13-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد سیزدهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد سیزدهم – قسمت دوم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس هجدهم (سي و هفتم چاپ قبل) ــ شنبه 23 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كما شاء يعني انّها شي‏ء بذلك الحكم و هو ظل الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ماسألته من الوجود و امكن فيها مااقتضته من الامكان و ان لم‏تقتضه في الوجوب فما لم‏تقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان الخ.

بعد از آني كه خداوند عالم دانست جميع چيزها را و هيچ جهل از براي صانع معقول نيست و هرچه ترائي بكند كه يك چيزي را نداند بدان آن صانع اسمش نيست. پس صانع قبل از مصنوعات مي‏داند همه مصنوعات را و شرط نيست وجود مصنوعات در دانستن او و شرط است او بداند تا مصنوعات مصنوعات باشند اين است كه علم ذاتي متعلق نمي‏خواهد به هيچ وجه من الوجوه پس متعلق ندارد مع‏ذلك علمي است سابق احتياج ندارد به متعلق چرا كه صانع احتياج ندارد و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر اين قاعده را ياد گرفتيد در تمام اسماءاللّه ــ نه در همين علم تنها و قدرت تنها ــ مي‏توانيد جاريش كنيد و جاري هست صانع هيچ احتياج به مصنوع خود ندارد مصنوع است كه احتياج دارد مصنوع رزق مي‏خواهد احتياج دارد صانع هيچ احتياج ندارد و اين لفظهاش مبذول است در ميان همه اديان و شما همين لفظها را به طور حكمت بگيريد كه تعقل كنيد فرق شما با مردم در لفظ بسا يكي بشود و بايد يكي باشد لكن فرقش همان بايد باشد كه مثل مي‏زدند بر روي كاغذ مي‏نويسي كه «نمي‏توانم بخوانم» اين را مي‏دهي به دست عامي مي‏گويد نمي‏توانم بخوانم و درست هم گفته دروغ هم نگفته و مي‏دهي همين را به دست كسي كه سواد دارد مي‏خواند كه نمي‏توانم بخوانم، اين فرقش چقدر است؟ به قدر فرق ميان عالم و جاهل. عالم گفت نمي‏توانم بخوانم اما نونش را خواند ميمش را خواند، ياش را خواند، توانمش را بخوانمش را همه را خواند. جاهل گفت نمي‏توانم بخوانم نه نونش را فهميد نه ميمش را فهميد نه كلماتش را نه حروفش را و اين پستا را داشته باشيد كلمات مبذوله كه مي‏بينيد كه در تمام اديان هست بدانيد حق است به جهتي كه اين كلمات را به زور معجز به زور شمشير به زور نظمها به زور ترسها هر جوري بوده به گردن مردم گذارده‏اند تا مبذول شده اما حالا كه مبذول شده خودشان نمي‏دانند چه مي‏گويند و شما ان‏شاءاللّه بايد بفهميد و نباشيد از آنهايي كه لمّايدخل الايمان في قلوبكم چرا كه آنكه لمّايدخل الايمان في قلوبكم فرق نمي‏كند يهودي باشد يا مسلمان باشد وقتي آن طرف زمين فرق نگذارند مسلم را با يهود همچو جايي چه مصرف اسم اسلام سر كسي باشد و به جهنم برود، لكن كسي كه ايمان در قلبش رفته بدانيد سلبش نمي‏كنند وعده كرده و ثابت مي‏دارد محكم مي‏كند اين را روز به روز. پس دقت كنيد صانع و ببينيد همه كس مي‏فهمد و شما دقت كنيد الفاظ مبذوله را كه مي‏گوييد مي‏فهميد و مي‏بينيد همه كس مي‏فهمد اين را كه كسي كه چيزي در او نيست اين خودش نمي‏تواند احداث كند چيزي را كه در او نيست. فلان آهن گرم نيست آهن خودش را بكُشد گرم شود نمي‏تواند گرم شود، احداث گرمي كند مگر آتش خارجي بيايد او را گرم كند. سرد شد حالا ديگر گرم نيست باز آهن خودش را بكُشد سرد شوم زورش نمي‏رسد ندارد سردي را، چيزي را كه ندارد نمي‏تواند احداث كند. دقت كنيد كه باب محكم وسيعي و آساني است پس آهن را بايد گذارد هواي سردي آب سردي چيز سردي به او برسد تا سرد شود اگر نمي‏رسيد سرد نمي‏شد. ملتفت باشيد و واللّه همين پستا است كه مي‏رسد به توحيد و غير از اين راه واللّه راه به توحيد نيست راه مسدود است و غير از اين راه راهي است كه حكما رفته‏اند صوفيها رفته‏اند گبرها رفته‏اند يهوديها رفته‏اند نصاري رفته‏اند، باز اهل حق اين طايفه‏ها را عرض نمي‏كنم اهل باطلشان را مي‏گويم و حالا همه‏شان باطلند. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه راهي كه راه وسيعي است به سوي توحيد هرچه در يك احوال يك چيزي را ندارد اين محال است خودش را دارا كند آن چيز را مگر از خارج به او بدهند. ديگر اينها حكمت است در همين لفظهاي لُري كه من عرض مي‏كنم دقت كنيد خصوص از راه چشم انسان جوري خلق شده كه انسان بيشتر اطمينان پيدا مي‏كند و همين كه انسان چيزي را مطمئن شد پيشش مي‏ايستد همين كه ايستاد مي‏فهمد همين كه مطمئن نيست مثل آبي است كه موج مي‏زند صورت شاخص گم مي‏شود در آب متموج و اين مشقي باشد براي همه‏تان، گوش به هر سخني كه مي‏خواهي بدهي مادامي كه قلب مضطرب است كه آيا اين چه مي‏خواهد بگويد حق است يا باطل، مادامي كه مضطرب هستي حاق مطلب گيرتان نمي‏آيد. آبي كه متموج است عكس در آب درست نمي‏افتد و اين حاصل نخواهد شد مگر به دليل و دليلي و برهاني بايد باشد كه اين بايستد همين كه ايستاد نگاه مي‏كند درست اين است كه از راه چشم خدا قرار داده، چيزي را بشنوند از راه گوش بسا صد نفر عادل بگويند فلان امر واقع شد يقين هم داري دروغ نمي‏گويند اما باز «شنيدن كي بود مانند ديدن» اين‏جور نفس خاطرجمع است صد نفر هزار نفر بسا گفته‏اند عادل و ثقه و امين هم بودند باز آن‏جور اطميناني كه شخص از راه چشم دارد از راه گوش نمي‏تواند پيدا كند. پس ببينيد مطالب را من از راه چشم عرض مي‏كنم كه عذر نماند. آهني كه گرم نيست مي‏بيني سرد است، مغزش هم گرمي نيست همه جاش سرد است حالا گرمي از كجاش بيرون بيايد؟ در كوره‏اش مي‏گذاري گرم مي‏شود باز گرم شد حالا ديگر همه جاش ظاهرش باطنش همه جاش گرم است. پس اين قاعده را داشته باشيد و آسان است و خاطرجمع مي‏شود انسان به اين قاعده. حالا از اين گرده داشته باشيد و آسان است هرچه در هر جاي ملك به شرطي به اطمينان اينكه عرض مي‏كنم پاي عقل را نگاه داريد كه بايستد جاي ديگر جولان نزند چرا اين آهن خودش خودش را نمي‏توانست گرم كند؟ چرا خودش خودش را نمي‏توانست سرد كند، نادار بود گرمي را اين نادار محتاج است آتشي در خارج باشد از تفضل او، از اشراق او، از فعل او، از فيض او گرم شود او حرارت را دارا است اين نادار است اين بايد برود پيش او گدايي كند همچنين اين آهن چرا خودش به خودي خود سرد نمي‏شود مگر توي آبش بزني، روي يخش بگذاري؟ حالا كه سردي را ندارد اصلش فعل سردي مي‏خواهد ناشي شود فاعلش نيست چطور بيرون آيد؟ داخل محالات است بيرون آيد و اين قاعده محكم است مخصوص نيست به اصطلاح اهل اصول مقيد نيست به اصطلاح آنها هركه هرچه را يك وقتي به او مي‏دهند اين از خودش نيست كسي ديگر به او داده. پس دقت كنيد ببينيد چطور آدم مي‏فهمد و بابصيرت مي‏شود. طفلي نبود يك وقتي اين خودش خودش را نمي‏تواند بسازد، نطفه‏اش هم نبود، خودش نطفه نشد آبي را خاكي را گرفتند تركيب كردند آبش هم نبود خاكش هم نبود به يك صنعتي آب ساختند به يك صنعتي خاك ساختند. پس مي‏بينيد آن كسي است كه معطي است و عطا مي‏كند به مخلوقات چيزي را ملتفت باشيد اينها خودشان همه‏شان در هر درجه و مقامي كه هستند عقل باشد در عالم عقل جسم باشد در عالم جسم عقل يقيني را ندارد بعد به او مي‏دهند كسي ديگر به او داده اين روز اول اگر داشت شك نداشت. پس عقل يك وقتي چيزي را نمي‏داند يك وقتي چيزي ياد مي‏گيرد اين از خودتان نيست و هيچ معقول نيست كسي نتواند كاري را بكند و با وجودي كه نمي‏تواند بكند پس اين خلق تمامشان حالتهاشان ناداري است و داراشان مي‏كند در جايي جوري است مسأله در جايي ديگر جوري ديگر است اين را كسي ديگر مي‏كند مال خودشان نيست و ان‏شاءاللّه همين كه بابش و سر كلافش دستتان باشد مي‏فهمي حاق حكمت را بيان كرده‏اند ائمه طاهرين عرفت اللّه بفسخ العزائم مي‏فرمايد من همچو شناخته‏ام خداي خود را تو هم اگر همچو شناخته‏اي درست شناخته‏اي خدا را، ديگر به مطلق و مقيد نشناختند عرفت اللّه بفسخ العزائم مي‏بينيد شخصي در همه حالات و آنات از اول تا آخر عمر در هر آني به خيالي است و مي‏خواهد آن خيال را صورت بدهد. جزم داشتيم بتّ داشتيم عزم داشتيم آن كار را بكنيم ممكن نشد ممكن نيست يكدفعه مي‏بيني آني ديگر عزم ثاني ديگر پيدا شد آن هم از خودمان نيست. ملتفت باشيد اين است كه باز نصيحت مي‏كنند و بابش همين سر ريسماني است كه عرض مي‏كنم و سررشته به دست مي‏دهم. در اخبار و در مقامات همه جا هست باز يك مطلب است مختلف مي‏گويند مي‏فرمايند به راوي هرگز حالتي ديده‏اي در خودت كه هيچ ياد خدايي پيري پيغمبري دنيايي آخرتي نباشي، بخواهي مشغول كاري بشوي؟ عرض كرد مكرر اتفاق افتاده همچو حالتها. مي‏فرمايند خوب در چنين حالي كه به ياد خدا نيستي ياد آخرت نيستي ياد دين و مذهبي و حقي و باطلي نيستي طلبي داري از خدا كه در وقت ثاني به يادت بيارد؟ عرض مي‏كند نه. مي‏فرمايند بعدش كه خدا انعام مي‏كند به تو اين نعمت تازه‏اي است كه تو نداشتي و داده و حالا كه نداري انعامش بايد بكند و الاّ نداري. ملتفت باشيد در حال غفلت انسان خودش را نمي‏تواند متذكر كند مگر مذكّري باشد از خارج متذكرش كند در حال خطا خود شخص نمي‏تواند به خطاي خود برخورد حتم است كه متذكرش كنند براي اينكه دليل باشد كه پي ببرد به صانع. يك وقتي عمداً به خطاتان مي‏اندازد كه عرفت اللّه بفسخ العزائم عمداً به غفلتتان مي‏اندازد آن وقت به علم مي‏فهمي علم يعني چه به جهتي كه نمي‏فهمي علم يعني به تذكر مي‏فهمي، غفلت يعني چه؟ به غفلت نمي‏فهمي غفلت يعني چه وقتي از خطا برمي‏گردانند مي‏فهمي خطا يعني چه لكن در حال خطا نمي‏فهمي خطا كرده‏اي اينها همه همان باب اصلش و نقطه‏اش كه العلم نقطة كثّرها الجهال راهش همان يك راه است خدا حتم كرده است در عالم ملك تغيير را چرا كه حتم كرده او را بشناسند و اگر نمي‏خواست دست هم نمي‏زد براي خودشان هر زهرماري بودند بودند و هيچ زهرماري هم نبودند پس حتم است تغيير يكدفعه به جهل مي‏اندازد يكدفعه به خطا مي‏اندازد يكدفعه از ياد مي‏برد كه او را بشناسند و اينها را عرض مي‏كنم و واللّه حكمتش است عرض مي‏كنم و الاّ لفظهاش مبذول است. مي‏فرمايند خدا مي‏بيند خير مؤمن را و حفظ مي‏كند مؤمن را از شرور لكن آنچه را خودش خير ديده جاري مي‏كند اگرچه او راضي نباشد گاهي هست مي‏بيند براي مؤمن خيري را در اينكه فقير باشد اين هي داد مي‏زند هي گريه مي‏كند هي التماس مي‏كند ممكن نيست غنيّش كند به جهتي كه خيرش را در اين ديده ايمانش حفظ به همين مي‏شود يك جاي ديگر خير مؤمن را در مرض مي‏بيند مؤمن است اگر صحيح باشد ايمانش محفوظ نمي‏ماند بايد هميشه بنالد هميشه گريه كند ناخوشش مي‏كند مي‏نالد و تضرع و زاري مي‏كند و اين درد دست از او برنمي‏دارد و يا بايد علاجش را بكند از ايمانش بكاهد يا ايمانش محفوظ بماند و اين درد باشد و همچنين به عكس ديگر عرض نمي‏كنم همه‏كس اين‏جور است مي‏فرمايند بعضي را مي‏بينيد اگر مريضشان بكند ايمانشان به‏جا نمي‏ماند اينها را لامحاله صحيح مي‏كند بعضي را مي‏بينيد غنيشان بكند ايمانشان محفوظ مي‏ماند غنيشان مي‏كند و واللّه همين جورها آنچه را خدا مي‏خواهد حفظ كند از مؤمن حفظ مي‏كند اين است كه در دعاي تعقيب همه نمازها بايد سؤال كرد خدايا خير مرا پيش من بيار، آني كه تو مي‏داني خير من است اگرچه من به عكس خيال كرده باشم اگرچه آني كه به عكس آن چيزي كه تو مي‏داني خير من است من ميل دارم و من چيز ديگر را خيال كرده‏ام خير من است آن حالا اگر به من عرضه شود بسا غش كنم ضعف كنم جانم در برود باز آنچه خير من است آن را بايد بخواهم و بدانيد باز دقت كنيد به طور حكمت كه او نفعها را خواسته باز نه اينكه آني كه حالا خيال كرده‏ايم بخل كرده حالا ميل نداريم درست است ميل طبيعي را نداريم كدام طبيعت است كه وقتي پيغمبر به او مي‏گويد بايد بروي جهاد كني كشته شوي ميل طبيعي داشته باشد كشته بشود و بايد از روي جان بروي و كشته بشوي و عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرٌ لكم هرچه خير ما را مي‏داند همان را به ما بدهد مباشيد مثل اهل دنيا كه بگوييد ما منفعت مي‏خواهيم نمي‏آييم واگذاريم به خدا كه هرچه خير ما است به ما بدهد و همين‏جورها كه عرض مي‏كنم هستند و بخصوصه نوشته‏اند براي من به همين مضمون به جهت آن‏كه من گاهي نصيحت مي‏كنم كه تو كه مي‏بيني اين دنيا هيچ چيزش دست تو نيست مالك نفع و ضرر خود نيستي مي‏بيني هيچ خير خود را نمي‏داني هيچ شر خود را نمي‏داني پس بخواه آنچه خير تو است به تو بدهد اين‏طور جوابشان مي‏نويسم باز جواب مي‏آيد كه تو مي‏گويي تسليم صرف باشيم هر كار بر سرمان بيايد هيچ نگوييم؟ پس دعا براي چه بايد كرد؟ شما ملتفت باشيد دعا را هم براي همين بايد كرد كه آنچه خير است پيش بيارد تو اگر احمق نيستي به او واگذار او بهتر از تو نفع تو را خواسته او اگر دربند نبود كه منفعت به تو برسد و تو هلاك نشوي از اول ارسال رسل نمي‏كرد انزال كتب نمي‏كرد عقلي نمي‏داد و هركه ناخوش مي‏شد دوايي نمي‏خواست طبيبي ضرور نبود اعواني انصاري لازم نبود پس بدانيد واللّه آن قدري كه خيال مي‏كني كه اگر مي‏داد بهتر بود طالب هرچه هستي بدان خدا واللّه بهتر مي‏خواهد تو طالب باشي لكن تو طالب ايني كه مار خوش نقش و نگاري و خوش خط و خالي به تو بدهند نرم هم هست اما خدا مي‏داند تا گرفتي او را سم قاتل خود را مي‏زند و هلاكت مي‏كند لكن اصلش نوع خوبي تو را بيشتر از تو مي‏خواهد به تو بدهد خيلي هم اصرار دارد حريص است كه خيرت تو را به تو برساند مثل اينكه فرموده منهومان لايشبعان واقعاً سير نمي‏شوند ببين اين همه حرصي كه مي‏زنند انبيا در عمل . . . نيست مگر به جهت حرصي كه دارند در آخرت و اهل دنيا را هم كه مي‏بيني چطور حرص در طلب دنيا دارند و اين حرص در آخرت مطلوب است اين حرص را آنجا بزن در توي دنيا براي عمل دنيايي كرايه نمي‏كند كه پيغمبر آن‏قدر بايستد كه ساق پايش باد كند اين همه زحمت براي دنيا باشد اين رزقش مقدر شده از هر جا باشد رزق را مي‏رساند به كافر به مؤمن به سفيه به عاقل روزي هركس را مي‏رساند چه كار داري خود را به زحمت مي‏اندازي لكن امر آخرت را جوري قرار داده كه تا نكني نداشته باشي وضع آخرت غير وضع دنيا است باز همين سر كلاف است به دست مي‏دهم براي مشق اگر گمش نكني مي‏فهمي كلام حضرت امير را كه فرمايش مي‏فرمايند الدنيا بالاتفاق و الاخرة بالاستحقاق و اگر چشمت را واكني باز حكمتش را مي‏بيني كه دنيا بالاتفاق است فلان طفلي كه متولد شده پدر و مادرش فقيرند معلوم است قنداقه‏اش يك پارچه كرباس بيشتر نيست كسي هم دربندش نيست و طفلي كه پدر و مادرش دولت دارند متولد شده قنداقه‏اش چيزهاي ديگر است لَله و دَده دارد، عملي نكرده بچه گدا و بچه غني، متولد كه شدند لوط و عورند هيچ ندارند هيچ‏كدام مربي‏اي هم نداشته باشند اتفاق افتاده بچه فقير همين‏طور فقير مي‏شود آن بچه پادشاه شاهزاده مي‏شود كوس و كرنا هزار معركه سرپا مي‏شود محض تولد آن بچه آن روز را عيد مي‏گيرند تمام ايران به حركت مي‏آيد كه يك حرامزاده‏اي متولد شده بعد هم هزار فسق و فجور مي‏كند بچه گدا هم كه متولد شد كسي نفهميد كي متولد شد چه خورد چه پوشيد چطور بزرگ شد اين اتفاقش اين آن اتفاقش آن پس الدنيا بالاتفاق اما آخرت بالاستحقاق است آنجا دار دار عدل است آنجا آدم فقير را هم مي‏برند بالا بالا مي‏نشانند و لو در دنيا از گرسنگي بميرد مثل اباذر كه از گرسنگي مرد، آدم نافهم را در مجلس راه نمي‏دهند واللّه در طويله راهش نمي‏دهند به قدر سگي عظم ندارد و در جهنم جاش است پس آخرت را خدا دار استحقاق قرار داده دنيا را دار استحقاق قرار نداده هيچ تا آسوده شوند و راحت شوند در آخرت هركه عقلش بيشتر است هركه علمش بيشتر است عملش بيشتر است او است مقرب‏الخاقان خدا اما اينجا مقرب‏الخاقان كيست؟ هرچه بادشان زيادتر مقرب‏الخاقان‏تر البلاء موكّل للانبياء ثم للاولياء ثم الامثل فالامثل ملتفت باشيد واللّه اينها دلداري نيست كه به كسي بدهم بلكه حاق حكمت است بيان مي‏كنم دلداري را به شخص جاهل مي‏دهند حكمت را براي صاحب شعور مي‏گويند بيان مي‏كنند خدا مي‏خواهي به اين دنيا دل مبند دل ببندي ديگر غلط مي‏كني اسم خدا مي‏بري باز خيرت را مي‏بيند همين كه نفاق در دل نمي‏بيند كفر در دل نمي‏بيند اگر فقيرت كرد بدان مي‏خواهدت، تربيتت مي‏كند تو بسا از تربيت وحشت مي‏كني بسا بچه وقتي بفهمد پدر مي‏خواهد تربيت كند او را همين كه مي‏بيند مي‏زندش فرار هم مي‏كند. ملتفت باشيد خيلي از تربيتها هست ملتفت باشيد بچه‏هايي كه يك خورده به حد تميز رسيده‏اند بخواهي بزنيشان فرار مي‏كنند تا كتك نخورند و مي‏داند پدرش عداوت با او ندارد خيرش را مي‏خواهد مع‏ذلك چوب درد مي‏آيد مي‏گريزد انسان دوا تلخ است طبيعت نمي‏تواند بخورد عيسي ناخوش شد در حال طفوليت ناخوش كه شدند به مريم فرمودند فلان دوا فلان دوا را درست كن براي من بيار درست كرد آورد داد به دستش بنا كرد به گريه كردن و نمي‏خورد. گفت خودت گفتي دوا درست كنم حالا خودت گريه مي‏كني و نمي‏خوري؟ گفت بله خودم گفتم درست كن اما نمي‏شود بخوري چه كنم تلخ است، زبان طاقت نمي‏آورد دهن طاقت نمي‏آورد چشم اشكش مي‏آيد خودش مي‏گويد خودش گريه مي‏كند همه‏اش بدانيد از يك باب است هركس را كه مي‏خواهند بگذارند مي‏گذارند مصلحتش را در جهل مي‏دانند مدتي در جهل بايد بماند خودش نمي‏داند تا يكدفعه متذكر بشود تا كي تا چند برمي‏خيزد و مي‏رود پي كار خود يكدفعه به خود مي‏آيد كه اي داد عمرمان را به غفلت گذرانديم، معصيتها كرديم حالا ديگر بس است متذكر مي‏شود به خود مي‏آيد. اي بي‏دين! اي بي‏مذهب! حالا ديگر بس است به هيجان مي‏آيد متذكر مي‏شود استغفار مي‏كند. يك كسي هست اين حالتش نيست از اول تا آخر بايد تذكر داشته باشد طبايع مختلفند.

باري، متذكر باشيد هركسي را كه خدا مي‏خواهد مي‏شناسد اشياء را مي‏داند پيش از وجودشان و معني الوهيت آن است كه دانا باشد به جميع آنچه مي‏خواهد بعدها بكند و لو مطلب ديگر هم باشد و اين پيش چشمتان را نگيرد كه خدا لامكان است در ماضي و مستقبل هم نيست باشد كارهاش را خودش مي‏كند بله خدا عمر هم نبايد داشته باشد راست است عمر براي ماست ماضي مال ما است مستقبل مال ما است، حال مال ما است او نه ماضي دارد نه مستقبل اما ما را توي اينها دارد درست مي‏كند در ملك انتظارات هست در ملك نمي‏شود نباشد خودش نه احتياج دارد نه انتظار دارد خودش همه صفات خودش را دارد هيچ‏يك از صفات خودش را از خلق عاريه نكرده است و همه صادر از اويند پس او داراي كل صفات است باز چون اسماء متعدد است وحدت او سر جاي خود باقي است وحدت او شي‏ء خارج از صفات نيست صفات ذاتيه زايد بر ذاتش نيست باز ذات خدا غير از فعل او است فعل او صادر از اوست پس چطور زايد بر ذات او است؟ و همين حرفها را قال قال زياد كرده‏اند آخرش هم نفهميده‏اند چه گفته‏اند حالا دقت كنيد ان‏شاءاللّه او همچو قادري است كه قدرت فعل او است و جاري شده از او است چطور مي‏شود به ذات او بچسبد؟ مثل اينكه قيام فعل شما است و شما صادر مي‏كنيد آن را حالا آيا اين صفات زايد بر ذات شما است و حالا آيا بعد از احداث روي ذات شما پوشيده شده و بعد از آني كه شما صادرش كرديد حالا ديگر نمي‏توانيد بنشينيد مي‏بينيد كه آن‏طور نيست مي‏توانيد بنشينيد پس شما هم همين‏طور صفات . . . شما زايد بر ذات شما نيست و خدا خودش را آيه و نمونه قرار داده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم مي‏آرد توي دستت مي‏گذارد، پيش دهي[1] نيست مي‏آرد كه نگويي اينجا نبود توي چشمت مي‏گذارد توي دست شما مي‏گذارد از تمام حواس حجت تمام مي‏كند كه نتواني از هيچ راه عذر بياوري قيام روي قائم پوشيده شده و ذات ثبت لها القيام را پوشيده و به ذات زيد هم نپوشيده اگر به ذات زيد پوشيده بود زيد هميشه حالتش حالت قائم بود و اگر اين صورت را مي‏انداخت زيد خراب مي‏شد پس فعل را شما صادر مي‏كنيد فعل هيچ فاعلي معقول نيست روي ذات فاعل را بگيرد پس خدا قدرتش را صادر مي‏كند و صادر از او است البته زايد بر ذاتش نيست ذاتي كه ترائي مي‏كند آيا اين قدرت زايد بر ذات زيد است يا نيست يا عين ذات است واللّه اينها همه مداراي با جهال است حتي در اخبار هم فرمايش مي‏فرمايند ذات عليمة قديرة سميعة بصيرة اما او متعدد نيست مركب نيست فرد است واحد است تركيب در او نيست لكن علم بكله ذاته و لا معلوم و القدرة ذاته و لا مقدور حتي و البصر ذاته و لا مبصر و السمع ذاته و لا مسموع اينها را در اخبار هم فرمايش فرموده‏اند لكن راهش كه به دستت آمد جاي اين حديثها را مي‏توانيد پيدا كنيد ظاهرش حديث است مغزش حكمت است ظاهرش دهن مردم را بسته است و امام فرمود علم ذاتش است و قدرت ذاتش است تو همچو نيستي، تو قدرت از جاي ديگر بايد اكتساب كني، علمت را بايد از جاي ديگر اكتساب كني آن حاق حكمتش را اگر به دست آوردي جاي اين‏جور اخبار به دستت مي‏آيد دقت كنيد ان‏شاءاللّه العلم علمه و العلم فعله الاعلي فوق مشيته و المشية فعله لكن فعلي است كه تعلق مي‏دهد به اشياء آن علم را تعلق نمي‏دهد به اشياء پس ملتفت باشيد مشيت يا قدرت ذات او است يعني نبود وقتي كه او را دارا نباشد اما ذات او است به طور حكمت بخواهي الذات غيّبت الصفات اما حكمتش و حكمتش پيش پا افتاده نيست و مكرر حكمتش را عرض كرده‏ام چيزي كه از جايي ناشي شده نمي‏شود آنجا نباشد و قدرتي كه از ذات ناشي شد و لو صنعت زايد بر ذات نيست مثل فعل تو به نظري ديگر فارجع البصر هل تري من فطور ثم ارجع البصر هي بايد نگاه كرد هرچه نگاه كردي چيز ديگر فهميده مي‏شود هي نگاه مي‏كني چيز ديگر مي‏فهمي و اين فهميده‏ها هم بايد منافات با هم نداشته باشند بفهمي كه اشتباه كرده بودي علم نبود آني كه علم باشد علمي بالاي علمي ايماني بالاي ايماني مي‏شود. پس فعل صادر از زيد قيام زيد است اين صفت هم روي ذات زيد نچسبيده اما فارجع البصر ببين آيا غير از زيد قائم است اينجا؟ نه آيا اين عمرو است، بكر است، خالد است، انس است، جن است، ملك است؟ تمام آنچه غير زيد است اينجا نيست پس الظاهر اظهر في ظهوره من نفس الظهور پس خود زيد است ايستاده حالا ديگر بگو ذات زيد است ايستاده اما اهل اصطلاح باش و بگو پس ذات زيد ايستاده است و مرادم اين است كه يعني خود زيد ايستاده است به اين معني كه وقتي زيد ايستاده هيچ‏كس را وكيل نكرده كه تو بايست من ايستاده باشم و اگر زيد بنشيند ايستاده ديگر در دنيا نيست پس اين ايستاده وكيل زيد نيست وزير زيد نيست كمك زيد نيست. فكر كنيد ببينيد اين ايستاده كيست؟ انس است جن است عمرو است بكر است آسمان است زمين است؟ خوب كه تفحص كردي آخرش خود زيد است . . . ايستاده پس ذات زيد ايستاده هيچ كس ديگر غير زيد نايستاده پس زيد بذاته ايستاده بذاته مي‏بيند بذاته مي‏شنود خودش معامله مي‏كند خودش معاشرت مي‏كند خودش راه مي‏رود خودش مي‏آيد اما دانسته باش اين را كه حرفها را سر جاي خودش اگر نگويي انتقام مي‏كشند از تو در غير جاي خودش بگويي مي‏گويند چرا گفتي؟ يك دفعه مي‏گويي ذات زيد يعني آن كسي كه اينها همه اسمهاي او هستند، يك دفعه ذات زيد يعني عمرو نيست بكر نيست آسمان نيست زمين نيست اين است ذات زيد خودش مي‏بيند خودش مي‏شنود خودش مي‏ايستد خودش مي‏نشيند تمام كارهايش را خودش مي‏كند وكيل ندارد خود او وحده لاشريك له تمام اين كارها را مي‏كند و غيري كاركن نيست يك دفعه ذات همچو كسي اين يك جور ذات است و يك جور ذات يعني او فاعل باشد و اينها افعال او آن ذات تكثر در آن نيست اينها كه راه مي‏افتند تكثر دارند و همه اين صحبتها در همه كتابها هم هست و اگر داشته باشي در كتابي اگر ديديد غافل مشويد در قرآن هم هست بعضي چيزها علما چنگ بند كرده‏اند رد مي‏كنند بر يهود بر نصاري و به همين‏طور اگر آنها هم دستي داشته باشند در قرآن همين‏طور رد مي‏كنند پس اصلش راه را بايد به دست آورد كافرماجرايي نبايد كرد. پس دقت كنيد مي‏فرمايند و جاء ربك و الملك صفّاً صفّاً، ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه آن جايي كه خدا دست به دست خلق مي‏دهد چطور مي‏دهد؟ هرجا دست به دست خلق مي‏دهد يا از آسمان دستي مي‏آيد يا از كوهي يا از درختي يا از زميني، از يك جايي دستي مي‏آيد يا دست پيغمبر مي‏آيد مي‏خواهي بگو خدا ارسال رسل مي‏كند اللّه اعلم حيث يجعل رسالته هر پيغمبري مي‏آيد از غيب آمده و دست دراز كرده آن جايي كه خدا حرف مي‏زند واللّه زبان پيغمبر است و بس ديگر هر جا بروي اين‏جور سخنها نيست. آن جايي كه خدا قرآن نازل كرده توي سينه پيغمبر است قرآن را كجا نقش كنند غير از سينه پيغمبر؟ لامحاله بايد جايي نقش كنند كه هيچ نجاستي خباثتي نقصي در آن نباشد هرچه خلاف است آن را خدا نخواسته اگر بناشد جايي باشد كه كلام خدا آنجا نقش شود كجا بهتر از سينه پيغمبر است؟ لوحش آنجا است بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم كلام خدا جاش آنجاست متكلم به آن كلام كيست؟ پيغمبر9 انّه يعني القران انه لقول رسول كريم رسول كريم كيست؟ هماني را كه مي‏ديديد ذي قوة عند ذي‏العرش مكين مطاع ثم امين و ما صاحبكم بمجنون معلوم است مجنون همچو قرآني نمي‏تواند بگويد اگر مجنون مي‏توانست بگويد مجنوني ديگر پيدا بشود بگويد زوركي خود را به جنون بدارند همين‏هايي كه دشمني دارند مثل قرآن را بياورند يا خير ملاّ هم باشند همين‏هايي كه هستند ضرب ضربوا هم خوانده‏اند عداوت هم دارند بيارند مثلش را هرچه ملاّباشي هر جور حيله بكن به زرنگي به جلددستي يك كلامي مثل قرآن بيار، نمي‏توانند بياورند زرنگي كرده گفته تو هم زرنگي كن بگو و اگر زرنگي زرنگي است كه شما مي‏شده[2] باز زرنگي‏هايي داريد چرا نمي‏توانيد مثل آن را بياوريد پس بدان مال خداست.

باري، پس ديگر دقت كنيد آن خدايي را كه مي‏توان ديد واللّه انبياي او هستند اينها ديدار خدا هستند رخساره خدا هستند آني كه مي‏شود پيشش رفت اين است واللّه آنهايي را كه مي‏شود دوستشان داشت اينهايند آنهايي كه مي‏شود با آنها عداوت كرد همين‏ها هستند با آن خدايي كه مي‏شود جنگيد همين خداست آن خدايي كه خون داشت و خون او را ريختند همين خدا بود كه خونش خون خدا بود و ريختند و ثاراللّه و ابن ثاره است و اين‏جور چيزها در همه اديان هم هست وضع عالم بر همين شده آن صانع همچو نمي‏خواست اصلش ارسال رسل نمي‏كرد مردم بودند مثل آهوها و خرگورها براي خود به طبيعت خود چرا مي‏كردند لكن نظم عالم نظمي است كه بي‏معلم كار نمي‏كند و خلقشان لغو و بي‏حاصل مي‏شود عقل را بياريد از عالم از عالم جبروت در همچو بدني بگذارند آن وقت مبتلاش كنند به هزار درد و مرض آخرش چه شد؟ آخرش مثل همان آهو كه آمد در دنيا و چرايي كرد و زيست كرد چندي و زنده بود غصه هم نخورد و مرد لكن آن آهو را عقلش نمي‏دهند غصه هم نمي‏خورد تا آخر عمرش رزقش را مي‏خورد. پس اين آهو خيلي مكرّم‏تر بود از انسان كه بي‏همّ و غم و بي‏غصه مرده لكن عرض مي‏كنم و ملتفت باشيد آهو مطلوب خدا محبوب خدا نبوده هيچ مقرب‏الخاقان خدا نيست خلق شده گوشتش را بخورند پوستش را بپوشند لباس كنند فمنها ركوبهم و منها يأكلون خدا تمام اشياء تمام ماسواي انسان را براي انسان خلق كرده حتي آسمان و زمين حتي جماد حتي نبات حتي حيوان همه براي اين است كه انسان انسان باشد عمداً عقل در سر انسان گذارده مبتلاش كرده به غصه‏اش انداخته عقل آمده آمده اينجا تماشا كند ببيند خدا دارد نيامده بود نمي‏دانست خدا دارد خلقتش لغو بود بي‏حاصل بود روح حيات مي‏بيند اما توي چشم، چشم نداشته باشد كأنّه نمي‏بيند. روح حيات مي‏شنود اما توي گوش گوش نداشته باشد روح حيات كه در آن بدن است كأنّه نمي‏شنود، اگر شامّه نداشته باشد همين بيني را نداشته باشد كأنّه بو نمي‏فهمد يعني چه، ذائقه نداشته باشد بو (طعم ظ) نمي‏فهمد و نمي‏فهمد واقعاً بو (طعم ظ) را، لامسه نداشته باشد كأنّه نمي‏فهمد گرمي و سردي يعني چه اين‏طور كه شد آن وقت اين چه مي‏داند خدايي هست. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه همان كلاف اولي است كه دست دادم وقتي لامسه مي‏آيد يكدفعه گرمش مي‏شود يكدفعه سردش مي‏شود مي‏گويي از من نيست، من كه نمي‏توانم بفهمم مگر كسي لامسه بدهد فكر كن ببين كيست كه گرم و سرد مي‏فهمد آن جفت من هم مثل من است پس هر چيزي كه بر سر من مي‏آيد يك كسي ديگر مي‏آرد همين‏طور قهقري كه برمي‏گرداني مي‏رسد به خدا الا الي اللّه تصير الامور به تحركت المتحركات به سكنت السواكن تعمد مي‏كند ساكن مي‏كند تعمد مي‏كند تحريك مي‏كند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانعي است كه متصرف است در ملك خودش از روي علم و طور تكلمش از زبان انبيا آن جايي كه حرف زده است كه از روي علم حرف زده است به اصطلاح خودمان حرف زده است حالا آيا اين علم ندارد؟ اگر علم ندارد پس انبيا علم از كجا آورده‏اند؟ و عرض مي‏كنم عقل اين انبيا منسوب به او است نفس انبيا منسوب به او است نفس اللّه است، روح اينها روح‏اللّه است، اراده‏شان اراده‏اللّه است، امرشان امراللّه است، نهيشان نهي اللّه است جاش هم همه در اين دنيا است. پس دقت كنيد پس خداوند عالم صفت او زايد بر ذات او نيست صفت اصلش نامعقول است زايد بر ذات باشد آنها حكيم بوده‏اند اصلش كه (سؤالش ظ) را هم كرده‏اند صفت زايد بر ذات كجا زايد بر ذات است؟ كجا زايد بر ذات شده كه صفت خدا شده؟ پس علم صادر از اوست اما هميشه عالم بوده، نبوده وقتي كه جاهل باشد يكدفعه علمي پيدا كند و چيزي تازه پيدا كند و ياد بگيرد تو هم وقتي عالم شدي ديگر عالمي ديگر علم را تازه صادر نمي‏كني. چشم وقتي ساخته شد نگاه كه مي‏كند مي‏بيند ديگر نبايد كور شود و دوباره بينا شود كه بينايي را صادر كند پس علم صادر است از خدا و فعل است اما بالاي قدرت جاش است بالعلم خلقت المشية پس ملتفت باشيد كه مخلوق هم هست اما دقت كنيد ببينيد چه مخلوقي است! مي‏فرمايد خلقت المشية بنفسها دقت كنيد حالا كه مشيت مخلوق است آيا يعني خدا قادر نبود و خلقت كرد مشيت را؟ عاجز چطور مي‏تواند خلقت كند؟ پس قادر بوده اگر بوده پس چه خلق كرده؟ پس قدرت داشته ديگر چطور خلق كرده؟ خلق القدرة بنفسها لكن مخلوق است مخلوق است يعني چه؟ يعني قدرت غير از علم است علم غير از قدرت است حكمت غير از هر دوي اينهاست و هكذا تمام اسماءاللّه همه غير همند همه بايد باشند و همه صفات‏اللّه‏اند همه بخصوص بايد باشند كه اگر يكيشان نباشد جايي را خيال كني همه باشند يكي نباشد او خدا نيست ناقص است.

پس دقت كنيد از روي حكمت صفات خدا اركان توحيد خدايند و هر جا اشخاص را هم اركان توحيد گفته‏اند از همين ملاحظه است همه آنها ممابه‏الالوهية الوهية است پس نبود وقتي كه خدا علم را اكتساب كند يا قدرت را خلق كند براي خود كسي كه قدرت ندارد چطور براي خود قدرت خلق مي‏كند؟ مثل اينكه آهن گرم نيست نمي‏تواند خود را گرم كند پس خدا هم اگر يك وقتي دارا نبود دارايي را از كجا بياورد خلق هم كه نبودند پس خدا صفتش زايد بر ذاتش نيست تمامي صفات صادر از اويند صادرات وارد بر او نمي‏شود بشوند خودت هم نمونه آن هستي لفظي كه در اخبار هست اين است لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه نبايد اينها برود به ذات خدا بچسبد نمي‏چسبد. پس بعد از آني كه دانا بود به آنچه هست و آنچه خيال مي‏كني و نمي‏كني و خودش مي‏داند دانا است به تمام اشياء و اشياء خيليشان را مي‏بيني هنوز نيستند و همچنين قادر است بر تمام و هنوز خيلي جاها را هم خلق نكرد و نيستند و همچنين حكيم است آنهايي كه خلق نكرده هنوز رزق به آنها نداده معطي آنها نشده با وجود اين خودش نقصي در آن نيست پس بعد از آني كه داناست به علم ازلي خودش تمام اشياء را از روي علم فعل خودش را جاري كرده و فعل خودش را هم مي‏داند پس او جاري كرد فعل را به آن طوري كه اقتضا مي‏كرد عالم مخلوق ديگر اقتضا مي‏كرده يعني چه؟ حالا ديگر خسته‏ام اقتضا را هم او بايد بگذارد احتياج را او بايد بگذارد رفع احتياج را او بايد بكند احتياج را او تعمد مي‏كند مي‏گذارد، رفع احتياج را او تعمد مي‏كند رفع مي‏كند تا تو هيچ بهانه نداشته باشي وقتي محتاجي بداني كه كسي ديگر هست وقتي كه محتاج شدي رفع احتياج تو را مي‏كند آن وقتي كه از نظر مي‏اندازد بداني بدي كرده‏اي آن وقت كه عنايت مي‏كند بداني توبه‏ات را قبول كرده و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس نوزد هم ــ  يكشنبه 24 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

خداوند عالم دانا بود پيش از آنكه خلق كند كه چه خلق مي‏كند و هركس كه نداند بعد چه كاري مي‏كند اقلش اين است كه آن كار منظم نخواهد شد و ملتفت باشيد و باز دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه هميني را كه عرض مي‏كنم منظم نيست كار جاهل، باز شما درست تحقيقش كنيد و بدانيد مدارا است اين لفظ جاهل. جاهل هيچ كار نمي‏تواند بكند. و حالا مي‏بينيد عجالتاً جهال يكپاره كارها مي‏كنند و مي‏شود آن كار، باز غافل نباشيد كه اينهايي كه جاهلند و كاري مي‏كنند يك چيزي هم مي‏شود و لو پستا نداشته باشد باز اينها مصنوعي از مصنوعات هستند و صانع ساخته اينها را و خواسته يك‏پاره كارها بكند و لو نظم هم نداشته باشد لكن صانعي كه جاري مي‏كند كار را او درست مي‏كند. حكمتش را دانسته. مي‏خواهم عرض كنم صانع جاهل خداي ملك نيست و اين جهله كه حال يك‏پاره كارها مي‏كنند انسان عاقل اگر فكر كند مي‏داند كارهاشان نظم دارد و لو خودش نظم نفهمد مثل اينكه زنبور خانه درست مي‏كند و عسل انبار مي‏كند اين عسل را اگر يك جايي بريزند و يك سال بماند سم مي‏شود لكن اينها خورده خورده در آن طبقهاي موم كه باشد تا ده سال هم كه باشد عيب نمي‏كند خانه‏ها همه شش‏گوشه است و گوشه‏هاش هم مساوي خانه‏هاش كه همه شش‏گوشه است پهلوهاي اين خانه‏ها هم كه به يكديگر متصل شد عمارت درست مي‏شود چراكه اگر جوري باشد كه خلل و فرج داشته باشد هوا داخل مي‏شود عسلها را ضايع مي‏كند مومها كه متصل به يكديگر شد عسلها محفوظ مي‏ماند. حالا اين زنبور وقتي انسان بنشيند خورده خورده فكر كند مي‏فهمد اين صنعت از[3] زنبور نيست انسانها هم درست حكمتش را برنمي‏خورند واللّه حكما بايد بنشينند و فكر كنند كه اين عجب صنعتي و نظمي است از اين زنبور بي‏شعور جاري شده و درست كرده غير از اين بكنند نه زنبوري و نه عسلي مي‏ماند در دنيا. حالا وقتي فكر بكنيد در كارهاي كساني كه جاهلند و كار مي‏كنند و كارشان كرده مي‏شود وقتي فكر كني نظمي هم در آن مي‏بينيد اين به جهت اين است كه اين كاركن و آن كارش در دست صانع است. پس تبارك آن خدايي كه اين زنبور را اين‏جور ساخته و آن طبيعت را به او داده. همچنين آن بچه بازي مي‏كند لكن در بين بازيش نمو مي‏كند بزرگ مي‏شود بچه اگر از اول تولد بنشيند مثل آدمهاي بزرگ فكر كند غصه‏ها بخورد كه بزرگ نمي‏شود اين بايد به لهو و لعب بزرگ شود پس بازيش بازي نبود حكمت بود تبارك آن صانعي كه اين را بازي مي‏دهد لكن اينها در نزد صانع بازي نيست حكمت است ديگر اين هم يك‏جور بابي است از علم اگر داشته باشيد پستاي عجيب غريبي است سر كلافش همانهايي است كه عرض مي‏كنم آن سر كلاف اگر به دستتان بيايد آن وقت مي‏فهميد كه چه بسيار ظلمهاست كه آن ظالمي كه كرده ظلم كرده مظلوم هم مظلوم واقع شده و خدا هم انتقام از ظالم مي‏كشد لكن جمله اينها وقتي مي‏رود پيش خدا هر چيزي به جاي خودش واقع شده. و اين‏جور فكرها اصلش دست مردم نيست كأنّه اصلش مشعرش را نداشته‏اند و اين سر كلاف را كه گم مي‏كنند مي‏افتند در علمش پس چه بسيار ظلمها كه عدل است نمونه‏اش همين‏هايي را كه خضر كرد ظاهراً كارهاي خضري همه‏اش ظلم بود و باطنش همه عدل بود به جهتي كه خضر بايد به شرع موسي7 عمل كند و در شرع موسي اين بود كه تصرف در مال غير بدون اذن صاحبش جايز نيست پس رفتند و به كشتي نشستند و بدون اذن صاحب كشتي خضر كشتي را سوراخ كرد موسي گفت چرا خلاف شرع مي‏كني؟ حالا موسي به عدل رفتار مي‏كند مي‏گويد خلاف شرع كردي، چرا ضرر به مردم مي‏زني؟ مي‏گويد اين پيش تو ظلم است به جهتي كه خبر از واقع نداري. حالا آيا موسي دروغ گفت؟ نه، راست گفته او بعد از آني كه جواب مي‏دهد به موسي كه آيا در شرع تو نيست كه اگر ظالمي به طور غصب بخواهد مال مظلومي را ببرد تو به هر تدبيري بتواني مال مظلوم را حفظ كني بايد حفظ كني؟ مي‏گويد بله جايز است. خضر مي‏گويد اين كشتي پشت سر ما سلطاني است كه اگر مي‏ديد اين كشتي عيب ندارد غصب مي‏كرد اين بيچاره‏ها بي‏نان مي‏ماندند وقتي سلطان به اين كشتي مي‏رسيد غصب مي‏كرد فاردت ان اعيبها و كان وراءهم ملك يأخذ كلّ سفينة غصباً. حالا ببينيد ظاهراً خضر ظلم كرده كشتي مردم را سوراخ كرده باطناً عدل است باطناً تمام رأفت و رحمت نسبت به فقرا به عمل آمده بلكه از عدل مي‏گذرد به فضل مي‏رسد. همچنين جاي ديگر بچه را مي‏گيرد خفه مي‏كند موسي مي‏گويد چرا خفه كردي؟ تو بايد موافق شرع عمل كني ما هم كه همراه بوديم اين پسر را نه تو ديده بودي نه من ديده بودم اين هم به حد تكليف نرسيده بود او را گرفتي كُشتي، بيجا كردي. و راست گفته. خضر در جواب موسي گفت وحي شد به من اين كافر است وقتي كسي كافر باشد و معلوم شد توبه نمي‏كند البته مي‏شود حد بر آن جاري كرد چنانچه اگر بزرگ شده بود و مسلّم بود كه توبه نمي‏كند مي‏كشتيش من هم او را كشتم. حالا بخصوص كشتن اين طفل ظاهرش ظلم است و قصاص قبل از جنايت جايز نيست و اينها را فقها نمي‏فهمند. عرض مي‏كنم قصاص پيش از جنايت را آيا خدا هم نمي‏تواند بكند؟ خدا كه مي‏كند عدل است اينها حكم ياد گرفته‏اند شرع ياد گرفته‏اند آيا خدا هم بايد تابع اينها باشد؟ ببينيد در قصاص قبل از جنايت آيا رفع موذي لازم است يا نه؟ اگر مي‏داني مار مي‏زند لامحاله صبر نبايد كرد كه بزند و جنايت كند كه بعد من كله‏اش را بكوبم و اگر نداني مي‏زند يا نمي‏زند آن وقت حكمي ديگر دارد اما در صورتي كه مي‏داني مار است و مي‏داني مي‏زند پيش از اينكه بزند كله‏اش را بكوب. به دزدي كه مي‏رسي مي‏داني دزد است و هنوز نچاپيده تو را، بگير و دست و پاش را ببند پيش از آني كه دزدي كند حالا صبر كني كه مالها را ببرد آن وقت بگيري اگر برد كه برد آن وقت ديگر دست و پاش را نمي‏توان بست. ملتفت باشيد اينها در شرع هم هست پس همين كه يقين كنيد دزد است دزدي نكرده دست و پاش را ببند و بايد بست همين‏كه يقين مي‏كني كه كافر است و به كفرش هم عمل نكرده است دست و پاش را بايد بست. پس دقت كنيد پس گاهي عمل بسا ظلم‏نما است باطنش عدل است و اينها را خدا مطلع است وحي مي‏كند به خضر، خضر هم اعوان دارد انصار دارد و خضر الان مشغول است به همين كارها. مي‏بيني الان خضر خفه مي‏كند بچه‏ها را چه بسيار عمارتها را خراب مي‏كند چه بسيار عمارتها را كه مفت مفت مي‏سازد مثل همان عمارتي كه ساخت همراه موسي.

باري پس خداوند عالم مي‏داند تمام چيزها را و اين خدايي كه مي‏داند تمام چيزها را اين احتياج به ظلم ندارد و اين را كه «احتياج ندارد» همان جبريها هم مي‏گويند پس خداوند عالم در اينكه اخذ منفعتي از خلق نبايد بكند و معقول نيست چه منفعتي از كسي تحصيل بكند؟ پول مي‏خواهد چه كند؟ مي‏خواهد غذا بخرد بخورد؟ لباس بخرد؟ خانه بخرد؟ علم مي‏خواهد تحصيل كند؟ احتياجي دارد؟ به زور به كلّه كسي مي‏زند؟ ملتفت باشيد صانع نمي‏شود جاهل باشد به كاري اگر فرض كني جاهل باشد به كاري در صورتي هم كه خيال كني مي‏تواند بجنبد نمي‏داند چه‏جور بايد جنبيد وقتي كه نمي‏داند و بتواند انكارش كند علي‏الاتفاق هم به عمل نمي‏آيد اگر پستاش را به دست بياريد داخل مسائل بسيار عظيمه است مشكل است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانعي كه مي‏خواهد طفل را بسازد پيش از آنكه بسازد او را مي‏داند براي چه كجا بسازد مي‏داند براي توي دنياست يا براي جاي ديگر مي‏داند دست و پا مي‏خواهد اعضا و جوارح مي‏خواهد مي‏داند غذا بايد بخورد دهن مي‏خواهد مي‏داند دندان مي‏خواهد چقدر هم دقيق است و لطيف. در كارهاي توي شكم هيچ دهن ضرور نيست دهن درست مي‏كند آنجا دندان درست نمي‏كند آنجا و اين دندان هم مثل دهن است چرا در شكم درست نمي‏كند؟ به جهت آنكه بعد از بيرون‏آمدن بايد شير بمكد و دندان مانع است اينها كه دندان دارند نمي‏توانند بمكند، پيرها بهتر مي‏توانند بمكند. علاوه طبع مكيدن هم در او گذارده است هرچه در دهن بچه بگذاري بالطبع مي‏مكد دست را كأنّه مي‏خواهد فرو ببرد، در دهان آدم بزرگ بگذاري آن‏جور نمي‏مكد. بعد از آن بايد اين چنه‏ها بهم متصل باشد دندان داشته باشد و به اين زور بمكد پستان مادر را مجروح مي‏كند پس دندان را در شكم درست نمي‏كند به جهتي كه دندان مانع از مكيدن است و وقتي بيرون مي‏آيد حالا آيا اين نمي‏داند چه مي‏كند؟ اگر ندانسته باشد دندان براي چه است دندان نمي‏تواند خلق كند كسي كه مي‏داند اين غذا بايد بخورد دندان مي‏خواهد و چيز صلبي مي‏خواهد كه بتواند غذا را آسيا كند پس دندان بايد چيزي باشد مثل سنگ آسيا صلب باشد حتي دندان را اره اره مي‏كنند كه گير كند غذا در خلل و فرجش گير كند خورد شود سنگهاي آسيا را هم آجيده نكنند و زبر نباشد و نرم باشد گندم را خورد نمي‏كند بايد زبر باشد كه در خلل و فرجش برود و بعضي جاها گير كند تا آنجا نرم شود اين دندان را مثل سنگ آسيا درست كرده‏اند دندانه دندانه درست كرده‏اند اينها را آيا نمي‏داند و مي‏سازد؟ كسي كه نمي‏داند نمي‏تواند بسازد. آسيابان تا نداند سنگ اگر زبر نباشد خورد نمي‏كند نمي‏تواند گندم خورد كند عقلش نمي‏رسد كه اين سنگ را بردارد آجيده كند كه اگر آجيده نكرد اين سنگها را روي هم كه انداخت خورد نمي‏شود گندم. پس ببينيد آن شخص آسيابان بايد بداند گندم را چطور بايد آرد كرد سنگ را بايد چطور نصب كند بايد بداند چطور بايد يكيش ساكن باشد يكيش بايد متحرك باشد هردو بجنبند و ساكن نباشند درست آرد نمي‏كند. خلاصه جزئيات عمل را تا شخص آسيابان مطلع نباشد نداند چرخش چه‏جور بايد باشد حتي مي‏داند از چه چوبي بايد باشد دندانه آسيا، دندانه آسيا چوبي مي‏خواهد كه نپوسد پس تا دانا نباشد آن صنعت از او بروز نمي‏كند. اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه با بصيرت باشيد باز آنهايي كه غافلند از سرّ خلقت مي‏گويند ما مي‏بينيم جهال به حسب اتفاق يك خطي مي‏كشند روي زمين يك نقشي هم پيدا مي‏شود عرض مي‏كنم اينها در توي ملك ريخته شده شما سر كلاف را از دست ندهيد ملك را بايد بدهيد به دست صاحبش منظور اين است كه او اگر علم نداشته باشد هيچ دست نمي‏تواند به اين ملك بزند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس امورات اتفاقيه را كه صاحبهاش هم كه مي‏كنند نمي‏دانند چطور شده كه كرده‏اند و غالب هم اين است كه نمي‏دانند چطور مي‏شود كه حركت مي‏دهد خيلي كم، چطور مي‏شود اين دست خم مي‏شود حالا چون متداول است و مبذول است تا مي‏پرسي چطور شده مي‏گويند خدا كرده، اين‏كه فهم نشد، گيرم آن را فهميدي كه چيزي را از اين راه بكشي سر اين را برنمي‏گرداند تا سست نكني اين‏جور نمي‏شود چوبي سرش پيش نمي‏آيد بايد سرش را گرفت پس نيايد بايد پسش برد. حالا اين را هم فهميدي آدم متحير مي‏شود كه اين صانع چه جور صنعت كرده كه به محض اراده اين دست همچو مي‏شود اين اعصاب جمع مي‏شود چطور مي‏شود كه هم كشيده مي‏شود خدا مي‏داند واللّه اطبا عاجزند كه سرّ حكمتش را به دست بيارند با وجودي كه علمشان همين چيزهاست. اين چه جور صنعتي است كه به محضي كه من اراده مي‏كنم ماهيچه خودش را شل مي‏كند چرا وقتي كه يك‏خورده خلطي سدّه شده و سدّه در رگها پيدا مي‏شود چرا من هرچه اراده مي‏كنم كه خود را جمع كند هيچ زورم نمي‏رسد بسا همچو بماند چرا پس نمي‏رود؟

و فكر كنيد پس ان‏شاءاللّه سر كلاف را از دست ندهيد و مثَلش را مكرر عرض مي‏كنم كه مبادا شما هم مثل مردم توي تاتوره بيفتيد. ببينيد امورات اتفاقيه هست كه يك نقاشي از روي بي‏شعوري هي خط مي‏كشد بعد وقتي عقلا نگاه مي‏كنند نقشي شده اين پيش چشمتان را نگيرد و فكر كنيد اگر ساعت‏ساز قدرت داشته باشد دستش را بجنباند ولكن نداند ساعت يعني چه و چه جور بايد حركت كند و چند تا چرخ مي‏خواهد و هر چرخش چند تا دندانه مي‏خواهد از كدام سمت بايد چرخها بگردد اگر ندانسته باشد و بتواند چكش را بردارد و ساعت بسازد آيا اين مي‏تواند ساعت بسازد؟ مي‏بيني كه نمي‏تواند. سر كلافش كه آسان است همين‏هاست ولش نكنيد پس بر فرضي كه صانعي فاعلي بتواند چكش را بردارد ملايم هم بزند چرخهاي نازك نازك را بتواند بسازد اما اصلش وقتي نمي‏داند ساعت يعني چه و براي چه خوب است و اين ساعت از روي اين ساعت بزرگ بايد ساخته بشود و از روي همين ساخته‏اند و اين ساعت بزرگ يك دور را در بيست و چهار ساعت طي مي‏كند ساعت را جوري بايد ساخت كه يك دور را در بيست و چهار ساعت طي كند پس ما هم چرخهاي چند ترتيب مي‏كنيم كه در بيست و چهار ساعت يك دور بگردد عقربه بيايد اينجا يا در دوازده ساعت عقربه بيايد اينجا، سر دسته به اصطلاح. پس شخص ساعت‏ساز علم دور افلاك را بايد داشته باشد كه در شبانه‏روزي يك دور مي‏گردد و ميزان حركت را داشته باشد و اين را خورده خورده بايد به دست بياورد به تجربه كه ميزاني به دستش آيد كه درجات آن حركت ساعت با درجات عرش به يك درجه باشد و اگر اين علم را نداشته باشد اين ساعت را نمي‏تواند بسازد و بايد بداند كه اين به يك چرخ نمي‏شود راه بيفتد پس چرخهاي متعدد بايد داشته باشد بعضيش بايد تند باشد بعضيش بايد كند باشد اگر همه چرخها به يك نسق باشند و حركت همه را به يك نسق كنند ساعت درست نمي‏شود و همچنين بايد بداند اين ساعت فنري مي‏خواهد كه زور بزند آن چرخها را حركت بدهد چراكه چرخها خودشان نمي‏شود حركت كنند چرا كه حركت ندارند معلوم است،

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

فكر كه مي‏كنيد همان حرفهاي لُري مي‏شود چرخها كه خودشان حركت ندارند پس يك كسي بايد حركت در آنها احداث كند مثل اينكه آهني كه گرمي ندارد خودش خودش را گرم نمي‏تواند بكند سردي نداشت خودش خودش را نمي‏تواند سرد كند. پس همين‏جور چرخها حركت از خودشان ندارند خود را نمي‏توانند حركت بدهند پس محرك خارجي مي‏خواهند از اين جهت چيزي را آنجا مي‏گذارند بالطبع زور مي‏زند كه باز شود به دندانه چرخي گير مي‏كند چرخ حركت مي‏كند آن وقت آن چرخ چرخي ديگر را حركت مي‏دهد به همين‏طور پس به زور خود به يك سمت مي‏گرداند چرخي را از زور زدن خودش و منع كردن دندانه چرخ حركتي در چرخ پيدا مي‏شود اين فنر هم به يك ميزاني زور مي‏زند و اين چرخها به يك ميزاني مي‏گردند. حالا آن ساعت‏ساز ندانسته باشد كه اين كار را فنر مي‏كند آيا مي‏تواند ساعت بسازد؟ پس بايد بداند كه ساعت فنري بايد داشته باشد يا آويزي داشته باشد بايد بداند آويز به چه وزن بايد باشد اين آويز يك مثقال سنگين‏تر باشد ساعت تندتر كار مي‏كند يك مثقال سبك‏تر باشد ساعت كندتر كار مي‏كند پس آويزي اين مي‏خواهد كه بالقسر بگرداند چرخ را اگر نداند اين را آيا مي‏تواند ساعت بسازد؟ اگر نداند چند مثقال بايد باشد آيا مي‏تواند ساعت بسازد؟ البته نمي‏تواند. پس اگر آن شخص ساعت‏ساز اسباب ساعت را از آويز گرفته از فنر از چرخها از ميخها همه را بايد بداند حتي حالت اينها كه هريكي بايد جايي نصب باشد حافظه مي‏خواهد قالب بايد داشته باشد يكي از اينها را نداند نمي‏تواند ساعت را بسازد و خدا مي‏داند همين‏جور صنايع است نمونه صنع خدا آنهايي كه در عالم ملك هستند مي‏خواهند كار بكنند از كارهاي صانع ياد گرفته‏اند همين‏طور قلب را قرار داده در جايي و ببينيد تمام حيات بسته است به يك بخاري بعينه مثل اين بخار دهن و اين بخاري كه توي دهن است يك خورده بادي حركت كند از هم مي‏پاشد حالا همچو بخاري بخواهند احداث كنند كه حيات در آن بدمند بايد در اندرون جايي داشته باشد كه در آنجا مكث كند اگر بخار در خارج باشد مكث نمي‏كند كه حيات در آن دميده شود تا بادي به آن بخورد سردش مي‏كند سرد كه شد حيات از آن بيرون مي‏رود اين بخار را حبس مي‏كنند در اندرون كه از هيچ راهي هوا داخلش نشود اين را به يك‏جور حرارت در يك فضايي كه در اندرون باشد گرمش مي‏كند قلب اگر در خارج باشد متموج خواهد شد چرا كه شمس كه بالا مي‏آيد هوا هي گرم مي‏شود هي حركت مي‏دهد هوا را شمس كه فرو مي‏رود درجه به درجه هوا سرد و درهم كوبيده مي‏شود وقتي سرد مي‏شود از اين راه زور مي‏زند از آن راه گرمي زور مي‏زند هوا به حركت مي‏آيد هواهاي خارجي سر هم در تموج است اگرچه بادهاي ظاهري هم نباشد لكن مي‏برند بخاري را در قلب دورش را كهنه مي‏گيرند از گوشتها به همان ميزاني كه مي‏خواهند گرم بماند هيچ سرد نشود گرم‏تر نشود كه قراري داشته باشد حيات در آنجا مكث كند و بايد سر هم توليد كند اين بخار هي به تحليل برود هي بدل مايتحلل بيايد سر هم اين بخار چه از دهن چه از بدن چه از عرق بيرون آيد از اين جهت است كه بدن به حركت زياد خسته مي‏شود به حركت زياد بدن گرم مي‏شود بدن كه گرم شد سوراخها باز مي‏شود و هي اين بخارات از اين سوراخها بيرون مي‏رود آدم لامحاله خسته مي‏شود در هواي سرد سوراخها به هم مي‏آيد بخارات آنجا حبس مي‏شود اين است كه انسان در هواي سرد قوتش بيش از وقتي است كه در هواي گرم است حتي براي پهلوانها اين تجربه شده. پس حيات را تعلق مي‏دهند به چنين بخاري و چنين بخاري را همچو جايي حبس مي‏كنند اطرافش را هم مي‏پوشانند سوراخهاش را مي‏گيرند كه از هيچ راهي حرّ زيادي برد زيادي ذوبان زيادي بر آن بخار وارد نيايد و به يك اندازه بماند چرا كه اين بخار يك خورده ذائب‏تر شد روح فرار مي‏كند يك خورده منجمدتر شد روح فرار مي‏كند يك خورده سرد شد قلب ضعيف مي‏شود يك خورده گرم شد طپش قلب مي‏آورد پشت سرش مرگ است.

باري، ملتفت باشيد حالا آيا مي‏شود صانع علي‏العميا دستي بزند به ملكش و هيچ قلبي براي اين ملك درست نكند و به حسب اتفاق هرچه واقع مي‏شود بشود؟! اگر همچو جاهل باشد نمي‏تواند اين اوضاع را درست كند ان‏شاءاللّه دقت كنيد و سر كلاف را از دست ندهيد كه زود از دست مي‏رود تا غافل مي‏شوي مي‏بيني از دست رفته شما سعي كنيد عادت بدهيد خود را كه سررشته را از دست ندهيد در هر علمي اين مشقتان باشد سر كلاف را به دست بياوريد سر كلاف به دست نياورده اصلش در آن علم وارد نشويد كه اگر وارد شويد هرچه سعي كنيد سعيتان مي‏شود بي‏ثمر حالا فكر كنيد همين ساعت را ساعت‏ساز حركت مي‏دهد مي‏داند حركت يعني چه ميزان حركت را مي‏داند يعني چه دور فلك را مي‏داند بيست و چهار ساعت بايد يك دور بزند و لو به تجربه اين را به دست آورده باشد مي‏بيند كند شده تندش مي‏كند مي‏بيند تند شده كندش مي‏كند حالا بتواند اين‏جور كارها را بكند اما عقلش نرسد علمش را نداشته باشد آيا مي‏تواند ساعت بسازد؟ پس اگر به جميع جزئيات اين ساعت ساعت‏ساز عالم است پيش از ساختن ساعت بعد مي‏آيد بنامي‏كند به ساختن ساعت ساخته مي‏شود و نه به ذاتش تنها ساعت ساخته مي‏شود نه به قدرت تنها نه بي اينها حالا هر جور مي‏خواهيد تصور كنيد فكر كنيد ببينيد بدن انسان اقلاً عظمش به قدر ساعت ساعت‏سازهاي فرنگي نيست حالا آيا اين صانع نمي‏داند اين چرخ را به چه ميزان حركت بدهد چند تا چرخ مي‏خواهد نُه تا چرخ مي‏خواهد، هفت تا چرخ مي‏خواهد آيا ندانسته و اينها خودش نُه تا يا هفت تا شده نمي‏شود داخل معقولات نيست فكر كه نمي‏كند انسان در حرفها چيزي گير آدم نمي‏آيد و واللّه فكر نكرده‏اند كه دهري شده‏اند فكر نمي‏كنند كه بي‏دين شده‏اند اگر فكر كنند مي‏دانند صانعي هست و ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده دين آورده مذهب آورده تخلف از آن جايز نيست اگر اين فكرها را مي‏كردند همه ديندار مي‏شدند و اختلافها رفع مي‏شد. پس صانع نه بي‏علم مي‏تواند كاري بكند و نه بي‏قدرت مي‏تواند كاري بكند پس هم علم مي‏خواهد هم قدرت و همين‏جور بدون تفاوت علم شما پيش از كار شماست هر كاري بخواهي بكني ساعت بخواهي بسازي بي علم ساخته نمي‏شود چكش را همين‏جور علي‏العميا بزني ساعت نمي‏شود بيل هم نمي‏شود بايد بداني چه جور چكش بايد زد چكش به چكش علم مي‏خواهد به اندازه بايد بزنم كجا بزنم به چه زور بزنم بسا زياد زور بزنم تكه‏اي  از آن بپرد بسا كم زور بزنم بسا پوسته بشود آهن از دست برود. پس علم بايد سابق بر عمل باشد و عمل از روي علم بايد جاري شود يك خورده غفلت شود و از روي علم جاري نشود مي‏بيني بي‏مصرف شد مي‏اندازي دورش يا تدارك مي‏كني يك چكش اگر اتفاق زياد خورد و زياد پهن شد باز از روي علم برمي‏داري آن پهلوش را چكش مي‏زني تا جمع شود پس دقت كنيد ببينيد پس كارهاي بي علم هيچ به انجام نمي‏رسد و كار از روي علم كه هست به انجام مي‏رسد حتي كارهاي كساني كه سهو و نسيان در ايشان هست باز به تداركات برمي‏گردد و صنعتها را درست مي‏كند اگر اتفاق دستش لغزيد و چكش پرزوري زد چكش ديگر مي‏زند تلافي مافات را مي‏كند پس حتم است علم سابق بر عمل باشد و علم بايد محيط به عمل باشد و بر اجزاء عمل احاطه داشته باشد بدون تفاوت. فكر كنيد پس علم خدا سابق است بر مشيت و بر قدرت خودش و بي‏علم نمي‏شود اين اوضاع برپا باشد مثل شما كه بايد علم داشته باشيد ساعت را چه جور بايد ساخت خط را چه جور بايد نوشت دستت را چه جور مي‏كني خط خوب نوشته مي‏شود و علم همه جا سابق است بر قدرت قدرت كه از روي علم جاري شد صنعت جاري شده است پس خداوند عالم پيش از آنكه تمام موجودات را بيافريند به جميع جزئيات و كليات و مبادي و منتهيات و ثمرات به تمام اينها عالم بود به طوري كه علمش هيچ معقول نيست قابل زياده باشد چرا كه هر علمي كه قابل است زياد شود لامحاله يك خورده مسامحه شده جهلي غفلتي خطايي اشتباهي داخل دارد و خداوند عالم هيچ جهل ندارد پس علمش سابق بوده و اصلش قابل زياده نيست اصلش قابل نيست مقبول اشياء است پس علمش سابق بود و هرگز نبوده كه داراي اين علم مفصل كه از تفصيل تفصيلش بيشتر است نباشد بعد فعل را جاري مي‏كند از روي علم و اين علم مقترن است و اين علم مقترن غير آن علم نيست بلكه مطابق با آن علم است از همه جهت باز همين جوري كه سر كلاف را به دست دادم شخص مي‏داند ساعت را با چه بايد ساخت با چه چكش با چه سنداني به چه اندازه قوت وقتي چكش و سنداني به همان ميزان كه مي‏داند آن ماده را مي‏گيرد به آن اندازه قوت به كار مي‏برد و مي‏سازد حالا اين علمي كه مقترن به عمل است غير از دانايي اول نيست همان دانايي اول است الاّ اينكه دانايي اول بود و هنوز عمل نيامده بود و دانايي ديگري است كه همان مقترن به عمل شده پس آن علمي كه مقترن به عمل است اصطلاح شده علمي است كه در وقت مصنوع به كار رفته و علمي كه همراه عمل نيست علم است و تمام و نقص هم ندارد لكن در وقت مصنوع و صنعت به كار نرفته پس آن علم اذ لامعلوم است و اين علم اذ معلوم. اذ يعني وقت، يعني وقت معلوم و همين‏جور فكر كنيد باز قدرت همين حالت برايش هست قدرتي است اذ لامقدور و قدرتي است همراه مقدور است باز قدرت هم هيچ نباشد و چكش بردارد و بزند معقول نيست قدرت نباشد نمي‏شود چكش را برداشت و زد بايد باشد قدرت تا مقدورات به عمل آيد پس قدرت اذ لامقدوري هست و شما هم داريد و از روي اين گرده كه عرض مي‏كنم فكر كنيد صفات اللّه را از روي حقيقت به طور فهم كه نقش دلتان بشود به دستتان مي‏آيد. پس الان چشمي داريد كه آنچه را نديده مي‏توانيد ببينيد و لو اينها را حالا نديده‏ايد پس يك چشمي است اذ لامبصَر و خود چشم است و فعل خود چشم و كور نيست و او بصير است اذ لامبصَر لكن حالا كه رو به مبصرش مي‏دارد مي‏گويد سفيد است سياه است روشن است تاريك است و همچنين گوش شما كر نيست و فعل شما هم فعل شماست سميع است اگرچه صوتي نباشد اذ لا صوت لكن وقتي اين سميع است اگر صوتي پيشش آوردي چه مي‏كند؟ ادراك مي‏كند. پس يك ادراكي مال خود شماست يك ادراكي هم هست همراه مدرك ديگر صفات اضافه چه جور است؟ صفات ذات چه جور است، صفات مقترنه به اشياء همه اسماءاللّه همين‏جور است همه ذاتيت و حالت اضافيت و حالت اقتران را دارند براي همه هست پس علمي است اذ لامعلوم و علمي اذ معلوم و مقترن، قدرتي است اذ لامقدور و قدرتي است مقترن و در تحتش مقدوري است و مضاف است و همچنين سمعي دارد اذ لامسموع و سمعي دارد مضاف به مسموعات و اذ مسموع همچنين بصر. ديگر خدا عضويش گوش است چشم نيست، نه، به كلّه سميع است به كلّه بصير است پس اگر فراموش نكنيد علم ممايجب است از براي صانع و همچنين قدرت و علم واللّه يك ركن است از اركان توحيد يعني ركن خدايي، خدايي كه علم ندارد خدا نيست و هيچ كار نمي‏تواند بكند و همچنين خدايي كه قدرت ندارد خدا نيست خدا واجب است قدرت داشته باشد ديگر كمال التوحيد نفي الصفات عنه باشد اين فعلش است آن هم فعلش است و صادر از او و ذاتش فعل نيست ذاتش ذاتش است فعلش هم فعلش است آن ذات اگر آن فعل را نداشت خالق خلق نبود. پس تمام اسماء همه اركان توحيدند و تمام صاحبان آن اسماء آن مواد مصورند[4] اركان آن توحيدند ذات خدا منزه است و مبراست بله البته چنين است ذات تو، تو هم مبرا و منزهي از قيام از قعود از تكلم از سكوت از حركت از سكون از مشي و قعودي لكن همه اينها فعل اوست او بايد جاري كند او نباشد اينها نيستند نيست صرفند همين‏طور اگر صانع نباشد اينها همه هيچ صرفند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم .اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

و بعــد چون سركار بندگان آقايي و مولايي آقاي حاج ميرزا محمدباقر روحي فداه رساله جليله شريفه علميه حضرت شيخ امجد اوحد صاحب منزلتين و حاوي مرتبتين حجه‏اللّه علي عباده و كلمته علي عباده شيخ احمد بن زين الدين الاحسائي اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه را شرح مي‏فرمودند و اين بنده روسياه جعفر بن كريم غفر اللّه له و لوالديه و لاخوانه المؤمنين ضبط فرمايشات مي‏كردم تا مطلب رساله رسيده بود به سرّ اختيار كه بزرگترين مسائل حكميه است و از اسرار غامضه و حقايق خفيه است كه احدي از سابقين و محققين به كنه او نرسيده بلكه پيرامون آن نگشته هميشه مخصوص اوحدي زمان بوده و ائمه طاهرين: كه حكماي حقيقي الهي بوده‏اند آن‏قدر تعظيم اين مسأله را نموده‏اند كه گمان نمي‏كنم هيچ مسأله‏اي را اين‏قدر تعظيم فرموده باشند حتي اينكه نهي مي‏فرمايند از ولوج و دخول در بحر اين مسأله و سلوك در طريق آن و مي‏فرمايند ان القدر سرّ من سرّ اللّه و ستر من ستر اللّه و حجاب من حجاب اللّه مختوم بخاتم اللّه تا آنكه مي‏فرمايند بحر كثير الحيات و الحيتان و العقارب يعلو مرّة و يسفل اخري في قعره شمس تضي‏ء لم‏يطلع عليها الاّ الواحد الفرد فمن تطّلع عليها فقد باء بغضب من اللّه و مأويه جهنم و بئس المصير الي آخر. لهذا مجلدي تازه از درسهاي شرح آن رساله مباركه شروع شد اميد كه ناظران در اين رساله اين ناچيز را به دعاي خير ياد فرمايند و اگر سهوي در قلم شده باشد به طوري كه يقيني باشد در اصلاح آن بكوشند پس بحول اللّه و قوته و ياري ائمه هدي و اولياي ايشان: شروع مي‏كنم در نوشتن آن و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و منكري فضائلم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس بيستم ــ  دوشنبه 25 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

آنچه در ميان تمام عقول و تمام اهل اديان هست و مبذول است ولكن ديگر معنيش پيش عقلا و شعراست اين است كه تا خداوند عالم نخواهد چيزي را آن چيز پيدا نخواهد شد. اين همه جا پيش همه عقول و تمام اهل اديان هست هر چيزي را مي‏خواهد خلق كند خلق مي‏كند نخواهد خلق نمي‏كند اين هم خلق نمي‏شود و عرض مي‏كنم اين خيلي الفاظش مبذول است مأنوس است از اين جهت تقيه هم ضرور ندارد لكن حالا فهمش هم همه كس كرده باشد، نه واللّه. ملتفت باشيد چرا چنين شده؟ به جهت اينكه اين معني كه تا صانع نخواهد كاري را بكند البته نمي‏كند و تا چيزي را نخواهد خلق كند خلق نمي‏كند اينها مبذول است و درست است حالا از همين‏ها است كه كسي كه پا به عرصه عقلا گذارده باشد و خود را داخل حكما پنداشته همين جا لغزيده ملتفت باشيد ببينيد حرفهاش هم راست است و دروغ نيست اين است كه مي‏بينيد آنهايي كه خيلي دقيق بوده‏اند و موشكاف بوده‏اند جبري شده‏اند و آنهايي كه جبري نيستند بدانيد اصلش هيچ نفهميده‏اند وامي‏زنند جبر را محض تسليم انبيا و اوليا اگر وامي‏زنند جبر را تعريف دارند و الاّ بدانيد حكيم نيستند و حال آنكه ببينيد چطور بيان كرده‏اند كه واللّه منحصر است به شيخ و من نديده‏ام هيچ جا حكما همچو بياني داشته باشند، ندارند مگر جبر و تحقيق ندارند و اين‏جور بياني كه اينجا فرموده‏اند ببينيد كلمه به كلمه‏اش را حكمت توش گذارده‏اند تعمد كرده‏اند و گفته‏اند، نه اين است كه آن‏چه سر قلمش آمده نوشته باشد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اولاً فتواشان را عرض مي‏كنم بعد برويم سر دليلشان. فتواشان آن جوري كه فرمايش فرموده‏اند اين است كه تا خدا نخواهد چيزي را آن چيز نخواهد شد اين است كه مي‏فرمايد يفعل اللّه مايشاء و يحكم مايريد ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن اينها در همه جا مبذول است لكن اين نصف مطلب است از آن راه بيايي تا اينها اقتضاء نكنند نخواهد شد مشيت بر طبق اقتضاء اشياء است كأنّه از آن راه كه مي‏آيي مشيت مي‏خواهد تابع اشياء بشود همچو ترائي مي‏كند. پس اشياء تا اقتضاء نكنند مشيت جاري نمي‏شود ملتفت باشيد اينكه حالا عرض مي‏كنم فتوي است دليل نيست. فتوي اين است كه تا خدا نخواهد چيزي موجود نشود و تا چيزي اقتضاء نكند مشيت بر طبق اقتضاء جاري نشود پس مشيت كه مي‏خواهد آن چيز مي‏شود و آن چيز كه اقتضا مي‏كند مشيت هم تابع او مي‏شود، جاري بر طبق آن مي‏شود. اين است كه جبر نيست اين فتواش است و حاقش را كه شما نمي‏فهميد فتواش را گم نكنيد. پس هم مشيت بر طبق اقتضاءات جاري است هم اقتضاءات بر طبق مشيت جاري است اين است كه نه جبر است و نه تفويض اگر اينها اقتضايي داشتند كه او نخواسته بود تفويض بود پس اينها هيچ ندارند الاّ اينكه خدا بخواهد پس هيچ تفويض به اينها نيست و عرض مي‏كنم مسأله‏اش را بخواهيد بدانيد كه چقدر مشكل است اين‏قدر مشكل بوده كه تكليف فهميدنش را نكرده‏اند اصل مطلب اين‏قدر مشكل است كه اصلش مردم مكلف نيستند كه بفهمند مكلفند تسليم كنند و تك تك حكمتي خواندند به فكر افتادند در آن حرف زدند و اهلش نبودند و نمي‏توانستند بفهمند نهيشان كردند كه بحر عميق فلاتلجه و طريق مظلم فلاتسلكه دريايي است كه اگر افتادي چنان غرق مي‏شوي كه نجات در آن نيست از بس عمق دارد خيلي عميق است و طريق مظلمي است كه هيچ جاش روشن نيست هرجاش مي‏روي تاريك‏تر و تاريك‏تر و تاريك‏تر است دست و پا مكن كه هرچه دست و پا بيشتر مي‏كني بيشتر گم مي‏شوي فلاتسلكه هي نهي مي‏كنند كه داخلش مشو علمش بخصوص علمي است كه مخصوص ائمه است. فرمودند ما مي‏دانيم ديگر هيچ‏كس نمي‏داند مگر آنكه بخصوصه خواسته باشيم تعليم كسي بكنيم آن وقت او بداند. پس بدانيد ان‏شاءاللّه و داشته باشيد و يادتان نرود و لو فتواش را تمام كساني كه غير معصومند بدانند اولاً بدانيد بالذات اين علم مخصوص خدا است، مخصوص پيغمبران است، مخصوص اوصياء و اولياي آنها است كه معصومند از خطا و غفلت و سهو و نسيان همانها مي‏دانند ديگر هيچ كس نمي‏داند و چنين مسأله‏اي كه مخصوص خودشان است مثل اينكه عصمت مخصوص خودشان است، از خصائص خودشان است يعني جاي ديگر يافت نمي‏شود مثل اينكه امامت از خصائص خودشان است، نبوت از خصائص خودشان است از خصائص نبي است اين مسأله از خصائص آنهاست هيچ‏كس نمي‏داند ديگر مي‏خواهد بلعم باعور باشد نمي‏داند مي‏خواهد محيي‏الدين عربي باشد نمي‏داند، خيلي حكيم باشد نمي‏داند ملاي روم خيلي حكيم بوده در حكمتش هم خيلي استاد بود اين مسأله را هيچ نمي‏داند. هيچ حكيمي هيچ طبيبي هيچ زيركي هيچ عاقلي دانايي واللّه پي نبرده و علمش بدانيد مخصوص ائمه طاهرين است و چون از خصائص ايشان است تكليف هم نكرده‏اند كه مردم ياد بگيرند درسش را هم نمي‏دهند گاهي هم كه ديده‏اند مردم فضولي كرده‏اند نهيشان كرده‏اند كه بحر عميق فلاتلجه و طريق مظلم فلاتسلكه چه كار داري اينجاها راه مي‏روي؟ ديني داري خود را گمراه مكنيد. در مشهد مقدس آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه موعظه مي‏كردند در بين موعظه حكيمي از حكما از همين مسأله سؤال كرد از ايشان در جواب فرمودند حضرت امير مي‏فرمايد بحر عميق فلاتلجه از گوشه ديگر از همين پرسيدند فرمودند مي‏فرمايند طريق مظلم فلاتسلكه بدانيد خداي شما غني است احتياج به ظلم ندارد فرمودند مگر بخصوص به هركس خواسته باشيم تعليم مي‏كنيم مي‏كنيم ديگر بخصوص تعليمشان در زمان خودشان لازم نيست، خير در زمان خودشان مردم را نهي مي‏كردند بحر عميق فلاتلجه و طريق مظلم فلاتسلكه چه در زمان حضور ظاهريشان باشد چه در زمان حضور باطني كه غياب ايشان باشد به هركه مي‏خواهند تعليم مي‏كنند و بيان اين مطلب اگر بخواهيد بفهميد سرسري خيال نكنيد اولاً تسليم و انقياد داشته باشيد از براي صاحبانش كه آنها مي‏دانند و علمش پيش آنهاست و با زرنگي نمي‏شود به دست آورد واللّه با فكر نمي‏شود به دست آورد، واللّه طريقش فكر نيست مي‏خواهي يادت بدهند التماس كن تضرع كن تقوي پيشه كن بي تقوي، بي پرهيزكاري با لااباليگري مفت مفت به كسي نمي‏دهند در دست كسي هم نيست و بيانش اين است كه عرض مي‏كنم، بيانش اين است كه شيخ مرحوم كرده‏اند، بيانش اين است كه خداست به اختيار جاري مي‏كند فعلش را. پس قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم باز اينها همه بياناتش است و فتاويش است دليلش نيست. حالا همين‏قدر مي‏خواهم توي راهش بياييد همين‏قدر كه بدانيد كه در كتاب و سنت و احاديث الفاظش هست. پس ان اللّه لايغيّر مابقوم حتي يغيّروا مابانفسهم پس اينها تا تغيير ندهند او تغيير نمي‏دهد و تعجب اين است باوجودي كه ان اللّه لايغيّر مابقوم حتي يغيّروا مابانفسهم پس اينها اول تغيير مي‏دهند تعجب اين است كه تا خدا نخواسته باشد اينها تغيير نمي‏توانند بدهند كه كوچكتر از آنند كه بي‏خواست او بتوانند تغيير بدهند. پس تعجب است كه تا او نخواهد اينها تغيير بدهند نمي‏دهند پس تا آن طرفش را مي‏گيري جبر مي‏شود اين طرفش را مي‏گيري تفويض مي‏شود و نه جبر است و نه تفويض است. پس ان اللّه لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا ما بانفسهم اين آيه را از طور ظاهرش كسي بخواهد استدلال كند تفويض است همچنين از اين قبيل است قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم خدا هيچ اعتنا نمي‏كند به شما اگر دعاي شما نباشد همچنين ادعوني استجب لكم همچنين اوفوا بعهدي اوف بعهدكم شما دعا بكنيد تا من مستجاب بكنم و عرض كردم تعجب اين است كه تا خدا نخواهد كسي دعا نمي‏تواند بكند اگر او نخواهد آيا اين مي‏تواند دعا كند؟ خدا موفق نكند كسي را در دعا كردن دعا نمي‏شود كرد.

