت به تمام اجسام لكن تا جمادات نبات نشوند حيات به ايشان تعلق نميگيرد پس راه به سوي حيات اين است كه برويم به عالم نبات داخل شويم و از آنجا برويم به عالم حيات و اگر اين واسطه نباتي در ميان نباشد و حيات حيات باشد جماد جماد، هرگز اين سنگ زنده نخواهد شد خبر نخواهد شد از حيات و حيات به اين تعلق نميگيرد و همچنين است تا حياتي پيدا نشود ملتفت باشيد خيال تعلق نميگيرد. ملتفت باشيد باز اگر نباتي بخواهد خيالي را بفهمد خيالاتي كه همه كس دارد اگر گياهي بخواهد از عالم خيال خبر شود اين بايد دندش نرم شود برود حيوان بشود زنده بشود آن وقت از راه زندگي برود به خيال برسد. خيال سرجاي خود باشد و حيات به گياه تعلق نگيرد نميتواند خبر بشود. پس گياه تا نرود حيوان نشود به خيال نميرسد و خيال به بدن او تعلق نميگيرد او از براي خودش هست اين براي خودش. به همينجور و همين نسق باز تا خيال نيايد در سري تا به اين عالم نرويم از آنجا نميتوانيم در بياييم برويم به عالم نفس و عالم قيامت اگر كسي همچو نرود نميشود برود به قيامت. ديگر علم معاد در همين بيانات پيدا ميشود و چقدر واضح است كه سنگ را ميشود برد بالا ديگر اين سنگ را نميشود برد به عالم انساني بله يك طوري ميشود اينطور كه اين سنگ را نرم كنيم، ميده كنيم، به خورد كسي بدهيم كه در بدن او خون شود برود در قلب او آن وقت حيات به آن تعلق بگيرد بعد خيال تعلق بگيرد آن وقت برود به عالم انسان.
درست ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم و لُبّ مسأله معاد است كه عرض ميكنم چون خيلي مشكل است و كسي نميفهمد چه ميگويم، لري ميگويم. سنگ نميرود به عالم نفس آنجا محشور نميشود. نميشود برود، بله طور رفتني دارد آن طوري كه ميشود همه همين است كه اين مأكول انساني واقع شود اول برود در معده و بعد خون ميشود بعد ميرود در قلب او و آن بخار زنده ميشود بعد خيال تعلق ميگيرد به حيات بعد نفس تعلق ميگيرد لكن به جسمانيتش اين سنگ صعود كرد و رفت به عالم نفس؟ اين معقول نيست انشاء اللّه اگر درست گوش بدهي درست ياد ميگيري حكمت را و ميفرمودند حكمت يعني حق اگر حق را درست گرفتي درست ميآيد پيشت ميخواهي به مسامحه بگيري و زوركي به گوشت بزنند ميفرمودند از سم بيش بدتر است. ميفرمودند علم شيخ مرحوم از سم بيش بدتر است و سم بيش سمي است كه به ركاب ميزني سوار را هلاك ميكند و علم شيخ مرحوم را ميفرمودند از سم بيش بدتر است. اگر هيچ نشنوي باز جايي طوري ميشود اگر شنيدي و از پياش نميروي خيلي بدتر ميشود. ميگيريش همهاش حق است، نميگيريش همهاش سم است و هلاكت ميكند.
پس دقت كنيد معاد جسماني است، بلي واللّه جسماني است اما پستايي دارد از اينجا سنگي بيندازند فوق عرش مصرفش چه شد راهي دارد كه برود به عرش سنگ را ميشود به عرش برد به اينطور كه جماد را ميخورد پيغمبر در درجه اولش خون ميشود، در درجه ديگر كه آن خون بخار شد حيات تعلق ميگيرد، در درجه ديگر خيال تعلق ميگيرد، در درجه ديگر انسانيت و نفس تعلق ميگيرد به اين. به همينطور تا اينكه درجه پنجم به عالم عقل همينطور تا ميرود به خدا ميرسد. پس به جسمانيت هم ميروند و ميرسند جسم را بيندازند طوري ديگر ميروند، پس در عالم بيداري و در عالم جسماني رفتند به معراج و با جسم مباركشان رفتند به معراج اما بدانيد سنگ به معراج نميرود براي تفهيم ميگوييم سنگ به عرش نميرود و سنگ به عرش ميگوييم ميرود. پس آن نان و پنيري كه آنجا گذاشته نميرود به عرش، چطور برود و حال آنكه برود در كره نار ميسوزد اما ميگوييم ميرود به اينطور كه پيغمبر ميخورد و ميرود تا مقام قاب قوسين او ادني چنانكه همين نان و پنير را شيطان بخورد همهاش شيطنت ميشود. انشاء اللّه فكر كنيد راه صعود و راه نزول را كه پيدا ميكنيد چه جور است آن وقت ميدانيد چه گفتهاند و چه جور حالتها بوده براشان.
خلاصه مطلب اينكه غيب نسبتش به شهود يك نسق است، يكجور است عقل نسبتش به اين بدن نه توي سر نشسته نه توي پا نشسته نه توي شكم نشسته نه بالاي اين بدن نشسته اما حالا عجالةً اگر اين سر نباشد اينجا عقلي اينجا نميتواند مسكن كند. حالا عجالةً اين دماغ و اين سر نزديكتر است به عقل اما نزديكتر است معنيش اين نيست كه عقل اينجا نشسته و جاش اينجا است. عقل نه بالا است نه بالاي سر نشسته نه زير پا نه فوق عرش است نه در تخوم ارضين است اما دماغ مناسبتش بيشتر است كه حبس كند عقل را پس عقل به سر تعلق ميگيرد و از سر ميآيد در دست و پا و اعضاء و جوارح. روح به تمام بدن نسبتش علي السوي است اما قلب مناسبتش با آن حيات بيشتر است پس قلب اول زنده شده باقي اعضا به واسطه آن قلب زنده شدهاند پس هر جايي كه گفته شد اقربي هست ابعدي هست و يك جايي گفته ميشود اقربي نيست ابعدي نيست، ملتفت باشيد كه مردم بسا يكپاره مطالب هست كه ملتفت اشكالش هم نشده بودند. يك جايي ميبيني ميگويند نسبت خداوند عالم به جميع خلق علي السوي است ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر يك جايي بر خلاف اين ميگويند ميگويند پيغمبر از پيش خدا آمده خبر از خدا آورده باقي مردم خبر ندارند باقي مردم پيغمبر خدا نيستند. اين گفته ميشود آن هم گفته ميشود، دقت كنيد همه را سرجاي خود بگذاريد همه مطلب حق است و صحيح يك طرفش را بگيري كفر و ضلالت ميشود آن طرفش را بگيري باز كفر و ضلالت ميشود. بخواهي يك طرف سخن را بگيري كه نسبت خداوند عالم به جميع آنچه در ملك او است علي السوي است و ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر پس من هم خودم ميروم خدمت خدا ميرسم، چه احتياجي به پيغمبر دارم، حرف صوفيها ميشود. در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم، هي هي جبلي قم قم. چرا كه هيچ كس از خدا خبر ندارد، هيچ كس خبر ندارد مگر پيغمبران خدا آنها بودند كه حاشا نميكردند ادعاي خود را، زير زمين سر نميسپردند بلكه علانيه با شمشير با پول با بيان با معجز آمدند ميان مردم ادعاي حقيت خود را كردند.
پس دقت كنيد انشاء اللّه، پس آنجايي كه گفته ميشود هيچ چيز نيست نزديك او باشد، لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير پس نسبتش به جميع ملك خودش علي السوي است حق است و صدق است لكن بر خلاف اين هم گفته ميشود كه انبيا نزديكترين ساير مردمند به خدا پس در قرب و بعدي كه ظاهراً ميفهمي نسبت صانع به همه علي السوي است همانجوري كه مثل به چوب و آهن و شعله ميزدم كه نسبتشان به شعله علي السوي است اما مناسبت آهن با آتش بيشتر است مناسبت چوب كمتر است يا به عكس چوب زودتر درميگيرد آهن ديرتر سرخ ميشود آنجور مناسبت چوب بيشتر است، باز مطلب يك مطلب است.
پس دقت كنيد پس هر جايي كه گفته شد اقرب به مبدئي هست و ابعد از مبدئي، جايي است كه قوابلي چند هستند و اين قوابل متعددات هستند هريك سر جاي خود اينها قرب و بعد ظاهريشان هم همهشان مثل هم است و ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر اما بعضي مناسبت دارد يعني حبس ميكند انوار را، بعضي مثل چوب هستند، كأنهم خشب مسندهاند. بعضي خشب مسندهاند شكلشان شكل انسان است، فرنگيها درست ميكنند از موم صورتي بعينه مثل بچه انسان رنگش ميكنند همه چيزش به شكل بچه انسان است به طوري كه آدم وقتي نگاه ميكند خيال ميكند بچه انسان است، خوب دقت كه ميكني ميبيني موم است رنگش كردهاند، اين شكل انسان است انسان نيست. بله انسان اول وهله كه بچه مومي را دستش ميدهند خيال ميكند بچه است يك خورده كه نگاه ميكند، با او بازي ميكند ميبيند موم است ساختهاند و واللّه اين مردمي كه ميبينيد همينطور هنوز انسان نيستند شكلش شكل انسان است، چشمش مثل چشم انسان است، ابروش مثل ابروي انسان است صورتش مثل صورت انسان. مثل انسان قد دارد قامت دارد دزدي است معاينه آدم همه چيزش به شكل آدم است لكن پيشش ميروي حرف ميزني جواب نميدهد حرف را نميشنود تعجب ميكني كه اينكه گوش دارد چرا نميشنود. لهم آذان لايسمعون بها لهم اعين لايبصرون بها لهم قلوب لايفقهون بها، پس ان هم الاّ كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس دهم ــ چهارشنبه 29 شهر ذيالقعدهالحرام 1302)
10بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه انناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر . . .
اصطلاح دارند كه ميانه دو شيء نسبتشان يا متصاقع است و همدوشند يا يك طوري ديگر همدوش نباشند. پس ميان دو شيء ميشود دو تا باشند و همدوش نباشند از يك عالم نباشند ميشود دو شيء باشند و همدوش باشند يعني از يك عالم باشند. پس مثل جسمي با جسمي همدوش اسمشان است متصاقع اسمشان است، زمين با آسمان همدوشند يعني هر دو جسمند هر دو صاحب طول و عرض و عمقند، هر دو از يك عالمند. عرش حتي محدب عرش تا تخوم ارضين همدوشند، اينها متصاقع اسمشان است و ممكن است دو شيء باشند و دو تا هم باشند لكن همدوش نباشند مثل زيد و قائم زيد خودش شخصي است اين ايستاده هم شخصي است اما اين شخص ايستاده همدوش زيد نيست بلكه ظهور زيد است صفت زيد است و زيد تمامش در اين ايستاده است كأنه خودش ايستاده كأنه نيست خودش ايستاده هيچ فرقي ميان زيد و اين نيست معذلك دو تا هستند زيد بود و اين صفت زيد است و پيدا كرد. پس اين هم نسبتي است كه ميگويند زيد و قائم همدوش نيستند لكن زيد اصل است و مسمي است و اين قائم اسم او است، يا زيد ذات است و اين قائم صفت او است و همچنين نسبت هر جوهر و عرض و ماده و صورت شبيه به اثر و مؤثر ميشود. جسم اطراف دارد اطراف روي جسم پوشيده شده اما اطراف غير از مادهاي است كه توي اين است اينها شيء متصاقع نيستند هميشه طرف محتاج است به ماده و قائم است به ماده. ماده اصل است اين تابع است، اين هم يكجور نسبت است.
پس ميفرمايند در هر جايي نظر افتاد و معاني و بياني ميخواهيد اثبات كنيد هر جايي نسبت اين بيان و آن معاني به ذاتي باشد، به مادهاي باشد و هر دو را گفتهاند تعمد كردهاند، نسبت ذات با صفت مثل نسبت زيد است به قائم. اما نسبت جوهر و عرض نسبت ماده زيدي است كه اين صورت قيام را پوشيده در اينجا ميگويند «لااشكال فيه» هرچه عرض دارد از عالم جوهر آمده، هرچه فعل دارد از پيش فاعل آمده پس آسان است فاعل را در فعل ديدن. هر اسمي از پيش مسمي آمده و زيد در ايستاده از خود ايستاده بهتر ايستاده پس دو تا هم نيستند. پس در چنين جاها اختلاف هم نيست.
ملتفت باشيد اگر دو فردي باشد از يك نوع دو جلوه باشد از يك ذات آنچه را اين مينمايد آن هم مينمايد فرقي نيست ميانشان و اينها اسماء و ظهورات هستند مثل زيد و عمرو نسبت به انسان، يا قيام و قعود نسبت به زيد. حالا ميفرمايند اين اشكال ندارد يعني براي اهل حق كه مرتاض به حكمت باشد ميفرمايند اشكال در جايي است كه دو شخص باشند يا دو چيز باشند از يك عالم باشند معذلك يكي استاد باشد يكي شاگرد مثل اينكه در عالم جسم عرش جسم است و صاحب طول و عرض و عمق، به همينطور زمين هم جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است معذلك زمين سرتاپاش محتاج به عرش است. پس آنچه از فعل عالي تعلق گرفته به عرش، آن فعل تعلق نگرفته به زمين آن فعل به عرش تعلق گرفته و عرش حركت ميكند به واسطه اين عرش حركت ميكند، محتاج به اين است عرش او را حركت بدهد خودش نميتواند حركت كند با وجودي كه آن چيزي كه محرك عرش است نسبتش به عرش و تخوم ارضين مساوي است. پس اصل حيات و چيزي كه باعث شده ميگرداند عرش را، ملتفت باشيد و كم ملتفت شدهاند حكما ميخواهم عرض كنم چيزي كه محرك است بايد حياتي باشد محرك باشد. بدن حركت ميكند حياتي توش است، مينشيند برميخيزد ميبيند ميشنود همه به واسطه حيات است حيات نباشد در اين بدن نميشود حركت كند حالا اين مطلب اينجا واضح است لكن خيلي جاها هست گول ميزند. خشتي بخورد به خشتي مياندازد آن را آن هم ميافتد آن هم البته پهلوييش را مياندازد، قطار خشت همه افتاده ميشود و خشت اولي زنده نبوده دومي هم زنده نبود هيچ كدام زنده نبودند و با وجودي كه زنده نبودند باعث افتادن خشتها شدند. اينجور ترائيها هست كه دريا خودش موج نميزند باد حركتش ميدهد باد هم زنده نيست معذلك آب را حركت داده حركت باد از كجا است؟ اين هوا يك جايي كه متخلخل ميشود اجزاش يك جائيش سرد شد متراكم ميشود اجزا كه متراكم شد چون خلأ محال است هوا از جاي ديگر ميآيد كه بيايد به جاي اين، باد احداث ميشود پس وقتي جايي از هوا گرم شد جاي ديگر سرد هواهاي ديگر ميروند به جاي آن هوايي كه خالي ميخواهد بشود حركت ميكند حركت كه كرد باد ميآيد آن وقت باد ميخورد به آب از اين جهت موج ميزند. پس حرارتي يك سمت برودتي يك سمت پيدا شد آن وقت بنا ميكند باد آمدن حرارت زنده نيست برودت زنده نيست و حركت پيدا شده. حالا خيلي از مردم اينها را ديدهاند و پي نبردهاند به اينكه ممكن نيست حركتي باشد مگر از جانب چيزي كه حركت ميدهد و آن محرك بايد زنده باشد و ممكن نيست تا زندهاي نباشد چيزهايي كه حيات ندارند خودشان حركت كنند بله اگر آدم زندهاي لگد زد خشت اولي را بيندازد، خشت دومي را خشت اولي بيندازد و آنها همديگر را بيندازند آن زندهاش باز اگر باد هم انداخت آن طرف باد زندهاي بوده شعاع كوكبي حركتش داده.
باري اينها چيزهايي نيست كه به آساني هم بتوانيد بفهميد لفظهاش همينها بود كه عرض كردم تا معنيهاش برسد. پس اگر يك حياتي از عالم غيب پا نگذارده بود به عالم جسم هيچ چيز از سر جاي خودش نميتواند بجنبد و حياتي كه پا گذارده است به عالم جسم به عرش تعلق گرفته و عرش را زنده كرده حالا باقي چيزها هم زنده شدهاند به فضل زندگي او است آن را خدا اماته كند باقي اشياء همه ميميرند بعينه بدون تفاوت قلب را بگيرند از حيوانات قويه ديگر نميشود زنده باشند منبع حيات قلب است از آنجا بايد بيايد جميع اعضا را زنده كنند آن را بيرون بياري ديگر مبدء نيست باقي اعضا ميميرند.
پس دقت كنيد چه در مثال آفاقي، چه در مثال انفسي پس قلب با جميع اعضا متصاقعند و همدوشند در مثال انفسي قلب آن پارچه گوشتي است كه خورده ميشود باقي اعضا هم خورده ميشوند. آن پارچه گوشتي است صاحب طول و عرض و عمق، جسمي است آنها هم باز جسمي هستند صاحب طول و عرض و عمق در صقع هم هستند اما اول حيات به قلب بايد تعلق بگيرد تا خودش زنده شود آن وقتي كه خودش زنده شد آن وقت به فضل زندگي خودش اشراق ميكند در اعضا و جوارح اينها هم زنده ميشوند. ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس هر جايي كه مبدء شد ديگر يك دفعه مبدء ميگويند و عالم حيات را مبدء ميگويند ديگر طوري بوده كه مبدء گفتهاند و آني كه كتاب نوشته عالم بوده طوري ميگويد كه بفهميد و يك دفعه مبدء ميگويند و قلب را ميخواهند. پس چراغهاي متعارفي مبدء انوارند يك دفعه شعله را چراغ ميگويي يك دفعه ظرفش را هم چراغ ميگويي. يك دفعه چراغ را آتش ميگويي يك دفعه دود درگرفته را آتش ميگويي، موقعهاش مختلف است. آنكه عالم است و كتاب نوشته قرينه براي همه گذاشته آنكه اهل فن نيست ايني كه نوشته ميخواند و نميفهمد خودش هم بنويسد خودش نميفهمد دست اهل خبره بيفتد ميفهمند كه آن كسي كه نوشته چه ميخواسته بگويد.
پس مبدء حيات قلب انسان است، قلب حيوان است از آنجا سرايت ميكند حيات و تمام سر و دست و پا و همه اعضا و جوارح را زنده ميكند. پس زندگي اعضا و جوارح از قلب ناشي شده و قلب ممد كل اينها. پس واقعاً حقيقةً قلب ميبيند قلب ميشنود، ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد. پس مبدء شعور قلب است اگرچه عينك چشم را ميخواهد بزند تا ببيند لكن شاعر همان قلب است همان روح بخاري است همان حيات است. پس قلب از چشم ميبيند قلب را بردارند چشم نميبيند، قلب را بردارند از گوش ديگر نميشنود شنيدن گوش به فضل قلب است يعني به زيادتي او ديدن چشم از تصدق سر قلب است، به فضل او و امداد او است، شامه همينطور است، ذائقه همينطور است، لامسه همينطور است. پس قلب است لامس حقيقةً او است شام، او است ذائق، او است سميع بصير، همه كارها را او ميكند اما با اسباب و آلات. اسبابش يكي گوش است يكي چشم است يكي ذائقه است يكي لامسه است. پس اينها همه سر به قدم آن قلب ميگذارند آن قلب هم ميگويد انما انا بشر مثلكم من هم جسمي هستم مثل شما كه جسمي هستيد فرقي كه هست ميانه من و شما همين است كه شما اگر بخواهيد ببينيد، بشنويد بايد به من اتصال داشته باشيد اگر متصل به من هستيد ميتوانيد ببينيد بشنويد بو بفهميد طعم بفهميد اگر متصل نباشد و لو سرجاي خود اينها باشند او سرجاي خود نه اينها ميبينند نه ميشنوند نه بو ميفهمند نه طعم و نه گرمي و سردي ميفهمند. همين كه آن رابطه قطع شد ديگر چشم نخواهد ديد، گوش نخواهد شنيد، شامه و ذائقه و لامسه احساس نميكنند چيزي.
پس همينطور انشاء اللّه درست دقت كنيد همينجور است در آفاق هم كه نگاه ميكني حركت تمامش از عالم غيب آمده دخلي به مابه الجسم جسم ندارد. جسم هست خواه بجنبد خواه نجنبد هيچ كم ندارد از جسمانيت لكن حركت از غيب آمده يعني از حيات و تعلق گرفته به عرش. حالا عرش ميگردد به قسر ميگرداند همراه خود كرسي را و اين كرسي هم خودش يك شبانهروز دور دنيا نميتواند بگردد حركت خودش به عكس حركت فلاك الافلاك است، هر سي هزار سال يك دور ميزند و فلك الافلاك هميني كه حالا داريد ميبينيد يك شبانهروز يك دور ميزند. ببينيد حركت اين كجا لكن اين كرسي را با خودش برميدارد يك شبانه روز ميگرداند تمام افلاك سبعه را با كواكب توشان برميدارد يك شبانه روز ميگرداند با وجودي كه هر كدام خودشان حركت خاصهاي دارند. آفتاب يك سال يك دور ميزند اما به اين حركتي كه حركتش ميدهند بيست و چهار ساعت يك دور بزند، ماه يك ماه خودش يك دور ميزند يك كوكبي دو سال يك دور ميزند يك كوكبي چهار سال يك دور ميگردد و هكذا. منظور اين بود كه تمام اين حركات بسته است به عرش حتي اينكه اگر عرش نميجنبيد و اين حركت شبانهروزي را به باقي افلاك نميداد حركت خودشان را هم نداشتند كرسي سي هزار سال بگردد آفتاب يك سال يك دور نميتوانست بگردد. باز فكر كنيد و مغز اين سخنها را بفهميد ببينيد چه عرض ميكنم فكر كنيد ببينيد اگر حيات در بدن نباشد انتقال از جايي به جايي براي بدن نخواهد بود حالا ببينيد فكر كنيد اگرچه انتقال مال جسم است، عصا را از اينجا برميداري آنجا ميگذاري عصا برداشته شده اما بايد صاحب حياتي بردارد بگذارد، خودش نميتواند برداشته شود و گذارده شود به جهتي كه حركت در او نيست. پس محركي ميخواهد. همينطور حياتي ميآيد اين بدن را از جايي به جايي ميبرد اما وقتي بدن انتقال كرد از جايي به جايي جسمانيتش رفته، حيات اينجور حركت نميكند. ملتفت باشيد عالم حيات جوري است كه حركاتش حركات حياتي است نه از اينجا به آنجا رفتن، اگر چه اين بدن چون حركت از خودش نيست و روحي او را حركت داده حالا اگر خوب كاري كرده كسي تعريف بدنش را نميكند تعريف آن روح را ميكند، بد كرده مذمت آن روح را ميكنند كه تو بد كردي پس اگر كسي شمشيري برداشت گردن كسي را زد اگر كافري را كشته تعريف شمشير را نميكند بلكه اميرالمؤمنين را تعريف ميكنند كه كشنده عمرو و عنتر است، پس او كشته در واقع شمشير نكشته و اگر اين شمشير بد كاري هم بكند مثلاً گردن مؤمني را به اين بزنند كسي شمشير را قصاص نميكند بلكه ريش آن كسي را كه كشته ميگيرند و او را قصاص ميكنند. پس كسي كه مؤمني را بكشد از شمشير يا كافري را بكشد شمشير نكشته با وجودي كه كشنده اگر شمشير دستش نبود نميتوانست بكشد. شمشير آلت است كشنده نيست و كشنده هست. پس آني كه بريده شمشير بريده نميشود گفت شمشير نبريده، شمشير نبود نميشد اصلش ببرد پس شمشير بريده اما شمشير نبريده به جهتي كه شمشير آلت است آلت خبر ندارد بريده آن شخص آلتي گرفته و به آن آلت بريده پس ميگويند او سرش را بريد نميگويند شمشير بريد.
پس ديگر دقت كنيد و حقيقة بعد الحقيقة كه مشايخ خودمان گفتهاند به دست بياريد. پس بريدن شمشير مال خودش است آن برش عمدي و شعوري نيست كه از او مؤاخذه كنند كه چرا بريدي. پس از اين جهت از آن كسي كه عمد كرده مؤاخذه ميكنند آن وقت ميگويي شمشير نبريده يعني از روي شعور نبريده. پس به طور حقيقة بعد الحقيقة واقعاً شمشير بريده به بريدن خودش نه به بريدن عمدي و شعوري. پس هر كه شمشير را بشكند كه چرا بريدي او احمق است، هركس چماق را خورد كند احمق است مذمت آن را ميكنند كه زده لكن آن كسي كه عمد كرده و بريده سؤال و جواب را با او ميكنند كه تو چرا شمشير را برداشتي زدي؟ تو چرا خانه مردم را خراب كردي؟ تو چرا فساد كردي؟ لكن اسباب و آلات را كار ندارند.
پس ملتفت باشيد به طور حقيقة بعد الحقيقة واقعاً كاتب نوشته نه كسي ديگر و واقعاً اگر قلم نداشت نميتوانست بنويسد. هر آلتي ديگر انگشت ندارد پس لامحاله هم دست نوشته هم پنجه نوشته هم قلم نوشته هم آن شخص نوشته، فرق نميكند آن شخص با قصد نوشت با قلم نوشت با حكمت نوشت ديگر دست اين چيزها سرش نميشود، گوشت است و پوست و پي و رگ و استخوان، قلم و كاغذ و مداد اين چيزها سرش نميشود اگرچه هريك نبودند نميشد بنويسد اينها اسباب و آلات هستند در دست كاتب.
خلاصه مطلب را ببينيد چه ميگويم، پس ملتفت باشيد هرجايي مبدئي پيدا شد و از عالمي باشد كه همدوشها دارد حالا ديگر تمام حركات از آنجا بايد ناشي شود حتي حركات خودشان كأنه حركات او است و باز دقت كنيد و ملتفت باشيد چه عرض ميكنم باز مثلش را عرض كنم كه پي ببريد به مرادم. ساعت وقتي جميع اجزاش درست باشد همه چرخهاش حركت ميكند اما يك چرخش يك دقيقه يك دور ميزند يك چرخش پنج دقيقه يك دور ميزند يك چرخش دوازده ساعت يك دور ميزند تمام اين حركتها مال فنر است، فنر دور هم نميزند حركت ديگري دارد دخلي به حركت اينها ندارد. اين چرخها يكي از مشرق به مغرب ميرود، يكي از مغرب به مشرق ميرود، يكي دقيقهاي يك دور ميرود، يكي پنج دقيقه ميرود، يكي دوازده ساعت ميرود، يكي ماهي يك دور ميزند تمام اين حركات مال فنر است فنر نباشد حركات مختلفه نيست. لكن آني كه يك ماه يك دور ميزند حركت خودش است واقعاً اين حركت كرده تا فنر حركت ندهد واقعاً هم اين حركت ماهگرد نداشت باز فنر كار خود را ميكرد. پس حركت تمام چرخها به حول و قوه اين فنر است پس هيچ جاي اين چرخها نيست كه مفوض شده باشد حركتشان به خودشان و خودشان بتوانند سر مويي بگردند الاّ به حول و قوه آن فنر اما اين حركتها آيا همه از او است او كه يك حركت بيش ندارد چرا مختلف شدند؟ يكي ماهگرد شد يك ماه يك دور ميزند. يكي يك دقيقه يك دور ميزند، يكي پنج دقيقه، پس مفوض نشده حركت به خود اينها مستغني نشدهاند اينها از آن فنر و تمام اينها به حول و قوه اين فنر است لكن حركت از اينها هم هست حقيقةً واقعاً اين چرخها يك چرخش شش پر است، يك چرخش هشت پر است، يك چرخش سيصد و شصت پر است پس جبر نيست. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم و فراموش نكنيد جبر نيست و معني جبر را بيابيد. اگر جبر بود فنر خطاب ميكرد كه به هر سمتي كه من ميروم شماها هم بايد به همان سمت بياييد و هر جوري كه من حركت ميكنم شماها هم بايد به همانجور حركت كنيد و ببينيد هيچ كدام از چرخها نه رو به آن سمت ميروند نه به سمتي ديگر كه خود فنر ميگردد. اگر مجبور بودند از سمت او ميرفتند به اندازهاي كه واميشد ميرفتند لكن او بسا يك سرمو واشده و چرخي يك دور زده اقتضاي اين چرخ و اين دندانه اين است كه يك دور بزند و هيچ تفويض هم نيست اگر او حركت خودش را نكرده بود اين يك دور خودش را نميتوانست بگردد. پس به تمام اين حركات او متصاقع است او جسم است و صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مكان اين هم جسم است و صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مكان، اما فرقي كه هست خود را جايي نصب كرده قدرتي دارد كه زور بزند از هم وا شود و اين چرخها خودشان نميتوانند خودشان حركتي كنند. حالا هرجا متصاقعي هست و همدوشي هست وقتي فارسيش ميكني همدوش ميگويي وقتي عربيش ميكني شفيع ميگويي و محال است بيشفيع اين خلق بتوانند پيش خدا بروند شفيع ميخواهند سهل است مكفر ميخواهند كار اينها معصيت است حالا آيا واشان بگذارد كه معصيت كنند؟ نه، تكفر ميكنند سيئات آنها را ليكفر اللّه عنهم سيئاتهم خدا كفاره ميدهد به جهت گناه من و ملتفت باشيد كه خدا چقدر ارحم الراحمين است، خدا تمام معاصي را يك دفعه اسمش را ميگذارد كه ميبخشم. نه بخشيدن معنيش اين نيست، بيكفاره نميشود بخشيد ديگر اينها را بخواهم جزء به جزء شرح كنم هر يكيش يك مطلبي است بسا يك ماه يك مطلبش طول ميكشد.
باري، بيكفاره خدا نميآمرزد لامحاله كفاره ميخواهد كه بيامرزد مثل همين عملهايي كه در همين ظاهر كفاره قرار دادهاند مثلاً فلان روزه را خوردي برو كفاره بده اقلاً استغفاري بكن استغفار هم عملي است كه كفاره ميشود در همه اديان و واجب است بر هر كه توبه كند كفاره بدهد و استغفار كفاره است. حالا خدا ميبيند كفاره تو هم كفاره ضايعي است، بيمصرفي است چارهاش چه چيز است؟ چارهاش اين است خودش كفاره بدهد. خدا است مكفر كه كفاره ميدهد بيگناهي را ميآرد كفاره گناهكاران ميكند، جميع را به او ميبخشد جميع را او شفاعت ميكند. اگر بيگناهي كفاره نشود ولكي همينطور خدايا از سر تقصيرش بگذر، نميشود. خدا خودش گفته استغفار كنيد براي مؤمنين استغفار كنند براي يكديگر تا من از سر تقصيرشان درگذرم. خوب همينطور خودش درگذرد ديگر چرا من بايد استغفار كنم خدايي كه شفيع قرار ميدهد دلش ميخواهد ببخشد خودش ببخشد چرا شفيع قرار ميدهد؟
دقت كنيد فكر كنيد ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها به جهتي كه اين اسباب واقعاً سبب متصلند، نميشود فلان مطلب را به او برسي مگر بياورند دستت بدهند. يك كسي بايد باشد همدوش تو تو اينجا باشي و عرش آنجا باشد عرش شفيع نميتواند باشد. بادي بايد بيايد تو را حركت بدهد باد كه آمد باد شفيع ميشود براي تو. پس به سبب متصل بايد اينجا به دست بياوري. همين باد يك خورده خلل پيدا كند تو حايل شدهاي ميانه خودت و ميان آن طرف. در ميانه تلگراف يك ميخي ميگذارند متصل ميشود برميدارند اتصالش تمام ميشود، يك پر كاهي انفصال پيدا كرد ديگر متصل نيست چيزي. پس مبدء همه جا بايد متصاقعين باشند. انشاء اللّه از روي بصيرت فكر كنيد پس وسايط همه جا متصاقعينند، همچنين ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه بايد زباني بگويند كه من بفهمم مطلبشان را پس اين اسباب همه دركارند همه وسايطند اما يك پاره وسايط عمده بودهاند. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، يك پاره وسايط از روي عمد و اراده آمدهاند پيش تو، يك پاره بي اراده آمدهاند و اگر داشته باشيد اين را سر كلاف است. ملتفت باشيد آنهايي كه از روي عمد بروي پيششان توجه كني به ايشان يكپاره اسباب از روي عمد خودشان نميآيند او از روي عمد آورده آنها را پيش تو اما اين اسباب كه خودشان نميآيند پيش تو اينها را نخواستهاند شما توجه به ايشان بكنيد اينها خودشان توجه نكردهاند توجه تو را هم نميفهمند، عمد هم بكنند بفهمند نميفهمند. پيش اينها هر قدر خضوع كني كه تو واسطهاي، نميفهمند، خودشان هم نميدانند كه واسطهاند پس هر چيزي را صدا ميكني و گوشش صداي تو را نميشنود يا شنيد و نميفهمد، رفتن پيش او بيحاصل است، پيش خر رفتن است. ديگر آن بت به قدر خر هم نيست باز اين خر صدايي به گوشش ميخورد، آن بت كه اينقدر هم نميشنود صداي كسي را. حالا آيا اين شفيع من است و مرا نجات ميدهد؟ خودش بيچاره كه نميفهمد او را شفيع قرار دادهاند. پس دقت كنيد شفعا، شفيع يعني بداند چه ميگويي، تو كه ميگويي اني اتوجه اليك بمحمد آن هم ميشنود وقتي قصد ميكني او را او قصد تو را ميداند، دست تو را ميگيرد تو را ميبرد تو را به خداميرساند. و هركس گوشش صداي تو را نميشنود يا اينكه بشنود و نفهمد او نميتواند شفاعت كند به جهتي كه آمدن او پيش تو از روي قصد نيست، از روي عمد نيست.
پس انشاء اللّه فراموش نكنيد خدا وسايط خيلي دارد و آنچه خلق كرده وسايط هستند وسيله رزق گياهها هستند، خودشان رزقند و شكر اينها را بايد كرد ناشكري نبايد كرد و اين رزقها را خوار نبايد شمرد اما ديگر پناه به آن رزقها ببريم در حوائج، نه، اينها خودشان نميفهمند كسي پناه برده به آنها. پس ارزاق را به جهت رازق حرمت بايد كرد. خورده نان را بايد برچيد از توي دست و پا اسراف نبايد كرد اينها همه به جهت آن كسي است كه اينها را درست كرده اما اينها خودشان هيچ سرشان نميشود. پس اينها را واسطه نميتوان كرد اگرچه تقويت بكنند، واسطه كوني هم هست اما واسطه ارادي نيست كه دلش بسوزد براي تو و ترحم كند. او خدا است كه ترحم ميكند، انبيا هستند ترحم ميكنند اراده ميكنند تو را نجات بدهند اين است كه رو به آنها بايد كرد و چون آنها از روي قصد و اراده و شعور ميآيند پيش تو، تو هم از روي اراده بايد پيش ايشان بروي. كسي هم اعتنا به آنها نداشته باشد قبول نميكنند هرچه بكند نماز نيت ميخواهد قصد نداشته باشد خدا ميگويد قبول نميكنم.
پس بدانيد آن وسايطي كه خودشان ميدانند واسطهاند مثل خدا از روي علم ميآيد پيش بندگان خدا پس از روي علم خواسته توحيد كني، از روي عمد خواسته لااله الاّ اللّه بگويي. طفل مادامي كه شعور ندارد قصد نميفهمد نميگويندش قصد كن بسا همان گريهاش لااله الاّ اللّه است و همينطورها هم هست چنانكه حديث است لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتاها طفل گريهاش را ميتواند بكند حديث هم دارد كه گريه طفل عبادت است ثواب هم براي پدر و مادرش دارد لكن وقتي به شعور آمد بسا ميگويند گريه مكن آن وقت از روي شعور بايد گريه كند، روضه كه ميخوانند گريه كند ديگر ولكي گريه ميكني اوقات ما را تلخ كني براي چه؟ پس وسايطي كه از روي اراده و شعور آمدهاند پيش تو سلام ميخواهند حرمت ميخواهند، توجه ميخواهند اما آنهايي كه از روي شعور نيامده پيش تو، ارزاق صحتها گرميها سرديها اينها دست آن صاحب شعورها هستند. پس بايد شما شكرانه آن دست را بكنيد اينها همه واسطهاند اعتناي به اينها نكني آنها بدشان ميآيد. يك شكم خوردي بَسَت شد تو محتاج به كسي هستي كه دايم ملتفتت باشد پس آن وسايطي كه از روي عمد خودشان نميآيند يا توجه نميكنند تو هم توجه به ايشان نبايد بكني چرا كه اينها مالك نفع و ضرر خود نيستند آنهايي كه از روي قصد آمدهاند از روي قصد نفع و ضرر را ميآرند تو را هم امر ميكنند كه از روي قصد يا عمد بگويي خدايا دفع ضرر كن از من، جلب نفع كن از براي من.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس يازدهم ــ شنبه 2 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
11بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه انناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدء من الاخر . . .
نسبت ميان شيئين يا نسبت ذات و صفت و ماده و صورت و جوهر و عرض اينجور است و اينجور نسبتها وقتي آن عرض را به آن جوهر بخواهيم بسنجيم، يا آن جوهر را به آن عرض يا ذاتي را به صفتي يا صفتي را به ذاتي، اينها نظري جداگانه است اينجا هم آسانتر است فهميدنش و محط نظر هم نيست. ملتفت باشيد هر ذاتي نسبت به همه صفاتش محفوظ است، حرارت آتش در جميع ظهوراتش موجود است، رطوبت آب در جميع كاسهها و كوزهها محفوظ است به قدري كه تر است در قطره هم تر است در دريا هم تر است به همانقدر پس نسبت هر كلي به جزئي، هر ذاتي نسبت به صفتي، هر عالي اينجور نسبت به داني آنچه داني دارد از عالي امده يكي از دانيها بخواهد تفاخر كند بر ديگري به آنها ديگري هم همانجور تفاخر ميكند. پس زيد هست محفوظ در قائم و در قاعد، قائم نميتواند فخر كند بر قاعد كه من متشخصترم ميگويد آنچه تو داري من دارم اگر بگويد من ايستادهام او هم ميگويد من نشستهام. و همچنين ماده و صورت هم يك سبك است، حالا ميفرمايند اينها اشكالي ندارد آنچه عالي دارد داني دارد لكن آنچه دارد از پيش عالي آمده و حاقش هم به دست كسي نيامده مگر به دست اهل حق در عالي اشخاص عديده و همه هم همعرض و مطلقي هم دارند مثل جسم كه جميع آسمان و زمين همه جسمند و در جسمانيت هم هيچ باقي ندارند معذلك كله آنچه حركت هست از پيش بعضي از اين آمده پيش بعضي و حركت دخلي به عالم جسم ندارد اينجاها است كه اشكال دارد و بايد دقت كرد. جسمانيات هم همه همعرضند اينها هيچ كدام معقول نيست غير از طول و عرض و عمق اقتضا كنند و طلب كنند. پس جسمانيت از غير عالم جسم نخواهد آمد، پس جسم جسمانيت را اقتضا ميكند غير آن را هم هيچ چيز نميتواند اقتضا كند و در غير عالم جسم جسم ديگري هم نيست و جسم جسم است، در عالم جسم هم هست همه اينها جسم هستند اما همه اينها متحرك نيستند، همه ساكن هم نيستند، همه نوراني نيستند، همه ظلماني نيستند، همه گرم نيستند، همه سرد نيستند و هكذا. پس اين چيزهايي كه در بعضي جاها هست بعضي جاها نيست، در بعضي اوقات هست در بعضي اوقات نيست، اينها دخلي به عالم جسم ندارد ظهورات جسم هم نيست و اگر جايي اتفاقاً ببينيد در كلمات مشايخ فرمايش كردهاند همينها تعينات جسم است، و خيلي جاها فرمايش كردهاند راهش را پيدا بايد كرد كه منظورشان چه بوده. عجالةً اگر اين شيء صاحب رنگ و شكل شد، بله همچو جسمي حالا موجود است و حالا مطلق و مقيدي هست. اين مقيدات متممات آن جسم مطلق است حالا راست اين حرف. پس اگر اينجور فرمايشات را جايي ببينيد بدانيد منافات ندارد با اينهايي كه من عرض ميكنم. جسم ذاتيتش اگر حركت بود، جايي نبود كه حركت نباشد لكن ذاتيت جسم اين سمت هست، جايي نيست كه اين سمت نباشد، ذاتيت جسم اين سمت است نيست جايي اين سمت نباشد. جسم يعني صاحب طرف باشد يعني متناهي باشد يعني صورت داشته باشد. آن ذرهاي كه از سر سوزن كوچكتر باشد كه با ذرهبين هم درست ديده نميشود لامحاله سمت دارد و طول و عرض و عمق دارد به جهتي كه جسم است و آنچه اقتضا ميكند جسم جسم باشد همراه جسم هست. اما جسم هست حركت ندارد جسم هست سكون ندارد بعينه بدون تفاوت ملتفت باشيد و پا بيفشاريد كه يادتان نرود مثل اينكه هر ماده نسبت به عرضي كه عارضش ميشود، هر فلزي آن فلز است طلا طلا است ميخواهد گرم باشد ميخواهد سرد، سردي جزء طلا بودن طلا نيست. آهن گرم باشد چيزي بر آهن نميافزايد، آهن سرد باشد چيزي از آهن نميكاهد، قيمتش همان قيمت. همه جا هم جاري است. پس حقيقت آهن اين گرمي آتش نيست، اين سردي خاكي نيست اگر جايي هم گفتند گرم است مثل اين است كه ميگويند فلفل گرم است و دستش ميزني گرم نيست ديگر ايني كه گفته ميشود آهن نجس است شما از اينجا پي ببريد از همين بابها است و بعضي اخباريها نفهميدهاند و گفتهاند آهن خبيث است و نجس است همچنين مس مسخ شده، معني اينها را از اينها پي ببريد. پس آهن گرم نيست آهن سرد نيست، اين گرمي و اين سردي مما به الحديد حديد نيست مثل اينكه آهن اينجا است و جاي ديگرش ميبري، جزء آهن، شهر همدان بودن نيست در همدان است همداني است همان را تهرانش ميبري تهراني است. اينها جزء حقيقت آهن نيست.
دقت كنيد انشاء اللّه حالا به همين پستا به همين روشني به همين واضحي كه فكر ميكنيد مييابيد كه حقيقت جسم حقيقتي است كه هرجاش ميبري جسم جسم است جسم گرم ميشود گرمي جزء حقيقت جسم نيست، جسم سرد ميشود سردي جزء حقيقت جسم نيست چنانكه وقتي اين آهن را بار كرديم برديم به شهري ديگر اين حركت جزء آهن نشده، همينطور جسم را هرجاش را حركت بدهي حركت جزء جسم نميشود همينطوري كه هر فلزي هر چوبي هر جمادي هر حياتي را تميز ميدهيد به همين بيابيد انشاء اللّه جسم هست و روشن نيست مثل شب. همچنين جسم هست و تاريك نيست مثل روز، جسم هست و حركت نميكند مثل زمين، جسم هست و ساكن نيست مثل آسمان. پس اينها جزء مما به الجسم جسم نيست پس اينها از غير عالم جسم آمده در اينجور چيزها تمام اجسام همه از بعض ديگر تفاضل ميآيد ميانشان. پس در حركت اجسام تفاضلها دارند عرش در تمام اجسام حركت كند كرسي آنقدر حركت ندارد و حركت خيلي در عرش سريع است به آن سرعت در كرسي نيست در افلاك نيست. پس مبدء حركت آنجا است با وجودي كه عرش جسمي است صاحب طول و عرض و عمق. كرسي هم همينطور جسمي است صاحب طول و عرض و عمق پس در چنين جاها است كه تفاضل ميآيد و افعل تفضيل برميدارد. هرجا افعل تفضيل پاش ميان آمد كه يكي عالم است يكي اعلم است، يكي فاضل است يكي افضل، يكي حكيم است يكي احكم است، در چنين جاها غيبي هست و شهادهاي، با وجودي كه شهادهها هم شهادهاند، با وجودي كه غيب غيب است شهاده شهاده است.
ملتفت باشيد كه شسته رفته عرض ميكنم سر كلاف دست ميدهم با وجودي كه غيب مثل خيال مثل عقل هي در جاهاي روشن فكر كن، با وجودي كه غيب نسبت به شهود بالاي شهود نمينشيند. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و خيلي به كارتان ميآيد غيب اگر همچو روي شهود بيايد بنشيند غيب نيست به اصطلاح حكمت اين جسمي است روي جسمي. پياز تمامش از عالم شهاده است، مورچهاي را آن مغز بنشاني آن وقت پوست روش شهاده است، پوست روش شهاده آن است، پوستهاي روي آن همه شهاده است همه پوستند نه كه پوست رويي روح باشد آن بچه ميان شهاده باشد. پس همچو جسم بالاي جسم مينشيند مخلوط و ممزوج هم نميشود. غيب بالاي سر نمينشيند، زير پا ننشسته، در اندرون نيست، در بيرون نيست نسبت به عالم جسم نه در زمين است نه در آسمان است، نه در فوق است نه در تحت است به كلي آن عالم با كلي اين عالم همين حكم را دارد اما معذلك قلب را ميگويم نزديكتر است به غيب اما نه نزديكيش معنيش اين است كه قلب را بردهاند پهلوي روح و حالا روح بخاري نزديكتر است به حيات.
ملتفت باشيد انشاء اللّه دقت كنيد پس آن نسبت اولي سرجاي خود هست نسبت عالي يعني نسبت حيات نسبت عالي به داني به جميع اجزاي داني علي السوي است و ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر معذلك كله تا اين جسمها مخلوط يكديگر نشوند ممزوج نشوند روح بخاري قوام بخصوصي پيدا نكند، حيات تعلق نميگيرد. پس آنجايي كه اول زنده ميشود نزديكتر است. ميخواهي روح بخاري را بگو كه اول چيزي است كه زنده شده، ميخواهي ظرفش را بگو، آن چراغي است كه اين قلب صنوبري باشد فرق نميكند. پس روح بخاري جسمي است صاحب طول و عرض و عمق لكن قلب نزديكتر است به حيات او استفاده كرده حيات را حالا ديگر باقي اعضا به اين بايد زنده شوند پس بگو اول روح بخاري زنده شده بعد اين بدن به واسطه روح بخاري زنده شده پس روح بخاري اقرب است به مبدء حيات با وجودي كه روح بخاري من حيث الجسمانيه همه در عالم شهود منزلشان است معذلك روح بخاري به حيات نزديكتر است از باقي اعضا دليلش همين كه اول به او تعلق گرفته و بعد از او به باقي اعضا سرايت كرده. پس در اينجاها ابعدي هست و اقربي، اول در قلب است و ميآيد در شرائين از آنجا صعود ميكند به دماغ و از آنجا به تدريج نشر ميكند در بدن منتشر ميشود. پاي تفاضل اينجاها است كه در ميان ميآيد حالا ميفرمايند با وجودي كه در هر عالمي كه داخل شديد البته بعضي قبضاتش سابقند بعضي لاحقند بعضي مبدء واقع شدهاند و اين مبدء غير از آن مبدء غيب است مبدء شهودي هست كه كارها همه دست او است و از بابي كه كسي غلو نكند يكپاره چيزها را گفته مگو اما مطلب دستت باشد. مبدء است يعني آن كسي است كه صداش را ميشنوند، همجنس خودشان است كه ميتوانند پيش او بيايند بروند ميروند پيش او ميبينند او را و حرفهاش را با آنها ميزند آني كه ميفهمند قولش را آني كه همجنس خودشان است. ملتفت باشيد كه گاهگاهي يكپاره حروف و كلمات كه ميشنويد مكرر عرض كردهام سعي كنيد اصل مطلب را به دست بياريد نه خيال كنيد كه آنها را كه ميگويم ميخواهم ادعايي كرده باشم، اينها را ميگويم با شما كه عارف شدهايد اينجور معنيها ميكنيد. پس دقت كنيد انشاء اللّه در عالم حيات اصلش كسي حرف نزده، حيات حرف زن آني است كه آمده توي بدن نشسته حرف ميزند پيش خود حيات آنجا امري نهيي، بيايي برويي هيچ اين چيزها آنجا نيست، اصلش حرف آنجا نيست بر فرضي هم كه كسي گفت آنجا حرفي هست تو كه شنيدي به تو چه رجوع دارد. شما عبرت بگيريد سخت بگيريد و خيلي سخت و تمام دين و مذهب همين سخت گرفتنها است. پس بدانيد صدايي كه از خدا به گوش ما آمده صداي پيغمبر بوده، كلامي كه از خدا شنيديم و به ما رسيد كلام پيغمبر بود ديگر قطع نظر از كلام پيغمبر بكنيم ما هيچ صداي جبرئيل را نشنيديم هرچه رياضت هم بكشيم باز آخرش نميشنويم هرچه رياضت بيشتر بكشيم، جن في آخر عمره او مات كافرا. آني را كه ميشد ببينند ديدندش، آني كه ميشد صداش را بشنوند همان صدايي بود كه به گوش همه آمد. مرجع شما آنجا است او كار دست شما دارد مأواي شما آنجا است، تمام توجهات شما آنجا است، شما كار دست او داريد ديگر او خودش گفته من كاري دارم او خود داند و تكليف خودش و اين سر در جميع مخلوقات جاري است.
