(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد دوازدهم – قسمت دوم
درس اول چهارشنبه 26 جمادي الاخري سنه 1301
28بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات و كثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد حامد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاه الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترن و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
ديگر اين جور بيانات با آنهائي كه من اصرار دارم و راههاش را عرض كردهام خيلي بايد آسان باشد و رفع وحشت را ميكند انشاءالله فكركنيد هر چيزي كه خصوصيتي به انبياء ندارد و باقي مردم هم آن جور چيزها را دارند اين جور چيزها را كه باقي دارند در آن جور چيزها انبياء سبقتي ندارند بر ساير مردم و ملتفت باشيد انشاءالله و دقت كنيد و ببينيد اينها را وقتي پوست كندهاش كنيد محل اتفاق جميع كساني كه خود را به پيغمبري و وليي ميبندند خواهد شد و تمام اقوالشان دليل عقلشان است با عقل تمام موحدين و تمام كساني كه به پيغمبري قائلند مطابق ميآيد ببينيد چه قدر ضرورت است ديگر اگر يك جائي ضرورتي مقابل اين افتاد بايد از پياش رفت راهش را به دست آورد زود هم راهش به دست ميآيد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله انبياء آمدهاند از جائي كه ساير مردم نيامدهاند از آن جا و ببينيد اين محل اتفاق كل است و جائي كه بعضي از آن جا آمدهاند بعضي از آن جا نيامدهاند جائي كه بعضي چيزها آن جا است و بعضي چيزها آن جا نيست معلوم است آن جا غير از آن جا است ببينيد آيا اين داخل بديهيات نميشود؟ بديهيات تمام مردم نيست؟ پس آن جائي كه محجوجين هستند با آن جائي كه حجج از آن جا آمدهاند دو جا است اگر دو جا نبود و همه از آن جا آمده بودند آنها به هيچ وجه مطاع خلق نميتوانستند بشوند.
ديگر ملتفت باشيد و جميع شئون و شعبش را فكر كنيد حتي اگر كسي به نبوتشان قائل نباشد و بگويد مردمان زرنگي بودند، ميخواهم عرض كنم اگر آنها از جنس اين مردم بودند زرنگي درست هم نميتوانستند به كار ببرند. پس انبياء آمدهاند از جائي كه ساير مردم از آن جا نيامدهاند از آن جا بي خبرند و هيچ حظي و بهرهاي از آن جا ندارند و محتاجند كسي از آن ولايت بيايد به اين ولايت و نقل كند كه در آن ولايت همچو چيزها هست. و اين مقامات مقامي نيست كه ميتوان رفت نزديكش و اگر لج كردي و رفتي آدم را دورتر ميكنند و ميتوان رفت و رسيد و مطلق و مقيد اين جور نيست معقول نيست مطلق بيايد مقيد شود آهن همهاش خود شمشير است اما اين جور كه عرض ميكنم ميشود نزديكش شد ميشود دعوت كرد، و خوانده مردم را به سوي خود و ميتوانند برسند و اصلش ازآن جا نيستند و او كفايت نكرده@ كه نباشند گفته بايد سفر كنند سير كنند سلوك كنند ياايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا. هيچ خيال نكنيد ولتان ميكنم اشتباه عظيمي است خودسر بايد بروي حالا ميروي از خوبي خودت كه گفتند بيا و اطاعت كردي و رفتي و رسيدي و نجات يافتي، لج ميكني و نميروي هر جور لج كني غالب بر صانع نميتواني بشوي او ميكشد ميبرد به زور و زور به معني ظلم و جبر نيست.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم دقت كنيد تمام شرايع همهاش زور است كدام مردم هستند كه از روي ميل بخواهند نماز كنند شايد آحادي از مردم پيدا شوند كه نفعشان را بگوئي جلدي باورشان شود و از روي ميل بروند و اينها خيلي كم پيدا ميشوند از كبريت احمر كمترند اغلب را به زور ميكشند ميبرند نميبيني جنگ ميكنند خودشان را ميكشند زنشان را ميكشند ميبرند كه اينها بترسند حدود قرار ميدهند كه اينها بترسند پس نميروند آنها به زور ميكشند ميبرند كه اينها بترسند بروند آن جاهم كه بردند به حبسش مياندازند محبس بزرگ همان جهنم است اين جاها جاهايي است كه سير ميتوان كرد سلوك ميتوان كرد بايد عقايد درست باشد بايد عمل درست باشد آن جوري كه گفتهاند بايد عمل كرد و اعتقاد كرد به جهتي كه ما خودمان نيامدهايم از آن جائي كه آنها آمدهاند و خبر نداريم صانع از ما چه خواسته و آنها خبر دارند.
باري پس دقت كنيد انشاءالله پس يك خصوصيتي تمام حجج دارند به مبدأ كه ما آن خصوصيت را نداريم و در ميان خودشان هم تفاوتي هست تلك الرسل فضلنا بعضهم علي بعض بعضي نزديكترند بعضي از آنها هم نزديكتر تا اين كه خاتم پيغمبران معلوم است كه از همه نزديكتر است به خدا اقرب خلق است به خدا اكرم خلق است به خدا اشرف خلق است لايسبقه سابق است لايفوقه فائق است پس يك نسبتي دارد به خدا كه هيچ كس آن نسبت را ندارد و ببينيد اينها داخل ضروريات افتاده پس پيغمبري كه اول ما خلق الله است يك نسبتي دارد به خدا كه ديگران ندارند و لانسبة آن مغزش آن خلاصهاش اين است كه او صادر است از صانع و ديگران از مملكت برداشته شدهاند آبي برداشتهاند خاكي برداشتهاند گلي ساختهاند از آن گل كاسه و كوزهها ساختهاند خلق الانسان من صلصال كالفخار از ذات نيامدهاند پائين لكن مشيت خدا از خدا ساخته شده.
پس آن فعل صادر است از فاعل از خالق و چون فعل غير نفس ذات است ميگوئيمش غير الله حالا چون غير الله است ميگوئيمش خلق اما اگر مثل خلق باشد نميتواند مطاع شما باشد پس فعل خدا همين طوري كه فعل خود را مييابيد و اينها نمونه آن است نمونهاي است كه ميفرمايد لايكلف الله نفسا الا ما آتاها هيچ نفسي را تكليف نميكنم به چيزي كه به او ندادهام اگر هم تكليف بكند بيفايده است لغو است بي حاصل است كسي كه چيزي را ندارد سلاطين ظاهري هم از او مطالبه نميكنند هر چه ظالم باشند جائي كه چيزي دارد و سراغ ميكنند كه دارد ميفرستند به ظلم ميگيرند همين كه ميداند چيزي ندارد اگر مرد احمق لجبازي نباشد ظلم نميكند. پس صانع اولا كه محتاج نيست حالا كه محتاج نيست نميخواهد چيزي را به زور در آرد از كسي بعد خودش ميداند كه هر كسي چه دارد چگونه نميداند الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير بعد ظالم هم نيست كه بخواهد به ظلم از كسي چيزي بگيرد به جهتي كه محتاج نيست بلكه كريم است بلكه خلق را خلق كرده تا كرم خود را معلوم كند اصل علت غائي خلقت خلق اين است كه جود كند كرم كند نفع به خلق برساند.
پس نمونهاي كه در شما گذارده و آن وقت تكليف ميكند آن راهم باز نه هر چه را داده ميگويد يسرش را خواستهام ميگويد عسر و حرج رااز شما برداشتم همان يسر را خواستهام يريد الله بكم اليسر و يسر آن است كه انسان با شوق و شعف آن كار را بكند و ميسور است چه عرض كنم از بس خير درمردم نيست آن ميسورات را هم ول كردهاند ميسور واقعي كانه موافق طبع است لكن اين مردم از بس بي خيرند همان ميسور را گم كردهاند و افتادهاند در عسرها شما ببينيد ديدن ميسور است براي چشم و انسان اگر تعمد كند در روشنائي و چشم را هم بگذارد دلش تنگ ميشود و حظ نفس حظ چشم نشاط چشم و نشاط نفس در آن است كه بي اختيار چشمش را وا كند و ببيند نشاط گوش در اين است كه صدا بشنود قلبش خفه ميشود تا اين ميسور را به عمل آورد حواسش جمع ميشود و به هوش ميآيد اغلب كورها حواسشان متفرق ميشود مثل آدمهاي مبهوت مثل آدمهاي مجنون راه ميروند همين طور شامه باشد و هيچ بوئي را نشنوي خورده خورده شامه خراب ميشود ميسورش اين است كه بوئي بشنود و ذائقه باشد و چيزي نخوري نميشود بايد بخوري و حظ كني شاهيه انسان باشد و چيزي نخوري كم كم اشتها تمام ميشود نميشود نخوري خلق كرده بخوري پس بخور اما كم بخور مثل آدم بخور اقلا مثل حيوان بخور آهوهاي دنيا توي سبزه راه ميروند علف هم زياد است هرگز آن قدر نميخورند ثقل كنند اماله ضرور ندارند طبيب ضرور ندارند تو هم به قدر آنها بخور زيادتر مخور پس كلوا و اشربوا ديگر نميخورم خلاف شرع ميكني نميخوري كلوا واشربوا اما به قدر آدم نه اين قدر بخور كه خواب نتواني بكني حركت نتواني بكني زياد خوردي سنگين شدي كسل شدي ديگر آن قدر و نخوري كه خواب از سرت برود ضعف غالب شود.
خلاصه پس ملتفت باشيد آن صانع والله ميسور را خواسته و هر چه ميسور نيست والله از جانب خدا نيست و هر چه مشكل است از جانب خدا نيست يريد الله بكم اليسر يسرها همه والله حظها است نعمتها است هيچ كلفتي درآن نيست و اين كه تكليف اسمش شده براي اين است كه ماها نميخواهيم راه برويم براي ما كلفت شده و الا همه نعمت است و عطا است چنان كه در حديثي ميفرمايد در حديث قدسي من خلق را خلق نكردم كه منتفع شوم از آنها خلق كردم آنها را كه سود بدهم به آنها و ميفهميد كه معقول نيست خدا ربح از خلق خود ببرد منفعتي از آنها حاصل كند پس اين خدائي كه غير از اين خلق است به بداهت تمام عقول اينها خدا نيستند دليلش هم واضح است هر ملحدي كه بخواهد الحادي كند كه اين خدا است ميگوئيم آخر اين خدا خلق ميكند و خدا كسي است كه خلق كند هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خدا كسي است كه خلق ميكند اگر تو خدائي بسم الله اينها را من خلق كردهام خدا كه اين كارها را كرده تو خدائي تو هم بكن ديگر يك كسي كسي را ميكشد كه من هم ميميرانم اگر تو ميرانندهاي زندهاش هم بكن، ابراهيم گفت من از جانب كسي آمدهام كه او ميگويد من خلق ميكنم و ميميرانم و زنده ميكنم او هم گفت من هم ميميرانم و زنده ميكنم ميكشم كسي را آن وقت ميگويم ميميرانم بچهاش را درست ميكنم ميگويم خلقش كردم اگر راست ميگوئي تو كشتي بسم الله زندهاش كن. باري ابراهيم گفت خدا آفتاب را از اين راه ميآرد و اگرتو راست ميگوئي كاري كن غير پستاي اين خدا باشد از آن راه بيار فبهت الذي كفر.
باري ملتفت باشيد انشاءالله پس اينها هيچ يكشان خدا نيستند سهل است خودشان را هم خدا ساخته اينها گليم خودشان را هم نميتوانند از آب بكشند اينها نميتوانند خود خود را بسازند چه جاي اين كه غير را بسازند ملتفت باشيد با وجودي كه اسباب و اوضاع اين خدا چنان فراوان در دست مردم است كه هيچ نميتوانند بهانه كنند آبش هست خاكش هست هواش هست آتشش هست زياد ميتواني روي هم بريزي كم ميتواني روي هم بريزي نمونه همهاش را هم همه وقت در دست داده يك بار بساز دوبار بساز ده باز بساز آخرش اگر توانستي يك موشي بسازي نميتواني سهل است يك دم موشي نميتواني بسازي يك موي موشي نميتواني بسازي تمام اسباب را داده به دست مردم و معذلك نميتوانند مقابل اين خدا بايستند يك چيزي خلق كنند.
در آيات قرآن همين جور فرمايش ميفرمايند كلماتي كه مبذول است در ميان همه مردم همين بيست و هشت حرف است اينها هم همه توي چنگ مردم است و اين جور حرف زدن را همه مردم هم راه ميبرند كلمات را هم ميتوانند به هم بچسبانند هر حرفي را به هر حرفي ميتوانند بچسبانند چرا همه شاعر نيستند و يك كسي پيدا ميشود و همين طور بي كلفت شعر ميگويند و به چه آساني و به چه سهولت شعر ميگويد شعر نگويد دماغش ميسوزد چه طور است اين كلمات را كه همه ماها راه ميبريم اين كلمات را كه من راه ميبرم چه طور ميشود كه هر چه ميخواهم شعر بگويم معر ميشود.
منظور اين است كه چيزي كه ميسور نيست نبايد از پيش رفت تكليف هم نشده همان ميسورات تكليف شده پس اين حروف را به دست مردم دادهاند و مبذول است مع ذلك عاميي پيدا ميشود كه پيش هيچ كس درس نخوانده پيش هيچ معلمي نرفته و عمدا هم خدا اين را معروف و مشهور كرده بود از بچگي تا چهل سالگي پيش كسي نرفته بود بگويد بيا فلان قصه را براي من بگو دائم مشغول به كار خود بود يا به كوه حرا ميرفت مشغول عبادت بود دائما در آبادي هم كه بود كاري به كار كسي نداشت با كسي آشنائي نداشت مشغول كار خود بود كسي كه هرگز به مكتب نرود پيش كسي درس نخواند مشق نكند و همه كلماتي را كه همه عرب راه ميبرند يك دفعه بنا كرد حرف زدن به طوري كه مردم تعجب كردند بعينه مثل اين است كه اين آب و اين خاك واين هوا و اين آتش و اين كم و زياد كردنها اينها را خدا در تحت تصرف تو قرار داده حالا بردار يك پاي مورچه بساز ميبيني نميشود، پس اين خلق غير آن خدا هستند و آن خدا غير اينها است و اينها از اعاظمشان تا اصاغرشان تمامشان مخلوقند تمامشان مصنوعند پس خدا نميتوانند باشند و اين صانعي كه خدا است اين خالقي كه خدا است اين عالمي كه خدا است اين قادري كه خدا است اين خدا جوري است كه بعضي مردم اختصاص به او دارند بعضي ندارند.
پس آن جائي كه همه از آن جا آمدهاند چه مصرفي دارد؟ مطلق چنين است تمام مقيدات از پيش او آمدهاند، اين چه مصرفي دارد اين علمي است كه نفعي ندارد. وقتي پيغمبر خدا وارد شدند به جائي ديدند جمعي جمع شدهاند پرسيدند چه خبر است عرض كردند عربي است به انساب عرب خيلي مطلع است خبر ميدهد از فلان تاريخ كه فلان پادشاه در آن تاريخ چه كرد در آن تاريخ فلان شاعر چه گفت اينها را خوب راه ميبرد و حكايت ميكند فرمودند آن چه حاصلش اين است كه حالا گفت فلان پادشاه فلان جور سلوك ميكرد فلان كس چه ميگفت اين علمي است كه اگر نباشد هيچ به تو ضرر نميرسد و اگر بداني هيچ نفع نميبخشد به تو پس اين لهو است لعب است مثل بازيهاي توي بازار است آن بازيها را چرا منع ميكنند كه مردم پيش سازندهها ننشينند. پس اين لهو است گوش بدهي به قصه خواني يا راست يا دروغ حاصلش چه شد.
حالا به همين طور مطلق چنين است مقيد چنين است اين علمي است كه نبودنش براي تو هيچ ضرر ندارد بودنش نفع ندارد بلكه اگر نبود خيلي نفع داشت براي تو و حالائي كه هست ضرر دارد به جهتي كه نفس اماره خبيثي است كه دو كلمهاي ياد گرفت ميبيني عجبي تكبري انانيتي پيدا ميكند كه ساير مردم ندارند بله من ميدانم ضرَب الضرب بود عين الفعلش را فتحه دانيم ضرَب شد من اين را راه ميبرم تو راه نميبري اين صيغه را من ساختم تو نساختي حالا من چه ضرري كردم كه ياد نگرفتم اين را و تو چه نفعي كردي كه ياد گرفتي اين كه بادي نداشت بادها چون مقبول همه افتاده همه قبول دارند، همين كه كسي چهار كلمه حرفي ياد گرفت قال اصلش قوَل بود ياد گرفت و گفت مردكه عامي كه ميبيند نميفهمد اين چه گفت ميگويد اين مرد عالمي است كم كم اين را بزرگ ميكنند بالا مينشانند و چائي ميدهند تعارف ميكنند، پيش خدا آن كسي كه ميداند اصل قال قوَل بوده با آن كسي كه نميداند فرق ندارد آيا او مقرب الخاقان خدا شده كه دانسته و آن مطرود خدا شده كه ندانسته.
پس دقت كنيد انشاءالله خدا غير خلق است و خدا خوب است خودش خودش را تعريف كند و خودش اين طور تعريف كرده كه الله ليس كمثله شيء مثل او چيزي نيست اما من مثل آن مواد هستم زمين مثلش آسمان است آسمان مثلش زمين است اينها همه امثالند همه اشباهند همه اضدادند اندادند ضد دارند ته دارند خدا اين جور نيست خدا چه جور است همان جوري است كه خودش گفته، پس خدا غير خلق است خلق غير از خدا است و انبياء از پيش او آمدهاند ديگر هيچ كس از پيش او نيامده. خوب آمدهاند چه كار؟ آمدهاند دست مردم را بگيرند ببرند، ببرندشان چه كنند آيا ببرندشان خداشان كنند.
ملتفت باشيد اگر خود او است «ليلي و مجنون و وامق و عذرا به راه خويش نشسته در انتظار خود است» اگر خود او است آب و خود او است بخار و خود او است ابر و خود او است سيل و خود او است دريا و غير از او چيزي نيست، كه ديگر آقاي مرشد هيچ براش باقي نميماند من هم خدا او هم خدا تو هم خدا همه خدا و ببينيد آنهائي كه از پيش خدا آمدهاند هيچ پستاشان اين نبوده. لكن ملتفت باشيد و بدانيد انبياء از پيش او آمدهاند و هيچ يك نگفتهاند بيائيد ببريم شما را كاري كنيم كه خدا بشويد اما گفتند بيائيد ببريمتان به جائي علمتان بدهيم علم نفعتان است و نفع شما در علم است قدرتتان ميدهم كه بتوانيد بعضي امورات را بكنيد و تا نكنيد نميتوانيد دارا بشويد و تا هر كاري از خودت صادر نشود تمليك تو نشده مالكش تو نيستي هر كه ببيند تو نديدهاي هر كه بشنود تو نشنيدهاي هر كه بخورد تو نخوردهاي پس بايد عمل كرد بايد ديد كه ديده باشي بايد خورد تا طعم را بفهمي اينها را همه خدا ميدهد هيچ جا ذات خود را نميدهد حتي اول ما خلق الله هم هميشه فعل الله است هيچ ذات خدا نميشود به دليل اين كه فعل صادر از تو كه قيام تو است محال است تو بشود و آن وقت همين قيام توي قعود هم باشد داخل محالات هم هست كه پيغمبر آخرالزمان خدا بشود ديگر چه جاي ساير مردم لكن فرق پيغمبر با غير پيغمبر همين است كه او آمده از آن جا ديگران نيامدهاند از آن جا و بي خبرند، آن چه را خبر ميدهد مردم خبر ميشوند چه عقايد را چه اعمال را همه را بايد از او ياد گرفت.
پس ديگر انشاءالله اگر اين را داشته باشيد خيلي جاها به كار ميآيد در فقه در اصول و قال قالهاي بسياري كه كردهاند به كارتان ميآيد عقل حجت است كجا حجت است اين قدر حجت است كه بداند عاجز است عقل مريض آن قدر حجت است كه بداند ناخوش است پس رجوع كند به طبيبي كه بداند ناخوشي او را دوا را بداند معالجه بداند عقلش همين قدر حجت است كه برود پيش طبيب طبيبي كه خودش بگويد من طبيبم بداند دواش چه چيز است بداند گرم است خوب است سرد است خوب است و بايد طبيب بداند چه چيز گرم است چه چيز سرد است حالا ناخوش نداند بنفشه سرد است ضرر براش ندارد اما طبيب حكما بايد بداند اين است و كسي كه تسليم داشته باشد همين جور مشق را بايد بكند چنان كه مريض بي مصرف است اين فكر كند كه طبيب كه گفته دارچيني بخور من اسطوخودوس ميخورم علاج ناخوشيش نميشود مرخص نيست دخل و تصرف كند مگر وقتي بخواهد طبيب بشود.
پس نبايد بحث كرد كه چرا گفتهاند همچو نماز كن اگر اثر نميداشت و فرقي نميكرد نميگفتند همچو بايد نماز كني اگر فلان مرض را چاق نميكرد نميگفتند بكن همين طور چرا گفتهاند روزه بگير بلكه مصلحت اين باشد ضعيف شوي يك جائي ميگويند مرخص نيستي بدن را بخاراني بدن را ريش كني و اگر كردي بايد چه در راه خدا بدهي يك دفعه هم ميگويند نيزه است و شمشير است و تير است و تفنگ و ميآيد و برو رو به آنها و جنگ كن اگر پشت كردي به اينها به جهنمت ميبرم بايد رو به تير بروي آن جور ميگويد بايد تسليم كني اين جور ميگويد بايد تسليم كني تو طبيب نيستي اگر خير و شر خودت را ميدانستي ارسال رسل ديگر نميخواستي.
پس ملتفت باشيد عقل با چشيدن نميتواند بفهمد چيزها سرد است گرم است دست ميگذارد ميفهمد عقل خودش نميفهمد طعمها را زبان ميزند ميفهمد شيرين است يا ترش حالا بخواهي يك چيزي را بچشي به چشيدن بفهمي حرام است و خدا نخواسته بخوري يا حلال است و خواسته نميتواني بفهمي بگوئي من ميبينم يك چيز است يك عسل است چه فرق ميكند اگر عسل مال كسي است كه بي اذن ميتواني بخوري مال پدرت است بي اذن برو بخور مال مادرت است برو بخور مال عموت است برو بخور مال خالوت است مال خالاتت است برو بخور مال دوستت و صديق تو است برو بخور حلال است، مال غير است همين عسل را گفته مخور حرام است مثل شراب حرام است پس ميچشم و به چشيدن ميفهمم حلال است نميشود فهميد همين جور كارها كردهاند و دين را خراب كردهاند ميگويد مردكه وقتي شارع ميگويد لباست را از نجاست بشو من يقين بايد بكنم رنگ اين طعم اين بوي اين برداشته شده بايد از روي اين بردارم دليلش اين كه اگر روي چوبي آلوده به نجاست شد من با چاقو بردارم نجاست را پاك ميشود خوب حالا كه چنين است كه نجاست را بايد زايل كرد از رخت كه نچسبيده باشد به او من زايل ميكنم به آب رفع ميشود با شير هم رفع ميشود با سركه هم رفع ميشود با تيزاب هم بهتر رفع ميشود حالا ديگر با آب جايز است و با شير جايز نيست عقل من حكم نميكند اين را، بدانيد اينها در كله كسي كه تسليم بايد داشته باشد فرو نميرود تو چه ميداني چه اثري است در اين كه آن اثر با آب رفع ميشود با شير رفع نميشود بلكه خاصيتي در اين مانده كه نماز درست نباشد تو چه ميداني.
پس فكر كن انشاءالله اگر تو به عقل خودت ميخواهي بفهمي كه نجاست سبب عدم قبول است در نماز، چه دخلي دارد به من به رخت من نجاست ماليده چه دخلي به من دارد تو خودت كه داري نماز ميكني توي شكمت پر از گه است چگونه تو ميتواني بفهمي و چه حكمت اين را كه لباس كه نجس شد با لباس نجس نماز نميتوان كرد حكمتش را خودت بخواهي بفهمي نميتواني بفهمي و اين نفهميها است كه دين را خراب ميكند كه مثلا با شير هم ميشود نجاست را شست و زايل كرد گفتند و مردم هم قبول كردند با هر چيز سردي تري ميتوان وضو گرفت با شير ميتوان وضو گرفت توي شير فرو بروي غسل و وضو نشده طبيب ميداند چرا حكم ميكند مريض اگر جان هم بكند و بخواهد بفهمد جان كندن بي مصرف است و چون بعضي جان كندنها است كه جري ميكند انسان را ضرر هم دارد وقتي ياد نگرفته بود خاكشيري هم ميخورد ضرر نداشت اگر ياد نگرفته بود نميخورد و سالم بود.
پس قياسات در دين خدا نبايد كرد اين است كه تمام حلالها را خدا ميداند حرامها را خدا ميداند هر چيزي را ميداند چه قدرش نفع دارد براي كه نفع دارد تا كي تغييرش ميدهد شريعت را به جهت اين است كه ميداند نفعش تا آن وقت است چه بسيار چيزي كه يك وقتي نافع است طبيب ميگويد برو حالا بخور و آن وقت نفع دارد بسا يك ساعت ديگر بخورد ضرر دارد ميگويد مخور همين كه او گفت صبح بخور فلان دوا را تو عصر خوردي بسا ضرر كرد گفت برو اماله كن تو نكردي يا توي بحران و توي عرق اماله كردي حالا ضرر ميكند يا گفت حالا استفراغ بايد كرد مسهل نبايد خورد توي بحران فصد نبايد كرد فصد وقتي دارد بخصوص و هكذا.
پس حالات مردم چون مختلف است پس شرايع هم اختلاف كنند و در يك جائي بگويند حلال است يك جائي همان چيز را بگويند حرام است اين چيزها هم هست. منظور اين است كه نقطه علم را فراموش نكنيد و نقطهاش اين است كه صانع است صنعت خودش پيش خود او است و انبياء ميروند از آن جا ميگيرند ميآيند پائين ديگران نميتوانند آن جا بروند راهش را راه نميبرند هر چه ميگردند پيدا نميكنند چيزي كه گم ميشود انسان چه قدر ميگردد و بسا غافل است ميبيني جائي انداخته كه گمانش نميكرد آن جا است حالا راه را كه نميداند از كدام سمت بايد رفت چه ميداند كجا بگردد،
ديگر باز ملتفت باشيد مزخرفات جماعتي را كه ميگويند انبياء از براي عوام الناس آمدهاند عقلاي عالم چه احتياج به انبياء دارند مثل بوعلي سينا چه احتياج به پيغمبر دارد ملتفت باشيد خود اين نبي متشخص به خودي خود عقلش به كار خودش هم نميرسد تمامشان اين حرف را كه ما ادري ما يفعل بي و لا بكم ان اتبع الا ما يوحي الي من نميدانم چه بر سرم ميآيد هر چه را خدا گفته من ميكنم گفته بايست چشم، گفته فلان چيز را بخور چشم. فلان را مخور چشم فلان حرف را بگو چشم مگو چشم جنگ كن چشم صلح كن چشم من بايد ببينم مقصودش چه چيز است مگر من فضولم فضول را خدا پيغمبر خود نميكند انتخاب نميكند.
باري پس انبياء به ضرورت تمام اديان نه همين مخصوص ضرورت شيعه، آمدهاند از جائي كه ساير مردم از آن جا نيامدهاند و خبر ندارند و جائي كه مخصوص بعض است البته آن جا غير جائي است كه مخصوص نيست اينها را از هم جدا كنيد ديگر تا جدا شد احديت به هم ميخورد نه، به هم نميخورد بلكه تو احديت را جاش را فكر نكرده باشي جاش قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد بله حديد احديت دارد با مايصنع من الحديد، تمام شمشير و كارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل همه آهنند آهن يكي است آن آخرش ميبيني شكار خوك بود هيچ نداشت.
انشاءالله دقت كن احديت ميخواهي آني كه قل هو الله احد را نازل كرده برو احديت او را ببين چه جور است اگر حكيمي اين را هم گفت خواسته تمرينت كند كه اينهائي كه چشمت ميبيند كه خوب ميفهمي آن جا را هم همين طور بفهم افرأيتم النشأة الاولي فلو لاتذكرون ميبيني آهني است و يك آهن هم بيش نيست اين يك آهن به صورت شمشير و كارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل الي غيرالنهايه در ميآيد و اينها كثرات دارند او احديت دارد و نسبت به اينها اين را خوب ميفهمي ميگويد همين جور هم پيش صانع بايد رفت پس او خودش يكي است اسمهاي بسيار دارد اسمهاش را بگوئي يكي است كافر ميشوي بگوئي قادر است عالم نيست بگوئي حكيم نيست كافر ميشوي بگوئي قادر و عالم و حكيم هست اما رؤف و رحيم نيست كافر ميشوي همه را بايد گفت پس اسمها غير از يكديگرند و يكي نيستند و واجب است يكي هم نباشند شرط الوهيت اله اين است كه اسمهاش متعدد باشد بايد اسمهاش متعدد باشد تا اله الله باشد اسمهاش متعدد است خودش هم يكي است مثل اين كه تو خودت يكي بودي اسمهات متعدد بود اسمها همه جا صادر از فاعل است و حالا كه صادر از فاعل است پس فاعل توش است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ظهور خدا نيست و ظاهر خدا است.
پس علي خدا نيست اما خدا پيش علي است پيش هيچ كس ديگر نيست پيش علي نميروي خدا هيچ جاي ديگر نيست هم چنين پيغمبر آخرالزمان خدا نيست اما خدا والله پيش هيچ كس ديگر نيست مگر پيش پيغمبر9 حتي علي هم اگر بخواهد برود پيش خدا بايد برود پيش پيغمبر خودش فرمود لم اعبد ربا لم اره و پيغمبر را ديده بود يعني واقعش اين است كه وقتي من پيغمبر را ميبينم خدا را ديدهام چرا كه رؤيت پيغمبر رؤيهالله است معرفتش معرفهالله است چنان كه قولش قول خدا است فعلش فعل خدا است حركتش حركت خدا است سكونش سكون خدا است رميش رمي خدا است ما رميت اذ رميت و لكن الله رمي حالا كه چنين است خدمتش عبادت خدا است زيارتش زيارت خدا است ديدنش ديدن خدا است آني هم كه ميگويد لم اعبد ربا لم اره با چشمش هم ديده و همين طور بايد ديد و غير اين طور نميتوان ديد اما آيا پيغمبر خدا است؟ فكر كنيد در اين ظهور هر كس آن ظاهر را ميبيند پس خدا را ميبيند اگر چه احتياج به كشف سبحه نيست و آن قدر ظاهر در ظهورش ظاهر است كه ظهوري غير از ظاهر هيچ نيست حالا كه هيچ نيست پس لم اعبد ربا لم اره حالا ديگر قباش سفيد است يا سياه بايد من كاري به قباش نداشته باشم قدش چه طور است خدا قد ندارد كاري به قدش نبايد داشته باشم اينها است كه بايد كشف سبحه كرد از آن.
پس ملتفت باشيد انشاءالله نسبت به تمام انبياء در اخبار هم هست نسبت به تمام انبياء داده شده، وجه الله يعني انبياء، رو كنيد به سوي خدا يعني رو كنيد به سوي انبياء خدا رضائي دارد غضبي دارد يعني بايد ديد انبياش چه رضائي دارند چه غضبي دارند دل اينها محل مشيت خدا است همين كه ميل كردند به چيزي خدا ميل كرده اگر از چيزي بدشان آمد از آن چيز خدا بدش آمده. ميفرمايد صاحب الامر تشريف ميآرد و شمشير است كه ميكشد و هي مردم را ميكشد و ميافتد به جان اين منافقين كه والله به جز همان شمشير امام چاره شان را هيچ نميكند به جز آن شمشير والله هيچ نصيحتي هيچ پولي هيچ تملقي هيچ چيز چاره اين مردم را نميكند هيچ مدارائي چارهشان را نميكند مداراي امام حسن هم چاره اينها را نميتواند بكند باز بايد نفاقهاشان را بكنند لكن چاره را او ميكند عقده را او از دل ميگشايد او ديگر نميپرسد كجائي هستي به هر كه ميرسد خودش و اصحابش را هم امر ميكند كه مپرسيد به هر كه رسيديد بكشيد به هر كه ميرسند ميكشند خودش ميداند كي چكاره است هي ميكشد به اصحابش هم ميگويد مپرسيد و بكشيد و ميكشند و آن قدر ميكشند كه مردم ميگويند اين اصلش سيادت ندارد اگر از طايفه سادات بود اقلا رحمي مروتي داشت اين قدر قسي القلب است از همه سلاطين قسيتر است و ميفرمايد جنگ ميكند تا آن كه يك وقتي دست ميكشد ديگر نميكشد راوي عرض ميكند كه چه طور ميشود كه دست ميكشد ميفرمايند تا دلش ميخواهد بكشد ميفهمد خدا خواسته وقتي دلش خواست دست بكشد ميفهمد كه خدا ديگر نخواسته بكشد دلش وكر خدا است همه انبياء اينطورند همه ائمه اين طورند خودشان هم پيش از وقوعش نميدانند يك دفعه ميبيند ميل كرد به چيزي ميل كه ميكند مشيت خدا تعلق ميگيرد برميگردد. و معني بدا هم همين جور چيزها است پس قلوبشان محل مشيت خدا است و حقيقتشان نفس مشيت خدا است. و قلبي كه از عالم پائين و عالم شماها گرفتهاند اين قلب محل آن مشيت است و آن مشيت ظهور الله و نور الله است و معرفت ايشان به نورانيت معرفهالله است و آن نور هم عالم است هم قادر است هم حكيم است هم رئوف است هم رحيم است همه اسمها برايش هست و همان خدائي كه ميگوئي هست در اينها ظاهر است و باز او يكي است اينها متعددند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس دوم شنبه 29 جمادي الاخري سنه 1301
29بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
الفاظ چون كه از جاهاي خودش تغيير كرده و در آن جاهائي كه اول استعمالش كرده رفته به جاي ديگر از اين جهت امر مشكل شده از اين جهت قال قال در دنيا پيدا شده لكن شما فكر كنيد دقت كنيد بلكه حفظش كنيد خيلي جاها به كارتان ميآيد به لفظ تنها بناتان نباشد استدلال كنيد چرا كه الفاظ بر حالت خود باقي نمانده لفظي در چند جا استعمال شده زيد هزار جا اسم زيد هست حالا اگر من تعريف زيد را بكنم زيد بدي در دنيا پيدا ميشود كه مذمت او را بايد كرد اين تعريف بي حاصل است، پس اصل مطلب رابه دست بياريد اصل مطالب كه به دست آمد آن وقت به هر لفظي كه ميخواهيد تعبير بياريد ميآريد لفظها را ديديد كه جاي ديگر هم رفته بدانيد عاريه رفته پابندتان نشود لفظها، ملتفت معني باشيد تمام علم را در يك كلمه ميگذارند و ميگويند آنها مقصر نيستند در گفتن مردم مقصرند در شنيدن و گرفتن ميفرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة تمام علم است گفتهاند تمام علوم است گفتهاند حالا ببين وقتي فارسيش ميكني اين مطلب را وقتي سفيد گفتند موقع صفت سفيدي كجا است؟ آن كرباسي كه سفيد است موقع صفت سياهي كجا است؟ آن كرباسي كه سياه است. مردم قاعده شان است غلام سياه بدبو را هم كافور اسم ميگذارند به لفظ بخواهي استدلال كني كه هر كه بگويد كافور بدبو است اين كافور را نشناخته اين راست است لكن ايني كه اسمش را كافور گذاردهاي كافور نيست. ديگر حالا قال قال كه آيا كافور چه جور چيزي است واجب است بگوئي كافور سفيد است و خوشبو است پس اين چرا سياه است و بدبو؟ بابا اين سياه كافور نيست و اين حرف را نميشود گفت براي مردم اين كه عرض كردم نصيحتي بود براي شما كه چشمتان را در اخبار واكنم. فلان كسي را كه پدرش اسمش را سلطان گذاشته امام بخواهد بگويد فلان شخص را بياريد او هم ميگويد سلطان را بياريد، پيغمبر آخرالزمان هم ميگويد سلطان را بياريد لفظش را سلطان ميگويند حالا در اخبار واقع شده كه فلان كس را پيغمبر سلطان گفته و سلطان ما به الدوله است ما به الرعيه است و اينها همه اشتباه است. دقت كنيد انشاءالله پس سلطان يك اسم اصلي دارد كه وصفش است سلطان يعني مملكت داشته باشد دولت داشته باشد زور داشته باشد غالب باشد مردم مغلوب او باشند سلطان اسم او است و لايق او است به هر كس اين اسم را بگذاري الحادي است كردهاي غلو است تقصير است مجاز است لكن حالا اين دروغ چون شايع شده اين دروغ را ميپذيريم همين قدر بدان دروغ است و بگو.
پس دقت كنيد و اين باب را از دست ندهيد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي كه ميخواهد علم و حكمت تحصيل كند موقع صفات را اول بايد به دست بيارد و هر كسي طالب اين است كه لفظي ياد بگيرد برود مجلسي بگويد نانش بدهند عزتش بكنند و بالاش بنشانند اگر گفتند سلطان را بياريد حضرت امير هم گفته سلطان را بياريد لكن آخرش فعلهاي بوده اسمش را سلطان گذارده بودهاند، من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة و هر جائي كه صفتي پيدا شد آن صفت بايد روي يك موصوفي باشد اينها را فراموش نكنيد هر جا سفيديي هست چيزي بايد باشد كه اين سفيدي روش بنشيند و عارض او بشود و تركيب بشود باز همين مطلب در همين حديث هم پيدا ميشود لكن واضحترش آن كه حضرت امير فرمايش كرده سفيدي را ميبيني روي سفيد اين دو تركيب شدهاند لشهادة كل صفة أنها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران، ميبيني درازي روي چوب است و درازي چيزي است غير از چوب چوب چيزي است غير از درازي حالا تركيب شدهاند چوب و درازي پس هر جائي صفتي هست البته موصوف دارد و موصوف داد ميزند كه من غير از صفتم و صفت داد ميزند كه من غير از موصوفم جاي صفت و موصوف هم چو جاها است و جائي كه جاي صفت و موصوف هست يا نيست زيد اگر ايستاده ايستاده اگر نايستاده نيست و تو بگوئي ايستاده دروغ است حالا ببينيد كه اينهائي كه عرض ميكنم حاق حكمت است و حكمت والله بالاتر از اين نميشود ميفرمايند حضرت صادق به هشام الثوب اسم للملبوس لباس يعني آن چيزي كه ميپوشند و اينها را مردم خيال ميكنند مثالي است زدهاند عبا آني است كه دوش ميگيرند اين چه علمي شد؟ شما بدانيد والله تمام علم است الخبز اسم للمأكول و الماء اسم للمشروب حالا اگر كسي را خبز اسم گذاردند مردكهاي را اسمش را نان گذاردند حالا به اين لفظ نميتوان گرفت استدلال كرد كه هر كس گرسنه است برود اين را بگيرد بخورد اين نان نيست اين نان دروغي است پس الخبز اسم للمأكول حتي مأكول اسم است براي چيزي كه بخورند كسي اسم غلامش را مأكول بگذارد خورده نميشود دروغ است.
پس ملتفت باشيد چه علم آساني است و آن قدر آسان است كه والله لرها ميفهمند البته گرم گرم است سرد سرد است پنهان پنهان است آشكار آشكار است آسمان آسمان است زمين زمين است بالا بالا است پائين پائين است مشرق مشرق است مغرب مغرب است روح لايدرك است روح لايري است روح لايحس است لايجس است ايني كه ديده ميشود بدن است بدن يري است يحس است بدن صفت بدني دارد آن صفت روح دخلي به صفت بدني ندارد او نديدني است اين ديدني است پس نه هر ناديدني را چون ما نميبينيم پس نيست تمام جنبندهها به همان روح نديدني ميجنبند تمام تصرفات با آن نديدنيها است.
خلاصه فكر كنيد از روي بصيرت موقع را پيدا كنيد صانع يعني صَنَع، خدا يعني خلق كند، خلق يعني بسازند اينها را، اگر نسازندشان نيستند نابودند بعينه همينجوري كه الخبز اسم للمأكول نان آن چيزي است كه خورده شود پس صانع آن كسي است كه صنعت ميكند صانع كيست قل هو الله احد تو حالا جلدي ميبريش آن بسيط را ميگوئي كي گفته ببري آن جا؟ بله مردم بردندش، حالا كه مردم بردند پس من هم ميخواهم اسم ببرم اين اسم معني ندارد همان اسمي است كه پدرش سلطان گذارده سلطنتي ندارد ملتفت باشيد انشاءالله فكر كنيد كي گفته خدا يعني “هست” خدا يعني “هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و شماها هيچ كدامتان از بزرگتان تا كوچكتان نيستيد كه بتوانيد تمام ماسواي خود را خلق كنيد، بلكه عرض ميكنم هيچ كدام شماها نيستيد خودتان به خودي خودتان باشيد حتي پيغمبران خيلي بزرگ حالا در عالم خلق ابتداي خلق تا انتهاش خلق اول اول تا خلق آخر آخر همه مخلوقند بايد غيري بسازد اينها را آن غير ميگويند مرا كسي نساخته اگر كسي اين را قبول ندارد بسمالله توي اينها كسي پيدا شود كه بگويد ما را كسي نساخته نميتواند كسي چنين ادعائي بكند حتي ملحديني كه ادعاها كردند نتوانستند بگويند ما را كسي نساخته، پس خدا لم يلد و لم يولد خدا نه ميزايد نه زائيده شده اما اين پيغمبر آخرالزمان هم يلد پيغمبر آخرالزمان هم يولد همه جاش تا آن ابتداش هم كه ببري همين طور است مگر تا جائي ببري كه مقام نورانيت او است مقام نورانيت كه ديگر مقام نور خدا است و خدا عرض كردم لم يلد و لم يولد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله خدا است و همين خداي احد كه همين سوره را براي توصيف خود نازل كرده و همين سوره براي توصيف خودش نازل شده و خواستند جماعتي از پيغمبر كه آن خدائي كه تو تعريفش را ميكني نسبتش را بگو خداهاي ما همه اسم دارند لقب دارند خداي تو كدام است تعريفش چه چيز است براي ما تعريف كن اين بود كه سوره نسبت نازل شد كه حالا كه سؤال ميكنند از تو كه تعريف خداي خود را بكني قل بگو او هو است الله است احد است صمد است لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد آني كه يلد و يولد ساختهاندش هم پدر را هم پسر را آن اولي را او ساخته آن اولاد را او ساخته آن اولاد اولاد را او ساخته آن يكي را و آن كثرات را او ساخته جنس را او ساخته نوع را او ساخته اصل را او ساخته متولد از آن اصل را او ساخته خدا هرگز نبوده نباشد و كسي ديگر او را بسازد چيزي را بسازندش همچو چيزي را خدا اسم بگذاري نميشود و مردم ساختند و اسم هم گذاردند اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان خدائي چيزي در آنها نيست ما نديديم خدائي از اينها خداشان گفتند اسم گذاردند بسا من هم اسمشان را بخواهم ببرم بگويم خداتان را بياريد هبل يعني خدا به لفظ آنها يغوث يعوق اينها را خدا اسم گذاردند، پس اگر من هم خدا ميگويم به آنها اسمش را گذاشتهاند من هم ميگويم سلطان اسم گذاردهاند من هم ميگويم سلطان، لكن اين سلطان گفتن و اين خدا گفتن لفظي بي معني است لكن ملتفت باشيد خدا است و هيچ معقول نيست كه نباشد چرا كه ميفهمي اگر نبود ماها هم نبوديم كه اين حرفها را بزنيم اگر نبود كسي نبود كه ما را بسازد حالا هم كه ما را ساخته ما حفظ خودمان را نميتوانيم بكنيم و خيلي واضح است از بديهيات است كه ما خودمان خود را نساختهايم پس او صانعي است كه بوده اگر يك وقتي نبود اينها هم كه نبودند چرا كه او نبود كوزه گر نيست كوزهها از كجا پيدا شد وقتي سيافي در دنيا هست شمشيرها در دنيا پيدا ميشود اگر سياف نبود شمشيري در دنيا نبود حالا ميبيني شمشيرها در دنيا موجود هست بدان كسي ساخته اينها را پس بدان سيافي هست و اين جور بيانها جور تعليمات بزرگان است كه به همين جور بيان مردكه زنديق در يك مجلس ايمان آورد فرمودند اگر تو ببيني يك عروسكي را كه ساختهاند و چوبهاي چند به هم متصل كردهاند دور آنها كهنه پيچيدهاند سريش دورش ماليدهاند يك جائيش را گرد درست كردهاند مثل سر يك جائيش را دراز كردهاند مثل دست و پا هر جائيش را جوري اگر ببيني لعبهاي در جائي افتاده باشد آيا تو هيچ شك ميكني كه شايد اين خودش هم چو شده باشد مردكه زنديق يك پاره فكر كرد گفت نه من هيچ شكي در اين ندارم حالا كه تو ميگوئي ميفهمم اين را كه مگر ميشود هم چو خيالي كرد كه اين خودش هم چو شده باشد شكي شبههاي كرد كه يك كسي ساخته اين را ميبينم من كه نساختم يقينا يك كسي زني بچهاي دختري اينها را اين جور به هم وصل كرده چوبش دخلي به نخهاش ندارد نخهاش دخلي به كهنههاش ندارد ديگر اتصالش هم دخلي به هيچ يك آنها ندارد يك كسي برداشته اينها را اين طور كرده شك نيست شبهه نيست يقين است فرمودند اگر در اين شكي نداري پس چرا به خودت نگاه نميكني اين سر اين دست اين پا اين گوش اين چشم اين استخوانها رگها پيها گوشتها پوستها، پس يك كسي اينها را ساخته آني كه اينها را ساخته من ميگويم خدا، مردكه في الفور گفت اشهد ان لااله الا الله و اسلام اختيار كرد وقتي دليل و برهان آمد بايد اذعان كرد كسي كه نخواهد گمراه بشود اما كسي هم بخواهد گمراه بشود الوف اندر الوف آدم كمر هم را بگيرند و دليل و برهان بيارند آنها باز همان حرفهاي خودشان را ميزنند ميخندند و بت ميپرستند، در روي زمين الان چهار اقليم بت پرستند و سه اقليم ديگر يهود و نصاري و ساير ملتهايند حالا اين جا كه بروي ميبيني چرمي ميدوزند مثلا به شكل انساني حيواني و آن را ميپرستندش نه يكي نه دو تا تمامشان حالا اين همه جمعيت دين نميخواهند مذهب نميخواهند ياد هم نميگيرند اين همه نصاري كه هستند دولت نصاري از همه دول زيادتر است لكن حق نميخواهند به دستتان نميآيد توي مسلمين هم هستند مسلمانها را هم كه ميبينند خودش نميخواهد بداند نميخواهد بشنود جائي هم كه اتفاق دليل و برهاني به گوشش خورد زير سبيل ميگذارد.
ملتفت باشيد انشاءالله پس اين مردم دين نميخواهند راست است خيلياند راست است تو هم جفت آنهائي بسم الله برو پيش آنها جفت آنها نيستي ببين حرف راست كجا است دروغ كجا است و هميشه هم راستها پيش اهل حق بوده هميشه دروغها پيش اهل باطل بوده هميشه دليلها پيش اهل حق است هيچ بار در هيچ مسئلهاي والله اهل باطل دليل ندارند برهان ندارند والله خدا سلب كرده دليل را از اهل باطل علامت صدق را برهان قرار داده فرموده قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين هر كه هر حرفي ميزند دليل دارد برهان دارد مصدق است و راست گفته است و هر كه دليل ندارد هر چه بگويد دروغ ميگويد و اهل حق آن چه ميگويند دليل دارند اگر اهل حق هم دليل نداشته باشند مثل اهل باطل كه حجت خدا تمام نيست اهل باطل هم دليل داشته باشند اين بيچاره كه هنوز حق رااز باطل نميداند چه كند ميبيند اين تقوي دارد آن تقوي دارد اين دليل دارد آن دليل دارد چه خاك سرش كند متحير ميماند. پس اين است كه والله اين كار خدا است كه دليل و برهان را از تمام اهل باطل ميگيرد و تمام دليل و برهان را ميدهد به دست اهل حق، ميگويد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ميگويد برويد ببينيد كي حق ميگويد كي باطل ميگويد حق برهان دارد باطل برهان ندارد ابتدائي كه انسان حرفي را ميشنود بسا آن كه خيال كند شايد برهان داشته باشد همين كه ديد برهان همراهش نيست ولش ميكند ميرود.
باري اصل مطلب را اگر از دست نميدهي اينها توش ريخته و اصل مطلب اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و آن جائي كه هستيم و بيان آن جائي را كه ميخواهيم ببينيم آن هست صرف را كه گفته احد بايد باشد و خوب دقت كنيد با بصيرت من هيچ زور نميزنم نميخواهم حرف را به زور ثابت كنم تو گوش بده ببين چه ميگويم آن وقت ببين راست است يا دروغ راست است بگير دروغ است ولش كن چيزي كه بخواهم بچسبانم با سريش نيست، ببينيد هست صدق ميكند بر متعددات چنان كه صدق ميكند بر واحد متعددات هستند به همان جوري كه واحد هست خودتان فكر كنيد ببينيد همين جور هست يا نيست و همين حالا بگو پس عرض ميكنم در عالم هست نيست چيزي غير از او و غير از هست نيست است و نيست كه چيزي نيست امتناع صرف است چون چيزي نيست داخل سفيداب وجود نميتواند بشود جائيش را سياه كند نيلي كند يا هر جائيش را به يك رنگي كند تا يك خورده سفيداب را داخل نيل كني خاكستري رنگ ميشود ديگر جائي كه همهاش برف است زغال نداريم رنگ فيلي پيدا نميشود همهاش زغال باشد فيلي پيدا نميشود پس آن نيست صرف صرف صرفي كه نه خدا خلق كرده است او را نه قابل ايجاد است آن هيچ چيز نيست حالا كه هيچ نيست پس داخل هست نميتواند بشود كه يك جائيش را مطلق كند يك جائيش را مقيد كند يك جائيش را غيب كند يك جائيش را شهود.
انشاءالله فراموش نكنيد كه خيلي لازم است فراموش نكردن اينها، هست نسبتش به متعددات و واحد يكسان است كي گفته هست يعني احد اين را بله گفتند لكن معني نداشت بله فلان كس اسم پسرش را سلطان گذارده مردم به او ميگويند سلطان من هم ميگويم سلطان، سلطان را بگو بيايد اسمي است گذاردهاند بي معني ميدانيم اين حرف دروغ است لابدم بگويم به جهتي كه مردم اين اسم را گذاردهاند. ملتفت باشيد كي گفته هست احديت دارد خير هست كثرت دارد مگر چيزي از غير عالم هست هست كه داخل هست بشود و چون آن نيستي داخل اين هست بشود اين كثرات پيدا بشود و يك جائيش داخل آن نشده باشد و آن جا احد باقي مانده باشد هر كه بگويد اين كثرات نيستند احمقي است كه حرفي زده بي معني متكثرات هستند و هست صرف صرف همينها است ديگر جنس(ظ) ديگر نيست.
انشاءالله فكر كنيد باهوش با تدبر ببينيد هست صدق ميكند بر هر كسي هر جور صدق كرد بر غيب همان جور صدق ميكند بر شهاده، نقطه علمش همين كلمه بود كه چيزي نيست كه داخل آن هست شود كه مقامات تشكيكيه پيدا شود و جائيش صرف بماند چون چنين است پس اگر المتعددات وجود ندارند الواحد هم وجود ندارد اگر واحد وجود دارد متعددات وجود دارد پس اثر و مؤثر هر دو هستند آفتاب هست نور آفتاب هم هست و هستي آفتاب محض هستيش را عرض ميكنم آفتاب هست نورش هم هست نه اين را كه آفتاب اصل است نورش فرع است حالا آن را نميخواهم بگويم البته قيام زيد اگر نباشد فعل هر فاعلي بايد از دست خود فاعلش جاري شود مسلما اگر تو نبودي ديدنت نبود شنيدنت نبود برخواستنت نبود نشستنت نبود تمام اينها بسته به وجود تو است بايد تو باشي تا اينها باشند تو وقتي هستي پدر كسي هستي پسر كسي هستي وقتي نباشي اين كثرات نيست و مع ذلك در هستي هيچ از عالم نيستي نيست چيزي كه بيايد چيزي داخل هستي بشود آن وقت فعل تو را از خودت ممتاز كند نيست حالا كه نيست آن هست صرف چنان كه بر تو صدق ميكند بر فعل تو هم صدق ميكند فعل تو وقتي نيست نيست چنان كه خود تو هم كه نبودي آن وقت هستي بر تو صدق نميكرد پس هستي بر كثرات و وحدت و همه جا صدق ميكند.
فراموش نكنيد هي فكر كنيد هي توي اين حرفها مطالعه كنيد پس آن جائي كه يكي است و دو نيست و چنان يكي است كه نساختهاندش بعد يكيهاي ديگر را همه را او ساخته و كسي نساخته او را كسي درسش هم نداده به تجربه و تحصيل علمش را به دست نياورده و كارهاش از روي تجربه نيست پس آن خدا مشق نكرده درس نخوانده خودش را نساختهاند اما ماسواي او را همه را ساختهاند حتي خلق اول را او ساخته كه خلق اول شده خلق آخر را او ساخته صانع اسم چنين كسي است ديگر اگر چنين كسي باشد بايد بگوئيم او غير اينها است باشد مگر من ميخواهم بگويم او غير اينها نيست مگر عاجز غير قادر نيست كه در دعاهاتان هست مگر خطاب نميكني به او كه انت الغني و انا الفقير انت القادر و انا العاجز انت العالم و انا الجاهل جميع دين و مذهب همه اينها است كه همه ديندارها كه ادعا ميكنند ديني را ميگويند حتي بت پرستها به بتشان ميگويند تو خالقي ما مخلوق ما هيچ نداريم تو دارائي.
پس دقت كنيد انشاءالله صانع لميُخلَق است لميُفهَم است صانع مخلوق نيست مفهوم نيست و حالا كه مفهوم نيست پس از كجا بدانيم هست از همينهائي كه ساخته است اين عروسكها را ببين بدان يك كسي ساخته اين اوضاع را ميبيني ميگردد باز شك در وجود صانع داري دليل وجود صانع همين كه ميبيني اين آسمان هست ميبيني اين زمين هست اين آفتاب هست اين ماه هست اين ستارگان اين اوضاع ميگردد چه طور است اگر چرخ چاهي ببيني آن چرخ ميچرخد ميگوئي لامحاله يك كسي ساخته اين چرخ را و يك كسي يك چيزي آن را ميچرخاند و شك نميكني حالا اين چرخ و اين ملك و اوضاع خودش هم چو شده و خودش ميگردد، پس صانعي اينها را ساخته حالا من چه ميدانم آن صانع اينها را ميگرداند من از كجا بروم آن طرف چرخ ببينم كي چرخ را ميگرداند نمونه را آورده پيش خودت از پيش خودت هيچ جا مرو و نگاه كن ببين چشمت را خودت ساختهاي گوشت را خودت ساختهاي وقتي سيري ببين خودت به اختيار ميتواني گرسنه شوي يا بايد رفت اماله كرد شاف برداشت راه رفت كاري كرد غذا تحليل برود آن وقت گرسنه شوي اراده كني سير شوي نميتواني سير شوي مگر چيزي بخوري.
ملتفت باشيد انشاءالله پس اينها محتاجينند شكي نيست شبههاي نيست ريبي نيست باز ديگر دقت كنيد هر مسئله با اينها نسازد آن باطل است نه خيال كنيد فلان مسئله فلان جا هست با اينها مقابلي ميكند بدانيد هر چه با اينها مقابلي ميكند آنها باطل است حقيقت مخلوق اين است كه ساخته باشند او را حقيقت خالق اين است كه نساخته باشند او را او است خالق حقيقتا و مائيم مخلوق حقيقتا اما حالا كه خالق بايد خالق باشد بايد قادر باشد يا نه البته بايد قادر باشد اين قدرت عين علم است يا چيزي است قدرت غير از علم اين خالق بايد عالم باشد يا نه البته بايد عالم بداني او را علمي كه تو ميفهمي بايد اعتقاد كني غير از اين جور علم نه او تكليفت كرده نه تو ميتواني بفهمي اين قدرتي كه ميبيني كه همين قدرت است كه اثبات ميكني كه او توانسته زمين و آسمان را خلق كند ديگر يك قدرتي دارد ما نميفهميم آن را ما قدرت اسم نميگذاريم بله اگر بترسم از آن كساني كه حرف بي معني بچه شان را سلطان اسم ميگذارند ميگويم قدرت تنها هم خيال كني كه علم نداشته باشد سلطان نيست پس قدرت همين قدرت است و صانع دارد كسي كه قدرت دارد و علم ندارد نميتواند خلق كند كسي كه علم داشته باشد و حكمت نداشته نميتواند خلق كند سر، اين جا جاش است پا اين جا چشم اين جا گوش اين جا اين اعضا و اين جوارح به اين نظم پس حكمت هم بايد داشته باشد همين حكمتي كه من ميفهمم و اغلب مردم از روي علم و از روي قدرت كار ميكنند و حكمت ندارند و اختيار ميكنند براي خود شرك را كفر را زندقه را از روي حكمت نميآيد اين است كه من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا حالا خدا نداند هر چيزي را كجا قرار بدهد و آن وقت شيطان بتواند بحث كند بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين چنين خدائي خدا نيست شيطان كه بحث ميكند بر خدا همين شيطان والله مقر به توحيد نيست. باز ملتفت باشيد كه همين محض قسم نباشد اين شيطان اگر ميدانست صانع حكيم است و ترك اولي نميكند و خودش را هم ميسازد و شيطان را از آتش ميسازد و آدم را از خاك ميدانست خاك اگر اطاعت آتش بكند بهتر است نه بر عكس و حالا به شيطان گفت به آدم سجده كن اگر اين را ميدانست بحث نميكرد بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين معنيش اين نيست كه تو غافل شدهاي كه مرا از كجا خلق كردهاي و او را از كجا و من اولي هستم به اين كه مطاع باشم و آقا باشم و او از خاك خلق شده بايد مطيع باشد و نوكر پس تو خيال كردي درس به خدا بدهي شيطان، كه به صانع اعتراض ميكني صانع و اعتراض اين نميشود صانع هر چه را كرده درست كرده و ميدانسته چه كرده نه كه چون زور دارد به زور خود هر چه خواسته كرده صانع زور خيلي دارد اما هيچ بي حكمت كار نميكند علم و قدرت خيلي دارد صانع اما هيچ بي عدالتي ندارد خدا است و عادل است اما هيچ بي رحمي ندارد در جاي خودش.
باري پس اين خدائي است كه قدرتش غير علمش علمش غير قدرتش اينها غير عدالتش است ميشود كسي قدرت داشته باشد علم داشته باشد و عادل نباشد پس عدل غير از حكمت است فضل غير از همه است ترحم چيزي است غير از اينها مردكه هزار تقصير كرده ميآيد اقرار ميكند من نعمت تو را خوردم و هيچ كار براي تو نكردم حالا اگر ميبخشي ببخش نميبخشي هم مستحق هستم هر عذابي و عقابي را، يك دفعه ميبيني رحم ميكند پس اين رحم غير از قدرت است و عرض ميكنم تمام اسماء را باز از روي همان قاعده كه عرض كردم به دست بياريد حضرت صادق ميفرمايد: من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اگر صفات عديده نداشت صانع اسماء عديده گفتن معني نداشت مترادف گفتن كه رحمان يعني همان رحيم ميخواهم عرض كنم ترادف در يك لغت كلام بي معني است مگر از لغتي به لغتي ترجمه كني به اين قاعده ميخواهم عرض كنم مترادف در واقع به هم نميرسد نهايت چيزي به چيزي شبيه است از چيزي اغماض كردهاي چيزي را گرفتهاي و الا در يك لغت دو لفظ مترادف پيش خدا و پير و پيغمبر به هم نميرسد پس تمام اسماءالله جوشن كبير را بردار بخوان مجملش نود و نه تا ديگر كمترش آن صفات ثبوتيه و صفات سلبيه كه هشت تا يا هفت تا شمردهاند اگر چه آن جوري كه آنها شمردهاند و صفات ثبوتيه و سلبيه گفتهاند نامربوط است لكن صفات ثبوتيه خدا را كليش را بخواهي بشماري معدودي است تفصيلش را بشماري بيشترش را ميخواهي بگوئي اسماءالله را مگر ميشود شمرد پس به عدد ذرات موجودات اسم براي خدا هست هر چيزي را به اسم مخصوصي خلق كرده همين جوري كه نجار سوراخ را با مته ميكند نه با اره با اره نميشود سوراخ كرد وضعش نيست براي اين و از حكمت نيست با تيشه ميتراشند با اره بخواهي بتراشي ميشود و از حكمت نيست پس هر چيزي را با چيزي ميسازند با آلتي مناسب خودش و همينها منصوصات است كه عرض ميكنم در دعاها هست كه فلان اسم را كجا گذاردي روز پيدا شد فلان اسم را كجا گذاردي شب پيدا شد فلان اسم را بر عرش گذاردي فارتفع بر كرسي گذاردي چه طور شد فلان اسم رابر روي جهنم نوشتي جهنم پيدا شد فلان اسم را بر روي دركاتش نوشتي دركاتش پيدا شد هر چيزي رابه اسمي درست كرده است.
حالا ملتفت باشيد و اسباب در دستش است و اسبابي كه با آن اسباب خلق كرده جنت و نار را و ساكنين در جنت و نار را آن اسباب مخلوقاتند و آن اسباب اسمهاي او هستند به عدد ذرات موجودات اسم دارد و اسمها تمامش مال او است يعني صادر از او است از جاي ديگر نيامده است پس اسباب صادرند از او از آن جائي كه به خود برپا نيستند و با وجود اين اسمش را خلق بگذاري اذن دادهاند و از آن باب كه آن اسمها اسبابند باقي مسببات آنها آلتند ايشان را بخواهي به مردم قياس كني يا مردم را قياس به ايشان كني كفر است و شرك است آن چه مردم دارند مال شيطان است اين است كه فرمودند به خصوص كه ما را قياس به كسي نكنيد كسي را قياس به ما نكنيد. پس البته قدرت خدا نبود نداشته و قدرت او غير حكمت او است هر دو غير از علمش است و تمام اسماء نبود نداشتهاند به هيچ وجه من الوجوه اكتساب نكرده صانع، صانع مكتسب كوسه ريش پهن است مثل يغوث و يعوق و نسر است پس اكتساب نميكند به تجربه چيزي به دست نميآرد همان طوري كه بوده هست هميشه و هميشه گفتن هم غلط است او هميشه را ساخته و گذارده هيچ بار زياد نميشود قدرتش هيچ بار زياد نميشود حكمتش علمش تا آخر.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس سوم يكشنبه غره شهر رجب سنه 1301
30بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
طور استدلال به صانع، اين روزها مكرر عرض كردهام كه طور استدلال صانع را از خودش بايد ياد گرفت هر طور حرف زده با مردم همان جور درست است و تمام پيغمبران و اوصياي پيغمبران ببينيد چه طور تعليم كردهاند و آمدهاند و اصل كارشان اين بود كه يعلمهم الكتاب و الحكمة و اگر خيال كني اين آيه مال پيغمبر خودمان است دخلي به آنهاي ديگر ندارد فكر كنيد ميفرمايد ما كنت بدعا من الرسل پس هر كاري اين ميكرده بدانيد آنها هم ميكردهاند اين هم ميكرده، دقت كنيد ميخواهم بگويم طور و پستائي كه اين حكما دارند هيچ پستاي خداشناسي نيست هر جا متعدداتي است جمعي دارد كه آن جمعش يك است اين چه دخلي به خداشناسي دارد ده ده شاهي داريم ده ما بر يك يعني يك صدشاهي ده هزار دينار ما بر يك يعني يك تومان حالا يعني يك تومان خدا است يا نگوئي خدا آيا اين آية الله است نه دخلي به آيهالله ندارد البته هر جا متعدداتي را دسته ميكني جمع ميكني يك بر آن صدق ميكند يك مجلس هزار تا باشند يك مجلس است در آن كثرات آن يك را ميتوان ديد وحدت در كثرت ديده ميشود چشم وحدت بين در كثرت بايد پيدا كرد اين هيچ پستاي خدا و پير و پيغمبر نيست پس طور توحيد را به دست بياريد نمونه را به دست ميدهند و همين كه به دست گرفتي از راهش كه برآمدي بسا ميروي پي كاري چون در راهي در راه خيلي چيزها مينمايد به آدم و خيلي چيزها نموده ميشود.
پس ملتفت باشيد راهش اين است و همه عقلاي عالم ميفهمند كه ما اگر چيزي را يافتيم كه از خودش چيزي را ندارد مثل سنگي را مثلا كه سنگ خودش نميجنبد تجربه هم كردهايم ديديم سنگي را كسي كاريش نداشته باشد هزار سال هم افتاده باشد خودش نميجنبد و همه جا پستاي اهل حق اين است كه آن جائي را كه مقدمه قرار ميدهند بايد محل شك و شبهه نباشد و اين قدم اول است سنگي را فرضا فرض كني كسي نجنباند خودش نميجنبد حالا اگر جنبيد تو يقين ميكني ماري زيرش بود جنبيد اين را جنبانيد موشي زيرش بود حركت كرد اين را حركت داد بادي آمد اين را حركت داد آبي زيرش افتاده اين را جنبانيده ملائكه جنبانيدند يك چيزي جنبانيده اين را جني ملكي بادي آبي جنبانيد كه اين جنبيد سنگ خودش بنا نيست بجنبد پستاي خدا و رسول اين است كه توحيد به دست ميآيد اين است كه خوف ميآرد كه انسان ملتفت اين باشد كه كسي است كه اينها را زير و رو ميكند و همه كارها به دست او است اما ده قران ما بر يك تومان نه كسي از قرانش ميترسد نه از يك تومانش تشويش دارد جميع كثرات را كه جمع ميكني خدا است آن هم همين طور است چنان كه نميترسي از اينها از او هم نميترسي و از همين جهت است كه نميترسند و آن آخر سيرشان تجري بر خدا و رسول است خوف از دلشان ميرود واقعا وقتي آن جورها نباشد كي از كي بترسد خودش از خودش بترسد كه معني ندارد ميگويند اينهائي كه ميترسند حقيقت را نفهميدهاند ميگويند هر كه از هر چه ميترسد نيافته چه چيز است كه ميترسد خدا خودش از خودش ميترسد معني ندارد جاهلي غافلي ميترسد مثل بچهاي كه ديگ سياهي كسي بر سرش ميگذارد و در زير ديگ صدا ميدهد اين بچه نميداند آدمي زير اين است ميترسد اگر بداند آدمي است زير اين نميترسد حالا ميگويد هر چه ترس هست و اين يكي از اسرار صوفيها است در خلوات اين سر را به اهل سرشان بروز ميدهند پس ميگويند انسان از هر چيزي كه ميترسد، بعينه مثل كسي است كه به سايه خودش نگاه كند و بترسد و بگريزد و هر چه ميرود سايه همراهش ميآيد و اين بيشتر ميترسد پس اين ترسها بيجا است و مردم غافلند كه ميترسند اين جورها خيال ميكنند پس ترس از سرشان بيرون ميرود پس پير و پيغمبري ندارند خدا والله ندارند يك امر عام شاملي را اسمش را خدا گذاردهاند نميترسند از آن راست است نبايد هم ترسيد من از جنس خودم چرا بايد بترسم از فعل خودم چرا بايد بترسم تمام افعال و اعمال مثل سايه شخص است چرا انسان بترسد از عمل خودش. پس اين را گفتند و از اين راه رفتند سبب هم اين است كه راه خدا را كه انبياء بود از دست دادند به خيال واهي خودشان كه آنها اكل ميكنند شرب ميكنند ما خودمان عقل داريم شعور داريم ما چرا سر به قدم آنها بگذاريم گوساله بشويم هر جا افسارمان را بكشند ببرند برويم ما خودمان عقل داريم حكيم هستيم ما خودمان بوعلي سينا هستيم محيي الدين هستيم ما چه احتياج به نبي داريم خودمان فكر ميكنيم ميفهميم بله كسي كه خودش فكر ميكند هم چو چيزها ميگويد هذياني ميگويد كه هر صاحب شعوري ميفهمد كه هذياني هذيانتر از آن نيست و دقت كنيد راه خدا و پير و پيغمبر همان مثالي است كه عرض ميكنم همين كه دانستي چيزي از خودش حركت ندارد حالا اگر ديدي حركت كرد پس عصائي را اگر ميداني خودش نميجنبد ديگر اين را هر طور بوده فهميدهاي كه خودش نميجنبد حالا يك دفعه ميبيني عصا برداشته شد توي سر كسي خورد توي سر كسي ديگر نخورد و اين پهلوي آن نشسته و به آن نميخورد عصا خودش شعور ندارد كجا فرو بيايد كجا فرو نيايد يك كسي آن را فرو ميآرد حالا اگر ميبيني شخصي را كه عصا دستش است ميداني آني را كه ميزند تعمد كرده آن پهلوئيش را نزده نخواسته بزند حالا شخصش را نميبيني و عصا را ميبيني پائين ميرود بالا ميآيد مگو خودش بالا ميرود و پائين ميآيد لامحاله ملكي جبرئيلي يا بگو شيطاني جني انسي چيزي اين عصا را جنبانيده عصا از خودش جنبش ندارد.
انشاءالله دقت كنيد اين را محكم بگيريد و هيچ مشكل هم نيست مشكلش همين است كه اعتنا نميكنيد و به همين جهت كارتان را پس انداختهايد اگر اعتنا كنيد ميدانيد چيزي كه جزء چيزي است نميشود تخلف كنند از آن چيز صفات ذاتيه نميشود تخلف كنند از آن ذات پس مثل جسم، جسم اين سمت را دارد و بايد داشته باشد اين سمت را بايد داشته باشد اين سمت را بايد داشته باشد طول را نميشود از جسم گرفت عرض را نميشود از جسم گرفت عمق را نميشود از جسم گرفت صفت ذاتي جسم طول است عرض است و عمق است اينها هم راستي راستي صفات است راستي راستي صفت ذات هم هست يكيشان نباشد جسم جسم نيست صفت هم هست ماده هست كه اين طول روي آنها نشسته عرض روي آن نشسته عمق روي آن نشسته ماده اقوي است از صورتش ماده او ذاتيت جسم است صورت او صفات ذاتيه جسم است اينها همه كسور جسمند جسمي اگر بايد باشد همين جور بايد باشد پس ذاتيه هر چيزي آن چيزي است كه از او نميشود كند كه اگر مسامحه كني بگوئي چيزي داشته و كندهايم او خودش به هم ميخورد عصا به اندازه خاصي كه دراز است زيادتر باشد عصا نيست آن تير است تيرش ميگويند عصا اسمش نيست حمال ميگويند اگر بزرگتر باشد باريكش كني موي باريكي ميشود عصا اسمش نيست اندازه كلفتي عصا همين اندازهها است از اندازهاش كه بيرون رفت نخ چوبي ميشود عصا اسمش نيست.
خلاصه فكر كنيد انشاءالله ذاتي هر شي آن چيزي است كه همراه آن شي است و اين مطلب در جسمي كه ميبيني خيلي واضح است و اين جسم در نشأه اولي واقع شده كه با چشم رنگش را ميبيني دستش ميمالي ميبيني از اين راه دارد از اين راه دارد از اين راه دارد صداش از اين راه ميآيد از آن راه ميآيد از آن راه ميآيد.
پس دقت كنيد ذاتي جسم آن چيزي است كه هميشه همراه جسم است پس اين هم هست واقعا و اينها هم بدانيد تازگي ندارد آن حكما هم اين قدرهاش را گفتهاند پس جسم جسم است و اعراضي دارد مقولهي اعراض اعراضه نهتا هستند كيف است و كم است و جهت است و وضع است و ميشمارند تا نه تا پس اعراض دخلي به جواهر ندارند رنگي است ميآيد روي كرباس مينشيند باز تيزابش ميزني رنگش ميپرد چوبي است خمش ميكني كمان ميشود راست ميكني عصا ميشود صورت كماني عارض اين شده صورت عصائي عارض اين شده و صورت كماني زايل شد و رفت صورتها كه رفت جوهر ميماند پس اعراض غريبهها هستند كه دخلي به جوهريت جوهر ندارند ميآيد و ميرود پس وقتي شما ميبينيد خود جسمانيت جسم آن چيزي است كه صاحب طول است و عرض است و عمق يك سر سوزن او همين جور است تمام آسمان و زمينش روي هم همين طور است نه اين است كوچك اينها را ندارد و بزرگ دارد خير هر كدام به اندازه خود دارند پس حقيقت جسم آن جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق و وقت و قضا است اين چيزها را دارا است لكن اين جسم لازم نيست كه ساكن باشد همه جا بعضي جاهاش ميجنبد بادش حركت ميكند زمينش حركت نميكند آسمانش ميجنبد هر كدام هم صاحب طول و عرض و عمق هستند ديگر نمونه به دستتان ميآيد به طورهائي كه اين روزها عرض كردهام براي مطالبي كه استخراج ميشود اصل مطلبش را اين روزها خيلي عرض كردهام لكن نتايج دارد پس به قول كلي ملتفت باشيد هر چيزي كه هميشه در يك جاي آن عالم هست و جاهاي ديگر آن عالم نيست و هر چيزي كه در يك وقتي هست در يك وقتي نيست از عالمي ديگر آمده مصادره باشد باشد لكن بدانيد حقيقت دارد قاعده به هم نميخورد جسم هست صاحب طول و عرض و عمق هست اما شب است روز نيست تاريكي از عالم جسم نيست و از عالم ديگر است روز روشن است و تاريك نيست روشني از عالم جسم نيست حركت در آسمانها هست در زمين نيست با وجودي كه طول و عرض و عمق هم در آسمان است هم در زمين پس اين حركتي كه در آسمان است همين حركت از اقتضاي جسم نيست و مما به الجسم جسم نيست جسم باشد و هيچ حركت نداشته باشد و همين طور هم بايستد نه از طولش كم ميشود نه از عرضش نه از عمقش و هم چنين زمين بنا كند به جنبش و سكون نداشته باشد باز هيچ از طول و عرض و عمق آن كم نميشود باز جسم جسم است پس اين را داشته باشيد كه تمام چيزهائي كه گاهي وارد ميشوند و گاهي نيستند تمامش بدانيد از عالمي ديگر آمده و به عالمي تعلق گرفته و يك جوري شده حالا آسمانش ميگردد زمينش ساكن شده هم اين سكونش از عالم غير است از عالم غيب است همه آن حركتش از عالم غير است از عالم غيب است و والله اين است دليل شناختن صانع باز اين حركت و اين سكون اگر از پيش خودش ميآمد همه جاي اين را بايد بگيرد يا سكونش اگر از پيش خودش ميآمد تا جسم زور ميزد ميرفت آن جا همه جاش ميرفت ديگر حالا يك جائيش ميجنبد يك جائيش نميجنبد از همينها بايد پي برد به صانع به همين جور بدون تفاوت والله چون يافتي عصا از خودش حركتي ندارد و لكن ميبيني ميجنبد بدان كسي ديگر او را جنبانيده ميبيني ميجنبد لكن آن كسي كه جنبانيده او را نميبيني باد را هم نميبيني بلكه بادي حركتش داده جني گرفته او را بالا ميبرد پائين ميآرد تو جنش را نميبيني ميبيني بالا ميرود پائين ميآيد يكي را ميزند يكي را نميزند ميداني تعمد هم ميكند در زدن پس اين است راه شناسائي صانع. پس ملتفت اين معني باشيد كه در همين نظر به دست ميآيد كه چه علاقه در ميان كومهها هست و چه طور است كه عالم پائين را ميگويند بسته است به عالم بالا و عالم بالا را ميگويند تنزل كرده آمده به عالم پائين ولو تنزلش را ميگويند بذاته نيامده اگر عقل بذاته بيايد پائين بايد ديگر آن جا عقل نباشد كسي از سر نردبان بيايد پائين خودش سر نردبان نيست لكن اگر كسي سر نردبان باشد و پائين نيايد و كاري در پائين كند مثلا عصائي ريسماني پائين كند خطي بكشد كاري بكند اثر او هست اين خودش به زمين نيامده آفتاب در آسمان چهارم هست و آن بالا است و پائين نميآيد از جاي خودش. اما تمام جاها را روشن ميكند تمام جاها راگرم ميكند اما به فعلش نه به ذاتش پس او تنزل كرده آمده پائين پس عالم عقل تنزل ميكند اما تنزّل فعل او است و اين حيث را تصريح هم نكني مطلب ناقص نيست ولو آنهائي كه ذهنشان پتو نيست تصريح ميكني نور علي نور ميشود تصريحات براي اين است كه مبادا كسي گول بخورد پس عقل تنزل ميكند و تنزل عقل روح ميشود و روح تنزل ميكند و تنزل روح نفس ميشود از تنزل او نفس ساخته ميشود نفس تنزل ميكند از تنزل او طبع ساخته ميشود از تنزل او ماده ساخته ميشود بعد مثال تنزل كرده از تنزل مثال جسم ساخته شده حالا به اين قاعدهها يافتيد انشاءالله كه چيزي كه مال خود جسم است و از جاي ديگر نيامده اين طول جسم است يعني اين سمتش اين جسم تا بوده اين سمتش همراهش است عرضش همراهش است اما حالا اين يك گوشهايش گرم است يك گوشهاش سرد است نه اين گرمي مال عالم جسم است نه سردي مال عالم جسم است همين جوري كه فلان كوكب با فلان كوكب قرين شده زحل طبعش سرد است و خشك از آن طرف عطارد هم گرم و تر اينها كه جفت شدند ميبيني عالم سرد شد هم چنين قمر سرد است و تر از آن طرف زحل سرد است و خشك اينها كه قرين شدند ميبيني يخ ميبندد برف ميبارد مريخ و شمس كه قران ميكنند نزديك هم بيايند نورشان روي هم بيفتد مثل دو شعله آتش كه روي هم بيفتند ميبيني عالم گرم شد.
انشاءالله غافل مشويد و همين غفلتها است كه اين جا را انسان مسامحه ميكند آخر كار معلوم ميشود كه همه جاش خراب ميشود همين جوري كه اگر ديدي چيزي گرم بود يك دفعه ميبيني سرد شد استدلال ميكني هوا سرد بوده كه سرد شده يا سرد بود يك دفعه ديدي گرم شد استدلال ميكني گرمي از خارج آمده به اين تعلق گرفته اين را گرم كرده آب اين جا بود يك دفعه ديديم آب منجمد شد استدلال ميكنيم هوا سرد شده و همين يخ توي ظرف پيش چشمت گذارده ميبيني آب شد استدلال ميكني كه هوا گرم شده كه اين يخ آب شده و الا نميشد پس يخ وقتي يخ است هوا سرد شده و آب منجمد شده به همين جور و همين پستا وقتي مسامحه نميكنيد وقتي تمام هوا سرد ميشود سردي از جاي ديگر آمده نه از خودش است مثل اين كه آب وقتي يخ كرد سردي از خودش نيست از جاي ديگر آمده همين يخ آب شد گرمي از خارج آمد داخل يخ شد مثل آب رواني كه داخل ماست سفت بشود گرمي آمد داخل يخ شد آن را مذاب كرد يا سردي آمد داخل آب شد يخ شد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله حالا ديگر تمام اين عالم را ميتوانيد مطالعه كنيد يك جائيش در عالم فلان كوكب است اين كوكب از جاي ديگر است چوب بسيار هست در دنيا ميبيني يك جاي چوب ميسوزد يك جاي ديگرش نميسوزد بدان آتش لازمه چوبيت چوب نيست آتش از جاي ديگر آمده مال عالم چوب نيست پس هر چه در اين عالم در يك جائي است و جاي ديگر نيست مال اين عالم نيست و تمام عالم اين جور است زمين زمين است آب نيست آب آب است زمين نيست هوا هوا است آتش نيست آتش آتش است آب نيست هوا نيست كواكب هر يكي خودشان خودشانند آن ديگري نيستند پس اينها مما به الجسم جسم نيستند لكن از عالم غيب آمدهاند از عالم غير آمدهاند حالا تمام اين كثرات را عرض ميكنم ملتفت باشيد حالا جسم را اگر بايد جسم باشد ملتفت باشيد مثل اين كه يك تكهاش را فكر كن بزرگتر و بزرگتر كن تا تمام كومه همين حكم را جاري كن سنگي ميبيني گاهي متحرك است گاهي ساكن است و اين سنگ محال است كه نه متحرك باشد نه ساكن، اينها را هم مكرر عرض كردهام پس سنگ حركت از خودش نيست سكون هم از خودش نيست و ايني كه ديدي اگر دست نميزدي ساكن بود مثل اين بود كه ميخي به جائي بكوبند و والله كوبيدهاند والله دافعه فلك ميزند تا جائي كه زورش ميرسد دفعش ميكند تا جائي كه زيرش سختتر است آن جا ميماند كه اگر آن جا نباشد فرو ميرود مثل اين كه در آب فرو ميرود پس سكون سنگ هم در نزد تحقيق مثل حركت او است ديگر اينهاش را ساير حكما ندانند ندانند شما بدانيد انشاءالله كه همين جوري كه حركت از خود جسم نيست به دليلي كه عصاش را ميجنباني ميجنبد زمينش هم همين جور آسمانش هم همين جور حركت مال خود جسم نيست هر جا حركت پيدا شد همين جور سكون هم از اقتضاءات جسم نيست هيچ اقتضاي جسم سكون نيست جسم طول دارد عرض دارد عمق دارد اينها همه از اقتضاءات خودش است لكن سكون از اقتضاي خودش نيست سكون اگر از جائي آمد به جسم چسبيد ساكن است نيامد ساكن نيست پس سكون هم از غير عالم جسم است از غيب عالم جسم است ميآيد به جسم ميچسبد حالا نتيجه را بگيريد ميخواستم سر كلافي به دست شما داده باشم اين است كه عرض ميكنم آيا شما سراغ داريد جسمي آيا ميشود جسمي باشد و نه بجنبد و نه نجنبد و نه ساكن باشد نه متحرك يا اگر سنگي هست چوبي هست همين مادهاي كه طول و عرض و عمق كسور او است و حركت و سكون دو عرضند پس چون عرضند ذاتي او نيستند پس غريبه هم هستند اينها را عاريه به ايشان دادهاند حالا چون چنين است آيا ميتواني تعقل كني جسمي را كه نه ساكن باشد نه متحرك محال است جسم يك ريزش را فكر كن يا زيادتر و زيادتر تا تمام كومه جسم را فكر كن جسم اگر هست فعليتي بايد داشته باشد يا بايد ساكن باشد يا متحرك و اين حركت از خودش نيست و اين سكون از خودش نيست پس نه اين است كه اين به طور بدليت يا فاعل حركت است يا فاعل سكون خير چنين نيست حركت را ميآرند سكون را ميبرند و اين حركت و اين سكون علي سبيل البدليه شرط بودن اين اين است اگر باشد هست برش دارند نيست مثل اين است كه سمت را بگيري از جسم. سمت را بگيري از جسم، ديگر جسمي نميماند لكن نميتواني سمت را بگيري هيچ ملك مقربي هيچ صاحب قوتي هر چه زور داشته باشد و زور بزنند سمت را از جسم بگيرند زورشان نميرسد و محال است سمت را از جسم گرفتن اگر چه طول عصا را ميتوان گرفت و كوتاهش كرد اين طول دخلي به آن طول ندارد پس جسم، طول ذاتي او است عرض، ذاتي او است فضائي كه در آن واقع است بايد باشد اما حركت از جمله مابه الاين اين نيست سكون همين طور حركت ميكند خوب است ساكن است خوب است اما اين قبضه جسم آيا ميشود و آيا معقول است كه نه متحرك باشد نه ساكن باشد پس اين جسم تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن بوده هر چه قهقري برگرديد كه برسيد به جائي كه يك وقتي بوده كه نه متحرك بوده نه ساكن آن وقت دروغي را كه تو فرضش ميكني خيالش ميكني خودش هم نيست ميشود و نابود ميشود خوب كه دقت ميكنيد انشاءالله آن لفظ مختصرش خواه نقيضين خواه ضدين و ضدين و نقيضين نزديك يكديگرند يكي مانعة الجمع است و يكي مانعة الخلو همين كه نقيضين ديديد نقيضين از يك عالم نيستند هيچ چيز عالم خودش با خودش نقاضت ندارد پس از جاي ديگر آمدهاند نقيضين از غير اين عالم وارد اين عالم شدهاند و اين عالم يا توي اين صورت نقيض بايد باشد يا توي آن صورت نقيض يا در حركت بايد باشد يا در سكون نميشود در يكي از اين دو نقيض نباشد پس هر جا نقيضين آمدند ديگر اين نقيضين ميخواهد دو عقل باشد ميخواهد دو نفس باشد ميخواهد دو خيال باشد ميخواهد دو حيات باشد ميخواهد حركت و سكون باشد ميخواهيد نقيضين را بگيريد ميخواهيد ضدين را بگيريد كه واضحتر است و آن جوري كه عرض كردم از نقيضين هم ميگذرد هر چيزي كه يك گوشه دنيا هست گوشه ديگر نيست اين از جاي ديگر آمده فلان كوكب اقتضاش اين بود طالع كه شد گرم كند طلوع كرد و گرم شد اين گرمي از پيش آن پس نقيضين لابد است اين كومهها در يكي آن صورت نقاضت واقع شوند ذاتيت آن نيست و فعلش است و صادر از فاعل خودش است و صانع است كه افعال را بر دست فواعل جاري ميكند نه اين است كه فواعل خودشان بتوانند فعل داشته باشند خودشان فعل كجا ميتوانند براي خود درست كنند اين نقيض است آن نقيض است آن نقيض اين است اين نقيضها را كسي كه فوق آن فاعل است و چيزي دارد در جاي ديگر غير از اين عالم مثل اين كه برودتي دارد جائي ديگر يا حرارتي دارد جائي ديگر غير از عالم آهن برودت را مستولي ميكند بر آهن آهن سرد ميشود حرارت را غالب ميكند بر آهن گرم ميشود و اين شي كه آهن ما باشد لامحاله اگر گرم باشد البته سرد نيست اگر سرد است البته گرم نيست نه سرد باشد نه گرم باشد نيست هم چو چيزي ملتفت باشيد حالت بين بين را نميخواهم عرض كنم.