خلاصه مسأله مسأله‏اي است كه از دو سمت بايد معلوم شود و فكر كنيد پس ادعوني استجب لكم مرا بخوانيد تا من اجابت كنم نخوانده نمي‏شود اجابت كنم از اين راه تو التماس مي‏كني كه خدايا تو مرا موفق بكن تا من دعا كنم اگر تو ايمان ندهي من نمي‏توانم ايمان داشته باشم و هر دوأش درست است. پس از بعضي آيات مثل ان اللّه لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا مابانفسهم يك خورده تفويض فهميده مي‏شود از قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم يك خورده تفويض فهميده مي‏شود و همچنين ادعوني استجب لكم همچنين اوفوا بعهدي اوف بعهدكم شما اول وفا كنيد به عهد من تا من هم وفا كنم، يك خورده تفويض فهميده مي‏شود از اين‏جور آيات جورهايي است كه اگرچه ملتفت نباشند تفويض از آن فهميده مي‏شود شما ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد فكر كنيد خود تفويضي‏ها هم واللّه عقلشان نرسيده كه اين آيات را مي‏توان دليل قرار داد از آن راه آيات هم بر ضد هست. شما ملتفت باشيد استاد باشيد اگر بناست تعمق بكنيم و آيه پيدا كنيم همين آيات را مي‏توان دليل قرار داد از آن راه آيات بر ضد هم هست شما ملتفت باشيد متضاد از خدا صادر نمي‏شود آيات مختلفه كه منافي باشد با يكديگر هيچ صادر نمي‏شود از خدا، خدا قرار داده هرچه از جانب اوست حق باشد منافات نداشته باشد اختلاف نداشته باشد لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً پس از آن سمت آيات ديگر هست ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن، قل اللّه خالق كل شي‏ء هرچه خدا خواسته خلق كرده اينها هم باز در همه آيات و اخبار هست حالا از اين‏جور آيات جبر فهميده مي‏شود از آن‏جور آيات كه ان اللّه لايغيّر اه يهديهم ربهم بايمانهم، لعنّاهم بكفرهم از اينها هم تفويض فهميده مي‏شود از آن طرف مقابلش جبر فهميده مي‏شود و نه جبر است و نه تفويض. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و دقت كنيد و بدانيد هنوز نيفتاده‏ام توي بيانش مي‏خواهم بيان كنم الفاظي كه اهل فنّش گفته‏اند بايد مخلوط شود ممزوج شود با اين بيانات. پس عرض مي‏كنم خداوند عالم تا اقتضايي نباشد اقتضاء از جانب او نيست اقتضا را فارسيش كه مي‏كني يعني احتياج و احتياج از او نيست. پس خدا اصلش اگر فرض كني هيچ خلق نكند آيا هيچ احتياجي دارد كه خلق را خلق كند؟ و خلق اگر خلقشان نكنند آيا مي‏شود خودشان خلق بشوند؟ پس خلق محتاجند خلقشان كنند و خدا هيچ محتاج نيست كه خلق را خلق كند مي‏خواهد خلق مي‏كند مي‏خواهد نمي‏كند و ان‏شاءاللّه درست تعمق كنيد پس اصلش مسأله سرِّ اختيار مابين فاعل و قابل بايد درست معلوم شود و داشته باشيد اين را خواه اختيار و خواه جبر و خواه تفويض كسي قائل شود و غير از اين سه قسم نداريد بعضي از طوايف خود را مي‏بندند به اينكه ما اختيار قائليم بعضي از طوايف جبري شده‏اند بعضي ديگر كه خيلي خرند تفويضي شده‏اند و اينها داد مي‏زنند كه ما اگر چيزي نداشته باشيم و همه را خدا بايد خلق كند پس دعا چه چيز است، عبادت براي چه.

خلاصه در ميان فاعل و قابل جاش را بخصوص پيدا كنيد و اين ابتدايي است كه مي‏خواهم پا بگذاريد در اين مسأله ابتدايي است كه پامي‏گذاريد در دايره‏اي كه درسش را بخوانيد ميان خود شخص با فعل خود شخص ملتفت باشيد من كه مي‏خواهم بايستم آيا آن ايستاده را جبر كرده‏ام كه ايستاده باش؟ ديگر در اين شبهه‏اي نيست آنهايي كه جبري هم هستند نمي‏توانند چنين چيزي بگويند. پس من مي‏ايستم و ايستادن فعل من است من خودم ايستاده‏ام حالا آيا خودم را جبر كرده‏ام كه ايستادم؟ پس باختيار مي‏ايستي و اين ايستاده را جبر نمي‏كني كه اين ايستاده شود ولكن اين ايستاده بايد ايستاده باشد، بايد ننشسته باشد واجب است چنين باشد حكم است و حتم است چنين باشد. حالا اين لفظ‏ها را كه انسان مي‏خواهد بيان كند به جبر مي‏افتد و اصلش جاي جبر اينجا نيست پس جاي خوش معامله بودن بد معامله بودن و جاي جبر و جاي ظلم جاي عدل جاي اختيار همچو جاها نيست. ميانه شخص فاعل با فعل صادر از خودش اصلش اين معامله اينجا نيست و فعل صادر از فاعل مجبور است فعل باشد هيچ‏كس نگفته نبايد فعل باشد هيچ‏كس هم نمي‏خواهد اثبات كند كه فعل البته اين فعل از خود هيچ ندارد مگر اينكه فاعل صادر كند اين را، اين را همه كس قبول مي‏كند. پس هيچ امري مفوض به اين نيست كه اي ايستاده تو خودت خودت باش ما نمي‏ايستيم اين نمي‏تواند خودش بايستد، معقول نيست يا اينكه نايست ما خودمان مي‏ايستيم كه جبر باشد. اصلش ببينيد كه جاي جبر و تفويض اصلش همچو جاها جاش نيست و اگر اتفاقاً حكيمي هم همچو جايي حرف بزند باز بدانيد يا يك كسي آن‏جور سؤال كرده جوابش را به جور خودش داده‏اند يا به مناسبتي كه خواسته به يك نسق حرف زده باشد خواسته علمش جامع باشد همه جا بر يك نسق جاري شده باشد. دقت كنيد اصلش مسأله جبر و تفويض يا اختيار اصلش جاش ميانه فعل و فاعل نيست جاش ميانه فاعل است و مصنوع فاعل حالا ديگر آنجا يافتيم كسي جبر كرده مي‏گوييم جبر كرده جايي را مي‏بينيم مفوض است مي‏گوييم تفويض است و اگر نه جبر است نه تفويض بل امر بين الامرين است و معني اختيار هم امر بين الامرين است كه هيچ تفويضي توش نباشد هيچ جبري توش نباشد آن‏هم جايي دارد بايد بيانش كرد. حالا ملتفت باشيد كم‏كم داخل مسأله مي‏خواهيم بشويم. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد در اينكه اين موجودات خودشان بنفسها خودشان موجود نمي‏توانند بشوند همه كس مي‏تواند اين را بفهمد انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت خودت را مي‏بيني كه نساخته‏اي پدرت هم جفت تو است جدت هم جفت تو است شكي شبهه‏اي ريبي وسوسه شيطاني نمي‏تواند شبهه بيندازد كه اينها را شاه‏بابا ساخته يا شاه‏ماما يا ما شاه‏ماما را ساخته‏ايم اگر راست مي‏گويد ماما، درد سر ما را بردارد اين سوزه‏اي كه به بدن درآمده بردارد نمي‏تواند زورش نمي‏رسد رفع كند. پس در اينكه ما خودمان خودمان را نساخته‏ايم شكي نيست و در اينكه شي‏ء ديگر كه ما را ساخته قادر بوده عالم بوده ما را ساخته شكي نيست پس خلقت ما به دست خود ما است يعني چه پس كأنّه مي‏خواهد برود به جبر ملتفت باشيد و جبر نيست اين نصف سخن است اين تكه سخن است پس اولاً ملتفت باشيد موجود بنفس هيچ چيز نيست و ملتفت باشيد كه هيچ غافل نيستم كلمات حكما را هم ديده‏ام كلمات مشايخ را هم ديده‏ام مشايخ خيلي جاها فرمايش كرده‏اند اشياء موجود بنفسند فرموده‏اند رؤوس مشيت به عدد موجودات است و شرح مي‏كنند همه را هم ديده‏ام خبر دارم بهتر از ديگران آن مطلب مطلب ديگري است و گفته است شيخ مرحوم اشياء موجود به نفسند و هر اثري در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است. باز اين را به طور ظاهر بخواهي بگيري تفويض صرف است و تفويض صرف از جبر صرف هزار مرتبه بدتر است و آن جوري كه مردم مي‏فهمند اگر شيخ بخواهد همچو بگويد فكر كنيد چرا حرفهاي مقابلش را زده است پس اين‏جور بيانات كه هر اثري در نزد مؤثر قريب به خودش مخلوق بنفس است تجلي لها بها و بها امتنع منها دليلش همه در آيات و اخبار هست باز اين‏جور بيانات يك طرف مسأله است مثل اينكه اگر گفتيم تا خدا خلق نكند هيچ چيز خلق نمي‏شود بايد با هم جفت شود تا در ميان اين دو جور بيان مسأله بيرون بيايد. پس ان‏شاءاللّه خوب فكر كنيد بابصيرت باشيد همّتان اين باشد تا آن مغز مسأله بيرون بيايد دقت كنيد پس اولاً جاي مسأله را پيدا كنيد اين مسأله جاش ميانه صانع است و مصنوع آن مصنوعي كه صانع نيست مثل تو كه خدا نيستي و خدا همان‏طور تحدي كرده و مي‏كند كه هذا خلق اللّه خلق من اين آسمان و اين زمين اين دنيا اين آخرت اينها همه خلق من، حالا آيا اين بت همچو كارها مي‏كند؟ آيا اين بت خودش خود را مي‏سازد، خود او را هم كه تو مي‏سازي. حالا آيا اين خالق آسمان و زمين است اينكه هيچ كار نمي‏تواند بكند آيا اين مرشد خداست؟ اين مرشد را كه من ساختمش خداست نطفه بود من او را ساختم به همان جوري كه تو را ساختم كه مريدي همان‏جور آن مرشد را ساختم ديگر مرشد گُه مي‏خورد كه مي‏گويد من خدايم آيا اين خدا خودش را مي‏تواند نگه دارد كه نميرد؟ و اين خدا چرا ناخوش مي‏شود؟ چرا اين همه حيله مي‏كند كه مداخل از مردم بكند؟ اگر اين خداست پس به اراده خودش پول خلق كند براي خودش اقلاً اين چرا يك لقمه ناني براي خودش خلق نمي‏كند چيزي كه ندارد آيا جلدي خدا شد؟ لفظش هذيان است لفظ هذيان را به اينها هم مي‏شود گفت صوفيها هم مي‏گويند اهل باطل هم مي‏گويند انسان عاقل اگر فكر كند كه هذيان است دست برمي‏دارد پس خداست خالق كل شي‏ء لا خالق سواه وحده لاشريك له اين خدا محتاج نبود نه اينكه مي‏خواهم تملقش كنم و راه فهمش اين است. ببينيد فلان صانع فلان نجار در بودن خودش خودش و در اينكه خودش هر طور هست هست چشم دارد گوش دارد در بودن خودش خودش هيچ موقوف به اين نيست كه كرسي بسازد اگر كرسي هم نسازد خودش خودش است بسازد هم باز خودش خودش است در بودن خودش اگر خودش خودش باشد و ماينبغي له آنچه را مي‏خواهد دارد هيچ احتياج ندارد كرسي باشد يا چشمش چشمش باشد گوشش گوشش باشد اما همين كرسي اگر بايد كرسي باشد البته محتاج است كه او بداند كرسي را چوبي بردارد كرسي بسازد پس اين سرتاپاش احتياج است و او هيچ احتياج به اين ندارد. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه باز مباشيد مثل مردم به طور حكمت مي‏گويم كه نلغزيد به طور ظاهر كه معلوم است در ميانه هر بسيط و مركبي ميانه هر مطلق و مقيدي تضايف افتاده و بدانيد اين حرفهاي صوفيه را كه گفته‏اند هيچ راه فهم مطلب نيست واللّه اگر غير از اين راهي كه مي‏گويم داخل بشويد صوفي مي‏شويد. هر بسيطي لامحاله مركبي زيرپاش افتاده است انسان هست لامحاله زيد عمرو بكر هستند اينها نباشد باباآدم و ماماحوا فرض كن هيچ خدا خلقشان نكرده باشد اصلش انسان نيست انسان كه خلق شد يك پدر و مادر كه خلق شد حالا ديگر نوع هست لكن اگر مطلق نباشد مقيد نيست البته نوع نباشد شخص نيست واللّه مقيد تا نباشد واللّه مطلق نيست لكن بعضي گول خورده‏اند از اين مي‏بينند يك نفر آدم كه مُرد نوع انسان فاني نشد به جهت آنكه باقي هستند نوع انسان فاني نمي‏شود مگر تمام اناسي روي زمين همه بميرند البته روي زمين ديگر نوع انسان نيست اما همين كه يك فرد انسان هست نوع هم باقي هست دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس ميان هر مطلقي با مقيد خودش تضايف است يعني مطلق به مقيد برپاست مطلق اگر مقيد نداشته باشد نيست چرا كه مي‏گويي الذات غيّبت الصفات كدام ذات صفات را پنهان كرده؟ چرا مي‏گويي ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است؟ اگر ظهور نباشد كدام ظاهر در او اظهر از ظهور است. پس دقت كنيد و فكر كنيد كه گفتند «لولاه و لولانا لمان كان الذي كانا» اين را آنها شعر كرده‏اند و گفتند و عرفان بافتند و خيال كردند به حاق مطلب رسيده‏اند و اينها همه‏اش هذيان است. بله اگر خدا نبود و ما نبوديم هيچ هست نبود، خير خدا بود و ما نبوديم خدا بود و هيچ نبود فكر كنيد بابصيرت باشيد بله مطلق هرجا هست هر جا انساني روي زمين هست زيدي عمروي بكري لامحاله هست اگر تمام افراد انسان از روي زمين رفتند نوع انسان از روي زمين رفته همه جا حكم مطلق و مقيد اين است. پس بلي مطلق و مقيد كه با هم هستند مطلق مطلق و مقيد مقيد است و مطلق عام است و مقيد خاص است آن بسيط است اينها مركب همه اينها راست است اما همه اينها بايد باشد تا او بسيط باشد اين مركب او اصل اين فرع لكن دقت كنيد صانع اگر باشد و همچو فرض كني هيچ نباشد و مي‏خواهم عرض كنم الان همين‏جور است خدا هست و خلق هم هستند و او هيچ احتياجي به خلق ندارد و همچنين به آنهايي هم كه نيستند احتياج ندارد. پس خدا غني است و اگر هيچ خلقي را هم خلق نكند خدا خداست و مي‏تواند خلق هم نكند به طوري كه همين‏جور قدرتي كه حالا مي‏فهمي همراه اوست و همچنين مي‏داند تمام چيزها را به همين دانستني كه حالا مي‏فهمي و هكذا حكيم است رئوف است رحيم است هرچه از خودش است همه همراه خودش است پيش خودش است مي‏خواهند اينها باشند مي‏خواهند نباشند و اينها را ساخته است و اينها ساخته شده‏اند. پس اينها غير از اويند اينها اسمشان همين است كه تا نسازي ساخته نشوند پس اينها خلقتشان به خودشان بسته نيست و اختيارشان دست خودشان نيست يعني مفوض نيست امرشان به خودشان نه در خلقتشان نه در افعالشان همين جوري كه تا خودشان را نسازند نباشند فعلشان را هم تا نسازند نمي‏باشد اما فعل جورش طوري است كه فعل من را من بايد بسازم تا او ساخته باشد نه كه به من مفوض شده باشد اللّه خلقكم و ماتعملون مي‏فرمايد قل اللّه خالق كل شي‏ء و افعال عباد اشياء هستند عباد خالقش نيستند و لو فاعلش باشند. تو مي‏كني نماز را آيا مي‏داني چه جور مي‏شود خم مي‏شوي؟ كدام عصب خود را جمع مي‏كني؟ كدام عصب خود را رخو كرده‏اي تا توانسته‏اي دست روش بگذاري؟ كدام عصب خود را جمع كرده‏اي از طرف ديگر كه وقتي برمي‏خيزي راست بايستد و در هر خم شدني اعصاب پشت خود را رخو مي‏كند اعصاب اين طرف خود را جمع مي‏كند وقتي مي‏خواهي پابشوي آن اعصاب خود را جمع مي‏كند و تو هنوز نمي‏داني كدام عصب را جمع كني كدام را رخو كني توش درمي‏ماني درمانده‏اي يعني حكما يعني آنهايي كه علم تشريح دارند طبيب شده‏اند و خيلي هم طبيب حاذقي‏اند ولي در اين چيزها درمانده‏اند هرچه فكر كني نمي‏فهمي چه شد از خارج كه كسي نمي‏گيرد اين اعصاب را جمع كند، چه شده به محض اراده تو از پشت جمع كند از اين طرف رخو كند. حالا آيا تويي خالقش؟ تو كه نمي‏داني چطور شده كاري كه كرده‏اي نمي‏داني چه كار كردي آيا تويي خالق آن كار؟ پس او اگر موفق نكند تو را به نماز آيا تو مي‏تواني نماز كني؟ اگر او توفيق ندهد تو را به ايمان آيا مي‏تواني ايمان بياوري؟ و حال آنكه او چنان حايل مي‏شود ميان مرء و قلب او ــ و قلب او مي‏گويم يعني خود او مرادم قلب صنوبري نيست ــ پس خدا حايل مي‏شود ميانه ذات شخص و فعل شخص آيا نمي‏بيني يكدفعه گم مي‏شوي كه هيچ واجد خود نيستي و حال آنكه فاني نشده‏اي و اينها را عمداً مي‏كند مي‏خواهد بلكه متذكرشان كند و آنهايي كه بايد متذكر شوند مي‏شوند و آنهايي كه نبايد بشوند نمي‏شوند به جهنم هم مي‏روند بروند. ببين ميان خواب و بيداري انسان احساس نمي‏كند كه چطور شد رفت به آن عالم وقتي هم مي‏خواهد بيدار شود از آن عالم بيايد به اين عالم اينجا گم مي‏شود و در همه برازخ انسان گم مي‏شود و اين حالتها را بخصوص بر سر آدم مي‏آورد كه تعليم كند كه من كسي هستم كه مي‏توانم خودت را از خودت بگيرم و فاني هم نشده باشي و تعجب اينجاست كه انسان مي‏داند فاني نشده و مي‏داند وقتي بيدار مي‏شود هماني است كه خواب مي‏ديد خودش خودش است و مي‏داند در اين ميانها گم شد كه هيچ نمي‏ديد و نمي‏فهميد گويا غش كرد بدن غش مي‏كند روح كه غش نمي‏كند چطور شد كه خود را گم كرد؟ پس آن صانع حائل شده ميان او و قلب او پس اينها خودشان واللّه ماسك خود نيستند مالك خود نيستند ماسك كارهاي خود نيستند وقتي مي‏خواهد خودت را به خودت بدهد بيدارت مي‏كند نمي‏خواهد تو را به خودت بدهد همين‏طور كه بي‏هوش افتاده‏اي به هوشت نمي‏آورد افتاده است و هيچ احساس نمي‏كند مع‏ذلك فاني هم نيست پس مي‏تواند خواب كند و به خواب بيندازد مثل اصحاب كهف كه سيصد سال خواب بودند وقتي بيدار شدند خيال كردند نصف روز خوابيده‏اند وقتي خوابيدند ديدند آفتاب يك خورده پهن است خيال كردند يك ساعتي دو ساعتي خوابيدند تا بعدها بخصوص وحي شد الهامات براي آنها شد آن وقت دانستند او مي‏تواند اين كارها را بكند و همين‏جور است حالتهايي كه رخ مي‏دهد در نفخ صور سالهاي دراز طول مي‏كشد كه هيچ احساس نمي‏كنند وقتي به هوش مي‏آيند آن وقت يوماً او بعض يوم همچو چيزي احساس مي‏كنند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اينها همه سرّش هست ان‏شاءاللّه داشته باشيد و فراموش نكنيد كه خلق هيچ چيز را مالك نيستند و خودشان واجد خودشان نيستند مالك خودشان نيستند مگر هر قدر او تمليكشان كند واجدشان كند آن وقت خبر بشوند چيزي دارند. پس چنين خلقي ببينيد چقدر عاجز هستند كه وقتي تعبير مي‏آوري از حالتشان هيچ چيز را خودش را از خودش سلب نمي‏كند خدا تا آن چيز آن چيز باشد هر چيزي خودش خودش است مع‏ذلك حايل مي‏شود ميان او و خودش ميان هيچ چيز هيچ كس نمي‏تواند حايل بشود ميانه شخص و خود شخص مگر خدا، كسي ديگر نمي‏تواند حايل شود پس اين خداست كه خالق كل شي‏ء است و وقتي خلق مي‏كند فكر كن ببين آيا بايد خودش به صورت خلق درآيد كه خلق خلق شده باشد؟ اگر به پستاي بي‏فهمي تصور نكرده بخواهي حرفي بزني بگويي چه عيب دارد، فكر كن اگر بايد خودش به صورت خلق درآيد و درآمده چرا عاجز است چرا جاهل است؟ مگر خدا جايي كه آمده و مي‏رود جاهل و عاجز مي‏شود خودش از خودش قدرت را سلب مي‏كند علمش را سلب مي‏كند چرا اينها را كه خلق كرده جاهلند چرا عاجزند چرا محتاج و فقيرند؟ پس اوست خدا وحده لاشريك له و خلق را خلق مي‏كند جبر هم نمي‏كند بلكه هرچه اقتضا مي‏كنند آن فعلش را همان‏جور جاري مي‏كند اين اقتضا را آيا اينها خودشان دارند يا اقتضا را او به اينها داده؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اقتضا را بگويي خودشان دارند باز نوع تفويض است از خودشان كه چيزي ندارند نساخته‏اند آنها را كه چيزي داشته باشند لكن احتياج را خدا به ايشان داده عمداً محتاجشان كرده محال بود خدا اينها را محتاج نكرده باشد در عالم امكان خلقشان كرده محال را بر اينها جاري نكرده پس احتياج را خدا به اينها داده و رفع احتياجشان را باز خدا مي‏كند ديگر اين پستاي بيانش است و حالا ديگر خسته‏ام فرصت بيانش را ندارم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم الله الرحمن الرحيم

(درس 21 ــ  سه‏شنبه 26 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

معلومات بايد خدا آنها را خلق كند تا باشند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس معلومات بايد مشاءات باشند و اشياء باشند و شي‏ء را شي‏ء مي‏گويند به جهتي كه مشاء است. پس معلومات مشاءات هستند و هر چيزي در حد خودش در مقام خودش از آن ماده‏اي كه بايد ساخته شود و از آن صورتي كه بايد ساخت همه بايد در حد خودشان باشند. ملتفت باشيد پس اين است كه تمام معلومات را خداوند عالم جل‏شأنه قبل از آني كه مشاء كند آنها را قبل از آني كه خلق كند آنها را آن معلومات را مي‏دانست و مي‏دانست هر چيزي را كجا بايد درست كند، از چه ماده بايد درست كرد، چه صورتي بايد پوشانيد برآن ماده پس علم سابق علمي است قبل المشية و به آن علم مشيت را هم مي‏داند چه جاي مشاءات را و تمام مشاءات را باز از روي علم و دانايي خلق كرده و هر چيزي را سر جاي خودش گذارده پس علم اولي علم اذ لامعلوم است به طوري كه مثلهاش را بهتر از اين ديگر خيال نكنيد مي‏شود بيانش كرد و بهتر از اين بياني ندارد. هر صاحب صنعتي در صنعت خودش به جميع جزئيات صنعتش داناست و هيچ اين علمش متعلق نمي‏خواهد بلكه متعلق از روي اين علم ساخته مي‏شود اگر هيچ متعلق را هم نسازد آن علم هيچ كم نمي‏شود و كمي ندارد و اين علمي است سابق بر معلومات و هنوز معلوماتي نيستند و معلومات بعد از آنكه هست شدند همه سر جاي خود بايد هست باشند هيچ‏كدام پا به آن عرصه نمي‏گذارند. پس اين معلومات خواه وقتي كه باشند خواه وقتي كه نباشند خواه بعد از بودنشان ديگر هر چيزي قبلي و حيني و بعدي دارد پس اين اشياء قبل از خودشان معلوم بودند حين خودشان معلوم هستند و از روي علم مي‏سازدشان وقتي هم فاني شوند يعني آن جايي كه فاني مي‏شوند باز معلوم هستند و اين علم لايتحول است و لايتغير و لايزيد است و لاينقص و اين علم علمي است اذ لامعلوم ربوبيتي است اذ لامربوب باز خوب دقت كنيد معنيش را بفهميد. معنيش اين نيست كه حتماً بايد معلومات ساخته نشده باشند و او پيش بداند، اين حتم نيست وقتي هم مي‏سازد معلومات آنجا نيستند. پس علمي است كه رتبه او دخلي به رتبه عالم امكان ندارد چه قبل از وجودشان كه نيستند و چه بعد از وجودشان به جميع اعتبارات آنجا نيستند و اين علمي است اذ لامعلوم اگرچه معلومات هم باشند و اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد نبود وقتي در هيچ عالمي وقتي به حسب آن عالم نبوده وقتي كه يك موجودي يك مخلوقي يك معلومي را خدا خلق نكرده باشد و هميشه خدا خلق داشته و هميشه خلق مي‏كند مي‏بيني يك چيزي حالا نيست بعد پيدا مي‏شود قهقري برگرداني اشياء را تا جايي كه هيچ شي‏ء نباشد در ملك خدا نمي‏شود همچو جايي پيدا شود هميشه مخلوق بوده لكن مخلوق مخلوق است به مشيت و تا مشيت تعلق نگرفته آن مخلوق آن مخلوق نيست هر چيزي در سر جاي خودش حالا فكر كنيد پس مشيت معلومات را سر جاي خودشان مي‏گذارد پس معلومات اگر معلوماتي هستند كه داخل عالم امكانند مشيت بايد بسازد ديگر يكپاره معلومات مثل اينكه خدا صفات خودش را هم مي‏داند ديگر مشيت كاري به اينها ندارد لكن آنچه بايد از عالم امكان ساخت مشيت بايد بسازد و اين مشيت بعد از آن علم افتاده و اين مشيت از روي آن علم جاري است و علمي است فقره به فقره تعلق مي‏گيرد به مشيتي و آن مشيت تعلق مي‏گيرد به شي‏ء و آن شي‏ء را مي‏سازد اين است كه حديث دارد خدا هرچه را بخواهد در زمين جاري كند به روح‏القدس مي‏گويد روح‏القدس در نجوم جاري مي‏كند و نجوم جاري مي‏شوند به امر خدا و اگر بخواهيد بدانيد اصل اين حرف را براي كجا زده‏اند و تفصيل نمي‏شود داد اينها را بناي تفصيل باشد يك دنيا بايد حرف زد اينها نمونه است نوع علم را دارند بيان مي‏كنند اگر كسي فهميد تفصيلش پيشش آمده كسي هم نفهميد نفهميد.

خلاصه ملتفت باشيد پس دو علم است براي خدا: يك علم است كه متبوع است و اگر آن علم نباشد هيچ معلومي معقول نيست باشد همين جوري كه مثل عرض كرده‏ام و للّه المثل الاعلي اگر صانع نداند اگر ساعت‏ساز نداند ساعت را چطور مي‏سازد و از چه ماده مي‏سازد حتي شما همين ساعت بزرگ را نسبت بدهيد به خدا، اگر[5] خدا ساخته و خدا خلق كرده آيا خداوند عالم اين ساعت را كه عالم عقلي خلق كرده عالم نفسي خلق كرده عالم حياتي خلق كرده عالم جسمي خلق كرده آن وقت يكي از آن قبضات جسمانيه را محل خيالي كرد محل خيالي شد يكي را محل نفس كرد جاي نفس شد يكي را محل عقلي كرد جاي عقل شد آن وقت اينها را ربطي به اين جسم داد اين اسمش شد فلان شخص آن وقت آن شخص دانست كه ساعت را از برنج بايد ساخت از آهن بايد ساخت از چوب نمي‏شود ساخت از سرب نمي‏شود ساخت پس ساعت از دست ساعت‏ساز بيرون مي‏آيد جاش همين جاست همه جا نمي‏شود ساعت ساخت مگر همين جا كه ساعت‏ساز بردارد و بسازد ساعت را ساعت را نمي‏شود ساخت مگر از آهن و آهن هم بايد پيش از او ساخته شده باشد بي‏آهن نمي‏شود ساخت. ان‏شاءاللّه فكر كنيد فعل هر صانعي را از دست آن صانع بايد جاري كرد والاّ او او نيست قيام زيد يعني زيد توش باشد و زيد آن كار را كرده باشد اين را محال است كسي ديگر هم نمي‏كند نه جني نه ملكي نه انسي ديگر نه مراتب عاليه هيچ‏كس آن كار را نمي‏كند كار زيد را همان زيد بايد بكند نه كسي ديگر محال است كسي ديگر كار زيد را بكند. اگر ان‏شاءاللّه مطلب را يادش بگيريد آن وقت پيرامون مسأله جبر و تفويض مي‏توانيد بگرديد، مي‏توانيد جاش را پيدا كنيد. پس فعل زيد جاش پيش زيد است خدا نبايد نماز كند كه زيد نماز كرده باشد زيد كه نماز مي‏كند خدا نماز را خلق كرده است ديگر نماز زيد را در عالم لاهوت و ماهوت و جاهاي ديگر خلق نمي‏كند يعني محال است خلق كند زيد را نسازد خدا نماز زيد را نمي‏سازد اين زيد خودش خودش را نساخته چون زيد را خدا ساخته بود از اين جهت كه او را ساخت و اقدره علي الصلوة فصار قادراً علي اتيان الصلوة و در همين جا فكر كنيد چرا كه اينجا را مي‏دانيد و مي‏فهميد جاهاش (جاهاييش ظ‏) را كه انسان نمي‏داند فكرش را هم نمي‏تواند بكند. مي‏فرمايند ان القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد حالا اين لفظ حكميش است و تمام بيان مطلب هم هست و بيانش هم كرده‏اند اما براي همه كس نه براي فقيه اين را نگفته‏اند فقيه نمي‏فهمد اگر انصاف دارد بايد بگويد نمي‏فهمم واقعاً ان القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد بدون حول خدا بدون خلق خدا بدون تقدير خدا بدون خواست خدا بدون علم خدا بدون قدرت خدا بدون مشيت خدا هيچ پر كاهي از جاش نمي‏تواند بجنبد هيچ چيز نمي‏شود موجود شود لكن وقتي خدا خواست ملتفت باشيد وقتي خدا خواست نماز زيد را خلق كند زيد قادر بر نمازي آفريد تا زيد نماز كند پس نماز مخلوق بشود موجود بشود و آن نماز زيد را هر جوري كه خيالش كنيد بي‏زيد نمي‏شود موجود شود هر جور مي‏خواهيد خيال كنيد نماز زيد را بي‏زيد اگر خدا مي‏ساخت و جايي مي‏گذاشت نماز زيد بيني و بين اللّه اسمش نيست شكل شكل نماز زيد باشد باشد لكن نماز زيد نيست، نماز زيد را زيد بايد بكند پس نماز زيد مثل زيد مخلوق است بدون تفاوت و اللّه خالق كل شي‏ء و از جمله اشياء نماز زيد است او خلق مي‏كند اما بي‏زيد خلقش نمي‏كند با زيد خلقش مي‏كند پس زيد را خلق مي‏كند و زيد خودش خود را نتوانسته بسازد حالا هم كه ساخته‏اندش خود را نتوانسته حفظ كند و خود را نگاه دارد حالا كه ساخته‏اند و حفظش هم كرده‏اند باز بخواهند نماز كند تا او نخواهد نمي‏تواند نماز كند تعجب است لاحول و لاقوة الاّ باللّه واللّه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن هيچ چيز از سر جاش نمي‏تواند بجنبد مگر بجنبانندش اما جنباندنشان همين‏طور است مي‏خواهند نمازي بدهند به كسي به خيالش مي‏اندازند كه نماز را پيغمبر آورده و تعليم كرده اگر نماز نكني عذابت مي‏كنند قوه‏اش مي‏دهند برمي‏خيزد نماز مي‏كند آنجا هم اول عالمش مي‏كنند بعد قوه‏اش مي‏دهند نظم يك نظم است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اول مي‏آموزانند به او نماز را تا عذري نداشته باشد بعد آن وقت تحذيرش مي‏كنند تحبيبش مي‏كنند قادرش مي‏كنند بر نماز آن وقت اين برمي‏خيزد نماز مي‏كند. پس خدا خواست نماز پيدا شود و كرده شود زيد برخاست و نماز كرد حالا آيا اين زيد بي‏حول و قوه خدا اين نماز را كرد؟ بي‏مشيت خدا اين نماز پيدا شد؟ آيا بدون اينكه خدا خواست نماز پيدا شود پيدا شد؟ مي‏بيني آنها همه پيش است نماز بعد بايد پيدا شود اينها همه تابعند و مشيت خدا متبوع است. پس اول نماز را خدا تعليم مي‏كند به واسطه معلمين به زيد بعد زيد را قادر بر نماز مي‏كند حتي اگر تعليم كند نماز را به زيد بعد زيد را قادر بر نماز نكند نمي‏گويد به او نماز كن، مي‏داند در بين ناخوشي نمي‏تواني ايستاده نماز مي‏كني مي‏گويد بنشين، نمي‏تواني نشسته نماز كني بخواب، نمي‏تواني طوري ديگر بكن هيچ‏كدام را نمي‏تواني لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها، الاّ وسعها پس اين نماز خالقش خداست وحده لاشريك له ببينيد هيچ‏كس كمك خدا نكرده در خلقت نماز. ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه اهل اصطلاح شويد آن وقت زود حكمت را از پيش برمي‏داريد و خودتان از روي حكمت حرف مي‏زنيد. پس زيد وكيل خدا نيست در نماز خلق كردن وزير خدا نيست در نماز خلق كردن خدا شور نمي‏كند از زيد كه نماز را چه جور بايد ساخت و نماز را خداوند عالم وحده لاشريك له خلق كرده است و معني ندارد و محال است كه نماز زيد را زيد نكرده خدا خلق كند. يك خورده فكر كنيد تا بيابيدش ان‏شاءاللّه پس زيد كننده نماز است و اين محض مثل است زنا هم بكند همين‏طور است پس كار زيد واجب است از دست زيد جاري بشود و فاعل كار زيد زيد است و فاعل حقيقتش بدون همه مجازات فاعل حقيقي كار زيد زيد است خوب است مال صاحبش است بد است مال صاحبش است هيچ‏كس ديگر نيست هيچ‏كس ديگر را نبايد مدح كرد مگر زيد را كه خوب نماز كردي، هيچ‏كس ديگر را نبايد ملامت كرد كه بد كردي لكن به يك طوري مدحش برمي‏گردد به صانع. ملتفت باشيد به اين‏طور كه اي تبارك خالقي كه زيدي خلق كردي به طوري كه خلقش كردي و دانا كردي او را به نماز به طوري كه حالا مي‏داند چطور نماز كند، قادرش كردي به طوري كه مي‏تواند نماز كند، فلك الحمد لكن اين معنيش اين نيست كه تو نماز كردي او نماز براي كي كند؟ پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس نماز زيد محض مثل است و اين تعبيرات از كار تمام فواعل است تمام فواعلي كه در ملك خدا هستند افعال دارند تمام ملك اقتضا مي‏كنند كه فاعلي باشد كه افعال از دست آنها صادر شود تمام كارهاي اين فواعل سؤال مي‏كنند يعني حاجت دارند ببينيد چه حاجتي كه حقيقتشان حاجت الي الفاعل است نماز زيد اگر فرضاً زيد نباشد آيا محال نيست نماز زيد به وجود بيايد؟ و اگر بايد به وجود بيايد نماز زيد آيا حقيقتش احتياح الي زيد نيست؟ پس اين سؤال مي‏كند كه زيد باشد تا من موجود باشم و مرا صادر كند تا من من باشم، اگر زيد نباشد نمي‏شود من من باشم. حالا ببينيد چه عرض مي‏كنم الفاظش را عرض مي‏كنم شما ديگر به معنيش پي ببريد. نماز مبدأش مصلّي است منتهاش مصلّي است مثل آن‏كه نور آفتاب مبدأش آفتاب است منتهايش آفتاب است متحرك به حركت اوست ساكن به سكون اوست، مثل روح است آفتاب كه آفتاب است و اين فعل راجع به فاعل است و فاعل خالق نيست، چرا خالق نيست؟ به جهت اينكه ما اصطلاح داريم خالق به معني اينكه كاري مي‏كند در لغت عرب وارد شده است يا در ساير لغات هم مسامحه مي‏كنند و مي‏گويند و خدا شما را هم به اين اصطلاح خالق گفته اينكه مدحي توش نيست. زيد راه مي‏رود مي‏بيند مي‏شنود پس خلق كرده ديدن و شنيدن را، اين نقلي نيست اين است كه مي‏گويي تبارك اللّه احسن الخالقين هرجا افعل تفضيل آمده همين ملاحظات است و يك دفعه خالق مي‏گويي يعني بسازد چيزي را و اين نماز را صانع ساخته چطور؟ همان طوري كه زيد را ساخته و زيد را از چه ساخته؟ از آب از خاك از آتش از باد، اينها را از چه ساخته؟ حرّي از غيب بردي از غيب آورده رطوبتي يبوستي از غيب آورده به تكه‏تكه‏هاي جسم چسبانده اينها را ساخته حالا آيا به همين‏ها زيد ساخته شده؟ نه، حياتي بايد تعلق بگيرد به اينها، حياتي از جايي ديگر بيايد تعلق بگيرد به اينها ديدن و شنيدن و چشيدن و بوييدن و لمس كردن در اينها پيدا شود. باز آيا به همين‏ها زيد ساخته مي‏شود؟ نه، بلكه خيالي بايد از جايي آورد و چسباند. باز آيا زيد به همين‏ها ساخته مي‏شود؟ نه، نفسي از عالم ديگر بايد آورد و به او چسباند تا اينكه زيد زيد بشود تا نماز او از او صادر بشود. حالا نماز را كه خلق كرده؟ خدا خلق كرده اين زيد به حول و قوه خود نمي‏داند چه جور حركت هم بايد كرد و اين جوري كه مي‏كند حالا ميسورش است و حركت مي‏كند جاهل به آنچه مي‏كند نيست. پس خالق نماز نيست و لو فاعل نماز هست حالا ديگر جداش كنيد از هم و تا جداش نكنيد بدانيد و خوب فكر كنيد تا بدانيد چقدر خطا كرده‏اند بعضي از مردم و همين را واللّه ندانسته‏اند كساني كه اسمش را اگر بگويي مردم پيششان خيلي بزرگ است حالا هم اگر اسمش را ببرم بسا بگويي بي‏وضو نمي‏شود اسمش را برد خيلي متشخص است، خيلي عالم است، خيلي فاضل است مي‏گويد اگر گفتي آفتاب روشن مي‏كند عالم را كافر مي‏شوي به جهت اينكه شريك براي خدا قرار داده‏اي، اگر گفتي آتش مي‏سوزاند كافر مي‏شوي ديگر اگر كسي بگويد اي آخوند نفهم! ديگر چون اسمش را نمي‏برم نفهم هم بگويم نقلي نيست همه جا اگر تو بد بكني مي‏گويند بد كرده‏اي، آيا حالا شريك خدايي كه بد كردي؟ جلدي شريك خدا نشدي و راهش همين است كه عرض مي‏كنم كه هنوز اين مردم فرق ميان فاعل با خالق نگذارده‏اند از اين جهت همين كه كسي چيزي نسبت به كسي داد، دادشان بلند مي‏شود كه هي اين كفر است، اين غلو است! واعمراشان بلند مي‏شود. بابا چه خبر است؟! فعل واجب است از دست فاعل صادر شود حتي حركت مرا من بايد احداث كنم حتي حركت آن انگشت را اين انگشت نمي‏تواند بكند اين فاعل فعل خودش است آن فاعل فعل خود حالا كه اين فاعل است جلدي خدا نمي‏شود خدا آن است كه خالق آسمان و زمين است و خالق حركت اين آسمان و سكون اين زمين است و آن است كه قادرش كرده و هو القادر علي مااقدرهم عليه. پس فاعل كه فعل كرد خالق نيست مگر خالق مجازي بله كسي كه دروغ خيلي مي‏گويد گفته و تخلقون افكا از بس خواسته مبالغه كند كه اينها خوب دروغ مي‏گويند از خودشان بيرون مي‏آورند دروغ را. پس فاعل فعل فاعل باشد و حقيقة فاعل باشد و بدء فعل از فاعل باشد عودش به سوي آن اگر خوب است ممدوح باشد فاعل اگر بد است مذموم باشد فاعل و واجب باشد فعل فلان فاعل از خودش باشد و محال باشد غيري هم صادر كند هيچ منافات ندارد كه خداست خالق كل شي‏ء. و خداست خالق كل شي‏ء معنيش اين نيست كه فعل زيد را آفريده يك جايي و هنوز زيد خلق نشده. ببينيد آيا مي‏شود همچو كاري بكند يا داخل ممتنعات است؟ زيد خلق نشده ببيند، كي ببيند؟ هنوز خلق نشده بشنود، اينكه نمي‏شود زيد بايد بشنود زيد را بسازندش آن وقت بشنود. زيد راه مي‏رود آنجا و هنوز خلق نشده ببينيد، آيا اين مي‏شود؟ آيا اين محال نيست؟ اينها را مي‏فهميد و لو در كلمات حكمت الفاظي چند هست اگر به دست فقيه افتد درست نمي‏فهمد كساني كه از لفظ مي‏خواهند پي به معني ببرند نمي‏فهمند اين الفاظي را كه مي‏گويم ان‏شاءاللّه مشق كنيد كه اين رساله را به همين پستاها بفهميد و همين شيخ خودش مي‏گويد اگر از لفظ بخواهي كلمات مرا بفهمي از معاني ظاهره‏اش بخواهي بفهمي باز نفهميده‏اي و اگر از لفظ بي‏لفظ فهميده‏اي «فانت انت» ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حديث عجيب غريبي است در اصول كافي حديث آب و تاب داري است حكمتهاي خيلي بزرگ در آن حديث گذارده شده مي‏فرمايد انا اللّه لا اله الاّ انا خلقت الخير و الشر من خلق كردم خير را و شر را، و خير را جاري كردم بر دست هركه خواستم و بعد بناكردم تعريفش كردن كه طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و شر را خلق كردم و جاري كردم از دست هركه خواستم به او گفتم بدا به حال تو. حالا ظواهر اينها را كه مي‏خواني اين را به دست فقيه بدهي چه مي‏گويد؟ اگر فقيه بايد معني كند همه‏اش كفر و زندقه مي‏شود، جبري بالاتر از اين نمي‏شود، لغوي بالاتر از اين نمي‏شود و حال آنكه داخل حديثهاي غريب است كه حاق اشياء را بيان كرده‏اند در اين حديث براي كسي كه حكيم است. حالا اين حديث را فقيه تا بخواهد معني كند كفر معني مي‏كند يا بخواهد معني نكند وامي‏زند. مي‏فرمايد من همين كار را كرده‏ام خير را به دست هركس خواسته‏ام جاري كردم و گفتم طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و شر را به دست هركه خواسته‏ام جاري كردم و گفتم ويل لمن اجريت علي يديه الشر و اگر نفس بكشد و بگويد چرا همچو كرده‏اي فقد كفر حالا ظاهر اين حديث  كه آن‏طور است و اين ديگر بالاتر از آنهاست اولاً اين كار را كردي آيا خود اين ظلم نيست؟ اگر خير است به دست همه جاري كن، اگر شر است چرا شر جاري مي‏كني تو كه عدلي تو كه اقتضايي از خود نداري چرا خيري را به دست كسي جاري مي‏كني شر را به دست كسي ديگر آن وقت اگر كسي توي دلش خيال كند كه چرا؟ آن وقت بگو كافر شدي! پس فكر كنيد ببينيد لفظ گفته‏اند و اگر نمي‏خواستند بگويند نمي‏گفتند پس حالا كه گفته‏اند پس كسي بوده كه بتواند معني كند و اين متبادرات را هر جور معني كنند كفري مي‏شود و حال آنكه حاق مطلب است فرموده و عرض مي‏كنم كار زيد را خود زيد بايد بكند خوب است خوب براي خودش است بد است بد براي خودش است ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها ديگر شر جايي باشد بياورند آن را در دست من بگذارند، خدا هرگز همچو كاري نمي‏كند خدا اجلّ و اعظم و ارحم از اين است، خدا ظالمين را به ظلمشان گرفتار مي‏كند عذابها مي‏كند حالا خودش بيايد ظلم كند و مردم ديگر را بزند كه چرا ظلم مي‏كنيد؟ خدا نيست مثل سلاطين سلاطين هم مردم را ظلم مي‏كنند و بعضي را كه ظلم مي‏كنند و مي‏زنند آنها را اگر ريششان را بگيري و با ايشان حرف بزني زود سلطنتشان را مي‏توان از دستشان گرفت اگر به دزدي بگويد تو چرا دزدي، دزد مي‏گويد تو دزد بزرگي لكن حالا نمي‏شود گفت از بس ظالم است گردن مردكه را مي‏زند. حالا آيا خدا همچنين است كه قوت دارد زور دارد اگر بپرسي من هم مي‏خواهم بفهمم مي‏گويد شما چه كار به من داريد لايسئل عما يفعل خودتان غلط مي‏كنيد مي‏خواهيد بفهميد نه بلكه خودتان درست بايد رفتار كنيد و خدا درست‏رفتار است، خدا عدل است ظلم در او نيست، صاحب كرم است منقصت در او نيست. پس مي‏خواهم عرض كنم اگر آيه و حديث قدسي و غير قدسي ديديد غير از اين جوري كه من مي‏گويم ظاهرش غير از اين طورهاست اين را بر خود هموار كن و بگو من اصلش نمي‏فهمم داخل متشابهات است من نمي‏فهمم تكليف هم نكرده‏اند مي‏خواهي بفهمي غرض نداري مرض نداري مي‏فهماند خلجان مي‏كند وسوسه‏اي اضطرابي برات مي‏آيد[6] غرضت را دور بينداز نيّتت را لله كن واللّه همين حديث مشكل برايت آسان مي‏شود.

پس ملتفت باشيد در اينكه فعل بايد از فاعل جاري شود شكي نيست لكن حالا بخواهيد معني اين‏جور چيزها را ياد بگيريد كه خدا فعل را جاري مي‏كند از دست فواعل و او جاري مي‏كند كه القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد اگر او مقدر نكند آيا من مي‏توانم نماز بكنم؟ اگر او مقدر نكند من داخل آدم هستم كه معصيتش را بتوانم بكنم؟ حاشا، لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس او جاري مي‏كند فعل خود را و باز بيانش را زياد كرده‏ام لكن چون خود مسأله را نگفته‏ام عرض كرده‏ام هر چيزي كه دائما بر يك حال نيست و هي حالاتش عوض مي‏شود آن حالات از جاي ديگر مي‏آيد به اين مي‏چسبد مي‏بيني دائم نماز نمي‏كني و حالا كردي پس بدان از جاي ديگر آورده‏اند اين نماز را چسبانده‏اند به تو باز اين معنيش اين نيست كه من نماز نكرده‏ام. و وقتي آهن سرد شد مي‏گويي آهن سرد است گرم شد مي‏گويي گرم است و نسبت سردي و گرمي را به خود آهن مي‏دهي اما حالا كه گرم شد معلوم است كسي اين را داغ مي‏كند نه اين است كه اين فعل از غير آهن جاري شده و اگر اين آهن داغ نبود و بعد داغ شد اين داغي را از خارج آورده‏اند روش گذارده‏اند همين آهن را گذاشتي سرد شد سردي از خارج بايد بيايد اما حالا كه سرد شده حالا كه سرد است هر جا بگذاري فعلش سردي است سردي منسوب به آهن است راجع به آهن است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس بدانيد افعال خلق جملگي همين حالات را دارند حديث قدسي واللّه حاق مطلب است بيان شده اما حاق حكمت نه حاق فقه فقيه را بگو كه تو اصلش داخل حكمت مشو همچو حديثي مي‏بيني بگو متشابه است مگر لغتش كان يكونش را مي‏داني ترجمه‏اش هم مي‏كني بلكه عرض مي‏كنم باز از براي اينكه ملتفت باشيد عرض مي‏كنم آن كسي كه در كار نيست خدا مي‏داند ترجمه لغتي را از لغتي درست نمي‏تواند بكند چيزي كه علمش پيش كسي نيست نمي‏داند كه چرا اين‏جور تعبير خاص آورده‏اند و اين تعبير را در لغتي ديگر هم به همان‏جور بايد تعبير آورد و باز ملتفت باشيد محض مثل است عرض مي‏كنم مثل اينكه كسي كه اهل كلام نيست قاعده علم تخاطب دستش نيست بپرسي قال يعني چه مي‏گويد يعني گفت، درست هم ترجمه كرده حالا اين گفت معني قال هم هست لكن يك وقتي پارسي سخن مي‏گويد وقتي مي‏خواهد به زبان فارسي حرف بزند وقتي بخواهي تعبير بياوري فلان كس توي كتابش چه گفته يا بگويي فلان كس سخني گفته به كسي ديگر تو خودت آنجا نبوده‏اي و او گفته در لغت فارسي بگويي گفت دروغ است كذب است بايد بگويي گفته بگويي فلان كس گفته كلامت را گفته اينجا نمي‏گويي گفت در لغت فرس اگر بگويي حاكم گفت چنين كنيد اين معنيش اين است من آنجا بودم شنيدم گفت همين كه گفتي گفته يعني من خودم نبودم كه گفت كه گفته حالا اين را بخواهي ترجمه عربي بكني مي‏گويي قال مطلبت از دست مي‏رود مگر تداركات بسيار بگيري پس اگر گفت بگويي آن نكته از دستت درمي‏رود پس گفت با گفته خيلي فرق دارد همين كه تو مي‏گويي گفته هزار واسطه داشته گفته زياده يا كم گفته درست است اما گفت يعني خودم آنجا حاضر بودم كه گفت خيلي فرق مي‏كند حالا اينها را به هر لغتي بخواهي ببري شخص عالم قراين و الفاظ ديگر ضم مي‏كند همين‏طور كه من مي‏كنم آن وقت مطلب به دست مي‏آيد كسي كه اهل اصطلاح نيست گفت را تعبير مي‏آورد به قال، قال تعبير مي‏آورد به گفت و مطلب از دست درمي‏رود پس خدا مي‏داند مطلب را حكيم خوب مي‏تواند تعبير بياورد خلاصه اينها هم منظور اصلي نبود حالا خوب ملتفت باشيد پس خداست خالق نماز زيد و واجب است نماز زيد را زيد بكند خداست خالق ديدن زيد اما واجب است ديدن زيد را زيد ببيند. حالا ببينيد اما آن خالقيت خدا آيا نيست مثل روح در جسد و خيلي محكم‏تر از روح در جسد. روح در اينجا به محض اينكه اينجاست بسا نبيند او از روح روح‏تر است پس خداست خالق زيد و منافات ندارد زيد ببيند بلكه واجب است زيد ببيند كه خدا خالق ديدن زيد باشد لكن حالا توي راه كه افتاديد مي‏فهميد آن آخوند گنده كه آن حرف را زده فهم نداشته. پس آفتاب بايد بسوزاند آتش بايد بسوزاند مردم اعمال خير بايد بكنند اعمال شر نبايد بكنند مع‏ذلك كله اگر خلق نكرده بود زيد را اعمال زيدي خلق نشده بود پس واجب است كه زيدي را خلق كند و اعمال زيدي را از دست او جاري كند آن وقت خدا خالق زيد و خالق اعمال زيد باشد و القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد باشد بيشتر از روح در جسد هم باشد و همچنين زيد از حيث آن پدر دارد مادر دارد جد دارد بالاتر دارد تا برسد به باباآدم اين زيدي كه حالا خلق شده اگر خدا مي‏خواهد خلقش كند اول اين باباآدم را خلقش مي‏كند آن اولادي كه داشت خلقش مي‏كند تا بيايد به همين جد به همين‏طور و اين هم همه‏اش مقدمات وجود اين زيد است ديگر آيا نمي‏تواند بسازد حالا چرا پس كار نكرده خدا لا عن شعور و به هوي و هوس تو نمي‏آيد كار كند كارش كار خدا نيست[7] از تو علم نمي‏خواهد ياد بگيرد قدرت از تو نمي‏خواهد تحصيل كند غير از اين‏جور نمي‏شود كرد ديگر فعل زيد را از دست غير زيد آيا خدا قادر نيست جاري كند بلكه مثل فعل زيد را جاري مي‏كند الاغها هم چشم دارند مي‏بينند زيد هم مي‏بيند آنها مي‏جنبند اين هم مي‏جنبد اما كار زيد را يجب كه خودش بكند ممتنع است ديگري بكند و خدا مي‏داند كار زيد را زيد بايد بكند و زيد اقتضا مي‏كند او بداند زيد را تا كار زيد را از دست زيد جاري كند يعني اين محتاج است نه اينكه او محتاج است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تمام مقدمات وجود زيد را زيد اين عوالمي كه دارد مداركي كه دارد مشاعري كه دارد اينها را بايد گرفت و به هم چسباند به يك ماده‏اي چسباند و زيد را درست كرد آن وقت عقلش چيزي بفهمد خيالش چيزي خيال كند هر مشعري چيزي ادراك كند پس خلقت با خداست پس من كه كاري مي‏كنم خالق كارم نيستم اما فاعل كارم هستم فاعل اين فعل خودم خدا نيست اما خالق اين فعل خداست. پس زناي زناكار كار خدا نيست اما خلق خداست و شر صاحبان شر معدنش خدا نيست خدا شرور نيست شر[8] از صاحبانش صادر شده اينهاست راه و رشته فهميدن مسأله جبر و تفويض اينها راههايش است دقت كنيد به غير از اين جورها بدانيد مردم ديگر اصلش خبر ندارند به غير از سلسله حق و كساني كه از ائمه طاهرين تعليم گرفته‏اند بدانيد غير از اين هركس تعليم كند دور شده از مطلب از پي‏اش مرو لكن خداست خالق حقيقتاً و منم فاعلِ كار خودم حقيقتاً و من وكيل او نيستم شريك او نيستم وزير او نيستم كمك او نكرده‏ام در نمازي كه كرده‏ام و اين نماز را هيچ خدا نكرده من كرده‏ام و اين كار زيد را هيچ خدا نكرده هيچ شريك نيست هيچ كمك نكرده اگر وسوسه هم بيايد كه پس خدا راضي است عرض مي‏كنم راضي هم نيست و لايرضي لعباده الكفر لكن همه شرور را خداست خالق شيطان خودش خودش را نمي‏توانست خلق كند داخل آدم نبود كه بتواند خلق كند لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم ديگر شرح و بيان مسأله جبر و تفويض شد با شرح و بيان كه خلق چطور موجود مي‏شوند پس خلق هنوز نيستند اقتضا مي‏كنند كرسي هنوز ساخته نشده لكن همان كرسي اگر از چوب است محتاج به چوب است كه باشد كه بردارند بسازند از آهن است آهنگر بايد باشد يا نجار كه آن را نجار بردارد بسازد و نجار بايد فهم و شعور داشته باشد بداند پس كرسي محتاج به همه اينهاست اينها در وجودات خود محتاج به كرسي نيستند هيچ اين كرسي درست نشود باز چوب چوب است نجار نجار است آهن هم آهن است آهنگر هم آهنگر است احتياجي به كرسي ندارند. پس اشياء اقتضا مي‏كنند يعني حاجت دارند يعني سؤال مي‏كنند از چه كه اي خدا بايد تو خداي ما باشي تا ما موجود شويم نباشي تو ما چطور پيدا مي‏شويم و تو عالم باشي كه بداني ما را چه جور موجود كني تا ما موجود شويم قادر باشي كه بتواني ما را موجود كني پس اينها حاجت دارند اقتضا مي‏كنند كه صانع عالم باشد سميع باشد قادر باشد و هكذا و از آن طرف اگر اينها نباشند خدا به همين‏طور هست ابداً حاجت به اينها ندارد. پس آنچه پا به عالم وجود بايد بگذارد اين اقتضا مي‏كند يعني سؤال مي‏كند كه عالم امكاني باشد كه من از آنجا بيرون آيم كرسي سؤال مي‏كند اقتضا مي‏كند كه چوبي باشد كه من از آن ساخته بشوم انسان سؤال مي‏كند پيش از خلقتش اناسي همه‏شان سؤال مي‏كنند همه‏شان پيش از خلقتشان سؤال مي‏كنند كه بارالهي خداوندا يك صلصالي بساز آن وقت ما را از آن صلصال كالفخار بساز صلصال يعني گِل سؤال مي‏كنند كه يك گلي باشد كه ما را از آن گل بسازند و مي‏بينيم سرتاپاشان از نفسشان و ذاتشان و جسدشان گرفته همه احتياج الي الطينند و آن طين ذاتش محتاج الي الماء و التراب است و همين‏طور همه جا همه‏شان هرجا بروند اين مواد كه درست شده همه داد مي‏زنند كه ما را يك كسي بايد خلق كند و داخل هم كند از روي علمي كه دارد از روي قدرتي كه دارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس22ــ  چهارشنبه 27 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

از آن بابتي كه ان‏شاءاللّه فكر كنيد خواهيد يافت نسبت به قدرت خداوند عالم جميع اشياء علي السواء است پس نه اين است كه مشيت خدا يا خدا در غيب يك جور كار مي‏كند و در شهاده جوري ديگر و ان‏شاءاللّه شما بابصيرت باشيد قدرت قدرتي است بي‏نهايت و نسبتش به جميع اشياء علي‏السواء است چون چنين است در عالم ظاهر هم شما چيزي درست بفهميد درست فهميده‏ايد و باطن را بر طبق ظاهر خواهيد فهميد و باطن را درست فهميديد ظاهر را بر طبق آن خواهيد فهميد. پس درست دقت كنيد نسبت يك فاعلي را و يك قابلي را درست بفهميد درست بدانيد همه جا حكم فاعل و قابل يك جور است. خيال نكنيد خدا در اين دنيا جوري ديگر كار كرده و در آخرت جوري ديگر مي‏كند، خودش خبر داده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هرجا فاعلي باشد قابلي باشد تو فكر كني مسائلي را بفهمي يك فاعلي و قابلي ديگر را بخواهي بفهمي آن هم همين‏طور است و اين حرف قياس هم نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه چون اين چنين است پس جاي ديگر هم چنين است نه قياس نيست ملتفت باشيد سرّ مسأله دينتان را ما استدلال مي‏كنيم از روي اتفاق تمام عقول و تمام منقولات خداست و قدرت او بي‏نهايت اين قدرت بي‏نهايت او هيچ چيز نزديك‏تر به او نيست كه چيزي دورتر باشد اگر چه چيزها بعضي بالا واقع شده‏اند بعضي زير او و بعضي جاي ديگر او كه دست مي‏كند از همه جا دست مي‏تواند بكند پس اختلافات در اشياء است در اين قدرت هيچ اختلافي نيست حتي آنكه باز در رؤوس آن قدرت گاهي مي‏شنوي رؤوس هست براي مشيت تمام اينهايي كه شنيده‏اي اگر نعوذ باللّه خيال بكني كه فهميده‏ايد عجالتاً اين سوغات را داشته باشيد كه نفهميده‏ايد بدانيد كه نصف سخن است هيچ زور نزنيد كه خيال كنيد فهميده‏ايد نخواهيد كه جهلتان مركب باشد اغلب اين است كه جهالاتي كه مركب شد علاجش نمي‏كند صانع و نكرده اغلب اغلب ديگر اتفاقاً كسي چيزي در آن پستوها جايي قائم باشد خدا او را ببيند و در او ببيند آن وقت به او بدهد لكن آنچه نظم ملك بر آن است اين است كه جهل مركب را كم علاج مي‏كند نمي‏داني و نمي‏داني كه نمي‏داني اين دو جهل كه با هم تركيب شد ديگر انسان به هيجان نمي‏آيد طالب نمي‏شود فكر نمي‏كند خيال نمي‏كند تحصيل كند طالب نيست از پي فهم مسأله برآيد هركس غير از آنچه او مي‏گويد بگويد خيال مي‏كند خلاف او گفته است اين است كه چاره‏اش نمي‏شود الاّ اينكه سلب قدرت از خدا نمي‏شود كرد يكدفعه رأيش قرار بگيرد طالبش[9] كند در صدد برآيد به او بفهماند. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه نمي‏خواهم عرض كنم علم خدا متكثر بشود مي‏خواهم عرض كنم قدرت او نمي‏شود متكثر بشود چرا كه معني تكثر اين است كه اشياء مختلفه چندي باشند اقلش اين است كه ديگر از آن كمتر نمي‏شود كه دو شي‏ء اقلاً باشند آن وقت آن سركه را برداريد در انگبين بريزيد قدري اين كمتر و آن بيشتر قدري آن بيشتر و اين كمتر و هكذا حالا ديگر اينها اختلاف پيدا مي‏كنند در درجات ترشي و شيريني از آن طرف با اين بخواهيد صد هزار سكنجبين درست مي‏شود كرد هريكي طعمش جدا طبعش جدا رنگش جدا ديگر هرچه زيادتر شد ماده اختلاف زيادتر مي‏شود كثرت زيادتر مي‏شود سه جزء اگر شد زيادتر مي‏شود چهار جزء كه شد ديگر زيادتر مي‏شود و لو زياد گفته‏ام و لو نتيجه‏اش را نزديك نياورده باشم عرض كرده‏ام هيچ جنسي تا جنس ديگري مخلوطش نشود نمي‏شود تكه تكه بشود و تكه تكه ظاهري مي‏شود بشود تكه تكه ظاهري تكه تكه نيست. يك هوا يك خاصيت دارد يك جور است مگر يك جايي هوا سردتر باشد يك جاييش گرم‏تر باشد باز سردي و گرمي از خارج آمده پس يك جنس گندم و يك جنس نان مي‏خواهي از آن طرفش بخور مي‏خواهي از اين طرفش، حتي يك ناني كه مثل مي‏آورم در صورتي است كه يك نان و يك جنس باشد ناني نباشد كه لبش درست پخته نشده باشد وسطش زيادتر پخته باشد اين يك نان نيست البته نان برشته اثر ديگر دارد ناني كه خمير است اثري ديگر دارد. پس چيزي كه از يك جنس شد از يك شكر هرچه برداري هرچه بخوري يك مثقالش شيرين است باقيش هم همان‏قدر شيرين است، از خيك شيره كه يك قطره برداري هر قدر شيرين است باقي ديگر همان‏قدر شيرين است پس خيك شيره قطرات عديده نيست اگرچه عوام بگويند پس اين يك شيره است و يك جنس و هيچ جزئيش خلاف با جزء ديگر ندارد، هر كاري از اين قطره مي‏آيد از آن قطره ديگر هم مي‏آيد فكر كنيد اينها در ذهنتان بنشيند كه اقلاً پيرامون حكمت بگرديد اينها را به دست نياوريد هرچه خيال كنيد حكمت فهميده‏ايد واللّه تمامش سراب است جهل محض است جهلها را روي هم گذارده‏اند جهل اندر جهل شده و جهل مركب شده اين است كه مي‏گويند نمي‏گذارند بيايند بفهمند. عرض مي‏كنم چيزي كه مخلوط و ممزوج با چيزي نشده اين متعدد نمي‏شود ببين آيا اين را نمي‏فهمي؟ يك خورده چشمت را واكن ببين چيزي كه يك جنس است و چيزي غير از آن جنس داخلش نشده اين قطره او بعينه مثل آن قطره است آن قطره‏اش بعينه مثل اين قطره است بعضش مثل كل است كلش بعينه مثل بعض است اما جاهايي كه تفاوت مي‏كند قطرات جاش اينست كه يك خورده از جنس ديگر داخل قطره بكني جايي كمتر بكني جايي بيشتر آن وقت اينها تفاوت مي‏كند بعضي كاري مي‏كنند بعضي كاري نمي‏كنند به همين پستا كه فكر مي‏كنيد خواهيد فهميد فكر كنيد كه بيابيدش. جلو اين قدرت صانع را اين اشياء نمي‏توانند بگيرند لفظهاش هم در ميان همه دينها مبذول است لكن فهميده باشند خدا بهتر مي‏داند كه بهتر فهميده. پس جلو قدرت را هيچ‏يك از خلق نمي‏توانند بگيرند اين حرف معنيش اين است كه هيچ چيز در اين قدرت اثر نمي‏كند و اين قدرت در تمام اشياء اثر مي‏كند پس او مؤثر است و اشياء متأثر، او فعل است اينها منفعلات ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اين فعل غير منفعل بخواهي يكي از قطراتش يكي از تكه‏هاش يك جاييش زورش بيشتر باشد يك تكه‏اش يك جاييش زورش كمتر باشد همچو چيزي پيدا نمي‏شود عالمش عالم قدرت هم هست غير ذات خدا هم هست فعلي است و صادر از خداست لكن اين فعل صادر از خدا بدئش از صانع است عودش به سوي صانع است به او برپا است و بسته است به آنجا كه بايد بسته باشد ديگر اينكه گاهي گير مي‏كنم در حرف زدن براي اين است كه مبادا كسي خيال كند اينها به ذات چسبيده باشند، خير، تجلّي لها بها و بها امتنع منها پس اين قدرت مؤثر است در تمام اشياء و اين اشياء تماماً در تحت تصرف اين قدرت واقع است. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تعالي پس بنابراين اگر بخواهي نوعا پيرامون اين فعل بگردي بخواهي بفهمي چطور مي‏كند اين كارها را، نگاه كن يك فاعلي را ببين چطور عمل مي‏كند، يك منفعلي را ببين چطور منفعل مي‏شود آن وقت همه جا بدان بر يك نسق است پس اوست فاعل و او هيچ منفعل نيست اوست مقبول و هيچ قابل اسمش نيست قابل به معني منفعل پس اوست مؤثر و تمام اشياء آثار او هستند و او هيچ متأثر از اشياء نمي‏شود اين است كه رأسي از رؤوسش را بخواهي كه زورش از رأسي ديگر كمتر باشد نيست هر رأسش هرچه دارد رأسي ديگر هم دارد و اين قدرتي كه عرض مي‏كنم هيچ جاش نيست علم توش نباشد همين قدرت به كلش عليم است و همين علم به كلش قدرت است و همين دو تا به كلشان حكيمند و اينهاست وقتي مي‏گويي اسم مي‏شوند براي صاحبشان. خداست حكيم به آن حكمتش، خداست قادر به آن قدرتش، خداست عالم به آن علمش و هكذا. حالا مي‏خواهيد نوع كارش را به دست بياوريد فكر كنيد بفهميد همين فعل را همين جا فكر كنيد حالا آدم برود آن مبدأ كاينات را فكر كند نمي‏داند از كدام راه برود و بدانيد نسبت اين فعل به تمام اشياء مساوي است او بالا نيست كه از اين راه بروي به او برسي، از اين راه نيست كه چاه بكني بروي برسي به او و باز يكي از معنيهايش آن حديث كه مي‏فرمايد ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم بل مكنون مخزون فيكم همه جا[10] هم هست ملتفت باشيد هر جا دست زده و ساخته اين علم هست اين قدرت هست. پس اين مكنون است مخزون است در خودت آن جوري كه دستورالعمل داده راه برو براي تو ظاهر مي‏شود علم را كي گفته، كجا گفته، از زبان كي گفته؟ از زبان پيغمبر گفته از جاي ديگر نگفته از كسي ديگر نگفته هرجا غير از زبان انبيا خيال كني گفته زبان خدا نيست زبان شيطان است تخلّقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم راستي راستي مي‏خواهي آنچه او دارد به تو بدهد از آن راهي كه گفته تو برو او مي‏دهد. مي‏خواهي فضولي كني كه تو از اين راه هم كه مي‏تواني بدهي مي‏گويد بلي مي‏توانم لكن چشمت را كور مي‏كنم و نمي‏دهم. پس ملتفت باشيد قدرت خدا بخصوص از سمتي نبايد بيايد اشياء سمتي دارند او روي هم چون ريخته اينها را حالا سمت پيدا شده او خودش سمتش كجا بود و او بي‏نهايت و غير مزاحم است و مگوييد چنين چيزي كجاست كه نه بالاست و نه پايين، نه در مشرق است و نه در مغرب پس چه مي‏دانيم كه چنين چيزي هست و چون اين حرفها را زده‏اند با ما از اول عمر تا حالا اين‏جور مباحثات شده اين‏جور حرفها را مي‏زنند لكن شما ملتفت باشيد اگر ما همه دليلمان چشم بود و گوش كه تا گفتند چيزي را بگوييم پس كو؟ چرا نمي‏بينيمش؟ جواب نداشتيم بدهيم. همه‏اش همين گوش بوديم اگر اين صدايي كه تو مي‏گويي پس ما در اينكه داريم يكپاره چيزها خدا در وجود ما گذاشته كه مرئي نيست مثل صدا نيست مي‏بينيم هم هست و اگر اين نبود در ما تميز نمي‏توانستيم بدهيم آن كسي كه دارد مي‏بيند رنگ نيست شكل نيست ظلمت نيست نور نيست حالا كسي نمي‏تواند بگويد اينكه تو مي‏گويي گرم است كو؟ سرد است كو؟ تاريك است كو؟ روشن است كو؟ اين حرفها پيش شما بدانيد معني نداشته باشد نمي‏فهميد حيات نه گرم است نه سرد است نه تر است نه خشك و همچو چيزي هم هست جعلقي ريش آدم را بيايد بگيرد كه اينكه مي‏گويي يا سبك است يا سنگين بله اين جسمي كه اينجا گذارده است يا سبك است يا سنگين يك چيز ديگر هم هست كه نه سبك است و نه سنگين خيلي چيزها هست غافل مي‏شوند مردم از اينها خدا مي‏داند در بين مباحثات با آدمهاي بسيار بسيار بزرگ كه صورت ظاهرشان گنده هم بودند و انكار از خدا مي‏كردند انكار شديدي با دليل و برهان هم مي‏كردند كه اين خدايي كه مي‏گويي كجاست؟ چه چيز است؟ هواست؟ نه. خاك است؟ نه. آب است؟ نه. آسمان است؟ نه. آتش است؟ نه. جسم است؟ نه. روح است؟ نه. عقل است؟ نه حالا آخوند هم هست تحقيق هم مي‏كرد شما بابصيرت باشيد اشياء هم همه كه مثل هم نبايد باشند بله اين جسم يا بالاست يا پايين يا سبك است يا سنگين، يا گرم است يا سرد اينها را كه ما انكار نداريم همين‏طور است آيا يك چيزي هست كه اصلش دخلي به عالم گرمي و سردي ندارد و تحويلت مي‏كند آن چيز را بله اين جسمي كه اينجا است اين هوا يا تاريك است يا روشن يا بين بين حالا ما اگر چيزي آورديم تحويل تو كرديم كه نه روشنايي دارد و نه تاريكي نه حالت بين بين مثل بين نوم و يقظه پس ببينيد چيزها كه همه نبايد يك جور باشند اگر همه يك جور بودند كه ديگر خلق مختلف نبودند زيد طوري است عمرو طوري ديگر است پس حياتي هست و ما نگفتيم حيات مثل جسم است مي‏بيني آن حيات به اين جسم تعلق مي‏گيرد از توي چشمش مي‏بيند، از توي گوشش مي‏شنود، از بيني‏اش بو مي‏فهمد، اگر اين از خودش بود چرا وقتي روح بيرون مي‏رود چشمش نمي‏بيند؟ چرا نمي‏شنود؟ آيا اينها محض خيال است؟ آيا اينها دليل و برهان نيست، پس چه چيز است دليل و برهان؟ پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حياتي هست حيات را تحقيق بخواهيد بكنيد اصلش منزلش اينجا نيست بالا نيست پايين نيست مشرق نيست مغرب نيست اصلش آنجا كه صانع خواسته پيدا شود پيدا مي‏شود هرجا بخاري پيدا شد بنا مي‏كند جنبيدن آن بخار در زمين پيدا شد بنامي‏كند جنبيدن گرمي درست مي‏شود در هوا پيدا شد چيزي درست مي‏شود بنا مي‏كند جنبيدن حتي در آتش پيدا شد بنا مي‏كند جنبيدن آنجا سمندر خلق مي‏كند در آتش زنده هم هست و حيات هم دارد مي‏جنبد مزاجش هم مزاج آتش است در آسمان هم پيدا شد واللّه همين‏طور زنده مي‏شود خلق آسمان مثل خلق زمين است لكن آنها آسماني‏اند ماها زميني هستيم. پس تمام اشياء نسبتشان ملتفت باشيد هر شي‏ء  كه يك حالتي مي‏بينيد دارد و حالت ديگري را ندارد و آن حالت مي‏آيد عارض اين مي‏شود اين خودش اگر اين حالت را در اندرونش داشت پيشتر هم بود كه همراهش بود پس ان‏شاءاللّه اين سر كلاف را از دست ندهيد بگيريد قاعده كليه است همه جا جاريش كنيد در هر عالمي كه ماده‏اي ديديد، نمي‏گويم ماده جسماني ماده مي‏گويم، تمام جسم تمام خيال نفس عقل و هكذا ماده همه جا هست ديگر شما هنوز بالاتر از عقل نداريد رتبه‏اي و اين عقل را مي‏بينيد كه چيزها را به تدريج تعقل كرده و يقين كرده از اول يقين نداشت خورده خورده يقين پيدا كرد پس اين يقينيات نبود از براي اين بچه بعد پيدا شد اين مال خودش نيست اگر مال خودش بود توي شكم مادرش هم بود همراهش از پشت پدرش هم داشت پس اينها از عالم ديگر آمده چسبانده‏اند به او عقل را به او داده‏اند. ملتفت باشيد فراموش نكنيد هر چيزي كه يك حالتي ندارد بعد دارا مي‏شود از جاي ديگر آن را آورده‏اند به او داده‏اند از مبدأ مي‏خواهيد فكر كنيد بياييد تا منتهي باز از منتهي برويد به مبدأ همه جا حكمش يك جور است. جسمي را مي‏بيني گرم نيست و گرم مي‏شود يك گرمي جاي ديگر بوده اين را گرم كرده يا جسمي مي‏بيني سرد نيست و سرد مي‏شود سردي از جاي ديگر آمده ديگر ما چون سردي را نمي‏بينيم پس نيست، عدم وجدان دليل عدم وجود نمي‏شود تو نمي‏بيني چه دخلي دارد تو غافل شدي تو اگر عاقلي چشمت را و حسّت را تابع عقلت كن هنگامي كه دست مي‏زني مي‏بيني گرم است بدان از جاي ديگر آمده خواه ببيني خواه نبيني در همه جا همين‏طور است از آن راه مي‏خواهي بگيري بيايي پايين از اول طفوليت خيلي يقينيات را نداشتي به تدريج آمده پيش تو ماده عقلي كه از طفوليت داشته بودي بود و اين يقينيات را نداشت علوم و عاديات را كه اخذ كرده آنها را از شكم مادر در نياورده بچه چه سرش مي‏شود اينها را خورده خورده بزرگ مي‏شود مي‏شنود چيني هست مكه‏اي هست خورده خورده بزرگ مي‏شود خورده خورده يقين عادي پيدا مي‏كند پس اينها را اكتساب مي‏كند ماده‏اي نباشد اين اكتسابات را نمي‏كند زيرا كه صور بند به جايي نمي‏شود پس آنجا هم ماده‏اي هست صورتي هست بعينه مثل مدادي كه ماده‏اي دارد و صورتي دارد و خود ماده هيچ معني توش نبود وقتي مي‏گيري متشكل به اشكال مي‏كني علم پيدا مي‏شود همين‏جور عقل را بيارند پايين و تكه تكه نكنند هيچ يقين نمي‏تواند داشته باشد نفس را نيارند از عالم ذر در اين عالم مثل كلوخ افتاده مثل چشم تو كه همين آني كه مي‏بيني تا چشمش را هم گذارد چيزي تازه نمي‏تواند ببيند مگر چيزهايي كه پيشتر ديده همين گوش را الان بگيرد ديگر تازه نمي‏تواند بشنود بعينه همين‏جور اگر توي سر خيال عيب كرده باشد هرچه زور بزند خيال نمي‏آيد در بطون دماغ و اينها را طبيبها خوب مي‏فهمند جاييش هست كه يك خورده عيب كند هرچه زور بزني فكر نمي‏آيد براي آدم مثل اينكه چشم يك خورده عدسي بيش نيست بلكه آني كه مي‏بيند به قدر سوراخ سوزن تنگي بيش نيست سياهي دور آن براي حفظ نورش است اگر اين سر سوزن عيب كند ديگر نمي‏شود ديد و همچنين است جاي فكر و خيال.