دقت كنيد انشاء اللّه، اگر عرشي حركت نميكرد در اين دنيا پر كاهي از سرجاش حركت نميكرد با وجودي كه عالي نسبتش به اين پر كاه با عرش يكي است اينها تمامش جسماني است او در غيب است حتي كرمي را فكر كن كرم است حيوان است زنده شده اين كرم آيا روحش كجا است؟ پيدا نيست شكمش را هم بدري روحش پيدا نيست اما زنده است دليلش همين كه دست به دمش ميزني سرش را ميجنباند. پس حيات را نميتوان ديد، حيات را حس نميتوان كرد، حيات طول و عرض و عمق ندارد اما به هرجا تعلق گرفت كه طول دارد آن وقت طول او طول اين مال حيات ميشود عرض او مال اين ميشود. پس نسبت غيب را به شهود و غيب يك وقتي عالي ميگويي شهود را داني ميگويي، حالا اهل داني اشخاص عديدهاند يكيشان ميبيني مبدء واقع شده باقي ديگر حركاتشان از اين است. پس فنر جسمي است از اجسام مانند چرخهاي ساعت كه جسمي است از اجسام و آن جسم كه حركتش محسوس و ملموس چرخها است مال فنر است از آن تجاوز كني ديگر چرخها خبر ندارند از حركت. ملتفت باشيد انشاء اللّه و فراموش نكنيد تمام عالم غيب نسبت به عالم شهاده به طور كلي عرض ميكنم هيچ مزاحمت ندارند چون مزاحمت ندارد عرض ميكنم بالا نيست، اگر بالا بود مزاحمت داشت در وسط نيست اگر در وسط بود مزاحمت داشت. در عالم جسم هر جسمي را بخواهي به جاي جسمي بنشاني آن جسم را پس ميكند و ميآيد به جاي او مينشيند حتي جسمهاي لطيف. تا هوا را پس نكني نميتواني خودت بيايي، بخواهد آب بيايد توي خاك مزاحم است، ظرفي كه آب دارد بخواهي آن را از خاك پر كني آبها بايد بيرون برود پس اينها مزاحم يكديگرند. يك فضا را دو جسم پر نميتواند بكند فضاي هر كدام مخصوص خود او است تداخل محال است. الفرد اما قضت ببطلان الطفرة و التداخل پس دقت كنيد انشاء اللّه، بله جسمي با جسمي مزاحم است پس چيزي كه با جسمي مزاحم نيست جسم نيست كه مزاحم نيست. جسم بايد مزاحم جسم باشد هرچه رقيق كني جسم را و چيز ديگرش هم هرچه غليظ باشد باز مزاحمة مائي دارند. آتش خيلي جسم رقيق لطيفي است، سنگ جسم غليظ كثيفي است وقتي گرم شد سبك ميشود، وقتي سرد شد سنگين ميشود. نانها را كه از تنور بيرون ميآورند تازه كه هست داغ بفروشند سبك است، روي هم كه گذاردند عرق كرد سرد شد سنگين ميشود هر چيزي همراه جسم ميآيد مزاحم جسم ديگري است. پس غيب به شهود اصلش مزاحم نيست پس چيزي كه ميآيد در جسمي و جاي جسمي را تنگ نميكند اين از غيب آمده و چيزي كه ميآيد و جسم را پس ميكند و جاش مينشيند اين از عالم شهود است. اگر توي باقي ديگر را نميبينيم غيب است حالا آن غيب منظور نيست. غيب عالمي است كه دخلي به عالم شهود ندارد، شهود دخلي به عالم غيب ندارد لكن عالم شهود يكپاره قبضاتش پيش افتادهاند ديگر توي همين بيانها راه پيش افتادنش به دستت ميآيد و ميتواني فكر كني بكن اگر فكر هم نميآيد هم همينقدر ببين حالا همچو شده. ميبيني يك جايي مبدء نور است مثل ستارگان پس تا نيايد غيب به شهود تعلق نگيرد يعني دست خود را در آستين اهل شهود نكند معقول نيست بسا اهل شهود بتواند حرف بزند. هرچه غيب در عالم خودش هم داد بزند هيچ اينها نميفهمند داد كرد يا نكرد، حجتشان تمام نيست، حجت تمام نيست اين است كه همه جا قائم مقام عالي اين داني است اين رسول او است اين قاصد او است اين نازل از جانب او است. حالا كسي بگويد چه عيب دارد اين هم باشد مانند ساير مردم و قياسش كني به ساير مردم بگويي چنانكه آنها حركت ندارند اين هم حركت بايد نداشته باشد به جهتي كه مردم ولايت خودمان است، نه قياس نميتوان كرد. چشم است دارد ميبيند چرا انكار ميكني؟ هرچه را هم نميبيني كه تكليف نداري. پس هرچه را نميداني معاف هستي راست است جسمي است مانند خودمان ميگويد انما انا بشر مثلكم اما فرقي است ميان ما و او كه او ميداند رضاي خدا را، او ميداند غضب خدا را، ملائكه با او حرف ميزدند ما نميبينيم ملائكه را صداشان را نميشنويم صداي خدا را نميشنويم، خدا را نميبينيم. صداي اين را بايد بشنويم اين را بايد ببينيم. قرآن را برميداريم ميخوانيم، كتابش را ميخوانيم.
پس دقت كنيد انشاء اللّه، در چنين موضعي است كه تفاضل بردار است. پس جايي كه آقا پيدا ميشود و نوكر همچو جايي است آقا را بگو حيات غيبي، آقاي تو كسي است كه بتواني پشت به او كني، رو به او كني.
باري، تمام اينها در آن مطلب اصل واقع است، پس آنچه در غيب است بله آقاي اصل او است كه رب الارباب است او است كه سيد السادات است مرسل رسل است، منزل كتب است، اينها راست است اما از كجا با ما حرف زده؟ ميبيني با زبان انبياء و اولياء با ما حرف زده در هر طايفهاي اين هست كه يك كسي بايد از پيش او اينجا باشد كه مطاع ما باشد. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه آقايي او است در پيغمبران آمده حتي فعل او است از دست اينها جاري شده، قول او است آنچه را ميگويند و تو شنيدهاي واجبشان و حرامشان، امرشان نهيشان، ديگر استثنا نميخواهد تمام آنچه را فهميدهاي از اينها است. آنچه را خيال كني كه از پيش اينها نيامده باشد از پيش شياطين آمده اين است كه حق پيش انبيا است پيش اوليا است ديگر حالا هركه سر به قدم اينها گذارد مطابق است با اينها، هركه مخالفت اينها را كرد مخالف است هركه ميخواهد باشد، هر قدر علم داشته باشد. بلعمباعور است و اين بلعم خيلي هم گنده است آنقدر بزرگش ميدانند بعضي كه بعضي پيغمبرش ميدانند، خيلي عالم بود، خيلي تصرف داشت. در مجلسي كه حرف ميزد تا چهار فرسخ صداش ميرفت صداي توپ هم نميرود تصرف داشت كه اين همه صداش ميرفت غرض اين است كه خيلي متشخص بود اما همينقدري كه كناره از موسي داشت خدا لعنتش ميكند مثل سگش ميداند ميفرمايد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. همين كه از اين راه نميآيد اين جورش ميكنند. همينجور حديث دارد كه عرض ميكنم، شخصي بود در زمان موسي خيلي ادعاش ميشد، خيلي عالم بود، خيلي چيز فهم بود، مرتاض بود اين هرچه دعا ميكرد دعاش مستجاب نميشد و اين محض مثل است نميخواهم سرزنش به كسي بكنم، هرچه دعا ميكرد مستجاب نميشد وقتي رفت پيش موسي گفت من نميدانم چه سري است ميبينم من علمم بيش از اينها است، ميبينم فهمم بيش از اينها است، عبادتم بيش از اينها است و ميبينم هي دعا ميكنم و مستجاب نميشود و اينها را ميبينم تك تكي دعا ميكنند و دعاشان مستجاب هم ميشود، اين چه سري است من نميفهمم سببش چه چيز است؟ موسي رفت به مناجات و عرض كرد خداوندا سبب چيست؟ وحي شد اين از غير باب تو ميخواهد داخل بشود بر من، من راه ديگري ندارم، راه من تويي. حالا آنهايي كه عملشان كم است سرشان به قدم تو است دعاشان مستجاب ميشود، اين سرش به قدم تو نيست و خيال ميكند خودش مردي است، وضو ميگيرد نماز ميكند، رياضت كشيده، درس خوانده اين هيچ پيش من نيامده. ملتفت باشيد اين است كه همين كه سر به قدم انبيا و اوليا نگذاردي واللّه اين كار را ميكنند كه به سر تمام آوردهاند. ملتفت باشيد به طور كلي بيابيد حلقه گوشتان كنيد، در تمام روزگار در تمام اديان كاملين هستند حكما هستند علما هستند اهل تصنيف هستند اهل تأليف هستند كتابها نوشتهاند. توي سنيها كتابها نوشتهاند كتابهاي سنيها خيلي بزرگتر است از اين كتابها توي نصاري گندهتر است كتابهاشان توي يهوديها بروي كتابهاي بزرگتر دارند، اهل رياضت دارند، اهل آخرت دارند ميانشان گسيختهاي از دنيا هست، زاهد در دنيا هست. توي گبرها همينطور توي همه مذهبها رياضتكشها هستند. مغز تصوف پيش گبرها است كنارهگيري از مردم و زهد اينها تمامش پيش گبرها است تمام رياضتهاي شاقه كه شنيدهاي، تمام خارق عادتها كه ميان مردم هست، مثل اينكه مردكه توي هوا ميپرد يكي را ميبيني روي آب راه ميرود، طي الارض دارند، اينها همه اصلش از مه آباديها و گبرها است كتابهاشان هم خيلي گندهتر است از كتاب مسلمانها و تو انشاء اللّه اگر مسلماني بايد بداني آنها همه كافرند و مخلد در جهنم و اگر مسلمان نيستي برو اول مسلمان شو. پس دقت كنيد انشاء اللّه ببينيد همه اينها را دارند لكن همينقدر كه منكر حقند كافرند و نه اين است كه فهم ندارند، عقل ندارند شعور ندارند، فؤاد ندارند. خير فؤاد هم دارند لكن سر به قدم اهل حق نميگذارند. بلعمباعور هم اگر باشند خدا ميفرمايد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث خدا ولشان ميكند.
باز همين حرفها را من در هر طايفهاي ميتوانم بزنم، مينشينم ميانشان ميگويم آيا غير شمايي هستند در دنيا يا نه؟ اهل كتابي هستند در دنيا يا نه؟ لامحاله ميگويند هستند. ميگويم چرا اقرار به شما ندارند؟ ميگويند به جهت آنكه منكر حق شدهاند، پس چون تسليم اهل حق را ندارند به همين جهت خداوند عالم مبتلاشان كرده و شعورهاشان همه حسرت ميشود، كتابهاشان همه باطل ميشود، رياضتهاشان همه به هدر ميرود، يك جايي بيخ حلقشان را ميگيرند و همه آنها به جز غصه و حسرت چيزي براشان ندارد.
به همين نسق بدانيد حق آن است كه از جانب انبيا آمده باشد از جانب اوليا آمده باشد در هر دايره آن دايره را بايد تنگ كرد باطلها همينطور بيرون ميرود تا آدم ميفهمد كه به غير از اسلام حقي نيست مگر آنچه از پيش پيغمبر آمده. باز در اسلام حقي نيست مگر آنچه پيش حضرت امير آمده خود سنيها اقرار دارند كه وحي شد به پيغمبر كه آنچه به او وحي شده نسپرد مگر به حضرت امير پس تمام آنچه داشت به اميرالمؤمنين سپرد و اميرالمؤمنين آنها را داشت ابابكر ادعاش را هم نداشت عمر ادعاش را هم نداشت، عثمان ادعاش را نداشت خليفه هم بودند، سلطان بودند، سلطنت هم داشتند لكن علمهاي پيغمبر را نداشتند. پس حقي نيست مگر آنچه پيش پيغمبر است، باز حقي نيست مگر اينكه همهاش را به حضرت امير داده باز حضرت امير به هيچ كس نداد مگر به امام حسن، امام حسن هم به هيچ كس نداد مگر به امام حسين، او به امام زينالعابدين، به همينطور پيش ائمه سپرده بود تا به آخر ائمه ايشان هم اقوالشان همينطور در ميان است. باز آن اقوالي كه نميداني از ايشان هست يا نيست علاجات براي آنها قرار دادهاند آني كه دين است و مذهب است و آن را به ضرورت انداختهاند در ميان اهل اسلام هركه همراه اينها شد حق است هركس تخلف كرد باطل، ميخواهد ابن عربي باشد ميخواهد بلعمباعور باشد، هركه ميخواهد باشد. تسخير دارد خوب است، صاحب تصنيف و تأليف است خوب است، دولت دارد ثروت دارد هرچه ميخواهد باشد. كي بوده در دنيا اينجور چيزها دليل حقيت باشد؟ ملتفت باشيد، خبر كنيد خود را، ببينيد كي بوده تصرفات ظاهري دليل حقيت حق بوده؟ كي بوده كه سلاطين اينجور نبودهاند؟ هميشه اهل حق هميشه مغلوب و مقهور و مظلوم و بيچيز و گدا بودهاند. ببينيد اهل حق اگر بناشان اين بود كه پول ميدادند همه كس حتي سلاطين هم سر به قدم آنها ميگذاردند، اگر پول ميدادند كدام كافر بود كدام منافق بود كه نميآمد ايمان بيارد؟ معلوم است دنيا نداشتند از دنيا كناره كردهاند. ببينيد اگر حضرت امير تعمد نميكرد و نمينمود به مردم كه چراغي كه پيش آن حساب بيتالمال را ميكند خاموش كند و چراغي ديگر روشن كند چرا كه من با شما حرف ديگري ميخواهم بزنم، اين چراغ بيتالمال است و همينجور كار كرد كه آن كار را سر خودش آورد همينجور كه كرد طلحه و زبير ديدند و گفتند ايني كه چراغ را خاموش ميكند آيا ديگر نان به آدم ميدهد و مأيوس شدند و رفتند و آن غوغا را به پا كردند. خوب مگر چقدر ميسوخت چراغ؟ زياد هم كه ميشد دو پول بيشتر ميشد، دو پول را هزار تدبير ميشد بكني به فقرا بدهي از جيب خود بدهي قرض كني بدهي ميشد كاريش هم كرد كه مشغول ذمه نباشند دو پول از جيب خود ميدهند روغن ميگذارند و اين كار را نميكنند. پس عمداً اين را پف ميكند خاموش ميكند علاجش را هم نميكند براي اينكه به آنها بنماياند كه من همچو كسي هستم ميخواهيد باشيد ميخواهيد برويد. هميشه اهل حق چيز نميدادند به خويششان به قومشان. ديگر عزيزتر از بچه برادر نميشود، حضرت امير ميديدند مثل جوجه مرغ بچههاي عقيل از گرسنگي ميلرزند و ميفرمايند وقتي بچههاي عقيل را ديدم در خاك ميغلطند و از گرسنگي مثل جوجه مرغ ميلرزند دلم به حالشان سوخت و ببينيد كه معذلك او التماس ميكند و چيزيش نميدهند تا آخر لابد ميشود ناچار ميشود فرار ميكند ميرود پيش معاويه.
خلاصه حق هميشه اينجورها بوده فكر كنيد اگر پستاشان اينجورها بود كه بنشينند دور هم آجيل بخورند و پستاي سلاطين و حكام بود، كدام منافق بود نيايد؟ كدام طالب پول بود نيايد لكن حق است و واللّه لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي هركس ممنون و منتدار اين خدا هست دينش را بگيرد، هركس نيست برود پي كارش. معاذ اللّه اننأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس دوازدهم ــ يكشنبه 3 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
12بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه انناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لااشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر . . .
از طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت باشيد كه حالت هر عالم ادنايي نسبت به عالم اعلايي امكانيت دارد و ممكن است آن اعلي در آن بروز كند ممكن است مخفي نماند و اين يك رشته غريب عجيبي است كه اگر كسي گرفت نميلغزد در حكمت و بسياري هم چندان اعتنا نكردهاند و خيلي پاشان لغزيده. ملتفت باشيد، پس امكان هر جايي كه ببينيد شما سخت بگيريد انشاء اللّه هر جوهري كه ممكن است كه به صورتهاي مختلف دربيايد و اين حالا به يك صورت مخصوصي است اين به هر صورتي كه در آمد ــ و اين راه توحيد است كه از همين راه خدا احتجاج كرده به جميع مكلفين ــ هر جايي كه يك امكاني هست يك چيزي هست كه ممكن است، مومي است ممكن است به صورت انسانش كنند، به صورت اسبش كنند، مثلثش كنند، مربعش كنند، ملتفت باشيد اين راه خيلي راه آساني است و ظاهر است و همين ظاهرها است كه خدا ميگيرد و حجت ميكند. اين خدا پستاش همه جا همين است كه به همينطور ظاهر احتجاج ميكند كه آيا نميبيني گرمي غير از سردي است، روشنايي غير تاريكي است؟ اينها احتجاجاتي است كه خدا كرده هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون؟ آن يكي را هرچه ميپرسي ميداند، اين يكي را هرچه ميپرسي نميداند آيا اين مشتبه است؟ آيا مرده با زنده مشتبه ميشود؟ ملتفت باشيد انشاء اللّه و دقت كنيد خدا همه جا احتجاج ميكند و جميع احتجاجاتش را اينجور ميكند با مكلفين كه هيچ كس نتواند عذري بياورد كه خداوندا بر من مشتبه شده بود. پس بدانيد كه نقطه علم همين بديهيات است ملتفتش باشيد و مبذول است پيش همه كس كه چيزي كه به صورتهاي مختلف ميشود در آيد خودش نميتواند به آن صورتهاي مختلف بيرون آيد. پس اگر مومي را ديديد كه ميشود مثلث كرد مربع كرد مخمس كرد، يا گل را ميبيني به صورت كاسه و كوزه شده، يا ميبيني چوب را ميشود به صورت در و پنجره كرد همه جا شما پستاش را ول نكنيد و داخل محكمات است به طوري كه هرچه زور بزنيد كه ردش كنيد رد نميشود. همين كه انسان دانست چوب قابل است براي در و پنجره و حالا ميبينيد كه در و پنجره شده، اين خودش نشده يقيناً نجاري برداشته اين را به اين صورت كرده. گلي را ديدي به صورت كاسه و كوزه بدان يقيناً كسي برداشته اين را به اين صورتها در آورده. شكي براي عاقل نميماند، اگر ديدي موم مثلث است يا مربع است يا گرد است يا دراز است يك كسي همچو كرده اين را، خودش همچو ميشود؟ نه، خودش همچو نميشود. دقت كنيد و همين نصيحت بود حضرت صادق در يك مجلس به آن زنديق كردند و حاليش شد و ايمان آورد. فرمودند به او ديدهاي اين لُعبهها را اين عروسكها را؟ اگر لعبهاي را ببيني جايي افتاده و نداني كه ساخته يك پاره چوب است، يك پاره كهنه است يك پاره ريسمان دورش بستهاند يك پاره جاها را سريش ماليدهاند يك جاييش را به شكل سر درست كردهاند، يك جاييش را به شكل دست درست كردهاند يك جاييش را به شكل پا، آيا تو شك ميكني شايد خودش همچو شده باشد؟ آيا احتمال ميدهي كه خودش همچو شده باشد؟ عرض كرد واقعش اين است كه احتمال نميدهم خودش همچو شده باشد. من ميبينم چوبش چيز ديگري است، نخش چيز ديگري است، ريسمانش چيز ديگري است، شكي شبههاي ريبي براي من نميماند كه خودش همچو نشده يك كسي اين را اينجور ساخته. فرمودند اگرچه نديده باشي كه خودش همچو نشده يك كسي اين را اينجور ساخته. فرمودند اگرچه نديده باشي كه كسي آن را ساخته؟ عرض كرد نديده باشم هم شكي برام نيست. فرمودند چرا به خودت نميآيي در خودت نگاه كن ببين اين سر به اين خوبي ساختهاندت، اين چشم اين گوش اين دست اين پا اين گوشت اين پوست اين استخوان اين اعضا اين جوارح، مردكه فكر كرد ايمان آرود. واقعاً كسي كه غرض ندارد مرض ندارد تصديق ميكند اين حرف را. بلي نان و پنير ميشود به شكل سر بيرون آيد اما حالا آيا خود نان و پنير ميشود به اين شكل درآيد؟ نه، بايد در آوردش كسي بايد بخورد، آب بخورد و آنجا بسازندش اما به اين شكلها در بيايد نه، مگر او مجنون صرف و سوفسطايي بشود كه از جميع مجانين مجنونترند كه آن وقت بگويد خودش به اين شكلها شده.
پس در اينكه شك نيست هر مادهاي كه به صور مختلفه قابل است بيرون بيايد اين اسمش امكان است يمكن انيكون كذا و يمكن انيكون كذا، موم ميشود مثلث بشود موم ميشود مربع بشود، گل ميشود به صورت خشت درآيد ميشود به صورت نصفه خشت. حالا دقت كنيد خدا از همين راه احتجاج ميكند بابش كه به دست آمد تمام اينجور علم به دستتان ميآيد. هر مادهاي كه به هر صورتي در آمده خودش نميشود كه درآمده باشد كسي در آورده. كاسه و كوزه را ميبيني يقيناً فاخوري به اين صورتها درآورده، در و پنجره را ميبيني نجاري به اين صورتها درآورده، بنا را ميبيني يقيناً بنّا ساخته. ديگر شايد خودش شده باشد، خيالات سوفسطايي است.
پس دقت كنيد، پس چيزي كه خود آن ماده در عالم خودش واجد خودش هست پس موم در موم بودنش كسر ندارد و موم است، گل در گل بودنش كسر ندارد گل است اما خودش به صورت كاسه و كوزه در نميآيد و نميتواند درآيد اما گل هست. پس دقت كنيد هر مادهاي شخص خارجي ميخواهد كه بيرون از اين ماده باشد آن شخص خارجي اين ماده را بردارد اين موم را بردارد و مثلث و مربع كند گلش را آن خشتمال بردارد خشت بزند. اين پستا را كه دست بگيريد مييابيد تمام اين بناهايي كه بنا شده، بنّاها دارد نازككار دارد سفتكار دارد، واللّه باطن بر طبق ظاهر است و ايني كه فرموده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هيچ اغراق نخواسته بگويد هر طوري كه خودتان ميبينيد كار ميكنيد همه جا كاركنها هستند بناها هستند خانه ميسازند و استعمركم فيها ملائكه هستند با شعور و اختيار كارها ميكنند يك جايي را آباد ميكنند، يك جايي را خراب ميكنند.
پس به همين پستا داشته باشيد كه هر جايي مادهاي ميبيني با دقت هرچه تمامتر از روي آنجايي كه دقت نميخواهد گلي را ميبيني خودش خشت نميشود حتي اگر اتفاق جايي گلي باشد آفتاب بخورد و بخشكد بتركد و اتفاق چهارگوش به شكل خشت بشود، باز دقت كنيد آن هم خودش همچو نشده آفتاب بر آن تابيده رطوبتها را به يك سمت برده اين گل شق شده باز خود اين گل نتوانسته بتركد باز آفتابي و ماهي و رطوبتي است و يبوستي باز چيزي خارج از اين ماده اين ماده را تركانده همين به شكل كاسه هم اتفاق افتاده البته آن اطرافي كه نزديك خاكها است زودتر ميخشكد آن وسط البته زيرش نمش بيشتر است آفتاب كه ميتابد اطرافش را زودتر خشك ميكند رو به بالا ميرود وسطش ديرتر بالا ميرود گود ميماند ميبيني كاسه ساخته پيدا شد. در معادن خيلي چيزها به خيلي شكلها پيدا ميشود منافات ندارد با اينهايي كه عرض ميكنم مطلب را فراموش نكنيد، اگر اتفاقاً در معدني هم سبويي تنگي كاسهاي كوزهاي پيدا شود كه بداني هم كه كار انسان نيست، مغز سنگ پيدا شد بدانيد طور ساختنش اين است كه عرض ميكنم. هيچ مادهاي خودش به خودي خودش به هيچ صورتي نميتواند درآيد، داخل ممتنعات است. پس داخل عرصه امكان نيست كه ماده خودش به خودي خودش به صورتي درآيد و محال است خودش به صورتي درآيد باز تجويز عقلي نميتوانيد بكنيد هرچه هم پاپي بشويد عقل تجويز نميكند هر مادهاي به هر صورتي كه نيست در هر وقتي كه نيست اين را ندارد حالا كه نادار است اين را خودش براي خودش بسازد معقول نيست داخل ممتنعات است. پس به يك صورتي كه درآمد درآورده كسي از خارج يا ملك يا انسان يا گرمي آفتاب يا سردي آب يا رطوبت است يا يبوست است. غيري در اين ماده تصرف كرده پس اين ماده خودش به خودي خودش به هيچ صورتي نميتواند درآيد اين را كه محكم گرفتيد آن وقت خواهيد يافت در هر عالمي هرچه را ببينيد به صورتهاي مختلفه در ميآيد صورتها به حسب خود عالمها باشد.
فكر كنيد اين جسم را ميگيري يا درازش ميكني يا گردش ميكني، حيات هم همينطور است از اين ظواهر طول و عرض و عمق كه ميگذري ميرسي به درجه نبات. باز اين نبات ماده است ميشود فلان درخت باشد ميشود فلان درخت باشد. ميشود درخت انگور باشد يا درخت انار لكن اين را گرفتهاند انگورش كردهاند ساختهاندش اين را گرفتهاند انارش كردهاند ساختهاند او را. خوب فكر كنيد از روي بصيرت خيال نكنيد آسان است نقلي نيست همين آسانها را كه عرض ميكنم اگر گرفتيد مشكلهاش هم آسان ميشود اگر نگرفتي آسانها مشكل ميشود. پستاي اهل حق اين است كه آسانها را ميگيرند و پيش ميروند و تا آخرش هيچ اشكال نماند و غير اهل حق هي آسانها را ول ميكنند توي مشكل ميافتند و براشان مشكل ميشود ميبيني تا آخر در مشكلها مردند، در بيديني مردند. راههاي آسان بعينه مثل چراغ است چراغ كه به دست هست اينجا ايستادهاي تعجب ميكني كه چطور اين همه تاريكي را ميشود با اين چراغ موشي رفت، با اين چراغ پيش پام را ميبينم خودم را ميبينم، پيشتر ميروي آنجا هم باز پيش پام را ميبينم همينطور تا آخر عمرت بروي با اين چراغ همه جا پيش پات را ميبيني، اين را از دست ميدهي كه چراغ موشي قابل نيست، تاريك ميماني مشعل هم كه نميتواني به دست بياري.
پس فكر كنيد شما انشاء اللّه پستاتان غير پستاي تمام اين مردم است لكن اين مردم به چراغهاي موشي و امرهاي آسان هيچ اعتنا نميكنند امرهاي مشكل همهاش مشكل بوده به طوري كه خيال ميكني كه هيچ نداشتي مگر كفر و زندقه.
پس خوب دقت كنيد كه از همين راهي كه عرض ميكنم هر مادهاي به هر شكلي كه درميآيد غيري او را به آن شكل درآورده. ملتفت باشيد شكل هم روي ماده پوشيده ميشود روي فاعل پوشيده نميشود و اينها را فكر كنيد و آن كلمات مزخرف كه از مردم شنيدهايد دور بريزيد و بسا از حكيمي هم شبيه به آن كلمات متشابه سرزده باشد انسان به آنها برميخورد انسان ميلغزد. ببينيد نجار وقتي كرسي ميسازد صورت كرسي را روي چوب ميپوشاند نه كه خودش رفته و چوب شده و از شكم چوب سر بيرون آورده. كاتب مداد را برداشته به اين صورت درآورده معنيش هيچ اين نيست كه كاتب رفته توي دوات و همراه قلم سر بيرون آورده و آمده توي حروف. شكي شبههاي در اين ببين ميكني؟ و همينجور پستا را اگر دست بگيري در آن امرهايي كه بادش كردهاند و نوشتهاند و گفتهاند كه خودش است به اين صورتها درآمده ديگر معطل نميماني. كاتب نبايد برود توي حروف تا حروف نوشته شود، بايد مداد را بردارد روي كاغذ به اين شكلها بنويسد و اين حروف را بريزد آنجا، اين كار را هم نكند ممتنع است حروف خودش به اين شكلها درآيد. كاتب را تا آنجا هم ببريد كه اگر ريخت مركب جايي و اتفاق حروف پيدا شد باز خودش پيدا نشده نقشي هست نقاشش معلوم نيست كه كيست خودش پيدا نشده يقيناً نقاشي داشته.
باري، پس داشته باشيد اين را كه آن كسي كه نقاش است در بيرون ماده نشسته و اين ماده را برميدارد به اين صورت درميآورد. پس هرچه در يك عالمي نيست و آن ماده را گرفتهاند به آن اشكال درآوردهاند يك كسي بيرون آن عالم بوده آن ماده را گرفته به آن صورتها بيرون آورده است. انشاء اللّه فكر كنيد، پس از پيش پاتان برداريد تا هرجا ميخواهيد فكر كنيد هرچه فكر كنيد ساختهاندش ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.
به اين پستا از اين جماد و گل ظاهري ميگيري و عمارتها را ميبيني بنا اين را ساخته، ميروي در عالم نبات آن جاذب دافع هاضم ماسك است و آن در عالم غيب هم نشسته در عالم غير جمادات نشسته به دليل اينكه در اين عالم در همه جا نيست اگر همه جا بود، همه زمين و آسمان بايد نبات شده باشد و اگر نبات بود آسمان و زميني بايد باقي نماند. پس يك روحي هست يك ماده غيبي هست همه جا هم نيست به حسب ظاهر همه جا هست به تدبير عامي لكن مادهاي است به صورت درختهاي مختلف درميآيد و به طعمهاي مختلف درميآيد پستاش يك جاش به يك نسق نيست براي حكمت. ببينيد يك درخت يك آب است، يك خاك است، يك تخمه است لكن اجزاش يكيش شاخ ميشود يكيش برگ. همان توي برگش يكپاره جاهاش عروق شده، روش جوري ديگر است پشتش جوري ديگر، مغزش جوري ديگر خاصيتهاش جوري ديگر. روش تأثيري ديگر دارد پشتش تأثير ديگر دارد بالاش تأثيري ديگر پايينش تأثير ديگر دارد. حتي بعضي علفها هست در وقت چيدن از اين راه پايين ميكشي اسهال ميآرد، از اين راه بالا ميكشي قي ميآرد.
پس در ايني كه ماده واحده خودش به اين صورتها درنميآيد شك نميشود كرد صانع برگ را ميگيرد و ميسازد واقعاً صانع ساخته واقعاً حقيقةً بدون اغراقاتِ شعري هر ورقش دفتري است از معرفت خدا.
به همين پستا فكر كنيد آن ماده حيات آيا خودش به صورت اين حيوانات بيرون ميآيد؟ دقت كنيد كه ببينيد چطور ماده حياتي نميتواند به صورتها دربيايد. باز دقت كنيد اگر حياتيت حيات بايد به شكلي درآيد همه يك جور ميشود از يك خيكِ شيره هرچه بيرون ميآيد شيريني دارد. حالا آن ماده حيات خودش اگر به اين صورتها در آمده بود حيوانات يكجور بودند مختلف نبودند و اين اختلافات را عمداً خدا مياندازد تا تو هيچ بهانه نداشته باشي كه من چه ميدانستم شايد خودش همچو شده باشد. چيزي كه از ماده واحده بيرون ميآيد همهاش يك نسق است. از خيك شيره هرچه بيرون ميآيد همهاش شيرين است. پس حيات خودش به اين صورتها نميتواند درآيد از اين جهت پي ميبري كه يك كسي كه خارج عالم حيات نشسته اين حيات را گرفته به صورت انسان و حيوان بيرونش آورده. انسانهاش عجيبتر و غريبتر است هيچ دوتاش مثل هم نيستند. هرچه فعل قوت بگيرد امتيازات را بيشتر ميدهند. به همين نسق در عالم خيال، خيال خودش بخواهد خيال كند دهنش ميچايد خيال را ميسازند آن وقت براي هر كاري ساختندش آن كار از آن برميآيد به همين پستا عالم نفس، عالم خودتان كه عالم قيامت است خودش به اين صورتها نميشود بيرون بيايد اشخاص مختلفند عقول همينطور، افئده همينطور تمام خلق معنيش همين است كه مادهها را خدا بردارد به صورتهاي مختلف بسازد مادهها را هم خدا بايد بسازد. آب را هم يك وقتي نبود ساختند، خاك را هم يك وقتي نبود ساختند. به همينطور ميرسد تا به يك كومه مادة المواد و امكان صرف.
به همين نسق كه داشته باشيد حالا در هر عالمي اعلي درجات آن عالم ديگر حالا اينها اصطلاح است، اعلي درجات هر عالمي تا اسفل درجات آن عالم اسمش آن عالم است حكمي هم هست پس اين عالم را عالم جسم ميگويند از عرشش تا تخوم ارضين همه طول و عرض و عمق دارند، همه صاحب طول و عرض و عمقها را جسم ميگويند. پس عالم جسم به جسمانيتش هيچ كار نميتواند بكند، يك چيز بيمصرفي است كه هيچ كار از او نميآيد لايملك لنفسه حركةً و لاسكوناً و لاحراً و لابرداً و لارطوبةً و لايبوسةً هيچكاره و بيمصرف صرف است. مغزش اين است كه تحريك قابليت صرفه را بايد بكنند، بگيرند كاريش كنند سنگ بشود كاريش كنند هوا بشود، كاريش كنند آب بشود كاريش كنند سنگ شود كاريش كنند سفت شود.
دقت كنيد انشاء اللّه، پس اين ماده جسمانيه خودش به اين صورتها بيرون نيامده پس اين كومهها را ساختهاند زمينها را ساختهاند آبها را ساختهاند. نميبيني كي ساخته، نبيني نقلي نيست. ببيني عروسكي ساختهاند و جايي افتاده شك كه نميكني كه اين خودش همچو شده يقين ميكني ساختهاندش. حالا نميداني كي اين كومهها را ساختهاند تا زنده هم هستي ميبيني اين كومهها هست انتهاش را نميداني نه ابتداش را ديدهاي نه انتهاش را ميبيني شك مكن كه اين كومهها همينطور بوده نه اين كومه را ساختهاند تو هم يك وقتي نبودي و حالا در همين (بين خل) بودنت هستي نهايت او عمرش درازتر است.
پس تمام عالم ماده بما هو ماده ممتنع است خودش بتواند به صورتي درآيد پس وقتي ميشنوي كه مما به الجسم جسم اين است كه يك تكهاش آب باشد يك تكهاش آتش باشد، خود جسم ممتنع است بتواند گرم شود يا سرد شود و تا چيزي از خارج جسم نگيرد جسم را يك تكهاش را تر نكند، يك تكهاش را خشك نكند، يك تكهاش را گرم نكند يك تكهاش را سرد نكند، محال است اينها درست شود. عبرت بگيريد انشاء اللّه و اگر ملتفت شديد چه عرض ميكنم آن وقت ميفهميد هيچ بيانات خدايي از باب اغراقات شعري نيست، به اصطلاح قورت نخواستند بزنند. ببينيد اين سنگها را بعضيش را سرخ كردهام بعضيش را سفيد كردهام براي اين است كه عبرت بگيرند ميگويند جدد بيض و حمر مختلف الوانها و غرابيب سود. اقتضاي سنگ اگر اين بود سياه باشد چرا همه سياه نيست، اگر اقتضاش اين بود كه مرمر باشد چرا همه مرمر نيست؟ اين را براي كاري ساختهاند آن را براي كاري. سنگپا را بخصوص كاري كردهاند كه به كار اين ملك بيايد كه سد فاقه اين ملك را بكند. سوهاني است خدا ساخته براي كاري.
باري، پس در هرجا در هر عالمي مادهاي ميبينيد به صورتي درآمده شك نكنيد و يادتان نرود بدانيد يك كسي از خارج اين عالم گرفته است آن ماده را به آن صورتها درآورده و اهل آن عالم نميتوانند خودشان به آن صورتها درآيند. عرض ميكنم يكپاره چيزها هست ترائي ميكند، قاعده را لفظش را بايد محكم كرد آن وقت اگر چيزي ترائي كرد راه آن را بايد به دست آورد. حالا من ميگويم جسم خودش به اين صورتها نميتواند درآيد، از خارج عالم جسم بايد بيايد چيزي، حالا بسا نگاه كني ببيني آفتاب از عالم جسم است و عالم را روشن ميكند تو خيال ميكني چه عيب دارد جسمي جسمي را به صورتي درآرد. آفتاب روشن كرده، راست است اما اين خشت آن خشت را انداخته، آفتابش ماهش آسمانش زمينش روي هم رفته رفع حاجت بعض شده اينها همه فقير فقير فقيرند. بله آفتاب را وقتي ساختند حالا چراغي شده روشن، اين چراغ خودش روشن نشده روشنش كردهاند. اين را كه روشن كردند تا روغن دارد ميسوزد. حرف سر اين نيست اين چراغ خودش خودش نشده، نه، اين فتيله ضرور دارد روغن ميخواهد بايد كسي بيايد كبريتي بزند اين چراغ را روشن كند خودش نميشود روشن شود.
پس بدانيد عالم جسم و قهقري برگردانيد در هر عالمي فكر كنيد خود ماده در هر عالمي ممتنع است به اين صورتها درآيد چرا كه هر چيزي هرچه را ندارد در وقت ناداري نادار است شخص خارجي ميخواهد كه آن را داشته باشد بيارد به اين بدهد وقتي داد او ميتواند دارا بشود. پس همه جا غيري در عالم ماده تصرف ميكند ماده را ميگيرد به شكلهاي مختلف درميآرد. حالا آن غير را غيب ميگويند اهل حكمت و واقعاً غيب هم هست يعني بيرون از اين عالم است. بيرون اين اطاق غيب اين اطاق است حضور اين اطاق نيست. پس در غيب، عالمها هست عالم نبات عالم حيات عالم خيال عالم نفس عالم عقل عالم فؤاد. هرجا خلق كرده همينجور مواد را ميگيرد تركيب ميكند ماشاء ركبك خلق ميكند يعني تركيب ميكند چيزي ميسازد.
و ملتفت باشيد باز تا غيب به يكجور تدبيري كه خود آن غيب دارد يا آن متصرف دارد تا نيايد عالم شهاده را به دست نگيرد و بعض را انتخاب نكند بعض را انتجاب نكند تا لباس از جنس اين شهاده نگيرد تصرف در اين عالم بنا نگذارده بكند و نميكند. روح تا نيايد همچو دستي نگيرد همچو كاري نميتواند بكند، تا قلم نگيري روي كاغذ اينجور حركت ندهي اينجور خط نوشته نميشود حتي از سر انگشت اينجور خط نميشود نوشت همينجور قلم در كار است در اينجور نوشتن خط پس در هر عالمي اول خدا انتخاب ميكند مبادي قرار ميدهد عالم روح غيب ميشود دميده ميشود در بدن شهاده همچنين غيبي ديگر در غيبي ميآيد و تصرفات ميكند هر غيبي بالا ميآيد در غيب پايين تصرف ميكند پس در بدن اين عالم حياتي جاري است و اين حيات باز غير از خيالات است نميبيني وقتي هم خوابي زندهاي نمردهاي اما خيالات نداري خصوص در بين خواب و بيداري كه هيچ چيز احساس نميكني پس دقت كه ميكنيد هر عالمي كه متصل است به عالمي وقتي بنا است تحريك كنند آن عالم را آن سبب متصل ميآيد اين را ميجنباند تحريك ميكند پس اراده انساني تعلق ميگيرد به حيات. حالا وضعش اينطور شده كه تعلق داده خدا و تو خودت هم نميداني چكار ميكني. پس اراده تعلق ميگيرد به خيال، خيال تعلق ميگيرد به حيات، حيات به روح بخاري ميآيد توي سر ميآيد توي مغز حرام ميآيد توي عضلات توي اعصاب اين هم همچو ميشود ميجنبد. حالا هم اسبابش را نميداني چطور شده كه ميجنبد، پس روحي بالاي روحي نشسته آن كسي كه اراده ميكند غير آن كسي است كه ميجنبد بعينه مثل اينكه پاي مرغي را برميداري پنجهاش را ميكشي راست ميايستد شُل ميكني اينطور ميشود آني كه اراده ميكند غير از اين دستي است كه اين را همچو ميكند همينطور اين دست كه اينطور ميشود تا پِيَش را نكشند از اين راه و از آن طرف سست نكنند همچو نميشود.
دقت كنيد انشاء اللّه پس توي اين بدن ظاهر، آن سبب متصل نبات است. جاذبه، هاضمه، دافعه، ماسكه، مربيه اينها بايد باشد بخصوص حيات تعلق بگيرد بعد توي آن نبات روح نشسته زنده ميشود قبض دارد بسط دارد آن وقت ميآيد توي چشم ميبيند، ميآيد توي گوش ميشنود اينجاها است محل اكتساباتش. ديگر بالاي آن خيال تعلق ميگيرد به حيات، خيال توي چوب جاش نيست مگر چوب نباتيت توش پيدا ميشود آن وقت خيال تعلق بگيرد ممكن است و الاّ داخل محالات است داخل ممكنات نيست و همچنين در عالم نفس باز تا زير پاش اينها همه نباشند نفس آنجا متعين نميشود به همينطور ببريدش هر عالم بالايي روح ميشود براي عالم پايين. عقل، روح ميشود و عالم نفس بدن ميشود همينطور فؤاد روح ميشود در بدن عالم عقل همه هم كي چنينشان ميكند؟ اينها موادند خودشان نميتوانند، عقل نميتواند بيايد به عالم نفس، عقل هم حالا هم كه هست خودش نميتواند، خودش نميآيد كسي كاري كند عقل را ببرد اين را مجنونش ميكند اين است كه در دعاها وارد شده خصوص دعاهاي در سجده شكر كه خدايا اين چشم را تو دادي ابتدا به نعمت كردي نعمت دادي هيچ نقص در آن قرار ندادي اما من به كجا واش داشتم؟ به زن نامحرم نگاه كردم من آدم بدي بودم تو اين همه احسان به من كردي همين گفتي به نامحرم نگاه مكن به محرم نگاه كن، نگفته به خوشگل نگاه مكن همين گفته به بچه مردم نگاه مكن، گفته به زن مردم نگاه مكن به زن خودت نگاه بكن. نگفته اصلش جماع مكن، جماع بكن اما با زن خودت با زن مردم و بچه مردم مكن. ببين اسبابش را چه جور ساختهاند پس من خيلي بد آدمي هستم كه اين همه اوضاع را سرپا كردهاي و همه را از روي تدبير و انعام كردهاي من عقلم نميرسيد كه از تو سؤال كنم چشم را براي من بساز، كل نعمك ابتداء همچنين گوش ضرور داشتم تو به من دادي من چكارش كردم؟ اين گوش را من رفتم به ساز و نقاره دادم، همچنين دست دادي به اين خوبي خيلي قوت در آن گذاردي من چكار كردم با اين دست؟ به سر يتيم زدم، سيلي زدم. تو هي رو به من آمدي من هيچ رو به تو نيامدم همه را خودت دادهاي اگر ميخواستي از من ميگرفتي. همين حالا هم كه به من دادي باز شكري بالاي شكري شكري بالاي شكري كه دادهاي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس سيزدهم ــ دوشنبه 4 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
13بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و يمكن انيتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و الموثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شيء . . .
از براي لفظ عالي و داني مواقع مختلفه هست و استعمال ميكنند آن مواقع را و هركس از اهل فن است از همان خود استعمالات كه ميكنند به دستش ميآيد كه مطلب چيست و كسي كه اهل فن نيست هزار خدشه هم ميگيرد كه يك دفعه ميگويي چنين نيست عالي يك دفعه ميگويي چنين نيست يك دفعه عالي ميگويند يعني بالا داني يعني پايين، يك دفعه عالي ميگويند يعني محرك، داني ميگويند يعني متحرك، پس عالي يعني آن چيزي كه حركت ميدهد چيزي را و داني يعني آن چيزي كه حركتش ميدهند داني است يعني در تصرف عالي است آن هم عالي است يعني غالب است قاهر است. پس به اين اصطلاح عرش عالي است جميع زمين و آسمان داني، باز به اين اصطلاح آسمانها عالي هستند زمينها داني. و باز عالي و داني ميگويند عالي يعني مؤثر داني يعني اثر. جسم مطلق را ميگويند عالي است و اين اجسامي كه اينجا ميبيني همه داني عرش هم داني است مثل اينكه ارض داني است و تمام آنچه هستند صاحب طول و عرض و عمق هستند و همه ظهورات جسم هستند و جسم هم صاحب طول و عرض و عمق است، اسم و حد خود را به آيات خود داده و اينها آيات و آثار او هستند او عالي است يعني همه جا هست اينها داني هستند يعني همه سرجاي خود هستند از جاي خود پس نميروند مگر پس كنند. اين هم يك معني عالي و داني است توي هم نكنيد. و يك دفعه عالي ميگويند يعني روح يعني غيب، داني ميگويند يعني شهاده. پس روح عالي است بدن داني است.
ملتفت باشيد اينها را با هم همه را استعمال ميكنند عمداً هم استعمال ميكنند تا پي نبرد آنكه نبايد پي ببرد و پي ببرد آنكه بايد پي ببرد. آنكه اهل خبره است همه را سرجاي خود ميگذارد. ملتفت باشيد عالي و داني هر عالي كه به معني مؤثر باشد و هر داني كه به معني اثر باشد مثل زيد و قائم و قاعد، زيد عالي است و قائم و قاعد و متحرك و ساكن و متكلم و ساكت اينها داني هستند و اين دانيها متعددند و آن عالي هم واحد است. زيد يك نفر است ظهوراتش هم بسيار است هرجا كه اين نسبت آمد ملتفت باشيد معقول نيست، و اين را سخت فكر كنيد و سخت بگيريد و سخت حفظش كنيد. حفظش مشكل است نه فهمش، و حفظش بدان مخصوص اهل حق است و بس در هر زماني اهل حق حفظ ميكنند باقي ديگر حفظ نميكنند با وجودي كه فهمش مشكل نيست.
پس زيد كه مؤثر است علامت هر جايي كه مؤثر گفتند به اصطلاح حكمت موثر صورت ذاتيه خودش يا بگو صفت ذاتيه خودش هرجا صورت لايق نيست صفت بگو. پس هر عالي يعني هر مؤثري به هر صفتي كه هست معقول نيست كه در يكي از آيات خودش يك صفتش را پنهان كند يك صفتش مخفي باشد يك صفتي ظاهر كند. اين داخل محالات است پس زيد هر جوري كه هست ميايستد تمام آنچه زيد دارد توي اين ايستاده است، مينشيند زيد تمام آنچه دارد هر طوري كه هست توي اين نشسته همان زيد است يعني بكلش ايستاده همه جاش بكلش يعني خودش با جميع صفاتش ايستاده و خودش نشسته يعني خودش با جميع صفاتش نشسته. پس تعبير كه ميآرند ميگويند صفت ذاتيه مؤثر يا صورت ذاتيه مؤثر در تمام آثارش محفوظ است نميشود يك جاييش يك صفتش نباشد. پس زيد بينا است وقتي ايستاده بينا است وقتي هم مينشيند بينا است، زيد كور است وقتي ايستاده كور است وقتي هم مينشيند كور است، دانا است وقتي ايستاده دانا است وقتي هم مينشيند دانا است، جاهل است وقتي ايستاده جاهل است وقتي هم مينشيند جاهل است.