پس دقت كنيد انشاءالله ميخواهم عرض كنم تمام كومهها در بين نقيضين واقع شدهاند يا اين نقيض بايد داراي او باشد يا آن نقيض بايد نگاهش دارد وقتي درست دقت كنيد و به چشمي كه بايد نگاه كرد نگاه ميكنيد مييابيد كه ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده واقعا دارندش كه باقي است تا ولش كني خراب ميشود و نميشود ولش كرد و حال آن كه محال است ول كردنش چون نميشود نميكنند نميآيند هم محال را بكنند كه احمقي سؤال احمقانهاي كرده بايد بدارندش پس يا ساكنش ميكنند يا حركتش ميدهند نه حركتش بدهند نه سكون داخل محالات است پس در تمام عالم نوع نقيضين هستند و اينها باعث قوام ذاتيت همين كومهها است فرض كني هيچ يك از اين نقيضين نباشند كومه به هم ميخورد سنگي اگر نه ساكن باشد نه متحرك سنگ نيست لكن اين قبضه كه توي صورت سنگي هست آن نه متحرك است نه ساكن است چرا كه حركت و سكون ذاتيت آن قبضه نيست بر خلاف طول و عرض و عمق مثلا كه ذاتيت جسم است اين قبضهاي كه در دست داري اين را در كوره بگذاري و بگدازي تا آهك بشود باز آهك طول دارد عرض دارد عمق دارد بگذاري خاكستر شود خاكستر باز طول دارد عرض دارد عمق دارد نمك شود نمك باز طول و عرض و عمق دارد نمك را بگذاري جائي آب شود باز طول و عرض و عمق دارد به همين طور حرارت مستولي كني بر اين آب آبش بخار شود باز بخار طول دارد عرض دارد عمق دارد بخار هوا شود هوا آتش شود فلك شود بالا رود پائين بيايد هر جور بشود باز ذاتيتش را از دست نداده آن جسمانيت او اگر نه متحرك باشد نه ساكن لازم ميآيد فنايش و اگر حركت كرد غيري حركتش داده اگر ساكن است غير اين را سكون داده انشاءالله ملتفت باشيد و آن حاق معني لاحول و لاقوة الا بالله را توي همين بيانات به دست بياريد. پس عرض ميكنم تمام افعال مخلوقات هستند و فعل تمام مخلوقات ساخته شده است از دست صانع توي چنگشان گذارده شده مثل اين كه چشم شما كه نگاه ميكنيد شما ميبينيد ديدن كار شما است و شما ديدهايد اما چشمش را خدا ساخته شما ميشنويد اما گوشش را خدا ساخته و هكذا جميع كارهاي ديگر ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها بدي و خوبيش راجع به خود شما است مع ذلك گوش ساختن راجع به خدا است ببين ميتواني بجنبي خودت به حول و قوه خودت نميتواني بجنبي بخواهي ساكن شوي به حول خودت و قوه خودت نميتواني ساكن شوي به همين طور قهقري برگرد تا آن جا كه هيچ مخلوقي هيچ جور فعلي از خودش نميتواند داشته باشد بي خدا و محال است و او بايد لامحاله يا توي اين سر ترازو باشد يا توي آن سر ترازو در يكي از اين نقيضين بايد باشد لامحاله يكي از اينها را بايد ماسك او باشد نباشد خودش نميتواند باشد پس بدانيد آن فعل هميشه بايد همراه او باشد و داشته باشد فعل را.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس چهارم دوشنبه 2 رجب المرجب سنه 1301
31بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
در ملك خداوند عالم دو چيز مييابيد انشاءالله فكر كنيد همين كه فكر آمد انسان همين طور ميبيند ميفهمد يكي اين كه فاعلي هست كه فعلش را خودش اختراع كرده به خودش متصل است و يكي ديگر دست ميكند مادهاي را ميگيرد و آن را به صورتها در ميآرد ببينيد محال است نجار اگر خودش قدرتي نداشته باشد سليقه و اسباب و آلات نداشته باشد نميتواند نجاري بكند و همين كه ديدي كرسيي ساخت خودش را هم نديده باشي سهل است دليل اين كه او نجار است ادعاش را كرد و ثابت كرد ادعاش را به اين كه اين كرسي را ساخت دقت كنيد خدا چه قدر رفع عذر ميكند همين جوري كه ميانه خلق قرار داده كه محض ادعا را كسي قبول نكند شاهد بيارند بينه بيارند قسم بخورند پس كسي بگويد من نجارم نجاريش را نديده باشي به محض اينكه بگويد من نجارم واجب نيست اعتقاد كني شايد دروغ بگويد تا كسي ادعا كند كه خوب مينويسم واجب نيست اعتقاد كني عرض ميكنم خدا هم همين جور معاملات را خودش كرده با مردم كه رفع عذر آنها را بكند انشاءالله ديگر يك پاره آيات را از اين بيان حاقش را بر ميخوريد شهد الله انه لااله الا هو خدا خودش پيش خودش شهادت ميدهد يا براي مردم شاهد اقامه ميكند و طوري ميكند كه مردم بدانند براي مردم ميكند و اثبات هم ميكند.
پس خوب دقت كنيد و عرض ميكنم همه اينها از يك باب است يك پستا است يك مطلب است اما يك گوشهايش ميبيني حل كرد آيه را يك گوشهايش حل كرد حديث را و هي مطالب عديده از توش بيرون ميآيد پس هر ادعائي كه دليل ندارد خدا قرار داده بگوئيد دروغ است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين هر كه ادعاش اين است كه من نجارم و واجب است بر شما كه اعتقاد كنيد كه من نجارم بايد كرسي بسازد و آن جا بگذارد تا مردم بدانند و اعتقاد كنند كه نجار است اگر كرسي نساخت و نگذارد و همين طور گفت من نجارم اعتقاد نميتوانيم بكنيم يا انصاف هم بدهم ميگويم شايد راست بگويد شايد هم دروغ بگويد اما علامت راست بودنش همين كه كرسي بسازد آن جا بگذارد همين كه ادعا كرد و كرسي را نساخت خدا ميگويد بگو تو دروغ ميگوئي خدا ميگويد دروغ گو است اگر تو ميخواهي من اعتقاد كنم دليل بيار برهان بيار قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.
ملتفت باشيد انشاءالله يك وقتي كسي ميگويد من نجاري ميتوانم بكنم اما اعتقادش را از شما ميخواهم بر شما لازم نيست تصديق مرا بكنيد ميخواهيد تصديق كنيد ميخواهيد تصديق نكنيد اين را كارش نداريم، ملتفت باشيد لكن يك كسي ميخواهد دعوت كند مردم را به امر مخصوصي اين ديگر اگر دليل ندارد برهان ندارد همان نداشتن دليل و برهان دليل ردعش است. ملتفت باشيد انشاءالله پس هر جائي دليل آمد برهان آمد آن از جانب خدا است خدا قرار داده هر كه ميخواهد نجاري خودش را مردم اعتقاد كنند كرسي بسازد هر ادعائي كه دارد خط راه ميبرد بنويسد اگر علم دارد بگويد، ديگر راه ميبرم اما حالا مصلحت نيست بگويم اگر مصلحت نيست پس ادعاش را هم مكن.
پس ملتفت باشيد انشاءالله همه جا صنعت صانع يك جور است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هيچ جا نيست كه بي دليل و برهان مطلبي ثابت شود خدا خودش بگويد من خدا هستم من چه ميدانم من قادر بر كل شيء هستم من از كجا بفهمم تو قادري بخواهي بداني من قادرم آسمان بسازم نگاه كن ببين ساختهام قادرم زمين بسازم نگاه كن ببين ساختهام تو را ساختهام امثال تو را ساختهام اين معامله بعينه مثل معاملات خودتان است با يكديگر عذر ديگر براي هيچ كس باقي نيست كه بگويد مسائل علميه را ما عامي هستيم چه ميدانيم سر راست است مسئله ميگوئي من خط مينويسم خيلي خوب ميخواهي اعتقاد كنم كه تو خط مينويسي راست ميگوئي بنويس تا ببينم خوب نوشتي ميگويم خوب نوشتي بد نوشتي ميگويم بد نوشتي فكر كن باز ببين مقصودم چيست مقصودم اين است كه تمام افعال نسبت به تمام فواعل حتي فعل خدا نسبت به خدا و دلم ميخواهد كه بفهميدش نه مصادره باشد كه من گفته باشم و فكر نكنيد، فكر كنيد ببينيد من خودم هيچ پيش شما نيامدهام جدا نشستهام از شما هم چنين شما هم جدا نشستهايد هيچ خبر از من نداريد و از فعل من من جدا نشستهام هيچ خبر از فعل شما ندارم تا وقتي من بردارم چوبي را كرسيي بسازم آن وقت بگويم من نجارم آن وقت شما ميتوانيد اعتقاد كنيد، ملتفت باشيد و ببينيد كه من ماده خارجيه را ميگيرم و صورتي بر او ميپوشانم هيچ جا نيست كه بدون اين كه رجوع كني به ماده خارجي، علم او آن وقت معلوم شود حكمتش معلوم شود همين طور خدا اگر ميخواهد خلق اعتقاد كنند حكمت او را حكمت خدا را ميخواهي ببيني ببين سر را اين جا گذارده پا را اين جا گذارده چشم اين جا است ابرو اين جا است گوش اين جا است ديگر اگر هم چو سري نساخته بود خودش هم حكيم بود من از كجا بدانم حكيم است هم چنين او قادر است بر فرضي كه او را خيال كني قادر اذ لامقدور چنان كه همين طور معني القدرة اذ لامقدور خودش قادر بود اين كارها را نكرده بود من چه ميدانستم او قادر است كنت كنزا مخفيا آن جا عالم هم بود قادر هم بود حكيم هم بود همه صفات را داشت من چه ميدانستم دارد بعينه مثل اين كه شخصي را ببينيد بعينه معامله مثل معامله خلقي است با خلق چرا كه معقول نيست غير از اين لايكلف الله نفسا الا وسعها در وسع خلق نيست رمل بيندازند ببينند خدا قادر است يا قادر نيست از پيش پاي خودتان بگيريد فكر كنيد شخصي را ميبيني بنائي ميكند تو هم بگو بنا است نگاه به قد و قامتش بخواهي بكني بفهمي كه بنا است هر چه نگاه كني چه ميداني بنا هست يا نيست پس توانستن بنائي معلوم ميشود توي بنا و اين بنا اثر بنا نيست توانائيش را من توي اين عمارت فهميدم سليقهاش را توي اين عمارت فهميدم كجي او راستي او بدي او خوبي او هيچ چيزش معلوم نميشود مگر در مواد اظهار كند پس همين جوري كه پيش خودتان ميبينيد خدا هم همين جور خواسته و پيش خودتان ميفهميد چيزي را كه خوب ميتوانيد بفهميد اين است كه هر كس اهل هر صنعتي است حتي صنعت علم معلوم است خودش قدرتي دارد بر آن صنعت بعد ماده را ميگيرد قدرت خود را در آن ماده به كار ميبرد نجاري است قدرت دارد بر نجاري آن وقت چوبي را بر ميدارد كرسي ميسازد نشان ميدهد آن وقت ميگويد به اين دليل من نجارم كسي ادعاي حدادي دارد اگر آهني برنداشت منقلي انبري بسازد مردم ميگويند به اين دليل تو حداد نيستي اگر حدادي بردار يك چيزي درست كن ميبيني نميشود. ملتفت باشيد فكر كنيد انشاءالله اين است كه خدا دليل قرار داده هم براي خودش هم از شما دليل خواسته و خودش برهان اقامه كرده حجتش را تمام كرده بالغ كرده بلكه واضح كرده بي شك بي شبهه بي ريب رسانيده باز نمونهاش را از پيش پاتان برداريد فكر كنيد همين كه چوبي را ديدي به صورت در و پنجره نيست و كسي برداشت آن را به صورتي در آورد و داد به دست تو و ميبيني چيد دور هم و چيزي شد و ميبيني ديگران نميكنند و ميبيني چه كار ميكند و اسباب و آلاتش را هم ميبيني و وقتي ميروي خودت دست بزني ميبيني نميشود ساخت حالا وقتي ميبيني او ساخت اين در و پنجره را شما ببينيد شكي ريبي براتان ميآيد كه يحتمل اين چوب خودش در شده باشد يحتمل خودش پنجره شده باشد اگر خودش ميشد چرا چوبهاي ديگر نشده اگر از اقتضاي چوب اين بود كه در و پنجره شود همه چوبها ميشدند ملتفت باشيد اينها محض تمثيل است عرض ميكنم تمثيلي كه عين مطلب است اگر اقتضاي چوب اين است كه به صورت كرسي باشد بر فرض مسامحه چرا همه به صورت كرسي نيست همين كه من ميبينم يك تكهاش به صورت در است يك تكهاش به صورت پنجره يك تكهاش به صورت كرسي معلوم است اقتضاي اين چوب اين نيست كه به صورت در باشد تكهاي را گرفتند در ساختند نجاري نجار به همين معلوم شد و همين عين مطلب است كه عرض ميكنم اگر اقتضاي عالم جسم اين بود كه ساكن باشد چرا همهاش ساكن نيست اگر اقتضاي او اين بود كه متحرك باشد چرا همه جاش نميجنبد اقتضاي او اين بود جماد باشد چرا همه جماد نيستند اقتضاش اين است نبات باشد چرا همه نبات نيستند. انشاءالله خوب دقت كنيد از روي حكمت كه شك و شبهه نميماند براتان از راهش كه بر ميآئيد، پس دقت كنيد اقتضاي آب و خاك اين گل و اين گل و آن برگ و آن ميوه و اين درخت و آن درخت نيست پس مقتضي چه بود جوابش اين است كه خالق خدا است هر چه خواست ساخت اگر اقتضاي آب و خاك اين بود درخت بسازد بايد شما نبينيد چيزي غير از درخت اگر اقتضاي جسم اين بود نبات بشود بايد همه عالم نبات شود و اگر اينها را ياد بگيريد به حاق مطلب توحيد ميرسيد و ميفهميد كه آنهائي كه دهري هستند چه مزخرفات ميبافند و آسان ميتوانيد خرافتشان را بفهميد بلكه اگر بخواهيد توي راهشان هم بياريد اين راهش است اقتضاي جسم و طبيعت جسم اگر گرمي است همه عالم بايد گرم باشد اگر اقتضاش حركت است همه بايد بجنبند آن وقت ديگر ساكني محال است باشد اگر اقتضاش سكون است چه طور شده كه ما ميبينيم بعضي چيزها ميجنبند لكن خود اين جسم را ببينيد هيچ اقتضا ندارد هيچ فعليت ندارد لكن همين جوري كه چوب نه اقتضاي در شدن دارد نه اقتضاي پنجره شدن دارد آن وقت بر ميدارد نجاري آن چوب را فكر ميكند كرسي بسازم به كار فلان جا ميخورد در بسازم به كار كجا ميخورد پنجره به كار فلان جا و هكذا به خيالات خودش ميسازد پس علامت نجاري نجار اين است كه در و پنجره بسازد و بگذارد علامت حدادي حداد اين است كه بيلي شمشيري هست كاردي هست همين كه اين نيست آهن باشد اين صانع همين جور كه دليل ميآرد برهان ميآرد همين جور تبليغ ميكند توضيح ميكند معامله كرده با شما مثل اين كه خودتان با خودتان معامله ميكند هر كه ساخت چيزي را پيش شما گذاشت ميگوئيد او ساخته اين را، دليلش برهانش اين نيست كه تو ذات او را ديده باشي يا فعل او را ديده باشي فعل شخص را نميشود ديد خود شخص انساني ديدني نيست در اين دنيا، لايدرك است لايحس است لايجس است لكن آمده اين جا بدني گرفته توي اين بدن نشسته ديدن اين بدن ديدن او شده و اينها را اين جا كه ياد گرفتي آن وقت ميفهمي كه خدا هيچ ديدني نيست در هيچ جاي ملك اما ديدنش همان ديدن رسول الله است خدا نيست صداش مگر در دهان و زبان انبياش اين صوت خدا، هم چنين هيچ جا امري نيست مگر آن جا كه انبياء امري كردند اولياء امري كردند هيچ جا معامله ندارد از اين باب بود انبيا ميآمدند بيعت ميگرفتند و وقتي بيعت ميكردند قرار اين بود دست پيغمبر بايد بالا باشد دست آنها زير يدالله فوق ايديهم دست پيغمبر دست خدا است همين جوري كه اين كلامي كه از زبان پيغمبر بيرون آمد قرآن است و كلام خدا است و اگر اين پيغمبر سكوت ميكرد تو خبري از كلام الله نداشتي و وقتي پيغمبر گفت آن وقت معلوم شد خدا چه گفته پس قرآن كلام رسول است والله كلام خدا است كلام خدا از دهن پيغمبر بيرون آمده كلامش كلام الله است كلام او كلام رسول الله است9 اين است كه در قرآن ميبيني قال الله و هي خيلي جاها گفته من گفتهام من گفتهام بعضي جاها ميبيني تأكيد زياد كرده و اصرار دارد كه انه رسول لقول كريم ذي قوة عند ذي العرش مكين مطاع ثم امين و ما صاحبكم بمجنون تا آن جا كه ميفرمايد انه لقول فصل و ما هو بالهزل فكر كنيد ببينيد اينها هزل است اينها بازي است اينها حكمت نيست هزل نيست حكمت است.
باري همين جوري كه كلام رسول شد كلام الله همين جور دستش هم شد يدالله پس هر كس مصافحه با رسول خدا كند مصافحه با خدا كرده است و الله همين جوري كه كسي ميرود مدينه زيارت رسول ميكند زيارت خدا رفته كسي ميرود كربلا و زيارت امام حسين را ميكند زيارت خدا را كرده زيارت شما را هم هر كه بخواهد بكند ميآيد خانه تان و شما را زيارت ميكند زيارت بدنتان را ميكند هر كس هر زيارت خدا ميخواهد برود ميرود خانه خدا و پيغمبر را زيارت ميكند امام حسين را زيارت ميكند اين است كل ما يضاف الي الله يضاف الي رسول الله بلكه رسول الله آن جائيش كه وحي به او ميشود تو نميبيني اين جاش را ميبيني مثل اين كه نجار وقتي نجاري ميكند ميدانيد نجار است اين هم وقتي قرآن را مينويسد وقتي قرآن ميخواند آن وقت ميفهمي خدا حرف زده است اين است كه كل ما يضاف الي الله يضاف الي الرسول است آخر خدا ميخواهد اظهار كند چه جور اظهار كند ببين تو هر وقت ميخواهي اثبات كني من شاعرم جلدي شعر ميگوئي هر وقت ميخواهي اثبات كني عالمي بنا ميكني علم گفتن ديگر خودم ميدانم تو عالمي اين بي دليل است باري سعي كن انشاءالله مراد را از دست مده تو نقطهاش را به دست بيار اينها توش ريخته اين است كه عرض كردم هر فاعلي تا فعلش را در يك ماده غير صادر از خودش به عمل نياورد و جلوه ندهد در آن جا ظاهر نشود تو نميداني او چه كاره است و فعلش چه جور است به جهت آن كه جميع اينهائي كه هستند هر يكي خودشان خودشانند صورت اين، دور اين را دارد صورت او دور او را دارد يك جائي بگو صفت اين دور اين را گرفته صفت او دور او را گرفته حدود او مال خودش است حدود اين مال خودش است حدود آن در اين حدود داخل نميشود حدود اين در آن حدود داخل نميشود هر فعلي به فاعلي ديگر نميچسبد محال است فعل غير به غيري بچسبد محال است نجاري كه من راه ميبرم تو بفهمي من نجارم مگر چوب بتراشم من دلم بخواهد كه تو بفهمي من كاتبم محال است بتوانم حالي تو كنم مگر بنويسم خطي را نشان تو بدهم و آن مركب صادر از من نيست كاغذش صادر از من نيست قلمش صادر از من نيست منفصل ميشود از من ميآيد پيش تو و اگر از من منفصل نشود دخلي به تو ندارد اينها كار من است در ماده خارجي بروز ميدهم آن وقت تو خبر ميشوي و شكر خدا را كه هم چو كرده براي اين كه چيزها به دست ما بيايد اگر همهاش به خودش چسبيده بود هيچ چيز نميشد به دست ما بيايد.
پس دقت كنيد فعلي است صادر از صانع آن فعل والله مكنون است والله مخزون است والله هيچ كس از او مطلع نيست خودش فرموده كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف لكن اين را وقتي منفصل ميكند از خود و با اين فعل چيزي را ميسازد پيشت ميگذارد آن وقت تو ميفهمي قادر است وقتي حكمتش را بيان ميكند ميفهمي حكيم است دقتش را به كار ميبرد ميفهمي لطيف است و هكذا پس آن فعل صادر از فاعل را چنان كه در خودتان ميبينيد هر كاري را اول خودتان قادريد بعد ماده را ميگيريد صورتها بر آن ميپوشانيد قدرت خود را مينمايانيد به غير غير آن وقت ميداند شما قادريد همين جور فاعل فعلي دارد و آن فعل متصل است به خدا و آن فعل متصل به خدا را چنان كه خدا مرئي نيست محسوس نيست ملموس نيست معاشر نيست مباشر نيست آن فعل هم مرئي نيست محسوس و ملموس نيست مكنون است مخزون است عنده لاتكثر له ملتفت باشيد انشاءالله اين عبارات هست در اين مطلب كه او يك است و از يك يك بايد صادر شود از تو هم يك بيشتر صادر نميشود يك قدرتي داري كه به آن قدرت هر چه ميكني ميكني از اين راه بروي با آن قدرت رفتهاي از آن راه بروي با آن قدرت رفتهاي تو هم اول يك جلوه بيشتر نداري پس صادر از شما يكي است پس آن اول صادر خواهد بود و آن يكي مخزون است مكنون است عنده هيچ خلقي بدون تعارف از نفس اين اسم خبر ندارد آن جا تكثري تعددي نيست يك اسم هم هست اسم مكنون مخزون يكي است آن جا قادر علي فلان شي مخصوص نيست اگر چه به كلش قادر است لكن وقتي قدرتش را به كار برد نمود به تو تو ميفهمي قادر است اگر اين نبود نميتوانستي بفهمي او قادر است آن جا قادر اذ لامقدور فلما وقع القدرة منه علي المقدور ديگر حالا فهميدي آن را كه كان الله سبحانه ولم يكن معه شي و العلم ذاته و لامعلوم فلما خلق الاشياء وقع العلم منه علي المعلوم او خودش من حيث انه هو هو لاتكثر فيه و لاتعدد فيه ديگر مرتبه بالائي دارد و مرتبه پائيني دارد مانمي دانيم بالاش كجا است پائينش كجا است بايد او يك چيزي به ما بنماياند آن وقت بفهميم مرتبه بالائي كجا است مرتبه پائيني كجا.
پس آن اسم مكنون مخزون بگو يك مشيت است يك فعل است يك قدرت است يك علم است يك حكمت است مثل قدرت خودتان هر چه هست يك چيز است و اينها است ما آتاي شما به اينها خدا حجت تمام ميكند ديگر قياس هم نيست كه بگوئي چون خودم را چنين مييابم پس خدا هم چنين است چنين نگفتهاند بلكه ميگويند چون خدا را بايد بشناسي و به غير از آن چيزهائي كه به دستت دادهاند نميتواني برسي لايكلف الله نفسا الا ما آتاها و باز بدانيد چون قياس نيست واقعا شما خودتان ميفهميد اين قدرت را خودتان نساختهايد آني كه اين قدرت شما را ساخته او قدرتش مال خودش است غير به او نداده آن فعل را، آن كمال را آن صفت را پس فرق ميان خدا و خلق همان فرق ميان خدا و خلق است خلق سرتاپاي آنها هر چه هست احتياج است و كسي ديگر بايد به ايشان بدهد و او هر چه دارد از هيچ كس عاريه نكرده است لكن حالائي كه چنين كرده خلقت ميكند چشمت ميدهد پس بدانيد خدا علم به مبصرات دارد خلقت ميكند گوشت ميدهد تا تو بفهمي كه خدا صداها را ميفهمد ديگر به هم چو گوشي هم احتياج ندارد راست است تو را بايد نشاند علم تعليم كرد او ليس كمثله شي است او معلَّم نيست خلاصه فعل صادر اول او اول است بخواهي خلق به اين معني بگوئي ذلك هو الكفر الصراح و مخلوق نميتوان گفت لكن او سبب است و سبب كل اسباب است و مسبب كل اسباب است و آن سبب ديگر، مخلوق نيست سبب اول است بله غير الله است افعال شما هم غير از شما است شما هم خودتان خودتانيد افعال شما صادر از شما است فعل كليتان صادر از شما است فعل جزئيتان جزئي فعل كليتان كه همان قدرت است و اگر نميتوانستيد بكنيد نكرده بوديد پس فعل كلي داريد همين بدن مثل همان چوب است گاهي بلندش ميكنيد گاهي ميخوابانيد او را گاهي حركتش ميدهيد گاهي ساكنش ميكنيد مثل اين كه چوب خارجي را گاهي ميخوابانيد گاهي بلندش ميكنيد.
پس صانع را ملتفت باشيد انشاءالله آن صنعت خودش كه پيش خودش هست اگر فرضا فعلش را تعلق نداده بود به اشياء يك جائي آسمان نساخته بود يك جائي زمين نساخته بود اين كارهائي كه كرده نكرده بود تو نميدانستي كه او هست بلكه تو نبودي كه بداني هست يا نيست و هيچ چيز ديگر هم نبود پس او بود با فعلش با تمام صفاتش با قدرتش با حكمتش اينها هم دو تا و سه تا نبودند (تعين ظ) نداشتند آن جا ممتاز نيست چنان كه ميبيني يك حركتي در خودت هست صورتش اين جوري نيست صورتش اين جوري نيست اما حركت حركتي است كه تو ميخواهي از اين راهش ببر ميخواهي از اين راهش ببر.
باري فكر كنيد انشاءالله مثل نقطه علم خود دانستن ملتفت باشيد كه خيلي چيزها به دستتان ميآيد از اين بيانات عين دانستن خود دانستن علم نحو نيست علم صرف نيست علم حكمت نيست علم فقه نيست اما وقتي ميخواهيد نحو بخوانيد اين دانش را ميبريد آن جا وقتي ميخواهيد صرف بخوانيد اين دانش را ميبريد آن جا آن قواعد را ميگيريد و درس ميخوانيد ميخواهيد فقه بخوانيد همين طور بخواهيد حكمت بخوانيد همين طور خود دانش و دانستن صورتش صورت فقه نيست صورتش صورت حكمت نيست صورتش صورت ساير علوم نيست العلم نقطة دانستن يك چيز است يك نقطه است يك حقيقت است علم، حكمت نيست علم، فقه نيست علم، نحو نيست علم، صرف نيست و حكمتش نبايد گفت مگر وقتي حكمت را ميخواند و ياد ميگيرد و دانستنش مقيد به حكمت شد حالا ميشود الحكيم، دانستن را فقه نميتوان گفت اگر چه فقه را غير دانستن نميشود گفت هر علمي را غير دانش بگوئي علم نيست لكن دانش كلي علم فقه است، نيست علم حكمت است، نيست علم نحو است، نيست صرف است نيست به كلش حكمت است به كلش فقه است به كلش نحو است به كلش صرف است اين را هر جا به كارش ميبري آن اسم اشتقاق ميشود باز كتاب نحو يك چيزي است قواعد نحوي مثلا كل فاعل مرفوع و كل مفعول منصوب و كل مضاف اليه مجرور است در همه جا بايد جاريش كرد. باري پس ملتفت باشيد آن اسم اول اول را بخواهي بگوئي به خصوص فلان است و فلان است حكيم اين را نميگويد بله انسان اگر به دست كسي كه حكيم نيست گير كرد و او از اتفاق عمامه هم دارد پول هم دارد تشخص هم دارد بالا دست هم نشسته تا بخواهي بگوئي نفهميدهاي لكن بخواهي حكيم باشي فكر كن علم صورتش كجا بود اين علم را بر صورت حكمت در آوردي بكله حكمت ميشود بر صورت فقه در آوردي بكله فقه است به صورت نحو در آوردي بكله نحو است به صورت صرف درآوردي بكله صرف است اينها غير ذاتش نيستند اگر غير ذاتش بودند علم نبودند او تعين هيچ يك از آنها درش نيست او محيط است نقطه است در تمام دايره سير ميكند همين جور ظهور اول را ميخواهي علم بگو ميخواهي قدرت بگو ميخواهي ظهور اول بگو پس يك ظهور است مثل اين كه ظهور خودتان يك ظهور است بدون تفاوت چيزي كه هست فعل تو مملوك تو نيست تمليك تو كردهاند فعل تو شده او فعلش مال خودش است صفات خودش است صادر از خودش است اين فرق را دارد لكن همه جا فعل بايد صادر از فاعل باشد و آن فعل اول اول اول ديگر ميخواهي مشيتش بگو ميخواهي ارادهاش بگو ميخواهي قدرتش بگو ميخواهي قضاش بگو او بكله مشيت است بكله اراده است بكله قدرت است بكله قضا است از هر كدام ميشود تعبير آورد حقيقتش هيچ يك از اينها نيست مثل اين كه وقتي چوبها را گرفت كاري كرد آن وقت معلوم است كه نجاري هم راه ميبرد وقتي خشت و گلي برداشت روي هم گذارد معلوم است بنائي هم راه ميبرد و واقعا خدا بنائي كرده بعينه مثل اين كه رفع تشنگيها را به آب كه كرده دانستي رافع عطش است وقتي آفتاب روشن كرد ميفهمي منير است همين طور وقتي ديدي اين آسمان و زمين را ساخته ميفهمي بناي عجيب غريبي بوده كه آسمان ساخته چه قدر قدرت داشته اينها را آيا بي قدرت ميشود ساخت نميشود ساخت بي قدرت پس بگوئي اين آسمان را قدرت خدا هم چو كرده حق است راست است وحده لاشريك له بگوئي خودش وحده لاشريك له ساخته راست و والله وحده لاشريك له كه اميرالمؤمنين كرده و اميرالمؤمنين قدرة الله است خدا كرده لكن محال است خدا بي اين بكند چرا كه خداي بي قدرت كوسه ريش پهن است اي احمق مگر ميشود خدا باشد و قدرت نداشته باشد قدرت خدا فعل خدا است و فعل خدا چون صادر از خدا است البته خلق خدا است و محتاج به خدا است حالا با اين قدرت آسمان ساخته زمين ساخته دنيا ساخته آخرت ساخته آنهائي كه گفتهاند ما ساختيم صاحبش بودند گفتند ما ساختيم همه مطيع آنها و منقاد آنهايند خاضع و خاشعند در نزد آنها هيچ كس نميتواند از زير چنگ ايشان بيرون برود طأطأ كل شريف لشرفكم حتي شيطان ملعون تسليم صرف است براي ايشان مطيع و منقاد ايشان است مگر ميتواند جائي برود كه از تصرف ايشان بيرون باشد والله آن جائي كه دارند تصرف ميكنند آن جا باقي نميماند نه شيطان مريدي نه سلطان عنيدي نه عمر حرامزادهاي نه ابابكر خرف شدهاي هيچ تخلف نميتوانند بكنند از فرمان ايشان تمام كار دست ايشان است ايشان والله قدرهاللهند علم اللهند همه هم يكي هستند تكثر هم ندارند آن جا اشهد أن ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض، اين جا است كه بعض هم دارد آن جا بعض هم ندارد آن نورانيتي كه أن معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل آن جا متعدد نيستند چهارده تا نيستند آن جا يكي هستند آن جا بايد شهادت بدهي كه اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة كلكم عين الله كلكم اذن الله كلكم قائم مقام الله كلكم حجج الله كلكم خليفة الله و هكذا كلامكم نور و امركم رشد يك زيارت است براي اين ميخواني براي آن يكي هم ميخواني اين زيارت جامعه را براي هر يك هر يك از ائمه ميتوان خواند براي پيغمبر هم ميشود خواند براي حضرت امير هم ميشود خواند براي فاطمه ميشود بخواني وضع عالم بر اين است كه هر كسي هر كاري را ميكند با قدرتش ميكند اگر نميتوانست بكند نميكرد پس با قدرتش كرده قدرتش هم خلق او است صادر از او است او را سبب قرار داده نحن سبب خلق الخلق را خودشان فرمودهاند نفرموده بودند هم، آخر يك سببي داشت اين خلق يا نه؟ ايشانند سبب.
پس ملتفت باشيد انشاءالله آن فعل صادر يك فعل است و قبل از تعلقش به اشياء و قبل هم ندارد قبل از ملاحظه اشياء و الا نبوده وقتي كه صانع بيكار باشد وقتي ديگر مشغول كاري شود صانع هميشه صانع است و هميشه فاعل است آن كه نجار است نجاري را كه به يك كسي نشان ميدهد معلوم ميشود نجار است كسي نباشد كسي نميداند چه كاره است اولادهاي او هم نميدانند، اين قبل كه عرض ميكنم يعني قطع نظر از تعينات اشياء و قطع نظر از مواد اشياء بكني و ديروز هم عرض كردم مواد كه كومه هستند اگر او امساكشان نكند نيستند اگر چه محال است كه امساك نكند و نبوده وقتي كه امساك نكند و نخواهد آمد وقتي كه امساك نكند يعني جمله را بايد امساك كند و ميكند بعض را كه حالا هم مشغول است از هم ميپاشاند يكي را ميميراند يكي را زنده ميكند پس بعض را خراب ميكند يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب، اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت و هكذا اين بعض را خراب ميكند لكن ديگر ملكش را خراب نميكند و اينها را تمامش را به قدرت ميكند و اين قدرت عين ذات او نيست فعل صادر از او است به فعلش نسبت ميدهي هيچ غلوي نيست هيچ تقصيري نيست به خودش نسبت ميدهي هيچ تشبيهي نيست به فعلش نسبت بدهي تعطيلي نيست بگوئي خدا بي قدرت كارها را كرده نميشود بگوئي، خدا علمش دانسته و خودش ندانسته كفر است پس بگو خودش دانسته و هر كه ميداند به علمش ميداند هر چه را ميداند و خدا خودش ميداند به علمش هم ميداند مگر علمش چه چيز است مگر صادر از او نيست مگر ظاهر در او از خود او ظاهرتر نيست پس به علمش ميداند به قدرتش ميكند ديگر خدا را ميشود گفت كارها را به قدرت هم نميكند خودش ميكند و ملتفت باشيد حالا ميگفتم به قدرت خود خلق ميكند لكن خدا بي قدرت خلق ميكند چرا كه در قدرت خودش ظاهرتر است از قدرت و او خدا است پس خودش ميكند پس بي قدرت ميكند بي حكمت ميكند و نه اين است كه قدرت نيست براي او اگر نباشد نميشود عجز ميآيد نه اين است كه حكمت نيست براي او حكمت نداشته باشد سفاهت ميآيد و هكذا بي اسم آن چه ميكند ميكند لكن چون خودش ظاهرتر است از اسم مكنون مخزون به طوري كه كأنه اسمي در ميان نيست خودش ظاهرتر است از آن اسم مكنون مخزون و براي آن اسم مكنون مخزون اُحدق بظهورالله به ميشود خواند مبتداء عين خبر است خبر عين مبتدا است فعل عين فاعل است فاعل عين فعل است او چون چنين است حالا كه بيابي مطلب را آن وقت بخواهي بگوئي خدا دانا است بي علم نميتواني مگر آن كه علم را شي زايد بر ذات خود بداني علم تو شي زايد بر ذات تو هست او علمي كه زايد بر ذاتش باشد براي او نيست و مكرر عرض كردهام فعل هيچ جا نميشود زايد بر ذات باشد مگر جائي كه خلقي بسازند و چيزي زايد بر او به او بدهند اين هم نمونهاي باشد حالا هم خيلي خستهام شما هم بناي چرت را گذاردهايد عرض ميكنم جائي كه كرباسي باشد و رنگ از جائي بيايد روي آن بنشيند تمام اين كرباس غير از تمام اين رنگ است و آن رنگ نافذ در آن شده است آن محل است براي رنگ، رنگ حال است در اين حلول كرده و علم شما نسبت به شما اين جور است ملتفت باشيد از اين جهت هم هست كه نفس هر كسي رنگ ميشود به علم نفس توي علم كه در آمد تمام اطرافش را علم ميگيرد علم را بردارند ميبيني نسيان عارضش ميشود وقتي ميگيرند به كلي علم را ميبيني جهل عارضش شد مثل كرباس كه گاهي به نيل رنگش ميكني گاهي به روناس و تمام علوم مردم همه علومي است زايد بر موادشان همين طور قدرتشان زايد بر موادشان است آن قدرت را روي آن ماده بايد گذارد و آن ماده را قادر بايد كرد چشم را بايد ساخت و بايد بينائي را روي آن گذارد تا بصير شود و بدانيد همه جا آن چه به خلق دادهاند حالي را برداشتهاند روي محلي گذاردهاند و او داراي آن شده لكن صفت الوهيت زايد بر آن نيست.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و خيلي فضايل توش هست اگر ياد گرفتيد پس آن جا انيتي از خود ندارد انيتش كجا بود اين جا كرباسي هست غير از رنگ رنگرا برميدارند روي كرباس ميگذارند وقتي شما رنگ ميبينيد غافل از كرباسيد كشف سبحه از كرباس ميكنيد رنگ ميبينيد اما خود نيل را چه طور اگر غافل از نيل شوم ديگر نيل نميبينم.
پس ملتفت باشيد فعل صادر از صانع انيتش و خوديتش كجا بود انيتش انيت او است خوديتش خوديت او است انيتش انيت اني انا الله است ديگر ندارد انيتي آن جا فاعل در فعل خودش ظاهر در ظهور اوجد است امكن است از ظهور بكل جهات بكل اعتبارات حتي حيثش اعتبارش تمامش از ظاهر است اين حيث كه از او هست و اثر او است او توش است هر حيثي كه از او نيست كاري دست او ندارم و فعل خودمان هم همين طور است فعل شما، شما توش هستيد چه ميخواهي بگو من با فعلم راه رفتم ميخواهي بگو راه رفتم، با فعل راه رفتي با قدرت راه رفتي و قدرت عارض تو شد آن جا صفات خدا بي حال و محلي مال خدا است محلي باقي نميماند در آن جا مگر جائي ديگر وقتي بيايد در عالم خلق حال هست محل هست روح الله هست و نفخت فيه من روحي هست آن جا پيش خودش صفات الله عين ذات خدا است و صفات خدا زايد بر ذاتش نيست پس بگو صفات نيست كه متحد با ذات باشد هيچ حيثي اعتباري غيري تعددي نيست يك چيز است زايد نميشود گفت و جائي كه زايد گفتي يك چيزي از خارج بايد بيايد آب وقتي زيادتي دارد كه خاكي آوردهاند از جائي در آن ريختهاند خاك و خاك ديگر زياد نميشوند بر يكديگر.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس پنجم سه شنبه سوم رجب المرجب سنه 1301
32بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
در اين عبارتها اگر كسي اهل حق باشد يا اگر هم نباشد ديگر بعد از اين همه اصرارهاي من باز غافل شود محل تعجب است ملتفت باشيد هر كلمهايش اشاره به جائي است يك دليلي است يك برهاني است ملتفت باشيد چيزي كه عموم دارد و ببينيد اين مطلبي است كه همه كس ميفهمد هر چيزي كه عمومي دارد اين را جاي بخصوصي نبايد رفت و پيداش كرد مثل انسانيت نسبت به جميع اين دو پاها عموم دارد اگر كسي بگويد انساني پيدا كن فلان حرف را به او بزن تو هر يك از اينها را پيدا كني با او حرف بزني ميخواهي پيش زيد برو ميخواهي پيش عمرو برو كه درست شده كار، دقت كنيد انشاءالله اينها خيلي واضح است و مردم نرفتهاند از پياش و عبرت بگيريد انشاءالله در دين و مذهب خود همين طوري است كه خدا خودش بيان كرده ميفرمايد و كاين من آية في السموات والارض يمرون عليها روش راه ميروند توش ميخوابند شب و روز غوطهورند و غافل صرفند حق ظاهر است بين است بيشك است بي شبهه است و ميبيني اهل حق خيلي كم است همين طورها كه خودهاشان گفتهاند:
و لقد عجبت لهالك و نجاته
موجودة و لقد عجبت لمن نجي
كسي كه نجات يافت محل تعجب است امري كه محل شك نيست محل شبهه نيست واضح است چرا نميتواند كاري كند آيا چشم نداريد گوش نداريد گرمي نميفهميد سردي نميفهميد نور نميفهميد ظلمت نميفهميد آيا نميدانيد تاريكي غير از روشنائي است روشنائي غير تاريكي است گرمي غير سردي است آيا ميتوانيد عذر بياوريد كه نميفهميم اينها را و حال آن كه امر خدا از روشنائي روشنتر است طرف مقابل از شب تار تاريكتر است از برودت تعبير ميآري از حرارت تعبير ميآري هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور آيا سايه با آفتاب تفاوت ندارد آيا گرمي با سردي تفاوت ندارد و حال آن كه مردم براي اين كه گرمي و سردي بفهمند خلق نشدهاند اين علت غائي وجود انسان نيست براي اين كه شب را از روز روز را از شب تميز بدهند خلق نشدهاند با وجود اين كه علت غائي نيست چنان واضح است كه هر صاحب چشمي ميبيند هر صاحب گوشي ميشنود هر صاحب ذوقي طعم ميفهمد و علت غائي اينها نيست، پس آن امري كه علت غائي است همان است كه فرموده ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون اي ليعرفون، يعني دين داشته باشيد مذهب داشته باشيد دين و مذهب والله از آفتاب هميشه روشنتر است و والله اهل باطل همان طوري كه خدا تعبير آورده او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض هي تاريكي بالاي تاريكي والله باز آن جوري كه هست نميشود تعبير آورد هر جاش را دست ميزني مثل گه گند ميكند هر روش بالا بيايد مثل خارخسك خاري بالا ميآيد هيچ جاش درست نميشود.
پس دقت كنيد و عبرت بگيريد و اگر توي راه حق افتاديد خيلي ممنون خدا خواهيد شد اين همه مردم كه ميبينيد خيال ميكنند دين دارند مذهب دارند و هيچ كدام ندارند ديني، تمام دينشان مثل سرابي است كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتي اذا جاءه لم يجده شيئا باري ملتفت باشيد خلاصه اصل مطلب اين است كه هر امري كائنا ما كان بالغا ما بلغ كه عموم دارد آن امر را از جاي بخصوصي طلب كردن و ايجاب كردن كه به خصوص در خانه فلان برويد در خانه فلان مرويد امري است، بازي خدا آن را قرار نميدهد پس اگر انسان خواست با انساني حرف بزند با زني با بچهاي با حكيمي حرف بزند. پس اين امر عامي كه انسانيت است از همه افراد اناسي بر ميآيد تو ميخواهي انسان طلب كني پيش هر فردي بروي پيش انسان رفتهاي اگر نذر كرده باشي از روي شعور و فكر كسي دقت كند در اين مطلب به حاق توحيد ميرسد.
انشاءالله دقت كنيد شما اگر به طور ظاهر نذر كرده باشيد به يك گياهي به يك روئيدهاي آب بدهي آب را ميخواهي به درخت خاري بده ميخواهي به پيچو@ بده به گياه دادهاي درخت يا نجوم فرق نميكند اگر نذر كني ببوسي جمادي را ميخواهي حجرالاسود را ببوس ميخواهي سنگ خلا را ببوس ميخواهي سنگ مسجد را ببوس هر يك اينها را ببوسي سنگ را بوسيدهاي كاري كه از سنگ برميآيد مزاجي كه دارد از هر يك اينها ميآيد ميخواهي اين سنگ را بردار ميخواهي آن سنگ را بردار حاجت تو از همه سنگها بر ميآيد.
پس امري كه عموم دارد از شيء بخصوصي ايجاب كرده كه از اين جا ميخواهم از جاي ديگر نميخواهم معقول نيست و امري كه عموم دارد جوري است كه من رو به هر سمتي كه بكنم رو به آن امر عام رفتهام حالا ديگر چرت نزنيد اينهائي كه عرض ميكنم چيزهائي است كه والله توي چرت هم ميشود فهميد.
پس امري كه عموم دارد كه به هر جا دست بزني به آن جا دست زدهاي به هر جا بروي رو به آن جا رفتهاي نميگويد خدا چرا از آن راه رفتي و ملتفت باشيد ببينيد خدا نازل ميكند كتاب را كه الم اعهد اليكم يا بني آدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم اين منع ميكند از جاهاي ديگر ميگويد رو به من بيائيد، امر عام كه همه جا هست امري و نهيي نميخواهد صوفي ميشوي ميخواهي ميكده برو ميخواهي مسجد برو ميخواهي افشره بخور ميخواهي شراب بخور رو به امر عام بخواهي بروي رو به بالا ميروي رو به جسم رفتهاي رو به مشرق ميروي رو به جسم رفتهاي رو به مغرب رفتهاي رو به جسم رفتهاي.
انشاءالله فراموش نكنيد مسامحه نكنيد تا مسامحه كرديد يك دفعه ميبيني شپش كشي ديگر پيدا شد كه چرا آن امر عام را فلان چيز اسم گذاردند چه كنند با مردم حرف ميزنند اينها پيش پات را نگيرد رو به امر عام ميروي رو به جماد ميخواهي برو رو به هر سنگي كه در هر شهري هست بروي رو به جماد رفتهاي رو به نبات رفتهاي، ببينيد توجه به خدا چه جور است ملتفت باشيد دقت كنيد انشاءالله اول دينتان است اول مذهبتان است اول كارتان است ميخواهيد عبادت كنيد ميگويد نماز ميكني اگر يادت نيست رو به خدا ايستادهاي توجه نداري به خدا همين كه ياد جائي هستي فكر جائي هستي يادت زنت است قبلهات زنت شده يادت بچه ات است ياد خدا نيستي توجه به خدا نداري مگر زن تو خداي تو است مگر بچه تو خداي تو است و اگر آن امر عام خدا باشد پيش آن زن هست پيش آن بچه هست مثل اين كه پيش خودت هست اگر خدا امر عامي است و پيش زن هست و پيش بچه هست كه اينما تولوا فثم وجه الله به هر جا توجه ميكني به او توجه شده ديگر چرا منع ميكنند از اين كه به هر چه بخواهي توجه كن به زن و بچه ات كه توجه داشته باشي ميگويند چرا توجه نداشتي چرا به خيال زنت بودي چرا به خيال بچه ات بودي چرا توجه نداشتي چرا قبول نميكنند چرا در تمام اعمال شرعيه نيت را شرط كردهاند نيت را ركن اعظم اعمال قرار داده نيت نباشد در عمل فتواي تمام فقهاء اين است كه نماز نماز نيست صورت نماز به عمل آمده باشد همان جوري كه خدا گفته و نيت نداشته باشد نماز نماز نيست صورت نماز به عمل آمده وضو نداشته باشد تمام، فتواشان اين است كه نماز نماز نيست باطل است اين نماز نيست نقش نماز است شكل آتش بكشي شكل آتش است گرم نميكند حالا بايد نيت كرد نيت را هم چه جور بايد كرد قربة الي الله بايد نيت كرد چون قربة الي الله هم لفظ شايعي است ميگويم امتثالا لامرالله بايد كرد، فراموش نكنيد هر امر عامي آسان به آن ميتوان رسيد و هر چه عموم زيادتر شد تو ديگر وصول به آن امر آسانتر ميرسي @و عرض ميكنم جماد را طالبي اين جماد بسم الله و اين جمادات را نهي كرده بپرستند امر عام كه در جماد هست در اينها مسامحه نكنيد كه ميلغزيد اگر مسامحه كرديد. پس آن خدا منع كرده تو را كه بپرستي جماد را حاليت كرده كه اين جماد را ببين آيا چشم دارد تو را ببيند كه تو او را ميپرستي آيا گوش دارد صداي تو را و گريه و زاري تو را بشنود تعريفش را بكني يا مذمت او نميفهمد بعد ميروي پيش حيوان ميروي پيش انسان كه خير اين سنگ جان ندارد،
كافران از بت بي جان چه تمنا داريد
باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد
انساني ميپرستي اين انسان كه پيش خودت هست چرا پيش كسي ديگر طلب ميكني طلب امر عام چرا ميكني حالا اين چشم دارد كه مرده شو چشمش را ببرد اين گوش هم دارد جان هم دارد تو را ميبيند صدات را ميشنود تو هم ميشنوي و ميبيني مرشد هم ميبيند و ميشنود حالا اي مرشد تو كه ميبيني جميع نفعهاي مرا ميبيني آيا ميتواني نفعهاي مرا به من برساني و ميبيني نميتواند، وقتي بخواهد هم بدهد كسي كه پول ندارد چه طور بدهد طبيب هم هست و حاذق هم هست لكن وقتي مرگ آمد چاره ندارد چه كند، پس ميبيني اين گليم خودش را از آب نميتواند بكشد تو را چگونه ميتواند نجات بدهد حالا اين كه پيش تو آمده آيا اين چشم دارد اين گوش دارد حالا ترحم هم دارد ميخواهد بدهد حالا ندارد چه خاكي به سرش كند.
پس امورات عامه كاري از آنها نميآيد والله هيچ ملك مقربي كاري از او نميآيد مگر بخصوص عهدي آورده باشند كه بخصوص كاري كنند والله لايشفعون الا لمن ارتضي انبيا خودشان بخواهند كاري كنند زورشان نميرسد و واقعا زورشان نميرسيد مگر يك جائي بخصوص كه گفته باشند برو دست فلان را بگير بيار ميروند ميگيرند ميآرند شفاعتش ميكنند پس ببينيد كه قسم خورده آليت علي نفسي فرموده قسم خورده كه هركس اميد به غير من داشته باشد من اميد او را قطع كنم.
ملتفت باشيد كه چه قدر امر عظيم است كه حتي گاهي ائمه اگر كسي پيششان تضرع و زاري ميكرد اگر با خودشان ميكرد بدشان ميآمد ميفرمودند چرا چنين ميكني و چنين ميگوئي خداي ما از ما رحيمتر است كريمتر است چرا پيش او التماس نميكني، كسي آمد خدمت حضرت صادق سلام الله عليه و هي سؤال كرد و هي حضرت دادند و هر چه ميدادند هي ميگفت الحمدلله و باز حضرت ميدادند تا يك دفعه ديد هي ميدهند آن شخص پيش خودش خجالت كشيد شرمنده شد با خود حضرت خواست تعارفي كرده باشد چيزي گفت مثل اين كه مثلا سايه شما كم نشود خدا شما را نگاه دارد تعارفي با خود حضرت كرده باشد حضرت بعد از آن تعارف ديگر ندادند به او چيزي، كسي عرض كرد چه طور شد كه تا همان الحمدلله ميگفت شما باز هم به او التفات ميكرديد وقتي تعارف را زيادتر كرد با خود شما تعارف كرد ديگر التفات نفرموديد؟ فرمودند از آن وقت تا آن وقت تعريف خدا را ميكرد من هم به اين جهت هي ميدادم وقتي تعريف خودم را كرد من هم ديگر ندادم.
پس خدا والله قسم خورده كه هركه اميد به غير از من داشته باشد مأيوسش كند و قسمها يعني حتميات امور است حتميه را كه ميخواهند بگويند كه بعد از اين هم تغيير نميدهم قسم ميخورد، يك پاره چيزها هست معلق به چيزي نيست كه بدا بردار باشد چيزهائي كه بدا بردار است قسم براي آن نميخورد آن چه را ميگويد حتم است و قسم ميخورد كه ميكنم آنها بدا بردار نيست و حتم كرده و قسم خورده كه هر كس به هر كه اميد داشته باشد به غير من من اميدش را قطع ميكنم هر كس اميد به من دارد از هر جا دلم ميخواهد او را به اميدش ميرسانم.
پس كارش اين است صانع كه هر كه رو به غيري كند از غيري تمنا كند اين خدا عمدا اميدش را قطع ميكند تا بداند او كاره نيست و كسي ديگر هست كه او صاحب كار است پس چنين خدائي اين امر عام نيست ما امور عامه را ميخواهيم چه كنيم خدائي كه ماسواي او تمامشان مركبند و تمامشان خودشان خودشان را نميتوانند نگاه دارند او است حافظ و دارنده كلشان، تمامشان عاجزينند نادارند و گدا در عين دارائي فقيرند در عين غناشان هيچ مالك نيستند در حيني كه مالك ميدانند خود را مغرور ميشود كه چيزي را مالك است والله مالك نيست تا عجب ميكني يك دفعه ميبيني معلق انداختندت مگر با كسي اين صانع نعوذبالله عداوت داشته باشد اگر بسا انما نملي لهم ليزدادوا اثما بسا با كسي مدارا ميكند يك عمري مهلتش ميدهد عزتش ميدهد دولتش ميدهد آن آخر كه نفسش در ميرود ميرود به جهنم، و بدانيد هر چه زودتر متنبه تان ميكنند هنوز در بندتان هستند ميبيني متذكرت ميكند ملتفت ميشوي فلان خطا را كردي كه پات به فلان سنگ خورد و همين طور بود ديدنشان آنهائي كه خدا شناس بودند آنها هر جا صدمهاي به ايشان ميرسيد في الفور متذكر ميشدند، آدم پاش به سنگ گرفت در زمين كربلا مجروح شد گفت خدايا آيا از من گناه تازهاي سر زده ابراهيم سواره ميگذشت از آن جا افتاد و سرش شكست و خون جاري شد ببينيد گله نميكند از اين كه پاش مجروح شده يا سرش شكسته في الفور ميگويد خدايا گناهي كرده بودم تقصيري كرده بودم كدام تقصير بود از من سر زد كه از آن استعاذه و استغفار كنم ميدانم بي سبب و بي جهت اين جور نشده، حالا ببينيد خودش پا گذارد. لكن ميداند تعمد كرده خدا مثل اين كه چيزي را دستي بردارند به جائي گذارند خدا برداشته به جائي گذارده ميگويد من ميدانم تو بي مروت نيستي تو ظالم نيستي تو مهمل نگذاردهاي مرا، تو مهمل نيستي تو مجمل نيستي ميدانم تو مطلعي بر حال من ميدانم تقصير كردهام اما نميدانم كدام تقصير از من سرزده تو بگو تا توبه كنم آن وقت وحي ميشود به او كه تقصيري نكردهاي لكن اين جا زمين كربلا است خواستيم خون تو هم در اين زمين ريخته شود.
خلاصه ديگر دقت كنيد اينها ديگر متفرعات سخن است شما اصل مطلب را فراموش نكنيد مخ مطلب و نقطه علم اين است كه در هر خاصي آن عام را ميتوان ديد اختصاصي به خاص مخصوصي ندارد وقتي تو گرسنهاي هر نان را بخوري سير ميشوي پلو بخوري از هر دوري بخوري سير ميشوي حاجت تو بر آورده شده است ديگر به خصوص از اين دوري بخور از اين دوري مخور معني ندارد ديگر لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم نميخواهد بلكه اين كار عقلا نيست كار آدم حكيم نيست كار خداي حكيم نيست در تمام اديان و اگر كسي نگاه كرده باشد در تواريخ و دينها را ديده باشد ميداند همه چيزها يك جور نيست حكمش، بعضي چيزها بد است بعضي چيزها خوب است در همه جا ريا كفر است در همه جا عجب شرك است عبادت با عجب اصلش نكردنش خيلي بهتر است نمازي كه بكنم كه مردم ببينند من مقدسم اين نماز نيست ببينيد فاسقي خيلي بهتر از آن نماز است اين تقدس كفر است در همه دينها والله والله گبرها بدشان ميآيد يهوديها هم بدشان ميآيد اصل دينشان اين است كه بدشان بيايد پس نيت اگر نباشد در عمل عمل صحيح نيست اول نيت بايد امتثالا لامرالله باشد قربة الي الله باشد و خداي نشناخته امتثال امر كه را بكند تقرب به كه بجويد بايد شناخت اول خدا را و بعد توجه به او كرد توجه نداشته باشي و نماز كني زبانت حمد را بخواند توي دلت بازي كني كه بازار ميرويم چه چيز ميخريم چه كار ميكنيم با كي دعوا ميكنيم با كي صلح ميكنيم اين طور كني توجه نداري به خدا.
ملتفت باشيد شرط تمام اعمال شرعيه را نيت قرار دادهاند توي غسل است نيت ميخواهد توي وضو است نيت ميخواهد حتي اگر در بعضيش نيت نداشته باشد ميگويند ضايع شده توي نماز است نيت ميخواهد توي روزه است نيت ميخواهد توي وضو است نيت ميخواهد توي غسل است نيت ميخواهد و اين مخصوص من نيست ميگويم منيها هم همين طور ميگويند قنيها هم همين طور ميگويند گبرها هم همين طور ميگويند يهوديها هم همين طور ميگويند نصاري هم همين طور ميگويند.
پس دقت كنيد به جاي مخصوصي امر كردهاند به جاي مخصوصي توجه كن از ساير جاها اعراض كن طفره برو اگر اتفاق از دستت كند و برد جلدي اعراض كن روت را برگردان بگو من نخواستم آن جا بروم اگر نشد ميگويد من رؤفم رحيمم ميگذرم حالا كند و برد جلدي برگرد به فلان خيال خود را مشغول كاري ديگر كن خلاصه در امر عام رو به هر جمادي بروي رو به آن كسي كه مقصود است نرفتهاي رو به همان جماد رفتهاي. و هكذا ملتفت باشيد رو به آن چيزي كه شما بادش كردهايد و من خبر دارم و اين همه من اصرار كردهام و هنوز هم در قلبتان باد دارد و اين هيچ باد ندارد و عرض كردهام آن احديت صرف صرفي كه هيچ ماسوي ندارد امري است اعم از من و تو و غير و هر چيزي به طوري كه اعميت هم برداشته ميشود لاشيء سواه اين را رو به جماد بروي رو به او رفتهاي رو به نبات بروي رو به او رفتهاي رو به آسمان بروي رو به او رفتهاي رو به زمين بروي رو به او رفتهاي رو به شيطان بروي رو به او رفتهاي بي دين باشي رو به او رفتهاي.
ملتفت باشيد اين نيست آن كسي كه ارسال رسل كرده اين نيست آن كسي كه انزال كتب كرده اگر چه غير اين كسي نكرده هيچ كاري را، ملتفت باشيد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه رو خدائي@ رو به خدا رفتهاي رو به غير از هستي نكردهاي رو به غير خدا هم بروي رو به غير هستي نكردهاي خدا اگر امر عام بود بايد بت پرستي هم جايز باشد فكر كنيد ببينيد همين طور هست يا نه و اين حرف را نه من تنها وا ميزنم مخصوص من نيست لكن ميگويم در تمام اديان وازدهاند اين مطلب را ديگر تمام اديان را وازنيم برويم صوفي شويم صوفي به هيچ ديني متدين نيست اگر مسلمان است به قاعده مسلماني حرف بزند اگر يهود است به قاعده يهود، گبر است به قاعده گبرها نصاري است به قاعده نصاري هيچ دين ندارد من چرا اطاعت مرشد را بكنم مرشد كه معصوم نيست پيغمبر من نيست هيچ جبرئيل بر او نازل نشده ادعاش را هم نميكند نميتواند بكند نخواهد هم كرد بله جائي در خلوت سر به گوش مريد بگذارد و بگويد شهادت بده من رسول خدايم شايد پستاي اين پيغمبر ما و ساير حجج الهي هميشه اين بوده كه علانيه برابر مردم ميايستادند ادعا ميكردند كه ما رسول خدائيم از جانب خدا آمدهايم دليل ما آفتابي است كه برگردانيم اين كوهي كه از جاش حركتش ميدهيم اين سوسماري كه حرف ميزند اين سنگ ريزهاي كه حرف ميزند ديگر پوشيده و پنهان نيست هميشه امر اين جور كساني كه از جانب خدا ميآيند واضح است و آشكار خلوت و زير زمين ندارد هميشه حرفهاشان را بالاي منبر ميگويند علانيه است و داد ميزنند و بدانيد هر امري را كه بايد رفت زير زمين ياد گرفت امر خدا نيست شيطان است حيله ميكند كه گولت بزند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله فراموش نكنيد ببينيد ميفرمايد قل هو الله احد و بدانيد از جانب اين احد نيامده پيش ما و الله مگر محمد9 در زمان موسي نيامده بود مگر موسي و هكذا در زمان هر پيغمبري نيامده مگر آن پيغمبر ديگر باقي امورات عامه هم شمسش هم قمرش پيش هر كدام بروي ميگويد من نيامدهام از آن جا، آفتاب مخلوق خدا هست رو به آفتاب ميكني چرا رو به كلوخ نميكني چنان كه كلوخ مخلوق خدا است آفتاب هم مخلوق خدا است ميگويد رو به مخلوق مرو پس چه شمسش باشد چه قمرش باشد هر چه را بپرستي چه خاك بپرستي خدا نپرستيدهاي چه آتش بپرستي خدا نپرستيدهاي همهاش مثل هم است چه تملق جبرئيل را بگوئي چه تملق مردكه احمقي را بگوئي مثل هم است به جهتي كه اينها همه عاجزند رو به خدا كه ميروي ماسواي او تمامشان مخلوقند مربوبند همه اسباب در دست اويند او بخواهد پيش ميآرد نخواهد پس ميبرد او وعده كرده رو به من بيا من هر چه مصلحت تو است پيش تو ميآرم باز نه آن چيزهائي كه كراهت داري از آنها همانها مصلحت تو است لازم نكرده، تو رو به او برو و آن چيزهائي هم كه دلت ميخواهد بسا مصلحت تو باشد و به تو برساند ديگر گاهي هست صبح به صبح هر روزه دواي تلخت ميدهد مثل زهر بسا شب كه شد غذاي خوبيت ميدهد.
پس ملتفت باشيد و ملتفت تعقيبات نمازتان باشيد از خدا بخواهيد كه خدايا من نفع خودم را ميخواهم و نميدانم چه چيزها نفع من است تو پيش من بيار من نميدانم ضررم در چه چيزها است تو ميداني آنها را از من دور كن در هر نمازي كه ميكني تعقيبش را بايد بگوئي اللهم اني اسألك من كل خير هر خيري هم به من برسد نه خيري كه به ملك تو برسد من كاري به ملك تو ندارم تو خودت ميداني و ملكت من وقتي گرسنه ميشوم داد ميزنم جائيم درد ميگيرد داد ميزنم. پس سؤال ميكنم من از كل خير احاط به علمك يعني خيراتي كه به من بايد برسد من آنها را ميخواهم و خودش فرستاده كه اين دعا را بكن انبياء را فرستاده كه به امت بگويند اين دعا را بخوان و هم چنين و اعوذ بك من كل سوء احاط به علمك پناه ميبرم به تو از هر سردردي از هر چشم دردي از هر فقري هر بلائي كه نميخواهم، ميخواهم پيش من نيايد، رفع آنها را و نجات آنها را در دنيا و در آخرت از تو طلب ميكنم پس بايد خيرات را از اين صانع خواست كه پيش بيارد و شرور را دفعش را بايد از اين صانع خواست لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم ماشاءالله كان و ما لم يشأ لم يكن، پس هر چه را او خواسته خواهد شد هر چه را او نخواسته اگر جميع عالم دشمنت باشند كاري به تو نميتوانند بكنند نميتوانند خلق بر خلاف اراده او حركت كنند اين است كه جرأت ميكنند انبياء كه تحدي كنند خاطر جمعند كه كسي نميتواند كارهائي كه ميكنند بكند پيغمبر ميآيد تحدي ميكند كه من ميگويم اين كلام را جن و انس جمع شوند نميتوانند مثلش را بياورند. فكر كنيد پيغمبر چه ميداند نميتوانند بياورند علم غيب دارد كه نميتوانند آن روز مردم را ميشناسد كه نميتوانند شايد بعد از اين بيايند كساني كه بتوانند به جهت اين است كه خاطر جمع است كه از پيش آن خدا آمده است ميگويد كه من از زبان احدي غير از تو جاري نميكنم اين جور كلام را واين تحدي ميكند به همين و غالب هم ميشود و ميبينيد حالا هزار سال است گذشته كسي نتوانسته مثل آن را بياورد و اگر معجز نبود و از جانب خدا نبود خدا رسواش ميكرد واضح ميكرد ظاهر ميكرد مثل ساير معجزات ديگر و فرق نميكند معجز بزرگ را با معجز كوچكي كه باطل نكند سوسماري را كسي نميتواند به سخن در آورد حالا كسي آن را به سخن در آرد اگر سحر باشد ان الله سيبطله ان الله لايصلح عمل المفسدين مثل اين كه شاعري كه شعر خوب ميگويد به محضي كه بخواهد ادعائي كند اين خدا كاريش ميكند كه همه مردم هر كسي بفهمد هذيان ميگويد احقاق حق با او است ابطال باطل با او است موسي كه عصاش را مياندازد خودش خاطر جمع است كه از جانب خدا آمده سحر سحره را ميبلعد اگر اين حيله است خدا يك اژدهائي ديگر بفرستد اين را هم ببلعد اگر سحر بود آنها كه بيشتر بودند بايد آنها غالب شوند البته جمعيت وقتي زياد شد غلبه ميكند اگر چه كوچكتر باشند، پشهها خيلي ريزند اما وقتي غلبه ميكنند بر يك فيلي فيل را از پا در ميآورند ملخ كاري از او نميآيد وقتي غلبه كردند يك دفعه آدم را ميخورند. شپش وقتي غلبه كرد آدم را ميخورند كيك همين طور هر حيواني هر چه ضعيف باشد وقتي غلبه كردند از پا در ميآرند چيز بزرگي را، لكن از جانب او پشهاي آمده باشد كسي او را مغلوب نميتواند بكند از جانب او فيل آمد باز كسي نميتواند او را مغلوب كند او است غالب علي امره يعني احدي غالب براي خودش نيست الا بحوله و قوته و او است براي خود، رو به او ميروي ممضي است رو به هر كه ميروي ممضي نيست مگر او تعيين كرده باشد كه مثلا روت را به قبله كن.
ديگر دقت كنيد كه تمام اينها شئون و شعب مطلب است عرض ميكنم امر عامي را اگر بخواهيد اينما تولوا فثم وجه الله هر جا بروي به آن جا رفتهاي فرق نميكند حتي اين كه ريا بكني يا نماز بكني براي ريا براي اين كه مردم بفهمند من مقدس شدهام زكات به من بدهند كوفت كنم هر سمعه بكنم براي آن جا شده فلان كار را بكنم بشنوند مردم كه من فلان علم را دارم و به اين واسطه عزتم زياد شود پيش مردم پولم بيشتر بدهند در پيش آن امر عام سمعه هم ميشود ايمان چرا كه امر عام آن جا هم هست توي جسم است جسم آنجا هم هست آنها هم جسمند خودت هم جسمي هر كه پسنديد او پسنديده لكن ميبينيد شما كه تمام اديان وازدهاند اين را و تمام اديان ميگويند الا لله الدين الخالص.
پس ملتفت باشيد احد آن كسي است كه قرآن نازل كرده نه امر عام كه پيش زيد و عمرو و بكر همه رفته قل هو الله جزء قرآن است و احد كسي است كه قران نازل كرده احد كسي است كه اين سوره سوره نسبت او است يك جائيش هو است يك جائيش الله است يعني يك جائي اسمش است يك جائي ضمير است و راجع است به غير و حقيقتش ضمير بودن است يك جائي كه ميخواهد اين حرف بزند ذات مستجمع جميع صفات كمال حرف ميزند الله يعني قادر است عالم است حكيم است رؤف است رحيم است غفور است به همين طور تا هزار و يك اسم بشمار يكي از صفات او اين است كه احد است احد صفتي است از صفات اين باز ذاتش هم مخصوص جاي بخصوصي است آن ما لااسم له و ما لارسم له و لاصفة له يعني آن امر عامي كه ماسوي ندارد كه گفته صفات صفات او است؟ آن هم جاي بخصوصي دارد كه ميگويد انا الذي لايقع علي اسم و لاصفة و آن كسي است كه ميگويد ظاهري امامة و وصيه و باطني غيب ممتنع لايدرك و والله آن باطنشان خداوندگار ملك است و باز ملتفت باشيد نه اين كه باطن حضرت امير خدا باشد يعني خدا او را ولي خود قرار داده اين به امر او ميكند آن چه ميكند و آن چه ميگويد لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ زير و بالا نكرده همان طوري كه او خواسته آمده، پس باطنش از پيش خداي صانع ملك آمده است پس انبياء آمدند از پيش كسي كه باقي خلق از آن جا نيامدند حالا توي امر عام ميافتي و ميخواهي بگوئي خدا آن امر عام است اينما تولوا فثم وجه الله آيه متشابهش را هم بخواهي بخواني ميتواني بخواني به ميكده ميروي رو به هست رفتهاي شراب ميخوري رو به هست رفتهاي زهرمار ميخوري رو به هست رفتهاي توي جهنم ميروي رو به هست رفتهاي آن صديدي كه از فرج زنان زانيه جاري ميشود ميخوري هست به حلقت ريخته همه اينها هست ميگوئي اين تركيب دارد او تركيب ندارد ميگويم تركيب و غير تركيب پيش او مساوي است بسيط هم نيست مركب هم نيست خيلي نتزيهش كن خيلي بالاش ببر بگو او نه كثرت دارد نه وحدت دارد رو به هر چه بروي رو به او رفتهاي.
خلاصه ملتفت باشيد پس بدانيد احد آن كسي است كه انبياء فرستاده و انبياء از آن خبر دادهاند و انبياء وقتي آمدند اين جا در ملك و در عرصه مخلوقات ميمي اين جا زياد ميشود انيتي پيدا ميكنند اين انيتشان هم به خواهش او است به امر او است مال كسي ديگر نيست پس كسي كه در عالم بتواند توجه كند به خودش و واسطه نخواهد همان نبي است همه جا هم پستاش يك جور است كسي خودش خدمت پادشاه بتواند برسد ديگر واسطه ضرور ندارد وزير ديگر يك كسي ديگر را واسطه نميكند، اما يك كسي ديگر پشت سر وزير ميافتد ميرود خدمت پادشاه يعني اين شفيع من است، وزير ميگويد من اين را آوردهام يعني اين بسته به من است اگر به خودي خودش بود نميتوانست بيايد اگر ميآمد چماقش ميزدند نميگذاشتند بيايد چون همراه من است اگر چه چوب ميخواهد تو همه ميخواهي چوبش بزني به جهت حرمت من چوبش مزن اگر مرا دوست ميداري چوبش مزن راهش بده. پس رو به آن خدا به غير از نبي نميتواند رفت نوعا همه انبياء اين است حالتشان ديگر انبياء يك جائي يكي پائينتر است يكي بالاتر است حالا نميخواهم تحقيقش كنم.
ملتفت باشيد انشاءالله پس آن احد را پيغمبر ميشناسد و ديگر غير از پيغمبر نميشناسد حتي اميرالمؤمنين همه نوكر پيغمبرند او پيغمبر است بر حضرت امير با وجودي كه درباره حضرت امير ميگويند ممسوس في ذات الله اين است كه خود احمد از احد ميگيرد و او است كه بي واسطه ميگيرد و وحي به او و در قلب او نازل ميشود كسي ديگر از آن خبر نميشود اما خودش چه طور خبر ميشود طوري است كه مردم نتوانند ياد بگيرند مردم اگر ميتوانستند خودشان ياد بگيرند همه خودشان احمد احمد احمد بودند همه پيش او رفته بودند همه از پيش او آمده بودند لكن او رفته پيش او و خود را صافي كرده آن نور در مرآت قابليت او افتاده به زبان اين حرفهاي خودش را ميزند با اهل آسمانها، احمد در سماء اسم او است چنان كه حديث خاص دارد كه در آسمان اسم پيغمبر را احمد ميگويند و در زمين محمد ميگويند پس در آسمان چون آنها شعورشان بيشتر است كثرتشان زيادتر است آن جاها به احديت ظاهر است به جهتي كه غيبيت دارد آن جا چون اينها بناشان بر تسبيح و تمجيد است او حمد كنندهتر است از تمام ملائكه بلكه او تعليم ميكند به ملائكه تحميد و تهليل و تسبيح خدا را احمد افعل تفضيل است پس او حمد كنندهتر است حالا در زمين كه ميآيد محمد ميشود يعني اين جا كاري ميكند كه مردم هي تعريفش ميكنند او را ثنا ميگويند حمد ميكنند اين جا در زمين مردم ثناي او را بايد بكنند آن جا ثناش اين است كه خود را چسبانده به جائي و حمد جاي ديگر را ميكند و احمد است پس آن جا حمد كنندهتر است اين جا حمد كرده شدهتر است فكر كنيد انشاءالله و باطن محمد از ظاهر احمد متشخصتر است ملتفت باشيد چه عرض ميكنم محمد يعني خيلي ستوده شده حامد يعني حمد كننده محمود يعني حمد كرده شده محمد يعني ثناش كردهاند محمد محمدي است كه خلق كه سهل است خدا هم ثنا ميكند او را اين است كه مشدد شده بخصوص تفكيكش نميكنند از آن راه ميآيد و از اين راه هر دو او را ثنا ميگويند ادعاش هم شده از اين راه خلق او را ثنا ميگويند از آن راه هم صانع او را ثنا ميگويد، ميگويد انت الحبيب و انت المحبوب انت المريد و انت المراد، در شب معراج هم چو چيزها را به او خودش گفت انت المريد انت المراد هر كس مريد شود و اراده كند بايد اراده تو كند و رو به تو كند و انت المريد هم مخصوص تو است اراده كردن و رو به خدا رفتن به طور حقيقت انت الحبيب و انت المحبوب خدا را تو دوست ميداري به طور حقيقت خدا هم تو را دوست ميدارد به اين جهت مشدد شده آن وقت در واقع اگر بشكافي ميداني باطن محمد بلندتر است از احمد و اهل آسمانها نه همين كه بالايند و جاشان بالا است بلكه ملائكه تركيبشان از انسان كمتر است و چون تركيبشان كمتر است فهمشان و شعورشان كمتر است به سهل امري ممتثل ميشوند داراي تمام مراتب نبايد آن جا جلوه كند به خلاف زمينيها كه اگر درست راه بروند والله از آسمانيها متشخصتر ميشوند تام الخلقه هستند خلقتشان ناقص نيست اهل آسمانها چون ناقص بودند به احمد اكتفا كردند زمينيها نميتوانند اكتفا كنند به احمد بايد محمد در ميان آنها بيايد زمينيها مواليدند و مواليد اشرفند از بسايط همين خدا صريح فرموده خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را در بهتر صورتي آفريدهام آنها را از ملائكه بهتر ساختهام از روح القدس بهتر ساختهام اگر درست راه رفتند پيغمبرند و وصي پيغمبرند هر حقي همين طور است انسان اگر درست راه رفت بهتر از ملائكه خواهد شد درست راه نرود ثم رددناه اسفل سافلين والله از تمام حشرات بدتر ميشود از تمام حيوانات والله بدتر ميشود از تمام حيوانات از اين خر والله خرتر ميشود از اين گاو گه خور و الله بدتر ميشود ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار آن پائينترين جاهاي جهنم است هيچ حيواني آن جا جاش نيست هيچ گاوي هيچ خري آن جا جاش نيست آن زير همه است تمام فضلات تمام اهل جهنم چركها خونها صديدها آن زيرتر همه بر سر آنها ميريزد گند آبي است در آن در آخري جهنم كه از آن جا ديگر جائي بدتر ندارد جهنم در آن طبقه زيري هستند منافقين و همه را ميريزند به حلقشان، لكن درست اگر راه رفتند جبرئيل به او نميرسد و هميني كه عرض ميكنم نص خاص دارد سلمان اشرف است از جبرئيل و جبرئيل ملكي است بسيار عظيم واقعا تمام حمل شرع و دين با جبرئيل است اين جبرئيل قوتش از خيلي از ملائكه بيشتر است به جهت همين كارش بود كه مأمور شد شهر لوط را بردارد وبرداشت مدتها بر روي بالش نگاه داشته بود هي اذن ميگرفت كه به زمين بزنم و خطاب ميشد صبر كن، پانزده شهر بود تا مدتها بر روي بالش بود و سنگيني نميكرد. منظور اين است كه جبرئيل زورش خيلي است و ميفرمايند سلمان خيلي بهتر است از اين جبرئيل حالا سلمان را نميشناسي اين را كه خوب ميشناسي او را هم بشناس اين آن كسي است كه اگر بخواهد بكند شهري را و بلند كند ميتواند چگونه نه و حال آن كه در خصوص اباذر كه عهد سلمان را از او گرفتند كه خلاف سلمان را نكني وقتي مواخات كرد پيغمبر ميانشان عهد از اباذر گرفتند خلاف سلمان را نكند و در خصوص همين اباذر ميفرمايد اگر از خدا بخواهد زمين را آسمان كند آسمان را زمين كند ميكند و بدانيد اين اباذر از گرسنگي مرد علف گيرش نيامد بخورد و عمدا صبر كرد و دعا نكرد و به دعا ميتوانست رفع گرسنگي خود را بكند آسمان را بخواهد از خدا زمين كند ميتواند آفتاب را بيارد سنگ خارا كند ميتواند هر كار بخواهد ميكند و مع ذلك ملتفت باشيد مقام بشريت مقام خطيري است مقام بزرگي است مقام جامعي است از جميع هستيها نمونه در اين انسانيت هست انموزج است از كل، أتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر، پس هر چه هر جا هست پيش خودت هست و چون پيش خودت هست از تو خواستهاند از اين جهت است كه لايكلف الله نفسا الا ما آتاها همه چيز را در خودت گذاردهاند از اين جهت تكليفت كردهاند.
خلاصه ديگر نميخواستم تعريف انسان را هم بكنم حالا منظور اين است كه اينها چون كمالاتشان از همه مخلوقات بيشتر است و تركيبشان زيادتر است چون تركيبشان زيادتر است احتياجشان زيادتر است به اين جهت محمد بر ايشان فرستاده كه او را ثنا كنند ثناي جميع اينها بايد براي او باشد خدا هم از آن راه بايد او را ثنا كند پس صلوات الله و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمد و آل محمد يعني از دو طرف او را ثنا گويند از آن راه ثنا بايد بيايد از اين راه ثنا بايد برود اين است كه محمد ميشود.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس ششم چهارشنبه چهارم رجب سنه 1301
33بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
هر اثري از هر مؤثري كه صادر شد فرقي ميان آن اثر و اين مؤثر هيچ نيست مگر اين كه اثر را مؤثر صادر كرده فرقش همين است ديگر در تأثير و شكل و طور طرزشان همهاش مثل همهاند و مكرر عرض كردهام بعضي چيزها را كه مردم اثرش ميگويند آنها شما را دور ميكند از مطلب مثل اين كه كلام من اثر من است و بسا كسي مرا نميبيند و كلام مرا ميشنود اين كلام شكلش شكل من نيست رنگش رنگ من نيست اين جور چيزها گول ميزند شما را ببينيد اين جور صدا بله صداي من بر شكل من هست وقتي صوتي از توي هوا بيرون آمده آن صوت از دهن من هم بيرون آمده اينها را مردم فكر نميكنند و اينها را صوت ميگويند و بر شكل من هم نباشد نباشد پس اين صوتي كه شما ميشنويد هوائي است از توي هوا بيرون ميآيد بعينه مثل اين كه خيال كنيد زنگهاي عديده را نزديك نزديك هم آويزان كردهاند دست به يكي ميزنند اين ميخورد به آن آن هم به ديگري حالا اين صداي زنگ آخري صداي زنگ اولي نيست صداي خودش است اثر خودش است حالا صدائي كه به گوش شما ميخورد صداي زنگ آخري است صداي من نيست.
ملتفت باشيد واغلب اغلب اغلب مردم الا قليل الا اهل حقي كه هستند ميشنوند اثر بر طبق صفت مؤثر است بر شكل مؤثر است اما نفهميدهاند اثر بر شكل مؤثر است يعني چه حركت دست من بر شكل من است يعني چه حركت دست من چه دخلي به من دارد حركت عصا چه دخلي به شكل عصا دارد. انشاءالله ملتفت باشيد اينها كه ترائي ميكند ميكند من هم همين جور حرفها را ميزنم با مردم مع ذلك عرض ميكنم اين ترائي سراب است آب نيست حقيقة مباشيد مثل احمقي كه از دور ميبيند سرابي را و خيال ميكند آب است اين آب نيست برو پيشش بردار بخور اگر رفع عطش كرد آب است اگر رفع تشنگيت را نكرد سراب است آب نيست اگر چه مكشوف هم ديدهاي، خوب با بصيرت باشيد اغلب كشفها و خوابها همين طور است همه سراب است كه ديگر بالاتر از كشف صوفيه و حكما ندارند چيزي ميگويند اين مطلب به طور كشف ثابت شده و چيزي كه كشف شد بالاتر از سياهي رنگي ديگر نيست و اين كشفها والله مثل كشفهاي دنياشان است اين كشفها سراب است اينها كشف نيست وقتي پيشش ميروي ميبيني هيچ نبود بلكه عرض ميكنم كار سراب به آن جا ميرسد و انشاءالله ملتفت باشيد و اگر بايست تسليم داشته باشيد تسليم خدا را داشته باشيد تسليم پيغمبر را داشته باشيد پيغمبر آمده حكمت بياموزد اگر تقليد ميكنيد تقليد او را بكنيد عرض ميكنم كار سراب به اين جا ميانجامد كه پيشش هم كه بروي و ببيني موج هم ميزند و سرابهاي ظاهري هم چو نيست سرابهاي باطني طوري ميشود كه آدم ميبيند موج هم ميزند بلكه آدم دست ميبرد به خيال خودش آب بر ميدارد ميآورد نزديك دهنش ليبلغ فاه و ما هو ببالغه ميبيند نيامد چيزي در دهانش رفع تشنگيش نشد مگر آبي پيدا كند، ميخواهم بگويم كار سراب به اين جاها ميرسد كه ماليخوليا ميگيرند غرقند در سراب مقصودشان والله همين سرابها است دينشان و مذهبشان همين سرابها است آن جائي كه بادي دارد خدا ميداند مثل خاكستري است كه باد سخت بر آن مستولي شود وقتي رفتند از اين جا آن وقت ميفهمند كه هيچ دستشان نبود كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف و الله الناس نيام نميدانند چه ميكنند چه ميخورند چه ميآشامند يك دفعه بيدار ميشوند ميبينند تمام آن چه داشتند مطلوبشان معبودشان تمام آن چه زحمت كشيدهاند همهاش خواب بوده.