باري، پس موادي چند هستند و عوالمي چند هستند روي هم و همه محسوس و مرئي نيستند ديگر چون محسوس و مرئي نيستند از كجا كه باشند هذيان است ما استدلال مي‏كنيم حيات داريم به دليلي كه مي‏شنويم مي‏بينيم اين بدن وقتي مرد نمي‏بيند نمي‏شنود خودمان چشم هم داريم گوش هم داريم وقتي چشم را هم مي‏گذاريم نمي‏بينيم، گوش را سوراخش را بگيري نمي‏شنود و آنكه حيات است در توي پستو نيست و خيلي مردم همين جورها خيالش مي‏كنند خيال مي‏كنند اين حيات توي اين سر نشسته و اين درش از اينجا باز شده پس آن حيات در آن تاريكها نشسته پس اين چشم تا در اين اطاق نشسته از پشت اينجا مي‏بيند و اين حقيقت ندارد بدانيد فكر نكرده‏اند و گفته‏اند. پس عرض مي‏كنم اصلش عالم حيات اينجا و آنجا ندارد هرجا ظرف براش درست كني او آنجا آمده است ديگر از بالا هم لازم نيست بيايد پايين هر جا عينك براش درست شد از آنجا مي‏بيند كف پاي كسي را آن‏جور عينك درست كردند مثل اينكه براق در سمش چشم داشت مي‏ديد همه‏اش را هم چشم كنند مي‏بيند هيچ جاش چشم نداشته باشد نمي‏بيند آن روح به كلش هم بصير است معذلك تا بدن نداشته باشد نمي‏بيند پس بايد آن روح از اينجا اكتساب كند در اين حكمتها گذارده‏اند حالا او چطور مي‏شود بيايد اينجا؟ اين چطور مي‏رود آنجا؟ چرا روح وقتي مي‏رود اين خودش نمي‏تواند زنده باشد؟ حالا يك كسي مي‏تواند كار ندارم، تا روح نيايد اين زنده نمي‏شود لكن روح خودش اينجا نمي‏آيد سهل است واللّه خودش از اينجا نمي‏تواند برود چه بسيار مردم در صدمات راضيند به مرگ خودشان و نمي‏توانند بميرند حتي اگر شمشير بگيري سر خود را ببري باز تا او نخواهد نمي‏تواني به اين خيال بيفتي وقتي او خواست سم مي‏خوري يا كسي ديگر مي‏كشدت. پس در اينكه يك كسي هست نمي‏شود شك كرد هيچ هم واجب نيست كه ببينيمش كه بگوييم هست هرچه را مي‏بيني خدا نيست خدا معنيش اين است كه ديده نشود، لاتدركه الابصار باشد و ديگر هذيانات اهل هذيان را شما نمي‏خواهيد جايي برويم زيارت خدا بكنيم زيارت خدا را همان جوري كه خودش قرار داده بايد كرد همين خانه مكه همين سنگها را مي‏گويد دورش بگردي دور من گشته‏اي او همچو قرار داده ديگر چرا واجب نيست تو حكم بر او بكني او گفته دور اينها بگرد اگر تو نوكري هركار به تو مي‏گويند بكن. مي‏گويند دور اينها بگرد تو هم بگرد مي‏گويند آب بيار برو آب بيار مي‏گويند اتفاق يك وقتي سبو را بشكن تو هم بشكن آن جايي كه قرار داده كه اينجا منظر من است آن جايي كه گفته انبيا قائم مقام من هستند هر وقت تو راست مي‏گويي و غرض نداري و مرض نداري برخيز برو ديدن پيغمبر برو زيارت قبرش پات حساب مي‏كنند واللّه من زار الحسين بكربلا لكن غير از اين جور كه گفته من زار الحسين مراد نيست حالا ديگر اين قبر خاك است قبر پهلوش هم خاك است من آن را زيارت مي‏كنم، اينها ديگر قياس است مي‏گويد من آن شخص را خواستم زيارت كني كه حسين اسمش است حالا بسا منافقي را برده باشند پهلوي او دفن كرده باشند همين‏طور هم كه شده قبر مأمون يا هارون پهلوي قبر حضرت رضا دفن شده امام رضا را كه هركه زيارت كند مي‏فرمايد مرا زيارت كرده اما هارون را هركه زيارت كند شيطان را زيارت كرده پس خدا چطور است؟ طور ندارد. از كجا هست، بابي طوري هست از آن جايي كه او همه را با طور كرده من مي‏بينم خودم را نساخته‏ام آني هم كه مثل من است مرا نساخته آنها هم خودشان را نساخته‏اند و اينها را همه را مي‏بينيد كه هستند پس يك كسي هست كه اينها را ساخته باز چه مي‏دانم يك است يا دو تاست، وقتي راه پيدا شد و از راهش آمدي راه وسيع مي‏شود و دليل و برهانش هم مي‏آيد. باز من چه مي‏دانم بلكه آلهه عديده باشند پس عرض مي‏كنم همين جوري كه نديده‏اي او را يقيناً هست مي‏فهمي كه اينها را ساخته‏اند چرا كه اينها خودشان خود را نساخته‏اند بلكه حالا كه ساخته‏اند هرچه بخواهند نمي‏شود. پس عرفت اللّه بفسخ العزائم پس او هست حال به همين جوري كه او را نديده يقين داريد و محال است نباشد اگر نبود نه من بودم نه كسي ديگر پس يقين هست حالا اينها را هم كه درست كرده پس يقيناً قادر هم بوده كه درست كرده مي‏بينيم به طور حكمت هم كرده پس يقيناً حكيم هم بوده و به همين طورها اگر فكر كني مي‏تواني خيلي از صفات را اثبات كني. حالا اين خودش را ستوده از زبان انبيا كه من يكي هستم و راستگو هم كه هست پس او يكي است باز اين حرفها به نظر حكما و نيمچه ملاّها و اينهايي كه علمشان همه سراب است و از انبيا نيست اين‏جور حرفها را خيال مي‏كنند حرفهاي عوام است، حكمت توش نيست و حال اينكه اينها را مثل حضرت اميري به مثل حضرت امام حسن8 درس مي‏دهد كه اگر خداي ديگري بود غير از اين خدا لاتتك رسله خداي ديگري هم هست او هم سرفه‏اي بكند قاصدهاش را بفرستد اين خدا كه رسولهاش آمدند همه مي‏گويند ما از جانب يكي آمديم آخر اين آخري كه تو خيال مي‏كني خداست نفَسي بكَشد كه من هم هستم معلوم است كه خداي ديگري كه نفس بكشد يا هست و دربند ملكش نيست خدايي كه دربند ملكش نيست پس چه را اينها را ساخته در واقع هم نمي‏تواند بسازد و نساخته و كسي هم نيست كه بتواند بسازد يا نتواند خيال‏ خيال كننده را مي‏گويم اگر هست و كسي را نفرستاده پس دربند ملكش نيست پس دليل اعتناي خدا به خلق همين كه خلق را ساخته اگر خلقش را نمي‏خواست بسازد هيچ‏كس هست او را به زور بدارد كه بساز؟ نه كسي نيست، كسي نمي‏تواند، دستش به او نمي‏رسد چرا كه اوست مؤثر هيچ‏كس در او تأثير نمي‏تواند بكند باز داشته باشيد در ضمن سخنها يك‏پاره حرفها يادم مي‏آيد مي‏گويم كه داشته باشيدش باز يكپاره چيزها را به طور حتم از خدا مي‏خواهي چرا كه نهايت بي‏ادبي و جهل و حماقت است بلكه به من گفته سؤال كن من هم مي‏كنم مي‏روم پيش او مي‏گويم من همچو چيزي از تو مي‏خواهم مي‏دهي ممنون تو هستم نمي‏دهي هم التماس مي‏كنم ديگر من غيظ كنم كه خدايا چرا بچه مرا كشتي؟ بسا كافر هم مي‏شوي و دعات را هم مستجاب نمي‏كند. پس اوست دانا و او است قادر و هيچ ديدني هم نيست لاتدركه الابصار خودش خبر داده ابصار را هم همانها معني كرده‏اند كه عموم دارد ابصار يعني لاتدركه الاحلام يعني هركس صاحب شعوري هر جايي كه شعوري دارد گوش شعورش شنيدن است چشم شعورش ديدن است ذائقه شعورش چشيدن است شامه شعورش بوييدن است لامسه شعورش درك كيفيات است خيال شعورش آن‏جورهاست كه خيال مي‏كند فكر شعورش آن فكرهايي است كه مي‏كنند و هكذا علم و عقل و هرچه مشاعر هست اينها احلام اسمشان است نمي‏توانند اين را ببينند اما همه مي‏توانند استدلال كنند بر وجود او چرا كه از راه همه براي همه ظاهر شده اما بخواهند ببينندش نمي‏توانند اين را ببينند اما همان عقل مي‏بيند كارها بر سرش مي‏آيد كه آن طور نبود مي‏فهمد خدايي هست كه اين كارها را بر سرش مي‏آرد، جسم هم مي‏بيند كارها بر سرش مي‏آيد جسم هم مي‏بيند يك كاريش كردند و ساختندش اقرار مي‏كند كه خدايي مرا ساخته. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه اين قدرتي دارد بي‏نهايت و قدرت بي‏نهايتش متأثر نمي‏شود از اشياء چون متأثر نمي‏شود آن تكه‏هايي كه خيالت خيال مي‏كند اين تكه‏اش بعينه مثل اين تكه هست يك جنس است و آن جنسي كه هيچ چيز داخل او نشده آن جنسي است كه از خدا صادر شده و هيچ داخل او نشده همان فعل اللّه است و هيچ چيز نمي‏تواند داخل او بشود يعني اثر در او بكند. ملتفت باشيد كه چرا اين جورها هي مي‏گويم و اصرار مي‏كنم براي اينكه بداني او مي‏شود بيايد يكدفعه بناكند حرف زدن از هر جا دلت بخواهد از توي سنگ حرف بخواهد بزند، از توي كوه بخواهد حرف بزند، از توي درخت بخواهد حرف بزند، از توي آتش بخواهد حرف بزند، همين‏طور فرضاً از زبان آن ملكي كه مي‏فرستد حرف مي‏زند جبرئيل است مي‏فرستد پيش پيغمبر مي‏گويد من جبرئيلم پيغام خدا را آورده‏ام حالا يكدفعه رأيش قرار مي‏گيرد توي زبان جبرئيل مي‏گويد منم كه حرف مي‏زنم و ديگر جبرئيل گم نمي‏شود ملتفت باشيد و جبرئيل گم نمي‏شود و خدا حرف مي‏زند همين‏جور كه نخل طور حرف مي‏زند هباء منثور نمي‏شود و خدا حرف مي‏زد و درخت بنا نيست حرف بزند آتش بنا نيست حرف بزند يك كسي حرف مي‏زند توي اين آتش همين‏طور واللّه توي زبان پيغمبر حرف زده با شماها زبان پيغمبر كه حرف مي‏زند توي اين زبان خداست كه حرف مي‏زند آن‏جور صدايي كه به گوش شما مي‏خورد همين‏جور صدا هست نمي‏توانند حاشا كنند كي به ما گفت كه ما نشنيديم؟ مي‏گويد به نفس نفيس خودم آمدم به تو گفتم هيچ شاهد نمي‏خواهم حاشا هم مكن من مطلع‏ترم به تو از تو كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم پس از هرجا بخواهد داخل شود يعني تصرف كند و مطلع شود مي‏تواند جايي نيست كه دستش و قدرتش نرسيده باشد به آنجا اما بدانيد باز داخل چيزي نشده باز داخل نشده حكم[11] است يعني او با چيزي ممزوج نمي‏شود چيزي ممزوج به او نمي‏شود بشود يعني متأثر نمي‏شود لكن داخل در همه جا شده به اين‏طور كه مي‏بيني حرف زده همه جا تصرف كرده اگر او نبود اين خودش نمي‏توانست كاري كند پس داخل في الاشياء لا كدخول العقل في البدن عقل مقيد مي‏شود در بدن خودش بخواهد برود از بدن نمي‏تواند برود او داخل كه شد مي‏خواهد برود بالا مي‏رود مي‏خواهد نرود نمي‏رود هر جور تصرف بخواهد مي‏كند. مي‏خواهم عرض كنم تمام خلق سررشته‏اش به دست او بند است و ديگر بعضي از تعبيرات است در اخبار كه از اين بيانات مي‏توانيد پي ببريد به آنها در خصوص زلزله فرمايش مي‏كنند شما آن فرمايش را همه جا جاريش كنيد. مي‏فرمايد اين زمين رگها دارد بندها و عرقها دارد مي‏فرمايد سر همه رگها تمامش جمع مي‏شود مي‏آيد در مشت امام7 و اين هرجا را بخواهد بجنباند سررشته‏اش دستش است ريسمانش را كه مي‏خواهد بجنباند مي‏داند كدام را حركت بدهد مي‏داند يكي سرخ است يكي زرد است هر كدام هر رنگ هست هرجا را بخواهد بجنباند حتي آنكه اگر بخصوص يك گوشه‏اش را كه مي‏خواهد بجنباند همان نخ را برمي‏دارد به اراده حركت مي‏دهد اگر كسي بخواهد بفهمد او تصوير مي‏كند حركت را توي دست شما همين‏طور كه شما مي‏خواهيد همين كه بجنبيد چطور مي‏جنبيد بمحض اراده مي‏جنبيد اما تا رگ متصل نباشد و سرش به قلب بند نباشد نمي‏شود بجنبد وقتي سرش به قلب بند است و تمام اين رگها پيش او جمع است او بخصوصه مي‏خواهد اين بند انگشت حركت كند به محضي كه اراده كرد اين بجنبد جلدي اين را مي‏جنباند اين هم مي‏جنبد و مي‏خواهم عرض كنم همين‏طور واللّه تمام زمين تمام آسمان توي چنگ امام زمان است و هريكي از ائمه را كه بخواهيد خيال كنيد هرجاش را بخواهند خراب كنند خراب مي‏كنند هرجاش را بخواهند ساكن كنند ساكن مي‏كنند هرچه را بخواهند بجنبانند حركتش مي‏دهند پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن قدرت لايتأثر من شي‏ء پس نسبتش به جميع مؤثرات علي السواست. حالا ديگر خسته‏ام و طول هم كشيده حالا مي‏خواهيد نمونه به دست بياريد يك فاعلي را فكر كنيد با يك قابلي نمونه‏ها را خودش گفته به دست داده‏ام فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم نمونه‏اش همه جا هست تو از همه جا مي‏تواني استدلال به خدا بكني مي‏خواهي اين را نگاه كن مي‏خواهي آن را نگاه كن همه جا آيت هست نوع قوابل را با نوع فواعل همه را يكجا جمع كن سرّ مطلب به دست مي‏آيد اين است كه عرض كرده‏ام محكمات حكما كلي است و كلماتي است بعد از فكرهاي بسيار كه فكرها كرده‏اند و درست كرده‏اند مطلب را و سر و دست و پاهايش را همه جايش را ساخته‏اند مي‏آيند براي تو مي‏گويند آن وقت حكم كرده‏اند بگير و بدان تا نساخته باشند حكم نمي‏كنند كه بگير شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه مي‏فرمايند من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره اما اين را براي حكما گفته‏اند پس يك جايي يك فاعلي به دست بياريد يك قابلي به دست بياريد ديگر حال تفصيلش را نمي‏خواهم عرض كنم چرا كه وقت گذشته لكن فكر كن و ببين يك فاعل و قابل را هر فاعلي و هر قابلي را كه مي‏خواهي فكر كن فلان چيز را تو حركت مي‏دهي او هم حركت مي‏كند نه تو پيشتر حركت مي‏دهي و او ساكن است و نه او پيشتر حركت مي‏كند هر سنگي هر چوبي هر عصايي تو حركت مي‏دهي آن هم حركت مي‏كند اگر بگويي حركت نكرده اينها همه مال من است دروغ است بگويي قلم حركت نكرده دروغ است بگويي با انگشت اين‏جور خط نمي‏شود نوشت لكن قلم را حركت مي‏دهي قلم حركت مي‏كند قلم كي حركت كرد؟ آن وقتي كه تو حركت دادي. كي ساكن شد؟ آن وقتي كه تو ساكن كردي آن را نه آن قلم خودش متحرك است ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كاتب فاعل است نه قلم اين است كه اگر بد مي‏نويسد كسي قلم مرا نمي‏شكند كه تو چرا بد نوشتي اگر بشكند بيجا و لا عن شعور است. خوب مي‏نويسد شخص كاتب خوب نوشته مدحي مذمتي اگر براي خط باشد به قلم كسي نمي‏كند همه با كاتب است لكن آيا قلم هيچ‏كاره است؟ اگر هيچ كاره است چرا با انگشت نمي‏نويسني با قلم مي‏نويسي؟ پس قلم كاره است لكن قلم حركتش هيچ از خودش نيست سكونش هيچ از خودش نيست يعني سكوني كه نقشه مي‏خواهد بكشد پس اين قلم هيچ حركتي از خودش نيست هيچ سكوني از خودش نيست مگر حركت و سكوني كه به او داده‏اند. حالا اين حركت و سكون مفوض به اوست؟ آيا اين خودش يك نقطه مي‏تواند بگذارد؟ يك خط مي‏تواند بكشد؟ نه سكونش سكون نقشي را مي‏گويم ملتفت باشيد پس قلم حركت دارد و سكون هم دارد اما حركتي كه به او داده‏اند سكوني كه به او داده‏اند اينكه به او داده‏اند مال كيست؟ مال قلم است اگر بد سر شده باشد قلم بد مي‏نويسد خوب سر شده باشد خوب مي‏نويسد و اين حركتي كه توي قلم است و تو به قلم داده‏اي و لو جاي دست تو است آيا اين حركت دست تو نيست؟ حركت دست تو فاعل نيست اين قابل حركت است كه تو حركتش بدهي اين كي حركت كرد؟ وقتي كه تو حركتش دادي كي ساكن شد؟ وقتي كه تو ساكنش كردي نه يك سر مويي حركت دادن تو پيش از حركت كردن اوست نه يك سر مويي حركت كردن اين پيش از حركت دادن تو است پس دو فعل است در هر فعلي از براي هر فاعلي آن‏چه مي‏شود دو رو دارد دو كار است اگرچه فاعل يك كار مي‏كند جاهل كه نگاه مي‏كند مي‏بيند قلم چيزي نوشت دو شخص است و دو حركت يكي حركت دست است يكي حركت قلم دست هم مثل قلم است آن هم آلتي است در دست كسي آن يكي هم آلتي است براي ديگري تا آخر مي‏رود پيش حيات. حالا فاعل چه كند به غير از اينكه فعل كند؟ آيا فاعل قلم بشود؟ نه قلم فاعل نمي‏شود قابل و آلت مي‏خواهي چه بشود؟ واجب است آلت باشد مي‏خواهي قلم چه باشد مگر اينكه بگردانيش بگردد نگاهش داري بايستد غير از اين معقول نيست باشد و قوابل بايد قوابل باشند فاعل چه باشد؟ فاعل يجب ان‏يكون فاعلاً بخصوص فاعل را ببري پيش صانع مي‏خواهي صانع چه باشد؟ صانع بايد باشد آيا مي‏خواهي كه خدا خدا نباشد كه تو آرام بگيري پس آنچه او كرده اگر راضي هستي مفت خودت راضي نيستي گردن خودت را مي‏شكني و تيشه به ريشه خود مي‏زني.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 23 ــ  سلخ شهر ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

بعضي از مطالب هست كه چون الفاظش را شنيده‏ايد ذهنتان جايي ديگر رفته اگر الفاظ آن مطالب هيچ گفته نشده بود مطلب آسان‏تر بيان مي‏شد و آسان‏تر هم مي‏فهميديد لكن مطلب را شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه خيلي جاها فرمايش مي‏كنند به جهت حكمتي حكمت بسيار عظيمي كه در نزد خودشان هست و مردم ديگر نمي‏فهمند كه چه فرمايش فرموده‏اند حالا مردم الفاظش را ياد گرفته‏اند معنيش را هيچ نمي‏فهمند اين است كه آدم بخواهد بيان كند پيش آنهايي كه اين الفاظ را شنيده‏اند مشكل است حاليشان بشود. حالا از جمله الفاظي كه فرمايش مي‏كنند اين است كه هر اثري و هر مخلوقي در نزد مؤثر قريب به خودش مخلوق بنفس و موجود بنفس است خودش به خودش درست شده و اين را خدا مي‏داند هيچ مردم پي نبرده‏اند كه چه مي‏خواهد بگويد. هر چيزي موجود بنفس است او را با خود او ساخته‏اند به خود او ساخته‏اند، از خود او ساخته‏اند، بر صورت او ساخته‏اند. پس علت فاعليش خودش است علت غاييش خودش است علت ماديش خودش است علت صوريش خودش است و چون در خيلي از كتابهاشان فرمايش كرده‏اند ديگر سخنها مسلم شده فكر هم توش نمي‏كنند تا بخواهي بيان كني مي‏گويند همه جا گفته‏اند. راست است همه جا گفته‏اند مطللب فهميده نشده مثل اينكه بيان بسم اللّه را هم خدا گفته و اگر شما بناتان نباشد كه بفهميد معنيش را نمي‏دانيد بعضيتان بوده‏ايد خدمت آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه ديده‏ايد كه گاهي طعن مي‏زدند به حكما كه مردكه مي‏گويد فلان مطلب ثابت است، به چه دليل ثابت است؟ به اين دليل كه آخوند ملاّصدرا توي كتابش نوشته است. نوشته باشد، چه دخلي به تو دارد؟ اينكه آخوند نوشته كه دليل و برهان نيست. شما پستاتان اين‏جور نباشد كه شيخ اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه همچو نوشته، همچو نوشته باشد آيا تو فهميدي كه شيخ اعلي اللّه مقامه چه فرموده؟ و باز از جمله الفاظي كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه نوشته‏اند اين است كه علم خدا عين معلوم است. حالا نوشته‏اند راست است اما حالا آيا فهميدي مراد شيخ را آن حرفشان را كه هر اثري در نزد مؤثر قريبش مخلوق بنفس است و هر دو مطلبشان به هم نزديك است شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد ببينيد آيا معني اينكه خدا زيد را خودش را به خودش آفريده اين است منظور شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كه زيد خودش خالق خودش است؟ اين مطلب منظور شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه نبوده يقيناً حالا كه عرض مي‏كنم كم‏كم توش مي‏افتيد آن وقت مي‏فهميد كه هرچه خيال كرده بوديد سراب محض بود هيچ واقعيت نداشت و هر چيزي كه خودش موجود بنفس است و خودش به خودش خلق شده و تصريح هم كرده‏اند كه علت فاعليش هم خودش است چنانچه علت ماديش هم خودش است علت صوريش هم خودش است علت غاييش هم خودش است حالا كه چنين است پس آيا هر چيزي خودش خالق خودش است؟ آيا اين است منظور مشايخ؟ البته اين نيست و همچنين علم عين معلوم است آيا مرادش اين است كه چيزي كه جايي نيست پس خدا آن را آنجا نمي‏داند و وقتي مي‏داند چيزي را كه آن چيز باشد اگر نه نمي‏داند، آيا اين است مراد؟ ملتفت باشيد اينها الفاظي است گفته لكن شما ببينيد يكي از اين الفاظ را مي‏توان در ميان مسلمانان گفت؟ در همين شهر ملاّحسيني كه يكي از علماي خيلي متشخص در اين شهر بود يك گوشه‏اي از اين حرف را تا گفت تكفيرش كردند و خانه‏نشينش كردند به طوري كه ديگر حكم نمي‏توانست بكند تا مدتها بعد از آني كه شيخ مرحوم به اين ولايت آمدند عقايدش را عرضه كرد خدمت شيخ، شيخ مرحوم فرمودند ان‏شاءاللّه . . . او هم لفظهاش را شنيده بود همان لفظها را نفهميده و گفت آنها هم تكفير كردند و اگر معني صحيح براي آن لفظها نباشد حق هم داشته‏اند كه تكفير كرده‏اند. پس فكر كن ان‏شاءاللّه الفاظ را اگر هر چيزي را سر جاي خودش توانستي بگذاري بگذار اگر نتوانستي نفس مكش اصلاً، ديگر مگو شيخ گفته هركه گفته براي خودش گفته براي خودش هم خوب گفته تو دست مزن كه اگر خراب است خراب‏تر مي‏شود چرا كه نمي‏داني چه گفته.

حالا فكر كنيد ان‏شاءاللّه هر چيزي موجود بنفس است اين يعني چه؟ خدا خالق كرسي است اين يعني چه؟ حالا آيا كرسي هيچ كاري نمي‏خواهد؟ و هيچ چوبي ضرور ندارد؟ محتاج به هيچ صورتي نيست كه به او بپوشانند؟ هيچ اره و تيشه و اسباب و آلاتي ضرور ندارد؟ و فكر كنيد ببنيد آيا شيخ مرحوم اين را مي‏خواهد بگويد؟ اينكه هذيان است هركه بگويد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدا مي‏داند آن‏چه را در دل خودشان است مردم نمي‏دانند كه چرا همچنين فرمايش مي‏فرمايند ازبس خيالات مردم در چنگشان بوده فرمايش را خواسته‏اند يك جوري كنند كه تمام باطلها جاش اينجا نباشد و شرح شود و آن حاق واقع را خواسته‏اند بگويند به لفظ بخصوصي گفته‏اند كه اين الفاظ رد مي‏كند آن اقوال را. ملتفت باشيد و راه سخنشان را به دست بياوريد اين است كه تمام علمايي كه اهل ظاهرند و فقيهند كه اصلاً در اين مقام كه علم خدا چه جور است كاري ندارند همان فنشان اين است كه حلال چه چيز است حرام چه چيز است پس اهل ظاهر كه هيچ كاري ندارند دست اين سخنها اهلش هم نيستند حرف هم نزدند بعد آنهايي كه حرف زده‏اند حكما بوده‏اند كه گفتگو كردند كه علم خدا چه جور است نوعاً نظر مي‏كني به حكما مي‏بيني بعضي تمام صور خلقيه را مي‏برند به خدا مي‏چسبانند مي‏گويند:

 

من و تو عارض ذات وجوديم

مشبكهاي مرآت وجوديم

 

غير از خدا هيچ نيست هر چه هست اوست غير او هيچ نيست. اينها يك طايفه‏اند كه ماده‏المواد را ذات خدا مي‏دانند اين صور را مقامات تنزليه و كمالات الهيه مي‏دانند پس آنهايي كه مقدس و بي‏آزارند تجلي جمال خدايند آنهايي كه ظالم و ستمكارند و مي‏كشند مردم را مظهر جلال خدايند از اين هذيانها بافته‏اند. از اين طايفه كه گذشتي در ميان آنها طايفه ديگر هستند و از اين طايفه نوعاً بيرون نيستند (يك صفحه افتادگي دارد)···

پس خداوند عالم تمام كارهاش از روي عمد است دقت كنيد ان‏شاءاللّه و اين الفاظ را بدانيد معني دارد معنيهاي بسيار سخت و دقيق و اين حكمت و اين هذيانها كه اغلب مردم خيال مي‏كنند منظور مشايخ نيست اعلي اللّه مقامهم. حالا جايي گفته‏اند علم خدا به فلان مولود عين خود آن مولود است معني اين حرف پيش اين مردم نيست پس پيش از تولد اين آيا خدا نمي‏دانست اين را؟ خوب حالا كه متولد شد حالا خدا دانست، حالا كه دانست و پيشتر نمي‏دانست كي اين بچه را ساخت؟ كي بيرون آورد؟ آيا خداي ديگري اين را ساخت يا شيطان اين را ساخت؟ پس آن رشته سخن كه در دست داشتيم هيچ فراموش نكنيد و لو اين فرمايش كه علم عين معلوم است ياد نگيريد سهل است آن عرضهايي كه كردم فراموش نكنيد اگر آنها با اين يكي شد مطلب را فهميده‏ايد و اگر آنها فهميده نشد اينها متشابه است سهل است مطلب را نفهميده‏ايد زورتان نياورد اگر همچو بود تو همه چيز را فهميده بودي يكي دويي را كه فهميدي باقي را نفهميدي زورت نياورد به جهت اينكه مجهولاتتان لاتعد و لاتحصي است خيلي بيش از معلوماتتان است آن چيزي كه بايد بدانيد و بايد دينتان باشد و مذهبتان باشد و عقيده‏تان باشد و به اين عقيده زنده باشيد و به اين عقيده بميريد اين است كه خدا دانا است به اشياء پيش از وجود اشياء، خداوند داناست به مخلوقات خودش پيش از مخلوقات و تمام علمي كه دارد به مخلوقات پيش از خلقتشان دارد مي‏خواهي مسلمان باشي اين علم را بايد اعتقاد كني. خدايي كه نداند چه مي‏كند مثل خيلي از بازيگرها مثل خيلي از حيوانات است و اگر اين‏جور باشد نمي‏تواند خالق آسمان و زمين باشد. پس خدا مي‏داند تمام چيزها را پيش از تمام چيزها و به طوري مي‏داند كه نزديكي و دوريشان مساوي است پيش او دور و نزديك را يكدفعه مي‏بيند حالا را خدا مي‏داند و صد هزار سال بعد از اين را هم مي‏داند الان و صد هزار سال پيش از اين را الان مي‏داند و هيچ علمش زياد نمي‏شود. پس علم عين معلوم است يعني چه؟ حالا از اينها كه عرض شد مي‏بيني مي‏خواهد قاعده خراب شود لكن شما بدانيد آني كه شيخ گفته خراب نمي‏شود آني كه در ذهن بعضي هست خراب مي‏شود. پس معلومات مشاءات هستند اينها بعد از مشيت خلق شده‏اند و خود مشيت هم داخل معلومات بوده تعبير آورده‏اند كه مشيت مخلوق است معلوم كأنّه بايد مخلوق باشد با وجودي كه نبوده وقتي كه صانع قادر نباشد و بعد از مدتي قدرت پيدا كند خدايي كه قدرت ندارد و بعد قدرت پيدا مي‏كند متغير است و خدا نيست و مع‏ذلك قدرت را مي‏گويند مخلوق است مشيت را مي‏گويند مخلوق است نهايت مخلوق است كه خودش را به خودش خلق كرده‏اند آن وقت اشياء را به واسطه او خلق كرده‏اند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اصلش خود معلوم يعني مخلوق يعني ساخته شده و كسي كه دانا نيست محال است چيزي را بتواند بسازد اما به شرطي كه چشم هم بگذاري و فكر كني و خيلي جاها آدم گول مي‏خورد و بسا كسي خيال كند مي‏شود كسي كه علم ندارد نقشه بكشد ما بسيار مي‏بينيم نقشه را طفل بي‏شعوري علي‏العميا مي‏كشد قلم و دواتي برمي‏دارد بازي مي‏كند نقشه كشيده شده و آن بچه به اراده هم نكرده اين كار را، شعور نقشه را آن بچه ندارد تعمد هم نمي‏كند كه نقشه بريزد بعد از بازي آن بچه ما كه عاقل هستيم نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم فلان بته شده ما معني در آن مي‏اندازيم هيچ بچه ندانسته بته يعني چه، شكل گُل يعني چه و همچو اتفاق افتاده كه به شكل بته شده به شكل گلي شده اين‏جور چيزها را كه مردم مي‏بينند مي‏گويند چه عيب دارد صانع بازي كند! شما ملتفت باشيد از راهش بدانيد و برآييد و هيچ مسامحه نكنيد تا بعدها بفهميد كه همين بازي طفل هم از حكمت حكيم است و همين جوري كه خودش خط مي‏كشد و نمي‏فهمد از صانع به طور تعمد است اين بچه نمي‏فهمد حكمتش را زنبور خانه شش گوش مي‏سازد كه هيچ گوشه‏اش با گوشه ديگرش سرسوزني تفاوت ندارد به اين دقت خانه مي‏سازد تو اگر عاقلي تعريف زنبور را مكن مگو كه عجب عقلي داشته چنانچه بعضي گفته‏اند و نقل مي‏كنند ملاّ محمدباقر مجلسي در بحار از قول حكما گفته‏اند عقل زنبور بيش از عقل انسان است كه بي‏آلت و بي‏ستّاره بي‏خط‏كش خانه‏ها مي‏سازد كه همه اطرافش مساوي است كه انسان نمي‏تواند با اسباب و آلات همچو خانه‏ها بسازد. ان‏شاءاللّه شما قهقري مثل حكما برنگرديد مگر اين تعريف زنبور است كه همچو خانه‏ها ساخته؟! زنبور تعريفي ندارد لكن تبارك خالق زنبور كه خالقي است حكيم دانا كه زنبور را گردنش را به اندازه بخصوص خلق كرده كه وقتي مي‏خواهد خانه بسازد گردنش تا جايي كش مي‏آرد مثل ساير حيوانات نيست كه تا هرجا بخواهند از هر طرف بخواهند گردنشان را ببرند اندازه مخصوصي دارد اين گل اين موم را برمي‏دارد خانه بسازد سرش را به اندازه‏اي بالا مي‏آورد هي آنجا مي‏گذارد تا يك تركش تمام شود باز آن ترك ديگرش را همين‏طور به همين اندازه كه گردنش مي‏آيد و موم را مي‏آرد مي‏گذارد تا ساخته مي‏شود اين است كه ميزانهاي اين همه جا مطابق مي‏آيد اين دخلي به آن ندارد كه زنبور شعور داشته باشد بلكه صانع اين‏جور خلق كرده حالا اين عقلش برسد كه موم حفظ مي‏كند عسل را و عسل سالها بايد بماند و اگر سالها بماند و هوا در آن تصرف كند سميت پيدا مي‏كند تبارك آن صانعي كه مي‏داند موم حفظ مي‏كند عسل را طبع زنبور را جوري كرده كه خورده خورده عسل را مي‏آرد پيش خورده خورده موم پنهان مي‏كند يك نخود عسل يك نخود موم دورش را دارد، هوا هيچ تصرفي در آن نمي‏كند عسل محفوظ مي‏ماند ترش نمي‏شود تلخ نمي‏شود سم نمي‏شود. پس شما درست دقت كنيد كه ان‏شاءاللّه سر كلاف از دستتان نرود حالا ديديم طفل بازي كرد نقشه‏اي شد فلان بته شد يا خوشگل شد يا بدگل شد بله امور اتفاقيه در دنيا اتفاق مي‏افتد بسا امري[12] كه هيچ تعمد نكرده‏اند بسا تعمد براي جاي ديگر است كه تعمد كرده‏اند به جاي ديگر متاع مي‏خواستند ببرند جاي ديگر رفت اينها همه در ملك واقع مي‏شود به حسب جهل خلق به حسب عجز خلق اتفاق مي‏افتد در پيش خلق اتفاق افتاده اما در پيش صانع به طور عمد واقع شده صانع بخواهد آن بچه آن بازي را نكند نمي‏تواند بكند آن نقشه را نمي‏تواند بكشد پس براي سر كلاف همين بس است كه يادتان نرود فكر كنيد معقول نيست كسي بخواهد ساعتي بسازد و نداند چطور بسازد فكر كنيد كه بنشيند در دلتان ساعت‏ساز اولاً بايد بداند دوره فلك چند درجه است بعد بداند هر درجه‏اي را به چه مدتي طي مي‏كند فلك بعد از روي اين حركت فلك آن وقت يك حركتي را پيش چشم ماها اختراع كند كه آن حركت به اندازه دور فلك باشد بردارد دوري بسازد كه يك دور كه مي‏گردد تمام اين درجات فلك گشته باشد حالا اگر شخص ساعت‏ساز آن دور را نداند و به حسب اتفاق بازي كند و به حسب اتفاق دورش با دور ميزان فلكي يكي شود چنين كسي ساعت‏ساز نيست. همچنين نداند همچو آلتي مي‏خواهد كه اين چرخهاي مختلف را بسازد كه يك چرخ از اين راه بگردد و يك چرخ از آن راه، فنري مي‏خواهد كه چرخها را بگرداند چرخ خودش نمي‏گردد نمي‏تواند حركت كند داخل محالات است حالا اگر ساعت‏ساز نداند فنر چه جور چيزي است و اينها را جمعش كردي خودش زور مي‏زند اگر اينها را نداند ساعت نمي‏تواند بسازد نداند اين چرخ چند دندانه بايد داشته باشد چند پايه داشته باشد اين چرخ كجا بايد نصب باشد هيچ سررشته از ساعت‏سازي ندارد يك‏پاره چكش و اسباب و آلات برداشته پيش خود يك طوري كرده اين دخلي به ساعت‏سازي ندارد بخواهي ساعت خودش درست شود نمي‏شود اول بايد بداند چند چرخ لازم است بعد بايد بداند كجا چرخها را نصب كرد كه به چه اندازه حركت كند فنر مي‏خواهد يا آويز مي‏خواهد، آويز يك مثقال زياد باشد ساعت درست كار نمي‏كند يك مثقال كم باشد درست كار نمي‏كند به آن ميزان حركت نمي‏كند. پس هر ساعتي ميزان مخصوصي مي‏خواهد لنگر كند مخصوصي مي‏خواهد نه هر فنري به هر ساعتي مي‏افتد ان‏شاءاللّه فكر كنيد و مي‏خواهم عرض كنم از اين راهها هركس داخل شد ديگر شبهه براش نمي‏ماند حالا اگر اين دهر است اين كارها را كرده كه مي‏تواند و مي‏داند و مي‏سازد تو چرا دهر اسمش مي‏گذاري، خودش كه اسم خودش را گفته تو چرا فضولي مي‏كني اسم ديگري سرش مي‏گذاري؟ خودش گفته اسم من خداست همين جوري كه اگر خدا را شيطان اسم بگذاري مؤاخذه مي‏كند اگر بگويي ظالم است مؤاخذه مي‏كند همين‏طور اگر اسمش را دهر گذاردي مؤاخذه مي‏كند دقت كنيد پابيفشاريد شما اين مردم اين قدرها احتياج ندارند به اين چيزها چرا كه اعتنايي به اين‏جور سخنها كه شيخ فرموده نمي‏كنند بلكه ردّ مي‏كنند شما كه رد نمي‏توانيد بكنيد مگر از دين برگرديد لفظهاش هم كه به گوشتان خورده كه گفته‏اند علم عين معلوم است شما فكر كنيد خدا مي‏داند طفل ساخته شده را آيا حالا علمي عين معلوم است يعني عين طفل است و طفل ساخته نشده معلوم نيست پس علم هم نيست آيا اين‏طور است؟ اينكه كفر است شما اگر اين‏جور مي‏فهميد بدانيد هذيان است بلكه كفر خواهد شد اگر هم تعمد نباشد يا اشتباه كرديد عفو بايد بكنند و اگر مسجّل كردند كه باطل است و باز دست برنداشتيد عفو هم نمي‏كنند و مي‏گيرند. پس علم عين معلوم است اگر اين لفظ به گوشت خورد و معنيش را نفهميدي اين را هم عطف كن به الفاظي ديگر كه شنيده‏اي و نفهميده‏اي بخواهي بفهمي فكر كن خورده خورده تا بفهمي اين ميزانتان باشد و فراموش نكنيد هر مسأله‏اي به هر دقيقي كه باشد اگر بخواهيد ببينيد درست فهميده‏ايد يا نه، بخواهي بداني اشتباه كرده‏اي يا نه آن را بسنج با محكماتي چند كه خدا و پيغمبر9 به دست داده‏اند و آنها را باز با شمشير به گردن مردم گذاشته‏اند يا به زور پول يا به طمع يا خوف يا هرچه بوده. حالا از جمله آنها يكي اين است كه خداست و مي‏داند كه اين طفل را بايد خلق كند مي‏داند نطفه‏اش را از كجا بگيرد اگر مي‏خواهد نر باشد پيشتر مي‏داند آن ماده‏اي كه مي‏گيرد كه نر درست كند مي‏خواهد ماده درست كند جوريش مي‏كند كه ماده باشد خوشگل باشد جوريش مي‏كند كه خوشگل باشد، سعيد باشد جوريش مي‏كند كه كارهاي سعادت از او سربزند شقي باشد جوريش مي‏كند كه كارهاي شقاوت از او سربزند، پيشتر مي‏داند مي‏خواهد امسال بچه درست كند مي‏خواهد صد هزار سال ديگر درست كند مي‏داند حالا او سعيد است او شقي است او نر است او ماده است او حسن است او قبيح است او غني است او فقير است. هرچه همچو نيست خدا اسمش نيست، پس خداست دانا و خدا احتياجي ندارد كه معلومي باشد تا او بداند معلومش را هم خودش مي‏سازد و هنوز نساخته و مي‏داند كه مي‏سازد پس حالا يكپاره چيزها اگر ترائي كند جلدي دست پاچه نشويد و مترسيد اگر شنيديد كه معلوم كه معلوم نيست پس عالم به او هم عالم به او نيست پس پيش از معلوم علم نيست پس اينها گولتان نزند حالا مردكه آخوند است چند ذرع كرباس دور سرش بسته و مباحثه با آدم هم مي‏كند و خودش هم نمي‏فهمد چه مي‏گويد. پس ملتفت باشيد تمام معلومات مخلوقاتند و مخلوق را در سر جاي خود بايد ساخت و گذارد تا باشد و اين مخلوق معلوم هم هست و عين او هم نيست. حالا مي‏بيني مي‏خواهد امر برگردد و اگر برگشت امر بعد در كلام شيخ فكر كن بلكه كلام شيخ با اينها مطابق باشد و منافات نداشته باشد. پس معلوم يعني مخلوق پس ملتفت باشيد كلام شيخ را كه مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته فكر كن آيا مي‏خواهد بگويد كه خودش خودش را مي‏داند ديگر هرچه خلق كرده پيش از خلق كردن جاهل بوده به آنها آيا اين را مي‏خواهد بگويد؟ نه بلكه او آنچه خلق كرده است دانسته خلق كرده و آنچه تا قيامت خلق مي‏كند همه را مي‏داند هيچ احتياجي نيست كه آن شي‏ء باشد تا او را بداند و عرض مي‏كنم كه اين لفظ پيش طلبه‏اي كه ضرب ضربا ضربوا خوانده يك بادي در سرش هست كه در هيچ صنعتي از صنايع اين‏جور باد نيست، يك جور بادي است كه عبث عبث بيرون نمي‏رود و توي كله‏اش هست تا جانش در برود همان باد هم آتش مي‏شود به جانش مي‏افتد مي‏سوزاندش.

پس عرض مي‏كنم خدا بايست دانا باشد به جميع آنچه را خلق مي‏كند بله معلوم و عالم سرشان پيش هم است بله اين راست است لكن اين مغالطه‏اي است كه تو كرده‏اي ما رفع اين مغالطه را مي‏كنيم مي‏گويي وقتي او در خارج سفيد است و من هم سفيد مي‏بينم او اگر سفيد نباشد و موجود نباشد و من سفيد بدانم دروغ است پس بايد او موجود باشد و سفيد باشد در خارج تا علم من درست باشد پس اگر اين در خارج موجود نباشد چيزي باشد و رنگش سفيد نباشد و من بگويم سفيد است دروغ گفته‏ام راه مغالطه‏اش را بخواهيد به دست بياوريد از اين راه است.

پس عرض مي‏كنم علم كساني كه علم انطباعي است و ندارند مگر انطباع حالتشان اين است كه علم به حقايق اشياء كه مي‏خواهند پيدا كنند در خارج بايد نگاه كنند يعني وضع الهي را ببينند اينها حالتشان اين است باشد لكن صانع پيش از صنعت واجب است بداند نداند نمي‏شود، نمي‏تواند خلق كند علي‏العميا نمي‏شود خلق كرد پس ساعت‏ساز بايد بداند ساعت چه جور چيزي است بايد بداند چند چرخ مي‏خواهد چند تا ميخ مي‏خواهد چطور ميخش چطور پيچش بايد باشد تمام اينها را بايد دانا باشد آن وقت بداند از سرب نمي‏شود ساخت از قلع نمي‏شود ساعت[13] از برنج مي‏سازند از آهن مي‏سازند بايد بداند برنج چه جور چيزي است بايد بداند سرب چه جور چيزي است قابل ساعت ساختن نيست بايد بداند اينها را دقت كنيد فكر كنيد رنگ از الوان را بايد بداند تركيباتش را بايد بداند نجار بايد بداند هر چوبي براي چه كاري خوب است پنجره‏ساز بايد بداند پنجره يعني چه، از چه چوبي بايد پنجره ساخت علي العميا پنجره ساخته نمي‏شود باز به شرطي كه ملتفت باشيد عرضهاي پيش را در توي ملك كسي اتفاقاً بازي مي‏كند و چيزي درمي‏آيد اين را هم تو بازي مپندار دست صانع گرفته و ساخته و مي‏بينيم به حكمت واقع شده اگر خودش جاهل بوده باشد نمي‏تواند بسازد آيا صانع بازيگر مي‏تواند خلق كند؟ نمي‏تواند. صانع ظالم مي‏تواند خلق كند؟ نمي‏تواند. صانع حكيم نباشد نمي‏تواند خلق كند عالم نباشد نمي‏تواند خلق كند و هكذا دقت كنيد ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد علم عين معلوم آن جوري كه فهميده‏اند باطل است يعني آن معلومي كه خدا خلق نكرده بگويي نمي‏داند آن را، خير مي‏داند من مي‏گويم مي‏داند عالم است به جميع جزئياتش به جميع كيفياتش همه‏اش را مطلع است همه‏اش را مي‏داند علم به يك شي‏ء به جميع جهات او بسا هزار علم به يك شي‏ء دارد ماها بسا يك چيزي را كه نگاه مي‏كنيم يك چيزي مي‏بينيم و يك علم به او پيدا مي‏كنيم او خداست و نگاه كرده از او صد هزار علم به اين بسا تعلق گرفته پس معلومات خدا يعني نباشند و علم خدا يعني از روي علم معلومات را بسازد و اينها عين قدرت او نيستند تماماً مقدورات اويند و آن صانع قدرت خودش را به اندازه‏اي كه مي‏خواهد نه يك سر مو بيشتر نه يك سر مو كمتر به كار مي‏برد. پس اين خدا اين‏جور مي‏داند چيزها را و آن علم كلي با علم مقترن به فعل را باز فراموش نكنيد علم كلي با علم مقترن به فعل دو علم است كأنّه و يك علم است كأنّه. لكن دو علم است به جهت اينكه مي‏بينيم صنعتهايي كه مي‏كند هي ماده مي‏گيرد نطفه مي‏سازد نطفه بچه نيست به تدريج ماه به ماه چيزيش درست مي‏شود تا نه ماه بچه تمام مي‏شود همه اينها حالت انتظار است همچو صنعتي به چشم ما نموده و ما مي‏بينيم خدا مي‏داند همچو نطفه گرفته پادشاه مي‏سازد گدا مي‏سازد غني مي‏سازد فقير مي‏سازد شقي مي‏سازد سعيد مي‏سازد تمامش را حالا مي‏بينيم كرده بسا حالا نطفه سعيد است لكن اينجا غلام سياه است نطفه بسا شقي است لكن اينجا خوشگل است بسا حالا نطفه مهوع است لكن اينجا مؤمن مي‏شود حالا اين‏جور است در عوالم انتظار منتظر است و مبادي را جميع اينها را مي‏داند و هيچ چيزش ساخته نشده مي‏داند يك وقتي نطفه مي‏سازد پس علم عين معلوم است نشد معلوم نيست حالا و علم هست حالا پس چطور شد و اگر معلوم يعني مخلوق و علم عين معلوم باشد خدا خيلي چيزها را هنوز نساخته و مي‏داند پس از حالا تا قيامت را بايد نداند و حال آنكه خدا همه را مي‏داند به طوري كه يك سر سوزن علمش زياد نمي‏شود پس اينهاست محكمات دينتان و مذهبتان محكمات عقلتان محكمات عقيده‏تان. حالا شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه فرمايش كرده‏اند علم عين معلوم است نمي‏دانيم يعني چه درسش را بايد تازه بخوانيم ياد بگيريم و همچنين به اين پستا داشته باشيد تفصيل اين حرفها را در يك مجلس نمي‏توان گفت به اين معني كه مي‏فرمايند كان اللّه عالماً اذ لا معلوم اين علم متعلق نمي‏خواهد بلكه متعلقات كه اين عالم باشد تا اينها موجود شوند و همچنين بدون تفاوت كان اللّه قادراً اذ لا مقدور قدرتي كه هيچ سر سورزني زياد نمي‏شود اين قدرت را داشت و مقدوري نبود آينده‏ها را مي‏سازد و هنوز نساخته آنها را ديگر همه موجود به نفسند آن نساخته‏ها را الان اراده كند نسازد چنان تخته مي‏شوند كه هيچ ساخته نمي‏شود شما در دينتان مذهبتان عقيده‏تان اين است لابديد ناچاريد كه سر هم تمنا كنيد از خدا هي تغييرات از خدا چرا كه همه امورات به دست اوست نمي‏شود همه امور دستش نباشد؟ آيا اين شرع بازي است؟ پيغمبران پيش مردم آمده‏اند براي تغيير دادن هي ارسال رسل كرده انزال كتب كرده اينها را براي چه؟ براي اينكه تغييرات ندهد، نمي‏شود كل يوم هو في شأن تمامش را تعمد مي‏كند مي‏خواهد فردا را مي‏سازد مي‏خواهد نمي‏سازد نهايت عجالتاً نگفته اينها[14] را به اين زودي منقرض مي‏كنم. پس خداست قادر بر چيزها اذ لا مقدور و اين قدرت از روي علم به مقدور تعلق گرفته و اين علمي كه دارد هيچ تغييرپذير نيست هرچه را هر طور دانسته هيچ تغييرپذير نيست همچنين فعل را از روي علم جاري مي‏كند و تمام معلومات را كه بعد مي‏سازد مي‏داند و اين جورها كه خيال مي‏كنيد علم عين معلوم است به آن‏جور اگر نيست بدانيد باطل است مخلوق بنفس يعني خودش خودش را ساخته نه اين باطل است كرسي بخواهد بسازد ساخته شود نجار مي‏خواهد چوب مي‏خواهد اره مي‏خواهد تيشه مي‏خواهد مته مي‏خواهد حالا كرسي مخلوق بنفس است چه مي‏داند ساختن يعني چه؟ و شما بايد در تمام ملك اين را جاري كنيد اين مواد از كمون خود صور را نمي‏توانند بيرون آورند پس حالا مي‏بيني هي صور بيرون مي‏آيد بدان كسي ديگر است اينها را زير و زبر مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 24 ــ  غره شهر ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

بعد از آنكه اين را بدانيد كه هر قابلي تا فاعلي در آن تصرف نكند آن قابل خودش ممكن نيست و داخل محالات است كه خودش خودش را به يك صورتي درآورد حالا درست دقت كنيد ان‏شاءاللّه هرجا قابلي هست لامحاله فاعل بايد تصرف كند او را به يك صورتي درآورد و هرجا فاعل است بايد در قابلي تصرف كند و صورتي بيرون آورد و اين سّر قابل و فاعل هميشه بوده ديگر حالا به طور حكمت داخل مسأله باشيد و نگوييد مشكل است، در نهايت آساني است به شرطي كه سر كلاف را از دست ندهيد انسان در وسط حكمت كه واقع شد سر به گم و متحير مي‏شود همين كه سر كلاف دستش هست ديگر متحير نمي‏شود. حالا ملتفت باشيد هر ماده‏اي هرقابلي، مداد خودش محال است به صورت حروف درآيد اگر بايد درآيد بايد درش بيارند تا درآيد. پس چيزي كه در حكمت عقل بفهمد و كتابهاي آسماني همه بر طبق اين عقل باشد آن وقت ديگر انسان هيچ شك و شبهه براش نمي‏ماند پس قابل خودش ممتنع است به يك صورتي بتواند بيرون آيد. سنگي را اگر كسي حركت ندهد آيا ممكن است خودش حركت كند؟ نه ممكن نيست، سنگ خودش حركت را دارا نيست اينكه نيست و اين سنگ هم اين حركات كه دارد نمي‏شود خودش دارا بشود پس كسي ديگر بايد اين سنگ را حركت بدهد آن وقت اين سنگ هم حركت بكند واجب است كه اگر بايد حركت كند سنگ حتم است و لفظ حكميش است كه حتم است ديگر حكمت اگر مناسب شرع باشد بهتر، اگر سنگي بايد حركت كند واجب است غيري او را حركت بدهد خودش نمي‏تواند حركت كند ممتنع است حركت كند. پس حركت سنگ كه ممتنع باشد خودش به عالم وجود آيد و ممكن باشد اگر چيزي آن را بجنباند به وجود آيد تمام ملك خدا اين حكمش است كه عرض مي‏كنم و اين سر كلافش است كه حاق مسأله جبر و تفويض و حقيقت مسأله شائبه و ريبه وسوسه‏اي از جبر نمي‏آيد و شائبه وسوسه از تفويض نمي‏آيد ملتفت باشيد اين سر كلاف از دست نرود. پس سنگ متحرك است يعني قبول حركت كرده از غير و ممكن بود كه اين فعل را قبول كند از غير از اين جهت قبول كرده است و محال است خودش بتواند حركت كند پس حركت كردن خودش به دست خودش نيست مفوض به خودش نيست و وقتي غير اين را حركت داد ممكن بود آن غير اين حجر را حركت بدهد اين هم حركت بكند پس اين حركت كرد آن هم حركت داد و محال است اين حركت بكند و آن حركت ندهد و محال است او حركت بدهد و اين حركت نكند و اگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه مي‏يابيد كه مطلب خيلي آسان است و مردم خيلي پرتند. اين مسأله جبر و تفويض مسأله‏اي است كه بابش براي تمام اهل باطل مسدود است و نمي‏دانند و بفهميد كه حاقش اين است كه عرض مي‏كنم، تقليد مرا نكنيد كه گفته‏ام حاقش را ملتفت باشيد ببينيد سنگ قابل است غيري او را حركت بدهد غيري او را ساكن كند، اين سنگ خودش ممتنع است حركت كند و ممكن است كه حركتش بدهند و حركت انفعالي را بكند پس وقتي حركت نداده‏ايد اين را اين هيچ نمي‏تواند حركت كند و محال است حركت كند از هيچ راه اقتضاي حركت ندارد و وقتي حركت مي‏دهند اين را در وقت حركت دادن اقتضاش حالا پيدا شده و اين اقتضا از جانب فاعل آمده پيش او. خوب ملتفت باشيد كه حاق حكمت است عرض مي‏كنم آنچه مشيت مي‏خواهد خلق مي‏كند آنچه هم نخواهد خلق نمي‏كند خدا هم خلق نمي‏كند تا اينها اقتضا نكنند و اين حرف را پوستش را نكني دست مردم بدهي مردم به جز حيرت هيچ ندارند. پس ببينيد حركت كردن سنگ به دست خودش هيچ مفوض نيست و اين هيچ نمي‏تواند حركت كند و محال هم هست حركت كند به جهتي كه حركت نيست در او و،

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

 

نيست را هست كند؟ چطور هست كند؟ اين بايد از غير و فعل غير متحرك شود و وقتي از فعل غير متحرك شد تحرك مال كيست؟ مال متحرك است ملتفت باشيد كه در اينها چقدر انسان بابصيرت مي‏شود در دين و مذهب. پس وقتي كه سنگ حركت كرد حركت داده‏اند آن را كه حركت كرده، اگر حركت نداده بودند ممتنع بود حركت كند و وقتي كه حركتش دادند ممكن بود حركت كند از اين جهت حركت كرد حالا كه حركت كرد آيا اينكه حركتش دادند حالا حركت اين مال كيست؟ مال آنكه حركت داد يا مال سنگ است؟ البته مال سنگ است پس اين حركتي كه حالا به سنگ داده‏اند و قبول حركت كرده اين مال سنگ است نه مال محرك اگرچه به او هست و اگر نينداخته بود اين را اين حركت نمي‏كرد. عرض مي‏كنم كه حاق مسأله جبر و تفويض است كسي كه در كارش نيست اينها پيشش عظمي ندارد ولكن واللّه به شتر سوار شوي و چنانچه فرموده‏اند در شرق و غرب عالم بگردي اين‏جور بيان نخواهي يافت. معلوم است صلوة مصلي مال مصلي است، حالا وقتي مصلي را واداشته‏اند به نماز و نماز كرد اين نماز را آن كسي كه واداشته كرد يا اين كسي كه نماز كرده و اگر واش نمي‏داشتند نماز كند اين آيا نماز مي‏كرد؟ دهنش مي‏چاييد پس مصلي آن كسي است كه نماز كرده آمرش كيست؟ خدا. صانع، مصلي نيست لكن اگر وانداشته بود اين را به نماز اصلاً براي اين نمازي خلق نشده بود. حالا همين‏جور خوبهاش را كه مي‏بينيد پس زنا را بي‏تقدير خدا آيا مي‏شود كرد؟ حاشا لكن وقتي كسي خواست زنا كند آن وقت القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد حالا زنا مال كيست؟ مال زاني است. پس خوب دقت كنيد كه سر كلاف است و آسان به دست مي‏آيد از دست ندهيد و به استراحت هرچه تمامتر اين‏جور مطالب را ديگر خواهي دانست و ببينيد اين مطلب را مي‏فهميد يا نه كه سنگ محال است خودش حركت كند پس اگر بناست حركت كند و ممكن است غيري حركتش بدهد و ممكن نيست خودش حركت كند همين‏جور ممكن است مخلوقات را خدا خلقشان كند و محال است خودشان خلق شوند. پس سنگ خودش همين حركت خودش به حول غير است به تحريك غير است، غير اين را حركت داده پس به حول غير ممكن شد اين سنگ حركت كند و بي حول غير و بي تحريك غير محال است حركت كند. پس همين اقتضاي حركت كردنش از غير است اما[15] نه اين است كه حركت را آورده‏اند در بدن اين گذارده‏اند نه اين است كه فعل غير را غير آورده به اين چسبانده و سنگ را حركت داده و حركت را در سنگ احداث كرده و حركت در اين سنگ پيدا شده. حالا اين سنگ ممكن است كه اگر غيري آن را حركت بدهد حركت كند؟ اگر غيري آن را حركت ندهد ممتنع است محال است نشدني است كه خودش حركت كند. پس فعل خودش الاني كه حركت مي‏كند مفوض به سنگ نيست چرا كه اگر اين فعل را به سنگ نداده بودند حركت نمي‏كرد حالا كه مفوض نيست به حول و قوه غيري حركت كرده پس حالا كي حركت كرده؟ سنگ. حركت مال كيست؟ مال سنگ است، تا جايي كه مي‏رود سنگ رفته است. پس فعل مال آن كسي است كه ممتثل شده و مطاوعه كرده و شده فعل مال اوست مفوض به او هم نيست اگر مفوض به او بود خودش حركت مي‏كرد اگر خودش حركت مي‏كرد چرا نمي‏توانست بدون اينكه حركتش بدهند حركت كند حالا كه حركتش دادند و حركت كرد حالا فعل مال كيست؟ مال سنگ است حالا اگر تعريف بايد كرد بايد تعريف سنگ را كرد اگر مذمت بايد كرد مذمت سنگ را بايد كرد اگر زناست نسبتش را به آن كسي كه زنا كرده مي‏دهند دقت كنيد و ملتفت باشيد و خيالش نكنيد كه تقريب ذهني مي‏كنم از اين‏جور بيان بلكه بدانيد حاق مطلب است كه بيان مي‏كنم و همه جا پستاش اين است و مباحثات هميشه در اين‏جور حرفها مي‏شده در همه زمانها با انبياي سلف مي‏شده با ائمه طاهرين مي‏شده مردم خيال مي‏كردند كه چيزي مي‏توانستند اثبات كنند و واللّه همه ايشان در سراب غرق بودند يا به اين طرف مي‏افتادند يا به آن طرف. در زمان ائمه طاهرين همين‏جور مباحثات در ميان حكما بوده ميان حضرت صادق7 و ضرار و اصحابش همين‏جور مباحثات را مي‏كردند و اين ضرار غير از آن زراره معروف است اين ضرار به ضاد است و آن زراره به زاء است. ضرار و اصحابش مي‏گفتند «المشية يأكل و يشرب و يسرق و يزني و ينكح و يلد و يفعل الفواحش» اينها خودشان نمي‏جنبند، نمي‏توانند بجنبند، بايد مشيت آنها را بجنباند، پس مشيت حركت داد اين را و اين را به زنا واداشت، پس الميشة يزني و ينكح. اين لقمه را كه برداشته در دهن اين گذارده مشيت تا نباشد نمي‏شود نهايت كارهاي خوب هم مي‏كند خوبها مال او بدها مال او و شما بدانيد اين مطلب نيست ملتفت باشيد نه اينكه هيچ هيچ مشيت نبوده اگر مشيت نبود نه نماز مي‏شد كسي بكند نه زنا لكن مردم پرتند از مطلب حالا اگر مردم بالمرة پرت باشند از مطلب و پيرامونش نگرديده بودند نفس هم نكشيده بودند مردم ديگر گمراه نمي‏شدند، يك خورده ياد مي‏گرفتند اقلاً باقيش را ياد نمي‏گرفتند يك خورده ياد مي‏گرفتند. پس خوب دقت كنيد و فكر كنيد اينها را كه مي‏گويم ببينيد اگر نمي‏فهميد و مناقشه بردار هست بگوييد در بين درس هم نمي‏خواهيد بگوييد نگوييد، من هم نمي‏خواهم در بين درس حرف زده شود بعد از درس، پيش از درس هرچه مي‏خواهيد بگوييد، بپرسيد تا خوب رفع مناقشات بشود. ببينيد سنگي كه حركت ندارد كسي حركت به اين ندهد از خارج جني انسي حيواني نباتي جمادي آبي بادي خاكي آتشي يك كسي يك چيزي از خارج اين را نجنباند، سنگ خودش حركت به خودش مفوض نيست پس تفويض نيست. حالا پس چطور است؟ بايد غيري اين را بجنباند غيري بايد اين را حركت بدهد او مي‏آيد حركتش مي‏دهد حالا وقتي حركتش مي‏دهد آيا اين حركتش نداده و حركت كرده؟ نه حركتش داده‏اند او هم حركت كرده اما حالا كه حركت كرده حركت سنگ مال كيست؟ خوب است مال سنگ است بد است مال سنگ است. پس اگر محركي نبود سنگ حركت نمي‏كرد سنگ مختار نبود، مفوض نبود حركت به خود سنگ اگر حركت را به سنگ نداده بودند سنگ هيچ حركت نداشت و لايملك لنفسه واللّه لاحركة و لاسكوناً و اگر مطلب را در عقلا بياريد و لانفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً خودت مثل سنگي در چنگ خدا، تو خودت را بگير بعينه مثل سنگ، ساكنش مي‏كنند به اسبابي، متحركش مي‏كنند به اسبابي. وقتي ساكن مي‏كنند وقتي ساكن شد سكون مال سنگ است اما آيا مفوض است سكون به خودش؟ اگر غيري از خارج آن را چهارميخ نكشد آيا مي‏تواند ساكن بشود و حركت نكند؟ و اين مطلب از عالم ظاهر تا هرجا برويد مي‏رود هركدام هرجا خدشه داريد بگوييد تا رفعش را بكنم. پس هر چيزي كه يك وقتي فعليتي درش نيست آني كه نيست محال است اين را بتواند احداث كند. پس فاعلي غير از قابل بايد بيايد اين را حركت بدهد پس اقتضاي حركت كردن سنگ كجا پيدا مي‏شود؟ اقتضاي حركت او آنجا پيدا مي‏شود كه دست مي‏كنند و آن را حركت مي‏دهند پيش از آني كه دست كنند آيا اين اقتضاي حركت داشت؟ نه. آيا ممكن بود حركت كند اگر غيري حركتش ندهد؟ و ممتنع بود حركت كند اگر غيري حركتش ندهد و حركت دادن غير فعل غير است شما فعل غير را قَدَر اسمش بگذاريد آن كسي كه دست مي‏زند به اين او قدر اسمش است، اگر قدر نبود اين سنگ حركت نمي‏كرد حالا آيا فعل سنگ‏انداز از سنگ‏انداز كنده شده و به سنگ چسبيده تا اين هم حركت كرده؟ پس آن قدر اگر نبود در عمل اين سنگ كه حركت سنگ باشد اين حركت مفوض به خودش نبود نمي‏توانست خودش حركت كند و آن قَدَر كه فعل فاعل باشد مانند قدري شد در بدن اين سنگ و اين سنگ حالا اقتضا مي‏كند قابل باشد و قبول حركت را بكند و اين اقتضا حالا از اين سنگ است پس آن فاعل اگر اين اقتضا را به اين سنگ نداده بود اين اقتضا را اين سنگ نمي‏كرد و قابل انداختن نبود. ديگر خوب دقت كنيد كه شرح هم بشود كلمات شيخ ببينيد به چه دقت نظر است و آسان هم هست. سنگ خودش في نفسه اقتضاي حركت هم نداشت سنگ بود سنگ اقتضاش كجا آمد؟ احتياج به حركت ندارد اقتضاي حركت ندارد لكن امكاني بود و ممكن بود حركت كند در نزد حركت دادن و ممكن نبود خودش حركت كند اين امكان را نداشت امكان براي اين داشت كه در نزد حركت دادن غير حركت كند نه اينكه امكان داشت خودش في نفسه حركت كند پس اقتضا هم از فعل فاعل پيدا شده و اين اقتضا در اين پيدا شد اگر اين احتياج نبود و اين اقتضا نبود در اين سنگ البته سنگي كه انداخته نمي‏شود سنگ‏انداز چه را بيندازد؟ سنگ‏انداز سنگي را برمي‏دارد كه بتواند بيندازد پس سنگ‏انداز اقتضاي حركت را در اين سنگ گذاشت و اقتضاي قبول را هم در اين گذاشت و امكان حركت يعني به تحريك غير بتواند حركت كند پس امكان داشت نه امكان نداشت امكان حركت را محرك داد پس محرك امكان حركت را به سنگ مي‏دهد امكانيتش بسته به فعل محرك است خودش في نفسه هم ندارد امكان هم دارد امكان و وقتي اين را حركت داد و اين حركت كرد اين قبولش در نزد فعل فاعل است اقتضاي او هم از آن سنگ‏انداز است پس خودش مفوض نيست كارش به خودش حتي امكانش حتي آنكه پا به عرصه وجود مي‏خواهد بگذارد هيچ‏كدام مفوض به سنگ نيست و هر دو به واسطه محرك است و به او بست و به او باز است غير از اين است كه صادر از او باشد. اين مال كيست؟ مال اين است. فرمايش مي‏فرمايند ظل ديوار به واسطه شمس است به شمس است، ظل هر ذي‏ظلي به واسطه ذي‏ظل است پس اگر منيري نباشد ظل هم نيست پس ظل به حول و قوه منير پيدا شده حق است و جميع شرور را شما ظلمات و تاريكي بگيريد و ظل بگيريد، همه آنها به خداست، به خلقت اوست بلاشك و لا ريب و در ملك او اهل مملكت خيلي كوچكتر از آنند كه او نخواهد و كاري بشود و جلو آن كار را بگيرند نه ضرر به خود مي‏توانند بزنند نه نفع، پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاحركةً و لاسكوناً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً هيچ ندارند اما امكانند در نزد فعل فاعل، امكانند كه اگر غيري اينها را زير و رو كند اينها هم بشوند آن وقت هر جاش را زير و رو بكند زير و رو بشود هرجاش را هم بخواهد نشوند نشوند. پس هركجا كه نگاه كني يك فعل به نظر مي‏آيد پس مي‏بيني خطي كشيده شد اين دو كار است: يكي مركب از جايي به جايي آمده يكي قلم خطي كشيده. فعل قلم مانند قدر است و اين قدر در بدن اين الف مانند روح است در بدن اين الف، اين روح نبود اين بدن خودش مستقيم نمي‏شد حالا كه آن روح دميده شد در بدن الف و الف كشيده شد حالا كي مستقيم است؟ حركت مستقيم است يا الف؟ حركت مال قلم بود و كار قلم، اگر قلم نبود اگر قلم حركت نمي‏كرد و اين مداد را حركت نمي‏داد اين مداد مستقيم نمي‏شد حالا كه مستقيم شد، كه مستقيم شده؟ مداد است مستقيم. به همين‏طور بدون تفاوت عرض مي‏كنم بدانيد جميع نقوش را خداوند با قلم قدرت كشيده و با قلم قدرت تمام ماكان و مايكون را نقش كرده هيچ جبر هم نكرده تفويض هم نكرده. اگر قلم قدرت نمي‏نوشت ممكن نبود محال بود كه خلق خودشان را بتوانند بسازند و اين قلم مانند قدر است و اين قدر بايد بيايد در بدن ماده مدادي تو ماده مگو مداد بگو هر ماده حكمش همين است پس او مي‏آيد يك نقطه حركت مي‏دهد اين هم يك نقطه حركت مي‏كند، دو نقطه حركت مي‏دهد اين هم دو نقطه حركت مي‏كند و هكذا اين يك خورده پيش از قلم نمي‏تواند بيايد ممكن نيست بتواند كاتب مدادي كه كش نمي‏آورد اصلش قلم را در آن مداد نمي‏زند، قلم را به خاك نمي‏زند مي‏داند نمي‏شود نوشت. پس اين مداد همراه اين قلم حركت مي‏كند پس به اندازه‏اي كه تو بخواهي ببيني كه قلم چقدر حركت كرده احتياج نيست قلم‏بين باشي تو خط‏شناس باش به اندازه‏اي كه اين خط را مي‏شناسي استدلال كن قلم ابتداي حركت از سر الف تا انتهاش فقره به فقره نقطه به نقطه قلم تمامش را گذارده هر نقطه همراه آن قلم آمده هر حركت قلمي همراه اين نقطه آمده به هر دو مساوقند در وجود هيچ كدام پيش نيستند هيچ كدام پس نيستند اما رتبه قلم آن است كه مي‏نويسد رتبه اين آنجاست كه مطاوعه كرده او صانع است و صنعت كرده اين مسخر بوده حالا خوب دقت كنيد و امرهاي الهي را همه را از روي اين گرده فكر كنيد و سر كلاف را از دست ندهيد چه در اين مثال كه عرض كردم چه مثالي ديگر. مثالي هم خلاف اين بخواهيد پيدا كنيد نمي‏توانيد زور بزنيد پيدا كنيد زورتان نمي‏رسد در ملك پيدا كنيد خودم خاطرجمعم همه جا درست مي‏آيد. اينكه مي‏گويم برو جايي ماده نقصي[16] مي‏تواني پيدا كني بگرد پيدا كن، مثالي ديگر مي‏تواني پيدا كني خلاف اين يافت نمي‏شود. پس اين حرفي كه نوشته شد اين نوشته شده اما نوشتند اين را كه نوشته شد پس افعال لازمه لزوم خودشان مفوض به خودشان نيست بايد غيري اينها را لازم كند مثل فعل مجهول مي‏گويد ضُرِبَ زده شد تا اين زده شود اُكِلَ، شُرِبَ غير بايد كرده باشد كه اين بشود. پس افعال لازمه مثل افعال مجهوله مي‏شود لامحاله فعل مجهول نايب فاعل و فاعل مي‏خواهد حالا ضُرِبَ زيد، زيد نايب فاعل است قائم مقام فاعل شده لكن بي اينكه بزنيدش هم آيا فاعل اين فعل مجهول است؟ حاشا نمي‏تواند باشد. پس افعال لازمه افعال متعديه توشان هست. پس فعل دو فعل است: يكي نقش كرده‏اند يكي نقش شده. نقش كردن كار نقاش است، نقش شده كار اين است. كار اين مال كيست؟ مال اين كار اين مفوض به اين است نه جبرش كرده‏اند نه خودشان نقش شده‏اند نه اين نقش شده اين نقش شدن به اين تفويض شده نه نقشش كرده‏اند. آيا ممكن بود اين الف نوشته شود مگر بنويسند آن را؟ ممكن بود امكانيتش كه از بالا بيايد تا پايين اما در نزد فعل فاعل ممكن بود يا خودش ممكن بود خودش اگر ممكن بود بسم‏اللّه بشود داخل محالات است كه بشود پس خود مداد بي‏كاتب محال است وضع شود، امكان هم ندارد به صورت حروف درآيد. امكان دارد اما امكانش در نزد فعل فاعل است. پس اين امكان از فاعل به او چسبيده باز نه فعل او به اين مي‏چسبد فعل غيري به غيري بچسبد جبر است، كسي خودش بتواند بجنبد تفويض است نه تفويض هست در ملك خدا نه جبر هست در ملك خدا. حالا خوب ملتفت باشيد كه ان‏شاءاللّه اين عبارات براتان حلاّجي بشود. ببينيد امكان اشياء در نزد آن حكمي كه ظل آن علم است بايد به اينها تعلق بگيرد اما به اوست. اين باء را جلدي مسامحه كني، به معني مِن بگيري كه از آنجا آمده باشد زيد البته خودش راه مي‏رود البته لباسش هم به همراهش راه مي‏رود حالا آيا مردم لباس را بگيرند مدح يا مذمت كنند يا آن كسي كه فعل از او سرزده؟ حالا فعل از گريبان كسي ديگر سر بيرون آورد نه اين جبر است پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه فعل از فاعل كنده نمي‏شود به قابل بچسبد لكن آن فعلي كه از فاعل[17] است امكان حركتش در نزد فعل فاعل است يعني يمكن ان‏يتحرك اذا حركته و الاّ متحرك خودش في نفسه متحرك نيست امكان ندارد و بعد از آني كه او شرع في التحريك اين هم شرع في التحرك او هرچه خواست به اندازه‏اي كه خواست حركت داد اين هم به همان اندازه حركت كرد. پس حركت كردن اين به اندازه حركت دادن او بود و حركت دادن او به اندازه حركت كردن اين بود و اين حركت دادن و حركت كردن مساوق هم هستند دعاهاي مستجابي كه انبيا و اوليا و بزرگان و سعدا دارند همين جورهاست انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون عرض مي‏كنم اين‏جور آيات را به هيچ وجه مفسرين پيرامون هيچ جاش نمي‏توانند بگردند. انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون حالا به كه مي‏گويد؟ خطاب به كه مي‏كند؟ به آني كه مي‏گويد او هم يكون مي‏شود. اگر چيزي هست كه شده است ديگر بشو نمي‏خواهد و اگر او بگويد بشو و هيچ نشود زحمتي كشيد و گفت و كسي هم اطاعت نكرد، يك جايي هم كه اطاعت نكرد جاي ديگر و جاي ديگر هم هر كار بخواهد بكند نمي‏تواند بكند لكن صانع جوري است كه هرچه را مي‏خواهد و مشيتش قرار مي‏گيرد تا خواست او اين هم مي‏شود مشاء و تا اين حركتش داد اين هم مي‏شود متحرك و پيش از شاء آن اين مشاء نيست پيش از اين مشاء شاء او نيست اما وقتي خواست حركت كرد كي حركت كرده؟ اين حركت كرده او هم حركت كرده هر دو حركت كرده‏اند اما حركت او مال خودش است و حركت اين مال خود اين است خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس مشيت به اقتضاي اشياء مي‏خواهد لكن اقتضاء مفوض به خودشان نيست بايد به ايشان داد اقتضا رابايد به ايشان داد احتياج را سؤال را، اذن سؤال را واقعاً حقيقتاً بايد به ايشان داد. سنگ خودش امكان حركت هم از خود ندارد اگر چيزي آن را حركت داد حركت مي‏كند لكن اگر چيزي حركتش ندهد امكان ندارد بله امكان دارد در نزد اين اقتران اين ملاحظه اين اعتبار اگر او مسخر باشد اين مسخر مي‏شود خودش مسخر باشد نمي‏شود وقتي حركتش مي‏دهند همان وقت هم اين حركت مي‏كند يك سر مو پيش نمي‏افتد يك سر مو پس نمي‏افتد صانع هرچه پس افتاده معلوم است كاري كه نمي‏شود از آن ماده نمي‏گيرد چيزي بسازد كه از آن آن كار نشود كرد به جهتي كه كارهاي صانع همه‏اش از علم سابق است و علم كه سابق شد هر چيزي را از هرچه بايد ساخت مي‏سازد. كرسي را از چوب بايد ساخت مي‏سازد انسان را از نطفه انساني بايد ساخت مي‏سازد حيوان را از نطفه حيواني مي‏سازد هر چيزي كمّي مي‏خواهد، گرمي و سردي مي‏خواهد اينها هيچ از مشيت نبايد بيايد و نيامده هيچ از ذات صانع نبايد بيايد و نيامده ذات صانع جزء هيچ خلقي نشده لكن خلق بله گرمي مي‏خواهند توي ملك هست سردي مي‏خواهند در ملك خدا هست، جايي بايد تر باشد آب هست در ملك خدا جايي بايد خشك باشد خاك هست در ملك خدا آبش را هم به تدبيري ساخته‏اند خاكش را هم به تدبيري ساخته‏اند هي بسائط مي‏سازند هي مواليد از آنها بيرون مي‏آورند هي پدر مي‏سازند هي مادر مي‏سازند هي بچه از آنها بيرون مي‏آرند باز آن پسر پدر مي‏شود براي پسري ديگر آن هم پدر مي‏شود براي پسري ديگر پس اقتضا هم از جانب آن حكيم آمده اما نه «منه» بلكه «به» و افعال خلقي تمام آنها مشاء است و هيچ دخلي به خدا ندارد اما بي خدا محال است بتوانند بكنند لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس به خدا مي‏كنند خوبيها را و به خذلان اللّه مي‏كنند بديها را نهايت در خوبيها توفيق اللّه اسمش است در بديها خذلان اللّه اسمش مي‏شود حول است در جايي كه آن حول نفع داشته براي ما مي‏گويند اين نافع بود آن جايي كه ضرر داشت براي ما خذلان اسمش مي‏شود ضار را مي‏گويند خذلان كرد واگذارد نه كه خودت بتواني معصيتي كني اگرچه حول و قوه او نباشد حاشا كجا مي‏تواني! پس دقت كنيد فعل كاتب از كاتب كنده نمي‏شود برود توي مداد، توي مداد كه كاتب رفت الف براي خودش بنا كند جنبيدن اين نمي‏شود لكن اگر كاتب الف نمي‏نوشت محال بود نوشته شود پس اين امكان داشت در نزد فعل فاعل امكان در عرصه وجود آمد كي؟ همان وقتي كه كاتب نوشت خودش في نفسه نه امكان داشت نه به وجود آمده بود. حالا كه چنين شد پس كاتب شد موجد محدث كاتب حالا كه چنين است ببينيد از ذات كاتب هيچ توي كلمات نرفت از فعل او هم هيچ توي كلمات نرفت اما فعل اگر تعلق نگرفته بود به اين كلمات هيچ از اين كتابتها نمي‏شد به همين‏جور تمام مملكت آنچه هست نه ذات خدا جزء ذاتشان است نه فعل خدا، امكان هم ندارد به عالم وجود بيايند اقتضا هم ندارند همه را بايد بدهند كل نعمك ابتداء اقتضاشان كجا آمد؟ سؤالشان كجا آمد؟ اينها نيستند چيزي كه نيست اقتضاش كجا آمد مگر در نزد فعلِ همان فاعلي كه به او تعلق مي‏گيرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 25 ــ  دوشنبه 2 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه اميد است خيلي واضح شده باشد مطلب كه ماده خودش ممكن نيست به صورتي درآيد و ممتنع است به صورتي در بيايد و امكاني كه نسبت به ماده داده مي‏شود امكاني است كه فرضش در نزد فعل فاعل است و الاّ خودش في نفسه در نزد نفس خودش ممكن نيست حركت كند ديگر اين را مي‏خواهيد در امكان جاريش كنيد مي‏خواهيد در فعليات. پس سنگ قبل از اينكه حركت كند امكان حركت كردن را ندارد مگر در نزد فعل فاعل و وقتي هم حركت مي‏كند حركت نمي‏كند مگر فاعل حركتش بدهد پس حالا امكان در نزد فعل فاعل پيدا شود پس فاعل امكان را امكان مي‏كند و اين يك نكته‏اي است در حكمت گذارده‏اند يك چيزي همين‏طور خودش قطع نظر از فعل فاعل هيچ امكان هم ندارد ببينيد اين را مي‏فهميد پس سنگ دو حالت دارد: يك حالتي كه ممكن است حركتش بدهند و حركت كند و يك وقتي است كه اين امكان به فعليت بيايد پس اين سنگ در حالت اولي ممكن نيست حركت كند مگر در نزد فعل فاعل اگر فعل فاعل تعلق گرفت به اين آن وقت يمكن حالا اگر تعلق نگرفت آيا ممكن است حركت كند؟ نه، پس اين است كه اين امكان را فاعل داده به او و گاهي در همين رساله به اذن تعبير مي‏آورند گاهي مي‏گويند اعطاها بحكمه و مشيته گاهي مي‏گويند اذن لها ديگر گاهي اذن فرمايش مي‏فرمايند گاهي اعطا فرمايش مي‏فرمايند در اين‏جور بيانات مسأله گم نشود ملتفت باشيد فاعل عطا مي‏كند به منفعل انفعال را و مع‏ذلك انفعال فعل منفعل است و انفعال فعل فاعل نيست و تعجب اين است كه اگر فاعل فعلش را نكرده بود اين منفعل نبود و فعل خودش را هم نداشت. پس اين را فاعل به او داده اما فاعل فعل خود را داده نه اگر اين را همه جا بگوييد اعطاها آن مزخرفات مي‏شود كه خودش فعلش را جايي مي‏گذارد آن وقت تقصير را گردن او مي‏گذارد اين قبول را هم فاعل به او داده و اذن داده قبول كن و اگر فاعل نبود چه قبول كند؟ معقول نبود قبول كند پس اين خودش قبول را ندارد انفعالي را هم ندارد فاعل بايد بدهد حالا در جاهاي روشن فكر كن كه خوب زيرچاقت بشود سنگ خودش حركت نمي‏كند محال هم هست كه حركت كند خودش امكان حركت را هم ندارد بلكه امتناع حركت را دارد ان‏شاءاللّه ديگر مسامحه در اينها نبايد كرد پس در ملك كه نگاه مي‏كنيد نمي‏يابيد چيزي را مگر فاعلي و قابلي ديگر فواعل و قوابل عديده هستند كار ندارم حرفهايي مي‏خواهيم بزنيم يقيني باشد محل شبهه نباشد محل ايراد نباشد. پس فاعل چنانكه شما فعلي مي‏كنيد و چيزي را حركت مي‏دهيد باقي فاعلها هم همين‏جور فعلي دارند و چيزها را حركت مي‏دهند حالا فاعل حركت داد سنگي را و اين سنگ خودش من حيث نفسه خودش بدون ملاحظه فاعل كه هيچ ملاحظه نكنيم فاعل را اين قابل نيست براي حركت اين امكان هم ندارد چرا كه محال هم هست حركت كند مگر اينكه امكان الفي حركت كند همين امكان را اگر فرض كني فاعلي آن را نجنباند و فاعلي آن را حركت ندهد آيا مي‏تواند حركت كند و مي‏تواند حركت بالفعل كند آن وقتي كه قابل است پس اقتضاي حركت را يعني احتياج به حركتي اگر تعبير بياوري از براي سنگ اگر سنگ بايد حركت كند حركت اقتضا مي‏كند يعني احتياج دارد فاعلي بيايد دست كند اين را بجنباند اگر فاعل دست نكند اين اقتضا را هم ندارد ديگر حالا چون مطلب نزديك شده پوست كنده شد. پس حالا كه فاعل سنگ را برمي‏دارد سنگ هم برداشته مي‏شود يك وقتي است كسي مي‏خواهد بداند آن كسي كه سنگ را برمي‏دارد آن كيست، يك وقتي مي‏خواهيم بدانيم سنگ كه برداشته مي‏شود فعل سنگ را بفهميم گاهي مردم فعل او را ذكر مي‏كنند گاهي فعل آن كسي كه سنگ را برداشته پس سنگ كه حركت كرد قبول حركت كرده، كي قبول حركت كرد؟ آن وقتي كه محرك او را حركت داد. كي حركت داد؟ آن وقتي كه او حركت كرد. كي حركت كرد؟ آن وقتي كه او حركت داد پس حركت كردن سنگ با حركت دادن فاعل در يك آن درست مي‏شود مساوق است اين دو حركت لكن همين تساوق را ملتفت باشيد باز زبان كينونت آن سنگ اين است كه اگر مرا حركت ندهند من حركت نكنم و ممتنع است حركت كنم اما مرا اگر حركت بدهند من هم حركت مي‏كنم حركتش كه مي‏دهند اين هم حركت مي‏كند پس كأنّه فاعل است حركت دهنده پس حركت انفعالي هم به ملاحظه كه دقت كنيد كه مال خود سنگ است به خودي خودش ممكن نيست حركت كند و اين حركت را غيري در آن احداث كرده و غيري به اين داده حالا كه غيري حركت را به اين داده اين هم حركت كرده راستي راستي يا حركت مال غير است راستي راستي اين هم حركت كرده و اينجاها هست كه زود مي‏بازند و در جهل مي‏افتند. يك خورده مسامحه بكني بگويي اين حركت نكرده جبري مي‏شوي، يك خورده بخواهي از آن طرف مسامحه كني و بگويي حركت مال اين است و فاعل كاري نكرده تفويضي مي‏شوي. ان‏شاءاللّه دقت كنيد پس سنگ و من لفظ سنگ مي‏گويم تو خيال نكن كه مسأله بي‏قابليتي و سستي است تو جوهر بگو تو جسم بگو عقل بگو فؤاد بگو مشيت بگو فرق نمي‏كند. پس مراد از سنگ محض ضرب‏المثل است پس چيزي كه حركت در آن نيست ظاهرش حركت ندارد باطنش حركت ندارد حركت هيچ جاش نيست اين چيزي كه ندارد در خود و خود را رنگ نمي‏تواند بكند و اين كلامي است بسيار مربوط:

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

 

چگونه مي‏تواند هستي به كسي بدهد آتش سردي را ندارد و نمي‏تواند جايي را سرد كند، آب گرمي را ندارد و نمي‏تواند جايي را گرم كند آبي كه تر است مي‏ريزي جايي آنجا را تر مي‏كند خاكي كه خشك است مي‏ريزي جايي آنجا را خشك مي‏كند، گدايي كه پول ندارد نمي‏تواند پول به كسي بدهد حالا بر همين نسق ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد سنگ خودش حركت ندارد اين خودش جنبيد، حركت جوهري كرد، اين در ذهن آدم عاقل نمي‏رود. ملتفت باشيد تو مي‏داني سنگ حركت ندارد سنگ اسمش مگذار هر چيزي كه صفتي را ندارد نمي‏تواند پيدا كند. سفيدي سياهي ندارد و سياه نمي‏تواند بشود، چيز سرد گرمي ندارد نمي‏تواند گرم كند چيزي كه فعليتي ندارد و در او نيست بعد آن فعليت مي‏آيد روي او اين را خودش احداث نكرده پس اگر آهني گرم شد و ما آتشش را نديديم اگر عقلمان به چشممان نيست عقل حكم مي‏كند كه لامحاله يا هوا گرم شده يا زمين گرم شده يا دوايي به اين زده‏اند خودش گرمي براي خودش نمي‏تواند پيدا كند و محال است احداث كند و اين باب توحيد است اگر به دست گرفتيد و همراهش رفتيد مي‏رويد تا آن جايي كه مي‏يابيد كه تمام صورتها را اين صانع درست كرده و خودشان اين طورها نشده‏اند همين جوري كه نطفه در رحم خودش طفل نمي‏شود چرا اين نطفه‏ها همه طفل نمي‏شوند طفل خودش نمي‏تواند سر و دست و پا براي خود درست كند اينها را بايد ساخت براش چوب خودش نمي‏تواند به صورت در و پنجره و كرسي درآيد ديگر چه مي‏داني كه خودش نمي‏تواند فكر كه مي‏كني مي‏بيني نمي‏شود درآيند خود ماده من حيث المادية محال است به هيچ صورتي درآيد لكن انه مسخر في يد الفاعل و الصانع پس فاعل اگر دست زده به او او هم دست زده شده يعني اگر حركت داد او را او هم متحرك شده و اين لفظ لفظ صحيحي است كه متحرك شد باب انفعال براي قبول است قبول را هم داده‏اند نداده بودند قبول نمي‏كرد سنگ قطع نظر از اينكه فاعلي آن را حركت بدهد ممتنع است متحرك بشود كرباس در نيل مي‏خورد رنگ مي‏شود باز نيل مي‏گويم نوع رنگ را مي‏خواهم بگويم نيل را هم از جاي ديگر نياورند رنگ نمي‏شود و اين را در رنگ نزني و خودش رنگ بشود ممكن نيست، امتناع است، امتناع دارد پا به عرصه وجود بگذارد پس اين است ان‏شاءاللّه لفظش و سر كلافش آن است سر كلاف را از دست ندهيد. پس فاعل مي‏خواهد انسان باشد مي‏خواهد حيوان باشد مي‏خواهد جن باشد مي‏خواهد ملك باشد آب باشد باد باشد خاك باشد همين كه مي‏داني سنگ خودش حركت نمي‏كند و ديدي جنبيد بدان يك كسي يك چيزي بادي آبي جني ملكي انساني حيواني اين را جنبانيده. دقت كنيد ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد پس ديگر خوب حالا دقت كنيد ان‏شاءاللّه اقتضا يعني احتياج به حركت را هم اگر فاعل نباشد نيست اين احتياج را ندارد وقتي فاعل فاعل هست و تو تعبير مي‏آري كه اين سنگ اگر بايد حركت كند محتاج به فعل فاعل است كه حركتش بدهد اين احتياج را اقتضا اسم گذارده‏اند اين اقتضا در ميانه فاعل و اين پيدا شده و مي‏گويم اين اقتضا را فاعل مي‏دهد به دليلي كه وقتي كه سنگ جنبيد آن وقت مي‏فهميم كه جنبش خود همين سنگ هم به حول و قوه خود فاعل است اما در اينجا اين نكته را از دست ندهيد كه چون كه سنگ حركت كرد و آن شخص هم حركت داد به سنگ فعل آن فاعل حركت دادن است نه حركت كردن و فعل اين سنگ حركت كردن است حالا كه چنين شد و لو اينكه اين افعال به حول و قوه فاعل است و اگر او دست نزده بود او اين قوه را هم نداشت حالا به حول او هست اما مال فاعل نيست از اين جهت هم هست كه خيلي جاها بسا فاعل دست نزده و به حول و قوه فاعل كرده شود و اين كار را به ريش فاعل نبنديم به ريش منفعل ببنديم. خدا زيدي خلق مي‏كند كاري هم مي‏كند نماز مي‏كند زنا هم مي‏كند حالا اگر حول و قوه خدا نبود و اين را خلقش نمي‏كرد اين‏جور خلقش نمي‏كرد كه بتواند عمل كند اگر اين نبود نه زيدي بود نه كار خودش و نه كار صانع حالا مع‏ذلك كله كه به حول و قوه خدا زيد موجود شده و باز به حول و قوه خدا زيد فعل كرده نماز كرده به توفيق او بوده، زنا كرده به خذلان او بوده يعني به حول و قوه او بوده بي خواست او اگر مي‏توانست زنا كند مفوض بود امر به خود او و تفويض هزار مرتبه از جبر قبحش زيادتر است لكن حالا پيش مردم قبحي ندارد شما بدانيد بدتر است. شما مي‏خواهيد مطلب بفهميد عرض مي‏كنم كه جبر آن است كه صانع خودش كاري بكند و كار خودش را از دست مردم ديگر جاري كند آن وقت توپ و تشر بزند كه چرا چنين كردي؟ جبريها فعل را از دست خدا نمي‏گيرند اين هم نكرده تقصير ندارد حالا كه خدا كرده ظلم شده جبري اين‏طور مي‏گويد. تفويضي مي‏گويد مفوض است امر به اين، پس تفويض واگذاردن فعل است به خود تو مختاري مي‏تواني بكني و مي‏تواني نكني خواه خدا بخواهد خواه نخواهد فكر كنيد اگر همچو باشد به عدد ذرات موجودات شريك براي خدا قائل شده‏اي، به عدد ذرات مخلوقات و موجودات حول و قوه براي اشياء قرار داده‏اي و تو مي‏خواني لاحول و لاقوة الاّ باللّه و مفوضه به عدد ذرات موجودات شركاء براي خدا قرار مي‏دهند شما بناتان فهم باشد نه جبري مي‏شويم و نه تفويضي وقتي كه درست فهميديم و با كتاب و سنت و ضرورت درست آمد درست فهميده‏ايم نه جبري شده‏ايم و نه تفويضي پس فعل از فاعل است فعل واجب است از فاعل باشد چرا كه فاعل بي فعل كوسه ريش‏پهن است چرا كه فعل بايد ناشي از فاعل باشد انفعال هم بايد ناشي از منفعل باشد اين حتم است و حكم، ممكن نيست غير از اين. پس فعل ناشي از فاعل است و انفعال ناشي از منفعل اما انفعال منفعل هم اگر فعل روش نيايد آيا انفعال را خودش دارد چنانكه فاعل اگر دست نكند و سنگ را نجنباند آيا مي‏تواند سنگ بجنبد؟ لكن هنوز دست نكرده اما سنگ فعل او اين است كه اگر دست كنند بجنبد خودش آيا مي‏تواند بجنبد؟ نه، پس ببينيد انفعال از جانب منفعل است پس انفعال از عطاي فاعل است اما از عطايي است كه نه از فعل خودش كه فعل متعدي است درآورده از فعل خودش است درآورده اگر همين يك كلمه را در يك جا همه اطرافش را ديديد تمام آسمان و زمين و دنيا و آخرت همه طورش يك طور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس فعل را فاعل جاري مي‏كند بر منفعل و آن وقتي كه جاري شد بر منفعل آن وقت انفعال پيدا مي‏شود. پس سنگ آن وقت حركت كرد كه حركت دادند آن را پس خودش بنفسه هيچ حركت از خودش نيست خودش بنفسه ممتنع‏الحركة است بلكه عرض مي‏كنم سنگ ممتنع‏السكون هم هست به جهتي كه اين سنگ را اگر چهارميخش نكشند و دافعه افلاك را به كلّه اين سنگ نزنند ساكنش نكنند ساكن نمي‏شود اما سكون فعل سنگ است اين فعل سنگ مال سنگ است مثل حركت. سكون اگر مابه‏الحجر حجر بود اگر برش مي‏داشتي حجر باطل مي‏شد مثل اينكه طول اين حجر و عرضش و عمقش و سمتش و نوع سمتش را عرض مي‏كنم كه اين سمت و اين سمت و اين سمت باشد اينها ممابه‏الجسم جسمند اگر به فرض دروغ بگيري اين سمت را يا اين سمت را يا اين سمت را يا مجموع را از اين سنگ فرضاً بگيري ديگر سنگ سنگ نيست سطح مي‏شود خط مي‏شود نقطه مي‏شود طول و عرض و عمق را از اين سنگ بگيري مكانش را زمانش را از اين سنگ بگيري حجر خراب مي‏شود اينها جزء ذاتش هستند نمي‏شود گرفت تا هست سنگ بايد داشته باشد اينها را حالا حركت ممابه‏الحجر حجر نيست به جهتي كه حجر بتمامه در سكون هم هست پس حركت و سكون دو فعل است و عارض حجر شده باشند يا نباشند حجر از حجريت هيچ نمي‏افتد پس حجر همين جوري كه در حركت عرض كردم يكدفعه مي‏بيني كسي برداشت انداخت آن را يكدفعه نمي‏بيني كسي انداخت مگو خودش افتاده، بادي انداخته، جني انداخته، آبي جنبانده خاكها نرم شده زيرش خالي شده جنبيده. پس چنانكه اگر وقتي محرك سنگ را نمي‏ديدي تابع چشم نمي‏شدي همين‏جور حالا اين حكم را جاريش كن در سكون سنگ، نهايت نمي‏داني كه كي ساكنش كرده نمي‏بيني فاعلش را خيلي چيزها را تو نمي‏بيني و بايد اقرار كني شما روح را در بدن خودتان نمي‏بينيد و مع‏ذلك نمي‏توانيد نفيش كنيد مي‏دانيد خيال در سرت هست اما رنگش چطور است نمي‏دانيد اين خيال گرم است نمي‏دانم سرد است نمي‏دانم خيال سنگين است يا سبك بالاست يا پايين هيچ جا ننشسته مع‏ذلك خيال هست اگر اين خيال نبود اين حرفها را كي مي‏زند؟ نفس تعلق به اين بدن دارد اما كجا نشسته نمي‏دانم در سر نشسته نمي‏دانم كجا نشسته حالا كه نمي‏دانم پس نيست؟ نه خير، هست. همچنين عقل هست اگر عقل نيست پس كيست كه يقين مي‏كند و كليات را مي‏فهمد؟ پس هست اما ديده نمي‏شود. پس اين قاعده را كه اين روزها مكرر عرض كرده‏ام نتيجه را نخواسته‏ام به دست بدهم حالا همين قدرش را عرض مي‏كنم هر چيزي قاعده كلي باشد در دنيا و آخرت در مادي و مجردي هرچه باشد حكمش اين است و آن قاعده كليه اين است كه هر چيزي كه يك حالتي براش نيست در يك وقتي از اوقات و يك وقتي آن حالت مي‏آيد، سفيد است سرخ مي‏شود سرد است گرم مي‏شود روشن است تاريك مي‏شود جاهل است عالم مي‏شود، هر چيزي كه يك وقتي يك حالتي ندارد و بعد حالتي براي او پيدا مي‏شود يا حالتي دارد آن حالت مي‏رود حالتي ديگر پيدا مي‏كند اين را خودش نمي‏تواند براي خودش بياورد يا از خود بردارد اين را غير آورده اين را غير براي او احداث كرده لكن حالايي كه احداث در اين كرده و او قبول كرده حالا فعل را ببينيد واقعاً راستي راستي مال كيست، مال صانع است يا مال اين است؟ اينجاهاش بود كه مي‏خواستم قدري از نتايجش را عرض كنم. حالا سنگ حركت را ندارد مي‏بيني كه حركت ندارد بعد هم مي‏بيني كه حركت پيدا مي‏شود در آن لامحاله يك كسي اين را حركت داده ديگر كسش يا انسان است يا حيوان است يا جن است يا ملك است، يك كسي اين را حركت داده حالا كه حركتش دادند و فعل فاعلي به آن تعلق گرفت آن فاعل كارش فعل متعدي است اين هم كارش انفعال است حالا واقعاً اين فعل فعل سنگ است به اصطلاح خدا و پيغمبر اين كار كار سنگ است خيلي واضح است قابل وقتي قبول كرد، قبول كار قابل است. كرباس را كه رنگ كردند رنگ روي كرباس است آبي است كرباس آبي است وقتي جسم گرم شد آثارش همراهش است حاري كه اين را گرم كرده حالا قابل منفعل شده اين كيفيت را هم قبول كرده عجالتاً راستي راستي فعل مال اين است و لو اين فعل به حول و قوه فاعل است باشد و اين است كه مأموريد بدانيد جميع خيرات را تا خدا نخواهد موجود بشود موجود نمي‏شود واللّه بدون تفاوت جميع فسقها فجورها فسادها فتنه‏ها شركها كفرها نفاقها را تا او نخواهد واللّه موجود نمي‏شود خلق نمي‏شود كار ايشان مفوض به خود ايشان باشد و به خودي خود كارهاشان را بكنند لكن حالا كه شرّي جاري شد يا خيري جاري شد فرق نمي‏كند نماز كرد كسي به توفيق اللّه نماز كرده و خدا خواسته نماز كرده اگر خدا مشيتش قرار نگرفته بود كه توفيق بدهد كه نماز كند نمي‏توانست نماز كند و همچنين اگر نماز نكرد ــ ديگر يا يادش رفت يا عمداً تارك الصلوة شد ــ باز اگر مشيت او تعلق نگرفته بود خدا نمي‏خواست نمي‏توانست سر وازند از مشيت خدا لكن مطالب خيلي دقيق است و مردم خيلي كم همت هستند مي‏خواهند به يك مجلس دو مجلس تمام مطالب را بفهمند هر چيزي يك وقتي به ذهنشان خطور مي‏كند مي‏خواهند درست بشود بروند پي كارشان.