ملتفت باشيد انشاء اللّه و اين همه اصرار كه ميكنم به جهت اين است كه خيلي اينها را مسامحه ميكنند و حفظ نميكنند پرت ميشوند. پس دقت كنيد و فكر كنيد پس صفت ذاتيه مؤثر يا صورت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است. آتش يعني گرم حالا ما هرجا ديديم گرمي را ميگوييم اين ظهور آتش است. اگر يك شكلي كشيده باشند، نقشي كشيده باشند پشت آينه و ترائي كند آتش است، اگر رفتي پيش آتش و ديدي گرم نميكند بدان آتش نيست نقشي است ترائي كرده. هرجايي ببينيد كار عقلا اين است كه ترائيات را گول نميخورند امتحان را خدا قرار داده و الاّ حقي حق نميماند باطلي باطل نميماند هرج و مرج ميشود. پس آتش حرارتش در ضمن جميع شعلات محفوظ است هرجا هست روشن ميكند اگر ديدي جايي هست و روشن نميكند آتش نيست. همچنين آب هرجا هست رفع عطش ميكند جايي هست برق ميزند و خيال ميكني آب است و وقتي پيشش ميروي ميبيني آب نيست سراب است ترائي كرده. ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس خوب دقت كنيد فكر كنيد در هر جايي هم كه فكر كنيد مييابيد انشاء اللّه و جايي نيست اين امر نباشد. هرجا هر مؤثري كه يافت شد آن مؤثر صفت ذاتيهاش مركب است مركباً در تمام آثارش محفوظ است تركيبش از دو جزء است با تركيب دو جزئش در آثارش محفوظ است، مركب از سه جزء است با سه جزء در آثارش محفوظ است. پس معجوني، دوايي كه مفرد است مثل فلفل ميكوبي و حب ميكني همين يك جزء فلفل محفوظ است در تمام حبوب. بعد اين فلفل را با زنجبيل حب ميكني آن وقت اين دو جزء در تمام حبوب همهشان خواه كوچك باشند يا بزرگ محفوظ است، دارچيني هم داخلش ميكني آن وقت سه جزء در تمام حبوب محفوظ است، عسل هم داخلش ميكني آن وقت چهار جزء ميشود چهار جزء در تمام حبوب محفوظ است. مركب از ده جزء باشد آن ده جزء در تمام حبوب محفوظ است، مركب از هزار جزء باشد آن هزار جزء در تمام حبوب محفوظ است. اينها چيزي نيست آدم نفهمد مگر خيلي آدم احمق باشد كه بگويد نميدانم چطور شده چيزي كه مركب است از صد دوا در همه اين حبها همه اين دواها هست. پس ببينيد امر به اين آساني وقتي مردم پرت ميشوند، وحدت وجودي ميشوند. خيلي از رفقاي خودمان پرت شدهاند به جهتي كه اعتنا به اين حرفها نكردهاند. پس هر موثري كائناً ماكان بالغاً مابلغ مؤثر وحدت دارد وحدتش در تمام ظهوراتش محفوظ است متكثر است به اندازه كثرتش مركب است از دو جزء تمام حبها مركب از دو جزء است، مركب از سه جزء است تمام حبهاش مركب است از سه جزء، مركب است از ده جزء تمام حبها مركب است از ده جزء، از صد هزار جزء مركب است حبها مركب از صد هزار جزء است. ديگر حالا اصل معجون ما مركب از ده جزء است ولكن يك حبي از او جدا كردهايم ملتفت باشيد كه چگونه است و عمداً اينجور مثال عرض ميكنم عمداً پوستش را ميكنم مبادا محل تأملتان باشد. معقول نيست معجوني را بسازي از ده جزء زنجبيل و فلفل و دارچيني و هي حبوب عديده بسازي و اين حبوب همه اسمش بشود آثار آن معجون ظهورات آن معجون حالا معقول نيست اين چيزي كه از ده جزء ساخته شده يك حبي از آن بكني كه آن حب نه جزء داشته باشد يك جزء كمتر داشته باشد، يا هشت جزء داشته باشد. اگر آن معجون ده جزء دارد در تمام حبوبش اين ده جزء هست اگر اين ده جزء ندارد در تمام حبوبش نادار است. حالا اگر فراموش نميكنيد امر به اين واضحي را چقدر هم آسان است هيچ حيلهاي توش نيست، شيله و پيلهاي برنميدارد اگر تمام جن و انس شياطين جمع شوند همه بخواهند در اين بيانات حيلهاي بكنند كه ضايعش كنند زورشان نميرسد. هر مركبي اجزاش هرچه هست در تمام ظهوراتش آن اجزاء محفوظ است. از اين بيان به اين واضحي نتيجههاي خيلي يقيني ميتوانيد بگيريد. حالا ببينيد اگر جزء ذات جسم يعني معجون جسم و جسم معجون است ساخته خدا او را ماده دارد صورت دارد، اگر صورت جسم سكون است بايد هيچ جسمي نجنبد اگر جزء ذات جسم حركت است بايد هيچ جسمي ساكن نباشد و شما ميبينيد جسم را ميشود ساكن كرد ميبينيد جسم را ميشود حركت داد. پس حركت و سكون جزء جسم نيست اصلاً دخلي به عالم جسم ندارد. نور و ظلمت دخلي به جسم ندارد، گرمي و سردي دخلي به جسم ندارد، تري و خشكي دخلي به جسم ندارد. حالا اين همه كه من پاپي ميشوم براي اين است كه فكر كنيد همين كه فكر نميكنيد خيال ميكنيد مما به الجسم جسم اين است كه يك تكهاش آب باشد يك تكهاش هوا باشد يك تكهاش خاك باشد، همه اجسامند همه طول و عرض و عمق دارند و اين گول ميزند آدمها را و گول خوردهاند آدمهاي خيلي گنده گنده. پس ملتفت باشيد كه مما به الجسم جسم كدام است، بله جسم ماده دارد ماده غليظه، صورتي دارد كه طول است و عرض است و عمق. يك سر سوزن هم طول و عرض و عمق دارد تمام عرش و ما فيه هم طول و عرض و عمق دارد. جايي نيست كه جسم باشد و طول نباشد يا عرض نباشد يا عمق نباشد. جايي نيست جسمي باشد و فضايي نباشد ديگر فضاش هم به اندازه جسم بايد باشد اگر جسم بزرگ است فضاش بزرگ است جسم كوچك است فضاش كوچك است و واجب است چنين باشد محال است چنين نباشد آن چيزي كه به قدر سر سوزن است محال است حوضها را پر كند پس جسم طول دارد عرض دارد عمق دارد فضا دارد وقت دارد نميشود اينها را نداشته باشد اينها صورت جسمند جسم را خدا از اين تركيب كرده اين معجون را از اين مفردات ساخته. حالا كه چنين است آنچه مما به الجسم جسم است همه جا هست و همه اينها نسبتشان به جسم علي السوي است يعني همه طول دارند همه عرض دارند همه عمق دارند همه فضا دارند همه در وقت واقعند چيزي نيست نسبتش به جسم زيادتر باشد از چيزي ديگر ولكن با اين حالي كه دارند حالا جسم است و ميجنبد اين جنبش از عالم جسم نيست همينطور كه ميبيني عصا ميجنبد اين جنبش مما به الخشب خشب نيست يك كسي اين را جنبانيده آن كس را ميبيني بهتر، نميبيني جن برداشته ملك برداشته بادي آمده جنبانده آبي آمده آن را جنبانده.
پس خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس عالي اگر معنيش يعني جسم، و داني اگر معنيش يعني اينهايي كه ميبينيد اينها يك چيزي دارند كه از عالم جسم است يعني آن چيزي كه صاحب طول است و صاحب عرض است و صاحب عمق صاحب فضا است صاحب وقت است اينها همه از عالم جسمند و جسم همه اينها را به وجود خودش مستغني كرده و از براي هر يكي كه ظاهر شده به خود او به خود او پس او رحمانيت دارد يعني مستوي است بر عرش آنها و اينها تمام نسبتشان به جسم مساوي است همه صاحب طول و عرض و عمق و مكان و زمانند معقول نيست جسمي كه مركب است از پنج جزء يا شش جزء و اين جسم كمي دارد كيفي دارد وضعي دارد جهتي رتبهاي و هكذا به ملاحظهاي ششتاش كردهاند به ملاحظهاي مقولات تسع گفتند، مقولات عشر هم گفتهاند. هر جايي جسم هست اين ده تا هست اگر مقولات عرَض نه تا باشد چنانكه گفتهاند به آن ملاحظه كه نه تا باشد هر جايي جسم هست اين نه تا هست اگر شش چيز است هر جايي جسم هست اين شش تا هست. پس هر مركبي در جميع ظهوراتش آن تركيبش محفوظ است پس هر جايي چيزي جايي هست و جاي ديگر نيست، آن از عالم اين عالي نيامده از يك عالمي ديگر آمده.
دقت كنيد پس انشاء اللّه به طور صريح به طور يقين انشاء اللّه فكر كنيد اگرچه اين اجسامي كه حالا ميبينيد جسمشان از پيش جسم آمده و علامتشان اينكه آنچه جسم دارد براي هريك اينها هست اما اينها غير از جسمانيت چيز ديگري هم دارند آبشتر است، خاكش خشك است، آتشش گرم است، آسمانش حركت ميكند كواكبش نورانيت دارند، اينها هيچ كدامشان از عالم جسم نيامدهاند و اينها مما به الجسم جسم نيستند و لو به طور ترائي بگويي به غير از جسم چيزي نميبينيم راست است به غير از جسم چيزي نميبينيم و من ميگويم تو جسم را هيچ نميبيني و اگر بخواهد حكيم تعبير ميآورد و اثباتش ميكند به جهت آنكه تو چيزي كه ميبيني لون ميبيني لون جسم نيست لون روي جسم مينشيند، تو آنچه را ميبيني ضياء است نور است كه ظاهر لنفسه مظهر لغيره است جسم نور نيست نور روي جسم ميآيد مينشيند مثل آنكه چراغ را ميآري در اطاق اطاق سرجاي خودش است نوري آمد توش، چراغ را ميبري نور هم ميرود همراه چراغ و اطاق سرجاي خودش است. پس نور و ظلمت مما به الجسم جسم نيست و تو آنچه ميبيني الوان است و اشكال است و ضياء، ديگر هيچ نميبيني هيچ نميشود ديد و اينها تمامش مما به الجسم جسم نيستند از غير عالم جسم آمدهاند در عالم جسم اينجا آمدهاند در ديار غربت اين است كه از اينجا ميروند. خيلي شبيه است به رنگ حنا چند روزي ميماند اينجا و ميرود كرباس را رنگ ميكنند آفتاب ميزند ميپرد، ميشويي ميرود. پس رنگ مما به الجسم جسم نيست بله رنگ چيزي است روي جسم بايد قرار بگيرد و هلم جرا. صوت مما به الجسم جسم نيست و گوش آنچه به گوشش ميرسد صدا است پس گوش هم جسم را احساس نميكند پس آنچه صدا ميشنوي بله صدا روي جسمي بايد بنشيند رنگي بايد باشد روي جسمي بنشيند سنگي بايد بهم بخورد تا صدا بيرون آيد لكن صدا اگر جزء اين سنگ بود اين سنگ هميشه صدا ميداد مثل طول و عرض و عمق كه جزء سنگ است. پس جسم را به گوش هم نميشود احساس كرد. و همچنين اين جسم را به بو نميشود احساس كرد همچنين بو هم از عالم غير جسم آمده و از غيب آمده تعلق گرفته پس جسم باز ديده نشد بوي جسم احساس شد. حتي گرمي و سرديش از عالم جسم نيست لامسه گرمي ميفهمد سردي ميفهمد سنگيني ميفهمد سبكي ميفهمد و هيچ يك اينها دخلي به جسم ندارد جسم است گاهي سبكش ميكنند وقتي گرم شد و رو به اين سمت ميرود ميگويند سبك شد، وقتي سرد شد رو به پايين ميآيد ميگويند سنگين شد همه اين ثقل و خفت و نور و ظلمت و صوت و طعم و بو، اينها تمامش از عالم غيب آمده پس ميتوان اثبات كرد به طور بت و جزم از براي كسي كه گوش داشته باشد يك خورده فهم هم داشته باشد آنچه ميبيني غير از جسم است گرمي ادراك ميكني سردي ادراك ميكني لون است شكل است بو است طعم است اينها همه غير جسمند بله آمدهاند روي جسم تو حالا ميبيني آنها را نه اينكه جسم را ديدهاي.
انشاء اللّه فكر كنيد يك خورده مسامحه ميكني جلدي ميگويي بله همه اينها جسم است ايني كه بو دارد جسم است ايني كه طعم دارد جسم است ايني كه صدا دارد جسم است ايني كه رنگ دارد و شكل دارد جسم است ايني كه گرمي و سردي و وزن دارد جسم است. پس ميشود گفت به غير از جسم هيچ نميبينم، ميشود هم گفت جسم را نميبيني.
باري، پس دقت كنيد انشاء اللّه بدانيد از آنجور بياني كه عرض كردم هرچه همه جا نيست و همه وقت نيست، اصلش مال عالم جسم نيست از غير عالم جسم وارد عالم جسم شده. پس اگر گفتي عالي يعني جسم و داني يعني اينها يعني اين قبضات يعني مناسبتشان آن كونشان آن مادهشان و جوهريتشان همه ظهورات آن جوهر واحد است نسبتشان هم به آن جسم علي السوي است همه نماينده و داراي آن هستند معقول نيست بلكه ممكن نيست جسم طول داشته باشد عرض داشته باشد عمق داشته باشد و ظهوري بكند در جايي و طولش را جايي قايم بكند از آنجا و به آنجا ندهد يا عرضش را مخفي بدارد از آنجا، نميتواند مخفي كند داخل محالات است جسم صاحب طول و عرض و عمق اين جسم هرجا ظاهر شد واجب است طولش و عرضش و عمقش را ظاهر كند محال هم هست يكي را مخفي بدارد. پس زيد اگر ايستاده تمام صفات ذاتيهاش ايستاده، نشسته تمام صفات ذاتيهاش نشسته، حرف ميزند تمام صفات ذاتيهاش حرف ميزند واقعاً خودش حرف ميزند، ساكت هم هست واقعاً خودش ساكت است اينها هم همه صفات او هستند و آن صفات ذاتيه در همه اينها محفوظ است.
انشاء اللّه راه را از دست ندهيد و بدانيد همينطور رشتهاش ميرود تا اصل تمام حرفها و سعي كنيد كه بفهميد به طوري كه جزء خودتان بشود. پس اگر جزء وجودتان شد انشاء اللّه ملتفت باشيد، ملتفت ميشويد كسي كه شعور داشته باشد به شد و مد شاعرانه گول نميخورد كه وجود همه جا هست و اين را با شعر و با شد و مد بخوانند گول نميخورد. بله اگر اقتضاي وجود قدرت است مگر وجود پيش من نيست؟ حالا كه هست چرا كاري از من نميآيد؟ اگر اقتضاي وجود نمردن است من كه يقيناً وجود پيشم هست، چرا ميميرم؟ اگر اقتضاي وجود غناي مطلق است، وجود يقيناً پيش من هست چرا من گدا شدهام، هيچ چيز را مالك نيستم حتي چيزهايي كه تمليكم كردهاند مالك نيستم؟ همين چشم را بخواهند نبيند نميبيند، شامه را بگيرند ديگر بو نميشنود و هكذا همين مُملّكات ما تمليك درست نشده و خودمان مالك نيستيم حفظش كنيم. پس معني توحيد آيا اين است كه اينها همه خودشان او هستند؟ يا معني توحيد اين است كه اينها همه خودشان او نيستند و مالك هيچ چيز نيستند و لاحول و لاقوة الاّ باللّه يك مالكي هست كه ما هستيم پس يقيناً او هست پس وجود ما دال بر وجود مالكي است كه ما را مالك است، وجود هر مصنوعي دال بر وجود صانع است لكن ماها اوييم؟ نه واللّه ما هيچ او نيستيم. پس او چه چيز است؟ كنهه تفريق بينه و بين خلقه. به همين نسق داشته باشيد و پستا از دستتان نرود با وجودي كه وجود اعلي الاشياء است شيئي اعم از هستي خدا خلق نكرده پس هستي اعلاي درجات است ببينيد آن هستي كه اعلي درجات است كه همه هستيها به آن هست برپا هستند اگر اين قادر علي كل شيء است بايد عاجزي يافت نشود و ميبيني خلافش را. اگر او عالم بكل شيء است بايد جاهل به هيچ چيزي يافت نشود و شما ميبينيد علم به چيزي دارند جهل به چيزي. پس خوب دقت كنيد فكر كنيد پس وقتي مطلب را ميآريم سر پستايي كه بوديم پس آنچه در اين عالم الان ميبينيد همه از عالم غيب آمدهاند، بله پيش از ما آمدهاند اينجا منزل كردهاند ما خيال ميكرديم اينها مما به الجسم جسم است و چنين جسمي را هم خيال كنيم جسم است و بگوييم آتش جسم گرم است، آب جسمتر است، خاك جسم خشك است اينها همه هم اجسامند و صاحب صفات جسم كه صاحب طول و عرض و عمق اينها را هم اصطلاح كنيم جسم بگوييم جسم است راست است اما همه همه چيز را ندارند يكي گرم است سردي را ندارد يكي سرد است گرمي را ندارد، يكي متحرك است سكون را ندارد يكي ساكن است حركت را ندارد. پس محركي كه هست بايد تحريك كند سواكن را پس اين محركي كه هست با آن متحرك هر دو صاحب طول و عرض و عمقند و كونشان بسته به كون جسم است ملتفت باشيد انشاء اللّه لكن اين ساكن را اگر بايد حركت داد بايد محرك حركتش بدهد، پس در اين صفت محتاج به محرك است. آنچه از عالم اوصاف است فكر كنيد به حركت است كه گرمي پيدا شده و به حركت رياح حركت ميكنند آبها حركت ميكنند روي خاكها ميريزند مخلوط با خاكها ميشود به حركت است كه گرميها احداث شده لطافتها احداث شده و اين حركت تمامش برميگردد ميرود پيش عرش پس عرش بياغراق اينها را ساخته كار عرش است كه باد ميجنبد مثل اينكه كار عرش است شمس را بگرداند. عرش نگرداند كره شمس را يك شبانه روز، شمس خودش نميگردد حركت خاصه خودش هم يك سال طول ميكشد يك شبانهروز نميتواند يك دور بگردد. پس تمام آنچه هست ببينيد توي اين گرمي و توي اين سردي است كه ساخته ميشوند اجزاشان اينها است ميگيرند داخل هم ميكنند معجون ميسازند نبات ميسازند حيوان ميسازند انسان ميسازند. آبش نباشد هيچ اينها را نميشود ساخت خاكش نباشد هيچ اينها را نميشود ساخت گرمش نكني ساخته نميشود سردش نكني ساخته نميشود. اين گرميها و اين سرديها تمامش منشأش آن عرش است پس كونشان هم از آنجا است كون فلان مولود از آب و خاك است مگر كون آب و خاك از كجا است نهايت آنها آباء و امهات اين مولودند كون آباء و امهات پيش از بچه است حالا چون پيش هستند كسي در اينها تصرف نكرده. پس هم آباء محتاج به آسمان و زمينند هم اولاد.
دقت كنيد فكر كنيد اينها تمامشان حقيقتشان اوصاف است كأنه به تعبيري حقيقتشان در عالم شرع و در عالم صفت ساخته شده و هيچ كدامشان در عالم جسم ساخته نشدهاند. گرمند يك دفعه سرد ميشوند، سردند يك دفعه گرم ميشوند پس جسمانيتشان دخلي به عرش ندارد پس در جسم بودن زمين با غير زمين محتاج به عرش نيست اما در زمين بودنش محتاج است به عرش. زمين معنيش اين است خاك داشته باشد خشك باشد ساكن باشد، اين را كاريش كني سيلان پيدا كند اسمش آب ميشود كاريش كني بخار شود اسمش نه زمين است نه آب اسمش بخار است و هكذا و تمام اينها كار عرش است. دقت كنيد انشاء اللّه، پس عرش بخار را بخار ميكند عرش آب را بخار ميكند، بخار را آب ميكند، بخار را به حد دود ميرساند، آتش را به دود مياندازد كارها همه را عرش ميكند اما آن جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق است كه وقتي لطيفش ميكني لطيف ميشود وقتي كثيفش ميكني كثيف ميشود جسمانيتش به جسم برپا است او محتاج به عرش نيست لكن آب محتاج به عرش است خاك محتاج به عرش است مواليد محتاج به عرشند، انشاء اللّه فكر كنيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
تا اينجا مقابله شد
(درس چهاردهم ــ سهشنبه 5 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
14بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و يمكن انيتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و الموثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية. تا آخر
همين كه نسبت اثريت و مؤثريت را با جوهر و عرض و امثال اينجور نظرها را در يكجا يافتيد و درست يافتيد در هر جاهاي ديگر اگر فكر هم نكرده باشيد بدانيد ميدانيد ولي غافليد كه ميدانيد و نميدانيد كه ميدانيد. پس هر جايي كه اثري است و مؤثري مثل زيد و قائمي اينها اثرند و مؤثر اين قائم خودش زيد است اين غير زيد نيست و زيد همين قائم است و حالايي كه قائم است قائم است اينها دو تا نيستند كه يكي خدا باشد يكي خلق، يكي پيغمبر باشد يكي امت و اينها را فراموش نكنيد و توي كلمات درهم ريخته ميشود و گفته ميشود تا پي نبرند كساني كه نبايد پي ببرند و پي ببرند كساني كه بايد پي ببرند. پس هرجايي كائناً ماكان اثري است و مؤثري به اين معني كه حالا ميگويم اگرچه اثر و مؤثر به معني ديگري هم هست حالا كار به آنجا نداريم حالا آنجايي را ميگويم كه اثر مثل قيام است نسبت به زيد، حالا اين ايستاده فعل زيد است اثر زيد است اما دو شخص مباين نيستند كه يكيشان آقا باشند يكيشان نوكر، اين دو يك شخصند. دقت كنيد اگر بگويم دو تا هستند به اين معني كه مؤثر غير اثر است و اثر را احداث كرده و اثر غير مؤثر است و اثر احداث شده اينجور غير همند و اينجور غيور تحديد نميكنند يكديگر را. پس وقتي مؤثر را ميبينيد او است و لاشيء سواه و محدود به اثر نشده كه اثر چيزي ديگر باشد و موثر چيزي ديگر، دقت كنيد حتي لرها و كردها اگر گوش بدهند اين مطلب را ميفهمند. پس زيد غير از ايستادنش است به دليل اينكه حالا نايستاده، نشسته است برميخيزد ميايستد پس غير او است پس اينجور غيريت صفتي را دارد اما زيد غير قائم است، همچو غيري نيست كه مثل غيريت زيد و عمرو باشد يا زيدش در غيب باشد قائمش در شهاده باشد، زيدش در پستو باشد قائمش در بيرون، زيدش در آسمان باشد قائمش در زمين، به اينجور غيريت غير او نيست. پس مؤثر محدود به اثر خودش نميشود اثر محدود به مؤثر خودش نميشود حالتشان چنين است كه اگر زيد ميبيني هيچ غير زيدي نميبيني حتي زيد قائم هم كه ميبيني باز زيد است قائم نه عمرو است نه بكر است نه خالد است نه وليد همينطور بشمار تمام ملك خدا را. قائم هيچ كس نيست غير از اينكه قائم زيد است پس نسبت اثر و مؤثر را يكجا ياد بگير در عالم خود يكجا كه ياد گرفتي همهجا ميفهمي. پس زيد بكلش قائم است و غير زيدي قائم نيست در قيام زيد پس اين عين او است او عين اين است. اما اين عين او است نه به اين معني كه سركه عين شيره است شيره عين سركه است و چيزي حمل بر چيزي ميشود، بلكه به اين معني كه ذات وقتي آمد صفت گم ميشود و الظاهر في الظهور اظهر من الظهور و اوجد في مقام الظهور من نفس الظهور پس مؤثر با اثر خودش دوتا نيستند كه يكي آمر اسمش باشد يكي مأمور، يكي پيغمبر اسمش باشد يكي امت، يكي خدا اسمش باشد يكي بنده، يكي قادر اسمش باشد يكي عاجز اين حرفها تمامش مرتفع ميشود حالا اين را اينجا دقت ميكني ياد ميگيري تمام جاهايي كه اثر و مؤثرند ياد ميگيري. پس مؤثر خدا است اثرش بنده هيچ معني ندارد حالا به يكجور معني ديگري من اثر فعل خدا هستم، آن معني ديگري است. ملتفت باشيد پس خوب فكر كنيد در ميان اثر و مؤثر اثنينيت نيست پس هيچ معاملهاي نيست. پس ملتفت باشيد پس اگر زيد ايستاده زيد ايستاده است و غير زيد هم كسي نايستاده تو ميخواهي زيد ببيني نگاهش كن ببين در خلال ديار اين تفحص كن چيزي غير زيد ببيني هرچه كند و كاو (كنجكاوي خل) كني غير زيدي معقول نيست ديده شود غير زيدي نايستاده پس اگر زيد را ديدي حالا ديگر اثرش را نميبيني و زيد را در مكان وجود اين ظاهرتر از اين ميبيني. همچنين اثر را وقتي اثر ميبيني كه فرو بروي در اثريتش و بسنجي اين را به برادر خودش. وقتي قائم را بسنجي به قاعد ميبيني دخلي به قاعد ندارد حالا در اين نظر باز زيد توي قائم هست توي قاعد هست لكن قائم قاعد نيست، قاعد قائم نيست. پس جهت انيت و خوديت اثر را كه ميخواهي ببيني اثر را كه به اثر ميسنجي ميفهمي اين غير آن است آن غير اين است، بخواهي به زيد بسنجي غير زيدي نميبيني زيد اوجد ميشود اوضح ميشود اظهر ميشود و اگر فكر كني واقعاً ميبيني اينطور است و غير اينطور نيست. يك خورده انسان غافل نباشد چرت نزند خواب نباشد ميفهمد اين حرف را. پس وقتي چنين است حالت اثر و مؤثر نه همين يكجا چنين است عمرو هم با قائم خودش چنين است، بكر هم با قائم خودش چنين است جميع جمادات در صفت جمادي همين حكم را دارند، جميع نباتات در صفت نباتيت همين حكم را دارند، همچنين حيوانات در صفت حيوانيت. هر نوعي نسبت به هر فردي يا هر فاعلي نسبت به فعل خودش همين حكم را دارد. هر مبتدايي نسبت به خبر خودش همين حكم را دارد، هر انساني نسبت به كار خودش همينطور است، هر ملكي نسبت به كار خودش همينطور است، هر جني نسبت به كار خودش همينطور است. به همينجور كه ميروي ميفهمي خدا هم ظهوراتي دارد خدا هم نسبت به ظهورات خودش همينطور است نسبت به صفات خودش او است عالم، او است قادر، او است حكيم، او است مالك، او است سميع، او است بصير وقتي اينها را به او بخواهي بسنجي اينها را نميبيني همهاش او است اينها را به يكديگر بخواهي بسنجي بله اسم قادر خدا غير از اسم عالم خدا است اسم عالم خدا غير از اسم حكيم خدا است تا نسبت به صانع ميدهي اينها گم ميشوند نيستند ديگر صانع است و غير اويي نيست و تا شما توجه نكنيد به يكي از اينها نميتوانيد به صانع توجه كنيد و بايهم اقتديت اهتديت پيش هريك از اين اسمهاي خدا بروي پيش خدا رفتهاي. پيش خدا بخواهي بروي بياسم خدا نيست خدايي كه قادر نيست خدا اسمش نيست، خدايي كه دانا نيست خدا اسمش نيست، خدايي كه حكيم نيست خدا اسمش نيست، خدايي كه رؤوف نيست رحيم نيست سميع نيست بصير نيست اين اسمها را ندارد خدا نيست خدا اسمش بگذاري الحادي شده اسم خدا را روي بتي گذاردهاي مثل بتپرستها. پس نسبت ميان اثر و مؤثر را گم مكن و دقت كن. پس زيد ايستاده و اين ايستاده صفت زيد است و زيد فعلي احداث كرده اين پيدا شده كه اين ايستادنش باشد. پس وقتي ايستادنش را ميبيني معناي زيد را آن وقت به زيد ميخواهي بچسباني معني گم ميشود حالا ديگر معاني و بيان را اگر اينجور ميفهمي درست فهميدهاي. قائم را ميبيني غير زيدي نيست حقيقةً كه هيچ مجازي دروغي توش نيست زيد چنان اينجا ايستاده كه غير او اينجا هيچ نيست، غير زيد اينجا ممتنع است حتي مقام معناي او را بخواهي ببيني قيامي كه متصل شده به ماده قائم حتي آن قيام باز ظهور زيد است و اگر باز ظهور زيد ميبيني باز خودش گم شده و او را ميبيني پس مقام معاني هم خدانما است.
فكر كنيد دقت كنيد پس مقام بيان همه جا مثل قائم ميماند اين شيء مستقلي است از استقلال زيد خبر ميدهد و مقام قيامش كه قائم به همان قيام قائم است كه اگر قيام را احداث نكرده بود اصلش قائم گفتنش دروغ بود و به واسطه همين احداث كردنش قائم شده اگر اين را ميبيني معناي زيد و مقام معاني زيد را ميبيني نسبتش را به زيد ميخواهي ببيني خودش گم ميشود خودش را بخواهي ببيني، بله قيام نسبت به قعود قيام غير از قعود است راستي راستي ايستادن دخلي به نشستن ندارد، حركت غير از سكون است راستي راستي هم غير از همند راستي راستي حركت من غير از من است راستي راستي سكون من غير من است و راستي راستي اينها غير من نيستند. پس در نسبت اثر و مؤثر فكر كنيد وقتي اثر آن موثر را ميچسباني به جوهري و دو تا را با هم اسم قرار ميدهي براي عالي مقام بيان است و همين كه ظهور او و معني مصدري را ميفهمي آن وقت مقام معني و مقام معاني است و اين بيان و اين معاني از هركه هستند او را مينمايند. زيد ايستاده زيد را مينمايد، عمرو ايستاده عمرو را مينماياند ديگر هيچ مسامحه نكنيد تا هيچ پرت نشويد. اگر خدا بخواهد به همينجور در تمام عوالم هرجا پا ميگذاري ميبيني هر چيزي را به همينطور شناختهاي. شيره شيرين است شيريني ظهورش است، ترياك تلخ است تلخي ظهورش است. زيد را هر وقت ميبيني يا ايستاده بوده يا نشسته يا متحرك يا ساكن لامحاله در ظهوري او را ديدهاي، عمرو را هم هر وقت ميبيني يا ايستاده بود يا نشسته يا متحرك يا ساكن لامحاله در ظهوري او را ديدهاي به ظهورش تميز دادهاي. هر جمادي هر نباتي هر حيواني هر انساني هر مادهاي هر صورتي هرچه را از غيري تميز دادهاي به ظهور او تميز دادهاي اين ظهور ذاتي است آن ظهور ذاتي ميگويي زيد را ديدم عمرو را نديدم عمرو را ديدم زيد را نديدم. اين انسان را طوري خلق كرده خدا و اين انسان اعجوبه غريبي است همينطور خلقت شده كه در يك حال به دو جا نميتواند برود مگر به سرعت حتي در يك وقت هم ديدم هم شنيدم ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه وقتي روت به زيد است همان زيد را ميبيني آنهاي ديگر را نميبيني حتي وقتي گوشت به صداي زيد است همان صداي زيد را ميشنوي حتي در صداها اگر انسان در وقت سينه زدن كه همه صدا ميدهند چشمش را بدوزد به يكي، صداي همان را ميشنود صداي همه را نميشنود چشمش به يكي نباشد صداي مجموعي ميشنود كه معلوم نيست صداي كيست. پس ماجعل اللّه لرجل و هيچ مسامحه نكنيد، ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و ببينيد و فكر كنيد هيچ مسامحه جايز ندانيد. واللّه جميع كفرها و زندقهها در مسامحه پيدا شده ببينيد اين صانع امر ميكند رو به من بيا رو به غير من مرو ميگويد به من توجه كن به غير من توجه مكن. ملتفت باشيد و فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد و هرچه اصرار كنم باز كم است به جهتي كه هرچه اغراق كني در بيديني اين مردم باز بيدينيشان بيش از آن است. فكر كنيد اگر خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، باز ملتفت باشيد كه اين را نميگويم كه طعن زده باشم بر شعر اين شاعر. شاعر ديگر هم شعري ديگر گفته و مشايخ خودمان هم يكپاره جاها ميخوانند:
ما في الديار سواه لابس مغفر
و هو الحمي و الحي و الفلوات
أ يكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك را سيدالشهداء فرموده و دعاي سيدالشهداء است و اينها ترائي ميكند كه آن حرف است و اگر از روي حقيقت در همينها كه عرض ميكنم فكر ميكني راه احاديث را پيدا ميكني، راه نظر مشايخ را پيدا ميكني. حالا فكر كن ببين اگر ما في الديار سواه لابس مغفر اگر اين شعر معنيش اين است كه اميرالمؤمنين است همه جا پس رو به هرجا بروي رو به او رفتهاي، يهودي هم باشي بروي رو به او رفتهاي، نصراني هم باشي رو به او رفتهاي. ديگر يا اميرالمؤمنين اسمش ميگذاري وحدت موجودي ميشوي يا خدا اسمش ميگذاري وحدت وجودي ميشوي.
باز عرض نميكنم صوفيها غلط كردهاند اينها را گفتهاند در كلمات خودتان هم اينجور حرفها هست اما فكر كنيد اگر اينجور است پس اين خدا بايد منع نكند از توجه به بت چرا كه رو به هر سمتي كه بروي اينما تولوا فثمّ وجه اللّه اين هم آيه متشابه و آيه و حديث متشابه ببينيد كه ميشود خواند. پس هر خرغلطي بزني با عبادت مثل هم است، سازندهاي كه ساز ميزند با آن كسي كه نماز ميكند بعينه مثل هم است، پيغمبر به آن زهد و به آن علم و به آن تقوي و به آن قدرت و آن همه معجزات با اين مجانيني كه توي كوچهها برهنه راه ميروند بچهها ميخندند به آنها، آن هم مثل او و آنهايي كه به حقيقت وحدت وجود قائل هستند واللّه اين حرفها را ميزنند و باكشان نيست بلكه ميآيند رفيق ميشوند با آدم و همراهي ميكنند وقتي ميخواهي نماز كني مردكه ميگويد اين نماز تو بعينه مثل قمار من است. به او ميگفتم اين نماز من بخصوص را ميگويي و قمار توي بخصوص بهتر از اين نماز من بخصوص است به جهت بيتوجهي من و نفهميدن من نمازم را ميگويي؟ ميگفتند نه اين را نميخواهيم بگوييم ميخواهيم بگويي اصلش نوع نماز مثل نوع قمار است اين اصلش خدا است و آن اصلش خدا است. ملتفت باشيد حالا آيا اين خدا است و گرسنه از گرسنگي ميميرد؟ آيا اين خدا است مرض گرفته و اطبا چاره نميتوانند بكنند؟ آيا اين خدا است؟ اين يموت، ميبيني ميميرد خدا كه لايموت و لايحيي است. خدا خواب ندارد سنه ندارد نوم ندارد غفلت ندارد. آيا اين غافلين همه خدايند؟ پس خدا غافل است، ساهي است، لاغي است، بازيگر است و تعالي اللّه عن ذلك علواً كبيراً. پس اين خدا ميگويد به هركس غير من رو كردي رو به او رفتي آليت علي نفسي ميگويد حتم كردهام قسم به ذات خودم خوردهام مأيوست ميكنم رو به هر كه بروي نااميدت ميكنم تا دندت نرم شود رو به خودم بيايي و اين مشق باشد براتان و مشق كنيد اگر گاهي خيال كني رو به خدا رفتي و حاجتي خواستي و روا نشد اگر انصاف بدهي در پيش خودت ميداني تمام حاجتها نبايد روا شود. من پادشاه بشوم، اين دعا نبايد مستجاب شود دعايي كه بيجا نباشد بكني دعا كن خدايا گرسنهام سيرم كن مستجاب ميكند. آن وقت هم اگر مستجاب نكرد مشق كنيد كه تقصير را گردن خدا نگذاريد. فكر كنيد ببينيد زوركي ميخواهم مطلبي را اثبات كنم يا كمك خدا ميخواهم بكنم؟ او هيچ احتياجي به كمك ندارد همين كه ميروي پيش خدا در همان مسائلي كه خودش هم وعده كرده كه ادعوني استجب لكم ميروي و ميبيني نداد، اين مشقت باشد افترا به خودت ببند پس بدان نرفتهاي باز بيا به خود بيا و فكري بكن جوري ديگر برو آن جوري كه بايد رفت برو تا رفته باشي و عرض ميكنم حتم كرده حكم كرده قسم خورده تا بداني خدا است و كارهاش بازي نيست و هرجا قسم ميخورد كه چنين ميكنم خلاف قسمش نميكند. حالا ميگويد آليت علي نفسي قسم خوردهام به ذات خودم كه مأيوس كنم هركه رو به كسي غير من كند. حالا كه رو به غير خدا ميكني پس معلوم است كسي ديگر هست غير از خدا كه تو رو به او ميكني. بله معني توحيد خالص اين است كه غير خدا نبيني غير خدا نبيني يعني چه؟ آيا اين آب نيست، آيا اين خاك نيست، آيا اين زمين نيست، آيا اين آسمان نيست، آيا من گرسنه نيستم، آيا من گرسنه نميشوم، آيا من سير نميشوم، آيا من متغير نيستم آيا اينها نيست؟ ميبيني كه هست پس اينها خلق اسمشان است رو به ايشان ميروي حاجتت را برنميآورند رو به غير خدا رفتهاي. باز هرجايي كه ديدي امهال كرده و اعراض كرده به اين طوري كه تو به نيت بخصوصي رفتي پيش فلان غني و حيلهاي هم كردي و او هم داد، باز بدان كه واللّه او خذلان كرده به اين چيزها گرمت ميكند و باز آليت سرجاي خودش هست و همين الان محرومترت كرده كه تو خيال كني كه به زرنگي و جلددستي خودت به دست آوردهاي چرا كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه.
پس انشاء اللّه فراموش مكن اين را داشته باش كه وقتي اگر رفتي پيش خدا و حاجتت برنيامد همان حاجتهايي كه خودش اذن داده و امر كرده كه طلب كنيد اگر براي آن حاجتها هم رفتي و نشد بدان نرفتي رو به او، بدان خيالت جاي ديگر بوده توجه به او نكردهاي مگو آمدم و ندادي تو خودت وعده كردي بدهي چرا نميدهي؟ همين كه بنا شد بگويي آمدم و ندادي كمكم كفر و زندقه ميشود. فكر كن بگو تو صادق الوعدي تو قادري بر همه چيز، تو گفتهاي بيا حالا كه آمدم بده. خدا كه گول نميزند خلق هم انساني كه يك خورده مروت داشته باشد ظالم نباشد نخواهد ظلم كند بازي درنيارد گول نميزند واقعاً اين كار الواط و بازيگرها است كه بگويم بگير و تا ميآيد بگيرد دستم را پس بكشم. كار بچهها است بچهها را بخواهي بازي بدهي همچو ميكني. پس به جد بگيريد توحيد را انشاء اللّه پس خدا يقيناً قادر علي كل شيء است و يقيناً عالم بكل شيء است و يقيناً مخلف وعد نيست و گفته ادعوني استجب لكم يقيناً راست گفته هيچ شايبه دروغ توش نيست يقيناً صدهزار دفعه هم اگر رفتي و نداد، صد هزار مرتبه رفتهاي دروغ گفتهاي بدان جاي ديگر رفتهاي جاي ديگر اميد پيدا كردهاي او هم قسم خورد كه نااميدت كند وقتي رو به او رفتهاي كه او هم اجابت كرده باشد.
خلاصه مطلب را فراموش نكنيد اصلش اين است كه وقتي خدا ميگويد توجه به من كن اقلاً اين را ملتفت باش كه تصريح كرده رو به شيطان مرو اگر به هرجايي نگاه كني او را ميبيني شيطان هم او است. ملتفت باشيد پس ميگويد ألم اعهد اليكم يا بنيآدم ان لاتعبدوا الشيطان اين لاتعبدوا الشيطان را ملتفت باش كه كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك هر چيزي كه تو تا نگاه كني آن را ميبيني خدا نيست صنم تو است و شيطان تو است تو را گمراه ميكند و ماذا بعد الحق الاّ الضلال حق يك نفر است باقي ديگر هرجا بروي گمراهي است همه ضلال است. هزار دفعه يك جايي بروي كه او نتوانسته حاجتت را برآورد، نداشته يا نتوانسته يا كسي بوده كه توانسته لكن لوطي بوده هرزه بوده بازيگر بوده خواسته بازيت بدهد بگويد بيا و محرومت كند استهزا كند به تو و بخندد لكن صانع استهزا نميكند و صانع ظالم نيست صانع حكيم است عالم است جواد است رؤوف است رحيم است اينها را باز بگويي نيست خدايي كه جواد نيست رؤوف نيست رحيم نيست خدا نيست. خدايي كه بازيگر است خدا نيست، خدايي كه گول ميزند خدا نيست. پس رو به هرجايي كه رفتي و حاجتت روا نشد گله مكن ملتفت باش و اين مشق باشد براي شما بسا گلهها در دل هست كه كفر است بسا آنكه اعتراضات به صانع ميكني كه من آدم به حسب وعده تو و تو را خواندم و تو اجابت نكردي. ملتفت باش همين تويي كه ميگويي خدا نيست خدا آن كسي است كه وعده كرده اجابت ميكند به هرجوري خيال كني بگويي آمدم پيش تو فلان نماز را كردم آمدم پيش تو اعراض از جميع ماسواي تو كردم، آمدم پيش تو راست هم هست اما از پارهاي كثرات اعراض كردهاي رفتهاي پيش جايي اما جاش جايي است كه خلف وعد ميكند جاش جايي است كه يك خورده تأمل ميكند در دادن خدا تأمل ندارد در دادن فكر كنيد غير خدا خلقي است و اين خلق را خدا ساخته و عمداً محتاج ساخته و تعمد كرده كه محتاج باشند اگر محتاج نبودند هيچ اقرار نميكردند به خدايي كه هست وقتي عجز نبيند چه ميداند عجزي هست. وقتي فقر نبيند چه ميداند فقري هست؟ صدهزار حكمت به كار ميبرد كه فقيرت ميكند، غنيت ميكند، چاقت ميكند، مريضت ميكند ايمن از مكرش نميتواني بشوي سرهم هي داري توي حكمتهاي او غلط ميزني. پس غير خدا خلق خدا است و خلق خدا محتاج به خدا است و او معاملهاي دارد با اينها ميكند ميگويد من ساختهام شما را چشم را براي ديدن، گوش را براي شنيدن صدهزار كار از چشم ميآيد صدهزار كار از گوش ميآيد، صدهزار كار از دست ميايد حالا آنجايي را كه ميگويم نگاه مكن مكن. اين دست خيلي كارها از او ميآيد من هزار حكمت به كار بردهام اين را ساختهام حالا ميگويم با اين دست ديوار مردم را مرو خراب مكن تو هم مرو. پس اين اعضا و جوارح را جوري كه خلق كرده وقتي توحيد درست شد و خالص شد ديگر اعتراض نداري بر آن خواه حكمتش را بفهمي خواه نفهمي حكمتش همين كه كاري ميبيني او كرده بس است ديگر اعتراض نبايد كرد همين كه فلان حكيم كرده لامحاله حكمتي داشته ديگر راهش چه چيز است، نميدانم اما حكيم كرده ميدانم درست كرده مثل اينكه ساعت را ساعتساز ساخته و ميبينم كار ميكند و درست هم كار ميكند ديگر آن چرخش چرا آنطور است، تو نميداني تو اصلش سررشته از ساعتسازي نداري دليل اينكه ساعت ساعت درستي است اينكه درست كار ميكند شبي دوازده ساعت كار ميكند آن وقتي كه بايد بيايد سردسته تخلف نميكند از كار خودش اين دليل اينكه ساعت درست كار كرده و همه چرخهاش همه درست است حالا يك دفعه نگاه ميكني ميبيني يك چرخ خيلي تند ميرود يكي كند ميرود، دندانههاي هر كدام طوري است اينها را هم نميداني لكن مع ذلك دليل اينكه ساعت همه جاش سواكنش و متحركاتش درست واقع شده همين كه وقتي بايد بيايد سردسته ميآيد سردسته و درست كار ميكند اين است كه مؤمنين هي اينجور مشقها را ميكند اين صنعت كار صانع است پس ربنا ماخلقت هذا باطلا همهاش را از روي حكمت كرده و لو تو حكمتش را نداني اما كساني كه توي حكمت ميآيند و نميگردند از پياش، اعتراض ميكنند كه او چرا بايد فقير باشد، او چرا بايد غني باشد؟ آدم خوب چرا بايد فقير باشد، آدم بد چرا بايد غني باشد؟ سلطان نفسش شقيترين مردم است چرا بايد همچو كسي سلطان باشد، ضحاك پادشاه ظالمي بود خبيث النفسترين تمام خلق بود، به او هزار سال هم عمر ميدهند چرا بايد طويل العمر باشد، چرا فلان مؤمن بايد طويل العمر نباشد؟ اگر عمرش طويل بود خيلي صله رحم ميكرد خيلي زيارت سيدالشهداء ميكرد. ضحاك هيچ خيري هم در او نيست هزار سال هم طول عمر ميدهد پس مبادا مردم مستحق بودهاند چنين سلطاني براشان مسلط باشد هي بكشد هي بكشد حالا راه حكمتش را نميداني ندان. اگر مؤمني ميبيني فلان شخص سلطان است بگو تسليم دارم، فلان فقير است بگو تسليم دارم. ميخواهي اعتراض كني بر خدا از تخمه شيطان هستي كه گفت خلقتني من نار و خلقته من طين آتش اشرف است از خاك. اينها هذيان است كسي مقابل خدا بايستد بر خدا اعتراض كند و واللّه شيطان رأس رئيس تمام هذيانگوها بوده در مقابل خدا ميايستد و اعتراض بر خداي خود ميكند و ميگويد خلقتني من نار و خلقته من طين تو ميگويي خلقتني تو مرا خلق كردي او اگر خلق كرده توانسته كه خلق كرده و ساخته او حكيم بوده كه ساخته او دانا بوده كه ساخته او عالم بوده تو ميگويي خلقته او را هم ساخته او حكيم بوده او عليم بوده حالا به تو ميگويد سجده كن كور شو سجده كن.
پس انشاء اللّه فراموش نكنيد خدا آن كسي است كه توجه به خودش را خواسته عبادت خودش را خواسته عبادت تمام مخلوقات را حرام كرده كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك خواه اسمش را صنم بگذاري و بپرستي مثل بتپرستها، خواه تو اسمش را صنم نگذاري، عيسي را بپرستي، علي را بپرستي، علي كه صنم نيست، عيسي كه صنم نيست لكن آنجايي كه گفته مپرست ميپرستي اصلش عبادت را حرام كرده براي غير خودش قضي ربك الاّ تعبدوا الاّ اياه حتم است و حكم است كه كسي معبود نيست به غير از او، توجه به خودش بايد كرد نه به غير خودش اما فراموش نكنيد خودش اسم دارد دو شخص نيستند توجه به اسمش توجه به خودش است، توجه به خودش توجه به اسمش است. رو به اسم تا نروي رو به او نميشود رفت، رو به او تا نروي رو به اسم نرفتهاي لكن غير از اسمهاش هرچه را بپرستي بت است سنگ است چوب است گاو است ستاره است اينها همه مخلوقند هيچ كدام خدا نيستند. رو به هرجا بروي توجهت را واميزند عبادتت را واميزند. كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك ميگويد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس پانزدهم ــ چهارشنبه 6 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
15بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له . . .
از طورهايي كه عرض شد انشاء اللّه ملتفت باشيد كه در يك عالم بخواهيم در افراد آن عالم بفهميم كه كدامشان حاكي غيب هستند كدامشان نيستند، پس در عالم ادني در هر عالمي به حسب خودش فكر كنيد اجزاي هر عالمي بعينه مثل جسم ميماند. دقت كنيد انشاء اللّه پس اجسام هيچ كدامشان علت يكديگر نيستند فكر كنيد انشاء اللّه پس دقت كنيد مسامحه درش نباشد.
اين قبضه جسم مثل آن قبضه ديگر است، اين قبضه را آن قبضه احداث كرده باشد داخل معقولات نيست. اين قبضه جسم است و صاحب طول و عرض و عمق، آن قبضه هم جسم است و صاحب طول و عرض و عمق. اين مؤثر باشد و اين اثر و فعل او باشد داخل معقولات نيست. پس به اين نظر عرش با تخوم ارضين هم جسمند، عرش نساخته آن قبضاتي كه در تخوم ارضين است چنانچه آنچه در تخوم ارضين است نساخته عرش را. خيلي واضح است و تعجب است كه همينجور واضح هست و غير اهل كج و واجش ميكنند. خرمن گندم يا خرمن جسم يك حكم دارد هيچ دانهاي مؤثر دانه ديگر نيست، آنچه اين دانه دارد آن دانه دارد هيچ يك محتاج بهم نيستند. پس تمام خرمن جسم، تمام كراتش آن جسمانيتش كه گاهي اكوانشان تعبير ميآرند اينها در اكوان نسبتشان به جسم علي السوي است و تمام اينها آثار جسمند و در جسمانيت مساويند. پس يك دفعه ميگوييم اينها همه آثار جسمند و در جسمانيت مساويند پس يك دفعه ميگويي اينها همه آثار جسم مطلق هستند و جسم مطلق عالي اينها و ذات اينها است و هيچ كدامشان نزديكتر به او نيستند و هيچ كدامشان هم دور نيستند نسبت به او به جهتي كه او در سمتي نايستاده كه بعضي نزديك به او باشند بعضي دور از او نافذ و ساري و جاري است در جميع اطراف. پس از اين جهت در عالم جسم چيزي كه جسم باشد نزديكتر به جسم نيست چيزي ديگر دورتر باشد. پس جسم عالي است اجسام داني و نسبت همه به آن جسم علي السوي است و هيچ كدام از قبضات جسم تفاخر و تفاضلي بر يكديگر ندارند الاّ اينكه لفظ كه گفته ميشود بعضي همين لفظ را ميگيرند و فكر ميكنند، بعضي معنيش را ميگيرند. پس جسم مطلق يكجور علوي دارد كه تمام اجسام نسبتشان به آن جسم علي السوي است و همه آنها حقيقةً جسمند همه طول دارند و عرض و عمق و زمان و مكان دارند و يك دفعه ميگوييم نسبت تمام اجسام به عالم غيب علي السوي است، ببينيد اين هم حرفي است پستاي ديگر ميشود چيزي ديگر توش درميآيد. پس تمام اجسام نسبتشان به غير اجسام هرچه ميخواهد باشد، به عقل به نفس هرچه ميخواهد باشد، جسمها هيچ كدامشان عقل نيستند، هيچ كدامشان نفس نيستند، هيچ كدامشان روح نيستند همه اجسام نسبتشان به غيب كه ابتداش نبات است انتهاش فؤاد، همه عوالي هستند و نسبت جسم به تمام آنها مساوي است و اين نزديك به بعضي نيست دور از بعضي نيست. ملتفت باشيد نكاتش را، پس نسبت جسم به تمام ماسواي جسم مساوي است مثل زيد نسبتش به تمام آنچه غير زيد است همه نسبتشان مساوي است اما اين تساوي گفته ميشود پس نسبت زيد به غير زيد و تمام آنچه غير زيد است همه غير زيد است و هيچ كدام زيد نيستند نسبت تمام آنها به زيد مساوي است اما اين منافات ندارد كه بعضي چيزها دور از او باشد بعضي چيزها پهلوش منافات ندارد الاّ اينكه مطالبي چند هست بايد توي اينها بيرون آيد.
پس نسبت جسم به ماسواي جسم مساوي است و آن ماسوي هرچه هست مزاحمت با جسم ندارد يعني در اندرون جسم ننشسته بالاي عرش هم ننشسته. پس عقل توي سر ننشسته اين عقل در ظرف اين بدن نگنجيده كه محبوس باشد. پس عقل بيرون از بدن خودش تفرجها ميكند، چيزها ميفهمد، اثباتها و نفيها ميكند و روي سرهم مثل پوست پياز ننشسته، زير پا هم نيست. پس عقل هيچ مزاحمت ندارد وقتي به جسم تعلق گرفت به جسمانيتش نميافزايد، هيچ. وقتي هم رفت و شخص ديوانه شد باز نه اينكه جسمي را برداشته رفته، جسم سرجاي خودش است عقل كه بود كارهاي عاقلانه ميكرد، عقل كه رفت حالا نميكند. پس فراموش نكنيد، پس يك دفعه عالي ميگويي يعني ارواح غيبيه مثل عقل مثل نفس مثل خيال مثل حيات مثل نبات اينها را عالي ميگويي و يك دفعه عالي ميگويي يعني هر جايي مطلقي كه افرادش در تحتش افتادهاند آن را عالي ميگويي، آنجور عالي با اينجور عالي را توي هم نكنيد كه علم را ضايع ميكند.