باز ملتفت باشيد نميخواهم اينها را تفصيل بدهم مجلس موعظه نيست حكمت ميخواهم عرض كنم و بدانيد مغز تمام مواعظ هم حكمت است حكمت اين است كه فعلي كه از فاعلي سر زد نميشود بر شكل آن فاعل نباشد اثري كه از مؤثري سر زد محال است بر آن طور نباشد چرا كه هر فاعلي هر فعلي را به عمل ميآورد به اندازهاي كه ميخواهد به عمل ميآورد به هر اندازهاي به هر شدتي به هر ضعفي به هر اندازه قوتي كه ميخواهد به عملش ميآورد به هر قدر كه خواسته به هر طور كه خواسته آن فعل از آن فاعل سر ميزند به هر جور ميخواهد فكر كنيد حكمت بياموزيد نه سراب، سراب را مردم طالب باشند، در آن غرقند جمعي بسيار حكمت اين است كه اثري كه صادر ميشود از فاعل اگر تعمد كني و زور بزني كه چيزي در آن پيدا كني كه از پيش فاعل نيامده باشد اين فعل چيزي را دارا باشد انيتي در آن ملاحظه بخواهي بكني كه از پيش فاعل نيامده باشد نميتواني پيدا كني اگر چيزي دارد كه از اين فاعل نيست از فاعلي ديگر آمده آن وقت مطلب ميرود پيش آن فاعل و فعلي كه ناشي از فاعل بخصوصي است و فاعلي ديگر نيامده آن فعل را بكند هر قدر نور چراغ روشنائي دارد از اين چراغ است اگر كدورت دارد نور چراغ مثلا روغن بيد انجير است شعلهاش هم كدر است شمع كافوري است شعلهاش هم روشن است شمعي گچي است شعلهاش مثلا جوري ديگر است.
باز دقت كنيد انشاءالله يك پاره چيزها ترائي ميكند ملتفتش باشيد بسا شيشهاي كه روي چراغ گذاردي يك دفعه چراغ روشنتر به نظر ميآيد ملتفت باشيد آن چه از چراغ صادر شده عرض ميكنم آن شيشه برق زياد دارد كه روشنتر مينمايد دخلي به چراغ ندارد آن نوري كه صادر است از چراغ چراغش اگر كدر است نورش هم كدر است چراغش اگر شفاف و روشن است نورش هم روشن است ديگر اين نور چيزي داشته باشد كه از چراغ نيامده باشد نه ندارد هيچ مالك نيست اما آن نوري كه روشنتر است از پيش مردنگي آمده و حالا ما حرفمان سر فعل و فاعل است اين جا دو روشنائي به هم رسيدهاند اين اثر مردنگي است لكن شما در فعل و فاعل درست دقت كنيد آنجا اگر درست دقت نكنيد ميافتيد در اين سرابها و اين سرابها صاحبانش قسم هم ميخورند كه مشاهده ميكنيم قسمهاشان هم راست است همين طور ميبينند لكن وقتي ميميرند آن وقت ميبينند دروغ بوده من كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي پس آن جا از فاعل من قيام خودم را خودم احداث ميكنم و اين قيام را كه من احداث كردهام هيچ اثر غير من نيست اثر زيد نيست اثر عمرو نيست اثر بكر نيست حتي اثر انسان نيست مگر انسان مقيد اين فعل از دست من جاري شده از مراتب عاليه جاري نشده از مراتب دانيه جاري نشده از شخص متباين جاري نشده پس فعل هر جا از فاعل صادر شد فاعل توي آن فعل است و هيچ فرقي ميان فعل و فاعل آن نيست الا اين كه او اصل است و اين را ساخته و اين فرع او است اين فرق ديگر شكلش و طرزش و طورش و صفتش كل ما يقال للفاعل يقال للاثر و همين جور است كه ميخواني در همين دعاي رجب كه هر روز ميخواندند يعرفك بها من عرفك لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك آياتي داري كه هيچ جا نيست كه آن جا نباشد و كسي كه تو را بشناسد ميداند آن آيات همه جا هست و اگر احيانا جائي نگاه كردي و چيزي نميبيني بدان صاحبش را نشناختهاي كسي بگويد بله من به آسمان نگاه ميكنم و الله نميبينم اين الله نشناخته فكر كنيد از روي بصيرت دقت كنيد ببينيد همين طور هست كه عرض ميكنم يا سرابي است به گوشتان ميخورد زيد را اگر شما بشناسيد اگر ميايستد ميبينيد زيد است ميايستد مينشيند زيد است مينشيند راه ميرود زيد است راه ميرود، حرف ميزند زيد است متكلم حرف نميزند زيد است ساكت، زيد را بشناسي و اينها را نشناسي نميشود معقول نيست والله كسي خدا را بشناسد والله ائمه طاهرين را ميشناسد ايشان را بشناسد والله خدا را ميشناسد و هيچ معرفتي از خدا نيست هيچ فعلي از او نيست مگر اين كه در وجود ايشان ظاهر است و بيّن و هيچ فعلي از ايشان نيست مگر اين كه فعل الله است و هيچ از خود ندارند مگر آن كه خدا به ايشان داده و مردم ديگر هم چو نيستند و اگر آنجا ميروي كه پيشتر ميگفتي و بادش ميكردي ميگويم بادش از كله تان بيرون برود، نفس را رياضت بدهي علم را حاليش كني بعد از آن داخل مطلب شويد و انسان مطلب را كه فهميد مياندازد سراب را تا نفهميده باد در كله هست بايد بفهمانيش با دليل و برهان.
فكر كنيد آن امر شايع آن امر عام كه عمومش از عموم هم بيشتر است آن مطلق كه اطلاقش از اطلاق هم بيشتر است توي مطلق رفته توي مقيد رفته اگر نسبت ميدهي چيزي را به او،@ هم ميتواني نسبت به او بدهي چيزي را هم ميتواني بگويي نميشود نسبت داد پس اين هستي و وجود را چيزي به او نسبت ميدهي تمام چيزها منسوب به اويند همه جلوههاي او و ظهورهاي اويند و اگر نسبت نميدهي به او چيزي را پس غير ندارد لكن والله جائي هست بخصوص كه ائمه از آن جا آمدهاند باقي خلق تمامشان از آن جا نيامدهاند حجتند والله براي نوح ابراهيم موسي عيسي تمام پيغمبران گدائي ميكنند از ايشان و فخرشان است، از آن جا آمدهاند آنها و ديگر هيچ كس از آن جا نيامده و آن جا جائي است كه باز شرح ميدهند تفصيل ميدهند مفضل سؤال ميكند از حضرت صادق صلوات الله عليه كه اين صورتي را كه ميديديم روي منبر اين كه بود چه بود چه ميخواست چه ميگفت آيا اين خودش بود اين خدا بود خدا نبود اين چه كاره بود اين چه طلبي از مردم داشت كه مردم را دعوت ميكرد اين صورت انزعيتي كه روي منبر بود اين چه صورت است و حضرت بنا ميكنند به شرح كردن كه اگر بگوئي اين همه او است كفر است و زندقه و اگر بگوئي اين از آن جا نيامده كفر است و زندقه، اين همان است ظهورا و وجودا و عيانا آن جائي كه بايد نشست و حرف زد نشسته و حرف ميزند هي هو وجودا و عيانا و شهودا و اثباتا و ميفرمايند اين او نيست كلا و جمعا و احاطة آن جائي كه بايد امر كرد دارد امر ميكند آن جائي كه بايد شمشير كشيد آن جا شمشير ميكشد آن جائي كه بايد صلح كرد صلح ميكند آن جائي كه بايد ظهور كرد اين است كه ظهور ميكند اما اين ظاهر ظاهر او است عيانا شهودا ظهورا و ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور ملتفت باشيد و خدا در اميرالمؤمنين ظاهرتر است از اميرالمؤمنين حالا ما عاديمان شده اسم اميرالمؤمنين را ببريم همه ائمه اين طورند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة همه شان نوراللهاند همه شان حجاب اللهاند خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر است اگر شناختيشان غير از خدا در ايشان نميتواني پيدا كني هر چه زور بزني كه من يك حيث انيتي پيدا كنم در ايشان كه از جانب خدا نيامده باشد پيش اينها نميتواني پيدا كني به خلاف خودت كه داري يك پاره چيزها كه از پيش خدا نيامده از پيش شيطان آمده، مردم نميتوانند همهشان بحول الله و قوته اقوم و اقعد را به طور حقيقت بگويند ميخوانند قرآن را و نميدانند چه ميخوانند چه بسيار قرآن خواني كه قرآن ميخواند و قرآن يلعنه قرآن لعنش ميكند چه بسيار لاحول و لا قوة الا بالله گوئي كه اين كلمات را ميگويد و همين كلمات لعن ميكند او را آني كه تلاوت ميكند قرآن را حق تلاوت قرآن و نماز ميكند كه همين نماز است كه ملتفت باشد كه مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است فاعل عين فعل است فعل عين فاعل است ندارد فعل چيزي كه از پيش فاعل نيامده باشد.
پس عرض ميكنم ايشان از آن جائي آمدهاند كه هيچ خلقي از آن جا نيامده ايشانند اول خلق و تمام خلق را ايشان سبب شدهاند و واسطه، ايشان آمدهاند از پيش خدا و هيچ كس ديگر از پيش خدا نيامده و خبر از خدا ندارد و هر چه مردم خبر شدهاند از خدا ايشان گفتهاند كه مردم خبر شدهاند حتي نوح پيغمبر حتي ملائكه مقرب حتي روح القدس اين بود كه از جبرئيل پرسيدند تو كيستي من كيم گفت تو توئي من منم و از او قبول نكردند تا وقتي خدا ترحمش كرد و شناساند حضرت امير را به او فرمودند چرا اين طور شدهاي عرض كرد هم چو گفتند و من هم چو جواب گفتم هم چو شدم حضرت فرمودند بد جواب دادي ميخواهي جواب بدهي كه تو كيستي من كيم اين طور جواب بده كه توئي خالق كل شي قادر بر هر چيزي داراي هر چيزي من لااملك لنفسي نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا من فقيرم من عاجزم من جاهلم من نادارم اينها را كه گفت رفت سرجاي خودش و بالاتر هم چنين والله اگر تعليم نميكردند به روح القدس توحيد نميدانست و تمام انبياء و تمام اولياء و تمام موجودات در زير مقام روح القدس جاشان است روح القدس قلمي است كه خدا آن را بدست گرفته و صور ماكان و مايكون را به او گفته بنويس و او مينويسد و نقش ميكند و اين روح القدس است كه تمام قدرتها تمام قوتها در دنيا در آخرت از اين روح القدس است اين روح القدس همراه هم پيغمبري كه هست او را حفظش ميكند همراه هر مؤمني هست حفظش ميكند هر ملكي هست حفظش ميكند چرا كه رئيس ملائكه است و اين روح القدس اگر تعليمش نميكردند والله هيچ خدا نميشناخت و ان روح القدس في جنان الصاقوره ذاق من حدائقنا الباكورة، از باغهاي ايشان نوباوهاي چشيد اگر نچشانده بودندش نچشيده بود ايشانند كه صادرند از خدا و والله اين روح القدس صادر از صانع نيست چه جاي ساير خلق، صادر اول ايشانند ديگر از ايشان چيزي بسازند و اسباب و آلت باشند در دست صانع باز كار صانع است ايشان كاري بكنند از دست صانع بيرون نرفته به طوري كه ايشان را تعمد هم بكني در ايشان چيزي غير از صانع پيدا كني نميتواني اگر شناختيشان و به خودشان نظر انداختي و ان معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل و معرفة الله عزوجل معرفتي، خدا را شناختهاي به شرطي كه عباش را نگاه نكني به شرطي قباش را نگاه نكني به رنگش نگاه مكن شايد چائي خورده رنگش سرخ شده شايد ماست خورده رنگش سفيد شده اگر محض رنگ باشد اين را كه همه كس ميديد و مع ذلك خدا نميشناخت والا اين بدن را كدام منافق بود كدام كافر بود كه نميديد كدام منافق است كه ميگفت اين علي نبود پسر ابوطالب نبود كيست كه گفته باشد اين زوج بتول نبود اين ابوالحسنين نبود كدام سني اينها را وازده مگر هيچ يهودي اينها را وازده هيچ نصراني مگر وازده يا گفته حضرت امير شجاع نبود سخي نبود زاهد نبود مگر اينها را سنيها خيال ميكنيد كه منكرند مگر منيها قنيها اينها را منكرند اينها در نزد همه معروف و مشهور بود مثل اين كه حاتم سخي بود معروف بود حضرت امير شجاع بودند البته همه ميگويند عالمي بود كه به قاعده علمي با گبرها و با يهوديها و نصاري حرف ميزد و بر همه غالب ميشد هر كس از يهوديها گبرها نصاري تاريخ بنويسد انكار علمش را نميكنند هم چنين زهدش و ورعش و تقواش معروف و مشهور بود نماز را كه ميكرد گرسنگي را كه ميخورد مردم را آب ميداد لباسش از پشم بود شمشيرش بندش از ليف خرما بود اينها را همه كس ميديد اينها معرفت خدا نيست ملتفت باشيد اينها را همه كس ميشناخت هيچ كس منكرش نيست كه منكر فضايل باشد لكن والله منكر فضايل اميرالمؤمنين آنها هستند كه به نورانيت نشناختند او را و كساني كه نشناختند او را خدا را نشناختند و ان معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل و معرفة الله عزوجل معرفتي و آن مقام مقامي است كه هر چه براي خدا ميگوئي براي او گفتهاي و هر چه براي او ميگوئي براي خدا ميگوئي ميروي ديدنش دين خدا رفتهاي اگر تعمد كني كه من از فلان حيث ديدن او رفتم عرض ميكنم اگر شناختيش نميشود حيثي پيدا كني كه از خدا نباشد يك جائي درست فكر كن. زيدي ميايستد ايني كه ايستاده تمامش زيد است و زيد تمامش ايستاده حالا اين زيدي كه تمامش ايستاده اين ايستاده صفت زيد است زيد محتجب است اين ايستاده حجاب زيد است چه جور حجابي است حجابي است كه زيد را پوشانيده يا حجابي است كه زيد را نموده؟ ملتفت باشيد باز مردم حجاب را مثل پرده و ديوار خيال ميكنند لكن شما اين جور خيال نكنيد اينها حجاب الله هستند باب الله هستند نورالله هستند ظهورالله هستند خدا در ايشان از ايشان ظاهرتر است قولشان قول خدا است قول خدا باشد بهتر است تا قول خودشان باشد حتي كلام خودشان باشد بگوئي خودشان ندارند خودشان مال غيرند مملوك غيرند از براي خود وجودي ندارند بعينه مثل قائم كه بخواهيد خودش را بشناسيد و زيد را توش نبينيد از حيثي از جهتي به اعتباري بخواهيد زيد توش نباشد نميشود بلكه به هر حيثي به هر اعتباري كه خيال كني غير زيدي نيست بگوئي از حيث قباش ميگويم قبا دخلي به قائم ندارد دخلي به ظهور زيد ندارد پس قيام زيد و ظهور زيد زيد توش است و ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور و اوجد است در مكان ظهور از خود ظهور پس اين ظهور خود ظاهر است عيانا و وجودا و شهودا و اين او نيست كلا و لاجمعا و لااحاطة چنان كه در حديث مفضل فرمايش فرمودهاند.
پس تو به هر كسي كه ميخواستي دست به دامنش بزني او دامنش را آورده تا پيش دست تو اين دامن خدا است اين دست خدا است با او مصافحه ميكني ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يدالله فوق ايديهم اين زبان خدا است ميان شما گشوده شده كه ميخواند اني انا الله لااله الا انا فاعبدني صداي خدا صدائي كه تو بايد بشنوي همين جور صداها است كه از اين جور دهن بيرون ميآيد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله ساير مردم ساير خلق نيامدهاند از آن جائي كه ائمه طاهرين از آن جا آمدهاند از هر جا هست و از آن جائي كه آمدهاند ظهور آن جا هستند هر كه از هر جا ميآيد ظهور آن جا است قيام زيد از پيش زيد آمده قيام عمرو از پيش عمرو آمده اثر اين چراغ از پيش اين چراغ آمده نور آن چراغ از پيش آن چراغ آمده نور آن ستاره از آن ستاره است نور آن يكي ديگر از آن يكي ديگر است اثر هر چيزي همراه مؤثر خودش است ملتفت باش اگر ساير مردم از آن جائي آمدهاند كه لاينسب الي شي و لاينسب اليه شي، يا از جائي آمدهاند كه الرحمن علي العرش استوي كه جاش همان جاي اولي است كه به طور عاريه بخوانم اين را براي آن جا كه آنجا نسبتش به جميع مساوي است و ليس شي اقرب اليه من شي آخر من هم يك كسي هستم مثل پيغمبر من هم از آن جا آمدهام بله يك هستي اين جور هست راست است اما كه گفته پيش هست بايد رفت، ملتفت باشيد انشاءالله ائمه طاهرين ببينيد ظهور خدايند و ظاهر است خدا در ايشان و نسبت ايشان را به خدا بدهي خوشترشان است تا به خودشان و به خوديت خودشان نسبت بدهي. باز ميگويم خوشترشان ميآيد تا به خدا مردم تا خوديت ميشنوند خوديت را يك چيزي از خارج اثر خيال ميكنند والا اگر خوديت را چيزي خارج ندانند فرق نميكند بله در لباسهائي كه ظاهر شدند و در عباهائي كه به دوش گرفتند و چشم كسي به عبا است يك كسي ميگويد اين عبا چه عباي خوشرنگي است چه عباي خوبي است اين جا ميگويند چرا تعريف عبا را ميكني تعريف خودشان را بكن و اگر بشناسيشان ميداني كه خوششان نميآيد تعريف عباشان را بكني و اگر شناختيشان و دانستي كجا خلق شدهاند و ملتفت لباس و عبا و قبا نشدي كور شو اطاعت كن اطاعت خدا همان است من يطع الرسول فقد اطاع الله اطاعهالله همان اطاعهالرسول است والله خدمت رسول خدا رفتن خدمت خدا رفتن است خدمت او را كردن خدمت خدا كردن است والله زيارتش همان زيارت خدا است جميع معاملاتش معاملات با خدا است وقتي عباش را نبيني قباش را نبيني هر چه تعريفش بكني البته وا نميزند وقتي تو نواللهي او را ببيني و خضوع وخشوع پيش او بكني نميگويند كه خضوع مكن چرا كه او ميداند دروغ نميگوئي اين خضوع و خشوعهاي ظاهر والله همهاش نفاق است و سراب است و دروغ است وقتي اين جور دروغها را ميخواهي آنجا به خرج بدهي ميزنند توي كلهات جوابت هم نميدهند وقتي كه راست ميخواهي بگوئي و ميگوئي توئي عين الله حالا مگر خضوع بايد بكنند بگويد بنده عين الله نيستم پس من كجا بروم عين الله پيدا كنم، پس ايشانند يدالله عين الله جنب الله حركتشان حركت خدا است كارشان كار خدا است رميشان رمي خدا است منعشان منع خدا است عطاشان عطاي خدا است قدرتشان رابخواهي نسبت به خودشان بدهي خودشان را بگوئي كاري را نميتوانند بكنند عرض ميكنم والله بدون تفاوت بي اغراق به خدا گفتهاي نميتواني كاري بكني بدان هنوز نشناختهاي بدان كه اميرالمؤمنين را خيال كردهاي لباسي كه سنيها هم ميشناسند او را همين طورها يك وقتي حضرت امير ناني دستشان بود نان را ميخواستند بشكنند روي زانوشان گذارده بودند و زور ميزدند و ميشكستند مردم تعجب كردند و عرض كردند كه اين چه جور است كه يك دفعه شما در خيبر به آن بزرگي را ميكنيد و دور مياندازيد و حالا نان را ميخواهيد بشكنيد روي زانو ميگذاريد و ميشكنيد فرمودند آن زور خدا بود كه در خيبر را كندم اين جائي كه حيث خودي و حيث غيري هست معلوم است توي لباس كه آمد لباس دخلي به خودش ندارد معرفت لباس معرفت نورانيت نيست بلكه در آن معرفت اگر به او بگوئي تو نورالله نيستي عذابت ميكند خفض جناح نميكند نفاق نميكند بدش ميآيد از نفاق و از حرفهاي پوست كنده خوشش ميآيد بلكه تمام معجزات را كرد كه همان را ثابت كند و هر كس منكر شود بگويد كافر است و به جهنمش ميبرند، و والله او به جهنم ميبرد هر كه را ميبرد، و والله او به بهشت ميبرد هر كه را به بهشت ميبرد اميرالمؤمنين قسيم الجنه و النار است پس اولا ميآيد دوپارچه ميكند مردم را هر كه دست راستش واقع شده ميبرد به بهشت و دست چپيها را ميبرد به جهنم اهل بهشت را هر يك را در درجه خودش در غرفه خودش منزل ميدهد اهل جهنم را هم هر كدام را كه در هر دركي بايد منزل داد منزل ميدهد و اين صريح قرآن است كه خدا به همين پيغمبر فرموده به طوري كه سنيها هم اين تفسير را نتوانستهاند براي احدي بكنند مگر براي حضرت امير ميفرمايد القيا في جهنم كل كفار عنيد و اين القيا تثنيه است يعني خطاب به دو نفر است ميفرمايد شما دو نفر بيندازيد در جهنم كل كفار عنيد را پس كل اهل جهنم را ايشان به جهنم ميبرند و اين دو تا را هيچ سنيي نگفته يكيش پيغمبر است يكيش ابابكر است يا يكيش عمر است يا يكيش عثمان است هيچ سنيي نگفته و شرم كردهاند از ترس رسوائي خودشان و تمام سنيها تفسير كردهاند كه اين القيا خطاب به محمد و علي است كه شما دو نفر بيندازيد در جهنم هر كفار عنيدي را يعني شما دو نفر ببريد اهل جهنم را به جهنم و ببريد اهل بهشت را به بهشت از اين است كه قسيم جنت و نار اسم حضرت امير شده است، ساقي حوض كوثر حضرت امير است خودش اين جور كارها را كرده هم چنين هر صفت نقصي به او نسبت بدهي آن نقص واقع ميشود به خدا به او مگو تو نميتواني كاري كني كه به خدا واقع نشود و خدا آن كار را نكرده باشد، نميبيني مگر خدا ديده باشد به جهتي كه اين چشم خدا است چه طور چشم خدا است كه نميبيند، به او بگوئي خبر نداري از جائي به خدا گفتهاي پس گفتهاي خدا جاهل است و اگر جاهل است پس چه طور خلقش كرده ألا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اين است كه خودش قدرهالله است خودش علم الله است خودش حكمهالله است و همه ائمه اين طورند كسي كه خودشان را شناخت بخواهد تعمد كند حيث انيتي در ايشان پيدا كند نميشود پيدا كرد مثل اين كه نمونهاي از شكر بيارند به تو بنمايانند كه ما شكري كه داريم اين جور است تو ميداني كه شيرينياش مثل شيريني باقي شكرها است چرا كه اين نمونه او است و نمونه به زبان عربي آيه اسمش است علامت اسمش ميشود حالا اين نمونه تمام او نيست اين است كه اين شكر است و از شكري هيچ باقي ندارد به همان شيريني كه باقي شكرها شيرين است اين شيرين است به همان اثري كه باقي شكرها اثر دارد همين نمونه اثر دارد به طوري كه لافرق بين اين اثر و بين مؤثرش، اگر نمونه با انبار فرق داشته باشد آن شخص را ميگيرندش كه تو خيانت كردهاي نمونهاي آوردهاي كه مطابق نيست و خدا خائن نيست كه نمونهاي نشان بدهد كه مطابق نباشد و با بندگان خود خيانت نميكند ميخواهد خيانتها را بردارد از ميان بندگان خود لكن با وجودي كه هر اثري آنها اين نمونه تمام آن نيست اين نمونه است اين كل نيست اين تمام نيست اما از شكريت هيچ چيز باقي ندارد و از خاصيت شكري هيچ باقي ندارد آن باقي را تو رنگش را ميخواهي ببيني رنگ اين را ببين ضرور نيست باقي را ببيني رنگ او همين جور است طعمش را ميخواهي ببيني چه طعم دارد طعم اين را بچش باقي را ضرور نيست بخوري و بچشي اگر همه را بخوري نميماند باقي چيزي كه بخري فرق اين با باقي همين است كه او كل است و جمع است و احاطه دارد اين منطوي است و نمونه است و ظهور است لكن آن كل در اين هست اين از همان جنس است خرمن است حالا كه چنين شد پس بدانيد و فراموش نكنيد بادهاي هستي را از كله تان بيرون كنيد، اين هست هست هست همه چيز هست عجز هم هست كفر هم هست صديد هم هست چرك هست خون هست يك هستي هست كه همه چيز جنت و نار پيش او مساوي است هر دو هم ظهور او است مصرفش چه چيز است لكن و الله عرض ميكنم جنت خانهاي است كه و الله مهمانخانه شان است و و الله جهنم محبسي است از خودشان، خودشان هم هر جوري خواستهاند والله ساختهاند و طوري نميشود ايشان ساخته باشند. چرا بناها بنائي كه ميكنند نه كفر است نه شرك منتش را هم ميكشي كه براي تو بنائي كرده كفري هم نيست شركي هم نيست طوري نشده، پس و السماء بنيناها بأيد و انا لموسعون آسمانها را آنها ساختهاند بنا ساخته بناش ايشانند. پس جهنم را والله ساختهاند خودشان، بهشت را والله ساختهاند خودشان، ميدانستند كه كي ها را ميخواستند به بهشت ببرند ميدانستند پيش از مردنشان جاي كي كجا است جهنم را ايشان ساختهاند و ميدانستند هر كدام جاشان كجا است براي هر كدام هر جائي داشتهاند براشان آماده كردهاند ميدانستند براي هر يك چه قدر مار چه قدر عقرب چه قدر آتش مهيا كنند و كردهاند و هكذا.
پس بهشت والله مهمانخانه والله دار راحت مهمان هاي ايشان است جهنم والله زندانخانه و محبس اعداي ايشان است خودشان والله نه آن جا منزل ميكنند نه آن جا منزل ميكنند جاشان فوق جنت و نار است و علي الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم جاشان جائي است كه تا نگاه ميكنند به كافر كافر را ميشناسند. پس آنها در اعراف منزلشان است و اعراف از مقام محمودي است كه فوق جنت و نار است و آن جا ايستادهاند باطن امرشان هر چه دارند همه آمده در توي جنت توي بهشت، ظاهرشان كه كفار ميديدند و عصيان ايشان را ميكردند ظاهرشان همه رفته در جهنم، پس باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب هم چنين نعمة الله علي الابرار و نقمته علي الفجار به همين طور تا آخر.
و صلي الله علي محمد و آله
درس هفتم شنبه هفتم رجب المرجب سنه 1301
34بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
انشاءالله اگر بنا شد كه از روي فكر فكر كنيم و عقايدمان را درست كنيم از روي بصيرت بايد باشد يك سر مو مسامحه توش جايز نيست و يك سر مو مسامحه يك عالم گمراهي توش افتاده بي اغراق، اما روي اين مو بايست يك عالم وسعت براي آدم پيدا ميشود بعينه صراط از مو باريكتر است لكن تا روش ايستادهاي هيچ باريك نيست وسعتش به قدر وسعت مابين مشرق و مغرب و آسمان و زمين است يك خورده ميخواهي روي آن مو نايستي از شمشير برندهتر است از مو هم باريكتر است.
پس ببينيد آن چه باد داشت از كله تان بيرون كنيد كه با وجودي كه فهميدهايم اين وجود را، گبرها هم فهميدهاند صوفيها و چرسيها و بنگيها هم فهميدهاند وجود نسبت به همه چيزها يكسان است. ملتفت باشيد وجود نسبت به جميع آن چه هست از جميع اطرافش احاطه كرده به آن ميخواهد آن چيز خوب باشد مثل انسان ميخواهد بد باشد مثل چيزهاي بد، پس وجود نسبت به هر چيزي هستي بسيط آن بسيطي كه هيچ تركيب در آن نيست من جميع الجهات بسيط است واحد است و شما بدانيد احد گفتن به اين دروغ است لكن حالا دروغ متداول شده است و حالا ميگوئي نقلي هم نيست كل شي احدق بظهوره آن وجود در تركيبش در فرعش در اصلش در مكانش در زمانش آن وجود احاطه به اين دارد، فكر كنيد ببينيد مگر غير از اين است كه تمام اشياء محدقند محاطند و آن وجود محيط است حالا اين را مخصوص كسي قرار دادن معقول نيست پس مسامحه نكنيد يك پاره چيزها ياد گرفته بودي مغرور بودي خيال كردي احديت فهميدهام آن آخر كار ميبيني شكار خوك بود ايني كه خيال ميكردي فهميدي واحديت است كه فهميدهاي چيزي بود كه همه كس فهميده همه كس چيزي فهميده چيز هم غير او نيست بادي هم نداشت اگر ميخواهي نجاتت بدهند راه نجات انبياء است كه فرستاده و انبياء آمدند براي تعليم خلق ليعلمهم الكتاب و الحكمة معني نبوت و حقيقت رسالت همه كارشان اين است كه مجهولاتي كه مردم دارند آنها را رفع كنند آن چه نميدانند يادشان بدهند، آن چه دارند كه دارند آنها را بيايند بدهند تحصيل حاصل است لغو است پس بدانيد كه هيچ كس محدق بصفات الله نيست كه خدا احاطه كرده باشد از جميع جهات به او مگر انبياء و اولياء ديگر به حسب درجات تلك الرسل فضلنا بعضهم علي بعض منهم من كلم الله همه نميتوانند تكلم كنند با خدا هيچ كس نيست موسي بود كه جرأت ميكرد با خدا حرف بزند باقي ديگر جرأت نميكردند ظاهرش را هم مردم ميديدند وقتي بر ميگشت زنده بود و طوري نشده بود يك پاره از مردم هوس كردند كه تو كه ميروي پيش خدا با خدا حرف ميزني ما خودمان هم ميخواهيم بشنويم صداي خدا را ما خودمان ميخواهيم خدا را روبرو ببينيم هر چه موسي گفت طاقت نميآريد گفتند خير ميخواهيم بيائيم او را ببينيم و صداش را بشنويم وقتي رفتند و آن نور را ديدند و آن رعد و برق و آتش را كه ديدند اول غش و ضعف كردند آخر همه مردند.
ملتفت باشيد اين مردم نميتوانند نبي باشند دلشان ميخواهد نبي باشند حالا هم هر كدامشان بخواهند كل امرء منهم ان يؤتي صحفا منشرة اين است كه بايد ملتفت شد اينها را جلدي مخواه كتاب نويس باشي همه كس نميتواند كتاب بنويسد بلكه اگر آدمي دلت هم ميخواهد كتاب بنويسي تو چه كارهاي سبقت بايد هميشه از پيش خدا بشود او بايد ابتداء كند هر وقت او بفرستد پيش تو و بگويد برو فلان جا آن وقت تو برخيز فلان جا برو، باز فكر كنيد ببينيد آن وقت هم همان كساني كه به آنها ميگويند باز مشكلشان است كساني را كه مسلم داريد كه آدمهاي خوبي بودهاند وقتي آنها را ميان مردم ميفرستادند عذر خواهي ميكردند كه ما نميتوانيم برويم عذر ميآوردند.
فكر كنيد ملتفت باشيد ميگويم آدمي قويتر از پيغمبر آخرالزمان9 شما نداريد مع ذلك وقتي به او ميگفتند اين امر را برسان ميگفت خدايا من ميترسم از اين مردم من خبر از كار خودم دارم چه كردهام تو ميداني و ميشناسي اين مردم را من هم ميدانم اينها سياهي لشگرند اينها محض طمع آمدهاند دور مرا گرفتهاند چه طور جرأت ميتوانم بكنم من چيزي بگويم خلاف مقصود اينها باشد بخواهم رئيسي بر اينها بگمارم كه ميل آنها نباشد زورم نميرسد ميترسم، هي رفت جبرئيل و هي آمد و باز گفت ميترسم سه دفعه طفره زد دفعه آخر توي راه جبرئيل آمد كه خدا ميفرمايد كه آن امري را كه گفتم همين جا بايد برساني كه اگر نرساني پيغمبري نكردهاي اگر ميترسي از مردم مترس با خودم كه تو را نگاه دارم حفظت ميكنم والله يعصمك من الناس منظور اين است كه خيلي مشكل است ميان مردم آمدن و مردم را دعوت كردن، ديگر شيختان را ببينيد وقتي به او گفتند فلان امر را برو به مردم برسان هي استغاثه كرد و تضرع و زاري كرد كه مرا معاف داريد شما خيلي اسباب داريد يك كسي ديگر باشد نوكر خيلي داريد گفتند خير بايد تو بروي برساني رفت پيش حضرت امير التماس كرد كه شما پيش پيغمبر شفاعت كنيد كه معاف دارند فرمودند امري را كه پيغمبر فرموده من نميتوانم دخل و تصرف در آن بكنم به همين طور پيش هر يك از ائمه تا تمام دوازده امام گريه و زاري و تضرع و التماس كرد و همه گفتند خير نميشود بايد تو بروي.
منظور اين است كه بدانيد امر خيلي مشكل صعبي است ميان مردم رفتن همه كس را هم نميفرستند مردكهاي كه دلش ميخواهد چائي بخورد و پلو بخورد اين امر را دستش نميدهند مردكه شكم پرست است چه طور اين امر را دستش ميدهد ميفرمايد در حديثي قيمت كسي كه همش خوردن است و ميخواهد هي چيزي توي شكمش كند شكمش را پر كند قيمتش همان مايخرج من بطنه است همان است كه از شكمش بيرون ميآيد اينهائي كه چائي ميخورند هي پلو ميخورند و همشان خوردن است اين را ديگر نبوت و رسالت و هدايت دست اينها نميدهند. اينها را ملتفت باشيد توي ذهنتان داشته باشيد مشقش را بكنيد مادام كه ميبيني حظ ميكني از اين چيزها بدان تو را هادي نميكنند آن وقتي كه گريزان بشوي از اين جور چيزها نه كه تعمد كني و خود را بداري كه گريزان باشي تعمد هم بكني باز نميدهند تعمد كردهاي كمين كرده مثل گربهاي كه ميخواهد موش بگيرد براي مطلوب خودت، آنها خيلي خوب تو را ميشناسند و مقصود تو را ميدانند باري اينها ديگر همين طور فروعات حرف است ميآيد.
پس عرض ميكنم همه مردم احدق بظهور الله نيستند كه بگوئي خدا در ايشان اوجد است در نفس آنها از خود آنها چرا كه او بسيط است اينها مركب، بسيط حاوي است مركبات را مركبات محوي، او طاوي است اين منطوي است در تحت او. ملتفت باشيد ببينيد اگر مطلب اين است و مطلب بلندي است اين مطلب اگر چنين است كه جميع مقيدات منطوي هستند و محدق بظهور مطلق به خودشان هستند پس هر چه بگويند او گفته نه كسي ديگر هر چه بكنند او كرده نه كسي ديگر و اگر چنين شد همه خدا همه كارهاشان كارهاي خدا و اگر اين طور است پس ديگر خلق كجايند رعيت كجا است رعيتش هم خدا است
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
براه خويش نشسته در انتظار خود است
خود او است حالا اين بازيها را راه انداخته و خودش بازي در آورده به اين صورتها در آمده واين بازيها را در آورده و والله خودش به اين صورتها بيرون نيامده صانع درش آورده خودش نميتواند به اين صورتها در آيد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله دقت كنيد آن كسي كه احدق بظهور الله به آنها كسانيند كه قولشان قول خدا است كردارشان كردار خدا است و اين نوعش نيست مگر انبياء و اولياء آنها هستند كه محدق بظهور الله به خودشان هستند ديگر آنها هم هر كدام در درجات خود بزرگ و كوچك دارند يكي موسي است و خدا حرف ميزند با او و رعد و برق ميآيد و صداها ميآيد قوم او ميبينند و ميشنوند يكي عيسي است او هيچ از آن وعدها و برقها براش نبود يكي خواب ميبيند ملك را يكي در بيداري ملك را ميبيند يكي يكي نميبرند منظور اين است كه درجات دارند.
پس ملتفت باشيد از روي فهم و شعور فكر كنيد اصل مطلب دستتان باشد مكرر قاعده او را عرض كردهام من دلم ميخواهد شما نباشيد مثل ساير مردم تاتوره باف و اين مردم خوبشان و بدشان آن چه ميگويند و ميكنند از روي تاتوره است اين مردم والله حقشان مثل باطلشان است باطلشان مثل حقشان است فرق ندارد اگر چه در حقشان ماها آسوده تريم و در باطلشان ما به زحمت باشيم لكن نسبت به خودشان همه كارهاشان بد است وقتي در قمارخانه رفتي استاد قمارخانه معلوم است مرد متين و معتبري است و حاكم شرع آنها است لكن او فسق و فجورش بيش از باقي قماربازها است اگر چه رذالتي كه آن باقي قماربازها دارند آن رئيس آن قدر رذالت ندارد معقولتر است لكن اصلش قمارخانه را بايد خراب كرد رئيسشان را بايد كشت و مرؤسشان را هم بايد كشت.
پس دقت كنيد و فكر كنيد از روي بصيرت و ببينيد هر صانعي در صنعت خودش آن فعلي كه از خودش صادر است به خودش چسبيده و به غير خودش نچسبيده و هر صانعي اين طور است ديگر ما خدا را چه ميدانيم چنين باشد خودت را فكر كن ببين وقتي ميخواهي كاري كني قلمي برميداري كاغذي بر ميداري خطي ميكشي هر فاعلي كه بايد دست بزند به صنعت چيزي محال است بتواند آن صنعت را بكند مگر فعلي از خودش صادر كند فاعل كاتب اگر هيچ نجنبد قلم سرجاش افتاده كاغذ سرجاش افتاده و خط هيچ نوشته نميشود، بنّا اگر از خودش قدرتي نداشته باشد علمي و سليقهاي نداشته باشد جنبش نداشته باشد فالج باشد خشت سرجاي خودش افتاده آب سرجاي خود خاك سرجاي خود گل سرجاي خود اطاق ساخته نميشود هر صانعي محال است اگر قدرت از خودش ناشي نشود كاري كرده باشد و از خودش بايد ظاهر بشود نه از خارج بگيرد به خود بچسباند و فكر كنيد و ببينيد محال است قدرت از خارج خود بگيري و به خود بچسباني آن چه از خارج است غباري است به دامن او آمده نشسته غبار چه بنشيند چه ننشيند كه فعل تو نيست پس انسان تا خودش نتواند ببيند هزار عينك بيار به بينيش بزن نميبيند وقتي چشم داري حالا عينك ميزني بهتر ميبيني وقتي كه چشم اصلا نيست عينك را چه ميكني وقتي هيچ گوشي نيست و هي تو شكل گوش درست كن و اين جا بچسبان چيزي نميشنوي وقتي ذائقه نيست و چيزي به شكل زبان درست ميكني و حلوا روش ميگذاري طعم نميفهمد انشاءالله خودتان فكر كنيد اين است كه ميفرمايد به طور صريح لايكلف الله نفسا الا ما آتاها چرا كه تكليف به غير ما آتي محال بود و محال است و تكليف محال صادر نميشود از خداوند عالم جل شأنه تكليف مالايطاق و محال را وقتي كسي ميكند كه مجنوني باشد سفيهي باشد آن وقت بگويد بيا بپر برو به آسمان و فايده هم ندارد آخرش هم پريده نميشود به آسمان بالا رفته نميشود و بي حاصل ميشود آن تكليف، اين است سر شرايع كه با وجودي كه خدا است و بي نياز و هيچ محتاج نيست به كرنش شما هيچ محتاج نيست به نماز شما صانعي كه تو را ساخته محتاج نيست به اين كه تو اقرار كني كه من عاجزم و تو قادري او جمله خلق را ميتواند تمامشان را كفار كند باز از قدرتي كه دارد يك سر مو كم نميشود هم چنين برعكس خيال كن فرض كن تمام خلقي را كه خلق كرده همه را بخواهد جوريشان كند كه همه پيغمبر معصوم مطهر باشند سر موئي باز بر علم او بر كمال او بر قدرت او نميافزايد با وجودي كه هيچ محتاج به ايمان مردم نيست و هي اصرار ميكند كه بيائيد ايمان بياريد بيائيد عمل كنيد ميخواهد عطا كند پس خلق كرده ميخواهد بدهد ميخواهد عطا كند هي ميگويد حلوا بخور ميخواهد به تو بخوراند حالا يك وقتي هم ميگويد مخور ميداند ناخوش ميشوي اگر بخوري ميگويد مخور، ديگر اگر اعتقادت اين باشد كه اين قدر بخيل است اين خدا كه حيفش ميآيد كه اين چيزهائي كه براي همين خلق كرده كه تو بخوري حالا بخوري يا اين قدر امين نيست كه وقتي ميگويد صلاحت نيست بخوري خاطر جمع نيستي بدان هنوز خدا نداري برو خدا پيدا كن پس ميگويد بكن تا داشته باشي من يعمل مثقال ذرة خيرا يره بدون استثنا من يعمل مثقال ذرة خيرا يره عملش است مال خودش است حتي كافر و منافق آن چيزي كه ظاهرا از او سر زده اگر چه براي دنيا بوده همان دنيا را به او ميدهند اگر چه براي ريا كرده كه مريد پيدا ميكند همان خيرش است كه ميبيند براي سمعه كرده كه به گوش مردم برسد به گوش آن مردكه خر كه خورد همان خيرش است ميبيند پس من يعمل مثقال ذرة خيرا يره من يعمل مثقال ذرة شرا يره هر چه كرده كه شر است همان را ميبيند حتي انبياء و اولياء مردمان خوب كارهائي كه ميكنند كه خلاف توقع مردم است صدمهاش را ميبينند خدا به فرياد دل انبياء و اولياء برسد كه از دست مردم چه ميكشند و تمام كارهائي كه دارند برخلاف طبيعت مردم است ميآيند ميايستند و ميگويند آن چه خلاف طبيعت مردم است از ايشان ميرنجند و همه صدمه شان ميزنند و ايشان متحمل ميشوند چرا كه ميدانند از جانب كه آمدهاند لهذا بنا بر خلاف طبع تمام اين مردم تمام اين مردم را دعوت ميكنند با يكي تعارف ميكنند آن يكي ميرنجد كه چرا با من تعارف نميكند منزل يكي ميروند آن يكي ميرنجد كه چرا منزل من نيامد بلكه دشمن هم ميشود و هكذا به جورهاي مختلف.
خلاصه مطلب اين بود كه خدا قرار چنين داده كه هر كس عملي بكند همان را داشته باشد عملهاي خوب بكند خوب داشته باشد و خوب آن است كه خدا آن را خوب دانسته باشد نه خودت آن را خوب بداني، فكر كنيد راست است يا محض موعظههاي متعارفي است انصاف بدهيد ببينيد اينهائي كه عرض ميكنم اگر همان محض موعظههاي متعارفي است كه بي مصرف است اصلش ميا و گوش هم مده.
ملتفت باشيد انشاءالله عرض ميكنم خدائي كه خلق ميكند تمام خلق را آيا او است كه به عواقب امور تمام خلق مطلع است يا من حالا اين ميگويد الان كه من به عواقب امور مطلعم و خير تو را خواستهام چرا كه پيغمبران به اين تشخص را فرستادهام كه مربي تو باشند با اين گردن شكستهاي كه داري ببين چه قدر اعتنا به تو كردهام كه براي تو ارسال رسل كردهام انزال كتب كردهام پيغمبران را با اين همه معجزات و خارق عادات پيش تو فرستاده گفته من خير تو را خواستهام خلقت كردهام كه نفعت را به تو برسانم حالا تو ديگر اين قدر خر مباش كه اگر يك وقتي يك جائي گفتم فلان چيز را مخور بگوئي پس چرا منعم ميكند ايني كه گفته مصلحت تو توش هست تو نميداني فضولي مكن حتي اگر بگوئي من ميخواهم بفهمم چه مصلحتي بود كه گفتهاي مخور ميگويند تو غلط ميكني تمام مصلحتها را نميشود گفت تمام مشاعر نميتواند تمام مصلحتها را بفهمد بر فرضي هم كه بگويد تو به چرت ميگذراني و نميشنوي بر فرضي كه شنيدي ياد نميگيري ياد هم گرفتي يادت نميماند پس تو تسليم صرف باش براي او حالا فلان دوا را مخور حالا صبر كن حالا صبر مكن صلاح تو هماني است كه گفته يك جائي است به اندك صبري كه انسان بكند هزار عذاب به انسان ميكنند يك جائي هست اگر صبر نكند عذابش ميكنند، پس عواقب امور را چون نميداني اين بحثها را ميكني حالا خدائي كه ميداني عواقب امور را ميداند و ميداند خير تو در ناخوش بودن تو است اگر او را ميشناسي ديگر وحشت مكن از آن چه بر تو وارد ميآيد اگر او مصلحت ديده تو فقير باشي فقيرت ميكند باز گريه ميكني تضرع ميكني زاري ميكني واقعا اين بد طوري است كه جائي درد كند و چاره نداشته باشد نتواند رفع كند و عرض ميكنم والله اين فقر و فاقه از تمام خواريها خواريش بيشتر است حالا نميخواهي اين فقر را باز برو پيش خودش تضرع و زاري كن ديگر مگو بردارم براي فلان جا كاغذ بنويسم شايد فرجي بشود بروم فلان جا التماسي بكنم شايد حاصلي ببخشد التماس دعائي از فلان جا بكنم نه هيچ اين جا و آن جا كاغذ ننويس هيچ پيش خلق التماس مكن برو پيش خودش تضرع كن، زاري كن گريه كن بگو خدايا من ديگر طاقتم طاق شد رب اني مسني الضر و انت ارحم الراحمين خدايا تو كه ميداني من طاقت ندارم خودت چارهاي بكن پيش خودش التماس كن بلكه از سر تقصيرت بگذرد خودش چاره كارت را بكند كسي غير از او نميتواند چاره بكند.
پس دقت كنيد انشاءالله اين خدا به عواقب امور مطلع است و اين خدا خودش گفته من نه براي نفع خودم خلقت كردهام اين خدماتي را كه گفتهام بكنيد نفعهاش به خودتان ميرسد نفعها را هيچ من نميخواهم براي خودم اين همه اصرار ميكنم براي اين كه شما منتفع شويد اين همه اصرار ميكنم براي اين كه متضرر مكن خودت را مرخص نيستي ضرر به خودت بزني چرا كه تو مملوكي تو غلامي مال غير هستي او ميگويد بدنت را زخم مكن به من ضرر ميرسد چشمت را كور مكن من هزار كار دارم با اين چشم، كورش ميكني ضرر به من ميرسد مملكت من مملكت من است بي اذن من مرخص نيستي در آن تصرف كني.
ملتفت باشيد ان شاءالله پس اين است كه واقعا اول دين اين است كه اقرار كني خدا خدا است من چه كارهام من مملوك خدايم خودم مال او هستم من نه اختيار مالم را دارم نه اختيار جانم را دارم نه اختيار چشمم را نه اختيار گوشم را نه اختيار زبانم را اختيار هيچ چيزم را ندارم و ما كان لهم الخيرة من امرهم در هيچ چيز اختيار ندارم بكلي مسلوب الاختيار هستم باز نه آن اختيار ندارمي را كه جبريها ميگويند آن مراد نيست آن دخلي به اين جا ندارد پس اين خدائي كه دعوت ميكند كه بكنيد معنيش اين است كه يعني بچش بخور نفع تو را خواسته يك گوشه ديگر ميگويد فلان كار را مكن فلان چيز را مخور ضرري توش بوده كه منعت كرده تو نميداني بسا طعمش شيرين است ميخوري و براي تو ضرر دارد ميبيني خربزه است شيرين است عسل هم شيرين است ميچشي هر دو را ميبيني خوشمزه هم هست ميخوري ميكشدت و عرض ميكنم والله تمام حرامها همين سمومات است والله تمام حلالها همين جدوارها است و تو نميداني هيچ قياس نميتواني بكني كه چون خوردم و ضرر نكرد پس آن يكي را هم اگر بخورم ضرر نميكند تو نفع و ضررش را حلال و حرامش را نميتواني بفهمي تو عاقبت آن ديگر را نميتواني به دست بياري بگوئي ما حلوا كه خورديم ديديم شيرين بود جائيمان هم كه درد نگرفت پس حالا برويم حلواهاي مردكه قناد را برداريم بخوريم تو چه ميداني عاقبتش بسا اگر بخوري بسا دلت درد بگيرد بسا آتشك بشود تو چه ميداني خير فرضا دلت هم درد نگرفت طوري هم نشد گفتند شراب حرام است مخور بگوئي خير ما تجربه كردهايم فساق و فجار دلشان درد كند شراب ميخورند چاق ميشوند نه نشد تو چه ميداني عاقبت امر چه جور است چه ميداني صلاحت در چه چيز است از كجا فهميدي صلاحت اين است كه چاق بشوي اگر هم صلاحت باشد خدا منحصر نكرده دوا را به اين، خدا اجل و اكرم از اين است كه دردي خلق كند و دواش را منحصر كند به چيز مضري و حرامي اين نميشود خيال كني آدم را خدا لابد ميكند و ناچار به ارتكاب حرام، خدائي كه ميگويد برو دوا بخور آن دوا را منحصر نميكند به چيزي كه حرام كرده و گفته مخور ديگر حالا دلش چاق شد همين بس است كه عقلش زايل شد عقل كه زايل شد جرأت پيدا ميكند ميل به عبادت نميكند شراب تا چهل روز تأثيرش باقي ميماند در بدن پس در اين چهل روز كي توجه ميكند به خدا كي اعتنا به خدا و پير و پيغمبر دارد مست است و لاعن شعور و ملتفت باشيد وقتي هم كه مست نيست باز مست است و مستتر است از آن وقتي كه مستي ميكند همين كه نشاطي در خود ميبيند فسق و فجور است كه در آن وقت به عمل ميآورد.
پس دقت كنيد سر اين امر دستتان باشد انشاءالله كه فعل بايد لامحاله صادر از فاعل باشد و فعل صادر از غير فاعل باشد حرف بي معني محالي است هيچ كس بيقدرت هيچ كار نميتواند بكند كاتب قدرت به كتابت بايد داشته باشد متكلم قدرت حرف زدن بايد داشته باشد بنا بايد بتواند بنائي كند و هكذا حالا فكر كنيد و فراموش نكنيد قدرت باشد از پيش فاعل بيايد از خود فاعل بايد جاري شود و اين قدرتي كه از شخص جاري ميشود و قدرتي كه از خود صانع جاري ميشود متصل است به صانع و چون چنين است اقرب تمام چيزهائي است كه در خارج ريخته به صانع، اين است واسطه كه به اين واسطه تحريك ميكند چيزهاي ديگر را پس اين واسطه است و واسطه كبري است. حالا ديگر معني پيغمبري انشاءالله به دستتان ميآيد اين پيغمبراني كه از جانب خدا آمدهاند اينها ريسماني هستند يك سرش در دست خدا است يك سرش آمده پيش تمام مردم پيش هر فاسقي هر فاجري آن ريسمان آمده، نميشود ندهند اگر ندهند ابلاغ امر نشده و اهمال شده و بدانيد امر را خدا مهمل نميگذارد و ابلاغ ميكند پس پيش هر فاسقي هر فاجري ميفرستندش پس او است واسطه اول بعد ديگر اين واسطه اول چيزي را بر ميدارد به چيزي ديگر ميزند چيزي ديگر پيدا ميشود قلم بر ميدارد در دوات ميزند روي كاغذ ميكشد حرف پيدا ميشود قلم متصل به دستش است بعد ديگر از قلم روي كاغذ ميآيد مركب ميخواهد كاغذ ميخواهد اينها همه اسبابند و همه به كار ميآيند اما آن فعل صادر متصل است به دست فاعل اينها همه سرجاي خود هستند پس فعل سابق لم يسبقه سابق و لم يلحقه لاحق خوب فكر كنيد از روي بصيرت نه محض همين كه چون ما فلان دسته هستيم ميروي كربلا ميخوانيم براي آقاي خودمان بلكه براي رفيقمان كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع اين جور وصفها به خرج آنها نميرود اينها را هر طايفهاي براي رئيسهاشان ميخوانند و ميگويند ديگر بعضي اينها را به خرج بر ميدارند بعضي به خرج بر نميدارند پس فعل از هر فاعلي كه جاري شد آن فعل اول صادر از فاعل آن فعل ديگر به فعلي ديگر صادر نشده بعد از آن فعل اول اين افعال متعاقبه بعضي مترتب بر بعض هستند آنها ديگر صادر از شما نيست نهايت قلمش را بر ميداري اين قلم متصل به تو است در دست تو است و متصل به دست تو است ديگر مركب و كاغذ و اينهاي ديگر اينها متعاقب واقع ميشوند اينها صادر از تو نيستند متعاقب هم، هم واقع شدهاند لكن فعل صادر از تو اقرب اشياء است به تو و متصل است به تو و تو به كلت توي فعلت هستي و اين فعل بر طبع تو و بر هيئت تو است و متصل است به تو و از تو جدا نيست به طوري كه هركه تو را بشناسد و ببيند فعل را فعل را بر صورت تو ميبيند فاعل را بر صورت فعل ميبيند به طوري كه هيچ فرقي ميانه فعل و فاعل نيست مع ذلك اين اصل نيست اين واسطه است وفعل صادر اول نسبت به هر كس كه فكر كني نسبت به فاعلش لايسبقه سابق است و لايلحقه لاحق است هر چه از خارج بيايد نميتواند به فاعل برسد مگر به فعل او برسد بلكه به صادر اول هم محال است برسد هر چه از خارج عالم او است خارج عالم او است مباين است با او و جدا است از او ميفرمايد كنهه تفريق بينه و بين خلقه فكر كنيد درست دقت كنيد به شرطي مسامحه توش نباشد مگو يك جائي گفتهاند داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء اگر اين را ميداني آن هم مطلبي است فهميدهاي دخلي به ايني كه من ميگويم ندارد. دخلي به خدا ندارد خدا كيست هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون كدام از اين احمقها هستند كه بتوانند يكي از اين كارها را بكنند هركدام ادعا دارند كه ميتوانند بكنند بسم الله بكنند، هذا خلق الله فاروني ماذا خلق الذين من دونه او هست اينها هم هستند از هستي هم هيچ كمي ندارند تمام هم محدق به وجود هستند و ظهور وجود او آنها را گرفته و خودشان را و مضافاتشان را گرفته و جميع ماينسب و يتعلق ايشان را هست پر كرده در تمام جاهاشان او است وحده وحده وحده لكن اين دخلي به خدا ندارد ديگر يك پاره شعرها و مضمون آنها را ملتفت باشيد كه چه قدر مزخرف است كه رفتم كجا و چه كردم و چه خوردم افتادم از جميع سر تا پام شنيدم اين صدا را
كه يكي هست و هيچ نيست جز او
وحده لااله الا هو
اين هست لا اله الا هو نيست دقت كنيد اين كفر است و زندقه است تو سر تا پات عجز است العاجز المطلق آمده پيش تو و از همه جات العاجز المطلق پيدا است و عرض ميكنم والله كه تمام مملكت اين است حالتشان كه لايقدرون علي شي مما كسبوا و هم چنين حالت تمام اهل مملكت اين است كه لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
پس خدا آن است كه هستيي دارد و مال خودش است و فعلي دارد صادر از خودش و او را متعلق ميكند به مخلوقات و خواهش او پسند به خواهش احدي نيست و احدي غير از او هيچ خواهش نميتواند بكند كه بسته به خواهش كسي ديگر نباشد حتي اگر اذن ميدهد به تو دعا كن خواسته كه دعا كني چرا كه اگر نخواسته بود اصلا نميگفت دعا كن گفته ما يعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم اول از پيش ميفرستد انبياء را كه تعليمت كنند كه هم چو گريه كن هم چو التماس كن هم چو دعا كن معلوم ميشود خواسته وقتي نميخواهد دعا كني يادت ميرود بسا خواب ميروي بسا خيالت متفرق ميشود دلت جاي ديگر ميرود از اين است كه طبع شفعاء را جوري قرار داده كه حريصند در شفاعت حرص ميزنند كه شفاعت كنند اصرار دارند هدايت كنند اگر صانع نميخواست اينها را نجات بدهد اينها اين قدر حريص نميشدند و لايشفعون الا لمن ارتضي و هم من خشيته مشفقون به خصوص شفيع خلق ميكنند به او ميگويند برو شفيع فلان گناهكار شو پيش او بايست و او را بيار و به خصوص تعليمش ميكند كه بگو اگر ميخواهي او را عذاب كني مرا عذاب كن پس خواهش او بسته به خواهش غير او نيست حتي انبياء حتي انبياء راكه فرستاده براي همين فرستاده كه به تو بگويند مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم، پس اول اين را پيش انداخته و گفته دعا كنيد بعد به آن انبياء گفته با مؤمنين روف و مهربان باشيد در تعريف آنها است اشداء علي الكفار رحصاء بينهم خلقشان ميكند و جوري خلقشان ميكند طبعشان را جوري خلق ميكند كه بر كفار شديد باشند از همه سختها سختتر باشند و بر مؤمنين رؤف و رحيم باشند آن قدر رؤف و رحيم باشند از پدر مهربانتر از مادر مهربانتر دل به دل آدم ميدهند مداراها ميكنند از تمام مدارا كنندگان مدارايشان بيشتر است و وقتي بناي شدت شد از تمام شدتكاران سختتر است و سختتر ميگيرد به ظلم هم نيست همان سخت گرفتنش اما صورت عمل يك صورت است وقتي بناي كشتن شد صورت كشتن يك صورت است كشتن به حق باشد يا ناحق صورتش يك صورت است.
باري دقت كنيد انشاءالله آن نقطهاش را به دست بياريد توي حرف زياد آن مطلب كه عنوان ميشود فراموشش نكنيد و اغلب اين است و اين هم تدبيري است از صانع كه همچو قرار داده كه حرف زياد را تا نزني مطلب فهميده نميشود و آني كه عنوان شده توي حرف زياد گم ميشود ميبيني وقتي در مجلس نشست و چيزي شنيد چيزي گيرش آمد وقتي برخواست همانها را گذاشت و رفت لكن كسي كه آن نقطه را از دست نميدهد كلام هي متفرق شد لكن متفرق ميبيند نه نشده، به كسي كه ميخواهند بدهند ميدهند يك عمري پس فعل صادر از شخص از عرصه خودش صادر است و هيچ فرقي ميان هيچ فاعلي با فعل خودش نيست و افعالي كه با فواعل خود هستند و هم شكل نيستند هم رنگ نيستند بدانيد اين جور فعل اصلش به اصطلاح خدا و رسول فعل آن فاعل نيست صوتي كه از اين اتاق بيرون است و شباهتي به من ندارد اصلش مال من نيست مال هوا است بلكه همين صدائي كه شما ميشنويد در حقيقت مال من نيست صوت من هوا را تكميل ميكند و ميآيد و ميآيد تا پيش گوش شما اين صدا دخلي به من ندارد والا تمام آثار بر شكل فواعل خود هستند اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايد: كلام هر كسي بر شكل او است، كلامكم نور كه خطاب به ائمه ميكني به جهت اين است كه خودشان نورند تمام صوتها اثر صادر از صاحب صوت است صوت مال هوا اثر هوا است ميآيد توي گوش خودت تو صداي گوش خودت را ميشنوي از اين جهت است بسا من حرفي ديگر ميزنم و تو چيزي ديگر ميشنوي معلوم ميشود صوت از من نيست اگر از من بود برخلاف من نبود، پس اينها هم پيش چشمتان را نگيرد و ميفرمايند كلام هر شخصي مثل صاحب كلام است بعينه مثل اين كه عكس در آينه كه ميافتد بر شكل شاخص ميافتد آفتاب در عينك كه افتاد خود عينك سرد است زميني است نوري از خود ندارد گرمي از خود ندارد اما قرصي كه توش عكس مياندازد تو را ميسوزاند وقتي مستمر شد بسا چوب را آتش ميزند بسا آهن را ميگدازد و خودش يخ كرده پس اثر بر طبق صفت مؤثر است صفت بر شكل موصوف است به طوري كه والله لافرق بينه و بينه به هيچ وجه الا اين كه اين صادر شده است از او او فاعل است اين فعل فاعل ميانه اينها چه قدر فاصله است اين قدر كه او هست و نخواهد نيست شد و اين نيست مگر فعل او و ظهور او و فرع او پس اين محتاج است به او او محتاج به اين نيست لكن حالا فعل كه صادر شد از فاعل از عرصه كه آمده اگر عرصه عرصه قدرت است در اين فعل قدرتش را ظاهر كرده اگر عرصه عرصه علم است علمش را ظاهر كرده در اين اگر عرصه عرصه حكمت است حكمتش را ظاهر كرده وآن كسي كه قدرت ندارد چه طور ميتواند اين كارها را بكند آن كسي كه علم ندارد چه ميداند چه طور بكند نميداند چه كار كند آن كسي كه حكمت ندارد چه طور ميتواند اينها را بسازد و هر چيزي را سرجاي خودش بگذارد.
پس هر فعلي فعل صادر از فاعل متصل است به فاعل بلكه ميخواهم عرض كنم فعل درجات ندارد فعل صادر يك چيز است لايسبقه سابق و سابقي كه نيست چگونه سبقت بگيرد نيت را فكر كنيد شما ببينيد هر كاري ميكنيد به نيت ميكنيد به نيت به قصد، شما بازار ميرويد به نيت ميآئيد به نيت چيز ميخريد به نيت حرف ميزنيد كار خوب كار بد همه را به قصد ميكنيد خود قصد را كه درست ميكنيد همه را به قدرت ميكنيد قدرت را به خود قدرت ميسازيد قدرت ديگر سابقي ندارد سابقش را بخواهي تعبير بياري سابقش خود تو سابقتر از قدرت خودت هستي سابقش هم سبقتي نيست كه مدتي باشد فاعل فعلي و قدرتي نداشته باشد بعد براي خود قدرتي درست كند هر قدرتي فعل مما به هو هوي او است قدرت از اركان وجود اواست و نميشود تخلف از او بكند و نميكند پس فعل ناشي از فاعل لايسبقه سابق و هم چنين لايلحقه لاحق باقي چيزها هر چيزي هر چه برود در دايره خود جولاني ميزنند آنجا نميتوانند بروند فعل الله نميتوانند بشوند او به خودش برپا است و مستغني به صانع خود و او هر چه به زير دست خواسته بدهد گفته به او كه بدهد و هر چه زير پا بخواهند واسطهاي ميخواهند اين هم واسطهي او است به پايين هم واسطهي پايين است به بالا و نه اين است كه او واسطه نميخواهد او هم كارهاش را بي قدرت نميكند بي علم نميكند علمش بي قدرت نيست قدرتش بي علم نيست بي اراده نيست بي قصد نيست اين است كه عرض ميكنم و فكر كنيد كه در خود بيابيد فعل صادر از شخص يك فعل است و اين فعل ميخواهم بگويم درجات هم ندارد بله آن فعل كه تعلق ميگيرد به اين بدن درجات پيدا ميكند او به مغز سر تعلق ميگيرد از آن جا تعلق به نخاع ميگيرد و از نخاع تعلق به اعصاب ميگيرد از آن جا به عضلات، او عضلات را حركت ميدهد عضلات لحوم را به همين طور ميآيد به تدريج تا اين جا اين اين را ميجنباند تو ببين به محض اراده اين اين جا اين طور ميشود تعجب است كه چه طور زود هم اين همه راه را ميآيد به محض آن كه اراده ميكني چشم به هم بخورد به هم ميخورد راهها رفته آمده اين چشم به هم خورده اول آن اراده روح را حركت داده او روح بخاري را حركت داده روح بخاري رفته مغز سر را مغز سر نخاع را نخاع اعصاب را اعصاب عضلات را عضلات لحوم را راههائي كه آمده بخواهي حساب كني هزار فرسخ ميشود حالا ميبيني به محض اراده كه كردي چشم به هم ميخورد و تبارك آن كسي كه هم چو صنعتي ميكند پس فعل صادر از فاعل مال خود فاعل است فعل صادر از او مال غير او نيست حالا كه چنين است پس منسوب به فعلش منسوب به او است منسوب به او منسوب به فعلش است من اطاع الرسول اطاع الله من اذعن للرسول اذعن لله و هكذا تمام ماينسب الي الله ينسب الي فعله و تمام ما ينسب الي فعله ينسب الي الله.
ديگر حالا ملتفت باشيد اين سر آن دعاها كه براي هدايت خواص خود فرموده كه بخوانند در زمان غيبت اين دعا را اللهم عرفني نفسك خدايا خودت را به من بشناسان كه من رسولت را بشناسم اگر نشناساني چه طور ميتوانم بشناسم وقتي من ندانم قدرت خدا را چه طور خدا را ميشناسم هم چنين اللهم عرفني رسولك فانك ان لم تعرفني رسولك لم اعرف حجتك به همين طور اللهم عرفني حجتك كه اگر حجت خدا را به من نشناساني ضللت عن ديني از دينم گمراه ميشوم اين حجت با آن رسول با آن خدا همراه بايد ديده شوند هر كدام آنها را شناختي آن ديگري شناخته شده يكيشان را نشناختي باقي را خيال كني شناختهاي نه نشناختهاي بدان سراب است و اين شناختنها بدان تمامش ميسور است تمامش آسان است مشكل نيست رياضت نميخواهد زحمت نميخواهد آسان است اما ديگر آن موازيني كه خودت براي خودت قرار دادهاي با آن موازين درست نميآيد بدان موازين تو تمامش هذيانات است و سرابها است البته راست نميآيد با آن ترازو اگر تو راه او را بخواهي باز فكر كن ببين اگر خدا مرا خلق كند واصرار هم داشته باشد كه تو هدايت بيابي بگويد هدايتت كردهام به راه، راه را نمودهام واضح كردهام آشكار كردهام ومع ذلك بگوئي نميدانم راهش كجا است آيا او دروغ ميگويد وتو راست آيا تكذيب تو بي ادبي است به جهتي كه عمامه سرت گذاردهاي و سبيلت را چيدهاي و آخوند شدهاي و تكذيب او بي ادبي نيست.
فكر كن انشاءالله تو بخواهي هدايت بيابي و او اين همه اصرار دارد كه تو هدايت بيابي ارسال رسل ميكند انزال كتب ميكند حبلش را ميآرد پيش تو ميگويد دست بزن بگير هر قدر معصيت كرده مأيوس مشو كه اگر مأيوس بشوي ميگويد چماقت ميزنم حالا كسي بخواهد هدايت بيابد او منع كند بخل كند و هدايتش نكند محال است پس اگر اتفاق ديدي خواستي و نشد بدان خواستنت خواستن نبوده ميزانت ميزان نبوده ميزان را برو از خودش ياد گير ببين كه با همه جا درست است.
و صلي الله علي محمد و آله
درس هشتم يكشنبه هشتم رجب المرجب سنه 1301
35بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.
اين عبارات اگر كسي به محض انس وحشت نكند داخل بديهيات همه كس خواهد شد كه امر به همين طور است اگر چه حرفي است كه هيچ جا نميشود گفت و نميتوان گفت به جهتي كه مأنوسند به يك پاره چيزها كه در ذهنشان و عقيدهشان هست خيال ميكنند عقايدي است دارند دين خدا است دارند مضبوط بوده و شكي در آن نبوده بخواهي بگوئي اين طورها نيست البته وحشت ميكنند و الا داخل بديهيات است آن چه را كه ميبيني همه شان عاجزند و آن چه را كه ميبينيد والله استثناء ندارد در آخرت ببينيد يا در دنيا آن چه را كه ميبينيد چه در آخرت چه در دنيا، آن چه را ميفهميد چه در مقامات آخرت چه جاهاي ديگر تمامشان مخلوقند و مخلوق معلوم است قادر بر خلق خود نيست عاجز است حالا عاجز آيا غير آن كسي هست كه اينها را ساخته فكر كه ميكني داخل بديهيات و ضروريات همه دينها ميشود مايهاش هم همين است كه گوش بدهي ديگر مايهاي نميخواهد ديگر ما وحدت وجودي فهميديم وجودي ساري در كلي فهميديم در هر چيزي از خود او ظاهرتر است و در مكان هر چيزي اوجد است از خود آن چيز و و الله مال آن جور خيالات تمامش به جهنم است و آن هست در جهنم هم با ايشان هست توي خونها و چركها و عذابها و آنها را به حلقشان ميريزند داد هم ميزنند فرياد ميكنند همه اينها هست و كسي به فريادشان نميرسد.
ملتفت باشيد انشاءالله الله ولي الذين آمنوا و الذين كفروا آنها اولياؤهم الطاغوت آنهائي كه وحدت وجوديند طاغوت را هم ميخواهند بردارند صلح دارند با هر طايفهاي با هر كافري و فاسقي با هر سگ و خوكي مگر با اهل حق كه صلح ندارند با حق دعوا دارند با هر طايفه ميسازند مگر با حق كه سازگاري ندارند دقت كنيد اين خدائي كه ارسال رسل كرده هميشه اولياش بعض مردمند باقي مردم دشمنند و اين نه در اسلام تنها است اين را گبرها هم ميگويند مهاباديها هم ميگويند يهوديها هم ميگويند نصاري هم ميگويند پس الله ولي الذين آمنوا و ان الكافرين لامولي لهم كافران مولاشان كجا آمد ألم اعهد اليكم يا بني آدم ان لاتعبدوا الشيطان شيطان را لعن كن او را عبادت مكن شيطاني هست در دنيا هست شيطنتش هم هست باشد خوب دقت كنيد انشاءالله آن جائي كه موقع صفت است به دست بياريد اگر درس ميخوانيد پيش استاد بخوانيد و استاد مدرس والله حجج الهي هستند كه آمدهاند تعليم كنند ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة هيچ كس تجاوز نميتواند بكند از موقع صفت هر سفيدي سفيد است هر سياهي سياه است هر چيزي خودش خودش است حالا عجز كجا است پيش تمام مخلوقات تمام مخلوقات مخلوقند عاجزند اگر فرض كني نبود قادري اينها هم نبودند چه بود مادهاي روي هم ريخته بود و آن طوري كه عرض كردم باز ملتفت باشيد و فراموش نكنيد تمام مواد لابدند در عوالم خودشان كه به يكي از صور متضاده مصور باشند مثل جسم اگر هست هر قبضهايش از عرشش تا تخوم ارضينش يا بايد ساكن باشد يا متحرك ديگر نه ساكن باشد نه متحرك محال است كه اگر فرض كني چيزي نه متحرك است نه ساكن چيزي كه نه متحرك باشد نه ساكن فاني ميشود پس وجود اضداد كه توارد ميكنند بر مواد نگاه ميدارند ماده را كه موجود باشد توارد نكنند معدوم ميشود حالا يك چيزي را خدا معدوم نميكند نميكند.
پس ملتفت باشيد به قول مطلق عرض ميكنم هر جا دو ضدي پيدا شد و وارد ميشود بر مادهاي كه آن ماده اين صورت را مياندازد آن صورت را ميگيرد يقيني ميرود شكي ميآيد علمي ميآيد جهلي ميرود خيالي ميرود خيال ضدش ميآيد حركتي سكوني و در هر عالمي اين اضداد است كه وارد ميشود با وجودي كه غريبه است مال اين جا هم نيست از خودش هم نيست هر چه از خودش باشد تا هست آن چيز همراهش است سنگي گرم شد اين گرمي از خودش نيست به دليل آن كه سرد ميشود سرد شد سردي از خودش نيست به دليل آن كه گرم ميشود لكن در تمام اين حالات طولش همراهش هست عرضش همراهش هست عمقش همراهش است فضاش همراهش است وقتش همراهش است.
پس دقت كنيد انشاءالله آن آخرش تمام به دست صانع ميآيد كومهها را هم كه دارد كه از هم نپاشند كه اگر فرض محالي كردي كه تصوري بي معني كردي كه تصرف نكند وقتي صانع در اينها اينها هم معدوم ميشوند به فرض دروغ نبوده وقتي تصرف نداشته باشد و تصرف نكند پس بدانيد آن صانع است كه قادر است دليل قدرتش همين صنايعي كه كرده اگر چه نميبينيم او را ملتفت باشيد ميفرمايد لم تره العيون نه در دنيا نه در آخرت بمشاهدة العيان لكن رأته القلوب اگر عقلمان را هم مثل چشممان آفريده بود تكليف كرده بود كه ببينيد و اگر تكليف كرده بود تكليف مالايطاق نبود عقل همه جا بر يك نسق است هرجا صنعتي ببيني ميداني صانعي داشته ولو صانعش مرده باشد بناها باقي مانده بناها مردهاند و تو نديدهاي آنها را حالا چون ما نميتوانيم ببينيم بنا را پس آيا بنا نساخته نه تمام عقول اتفاق دارند كه بنا ساخته شكي در وجود آنها نبوده اگر چه جهل به طرح و طور و طرز و بلندي و كوتاهي و سياهي و سفيدي و خوش خلقي و بد خلقي آنها داشته باشيم اينها همه مجهول ما است لكن وجود بنا معلوم ميشود سهل است ايني كه خوش سليقه بوده يا بد سليقه بوده سست كار بوده يا قايم كار اينهاش هم معلوم ميشود سهل است عرض ميكنم از اين باب كه داخل ميشوي آن وقت در صنعت صانع فكر ميكني ميفهمي حكمتش را توي همينها به كار برده قدرتش را توي همينها به كار برده علمش را توي همينها به كار برده انتقامش را توي همينها به كار برده او ارحم الراحمين است در همينها ملتفت باشيد اسماء متضادهاي كه دارد كه اسم فعل است تمام آن اسماء همه در اينها به كار رفته فكركن ببين او اگر هيچ رحم نداشت هيچ رحم كنندهاي نميتوانست بيافريند مثل اين كه آتش هيچ برودت ندارد نميتواند تبريد كند آب هيچ حرارت ندارد نميتواند گرم كند به همين طور فكر كنيد او اگر هيچ رحم نداشت اين همه رحماء خلق نميكرد حالا ميبيني خلق كرده در دنيا كه راستي راستي جانشان را ميدهند از رحمشان است و تمام والدين مجبولند كه جانشان را فداي اولادشان كنند شما ببينيد كه كم جرأتتر از مرغ خانگي ديگر حيواني نميشود به يك كيشي به يك اشارهاي ميرود كم فهمتر از آن بي جرأتتر از آن كم حيواني پيدا ميشود اما همين مرغ به اين طور وقتي جوجه ميگذارد چنان شجاع ميشود كه خود را به دهان شير ميدهد به دهان سگ مياندازد پيشتر تا گربه را ميديد ميگريخت قايم ميشد حالا ميبيني توي دهان شير ميرود از آن رحمي است كه به بچهاش دارد پس رحيمي خلق ميكند اين خدا و در حيوانات اين بسيار ديده ميشود كه چه قدر مادرها راضي هستند به صدمه خودشان كه بچه شان محفوظ بماند در حيوانات در انسانها اغلب پدرها خود را به زحمت مياندازند به صدمه خود راضي ميشوند خود را به صدمه مياندازند براي بچه هاشان اغلب مردم خود را به صدمه و زحمت مياندازند براي اين كه ميخواهم بعد از مردن من اولادم چيزي داشته باشند به تو چه آنها هم خدائي دارند تو چه كارهاي بسا حرامها به چنگ ميآرند بسا تقلبات به كار ميبرند وزر و وبال به گردن خود ميگيرند ميداند هم كه عذابش ميكنند براي اين كارهاش ميداند كه در آخرت عذابش ميكنند مع ذلك قباله مينويسد تدبير ميكند كه اين ملك به طور غصب برود پيش پسرش به تو چه بگذار براي خودش باشد اين دزديها بگذار پسرت خودش برود غصب كند به تو چه همه اينها از طبيعت رحمت است حالا خدائي كه هم چو رحيمها خلق ميكند البته بدانيد خودش رحيمتر است كه اين جور رحيمها خلق ميكند بدانيد غضوب صرف و منتقم صرف نيست كار اين مردم اين است كه كسي كه با كسي لج دارد همين طور لج ميكند و عمدا توي كله او ميزند او لج با كسي ندارد رفيقي داشتم يادم آمد اين حكايت عرض ميكنم رفيقي داشتم يك وقتي مهمانش كردم هر چه تعارفش بيشتر ميكردم اين باز بدگلي ميكرد ميگفتم چرا اين جور ميكني؟ ميگفت بخصوص مرا مهماني ميكنيد كه به من صدمه بزنيد با من لج داريد ميخواهيد صدمهام بزنيد.
باري، منظور اين است كه خيلي از مردم خيال ميكنند خدا لج دارد با مردم خلقشان ميكند گرسنه شان ميكند ناخوششان كند به بلاشان مبتلا كند شما فكر كنيد ببينيد اين خدا اگر طبعش اين بود كه لج داشته باشد با مردم اگر لج داشت همه مردم را عذاب ميكرد پس ببينيد ارحم الراحمين است به طوري كه طبيعت تمام كساني كه كسي را دوست ميدارند جوري خلق كرده كه براي محبوب خود از همه چيز ميگذرند براي محبوب خود از خيلي چيزها چشم ميپوشند خيلي چيزها را نديده ميگيرند والله به روي خود نميآورند تو معصيت كردهاي لكن جوري رفتار ميكنند با تو مبادا آن جا ميروي خجالت بكشي حتي آن كه نميگذارد ملائكه ببينند معصيت تو را از آنها ميپوشاند تو خودت متجاهر به فسق مباش كارهاي بد خودت را روي دايره مريز او است ستار العيوب از ملائكه ميپوشاند از انبياء ميپوشاند و او است ارحم الراحمين في موضع العفو والرحمة و والله تعبيري است آوردهاند كه فرمودهاند هفتاد جزء رحمت براي خدا هست كه يك جزئش قسمت شده به جميع رحمائي كه هستند و همه رحيم شدهاند و معذلك ذاتش چنين نيست اگر ذاتش چنين بود هيچ ناخوشيي هيچ صدمهاي گرسنگي المي غصهاي همي غمي در دنيا نبود ميبيني آنها هم هست پس بدان اشد المعاقبين هم هست في موضع النكال و النقمة دليلش همين كه قسيالقلبها را خلق ميكند.
ملتفت باشيد و بدانيد اين صفتها را پيش اولياي خودش آورده چرا كه اينها مثال الله هستند اينها محل مشيت الله هستند اينها هم اشداء علي الكفارند لكن رحماء بينهم جوري هستند كه پيش رفقاي خودشان از هر خاكساري خاكسارترند پيش دشمنهاشان آن قدر تند و تيزند كه از هر سختي سختترند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله دقت كنيد تمام صفاتش تمام اسماء حسني و تمام اسماء ناشايستي كه از او سلب ميكني تمامش را توي ملك نموده به تو كه اگر چنين نبود تو نميتوانستي اعتقاد كني مثل اين كه جسم را چون ميبينيم ماسك خودش نيست لامحاله يك كسي بايد اين را بجنباند يا نگاهش دارد ديگر نه بجنبد نه نجنبد معدوم ميشود و محال است چنين چيزي پس چون اين عاجز است و هر چه عاجز است خدا نيست پس خدا جسم نيست تمام موادي كه ميبينيد اشياء متضاده توارد ميكنند بر آنها خدا نيستند پس خدا عقل هم نيست خدا روح هم نيست خدا نفس هم نيست همين طور كه جسم نيست تمام اينها را ميبينيم و ميفهميم پس او هيچ يك از اين مخلوقات نيست اين مخلوقات هيچ يكشان مثل او نيستند خودش يك كلمه گفته و خدا خودش خوب راه ميبرد تعريف خود را بكند خودش ميگويد ليس كمثله شي پس مسلوب است از او تمام صفات مخلوقات و تمام خلق آن جا ممتنع است او جسم نيست او روح نيست او عقل نيست و هي سلب بايد كرد صفات سلبيه خدا هشت تا است كدام است؟ هشت هزار است كدام است صفات ثبوتيه هشت تا كجا آمد او عالم است قادر است حكيم است رؤف است رحيم است متكلم است و هكذا جوشن كبير را پيش بگذار و بخوان تمام اسمهاش را توي همين بناها ظاهر كرده هر يكيش را يكي يكي كه پيش بكشي دستت ميآيد پس او است قادر به دليلي كه عاجزين موجودند و هستند عجز اينها دليل قدرت او جهل اينها دليل علم او سفاهت اينها دليل حكمت او، يا حكمتي كه به حكيمي داده دليل حكمت او ميبيني يك كسي يك جائي يك كاري درستي كرده اين كار درست كه از روي حكمت واقع شده حكمتش را او داده به آن شخص همين دليل اين است كه او حكيم است و هكذا رأفت او رحمت او تمام اسماء حسني صفات ثبوتيه است به همين طور فكر كنيد آن چه صفات نقص است از خلق است و بايد سلب كرد از او جهل ناداري صرف است از خود اينها است او جهل ندارد مگو اگر جهل نداشت چه طور جاهل را خلق ميكرد از همين جور شپش كشيها را حكما و صوفيه دارند گفتهاند كه معطي شي فاقد شي نميشود باشد ظاهرش هم سر و پستائي دارد خيال ميكند آدم راست گفتهاند كسي كه پول ندارد نميتواند پول به كسي بدهد ذات نايافته از هستي بخش چون تواند كه شود هستي بخش، راست است حالا راست است پس حالا نتيجه ميگيريم او سگ ساخته خوك ساخته نجاست ساخته زمين ساخته آسمان ساخته همه را داشته كه ساخته حالا كه اين طور است پس كلب الهي خنزير الهي نجاسة الهي زمين الهي آسمان الهي و هكذا از اين قبيل مزخرفات يافتند و نوشتند شما ملتفت باشيد ان شاءالله شما مجنون نشويد و باورتان بشود كلام بزرگتان كه ميفرمايد مردم گمان دارند علم دارند و لايتعمقون الا في الالفاظ والله نيست استدلالشان مگر در الفاظ والله بوي حكمت را نشنيدهاند سفاهت را حكمت اسم گذاردهاند علم به حقايق اشياء ندارند علم سراب دارند سراب آب نيست آب ديدهاي به چشمت هم آب آمده راست ميگوئي اما اگر عقل هم داري بدان چشمت خطا كرده همين طور هم هست واقعا خلق عجز دارند ديگر اين عجزشان را كي به ايشان داده آن كسي كه داده داشته كه داده خلق احتياج دارند احتياج را داشته كه به ايشان داده خلق مركبند تركيب را داشته كه به ايشان داده اينها خرافت است و نامربوط ملتفت باشيد اينها خود خود را نميتوانند بسازند عجزشان از خودشان است و هكذا تمام صفات نقصشان از خودشان است آن چه در خلق جايز است نميشود در خدا باشد آن چه او دارد نميشود به كسي بدهد آن چه او دارد ممتنع است به خلق بدهد آن چه اينها دارند در او ممتنع است او از اينها مسلوب است اينها از او مسلوب است.