پس ملتفت باشيد اين است كه بخصوص فرمايش شده مي‏فرمايد خدا به آدم گفت گندم مخور و مي‏خواست گندم بخورد و اگر نمي‏خواست گندم بخورد مشيت آدم بر مشيت خدا نمي‏توانست غلبه كند خلق نمي‏توانند بدون مشيت خدا كاري كنند و همچنين مي‏فرمايد به شيطان گفت سجده كن آدم را و نمي‏خواست شيطان سجده كند از همين جهت سجده نكرد و اگر او مي‏خواست سجده كند مشيت شيطان بر مشيت خدا غلبه نمي‏كرد حالا مع‏ذلك اينها همه هست در كار لكن حالا مي‏خواهيم جبر را برداريم و عدل بيايد و ظلم نيايد مطلب تمام است اما چيزي بگويي كه جبر لازم بيايد مطلب تمام نمي‏شود ظواهر اين‏جور اخبار جبر است خب اي خدا تو كه مي‏خواهي ما گندم را بخوريم ديگر ما را چرا نهي كردي؟ نهي كردي كه بهانه به دستت بيايد ما را از بهشت بيرون كني؟ اگر مي‏خواستي بيرون كني مي‏بايستي از اول راه ندهي. راستي راستي عرض مي‏كنم كسي را از همان اول نعمتش ندهند اين پري گران نيست بر آن لكن دولت بدهند عزت بدهند نعمت بدهند بعد پس بگيرند خيلي سخت است. سلطان را از سلطنت معزول كنند خيلي صدمه مي‏خورد لكن گدا سلطنت ندارد و باكش نيست. پس دقت كنيد در همين حديث مي‏فرمايد از براي خداوند عالم دو مشيت است: شرعيه و كونيه. مشيت كونيه او اين است كه زيد خلق مي‏كند زيد بايد نر باشد اسباب و آلات رجوليت داشته باشد سر داشته باشد دست داشته باشد پا داشته باشد جميع اعضا و جوارحش درست باشد اين كون كه خلق شده اين زيد اسمش است قدش بلند است بلند اسمش است، قدش كوتاه است كوتاه اسمش است، خوش‏خلق است خوش‏خلق اسمش است بدخلق است بدخلق اسمش است، چشمش خوب مي‏بيند اسمش چشم خوب‏بين مي‏شود بد مي‏بيند اسمش مي‏شود چشم بدبين، دستش كوتاه است بلند است هرچه هست همان است اما اين اسمش رعيت نيست اسمش سلطان نيست مي‏بيني يكدفعه سلطان شد حالا اگر سلطان شد اين سلطنت چيز ديگري است كه روي آن كون آمده يا رعيت شد اين صفتي است روي آن صفت اول آمده دخلي به آن صفت اولي ندارد. مي‏فرمايد مشيت كونيه خلق مي‏كند چيزها را وقتي كان الناس امة واحدة بودند اسمشان ناس است مردم بودند چشم دارند گوش دارند دست دارند پا دارند نر دارند ماده دارند سياه دارند سفيد دارند لكن كدام مؤمنند كدام كافر؟ هيچ‏كدام، همه ناس هستند بافهمشان بي‏فهمشان صفرائيشان سودائيشان[18] بلغميشان. حالا كدام مؤمنند كدامشان كافرند؟ هيچ‏كدامشان اينها همه اكواني هستند بعد فبعث اللّه النبيين مبشّرين و منذرين چون خداوند عالم اينها را مختلف‏الطبايع خلقشان كرده بود پس هر كسي به طبع خودش به ميل خودش مي‏خواست راه برود نزاع و جدال واقع مي‏شد حالا شما سلطان و حاكم مي‏خواستيد حاكمي مي‏خواهي كه تو از او بترسي پس كاري مي‏خواهي تنبلي كني و نكني و او هم رأيش قرار گرفته تو را به تكليف وامي‏دارد كه بكن ديگر حالا غيرت ندارم نماز كنم، مي‏گويد نه حتم است كه بكني. مي‏گويي تنبلم مي‏گويد تنبلي را بينداز كنار. پس ناس امت واحده بودند نرشان نر است ماده‏شان ماده است، همدانيشان همداني تهرانيشان تهراني، حالا آيا اينها بدند؟ نه، هيچ‏كدامشان بد نيستند. حالا اينها خوبند؟ نه، هيچ‏كدامشان خوب نيستند. باز اگر گفتني رنگ سياه بد است بدِ كوني است، رنگ سفيد رنگ خوبي هست خوبِ كوني است. كسي سياه باشد و ايمان بياورد سرزنش نمي‏كنند. لقمان حكيم شخصي بود آبله‏رو و سياه و بدشكل و لبهاي درشت و تعريفش پيش همه مردم هست. پس در كون هم اگر گفته شد فلان صدا بد است فلان رنگ بد است فلان صدا خوب است فلان رنگ خوب است باز همه اينها كونند دخلي به خبث و طيب ندارد دخلي به مقرب بودن به خدا ندارد دخلي به بعيد بودن از خدا ندارد آن وقتي كه پيغمبر مي‏آيد در ميانشان فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين انبيا مي‏آيند مي‏گويند ما از جانب خدا آمده‏ايم كه بر شما حاكم باشيم شما مأموريد رعيت ما باشيد ما بايد مطاع شما باشيم شما بايد مطيع ما باشيد حالا كه اين شخص ادعاي سلطنت و مطاعيت كرد اينجا اسم اطاعت‏كن پيدا شد اسم مطيع پيدا شد در كون پيش اين اسم نبود حالا تو اسم مؤمن را جاي مطيع بگذار نمي‏خواهي اسم مؤمن را بردار به جاش اسم طيب بگذار. پس مؤمن كسي است كه ايمان بياورد به پيغمبر9 مثل سلمان و اباذر رحمهما اللّه حالا بي‏ادبي نمي‏شود كرد به اين كون اين حالا مؤمن است ابوجهل ايمان نمي‏آورد مؤمن نيست عرب هم هست از طايفه قريش هم هست اسمش كافر مي‏شود ايمان مي‏آورد به پيغمبر اسمش مطيع مي‏شود ايمان نمي‏آورد اسمش مخالف مي‏شود لفظ ديگرش را كه مي‏گويي ملعون مطرود مردود مي‏شود، دور از رحمت خدا مي‏شود رحمت خدا كه بود؟ پيغمبر آخرالزمان يك كسي حرام‏زاده شد اين در كون اسمش كافر نيست در كون عمر به اين نجسي نيست در كون پدرش زنا كرد مادرش زنا كرد نطفه اين منعقد شد دخلي به اين ندارد به اين مي‏گويند ايمان بيار وقتي ايمان نياورد حالا ديگر ملعون است كافر است حالا ديگر فحش به او بايد بدهي. پس در كون هيچ نزاع شرعي نيست اگر هم باشد نزاعهاي كوني است. پس شرعي در ميان زمين و آسمان و دنيا و آخرت به واسطه سلاطين الهي برپا شد و اين سلاطين الهي اسمشان انبياءاللّه است اين سلاطين كه برخاستند متمردين اسمشان چه باشد؟ تو به هر اصطلاحي به هر لغتي معني بكني بكن اين تمرد كجا پيدا شد؟ در نزد حكم پيغمبر پيش از دعوت پيغمبر ابوجهل كافر بود؟ نه. پيش از دعوت پيغمبر سلمان مؤمن بود، مطيع بود؟ نه، پس همه اينها بعد از دعوت است. وقتي پيغمبر برخاست و مبشّر شد و منذر شد و آن ايمان آورد مي‏گويند آمن به كسي تمرد كرد و ايمان نياورد مخالف و متمرد اسمش مي‏شود لانّه خالَفَ و تَمَرَّدَ، حالا اين بد شد و آن خوب. حالا ملتفت باشيد اگر سلمان ايمان آورد خدا هم خواست ايمان بياورد اگر ابوجهل ايمان نياورد خدا هم خواست ايمان نياورد اما نه اين است كه خدا پيشتر خواسته بود كه ايمان نياورد. دقت كنيد كه اينجاها آدم زود مي‏لغزد بله چون پيشتر خدا مي‏خواست سلمان ايمان بياورد ايمان آورد پس مي‏خواست اين را اما نه به اين‏طور كه پيشتر بخواهد، يا ابوجهل هم كافر شد پيش مي‏خواست كافر بشود و كافر شد. پس مي‏خواست اما نه پيشتر يهديهم ربهم بايمانهم سنگ را برمي‏داري برداشته مي‏شود مي‏گذاري گذارده مي‏شود فعل آن در نزد اقتران به دعوت داعي است پس يهدي اللّه سلمان حين اهتدي چون ايمان آورد خدا هدايتش كرد ابوجهل چون ايمان نياورد خدا هدايتش نكرد خدا گمراهش كرد و چون گمراه شد خدا گمراهش كرد وقتي تو حركت مي‏كني خدا حركت داده به تو وقتي حركت داده به تو تو حركت مي‏كني، وقتي ساكن مي‏شوي خدا ساكنت كرده وقتي ساكنت كرد ساكن مي‏شوي. ائمه از اين‏جور فرمايشات مي‏فرمودند و استدلال مي‏كردند يك وقتي يك كسي ــ گويا سعد وقاص لعنه اللّه و عذّبه يا ديگري بود ــ لقمه ناني برداشت دستش بود به حضرت امير7 عرض كرد تو مي‏گويي جميع چيزها به تقدير خداست؟ فرمودند بلي جميع آنچه واقع مي‏شود به تقدير خداست. اين مردكه مي‏خواست بهانه به دست بگيرد گفت بگو اين لقمه نان مقدّر شده من بخورم او را يا نه؟ و اين مي‏خواست حجت حضرت راباطل كند فرمودند اگر مي‏خوري مقدر شده اگر نمي‏خوري مقدر نشده بخوري. اين‏جور جواب فرمودند واقعاً جوابش همين‏طور است مي‏خواستند جوابي بدهند مطابق سؤال و مطابق واقع و الاّ به علم غيبي كه داشتند مي‏توانستند كه حكم كنند كه مي‏خوري يا نمي‏خوري آن احمق هم از همين جهت سؤال كرد كه اگر بفرمايند مقدر شده بيندازد و اگر بفرمايند مقدر نشده بخورد چون همچو خيال كرده بود حضرت هم از همان پستا اصلش جوابش ندادند و در جوابش همچو فرمودند كه اگر گذاردي در دهانت و خوردي مقدر شده، نگذاردي نخوردي مقدر نشده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 26 ــ  سه‏شنبه 3 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

جميع اقسام جبر و تفويض را در خيالش نيستم حالا بيان كنم به جهتي كه جاش جاي علم است و فعل خدا چطور به اشياء تعلق گرفته خوب ملتفت باشيد محض اشاره است كه بكنم و بگذرم عرض مي‏كنم به جهتي كه تفصيلش به اين آسانيها بيان نمي‏شود لكن اشاره و سر كلاف دست دادن را عرض مي‏كنم. پس ملتفت باشيد كه اولاً چيزي كه امكان دارد براي اينكه غيري او را بگيرد و كاري بر سرش بياورد اين خودش اگر آن غير نباشد خودش به هيچ صورتي بيرون نمي‏آيد نه متحرك مي‏شود نه ساكن و اين داخل حتميات است ملتفت باشيد كه حكمتش را بفهميد نه محض تقليد من باشد و حتم است و حكمي است محكم از جانب صانع كه شي‏ء كه امكان حركت و سكون دارد حتماً خودش نتواند حركت كند و حتماً خودش نتواند ساكن شود مگر كسي ديگر به حركتش بياورد يا ساكنش كند. پس خود ماده را حالا هر جا مي‏خواهيد نظر بيندازيد آيا خود خشب به صورت كرسي مي‏شود يا به صورت در و پنجره هيچ‏كدام نمي‏تواند بشود، نجار مي‏خواهد. خود آهن يا گرم باشد يا سرد نمي‏شود نه گرمي مي‏تواند بكند نه سردي گرمش بايد كرد سردش بايد كرد ديگر خودش چون امكان گرمي دارد مي‏تواند گرم شود؟ نه نمي‏تواند و ممتنع است. ان‏شاءاللّه بابصيرت كه شديد آن وقت موحد مي‏شويد مادامي كه خيال كنيد فعلي از افعال مفوض است به موجودي از موجودات بدانيد مشرك هستيد ديگر حالا حكم به شرك نمي‏كنند در دين و مذهب، يكپاره چيزها هست نبايد روي آورد خود كرد آن حكم ديگر است.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه خداوند عالم حتم قرار داده است كه خلق خودشان نتوانند خلق شوند اين حكم را اگر نكرده بود خالق از مخلوق جدا نمي‏شد حتم است و حكم است هركه هرچه را ندارد نداشته باشد اين را عقل خودت هم مي‏فهمد مي‏خواهد داراش بكند آن چيزهاي خارج مي‏آيند يكدفعه گرمي مي‏دهند يكدفعه سردي مي‏دهند، غنا مي‏دهند فقر مي‏دهند، قوت مي‏دهند عجز مي‏دهند و هكذا و اين ضدين را خدا وارد مي‏آورد بر اينها اينها خودشان نمي‏توانند آن‏جور بشوند. حالا دقت كنيد ان‏شاءاللّه و اينهاش را مي‏فهميد اينهاش پر مشكل نيست و اينها را انسان زود اذعان مي‏كند همين كه دل داد و ديد سنگ خودش نمي‏شد حركت كند و كسي هم كه حركتش نمي‏داد حركت نمي‏كرد حالا كه نمي‏كند پس جنبش از غير بايد بيايد ديگر غيرش هم مي‏خواهد انس باشد مي‏خواهد جن باشد، خواه او را ببينيم يا نبينيم اينها را مي‏فهميم كه غير حركتش مي‏دهد حالا كه سخن اينجا آمد و اميد است كه ان‏شاءاللّه خيليش را اذعان بتوانيد بكنيد عرض مي‏كنم اين است كه هيچ امري مفوض به خلق نيست و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم. پس او اگر مي‏خواهد چيزي را گرم مي‏كند مي‏خواهد سرد مي‏كند مي‏خواهد از امكان بيرون مي‏آورد مي‏خواهد مي‏گذارد در امكان گل مي‏سازد گل را مي‏خواهد به صورت كاسه و كوزه بيرون مي‏آورد مي‏خواهد مي‏گذارد به حال خود مي‏ماند يفعل اللّه مايشاء بقدرته و يحكم مايريد بعزته تا اينجاها بن سخن را اميد هست تعقل كرده باشي معلوم است تا صانع دست نزند مصنوع نادار محال است به وجود بيايد پس تا اينجاها سخن از آن سخنها كه بعد مي‏خواهم عرض كنم آسان‏تر است و لو همين آسان‏تر پيش مردم ديگر هم يافت نمي‏شود نشود حالا ملتفت باشيد اينها آسان بوده اينكه مي‏خواهم عرض كنم ملتفت باشيد مشكل اين است كه حالايي كه تا سنگ را حركت ندهي سنگ حركت نكند و همچنين اگر دقت كردي سنگ را تا نصب نكنند ساكن هم نشود حالا كه چنين شد و راست است و حق است و صدق است و غير از اين هم محال است و حتم است كه غير از اين محال باشد حالا مي‏خواهيم ببينيم و داخل مسأله دقيق‏تري بشويم و آن اين است حالا آن فاعلي كه دست مي‏كند و سنگ را برمي‏دارد و سنگ هم برداشته مي‏شود، آن را مي‏اندازد و آن هم انداخته مي‏شود و آن يك فعلي كه به حسب ظاهر يكي بود دو فعل است يك فعل از فاعل يك فعل از قابل كه سنگ باشد و فعل سنگي هم باز به حول و قوه فاعل به وجود آمده فعل خودش مفوض به خودش نيست با وجود همه اينها حالا فكر كنيد آيا معقول است كه صانع خودش سنگ را بردارد و اين هم برداشته شود و آن وقت بحث كند بر او كه من كه تو را برداشتم چرا برداشته شدي؟ هيچ معقول نيست. پس برداشته شدن فعلي است از سنگ لكن در چنگ صانع است پس حالا كه فاعل بايد تصرف كند برمي‏دارد سنگ را و سنگ هم برداشته شد حالا آيا اين اطاعت كرده يا مخالفت كرده؟ معلوم است مخالفت نكرده مگر مي‏تواند مخالفت كند؟ مگر حتم قرار نداده صانع كه آنچه هست خودش بايد درست كند دقت كنيد پس اين سنگ حالا مطاوعه كرده متابعت كرده اين را كه مي‏فهميد پس اگر شخصي عاقل باشد ديگر صانع كه عاقل را هم خلق مي‏كند دست كرد و سنگ را برداشت و سنگ برداشته شد اين مخالفت صانع را نكرده و معقول نيست كه صانع به اين بگويد كه تو چرا برداشته شدي و اگر فرض كني كسي همچو حرفي زد مي‏گويم او ديوانه است خودش دست كند عصا را بردارد آن وقت بشكندش كه تو چرا برداشته شدي آن وقت بسوزاندش كه تو چرا شكسته شدي جواب مي‏گويد مرا شكستي من هم شكسته شدم فعل را خودش مي‏كند و خودش ايراد وارد مي‏آورد كه چرا فعل را من بر تو وارد آوردم مي‏گويد من كه سؤالي نكرده بودم خواهشي از تو نكرده بودم پس هر جايي كه صانع اين‏جور از ماده مي‏گيرد و به صورتي بيرون مي‏آورد پيش از اينكه اين صورت بيرون بيايد ماده عقلش هم نمي‏رسيد كه اين صورت چه چيز است. ببينيد موم پيش از آنكه مثلثش كنند آيا مي‏فهمد مثلث يعني چه؟ داراي اين نيست علمش هم پيشش نيست پس صانع هرجا دست كرد و چيزي ساخت به او نمي‏گويد تو چرا ساخته شدي بلكه اگر تعبير آورده شد مي‏گويد دست كرد اين را ساخت اين هم مطاوعه كرد ساخته شد و نتوانست مخالفت كند لارادّ لحكمه و لامانع لقضائه عقلاي عالم اين‏جور تعبير مي‏آورند. پس صانع به اين نمي‏گويد چرا همچو شدي ملتفت باشيد اين را درست از پيش ببريد الفاظش خيلي مبذول است ميانه همه اديان لكن شما همين مبذولات را فكر در آن بكنيد اين صانع اگر بناست بازيگر باشد بازيگرها را نمي‏گيرد پس از حكما خوشش مي‏آيد كه آنها را ساخته و تعريف كرده و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً پس هرچه را صانع به هر صورتي درآورد بر او بحث نمي‏كند چرا به اين صورت درآمده‏اي بايد درآيد و او هم درآورده انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون هرچه را اراده كند همين كه اراده مي‏كند چيزي را آيا ممكن هست اين نشود؟ نه خير اين ممكن نيست به محض اراده موجود مي‏شود پس خدا به اختيار مردم همراه مردم راه نمي‏رود پس لا رادّ لحكمه و لا مانع لقضائه مخلوقات وقتي كه او گفت بشويد آنها نمي‏توانند سرپيچي كنند و نشوند به دليلي كه حالا كه مي‏خواهيم اختيار ثابت كنيم هيچ اختيار به اين ثابت نمي‏شود او اگر گفت اين لامحاله مي‏شود اين هم جبر اسمش نيست چرا كه يكي از صفاتي كه از اركان توحيد است اين است كه خدا عادل است تمام صفات‏اللّه را گاهي اشاره كرده و مي‏كنم پس عرض مي‏كنم خلق يعني عاجز نادار ناتوان حتي بدي را هم خودشان نمي‏توانند بكنند مگر ب هحول و قوه خدا همچنين در طرف مقابل خدا يعني قادر يعني قدرت داشته باشد قدرتش را از كسي ديگر نگرفته باشد، خدا يعني عالم و كسي ديگر درسش نداده باشد. پس علم يكي از اركان توحيد است علم تنهاش نباشد خداش و قدرتش هم خراب مي‏شود پس همه صفات كسور توحيدند بلاتشبيه مثل اينكه يك نصف دو است همين يك بتمامه ثلث سه است همين يك بتمامه خمس خمسه است، همين بتمامه ربع اربعه است حالا اين كسور همه‏اش غير ديگري است اين كسور احكامش هم شرعاً عرفاً لغةً اصطلاحاً همه غير همند غير يكديگرند كسور متعدده است لكن اين كسور متعدده حالتشان اين است كه تو يكيش را مي‏خواهي برداري همه برداشته مي‏شود يكيش را خراب كني همه خراب مي‏شود واحد را برداري همه برداشته مي‏شود نصف الاثنين و ثلث الثلثة و ربع الاربعة و خمس الخمسة و هكذا تمام كسور برداشته مي‏شود همچنين نصف الاثنين را بخواهي خراب كني واحد هم تمامش خراب مي‏شود همچنين ثلث ثلثة را برداري واحد و نصف الاثنين و باقي كسور تمامش فاني مي‏شود به يك كسري كه برداري همه فاني مي‏شوند پس اركان توحيد را يك ركنش را برداري باقي بجا نمي‏ماند نيست اركان توحيد مثل اجزاء معجوني مركب از دارچين[19] و زنجبيل و فلفل كه يكيش را برداشتي آنچه بماند يك معجوني ديگر باشد. ان‏شاءاللّه داشته باشيد اين مطلب را هرچه كه اين‏جور است اشياء عديده است معجون ساخته‏اند اين اشياء عديده برداشته فلفلش در عالم فلفلها مي‏رود دارچين[20] در عالم دارچين[21] مي‏رود الان هم بوي دارچين[22] مال دارچين[23] است تندي فلفل الان هم مال فلفل است اين اجزاء مجلس واحدي است دور هم جمع شده‏اند وقتي برخاستند مجلس ازهم مي‏پاشد لكن آنجايي كه خدا خلق مي‏كند و احداث مي‏كند تركيبات ملاطي درست نكرده آنجا هرچه خلق مي‏كند اجزائش را و كسورش را همراهش خلق مي‏كند يك جاييش كه خراب شد باقيش خراب مي‏شود اينها را قايم بگيريد بابصيرت مي‏شويد. پس ائمه طاهرين: را سيزده بگيري اينها چهارده‏تايند همه سر جاي خود بزرگشان بزرگ كوچكشان كوچك تمام اين چهارده وجه‏اللّهند اين چهارده ظهوراللّهند اين چهارده مهابط وحيند اين چهارده حقند پس بايد چهارده دانست اينها را اگر سيزده تا شدند و لو محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين و همه‏شان را بشماري و يكيشان را قبول نكني اينها دخلي به خدا ندارند بگويي دوازده‏اند همين‏طور وقتي همه جمع شدند اركان توحيدند اگر يكيشان را برداشتي باقي ديگر اركان توحيد نيستند و بدانيد اينها را آن مردماني كه غير اهل حقند خبر ندارند نمي‏فهمند و نمي‏دانند اين است كه همان مابه‏الاشتراك شيعه و سني را حق مي‏دانند اما آنهايي كه بابصيرت هستند دانسته‏اند كه ميان شيعه و سني مابه‏الاشتراكي نيست ميان اهل حق و باطل هيچ اشتراكي نيست ديگر به حسب ظاهر كه يهود خدا مي‏گويند مسلمان هم خدا مي‏گويد اين به حسب ظاهر اشتراك است آن خدايي كه آنها مي‏گويند نبايد پرستيد ملتفت باشيد اين دو لحاظ است و اين را شما بايد داشته باشيد اگرچه از مسأله كه در دست بود دور شديم لكن حال آمد و عرض مي‏كنم مابه‏الاشتراك در آنجاها كه ما با آنها حرف مي‏زنيم آنها هم ادعاشان اين است كه ما مابه‏الاشتراك داريم ما هم مي‏گوييم مابه‏الاشتراك داريم در آنجا مي‏گوييم الهنا و الهكم واحد ما مي‏گوييم خدا واحد است اين را يهوديها هم مي‏گويند نصاري هم مي‏گويند پس در اينجا كه نزاعي نداريم خب اين اله ما و اين اله شما آيا قادر نيست؟ چرا قادر است اين مابه‏الاشتراك است اين خدا در اين زمان حق را ظاهر نمي‏كند؟ چرا در همه زمانها حق را ظاهر مي‏كند مي‏آرد حق را پيش چشم تو حال كه اين حق را آورد پيش چشم تو قبول نمي‏كني جهنم اين حكم مابه‏الاشتراك است و يك حكمي است در واقع مي‏گويند مابه‏الاشتراكمان كجا آمد اگر همان خدايي كه يهودي مي‏گويد اهل حق مي‏گفتند و شيعه هم همان را خدا مي‏گفتند آيا آن خدا موسي را فرستاده و محمد را فرستاده و اگر چنين است در مقام عقيده و عمل و در مقام عبادت قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون و غير اهل حق تمام كافرند تمام خدا ندارند تمام پيغمبر ندارند دين ندارند مذهب ندارند حالا آن ظاهرها را سر جاش گذاشتيم پس ماذا بعد الحق الاّ الضلال و ضلال و گمراهي مال اهل حق نيست اهل حقند كه حقند پس باقي همه بر باطل و كافرند نهايت كافرها يكي خيلي كافر است يكي كفرش كمتر است. پس قل يا ايها الكافرون لااعبد ماتعبدون هرچه را شما مي‏پرستيد من نمي‏پرستم و لا انتم عابدون ما اعبد شما هم آنچه را من مي‏پرستم نمي‏پرستيد او شما را نمي‏خواهد شما را طرد كرده لعن كرده چرا كه مقدمات كه چيد كه خود را به شما بشناساند قبول نكرديد و نرفتيد و رفتيد جاي ديگر او هم اوضاعش را برداشت بيرون برد رفت براي خودش پس قل يا ايها الكافرون و اين سوره واللّه ثاني سوره توحيد است دقت كنيد ان‏شاءاللّه اينها اسراري است كه فرمايش شده كه بخصوص عقلا بدانند جهال نمي‏دانند ندانند به كار عقلا مي‏آيد مي‏فرمايند سوره توحيد ثلث قرآن است اگر يك دفعه بخواني ثلث قرآن را خوانده‏اي، حمد دو ثلث قرآن است اگر يك دفعه بخواني دو ثلث قرآن را خوانده‏اي همين‏جور واللّه تالي اين سوره توحيد سوره جحد است سوره قل يا ايها الكافرون ربع قرآن است، چهار دفعه قل يا ايها الكافرون را بخواني تمام قرآن را خوانده‏اي و اينها را كساني كه تعمد كنند مي‏خوانند همين را و عمل مي‏كنند عقيده‏شان كه درست شد ثواب را مي‏دهند يك دفعه حضرت پيغمبر9فرمودند كيست كه در عرض همه سال روزه بگيرد؟ كيست كه در عرض همه سال همه شبها را عبادت كند تا صبح؟ سلمان7 حاضر بود عرض كرد من يا رسول‏اللّه9 تمام شب را عبادت مي‏كنم تمام سال را روزه مي‏گيرم كساني كه با سلمان خوب نبودند و مي‏ديدند سلمان هميشه مقرب الخاقان پيغمبر است گردني كشيدند رو به سلمان كردند كه عجب مرد بي‏حياي دروغگويي هستي و جمع بسياري بودند عرض كردند يا رسول‏اللّه مكرر ما ديده‏ايم سلمان را كه در شبها خواب است اين چطور مي‏گويد من تا صبح عبادت مي‏كنم و ما بيشتر ايام مي‏بينيم روزه نيست مثل همين امروز كه روزه نيست چطور مي‏گويد تمام سال را روزه مي‏گيرم؟ پيغمبر فرمودند سلمان دروغ نمي‏گويد سلمان راست مي‏گويد وقتي گفته شد آن وقت مي‏دانيد معني حرف او را. از او بپرسيد خودشان هم مي‏دانستند كه از او نمي‏پرسيدند پس خودشان فرمودند كه معني حرف سلمان اين است كه من گفته‏ام هركس كه در اول شب وضو بسازد و بخوابد اين تمام شب را عبادت كرده بعد از سلمان پرسيدند كه همچو نيست؟ عرض كرد بلي من اول شب را وضو مي‏گيرم و مي‏خوابم تا صبح عبادت كرده‏ام و هر ماهي را سه روز روزه بگيرم تمام سال را روزه گرفته‏ام و هر ماه اين سه روز را روزه مي‏گيرم فرمودند درست است راست است حق است. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه اينها رسمشان بود عادتشان بود عملشان بود وقتي عقيده اين شد و درست شد سخت نمي‏گيرند بر كسي كه هميشه بيا روزه بگير مي‏گويند ثواب روزه مي‏خواهي به تو بدهند بهانه دستش بدهند روزه هم گرفته به او مي‏گويند مي‏روي ديدن كسي غذايي مي‏آورند مي‏گويند بخور تو هم بخور و حظ هم بكن مگو هم روزه هستم. اگر طالب ثواب هستي اگر مي‏خواهي خودت فضولي كني و يك قدري تقدس خرج بخواهي بدهي مشركي كافري.

باري، برويم سر مطلب مطلب اين است داشته باشيد مطلبي كه در دست بود اين بود كه آن كسي كه دست مي‏كند و حركت مي‏دهد چيزي را و او هم حركت مي‏كند اين اسمش مطاوعه است اين اسمش مخالفت نيست و اين است كه دست كرده آسمان و زمين و هرچه در آن است حركت داده هيچ‏يك مخالفت نكردند او هم انتقام نمي‏كشد از اينها كه چرا حركت كرديد پس سبّح للّه ما في السموات و ما في الارض نه اينكه اهل زمين پستند و اهل آسمان مقرب الخاقان اويند، خدا زمين را مي‏خواهد چنانچه آسمان را مي‏خواهد همچنين نه خيال كنيد اهل آسمانها مقرب‏ترند در پيش خدا و اهل زمين پست‏ترند، پستايي ندارد بسا كسي كه روي زمين است و تمام اهل آسمان و ملائكه بايد خادم او باشند و خادم اويند آدم را روي زمين خدا خلق مي‏كند و ملائكه را مي‏فرمايد تماماً بايد منقاد و مطيع او باشند همه براي او سجده كنند و خضوع و خشوع براي او كنند تسليم كنند كه تو مولاي مايي و واقعاً آدم مولاي آنها بوده هرچه حكم مي‏كرد حضرت آدم به ملائكه مي‏بايست اطاعت كنند پس روي زمين مي‏خواهد باشد مي‏خواهد در آسمان باشد عيسي رفت در آسمان پيغمبران ديگر در زمين بودند همه را خدا خلق كرده بود. باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يسبّح له ما في السموات و الارض سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية پس كافري نيست در اين مقام. پس اين در مقامي است و ديگر فراموش نكنيد و درهم مريزيد هرجا فاعلي دست كرد و چيزي را برداشت به او نمي‏گويد چرا برداشته شدي تعريفش هم نمي‏كند كه من برداشتمت برداشته شدي پس تماماً اقرّت له بالوحدانية پس آسمان را ساخته آسمان هم اطاعت كرده زمين را ساخته زمين اطاعت كرده واللّه به همين‏جور ملاحظات است گاه‏گاهي حكما مي‏گويند به آسمان بي‏ادبي نكنيد آنها معصومند سرپيچي از حكم خدا ندارند مگر اينها مي‏توانند تخلف كنند؟ مي‏بيني خطاب به آفتاب مي‏كنند به آسمان مي‏كنند كه اي فلك خراب شوي كه ما را گدا كردي، تو گدا كردي ما را يا فلان كار را كردي اين خوب نيست مثل اين است كه به ساير معصومين كسي بي‏ادبي بكند همچنين به زمين نبايد بي‏ادبي كرد تو به باد فحش مي‏دهي نص دارد بخصوص كه به باد فحش ندهيد مي‏خواهي باد نيايد راستي راستي برو پيش خدا ان اللّه يمسك السموات و الارض ان‏تزولا و لان زالتا ان امسكهما من احد من بعده اين دعا را بخوان و پيش او التماس كن خدا رفعش را مي‏كند تو به باد فحش مده به آب فحش مده در آب ايستاده بول مكن چرا كه اين آب بي‏خود جاري نمي‏شود اهلي دارد. به خاك همين‏طور نبايد فحش داد به خلق خدا فحش نبايد داد. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه بسائط را ساخته و گذارده و به ايشان گفته ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين خير اطاعت هم مي‏كنيم و مي‏آييم گفت دست كه من مي‏كنم بردارم تو نمي‏تواني برداشته نشوي سنگين هم كه باشي من زورم خيلي از تو زيادتر است. پس بدانيد هر جايي كه چنين جايي است و چنين كاري كرده اين صانع تعريف هم مي‏كند و مذمتش هم نمي‏كند جايي نيست كه مذمتش هم بشود كرد اين است نمونه كه مي‏فرمايد در ضمن آيه ان انكر الاصوات لصوت الحمير امام مي‏پرسد از شخصي كه آيا شده هرگز صانع دست كند و يك چيزي را آن جوري كه بخواهد بسازد با حكمتها به هر طور مي‏خواهد وقتي كه ساخت و گذارد حالا بگويد بد ساختم؟ آيا اين خر را خدا ساخته و عرعر را خدا بخصوص در اين خر گذارده كه عرعر بزند و بخصوص آن بايد باشد حالا آيا مي‏آيد مذمت كند كه ان انكر الاصوات لصوت الحمير عرض مي‏كند آيه هست ايني هم كه شما فرمايش مي‏كنيد حق است حالا خودتان بفرمائيد جواب مي‏فرمايند ان انكر الاصوات كه خدا مي‏فرمايد صوت اهل باطل است اينها خرند و صداي خر مي‏دهند اين است كه خدا مذمتشان مي‏كند پس ملتفت باشيد فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه جايي را كائناً ماكان بالغاً مابلغ و خوب دقت كنيد كه هيچ محل شبهه نيست هر جايي كه صانع دست كرده سنگي را حركت داده خواسته حركت كند نمي‏گويد چرا حركت كردي اگر دست روش گذاشت و ساكنش كرد هيچ نمي‏گويد به او چرا ساكن شدي اگر مي‏جنبد تعريف مي‏كند كسي را كه آن را جنبانده اگر نجنبيد نمي‏گويد چرا نمي‏جنبي لاحول و لاقوه الاّ باللّه العلي العظيم پس حالا ديگر از اين نمره ملتفت باشيد مسأله‏اي است كه در همه طبايع هست و وسوسه مي‏كند و آرام را مي‏گيرد از انسان هي خيال مي‏كند و راهش گم است بسا هم مضطرب است عرض مي‏كنم حالا در نزد اين مطلب آرام باشيد فكر كه بكنيد جاي ترس است پس خداست پيش از آنكه سنگ را حركت بدهد بدون اينكه سنگ بفهمد كه حركت بايد كرد يا نه صلاح چيست سنگ هيچ اينها را نمي‏داند حركت هم مي‏دهد او مي‏داند صلاح چيست همچنين اگر خواست برمي‏دارد سنگ را نصب مي‏كند و حالا كه ساكن شده هيچ بحث نمي‏كند بر او كه چرا اين گذاشته شد وقتي برش داشت اين چرا برداشته شد از نمره وسوسه كه جبر است هيچ در ذهن نيايد اينجا هيچ محل سؤال نيست محل ايراد نيست محل خلاف توقع صانع هم نيست پس جاي وسوسه اينجا نباشد حالا ديگر بگرديد جاي مسأله‏تان را پيدا كنيد پس هر جايي صانعي از ماده چيزي استخراج كند بيرون آورد بدانيد اين ماده پيش از استخراج خبر نداشت صانع درباره او چه اراده دارد اين هيچ خلاف طبعِ بيرون آورنده نشده هيچ مخالف نيست بلكه مؤمن است مطاوعه كرده اگر تعريف ندارد اقلاً مذمت هم ندارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 27ــ  چهارشنبه 4 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

به طورهايي كه ديروز عرض شد ان‏شاءاللّه يافتيد كه هر چيزي كائناً ماكان بالغاً مابلغ در هر عالمي از عوالم هر چيزي كه از خود هيچ ندارد، هيچ حركتي ندارد، هيچ فعليتي ندارد اعم از حركت و سكون، اعم از همه اضداد هر چيزي كه از خود ندارد فعليتي و فعليت را صانع مي‏آورد به اين مي‏دهد و او از خودش بيرون آورد اين معقول نيست صانع مؤاخذه كند از آن قابليت كه من تو را چرا فعليت دادم. همين كه عوالم را درهم نمي‏ريزي و همان جوري كه صانع وضع كرده است همان علم به حقايق اشياء است توي هم مريزيد شرع و كون را صفت و موصوف و غيب و شهاده را كه از اينجا تكه‏اي از آنجا تكه‏اي هر جايي جوري دارد وضعش را بايد ملاحظه كرد اگر آن جوري كه وضع صانع است ملاحظه كرديد به حقايق اشياء برخورده‏ايد و غير از آن جوري كه وضع صانع است اگر ملاحظه كرديد ديگر انسان هرچه حكيم باشد اگرچه محيي‏الدين باشد همين كه از راه بيراهه شد ديگر در راه نيست. پس چنانكه مي‏بينيد شما گل را برمي‏داريد خشت مي‏سازيد دلتان مي‏خواهد خشت مي‏زنيد نمي‏خواهيد نمي‏زنيد اگر خشت ماليديد به خشت بحث نداري كه چرا خشت شدي، اگر نماليدي بحث نداري كه چرا من خشت را نماليدم. پس فاخور با گل بحث ندارد كه تو چرا كوزه نشدي و وقتي كوزه ساخت بحثي با كوزه ندارد كه چرا كوزه شدي و اين كوزه احتياج دارد به فاخور مثل اينكه گل احتياج دارد به گل‏ساز. پس در اين مقام بحثي نيست جبري هم نيست به جهتي كه فعل خودش را از دست اين جاري نكرده. دقت كنيد و خيلي بايد دقت كرد نكاتش را فراموش نكنيد. فاخور كه ساخت خودش كه نرفته توي كوزه پوستيني دوش بگيرد و دستش را حركت بدهد فعل هم از او جدا نشده برود به كوزه بچسبد لكن اگر دست نكرده بود و كوزه نساخته بود كوزه كوزه نشده بود. حالا كه ساخته شد اين شكل آيا روي گل پوشيده شده يا روي فعل صانع؟ پس فاخور نه فعلش آمده روي اين چسبيده نه ذاتش، كوزه محتاج هم بود به صانع و به فعل صانع پس بر همين نسق داشته باشيد كه اين كوزه ديگر نبايد يك چيزي را هم به خودش واگذار نمود تا صدق كند كه مختار است. ملتفت باشيد به جهتي كه اين چيزهايي كه ملاحظه مي‏شود و مي‏خواهيد واگذاريد چيزي را كه مختار باشد اينها اختيار اسمش نيست، اينها اسمش تفويض است و تفويض در ملك خدا نيست و كوزه هيچ نمي‏تواند خود را بسازد چنانكه گل نمي‏توانست خود را بسازد مثل آب و خاك پس وانگذاشته خلقت اشياء را به خود اشياء و لو جايي گفته باشد خلقه به. پس هر چيزي را خدا از ماده‏اي خلق كرده و آن ماده خودش در عالم خودش در عالم كون ايجاد كرده اكوان اشياء را و هيچ نه صانع بحثي به اينها دارد نه اينها بحثي به صانع اينها پيش از وجودشان بحث نمي‏توانند بكنند و صانع و معني صانع و حقيقت الوهيت آن است كه بحث نتوان كرد با او و اين را مردم كم ملاحظه مي‏كنند چرا كه اوست دانا به مصالح ملك خود و اوست كه آنچه حكمت اقتضا مي‏كند بيرونش بيارد مي‏آرد و آنچه را اقتضا نمي‏كند در امكان مي‏ماند و بايد بماند و اين حكمت از خصائص آن حكيم است و هيچ مخلوقي از مخلوقات جميع اطراف و نكات صنعت را نمي‏داند پس بسا چيزي به نظرش بيايد كه اين درست نيست لكن جاهل است به سمتي و دانا شده به سمتي «علمت شيئاً و غابت عنك اشياء» لكن صانع معقول نيست براي او «علِم شيئاً و غاب عنه اشياء» پس صانع هرچه اقتضا مي‏كند ساختنش آن را مي‏سازد و هرچه اقتضا نمي‏كند ساختن آن و قدرتش هست اما نمي‏سازد و از امكانات اشياء بيرونشان نمي‏آرد اين است به طور حكمت بيابيد كه لايسئل عما يفعل نه به زور و جبر و تشخص ظاهري بلكه به دليل و برهان بيابيد اين است كه فكر كن تو آيا صانعي قائلي كه همه چيز مي‏داند يا اينكه قائلي كه بعضي چيزها را مي‏داند مثل خودت فكر كن اگر همچو صانعي قائلي كه دانا است و حكيم است و قادر است و هيچ مانعي در ملك براي او نيست و معقول نيست مانعي باشد كه منع كند او را از آنچه اراده كند به جهتي كه هرچه هست در ملك همه را او ساخته و آنچه مي‏شود همه را او مي‏كند به جهتي كه مانع ندارد قابل هم كه قابل است پس هركدام را هر طور مي‏خواهد بيرون مي‏آورد هر طور نخواهد بيرون نمي‏آرد. باز فكر كن اگر چنين صانعي هست كه خودش محتاج به چيزي است كه معقول نيست نه منتفع مي‏شود از مخلوقات خودش نه متضرر مي‏شود از مخلوقات خودش پس هرچه مي‏سازد و مي‏گذارد به جهت نفع خودش نيست و هرچه نساخت و نگذارد از ترس ضرر خودش نيست لكن آنچه ملكش اقتضا مي‏كند آن چيزهايي كه در ملكش ضرور است مي‏سازد آن چيزهايي كه در ملكش ضرور نيست و مانع نظم مملكت است نمي‏سازد پس رفع احتياج آنها را مي‏كند مانع نقصهاي اينها مي‏شود پس صانع دست مي‏كند و آنچه مصلحت هست و حكمت ملكي اقتضا مي‏كند و ملك احتياج دارد همان چيز را در ملك خلق مي‏كند خودش هم بحث نمي‏كند كه چرا خلق كردم اينها هم نمي‏توانند بحث كنند كه چرا ما را خلق كردي مگر همان تخمهاي شيطان كه آنها كارشان اعتراض است يك چيز ببينند و چيزهاي ديگر نبينند يا تعمد كنند نبينند يا خير جاهل باشند و بگويند ما عالميم و هكذا پس حكيم علي الاطلاق داناي به كل چيزها غير محتاج به چيزها غير منتفع از مخلوقات غير متضرر از مخلوقات البته چيزي را وقتي ساخت مصلحت ملكش اقتضا مي‏كند كه آن را بسازد و آنچه را نساخت در ملكش زيادتي بود اگر آفتاب را دو تا مي‏ساخت ضرر داشت يا حرارت زياد مي‏شد و ضرر دارد يا هميشه روز مي‏شد ضرر دارد و چيزي كه زيادي مي‏كند و مخلّ صنعت اوست نمي‏سازد. باز دقت كنيد انسان عاقلي كه بخواهد آسيايي بسازد براي خورد كردن گندم جميع اسبابي كه اين آسيا ضرور دارد از چرخ و سنگ و غيرهما هر اوضاعي ضرور دارد جوري مي‏كند كه همه با هم وفق بدهد همه اين كارها را مي‏كند كه آخر كار گندم را خورد كند و اين تا نداند اين چرخها را چه جور بايد ساخت چه جور بايد نصب كرد هريك چند چرخ مي‏خواهد هر چرخي چند دندانه مي‏خواهد چطور به سنگ متصل كند تا اينها را نداند نمي‏تواند بسازد پس همه اينها را پيشتر مي‏داند و همه را از روي دانايي درست مي‏كند و سر جاي خود مي‏گذارد و هرچه هم مخلّ اين خورد كردن گندم است رفع مي‏كند و آنها را مي‏داند تا نداند نمي‏تواند بسازد تا موانع را نداند نمي‏تواند موانع را رفع كند پس موانع را عمداً رفع مي‏كند تا گندم خورد بشود و معقول نيست شخص آسياساز حكيم و دانا باشد و بخواهد گندم خورد كند و مشغول به آسيا ساختن بشود در اين بينها امري[24] براي او رخ دهد و رفع نكند ديگر اگر امر را بردي پيش صانع خيلي آسان مي‏شود اينهايي كه در ملك هستند بسا مانعي هم رو بدهد و نتوانند رفع آن مانع كنند وقتي آن را مي‏دهي دست صانع كه مانع را هم بايد پيش بيارد و پيشتر مي‏داند چه جور بايد رفعش كرد ديگر او خودش دستي نمي‏آيد مانعي براي كار خود قرار دهد حتي آنكه اگر فكر كني همان صانعي كه آسيابان است اگر مي‏خواهد كه گندم خورد بشود لامحاله مانع را رفع مي‏كند و اين خودش به دست خودش به اختيار خودش به اراده خودش مانع را مي‏آرد در چرخها مي‏گذارد نه اگر اتفاق افتاد خودش نگذارده غيري آورده گذارده لكن اين حرفها را درباره صانع هيچ‏كس نمي‏تواند بزند به جهتي كه هرچه در ملكش هست او مي‏آرد پس او كاري كه مخلّ آرد كردن گندم است نمي‏آرد در اينها بگذارد پس مانع را خودش بايد بيارد نمي‏آرد پس هرچه مانع است نمي‏سازد يقيناً پس اين است كه خيلي اشياء را كه موانع گشتن چرخ آسيا هست از اول نمي‏سازد و موانعش بسيار است يك دفعه يك دندانه زياد باشد آسيا نمي‏گردد يك دندانه آسيا كم باشد آسيا نمي‏گردد سنگش زياد نرم باشد خورد نمي‏كند زياد زبر باشد نمي‏سازد موانع زياد است كه ممكن است اين موانع بيايد اگر كسي رفعش نكند پس آن موانع در عالم امكان مي‏ماند و آن موانع را در عالم وجود نمي‏آرند چرا كه اگر نمي‏خواستند گندم خورد كنند و آرد حاصل كنند اصلش آسيا نمي‏ساختند دست نمي‏زدند به ساختن آسيا پس اگر مي‏خواهند گندم خورد كنند آرد نرم شود نان پخته شود و رزق بشود و عباد بخورند گندمش را درست مي‏كند گندم درست نشود در انبار نبرند از انبار به آسيا نبرند خورد نكنند آرد نكنند خمير نكنند نان نكنند در اين بينها در هر درجه موانع را رفع نكنند رزق درست نمي‏شود براي بندگان. پس ملتفت باشيد موانع را همه جا رفع مي‏كنند آن چرخهاي آسيا را كه مي‏سازند هرجاش مانعي دارد رفع مانع را مي‏كنند همچنين اسباب خمير كردن را موجود مي‏كنند اسباب پختن را موجود مي‏كنند نانوا مي‏خواهد مي‏آورد آتش مي‏خواهد مي‏آورد تا نان پخته شود براي آن كسي كه مي‏خواهد رزق بدهد به همين‏طور دست به دست مي‏دهد تا به او برسد از رشت به همدان مي‏آورند از چين خيلي متاعها به ايران مي‏آورند و دست به دست مي‏دهند فاعل همه جا موانع را خودش رفع مي‏كند همه جا هم موانع عددش لاتعد و لاتحصي است بيش از وجود مقتضيات موانع تمامش حتم است در امكان بماند واجب است بيرون نيايد اگر خواست آرد درست شود واجب است چرخهاي آسيا سر جاي خودش باشد و واجب است كه هيچ‏يك نقص نداشته باشد تا آرد درست بشود پس موانع واجب است در عالم امكان بماند بيرون نيايد ابداً پس اين است كه آنچه در عالم امكان مانده اقتضا كرده كه بماند آنچه مانده‏اند اقتضا كرده‏اند دعا كرده‏اند كه ما را نساز آنچه نمانده اقتضا كرده دعا كرده كه ما را براي آنچه ساختي هرچه غير ما است و موانع ماست آنها را مساز اگر آنها را مي‏خواستي بسازي پس چرا ما را ساختي اگر ما را مي‏ساختي ما مانع آنهاييم اين است كه بسياري از موانع لاتعد و لاتحصي در عالم امكان خواهد ماند و خلق نمي‏كند به هوي و هوس شيطاني مردم هم خدا آنها را خلق نمي‏كند تا انسان فضول جعلنق آرام بگيرد و آرام نمي‏شود و لو اتبع الحق اهوائهم صانع تابع خلق خود نمي‏شود بشود لفسدت السموات و الارض صانع عالم به جميع علتها و مخلوقي ساخته باشد جهلش لاتعد و لاتحصي و خودش علمش لاتعد و لاتحصي باشد او به علمش عمل نكند و شور نكند از اينكه ضرب ضربوا خوانده است و حال حرف مي‏خواهد بزند حرفهاش را هم مي‏زند و هيچ جاش هم درست نمي‏آيد و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض معلوم است يك كسي مي‏خواهد حالا سرد باشد يكي مي‏خواهد گرم باشد، آيا صانع تابع آن باشد يا تابع اين؟ يكي مي‏خواهد گراني باشد يكي مي‏خواهد ارزاني، يكي مي‏خواهد جمعيت بيشتر باشد يكي مي‏خواهد كمتر، خدا تابع كدام بود؟ نمي‏شود تابع همه شد. پس خداوند عالم در عالم كون شور از مخلوقي نمي‏كند وزير ندارد مشورت نمي‏كند مشورت را كسي مي‏كند كه عقلش تمام نباشد مصلحت كسي مي‏كند كه اهل خبره كاري نباشد و گمان دارد كسي ديگر اهل خبره است لكن صانع را فكر كنيد نمي‏ماند در ملك اهل خبره كه خدا از او مصلحت كند اين است كه خدا لايسأل يعني يجب اينكه لايسأل باشد لايسئل عمايفعل و هم يسألون و واجب است كه آنها سؤال كرده شوند چرا كه اينها علم به جميع چيزها ندارند غفلت دارند سهو دارند فراموشي دارند واجب است كه چنين باشند خيرشان را نمي‏دانند شرشان را نمي‏دانند منافعشان را نمي‏دانند مضارشان را نمي‏دانند خود را هلاك مي‏كنند صانع نبايد به ايشان برساند منافعشان را به اينها نرساند مضارشان را خود را هلاك مي‏كنند حالا كه چنين است صانع به اينها مي‏گويد آني كه من گفته بودم كردي يا نكردي اگر كردي منافع به تو مي‏رسد نكردي ضررها به تو مي‏رسد پس خداوند عالم در عالمي كه خلق مي‏كند اشياء را يعني فواعل را و جواهر را خلق مي‏كند بدون شوري و مصلحتي بدون احتياج خودش از جهت ملك خود آن نهجي كه ضرور بوده ساخته آنچه اسباب وجودش ضرور بوده ساخته ماه ضرور بوده ساخت آفتاب ضرور بوده ساخت روز لازم بود ساخت شب لازم بود ساخت، آب ضرور بود ساخت خاك ضرور بود ساخت آتش ضرور بود ساخت هوا ضرور بود ساخت و اينها را اينها ضرور داشته‏اند خودشان هريك محتاج به ديگري هستند نه خيال كني آتش و آب و خاك و هوا را كه خلق كرده همان محتاجند مواليد به آنها خير خود آتش هم محتاج به آب است نمي‏بيني هيچ رطوبتي نباشد محال است آتش موجود باشد آيا نمي‏بيني مايه آتش آب است اگر خاكستري هيچ رطوبتي در آن باقي نمانده باشد چرا آتش نمي‏گيرد؟ چرا سرخ نمي‏شود؟ چرا وقتي ترش كنند آتش در آن مستولي مي‏شود و سرخ مي‏شود بسا هم باشد جايي را گرم كند پس آن چيزي كه يبوست صرف صرف باشد و هيچ رطوبتي نداشته باشد آتش از آنجا بيرون نمي‏آيد داخل ممتنعات است لكن همين كه رطوبت هست حرارت بر آن مستولي مي‏شود بخار مي‏شود دود مي‏شود آن وقت آتش در آن درمي‏گيرد پس مبدء آتش دود است مبدء دود بخار است مبدء بخار رطوبت است پس اگر آب نباشد نمي‏شود آتش موجود بشود از آن طرف هم قهقري برگرد آتش هم محتاجٌ‏اليه آب است آب وقتي آب است كه مقدار معيني حرارت باشد تعلق بگيرد اگر آن مقدار معين حرارت نباشد آب آب نيست يخ است يخ هم علي ماينبغي منجمد نشده است خيلي يخ سرد بشود مثل خاك مي‏شود و اين در زمستانها اينجا خوب واضح مي‏شود همين كه خيلي سرد شد مي‏بيني زمين خشك است و خاك پس دقت كنيد آتش اگر نبود آب آب نبود و اگر رطوبت نبود آتش آتش نبود همين كه فكر كنيد اينها كسور يكديگرند اين كسر آن كسر است آن كسر اين كسر است آن به اين برپاست اين به آن برپاست خلق درهم با هم برهم كه شدند اشياء موجود شدند يك چيز كه نباشد باقي نمي‏شود باشند از روي حكمت فكر كنيد ببينيد چگونه ضرور است در خود چيزهايي كه خلق كرده هيچ حرارت نباشد اين هوا همچو نيست اين آب همچنين نيست مي‏رود تا به آن خاكش برسد خاك مادامي كه اجزائش مرتبط است رطوبتي دارد كه اگر بنا بود مرتبط نباشد مثل خاكستر بود و باز آن بايد از يبوست نار به هم برسد پس اينها همه به يكديگر محتاجند نه اينكه صانع محتاج به اينهاست و اينها بايد هر يك سر جاي خود باشند اقتضا مي‏كند حكمت يعني ملك او و اقتضا يعني احتياج، پس خداوند عالم هرچه مانع از مراد اوست كه علت غايي باشد برمي‏دارد و مي‏بينيد همين‏جور صنعت مي‏كند از او بپرسيد نطفه را چرا ساختي؟ مي‏گويد براي اينكه علقه بشود، علقه را براي چه ساختي؟ براي اينكه مضغه بشود مضغه براي چه؟ براي اينكه عظام بشود عظام براي چه؟ براي اينكه لحم روش برويد اينها همه براي چه؟ براي اينكه جان بگيرد و انشاء خلق آخر بشود جان براي چه؟ براي اينكه بشنود ببيند بچشد ببويد كيفيات بفهمد اينها براي چه؟ براي اينكه اينها را دارا شود و هكذا هر چيزي كه ثاني هر چيزي شود و هر مقدمه‏اي و ذي‏المقدمه‏اي آن ذي‏المقدمه علت غايي است و آن مقدمه را پيش انداخته‏اند. پس صانع آنچه مخلّ علت غايي ملك اوست كه مراد اوست هرچه مضر آن علت غايي است كه مثل آرد كردن گندم مثلاً باشد آنچه مانع است در اين چرخ اين خودش نمي‏آيد آن را بسازد آنجا بگذارد هيچ انسان عاقلي اين كار را نمي‏كند مگر كسي مجنون باشد كسي اگر عاقل باشد مي‏خواهد آردي درست كند چرخي مي‏سازد كه گندم را خورد كند و آرد گندم خودش به دست نمي‏آيد اگر مانعي درست كند كه آرد آرد نشود آسيا اصلش نمي‏ساخت و اگر احمقي پيدا شد دست كرد مانعي براش درست كرد اتفاقاً چرخش شكست ديگر آن آسيا نمي‏گردد آرد نمي‏دهد. پس صانع لغوكار نيست همه را از روي حكمت مي‏كند از روي تدبير مي‏كند پس تمام موانع واجب است خلق نشوند و در عالم امكان بمانند پس واجب است عالم امكاني باشد و عالم اكواني و بعضي به كون بيايد بعضي نيايد آنچه به كون مي‏آيد مصلحت بوده كه بيايد و آنچه در امكان بوده مصلحت ماندنش بوده پس در عالم كون خلق مي‏كند اكوان را و هيچ نه خودش بحث مي‏كند به اينها و نه اينها بحثي بر او دارند اگر كسي فضولي كرد و از جانب اشياء بحث كرد محض فضولي است  صانع مي‏گويد به او فضولي مكن محض احتياج تو اينها را خلق كردم بگويي چيزي در دلم خطوري مي‏كند من خلق كردم اينها را كه آن احتياج تو را رفع كنم و دليلش را مي‏آورد تا حالي تو بشود پس صانع آنچه را خلق كرده مثل سنگي است كه كسي دست مي‏زند آن را برمي‏دارد و آن هم برداشته مي‏شود و لو فعل سنگ مال خود سنگ است و لو حسن و قبحش به خودش برمي‏گردد ولكن خود صانع نمي‏گويد چرا من سنگ را برداشتم و نمي‏گويد به آن چرا برداشته شدي بلكه تعريفش را هم مي‏كند كه برداشته شدي حالا كه چنين شد قبحي نمي‏ماند پس ديگر قبح هم ندارد كه بگويي چيزي به خودش مي‏رسد پس كل قد علم صلوته و تسبيحه، سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية، يسبح له ما في السموات و ما في الارض، لا رادّ لقضائه و لا مانع لحكمه پس درست دقت كنيد اين عالم آراسته شده و بحثها هم در ميان نيست جبري هم نكرده نقصاني در فعل او نيست حالا فكر كنيد اگر آن را خلق كرده علت غايي براي آن قرار داده پس جماد را خلق كرده كه نباتي روش بروياند، گياه را خلق كرده كه رزقاً للعباد باشد تمام مرزوقين كاه نمي‏خورند انسان حبوب مي‏خورد حيوان گياه و علف مي‏خورد كرمها ريشه گياه مي‏خورند تمام نباتات رزقاً للعباد است و يك خورده فكر كنيد كه مغز اين حرفها را بدانيد اگر نباتي نباشد در عالم جاذب و دافع و هاضم و ماسك خود نباتي كه در بدن انسان است اگر نباشد چطور مي‏شود حياتي بيايد اينجا؟ و اگر حيات نيايد اينجا انسان در عالم خودش مي‏ماند و حيات در عالم خودش بماند و نيايد اينجا مثل كلوخي است افتاده هيچ نمي‏داند و اگر چنان شد آن وقت خلقتش بي‏حاصل است. پس نباتي بايد باشد كه مثل همان روح بخاري است كه تا چنين روح بخاري حاصل نشود و در بدن هر حيواني هر انساني پيدا نشود حيات به اين عالم تعلق نمي‏گيرد و حيات در عالم خودش مي‏ماند و پانمي‏گذارد اينجا، اينجا كه نمي‏آيد نمي‏بيند نمي‏شنود بو و طعم نمي‏فهمد گرمي نمي‏فهمد سردي نمي‏فهمد پس مي‏شود مثل كلوخ بعينه چشم اگر روح توش نباشد نمي‏بيند گوش اگر روح توش نباشد نمي‏شنود ذائقه روح نداشته باشد طعم نمي‏فهمد لامسه روح نداشته باشد نمي‏فهمد عالم روشن بشود هيچ‏كس نمي‏فهمد روشن شده و همچنين تاريكي باشد و كسي نباشد آن وقت خلقت اين تاريكي اين روشني لغو مي‏شود اين مشاعر اگر نبود اين گرمي و سردي براي چه خوب بود و اينها را مي‏فهميد كه خود صانع سردي نمي‏خواهد گرمي نمي‏خواهد و اينها نبود بعد شد او از اصلش نمي‏خواهد تاريكي مانع از ديدن او نيست صانع منتفع از روشني نمي‏شود صانع متضرر از تاريكي نمي‏شود و همچنين باقي چيزها صانع نه منتفع از خلقش مي‏شود نه متضرر از آنها حالا همين‏طور اينجا را گرم كند يا سرد كند يا روشن يا تاريك هيچ نفعش به هيچ جا نرسد اين را مي‏فهميد اين لغو است اين زياد است براي چه درستش كند همين‏جور عالم حيات كه نيامده در اين دنيا همان جا كومه حيات روي هم ريخته كه چشم ندارد گوش ندارد شامه و ذائقه و لامسه ندارد بعينه مي‏شود مثل همين جسم مثل كلوخي كه هيچ نداند غيري هست خدايي دارد پيغمبري دارد نفعي به جايي مي‏رسد ضرري به جايي مي‏رسد هيچ ملك نجنبد از سر جاي خودش ملك لغو مي‏شود و لغو كارِ بازيگر است كار حكيم نيست. به همين پستا فكر كنيد تا حيات نيايد روي نبات ننشيند فكر تعلق نمي‏گيرد باز ماده فكر آيا نه اين است كه فكر هم صورتهاش صورتهاي اكتسابي است كه گاهي نفع كند گاهي نفع برساند گاهي ضرر كند گاهي ضرر برساند آن صورتهاش نباشد ماده فكر سر جاي خودش بماند مثل كلوخي است بي‏مصرف براي چه خوب است؟ نه نفعي مي‏رساند نه ضرري وقتي كسي خبري نداشته باشد از او براي چه خوب است نفعش براي صانع هست كه صانع از چيزي منتفع نمي‏شود.

خلاصه منظور اين است اينها فعل نداشته باشند خلقت اينها بي‏حاصل مي‏شود و حالا ديگر خسته‏ام و آن كساني هم كه شبهه دارند و مي‏پرسند حالا نيستند به همين پستا باز فكر كنيد اگر دست نمي‏زد به اين ملك عالم نفس مثل كلوخ افتاده بود همچنين اگر دست نمي‏زد به اين ملك عالم عقل مثل كلوخ افتاده بود شعور نداشت چرا كه اگر عقل خودش هيچ سير نكند صعود نكند نزول نداشته باشد از عالم خودش به عالمي ديگر پانگذارد خبر ندارد كه عالمي ديگر هست يا نيست ديگر شما به همين‏طور امر را ببريد تا پيش مشيت پس واجب شد در ملك اهل مملكت را برهم بزند صانع عالي را بياورد در داني تا بداند عالي كه اينجا هست داني را ببرد در عالي تا داني بداند آنجا هست تا خلقت عالي و داني حاصل داشته باشد اگر بايد نفع به خودشان برسد بايد از غير خودشان برسد صانع قرار داده فلان چيز نافع است يعني به كار غير بيايد قرار داده از مضار اجتناب كن يعني از چيزهايي كه غير تو است و براي تو ضرر دارد اجتناب كن اين است كه واجب شد در حكمت دست زدن به مملكت و واجب شد تصرف در مملكت و صعود دادن و نزول دادن اشياء و واجب شد همه اشياء صاحب افعال باشند و بتوانند بفهمند ضار يعني چه بتوانند بفهمند نافع يعني چه همچنين نافع را بتوانند پيدا كنند بايد قادرشان كنند كه بتوانند پيدا كنند ضار را بتوانند اجتناب كنند تا اينكه هركس مي‏خواهد به اختيارش ضار را به كار ببرد هركس مي‏خواهد به اختيارش نافع را به كار ببرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 28 ــ  شنبه 7 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

اصل مطلب بيان شده است نوعاً ديگر تفاصيلش بسته است به اينكه خودتان بنشينيد فكر كنيد و نوع اين است كه معقول نيست پيش هيچ عاقلي و منقول نيست در نزد هيچ نقلي كه از مجنوني سرنزده باشد كه كسي دست كند سنگي را بردارد و سنگ هم برداشته شود آن وقت سنگ را بزند كه چرا برداشته شدي و اين را هم جبر اسمش بگذارند. ملتفت باشيد و خوب چشمتان را باز كنيد در ملك خدا تقليد هيچ‏كس را نكنيد سنگ را برداري و برداشته شود و نتواند هم تخلف كند اين جبر اسمش نيست چرا؟ آيا شما مي‏خواهيد سنگ خودش برداشته شود؟ داخل محالات است و وقتي كه شمايي كه عالميد برش داشتيد بخواهيد اختياري ثابت كنيد براي اين سنگ كه مي‏تواند برداشته شود همچو اختياري بخواهيد ثابت كنيد اين تفويض اسمش مي‏شود و تفويض بدتر از جبر است. پس سنگ و اين نسبت هر فاعلي و قابلي است پس سنگ برداشته شدنِ خودش به خودش مفوض نيست بسته است به اينكه يك كسي برش دارد اين برداشته شود داخل محالات است داخل ممتنعات است و واجب است كسي برش دارد اين هم برداشته شود پس كار خودش هم مفوض به خودش نيست حالا اين را اسمش را جبر مي‏گذارند خود جبريها و مفوضه هم جبر اسمش مي‏گذارند و اين هذيان است، جبر اسمش نيست. ملتفت باشيد جبر به طور حكمت آن است كه فعل غيري را غيري بكند و واش دارند بكند اين داخل محالات است نمي‏شود كرد. شما خودتان مي‏جنبيد خودتان جنبيده‏ايد ديگر يك كسي ديگر بجنبد كه شما جنبيده باشيد، كسي ديگر بجنبد خودش جنبيده داخل محالات است شما جنبيده باشيد. پس جبر آن است كه فعل كسي را كسي ديگر بكند و آن فعل از آنِ اولي باشد و اين فعل را كسي ديگر كرده باشد آن وقت آن اولي برگردد توي كله اين بزند يا تعريف اين را بكند كه چرا فعل مرا بد كردي يا خوب كردي.

همچنين تفويض محال است كه او فعل خودش را تفويض كند به ديگري داخل محالات است فعل خود قابل هم به خودش مفوض باشد داخل محالات است و اين سر كلافش است كه به دست مي‏دهم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس برداشته شدن سنگ به دست خود سنگ نيست و مفوض به خودش نيست و خودش محال است بتواند حركت كند صانع همين‏جور قرار داده و همچنين اين را جبر كنند يعني قابل برداشته شدن نباشد و آن وقت با وجودي كه قابل نيست برش دارند اين را نكرده‏اند صانع هم نكرده و نمي‏شود كرد پس سنگ حركت خودش به خودش مفوض نيست و به حول و قوه محرك بايد باشد و وقتي حركت كرد اين فعل از خود سنگ حالا بروز كرده و حالا برداشته شدن مال سنگ است نه اينكه برداشته شدن مال بردارنده است و سر از گريبان سنگ بيرون آورده كار آن كسي كه برداشت سنگ را برداشتن بود و برداشته شدن هم مال خود سنگ است و فعل صادر از سنگ است و در چنين موضعي به اين نظري كه عرض مي‏كنم و بدانيد غير از اين جوري كه عرض مي‏كنم راه مسدود است به غير از اين‏جور هركس هر جور فكر كند يا جبري مي‏شود يا تفويضي پس از اين نظر كسي سنگ را برمي‏دارد حول و قوه از آن بردارنده است اين سنگ هم مسخر است نمي‏تواند برداشته نشود اين نتوانستنش را جبر مگو اين اگر بتواند برداشته بشود معنيش مي‏شود تفويض و تفويض نيست پس اين نمي‏تواند و همه خلق واجب است خودشان مالك خودشان و مالك كارشان نباشند و اين اشتباه است كه اسمش را جبر بگذارند پس خلق تمامشان به خودي خودشان خودشان هم خودشان نيستند چه جاي كارشان و در اين نظر مثل كسر و انكسار و هر جور فاعلي را بر يك نسق مي‏كنند شما مي‏شكنيد چوبي را چوب هم شكسته مي‏شود وقتي شكستي آن را تو شكسته نشدي شكستن بر او وارد آمده و اگر شما نمي‏شكستيد محال بود او شكسته شود و اگر او شكسته نمي‏شد محال بود شما بشكنيد و او اقتضاش اين است يعني حاجتش اين است كه او اگر بايد شكسته شود بايد كسي ديگر بشكندش و واجب است چنين باشد ممتنع است اين حالت را نداشته باشد پس وقتي شما مي‏شكنيد چيزي را او شكسته مي‏شود فاعل شكسته نشده و وقتي شكسته شد همراه شكستن شماست شكسته شدن او يك خورده پيشتر از شكستن شما شكسته نشده شما هم پيشتر نمي‏شكنيد اينها مساوقند ابتداي فعل شما با ابتداي شكسته شدن او همراه است وضع ملك خدا اين است كه عرض مي‏كنم حالا ديگر اين را كسي تعبير مي‏آورد به جبر كه اين چوب بيچاره چه كرده بود كه شكسته شد، اين هذيان است چرا؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در صورتي كه شكسته شدن اين چوب عذاب نباشد براش چه بشكنيدش چه بگذاريدش مثل هم است حالا شكستندش براي بخاري و واجب است بشكنندش صانع يك جور كار مي‏كند به جهتي كه اصل چوب و اصل خلقت چوب مراد بالذات نيست اگر كسي نبود كه محتاج باشد به اين چوب كه در و پنجره بشود و اگر نبود كسي كه محتاج به اين باشد يا محتاج باشد آن را بسوزاند اگر نبود اصلش اين چوب را خلق نمي‏كرد نمي‏ساخت اين را از اصل پس اين چوب اصلش براي شكسته شدن خلق شده روز اول براي تكه‏تكه شدن ساختندش صدمه هم نيست براش چرا كه جاني ندارد كه براش صدمه باشد حتي آنهايي هم كه جان دارند عرض مي‏كنم هر چيزي را خدا براي چيزي آفريده خودت هم كاري را براي كاري مي‏كني. خانه مي‏سازي توش مي‏نشيني نجار كرسي مي‏سازد براي فايده‏اي يا روش بنشيند يا آتش زيرش بريزند و بنشينند و گرم شوند يا بفروشد پولش را خرج كند، معقول نيست كسي كاري بكند و علت غايي نداشته باشد به همين‏طور خدا هم آنچه خلق مي‏كند براي كاري خلق مي‏كند آب خلق مي‏كند اما نه اين است كه وجود آب بي‏مصرف باشد بي‏فايده باشد و صانع نمي‏آيد كار بي‏فايده و بي‏مصرف بكند بازيگر و لغوكار نيست بازيگرها را منع كرده است خودش بازيگر نيست پس اين آب فايده‏اش خيلي است بايد جميع گياهها از اين آب روييده بشود پس رزق جميع گياهها همين آب است و خدا اگر مي‏خواهد گياه بيافريند اول اين آب را خلق مي‏كند كه رزق گياهها بشود گياهها رزقشان آب است اين رزق براي مرزوقين خلق شده آن مرزوقين اگر نبودند آب را خلق نمي‏كرد و همچنين هوا براي تربيت آن گياهها خلق شده هوا رزق گياه مرزوق شد و خلق شد حالا خلق شد گياه اما حالا هيچ حيواني نباشد اين گياه را بخورد خلق كردن گياه لغو است و بي‏حاصل و صانع هيچ خودش محتاج به اين نيست كه خلق كند گياه را و گياهي سبز شود و بخشكد عمل لغوي است و صانع لغوكار نيست پس اين نباتات و گياهها به كار حيوانها مي‏آيد كه خلقش كرده رزق آنهاست بعضي ريشه‏اش را مي‏خورند بعضي برگش را مي‏خورند بعضي حبه‏اش را مي‏خورند در هر حال رزق حيوانات است پس تمام گياهها براي حيوانات خلق شده اما حالايي كه حيوانات خلق شده‏اند براي چه خلق شده‏اند؟ آيا براي اينكه هي بخورند كه چه؟ براي اينكه ببينند، ببينند براي چه؟ يا اينكه بخورند براي اينكه چاق بشوند بزرگ بشوند تا آخر چاق بشوند و بزرگ بشوند تا آخر هم بميرند و بپوسند بگندند و خاك شوند! آيا خلقت حيوان براي همين است؟ اينكه لغو است و بي‏حاصل است و از صانع عالم سرنمي‏زند پس فايده‏اي دارد باز بايد اين حيوان بزرگ شود كه در هر سنّيش به كار انساني بيايد يك دفعه جوجه‏اش بايد به كار انساني بيايد يك دفعه خروس شش ماهه بايد به كارش بيايد يك دفعه خروس پير به كار مي‏آيد براي چلو و نقصي در مملكت اين حكيم نبايد باشد اينها همه در دنيا بايد باشند پس منها ركوبهم و منها يأكلون فكر كنيد ببينيد همين‏طور واقع هم هست اگر فكر كني مي‏فهمي و شبهه‏ها رفع مي‏شود وقتي كه فكر نمي‏كني تو هم مثل همينها مي‏شوي كه هزار جبر و هزار تفويض قائل مي‏شوي ملكي خيال مي‏كني بي‏نظم و بي‏پستا توي هم ريخته ديگر صانع هست يا نيست اينها خودشان همچو شدند صانع دارند يا ندارند ملتفت نمي‏شوي مثل اينها مي‏شوي وقتي بنا مي‏كني فكر كردن مي‏فهمي نوع صنعت همه جا فايده دارد اين چشم براي چه خلق شده؟ براي ديدن چقدر خوب چيزي است براي اين كار اين گوش براي چه خلق شده؟ براي شنيدن ببين چقدر خوب چيزي است براي شنيدن! دست براي چه؟ براي چيز برداشتن و گذاشتن و همين‏طور پا براي آمدن و رفتن هر جايي را كه نمونه دستت هست فكر مي‏كني و مي‏بيني واقعاً عقل حيران مي‏شود كه عجب نظمي است بيش از اين نظم من كه خيال نمي‏توانم بكنم هرچه فكر مي‏كني مي‏بيني نظم بهتر از اين نمي‏شود پس حيوانات براي همين خوردن و بزرگ شدن نيستند منها ركوبهم و منها يأكلون از اين حيوانات بعضي را انسان سوار مي‏شود از آنها بعضي را مي‏خورد و روزي او مي‏شود و براي همين حيوان را خلق كرده‏اند ديگر حالا ما نبايد گبر بشويم بگوييم اين گوسفند چه تقصيري دارد كه ما سرش را ببريم؟ براي همين ساختندش روز ازل اگر نمي‏خواستند سرش را ببرند روز اول نمي‏ساختندش روز اول اگر نمي‏خواستند تخم‏مرغ را بخوريد اصلش مرغ نمي‏ساختند چون صانع مي‏دانست تخم‏مرغ ضرور است و مرغ هر روز تخم مي‏كند مرغ آفريد اگر براي خوردن نبود سالي دو دفعه تخم مي‏گذاشت بس بود و اصل توالد از براي بقاي نوع نسل است اگر محض همين بود اين مرغ سالي دو دانه تخم كه مي‏گذاشت كفايت مي‏كرد يك كبوتر در سالي كه دو دفعه تخم مي‏گذارد و كبوتر از آنها بيرون مي‏آيد حالا ديگر خليفه براي پدر و مادر پيدا شده نسل كبوتر باقي مانده كفايت مي‏كند حالا ديگر كبوتر هميشه هست لكن تخم كبوتر چندان ضرور نيست كه هر روز تخم كبوتر براي خوردن ضرور باشد اينها همه براي همين خوب است كه تك تكي كبوترها مست شوند و جوجه بگذارند.

خلاصه ملتفت باشيد ديگر اين حرف كه تقصير تخم‏مرغ چه بود كه شكستند تخم را! براي همين شكستن آفريده بودند كه زرده آن به كار بيايد براي چيزي و سفيده آن به كار بيايد براي چيزي آن را رزق عباد قرار داده‏اند. پس خوب دقت كنيد تمام خلقت تمام حيوانات براي انسان است حالا ديگر خلقت انسان براي چه چيز است؟ آيا براي اين است كه همين نعمتها را بخورد و حظ كند و سوار شود و بار كند آن وقت خودش بشود مثل همينها و اگر انسان مثل همينها بود او را درست نمي‏كردند از اول انسان بايد عاقل باشد و انسان كه به قدر حيواني هم كار از او نمي‏آيد حيوان است و بدتر از حيوان و ان هم الاّ كالانعام بل هم اضل سبيلا خلقت اين‏جور انسان واللّه مقصود بالذات نيست براي فعلگي ملك خلقش كرده‏اند يكي حداد است اسباب حدادي دستش دادند سيخ و ميخ و بيل ضرور بود آن حداد بايد فعله ملك باشد اينها را بسازد آن فرنگي ساعت مي‏سازد چاقو مي‏سازد رزقش مي‏دهند خودش را حفظ مي‏كنند كه فعلگي كند ساعت بسازد براي اينكه به كار مؤمنين بيايد ديگر حالا از پي اين خورده خورده‏ها بخواهيم برويم تفصيل پيدا مي‏كند اصل مطلب را از دست نبايد داد. پس وضع اين صانع اين است كه بعضي را براي بعضي بسازد ديگر علي‏العميا كسي فكر نكرده بحث كند كه تقصير آن بعض چيست كه مأكول بعض شده چه كند خدا خدا رزق خلق مي‏كند مرزوق خلق مي‏كند رزق بايد رزق باشد مرزوق بايد مرزوق باشد آن اصل اول اول روز اول كه دست به صنعت خود زد علت غاييش براي غير بود حالا تو مي‏آيي بحث مي‏كني بر او اينهايي كه غافلند اينها را حكمت و علم اسم مي‏گذارند جهل و جبر اسم مي‏گذارند شما ملتفت باشيد خدايي كه مي‏داند انسان بايد سفر كند و در سفر روزي مي‏خواهد گاهي گوشت مرغ ضرور دارد گاهي گوشت گوسفند ضرور دارد همه را در منزلها آماده مي‏كند كه حاضر باشد همين جوري كه صانع مي‏داند وقتي كه بچه مي‏آيد به دنيا بايد شير بخورد پيش از آمدن او در دنيا شير در پستان مادرش درست مي‏كند اينها دليل علم صانع است و حكمت او نه دليل جبر است ديگر شير تقصيرش چه بود كه او را بخورند اين چه بحث شد اين شير وضع ساختنش براي خوردن است براي خوردن خلقش كرده‏اند پس همين‏طور فكر كنيد بر اين وضع كه نظر مي‏كنيد ان‏شاءاللّه به دست مي‏آيد.

باري، برويم سر مطلب كه سر كلاف است از دست نرود اينها تفاصيل است وقتي گفته مي‏شود بسا نتوانيد ضبطش كنيد بلكه بسا ذهنتان پرت بشود و توي هم برود اين هم نصيحتي هست داشته باشيد نتايج زياد در مجلس واحد گفتن و اين را بخصوص من تجربه كرده‏ام در درس عنوان كرده‏ام و گفته‏ام در مجلسي و آنچه اول عنوان كرده‏ام آخرش پس گرفته‏ام و نتيجه از ميان رفته و نبايد گفت نتيجه را مگر گاهي براي امتحاني حكيمي چيزي بگويد منظور اين است نتايج زياد در مجلس واحد گفتن انسان هي حواسش متفرق مي‏شود از زياد شدن و ذهنش پرت مي‏شود آنچه اولش شنيده يادش مي‏رود اين است كه نبايد گفت لكن سر كلاف را اگر دادي به دست برو در رختخواب بخواب و هي فكر كن و مطلب را بفهم سر كلاف كه در دست هست مثل چراغي است كه مي‏گيري و پيش پات را مي‏بيني و مي‏روي انسان كه خودش چراغ دارد مي‏رود قدم به قدم و هي مي‏بيند و آنچه را مي‏فهمد مال خودش مي‏شود و ديگر گم نمي‏شود در مسأله.