پس نسبت هيچ موثري هيچ مطلقي نسبتش به افعال خودش نميشود مختلف باشد. شكر در جميع ظهوراتش شيرين است، آتش در جميع ظهوراتش گرم است، آب در جميع ظهوراتش تر است و هكذا هوا در جميع ظهوراتش همين است كه ميبيني و به همينجور چيزها كه فكر كنيد دقت كه ميكنيد تفاضلي نيست يعني امتياز حكمي نيست ممكن نيست امتياز حكمي در ميان ظهورات يك مؤثر پيدا شود دقت كنيد پس امتيازي كه حكما ميگويند يعني آنهايي كه خدا منت بر سرشان ميگذارد و حكمت به آنها ميدهد، و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً نه حكمايي كه ملاموشي هم حكيمتر از آنها است. پس حكماي به حق وقتي ميگويند شيئي از شيئي ممتاز است يعني اين چيزي دارد كه آن ندارد، اثري اين دارد كه آن ندارد و چيزي كه هرچه از آن بخواهي آن يكي ديگر هم همان را دارد اصطلاح حكما اين نيست كه اينها ممتازند بلكه اصطلاحشان اين است كه اينها ممتاز نيستند، اينها موادند. خيلي از مردم قانع شدند به لفظ تنها پس ميانه اجزاي شيء واحد، ميانه بنفشه، اين مثقال بنفشه با آن مثقال او امتياز داشته باشند هيچ امتياز ندارند به جهتي كه براي هر ناخوشي كه اين مثقال علاجش را ميكند اين را برداري آن را جاش بگذاري علاجش را ميكند. پس اين مثقال بنفشه با آن مثقال هيچ ممتاز نيستند. جميع كارهايي كه اين مثقال ميكند آن مثقال ميكند مثل اينكه ميان دو قرص نان هيچ امتياز نيست اين قرص سير ميكند آن هم سير ميكند. ميخواهي از اين سمتش بخور ميخواهي از آن سمتش بخور. دوري پلو را ميخواهي از اين سمتش بخور ميخواهي از آن سمتش اين سمتش غير از آن سمت است امتياز عوامانه است باز عوام هم به مثقال بنفشهاي كه محتاجند از هر جايي به ايشان بدهي قناعت ميكنند. پس دانههاي گندم از يكديگر ممتاز نيستند اين است بدل يكديگر هم واقع ميشوند. كسي پولي داده رد مثل ثمن واقعا مثل ثمن است صد مثقال نقره داده همان مثقال را پس ميگيرد بخصوص نبايد همان نقره را كه داده بدهد فرق ندارد امتياز همه جا در جايي پاگذارده كه يك مثقال بنفشه با يك مثقال دارچيني، فعل اين اثري دارد فعل او اثري ديگر اين اثر او را ندارد او اثر اين را ندارد. آتش دارد حرارت را آب ندارد آب دارد رطوبت را آتش ندارد پس اينها ممتازند اما اين غرفه آب از غرفه ديگر ممتاز نيست بله اين غرفه غير آن غرفه هست و غير هم هستند اما همان قدري كه اين غرفه تر است آن غرفه تر است، همانقدري كه او رفع عطش ميكند اين هم ميكند. پس ميان قبضات هر جايي امتياز نيست اگرچه امتيازات ظاهري عوامانه اين دانه گندم غير آن دانه گندم است، اين تخم مرغ غير آن تخم مرغ است اين امتيازات هست در اينها حرف نيست لكن امتياز حكمي نيست در ميانشان.
ملتفت باشيد پس در جايي كه امتياز نيست احكام مختلف نميشود آنجايي كه امتياز نيست احكامشان اختلاف نمييابد اين است كه مكرر عرض كردهام شماها ولش نكنيد آنجاهايي كه امتياز نيست حكم را تغيير نميدهد شرعاً عرفاً لغةً تجربةً اين مثقال بنفشه ميكند كاري را كه آن مثقال ميكند، اين مثقال نقره قيمتش قيمت همان مثقال است، تفاضل كجا پيدا ميشود؟ تمام كردها لرها و تمام مستضعفين اين را ميفهمند تفاضل همه جا در اين است كه يك نقره باشد نقره فتات، يك نقره ديگر هم باشد مغشوش بله آن نقره فتاتي كه هيچ داخل ندارد البته گرانتر است و اعلي است اثرش هم زيادتر است نقره ديگر هم هست سربي قلعي زهرماري داخل دارد آن نقره فتات قيمتش بيشتر از اين نقره است او هزار دينار قيمتش است اين دو عباسي قيمتش است يا پنج شاهي قيمتش است پس تفاضل اينجا پيدا ميشود. و باز بيشتر دقت كنيد قيمت ظاهرش محض تمثيل است، نقره فتات يك مثقالش تمامش تأثيرش تأثير نقرهاي است و هيچ مانع ندارد وقتي محلولش كني بخوري پس محلول نقره فتات تمامش نقره است پس تأثير نقره ميكند به خلاف نقره مغشوش همانقدر اثري كه نقره ميكند سرب هم هر قدر توش هست اثر سربي دارد بسا اثر سربي را بردارد اثر نقرهاي را هم نگذارد تأثيري را كه ميكند مغشوش تأثير ميكند تأثير ميكند سركه خالص سركه خالص هيچ اثر شيرهاي همراهش نيست همه اثرها از سركه است شيره خالص تمامش تأثيرش شيرهاي است به هيچ وجه من الوجوه اثر سركه در آن نيست مزاجشان مثل طعمشان اينها را لرها و بچهها هم ميفهمند. پس تفاضل در سركه صرف هيچ نيست سركه صرف هر مثقالش اثري ميكند آن مثقالش هم همان اثر را ميكند در شيره صرف هيچ تفاضل نيست. اين قطرهاش همان اثر را ميكند كه آن قطره ميكند اما اگر مخلوط كرده باشيم قدري شيره داخل سركه كرده باشيم حالا اگر سركه غالب است حالا بسا اين به جاي سركه خالص به كار برود سركهاش كم است و لبترش است محل اغماض و مسامحه است لكن فكر كنيد سركه شيره و سنكنجبين هر جور باشد ميفهميدش سركهاي لب شيرين است با شيره اي كه لب ترش است به قدري كه او شيريني دارد او هم به قدري كه لب شيرين است همانقدر مانع از ترشي اين است و اين سركه همانقدر مانع شيريني اين است خلاف توقع نشود پس البته كاري كه سركه خالص ميكند سكنجبين آن اثر را ندارد كاري كه شيره خالص ميكند سكنجبين آن اثر را ندارد همينطور كه در ظاهر ميبيني كسر سورت شيريني به ترشي شده و كسر سورت ترشي به شيريني شده تأثيرش هم در بدن مانع است تأثير صرف نه از اين يكي ميشود نه از آن يكي ميشود. كسي تأثير صرف بخواهد بايد سركه خالص به دست بياورد شيره صرف به دست بيارد.
پس ملتفت باشيد در مكونات فكر كنيد در اين چيزهاي خيلي واضح فكر كنيد پس تفاضل در آنجايي است دقت كنيد در آنجايي است كه امتياز مابين اشياء باشد و يك چيزي بتواند بگويد كه من چيزي دارم تو نداري. پس عالم ميگويد من علم دارم تو نداري من دستت را ميگيرم. همينطور طبيب به ناخوش ميگويد ميخواهي چاق بشوي بيا پيش من اقلاً اطاعتي بكن بلكه زور هم داشته باشد تقويتت ميكند ناخوش خودش چاق نميشود پس تفاضل در جايي است كه مابه الامتيازي هست. ببينيد واللّه اين داخل ضروريات تمام اديان است اصل نوع علمش داخل ضروريات تمام مردم مي شود حتي مستضعفين. بچه ترشي را از شيريني تميز ميدهد به آن بچه ميشود حالي كرد پس خوب فكر كنيد در جسمانيت جسم هيچ تفاضل نيست مثل خرمن گندمي است كه روي هم ريخته و دانههاش همه يك جنس و يك طبعند تفاضل ندارند تفاضل آنجا ميآيد كه يك چيزي داراي چيزي باشد كه ديگري داراي آن چيز نباشد اين محتاج به او باشد او هم محتاج به اين باشد اينجا تفاضل ميآيد كه مابه الامتياز باشد غني به فقير ميگويد من پول دارم تو نداري فقير هم ميداند غني پول دارد و خودش ندارد ديگر ما تميز نميتوانيم بدهيم ميانه قادر و عاجز. ميانه غني و فقير ما نميتوانيم تميز بدهيم اينجور چيزها را هيچ كس نميشنود از شما. خدا همينجور احتجاج ميكند أفمن يخلق كمن لايخلق؟ أفلاتذكرون؟ آيا هيچ متذكر نميشويد اي مردمان احمق؟ آيا آن كسي كه اينها را ساخته مثل آن كسي است كه نميتواند بسازد؟ يك شپشي را نميتواند خلق كند نميداند چطور ميشود كه چرك بدن به دو ساعت فاصله شپش ميشود، نميداني چطور هم كرده شپش را ساخته حالا آن كسي كه هم ميداند چطور بسازد هم ميتواند بسازد و ميسازد و ساخته و درست كرده آيا مثل آن كسي است كه نمي داند چطور ميسازد؟ خيلي واضح است هل يستوي الاعمي و البصير؟ أفمن يخلق كمن لايخلق؟ ميگويي نميدانم، دروغ ميگويي دين نميخواهي او هم حجتش تمام است من دين آوردهام من خودم آمدم نشستم گفتم حجت تمام كردم گوش ندادي نيامدي گوش بدهي. پس تفاضل همه جا اينجاها است دقت كنيد انشاء اللّه پس عباد مأمورند توجه كنند به صانعي كه جمله آنچه هست او ساخته اسم خدا هم يعني همچو كسي ديگر غير از او هم خداي ديگري نيست كه بسازد چرا كه اين هي داد ميزند كه من منم و حاليتان ميكند كه او است حالا اگر يكي ديگر هم بود چرا نفسي نميكشد، چرا يك قاصدي نميفرستد؟ و اينها به نظر مردم سست ميآيد از بس نميروند از پي آن و اعتنا هم نميكنند ملتفت نميشوند كه چه مطلب محكمي است از اين جهت است كه عرض ميكنم حضرت امير به حضرت امام حسن فرمايش ميفرمايند اگر خداي ديگر بود اين خدايي كه داريم اين خدا به زبان اين همه پيغمبران گفته اين پيغمبران همه داد زدهاند كه يك خدا است و خدا يكي بيشتر نيست. اگر يك خداي ديگري هم بود او هم بايد پيغمبر خودش را بفرستد نفسي بكشد كه خدايي غير او هست براي خلق چرا قاصدي نفرستاد اگر بود لاتتك رسله دينش را مذهبش را امرش را نهيش را ميرسانيد اگر خداي ديگري هست چرا در بند خلقش نيست و خدا آن است كه در بند خلقش باشد اعتنا به خلقش داشته باشد. نه خدا را خيال كنيد مثل شيطان خيلي مقتدري كه در بند هيچ نيست تفرعن دارد وقتي فكر كني اين خدا اگر تمام حكمتش تمام قدرتش نيايد در خلقت پشهاي پشه خلق نميشود ميداند كه آن پشه چه جور بال ميخواهد چه جور دست و پا ميخواهد. هر عضوي از او چه بندها چه رگها چه پيها ميخواهد و هكذا اخلالي در امر يك پشه نميكند و ميسازد پس مادام كه خدا ميسازد چيزي را اعتنا كرده كه ساخته بعينه مثل همه مردمي كه از روي شعور كار ميكنند همين كه ديدي فلان نجار تراشيد و دري را ساخت معلوم است خواسته كه تراشيده اگر اعتنا نداشت نميساخت حالا كه اعتنا كرده كه ساخته اره به كار برده تيشه به كار برده فكرها كرده حكمتها به كار برده تا اين در را ساخته پس مادام كه صانع چيزي را خلق ميكند اعتنا به آن دارد و چون اعتنا دارد نميخواهد كه هلاك شوند. بله مگر چيزي را براي چيزي ديگر ساخته باشد پس نباتات را براي همين ساخته كه آنها را بخورند رزقا للعباد باشد. حالا گندم را تو بخوري و برود در معده تو ضايع شود براي همين خلقش كردهاند كه تو بخوري ضايعش كني. همچنين حيوانات را ميكشيم ميخوريم سوارشان ميشويم، منها ركوبهم و منها يأكلون خودش كه همچو گفته نگفته كه نباتات را براي قيامت آفريدم كه اينها اينجا سبز شوند و از اينجا بار كنند ببرند در بهشت خالي كنند. گوزنها را كاهها را همينطور براي قيامت نيافريده آفريده كاهش را اسب و خرت بخورند دانهاش را خودت بخوري. شتر را آفريده به اينجور هم آفريده كه بار را زياد بكشد ديگر بارش هم نميكنيم اينها خر صالحي است ديگر يك پاره خر صالحي ها يك پاره وارستگي ها ميانه يك پاره مردم رسم شده كه خيلي بد است. الاغ را هي نميكنند كه ظلم به خر نكرده باشند مردكه الاغ براي همين است هِي كنند. الاغ را نميزنند، بزن اما بيمروتي مكن زخمش مكن كاهش بده آبش بده بارش هم بكن اما زياد بارش مكن. زياد كه بارش كردي لنگ ميشود بار خودت به زمين ميماند بله راست است اينها را هم نهي كردهاند لكن ديگر هيچ بار الاغ مكن الاغ مخلوق خدا است مخلوق خدا را مرنجان، بدانيد اينها خيلي خرصالحي است. پس غذا هم زهرمار مكن چرا كه نان خدا را برميداري ميخوري شپش را نبايد كشت، نبايد كشت شپش را خلق كردهاند براي حكمتي مخلوقات خدا همه شعور ندارند اين شپشها حجامت ميكنند بدن را، مردم نميتوانند هر هفته حمام بروند اين شپشها را عمداً براي همين خلق كرده كه بمكند خونهاي فاسد را و مرضها را بيرون كنند و اينها را خيلي از صوفيه و اهل عرفان گفتهاند بله شپش را نبايد كشت مخلوق خدا را نبايد آزرده كرد، اينها اصل دينشان از گبري است ميبيني آب نميخورد حرمت آب را نگاه ميدارد مرتاضهاشان حيواني هم نميخورند ديگر يك پارهشان هم ميخورند راست است. در هر ديني هم فاسقي فاجري بيمبالاتي در دين و مذهب بوده و هست. اصل مذهب گبرها اين است كه خيلي حيوانات را نميكشند نميخورند كه آنها خلق خدايند ما هم خلق خدا، مخلوق خدا را اذيت كردن معني ندارد كه در مدتي در شكم ما محبوس باشد. حتي اينكه آب را هم صاف ميكنند و ميخورند كه مبادا كرمي حيوان كوچكي توش باشد.
باري، اينها همه هذيان است خدا خلق كرده حيوانات را براي همين كه منها ركوبهم و منها يأكلون شتر را براي باركشيدن آفريده خدا، اسب را فلان آخوند نميدواند به جهتي كه خيلي مقدس است، نه اسب را براي دوانيدن خدا خلق كرده. پس اينها بعضي رَكوب هستند و منها يأكلون بعضي براي خوردن هستند ديگر هيچ جا خدا نگفته بهشتي كه ساختهام آنجا طويلهاي است پر از خر و گاو و شپش و كيك، آنجا را اگر ميخواست همچو باشد از اينجا نميبرد اينجا هست احتياج نيست لكن انسان را گفته براي اينجا نساختهام، گفته ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون انسان را براي بهشت ساختهام آنجا ناخوشي نيست آنجا گرما نيست آنجا سرما نيست آنجا غصه نيست هم و غم نيست، آنجا هرچه بخواهي براي تو حاضر است لهم فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين هرچه هر مشعري بخواهد آنجا براشان حاضر است و تو را براي آنجا ساختهاند ابتدا چيزي كه ساخت و ساخته شد و از براي بهشت ساخت خداوند عالم انسان را حالا ميگويد ميخواهي بروي راهش را من راه ميبرم از آن سمتي كه من ميگويم برو برس، حالا تو لج ميكني و قهقري برميگردي او هم داد ميزند كه از اين راه بيا و تو از آن طرف ميدوي هرچه ميدوي دور ميشوي من نفع خواستهام به تو برسانم از آن نفعي كه خواستهام برسد به تو هي ميگريزي و دورتر ميشوي مزقناهم كل ممزق ميكنم من خواستم بكشمت ببرمت كه به بهشت برسي به موعظه به نصيحت به پول به خلعت به نعمت به انواع تدبيرات ميبرمت تا بناي لجبازي هم نگذاردهاي و مثل بچهها بازي ميكني ما هم مدارا با تو ميكنيم تا وقتي مثل جهال راه ميروي گرسنگي تشنگي شهوتي غلبه كرد ميگذريم ميفرمايند انسان تا چهل سالش نشود خيلي از معصيتها را خدا سخت نميگيرد اما همين كه چهل سالش شد آن وقت ديگر خدا سخت ميگيرد و همينطورها هم هست به جهت اينكه در ايام جواني ميبيني هزار هرزگي از آدم سرميزند و خدا انتقام نميكشد به جهتي كه ميداند جهل است و غلبه شهوت و هوي و هوس، لكن در سن چهل سالگي ميگويند حالا به قدري كه بايد صعود كني كردهاي حالا ديگر رو به خرافت ميروي، حالا ديگر تا غلط ميكني ميبيني سيلي به آدم ميزنند فقير ميكنند براي اينكه متذكرت كنند، از خواب بيدارت كنند.
پس دقت كنيد فكر كنيد خدا آن كسي است كه صاحب جميع ماسواي خودش است و قادر بر كل، عالم بر كل هيچ بار نميپرستد كسي ديگر را اين خدا معبود كل است هيچ عابد هيچ كس نيست مطيع هيچ كس نيست منقاد هيچ كس نيست خودش هرچه ميخواهد ميكند من ذا الذي يشفع عنده الاّ باذنه او اذن ندهد هيچ پيغمبر مرسلي هيچ ملك مقربي شفاعت نميتواند بكند لايشفعون الاّ لمن ارتضي هرجا را ميدانند خدا با او بد است آنها هم نهايت بدي را با او دارند ميگيرندش مياندازند در جهنم و واللّه هُل ميدهند مياندازند و خدا امرشان كرده و مياندازند القيا في جهنم كل كفار عنيد تثنيه است اين را سنيها هم نتوانستهاند خدشه بگيرند القيا يعني اي محمد و علي بيندازيد در جهنم هر كافر و عنيدي را هيچ جا به طور نگفته اي محمد و ابابكر بيندازيد در جهنم. پس اينها كفار را ميريزند در جهنم هيچ هم دلشان نميسوزد حظ هم ميكنند او را بسوزانند.
باري، پس خدا آن كسي است كه ارسال رسل ميكند در بند عبادش هست هر جايي خيال كني شايد كسي باشد نفس نكشيده باشد امر و نهي نكرده باشد خدا نيست شيطاني است جني است كه در بند مردم نيست. پس خدا يك است و خدا غير از خلق است و آن خدا يخلق ما يشاء و يختار، و أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون همچنين تفاضل در همچو جايي است كه نبي ميآيد كه من از پيش او آمدهام، پيش هيچ كدام از شما نيامده و مابه الامتياز دارد از باقي اگرچه جسم صاحب طول و عرض و عمق را دارد واجب هم هست داشته باشد لابد هم هست داشته باشد محال هم هست نداشته باشد. ملتفت باشيد پس نبي مابه الاشتراك ميخواهد بايد بيايد حرف بزند به ما، چشم ما جمالش را ببيند گوشمان صداش را بشنود. پس بايد هم لباس ما باشد اما مابه الامتياز هم داشته باشد مابه الامتيازش اين است كه او رسول است ما رعيت. ما هيچ رسول نيستيم او هيچ رعيت نيست. امام يعني اميرالمؤمنين و بچههاي او، اين يازده نفر معروف اينها امامند ما همه مأموم بايد باشيم. بله هرچه ما داريم بايد به اذن و اجازه او باشد، چه ميكني؟ امام ما گفته، آقاي ما گفته رسول خدا گفته رسول هم نگفته باشد اين امام گفته، قول اين امام قول رسول ما است، قول رسول قول خدا است پس خدا گفته خدا صاحب اختيار ما است ما را خلق كرده اختيارمان را به خودمان وانگذارده اشكال همه آنجا پيدا شده كه ميخواهيم خودسر هم باشيم او اصرار دارد ابرام دارد خودسر نباشيد، او هي ميخواند اين خودسري نباشد هيچ اختياري از خود نداشته باشد ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً انيكون لهم الخيرة من امرهم ما دلمان چنين ميخواهد ميگويد ميدانم دلت چنين ميخواهد معذلك چنين مكن خلافش بكن و اگر نميتوانستي خلافش كني امرت نميكردند پس ميتواني خلافش كني. پس من چنين ميخواهم دلمان چنين ميخواهد نه دل رسول خدا رسول خدا هر طوري بايد آنطور باشد ماها اگر كارهاي خودمان خير و صلاحمان بود ارسال رسل نميكردند پس معلوم است كارهاي خودمان خير ما در آنها نيست از اين جهت ارسال رسل كرده و تعليم كرده فلان كار را نكنيد فلان كار را بكنيد. پس رسول مابه الامتياز دارد حالا كه مابه الامتياز دارد پس اينها آثار رسول نيستند اينها رعيتند همچنين امام مابه الامتياز دارد امام بايد معصوم باشد بايد مطهر باشد بايد آنچه به او گفتهاند به مردم بگويد يادش نرود اشتباه نكند بايد سهو نداشته باشد نسيان نداشته باشد خطا نكند حالا ديگر او كلي است و اينها افرادش، اگر افرادند ما امتحان ميكنيم اينها را امام يعني سهو نكند اما اين آقا را كه ميبينيم سهو ميكند همچنين امام عالم به جميع حلال و حرام بايد باشد جاهل به هيچ چيز نباشد اين آقا را كه ميبينيم سبيلهاي خودش را هم راه نميبرد بچيند استنجا هنوز راه نميبرد بكند پس خلق بايد به دستور العمل امام و پيغمبر و حجتهاي خدا راه بروند خلق ممتازند از آمرين رسول شخصي است اولواالامر اشخاص جدايي هستند پس رسول شخص جدايي است كه دخلي به رعيت ندارد خدا خدا است قاصد فرستاده پيغام او را براي مردم آورده ما همين پيغام را بايد بشنويم همين روايت بايد بكنيم و تمام كساني كه غير حجج اصل هستند حجتي هم اگر دارند من باب الحكاية و من باب الرواية است اين نباشد ديگر دلشان چنين ميخواهد بخواهد دلشان نه خداي ما است نه پيغمبر ما است نه امام ما است دخلي به ما ندارد نه مطاع ماست نه بايد اطاعتشان كنيم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس شانزدهم ــ دوشنبه 11 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
16بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له . . .
از طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت باشيد يك دفعه عالي ميگويند و داني يعني اثر و مؤثر مثل زيد و قيام زيد مثل جسم و اجسام و يك دفعه عالي ميگويند و غيب منظورشان است و داني ميگويند و شهاده منظورشان است و اين عالي كه غيب باشد و داني كه شهاده باشد ملتفت باشيد باز وقتي كه بيان ميكنند درهم ميريزند كه نخواهند شرح كنند لفظش مثل اثر و مؤثر گفته ميشود. پس نوع نسبت غيب را به شهاده به دست بياريد غيب را عالي ميگويند و شهاده را داني و غيب عالي است به جهتي كه وقتي كه آمد در داني ديگر جميع كارهاي داني را كه ميكند او داني را تحريك ميكند و داني متحرك ميشود به حركت مثل همين طوري كه فرمايش كردهاند القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس عالي القا ميكند مثال خود را در داني در هويت داني آن وقت افعال خودش را از دست داني جاري ميكند اين را همين يك جا انشاء اللّه ملتفتش باشيد ديگر باقي جاها را ميفهميد. پس روح از عالم غيب است و عالي است و بدن از عالم شهاده است و داني، آن روحي كه در غيب است اين را درست تصورش را بكنيد كه نسبت آن روحي كه در غيب است به اين بدني كه در شهاده است در غيب است منظور اين نيست مثلا ــ و ترائي ميكند ــ منظور اين نيست كه روح در غيب است يعني توي دل منزلش است و بدن يعني ظواهر بدن. ملتفت باشيد پس شما انشاء اللّه دقت كنيد نسبت روح به بدن اصلش نسبت تزاحم نيست و اين معنيش اين است كه روح پهلوي جسم نمينشيند چون مزاحم نيست از اين جهت اندرون شهاده يا بيرون شهاده هر دو نسبتشان به آن روح علي السوي است و اين را كه عرض ميكنم حاقش اصلاً پيش مردم هيچ نيست و اهل حق همه انها را به طور رمز بيان كردهاند و اهل فن كه به آنها برميخورند ميفهمند كه چه گفتهاند كسي هم كه اهل فن نيست ميآيد و ميگذرد.
پس نسبت شهاده به شهاده اين است كه اين عالم شهاده همه پهلوي هم نشستهاند و هر يكي متناهي است به آن ديگري آن ديگري هم به آن متناهي است. پس ميانه اهل عالم شهاده تزاحم هست بعضي اين طرفند بعضي آن طرفند، بعضي بالايند بعضي پايين و ميانشان تزاحم است. يك كدام ميخواهند بيايند جايي بنشينند او را پس ميكنند خودشان ميآيند مينشينند. اين را فكر كنيد راهش را به دست بياريد راهش هم آسان است. پس چون اهل عالم شهاده چون اهل يك عالمند تداخل ميانشان محال است ممكن نيست دو جسم در يك فضا بتوانند قرار بگيرند مگر يكي يكي را پس كند خودش بيايد جاش مثل هوا و آب. هر جسمي كه يك فضايي دارد توي خيكي باشد جسم ديگر بخواهي توي اين خيك كني به اندازهاي كه آن جسم در آن خيك است تا بيرون نرود به آن يكي نميدهد بيايد جاش محسوس است خيكي را پر از باد كني و ببري زير آب و فرجه داشته باشد، تا قُل نزند و تا هوا از زير آب بيرون نيايد آن وقت به قدري كه هوا بيرون آمده همانقدر آب جاش ميآيد اگر طوري باشد هوا هيچ از زير آب بيرون نيايد راه نميدهد به آب جاش بنشيند به همان اندازه كه هوا بيرون ميآيد آب ميرود جاش. هر جسمي همينطور است مثالش محسوس است شما همينجور بگيريد اگر اين خيك پر از هوا باشد بخواهي يك خورده خاك توش بريزي، آتش همينطور تا هوا بيرون نرود آتش نميآيد. به همينطورها آسمان را فكر كنيد جسمي اگر بايد در فضايي بنشيند آن جسم ديگر را پس ميكند خودش جاش مينشيند پس نكند محال است بيايد جاش. ملتفت باشيد كه اين كلي است آسان هم هست به دستتان باشد. حالا عالم غيب كه ميخواهد بيايد در عالم شهاده بنشيند چيزي را پس نميكند كه بيايد جاش ميآيد فرو ميرود و هيچ چيز را پس نميكند لفظش همينجورها است غيب با شهاده مزاحمت ندارد لكن اهل هر عالمي برادرش با او مزاحمت دارد پس عالم شهاده بعض با بعض مزاحمت دارد پس نسبت غيب به شهاده را خوب ملتفت باشيد كه غيب بالاي شهاده ننشسته زير پاش هم نيست در اندرونش هم نيست در بيرونش هم نيست و اين حرفها را براي نيمچه ملاها و نيمچه حكما بگويي ميخندند به آدم از بس خر شدهاند تكبرشان مانع است از اينكه بيايند گوش بدهند سهل است استهزا هم ميكنند از اين جهت در خريت خود ميمانند. شما فكر كنيد ببينيد چيزي هست كه نه بالا است نه پايين است، نه دست راست است نه دست چپ است محسوس و ملموس همه كس است اگر فكر كنيد عقل نه بالا است نه پايين است نه دست راست است نه دست چپ است، نه اندرون اين بدن نه بيرون اين بدن است هيچ مزاحمت هم ندارد وقتي ميآيد به جسمي تعلق ميگيرد بيايد توي سرش يا زيرپاش پس نسبت عقل به اين بدن علي السوي است.
ملتفت باشيد عرض ميكنم كه اگر اينجور مطالب را نيابيد اينجور مطالب را از مشايخ جايي ببينيد نمييابيد چه گفتهاند. پس نسبت هر غيبي به شهاده علي السوي است. پس غيب نزديكتر نيست به شهادهاي دون شهادهاي همين حيات همين نبات حتي حرارت برودت رطوبت يبوست اينها همه از عالم غيب آمدهاند و وقتي بايد چيزي تر باشد و تري بايد از غيب بيايد از آن حيز چيزي را نبايد پس كند تا تري بيايد آنجا وقتي بايد چيزي خشك باشد چيزي نبايد پس رود كه خشكي بيايد همچنين وقتي بايد چيزي گرم بشود سرد بشود و هكذا كرباسي را بخواهي به جاي كرباسي بگذاري بايد برش داري و كرباسي ديگر جاش بگذاري اما همانجا كه هست بخواهي رنگش كني نبايد برش داشت رنگ در اعمال كرباس فرو ميرود و كرباس سرجاش هست و هيچ وزنش زياد نميشود رنگ را بخواهي پس بگيري از كرباس پس ميگيري هيچ از كرباس هم كم نميشود باز به همان وزن و به همان طول و همان عرض و همان عمق كه بود هست رنگش ميپرد پس الوان و اشكال و طعوم و همه را فكر كنيد همه از غيب آمدهاند آن غيوبي كه خيلي منفصل است از جسم اثرشان واضحتر است. پس غيب به شهاده نسبتش مساوي است و آن غيب را اگر عالي گفتي به اين ملاحظه كه وقتي تعلق به شهاده گرفت حركت شهاده را غيب ميدهد بدن اگر ساكن شد روح ساكنش ميكند اگر ديد، روح ميبيند چشم هم گذارد روح هم گذارده خود اين جسم چشمش را هم هم نميگذارد حتي اينكه اگر درست دقت كنيد خيلي چيزها در اخبار و آيات گيرتان ميايد حتي به عالم جسم كور نميتوان گفت، كر نميتوان گفت كر و كور را به روح ميگويند. ديوار را نميگويند كور است اما انسان و حيوان را ميگويند گياه را نميگويند كور است. پس غيب در شهاده كه نشست اگر آلات و اسبابش جوري است كه فعليات خود را ميتواند بروز بدهد ميگويند تام است و تمام. پس روح حيواني كه غيب است و كارش جوري است كه اگر اسبابش جمع باشد بكلش ميبيند بكلش ميشنود بكلش شامّ است بكلش ذائق است بكلش لامس است اگر اسباب دستش بدهي اسباب هم دستش بدهي را باز ملتفت باشيد حكيم باشيد انشاء اللّه. شامّه يعني بوي چيزي را بفهمد چيزي بايد باشد همينطور لامسه يعني چيزهاي خارجي را بايد تميز بدهد اين چيزها مال عالم جسم است اين چيزها جسمي است كه گرم است يا سرد است لكن خودش در عالم خودش بفهمد سردي را يا بفهمد گرمي را داخل محالات است نميتواند. دقت كنيد پس روح اگر توي بدن نباشد گرمي نميفهمد سردي نميفهمد. ملتفت باشيد انسان يك خورده ضعف براش حاصل شود لمسش تمام ميشود، يك خورده ضعف براي روح پيدا شود چشمش نميبيند گوشش نميشنود انسان در حال چرت گوشش چيزي نميشنود چشمش جايي را نميبيند. يك خورده روح به عالم خودش ميخواهد برود اينها از كار ميافتند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه اگر آن روح را اسباب و آلات به دستش بدهي ميبيند وقتي بخواهد ببيند همچو چشمي ميخواهد و اين چشم جسمي است مثل ساير اجسام الاّ اينكه فرض اين است كه جسمي است كه روح باصره توش هست و ساير اجسام اين روح توش نيست، او بخواهد بشنود تا همچو گوشي نداشته باشد نميتواند بشنود لكن شنيدن را از اين گوش اخذ نكرده چرا كه اگر شنيدن از اين گوش بود روح هم كه بيرون ميرفت بدن بايد صدا بفهمد پس از اين اخذ نكرده آلتي است در دست روح كه صدا را از اين آلت ميشنود. صدا، جسمي بايد به جسمي بخورد تا صدا پيدا شود پس روح تا نيايد در گوش صدا نميفهمد حالا كه آمد، چشنده آن روح است اما با زبان همچنين لامس او است اما با اعضا و جوارح و اعضايي كه خدا قرار داده در آنها آن روح جاش كجا است نه بالاي سر است نه در وسط بدن است نه زير پا است اما كسي كه از روي شعور فكر كند اينها را ميفهمد و اگر فكر نكند بسا كسي بگويد جاي روح در قلب است جايي كه در بدن اول زنده ميشود معلوم است قلب است پس روح در قلب نشسته ميشود گفت حالا روح است در غيب است بسا انسان خيال ميكند در قلب منزلش است و اين ترائيات است مردم را گول زده. آيا نميبيني روح وقتي بيرون رفت از اين بدن، آن قلب مثل ساير اعضا و جوارح ميت ميشود و نسبت آن روح به آن قلب و ساير اعضا مساوي است پهلوي قلب نمينشيند مثل اينكه پهلوي اعضا و جوارح نمينشيند در عالم خود است عالم خودش كجا است؟
ملتفت باشيد انشاء اللّه مردم جا كه ميگويند همين فضا را خيال ميكنند و خيلي از مردم حالا ميگويي غيب در اين فضا جاش نيست، ميگويد غيب اگر اينجا نيست پس نيست و از اين جهت هم هست كه گاهي اهل زندقه انكار توحيد ميكردند ميگفتند خدا كجا است همه ميگويند خدايي هست، اين خدا كجا است؟ خودتان هم ميگوييد روي عرش ننشسته روي زمين نيست در آسمان نيست حالا كه هيچ اينجاها نيست پس نيست و متحير ميشدند. شما آنجور مردم مباشيد فكر كنيد انشاء اللّه دقت كنيد فكر كنيد ببينيد عالم رنگ كجا است، عالم طعم كجا است، عالم صوت كجا است، عالم الوان عالم اشكال اينها همه عوالمي دارند غير عالم جسم ميآيند عالم جسم، بعد قرار ميگيرند و اين جسم سرجاي خود موجود است اگر نبود يك رنگي نميتوانست بيايد اينجا چيزي كه نيست بيايد دقت كنيد شما جوري است مطلب كه در پيش خودم و پيش كسي كه توي راه است اين مطلبها داخل بديهيات است لكن كسي كه توي راه نيست هزار چكش بايد توي سرش بزني تا حاليش شود هزار نصيحت بايد بكنند اعتنا هم نميكنند ديگر بدتر از اين جهت كساني كه اعتنا به سخن نميكنند محروم خواهند ماند تا آخر. (از اينجا در نسخه كپي خطي موجود نبودپس فكر كنيد و دقت كنيد غيب در اندرون شهود نيست و در اندرون شهود ننشسته اطراف شهود را هم نگرفته پس عالم جسم اين خرمني است كه روي هم ريخته بالاش محدب عرش پايينش تخوم ارضين. بالاي عرش ديگر هيچ نيست لاخلأ و لاملأ عقل هم بالاي جسم نيست عقل هم اگر بالاي جسم نشسته بود آن هم طول و عرض و عمق داشت و هكذا نفس بالاي جسم نيست حتي رنگ بالاي جسم نيست اگر آن بالاهاش بود مثل جسم بود و جسم بود لكن عالم غيب نه بيرون عالم شهاده است نه در اندرون عالم شهاده است و چنين عالمي هست به دليل اينكه اين عالم شهاده گاهي يك جاييش گرم ميشود گاهي يك جاييش سرد ميشود، گاهي روشن ميشود گاهي تاريك ميشود. همين روشنايي مال عالم جسم نيست روشنايي را خدا ميآرد در عالم جسم، عالم جسم روشن ميشود تاريكي را خدا ميآرد در عالم، عالم جسم تاريك ميشود و هيچ اغراق نيست ميفرمايد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل هي روز ميشود هي شب ميشود خدا روز را روز ميكند شب را شب ميكند نهايتش روز را چه جور كرده؟ چراغي روشن كرده چراغش آفتاب است كه روشن كرده وقتي ميآرد اينجا روشن ميشود عالم، وقتي ميبرد زير زمين اينجا تاريك ميشود. اين چراغ را هم يك وقتي روشن كرده يك وقتي بود آن چراغ نبود روز نبود و شب هم نبود و لا الليل سابق النهار پس شب هم به واسطه آفتاب پيدا شده، شب هم نبود روز هم نبود آفتاب كه پيدا شد روز پيدا شد شب پيدا شد تا چراغ را روشن نكني روشنايي نيست تا اينجا ملتفت باشيد در مثالي كه عرض ميكنم كه معني خود ظلمت را به دست بياريد. اگر حاجبي باشد كه مقابل چراغ پيدا شود سايه آن طرف پيدا ميشود روشن نشد آن سايه هم نيست وقتي كه روشن شد روي اين جسم كه رو به چراغ است روشن است آن پشتش تاريك است پس آن تاريكي هم به واسطه چراغ است روشنايي از چراغ است تاريكي به چراغ. پس پيش از چراغ روشن كردن نه اين روي جسم روشن است نه اين طرفش سايه دارد و همينجور اگر فكر كنيد آن وقت ميدانيد كه وقتي روز روز شد آن وقت شب پيدا ميشود و شب بعد پيدا شده وقتي چراغ را روشن كردند اين طرف روشن نشود اين طرف سايه پيدا نميشود همينجور تا آفتاب از اين سمت طالع نشود آن سمت تاريك نميشود و اين چراغ مثل چراغهاي خودمان است تا روشن نكردهاند نه سايه هست نه روشنايي چراغ روشن شد هم سايه پيدا ميشود هم آفتاب حالا اين چراغ آفتاب هم يك وقتي نبود آن وقت نه روز بود نه شب بود و وقتي ساختند يك سمتي روشن شد روز پيدا شد بعد آن طرف جسم تاريك شد و شب شد و لا الليل سابق النهار پس روز سابق بود و شب پشت سر روز پيدا شده همين جوري كه تا توي آفتاب نباشي سايه پشت سرت نيست در جايي كه آفتاب نيست سايه هم نيست و سايه وقتي است كه آفتاب اين طرف باشد حتي چراغهاي عديده در اطاق باشد هر چراغي روشنايي دارد اين چراغ كه روشن ميشود اين طرف را روشن ميكند سايه هم براي چيزها پيدا ميشود آن وقت هر چراغي هم سايه پيدا ميكند خود چراغها سايه پيدا ميكنند يك چراغ كه باشد سايه ندارد هر چراغي روشن شد به هر جايي كه هست آنجا را روشن ميكند هرچه حجاب او است سايه مياندازد. پس سايهها هميشه به واسطه چراغ پيدا ميشوند چنانكه انوار به واسطه منير پيدا ميشوند. پس به همين نسق انشاء اللّه دقت كه ميكنيد خواهيد يافت كه اصلش نور و ظلمت دخلي به عالم جسم ندارد. مباشيد مثل يك پاره احمقهاي دنيا و لو خود را حكيم اسم بگذارند و لو كساني كه به آن سبك نرفته باشند آنها را خيال كنند غافل شدهاند و سفها هستند و الا انهم هم السفهاء خود آنها سفيهند ولكن لايشعرون.
پس دقت كنيد سايه را بايد ساخت كه سايه سايه باشد و همچنين نور را بايد چراغ را ساخت كه نور از او پيدا شود چراغ را بايد ساخت كه نور داشته باشد چراغ را روشن نميكني نور نيست چراغ هميشه روشن بوده نور هميشه داشته. پس يكپاره احمقهاي دنيا هستند كه ميگويند ظلمت ديگر جعل نميخواهد ظلمت يعني عدم نور همين كه نور نيست ظلمت است ظلمت شيء نيست در اين دنيا كه خودش چيزي باشد پس جاعلي نميخواهد بلكه همين كه نور نيست ظلمت است و از اين خرافات خيلي بافتهاند اسمشان هم حكما است و متكلمين و اين هذيانها را بافتهاند. همچنين گفتهاند برودت چيزي نيست وجود داشته باشد حرارت كه نيست برودت است، برودت عدم حرارت است. نور كه رفت عدمش ظلمت است اينها اعدامند اعدام خلقت نميخواهند جعل نميخواهند شما دقت كنيد انشاء اللّه ببينيد سايه آن طرف ديوار است روشنايي اين طرف ديوار است اين طرف كه روشن است از آفتاب روشن است آن طرف كه سايه است سايهها هم از شكم ديوار بيرون آمدهاند از شكم ديوار كه بيرون آورد آن قرص آفتاب پس اين سايهها را هم بايد ساخت كه موجود باشند چنانكه ديوار بايد روي خود را به آفتاب بگيرد كه روشن شود همينجوري كه در چراغهاي ظاهري ميبيني. فكر كن اگر بايد اطاق روشن باشد چراغ بايد آورد تا روشن شود آن پيشترش كه چراغ را نياوردهاند تاريك است باز اين تاريك است گول ميزند كه همين كه نبود چراغ تاريكي بود اينها اعدام است اعدام ساختن نميخواهد و ملتفت باشيد كه از اين ترائيات گول خوردهاند مثال را فراموش نكنيد براي شيء نه سايه هست نه نوري اما چراغ كه برابر شيء گرفتي آن وقت اين سمتش نوراني ميشود آن سمتش سايه ميشود هم اين سايه به واسطه چراغ پيدا شده هم آن نور از چراغ است و نه اين است كه ظل، عدم نور است و ساختن نميخواهد و احتياج به چراغ ندارد بلكه تمام تاريكيها به واسطه چراغ است به واسطه آفتاب است بله يك چراغ ديگر هست رفته زير زمين اين روي زمين سايه افتاده چراغ ديگري ميآري اينجا روشن ميشود پشت سر اينجا تاريك ميشود.
خلاصه مطلب اين است كه ملتفت باشيد عالم غيب نسبتش به عالم شهود چطور است كه اگر فكر كنيد از همين نور و ظلمت ميتوانيد به دست بياريد كه همين روز را خدا از غيب ميآرد همين شب را خدا از غيب ميآرد و اگر نيارد يكي از اينها را آن يكي ديگرش نخواهد بود خودش بيان ميكند كه اگر هميشه روز قرار داده بودم كي شب براي شما ميآورد؟ شب كه نبود هيچ نميتواني بخوابي آن وقت چه خاك سرت ميكردي و همچنين اگر هميشه شب كرده بودم كي بود روز بياورد و اگر روز نبود هيچ به كارهات نميرسيدي. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و همه اينها را خدا ميسازد و از غيب به شهود ميآرد از شهود به غيب ميبرد و جسم سرجاي خودش هست مثل اينكه اطاق سرجاي خودش هست روز كه ميشود روشن ميشود باز سرجاي خود هست وقتي تاريكي رفت هيچ از اطاق برنميدارد همراه خودش ببرد بيرون وقتي كه نور رفت هيچ از اطاق برنميدارد ببرد بيرون حالا تمام عالم شهاده مثل اين اطاق وقتي روز شد بر جسمانيتش هيچ نميافزايد و وقتي نور رفت هيچ جسم را برنميدارد همراه خود ببرد. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس عالم غيب را انشاء اللّه فراموش نكنيد عالم غيب اندرون جسم نيست چنانكه بيرون جسم نيست چنانكه بالاي جسم نيست چنانكه زير پاي جسم نيست چنانكه اصلش در عالم جسم نيست اما چنين عالمي هست دليلش اين است كه اينجا روز ميشود همچنين اينجا شب ميشود اينها دليل اين است يك جايي هست سرد است سردي از آنجا ميآيد اينجا، يك جايي هست گرم گرمي از آنجا ميآيد اينجا بدون تفاوت همينطور فكر كنيد پس دليل اينكه روحي هست در اينجا اينكه ميبيند ميشنود حركت و سكون ارادي دارد اما روح چه رنگ است؟ روح رنگش كجا آمد؟ روح چه شكل است؟ شكلش كجا آمد؟ و اگر اين مطالب و اين بيانات را داشته باشيد براي علم معاد چه عرض كنم كه چقدر به كار ميآيد.
پس روح نه آبي است نه سفيد است نه سرخ است نه زرد است نه سياه است. كرباس است به اين رنگها ميشود روح رنگ نميشود. بله اين پوست بدن به اين رنگ ميشود لكن روح سرخ است يا زرد؟ هيچ كدام. تلخ است يا شيرين؟ هيچ كدام. روح صدا دارد يا بيصدا است؟ هيچ كدام. صداش را توي اين بدن ميگذارد و از اين بدن بروز ميدهد پس غيب القا ميكند مثال خود را در هويت اين شهود و افعال خود را از اين شهود جاري ميكند. پس غيب نسبتش به شهود علي السوي است پس نسبت ظاهر اين بدن با باطن اين بدن به عالم روح علي السوي است چرا كه روح اينجا كه سر است اگر نشسته بود و اينجا كه پا است دور بود سر نزديكتر بود به او و زندگيش بيشتر بود و پا يك قدري مرده بود لكن او اصلش اينجاها منزلش نيست چون اينجاها منزلش نيست همه اينها نسبتشان به او علي السوي است حالا كه چنين است پس جميع اين اعضا و جوارح جميع اين بدن تمامشان نسبتشان به روح علي السوي است و آن روح عالي اسمش است و اينها داني و به هيچ وجه اينها مزاحم يكديگر نيستند و نسبت اينها به او مساوي است. اما بعضي از اجزاي اين بدن ديگر ميخواهي همان قلب را خيال كن كه حيات توش دميده ميشود پس بعضي از اجزاي اين بدن كه عالم جسم است حالا يك جوري شده كه حيات به آن تعلق گرفته و از او ساري و جاري در اين بدن ميشود حالا حيات تمام اين بدن از قلب آمده پس وقتي زنده شد بدن خصوص در بدن اقويا، و ملتفت باشيد بدن اقويا عرض ميكنم به جهتي كه يك پاره حشرات هستند مثل مار و كرم كه قلب ندارند اين روح بخاري كه توي بدنشان است در همه جاي بدنشان است اين است كه سرشان را ميزني دمش ميجنبد، ريزريزش بكني اين مار را مدتي اين ريزريزهاش ميجنبد به جهت اين است كه تمامش بخار توش است حيات توي بخار درميگيرد تماماً مستقلاً زندهاند اما حيوانات قويه آن روح بخاريش كه زنده شد كه همان بخاري است كه توي قلبش است از آنجا حيات به ساير اعضا نشر ميكند اين است كه تا آن قلب را بگيري ميميرد. حالا دقت كنيد انشاء اللّه باز همان حشرات هم كه عرض كردم ريزريزش كني حتي مثل سر سوزن ريزريزش كني و بگذاري، باز تمام آنها ميجنبند معذلك ميفهمي كه يك بخاري توي ريزريزهاش هست كه توي آن بخار حيات دميده شده و دليلش اينكه وقتي سرد شدند و بخارشان بيرون رفت ميميرند ميبيني هميشه نميجنبند پس همان باز آن حشرات هم اصل حكم كليشان با اين حيوانات قويه كه روحشان در قلبشان است يكي است در اصل مطلب فرق نكردند با هم بخار هم مثل بخار ديگ كه از روي آب برميخيزد از جنس همين آب است همين آب است كه بخار شده است بر آن بخار هم كه برودت غلبه كرد دو مرتبه آب ميشود تقطير ميكند، باز يك خورده گرمش ميكني بخار ميشود پاش را برميدارد از زمين باز بخار ميشود. پس آن روح بخاري ميخواهيد قلب اسم بگذاريد يا همين لحم صنوبري را قلب اسم بگذاريد در اصل بيان فرق نميكند يك جورند. پس حالايي كه آن روح بخاري حيات در آن دميده شده مثل اينكه در دود آتش درميگيرد حالا ديگر ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا ديگر اين مبدأ شد و زنده شد كه ما حالا اسمش را ميبريم يعني آن روح بخاري آن بخار ميپيچد در تمام اعضا آن وقت اينها را زنده ميكند اينها هم زنده ميشوند. پس زندگي اين اعضا و جوارح به واسطه روح بخاري است پس آن روح بخاري اقرب است به حيات پس آن روح بخاري خطاب ميكند به غلايظ انما انا بشر مثلكم يعني همانطوري كه اعضا و جوارح جسمي هستند آن هم جسمي است صاحب طول و عرض و عمق، ميگويد من هم مثل شما هستم هرچه شما داريد از صفات جسماني صاحب طول و عرض و عمق تمام آن چيزها را من دارم و همه آنها را به خود نسبت ميدهند و آنچه بر شما واقع ميشود به من هم همانها واقع ميشود از سردي و گرمي، خواب و بيداري، آنچه بر شما وارد ميآيد بر من هم وارد ميشود پس من مثل شما هستم الاّ اينكه من زندهام و ما به الامتياز دارم از شما و شما زنده نيستيد شما اگر متصل به من شديد و من نفوذ در شما كردم شما هم زنده ميشويد اگر شما راه به من نداشته باشيد خودتان نميتوانيد زنده شويد. پس به همين نسق است انشاء اللّه ملتفت باشيد همه جا اقرب به مبدأ يعني مبدأ را اگر حيات ميگيري اقرب به او روح بخاري است و اگر روح بخاري را اسمش را مبدأ ميگذاري همين قلب صنوبري را بگو اقرب به مبدأ است. حالا اعضا و جوارح از خود حركتي ندارند اگر اين قلب حركت ميدهد آنها را تمام آنها حركت ميكنند به تحريك آن قلب. پس به طور مشاهده ميفهميد انشاء اللّه مطلب را پس آني كه اقرب به مبدأ است واسطه فيض است و فيض را از عالم غيب ميگيرد و به عالم شهود ميرساند اگر او نباشد در ميان اهل شهاده، بدون او اهل عالم شهاده كارشان نميگذرد و واقعاً همينجور است اگر حقي نباشد روي زمين اهل زمين كارشان نميگذرد. دليل وجود اهل حق وجود اهل باطل حالا ميبيني اهل باطل هستند، اگر اهل حق نبودند زمينها خسف ميشد همه اينها مسخ ميشدند همه ميمردند. پس دليل اينكه حقي هست روي زمين وجود اهل باطل ربنا ماخلقت هذا باطلا حالا كه اهل باطل روي زمين هستند معلوم است يك حقي هست كه خدا اين باطلها را به جهت حفظ آن حق نگاه داشته. دليل اينكه روح بخاري هست در اندرون اين بدن دليلش همين كه اعضا و جوارح درست حركت ميكنند اگر او نبود هيچ اينها حركت نداشتند سكون ارادي نداشتند به دليل اينكه وقتي كه بيرون ميرود نه ميبينند نه ميشنوند نه حركت ارادي دارند نه سكون ارادي. پس چه روح بخاري چه قلب، اينها اقرب به مبدأ هستند و آنهايي كه ابعد از مبدأند بايد روي خود را به سوي او كنند كه فيض از او بگيرند و فيض را بايد از دست او بگيرند اعراض خودشان مستقلاً نميتوانند اين است كه وحي را پيغمبر بايد بگيرد از خدا با وجودي كه نسبت خدا به جميع خلق علي السوي است به جهتي كه او مكاني ندارد، او زماني ندارد، جاي بخصوصي ندارد او در لامكان منزلش است منزل ندارد مكان ندارد زمان ندارد معذلك رسول نزديك به او است مردم ديگر دورند از او مردم ديگر قل ان كنتم تحبون اللّه اگر شما راست ميگوييد كه خدا را دوست ميداريد، فاتبعوني من راه ميبرم چطور بايد راه رفت من راه ميبرم چه جور بايد رفت و چه جور بايد كرد كه ميل او همانجور باشد شما خبر از ميل او نداريد من خبر دارم ميل او به چه جور چيزها است. پس بياييد پيش من متابعت مرا بكنيد كه من نشانتان بدهم كه چه جور كار بايد بكنيد كه ميل او باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
تا اينجا مقابله شد
شروع مقابله از اينجا
(درس هفدهم ــ سهشنبه 12 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
17بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل . . .
ملتفت باشيد انشاء اللّه كه تمام اينجور سخنها در غيب و شهاده است. در عالم شهاده بعضي چيزها غيبنما هستند، بعضي نيستند و اين نسبت نسبت اثر و مؤثري نيست.
دقت كنيد انشاء اللّه، هرجا مطلقي است و مقيدي است و ظاهر و ظهوري مثل اينكه جسم ظاهر است در تمام اجسام اين است كه همه شدهاند صاحب طول و عرض و عمق، هيچ يك هم از ديگري قرض نكردهاند و كل اينها همه داراي طول و عرض و عمقند. تمام آنچه جزئي دارد آن جزء ديگر هم دارد آن را، تمام خاصيتي كه اين قطره آب دارد تمام اين خاصيت را آن قطره ديگر دارد. هر خاصيتي اين طرف نان دارد همان خاصيت را آن طرف نان دارد ولكن حالت غيب و شهاده اينجور نيست. پس جمادات غيب را ننمودهاند تمامشان مال عالم شهادهاند. نباتات هم حالتشان شبيه است به جمادات اگرچه يك خورده جنبيده اما غيب را درست ننموده. جذب ميكند همين آبها را و غذاها را، دفع ميكند همينجور چيزها را، جذب ميكند و چاق ميشود، همينجور چيزها در بدنش است. ميروند بيرون لاغر ميشود، همينجور چيزها را امساك ميكند و هضم ميكند اين است كه نباتات هم كأنه داخل اين نفوس ظاهر است.
اما حيوانات، بدن حيوانات نموده است غيب را. با چشمشان الوان و اشكال را مينماياند، گوششان اصوات را مينماياند، بينيشان بوها را مينماياند زبانشان طعمها را مينماياند، به دست گرمي و سردي و نرمي و زبري را ميفهمد پس حيوانات نمودهاند از غيب و نباتات ننمودهاند با وجودي كه بدن همين حيوانات مثل ساير نباتات است. اين هم جذب دارد دفع دارد هضم دارد امساك دارد، چاق ميشود لاغر ميشود مثل ساير نباتات لكن ملتفت باشيد باز ظواهر اينها با ظواهر آنها از يك عالمند و تمامشان نسبتشان به عالم حيات مساوي است. حيات نه بالاي اينها نشسته نه زير پاي اينها نه اواسط اينها، منزه و مبرا از تمام اينها است معذلك بدن حيوانات اتصال دارند به حيات بدن نباتات و جمادات اتصال دارند و ملتفت باشيد كه در چنين جاهايي است كه سخنها گفته ميشود كه حيوان ميگويد به نبات و جماد خطاب كند كه من هم از جنس شما هستم، صاحب طول و عرض و عمق هستم. مثل شما ميخورم ميآشامم مثل شما نباتات، الاّ اينكه من يك چيزي دارم كه شما نداريد و آنچه را شما داريد من دارم پس آنچه نباتات دارد حيوان هم آن را دارد خودش هم جاذبه دارد هم هاضمه دارد هم دافعه دارد. پس حيوان محتاج به نبات نيست ولكن نبات اگر بخواهد حيوان شود محتاج است اقتران به حيوان پيدا كند.
پس حيوان آنچه را كه جماد دارد خودش دارد، آنچه را كه نبات دارد خودش دارد اما جماد و نبات ندارند آنچه را حيوان دارد. پس قل انما انا بشر مثلكم در ما به الاشتراك است اما مابه الامتياز اين است كه يوحي الي يك چيزي هست از دور ميبيند، گوشش صداها را ميشنود، پيش من هست پيش شما نيست. دليل ميآرد كه چيز خيلي بعيد را من اينجا ميبينم، صداي بعيد را با گوش ميشنوم. ديگر حالا ملتفت باشيد كه اگر اينجور شد كلمات مغز پيدا ميكند، اينجور هم نباشد در عالم روايت ميافتيم. نبات روايت ميكند از حيوان كه حيوان چنين حرفي را زد و رفت، اين است كه روايت با حكايت دو تا است دو چيز است پس روايت، رب حامل فقه و ليس بفقيه، رب حامل فقه الي من هو افقه لكن حكايت به اصطلاح اينجور نيست. آني كه حديثي را دانست، ديگر ميداند و حديث تدريه خير من الف ترويه ديگر پستاهاش همينجورها است كه عرض ميكنم يك حديث و يك آيه را معنيش را بداني بهتر است از هزار حديث كه بخواني اگرچه وقتي بخواني به كار كسي بيايد و او معنيش را بفهمد. ياسين را به طفلي تعليم كني و او بخواند، وقتي ميخواند او خودش نميفهمد چه ميخواند آني كه ميشنود ميداند چه گفته. پس حديث تدريه خير من الف ترويه و اين است كه ميفرمايند عالم نسبتش به عابد، يك عالم بهتر است از هزار عابد و هزار را هم باز خدا ميداند كه چقدر مراد است. قاعده شده ميگويند هزار و الاّ يك عالم بهتر است از هزار هزار عابد كه ندانند و از همينجور فكر كنيد خيلي چيزها به دست ميآيد. يك امام بهتر است از همه جن و انس و ماسواي آنها، يك پيغمبر بهتر است از همه امت. پس حديث تدريه خير من الف ترويه و بينهايت بهتر است و اما روايات ثمرش همين كه يك وقتي بخورد به گوش يك عاقلي، اينها هي روايت كنند و دست به دست برسد تا به دست كسي كه بفهمد و اينها حامل روايتي است از زمان پيغمبر اين روايات را حاملان روايت روايت كردهاند و دست به دست آوردهاند تا به ما رسانيدهاند. چه بسيار كه روايت كرده كتاب هم نوشته و خودش هم نميداند چه روايت كرده، واسطه فيض بوده خودش هم ندانسته آن فيض چه بوده اين است كه ميفرمايد چون خدا ميدانست در آخرالزمان قومي خواهند آمد كه تعمق در توحيد ميكنند از اين جهت سوره قل هو اللّه احد را نازل كرد. حالا آن روز هم قل هو اللّه احد ميخواندند لكن ذخيره بود براي خلق آخرالزمان ديگر هيچ كدام نفهميدند چه خواندند مگر صاحبان كلام، اما مردم قاف و لامش را ميتوانستند بخوانند، هاء و واوش را، اللّهش را ميخواندند اما قل هو اللّه احد يعني چه، پيششان نبود.
پس خوب فكر كنيد خدا آن است كه هيچ توليد معقول نباشد بكند و تولد معقول نباشد بكند اما اينهايي كه توالد و تناسل ميكنند آيا هيچ يكشان قادر علي كل هستند؟ هر كدام از وحدت وجوديها را ريششان را بگيري جواب ندارند خفه ميشوند. ديگر خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، چطور ميشود؟ اينها نبودند يك وقتي هم مادرشان حامله شد و به دنيا آمدند، آيا اينها را ميتوانند انكار كنند؟ نميتوانند. پس اينها يلد و يولد هركه يلد و يولد است كسي ديگر ميسازدش، بچه كه بايد تولد كند بايد ساختش كه تولد كند، خود نطفه بچه نميشود، آن پدر هم نميتواند بچه بسازد و همه جا هم بر اين نسق است. پس پدر اگرچه حامل آن نطفه هست و آن مادر باز اگرچه حامل آن بچه هست لكن اينها نميتوانند بچه بسازند. چه بسيار پدرها كه بچه ميخواهند هزار دعا ميكنند دعا ميگيرند، دوا ميخورند و خدا بچهشان نميدهد. چه بسيار مادرها دعاها، دواها، نذرها، نيازها به كار ميبرند كه بچه داشته باشند زورشان نميرسد وقتي هم بچه را خدا داد زورشان نميرسد ناخوشي جزئي را از او رفع كنند و حفظ اين بچه را نميتوانند بكنند و حالا كه خدا ساخته اينها بتوانند حفظ اين را كنند، زورشان نميرسد، وسيله هم هستند، اسباب هستند. ولد محتاج به والد هست والد محتاج به ولد نيست ولد محتاج به والد است. پدر نباشد بچه محال است به دنيا بيايد پس پدر مستغني است از بچه و محتاج به بچه نيست و بچه محتاج به پدر هست معذلك آن پدر خالقش نيست. و از همين جورها بيابيد و داشته باشيد كه بعينه نسبت مطلق و مقيد همينجورها است كه عرض ميكنم. حديد، اگر حدادي برندارد به صورت سيخ و ميخ و بيل و ميل نكند، خودش نميتواند به اين صورتها درآيد، اصلش شعور هم ندارد كه بتواند يا نتواند. گِل خودش نميتواند به صورت عمارات بيرون بيايد، چطور خودش به اين صورتها بيرون ميآيد و حال اينكه گل شعور ندارد اگرچه اگر گل نبود هيچ عمارت نبود اگر آب نبود هيچ گل نبود، اگر خاك نبود هيچ گل نبود. اينها همه واسطه هستند و مستغني از عمارت. عمارت نباشد، آب آب است خاك خاك است گل مستغني است از عمارت لكن عمارت محتاج به آب است، محتاج به خاك است، محتاج به گل است، محتاج به خشتمال است، به قالب خشتمالي محتاج است پس احتياج دارد اين بنا به بنّا و به عملهجاتي كه ميسازند و به خشت و به گل و آب و خاك، به همه اينها احتياج دارد لكن معذلك آنها سازنده اين بنا نيستند، سازنده همان بنا است و لو اينكه آن بنا گل را برداشته عمارت كرده خشت و گل را برداشته عمارت ساخته ذاتش را نياورده روي هم بگذارد اطاق بسازد همينجور بعينه مطلقات را بايد ساخت كه موجود شوند، مطلقات را ميسازند آن وقت مقيدات را از آنها ميسازد. خدا انسان را ميسازد آن وقت زيد و عمرو و بكر را از انسان ميسازد، آن وقت زيد را ميسازد قيام و قعودش را ميسازد. مطلق را خدا خلق نكرده، از كجا ظهوراتش باشند؟ داخل محالات است لكن اينها همهشان سلسله آباء و مواليدند. پس هرچه از هرچه به عمل آمده ولد او است بالايي والد او است كه توليد او كرده، او خودش هم محتاج است، آن بالايي والد است اين ولد او است. تمام ملك خدا آنچه ميبيني از چيزي به عمل آمده آن چيز هم از چيزي ديگر به عمل آمده. به همينطور قهقري برميگرداني آن مادة الموادش خدا نميشود و اين مردم همينجور رفتهاند لابد شدهاند پيش خودشان آن آخر كار آن مادة المواد را، آن وجود را گفتند خداست. ملتفت باشيد كه وجود خلق هيچ منتهي به خدا نميشود و هيچ خدا آنچه از او صادر شده نميآيد مخلوط و ممزوج با خلق شود لكن خدا است لميلد و لميولد و ببينيد لفظي تعبير آوردهاند كه براي همه كس خوب است آن نهنه هم ميفهمد خودش نميتواند قبول نكند چيزي كه متولد باشد چطور مثل آن است. پس خدا نه ولد است نه والد لميتخذ صاحبةً و لاولداً. حالا آن صانع آيا نميتوانست بسازد؟ اگر نميتوانست نميساخت. حالا كه ساخته ميفهميم قدرت را دارد و قدرتش را به كار برده ساخته ديگر قدرتش را چقدر به كار برده، نميدانيم. سهل است ندانيم مثل اينكه ساعتساز را نميدانيم چرخها را چه جور ساخته، چه جور گذارده. آن نجار را نميدانيم چه جور نجاري كرده، چه جور تراشيده و كوبيده لكن ميدانيم ساخته و توانسته كه ساخته. پس ميتوان فهميد كه صانع آن قادر علي كل شيء است.
مشق كنيد كلياتي كه خودش به دست داده سخت بگيريد كه ترائيات گولتان نزند. خودش همچو گفته كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء خدا همچو كسي است. حالا او عين شما است؟ خودش زنده ميشود، خودش ميميرد، خودش گرسنه است، خودش تشنه است، خودش محتاج است، خودش گدايي ميكند از خودش و خودش نميدهد، خودش به خودش اذيت ميكند. ببينيد آيا ميشود همچو چيزي؟ هيچ چيز خودش موذي خودش نيست به جهت آنكه اذيت به واسطه آن خلاف جنسي است كه ميآيد اين جنس را اذيت ميكند. آتشي مسلط بر آب كني، ضد است فانيش ميكند. آب را مسلط كني بر آتش، ضد است فانيش ميكند لكن خدا ضد ندارد، خداي ديگري نيست و كسي زورش به اين خدا نميرسد پس خداوند عالم ضدي ندارد اين است كه معقول نيست هيچ چيز با او مخلوط شود و او لميلد است و لميولد است دليل عقل است أفمن يخلق كمن لايخلق؟ حالا آن كسي كه اينها را ساخته آيا مثل اينها است؟ اينها ندارند مگر آنچه را او به اينها داده باشد، اره باشد، تيشه باشد، چوب باشد و آن صانع چوبش را هم درست ميكند بلكه آبش را هم درست ميكند، خاكش را هم درست ميكند، چشمش را هم درست ميكند، همهاش را ميسازد و تمامش را از خلق با خلق در خلق به خلق ميگيرد و ميسازد و به خلق ميدهد. هيچ جا ذاتش را نميآورد به خلق بدهد. پس اينها آثار صادره از صانع نيستند به اين اصطلاحي كه متعددات آثار صادره از مطلقاتند و مثل اينكه قيام زيد از زيد صادر است اين خلق صادر از صانع باشند، همچو نسبتي به صانع داده نميشود و درست نيست داده شود. پس صانع منزه است و مبرا و ليس كمثله شيء.
ديگر اينها هيچ موعظه نيست، انشاء اللّه فراموش نكنيد، اين خورده خوردهها را كه عرض ميكنم ضبط كن بسا يك وقتي خودت محتاجش ميشوي و راه نميبري.
عرض ميكنم تمام علم منحصر است به اين سه قسم: علم يا حكمت است يا موعظه است يا مجادله است. علم مجادله آن است كه با خصم حرف ميزند مثل مرافعات. يكي ميگويد تو طلب نداري، اين ميگويد شاهد دارم، او ميگويد به چه نشان؟ اينها علم مجادله است. علم مجادله علم جدال است، علم خصوم است، علم مجادله با خصم است. هر كسي با كسي بحثي كرده و كسي رد كسي را كرده، اينجور علوم علوم مجادله است اينجور علوم را بايد جوري جواب داد كه آن كسي كه بحث ميكند ساكت شود و نتواند چيزي بگويد. پس ميگويد اين مردهها را كه ميبينيم ميپوسند و ميريزند، آن كيست كه يحيي العظام و هي رميم؟ اين استخوانهاي پوسيده را كه زنده ميكند؟ او هم جوابش ميگويد قل يحييها الذي انشأها اول مرة آن كسي كه اين استخوان هم نبود، اين گوشت هم نبود و از آب و خاك درست كرد، بعد گوشت بر آن رويانيد. او احتياج به استخوان ندارد كه تو را بسازد، او تو را از آب و خاك ميسازد، پس آن كس ميتواند اين استخوانهاي پوسيده را زنده كند. پس اين علمي است كه اينجور بحث كه ميكنند اينجور جوابش كه ميدهند نميتوانند ردش كنند به جهتي كه ميبينند جميع اولاد از نطفه ساخته ميشوند، نطفه هم آب است و جعلنا من الماء كل شيء حي آن كسي كه همه زندهها را از آب زنده ميكند، او احتياج به استخوان هم ندارد كه بردارد و چيزي بسازد استخوانش را هم ميسازد و اين است جواب خصم. پس هرجا كسي بحثي كرده با نبيي، با خدايي، مثل اينكه شيطان بحث كرد كه خلقتني من نار و خلقته من طين، جوابش يك چيزي ميدهند كه سرب شود در دهانش. اينجور علم علم مجادله است و در قرآن و در احاديث اينجور علم بسيار است. كسي با كسي مباحثه كرده، كسي جوابش ميدهد، اين ميشود علم مجادله. همين مطلب را اگر خصمي ديگر به صورتي ديگر سؤال كند به صورتي ديگر جوابش ميدهند و اين را داشته باشيد اگر بخواهيد در علم مجادله استاد شويد، پس دقت كنيد ببينيد خصم چه گفته از همين راه مواقع آيات را به دست بيار ببين شأن نزول فلان آيه كجا است، ببين كي چه گفته و اين آيه در جواب او نازل شده كه قل ياايها الكافرون لااعبد ما تعبدون ديگر خودت بنشيني فكر كني، برو ببين اين سوره كي نازل شده، كي پيغمبر آن را خواند براي كه خواند. آمدند يهوديها، بتپرستها پيش پيغمبر كه بيا قرار بگذار يكسال، ششماه ما عبادت خداي تو را بكنيم، تو بيا ششماه عبادت بتهاي ما را بكن، تو آنها را ميپرستي، ما خداي تو را ميپرستيم صلح هم داريم، ديگر دعوايي جنگي هم نداشته باشيم. جواب آنها را دادند كه قل ياايها الكافرون بگو اي كافران لااعبد ما تعبدون حالا يك كسي ديگر يك جوري ديگر بحث كرده سورهاي ديگر جواب ديگر. اين است كه شأن نزول را همه جا بايد ديد كه كي بحث كرده و جواب كيست، پس اين و آن حديث جواب هست حالا اگر اصل موقع را به دست نياري بسا جوابها سست به نظرت ميآيد و اين را ندارند مردم و ملتفت نيستند. خيلي از احمقهاي دنيا وقتي كه ميرسند به اينجور احاديث كه امام گفته الخبز اسم للمأكول ميگويند اينكه علم نشد اين حرف شد كه نان اسم مأكول است؟ پس اين حديث ضعيف است، اين فرمايش امام نيست. آيا آن سائل احمق بوده به قدر فهم او جواب دادهاند و الاّ آنچه در جوي ميرود آب است و چيزهاي بديهي كه علم نيست و حال آنكه كل عقلاي عالم اين را دانستهاند كه آب اسم است براي مشروب اينكه گفتني نميخواهد. اين است كه يا اصل حديث را واميزنند كه از امام صادر نشده يا ميگويند آني كه سؤال كرده بچه بوده بيفهم بوده امام هم به اندازه فهم او جواب داده. لكن اگر برود جاش را پيدا كند كه سائل هشام بن حكم بوده است كه تمام اديان را پازده بود. از همه جا باخبر بود، از روي بصيرت آمده بود، ديگر مثل هشام كسي را نميشود گفت او فهم نداشته و در جواب او چنين فرمودهاند. پس الخبز اسم للمأكول و الماء اسم للمشروب بايد ديد او چيزي سؤال ميكند اين چيزي جوابش ميدهد. ببينيد در چه جا واقع شده.
ملتفت باشيد همچنين بعضي جاها هست حاق امر معلوم نيست لكن اگر جوري كنيم، طوري راه برويم راه بيخطري است. يك چيزي را ندانيم حلال است، ندانيم حرام است، احتياط ميكنيم نميخوريم. كسي كه ما را نميزند كه چرا فلان غذا را نخوردي. حالا جايي واقع شدهايم كه نميدانيم، ميفهميم كه اگر نخوريم يقيناً نخوردنش ضرر ندارد، حالا حاقش را نميدانيم اين طريق سلامت است و اينها كشف از واقع نميكند. يا اينكه آنجور خيالي كه خصم كرده همانجور جوابش ميدهي كه ديگر نتواند چيزي بگويد كه اين را علم مجادله ميگويند.
همچنين علم موعظه اگرچه مطلب حاقش به دست نيامده لكن راه سلامت را گرفتهاي اما حكمت اينجور نيست. دقت كنيد انشاء اللّه، حكمت اين است كه ميانه خود و خدا بخواهي بداني چطور شده، دين يعني چه، راستي راستي يعني چه. خدا يعني چه، راستي راستي پيغمبر يعني چه. راستي راستي خدا يعني والدات را و اولاد را تمامش را او ساخته باشد و خدا آن كسي است كه اين آسمان و زمين را او ساخته باشد و تمام ملكش را او ساخته باشد، او خدا است. حالا او خودش نه آسمان است نه زمين است، نه آب است نه خاك است، نه ليلي است نه مجنون است، نه وامق است نه عذرا است، نه عقل است نه نفس است نه روح است و ببينيد در كتابتان، در سنتان هيچ نگفته به اين صانع تو عقلي، تو نفسي، تو روحي. تمام اينها را بايد از او سلب كني تمام خلق از خدا مسلوبند همه صفات سلبيه خدا بايد باشند و خدا هيچ مخلوق نيست. و كنهه تفريق بينه و بين خلقه. پس خدا هيچ خلق نيست و هرچه در خلق هست خلقي را با خلقي تركيب كردهاند چيزي ساختهاند. سركهاي را با شيرهاي داخل هم كردهاند، سكنجبين ساختهاند. پس خلق بدءشان از خلق است عودشان به سوي خلق است و هيچ منتهي به صانع نميشوند اگرچه ان الي ربك المنتهي فرموده و هست اين لفظ، لكن اين را طوري بايد معني كرد كه يعني تمام اينها را صانع ساخته از چنگ او نميتوان بيرون رفت. موضع تمام حاجات او است او است قادر بر هر چيزي، او است عالم به هر چيزي، هرچه را او خواسته خواهد شد هرچه را نخواسته نخواهد شد مردم ديگر چنين نيستند اگر چيزي را خواستند خواست خدا همراهش هست. هركه وعده كرده هرچه به تو بدهد اگر خواست خدا همراهش است او چيزي ميتواند بدهد به تو، نخواست خدا او نميتواند بدهد. پس منتهاي تمام امور به سوي خدا است، انا للّه و انا اليه راجعون به اين جور معنيها رجوع تمام خلق به سوي او است اما خلق هيچ او نيستند چنانكه آنچه در خدا است هيچ در خلق نيست و ممتنع است در خلق قدرتي پيدا بشود كه خدا به او نداده باشد، علمي در خلق پيدا شود كه خدا به او نداده باشد. روحش از خودش باشد و خدا به او نداده باشد. لكن او علمش از خودش است قدرتش از خودش است حكمتش از خودش است هيچ صفاتش را از خلق اكتساب نميكند پس او غني است و مستغني از خلق و هيچ احتياج به خلق ندارد و خلق تمامشان محتاجند به آن صانع كه بسازدشان و وقتي هم ميسازدشان محتاج به آنها نيست وقتي نجاتشان ميدهد خودش را نجات نداده آنها را نجات داده. پس خودش ليلي نيست خودش مجنون نيست، خودش جنت نيست خودش اهل جنت نيست، خودش نميخواهد برود توي بهشت خدا توي بهشت برود چكار كند؟ برود ميوه بخورد، معني ندارد. همچنين در نار نميرود، برود چه كند؟ جنت و نار نسبت به او علي السوي است هر دو مخلوق خدا است. او نه در جنت ميرود نه در نار ميرود در عين علوي كه هيچ مشابهتي به خلق ندارد كجا است كه قدرتش ظاهر نيست؟ نيست جايي كه قدرتش ظاهر نباشد. كجا است كه علم به آنجا نداشته باشد؟ نيست همچو جايي. در هر مكاني آيت او هست، در هر مكاني مشيت او هست، در هر مكاني علم او هست، در هر مكاني حكمت او هست و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس هجدهم ــ چهارشنبه 13 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
18بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور . . . الي آخر.
لفظ ادني و اعلي را مكرر عرض كردهام استعمالات عديده دارد و هريك را در موقع خودش آن كسي كه در شرف مطلب هست سرجاش را ميتواند پيدا كند از خود همان تعبيرات. پس يك دفعه عالي ميگويند يعني آن فرد از افرادي كه مابه الاشتراك است با ساير افراد و يك مابه الامتيازي كه او دارد و ديگران آن را ندارند و آن مخصوص خودش است. عالي يعني همچو فردي كه برادر است با سايرين و مابه الاشتراك با سايرين دارد. انما انا بشر مثلكم آن وقت مابه الامتيازش اين است كه يوحي الي يكدفعه همچو كسي را عالي ميگويند و باقي را داني، اينها در عرض هم هستند، آنچه او دارد اينها دارند آنچه آنها دارند اين دارد الاّ انا يوحي الي كه آن فرد دارد باقي ندارند. و يكدفعه عالي ميگويند يعني مطلق، داني ميگويند يعني افراد عالي ميگويند مثل زيد داني ميگويند مثل قيامش قعودش متحركش ساكنش، اين هم يك اصطلاح است. و يكدفعه عالي ميگويند يعني غيب و داني ميگويند يعني عالم شهاده و نسبت غيب هم به شهاده خيلي در تعبير شبيه است مثل نسبت مطلق به مقيداتش شبيه به هم گفته ميشود و درهم ريخته ميشود و كسي كه بخواهد حلاجي كند درهم ميريزد و ميگويد و عمداً اهل فن مطالب خود را براي اهلش پوست كنده گفتهاند و ستر هم نكردهاند لكن غير راه نميبرد چه گفتهاند.
پس عالي كه به معني غيب است و داني كه به معني شهاده است اين هم همه جا هست.
حالا خوب دقت كنيد از روي شعور، آيا عاليي كه به معني مطلق باشد هر جوري كه ببريش بالا عالي يعني مطلق و داني يعني ظهورات او، اينجور نسبت را درست دقت كنيد و ميبينيد همچو به تأني ميگويم براي اين است كه شما ديگر نپريد از سرش برويد جاي ديگر در عالم تاتوره بيفتيد. عاليي كه به معني مطلق و داني يعني ظهورات او محال است و ممتنع كه عاليي كه به اين معني از داني كه يعني ظهورات او است يك چيزيش را مخفي بدارد يك پهلوش را ظاهر كند. ملتفت باشيد، پس زيد وقتي ايستاد تمامش ايستاده، ديگر نه اينكه زيد يك چيزي دارد كه پنهان داشته از ايستاده و اين ايستاده را به نفس اين ايستاده واداشته. تجلي لها بها، پس هر مؤثري به اين معني كه معني مطلق و مقيد است عالي و داني به اين معني را فكر كنيد يك مجلس چيزي ياد ميگيريد و جزء خودتان ميشود و در تمام ملك خدا داريد، هيچ شيطاني نميتواند بكند از شما ببرد.
پس عاليي كه به معني مطلق است بلكه فوق اطلاق دانيي كه به معني ظهورات آن بگيري و لو در تعبيرات گرفته باشند، خوب فكر كنيد انشاء اللّه، عاليي كه به معني مطلق است البته مطلق در مقيدات چنان ظاهر است كه به غير از او هيچ كس ظاهر نيست چنانكه زيد در قيامش و قعودش و حركتش و سكونش در جميع اسمائش چنان ظاهر است كه هيچ كس ديگر ظاهر نيست غير از او. پس ميتوان گفت اگر عالي را ديدي داني در عرصه امتناع رفته و اگر داني را ديدي ميشود گفت عالي اينجا ممتنع است. اين همهاش وقتي پوستش را ميكني اين ميشود كه عرض ميكنم، باد زيادي هم ندارد وقتي سيرش ميكني عالي به بساطت خودش بسيط است هيچ تركيب ندارد، شايبه تركيبي در او نيست پس به غير از او هيچ چيز نيست و در عرصه مركبات كه نظر ميكني نه زيد انسان كلي است نه عمرو نه بكر اينها همه مركبند. زيد همان زيد تنها است، عمرو نيست. پس در عرصه افراد كه نظر ميكني به جز تركيب هيچ نيست، بساطت هيچ نيست. در عرصه بسيط نظر ميكني به جز بساطت هيچ نيست، تركيب در آنجا ممتنع است. بسيط را ببيني، مركبات ممتنعند مركبات را ببيني، بسيط ممتنع است اين تنزيهات هم گفته ميشود. حالا خوب دقت كنيد كه با وجودي كه اين تنزيهات گفته ميشود و نميگويند بسيط عين مركب است مركب عين بسيط است، از زبانش در رفت ملاصدرا و گفت بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء آن هم شايد وقتي پاپي بشوي غير از اين جوري كه شما ميگوييد نگفته باشد. در چنين مواقع گفته ميشود كه بسيط را كه ميبيني ماسواي او در عرصه امتناعند چنانكه زيد را كه ميبيني در قائم و هي تجسس ميكني در خلال ديار قائم، هرچه ميگردي ميبيني هيچ جاش غير زيد نيست پس ميگويي زيد ميبينم و لاغير. پس ميتوان گفت مااوجد الاّ نفسه مااظهر الاّ ذاته همين نامربوطها را ميشود گفت. ميشود لفظش را گرداند و گفت:
ما في الديار سواه لابس مغفر
و هو الحمي و الحي و الفلوات
اين شعر هم مال آنها است مشايخ آوردهاند در كلمات خودشان. تنزيهات مشايخ را هم آنها كردهاند آنها هم نميگويند فرد واحد كل اشياء است. ملتفت باشيد ميگويند خدا اين هست اما اين خدا نيست خدا همه جا هست، اين همه جا نيست. پس آنها هم غير از اينجورها نگفتهاند بخواهيد لاعن شعور طرح كنيد كسي را و همان حرف آنها را بزنيد هذيان است.
پس دقت كنيد عالي با داني به اين معني كه مطلق و مقيد است حتي قيد اطلاق را از شدت بساطتش بخواهيد برداريد مطلق در همه مقيدات آن صورت ذاتيه او اگر لايق باشد صورت بگوييم يا صفت ذاتيه او اگر حرمت داشته باشد بگويي پس صفت ذاتيه مؤثر كه جزء ذات او است، ذاتش جزء هم نداشته باشد و ذات بيجزء هم باشد و باز ظهورات داشته باشد هرچه هست او محفوظ است در ضمن جميع آثار. يعني زيد بكلش قائم است، بكلش قاعد است، بكلش راكع است، بكلش ساجد است و اينها را ببينيد ميفهميد انشاء اللّه و عرض ميكنم حتي در ظهورات مترتبه زيد در هر نوعي جنسي صفت ذاتيهاش در تمام افراد محفوظ است. صفت ذاتيه حيوان حيات است، آن در همه حيها هست و الحيوان هيچ جا حيات را پنهان نداشته از هيچ حيواني. صفت ذاتيه زيد در توي قائم هست در توي ماشي هست بكلش زيد در مسرع هم هست در بطيء هم هست ديگر ظهورات بعضي همدوشند مثل قائم و قاعد اما زيد ماشي فرع قائم است و مشي وارد بر قائم شده. ديگر مسرع وارد بر حركت شده و فرع متحرك است فرع ماشي است اينها مترتب هم هستند معذلك كله تمام آنچه زيد داشته در قائم هست در ماشي هست در مسرع هست.
از روي بصيرت فكر كنيد تفصيل زياد نميخواهد براي كسي كه مرتاض به حكمت باشد به همينطور فرض كن براي زيد ظهورات زيد هست اگر صدهزار ظهور داشته باشد هر ظهوري پس از ظهوري. پس زيد ظهوري دارد مثل قائم آن ظهوري دارد متحرك، آن ظهوري دارد مسرع. باز تمام زيد مسرع است، تمام زيد متحرك است تمام زيد قائم است. پس فكر كنيد در اينجور نسبت كه عالي يعني مطلق، داني يعني مقيد در اينجور نظر تمام صفات ذاتيه مؤثر در تمام آثار هست.
دقت كنيد انشاء اللّه، پس اگر چنين است مطلب، و در يك عالمي پاگذاشتيد كه بعضي از افراد دارند چيزي را كه بعضي ندارند، معلوم است اينجور چيزي كه بعضي دارند بعضي ندارند از چنين مؤثري نيامده اين نتيجهاش باشد براي شما.
پس ملتفت باشيد، فرض بفرماييد تمام اناسي را همه حيات دارند و همه نطق دارند، بچهشان اينها را دارند، قويشان هم دارند چون چنين است تو ميگويي اينها افرادند براي آن نوعي كه آن حيوان ناطق باشد و او هم اسم و حد خود را به همه اينها داده لكن اگر فردي يافت شد در ميان اين افراد كه علم دارد فرد ديگر علم ندارد، دخلي به حيوان ناطق ندارد. علم از جاي ديگر آمده چرا كه علم اگر از حيوان ناطق بود بچه هم بايد علم داشته باشد حالا ندارد پس از حيوان ناطق نيامده، پس علم از عالم ديگر آمده. بعضي اكتساب كردهاند دارند، بعضي نكردهاند ندارند.
انشاء اللّه ملتفت باشيد اين پستا را اگر ول نميكني آسان آسان آن مطلب اصل به دستت ميآيد. پس به همين پستا آن كسي را كه ميگوييد الرحمن علي العرش استوي اي ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر اگر رحمانش را اينجور معني ميكني كه اينها همه ظهورات او هستند و چنين معني ميكني كه ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه، اللّهش را همچو اللّهي ميگويي و رحمانش را همچو رحماني بايد هرچه اللّه دارد در جميع اين چيزهايي كه هست باشد. دقت كنيد هرچه محفوظ در جميع آثار است و هيچ كدام هيچ كم ندارند آن چيز را از يك جا آمده و اگر بعضيدارند چيزي را و بعضي ندارند آن چيز را، آن چيز از اينجا نيامده از جاي ديگر آمده، تجارتي كرده از ولايتي ديگر اين را آورده. پس اين است كه امور عامه خصوصيتي ندارد. دقت كنيد، پس امر عام عموم دارد از براي همه جزئيات و در همه جا صفت ذاتيش محفوظ است. اين لفظ هم اينقدرهاش از مشايخ گفته شده و مشايخ شالوده ريختهاند و رفتهاند و در صدد بيانش نبودند و آقاي مرحوم هم اين آخريها يك خورده بناش را گذارده بودند، شالودهها را شرح ميكردند، آنطور كلي و كليات را گفتهاند و رفتهاند. آن كسي كه كليات را گرفت كم بودند و مخصوص اهل حق است گرفتن آنها، اهل باطل را خدا پريشان ميكند كه ياد نگيرند، دلشان هم نميخواهد كه ياد بگيرند.
حالا دقت كنيد پس صفت ذاتيه هر مؤثوري يا صورت ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در جميع آثار علي حد سواء. پس ملتفت باشيد كه جميع شعلات آن آتشي كه حار و يابس است در جميع شعلات حار و يابس است، آبي كه سيال است و رطب است در جميع اين قطرات همينطور است. مكرر عرض كردهام و اصرار كردهام فكر كنيد كه از دست شما نرود انشاء اللّه. درياتر است، قطره همتر رطوبت دريا بيشتر نيست از رطوبت قطره و پر عامي صرف نشويد شعور به كار ببريد. همانقدري كه دريا رطوبت دارد قطره هم همانقدر رطوبت دارد، به هر قدري آن باقيتر است اين خورده همتر است و نمونه او است. همه خلق كارشان اين است كه از نمونه پي ميبرند بخواهند ببينند چقدرتر است يك گوشهاش دست ميزنند باقي را ميفهمند. بنفشه چقدر سرد است، از اين بنفشه يك مثقالش را برميدارند ميبينند چقدر سرد است، يك خوردهاش را دست ميزنند باقي معلوم ميشود. چاي گرم است يا نه؟ يك پياله ميخوري حكم ميكني كه گرم است يا نه. همه مردم كارشان اين است در شرع و عرف.
پس هر چيزي كه گرم است نه اينكه آن جزء كوچكش كه به حسب مقدار كمي كوچك به نظر ميآيد كيفيتش كمتر باشد. پس رطوبت قطره به قدر رطوبت دريا است، به قدر سر سوزني رطوبت دريا بيش از رطوبت قطره نيست، به قدر سر سوزني رطوبت قطره كمتر از رطوبت دريا نيست.
به همين پستا انشاء اللّه فكر كنيد در هر متاعي، در هر جنسي. هر كسي در كار خودش آن مثال را ميبيند معاملات تمام خلق هر جنسي همه مردم نمونههاش را ميبينند. نمونهها عربي كه ميشود آيات و علامات ميشود، معربش ميكني انموزج ميشود. از لفظها نبايد انسان عاقل عظمي به نظرش بيايد، نمونه و علامات يكجور معني دارد.
پس معقول نيست كه هر مؤثري به اين معني كه آب مطلق مثلاً يعني جسم رطب سيال بارد رافع عطش. اين آب يك قطرهاش اينطور است، تمام آبهاي دنيا هم اينطور است ديگر اين يك قطره اثر است براي آب و آب مؤثر است، پس مؤثر كجا و اثر كجا، اثر غير مؤثر هيچ نيست و مااظهر الاّ نفسه و هيچ نيست غير مؤثر. آبي نيست، خاكي نيست، آتشي نيست. اگر آب است آب هر تعريفي داشت بر اين صادق است و از اينها انشاء اللّه نتيجه يادتان نرود كه چه ميگويم، اقلاً پيرامونش باشيد اگر اتفاقاً يك جايي ديديد، يك ابي ديديد كه با ساير قطرهها تفاوت دارد جوري ديگر است، مثلاً شور است، بدانيد نمكي توش است. اگر ترش است سركهاي توش ريختهاند، اگر رنگش تغيير كرده چيزي ديگر داخش كردهاند.
ملتفت باشيد كه اين سر كلاف است كه اين همه اصرار ميكنم و به تأني ميگويم بدانيد محال است. انشاء اللّه دقت كنيد كه سر كلاف است عرض ميكنم محال است هر جنسي را تا جنس ديگري داخلش نكني يك تكهاش ممتاز از تكه ديگر شود از يك گوني شكر تمام ذره ذرهاش مثل هم شيرين است. اگر اتفاق يك جائيش ترش است يك خورده سركه توش ريختهاند، خودش نميشود ترش بشود، از سركه بگذر، هواي گرمي تعفينش كرده.
ملتفت باشيد از يك جنس و متاع، چيزهاي مختلف نميتوان ساخت و خيلي اصرار كردهام و ميكنم حتي از يك شكر به يك مقداري كه ميجوشاني اين را، نبات ميشود. آتشش كمتر و زيادتر بوده به مقداري، قند ميشود باز آتش خارجي قندش كرده يا نباتش كرده، باز نه اين است خود شكر بيآنكه آتش را مسلط كني قند شود يا نبات، همه جاش شكر است به اندازهاي ميجوشاني قند ميشود به اندازه ديگر نبات ميشود، باز شيء خارجي داخل اين متاع شده تا اين را به صورتهاي مختلفه درآورده.
دقت كنيد كه خيلي خيلي نتيجههاي خيلي خوب دارد اگر ملتفتش باشيد. پس محال است و ممتنع است و اين كأنه حالا مثل مصادره به نظر ميآيد، فتوي است بگيريدش بعد توش فكر كنيد خودتان مجتهد ميشويد.
هر متاعي را اگر غير آن را داخل آن نكني همه جاش مثل هم است. سركه را هيچ شيره داخلش نكني همه جاش ترش است. حتي خم سركه اگر ميبيني بالاش ترش است به جهت اين است كه بالاش هواي گرم زده، هر متاعي را فكر كنيد تا چيزي از غير داخل آن نشود تركيب نميشود و عرض ميكنم كه نتايج اين سخن بيشمار است و خيلي حقايق اشياء به دست ميآيد در اينها. اين است كه آن هست صرف چون نيست چيزي كه داخل آن كني، هيچ داخلش نيست، افراد ندارد، هيچ مابه الامتياز نتوانسته به خود بگيرد. هست صرف قدرتش از كجا آمد؟ قدرت از كجا بيارد؟ دقت كنيد و ببينيد لفظ ظاهر است و سرهم بندي نميخواهم بكنم با دليل عقل خالص است عرض ميكنم و علم به حقيقت است و تمام كتاب و سنت و عقل و نقل شاهد بر اين مطلب است.
پس مركب هر جايي يافت شد تا از غير او چيزي داخلش نكني مركب نميشود. حتي همين مركبهاي ظاهري را عرض ميكنم، همين مركب زاجش چيزي ديگر است مازوش چيزي ديگر است، دودهاش چيزي ديگر است اينها را داخل هم كه ميكني به ميزان معيني، مركب درست ميشود. زاجش هم مقداري حرارت دارد مقداري عفوصت دارد اينها را با هم تركيب ميكني زاج درست ميشود. پس از متاع واحدي كه متشاكل الاجزاء و يكدست است از ظهورات او اجناس مختلفه محال است پيدا شود. اين را ببريد همه جا، حتي زيد واحدي كه گاه ميايستد و گاه مينشيند و ايستاده غير از نشسته است، مابه الامتياز دارد و نشسته مابه الامتياز دارد از ايستاده حتي اين اگر از زيد صرف آمده بود آنچه قائم داشت قاعد داشت مثل كسري كه مثال ميآرم. ملتفت باشيد پس تا چيزي از خارج داخلش نشود نميشود آن فرد ديگري بشود اين يكي فرد ديگر. پس جنس واحد تمامش يك جنس است نمونهاش هم پيش عقلاي عالم كفايت ميكند معقول نيست جنس واحد يك جائيش طوري باشد يك جائيش طوري ديگر باشد. پس اگر جنس واحد ما جنس خلقي نباشد، چيزي باشد كه جنسش هم نگوييم ذات بگوييم، اين ذات اگر ذاتي است قادر نميشود ظهورات او قدرت نداشته باشند. اگر آن ذات عالم است نميشود يكي از ظهورات او علم نداشته باشد كم و زياد برنميدارد مگر چيزي داخلش كنند كه حجب كند آن علم را.
پس دقت كنيد خيلي از مطالب بلند بلند و با معني به دست ميآيد كه اگر تمام عالم شيطان باشند و ملحد، مثل همين ملحديني كه ميبينيد، بخواهند كه شخص را بلغزانند نميتوانند، دمشان را برميدارند ميروند زورشان نميرسد بلغزانند.
پس متاع واحد اگر از خارج چيزي داخل آن نشود باز همان جنسند. باز مصادره و فتواش را عرض كردهام كه از شخص واحد كه هيچ از خارج داخل آن نكني، اصلش نوع و فرد پيدا نميشود. از يك خيك شيره همه قطراتش مثل باقي آنچه در خيك است هست. هرقدر اين نمونه شيرين است باقيش هم همينقدر شيرين است. نمونه روغن را كه ديدي، باقيش همانقدر چرب است مابه الامتياز اگر آمد، يك جائيش شور است، نمك آنجاش ريختهاند متاعي از غير داخلش كه شد مابه الامتياز پيدا ميشود.
پس به همين نسق كه فكر كنيد به دستتان خواهد آمد انشاء اللّه كه آنچه مابه الامتياز است هي هر جايي چشمت بيفتد و ببيني مابه الامتياز از مابه الاشتراك نيامده مابه الامتياز از جاي مخصوصي آمده نه از مابه الاشتراك. پس علم كه بعض دارند و باقي ندارند از عالم حيوان ناطق نيامده، اگر از او بود ذات او علم بود در تمام آثارش محفوظ بود مثل حيات كه در تمام حيوانات محفوظ است و اين براي عقلا حجت است و غيرش هذيان. هر جنسي را، هر متاعي را، هر فردي از نوع را در آن فرد تميز ميدهيم. يقيناً الاغ اسب نيست، يقيناً اسب الاغ نيست آنجور ساق و سم دخلي به اسب ندارد، آنجور ساق و سم دخلي به الاغ ندارد همه مردم تميز ميدهند نمينشينند بگويند من چه ميدانم اين اسب باشد شايد الاغ باشد شايد هم اسب باشد، شايد شير باشد شايد گاو باشد. نه، شير آن است كه آنجور چنگال و آنجور دهن و آن اوضاع را دارد با گاو هيچ سازگاري ندارد. ديگر من چه ميدانم، اين حيلههاي صوفيها است، از مزخرفات آنها است. شما بدانيد مزخرف عام فرد فردش هم ميآيد پيش مزخرف گوها، هي ميآيد پيش اهل باطل طبقهاي بعد طبقهاي هرچه باطل در بطلانشان بيشتر پا ميافشارند، اهل حق بيشتر بطلان آنها را ميفهمند اين است كه حق هي واضحتر ميشود، ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم ميشود. انسان چيزي ميشنود يقين ميكند بعد ميبيند خيلي از اين واضحتر بود هي ايمان زياد ميشود شعور زياد ميشود.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، هر جايي ببينيد افراد چندي را كه مابه الاشتراك دارند، مثل نبي و رعيت، هر نبيي برادر امت خودش است، و اذكر اخا عاد اخ عاد يعني صالح با قوم برادر بودند از يك جنس بودند. پس اينها كه اخوان هستند و يك جنس و مابه الامتياز دارند و اينهايي كه عرض ميكنم وقتي فكر ميكني ميفهمي كه حكمت است و علم به حقايق اشياء و تعبيرش داخل ضروريات كل اديان است، تعبيرش اين ميشود كه انبيا آمدهاند از پيش خدا باقي مردم از پيش خدا نيامدهاند اگر اينها هم از پيش صانع آمده بودند اينها هم داشتند آنچه انبيا داشتند، معجزات داشتند. قوت است داشتند، علم خير و شر است داشتند چرا كه صانع همه چيز ميداند. صانع را بگويي چيزي را نميداند صانع نيست صانع همه كار ميتواند بكند يك كاري را نميتواند بكند صانع نيست. پس عالي به اين معني كه يعني اقرب به مبدء و داني يعني ابعد از مبدء. اين اقرب و اين ابعد نه اين ابعد اثر آن اقرب است نه آن مؤثر اين. نه اين جوهر است آن عرض و نه آن فاعل اين فعل آن فاعل، بلكه هر يكي مستقلاً هستند سرجاي خود و همه ظهور الجسمند، ظهور الحيوانند لكن اقرب يعني مابه الامتيازي داشته باشند ابعد يعني نداشته باشند. جسم عرش با جسم ارض، او صاحب طول و عرض و عمق است و ارض هم صاحب طول و عرض و عمق است. آنچه از پيش جسم آمده پيش اين فرد و آن فرد اين هر دو برادر مساوي هستند. طول است زمين دارد عرش هم دارد، فضا است باز اين دارد آن هم دارد. او در زماني واقع است اين در زماني واقع است آنچه از پيش جسم آمده هيچ كمتر پيش زمين نيامده كه پيش عرش آمده باشد همانجور كه رطوبت آب كمتر نميآيد پيش قطره كه بيشتر برود پيش دريا پيش هر دو به يك اندازه ميآيد. پس طول جسم و عرض جسم و عمق جسم و مكان و زمان جسم وو آنچه جسم به آن جسم هست، به همانقدري كه عرش دارد به همانجور زمين دارد اما زمين اقرب به مبدء نيست عرش اقرب است، نه معنيش اين است كه اقرب به جسم است. اقرب است يعني چيزي است غير از جسم در عرش كه آن مابه الامتياز عرش شده از جسم و آن حركتي است كه در عرش است كه از عالم جسم نميآيد. اگر جسم از اقتضاي جسمانيتش اين بود كه متحرك باشد، زمين هم متحرك بود.