پس دقت كنيد چنين خداي قادري چنين خداي عالمي چنين خداي حكيمي چنين خدائي كه هزار و يك اسم دارد اسمهاش را هرگز نبوده وقتي كه نداشته باشد و تازه پيدا شده باشد پس تمام اسماء هميشه با او بود و تمام اسماء هميشه صفت او و فعل او است صفت او اين فعل صادر از او است تمام اينها محض ربط يا محض اضافه برپايند قطع نظر كني از او نيست صرف و معدوم صرف ميشود حالا كه چنين است پس او هميشه داراي اين اسماء بوده لكن حالا اسماء را متعدد ميبيني و اسماء حسني ميگوئي و جمع ميبندي ديگر بسا اين تكثرات به واسطه البسه باشد و حالا به جهتي كه مسأله ثابت نيست بسا ميگويم و بدانيد حالا مصادره است كه ميگويم بسا جاهاي ديگر مختلف شده در آن جاها لباسي جائي پوشيدهاند جائي ديگر به لباسي ديگر در آمدهاند لباسهاي سرخ و زرد در بر كردهاند اسماء متعدد نشده والا آن صادر اول غيري داخل آن نشده چه طور دو تكه بشود و اين دو تكهاي كه من عرض ميكنم ملتفت باشيد دو تكه حكمي معنيش اين است كه در عالم اجسام كه نظر ميكني تكهاي گرم باشد تكهاي سرد باشد شي ممتاز از شي يعني يكي عالي باشد يكي داني يكي سرد باشد يكي گرم باشد اما دو قبضه از جسم ممتاز نيست چرا كه حد مشترك را هر دو دارند پس بدانيد هر جا امتياز و تعددي پيدا شد گرمي و سردي پيش هم آمده اين است فعل صادر از صانع آن مشيت هيچ كثرت در آن نيست هيچ تعددي و تكثري در آن جا والله نيست و اين است مغز سخن شيخ مرحوم كه ميفرمايد در آن جا هيچ چيز غير از او نيست نه حيثي نه اعتباري هيچ در آن جا غير او نيست بله به تمييز فؤادي و تشقيقات عقلي يك پاره چيزها اثبات ميكند و ملتفت باشيد كه حيوث و اعتبارات عقلي هم نگفتهاند و از اين معلوم ميشود كه خيلي دقيق بودهاند به تزييل و تمييز فؤادي گفتهاند چرا كه كانه فؤاد از عرصه امر است كانه تمام حيوث و اعتبارات در تحت آن مقام مستهلك است و دودي نيست كه بگوئي آتش توش است اصلا خودش پيدا نيست رنگ رنگ آتش است كار كار آتش است آتش اين جا اين است پس فؤاد كانه از خود بي خود است حالا كه از خود بي خود است آن جا را ميتواند بفهمد پس به تمييزات يك پاره چيزها را ميتوان آن جا اثبات كرد آن حقيقت واقعش چه جور است اگر چيزي مخلوط با او ميتواند بشود آن وقت بگو متعدد است و وقتي چيزي با او مخلوط نتواند بشود تعددي نيست اين است كه فعل يكي است لافرق بين الصانع و صنعش صانع خودش يكي است فعلش هم يكي است فرقي نيست ميانه او و صانع والله آن صانع به واسطه اين صنع، صانع اسمش شده اين صنع هم به واسطه صانع صنع شده و مصنوع صانع شد سرتاپاش محتاج به او است او سرتاپاش غني از اين است و او يك حقيقت است و يك نور است حالا ديگر فكر كن ان شاءالله و اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحده ديگر آن بعضها من بعض را در تكه تكههاي آن يكي ميخواهي خيال كني خيال كن ميخواهي اين جور خيال كن كه يعني آن بعضش مثل بعض ديگر است هر بعضش تمام كارهاي بعض ديگر را ميكنند اگر نكند بعض نيست والله اولنا محمد اوسطنا محمد آخرنا محمد كلنا محمد اولنا اول ما خلق الله آخرنا اول ما خلق الله اولنا آخر ما خلق الله آخرنا آخر ما خلق الله ديگر آن جا يك چيز است يك حقيقت است همه شان عليند همه شان حسنند همه شان حسينند همه شان فاطمهاند همه شان يك اسم دارند و يك حقيقت هستند لكن آن جائي كه پدر از پسر جدا شده پسر از پدر جدا شده آن جائي كه تولد كرده پسر از پدر هر جا پدر پدر بوده جدا شده از جائي كه پسر پسر است ديگر پيشترها آبها بودهاند خاكها بودهاند آن جاهائي كه پيشتر آب و خاك بوده والله اين صادر اول نبود حقيقة والله نه مطلق اينها بودند نه مقيدشان نه موادشان نه صورتشان اين است آن مادهاي كه گاهي عرض ميكنم اصل ماده حقيقي هيچ نبود نداشته و نبود ممكن نيست كه پيدا كنند هر يك از مواد در عالم امكان منزل دارند مع ذلك اگر او امساك نميكرد اينها را و نگاه نميداشت اينها را اينها نبودند پس ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا ولئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده سماوات و ارض يعني مخلوقات آن جا.
پس ملتفت باشيد و بدانيد كه بودند ايشان و هيچ خلقي نبود و تسبيح ميكردند خدا را تهليل ميكردند خدا را خودشان تسبيح خدايند خودشان تهليل خدايند خودشان مدح خدايند ثناي خدايند مداح خدايند حمد خدايند حامد خدايند خودشان محمودند خودشان محبوب خدايند ممدوح خدايند ميفرمايد لنا مع الله حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن و اين را ايشان ميتوانند بگويند همه كس نميتواند بگويد ديگر چه فرق ميكند حضرت صادق اين را گفته فلان مرشد هم هم چو گفته گفته ليس في جبتي سوي الله هم چو حرفي را كه گفت مرشد از خودش را خورد كه گفت هر كه ميخواهد باشد بايزيد بسطامي باشد معلوم است هذيان را اهل هذيان ميگويد البته اهل باطل اگر به طور اهل حق دعوت نميكردند مردم را مردم پيزر به پالانشان نميكردند بايد لباسي جور لباس اهل حق بپوشند و بعضي حرفهاي اهل حق را بدزدند و بگويند تا مردم اعتنا به ايشان بكنند ائمه طاهرين ميتوانند اين ادعا را بكنند ديگر غير ايشان كسي نميتواند لنا مع الله حالات فيها نحن هو و هو نحن بگويند، نوح كذائي به اين صرافت جرأت نكرده بگويد اين حرف را.
باري ملتفت باشيد منظور اين است كه فعل صادر از او است كه ميتواند بگويد من ظاهر اويم او ظاهر من است من اويم او من است لكن او هرگز من نيست من هرگز او نيستم هميشه او من هست هميشه من او هستم فعل صادر ميتواند هم چو حرفي بزند حالا ديگران هم اين الفاظ را ياد گرفتند و حيله كردند و گفتند غصب كردهاند چنان كه خلافت را غصب كردند در ظاهر در باطن ادعاش را كردند كسي نميگويد لفظش را نميتوانند بگويند خير همه شان لفظ قرآن را ميگويند و ميخوانند گبرها هم ميتوانند بخوانند قرآن را اما آن مغزش را كه قرآن حقيقي است والله نميتوانند بخوانند فكر كنيد ببينيد اگر اين ظاهر و اين لباس قرآن باشد كه همه كس دست ميتواند بمالد، آن باطن قرآن و حقيقت قرآن را الاالمطهرون آنها كه معصومين هستند ميتوانند قرآن را مس كند از همين باب است كه والله يك حرف از قرآن را والله سنيها راه نميبرند اگر چه تفسير نوشته باشند شرح كشاف نوشته باشند و فرق نميكند براي نصاب هم اگر شرح مينوشت همين جور مينوشت، شما بدانيد اين تفسير قرآن نيست مغز تفسير قرآن نيست اينها، قرآن مغزي دارد روحي دارد بدني دارد حقيقتي دارد اينها همه كه با هم جمع شد قرآن ميشود و بدانيد اگر آن روح نيامده بود در اين بدن قرآن اسمش نبود چيزي ديگر اسمش ميشد نور الله مثلا اسمش ميشد اين ظاهر قرآن را كه همه مردم ميخوانند و دست ميگذارند پس ظواهرش را مردم مس ميكنند ميخوانند شيطان بسم الله ميگوئي ميگريزد و ميبيني يك دفعه ملعوني خود بسم الله ميگويد و تعجب مكن كه شيطان چه طور بسم الله ميگويد اينها همه شياطينند كه بسم الله ميگويند نميبيني ريا بيشتر ميكنند سمعه بيشتر ميكنند رياها و سمعهها همه كار شيطان است دائما بسم الله ميخواند و اسم اعظم را ميخواند لكن بسم الله اصل را نميتواند بخواند آن بسم الله را بگوئي شيطان فرار ميكند ايني كه ميفرمايند طعامي كه جائي ميگذارند بسم الله بگوئيد جن ملاقات نكند آن را آن بسم الله اصل است و الا جنها قرآن ميخوانند و نميگريزند از قرآن يك پارهاي هست كه از قرآن ميگريزند آن قرآن اصل است.
باري، ملتفت باشيد و اصل مطلب را از دست ندهيد اصل مطلب اين است كه آن حقيقت ايشان نورانيت ايشان است و آن نورانيتشان از خودشان نيست نورانيت خدا است و آن نورانيت ظهور الله است اين است كه ميفرمايد معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل و معرفة الله عزوجل معرفتي همين را توي قرآن صريح گفته فرموده الله نور السموات والارض همين نور است كه حضرت امير ميفرمايد معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است آن مشكاتش تفسير شده حضرت فاطمه صلوات الله عليها مشكوة فيها مصباح مصباحش حضرت پيغمبر است زجاجهاش حضرت امير است پس آن نورانيت فعل الله ظهور الله است كه از خارج نياورده به خود بچسباند و آن ظهور الله در عالم بالا تمامش وحدت است و تمام حيوث و اعتبارات او را اگر كسي بگويد به تزييلات فؤادي است آن فؤاد را هم لفظش را فاء و واو و دال را همه كس ميگويد هر كس دارد آن فؤاد را حقيقة ميتواند آن جا تكثرات اثبات كند گاهي شيخ مرحوم زور ميزنند چهار مقام اثبات ميكند گاهي هشت مقام اثبات ميكند بعضي ديگر از بزرگان آقاي مرحوم ميفرمودند اگر بنا است به يك نحوي تكثري در آن جا پيدا شود كه گفته شود به فلان حيث فلان چيز آن جا هست اگر يك كثرتي آن جا پيدا شد تمام كثرات را ميتوان اثبات كرد مع ذلك او يك جوهر است و يك حقيقت است و سرش همه همين است كه چيزي مخلوط و ممزوج با آن جا نيست باز در مخلوقات فكر كنيد تا اين سر را خودتان بفهميد و به دستتان بيايد در همين عالم ظاهر اگر يك هواي منبثي نباشد به هيچ وجه تفاوت در اين نور چراغ پيدا نميشود هوائي هست و ظلمتي از آن سمت ميآيد رو به چراغ و نور از اين راه ميرود رو به آن ظلمت نور هر چه از راه ميرود ظلمت كم ميشود همين طور كه ظلمت در هوا آمده نور هم در هوا آمده خود نور چراغ كه به خودش چسبيده نور من حيث انه نور تعين ندارد تكثر ندارد جائيش اقرب به چراغ نيست جائيش ابعد از چراغ نيست اقرب و ابعد جائي است كه چيزي باشد غير چراغ كه آن غير جزء متصلي داشته باشد به چراغ جزء منفصلي داشته باشد جزء متصل اسمش اقرب است ملتفت باشيد همه جا نزد همه فواعل كه فكر ميكني فعل از حيث نفس خودش تكثري و تعددي ندارد حالا ديگر راه خيال را ببنديد و نميخواهم راه خيال تنها را بگويم سهل است راه عقل را نميخواهم بگويم آنجا به تزييلات فؤادي حيث خوديتي دارد كه او واحد است هيچ تكثري تعددي در آن به هيچ وجه من الوجوه نيست يك چيز است آن يك چيز ظهور الله است نورالله است متصل است به خدا مباين نيست از خدا و باز ميگويم متصل است به خدا نچسبيده به خدا هيچ چيز به خدا نميچسبد هيچ فعلي به فاعلش نميچسبد به دليلي كه فعل تو به تو نميچسبد مگر فعل تو به تو چسبيده فعل را به خودش احداث ميكني و تو خودت منزهي مبرائي سبوحي قدوسي از اين كه فعل تو به تو بچسبد آن جا هم البته فعل خدا به ذات خدا نچسبيده او سبوح است قدوس است منزه است مبرا است پس صفات او زايد بر ذاتش نيست كه چسبيده باشد به ذات او وقتي عقول مردم اين طور شد كه وقتي صفت ميشنوند صفت را خيال ميكنند مثل رنگ روي كرباس و ميبينند رنگ زايد بر كرباس چيزي است آن وقت صفات خدا را هم همين طور خيال ميكنند پس صفات الله آيا زايد بر ذات هست يا نيست قال قال زياد كردهاند خير صفات الله زايد بر ذاتش نيست هيچ فعلي زايد بر ذات هيچ فاعلي نيست ولو اين كه فاعل توي فعلش است باز فاعل توي فعلش است فكر كنيد اين گرداگرد او را نگرفته او احاطه به اين دارد پس ذات اين صفت واقعا ذاتيت دارد و ذات بودن آن ذات به صفت بودن اين است به صفت بودن اين صفت آن ذات ذات شده و اين صفت خودش تمام مراتبش در خودش است هيچ به ذات نميچسبد و اگر ذات به صورت اين صفت در ميآمد هميشه بايد يك جور قادر باشد يك جور كار بتواند بكند يك كار بكند كار ديگر نتواند بكند پس ذاتي دارد كه مقدس است و منزه است و مبرا است كه احد اسمش است يك درجه پائينتر از آن و درجه نيست براي او من ميگويم درجه لكن تو ملتفت باش درجه براي او نيست درجه پائينترش تعين في الجمله پيدا ميكند و تمام سرش را يك روز نميشود گفت و هر موجودي از موجودات مراتب ازليتي بايد براش باشد هر چيزي به حسب خودش مثلا انسان سر چهار ماه اعضاء و جوارحش در شكم تمام ميشود مرتاضين چهل روز رياضت ميكشند اربعين آنها به سر ميرود آن منتري كه براي مار و عقرب ميخواهند اقلا بايد چهل روز بخواند كه عقرب نگزد و اين چهل همه جا هست هر جائي به حسب خودش بسا جاهائي آناتش نزديك هم است چهل رتبهاش در يك هفته تمام ميشود بسا چهل روز بايد طول بكشد تا چهل مرتبه تمام شود بعضي جاها چهل سال بايد طول بكشد تا چهل مرتبه تمام شود پيغمبر آخرالزمان بايد چهل سال طول بكشد تا مبعوث شود بسا يك جائي چهل قرن بايد طول بكشد اين چهل سري است در همه جا جاري تا تمام نشود مراتب سه گانه قابل و مراتب مقبول نيايد در هر رتبهاي يك قبضه عنصري و نه قبضه فلكي نباشد تمام نميشود در هر درجه تنزل ميكند ميمي توش پيدا ميشود احمدي پيدا ميشود ميم ساكن ميآيد در وسطش قرار ميگيرد و به خصوص بايد در وسط باشد چرا كه اگر به دمش واقع شود سرش بي ميم ميماند به سرش واقع شود دمش بي ميم ميماند به وسط كه واقع شد به اين طرف تعين ميدهد به آن طرف تعين ميدهد پس ميشود صفت آن ذاتش اين صفتش اما صفتش سبوح است قدوس است.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس نهم دوشنبه 9 رجب المرجب سنه 1301
36بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: قال7 ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك وقال انا المعني الذي لايقع عليه اسم و لاشبه و كل معروف بنفسه مصنوع من عرف مواقع الصفه بلغ قرار المعرفه انتهي المخلوق الي مثله وألجأه الطلب الي شكله انما تحد الا دوات انفسها وتشير الالات الي نظائرها فافهم ماذكرته لك فانه فوق معرفة الخواص وانما هو حظ الخصيص الغواص و لااشكال في معرفه ذلك اذ ليس لمسلم عنه مناص و انماالاشكال في العمل بمقتضاه والدوام عليه بالا خلاص و في ذلك تفاضل الخصيصون [1] و بلغوا مبلغ الخلاص نسأل الله العون و الحفظ عن المعاصي ولاقوة الا بالله.
هر فاعلي فعل خودش را خودش احداث ميكند لامن شي و اين معني را غير اهل حق بدانيد كه نميدانند وقتي كه ميشنوند خدا لامن شي احداث ميكند يا ميگويند فلان مرشد به همت موجود ميكند در ذهن مردم اين جور است معني اين حرف كه يك كسي يك جائي يك مرتبهاي دارد هيچ چيز هم دور و برش نيست يك دفعه ميگويد كن و اينها دور و برش پيدا ميشوند خيال ميكنند معني خلقت اين است شما اين جور نباشيد و اين جور خيالات را ملتفت باشيد كه سراب است حالا عقيده هم بر اين شده همه هم ميگويند شما ملتفت باشيد از هيچ صرف هيچ كس هيچ چيز نميسازد نه همين تو نميتواني نميشود ساخت دقت كنيد و اينها را عرض ميكنم در نزد غير اهل حق در هر جا بگردي در شرق و غرب عالم هيچ جا پيدا نميشود خيال ميكنند خدائي بود و هيچ نبود يك دفعه رأيش قرار گرفت جسم خلق كند گفت كن جسما اگر فرض كنيد خدائي بود و هيچ نبود حالا هم همان طور خدا بود و هيچ نبود و نميشد چيزي موجود باشد دقت كنيد از نيست صرف صرف هيچ چيز نميتوان ساخت آن نيست صرف صرف نيست آن چيزي نيست كه بگيريمش به شكلي درش بياريم نيست نيست و نيست صرف امتناع محض است لفظ هم ندارد تعبير ندارد نميشود گرفتش و چيزي ساخت و ميگويم نميشود گرفتش براي امتناع اشاره نميشود به او كرد به جهتي كه نيست پس هر چه هر كاري ميكند هر چه ساخته ميشود از هستي ساخته ميشود و اين يكي از مقدمات بزرگ حكمت است و مردم مسامحه كردهاند و برنخوردهاند پس خلق لامن شي در ذهن مردم معنيش اين است كه چيزي نيست يك دفعه ميگويد كن و چيزها پيدا ميشود و شما بدانيد اين محال است پس خلق همه جا من شي بايد باشد پس لامن شي يعني چه حالا اين لفظ در احاديث هست معنيش را دقت كنيد با شعور هر چه تمامتر در آن فكر كنيد يعني اگر ميخواهيد ايمانتان از روي اذعان و فهم باشد و ايمانتان يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم نباشد و اين ايمان يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم را گبرها دارند يهوديها دارند نصرانيها دارند سنيها دارند منيها دارند بابيها دارند همه چيزي ميگويند و معني هم هيچ ندارد سراب است والله خودشان را بنشاني گوش بدهد خودش ميبيند سراب است هيچ ندارد، فكر كنيد پس از نيست صرف آن چه هست هست و از نيست صرف صرف هيچ نميتوان ساخت ماسواي هست غير از اين هست چه چيز است فكر كنيد غير از هست تعبيري كه براي تفهيم ميآرند غير زيد چه چيز است غير زيد هيچ نيست حالا آن نيست صرف را خدا هم هستش نميكند باز نيست صرف است امتناع است و آن نيست صرف را همين جوري كه معقول نيست هست شود و منقولات بر طبق اين معقولات است پس از نيست صرف ساخته نميشود چيزي از امتناع صرف هيچ ساخته نميشود پس كل اشيائي كه ساخته ميشوند البته از هست ساخته ميشوند حالا يك حديثي در يك جائي هست كه خدا لامن شي خلق كرده مقابلش را هم ببين كه ميگويند همه اشياء را از آب خلق كرده از تخم آفريده از گل آفريده خلق الانسان من صلصال كالفخار كمثل آدم خلقه من تراب اين يك طرفش يك طرفش هم هست كه خدا لامن شي آفريده پس لامن شي به معني نيست صرف را خدا آن لامن شي را خلق نميكند پس اين لامن شي را كه خدا خلق ميكند منافات ندارد با اين كه و جعلنا من الماء كل شي حي ديگر مگو دو آيه يا دو حديث مختلف وارد شده ما بايد يكيش را طرح كنيم بخواهي اين را بگيري ميشوي از آنها كه تؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض پس ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد تمام افعال بايد لامن شي ساخته شود يعني فعلي را تو به فعلي ديگر نبايد احداث كني و فعل را خودش را به خودش احداث ميكني پس خلق لامن شي يعني يك ماده بيشتر نيست كه آن ماده را بگيري و بعد به صورت درش آري و اين فعل از آن ماده ساخته شده باشد هر چه را ميخواهي بسازي همراه مادهاش همراه صورتش تمام آن چه لازم دارد همه همراه هم ساخته ميشود خودتان همين جور كار ميكنيد سببش اين است كه شما را اين جور ساختهاند كه لامن شي كارهاي خود را احداث ميكنيد خواه بفهميد خواه نفهميد شما اگر كسي بوديد كه كارهاتان كارهاي ارادي بود و از روي علم كار ميكرديد ميدانستيد چه بكنيد فعلي است كسي ديگر جاري كرده از دستتان درست هم واقع ميشود مثل اين كه ميبينيد افعال حيوانات جاري ميشود بر طبق حكمت يك سر مو نقص در آن نيست همان قدري كه ميخورند بايد بخورند يك سر مو نقص ندارد همان قدري كه نر به آن ماده ميل ميكند ماده به آن نر ميل ميكند نقص در آن نيست تمام حكمت به كار رفته، فكر كنيد در نطف انبياء و اولياء وقتي در شكم مادر قرار ميگرفت ديگر بعدش جماع نميكردند تا وقتي كه به دنيا ميآمدند و اين نقص است كه بچه تا آن جا هست جماع كنند حالا ضايع نميشوند بچهها به جهت اين كار اگر چه حرامش هم نكردهاند لكن سست انداختهاند و اعتنا نكردهاند آن جاها كه عمده است ميگيرند.
باري، اينها را نميخواهم تفصيل بدهم، پس ملتفت باشيد دقت كنيد تمام افعال لامن شي صادر است اما لامن شي است يعني فعل كه از فاعل بايد صادر باشد فعل صادر از فاعل خود آن فعل است حالا ديگر مادهاش را از خارج نگيرد نگيرد ماده خارج فعل فاعل نميشود پس كرسي فعل فاعل نيست كرسي صادر از فاعل نيست چوبها را برداشته به هم چسبانده اين دخلي ندارد به فعلي كه صادر باشد از فاعل لكن آن فعل صادر از خودش دستش را بالا برد پائين آورد حركاتي كه صادر شد هر حركتي خودش خودش است بالا رفتن به بالا رفتن احداث شده پائين آمدن به پائين آمدن احداث شده تمام افعال لامن شي است ساخته ميشود حتم است و حكم است و غير از اين محال است پس فعل از فاعل خودش صادر شده و اين فعل را از جائي ديگر نميكند و فعل را بسازد ماده خارج اين فعل را هر چه بگيرد فاعل و چيزي بسازد او جزء اين نميشود اين جزء او نميشود بنا ميسازد عمارتي را و بسا بنا ميميرد و بنا باقي است يا عمارت خراب ميشود و بنا زنده است و تخلف ميكنند از هم تخلف علت از معلول كه نميشود و اينجاها ميبيني تخلف دارد پس اينها علت و معلول نيستند پس فاعل فعل خودش را احداث ميكند از ماده خارجي كه نميتوان گرفت فعل را ساخت ملتفت باشيد كه والله هيچ مشكل نيست ولو حظ خصيصين است باشد شما كه عيب ندارد خصيصين باشيد دقت كنيد ملتفت باشيد فعل صادر است از خود فاعل از خارج هر چه بگوئي به خود بچسباند عاريه است مال خودش نشده مالكش نشده مردم خود را مالك ميدانند عبا دوش گرفتهاند مغرور شدهاند كه مالك عبا هستند و غافلند كه سراب است عبا فخر كسي نيست آني كه توي عبا است به خوبي عبا خوب نميشود به بدي عبا بد نميشود عرض است و زايل خواهد شد اما فعل صادر از شخص مال شخص است خودت بايد ببيني كه ديده باشي، روشنائي خارجي را هر چه بياري روي اين جا بچسباني نميشود و خودت ببيني كه ديده باشي هم چنين خودت بايد بشنوي تا شنيده باشي شنيدن را خودت بايد احداث كني تا داشته باشي اين فعل تو است صادر از تو است هر روشنائي هر صداهاي خارج باشد و تو نبيني و نشنوي چيزي را مالك نيستي، پس فعل لازم است از خارج نيايد به كسي بچسبد و هر چه از خارج آمد سريش است سراب است نچسبيده چسبيدنش دروغ است سراب است دقت كنيد سراب بودنش را بدانيد و آن وقت بدانيد قدر و منزلت حكما را كه حكما را اقلا تمييز بدهيد از غير حكما اين است كه ميفرمايد شيخ مرحوم كه ديدم حكما را كه خود را حكيم ميدانستند كه تعمقشان نبود مگر در الفاظ و اين حرف را كه مردم ميشنوند خيال ميكنند كه شيخ قورتي زده توپي زده خواسته برود بسا آنهائي كه همان جور حكما هستند ميخندند به اين حرف كه ما عقلا هستيم حكيم هستيم و والله ندارند مگر لفظ و بدانيد والله پيش اهل باطل حق هيچ نيست سراب صرف است پس عرض ميكنم تمام علومي كه هست در روي زمين معنيهاش پيش شاعر است پيش اهلش است والله معني اين كلمات پيش اهل حق است آن كساني كه گفتهاند قرآن را همه كس ميتواند معني كند همان محض لفظهاش است كه ميتوانند تفسير كنند و به طور كلي عرض ميكنم كه تمام اين كلماتي كه همه اين پير و پيغمبر از مهاباد از موسي از عيسي از پيغمبرآخرالزمان از تمام ائمه از تمام حجج سر ميزند الفاظي است كه به گوششان ميخورد و هيچ بوئي از معني آنها به مشامشان نرسيده مگر اهل حق.
باري پس فعل لازم است كه از خارج نيايد بچسبد اگر لامسه در دست شما نباشد كه احساس كند خودش گرمي را گرمي خارج كه ميآيد روي اين دست اين دست نميفهمد گرمي آمد يا نيامد اينها را كه ميفهميد فالج گرمي و سردي نميفهمد پس لامسه فعل حيوان است و صادر از حيوان است مثل همين چشم كه اگر نباشد چشم هزار روشنائي يا تاريكي در خارج باشد انسان نميفهمد پس لامسه اگر هست لمس ميكند گرمي را سردي را نرمي را زبري را و ميفهمد اينها را و آن لمسي كه ميكند فعل خودش است حالا اگر نبود حرارت خارجي كه لمس كند لامسه آن را و احساس كند آن حرارت را خلقت اين لامسه لغو و بي حاصل بود اگر لامسه نبود كه گرمي و سردي خارجي كه هست اين لمس او را بفهمد خلقت گرمي و سردي بي حاصل بود مثل اين كه ضياء و هوا اگر نبود چشم روشنائي نميفهميد حق است صدق است.
پس ببينيد چسبيدنهاي ظاهري نچسبيده ملتفت باشيد چسبيدني كه معني دارد اين است لامسهاي باشد آن وقت گرمي بيايد عارض اين بشود و اين احساس كند گرمي را آن وقت چسبيده ولكن لامسه نباشد در آتشش هم بگذاري و خاكستر هم بشود باز آتش به اين اقتران نكرده و اين به نظر عوام و آخوندها خيلي غريب ميآيد پس لامسهاي اگر هست به محضي كه سر سوزني به دستش زد ميفهمد لامسه نباشد توي هاون بگذاري بكوبيش نميفهمد نميفهمد هاون يعني چه درد يعني چه لامسه اگر هست سردي ميفهمد گرمي ميفهمد همين جور است تمام افعال ماتري في خلق الرحمن من تفاوت دليل عقل دليل در همه جا مطابق است با اجماع و ضروريات پس ذائقه اگر هست كه تو ذوق كني آن وقت تلخي ميفهمي تو فهميدهاي شيريني ميفهمي تو شيريني فهميدهاي اگر نيست ذائقه حلوا را در دست بگذار ترياك و حلوا را نميفهمي كدام تلخ است كدام شيرين و به همين طور ديدن شنيدن خيال كردن تعقل كردن همين پستا است پس شي خارجي هيچ نميچسبد و شي خارجي را خيال كني كه مالك شدهاي دروغ است مالك نيستي اين مالهائي كه روي هم گذاردهايم و خيال ميكنيم خدا دولت داده نه دولت نداده چه طور شد تا مردي ديگري متصرف ميشود شوهر زنت ميبرد مال آنها است آنها هم هر قدرش را ميخورند مال آنها است هر قدرش را نخورند مالشان نيست والله امر كردهاند بكنيد يعني كه ميخواهم بدهم عطا كنم داراتان كنم اين همه اصرار ميكنند كه عمل كنيد كه غنيتان كنند كه محتاج نباشيد پس چون ميخواهد بدهد ميگويد بكنيد تا داشته باشيد ديگر نميكنم و ميخواهم داشته باشم نه نشد ليس بامانيكم تو كلامي بيمعنا ميگويي خدا هم تابع كلام بيمعني نميشود تو حرف بيمعني زدي ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءا يجز به من يعمل والله مثقال ذرة خيرا يره هر كه كرده مال خودش است باز من يعمل مثقال ذرة شرا يره ديگر اگر بالعرض آن را كردهاي اين جا بالعرض چسبيده اين جا صدمهاش را ميخوري بالذات بوده هميشه همراهت هست آن جا كه رفتي ميخوري، اين است كه مؤمنان اگر عمل بدي ميكنند صدمهاش را ميخورند ميگويند خدايا تو عفو كن ديگر اين همه اصرار ميكند كه مخور باز لج ميكنم و ميخورم و ميدانم سم است لج ميكنم و ميخورم حالا كه خوردي ديگر هر چه ميخواهي التماس كن كه مرا عفو كن اين عفو كاري به تو نميكند و اينها را به خصوص عرض ميكنم كه ياد بگيريد مثل مردم ديگر نباشيد طلب عفوهاي بي معني زياد از يك پارهاي نكنيد هزار العفو العفو بگويند براي تو و هر چه اصرار هم بكنند كه براي تو بي فايده است بدان كاري كه كردهاي اقتضاءات دارد از بام افتادي پات شكست بلي حالا تخته بند كردهاند شكسته بند آمده بسته دردهاش هم هست ذلتهاش هم هست پس بخواب و ذلتهاش را هم بكش دردهاش را هم متحمل شو باري دقت كنيد انشاءالله فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد از خارج معني ندارد بيايد، بچسبد پس چسبيدنهاي ظاهري را بدانيد سراب است پس كساني كه مغرورند كه مالكيم دنيا را شيطان گولشان زده هيچ مالكش نيستند و انبياء كه اينها به خود نچسباندند و واقعا ديدند نميچسبد اين است كه لميورثوا درهما و دينارا و انما اورثوا در بسياري از احاديث هست كه آنها ميچسبد و ميماند خواستند كاري كنند كه مردم مالك شوند چيزها را چون مردمان كيس زيرك دانائي بودند خواستند كارهاي سراب بي مصرف كه سراب است و هيچ رفع عطش نميكند و هيچ جا را آب نميدهد از دستت بگيرند چه مصرف دارد سراب و مثل همين سراب است آبهاي توي قناتت.
پس ملتفت باشيد انشاءالله آنها چون زيرك و دانا بودند هي مشغول كاري شدند كه بچسبد به خودشان و كار هركسي است كه ميچسبد به صاحبش آن مال او است نميشود گرفت از او، خوب دقت كنيد ديگر فراموش نكنيد فعل بايد صادر از خود فاعل باشد از خارج نميتواند فاعل مالك شود حالا كه چنين است پس ارسال رسل شده انزال كتب شده تخويفات قرار دادهاند تطميعات قرار دادهاند قبضها بسطها كشتنها بستنها سختيها مداراها همه براي همين است، باز وقتي دقت ميكني كار تو مال خودت است هيچ كس نميخواهد كار تو را از تو بگيرد آنها عاقلند ميدانند كار تو به آنها نميچسبد ميگويند تو كاري بكن تو نماز بكن نمازت مال خودت است سعي كن نمازي بكن كه درست باشد مال خودت است نمازي كه وضوش درست نيست نمازي كه نيت ندارد نماز نيست چماقي هم توي كله ات ميزنند چرا اسم اين را نماز گذاردهاي.
پس ملتفت باشيد فعل صادر از فاعل است فراموش نكنيد فعل بايد صادر از خود شخص باشد وقتي صادر از خود شخص شد ماده اين فعل ماده فعلي است ماده فعل ذات فاعل نميشود باشد در خودتان فكر كنيد ذات شما اگر وقتي ميايستادي به شكل ايستادن در آمده بود ديگر نميتوانستي بنشيني به دليلي كه ايستاده نميتواند بنشيند وايستاده بايد معدوم شود كه نشسته موجود شود نه اين كه ايستاده مينشيند بله مسامحات دارند مردم، متعارف هم شده دروغها چون دروغ متعارف است پس ما هم ميگوئيم نه ما نميگوئيم حالا مشهور است باشد علم آن است كه دروغ توش نباشد حكمت آن است كه علم به حقايق اشياء شخص پيدا كند همان طوري كه واقع است و واقع راست است اينها قضاياي كاذبه است بگوئي ايستاده نشست ايستاده نميتواند بنشيند بله ايستاده معدوم شد و نشسته موجود شد حركت رفت سكون آمد حركت معدوم شد اما به حركت سكون نميشود ساخت چنان كه به سكون حركت نميشود ساخت انشاءالله دقت كنيد حكمت يك كليه است و يك كليه را گفتهاند والله شالوده را حكما ريختهاند كليات حكمت را والله گفتهاند و آنها نه مسامحه دارند نه بخلي دارند ميگويند كلي را.
پس ملتفت باشيد يكي از كليات همين است كه مبتدا همه جا عين خبر است خبر همه جا عين مبتدا است مسمي عين اسم اسم عين مسمي ظاهر عين ظهور ظهور عين ظاهر و شيخ مرحوم از اين شالودهها خيلي ريخته پس فعل بايد صادر باشد از فاعل اولا كه از غير نيست و انشاءالله ملتفت باشيد دقت كنيد خدا ميداند از اين خوردنها و خوابيدنها چيزي حاصل نميشود براي كسي و عرض ميكنم اگر ملتفت باشيد طعم غذاها را ملتفت نميشويد حتي شيره كه ميخوري آنهائي كه يك خورده شعور دارند ميگذرند از سرش چيزي كه لذتش همين است كه تا روي زبان است مزهاي دارد تا فرو رفت مخلوط به گهها ميشود هر چه هم لطيفتر شد بيشتر متعفن ميشود چه قدر حرص ميزني براي اين اين است كه انبياء و اولياء نميخورند چيزي مگر به قدر ضرورت پس فكر كنيد شعور به كار ببريد پس فعل از خارج نميآيد بچسبد ولو اگر از خارج نيايد بچسبد به اين احساس نميكند راست است اين ملك رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك پس ساخته شده حلواها اما ذوقش با تو است حلواي خارجي را ساخته و گذارده ذائقه نداشته باشي بي مصرف است اين حلوا هم چنين اگر حلوا را ميساختند ذائقه را نميساختند ساختن اين حلوا بي مصرف بود تدبير اين است كه ذائقه را بسازي خوردني را هم بسازي خوردني را اين بخورد آن وقت اين سد فاقه او را كرده حاصل براي آن پيدا شده او سد فاقه اين را كرده حاصل براي اين پيدا شده اينها ديگر اشارات است ميگويم و ميگذرم يك پارهاش مأيوسيها را رفع ميكند پس تا ذائقه داري مترس از رزق اگر نميخواست به تو بدهد ذائقهات نميداد و اين همه طلب رزق كردن براي چه تا دهن باز است آن كسي كه رازق است روزي ميدهد به عينه مثل اين كه تا اين چشم باز است مترس و بدان كه روشنائي ميآيد يا اگر حالا شب است تاريكي ميآيد أ ليس الصبح بقريب تا گوش باز است بدان صدا ميآيد تا جاهلي بدان عالمي هست در دنيا دين ميخواهي بدان دينداري در دنيا هست تا نري هست در دنيا نميشود مادهاي نباشد و نري باشد رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و ألجأه الطلب الي شكله وضع مملكت همين طور است و غير از اين والله محال است ممتنع است پس اين است احسن طورها ايني كه واجب است چنين باشد همين وضعي است كه قرار داده و غير از اين محال است بكند صانع ديگر هر كه هر چه بكند او دست از كار خودش نميكشد باري پس دقت كنيد فعل صادر از فاعل است من لاشي كه نيست درست فكر كنيد از خارج هم كه نميشود گرفت من لاشي نميشود چيزي ساخت در اخبار هم هست كه من لاشي مگو لامن شي بگو پس من لاشي معقول نيست لا من شيء نميشود (من لاشيء ظ) نميشود خلق كرد يعني چيزي از خارج بگير و نميشود لامن شي@ بايد لامن شي باشد از شيئي بگيرند كه من شي است پس اين فعل لامن شي خارج كن لاشي هم نيست به جهتي كه خودت شيئي و اين فعل از تو سر زده ذات تو هم ماده اين فعل نيست كه به اين صورت شده باشد و هر ماده وقتي به صورتي در آمد ترشي وقتي آمد روي آب انگور تمام جسم ما ظاهرش باطنش بالاش پائينش همه جاش ترش ميشود وقتي شيريني آمد روي آب انگور همه جاش شيرين ميشود صورت است آمده روي اين تمام مملكت اين را فرا ميگيرد.
اما فكر كنيد انشاءالله حالا كه فعل صادر شد از فاعل فكر كن ببين آيا ميگيرد ذات فاعل را حاشااگر فعل پوشيده ميشد روي ذات فاعل همه او را فرا ميگرفت آن وقت فعل احاطه به فاعل پيدا ميكرد و حال آن كه فاعل هميشه احاطه به فعل خود دارد سعي كنيد انشاءالله بلكه به مطلب اصل برسيد فكر كنيد ببينيد سياهي روي اين مركبهاي متعارفي پوشيده شده اين مركب را توي هر حرفي ميبري همه شان سياه ميشوند هر طعمي هر خاصيتي مركب دارد توي هر يك از كلمات آن طعم و آن خاصيت هست حالا اگر صورت قيام روي زيد پوشيده شده بود آن وقتي كه ايستاده بود كه ايستاده بود وقتي توي قعود هم ميرفت اين صورت ايستاده هم در قعود بود و ميبيني كه فاني ميشود و نشسته ميآيد پس همه فواعل كارشان اين است پس هر فاعلي هر فعلي كه از او صادر ميشود ذات خود آن فاعل ماده آن فعل نميشود مادهاش هم فعلي است صورتش هم فعلي است و هر دو محدث است پس آن فعل خودش به خودش موجود است پس تجليلها بها و بها امتنع منها حالا موقع صفات فلان فعل كجا است خود آن فعل موقع فعل ضارب كجا است آن جا كه ميزند موقع ناصر كجا است آن جا كه نصرت ميكند موقع ماشي كجا است آن جا كه راه ميرود ذات من ماشي نيست اما نه اين كه من ذاتم منفي است از مشي اگر ذات من ماشي نبود پس كي راه ميرود انا امشي وحدي لاشريك لي بله ذاتم من حيث ذاته حركت نبود سكون نبود و هكذا ماده افعال من هم صادر از من است ماده شان توي صورت است چنان كه صورتشان فعل صادر است و هيچ يكشان از من نيستند پس لامن شيئند از ذات من نيستند بدئشان از آن جا است عودشان به آن جا است زيد كجا ضارب است آن جا كه ميزند ببينيد يك آن پيش از زدن اگر بگوئي ضارب است دروغ است يك آن بعد از زدن بگوئي ضارب است دروغ است كي زيد ضارب است آن وقتي كه زده حالا ذاتش زده نه به فعلش زده به زدن زده به نصرت كردن نصرت كرده به راه رفتن راه رفته پستاش همه جا جاري است تمام ملك الهي وضعش اين است و غير از اين محال است.
دقت كنيد حالا كه چنين است پس فكر كنيد لامن شي يعني من لاشي من لاشي اصلش حرفي است بي معني من لاشي نميشود چيزي ساخت لامن شي يعني لامن الاشياء الخارجيه از آن هم نميشود ساخت اشياء خارجيه هر شي خارجي خودش براي خودش عبدي است از عباد و فاعلش آن را لامن شي احداث كرده ذات من ماده فعل من نيست صور فعل من نيست اگر صورت فعل من از خودش بود نميتوانست از خود خلع كند همين جوري كه خلقتان كردند خلق شديد حالا كه خلق شديد نه خيال كنيد مستغني هستيد نه مستغني نيستيد ميفرمايد بل هم في لبس من خلق جديد سر هم بايد خلقت كنند همين طوري كه شعله چراغ سر هم پيه است آب ميشود در همان آن يك قدرش دود ميشود در همان آن يك قدريش در ميگيرد و سر هم هي پيه آب ميشود و بخار و دود ميشود و در ميگيرد اين شعله از هر اسب دوندهاي تندتر ميدود و از بس تند ميرود خيال ميكني يك شعله است اين بدن والله همين جور تند ميرود نفس را تا خدا بخواهد ميآيد وقتي خدا نخواهد به پفي والله خاموشش ميكند پف كنش تو نيستي پف كنش آن صانعش است.
ملتفت باشيد انشاءالله انسان زنده است به بخاري مثل بخار چراغ بعينه بدون تفاوت و اين بخار تا توي اين قلب هست چشم ميبيند گوش ميشنود بيني بو ميفهمد ذائقه طعم ميفهمد تا نخواهند باشد ديگر آن بخار را نميگذارند منتشر شود در بدن پفي ميكنند به آن چراغ كه در قلب است مثل اين كه به اين چراغها پف ميكنند تا بادي به شعلهاي خورد و جنبيد آتش از بدنش بيرون ميرود به محضي كه بادي بيايد بجنباند بخار را آتش ميپرد پس دائما بدل ما يتحلل بايد به بدن برسد چرا گفتهاند اطبا كه واجب است بدل مايتحلل به بدن برسد همين مطلب است واقعا خوردن خوب است به قدري كه بخار در قلب از حد اعتدال بيرون نرود پس كلوا هم مثل صلوا است همان طوري كه صلوا واجب است كلوا هم واجب است به نيت وجوب غذابخوري ثواب هم خدا ميدهد به نيتي بخوري كه چون خدا حلال كرده ميخورم ثواب ميدهند پس كلوا واشربوا لكن و لاتسرفوا حيوانات اسراف نميكنند پر نميخورند طبيب نميخواهند ثقل نميكنند دوا نميخواهند ضعف نميكنند غش نميكنند فالج نميشوند تو هم هم چو كني خودت به راحت ميافتي، خلاصه فعل صادر است از فاعل به اين معني بخواهي بگوئي كه لامن شي يعني بايد خودشان موجود شوند به خدا اين سراب است فاعل اگر بايد باشد فعل صادر كند لامن شي به اين معني دروغ است بلكه اگر خدا ميخواهد اين خلق شود خلق ميكند اين خلق را خدا نميخواهد نميشود خدا اگر نبود نبودند كه اين مزخرفات را بگويند خدا ميخواهد اين فاعل باشد و اين فاعل البته فعل را صادر ميكند من لاشي هم نميشود صادر كند لامن شي هم صادر ميكند او اينها را به خود نميچسباند و ميداند نميچسبد خودش قرار داده نچسبند و فعلش صادر از خودش است و چون صادر از خودش است و از ذاتش هم هست پس ماده اين فعل فعلي خواهد بود پس خلق الله المشية بنفسها اين نفس يعني نفس مشيت و آن نفسش ماده او است كه باء بر سرش در آورده باء به جاي مِن است پس خلق بنفسها بنفسها من نفسها علت غائيش ماديش صوريش همه خودش است كارهاي خودت هم همين طور است علت غائيش ماديش صوريش همه خود آن كار است كار تو كار تو است اين را تمامش را به ماده خودش به صورت خودش به خودش براي خودش كردي به كار ديگري اين كار را نكردي اين است كه مشيت الله چون صادر از عرصه الوهيت است و صادر از اله است اله توش است و لافرق بينه و بين فعل الله الا انه فعل اين فعل است و اين فعل است اين خدا نيست اما مضاف الي الله است و به ذات خدا نچسبيده.
ديگر دقت كنيد انشاءالله فرق نميكند فعل كلي باشد مثل قدرتي كه تو داري يا جزئي باشد مثل نمازي راه رفتني همين راه رفتن خودش به خودش احداث شده پس نه ماده اين فعل كلي ذات تو است نه ماده فعل جزئي ذات تو است ماده و صورت متضايفانند ماده بي صورت هيچ خلق نكرده خدا ان الله سبحانه لميخلق شيئا فردا قائما بذاته للذي اراد من الدلالة عليه پس فكر كنيد تمام اين اسماء اللهي كه هستند هر يك خودشان خودشانند هر يك غير غيرشانند خبرشان عين مبتداشان است تمام اينها راجع ميشوند به يك اسم بزرگ به يك قدرت مطلقي به يك علم مطلق به يك اسم بزرگ كه آن اسم مكنون است مخزون است فكر كنيد و مكنون و مخزونش را هم بفهميد خدا چه قدر قادر است نميدانم خدا چه قدر ميتواند خلق كند معلوم است اينهائي كه موجود است همه را او با قدرت خود خلق كرد چه قدر علم دارد والله نميتوان دانست علم او چه قدر است چه قدر حكمت دارد من از صدهزار يكش را نميتوانم بشمارم مگر يكي دوئي را ما اوتيتم من العلم الا قليلاً و اين الا قليلا را براي انبياش ميگويد تو خيال ميكني براي تو ميگويد قليلي از علم به شما داده شده است و بيش از قليل داده نشده است باقي پيش خودم است هيچ كس نميداند مگر خود آن فعل خود آن فعل خودش خودش است تبارك آن خلق اول كه به چه عظمت است والله تمام عظمت خدا همين است و هكذا آن چه از اين قبيل فكر كني و بگوئي غلو نيست والله فعل صادر از خدا مكنون است مخزون است عنده و اين فعل عنده است نه فعل متعلق به اشياء است لكن فعلي است كه اگر نبود اشياء ساخته نميشدند و آن مكنون مخزون را هيچ كس احدي از خلق مطلع نيست اما خودش خودش نيست چرا خودش خودش هست ميداند مكنون است مخزون است خودش را خوب ميشناسد خدا هم او را خوب ميشناسد پس والله خودشان خودشان را ميشناسند و اينها هستند كه والله شاهد اين خلق هستند اين را فكر كنيد انشاءالله هر چيزي واجد خود هست پس اسم مكنون مخزون خودش را ميشناسد چيزهائي كه در تحتش هستند آيا نميشناسد البته ميشناسد در تحتش اسمهاي جزئي هستند لافرق بينهم و بين الله الا انهم فعل الله و الله فاعله لكن الله الله است فعلش فعلش است لنا مع الله حالات فيها نحن هو و هو نحن الا انه هو هو و نحن نحن.
فكر كنيد پس دقت كنيد قدرت خدا چه قدر است بي نهايت كاري از او بيايد نه اين كه خدا است فرقش با خدا همين است كه فعل خدا است و صادر از خداست فرقش همين بس كه خدا خدا باشد پس به اين معني كه فكر ميكني غير ذات است پس در منظر كه نگاه ميكني بسا يك چيز انسان ميبيند گاهي قائم اسمش ميگذارد گاهي قطع نظر از قيامش ميكند بگويد زيدش را ميبينم گاهي قطع نظر كند چيز ديگر ببيند گاهي پيغمبر را ميبيني رسول خدا را ميبيني گاهي قطع نظر از اين ميكني حق را ميبيني من رأني فقد رأي الحق زيارت خدا كه ميخواهي بروي ميروي زيارت او، زيارت خدا همين است خدا جاي ديگر زيارتي ندارد اين است محل زيارتش آن جائي كه نشسته به كرسي همين جا است وقتي ميروي به زيارت او گفتهاند به زيارت خدا برو با خدا حرف بزن يك وقتي پيغمبر خدا نجوا ميكرد با حضرت امير چون گاه گاهي با حضرت امير نجوا ميكردند مردم ديگر هم طمع كردند كه پيغمبر با ايشان نجوا كند اين بنا را گذارده بودند و اذيت ميكردند آيه نازل شد كه هركه با پيغمبر نجوا ميكند صدقه بدهد اين قرار كه شد ديگر هيچ كس نيامد مگر حضرت امير كه صدقه ميدادند و ميآمدند نجوا ميكردند يك وقتي حضرت امير آمد و پيغمبر با او نجوي ميكردند و نجواشان طول كشيد منافقين گفتند محمد چه قدر با علي نجوا ميكند فرمودند من با علي حرف نميزدم من با علي نجوا نميكردم خدا با علي نجوا ميكرد يك وقتي حضرت امير در جنگ خيبر جائي ايستاده بودند تا مدتها مردم متحير بودند كه چرا ايستاده هيچ نميجنبد پيغمبر فرمودند او با خدا دارد نجوا ميكند.
پس ملتفت باشيد يك منظر است اما يكي چيزي ميبيند يكي ديگر چيزي ديگر ميبيند منظر يكي است يكي لااسم له لاحد له ميبيند لميلد و لميولد ميبيند يكي ديگر ميبيند نكاح ميكند بچه دارد زن دارد منظر يك منظر است اما آكل و شارب نبات است كه جذب ميكند دفع ميكند اما يكي هم هست در همين منظر ميبيند ميشنود ميچشد ميبويد اين معلوم است غير آن است بعد آمد يكي ديگر چيزي ديگر ميبيند توي همين منظر نظر ميكند و فكر ميكند و چيزي ميبيند كه دخلي به اين ندارد پس ميبيند كسي ديگر را فوق اين و آن نفس است كه ميبيند علوم نفساني را و عاديات است كه ميبيند يكي ديگر كسي ديگر فوق اين ميبيند عقل ميبيند پس يكي ميآيد ديدن عقل عقل ميبيند يكي ميآيد ديدن نفس نفس را ديدن كرده يكي ميآيد ديدن خيال خيال ميبيند يكي ميآيد ديدن عبا عبا ميبيند همه هم در يك منظر است يك جا است و يك جا رفته منزلش يك جا است او هم كه رفته يك جا رفته و هر كدام جائي رفتهاند بلكه همه يك جا نرفتهاند هر كدام جائي رفتهاند آني كه ميرود عقل ميبيند در عالم جبروت سير ميكند بدنش در بازار راه ميرود خودش در اعلي عليين سير ميكند و در اخبار اين جور چيزها هست قلوبهم معلقة بالملأ الاعلي تو هر وقت به ياد خدائي پيش خدائي خدا هر جا هست تو آن جا هستي تو هر وقت به ياد پيغمبري پهلوي پيغمبري انسان متذكر كند خود را به آنها فايده ميكند مردم مشق نميكنند هيچ فكر نميكنند دايم در فكر همينند كه هي بخوريم هر جوري كه متذكر ميشوي واجد هماني هر كس آن چه در خيالش و فكرش هست و طالب است همان را واجد است نميشود تو پيش خدا بروي و نرفته باشي و توي همينها معني دعاي مستجاب را فكر كنيد بيابيد فكر كن ببين رفتي پيش خدا يا نرفتي بگو رفتم نانم ندادند جلدي دست پاچه مشو لئيم و كمظرف مباش چون زمام مملكت به دست تو نيست دستپاچه ميشوي هيچ آبش هيچ خاكش هيچ روشنائيش هيچ تاريكيش دست تو نيست.
فكر كنيد اينها را جزء خودتان قرار بدهيد قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي قدير تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل تو ميتواني شب كني روز كني و هكذا كارها همه دست او است او كارها را ميكند تو هيچ كار خودت را نميتواني بكني هيچ تو يك تخم مرغ را هم نميتواني جوجه كني تو يك شپشي در بدن خودت نميتواني احداث كني امر مملكت را واگذار به صاحبش فلان فلان ميكند هر كه هر كار ميخواهد بكند تو چرا دستپاچه ميشوي كاري كه گفتهاند بكن بكن فضولي را موقوف كن پس مالك ملك او است به هر كه ميخواهد ميدهد يا از هر كه ميخواهد ميگيرد اين است كه اين آيه قل اللهم آيه بزرگي است بعضي از علما گمان كردهاند اسم اعظم را در شهد الله است و من به سليقه خودم كه نگاه ميكنم ميبينم در قل اللهم است چرا كه اين آيه را خيلي تعظيم كردهاند و در ميان آيات سه آيه است كه خيلي تعظيم كردهاند آية الكرسي و شهد الله و قل اللهم است و اسم اعظم در اين سه آيه است آن جاهائي كه به نظر من ميآيد هم در آيهالكرسي است چرا كه خيلي چيزهاي واضح واضح دارد آيهالكرسي هم در آيهالكرسي هست هم در قل اللهم و در قل اللهم هست اسم اعظم در شهدالله هم دارد اما به نظر من شهدالله از آنهاي ديگر پستتر ميآيد يعني به نظر من ديگر كسي ديگر نظري ديگر داشته باشد و به نظر او جوري ديگر باشد باشد.
باري، پس فكر كنيد انشاءالله اين قدر را ميفهميم كه كاري از ما نميآيد نميتوانيم شپشي بسازيم فكر و قدر ثم قتل كيف قدر تو چه طور ميتواني تو كاري بكني اي احمق هيچ كار نميتواني بكني يك پشه مثال است عرض ميكنم چون مأيوسي از ساختنش هرگز به فكرش هم نيفتادهاي اگر فرضا حماقت ريشت را گرفت و به خيال افتادي بسازي آخرش ساخته نميشود و خدا را ببين كه توي بغلت هر ساعتي هي شپش ميسازد پس والله هيچ نميشود جنبيد تمام تصرف با خدا است توئي عبد مملوك مالك او است و توئي مملوك او عبد مملكوك لايقدر علي شي مگر به اذن مالك مالك هر چه گفت بايد بكني گفته نماز كن آن هم هر قدر ميتواني به قدر وسع يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسر هر چه ميتواني بكني ميسور تو است به غير ميسور تكليف ندارند اين هواها و هوسها را بيندازيد كنار خاطر جمع باش نه خدا ميشوي نه پيغمبر ميشوي نه نقيب ميشوي نه نجيب ميشوي اگر طبع شعر نداري زور مزن شعر بگوئي كه شاعر نخواهي شد باورت نميشود زور بزن نصف شعر بگو كه شاعر نخندد و تفضيح خودت را نكرده باشي ميبيني نميتواني و اگر ميبيني خجالت ميكشي نصف شعر بگوئي كه استهزاء به تو نكنند و نخندند شاعر نميشوي بدان همين طور است اگر مشعر حكمت نداري حكيم نميشوي فقيه نميشوي و هكذا مگر هماني كه ساختهاندت همان ميشوي.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس دهم سه شنبه 10 رجب المرجب سنه 1301
37بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: قال7 ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك وقال انا المعني الذي لايقع عليه اسم و لاشبه و كل معروف بنفسه مصنوع من عرف مواقع الصفه بلغ قرار المعرفه انتهي المخلوق الي مثله وألجأه الطلب الي شكله انما تحد الا دوات انفسها وتشير الالات الي نظائرها فافهم ماذكرته لك فانه فوق معرفة الخواص وانما هو حظ الخصيص الغواص و لااشكال في معرفه ذلك اذ ليس لمسلم عنه مناص و انماالاشكال في العمل بمقتضاه و الدوام عليه بالاخلاص و في ذلك تفاضل الخصيصون و بلغوا مبلغ الخلاص نسأل الله العون و الحفظ عن المعاصي ولاقوة الا بالله.
باز از براي تأكيد مطلب عرض ميكنم انشاءالله درست فكر كنيد و هيچ مسامحه را جايز ندانيد چون كه اين مطلب مطلق و مقيد و بي قيد و با قيد خيلي توي كله مردم باد انداخته اينها بادي است و مثل بادهاي ظاهري هم نيست بادش هم سراب است باد هم ندارد و بناي همه عقايدشان را مردم بر آن گذاردهاند حالا ببينيد و فكر كنيد با دقت هر چه تمامتر مطلق هر چه رو به بالا ميرود عمومش زيادتر ميشود هر چه رو به پائين ميآيد عمومش كمتر ميشود پس ميبينيد جوهري را كه از براي اعراض خودش عموم دارد مثل الماس كه صدق ميكند بر تمام دانههاي الماس عموم دارد يك خورده از الماس بروي بالاتر پيش جوهري از جواهر عموم دارد كه عقيق هم يكي از آنها است ياقوت هم يكي از آنها است پس همين كه رفتي آن جا و گفتي جوهري انگشترش بود احتمال دارد الماس باشد احتمال دارد عقيق باشد احتمال دارد ياقوت باشد مطلق همين كه بالا ميرود عمومش زيادتر ميشود پائين ميآيد عمومش كمتر ميشود الماس كه گفتي هر جوهري غير از اين الماس نيست از جوهر بالاتر رفتي گفتي حجري است احتمال دارد سنگ ديگري هم باشد و ببينيد چه قدر آسان است ديگر از اين بالاتر رفت بروي به معدن حالا اين احجار معادن غير منطرقه هستند وقتي ميگوئي حجر اين معادن غير منطرقه است از اين بالاتر برود و بگوئي معدني نگين انگشترش بود ديگر حالا ميشود نقره باشد ميشود طلا باشد ميشود الماس باشد معدن عمومش زياد ميشود ديگر به همين پستا اگر گفتي جسمي را در دست كسي ديدم اين جسم عمومش عمومش از جميع معادن منطرقه و غيرمنطرقه و جمادات و نباتات زيادتر ميشود و هكذا امر را ببريد بالاتر امري نيست كه جائي درست بيايد و جائي ديگر نقصي اشكالي براش وارد آيد اين مطلب كلي شد به دليل كتاب و سنت به دليل عقل به دليل وجدان پس هر چه امر مطلق بالاتر رفت عمومش زيادتر ميشود ببينيد آيا اين راست نيست.
دقت كنيد انشاءالله در تمام كومههاي ثمانيه يا بيشتر يا كمتر هر چه بتوانيد خيال كنيد مادهاي هست و صورتي ماده ديگر عموم دارد ميشود در عالم عقل باشد ميشود در عالم نفس باشد ميشود در عالم مثال باشد ميشود در عالم جسم باشد پس صورت كه گفتي عموم دارد ميشود صورت جبروتي باشد ميشود صورت ملكوتي باشد ميشود صورت ملكي باشد به همين پستا فكر كنيد شيء هم صورت شيء است هم ماده شيء است فارسيش چيز است به لفظي ديگر وجود حالا اين وجود عمومش از تمام اشياء بيشتر است به طوري كه عموم را هم فرا گرفته هستي چيزي است كه عموم دارد آن قدر عمومش زياد است كه عموم و خصوص را فرا گرفته خصوصي نمانده عمومي نمانده خودش نه عام است نه خاص است.
ملتفت باشيد انشاءالله حالا كه چنين است نسبت به اين شيء عامي كه نسبتش به عموم و خصوص مساوي است ملتفت باشيد فكر كنيد كسي بيايد ميان شما بنشيند و بگويد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك اين را تو هم ميتواني بگوئي كه ظاهري فلان شخصم و باطن من روح دارم نفس دارم عقل دارم فؤاد دارم پس من مدرك كلياتم عرض ميكنم اين كه مقامي نيست كسي ادعا كند و هر كس اين جور ادعا ميكند بدانيد حيله باز است و تمام اهل الحاد همين جور الحاد به كار برده يك كسي در زمان شيخ مرحوم ادعا كرده بود در كاظمين كه من از جانب صاحب الامر آمدهام دعوت كنم مردم را ملا هم بود دعوت ميكرده مردم را و بعضي هم تصديقش ميكردهاند بعضي تكذيب ميكردهاند و داستاني داشته شيخ موسائي كه در كاظمين بوده از شيخ مرحوم سؤال ميكند كه شخصي است آمده ميگويد من خدمت امام ميرسم و در جزيره خضراء بودم و در آن جا امام چند اولاد داشتند شهري بود و اوضاعي و حاكمشان خضر بود و چه ميكردند شيخ مينويسند در جواب او كه اينها تماما ملحديني هستند كه هميشه در دين و مذهب الحاد كردهاند و اينها را هم بيپستا نميگويند نه خيال كنيد همهاش بيپستا است پستائي دارند پستاشان اين است وقتي ميگويند امام غايب امام غائب يعني عقل و امام را ميگويند غائب هست به جهتي كه عقل ديده نميشود امام هم هست به جهتي كه اول ماخلق الله است عقل است اول ماخلق الله او است امام و او امام غايب است و اين امام غايب امام كل خلق است به جهتي كه هر چه زير پاي عقل است همه استمداد از او ميكنند او است رئيس كل و امام خلق پس او است اول ماخلق الله و العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان پس مراد عقل است پس ما وقتي رجوع به عقل خودمان كرديم رفتهايم پيش امام حالا اين امام كجا بود و كجا نشسته جاش كجا است. جاش در كنار بحر صاد است در زير عالم عقل است زير عقل عالم روح است پس جاي امام آن جا است و آن جا اولاد دارد چرا كه زير عالم روح عالم نفس است و تمام شئون و شعب نفساني تعينات عقلند پس اولاد صاحب الامر آن جا هستند در مقام نفس كه مقام جزيره خضراء است و عالم نفس خضرت دارد و خرم است شجر است شئون و شعب علم شاخه شاخهها دارد كه شاخه شاخه هاش شئون و شعب علم است شجره علم تمامش مفصل ميشود در عالم نفس اصل مبدئش از عالم عقل است پس اينها همه اولاد صاحب الزمانند پس در جزيره خضراء اولاد صاحبالامرند رئيسشان حضرت خضر است شيخ مرحوم به همين پستا رساله مختصري است در جواب شيخ موسي مينويسند خيلي خوب است براي فهميدن حيلههاي مردم حالا ما از پيش او آمدهايم راست هم ميگويند اما اگر اين راست است من هم از آنجا آمدهام او هم از آن جا آمده پس ديگر امامي كه پسر امام حسن عسگري باشد نميخواهيم خوب اين امام دجالش كيست آن كسي است كه مقابل اين طايفه ايستاده سوار خر است يعني جولان ميزند و رد ميكنند شيخ مرحوم اينها را خوب اين كه ديگر ارسال رسل نميخواهد انزال كتب نميخواهد هر چيزي با متفاهم عوام الناس درست نميآيد حيله حيله بازان در آن راه پيدا كرده.
انشاءالله فكر كنيد امام است و هر جوري كه پدرانش بودند همان جور است هر جوري حضرت امير بود چنان كه حضرت امير اولاد داشت و اولادش امام حسن بود و امام حسين همين طور امام زمان مثل حضرت امير بود و اولاد داشت و غايب شد و كسي هم او را نميشناسد حالا هم روي زمين است ظاهر هم خواهد شد دجال هم شخصي است ساحر و سحر ميكند همه كس هم ميبيند او را و خيليها هم همراهش ميروند چنان كه امام را هم همه كس هم ميبيند و علامات ظهوري براي امام هست يكي اين كه سفياني بايد بيايد يكي اين كه دجالش بايد بيايد در قرص شمس صورتي پيدا شود كه همه چشمي ببيند يا چيزي است كه بايد آن مرتاض بفهمد صدا بايد از آسمان بيايد همه گوشها بشنوند نه همين مخصوص فلان شخص مرتاض است، باري خدا ميداند تمام اينها حيله بازي حيله بازان است چون هيچ نداشتند خرها را خواستند گول بزنند كه بله تو بيا توجه به ما بكن برو خواب ببين كه من آدم بزرگي هستم، فكر كنيد ببينيد كدام نبي آمد كه بگويد بيا خواب ببين من نبي هستم كدام نبي آمد بگويد تو بيا مرد متقي پرهيزكاري باش رياضت بكش تا بفهمي من نبي هستم نبي كه ميآيد خودش بايد خود را بشناساند كدام پيغمبر است حتي پيغمبر آخرالزمان فكر كنيد كدام پيغمبر است شناختنش موقوف به اين است كه تو متقي باشي تا او را بشناسي بلكه اگر فاسقي كور بايد بشوي توبه كني و او را بشناسي نه كه چون فاسقم من نبايد پيغمبر را بشناسم و ميبيني كه چنين نيست ارسال رسل شده براي كفار براي منافقين براي فساق فجار براي علماء براي عوام و همه بايد بشناسند پيغمبر را پس چيزي است واضح ظاهر بين آشكار ديگر اين حيله بازي كه بيا برويم توي زيرزمين چيزي به تو بگويم سري به تو بگويم اينها كارهاي صوفيها است حيله بازي است امر خدا امري است علانيه واضح با دليل با برهان امري است كه احتمال خلافي خطائي توش نباشد چنين چيزي امر خدا است چيزهائي كه بايد خواب ديد يا فال گرفت يا استخاره كرد از قرآن يا از مثنوي ملاي روم فال گرفت يا نيت كرد كه ما فلان جا كه رفتيم اگر تعارف كرد با ما اين حق است تعارف نكرد باطل است و بسا ميرود آن جا و ميبيند تعارف نكرد يا بر عكس نيت كرد كه اگر رفتم تعارف نكرد حق است تعارف كرد باطل است و بسا ميرود و ميبيند تعارف كرد.
باري، ملتفت باشيد پستاي خدا و پير و و پيغمبر اين جورها نيست، پس دقت كنيد فكر كنيد از روي شعور در نهايت دقت و مؤمن كيس است والله كياست مخصوص مؤمن است مؤمن زيرك است مؤمن دانا است مؤمن كسي است كه گول نميخورد مؤمن شعورش از همه كس بيشتر است، خلاصه پس در اين مطلبي كه هستيم فكر كنيد ببينيد اگر حجتي خود را ميبندد به اعم عمومات آن وقت ادعاي باطني او آن است كه هم در شرق است هم در غرب است هم پيشها بود هم بعدها خواهد بود چرا كه آن امر عام هم در آسمان است هم در زمين هم در شرق هم در غرب هم در پيشها هم در بعدها و آن امر عام در من است پس من آن كسي هستم كه پيشها بودهام اين حيله را سگ هم ميتواند بكند همه چيزها اين را ميتوانند بگويند آسمان هم هست زمين هم هست غيب هم هست شهاده هم هست پس به دليل اين كه آن هستي كه اعم عمومات است در من هست در آن هم كه هست در آن هم كه هست خوب تو چه كارهاي بله ليس في جبتي سوي اللهست به دليل اين كه توي جبه من هست هست در جبه سگ هم هست در خوك هم هست در خلا هم هست اين بادي ندارد پس اين جور حيلهها را اگر خودتان فهميديد بادش هيچ نيست كسي ادعا كند كه اينها چيزي هست نه هيچ نيست سراب محض است و الله ميآيند انبياء از جائي كه خلق هيچ يكشان از آن جا نيامدهاند و خبر از آن جا ندارند اين حرفها را نبي ميتواند بزند كه من از جائي آمدهام كه شما از آن جا نيامدهايد و هر حجتي كه ميآيد از جانب خدا از جانب صانع ميگويد من آمدهام از پيش صانع و پيش او هستم و تو پيش او نيستي و آمده بگويد من آمدهام از آنجا كه اگر كسي بگويد من آمدهام از آن جا گردنش را بزنم من آمدهام از آن جا و حرف من اين است كه اگر كسي ديگر بگويد من از آن جا آمدهام گردنش را بزنم و ميديديد همين كار را ميكردند پس اميرالمؤمنين كه اين كار را ميكند از جانب خدا آمده است ابوبكر از پيش خدا نيامده است اين است كه لعنش ميكني پس ديگر فكر كنيد با شعور و ادراك هر چه تمامتر و ميخواهم عرض كنم والله آن خدائي كه احد است و لميلد و لميولد است او پيغمبر را فرستاده ديگر هيچ كس از پيشش نيامده غير از پيغمبر او ديگر اسرارش را به حضرت امير تعليم فرموده ديگر هيچ كس نميداند آن اسرار را غير از حضرت امير ديگر او اسرارش را به امام حسن تعليم كرده و به او گفت ديگر هيچ كس غير از امام حسن نميداند آن اسرار را او ديگر به امام حسين ميگويد اسرارش را و هكذا اينها از پيش صانع آمدهاند كسي ديگر از آن جا نيامده تا كسي گفت من از آن جا آمدهام اينها اگر دستشان باز باشد گردنش را ميزنند گردنش را هم نزنند اين جا و تقيه كنند در برزخ در قيامت همه جا ملك در چنگشان است پس اگر ديديد جائي هم مسامحه ميكنند باز فكر كنيد با شعور نميخواهم كارهاي ايشان را با سريش به هم بچسبانيد سريشي ضرور ندارد كار آنها تو كار خودت را محكم كن خدا كارش را چنان محكم كرده كه نميشود بگوئي چه قدر محكم كرده پس كسي كه نميترسد وقت از دستش بيرون برود البته مهلت ميدهد و اگر ديدي مسارعت ميكنند سلاطين ظاهري كه تا سركشي در مملكتشان پيدا شد ميخواهند زود سرش را بكوبند از ترس اين است كه مبادا از دستش در برود خدا نميترسد وقت از دستش در برود كجا ميرود كه از چنگ خدا بيرون رود به مشرق ميرود به مغرب ميرود هر جا برود بيرون نميتواند برود چند سالي جولان ميخواهد بزند بزند پس عمدا مهلت ميدهد انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين والله ميسازد آهن ربا را شيطان را خودش ساخته و ميگرداند توي ذرات نقره كه هر چه آهن در ميانه آنها هست به اين بچسبد كسي كه از سر امر خبر ندارد دستپاچه ميشود كه فلان آمده دعوت ميكند مريدهاي ما را ميبرد اينها را والله خودشان ميآرند او را مريدهاي منافق را بردارد ببرد والله آهن ربا ميآرند عمدا كه آهنهائي كه مخلوط و ممزوجند يا نقره بيرونشان بيارد آهن به كارشان نميآيد ميخواهند بيرون بيارند پس آهن ربا را خودشان ميگردانند توي نقره و آهنها ميچسبد به همراه آهن ربا ميرود ليميز الله الخبيث من الطيب يجعل الخبيث بعضه علي بعض فيركمه جميعا فيجعله في جهنم ملتفت باشيد انشاءالله و الا اگر خدا دستپاچه ميشد كه اي يك مسيلمه آمده چه كنيم از روز اول خلقش نميكرد و اگر مضطرب ميشد كه حالا چه كنيم شيطان آمده اگر دستپاچه ميشد نميساختش يا حالا كه ساختش قدرتش نميدهد اسم اعظم را نميدهد و حال آن كه ببينيد كه مهلت ميدهد كار اين صانع اين است كه مهلت ميدهد پس همين جنسها را عمدا خلق ميكند و ميگرداندشان تا اين كه، بچسبند به همجنسهاي خود اين هم لاعن شعور نباشد.
فكر كنيد، باز آنهائي كه اهل حقند با دليل و برهان ميآيند ميچسبند به جائي آنهائي كه اهل حق نيستند بي دليل و برهان ميچسبند بله چرا آقا ريشش را خوب شانه ميكند يكي ديگر هم ميگويد چرا بد شانه ميكند اينها كه دليل و برهان نيست وقتي احمقي بود در اصفهان تقليد حاج ابراهيم اولها نميكرد يك وقتي بنا گذارد تقليد كردن پرسيدم از او كه چه طور شد تقليد او را كردي گفت به جهت اين كه امروز رفتم فلان مسأله را از حاجي پرسيدم فحشم داد گفتم خوب فحشت كه داد پس چرا تقليدش ميكني گفت معلوم است اين طالب دنيا نيست كه با آدم تعارف كند مريد براي خود درست كند فحش كه داد من فهميدم طالب دنيا نيست تقليدش راكردم گفتم من هم حالا ديگر تقليدش را نميكنم به جهت آن كه فحش داد.
باري، ملتفت باشيد اينها كه دليل نيست نه هر كه فحش داد آدم خوبي است يا خنديد آدم خوبي است تو ببين خدا چه گفته آني كه خدا گفته همان را بكن اهل حق كارشان اين است كه از پي دليل و برهان ميروند اهل باطل كارشان تمامشان اين است كه به هر طرفي ميلشان بكشد بروند هر جا صرفهشان است بروند تا طبيعتشان چه اقتضا كند طبايع مختلفه را هم كه نميشود حصر كرد هر كسي هوائي دارد هوسي دارد هر جا هوي و هوسش به عمل آمد آن جا ميرود اين بازيها را عمدا در ميآرند و مدعي باطل پيدا ميشود و مردم را دعوت ميكند فكر كنيد داعي باطل اگر نباشد حالا اين كه غرض و مرض دارد خودش را به كجا بچسباند خودش را كه ميخواهد به يك جا بچسباند حاج ابوالقاسم خودش را برود به كجا بچسباند و هكذا آن پدر سوخته ديگر همين طور، باري ملتفت باشيد پس آهن ربا را ميسازند توي نقرهها ميگردانند تا هر كس غرضي دارد مرضي دارد خودش را به او بچسباند و برود، ملتفت باشيد انشاءالله پس ديگر دقت كنيد ايني كه ميگويد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك اولا فكر كنيد اين را نه همان اميرالمؤمنين ميگويد امام حسن هم ميگويد ظاهري حسن و پسر اميرالمؤمنين و اين امام حسن هماني بود كه باطني غيب ممتنع لايدرك پيغمبر هم ميگويد ظاهري فلان و باطني غيب ممتنع لايدرك تمام ائمه همهشان اين را ميگويند اگر چه اين لفظ بخصوص را نگفته باشند منظور اين است كه مرتبه امامت را همه داشتند و باطن همه شان غيب ممتنع لايدرك بود پس همه اول ما خلق الله بودند همه از آن جا آمده بودند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض حكمشان يكي است حكم بعضشان حكم كلشان است اولشان محمد است وسطشان محمد است آخرشان محمد است همه محمدند اولشان علي است آخرشان علي است وسطشان علي است همه شان علي است علي محمد است محمد علي است همه يكي هستند چرا؟ ملتفت باشيد به جهت اين كه نميشود مبدئشان متعدد باشد، عرض كردم فعل خدا فعلي است واحد به دليلي كه خود او واحد است به دليلي كه تا يك چيزي از خارج جنس چيزي داخل آن نكني او را تكه تكه و ممتاز نميكند از تكه ديگري و فعل فاعل كه صادر است از هر چه آن فاعل دارد توش تا از غير آن جنس ديگر چيزي داخل اين نكني اين را رنگين نميكند والا همه اش اين جزئش مثل آن جزء است و جزء و جزء ندارد.
انشاءالله خيلي دقت كنيد اصل سر كلاف را به دست بياريد و فكر كنيد خدا ميداند راه فكر آسان است كه تو بگيري و توش فكر كني ديگر آن كار خودت لكن سركلاف را ميدهند لكن تو ميروي در فكرهاي خودت و در جاهاي ديگر فكر ميكني اين است كه در همين عبارت فرمايشش ميكنند كه فوق مشاعر خواص است و مخصوص خصيصين است اين را ميفرمايند و پشت سرش ميفرمايند لااشكال فيه اشكال درش نيست يعني پشت سرش بايد رفت و عمل كرد بايد عمل را از روي اعتقاد كرد پس بايد سعي كرد اعتقاد را درست كرد هفتاد سال بازي كرديم بعد از مدتها فهميديم بازي است دست برداشتيم اين جور نبايد بود، پس دقت كنيد فكر كنيد آن جائي كه انبياء و اولياء بخصوص ائمه طاهرين از آن جا آمدهاند ساير مردم از آن جا نيامدهاند پس فعل صادر از خدا به جز چيزي كه از جانب خدا آمده توي آن فعل ديگر هيچ نيست و اگر فكر كنيد اين حرف وحشتي ندارد، ملتفت باشيد هر فعلي كه از تو هم صادر ميشود مادامي كه مخلوط با چيزي ديگر نشده هر چه بخواهي چيزي ديگر در آن پيدا كني آن چه در آن جا ظاهر است همان يك چيز است مثلش را خيلي لري كردهاند و مكرر عرض كردهام تا سركه نريزي در شيره سكنجبين ساخته نميشود و ممتاز نميشود از باقي اجزاي شيره اين شيره يك دست متشاكل الاجزاء است يك قطرهاش هر قدر شيرين است باقيش هم همان قدر شيرين است از آن طرف هم تمام خيك هر قدر شيرين است يك قطره هم همان قدر شيرين است او هر چه گرم است اين همان قدر گرم است بله بخواهي يك خورده او را امتياز بدهي از باقي ديگر يك خورده سركه بريز توي خورده ديگر يك خورده آبغوره بريز توي خورده ديگر يك خورده آب ليمو بريز توي خورده ديگر آن وقت اينها از هم ممتاز ميشوند.
باري، ملتفت باشيد اين است كه فعل الله من حيث الصدور واحد است و ايشان در مبدء خلقتشان واحد بودند پشت به پشت آمدند تا پشت فلان پدر آن جا حضرت امير و پيغمبر دو تا شدند همه جا يكي بودند اين جا آن نور واحد دو قسمت شد ائمه در آباء پشت بر پشت بايد يكي باشند و يكي بودند اينجا همين دوتايند و آن نور واحد بي وحشت مكنون است و مخزون است عندالله و قبل از ملاحظه تعلق به اشياء اشياء از او خبر ندارند هيچ خبر از او ندارند اين را تعليم به خلق نميكنند آن كه من حيث الصدور باشد نميشود تعليم كرد و اين بعض و بعض ندارد تكه و تكه ندارد اگر چه فعل بي نهايت است قدرت بي نهايت است، عرض ميكنم همين نور چراغ منبث در فضا را كه ميبينيد جزء جزء دارد بدانيد آنها هوائي است كه از اندرون خود آن هوا چراغها بيرون آمده اين نيست اثر چراغ اثر چراغ آن است كه متعدد نباشد حالا جائي را ميبينيد دور است جائي نزديك اين نزديكي چيزي است خارج از حقيقت نور چراغ دوري چيزي است خارج از حقيقت چراغ يك پاره جاهاش تاريكتر است يك پاره جاهاش روشنتر است اين درجات دخلي به حقيقت نور چراغ ندارد از اختلاط ظلمت پيدا شده والا فعل صادر از چراغ روشنتر و تاريكتر ندارد اقرب و ابعد ندارد.
خوب دقت كنيد انشاءالله، پس فعل صادر از شما يك جائيش نزديك است به شما يك جائي دور ندارد هم چو جائي قائم آن قدر نزديك است به شما كه شما از خود او به خود او نزديكتر هستيد و شما اوجديد در مكان او از خود او ديگر اين سرش به زيد نزديك است پايش دور معني ندارد نه بلكه سرش سر زيد است پاش پاي زيد است اين همهاش خود او است نزديكي هم نيست دوري هم نيست لكن اين ذات زيد نيست راست است به جهتي كه اين را خرابش ميكند و مينشيند ميفرمايد اگر ما مسيح و مادرش را بكشيم اينهائي كه عيسي را خدا ميدانند چه ميگويند پس عيسي را خدا دانستن و مادر عيسي را خدا دانستن اگر اينها را خدا خرابشان كند چه ميكنند معلوم است كاري نميتوانند بكنند پس قائم را خراب ميكند و مينشيند پس اين قائم ذات زيد نبود اما كه بود عمرو بود بكر بود زمين بود آسمان بود تا بخواهي بگوئي اين قائم زيد نيست والله هيچ از زيد خبر نداري يا قائم را نشناخته يا زيد را پس خداي بي خليفه خدائي كه خلق را مهمل ميگذارد و خدائي كه عبث عبث خلق ميكند خدا نيست همين طور كه كارشان همين باشد كه بخورند و آب روش بخورند و اينها پخته شود و گه درست شود و آنها را بروند در خلا بريزند كه از گندش مردم متأذي شوند اين چه كاري شد كه خودت هم متأذي شوي متاعهاي خوب خوشبو را بياري در اين خيك كني و دو ساعت ديگر بگندد هر چه بهتر توش بريزي گندش زيادتر خواهد شد اگر نان جو تنها بخوري بسا گند نكند بلكه عرض ميكنم غذا را اگر كسي به اندازه بخورد گند ندارد و خدا ميداند هيچ اغراق عرض نميكنم و البته شنيدهاي آن حكايت را و محض معجز نيست بلكه اصلش اين است كه غذا را به اندازه كه ميخوري گند نميكند چرا بايد گند كند در هم خوري كه نشد گندي ندارد ديگر بعضي حكايات كه فلان وقت فلان كس از حجج فلان كار را كرده بود و ميگويد رفتم ديدم بوي مشك ساطع است از آن جا فكر كنيد چرا چنين نباشد.
فكر كنيد كه مشك چه طور شده مشك شده آهو علفهاي بيابان را ميخورد و مشك از آن عمل ميآيد او هم مثل آهو فرض كنيد و اگر تجربه كرده باشيد پشكلهاي همه آهوها يك خورده بوي مشك ميدهد بولشان يك خورده بوي مشك ميدهد چون به اندازه ميخورند اين طور شده حالا او هم چون به اندازه ميخورد نان جوي كه ميخورد و آن قدر كم كه وقتي حساب ميكني روزي يك مثقال هم كمتر ميشود روزي يك مثقال عرق جو معلوم است آن چه بروز ميكند از ايشان بو ندارد بلكه بوي خوش دارد بلكه پاك است بلكه اگر كسي بخورد حلال است هر كس هم كه ميخورد از آتش جهنم خلاص ميشود باز اين را نه خيال كنيد كه مخصوص شيخيها است و همان شيخيها ميگويند يا مخصوص شيعه است والله فتواي شافعي سني اين است كه نوشته است و خودم ديدم كه نوشته بود كتابش را ديدم كه تمام ما برز من النبي بولش خونش تمام هر چه بروز كند از نبي همهاش طيب است طاهر است پاك است حلال است اين است كه در زيارت ميخواني لم تنجسك الجاهلية بانجاسها اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض اشهد انك كنت نورا في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة. فكر كنيد كه اين طهارت، اگر طهارتهاي ظاهري باشد كه باز حيله است فكر كنيد ببينيد كدام زن است وقتي خون حيض از آن بيرون نيامده نجس باشد وقتي بول بيرون نيامده نجس باشد وقتي بول بيرون نيامده نجس نيست خون حيض وقتي بيرون نيامده نجس نيست پس همه ارحام طاهرند اختصاصي به ارحام امهات آنها ندارد ايني كه اختصاص به آنها دارد مطلبي ديگر است اينها والله وقتي خونشان بيرون ميآيد طاهر است و مطهر است بولشان كه بيرون ميآيد طاهر است و مطهر است منيشان بعد از بيرون آمدن طاهر است و مطهر و هكذا جميع آنچه از ايشان سلام الله عليهم بروز ميكند همه طاهر است و مطهر.
دقت كنيد انشاءالله، باري پس ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد نور الهي نميآيد در جاي نجس قرار بگيرد امرالهي نميآيد جائي بنشيند كه خلاف آن جوري كه ميخواهد سلوك كند الله اعلم حيث يجعل رسالته بايد جاي درستي درست كند و رسالتش را بگذارد آن جا . . . .