باري پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه هر جايي كه صانع دست مي‏كند و چيزي را حركت مي‏دهد كه او حركت ندارد البته او نمي‏تواند خودش خودش بشود صانع حركتش مي‏دهد او نمي‏تواند بجنبد وقتي مي‏خواهد انسان خلق كند نطفه مي‏گيرد و در رحم او را تربيت مي‏كند علقه مي‏كند مضغه مي‏كند تا بچه درست مي‏كند اين بچه را فكر كن كه آيا مي‏توانست خودش ساخته نشود وقتي صانع مي‏خواست بسازدش سرش سر نشود پاش پا نشود دستش دست نشود آيا مي‏توانست قبول نكند؟ نمي‏توانست قبول نكند و اين جبر هم اسمش نيست اين حكمت است كه هرچه را بخواهند بسازند ساخته شود پس سر كلاف از دست نرود ملتفت باشيد هر جايي كه صانع دست مي‏زند بعينه مثل آن شخصي كه حركت مي‏دهد سنگ را و سنگ هم به حول و قوه او حركت مي‏كند و وقتي حركت كرد آن وقت نه محرك بحث مي‏كند كه چرا حركت كردي چرا برداشته شدي فكر كنيد ببينيد كي صانع همچو حرفي زده پس هرچه را دست زده و صنعت كرده مؤاخذه از مصنوع خودش نمي‏كند كه تو چرا مصنوع شدي چرا كه اين مشاء اوست به مشيت خودش او را ساخته اين مراد او بود اين را خواسته و درستش كرده حالا اين يك سر كلاف است و اين را همه جا جاريش كنيد يادتان نرود اين يك سر كلاف است اما سر كلاف ديگري كه خيلي نازكتر است و بايد فكر كرد و دقت كرد و اگر فكر كرديد آسان مي‏توانيد بفهميد و آن اين است كه ملتفت باشيد اين صانع حتم كرده و حكم كرده كه افعال از دست صاحبان خودش جاري شود از دست غير جاري نشود لازم است حرارت از حار باشد لازم است برودت از بارد باشد رطوبت از رطب باشد لازم است يبوست از يابس باشد لازم است كه كار انساني مال انسان باشد كار حيواني مال حيوان باشد كار آسمان مال آسمان باشد كار زمين مال زمين باشد حتم كرده كه افعال جاري باشند از فواعل و مي‏بيني همه ملك خدا همين‏جور است و اين حتم است و لازم است چرا كه محال است كار كسي ديگر از كسي ديگر سر بزند نمي‏شود تا از او كنده شود فاني مي‏شود نيست كه به ديگري بچسبد اينها را هم دقت كنيد بعد از اين بعضي از موجودات تا موجودند نمي‏شود كه فعل مخصوصي را نداشته باشند مثل اينكه حيوان تا زنده است نفس مي‏كشد نمي‏شود نفس نكشد و وقتي نفس كشيد ديگر آنجا خدا نمي‏گويد چرا نفس كشيديد چشم تا باز است مي‏بيند گوش اگر صدايي هست و گوش صحيح است صدا را مي‏شنود صانع نمي‏گويد چرا شنيدي اگر فرضاً گوش باز بود و صداي تنبك هم مي‏آمد و به گوشَت خورد نمي‏گويد چرا شنيدي به حسب اتفاق خورد به گوش پيغمبري از پيغمبران همين‏طور هم مي‏كردند با انبيا با اوليا با حجتهاي خدا وقتي حضرت كاظم7 را حبس كرده بودند جمعي را فرستاد آن ملعون كه مي‏رفتند نزديك آن حضرت سرنا مي‏زدند كه صدمه به حضرت بزنند و آن صدمه بزرگي بود براي آن جناب كه واللّه بدتر بود از آن عذاب به زنجير و گرسنگي و ماندن در حبس از همه سخت‏تر بود براي آن حضرت و آنها مي‏دانستند آن را و مي‏شناختند امام را مي‏دانستند كه از چه چيز بيشتر معذب مي‏شود همان كار را مي‏كردند مي‏دانستند كه اگر بزنند بكشند زخم بزنند حبس و زنجير كنند اين‏قدر اذيت نمي‏كشد كه ساز و سرنا پيش او بزنند و راهش را ببندند كه نتواند منع كند و اين ساز و سرناها را مي‏شنيد و متحمل مي‏شد ديگر چرا اين عذاب را حضرت كاظم مي‏كشيد؟ چرا نمي‏خواهد مي‏شنيد دستش هم بسته بود پايش بسته بود اوقاتش هم تلخ بود كاري هم به طور ظاهر نمي‏توانست بكند.

باري، در نوع افعال فكر كنيد باز وضعي كه مي‏خواهيد داخل اين آدمهاي ظاهر پستايي باشيد و كارهاتان از روي فكر باشد مي‏خواهي كارت از روي فكر باشد نگاه بكن به وضع اين ملك و مطالعه كن كتاب ملك را، هر جايي ببين چه مطلبي نوشته‏اند همان را بخوان. تمام انبيا كارشان اين است تمام كساني كه فكر دارند شعور دارند همين آسمان و زمين كتاب ايشان است اين آسمان و زمين را مطالعه مي‏كنند و حكمتها از روي آن مي‏خوانند. حالا دقت كنيد و فكر كنيد ببينيد بعضي كارها هست كه نمي‏توانند فواعل آن كارها را نكنند يا نمي‏توانند تركش كنند اما جمادش نباتش حيوانش اينها كه خيلي واضح است كه نمي‏توانند كارهاي خود را نكنند تكليف ظاهري را هم كه ندارند ديگر آنها به حسب خودشان تكليف دارند تكليف آنها كاري به ما ندارد. حالا پس يكپاره كارهاست خودت هم نمي‏تواني نكني و از آنها لابدي كه بكني مثل نفس كشيدن مثل نبض، ببين تا زنده‏اي اين نبض مي‏زند نمي‏تواني كاري كني نزند، كار من نيست كار صانع است حركت نبض يا سريع است يا بطي‏ء حالا ديگر از من مؤاخذه نمي‏كند كه چرا نبض تو سريع است يا بطي‏ء است. چشم تا باز است مي‏بيند نمي‏تواند نبيند نهايت مرا قادر مي‏كند مي‏گويد پرده جلوش را بگير آن وقت نبين، هم بگذار آن وقت نبين. پس به چشم نمي‏گويد تو چرا مي‏بيني به جهت اينكه چشم را براي ديدن آفريده اما مي‏گويد به صاحب سر و دست و پا و گوش و چشم كه آيا تو نمي‏توانستي دستت را همچو كني؟ چرا نكردي؟ چرا همچو كردي؟ نمي‏توانستي پرده پيش چشمت بگيري و نبيني، چرا نگرفتي؟ حالا آيا اين نمي‏تواند دستش را بياورد پيش چشم خودش يا هم بگذارد چشم را، مي‏تواند بله از اين مؤاخذه مي‏كند و اين سر كلافي است كه خيلي واضح است و آسان است. پس تو مي‏تواني اين چشم را جلدي هم بگذاري مي‏تواني هم بگشايي چون مي‏تواني باز مي‏كني مي‏گويد ببين چون مي‏تواني پرده هم آويزان كني جلو چشمت مي‏گويد نبين مي‏تواني دست بگيري و نبيني ولكن نمي‏تواني چشمت هم باز باشد و هيچ دست جلو چشم نياري پرده هم نياويزي و چشمت هم صحيح باشد و تو نبيني، همچو چيزي نمي‏شود هرچه هم اصرار كند كه تو نگاه مكن تو چشمت را هم نگذاري نمي‏تواني چشمت باز باشد و تو نبيني حالا حكماً مي‏بيني ديگر حالا هرچه تو فضولي كني كه خدا اگر نمي‏خواست من نمي‏ديدم خدا گوش به حرف تو نمي‏دهد و قول بسياري از كفار يعني مرادشان اين بود ديگر نتوانستند خودشان تعبير بياورند از آنچه در دلشان بود خدا از حالاتشان تعبير مي‏آرد و اين هم باز سر كلافي است داشته باشيد عرض مي‏كنم و باز سر كلافها زياد مي‏شود و مي‏گويم و مي‏ترسم ذهنها پتو شود و باز تعبيرات خدايي از حالات مردم كه فلان طايفه چنين كردند فلان طايفه چنين گفتند تعبير است مي‏آرد خدا بسا نگفتند آن را بسا نكردند آن كار را لكن خدا از حالات خلق خبر مي‏دهد يعني عقيده او هر طور هست از حالات او خبر مي‏دهد و مي‏گويد چنين گفتند و چنين كردند. پس چه بسياري از كفار مي‏گويند اگر خدا نمي‏خواست معصيت او را نمي‏كرديم، اگر مي‏خواهد ما معصيت او را نكنيم نگذارد، اين را خيلي گفته‏اند و عرض كرده‏ام آيه قرآن صريح است كه خبر مي‏دهد از حالات خيلي مردم مي‏گويند اگر خدا نمي‏خواست ما فلان حلال را حرام نمي‏كرديم اگر خدا نمي‏خواست ما فلان حرام را حلال نمي‏كرديم حالا كه گذاشت و كرديم دليل اين است كه خواسته و اين حرف راست هم هست يك تكه سخن راست است و دروغ هم نيست ديگر ملتفت باشيد و چرت نزنيد محض عصبيت هم همين‏طور علي‏العميا نگو نه خير خدا نمي‏خواست شما حلال را حرام كنيد يا حرام را حلال كنيد البته اگر خدا نخواسته بود اينها نمي‏توانستند اين كار را بكنند. حالا ملتفت باشيد اين نصف سخن راست است دروغ هم نيست و باز از همين قبيل است خدا تعبير مي‏آورد و چقدر خوب تعبير مي‏آورد كه گفتند فلان فقير است خدا اگر مي‏خواست نان داشته باشد به او مي‏داد چرا بايد من پول به او بدهم رحم من كه بيش از رحم خدا نيست دولت من هم كه بيش از دولت خدا نيست خداي ارحم‏الراحمين پول دارد نان دارد مي‏بيند اين گرسنه است خودش بايد به او بدهد چرا نمي‏دهد؟ من هم به همان دليل نمي‏دهم ملتفت باشيد كه اين حالت حالت خيلي از اغنيا است كه خدا تعبير مي‏آرد از جانب آنها باز نصف سخن است و راست است البته خدا ارحم‏الراحمين است خدا اقدرالقادرين است و مي‏دانست اين گرسنه است و مي‏توانست نانش بدهد و مي‏دانست اگر نانش ندهد از گرسنگي مي‏ميرد و نمي‏دهد تا از گرسنگي بميرد اينها را يقيناً كرده خدا و راست است اين سخن اما فكر كن آيا به تو نگفته اگر ديدي گرسنه‏اي را سير كن؟ آيا به تو نگفته كه اگر تشنه‏اي را ديدي سيراب كن كه اگر ديدي مؤمني تشنه است و مي‏تواني آبش بدهي و ندادي تا مرد از تشنگي تو باعث قتل او شده‏اي و فلان گرسنه را ديدي و مي‏توانستي سيرش كني و نكردي خونش به گردن تو است و گفته است غذاش بده حتي آن‏كه وقتي بخصوص محتاج مسألت شدي حكم مي‏كنند يك وقتي من لنگر بودم آنجاها ناخوش شده بود كسي نبود طبابت كند مي‏فرمودند آيا نه اين است كه اگر جايي ناخوشي باشد و تو دواش را داشته باشي و بتواني به او بدهي و ندهي و او بميرد خونش گردن تو است واقعاً حكم اين است كه طبيب اگر بداند ديگر حالا نمي‏كنند مثل ساير كسبها كه نمي‏كنند لكن بدانيد مكلف است طبيب اگر ببيند ناخوشي را كه علاج نمي‏شود بايد او علاج كند اگرچه بايد زحمت كشيد حرف سخت شنيد حرفش را متحمل شد علاجش را بايد بكند اگرچه او هم مكلف است كه ممنون طبيب باشد چيزي سوغات براش بفرستد اما حالا نه اين مي‏كند نه آن حالا دقت كنيد ملتفت مطلب باشيد در اينكه يكپاره كارها هست كه ما مختاريم مثل اينكه اين حركت دست را من مي‏توانم بيارم اينجا مختارم حالا اگر اتفاق شارع گفت اگر وقتي زني هم پيش تو آمد و زن تو شد به صيغه حلال دستش را بگير و زنت باشد حالا اگر گرفتم آيا مجبورم در گرفتن يا اگر نگرفتم مجبورم در نگرفتن؟ و مي‏بينم مجبور نيستم و مي‏فهمم مجبور نيستم يقيناً اگر من گرفتم به توفيق خدا و به حول و قوه خدا گرفتم اگر هم نگرفتم باز به حول و قوه خدا نگرفتم مع‏ذلك آيا تو مختار هستي يا مضطري؟ آيا اگر گرفتي مضطراً گرفتي يعني طوري بود كه نمي‏توانستي نگيري اين‏طور كه نبود پس اين را جلدي مچسبان به صانع براي صرفه كار خودت و صرفه‏ات نيست خودت كافر مي‏شوي خيال كن شخصي پهلوت نشسته باشد تو از او توقع مي‏كني كه اي فلان فلان چيز را حركت بده يا مده اين چوب را بردار، يا كسي از تو توقع كرد كه بردار تو هم مي‏تواني برداري و بر هم مي‏داري حالا كه برداشتي مجبوراً برنداشتي به طور خواهش و تمناي ديگري برداشتي و خدا به طور تمنا با شما حرف زده ماارسلنا من رسول و لا نبي الاّ اذا تمنّي ملتفت باشيد و بدانيد تعمد كرده به اين لفظ گفته و لو تمنا به معني دعوت هم هست ملتفت باشيد چرا به لفظ  دَعا نگفته ديگر اينها رمزي است در علم قرآن خيلي به كار مي‏آيد. تمني به معني دعاست لكن دعا نگفته كه برساند كه به طور خواهش و تمنا دعوت مي‏كند پس خدا كه مي‏خواهد چيزي را از امنيه مي‏خواهد و اصل اين لفظ را عمداً مي‏گويد و حتم نمي‏كند به طوري كه نتواند تخلف كند چنانكه در ذر گفت الست بربكم پس ببينيد به طور امنيه مي‏گويد آيا من خداي شما نيستم؟ به جهت اينكه نمي‏خواهد جبر كند دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس به طور امنيه به طور مدارا به طور تخيير مي‏گويد ايمان بياري مفت خودت ايمان نمي‏آري ضرر خودت مي‏گويد تو نمي‏داني فلان غذا سم است من مي‏دانم سم است اگرچه مي‏بيني تا در دهنت هم گذاشتن نميري و نكشتت بسا يك روز هم مهلتت بدهد پس اين غذا را مخور اگر اين غذا را خوردي و اطاعت نكردي خودت كشته مي‏شوي جبر هم نمي‏كند و مي‏توانست هم جبر كند و نكرد و مي‏گويد اگر مي‏خواستم مردم حتماً به من ايمان بيارند آيتي رعدي برقي صيحه آسماني صورت مهيبي برايشان نازل مي‏كردم كه ببينند و لابد و ناچار اقرار كنند لكن نكرده اين كار را ملتفت باشيد عمداً اين كار را نمي‏كند خدا چنانكه گاهگاهي براي بني‏اسرائيل آن آيات ظاهر مي‏شد كوه بسيار عظيمي مثلاً مثل كوه بيستون را بالاي سر آنها بلند مي‏كردند و به ايشان مي‏گفتند اگر ايمان نمي‏آريد اين كوه را بر سرتان فرود مي‏آوريم تا وقتي زياد التماس مي‏كردند از ايشان مي‏گشت. خلاصه خدا اگر مي‏خواست تمام خلق خوب شوند اولاً مي‏توانست به آيتي به يك سنگي به يك رعدي برقي صدايي كاري كند كه ايمان بياورند اگر فكر كنيد مي‏بينيد احتياج به نازل كردن اين آيات هم نيست اگر او بخواهد ايمان بيارند به محض اراده او همه ايمان مي‏آرند اگر اراده كند كه هدايت بيابند همه هدايت مي‏يافتند آنها تخلف نمي‏توانند بكنند و اين سرش است پس ياد بگيريد و اصرار مكنيد به منافقين كه ايمان بياورند اگر اين منافقين ايمان‏آور بودند تا حالا به اين اصراري كه خدا و پيغمبر و انبيا و اوليا دارند ايمان آورده بودند ببينيد دلداري مي‏دهد به پيغمبر9 كه خيلي دلتنگي كه حرفت را نمي‏شنوند؟ مي‏خواهي صدمه به خودت بزني كه مردم ديگر به جهنم مي‏روند او خودش به خودش رحم نمي‏كند تو رحم مي‏كني به او؟ ولش كن برود به جهنم. پس خيلي فكر كنيد ببينيد پستاي اين خدا اگر اين بود كه اين مردم حتماً ايمان بياورند واللّه احتياج به ارسال رسل نبود همان اول جوريشان مي‏كرد كه آن جوري كه خودش مي‏خواهد بكنند و مي‏بيني نكرده اين كار را فكر كنيد دقت كنيد در اين كتاب بزرگ خدا مطالعه كنيد ببين خواسته همين‏جور معامله كه در ميان خودتان است كه به يك كسي مي‏گويي فلان كس بيا و مي‏آيد مي‏گويي گوش به حرف من بده و مي‏دهد و اين حرفهاش تمام در عالم اختيار است پس نبي مي‏آيد مي‏گويد بياييد ببينيد من چه مي‏گويم ببين آيا نمي‏تواني بروي؟ مي‏بيني مي‏تواني اگر رفتي آيا مجبوراً رفتي؟ نه مجبور آن است كه فراش بيايد و به زور ببرد. گاهي عرض كرده‏ام اصلش تمام دين و وضع تمام دين و مذهب تمام احكام اوليه دين هيچ اكراه توش نيست اين صانع هيچ به زور نمي‏خواهد ايمان بياري ايمان بيار ممنون هم باش ديگر مي‏خواهي منّت سر من بگذاري كه من ايمان به تو آورده‏ام، نه ديگر منّت سر من نگذار قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم ان هداكم للايمان ان كنتم صادقين پس خدا خواسته مردم به اختيار ايمان بيارند نه از روي اكراه كه اگر اظهار اكراه را به جهت مصلحت خود نكنند و به زبان به دروغ بگويند ما در دل ايمان آورده‏ايم و ايمان نداشته باشند خدا قبول نمي‏كند قالت الاعراب آمنّا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا بگوييد همچو راه رفتيم همچو حرف زديم و هيچ دروغ نگوييد پس از اين جهت آن اولي كه گفتند ايمان بياوريد در آن هيچ اكراه نيست راست اين است ديگر زور و جبر نمي‏خواهد لكن آن زورهاي انبيا و جنگهاي آنها بر وضع ثانوي است اين است كه نبي آمد و حرف راستي زد اگر يك و دويي باورشان شد آن باقي ديگر كه باورشان نشده غلبه دارند حالا اگر جنگ نكنند و زور نيارند سر اين دو نفر را مي‏برند سر خودش را هم مي‏برند لابد مي‏شود ناچار مي‏شود اين است كه تا بتواند رفع اذيت مي‏كند و در حقيقت كأنّه دفاع مي‏كند پس اين جنگها در حكمت احكام ثانويه است اين‏جور حدودي كه قرار داده‏اند و اين تازيانه و اين حدود اينها همه از احكام ثانويه است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه لكن خدا مي‏گويد زنا مكن همين‏طور كه تو زن خودت را مي‏خواهي و او را دوست مي‏داري او هم زن خودش را دوست مي‏دارد و همين جوري كه اگر گسي با زن تو جفت شود بدت مي‏آيد و اوقاتت تلخ مي‏شود پس تو هم با زن او جفت مشو چرا كه او هم مي‏آيد با زن تو جفت مي‏شود. پس اگر انصاف بدهي مي‏بيني خوب حكمي است همين جوري كه اگر كسي مال تو را خورد بدت مي‏آيد تو هم مال كسي را اگر گرفتي و خوردي بدش مي‏آيد انصاف ده مال مردم را مگير همچو كه شده آيا نه اين است كه اگر همچو شد هر دو در رفاه مي‏افتيد پس آن از او خاطرجمع است او هم از اين خاطرجمع است، او اگر تمام دولتش پيش اين باشد مي‏داند تصرف در مال او بدون اذن او نمي‏كند اين زنش پهلوي او خوابيده باشد او دست نمي‏زند پس همه رفيق همه صديق هم همه دلسوز يكديگرند و اين حكمت اوليه است اما مردم قناعت نكردند به حكمت اوليه مي‏روند با زن مردم جفت مي‏شوند حالا كه شد ديگر حالا آن حدّ است و آن تازيانه است و آن آتش است و آن حدودي كه هست پس دقت كنيد يكپاره حدود را مي‏بيني به زور هست اينها از حكمت اوليه نيست حكمت اوليه اين است كه انبيا آمدند مردم منافع و مضار خود را نمي‏دانستند خدا مي‏دانست خدا به انبيا گفته كه به اينها بگو نافع كدام است ضار كدام است آنها هم مي‏گويند و ما علي الرسول الاّ البلاغ المبين حالا خودت به اختيار خود ضار را به كار مي‏بري او گفته اين ضرر مي‏كند مخور حالا خوردي خودت ضرر مي‏بري نافع را گفته بخور خوردي خودت نفع مي‏بري. سم را خوردي اقلاً پشت سرش آن جدوار را بخور، گناهي كردي كاري بكن كفاره آن بشود آن جدوار را بخور به كار ببر، به كار نمي‏بري و لج مي‏كني ضرر خودت است واقعاً ببينيد مردم اختياراً اكل و شرب مي‏كنند راه مي‏روند و بدانيد تمام امرها و نهي‏ها در چنين موضعي است حكمت اوليش را فراموش مكنيد اول اولش اين است كه هيچ به جبر نيست در حضورشان زهر را برداري بخوري دستت را نمي‏گيرند مگر بچه باشد بله بچه نمي‏فهمد ضار يعني چه دستش را مي‏گيرند كه نخورد يا بزرگ باشد ريشش هم سفيد باشد عقلش مثل عقل بچه باشد دست او را مي‏گيرند پس مي‏كشند كُندش مي‏كنند زنجيرش مي‏كنند كه نخورد. پس سر كلاف اين است كه آن حدودي كه قرار داده شارع از حدود سلاطين واللّه دقيق‏تر و محكم‏تر و شديدتر است و اين سلاطين اين نظم و نسقهاشان را از آنجاها دزديده‏اند. در اين نظم و نسق ببينيد جايي است بايد گرفت و بست و انداخت جايي است حبس مي‏كنند ديگر فلان طايفه كه فساد در ميان مردم مي‏كنند بايد حبس ابدي شوند و اغلب مردم مفسدند اگر دست داشته باشند اهل حق آنها را مي‏گيرند و حبس ابدي مي‏كنند نهايت زهرماريشان هم مي‏دهند و مي‏گويند ايشان مفسدند بايد حبس ابديشان كرد يك كاري هست بايد هشتاد تازيانه‏شان بزنند ديگر كسي بحث نمي‏تواند بكند كه ما يك حرفي بيشتر نزده‏ايم چرا بايد اين‏قدر تازيانه‏مان بزنند يا كسي بگويد فلان به فلان نگاه كرده ديگر كه كاري نكرده بسا راستش هم هست اگر مردي را ببيني تنها با زني حرف مي‏زند يا نگاه مي‏كند حد دارد حالا اين را بيايي بگويي تو هم حد داري بايد حد بخوري تو را حد مي‏زنند حتي اينكه حضرت اميرالمؤمنين عليه صلوات المصلين خيلي سخت مي‏گرفتند اين امر را در شهادت به زنا از جميع شهادتها مشكل‏تر است و شهادت به زنا چهار نفر در مجلس واحد بايد شهادت بدهند كه ما ديديم به چشم خود كالميل في المكحله اينها اگر سه نفرشان گفتند حكمش اين است كه مهلت ندهند اين سه نفر را تازيانه بزنند حالا اينها اين‏جور مي‏كنند به جهت اين است كه اينها وضع اولي نيست چرا كه اين مردمي كه مي‏بينيد مي‏گويي مكرر و مي‏شنوند و مي‏فهمد و باز دست برنمي‏دارند معلوم است چاره‏شان غير از اين نيست كه بگيرند و بزنند و ببندند بلكه ديگران بتوانند زندگي كنند اين چهار نفر مؤمني كه روي زمين هستند بتوانند نفسي بكشند و كارهاي خود را بكنند.

باري، پس اين‏جور حدودي كه مي‏بينيد از حدود سلاطين شديدتر است اين مردم چاره‏شان به غير از اين‏جور نمي‏شود بلكه اينها كمشان است و بيش از اين بايد سخت گرفت از اين است كه واللّه دست كشيدند از رياست و سلطنت ميان مردم براي چه خوب است بيايند ميان مردم و اين حدود را به اين زحمت قرار بدهند و بعد از اين زحمتها رئيس اين مردم باشند نمي‏خواهند اصل ملك را وامي‏گذارند به دست اين سلاطين و اينها خودشان نظم و نسق مي‏دهند و از زمان آدم علي نبينا و آله و عليه السلام تا حالا هميشه رئيسان مردم همين سلاطين بودند و نظم و نسق را اينها مي‏دادند و انبيا و اوليا جميعشان تابع سلاطين بوده‏اند و فقير و گدا و رعيت بوده‏اند الاّ تك تكي ميانه آنها پيدا شد مثل سليمان مثل داودي سلطان شدند براي اينكه ما بدانيم حكومت مال اينهاست حق آنهاست و اينها غصب كردند.

باري، خلاصه سر كلاف از دستتان بيرون نرود و آن اين است كه بعد از آني كه خداوند عالم خلق مي‏كند زيد و عمرو و بكر را آن وقت رسلي مي‏فرستد ميانه آنها به لغت خودشان حرف مي‏زند با آنها و همين‏جور معلاملات كه با يكديگر مي‏كنند همين‏جور توقع مي‏كنند از آنها مي‏گويد ببينيد من چه مي‏گويم مال مردم را مخور آيا نمي‏بيني اگر خودت هم نخوردي در رفاهي پس مردم را جمع مي‏كني كه اين خيرخواه كلّمان است هيچ رعايت خويش و بيگانه نمي‏كند مي‏خواهد همه در رفاه باشند حالا نمي‏گويند تقصير خودشان است پس مي‏گويد كه منافع را به كار بر از مضار اجتناب كن و مي‏بيني كه خيليهاش را مي‏فهمي آن‏قدرش را كه مي‏فهمي آخر اين معجزات براي اين است كه شما به فكر بيفتيد مي‏گويد هرچه را نهي مي‏كنم ضررهاي خودتان است كه نهي مي‏كنم هرچه را امر مي‏كنم نفع خود شماست كه به آن امر مي‏كنم همان جوري كه شما حريصيد در جلب نفع خودتان من حريص‏ترم كه نفع به شما برسد همان جوري كه شما از ضررها مي‏گريزيد من بيشتر مي‏خواهم شماها را بگريزانم اما خيلي چيزها است كه شما خيال مي‏كنيد نفع شماست و در باطن ضرر است مثلاً خربوزه و عسل هر دو شيرين است شما خيال مي‏كنيد با هم خوردنش چه عيب دارد من مي‏دانم ضرر شماست از خوردن آن نهي مي‏كنم و ملتفت باشيد كه دار تكليف داري است بعد از خلقت و خلقت را نه خدا بحث دارد كه چرا چنين خلق كردم نه كسي بحث بر كسي دارد كه تو چرا فرزند فلان پدري يا از فلان طايفه‏اي، فرزند هركه هستي آن امري كه به تو كرده‏اند مي‏تواني بكني مي‏تواني نكني، اگر كردي خير خودت را امر كرده‏اند اگر نكردي ضرر خودت در همه كارهاتان در همه صنايعتان كه فكر مي‏كنيد واقعاً مي‏بينيد هر صنعتي كه داريم در آن مختاريم هم فعلش مختاراً صادر مي‏شود هم تركش مختاراً صادر مي‏شود اگرچه وقتي اين حركت مختاراً صادر شد خدا نمي‏خواست صادر نمي‏شد و به حول و قوه او صادر شده و لاحول و لاقوه الاّ باللّه حالايي كه من اين دستم را اينجا گذاردم و خدا هم خواسته بود كه گذاشتم و اگر برداشتم خدا خواسته و من برداشتم و حالايي كه برداشتم آيا به زور بوده كه من دستم را گذارده‏ام يا برداشته‏ام يا به اختيار بوده؟ خودت مي‏فهمي كه زوري نبوده و به اختيار گذاردي و برداشتي پس توي هم مريزيد حرفها را تا احكام زوري را با احكام اختياري توي هم مكنيد اصل تكليف و وضع اوليه اين است كه مي‏آيند مي‏گويند اين حركت نافع است براي تو يا اين حركت ضار است براي تو اين نافع و ضار را براي تو گفته‏اند كه نافع را بگير و از ضار اجتناب كن و هر جايي هم كه نمي‏توانستي بكني يا ترك كني اصلش تكليف نكرده‏اند و بهتر مي‏دانسته‏اند كه كجا مي‏تواني و كجا نمي‏تواني.

پس بدانيد ان‏شاءاللّه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و مي‏فرمايند وسع دون طاقت است خيلي كارها را طاقت داشته و اما تكليف نكرده‏اند همين ميسورها را تكليف كرده‏اند و گفته‏اند در شبانه روز پنج مرتبه نماز كن و همه‏اش را مي‏شد بگويند روزه بگير گفته‏اند در عرض سال يك ماهش را روزه بگير عادت مي‏شد آسان هم مي‏شد و مي‏شد قرار بدهند و مي‏بيني كه ميسور قرار داده‏اند در دوازده ماه يك ماهش را قرار داده‏اند روزه بگيري تمام شرع را در ميسورات قرار داده و به سهل و آساني مي‏توان به انجام رساند و وقتي به انجام رسيد خدا خواسته و اگر به انجام نرسيد خدا نخواسته حالا همه اينها هم سر جاش است و جبري هم نيست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 29 ــ  يك‏شنبه 8 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

مراتب خلق را خداوند عالم هريك را به هر جوري كه اقتضا كردند ساخته و اقتضا نكردند مگر آن جوري را كه او خواسته و اين را بايد ان‏شاءاللّه درست تعقلش كنيد كه تا او نخواهد چيزي اقتضا نكند و تا چيزي اقتضا نكند او فعلش را بر اين وارد نمي‏آورد حالا آدم حيران مي‏شود كه اين چطور چيزي است، اين ظاهرش درست نمي‏آيد. ببينيد چيزي كه نيست چه اقتضايي كند؟ كرسي كه نيست و هنوز نجار نساخته آن را چه اقتضائي، چه احتياجي دارد؟ بله وقتي ساختندش مكاني مي‏خواهد كه بگذارندش كرسي نساخته مكانش كجاست؟ زمانش كجاست؟ هيچ جا و اين قدري مشكل شده شما با بصيرت باشيد و فكر كنيد و بفهميد ان‏شاءاللّه از روي تحقيق كه اشياء قبل از وجودشان احتياجات و اقتضاءات دارند. ببينيد كرسي اگر بايد ساخت چوب احتياج دارد اگر بايد ساخته شود نجار هم احتياج دارد، نجار نباشد ساخته نمي‏شود. حالا ساخته نشده راست است لكن اگر بايد ساخته شود اقتضاءات دارد و اين اقتضاءات به خواست صانع است اگر اقتضا را نمي‏آوردند به اينها نمي‏دادند اقتضا هم نداشتند احتياج هم نداشتند. پس درست دقت كنيد حكمتش به چنگتان بيايد و سر كلافها آسان است و مشكل نيست و اشكال در نگاه داشتن است و شيطان همه كارش همين است كه چيزي را كه مي‏بيند كه كار خودش خراب مي‏شود به آن كلاه مي‏اندازد و مغشوش مي‏كند كه سر كلاف از دست برود اين است كه مشكل شده است. پس خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه مراتب خلق بعينه بدون تفاوت مثل مراتب عدد است چنانچه عدد هم خودش داخل مخلوقات است همه‏اش يك پستاست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئاً خدا همين‏طور كه معدودات را خلق مي‏كند چيزهاي ديگر را هم خلق كرده چيزي يافت بشود در ملك كه معدود نباشد نمي‏شود. پس دقت كنيد در عدد و عدد با معدود فرق نمي‏كند هر كدام را شما مي‏خواهيد بگيريد. پس در عدد، يك بايد هميشه پيش از دو باشد ديگر يكي را نساخته دو تا را بساند داخل محالات است. ببين اين را آيا نمي‏فهمي؟ يك را بسازند بعد يك ديگر بسازند پهلوش بگذارند آن وقت دو ساخته مي‏شود اول بايد طاق ساخته شود بعد جفت، طاق را نساخته نمي‏شود جفت ساخت اول آدم را بايد بسازند بعد حوا را بعد از او بسازند و بعضي الفاظ را عمداً عرض مي‏كنم كه ان‏شاءاللّه توي كار باشيد. عدد مثل آدم و حوا دو تايي نيستند پهلوي هم لكن آدم و حوا معدودند. پس دقت كنيد مراتب عدد و بسيار خوب مثلي است چرا كه چنانكه معدودات را و مراتب عدد را كسي نمي‏تواند بگويد چند مرتبه دارد مگر كسي مثل فرنگيها بشود و بايد خنديد به آنها بعضي از فرنگيها گفته‏اند ما حساب كرده‏ايم عدد فلان فلان چقدر چقدر كرور كرور بيشتر نمي‏شود كرور هم لفظشان نيست فلان قدر بيشتر نيست ديگر بيشتر هم نمي‏شود از اين شما ملتفت باشيد بدانيد عدد را نمي‏شود گفت چند تاست از يك مي‏شماري مي‏شود ده از ده مي‏شماري مي‏رود تا صد از صد مي‏شماري مي‏رود تا هزار از هزار مي‏شماري مي‏رود تا صد هزار تا هزار هزار و هكذا هرچه مي‏خواهي زيادش كن ديگر آيا مي‏شود روش گذارد يا نه؟ مي‏بيني مي‏شود چرا كه خلق قابل زياده و نقصان است همين جوري كه هزار را مي‏شود يكي روش گذارد صد هزار كرور را مي‏شود همين‏طور مراتب عدد را مي‏بينيد نهايت ندارد و محال است نهايت داشته باشد خلق را هرچه زياد خلق كني باز خدا قادر است يكي ديگر خلق كند هرچه فاني كند باز قادر است يكي را فاني كند، خلق قابل زياده و نقصان هستند و از اين گرده و نمونه داشته باشيد يادگاري باشد پيشتان كه عوالم هشت تا نيست بلكه هزار تا هم نيست بلكه نمي‏شود شمرد بلي كلياتش را كه بخواهي بشمري همين هشت تاست حالا عالم چند تاست؟ نمي‏شود شمرد خدا مي‏داند چند تاست. نه اين است حالا كه شمردي يكي روش گذارده مي‏شود دو تا هم مي‏شود و هكذا نهايت ندارد هرچه روش بگذاري مي‏شود. پس عالم خلق را نمي‏شود به جايي برساني كه ديگر زياد نشود و ممكن نيست كه اين عالم را برساني به جايي كه يكيش را نتوان فاني كرد. فرض كن درياي بي‏پاياني هست از اين دريا هرچه آب برداري به چشم نمي‏بيني كم شده باشد اما عقل مي‏فهمد يك غرفه كم شده عقل مي‏فهمد و حكم مي‏كند خير غرفه نه سر سوزني زدي به اين دريا چشم نديد كم شد اما عقل حكم مي‏كند كم شده يك قطره روش بريزي زياد مي‏شود يك قطره برداري كم مي‏شود. پس دقت كنيد و فكر كنيد كه بسيار مثلي است حكيمانه و هيچ حكيمي هم نمي‏تواند اين را وازند و حكما وانمي‏زنند اما جهال كه اعتنايي به ايشان نيست حرفي مي‏زنند. پس ببينيد تا يك نباشد محال است دو موجود باشد ديگر جاهلي بپرسد از انسان آيا خدا قادر نيست دو را پيش از يك خلق كند؟ اين حرف حرفي نيست كه انسان جواب بگويد اگر خودش تنها است جوابش بگويد برو خفه شو، يعني اعتنايي به حرف تو نيست اگر عاقلي ديگر آنجاها باشد و از اين حرف چيزي به ذهن او برسد و واقعاً مشتبه شود بر او آن وقت براي او بايد بيان كرد كه نمي‏شود همچو چيزي و داخل محالات است و مشيت خدا به محال اصلش تعلق نمي‏گيرد و خدا محال را خلق نكرده و بعد از اين هم خلق نمي‏كند و اين محال است و نمي‏كند چنين كاري را محال هم هست كه بعد از اين بكند ديگر آن جاهل باز بگويد محال است يعني نمي‏تواند؟ نه خير او همه كار مي‏تواند بكند محال اصلش محل كردن نيست محل گفتگو نيست. پس خوب فكر كنيد پس يك را بايد آفريد و آن را مكرر كرد آن وقت دو تا را آفريد بعد يك ديگر روي آن گذارد آن دو و آن يك سه بشود ديگر نه دو باشد و نه يك خدا خلق كند سه را محال است تا خلق كرد سه را آن يك و آن دو بايد پيشتر خلق شده باشند به همين‏طور تمام ملك را فكر كنيد و بيابيد حتي اگر فرض كني چهار درخت يكدفعه سر بيرون بياورد اين چهار درخت يكي توش است دو تا توش است سه تا توش است چهار تا هم توش است، نمي‏شود نباشند همراه هم كه هستند آن يك مكرر شده دو شده باز يكي مكرر شده سه شده باز مكرر شده چهار شده. خوب فكر كنيد هر عقدي بلكه سر هر عددي بلكه سر هر كسري پا بند كنيد مثلاً چهار را آفريد و يك ربع باز تا آن چهار جلو ربع نباشد نمي‏شود چهار و ربع بيايد حتي هزار يك هم اگر زيادتر باشد باز تا چهار نباشد آن نمي‏آيد كسور هم بي‏نهايت است. پس ديگر آيا خدا قادر است بيست را خلق كند پيش از ده؟ اين حرف آدم عاقل نيست بله مي‏تواند بيست درخت خلق كند يكدفعه مي‏تواند بيست آدم خلق كند يكدفعه و ده را خلق نكند و پنج را خلق نكند نمي‏شود. «چون كه صد آمد نود هم پيش ماست» هزار هزار آمد صد و هزار همه پيش ماست هر چه عدد آمد زيرش پيش ماست. پس خدا تا مرتبه اول را به انجام نرساند معقول نيست مرتبه دويم را دست بزند پس اقتضا مي‏كند حكمت او كه اشياء را بر نظم حكمت بيافريند و اقتضا مي‏كند اقتضا را به اينها بدهد و اينها همه‏شان اقتضا مي‏كنند عدد هزار احتياج دارد كه نهصد جلوش باشد صدي ديگر روش بگذارند هزار شود تمام اعدادِ جلو هزار را مي‏خواهد احتياج دارد به تمام تمام اينها هم احتياج دارند اين ده تا و صد تا باشند اگر يكيش نباشد هزار تا نيست هزار يكي كم است ديگر دو هزار احتياج دارد به تمام آن عددها كه پيش از او واقعند. ديگر سر كلافش به دستتان آمد ان‏شاءاللّه تفصيل نمي‏خواهد پس ببينيد مراتب خلق لاتعد و لاتحصي است مي‏فرمايد در حديث ليس لمحبّتي غاية و لا نهاية انتها ندارد هي سير مي‏كني هي علم تحصيل مي‏كني هر علمي كه تازه پيدا شد باز خيال مي‏كني به آخر رسيده باز مي‏بيني علمي است كه تو از آن خبر نداري عملي مي‏كني به درجه‏اي مي‏رسي باز عمل ديگر مي‏كني بالا مي‏روي مي‏بيني آن درجه زير پات افتاد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس مراتب ملك خدا همچو نيست كه به جايي منتهي شود و آن آخر مراتبي كه آخر ندارد اقتضا مي‏كند جميع مراتب جلوش باشند شما كه اينجا هستيد احتياج داريد پدرتان پيش از اينجا باشد مادرتان پيش از اينجا باشد همچنين آن پدر و مادر شما احتياج دارند كه پدرشان و مادرشان پيش از خودشان باشند آنها هم احتياج به پدر و مادر پيش از خودشان دارند و همين‏طور تا آدم و حوا. پس الان سؤال مي‏كنم از شما كه اگر آدم آنجا نبود اين طبقات بعد نبودند شما هم اينجا نبوديد اينها همه بايد باشند كه شما اينجا باشيد يكي از آنها نباشد نمي‏شود شما اينجا باشيد ديگر خدا قادر است كه كسي را از خاك خلق كند؟ اگر سلسله سلسله‏اي است مترتب بايد اين‏جور بيايد تا اينجا آني را كه از خاك خلق مي‏كند آن ديگر اين اسمش نيست آن از خاك بيرون آمده است باز خاكي بايد باشد كه سر از آن خاك بيرون آورد يا پيش از آن خاك خلق نكند زيدي خلق كند داخل محالات است آب بايد باشد خاك بايد باشد آن را بردارند گل بسازند نطفه بسازند جزء غذاها كنند در پشت پدر قرار بگيرد ديگر يا پدر آسماني و رحم زميني باشد يا همين پدر و مادرها و ان‏شاءاللّه فكر كنيد مسامحه نكنيد به جهتي كه من خيلي تجربه كرده‏ام خيالات اين مردم به چنگ آمده از بس چكش زده‏اند به سر آدم و نامربوط گفته‏اند و همه از اين مسامحات است عرض كردم اين خلق بي‏نهايتند و نمي‏توان شمرد و هركس بگويد من شمردم بگويش تا حالا شمرده‏اي بعد از اين آيا نمي‏شود كه يكي ديگر خدا خلق كند؟ يا بگو همين‏هايي كه شمرده‏اي آيا نمي‏شود خدا فاني كند و تمام اين بي‏نهايات در عرصه خلقند و يادتان نرود كه سر كلاف است دست مي‏دهم و اينها دخلي به قدرت اللّه ندارد قدرت تعلق مي‏گيرد و اينها را سر جاشان مي‏سازد و مي‏گذارد پس واحد را اول مي‏سازد اثنين را پشت سرش مي‏سازد ثلثه را پشت سرش اربعه را پشت سرش همين‏طور تا عشره و مأة و الف و زيادتر و كرور و هكذا هي مي‏سازد و مي‏گذارد. ابتداي اينها مخلوقات است كه اگر او دست نمي‏زد به اينها يكيشان هم نبودند ديگر آيا خدا قادر است كه يكي را خلق نكند و بعد از آن را خلق كند؟ بله قادر هست اما بر غير قاعده حكمت جاري نشده و بعد از اين هم جاري نمي‏شود مثل اينكه خدا مي‏تواند نعوذ باللّه دروغ بگويد؟ از همه كس هم بيشتر مي‏تواند بگويد اما نمي‏گويد، خدا مي‏تواند خلف وعده كند اما نمي‏كند اگر بناي خلف وعده باشد ديگر ديني باقي نمي‏ماند مذهبي باقي نمي‏ماند، ديگر آدمي كه خاطرجمع باشد نمي‏ماند پس وعده‏اي كه مي‏كند ان اللّه لايخلف الميعاد راست مي‏گويد من اصدق من اللّه حديثا بله خدا ظلم مي‏تواند بكند بيش از همه سلاطين بيش از همه مردم اين ظالمين را او خلق كرده و گفته ظلم نكنيد پس بيش از همه مي‏تواند ظلم كند لكن خودش گفته به آنها ظلم نكنيد و خودش هم ظلم نمي‏كند اين خدا كارش عمدي است طبيعي نيست عمداً ظلم نمي‏كند عمداً به عدل رفتار مي‏كند.

باري، پس فكر كنيد مشيت خدايي كه معدود نيست با اشياء و نه اول معدودات است و نه آخرشان كه نه اول دارند اينها نه آخر و او غير اينهاست او اينها را ساخته او اول را ساخته پشت سرش دويم را ساخته پدر را اول ساخت فرزند را پشت سر پدر ساخت پس مشيت خدا عين مشاءات نيست ملتفت باشيد و اين مشاءات را همه را هم نبيني سهل است به جهتي كه خودت تكه‏اي از آنها هستي همه را بخواهي ببيني محال است اما پيش چشمت است زراعتها كه در تابستان مي‏بيني سبز مي‏شود حالا نيست پارسال سبز شد چه شد؟ مي‏بيني كه فاني شد الان نيست پس گياههاي امسال امسال سبز مي‏شود گياههاي سال ديگر سال ديگر باز گياههاي سال بعد سال بعد سبز مي‏شود پس واجب است و حتم است كه خداوند عالم سبز امسال را امسال بروياند سبز گذشته و پارسال را رويانيده سال ديگر را سال ديگر خلق مي‏كند بخواهي پيش و پس كني محال است نمي‏شود اينها بايد مترتب واقع شوند حالا آيا اينها محتاج به صانعي نيستند؟ خودتان فكر كنيد آدمي بايد باشد و حوايي كه بعد قابيل و هابيل پيدا شوند بعد از آنها شيث پيدا شود بعد نوح پيدا شود بعد ابراهيم بعد موسي بعد عيسي اگر كسي امروز بايد باشد واجب است آدم و حوا پيش باشند واجب است هابيل باشد در زمان خودش قابيل در زمان خودش باشد تا اولاد بعد باشد واجب است نوح در زمان خودش باشد آنها در زمان خودشان باشند آنها تا نيايند در زمان خودشان اهل اين زمان نمي‏شود باشند حتم است واجب است آنها در زمان خود باشند تغيير نمي‏دهد خدا لكن حالا كه چنين است آيا اينها سر جاي خودشان مرسومند كه اگر خدا دست نزده بود به ملك باز آدم آدم بود هابيل و قابيل بودند نوح نوح بود ابراهيم ابراهيم همه سر جاي خودشان درست نمي‏آمد حكمت آن است كه درست بيايد با همه جا اينهايي كه پيش نظرتان است هر قدر حكمت بيشتر خواندند هذيان واللّه بيشتر گفتند مي‏بيني كتابهاشان قشنگ خط خوشنويس كاغذ ترمه جدول طلا مصنفش كه بوده؟ از طايفه قاجار بوده مثلاً، حالا همچو كتابي را آدم خجالت مي‏كشد كه بگويد نامربوط است. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه چنانچه مي‏فهمي اگر خدا تو را نساخته بود اين نطفه كه خودت مي‏داني چه جور است اين نطفه آيا خودش سر پيدا كرد؟ خودش دست پيدا كرد؟ خودش عقل پيدا كرد؟ هوش پيدا كرد؟ آيا اين نطفه گنديده خودش همچو شد؟ اگر اين خودش همچو شد پس اين چرا جاي ديگر ريخته مي‏شود همچو نمي‏شود توي رحم چرا هميشه همچو نمي‏شود؟ نه اين پدر مي‏تواند كاري بكند كه اولاد درست بشود نه آن مادر، پس اينها چطور مي‏شود موجود بنفس باشند؟ يعني موجود بنفس اين جوري كه مردم خيال مي‏كنند ديگر چطور مي‏شود معني تجلّي لها بها و بها امتنع منها آن درست است حديث هم هست تو اول درست بخوان معنيش را ياد بگير ديگر بخواهي اين كلمات را بياري توي هذيانها نمي‏رود توي هذيانها پس همين جوري كه تو خودت را مي‏بيني كه سازنده خودت نيستي ديگران هم تو را نساخته‏اند و امثال و اقران تو هم كه مثل تواند تو را نساخته‏اند انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و اين واللّه دليل عقل است آورده‏اند اين حديث است فرمايش كرده‏اند اما عاقل بوده‏اند حرف زده‏اند از روي شعور حرف زده‏اند آمده‏اند حجت تمام كنند بخصوص آمده‏اند به حكمت تمام حرف بزنند و حكمت بياموزند هو الذي بعث في الاميين رسولاً منهم يتلو عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة كتاب آمده‏اند بياموزانند حكمت بياموزانند پس آمده‏اند كه حكمت تعليم كنند حكمت بايد از روي عقل باشد و آن عقلي كه خطا ندارد عقل معصوم است هيچ ملاّصدرا ادعا نكرده كه عقل من معصوم از خطاست لكن ببينيد كه همين ملاّصدرا به عصمت انبيا قائل است و مي‏گويد انبيا عقلشان خطا نمي‏كند. ملتفت باشيد كه مي‏خواهم بگويم عقل بي‏خطايي همين‏جور حرفها را مي‏زند كه خودت مي‏فهمي كه از روي عقل است انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت را كه نساخته‏اي همچنين هركه مثل تو است تو را نمي‏تواند بسازد به همان دليلي كه تو خودت را نمي‏تواني بسازي دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس همين جوري كه خودت خودت را نمي‏تواني بسازي پدرت را همين‏طور خيال كن او هم خودش را نمي‏تواند بسازد به همين‏طور برود تا به آدم، آدم هم اقرار دارد پيش خدا كه اگر مرا خلق نكرده بودي من نبودم خاك بودم آب بودم آن آب و خاك را هم خلق كرده پس اينها مراتب ملك است بعينه مثل مراتب عدد است و هر مرتبه بالايي واجب است آنجا باشد مرتبه زيري واجب است زير باشد ديگر چه تقصيري كرده بود زير واقع شده؟ حرف آدم عاقل نيست و مي‏گويند مردم اين حرف را و همه مي‏گويند و همه نامربوط مي‏گويند بله من چه تقصيري دارم كه بايد رعيت باشم و ناصرالدين شاه چه خدمتي به خدا كرده كه بايد شاه باشد؟ فلان چه كرده كه بايد دولت داشته باشد؟ من چه كرده‏ام كه بايد گدا باشم؟ همين‏جور استدلالات است و سؤالات است كه مردم مي‏كنند، عقلشان مي‏رسد[25] جاهل نيستند مجنونند. پس دقت كنيد فكر كنيد ان‏شاءاللّه تو يك طوري تعقل كن ببين ممكن است دو تا را بسازد خدا و يكي پيش نباشد؟ اين نمي‏شود ملتفت باشيد از همين گرده فكر كنيد تا همين جاها هم مي‏آيد چه كرده بود آن نبي كه نبي شده؟ خود آن نبي مي‏گويد اللّه اعلم حيث يجعل رسالته مي‏دانست از كجا بگيرد بيارد مي‏دانست تو را نبايد نبي كند مي‏دانست تو نبايد نبي شوي به تو تكليف هم نكرده تمناش را هم بكني نبي نمي‏كنند تو را بسا عذابت هم بكند جهنمت هم ببرد كه چرا تمناش را كردي پس مراتب خلق همين جوري كه چيده نگاه كن ببين چطور چيده به خدا درست چيده احمق مباش كه خيال كني كه اگر اين‏جور چيده بود بهتر بود، اي احمق خدايي كه هيچ جهل در او نيست خدايي كه هيچ غفلت در او نيست سهو و نسيان در او نيست ديگر اين‏جور چيده بود بهتر بود؟ چقدر احمقي تو كه چنين حرفي مي‏زني! تو هم مثل شيطاني شيطان گفت اگر آدم را گفته بود سجده كند به من بهتر از اين بود كه بگويد من به او سجده كنم چرا كه مرا از آتش خلق كرده او را از خاك، من بهتر از او هستم. اي خر! تو چقدر خري كه به خدا بحث مي‏كني خودت قائلي كه خلق كرده تو را و او را، خودت مي‏گويي خلقتني من نار مرا از آتش خلق كردي اقرار مي‏كني كه تو را خلق كرده مي‏گويي خلقته من طين او را از طين خلق كردي اقرار مي‏كني حالا آيا اين ندانسته چطور خلق كرده و تو خر دانستي! تو عجب احمقي هستي! اين است كه طردش مي‏كنند لعنش مي‏كنند ديگر نجاتش هم نمي‏دهند و به همين كلمه طرد شد كه اعتراض كرد بر صانع و معني اعتراض اين است كه تو نمي‏داني و من بهتر مي‏دانم از تو و بحث مي‏كند نهايت حمق است بحث با صانع و مشق كنيد و واللّه خدا خودش مي‏شناخت شما چطور هستيد و وحشت دارد حالت اين مردم او خودش وحشت نمي‏كند اما آدمهاي عاقل وحشت مي‏كنند و اگر وحشت نمي‏كنيد تا زنده‏ايد غنيمت بشماريد تا مهلت مي‏دهند غنيمت بشماريد به فكر بيفتيد برويد پيش خدا بگوييد بد كردم توبه مي‏كنم. پس اعتراض بر اين صانع مكن اگرچه از گرسنگي بميري تو راهش را نمي‏فهمي حالا تو نمي‏داني چرا اين‏قدر فقيري بدان راهي دارد ديگر من چرا فقيرم اين‏قدر اعتراض مكن گرسنه‏ات هم هست راست است اما حالا كه تو گرسنه شدي آيا لج مي‏كني با خدا كه اي خدا تو خدا نيستي اگر خدا خدا نيست پس تو بر كه اعتراض داري؟ تو از گرسنگي هم بميري باز خدا خداست باز اقدرالقادرين است باز حكيم است باز ظالم نيست تو هم از گرسنگي مي‏ميري هيچ چيزي از او كم نشده. بسيار اتفاق افتاده از مؤمنين از گرسنگي مرده‏اند انبيا از گرسنگي مرده‏اند آن‏قدر گرسنه مي‏شدند كه ضعف مي‏كردند از گرسنگي مي‏مردند. پس انبيا مردند و نگفتند تو خدا نيستي هر طور بشود هركه بميرد باز خدا خداست و از خدايي نيفتاده ديگر ظلم بر من شده جبر بر من شده كه فقير شده‏ام خدا ظلم نمي‏كند مي‏بينم اگر يك مخلوقي ظلم بر من مي‏كند اين خدا اين جورها پاي خودش گذاشته كه از او انتقام مي‏كشد او عوض به تو مي‏دهد از او انتقام مي‏كشد كه تو خوشحال بشوي اما خودش ظلم نمي‏كند خودش خلاف حكمت نمي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اين است كه واجب است و حتم است كه فعل فواعل و گاهي اين را به اين لفظ گفته‏ام لكن همه اينها عين مطلب است عرض كرده‏ام مثل قياسي نيست كه زيد را فكر كنيد اگر خدا بخواهد ولد زيد را خلق كند اول زيد را خلق مي‏كند به او مي‏گويد جماع بكن آن وقت ولد زيد را خلق مي‏كند و اگر مي‏خواهد عمل زيد را خلق كند نماز زيد را زناي زيد را خلق كند اول زيد را خلق مي‏كند بعد عمل زيد را آيا خدا پيش از زيد نماز زيد را مي‏تواند خلق كند يا نه؟ بله مي‏تواند و نمي‏كند خلاف حكمت نمي‏كند لكن زيد را خلق مي‏كند به زيد مي‏گويد نماز كن زيد نماز مي‏كند خدا نماز را خلق كرده وقتي زيد خلق مي‏شود زنا مي‏كند خدا هم زنا را خلق كرده باز زيد مخلوق است زناش هم مخلوق است باز اينجا خالق زنا خداست لكن كي زناكار است؟ زاني نه كسي ديگر. كي نماز كرده؟ همان زيد خودش نماز كرده ديگر توي اين نماز تعقيبات دارد تعقيب بي‏نماز معني ندارد تعقيب آن است كه پيش از آن نماز باشد نمازي نباشد تعقيب معني ندارد و نماز آن است كه ركعتش درست باشد يك ركعت زياد كني نماز نيست يك ركعت كمتر كني نماز نيست، نماز بي‏وضو نماز نيست نمازي كه براي ريا باشد نماز نيست نمازي كه براي سمعه باشد نماز نيست از روي عجب باشد نماز نيست تا آن جوري كه او مي‏گويد بكن نكني نماز اسمش نيست آن جوري كه او مي‏گويد بكني آن وقت نماز اسمش مي‏شود ديگر آيا خدا قادر نيست كه تعقيب مرا پيش از نماز من خلق كند؟ خدا قادر است بر همه چيز خدا قادر هست لكن چيزي كه محال است نمي‏كند تعقيب يعني پيش از نماز نباشد بعد از نماز باشد خالق تعقيب خداست خالق نماز خداست خالق تو هم خداست و تو و نمازت و تعقيبت همه مخلوق خداست و خداست خالق همه، همه مترتباً[26] سر جاي خود واقعند. پس هر چيزي را اراده كند اگر اراده كرده حالا موجود شود حالا موجود مي‏شود بسا حالا اراده كرده كه هزار سال بعد موجود شود اگر تو نبودي نه نمازت بود نه تعقيبت چنانكه اگر نماز تو نبود تعقيبت نبود چنانكه تو نبودي نه پسرت بود نه پسر پسرت بود پدرت نبود تو نبودي جدت نبود او هم نبود همين‏طور آدم را خلق نمي‏كرد اينها نبودند لكن اول خدا اراده كرده آدم هزار سال پيشتر از نوح خلق شود خلق كرده اراده كرده هزار دويم نوح باشد هزار سيوم ابراهيم باشد تا وقتي كه اراده كرده موسي را خلق كند خلق كرد موسي را عيسي را خلق كند خلق كرده همين‏جور اراده كرده و ببينيد هر هزاره روي هزاره خودش گذارده يك مو پيش و پس نمي‏شود تا خدا اراده نكند چيزي پيدا نمي‏شود پس اراده خدا با پيدا شدن چيزي همراه است اگر ملتفت شديد از دست ندهيد حالا چيده شده ملك اما خدا چيده است نه كه خودش چيده شده ملتفت باشيد بعينه بدون تفاوت كالكسر و الانكسار و الفعل و الانفعال تو مي‏شكني چوبي را كاسه‏اي را او هم شكسته مي‏شود كي كاسه شكسته شد؟ آن وقتي كه تو شكستي كي تو شكستي؟ آن وقتي كه شكسته شد اما اگر نمي‏شكستي آيا شكسته مي‏شد؟ نه، چنانچه اگر شكسته نمي‏شد آيا تو مي‏شكستي؟ نه. كي فاخور كاسه را تمام ساخت؟ آن وقتي كه تمامش ساخته شد. كي تمام شد كاسه؟ آن وقتي كه تمامش را ساخت گِلش را كي ساخت؟ آن وقتي كه ساخت گل كي ساخته شد؟ آن وقتي كه ساخت همراه هم است وقتي كه گل ساخت ساخته شد و هكذا هر چيزي و مراتب عدد را بگيريد كه خوب مثالي است و مثالي است كه واقعيت دارد و نيست مخلوقي كه معدود نباشد مراتب عدد سابقش بايد سابق باشد لاحقش بايد لاحق باشد واجب است چنين باشد محال است چنين نباشد دقت كنيد ان‏شاءاللّه و همه جا بايد فعل روي مصنوع گذاشته باشد مصنوع زير دست فاعل واقع شده باشد پس همه جا همين‏جور مثالي كه عرض مي‏كنم تو سنگي را برمي‏داري سنگ هم برداشته مي‏شود اينجا دو فعل پيدا مي‏شود يكي از تو كه سنگ را برداشتي و اين فعل تو است يكي از سنگ است كه برداشته شده برداشتن كار تو است برداشته شدن كار سنگ است اگر تو برش نمي‏داشتي او كار خودش را هم خودش نمي‏توانست بكند و گليم خود را از آب نمي‏توانست بكشد واللّه همين‏طور خلقت تمام خلق بعينه مثل سنگ برداشتن است همه جا جاري است شما يك جاش را درست دقت كنيد باقيش را من ضامنم كه خودت بفهمي. عرض مي‏كنم به همين‏طور بيابيد كه خلق گليم خودشان را نمي‏توانند از آب بكشند عمل خلقي هم نمي‏توانند بكنند تو سنگ را برنداري و سنگ برداشته شود داخل محالات است پس فعل خودش به واسطه تو است اما اين ناش ناي سنگيت است فعل تو نيست برداشته شدن كار تو نيست كار سنگ است ملتفت باش ان‏شاءاللّه و تو كار خود را وانگذاردي به سنگ سنگ برداشته شد تو برداشته نشدي چرا كه كار تو برداشتن است و اگر كار خود را وامي‏گذاردي به سنگ او برمي‏داشت و سنگ نمي‏تواند كار تو را بكند و محال است بكند تو كار خودت به خودت چسبيده محال است تفويض به سنگ بشود همچنين سنگ كار خودش را به تو وانگذارده مي‏بيني تو برداشته نمي‏شوي كارش را سنگ به تو تفويض نكرده است اما اين كار سنگ اگر كار تو توش نبود برداشته نمي‏شد اما كار خودش كار تو نيست پس مخلوق هيچ صانع نيستند و تمام خلق واللّه عاجزند واللّه نه حركتي مي‏توانند بكنند نه سكوني مي‏توانند داشته باشند نه خيالي نه فكري هيچ ندارند مگر هر قدري كه تمليكشان كند آن وقت دارند و آن قدري كه تمليكشان كرده نمي‏توانند داشته باشند مگر او براشان نگاه دارد آن وقتي كه سنگ را برمي‏داري تو و او هم برداشته مي‏شود سنگ همان وقت نگاهش نداري اين برداشته شده اسمش نيست في‏الفور مي‏افتد حتي افتادن هم تا نيندازي نمي‏افتد پس هو المالك لما ملّكهمم و القادر علي مااقدرهم عليه و تبارك همچو صانعي همه اينها را او كرده همه هم كار اوست تقصير هم ندارد و همه‏اش موافق حكمت است آن طوري كه بايد كرده واللّه خلاف بايد نكرد چرا كه او هيچ خلاف حكمت ندارد كارها بسته به فاعلهاست توي دستشان ساخته شده كار زيد بايد از دست زيد جاري شود كار كار او است و ان‏شاءاللّه مراتب عدد را فراموش نكنيد حركت كار زيد است و بايد از دست زيد جاري شود بعد دويدن پشت سر حركت زيد است و هكذا هر كدام در سر جاي خود پس مراتب خلق هر يكي يَجِب كه سر جاي خود باشند و صانع بايد آنها را آنجا بسازد و بگذارد و اينها اقتضا مي‏كنند و اين اقتضا را از حكمت خدا دارند و اين حكم خدايي است هر يكي سر جاي خود هر يكي بايد درجه خود را طلب كنند و غير از آن درجه را نمي‏توانند طلب كنند غير از اين نمي‏شود ساخت پس ده نمي‏تواند تمنا كند من نُه باشم چرا كه اگر نُه شد ديگر ده نمي‏ماند كه تمنا كند ده بايد ده باشد و نه بايد نه باشد هشت بايد هشت باشد پس سؤال ده اين است هميشه كه من پشت سر نه باشم يك قدم دور نباشم يك كسري از ده دور نباشم يك كسر دور باشد ديگر ده ده نيست و ما منّا الاّ له مقام معلوم و انّا لنحن الصافّون و انا لنحن المسبّحون همه سر جاي خود گذارده اما صانع گذارده پس تبارك صانعي كه مي‏گذارد هر چيزي را سر جاي خود و همه را سر جاي خود چيده نه اينكه اينها چيده شده‏اند اينها نمي‏دانند چطور چيده شوند اينها را اين‏طور چيده‏اند پس اگر رفتي در خانه ديدي اطاقي را چيده‏اند عاقل باش بگو خوب چيده‏اند مگو خوب چيده شده تو اين يادت نرود كه چيده‏اند اگر چيده شده هم بگويي به آن ملاحظه عيب ندارد ولكن خودش درست شده خودش چيده شده واللّه نمي‏شود خودش چيده شود. پس واجب است صانع اول را اول درست كند ثاني را ثاني ثالث را ثالث و همين‏طور تا هزارم را هزارم درست كند زمانهاي پيش پيش بايد درست شود حالاها حالا بعد بعد و هكذا پس اقتضا مي‏كند آنچه پا به عالم وجود گذارده عالم وجود اينكه امكاني پيشش باشد همه چيز آنچه پا به عالم وجود گذارده و ملتفت باشيد مي‏خواهم عبارتها هم حلاجي شود به قول حاج محمدرضا كه خودش هم نمي‏آيد آنچه اقتضا مي‏كند پا به عالم وجود بگذارد اقتضا كند يعني ممكن باشد موجود شود يعني ماده‏اش و امكانش بايد پيش باشد پس آن ولدي كه يمكن ان‏يولد منّي او احتياج دارد اقتضاش اين است من پيش باشم بعد ممكن باشد اين فرزند به واسطه من به عمل آيد پس او اقتضا مي‏كند كه من سابق باشم اگر من نباشم نمي‏شود تولد كند ولدي از من پس هرچه پا به عالم وجود گذارده همه دعا كرده‏اند خدا هم اذنشان داده دعا كنند و بخواهند از خدا كه موادشان پيش باشد امكانشان پيش باشد و آنچه بايد پا به عالم وجود گذارد اقتضا مي‏كنند در امكان باشند پس هرچه در وجود آمد[27] اقتضا كرد در امكان باشد و آنچه در امكان است اقتضا مي‏كند به وجود بيايد و اين لفظ را اين‏جور بيان مي‏كنم باز شرح مطلبي است بعينه عبارت آن شرح حديث عجيب غريب مفضّل است حديثي است و جوري شرح شده كه هنوز آدم مي‏بيند آن‏جور شرح نشده مال مفضّل است ايشان[28] سؤال كرده بودند كه شرح كنم دو سه سال طول كشيد جواب عرض نكردم اول جرأت نمي‏كردم شرح كنم بعد ديدم پستاي اين مردم جوري نيست كه بتوانند چنگ بند كنند من هم توكل بر خدا كردم و شرح كردم و اين حديث حديثي است مشكل از بس مشكل است عباراتش مختل مانده و در اين حديث عجيب غريب فرمايش مي‏كنند هر چه اقتضا كرده در وجود بيايد اقتضا كرد در امكان باشد و آنچه اقتضا كرد در امكان باشد اقتضا كرد پا به عالم وجود گذارد. مقصود از اين عبارت اين نيست كه آنچه در عالم امكان هست بايد به عالم كون بيايد نه اين مقصود نيست فرمودند آيا ممكن نيست ممكن نيست اين اطاق يكجا طلا بشود؟ امكان دارد پس بايد بشود؟ مراد اين است آنچه خدا دانسته بود ساختنش خوب است و آبادي ملكش در آن است آنها اقتضا كردند امكان داشت و اقتضا كردند ساخته شوند و اقتضا كردند خودشان ساخته نشوند و خودشان نتوانند بيرون آيند پس صانع بايد درست كند آنها را چنانكه امكانشان اقتضا كرد اگر بايد اينها بيرون بيايند كه بايد صانعي باشد تا دست كند اينها را بيرون آورد پس اين چيزهايي كه به عالم وجود آمده‏اند اقتضا كردند امكانات داشته باشند و صانعي داشته باشند كه آنها را از امكان به وجود بياورد و اين عبارت نيست اين مطلب كه هرچه به امكان آمده به كون بيايد اگر اين عبارت ترائي كند عبارت دويمش هم هست كه محال است آنچه در امكان است به كون بيايد و خدا محال را نمي‏كند و ممتنع است بكند ممكن است اين اطاق يك جاش طلا باشد يا يك جاش نقره باشد يا يك جاش نبات باشد يا حيوان باشد يا انسان باشد يا نبي باشد؟ ممكن هست لكن نمي‏كند خدا پس امكانات صد هزار هزار نمي‏شود به عالم ملك بيايد واجب هم نيست بيايد اگر بيايد مخلّ[29] مي‏شود و صانع هي اضداد در امكانات گذارده و شي‏ء موجود فعليتي است به عرصه كون آمده اين عدمش هم آنجا هست وجودش هم آنجا هست ديگر شي‏ء واحد هم موجود باشد هم معدوم داخل محالات است هم كم باشد هم زياد داخل محالات است آيا ممكن هست باشد مي‏بيني نمي‏شود ممكن نيست پس آنچه اقتضا كرده به عالم وجود بيايد همان اقتضا كرد در امكان باشد كه وجود نيايد امكان هم اقتضا كرد اينها را اما بيرون بيايند يا بيرونشان بياورند و اينها اقتضا كردند خودشان بيرون آيند يا بيرونشان بياورند ديگر معلوم است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 30 ــ  دوشنبه 9 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و تلك الربوبية اذ لا مربوب التي هي الكينونة كما مرّ هي علمه بمخلوقاته قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء فماشاء من علمه يحيطون بشي‏ء منه الخ .

اينكه در اينجا مي‏فرمايند و له المثل الاعلي فرمايش خودشان است نه كه حديث باشد از براي خداوند عالم علم حادثي است و علم خودش و علم حادث اينهايي است كه در الواح و كتابها نوشته شده است اينها علم نوشته است اينها مخلوق است اينها دخلي به علم خودش ندارد. ملتفت باشيد و خداوند عالم علم را از براي خودش خلق نمي‏كند و ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد شخص جاهل نمي‏تواند علم را احداث كند و علم خدا اگر احداثي باشد لازم مي‏آيد خدا جاهل باشد و آن وقت لفظي گفته‏ايم خيلي بي‏معني. جاهل چه مي‏داند علم چه چيزي است كه براي خودش بسازد پس نمي‏توانيم احداث كنيم علم را از براي خود پس ملتفت باشيد سرّ اين مطلب را داشته باشيد كه فعل را لفظ احداث براش گفته‏اند و علم را لفظ احداث براش نگفته‏اند و ببينيد چه چيزها ملاحظه مي‏كنند در فرمايشات خود مي‏فرمايند خلقت المشية بنفسها آن وقت ثم خلق اللّه الاشياء بالمشية پس مشيت مخلوق بنفس است و مخلوق اول است و به نفس خودش مخلوق است اشياء هم مخلوقند به مشيت لكن علم را كسي مخلوق بگويد هذيان است پس علم هميشه با ذات هست و علم را خلق نمي‏كند براي خودش آن وقت عالم بشود و اين حرفي است بسيار نامعقول كه علم را خلق كرده براي خود آن وقت عالم بشود پس آن علمي كه داشت داخل مخلوقات نيست و آن علم داخل يكي از اركان توحيد است و بايد اين علم همراه صانع باشد و با وجود اين ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه علم داخل افعال عامه افتاده است چون داخل افعال عامه افتاده است هر فعلي را نسبت به هر فاعلي كه مي‏خواهيد بسنجيد اين‏جور ملاحظات را مي‏توان توش كرد و يكپاره ملاحظات از حكمت است كه و لو بشود تعبير بياري و نياريم به جهت آنكه مي‏افتد دست جهال خرابش مي‏كنند و يكپاره تعبيرات كه مي‏شود بياوري و آورده‏اند نقلي نيست به جهتي كه اگر بيفتد دست جهال كاريش نمي‏توانند بكنند. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و مشق كنيد كه روشتان روش اين خدا و اين پير و پيغمبر باشد و مباشيد مثل خودسرهاي دنيا كه همين‏طور به قياس كارشان را مي‏گذرانند و كار همه اهل باطل را اين قياس ضايع كرده ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مي‏گويي خدا بصير است و مي‏گويي همچو چشمي هم ندارد احتياج ندارد با چشم ببيند تو احتياج داري با چشم ببيني خدا بصير است بي همچو مقله و احتياج به همچو مقله ندارد و همچنين خدا سميع است بي‏آلت به جهتي كه احتياج به آلت ندارد و بصير است بي‏آلت حالا اصحاب قياس مي‏گويند راست است ما مي‏فهميم صانع احتياج به آلت ندارد ما مي‏فهميم مبصرات را مي‏بيند يعني مي‏داند مراد از ديدنيهاي ما هم يعني بدانيم او احتياج به اين عينكها ندارد و خدا همين‏جور هم طعمها را مي‏داند پس خدا ذائق هم باشد بي‏زبان همين‏طور كه مي‏گويي متكلم است و به زبان بي زباني فرموده يك خورده فكر كنيد ذائق است و طعمها را مي‏چشد لكن ذائق است بلازبان همين‏طور خدا بو مي‏فهمد بلاشامه همين‏طور خدا گرمي و سردي را بي‏لامسه و دست ماليدن مي‏فهمد پس خدا لامس هم هست بي‏آلت خدا شام هم هست بلاآلت خدا ذائق هم هست بلاآلت حالا ببينيد محض اينكه خدا داناست ما تعبيري بياريم براي خدا قياسي است كرده‏ايم قياس بسيار خنك بيجايي است اين خنكي را خودش نمي‏كند و انبياش هم نمي‏كنند مردم ديگر بي‏دين شده‏اند و قياس مي‏كنند و نمي‏دانند چقدر مفسده‏ها بر اين قياس مترتب است شما فكر كنيد خدا محض همين كه مي‏داند چيزي را نمي‏شود گفت فاعل آن كار هم هست و لو يكپاره جاها استعمالش هم بكنند پس خداوند عالم ذائق نيست خدا عاقل نيست قبيح است بگويي خدا عاقل است به جهتي كه عقل جولان مي‏زند و بين چيزها را ادراك مي‏كند و جولان كار خدا نيست ديگر معقولات را خدا مي‏داند پس عاقل است اين هذيان است خدا فكر كرد در كتاب يهوديها و فرنگيها فكر جولان مي‏زند خيال جولان مي‏زند خدا متخيل نيست با وجودي كه خيالات را مي‏داند متفكر نيست با وجودي كه فكرها را مي‏داند حالا چون فكرها را مي‏داند او را متفكر مي‏گويي و بناي خودسري مي‏گذاري كه بنده هم عالم شده‏ام و مي‏گويند خدا متفكر است بدون آلت، خدا عاقل است بدون عقل، مي‏گويم اين پستا اگر رو بيفتد پس مي‏توان گفت خدا آكل است بدون آلت، خدا زاني است بدون آلت و اگر اين‏طور شد پستا بهم مي‏خورد. اما اگر نمي‏گفتي خدا داناست اغلبي خيال مي‏كردند خدا جاهل است پس يكپاره الفاظ كه احسن الفاظ بود و سعي كرده‏اند مثل الفاظ ديگر نباشد بعضيش را گفته‏اند بگوييد بعضي را گفته‏اند نگويي و لو اينكه آنچه را تو به خلق مي‏گويي آنها را به خدا هيچ نمي‏شود گفت پس خدا از تمام اين الفاظ مبرا و منزه است از معنيهاي اينها هم منزه و مبرا است ان‏شاءاللّه قواعد كليه را ملاحظه كنيد آنچه در عالم خلق است خدا آن را ندارد و آنچه خدا دارد خلق آن را ندارند پس چشم خلق را خدا ندارد اصلاً خدا چشم خلق را مي‏خواهد چه كند؟ پس اين‏جور بصير شما را اين‏جور سميع شما را بلكه اين‏جور علم شما را بايد از خدا برداشت پس هرچه در خلق ممكن است در خدا ممتنع است و ببينيد عقلتان حكم مي‏كند همين‏طور بايد باشد آنچه در خلق ممكن است يعني خلقه اللّه و آنچه در خداست يعني هيچ‏كس خلقش نكرده باشد پس البته هرچه در خلق است نبايد در خدا باشد پس ليس كمثله شي‏ء و كل مايمكن في الامكان يمتنع في الخالق و كل مايجب في الخالق يمتنع في المخلوق مخلوق آنچه دارند مال غير است و او آنچه دارد مال غير نيست پس ديگر دقت كنيد حالا علمي كه دارد علمي نيست كه درس خوانده باشد و تمام خلق علمشان اكتسابي است پس علم ما با علم خدا از يك مقوله نيست همچنين قدرت ما با قدرت خدا از يك جنس نيست قدرت ما را او داده است و قدرت او را كسي به او نداده است پس خوب دقت كنيد ببينيد فعل او آنچه غير ذات اوست و لو ذاتي او بگوييدش آن را براي اين مي‏گويي كه هرگز نبوده كه نداشته باشد آن را لكن ذات او نيست و علم ذاتي او هست ولكن ذات او نيست و لو يك جايي گفته باشند العلم ذاته و گفته باشند القدرة ذاته و قدرت ذاتي اوست و اركان توحيد است و ذات او نيست و همچنين باز بصر ذات او نيست اما هرگز نبوده نگاه كند چيزي را بداند پيش از دست كردنش مي‏داند پس البصر ذاته هم هست و ذات او نيست ملتفت باشيد ذات او يك است من جميع الجهات و سمع با بصر او يك جنس هستند نه اين است كه چون مسموعات را مي‏داند سميعش مي‏گوييم و نه اين است چون مبصرات را مي‏داند بصيرش مي‏گوييم و چون همه را مي‏داند عليمش مي‏گوييم و چون همه كار مي‏تواند بكند قديرش مي‏گوييم و اسماءاللّه و صفات‏اللّه عين يكديگر نيستند عين ذات هم نيستند و گفته شده عين ذاتند و مسامحه نكنيد بله حديث هست كه العلم ذاته حديث را بايد فهميد درسش را خواند ياد گرفت اصطلاحش را فهميد قناعت نكنيد در حكمت به طور فقه كه حديث دارد حديث حكمي را براي حكما گفته‏اند مدرسش حكما هستند فقها نمي‏توانند بفهمند اگر بخواهند ياد بگيرند بايد بروند درس بخوانند پيش حكيم[30] بلكه بهتر آن است كه فقيه اصلاً پا نگذارد در حكمت وقتي هم از او مسأله حكمي را مي‏پرسند اگر عادل است و ايمان دارد بايد بگويد نمي‏دانم مثل آن‏كه اگر مسأله نجومي را مي‏پرسند از صرفي مي‏گويد نمي‏دانم، مسأله طبي بپرسند بگويد نمي‏دانم نه اينكه طبابت كند و كسي را بكشد مثل اينكه مي‏بيني مجتهد جامع‏الشرايط نجاري نمي‏داند پس حكمت مال حكماست اين الفاط كه العلم ذاته و لا معلوم و السمع ذاته و لا مسموع و القدرة ذاته و لا مقدور معني اينها را از حكيم بايد آموخت نه از فقيه. پس اينها سر كلاف است اين كليات را اگر ياد بگيري از مجتهدين داناتر مي‏شوي موحدتر مي‏شوي بسا روز قيامت شما را بگويند علما و ايشان را بگويند عوام آن وقت بسا مقام تو بالاتر از ايشان باشد نسبت تو به ايشان نسبت رسول خداست به ادناي امت. فرمودند نسبت عالم به عابد مثل نسبت رسول خداست به ادناي امت.