باز در مثالهايي كه عرض ميكردم نظر را اعاده كنيد، هيچ حركت نباشد از جسمانيت جسم هيچ كم نميشود. سكوني هيچ نباشد از جسمانيت جسم هيچ كم نميشود. پس آن جسمانيتي كه در زمين است آن جسمانيت در عرش هم هست هيچ يك از جسمانيت هيچ كم ندارند و جسمانيت را از يكديگر اكتساب نميكنند و عرش اقرب به جسم نيست كه زمين دورتر باشد و او واسطه فيضش باشد در جسم بودن. هيچ عرش نباشد زمين سرجاي خودش هست لكن حركتي كه اصلش دخلي به عالم جسم ندارد لكن اين جسم را بگيري بجنباني ميجنبد، قبول حركت ميكند آن حركت دخلي به عالم جسم ندارد مثل اينكه سكون كه دخلي به عالم جسم ندارد لكن جسم را نگاه داري قبول سكون ميكند. پس حركت و سكوني كه جزء عالم جسم نيست حالا فردي از افراد در اين عالم آن حركت را دارد باقي ندارند، اين مابه الامتياز عرش شده از باقي. و عرض ميكنم ملتفت باشيد نه همين من عرض ميكنم حركت از عالم جسم نيست و اين كلمه را ساير حكما هم گفتهاند كه حركت مما به الجسم جسم نيست تصريح هم كردهاند پس اين حركت از عالمي غير عالم جسم آمده و به عالم جسم تعلق گرفته و بعضي اجسام قبول كردهاند حركت را بعضي نكردهاند. حالا جسمهايي كه ميخواهند بگردند بايد خود را ببندند به اين بعينه مثل حركت فنر و ساير چرخها. چرخها اگر بايد حركت كنند بايد خود را ببندند به فنري كه آن فنر آنها را حركت بدهد همجنس هم هست صاحب طول و عرض و عمق هم هست الاّ اينكه آنجور حركتي كه در فنر هست مستقلاً در اينها نيست. آنجور حركت در فنر اگر از عالم آهن آمده بود باقي چرخها هم كه از آهنند، آنها هم بايد اين حركت را داشته باشند. پس اين مبدء حركت حركت را از غير عالم حديد آورده و به حركت خود باقي را حركت ميدهد مبدء حركت است حالا باقي چرخها بعضي خيلي تند ميگردند از تصدق سر فنر بعضي كند. ساعتهاي مختلف هست كه ماه گرد دارد، بعضي يك ماه يكدور ميزند بعضي يك هفته آني كه يك دقيقه يك دور ميزند و يك ساعت شصت دور ميزند خيلي سريع است. اينها همه را فنر ميگرداند و همه چرخهاي مختلف را به يك حركت حركت ميدهد، او است مبدء حركت جميع حركات مختلفه بايد اتصال به او داشته باشند سر مويي اگر فاصله داشته باشد آن وقت نه حركت سريعه ميكند نه حركت بطيئه پس اقرب محل فيض است و آن اقرب مبدء ثاني است كه از آن مبدء حركت از هرجا كه بوده تعلق گرفته به عرش آن عالي اسمش است آمده لباس عرشي پوشيده و آنجا حركتش را در عالم جسم ظاهر كرده و حركت تا در عالم ظاهر نشود اجسام ديگر را نميتواند حركت بدهد. حركت تا نيايد به يك لباسي از جنس عالم ادني در عالم خودش باشد، هرچه از عالم خودش دارد گوش اينها نميشنود. ملائكه هرچه داد بزنند ما نميشنويم، هرچه پيغمبر داد بزند جنها هرچه داد بزنند ما نميشنويم صداشان را مگر جنيي نشسته باشد اينجا او ميشنود صداي جنها را كسي ديگر نميشنود. حالا آن حركت از غير عالم جسم هرچه بخواهد جسمي را را بجنباند اجسام را نميتواند حركت بدهد مگر بيايد تعلق بگيرد به عرش و جسم عرش را بگرداند آن وقت عرش كرسي را بگرداند آن وقت كرسي فلك زحل را بگرداند به همينطور تا همه آسمانها بگردند بدون تفاوت كه جميع اوضاعش باشد او ميبايد با دست جسماني خودش بگيرد بگرداند نه به اراده تنها. تا اسبابش را از جنس خودش نگيرد گرديده نميشود.
انشاء اللّه دقت كنيد، پس آن فردي كه از غيب حركتي در آن آمده حركت مطلقه شما بگيريد او است محل فيض عالي و او است باب عالي. اين را انشاء اللّه داشته باشيد در مطلب درسمان خوب به كار ميآيد چون اصل بيانمان در بيان بيان و معاني و ابواب و امامت است.
پس ادني باب اعلي است، عرش باب فيض حركت است حالا خودش متحرك است آن پايينش مقامي است كه همجنس اينها است هرچه حركت است از آنجا آمده. حالا جسمي اينجا بنشيند و تمنا كند كه حركت از غير عالم جسم كه بايد بيايد. او خودش بيايد به من هم برسد، اين تمنايي است كه به عمل نخواهد آمد. حالا كه عجالة به تو نداده، ديگر بنشيني كه من نميخواهم از همجنس خودم اخذ حركت كنم. ساكن ميماني. ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها، فأتوا البيوت من ابوابها ابوابش را اينجور قرار دادهاند هرجايي را كه مبدء هر چيزي قرار داده چيزهاي آن جوري را گذارده آنجا معذلك خدا است سد فاقه خلق را ميكند. پس محرك اشياء خدا است اما واسطه روحي محرك بدن شما خدا است به واسطه روح ميبرد ميآرد، اگر او نخواهد نميتواند اين بدن برود يا بيايد يا حركت كند يا ساكن شود. اما حالا چه كرده؟ روحي توي بدن شما گذاشته آن روح به خيال ميافتد، آن روح بدن شما را برميدارد جابجاتان ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس نوزدهم ــ شنبه 16 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
19بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي . . . الي آخر.
عرض كردم انشاء اللّه خوب دقت كنيد كه هر جايي اثر و مؤثر گفته ميشود يا فعل و فاعل يا مبتدا و خبر يا كلي و افرادي گفته ميشود حالتشان را ببينيد چطور است انشاء اللّه. پس اثر با موثر يا فعل با فاعل نميشود فعلي شبيهتر باشد به فاعل و يك فعلي شباهتش كمتر باشد. دقت كنيد انشاء اللّه پس فعل هر فاعلي و اثر هر مؤثري به قاعده كليه ــ يكجا هم كه يادش بگيري همه جا را ياد گرفتهاي ــ فعل را فاعل از خارج كه برنميدارد به خود بچسباند بشود فعلش. فعل صادر از خودش است، صادر از خودش كه شد خودش البته توي فعلش است. همچو توي فعلش است كه از اندرونش بيرون آمده به طوري كه غير از فاعل هيچ نيست. دقت كنيد، پس اگر زيد ايستاد، ديگر ما مبادا ايستاده را ببينيم زيد را نبينيم. نميشود زيد را نديد كسي تعمد هم بكند نميشود زيد را نبيند. پس زيد توي قيامش هست كه قيام قيام است. اين است كه اين قيام را كه به آن زيد ميچسباني قائم است. مادهاي كه توي اين صورت است زيد است اين صورت هم از آن ماده صادر شده است اين است كه هر فاعلي توي فعلش خودش پيدا است و فعل من حيث الفعلية قيام زيد من حيث القيام نميشود قطع نظر از زيد كرد يا زيد را نفي كرد قيام زيد ميگويي مگر قيام مطلق را كسي بگويد، فعل هر فاعلي را نسبت به آن فاعل بسنجيد و دقت كنيد. پس فعل فاعل از عرصه خودش است يعني از خارج وجود خودش نميشود قبايي عبايي دوش بگيرد بگويد اين فعل من است، فعلش نخواهد شد. فعل صادر از فاعل است و فاعل آن ظاهر است و ظاهر در توي ظهور اظهر از نفس ظهور است. ديگر در يك ظهوري از يك ظاهري بشود نفي كرد ظاهر را از ظهورش، داخل محالات است.
خوب دقت كنيد، مسألهاي است آسان، هيچ مشكل نيست، همان حفظش مشكل است. انشاء اللّه ملتفت باشيد. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و زيد در قائم يا در قيامش اظهر از آن قائم است اين است كه خود آن زيد است كسي ديگر نيست. چنين كه شد پس به هيچ نحوي از انحاء، به هيچ حيثي از حيوث نميشود مؤثر را از اثرش سلب كرد و گفت آن مؤثر توي اين اثر نيست، معقول نيست. پس هرجا اثر از هر فاعلي كه هست نگاه ميكنيد شما لامحاله فاعل را حتماً ميبينيد، قهراً ميبينيد، حكما ميبينيد نميشود نبينيد، نميشود نفيش كرد مگر كسي هذيان بگويد. حالا همين را قايم بگيريد نگاهش بداريد، وقتي چنين شد پس در عاجزين و لو از يك كار عاجز باشند و حال آنكه ميبينيد حالت مخلوق را حالت مخلوق اين است كه ما اوتيتم من العلم الاّ قليلا، من الفعل هم ما اوتيتم الاّ قليلا. يك فعليتي دارند ديگر باقيش را نادارند. ديگر صانع بر اين صدق ميكند، نه نميكند. اگر توي اين قاعده نيفتاديد او هم توي هور و مور ميافتد، توي وحدت وجود افتادهاي و لفظش را چيز ديگر گذاردهاي.
پس دقت كنيد، ظاهر را از ظهور خودش نفي نميتوان كرد و عقل نميتواند نفي كند آن چيز را. ظاهر در ظهور اظهر از نفس خود ظهور است، حالا از همين جاها پي ببريد دقت كنيد، مخلوقات همهشان اگر صانع نسازدشان وجود خودشان آن كاري كه از ايشان ميآيد نميآيد بايد ساختشان تا كارشان را بكنند. در مواليد فكر كنيد آسانتر است. پس مخلوق يعني خودش خودش را نساخته باشد، مخلوق يعني خالق او را ساخته باشد و اگر بر فرضي خيال كني صانع دست نزد به او، اين هيچ چيزش نيست. نه عقلش هست، نه بدنش هست نه كارش. پس حقيقت مخلوق يعني خالق او را ساخته باشد پس حقيقتش يعني عاجز مطلق، جاهل مطلق، نادار مطلق اين معني مخلوق است و خالق يعني آن كسي كه بتواند اين گل را بردارد خشت كند و ميبينيد سبك خدا به همين سبك است و سبكش سبك وحدت وجود و كثرت در وحدت نيست و واقعاً يك آيه نميشود پيدا كرد، يك حديث نميتوان پيدا كرد الاّ اينكه آدم در شبهه كه افتاد حديثي آيهاي ميبيند به آنجور معني ميكند.
دقت كنيد، ببينيد، ميفرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار ميبيني خودت خودت را نساختهاي، حالا هم كه ساختهاند تو را، مالك هيچ چيزت نيستي. بخواهي ناخوش نشوي نميتواني، او بخواهد ناخوش شوي ناخوشت ميكند. بخواهد بميري ميميراند خودت بخواهي بميري و او نخواهد، هر كار بكني نميميري. پس صانع غير از مصنوع است و اين لفظش هم الحمد للّه خيلي مبذول است اما از بس وحدت وجود به لفظهاي مختلف گفته شده لابدم پا بيفشارم. ملتفت باشيد، پس مخلوق يعني ساخته باشند او را و خودش هر جوري خيال كني مخلوق آن است كه هيچ قدرت نداشته باشد حتي بعد از ساختن كه قدرتي دارد صانع به او داده كه قادر شده. اگر علم دارد صانع به او ميدهد.
پس درست دقت كنيد انشاء اللّه همان سر كلاف را از دست ندهيد. ظاهر را از ظهور خودش نفي نميتوان كرد. انشاء اللّه شما در عالم مخلوق فكر كنيد اگرچه آن مطلبي كه ميخواهم بگويم در يك مثل هم كه فكر كنيد معلوم ميشود و مرتاض به حكمت در يك مثل هم ميتواند مطلب را به دست بيارد.
حالا تمام موجودات آثار مؤثري باشند ــ دقت كنيد ــ سلب نميتوان كرد مؤثر را از اثر. وقتي زيد ايستاد نميشود گفت نايستاده. كيست اينجا ايستاده؟ عمرو است؟ نه، بكر است؟ نه، خالد است؟ نه، وليد است؟ نه، زمين است؟ نه، آسمان است؟ نه، مطلق است؟ نه، مقيد است؟ نه. هيچ نفي نميتوان كرد كه زيد اينجا نايستاده و زيد است ايستاده چرا كه ذات زيد يعني ايستاده باشد و ذاتش منزه و مبرا است كه ايستاده باشد. باز همين قيد ايستادگي را بخواهيم نفيش كنيم از كيست، از عمرو است، از بكر است، از خالد است، از وليد است، از مطلق است، از مقيد است، از هيچ كس نيست از زيد است. پس موثر را از اثر نفي نميتوان كرد. حالا اين را خوب محكم كنيد و نتيجه بگيريد. حالا هر جايي كه يك عجزٌ مائي در آن هست خدا نيست و لو خيلي چيزها بداند. اين را ببري پيش صانع ميگويد تو نداري مگر قليلي آن هم از آنجا نيامده اين است كه صانع بر مصنوع صدق نميكند. حالا كلي بر افرادش صدق ميكند، او اگر كلي بود نفي نميشد و اينها را فرد گفتن عيبي نداشت. حتي اينكه اسماء مثل افراد نيستند اگرچه يك جايي بر يك سبك انسان استعمال شود براي مصلحتي بياني كند تقريب ذهني آدم بخواهد تقيه بكند بگويد چه فرق ميكند، آنجا هم مثل اينجا ملتفت باشيد كه چرا صانع افراد ندارد، اگر افراد داشت مثل همين كليات بود كه افراد دارند و حال آنكه اسماء دارد صانع له الاسماء الحسني و الامثال العليا و اين اسماء حسني را صانع دارد به طوري كه در تمام اديان اگر يكيش را نگويي آنها بيرونت ميكنند از ميانه خود. البته صانع هم قادر است هم عالم است هم حكيم است هم رؤف است هم رحيم است، تمام اسماء حسني را دارد لكن همان جورهايي كه گفتهام. مثل اينكه زيد هم خياط است هم نجار است هم خباز است هم حداد است، هر اسميش هم غير اسمي ديگر است. ميبيني خبازي كار بخصوصي است خياطي هم كار بخصوصي است، اسباب و الات مخصوصي دارد. نجاري كار بخصوصي است اسباب و آلاتش اسباب نجاري است، حدادي طوري ديگر است و هكذا اما يك زيد است و له الاسماء العديدة حالا اسمها اينها افراد زيد نيستند، چرا؟ خوب دقت كنيد، فرد آن است كه آنچه اين فرد داشته باشد فردي ديگر نداشته باشد. من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره اينها افرادند. ملتفت باشيد ولكن يك شخص كه اسماء عديده دارد يك شخص متعدد نيست، يك شخص است و اسمائش هم عديده است.
خوب دقت كنيد انشاء اللّه كه مطلب خيلي مطلب بلندي است، خوب مطلبي است و اگر دقت كرديد فضائل ائمه را آن وقت خوب ميتوانيد به دست بياريد، آن وقت ميفهميد از كجا آمدهاند و چه دارند و مردم كجايند.
پس يك زيد كه كمالات عديده داشته باشد نه اين است كه زيد افراد داشته باشد و هر اسمش فردي از زيد باشد و زيد كلي آن افراد باشد. حاشا و كلا، بلكه همين زيد كه كمالات عديده دارد جميع معاشرين با زيد در اين كمالات با آن معامله كردهاند مثلاً اكرامش كردهاند در حال خياطت اين وقتي هم خبازي ميكند او را ميشناسد در حال خبازي كسي فحشش داده و وقتي ميرود پيش او كه خياطي ميكند ميشناسد او را، اين خباز همان خياط است، اين يك اسم او است، آن يك اسم او و فرد و فرد اينجور نيست. به زيد فحش بدهي به عمرو ندادهاي اين فردي ديگر است آن فردي ديگر. اين را بزني آن را نزدهاي، او را بزني اين را نزدهاي به خلاف زيد واحد كه كمالات عديده دارد. خياط را ميزني زيد را زدهاي باقي اسمهاش را هم زدهاي. سرش را ميبري، خباز خياط و بقال و نجار و حداد را سربريدهاي. اكرامش ميكني اكرام همه كردهاي اگر با او رفيقي با همه رفيقي، اگر با يكي از آنها نزاع داري با همه نزاع داري. ديگر من با قائمش نزاع دارم اگر بنشيند چه نزاعي دارم، نه بنشيند هم نزاعي داري. پستاي دنيا و آخرت و شرع و عرف همه جا پيش همه كس اين است.
پس شخص واحد در ظهورات عديدهاش ــ خوب دقت كنيد ــ به هريك از ظهورات او هرچه بكني به ذات او واقع شده و به جميع ظهوراتش هم واقع شده به خلاف افراد و كليات. زيد را كه ميزني، نه عمرو زده شده نه بكر زده شده نه آن كلي، همان توي كله زيد زده شده، نوع انسان زده نشده. اكرامش كني آن اكرام به خودش واقع شده اهانتش كني آن اهانت به خودش واقع شده، سرش را ببري سر خودش بريده شده، زندهاش كني خودش را زنده كردهاي به خلاف اسمي از شخص واحد كه آن اسم را اهانت كني تمام اسمائش به آن اهانت شده، ذاتش هم به آن اهانت شده، اكرامش ميكني تمام اسمائش به آن اكرام شده ذاتش هم به آن اكرام شده.
پس خوب دقت كنيد و از اين است انشاء اللّه شما به سر امر مطلع باشيد بدانيد مخصوص شما است و ديگران چنين نيستند و بدانيد للّه الاسماء الحسني خدا اسماء حسني دارد و اين اسماء، اركان خدائيند هريك باشند. بر فرضي بگويي خدا، خلقي را خدا گفتهاي خدا اركان ميخواهد. پس اسماء اللّه اركان اللّهاند يعني الوهيت به همين اسماء الوهيت است، به همين اركان اللّه، اللّه شده يعني اللّه يجب انيكون قادراً، يجب انيكون عالماً يجب انيكون حكيماً، يجب انيكون رؤوفاً، خدا يعني همچو باشد خدايي كه همچو نباشد مثل من است من عاجزم من جاهلم خدا يعني كسي نساخته باشدش خلق يعني ساخته باشندش، ديگر من و تو عارض ذات وجوديم، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، چقدر مزخرف است. ليلي را آيا نزاييدند و نمرد؟ او نميميرد و نميزايندش؟ دقت كنيد كه اينها انسان را به توحيد ميرساند؟ نه، اين مزخرفات كه چشم وحدتبين در كثرت خوب است، من ميخواهم اين چشم كور شود، اينها كه توحيد نيست. آخر ميبيني اينها يلد و يولد، اينها را تمامشان را ساختهاند نهايت بعضي را موادشان را ميداني چه چيز بوده بعضي را نميدانيد و شخص عاقل ميفهمد اين صورت را كسي آورده روي اين ماده پوشانيده. پس خلق يعني مولود يعني مخلوق و اينها مولود از خدا نيستند كه كسي بگويد مااظهر الاّ نفسه مااوجد الاّ ذاته. حالا اين را گفتي ما وحشت هم نميكنيم از اين حرف، باشد، گوش هم ميدهيم. حالا اين مااظهر الاّ نفسه، اگر اين خدا است اين قادر علي كل شيء بايد باشد اگر عاجز است از يك كاري خدا اسمش نيست و همچنين فكر كن ببين اين متولد شد يا نشد؟ ملتفت باشيد انشاء اللّه، فكر كه ميكني ميبيني اين يقيناً پدر دارد و جد دارد، اين متولد است و خدا متولد از جايي نيست. اين را ساختهاند خدا را كسي نساخته خدا آن است كه تمام اشياء را ساخته آن خدا و كسي آن را نساخته، خدا آن است كه لميلد و لميولد است. باز ملتفت باشيد نميخواهم همين قل هو اللّه بخوانم ذهنتان را نبريد در آن حرفها كه اين نقل است دليل عقلي خوب است. حقيقت قل هو اللّه احد را هم فكر كنيد اگر معنيش اين است كه هستي عاجز خدا است و عاجز خدا است و اين خودش گرسنه است، خودش تشنه است، خودش يأكل يشرب يزني يفعل الفواحش، ديگر اينها را چه به خودش چه به فعلش به هر كدام نسبت بدهي هيچ معقول نيست.
ملتفت باشيد، پس صانع يعني كسي كه نساخته باشندش، لفظش الحمد للّه مبذول است به طوري كه همه كس حتي وحدت وجوديها هم نميگويند خدا را كسي ساخته پس لميلد و لميولد و لميتغير، لميتغير كه شد لايستزيد چرا كه كل مستزيد متغير. همچنين لاينقص منه شيء پس علمش نه هرگز فراموشش ميشود نه يك وقتي نداشته به تجربه و به درس خواندن كسب كرده و ملتفت ميشود چيزي را و ميفهمد كه نميشود همچو چيزي، علمي دارد كه لايزيد و علمي دارد كه فراموش نميكند و بدانيد هركه تازه ياد ميگيرد و لو درس ظاهري نخواند و به تجربه چيزي ياد ميگيرد اين خدا نيست به جهتي كه اين نداشته به او دادهاند اين متغير شده و خدا واقعاً لايتغير و لو اينكه اين لفظ را وحدت وجوديها هم ميگويند كه آن هست مطلق لايتغير است، لايتغير باشد هست مطلق را كه گفته خدا است؟ خدا كه نگفته من هست مطلقم اين خدا كه در تمام كتبش در تمام انبياش پستاش همين است كه ببينيد زمين را چطور ساختهام، آسمان را چطور ساختهام، شما خود خود را نساختهايد ميفهميد كسي شما را ساخته، آن منم. حالا هم كه شما را ساختهام و عقل دادهام حكمتهاي اين را نميتوانيد تمامش را به دست بياريد. آن حكيم بالغ در صنعت من هرچه فكر كند تحيرش زياد ميشود ميبيند اين چشم را خوب ساخته، اين گوش را خوب ساخته، اين سر را اين دست را اين پا را، هرچه فكر كند هرچه حكيم باشد تمام حكمت را در صنعت اين صانع نميتواند به دست بيارد خدا ميداند هر حكيمي باشد جميع حكماي بالغ جمع شوند بخواهند جميع حيوث حكمتش را برخورند واللّه نميتوانند حتي الانبياء الاّ به وحي خاصي كه به ايشان بشود دقت كنيد انشاء اللّه، پس دقت كنيد و فكر كنيد صانع يعني چنين كسي اين هم ــ و همه جا داشته باشيدش ــ اين هم همه جا از جنس خلق نيست. چرا كه خلق يعني بسازندش اين هيچ جا به هيچ حيثي ساخته نشده. پس صانع كسي نساخته او را و بعد از اينكه نساخته او را بعد متغير هم نيست پس قدرتش نه زياد ميشود نه كم ميشود، علمش نه زياد ميشود نه كم، رأفتش نه زياد ميشود نه كم، نقمتش نه زياد ميشود نه كم هرچه دارد اينها اركان توحيدند اينها همه كه با هم جمعند توحيد درست ميشود و از جاي ديگر قرض نميكند اينها را هرچه دارد خودش دارد از جاي ديگر اكتساب نكرده و احتياج ندارد اكتساب كند چرا كه غني مطلق است و خلق هم فقير مطلق. خلق هرچه دارند او بايد بدهد به ايشان و ميدهد اما نه از ذاتش چرا كه خلق ذات او را نميخواهند بخورند، توش بخوابند.
دقت كنيد، وحدت وجودي هم ميگويد هرچه داريم از هست داريم لكن از هستي خودش هيچ به كسي نميدهد و اين خلق همه جا درهم، باهم، بهم پيش هم ميروند هيچ پيش او نميتوانند بروند. او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير نه اينكه آخرت كه ميرويم آنجا به زيارتش ميرويم اما آنجور زيارتي كه پستاش را روكرده كه ميشود زيارت كرد در دنيا هم آن زيارت را ميشود كرد اما ذات او نميشود ديدش و نميشود فهميدش، نداشته مبدئي منتهايي نميشود ساخته باشندش. پس اين است كه او ساري و جاري در ملك خودش نيست ممزوج و مخلوط با ملك خودش نيست، او فعليت ملك خودش نيست، فعليات در عالم خلق هستند. پس صانع چنين كسي است باقي ديگر مخلوقات مخلوقند اينها را ساختهاند حالا كه ساختند هر كاري خواست دست ايشان داد همان كار را ميتوانند بكنند ديگر كاري ديگر نميتوانند بكنند اينها يك سر مو از آنطور تخلف نميتوانند بكنند حتم كرده كه يك سر مويي اينها نميتوانند تخلف از آن طوري كه او خواسته بكنند. پس اينجا اينها را ميتوان نفي كرد ليس بقادر و ليس بعالم گفت. اين خالق آسمان و زمين نيست، آن خالق آسمان و زمين نيست، اين متولد شده آن متغير شده، اين اكل ميكند آن شرب ميكند اينها صادق است بر ايشان اما اين لاتأخذه سنة و لانوم، خدا مردم را رسوا كرده ميبيني اين ميخوابد، اين خدا نيست، غذا ميخورد، خدا نيست. اين خدا نه ميخورد نه ميخوابد. در خصوص مريم و عيسي است كه ميفرمايد كانا يأكلان الطعام آيا مريم نميخورد؟ خودشان ميبينند ميخورد، عيسي را خودشان غذا ميدهند ميخورد، پس عيسي ميرود پي كارش، مريم ميرود پي كارش.
پس خوب فكر كنيد انشاء اللّه، خدا لميلد و لميولد است، خدا ليس بغافل عما يعمل الظالمون است. او است صانع، حالا اين اسم را ميبينيد به اين مردم صدق نميكند و چون بعضي از كساني كه مطلق و مقيدند اينها را شنيدهايد و شرحش را علي ما ينبغي خبر دارم كه درست نميدانيد، آن حلش را نشنيدهايد پس ميبينيد مطلق هم يكپاره اسمهاش به يكپاره مقيداتش صدق نميكند مثل اينكه جسم مطلق در آب، سرد است در آتش، گرم است در خاك، خشك است. در ساكن، ساكن است در متحرك، متحرك است. آتش صدق بر آب نميكند اما صدق بر جسم ميكند اينها محل لغزش شده و چون اصل مطلب حل نشده از اين جهت محل لغزش شده.
پس عرض ميكنم ملتفت باشيد انشاء اللّه، جسم اگرچه در حال واحد در امكنه عديده هست و اينها هم گفته ميشود ظهورات جسم معذلك نفيها ميشود از اين جسم و اثباتها ميشود. پس ميتوان گفت خود جسم است كه هم در اسمان است هم در زمين، هم در آب هم در آتش، اما آب نار نيست، نار آب نيست. ميتوان اينها را گفت و نفي كرد پس ميشود در يكجايي از موثر يا از كلي چيزي را نفي كرد. جميع انسانها حيوان ناطقند لكن كار زيد را عمرو نميتواند بكند، كار عمرو را زيد نميتواند بكند حالا كه چنين است پس سلب ميتوانيم بكنيم اين مقيدات را. اينها ترائي كرده براشان و لغزيدهاند به جهتي كه حاقش را نفهميدهاند پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه آن مطلب حاصل كه سر كلاف است و سررشته است از دست ندهيد و كليي از كليات حكمت است، باب تفتح منه الف باب و آن كلي اين است كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و زيد در قائم پيدا است نميشود چيزيش پيدا نباشد حتي اين قاعد هم كه هست در حال قعود با هركه محرم بود وقتي هم ميايستد با همان محرم است، پسر هركه بود وقتي هم ميايستد پسر همان است. پدر هم همينطور، پدر هركه بود در هر حالي پدر همان است. پس اين را انشاء اللّه گم نكنيد، اسماء عديده براي شخص واحد تمام اسماء تعلق ميگيرند و معامله با باقي است و معامله با زيد است اما در افراد چنين نيست معامله با زيد مخصوص زيد است معامله با عمرو مخصوص عمرو است، يكي را بكشي آن يكي زنده است يكي از آنها چاق بشود لازم نيست باقي چاق باشند، يكي گرسنه است لازم نيست باقي گرسنه باشند ميشود سير باشند اما در آن مثل كه عرض كردم اگر زيد گرسنه است آن خباز و آن نجار و آن خياط و آن حداد همه گرسنهاند، زيد سير ميشود همه سير ميشوند. يك شخص است اگر سير است سير است اگر گرسنه است گرسنه است. پس خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه كه افراد مثل اسماء نيستند و لو عرض ميكنم يكجايي بگويند افراد اسمند اينجور اسمند كه هر اسمي دخلي به اسم ديگري ندارد، اسمي است كه هرجور كار بر سرش بياري بر سر كسي ديگر نيامده است.
پس دقت كنيد انشاء اللّه، پس كلي و افراد به طور مسامحه گفته شده و حقيقتش معلوم نشده عرض كردهام مكرر از جنس واحد افراد محال است ساختن و نميشود ساخت پس از زيد واحد بخواهي بسازي عمرو و بكر و خالد و وليد نميشود لكن زيد چه قائم باشد چه قاعد باشد شخص واحد است. عالم است همه عالمند جاهل است همه جاهلند، خوب است همه خوبند بد است همه بدند. شرعي هست عرفي هست پس اسماء شخص واحد افراد نيستند اما افراد، از جنس واحد محال است ساخته شود.
دقت كنيد انشاء اللّه و هرجا كه ببينيد خَلَق هست، حالا ياد بگيريد معنيش را، و خلَق معنيش اين است افراد بسازد افراد كه ميسازد اجناس مختلفه را بايد بگيرد توي هم كند مركب بسازد. پس آن جسمي كه فرض كني هيچ از خارج عالم جسم داخل آن نكنند، فرض همچو باشد كه از خارج عالم جسم هيچ داخل جسم نشود، جسم تمامش يك حكم دارد، كلش حكم بعض را دارد بعضش حكم كل را دارد همان جورهايي كه عرض كردهام رطوبت حوض با رطوبت يك قطره به يك ميزان رطوبت دارد نه اين است كه رطوبت قطره كمتر است به اندازه كميش سرديش به يك ميزان سرد است. پس قطرات اين حوض افراد آب نيستند. مياه، افراد ماء مطلق نيستند. مياه مياه است و اين كاسه غير آن كاسه است افراد نيستند پس اين جمعها كه مردم ميبندند و تميز نميدهند شما ملتفت باشيد يك دفعه جمع ميبندي بر افراد آب يك دفعه جمع ميبندي بر اجزاء آب جمع ميبندي بر مثاقيل بنفشه اين مثاقيل بنفشه بعينه هر مثقاليش كار مثقال ديگر ميكند اين مثقالها حالا آيا افراد بنفشهاند؟ نه، خاصيت بنفشه در هر فردي لايزيد و لاينقص پس از يك جنس هرچه بگيري همان جنس است اين است كه خدا افراد ندارد به جهتي كه افراد را بايد ساخت خدا خودش را نساخته كه افراد داشته باشد.
خوب دقت كنيد از روي حكمت و بدانيد و غافل از آن مقدماتي كه عرض كردم مباشيد و بدانيد كه تمام انبيا كارشان اين است كه اول چيزي مقدمه قرار ميدهند بعد نتيجه ميگيرند. آمدهاند كه تعليم كنند يعلمهم الكتاب و الحكمة اول، كتاب ميآموزند كتاب يعني مقدمه، نتيجه يعني حكمت همان نتيجه است تا كتاب يعني همين كتابهاي ظاهري را تعليم نكنند حكمت به دست نميآيد. پس حكمت اقتضا ميكند كه از جنس واحد محال است افراد بسازند پس اگر ديدي كل اشياء را خدا ميگويد از آب ساختم، آخر ببينيد يك وقتي هم ميگويد از خاك ساختهام يك وقتي هم از گل ساختهام. خيال كني از يك نطفه بخصوص زيد هم ميتوان ساخت عمرو هم ميتوان ساخت خالد هم ميتوان ساخت، نه نميشود ساخت. نطفه زيد را جوري ميكنند كه از آن زيد ساخته شود، از نطفه عمرو عمرو ساخته ميشود مخصوص خودش است. بله اگر چيزي داخل او كنند از خارج مال كسي ديگر ميشود. پس جعلنا من الماء كل شيء حي را ملتفت باشيد معنيش چه چيز است. اين آيه را با آنكه هر چيزي از نطفه و تخمهاي است دقت كنيد پس تخمه هر تخمي و هر جنسي از جنس خودش است. گندم ميكاري گندم سبز ميشود همچنين جو ميكاري جو سبز ميشود، تخمه انسان انسان ميشود. الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة، مردم بعضي مِسند بعضي طلايند بعضي نقرهاند هر كدام از اينها نطفهاي و تخمهاي دارند.
انشاء اللّه ملتفت باشيد، از جسم واحد آتش نميتوان ساخت. حالا مسامحه شده ايني كه ميبينند ميگويند جسم است آن تكهاش جسم است آن تكهاش هم جسم است پس ميگويند جسم كمالات عديده داشت حرارتش را در نار قرار داد، برودتش را در خاك قرار داد، رطوبتش را در آب قرار داد، حرارت و رطوبتش را در هوا قرار داد. باز ملتفت باشيد انشاء اللّه، اين قرارداد را هم كه ميگويند ببين جسم چنهاش ميچايد قرار بدهد، عقلش نميرسد. تمام اين كومه جسم بعينه مثل گِل و خشت است هيچ عقلش نميرسد. پس اين آتش و آب و خاك ساخته دست صانع است، از جسم هم نساخته چرا كه اگر چيزي را از جسم تنها بسازد همهاش قبضات جسمي صاحب طول و عرض و عمق است آنچه از جسم ساخته شود نه گرم است نه سرد است نهتر است نه خشك است. باز دقت كنيد فكر كنيد آن قاعده ديگر را فراموش نكنيد كه عرض كردم هرچه ببينيد در يك وقتي هست در وقتي ديگر نيست، يا يكجايي هست در جاي ديگر نيست اين دخلي به عالم جسم ندارد. جسم را و غير جسم را داخل هم كردهاند روح و بدن را بهم زدهاند اسمش را آتش گذاردهاند آب گذاردهاند. از يك خيك شيره هرچه غرفه غرفه كني همهاش يكجور است، همه يك طعم دارد. ميخواهي اجناس عديده بسازي، يكيش را آب غوره بزن، يكيش را سركه بزن، يكيش را آب ليمو بزن، يكيش را آرد بزن اينطور كه كردي افراد ساخته ميشود. از خارج هيچ چيز داخل شيره نكني همهاش شيره است، افراد شيره نيست. بخواهي افراد پيدا كني براي شيره، پيدا نميشود. افراد وقتي پيدا ميشود كه از خارج گرمش كني اين گرمي دخلي به شيره ندارد و سردش كني سردي دخلي به شيره ندارد، افراد شيره آن وقت پيدا ميشود. شيره سرد، بسته است شيره گرم، روان است. گرمي از آتش ميآيد سردي از خارج ميآيد. پس دقت كنيد و فراموش نكنيد از جنس واحد كه چيزي ديگر غير از آن جنس مخلوط و ممزوج با آن نكني و داخل آن جنس واحد نشود افراد نميشود ساخت و داخل محالات است ساخته شود اين است و انشاء اللّه شما داشته باشيد اين را و اين يكي از نتايجش اگر فكر كني اين خواهد شد كه خدا افراد ندارد به جهت اينكه نه او داخل جايي ميشود و نه چيزي داخل او ميشود، به اين جهت خدا افراد ندارد لكن اسماء دارد و بكلش عالم است، بكلش قادر است، بكلش حكيم است. پس او اسمائش جميعاً اركان او هستند و مما به الالوهية الوهية است و اسمهاش همه صادر از خودش است و اكتساب از مخلوقات خودش نيست و نبوده وقتي كه نداشته باشد آن اسمها را. همين كه وقتي كسي چيزي را ندارد و بايد اكتساب كند و بايد به تجربه به دست بياورد، اين متغير است پس تا خدا بوده لايتغير است لايتبدل است و هيچ اكتساب از هيچ جا نبايد بكند. معلوم است وقتي كه نداشت نادار بود، وقتي دادندش دارا شد، دارا كه شد متغير شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيستم ــ يكشنبه 17 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
20بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء الي آخر.
در مقدماتي كه در اين روزها عرض شد انشاء اللّه دانستيد كه ممكن است كه اهل يك عالم كه همهشان دارا هستند آنچه را كه همه دارا هستند، ممكن است كه بعضي از افراد باعث و علت بعضي از افراد ديگر باشند كه واقعاً آن بعض فاعل باشد و بعض مفعول او با وجودي كه از يك عالم هستند و اين را انسان چون توش نرفته همينطور كه بگويي وحشت دارد، بيانش كه آمد آسان ميشود.
پس در عالم جسم، حركت از ذات جسم نيست به دليل اينكه جسم ساكني ما ميبينيم و از جسمانيت هيچ كم نيست و متحرك نيست و همچنين سكون، ذات جسم نيست چرا كه جسم ديگر حركت ميكند و سكون را هم ندارد و اين كلمه را اينقدرش را هم ساير حكما گفتهاند.
پس ملتفت باشيد، پس تمام جسم و ذاتيت اين جسم تمام ذاتيتش همه اين است كه مما به الجسم جسم را داشته باشد. يعني ماده داشته باشد، طول داشته باشد، عرض داشته باشد، عمق داشته باشد اينها را اكتساب هم نكند. فضا داشته باشد، نميشود نداشته باشد. وقت داشته باشد، حدود سته يا اعراض سته را داشته باشد، لكن تمام اينها اين عالم كه اگر نظرتان افتاد به كومه جسم روي هم ريخته است. از تخوم ارضين تا محدب عرش. يك سر سوزني محال است بزرگتر شود چرا كه بزرگ شدن معنيش اين است كه چيزي خارجي روش بگذاري و چيزي جايي نيست و عقل ميفهمد مطابق با نقل كه يك سر سوزن نميشود بر جسم چيزي افزود، چنانكه ميفهمد نميتوان يك سر سوزن از جسم نميشود كاست. پس اين كومه روي هم ريخته است و هيچ حركت جزء ذاتش نيست، هيچ سكون هم جزء ذاتش نيست و هيچ نه آبي هست نه خاكي هست اينها همه را ساختهاند بعينه همينطوري كه حالا ميسازد چيزي را يك ساعت گرمش ميكند يك ساعت سرد، همينطور آب را ساخته، خاك را ساخته و فهميدن اينها كسي كه درست فهميده باشد اينها را خيلي كم است. كتابهاي حكما حاضر است برداريد ببينيد پيرامون اينها نگشتهاند. آنهايي هم كه مطلع بودهاند در زواياي كلامشان اشاره گذاردهاند و به طور صريح نگفتهاند. ديگر يا مردم نميفهميدهاند يا خرابش ميكردهاند لكن به طور اشاره گفتهاند و اغلب اين است كه در كتابهاي بزرگ كه از ابتداي عالم بنا ميكنند گفتن. كمر حكمت است كه ميگويند در تورات در سفر تكوين بنا كرده بگويد. ميگويد آسمان بود مثل مس گداخته و نه باراني ميآمد نه گياهي ميروييد. بدانيد اينها كمرهاي حكمت است كه گفته و خدا ميداند به اين نظري كه من عرض ميكنم اگر فكري كنيد از روي حقيقت بدون تأويلات و عرفانهاي بيمغز، حقيقةً آدم ميفهمد اين كومه جسم بوده يك وقتي روي هم ريخته بوده و عرشي بوده مدتها عرش بوده و آسمانها نبوده مدتها آسمانها بوده زمين نبوده اينها كه پيدا شد آسمان اشراق كرد بر زمين جماد پيدا شد. بعد نبات پيدا شد، بعد حيوان و هكذا.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، جسم حالتش اين است كه گرمش ميكني باد ميكند بزرگ ميشود، سردش ميكني اجزاش بهم كوبيده ميشود. تا آتش از جايي نيايد اين را گرم نكند اين كار نميكند. فرنگيها هم اين را فهميدهاند ميگويند حرارت كه غالب شد بر جسم جسم بزرگ ميشود. برودت غالب شد كوچك ميشود. پس حرارت وقتي به ميزان معيني تعلق گرفت به جسم ــ ملتفت باشيد، به ميزان معيني كه به جسم تعلق گرفت ــ سيال ميشود. حالا ديگر رطوبتش از جاي ديگر آمده به اين جسم چسبيده اين را سيال كرده و و اين رطوبت لامحاله مبدئش حرارت است، ذائبش كرده با چشم داريد ميبينيد اين آب كه ذائب است از گرمي است نميبيني وقتي سرد شد يخ ميكند.
انشاء اللّه درست دقت كنيد و مسامحه نكنيد و به اينها پي كه برديد مييابيد كه تمام رطوبات از حرارت پيدا شده. پس مبدء تمام رطوبات و مياه تمامشان آتش است. حالا وقتي انسان ميخواهد فتوي بدهد و تعبير بياورد ميگويد خدا است قادر است كه آب را از آتش درست كند و همه جا آب را از آتش درست كرده. يك قدري حرارت را ميافزايي بر اين آب بخار ميكند. بيشتر ميافزايي بر اين، هوا ميشود. حرارت را بيشتر افزودي كره نار ميشود، برودت بر كره نار مستولي شود خورده خورده هوا ميشود همين هوا را برودت بر آن بيفزايي مِه ميشود بخار ميشود. برودت را بيشتر بيفزايي بر اين هوا، آب ميشود بيشتر بيفزايي يخ ميشود.
ببينيد اينها را ميفهميد و فهمتان هم از روي فهم است و شعور. تقليد نيست. پس اين جسم بود لطيفي نبود، كثيفي نبود. لطيف يعني لطافت داشته باشد. لطافت را از عالم ديگر بايد بيارند داخلش كنند. تعبير ديگر يك حري است و يك بردي. حر و برد دخلي به جسم ندارد اين را اگر فكر كنيد همه جا ميبينيد انشاء اللّه. پس حرارت لطيف ميكند جسم را حجمش را زياد ميكند. برودت تكثيف ميكند. درهم ميكوبد. جسم را كوچكش ميكند. پس يك حري است و يك بردي و آن حرارت بايد به حركت پيدا شود و اين برودت بايد به سكون پيدا شود و باز همه جا فتواش را ميبينيد هست شما انشاء اللّه حاقش را بخواهيد كاري كنيد رشتهاش دستتان بيايد.
پس بايد لامحاله حركتي باشد حرارت احداث كند پس ديگر آيا حركت حرارت احداث ميكند يا حرارت حركت را ميآرد، شما معطل نمانيد. خيلي جاها هست گرم كه شد حركت ميكند، خيلي جاها هست برعكس. حالا يكپاره جاهايي كه ميانه حكمت است آنجاها محل اشتباه است فكر كنيد برسانيد تا مبدئش. جسم را تا حركت ندهي حرارت توش پيدا نميشود پس حرارت اثر حركت است نه حركت اثر حرارت. پس بايد لامحاله اين جسم را حركت داد تا حرارت درش پيدا شود و اين حرارت به ميزان معيني كه تعلق گرفت يك حالتي براي جسم پيدا ميشود اگر مكرر شد حركت البته مضاعف خواهد شد. آتشي را مسلط ميكني بر فلزي، دفعه اول و روشنش ميكند بيشتر ميماند گرمترش ميكند دفعه سوم گرمترش ميكند و هكذا.
پس خوب دقت كنيد، حركتي از غير عالم جسم بايد بيايد و به جسم تعلق بگيرد كه جسم را لطيف كند چنانكه برودتي بايد بيايد به جسم تعلق بگيرد جسم را كثيف كند و اين حركت و اين سكون جسم هميشه همينطور به وسائط عديده بوده است و توي قبض وسائط هم هست. ديگر نه اينكه خدا خودش دستش را دراز كرده از آن غيب و چيزي به شهود آورده، حركت از غير عالم جسم است سكون هم از غير عالم جسم است و اين وسائط هم هميشه بودهاند. هميشه اين جواهر روي هم ريخته بودهاند هرجا را صانع حركت داده متدرجاً آمده به اين جسم رسيده. پس اين جسم را غير اين جسم حركت داده غير اين جسم ساكن كرده و هميشه يا متحرك بوده يا ساكن بوده و اين كومه روي هم ريخته بود. حالا آنجايي از اين كومه كه اول حركت پيدا كرد تا حالا هم دارد، حالا تعبير اينجور ميآرند كه آنجا مناسبتش با غيب بيشتر بوده و اگر دقت كنيد غيب هم سنگي باشد و بزنند توي كله اين آن هم جسم ميشود لامحاله محرك جسم حيات است. پس ميگوييم عرش يكجور مناسبتي داشته كه پيشتر زنده شده و باقي زنده نشدهاند و مبدء زندگي بايد از حيات باشد.
درست فكر كنيد رشتهاش خيلي باريك و دقيق است، زود از نظر ميرود. پس جسم اگر يك جاييش زنده نباشد. هيچ حركت توي جسم نميشود پيدا باشد اين را مردم باز زندهاش نگاه نميكنند. اينجا ميبينند بادي ميآيد آب را ميجنباند اينجاها را نگاه ميكنند. اگر فكر كنيد ميبينيد آن خشت اول را انساني انداخت اينها بهم خورد مطلب درست ميشود. همين كه ثابت كردي از غير عالم جسم چيزي آمده توي جسم و قبضهاي از جسم بدن او شده او جسم خودش را ميجنباند پس عرش زنده است واقعاً حقيقةً ديگر حالا اينجور استدلال استدلالاتي است كه از آن انسان به حاق مطلب واقف ميشود نيست استدلالاتي كه كسي خيال كند كه به آساني ردش ميشود كرد. حكما خيلي زور زدهاند كه بله ما ميبينيم آسمانها كروي حركت ميكنند، ما ميبينيم حيواني اگر رفت جايي و دوباره پس آمد، ميفهميم اين بايد حيات داشته باشد و اراده داشته باشد. حركت بيحيات ميرود ديگر برنميگردد پس اين چرخ چون ميرود و برميگردد پس معلوم است حيات دارد و اين دليل خيلي دليل سستي است لكن دقت كنيد حاقش به دستتان بيايد. حركت اصلاً مما به الجسم جسم نيست و جسم هست صاحب طول هست، صاحب عرض است، صاحب عمق است و حركت درش نيست و هيچ از جسمانيت كم ندارد. پس اين حركت از غير عالم جسم است آمده و وقتي ميخواهد بيايد تعلق بگيرد، نه از آن بالاي آن محدب عرش ميآيد، عرش آن طرف ندارد، جايي نيست. چيزي نيست لاخلأ و لاملأ است و اين عالم حيات اصلش مزاحم با جسم نيست مثل اينكه همين حركت ظاهري هم مزاحمش نيست. حركت تمام جسم را ميجنباند و مزاحمش نيست، جاي جسم را تنگ نميكند. پس عالم حيات مزاحمت با جسم ندارد.
خيلي دقت كنيد رشته خوبي است و آسان و تا مبدء ميبرد انسان را. پس نسبت جسمانيت جسم لطيفش با كثيف بعض مزاحم بعضند، بعض تا جا را خالي نكنند بعض نميتوانند بيايند پهلوشان به پهلوي هم است مثل خرمن گندم لكن حرارت و برودت مزاحمت ندارد. پس نه بالاش نشسته نه زيرش نشسته، پس بگويي هيچ اينجاها نيست راست گفتهاي، بگويي همه جا هست راست گفتهاي. پس خود جسمانيت جسم از محدب عرش گرفته تا تخوم ارضين ــ كه ارض اسمش بگوييد و عرش نگوييد، يعني اين كومه ــ تمامش نسبتش غير حيات است، حيات غير اين و حيات مزاحمت با اين ندارد پس اينها در نزد او مساوي ايستادهاند همهشان. اما اگر يك جزئي از اين كومه زنده شد ما عجالةً ميفهميم يك طوري بوده كه آنجا شده، آنجاها كه نشد يك طوري بوده نشده. پس هرجايي زنده شد البته مناسبتي با عالم غيب داشته و آنجايي كه نيست مناسبتي نداشته. پس ميگوييم اعالي جسم مناسبت با عالم غيب داشته و اداني جسم مناسبت ندارد از اين جهت حيات آنجا دميده شده اين روحش است بدن را حركت ميدهد مناسبتش اين است كه يك طوري شود كه او تعلق بگيرد و لطافت ظاهري و علو ظاهري هم منظور نيست و هوا لطيفتر از آب است و مكوناتش كمتر است و جعلنا من الماء كل شيء حي گفته، نگفته من الهواء. هوا خيلي كم چيز توش پيدا ميشود اگر پيدا هم شد چيزي ضعيفي، مگسي يا پشهاي پيدا شد كم است. پس اين لطافتها هم مناسبت با غيب ندارد، اين كثافتها هم مناط اعتبار نيست. جوري بايد باشد غيب به او تعلق بگيرد روح بخاري بايد بشود نه اين بخارهاي ظاهري بلكه بايد يك رطوبت رابطي باشد آن رطوبت هم يك جور رطوبتي است كه مثل اين رطوبتهاي لعابي كه كأنه غير از ظواهر اين عناصر است.
ملتفت باشيد توي راهش كه افتاديد خواهيد يافت. رطوبتي است كشناك، لعاب دارد بسا دست راتر نكند و پيچيده ميشود تر هم هست باد هم ميجنباند دست را تر نميكند لكن كشناك است. پس رطوبت كشناكي بايد باشد كه حيات تعلق بگيرد به آن. پس آن رطوبت كشناك است، اگر روح بخاري را هم تعبير بياري بخار كشناكي درست تعبيري است. يك جاييش را نگاه داري بايستد نه اينكه اين تكهاش بماند باقيش برود از اين تيزاب آب صرف عبيط نميشود زنده شود مگر به اين لعابها تعلق بگيرد حيات به كلوخ نميشود تعلق بگيرد.
ملتفت باشيد اينها مغز حكمت است عرض ميكنم. پس آن رطوبت تا كشناك نشود غيب به آن تعلق نميگيرد و ميفهمي انشاء اللّه بر فرض تعلق آن وقت اينجاش را دست بزني و اين متصل نيست به آنجا. آنجاش چطور بجنبد اين است كه آب و هواي عبيط زنده نميشود. ميخواهم بگويم اصلاً از اين عناصر ظاهره آن روح بخاري را هيچ نساختهاند و در اجواف اين عناصر عرضيه عناصر طبيعيه هستند يعني چهار عنصري غير از اين عناصر ظاهري هست آنها به اين زودي نميخشكد، به اين زودي تر نميشود از اينجور لعابها توي درختها خيلي پيدا ميشود. تا اين ظواهر عنصر را اخذ نكند آنجور رطوبات را نميتوانند داشته باشند آنها نطفهها هستند و آنها كشناك بايد باشند تا هي مطاوعه كنند و هي مؤثر باشند يعني خميره باشند كه اين عناصر كه به آنها ميرسد جزء خود كنند آب انگوري كه بخواهي ترش بشود يك خورده سركه روش بريز، حالا هرچه آب انگور روي اين ريختي، هرچه اين اجزاش زيادتر باشد ترش ميكند. خميره كه شدند همين كه ريختي از خارج روشان نه همين حجمشان تنها افزوده ميشود لكن مستحيل ميشوند هرچه شيره ميريزي روش سركه ميشود باز هرچه شيره بريزي ترشش ميكند اين است كه اين بواطن خمير مايهها ميشوند كه اين ظواهر هرچه به آنها برسد اينها هم جفت آنها ميشوند اين است كه اين عنصري كه از اين عناصر است ابتداء انسان خيال ميكند آنها از اين به عمل آمدهاند و اينها و وقتي جمع شدند جايي. پس عالم حيات نه بالا است نه پايين است نه وسط است، مزاحمت با هيچ جا ندارد و هست در موضع خودش. موضع خودش اينجور فضا نيست لكن هر جايي اين جسم اجزاش كشي پيدا كرد مثل نبات شد و همچو چيزي را روح بخاري ميگويند. هر جايي همچو چيزي اتفاق افتاد و پيدا شد حيات به آن تعلق ميگيرد حيات كه تعلق گرفت هم حركت پيدا ميشود هم سكون بعينه مثل حركت نبض كه يكي از بالا ميزند يكي از زير ميزند كه اين دو را اطبا ميگويند دو حركت است در نبض حركت قبضي و حركت بسطي. پس دقت كه بكنيد انشاء اللّه مييابيد كه همين حركت و سكون است كه عرض كردم. پس حيات است كه حركت ميدهد جسم را هيچ حيات اگر نبود جسم نميتوانست حركت كند و اگر حيات نبود ساكن نميتوانست بشود و انشاء اللّه اگر بگيريد آنچه را كه عرض ميكنم از روي بصيرت ملتفت ميشويد. اصلش اين جسم كه اينجا هست حيات بايد سرجاش باشد خواه اين ساكن باشد خواه متحرك و لابد بايد يا متحرك باشد يا ساكن او كه سر جاي خودش هست يا ساكن ميكند اين را يا متحرك ميكند اين را. پس هر جايي كه زنده شد و به حركت آمد ديگر حالا جاي ديگر زنده هم نباشند اينجا ميجنبد و آنجاها را هم ميجنباندشان، مثل اينكه صاحب حياتي چوبي را كه روح ندارد ميجنباند لكن هيچ حيي نباشد چوب به تدبيري بجنبد. نميشود لامحاله بايد روحي به بدني تعلق بگيرد آن بدن اين چوب را حركت بدهد.