اگر چنين است انبيا يك سر مو پيش نميافتند از خدا يك سر مو عقب نميافتند از خدا والله همه آن خلاف اولاهائي كه پيش مردم متبادر است كه آن ترك اولاها را انبياء ميكنند و بدانيد كه ائمه ما خلاف اولي نميكنند پيغمبر ما نكرده اولوالعزمها نكردهاند، شما ملتفت باشيد و بدانيد هر كه نبي اسمش است و از جانب خدا است و وحي به او ميشود والله عباد مكرمون است لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و اگر روح وحي در كسي نيست و ادعاي نبوت كند كاذب است كافر است اگر نبي هستند روح وحي در ايشان دميده شده و نفخت فيه من روحي اگر روح دميده شد در بدن من چشم من كه حركت كرد چشم خودش نميتواند حركت كند مگر روح حركتش بدهد و نبي روح نبوت كه در بدنش دميده شد اين با اين روح معصيت نميكند پس روح نبوت روح عصمت است و روحي است عاصم بدن است و همراه بدن اين بدن با آن روح ساكن است اين است كه قلب انبياء ميشود محل مشيت خدا هر چه را ميل ميكند و ميل كرد ميلش دادهاند كراهتي از جائي پيدا شد خودش ميفهمد و ميدهند هم چو حالتي باز نمونه هماني است كه ميفرمايند وقتي صاحب الامر ميآيند هي ميكشند و ميروند و دست نميكشند تا وقتي دست بكشند راوي ميپرسد از امام كه آن وقت كه ميكشد كه به او ميگويد بكش و آن وقتي كه دست ميكشد كه به او ميگويد دست بكش ملكي خبري ميدهد به او چه طور ميفهمد بايد دست كشيد ميفرمايند تا رحم نميكند خودش ميداند كه خدا ترحم نكرده همين كه دلش رحم آمد ميداند خدا ترحم كرده به جهتي كه مشيت اينها را حركت ميدهد همين طور كه در بدن خودت مييابي همين كه ديدي يك جائي از بدن حركت كرد معلوم ميشود روح خواسته همين كه ديدي يك جائي از بدن ساكن شد معلوم ميشود روح خواسته همين كه بدن ميبيند روح خواسته نميبيند روح خواسته نبيند فعلش تركش تمامش فعل و ترك روح است آن روح اگر روح الله است يعني روحي است كه خدا در بدنش دميده و اين سرش است كه عرض ميكنم باز يك روحي است ملتفت باشيد منسوب به خدا مثل مسجد كه منسوب به خداست و خانه خدا است يعني خانه منسوب به او اين خانه را نجس نميتوان كرد اگر نجاستي ديدي واجب است ازاله نجاست از آن با وجودي كه خدا توش نميخوابد اين جور معنيها قشر است كه گفته ميشود فلان روح چون خوب روحي است اسمش روح الله شده اين قدري مجاز داخل دارد آن حقيقتش و مغزش اين است كه فعل صادر از صانع اگر نميآيد پيش انبياء و اولياء پس چه كارهاند آنها آنها را خلقشان كرده ما را هم خلق كرده اگر ميگوئي چون تصرف كرده در وجود آنها اين تصرف را عرض ميكنم كه نمانده هيچ چيزي هيچ عالمي هيچ مادهاي هيچ صورتي نيست كه از چنگ اين صانع بيرون رفته باشد پس از اين قرار هر كسي و هر چيزي از اين نمونه و اين گروه ادعا ميتواند بكند كه من از پيش صانع آمدهام حاشا كه بتواند لكن والله مشيت خدا روحي است دميده شده در بدن انبياء وحي الله يعني كلام الله و كلام خدا غير ذات خدا است چنان كه كلام تو هم غير ذات تو است قيام تو هم غير تو است اما ببين قيام غير تو نيست و تو هميني كه اين جا ايستادهاي اين جا نشستهاي فعل خدا هم غير ذات خدا است به دليلي كه فعل تو قيام تو قعود تو غير تو بود والله همين طور قولشان قول خدا است قولشان را بگوئي غير قول خدا است كفر است و زندقه اختيارشان اختيار خدا است تركشان ترك خدا است بگوئي فعل و تركشان غير فعل و ترك خدا است كفر است و شرك است و زندقه و هكذا تمام آن چه با اين ميكني با خدا كردهاي براي اين يك جفتي درست ميكني و به اين ميگوئي سيدنا علي آن طرف هم ميگوئي سيدنا ابابكر سيدنا معاوية براي من شريك قرار ميدهي اگر آن طرفش را وا ميزني و اين سيدنا علي را ميگوئي و ايمان به اين علي داري ايمان به اين ايمان به خدا است كفر به اين كفر به خدا است شرك به اين شرك به خدا است آن چه خدا از تو خواسته همه پيش اين است كل امدادات كونيه و شرعيه پيش اين است روح اين مشيت خدا است و چون چنين است هر كار خدا ميتواند بكند پس اين همه كار ميتواند بكند.
و باز ملتفت باشيد دقت كنيد كه اين حرف هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد والله اين مشية الله توش هست و در ابابكر روح الله دميده نشده پس والله بگو علي ممسوس في ذات الله، فكر كنيد انشاءالله باز ذاتش را هم كه ميشنويد بدانيد مبتدا عين خبر است پس اين است ممسوس بلاتشبيه مثل جني كه ممسوس به جن ميشود مثل كساني كه شيطان آنها را مس ميكند مسهم طائف من الشيطان جني را جن مس ميكند يعني دميده شده آن روح در اين همين كه آن روح مسش كرد ميبيني قوتش زياد ميشود بسا روي آب راه ميرود و غرق نميشود بسا روي ديوارهاي بسيار باريك آن سر ديوار بلند راه ميرود و ميدود آن جن است كه ميدود اين است كه تا جن بيرون ميرود از اين بدن ميافتد حالا به همين طور روح الله در بدن كساني كه از جانب خدا آمدهاند دميده شده اگر روح الله نيست در كسي كارهاي خدائي را نميتواند بكند لكن اگر روح الله هست به آن روح تمام كارهاي خدائي را ميكند و آن روح باز روحي است مثل ساير ارواح اما چون مقدس است و خلاف نكرده منسوب به خدا شده مثل اين كه مسجد چون خانه خوبي است و در آن خدا عبادت كرده ميشود منسوب به خدا شده مكه چون جاي شريفي است منسوب به خدا شده و خانه خدا شده اين روح چون روح مقدسي است منسوب به خدا شده و روح الله گفته شده اينها قدري مجاز درش هست لكن آن فعل صادر از فاعل روحي شده در بدنشان از مقام فؤادشان تا مقام بدنشان همه كافي فيه@ همه حجبند هشت حجبي كه هست هشت بدن يا بگو هزار حجب هزار بدن براي خود گرفتهاند و امتيازاتشان كه پدر شدهاند و پسر شدهاند اين جا است ديگر حضرت امير آن جا غير فاطمه و فاطمه غير حضرت امير نيست فاطمه غير پيغمبر و پيغمبر غير علي و فاطمه نيست پسري نيست پدري نيست آن جا همه نور واحدند وقتي نزول كردند در عالم كثرات و سر بيرون آوردند از عالم كثرات تعينات پيدا شد پس نباتات از يك درجه پائين آمدند تا به اين عالم جمادات و حيوانات از دو درجه پائين آمدهاند در عالم نباتات و از جمادات سر بيرون آوردهاند و هكذا جن چهار منزل طي كرده انسان از پنج منزلي آمده است تعيناتش را هم از آنجا آورده انبياء از شش منزلي آمدهاند ائمه از هفت منزل آمدهاند خاتم9 از آن منزل اول آمده كه تا اين جا هشت منزل است.
خلاصه تمام اين هشت منزل و اين هزار هزار عالم را طي كردهاند روحشان از عالم مشيت آمده عالم مشيت كجا است آن جائي كه تمام خلق را ساختهاند آن جا هم ذات خدا نيست هيچ كس هم نگفته مشيت خدا ذات خدا است فعل خدا است لكن چون فعل صادر است از صانع لافرق بينه و بين الصانع مگر اين كه اين فعل او است و هر چيزي كه از غير خدا باشد پيش او نيست و چون حالا چنين است پس معرفت او شده معرفت خدا ديگر آن جا نميشود خواند پدر كي پسر كي، پدر و پسر آن جا نبودند باري آن جا كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين هر طوري خدا هست اينها هستند الا اين كه اينها بسته به خدا هستند خدا بسته به اينها نيست مثل اين كه قيام تو بسته به تو است و تو بسته به قيامت نيستي.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس يازدهم چهارشنبه 11 رجب المرجب سنه 1301
38بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: قال7 ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك وقال انا المعني الذي لايقع عليه اسم و لاشبه و كل معروف بنفسه مصنوع من عرف مواقع الصفه بلغ قرار المعرفه انتهي المخلوق الي مثله وألجأه الطلب الي شكله انما تحد الا دوات انفسها وتشير الالات الي نظائرها فافهم ماذكرته لك فانه فوق معرفة الخواص وانما هو حظ الخصيص الغواص و لااشكال في معرفه ذلك اذ ليس لمسلم عنه مناص[2] و انماالاشكال في العمل بمقتضاه والدوام عليه بالا خلاص و في ذلك تفاضل الخصيصون و بلغوا مبلغ الخلاص نسأل الله العون و الحفظ عن المعاصي ولاقوة الا بالله.
ديگر از طورهائي كه عرض كردم و فصل هم به آخر رسيد و انواع و اقسامش به آخر رسيد فراموش نكنيد انشاءالله از اموري كه عموم دارد براي همه كس همه كس ادعاي اين را ميتواند بكند كه آن امر عام پيش من هست پس يك جائي كه كسي ادعا كند كه امري پيش من هست مثل اين كه من ادعا كنم من نفس ناطقهاي دارم همه دارند اين نفس ناطقه را ادعا كنم من حيات دارم همه دارند هر امري كه عموم دارد آن امر را يكي ادعا كند و ديگري عقلش نرسد ادعا كند اين است كه كارهاي صوفيه تمامش بازي و حيله است و خدعه آني كه همه جا و همه چيز است ديگر من چرا بيايم پيش تو همه او است خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا نه ليلي برود پيش مجنون نه مجنون ليلي را بخواهد ديگر خود او است دريا خود او است موج خود او است كوه خود او است صحرا همه خودش خودش است خودش با خودش هم ديگر جنگ و نزاعي نبايد داشته باشد اين جنگهاي ظاهري هم اگر نبود آنها به كام دل مطلب خود را ثابت ميكردند حالاها كه هست بگويند نيست رسوا ميشوند ميگويند جنگها زرگري است خوب اين جنگها زرگري شد دردها هم زرگري است قحطها بلاها گرسنگيها سختيها اينها هم زرگري است آدم عاقل توي اينها نبايد گول بخورد و ماليخوليا بگيرد و باورش بشود، هيچ نبايد مغرور شد به اين حرفها، پس هر امري بر فرضي كه عام شد ديگر هر كس اين امر عام را به يك حيلهاي به خود ببندد كه من عقلم نرسد من اين قدر عقلم ميرسد كه خدعه كرده كه مردم را فريب بدهد لكن بدانيد احدي از خلق نميتوانند بگويند ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك مگر هماني كه گفت و مگر بچه هاش ديگر هيچ كس نميتواند بگويد كه امام حسن و امام حسين اين رتبه را ندارند همه ائمه اين طورند ساير مردم اين جور نيستند باز ببينيد مردم ظاهرشان چه چيز است فكر كنيد و خوب دقت كنيد مردم ظاهر بدنشان آن اولش آب است و خاك اينها مخلوط ميشوند غليظ ميشوند نطفه ميشوند قدري اين نطفه ميماند علقه ميشود خون بسته ميشود قدري ميماند مضغه ميشود گوشت جويده ميشود قدري ميماند استخوان ميشود اين وقتي ميخواهد ادعا كند اگر راست بخواهد بگويد ميگويد من ترابم اين التراب و رب الارباب فكر كن تو چه چيزي اگر فكر كني نعوذبالله كه چه چيز هستي خودت وحشت ميكني.
ملتفت باشيد انشاءالله بعضي لفظها هست ظاهرا قبيح است لكن براي تنبه و تذكر خوب است چه چيزي تو گه و شيره گه و بخار گه ببين غير از اين است اين گوشت و پوست و استخوان از همان گهها درست شده اينها غليظهاش است روحش هم روح اين است و بخار اين حالا با اين حالت ميخواهي ادعا كني ظاهري فلان باطني فلان انا الذي لايقع علي اسم و لاشبه چه عرض كنم كه چه قدر بد ميشود از بس نميشود اسمش را برد آدم حيا ميكند بگويد و تمام خلق اگر دعا بخواهند بكنند من كانت حقايقه دعاوي فكيف لاتكون دعاويه دعاوي همين طوري كه حضرت سجاد شرح اين مراتب است كه فرمايش ميفرمايند خودش هم اين دعا را ميخواند و اين را ميگفت پس بدانيد غير از مشيت خدا غير از آن فعلي كه صادر شده از صانع و اين فعل فعل عرضي نيست كه خيال كني حرف نميتواند بزند فعل صادر از شخص مثل همين حرفي كه ميزنم قول هم فعل من است صادر از من است همه فعلها نبايد ساكت و صامت باشند پس يك پاره افعال حرف ميزنند اعمال حرف ميزنند ديگر خصوص كه شما ميدانيد كه هر اثري بر طبق صفت مؤثر است و كلام شخص در قيامت يعني در عالم حقايق بر شكل شخص است و عرض ميكنم والله بي اغراق همين قرآن بر شكل خدا است بر طور خدا است و بر طرز خدا است همين طور حديث خاص هم دارد در حديثي ميفرمايد خدا تجلي كرده به كتاب خودش براي بندگان خودش مردم نميدانند چه ميكنند و چه ميگويند و چه ميخوانند غافلند از قرآن غفلت از قرآن غفلت از خدا است و اين قرآن والله حرف ميزند اين قرآن والله ناطق است والله قرآن راه ميرود والله اين قرآن شفاعت ميكند و قرآن بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم و قرآن مثل حضرت امير است مثل امام حسن است مثل امام حسين است اينها راه ميروند حرف ميزنند پس اينهايند كلام الله ناطق ديگر آن چيزهائيشان كه عرضي است دخلي به قرآن ندارد مثل اين كه اين كاغذ و مركب و جلد عرضي است دخلي به كلام خدا ندارد مردم چيزهائي كه دخلي به قرآن ندارد مس ميكنند اما قرآن را مس نميكنند قرآن را مس نميكند مگر معصومين معصومون مطهرون لايمسه الا المطهرون و غير آنها هر كدام خيال كنند رسيدهاند به قرآن و مس كردهاند بدان مس نكردهاند و مس او را نميكنند و به آن نميرسند نه ميفهمند نه ميتوانند مسش كنند مگر آنهائي كه معصومند و مطهرند آنها مس ميكنند قرآن را.
پس دقت كنيد انشاءالله ملتفت مطلب اصل باشيد آن چيزي كه عموم دارد ميتواند هر كسي ادعا كند من از جائي آمدهام كه همه جا هست آن اختصاص به كسي ندارد بله اگر باطني توش هست آن باطنش از آن جا آمده است ملتفت باشيد همه چيز هم باطني و ظاهري دارد لكن هيچ جاش از تكه از خدا نيست خدا تكه تكه نميشود نميشود تكه تكه كرد اگر تكه تكه ميشد مثل خلق ميشد و خدا ليس كمثله شي است خلق تكه تكه ميشوند خلق كهنه ميشوند گرم ميشوند سرد ميشوند اشخاص عديده پيدا ميشوند نو ميشوند خدا نميشود هم چو باشد خدا هم چنين باشد چرا خدا ميگوئي پس تمام خلق والله عاجزند اينجور چيزها را بگويند كه ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك اما ميگويند نه كه نميگويند به دروغ گفتند والله همين مرشدها براي مريدهاشان خود را مرتضي علي ميگويند ادعاي به دروغ ميكنند آنهاشان كه شيعه هستند مرتضي علي ميگويند صوفيها آنهائيشان كه ادعاي تشيع ميكنند ميگويند مقام مرتضي علي يكي از مقامات است مقام بلندي هر كه به آن مقام رسيد علي است او ديگر مرتضي علي است و هم چنين به همين طورها در مرشدهاي سني ديگر پر اصراري به مرتضي علي ندارند ميگويند حقيقت محمديه مقامي است كه مخصوص به يك فرد نيست چون شما اهل ظاهريد مخصوص محمد9دانستهايد اين محمديت حقيقتي است مقامي است هر كسي در او آن حقيقت پيدا شد اسمش محمد است اين است كه ميگويند به مريد خود در خلوت كه اشهد بأني رسول الله و شهادت آن است كه مشاهده كنند پس ميگويند مشاهده كن كه من رسول خدايم و به همين طور والله الوهيت را يك حقيقتي ميدانند هم شيعه شان هم سنيشان كه كسي كه به آن حقيقت رسيد او را الله ميگويند وقتي خاطر جمع شدند كه مريد خيلي خر شده يا هم چو لوطي شده كه ديگر باك از هيچ ندارد همواري بگوش مريد ميگويند اناالله ميگويند خداي تو نبي تو است پير تو خداي تو پيغمبر تو امام تو است اينها همه مرشد تو است اينها را در خلوات با هم ميگويند پس فكر كنيد نبوت نبوت نوعيه نيست نبوت نوعيه محل امر و نهي نيست پس همه جا نبوت نبوت خاصه است همه جا قرار بر اين است كه محمد ميآيد به او ايمان بياريد ايمان نميآريد گردن ميزند موسي هم همين طور آمد عيسي هم همين طور آمد و هكذا همه كه آمدند گفتند ما پيغمبريم و از جائي آمدهايم كه شما از آن جا نيامدهايد ديگر نصف لي نصف لك والله خير الرازقين نبود موسي ميآيد ادعاي پيغمبري ميكند بلعم باعورا انكار نبوت موسي را دارد ميكشد با وجودي كه بلعم از اول نفرينش نميكرد بلكه حرمت ميكرد از موسي اما حرفش اين بود كه بني اسرائيل مال تو تو هم چهار نفر بگذار مال من باشد تا آخر جنگ كرد و كشتش و به درك واصل شد همين طور مسيلمه راضي بود و پيغام كرد براي پيغمبر مسلمانان كه تو سكوت كن درباره من حرف نزن فرمودند نميشود جنگ كردند و كشتندش پس دقت كنيد و بدانيد اينها همه حيله بازي است.
ملتفت باشيد هر كه هر چه دارد ادعا كند من دارم راست است تو چه چيزي جواب اين است كه من اولم نطفه گنديده است آخرم جيفه گنديده است باطني غيب ممتنع نيست بدن من اولش نطفه گنديده است و آخرش جيفه روح من چنين نيست روحت هم بخار همين است گندش بيش از اين است خيلي تنزه بخواهي كني ميگوئي من نفسي دارم كه دخلي به اينها ندارد عقلي دارم كه دخلي به اينها ندارد به قول مرشدي كه به او گفتند پسرت رفت لواط داد فكر كرد گفت به نفس ناطقهاش ضرري ندارد اينها ديگر به گوش اهل حق فرو نميرود اينهائي كه از جانب خدا آمدهاند ميگويند نفس ناطقه عيب ميكند عقل زايل ميشود به شراب خوردن بخورد كسي يك شرابي را يك لقمه حرامي را اين لقمه چهل روز در بدن باقي ميماند نمازت قبول نميشود باز نه كه همين طور بيخود قبول نميكنند يعني تا آن لقمه هست نميگذارد توجه به خدا بكني نميگذارد ريا نكني نميگذارد سمعه نكني لامحاله ضايعت ميكند حالا تو نميداني اين را آن نبي ميداند گز اصفهان مال خودت است ميخوري حلال است و برات نفع دارد از مال مردم است و ميخوري حرام است و برات ضرر دارد ديگر بگوئي اين فرق نكرد با او اين گز اصفهان است آن هم گز اصفهان است هر دو يك طعم دارد يك مزاج دارد يك خاصيت دارد طبيب اثر ظاهرش را ميداند ميگويد اثرش مثل هم است مع ذلك اگر دزديدي و خوردي تا چهل روز اگر پشت سرش چيز دزدي نخوري در اين چهل روز توجه درستي به خدا نميتواند بكند شيطان هي بازيش ميدهد نميگذارد توجه كند.
انشاءالله از اينها پي به مطلب ببريد و ملتفت باشيد انشاءالله اين است كه اگر پشت سر اين چهل روز خلافي نكرد و چهل روز حلال خورد و توبه كرد آن وقت يا الله كه توبهاش قبول شود ديگر اگر فرداش هم خورد پس فرداش هم خورد به انتها نميرسد تا آخر عمر تمام نميشود اين است كه هيچ بار دعاها مستجاب نميشود نمازها قبول نميشود پس شارع كه ميگويد حرام مخور راه نظرش را ملتفت باشيد نه همين ميگويد مال حرام مخور كه دلت درد بگيرد اگر چه اين را هم ميگويد كه پر مخور دلت درد بيايد اين يك راهش است كه ميگويد حرام مخور و نه هر حرامي اين جور است كه تا خوردي سم است و جلدي ميكشدت لكن شارع ملاحظه ميكند كه اين اثرش تا چهل روز در بدن باقي ميماند شتر جلال را ميگويند چهل روز ببند علفش بده آن وقت گوشتش را بخور گاو جلال را ميگويند چهل روز ببند علفش بده آن وقت شيرش و گوشتش حلال است گوسفند گه خور را ببنديد بعد گوشتش حلال است شراب مخوريد كه تا چهل روز نمازتان قبول نميشود والله تمام حرامها همين طور است اثرش در بدن ميماند دعا مستجاب نميشود نماز قبول نميشود، پس ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد آنهائي كه آمدهاند و امر و نهي ميكنند از جانب خدا از پيش خدا آمدهاند و كسي تا از جائي نيايد ادعاي آن جا را نميتواند بكند اگر كرد حيله است بازي است گولش را نبايد خورد، خلاصه ديگر اين تفصيلها را نميخواستم عرض كنم اينها هم شاخ و برگ مطلب بود اصل مطلب را فراموش نكنيد اصل مطلب اين است كه چيزي كه راجع به خدا است بايد از جانب خدا آمده باشد انا لله و انا اليه راجعون را آنها كه ميگويند آيه را جوري ديگر معني ميكنند انشاءالله شما معني آيه را درست ملتفت باشيد جماعت مخصوصي هستند كه ميتوانند بگويند بدؤنا من الله و عودنا اليه همه كس بدئش از آن جا نيست عودش به آن جا نيست تو اگر بدئت از آن جا است اگر بدئت از آدم است كو آدميتت هركس ميگويد بدء من از آب است بايد رطوبتي بنمايد هر كس ميگويد بدء من از خاك است بايد يبوستي بنمايد هر كس از هر جا هست و آن جا متاعي دارد آن متاع بايد در دستش باشد اگر محض لفظ باشد لفظ بي معني را همه كس ميتواند بگويد و ميگويند، پس انشاءالله فكر كنيد به طور كلي هر فعلي متاع فاعل خودش است و آن فاعل صاحب اين متاع است و تمام جاها متاع از هر دياري كه ميآيد از فواعل ميآيد تمام متاعها فعل فاعلين هستند ميآيند همه جا صاحب متاعها همراه متاعشان هستند و ميآيند و ول نميكنند پس فعلي كه صادر است از فاعل دليل اين است كه فاعلي هست و فعلي داشته است دليل اين كه فاعلي هست همين كه هر چه چشمت ببيند گوشت بشنود هر چه را ميبيني هست در ايني كه آنها خودشان خودشان را نساختهاند شكي نيست هر كس بگويد من نميفهمم باور مكن مگر زني باشد بچهاي باشد سرش نشود ديگر از اينها كه گذشت هر كس نگاه كند در اين اوضاع ميفهمد صانعي براي اينها هست همين بچهها همين دخترها كه عروسك ميسازند اين صورت عروسك را كه ميبينند خودش درست نشده يك كسي بايد چوبي بردارد كهنه بردارد سريشي بردارد ريسماني بردارد اينها را به هم بچسباند تا اين عروسك را بسازد اين خودش ساخته نميشود ميفهمد از هر چيزي ميتوان ساخت همين جور كه عقلش رسيد از موم ميتوان گرفت و عروسك ساخت عقلش ميرسد كه خدا هم چو چيزي نميشود به بچه ميگويد هم چو چيزي بساز بگويد من نميتوانم از او نميشنوند. پس دقت كنيد دليل وجود صانع تمام اين مصنوعات و دليلي كه اينها او نيستند ملتفت باشيد انشاءالله او كه توانسته كه همه را درست كند و درست كرده او قادر علي كل شي است حالا اين هم از آن جا آمده پس چرا عاجز است او دانسته هر چه را ساخته حالا اين هم از آن جا آمده است پس اين چرا نميداند چيزي او حكيم است هر چيزي را سرجاي خود گذارده اگر من هم از آن جا آمدهام پس چرا من سفاهت دارم و هكذا پس اين خلق هر كه يك چيزي را ميداند بدان اين از پيش خدا نيامده انشاءالله فراموش نكنيد پس اگر چه من ميتوانم ببينم و من قادرم بر ديدن اما من قادر مطلق نيستم كه همه چيز را و همه كار را بتوانم بكنم او قادر مطلق است همه كار را ميتواند بكند همه چيز را ميتواند ببيند او چشمي دارد كه تاريكيها را هم ميتواند ببيند يا من الظلمة عنده ضياء ملتفت باشيد اگر چه مردم وحشت از اين حرف دارند لكن من ميگويم و خود را كنده زير ساطور ميكنم و همه جا من خود را كنده زير ساطور كردهام پس هر كه يك چيزي را ندارد كه خدا دارد از پيش خدا نيامده خدا قادر علي كل شي است عالم است به جميع ذرات موجودات عالم است به جميع نسب و الاضافات كسي نميتواند احصا كند علم اين جور كسان را وقتي در بياباني نزديك خانه مورچه بار انداخته بودند مورچه زيادي آن جاها پيدا شد يك كسي گفت تبارك آن كسي كه خلق كرده اينها را فرمودند بزرگ است آن كسي كه اينها را احصا ميكند گفت مگر كسي هست بداند عدد اينها را فرمودند نقلي نيست اين ميداند عدد اينها را بلكه ميداند اينها كدامشان نرند كدامشان مادهاند و اينها عظم نداشته باشد پيش شما اگر امام شناس باشيد و والله اين علمي كه به آن ميتوانند تميز بدهند چند تاش نر است چند تاش ماده علم ضروب نيست مورچهها ميشناسند عددشان را ميدانند نرو ماده شان را ميدانند مارها را ميشناسند چند تا نرند چند تا مادهاند انسانها را ميدانند چند تاش مردند چند تاش زنند چند تاش بچهاند چند تاش پير چند تاش جوان هر كدام از حيوانات هر كدامشان چه جورند عددشان چه قدر است عدد قطرات امطار چه قدر است چند دانه باران آمده امروز يا اين ماه يا اين سال يا اين قرن علم تمام اينها را دارند و اين علمي است از علوم آنها و خيليها دارند خيلي از ملائكه اين علم را دارند و همينها را آنهائي كه موعظه ميكنند ميگويند كه ملكي هست اينها را ميداند صلواتي هم ميفرستند ميشنوند ملكي خدا خلق كرده عدد جميع قطرات باران را ميداند يك مرتبه همه صلوات ميفرستند بگوئي ملك هست بگوئي ملك ميداند نقلي نيست هيچ كس حرفي ندارد لكن محمد و آل محمد را بگوئي ميدانند وحشت ميكنند و ايشان خيلي بهتر از ملك ميدانند.
دقت كنيد، خدا ملكي دارد جميع ريگهاي بيابان را ميداند چند تا است و اين خيلي علم بزرگي است ملكي هست وزن تمام آبهاي درياها را ميداند وزن جميع آسمان و زمين را ميداند حقيقت هم دارد لكن ملتفت باشيد انشاءالله ائمه صلوات الله عليهم تمام اينها را ميدانند هر يك از ائمه و اين علم پيششان عظم ندارد چنداني و ملتفت باشيد كه آن چه جور علمي است كه پيش خودشان عظم دارد و اين علم كه جميع موجودات را بدانند عددشان چند تا است و هر كدام كجائيند كدام نرند كدام ماده هر كدام طبعش چه طبعي است خوشگل است بدگل است كسبش كارش چه چيز است و هكذا جميع جزئيات اينها را بدانند اينها علم ماكان و مايكون است و دارند اين علم را و صحيفه سجاديه كه در تواتر بعينه مثل قرآن است و سنيها هم شك ندارند كه از حضرت سيد ساجدين است صلوات الله عليه و در همين صحيفه سجاديه فرمايش فرمودهاند كه علم ما كان و مايكون نزد ما است وقتي يكي از اصحاب خدمت يكي از ائمه بود فرمودند ما علمي داريم چنين و چنان و خيلي تعريف آن علم را كردند راوي عرض كرد علم ما كان و مايكون را داريد فرمودند علم ما كان و مايكون را داريم الا اين كه آن علمي كه من ميگويم وتعريفش را ميكنم اين نيست آن شخص تعجب كرد عرض كرد آن چه چيز است آن چه علمي است كه علم ما كان و مايكون پيش آن كوچك است فرمودند علم الشي بعد الشي اين است علم ما ديگر آيا آن شخص فهميد يا نفهميد خدا بهتر ميداند.
فكر كنيد دقت كنيد علم اين كه در اين اطاق چند نفر نشستهاند علمي است فضلي هم هست لكن هر يك نسبت به ديگري دارند و چه نسبت دارند اين علم را بخواهي به دست بياري كه نسبت اينها چه قدر است ميبيني چند لا بالا ميرود سه تا را خوب ميشود فهميد اما سه در سه نه ميشود تا اين كه علم هزار تا را ميشود به دست آورد اما هزار اندر هزار كه رفت كم كم از حوصله خلق بيرون ميرود ملتفت باشيد كه اشياء هر يك سرجاي خود هستند و عددي دارند صدهزار هزار هزار هم ميشود رفت و آسان است اما وقتي ضرب ميكني اين نسبت به او چند ذرع است او نسبت به آن يكي چند ذرع حسابش از حوصله بشر بيرون ميرود باز اينها تمثيل است عرض ميكنم آن حاق مطلب را نميشود پي برد هر كسي در هر جائي چه قدر نفع دارد چه قدر ضرر چند جور نفع چند جور ضرر براي هر چيزي در هر مرتبهاي در هر حالي به هر چيزي به هر كسي چه قدر نفع بايد برساند تمام ضررها را بايد دور كند هم تصرف ميخواهد و هم علم به حالات اشياء پس علم نسبت اشياء علمي است كه خيلي عظيمتر است از علم ماكان و مايكون علم ماكان و مايكون را كه ضرب ميكني والله علمش از حوصله تمام خلق بيرون است از حوصله انبياء والله بيرون است به جهت اين كه خدا است خالق كل شي و اين منفعتها و اين مضرتها را كسي غير از او نميداند اين عسل يك نخودش چه اثر دارد دو نخودش چه اثر دارد به همين طور تا يك مثقالش ودو مثقال و يك من و دو من يا بيشتر روي غذا چه نفع دارد چه ضرر دارد در يك گندمش چه اثر است دو گندمش چه اثر است در بيشترش يا كمترش چه اثر است هر يك از اينها چه نفع دارد چه ضرر دارد ديگر يك جائيش حرام است يك جائيش حلال است آن قدرش و آن جائيش كه حرام است سم است آن قدرش و آن جائيش كه حلال است جدوار است و هكذا ببينيد چه قدر علم است و علم تمام اين ضروب پيششان است و اين است علم شي بعد شي پس اين علم ضروب والله صدهزار هزار هزار و نميشود شمرد كه صدهزار هزار هزار مرتبه بيشتر است از علم ماكان و مايكون و اين علم را ملتفتش بشويد كه چه علمي است كه علم ماكان و مايكون در پيش اين علم كوچك ميشود و اين علم علمي است مخصوص به ايشان اين همه ملكي كه خدا خلق كرده هيچ كدامشان علم ماكان و مايكون را ندارند چه جاي اين كه اين علم را داشته باشند و اين علم مخصوص است به ايشان ميدانند تمام ذرات موجودات را كه در تمام ملك هست هر ذرهاي نسبت به ذره ديگر چه نسبت دارد چه قدر نسبت دارد قربي دارد بعدي دارد به هر اندازهاي خاصيتي دارد نفعي دارد ضرري دارد نسبت به هر كسي در هر وقتي به هر حالتي چه نفع دارد چه ضرر دارد ببينيد ميشود احصا كرد آيا در قوه خلق هست احصا كنند حالا ببينيد اين چه علمي ميشود ببينيد چند مقابل علم ماكان و مايكون ميشود ديگر اگر اينها را داشته باشيد يك پاره اشكالات در دعاها در صلواتها كه ببينيد حل ميشود ميخواني كه خداوندا صلوات بفرست بر محمد و آل محمد به عدد مافي علمك صلوات بفرست بر محمد و آل محمد باضعاف ما في علمك باضعاف اضعاف ما في علمك باضعاف اضعاف اضعاف ما في علمك راهش را ميفهميد كه يعني چه آن عددي كه هر چيزي موجود است سرجاي خود اين علم ماكان است اين علم را خدا دارد ايشان هم دارند اضعاف اين دو مقابل اين است اضعاف اين چهار مقابل اين است و هي اضعاف اضعاف و اينها همه علم ضروب است و علم ضروب ديگر ندارد منتهي ملتفت باشيد سه تا باشد ضربش ميكني سه در سه تا نه تا ميشود اما وقتي ذرات موجودات را بخواهي حساب كني چند تا است چه قدر ميشود.
ملتفت باشيد دقت كنيد ببينيد ذرات همين عصا را تو بخواهي حساب كني چند تا است نميتواني هيچ كس زورش نميرسد حساب كند كه چند ذره است نهايت تكه تكه هاش تا درست است ميبيني هر تكه از آن باز ميبيني دو تا شد سه تا شد صد تا شد حتي اين كه كوبيدي ريز ريز شد پس هر تكهاي از آن تكهها صد ريز است اگر بگوئي صدهزار ريز است آن ريز را باز ميانش را بشكافي ميبيني ميشود باز در هر يك از آن ريزها باز نگاه ميكني ميبيني ريزها اين پهلوش غير آن پهلوش است نرم هم بشود پس يك عصا را نميشود شمرد كه چند ذره است تو نميداني چند ذره است و ذرات همين عصا را والله نميشود احصا كرد حالا ديگر اين ذرات را نسبتشان را به يكديگر ميخواهي بسنجي و بداني چه قدر است تو خود ذراتشان را نميتوانستي عددش را بداني حالا اينها هر ذرهاي نسبت به تمام ذرات دارد آن وقت هر يك از آنها را ضرب در هر يك هر يك آن ذرات بكني چه قدر ميشود اين است علم به اين عصا ديگر باز فكر كن تمام ملك خدا را ذره ذره خيال كن ببين ذراتش چه قدر ميشود و تمام اينها ضرب شده در يكديگر ذراتشان علم ماكان و مايكون است و علم ضروبشان علم شي بعد شي است، خلاصه نقطه علمش را شما انشاءالله از دست ندهيد فراموش نكنيد هر كه يك چيزي از اينها را نداند و ادعا ميكند كه من از پيش خدا آمدهام بدانيد كه او از پيش خدا نيامده كسي كه درس خوانده و به تجربه علم به دست آورده خيلي چيز هم ياد گرفته باشد اما باز مجهولاتش بيش از معلوماتشان است اينهائي كه بايد درس بخوانند و معلَّمند هر قدر زياد ياد بگيرند باز مجهولاتشان نسبت به معلوماتشان لاتعد و لاتحصي زيادتر است پس اين قليل است و خيلي از مجهولات كمتر است پس مااوتيتم من العلم الا قليلا و هر كس كه اين جور شد كه بايد درسش داد تا ياد بگيرد همهشان از انبياء تا پيش ما تمام اينهائي كه مجهولاتشان بيش از معلوماتشان است نيامدهاند از پيش صانع آن كسي كه آمده از پيش صانع والله علمي دارد كه لاجهل فيه او كسي است كه علمي دارد كه هيچ جهل در او نيست قدرتي دارد كه لاعجز فيه هر كار بخواهد بكند ميكند حالا نميكند نميخواهد بر خدا كسي نميتواند بحث كند كه چون تو فلان كار را نكردي پس نميتواني بكني تو هزار اين حرفها را بزن او مشغول كار خود هست كار خود را ميكند اعتنا به تو نميكند كه تو هم چو حرفي زدي چماق هم توي سرت ميزند كه چرا هم چو حرفي زدي پس امام آن كسي است كه نيست چيزي كه نتواند در آن تصرف كند چرا كه قدرة الله است نيست چيزي كه نداند چرا كه علم الله است و هكذا تمام اسماء و صفات اين است كه تمام خلق عاجزند از اين كه خود را به خدا ببندند و متصل به خدا شوند مگر آن كه دست بزنند به دامن آن كساني كه ادعاشان اين باشد كه ما از پيش خدا آمدهايم و در ادعاي خود صادق هم باشند آني كه اصل بود هم چو دستورالعمل به من داده است پس ملتفت باشيد و فراموش نكنيد انشاءالله نمونه را از دست ندهيد هر كه هر چه را فاقد است كائنا ما كان بالغا مابلغ هر كه فقداني دارد چيزي را خواه آن چيز علم باشد قدرت باشد حكمت باشد هر چه ميخواهد باشد يك چيزي را كه خدا دارا است او دارا نباشد اين از پيش خدا نيامده نهايت قاصدش كردهاند فرستادهاندش جائي رفته جائي پيغامي برده دقت كنيد والله ميفرمايد حضرت امير كه انا مرسل الرسل انا منزل الكتب.
و ملتفت باش كه اگر اينها را اعتقاد نداري درباره اميرالمؤمنين امام نداري اگر چه بگوئي امام است امام علي را سنيها هم ميگويند به محض گفتن امام علي كه امام نشد علي والله آن است كه مرسل الرسل است علي والله آن است كه منزل الكتب است انبياي مرسلين را او فرستاده به امر او و حكم او جاري هستند تمام ملائكه مقربيني كه هستند تمام ملائكه نميتوانند والله قدم از قدم بردارند مگر اين كه او ببردشان و او بياردشان و بايد بياردشان و ببردشان نه همان كه او اذن بدهد و آنها ديگر خودشان بروند و بيايند پس آنها را ميبرد بالا ميآرد پائين بكم تحركت المتحركات آسمانها را ميگرداند و سكنت السواكن زمينها را نگاه ميدارد و همه را نگاه ميدارد و در مشت ايشان است مثل همين كه من مشت خود را نگاه ميدارم بلكه همين مشت را او نگاه ميدارد اگر من مشتم را وا كردم او وا كرده است. پس ايشانند آن مقامات و علامات كه در آسمان هست به دليلي كه آسمان ميگردد ايشانند آن مقامات و علاماتي كه در زمين هست به دليلي كه زمين ساكن است اين زمين را نگاهش داشتهاند كه اين جا ايستاده است آسمان خودش نميگردد بعينه مثل همين چرخها چرخ موتابي تا نگردانند نميگردد ساعت خودش نميگردد فنر ميخواهد كه بگرداندش حالا چرخ ميبيني ميگردد والله ميگردانندش ميبيني زمين ساكن است خودش والله نميتواند ساكن باشد يا متحرك بله لابد هم هست از اين حركت و اين سكون لابد بايد زير چنگ او باشد يا ساكنش بكند يا متحركش كند آسمان هم لابد است بگردانندش كسي هست او را ميگرداند به طوري كه دلش ميخواهد زمين را نگاه ميدارد هر جاش را ميخواهد و همه حديثهاي خاص دارد بخصوص در احاديث خاصه ميفرمايد زمين رگها دارد در تمام اين زمين مثل بدن تو رگها هست پيها هست ميبيني اين دست پائين ميآيد و بالا ميرود پي هست در اين جا كه وقتي خود را جمع ميكند دست جمع ميشود ميخواهي سست كني سست ميشود دست ميجنبد باقي سر جاي خود باقي است همين طور زمين رگ رگ است ميفرمايد تمام رگهاي زمين در دست امام است هر جاش را بخواهد زلزله ميكند و اين زلزله كه ميشود امام زمين را حركت ميدهد.
فكر كنيد ببينيد زمين اگر بنا است بجنبد در وقت زلزله چرا همهاش نميجنبد بسا اين اطاق ميجنبد اطاق پهلوش نميجنبد بسا اين ده ميجنبد آن ده نميجنبد يك جائي ميجنبد آن قدر كه خراب ميشود يك جائي كمتر ميجنبد و خراب نميشود والله رگهاي آسمان والله رگهاي زمين در دست امام است آن كوه قافي را كه شنيدهاي كه دور دنيا را گرفته امام آن جا نشسته است و رگهاي زمين و آسمان در دستش است گاهي نشان هم ميدادند مثل نخ زردي ميديدند و آنها نخ نبود كه فرستادند جعبهاي را آوردند به دست حضرت باقر دادند و حضرت باقر سرش را به جابر دادند و حركت بسيار خفيفي به آن ريسمان دادند زلزلهها شد و خرابيها شد در مدينه اينها رگها است كه پيششان است ملتفت باشيد پس بدانيد انشاءالله و ملتفت باشيد چه عرض ميكنم حرف زياد كه ميزنم و شئون و شعب مطلب را تفصيل ميدهم توي آن جاها حرف زياد كه زده شد گم ميشويد و يادتان ميرود حرفهاي اول.
اصل مطلب اين بود تا كسي از پيش خدا نيايد خبر از خدا ندارد و چيزي كه از پيش خدا آمده فعل خدا است نه چيزي ديگر چنان كه از تو چيزي كه پيش كسي رفته فعل تو است وقتي ايستادي قيام فعل تو است وقتي حرف زدي حرف زدن فعل تو است فلان چيز فلان طعم را دارد آن طعم فعل آن چيز است تلخي فعل ترياك است اثر او است هر چيزي كه گفته ميشود اثر فلان فلان است فعل او است پس تا از مؤثر اثر نيايد و مؤثر توي اثرش است بيرون اثر نيست و والله اين مردم هيچ كدامشان از پيش خدا نيامدهاند اين است كه اين خلق اينهائي كه هست هيچ كدامشان از پيش خدا نيامدهاند والله اگر آن مشيت اولي نبود هيچ نبود به آن مشيت ساخته اين آسمان و اين زمين را آن جائي كه ميفرمايد انا فلان انا فلان من آسمان ساختم من زمين ساختم اغراق ندارد واقعا بنا است مثل اين كه بنا بنائي ميكند چنان كه بنا خدا نيست و بنائي ميكند همين طور علي هم خدا نيست و بنا است بناي خدا است بنائي كرده اين آسمان و زمين را ساخته پس اگر او نبود اين بنا ساخته نميشد و اگر اين بنا ساخته نميشد محال بود اين مخلوقي كه در ميان اين زمين و آسمانند باشند بلكه واقعا اگر او نبود خدا هم نبود واقعا اگر خدا اين را نداشت خدا هم نبود ببينيد اگر خدا قدرت نداشت آيا خدا بود خدا اگر علم نداشت آيا خدا بود پس اينها اركان توحيدند كسور تفريدند اسماء خدا هستند اين اسمها را بايد تسبيح كرد سبح اسم ربك الاعلي تسبيح خدا را به اسم او بايد كرد يسبح الله باسمائه جميع خلقه ايشانند والله فعل الله مشيهالله قدرهالله و هكذا تمام ماينسب الي الله ينسب اليهم تمام ماينسب اليهم ينسب الي الله ايشانند كه از پيش خدا آمدهاند و ردا دوش گرفتهاند نه خيال كني رداها از پيش خودش است از بازار ردا نميگيرد از جاي ديگر نميآرد ردا را دوشش بگيرد، پس ايشانند فعل الله آن چه را خدا دارد ايشان دارا هستند ايشانند جمال الله كمال الله همه چيز خدا لكن خدا نيستند بي اغراق بي ترس بي تقيه لكن غير خدا هم هستند مثل تواند لكن مثل تو در همه چيز نيستند اين است كه فرقشان با خدا همين است كه ايشان فعل صادر از خدايند و بندند به خدا به طوري كه فرضا به دروغ كسي نامربوطي بخواهد بگويد يا بگويد اگر فرضا ايشان نبودند اگر ايشان نبودند خدا هم نبود پس ايشان كانوا بكينونته كائنين غير مكونين موجودين ازليين ابديين و جميع ماينسب اليهم ينسب الي الله جميع ماينسب الي الله ينسب اليهم اينها حالا ميتوانند بگويند باطن ما فلان است ميگويد ظاهر من اين است كه اكل ميكنم شرب ميكنم نكاح ميكنم خواب دارم بيداري دارم ناخوشي دارم مردن دارم انك ميت و انهم ميتون ميميرم مبعوث ميشوم باطنم اين طورها نيست اگر همچو نبود من هم مثل شما بودم كاري به شما نداشتم پس اين ميتنا اذا مات لم يمت مردن ندارد هماني هم كه مرده بخواهد برخيزد بر ميخيزد راه ميرود نميخواهد بدني ديگر براي خود ميگيرد تكه تكهاش كني باز تكه تكه هاش حرف ميزند بدنش حرف ميزند سرش حرف ميزند راستي راستي زنده است و حرف ميزند بدن امام همين طور كه در قبر افتاده اشهد انك تسمع كلامي و تشهد مقامي و ترد سلامي سلام كه ميكني اين جا او جواب ميدهد و نگاه ميكند و ميبيند و ميداند كي آمده زيارت و كي نيامده زيارت حد قبرش هم بخصوص آن قبر قرار شده باشد كه تو بروي به فيض برسي والا اگر او در تمام آن چه در ملك است نگاه نكند آن چيز فاني ميشود تمام ملك خدا بمراي او و مسمع او هستند در زياراتشان است كه صاحب المرئي و المسمع همين طوري كه شماها بمراي و مسمع منيد و شما را ميبينم حالا تمام خلق بمراي و مسمع ايشانند اگر ايشان نبودند الوهيت به هم ميخورد، پس ايشانند اركان توحيد كلمات توحيد هر يكيش نباشد باقي ضايع ميشوند همه كسور همند بلا تشبيه اگر طول نباشد اين سمت را ميخواهم عرض كنم اگر اين سمت نباشد جسم نيست اين سمت نباشد جسم نيست اين سمت نباشد جسم نيست اگر جسم هست هم اين سمت است هم اين سمت هم اين سمت است و اگر هست اين سمت به او برپا است آن سمت هم به او برپا است آن سمت هم به او برپا است پس اينها صور جسمانيند حق است صدق است به جسم هم برپا هستند حق است اينها افعال جسمند صادر شدهاند از جسم اما چنان افعالي هستند كه نبوده وقتي جسم اين سمت را نداشته باشد اين سمت را نداشته باشد اين سمت را نداشته باشد حالا هم بگيري اين سمت و اين سمت و اين سمت را از جسم جسم به هم ميخورد و ديگر جسمي باقي نميماند مگر تعبيري بياري جسم تعليمي و والله بلاتشبيه اگر نبود حضرت امير والله خدا خدا بود اگر نبود حضرت رسول خدا خدا نبود به جهت آن كه خدا آن است كه جاعل في الارض خليفه باشد خدا آن است كه محمد داشته باشد خدا آن است كه علي داشته باشد اگر نبودند ايشان خدائي نبود اگر كسور توحيد نبود توحيدي نبود اركان توحيد نبود توحيدي نبود و حالا كه چنين است آيا خدا محتاج است به ايشان نه هيچ محتاج به ايشان نيست پس چه طور است اينها فعل اويند او فاعل اينها است او اصل است اينها فرع اصل محتاج به فرع نيست ايشانند اركان خدا پس هر كس اينها را ميشناسد البته خدا را ميشناسد هر كس ايشان را نميشناسد خدا را نميشناسد هر كس دوستشان ميدارد البته دوست داشته خدا را هر كس دشمن ميدارد ايشان را دشمن داشته خدا را هر كه اطاعت ميكند ايشان را اطاعت كرده خدا را حالا يك كسي خود را به زحمت مياندازد محي الدين نه ماه چيزي نميخورد نخورد كوفت بخورد كاش اصلش هيچ زهرمار نميكرد كسي كه اطاعت نميكند ايشان را اطاعت خدا نكرده ولو غذا نخورد رياضت بكشد ثمري ندارد فايده براش ندارد مثل شيطان عمرش هم خيلي است خود را به زحمت هم مياندازد دائم هم زحمت ميكشد آخرش هم به جهنم ميرود خيلي علم هم دارد خيلي چيز ميداند چنان علمي دارد كه تمام اهل باطل و اهل ضلالتي كه هستند تمام كفرها و زندقه هائي كه دارند همه از القاهاي شيطان است و همه ميگويند خدا لعنت كند شيطان را تماما از وسوسههاي شيطان است خيلي راه ميبرد و ايشان را هم ميشناسد ميداند بايد اطاعت خدا را كرد و تعمد ميكند و نميكند.
پس ملتفت باشيد اطاعت ايشان است اطاعت خدا نه كسي كه خود را به زحمت مياندازد اطاعت خدا كرده است نمونه هاش در اخبار هست كه وقتي پيغمبر9شمشيري دادند به دست ابابكر فرمودند اين شمشير را ميگيري و ميروي در مسجد هر كس را ميبيني آن جا بكش ميكشي و ميآئي و ميخواستند واقعا علاجي كنند شمشير را گرفت و رفت در مسجد ديد شخصي در مسجد است نماز ميكند و او شيطان بود و با تضرع و زاري هر چه تمامتر نماز ميكرد در ركوع در سجود مشغول عبادت است برگشت پدر سوخته حضرت فرمودند رفتي كشتي او را عرض كرد خير فرمودند چرا عرض كرد من شرم كردم كسي را كه اين طور راكع است و ساجد است براي خدا بكشم فرمودند خب تو اهلش نبودي آن وقت عمر را خواستند شمشير را به او دادند فرمودند برو در مسجد آن جا هر كه هست بكش و بيا عمر هم وقتي آمد ديد شخصي است نماز ميكند با تضرع و زاري و ركوعي ميكند و سجود ميكند گفت واقعا هر كاري رفيقم كرد ميكنم من كسي كه هم چو عابد و زاهد باشد و اين طور عبادت كند نميكشم برگشت آمد حضرت فرمودند كشتي او هم گفت شرم كردم هم چو كسي را بكشم نبايد اين را كشت حضرت غضب كردند شمشير را دادند دست حضرت امير فرمودند برو هر كه را در مسجد ديدي بكش حضرت امير وقتي تشريف آوردند گريخته بود ملعوني وقتي گريخت پيغمبر9فرمودند حالا ديگر شد آن چه شد آنها نكردند تا گريخت و شد آن چه شد و آن ملعون شيطان بود.
باري، منظور اين است كه شما مثل آنها نباشيد كيس باشد زيرك باشيد مؤمن زيرك است مغرور نشويد فلان كس نماز خيلي ميكند ببينيد اگر معرفت دارد خيلي خوب است معرفت ندارد دنگ ميكوبد فلان كس روزه ميگيرد چه فايده سگ هم دو روز سه روز چيزي نميخورد فلان كس زحمت خيلي ميكشد مكه ميرود مگر سنيها مكه نميروند آنها هم مكه ميروند ضجيج زياد است حجيج كم است ابوبصير ميگويد خدمت حضرت صادق صلوات الله عليه در حج غوغاي زيادي در مني بود من در تلي بودم خدمت حضرت صادق و ميشنيدم صداي آنها را عرض كردم خدمت حضرت كه امسال چه قدر حاج آمدهاند چه قدر فرياد و غوغا بلند است همه لبيك لبيك ميگويند همه ذكر خدا ميكنند ذكر خدا اين قدر هست و ملتفت باشيد اين راحتي سنيها اين را ملتفت شدهاند كه هم يا الله گفتن هم لبيك گفتن ذكر خدا است كسي كه صدا ميكند كسي را جوابش ميگويند جواب كسي را كه صدا كرده لبيك نميگويند پس ذكر خدا يعني يا الله بايد گفت لكن همهاش ذكر الله است عرض كرد ضجيج بسيار است حجيج بسيار است حضرت فرمودند ما اكثر الضجيج راست است ضجيجش بسيار است اما ما اقل الحجيج ابوبصير متحير شد كه اين همه حاج چه طور ميفرمائيد كمند چه ميفرمائيد ببينيد چه قدر فرياد و غوغا است فرمودند اما ميخواهي ببيني چه قدر كمند عرض كرد بلي دستي كشيدند به چشمش ميگويد چشمم روشن شد ديدم سگ خوك گربه مار مور عقرب جانوران حيوانات تمام اينها ريختهاند در بيابان تمام آنها بر شكل حيوانات بودند ميگويد كسي را كه ديدم به صورت خودش حضرت صادق كه سرجاي خود بودند خودم و شترم رابه صورت خود باقي ديدم، حالا ملتفت باشيد حاج هي ميروند مكه فلان كس ده دفعه مكه رفته اينها چيزي نيست حج ميروند محض اعتبار حج ميروند پول پيدا كنند اينها هيچ دين و مذهب نيست وهكذا اين دنگ كوبيدنها نرم نرم راه رفتنها ملاطفتها و مهربانيها با مردم خوش خلقيها اينها بدانيد ميزان دين و مذهب نيست ببين علم دارد مذهب يعني چه ببين خدا ميشناسد امام ميشناسد علم دارد خيلي خوب ندارد ولش كن برود.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس دوازدهم شنبه 14 رجب المرجب سنه 1301
39بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام مادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا و هي المفعول ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر لتأكيد الفعل ثم مقام الفعل ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول ثم مقام العنوانية و الائية و هي الاسمية و الوصفية….
از براي توحيد مقاماتي است و مقامات توحيد متعدد است پس وحدت ندارد اگر چه مقامات توحيد است و اين جور الفاظ را كساني كه عقلشان به چشمشان و توي گوششان است نميفهمند به اين جور مردم اصلش نميشود اين حرفها را زد اينها خيال ميكنند آدم متناقض حرف زده ميگويند توحيد و كثرات يعني چه توحيد مقامي است كه يك چيز باشد و چيزها آن جا نباشد ديگر توحيد مقامات دارد يعني چه شما ملتفت باشيد درسش را بخوانيد ياد بگيريد و حال آن كه در همه دنيا خدا اسمها دارد توحيد مقامات دارد خدا مقامات دارد آيات و علامات دارد آياتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك اولا فراموش نكنيد آن فضيلت را اقلا اين لفظها يادتان نرود مراد از اين توحيدها را ملتفت باشيد و فراموش نكنيد مراد از اين توحيدها مراد از اين توحيدي كه ثمر دارد توحيدي است كه خود آن كسي كه واحد واحد است خودش گفته و فراموش نكنيد انشاءالله كه اين صانع هيچ نفس نكشيده مگر توي نفس انبياء، ملتفت باشيد انشاءالله هيچ با هيچ كس نگفته مگر با زبان انبياء پس ديگر هيچ مرويد جاي ديگر كه بگوئي محي الدين هم حكيم بوده فكر كن ببين محي الدين چه كاره بوده پيغمبر بوده نبي بوده موسي بوده عيسي بوده ادعاش را هم نداشته تو كاسه گرمتر از آش شدهاي انشاءالله دقت كن و حاق حكمت است كه عرض ميكنم بيان واقع است كه عرض ميكنم و از روي اين عالم ميخوانم و عرض ميكنم شما هم فكر كنيد ببينيد هم چو هست يا نيست تا به حاق حكمت برسيد پس ملتفت باشيد انشاءالله توحيد مقامات دارد از براي خدا اسمها هست و اسمها متعدد هم هستند هر يكي هم غير ديگري است همه اينها هم مقامات توحيد اسمش است كسور توحيد است اركان توحيد است هر كس آنها را ببيند در هر درجه ظهور او در همان درجه است و هم چنين تدلج بين يدي المدلج من خلقك و ببينيد كه اينها لفظهاش مبذول است اين خدا تدلج بين يدي مدلج من خلقش هست و مدلج آن است كه در تاريكي راه ميرود پيش روي كسي ديگر اينها را خودشان اين جور تعبير آوردهاند همان خدا خودش اين جور گفته پس اين خدا در توي تاريكي خلق پيشاپيش خلق يعني در پيشاپيش كساني كه ميشناسندش ميرود آن قدر هم پيش نميرود و خيلي هم دور نميرود كه نبينند.
ملتفت باشيد انشاءالله و ببينيد كه غير از اين چارهاي نيست چرا كه اگر پر دور برود و تو توي تاريكي چشم واكني هيچ پيدا نباشد تو نميداني كدام سمت بروي اين است كه چيزي مينمايانند در تاريكي شبحي به چشم ميآيد و انسان در تاريكي اين را ميبيند پنج ذرع شش ذرع ده ذرع قريب الوصول ميبيند خود را به مقصود و قريب الوصول هم هست تو سعي كن برسي به آن مقصود باز پيشتر ميروي كه برسي يك پاره چيزهاي ديگر ميبيني و باز نميرسي باز پيشتر ميروي و چيزهاي ديگر ميبيني اما نميرسي ديگر مثل را به اين تدلج بين يدي المدلج من خلقك زدهاند مدلج كسي است كه در شب در تاريكي راه ميرود در تاريكي شخص راه ميرود ميبيند پيشاپيش او سر پنج قدمي يك كسي راه ميرود و هر دو را عرب مدلج ميگويد ساير و مسير اليه هر دو مدلجند حالا وقتي ادلاجهاي ظاهري را فكر ميكني مدلج پنج قدم كه رفت ميبيند نرسيد به مطلوبش باز ميرود كه برسد باز نميرسد باز ميرود باز نميرسد و اينهائي كه نميرسي به آن باز محط نظر خدا و پير و پيغمبر و حكماي الهي نيست و آن جا كه ميروي ميبيني اشتباه كرده بودي كه خيال كرده بودي مطلوب آن جاست و هكذا اين جور تمثيلات ظاهرش منظور نيست، فكر كنيد انشاءالله ظاهرش بعينه سراب است و سراب را انسان از دور خيال ميكند نزديك است وقتي پيش ميرود ميبيند تا به جائي كه اول خيال ميكرد آن جا است مطلوب ميبيند آن جا نيست باز پيشتر ميروي باز ميبيني آن جا هم نيست اينها سرابها است و اينها را خدا گفته مرو از پيش همين كه فهميدي چيزي را چشم ميبيند و عقل تو هم ميفهمد حقيقت ندارد اصلا زحمت مكش مرو آن جا كه امتحان كني تو هم كه يقين داري اين برقي است از جائي تابيده و حالا به شكل آب به چشمت ميآيد و در عقل خود ميداني خاك است حالا زحمت مكش مرو آن جا ديگر بعد از آني كه ميداني به طمع ميروي كه شايد آب باشد اين ديوانگي است حتي اين كه انسان در جائي ببيند سراب را و احتمال بدهد آب است شايد مثل آن سرابها نيست و به جهت احتياط برود تا آن جا يا آب باشد يا سراب باز داخل مجانين نيست كسي پر ملامتش نميكند ميخواهم عرض كنم انشاءالله با بصيرت باشيد مثل اين مردم مباشيد مردم خيلي هستند غافلند شما متذكر باشيد همه خلق در همدان منزلشان نيست در اين مجلس تنها نيستند آن قدر هستند كه اگر ما برويم ميان آنها گم ميشويم از بس كميم مثل خال سفيدي در پيشاني گاو سياهي كمتر هم هستيم وحشت هم ندارد.
عرض ميكنم، تو زور بزن اهل حق باش همين كه اهل حق شدي آن وقت برو شكر خدا را بكن كه ميانه اين همه خلق مرا هدايت كرد وقتي به اين خلق نگاه ميكني چهار اقليم از اين هفت اقليم بتپرستند كه اصلش پيغمبري قبول ندارند بعد طبقه نصاري ببينيد چه قدر زياد هسستند زورشان چه قدر است پولشان چه قدر است تدبيرشان چه قدر است ساعت سازيشان تفنگ سازيشان و هكذا جميع مايحتاجي كه ميبيني در دست و پاي مردم ريخته غالبش را از آن جاها ميآورند بعد يهود آنها هم جمعيتي دارند پول دار خيلي دارند بعد سنيها چه قدر هستند اسلام دور سر سنيها ميگردد شيعه در ميان اسلام خيلي كم است غالب آنها هستند بعد ميآئي توي شيعه اين جاهائي كه شيعهاند ميبيني شهر اسلام است لكن وقتي ميروي توي بازار آن تاجر است آن بزاز است آن خباز است آن بقال است اينها كه دخلي به اسلام ندارد اينها كه اهل علم نيستند اگر چه هم شيعهاند اما آن چادرنشين است آن مشغول بزازيش است آن مشغول نجاريش است آن مشغول حداديش است ديگر فكر كنيد ببينيد اينها هم كه هستند تمام همتشان دنيا است هم چو كه بچه راه ميافتد ميگويند از همان اولي كه راه ميافتد ميگويند برو استاد ميفرستندش به كسب هم چو كه سر از تخم بيرون ميآرند اهل دنيا تا تولد كرد و چشمش واشد طالب دنيا است.
پس دقت كنيد از روي بصيرت نگاه كنيد خلق بسيارند اما حق خيلي كم است همين جور تابع بزرگان خود باشيد ضوضا و غوغا و ضجيج بسيار است ما اكثر الضجيج اما حجيج والله هميشه كم است هميشه يكي دوتائي بيشتر نبوده، پس فكر كنيد دقت كنيد انشاءالله و هميشه اين جور صحبتها را آن كساني كه ضبطش ميكردند ميشنيدند و براي ما بزرگان ميگفتند ميفرمودند يك وقتي صدر يزدي و اين علم و حكمت بود كه فرمايش ميكردند و در مجلس صحبت ميداشتند مردم خيال نميكردند كه علم است و حكمت خيال ميكردند صحبت مجلسي ميدارند لكن صحبتهاي مجلسي شان همهاش علم بود حكمت بود نصيحت بود ميفرمودند يك وقتي صدر يزدي با حاكم جنگش شده بود جنگ داشت با حاكم صدر كمك رعيت بود و رعيت آن حاكم را نميخواستند و اين هم كمك رعيت بود و با حاكم ميخواست جنگ كند تا اين كه اهل شهر جمعيت كردند و حاكم را محاصره كردند اين طور كه شد آن وقت صدر فرستاد پيش رؤسا و اهل يزد كه اين درستش نيست ما همين طور اين جا بنشينيم و با ما اين جور رفتار كنند فردا است كه يك مرتبه ميبيني سوار و سرباز ميريزد بر سر ما شاه از ما مؤاخذه ميكند ميگويد چرا به من خبر نداديد بايد رفت پيش خود شاه متفق شويم برويم و عرض كنيم كه ما اين حاكم را نميخواهيم اگر همين جا اطاعت حاكم را نكنيم ياغي قلم ميرويم اهل يزد همه تصديق كردند گفت اگر چنين است بيائيد برويم به تهران همه قبول كردند بروند به تهران وقتي بناي تهران رفتن شد بنابراين بود كه شهر تماما بيرون بروند كه بروند تهران اول صدر خودش اسبابش را برداشت و رفت بيرون شهر چادر زد با چند نفري چند روزي ماند كسي بيرون نيامد مدتي گذشت كسي نيامد رقعه نوشت كسي نيامد همان ده بيست چادر دور چادرش بيشتر نبود هر چه اصرار كرد كسي بيرون نيامد هي ماند هي ماند و صبر كرد حوصله كرد يك دفعه ملتفت شد چادرهاي دورش هم كم شد تا يك وقتي صدر ماند و خودش ملتفت شد من تنها كجا بروم ميروم آن جا چه بگويم حرفي هم بزنم اينها ديگر كمك من نخواهند كرد ديد اين طور است آمد و خودش ساخت با حاكم و پدر مردم را درآوردند.
باري، دقت كنيد فكر كنيد آدم وقتي فكر نميكند كثرت چشمش را ميگيرد و چشم همه مردم را كثرت گرفته كه اين همه مردم آيا ميشود فلان باشد تو پيش بكش يكي يكي با يكي يكي حرف بزن ببين هيچ نميفهمند اول نگاه كه ميكني ميگوئي اين يك گله گوسفند با اين جمعيت آيا همه شان هيچ نميفهمند ميخواهي امتحان كني يك شاخ بز را بگير پيش بكش بنا كن با او حرف زدن ببين هيچ نميفهمد يكي ديگر راپيش بكش حرف بزن ببين هيچ نميفهمد يكي يكي را بگير شاخش را پيش بكش ببين هيچ كدام طهران نميروند در شكي در شبههاي كه اين شترها اين همه كه هستند با اين كه به اين زيادي هستند آيا هيچ نميفهمند يكيشان را پيش بكش با او حرف بزن ببين هيچ نميفهمد آن يكي ديگر را همين طور آن يكي ديگر را همين طور تمام گاوها اين همه گاو آيا ميشود چيزي نفهمند اين همه اسبها آيا ميشود نفهمند اين همه اسب آيا هيچ نميفهمند يك اسب را بيار پيش با او حرف بزن ببين هيچ نميداند اسب ديگر را همين طور آن آخر ميبيني هيچ نميدانند همه اسبند همه خرند والله دين حق ظاهر است واضح است بين است آشكار است شكي درش نيست شبههاي درش نيست و با وجود اين والله ميان اين مردم يافت نميشود هر جا بروي ظلمت است و اگر اين حرف باورت نميشود يكيشان را پيش بكش با او حرف بزن كه حق چه چيز است كه بايد داشت ببين نميداند يكي ديگرش را هم بنشان با او حرف بزن ببين نميداند يكي ديگر هم همين طور تا آخر ببين هيچ كدام نميدانند.
فكر كنيد دقت كنيد اولا هر كس طالب هر چه هست ميداند آن چه چيز است و طالبش ميشود تو ميخواهي بداني اين مردم هيچ نميدانند و طالب نيستند بپرس از ايشان كه ايني كه همه ميگويند حق با كيست باطل كيست اين حق چه طور چيزي است ما ميخواهيم بدانيم چه طور چيزي است كه هر جا ببينيم تصديقش كنيم باطل چهطور چيزي است كه ما از آن دور شويم شما كه حق ميخواهيد تمام اين طلاب و آخوندهائي كه هستند شمائي كه مرتاضين و بيابانگردها هستيد و هي آه سرد ميكشيد و نگاه به سقف ميكنيد و حق ميخواهيد كه دست به دامنش بزنيد اين حق چه جور چيزي است ميبيني هيچ كدام هيچ نميدانند فكر كنيد هر كس طالب هر چه هست آن را ميداند چه چيز است آن وقت طلب ميكند در كارهاي دنياتان كه پستاتان همين است اما در دينتان اين جور نيستيد و ميخواهم عرض كنم اين مردم والله نميدانند دين چه چيز است كه طلب كنند والله باطل نميدانند چه چيز است كه اعراض كنند از آن، پس دقت كنيد انشاءالله اگر طالب پولي ميداني پول چه چيز است و پول به چه كارها ميآيد آن وقت طلب ميكني اگر طالب رياستي ميداني رياست چه جور چيزي است آن وقت طلب ميكني طالب طبي ميداني چه جور كسي طبيب است آن وقت ميروي طلبش طالب آبي اول ميداني آب خوب است ميداني آب خوب چيزي است براي رفع تشنگي آن وقت طلبش ميكني و هكذا طلب هر چه را ميكني اول ميداني آن چه جور چيزي است بعد طلب ميكني والله اين مردمي كه اهل باطلند طالب مجهول مطلقند كل اهل شرق و غرب عالم اهل باطلند الا شيعه اثني عشري و شيعه اثني عشري هم ميفرمايند لاكل من يقول بولايتنا مؤمنا و انما جعلوا انسا للمؤمنين نه هر كه بگويد من ولايت اميرالمؤمنين را دارم به همين گفتن تنها مؤمن است حالا قبول ميكنند از هر كه بگويد براي اين كه خدا خواسته اينها انس مؤمنين باشند.
خلاصه، اين را فراموش نكنيد و اين را پنبه گوشتان كنيد دلتان را خبر كنيد دين خدا ديني است واضح آشكار يقيني دين خدا آن جور نيست كه هم چو باشد كه چيزي مينمايد از دور كه ما هنوز پيشش نرفتهايم و نديدهايم احتمال ميرود آب باشد و احتمال ميرود سراب باشد و بعد از آني كه رياضت كشيديم زحمت كشيديم رفتيم پيشش سراب بود يا آن جوري باشد كه تدلج بين يدي المدلج به اين معني كه ديديم پنج قدم داريم به آن كسي كه پيش روي ما سير ميكند برسيم دويديم و زحمت كشيديم جان كنديم وقتي رسيديم ديديم هيچ نبود اين جورها نيست اين كه سراب است مگر خدا ميخواهد گول بزند كسي را بر فرضي كه بخواهد گول بزند خلق خود را چرا ارسال رسل ميكند همين طور واشان بگذارد سرشان به شكم هم بود بعض بعض را گول ميزدند ديگر ارسال رسل و انزال كتب هيچ نميخواست پس نيست دين خدا به گماني كه من رفتم فلان جا كه شايد دين آن جا باشد نه والله اگر چه فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين، لكن ملتفت باشيد بله اگر در چين گذاشت حجت خود را طوري ميكند كه تو بداني يا كتابش يا خبرش هر طوري باشد به تو ميرسد حق بودنش معلوم شد آن وقت تو كور ميشوي ميروي به چين آن وقت اگر بايد با سينه بروي ميروي حجت بودنش بايد واضح باشد كه بروي به طلب او نه اين كه حقي كه نميدانم آن حق در چين است در هند است مشرق است مغرب است حالا كشكولي بردارم آن حق را پيدا كنم و ببينيد هيچ وقت اين مردم كشكول برداشتند يا من تشا@ برداشتند رفتند بيابانها گشتند شهر را گشتند آن وقت پيدا كردند موسي را پيدا كردند عيسي را پيدا كردند محمد را پيدا كردند.
فكر كنيد از روي بصيرت باشد دينتان، انسان فكر كه كرد راحت ميشود ببينيد موسي آمد و مردم نميدانستند چه كاره است مادرش هم نميدانست چه كاره است ادعا كرد من از جانب خدا آمدهام دليل من اين عصاي خشك را مياندازم مار ميشود كسي حريفش نميشود شما ميگوئيد من دروغ ميگويم و از جانب خدا نيامدهام سرش را بكوبيد و نميتوانيد اين اگر مثل ساير مارها باشد نميترسيد شما و حالا ميبينيد ميترسيد و چاره هم نميتوانيد بكنيد نهايت جمعيت زياد كردند با اوضاع سلطنت كلهاش را ميكوبند و باز هم نميتوانيد بكوبيد علامت اين كه من راست ميگويم اين كه عصاي خشك ماري شده كه تمام شماها با عداوتي كه با من داريد و من با اين ذلتي كه دارم كه جامه كهنه كه پاره پاره و وصله وصله پوشيدهام مثل صورت گداها من با اين فقر و اين فاقه و تو كه فرعون هستي با آن تشخص خودت ببين آيا هيچ توانستي چاره كني و كله اين مار را بكوبي و حالا كه نميتواني بدان تو دروغ ميگوئي و من راست ميگويم و مردم هي زور زدند در عصر هر نبي و وصي نبي كه چاره آن نبي يا آن وصي نبي را بكنند و زورشان نرسيد و آنها ميآمدند و ميگفتند ما از جانب خدا آمدهايم آمدهايم مردم هيچ نرفتند كشكول گدائي بردارند اين جا و آن جا التماس كنند كه مثلا اي موسي اگر تو پيغمبري بگو تا ما تو را اطاعت كنيم خير او خودش به زور ميآمد به گردن آنها بگذارد مردم سير نكردند سلوك نكردند رياضت نكشيدند من تشا برنداشتند كشكول برنداشتند براي اين كه حدسا يك كسي در مكه هست شايد او از جانب خدا آمده باشد با وجودي كه خبرهاي او در كتب سلف بود كه ميآيد و انتظارش را داشتند مع ذلك نميرفتند بگردند او را پيدا كنند يا (ظ تا) او ميآمد پيش مردم و ميگفت حالا من مبعوث شدهام بيائيد اطاعت من كنيد.
پس دقت كنيد فراموش نكنيد توي حرف زياد گيج نشويد كه سركلاف از دستتان بيرون ميرود و من ميبينم اين مطلب را در همين مجلس خودمان هم ميبينم يك پارهاي را خدا نميخواهد برسند و وقتي من ميبينم خدا نخواست ديگر من هم كاسه گرمتر از آش نميشوم ميگويم نرسد پس چون خدا نميخواهد برسند ميبيني همين حالا كه حرف ميزنم توي همين حرفها گيجشان ميكند خوابشان ميبرد در همين صحبتهاي زياد كه ميدارم صحبت كه زياد شد گم ميشوند ميبيني آمدند و در اول مجلس هم گوش دادند و چيزي گيرشان آمد در مجلس از بس من حرف زياد زدم گم ميشوند يادشان ميرود كه اول چه گفتم رشته سخن از دستشان در ميرود و عبرت بگيريد كه چگونه امر در چنگ خدا است هيچ مترسيد كه پس ما چه كنيم بدانيد به هر كس حق نبايد برسد اگر توي چنگشان بگذاري توي دهانشان بگذاري ميبيني قي ميكنند حق را هر طوري باشد دور ميريزد واذا قرأت القرآن جعلنا بينك و بين الذين لايؤمنون بالاخره حجابا مستورا چشمش را كور ميكنند خوابش مياندازند گوشش را ميگيرند كه نشنود قلبش را ميگيرند خيالش ميرود فلان تجارت چه شد فلان زراعت چه شد فلان كسب چه شد ميبيني هيچ نميفهمد، خلاصه منظور اين است كه فراموش نكنيد اين مطلب را هميشه امر خدا جوري است كه وقتي ميگويد برو از فلان جاي بخصوص آب بخور يقين آب آن جا هست نه كه از دور آبي به نظرت آمد و وقتي رفتي به حسب اتفاق يا طالعت گفت آب است و ميروي بر ميداري ميخوري يا نگفت و ميبيني آب نيست بدانيد كه دين خدا هرگز هم چو نبوده و هم چو نيست و نخواهد بود خدا اول آبي را كه در چين ميگذارد خبرش را اول به تو ميرساند انسان يقين ميكند كه آب است آن وقت واجب ميكند رفتن به چين را پيغمبر را مبعوث ميكند در مكه خبرش را ميرساند اگر چه بايد گرگ را بفرستد ميفرستد هدايت ميكند اينها مشقتان باشد فكر كنيد كه خبر بيهودهاي ابوذر شنيد و به حرف بيهوده رفت مكه لهو كار نبود يك موي بزش را نميداد به كسي لكن وقتي گرگ ميزند به گلهاش ميرود دفعش ميكند ميرود از آن راه ميآيد از آن راه ميزند از اين راه ميآيد از اين راه دفعش ميكند از آن راه ميآيد ببينيد به صورت دشمني حالا ميخواهند هدايتش كنند هر چه دورش كرد از راه ديگر آمد تا آخر جرش ميگيرد غيظش ميگيرد ميگويد عجب گرگ بي حيائي هستي مثل اين كه متعارف است به گربه ميگويند عجب گربه بي حيائي هستي عجب سگ بي حيائي هستي ابوذر ميگويد عجب گرگ بي حيائي هستي كه از هر طرف دورت ميكنم از طرفي ديگر ميآئي گرگ مينشيند بدم و ميگويد من بي حياترم يا اهل مكه اول تعجب ميكند كه تو چكارهاي كه حرف ميزني تو جني حيواني چه طور شده كه حرف ميزني جواب ميگويد من آمدهام قوت خود را ببرم تو ميگوئي عجب گرگ بي حيائي هستي حالا من بي حيا هستم يا اهل مكه ميپرسد مگر اهل مكه چه كردهاند كه بي حياتر از تو شدهاند؟ كسي آمده هيچ چيزشان را نميخواهد بخورد و ببرد و نبي هم هست و مبعوث از جانب خدا است و آنها را دعوت ميكند و از او قبول نميكنند و او را هم اذيت و آزار ميكنند ابوذر ميگويد من چه كنم گرگ ميگويد من اين جا گلهات را ميچرانم تا تو بروي و برگردي من گله ات را ميچرانم و وقتي اين حرفها را ميزند باورش هم ميشود گلهاش را در دست گرگ ميدهد و ميرود و وقتي هم بر ميگردد يك موي يك گوسفندش عيب نميكند و والله هيچ اغراق نميگويم يا گرگ ميآيد يا آدم ميآيد يا جن ميآيد يا ملك ميآيد و خبر ميكند اما تو هيچ نداني و من تشا برداري دور عالم بيفتي حق پيدا كني اين كار آدم نيست كار مجانين است مردكه بوالهوس دلش تنگ ميشود كشكولش را بر ميدارد ميرود گدائي ميرود به يك شهري آن ج اهم دلش تنگ ميشود بر ميخيزد ميرود جائي ديگر.
پس دقت كنيد انشاءالله امري كه از جانب خدا است امر واضحي بيني با دليل و برهان بايد باشد و عرض كردم كه دليل و برهان مخصوص اهل حق است اگر خدا داده بود به اهل باطل دليل و برهان و هم اهل باطل و هم اهل حق دليل و برهان داشتند خلق بيچاره چه كنند از آن جا صداي حق ميشنود همان طور از آنجا هم صداي حق ميشنود يكيش هم در واقع حق است حالا اين بيچاره چه كند كدامش حق است كدامش باطل والله به جرأت قسم ميخورم هيچ دليلي يافت نميشود در تمام خلق روزگار كه آن قدر بسيارند كه شما كميد در ميانه آنها هر طايفهاي را كه ميبينيد جمعيتشان زيادتر از اهل حق است اگر چه مردم چشمشان آنها را بيشتر ميبيند لكن هم چو ذليلند پيش مردم كه محل اعتناي هيچ پادشاهي محل اعتناي هيچ آخوندي محل اعتناي هيچ كس نيستند با وجودي كه از آن طرف كرور اندر كرورند كثرت اندر كثرت هستند روي هم همه جا ريختهاند و عرض ميكنم با اين جمعيت و كثرت و الله هيچ دليل و برهان پيششان نيست يافت نميشود و خدا عمدا چنين كرده براي اين كه مردم نگويند ما چه ميدانيم حق كجا است ببينيد كي دليل دارد هر كس دليل دارد حق است بي دليل والله از ظلمت واضحتر است بطلانش دليل داشتن والله از روز روشن روشنتر است.
باز عرض ميكنم كه روز روشن را روز روشن دانستن مكلف به نيست مگر يك گوشهاش را كار دستش داري كه همان صبح و ظهرش را تشخيص بدهي همان نمازي ميخواهي بكني ديگر كاري به دست جاهاي ديگرش نداري باز همين صبح و ظهرش را قرار داده جوري كه مخفي نيست باز ظهر خيلي واضح است كه ظهر است هر چيزي را كه ميخواهند ضرب المثل بياورند كه داخل بديهيات اوليه باشد ميگويند مثل روز روشن است مثل شمس في رابعة النهار و و الله حق از روز روشنتر است نه يك مرتبه دو مرتبه بلكه بي نهايت روشنتر است پس ملتفت باشيد انشاءالله ببينيد نگفته خدا ما خلقت الجن و الانس الا لان يعرفوا الليل من النهار و يعرفوا النهار من الليل و اين يك جزئش را از تو خواستهاند صبحش را بداني ظهرش را بداني نماز كني باز علم به واقع را نخواستهاند اگر نگاه كردي و ديدي هم چو فهميدي كه صبح است برو نماز كن و هم چنين روز است و حدس ميزني ظهر شده يكي يقين ميكند ظهر شده يكي يقين ميكند صبح شده به صداي خروسي به يك آفتاب و سايهاي هر طوري كه تو يقين كردهاي مظنه هم پيدا كردهاي كه ظهر شده برو نماز كن مظنه پيدا كردهاي كه صبح شده برو نماز كن ديگر علم به واقع را نخواستهاند از تو غروب هم همين طور همين قدر كه به غروب يقين داري نماز كن خواه مطابق واقع باشد خواه نباشد و دين را چنين قرار ندادهاند دين را چنين قرار دادهاند كه تو علم به واقع پيدا كني نه علم به مكلف به مكلف به تو امر واقع است فكر كنيد و ببينيد در همه دينها اين طورها است حالا وقتي نرفتهاي از پيش خيال ميكني راه نميبرند اينها را وقتي ميگوئي ميبيني دين و مذهب خودش هم همين طورها بوده ببينيد تميز دادن پيغمبري كه راست است نه اين است كه هر كس را تو پيغمبر دانستي پيغمبر تو باشد و مجري و ممضي باشد بلكه اگر واقعا تو خودت دانستي كه پيغمبر است براي تو مجري است و ممضي اگر واقعا راستي راستي يقين نكردي پيغمبر است و احتمال ميدهي كه شايد پيغمبر نباشد اين در هيچ ديني و مذهبي نيست انشاءالله فكر كنيد پس پيغمبري كه خدا مبعوث ميكند همان پيغمبر مبعوث من عندالله است كه در خارج واقع خدا او را فرستاده بايد او را شناخت و نه اين است هر كس به نظر تو پيغمبر آمد پيغمبر باشد و مجري و ممضي باشد اتفاق كسي هم شخص محيل و دروغگوئي آمد و ادعا كرد و كسي كه اقرار كرد بايد آن هم مجري باشد اقرار هم نكرد مجري باشد.
فكر كنيد ببينيد اين جور نيست پس در آن جاهائي كه علم را بستهاند به گمان خود فراموش نكنيد مثل اين كه كسي كه ميبيند صبح است ميگويند نماز كن نماز ميكني و مجري است و هر كس نديد ميگويند تو مأمور نيستي نماز كني و اگر نماز بكني ميگويد قبول ندارم صبر كن تا يقين كني كه صبح شده است يكي نگاه كرد به صبح ديد صبح است و سحري نخورد و ابتداي روزه است اين جا قرار دادهاند كه نماز كن و چيزي مخور يكي ديگر يقين نكرد كه صبح شده غذا بخورد و نماز نكند فكر كنيد انشاءالله باز آن از براي او ممضي است اين از براي اين ممضي است يكي غذا را ميخورد ميگويد شب است از براي اين ممضي است يكي ميبيند صبح شده براي او روز است اين روز براي اين ممضي است آن شب براي آن ممضي است حالا يك خورده فكر كنيد و تمام شرع اين جور است يك آبي است تو ديدي سگ لق زد در آن تو البته بايد از آن كناره كني وضو نگيري نخوري از آن طرف يك كسي اين را نديده از آن آب وضو ميسازد از آن ميخورد و ميآشامد بر او حلال است و پاك و پاك خورده نجس هم نخورده با وجودي كه آبي كه در خارج است يا لق زده است يا لق نزده براي كسي كه ديد لق زده نجس است و استعمالش حرام براي كسي كه نديد طيب است و طاهر است آني كه نديده سگ لق زده به طور احتمال بگويد شايد يك سگي از آن راه رفته مثل وسواسيها و شايد سگ لق زده پس از اين است من وضو نميگيرم تيمم ميكنم اگر كسي چنين بگويد ميگويند بدعت ميكني يا تشنه ات هست و نميخوري كه شايد سگ لق زده باشد و تو بيجا ميكني بدعت ميگذاري بلكه اگر مغزش را بشكافي پوستش را بكني كفر است و زندقه پوستش را نكني فسق است و فجور و حال آن كه آب خارجي يا واقعا لق زده است يا واقعا لق نزده است و هيچ علم به واقع را مكلف نيستي لق زده باشد يا نباشد همين كه من نديدهام براي من پاك است تمام اديان هم بناشان بر همينها است و به غير از اين طور نميشود شرع قرار داد اين است كه حضرت امير ميفرمايند كه من اگر رطوبتي به لباسم رسيد همين قدر كه نميدانم بول است باكم نيست بول باشد يا آب ديگر شايد بول باشد بشويم نه اين كار اميرالمؤمنين نيست اين كار وسواسيها است و خدا از وسواسيها خوشش نميآيد اميرالمؤمنين را بر فرضي كه اميرالمؤمنين ندانيمش كه بداند هر چيزي را و نداند اين شاش است با شاش نماز ميكند و شاش نيست نمازش نماز است واقعا چنان كه اگر آبي را تو شاش دانسته تو نميتواني نماز كني اگر بكني قبول نيست و تمام شرع در تمام اديان وضعش اين است و اينها را عمدا عرض كردم و تمام شرايع غير از اين طور محال است وضع كردن و همه را بر اين نسق وضع ميكند لكن هيچ نبيي بر اين مبعوث نشده كه خدا اين جور قرار داده باشد كه ما موسائي فرستاديم هر كس او را حق دانست اطاعت كند هر كس او را باطل دانست لعن كند يا اين كه ما عيسائي را فرستاديم هر كه روح الله او را دانست اطاعت كند او را هر كه نعوذبالله ولد الزناش دانست پسر يوسف نجارش دانست اطاعت نكند پوست از سر آدم ميكنند كه اين حرفها را بزند پيغمبري ميآمد محمد9آمد ادعا كرد كه من از جانب خدا آمدهام هر كس خوبش دانست اطاعتش كند هر كس بدش دانست نعوذبالله لعنش كند بدانيد كه نبيي به اين جور مبعوث نشده هيچ ولي به اين جور نيامده.