خلاصه دقت كنيد و مطلب را به طور حكمت بيابيد كه داخل علما شويد خدا گفته كه حكيم شويد آيا خدا دعوت نكرده كه حكمت بياموزيد؟ آيا رسول را نفرستاده كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة؟ و حكمت فهم مطلب است دخلي به ضرب ضربا ضربوا ندارد، دخلي به فارسي ندارد دخلي به عربي دانستن ندارد دخلي به تركي ندارد به فارسي مي‏شود بيانش كرد به عربي مي‏شود لفظ دخلي به اين حرفها ندارد. پس دقت كنيد پس هر فعلي را فاعل صادر مي‏كند حالا آيا اين فعل عين ذات فاعل است؟ اين هذيان است در حكمت فعل را اين حركت را من احداث مي‏كنم آيا اين عين من است؟ نه، من آنم كه هم حركت احداث مي‏كنم هم سكون من عين حركت بشوم نمي‏توانم سكون احداث كنم، عين سكون بشوم نمي‏توانم حركت احداث كنم پس فعل را به خودي خودش نظر كن بي‏آنكه فاعل آن را احداث كند اين هيچ نيست در عرصه امتناع واقع است پس من حيث انه هو هويي كه به خيال مي‏رسد او را بخواهي من حيثي كه نسبتش را بدهي به صانع صانع جنبيد جنبش پيدا شد فاعل ساكن شد سكون پيدا شد اما ببين كه مي‏گويي فاعل متحرك شد حركت پيدا شد فاعل ساكن شد سكون پيدا شد ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه پس سكون و حركت را احداث بايد بكند فاعل اين عين آن حركت و سكون بشود داخل محالات است پس صفت ذاتي را بخواهي به اين معني معني كني كه عين ذات است هذيان است اما ذاتي است يعني قيام صفت ذاتي قائم است راست است تا قائم هست قيام همراهش است نور صفت ذاتي منير است راست است منير باشد و نور نداشته باشد ذات منير نيست روشنايي چراغ همراه چراغ است و بخصوص همين‏طورها تعبير آورده‏اند حضرت امام رضا صلوات‏اللّه عليه فرمايش مي‏كنند به عمران صابي چون قدري از حكمت سررشته داشته مي‏فرمايد نور چراغ نه اين است كه مدتي چراغ بود و نور نداشت و روشن نبود يكدفعه جنبيد و نور از شكمش بيرون آمد بلكه همان آني كه چراغ روشن شد همان آن اطاق روشن شد لكن تو مي‏فهمي كه اين نور منبث بسته به چراغ است تا آن را پف كني اينها تمام مي‏شوند اما اينها را هزار پف كني چراغ باكش نمي‏شود پس اينها بسته به اويند او بسته به اينها نيست و اينها فعل صادر از چراغند اينها را نچسباني به آن شعله امتناع صرفند لكن اين نور همراه اين چراغ بايد باشد و ممابه السراج سراج است و مسلوب از سراج نيست به جهتي كه سراج كه نور از آن مسلوب است ذغال است دود است چراغ به آن گفتن دروغ است پس هرگز نور از منير مسلوب نيست نبايد باشد و چون سلبش نمي‏كني هميشه همراه منير است مساوقند در وجود با يكديگر حالا كه مساوقند در وجود كدام محتاج در وجود به ديگري هستند؟ مي‏فهمي نور چراغ محتاج به چراغ است اين را هزار بدمي هزار رياح عاصفه حركت كنند بر اين نور بخواهند آن نور را متفرق كنند زورشان نمي‏رسد اينها قيامشان بسته به آن چراغ است و خود چراغ را تا پف كني همه انوار معدوم مي‏شوند پس مي‏فهمي اينها محتاج به اويند و او محتاج به اينها نيست لكن مع‏ذلك كه آن محتاج به اينها نيست نه اين است كه يك وقتي نداشته اين انوار را يا وقتي باشد كه او محدث اينها نباشد اينها فعل او نباشند هميشه محتاج به اويند هميشه فعل اويند مسلوب از او هم نيستند هميشه هم با او هستند و از او جدا نمي‏شوند پس صفت ذاتي هستند و واللّه ملتفت باشيد كه چنانكه علم صفت ذاتي است و مي‏گويي كان اللّه عالماً و لا معلوم همين‏طور كان اللّه قادراً را هم مي‏گويي پس چرا مي‏گويي خلق اللّه المشية همين‏طور بگو كان اللّه سميعاً و هيچ مسموعي نبود كان اللّه بصيراً و هيچ مبصري نبود اينها همه افعال صانعند و تمام اين صفاتي كه خدا دارد ــ و اسمايي كه دارد هزار و يكي يا نود و نه هر چه باشد ــ تمام اين اسمها يك سرش بند است به صانع آن سرش كه به صانع بند است نبوده وقتي كه بند نباشد و تازه خدا آن را براي خود احداث كند و متغير شود پس هميشه كان اللّه قديراً و لا مقدور و هميشه كان اللّه سميعاً و لا مسموع و هميشه كان اللّه بصيراً و لا مبصر هميشه كان اللّه عليماً و لا معلوم از اين راه برمي‏گردي علم معنيش اين است كه بداند چيزي را پس علم همراه معلوم است راست است علمي كه متعلق به معلوم است علم است قدرت يعني كاري را بتواند بكند پس مقدور بايد همراه قدرت باشد پس همه اينها را مي‏توان فعلي كرد همه را مي‏توان ذاتي كرد يا به اين لحاظي كه كليني روايت كرده است از يكي از نواب از امام زمان صلوات اللّه عليه كه فرمودند آن صفاتي را كه گاهي اثبات مي‏كني و گاهي نفي مي‏كني صفات فعلند مثلاً رحيم است به مؤمنين و دوست مي‏دارد دوستان خود را و دشمن مي‏دارد دشمنان خود را و رضايي دارد و غضبي دارد رضاش به بعضي چيزهاست و از بعضي چيزها رضاش از همه چيز نيست و نه غضبش از همه چيزهاست و اينها هم چيزهايي است كه در همه اديان مي‏توان گفت حالا آن صفت رضا صفت فعل خداست صفت سخط صفت فعل خداست صفت ذاتي نيست حالا كه صفت فعل شد مي‏شود جايي از او سلبش كرد و در جايي ديگر اثباتش كرد وقتي نفي كرد وقتي اثبات كرد مثلاً كرم صفت فعل خداست خالق صفت فعل خداست رازق صفت فعل خداست يعني رزق را خدا مي‏دهد آيا نمي‏شود اين صفت را از خدا سلب كرد؟ نه خداست راستي راستي رازق چه بخواهي اين صفت را بكني از او و كسي ديگر را بگويي رازق است علي يا عيسي يا پيغمبري ديگر يا ملكي و بخواهي بكني و سلب كني اين صفت را از خدا و به كسي ديگر بچسباني غلو مي‏شود و كفر مي‏شود شرك مي‏شود مثل نصاري مي‏شوي مثل مجوس مي‏شوي مثل بت‏پرستان مي‏شوي صفت مي‏خواهد صفت فعل باشد مي‏خواهد صفت اضافه باشد مي‏خواهد صفت ذات باشد مي‏خواهد صفت قدس باشد به هر جوري تعبير آورده‏اند حكما بخواهي صفتي را از خدا منفصل كني و بچسباني به غير چسبيده نمي‏شود پس چه صفات فعلي چه صفات ذاتي چه صفات اضافه همه اينها صادر از صانع است صادر از صانع كه شد خدا متغير نيست نمي‏آيد تازه صفتي به خود بگيرد پس هميشه صفات الهي و همه اسماء حالتشان اين است پس هميشه صانع بلاتغير ذاتش مستحيل به فعلش نمي‏شود مگر ممكن است بشود؟ فكر كنيد از روي حكمت مگر ممكن است يك فاعلي يك وقتي فعل كند خودش بشود فعل و فاعل فاعل نباشد معقول نيست ممكن نيست پس هر فاعلي فعلش بسته به او است و وقتي فعل را صادر كرد خودش نفس فعل نمي‏شود نفس فعل كه نشد فعل صادر از فاعل است اما حالايي كه فعل صادر از او شد آيا علي‏العميا چيزي خيال مي‏كني و مي‏گويي يا از روي حكمت مي‏فهمي و مي‏گويي؟ و اينهايي كه مد نظرتان هستند و مي‏داني كتابي نوشته‏اند چيزي گفته‏اند هنوز ملتفت نيستند و هنوز نمي‏دانند چه مي‏گويند دو كلمه لفظ ياد گرفته‏اند و ديدند كارشان مي‏گذرد و زيادي را ديدند كاري به محراب و منبرشان چندان ندارد چندان به كارشان نمي‏آيد چرا كه منظور نان بود كه حاصل شد ديگر كاري به دست تحقيق مسائل نداشند. پس صفت به طور مطلق يعني فعلي كه صادر است از فاعل از صانع دقت كنيد اين سريش كه بسته به فاعل است آيا اين ظهور فاعل است و فاعل ظاهر در اين است يا يك حركت عرضي خيال مي‏كني كه حركت مي‏كند و دست و پايي است و اغلب خيالات همين‏جور است خدا همچو كرد اينها را ساخت و سر جاي خود گذارد اينها هم سر جاي خودشان ماندند و او هم سر جاي خود ثابت است و ساكن ملتفت باشيد فعل فاعلند و فعل صادر از فاعل را خوب دقت كنيد فعلي كه صادر از آن عرصه است ظاهر در او اظهر از اوست و همه فعلها همين‏طور است نه همان صفات ذاتي تنها صفت فعلي هم همين‏طور است در خالق ذات خدا پيداست در رازق هم ذات خدا پيداست و اينها صفت فعل است در صفت فعل ذات خدا پيداست چنانكه در صفت قدس ذات خدا پيداست شما به قائم كه نگاه مي‏كنيد زيد مي‏بينيد و اگر زيد نبينيد قائم نمي‏توانيد ببينيد اصلاً پس به اين ملاحظه كه تو زيد مي‏بيني ذات مي‏بيني و اين‏طور است اگر يدك منك را هم اين‏جور مي‏فهمي مثل مثل است و الاّ هي مثل مي‏زني و مطلب هم درست نمي‏شود. پس علم غير از ذات است اما يدك منك به لحاظي اين را فرموده‏اند يكي اينكه اين لفظ را فرموده‏اند به جهت اينكه چون يد اختيارش خيلي دست آدم است تشبيه به دست كرده‏اند و يكي اين است كه بخصوص در خيلي جاها در همه لغات قدرت را دست مي‏گويند مي‏گويند فلان دستي در فلان كار ندارد يعني نمي‏تواند آن كار را بكند يا دستي دارد يعني مي‏تواند آن كار را بكند يداللّه يعني قدرت اللّه پس قدرت خدا يد خداست قدرت تو هم يد تو است حالا علم خدا چطور است نسبت به خدا مثل آن اين قدرت تو كه مي‏بيني مي‏تواني بكني مي‏تواني نكني كيدك منك مثل قدرت تو است از تو ملتفت باشيد مي‏خواهند مثلاً محض فقاهت نباشد مثال حكمي باشد و بدانيد مثال حكمي را خدا زده ليس كمثله شي‏ء همين لفظ فقاهتش يعني خدا هيچ مثل ندارد و حكمتش يعني مثل دارد لكن ذاتش نه خدا امثال دارد اسماء دارد صفات دارد له الامثال العليا و الاسماء الحسني اگر امثال عليا نداشته باشد خدا را خدا نمي‏توان گفت پس ملتفت باشيد اين‏جور يد اثر صادر از شما نيست ملتفت باشيد فرمايش امام را و اين را هم امام نخواسته براي فقها بگويد بسا به آن كسي كه فرموده او نفميده[31] يا مي‏گويند كه به واسطه به حكيمي ديگر برسد و اين كارها مي‏كردند بخصوص مي‏فرمايند رب حامل فقه الي من هو افقه منه، رب حامل فقه و ليس بفقيه بسا براي حُمران مي‏فرمايند او هم نفهمد او مي‏گويد براي مفضل مفضل مي‏فهمد چه فرمودند پس يد صادر از شخص نيست كه آنجا تمثيل بزنند اما قَدَرَ صادر از شماست و يدي كه به معني قدرت است و قدَر كه صادر از شماست تمثيل مي‏شود بزنند پس چنانكه قدرت شما به شما بسته و شما قدرت خود را احداث مي‏كنيد و بعد از احداث شما نفس قدرت نشديد و مستحيل به قدرت نشديد و هيچ فاعلي مستحيل به فعل خود نمي‏شود حالا كه چنين است علم خدا مثل قدرت خداست علم خدا و قدرت خدا مثل علم تو است نسبت به تو الاّ اينكه خدا تو را خلق كرده و علم داده به قدرت خود و اگر خدا علم به تو نداده بود نداشتي و خدا را كسي علم به او نداده لكن حالايي كه خلق كرده و حالايي كه علم به تو داده و قدرت به تو داده حالا قدرت تو نسبت به تو قدرت خدا هم نسبت به خدا علم تو نسبت به تو چطور است علم خدا هم نسبت به خدا همان‏طور است پس سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق ما اگر در خود چيزي را نفهميم تصديق غير را چطور مي‏توانيم بكنيم آن علم را كه ما مي‏فهميم يعني دانايي جهل يعني ناداني و خداي ما نادان نيست جاهل نيست خداي ما داناست مثل اينكه خودمان داناييمان غير نادانيمان است علم خدا هم غير از جهل است. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس از براي خدا صفاتي است تمام صفاتي كه صادر از اوست و سرش بسته است به او تازه صادر نشده و تازه صادر نمي‏شود تا خدا بود اين اركان توحيد بايد باشند براي خدا و تازه احداثش نكنند و اين صفات هميشه بايد براي خدا باشند و هرگز ذات عين اينها نيست و هرگز غير اينها نيست پس آن صانع داخلٌ في ظهوراته به طوري كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است پس همه اين اسماء و صفات همه دارند حالت ذاتيت را حالا به اين لحاظ داشته باشيد هست تو در قيام زيد قائم را مي‏بيني و در قائم زيد زيد را مي‏بيني پس تو اشاره كني اين زيد است ايستاده و غير زيد كسي نايستاده و زيد بذاته ايستاده و غير زيد به هيچ اصطلاح نايستاده درست است پس اين صفات ذاتيت دارند در حالتي كه ذاتيت ندارند و صفات صفتيت دارند غيرند به غيريت صفتي ملتفت باشيد پس در وقتي كه صفات‏اللّه هستند صفتند نه ذات و صفت غير ذات است ذات غير صفات است و صفت كه هستند مباين نيستند ولكن اينها محتاج به اويند او غني از اينها يا مغني اينها پس اينها محتاج به او و او مغني اينها و غني از اينها و حالتي دارند كه به غير از او كسي نمي‏داند و غير از زيد كسي نمي‏تواند غير از زيد كسي نمي‏گويد هرچه هم تفحص كني كه يك قائمي قائم باشد جايي به غير از او كه ايستاده مي‏بيني غير از او كسي نايستاده غير از او كه راه مي‏رود كسي ديگر راه نمي‏رود به غير از او كه مي‏بيند؟ هيچ‏كس نمي‏بيند تمام فاعل توي چشمش از خود چشم پيداتر است توي گوشش از خود گوش پيداتر است توي حركتش از خود حركت پيداتر است توي سكونش از خود سكون پيداتر است پس اينها ذات او هستند ذاتيت دارد ديگر اينها را جاشان را بدانيد هرچه صفت وسيع‏تر است ذاتيتش بيشتر است هرچه پايين بيايي تكثرش بيشتر مي‏شود پس صفات فعل را بگويي صفات ذاتي نيستند لايق نيستند ذاتي باشند اما صفات فعل زير قدرت افتاه‏اند پس قدرت را صفت ذاتي بگويند لايق‏تر است پس علمي كه بالاي قدرت است و اين قدرت را از روي علم جاري مي‏كند خودت هم قدرتت را از روي علم جاري مي‏كني پس آن صفت اعلي را و لله المثل الاعلي ذات است و ذاتيت دارد و ذات اظهر است از خود او پس چيزي به غير از او نيست چرا كه غيري را به خود نگرفته درستش كند و از عرصه اوست كه آمده پس علم ذات اوست و لا معلوم و اين علم متجدد نيست اين علم علم متكثر نيست كه متعلق بخواهد به هيچ وجه من الوجوه پس علم عين اين معلومات نيست هيچ دخلي به معلومات ندارد و مي‏دانست همين معلومات را در سر جاي خودشان در مراتبشان و نه خودشان بودند و نه جاشان نه مراتبشان و آفريد سبب را پيش، مسبب را بعد، علل را پيش، معلولات را بعد، هر چيزي را سر جاي خودش از روي علم و دانايي گذارد.

و صلي اللّه علي محمد و اله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 31 ــ  سه‏شنبه 10 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و تلك الربوبية اذ لا مربوب التي هي الكينونة كما مرّ هي علمه بمخلوقاته قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء فماشاء من علمه يحيطون بشي‏ء منه الخ.

از براي خداوند عالم دو علم است و اين را خيلي از مردمهايي كه خواسته‏اند ايرادي به مشايخ بگيرند گرفته‏اند و خيلي پاپي هم شده‏اند كه چرا گفته خدا دو علم دارد و حال آن‏كه خدا خودش گفته اين را و در روايت هم هست از براي خدا دو علم است: يك علمي است كه آن علم را تعليم كرده به ملائكه و انبيا و رسلش و علمي است مكنون و مخزون در نزد او و آن يكيش را در حديث مي‏فرمايند حادث است، لفظش هم حادث است چنانچه در دعاي عديله است كه كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلة و عليم بود و هنوز علمي براي مردم خلق نكرده بود علمي كه مردم را تعليم كرده حادث است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن علمي را كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه فرمايش مي‏كنند عين معلوم است آن عين مخلوقات است و آن علمي است مشاء و همين آيه شريفه را شاهد مي‏آورند كه لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و بعضي جاهاي ديگر تصريح بيشتر از اينجا كرده‏اند و مي‏فرمايند استثناء، استثناء منقطع است استثناء متصل نيست لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و فرموده‏اند اين استثناء متصل نيست منقطع است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در لفظ خود آيه خيلي واضح است مطلب شيخ محض ادعا نيست مي‏فرمايد خلق احاطه به علم او نمي‏كنند بشي‏ء من علمه به هيچ چيزش مگر به آن علمي را كه شاء كه خواسته و شاء فعل او است و اين بماشاء يعني بماخلق چيزي را كه خلق كرده به آنها داده ملتفت باشيد مخلوق هرچه را به او مي‏دهند تمام آنها مخلوق است علمش داده‏اند علمش هم مخلوق است چنانچه عقلش هم مخلوق است روحش مخلوق است بدنش مخلوق است اعضا و جوارحش همه مخلوق است پس علمي كه مخلوق است به مخلوق داده آن هم نه تمام علم مخلوق را به هر مخلوقي داده‏اند آن علمي كه كينونت ذات خودش است آن علم را هيچ چيزش را به خلق نداده‏اند همه‏اش مخصوص ذات خودش است و راهش را حالا ديگر اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه به دست مي‏آريدش و اين علم را نمي‏توان به كسي داد معقول نيست سعي كنيد حكمتش را شما برخوريد هر فعلي و هر علمي كه صادر است از عالم به او برپاست آن را فرض كني بكني و به كسي بدهي فاني مي‏شود نمي‏شود داد هر فاعلي را ان‏شاءاللّه داشته باشيد دقت كنيد فعل هيچ فاعلي را هيچ نمي‏شود از او جدا كرد و به جاي ديگر چسباند مگر اينكه اگر كسي بخواهد فعل فاعلي را ببرد به جاي ديگر بايد خود فاعل را بردارد ببرد شما ان‏شاءاللّه مباشيد مثل مردم ديگر كه همين كه زبانشان مي‏جنبد چيزي مي‏گويند كاري كنيم حكمت را از روي قلب بگوييم و هرچه از روي قلب نيست بدانيد حكمت نيست ديگر اگر حرف راستي است صاحبش راست گفته دخلي به تو ندارد و دروغ است و حكمت آن است كه آدم توي دلش واقعاً بداند و زبانش را از روي قلبش حركت بدهد ببينيد اگر شما بخواهيد فعل چيزي را بدهيد به چيز ديگر ممكن نيست مگر خود آن چيز را مخلوط به آن كنند آن وقت فعل او هم مخلوط مي‏شود پس سركه را كه ترشي فعل اوست ترشي اين را نمي‏شود گرفت داد به شيره و شيره كه شيريني فعل اوست نمي‏شود گرفت داد به سركه و مي‏خواهي سكنجبين درست كني خود سركه را با خودش شيره ممزوج كه مي‏كني ترشيهاي آن همراه خودش است شيريني‏هاي اين همراه خودش است هر جزئي از سركه پهلوي جزئي از شيره نشسته او ترشيش را دارد اين شيرينيش را دارد سكنجبين پيدا شده ديگر فعل از آنجا كنده شود به آنجا بچسبد داخل محالات است فكر كنيد دقت كنيد كه عقيده‏هاتان از روي حكمت درست شود عقيده يعني عقد قلبتان به آن شده باشد يعني فهميده باشيد بگويي هم اعتقاد دارم همان زبانت مي‏جنبد مردم اعتقاد ندارند اصلش اعتقاد ندارند و لو بگويند داريم و لو در شرع هم مأمور باشي وقتي بگويند اعتقاد داريم بگوييم راست مي‏گويي تا اينكه خورده خورده بيايد با مسلمانان معاشرت كند درس بخواند خورده خورده مسلمان بشود اگر واش بزني اين مي‏رود كافر مي‏شود شما سعي كنيد بدانيد آنچه را نفهميده‏ايد اعتقاد به آن نداريد كائناً ماكان بالغاً مابلغ هرچه را فهميده‏اي اعتقاد به آن داري و آن را خدا هم سلب نمي‏كند پس نمي‏گيرد ضايع نمي‏كند ماكان اللّه ليضيع ايمانكم پس اين است كه تعريف مي‏كند كساني را كه كارشان از روي فهم است اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان مؤمن شده‏اند و مسلمين بسيارند قالت الاعراب آمنا قل لم‏تؤمنوا كوه تا كوه مسلمان بودند پس مسلمين چقدر زياد بودند كه همه سلاطين از دولت اسلام چشم مي‏زدند لكن همين‏ها از آنهايي كه كافر بودند بدتر بودند هيچ مسلمان واقعي هم نبودند و همه نماز مي‏كردند روزه مي‏گرفتند خمس مي‏دادند مي‏گرفتند زكوة مي‏دادند مي‏گرفتند جهاد مي‏كردند از همين جهادي كه حالا شما مي‏ترسيد آنها شوق هم داشتند و جهاد مي‏رفتند به جهت آنكه يكدفعه يك شهري را مي‏گرفتند آدمهاش را مي‏گرفتند مي‏فروختند خر و گاو و گوسفند اسباب و اوضاعشان را همه را صاحب مي‏شدند اينها مسلمانان اسمشان بود مساجد ساختند منابر ساختند مواعظ و درسها داشتند خيرات از آنها صادر مي‏شد همين خيراتي كه حالا هست از بناهاي آن زمان است لكن آيا اينها ايمان داشتند؟ حاشا تمامشان منافق بودند و اين همه منافقين كه شما در قرآن مي‏بينيد خدا مذمت كرده گفته آنها در درك اسفل جهنم جاشان است دورترين خلقند از خدا از پيغمبر از دين از آئين سببش همه همين بود كه كارشان جوري بود كه به طور ظاهر هركه خبر نداشت مي‏گفت مسلمانند خدايي كه خبر داشت از حالت ايشان خبر داد كه قالت الاعراب آمنا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم كي شما فهميديد حق حق است اگر فهميده بوديد نمي‏رفتيد باطل را اختيار كنيد.

خلاصه فراموش نكنيد هرچه را نفهميده‏اي نه پيش خودت و نه پيش خدا اعتقاد به آن بدان نداري منت بخواهي بر خدا بگذاري كه اعتقاد به تو دارم خدايي را كه نفهميده‏اي اعتقاد به آن نداري همين كه نمي‏داني مي‏داند يا نمي‏داند بدان اعتقاد به آن نداري همين كه نمي‏داني قدرت دارد يا ندارد اعتقاد به آن نداري همين كه شك داري كه ارسال رسل و انزال كتب كرده يا نكرده بدان اعتقاد به آن نداري آن خدايي كه وقتي ديني مي‏آورد وقتي ديگر دينش معلوم نيست همين كه متحير مي‏شوي اعتقاد نه به خداش داري نه به پيغمبرش نه به دينش عقيده نداري. پس دقت كن ان‏شاءاللّه هرچه را كه نمي‏فهمي معقول نيست عقيده داشته باشي مي‏خواهي اعتقاد پيدا كني سعي كن بفهم همين كه چيزي را فهميدي اعتقادت شد هيچ‏كس نمي‏تواند پس بگيرد. پس دقت كنيد فعل فاعل نمي‏شود و ممكن نيست فعل از فاعل كنده شود و به يك ماده ديگر بچسبد داخل محالات است از اين جهت است از روي بصيرت مي‏فهمي راستي راستي هيچ مخلوقي ممكن نيست خدا بشود به جهت چه؟ ملتفت باشيد تمام غلو برداشته مي‏شود تمام تقصير برداشته مي‏شود و اين مردمي كه مدّ نظرتان است واللّه يا غاليند يا مقصر، نيست در راه حق مگر همان جاهايي كه و همان‏هايي كه همه چيز راه مي‏برند پس ببينيد فعل اگر از فاعل خودش كنده بشود نيست مي‏شود و نمي‏شود برود به جايي ديگر دقت كنيد سر كلاف را سعي كنيد ولش نكنيد پس فعل مثل حركت اين دست وقتي توي اين دست است موجود است وقتي اين دست ساكن شد مثلاً يا از آنجا جدا شد فاني مي‏شود معدوم مي‏شود خوب دقت كنيد در ذهنتان مركوز شود فعل نمي‏شود از فاعل خودش از صانع خودش كنده شود و به جاي ديگر بچسبد حقيقت هر فعلي هر كاري به طور عموم مي‏خواهد علم باشد مي‏خواهد قدرت باشد افعال قلوب باشد افعال جوارح باشد خواه عقايد باشد خواه اعمال، فعل، هستي آن به فاعل است و به او برپاست و هر فاعلي فعل خودش را احداث مي‏كند و به احداث فاعل اين فعل فعل شده او احداثش نكند اين ممتنع است نيست در هيچ جاي عالم و به احداث فاعل اين فعل شده آن احداثش نكند اين نمي‏شود وجود داشته باشد و اين مطلب را به اين زبانها خوب مي‏توانيد بفهميد چرت نزنيد ان‏شاءاللّه هيچ مطلب مشكل نيست ميسور است فكر كن ولش مكن عرض مي‏كنم فعل بايد به فاعل خودش چسبيده باشد يعني فاعل بايد احداثش كند فاعل احداثش نكند هيچ جاي ديگر نيست ببين تو اگر حرف نزني اين حرف تو كجا هست؟ هيچ جا آيا ممكن هست حرف تو را كسي ديگر بزند؟ او هم مي‏گويد فعل خودش را كرده اين جنبشي كه تو مي‏كني اين حركت را تو بايد احداث كني تا باشد اين حركت تو را تو نكني ممتنع است كسي ديگر بكند نه جن نه ملك حتي نه خدا نه اينهايي كه زير پاي تواند نه آنهايي كه بالاي تواند هر كه هر كاري بكند خودش كرده اين حركت را تو بايد احداثش كني تا باشد تو احداثش نكني ممتنع الوجود است من حيث انه هو هويي ندارد اصلاً امتناع محض است مگر به احداث تو و تا تو احداثش مي‏كني و مشغول به احداثش هستي او هست تا احداثش نكردي نيست مي‏شود نابود مي‏شود حالا دقت كنيد از اين جهت است ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد و اين سر كلافش است و آسان به دست بياريد و ياد بگيريد و نتايج خيلي است بي‏شمار چه در علم فقه چه در علم اصول چه در علم كيميا سيميا همه جا در همه جا نتيجه مي‏بخشد فعل نمي‏شود كنده شود از فاعل برود به جاي ديگر بچسبد مگر اينكه فاعل خودش مخلوط بشود ممزوج بشود به ماده ديگر آن وقت چون فاعل خودش مخلوط و ممزوج شده اين سكنجبين را كه برمي‏داري بخوري هم ترشي مي‏فهمي هم شيريني پس از اين جهت و فكر كنيد ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد ببينيد اگر معقول است خدا با خلقش ممزوج بشود آن وقت مي‏شود فعلش را با اشياء ممزوج كند و مي‏بينيد كه در هيچ ديني نيست كه بگويند خدا ممزوج با خلق خود مي‏شود حتي حلوليها هم جور ديگر اثبات مي‏كنند اين‏جور كسي نگفته كه مثل سركه و شيره داخل خلق مي‏شود اين‏جور هيچ‏كس نگفته. پس ملتفت باشيد آب با آبي مخلوط مي‏شود جسمي با جسمي مخلوط مي‏شود باز هنوز نگفته‏ام آن دو كلمه چه نتيجه‏ها دارد و ملتفت نيستيد شما همينش را ياد بگيريد نتيجه‏اش را اگر ذهنتان دقيق شد بايد خودش بيايد مي‏آيد تو حرفش را ياد بگير شايد يك وقتي اشاره شد پس آبي با آبي مخلوط مي‏شود بله جسمي با جسمي مخلوط مي‏شود ممزوج مي‏شود سركه با شيره ممزوج مي‏شود اما عقل با جسم مخلوط نمي‏شود ملتفت باشيد هر كاري بخواهي بكني عقل مخلوط با جسم بشود داخل محالات است بشود عقل سر جاي خودش است الان كه اينجا حرف مي‏زند توي اين بدن نيست و الان توي اين بدن است اما نه مخلوط است نه ممزوج با اين بدن نه مثل آب در كوزه و روح فرورفته در بدن مي‏بيني روح مخلوط و ممزوج است در بدن به طوري كه بدن را تكه تكه كني جلدي تكه تكه‏ها مي‏جنبد روح مار در بدن مار مخلوط و ممزوج است و تكه تكه‏هاش مي‏جنبد روح شما هم همين‏طور است الاّ اينكه روح حيواناتي كه قوي هستند در قلبشان مي‏رود در تمام اعضا و جوارح درِ اين قلب را طوري بگيري ديگر خون نمي‏آيد جاري بشود قلب را بيرون بيارند از اين بدن، بدن مي‏ميرد زود مي‏ميرد لكن قلب مار و مور و ساير حيوانات ضعيفه و ساير حشرات اين حياتشان بخاري است در بدنشان از هر گوشه‏اي از گوشه‏هاي بدنشان بخاري بالا مي‏رود حياتي تعلق مي‏گيرد به آن و از قلب بخصوص حيات نرفته در بدنشان از اين جهت است وقتي ريزريزشان كردي هر ريزه‏شان تا مدتي مي‏جنبد و تجربه شده چنانكه نقل مي‏كردند كه وقتي آقاي مرحوم خواستند ترياق فاروق بسازند افعي آورده بودند كشته بودند و كشته افعي را ريز ريز كرده بودند مثل خشخاش آن را با آبها شسته بودند در دوري كردند دوري را گوشه‏اي گذاردند بردند توي اطاق آن اطاق قدري هواش گرم‏تر از بيرون بود همين كه في‏الجمله گرم شد آن ريزريزها همه بنا كردند به جنبيدن همه از توي دوري بيرون ريختند بسا دو روز سه روز هم بگذرد باز هم مي‏جنبد و راهش را باز مردمي كه علم ندارند خيال مي‏كنند اين چون قوت دارد اين‏طور مي‏جنبد افعي چون زور دارد و حياتش قوي است ريزريزهايش مي‏جنبد، خير حياتش قوي نيست راهش همين كه حياتش از قلبش نرفته در بدنش چون قلب ندارد هر جزئي از بدنش همان جزء مثل قلب شده بخاري از خودش ساطع شده به آن بخار حيات تعلق گرفته زنده شده همه اعضايش همين‏طور است مادامي كه اين بخار هست آن حيات توش هست تا وقتي سرد شود و اين بخار نباشد حيات مي‏رود بيرون يك گوشه از مار را توي يخ نگاه داري زود مي‏ميرد هر گوشه‏ايش گرم باشد مدتها زنده است و مي‏جنبد.

حالا برويم سر مطلب مطلب اين است كه روح در توي بدن همين‏جور منتشر است نهايت روح انسان و ساير حيوانات قويه چون از قلبشان منتشر است در اعضا تا راه قلب را سد كني يا باد رفت در قلب و بخار يخ كرد و خاموش شد اين بدنشان هم زود مي‏ميرد راهش همه همين است كه روح واقعاً حلول مي‏كند در بدن و همجنس بدن است و اين روحي كه حالّ در بدن است و همجنس بدن اسمش روح بخاري است نيست مگر جسمي لطيف مثل همين اجسام الاّ اينكه رقيق‏تر است و لطيف‏تر است بخار جسم است هوا جسم است سنگ هم جسم است اين سنگ كثيف را مثل سنگ خيال كن مي‏شود كاريش كرد آب شود آبش بخار شود تجربه كرده‏اي به هوا سرما كه غلبه كرد بخار مي‏شود همان بخار مرات بيشتر درهم كوفته مي‏شود آب مي‏شود همين آب را بيشتر سرما بزند يخ مي‏كند به همين يخ بيشتر سرما بزند مثل خاك مي‏شود خيال مي‏كني رطوبت ندارد همين‏جور هم شده همين سنگها يخ كرده‏اند كه سنگ شده‏اند اين است وقتي گرمش كنند آب مي‏شود سنگ سرب سنگ طلا آب مي‏شود مطلب اين است كه هرچه به هرچه ممزوج مي‏شود همجنس اوست جورش جور اوست و نمي‏شود خدا جورش جور خلق باشد ملتفت باشيد كه بفهميدش نمي‏خواهم همين لفظهاي مبذوليش را بگويي ياد بگيريد و راه ببريد سعي كنيد بفهميدش صانع آن كسي است كه مي‏سازد غير خودش را غير آن كسي است كه نمي‏تواند بسازد غير خودش را مثل تو كه نمي‏تواني بسازي همين جورها احتجاج مي‏كند خدا كه من آن كسي هستم كه اينها را ساخته‏ام من آسمان را ساخته‏ام زمين را همچو كرده‏ام من آب را خاك را هوا را آتش همه را ساخته‏ام من همه اين كارها را كرده‏ام حالا كسي ديگر هم مي‏خواهد بگويد من هم مي‏كنم اين كارها را بگو بسم‏اللّه هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه تو هم مي‏كني بكن يكي يا دو يا سه تو خلق كن اما من آفريده‏ام همه اينها را و اينها خود را نيافريده‏اند بلكه حالا كه خلقش كرده‏اند نمي‏تواند حفظ خود را بكند ناخوش مي‏شود نمي‏تواند خود را چاق كند عمرش را نمي‏تواند دراز كند يا كوتاه كند حالا اين جنس از اشياء را خدا هم اسم نگذار حالا اين جنس از اشياء كه همچو كاري از دستشان نمي‏آيد مگر كاري كه تمليكشان كرده‏اند آيا اينها همجنسند با آن كسي كه همه اينها را درست كرده سر جاشان گذارده؟ ببينيد همجنس قادر كار اوست همجنس شيريني شيريني اوست گندمي با گندمي همجنسند يعني اين مثل اوست او هم مثل اين است هر كاري اين مي‏كند آن مي‏كند اقلاً شبيه به هم هستند حبوب همه همجنسند همه مأكول هستند همجنس آن است كه اين جنس اقلاً شباهت به آن جنس داشته باشد و آن طوري كه واقع هست اين است كه همجنس با همجنس يك جنسند اگر يك جنسند اين قبضه گندم هر كاري از اين برمي‏آيد آن قبضه‏اش هم همان كار از آن برمي‏آيد اين قبضه هر خاصيتي دارد هر طبعي دارد آن قبضه هم همان طبع را دارد آيا خدا و صانع كسي است كه نتواند كاري را بكند يا همه كار را بتواند بكند؟ البته صانع آن كسي است كه همه كار بتواند بكند و عاجز از هيچ كار نباشد اگر نه صانع اسمش نيست صانع آن كسي است كه بداند همه چيز را اگر نه صانع اسمش نيست صانع آن است كه حكيم باشد اگر نه اسمش صانع نيست و هكذا مصنوعين شرطشان نيست قدرت داشته باشند اما صانع شرطش است كه داشته باشد پس صانع با مصنوع را هم بفهم كه راستي راستي نمي‏شود يك جنس باشند و مي‏بيني و مي‏فهمي و تبارك صانعي كه همچو عقلي خلق كرده كه اينها را مي‏فهمد و از عرصه صانع هم نيست جوهر عجيبي است جوهر غريبي است كأنّه از خود بي‏خود مي‏شود مي‏رود خدا را مي‏فهمد و مي‏بينيد كه عقل از عرصه خلقي بالا نمي‏تواند برود جاش بالاست لكن همين از خود بي‏خود مي‏شود و خدا مي‏فهمد مي‏فرمايد حضرت امير7 لم‏تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان اگر نمي‏توانستند كه بدانند خدايي دارند و خداشان قادر است و همجنس خلق نيست و تمام خلق عاجزند و ساختن مي‏خواهند و او ساختن نمي‏خواهد و نمي‏شود ساختن بخواهد پس او غير اينهاست و اينها غير اويند اينها را عقل مي‏فهمد اگر نمي‏توانست بفهمد تكليفش نمي‏كردند پس او همجنس خلق نيست و چيزي كه همجنس خلق نيست حلول در خلق نمي‏كند مخلوط و ممزوج با خلق نمي‏شود وقتي مخلوط و ممزوج نشد سركه را كه ممزوج با شيره نكرده‏ايم ديگر ترشيش نيامده اينجا مگر مخلوط كنيم ممزوج كنيم شيره را با آن سركه آن وقت ترشي بيايد عقل ممزوج با بدن نمي‏شود پس هيچ چيزش نمي‏آيد در بدن اين است كه بدن را مي‏اندازد مي‏رود به عالم خودش و هيچ چيزش را اينجا نمي‏گذارد بيايد پيش بدن هيچ چيزش را نمي‏دهد به بدن بدن آلتي است دخلي به او ندارد زبانش را مي‏داند.

خلاصه، پس عقل چون همجنس جسم نيست نمي‏شود توي صندوقش كرد درش را قفل كرد عقل زير اين آسمان الان نيست به جهتي كه بالاي اين آسمان را هم مي‏فهمد و مي‏رود بالاي آسمان همچو به محدب عرش مي‏رود الان در روي اين زمين نيست به آسمان هم مي‏رود چنانكه الان در اينجا نشسته به آسمان مي‏رود نه همچو مي‏رود كه همچو رفته باشد كه بگويي به چه سرعت رفت، خير رفتن نمي‏خواهد برگشتن نمي‏خواهد اينجا نيست كه برود باز گردد منزلش در عالم جسم نيست كه همچو رفتن و همچو برگشتن را داشته باشد پس هر چيزي كه همجنس چيزي نيست اصلاً مخلوط و ممزوج با آن چيز نمي‏شود پس اجسام با يكديگر مخلوط و ممزوج مي‏شوند عقل با اجسام نمي‏شود مخلوط و ممزوج شوند حالا كه چنين است بدانيد صانع مخلوط و ممزوج با چيزي با خلقي نمي‏شود بشود داخل محالات است و خلق مخلوط و ممزوج با صانع نمي‏توانند بشوند سركه و شيره نيستند كه مخلوط و ممزوج بشوند آنها هر دو يك جنسند هر دو آب انگور بوده‏اند آن ترش بود آن شيرين بود حالا خدا و خلق مركب باشند دو جنس باشند كه مركب بشوند بالاتر از خدا و خلق نمي‏شود چيزي باشد داخل بشود و دقت كنيد ان‏شاءاللّه هر جايي تركيب مي‏آيد مولود از ابوين اشرف مي‏شود و هر جامعي از افراد كمالش بيشتر است واقعاً حقيقتاً پس يك چيزي هم سركه داشته باشد هم شيره معجوني كه مركب از ده جزء است خاصيت ده جزء دارد معجوني مركب از بيست جزء خاصيت بيست جزء دارد هرچه اجزاش كمتر است اثرش كمتر است حالا نعوذباللّه خدا با خلق مخلوط و ممزوج بشوند آن وقتي يك ابني پيدا شود عيسايي پيدا شود اين عيسي بايد متشخص‏تر باشد از آن خدا و از اين خلق لكن خدا همجنس خلق نيست معقول نيست مخلوط و ممزوج با خلق بشود اگر مخلوط نشد قدرت او نمي‏آيد مخلوط با قدرت كسي ديگر شود اين‏جور قدرتهايي كه مي‏بينيد مال شما است دخلي به قدرت او ندارد جور قدرتش را بخواهيد بفهميد كار مشكلي است جور قدرتهاي ما نيست پس قدرت او چه جور است؟ عجالتاً بدانيد قدرت خدا قياس به قدرت خلق نمي‏شود قدرت خلق را او داده كه دارند باز ملتفت باشيد او داده آيا يعني خودش را داده؟ و خيلي اين هذيانها را مي‏گويند كه بله اينها همه ظهورات خداست اين مراتب مراتب تنزلات او است سلاطين مظهر جلالند خوبان مظهر جمالند و گفته‏اند اين حرفها را تو هم نگاه كن ببين اين‏طور هست تو هم همين‏طور بگو اين‏طور نيست مگو بگو اين‏طور نيست مثل انبيا بگو مثل اوليا بگو مثل آن طوري كه خودش گفته بگو كسي كه كسي او را نمي‏سازد و هيچ احتياج به ساختن ندارد فرق دارد با كسي كه احتياج دارد به ساختن روحش را به بدنش آورد عقلش را در كله‏اش گذارد وقتي بخواهد مجنونش كند اين هرچه زور بزند نمي‏تواند مجنون نشود بخواهد زنده باشد دست خودش نيست يكدفعه مي‏ميرد بخواهد بميرد دست خودش نيست تمام خلق لايملكون لانفسهم ــ حتي در فعلهاي خودشان ــ لايملكون لانفسهم نه نفعاً نه ضراً و لا حيوةً و لا نشوراً و لا هيچ چيز همانهايي را كه دارند ندارند مثل همان جوريهايي كه عرض كردم مكرر سنگ كه حركت مي‏دهي حركت مي‏كند حركتي را كه كرده مال خودش است ولكن به حول و قوه تو است راهش مي‏بري راه مي‏رود راهش نبري نمي‏تواند راه برود همين‏طور اين خلق را هم راهشان مي‏برند راه مي‏روند راهشان نبري نمي‏توانند راه بروند هيچ ندارند مسخرند گداي محضند اگر اينها را راهشان نبري فعل خودشان را هم ندارند و واللّه نمي‏توانند نه ساكن باشند نه متحرك اين است مغز آن سخن كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه اين است مغز آن سخني كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن شما بخواهيد زمين را حركت بدهيد مي‏دهيد زلزله بايد بشود زلزله مي‏كنيد آيا اين آسمان را خيال مي‏كنيد خودش مي‏جنبد؟ آيا طبع جسم اين است كه بگردد؟ مگر جسم طبيعتش جنبش است كه مثل چرخ بگردد؟ كسي هست اين چرخ را مي‏گرداند تو آن شخص را نبيني سهل است نبيني تو اگر اين چرخهاي روي زمين را ببيني مي‏گردد آيا شك مي‏كني كه اين طبعش است؟ آخر يك چيزي آبي بادي اين چرخ را مي‏گرداند كاري كردند كه مي‏گردد اين آسمان را مي‏بيني بغير عَمَد ترونها بلند شده امام مي‏فرمايد عمَدي كه تو ببينيش ندارد آن كسي كه مي‏گرداندش كسي كه ترونها باشد نيست نمي‏بينيد. عقلت را به كار ببري مي‏داني خدا مي‏گرداندش پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه عقلتان آيا تجويز مي‏كند كه تكه‏ايش با تكه‏اي ممزوج شده باشد آن وقت قدرتش با علمش . . . . بله شيره فاني در سركه مي‏شود سركه در شيره مدفون مي‏شود لكن غير از جسم چيزي داخل جسم نمي‏شود نمي‏تواند بشود به همين‏طور به جز خلق چيزي داخل عالم خلق نمي‏تواند بشود.

حالا كه ياد گرفتيد خدا چون همجنس خلق نيست مخلوط با خلق نمي‏شود چون همجنس او نيستند مخلوط نمي‏شود اين است كه نمي‏شود يكي جهت ربوبيتش غلبه داشته باشد يكي جهت عبوديتش بگويي من حيث من ربّه‏اش را مي‏گويم پس وجودش خداست و ماهيتش خلق است خدا وجود و ماهيتش از كجا آمده؟ بله آن وجود و آن ماهيت با هم تركيب شده حالا چيزي كه همجنس خلق نيست چطور تركيب مي‏شود؟ پس خدايي كه مخلوط و ممزوج با خلق نمي‏شود با هيچ خلقي معقول نيست مخلوط بشود اگر بشود خدا نيست ديگر «مااوجد الاّ نفسه مااظهر الاّ ذاته» و من نمي‏دانم چقدر هذيان است كه هرچه آدم بخواهد اغراق كند و بگويد هذيان است باز عقده دلش گشوده نمي‏شود خوب اين صانعي است كه اين قدر عاجز است يكي گرسنه يكي تشنه يكي برهنه يكي شَل يكي كور يكي نادار تمام داد مي‏زنند تمام خلق از سلطانش گرفته تا رعيتش از سليمانش گرفته كه جن و انس در تحتش بودند تا خود آن جن و انس و وحش و طيور همه گريه و زاري مي‏كنند داد مي‏زنند در پيش اين صانع جنها هم داد مي‏زنند و آن شيطان هم داد مي‏زند خوبان دارند گريه مي‏كنند بدها داد مي‏زنند همه با تضرع و زاري پيش اين خدا مي‏روند حالا آيا اين خدا خودش را محتاج مي‏كند به ناخوشي كوفت و خوره و پيسي و فقر و فاقه و عجز و ذلت اين چه كاري است بكند؟ يا مي‏شود گفت زن است اينها را زاييده؟ پس صانع درد نمي‏گيرد درد مي‏آرد درد برمي‏دارد صانع نمي‏خورد نمي‏آشامد، او را نبايد ساخت اينها را بايد ساخت مركب را بايد ساخت خشت را بايد ساخت تو كه مي‏گويي اينها همه خدا هستند ديگر نبايد اطاق بسازد براي چه بسازد؟ آيا خدا خدا مي‏سازد؟ دقت كنيد اهل هذيان را بگذاريد در هذيان خودشان تعجب است از كار صانع كه اين همه هذياني كه مي‏بافند كه وقتي پوستش را مي‏كني و آنها را به خودشان بگويي تعجب مي‏كنند آدم تعجب مي‏كند اين همه هذيان هم مي‏شود بگويي! وقتي اعراض مي‏كني از او واللّه مي‏بيني كه كاري بر سر آدم مي‏آرد و آدم چيزي مي‏گويد كه هيچ الاغي نمي‏گويد ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ گمراه‏تر از حيواناتند خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين از خر از گاو از همه حيوانات نجس‏تر و بدتر مي‏شوند همين كلمات هم هست واقعاً در حديثي مي‏فرمايد روز قيامت و از آن حديث برمي‏آيد كه روز قيامت ريش بعضي مردم را مي‏گيرند كه شما چرا فلان شخص را خنزير گفتيد اينجا به يك كسي مي‏گويي خنزير به يك كسي مي‏گويي سگ، به ناصبي گفتي سگ آن روز خنزير مي‏آيد گريبان آدم را مي‏گيرد چرا اسم مرا به فلان گفتي؟ آنجا سگ مي‏آيد كه چرا اسم مرا روي عمر گذاشتي؟ من كه پاسباني خانه مؤمنين را مي‏كردم آنجا سؤالات مي‏كنند كه چرا اسم فلان را به من گفتي؟ اسم مرا به فلان گفتي؟ ملتفت باشيد خدا و پيغمبر اگر سگ مي‏گويند مرادشان عمر است سگ حقيقي اوست اين سگ ضرري به كسي ندارد اين پاسبان خانه مؤمنين است. اسم اين خنزير را بر سر آن مگذار اين خنزير مي‏گويد چرا اسم مرا بر سر اين گذاردي؟ اين خدا هم انتقام مي‏كشد و واللّه اينها از سگ نجس‏ترند از خنزير پليدترند اينها از هر خلقي هرچه خيال كني از آن بدتر نيست، اينها از آن بدترند از هرچه هنوز تو خيالش را نمي‏تواني بكني بدترند و اينها سببش همين اعراض از حق است اعراض از حق كه مي‏كني تبارك آن صانعي كه همچو كارها بر سر آدم مي‏آورد اعراض نمي‏كني از حق لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها هر طوري كه صانع وضع كرده و مي‏فهمي مي‏گويي معلوم است كسي كاريت ندارد. حالا ملتفت باشيد صانع مخلوط نمي‏شود بشود با خلق خود ممزوج نمي‏شود هيچ مرشدي خدا نمي‏شود هيچ خلقي نمي‏شود خدا بشود حالا ديگر بعضي از فضائل را ما راهش را راه نبريم آنها را هم همان‏طور بيانش مي‏كنم كه تو بتواني بفهمي كه خلق خدا نشده باشد و همچنين خدا هم خلق نشده باشد راهش را بايد به دست آورد پس خداوند عالم مخلوط و ممزوج با خلق نيست واللّه اگر مخلوط بود مثل سركه و شيره كه مخلوط با هم مي‏شوند خداي با آن قدرت با خلق به اين ضعف با هم مخلوط نمي‏شوند مخلوط شده بود ضعفي باقي نمي‏ماند ديگر ضعف نبود ديگر عجز نبود ديگر جهل نبود ديگر سفاهت نبود لكن خداست و ممزوج نمي‏شود با خلق خود به جهت آن‏كه همجنس خلق نيست و اينها همجنس يكديگرند چون چنين است پس آن علمي را كه او دارد نمي‏آيد پيش احدي از مخلوقات اين خود علم را خلق مي‏كند و از آن علمي كه خلق مي‏كند مي‏دهد به مخلوقات پس از آن علم هيچ ندارند و آن علم مكنون مخزون است نزد خود او او مي‏داند جميع ملكش را پيش از ملكش چنانكه الان مي‏داند كه تا روز قيامت و بعد از قيامت و ندارد منتهي ملك خدا كه تا كجا مي‏رود الان همه را مي‏داند نيست چيزي كه مخفي از صانع باشد و اين علم از حوصله بشر و حكمت حكما بيرون است تعقلش را نتوانستند بكنند به جز عجز و قصور هيچ ندارند مي‏دانيم همه را از روي علم ساخته لكن هنوز اشياء ساخته نشده بودند نمونه‏اش اينكه كل صانعين پيش از صنعت خودشان عالمند به صنعت خودشان و مصنوع را از روي علم ساخته و گذارده‏اند پس اين صانع آنچه غير از اوست كائناً ماكان غير اوست و خلق اوست حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما مي‏خواهي حكمت ياد بگيري از همين‏ها كه از جانب او آمده‏اند ياد بگير آنها كه مي‏گويند خدا است و خلق ديگر ثالثي نيست ديگر چيزي باشد كه نصفش خدا باشد نصفش خلق باشد جهت من ربّه داشته باشد جهت من نفسه داشته باشد همچو چيزي پيدا نمي‏شود اگرچه همين لفظ هم كه گفته شد حكماي خودمان هم گفته‏اند و اگر ياد بگيري آنچه را كه مي‏گويم مي‏داني كه خلق جهتي ندارند كه خلق نباشند همه‏شان خلق است. پس دقت كنيد حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما هرچه كه هست يا خداست يا خلق ديگر چيزي باشد نه خدا نه خلق يا مخلوط و ممزوج باشد از خدا و خلق نمي‏شود پيدا كرد اللّه خالق كل شي‏ء هرچه هست هر حياتي هست هر خيالي هست اينها همه مخلوق او هستند مخلوق خالق نيست خالق هم مخلوق نيست. دقت كنيد كه اين خالق علم خودش علم مخصوص به او استثناء برنداشته كه لايحيطون بشي‏ء من علمه ان‏شاءاللّه سعي كنيد آيه فهم باشيد حديث فهم باشيد دقت كنيد خدا اگر مي‏خواست بگويد «لايحيطون بعلمه» مي‏شد، مي‏گويد لايحيطون بشي‏ء من علمه يعني به هيچ چيز از اين علم احاطه نمي‏توانند بكنند پس خداوند عالم همان طوري كه اول خلق را مي‏داند همان‏طور آخر خلق را مي‏داند زياد نمي‏شود علمش آن علمش را خورده خورده به هيچ‏كس نمي‏شود داد بسته است به خود صانع اگر يك خورده‏اش را مي‏شود داد همه‏اش را مي‏شود داد پس لايحيطون بشي‏ء من علمه و فاعل لايحيطون تمام خلق است بشي‏ء من علمه به چيزي از علم او هيچ چيزش را خبر ندارند الاّ بماشاء و اين الاّ به معني لكن است و خيلي جاها الاّ به معني لكن است نه اين است كه استثناي متصل باشد اگر متصل باشد بايد خيلي از علم را داشته باشد نه هيچ از علم را ندارند لكن چيزي را دارند كه علم اسمش است آن علمش مشاء است يعني مخلوق است خلقشان كرده و اين علم را هم به ايشان داده پس اينها علم مشاء را دارند علم غير مشاء را ندارند و ببينيد در هيچ دين و مذهبي نيست و هيچ كس نگفته كه خدا علم براي خودش خلق مي‏كند آن وقت دانا مي‏شود علم خدا همراه خداست و قديم و ازلي و ابدي بلكه عين ذات است و خيلي جاها تعبير آورده‏اند در همه اديان هم هست همين طوري كه صفات خدا زايد بر ذاتش نيست و عين ذاتش است اين در دين گبرها هم هست در دين نصاري هم هست در دين يهود هست صفاتش زايد بر ذاتش نيست پس اين علم هم زايد بر ذاتش نيست حتي اين علم را چنان تنزيه مي‏كنند كه مي‏گويند زايد بر ذاتش نيست و عين ذات او است حالا آيا ذات او حادث است آيا ذاتش را خلق مي‏كند؟ اگر ذاتش را خلق مي‏كند علمش را هم خلق مي‏كند پس علمش هم حادث نيست اما مشيتش مخلوق است و اشياء را به آن خلق مي‏كند و اينها همه علوم خداست يعني ملك خداست مال خداست هر چيزي آن جوري كه هست بايد گفت مسجد خانه خداست مسجد چه چيز خدا باشد خانه است و بناست و خانه عبادت است و مال خداست حالا علومي كه در عالم هست همين كه داده به انس داده به جن حالا اين علوم چه چيز خدا باشد؟ مي‏خواهي سنگ خدا باشند؟ علوم خدا هستند پس اين علوم علوم حادثه‏اند عين حوادث هستند عين مخلوقاتند و آن علمي كه شيخ گفته علم حادث همين‏هاست علم خودش حادث نيست پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين استثناء استثناء منقطع است استثناء متصل نيست و شيئي از آن علم پيش خلق نيست لكن شيئي از علم مخلوق پيش هر خلقي به اندازه حوصله‏اش هست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 32 ــ  چهارشنبه 11 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و تلك الربوبية اذ لا مربوب التي هي الكينونة كما مرّ هي علمه بمخلوقاته قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء فماشاء من علمه يحيطون بشي‏ء منه الخ .

اولاً در مسأله علم چيزهايي كه خودمان مي‏فهميم قدري فكر كنيد تا ان‏شاءاللّه آنجا را هم ان‏شاءاللّه نزديكش بشويم. آدم بتواند توش فكر كند انسان آنچه را از هرچه مي‏داند آيا نه اين است آن دانايي خودش فعل صادر از خودش است؟ و اينها را بايد يك خورده دقت كرد و مردم هيچ پستاشان فكر نبود و نيست سر كلاف هم كم به دستشان بوده شما حالا فكر كنيد مردم همين‏طور علي‏العميا دارند راه مي‏روند، حلوا مي‏خورند مي‏گويند شيرين است، بابا اين شيريني كه تو فهميدي كار تو است يا كار حلوا؟ اينها را ديگر نمي‏فهمند. پس ببينيد ذائق شماييد و فعل از شما صادر است و شما تميز مي‏دهيد حلوا است يا ترياك و اگر اين شيريني از حلوا بود و شما نبايد بفهميد شيريني را توي دستشان هم كه مي‏گذاشتند بايد بفهمند پس چرا توي دستشان مي‏گذارند نمي‏فهمند؟ روي زبان مي‏گذاري حظ مي‏كند پس ذوق كردن كار ذائق است اين فعل صادر از اين شخص است بله اين فعل صادر از اين شخص كه ذوق كرد حلوا را حكم مي‏كند كه حلوا شيرين است و درست هم حكم مي‏كند و حكم مي‏كند ترياك تلخ است و درست هم حكم مي‏كند باز فهم خودش صادر از خودش است حالا اين تلخي ترياك يا شيريني حلوا روي خودشان چسبيده خواه چشنده‏اي باشد در دنيا يا نباشد چشنده‏اي كه هست تميز مي‏دهد حلوا شيرين است ترياك تلخ است. پس فعل صادر از شيئي را نبايد به شي‏ء ديگر چسباند بله شيريني را به حلوا بچسبان زبان هم شيريني بفهمد همچنين روشنايي را بايد به خورشيد بچسباني اما شما هم ببينيد نور خورشيد را و روشنايي را پس آنچه از حلوا پيش شماست درست دقت كنيد سر كلاف است آسان هم هست اگرچه مردم دقت نكرده‏اند پيرامونش هم نگشته‏اند با ايشان حرف را نمي‏شود زد و نمي‏زنيم هم يك طوري مي‏خواهم عرض كنم كه خودتان هم تصديق كنيد. پس آن حلوايي كه در خارج هست طعمي دارد شيرين رنگي هم دارد با چشم مي‏بينيم وزني دارد با لامسه مي‏فهميدش، بويي دارد با بيني مي‏فهميم باز در حين جوشش صداش را هم با گوش مي‏شنويم. حالا اين يك چيز است هم سامعه بايد از شما به اين تعلق بگيرد كه صدا را بدانيد هم شامه بايد از شما به آن تعلق بگيرد كه بوش را بفهميد هم باصره تعلق بگيرد كه ببيني چه رنگ است هم ذائقه بايد تعلق بگيرد هم لامسه بايد تعلق بگيرد كه بفهمد سرد است يا گرم يا نرم است يا زبر است. حالا دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس شما نسبت به يك حلوا پنج چيز يافتيد، پنج مشعر داشتيد پنج چيز يافتيد اين پنج چيزي كه يافتيد آيا اينها فعل شماست يا فعل اين‏كه آنجا گذاشته؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه فكر كه نمي‏كنيد مسأله معلوم نمي‏شود. پس ببينيد بصير شماييد، سميع شماييد، ذائق شماييد، شام شماييد، لامس شماييد، سبكيش و سنگينيش را شما مي‏فهميد، طولش عرضش عمقش رنگش شكلش وزنش بوش صدايش، آنچه مي‏فهمي آيا به آنچه در خارج است فهميدي يا فعلي از شما صادر شده و شما فهميده‏ايد؟ آنچه كه در خارج است فعل شما نيست شما خواه بدانيد حلوايي در دنيا هست يا نيست اينكه موجود است بسته به اين نيست كه شما بدانيد يا ندانيد طعمش را رنگش را شكلش را سنگينيش را سبكيش را، هرچه را دارد دارد دخلي به شما ندارد آنجا گذاشته. پس شما وقتي مي‏دانيد آن را به حواس خمسه خود بلكه به خيال خود بلكه به عقل خود مي‏دانيد دخلي به شما ندارد حقيقتاً آن حلوا دخلي ندارد به اينكه شما اقرار كنيد هست يا نيست، هست هست نيست نيست، پس شما آن را نيافته‏ايد و خود حقيقت آن حلوا نسبت به كسي كه جاهل است در تمام مشاعر به آن و نسبت به كسي كه عالم است به آن دو اسم پيدا مي‏كند نسبت به كسي مجهول‏الحال است نسبت به كسي معلوم‏الحال است. اين معلوميت و اين مجهوليت ذات او نيست، حالت مجهولش آن است كه عكس نينداخته باشد در مشاعر، حالت معلومش آن است كه عكس انداخته در مشاعر. خوب دقت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد الفاظش را هي بايد گفت و هي بايد تدارك كرد تا بلكه چيزي به دست بيايد. پس مي‏شود گفت تو از حلوا هيچ خبر نداري، تو زبانت چشيده شيريني را، حتي مفعولش را مي‏خواهم عرض كنم ملتفت باشيد ذاقَ ذوقاً ديگر بيش از اين پيش شما نيست، ابصر ابصاراً از اين بيشتر پيش شما نيست، سمع سمعاً ديگر بيش از اين پيش شما نيست، لمس لمساً بيش از اين پيش شما نيست، وزن وزناً بيش از اين پيش شما نيست آنچه در نزد شما است همين فعل شماست كه صادر از شما است. ذاق ابصر سمع شمّ وزن، مفعول اينها چه چيز است؟ مفعول مطلق اينها چيزي ديگر نيست. پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه به غير از اين فعل مطلق و به غير از اين مفعول مطلق ديگر حلوا مفعول شما نيست آن مفعولٌ‏به است من مي‏خواهم شما ان‏شاءاللّه درست دقيق شويد كه شبهه‏اي نيايد باز اينكه مي‏داني آن مفعولٌ‏به شماست اين هم مفعول مطلق شماست. شما زيدي را كه مي‏زنيد يا حلوايي را كه مي‏چشيد آن مأكولٌ‏به شماست ــ اكل اكلاً ــ مفعولٌ‏به شماست زد زدني، زدن اثر شماست زيد را شما خواه بزنيد او موجود است خواه نزنيد او موجود است لكن اگر او موجود نبود آيا همين زدن شما موجود است و خيلي اينها به كار مي‏آيد اگر دل بدهيد. پس اگر زيدي كه مفعولٌ‏به است نبود شما به كي مي‏زديد؟ نگوييد به عمرو مي‏زدم عمرو هم همين‏طور مفعولٌ‏به است به يك جايي بايد زد پس اگر او نبود زدن شما پيدا نمي‏شد در دنيا و او بايد باشد كه ضربتان موجود بشود و آن ضرباً شماست اين فعل ضَرَبَ شماست شما زديد و زدن پيدا شد. حالا آنچه را كه شما ساخته‏ايد چه چيز است؟ آن زدن خودتان و اين زدن مفعول مطلق خودتان را ساخته‏ايد اما آن زيد را كه شما نساخته‏ايد اصلش مخلوق شما نيست مصنوع شما نيست دخلي به شما ندارد پس شما آن زيد را كه مي‏زنيد لمس شما ملمس او قرار گرفته ديگر نشده حتي خيلي وفق مي‏دهد آنچه را بر سر زيد بياوري بر سر زيد نيامده بر سر آثار خودتان آمده دقت كنيد ديگر بر سر زيد نيامده كه مي‏گويم كسي بخواهد ايراد كند هزار مناقشه مي‏شود كرد ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه يكي از كليات بزرگ حكمت است و لفظش مبذول است و همه جا هست لكن معنيش پيش شاعر است كسي شعري گفته بود از او پرسيدند معني آن شعر چه چيز است؟ گفت معنيش پيش شاعر است كه شعر را گفته. واللّه همين‏طور است كلمات حكما حكيم شعرهاش را گفته و مردم مي‏خوانند آن شعرها را اما معنيش پيش شاعر است مي‏فرمايد كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه هيچ‏كس از خودش نمي‏تواند نزول كند صعود هم نمي‏تواند بكند تو مي‏داني آسمان آنجاست حالا آيا اگر چشمت را وانكرده بودي آيا مي‏دانستي؟ نه نمي‏دانستي. پس اين را لمس خودت و چشم خودت ادراك كرده اَبصَرَ فعل شماست پاگذارده از اين لمس كرده فعل شما را پس شما از هرچه خبر داريد از معلومات خودت خبر داري حتي همين ترديد است كه عرض مي‏كنم زيد مفعولٌ‏به شماست يعني به واسطه زيد زدن شما پيدا شده اگر او نبود شما نمي‏زديد كسي نبود كه شما او را بزنيد. اين رنگ مبصرٌبه شماست ديگر حالا كار زيد را در لغت عرب مبصرٌبه نمي‏گويند تعبيري مي‏آرند بايد حالي كنم. رنگ كار شما نيست كار رنگرز است لكن اگر رنگ در خارج نبود آيا شما سياهي مي‏ديديد؟ حالا كه ديده‏ايد رنگ را اين ادراك السواد آيا فعل شماست يا فعل كرباس؟ دخلي به كرباس ندارد آن مبصرٌبه شماست، او ميزان شماست، او ميزانٌ‏به شماست، وزن فهم لامسه همين دست شماست وقتي دست شما سنگين مي‏شود مي‏گويي آن چيز سنگين است پس اصل مفعول يعني آن چيزي كه صادر از صانع است و مفعول حقيقي هر فاعلي آن مفعول مطلق است به اصطلاحي كه هركه نحو و صرف خوانده است مي‏داند پس كاري كه شما مي‏كنيد مثلاً مي‏بينيد ديدي آن ديدن كار شماست چنانچه آن مي‏بينيد هم كار شماست دو كار است يكي بالا يكي پايين مساوق هم هستند راه مي‏روي رفتن پيدا مي‏شود و رفتن كار شماست ديگر رفتني كه راه باشد كار شما نيست كسي ديگر خلقش كرده اما اگر راه نبود نمي‏توانستي راه بروي. ملتفت باشيد پس اين زمين مفعولٌ‏فيه شماست يعني در روي زمين راه مي‏روي امروز راه مي‏روي اما امروز كار شما و خلق شما نيست، امروز چه چيز شماست؟ مفعولٌ‏فيه شماست مفعولٌ‏فيه زماني است اين را چرا مفعول شما مي‏گويند؟ به جهت اينكه مفعول ظهر فيه، يا زمان يا مكان و اگر نسبت به آنها پيدا شده مفعولٌ‏له است اگر از آن ماده برداشتي كاري كردي مفعولٌ منه است، همه قيد مي‏خواهد قرينه مي‏خواهد اگر اين قرائن حرفيه يا لفظيه را روش نگذاري كه به آن في بايد چسباند يا باء يا لام يا مِن مفعول گفته نمي‏شود. حالا مفعول كدام است كه اين با و في و لام به او چسبيده مي‏شود؟ آن است كه از شما صادر مي‏شود. اينكه مي‏گويي ضرَب ضرباً كار شما است كه از شما صادر شده و اين اثر فعل شماست فعل شما هم مال شما است آيا كه را زدي؟ زيد را زدي، زيد مفعولٌ‏به است ديگر باقي مفعول‏هابواسطه است. براي چه زدي؟ مي‏گويي لاجل تأديب اين تأديباً مفعولٌ‏له‏اش مي‏شود. كجا زدي؟ در مسجد، در خانه. چه روز زدي؟ در فلان روز، فلان ماه، در فلان وقت، اينها مفعولٌ‏فيه‏اش هستند و هكذا بيش از اينها هم هستند و ضبط كرده‏اند، دوازده مفعول هستند اينها همه قيد مي‏خواهند كه مفعول باشند. حالا ملتفت باشيد مي‏خواهم شما ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد اگرچه خود آن مفعول شما هماني است كه صادر شده اما همان اقتران در همان مكان هم كه مفعولٌ‏فيه شماست آيا نه اين است كه مي‏فهمي و احساس مي‏كني مفعولٌ‏فيه است؟ باز آنش هم آن زمين نيست آن روز نيست باز آن مفعولٌ‏به‏اش، مفعولٌ‏له‏اش، مفعولٌ‏منه‏اش اين قيود هم باز تا فعلي ملاحظه نكني مفعول نيست روي زمين راه رفتي مي‏خواهم عرض كنم خوب دقت كنيد آن چيزي كه ادراك مي‏كني از خود او هيچ خبر نداري خبر داري از آنچه ديده‏اي ديدن فعل تو است از آنچه شنيده‏اي شنيدن فعل تو است. آيا نمي‏بيني گوش اگر نداشت هيچ صدايي نمي‏فهميد تو نمي‏دانستي صدا يعني چه؟ پس آنچه را خبر از آن مي‏دهي كائناً ماكان بالغاً مابلغ تا نيايد از شما صادر نشود شما از آن خبر نداريد اين است كه مكرر عرض مي‏كنم باز آن حاقش را سعي كنيد به دست بياريد. تو از خدا هيچ خبر نداري مگر به قدري كه خودت بفهمي ديگر بيشتر نمي‏داني و خبر هم نداري خدا هم تكليف نكرده لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها، الاّ مااتيها و مي‏داني خدا نيستي و خدا كسي ديگر است و هيچ خبر نداري از آن پيغمبر هيچ نمي‏داني مگر به قدري كه مي‏شناسي مكرر مي‏شد بعضي ادعا مي‏كردند خدمت ائمه: كه ما شما را دوست مي‏داريم، اول صبر مي‏كردند ديگر بعد مي‏فرمودند يا راست مي‏گويي يا دروغ مي‏گويي. عرض مي‏كردند چرا صبر مي‏كرديد و بعد جواب فرموديد؟ مي‏فرمودند رجوع كردم به قلب خودم ببينم پيش من هستي، دوست من هستي يا نيستي، پيش مني يا پيش دشمن مني. حضرت امير بسيار مي‏شد كه وامي‏زدند كه من نمي‏بينم كه تو دوست من باشي، قسم هم مي‏خورد كه من تو را دوست مي‏دارم مي‏فرمودند حضرت كه من تو را دوست نمي‏دارم . بعضي ديگر بودند كه قسم هم بسا نمي‏خوردند و مي‏فرمودند راست مي‏گويي و همچنين دقت كنيد كه در اينها چيزهاي غريب خيلي نتايج عجيب غريب است توي اينها و شما هنوز خبر از آنها نداريد. مي‏فرمايد مي‏خواهي ببيني قدر تو پيش خدا چقدر است ببين قدر خدا پيش تو چقدر است. خدا را مي‏داني عظيم است بايد عبادت او را كرد خضوع كرد خشوع كرد هر نعمتي به تو مي‏رسد از اوست، هر بلايي رفع مي‏شود او رفع كرده بايد ممنون او شد خاضع شد و خاشع شد پيش او هرچه عبادت كني براي او كم است هرچه چنين هستي و خدا عظيم است پيش تو راضي هم از او هستي همان‏قدر تو هم پيش او قرب داري و اعتنا به تو دارد و از تو راضي است وقتي تو اعتنا نداري اعتنا نمي‏كني به خدا، خدا هم اعتنا نمي‏كند به تو. بازي مي‏كني با خدا، خدا هم با تو بازي مي‏كند و مكروا و مكر اللّه واللّه خير الماكرين خدا بازي بيش از اين سرش درمي‏آورد پدرش را درمي‏آرد اما بازي كه مي‏كنند اينها بعينه مثلشان مثل اين است منافقاني كه مكر مي‏كنند و بازي درمي‏آورند مثل آن كبكي است كه قوشي را ببيند سرشان را زير برف مي‏كنند جلدي قوش مي‏رود مي‏گيردشان اين كبك بيچاره به خيال خود حيله‏اي كرده لكن به حيله خود گرفتار شده بعينه همه حيله‏هايي كه در كار خدا مي‏كني همان حيله برمي‏گردد به خودت حالا تو سرت را زير برف مي‏كني گوشَت را مي‏گيري كه نشنوي جلدي مي‏چسبند تو را مي‏گيرند منظور اين است كه با اين خدا هيچ حيله نمي‏شود كرد با اين خدا هرچه صاف و راست راست راه بروي و بگويي لااملك لنفسي نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً هرچه پيش اين خدا همچو كردي عظيم مي‏شوي پيشش هر قدر او عظيم است پيش تو تو هم همان‏قدر عظيم مي‏شوي پيش او، تو ماسك اين نيستي آن عظمت خدا را پيش خودت هميشه حفظ كني لكن اگر عظيم داشتي او را او قادر است حفظ كند همين را او هم حفظ مي‏كند اين را يك بر ده مي‏كند و زياد مي‏كند يك بر صد مي‏كند، يك بر هفتصد مي‏كند، يك بر هزار مي‏كند و جزا مي‏دهد بغير حساب مي‏دهد اين است كه طاعت را ده مقابل عوض مي‏دهند ديگر كمتر از ده نگفته‏اند اقل تضعيف يك بر ده است يك طاعت مي‏كني ده برابر مي‏دهند يك را ده مي‏دهد يك را صد مي‏دهد يك را هفتصد مي‏دهد يك را هزار مي‏دهد تا اينكه مي‏فرمايد انما يوفي الصابرون اجرهم بغير حساب صابرون كه للّه و في اللّه صبر مي‏كنند خدا بغير حساب اجر به آنها مي‏دهد تو نمي‏تواني بغير حساب صبر كني تو نمي‏تواني به انجام برساني صبرت را او مي‏تواند بي‏حساب بدهد او مي‏تواند حفظ كند تو را كه صبر كني حالا اين جزاش را نه همين هزار مقابل مي‏دهد بلكه طوري جزا مي‏دهد كه بغير حساب است و خودش گفته اجر بي‏حساب مي‏دهم و دقت كنيد ان‏شاءاللّه لكن به شرط اين است كه هر طوري تو خدا را مي‏شناسي خدا آن جور با تو معامله مي‏كند اين است كه مي‏فرمايند حسن ظن داشته باشيد به خدا كسي كه سوء ظن داشته باشد به خدا خدا رحم نمي‏كند به او معلوم است وقتي تو مي‏گويي اين ترحم نمي‏كند مروّت ندارد هي روز به روز بحثت زياد مي‏شود با اين خدا كه اين خدا پولمان نداده اين خدا ناخوشمان مي‏كند و هي به او فحش مي‏دهي او هم ده مقابل فحشها به تو پس مي‏گويد و رحم نمي‏كند. وقتي برمي‏گردي توبه مي‏كني انابه مي‏كني او ترحم مي‏كند هرچه كائناً ماكان درباره خدا اعتقادت جوري است او ده مقابل مي‏كند ده مقابل مي‏دهد يك جوري است صد مقابل مي‏دهد بي‏حساب مي‏دهد، مأيوس مي‏شوي هيچ نمي‏دهد تعجب است خدا مي‏داند از اينها واللّه ترسها مي‏آيد براي انسان اميدها مي‏آيد براي انسان يكدفعه بي‏حساب مي‏دهد به كسي كه اين صبر كرده مثلاً كسي فحشش داده جوابش را نداده يك كسي ديگر را كوفت مي‏دهد آتشك مي‏گيرد سرما هست باد هست تاريكي هست مي‏گويند چرا صبر نكرده‏اي به جهت اينكه اين مأيوس است اين عذابها را مي‏كنند كه چرا مأيوس شدي؟ اينها را مردم باور نمي‏كنند مي‏گويند اين صانع كارش گزاف است.

باري، شما بنا نگذاريد بازي كنيد با خدا ملتفت باشيد كار صانع است هر طوري قرار داده حتم است و حكم حسن ظن داري او هم ترحم مي‏كند به طور رحم و رأفت مي‏آيد پيش تو، سوء ظن داري به او او هم به سختي مي‏آيد پيش تو مي‏داني مي‏دهد و اميدواري او هم مي‏دهد مأيوسي كه نمي‏دهد او هم نمي‏دهد، هرچه تو بيشتر لج مي‏كني او باكيش نيست او هم بيشتر نمي‏دهد و هي بايد برگشت پيش خود او بايست ممنون خدا شد هي بايد شكر كرد هي توبه بايد كرد توبه را هم كه مي‏كني هرچه بشكني صد هزار هزار هزار مرتبه باز مهلت مي‏دهد مأيوس مباش اگر مأيوس شدي كار خراب است و باز نه اين است كه تا مأيوس شدي جلدي تو را مي‏گيرد يا جلدي زبانت را مي‏برد، خير مهلت مي‏دهد تا آن شهوتت برود پي كار خودش آن غيظت فرو بنشيند چرا كه كسي ضرر به او نمي‏تواند برساند كسي نفع به او نمي‏تواند برساند او غضبي ندارد غرضي ندارد با كسي مهلت مي‏دهد تا به هوش بيايي رو به او بروي توبه كني انابه كني به او رجوع كني رجوع كه كردي او هم برگردد و رجوع كند باز تو رجوع كن تا او هم رجوع كند اگر هزار مرتبه هم رجوع كردي مي‏بيني باز مي‏شكني توبه را باز رجوع كن اين است كه حالا هزار مرتبه توبه كرديم و شكستيم حالا ديگر رومان نمي‏آيد توبه كنيم، خير روت بيايد برو توبه كن اين خدا نيست مثل اين سلاطين كه لج كند يك پهلو بايستد هرچه بگويي توبه كردم قبول نكند اين‏طور نيست اين است كه عرض مي‏كنم هر جوري كه خدا را مي‏بيني پيشت آن جور است بدان تو پيش خدا آن جوري تو او را بهتر مي‏خواني او به تو بهتر اعتنا مي‏كند و هر قدر كمتر به او اعتنا داري او كمتر به تو اعتنا دارد اين است كه ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري و اين است كه كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه ان‏شاءاللّه فكر كنيد پس ببينيد علم به آن پستايي كه داريم و ملتفت باشيد كه برويم سر مطلب و اينها شئون و شعبش بود هي مي‏گويم و سر نمي‏رود تو كاري كن سر كلافش را از دست نده، انسان سر كلاف كه همراهش هست در رختخواب هم هست فكر كند مطلب را دست مي‏آرد سر كلافش اين است كه آنچه تو احساس كني فعل تو است و صادر از تو است دخلي به آن چيز ندارد كه آنجاست اين است كه چيزي را تا وزنش نداده‏اي نمي‏داني چند من است نمي‏داني چه وزني دارد، بوش را تا نفس نكشي و نبويي نمي‏داني چه بويي دارد آن وقت اين فعل از تو صادر شده پس از اينها بيابيد شما از چيز خارجي كه خبر نداريد هيچ معلوم شما نيست شما رنگي كه در چشم خود شما احداث شده ديده‏ايد، صدايي كه توي گوش شما آمده شنيده‏ايد، فهمي كه فهم خودتان به آن رسيده از آن خبر داريد، چيزي را كه نفهميده‏اي از آنچه خبر داري؟ هيچ نمي‏فهمي همين حكم را مي‏فهمي كه آن دخلي به شما ندارد و آنچه تو دانسته‏اي آني است كه پيش تو آمده همين را هم مي‏داني. اينها سر كلاف است سعي كنيد ياد بگيريد و از دست ندهيد حالا حلوايي كه ميل كردي و خوردي ذوق تو و چشيدن تو حلوا را آن است فعل صادر از تو، رنگش و آنچه به چشم ديدي از او، وزنش آنچه را تو به لامسه فهميدي، بوش آنچه را به شامه خودت ادراك كردي، صداش را هر جوري كه شنيدي و هكذا پس كجاش را نفهميدي؟ هيچ جاش را جميع آنچه در خارج است همه‏اش را دانستي جميع جهاتش را طولش را عرضش را عمقش را فهميدي فضاش را زمانش را آثار خودش را مفعولٌ‏به‏هاي خودش را، مفعولٌ‏فيه‏هاي خودش را، مفعولٌ‏لاجله‏هاي خودش را و هكذا تمام اينها را دانستي خودش را هم دانستي هيچ چيزش نشد كه ندانستي پس او هيچ چيزش نماند كه معلوم تو نباشد و حالا همچو فرض كن كه جميع جهاتش را بداني طولش را ديدي عرضش را عمقش را فضاش را زمانش را مكانش را رنگ بو طعم وزن صدا همه را كه تو دانستي پس جميع جهاتش معلوم تو است. اين مداد چه دارد؟ زاج است مازو و دوده و صمغ مثلاً ديگر چه دارد؟ هيچ به همين‏طور شب و روز حلوا را داري مي‏سازي پس معلوم تو است حالا حلوا چه مي‏خواهد؟ آب مي‏خواهد آتش مي‏خواهد روغن مي‏خواهد آرد مي‏خواهد شيره مي‏خواهد همه اينها را هم كه تو مي‏داني پس يك جايي از آن غير معلوم تو باشد نيست، پس تو همه چيزش را مي‏داني به همين‏طور كه فكر كني يك امر غير معلومي نمي‏ماند براي خدا اما دقت كنيد ان‏شاءاللّه دقت كه كرديد آن حرفها را برمي‏دارد كه آيا آن خود آن را تو مي‏داني؟ خير، خود آن نبود و تو خبر هم نداشتي اما آن را هم مي‏داني پس تمام آنچه از هرچه مي‏داني فعل صادر از خود تو است هيچ جاش نيست كه نداني پس همه جاش معلوم تو است. پس حالا ديگر دقت كنيد و راه خيلي نزديك مي‏شود ان‏شاءاللّه حالا وقتي اين امر را مي‏خواهي ببري پيش خدا و صانع و حلواها را او مي‏سازد و مي‏گويد بايد چنين ساخت تو هم ياد گرفتي تو هم ساختي لكن تو روغنش را نساختي، شيره‏اش را نساختي، او روغنش را هم مي‏سازد او بزش را هم مي‏سازد كه روغن بدهد آبش را هم مي‏سازد كه آن بز بخورد. حالا آيا مي‏شود اين صانعي كه همه را مي‏سازد نداند چه مي‏سازد؟ آيا اينجاها جهلي مي‏شود تعبير آورد؟ چون ماها خالق حلوا نيستيم پس اگرچه مي‏سازيم حلوا را لكن صانع آن نيستيم و مبادي وجود اين هيچ دست ما نيست بسا آنكه اجزائش را صد هزار سال پيش از اين ساخته اين معجون بسا هر دواييش از صد هزار فرسخ راه آمده ما نمي‏دانيم از كجا آمده است پس وقتي كه تمام اينها را صانع بايد بسازد و آنجا بگذارد آيا مي‏شود جاييش غير معلوم باشد براي او پس اين فرق را مي‏كند پس از براي خودمان مي‏توانيم تعبير بياوريم كه تو از حاق آن شي‏ء كه در خارج است خبر نداري آنچه فعل تو به آن تعلق گرفته است از فعل خود خبر داري بيش از آن نمي‏داني اصل حقيقت آن مجهول تو است مجهول را هم مي‏داني مجهول تو است پس مجهول صرف صرف نيست و آن چيزي كه هست كار تو نيست كار غير تو است فعل تو و علم تو به آن تعلق گرفته لكن وقتي دانستيد اينها خودشان خود را نساخته‏اند حلوا را هم خدا ساخته نهايت به تو حالي كرده چه بكن. قدرت داده به تو آتش داده به تو گفته چنين بكن حالا كه تو كردي كار را از دست صانع نگرفتي باز خداست خالق حلوا و آن را ساخته اين است كه چيزي از اين مملكت نيست كه آن چيز معلوم او نباشد و حالت معلوميت تمام اين اشياء قبل از مخلوقيتشان است و خدا مي‏داند سال ديگر رزق به كه مي‏دهد خدا الان مي‏داند سال ديگر چقدر زراعت مي‏شود اوست زارع وحده لاشريك له تمام حبوب را كه زارعين مي‏پاشند دانه دانه‏اش را مي‏داند و هر دانه‏اي مال كيست و بايد كجا بيفتد مي‏داند و هنوز سال ديگر هم نيامده و علفهاش هم هنوز سبز نشده و مي‏داند سال ديگر چه خواهد شد و بعد از اين علم تازه‏اي براي او نخواهد شد علمش قابل زياده و نقصان نيست. پس تمام اشياء معلوم او هستند قبل از وجودشان پس پيدا شد همچو راستي راستي به طور حاق واقع اين حلوا اگر نبود من بوي چه بشنوم؟ اگر اين حلوا نبود من طعم چه بچشم؟ هيچ چيزي نبود من وزن چه را بسنجم؟ و هكذا گرميش سرديش پس بايد او باشد و اصل او پيش است و فعل من بايد به او تعلق بگيرد تا من آن را بدانم آن وقت آن مفعول من مي‏شود مفاعيل بعضي مفعولٌ‏لاجله است بعضي مفعولٌ‏به است بعضي مفعولٌ‏فيه است بعضي مفعولٌ‏منه است همه بايد باشند تا فعل من تعلق بگيرد اينها نباشند فعل من از من صادر است و هيچ اينها نيست به چه تعلق بگيرد لكن صانعي كه حلواساز است و پيش از وجود حلوا حلوا را مي‏داند آرد مي‏داند روغن مي‏داند شيره مي‏داند او ديگر علمش متعلق نمي‏خواهد دقت كنيد و نمونه‏اش را هم به دست بياريد هر صاحب كسبي در كسبهاي خودش حالتش اين است نجار مي‏داند چه چوبي بايد براي كرسي بگيرد اره تيشه را چه جور بايد گرفت چطور بايد ساخت، شب فكرش را مي‏كند كه فردا چنين مي‏كنم و چنان مي‏كنم و فردا هم بر طبقش مي‏كند و آن كاري را هم كه مي‏كند دخلي به كرسي ساخته شده ندارد. هر بنّايي شب در خيال خودش فكر مي‏كند كه فردا چه جور عمارت را بسازم و روز بر طبق آنچه خيال كرده مي‏سازد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه علمي هست كه معلوم نمي‏خواهد و اين علم خدا هيچ احتياج به معلومات ندارد و ان‏شاءاللّه فكر كنيد تمامشان در جايشان محتاجند به اينكه خدا بداند اينها را و او هيچ احتياج به اين معلومات ندارد اين است كه او عالم است به جميع اشياء قبل از وجود كل شي‏ء و هيچ اينها هم نبوده‏اند و تعجب اين است كه هيچ نكته‏اي نيست كه از او فوت شده باشد پس او قبل از خلق، عالِم است چنانچه حين‏الخلق عالِم است چنانچه بعد از خلق عالِم است و خلق را مي‏سازد سر جاي خود مي‏گذارد و چنين علمي از حوصله خلق بيرون است و لايحيطون بشي‏ء من علمه پس تمام خلق به هيچ مشعري پيرامون اين علم نگشته‏اند و نمي‏توانند به چنگش بيارند اما مي‏توانند اعتقاد كنند اين را مي‏فهمند كه اين صانع اگر نمي‏دانست نطفه چطور بايد باشد و چه جور بسازد نمي‏توانست بسازد. كسي نداند ساعت را از چه بايد ساخت چه جور حركتش بايد داد، چند چرخ مي‏خواهد، هر چرخي چند پره بايد داشته باشد، هر چرخي كجا نصب بايد بشود چطور بايد هر چيزي سر جاش گذارده شود اگر اينها را نداند آيا اين مي‏تواند ساعت بسازد؟ حاشا و كلاّ، داخل محالات است. ملتفت باشيد پس فكر كنيد كه آن صانعي كه اين ساعت به اين بزرگي را ساخته آيا نمي‏دانسته چطور بايد بسازد؟ انسان به اين بزرگي آيا خودش اينطور شده؟ حالا هذياني شخص دهري گفت هر هذياني بافتند حكمت نمي‏شود مي‏بيني انسان است زيرك است داناست عاقل است تدبيرات دارد تصرفات مي‏كند اين خاكش اين آبش اين گرميش اين سرديش همه در دستش است هي تجربه مي‏كند شب و روز يك دفعه نشد يك چيزي بتواند بسازد، يك دفعه نشد يك مورچه بسازد، بال پشه‏اي بسازد، پاي مورچه‏اي بسازد، پاي پشه‏اي بسازد مي‏داند كه نمي‏شود ساخت چون عقل دارد هرگز هم درصدد اين برنمي‏آيد. پس اين صانع همه چيز را مي‏داند لايعزب عن علمه مثقال ذرّة في السموات و لا في الارض پس همه را مي‏داند و چنانچه به خودش مي‏تواني ايمان بياري به علمش هم مي‏تواني ايمان بياري هرجا علم نداشته باشد نمي‏تواند بسازد و به اين علم نمي‏تواني احاطه پيدا كني به هيچ چيزش به دليلي كه خودت نمي‏تواني خدا شوي. خدا خداست و نمي‏شود خدا شد و مي‏شود به او ايمان آورد رأته القلوب بحقايق الايمان پس لم‏تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان تبارك آن صانعي كه اين جور صنعت كرده مي‏بيند چه جور كرده عقل مي‏تواند بفهمد كه من چه مي‏كنم اين را من مي‏كنم ديگر چطور مي‏كنم، نمي‏تواند بفهمد حكما عاجزند بفهمند انبياء به غير از وحي نمي‏توانند بفهمند مگر به وحي تعليمشان كنند و تفهيمشان كنند به عنايت خاصه اگر وحي به  آنها نكنند واللّه انبيا هم عاجزند بفهمند. پس تبارك صانعي كه عقل خلق كرده و مي‏فهمد عاجز است مي‏فهمد خودش خدا نيست و مي‏فهمد خدا عالم است پس لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء به همين‏طور واللّه لايحيطون بشي‏ء من قدرته، واللّه همين‏طور لايحيطون بشي‏ء من سمعه، لايحيطون بشي‏ء من بصره الاّ يعني ولكن الاّ بماشاء همين طوري كه مي‏بيني مي‏فهمي روح بخاري است و حركت مي‏كند و بدن را مي‏جنباند اين مي‏جنبد و مي‏جنبي و نمي‏داني و مي‏داني به علم كه چه جور مي‏شود مي‏جنبد همين‏جور چشم نگاه مي‏كند و رنگ مي‏بيند و شكل مي‏بيند اينها را مي‏داني اينها چه چيز است كه مي‏داني؟ مخلوقات است چشمش مخلوق است گوشش مخلوق است رنگش مخلوق است صداش مخلوق است هرچه مي‏داند مخلوق است آنچه را خلق كرده يحيطون بشي‏ء منه آن آخرش هم اين مي‏شود مااوتيتم من العلم الاّ قليلاً باز شي‏ءاش را بخواهد احاطه بكند به آن و حقيقتش را بخواهد بفهمد نمي‏تواند مگر وحي كند به پيغمبري و تعليم او كند. پس ملتفت باشيد اينها همه نقشه است او كشيده حالا اين نقشه را بگذار با قلم قدرت خودش نوشته پس جميع امكان مكتوب خداست كتبه اللّه في لوح الامكان آن امكانش را هم نوشته كتابي است نوشته و اين مخلوقات كتاب علم اللّه است اينها معلومات خدا هستند و اينها دخلي به آن علم ندارند از روي آن علم اينها را نوشته و گذارده اينها چه دخلي به او دارند؟ هيچ، اينها معلوم اويند، مخلوق اويند، او اينها را ساخته اينجاها گذارده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 33 ــ  شنبه 14 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد سائل اين‏جور سؤال كرده است: ما هو الحق من الاقوال في مسألة علمه تعالي المتبوع لوجود الاشياء و علمه بها مع الايجاد او بعد الايجاد، اين سؤالش است. و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعدها فاعلم ان اللّه سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا الخ.