پس از همين گرده كه انشاء اللّه فكر كه ميكنيد آن اول چيزي كه زنده شده و مناسبت داشته و كش داشته و اين كششان هم جوري است كه خرق هم نميشود هرچه ميكشي پاره نميشود و آنچه خيال ميكني گمان من اين است كه اين حرف كه خرق و التيام در فلك محال است، اين ارث باشد از انبيا رسيده باشد و اين رطوبات لعابي كه هر كاري ميكني پاره نميشوند هي ميكشي هي ميآيد. اين است كه عرش از جميع اجسام سختتر است، باز سختتر است نه اينكه مثل سنگ است بلكه تر است يعني رطوبت دارد اما هيچ پاره نميشود به جهتي كه خيلي سخت است خصوص محدب عرش كه خيلي سخت است اين است كه حيات به آنجا تعلق گرفته است و آنجا زنده شده. حالا ديگر باقي اجسام زنده هم نباشند و نجنبند منافات ندارد او كه جنبيد آنها را هم ميجنباند. حالا خوب كه دقت ميكنيد انشاء اللّه خواهيد يافت واقعاً حقيقةً آن چيزي كه ساخته اين آب را واقعاً عرش است چرا كه اگر نبود عرش و حركت عرش و زندگي عرش اين آب درست نميشد. پس او فاعل اين است ديگر حالا فاعلش از روي شعور هم نيست نباشد. آسمان كه ميگردد از روي قصد و شعور نيست كه آب بسازيم كه به كار مردم ميآيد و خدا ميدانسته آب به كار مردم ميآيد. او نداند نداند آني كه حركت داده ميدانسته و لو اگر از پي سخن برويد خواهيد يافت همين جوري كه حيات ميآيد تعلق ميگيرد به عرش، خيال هم ميآيد تعلق ميگيرد. نفس هم ميآيد تعلق ميگيرد و حالا كه چنين است پس بسا عرش هم بداند آب به كار ميآيد و بايد ساختش كه هزار سال بعد به كار بيايد. پس واقعاً اين آب را عرش ساخته. اين هوا را همين عرش ساخته، اين آتش را همين عرش ساخته، جميع افلاك را عرش ساخته، كواكب را به همينطور همين عرش دست كرده ساخته بر فرضي كه شعورش را ندانيم داشته و ساخته بيشعور باشد باشد سبب هست، سبب بودنش را ميفهميم اين را ميفهميم كه اگر اين را مخض نكنند اينجا آنهاي ديگر از هم جدا نميشوند. مخض نكنند و مسكه خودش پيدا شود داخل محالات است. تا تحريك نكنند جنسي به جنسي نميچسبد، تا حركت ندهند جسمي از جسمي منفصل نميشود و اگر فكر كنيد توي همينجور بيانات حكمتها را برميخوريد. يك حركت است به خيك ماست ميدهند لكن بعض اجزاء بهم ميچسبند بعضي اجزاء از هم جدا ميشوند. پس دوغ از دوغ جدا ميشود روغن به روغن ميچسبد و اين به جهت اين است كه اجزاي صغار ريزريز روغن ريخته است در اجزاي آن رطوباتي كه چرب نيست و دوغ است اگر ساكن باشد هيچ بالا نميآيد. هيچ جدا نميشود از هم حتي همين جوري كه شير را ميگذارند و روش ميبندد بدانيد و بدانيد ميجنبانندش كه سرشير ميآيد بالا، نجنبانند محال است. اين هواها كه به اين ميخورند هي گرمش ميكنند هي سردش ميكنند به اين واسطه حركت ميكند سرشيرها ميآيد بالا واجب نيست كه حركتها رو به عرض باشند سرابالا هم ميشود خيك را جنباند. پس ميشود حرارت غلبه كند چربيها رو به حرارت بيايد بالا بالا كه آمد آن وقت سرشير ميبندد و اين هم مخض است و تا حركت ندهند مخض نميشود اين است كه عرض كردم عرش ميجنباند تمام اين جسم را. پس حالا لرزشي بايد تا خلق درست شود و تا تحريك نكنند محال است اينها درست شود. به تحريك مخض ميشود مخض كه شد اجزاي هر چيزي بهم ميچسبد و درست ميشود پس اين عرش واسطه تحريك است و واسطه تسكين است پس هرچه را بالا كشيده هي بالاش برد لطيفش كرد آسمانها را درست كرد، كواكب را درست كرد هرچه را پايين آورد غليظش كرد عناصر را درست كرد. پس سكونها هم به واسطه عرش است پس بسطها و بسطهاي جسماني و قبضهاي جسماني تمامش منتسب به عرش است و اگر دقتهاتان از روي شعور باشد ميگويي اين قلم قدرت خدا است، اين دست خدا است كه به اراده خدا ميگرداند اينها را همه اين آسمانها و زمينها را درست ميكند. آسمانها و زمينها همه تسبيح ميكنند خدا را. همه تهليل ميكنند خدا را قال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرها قالتا اتينا طائعين از اين است كه خدا قسم به اينها ميخورد و الاّ چيزي كه حرمت ندارد خدا قسم به آن نميخورد و ميبينيد قسم خورده و السماء و ما بنيها و الارض و ما طحيها و الشمس و ضحيها معلوم ميشود اينها را دوست ميداشته كه قسم ميخورد به اينها پس اين است كه عرش مبدء تمام چيزهاست و محبوب واقعي حقيقي خدا در اين عالم بدانيد همين عرش است. خدا كاري كه ميخواهد بكند از آنجا بايد بكند چرا كه آن سبب اول است.
ملتفت باشيد عرض ميكنم واقعاً حقيقةً هم هرچه در جوف اين عرش است اين عرش ساخته. انهايي كه جان دارند جانشان داده، آنهايي كه حركت دارند حركتشان داده. حالا اين حركت را كه ميدهي بعينه مثل خيك ماست بهم كه ميزني دوغها كه بهم متصل شدند ساكن كه ميشود يك طرف ميايستند مسكه ها هم كه بهم متصل شدند سرجاي خود ساكن ميشوند. آن اسمش بسط است، آن اسمش قبض است. پس يك فعلي است حركت ميدهد تمام اين كومهها را و خلعتشان ميدهد و اسمهاي تازه تازه سر آنها ميگذارد. يك پارهاي سريعند اسمشان چه باشد؟ سريع. يك پاره بطياند اسمشان بطيء است. يك پاره سردند اسمشان سرد است. يك پاره گرمند اسمشان گرم است. پس جميع آنچه ماسواي عرش است عرش ساخته اما ملتفت باشيد نه آن جسمانيتشان را عرش ساخته بلكه صانع روحي توي اين بدن گذارده و هر بدني روحي توش است هر روحي اقتضايي دارد زنده اقتضاش زندگي است ديگر هر چيزي هم زندگيش و روحانيتش باز به حسب خودش است، انشاء اللّه فكر كنيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و يكم ــ سهشنبه 19 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
21بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر الي آخر.
اولاً ملتفت باشيد انشاء اللّه و هيچ مسامحه نكنيد، يك جور عالي و داني هست كه ميگوييم عالي نسبتش به داني مساوي است و اينها تمامشان در محضر او حاضرند و يك جور بعينه همين جور بيان از براش ميآيد و مطلب مطلب ديگري است. پس يك عالي مثل زيد است و دانيش مثل قائم و قاعد و متحرك و ساكن پس همه اينها كه داني هستند همه زيدنما هستند، هيچ كدام بيشتر نميتوانند زيد را بنمايند و ديگري كمتر بنمايد. ملتفت باشيد كه اينجور را داني و عالي ميگويند و غيب و شهاده را هم عالي و داني ميگويند لفظهاش هم يك جور گفته ميشود اما مطلب تفاوت دارد.
عالي به معني كلي، داني به معني جزئي. ديگر كليش ميخواهد به معني مطلق باشد ميخواهد مطلق از قيد اطلاق باشد. جسم كلي است نسبت به اجسام نيست جسمي كه بهتر جسم را بنمايد و ديگري چيزي از جسم را مخفي كند. پس در چنين عالي و داني يك ذره از جسم طول و عرض و عمق را دارد مثل اينكه تمام جسم طول و عرض و عمق را دارد. حالا در چنين عالي و داني هرگز آن كسي كه ميفهمد چه ميگويد هذيان نميگويد. نميگويد يكي از اين جسمها بهتر مينماياند جسم را و يكي تمام جهات جسم را ننموده، بعض را نموده.
ملتفت باشيد آسان هم هست و هيچ مشكل نيست. مكرر اصرار ميكنم به جهت اينكه عاليها و دانيها توي هم ريخته ميشود. پس عالي كه مثل جسم و داني مثل اجسام يا مثل زيد است و داني مثل قائم و قاعد و متحرك و ساكن. اگر صفت ذاتيه جسم كه طول است و به اين طول جسم جسم است بگيري، ديگر جسم جسم نيست، جسم اسمش نيست. عرض را بگيري ديگر جسم اسمش نيست عمق را بگيري ديگر جسم اسمش نيست. پس جسم صفت ذاتيهاش طول است و عرض است و عمق است و هم فضايي بايد باشد و وقتي، اين صفات ذاتيه جسم محفوظ است در ضمن تمام قبضات جسمانيه و هيچ كدام بهتر نميتوانند بنمايانند جسم را كه يكي كمتر بنماياند. حالا در چنين جايي گفته ميشود جسم مطلق ايت رحمان است و اينها كه اجسام مقيده هستند آيت مخلوقات است و ان الرحمن علي العرش استوي هيچ كدام بهتر نبوده از ديگري و تفاضلي و تفاخري ميانشان نيست، اين يك جور عالي و داني است.
درست كه فكر ميكنيد هيچ راه حيله براي محيلي باقي نميماند كه بگويد من چنينم تو چنين هستي. تمامشان دارند آنچه را تمام باقي دارند حتي اينكه اين خرمن كه روي هم ريخته شده در نزد چنين عالي و داني، هر يكي در مكان خودشان هستند و وقت خودشان. اگر يك كدام حيله كنند كه من كه در اين مكان واقع شدهام تو فارغي اين را، آن يكي هم ميتواند بگويد من در اين مكان واقع شدهام تو فارغي اين را. پس در دارايي مثل هم هستند و در ناداري مثل هم ميباشند. قائم بخواهد بگويد من قيام دارم. قاعد ميگويد من قعود دارم اما در نمودن زيد من تمام را مينمايم و تو هم تمام زيد را مينمايي حيله نميشود كرد. پس عالي نسبتش به داني سواء است و رحمن ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر محدب عرش طول و عرض و عمق دارد، تخوم ارضين هم اين سمت و اين سمت و اين سمت دارد و جسم محال است طرف نداشته باشد. پس اين يك جور عالي و داني است.
بعد انشاء اللّه ملتفت باشيد يك جور عالي و داني ديگر مثل روح است و بدن. روح عالي است بدن داني به دليل اينكه بدن خودش به اراده نميتواند بنشيند، به اراده برخيزد، به اراده حركت كند و ساكن شود و تمام حركات اراديه بدن از مريدي است غير بدن كه اراده ميكند. حالا خودش هم سكوني دارد كه اگر جانش بيرون رفت مثل كلوخي است افتاده، آن سكون ارادي نيست. پس تمام حركات اراديه اين بدن حتي آنهاش كه مال اين بدن هم هست، جميعش منسوب به روح غيبي است.
ملتفت باشيد كه خيلي به كارتان ميآيد اصلش جابجا شدن معنيش اين است اين بدن برخيزد از اينجا آنجا بنشيند. روح از اينجا برنميخيزد آنجا بنشيند اين كار بدن است، لكن چون روح اين را ميبرد گفته ميشود اين كار بخصوص كار روح است. به او بايد گفت برخاستي و نشستي. به جهتي كه اراده كار او است و اگر اينها را داشته باشيد خيلي از غلوها رفع ميشود به اين قاعده خيلي از تقصيرها رفع ميشود.
بدن، جميع ديدن اراديش، جميع شنيدن اراديش، كار كار بدن است ولكن داني هم حتم است ــ و يكي از كليات حكمت است كه حتم است و حكم ــ كه جميع آنچه عالي ميخواهد بروز بدهد، تمام را از داني بايد بروز دهد و الاّ كسي پي نميبرد. پس القي في هوية الداني مثاله. آن عالي القا ميكند مثال خود را در اين داني آن وقت نميگويد افعال داني را از دستش جاري ميكنم. ميگويد افعال خودش را از دست اين جاري ميكنم. اظهر عنها افعاله، افعاله را نسبت به خودش ميدهد. بدن كه ميايستد به نماز، نماز كن نماز كرده حركات از اين بدن سرزده لكن نماز كن نماز كرده بسا اين حركات اينجا هم ميماند هيچ جا هم نميرود. پس او القا ميكند مثال خود را در داني و داني ابراز ميدهد فعل اين را و شما هر جايي كه پي برديد دقت كنيد هر جايي بخواهيد ارواح را تميز بدهيد تمام را به ابدان تميز ميدهيد. روح اسبي چه جور روحي است؟ از بدنش تميز ميدهيد. جميع كلياتي كه هست اينطور است ديگر فراموش نكنيد هر كليي كه بدن ظاهر نداشته باشد شما نميتوانيد از آن خبردار شويد. اين كليهاي باشد تا مبدء ببريدش و هر كلي كه ميداني هست آن است كه بدني داشته باشد در دنيا و بدنش دخلي به روحش ندارد. روح ميآيد در بدن مينشيند و بدن حركات ارادي ميكند و ميرود و اين را برنميدارد ببرد. بدن نباتي اگر روح نباتي از آن فرار كند چوبي است اينجا افتاده، بدن حيواني اگر روح حيواني از آن فرار كند بدنش مثل كلوخ افتاده، بدن انسان هم اگر روح از آن فرار كرد همين جماد است و افتاده. همينطور اگر پيغمبري بميرد، آيا ميميرد، و لامحاله هركه آمده اينجا حرف ميزند، همين لباس را گرفته و حرف زده اما شما فكر كنيد آن بدن يك جور نمرهاي است اگرچه همه طول و عرض و عمق را دارند اما يك طويل و عريضي و عميقي گفت در من جاذبي هاضمي دافعي ماسكي هست كه در ساير جمادات نيست. يكي ديگر علاوه از اين ميگويد در من روح ديگري هست كه من ميبينم ميشنوم. روح سميعي بصيري شامي ذائقي لامسي هم دارم حالا ظاهر اين حيوان با ظاهر اين جماد مثل همند هر دو صاحب طول و عرض و عقمند. فهميديم چيزي در اين حيوان هست كه در آن جماد و نبات نيست آن وقت تميز داديم كه نوع حيوان غير نوع نبات است اگرچه هيچ كدام را هم نديديم فهميديم اين غير آن است. حالا ميان اين حيوانات اين دو پاها يكپاره چيزها دارند كه اين چهارپاها ندارند، اينها يكپاره حيلهها دارند كه آنها ندارند آنها را مسخّر خود ميكنند و به كار خود ميدارند پس اينها نوعاً تميز داده ميشوند اين دوپاها افرادي هستند كه يك روحي دارند كه آن روح را آن چهارپاها و ساير حيوانات ندارند با وجودي كه بدنشان مثل بدن آنها است. آنها طويل و عريض و عميقند اينها هم طويل و عريض و عميقند، آنها ميخورند و ميآشامند اينها هم ميخورند و ميآشامند. به همين پستا ميرود تا بالا و در تمام، همين نسبت ميآيد پس اينجور عالي كه حالا عرض ميكنم و نميخواهم تمام عوالي را عرض كنم همين ميخواهم سررشته به دستتان بدهم. يكيش را كه به دست آورديد باقي به دست ميآيد.
پس روح غيبي و بدن شهادي كه روح عالي است و بدن داني، حالا روح عالي نسبت به ابدان دانيه علي السوي است به جهتي كه مزاحمت با اينها ندارد. نميشود در صندوقش كرد درش را بست. هرجا بخاري پيدا شد مناسبت داشته باشد آن روح توش پيدا ميشود. پس داني تمامش، داني يعني شهاده تمامشان هم نسبتش به غيب علي السوي است اينجا هم تمام آنها ميآيد. الرحمن، يعني آن غيب، علي العرش استوي لكن اين دانيها بعضي بيشتر ميبينند بعضي كمتر ميبينند. بعضي شامهشان زيادتر است مثل مورچه كه در توي صندوق به همان شامه خود ميرود قند را ميبرد حالا در چنين جايي گفته ميشود كه فلان جنس بيشتر فلان چيزها را دارند. فلان صنف كمتر دارند جاش همچو جايي است. پس نسبت غيب را به شهود كه ميدهيد اين شهادهها بعضي با وجودي كه تمام شهاده به يك نظر نسبتشان به غيب مساوي است. معهذا عالم جسم عالم جسم است عالم روح، عالم روح. جسم هيچ روح نيست روح هم هيچ جسم نيست و روح هيچ مزاحمت با جسم ندارد، پهلوي جسم نمينشيند و دور از جسم نميشود. پس او نه دور است به اينها نه نزديك است به اينها، نه داني است نه عالي. نسبتش به همه سوي است، پس او رحمانيت دارد نسبت به اينها مساوي است و معذلك كله يك جوري شده كه حيوان حالا از او خبر شده، نبات و جماد از او خبر نشده. در عالم نبات ميآيي يك جوري شده كه اينهايي كه سبز ميشوند از او خبر شدهاند، سنگ و كلوخها خبر نشدهاند. پس با وجودي كه عالي غيبي، هيچ نسبتي به داني شهادي ندارد بگويي بالا است، نيست، بگويي پايين است، نيست، بگويي راست است نيست، بگويي چپ است نيست، هرچه در اين عالم گفته ميشود به او گفته نميشود. در اينجاها نزديكي و دوري هست آنجا نزديكي نيست دوري نيست بالا نيست پايين نيست با وجود اين طوري شده كه بعضي حركت ميكنند بعضي ساكنند. اين ساكن يك جوري شده كه نميتواند حركت كند، آن متحركش هم يك جوري شده كه نميتواند ساكن شود. به همينطور كه فكر كنيد مييابيد انشاء اللّه كه حالا يك طوري شده كه حيوان ميبيند طوري هم شده نبات نميبيند جماد نميبيند. حالا جماد چشم ندارد گوش ندارد پس با وجودي كه اين طويلها عريضها و عميقها همه نسبتشان به آن روحي كه ميبيند و ميشنود يكجور نسبتي است يعني طويلي و عريض و عميقي پيدا ميشود كه شم دارد ذوق دارد لمس دارد چشم دارد گوش دارد پس ايني كه مينماياند غير را، اقرب است به غيب قربش هم قرب مكاني نيست. پس او اقرب است به غيب و آنهايي كه نمينمايند ابعدند.
بعضي بيشتر مينمايند آنها اقربند پس يك دفعه غيب را مينمايند تمام حيوانات و تمام حيوانات به طور كمال تمامشان نمينمايانند غيب را چرا كه خراطين همان لمس او را مينماياند ديگر چشم ندارد گوش ندارد ذائقه ندارد لكن لمس كه اقل مراتب حيوانيت است دارد پس اين نموده حيات را و ميتوانيم استدلال كنيم كه اين نبات نيست حيوان است چرا كه سرش را دست بزني دُمش خبر ميشود اتصال دارد لكن نبات چنين نيست كه دست به سرش بزني دمش خبر شود يك جاييش را ببري جاي ديگرش خبر نميشود. چنين جايي آن كِرم همان حس او و لمس او را نموده. پس آن روح حيات كه او توي كرم آمده باز مثل توي درخت نميبيند لكن آنهايي كه خلقتشان تمام است هم شم دارند هم ذوق دارند هم لمس دارند هم سمع دارند هم بصر دارند حالا بعضي هستند شامه ندارند بعضي هستند ذائقه ندارند، بعضي كورند، بعضي باصره دارند، بعضي كرند، بعضي سامعه دارند. خيلي از حيوانات هستند سامعه ندارند. مگس را كسي داد بزند نميپرد اما به اشاره ميپرد، پس هريك از اينها كه تمام آنچه را حيات دارد نمودهاند آنها را اقربند به او. پس آن خراطين ابعد است و لو لمس نموده از نباتات اقرب است، از جمادات اقرب است به او و نموده او را، پا به عرصه حيات گذاشته، بينصيب صرف نيست لكن اسفل درجه حيات را نموده به طور كمال ننموده. پس اقربي بايد باشد كه ابعد سرجاش باشد و به همين نسق، آني كه مينماياند نوعاً قائم مقام غيب است، بدن غيب است، ظاهر او است، ظهور او است لكن تا چقدر نموده باشد همانقدر بايد گفت. پس آن غيبي كه خراطين مينماياند حيات است راست است اما همان لمس حيات را ديگر بيشتر نمينماياند ديگر از او كارهاي انسان را مپرس و مخواه كه بيحاصل است. آني كه باصره دارد همان بصر از او توقع داشته باش ديگر چون اين بصر دارد سامعه هم بايد داشته باشد، لازمهاش اين نيست كه هركه باصره دارد سامعه هم داشته باشد. بسا كسي گوشي دارد كه دبيب نمل را ميشنود لكن كور مادرزاد است ديگر چون گوش به اين تندي داري البته چشم هم داري، اين هذيان است.
قاعده اين مردم اين شده كه همين كه ميبينند يك كسي در علمي خيلي دقيق است ميگويند اين بايد در علم ديگر هم دقيق باشد. كسي كه علم دارد، ميگويند اين چگونه ميشود خطاطي نداند؟ ديگر اگر بپرسند آقا بهتر مينويسد يا مير، ميگويند آقا بهتر مينويسد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، شما كاري بكنيد داخل اهل هذيان نباشيد كه چون چشم اين تند است بگوييد لامحاله گوش هم دارد بايد داشته باشد، اين استدلالي است كه پاي استدلاليان چوبين بود. همينطور چوبي است بيشعور چون چشمش خيلي تند است پس معلوم است روح او صعود كرده و به درجه ابصار رسيده ديگر گوش تشخصش از ابصار كه بيشتر نيست پس يقيناً ميشنود كسي بر عكس بگويد يا روحي كه صعود كرده و به درجه شنيدن رسيده تشخص ابصار بيش از شنيدن كه نيست پس يقيناً ميبيند پس البته ميتواند ببيند. شما ملتفت باشيد اين قياس است و دروغ است. پس لطيف شده اگر سوراخ گوش دارد ميشنود. ندارد نميشنود پس معلوم شد كه گوش بايد باشد تا بشنود اگر گوش عيب كرده باشد هيچ نميشنود. همينطور روح به سرحد ديدن رسيده اگر اين چشم باشد او به سرحد ديدن رسيده كورش كردهاند، نميبيند. همچنين شامه و ذائقه و لامسه همينطور پس دقت كنيد انشاء اللّه، عالي نسبتش به دانيها علي السوي است معذلك بعضي اقربند به او، بعضي ابعدند. حالا مطلبي كه هست اين است كه اهل حق ميخواهند اثباتش كنند و شرع و دين همه منظور آنها است هي مثلها را انسان ميبرد تا سر مطلب. حالا مطلب اين است كه آنجايي كه منظور هست و عالم شهاده كه عالم خودمان است يك كسي از غيب خبر دارد و ما خبر نداريم. اگر ما بخواهيم خبر بشويم بايد پيش او برويم، او به ما خبر بدهد.
پس نسبت روح به عالم بدن او مزاحم نيست. در مشرق نيست، در مغرب نيست، در زمين نيست، در آسمان نيست، از جميع نسب جسمانيه او منزه و مبرا است از جسمانيات و نسبت جسمانيات سبوح است، قدوس است. طويل نيست، عريض نيست، عميق نيست. حالا كه چنين است حالا به اين استدلال جسمي برخيزد كه او كه نسبتش به من و جميع اجسام علي السوي است، من توقعي اگر دارم از او دارم او توقع تو را به عمل نميآرد، ديگر اين قياس است. درختي كه نه چشم دارد نه گوش دارد نه ذائقه نه شامه نه لامسه، حالا كسي بگويد نباتيت از غيب آمده و چون از غيب آمده من هم ميروم از غيب اِبصار را ميگيرم، هرچه بروي و التماس كني، ابصار نميدهد. حالا عجالةً تو كه ابصار نداري، سمع نداري تو بايد مطيع كسي باشي كه سمع دارد بصر دارد و اين امر مترامي است و ميرود تا جايي كه به حد ضرورت تمام اديان ميرسد. پس نبي ميداند مرادات الهي را، باقي نميدانند چه جور كاري خدا پسنديده چه جور كار ناپسند خدا است. هرچه آن نبي گفت پسند خداست پسند خداست هرچه گفت پسند نيست، پسند نيست. وقتي ميگفت سيلي مزن به صورت بچه يتيم معلوم است اين ناپسند خدا است. يك جايي پسند خدا است اگر سيلي را بزني خدا خوشش ميآيد، يك جايي خدا را خوش نميآيد. سيلي به صورت بچهي يتيم بزني خدا بدش ميآيد، هر دو هم يك صورت دارند صورتها همه جا مشتبه ميشود و اهل قياس هي قياس ميكنند. پس شمشير بزني گردن مردم را، يك جايي پسند خدا است گردن كفار را بزني پسند خدا است، ديگر حالا آن پيرهزن آنجا دلش ميسوزد، بسوزد كه اميرالمؤمنين چقدر صاحب جانها را بيجان كرد و مردم را كشت. گردن همان پيرهزال را هم بايد زد كه اين را ميگويد. اما يك سيلي به صورت يتيمي زدن اميرالمؤمنين نهي ميكرد و نميزد با آن همه سختي كه داشت نسبت به كفار اشداء علي الكفار رحماء بينهم، با بچهها بازي ميكرد و نوازش يتيمان ميكرد اما وقتي سخت ميگرفت فيل پيشش ناف ميانداخت و صورتها در نزد اهل قياس همه يك طريق است. حكاياتش هم همه جا هست و خدا سرزنش ميكند. ببينيد طور داد و ستاد صورتش يك جور است و احل اللّه البيع و حرم الربا ديگر ربا مثل بيع است، آن را چيزي ميدهند و چيزي ميگيرند، اين را هم چيزي ميدهند و چيزي ميگيرند، اينها هذيان است. جور جماع كردن يك جور است چه در اين سوراخ بكني چه در آن سوراخ، چه فرق ميكند؟ مثل هم است. چه فرق دارد اين سوراخ با آن سوراخ؟ نه، چنين نيست، البته فرق دارد. يك سوراخي است كه اگر برود در آن پدرت را درميآورند. از كوه پرتت ميكنند، آتشت ميزنند، گردنت را ميزنند. در يك سوراخ ديگر برود ثوابت ميدهند. صورت اكل يك جور است اما حلال خوردن با حرام خوردن خيلي فاصله دارد. همه راه رفتنها يك جور است اما يك راه رفتني است رو به شيطان ميروند، يك راه رفتني است كه رو به خدا ميروند.
پس دقت كنيد انشاء اللّه، آن كسي كه از جانب صانع آمده تو هرچه از صانع ميخواهي برو از او بگير. از جايي ديگر نميتواني بگيري. لكن من خودم وضو ميگيرم، خودم ميخواهم اين بنا كه شد سرنگونم ميكند به جهنم. شما با بصيرت باشيد انشاء اللّه، مثل صوفيه و گبرها مباشيد كه هركه هر زحمتي كشيد خدا يك چيزي به او ميدهد. نه، همچو نيست. همين جوري كه پستاي خدا است از دست ندهيد. وقتي به شيطان گفت سجده كن به آدم و نكرد، شيطان بعد خواست عذرخواهي كند گفت مرا معاف بدار از اين سجده، من چنان عبادت كنم تو را كه هيچ كس نكرده باشد. فرمود من هيچ احتياجي به عبادت كسي ندارم، سجده ميخواهي بكن ميخواهي مكن، من دوست ميدارم آن جوري را كه من ميگويم بندگي من كنيد. همين كه بناي تمرد است ديگر گذشت، من احتياجي به عبادت كسي ندارم.
ملتفت باشيد، خدا خواسته با انبيا حرف بزند جبرئيل را فرستاده. ديگر نبي بخواهد كبر كند، تا بخواهي تفرعن كني كه احتياج به جبرئيل ندارم، خدا خودش بيايد با من حرف بزند، چرا كه خدا همه جا كه هست و خدا داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء، و نحن اقرب اليه منكم ولكن لاتبصرون
و في كل شيء له آية
تدل علي انه واحد
من خودم شخصي هستم خدا خودش به من بگويد آنچه ميخواهد تا پيغمبري همچو حرفي بزند از درجه پيغمبري مياندازد او را اگرچه پيغمبر همچو حرفي نميزند من براي فهم مطلب عرض ميكنم.
پس جبرئيل متصل به غيب است بدن ظاهر نبي متصل به غيب نيست. بله آن نبي حالتي هم دارد كه جبرئيل هم محتاج به آنجا است، لكن يكپاره حالات براي پيغمبر ما9 بود آن وقتي كه پيغمبر ميافتاد و بيخود ميشد به طوري كه كف از دهان مباركشان بيرون ميآمد، قرمز ميشدند، چشمهاشان قرمز ميشد، وقتي همچو ميشدند ديگر جبرئيلي ميان او و خدا واسطه نبود. آن وقت خدا خودش حرف ميزد با پيغمبر لكن جبرئيل كه ميآمد همچو نميشدند. ميآمد به صورت دحيه كلبي مينشست ميان مردم و مردم نميشناختندش.
باري، پس غيب نسبتش به شهود با وجودي كه علي السوي است، و باز ملتفت باشيد انشاء اللّه فكر كنيد اين علي السوي بودن دخلي به مطلق و مقيد ندارد. آنجايي كه اقرب دارد و ابعد دارد و يكجور اقرب و ابعدي ميتوان اثبات كرد، آنجا را ميگويم. پس انبيا نوعاً اقربند، باقي مردم ابعدند حالا آنچه ميخواهند از خدا بگيرند بايد از انبيا بگيرند. قل ان كنتم تحبون اللّه، اگر شما خدا را دوست ميداريد و راست ميگوييد، ببينيد من چه ميگويم. ما ميدانيم خدا چنين است كه همه خلق در نزد او يكسانند، او نسبتش علي السوي است، تو را خلق كرده او را هم خلق كرده لكن او اقرب است به خدا تو ابعدي. تو تا چنگ به دامن او نزني ممكن نيست كه آنجا راهت بدهند.
پس اين مطلب را انشاء اللّه فراموش نكنيد، پس نوع اين مطلب را داشته باشيد كه تمام فيوضي كه به جميع مردم ميرسد از آن كسي كه از غيب خبردار شده و در عرصه كثرات هم هست ميرسد. حالا ديگر او آنچه را ميخواهد بكنند به اين ميگويد بگو و اين ميگويد به آنها. يا تمام آنچه ميخواهد بدهد به آنها به اين ميدهد و اين ميدهد به آنها. معطي كل شيء است، مانع كل شيء است آنچه ميخواهد بكند همه را از دست اين جاري ميكند و اينجور بيان در افرادي كه في الجمله كمالي دارند گول ميزند. علم نحو ميخواهيم ميرويم پيش فلان شخص نحوي، علم صرف ميخواهيم ميرويم پيش فلان شخص صرفي، ترائي ميكند يكپاره چيزها گول ميزند آدم را. فقه ميخواهيم بخوانيم فقه را ابوحنيفه خوب راه ميبرد سني هم باشد باشد، فقه خوب درس ميدهد. همين مسامحات را شيعه كردهاند كه در فقه و اصول ضايع شدهاند. فكر ميكند كه كتاب سيبويه خواندن يا پيش او درس خواندن چه عيب دارد، وق وقي ميكند ما هم ياد ميگيريم، خير چنين نيست لامحاله تأثير ميكند در نفس و لامحاله يكپاره قواعد هم ياد ميگيرند. ميگويد من ميروم فقه ابوحنيفه را ياد ميگيرم براي خودم، من كه شيعهام او هرچه هست باشد براي خودش، اينطور كه شد خورده خورده يكپاره قواعد كه ياد گرفت لابد ميشود ميگيرد آنها را آنچه ائمه قرار دادهاند ترك ميكند اين است كه فقه ضايع شده است.
باري پس اينجاها است كه جاي فريب است، پس آنجاهايي كه جاي فريب است فكر كنيد به دست بياريد، در دين و مذهب با بصيرت باشيد مثالش را انسان جايي ميزند كه آدم بفهمد در عالم جسم هيچ روح نيست، روح پا به عالم جسم نميتواند بگذارد جسم هم پا به عالم روح نميتواند بگذارد. نسبت به هم ندارند اصلش نزديك كه نيست دور كه نيست بالا نيست پايين نيست لطيف نيست كثيف نيست قرب و بعدي نيست لكن معذلك عرش حركت ميكند آن روح است دارد ميگرداند عرش را حالا باقي اجسام از كرسي تا اين پر كاه احتياج به حركت عرش دارند كه اگر عرش سرجاي خود حركت نميكرد اين نفس اينجا كشيده نميشد اين پف را اينجا نميشود كرد حالا ببينيد وسايط از ميان نميروند. باز تا پف نكني چراغ خاموش نميشود لكن اگر عرشي نبود و تو زنده نبودي آيا ميشد تو پف بكني؟ پس اين هم از صدقه سر عرش است.
پس نوع را فراموش نكنيد، اين بادي كه از دهن بيرون ميآيد زنده نيست جايي حبسش كردهاند مريدي ميخواهد به اراده كه اين نفس را از اينجا بيرون بياورد اگرچه اين نفهمد آن كسي كه خواسته بفهمد ميداند كه آنچه امري اتفاق ميافتد تمامش به ارادة اللّه است، امري اتفاق بيفتد و از دست خدا بيرون رفته باشد، ندارد همچو امري. لامانع لحكمه لارادّ لقضائه آنچه ميشود تمامش تعمد صانع است حالا يك كسي زد به گوش يك كسي اين تقلب كرده اما صانع غافل نبوده يك كسي زد و از روي طبع زد راست است اما خدا زده خدا ظالم نبود لكن اين غلطي كرده كه مستوجب اين شده پس صدمات وارد ميآيد و غافل مباشيد و خيلي از پِيَش برويد. هر صدمهاي از هر جايي برسد في الفور بگوييد استغفر اللّه ربي و اتوب اليه، بگويي خدايا معلوم است غلطي كردهام كه اين صدمه را مستوجب شدهام حالا نميداني چه غلطي كردهاي، شب و روز سرهم غلط ميكني.
منظور اين است كه صانع امرش اتفاق نيست. بذر را شخص زارع ميپاشد اين نميداند هر كدام در كجا ميافتد هر دانه او نصيب چه مرغي چه مورچهاي چه جانوري بايد بشود اين اسباب است، اين را براي همين ساخته بودند كه بپاشد و پاشيد اين بخواهد مواظب انبات باشد نميتواند كاري كند كه برويد حالا بعضي از دانهها بيرون افتاد، تو كارش نداشته باش، اين مال فلان مورچه بوده است، مال فلان مرغ است، مال فلان موش است. بخواهي كاري بكني هيچ موش نبرد نميتواني هرچه مقدر شده خواهد شد و لو تو به حلق بكشي خود را زراعت سبز خواهد شد يا نه تو نميداني اگر خواستند همهاش سبز شود سبز ميشود، خواستند بعضش سبز شود بعضش سبز ميشود، خواستند همهاش را مورچهها ببرند مرغها ببرند يا زراعتش مال خودم هست و حالا اتفاق كسي آمد و خورد منشين غصه بخور يا غذايي مهيا كرده بودم براي خودمان بود حالا مهماني رسيد و خورد منشين غصه بخور چرا كه روز اولي كه تخمش كشته شد براي تو نبود، مال تو نبود يا مالي تحصيل كردي، ظالمي آمد ظلم كرد برد پر غصه مخور به عوض اينكه كسي ميوه تو را برد خورد تو هم ميوه كسي ديگر را خورده بودي. اين محصول همدان بار ميشود ميرود چين عوضش از آنجا دارچيني بار ميشود ميآيد همدان. اينها را فكر كنيد و در دل خود جا بدهيد حتي اينكه زحمت آوردنش از چين خيال كني حفظش را در راه خيال كني، زحمتش را بلكه هيچ چيزش را پاي تو نگذارده حتي به دست دزد ميدهد دزد ميرود دزدي ميكند ميآورد ميفروشد اينجا به تو ميرسد. پس بسا دزدها حاملش ميشوند كه محفوظ بماند به تو برسد. بسا آن دزد دشمنت است لكن متاع را به دستش ميدهند كه بيارد دست به دست تا به دست تو برسد اين است كه فرمايش ميكنند هميشه دعا كنيد آن طوري كه خدا محبوبش هست آنطور بر دست شما جاري كند. راست است كارهاي اتفاقي هست در ملك كه اتفاق ميافتد لكن هيچ كس غالب بر خدا نيست و لو سيدالشهداء را اجماع ميكنند ميكشند، لكن خدا مغلوب نميشود. خدا يك وقتي بختنصر را ميخواهد مسلط كند يهوديها را تلف كند ميآيد ميكشد خودش هم كافر است و بتپرست است و بسا به جهت همين كارش به جهنمش ميبرد. عمر را واميدارند كه در عرض يازده سال هزار و يك شهر را در اسلام مفتوح كند و هيچ سلطان مقتدري نتوانسته هزار شهر را مفتوح كند و حالا كه كرد نه اين است كه بد شد، بلكه خيلي خوب شد لكن همچو كسي بايد باشد به اين سختي و به اين ظلم تا بتواند اين كار را بكند وقتي كرد امر خدا واقع ميشود. پس آنچه را خواسته بايد از پِيَش رفت خوب واقع ميشود بشود راست است هيچ كس سبقت بر خدا نميگيرد لكن تو ببين در حق تو چه خواسته تو طالب همان باشد. آنچه بايد بشود ميشود، خدا دارچيني را كه خواسته به تو برسد ميروند دزدها آن را ميدزدند دست به دست ميآرند به تو ميرسانند. پس شما نبايد دزد را تحريص كنيد كه برو بدزد بيار براي من و شما نبايد دستورالعمل به فساق و فجار بدهيد ميگويند راضي به عمل دزد مباش و اگر دزد نبود اين دارچيني به تو نميرسيد پس تو دستورالعمل مده راضي هم مباش و از پي آن كارها هم هيچ مرو و آنها را مواظبش خدا است تو دربند اين باش كه اين دارچيني را كه ميخوري حلال باشد. حلال كدام است؟ حلال آن است كه كسي چيزي را بفروشد به تو و تو بخري. هر كه هست براي تو حلال است ديگر نميگويد چون كافر است از او مخر، يا چون فاسق است از او مخر، يا پشت گوشي دارد از او مخر اينها را واداشته براي همين هر كه ميفروشد بخر او هركار كرده خودش ميداند تو اينجا زياد مگير، كم مده آن طوري كه گفته راه برو مطلب درست ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله
(درس بيست و دوم ــ چهارشنبه 20 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
22بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر.
اينجور عالي را كه ميفرمايند كه من حيث الظهور و هي لفظ را تغيير ميدهند اين طرف و آن طرف مياندازند بدانيد كه دخلي به آن عالي كه به معني مطلق و مقيد است ندارد. تمام مقيدات نسبتشان به مطلقاتشان علي السوي است مثل افراد هر نوعي و مثل ظهورات شخص واحد كه در چنين موضعي گفتن اينكه قائم بيشتر مينمايد زيد را و قاعد كمتر مينمايد هذيان است. ملتفت باشيد، قائم مينماياند زيد را چنانكه قاعد اسم او است و مينماياند بدون تفاوت و هر جايي كه به اين معني نسبت عالي به داني علي السوي باشد و دانيها متعدد باشند و عاليشان واحد باشد تمامشان يكجور حكايت عالي خود را ميكنند و هريك نماينده آن عالي هستند ديگر بعضي بيشتر نماينده باشند و بعضي كمتر معقول نيست.
ديگر دقت كنيد بعضي جاها ترائي ميكند كه بعضي از افراد بهتر مينمايانند عالي را و بعضي كمتر و خيلي اينجور چيزها باعث لغزش خيلي كساني كه وارد حكمت شدهاند و مغز حكمت دستشان نيست ميشود. ديگر دقت كنيد شما انشاء اللّه و غافل مباشيد و جهات حكمت را ممثل كنيد و نگاهش كنيد سرتاپاش را ببينيد و نلغزيد. پس اگر ديديد يك انساني دانا است و يكيشان جاهل بدانيد نه جهل صفت ذاتيه انسان است و نه علم، علم را بايد اكتساب كرد اگر از كونِ انسان بود همه انسانها عالم بودند مثل اينكه از كونشان حيات هست، فكر و خيال هست، چشم دارند ميبيند خودشان هم نميدانند چطور ميبينند. گوش دارند ميشنوند خودشان هم نميدانند چطور ميشنوند، همينجور خيال دارند نميدانند چطور خيال ميكنند. همه ذكر دارند، فكر دارند و نميدانند چطور دارند يك پاره چيزها را ميپسندند، يك پاره چيزها را نميپسندند لكن همه علم ندارند به جهتي كه علم دخلي به عرصه انسان ندارد، هركه تحصيل كرده دارد هركه نكرده ندارد.
باز خوب دقت كنيد فراموش نكنيد يكي قوي است پهلوان است، يكي ضعيف است و قوت ندارد آن رفته مشق كرده، ميل گرفته. پا به زمين زده اينها را اكتساب كرده. اينها از عرصه انسان نيست. همچنين دقت كنيد آن انسانيتي كه مابه الاشتراك تمام افراد است همه يكجور حكايت از او ميكنند حالا انساني شده دانا، علم دخلي به عرصه انسانيتي كه مابه الاشتراك است ندارد قوت گرفته به جهت آنكه تحصيل كرده آنكه تحصيل نكرده قوت ندارد و انشاء اللّه درست دقت كنيد كه از اينجاها نازكتر هم هست باز مطلب جوري است كه پرت ميكند آدم را. تمام حيوانات كه جان دارند صدق ميكند حيوان بر آنها، از حيوانات قويه تا خراطين همه حيوان هستند اما چشم ندارند، گوش ندارند، شامه ندارند، ذائقه ندارند اقلاً حس را دارند اين را نداشته باشد حيوان نيست. حالا ببينيد درجات حيوان همچو به نظر ميآيد كه مختلف شده و حال آنكه خراطين، فردي از افراد جنس حيوان است انسان هم هست فيل هم هست لكن انسان ببينيد چقدر حيات را نموده، كِرم چقدر نموده اينها گول ميزند. اگر پستا را فراموش نميكنيد كمكم همينها را خودتان به دست ميآريد كه چطور ميشود و آن مطلب همه همين است. دقت كنيد فراموش نكنيد، هر جنسي هر نوعي به هر طبعي كه هست او را در مظاهر كه ظاهر ميخواهي تمام مظاهر يكطور هستند. پس آب متشاكلالاجزاء در هر ظرفي در هر شكلي باشد به يك مقدار تر است. به يك مقدار سيال است و مزاجش يك مزاج است. و فراموش نكنيد عرض ميكنم بنفشه مزاجش در فلان درجه سرد است اين مثقالش هم همانطور است آن مثقالش هم همانطور است، تمام بنفشهها همينطور است. تمام گندمها هر خاصيتي دارند يك مشتش هم همان خاصيت را دارند. جمعيتش هر طوري هستند فردش هم همانطور است و لو گندم همدان طوري ديگر باشد گندم اصفهان طوري ديگر، اينها هم منافات ندارد. پس هر جنسي به هر كيفيتي هست كم او هم به همان كيفيت است زيادش و مجموعش هم به همان كيفيت است كه بعضش به آن كيفيت است. روغن چرب است خوردهاش چرب است، خيكش هم چرب است چربي اين خورده كمتر نيست. پس كيفيت همراه كميات زياد و كم، مساوي است شما اينها را توي هم مكنيد كه نلغزيد، مردم ديگر لغزيدهاند. پس هر آبي در هر ديگي به هر طوري هست يك فنجان برداري به هرقدر حرارت دارد باقيش هم همانقدر دارد. ديگر فنجان چند يك ديگ است حرارتش هم چند يك است، بيمعني است و از اين باب است كه گول خوردهاند و شما بدانيد كه تمام ملك وضعش بر اين است كه همه جا اكتفا كردهاند به نمونه و آيات و از روي نمونه خريد ميكنند و آيت هر چيزي دليل آن است و لافرق بين الفنجان و باقي خزانه يكطور گرم است حالا اگر اتفاقاً يك فنجاني برداشتي و حرارتش كمتر است گول مخور كه چون اين كمتر است، حرارتش كمتر است. نه، چون اين پيالهاش سرد بوده سردي پياله كسر سورت او را كرده. پس از خارج اينجا و اين جنس چيزي داخل آن جنس شد كسر سورت حرارت را كرد.
پس قاعده را داشته باشيد، هر جنسي به هر جوري كه هست، كمش و زيادش يعني كمِ كمّي و زيادش يعني زياد كمّي. كم و زيادش فرق نميكند به همان كيفيتي كه دارد. اگر جنس علم است همه اجزاش علم دارد، اگر جنس قدرت است همه اجزاش قدرت دارد و هكذا.
پس اين قاعده مسلم باشد پيشتان از روي فكر و شعور نه از روي تقليد كه هر ظاهري در ظهوراتش محفوظ است، حتي ذاتش محفوظ است و صفات ذاتيه او محفوظ است و هر چيزي كه ظهورات دارد صفت ذاتي دارد و هر چيزي كه ظهورات ندارد صفت ذاتي هم ندارد و هر چيزي كه ظهورات دارد مثل قائمي قاعدي عالمي حكيمي اين لامحاله صفت ذاتي دارد و صفت ذاتي خودش محفوظ است در آثارش به نحو واحد و سر مويي كم نميشود و زياد نميشود. پس حالا اگر نظر افتاد به جايي كه حيات رفته در كِرمي و اين چشم ندارد كه مبصرات را درك كند، اين مثل پياله سرد است كه كسر سورت او را كرده، اين چشم ندارد الوان را حكايت كند. حيات يكدست است و متشاكلالاجزاء است و عالم حيات رنگ آنجا نيست. نيل آنجا چه ميكند؟ زرير آنجا چه ميكند؟ الوان اصلش آنجا نيستند، الوان جاشان اينجا است همين جوري كه اينجا كرباسي بايد باشد تا رنگ شود، همينجور حيات رنگ ندارد و حيات نه سفيد است نه سرخ است. حالا ميخواهد بداند سفيدي چطور چيزي است سياهي چطور چيزي است، تا چشمي پيدا نكند جسماني كه اين جور رنگ را بپذيرد، يك جور رنگي را از خود رفع كند، نميتواند ادراك كند الوان را. پس چشم ميخواهد كه الوان را ببيند و از همينها داشته باشيد كه تمام مراتب خلقي اين است وضعش كه تا نيايند پايين و بالا نروند، تا اكتساب نكنند هيچ ندارند به خلاف عالم الوهيت كه آنجا وقتي ميخواهد بداند سياه چطور است سفيد چطور است، سياه را پيش از خلقت سياه ميداند چطور است محتاج هم نيست به چشم و به نزول و صعود. و اين پستا را به دست آوردن اگرچه الفاظش همه جا مبذول است اما فهمش خيلي كم است و هرچه بگويم كم، باز كمتر از آن است و اين صانع ميداند بدون خيال، ميداند بدون نفس و انسان تا خيال نداشته باشد نميتواند بداند، تا نفس نداشته باشد نميتواند بداند چنانكه اگر شامه نداشته باشد نميفهمد بو يعني چه و صانع بو نميكشد اما ميداند بو يعني چه. پس صانع آن كسي است كه اصلش اكتساب در آن نيست، اگر بناي اكتساب بود خيلي چيزها را نميتوانست بداند.
باري تفصيل اينها را نميخواهم عرض كنم. باز فكر كنيد در آنجايي كه هستيم عرض ميكنم هر جنسي به هر كيفيتي كه هست و اين لفظ كيفيت را عرض ميكنم به جهتي كه اين لفظ پيش ساير حكما هم مسلم است كأنه يكي از بابهاي علمشان است. ميگويند كم آن است كه قابل قسمت است مثلاً طول را ميبُري يك ذرع نيم ذرع ميشود لكن كيف را ميگويند نميشود قسمت كرد و خوب حرف حكيمانهاي است و شايد ابتداش از انبيا بوده. هر چيزي كه كيفيتي دارد مثلاً قند را هرچه ريزريز كني، شيريني كل، توي بعض هست. كيفيت شيريني قسمت نميشود هرقدر آن خورده شيرين است به همان اندازه باقي شيرين است اما وزنش كم شده، يك من نيم من شده اما فلان درجه شيريني قسمت نميشود. پس كيفيت قابل قسمت نيست و كيفياتند كه بر كميات غلبه دارند و وقتي نشستند در كميات ديگر قابل قسمت نيستند مگر ضدي داخل كنند از خارج آب سردي بيارند داخل اين آب جوش كنند آن وقت قسمت شده. آب سردي از خارج نياري داخل اين آب نكني يك گوشهاش گرميش كمتر نميشود، داخل محالات است. پس اين مطلب را كه داشته باشيد ميتوانيد بفهميد هر ظاهري در كيفيت، مثل اينكه ميگويي فلان چيز چقدر شيرين است چقدر رنگين است، كيفيتش قسمت نميشود. كرباس را قسمت كني رنگش قسمت نميشود، هر قدري تمام كرباسمان رنگين است ريزريزهاش هم همانقدر رنگين است و همان تكه كوچك را ميبريم براي نمونه بازار و از روي نمونه ميفروشيم. حلوا چقدر شيرين است؟ به اينقدر كه نمونه او شيرين است و هكذا مشك چه بويي ميدهد؟ بو قابل قسمت نيست، يك خوردهاش را بو ميكني، باقيش را ميداني همانقدر بو دارد. مشك خوب و بد را به همان يك خورده تميز ميدهي از هم.