انشاءالله دقت كنيد كه اين جاها محل لغزش است حتي اين قدر محل لغزش است كه حديث متشابه هم براي اين ميشود پيدا كرد حضرت سجاد فرمايش ميفرمايند تو اگر كسي را لله و في الله دوست داشتي و او في الواقع از اهل جهنم باشد تو را ميبرند بهشت فكر كنيد و انشاءالله ملتفت باشيد كه جاهاش گم نشود و هم چنين ميفرمايند اگر با كسي لله و في الله عداوت كردي و اين در واقع از اهل جنت باشد تو را به جهت همين عداوت كه به او كردهاي به بهشت ميبرند، فكر كنيد جاي اين جور احاديث را پيدا كنيد اين از همان قبيل او (ظ اول@) است حالا شخصي است كه تو فسق از او نديدهاي ميروي پشت سرش نماز ميكني اين عادل تو است كسي ديگر فسق كرده براي او عادل نيست و اگر نماز كند نمازش باطل است هم چنين از همين فاسق و فاجر يك كسي فسق و فجوري ديده و تو نديدهاي تو عادلش بايد بداني اگر چهار پنج دفعه بگذرد و نروي به جماعتش حاضر نشوي اگر دولت دولت حق باشد واقعا خانه ات را آتش ميزنند بر سرت خراب ميكنند حكم شرعيش اين است اگر چه در واقع فاسق و فاجر هم بوده لكن عادل تو بود به جهتي كه تو فسق از او نديدهاي آني هم كه فسقش را ديد بايد فاسقش بداند، ملتفت باشيد و هيچ فراموش نكنيد امورات شرع هر چه از اين قبيل است كه موضوعاتي هست كه علم شما متعلق به آنها است مثل اين كه سگ لق زد به ظرفي يكي ديد سگ لق زده بايد نجس بداند و اجتناب كند آني كه احتمال ميدهد گرگ بوده و لق زده آبش پاك است براي او آني كه هم چو فهميده سگ بوده براي او سگ ميشود و براي او گرگ ميشود و اين جور احاديث هم پابند نباشد براي شما كه فلان كس را چون فسقش را نديدم دوستش داشتم در واقع شخص منافقي بوده محيلي بوده چون فسقش را نديدهاي و دوستش داشتهاي البته به جهت دوستي او خدا ثوابت ميدهد و او را به جهنمش هم ميبرد اين راست است يك جائي دارد لكن پستاي دين و مذهب اين نيست ارسال رسل اين جور نشده كه حجتي نبيي كه از جانب خدا در ميان خلق ميآيد هر كه او را خوب دانست اطاعت آن نبي را كند هر كه بدش دانست مجري باشد و ممضي.
دقت كنيد اصول دين را فراموش نكنيد نبي مبعوث از جانب خدا همان نبي مبعوث اگر احتمال اين كه از جانب شيطان است در اين برود ابدا هم اگر كسي به او ايمان نياورد بايد معذور باشد و حال آن كه معذور نيست كسي كه بگويد من نبوت فلان نبي را نفهميدم و حالا بسا آن كه چون توي راهش نيستيد نتوانيد جوابش را بدهيد بسا در دل خود خيال كنيد راست ميگويد بسا آن كه به گمان خودش شخص انصاف ميدهد كه راست ميگويد يهودي كه ميگويد من از كجا بدانم پيغمبر آخرالزمان پيغمبر است و از جانب خدا است پيغمبري او را من نفهميدم شما فهميديد تصديقش كرديد همان يهودي را ريشش را بگير و با او بگو كه بگو ببينم كساني كه الان انكار موسي را دارند تو آنها را اهل نجات ميداني يا اهل جهنم ميداني لامحاله جواب خواهد گفت نه آنها را من اهل نجات نميدانم ملتفت باشيد وضع دين خدا اين نيست از مهآباد گرفته تا مجوس تا يهود تا نصاري در همه اديان هر طايفهاي كه پيغمبر به حقي داشتند همه ميآمدند اقامه حجتش را ميكردند آنها خيلي انصافشان و رحم و مروتشان و مداراشان از تمام خلق بيشتر است حوصله ميكنند هي مكرر ميكنند از گفتن دماغشان نميسوزد ترحم ميكنند لطف ميكنند اگر بايد چيز داد به چيز دادن توي راه ميآورند اگر بايد ترسانيد يك خورده تو را ميترسانند طوري ميكنند تو را بيارند توي راه بعد از آني كه اقامه حجت خود را كردند والله خودشان اولايند به تصديق و حجت را اقامه كردهاند و تمام كردهاند و هيچ مسامحه نكردهاند و خدا مسامحه نكرده و ميداند اين مسامحه نكرده و خدا هيچ وقت در هيچ جا مسامحهكن را پيغمبر نكرده خدا كسي را كه جائي ميفرستد كسي را ميفرستد كه رسالتش را بكند كارش را به انجام برساند والله يك موئي زياد و كم نكند مباشيد جور سنيها و بعضي از علي اللهيها كه بعضي از آنها ميگويند جبرئيل را فرستاد برود پيش ابابكر آمد به زمين هر جا گشت ابابكر را نديد ندانست در كدام طويله است در كدام خلا هم افتاده است فكر كنيد و عبرت بگيريد آخر اين چه طور جبرئيلي است كه خدا جائيش كه ميفرستد نميتواند پيدا كند آن كس را آخر روي زمين يك جائي كه بود ميخواستي بگوئي كجا است تا برود كجاش ميفرستي آيا خدا كه جبرئيل را ميفرستد آيا اين خدا نميداند كجاش بفرستد اگر به او نگويد وقتي به زمين ميآيد بي حاصل ميشود، خلاصه ميگويند آمد از آسمان و در زمين هر چه گشت ابابكر را پيدا نكرد آخر خسته شد ملول شد وحي را داد به محمد، به محمد داد وحي را و بعد برگشت رفت پيش خدا خطاب شد به او كه رفتي بردي و به آن كسي كه گفتم رساندي گفت نه دادم به محمد گفت چرا دادي به محمد آخر ما گفته بوديم بده به ابابكر گفت رفتم و پيداش نكردم چون پيداش نكردم دادم به محمد گفت چرا به او دادي گفت نميخواهي ميروم پس ميگيرم اين همه انتقام نميخواهد اين همه پرخاش نميخواهد گفت خير حالا كه به او دادهاي پيش او باشد.
فكر كنيد ببينيد آيا هيچ بازيگري اين جور بازي ميكند آيا چنين خدائي خدا است آيا اين جبرئيلش جبرئيل است و بخنديد به اين دينها و اگر نخنديد ميآيد پاي خودتان را ميگيرد و هم چنين يك پارهاي از علي اللهيها هم ميگويند جبرئيل آمد حضرت امير را پيدا نكرد وحي را داد به محمد و به اين جهت با پيغمبر هم بدند و عداوت هم ميكنند با آن حضرت و تعجب است كه با پيغمبر بدند با جبرئيل بدند با حضرت امير خوبند، حالا آيا حضرت امير بيزار نيست از اين جور جماعت والله بيزار است آيا اين دين است و مذهب است فكر كنيد عبرت بگيريد و بدانيد پيغمبري كه امتش را نميشناسد خدا پيغمبرش نميكند خدائي كه پيغمبري ميفرستد كه امتش را نميشناسد آن خدا خدا نيست تقصير ميرود پيش خدا پس خدا آن نبيي كه ميفرستد براي امتي براي ده هزار نفر براي هزار نفر براي يك نفر او را ميشناسد ميداند فلان جا منزلش است ميداند نامش و نشانش را تعليم او ميكند پس خوب ملتفت باشيد كه خدا امرش بالغ است واضح است بين است آشكار است والله از روز روشنتر است والله از هر واضحي واضحتر است اين است كه حجت كرده همين طورها ميفرمايد هل يستوي الظلمات والنور آيا روشنائي و تاريكي مثل هم است آيا ميگوئي من نور را نور نكردهام آيا من ظلمت را ظلمت نكردهام آيا من حق را حق نكردهام آيا من بطلان باطل را واضح نكردهام اينها كه ميگويم آيا اين طور نيست آيا حق را بردهام در مغارهاي در سرانديب هند پنهانش كردهام بايد من تشا برداريم برويم پيداش كنيم پس ببينيد ارسال رسل كرده و رسل او بالغ است و واضح است كه از جانب خدايند به جهت آن كه نبي كه ميآيد اقامه حجت ميكند و خدا شاهد است اقامه كرده و شهد لنفسه و اين پيغمبر شاهد است كه اقامه حجت خدا را كرده و اين شاهدها را نميشود رد كرد اگر چه خرهاي اين زمان وقتي ميشنوند شهد الله لنفسه ميگويند اين يك نفر شاهد بايد عدلين باشد اقلا، عبرت بگيريد انشاءالله خوب اي مرد شهادت خدا كه يك نفر است كه قبول نميكني شهادت رسول هم كه يك نفر است قبول نميكني اگر شهادت رسول را قبول نكني گردنت را ميزنند چنان كه آن مرد كه پول ادعا كرد بر حضرت پيغمبر و حضرت امير گردنش را زد اقامه حجت كه شده بود مردكه بعد از آني كه ادعا كرد كه پيغمبر پول قاطر مرا نداده و حضرت ميفرمودند دادهام و پيغمبر يك نفر است و شهادت ميدهد و شاهد ديگر ندارد شهادت يك نفر پيغمبر را قبول نكرد حضرت امير هم گردنش را زدند و پيغمبر امضاء كردند اين كار حضرت امير را.
باري پس دقت كنيد امر نبوت امر امامت بايد بالغ باشد واضح باشد ديگر يك كسي چنين فهميد كه مسيلمه پيغمبر خدا است آيا اين است دين خدا نه اينها هيچ دين خدا نيست اگر مسيلمه پيغمبر خدا است بيايد ابطال كند اين را ديگر يك كسي چنين فهميد كه ابوبكر امام است همان تكليفش باشد ببين آيا اين دين خدا است ابابكر نيست منصوب و منصوص از جانب خدا و پيغمبر مردم جمع شدند گفتند تو رئيس ما باش اين است كه همه جا عرض كردهام نوكر خداي بيناي داناي به حال مردم و عواقب امور باش آن چه از جانب خدا ميآيد والله ميآيد تا پيش پات آنهائي كه دين را حفظ ميكنند نيستند از آن جماعتي كه جلوه در محراب و منبر ميكنند در خلوت كار ديگر ميكنند، فكر كنيد اگر در خلوت لنگش را به ديوار بزند و رقاصي كند و بند دين و مذهب نباشد كه دين و مذهب از دست رفته يا نرفته و عدولي كه خلق كرده براي حفظ دين و از جانب خدا هست در خلوت هم دين را حفظ ميكنند بلكه مخلي بطبع باشند بهتر حواسشان جمع است و بهتر حفظ دين ميكنند آنها خلوتشان و جلوتشان يك جور است چرا كه اينها عدولي هستند والله عدالتشان مثل عصمت انبياء است نهايت معصوم نيستند سهو دارند فراموشي دارند اما تعمد كند به مسامحه اشتباه كند و خراب كند اگر اين طور بود براي آن كار نميساختندشان پس عدول معصوم نيستند به آن معني كه اصطلاح است پيغمبران معصومند از تمام جهلهائي كه مردم دارند از سهو از نسيان از خطا از عصيان عدول چنين نيستند خودشان سهو دارند نسيان دارند بسا مسألهاي را به طور اشتباه ميگويند به مردم و معلوم است در حيني كه اشتباه كرده ملتفت اشتباه خود نيست و نميداند اشتباه كرده مردم همان را عمل ميكنند و مجري ميشود هم درباره خودشان هم درباره مقلدين، ملتفت باشيد چون كه امامي هست كه كيما ان زاد المؤمنون شيئا ردهم و ان نقصوا اتمه لهم حالا ديگر اين سهو كند سهل است به سهوش انداختهاند و اسهاء جاش همين جا است خطا كرده به خطائش انداختهاند اخطاش كردهاند بعضي جاها سهو را عمدا مياندازند به خطا عمدا مياندازند و در حين خطا هم نميداند كه خطا كرده در حين سهو هم نميداند سهو كرده و حكمش همان است كه فهميده حالا سهو كرده كرده باشد همان را مجري ميدارند ممضي ميدارند چرا كه حافظ اصل را ما داريم او كه سهو نميكند خطا نميكند ماداريم كسي را كه كيما ان زاد المؤمنون شيئا ردهم وان نقصوا اتمه لهم، حالا اين اشتباها چيزي را گفت و در واقع اشتباه كرده بود مادامي كه اشتباه خود را نفهميده بود و گفته اين براي او مجري است ممضي است هيچ معصيت نكرده چرا كه اشتباه كرده بود و نميدانست اشتباه كرده آنهائي هم كه مقلدين او بودند اين حكمي را كرد و عمل كردند هيچ نميدانستند كه اين اشتباه كرده براي آنها هم مجري بود و ممضي وقتي آن عالم فهميد اشتباه كرده بوده ميگويد به مقلدين كه تا حالا اشتباه كرده بودم فلان نماز را كه آن طور گفتم حالا اعاده كنيد آن وقت اعاده ميكنند حتي ميخواهم عرض كنم اگر بعد از حين اشتباه عمل را از سر گرفت آن امر امر ثاني است باز نه اين است كه در حين اشتباه تو معاقب بودي يا به مقلد بگويند كه چون مجتهد تو در آن وقت اشتباه كرد و ندانست مسأله را تو معاقبي نه ولو همان مجتهد بگويد برو نمازت را از سر بگير اين حكم دويمي است بعضي جاها هم نبايد اعاده كرد.
پس دقت كنيد ببينيد اين امرها امر واقعي است كه عرض ميكنم يا محض ادعا است خلاصه منظور اين است كه دين درستي راستي راستي كه از خدا ميخواهيم به چنگمان بيايد ديني كه يحتمل آنجا باشد يحتمل جائي ديگر هيچ گفتهاند اين دين خدا است دين خدا هر جا هست همهاش دليل همهاش برهان آنجا كه نيست و دليل ندارد و برهان ندارد و محض ادعا است كه حرف ميزنند امر را خدا به طور كلي فرموده كه دليل صدق و راستي برهان است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين كسي كه راست ميگويد دليل ميآرد برهان ميآرد ديگر كسي كه حرفي را ميزند و ميگويد دليلش را حالا ديگر نميتوانم عذري دارم اين مجلس اقتضاء نميكند حالا دليل و برهان بگويم ديگر بعد ميگويم و طفره ميرود اينها نيست قاعده اهل حق پيش اهل حق اينهانيست مسألهاي كه ثابت نيست حقيقت آن و از دين حق نيست نميآيند با دليل و برهان اثبات كنند آن را دليل هم كه بخواهي بگويند دليلش را بعد ميگوئيم و هر كه بگويد چيزي را دليل و برهان براش نگويد و ادعا كند كه دليل و برهان را بعد ميگويم همين دليل بطلان او است مگر حكايتي باشد كه حالا محتاج اليه نباشد دليل و برهانش جزء دين نباشد بله آن جا را درس ميخوانيم خورده خورده ياد ميگيريم.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
تا اينجا مقابله شد هاجر و سراجي از روي چاپي 12
از اينجا مقابله شد هاجري و سراجي با خطي س62 و در بعضي موارد س57.
درس اول يك شنبه 15 رجب 1301 قمري
40بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا و هي مقام المفعول ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل (اينها همه را مجمل گفتند و رفتند) ثم مقام نفس الفعل و هي العلم الاول ثم مقام العنوانية و الآئية و هي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسمي و الموصوف ثم مقام الذات المعراة عن الصفات ثم مقام العماء المطلق و ما لاعبارة عنه و الااشارة و الانسان لايتمحض في معرفة النفس مالم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه و من هتكها و محاها بالكية فقد فاز بمعرفة نفسه فقد فاز بمعرفة ربه و كان حقيقا بأن يلج عرصة الموحدين فمنهم من يعتريه هذا الكشف تارات فهي حالات و منهم من يتوطن في ذلك المقام قاطنا مهاجرا الي ربه فذلك الذي من عرفه فقد عرف الله و من جهله فقد جهل الله و لاتزعمن من مقالاتي هذه ان النفس احدي مراتب الذات القديمة و انها كانت قديمة ازلية ثم تنزلت الي هذه المقامات كما تقوله الصوفيه لعنهم الله بجميع لعائنه فان القديم لايتغير و لايتبدل و لايصعد و لاينزل لاوجدانا و لاوجودا و هذه النفس علي مانقول تصل الي ذلك المقام وجدانا و الا فهي وجودا حادثة متغيرة مقترنة بالحوادث …..
عباراتيست كه هر كلمهايش را هي بايد شرحها كرد اين پستاهائي را كه من هي مكرر مقدمه قرار ميدهم اگر از آنها غافل نشوند ممكن هست كه پيرامونش بگرديم و الا اين عبارات مثل قرآن است مردم ميخوانند و نميدانند چه گفته.
پس ملتفت باشيد اين معني را كه هيچ اين جور عبارات دخلي به آن وجود و هستي و آن چيزها ندارد و اين عبارات تعبير از آن كسي است كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده و جميع چيزها را ميگويد من ساختهام، و اينها همه مال آن جاست و اين است كه كار دست مردم داشته و مردم را معاف نداشته مرخص نكرده كه هر چه دل خودتان ميخواهد و صرفه خودتان خيال كردهايد بكنيد ميگويد: ما كان لهم الخيرة من امرهم و اين اول دائرهاي است كه كسي بخواهد مسلمان راستي بشود، مسلمان دروغي كه از سني گرفته تا اين جا همه مسلمانند، اول درجه كه راستي راستي بخواهي مسلمان باشي بايد اقرار كني كه من خودم خودم را نساختهام پس كسي ديگر مرا ساخته حالا كه من نساختهام و كسي ديگر ساخته، ملتفت باشيد كه اين اولي است كه ميخواهي پا به دائره اسلام بگذاري.
خوب حالا كه اين صنعت غير است آن غير، مالك اين است كه مملوك او است مملوك خودش نيست كه بگويد دلم ميخواست ببينم چشمم نگاه كرد، دلم خواست دلت غلط كرد چشمت مال خودت نيست مال من است من هر جا را گفتم بايد نگاه كند هر جا من گفتهام نگاه مكن بايد نگاه نكند. گوشت مال خودت نيست مال من است هر چه را من گفتهام بايد بشنود هر چه را گفتم مشنو بايد نشنود.
دقت كنيد انشاءالله در اين بيانها كه مغز سخنها به دستتان بيايد مالك مالك است مملوك خودش را، و اوست اولي به تصرف در ملك خودش ميخواهد خرابش ميكند ميخواهد آبادش ميكند و مالك كسي است كه بتواند در ملكش تصرف كند و اگر جائيش را خراب كرد كسي نتواند بحث كند جائيش را آباد كرد كسي نتواند بحث كند.
ملتفت باشيد يك وقتي آقاي مرحوم ميفرمودند و مقصودشان اشاره به باطنهاش بود، اگر كسي خانهاي را ملكي را به كسي واگذارد كه تو برو متوجه اين خانه باش، اين ممكن نيست آن طوري كه بايد و شايد بتواند متوجه بشود ملتفت باشيد كه اين فرمايش محض مثل است تو اگر خانه را عاريه به كسي بدهي و شرط كني كه آن جوري كه من ميخواهم توجه كني و در آبادي آن سعي كني محال است آن شخص آن جور بتواند متوجه شود هر چه توجه كند باز مثل آن توجه نميكند كه مال خودش باشد باز ميفرمودند سر عصمت را به دست بياريد، تا آن خانه را نبخشند به كسي نگويند تمليك تو كرديم مال تو باشد، ميخواهي آبادش كن مأذوني ميخواهي خرابش كن مأذوني اگر اين طور شد ديگر اين حالا هر كاري بكند خلاف او نشده ملتفت باشيد اگر تمليك بكنند چيزي را براي كسي كه اين مال تو تيول تو حالا هر كاريش بكني خلاف آن كسي كه داده نشده لكن عاريه كه هست تو هر قدر بخواهي سعي كني در حفظ او يا در آبادي او يك دفعه ميبيني از دستت كند يك جائي مسامحه شد. حالا اين است كه بندگان مگر چيزي را تمليكشان كنند و الا بخواهند همان طوري كه خدا خواسته رفتار كنند نميشود عصمت پيدا شود عصمت كه سهل است بلكه مغز عدالت نميشود پيدا شود.
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاءالله و حالا اين ديگر الفاظ ظاهرش است كه عرض ميكنم، هر صانعي چيزي را كه ميسازد آن چيز مملوك آن صانع است و جميع اعضاء و جوارح آن مال آن صانع است جميع ميخ و تخته و پايه كرسي مال نجار است هيچ جزئي از اجزاي كرسي نميتواند بگويد من دلم ميخواست مثلا هم چو نگاه كردم اين است كه مردم اختيار خودشان را ندارند.
باز ملتفت باشيد ميگويم اختيار خودشان را ندارند جبر نميخواهم اثبات كنم. اصلش اين مسأله هيچ دخلي به جبر و تفويض ندارد به زور واشان نداشتهاند به كاري اما حاليشان ميكنند كه اين چشم را ما ساختهايم فكر كن ببين ما چه طور ساختهايم و هيچ حكيمي هيچ نبيي والله نميتواند بداند مگر به وحي خاصي از خدا هر چه حكيم باشد هر چه تشريح كند تمام حكمتهاش را به دست نميتواند بيارد كه چه طور ساختهاند حالا اين چشم مال خودم است دلم ميخواهد كورش كنم ميگويد تو غلط ميكني چشم مال تو نيست.
گوش را تمام انبياء جمع شوند حكمتهاش را به دست بيارند نميتوانند مگر آن كسي كه ساخته وحي كند به آنها چه كار كرده. استخواني است، آن زير استخوان در بدن بسيار است چرا آنها نميشنوند؟ سوراخي است، چرا سوراخهاي ديگر نميشنوند؟ چه طور ميشنود، آن را هم هنوز حكماء عاجزند بفهمند سامعه چه طور شده سامعه شده، هنوز حكيمي پي نبرده. خيلي واضح است خودمان نساختهايم اين گوش را، پس ميگويد اين گوش مال من است تو مرخص نيستي ببري بيندازي دور مثل اين است كه گوش غير را ببري دور بيندازي به نظر حكمي و عرفان عرض ميكنم خلاف، همهاش يك جور است يك نمره است چه مال خودت را چه مال غير را در غير جايش صرف كني. نه مال غير مال تو است نه مال خودت مال تو است و اين معني والله ابتداي اسلام است و در ذهن مردم نرفته اسلام درست اين اول قدمش است كه جان و مال و عرض و ناموس و آن چه دارم هيچ كدامش مال من نيست مال آن كسي است كه ساخته قالت الاعراب آمنّا اعراب آمدند گفتند ما ايمان آورديم تو حاليشان كن قل لمتؤمنوا ايمان نداريد ولكن قولوا اسلمنا زور شمشير بود، طمع بود، آمدند مسلمان شدند اين مسلماني اسمش نيست اين نفاق اسمش است.
همين طور كه مالك نيستي چشم غير را بكني كه اگر ميكني چشم خودت را به عوض ميكنند همين جور چشم خودت را هم مرخص نيستي بكني مرخص نيستي صدمه به خودت بزني و يك پاره جاهاـ ملتفت باشيد، دقت كنيد ـ در يك پاره جاها صدمه به خود زدن بدتر از صدمه به غير زدن است نمونهاش را عرض كردهام.
اول انسان بايد فكر كار خودش باشد خودش را اصلاح كند خودش را كه اصلاح كرد بعد بپردازد به ديگران. ناخوشي كه از ناخوشي زبانش را نميتواند بجنباند نميتواند بجنبد اگر عاقل است اول به خود ميپردازد بعد كسي ديگر كه مبتلا است او را هم معالجه ميكند اما خودم هنوز دلم درد ميكند آن دوا را خودم بايد بخورم در بند ديگري نباشم. حالا كسي ديگر نشسته دلش درد ميكند به من چه.
دقت كنيد باز مغز سخن را به دست بياريد. به نظر ظاهر هم چو ميآيد كه اگر آدم اوقاتش را صرف مردم كند بهتر است و اين نصيحتي است داشته باشيد اين كساني كه ميبينيد در بند تضييع خودشان هستند خودشان را ضايع ميكنند به اسم اين كه ميخواستم حفظ آبروي مردم را بكنم بدانيد اينها نه حفظ خودشان را ميتوانند بكنند نه حفظ غير را اينها اهل غرضند اهل مرضند اينها فساقند و فجارند بلكه كفارند. اول سر خودت را نگاه دار اول خودت مسلمان بشو و بعد به مردم بپرداز اما هنوز مسلمان نشدهاي مسلماني نفهميدهاي بخواهي مردم مسلمان شوند اين كار آدم نيست و از همين باب است كه ميفرمايند كه كسي كه قتل نفس بكند اگر مأيوس باشد از اين كه توبه او قبول بشود اين يأسش بدتر از آن قتل نفسي است كه كرده انسان از هيچ چيزش نبايد مأيوس از خدا باشد.
كسي مأيوس باشد هر چه تضرع كند و گريه كند، اتفاق افتاد در زمان يكي از ائمه شخصي خدمت يكي از ائمه آمد ديدند رنگش پريده زرد است با حالت پريشان، فرمودند اين چه حالتي است كه اين همه پريشاني؟ او ميترسيد بروز بدهد آن آخرش بعد از اصرارهاي آن حضرت عرض كرد واقعش اين است كه ميترسم بروز بدهم فرمودند نه بگو چه كار داري چه ميشود تو را؟ عرض كرد واقعش اين است كه يك وقتي من يك كسي را كشتهام و به عمد هم كشتهام حالا پشيمانم از آن كار حالا از اين غصه نه خوابم را ميفهمم نه خوراكم را و از غصه كاهيده شدهام. فرمودند من از اين حالتي كه تو داري، از اين يأسي كه تو داري بيشتر ميترسم بر تو از آن كاري كه كردهاي، مأيوس مشو از خدا برو توبه كن خدا ميبخشد.
منظور اين است كه غير را اگر كسي بكشد و توبه كند به اتفاق تمام اهل اسلام بلكه به اتفاق تمام اهل اديان اگر راستي راستي پشيمان است و نادم است خدا از سر تقصيرش ميگذرد و ميفرمايند مؤمن خودش خودش را نميكشد لكن غير را ميكشد فاسق هم ميشود توبه هم بكند از او قبول هم ميكنند لكن ميفرمايند ممكن نيست مؤمن خودش خودش را بكشد و اگر به اين شدت شد كه خود را كشت يقين بدانيد مؤمن نيست.
منظور اين است كه اول خودت را اصلاح كن بعد برو غير را اصلاح كن اين در همه اديان كور عصاكش كوران نميتواند بشود همه اديان ميگويند جاهل تعليم جاهل نميتواند بكند هر چه جهد كند جهل تعليمش ميكند بي دين دين راه نميبرد كه دين تعليم كسي بكند ديگر حالا باب شده رسم شده كه كسي كه چهار كلمه لفظ ياد گرفت منبر ميرود حرف ميزند و از روي غرض و مرض هم هست، او ميداند او بي دين است او هم ميداند و مع ذلك ميروند و ميآيند و باكشان هم نيست.
دقت كنيد و فكر كنيد آن اول دائره كه پا ميخواهيد بگذاريد كه مسلمان اسمتان باشد آن مسلماني كه خدا مسلمانتان بگويد اسمتان پيش خدا مسلمان باشد نه پيش مردم و الا مسلماني كه مردم بگويندش مسلمان، همين قدري كه بچه ميان مسلمانان تولد كرد اسمش مسلمان است و بايد مسلمانش دانست اگر چه هنوز نماز نكند روزه نگيرد. اين كردها اين لرها اين زغاليها اين پنيريها همه مسلمانند پاك هم هستند و حال آن كه هيچ نماز هم راه نميبرند وضو گرفتن راه نميبرند چهار ركعت بودن نماز ظهر را راه نميبرند مسلمان هم هستند و پاك هم هستند اين مسلماني كه مردم مسلمان بدانند آدم را كه آن زغالي هم مسلمان است و آن پنيري هم مسلمان است و پاك است اين مسلماني نيست كه آدم حقيقة مسلمان باشد. اين پنيريها همه پاكند و مسلمان كسي هم پيدا شود بگويد اينهائي كه پنير ميآرند نجسند خودش نجس ميشود اگر چه او خودش آخوند باشد و عمامهاش هم بزرگ باشد لكن مسلماني كه پيش خدا مسلمان باشد مسلماني كه به بهشت برود به جهنم نرود اين جور مسلماني نيست.
ملتفت باشيد انشاءالله ميخواهم عرض كنم آن اولي كه پا به دائره مسلماني ميخواهيد بگذاريد اين است كه اقرار كنيد كه ما نه خودمان مال خودمانيم نه آن چه داريم مال ما است، انا لله و انا اليه راجعون اگر مال خدا است چشممان مال او است گفته سرمه بكش، بكش جائي گفته نگاه مكن، مكن جائي گفته بكن، بكن. گوش مال او است گفته در جائي پنبه بگذار، بگذار جائي گفته بشنو، بشنو. اين پا مال خدا است گفته به سمتي برو بگو چشم گفته فلان جا مرو به چشم ديگر خودم دلم تنگ شده ميخواهم بروم مرخص نيستي.
يك خورده دقت كن كه در شالوده ريزي هيچ مسامحه نكردهاند و مبذول داشتهاند احكام را قرار داده پنج حكم: واجب و حرام و مكروه و مستحب و هم چنين مباح، مباح را خدا بايد تعيين كرده باشد حالا اتفاق مرخصت كردهاند هر وقت ميخواهي بروي باغ برو، اين از احكامي است كه قرار دادهاند. هر وقت گرسنهات شد بخور، اين حكمي است قرار دادهاند حالا چون مرخص كردهاند ميخوري، ثوابت ميدهند اين مباح بعينه مثل آن واجب است.
پس احكام خمسه است و هيچ فرو گذار در شالوده ريزي نكردهاند پس چون مباحي شارع قرار داده براي مردم براي توسعه شان و براي حكمتهائي كه ميدانست، نه از آن باب است كه ما خود سريم بلكه باز هم افسارمان دست اوست به اذن او بايد حركت كنيم حالا كه چنين است حكمها را او بايد قرار بدهد و بايد به حكم او راه برويم پس مباحاتمان داخل احكاممان است مثل واجباتمان مثل مستحباتمان و محرماتمان و مكروهاتمان خلاف هر يك را بخواهي بكني حلالي و حرامي را تغيير بدهي از دين بيرون ميروي حرامي را حلال كني از دين بيرون ميروي مستحبي را واجب كني واجبي را مستحب كني همين طور است، با وجودي كه اگر مباحات را به اين نيت كه چون خدا اباحه كرده من به كار ميبرم، داخل مستحب است.
پس ملتفت باشيد اين مردم را خدا هيچ اختيار براشان باقي نگذارده ميفرمايد: فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم در آن چه اختلاف شود ميانشان ثم لايجدوا في انفسهم حرجا مما قضيت ايمان نميآورند و ايمان ندارند تا اين كه اين حكمي كه تو ميكني كه هم چو نماز كن، هم چو روزه بگير، هم چو بگير هم چو بده آن را بكند و راضي هم باشد. معاملهاي كه تراضي توش نيست باطل قرار داده كسي زوركي خود را راضي كند ميگويد: ان الله لايحب المتكلفين ميگويد اين تكلفها و اين زورها اين عجبها اين رياها اين سمعهها به كار من نميآيد بردار برو براي خودت باشد بايد براي من تسليم صرف داشته باشي كه از روي شوق و ذوق عمل كنيد.
و ملتفت اگر بشويد همين طور حالتي ميآيد براي انسان شما ببينيد اگر شخص بزرگي صدا بزند شخص فعله را كه بيا اين جا معلوم است اگر فعله مثل فعلههاي همدان نيست و شعوري دارد از فخريه سرش ميرود به آسمان كه بله شاه ما را صدا زد حاكم ما را صدا زد كه بيا برو فلان كار را از براي من بكن اين بايد از جان برود آن كار را بكند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله وقتي اين بزرگان را تو خيال كني، محض رياست و تكبر دنيائي بزرگ نيستند. بزرگ آن كسي است كه خدا بزرگش قرار داده حالا هم چو بزرگي باشد و اين بگويد برو فلان كار را براي من بكن ببين چه قدر بايد شكر كند كه به من هم چو فرماني داده ديگر بخصوص اگر امامش هم بداند معصومش هم بداند، بداند محتاج به ما نيست هيچ پول از ما نميخواهد كه خدمت كند، لانريد منهم جزاء و لاشكورا ميگويد عوض نميخواهم از شما نميكند تا مردم تعريفش را بكنند كه بگويد رفتيم در خانه اميرالمؤمنين ما را نان داد براي اين نميخواهند خدمت كنند نه عوضي ميخواهد نه شكري ميخواهد حالا هم چو غنيي ميآيد به تو ميگويد پول داري به ما قرض بدهي؟ ان تقرضوا الله قرضا حسنا يضاعفه لكم اگر كسي عاقل باشد هم چو بزرگي كه صدا بزند آدم البته سرش ميرود به آسمان ديگر آن صدا زننده اگر پيغمبر باشد مثلا يا اميرالمؤمنين بگويد عبدي اي بنده من فلان كار را براي من بكن، محمد بگويد فلان كار را از براي من بكن معلوم است خيلي منت گذارده است به ما، منفعتي براي ما نيست براي خودت است.
حالا فكر كنيد و همه را ببريد پيش خدا، آن خدائي كه خالق محمد و علي و آسمان و زمين و دنيا و آخرت است اين را صدا كند و اعتنا كند، با اين شخص حرف بزند حالا اين خدا اعتنا كرده به تو و هم چو پيغمبري هم چو امامي اعتنا به تو كرده از تو خواسته باشند نماز كني روزه بگيري بايد بگوئي من هيچ اختيار ندارم حالا ديگر انسان آيا از شوق و ذوق نماز نميكند؟ از روي ذوق روزه نميگيرد؟ وقتي متذكر نيست انسان ميبيند مشكل است وقتي متذكر اين ميشود هي اين كه سيدمان است آقامان است صدا ميزند ببينيد چه قدر آسان ميشود.
ديگر اگر متذكر باشيم در حضور خدا رفتهايم و خدا گفته به ما كه فلان كار را براي من بكن ببين چه قدر ممنون خدا و منت دار خدا ميشويم. هزار شكر ميكني كه امري را به من رجوع كردي فرماني به من دادي حرف با من زدي اعتنا به من كردي اين است كه آن كساني كه يك خورده ميخواهند منت بگذارند كه بله من دست از فلان جا برداشتم از فلان برداشتم آمدم خدمت شما ميفرمايد: قل لاتمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين اگر راست است كه ايمان آوردهاي و شعور داري ميداني كه من منت دارم بر تو كه تو را هدايت به ايمان كردهام ديگر اين حرف را نميزني قل لاتمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين آن هم كه هدايت ميكند ايمان را ميآرد ديگر اينها را ملتفت باشيد و بدانيد كه اينهائي كه منت ميگذارند كه ما آمدهايم ايمان آوردهايم قل لاتمنوا علي اسلامكم ببينيد چه قدر فصيح فرمايش كرده و اينها نكته هاش است نه آنهائي كه اهل معاني بيان تحقيق كردهاند اين جا كارهائي كه مردم ميكنند كارهاي مسلماني است. ميگويد اينهائي كه ظاهرا ميگويند ما مسلمانيم و گفتند آمنا و جوابشان قل لم تؤمنوا لكن هر كس كه راست گو است خدا منت ميگذارد بر او مسلمان تنهاش نميگويد مؤمنش ميگويد و مسلماني تنها بي ايمان نفاق است و نفاق از كفر بدتر است و خدا منت نميگذارد كسي را كه كافر كرده، منت ميگذارد كسي را كه مسلمان كرده باشد لكن اگر توي مسلماني ايمان هم هست كتب قلبهم هم شد چنين كسي هر آني هزار زبان داشته باشد و هي شكر كند و منت هم داشته باز هم شكر كند و هر چه شكر كند باز هزار مرتبه شكر كند كه توفيق شكر دادهاي، هي دائم بايد شكر كند و منت خدا را بايد قبول داشته باشد.
اين است كه عرض ميكنم كه هر متشخصي هر چه متشخص باشد هر چه عمل داشته باشد ملتفت باشيد چشمتان را پر نكند هيچ چشمتان به عمل غير انبياء و اولياء نباشد هيچ اعتنا به غير انبياء و اولياء نكنيد غير آنها والله هيچ ندارند مگر حيله، مگر خدعه، مگر تزوير پيغمبر هزار هزار مرتبه از حضرت امير خضوع و خشوعش پيش خدا بيشتر بود و همين طور والله حضرت امير خضوعش و خشوعش پيش خدا هزار هزار مرتبه از امام حسن بيشتر بود امام حسن هم هزار هزار مرتبه از امام حسين خضوعش بيشتر بود و هكذا هر كدام مقربتر بودند خضوعشان و خشوعشان زيادتر بود.
ملتفت باشيد، فكر كنيد، شوخي نيست پيغمبر تا مدتهاي مديد پاهايش از شدت عبادت ورم كرده بود روي شست پاش ميايستاد و نماز ميكرد واقعا دو دقيقه نميشود صبر كرد بر شست پا ايستاد و نماز كرد و دائما در خلوات اين جور ميكردند و اين ايستادنش بود به طوري شد كه ورم كرد ساقهاي پاي مباركش از بس تعب ديده بود و تمام اعضاء و جوارحش از بس مشقت ديد به خدا ميناليد تا آيه نازل شد بخصوص طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقي قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به مشقت بيندازي نگفتيم هم چو به سر خود بياري آيه كه نازل شد آن وقت محض امتثال ديگر اين جور نكرد و حضرت امير هم چو كاري هرگز نكرد. ملتفت باشيد پس آنهائي كه اصلند خضوع وخشوعشان از همه كس بيشتر است و همين طورها بخصوص حديثهاي خاص دارد. وقتي بعد از آني كه سوره انا فتحنا نازل شده بود كه انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تأخر مردم از نزول اين آيه خوشحاليها كردند به جهت آن كه معنيهاش را هم شنيده بودند كه خدا گناه امت را آمرزيد گناهان گذشته و گناهان آينده امت را آمرزيده عايشه ميگويد و روايت را هم شيعه ميكند هم سني، ميگويد ديدم پيغمبر را مثل كسي كه مار گزيده باشد، به خود ميپيچد و ناله ميكند عرض كرد چرا اين قدر بي اختياري و حال آن كه هم چو آيه برات آمده كه ما گناهان خودت را گذشته و آينده را با گناهان آن كساني كه امت تواند آمرزيديم، گناهان تو را و امت تو را كه بخشيده ديگر تو چرا اين قدر ميپيچي به خود؟ فرمودند حالا خدا بخشيد گناهان مرا آيا من هم آدمي باشم نمك نشناس يا بنده شكور نباشم آيا من تملق هم چو خدائي را نكنم كه مفت مفت گناهان مرا و هر كه ميخواهم آمرزيده آيا هم چو خدائي را شكرش را نكنم تضرع و زاري پيش او نكنم؟ يعني ميكنم.
حالا ببينيد اين سخنها كجا است با آن سخني كه صوفيه ميگويند مكلف غير مكلف است پيغمبر آمده تكليف ميكند كه نماز كنيد آيا خودش نماز نميكرده؟ نماز آن است كه او ميكند، خضوع و خشوع آن است كه او ميكند تو هم نماز نكني گردنت را ميزند ديگر آن صوفي كه ميگويد واعبد ربك حتي يأتيك اليقين به يقين كه رسيدي ديگر عبادت نميخواهي اين يقين را او آورده او ميگويد در همه حال متذكر خدا بايد بود هيچ جا ترك نماز نميشود كرد ترك روزه در سفر ميشود اما ترك نماز نميشود و سر موئي پيش نميرفت پس نميرفت.
باري ديگر حالا اينها نمونهها باشد براتان، منظور اين است كه والله خاطر جمع باشيد و ملتفت باشيد كه اغلب كارهائي كه صاحب الامر ميآرد و ميشنوي كه: يأتي بشرع جديد و كتاب جديد شرع تازه و كتاب تازه ميآرد اغلب كارهاش همين حرفها است اين حكمي كه پيغمبر آورده بايد كور شوي اطاعت كني خود را مالك خود نداني مالك مال خود نداني و آن روز جوري است كه بسا كسي در دلش خود را مالك چيزي بداند گردنش را بزنند و بدانيد اين همان كتاب اولي است ملتفت باشيد اين همان شرع اول است يك وقتي اقتضا نميكند يعني پيشرفت نميكند زورشان آن قدر نيست كه پيشرفت كند پس مينشينند.
يك وقتي كسي ادعا كرد بر پيغمبر كه قاطري به تو فروختهام و تو پول مرا ندادهاي حضرت فرمودند دادهام مرافعه را بردند پيش ابابكر، ابابكر گفت يا رسول الله تو خودت قرار دادهاي كه البينة علي المدعي شاهدي، چيزي داريد فرمودند شاهد ندارم، گفت حالا كه شاهدي چيزي نيست شما بايد قسم بخوريد پيش عمر رفتند عمر هم همين طور نامربوط را گفت فرمودند ميرويم پيش كسي كه حكم خدا را جاري كند و عمدا اين كار را كردند ميخواستند حالي مردم كنند، رفتند پيش حضرت امير از او پرسيدند كه حضرت پيغمبر پول قاطر را داده يا نه؟ گفت نه حضرت امير في الفور گردنش را زدند پيغمبر فرمودند يا علي اين چه كاري بود كردي؟ عرض كرد من تصديق ميكنم تو را در خبرهائي كه از غيب ميدهي از جنت و نار و قيامت و باقي اخبار غيب چگونه در اين امر جزئي تصديق تو را نكنم؟ فرمودند حكم خدا همين بود كه تو كردي لكن ديگر هم چو مكن يعني تعجيل مكن كه به محضي كه كسي چيزي گفت تو بنا كني به كشتن همان علي ميماند و حوضش ديگر كسي نميماند چون همه منافقين واميزدند اين كار را وضع دنيا جوري است كه اگر بنا كني به كشتن، علي ميماند و حوضش.
و والله عرض ميكنم كه اغلب كارهاي حضرت صاحب الامر تازه نيست بلكه همين جور همين احكامي است كه پيغمبر آورده ميآرد اما رواجش را ميدهد كه حكم خدا اين حكم است من آمدهام جاريش كنم، فلان چيز را آن طور بايد بكني كراهت هم نبايد داشته باشي اگر كراهت داري و در دلت راضي نيستي گردنت را ميزنم جديدهائي كه ميآرد همينها است چون آن وقت ميبيند معين دارد ياور دارد پيشرفت ميكند، ميكند حالا چون پيش نميرود نميكند والله اميرالمؤمنين اگر ميديد پيش ميرود و ميتوانست ميكرد پيغمبر صلي الله عليه و آله كه از بس منافق دورش را گرفته بود كه هيچ مؤمنين پيدا نبودند جرأت نميكرد كه بگويد شما منافقيد اگر اكتفا ميكرد به همان چهار نفر و دست سلمان و اباذر و مقداد و عمار را ميگرفت ميبرد يك جائي به آنها ميگفت شما مؤمنيد باقي ديگر مؤمن نيستند كه ديگر اسلامي باقي نميماند كه حالا به تو برسد كه تو مسلمان شوي و حال آن كه ايشان مبعوثند كه از آن وقت تا روز قيامت مردم را دعوت كنند نميشد همه را وازنند لابد بايد منافق را راه داد.
خلاصه مغرور نكند شما را نماز اين مردم، روزه اين مردم، عبادت اين مردم بله به طور ظاهر شكر كن خدا را كه راه وسيعي قرار داده همه طيب همه طاهر حمام، مسجد، دكان، بازار همه مسلمان همه پاك اما ميخواهي ببيني كه ايمان دارند يا نه، يكي يكي پيششان بكش ببين هيچ كدام نميدانند مسلماني كدام است نميدانند حدود مسلماني كدام است هر علمي هر كسبي حدودي دارد نجاري را چه طور ميكنند؟ تيشه را بر ميدارند هم چو ميزنند اره را چه طور ميكشند مته را چه طور ميگذارند اينها حدود نجاري است اما نانوائي حدودش اين است كه آرد را بر ميداريد نمك چه طور ميريزد درش چه طور آب ميريزد چه طور خمير ميكند نانوا راه ميبرد حدود نانوائي را اما مسلمان، چه طور تو مسلماني كه مسلماني راه نميبري مگر همين كه عمامه بزرگتر شد مسلمان مسلمانتر ميشود حاشا لكن والله از اسلام يك اسمي بيشتر نمانده همان الف و سين و لام مانده.
پس ملتفت باشيد، عرض ميكنم شما هم ميخواهيد آن جور باشيد درسي نميخواهد درس خواندن ضرور ندارد اين جور مسلماني كه به عصا و به عبا و عمامه پيدا ميشود بي اينها هم پيدا ميشود همين جور كه پدرت مسلمان بود مادرت مسلمان بود طايفهات مسلمان بودند تو هم مسلماني، اگر به اين قناعت داري درس مخوان زحمت مكش برو كسبت را بكن برو تجارتت را بكن مسلماني ميخواهي راستي راستي اينها مسلماني نيست كه انا وجدنا آبائنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون پدرم مسلمان بود خودم هم مسلمانم اين چه مسلماني شد؟ يهودي هم بخصوص بگويد پدرم يهودي بود مادرم يهودي بود خودم هم يهوديم، نصراني هم بخصوص بگويد پدرم نصراني بود مادرم نصراني بود خودم نصرانيم، گبرها هم بگويند پدرمان گبر بود مادرمان گبر بود ما هم گبر شديم و عرض ميكنم آنها هم وا ميزنند تقليد آباء و اجداد را ميگويند دين نيست.
پس دقت كنيد انشاءالله ملتفت باشيد مسلماني اين نيست كه تو و من پدرم مسلمان بود من هم مسلمانم اگر نعوذ بالله توي يهوديها اتفاق افتاده بودم يهودي بودم ميپرسيدند به چه دليل ميگفتم دليل عمل من فعل پدرم چون او يهودي بود من هم يهوديم پدرت چه كاره بود؟ آيا رسولي بود از جانب خدا كه فعل او براي تو دليل شد قل ءالله اذن لكم همه كارها را ميپرسند از آدم يك جائي، اگر جائي ميروي ميپرسند خدا گفته بود كه رفتي؟ چيزي را كه خدا گفته است در كتابش هست در سنتش هست او را لامحاله آورده به تو رسانيده آن چه نرسانيده تكليف تو قرار نداده. پدرم هم چو ميگفت ميگويند پدرت پيغمبر بود؟ نه، پدرت امام بود؟ نه، پدرت از جانب من آمده بود؟ نه، چرا تابع پدرت شدي؟ جواب ندارد ميگويند بفرما به جهنم.
حتي شخص ميميرد ميآيند نكيرين از او سؤال ميكنند من ربك ميگويد خداي من رب آسمان و زمين ميگويند به چه دليل به چه برهان؟ ميگويد همه مردم ميگفتند، اين است دين و مذهب كه مردم ميگفتند اگر اين مردم بنا باشد بگويند اين مردم ميگويند كه هيچ خدائي نيست تو هم ميگوئي خدائي نيست گرزيش ميزنند كه تا روز قيامت قبرش پر از آتش ميشود بعد ميبرندش به جهنم، هم چنين بعد ميپرسند نبي تو كيست؟ ميگويد نبي من محمد بن عبدالله9 ميگويند به چه دليل؟ اهل شهر همه ميگفتند اگر چنين است كه همه مردم ميگفتند دين است ميگويند بلكه تو در نصاري واقع شده بودي آن جا هم همه ميگفتند دين نصاري حق است پس تو هم نصراني ميشدي پس ما اين اسلام تو را قبول نداريم اين اسلام اسمش نيست او را هم گرزيش ميزنند كه تا روز قيامت قبرش پر از آتش ميشود آن آخر هم به جهنمش ميبرند. چه بسيار قبرستان مسلمان را كه وقتي بشكافي قبرستان كفار است چنان كه نه هر كس گفت من شيعهام جلدي شيعه است لا كل من يقول بولايتنا مؤمنا و انما جعلوا أنسا للمؤمنين.
انشاءالله ملتفت باشيد كه اصل مطلب از دستتان نرود، ميدانم حديثهاش را راه ميبرم خودم گفتهام و شرح كردهام تمام دوائري كه هست اغلب اهل آن دائره جعلوا انسا للمؤمنين منافقين انسند براي سلمان و ابوذر و مقداد و عمار اين همه مسلمانان در روي زمين نباشند اين چهار نفر ناني نميتوانند بخورند سلمان و اباذر دو ركعت نماز نميتوانند بكنند پس آن همه منافقين جعلوا انسا للمؤمنين چه كنند بيچارهها؟ چهار نفر چه ميتوانند بكنند؟ اينها حمامي نميخواهند اينها زني نميخواهند غذائي نميخواهند ناني نميخواهند؟ جعلوا انسا للمؤمنين خودشان چه كارهاند كفارند منافقين اند. هم چنين هر كس بگويد من شيعهام و شيعه اثني عشري هم هستم شيعه اثني عشري است ظاهرش، هر كه از مادر متولد شد پدرش شيعه است و مادرش شيعه است خودش هم شيعه است ظاهرا لكن اين هم اسمش ميشود شيعه لا كل من يقول بولايتنا مؤمنا لكن جعلوا أنسا للمؤمنين اگر منافقين دين نبودند مؤمنين نميتوانستند زيست كنند. كسي بخواهد شيعه باشد، در همدان هم فرضا شيعه نباشد اين چه طور ميتواند زندگي كند چه طور ميتواند نماز كند چه طور ميتواند روزه بگيرد؟ بخواهد دو ركعت نماز كند همه مردم ميخندند به او كه سرت را زمين ميگذاري دمت را هوا ميكني، وقتي همه نماز ميكنند تو هم نماز ميكني عمل بدي نيست نماز.
حالا فكر كنيد و قناعت نكنيد به اين كه پدرم مسلمان بود. اگر دليل داشته پدرت و مسلمان بوده خدا بيامرزدش جميع پيغمبران، جميع ملائكه، جميع مؤمنين جن، جميع مؤمنين انس همه استغفار ميكنند براي هم چو پدري اگر چه گناهكار بوده همه شفيعند و شفاعت او را ميكنند. اگر مسلمان نبوده و دليل و برهان نداشته او هم مثل تو بوده او هم به درك واصل ميشود تو هم به درك واصل ميشوي ميخواهي قناعت كني به اسلام صرف كه مسلمانم و درس نميخواني، علم تحصيل نميكني برو پي كسبت برو پي كارت برو جاهاي دور و دراز، از هر جا حظ ميكني برو آن جاها برويد حظ كنيد حالا دولتشان زياد است، خدا خذلان كرد دولتشان را زياد كرد لايحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما دولتها ميدهد كه خذلان كند مغرورش ميكند دولتش ميدهد صحتش ميدهد كه اين هيچ ياد خدا نيفتد.
اين را عرض كردهام در حديثي ميفرمايد يك وقتي دو ملك يكي پائين ميآمد و يكي بالا ميرفت در بين راه به هم بر خوردند از يكديگر پرسيدند از كجا ميآئي يكي گفت يك پادشاهي كه هيچ خدا را نپرستيده و تمام عمرش معصيت خدا را ميكند و جبر و ظلم كار او است اين پادشاه در سر خوان طعامش مشغول به طعام خوردن بود ديد در خوان طعامش ماهي نيست گفت ماهي كو؟ آنهائي كه بودند دستپاچه شدند و ريختند سر دريا كه ماهي ببرند، مرا خدا مأمور كرد كه چون ماهي كه در فصلش نبود حاضر باشد بروم ماهي به دام آنها اندازم و انداختم ماهي را گرفتند كباب كردند بردند، آن وقت آن يكي پرسيد تو كجا بودي؟ گفت من هم مأمور شدم ضعيفه پيره زالي بعد از گرسنگيها زحمتها كشيده با زحمت بسيار قدري جوي گندمي به دست آورده بود اين را زير سنگي نرم كرده بود آب روش ريخته بود توي ديگي كرده بود ميخواست اين را بپزد غذاي خودش كند بخورد قوتش بشود خدا مرا امر كرد كه خود را برسان ديگ او را معلق كن بريز توي خاكسترها هر دو ملك متحير شدند كه خداي ما كه ظالم نيست اين چه حكايت است برويم بپرسيم از خود خدا كه اين چه كاري بود. رفتند پرسيدند، جواب رسيد كه آن پادشاه از بس كافر بود و نميخواستم كه او توجه به من كند تمنائي از من نكند صداش را نميخواستم بشنوم اگر چه اسم دروغي از من ميبرد نميخواستم اسم مرا ببرد از بس كافر بود از اين جهت تا ميل كرد به ماهي گفتم حاضرش كنيد كه مبادا بگويد اي خدا من امروز ماهي ميخواهم، آن ديگري گفت آن ضعيفه چون مؤمنه بود و ميخواستم رو به من بيايد ميخواستم گرسنه باشد داد بزند و مرا بخواند. منظور اين است كه بدانيد اين جور كارها ميكند طاقت هم نداري جلدي مترس، حتم نيست، يك دفعه سلطان است و آن جور مملكت هم به او ميدهد كه پادشاهي است كه مثلش سلطنت كسي نكرده و به آن پيره زال نميگذارد غذائي برسد خير او را ميخواهد باز هر كسي را به قدري كه طاقت دارد به او ميدهد. كسي را كه ميداند صلاحش در فقر است فقيرش ميكند همه كس را فقير نميكند كسي صلاحش در ناخوشي است ناخوشش ميكند همه كس را ناخوش نميكند كسي صلاحش در غريب بودن و بي معيني است در غربتش مياندازد بي معين ميكند او را همه كس را بي معين نميكند يك كسي صلاحش در ذلت است ذليلش ميكند.
خدا اين زمين و اين آسمان را خلق كرده اين همه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده كه شماها ايمان داشته باشيد ربنا ما خلقت هذا باطلا و اين خدائي كه اين جور اعتنا ميكند به دين و مذهب، دين و مذهب را بي دليل و برهان قرار نداده اين چاپلوسيها را دليل و برهان قرار نداده دين و مذهب قرار نداده. عرض كردهام حق والله از روز بي شكتر و روشنتر است باطل و الله از شب تار ظلمانيتر است كه ظلمتهاي گوناگون خيلي روي هم روي هم باشد او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض هي ظلمتي بالاي ظلمتي هي مزخرفي بالاي مزخرفي هي باطل اندر باطل و عمدا خدا واشان ميگذارد كه بگويند تا به گوشت بخورد پوستش را ميكنند اهل حق و حاليت ميكنند كه خوب بفهمي و هيچ شبهه نماند.
پس بدانيد كه حق هميشه واضح است و ظاهر، هيچ بار نيست خدا خسته شده باشد از اين كه دين آورده در روي زمين مادامي كه اين آسمان هست و اين زمين هست و اين خلق روي اين زمين هستند همه را براي دين خلق كرده براي آن چهار نفر مؤمن خلق كرده باقي ديگر انسند براي مؤمنين آنها هم حفظ ميكنند آن چهار نفر را.
حالا گو ما هم يكي از آنها و خادمان آنها باشيم، ما از خوبان نيستيم اما دوست ميداريم خوبان را از ايشان نيستي مگو از ايشان اقلا بخواهي خوب باشي خوبان را دوست بدار، اقلا بدي را بدان بد است و ميكني. نصيحت آقاي مرحوم است ميفرمودند توقع نميكنم كه معصيت نكنيد به جهت آن كه از ماده عصمت خلق نشدهاي معصيت ميكني حالا كه ميكني معصيت، بگو معصيت است و ميكنم، مباش مثل آن طلبه كه گربه صدا ميداد گفت صدا مكن كه شرح لمعه را پيش ميكشم حلالت ميكنم و ميخورمت، شراب ميخوري مگو شراب حلال است اگر بگوئي حلال است ميخورم كفر است، اگر بگوئي حلال نميدانم و حرام ميدانم و ميخورم فسق است كفر نيست. اگر كسي حلال بداند شراب را و هيچ هم نخورد در مدت عمرش باز هم كافر است و مخلد در جهنم و كسي كه حرام بداند شراب را اگر چه دايم السكر باشد كافر نيست آخر خدا ميآمرزدش.
مقصود اين است حلال را حرام كردن به يك كلمه كفر انسان مخلد در آتش جهنم ميشود اما هزار فسق و فجور بكند مخلد در جهنم نميشود و اگر كسي بگويد فاسق مخلد در جهنم است خود اين حرف خلاف ضرورتي است كه كرده، جميع گناهان را خدا ميآمرزد ان الله يغفر الذنوب جميعا هر چه ذنوب اسمش است خدا ميآمرزد، يقينا ميآمرزد هر چه شرك اسمش است مثل حلال كردن حرام، حرام كردن حلال كه ما چنين فهميديم، شما چه كاره بوديد؟ پيغمبر بوديد؟ خدا بوديد؟ كه قول خدا را تغيير داديد؟ اگر قول ايشان است بسم الله بياريد كو كجاست؟
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس دوم دوشنبه 16 رجب 1301 ق
42بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله و علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد، فادناها مقام المادة السوعية….
باز از براي تأكيدي كه ميخواهيم وارد اين عبارات بشويم و هنوز واردش نشدهايم، ميخواهم دور و برش را جاروب كنم و آن وقت وارد شويم آنها را تا جاورب نكني خاشاكها ميآيد و ضايع ميشود.
انشاءالله اگر فكر كنيد از روي بصيرت به طوري كه ببينيد مطلب درست است واحتمال خطائي خلافي لغزشي در آن نيست و آن اين است كه هيچ كس خصوص جاهاي نازك ببري هيچ كس معقول نيست چنان كه منقول نيست كه خودش با كار خودش بحث داشته باشد. ببينيد معقول است كسي كه خودش يك كاري ميكند آن وقت به خود آن كار ميگويد تو چرا شدي؟ ببينيد اين را نميفهميد، ملتفت باشيد ديگران به كسي بحث كنند كه چرا اين كار را كردي ميشود اما شخص خودش يك كاري كند به آن كار خودش خطاب كند كه تو چرا هم چو شدي اين جا كه محل بحث نيست او هم جلدي جواب ميدهد كه تو چرا كردي من شدم، ديگر اين جا مقام ردي بحثي نيست. خدا كاري كرده حالا بحث كند كه چرا شدي، اين جا محل سؤال و جواب نيست اصلش مقام معامله نيست و اين را اگر پوست كنده نميكردي باز فردا گير ميكني.
ببينيد آيا اينها موافق ضرورياتتان نيست؟ آيا مخصوص اهل اسلام است اتفاق تمام عقول تمام معقولات تمام اهل اديان، پس امري كه به اين سر حد رسيد ديگر وسوسه نبايد بيايد شيطان نبايد بتواند بجنبد و اگر جنبيد خيلي تو را سست ديده تو مطالب را درست بفهم، محكم كن، قايم كن، او دمش را بر ميدارد ميرود والله برهان بعينه مثل چراغ است و شكوك و شبهات و وساوس بعينه مثل سايه است و ظلمتي است كه پيدا ميشود تو اگر ديدي كه سايه است و نميبيني جائي را بدان چراغ، چراغ نبوده نقش چراغ بوده نقش چراغ را كشيده بودند دست تو داده بودند تو گول خورده بودي و الا چراغ يعني كه سايهها بگريزند بند نشوند همه جا اين پستا را داشته باشيد دليل و برهان بعينه مثل چراغ است و شكوك و شبهات مثل ظلمات، چراغ كه آمد ظلمات نميشود پا بند كنند و هر جا آمد گول خوردهاي چراغ خيال كرده، چراغ نبوده ملتفت اين مطلب خوب باشيد انشاءالله.
در مقامي كه انسان فعلي ميكند حيوان كاري ميكند، ملك كاري ميكند قاعده است در ميان فاعل و فعل در جماد، در نبات، در حيوان، در انسان، در خدا در خلق همه جا، فعلي كه صادر ميشود از فاعل اين فاعل معقول نيست به آن فعل بگويد تو چرا صادر شدي ميگويد من كه نميتوانستم صادر بشوم من حقيقتم اين است كه تو صادر بكني تا من صادر بشوم يك سرموئي خودم نميتوانم پيش بيفتم يا پس بيفتم من در نزد تو معصوم مطهرم و اينها را كه من عرض ميكنم تعبيري است كه من ميآرم والا آنها با هم حرف نميزنند پس فعل صادر ــ هي من اصرار ميكنم و هي شما كم ميشنويد مشكل هم نيست انشاءالله ملتفت باشيد ــ فعل صادر از هر فاعلي يك سر موئي مخالفت با آن فاعل ندارد، خواسته سست بيندازد انداخته، خواسته سخت بگيرد سخت گرفته سختيش مال فاعل است حقيقتش به احداث او صادر شده ميانهشان هيچ خلافي نيست پس اين معصوم است مطهر است بي اغراق، يك سر موئي پيش نميتواند بيفتد مطابقه تامه دارد و صفت بر طبق موصوف است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است به طوري كه اين كانه خود اوست. ملتفت باشيد حالا عنوان مطلب را ميكنم براي شبهه بخصوصي لكن اگر يادش بگيري خدا ميداند الوف الوف شبهات و وساوس كه براي انسان بيايد به همينها رفع ميشود.
پس فعل صادر از صانع اين حقيقتش ماده دارد مادهاش ذات صانع نيست مادهاش فعل صانع است صورتش هم فعل صانع است نهايت مادهاش اقوي است از آن صورت و صورتش اضعف است از آن ماده لكن هر دو مجبولند هر دو فعل فاعلند و ان الله لم يخلق شيئا فردا قائما بذاته للذي من الدلالة عليه خلاصه مطلب را از دست ندهيد كه خيلي نتايج عظيم عظيم در آن افتاده و حالا بسا متذكرش نباشي خورده خورده متذكر ميشوي نتايجش را، فعل صادر را ملتفت باشيد نه فاعل با فعلش بحثي دارد فعل هيچ گله از فاعل خود ندارد فاعل هيچ گله از فعل خود ندارد حالا جاي گله را پيدا كنيد جائي هست كه آن جا جاي گله هست كه كسي گله ميكند كه تو را خلق كردم براي فلان كار تو فلان كار را نكردي،
تو را تيشه دادم كه هيزم كني
ندادم كه ديوار مردم كني
ديگر خودش اره است و خودش تيشه است و خودش هيزم است، خودش هيزمشكن است خودش ديوار مردم را ميكند، ملتفت باشيد اين كه ديوار مردم را ميكند خدا نيست بنا است. بر فرضي كه ميخواست تو نكني اصلا ارسال رسل نميكرد انزال كتب نميكرد، چرا انسان بايد اين قدر احمق بشود كه نسبت به صانع ملك بگويد خود او است اره و تيشه و ديوار همه چيز او است. فكر كنيد اگر خدا خودش است نان و خودش است گرسنه، چرا بايد گرسنگي بخورد چرا بايد درد بكشد و دستي پول بدهد به طبيب تا آخرش جانش بالا بيايد آن وقت هم خودش ميميرد و خودش خاك ميشود چرا بايد اين قدر صدمه بخورد؟ سهل شعوري ميخواهد كه بفهمد و يقين كند، مگر انسان ماليخوليا داشته باشد از خوردن بنگي استعمال چرسي مبتلا به ماليخوليا شده باشد، كسي اگر ناخوش نباشد اينها را خوب ميفهمد.
پس دقت كنيد انشاءالله فعل صادر از هر فاعلي بر طبع او است بر شكل او است مثل او است به طوري كه لافرق بينه و بينه هيچ، به جهتي كه او است توي فعلش اگر از فعل خود بيرون برود ديگر فعل فعل نيست پس فاعل خودش ايستاده و كاري ميكند، زيد ايستاده و كار ايستادن ميكند، زيد راه ميرود كار راه رفتن را ميكند حالا اين زيد آيا خودش به راه رفتن خودش بحث ميكند كه چرا سرعت كردي بر فرض احمقي هم پيدا شد بحث كرد جوابش اين است كه تو ميخواستي راه نروي تا راه رفتن پيدا نشود تو ميخواستي تند نروي تا سرعت پيدا نشود، من از خودم تندي ندارم من، خودم، نيستم تو نبايد درستم كني. خوب دقت كنيد كه اينها خيلي نتايج دارد كه هنوز نميدانيد و نميتوانيد بشماريد نتايجش را.
اگر اينهائي كه ميبينيد همه صادر از صانع است ميخواهي معني مخلوق را صادر از صانع خيال كني و بگوئي همه در كمون او بودند و ظاهر كرده ما اوجد الا نفسه و ما اظهر الا ذاته زور زد اينها را بيرون انداخت، ملتفت باشيد حالا مسامحه ميكنيم ميگوئيم همه كامن بودند در ذات مدتي آن جا بود بيرون نيامده بود زوري زد بيرون انداخت هنوز هم آيندهها را بيرون نياورده بعد از اين بيرون ميآورد، ملتفت باشيد حالا اينها همه در اندرون خدا كامنند و خدا بيرونشان مياندازد، حالا مدارا ميكنيم ميگوئيم كامن كامن باشد، چرا خودش توي كله خودش ميزند؟ كوفت چرا ميگيرد؟ اين خوب است آتشك چرا ميگيرد خيلي غريب است خدا خودش كوفت ميگيرد خودش آتشك ميگيرد خدا خودش به جهنم ميرود مخلد در جهنم ميشود خدا خودش به بهشت ميرود خودش حورالعين است خودش انار ميخورد، فكر كنيد خداي آكل خدا نيست خدا نه آكل است نه مأكول پس خدا چه چيز است؟ آن كسي است كه خلق كرده هم رزق را هم مرزوق را لفظ رزق و مرزوق همه فوايد را.
ملتفت باشيد خلق هم جنس خودشان را ميخواهند انسان معلوم است گرسنه كه شد غذا ميخواهد بخورد اما ذات خدا را كه نميخواهد الخبز اسم للمأكول ديگر خود او است آكل خود او است مأكول، حالا اين را شعرش كردي روي كاغذ ترمه نوشتي و جدول طلا كشيدي آن كه عقلش به چشمش است ميبيند جدولش طلا است كاغذش ترمه است ميگويد آيا ميشود بد باشد؟ اگر عاقلي ميداني ميشود چيز باطل بي مغز مزخرف بي معني را هم روي كاغذ ترمه نوشت.
پس فعل صادر از فاعل ــ ديگر مسامحه نكنيد كه باز وسوسه ميآيد چراغ را روشن كن تا تاريكي خودش برود پي كارش مطالب مطالبي نيست كه احتياج نيست بگوئي نظري است و فكر ميخواهد به اين جور و به اين پستا كه عرض ميكنم اگر گرفتيش همهاش داخل بديهيات اوليه ميشود نقل تمام اديان تماما متفق بر اين هستند تمام عقلاشان اتفاق دارند يك كلمه هم هست فاعل با فعل خودش خواه شديد باشد خواه سريع خواه به تأني كرده باشد خواه به جلدي بحث ندارد به آن كاري كه تأني كرده بحث ندارد به آن كاري كه سريع شده كه چرا جلدي شدي و هم چنين درجات فعل را به همين نسق بيابيد انشاءالله.
ببينيد شدت عارض ميشود بر فعل، بطؤ عارض ميشود بر فعل و فعل چيزي است قابل براي شدت و ضعف و سرعت و بطؤ جاش بالاتر است مثل اين كه شخص هست خودش، و حركت و سكون عارض او است ميخواهد حركت را بيندازد از خودش و خودش هيچ كم نميشود چنانكه سكون را از خود مياندازد و هيچ كم نميشود اگر چه بايد يا متحرك باشد يا ساكن باشد آن مطلب ديگري است نتيجه ديگري دارد، حالا خوب فكر كنيد درجات فعل هم همين طور است بخواهي جائي پيدا كني نقصي همين حرفهائي كه حالا ميزنم مرخصي هر جا توانستي پيدا كني پيدا كن، حركت فعل من است سرعت حركت هم فعل من است نه من با سرعتش حرفي دارم نه با خود حركتش با وجودي كه سرعت به حركت احداث شده چنان كه بطؤ هم به حركت احداث شده و زيرپاي حركت افتاده حالا كه سرعت فعل فاعل است مثل حركت كه فعل فاعل است همان جوري كه فاعل بحث به خود حركت ندارد كه چرا حركت شدي اگر بحث كند جواب ميگويد كه اگر نميخواستي حركت كني ميخواستي نكني، تو به من بحث نداري ديگران بحث دارند تو به من بحث نميتواني بكني، به همين طور بگويد اي حركت من تو چرا سريع شدي؟ در جواب ميگويد من لا املك لنفسي سرعة و لابطؤا اگر اين اثر را تو براي من احداث ميكني، دارم اگر نميكني، ندارم و هكذا الي غير النهاية درجات فعل هر چه مترامي شود.
زيد ميايستد و فعلي است احداث ميكند اين زيد حركت ميكند و حركت ديگر بسته به قائم است ديگر آن حركت سريع ميشود بطيء نميشود، پس سرعت اثر حركت است حركت اثر قائم است قائم اثر زيد است و اين درجات مترامي هم هستند هر يك هم واسطه وجود ديگري است بالائي نباشد پائيني محال است موجود شود، زيد نايستد و راه هم برود محال است نهايت ميغلتد اسم ديگري سرش ميگذارد و حركت نداشته باشد و بدود نميشود دويد نميشود بطي هم شد اينها واسطهاند طفره هم محال است سرجاي خود ايستادهاند انا لنحن الصافون همه صف كشيدهاند هيچ يك از جاي خود يك قدم بالاتر نميتوانند بروند آني كه ساجد است هميشه ساجد است آني كه راكع است هميشه راكع است اينها را تعبير از ملك ميآرند اينها زيادتي بر نميدارد كمي بر نميدارد اينها معصومند مطهرند مقدسند لايستحسرون عن عبادته هيچ بار خستگي ندارند اما ميبيني خسته ميشوي خستگي را برو جاش را پيدا كن اين درجات متراميه خستگي ندارند اگر هستند هستند و راكعشان راكع است هميشه، مادام ملك الله بر همان حالت در سرجاي خود هستند در زمان خود در مكان خود آن آخر آخرش مثل اول اولش است پس قائم از قيام خستگي پيدا نميكند آن كه خسته ميشود كسي ديگر است فكر كه ميكنيد ميفهميد كه خود حركت خستگي از حركت پيدا نميكند بله متحرك خسته ميشود اما سبب خستگي اگر چه از مطلب بيرون ميرويم لكن بد نيست اشاره بكنم.
پس عرض ميكنم حركت بدني كه ميبيني خستگي توش هست، اگر ملتفت باشيد چه عرض ميكنم خواهيد فهميد و والله همين حرف به اين ظاهري را كه شما ميفهميد نفهميدند حكماي بزرگ ميگويند قاسر دائمي متصل محال است و از اين راه آمدند كه گفتند خدا دائما عذاب كند جهنم عذاب ابدي داشته باشد محال است يك وقتي بر ميدارند اين را محاليتش را ثابت ميكنند و عرض ميكنم والله همين مسأله به اين ظاهري را نفهميدند چون سر كلاف دستشان نبوده است پرت شدهاند شما انشاءالله ملتفت باشيد، خستگي معنيش اين است، حيوان يا انسان دائما اين خون ميريزد در قلبش مثل روغني كه در چراغ ميكنند دائما توي اين چراغ ميآيد بخار ميشود دائما هم حيات در اين بخار در ميگيرد و اين بخار زنده ميشود و بعد تمام بدن را فرا ميگيرد و قوتها تمام با آن روح است كه در اين روح بخاري در گرفته و انسان حرف زياد ميزند هي بخارات بيرون ميآيد از دهان و باقي مسامات بيرون كه ميآيد آن حياتي كه اين بخار مسكنش است با آن بخار بيرون ميآيد كم كم حيات كم ميشود حيات كه كم شد اين بدن به واسطه جمودي كه دارد در غلايظ بدن جمودي دارد نميتواند پرواز كند پس غلايظ ميماند سرجاي خود بخار كه مركب حيات است و حيات كه آن كسي است كه در آن بخار در گرفته وقتي هر دو بيرون رفتند از بدن، بدن سنگين سرجاي خودش مانده خودش هر چه زور ميزند برخيزد نميتواند خسته ميشود. باز خستگي از اين است كه يك خورده حيات در بدن هست زورش نميرسد برخيزد نميتواند، پس قدري مينشيند ديگر حرف زياد نميزند راه زياد نميرود، خستگي رفع ميشود وقتي راه ميرفت گرم ميشد سوراخهاي بدن باز ميشد عرقها و بخارها بيرون ميآمد حرارت بيرون ميآيد و حيات همراه آن بيرون ميآيد، وقتي ساكن ميشود شخص، آن غذاها به تحليل ميرود آنها هم بخار ميشود و ميرود در عروق خواب ميرود وقتي تمام بدن را ميگيرد آن كسي كه خواب است بيدار ميشود يا اگر خواب نرفته باشد دو ساعت كه مينشيند انسان حال ميآيد، حيوان حال ميآيد اين راه خستگي است باري اينها را هم نميخواستم شرح كنم محض اشاره بود.
عرض كردم هر كس خسته ميشود راه خستگي اين است جائي كه بدل مايتحلل ميخواهد از خارج بايد برسد حالا كه تو مشغولي به كاري بدل مايتحلل نرسيد غذا تحليل رفت و به جاش هم نيامد اگر فرض كني همين طوري كه راه ميروي و نفس ميكشي يك مثقالي يك نخودي از حيات رفت بيرون اگر همين طور به جاش ميآمد تو خسته نميشدي لكن غذاها تحليل رفت بخارها بيرون آمد حيات همراهش بيرون آمد اين بود تو خسته شدي، اگر آب مستمر ميآمد اين حوض ما هميشه پر از آب بود فرضا اگر حوض ما دو سوراخ داشته باشد مساوي، از آن سوراخ به همان اندازه داخل شود تو كه نگاه ميكني خيال ميكني ساكن است سرجاي خود ايستاده است لكن اگر بيشتر بيرون رفت و كمتر داخل شد آب پائين ميرود اگر بيشتر داخل شد و كمتر بيرون رفت بالا ميآيد. اينها لريهائي است كه عرض ميكنم.
حالا برويم سر مطلب، مطلب اين است و فراموش نكنيد انشاءالله يك ربع ساعت چرت مزن ياد بگير تا قيامت همراهت ميآيد تا ملك خدا هست همراهت ميآيد اينها علمي نيست كه حافظه بخواهد حافظه نداشته باشي هم همراهت هست جزء انسان ميشود آنهائي را كه به حفظ بايد نگاهش داشت جزء تو نيست و كتب في قلوبهم الايمان نشده و هر چه در قلب نوشته نشده عرض است. يك پاره علوم حافظه ضرور ندارد اصلش حافظش خود نفس است آن چه بر قلب نوشته شد حافظش هميشه هست و قلب نه اين قلب صنوبري است قلب انسان اصلي مراد است و علمي كه روي آن جا نوشته شد جزء انسان ميشود پس انشاءالله خوب دقت كنيد.
فعل صادر از فاعل محل مؤاخذه فاعل نيست چرا كه بدئش از آن جا است عودش به سوي آن جا است شدتش از آن جا است ضعفش از آن جا است، صد هزار پله صد هزار درجه بيايد پائين حكمش همين است عصائي كسي از آسمان به دست بگيرد از آن جا به زمين دراز كند قلمي بسيار بلند بنويسد الف ميخواهي بنويسي مينويسي، باء ميخواهي مينويسي بر آن چه نوشتهاي نميتواني بحث كني كه اي الف من چرا تو را نوشتم در جواب ميگويد تو چرا نوشتي مگر من خودم ميتوانم الف شوم من به قدرت تو الف شدم اگر تو خوب نوشتي، تو مرا خوب نوشتي بد نوشتي تو مرا بد نوشتي چه بحثي به من داري؟ پس خوب دقت كنيد انشاءالله حالا عجالة كه ميبيني اين را و ميفهمي كه صانع و فاعل معقول نيست با صنعت خودش و فعل خودش بحثي و مكالمه داشته باشد و فعل صادر را فكر كنيد، باز دقت كنيد و ملتفت باشيد كه چه ميخواهم بگويم و اين مطلب مشكلتر است از آن مطلب اول، اين جا قدري آدم بايد بيدار باشد.
عرض كردم فعل صادر كسي بحثي به او ندارد كه چرا صادر شدي و فعل صادر از فاعل چون از عرصه او است هم جنس او است پس متأذي هم نيست از فاعل خود و اين كه گفتم اين مطلب قدري از مطلب اول مشكلتر است ملتفتش باشيد به جهت اين است كه خيلي جاها ميبينيم فعل صادر ميشود و فاعل متأذي ميشود از فعلش عصيان را ميبينيم كه عاصي از آن متأذي ميشود سم را تو ميخوري و اين خوردن سم تو را هلاك ميكند پس قدري مشكل است فهم اين مسأله. فعلهاي خوب را خودت احداث ميكني و خوبيها به خودت ميرسد بديها را خودت احداث ميكني انسان ملتذ و متألم ميشود از فعل خودش و اين مطلب را تميز دادن با آن مطلب بي اشكال نيست و رفع آن پيش غير اهل حق يافت نميشود بخواهيد بدانيد مرخص، برويد بپرسيد و ببينيد كه يافت نميشود پس ملتفت باشيد.
عرض ميكنم فعل صادر اگر بنا است از غير غباري بيايد به دامن فاعل بنشيند اسمش بشود فعل فاعل، فعل نيست فعل بر طبع فاعل است و محبوب فاعل است بر طبع او است و بر خاصيت او است او گرم است فعلش گرم است سرد است فعلش سرد است ميخواهد شديد باشد اين شدت دارد ميخواهد ضعيف باشد اين ضعف دارد هر چه دارد به خودي خودش برپا نيست اين به صانع برپا است به حول او و به قوه او برپا است پس اين فعل هيچ جور ضديت ندارد با فاعل خودش پس متأذي نميشود از فاعل خودش بلكه اگر فكر كنيد و سركلافش را به دست بياريد خواهيد يافت كه اين حظ هم نميكند از فعل خودش حظ يعني چه؟ حظ وقتي است چيزي از خارج برسد و ملايم طبعش باشد، تألم آن است كه از خارج چيزي به كسي برسد و مخالف طبع او باشد و فعل صادر از فاعل نه فاعل منتفع از فعلش ميشود نه متضرر از فعلش ميشود اين قاعده كه محكم شد پس ديگر آن ترائيات چه بود بايد آنها را فهميد.
پس دقت كنيد ديگر حالا بخواهيم بفهميم سبب تألم چيست و فعل صادر از فاعل چرا سبب تألم فاعل ميشود خود اين شبهه عجيب غريبي است در ميانه حكماء نصيحت ميكنند مريدين خود را، فعل تو اثر تو است تو چرا مثل بچهها شدهاي كه از سايه خود ميترسي و ميدوي هر چه ميدوي سايه، به عقب ميآيد مترس بايست او هم ميايستد ترست محض خيال است ملتفت باشيد اينها نيست والله مگر اين كه بر خودشان مشتبه شده و سركلاف گم شده مثالها هم درست است و حال آن كه انسان آن چه بر سرش ميآيد تمامش را خودش بر سر خود ميآرد آن چه نعمت انسان ميرسد تمامش را خودش بايد عمل كند ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري پس انشاءالله مشق كنيد بسيار چيزها هست اگر رجوع نكردي به خدا و تسليم او نكردي و تسليم او يعني تسليم نبي او يعني نبي او را امين بداني خيانت كار و جلد دست و فريب دهنده نداني مسامحه كن در بيان نداني اگر اين جور شدي گوش به حرفش ميدهي پس دقت كنيد هر جا ناملايمات ببينيد از جنسهاي خارجي اثرها ميآيد و وارد ميشود، ملايمات هم از خارج ميآيد و وارد ميشود معلوم است اگر بدن به اندازه آب خزانه حمام گرمي داشته باشد انسان دست بگذارد توي آب هيچ احساس گرمي نميكند به طوري كه كانه دست در آب نكرده مگر دستش سرد باشد آب خزانه گرمتر باشد از دست آن وقت احساس سردي بكند اگر آب دهان تو با آن غذائي كه ميخوري يك طعم داشته باشد تو هر چه غذا بخوري هيچ طعم نميفهمي مگر آب دهان شيرين باشد او شور آن وقت ميفهمي بايد مختلف باشد لامحاله حظ هم ميكني تا يك خورده اختلاف نداشته باشد لذتي در آن نيست و لكل جديد لذة گفتهاند در چيزي كه تازگي ندارد حظ نيست راست است و اين از حكمت بزرگ خدا است ديگر ما بنده شاكر قانعيم قناعت همه جا به كار نميآيد ميگويند حرص مزن اين جا قناعت كن، خير خيلي حرص بزن ميگويند حرص بزن هي عمل كن ميگويند در يك جا ساكن مشو حتي حديثي ميفرمايند شخصي دو روزش مساوي باشد و امروزش با ديروزش مثل هم باشد هيچ ترقي حاصل نشده مغبون است و ملعون است به اين لفظ فرمايش فرمودهاند كه ملعون است يعني رحمت خدا به او نرسيده است كسي كه غذاش را تنها ميخورد ملعون است ملعون من اكل زاده وحده ملعون من سافر وحده و ملتفت باشيد اين ملعون ملعون @ هر كس پر لئامت نداشته باشد ميفهمد كه هر غذائي كه يك نفر را سير ميكند دو نفر هم ميخورند يك ساعت كه گذشت كفايت هر دو را ميكند آبي كه رفع عطش يك نفر را ميكند نصفش را بخوري طوري نميشود دو نفر هم بخورند كفايتشان ميكند پس كسي كه زادش را تنها بخورد ملعون است، اين جور ملعون است.