خداوند عالم همجنس مخلوقات نيست چنانچه مي‏بيني مبذول است لفظش همين‏جور آنچه از او صادر است همجنس مخلوقات نيست علمي است كه صادر از اوست هيچ همجنس مخلوقات نيست، همجنس مصنوعات نيست. دقت كنيد ان‏شاءاللّه اينها سر كلاف است و چون سر كلاف است آسان مي‏شود به دست آورد و حفظش هم با خداست ديگر اگر كسي را بخواهد حفظش هم مي‏كند اين است كه يكپاره‏اي حرفها را با يكپاره اشخاص نبايد زد. انسان به خاطرجمعي مي‏گويد چيزي كه اين مي‏فهمد بعد معلوم مي‏شود كه نمي‏فهمد كسي كه اهلش نيست من هزار حاليش هم بخواهم بكنم نمي‏فهمد و وقتي كسي اهلش هست تا بگويم مي‏فهمد. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم خداوند ــ خداي خالق اشياء را مي‏گويم، خداي صانع اشياء را مي‏گويم و هيچ مطلق را دلم نمي‏خواهد خدا بگويم ــ كِي ارسال رسل شده، كِي انزال كتب شده كه مطلق خدا است؟ كي گفته كه كسي كه منطوي در تحت جايي باشد آن خلق آنجا است؟ مطلق و مقيد و هرچه از اين قبيل است هرچه باشد خدا نيست مطلق بلكه قيد اطلاق را هم كه از او برداري باز خدا نمي‏شود. پس قطع نظر از آن كه بكني مطلق يا مقيد و لو قيد اطلاقش را هم به دقتهاي حكمي براي مطلب بخصوصي برداريم و بگوييم مطلق به صورت شمولش اطلاق دارد و مقيد به صورت شمول هم مقيد است و آن صورت شمول قيدش بايد باشد تا نافذ در اينها باشد، هرچه از اين‏جور چيزها باشد بدانيد اينها پستاي خداشناسي نيست، پستاي خلق‏شناسي است و اين را ما مي‏بينيم كه هر جايي مطلقي هست ما آن را مي‏شناسيم به وجود مقيدش و مي‏بينيم هرچه بخواهيم آن مطلق را يا مذمت كنيم يا تعريف كنيم كه حقيقتش چه چيز است، از مقيدش مي‏فهميم. نيست مطلقي كه مقيد نداشته باشد و اينهاست حالتي كه شعر ساخته‏اند و مي‏خوانند كه:

 

«فلولاه و لولانا

لماكان الذي كانا»

 

راست است و حق است اگر مقيد نباشد و اگر مطلق نباشد نه مطلق هست نه مقيد، لكن كي گفته كه مطلق بايد خدا باشد؟ و حال آنكه عرض مي‏كنم جميع صفات ذاتيه هر مطلقي چون محبوس نيست در عالم ديگري تمامش در وجود مقيد پيداست. حالا كه چنين است پس از وجود مقيدات پي مي‏بريم ما به وجود مطلقات. حالا كه چنين است پس اگر مقيد را يافتي عاجز، اين دليل عجز مطلق آن مقيد است، اگر او عالم بود اين نمي‏شد جاهل باشد. اگر يك جايي مقيدي را ديدي عاجز همين دليل اين است كه مطلقش عاجز است اگر مطلقش عاجز نبود اين نمي‏شد عاجر باشد. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اين سر كلافها را از دست ندهيد تمام صفات ذاتيه مطلق محفوظ است در ضمن هريك از آثارش و آثار آثارش و جايي نيست يافت نشود. اين پستا را داشته باشيد پس عاجزين آثار قادرين نيستند مطلقشان قادر نيست كه مقيدشان قادر باشد به همين جورها فكر كنيد زيد نسبت به قيامش قعودش هر جور زيد هست قيام و قعودش همان را دارا است بعينه مثل انسان نسبت به زيد، عمرو بكر، بعينه مثل جسم مي‏شود نسبت به آسمان، به زمين. مثل وجود مقيد نسبت به قيامت به دنيا و مراتب برزخيه. پس زيد اگر داناست تا مي‏ايستد آيا نادان مي‏شود؟ داناييش در ايستاده است؟ زيد مؤمن است ايستاده جلدي كافر مي‏شود؟ پس زيد صفات ذاتيه دارد و هرچه داشته باشد در ظهوراتش محفوظ است. زيد مؤمن تمام ظهوراتش مؤمن است، زيد كافر تمام ظهوراتش كافر است ديگر زيدش مؤمن است ظهوراتش كافر، معقول نيست يا او قادر است ظهوراتش عاجز معقول نيست و هكذا سعي كنيد اينها را ول نكنيد تا به حاق مطلب برسيد از همين گرده فكر كنيد كه اينها اگر ظهورات صانعند چرا عاجزند، چرا محتاجند، چرا گرسنه‏اند؟ پس دقت كنيد ببينيد ظهورات زيد مخالف با زيد نيستند هر جور ظهوري باشد مي‏خواهد قيام باشد مي‏خواهد تكلم باشد مي‏خواهد شمّ باشد مي‏خواهد ذوق باشد لمس باشد. پس به اين نظم كه مي‏آييد ان‏شاءاللّه فكر كنيد اين نقشه نقشه‏اي است كه اين نقشه را نقاش كشيده صانع كشيده لكن اينها از آنجا بيرون نيامده او مبدء اينها نيست مثل دريا كه موجها از آن بيرون آمده باشند، مثل مدادي كه حروف از آن بيرون آمده باشد اگر مداد قادر بود حرف عاجزي ما نمي‏توانستيم پيدا كنيم مثل اينكه ما اگر از مداد اسود حروف را نوشتيم نمي‏توانيم حرف غيرسياهي پيدا كنيم. حالا مداد قادر باشد يا مدادش دانا و عالم باشد اگر از مداد دانا نوشتي همه كلماتش و حروفش دانا و عالم مي‏شوند جهل نمي‏شود پيدا شود در ميانه آن حروف چرا كه مداد جهل ندارد پس تمام جهل‏ها از پيش مطلق مي‏آيد همه علمها از پيش مطلق مي‏آيد همه قدرتها عجزها همين‏طور تمام آنچه مي‏خواهيد بشناسيد آتش چه جور چيزي است در منقل نگاه كنيد پيداست، آب چه جور چيزي است آن قطره را نگاه كن ببين. جميع خلق حالتشان اين است كه از نمونه پي مي‏برند جميع خريدشان فروششان تمناشان جميع آنچه غير از آن پسند ندارند همين‏ها را داخل معاملات قرار مي‏دهند از اين نمونه گندمي كه مي‏بيني به جز از اين نمونه جو به جز از اين نمونه برنج از اين نمونه چيت دارم از اين نمونه ماهوت دارم. نمونه را كه نمود اگر باقي را كه مي‏خواهد تحويل كند به اين‏جور است آن معامله درست است و الاّ صحيح نيست. پس همه جا جنس با آن آيتي كه نشان مي‏دهند بايد يك جنس باشد پس جنس و قيد جنسيت را هم از روش بردارند يعني قيد شمولش را كه برمي‏داري آن گندم را من حيث الحقيقة نگاه كرديم لا من حيث انه شامل لجميع الافراد پس قيد اطلاق و شمولش را كه برداري باز نمي‏شود جايي باشد و توي دانه‏ها يافت نشود، باز دانه‏ها نشانه او هستند باز آن جنس بلاقيد عالم باشد و دانه‏ها عالم نباشند نمونه او نيستند، نشان نبايد داد. ملتفت باشيد پس دقت كنيد اين پستا اصلش هرچه لطيفش مي‏كني و مي‏بريش بالا اصلش خراب‏تر و ضايع‏تر مي‏شود خدا و پير و پيغمبر هيچ ندارند اين اصطلاح را. پس مبادي وجود شي‏ء هرچه هستند در شي‏ء پيدا هستند اين جاهل است تمام مقيداتش جاهلند پس تمام از مقيدات پي مي‏برند به مطلقات و اين الفاظ را خيلي جاها فتواءً فرمايش كرده‏اند كه مابه‏الاشتراك در تمام افراد هست و مابه‏الاشتراك صفت ذاتيه مؤثر است در تمام آثار هست. حالا مؤثرات را مي‏شنود انسان خدا را مي‏شنود مؤثر آن وقت اينها را هم خيال مي‏كند مثل خدا اما پيدا كنيد راهش را عجز حيوان را شما در حيوانات همه جا مي‏بينيد ديگر آيه‏اللّه هم نيستند هيچ نمي‏دانند انسان يعني چه اگر مؤثر معنيش اين است كه خالق خلق باشد چرا يك انساني نمي‏تواند حيوان درست كند؟ ديگر علي‏العميا شيخ گفته من هم مي‏دانم شيخ گفته اينها را من هم راه مي‏برم لكن فكر كنيد در اينكه يقين است انساني كه يك شپشي هم نمي‏تواند درست كند چه جاي انساني، خير همين‏ها كه عرفا هستند علما هستند هر خري كه مي‏گويد من مرشدم ريش آن مريد را بگير بگو بپرس از اين مرشد شپش در زير بغل آقات كه درست مي‏شود چطور درست مي‏شود؟ چشمش چطور درست مي‏شود، پاش چطور درست مي‏شود؟ خدا شپش را توي ريش او خلق مي‏كند و راه نمي‏برد چطور خلق شده اين را چه جورش مي‏كني كه ساخته مي‏شود. شپش به اين ريزگي كه خودش درست به چشم نمي‏آيد چشم هم دارد پا دارد دست دارد اعصاب دارد عروق دارد شامه دارد ذائقه دارد لامسه دارد بو مي‏كشد در رخت چرك منزل مي‏كند ذائقه دارد خون مي‏مكد. پس دقت كنيد فكر كنيد يكپاره مراتب را مؤثر هم اسم مگذاريد ملتفت باشيد هيچ نمي‏خواهند بگويند اينها خلقت مي‏كنند خلقت همان جوري است كه صانع كرده هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم ــ كه اين آقايان باشند ــ من يفعل من ذلكم من شي‏ء؟ هيچ‏كدام مي‏توانند شيئي درست كنند، هيچ‏كدام خبر دارند كه صانع چطور درست كرده؟ دهانشان مي‏چايد كه بدانند. پس اينها مطلقند و مقيد و مطلق يعني مؤثر و مقيدات يعني آثار بدانيد اين مطلبي ديگر است مي‏خواهند بگويند دخلي به خلقت ندارد ملتفت باشيد و همين اصطلاح را داشته باشيد كه به كارتان مي‏آيد مي‏فرمايند «هر چيزي در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است» حالا كه چنين شد كه هر چيزي در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است آيا يعني خودش خودش را ساخته؟ اين را يك جايي پيدا كنيد يك قيامي به دست بياريد قيام را زيد بايد درست كند خودش خودش را نمي‏تواند درست كند ان‏شاءاللّه دقت كنيد اصل رشته را به دست بگيريد همه جا يك نسق است. زيدي پيدا كنيد كه خدا نساخته باشدش و خودش خودش را ساخته باشد، نيست همچو چيزي. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد الفاظي چند از براي بيان حكمت گفته شده شالوده‏اي چند ريخته شده و خدا مي‏داند كه شالوده را ريختند از براي آن كسي كه مي‏آيد و او مي‏داند كه چه شالوده‏اي ريختند مردم ديگر نمي‏دانند براي او هم اين پستا هست كه شالوده مي‏ريزد براي آن كس كه بعد مي‏آيد و مي‏فهمد در تمام دنيا هي پيشينيان ارث مي‏دادند به كساني كه بعد مي‏آيند از براي اينكه آنهايي كه بعد مي‏آيند بروند پي كار ديگر آنها كار خودشان را كرده‏اند اينها هم كار خود را بكنند. خانه ساختند او مي‏آيد منزل مي‏كند اينها هم بايد بسازند براي طبقه ديگر كه بعد مي‏آيند آنها هم بسازند براي طبقه بعد از خود. پستاي اين ملك هميشه اين است كه هي شالوده‏ها ريخته مي‏شود تا آماده باشد براي آنهايي كه بعد مي‏آيند كه آنها آسوده باشند باز آن بعدي شالوده ديگر بريزد براي بعد و اين شالوه‏ها را هركه آمده روي كرسي نشست بنا كرد گفتن جلدي ياد نمي‏گيرد. و كأيّن من آية في السموات و الارض يمرّون عليها غوطه مي‏خورند درش لكن آنكه بداند كيست؟ آن حكيم است.

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا عرض مي‏كنم فلان چيز مؤثر است فلان چيز اثر است بعينه مثل اين‏جور الفاظ است دقت كنيد كه وقتي مي‏خواهد علت فاعلي را بيان كند هي مي‏گويد آن چيزي است كه ماده را مي‏گيرد و در ماده اثر مي‏كند پس علت مادي شي‏ء چه چيز است؟ خورده خورده بيان مي‏كند ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم باز اين پستايي كه آمديم اصل درس را مي‏خواهم ملتفت باشيد علت فاعلي آن چيز است كه تأثير در علت مادي مي‏كند، علت مادي بايد كش بياورد پس البته بايد رطوبت داشته باشد پس علت مادي مخلوقات آب است پس معلوم است از چيز خشك، از خاك، نمي‏توان چيزي ساخت گِل بايد برداشت ساخت طينت بايد برداشت ساخت. پس علت مادي آنها آب است حالا علت فاعلي كدام است؟ آن حرارتي كه آمده آن برودتي كه آمده هيچ نيامده جزء اين آب بشود آيا نمي‏بيني يك دفعه برودت مي‏آيد آب سفت مي‏شود يك دفعه حرارت مي‏آيد شل مي‏شود؟ حالا علت فاعلي چه چيز است؟ حرارت و برودت علت مادي چه چيز است؟ رطوبت و يبوست آن فاعل در اين ماده اثر مي‏كند اين است معني علت فاعلي و علت مادي راهي كه انبيا و اوليا رفته‏اند اين است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ديگر انكار فضل مي‏خواهيم بكنيم بگوييم نه علت فاعلي غير از خدا كسي نيست، آيا مي‏خواهيم علي‏العميا چيزي بگوييم؟ مي‏خواهيم غلو كنيم؟ نه بايد دقت كرد از روي شعور. پس علت فاعلي در ملك حرّ است و برد اين معنيش اين نيست كه حرّ و برد خالقند. حرّ چه مي‏داند بايد مذاب كرد برد چه مي‏داند بايد منجمد كرد لكن حرّ و برد علت فاعلي‏اند. حالا علت مادي چه چيز است؟ آب تنها يكدست از آن رطوبت سيال يكدست كه نطفه بسازند نمي‏شود شي‏ء ساخت از هواي صاف[32] نمي‏شود چيزي ساخت تا اين را غليظش نكنند هواي صاف را چه كنند؟ بايد غباري گردي چيزي داخلش كنند تا اين يك خورده غليظ بشود تا اين رطوبتها با يبوست جفت نشود و مخلوط نشود خميره و طينت ساخته نمي‏شود. پس تمام اشياء از طينتها ساخته شده‏اند يعني از نطفه‏ها ساخته شده‏اند ملتفت باشيد باز تخمه را هم مثل خودشان مي‏سازند تخمه كه ساخته شد بايد بكاري، تخمه را كه كاشتي بايد تسقيه كني آن حرّ و آن برد را بر اين وارد آوري. پس ديگر دقت كنيد حرّ و برد علت فاعلي هستند اين دخلي به صانع ندارد صانع حرّ و برد را مي‏آرد هي وارد مي‏آورد همچنين رطوبت و يبوست علت مادي اشياء هستند وقتي فاعل آمد دست زد و گرمش كرد و سردش كرد فاعلي و مادي قرين شدند آن وقت بگيري روي اين ماده صورتي قرار مي‏دهي بسا برودت رفت گرما جاش آمد لكن اين آب ما در شيشه باقي ماند همه جا پستاش همين‏جور است كه عرض مي‏كنم. پس علتهاي فاعلي مي‏آيند علتهاي مادي مي‏آيند و اينها وجودشان شرط است اگر آب نباشد نمي‏شود موجودي ساخت خاك نباشد موجودي نمي‏شود ساخت حرّ و برد نباشد موجودي نمي‏شود ساخت اما نه آتشش خالق است نه آبش خالق است نه خاكش خالق است نه هواش، پس اينها موادي هستند صانع به دست مي‏گيرد و صنعت مي‏كند. باز ملتفت باشيد علت فاعليها تفاوت مي‏كند علت ماديها تفاوت مي‏كند پس يك دفعه هست علت فاعلي را مي‏گويي حرّ است و برد علت مادي را مي‏گويي آب است و خاك اينها كه قرين شدند موجودي در اين ميانه پيدا مي‏شود يك دفعه مي‏گوييم آن شخصي كه صانع اين كارها را با او كرده آن را علت فاعلي مي‏گوييم آتش آورده زير ديگ كرده به جوش آورده يك دفعه علت فاعلي مي‏گوييم و اسباب را مي‏خواهيم آتش يكي از اسباب است در دست اوست، آب هم يكي از اسباب است در دست اوست آن وقت همين آتش هم علت مادي مي‏شود آب هم علت مادي مي‏شود اينها را توي هم نريزيد توي هم كه ريختيد عيب مي‏كند هر قدرش توي هم ريخته شد به لفظ مجملي كه جايي شنيديد گفتند فلان مرتبه مؤثر فلان مرتبه است ببينيد آني كه گفته آيا همه جا را گفته يا بعضي جاها را گفته؟ حالا گفته‏اند نبات مؤثر تمام جمادات است اما شما فكر كنيد كدام درخت توانسته سنگ بسازد؟ بله حكيم هم گفته و مشايخ در همه كتابها داد زده‏اند كه نباتات مؤثر جماداتند اما ببينيد كدام نبات كدام نبات قوي كدام نبات ضعيف كدام جماد را ساخته؟ مؤثر هست تأثير هم مي‏كند و آثارش كه نيست اينكه معقول نيست. كدام حيوان ــ مي‏خواهد فيل باشد يا پشه ــآمدند برگي درست كنند؟ نمي‏تواند برگ درست كند عقلش هم نمي‏رسد، عقل ندارد. ملتفت باشيد حالا حيوانات مؤثر نباتات هستند حيوان كه در عالم نباتات نيست حالا گفته‏اند شما پي ببريد كه چه گفته‏اند اگر مي‏دانيد براي من هم بگوييد نمي‏دانيد هم بگوييد نمي‏دانم. مي‏خواهي ياد بگيري از هركس مي‏داند بپرس تا براي تو بگويد. پس ان‏شاءاللّه خوب دقت كنيد اگر خدا عله‏العلل است و ماده‏المواد است و آن ماده‏المواد اقدرالقادرين است و اينها ظهورات او هستند ما يك جايي جهل نبايد پيدا كنيم، يك جايي عجز نبايد پيدا كنيم. آن صانعي كه دست كرده و اين ملك را ساخته و همه اين نقشه داد مي‏زنند كه ما نقاش داريم و اين نقشه از روي تدبيري كشيده شده پس او علم داشته و از روي علم اين نقشه را كشيده اينها همه دالّ بر حكمت او بر قدرت او بر علم او بر رأفتش بر رحمش بر انتقامش و هكذا از همين‏ها پي ببريد اين كتابي است نوشته و از روي اين كتاب مردم درس مي‏خوانند واقعش اين است راه درس خواندنش اگر به دست آمد ان‏شاءاللّه درس خواندنهاي شما آسان‏تر است حروفش درشت درشت است واضح‏تر است جوري نوشته شده كه حروفش را همه كس مي‏خواند اين درس خواندنهاي ظاهري مشكل‏تر است از اين چرا كه درسهاي ظاهري اصطلاح خاصي دارد كتاب خاصي دارد عربي بايد ياد گرفت عربها بايد بدانند لغت ديگر بايد ياد گرفت اهل آن لغت بايد بدانند كه اين لغت فصيح است «آتش گرم است» اين را همه كس مي‏فهمد عرب عجم حيوان انسان بي‏شعور باشعور همه كس مي‏فهمد، آب تر است همين‏طور خاك خشك است همين‏طور چنان واضح نوشته شده است كه انسان آسان مي‏فهمد و سر كلاف است سر كلاف كه به دست آمد انسان زود بلد مي‏شود يعني زود حكيم مي‏شود. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه آن صانع عالم بوده است به جميع آنچه در اين ملكش دارد مي‏كند همه را از روي علم مي‏كند ديگر بخصوص از پي اين علمش بالا برويم نه به جهت امتحان او بلكه به جهت اينكه خودمان آدم بشويم خودمان اعتقاد كنيم وقتي از پي‏اش رفتي مي‏بيني تمام صنعتش را هي پيش مي‏كند براي بعد، اگر بعد را عالم نيست چطور بعد را خلق مي‏كند؟ تمام اين برفها براي اين است كه تابستان آب باشد، آب باشد براي چه؟ آب باشد براي زراعت. هي زمستان براي تابستان خوب است هي تابستان براي زمستان خوب است آن پدر براي پسر خوب است اگر آن پدر نبود نمي‏شد اين پسر باشد من نبودم اين اولادم نبود او علت وجود اين باشد اين علت وجود اين باشد اعمال نيك ولد را مي‏نويسند به پاي والد، هر عصياني هست كاري به پدر ندارد به پاي خودش مي‏نويسند پس صانع وقتي كه فكر كنيد تمام مصنوعاتش را كه مي‏خواهم عرض كنم اگر فكر كنيد مصنوعي كه حال خودش را براي خودش خواسته بسا نتوانيد پيدا كنيد اين روشنايي را براي ما خواسته كه ما چشم داشته باشيم چيزها را ببينيم چيزها را تميز بدهيم قرص را براي روشنايي ساخته اگر ما احتياجي به قرص آفتاب داريم حالا آفتاب را مي‏گرداندش براي ماست، گاهي بالا مي‏بردش گاهي پايينش مي‏آرد همه براي ماست. پس نمي‏شود از آتيها خبر نداشته باشد و آنچه را در آني بايد ساخت نيست و مي‏سازد هيچ از برايش موجود نيست مثلاً خيال كن تقدير كرده از براي فلان درخت كه مي‏خواهد بروياند در فلان سنه و ميوه بدهد براي فلان اشخاص و ببرند بخورند همچو تقديري كرده حالا مادامي كه هنوز آبش را نبرده به آنجا خاكش را نبرده به آنجا بسا درختي كه اينجا بايد به عمل آيد خاكش را از هند بايد بيارند همين بادها كه مي‏وزد براي همين‏هاست آن وقت آبهايي كه از آسمان مي‏آيد با اين خاكها داخل مي‏شود اينجا غليظ مي‏شود كم‏كم تخمه درست مي‏شود يكپاره گياهها هم نمونه است در هر سرچيني مي‏بيني هي گياههاي تازه تازه پيدا مي‏شود كه پيشتر نبوده از اول عمر تا حالا نديده‏ايد اين غبارها را نمي‏دانيم از كجا آمده بسا از هند مي‏آيد، بسا از چين مي‏آيد صانع برمي‏دارد اين را درخت درست مي‏كند مايه‏اش بايد از هند بيايد آبش از كدام بخارات بايد باشد از كدام دريا بايد برخيزد به اين‏طور تخمش را مي‏سازد. حالا اگر اين نداند آب كجا را مي‏آرند كجا مي‏ريزند، خاك كجا را مي‏آرند مي‏ريزند تخمه نمي‏تواند درست كند. اگر بخواهي مسامحه كني كه همين آب و همين زمين بود ساخته شد، نه خير بايد بداند باز اگر نداند كه اين خميره كه بايد ساخت براي چه درختي است مي‏داند بايد انار بشود بايد چنار بشود مي‏داند كه طورش بايد كرد كه زردآلو بشود نمي‏شود علي‏الاتفاق اتفاق افتاده باشد علي‏العميا فلان نطفه اسب شده علي‏العميا نطفه خر شده آن يكي نطفه گاو شده نطفه بخصوص براي هر جنسي مي‏گيرد و آن جنس را مي‏سازد. يك خورده مادر و پدرش تغيير دارد قاطر مي‏شود باز آن هم تدبير مي‏خواهد. پس صانع نمي‏شود علم نداشته باشد به اينها حالا علم دارد به اينها و آنچه در آتي مي‏سازد آن را مي‏داند حالا ملتفت باشيد مي‏خواهم مطلب را بگويم از بس شاخ و برگش زياد است و وسيع است علمش شاخ به شاخ مي‏پرم. درختي كه مي‏خواهد خلق كند خلقش مي‏كند رزق و مدد به آن مي‏دهد ذات صانع هيچ از مراتب اين درخت نيست ذات تو هم هيچ از مراتب اين درخت مصنوع تو نيست ذات فعل تو هم كه برش داري آن تخم را بپاشي هيچ فعل تو همراه آن تخم نمي‏رود زير زمين آب ديگر و خاك ديگر و هواي ديگر است نه دخلي به شما دارد نه دخلي به فعل شما دارد پس نه علم شما جزء آن مي‏شود نه فعل صادر از شما به قول مطلق داشته باشيد از علمتان تا فعلتان تا غرستان آن درخت را تا تو غرس نكني نمي‏شود وقتي تو غرس مي‏كني مي‏رويد و درخت مي‏شود لكن فعل تو ذات تو خيال تو عقل تو نفس تو جسم تو فعل جسم تو جزء آن درخت هيچ نمي‏شود و آبها از خارج مي‏آيد مي‏رود توي درخت و هي سرهم جاذبه جذب مي‏كند آبها را. باز نه اين است كه اين آبها كفايتش كرد هي آبها بخار مي‏شود از سر درخت درمي‏رود باز آب تازه مي‏خواهد و غبارهاي تازه بايد بيايد جزء بدن اين درخت بشود آن خاكها بعضيش پوست مي‏شود بعضيش گوشت مي‏شود پس دائماً اين درخت مدد مي‏خواهد مددش از ذات صانع نيست از ذات زارع نيست پس از مراتب وجود اين درخت كه آن مايه كلي كليش يكي آب است و يك خاك اينها كه مخلوط و ممزوج شد با حرّي و بردي معين اين تخمه‏اش درست مي‏شود و باز حرّي و بردي ديگر به حد معيني مي‏آيد باقي درختش هم همان‏جور مدد مي‏خواهد تغييرش مي‏دهي مي‏خشكد گرما همان‏جور گرما مي‏خواهد سرما همان‏جور سرما مي‏خواهد اينها دخلي به آن زارع هم ندارد. پس خداست زارع و زراعت مي‏كند اما خدا گياه نيست علمش را اينجا به كار برده اما علمش گياه نشده اگر علمش به آنجا چسبيده بود آن بنامي‏كرد به علم گفتن و مي‏بينيد علمي ندارد اين است كه مراتب وجود مطلق محفوظ است در ضمن آثار مطلق و مقيد نسبتشان چه جوري است؟ هر جوري هست، هر زهرماري هست باشد هر جور دقت كنيد چه دخلي به صانع دارد او مطلق خلق مي‏كند مقيد خلق مي‏كند اسباب خلق مي‏كند علت فاعلي را فاعلي مي‏كند علت مادي را مادي مي‏كند خالق يعني سبب بسازد مسبب بسازد تركيب كند او اسمش خالق است آن خالق مطلق اسمش نيست مقيد اسمش نيست حالا بسا يكپاره نيمچه حكما مي‏شنوند كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم و از اين‏جور آيه‏ها وحدت وجوديها خيلي حظ مي‏كنند لكن اگر ريششان را بگيري مي‏بيني درمي‏مانند اگر خدا اينجا است حرف مي‏زند بابا بسم‏اللّه يك شپشي درست كند معقول نيست بتواند. ان‏شاءاللّه دقت كنيد پس ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم راست است هر جايي هر موجودي هست صانع تعمد كرده آن را ساخته و گذارده اين را يك طوري ساخته، چطور ساخته؟ مثل انسان ساخته؟ نه. مثل حيوان ساخته؟ نه پس چه جور ساخته؟ به طور خودش ساخته، طور خودش را توانستي بفهمي نورٌ علي نور پس اوست حق و حق يعني خدا و خدا يعني خالق، خالق ماسوي سازنده و اين همه ماسوي است اگر همه ماسوي صادر از او بودند همه بايد مساوي باشند همه بايد نمونه او باشند. زيد كه عالم است آيا وقتي مي‏ايستد جاهل مي‏شود؟ وقتي مي‏نشيند عاجز مي‏شود؟ كسي قادر است مي‏ايستد به اختيار مي‏ايستد اگر هم مي‏نشيند به اختيار مي‏نشيند عاجز نمي‏شود و همچنين خود زيد خودش شخص هرچه باشد خودش گوشت بدن خودش را ولكي نمي‏كند، خودش ولكي در دنيا مي‏آيد خودش خودش را گرسنه مي‏كند، تشنه مي‏كند، كوفت مي‏دهد، آتشك مي‏گيرد، خودش هم پول مي‏دهد به طبيب التماس مي‏كند اين را رفع كن!! هيچ‏كس نمي‏تواند رفع كند نه هيچ طبيبي نه هيچ پدري نه هيچ مادري هيچ‏كس به كار انسان نمي‏آيد. پس ما من نجوي ثلثة وحدت‏وجود نيست واللّه البته اين است هر تخمه‏اي را هر جا وضع كردند به حسب اتفاق واقع نشده دست كرده آنجا گذارده و عرض كردم دستش را برنمي‏دارد و اگر دستش را بردارد اين آنجا نمي‏ماند بايد چارميخش كشيد تا آنجا بماند بايد دستي روي كلّه‏اش نگاه دارد تا آنجا بماند. مي‏خواهم عرض كنم نه اين است كه اشياء همين كه از حركت افتادند ديگر خودشان روي هم ريخته‏اند واللّه اشياء سكونشان را كسي مي‏خواهد نگاه دارد چنانچه حركتشان را كسي ديگر بايد بدهد و اين صانع است كه به تحركت المتحركات و به سكنت السواكن پس هرجا ساكن است او دستش آمده نگاهش داشته اگر دستش را بردارد پراكنده مي‏شود پس ملتفت باشيد كه صانع تعمد مي‏كند بر تحريك تعمد مي‏كند بر تسكين، جميع تسكينات كار اوست جميع تحريكات مال اوست اما ساكن كيست؟ اينها هيچ از مراتب وجودشان فعل او نيست متحرك كيست و قبول حركت را كه كرده؟ همينها هيچ از مراتب وجودشان صانع نيست اگرچه از شرط وجود بودن اينها اين است كه صانع باشد و فعلي داشته باشد دست مي‏كند اينها را مراتب مي‏دهد. پس يك جور عليّتي دارد كه اگر او نباشد اينها نيستند اگر او باشد اينها هستند اما به علم خود فعل خود را جاري مي‏كند. آيا اين از مراتب وجود آنهاست؟ چگونه از مراتب وجود آنهاست آنها كه پيشتر نبودند وقتي ساخت اينها را هيچ اينها را عالم بكل شي‏ء نكرد هيچ قادر علي كل شي‏ء نكرد علم او قدرت او جزء اشياء نمي‏شود و در تمام اخبار اين مطلب هست در احتجاجاتي كه با اهل باطل مي‏فرمايند پس المشية لايأكل و لايشرب و لايزني و لايسرق و لاينكح و لايلد مشيت خدا هيچ اكل نمي‏كند شرب نمي‏كند فعل صادر از خدا خوراك نمي‏خواهد مي‏خواهد چه كند مشيت كه فعل صادر است جماع مي‏خواهد چه كند و هكذا پس المشية لايأكل و لايشرب و لايزني و لايفعل الفواحش و لايفعل الحسنات چرا كه مشيه‏اللّه است و فعل خداست. مصلّي خلق مي‏كند زاني خلق مي‏كند خودش مشيت هيچ از مراتب وجود اينها نيست خداوند عالم قدرت او آمده توي اين دست كه اين دزدي مي‏كند و لو خودش قدرت نيست لكن اگر او نبود اين نمي‏توانست دزدي كند پس اين مشيت از مراتب اين مخلوقات نيست علم او هم از مراتب اين مخلوقات نيست و هرچه صادر از اوست ديگر شما مي‏خواهيد كلي فرضش كنيد مي‏خواهيد جزئي، مي‏خواهيد علم متعلق به فلان درخت را كه بروياند مي‏خواهيد جزئي فرضش كنيد علم اگر از آنجا صادر است مراتب هيچ چيز نيست بله اين مراتب مي‏خواهد پس علت فاعلي مي‏خواهد حرّ مي‏خواهد برد مي‏خواهد مكان مي‏خواهد زمان مي‏خواهد همه اينها را مي‏سازد براش درست مي‏كند. پس خداوند عالم قبل از خلق علم داشت به تمام موجودات الان زياد نشده تغيير نكرده بعد از اين هم زياد نخواهد شد قابل زياد شدن نيست چنانكه خود خدا قابل زياد شدن نيست هيچ تجربه‏اش زياد نمي‏شود همچنين قدرتش بود پيش از خلق حالا هم زياد نشده بعد از اين هم زياد نمي‏شود پس او عالم است قبل الخلق و بعد الخلق و حين الخلق و قبل الخلق و حين الخلق و بعد الخلق از مراتب خلقي نمي‏شود چرا كه او پيشتر بود و اين نبود و اين خلقي هم كه حالا پيدا شده جميع مايحتاجش را به او داده‏اند از مبادي تا منتهيات باز آن علم هيچ چيزش نمي‏آيد به آن بچسبد از مراتب اين بشود چرا كه آن علم بود پيش از خلق و حين الخلق و بعد الخلق قابل زياده و نقصان نيست اگرچه اين خودش زياده شده و پيشتر نبود در ملك و همچنين بعد از آن اين را مي‏سوزاند درختي را ساخت بعد سوزانيد بعد از اين هم از اين علم هيچ كم نمي‏شود پس عليتي است او دارد و هرچه عليت دارد پيش از خلق حين الخلق و بعد الخلق هست و او محتاج به خلق نيست و خلق محتاجند كه او باشد و بخواهد و هر چيزي را بسازد سر جاي خود گذارد تا آنها گذارده شوند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 34 ــ  يك‏شنبه 15 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه  سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا . . . الخ

قبل از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه بايد حقيقت اين به دستتان آمده باشد اولاً بايد پيرامونش گشته باشيد كه فكر كنيد در آن فكر كنيد ان‏شاءاللّه علم خداوند عالم صادر از او است و هر صادري از هر جايي كه صادر شد وجودش بسته به آن فاعل خودش است ديگر احتياجي به ماسواي خود ندارد و نمونه‏اش پيش خودتان هم هست، هر علمي كه صادر از شما است و هر فعلي كه صادر از شما است و لو شما به كارش نبريد، شخص پهلوان و لو كشتي نگيرد، فعل صادر از فاعل است مستغني به فاعل است احتياج به غير فاعل خود ندارد پس به فاعل خودش موجود است به آن فاعل كه موجود است مي‏خواهد تعلق بدهد به غير مي‏دهد نخواهد هم نمي‏دهد. ان‏شاءاللّه دقت كنيد خوب ملتفت باشيد يكپاره اسمها هست كه فعل است و صادر از فاعل و هيچ ديگر نبايد بين الاثنين پيدا شود و اينها را هم داشته باشيد كه خيلي اينجاها به كارتان مي‏آيد. پس ملتفت باشيد علم مي‏شود صادر از عالم باشد و معلومي نداشته باشد، بصر مي‏شود بصر باشد و هيچ نقص نداشته باشد و هيچ چيز هم نديده باشد توي تاريكي بچه متولد بشود چشمش عيب نداشته باشد كور اسمش نيست هيچ هم نديده و همچنين فعل صاحبان افعال به صاحبانش بسته اينها در وجود خود احتياج به غير ندارند اگرچه يكپاره افعال محتاج به غير هم هست مثل ضارب، اگر بايد كسي را زد بايد كسي ديگر باشد تا ضارب ضارب باشد اما قادر همچو نيست قادر قادر است و نمي‏زند و قدرتش هم هيچ نقص ندارد اما خالقِ ضارب اين نيست ضارب يعني مضروب هم باشد اين بزند تا ضارب شود پس قادر را مي‏گويند قادر است بر زدن و همچنين ناصرش و اين را داشته باشيد در اسماءاللّه خدا قادر است بر رزق، رزق نداده نداده و آن رازقي كه بايد مرزوقي باشد و به او بدهد معطي معطي مي‏خواهد بر بصيرت باشيد معطي يعني عطاكننده تا غيري نباشد به كه عطا كند؟ لكن پول دارد مي‏تواند بدهد قادر علي الاعطاء هم هست و اين هم نمونه‏اي است و اين را داشته باشيد صفات اضافه جاش را بدانيد كجا است اضافه يعني يك سرش به غير بسته باشد رزق اللّه عمراً عمروي بايد باشد اما خدا قادر است رزق بدهد عمرو را و عمرو را هنوز خلق نكرده بله له معني الخالقية اذ لا مخلوق، له معني الرازقية اذ لا مرزوق در نفس قدرت خداست و قدرت همراهش هست و شرط بودن او غير نيست اما رزَق فلاناً شرطش بودن غير است.

خلاصه پي اينها نمي‏خواستم بروم مطلب را داشته باشيد كه اين‏جور عبارات را كه از شيخ مرحوم ببينيد اقلاً يك طوري نزديكش بشويد كه اقلاً بتوانيد مطالعه‏اش بكنيد فكر كنيد ببينيد صريح است در قرآن كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم اين صريح آيه است و اين را ملتفت باشيد كه همين‏جور آيه را باز آنهايي كه وحدت وجودي هستند اگر عقلشان برسد يكي از ادله مطالب خود قرار مي‏دهند كه او با همه هست معنيش اين است كه هست مطلق او است همه خود او هستند و حال آنكه هيچ منظور اين چيزها نيست. ملتفت باشيد هيچ پستاي توحيد به پستاي خلق نمي‏شود در عالم خلق مطلق هست مقيد هست مطلق با همه مقيدات هست اينها همه در عالم خلق است خالق آن كسي است كه همه را مي‏سازد و مي‏گذارد و اسم خالق هيچ صدق نمي‏كند بر مخلوق، مخلوق تمام حقيقتش مخلوق است و ندارد حالت غير مخلوقيت استاد باشيد و فكر كنيد كه كسي بگويد به يك لحاظي به آن لحاظ هستي به لحاظ وجود بگويي اينها مخلوق نيستند ندارد همچو لحاظي ملتفت باشيد اگر اينها داشتند لحاظ غير مخلوقي او بود ديگر مخلوقيتي نمي‏خواست عارضش بشود همه مخلوقات بودند سر جاي خودشان باز باهوش باشيد ببينيد اين‏جور حرفها را سراغ داريد هيچ جا گفته شود؟ پس ملتفت باشيد و بدانيد كه خدا آيه نازل كرده اين‏جور اگرچه براي اهل حكمت گفته اما ببينيد چه رمزي است گذاشته، مي‏فرمايد ما من نجوي ثلثة آيا فكر نمي‏كنيد كه اين نجوي را چرا گفته؟ مي‏شد بگويد هيچ دو تايي نيست مگر اينكه آن سيومي او است، نجواي دو تا را گفته مگر آنكه او سيومي آنهاست، نجواي سه تا را گفته مگر آنكه او چهارم اينها است بدانيد اينها همه رمز است گذاشته بخصوص كه آنهايي كه بايد پي نبرند نبرند، وحدت وجودي هم باشند و خدا همه آنها را به جهنمشان ببرد. شما ان‏شاءاللّه دقت كنيد يكجا مي‏فرمايد ان اللّه مع الذين اتقوا خدا با متقيان است و الذين هم محسنون خدا با محسنان است هيچ جا نگفته ان اللّه مع الذين كفروا گفته مع المؤمنين، مع المنافقين نگفته يكجا مي‏بينيد اين طورها مي‏گويد يكجا مي‏گويد ما من نجوي ثلثة هرچه باشد مي‏خواهد مؤمن باشد مي‏خواهد كافر باشد هر نجوي كه بكنند، هرچه آهسته نجوي كنند خيال كنند هموار حرف زده‏اند خدا فهميد، خدا همراه آن نجوي هست و با آنها هست و خبر دارد نجوي هم نكند شخص توي دل خودش نجوي كند از آن‏چه در دل هست ان اللّه عليم بما في الصدور ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد علم او علمي است سابق بر نجوي يعني پيش از آنكه دو نفر بخواهند نجوي كنند خدا الان مي‏داند هزار سال ديگر هم نجوي كنند مي‏داند هزار سال ديگر دو نفر خلق مي‏كند اينها از احوالاتشان يكي اين است نجوي مي‏كند در فلان وقت حالا مي‏داند و پيشتر پيشتر را هم مي‏داند، آن ابتدايي كه دست نزده بود به ملكش آن نجوي را مي‏داند و هكذا سه نفر و چهار نفر بيشتر پس اين علمي است صادر از صانع از روي اين علم صانع چيزها را مي‏سازد و مي‏گذارد و ملتفت باشيد كه براي خدا علمي است اذ لا معلوم يعني علمي است كه شرط بودنش معلوم نيست مثل براي اين همين جورها كه مثل عرض مي‏كنم شما علم كتابت هم كه داريد شرط علم شما وجود آن كتابت نيست اما شرط كتابت شما علم شماست كه همه جا كتابت را شما از روي علم مي‏كنيد اگر علم اين جوره است كه كتابت خواهم كرد. ملتفت باشيد تا مطلب ديگر به دست بدهم. يك دفعه علم است كه علم به كتابت دارد لكن آيا كتابت مي‏كنم يا نمي‏كنم توش نيست، يك دفعه علم به كتابت دارم و علم دارم كه فلان وقت هم مي‏نويسم اين‏قدر هم سابق است بسا وقتش هم نيامده و مشغول نشده حالا مي‏بيند وقتش مي‏آيد مي‏كند. پس يك علمي است همراه عمل است عمل فقره به فقره‏اش از روي علم است و يك علم است سابق كه داراي همين علم هم هست اين علم علمي است كه نسبت به آن علم كأنّه جزئيت دارد و اين‏جور علم چه علم واقع به اين دو معني كه عرض كردم يادتان نرود اين همان علم است به غير از آن علم نيست و تازه مجدد نشده تازه حادث نشده تازه علمتان زياد نشده، پيشتر نه اين بود كه غافل بوديم از اين، اين بعينه همان علم است الاّ اينكه اين علم شما منزلش جايي است كه گاهي پيش را مي‏فهمد گاهي پس را مي‏فهمد به جهت آنكه در حال منزلش نيست و ان‏شاءاللّه باز فراموش نكنيد غافل مباش پس جاي علم انساني و خودت داري چنين علمي را جايش جاي بدنت نيست اين بدن تو متأثر مي‏شود از سرماهاي حالا ديگر اگر هوا گرم شد از گرماش متأثر مي‏شود سرماهاي ديروز گذشت ديگر به اين بدن نمي‏رسد سرماهايي هم كه هنوز نيامده هنوز به اين بدن نرسيده لكن علم چنين جايي منزلش نيست هماني كه مي‏فهميد كه چنين جايي منزلش نيست گاهي مي‏رود خيال گذشته را مي‏كند خيال در بدن اثر مي‏كند بدنش مي‏لرزد و همين گاهي خيال مي‏كند فردا سرد مي‏شود در بدن اثر مي‏كند باز نمونه داشته باشيد اين بدن از آن غذاي مأكول كه حال مي‏خورد متلذذ است از آن غذاي گذشته الان هيچ در اين دهن نيست و غذاي آينده كه مثلاً شب قرمه چلو مي‏پزيم مي‏خوريم اين دهن را خوشمزه نمي‏كند لكن يك كسي است كه به همين وعده‏ها دلش خوش مي‏شود از اينكه امشب چه مي‏خورم حظ مي‏كند يا حالا يادش مي‏آيد كه ما ديروز مهمان بوديم و از ياد آن حالا حظ مي‏كند. ستمها هم همين‏طور تأثيرات دارد بسا چيزها آن‏قدر اثر مي‏كند در بدن كه بدن متأثر مي‏شود. زن خوشگلي پيشتر ديده باشي و گذشته باشد حالا فرورود در آن خيال آن بسا انزال مي‏كند يا خيال كني بعد از اين زن خوشگلي مي‏گيرم خيلي فربه و سفيد، يكدفعه مي‏بيني بدن انزال مي‏كند لكن اين مشاعر در بدن هيچ ننشسته‏اند در حال اينها نمونه است كه به ماضي مي‏رود و متأثر مي‏شود از ماضي آدم كه عدو خود را تفكر مي‏كند و لو بيست سال گذشته باشد الان بدنش كج خلق مي‏شود و بدن مي‏كاهد فكر كند دشمني را كه يكسال بعد از اين مي‏آيد چه مي‏كند الان خائف مي‏شود و حال اينكه اين بدن هميشه در حال نشسته هيچ متأثر از ماضي و استقبال نيست.

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن علمي كه شما داريد به كتابت خودتان و هنوز دست نزديد به نوشتن و حال قلم را برمي‏داريد و از روي آن علم دست مي‏زنيد به نوشتن اين علم غير از آن علمي كه پيشتر داشته‏ايد نيست آن علم جايش ماضي نيست كه حالا در حال شما آن علم را نداشته باشيد و نه اين است كه آن وقت غافل بوديد حالا تحصيل كرديد يعني آن جاهايي كه مسلماً تازه تحصيل نكرده‏اي علمش را الان داري الان سليقه‏اي زياد نشده ديروز علم داشتي به كتابت و هيچ دست نزده بودي و امروز دست زدي به كتابت و از روي علم دست زدي و اين علم همان علم است آن علم در ديروز منزلش نبود در امروز هم منزلش نيست لكن اين خط كه از روي آن علم نوشته شده در امروز منزلش است اين خط منزلش در حال است در ماضي نبود در استقبال هم پاره‏اش بكني نيست لكن علم شما به كتابت نه در حال است و نه در ماضي است و نه در استقبال پس اين‏جور علوم كه همراه عمل است بدانيد كه از جنس علم اولي است و همان علم است و اين‏جور علوم كأنّه شرط تحقق آن علم اول است و شما بدانيد كاري مي‏كني اگر آن كار كرده نشده علم شما مطابق با خارج نيست و آن كس مطابق است علمش كه با خارج مطابق واقع بشود و الاّ مطابق نيست اين است كه صانع وقتي علم دارد و علمش صادر از اوست و علم دارد به جميع جزئيات ملكش هر يكي جايي نشسته درهم ريخته نشده‏اند اينها مراتب دارند و مقامات دارند همه در مراتب خود بايد باشند. پس علم واقع با علم صادر يك علم است و اگر علم صادر واقع نشود بر روي همين خاكي كه مي‏خواهد دست بزند كوزه نمي‏شود و اگر ساخته بشود پس نمي‏شود صانع صنعتي بكند و علم نداشته باشد به آن صنعت. كسي كه از حركات افلاك و ساعات سررشته نداشته باشد ولكن يكدفعه ساعتي خودش ساخته شود، نه نمي‏شود همچو چيزي. پس علم واقع بر اشياء همان علم اولي است و شئون و شعب اوست در عبارت سابق مي‏فرمايند جميع انواع اينها ممتنع است در امكان باشد تمام معلومات ممتنع است در ازل باشد لكن اين معلومات در عالم امكان هريكي سر جاي خود هستند و علم واقع و علم صادر را كه بيان كردند و اينها هم نه آن علم ازلي و نه آن علم ثانوي علم خدا ممتنع است كه مخلوق باشد خدا علم براي خودش خلق نمي‏كند كه بعد عالم بشود اين علم ماست كه خودمان هم نمي‏توانيم خلق كنيم براي خود كسي ديگر مي‏آيد خلق مي‏كند براي ما و صانع اگر علم نداشت من كه نمي‏توانم علم براي خدا خلق كنم و تمام خلق نمي‏توانند خودش هم اگر نداشت يعني بر فرضي كه نداشته باشد و بخواهد خلق كند علم براي خود كه عالم بشود زورش نمي‏رسد كسي كه علم ندارد عقلش نمي‏رسد كه چطور خلق كند پس او علم خلق نمي‏كند كه بعد به آن علم مخلوق عالم باشد به آن علمي كه نداشته و خلق كرده دانا شود به اشياء و علم خلق نمي‏كند براي خود كه به آن علمش بسازد چيزي را اگر چنين باشد و منفصل باشد اشياء از علم كه از روي علم ساخته پس ديگر هم آن علمي كه صادر از صانع است همه اين مخلوقات را صانع ساخته و قدرت از اوست نه همين قدرت كليه از اوست و جزئيات را كسي ديگر ساخته پشه‏ها را كي مي‏سازد؟ كسي غير از خدا مي‏سازد؟ نه، خدا قادر است بر كليات و بر جزئيات يعني فعل او همان جوري كه فيل مي‏سازد پشه مي‏سازد ديگر قدرت چون پشه قابل نيست خلقت او را ما كه خدا هستيم به اين عظمت و جلال خلقت پشه به اين كوچكي را ما نكرده‏ايم اعتنا نداريم، خير پشه را او مي‏سازد به همان طوري كه فيل را مي‏سازد. منظورم اين است كه كلي و جزئي را او مي‏داند جزئيات تمامش از پيش او آمده آنچه انبيا آورده‏اند اين است سر به قدم انبيا مي‏گذاريم سر به قدم هيچ‏كس نمي‏گذاريم هيچ‏كس پيغمبر ما نيست، هيچ‏كس امام ما نيست، بوعلي سينا پيغمبر ما نيست پيغمبر ما محمد بن عبداللّه است9 او هرچه مي‏گويد به سر و چشم ما، امام ما اين دوازده امام معروف است هرچه بفرمايند به سر و چشم ما سر به قدمشان مي‏گذاريم و ما هم همان را مي‏گوييم ديگر فلان آقا چنين گُهي خورده، او براي خودش خورده من كاري به آن آقا ندارم آقا اگر موافق قول امام من گفته مطاع است من اطاعتش مي‏كنم اگر چيزي براي خودش گفته من اطاعتش نمي‏كنم. پس آنچه را تمام انبيا آورده‏اند از پي آن بايد رفت آنها اين را آورده‏اند كه آن كسي كه آسمان و زمين را مي‏سازد همان آدم را مي‏سازد و همان حيوان را مي‏سازد همان نبات را مي‏سازد همان جماد را مي‏سازد همان افعال اينها را مي‏سازد پس لاحول و لاقوه الاّ باللّه اگر حول و قوه‏اش را بگيرد از اينها اينها نه خوب مي‏توانند بكنند نه بد، نه چشمي مي‏توانند به هم بگذارند نه چشمي مي‏توانند واكنند همه در دست اوست. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه علم واقع كه مي‏فرمايد وقع العلم علي المعلوم اگر اين علم واقع غير آن علم ازلي است و ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم و اين راهي كه عرض مي‏كنم راهي است آسان عرض مي‏كنم علم ازلي در ماضي نمي‏نشيند علم خودت هم در ماضي نمي‏نشيند، خدا در ماضي و مستقبل ننشسته خدا مستقبل را هي مي‏سازد و مي‏گذارد ماضيها را هم ساخته و گذارده پس خدا در ماضي نيست چنانكه در حال نيست چنانكه در مستقبل نيست از اين جهت است كه همه اينها را هم سر جاي خود گذارده حالا اگر بنا شد آن علم ازلي تعلق نگيرد به خلق آن پشه پس آن پشه چطور ساخته شده؟ پس خلق آن پشه بي‏علم نشده پس خلقت اشياء از روي همان علم است و صانع از روي دانايي جزئيات را مي‏آفريند و كليات را مقدمه قرار مي‏دهد براي جزئيات اصل آنچه مي‏كند صانع همان علت غايي منظور خداست و بس پس خلق مي‏كند نبات را براي اينكه رزقاً للعباد باشد اين نبات را انسان و حيوان روزي خود مي‏كنند بعضي برگش را مي‏خورند بعضي حبّش را مي‏خورند. پس دست زدن به خلقت نبات از براي سير كردن حيوانات است نبات رزقاً للعباد است و اگر آن مرزوقين نبودند اين نبات را نمي‏آفريد نبات مقدمه وجود حيوان است باز در حيوان فكر كنيد حيوان چشم داشته باشد آن وقت چه بكند؟ هيچ! همان توليد مثل كند و آخرش هم بميرند و بپوسند؟! پس باز حيوان منظور خدا نيست خلقت حيوان براي اين است كه انساني باشد سوارش بشود و انسان باشد آن را بكشد و بخورد. اصل منظور انسان است باز انسانها همه منظور نيستند كفار و منافقين هيچ منظور نيستند. آيا كافر خدا خلق كند براي چه؟ براي همين كه فحشش بدهد كفر بگويد باز الاغها كه كفر نمي‏گويند پس اينها منظور صانع نيستند حالا منظور صانع را از خلقت همه اينها بايد به دست آورد و از پي‏اش بگرديد پيداش كنيد ربنا ماخلقت هذا باطلاً براي چه چيز است؟ ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون حالا اگر روي اين زمين بايد بگردي نماز كني عبادت كني اين‏جور اشخاص بايد باشند تمام روي زمين به كار مؤمن مي‏آيد مؤمن نان مي‏خواهد بخورد اين نان را خودش نبايد بپزد، زراعت كند حدادي كند نجاري كند و هكذا يك نفر به همه اين كارها بخواهد برسد نمي‏تواند، بايد اين همه مردم باشند بعضي خباز بعضي نجار بعضي حداد بعضي طحان و هكذا تا يك لقمه نان اين يك نفر بتواند بخورد ديگر غذاهاي خوبش را هم خودشان بخورند بخورند به جهنم لكن اين لقمه نان جو به اميرالمؤمنين7 بايد برسد اينها بايد باشند تا آن يك لقمه نان جو برسد به اميرالمؤمنين اينها نباشند نمي‏رسد. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه علت غايي همه جا هي نتايج كليات است و نتايج همين جزئيات است پس اين جزئيات علت غاييند كه اگر اين جزئيات و اين مواليد را نمي‏خواست خلق كند اين آسمان و زمين را خلق نمي‏كرد پس اين آسمان و زمين ضرور است كه باشند كه گياهها بروياند كه حيوانات به عمل آيند كه انسانها بخورند و بمانند كه انبيا ميانشان بيايند تا آن آخرش براي چه اينها همه را آفريده لولاك لماخلقت الافلاك اگر نبودي آسمان مي‏خواستم چه كنم؟

پس خداوند عالم عالِم است در ازل به جزئيات ملك خودش و اين جزئيات است كه اصلش اراده را به آن تعلق مي‏دهند اين از جزئيات خبر نداشته باشد اراده را نمي‏تواند تعلق بدهد پس اين علمهاي واقعه شرط تماميت آن علم ازلي هستند اما نه اين است كه اينها ازلي نيستند آيا نه اين است كه علمهاي واقعه پشت سر فعل افتاده‏اند و فعل را از روي علم جاري مي‏كند از روي حكمت جاري مي‏كند به واسطه آن چيزي مي‏سازد گرما مي‏سازند سرما مي‏سازند بچه مي‏سازند پس از عالم ازل آمده و خدا در ازل عالِم بوده به جميع جزئيات ملكش و همه از روي علم ساخته شده. عجالتاً ملتفت باشيد علم واقع را چون علم عادي گاهي اسمش مي‏گذارند بسا علم واقع را به آن علم بگويند كه مقترن است با معلوم كه معلوم بايد از روي آن علم ساخته بشود اين محتاج است به اينكه او مقترن باشد تا اين ساخته بشود و با وجود اينها همه مي‏خواهم عرض كنم اين غير از علم ازلي نيست و اين همه تعينات علم ازلي است تعينات هم تعبيري است لابد مي‏شوم تعبيري مي‏آورم پس اين هم حادث نيست تازه پيدا نشده نبود ندارد بله بعد از آنكه دانستيد امر چنين است كه علمي است ازلي صانع جميع چيزها را مي‏داند بعد تعلق مي‏دهد دانش خود را به خلقت خلق بعد از همه اينها نقشه مي‏ريزد در ملكش اين نقشه موادش دست اوست صورش دست اوست كتابي است خودش كتابت كرده مثل آنكه فلان شخص عالم كه مي‏خواهد علم خود را بروز بدهد مطابق علمش برمي‏دارد كتابي مي‏نويسد آن وقت اين كتاب كتاب علم اسمش مي‏شود علمها في كتاب اسمش مي‏شود علم صانع در اين كتاب بزرگ نوشته مي‏شود. پس اين علمي كه عين معلوم است علم مكتوب است ان‏شاءاللّه ملتفتش باشيد گمش نكنيد و علم مشاء است و مشاء همان مكتوب است و مكتوب همان مشاء است كه نفس مخلوقات است بله اين خطوط و اين نقوش كتابي است كه هركه درس‏خوان باشد اينها را بخواند در اينها علم او پيدا مي‏شود حكمت او پيداست اما آني كه پيداست اين نوشته نيست اين نوشته پيش نوشته شده بود اما حالا كه مطالعه مي‏كني اين نوشته خبر از علم ازلي مي‏دهد خبر از حكمت ازلي مي‏دهد از اينجا مطالعه مي‏كني آنجا را مي‏فهمي. پس اين قرآن مكتوب است و اين كتاب مكتوب همان لوح محفوظ است لوحي است كه خدا تمام علومي كه مي‏خواسته در عالم امكان موجود كند نقشه‏اش را كشيده و نوشته مكتوب كرده و اين علوم عين معلومات است پس معلومات مشاءاند و مخلوق اين علوم همه عين معلوم پس همه مشاءاند و مخلوق، ديگر اين كاتب مدادش را هم خودش صنعت كرده اين هم جزء كتابت است از آن پيشترش زاج و مازوش را هم خودش خلق كرده پيشتر از اين آبش و خاكش را هم خودش خلق كرده و هكذا به همين‏طور اينها همه صنعتش دست خودش است اين كتاب را هر جاش را مطالعه كني صانع را مي‏نمايد و علم خدا را مي‏نمايد اين علمها تمامشان موادشان و صورشان تمامشان تابعند تابع آن علم ازلي و آن علم ازلي متبوع است حتي آن رؤوس متعلق به جزئياتش هم ازلي است و آنها متبوع اويند و اينها محتاجند به آن علم او هميشه حالتش اين است كه پيش از آن‏كه اينها را درست كند مي‏داند اينها را پس متعلق نمي‏خواهد آن علم و اينها هم در ذهنتان باشد و فراموش نكنيد و بدانيد اين كتابت را تا ننوشته‏اي نوشته نشده پس تو حركت دستت هيچ نبوده آورده در دست تو گذارده ببينيد قدرت شما بر كتابت اگر هيچ كتابت هم نكنيد آن قدرت هست هيچ كمي ندارد علم شما به كتابت پيش از آني كه بنويسي علمت نقص ندارد و مي‏داني تمام حروف را لكن اين حروف اگر بايد روي كاغذ باشد محتاجند كه تو بنويسي آنها را تا باشند پس اينها محتاج به علم هستند و علم تو محتاج نيست به اينها و ملتفت باشيد و بدانيد كه اين قول قولي است فصل كه عرض مي‏كنم هيچ شيله پيله توش نيست. بدانيد هرچه صادر از صانع است به او برپاست هيچ محتاج به غير خودش نيست بلي آنچه ميانه او و غير واقع است دو تايي بايد جفت شوند تا آن پيدا شود مثل مرزوق بودن مرزوقين بايد رازق باشد و مرزوق هم باشد تا رزق دادن پيدا شود. پس متبوع چه شئون و شعبش چه كليش ممتنع است از او كنده شود بيايد به خلق بچسبد پس او نمي‏آيد در عالم امكان هميشه در ازل جاش است همچنين اين حروف و كلمات نوشته شده هيچ نمي‏روند در سينه عالم اينها آنجا نمي‏روند او هم اينجا نمي‏آيد مع‏ذلك شپشي بخواهي پيدا كني يك چيز بسيار جزئي بخواهي پيدا كني و لو حيثي و لو اعتباري بخواهي پيدا كني كه غير معلوم باشد شي‏ء غير معلومي نمي‏شود پيدا كرد هرچه هرجا هست معلوم است اين معلوميت كأنه پيش از مخلوقيت است پس هرچه هرجا هست آيا نه اين است كه مخلوق است؟ اين مخلوق پيش از ساخته شدنش معلوم بوده و از روي معلوم بودن مخلوق شده پس تمام عالم امكان معلوماتند عين علم ازلي نيستند از روي علم همه اينها را ساخته و اينجاها گذارده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 35 ــ  دوشنبه 16 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه  سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا . . . الخ

بعضي جاها خداوند عالم نسبت داده كه من آنجا هستم همراه آن جماعت هستم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين حرف متداول هم هست در همه دينها اگرچه هيچ پوستش كنده نشده مي‏گويند خدا با او بود، خدا حافظت باشد، خدا همراهت باشد، ملتفت باشيد مگر مي‏شود خدا همراه نباشد كه بايد دعا كرد؟ و متداول است اين حرف در همه دينها و همچنين در قرآن هست كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم ديگر اين ثلثه مي‏خواهند خوب باشند يا بد، كافر باشند يا مؤمن، هر سه تايي كه نجوي مي‏كنند خدا همراهشان هست ما من نجوي ثلثة الاّ اينكه خدا با ايشان است و لا خمسة الاّ هو سادسهم ششمي خداست و با ايشان است و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم خدا نمي‏شود چيزي از او مخفي باشد يكپاره جاها همچو جاهايي است كه همه جا مي‏فرمايد من خبر دارم از همه جا و همين‏جور است كه متشابه واقع شده مردم خيال مي‏كنند حق واقع همين است كه مي‏فهمند از ظاهر لفظ و به وحدت وجود افتاده‏اند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه شما سعي كنيد در دنيا علوم بسيار است كسبها بسيار است هر كسي هم هوشي كسبي اختيار مي‏كند بدانيد اينها به حاق حق هيچ نرسيده‏اند همين‏طور دارند راه مي‏روند هيچ‏كدام حقيّت خودشان را نمي‏توانند بيان كنند ملتفت باشيد كه حق پيششان نيست و شما چنين نباشيد آخر هر كسي يك كاري كرده يك كاره ملك شده شما هم سعي كنيد ديندار ملك باشيد چنانچه آن نانواش است آن كفشدوزش است آن سلطانش است آن آقاش است آن نوكرش است و اين امر دينداري ميانه اينها كم است امام فرمايش مي‏فرمايد خدا اخلال به هيچ امري نكرده شما چرا در حق ما شبهه داريد؟ طباع مردم اين است كه هر كسي كاري را پسند و ميل دارد و لو يكي را مي‏بيني چارواداري مي‏خواهد بكند يكي را مي‏بيني نانوايي مي‏خواهد بكند يكي را مي‏بيني نجاري مي‏خواهد بكند يكي زراعت دوست مي‏دارد يكي گربه دوست مي‏دارد يكي سگ دوست مي‏دارد يكي كبوتر دوست مي‏دارد يكي باز نگاه مي‏دارد مختلف است حالات مردم، مي‏فرمايد هركسي براي آن كاري كه هست مي‏بيني از روي طبع مي‏كند آن كار را خوشش هم مي‏آيد از آن كار اگر شد خوشحال است اگر نشد دماغش مي‏سوزد و حتي كبوترباز اگر كبوتربازي نكند دماغش مي‏سوزد پس در اين ملك يك كسي هست هواش هوسش همّش غمش دينداري باشد كبوترباز هست در دنيا ديندار هم بايد باشد در دنيا و حال آنكه وقتي انسان عاقل فكر مي‏كند در اين اوضاع مي‏گويد ربنا ماخلقت هذا باطلا مي‏بيند اين زمين اين آسمان و اين اوضاع براي كبوتربازي و خرس‏بازي نيست، خرس مي‏رقصاند كه چيزي پيدا كند بخورد زهرمار بخورد. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس گاهي خدا مي‏گويد من همه جا هستم داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء خودش گفته در باره خود حضرت سيدالشهدا7 فرموده در آن دعايي كه آخوند ترسيده و از ميان دعاها انداخته أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك همچنين مي‏فرمايد تعرفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء تمام شي‏ء را فرموده شي‏ء هم جماد است نبات است حيوان است انسان است اعراض جواهر مواد صور تعرفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء و همين‏جور چيزهاست عرض مي‏كنم همينها را ديده‏اند وحدت وجوديها و خيال مي‏كنند مطلبشان و حاق مطلبشان است دعاها داريم آيات داريم احاديث داريم پس دينشان اين بوده حالا مردم ديگر خبر نداشته‏اند اهلش نبوده‏اند به جهتي كه سرّ پيش علما بايد باشد و همچنين بر همين نسق در بعضي آيات و اخبار خبر مي‏دهند و نسبت مي‏دهند كه ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون ديگر خير، پيش شيطان شيطان است خدا پيش شيطان نيست الم‏اعهد اليكم يا بني‏آدم كه ان لاتعبدوا الشيطان پيشش نرويد گوش به حرفهاش ندهيد، او را لعنش كنيد تبري از او بجوييد آن وقت گفته پيش انبيا برويد گوش به حرفشان بدهيد قولشان را بشنويد اين انبيا ميلشان ميل خداست بي‏ميليشان بي‏ميلي خداست مبايعه با ايشان مبايعه با خداست زيارتشان مي‏روي به زيارت خدا رفته‏اي، زيارتشان نمي‏روي زيارت خدا نرفته‏اي يكپاره آيات و اخبار اين‏جور است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا آن حاقش را كه بخواهيد به دست بياوريد اين است كه اصل نوعِ بودن خدا را با خلق بايد به دست آورد كه چه جور با خلق است اين معيت چه جور معيت است و من همه جورش را ديده‏ام مردم تعبير آورده‏اند حتي آنكه خيلي جاها شيخ مرحوم تفسير كرده‏اند كه اين معيت معيت غيرمتناهيه است يكپاره جاها مي‏فرمايد اين معيت معيت حقيه است و اينها را كه مردم مي‏بينند وحدت وجودي مي‏شوند پس عرض مي‏كنم به طورهايي كه هي مكرر عرض كرده‏ام و خيال مي‏كنيد بازي است و بدانيد مغز سخن همينهاست كه عرض كرده‏ام آنچه از پيش پيغمبران آمده و دستورالعمل داده‏اند و مبذول داشته‏اند و آورده‏اند چرا كه مبلّغند وضعشان براي رسانيدن است نه خدا مقصر است در رساندن آنها نه انبياي معصوم كوتاهي مي‏كنند در تبليغ پس رسانيده‏اند از اين است كه مكرر عرض كرده‏ام كه آنچه در ضروريات است هرگز از دست ندهيد اينها را كه از دست نداديد آن وقت حديثي ديديد آيه‏اي ديديد اگر مطابق ضروريات فهميديد بر حق است و داخل محكمات است آيه و حديثي ديدي برخلاف اين ضروريات احمق مشو كه بگويي سرّ است هيچ سرّي چيزي نيست اگر مي‏خواستند سرّ بگويند اصلش دم نمي‏زدند سخنشان توي دلشان مانده بود اگر مي‏خواستند توحيد را سرّ كنند تكليف به توحيد نمي‏كردند اصلش شمشير نمي‏كشيدند براي توحيد گردن مردم را نمي‏زدند اگر اهل سرّي را جايي مي‏ديدند چيزي مي‏پرسيد جواب مي‏دادند همان جبرئيل بايد توحيد خدا را ياد بگيرد باقي مردم ديگر خبر از توحيد نداشته باشند پس ببينيد خداوند عالم هرچه را از هر مكلفي به قول مطلق خواسته به او رسانده و همين كه شخص با تميز و شعور باشد اين تكليف همراهش مي‏آيد دقت كنيد ببينيد تكليف همراه شعور مي‏آيد باز اين مطلبي است عرض مي‏كنم شما داشته باشيدش عرض مي‏كنم تكليف همراه شعور مي‏آيد اگر در شرع قرار هم بدهند كه پسرها در سن پانزده سالگي به حد تكليف مي‏رسند يا دختر به حد نُه سالگي به تكليف مي‏رسد شما گمش نكنيد ديگر حكم را خواسته‏اند به طور عموم مشخص باشد كه در چه وقت اينها مكلفند و ميزاني در دست باشد اگر همين‏طور بگويند در شرع كه همين كه شعور آمد نماز كنيد آن وقت مردم متحير مي‏مانند كه اين شعور آيا آمده است يا نيامده محل خلاف مي‏شد از اين جهت اين علامت سنه را كه يكي از علامات اين است ميزاني عامي قرار داده‏اند كه آسان باشد شما ان‏شاءاللّه بدانيد اصل مطلب پانزده سال نيست بسياري از مردم سي ساله شده‏اند و مستضعفند و به حد تكليف نرسيده‏اند بسا صد ساله هم بشوند و مستضعف باشند و به حد تكليف نرسيده باشند و از اين طرف هم طفل همين كه به حد شعور آمد مكلف است از اين جهت است كه حضرت امير7پيش از پانزده سالگي اسلام اختيار نمود از اول بچگي مسلمان بود ديگر اسلام غير مكلف را كه گفته پذيرفته است؟ خدا گفته پيغمبر گفته عيسي در حال صبي هنوز به حد تكليف نرسيده چطور مي‏گويد انّي عبداللّه آتاني الكتاب و جعلني نبيّا خبر مي‏تواند بدهد از ماتأكلون و ماتدّخرون. عيسي در گهواره حرف مي‏زند و همانجا هم اطاعتش واجب است.

خلاصه منظور اين است كه همين كه شعور آمد تكليف همراهش مي‏آيد ديگر حالا گاهي پانزده ساله مي‏آيد گاهي هم زودتر بسا چهارده ساله آمد راههاش را داشته باشيد پس اينهايي كه شعور دارند خدا مكلفشان كرده و تكليف معنيش اين است كه آنچه را او اراده كرده از اينها بسا او بيارد به اينها برساند او عاجز نيست از رساندن او قادر است عالم است حكيم است و رسانده و او قرار داده كه همينها به حد شعور كه رسيدند مكلف باشند و همين كه صاحبان شعور جمعي شدند و امر به اين جمع مي‏رسد اين اسمش مي‏شود ضروريات، اگر جمع خاصي باشند و به ايشان برسد و اتفاق پيدا كنند اسمش مي‏شود اتفاق علما، اجماع علما. پس اين كليه را ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد كه غير از اين ديگر اگر راه بخواهيد بدانيد نيست يك آيه محكم دستتان نيست كدام آيه محكم است، نمي‏تواني پيدا كني كدام آيه متشابه است، نمي‏تواني بداني چرا كه آيه محكم را شما به ضرورت تميز مي‏دهيد كه محكم است. اقيموا الصلوة آيه محكم است يعني همچو كاري بايد بكنيد ديگر از كجا اين معنيش باشد بلكه معنيش اين باشد كه بنشين و دعا بخوان، صلوة كه در لغت به معني دعاست چنانكه خيلي از صوفيه تأويل مي‏كنند به اين ضرورت دانستيم اين جور كارها كردن معني اقيموا الصلوة است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه ضرورياتي كه در ميان مردم از كثرت تكرار و اصرار با آن حدود شاقه و آن جدهاي بي‏مسامحه به گردن مردم گذاشته شده اينها اگر حجه‏اللّه است و واللّه اين ضروريات از تمام آيات قرآن برتر است و محكم‏تر است از قرآن و محكم‏تر است در نزد اهل حق و اهل يك ضرورت در نزد اهل دين از تمام قرآن قايم‏تر نگاهش مي‏دارند چرا كه به او تميز مي‏دهي كه كدام آيه محكم است و آن را مي‏گيري، كدام متشابه است و مي‏بايد ردّ به محكمات كرد. پس دقت كنيد آيات صريحه كه به حسب لغت صريح باشد در مطلبي و شبهه‏اي به حسب لغت در آن نباشد مثل عصي آدم ربه فغوي كه گناه كرد آدم صريح است در عصيان آدم آيه از اين صريح‏تر پيدا نمي‏شود و شما اگر در دين خودتان اگر چنين اعتقاد كنيد كه آدم معصوم نبود از آن ضرورتي كه تعريفش را مي‏كنم خارج مي‏شويد و شما به همين ضرورت تميز مي‏دهيد كه اين آيه از متشابهات است. ضرورت نوعاً جوري است كه توي سنّيها هم هست آنها هم ضرورت دارند ضرورت اسلام را مي‏دانند نماز ظهر را كه در حضر بدون عذر بايد چهار ركعت كرد اين را سنّيها هم مي‏دانند كسي اين را انكار كند آنها هم كافرش مي‏دانند حتي مي‏خواهم عرض كنم امر مسلّمي كه يهود مسلّم بدانند كه از موسي رسيده و از دين موسي است اگر كسي از آن تخلف كند آنها هم كافرش مي‏دانند حالا به همين ترتيب فكر كنيد ضرورت شيعه بر اين قائم است كه انبيا معصومند و مطهرند از جميع معاصي حتي صغيره نمي‏كنند ديگران صغيره مي‏كنند و توبه مي‏كنند لكن نبي اگر بنا باشد يك صغيره از او صادر شود و جايزالخطا باشد اين خطا مي‏آيد تا پيش خدا. مثلاً گفت نماز كنيد شايد اشتباه كرده باشد شايد خطا كرده باشد اشتباه لُپي كرد مي‏خواست بگويد بيا گفت برو. ملتفت باشيد اين مطلبي را كه عرض مي‏كنم خوب فكر كنيد انبيا در وقت اداي تكليف در وقت بيان من عنداللّه بايد معصوم باشند اين را يهود و نصاري، گبرها، سنّيها، شيعه‏ها تمام كساني كه خود را مي‏خواهند به خدا ببندند شرط دانسته‏اند عصمت را همه مي‏گويند در آن حين نه سهو بايد بكند نه خطا نه نسيان نه عصيان، بايد ما يقين كنيم اين قولش قول خداست و الاّ اطاعتش لازم نيست. حالا از همين راه كه همه قبول دارند شيعه استدلال مي‏كند كه در غير وقت اداء هم بايد معصوم باشد مي‏گويد اين اگر در وقت غير اداء گاهي معصيتي بكند و گاهي نكند در وقت ابلاغ هم اگر امري كرد و گفت حالا ديگر خطا نيست ديگر خطا نمي‏كنم آن وقتي كه خطا كردم حالا ديگر آن‏جور نيست، ايشان مي‏گويند چنانچه جايز است آنجا خطا كردن از كجا بفهميم حالا خطا نيست؟ بلكه اين هم يكي از آن خطاها باشد. يك وقتي معلمي تعليم بچه‏ها مي‏كرد مكتب‏دار بود در اين حيثها ساده‏لوحي و سندلايي ريشش را گرفت ــ غالب آخوندهايي كه مكتب دارند حماقت دارند ــ به اين بچه‏ها گفت من گاهي اشتباه مي‏كنم سهو مي‏كنم اين‏جور حالت را گاهي دارم. شاگردهاي رند لوطي از خدا خواستند همه هم‏توطئه شدند كه آخوند ما اشتباه مي‏كند روزي ديگر به شاگردي گفت غلط كردي، شاگرد هم گفت خودت غلط كردي، خودت مي‏گفتي اشتباه مي‏كنم. آخوند گفت اين آن نيست، گفتند همين حرفت هم از آن اشتباههايت است شوخي نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر پستا اين است كه من در حين ابلاغ اشتباه نمي‏كنم اما در خانه اشتباه مي‏كنم براي من چه فرق مي‏كند من چه مي‏دانم كدامش كدام وقت است بلكه در خانه‏ات هوايي هوسي كرده‏اي خيالي كرده‏اي خيال برات آمده كه بيايي براي كار خودت همچو بگويي خدا هم نگفته بگو تو مي‏گويي پس شيعه از اين راه مي‏آيد كه معصومين از ابتدا بايد معصوم خلق شده باشند تا حتم باشد كه به هيچ وجه خلافي از آنها سرنزند. اين عصمت بعينه تخمه‏اي است مثل ساير تخمها هر تخمه‏اي مي‏كارند همان سبز مي‏شود گندم مي‏كاري گندم سبز مي‏شود برنج مي‏كاري برنج سبز مي‏شود و تخمه معصوم در رحم ننه‏اش معصوم است بيرون مي‏آيد معصوم است تخمه را به طور عصمت بكارند محال است معصوم نشود تخمه رعيت را از عصمت نكشته‏اند ادعاي عصمت هم بكند خارج مي‏شود از ضرورت و خدا هم زود رسواشان مي‏كند ديگر درباره ائمه خودمان كه از اصلاب عصمت آمده‏آند ــ و اين مخصصوص ائمه خودمان است ــ در پشت آدم معصوم بودند در رحم حوا معصوم بودند در پشت شيث معصوم بودند و همچنين در اصلاب شامخه پشت به پشت آمده‏اند اشهد انك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة لم‏تنجّسك الجاهلية بانجاسها و لم‏تلبسك من مدلهمّات ثيابها پس تخمه‏اي است و خدا مي‏سازد و مي‏كارد معصوم سبز مي‏شوند.