پس صفات ذاتيه هر مؤثري در ضمن آثارش هم محفوظ است. پس حرارت آتش توي همه شعلهها محفوظ است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، ترائي نكند براتان كه شعلهاي داغتر است از شعله ديگر. ممكن است شعلهاي حرارتش كمتر است ممكن است البته آتش اگر افتاد به جان آهن البته داغتر است آهن از چوبي كه شعله هم بكشد، اينها گولتان نزند.
پس كيفيات در جايي كه ترائي كند مختلف ميشود به حسب اختلاف قوابل است پس كيفيت واحده از نار واحد حرارتش يكجور و به يك نسق سرميزند معقول نيست يك آتش يك جاييش گرمتر باشد يك جاييش سردتر باشد لكن آن قوابل اطراف اين آتش بعضي اجزاش متلززتر است مثل آهن. اين وقتي داغ شد ديگر در خلل و فرجش هواي سرد نيست پس خيلي داغيش ميماند برخلاف چوب كه خلل و فرج دارد هواي سرد داخلش ميشود باز چيزي از خارج داخل كيفيت شده كسر سورت آن را كرده. پس از اين است كه عرض ميكنم ذاتي نميشود كه يك جور نباشد و بر يك نسق است و افعال خود او جاييش بيشتر نميشود باشد جاييش كمتر. پس ظهورات هر ظاهري و افعال هر فاعلي اين حكمش است ظهورات هر ظاهري در نزد آن ظاهر همه يكسان است و بر يك نسقند. هيچ كدام تفاضل ندارند. افعال يك فاعل همه مساوي است جاهايي كه ترائي ميكند جايي زورش كمتر و بيشتر است، چيزي داخل چيزي شده كسر سورت شده. پس جايي كه ميگويند دو فردي هستند از يك عالم كه اين دو فرد يكيش علت است و يكي معلول، مثل اسمان و زمين، آن ماده زمين يعني جسمانيت اين زمين از عرش نيامده اما ببينيد چه چيزش از عرش آمده اين يبوست از عرش آمده و خاك را عرش ساخته و لو آني كه طول و عرض و عمق دارد عرش نساخته. در آب چيزي هست كه طويل و عريض و عميق است، آن را عرش نساخته اما رطوبت و سيلانش از عرش آمده. پس حالا مترس بگو آب از عرش آمده. في السماء رزقكم و ما توعدون. همچنين هوا از عرش نيامده يعني ايني كه صاحب طول و عرض و عمق است اين قبضات روي هم ريخته بود پيش از ساختن عرش هم ريخته بود اما اين مقدار رطوبت از عرش آمده، اين را گرمش كني لطيفتر ميشود سردش كني بسا سيال شود مثل شيشههايي كه عرق ميكند در اطاق.
پس دقت كنيد، اصل اين ماده عالم جسم، مادهاي كه الان در تخوم ارضين است با مادهاي كه در محدب عرش است، اين ماده به واسطه آن ماده پيدا نشده. اين خرمن جسم روي هم ريخته بود اين به واسطه او پيدا نشده مثل خرمن گندم كه دانههاي بالا دانههاي پايين را نساختهاند. دانههاي سر خرمن را ميشود برد روي خاك ريخت و دانههاي روي خاك را ميشود برد كله خرمن، همينطور هر پاييني را ميشود برد بالا. پس اين زمين را ميشود برد بالا در محدب عرش، آن را ميشود در خيكي كرد آورد پايين. پس ميانه ماده آنچه در زمين است و عناصر و آنچه در عرش است مابه الاشتراك است اينها اثر و مؤثر نيستند، اينها افراد يك عالمند همجنسند اما همين ماده برودت و يبوستي كه دخلي به عالم جسم ندارد مما به الجسم جسم نيست يك جايي پيدا شد آن وقت خاك ساخته شد پس ميگوييم خاك را عرش ساخته اگر او حركت نميكرد يك طوري به نظر فلان كوكبي از زحلي، از كوكب ديگري برودتي در اينجا غلبه نميداد خاك نبود و خاك يعني بارد باشد جايي رطوبت پيدا شد آبش ميگوييم اگر حرارت پيدا شد هوا ميگوييم اگر بيشتر غلبه كرد آن را آتش ميگوييم همه درجات حرارت است. گرمي زياد شد آتش است، كمتر است هوا است، باز كمتر است آب است، كمتر است يخ است، خيلي متفتت كه شد خاك ميشود.
پس دقت كنيد انشاء اللّه، ببينيد عرش ظهوري است از ظهورات جسم يعني جسمانيتش و زمين هم ظهوري است از ظهورات جسم يعني جسمانيت ارض نه ارضيت ارض و عرشيت عرش. پس اين قبضه با آن قبضه كه در محدب عرش است نسبت به جسم، مساوي است و جسم مبدء اينها نيست چنانكه منتهاي اينها نيست و لو اثر و مؤثر گفته شود. لكن عرش حركت دارد، ارض اين حركت را ندارد. حالا اني كه او دارد و اينجا ندارد، اين اگر از عالم جسم بود، اين هم داشت مثل طول و عرض و عمق كه او دارد اين هم دارد. او فضا دارد اين فضا دارد، او وقت دارد اين وقت دارد. پس ممكن است بعض اجزاي يك عالم اخذ كنند اكتساب كنند چيزي را از غير آن عالم مثل حركت را كه عرش اكتساب كرده از عالم غير جسم و ظاهر شده در عالم جسم. وقتي كه عرش حركت كرد بياغراق ميخواهم عرض كنم كه تمام ماسواي عرش آنچه هست اين عرش دست رد روي سينه هيچ كدام و هيچ كس نگذاشته و هيچ جا نيست كه تصرف نكرده باشد. هر ساكني را اين ميخكوب كرده، هرجا چيزي ميجنبد اين ميجنباند، او اگر نميجنبيد هيچ بادي حركت نميكرد، هيچ آبي نبود خاكي نبود آتشي نبود. او اگر حركت نميكرد گرمي نبود، سردي نبود. از حركت اگر بايد گرمي پيدا شود اين گرميهايي كه در افلاك هست از حرارت او پيدا شده، گرميهايي كه در عناصر هست از حركت او پيدا شده. نار جوهريه همراه حركت او پا به اينجا ميگذارد به همينطور برودت جوهريه همراه سكون پا به اين عالم ميگذارد اينها را حركت بدهي، نار جوهري ميآيد بيرون اين است كه وقتي عرش به حركت بيايد تمام حركات تمام افلاك و تمام عناصر و تمام مواليد تمامش مبدئش عرش است و تعجب اين است كه فردي از افراد هم هست. رو به آن ميتوان كرد، ممكن هم هست رو به آن كردن. حركت وقتي اينجا نبود نبود كسي نميتوانست رو به او كند حالا كه آمده تعلق به عرش گرفته هرچه نزديكتر به او است اول او را حركت ميدهد پس ميشود نزديك شد به او، ميشود دور شد از او.
به همين نسق كه فكر ميكنيد به شرطي انشاء اللّه فراموش نكنيد، انشاء اللّه مسامحه نكنيد و از همين مسامحات است آن حرفها و عرض ميكنم اغلب اغلب اغلب اينها كه عمامه سرشان است به همينطور لاعن شعور ميگويند خداست و حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خلق كرده و به همين مسأله تمام ميشود. شما ملتفت باشيد چيزي را تا به چيزي نچسباني چيزي پيدا نميشود، سكنجبين يعني سركه و شيره را داخل هم كني سكنجبين بسازي بله لازم نكرده همچو سركهاي باشد و همچو شيرهاي لازم نيست. يعني ترشي و شيريني داخل هم بشود، حالا ميبيني انار مِيخوشي هست، باز تا بخار شيريني با بخار ترشي داخل هم نكنند، انار ميخوش نميشود از يك ماده هم ممكن است بسازي چيزي بين بين مثل اينكه آب انگور اول ترش است خورده خورده شيرين ميشود در اين وسطها لب ترش است لب شيرين است. پس ببينيد كه از يك ماده هم ميشود ساخت اما يك جايي را سرد ميكنند يك جاييش را گرم ميكنند آن وقت ترش و شيرين پيدا ميشود. حالا دقت كنيد و فكر كنيد از روي بصيرت، حالا جميع آنچه ميبينيد بدون استثنا هرچه هست روي زمين همه را تركيب كردهاند و مخض كردهاند و ساختهاند فكر كه ميكنيد در اينها با بصيرت ميشويد. در آيات و اخبار هر جايي كه ميخواهند بفرمايند ابتداي حشر است ميگويند زمين را مخض ميكنند، مخض كه كردند در آن مخض همجنسها بهم ميچسبند استخوانها بهم ميچسبند گوشتها بهم ميچسبند مال زيد به زيد ميچسبد مال عمرو به عمرو ميچسبد بدنها كه درست شد روح ميآيد در آن قرار ميگيرد.
پس تمام آنچه اينجا هست همهاش از آسمان آمده و في السماء رزقكم و ما توعدون و رزق چون متبادر به ذهن شما همان نان و گوشت است از اين جهت تدارك كردهاند و گفتهاند و ما توعدون هر بدي هر خوبي به شما ميرسد در آسمان است و هرچه از آسمان ميآيد از عرش ميآيد. تا عرش نجنبد چيزها پيدا نميشود پس جميع مواليد و جميع بسائط را همين عرش ساخته بياغراق يعني سببي است كه خدا دست گرفته آن سبب را و با آن سبب اين كارها را كرده و لاحول و لاقوة الاّ به، ملتفت باشيد ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و سبب متصل به باقي اجسام همين عرش است تمام به همين حركات ساخته شده. تمام كواكب ريزريزش به همين مخض پيدا شده ديگر اگر اينها را بخواهم از پيش بروم تا آخر عمر همين رشته را بايد گرفت و رفت و رشتهاش دراز است نمونهاش را كه تو بايد بگيري اين است كه عرض ميكنم البته شيري را اگر بخواهي روغنش را بگيري ريزريزهاي روغن بايد توي اين شير باشد اما ممتاز نيست حالا مخضش بايد كرد يعني خورده آب سردي يا آب گرمي در آن ريخت كه حل شود، جوري شود آن روغنها كه توي آب ماست و پنير ممزوج است قدري آب گرم بريزند منفصل ميشود آن ريزريزهاي روغن، بعد آب سرد بريز و بهم بزن تكه تكهها بهم بچسبد تا مسكه به دست بيايد و تا مخضش نكني نميشود همچو كاري كرد. حالا جاهل ميگويد آيا خدا قادر نيست مخض نكند؟ قادر هست و مخض ميكند به جهتي كه گرمش نكني كه اجزاء از پايين برود بالا، سردش نكني كه اجزاء از بالا برود پايين از هم جدا نميشود. خدا قادر است هر چيزي را از هر چيزي جدا كند اما وقتي ميخواهد جدا كند حرارتي را غلبه ميدهد بعضي اجزاء قبول ميكنند بالا ميروند اجزائي كه قبول نميكنند سرجاشان ميمانند اين است كه ميفرمايند ان منكم الاّ واردها كان علي ربك حتماً مقضياً خلقت است و صنعت است همينجور بايد كرد و من هم كردهام همه بايد در جهنم باشند، همه بايد بيايند در اين دنيا و دنيا واقعاً جهنم است الدنيا سجن المؤمن تا داخل اين سجن نشوي اصلش نيستي و خدا ميخواهد خلقت كند پس ان منكم الاّ واردها حتماً هم ميكند و محال هم هست خدا خدا باشد و خلق نكند. خدا معنيش اين است كه خلق بكند پس ان منكم الاّ واردها كان علي ربك حتماً مقضياً اقتضاي قدرت او، علم او، كرم او، جود او، فضل او اين است كه خلق كند اما جاشان هم اينجا است از اين پايين بايد سر بيرون آورند از جاي ديگر آيا نميتوانست؟ چرا ميتوانست. از هرجا بكنند همينطور ميشد حكمت اين است كان علي ربك حتماً مقضياً ثم ننجي الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثياً. پس يك اشراقي ميكند مثل آفتاب آبها بخار ميكند ميرود بالا، خاكها بخار نميكند بالا نميرود. اخلد الي الارض و اتبع هواه پس اين خلود در ارض را آن يبوست اقتضا كرده ميماند، نميرود اما آن آب بخار ميشود صعود ميكند ميرود بالا.
پس دقت كنيد ميخواهم عرض كنم تمام آنچه در اين عالم است تمامش از عرش آمده و تمامش از افلاك، حتي مواليد و بسايط فرد فردش هم در آيات پيدا ميشود. در احاديث هم هست قاعدهاش اين بود كه عرض كردم و رفتم. نطفه از آنجا بايد بيايد اينجا ديگر بعضي جاها نطفهها از بحر صاد بودهاند به عرش آمدهاند، به افلاك آمد، به ابر آمد، در گياهها آمد و خورده شد نطفه شد، تمام اينها از عرش بايد بيايد و تمام را عرش ساخته. يعني آن قلمي كه خدا به دست گرفته و آن قلم قدرتي كه اين نقشها را كشيده اين عرش است كه اول افلاك است، بعد خدا به واسطه فلك اول، فلك دومي را خلق كرده به واسطه دوم سومي را خلق كرده تا اين آسمان و اين همينطور ميآيد تا به واسطه هوا آب را حركت ميدهد موج پيدا ميشود و كشتي را ميبرد. وقتي ميخواهد كشتي حركت نكند باد را ميگويند ميا كه آب حركت نكند كه كشتي را آهسته ببرند. ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها پس شد و ممكن است كه فردي از افراد عالمي كه همجنس است باقي افراد را بسازد ديگر مواد افراد را نبايد او بسازد لكن فاخوري است، خلق الانسان من صلصال كالفخار فاخور و فخار از يك عالم است الاّ اينكه او استاد است ميتواند اين كارها را بكند، خود كاسه و كوزه نميتوانند خودشان را درست كنند، خودشان اصلش كاسهساز و كوزهساز نيستند تا آخر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس بيست و سوم ــ شنبه 23 شهر ذيالحجهالحرام 1302)
23بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية.
باز مطلبي هم هست كه بايد عرض كنم و آن اين است كه انشاء اللّه فكر كنيد كه افعال لامحاله بايد به غير تعلق بگيرد و هر چيزي كه صاحب فعليتي شد، يعني كاري ميكند، صاحب فعلي ميشود. پس اولاً درست دقت كنيد كه هيچ معقول نيست كه هيچ فاعلي خودش در خودش فعل كند و عرض ميكنم اين حرف حرفي است كه حالا سر كلافش را ميخواهم به دستتان بدهم از كليات بزرگ است و نيست جايي ديگر. ملتفت باشيد آنهايي كه ميدانند در زواياي كلماتشان جوري ميگذارند كه آدم به آنها كه ميرسد همان ميخواند و ميگذرد، باقي مردم هم كه نميدانند. ملتفت باشيد معقول نيست هيچ فاعلي فعلي در خودش بكند و شما دقت كنيد انشاء اللّه كه اين چيز را بچشيدش، جزء خودتان بشود.
فاعل يعني فَعَل في الغير، ديگر اين فاعلش به قول كلي است. كَسَرَ، نَصَرَ، ظَلَمَ، عَلِمَ، فِعْل جوارح، فِعْل قلب، همه فعلند. فاعل خودش در خودش معقول نيست كاري كند. دقت كنيد فاعل يعني در غير كاري بكند و هيچ فاعلي نميتوانيد پيدا كنيد كه در خودش فعل كند و هي فكر كنيد هيچ چيز خودش در خودش اثر نميتواند بكند، محال است و داخل ممتنعات است كه خود شيء در خودش اثر بكند.
خوب دقت كنيد انشاء اللّه و حالا كه ميگويم و توي راهش افتاديد خوب ميتوانيد بفهميدش انشاء اللّه. پس شيء خودش براي خودش قادر است و قدرت به خودش به كار ميبرد حرف بيمعني است و انشاء اللّه دقت كنيد اين را بفهميد و بچشيد و ذوقش كنيد كه علم است به حقيقت اشياء و حكمت همين است كه علم به حقيقت شيء پيدا كنند.
پس فعل كائناً ماكان، فعل در غير بايد اثر كند پس به اين لحاظ افعال تمامشان متعديند، فعل لازمي نداريم. پس فاعل بايد در غير فعلي كند حالا در غير كه فعلي ميكند آن وقت ميگويد فَعَلَ و فِعْل كند خودش براي خودش، به هيچ وجه هيچ جور معني ندارد و غافلند از اين حرف تمام اين مردمي كه ميبينيد يك وقتي يادم هست تازه خدمت آقاي مرحوم رسيده بودم، دوتا آخوند آمده بودند خدمت آقاي مرحوم و آن روزها مردم ميآمدند سر و چشمي آب ميدادند، صحبت ميداشتند. يكي عرض كرد خداوند عالم خودش خودش را ميداند، ديگر خدا خودش خودش را ميداند يعني چه، فكر نكرد. آقاي مرحوم چنانكه بناي هر عالمي اين است تأملي كردند كه چطور دهن اين را ببندند، يكي از همان آخوندها كه آمده بود همراهش جواب او را داد آقاي مرحوم هم پسنديدند. پس آن آخوند اولي گفت خدا خودش را ميداند و آقا تأمل فرمودند و تأمل هم نميخواست محض اينكه چه جور جواب فرمايند اصرار كرد كه خدا عالم كه هست، چيزي را نداند نميشود. خودش هم كه چيزي هست پس خودش خودش را ميداند. آن شخص دومي گفت خدا قادر كه هست بر همه چيز پس خودش خودش را ميتواند. آقاي مرحوم از اين لفظ خنديدند و فرمودند آفرين جواب او همين بود و خودش هم ندانست چه گفت. شما دقت كنيد انشاء اللّه، فعل در ذات نميشود عمل كند، ذات خودش فعل است معني ندارد چرا كه فعل صادر از فاعل است، صادر از فاعل در فاعل عمل كند يعني چه؟ فاعل بايد فعل در آن اثر نكند از همين جهت است ــ ملتفت باشيد به شرط آنكه به ظواهرش اكتفا نكنيد ــ از اين سر است كه كسي خودش را نميتواند بسازد، از اين جهت است خدا را كسي نساخته. پس فعل آن است كه فاعل او را صادر كرده باشد و لو رتبةً فعل نميشود با فاعل باشد يعني در رتبه ذات فاعل باشد پس فاعل هست و فعلش بسته به او است، آن را اختراع ميكند به نفس خودش. ديگر اگر اين را ياد گرفتيد كلمات مبذوله مشايخ را خوب ميتوانيد به دست بياريد كه از احاديث برداشتهاند تجلي لها بها و بها امتنع منها خودش را به خودش ميسازند. پس فعل دخلي به فاعل ندارد و فواعل فعل خودشان را هر فعلي را به نفس خودش اختراع ميكنند و اين در ذات نميتواند اثر كند به جهتي كه او پيشتر بود و اين نبود و اين پيشتر بود را كه ميگويم محض تفهيم است و در فعلهاي اينجا است. پس فعل محال است بتواند در فاعل اثر كند و اين را كه دانستيد آن وقت ميدانيد كه فعل تعلق ميگيرد اشياء را زير و رو ميكند و فاعل را نميتواند متغير كند به جهتي كه به تغيير متغير ميكند اشياء را.
ملتفت باشيد، ابتداي سخن است و اين همه دقت ميگويم بكنيد به جهتي كه مبادا خيال كني فهميدهاي و اگر همچو خيال كردي و نفهميدهاي ديگر مطلب به دست نميآيد.
پس فعل نسبت به فاعلش كه بسنجي تمام افعال همه بايد متعدي باشند و فعل لازم نداريم به شرطي كه جلدي توي نحوش نيندازي. فعل لازم كوسه ريش پهن است باز به شرطي كه در نحوش نيندازي بگويي قامَ قَعَد نامَ فعل لازم است. من اينها را انكار ندارم، ببينيد چه ميخواهم عرض كنم. پس فعل لامحاله بايد به غير تعلق بگيرد تا فعل فعل باشد و اين فعل در عرصه ذات اصلاً نيست. فعل به خودش موجود است علت فاعليش را، علت غائيش را، علت ماديش را، علت صوريش را، تمامش را به خودش احداث كردهاند اين است كه خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلقت المشية بنفسها پس مشيت در سر جاي خودش قدرت بينهايت است و دست نزده باشد به ملك، معني ندارد. حقيقت او يعني دست بزند به ملك.
پس فراموش نكنيد كلمه اولي را و از پيش برويد و هي فكر كنيد محال است هيچ چيز خودش در خودش فعل كند چيزي خودش را بتواند هيچ چيز خودش را نميتواند همچنين چيزي خودش را بداند معني ندارد و لو در يكجايي بگويند خود را ميداند كه اگر نگويند در ذهن كسي برود كه جهل دارد پس به اين جهت ميگويند عالم خودش را ميداند عالم است. شما ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس فعل كائناً ماكان فعل غير از فاعل است و فاعل تا او را احداث نكند نيست. حقيقت فعل يعني احداث غير، اگر احداث نباشد فعل نيست. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد پس فاعل بايد سابق باشد اگر سينهتان تنگ است سبقت زماني خيال كنيد اگر تنگ نيست سبقت رتبي خيال كنيد. هر جايي فعل و فاعل ميشنويد يعني كاري كرده، كاتب يعني كتابت كرده. پس هيچ چيز خودش ذاتش فعل نيست، ذاتش علم نيست. ديگر صفت ذاتي و فلان ذاتها اگر اين را ياد ميگيري بعد برو آنها را ياد بگير. پس فعل صادر حقيقتش صدور است و آن كسي كه صاحب اين فعل است بالاي اين فعل است، سابق است بر اين فعل، از اين است كه به تغيير اين او متغير نميشود. اين غير را بايد تغيير بدهد و اگر ندهد تغييري فاعلش نميگويند دقت كنيد، آتش يعني گرم كند چيزي ديگر را، آب يعني تر كند چيزي ديگر را، النار اسم للمحرق، الماء اسم للمشروب و اينها را وقتي يادش ميگيريد آن وقت ميبينيد كه آنهايي كه اين حرفها را زدهاند چقدر عالم به حقايق اشياء بودهاند. تعريف آنها را آدم نميتواند بكند، خدا بايد بكند اما واقعاً فكر كه ميكنيد خضوع و خشوع ميكنيد در پيش آنها كه عجب علمايي بودهاند كه خدشه نميتوان گرفت بر كلماتشان. پس الماء اسم للرطب للمشروب. پس فعل همه جا بايد به جاي ديگر تعلق بگيرد و الاّ فاعلي را خودش را خيال كني براي خودش شيرين است معني ندارد.
دقت كنيد انشاء اللّه، حاقش را فهميدن در نهايت اشكال است و خيلي زود آدم ميلغزد. شيره خودش به دهن خودش شيرين است يعني چه شيره شيرين است و اين فعل لازم هم هست لكن يك كسي ديگر هست كه ميخورد او ميداند شيره شيرين است خودش منتفع از فعل خودش بشود، خودش متضرر از فعل خودش بشود هيچ معني ندارد. اين كلمه را گفتم در نهايت اشكال است آنها هم هست كه عمل كنند تا داشته باشند تا خوب شوند اينها هيچ منافات با آن عرضي كه ميكنم ندارد.
پس فعل صادر است از فاعل و تعلق به غير بايد بگيرد، از جهت تعلق به غير اسمش فعل است. پس آتش كه گرم است هماني كه تعلق به چوب گرفته و ميسوزاندش فعل آتش است ديگر در نفس خودش آتش به جان آتش افتاده، نه، نميشود. پس قدرت به مقدور بايد تعلق بگيرد، علم به معلومات بايد تعلق بگيرد. پس آن غيور اگر آثار باشند و نفس همان فعل صادر از فاعل باشند معقول نيست فعل با فاعل دو تا باشند و جدا بايستند كه نيست و فعل همه جا با فاعل است. فاعل اگر از خارج وجود خودش چيزي از جايي ديگر اگر به خودش بچسباند عاريه است، پيراهني از خارج بپوشد عاريه است. بخواهد بيندازد دور ميشود انداخت، پوشيده هم باشد پوشيده ضايع ميشود و اين مردم مثل آن شخص كه در آسيا خوابيده بود و خود را آسياباني خيال كرده بود كه از حكايتش ميخنديد و تمام بايد بخنديد، خود را گم كردهاند، ملتفت باشيد.
پس فعل صادر از فاعل حقيقتش صدور از فاعل است از اين جهت ذات فاعل منزه و مبرا است از فعل و اين فاعل در نزد تعلقش به جاي بخصوصي نه به فعل خودش در نزد تعلقش به غيرش فعل كرده و فاعل اسمش است.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، فعل به غير بايد تعلق بگيرد نه به نفس خود، حالا ببينيد كه چقدر مردم غافلند و نميدانند اينها را كه كأنه شخص تنها است و براي انسان خيلي باعث وحشت است وقتي ميبيند تنها است. اما وقتي بنشيند يكي يكي را پيش بكشد آرام ميگيرد. اين نصيحتها را هميشه از بزرگان شنيدهايد ميفرمودند انسان همين كه يك دفعه نظر ميكند به جمعيت بسياري خودش را هم تنها ميبيند لامحاله به سمتي ميرود ولكن وقتي بنشيند فكر كند كه چرا بايد من از اين راه بروم، فكر كه ميكند رفتن پيش اين يكي چطور است، ميبيند وجهي ندارد نميرود. بعد آني هم كه پهلويش است رفتن پيش او هم ميبيند وجهي ندارد، نميرود و هكذا يك گله گوسفند را آدم ببين از راهي رفت وقتي كه نگاه ميكند ميبيند هزار تا گوسفند از اين راه رفت لكن اگر عاقل است ميبيند اول يكي جست پشت سرش ميبيند يكي ديگر هم جست، ميبيند آن يكي هم جست، آن هم جست تا آخر. از هر كدام بپرسي چرا جستي، نميدانند، جواب ندارند. حالا ميبيني جمعي بسيار از راهي رفتند اينها را مثل برنج برنج برنج پيش ميكشي آن وقت وحشت تمام ميشود. پيش نكشيده، ميگويد اين جمعيت بسيار، اين همه مردم آيا همه جهنم ميروند؟ وقتي فكر ميكني ميفهمي چرا بايد نروند جهنم. آيا خدا ميشناسد؟ آيا پيغمبر ميشناسد؟ آيا دين دارند؟ بله، اين همه جمعيت آيا ميشود دين نداشته باشند؟ اين همه جمعيت ميشود شعور نداشته باشند؟ يكي يكي را پيش بكش، آن آخوند را پيش بكش ميبيني مثل خرس است عمامه سرش گذاشته، آن يكي ديگر هم خرس است عصا دست گرفته. يكي يكي همه را پيش ميكشي ميبيني تمامش گوسفندها بودند تمامشان الاغ بودند، آن وقت ديگر وحشت نميكني.
پس فكر كنيد ببينيد تمام ارسال رسل انزال كتب براي چه شده؟ شوخي نيست، يك شخصي در ميان تمام اين مردم بايستد و دعوتش را اصرار داشته باشد نه كه برود توي زيرزمينها سر به گوش مريدش بگذارد و چيزي بگويد، اينها كار حيلهبازها و موشها و دزدهاي دنيا است اما كار انبيا علي رؤوس الاشهاد ميآمدند كه ما از جانب خدا آمدهايم همه در صدد اين بودند كه همه كس بداند بفهمد و بگويند ميدانيد ما براي چه آمدهايم، ما آمدهايم نجاتتان بدهيم كه جاي ديگري هست حرف ما را اگر شنيديد ميرويد آنجا و اهل بهشت خواهيد بود و حرف ما را اگر نشنيديد شما را ميبرند به جهنم.
پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه و فكر كنيد انشاء اللّه، همين كه برنج برنج پيش ميكشيد، انسان جرأت ميكند. دايره دايره طرح ميكند، اول بتپرستها چطورند؟ آنها كه بروند پي كارشان يهوديها چطورند؟ كتابي ندارند، سنتي ندارند، ديني ندارند. نصاري چطورند؟ آنها هم كتابي ندارند، ديني ندارند بعد سنيها چطورند؟ آنها هم ديني ندارند. خورده خورده دايره را تنگ ميكني تا اينكه ميآيي پيش خودت.
پس خوب فكر كنيد و هيچ غافل نشويد، اگر رسيدي به حق اگر سلطان روي زمين باشي هيچ اينقدر حظ نداري. سلطنت از لوازمش تدين نيست هر طايفهاي سلطاني دارند. سلطنت، دوام عمر لازمش نيفتاده، ضحاك ماردوش هزار سال سلطنت كرد چيزي انسان ميشنود، آيا اين همه اهل تواريخ دروغ نوشتهاند؟ قصه فتحعلي شاه آيا راست نيست؟ چهل سال سلطنت نكرد؟ همين شاه نزديك به چهل سال است سلطنت كرده اما هيچ شرط عزتش و سلطنتش و دولتش و ثروتش تدين نيست. شما انشاء الله مباشيد مثل مردم كه بگوييد شخصي كه اين همه عزت و دولت دارد آيا ميشود بد باشد؟ بله ميشود بد باشد. شخصي كه اين همه بچه دارد، اين همه جمعيت دارد، اين همه باغ دارد، زمين دارد، دولت دارد، عزت دارد ميشود بد باشد؟ البته ميشود بد باشد. تو چشمت را بمال بدوز اگر دين هست يك مسأله دين و مذهب بياغراق بهتر است از تمام روي زمين. يعني براي شخص عاقل. عاقل هم نباشد كسي قاذورات بهتر است چنانكه عرض كردهام پيش اين مردم قاذورات خيلي بهتر است از دين. اين قاذورات را هي تدبيرات ميكنند به چنگ بيارند، از سر قاذورات نميگذرند و دين را ميبيني كه ميگويي و ميبيزي و به حلق اين مردم ميريزي، ميبيني نميخورد، قي ميكند.
پس شما دقت كنيد انشاء اللّه، اگر دين داريد داريد چيزي را كه شنيدهاي بهتر از آني كه شنيدهاي خدا به تو داده. حالا چيزي من دارم و هيچ كس ندارد كه خدا به من داده. ميانه اين همه گوسفند، ميانه اين همه خر و گاو مرا انسان كرده حالا يك وقتي سرما شد شد، من بالاپوش ندارم، نداري جهنم چيزي داري از همه چيزها بهتر. باز مثال ظاهرش اينكه يك وقتي يكي از فقراي شيعه رفت خدمت امام بناي گريه و زاري را گذارد كه من گرسنهام، فقيرم، هيچ ندارم. هرچه التماس كرد چيزي ندادند فرمودند تو فقير نيستي، تو غنيي. اين از آن بابي كه تكذيب امام نبايد كرد و از دينشان نبود كه تكذيب كنند ــ چنانكه حالا هم از دين شما نيست ــ عرض كرد من ميدانم گرسنهام و در خانهام هيچ ندارم. شما را هم ميدانم كه دروغ نميفرماييد، حالا در همچو جايي نميدانم چه عرض كنم. فرمودند اگر تمام سلطنت روي زمين را، بلكه دنيا و آخرت را فرضاً به تو بدهند كه تو دست از محبت ما برداري، آيا تو دست از محبت ما برميداري؟ آن شخص فكري كرد و عرض كرد نه واللّه، من دست برنميدارم. فرمودند پس معلوم است كه تو يك جوهري داري كه تمام آسمان و زمين قيمت او نيست، حالا با چنين حالتي آيا تو گدايي؟ گفت نه من غني هستم و آنچه شما فرموديد راست است. و اگر كسي دين بخواهد حظ ميكند واللّه كه چطور شده اين دين را به من دادهاند. آيا رياضتي كشيدهام، زحمتي كشيدهام؟ آيا پدرم انجب النجباء بوده، مادرم انجب النجباء بوده؟ نه، حالا مفت مفت دين به من دادهاند صد هزار مرتبه شكر. حالا گرسنهام گرسنه باشم نقلي نيست.
دقت كنيد انشاء اللّه در دينتان سعي كنيد بابصيرت باشيد و به همينها كه عرض ميكنم بصيرتتان زياد ميشود و اگر ميبيني مرد ميدانشان نيستي و دين نميخواهي ديگر هيچ معطل مشو، اينجا ميا. مجالس بسيار هست، مجلس روضهخواني هست، مجلس نحو هست، مجلس صرف هست. برو مجلس روضهخواني برو مجلسهاي ديگر. دين ميخواهي اگر دادهاند دين را بهتر از همه چيز است اگر دين به تو ندادهاند بدان هيچ نداري، هرجا ميخواهي برو.
پس خوب دقت كنيد انشاء اللّه، واقعاً حقيقةً اگر انسان متذكر ايمان خودش باشد واللّه در آني بعدد ما في علم اللّه شكر كند خدا را و سرهم عبادت خود را منحصر كند به شكر كردن، واللّه از عهده برنميآيد چرا كه چيزي به من داده كه به هيچ كس نداده. ديگر علاوه بر اين تمام نمازش، روزهاش، يكي يكي عباداتش همهاش شكر جدا جدا دارد، سرهم شكر بايد كرد لك الحمد بجميع محامدك كلها علي جميع نعمك كلها، باز اداي شكر نميتوان كرد. حالا همچو نعمتي را چطور شده به تو دادهاند به ديگران ندادهاند؟ پس خوب فكر كنيد اگر دين داري واللّه همه چيز داريد و اگر دين نداريد واللّه هيچ چيز نداريد اگرچه سلطنت روي زمين را داشته باشيد.
پس فكر كنيد مباشيد مثل مردم بيفكر كه فكر خيلي چيز خوبي است، اين است كه هيچ اغراق واللّه توش نيست كه فرمودهاند يك ساعت فكر كن، بهتر از شصت سال عبادت است كه شب و روز عبادت كني. يك ساعت فكر كن نجات بياب در دنيا و آخرت آسوده باش. اما فكر مكن، يك عمر مثل خر به آسيا بستهاي آخرش مصرفش چه شد؟ هيچ. اين است كه در دعاها استعاذه ميبري به خدا از آن نمازي كه به من نفع نكند، همچو نمازي را نصيب من مكن. از دعايي كه قبول نشود و دعاء لايسمع و صلوة لاتنفع. چرا كه آن صلوتي كه منفعت ندارد بعينه مثل آن زنايي است كه زناكار ميكند و خيلي نمازها بدتر از زنا هم هست. هر جدي، هر اجتهادي كه مآلش به جهنم است خدايا دست آنها را از من ببر من آن را نداشته باشم. اينها همه نصيحت انبيا و اوليا است چنانكه عيسي به حواريين نصيحت ميكرد كه اگر چشمت به معصيت نگاه كرد او را بكن بينداز دور چرا كه بدن بيچشم در آتش نباشد بهتر است از اينكه چشم داشته باشد و در آتش باشد. اگر دستت اطاعت نكند آن دست را ببر بينداز دور چرا كه بدن بيدست سالم باشد بهتر است از بدني كه دست دارد و سالم نيست. گوشت همينطور. زبانت همينطور نصيحت ميكردند و اينها موعظههاي متعارفي نيست، علم است به حقيقت اشياء و بيان حكمت است. پس اگر دين داري، گو هيچ نباشد حالا خيال كن هيچ نباشد با وجودي كه همه چيز هست و معطل چيزي نيستي و اگر متذكر باشي و فكر كني كه كدام شب گرسنه ماندي، من كه در عمرم يادم نيست. يادم نميآيد در اين عمر كه يك شب گرسنه مانده باشم. هرگز سلطان نبودهام، نبودهام جهنم سلطان نباشم. مگر سلطنت خوب چيزي است؟ عمل فساق و فجار مگر عمل خوبي است؟ پس سعي كن راضي شو از خدا و تا راضي نشوي از خدا خيال مكن كه خدا از تو راضي است. همينكه راضي ميشوي از خدا، خدا هم از تو راضي ميشود. وقتي تو منّت خدا را داري كه خدايا تو دين به من دادهاي، خدا هم آنچه داده زياد ميكند و اين را هم بدان كه خدا الوف الوف هرچه به تو ميدهد غير ممنون ميدهد پس ديگر تو نبايد منت بگذاري و اگر يك خورده بازي كردي كه هي ما آمدهايم، ما دين آوردهايم، تا آمدي يك خورده منت بگذاري، بسا خيلي از مردم را گداتر شان هم ميكند بيدينشان نميكند مگر تك تكي پيدا ميشوند كه بيدينشان ميكند.
باري، سخن كشيد به اينجاها و عمداً هم عرض كردم اينها را به جهتي كه فقر و فاقه كه زورآور شد انسان ضعيف النفس است، زود دستپاچه ميشود. لكن نقلي نيست، يك خورده كه آدم به فكر افتاد كه هر سال خودم همينجور فقير بودهام و گذشته، چطور شد گذشت؟ باز نگاه ميكنم ميبينم بعينه رفيقم هم همينطور پارسال شكايت ميكرد از فقر و فاقه، گذشت و نان خوردند و هر طوري بود به سر بردند و از گرسنگي نمردند. ملتفت باشيد نميگويم زحمت ندارد، عرض ميكنم همينها را كه زحمت دارد بايد داد نكرد و جزع نكرد و صبر كرد. حالا خدا اينجور خواسته است، صبر كنيد.
باري، برويم سر مسأله. اصل مسأله اين بود كه هيچ فاعلي فعلش براي خودش معقول نيست و فعل همه جا براي غير است. آتش يعني بسوزاند، النار اسم للمحرق، أ فهمت يا هشام؟ ملتفت باشيد، ببينيد چه ميخواهند بگويند. ميخواهند فرمايش كنند فعل متعدي است، آتشي كه نسوزاند، نقش آتش است و نقش آتش كه آتش نيست. ملتفت باشيد انشاء اللّه، نقاش اين صورت را كشيده دست ميزني نميسوزاند، جايي را روشن نميكند. پس اين آتش نيست به هيچ اصطلاحي.
خلاصه، حاق فعل را كه ميخواهي به دست بياري، فعل يعني اثر در غير داشته باشد نه اثر در خودش داشته باشد. پس خودم خودم را ميدانم، ببينيد معني دارد؟ ملتفت باشيد دقت كنيد، خودم خودم را ميتوانم، بله اين در وقتي است كه كسي آسيابان بشود خودش خودش را ميداند. ديگر علم ذاتي و علم وصفي را توي همين حرفها گذاردهاند و چه عرض كنم كه حرفها همه مجمل مجمل مانده. حكماي بزرگ كه اين حرفها را زدهاند شالوده است ريختهاند و گذاردهاند و رفتهاند حالا هر چيزي را جايي ديدهايد جاي ديگر بخواهيد ببينيد آن چيز را، در جاي ديگر جاش نميشود. پس من خودم خودم را ميدانم اين چه حرفي است؟ اگر دانستن، خودت بود آن وقت ميشد اين حرف را بگويي. پس خودم خودم را ميدانم حكيم اين حرف را نميزند. پس خودم خودم را ميدانم، يعني اين را ميدانم خودم يعني اين. لكن شما ملتفت باشيد اين گرد آسيا است، فلان فلان شده خودش را بيدار كرده نه تو را بيدار كرده، خودش يعني گرد آسيا.
ملتفت باشيد، پس هيچ علم ذاتي معني ندارد. ملتفت باشيد انشاء اللّه ميدانم لفظهاش همه جا هست، علم ذاتي و علم اتحادي و علم انطباعي. و علم ذاتي و علم اتحادي يعني علم به خودش دارد. دقت كنيد علم به خودش دارد يعني چه؟ علم دارد يعني غير را ميداند خدا قادر بر خودش است يعني چه؟ آيا خدا قادر نيست كه خود را معدوم كند؟ آيا خدا قادر نيست مجسم باشد؟ اين حرفها حرف حكيم نيست اصلاً. دقت كنيد خدا جسم نيست كه روحش به بدنش نگاه كند، آن وقت بگويد من خود را ميدانم. منزه و مبرا است از همه اينها. پس فعل صادر از صانع است، صادر از فاعل است كل فعلها و فعل صادر نميشود برود توي ذات. ذات مستقل بنفس است نسبت به آن فعلي كه از او صادر است و اگر ميخواهي بسنجي كل ذوات و فواعل را حتي جمادات و كل فواعل مستقل بنفسند نسبت به آن فعلي كه ميخواهند بكنند و لو خودش مستقل بنفس نيست بايد ساختش. درخت را بايد ساخت كه ميوه بدهد. پس همه جا داشته باشيد، فاعل نسبت به فعل خودش ذاتش فعل نيست، فعل صادر از فاعل است. پس مشيت صادر از خدا است قدرت صادر از خدا است، هرگز نبوده بيقدرت باشد، هرگز نبوده بيعلم باشد اين قدرت بايد به جايي تعلق بگيرد و هميشه تعلق گرفته بوده و هميشه اين مملكت زير پاي خدا بوده. جايي كه خدا است و لا جا، خدا لامكان است، او همه جا هست و هيچ جا نيست. او تمام تدرجات زماني را ميداند بلكه تو هم تدرجات زماني را ميداني. نفس خودتان هم احاطه دارد به تدرجات زماني و نمونهاي كه به دستتان خدا داده همين است. پس بدانيد ميشود و هست كسي كه تمام تدرجات پيش او حاضر است و صانع آن كسي است كه تدرجات را هم او ساخته، اوقات را هم او ساخته، صاحبان اوقات را هم او ساخته، امكنه را او ساخته و صاحبان امكنه را هم او ساخته و او خودش مكان ندارد، زمان ندارد. اين است كه خداوند خودش ميداند تمام موجودات را و ميداند خيلي از معلومات را كه هنوز خلق نشدهاند و بعد از اين بايد خلق كند و او جميع آنها را ميداند پيش از آني كه آنها را خلق كند. همانطوري كه شيخ مرحوم در رساله علميه فرمايش كردهاند و رساله شيخ مرحوم را رساله علميه را كه من قدريش را ميدانم و شرح كردهام در آنجا ميفرمايند جميع علوم جزئيه تمام معلومات محتاجند به اينكه معلوم او باشند چنانكه تمام مخلوقات محتاجند به اينكه مخلوق او باشند، بعينه مثل اينكه تمام در و پنجره محتاجند به اينكه بسازند آنها را نجار بيايد بسازد آنها را. تمام اوضاع حدادي محتاجند به اينكه حدادي باشد بيايد و بسازد آنها را و همه كس ميفهمند اين را كه اگر حدادي نباشد مايصنع من الحديد نيست، نجاري نباشد و در و پنجره باشد، داخل محالات است. ميبيني كاسه و كوزه هست فاخور ساخته اينها را. حالا كه ميبيني هست ديگر از كجا اين فاخور داشته باشد؟ ميفهمي اين را كه اين سرتاپاش احتياج به فاخور است. بله اين كوزه همينطور خودش خودش است، خير نميشود خودش خودش باشد، بايد بسازندش تا خودش خودش باشد. پس آن صانع فوق تمام امكنه و فوق تمام اوقات است و ببينيد لفظ همين لفظ است كه در تمام طوايف و در همه دينها مبذول است شما فكر كنيد انشاء اللّه كه معني آن به دستتان بيايد.
حالا عرض ميكنم همينطور معلومات محتاجند به اينكه او عالم به اينها باشد چنانكه مخلوقات محتاجند به قدرت او كه بتواند آنها را بسازد و او مثلاً اگر قدرت نداشت اينها نبودند كه بدانند محتاج هستند يا نيستند. همينطور اگر او علم نداشت و از روي علم اينها را نساخته بود، اينها نبودند كه بدانند محتاج هستند يا نيستند. پس علمي است سابق و تبارك آن صانعي كه شما را خلق ميكند و چشمي ميدهد كه به آن علم به الوان پيدا ميكنيد، گوشي ميدهد كه به آن علم به اصوات پيدا ميكنيد و هركس كه گوشي ميبايد داشته باشد آن گوش را او ساخته برايش و خدا خودش براي خودش هيچ چيز نميسازد، خودش براي خودش هيچ منتفع نميشود، خودش هيچ متضرر نميشود.
پس او بود و قدرتش فعل او بود، علمش كمال او بود. علمش متعلق به اشياء است، قدرتش متعلق به اشياء است و اشياء محتاجند به او چسبيده باشند و او هيچ محتاج نيست كه بسازد اينها را. مثل اينكه در و پنجره محتاجند كه استاد نجار اره بردارد، تيشه بردارد اينها را بسازد و او خودش في نفسه اگر اينها را نسازد هم چيزي براي خودش هست او محتاج به اينها نيست و اينها سرتاپاشان محتاج به او است و كار اين صانع است تركيب كردن. ملتفت باشيد انشاء اللّه چرا كه از جنس واحد، خلق متكثر نميتوان ساخت. از ظرف شكر هي تكه تكه كنند هيچ طعمهاش تغيير نميكند همه يك طعم دارد. از ظرف شيره هي انگشت انگشت بردارند همه يك مزه ميدهد همه شيرين است ديگر نميشود يكيش يك خورده ترش باشد. ديگر آيا خدا قادر نيست يك خورده او را ترش كند؟ چرا قادر است اما سركه را بر ميدارد توي شيره ميريزد يك خورده لبترش ميكند. سركه را ميسازد، شيره را ميسازد، داخل هم ميكند سكنجبين درست ميكند. آفتاب را ميآرد، آفتاب زمين را گرم ميكند انبات نبات ميكند. آفتاب گرم است ذوفضل عظيم است، از همين پستا بدانيد و داشته باشيد كه همين جواهر ثمانيه كه شنيدهايد يا بيشتر يا كمتر، از يك جنس متشاكل الاجزاي يكدست افراد هيچ نميشود ساخت محال است ساخته شود حتي اگر جايي ديدي از يكجور چيز چيزهاي مختلف ميسازند، از يك سفيده و يك زرده تخممرغ ميبيني جوجه پيدا ميشود كه استخوانش آنجور است، گوشتش آنجور، پر و بالش آنجور، هر كدام به يك رنگي، الوان مختلفه از يك رنگ به عمل آمده يا از زرده يا از سفيده يا از هر دو وقتي فكر نميكني ميگويي اشياء مختلفه از يك تخممرغ ساخته شد. مرغي سياه و مرغي سفيد هر مرغي را جوري ميبينيم، آيا اينها حكمت نيست كه ما ميبينيم همچنين است راست است از حكمت است. پس دقت كنيد انشاء اللّه، از جنس واحد محال است اجناس عديده بسازند. پس اين نطفهها و تخمهايي كه هست ظاهرشان يك نطفه است لكن يكپاره اجزاش هست همهاش استخوان ميشود. استخوانش جوري است كه قدري كه ماند ميبيني لعاب پس ميدهد خورده خورده آن لعابهاي دورش گوشت ميشود، دورش پوست ميشود، يكپاره اجزاء عصب ميشود و هكذا و شما سعي كنيد آن ابتداي ابتدايي كه ميخواهيد پا در علمي بگذاريد از آن اولش بگيريد و بدانيد اين صانع كه خلق كرده مخلوقات را خودش خوب ميداند چه كار كرده. حالا كه گفته اول نطفه است بعد علقه است بعد مضغه است بعد عظام، بعد گوشت بر آن ميرويد شما هم بدانيد ترتيب همينجور است كه او گفته ديگر اين دليل نقل است، خير دليل عقلي است كه در نقل است. صانع از كار خودش خبر داشته و خبر داده وقتي اين جوري كه گفته ميفهمي درست فهميدهاي و اگر برخلاف اين جوري كه گفته ميفهمي، بدان درست نفهميدهاي و سعي كنيد اين مشقتان باشد، شما مثل مردم نباشيد. پس ببينيد خدا نگفته من جسمم، من روحم، اينها اسمهاي من است. در اسمهاي خودش نگفته من آسمانم، من زمينم، من مجنونم، من ليلايم، من وامقم، من عذرايم بلكه اسمهاي خودش را گفته من قادرم علي كل شيء، من عالمم بكل شيء. وقتي پيش خودش هم ميروي بايد از راه اسمهاي خودش بروي و اسماء اللّه تمامش توقيفي است لكن وحدت وجودي وحشت ندارد از اينكه بگويد خدا جسم است، در است، ديوار است، سگ است، خوك است، خوب است، بد است و همه چيز خدا است و پيش انسان عاقل فرق نميكند كه خوبها را نسبت به خدا بدهد يا لفظهاي قبيح را نسبت بدهد كه آن لفظها خيلي كفر است و زندقه. ابداً فرق نميكند. خدا جسم است، چقدر قبيح است؟ خدا آسمان هم هست همينجور قبيح است. پس خدا جسم نيست، خدا مثال نيست، خدا عقل نيست، خدا جوهر نيست، عرض نيست. پس به قولي كه اين خدا خودش گفته ليس كمثله شيء و هرچه را نگاهش ميكني يا جوهر است يا عرض است، يا غيبي است يا شهادي. هرچه هست ساختهاندش، تركيب كردهاند و هيچ چيز از آب تنها نميسازند، از خاك تنها نميسازند. پس مراتب ثمانيه را كه بهم ميزنند از اين داخل آن ميكنند، از آن داخل اين ميكنند مركب ميسازند. از جنس واحد قبضه قبضه ممكن است بكنند و هر قبضهاي را به صورتي درآورند اما تمام قبضهها مزاجش و خواصش مثل هم است. صورت گوسفند، گوسفند نيست. نقشه آتش، آتش نيست. صورت گوسفند آن است كه از كلب ممتاز باشد و مزاجش غير مزاج ساير حيوانات باشد و معني تركيب و معني خلقت همينطور است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
[1]ــ حاج محمدرضا شبههاي كه داشت عرض كرد، در جواب فرمودند.