حالا دقت كنيد كسي كه جديدي ندارد روز روز جديدي است ما فهم جديدي ميخواهيم عمل جديدي ميكنيم وقتي از پي آن ميگردي پيدا نميكني حالا كه پيدا نميشود پس مغبون شده ملعون شده همين جورها كسي كه غذاي تنها ميخورد، پس هر جديدي كه لذت دارد هر چيزي هم جنس تو است اما در نوع شيريني كه بايد به زبان تو برسد و تو لذت ببري بايد آن شيريني از آب دهنت قدري بيشتر باشد تا تو بفهمي شيريني را و لذت ببري و هم چنين چيز گرمي كه ميخوري مثل چائي از آب دهنت قدري بايد گرمتر باشد تا حظ كني يا سردتر باشد كه حظ كني مثل اين كه تألم چيز منافري است اگر منافر خيلي زياد است المش زياد است و متأثر ميشوي پس آن جاهائي كه انسان از فعلش متنعم و متألم ميشود اشياي خارجي است ميرسد و هي بدل مايتحلل ميشود چون هم جنس نيست و جزء هم ميشود يك دفعه دمل ميشود از بدن ميآيد بيرون دمل هم خورده خورده پر ميشود و بناي درد را ميگذارد اين درد به واسطه حياتي است كه در آن است انسان زنده نباشد دمل درد هم نميكند پس اينها از اعراض خارجي است ميآيد ميچسبد به انسان و منافع و مضار و تمام ملك خدا هر جا عالمي هست، يكي هست، يكي پهلوش واقع است هر جا عالمي هست اين تألم هست اين تنعم هست حتي دو نفر پيش هم كه مينشينند صحبت ميدارند اگر موافق شد انسان حظ ميكند بهتر از حلوا خوردن هم چنين در صحبتها تألمهاي عجيب غريب براي انسان پيدا ميشود التماس من به رفقا اين است كه حرفهائي كه باعث تألم است نگويند به من، كه متألم ميشوم خرافات در دنيا بسيار است همه عالم پر از خرافات است حالا يك كسي يك حرفي زده يك كاري كرده اين را ميآئي به من ميگوئي اقلا من دو ساعت اوقاتم تلخ ميشود و متألم ميشوم در اين دو ساعت از كار خودم باز ميمانم. هر كه هر فحشي داد توي كوچه يك كسي چيزي گفت براي خودش گفت، چه كار داري به من ميگوئي. بله كسي مسأله دارد بيايد بپرسد جوابش را آن وقت ميگويم كارم همين است ديگر فلان كس هم چو گفت حالا تو ميآئي به من ميگوئي من اوقاتم تلخ ميشود همين كه ميآيي به من ميگويي يك روز دو روز من در جراحت زبان، تألمها ميبينم و والله جراحت زبان كمتر از جراحت شمشير نيست، جراحت زبان دل را ميبرد و آن وقت آدم را از تمام كارها باز ميدارد شمشير به جائي كه خورد درد هم ميگيرد لكن يك گوشه درد ميگيرد.
پس در صحبتها تألمها هست نعمتها هست در مأكولات همين جور تألمها هست و نعمتها هست در مشمومات همين جور تألمها هست نعمتها هست هر جا تعدد هست اين احكام هست، مگرـ ملتفت باشيد ـ مگر يك جائي هست و ميتواني خيال كني كه تو باشي و غير تو نباشد او در در هست در ديوار هست در گربه هست در موش هست در زمين هست در آسمان هست او ديگر غير ندارد و الا عالم خلق نميشود خالي از خلق باشد تو تنها باشي و مشغول كار خود باشي آنها هم هستند يا صدمه ميزنند يا نفع ميرسانند هر جا تعدد آمد نميشود نفع و ضرر مترتب نباشد بر آن، خدا همين طور قرار داده محال است قرار ندهد پس نعمت همه جا هست ضررها همه جا هست ببين ببرند تو را در خانهاي كه همه رفقات نفعت برسانند حيوانش، مرغهاش بلبلهاش جوري بخوانند كه تو حظ كني جوري راه برود كه تو حظ كني آدمهائي كه توش هستند هر طوري تو بخواهي راه بروند هر طوري كه تو ميل داشته باشي حرف بزنند هيچ بار گلهاي از هم ندارند همه رفيق همه دوست اخوانا علي سرر متقابلين همه هم دوش همه هم خلق هيچ خلافي در ميانشان جايز نباشد همه صلح با يكديگر باشند معلوم است اين خانه خوب خانهاي است اين اسمش ميشود بهشت، يك خانه ديگر مقابل اين خانه هست هر كس هر طوري حركت كند بر خلاف ميل انسان باشد هر كس هر جوري راه ميرود آدم بدش ميآيد، چرا فلان آن جور راه رفت چرا فلان آن جور حرف زد چرا فلان آن جور حركت كرد هر چه ميشود خلاف ميل انسان است جميعش جنگ است و نزاع است اعوذ بك من نار اكل بعضها من بعض بزرگش ميزند توي سر كوچكش كوچكش ميزند توي سر بزرگش جميعش شهيق و نهيق و صداي خر و گاو، نميشود كه بنمايانيم چه قدر معركه است اوضاع جهنم را خدا نصيب نكند ببيني. حالا ميگويند هم چو جائي مرو ارسال رسل ميشود كه هم چو جائي مرو همه ميگويند برويد جائي كه راحت باشيد نعمت به شما برسد.
باري باز اينها هم متفرقه شد و اشارهاي بود براي رفع خدشهاي كه بيايد يك پاره عملها هست به انسان صدمه ميزند، هست اينها لكن اينها در جائي است كه از خارج چيزي آمده به انسان رسيده گرمائي يا سرمائي بايد باشد اما فعلي كه فعلش است، از خودش است، فعل صادر از فاعل قطع نظر از خارج، اين خلاف طبع فاعل نميشود باشد ملتفت باشيد اين دو مقام توي هم نرود پس فعل صادر از شخص كه از خارج نيامده، ديگر شخص او بدن است خوب است روح است خوب است عقل است خوب است آن فعل فعلي بر طبع فاعل است موافق طبع او و رضاي او است يك سر مو از فاعل پيش نيست يك سر مو پس نيست هيچ گونه از فاعل گله ندارد به هيچ وجه من الوجوه اگر اين جور است ـ انشاءالله فكر كنيد معقول نيست هيچ فاعلي از آن فعلي كه خودش صادر كرده قطع نظر از جاهاي خارج از فعل خودش منصدم شود.
پس اينهائي كه ميبينيد و اينها نتيجه است كه عرض ميكنم خسته هم هستم كه عرض كردم از همين حرف زدنها است آدم خسته ميشود همين حرف زدنها مثل راه رفتن آدم را خسته ميكند اگر اينها همه صادرند از ذات فاعل فاعل تولد كرده است و كار هم نداريم، با سوره قل هو الله درست هم هست. فكر كنيد اينها همه اگر از آن جا تولد كرده، قل هو الله احد معني ندارد پس او يلد است و يولد است حالا همه خودش هم هست. مسامحه نكنيد، خوب خودش چرا مخالف خودش است؟ ميگوئي نيست چرا؟ بچه @@ يك كسي هم هست، متألم هم هست هست مطلق هم كه همه جا هست چرا خودش به خودش صدمه ميزند؟ همه از آن جا بيرون آمده باشند نميتوانند صدمه به او زنند، از جاي ديگر آمده. حرف سر اين است، پس جاي ديگر هست و هكذا ملتفت باشيد، خدا صدمه نميخورد از معصيت تمام مخلوقات چنان كه والله از عبادت تمام مخلوقات منتفع نميشود حتي پيغمبر آخرالزمان از عبادت هيچ ملك مقربي، از عبادت هيچ نبي مرسلي هيچ منتفع نميشود به جهتي كه خودش خلق ميكند ملك را و قوتش ميدهد آن وقت ميگويد عبادت كن. خلق ميكند اول ما خلق الله را آن وقت ميگويد برو از جانب من پيغمبر باش، شفيع باش. اگر منتفع ميشد از اين و چيز تازهاي به او ميرسيد نميتوانست اين را خلق كند. نادار بود، نادار نميتواند خودش را دارا كند اگر عاجز بود، عاجز نميتواند قدرت براي خود درست كند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، صانع ملك نه حصه ذات خودش آمده خلق شده، نه حصه فعل خودش. بگوئي خودش است به اين صورتها در آمده، عاقل هم چو حرفي نميزند مگر كسي چرس كشيده باشد. من كه شعور دارم ميبينم خودش بيايد توي كله خودش بزند معقول نيست. ديگر توي آخرت است، در دنيا نيامده، قولي است كه صاحبان قولش هم راضي نيستند به اين. آنها همه جا را ميگويند. شما ملتفت باشيد اگر خودش بود، هيچ كس متألم نبود، هيچ كس متنعم نبود، هيچ كس احساس هيچ چيز نميتوانست بكند. پس او خودش و الله به اين صورتها در نيامده. فكر كنيد ببينيد نميشود يلد و يولد باشد. هم چنين خيال بكني حالا كه خودش نيست نقلي نيست فعلش باشد. المشية يأكل، يشرب، يزني يسرق كه همين طورها قول ضُرار و اصحاب ضرار بود و اين ضرار غير از زراره است كه شنيدهاي. اين به “ضاد” است، زراره به “زاء” است. ضرار و اصحاب ضرار به اين قول قائل بودند كه همه اينها فعل خدا است آمده از گريبان اينها سر بيرون آورده يكي لواط ميكند، يكي لواط ميدهد، يكي زنا ميكند، يكي نماز ميكند. مصلي او است، زاني او است، لاطي او است، ملوط او است. بودند جماعتي كه قائل به اين قول بودند و حضرت امام رضا صلوات الله عليه ردش فرمودهاند كسي به اين قول قائل شود، باز همان عيبها كه بر فاعل وارد ميآيد، بر فعل فاعل هم وارد ميآيد. مشيت خودش ميخواهد خودش را عذاب ميكند، خودش احساس عذاب ميكند. ميخواهد صدمه به خودش بزند، تمام دنيا دار بلا و صدمه است اينها همه را درست بكند براي خودش چرا بايد دستي بسازد چيزي را كه صدمه به خودش بزند؟ و ملتفت باشيد كه به طور مسامحه است عرض ميكنم. مگر ميشود فعل صادر متألم شود از فاعل، يا موافق طبع فاعل باشد. اگر متألم است از خارج بايد بيايد، اگر موافق طبع است از خارج بايد بيايد. پس دندان آن وسواسها را بكنيد، با چراغ دليل و برهان. پس هر فعلي به طور كلي خواه افعال مترامي هر چه برود تا الف الف رتبه. هر چه برود هر چه ميرود هيچ كدام حكم با فاعل خود ندارند. فاعل هيچ حكمي بر آنها ندارد. حالا آيا اينها تراميات صانعند آمدهاند؟ اگر تراميات صانعند اينها، چرا الم دارند؟ چرا صانع صدمه دارد؟ مگر قائلي به يك صانع صدمه خوري يا صانع عاجزي كه نميتواند رفع صدمه از خود كند.
ملتفت باشيد كه اينها همهاش به حد ضرورت عقول است، در تمام اديان هم كه بروي معقولاتشان مطابق است با منقولاتشان. (حالا عالم امكان) بحر عدم اسمش است، باشد. بحر عدم باز ماسكش او است. اگر او نگاهش ندارد نيست ميشود. كومه جسم را اگر اين خدا نگاه ندارد يا حركت ندهد و ميبيني با چشمت كه حركت كرد و ميداني و ميفهمي كه حركت از لوازم جسم نيست ميشود ساكن باشد سكون از لوازم جسم نيست ميشود حركت كند. پس حركت و سكون از لوازم جسم و حقيقت جسم نيست اما اين جسم نه متحرك باشد نه ساكن داخل محالات است. اگر هست لامحاله يا بايد متحرك باشد يا ساكن. لامحاله يك جائيش متحرك است، يك جائيش ساكن. همهاش ساكن نيست، همهاش متحرك نيست. حالا كه چنين است، اگر فرض كني صانع اين را نگاه ندارد و بجنباند اين فاني ميشود. والله همين جور است كومه خيال همين جور است كومه نفس همين جور است والله كومه عقل. ان الله يمسك السموات والارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده كيست بتواند نگاه بدارد آنها را؟ خودشان ماسك خودشان نيستند تمام ملك و به طور قاعده كلي عرض ميكنم ملتفت باشيد انشاءالله هيچ زنده ماسك حيات خودش نيست اگر او ميخواهد زندهاش ميگذارد، ميخواهد ميميراندش. و ميخواهم عرض كنم هيچ مردهاي خودش نميتواند مرده باشد. تا او ميخواهد زنده است، تا او ميخواهد مرده است. هيچ متحركي به حول و قوه خود نميتواند حركت كند. ميخواهد اين حركت كند ميكند، ميخواهد ساكن كند ميكند. شما همين طور ببريدش پيش كومهها كومهها خودشان مالك بود خود نيستند صانع اگر ميخواهد نگاهشان ميدارد، ميخواهد حركتشان ميدهد اگر صانع فرضا نخواهد نگاهشان دارد اينها ماسك خود نيستند مالك خود نيستند او است ماسك، او است مالك. بسائط و مواليد مالك اصل الاصول و فرع آنها و مالك است و ماسك است و خدا است نگاه دارنده و او است خير حافظا. او است كه حافظ درست ميكند. اين اصل مطلب، باقي ترائي است گول ميخوريم اين است كه گاهي كه بخواهند تنبيه كنند حفظ را بر ميدارند تا بفهمي كه كسي ديگر است كه حفظ ميكند. گاهي خذلان ميكنند و بسا ميبينيد كه حفظ كردند.
باري پس او است ماسك. لايحرك شيء شيئا في ملك الله الا باذن الله لايؤثر شيء في ملك الله الا باذن الله، لايؤثر عين في ملك الله الا باذن الله اگر چه ميفرمايند كه قبور مردم را نگاه كني يعني كشف كنيد در حالت مردگان تجسس كني از حالت آنها ميبيني اغلبشان به چشم از دنيا رفتهاند. مثلا كسي به طور خوبي نوشت، نظر خورده و مرده. كسي به طور خوبي راه رفت، كسي به طور خوبي فلان كار را كرد، نظر خورده. اغلب اهل قبور از نظر مردهاند. نظر از سم بيش والله اثرش بيشتر است. اين مردم چه قدر فقرها، چه قدر فاقهها چه قدر ناخوشيها، چه قدر مرضها همه از اثر اين چشم پيدا ميشود و از اثر اين چشم بود كه يعقوب به پسرهاش وصيت كرد كه وقتي ميخواهيد داخل شهر مصر شويد از يك دروازه داخل نشويد ميترسم شما را چشم بزنند و از دروازههاي مختلف داخل شويد. همه اينها از اثر چشم است چشم خيلي اثر دارد لكن باز در همين قصه هست كه فرمود اگر خدا ميخواهد ضرري ميرساند، نخواهد نميرساند. و ما اغني عنكم من الله من شي ملكي كه ميآمد در قصه هاروت و ماروت و سحر ميآموخت و ميگفت سحر نكنيد، سحر را تعليم ميكردند اما ميگفتند سحر نكنيد آن جا ميفرمايد ما هم بضارين به من احد الا باذن الله. ببينيد كه در همه جا و در همه حال باز امرها راجع ميشود به صانع.
فكر كنيد، با دليل و برهان ملتفت باشيد تا دليل و برهان در دست آدم نباشد جلدي گول ميخورد و بدان افسار اين شيطان بزرگ كه تمام اغتشاشهائي كه در دنيا ميشود او ميكند اين شيطان مرفسش در چنگ صانع است. ديگر تا شيطان يك خرابي كرد دستپاچه نميشود خدا كه ملكم از دستم بيرون رفت و حال آن كه تمام خرابيها از آدم تا خاتم، همه را اين شيطان ميكند. هيچ خدا دستپاچه نميشود، مرفسش دست او است و خودش شل كرده تا بخواهد خرابي نكند، جلدي ميكشد مرفسش را ديگر نميتواند بجنبد. بندگان خدا هم تا ديدند شيطان زور آورده است منتري ميخوانند ميرود پي كار خودش. اين است والله استعاذه درست پناه به صانع است هر جائي كه گير افتادي اولا اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بگو بعد از اين و استعاذه بالاتر از اين اين كه اعوذ بك منك از خود تو پناه به خود تو ميبرم. خدايا تو اگر ميل نداشته باشي، كي ميتواند حركت كند بي اذن تو شيطان كجا ميتواند حركت كند بي اذن تو بي حول و قوه تو و هر چه بر سر من ميآيد تو ميآري. پس اعوذ بك منك. استعاذه بزرگ اين است كه از خدا بترسي از خودش به خودش پناه ببر. لاملجأ منه الا اليه و اين صانع حتم كرده كه هر كه پناه به غير او ببرد مأيوسش كند مگر جائي كه بخواهد به غفلت بيندازد عمدا كه بعد خجالت بكشد انسان و با خود بگويد اين بد كاري بود كردم، بد رفته بودم. اين هم باز براي اين كه ترقيش بدهند و الا حتم كرده قسم خورده گفته آليت علي نفسي كه هركس اميد به هركس داشته باشد به غير از من من قطع ميكنم اميدش را و هر كس تمنا از كسي كند غير از خودش قسم خورده محرومش كند مگر يا نعوذ بالله كسي آن قدر خلاف كند كه واش گذارد خدا بگويد باكم نيست در هر وادي هلاك شود تا وقتي به جهنمش ببرند كاريش ندارند يا اگر براي مؤمن است گاهي عمدا به غفلتش مياندازند كه كاري بكند خلاف باشد يك دفعه ملتفت شود كه اين خلاف بود كردم تا به هيجان بيايد، تا تضرع و زاري كند باز ميخواهند ترقيش بدهند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس سوم سه شنبه 17 رجب 1301 ق
42بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركه لها مقامات فليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص الي آخر.
تتمه حرف ديروز را انشاءالله تمام كنيم آن وقت به شرح عبارت بپردازيم، هنوز داخل شرح عبارت نشدهايم. پس عرض ميكنم فعل در اين كه بايد از فاعل خودش صادر بشود واجب است و حتم است و اين را خوب ميشود فهميد آسان است كه هر فعلي لامحاله فاعلي دارد هر فاعلي فعلي دارد. اين فعل را آن فاعل صادر كرده، مال او است مخصوص او است حالا حرفي كه قدري بايد انشاءالله دقت كنيد كه فراموش نشود اين است كه آيا افعال عباد را خودشان ميتوانند جاري كنند از دست خودشان، يا خدا بايد جاري كند و خودشان نميتوانند؟ باز آن چه معروف است و وحشتي ندارد و همه كس هم ميگويد ديگر حالا حاقش هم معلوم نيست آن حاقش را شما معلوم كنيد. پس لفظش مبذول در همه اديان هم هست وحشت هم ندارد جرأت هم ميشود كرد حرفش را زد و آن اين است كه خدا اگر خواسته، من ميتوانم كاري بكنم. نخواسته، نميتوانم. چه افعال قلب، چه احوال[3] جوارح موقوف است به خواست خدا او اگر خلقش بكند هست، نكند نيست به خلاف صانع و افعال صانع كه آن صانع ديگر به خواست كسي كاري نميكند و موقوف نيست كار كردن او به اين كه اگر فلان كس يا فلان چيز خواست، او ميكند، اگر او نخواست اين نميتواند بكند صانع اين جور نيست و خلق اگر او نخواست نميتوانند كاري بكنند ممتنع هم هست ببينند بشنوند بكنند اين است و به همين ملاحظه است فكر كه بكنيد به دستتان ميآيد كه او ليس كمثله شي است. تمام اهل مملكت هر چه ميكنند او خلق كرده اينها ميكنند او خلق نكند اينها نميتوانند بكنند بعد از خلق كردن درست كردن و تمليك اينها كردن و عاريه به اينها دادن اينها دارند اگر پس بگيرد ندارند اما او خودش موقوف نيست كارش به اين كه كسي بخواهد. انشاء الخلق نبايد بگويد. ديگر باز دقت كنيد گفته يك پاره جاها اگر تو دعا نكني نميدهم. باز به تو گفته راه دعا را نموده گفته تا تو نگاه نكني، من ضياء را به تو نخواهم نمود. تو نگاه بكن تا من بنمايانم به تو نور را الوان را. اما اين بعد از آني است كه الوان را درست كرده، چشم براي تو درست كرده حالا ميگويد نگاه كن تا من به تو بنمايانم. او داده گفته بخور. دادن او و خوردن تو همراه است و دعاهاي مستجاب همه از اين باب است. يك لقمه كه ميخوري خدا همان قدر به تو داده، تا لقمه لقمه بخوري و سير شوي پيش از آن كه تو سير شوي، او تو را سير نكرده بود. تا تو نكني، خدا نداده. تا تو هدايت نشوي، خدا تو را هدايت نكرده. تا تو نفهمي خدا به تو نفهمانيده. تمام افعال مخلوقات، تمامش صدورش از خودشان نيست بالاستقلال بلكه صدورش شرط دارد. انشاءالله صدر منهم، ان لم يشأ لميصدر منهم و اگر اينها را ملتفت باشيد وقتي برخوريد چه عرض ميكنم به حاق ايمان بر ميخوريد، معني اختيار حقيقي را به دست ميآريد.
ببينيد امور بر عكس ميشود تمام اختيار حقيقي كه راستي راستي كه انشاء فعل و انشاء ترك، با خدا است. خلق، ان شاؤ فعلوا و ان شاؤا تركوا نميتوانند باشند. خلق انشاءالله فعلوا و انشاء الله تركوا. پس ليس للخلق ان شاؤا فعلوا و ان شاؤا تركوا. اين صفت صفت خلق است حالا مردكه اين را برداشته برده پيش خدا و گفته ليس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك محي الدين اين تحقيق را كرده ديگر شرحش را ملاصدرا كرده، بسطش را ملامحسن داده.
بله، به دليلي كه علم تابع معلوم است، و ترائي هم ميكند يك پاره چيزها از اين مقدماتي كه ميچينند علم تابع معلوم است مثل ملامحسني كه گول بخورد، ملامحسن واقعا خيلي فضيلت داشته و اين جا لغزيده آدم حيران ميشود. نميشود بگوئي تعمد كرده اين جور گفته آدم لج نميكند كه خودش را رسوا كند پس ميگويد علم تابع معلوم است ميبيند يك پاره چيزها و اين طور ميگويد معلوم است اگر معلومي نباشد، عَلِمَه معني ندارد گفتن. پس معلومي بايد باشد كه علم باشد. اگر اين جا رنگي نباشد، من بدانم رنگي را، معني ندارد. وقتي رنگي نيست، من آن رنگ نبود را ميدانم، نه نميدانم. پس رنگ بايد اين جا باشد اين چشم اينجا باشد تا من بدانم رنگ يعني چه. پس علم من تابع اين معلوم است درست هم هست اين حرف علم ماها تابع معلوم است راست اين حرف در خلق و همين گولشان زده اين را بردهاند پيش خدا. علم مخلوقات تمام علومشان تابع خارج است يعني عكسي است از خارج از شاخص خارجي ميآيد در علم من مصداقش شاخص خارجي است به اسبابي كه خدا خواسته[4] راه افتاده آمده پيش من و من انتزاع كردهام از خارج. صداها هست در خارج، گوش من انتزاع كرده صوت را از خارج ذهنش هم از گوشش انتزاع كرده. گرمي در خارج هست انتزاع كرده لامسه من از خارج و ذهن من از لامسه من انتزاع كرده. تمام علوم خلق از اين پستا است پس علم اشخاص جزئيه تمامشان بسته به خارج است و تا خارجي نباشد شاخصي عكسي در آئينه نيست و اين عكس در آئينه همان چيزهائي است كه مفهوم تو است. مفهومات تو بعينه مثل عكس در آئينه است فرقش اين است كه تو حيات داري، شعور داري اين آئينهها و عكسها شعور ندارند.
دقت كنيد انشاءالله و علم خدا اين پستا را ندارد، قدرتش اين پستا را ندارد. پس علم خدا انتزاع از معلومات نيست. حالا مردكه ديده يك پاره جاها اين درست ميآيد و مفهومات منتزع او اشياء خارجه هستند حالا كه چنين است پيش از وجود اين مخلوقات خدا چه ميدانست؟ هيچ نبود كه بداند پس علمي نداشت و نوع اين جور مزخرفات را شيخ شما هم گفته لكن معنيش را كه فهميد؟ معنيش پيش شاعر است. علم هم كه عين معلوم است پس پيش از معلومات چه بداند نيست چيزي كه بداند و علم حادث را همين طورها شيخ فرمايش كردهاند و خدا ميداند حاقش نيست همينهائي كه پيش نظرتان است نيست. اينها چيزهائي كه ياد گرفتهاند همان چيزهائي است كه ملاصدرا گفته و ملامحسن گفته و از همين جهت خيال كردهاند شيخ با حضرات نزاع لفظي ميكنند.
پس دقت كنيد شما انشاءالله بلكه به حاق مطلب برسيد. عرض ميكنم علم خدا موقوف نيست به اينكه معلوم داشته باشد. او عالمٌ اذ لامعلوم. قدرت خدا موقوف نيست به اين كه مقدوري داشته باشد. او قادرٌ اذ لامقدور و هكذا تمام صفاتيش كه مال او است و از آن سمت بايد بيايد و خالقٌ اذ لامخلوق و رازقٌ اذ لامرزوق و هكذا. ملتفت باشيد و اگر هم چو بود كه آنها گفتهاند ديگر اين پستا را نميشد رد كنند. اگر بايد علم اكتساب كند و به تجربه كارها را درست كند، نميشد صانع باشد. پس علم خدا مكتسب نيست و از جائي برنداشته انتزاع از جائي نكرده و تمام مخلوقات علمشان انتزاع شده از جائي. قدرتشان از جائي آمده پيششان چون منتزع شده و از جائي آمده و خودشان هم نياوردهاند بلكه آوردهاند پيش آنها، آن كسي كه آورده ميتواند پس بگيرد. آن كه زنده كرده ميتواند بميراند خلق نميتوانند هم چو كاري بكنند.
باري، ملتفت باشيد حالا فعل صادر از فاعل و حالائي كه خدا قرار داده فعل صادر باشد از فاعل، تمام افعال از تمام فواعل خود بايد صادر باشد و تقديرش را چنين كرده كه اگر غير از اين كرده بود هيچ چيز، به هيچ كس نميرسيد. فعل مرا يك كسي بردارد ببرد. نميشود بردارد ببرد. فكر كنيد اگر چه ترائيها بيايد لكن فكر كنيد ترائي ظاهرش سراب است و والله همين سراب است كه تمام مردم به آن بندند. شما چشمتان را وا كنيد مثل مردم قناعت به سراب نكنيد و والله انبياء و اولياء ديدند سراب سيرابشان نميكند از پياش نرفتند. آب بايد بخورد انسان تا سيراب شود. بايد آب بخورم تا سيراب شوم نميشود و آب كه ميگويم يعني يك رافع عطشي شما ديگر ذهنتان تنگ نباشد كه خيال كنيد ميشود آب نخورد كسي و سيراب هم بشود، خير، دعا بخوان نبات بگذار دهنت يك رافع عطشي بخور سيراب ميشوي. ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم اين را كه تا نكني نداري و اين لفظ كه تا نكني نداري فارسي ترش اين ميشود كه تا نكاري ندروي.
ملتفت باشيد انشاءالله، كسي بگويد بله اينهائي كه كردهاند بيارند تحويل من كنند، ميخواهم عرض كنم بر فرضي كه امنيه تو به عمل آمد و گندمها را آوردند در انبار تو ريختند، باز به تو نرسيده دخلي به تو ندارد. فرق نميكند در انبار تو ريخته باشد يا در انبار كسي ديگر اين كه مرافعهاي نميخواهد و انشاءالله ملتفت باشيد كه همين طور مرافعهها برداشته ميشود ميان اهل حقيقت و عرض ميكنم والله تمام مرافعهها مخصوص منافقين است. مؤمن مال مردم را حاشا نميكند كه مرافعه بخواهد پيش حاكم شرع رفتني لازم داشته باشد و داود هم كه حاكم باشد احتياج نيست. آن كسي كه مال مرا ميخورد ايمان به خدا درست نداشت هوي داشته هوس داشته مال مرا خورده حالا ندارد بدهد حاشا ميكند. شاهد بايد آورد يا قسمش داد شايد از ترس مال مردم را پس بدهد. پس ميان اهل حقيقت هيچ مرافعه نيست هيچ اين جور حاكم شرع ضرور ندارند هيچ طعني به حكام شرع هم نميزنيم كه كسي جلدي خبر ببرد براي كسي. حاكم شرعش داود هم باشد كه اهل حقيقت مرافعه براشان پيدا نميشود. پس منافق كه حاشا ميكند اگر فرض كنيد چون در عالم مؤمن هست و منافق گاهي هم مؤمن محتاج به مرافعه ميشود راست است بله اگر منافق نبود، اين مؤمن را مالش را كسي نميخورد و مرافعه پيدا نميشد حالا كه منافق مال مؤمن را خورد، مؤمن را مالش را خوردهاند، لابد ميشود كه مرافعه كند پس آدم هم لابد ميشود برود به مرافعه و الا پيش اهل حقيقت يعني كساني كه درست فهميدهاند مطلب را حرص به هم نميرسد. گندم ميخواهد در انبار نانوا ريخته باشد يا انبار من، تا من نخوردهام براي من فرق نميكند آن چه مذوق من است روزي من است آن چه من نخوردهام نميدانم مال من هست يا نه اگر خوردم مال من بود. به همين طور حضرت امير جواب آن منافق را فرمودند. لقمهاي در دست آن منافق بود ميخواست نقص پيدا كند بر فرمايش حضرت، گفت اين لقمه مقدر شده من بخورم يا مقدر نشده بخورم و عمدا منافق اين حرف را زد كه اگر فرمودند مقدر شده بخوري بيندازد دور، اگر فرمودند مقدر نشده بخوري، بخورد. حضرت هم جوابي را اين طور فرمودند كه اگر بخوري مقدر شده كه بخوري، اگر نخوري مقدر شده كه نخوري فبهت الذي كفر.
باري، پس دقت كنيد افعال صادر است از فواعل و اين افعال به تقديرات الهي بايد جاري شود و او مانند روح است در ابدان افعال مردم اين است كه القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد پس اعمال علوم عقايد و كل چيزهائي كه خلق دارند آن روح قدر بايد در آنها باشد يعني خدا ميخواهد بسازد ساخته نميخواهد ندارند لاحول و لاقوة الا بالله. پس افعال مال عباد است و اين افعال را خدا جاري ميكند و جاري ميشود واگر خدا نخواهد و مشيتش را تعلق ندهد و اراده خود را تعلق ندهد آن كار نخواهد شد. حتي اين كه ميفرمايند ما من شيء في الارض و لا في السماء ديگر در هر عالمي يك بالائي است يك پائيني. بالاش سماء است پائينش ارض. ما من شي في الارض و لافي السماء در هيچ عالمي الا بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب بعد ميفرمايد كسي كه گمان كند چيزي واقع ميشود و يكي از اين هفت تا نبود و آن چيز واقع شد، ميفرمايد كسي كه هم چو گماني كند كافر است كافر است به خدا و مشرك است به خدا. حالا ببينيد كسي كه اين عقيدهاش باشد آيا ديگر هي ميدود به اين طرف و آن طرف كه چيزي به دست بيارد؟ نه ميداند اگر خواستهاند به دست ميآيد اگر نخواستهاند نميآيد؟ همه در چنگ او است وقتي ميخواهد بدهد ميآرد در دهانت ميگذارد والله اگر بخواهد بدهد نازت را ميكشد و ميدهد ميدهد به دست دزدها كه آنها برايت بيارند و به حلقت ميريزند ميگويند منت هم بر سرت نداريم كه دادهايم. پس منت هم ميكشد و ميدهد و اگر نخواسته باشد بدهد هزار التماس بكني، هزار قسم بدهي، هزار توجه كني كه بده آن آخر ميبيني نميدهد فرضا اگر هم بدهد يك پول سياه اگر بدهند جانت را ميگيرند و ميدهند آخر زهرمار ميشود و از ميان كم ميشود سم قاتل ميشود.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس چون خلق طالب سرابند و سراب حقيقت ندارد آرام ميگيرند مردم همين كه گندم در انبار است آرام دارند. مردكه همين كه پول در كيسهاش هست آرام دارد، خودم هم اين طورم خيال نكنيد طعن به شما ميزنم بلكه طور و طرز انسانيت است كه ميگويم و خودم انشاءالله ميخواهم ياد بگيرم. ملتفت باشيد هيچ فرق نميكند پول توي دست باشد يا توي مجري صراف باشد، به مصرف تو اگر رسيد مال تو ميشود تا به يك جائي صرفش كني يا رنگش را ببيني يا بوش را بشنوي عطري بخري يا به جائي صرف كني كه صداش را بشنوي يا به جائي صرف كني گرمي و سردي و نرمي و زبري آن را بفهمي يا بچشي چيزي را طعمش را بفهمي همين طور پول صرف باشد چيزي به تو نرسيده بود حالا يك چيزي هست، راست است اما سراب است قسم هم ميخوري كه چيزي ميبينم راست است ميبيني چيزي است و خيال ميكني اما اگر تو برداشتي و زود خود را به آن جا ميرساندي آيا آن رفع تشنگي تو را ميكرد؟ خيال ميكردي آب بود، حالا كه نكرد بدان سراب بوده و اين عرضي كه ميكنم فرق نميكند در هيچ جا چه دنيا را چه آخرت را ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري من هر چه خوردهام خوردهام هر چه ميخورم مال من بوده ديگر آن باغش آن جا گذاشته و خدا به من نداده در انبار ريخته دخلي به من ندارد. پول در مجريست دخلي به من ندارد اينها مال من نيست اينها كه واضح است مال من نيست. نميبيني آدم ميميرد كسي ديگر در اين خانه ميخوابد، دزدها ميبرند چيزهائي كه كسي ديگر ميبرد مال آدم نيست اگر مال تو بود كسي ديگر نميتوانست ببرد مايملك كسي را كسي ديگر نميتواند مالك شود مگر خود او را مالك شود آن وقت مايملك او را هم مالك ميشود. آقائي غلامي دارد خود غلام مايملك او است چشمش و گوشش و اعضا و جوارحش و بدنش و لباسش همه مال آقا است پس افعال فرق نميكند در دنيا و در آخرت پس در دنيا هم خانه مال من نبود مگر آن جائيش را كه نشستم و هكذا الوان مال من نبود مگر آن چه را ديدم وقتي رفتم توي باغ، باغ مال من نبود. توي باغ يكپاره بلبل بود يك پاره گنجشك، يك پاره گل، يك پاره برگ، يك پاره ميوه، اينها چه چيزش مال من بود؟ هيچ، آبش را كه خوردم، آن گليش را كه بوئيدم، آن مال من شد ديگر آن باقيش اگر مال من بود هم چو نميشد كه از دست من برود. اين است كه فرمايش ميكنند عمل كنيد. دقت كنيد اين است كه هي اصرار ميكنند كه عمل كنيد تو خيال ميكني اصرارها براي اين است كه ميخواهند خانه خود را آباد كنند؟ به كار كردن تو، آنها قوت نميگيرند، خانه آنها آباد نميشود. پس بدان طمع به تو ندارند انبياء اين را ميدانند كه تو هزار كار بكني خانه آنها آباد نميشود سراب است عمل كسي را به كسي ديگر نميدهند كسي ديگر نميتواند مالك شود. فكر كنيد بر فرضي كه ابصار را از چشم بگيرند، ابصار فاني ميشود؟ نميشود برد به جائي چسباند. فعل هميشه بايد به فاعل خودش چسبيده باشد و فاعل آن را جاري كند نميشود به غير چسبيده باشد لكن اين افعال جاريه را باز فكر كنيد از روي دقت هر چه تمامتر و عرض كردهام مكرر و عرض ميكنم مكرر و آسان هم هست. باز نه خيال كنيد هر مسأله كه گفته ميشود و اصل مطلب مشكل است لكن ذهنها متفرق است هر چه ميگوئي ذهن ميرود جاي ديگر بخواهي بياريش اين جا دل نميدهد و دل از آن جا نميكند. هر چه ميخواهي از اين راه بياريش باز از آن راه بر ميگردد اين است كه مشكل ميشود والا كل ما عند الله كل ما يريد الله آسان است او هم چو اراده كرده و لايريد بكم العسر لكن تو خودت ميگردي براي خودت مشقتها درست ميكني. بارهاي سنگين به دوش خود ميگيري يريد الله بكم اليسر خدا نخواسته تكلف را ان الله لايحب المتكلفين آنهائي كه تكلف ميكنند هيچ دوستشان نميدارد ولشان هم ميكند اغلبشان تكلف ميكنند پس افعال پس افعال چه در دنيا چه در آخرت مال فواعل است صادر از فواعل است اما فرق فواعل خلقيه با خدا اين كه اينها را در خلق خدا جاري ميكنند اگر چه افعال خلق را كسي نميتواند ببرد قدغن هم كرده كسي ديگر نبرد لكن صانع ديگر احتياج ندارد ملائكه بيايند علمش را حفظ كنند او ملائكه را حفظ ميكند و به كار ميدارد. پس چه در دنيا چه در آخرت فعل مال فاعل است صادر از فاعل است فاعل مالك او است فعل مملوك او است چيزي كه آن جا افتاده مملوك من نيست سراب است تا من نروم به چشم كاري نكنم چيزي را مالك نميشوم. پس در دنيا هم مذوقات شما به شما رسيده و مملوك شما است خودتان علم داريد معتقدات شما به شما رسيده و مملوك شما است و شما اعتقاد داريد و اينها را خدا خواسته و رسانيده و ميرساند به اين اسبابي كه ميبينيد و خود اين خلق براي خود نميتوانند فاعل باشند. پس فاعل مستقل نيستند چگونه ميتوانند باشند كه حالائي كه شب و روز بر فرض كه كسي فكر كند و اغلبي كه فكر نميكنند و عرض ميكنم آني كه فكر ميكند و الله ما اوتي من العلم الا قليلا كسي همه حكمتهاي خدا را كه در سر موئي به كار برده بخواهد به دست بيارد ممكنش نيست حالا ديگر آيا ميتواند فعل صادر خودش صادر باشد ريش را خودم ميتوانم بيرون بياورم يك مويش را نميتوانم بيرون بياورم و خدا تعمد ميكند يك پاره جاها بيرون بيايد، يك پاره جاها، بيرون نيايد اگر ميتواند چرا از توي چشم انسان بيرون نميآيد؟ چرا از اين كف دست بيرون نميآيد چرا از همه بدن بيرون نميآيد؟ ميشد از همه بدن بيرون آيد خدا تعمد ميكند كه از همه جا بيرون نيايد چرا زنها بايد ريش نداشته باشند؟ تعمد ميكند خدا كه نداشته باشند اگر زن ريش داشته باشد بد ميشود مرد بايد ريش داشته باشد.
خلاصه ديگر دقت كنيد انشاءالله افعال خلقي را خلق خودشان نميتوانند احداث كنند ديگر انشاءالله داشته باشيد و كلمات حكماء را در همينها برخوريد كه علم سرابي بوده و علم به حقايق اشياء نداشتهاند نهايت دقت را كه مثل ملاصدرا حكيمي به آن دقت ميكند ميگويد چه ميشود نفس ميبيند و تعجب است كه مورچه هم ميبيند، مار هم ميبيند. اين ديدن را پيش انسان كه ميبري، باد بر ميدارد شما ببريد پيش پشه، پشه هم ميبيند بله نفس فعال است. او ميگويد نفس فعال است تو يك قاعدهاي بگو تا پيش پشه هم برود همه جا جاري شود ميگويد نفس فعال است و وقتي ميخواهد سرخي را ببيند آن وقت عادة الله چنين جاري شده كه اين چشم مقابل سرخي بيفتد آن وقت احداث كند سرخي را براي خودش. اي مرد اي حكيم اين فعالي كه ميتواند سرخي احداث كند چشمش را بيندازد آن جا و احداث كند از سر آن پشه گذشتيم فعل كداميك از مخلوقات اين جور است؟ تو خودت يك نفسي داري نفس هم فعال است چشمت را هم بگذار آن وقت احداث كني سرخي را براي نفس ببين ميتواني؟ پس دقت كنيد انشاءالله ممكن نيست نفس خودش بتواند كاري كند نفس فعال هست اما با آلات با اسباب عقل فعال هست اما با آلات و عرض كردهام مكرر يك چيزي در عالم خودش به صرافت خودش لوازم وجوديش همراه او است هرگز چيزي از او كنده نميشود چيزي به او داده نميشود. مثالش را مكرر عرض كردهام لكن شما كم شنيدهايد لكن ميگويم كم شنيدهايد نه صداش را ميگويم، مطلبش را كم شنيدهايد. ملتفت باشيد عقل در سرجاي خودش كه از عقلانيت خود هيچ كم ندارد. هيچ يقيني، هيچ شكي، هيچ كمالي، نقصي كم ندارد عقل عقل است. جسم سرجاي خود جسم است هيچ از جسمانيت كم ندارد طول دارد، عرض دارد، عمق دارد در فضائي واقع شده در وقتي واقع شده هر جزءش با جزئي ديگر چه قدر فاصله دارد نسبتها هم هست پس جهت هست رتبه هست مكان هست زمان هست اما هيچ جسم، گرمي نميداند چه چيز است مگر بيارند پيشش چنين است تمام كومهها.
فكر كنيد انشاءالله و اين نمونها پيشتان هست به شما داده شده حجت تمام شده، در بدن خودت ميبيني الان روح نباتي داري و اگر نباشد چيز عبيطي در خارج كه جذب كند، چه را جذب كند؟ جذب مجذوبي ميخواهد در خارج كه آن را جذب كند دافعه فضولي ميخواهد كه بزند دفع كند آنها را، دافعه هست و چيزي نيست كه آن را دفع كند چه طور ميشود؟ هاضمه هست و چيزي نيست كه هضم كند معني ندارد. هم چنين همه جا از نبات گرفته بلكه از جماد گرفته تا هر جا بروي تمام فواعل مخلوقي اين حكم در ايشان جاري است. حياتي هست در عالم خودش كه وقتي تعبير ميآري ميگوئي بكله سميع است بكله بصير است بكله شام است بكله ذائق است بكله لامس است همهاش هم راست است لكن اگر اين چشم نبود اصلا نميدانست رنگ خلق شده يا نشده جهل بسيط صرف به رنگها داشت اگر اين گوش را نداشت و اين صداها را حيات به هيچ وجه از صدا خبري نداشت اصلا به اينها جهل بسيط داشت هر چه ميپرسيدي از او صوت يعني چه، هيچ نميفهميد چنان كه گنگها و كرهاي مادرزاد صدا نميفهمند يعني چه، خودت را فكر كن به تجربه ميتواني به دست بياري الاني كه چشم داري الاني كه گوش داري كر مادرزاد هم نبودهاي الان در گوشت را بگير قايم نگاه دار كه روزنه نداشته باشد مثل كر مادرزاد ميشوي هيچ صدا نميفهمي هر چه صدا كنند نميشنوي، چشم را الان قايم به هم بگذار همين حالا هيچ نميداني نور هست يا نيست نور از خارج بايد بيايد هم چنين بيني را محكم بگيري و خلل و فرجش را سد كني هزار عطرهاي مختلف در خارج باشد هيچ نميفهمد انسان عطري هست يا نيست، ايجاب و سلبش پيشش مساوي است جهل بسيط دارد نه ايجابش هست نه سلبش و هم چنين زبان را بار بگيرد يا چيزي روي زبان بچسباني هر چه حلوا بخوري نميفهمي شيرين است هر چه ترياك بخوري نميفهمي تلخ است و هكذا.
پس انتزاعات خلقي چه در دنيا چه در آخرت هست خيال مكن در آخرت چيزي مفت به آدم ميدهند حاشا، آن جا هم ليس للانسان الا ما سعي مثل اين جا آن چه را تحصيل كردهاي داري تحصيل نكردهاي نداري مثل اين كه اين جا هر چه خوردهاي يا چشيدهاي ميفهمي طعم آن را و داري و آن را به تو دادهاند اين جا هم سعيهاي خودت به خودت رسيده و توي دنيا تا اشياء خارجي نباشند خيال تو نفس تو عقل تو حتي عقلهاي خيلي قوي، حكمت است حكمت تخصيص بردار نيست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت خيال كن فلان مرشد كاملي است بخواهد عقلش ببيند هر چه چشمش را هم، هم ميگذارد نميشود عقل ببيند بدن چشم ميخواهد بي چشم نميشود ديد بله عالم كشف جائي است كه اگر آدم چشمش را هم هم ميگذارد ميبيند معلوم است آدم ميخوابد يك چيزي هم در خواب ميبيند باز اشياء خارجه هست حواس خياليه هست رو به آنها ميكند و ميبيند كشفها هم چيزهاي خارجي ميخواهد انسان نگاه كند و ببيند نه اين كه احداث كند به همت خود رنگ را بله خدا ميتواند هر كار بكند آن هم به اسبابش كار ميكند.
پس دقت كنيد انشاءالله نفس انساني خودش احداث صورت براي خودش نميتواند بكند و اين حرف كه عادة الله يا عادة النفس چنين جاري شده كه تا نگاه نكني به قرمزي اين قرمزي را در نفس احداث نميكند، پس نفس محتاج است به اين قرمزي، حرفي است بي معني. پس چه طور است؟ بله محتاج نيست خودش فعال است و احداث ميكند قرمزي را خوب اگر فعال است پس چرا بايد نگاه كند چه طور فعالي است چه طور قادري است كه تا نگاه نكند هر چه جان بكند قرمزي را نميتواند ببيند؟ اين سخن را ببينيد چه قدر سست است بعينه مانند سخن كسي است كه ابنهُبَنَّقه شده باشد مثلي است معروف ديگر يا خواستهاند حكماء مثلي كه محل تحير باشد اختراع كنند يا احمقي بوده راستي راستي كه اين حرف را زده است و آن سخن اين است كه يك كسي گفته يك ابنهبنقهاي گفته اگر توي آئينه نگاه ميكني عكوس توي آئينه هست اگر چشم در آئينه نگاه نكند عكسي در آئينه نيست خاصيت آئينه اين است كه نگاه ميكني در آن عكس ميافتد عكس زمين، آسمان، در، ديوار توش پيدا ميشود نگاه نكني عكسي توش نميافتد اين شبهه را انداخته ميخواهي ردش كني مشكل هم هست اگر بگوئي يك كسي ديگر ميگويد من نگاه ميكنم و عكس توش ميبينم ميگويد همراه نگاه كردن تو عكسي ميافتد عادهالله چنين جاري شده كه تا نگاه نكني عكس در آئينه نميافتد. حالا اين سخن بعينه مثل همين سخن است كه حكماء گفتهاند. بله، عادت آن نفس فعال چنين جاري شده كه چشمش را مقابل اين قرمزي كه بكند قرمزي را احداث كند. خوب اگر نكند عاجز نيست. ميبيني كه عاجز است عادتش چنين شده كه حلوا را روي زبان بگذاري آن وقت شيريني را احداث كند پس اگر روي زبان حلوا نگذارد فعال نيست حالا كه فعال نيست پس عاجز است بايد شيريني بيايد از خارج ديگر حالا داشته باشيد انشاءالله تمام افعال حتي معقولات بدانيد خارجيت دارد. تو هم عقلي داري مقابل آن خارج ميشود آن خارج عكس توش مياندازد عالم نفس عالم بهشت همين طور اختراع نميكند چنان كه ميگويد بايد اختراع كرد شما ملتفت باشيد اختراع بايد كرد يعني عمل بايد كرد اما آن جوري كه دستورالعمل دادهاند اگر در خارج بهشتي نباشد تو همين طور بهشت نميتواني داشته باشي بهشت را خدا در خارج خلق كرده تو هم چشم داري گوش داري شامه داري ذائقه داري لامسه داري ميبرندت در آن بهشت چشمت ميبيند رنگهاش را گوشت ميشنود صداهاش را، بوها و طعمهاي ميوه هاش را ميفهمي كيفياتش را ادراك ميكني ديگر هر جوري هم ميخواهيد معنيش كنيد ميوههاي بهشتي را ميوههاي بهشتي جوري است كه داري هلو ميخوري ميل ميكني به انار همان ساعت انار ميشود ميگوئي كاش خربوزه بود، همان ساعت خربوزه ميشود به هر جوري تو بخواهي، به هر طعمي بخواهي همان ساعت ميشود اما نباشد چيز خارجي خودت نميتواني احداث كني. پس تمام مخلوقات يك چيز خارجي ميخواهند كه به آنها برسد يك ضياء خارجي بايد باشد آن وقت چشم ببيند اين چشم در آن ضياء نگاه كند الوان را ببيند همه جا به حسب خودش ديگر چشم هر جائي با لون هر جائي گوش هر جائي با صوت هر جائي به حسب خودش ذوق هر جائي با طعم هر جائي شم هر جا با شامه هر جائي لمس هر جائي با كيفيات هر جائي با هم بايد باشند از يك سمت نميشود اختراع بشود داخل محالات است. پس نفس اگر نزول نكند نيايد در توي اين بدن در عالم خودش والله بي اغراق و ميگويم والله قسمش با خودم كه خاطر جمعم و براي تأكيد است كه عرض ميكنم نه براي دليل قسم دليل نميشود. عرض ميكنم اگر نميآورندش اين جا هيچ والله نميدانست خودش خودش است مثل اين سنگ كه هيچ نميداند خودش خودش است. حتي ميخواهم عرض كنم اگر بشنوي و ان من شيء الا يسبح بحمده ميفرمايد هيچ چيز نيست مگر آنكه تسبيح ميكند خدا را تهليل ميكند حتي سنگ هم تسبيح و تهليل خدا ميكند. باز بدانيد سنگ را ساختهاندش و تركيبش كردهاند از غيبي. به شهاده چيزي آوردهاند هيچ از اقتضاي جسم سنگ بودن نيست اگر از اقتضاي جسم سنگ بودن بود همه زمين و همه آسمان سنگ بود لكن حرّي آوردهاند از غير عالم جسم، بردي آوردهاند يبوستي آوردهاند، رطوبتي آوردهاند جوري كردهاند اين قبضه را كاري كردهاند سنگش كردهاند. بله، اين سنگ حالا روح دارد روح جمادي دارد تو اگر اهل كشف باشي يا خواب ببيني ميداني ميشود يك دفعه صداي سنگي را ميشنوي ميگويد سبوح قدوس. باز اين را ساختهاند مولودي است مثل ساير مولودها نهايت تسبيح او تسبيح سنگي است ديگر هر كس لغتي دارد لغت فارسي فارسي است، عربي عربي، تركي تركي، هندي هندي و ميخواهم عرض كنم اگر عوالم هبوط نميكردند صعود نميكردند مخلوط و ممزوج نميشدند و مركب نميشدند آن عقلي كه اول ماخلق الله است و آن عقلي كه به او گفتند اكتب ما كان و مايكون الي يوم القيمه و كتب، اگر نگفته بودند به او بنويس ما كان و مايكون را و ننوشته بود نميدانست ما كان و ما يكون را آنها را نميدانست سهل است خودش را هم نميدانست چه چيز است به همين طور نفس هيچ علم نداشت حتي خودش را نميدانست چيز مبهمي است. بناي فكر را كه گذاردي صريحا ميآيد پيش آدم چنان كه حياتي كه در اين بدن هست كه ميبيند رنگي را و تميز ميدهد پس تعيني از براي اين حيات پيدا ميشود كه پيشتر براي او نبود بعد از آن ذائقهاش ميچشد طعمي را وقتي چشيد يك تعيني از اين جا براش پيدا ميشود بعد از آني كه از اين گوشش ميشنود صدائي را يك تعيني و كمالي از اين راه براش پيدا ميشود ميخواهم عرض كنم همين انسان دنيائي مركب است مركب از گوشت و استخوان نيست حتي حيوان حقيقت حيوان اجزاء حيوان پنج جزء است يك چشمي و يك گوشي و يك ذائقهاي و يك شامهاي و يك لامسهاي اينها با هم تركيب شده بدن حيوان درست ميشود بله اينها خيكي ميخواهند كه در آن جا قرارش بدهند كه باد نخورد ضايع شود چون ميخواهد كه اين اعضاء را جابه جاش كنند پا براش درست كردهاند. گوشتها را، پوستها را، اعصاب را و عروق را براي اين اعضا قرار دادهاند اينها بدن حيوان نيست بدن حيوان سمع است، بصر است، شم است ذوق است لمس است آن وقت اين گذارده روي نباتي كه آن ريشهاش را در نافش گذارده گاهي از ناف ميمكد يك دفعه از جاي ديگرش ميمكد يك دفعه از جاي ديگرش نفس نباتي همين جور اگر نيامده بود در اين دنيا آن نفس نباتي خودش بكله جاذب است دافع است، هاضم است ماسك است مربي است همه چيز دارد اما بازاري هم ميخواهد كه بيايد در بازار عبيطه از بازار بگيرند جزء خودشان كنند. پس بازار عبايط بازار خوبي است خيلي كه از اهل حق نيستند وقتي مينشينند طعن ميزنند حكماء را كه آنها اعتنائي به عبايط ميكنند عبايط را خيال ميكنند عبايط بي مصرف است شما بدانيد اگر عبايط نباشد نميشود ماده حجر را بگيرند و عمل در آن كنند باز حكماء ميگويند ماده حجر با ماده عمل ما هر هر يعني فراوان و زياد مزبله ريخته توي همه خانهها ريخته در هر جائي هست اينها همه عبايط است اگر عبايط نباشد نفس خيال خودش نميتواند فعليت پيدا كند.
پس ملتفت باشيد چه در دنيا چه در آخرت بايد شيء خارجي باشد حاسه تو هم باشد مع ذلك آن چه را تو كردهاي داري آن چه را نكردهاي نداري. پس ليس للانسان الا ما سعي توي دنيا هم همين طور توي آخرت هم همين طور نهايت آن جا اعراضش كمتر شده براي اهل بهشت اعراض نيست اين جا فلان بچه گريه ميكند فلان جا درد ميكند آن جا اين جور چيزها نيست آدم غصه نميخورد آن جا مخلي بطبع است حواس جمع است ادراك قوت دارد زود آن جا ميفهمد و الا در نوع خلقت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين است كه فاعل خلقي را خودش را خيال كني ذاتي دارد زيد و اين ميتواند خودش قيام احداث كند يك دفعه احداث ميكند نه چنين است چه طور ميتواند احداث كند اگر اين بدن را نداشت بهمته نميتوانست سرخي احداث كند نميتوانست زردي احداث كند نميشود احداث كند لكن خدا چنين نيست فكر كنيد آن جا ببينيد چه طور است اينها غير او هستند اينها را تمامش را بايد به او داد كه داشته باشد به قدري كه داد دارا شوند اما ديگر او نبايد چيزي كسي به او بدهد چرا كه معقول نيست صانع چيزي خورده خورده به دست بيارد پس او دارا است تمام آن چه را كه در ملك او هست و والله در ملك او هست باز ذات او تكه تكه نشده. ديگر فكر كنيد بسا در ميان اينها كسي خيال كند فلان ضرورت فلان نشده فلان ضرورت مخالف فلان ضرورت شد همه ضرورتها را ببين و همه را بسنج با هم ميبيني مخالف نيست يك ضرورت را ميگيري با همه ضرورتها نميسنجي ضرورتي مخالف ضرورتي خيال ميكني شد ميخواهيد مسأله نظري را بفهميد مقدمات را با هم جمع كنيد از صغراي تنها نميتوان نتيجه گرفت، از كبراي تنها نميتوان نتيجه گرفت. صغري را بايد گرفت، كبري را گرفت آنها را با يكديگر ملاحظه كني آن وقت ميتوان نتيجه گرفت هر كه ديني آسماني دارد و خود را به پيغمبري بسته داخل ضروريات همه آنها است و ببينيد داخل ضروريات همه اديان است كار نداريم به صوفيه كه ميگويند همه چيزها خدا است. اهل اديان ضرورتشان بر اين است كه هيچ كس خدا نيست به دليل اين كه همه كس عجزي دارد و خدا هيچ عجزي ندارد هيچ عاجز نيست هر كه باشد به يك چيزي محتاج هست خدا هيچ محتاج نيست.
ملتفت باشيد وقتي فكر كنيد اگر خدا بيايد هر جا برود حدوث همراهش است هيچ قائم نميرود و قدرت همراهش نباشد پس اين خلق هيچ كدامشان تكه تكههاي ذات خدا نيستند تجليات ذات خدا نيستند. حالا من تكه تكه ميگويم يا ميگويم جلوه جلوه فرق نميكند با تكه يا حصه و اگر خدا حصه حصه شده بود پس خدا حالا ديگر خراب است و خلق ديگر خدا ندارند حالا كه خدا ندارند كي پيششان بيارد؟ كي پسشان ببرد؟ تصرفات را كي بكند؟ حالا كه تكه تكه شده خراب شده به جهتي كه گلمان را برداشتيم تكه تكه كرديم و خشت زديم. گلمان تمام شد خشتها هستند گل ديگر نداريم. پس دقت كنيد انشاءالله هيچ مخلوقي از مخلوقات والله از فؤاد گرفته تا جسم و هر چه غير از فاعل است هر چه از خود او صادر است مال او است هر چه از خود او صادر نيست مال او نيست عجز از او صادر نيست عجز مال تو است، جهل از او صادر نيست خداي جاهل ما نداريم جهل مال تو است تمام صفات خلق از او صادر نيست آن چه تو داري خدا ندارد آن چه خدا دارد خلق ندارند آن چه در امكان است كل ما يمكن في الامكان يمتنع في الواجب، يكي از كليات علم شيخ مرحوم است. هر چه را تو با آلت ميكني او بي آلت ميكند هر چه را تو با عقل ميفهمي او با عقل نميفهمد خدا عقلش كجا بود؟ عقل مال تو است مخلوق خدا است. خدا با نفسش ميفهمد؟ نه، خدا نفسش كجا بود؟ تو با نفست ميفهمي. خدا با خيال خودش صور خياليه را ادراك ميكند؟ خدا صور خياليه را با خيال خودش ميداند؟ خيال كلي يكي از اعضاي او است مثل اين كه خيال ما يكي از اعضاي ما است نهايت آن بزرگ است و خيلي اينها كوچكند و كم؟ نه والله نه او خيليش را ميخواهد نه كمش را. والله پدر و پسر پيش او مساوي است بسيط و مركب پيش او مساوي است. والله روح و بدن پيش او مساوي است. او با روح نميداند تو با روح بايد بداني او با بدن راه نميرود تو با بدن بايد راه بروي به همين پستا است و به اين جور معنيهاي متداول پيش خودمان البته تو به علمت ميداني حالا كسي خدا را بگويد به اين جور ميداند كفر است چنان كه در بعضي از اخبار هست و اينها را عمدا عرض ميكنم تو به قوت كباب قوت گرفتهاي و بعد به آن قوت كارهات را ميكني حالا كسي بگويد خدا قادر است به قدرت، حاشا خدا قدرت را خلق ميكند اما حالا معني اين حرف اين نيست كه خدا قادر به قدرت نيست يعني حالا قادر به عجز است، خير، قدرت ذات او است و اين جور چيزها هست در اخباري چند كه خدا احتياج ندارد كه به علم بداند چيزي را بلكه به ذاتش ميداند و همچنين احتياج ندارد به قدرت بكند كاري را بلكه به ذاتش ميكند و در اخبار هست يك پاره جاها هم هست غير از اين جورها هم آن طرفش اخبار هست هم اين طرفش اخبار دارد. پس خدا صفت ذاتي دارد كه از او مسلوب نميشود علم قدرت حكمت و هكذا اينها همه اركان توحيدند بگويم كسور اويند نعوذ بالله كسور ندارد ولكن چه كنم چيزي بايد بگويم ميخواهم بگويم خداي بي علم خدا نيست خدائي كه علم ندارد شيطاني است خيال كردهاي اسمش را خدا گذاردهاي خداي بي قدرت خدا نيست خدائي كه يك خورده عجز دارد به همين طور خدا نيست خدائي كه يك خورده جهل دارد خدا نيست. خدائي كه تجربه ميكند و به تجربه علم پيدا ميكند خدا نيست خدا آن خدائي است كه علمش زياد نميشود و كم نميشود خدائي است كه قدرتش زياد و كم نميشود و هميشه هم اين قدرت را داشته هميشه هم اين علم را داشته آن خدا است تو آن جور نيستي پس تو غير اوئي. پس به ضروريات غير اوئي ديگر حالا تركيب لازم ميآيد ما غير او باشيم وقتي كه او بيايد خودش ارسال رسل كند انزال كتب كند براي همين كه تو غير مني براي اين كه تو مملوك مني بگويد آن جا برو آن جا مرو براي هر چيزي حدي قرار بدهد تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه ارسال رسل براي اينها شده، انزال كتب براي اينها شده است.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس چهارم چهارشنبه 18 رجب 1301 ق
43بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا في معرفة النفس ما لميكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.
تمام معاملات ما بين متعددات است به شرطي كه انشاءالله يك كاري بكنيد كه حرفها جزء خودتان بشود و بفهميدش در هر جا كه غيري نيست آن جا معاملهاي نيست. معامله كجا آمد؟ ملتفت باشيد انشاءالله ببينيد ديگر در اين مطلب عقل را به كار ببريد نقل را ضروريات را اجماعات را به كار ببريد ببينيد غير اين ميشود باشد؟ هيچ كس خودش با خودش معاملهاي نميكند. ملتفت باشيد خودش مال خودش را ميخرد (نميخرد خل) مال خودش را ميفروشد ميخرد از كسي ميفروشد به كسي خودش خودش را ميپرستد معني ندارد. خلق بايد بپرستند خداي خود را. خدا معبود خلق است هيچ كس را نميپرستد خلق بايد تمامشان بپرستند خداي خود را ديگر جائي كه نه خدائي است و نه خلقي، پرستشي هم نيست.
دقت كنيد انشاءالله و خدا ميداند اين همه اصراري كه عرض ميكنم بيش از اينها اصرار ميخواهد ديگر گاهي حيا ميكنم از بس خيلي پوست كنده است اين همه اصرار ميكنم به جهتي كه آدمهاي بسيار بزرگ لغزيدهاند حكماء (حكماي) صوفيه بعد از رياضات آخر طريقهشان اين شده كه خودش خودش را ميپرستد خودش با خودش عشق بازي ميكند هيچ كس نميكند چنين كاري را. باز اگر اين دست روي اين دست گذاردن باشد (گذارده شد خل)، باز اين شخص مبايني است اين هم شخص مبايني است. باز دو چيز است يك جائي كه غيري آن جا نيست ديگر آن جا عشق بازي نيست، عبادت نيست امر نيست، نهي نيست، ارسال رسل نيست، انزال كتب نيست. حالا تو هم چو جائي را فهميدهاي بفهم، فهميده باش آن جا را خدا نميتوان گفت. آن جا را خلق هم نميتوان گفت و خيال نكنيد چون آن جا را خدا نميتوان گفت و خلق هم نميتوان گفت پس حالا مرتبهاي است بالاي خدا و خلق. خير، مرتبهاي نيست بالاي خدا و خلق. مرتبهاي است كه غير آن جا نيست. وجود و هستي اسمش است.
پس ملتفت باشيد آن جائي كه مردم آن را بسيط ميگويند و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء ميگويند و خدا ميگويند شما ملتفت باشيد كه آن را خدا نبايد گفت. خدا كسي است كه خودش خودش را خوب ميشناسد و خوب تعريف خود را كرده. گفته: شهد الله انه لا اله الا هو خدا كيست؟ خدا كسي است كه تمام ماسواي خود را خلق كرده خدا هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم، الحمدلله رب العالمين اين عالمين را اگر نساخته بود، نبودند اينها را ساخته سرجاش گذارده رب اينها هم هست لكن يك جائي را ميفهمي كه يك هستي هست ماسوا ندارد اگر ماسوي ندارد ماسوي او انبياء هم نيستند فساق و فجار هم نيستند نه شيطاني آن جا هست نه پيغمبري آن جا هست نه خوبي هست نه بدي هست به غير از هست هيچ نيست حالا كه به غير از هست كسي نيست كي، كه را، فرستاده؟ نه كسي هست بفرستد نه كسي هست كه پيش او بفرستد نه رسول هست نه مرسل اليه. پس خوب فكر كنيد كه آن آخر كارتان، جاتان ته جهنم نباشد و شيطان همين كار را كرد عبادت كرد تا آخرش هم مردود شد اينها عبادت كردند و رياضت كشيدند زحمت كشيدند آخر كار جائيشان انداخت كه هيچ الاغي را آنجا جا نميدهند، برد در اسفل سافلين منزلشان داد چرا كه منافقند و منافقين در درك اسفل جهنمند.
پس هستي هست، راست اما كه اين جا گذارده كه گفته هستي خدا است اگر چه خدا هست اما فكر كنيد كه كي گفته اين هست خدا است و به اين حيله گفتند ما خدائيم. اگر هست خدا است اين عصائي كه اين جا گذاشته اين هم هست حالا آيا اين خالق السموات والارض است؟ خدا هست، راست است اما هست مطلق است نه من هم هستم اما عاجزم لااقدر لنفسي نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا هيچ چيز را مالك نيستم پس دقت كنيد نه اين كه آن را معرفت بينگاريد خيال كنيد كه بالا بالا رفتهايم از مقام كثرت و چشم به عالم وحدت انداختهايم و به غير از او كسي نيست حتي ما هم كه ميگوئيم اين حرف را ما نيستيم بلكه خود او است اين حرفها را ميزند اينها معرفت نيست اينها سراب است معرفت آن است كه بداني خودت ميبيني خودت، خودت را نساختهاي تو را ساختهاند و حالا كه ساختهاند و عرض ميكنم مثل خودت را نميتواني بسازي بچه درست ميشود اما نميداني چه طور ساختهاندش اگر چه تو پدري و سبب اولاد خود هستي و تو اگر نبودي اولاد تو هيچ كدام نبودند بلكه اولاد هر پدري جميع طبقاتشان محتاجند به جد اعلاشان آدم اول و آدم در وجود خودش هيچ احتياج به اولاد ندارد آدم بود و هيچ احتياج به اينها نداشت و تمام اينها محتاج به او بودند خدا قرار داده ولد از والد بيرون آيد او غني است نسبت به همه اينها، اينها همه محتاجند به آدم و خدا هم چنين قرار داده مبادي به منتهيات بسته باشند منتهيات محتاج به مبادي باشند با وجود اين، نه آن بابا آدم خودش را ساخته نه ميتواند ما را بسازد نه ماما حوا خودش را ساخته نه ميتواند ماها را بسازد با چشم خودت داري ميبيني چه قدر پدرها چه قدر اولاد ميخواهند و سعيها ميكنند و نميشود چه قدر مادرها چه قدر دلشان اولاد ميخواهد و نميشود بايد بسازند اولاد را و حالا كه ساختهاند نميتواند نگاهشان دارند.
پس خدا آن كسي است كه تمام خلق را خلق كرده ديگر هر جايش را هم كه پا گذاردي در صنعت صانع واقعا انسان متحير ميشود و يك پاره جاها هم كه تحير نداري به جهت اين است كه غافلي براي اين است كه فكر نكردهاي. وقتي بناي فكر را گذاشتي فرق نميكند فكر، در وجود انسان فكر كني يا در وجود نبات فكر كني پس اين انسان كه از يك آب يك دست متشاكل الاجزاء كه مثل شير غليظي آب غليظي است كه همه جاش مثل هم ميماند از او چيزي ساختهاند استخوان به آن سختي چيزي ساختهاند از مثل آب مني به اين شلي و اين سفيدي ميبيني گوشتي ساختهاند به اين سرخي و به اين قايمي، ميبيني سر را ساختهاند به اين گردي دست را ساختهاند اين جورها حالا آيا اين اقتضاي طبيعت اين اين است كه چنين باشد؟ اقتضاش اگر گرم است كه همهاش گرم بايد باشد اگر سرد است همهاش سرد بايد باشد اگر خشك است همهاش بايد خشك باشد تر است همهاش تر بايد باشد ميبيني يك جائيش گرم است يك جائيش سرد است يك جائيش تر است يك جائيش خشك، ديگر يك جائيش را استخوان ميبيني ميشود، روي اين استخوان ميرويد گوشت، ديگر توي اين گوشت ميرويد اعصاب، نظم اين است كه خودش خبر داده اول نطفه است بعد چندي كه ماند رنگش ميگردد رنگش رنگ خون ميشود يك خورده سفت ميشود تا اين كه مثل گوشت جويده ميشود و مضغه يعني گوشت جويده بعد تمام اين استخوان ميشود و اگر كسي ميخواهد مشق كند مواظب باشد ميبيند حيواني كه ميآيد كه هنوز روح در آن دميده نشده تمامش استخوان است آن وقت از توي استخوانها گوشت ميرويد باز همين استخوانهاي نرم جذب ميكند آن خون حيض را به خودش و ميآرد توي بدن خودش و هي بيرون ميدهد هي لعاب پس ميدهد اطراف اين استخوان را ميگيرد خورده، خورده آن لعابها گوشت ميشود و بر روي آن استخوانها پوشيده ميشود بعد ديگر در توي اين گوشتها رگها پيدا ميشود ديگر پوستها بعد پيدا ميشود مادهاش هم يك ماده بوده اين يك ماده چه طور به اين شكلها شد خود اين نطفه به خودي خود به اين شكلها و به اين صورتها باشد خيلي واضح است كه نميشود خودش بشود. انسان حكيمي مثل افلاطون هم باشد حكمت اينها را بخواهد به فكر بفهمد به فكر بتواند آبي را جائي بريزد بعد كاريش كند حيوان بشود آدم بشود نميشود و نميتواند ولو به تجربه حكيمي به دست بيارد گوشت را بگذارد متعفن شود كرم بشود آن وقت بگويد من كرم درست كردم چنان كه فرنگيها يك پاره شان گفتهاند ما به تجربه به دست آوردهايم كاري ميكنيم مار درست ميشود تو اگر راست ميگوئي و كرم ميتواني بسازي بگو ببينم كرمش چند تا پا دارد چه طور كه ميكني بيرون ميآيد و پاها دارد براي چه پنج تا دارد براي چه همين كرم دو چشم دارد و ميبيند، بو ميفهمد و هكذا اينها را چه طور درست ميكنند نميداني.
خلاصه دقت كنيد و معني اين خدا لطيف است را بفهميد انشاءالله كسي كه لطف خدا را ميخواهد بفهمد توي همين چيزها ميفهمد ببيند اين صانع هيچ مسامحه نميكند در خلقت ولو خلقت پشهاي باشد و پشه آن چه فيل ضرور دارد تمام آنها را به پشه داده علاوه هم دو بالش داده با اين صغر جثه هر چه فيل دارد دارد و علاوه دارد و گوشتش غير پوستش است پوستش غير استخوان او است و آن پشه استخوان هم دارد استخوان نداشته باشند نميتوانستند بايستند رگ دارند پي دارند عروق دارند اگر نداشت نميتوانست دستش را خم كند راست كند اگر پي نداشت اين بال را نميتوانست به هم بزند پس تمام آن چه را فيل به آن بزرگي ضرور دارد اين پشه به اين صغر جثه دارد از اين جهت خدا را لطيف ميگويند.
انشاءالله خيلي دقت كنيد كه هر چه دقت كنيد ميدانيد عجب حكيمي است عجب قادري است عجب عالمي است كه پشه به اين كوچكي كه به چشم نميآيد، چشمش جدا است گوشش جدا است سرش جدا است روحش جدا است بدنش جدا است و هكذا و همين جوري كه مثلش رابه فيل و پشه ميزنم تمام ماسواي خودش را خلق كرده، تمام ماسوي الله را او خلق كرده و توي به اين كوچكي را هم خلق كرده تو مثل پشه خودت را خيال كن و اين عالم را مثل فيل و تمام آن چه در عالم بزرگ گذارده در تو گذارده اين است كه خدا را لطيف ميگويند يعني دقيق است در كارها و لطيف است آن قدر دقيق شده آن قدر لطيف شده كه از عقول بيرون رفته هر چه عقول بخواهند جولان بزنند كه به دست بيارند حكمتهائي را كه به كار رفته آن آخر كار كه خيلي جولان بزني وقتي خيلي حكيم شديد آن آخر كار باز بايد بگوييد خدايا ما هيچ از حكمتهاي تو خبر نداريم خودش خبر داده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هلتري من فطور ببين فيل را مثل پشه ساخته پشه را مثل فيل، زمين را مثل آسمان ساخته آسمان را مثل زمين ساخته، تو را ساخته نمونه كل عالم عالم را ساخته مثل اين كه تو را ساخته، تمام عالم را ساخته به همان محكمي كه پشه را ساخته لكن حالا كه همه جا بر يك نسق خلقت ميكند ثم ارجع البصر كرتين ينقلب باز فكر كن اليك البصر خاسئا وقتي بر ميگرداني نظر را ميگوئي من چه داخل آدمم كه بتوانم حكمت اين حكيم را بفهمم و نكته آنها را برخورم و به جز عجز و اقرار به عجز ديگر كاري نميتوانم بكنم اين است كه اولاد الكرام اذا تعلموا تواضعوا.
ملتفت باشيد علامت ايمان اين است كه هر چه زيادتر ميدانيد زيادتر ميدانيد كه نميدانيد اولاد اللئام اذا تعلموا تكبروا همين كه دو كلمه ضرب ضربوا ياد گرفت عمامه گنده به سر ميگذارد و عصائي و عبائي و ميبيني بادي ميكند به خود و ميرود جائي مينشيند و بزرگي ميفروشد لكن آني كه شعور دارد فكر ميكند انسان صاحب شعور در حضور چنين خدائي آيا ميتواند ادعائي كند كه من داخل آدمم؟ و آدم صاحب شعور همچو از روي حقيقت ميگويد اين سخنها را، ميگويد: خداوندا من حقايقم همه آن چه را كه راست ميگويم، راستهايم همه دروغ است و دروغهايم چه خواهد بود. من آن كسي هستم كه نمازم مثل زنا ميماند ديگر زنايم چه خواهد بود من كسي هستم كه وقتي شراب طهور بخورد كانه شرب خمر ميكند ديگر اگر شرب خمر كند چه خواهد بود و تمام انبياء اين است حالتشان تمام اولياء اين است حالتشان ملتفت باشيد، انبياء و اولياء در تضرع و زاري و توبه و انابه كه با خدا حرف ميزنند، مثل ماها حرف ميزنند. حضرت سجاد7 عرض ميكند در دعا كه: خداوندا من تو را معصيت كردم ميگويد معصيت كردم با چشم خودم تو را، معصيت كردم با گوش خودم تو را، معصيت كردم با پاي خودم، معصيت كردم با فرج خودم ملتفت باشيد و فكر كنيد و هيچ يهودي هيچ نصارائي هيچ گبري هيچ سني كه از احوال سيد سجاد خبر داشته باشد و همين قدر بداند كه هم چو كسي در دنيا بوده اهل تاريخ كه تاريخ نوشتهاند احوالات او را ميدانند همين كه ميگويد عصيتك بفرجي همه ميدانند اين زنا نميكرد اين به زن مردم نگاه نميكرد اقلا در اسلام كه اين مسلّمي است كه او را سجاد ميگفتند از بس سجده كرده بود ذوالثفنات در ميان شيعه و سني مسلم بود يعني صاحب پينها از بس سجده كرده بود تمام مواضع سجدهاش پينه كرده بود پيشاني مباركش را سالي دو دفعه قيچي ميكردند به جهت آن كه پينه ميكرد و مثل ثفنه شتر سخت ميشد و بالا ميآمد ميگشت روي صورت نميشد سجده كنند لابد ميشدند مقراض ميكردند آنها را، حالا هم چو كسي ميگويد عصيتك بعيني يعني چه چه معني دارد؟ آيا به نامحرم نگاه كرده؟ عصيتك بلساني يعني چه آيا به زبان فحش داده معصيت تو را كردم به گوشم آيا به گوشش چه معصيت كرده؟ عصيتك بفرجي چه معني دارد؟ با وجودي كه معصوم است و اين حرفها را هم ميزند.
ملتفت باشيد انشاءالله پس دقت كنيد و فكر كنيد و همين است كه باز ميگويد من كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي خدايا كسي كه عبادتش همه شرك است همه گناه است پس گناهش چه خواهد بود؟ من كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي اين حرفها را تو هم ميزني اما ببينيد فرق چه قدر است و همين طور هم هست فكر كنيد پس اين بندگاني كه هستند مگر توفيق خدا فضل خدا بخواهد شاملش بشود با آن لطف خودش آن لطيفه را بخواهد به كار ببرد ما خير خودمان را نميدانيم او خير ما را ميخواهد و به ما ميرساند والا ما گليم خود را از آب نميتوانيم بكشيم اين است كه هر چه علم زياد شد و علم است راستي راستي، خضوع زياد ميشود خشوع زياد ميشود هي اقرار به جهل خود دارد واقعا علم كه زياد شد خضوع واقعا زياد ميشود واقعا پيش خلق هم انسان خاضع ميشود طبع كه خاضع شد همين طور هم كه تنها نشسته بي اختيار گردنش ميبيني يكمرتبه كج شد هيچ بادي ندارد آنهائي كه باد ميكنند هر چه باد زيادتر است بدانيد احمقتر است نفهميدهتر است فكر كنيد كه مطلب نوعا به دستتان باشد.
بدانيد هر ضعيف النفسي تمام ضعيف النفسها تكبرشان زيادتر است خيال نكنيد كه اينهائي كه خيلي اظهار جلال ميكنند نفسشان قوي است. نوعا ميبينيد زنها از مردها متكبرترند مردكه فعله فعله است خودش هم تكبري ندارد زنش كه ميخواهد برود حمام ميبيني طاس حمامي ميبرد ولنگ و قطيفه بر ميدارد همه براي اين است كه طبع زنها چون ضعيف است از بس ضعيف است حالا خيال ميكند طاس كه همراهش بود بزرگ ميشود اين از ضعف نفس است لكن مرد چون قوت نفس دارد ميگويد طاس نباشد همان كاسه كمبوله باشد و هكذا او نفسش قويتر است به قباي كرباسي ميسازد اين نفسش چون ضعيفتر است به غير ابريشم نميپوشد پدر شوهرش را ميسوزاند كه لباس بايد ابريشم باشد ترمه باشد لكن او هيچ به خيالش خطور نميكند او ميخواهد رختهاش نقش نقش باشد اين همين كه رنگي دارد بس است او را ضعيفه چيتي ميخواهد نو ظهور كه كسي نداشته باشد.
پس دقت كنيد و بدانيد تمام بادها والله از جهل است تمام خضوع و خشوع از فهم است و شعور و ادراك است. در ملك چنين خدائي چنين عالمي چنين قادري چنين حكيمي كه هر جاش را كه تو ملتفت بشوي كه تو كدامش هستي، هيچ كدام نيستي، حالا تو در حضور اين خدا ميخواهي نمودي داشته باشي ميخواهي فعلت عملت نمودي داشته باشد؟ سعي كن هي خضوع كن و عاقل همين طور است هي نقص كار خودش را پيدا ميكند.
باري اصل مطلب را از دست ندهيد اينها همه فروع مطلب است اصل مطلب اين كه خدائي داريم قادر و ما عاجز صرف صرف، عاجزي كه هيچ دروغ توش نيست يعني هيچ خاكساري نميخواهيم بكنيم كه اين را ميگوئيم و خاكساري اگر بكنيم هيچ مجاز توش نيست واقعا حقيقتا تو خودت راه هم نميتواني بروي مگر او ببردت ساكن هم نميتواني شوي مگر او ساكنت كند به خودي خود نميتواني ببيني اگر او نخواهد تو ببيني چشم را از تو ميگيرد چشم هم داري او نخواهد ببيني نميتواني ببيني، نخواهد بشنوي گوش را ميگيرد از تو يا گوش داري و كاريش ميكند كه نميشنوي. حالا ديگر ملتفت باشيد كه تمام خلق مانند آن پشه از اول ماخلق الله تا آخر ماخلق الله اين حالتشان است تمامشان لايقدرون علي شيي و تمامشان لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لا موتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا و لااختيارا و لاتركا و لا و لا هي بايد شمرد لاحول و لاقوة الا بالله.
حالا اين كسي كه اين طور است آيا غير از ما نيست ما غير او نيستيم؟ حالا او هست ما هم هستيم در هستي هم شريكيم هستي ما موقوف به هست كردن آن است او نسازدمان ما نيستيم اگر در هستي شريك بوديم ما هم بايد بتوانيم كاري بكنيم چه طور شريكيم؟ ما يعني اين شيي از آب و خاك و اين عناصر و اين افلاك تركيب شده يعني مركب، مثل اين كه مجلس يعني تركيب شده از اشخاصي چند اين تركيب را نكرده بودند آيا اين مجلس بود؟ اين جمعيت نيامده بودند اين جا، اين مجلس نبود ما هم يعني مركب پس هست تمام خلق و بدون استثنا از اول خلق تا آخر خلق تماما مركباتند ديگر يك چيزي هست كه مركب نيست آن خلق اسمش نيست.
خدا علم براي خودش خلق نميكند كه به آن بداند چيزي را و علم تو را خدا بايد خلق كند براي تو. پس خدا علم براي خودش خلق نميكند اگر چه علم خدا غير خدا هست صفت خدا است آن را نبايد گفت خلق الله چرا كه خدا نبود وقتي كه علم نداشته باشد و براي خودش علم خلق كند آن وقت بگويند عالم هم چنين نبود وقتي كه خدا قدرت نداشته باشد و قدرتي براي خودش بسازد پس قدرت خدا را اگر گفتي مخلوق است به جهت اين است كه ذات او نيست حدي (چيزي خل) به او بچسبان كه معلوم شود بگو فعل الله است بگو كمال الله است پس حادث است اما آيا بوده وقتي كه نداشته باشد اگر وقتي باشد كه نداشته باشد كه بيايد از كمون او اينها را بيرون بيارد به او بدهد؟ خدا قوه نيست قوهها در عالم خلق جاشان است مادهها هستند كه قابلند بگيرند از آنها و به صورتها در آورند خدا ماده ندارد كه كسي بياردش بگيردش به صورت علم بيرونش بيارد يا به صورت قدرت. كي كجا بود؟ كي آورد همهاش هذيان است لكن لابدم من هم مقابل آن هذيانها حرفي بزنم اينها را ميگويم.
پس خدا قادري است كه قدرت را خلق كرده براي خودش و آن قدرت خلق، اگر نبودي خيال كني براي قدرت، كه خيال كني يك وقتي بوده كه خدا قدرت نداشته كفر است شرك است. پس او لايتحول و لايتقلب (لاينقلب خل) و لايزيد و لاينقص ليس له مادة و لاصورة چرا كه ماده اسم است براي امكان و قوه و صورت اسم است براي فعليت و اينها هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد.
پس دقت كنيد انشاءالله آن چه اسمي است كه مال خودش است و به خودش ميگوئي اگر قديم ميگوئي اين است و تو حادثي كه ساختهاندت و تمام اول ماخلق الله و آخر ما خلق الله تمامشان را خدا ساخته و تمام اينها لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاتركيبا و لاتفريقا (و لاتفرقا خل) و لاحيوة و لانشورا هيچ خودشان نميتوانند زنده باشند، خودشان نميتوانند بميرند اگر چه سم هم بخورند اگر او خواسته زنده باشند نميميرند همين كه او نخواسته باشد سم اثر نميكند يك بار ميبيني دفع شد چه بسيار مردم ترياك خوردند و حل نشده دفع شد چه بسياري سم الفار خوردند و حل نشده دفع شد يا قي شد اما او اگر خواست بكشد ميبيني يك عقربي آمد زد مردكه را، في الفور مرد اگر او نميخواست افعي هم زده بود نميمرد پس اين خلق مالك حيات خود مالك موت خود مالك حركت خود مالك سكون خود راستي راستي نيستند تا برسد به آن جائي كه مالك اصل بيايد باز اينها را مالك نبايد گفت مالك كسي ديگر است او مالك يوم الدين است مالك همه جاست تو خيلي آدم خوبي باشي انصاف داشته باشي بايد اقرار كني كه من مملوكم ديگر من خودم يك كاري ميتوانم بكنم يا نه؟ انشاءالله افعل و ان لميشأ لمافعل انشاءالله اعلم ان لميشأ لماعلم و هكذا پس هيچ اشتراك لفظي و هيچ اشتراك معنوي ميان خلق و خدا نيست نميشود گفت اسم من الله است اسم او هم الله است در لفظ اشتراك داريم پس نه اشتراك لفظي است نه اشتراك معنوي، اگر در معني با او شريك بوديم ما هم عالم بوديم ما هم قادر بوديم ما را هم كسي نساخته بود و هم چنين اشتراك هيچ اشتراك لفظي هم نداريم كه ما عالم اسممان باشد قادر اسممان باشد پس هيچ شركتي نه در ذات، خدا با كسي دارد نه كسي با او و هم چنين نه در فعل اشتراك دارد با كسي، نه در فعل كسي اشتراك با او دارد و هم چنين در همه مقامات توحيد.