خلاصه آن‏قدرهاييش كه براي همه كس مي‏شود گفت اينكه از ابتداي عمر تا آخر عمر معصوم بايد باشند حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آدم اگر معصوم خلق نشود نمي‏تواند به زور معصوم باشد آدم به شرَقّ دست خودش به زور خودش نمي‏تواند معصوم باشد شما در يك صنعتي فكر كنيد كسي كه طبع شعر نداشته باشد تخمه‏اش تخمه شعر نباشد هرچه درس عروض بخواند كه قافيه يعني چه، رَوي يعني چه، ضروب يعني چه هرچه درس بخواند كه عالم بشود و بنشيند و هي زور بزند شعري بگويد نمي‏تواند آخرش معر مي‏گويد عوض شعر لكن اگر تخمه تخمه شعر است عروض هم نخوانده شعر مي‏گويد مي‏بيني عروض را از روي طبع برداشته‏اند كتاب كرده‏اند. پس اگر خدا مي‏خواهد بصير خلق كند تخمه بصر مي‏كارد وقتي مي‏آيد در دنيا چشمش را باز مي‏كند مي‏بيند ديگر كور مادرزاد كه شنيده رنگي و شكلي هست هرچه رياضت بكشد كه ببيند محال است مگر خدا تخمه ديدن رابراش ساخته باشد ديگر رياضت هم مكش چشمت را واكن بي‏رياضت ببين. دقت كنيد ان‏شاءاللّه و همچنين كر مادرزادي كه شنيده صدايي هست و صدا غير از اين رنگ و شكل است و غير چيزهاي ديگر است حالا اين بيايد رياضت بكشد كه بشنود نمي‏شود ديگر از رياضت مي‏توان سميع شد از رياضت مي‏توان اللّه شد اينها گفته شده لكن نمي‏شود اللّه شد نمي‏توان موسي كليم اللّه شد چطور مي‏شود كليم را تخمه‏اش را مي‏كارند كليم مي‏شود تخم كليم نكشته كليم نمي‏شود هرچه خر را مي‏بندي رياضتش بدهي كاهش ندهي آخرش خر است اينهايي كه رياضت مي‏كشند تا واللّه شك و شبهه براشان نيايد و گمراه نشوند نمي‏شوند كساني كه مرتاضند به حكمت و به غير علم تزهد مي‏كنند من تزهد بغير علم جنّ في آخر عمره او مات كافراً خوب مردي باشد ديوانه مي‏شود ديوانه نيست كافر است اهل رياضات همه ايشان اين است حالتشان. اگر خدا رحمشان كرد ديوانه شده‏اند و مرده‏اند شايد خدا جايي از سر تقصيرشان بگذرد ديوانه نشوند كافر مي‏شوند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه انبيا تخمه‏شان نبي است همين‏جور است حالت فقيه تخمه فقاهت است آنهايي كه بايد فقيه بشوند درس زياد نمي‏خوانند آنهايي كه بايد حكيم بشوند آنها هم درس زياد نبايد بخوانند تخمه كه تخمه حكمت نيست پير مي‏شود حكيم نمي‏شود هركسي هر كاري همين‏طور است يك كسي حدادي خوب مي‏تواند ياد بگيرد و بكند يك كسي نجاري خوب مي‏تواند بكند و اينها تخمه‏هايي است كشته شده. پس تخمه انبيا تخمه نبي است تخمه عصمت است چنانكه تخمه خر تخمه خر است تخمه آدم نيست هرجا بريزي انسان نمي‏شود. پس انسان از تخمه حيوان به عمل نمي‏آيد از تخمه گندم برنج سبز نمي‏شود پس تخمه انبيا عصمت است و مع‏ذلك داريم درباره داود فاستغفر ربه و خرّ راكعاً و اناب داريم انا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخّر پيغمبر آخرالزمان آمده است همين‏جور كه ادعاي نبوت مي‏كند و تو صادقش مي‏داني و گفته من اشرف از تمام پيغمبران هستم و اين آمده و آيه براي خودش نازل شده كه انا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخّر گناهِ نداشته را آمرزيده؟! منّت مفت آيا خدا سر پيغمبر خود گذاشته؟ منّت مفت گذاشتن كار اين خدا نيست. پيغمبر گناه ندارد كه بيامرزند همچنين از اين آيه صريح‏تر باز اينجا مي‏شود دستي بندكرد كه گفته لك يعني به جهت خاطر تو آمرزيدم تابعين گذشته تو را كه پيشتر تابع تو بودند و تابعين آينده را هم آمرزيديم ، ذنب امّت تو را آمرزيديم صريح‏تر از اين هم مي‏فرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين براي گناه خودت استغفار كن و براي مؤمنين. حالا اين آيه است و صريح است و لغتش را دانستن لغتش دال است بر اينكه پيغمبر آخرالزمان با اينكه اشرف انبياست گناهكار است. حالا با وجودي كه همچو صريح است تو بايد از اعتقادت دست برنداري كه به ضرب شمشير گردنت گذارده كه شهادت بدهي كه رسول خدا9 هرچه آورده از جانب خدا آورده و خدا تو را مأمور كرده كه ماآتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا بايد اعتقادت اين باشد كه اين عصيان ندارد حالا اين آيه را مي‏فهمي مطابق آن ضرورت فهميده‏اي خيلي خوب فهميده‏اي اگر هم نمي‏فهمي مجهولات ما خيلي است در دنيا اين را هم عطف بر آنها بكن. خيلي چيزها است كه نمي‏فهميم اين هم يكي از آنها باشد. پس ببينيد به ضروريات شما آيات صريحه را از متشابهات مي‏دانيد و صريحاً مي‏دانيد كه از عصي آدم ربه منظور عصيان آدم نيست و لفظ عصي هست و مي‏گويي منظور عصيان نيست و لفظ غوي هست و مي‏گويي منظور غوايت نيست. پس بدانيد واللّه ضروريات از هزار هزار آيه محكم محكم‏تر است، از همه احاديث محكم محكم‏تر است و به اين ضروريات محكمات را از متشابهات جدا مي‏كني امري است جاري از دست خدا و از دست پيغمبر و از دست اميرالمؤمنين7 هي حدود جاري مي‏كنند هي سخت مي‏گيرند تا خوب محكمش كنند تا اين را نگويند چيزي است مال خودمان است دخلي به خدا و رسول ندارد نه آنها آورده‏اند اين ضروريات را. پس هر مطلبي را مي‏خواهي بداني حق است يا باطل بايد ببيني مسلمين و مؤمنين چه مي‏گويند واللّه به همين ضروريات شما سحر را از معجز بايد تميز بدهيد كه اگر به اين ضروريات تميز ندهي هيچ نمي‏داني فلان كاري كه كرده‏اند سحر است يا معجز اگر وقتي بكنند كاري لكن هنوز نكرده‏اند جاي شكر هست كه دجالي نيامده در ميان مردم اما اين‏جور مردم همان‏جور مردمند كه سامري گوساله طلايي از كوره بيرون آورد بناكرد بان بان كردن گفت اين خداي ما و خداي شماست و اين آيا داخل غرائب نيست و خارق عادت نيست كه طلا را در كوره بگذارند بيرون بيايد به صورت گوساله؟ آيا خرق عادت نيست كه بنا كند بان بان كردن؟ آيا خرق عادت نيست كسي سربي مسي را از كوره بيرون بيارد به يك صورتي و صدايي هم بكند؟ آيا خارق عادت نيست ناقه صالح حيوان است و از سنگ بيرون مي‏آيد اسمش مي‏شود ناقه صالح و خارق عادت است. دقت كنيد ان‏شاءاللّه ديگر حالا كه گذشته بني‏اسرائيل بد كاري كردند گوساله پرستيدند اگر آن گوساله را امروز بيارند در بازار مسلمانان آن وقت ببين چقدر گوساله‏پرست پيدا مي‏شود و ببينيد چقدر توي سر شما مي‏زنند كه معجزه به اين واضحي را سحر مي‏دانيد. عرض مي‏كنم اگر ضرورت را از دست مي‏دهيد واللّه انسان گوساله‏پرست مي‏شود و واللّه سوسمار مي‏پرستند و واللّه تمكين سوسمار مي‏كنند كه تمكين حضرت امير را نكنند چنانكه خوارج كردند واللّه اين مردم بت مي‏پرستند سنگ مي‏پرستند كه حق را نپرستند و اطاعت نكنند. شما دست از ضروريات برمداريد معجزات به ضروريات معلوم مي‏شود كه معجز است و سحرها به ضروريات معلوم مي‏شود كه سحر است همين كه موسايي يك وقتي حقيّتش معلوم شد ديگر به هر جوري معلوم شد عصاش را انداخت و اژدها شد، دريا را شكافت، هر طوري بود حقيّتش معلوم شد حقيت خود را معلوم كرد باز موسي هم همين جور پيشترها گفته بودند مي‏آيد و همان‏طور آمد و آن جوري كه گفته بودند كرد به اين جهت موسي بر حق شد همين كه موسي برحق شد موسي تعيين كرد خليفه‏اي مثل هارون را معلوم شد هارون هم بر حق است و از جانب خداست حالا اگر ديدي گوساله‏اي را سامري آورد و ادعايي كرد اگر هارون تمكين مي‏كند بايد حق باشد اگر تمكين نكرد باطل است پس هارون گوساله را گوساله مي‏دانست و گوساله را مي‏گفت سحري است سامري كرده تابعش مشويد موسي مي‏آيد انتقام مي‏كشد اگر بگويند آنها خبر دارند كه موسي بر حق است و آمد خارق عادت آورد و چون موسي خارق عادت كرد تمكين كرديم سامري هم اين خارق عادت را آورد ما تمكين كرديم و مي‏بينيد صورت ظاهرش هم شبيه است به حرف راست. شما فكر كنيد و بدانيد دجالي مي‏آيد و خارق عادات مي‏آرد كه واللّه از انبيا و اوليا از اول تا آخر آن‏قدر خارق عادت به آن شدت نياورده‏اند ببينيد خري كه چقدر درازي و بلندي اوست كه جمع كثيري در سايه گوش او منزل مي‏كنند آن‏قدربزرگ است كه سه قدم برمي‏دارد يك فرسخ مي‏شود طي‏الارض هم دارد خري به اين بزرگي كه ميان دو گوشش گاه باشد صدهزار نفر نشسته باشند بيابان وسيعي است نشسته‏اند سوار خري مي‏شود به اين بزرگي و تو مي‏داني سحر است به جهتي كه گفته‏اند خبر داده‏اند و مي‏داني او دجال است و اين خارق عاداتي كه مي‏آرد هرچه مي‏آرد و بيارد به هر آبي مي‏رسد فرومي‏رود به طوري كه تا قيامت بيرون نمي‏آيد. يك كوهي يك طرفش مي‏نماياند كه باغ است و بستان و سبز و خرم بلبلها با آوازها و ميوه‏هاي رنگارنگ و پلوي و چلوي و آجيلي حالا كيست نرود و نخورد؟ معلوم است مي‏روند. از آن طرف كوهي مي‏نماياند كه همه‏اش مار است و عقرب و آتش و دود بعضي مردم را مي‏برد آنجا عذاب مي‏كند ديگر اين سحر است اين را نمي‏شود فهميد مگر به ضروريات و مي‏فرمايد نرويد و به چنگش نيفتيد ملعوني تا مي‏رسد به كسي مي‏فهمد مؤمن است قتلش را واجب مي‏داند به سحر نگاهش مي‏دارد و اينها همه را بايد سحر بداني و جزء عقيده است عقيده‏تان بايد همين‏طور باشد الان لعنش كني نكني كافري. پس فراموش نكنيد بدانيد ضروريات همچو چيزهاي محكمي است و مأموريد كه ضروريات را بگيريد و آن‏جور كارها را و خارق عادات را سحر و شعبده بدانيد و صاحبش را لعن كنيد. پس اين ضروريات هر متشابهي را محكم مي‏كند هر باطلي را رسوا مي‏كند هر حقي را اثبات مي‏كند و نمي‏شود وازد چنگ به آن بند كرد. حالا آيا از جمله ضروريات ميان مسلمين و شيعه اين است كه من خودم خدا باشم تو هم خدا باشي؟ اين از دين خدا نيست عقلمان هم حاكم است كه نمي‏شود خدا باشيد. من گرسنه‏ام آيا اين خدا گرسنه مي‏شود؟ آخرت را خبر نداري دنيا را كه مي‏بيني يك گرسنگي هست در دنيا مي‏بيني هست در دنيا كوفت هست آتشك هست حالا آيا اينها خودش است؟ آيا تا گفتي خودش هم شد؟ آخر اللّه آنست كه داناي علي الاطلاق باشد قادر علي الاطلاق باشد اگر اينها همه خدا باشند آيا اينها قادرند بر همه كار؟ خدا عالم است بر همه چيز آيا اينها دانا هستند به هر چيزي؟ خدا غني است آيا اينها محتاج به چيزي نيستند؟ يك روز كه نان نخورد به داد مي‏آيد. پس ديگر اين‏جور آيات هست كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم واللّه معنيش اين نيست كه من خدايم تو خدا، خداي هيچ نداني خداي عاجزي خدايي كه كوفت و خوره بگيرد خدايي كه نداند آخرت چه بر سر او مي‏آيد و هي گريه و زاري مي‏كند چه خدايي است! اينكه خدا نيست عقل و نقل روي هم مي‏آيد مي‏بيني با ضروريات منطبق مي‏شود پس و لو اينكه باشد در دعايي كه تعرفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء بگو نمي‏دانم معنيش را مي‏خواهي معني كني دعا را بدان اينها معنيش نيست. خدا جاهل نيست خدا گرسنه نمي‏شود خدا نمي‏خورد خدا نمي‏آشامد خدا متبدل نيست اينها متبدلند اينها متغيرند اينها ناخوش مي‏شوند اينها يأكلون و يشربون يمشون يناكحون آيا اينها كه متغيرند خدايند؟ آيا اينها متغير نيستند آيا خداي متغير معقول است فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس در اينكه عقلاً و نقلاً مي‏دانيم اينها خدا نيستند شك نداريم و به هر دليلي كه اينها خدا نيستند مباديشان هم خدا نمي‏شود باشد مواليد از آب و خاك تولد كرده‏اند آن پدر و مادر هم خدا نيستند شعورشان به قدر ما هم نيست مي‏بينيم اينها مسخر مايند ما مسخر آنها نيستيم ديگر اين آب و خاك را قهقري برمي‏گردانيم تا مي‏رسد به جسمي اين جسم نه سرد است نه گرم است، نه روشن است نه تاريك است پس كار از او نمي‏آيد به هيچ وجه به همين‏طور قهقري كه برمي‏گردي كارشان مي‏رسد به يك امكان صرف صرف بي‏اثري كه هيچ اثري براي آن امكان نيست. پس مبادي اين خلق كه برگردي هرچه برگرديد نمي‏رسيد به خدا پس اينها خدا نيستند حالا گيرم آيه صريحي بخواني كه اينها خدايند ــ و نيست همچو آيه‏اي ــ همچو آيه‏اي هم اگر داشتي نبايد به اين‏طور معني كني و حال آنكه نداري به اين صريحي ببين صريح‏تر از اين عصي آدم ربه فغوي نمي‏شود و بايد بگويي متشابه است در اينكه خدا يك جوري و يك پستايي دست زده به ملكش شك نيست و اگر ما نداشتيم صانعي كه دست بزند به ملك انسان بسازد حيوان بسازد اگر نبود چنين صانعي اينها خودشان نمي‏شد از شكم آب و خاك هي بيرون آيند اگرچه حكيمي گفته باشد «كل شي‏ء عند مؤثره القريب مخلوق بنفسه» اين ماهي مخلوق بنفس خود نيست خالقي دارد خالقش كيست؟ اين را مي‏خواهي معني كني تو بدان ماهي خودش خودش را نساخته تو كه متشخص‏تر از ماهي هستي نمي‏تواني خود را بسازي حالا كه ساخته‏اند نمي‏تواني خود را حفظ كني يك جاييت دملي درمي‏آرد نمي‏تواني دردش را برداري زورت نمي‏رسد. پس «انسان خودش در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است» معنيش اين نيست كه خودش خودش را ساخته يقيناً اين‏طور نيست پس خلق خود خود را نمي‏توانند بسازند ممتنع است محال است خود را بسازند مي‏فهمي محال است خداي صانع محال را محال قرار داده پا به عرصه وجود بگذارد. پس چوبي كه از خودش حركتي ندارد اگر جنبيد جنّي آن را جنبانيده انساني آن را جنبانده حيواني آن را جنبانده، آبي زيرش افتاده جنبيده، بادي آن را جنبانده، خودش حركت ندارد و ذات نايافته از هستي بخش نمي‏تواند هستي به كسي بدهد، حركتي به كسي بدهد. پس «حركت به خودش موجود است» يعني چه؟ حركت را بايد موجود كرد پس آن‏جور لفظ را اين‏جور معني بايد كرد به همين معني گفته‏اند حكما كه اين خلق صفحه علم است پس خدا دانا بود و اينها نبودند پس اين صفحات چيده شده و خدا داناست به همه اين صفحات از اين گرده كه برمي‏داري مي‏يابي خدا تا خلق هست خلق را مي‏داند ديگر اين را هم جرأت مي‏كنم و مي‏گويم خودش گفته است كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم آيا اين ثلثه كه هو رابعهم آيا مثل اين است كه من و تو و آن يكي اين سه تا چهارمي اينها آيا خداست؟ نه، اين‏جور چهارم نيست و لا عدمها. من و رفيقم با هميم آيا خدا همين‏جور با هم است، با ما اين‏جور نمي‏آيد پهلوي ما بنشيند همچنين همه پهلوي هم بنشينيم اسمش است كه با هم است و اين با هم بودن هست اما خدا نه چنين است كه سركه را داخل شيره مي‏كني مخلوط و ممزوج مي‏شوند با هم هستند خدا همچو داخل خلق نمي‏شود پس معني «با»هاي زماني جسماني خدا با خلق است يعني جسمي نيست كه روي جسمي بنشيند جسمي مخلوط با جسمي مي‏شود همه جا هست مثل جسم نيست كه همه جا هست بله اين جسم هم در آسمان هست هم در زمين هست اين ماده كه به اين صورتها درآمد خود اوست آسمان خود اوست زمين خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا با همه چيز است، بي همه چيز است. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدا با زمانيات است اما مثل جسم است؟ نه. مثل مطلق و مقيد هم نيست جسم مطلق مطلق جسمهاست، ماده مطلقه بوده به اين صورتها درآمده و واللّه در نيامده به اين صورتها درش آورده‏اند ديگري درش آورده و همين طوري كه با چشم مي‏بيني اين آهن كه گرم مي‏شود آهن خودش گرم نمي‏شود خودش سرد نمي‏شود خود آب جاري نمي‏شود اين را گرمش مي‏كنند آب مي‏شود سردش مي‏كنند يخ مي‏شود. پس خدا با خلق است نه مثل زماني با زماني و نه مثل جسمي با جسمي اين‏جور نيست پس اين‏جور مثل جسم با جسم نيست و همچنين خدا با خلق است مثل روح نيست كه با بدن است روح آمده فرورفته در اين بدن اين روح جاي ديگر نيست. پس مثل دهري و زماني هم نيست مثل عقل نيست خدا كه در سر اين عاقل آمده باشد او عقل خودش را دارد من عقل خودم را دارم اگر او هم اين‏جور منفصل باشد مثل خلق است به همين نسق خدا مثل مشيتي نيست كه تعلق گرفته و اين خلق را خلق كرده، مثل سرمديات هيچ نيست نسبت به دهريات به جهتي كه باز يك جوري فعل تعلق گرفته اما خود مشيت جزء اينها نشده المشية لايشرب و لايأكل و لايزني و لاينكح و لايسرق و لايفعل الفواحش اينها را هم مي‏دانم اما يك طوري هست تحريك مي‏كند و الاّ خدا اين‏جور هم نيست چرا كه باز اين فعل خداست خودش كه مي‏خواهد تعلق بدهد فعلش را او داخل است در فعل خودش مثل تو كه داخل فعل خودت هستي و اين فعل صفات رب است اين مشيت است او شائي است اين مشيت او قادر است قدرتش فعل صادر از آن است او توي قدرتش است پس معيت حقي غير معيت فعل حق هم هست و غير معيت غيب و شهود است غير معيت شهود با شهود است غير معيت غيب با غيب است ديگر ان‏شاءاللّه تا بعد معلوم بشود كه اين معيتش چه جور است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 36 ــ  سه‏شنبه 17 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا و هذه المعية معية حقية لا حقيقية و لا سرمدية و لا عدمها و لا دهرية و لا عدمها و لا زمانية و لا عدمها و العلم التابع نفس المعلوم ظاهره لظاهره و باطنه لباطنه فعلمه قبل الخلق و بعد الخلق و مع الخلق و بعد الخلق دو تا معني دارد، بعدِ اوّلي يعني بعد از اينكه خلقشان مي‏كند كه حين خلق بعدِ دويم يعني بعد از آنكه انواع و اقسامي كه در اين رساله فرمايش كرده بودند عرض شد نماند چيزي كه شرح نشده الاّ اينكه به يك اصطلاح ديگري هم هست كه آن را هم بايد ملتفت باشيد و به آن‏جور هم مي‏شود اين رساله را معني كرد و لو حاقش همين بود كه عرض كردم و نماند چيزي كه عرض نكرده باشم و آن اصطلاح اين است كه هر چيزي خودش خودش است اين داخل بديهيات است و خودش خودش را گم نكرده اين داخل بديهيات است و اين را تعبير مي‏آرند كه واجد خودش است ديگر اين وجدان دخلي به اين ندارد كه كسي ديگر چيزي را بردارد و كاري كند خود هر چيزي خودش واجد خودش است و اين وجدان را به علم تعبير مي‏آرند حكما و اين هم پستاي علمي است و لو آن طوري كه مي‏خواهيد روح توش نيست مگر پستايي است كه هر چيزي خودش خودش است و خود را گم نكرده و خود را فاقد نيست پس واجد خود است پس داراي خود است پس مي‏داند خود را و اين علم را علم اتحادي هم مي‏گويند و اين علم اتحادي را به اين جوري كه عرض مي‏كنم ديگر اين علم به فعلي ديگر نيست كه انسان از روي دانستن چيزي را بداند ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و نبايد هركه و هر چيزي كه خودش خودش را گم نكرده به فعلي واجد خودش باشد به ذات خودش واجد خودش باشد و بدانيد تمام علومي كه روح درش است اين است كه انسان راستي راستي چيزي را بداند و فعلش باشد اين روح توش هست و اين علمي كه تعبير مي‏آرند حكما هر چيزي واجد خودش هست پس داراي خودش هست پس علم دارد جهل هم خودش خودش است عجز هم خودش خودش است پس اين علم علمي نيست كه به فعلي كسي چيزي را معلوم كند علم انطباعي نيست كه به صورتي از جايي در آن عكس بيندازد و علم تابع معلوم باشد از عالم نمي‏رود چيزي پيش معلوم كه تغيير حالي پيدا كند پس ذوات اشياء خودشان واجد خود هستند خود را گم نكرده‏اند پس داراي خود هستند داناي به خود هستند و حاق اين را كه ياد گرفتيد آن وقت علم احاطي اين جوري و علم محاطي اين جوري را هم به دست مي‏آريد. پس به اين پستا هم مي‏شود اين رساله را معني كرد به همين پستا هر چيزي داناست به خودش بدون دانايي پس ذاتش علم است و ذاتش معلوم خودش است خودش خودش را واجد است نه به فعلي هر چيزي ذات خودش ذات خودش است و اين علم را نسبت به هر چيزي داريم و مي‏گوييم خود خود را واجد است معقول نيست خودش را گم كند اين علم را مي‏گوييم با ذوات علما عين يكديگرند اين علم ذاتي است فعلي نيست زايد بر ذات هم نيست عارض هم بر آن ذات نمي‏شود ذات عين آن علم است علم عين آن ذات است هر چيزي به ذات خودش دانا به خودش است. حالا دقت كنيد ان‏شاءاللّه هر چيزي كه خود را واجد است و خود را فاقد نيست پس مجهول خود نيست حتي آنكه مجهول مجهول خود نيست غافل غافل از خود نيست به اين نظر هر چيزي همان جوري كه هست هست پس مطلق به طور احاطه هست مقيد به طور زير پاي او هست و مطلق خود را مي‏داند واجد خود است خود را گم نكرده و خودش به طور عموم و شمول و احاطه هست محاطها به طور محاطيت هستند و منطوي در تحت محيط و به اين علم ديگر نمي‏شود گفت جاهلي يافت مي‏شود در ملك خدا به جهتي كه خود جهل هم واجد خود است پس جاهلي نمي‏ماند. ملتفت باشيد چيزي باشد خودش خودش نباشد معقول نيست داخل محالات است واجب است هر چيزي خودش خودش باشد پس حيوانات هم واجد خود هستند پس علمايند و عرض مي‏كنم اين اصطلاح است لكن اصطلاحي است كه روح توش نيست و خيلي‏ها مغرور مي‏شوند به اين و اين آخرش شكار خوك است. به اين اصطلاح نباتات هم علمايند و همه واجد خودند فاقد غيرند، انسان هم فاقد غير است و واجد خود به اين اصطلاح جمادات همه علمايند چرا كه همه واجد خودند همه فاقد غير خودند پس جسم مطلق عالم است به اجسام مقيده و همان احاطه او به اينها علم اوست او واجد اينهاست داراي اينهاست از تحت تصرف او نمي‏توانند بيرون بروند همه مقيدات او هستند پس جمادات همه علما هستند سهل است جميع مواد علما هستند جميع اعراض علما هستند صورتهاي در آيينه همه علما هستند جميع كيفيات همه واجد خودند فاقد غير خود پس همه علما هستند و به اين‏جور تعبير هر چيزي واجد خود هستند به آن طوري كه هستند و طوري كه نيستند واجد نيستند پس مطلقات واجدند چطور؟ آن طوري كه هستند مقيدات چطورند؟ آن جوري كه هستند و مقيدند پس مقيدات واجدند كه از جاي ديگر پيدا شده‏اند اصولشان از بسائط ساخته شده كوزه‏ها از آب و خاك ساخته شده آب و خاك را گم نكرده‏اند پس اينها علمي به خود دارند چنانكه خودشان مقيدند همان جوري كه هستند و علمي كه از عالي به خود دارند كه محاطي باشد از آن آن قدري كه آمده در سبو خبر دارند و اين علم كأنّه باز علم اتحادي مي‏شود همچنين عالي خبر از خود دارد عالي به طور اطلاق خبر از خود دارد همان جوري كه هست و همين كه عالي هست نمي‏شود داني نباشد و عالي و داني هر دو متضايفند او بالاست نسبت به اين اين پايين است نسبت به آن اين نسبت را برداري آن بالا اسمش نيست اين پايين اسمش نيست همه جا اين بالا اسمش بالا نيست نسبت به ما بالاست تا ما زير سقفيم اين بالاي سر ماست پس فوقيت تحتيت مطلق‏بودن مقيدبودن تمام اين‏جور نسبت هم علوم نسبي است اين حقيقت فوق نيست الاّ اينكه حقيقت است نسبت به آن تحت اين هم حقيقت تحت نيست الاّ اينكه حقيقت است نسبت به آن فوق و هكذا و همه همين‏طور است. پس اين علم نسب كه همه متضايفانند پس عالي به طور علوّ در علوّ واقع است كه داني زير پاش است پس عالي واجد است خود را كه اطلاق دارد و قيدي در آن نيست و داني واجد است خود را كه قيد دارد و اطلاقي در آن نيست پس زيد واجد است خود را كه زيد است و عمرو نيست جن هم نيست و انسان واجد است كه هم زيد است و هم عمرو حالا كه اين‏طور شد ملتفت باشيد پس آن علمي را كه هر مطلقي به وجود خود دارد قيد براي خود نمي‏گيرد پس مي‏گويد من مقيد نيستم و مقيدات پيش من نيست و من مطلق هستم و مقيدات ظهور من هستند علم او به خود او مي‏شود اتحادي احتياجي به فعلي نيست ذرات آنها علمشان است به خودشان پس مطلق مطلق است و قيد در او نيست مقيد هم مقيد است و هيچ اطلاقي در آن نيست آيا اين مقيد است و اطلاق هيچ كدام در او نيست نه اين است كه اين مطلق توي آن مقيد يافت نشود اگر يافت نشود مقيد مقيد نيست اگر زيد در قيام نباشد قيام قيام نيست دقت كنيد پس مقيدات علما هستند به مطلقات خود به اندازه‏اي كه در ايشان گنجيده و مي‏توانند كشف سبحه از خود كنند پس آن وقت تعبير مي‏آريم كه علم داني به عالي علم انطواست گاهي مي‏گوييم علم عالي به داني علم اتحادي است هرچه از عالي پيشش هست علم اوست و خودش است خودش را كه دانسته عالي علم دارد به داني نفس خود داني است غيري ديگر را واجد نيست پس علم عالي به داني نفس داني است اين‏جور مي‏شود تعبير آورد و مي‏شود كه علم عالي به داني نفس داني است شما ملتفت باشيد اين را يكپاره گفتند مشايخ هم ردشان كردند اگرچه خودشان گفته‏اند لكن گفتم اصلش علمش علمي است كه روحانيت در آن نيست شما داشته باشيد مي‏توان گفت عالي همين كه خود را واجد است به دانايي خود عالم به دانيهاست خودش چطور است؟ خودش آن‏جور است كه همه جا هست و هيچ جايي نيست نباشد حالا عالي اين را چون دانست خود را دانسته پس دانيها را دانسته پس وجدان خودش وجدان دانيهاست زيد همين كه خود را يافت قائم و قاعد و راكع و ساجد كيست اينها زيد پس اينها را هم يافته پس علم خودش عين دانيها خواهد شد پس مي‏شود تعبير و در اينجاها مشايخ ايستاده‏اند و ردّشان كرده‏اند به اين‏طور كه مطلق خود را به اطلاق مي‏داند و اطلاق آن است كه هيچ مقيد نباشد شما ملتفت باشيد خيال كرده‏اند آنها كه و لو مطلق خود را مطلق مي‏داند و خود را مقيد نمي‏داند اما خود را مي‏داند از خود خبر دارد و واجد خود هست «لماكان الذي كانا» شما ملتفت باشيد شرط تحقق او اين مقيدات است آن وقت «و لولاه و لولانا» اگر چنين است كه تحقق او وجود او نفوذش است در كثرات ظهورش است به مقيدات شرط وحدت او كثرت اينهاست شرط كثرت اينها وحدت اوست حالا كه چنين شد آني كه رد مي‏كند و آني كه اثبات مي‏كند نزاع لفظي مي‏كنند مطلق خود را مطلق مي‏داند و قيدي به پاي خود نمي‏بندد مگر آنهايي كه گفته‏اند مطلق همين كه خود را دانست مقيدات خود را دانست و علم به وجود خودش علم به وجود اشياء است اين حرف را كه زدند مگر مي‏گويند كه قيد ندارند و هريك از مقيدات مطلقند حتي اينكه همين مطلب را برده‏اند وحدت‏وجوديها وجودش كرده‏اند و به اين نظر گفته‏اند همه اوست همه هستند پس همه وجودند اما نگفته‏اند هيچ جا زيد عمرو است همه جا ديگر هيچ يافت نمي‏شود در كلماتشان كه زيد عمرو است ديگر كسي بخواهد كافر ماجرايي كند كه گفته‏اند خودش رسوا مي‏شود هيچ نگفته‏اند زمين آسمان است آسمان زمين است زيد عمرو است عمرو زيد است نگفته‏اند همچو چيزي هر چيزي خودش است لكن با وجودي كه خودشان خودشانند همه هستند همه به هستي هستند از فاضل هستي هستند پس همه خدايند اما آيا گفته‏اند هستند آيا يعني زيد با وجود اينكه زيد است عمرو هم هست بكر هم هست چنين چيزي پس باز مثل همين كه شما مي‏گوييد زيد انسان است به همين اصطلاح او مي‏گويد زيد خداست شما كه مي‏گوييد زيد انسان است هيچ منظورتان نيست كه زيد عمرو است بكر است بلكه مي‏گويند انسان نوع است او فردي است اين فردي است قطع نظر از اين افراد حيوان ناطق اينجا نشسته آنجا نشسته آنجا نشسته.

خلاصه مي‏شود تعبيري آورد كه عالي علمش به ذات خودش نفس علمش است به ظهورات خودش و اين تعبير را آورده‏اند و مي‏شود رد كرد و اين ردّ عين اثباتش است؟ خير او قيد براي خود هيچ نمي‏بيند پس آن جوري كه ردّ كرده‏اند شما خيال نكنيد ردّشان به حسب ظاهر است پس عالي در داني نيست و عالي خود را عالي مي‏بيند و قيد را براي خود نمي‏بيند پس اين مقيدات در نزد او چطورند؟ آني كه درست تعبير آورده برخاسته ردي كرده او مي‏گويد اينها در آنجا ممتنع‏اند و نيستند اما زيد در عالم انسان ممتنع است معنيش اين نيست كه زيد انسان نيست ملتفت باشيد و زيد در انسان ممتنع است معنيش اين نيست كه انسان عامي هست و زيد و عمرو و بكري نيستند چرا كه آنچه در خيال بيايد وجودي دارد و زيد و عمروش نيستند او هم نيست لكن زيد در پيش انسان ممتنع است انسان در پيش زيد ممتنع است اين سر كلاف است و علمش اين است زيد با قيدي كه دارد و انسان با احاطه‏اي كه به همه انسانها دارد عين يكديگر نيستند و اين را هيچ‏كس نگفته كه عين يكديگرند و لو اينكه مسامحه در بيانش كرده‏اند گفته‏اند اين كلمه را كه «البسيط من حيث البساطة عين الاشياء» و باز واقعش اين است كه مسامحه نيست باز اين قيد من حيث البساطة روش مي‏گذارند پس باز مسامحه نيست ملتفت باشيد مطلق البته من حيث الاطلاق همه افراد است اگر قيد داشته باشد زيد باشد پيش عمرو نرفته پس من حيث البساطة همه افراد هست پس چون بساطة دارد همه جا را فراگرفته پس انسان من حيث البساطة هم زيد هم عمرو و بكر خالد اول آخر ظاهر باطن است پس مي‏شود تعبير آورد وانگهي كه ردّش هم كرده مي‏شود ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد آخرش هم مي‏شود گفت روح مي‏شود گفت بدن مي‏شود و آن كسي كه ردش مي‏كند مي‏گويد البته بسيط به هيچ وجه تركيب در آن نيست پس درست است كه بسيط به هيچ وجه مركب نيست و تركيب زيد و عمرو و بكر و خالد به هيچ نحوي از انحاء در انسان نيست زيد عمرو نيست و انسان زيد هم هست عمرو هم هست پس مقيد به هيچ نحوي مطلق نيست مطلق به هيچ نحوي از انحاء مقيد نيست و باز آن مطلبي كه ذهن آن مردكه بوده كه بسيط من حيث البساطة عين اينهاست ردّ نشده آن لفظي است براي همين مطلب اين هم همان مطلب است زود مي‏شود صلح كرد نزاع لفظي مي‏شود كسي بخواهد مصالحه كند زود مي‏شود مصالحه كرد پس اين‏جور بيانات متحمل اين‏جور معاني هست و بدانيد آقاي مرحوم همين رساله را شرح كرده‏اند در فطره‏السليمة به همين نظري كه حالا عرض مي‏كنم و هيچ آن نظري كه روحاني است نزديكش نرفته‏اند عمداً نخواسته‏اند فرمايش كنند حالا به اين اصطلاح انسان در زيد ممتنع است يعني انسان آن است كه در حال واحد هم در مشرق است هم در مغرب هم در جنوب هم در شمال انسان كلي هم در زيد است هم در عمرو پس اين ممتنع است زيد باشد عمرو باشد و حال آنكه زيد هميشه در حال واحد در يك حال است او البته اين نمي‏شود باشد و اين هم ممتنع است انسان باشد انسان هم ممتنع است اين باشد پس در حال واحد هم در مشرق باشد هم در مغرب هم زيد باشد هم عمرو باشد ممتنع است پس در اين نظر مي‏گوييم كثرات ممتنع است وحدت داشته باشند واحد ممتنع است متكثر باشد و زيد يك نفر است و هيچ متعدد نيست ظهورات زيد متعددند ايستاده دخلي به نشسته ندارد متحرك نقيض ساكن است هيچ با هم جمع نمي‏شوند ساكن نقيض متحرك است با هم جمع نمي‏شوند و با وجود اين متحرك زيد است ساكن زيد است زيد هم دو تا نيست دو نصف نيست نصفش متحرك باشد نصفش ساكن زيد هميشه يكي است اينها هميشه متعددند اين متعددين هميشه متعددند اين متحرك توي ساكن نيست ساكن توي متحرك نيست و آن زيد هم توي متحرك هست هم توي ساكن پس اين متحرك ممتنع است زيد باشد زيد ممتنع است متحرك باشد زيد هميشه واحد است و اين ظهورات زيد هميشه متكثر و آن واحد هميشه در اين كثرات پيداست. خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، خود او است قائم و قاعد و راكع و ساجد حالا ردّش اثبات مطلب مي‏كند اثباتش را مي‏شود رد قرار داد و خيلي آسان و زود مي‏شود صلح كرد با كسي كه غرضي و مرضي دارد تو چيزي خيال كرده‏اي نظر تو درست نظري من هم نظري كرده‏ام منافات با مطلب تو ندارد پس به اين نظر مي‏توان نظر كرد به اطراف انسان و گفت من حيوان ناطق مي‏بينم كاري به زيد ندارم به عمرو ندارم و همين جوري كه زيد وقتي متحرك شد همه‏اش متحرك است نه نصفش، وقتي ساكن شد همه‏اش ساكن است نه نصفش، پس مي‏توان به متحرك نگاه كرد و گفت من همه زيد را مي‏بينم، به ساكن نگاه كرد و گفت من همه زيد را مي‏بينم همين‏جور مي‏شود به زيد نگاه كرد و گفت من همه انسان را مي‏بينم هم زيد را هم عمرو را پس مي‏توان وحدت را در كثرت ديد كثرت را در وحدت ديد پس زيدالهي عمروالهي بكرالهي آسمان‏الهي زمين‏الهي اگر آن مطلق اله اسمش است اينها همه بايد اله باشند اگر مطلقات بنا است اله باشند زيدالهي و عمروالهي هيچ عيب ندارد مطلق اگر بنا است خدا باشد پس من و تو عارض ذات وجوديم گفتن هيچ عيبي ندارد و آن به اين نظر است به اين‏جور بخواهي اين‏جور عبارات را معني كردن بگويي ان اللّه سبحانه بدان واللّه منظور نيست بچسباني به آن وجود ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته يعني آن مطلق ذات خود را مطلق مي‏بيند پس مقيد نيست پس معلومات را ديده لكن تكثري و قيدي و تعيني آنجا باشد نه آن اطلاق وحدتي دارد كه تكثرات همه زير پاش است و اين جورها در فطره‏السليمة شرح فرموده‏اند پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه وجود همين كه خود را يافت نيست موجودي كه او را نيافته باشد و وقتي كه خود را يافت تمام موجودات را موجودات دانسته بدون تكثر و تكه تكه نشده علمش هم علم ذاتي بوده و اين علم دانايي توش نيست بلكه به اين نظر هر دانايي واجد خودش است هر ناداني واجد خودش است و آن هستي كه در همه اينها هست او هيچ چيز را فاقد نيست پس داناي به همه هست و هيچ چيز هم نيست دانا نباشد نه دنيا نه آخرت به جهتي كه قيد آنجا نيست پس به آن علم بسيطي كه عين ذات است هست دانسته تمام هست را و نيست هستي را كه ندانسته باشد و هست مقيدي آنجا نيست ممتنع است در نزد او همين جوري كه زيد در انسان ممتنع است مي‏شود برگشت و گفت و همه متكثرات آنجا هستند به جهتي كه او همه جا هست جايي نيست خالي از هست باشد پس مي‏شود زيدالهي و عمروالهي به آن لحاظها گفت ديگر مطلب را جوري تغيير نبايد داد و صانع و مصنوع اين‏جور نيستند مطلب ديگري است اگر بايد ايمان پيدا كرد و روح داشته باشد ايمان دخلي به اين‏جور ندارد پس در اين عبارات به آن‏جور نظر بخواهيد معني كنيد بكنيد اگر كسي بگويد وحشت نكنيد گفته باشد پس به همين نظر كه هر چيزي خودش خودش است و واجد خودش است و خودش عين وجود خودش است خود را گم نكرده از اين جهت تعبير مي‏آري كه مجهول مجهول خود نيست پس معلوم خود است پس علم و عالم و معلوم همه يك چيز است اتحد العلم و العالم و المعلوم پس اين نقشها همه علمند اين نقشها همه خودشان خودشانند همه واجد خود هستند پس همه علمند علم كيستند؟ علم آن كسي كه محيط به كل است علم هم عين معلوم است علم بسيط به خودش عين معلوم است علم مقيدات به خود مقيدات نسبت به مطلقشان عين مقيدات است پس همه علوم خدا يعني خدا را مطلق گرفتيد ديگر فراموش نكنيد به آن نظري كه داشتيد هرگز از دست ندهيد و اين نظر نظري است مخصوص اهل حق نظري است مال خدا و پير و پيغمبر نظري است كه ارسال رسل و انزال كتب بر اين شده معني توش هست و شكار خوك نيست و هيچ‏كس هم شكارش نكرده و نمي‏شود هم شكارش كرد و اهل باطل واللّه پي نبرده‏اند و پيرامونش نگرديده‏اند و آن كسي كه طالب حق است خدا همچو خدايي است كه مي‏بردش و نازش را هم مي‏كشد تعريفش هم مي‏كند ناز و نعمت مي‏دهد ارحم از همه هست از آن ننه و از آن بابا هزار مرتبه رحمش بيشتر است كسي كه برود همين‏جور مي‏بردش با نازي كه خيالش را نكرده‏ايد خدا ناز انسان را مي‏كشد و با رحمتي كه واللّه هنوز نمي‏شود خيال آن را كرد رحم مادر كدام است! رحم پدر كدام است! رحم طبيب وفادار كدام است! من اوفي بعهده من اللّه وعده كه مي‏كند هيچ‏كس جلوش را نمي‏گيرد فقيري گدايي مورچه‏اي تمنا كند همين كه تمنا كرد او مي‏بردش در نهايت رحمت هميشه هم تعريفش را مي‏كند واللّه نگاه نمي‏كند او سلطان است رعيت است او مورچه است او پشه است همين كه رو كرد مي‏بردش نازش را مي‏كشد و واللّه اين خدا آن خدايي است كه اگر يك خورده خواستي جلوش بايستي كه تو خواستي اين‏طور من نمي‏خواهم تو با آن عظمت و كبريا آن‏طور خواسته‏اي من اين‏جور نمي‏خواهم اطاعت تو را نمي‏كنم تا خواستي اين‏جور كني ديگر هركه مي‏خواهد باشد مي‏خواهد فرعون باشد مي‏خواهد نمرود باشد مي‏خواهد دجال باشد كاريش مي‏كند كه هيچ نفهمد جعلنا علي قلوبهم اكنّة ان‏يفقهوه قفل بر دلش مي‏زند ديگر قفلهايي كه خدا مي‏زند هيچ دزدي نمي‏تواند باز كند بر دلش قفل مي‏زند بر گوشش پنبه مي‏گذارد بر چشمش پرده مي‏كشد و بسا صدا پيچيده در گوش نمي‏داني چه گفته‏اند مكرر تجربه شده در مجلسي خواب مي‏رود هي داد مي‏زني خوابش برده مي‏بيني هي خواب مي‏رود مكرر شده در مجلس نشسته و كور است و نمي‏بيند واللّه هستند در مجلس كساني كه كورند چنانچه ديديد در مجلس بودند و كور بودند ديديم در مجلس بودند و كر بودند بودند در مجلس و قفل بر دلشان خورده بود جعلنا علي قلوبهم اكنّة ان‏يفقهوه و في آذانهم وقراً، ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة پرده بر چشمشان كشيده بود صم بكم عمي فهم لايعقلون صم ظاهري نيستند بكم ظاهري نيستند عمي ظاهري نيستند لهم قلوب لايفقهون بها دل دارند اما نمي‏فهمند لهم اعين لايبصرون بها چشم دارند لكن نمي‏بينند آيا يعني روشني و تاريكي نمي‏بينند؟ نه، معني اين حرف اين است كه حق نمي‏بينند سراب مي‏بينند گوششان صدا مي‏شنود هرچه يس به گوش خر بخواني همان صداي هوهو به گوش خر مي‏آيد ديگر هيچ نمي‏فهمد فرق نمي‏كند براي او چه هون هون به گوشش بخورد چه يس. پس آدم غافل آنجا هم هون هون به گوشش مي‏خورد و عرض مي‏كنم امر واللّه اگر منحصر به منافقين باشد واللّه هيچ سخن نمي‏گويند كه مبادا علمشان زياد بشود و بخل مي‏كنند و مي‏گويند سرّ است و نبايد گرفت.

باري، پس ملتفت باشيد آني كه روح دارد فراموشش نكنيد اين اصطلاحات را خيلي خوب به چنگ بياريد و اگر به چنگ آوردي از همه مردم آن وقت بهتر راه مي‏بري پوستش را هم مي‏تواني بكني اين اصطلاحي كه مطلق داناست مقيدات خود را، پس يعني واجد است آنها را، خر مطلق داناست مقيدات خود را يعني واجد است الاغهاي دنيا را حالا اين خر آيا چه مي‏فهمد؟ آيا داخل علماست؟ داخل حكماست؟ عالم به ماكان و مايكون است؟ بابا اين خر است به غير از خر چه چيز است؟ هيچ. ملتفت باشيد چيزي كه آن علم به حقايق اشياء است آن علم انساني است كه بسا خيلي آسان بداند چيزي را اين علم را تحصيل مي‏كند زياد مي‏شود پس مي‏فهمي كه الاغ نمي‏فهمد چيزي را پس عاقل اگر هستي براي خر يس هم نمي‏خواني پس به جهت اتمام حجت بنشينيم يس براي اين خر بخوانيم، نه هرچه بخواني نمي‏فهمد، چه ضرورت كرده؟ براي خودت بخوان معني‏هاش را خودت بفهم. پس بدانيد اينكه روح در آن هست اين است كه واجب است صانع علم داشته باشد به جميع معلومات و واجب است صانع در ماضي ننشسته باشد اگر آنجا نشسته باشد اينجا را كه ساخته اگر اينجا نشسته باشد فردا را كه خواهد ساخت و واللّه خدا تمام اين زمين و آسمان و اين اوضاع را هي ساعت به ساعت مي‏سازد و مي‏گذارد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل مي‏داند روز يعني چه و مي‏سازد و مي‏گذارد و مي‏داند شب يعني چه و مي‏سازد و مي‏گذارد به همين‏جور دانستن خودتان چيزها را انسان است كه خلقنا الانسان في احسن تقويم علم انساني نمونه علم پروردگار است قدرتش نمونه قدرت پروردگار است، ماضيها را مي‏بيند مستقبلها را مي‏بيند هميشه طبع انسان بر اين سرشته شده و لو علي‏العميا اين هم نمونه باشد اگر راه را كج نكند خوب راه مي‏رود مگر اينكه شيطان مي‏اندازد در دست و پا سر مي‏اندازد سرگردانش مي‏كند. پس انسان همه همّتش براي آتي است حتي كساني كه سلطنت مي‏خواهند همه براي آينده حرص مي‏زنند كم پيدا مي‏شود انساني كه به همين هواي حالا قناعت كند كه بگويد شب اگر هست مي‏خوريم نيست نمي‏خوريم، كم كسي است اين‏جور باشد مگر كسي مرتاض باشد و سعي كند و تعمد كند خود را بدارد كه غصه نخورد ديگر هي همّش بر اين است كه ماسيأتي را درست كند هرگز در حال اعتنا ندارد و حالش را كأنّه غنيمت نمي‏شمارد و حال را اعتنا ندارد و خودش در حال نشسته و آني كه در اين بدن حالي نشسته اگر توي اين بدن منزلش بود نمي‏رفت در ماضيها و در استقبالها بدانيد كه از حالها بيرون است و اين آيتي است براي اينكه بدانيد خدايش نه در ماضي است و نه در حال و نه در استقبال، خبر از همه جا دارد و انسان كاري مي‏كند از روي علم مي‏كند يك جوري است كه انسان بي‏قصد و نيّت نمي‏تواند كاري بكند مگر خواب باشد و اين نمونه‏اي است از صنعت صانع حتي در خواب هم اگر حركت كرد دست و پاي انسان حركت نكرده اين حيوانش حركت كرده مثل اينكه در بدن انساني نبات هم هست انسان خبر ندارد كجا بزرگ شد كجا كوچك شد چه جذب شد چه دفع شد، كي هضم شد خبر ندارد اينها دخلي به انسان ندارد انسان خواب است يا بيدار اين نفس خودش مي‏آيد و مي‏رود انسان خودش نفس نمي‏كشد ديوانه هم كه هست نفس خودش مي‏آيد و مي‏رود. پس اصلش اين‏جور حركاتي كه قصد توش نيست كار انسان نيست كار حيوان است كار نبات است كار جماد است خود انسان بي‏قصد نمي‏تواند حركتي كند يا ساكن شود هر كاري كه مي‏خواهد بكند اول قصدش را مي‏كند بعد آن كار را مي‏كند و آن قصد علم است از روي علم راه مي‏رود مي‏نشيند برمي‏خيزد آن مقصودش را مي‏بيند چه چيز است راهش را مي‏رود كه به آن قصدش برسد زود مي‏خواهد برسد تندتند مي‏رود اگر دربند نباشد مي‏گويد چه ضرور تعجيل كنم بايد سوار شد سوار مي‏شود. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه علم صانع نمونه‏اش علم انسان است و انسان است واللّه كه در احسن تقويم است، در احسن تقويم خلقش كرده‏اند علمش نمونه علم خداست افعالي كه از روي قصد و علم است نمونه كارهاي خداست و من عرف نفسه فقد عرف ربه يك جور معنيش اين است. پس انسان مي‏فهمد صانع واجب است در وقتي محبوس نباشد چرا كه اوقات را بايد بسازد و درست كند و بگذارد روز را بايد درست كند هركس اكتساب مي‏كند معلومش است اكتساب كه نكرده مجهولش است پس او واجب است كه دانا باشد به جميع ذرات ملك و تمام ذرات را او بايد بگذارد و بداند چه مي‏كند و اين هم لفظش در همه اديان افتاده لفظش مبذول است آنچه هست خلقت صانع است و صانع هرچه را هرجا مي‏گذارد از روي عمد مي‏گذارد نه به حسب اتفاق پس او كه مي‏خواهد باد بيايد باد مي‏آيد او كه مي‏خواهد نيايد نمي‏آيد، نه كه اتفاق باد آمد و كشتي غرق شد وقتي مي‏خواهد غرقش كند جلو باد را سست مي‏كند مي‏خواهد غرق بكند باد را تند مي‏فرستد. پس صانع تعمد مي‏كند در خلقت و خلق مي‏كند و خلق كه مي‏كند مي‏داند و خلق مي‏كند و مي‏داند هر خلقي چند دست و پا برايش درست كند، هزار پا هزار پا برايش درست مي‏كند مار پا نمي‏خواهد نمي‏دهد مي‏داند چشمش كجا بايد باشد ديگر اگر دو چشم براي حيواني ضرور نيست يكي درست مي‏كند بيشتر ضرور است بيشتر درست مي‏كند. مگس‏گيرها شش چشم ضرور دارند شش تا درست مي‏كند. پس صانع اين نقوشي كه مي‏كشد از روي علم است و اين نقوش چون نقشه علم است حالا اسمش را چه بگذارند؟ اين علم اسمش مي‏شود اين ملك خدا كتاب علم خداست مثل اينكه قرآن كتاب علم خداست الاّ اينكه اين ملك كتاب بزرگ است و حروف و كلماتش بزرگ بزرگ نوشته شده و آسان است فكر در آنها كردن و كلمات قرآن ريز است بسا به چشم نمي‏آيد و ملتفت باشيد بدانيد چه مي‏گويم، مي‏گويم ريز است يعني مجمل است مفصل نيست باز همه جا نه اين است كه اينجا آسان‏تر است آنجا مشكل‏تر است يكپاره چيزها هست ازبس بزرگ است مشكل است فهميدنش يكپاره چيزها هست از بس ريز است و كوچك است مشكل است خودت هم كتابي هستي همين‏طور اگر آسان‏تري را فهميدي مي‏تواني توي آن كتاب بزرگ مشكلها را هم بفهمي چرا كه همه بر طبق يكديگرند اين ملك و خودت و قرآن همه كتاب علوم است هي مطالعه كن آن آسان را بعد مشكل را هم همان‏طور بياب. پس قرآن كتاب علم خداست فاعلم انما انزل بعلم اللّه و عرض كردم شما خودتان هم كتاب علم خداييد مثل اينكه اين ملك هم كتاب علم خداست پس علم عين معلوم است اما اينها علم ازلي چه مي‏كند اين علم علم مكتوب است نقش شده و آن علم ازلي همراه اين نقوش اگر نبود اين نقشها بايد علي‏العميا اتفاق افتاده باشد و صانع غافل نيست عما يعمل الظالمون از هيچ چيز غافل نيست پس او تعمد مي‏كند نقشه‏ها را كشيده نقطه به نقطه هر نقطه‏اي را هر جايي بايد بگذارد گذارده درجه به درجه هر كدام را قرار داده اينها را كه مطالعه مي‏كني عمدهاي او را مي‏فهمي پس همين قرآن را كه نگاه مي‏كني رضاي او را غضب او را حلال و حرام او را مي‏فهمي در خلقت او نگاه مي‏كني حكمت او را به دست مي‏آري مي‏بيني سر اينجاست مي‏فهمي خيلي خوب واقع شده چشم را اينجا قرار داده خيلي خوب واقع شده موافق حكمت است ابرو را پناه كرده كه برق نزند چشم را، چشم را در پرده نشانده به دايره آن را سياه كرده كه خوب ببيند چشمهايي كه ازرق است و سياه چشم نيست كم‏ديد مي‏شود اين را داشته باشيد و بدانيد چشمهاي سياه نوعاً نجيب‏ترند نوعاً عزيزترند همين‏طوري كه پيش خلق ممدوح است و هر جايي كه به چشم سياه تعبير مي‏آرند آنجا مي‏خواهند استقامت آن ديده و درست ديدن آن را بگويند به چشم سياه تعبير مي‏آرند هر جايي كه گفته يوم نحشر المجرمين يومئذ زرقاً آنجا مي‏خواهد بگويد اينها درست نمي‏بينند حق نمي‏فهمند بصيرتي و بينشي در فهميدن حق ندارند و همين ازرقهاي ظاهري هم واقعاً ديدشان كم است اين است كه صانع حكيم چشم را سياه كرده است آن را عمداً سياه خلق كرده كه عكس سياهي بيفتد در چشم كه حفظ كند چشم را مي‏فهميم خيلي خوب واقع شده گوش اينجا واقع شده خيلي خوب واقع شده اين راههايش را كج واج كرده مي‏فهميم اگر كج واج نبود اگر يك صدايي مي‏آمد يكدفعه به گوش مي‏رسيد انسان وحشت مي‏كند باز كج واج است جانوران درست نمي‏توانند به آنجا بروند خيلي حكمتها به كار برده كه اين گوش را اين‏طور ساخته اينها را كه مي‏بينيم مي‏فهميم اينها دليل علم اوست به اينها دليل حكمت اوست پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه اين نقشه نقشه حكمت خداست كسي مي‏خواهد درست بنشيند و مطالعه كند اما استاد مي‏خواهد كتاب علمي را كتاب نحوي را صرفي را بدهي به دست بچه كه بخوان بسا لفظ آن را ياد مي‏گيرد و مي‏خواند اما نحو چه چيز است نمي‏داند پس كتاب نحو را مي‏دهي به دست نحوي مي‏گويد فاعل و مفعول و مضاف‏اليه و مبتدا و خبر مي‏بيني در اين كتاب اوضاع و جنجالي و اول و آخري دارد همين كتاب را مي‏دهي به دست بچه مي‏خواند بسم اللّه الرحمن الرحيم قال محمد هو ابن مالك ديگر اين بچه نمي‏داند چه گفته بسا عرب هم هست و نمي‏داند بچه كه چه مي‏خواهد بگويد پس اين نقشه بدانيد كتاب علم خداست و مي‏توان مطالعه كرد اما بايد سر كلاف را به دست آورد و مطالعه كرد در علم صرف و نحو همين‏جور حروف و كلمات است مي‏خوانند و مي‏نويسند در حكمت در فقه در اصول همين حروف و كلمات است اما هر جايي چيزي مي‏خواهند بگويند كه دخلي به آن يكي ندارد. طب علمي است كه دخلي به نجوم ندارد آن علم جدايي است اين علم جدايي است نحو علم جدايي است صرف علم جدايي است درهم ريخته باشد منافات ندارد قال اللّه باشد در اين من مي‏خواهم فعل و فاعل را بيان كنم اين منافات ندارد با اينكه كسي ديگر بيان كند ماده قال را و اشتقاقش را. پس اين كتاب علمي است كه عين معلومات است آن‏جور علومي كه در كتاب است بله اين علم صانع هم معلوم خودش است كه علم علماً آيا آن علم همين علم است؟ نه آن علم دخلي به اين ندارد اينها عين علم خدا نيست اما مطالعه مي‏كنيم در اينها علم خدا را به دست مي‏آريم خدا را كسي نمي‏بيند قدرتش را هم همه كس نمي‏بيند اينجاها كه بناي مطالعه گذاردي همه پيدا مي‏شود هم ذات خدا را مي‏شناسي هم مي‏فهمي كه علم بايد داشته باشد هم مي‏فهمي كه قدرت بايد داشته باشد اينها اركان توحيدند يكيشان را نداشته باشي نمي‏شود پس اينها را فراموش نكنيد پس آن راه نظر كه هر چيزي موجود بنفس است و همينها كتاب علم خداست باشد مطلقش در مقيدش مقيدش در نزد مطلقش منطوي است نافذ است و ظاهر است باشد او ممتنع است در اين اين ممتنع است در آن باشد اينها نقشه علمند باشد اينها كتابهاي علمي اسمشان است باشد باز قادر قادر است باز عاجز عاجز است، قادر بايد بردارد و گلي را كوزه بسازد كوزه كوزه است فاخور فاخور است اما كوزه بي‏فاخور محال است، ساعت بي‏ساعت‏ساز محال است اين ساعت بزرگ كه مي‏بيني ساعت به اين بزرگي در هيچ وقت پس و پيش نمي‏شود آيا بي‏ساعت‏ساز مي‏شود موجود شود؟ اين ساعت فرنگي تا فرنگي نسازد نيست اگر اين صاحب مي‏خواهد آن هم صاحب مي‏خواهد. پس ببينيد هر چيزي موجود بنفس است معنيش را داشته باشيد ديگر حالا آخر درس است و ذهنها پتو شده و من هم خسته شدم هر چيزي موجود بنفس هست لكن باز حداد حداد است حديد حديد است حديد را بايد حداد بردارد سيخ و ميخ و بيل و ميل بسازد هريك از اينها خودش خودش است وحدت در كثرت به كار ما نمي‏آيد بله آهن نافذ در مايصنع منه هست اما اين آهن شعور ندارد كه اين سيخ و ميخ و بيل و ميل را بايد ساخت مي‏بيني اينها را به حكمت آورده‏اند اينجا و گذارده‏اند و براي تو بيان كرده‏اند و تبارك آن كسي كه اين‏جور چيزها را بيان كرده به حكمت ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين‏جور تمام اين نقشه در عالم ظاهر و باطن همه نقشه است نقشه علم خداست كتاب علم خداست مطالعه هم مي‏توان كرد لكن عين معلوم[33] است بله عين اين علم نحو است علمي است علم هست اما به نحوي داده‏اند اين را باز علم صرف را نوشته‏اند مير سيد شريف مي‏خواهد درس بدهد نحو نوشته‏اند سيبويه مي‏خواهد درس بدهد علم نحو آن است كه در سينه سيبويه است اين كتاب نحو دال بر آن است كه در سينه سيبويه است لكن اين كتاب عين آن است؟ نه، مي‏بينيم سيبويه سقط شد و رفت به جهنم و اين كتاب هست پس هر چيزي هم سر جاي خودش است و درست است باز هر فاعلي بايد فاعل باشد و مفعول بايد مفعول باشد آن كسي كه علم دارد عالم است از روي علم خارجي اين علم را دارا شده صانع آنست كه خودش عالم باشد خودش قادر باشد حكيم باشد و همين‏ها دليل اين است كه او هست ديگر حالا او سرخ است يا زرد مي‏فهميم او سرخ نيست زرد نيست، دراز نيست گرد نيست پهن نيست مثل جسم نيست مي‏فهميم او اين جورها نيست پس ذات او را هم مي‏شناسيم و مي‏فهميم واحد است فعل او را هم مي‏دانيم و مي‏فهميم افعال متعددند به اين چيزها و علمها و حكمتها پي مي‏بريم اما از روي اين كتاب مي‏خواني اين را اين كتاب عين آن معلوم است و اين كتاب تابع آن كاتب است و آن كاتب اين كتاب را نوشته است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس 37 ــ  چهارشنبه 18 ربيع‏الثاني 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه  سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا و هذه المعية معية حقية لا حقيقية و لا سرمدية و لا عدمها و لا دهرية و لا عدمها و لا زمانية و لا عدمها و العلم التابع نفس المعلوم ظاهره لظاهره و باطنه لباطنه فعلمه قبل الخلق و بعد الخلق و مع الخلق و بعد الخلق و لم‏يسبق له حاله حالا فيكون اولاً قبل ان يكون آخرا و يكون باطناً قبل از يكون ظاهراً الخ.

اصل مطلب را هي بيان كرده‏ام و عرض كرده‏ام و به خيال خودم لاينحل نمانده عبارات، ديگر اگر كسي سؤالي دارد بپرسد و حرفي بزند، رساله تمام شد.

مطلب اصل اين است كه دست خورده نمي‏شود و مكرر هم عرض كرده‏ام و فراموش نكنيد اصل علم صورتش صورت معلوم چه مي‏كند دانستن طول طويل نيست، دانستن چه كار به طويل دارد؟ دانستن جسم جسم نيست، دانستن گرمي گرمي نيست پس صور اشياء هيچ صور علميه خدا به آن‏جور معني كه همه از آنجا تولد شده باشند نيست و اين را شما از پي‏اش ببريد ديگر شما مثل اهل خرافت نمي‏گوييد زيدالهي، عمروالهي يا بسا يك جور عبارتي ببينيد كه حكيمي مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته بمايمكن في ذواتها دقت كنيد خوب اين معلومات اگر آنجا نيستند چطور مي‏داند خدا همچو چيزها به ذهن مي‏رسد و بدانيد خطا و غلط است و اشياء مايمكن في ذواتها و يمتنع في رتبة الامكان اگر ذواتشان از امكان نيست پس چه كار دارد آنجا امكان را مي‏داند و اشياء اگر از امكانند پس ذواتشان هم امكان است پس زيدالهي و عمروالهي اگر غلط است اينها از كجا آمده‏اند؟ دقت كنيد ان‏شاءاللّه اين‏جور عبارات عباراتي است اگرچه حكيم عين مطلب را گفته است ولكن دست مردم بيفتد داخل متشابهات است دست همين حكما بيفتد اينها هم اصرار مي‏كنند مي‏گويند ما هم همين‏جور گفته‏ايم روايت كرده‏اند شيخ هي رد كرده حكما را و ردهاش رسيد به حكما مثل ملاّعلي نوري و ملاّعلي نوري مردي بود كه داخل مردمان با انصاف شمرده مي‏شد و واقعاً با انصاف بود و برمي‏داشت كتاب شيخ را و مطالعه مي‏كرد و مي‏گفت بعينه لفظش مثل همان الفاظ ماست، برداشت حواشي نوشت و نوشت ما هم همين‏جور مي‏گوييم مطلب يك مطلب است در ظاهر واقعاً خيال مي‏كني همان جورهاست واقعاً به همين‏جور عبارات كه مي‏رسند حكما مي‏گويند همان مطلب ماست شما گفته‏ايد نهايت ما حفظ زبان خود را نكرده‏ايم گفتيم زيدالهي عمروالهي او گفت مايمكن في ذواتها و يمتنع في الامكان اين همان مطلب است و همچنين اعيان ثابته كه ما گفتيم در ذات هستند شيخ همين را گفته بمايمكن في ذواتها و اين همان اعيان ثابته است و حال آنكه ملتفت باشيد عرض مي‏كنم بي‏شيله و پيله و ان‏شاءاللّه شما بايد باور كنيد از من كه هيچ شيله و پيله در ايني كه مي‏گويم نيست پس راه سخن را به دست بياريد راه سخن كه به دست آمد مي‏بينيد واقعاً شيخ نزاع دارد با آنها واقعاً آنها را باطل مي‏داند. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و نمونه‏اش همين است كه نفس شما عالم است به حروف صورت نفساني شما اصلش بر هيأت اين حروف نيست. آيا نمي‏بيني همين‏طور است و اين حروف تنزلات نفس شما نيستند و لو يك وقتي به مناسبتي بگوييم كه اينها تنزلات عالم غيب است. شما ملتفت باشيد نفس نه خودش اين‏جور است كه اينها را اين‏جور ساخته و نه ممكن است بيايد اينجا ممتنع است نفس بيايد به عالم جسم چنانكه به عكس هم همين‏طور است. اين حروف ممتنع است بروند به عالم نفس مال عالم جسم طول است و عرض و عمق، مداد را كج و راست مي‏كنند اينها را نمي‏توان برد به عالم نفس و مع‏ذلك نفس اينها را مي‏داند و خودش به اين صورتها نيست پس اينها تنزلات نفس نيست الفاظش هم همين‏طور است الفاظ گفتني با نوشتني بعينه يك‏جور است اينها را بدانيد تميز مي‏دهيد اين از هواست آن از مداد است صوت ماده‏اي است جسماني كه هوا را مي‏گيرند اين صوت يكپارچه را مي‏آرند زير هر دنداني يك‏جور صدايي مي‏شود سر زبان با بيخ زبان صداهاش فرق نمي‏كند هواي متشاكل‏الاجزاء اين بعينه مثل مداد است و اين دندانها بعينه مثل قلم است گاهي از اين راه مي‏آري گاهي از آن راه پس اين‏جور صداها كه اينجا مي‏شنوي هيچ جا نيست و تعجب اين است نه جنها در عالم خودشان صداها دارند بسا الان همين جا مباحثات مي‏كنند بسا الان در اين مجلس مي‏شنوند صداي ما را و ما نمي‏شنويم صدايشان را اگر كسي ديوانه باشد مي‏شنود صداي آنها را.

باري، اين سر كلاف است دستتان باشد براي اينكه حاق مطلب دستتان بيايد تمام آنچه در عالم جسم است هيچ در عالم مثال نيست و تمام مواد و صور و كلمات و حروف تمام مواد و صوري كه در عالم مثال است هيچ چيزش اينجا نيست محال است اينجا باشد با وجودي كه همين حرفها كه حالا مي‏شنويد تنزلات آنجاست ملتفت باشيد آن عالم عالمي نيست رنگ داشته باشد پس ديدني نيست دو سنگ نيست به هم بخورد صدايي بدهد در عالم مثال اين‏جور صدا كه دو تا جسم به هم بخورد نيست ديگر سنگ باشد يا زبان فرقي نمي‏كند پس اين‏جور صدا نيست آنجا اين‏جور طول و عرض و عمق نيست، سردي و گرمي و روشنايي و تاريكي آنجا نيست مع‏ذلك كي اينها را مي‏داند؟ او مي‏داند تاريكي را اما تاريكي نمي‏رود آنجا، روشنايي را مي‏داند اما شمس نمي‏رود آنجا به همين پستا فكر كنيد امر هرچه بالاتر مي‏رود هي تنزه عالي بيشتر مي‏شود از خصائص داني باز عالم مثال به اين عالم خيلي نزديك است فاصله‏شان يك فصل بيش نيست كه حيات باشد باز ادناي حيات متصل است به اين جسم كأنّه جسماني است و اعلاي حيات كأنّه بسته به خيال است و مثالي است حيوانات قويه كأنّه گول مي‏زنند كه كأنّه خيال دارند مثل سباع و مسوخات و مي‏بينيد كارشان خيلي شبيه به كارهاي انساني است وقتي سرماش مي‏شود مي‏بيني مي‏رود جاي گرمي گرمش مي‏شود وقتي گرمش مي‏شود مي‏رود جاي سردي وقتي گوسفند را حبس كردي اين ديگر خيال ندارد كه ما جايي را سوراخ كنيم بيرون برويم اما گربه را حبس كني هر طور باشد سوراخ مي‏كند و بيرون مي‏رود و همچنين سگ كأنّه مي‏خواهند خيال داشته باشند و واقعاً يك چيزي يك بويي دارند از خيال. پس اعلاي حيات كأنّه شباهت دارد به خيال همچنين ادناي مثال حياتيتي دارد ادناي حيات جسمانيتي دارد شبيه به هم هستند حالا ديگر اينها مي‏رود در نفس شما و نفس شما ديگر خيلي روشن بيان مي‏كند از برايتان و همه هم اين قبضه را دارند كه به هيچ وجه من الوجوه اين حروف پيشش نيست چرا كه خيلي رفته بالا. پس خيالي كه مي‏كني اين نيتهايي كه مردم نيت خيال مي‏كنند و بدانيد مردم هنوز نيت را نمي‏دانند يعني چه مگر يكپاره مثل شيخ بهايي و جمعي ديگر و خيلي از آخوندها نمي‏دانند نيت يعني چه. پس نفس عالم است به آنچه مي‏داند به قول مطلق به هر لغتي كه دارد به هرچه مي‏داند و وقتي شروع مي‏كند كه از آن عالم خودش اخبار دهد به شما اخبار هم مي‏دهد و حرف كأنّه نمي‏سازد و تعجب اين است كه هي حرف از بدن بيرون مي‏آيد اين حرف از عالم نفس نيامده و لو به لحاظي بگويي آمده و تنزل نفس است و ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه اين رمزي است خيلي به كارتان مي‏آيد و اين الفاظ كأنّه ابدانند براي آن معاني نفسانيه و آن معاني الف نيست باء نيست تا اينكه بيست و هشت حرف نيست آن وقت حروف و كلماتش آنجا نيست آن وقت كتابهاش هيچ آنجا نيست و همه را مي‏داند و وقتي مي‏خواهد از مرادات خود اخبار كند لفظي مي‏گويد يا نقشي مي‏كشد و كتابي مي‏نويسد. پس فكر كنيد عالمها همين كه روي به بالا رفتند هي منفصل مي‏شوند از يكديگر آن وقت اين صورتها نمي‏آيد برايشان و ندارند اين صورتها را از اين جهت عالم جن به بالا را عالم ماده نمي‏گويند حكما هم نمي‏گويند عالم مجردش مي‏گويند ماها هم مثل شيخ مرحوم و ساير مشايخ هم گفته‏اند الاّ اينكه عالم جن را درست تحقيق نكرده‏اند بلكه بعضي انكارش هم كرده‏اند گفته‏اند جني نيست از اين جهت از نفس فمافوق را عالم مجردات مي‏گويند و ماها چون جني اثبات مي‏كنيم كه هست پس از عالم جن فمافوق مجردات است و از عالم زير پاي جن تا اين عالم جسم عالم مادي مي‏شود. حالا ملتفت باشيد عرض مي‏كنم به قول مطلق داشته باشيد اصل فتوي اين است كه آنچه در عالم ادني يافت مي‏شود هيچ در عالم اعلي نيست اگرچه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم وقتي بياني مي‏آيد به پستاي ديگري مي‏گوييم اين آسمان تنزل آسمان عالم عقل است و حال آنكه هيچ چيزش از آنجا نيامده همين زمين تنزل زمين عالم عقل است و حال آنكه هيچ چيزش از آنجا نيامده. ملتفت باشيد بدانيد چه مي‏گويم راهش دستتان باشد مثل اينكه مني كه مي‏خواهم مراد خود را بيان كنم همين كلمات و حروف را مي‏گويم پس اينها تنزلات آنهايي است كه در نفس من است و اين هوا و اين مداد هيچ از آنجا نيامده و همين تنزل او جسمش است به جهتي كه گفته‏ام و تو مطلب را فهميده‏اي اين جسد او اسمش مي‏شود او روح اين اسمش مي‏شود و اينها بدانيد اصطلاح شده و نه آسمان آنجا اينجا آمده نه زمين آنجا اينجا آمده و به همين‏طور بدانيد اين آفتاب جاي ديگر نيست جاش همين‏جاست آيا در عالم ديگر هست اين آفتاب؟ نه نيست آفتابي هم اگر در عالمي باشد جور اين آفتاب نيست. خدا غير از اين عالم چهل عالمي ديگر آفريده و غير از اين شمس چهل شمس ديگر آفريده حديث هم دارد كه آنها در عالم خود مي‏گردند و كار خود را مي‏كردند و كاري كه اين شمس مي‏كند جميع جماد جميع نبات جميع حيوان همه اينها به تأثير اين شمس آمده همين‏طور آن شمسها هم در عالم خودشان كارهاي آن عالم را مي‏كردند و مي‏كنند و مي‏فرمايند در تمام اين عوالم ما حجتش هستيم همه آنها رعيتند و محجوج و ما حجت آنها هستيم. خلاصه مي‏خواهم عرض كنم در عالم جسم به غير از جسم هيچ پيدا نمي‏شود حالا افعال جسم مي‏رود پي كارش اين جسم پا برمي‏دارد از اينجا آنجا مي‏رود اما خيال ديگر پا برنمي‏دارد نمي‏خواهد بردارد همين جا نشسته مي‏رود مكه و برمي‏گردد و مي‏رود كربلا و برمي‏گردد. پس هيچ جسمانيات در عالم حيات هم نيستند و هيچ حيات در عالم مثال نيست افعالش همين‏طور و مثال از عرشش تا تخوم ارضين جاشان در عالم مثال است تا بالا نمي‏روند ديگر ربطي دارند و به هم چسبيده‏اند عالم اعلايي ربطي دارد به عالم ادني اين مطلب ديگري است. حالا به همين نسق در عالم نفس خيلي واضح مي‏شود مرادات را بسا توي خيال هم اگر بخواهد مراداتش را به صورت حروف و كلمات درآورد بسا مراداتش يادش مي‏رود و تجربه شده من كه خيلي ملتفت مي‏شوم اين را سوره حمد حفظم است وقتي مي‏خواهم بنويسم كلمه به كلمه مي‏بيني يادم رفت توجه به اين حروف مي‏كني مقصود از نظر مي‏رود بخواهي ملتفت شوي حمد پيشتر است للّه بعد از آن است رب العالمين بعد از آن است اينها را ملتفت شوي نمي‏تواني حمد را بخواني و حمد را توي خيال هم اگر ياد اينها باشي آدم يادش مي‏رود چه مي‏خواند پس او اگر پستاي كار خود را دارد و اين زبان تابع اوست جميع حروف و كلمات را گفته او هم كار خود را كرده به شرطي او ملتفت نباشد كه الف مخرجش كجاست ملتفت نباشد باء مخرجش كجاست اينها را تا ملتفت شد از حمد خواندن مي‏افتد. منظور اين است كه هيچ صورت اين جسم در عالم آخرت نيست اگرچه آخرت جسم دارد زمين دارد آفتاب دارد ماه دارد جماد دارد نبات دارد حيوان دارد انسان دارد اما آنچه اينجا مي‏بينيد آنجا نيست و حال آنكه همين انسان است كه جماد اينجايي را مي‏داند كه چه چيز است نبات اينجا را مي‏داند حيوان اينجا را مي‏داند و اين صورتهاش آنجا نيست نه كمش نه كيفش نه طولش نه عرضش نه عمقش هيچ آنجا نيست. باز به همين نسق عرض مي‏كنم كه تمام علوم عاديه كه داريد و از علوم عاديه اين است كه حالا روز است و روشن و قسم هم مي‏خوري كه روز است راست هم هست قَسَمت هم شك ندارد لكن اين در عالم عقل هيچ پا نمي‏گذارد تا رفتي مي‏گويد شايد تو خواب ديده باشي پس اين روشنايي هيچ آنجا نرفته يعني اين عاديات مثل اين روشنيش آنجا نرفته نفس هم نمي‏رود و تمام عاديات جاش در عالم نفس است اينكه مي‏داني كه مكه مكه است چين چين است چيزهايي كه داخل بديهياتتان است شرع بر اينجا وارد است شهادات همين جا وارد است، قَسَمها بر همين جا وارد است همه اينها جاش در عالم نفس است هريكيش را بردي در عالم عقل مي‏گويد شايد باشد شايد نباشد نه نفي مي‏كند نه اثباتش مي‏كند نه شب مي‏تواند عقل اينجا اثبات كند نه روز و شب مي‏آيد و روز مي‏آيد هركس هم مي‏بيند مي‏گويد شب است و مي‏گويد روز است همه هم نماز مي‏كنند به وقت خود تكليفات را به عمل مي‏آرند اينها هيچ عقل بر آنها حكم نمي‏كند.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تمام نفسانيات كائناً ماكان بالغاً مابلغ از عرشش تا تخوم ارضينش و افعال صادره از نفس هيچ به عالم عقل پا نمي‏گذارد بله عالم عقل هم خودش عرش دارد كرسي دارد آسمان دارد زمين دارد هريك از اينها افعال دارد پس اين صور آنجا نيست مگر تعبير بياري او بخواهد يقينش را براي تو بيان كند به زبان نفساني مي‏گويد مگر وقتي نفس خواست بيان مرادات خود را اينجا بكند به زبان جسماني با هواي جسماني بنا مي‏كند تعبير آوردن به همين نسق داشته باشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه محال است كه صور جمله مخلوقات تمام صوري كه در عالم امكان است از عقل فمادون از فؤاد كه اعلاي عالم عقل است تا اين جسم تمامش از موادشان و صورشان و افعالشان هيچ نيست پيش صانع و همه را هم مي‏داند همين جوري كه نفس تو اين جسمانيات پيشش نبود و همه را هم دانست پس نه اين است كه زيدي را كه تو مي‏شناسي از عالم نفس تو راه افتاده آمده رفته آنجا تو مي‏شناسي همين كه مي‏شناسي آن را عالم به زيدي نمي‏شناسي جاهل به اويي اين از آنجا راه نيفتاده بيايد اينجا حالا بر همين نسق فرض كن تو چيزي را بسازي و بگذاري كرسي ساختي و گذاردي كرسي چوبي از عالم نفس نيامده با وجودي كه اگر نمي‏دانست نمي‏توانست كرسي بسازد و ساخته هم نمي‏شد. پس كرسي را هم قبل از وجودش مي‏داند چه جور چيزي است از چه جور چيزي بسازد، با چه آلتي بسازد مي‏سازد و مي‏گذارد هيچ صورت كرسي آنجا نيست و جاهل هم نيست پس اين است نظم داشته باشيد و فراموش نكنيد واجب است معلوماتي كه جاشان تماماً در امكان است واجب است كه معلوم باشند كه اگر معلوم نباشند موجود نشوند و اگر صانع عالم نباشد چطور بسازد اينها را حالا كه ساخته و گذارده دانسته كه ساخته و يك‏پاره جاهاش خيلي واضح است. پس صانع در همان جاهايي كه خيلي واضح است كه هي تخمه مي‏گيرد براي مواليد براي گوسفند چه تخمه بگيرد براي اسب چه تخمه بگيرد و اينها همه تخمه داشته‏اند و اگر اينها را ملتفت شويد و بگيريد ديگر مثل گبرها خر نمي‏شويد آنها مي‏گويند كه اينها هميشه چنين بوده‏اند مي‏فهميد ابتدا دارند نهايت اين آب و خاك را برمي‏دارد مي‏برد در انباري در جايي نطفه درست مي‏كند باز تا آب نخورد نطفه درست نمي‏شود غذا تا نخورد نطفه درست نمي‏شود غذا از روي همين زمين است پس مي‏رسند به جايي كه اين پدرها هم نباشند اين مادرها هم نباشند پس صانع در صنعتهاي خود نمونه براي احتجاج گذارده تا اينكه حجتش تمام باشد اين صور را در عالم امكان مي‏سازم و مي‏گذارم اما از ذات خودم نياورده‏ام صورت كرسي مال چوب است نجار روي چوب مي‏گذارد ديگر تنزل نفس اره نيست تيشه نيست آيا روح نجار بيايد اره بشود؟ حيات اره شود؟ نمي‏شود. آهني مي‏خواهد بردارند اره بسازند تيشه بسازند. پس بدانيد به همين قاعده فكر كه مي‏كنيد از روي حقيقت تصديق مي‏كنيد تمام آنچه در عالم امكان است از پيش صانع تولد نكرده نيامده لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد خيلي از اين نيمچه‏ها از اين شيخي‏ها كه انكار وحدت وجود مي‏كنند واللّه خودشان وحدت وجودي شده‏اند و نمي‏فهمند شما بدانيد اين صور به هيچ نحوي از ذات نيامده پايين نه اين است كه به تدريج صورتي آمده به عالم فؤاد كه از آنجا آمده به عالم عقل و هكذا از آنجا آمده به عالم روح. بدء اين صور از عالم جسم است عودشان به عالم جسم از هيچ جاي ديگر نيامده چه جاي اينكه از پيش خدا آمده باشد. تمام عالم امكان از عالم وجود تولد نكرده و مع‏ذلك جميع ذرات اين امكان را صانع مي‏سازد و مي‏داند چه را با چه تركيب مي‏كند چه مي‏شود. سركه را كه با شيره كه تركيب كرد فلان مقدار كيفيت گرمي با سردي با خشكي را كه ممزوج كردي چه مي‏شود زيادش مي‏كني چطور مي‏شود، كمش مي‏كني چطور مي‏شود، چه جورش مي‏كني شيره مي‏شود چه جورش مي‏كني عسل مي‏شود. تمام اينها را پيش از آنكه دست بزند به ملك مي‏داند از روي آن دانش دست مي‏كند و مي‏سازد و مي‏گذارد به طوري كه مي‏داند بعد از ساختن و گذاردن يك خورده علمش زياد نشده پس اين علم را به تجربه هم تحصيل نمي‏كند بله علم اللّه البته از آنجا آمده علم البته از اركان توحيد بود و صانع بي علم كوسه ريش‏پهن است، صانع بي قدرت عاجز است. پس فراموش نكنيد تمام مواد و صور عالم امكانيه ممتنعند كه پا گذارند در علم ازل و واجب است كه سرِ جاي خود باشند و سر جاي خودشان را مي‏داند صانع و صور علميه نيستند اگرچه وقتي رأيش قرار گيرد و گرفته و انبيا آمده‏اند ليعلّمهم الكتاب و الحكمة پس زبان انبيا زبان اوست كلام انبيا كلام اوست، مرادات انبيا مرادات اوست پس كأنّه خودش آمده و روي كرسي نشسته و با مردم حرف زده. حالا كه حرف زده اين كلام كلام كيست؟ كلام خودش همين جوري كه كلام شما كلام شما شده كلام او هم كلام او شده و در همين كلامش مقصود خودش را بيان كرده همان جوري كه شما مي‏نويسيد و مقصود خود را در آن مي‏نويسيد شما كه كاغذ به جايي مي‏نويسيد شما نوشته‏ايد همين نوشته شما كلام شماست، او هم كه كتابي مي‏فرستد به جايي اينهايي كه نوشته نوشته حاقش مي‏شود كلام‏اللّه. پس به اين نسق اينها علم‏اللّه هستند پس صورت حروف از عالم ازل نيامده و همچنين تمام عالم امكان از آنجا نشو نكرده از آنجا چيزي كه نشو كرده علم است قدرت است حكمت است تمام اسماء و صفات بايد آنجا باشد تا صانع صانع باشد پس آن علم صورتش اينجا نيست آن علم عين اينها هم نيست واقعاً اگر بايد گفت عين اينهاست هي بايد گفت عين ذات خدا اينهاست و اين‏طور نيست اما مخلوقات وجود خودشان عين علمند و معلوم علم‏اللّه است چطور است همين‏جور كه مكتوب شما مكتوب شماست بله صورت معلومات را او مي‏دانست و ساخت و كرسيها را ساخت سر جاي خود چيد هر نقشه را هر جوري خواست كشيده چيده گذاشته اين نقشه‏ها نه موادشان نه صورتشان از آنجا نشو نكرده بيايد پس نيامده با وجودي كه اگر نمي‏دانست اينها را اينها اينها نمي‏شدند پس اينها شدند الواح علم خدا اينها معلومات خدا شدند او نقش كرده پس اين علم حادث است و اگر نمي‏خواست نمي‏كرد پس مشاءات هستند مخلوقات هستند رتبه‏شان پس از مشيت است و مشيت خودش پا به عالم امكان نمي‏گذارد و اگر مي‏گذاشت كه عالم امكان ساخته نمي‏شد. او رنگ ندارد صدا ندارد پس اينها الوان مشيت نيستند اشكال مشيت نيستند و لو تعبيرات باشد كه هستند اين نقشه را كه كشيده به وجود اينها گفته من اين كارها را كرده‏ام من توانسته‏ام و كرده‏ام، دانسته‏ام كه كرده‏ام. تمام اسماءاللّه را از روي همين گرده مي‏شود به دست آورد. او رؤوف است، به چه دليل؟ مي‏گويد نمي‏بيني رؤوفين را من ساخته‏ام. او منتقم است، آيا نمي‏بيني منتقمين را ساخته‏ام؟ پس او اسمايي دارد براي خودش و اعظم اعظم اسماء او علم اوست و علمي است مكنون و مخزون در نزد خود او هيچ‏كس هم خبر ندارد از آن علم لايحيطون بشي‏ء من علمه و آن علم مكنون است و مخزون است كه مي‏فرمايد خلق اسماً بالحروف غير مصوّت آن حديث است شرح اين مقامات حروف خلقيه هيچ پيش اين اسم نيست حروف خلقيه ميم است و حاء است و ميم است و دال، اينها مال اينجاست مال عالم امكان است آن اسم از عالم امكان ساخته نشده اگرچه خَلَقَ را گفتي و گفتي خلق اسماً لكن مِن غير عالم امكان خَلَقَه پس او بالحروف غير مصوت پس او بالجسم غير مجسد پس او باللفظ غير منطق بالتشبيه غير موصوف و هكذا و از ماده[34] خلقيه درست نشده پس او خَلَقَ لكن غير از اين خَلَقَ‏ها اگر اين‏جور خلق كه از مواد خلقيه خَلَقَ كه مواد مباين مي‏شود با او و اگر مباين شد با خلق شريك مي‏شود و معقول نيست پس آن اسم مباين با صانع نيست و آن اسم صادر از خود صانع است از عالم امكان نيست و از صانع صادر است پس مي‏شود به اين امكان نگفت و به اين اصطلاح هركس آن اسم را حادث گفت واللّه كافر است و اين قسَم مال حضرت صادق است صلوات‏اللّه عليه. مي‏فرمايد هركس گمان كند او مصنوع است ذلك هو الكفر الصراح او اگر نبود يك وقتي با صانع صانع كمالي نداشت پس آن پيشتر كه قادر نبود نمي‏توانست چيزي بيافريند پس نمي‏شود به او گفت محدث پس خلق اسماً قادراً علي الخلق آن اسم را چهار قسم كرد اسم مكنون و مخزون درست كرد از آن چهار قسم يك قسمش مال خودش است و در نزد خودش است لايحيطون بشي‏ء من علمه تمام عالم امكاني كه هستند نمي‏توانند به آن احاطه كنند چهار قسم كرد اين كلمه را يك قسمش را پيش خودش نگاه داشت لايحيطون بشي‏ء من علمه اما سه قسم ديگر را لفاقة الخلق اليها ظاهر كرد خلق محتاج بودند به او كه دعوت كنند او را يا اللّه بگويند يا رحمن بگويند و هكذا سه قسمش را ظاهر كرد نوعش را سه قسم كرد به جهت آنكه نوع عالم امكان سه قسم بيشتر نيست تكه‏تكه‏هاش از هزار هم بالا برود برود، رفته است نوعش عالم شهاده است و عالم غيب و وسط غيب و شهاده. شهاده را ملكش مي‏گويند آن وسط را ملكوت، آن غيب را جبروت و لاهوت مي‏گويند و اين سه را خدا ظاهر كرده پس آمده اما دقت كنيد چه جور آمده، آيا اين‏جور خيال مي‏كنيد يك چيز ساختند اين را چهار تكه كردند يك تكه‏اش را براي خود نگاه داشتند و سه تكه‏اش را اينجا آورده‏اند؟ اين‏جور نيست. فكر كنيد ان‏شاءاللّه همين نمونه‏ها را دست داده‏ام و عرض كرده‏ام كرسي محتاج است به فعل نجار كه نزول كند و بيايد تيشه را بردارد تا كرسي تراشيده شود. حالا وقتي نجار گرفت تيشه را و اره را و كاري كرد حالا آيا آن خم و راست روي كرسي واقع مي‏شود يا تولد كرده از عالم عقل زيد يا از بدن زيد يا تكه‏اي از دست زيد چسبيده شده به اين كرسي؟ بالبداهه مي‏بيني اين‏طور نيست. باز كرسي محتاج است به آلات خودش اما آلات عالم خودش نه آلات عالم نجار اما سه قسم اسمي كه اظهر لفاقة الخلق اليها يعني خلق مي‏كند چيزي را به اين سه كه همجنس خلق باشد و رفع حاجت آنها را به آن همجنسها مي‏كند. پس خداوند عالم آن علمي كه دارد اذ لا معلوم قدرت اذ لا مقدور اينها پيش خودش است و از خودش كنده نمي‏شود پس آنچه را در عالم خلق كرده همه تنزلات مشيت است چرا كه مي‏داند خواسته كه كرده مراد او بوده كه كرده تنزل مشيت اوست. پس تمام عالم نقشه آن علمند رد پاي آن علمند همه آثار آن علمند به اين لحاظ اينها را رؤوس آن علم مي‏خواهي بگويي بگو، مي‏خواهي اينها را وجوه براي آن رؤوس بگويي بگو شئون آن مشيت مي‏خواهي بگويي بگو. آن علمي كه آن شئونش آمده تا اينجا همين‏هاست عين معلومات است و اين علوم مخلوقند پس از اين مشيت ساخته شده‏اند سر جاي خود گذارده شده‏اند ديگر اگر اينها را داشته باشيد و ديگر حالا خسته‏ام اگر اينها را داشته باشيد هرجا ببينيد در كلمات شيخ مرحوم كه فرمايش كرده‏اند مشيت به عدد ذرات موجودات رؤوس دارد و هر رأسي كه مخصوص شي‏ء خاصي است آن را نمي‏شود گرفت چيزي ديگر ساخت، از رأس مخصوص به شي‏ء خاص چيز ديگر نمي‏سازند و ديگر در شرحش مي‏فرمايند هر رأسي وجوهي چند دارد شئوني چند دارد تا اينكه فرمايش مي‏كنند رأسي كه به خنصر تعلق مي‏گيرد قابل نيست كه از آن بنصر ساخت به همين‏طور مي‏آرند تا بند بندش، هر رأسي كه به بندي تعلق گرفته قابل نيست بندي ديگر بسازد و وقتي شرح مي‏كنند اين را مي‏فرمايند يك رأس به استخوانش تعلق گرفته يك رأس به رگش يك رأس به پي‏اش و هكذا همين‏طور او را تكه تكه مي‏كنند و مي‏فرمايند رؤوس مخصوصه به مرؤوسين قابل نيست چيزي ديگر از آنها بسازند وقتي كه دقت مي‏كني ايني كه به خنصر تعلق گرفته به بنصر نمي‏تواند تعلق بگيرد اين يقدر علي فعل و لايقدر علي فعل آخر و اين نيست صفت ربّ رأسي كه به زيد تعلق گرفته نمي‏تواند عمرو را بسازد آني كه عمرو مي‏سازد نمي‏تواند زيد بسازد و اينها هيچ‏كدام صفت خالق نيستند به جهت آنكه اللّه ليس بعاجز من شي‏ء، ليس بجاهل عن شي‏ء. حالا آن شأني از شئون علم كه نحو است مثلاً دخلي به صرف ندارد شئون علوم شماست كه تعليم شما كرده‏اند نهايت انبيا تعليم كرده‏اند و قولشان قول خدا بوده و علمشان علم خدا بوده و اين علم علم ازلي نيست. پس شئونات علم، چه بشنوي وجوه، چه رؤوس، هيچ كدام از عالم ازل نيستند و  صادر از او نيستند و اينها مكتوبات و بياناتي است كه در ملك نوشته شده همين‏طور هم هست .ارّه كه اول مي‏زني تيشه كه اول مي‏زني دخلي به دويم ندارد و دويمش تكرار اوست آن تعلقي كه گرفت به رأس اول سر جاش ماند و در آن اول در آن دويم شأني ديگر تعلق گرفت در آن سيوم شأني ديگر و هكذا هيچ قابل نيست اولي دويمي بشود دويمي سيومي بشود همه سر جاي خودشان مرسومند حالا قابل هم نيستند كاري ديگر كنند اما اينها وقتي بروز كرد فعل در عالم كرسي بروز كرد حالا آيا شما بعد از تيشه اول نمي‏توانيد تيشه ديگر بزنيد؟ بله آن فعلي كه به كرسي تعلق گرفت مثل آن اره است كه براي ساختن كرسي برمي‏داري به كار مي‏بري تيشه كه برمي‏داري مي‏زني آن تيشه اول را كه مي‏زني معلوم است آن تيشه اولي تيشه دويمي نيست تيشه دومي قدرت و قوت ديگري مي‏خواهد غير يكديگرند به همان نسق كرسي اولي كه ساختي غير از كرسي دويمي است دخلي به كرسي دويمي ندارد لكن شما خودتان هزار كرسي هم مي‏توانيد بسازيد. پس آن فعل كه صادر از شما است مخصوص چيزي دون چيزي نيست همچنين مشيت صادر از صانع به جميع عالم امكان مي‏تواند تعلق بگيرد حالا به اين تعلق گرفته پس علم مخلوق كه عين معلومات و مخلوقات است اينهاست كه مشاء است و علم او اصلش مشاء نيست و علم براي خود خلق نكرده خَلَقَ هم نمي‏خواهد هميشه تا خدا خدا بوده دانا بوده و هيچ وقتي نبود علم نداشته باشد و علم را كأنّه روا نداشته كه فعل هم به او بگويند. پس او بود و هيچ معلومي نبود علم حادث نيست قديم است زايد بر ذات نيست چرا كه نوع مطلب را مكرر عرض كرده‏ام طور صنعت اين است كه هر چيزي را خودش را آن طوري كه هست بسازند پس علم خودش هميشه صادر است هيچ بار ذات آن عالم نيست تو هم كاري كه مي‏كني ذاتت نفس آن فعل نمي‏شود ذات تو هم قائم نمي‏شود قاعد نمي‏شود پس هيچ فعلي عين فاعل نمي‏شود داخل محالات است هيچ فاعلي هم عين فعل خودش نمي‏شود پس فعل هميشه خوديتش موجود به خودش است پس اين علم هميشه موجود به خود بوده و نبوده وقتي كه نباشد و زائد بر ذات نيست صفتي است مخصوص خود اوست مكنون و مخزون عنده بسته به خودش است هيچ زيادتي هم نكرده فعل و انفعال هم نشده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

دروس اين مجموعه دروس سال 1302 هجري قمري مي‏باشد

[1]  كذا.

[2]  كذا.

[3]  كار. خ‏ل

[4]  مواد مصور به آن صورند. خ‏ل

[5]  كه. خ‏ل

[6]  مي‏ماند. خ‏ل

[7]  كارش كار خدايي است. خ‏ل

[8]  شرور. خ‏ل

[9]  حاليش. خ‏ل

[10]  همين جا. خ‏ل

[11]  حكمي. خ‏ل

[12]  اموري. خ‏ل

[13]  ساخت. خ‏ل

[14]  دنيا. خ‏ل

[15]  آيا. خ‏ل

[16]  نقض. خ‏ل

[17]  قابل. خ‏ل

[18]  صفراويشان سوداويشان. خ‏ل

[19]  دارچيني. خ‏ل

[20]  دارچيني. خ‏ل

[21]  دارچيني. خ‏ل

[22]  دارچيني. خ‏ل

[23]  دارچيني. خ‏ل

[24]  مانعي. خ‏ل

[25]  نمي‏رسد. خ‏ل

[26]  مرتبه‏ها. خ‏ل

[27]  بوده. خ‏ل

[28]  اشاره به ميرزا بهايي رشتي كرده‏اند.

[29]  مختل. خ‏ل

[30]  حكماء. خ‏ل

[31]  فهميده. خ‏ل

[32]  صرف. خ‏ل

[33]  علم. خ‏ل

[34]  مواد. خ‏ل