پس خدا واحد است در ذاتش و نيست كسي كه مانندي براي او باشد، واحد است در صفاتش يعني قدرتي دارد كه هيچ كس به او نداده هم چنين علمي دارد كه هيچ كس به او نداده پيش كسي درس نخوانده هيچ كس هم چو نيست هر كه هر چه دارد او داده پس نه در صفات مانند دارد نه در افعال، شب و روز تصرف ميكند در هر چه بخواهد كيست كه بتواند اين جور تصرف كند؟ پس در افعال هم شبيه ندارد و همچنين در اين كه او بايد مطاع كل باشد و رب عالمين است در اين هم شريك ندارد هر كه هر چه را بپرستد او را نپرستيده پس صانع اسم چنين كسي است قديم اسم چنين كسي است خدا يعني اين احد صمد ذات ذات الذوات و هكذا هر چه بگوئي از اسماء انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب همه اسم اين است حالا اتفاقا اگر قديم را به يك شاخ خرمائي كه شش ماه عمر كرده باشد گفتند جلدي خدا نميشود خوشه خرمائي كه شش ماهه باشد عربها قديمش ميگويند قاف و دال و ياء و ميم كه نوشتند روي كاغذ اين چه چيز است؟ اين قديم است حالا اين قديم خداست؟ حالا قديم را جائي ديگر هم بسا ميگويند، مينويسند، ميگويند قديم راستي راستي قديم نيست حادث است شاخ خرما حالا قديم اسمش است اين آسمان اين زمين اين بسايط اين مراتب غيبيه همه را ميشود قديم گفت و هم چنين فلان قديم مراتب ندارد او هم مثل همين جور قديمهاست به جهت آن كه قديم مقابلش حادث افتاده قديم يعني، لايتغير لايتبدل لايزيد لاينقض حادث يعني تغيير و تبديل داشته باشد كم و زياد بشود ماده داشته باشد صورت داشته باشد اينها را كسي به او داده باشد حادث يعني هيچ چيزش را خودش مالك نباشد خودش را در حيني كه تمليك كردهاند مالك واقعي نيست او تا بخواهد اين خودش هست نخواهد، فاني ميشود اين معني حادث.
پس تمام اسماء مال خدا است حالا اين اسم خدا را جائي ديگر هم استعمال كردهاند تو گير مكن ديگر بعد از تعليمات غافل نبايد شد غافل ميشوي و چرت ميزني نميفهمي حالا رحيم اسمي است از اسماء خدا فلان كس اسم او رحيم است بله رحيم به اين صدق ميكند به آن هم صدق ميكند اين راستي رحيم است او هم راستي راستي رحيم است حالا محض اين كه صدق بكند خدا نميشود اين رحيمي است كه ساختهاند اين را آن رحيم را كسي نساخته او كريم است بنده هم اسم پسرم را كريم بگذارم اين كريم مثل آن قاف و دال و ياء و ميم است كه نوشتهاند اين هيچ قديم نيست او هم هيچ كريم نيست به همين طور تمام اسماء خدا را فكر كن به غير از الله كه مرخص نكردهاند كسي اسم بگذارد ديگر باقي اسماء تمام اسمهاي خدا بر خلق استعمال ميشود خدا قديم است قادر است حكيم است حالا اين اسمها هر چه به هر لحاظي استعمال شود دخلي به خدا ندارد من قادرم، يعني آن قدري كه خدا مرا قادر كرده قادرم پس من قادر مستقل نيستم پس من مقدورم همين جور فلان جبرئيل چه قدر قدرت دارد كه چه كارها كرده خير هيچ قدرت ندارد مگر به همان قدري كه قدرت به او داده باشند، دارد آن پشه هم همان قدري كه قدرت به او دادهاند دارد قدرت مال خدا است لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم پس اسمهاي راستي راستي كه مجاز توش نيست اسماء اضافه نيست مال او است فلان رحيم است، براي بچهاش و زنش ترحم كرده است اما رحيم مطلق نيست فلان قادر است، قادر مطلق نيست همين قدر قادر است كه راه برود به اندازهاي كه قدرت به او دادهاند قادر است پس مقدور است نه قادر.
پس ملتفت باشيد ديگر حالا اگر يك جائي گفته شد بسيط راستش اين است كه خداي خودمان بسيط است دروغش اين است كه آب هم بسيط است خاك هم بسيط است، بسايط ده تايند نه تاش افلاكند يكي زمين اين يكي هم چهار تا است اين سيزده تا بسايط اينها همه امورات سببيه (نسبيه خل) و اضافيه است بسايط اسمشان هست اما بسايطند مثل آن كسي كه اسمش را كريم گذاردهاند هيچ كريم نيست كريم كجا آمده اين است كه اينها اشتراك لفظي ندارند نه اشتراك لفظي است در هيچ اسمي از اسماء خدا، نه اشتراك معنويست، در هيچ مقامي از مقامات الوهيت اشتراك ندارند.
پس ملتفت باشيد از اين قبيل است كه گاهي اين قديم را عاريه براي جائي براي مطلبي حكيم تعبير ميآورد قل هو الله احد كه ميخواند احد را ميبرد جاي ديگر ميخواند اين مال كسي است كه نازل كرده قرآن را رسولش همين محمد است9خودش خودش را تعريف ميكند ميگويد من احدم صمدم لم يلد و لم يولدم من هيچ بار توليد نكردهام حالا ديگر مقام احديت بالا است و زير پاش صمد است، باشد مقامات دارد بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك مقامات هم متعددند راست است، خودش هم يك است راست است آن يكي خودش است اول خدا است و فوق اين احديت ظاهره هم هست و از اين جهت هم هست احديت ظاهره را پشت سر الله انداختهاند ميفرمايد قل هو الله احد و از پستائي كه دست شما هست انشاءالله ميدانيد كه بايد احد بالاي الله باشد و آن هم باز از مقامات همين است كه قرآن نازل كرده پس اين مقاماتي دارد مقامات و علاماتي كه لاتعطيل لها في كل مكان كجا هست كه اين مقامات آن جا نيست؟ كجا است آن جا هر جائي را كه نساختهاند آن جا نيست، ميخواهم بگويم آن جائي را كه نساختهاند عرصه امتناع است پس جائي نيست اين مقامات نباشند آن جا اين علامات نباشند آن جا، آني كه در زمين است در آسمان نيست آني كه در آسمان است در زمين نيست آني كه در غيب است در شهود نيست آني كه در شهود است در غيب نيست هر يكي كاري بخصوص دارد كاري ديگر از او نميآيد. پس قوه جاذبه همين رو به خود ميكشد قوه دافعه ميزند فضول را بيرون ميكند هاضمه هي طبخ ميكند كاري ديگر نميآيد از او مربيه كاري ديگر ميكند بدل مايتحلل قرار ميدهد پس هر يكي هم مشغول به كاري هستند و اينها هيچ يكشان هم تنها كار كن نيستند، جاذبه كه دافعه همراهش نباشد نميتواند جذب كند قدري بايد باشد والا چه را جذب كند دافعه باشد و چيزي را كه نبرده باشد آن جا نگاهش دارد چه طور دفعش كند؟ با هم بايد كار كن باشند.
ديگر در همينها اگر فكر كنيد خواهيد يافت ميبينيد جبرئيل بي ميكائيل نميتواند كارهاي خودش را بكند ميكائيل بي جبرئيل نميتواند كارهاي خودش را بكند با هم كه هستند اين كار خودش را ميكند او كار خودش را ميكند گاهي هم اين كمك او ميكند او كمك اين ميكند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله آن كسي كه صاحب اين اسماء و علامات است احد است صمد است حي است قيوم است همه اسمها مالش است و اين اسمها بعضيش پيش بعضي از اينهائي كه ميبيني عاجزند يافت ميشود و اذن دادهاند آن اسمها را به كسي ديگر بگويند پس اينها قادرند يعني خدا قادرشان كرده مقدورشان كرده اينها بصيرند يعني ابصره الله فبصر هم چنين خدا سميع است خلق هم سميعند فجعله سميعا بصيرا شاما ذائقا لامسا تا آخر صفات.
دقت كنيد انشاءالله پس به اين كس ميتوان نزديك شد به اين كس ميتوان دور شد اگر ايمان نياوري به انبيائي كه فرستاده دور ميشوي ايمان بياوري نزديك ميشوي و نزديكي به او همان نزديكي به رسول او است ديگر نزديكي به او معني ندارد از راهي كه آمده پيشت تو هم از همان راه بگير و برو پيشش بدون تخلف ديگر خيال مكن الطرق الي الله بعدد انفاس الخلائق نه همين لفظ ظاهرش غلط است باطنش هم غلط است ظاهر و باطنش هم باطل است راه خدا يك راه است يك طريق است ديگر راه خدا بعدد انفاس خلايق است معني ندارد بله تو عقلي داري كه رسولي را شناختهاي و از آن راه خدا را شناختهاي ديگري هم عقلي دارد كه رسولي شناخته و از آن راه خدا را شناخته به اين معني الطرق الي الله عديدة راست است معلوم است راه هر كسي جدا است هر كسي عقلي دارد لكن آن جوري كه مردم معني ميكنند كه تو ميخواهي بميكده برو ميخواهي به كليسا برو ميخواهي به مسجد برو هر جا ميروي رو به خدا رفتهاي اينما تولوا فثم وجه الله را كه آيه متشابه است ميخوانند باطل است.
پس قرار داده است همين جوري كه در اسلام خودتان است نسبت به همه انبياء نوع دستتان باشد در توي اسلام كلام خدا همين قرآن است اين قرآن از دهان پيغمبر بيرون آمده ديگر كلام هيچ كس نيست مگر كلام خدا و كلام همين پيغمبر كلام الله است ديگر خدا كلامي ندارد غير از كلام پيغمبر و والله خدا كلامي ندارد غير از كلام پيغمبر و خدا گفته كه كلام پيغمبر است و تعجب اين است كه اين ميگويد كلام خدا است او ميگويد كلام پيغمبر است انه لقول رسول كريم ذي قوة عند ذي العرش مكين مطاع ثم امين پس قول او است اما حالا كه اين را نطق داد مثل اين كه به قلم ميگويد بنويس و قلم هم مينويسد همه هم كار خدا است پس قولش هم قول خدا است وقتي گفت قل هو الله احد. الله الصمد او گفت او معصوم بوده مطهر بوده آن چه خدا به او گفته بود بگو گفته يك سر مو زيادتر نگفته يك سر مو كمتر نگفته پس تمام فعلش شده فعل خدا تمام قولش شده قول خدا.
پس دقت كن ببين آن قولي كه به تو رسيده همين قول رسول است آني كه تو ديدهاي همين است كه تو ديدهاي ميخواهي به زيارت خدا بروي مدينه كه ميروي زيارت پيغمبر زيارت خدا رفتهاي مكه ميروي به زيارت خدا رفتهاي دوست ميداري اين را خدا را دوست داشتهاي اين را دوست نميداري خدا را دوست نداشتهاي اطاعت ميكني اين را همين اطاعت اطاعة الله است ميخواهم بگويم اطاعت اين مثل اطاعة الله نيست بلكه همين اطاعة الله است هر جا بروي آيا نه اين است كسي ايستاده غير تو، كسي است غير تو، ايستاده با تو حرف ميزند امر ميكند نهي ميكند وقت احتضار رسول خدا ميآيد با تو حرف ميزند در قبر انشاءالله رسول خدا ميآيد در برزخ رسول خدا ميآيد بسا آن جا به صورتي ديگر بيايد بسا آن جا خوشگلتر از اين صورتي كه اين جا است داشته باشد همه هم رسول اللهاند در همه درجات هم رسول خدا است و تو بايد با اين درجات و اين پلهها رو به خدا بروي مثل نردبان اين حبل خدا است آويزان است اين حبل ميرود رو به خدا خودش ميرود بالا سرش تا پيش تو آمده تا تو دست ميزني به كمر او آن دست ميزند به كمر رسول خدا رسول خدا دست ميزند به حجزة الله حالا خدا رسول خود را كجا ميبرد؟ ميبرد پيش خودش رسول اوصياش را ميبرد پيش خود، آنها تو را ميبرند باز تو پيش رسول خدائي پيشتر نميتواني بروي.
مختصر عرض كنم از هر راهي كه خدا پيش تو آمده تو هم ميتواني از آن راه بروي پيش خدا، از آن راه نروي كه من از اين راه بروم تو كه همه جا هستي يا من لايخلو منه مكان متشابهات هم كه هست اينما تولوا فثم وجه الله من ميخواهم پشت به آسمان كنم رو به زمين كنم چنان كه من در وقت سجده پشت ميكنم به آسمان هر كار خودت بخواهي بكني مختار نيستي وقتي به شيطان گفتند سجده كن آدم را و شيطان سجده نكرده شيطان خواست معذرتي خواسته باشد عرض كرد تو از اين بگذر من چنان تو را در ديارها و مكانها عبادت كنم كه هيچ كس به آن طور عبادت نكرده باشد. خطاب رسيداي ملعون مگر من محتاجم به عبادت تو مگر تو بي حول و قوه من داخل چيزي هستي كه بتواني كاري كني؟ منم محتاج به عبادت كسي نيستم من دوست ميدارم كه به هر كه هر حرفي ميزنم بشنود من گفتم سجده كن به آدم حالا كه سجده نكردي به هر دركي ميخواهي برو مأيوس كه شد گفت: رفيقهاي خودم را هم همراه ميبروم. اين است كه مهلتش دادند تا يوم وقت معلوم در رجعت پيغمبر آخرالزمان9ميآيد نيزهاي ميزند بر او و او و اتباعش همه به درك واصل ميشوند، مهلتش دادند تا آن روز، او مهلت را تا روز قيامت خواست گفت انظرني الي يوم يبعثون خطاب شد نه انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم تا آن وقتي كه پيغمبر آخرالزمان9 رجعت ميكند تو خر غلط خود را بزن جولان خود را بزن آن وقت آن جا ديگر ولت نميكنم.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس پنجم شنبه 21 رجب 1301 ق
44بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.
يك دفعه قديم گفته ميشود، يك دفعه قديم ميگويند در مقابل حادث، يك دفعه قديم ميگويند يعني ماسوي ندارد. و اينها را انسان تفرقه نگذارد گاهي اين را به جاي آن استعمال كند گاهي آن را به جاي اين استعمال كند و حرفها مثل حرفهائي زده ميشود كه زده شده و ضايع ميشود قديمي كه مقابل حادث است، حادث يعني آن چه را دارد مال خودش نباشد مال غير خودش باشد. هيچ مسامحه نكنيد و عرض ميكنم اينها هيچ مشكل نيست فهمش در نهايت آساني است، همين قدر بايد گوش داد ياد گرفت و اگر چيزي پيشتر در ذهن بود بايد دور انداخت.
پس يك دفعه قديم گفته ميشود، يعني آن كسي كه تازه پيدا نشده و هميشه بوده. و حادثي در مقابل اين قديم گفته ميشود، يعني آن كسي كه تازه پيدا شده. تازگي زماني هم منظور نيست. يعني حادث آن چه را دارد و مالك شده، غير آنرا مالك كرده و آن غيري كه اسمش قديم است، هيچ كس، هيچ چيز نميشد تمليكش كند، او غني است. حالا چنين قديمي و چنين حادثي، ملتفت باشيد و فراموش نكنيد كه اگر شناختي قديمش را خدا شناختهاي و اعتنا به حادثش نميكني، به جهتي كه آن قديم هر كاري ميخواهد سر اينها ميآورد و اينها ولو به خيال خود كاري كنند به مقصود خود نميرسند. ولو او مهلت بدهد كه فكري كنند، حيلهاي كنند، باز اينها خودشان نميدانند كه فكرشان به كارشان نيامد، باز آن چه او خواست به عمل آمد. هر چه بكنند اين مردم، باز آن جوري كه صانع خواسته شده و ببينيد اينها در تمام اديان هست. تمام عقول ميبينند غير از اين نميشود. پس چنين كسي قديم است. بعد حادثات هم در مقابل اين قديم هستند، حادث اين هستند، خلق اين هستند. او مركب است، تركيب كرده و ساخته اينها را جاي اين حرفها راست راستش اين جا است. حالا گاهي لفظ قديم را براي جائي ديگر هم ميگويند، يعني ماسوي نداشته باشد آن جا اين اسم عاريه رفته.
دقت كنيد از روي شعور. پس در جائي كه ماسوي ندارد، مثل وجود و هستي كه ماسوي هم ندارد، چنان كه عرض كردهام مكرر كه هر چه هست، هست. هر چه غير از اين هست است، كه بخواهي تعبيري از او بياوري، نيست است. نيست كه چيزي نيست كه جفت اين هست بشود، يا مخلوط به اين بشود. جائيش مخلوط بشود، اسمش غيب بشود يا شهاده بشود. حالا نيست امتناعي است كه مشايخ تعبير ميآرند. نيست نيست، هست هم هست. هست غير ندارد و اينها است مقاماتي كه لفظش خيلي مبذول، و طباع انس هم دارد به شنيدنش. لكن يك پاره نكات هست كه زود از نظر ميرود. حتي ميخواهم عرض كنم و اين نكاتش است و سركلافش است به دست ميدهم، زود به دست ميآيد. و آن اين است كه هر چيزي كه غير چيزي است، آن غير چيزي را دارد كه اين ندارد، اين غير هم چيزي را دارد كه آن ندارد. حتي اين را ببريد تا جائي كه گاهي اصرار ميكنم اين دانه گندم، آن دانه گندم نيست. وزن اين غير وزن آن است. ولو مساوي هم باشند، وزنهاشان روي هم ميريزي، دو مساوي ميشود، دو برابر ميشود. پس چيزي كه غير چيزي شد يك چيزي را دارا است به يك لحاظي كه او آن را ندارد حتي دو دانه تخم مرغ مثل هم به اندازه هم باشد، باز اين تخم مرغ غير آن است باز آن طعمش همراه خودش است، او طعمش همراه خودش است. اين او را تغذيه ميكند، او اين را تغذيه ميكند. هست غير ندارد هست كه غير ندارد، حالا توي عالم هستي هم كه ميآئيد از نيست كه چشم پوشيده هست هر كس هم كه نپوشد از خرافت خودش است نيست كه آدم لابد در عالم هست ميآيد حالا در عالم هست هر چه هست به هست موجود است و هست خودش به خودش موجود است. اين حرفها را هم ميزنم حالا ببينيد باز هستيهاي مقيده كه به هست مطلقي برپا است اين هستيها را وقتي قيدشان (تقيدشان خل) را بخصوص ديدي و اين هستش چيزي دارد كه آن هست اين چيز را ندارد خوب است حالا ميتواني بگوئي آن هست مقيد به قيد آن مثقال خودش است. اين هست مقيد به قيد مثقال خودش است او در مكان خودش است، اين در مكان خودش است. اين سركلافش است كه عرض ميكنم. اين جور غيور هست در ميان اشياء تا برسد به حد ضديت. تا برسد به حد امتياز. راستي راستي حكمي و در اطلاق و تقييد هم اين غيريت هست. چيزي كه مقيد به قيد خاصي است و چيزي كه مقيد نيست به قيدي اين مركب است، آن هم مركب است چرا كه مطلق، مقيد است به قيد اطلاق و اسم مركبي كه زيد است مقيد است به قيد تركيب. اين اگر گرم نباشد، گرمش نميگويم. پس اشتقاق دارد، يعني معني دارد. و عرض كردهام تمام علم اهل حق. لريش اين است كه علم معني دار است پس گرم يعني گرم. سرد يعني سرد، روشني يعني روشن، تاريك يعني تاريك. حرفهاي راست يعني حق ملتفت باشيد و معني دارد كه به لفظ علم صرف و نحو كه تعبير ميآرند ميگويند علم اشتقاق است علم ارتجالي هيچ ندارند، يافت نميشود پيششان. حالا كه چنين است سلطان يعني مسلط بر ديگران. رعيت يعني نتواند تاب مقاومت سلطان را داشته باشد. عالم يعني علم داشته باشد. جاهل يعني علم نداشته باشد. دنيا و آخرت بر يك نسق است.
پس مطلق كه قيدي ندارد همين اطلاق قيدش است. پس بگو مطلق هم مقيد است و ببين مثل كوسه ريش پهن گفته و معني پيدا كرد. پس مطلق مقيد به قيد اطلاق است، اين مقيدش هم كه زيد است مقيد است. اما اين زيد عمرو نيست بكر نيست، خالد نيست، ميفهميم اين را كه انسان هم زيد است، هم عمرو است، هم بكر است، هم خالد است. جماد مطلق هم در است، هم ديوار است، هم سقف است. اما سقف زمين نيست، مقيد به قيد است.
به همين طور در تمام عوالم جاريش كنيد. حالا كه چنين است، ملتفت باشيد آن هستي كه ديگر هيچ قيدي ندارد، آن را ديگر بالاش نميتوان گفت مثل آسمان، پائينش نميتوان گفت مثل زمين. و نه بالا ميرود خودش هم نه پائين ميآيد بالا هم هست، پائين هم هست. ديگر دقت كنيد و هم چنين او را نميتوان گفت قادر است كه اگر او را قادرش گفتي مثل اين است كه گفته باشي عاجز است. بلكه ميخواهم عرض كنم كه اگر گفتيش مطلق است و تعارفش كردي، بعينه مثل اين است كه گفته باشي مقيد است.
دقت كنيد، اگر مرتبهاي است و شمولي دارد و غيوري دارد، كه شامل آن غيور هست و او من حيث البساطه مقيد من حيث التقييد نيست. مقيد هم من حيث القيد مطلق من حيث الاطلاق نيست. بالائيش مقيد ميشود، پائيني هم مقيد ميشود. پس آن هست را بگوئي عالم است كه تعارف با او كرده باشي، در واقع بي ادبي به او كردهاي و بي ادبي نميتوان كرد با او. چنان كه تعارف نميتواني بكني با او و خودش است اين حرفها را ميزند همه اينها هست هر كه امري كند يا نهي كند هستي امر كرده، هستي نهي كرده. هر كس هم اطاعت ميكند يا مخالفت ميكند، هستي اطاعت كرده هستي مخالفت كرده. ديگر حالا اين را خدا اسمش ميگذاري و ميگوئي خود به خود با خود عشق ميبازد، ديگر اينها نامربوط ميشود. خودتان فكر كنيد ببينيد كه نامربوط ميشود يا نه. دلم ميخواهد خودتان نتيجه بگيريد. حسن كار كسي كه خودش نتيجه ميگيرد از سخن اين است كه پاش نميلغزد و نقص كسي كه از سخن نتيجه را بايد گرفت و به حلقش ريخت اين است كه ساعت ديگر آن را قي ميكند. من دلم ميخواهد شما سعي كنيد مطالب را خودتان بفهميد. والله مطلبي كه فهميده شد و يقيني شد و تمام يقينياتي كه يقين خدائي است كه بايد بيايد پيش انسان اگر تمام ماسوي انسان را خدا شيطان خلق كند و هر يك هم به قدر همين شيطان معروف شيطنت داشته باشند و همه احاطه كنند به همين يك شخص كوچك كه يقيني دارد والله زورشان نميرسد يقين او را از دست او بگيرند.
دقت كنيد انشاءالله، يقين آن است كه احتمال خلاف در آن نرود. انسان حكم خارجي هم ميكند اما اگر نتيجه گرفتند و به دستت دادند و خودت درست نفهميدهاي و نچشيدهاي درست آن مطلب را زور ميآورد يك وقتي زيادتي ميكند لابد قي ميكند. بالعرض آمده است. ديگر توي اين جور بيانات باز قاعده به دستتان ميدهم. شما ببينيد اهل حق آن كسي كه اهل حق است اما بخل دارد چيزي را نميگويد به كسي، سري به كسي نميگويد، معقول نيست ديگر فلان سر را من ياد گرفتهام تمام انبياء آمدهاند اسرار بگويند آني كه در خلوتي، جاي تاريكي كسي سر به گوش كسي ميگذارد و چيزي ميگويد، آن سر نيست. خدا ميداند آن هذيان است و وسواس شيطان است. والله تمام انبياء آمدند كه تو هر چه بتواني ضبط كني با اصرار و ابرام و تشويق حالي تو كنند. به جهت آن كه نيست نقصي در ايشان. آمدهاند بگويند براي عوام. ديگر حالا خدا بخل كند براي بندگان خودش و نگويد به آنها پيغمبرش آمده باشد كه بگويد و حيفش بيايد بگويد، نه هم چو نيست حالا نميگويد، صلاحشان نيست. اگر هم ميگفت، ثقل ميكردند. اين است كه انبياء و اولياء و حكماء و معلمين. نتيجه را مهما امكن نميگويند. اهل حق كارشان اين است و اين كه نميگويند باز دلسوزي براي تو ميكنند.
حالا فكر كنيد در آن مطلبي كه در دست بود. عرض ميكنم كه هست ماسوي ندارد كه آن ماسوي داخلش بشود و يك جائيش را نازك كند يك جائيش را كلفت كند يكجائيش را روح كند يك جائيش را بدن كند. بلكه اين هست غير هم ندارد. اينهائي كه ترائي ميكند كه به هستي او هست شدهاند و مقيدات آن مطلق شدهاند، اينها جاشان هم آن جا نيست كه عرض ميكردم اينها جاشان جائي است كه صورت احاطه و محاطي ببيني، انسان و اناسي ببيني. اين انسان اين انسان اين انسان را ببيني و انسان مطلقي ببيني. جمادي و جمادي و جمادي ببيني و جماد مطلقي ببيني. اين در جائي است كه اين محيط است، آن محاط است. اين سائل است، آن مسئول است (اين شامل است آن مشمول خل). پس آن جائي كه هي آن را قديم ميگويند و عرض ميكنم قديم گفتن به چنين چيزي مثل اين است كه حادثش بگويند و اگر اهل حق هم جائي اين را قديم اسم گذاردند جائي هم حادثش گفتهاند. با اين همه اصرار و ابرامي كه من دارم و ميفهمي هم نامربوط است اسمش را قديم بگذاري. حالا اگر گفتند، به جهت اين است كه كلمات متداوله نامربوط در ميان مردم شايع بوده مطلبي بخواهند بگويند به اين لفظ ميگويند. والا جاش نيست اين حرفها را وقتي مردم گفتند ما خدايان داريم گفتند اين آلهه اله نيستند، حالا خودش هم ميگويد آلهه، يعني به اصطلاح شما كه آلهه اسم گذاشتهايد اينها خالق نيستند يعني اله نيستند.
ديگر دقت كنيد، پس قديم را به هست گفتن كه هست مطلق را خدا بگويي خوب اگر ميگوئي اين هست مطلق قادر مطلق است، پس اين چه چيز است كه عاجز است و هيچ كار نميتواند بكند. اين هم كه هست. فكر كنيد كه خيلي مسأله واضح است و روشن است. اين كه هست هست هر سر سوزني كه هست هست از هستي چيزي كم ندارد. نيست داخل او كه نيست. حالا حقيقت هست يعني قدرت و قدرت عين ذاتش هم باشد باشد ما اين را وا نميزنيم لكن فكر كنيد آن هستي كه ذاتش القدره است حالا آن هست است و از هستي چيزي كم ندارد و هيچ كار نميتواند بكند. لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا. و ملتفت باشيد كه اين كلمات را انبياء گفتهاند و اولياء گفتهاند. دقت كنيد هم چنين اين هستي كه فوق همه جا هست و فوق گفتن به اين غلط است مثل اين كه تحت گفتن به اين غلط است. حالا فوق گفتي و من روي خود نياوردم گفتي فوق او صفات هم هست، حالا كه فوقش گفتي و من هم مسامحه كردم، تو هم مسامحه كردي و گفتي، حالا آيا اين مخصوص (بخصوص خل) تمامش علم است كه من هست هستم و هيچ از هستي كم ندارم و علم ندارم اگر اين هستي عين حكمت است، پس اين سفهاء چه چيزند و حال آن كه از هستي هيچ كم ندارند. آيا اين هستي عين عدل است؟ پس اين ظلمها چه چيز است در دنيا اينها هم كه هست و فراموش نكنيد قيد قديم را نگيريد. قديم قيد ندارد، عدم قيد هم ندارد نسبت مطلق و مقيد و غيب و شهود و وحدت و كثرت، همه پيش او مساوي است. بگوئي بسيط حقيقي است، بسيط هيچ هيأت را نميكشد به خود و نميتواند بكشد. پس اگر بگوئي واحد است ،مثل اين است كه گفته باشي متكثر است. او نه صورت تكثر به خود ميگيرد به جهتي كه غير ندارد و نه صورت وحدت را به خود ميگيرد.
انشاءالله فكر كنيد كه انشاءالله (اين خل) باد از سرتان بيرون برود. بادي است هذياني است كه توش افتادهاند، ذكرشان را اين قرار دادهاند كه يا موجود يا موجود بگويند. موجود چه كند؟ پس ببينيد آن جائي كه انبياء آمدهاند كجا است و ما كاري دست جائي ديگر نداريم.
ملتفت باشيد، بله مينشينند ميگويند آدم عاقل فكر كند كه من چرا بايد نوكر شخص مخصوصي باشم هر جا رفع احتياجم بشود آن جا ميروم چرا بايد زمام اختيار خودم را بدهم به دست شخص مخصوصي كه ادعا دارد من ديني آوردهام و مردم بايد به اين دين من درآيند. چرا من بايد دينم دين او باشد، چرا او دينش دين من نباشد؟ چرا من تابع او باشم و او تابع من نباشد؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين حرفها علي العميا است؟ اگر علي العميا است چرا من بايد كور شوم اطاعت انبياء كنم؟ لكن انبياء آمدهاند و ادعاشان اين است كه ما آمدهايم از جائي كه شما خبر از آن جا نداريد. ميگويند ما آمدهايم از جائي و يك پاره چيزها ميدانيم كه شما نميدانيد. آمدهاند كه تا يعلمهم الكتاب و الحكمة. پس انبيا آمدهاند از پيش قادري كه لاعجز فيه، آمدهاند از پيش قديمي كه لايتغير و لايتبدل و لايتحول آمدهاند از پيش قديمي كه ماسوي او در تصرف او و مسخر او است. پس اسم قديم را گم نكنيد در مواضع استعمالاتي كه گفته ميشود. گاهي هم قديم ميگويند و نفي تعدد قدما ميكنند يعني آلهه را بايد نفي كرد چرا كه لفظ آلهه را ميگويند و هيچ معني در دلهاشان نيست. يقولون بألسنتهم ما ليس في قلوبهم. فكر نميكنند اله يعني چه. اگر اله يعني عاجز، كه خودت هم كه عاجز هستي، چرا تو اله نباشي؟ پس ديگر مسامحه در كار نبايد كرد انشاءالله. قديم راستي راستي كه ارتجال نباشد و معني داشته باشد يعني تمام غير او هر چه هست در زير دست او باشد و هم چنين قادر مطلق يعني آن كسي كه تمام غير او هر چه هست او ساخته باشد. عالم مطلق يعني آن كسي كه تمام ذرات موجوداتي كه هست همه را او بداند. عرض ميكنم اگر ذات هست عالم است تو هم كه هستي، پس چرا تو نميداني تمام ذرات را؟
پس ملتفت باشيد انشاءالله، پس دقت كنيد و فكر كنيد آن كسي را پيدا كن كه مقامات دارد، علامات دارد، اسماء دارد كه هر اسمي را به او نگوئي چماقها ميزنند به كله آدم. بگوئي عالم است، قادر نيست بعينه مثل اين است كه بگوئي نه قادر است نه عالم است. همه اسمهاش را بايد گفت. ملتفت باشيد، ايمان تمام حدودش بايد مضبوط باشد. باز فراموش نكنيد كه اين از قواعد كليهاي است كه ايمان آن است كه تمام حدود آن ضبط بشود و كفر به يك لغزش آدم كافر نميشود. شما ملتفت باشيد اين را و مردم اين دو را مقابل همش مياندازند. خيال ميكنند چنان كه مؤمن به صد خير مؤمن ميشود، به صد شر هم بايد كافر شود. صد كفر بايد بگويد تا كافر شود و شما ملتفت باشيد كه چنين نيست. پس خيلي انشاءالله دقيق شويد. ايمان وقتي پيدا ميشود كه بگوئي خدا قادر هست، عالم هم هست بگوئي قادر هست، عالم نيست تعريف خدا نكردهاي. فيل تعريف كردهاي كه قوتش خيلي است اما علم ندارد. فيل خداي ما نيست. يا بگوئي عالم است عادل نيست، باز خدا نگفتهاي، لفظ خاء و دال گفتهاي. الهه گفتهاي لكن خدا را تعريف نكردهاي. خدائي كه عادل نيست خدا نيست، سلطان ظالمي است كه از روي علم ظلم ميكند. خدا نيست، من لعنش هم ميكنم خدا هم ظالمين را لعن كرده. هم چنين بگوئي عالم هست، قادر هست، عادل هست اما حكيم نيست چنين كسي باز خدا نيست. هواي خودت است هواي تو خداي تو نيست. هر چه هم بخواني او را، هيچ كار نميتواند بكند و اغلب حاجات كه درست نميشود اغلب دعاها كه مستجاب نميشود ـ و اين را مشق كنيد و داشته باشيد بدانيد ـ اغلب دعاها كه مستجاب نميشود به جهت اين است كه نرفتهايم پيش صاحب كار و پيش خود خيالي كردهايم و رفتهايم، اما سرابي بوده. ملتفت باشيد نميگويم همهاش هم از اين بابت است. حرفها را باز هر جاش را نگاه ميكنم ميبينم باز تتمه دارد اشارهاي ميكنم و ميگذرم.
باز عرض ميكنم نه اين است كه تا پيش خودش هم رفتي و چيزي خواستي و حرامي مثلا از او خواستي، هر چه خواستي، جلدي ميدهد. خير، هر چه صلاحت است آن را ميدهد. هر چه داد ميزني گرسنهام نانت نميدهد. دلت باقلوا ميخواهد، محرقه ميخواهد، محرقه داري، گريه هم ميكني، التماس ميكني، پول هم ميدهي، لكن آن طبيب رؤف رحيم مهربان ميداند برات ضرر دارد ميكشدت نميدهدت و نميگذارد بدهند. آن ننه پيره كه ميگويد چرا به بچهام نميدهي او دشمن است براي تو كه ظاهرش ترحم ميكند و ترحمش عين غضب است. مثل اين است كه سم قاتل به حلق تو بريزد عمدا كشته. مثل اين است كه سرش را بريده شريك خون او شده و اين قدر خر است كه نميفهمد خر است و خيال ميكند رؤف و رحيم است نسبت به او. رؤف و رحيم آن كسي است كه منع ميكند به شدت كه پيرامون اين نگردي و ميگويد باقلوا مثل سم الفار است براي اين. ميداند چه گردنش را بزند چه سم الفارش بدهد، چه باقلواش بدهد مثل هم است.
ديگر دقت كنيد و يك طرف سخن را نگيريد طرف ديگر را ول كنيد. اغلب اغلب دعاها كه مستجاب نيست از اين است كه پيش سرابها و هواها رفتهاند. پيش خداي ظالم رفتهاند و اينها را خودشان ميگويند به زبان حال كهاي خدا تو چه قدر ظالمي، تو چه قدر بخيلي كه ميبيني من گرسنهام و نانم نميدهي. نميبيني در بحثهاشان پيدا است، در سؤالاتشان همينها را تصريح ميكنند. چيزي كه دارد كه وقتي ميدهد كم نميشود، ميداند كه تو دلت هم ميخواهد ديگر يا راستي راستي گرسنهاي يا هوسي داري ما ميبينيم كه كريمان آن كساني كه كريمند محض هوس هم باشد اگر داشته باشند ميدهند. تو چه خداي كريمي هستي هر چه ميگويند بده، نميدهي. من ميبينم گرسنهام، دروغ هم نميگويم محض هوس هم نميگويم. ميخواهم از تو، داد هم ميزنم، حالا با وجود همه اينها باز تو نميدهي، اين چه بخلي است؟ پس تو ابخل بخيلاني. ساير بخيلها ميترسند اگر بدهند كمش بيايد. اما تو هر چه بدهي ميدانم كمش هم نميآيد. تو ميداني كمش نميآيد، من هم ميدانم كه كمش نميآيد. حالا كه چنين است و كم نميآيد هر چه بدهي و باز نميدهي، معلوم است بخيلتري از همه بخلاء. آيا هم چو خدائي ميخواهي مستجاب كند دعاي تو را؟ البته مستجاب نميكند. و والله اغلب اغلب مقدسين سبيل چين (چيدهها) همين جورها در ذهنشان است و توي همان سؤالهائي كه ميكنند و جواب ميطلبند، همينها را ميگويند. زبان بيانشان اين است كه اگر عادل است چرا نميدهد؟ اگر كريم است كرمش كو؟ كريم بيكرم نميشود.
يك وقتي كسي شوخي ميكرد و همهاش جدي بود و در واقع در بازار لنگر آن جاها كه بوديم اين از بس بر او تنگ شده بود، يك وقتي بي اختيار گفت: اي كريم بي كرم اين حرف را زد و خودش خنديد. ريشش را گرفتيم كه اين چه حرفي بود گفتي؟ گفت: نشنيدهايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه؟ و والله همين طورها در ذهنهاي مردم هست كه تو كرم نداري. به زبان ميگويم تو عادلي لكن در واقع ميدانم ظلم ميكني، ميترسم بروزش را بدهم ولي از ترس نتوانم چَغيدن[5] آن قدر ظالم است كه از اين ظالمين ظاهري خيلي ظالمتر است. پيش اين ظالمين ظاهري ميگوئي شما فرمايش كرديد و صاحب اختيار بوديد حالا شده است و آن ظالم كاريت ندارد و ظلم را شديدتر نميكند. لكن اين جور ظالم باشد كه اگر گفتي جلدي زبانت را ببرد كه وقتي ندارد و ظلم كرد و توي دلت گفتي ظلم كرد و ترسيدي بروز بدهي آن جا هم دست بر نميدارد از سرت ولت نميكند كه چرا خطور كرد در دلت كه من ظالمم؟ مخلد در آتش ميكند آدم را.
ملتفت باشيد، پس مستجاب نميشود هواها و اين حالت اغلب مردم است كه عرض ميكنم. بيشتري كه دعاهاشان مستجاب نميشود از اين باب است. بعد آنهائي كه انصاف دادهاند و فهميدهاند كه راستي راستي خدائي كه خالق همه چيزها است اگر بخل داشت نميساخت. نميخواست خلق كند، نميكرد كسي كاريش نداشت. تمام آن چه خلق كرده محض جود و كرم است. ديگر اينها هم همه شان خود او است، اينها را هم بينداز دور. راستي راستي همه را او ساخته حالا آيا اينها همه بروند در حضور او و هر هوي و هوسي دارند از او بخواهند معلوم است هواها و هوسهاي مردم همهشان به عمل نميآيد البته. لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض. بلكه خودت فاسد ميشوي و ضايع ميشوي. آسمان و زمين سرجاش بماند. بعينه مثل همان مثلي كه عرض كردم، باقلوا چيز خوبي است در حال صحت براي محرقه دار، سم است. روز خيلي خوب است در سرجاي خودش، شب هم خوب است در سرجاي خودش. گرما خوب است در وقت خودش، سرما خوب است در وقت خودش. هر چيزي در سرجاي خودش اگر باشد خوب است. بدل شود، همه به هم ميخورد. چه بسيار سرماها كه خيال ميكني بي موقع است و خيلي اوقاتت تلخ است كه اين چه وقت سرما بود يك دفعه انسان خبر ميشود كه ملخهاي چند از آن سرما مردهاند، باعث رفاهيت تو و تمام خلق شده و تو حالا داد ميزني كه باغ تو را سرما زد. لكن اين سرما براي اين بود كه آن ملخها را بكشد كه گندمها را نخورند كه گندم وافر باشد. وقتي گندم وافر شد، تو هم در رفاه هستي.
خلاصه دقت كنيد، نميخواهم شرح اينها را بكنم اشاره بود كه اگر يك وقتي دعائي كردي و ديدي في الفور مستجاب نشد در اعتقاداتت خللي پيدا نشود.
باري، برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه هست را قديم نميتوان گفت به آن دليلي كه حادثش نميتوان گفت. هست را ليلي نميتوان گفت به همان دليلي كه مجنون نميتوان گفت. پس اينها چه چيز است؟ ليلي ليلي است، مجنون مجنون است. آسمان آسمان است، زمين زمين است. گرم گرم است، سرد سرد. سفيد سفيد است، سياه سياه. پستاي عقلاي عالم اين است كه اين طور بگويند اما آنها را وقتي بفهمي اصل مذاقشان را كه وقتي كامل شدند، بعد از استعمال چرس و بنگ بر فرضي كه مردمان مقدسي هم باشند، آن قدر فكر ميكند كه دماغش خشك ميشود. ميگويد: خود به خود ميباخت عشق. پس،
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
اينها كه همه شان عاجزينند. خداي عاجز كه كوسه ريش پهن است. خلق عاجز شأنش همه عجز است. خودش ليلي است، ليلي جاهل است، خداي جاهل يعني چه؟ مرشدش هم جاهل است. پس اينها هست هستند اما هست عاجز است اينها خدا نيستند خدا يعني قادر، يعني عالم. پس خدا يعني مقامات داشته باشد، علامات داشته باشد. ديگر فراموش نكنيد انشاءالله. آنها را اصرار كردم لكن اين را عرض ميكنم كه قديم يعني علامات داشته باشد. قديم يعني اسماء داشته باشد. قديم يعني بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان. كجاست او كه تو گذاردي بماند كه تصرف در آن جا نكني؟ كجا است كه تصرف نكردهاي؟ هست چيزي كه تو آن را نساخته باشي؟ پس حالا آب ساختهاي براي سالي ديگر. حالا بچه ساختهاي در شكم براي اين كه بعد بيرون بيايد. ميداند بيرون كه آمد دست و پا ميخواهد، اين دست و پا را آن جا براي او ساخته. در توي شكم دست و پا به كار نميآيد سهل است زياد هم هست زيادتي ميكند در شكم بلكه تمام اعضاء و جوارح در آن جا زياد است.
از آن راه ضرر دارد بي مصرف آن است كه ضرر نداشته باشد و زايد باشد اين دست و پا ميخواهم بگويم در شكم ضرر دارد براي آن مادر لكن اين بلاها را بر سر آن مادر آوردند كه با اين همه صدمات راضي هم هست به اين صدمهها و جوريش كردند كه راضي باشد و غصه هم نخورد و خوشحال هم باشد. پس پا برايش درست كرده براي اين كه بيرون كه ميآيد براي جائي به جائي شدن پا ميخواهد. بيرون كه ميآيد ميخواهد چيزي بدهد و بگيرد، دست ميخواهد اينها را آن جا درست كردند. نه ماه پيشتر كه وقتي بيرون ميآيد به كارش بيايد. چون در بيرون روشنائي هست، چشم ميخواهد. چون در بيرون صداها هست، گوش ميخواهد. بيرون هواها هست، اين لامسه ميخواهد گرمي و سردي ميخواهد همه براي بيرون ساخته شده نه براي توي شكم. آن جا هيچ ضرور نداشت خلقت آنها لغو بود بلكه نه همين لغو بود و بي مصرف، خبر زايد هم بود و ضرر هم داشت.
باز ملتفت باشيد، والله عرض ميكنم بي اغراق به همين طور اين عقل توي اين دنيا همهاش ضرر است. اگر عقل نداشتي راحت بودي و فكر كنيد انشاءالله و اينها نمونه است تفاصيل او بيش از اينها است. مثل اين كه آهوهاي دنيا عقل تو را ندارند و در دنيا آسودهاند. به آسودگي هر چه تمامتر، هر علفي دلش ميخواهد ميخورد. هر جوري كه تو از آن باقلوا حظ ميكني، او هم از آن علفي كه ميخواهد و ميخورد حظ ميكند. تو از كاهو حظ ميكني، او از علفي كه باب طبعش است ميخورد حظ ميكند. تو آب يخ ميخوري حظ ميكني، او هم آب ميخورد حظ ميكند. بلكه عرض ميكنم او علفي كه ميخورد هيچ بار دلش درد نميگيرد تو كاهو ميخوري گاهي دلت درد ميگيرد. او ثقل هم نميكند، تو ثقل هم ميكني. او جفتي دارد و به جفتي ديگر ميل نميكند. نرش به ماده ديگر ميل نميكند، مادهاش به نر ديگر ميل نميكند و ببينيد چه عصمتي دارند در اين كار و همه سببش اين است كه عقل ندارند. چون عقل ندارند هيچ غصه ندارند كه فردا چه كنيم آيا علفها باقي خواهند ماند؟ بلكه در نهايت راحت عيش ميكنند. پس خلق اگر بايد راحت باشند، اين عقل زياد است و والله عقل در اين دنيا بيايد به كار نميخورد الا دنيائي كه سر و تهش را به هم بچسبانند. عقل به كار آخرت ميخورد. يعني دست و پائي در شكم درست كرده براي اين كه وقتي بيرون ميآيد به كار بيرون بيايد به همين طور، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. همين جوري كه جميع اوضاع توي شكم مقدمه بود براي بيرون چنان كه آن شهوت پدر و مادر مقدمه بود براي توي شكم بعد آن مني را ميريزند در رحم براي اين كه دست و پا براش درست كنند. خلقت شهوت براي خودش نيست. براي اين است كه بچه درست بشود. خلقت بچه هم براي خودش نيست، براي بيرون است. در شكم براي خودش زايد است در دنيا جاش نميشود دلش تنگ ميشود و يك پاره از مؤمنين كه گاهي تمناي رفتن از دنيا را ميكنند به جهت اين است كه ميبينند اين جا جاشان نيست. اين جا براش تنگ است، تمنا ميكند كه برود به آخرت كه جاش وسيع باشد. تمام اين دنيا پيش عقل كه ميرود مثل اين است كه مرغي را گرفته باشند و حبس كرده باشند. ميداند بيرون جاها هست، هي ميخواهد بپرد برود آن جا نميتواند برود، اين است كه خدا هم ميفرمايد: فتمنوا الموت ان كنتم صادقين اگر راست ميگوئيد و از راستگويان هستيد، تمناي مرگ بكنيد. پس آنهائي كه عقل دارند ميخواهند بروند به عالم خودشان. چه چيز است ماندن اين جا توي اين دنيا همهاش هم و غم و غصه چه فايده دارد بودن اين جا؟ هي ميخواهد برود از اين جا پرواز كند، اين جا تنگ است جاش اين جور تمناها ميكند آنها اگر ايمان دارند اين جور تمناها را دارند. ميگويد خدايا من لقاء تو را ميخواهم ميخواهم بيايم پيش تو. حالا نشد وجودا برود، وجدانا ميخواهد برود و تمام عبادات همين است آن مغز عبادات و روح عبادات، توجه است و توجه معنيش اين است حالا كه وجودا نمردهاي و حالا چنين تقدير شده كه باشي و معمور كني و استعمركم فيها در دنيا باشي و بچه بسازي بخصوصه اين اوضاع را فراهم آوردهاند چيزها ميخواهند درست كنند و مختار به اختيار خودت نيستي كه من خانه نميخواهم، من زن نميگيرم. بايد زن بگيري. النكاح سنتي فمن رغب عن سنتي فليس مني. من بچه نميخواهم، غلط ميكني. پيغمبر فرموده زن بگير براي اين كه بچه داشته باشي. تناكحوا تناسلوا تكثروا. پس تو بچه درست كني اما براي او. براي اين كه امت او زياد شود.
باري، پس ملتفت باشيد تمام اوضاع اين دنيا، هر چه به خرج آخرت رفت مفت تو. آن عابد خودت ميشود هر چهاش كه خرج خودت نكردي در اين دنيا از جيبت رفت به تو حاصلي نميدهد. و مغز عبادات را فراموش نكنيد. به فتواي تمام اهل اديان ريا بد است، شرك بد است. يهوديها مذمت ميكنند، نصاري مذمت ميكنند، گبرها مذمت ميكنند از اين جهت ميروند در خلوات عبادت خود را به عمل ميآورند. واقعا در خلوات بهتر ميشود عبادت خدا را كرد. نفس است و رفتيم توي مردم عبادت كنيم خواستيم هم ريا نباشد، يك دفعه در بين خواندن قرائت نفس خوشش آمد كه مردم ببينند يا بشنوند، حالا ريا بد است بهتر اين است كه برويم در بيابان كسي آن جا نيست، آن جا گريه كنيم، آن جا عر بكشيم هم خجالت نكشيم وقتي جائي برويم كه كسي نباشد ريا هم نميكنيم چرا كه ريا بد است. هم چنين توجه به غير خدا هم بد است همهاش بد است. الكفر ملة واحدة. مختصر اين كه همين كه رو به خدا نيستي، رو به غير خدائي. رو به غير خدا كه شد، غير خدا است ميخواهد ريا باشد، ميخواهد سمعه باشد هر چه بخواهد باشد در واقع شرك است. همين جور حديث هم دارد و اينها نوعش در ساير اديان هم هست. در حديث ميفرمايد در بين نماز توجه نميكني به خدا و به ياد غير خدائي آيا نميترسي تو را به صورت الاغت كند خدا، و قد فعل و كرده الان. پس خجالت بكش كه من چرا خودم دستي خود را به صورت خر كنم ميخواهي نكني، آسان است. عرعر مكن تا صدات مثل صداي خر نباشد. تقليد هم ميكني، تقليد خر چرا ميكني، تقليد آدم بكن. مردكه ميلنگيد، به او گفتند چرا ميلنگي؟ گفت سگ همسايه ميلنگد من هم ميلنگم. چرا بايد تقليد سگ كرد؟
ملتفت باشيد انشاءالله، پس توجه به خدا، روح عمل است و نيت به فتواي شيعه و سني در دايره اسلام بلكه اگر پيشتر بروي همه مردم نيت را روح عمل ميدانند صورت صورت غسل باشد، بروي زير آب و در آئي كه به نيت غسل زير آب نرفتم بدان غسل نكردهاي. رفتم رو به قبله ايستادم، حمد خواندم، ركوع كردم، سجود كردم اما نيت نماز نكردم، اين نماز اسمش نيست. رفتم دستم را شستم و صورتم را شستم، آب را هم از اين جا ريختم، از مرفق ريختم .مسح هم كشيدم اما هيچ نخواستم وضو بگيرم، ميخواستم مشق وضو كنم، نيت وضو ساختن نداشتم، اين وضو اسمش نيست.
ديگر ملتفت باشيد كه آن حاقش ميرود تا آن جا كه تا توجه نباشد، تا نيت نباشد، عمل عمل نيست .نيت يعني لله، في الله عمل را بكني. اگر آن هست آن روح اعمال خواهد شد آن وقت اگر نقصي در عمل باشد و نيت خالص باشد نيت ميآيد ميپوشاند آن نقص را. نيت ناقص باشد، عمل صحيح باشد، عمل نميتواند اصلاح نيت كند. حالا تو توجه داشته باشي در نماز اتفاق در و لاالضالين، ضاد استطالهاش كم شد، همان نيت اصلاحش ميكند. تو با خدا حرف ميزني حالا اگر زبانت درست نيست و درست نگشت، حرف را زدهاي. آقاي مرحوم ميفرمودند كسي به غلامش ميگويد برو خرما بخر. و غالب اين سياهها خرما را ميگويند هرما.ميرود در دكان خرما فروش ميگويد اين پول را بگير هرما بده حالا اگر پول بدهد و بگويد هرما بده، آيا آن دكاندار خرماش نميدهد؟ البته ميدهد. پول كه ميدهد، اشاره هم كه ميكند، هرما هم كه ميگويد، البته خرماش ميدهد با وجودي كه نتوانسته خرما بگويد مقصود كه عيب ندارد پولش هم كه هست چرا خرما به او ندهد؟ از همين رو ميفرمودند كه لهجه عجم جور لهجه عرب نميشود باشد مدتها بايد رفت قرائت درس خواند آخر كار هم مثل عرب صرف صرف نميتواند بگويد. مثل عربها كه ميآيند در عجم هر چه عجمي را خوب ياد بگيرند، حرف كه ميزنند آن آخرش هم باز لفظ عربي توي حرفهاش هست. هم چنين ترك ميآيد فارسي ياد ميگيرد، طوري ديگر حرف ميزند معلوم ميشود ترك است فارسي حرف ميزند. در حديث ميفرمايند شما آن قدري كه زور ميتواني بزني بزن هر چه را نتوانستي، ملائكه درست ميكنند قرآن خواندهاي تو قرآن بخوان كه من سواد دارم و ميتوانم بخوانم سوادش را هم نداري، نگاهش كني ثواب دارد بخواني ثواب ديگر دارد. نميتواني درست بخواني و غلط ميشود غلطهاش را ملائكه درست ميكنند. پس اگر نيت درست است نقص اعمال پوشيده ميشود و نيت درست نيست هزار و لاالضالين را ضادش را استطاله بدهي، هزار مدش را بكشي، هر قدر عمل داشته باشي، نيت كه درست نيست، و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا. ما اكثر الضجيج ما اقل الحجيج. هميشه چنين بوده. پس اين همه حاج ميروند به مكه كه در ميان آنها چهار نفر حاج درست بشود. اين همه نماز ميكنند و خم و راست ميشوند كه توي اينها چهار تا مؤمن بتواند نماز كند اگر همهي مردم نماز نميكردند يك نفر ميانه اينها ميخواست نماز كند، بچهها انگشتش ميرساندند. مضحكهاش ميكردند. حالا همه ميكنند، مؤمن هم ميكند. حالا ماه رمضان همه مردم هي روزه ميگيرند، مؤمن هم ميتواند روزه بگيرد يا الله را همه كس ميگويد، مؤمن هم ميتواند بگويد. اگر بنا نبود همه كس يا الله بگويد، مؤمن تا ميگفت، زبانش را ميبريدند.
خلاصه، پس منافقين وجودشان نعمت است براي مؤمنين. ربنا ما خلقت هذا باطلا. ديگر اين همه كفار را چرا مهلتشان دادي كه در دنيا باشند، اين همه فرنگي براي چه؟ اينها را بكش، توي دنيا اين همه يهودي براي چه خوب است؟ نميتواني بگوئي اينها را، تو خيلي كارها داري، نميداني، فرنگي بايد بكند. بايد ساعتها را فرنگي بسازد براي مؤمنين. تمام ملك سرش به هم بند است مثل زره و زنجير همه به هم بند است. زنجير، آن سر را ميخواهد آن سر را هم ميخواهد تا زنجير باشد روي هم رفته همهاش نفع مؤمنين است و نفع مؤمنين را خواسته. ربنا ما خلقت هذا باطلاً مؤمنين ميگويند الحمد لله، شكر ميكنند خدا را كه فلان منافق هست فلان عمل را ميكند ما هم ميتوانيم بكنيم. الحمد لله فلان طبيب كافر هست كه مردهها را تشريح ميكند بلكه فرنگيها زنده را هم ميكشند تجربه كنند الحمدلله كه هم چو كافري هست در دنيا كه كسي را ميكشد عمدا و تشريح ميكند و تجربه به دست ميآرد تجربهاش را ميگويد و مينويسد حالا آن تجربه به دست من ميآيد الحمدلله نعمت است براي من.
باري، ديگر فكر كنيد و خيالات را مبريد جائي كه باد دارد و ميخواهم بگويم باد ندارد. قديم اسم خدا است و خدا قديم است و تمام ماسواش هر كه هست، هر چه هست حادث است اما هست مطلق صدق ميكند بر او و بر او و بر او و هست پيش او است او هستي است كه ميخواهد هستي را درست كند، ميكند نميخواهم نميكند. لكن من هستي هستم كه او درست كرده مرا. من نه اشتراك لفظي دارم با او، نه اشتراك معنوي. ماسوي را هر چه را او خواسته خلق كرده هيچ كس هم در اين كار كمكش نكرده، وزيرش نبوده، وكيلش نبوده. پس در عالم هستي يك قادري است و يك عاجزي است. عاجزها وجودشان از كي است؟ وجودشان را آن كسي كه قادر مطلق بوده به آنها داده. پس عالم هستي را دو قسم بكن. يك قسم هستيهاي عاجز، يك قسم هست قادر اين هستيهاي خلق تمامش هر چه بوده از هر جا خواسته به هر جا چسبانده باز آن قسم عاجز است همه را هم آن قسم قادر چسبانده هميشه هم چسبانده از ذاتش هم نميچسباند. از همان هست عاجز به آنها چسبانده علامتش همين كه جهلها پيدا ميشود در ملك عجزها پيدا ميشود در ملك و او هيچ نقصي براش نيست و ظهور صادر از او اينها نيستند. خدا واجب است فعل داشته باشد، واجب است مشيت داشته باشد علم داشته باشد هر يك را كه نداشته باشد. خدا نيست. دستگاه الوهيت پيش اله نباشد اله اله نيست. دستگاه سلطنت پيش سلطان نباشد، سلطان سلطان نيست. پس او اينها را ميخواهد اما محتاج به اينها نيست. فعل محتاج است به فاعل اما فاعل محتاج به فعل خودش نيست. فاعل باشد، فعل نداشته باشد و خدا اسمش باشد، ديگر اين نشد.
پس انشاءالله فكر كنيد، جاي تمام سخنهاي بي دروغ كه هيچ مجاز توش نيست به دست بياريد. فكر كنيد و مسامحه نكنيد سرجاي خودش است. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس ششم يك شنبه 22 رجب 1301 ق
45بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.
از براي هر چيزي مقام ذاتي است و مقام صفتي و اوصافي و اين حرفها را تا جائي كه خوب جرأت ميكنيد نگاه كنيد، زير و روش كنيد، رد و بحث كنيد، اثباتش كنيد، نفيش كنيد تا آن جائي كه ميفهميد و هر كه نفهمد توحيد حقيقي ندارد. سالم هم برود، آن مسأله ديگر است خدا است و كسي را خواست نجات بدهد ميدهد. به طور خاطر جمعي كسي بخواهد مؤمن باشد، و خاطر جمع باشد كه مؤمن است منافق نيست، تا اينها را نفهمد خاطر جمع نيست و در عرصه مشيت و بدا افتاده يا ختمش به خير خواهد شد يا نه.
پس خوب ملتفت باشيد انشاءالله كه از براي هر چيزي يك مقام ذاتي است و اينها هم محض حرف نيست راستي راستي چنين است و انسان وقتي فكر ميكند مييابد اگر چه عوام اعتنا نكنند و عوامي كه عرض ميكنم، عوام متعارفي منظور نيست آنهائي كه عاميند از علمش و سركلاف به دستشان نيست منظورم است و ملتفت باشيد در شيء واحد فكر كنيد در شيء واحد بسا چيزهاي بسيار هست و منظرش يك منظر است و اينهائي كه عامي هستند اين جور آدمهايند كه آن شي واحد را يك چيز ميبينند و هر چه دقت زياد شد انسان چيزهاي متعدد را يك جا ميبيند و انشاءالله شما فكر كنيد ببينيد ديدنش به طور زوركي و چسباندن چيزي به چيزي و شپش كشي علمي نيست. آدم علانيه ميبيند. پس يك دفعه انسان نگاه ميكند به عصائي، ميبيند عصا است اين جا گذاشته و غير از ساير عصاها است. باز به همين نگاه ميكند ميبيند اين عصا از چوب ارجن است، از چوب بادام است. ببينيد آن نظر اول غير اين نظر است كه چوب ارجن ميبيند چرا كه وقتي عصا ميديد، ياد چوب آن نبود و اگر عصا همين چوب بود، چوب عين عصا بود البته آن وقتي كه عصا ميديدي چوب هم ميديدي و دقت كنيد و جميع معاملات دنيائيتان همهاش همين جور است. ببينيد الماس بودن الماس يك چيزي است غير از سنگ بودن آن. همين دانه الماس را ميدهي به دست عامي كه جوهر نميشناسد، ميداند سنگي است لكن بلور است يا در است يا الماس، تميز نميدهد الماس بودنش را جوهر شناس ميفهمد. حالا اگر الماس بودن الماس عين سنگ بودن بود، ميبايست الماس كه ميبيني سنگ هم يادت باشد و ميبيني يادت نيست و ميبينيد حقيقت هم دارد مردم همه گيرند در اين امتحانات.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، بدون تفاوت مشاعر انسان بعينه و همه مشاعر مثل هم است، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. مشعر انسان مثل آئينه است و اين چيزهاي خارج شاخصهائي هستند و دور آئينه چيده شدهاند. حالا در آئينه هر عكسي موجود است و آئينه هم شاعر است عكس موجود در خود را ميبيند پس وقتي شما ملتفتيد به عصا آن وقت هيچ ياد چوب نيستيد. ميخواهم عرض كنم تعمد هم كنيد زورتان نميرسد به شرطي كه محض لفظ نباشد. دقت كنيد اگر ايرادي هم داريد بپرسيد، توي درس هم نميگويم بپرسيد، بعد بپرسيد. وقتي مطلب را آدم بيان ميكند از نظرش يك پاره حرفها ميرود ميافتد اگر ايرادي هست بپرسيد، بعد از درس. پيش از درس روز ديگر، هر وقت هست سؤال كنيد تا خوب معلوم شود. خدا انسان را جوري خلق كرده كه در اين دنيا و در برزخ نميتواند ملتفت دو چيز بشود. آن جاهائي كه انسان ميتواند، جاي ديگر است لكن در دنيا علومي كه دارند، در برزخ خيالاتي كه دارند چون عالم تدريج است وضعش هم چو شده، خدا هم چو قرار داده كه ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. هيچ تو ديدني را با شنيدني را در يك حال نميتواني بفهمي. اگر چه حالا داريد مرا ميبينيد حرفها را هم ميشنويد اين به جهت اين است نفس است سرعت ميكند گاهي گوش ميدهد ميشنود گاهي نگاه ميكند ميبيند. اين از سرعت سير نفس است انسان سرعت سير نفس را اگر تصورش نكند و درست نفهمد خيال ميكند در يك حال انسان هم ميبيند هم ميشنود و از بس سرعت دارد خيلي انسان زود گول ميخورد. ديگر در وقتي كه انسان نميشنود، مشغول است وقتي مشغولي به فكر بخصوصي، حسابي داري مشغول حساب كردني، نفس منهمك است در حساب كردن بسا صداي ساعت را نميشنود بالاي سر ميزند و انسان نميشنود. انسان اگر زياد منهمك باشد، بسا ميآيند با او حرف ميزنند، نميفهمد ميآيند ميروند كارها ميكنند نميفهمد، مشغول كار خودش است. همه به جهت اين است كه ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه و ببينيد حكم را به طور كلي كرده لرجل هم حالا چون عجالة اين خطابهاي متعارفي كه انساني با انساني تكلم كرده، اين رجل اسمش شده. زنها هم همين طورند باز نه اين است كه جنها بتوانند در حال واحد در امكنه عديده باشند يا ملك بتواند در حال واحد در امكنه عديده باشد اين حكم كلي است خوب انشاءالله دقت كنيد و ملتفت باشيد. حتي عرض ميكنم سنگي جسمي يا بايد متحرك باشد يا بايد ساكن باشد. ديگر هم متحرك باشد و هم ساكن. ما جعل الله لحجر لجسم ان يتحرك في حال السكون و ان يسكن في حال التحرك. پس بايد يا متحرك باشد يا ساكن. بله يك كدام از اينها هم بايد باشند به جهتي كه فاعل بي فعل محال است. فعل بايد زيرپاي او باشد لامحاله.
خلاصه باز شرح خود اينها را نميخواهم بكنم. پس ببينيد وقتي نظر ميكنيد به عصا، در اين نظر عصا را ملتفت هستيد ولكن هيچ ملتفت چوب نيستيد. بعد كه ملتفت چوب شديد، ملتفت ايني كه چوب ارجن است نيستيد. به جهت آن كه تا ملتفت شديد كه چوب است و آهن نيست، اين مرتبه ديگري است از عصا. مراتب عديده است در يك جا جمع شده. تو خيال ميكني يك چيز است لكن متعدد است وقتي چوب را ميبيني اين دايره چوب چنان وسيع است كه در شرق و غرب عالم هست و اين عصا نميتواند در شرق و غرب عالم در حال واحد باشد، پس احكامش هم تفاوت ميكند و هم چنين به همين پستا بعد وقتي به اين نظر ميكنيد اگر ببينيد اين از آب و خاك و هوا و آتش است، از عناصر ساختهاند، حالا وقتي به عناصر نگاه ميكني و عناصر در زير فلك قمر است، عناصر ميبيني در حال واحد هم همه جا است از اين بالاتر نگاه ميكني جسم ميبيني همه هم حقيقتند، هيچ يك مجاز نيستند وقتي عنصر ميديديد شما جسم نميديديد يا جسم تر ميديديد يا جسم خشك يا جسم گرم ميديديد يا جسم سرد. آن وقت شبح جسم نبود ولكن شبح جسم آن وقت ميآيد پيش شما كه شما روي خودتان را به جسم بكنيد هيچ هم نبايد رو به جائي ديگر رفت رو به جسم كرد همين جائي كه ايستادهاي رو به جسم ميكني، اين هم مشقتان باشد، ملتفت باشيد وقتي ميگويند به فلان جا نگاه مكن اين مقيد است نگاه به قيدش مكن نگاه به اطلاقش كن شما عصا را همين جا ميبينيد چوب را همين جا ميبينيد، عناصر را همين جا ميبينيد، جسم را همين جا ميبينيد اگر آن مطلب را طالب شدي، راهت همين جا است از همين راه پي ميبري و ملتفت باشيد امر هر چه بالا رفت آسانتر ميشود، هر چه پائين آمد مشكلتر ميشود باز به همان دليلي كه همه مردم ميفهمند و هيچ اغراق نميخواهم عرض كنم فكر كنيد باز همان دانه كه احتمال دارد الماس باشد و بلور باشد و در باشد و شيشه باشد به دست هر كه بدهي ميداند سنگي است براي انگشتر خوب است لكن آني كه بشناسد الماس است مخصوص جوهر شناس است. پس اين خيلي مخفي بود اما آن دانه را پيش حيواني ببري ميداند چيزي بود. پيش خروس بيندازي، به جاي دانه نميخورد.بسا جلو حيواني افتاده باشد از برقش رم ميكند. جسم بودنش را هر كس ميفهمد. پس امر جسمانيتش چون خيلي واضح است حيوان هم ميفهمد چيزي هست جلوش رم ميكند هر چه شعور زيادتر شد، چيزي دقيقتر از اول ميفهمد تا ميرسد به آن عوامي كه ميشناسد جسمانيتش را اما نميدانند اين الماس است ميبري به جواهر شناس نشان ميدهي او حكم ميكند كه الماس است و تفاوت قيمتها و احكام ظاهر و باطن همه متعلق به اين جور چيزها است. آني را كه جواهر شناس ميشناسد بسا هزار تومان قيمتش است آن چيزي را كه عامي ميشناسد بسا هزار دينار هم نميخرندش. بسا بگويند يك پول ميارزد. بلور است قيمتي ندارد. از يك جا هم اين علوم اخذ شده و قيمة كل امرء ما يحسنه. هر كس هر صنعتي را خوب راه ميبرد، آن مالش است. پس آن كسي كه نميداند اين الماس است يا شيشه است، آن كسيكه ميگويد اين يك پول قيمت ندارد، اين چه ثمر كرد بسا دورش مياندازد. آن كسي كه شناخت الماس است قايم نگاهش ميدارد و والله امر از اينها اعظم است و اعظم و اعظم و اعظم است در معرفت خدا كسي كه بشناسد خدا را آن خدائي كه قادر است خيلي قايم نگاهش ميدارد و والله همين طور بود بدون تفاوت به شرطي نه چرت بزني، نه خواب بروي، مسامحه نكني. ميآمد كسي پيش پيغمبر و نيامده بود مگر پيش آن كسي كه از آن بالاتر نيست و ميآيد و ميگويد من رسيدم به مطلب خودم و ديدم مطلوب خودم را مثل اين كه حضرت امير ميفرمايد لم اعبد ربا لماره يك كسي ديگر ميآيد ميگويد ديدم رسول خدا را معصوم مطهر را آن كسي كه قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است. من عرفه فقد عرف الله و من جهله فقد جهل الله يك كسي ديگر هست ميآيد ميگويد ديدم مرد حكيمي بود، شخص داناي با عقلي بود اما نبوتش را نفهميدم چنان كه فرنگيها همين طور ميگويند. همه يك شخص است، هر كسي چيزي ميبيند. يكي بخصوص ميگويد اين دروغگو است ساحر است، هر كسي قيمت خودش را برداشته و رفته ديگر اينها را داشته باشيد ميدانيد به همين پستا است كه تمام آن چه ميشنويد و ميگويند همه رجالند گاهي مشايخ بزرگ ميفرمايند آنچه ميشنويد رجلي است، مردي است و ريش دارد يا ندارد، مردي است دارد با آدم حرف ميزند. پس مشية الله مردي است، رجلي است با آدم حرف ميزند تمام اسماء الله، رحمن رحيم و هكذا عقل ميشنوي، عقل عقلي است مجسم دارد راه ميرود پيش آدم ميآيد حرف ميزند هر كه او را دارد عقل واقعي را دارد. هر كه پيغمبر را ميشناسد عقل دارد، هر كه پيغمبر را نشناخت اگر چه هزار نكرا داشته باشد، هزار شيطنت داشته باشد، هزار حرامزادگي زير سرش باشد كه عقل ندارد. پس معاويه عقل نداشت، سلمان عقل داشت به جهتي كه سلمان اعتقاد به حضرت امير داشت و او را ميشناخت. هم چنين من عرف نفسه فقد عرف ربه وقتي مردم اين حرف را ميشنوند، اين حديث را ميشنوند جلدي خيالشان ميرود پيش خودشان. فكر كن اگر خداي تو مثل تو است پس عاجز است گرسنه است. تو كجات مثل خدا است؟ چه طورمن عرف نفسه فقد عرف ربه؟ شما انشاءالله ملتفت باشيد و فراموش نكنيد و بدانيد نفس رجلي است دارد راه ميرود ريش دارد، دست دارد، پا دارد، اسمش نفس است. نفس الله قائمه بالسنن است. هر كه او را دارد، نفس دارد و صاحب نفس است. هر كه او را ندارد نفس ندارد. عمر نفس ندارد كه كسي بتواند بگويد عمر هم اگر نفس خودش را بشناسد و كشف سبحه از نفس خود كند، خدا را ميشناسد. عمر نفسش كجا آمد كشف سبحه كند از خودش كوفت و خوره و آتشك ميماند. هم چنين فلان كس علم دارد. اين فلان كس اگر رجل عالمي دارد، علم مجسمي دارد، اهل علم است و علم دارد اگر ندارد هيچ علم ندارد ولو خيلي هذيان و مرخرفات هم راه ببرد و بگويد و بنويسد پس كساني كه دارد علم مجسمي در ميانشان، آنها علماء هستند و علم به حقايق اشياء پيدا كردهاند و آنهائي كه علم مجسمي ندارند ميانشان و ميگويند خودمان ميدانيم چيزي را، آن خودمان را كه ميگويند علم نيست، زهرمار است، آن را شيطان هم داشت.
خلاصه يك چيز است و منظرش يكي است. نگاه كه ميكني يك چيز است اما ديگر مخبرها يك جائيش هست مثل اين عصا كه جائيش هست صاحب طول است و عرض است و عمق، آن جاش جسم است. در آن جاش اگر بيش از اين بگوئي ،غلو است. اينها را براش نگوئي تقصير است. حالا خيال كن عصا خشك نشده و هنوز متصل به درختي است، باز نگاه ميكني به اين و كاري به اين نداري كه طول و عرض و عمق دارد، همين قدر ميبيني اين جاذب است، دافع است، هاضم است، ماسك است. حالا ديگر نبات ميبيني پس اگر بگويند به جماد نگاه مكن، به نبات نگاه كن نبايد رفت جاي ديگر. همين جائي كه ايستادهاي جاذب، دافع هاضم ماسك داري نگاه ميكني و هيچ نگاه به طول و عرض و عمق نميكني. وقتي به آنها نگاه ميكني نبات نميشناسي. هم چنين خيال كن فرضا اين عصا عصاي موسي است حيات هم دارد باز نگاه كني به آن حياتي كه در توي نبات است كه آن روي جمادي نشسته آن ميبيند ميشود ذوق دارد شم دارد لمس دارد مادامي كه آنها را نگاه نكني، نبات ميبيني، جماد ميبيني هر كدام هم حكمي دارند. اين را بگوئي او غلو ميشود. او را بگوئي اين تقصير ميشود و عرض ميكنم و الله تمام غاليها مقصرند ولو آن كسي كه تعريف دوست@ ميكند بلاشك مثل آن كسي نيست كه مذمت ميكند در اصل مطلب فرق نميكند. هر كس مقصر است غالي است هر كس غالي است مقصر است كانه دو طايفه نيستند. جماد را نگاه ميكني ميبيني و ميگوئي اين جاذب است، دافع است، هاضم است، ماسك است، اينها را براي جماد بگوئي غلو كردهاي در حق جماد كه او را جاذب و ماسك و هاضم و دافع گفتهاي غالي شدهاي و اگر بگوئي جذب و دفع و هضم و امساك معنيش همين است كه طول و عرض و عمق را ببينم غلو ميشود. پس هم غلو ميشود هم تقصير. هر غالي مقصر است هر مقصري غالي است.
هم چنين بگوئي هميني كه جذب و دفع و هضم و امساك دارد، همين است كه ميبيند و ميشنود و بو و طعم ميفهمد، غلو كردهاي در حق نبات. تقصير است در حق حيات. پس كيست ميبيند؟ كسي ديگر است. كيست ميشنود؟ كسي ديگر است. بگوئي جذب يعني نگاه كردن، دفع يعني شنيدن و هكذا از اين جور تأويلات باطله كني تقصير كردهاي در باب حيوان، غلو كردهاي در بابت نبات و هكذا انسان حيوان ناطق است غلو است و تقصير هر دو. حيوان را بگوئي انسان، هم غلو است هم تقصير. انسان را بگوئي حيوان نهايت نطقي دارد اين حيوان ناطق است، او شهيق دارد، هم غلو است هم تقصير.
ملتفت باشيد كه در اينها مباحثات زياد شده. وقتي حضرت آدم آمد در دنيا تمام حيوانات اجماع كردند و رفتند پيش آدم به مباحثه. ديدند همه يك طوري است امرشان كه ميكند نميتوانند تخلف كنند. تعجب كردند و تمام آن چه بود و حالا چيزي به گوشتان ميخورد وقتي آمد در دنيا تمام اين آسمان و زمين و باد و خاك و آب و آتش مسخر اين بودند. شبيه به سليمان و بيشتر از سليمان چرا كه بدء خلقت بود و هزار كار داشت و خودش يك نفر بيشتر نبود. ميخواست قناتي در آورد، اسمي ميخواند به محض اراده ميديدي قناتي جاري شد. به بادي ميگويد بيا، ميآمد تمام اينها مسخر آدم بودند و علم آدم الاسماء كلها، حاقش اين است كه تمام حيوانات مسخرش بودند آنها هم هر چه ميخواستند نميتوانستند بكنند تا آخر آمدند مباحثه كردند با آدم. تو چه داري كه ما نداريم؟ ما چه داريم كه تو نداري كه تو بايد مسلط بر ما باشي تو كاري راه ميبري كه ما راه نميبريم انسان كار حيوان نميتواند بكند، حيوان كار انساني نميتواند بكند اين سهل است چرا كه تو به لغت خودت حرف ميزني، ما هم به لغت خودمان حرف ميزنيم. حالا قصه آدم را نميخواهم عرض كنم، ميخواهم بگويم اين حرفها و مباحثهها بوده.
خلاصه بسا منظر يك منظر است مخبرها متعدند. فراموش نكنيد، باز نميگويم هر عصائي را كه شما نگاه كنيد در هر عصائي تمام مراتب وجود هست و ميشود از اين عصا كشف سبحه كرد تمام مراتب وجود را الان جذب و دفع و هضم و امساك در اين عصا نيست، براي عصائي بگوئي، غلو مي شود و تقصير هم ميشود. پس
ني ز هر سوراخ شخصي ناظر است
اي بسا سوراخ كان جُحر خر است
اگر چه اصل مسأله سرجاي خودش درست است و هي جائي ديگر ميافتيم. انشاءالله فراموش نكنيد اما قياس نبايد كرد فكر كن نگذاري پا را به عالم قياس. پيغمبر آخرالزمان9 ميگويد. من رأني فقد رأي الحق من هم چو چيزي نميگويم اگر عاقل باشم. حالا فلان ملحد ميگويد ليس في جبتي سوي الله، بسا اينها را ندانيد مسأله مشتبه شود محض عصبيت بسا درباره اميرالمؤمنين بنويسد و اعتقاد كند حديث هم بخواند لنا مع الله حالات، ما با خدا حالاتي داريم يك حالمان اين است كه اگر كسي نگاه كند خدا ميبيند. ليس في جبتي سواي او. چوب ميتواند بگويد من رأني فقد رأي الحق. چوب ميتواند بگويد كلام من كلام خدا است. چوب ميتواند بگويد لنا مع الله حالات، براي ما با خدا حالاتي است در آن حالات ما اوئيم، او ما است. همين طور است والله ولكن نحن نحن و هو هو. هيچ خدا نيستند او خدا است اينها صادر از خدايند تا خودشان را ميبيني كه خدا ساخته آنها را ايشان بنده خدايند خدا را ميبيني خدا خدا است، ايشان بنده خدا. كسي كه آمد اين حرف را زد با هزار و يك معجز پيغمبري خود را اثبات كرد. وقتي پيغمبر آخرالزماني بيايد معجز كند به تمام معجزات تمام انبياء به علاوه معجزات ديگر كه آن قدر معجز بود كه اگر آن ابراهيم را ميآوردند اين جا او تسليم ميكرد كه من عاجزم. اگر نوحش را ميآوردند اين جا و ميديد تسليم ميكرد، هم چو كسي كه آمد اين همه معجزات را آورد حالا من رأني فقد رأي الحق ميتواند بگويد اما حالا فلان مرشدي كه مسأله استنجايش را هنوز نميداند، مسأله سبيل چيدنش را هنوز نميداند چه جاي استنجا، بگوئي اين سبيلت را بچين كه چيزي كه ميخوري توي دهنت نرود و با ماست با هم آميخته نشود تا دلت به هم بخورد ميخواهم عرض كنم هر كس به فطرت انساني باشد، مو در لقمه نان باشد طبعش به همي ميخورد. طبيعت را خدا جوري خلق كرده كه در نهايت اعتدال است. مو مهوع است. مو را سگ بايد بخورد حالا تو خود را به صورت سگ در آري سر هم مو ميخوري، فكر كن ببين آيا اين كار آدم است؟ ببين تو هنوز سليقهات را به قدر حيوانات نكردهاي و ميگوئي ليس في جبتي سوي الله بله، وجود در اين هست، درآن سگ هم هست. ليس في پوستي سوي الوجود اينها بازيست.
خلاصه پس ملتفت باشيد ممكن هست كه تمام مراتبي را كه تو طالبي پيش يك رجلي پيدا ميشود همهاش پيش يك شخص پيدا ميشود و هيچ نبايد از پيش آن شخص رفت در مشرق و مغرب و دور عالم گشت كه صاحب آن مراتب را جاي ديگر پيدا كرد و ميآيند صاحبان كار آن وقتي كه وقتش باشد ميآيند و حرفها ميزنند و آن حرفها از بس بزرگ است بسا نقباء فرار ميكنند و ميگردند آخرش باز بر ميگردند ميآيند همان جا. بر ميگردند پيش همان شخص ميروند پيش مطلوب خود.
پس دقت كنيد انشاءالله، پس ممكن است در نظر واحد مخبرهاي عديده ديده شود و اين مخبرها حيوث و اعتبارات دروغ نيست واقعيت دارد و در همان مثالي كه عرض كردم فرو رويد و دقت كنيد. پس در همين عصا عصا ميتوان ديد چوب ميتوان ديد، عنصر ميتوان ديد، جسم ميتوان ديد، ماده ميتوان ديد صورت ميتوان ديد و به همين طور تا ميروي به هست، هست هم ميتوان ديد و هر چه امر بالاتر ميرود واضحتر ميشود، زودتر دست به دامنش ميتوان زد. پس هستي در اين عصا از خود اين عصا هستتر است. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد اگر تو مكلف بودي به توجه به هست و بگوئي كشف سبحات ميكنم يك وجود ميبينم و مقيدات را دور ميريزم، اگر مكلف بودي به معرفت هست، آيا هيچ احتياج داشتي به اين كه كسي تو را درست كند؟ آيا هيچ احتياجي به اين انبياء و اولياء داشتي؟ پس هست توي عصات هست، توي عبات هست، اين جاها كه معقول نيست مكلف به باشد. دقت كنيد، بله بيائيد پيش اهل حق كشف سبحه از آنها بكنيد تا برسيد به هست. من چيزي كه از غير اهل حق هم به دستم ميآيد چرا مكلف باشم از اهل حق بگيرم. من از ديوار هم قطع نظر ميكنم، ديواريتش را نبينم، خير دلم نميخواهد به خارج نگاه كنم، به خودم نگاه ميكنم كشف سبحه هم ميكنم از خودم و تعين خودم را نديدم و هست ديدم و ديدم هست اين چه طولي دارد همه كس هست والله اينها همه سراب است پيش مردم باد شده به طوري كه من بايد به ضرب دليل و برهان بادش را بيرون كنم از كله مردم. بلكه باد نيست من ميگويم هيچ نيست كه چيزي بيارند كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء كه طالب يك چيزي هستي خلق شدهاي انسان و چون انسان خلق شدهاي طالب يك چيزي نباشي محال است. ملتفت باشيد وضع حكمت حكيم جوري است كه ميبايد اين در طلب باشد اما طلب چه ميكني؟ تشنه است آب ميخواهد، گرسنه است نان ميخواهد، راست است طلبات هست براي مردم و همه هم اسمش را ميگذارند كه طالب حقيم. همان حقي را هم كه طالبش هستي بدان سراب است. بلكه اگر هم بروي و برسي به او باز سراب است. هميني كه اگر بخواهي برش داري زورت ميآرد در ذهنت هم يك چيزي هست باز سراب است. آيا نميبيني خواب ميبيني در خواب چيزها خوردي و سراب بود هيچ سير نشدي پس سراب است در دست اهل باطل و طلبات هم دارند و آنها را هم طلب ميگويند و طلب هم ميكنند نهايت مأمورند كه پيدا كنند آن چه را كه خدا براي آن خلقشان كرده است و پيدا نميكنند لكن هوا دارنند هوس دارند حتي آن كه هر چه از پيغمبر خدا است اساطيرالاولين اسم ميگذارند ميگويند اينها براي عوام الناس است، انسان نبايد زود باورش شود كه آنها راست است. ميگويم اي زيركها شما خودتان افتادهايد زود باور كردهايد حرفها را گول سراب خوردهايد. ميخواهيد بگويم اهل باطل والله شعور ندارند، عقل ندارند والله در هر كتابي، در هر جائي كه نوشته باشند نگاه كنيد ميبينيد كه آنها نسبت ميدهند اهل حق را به اين كه اينها مردمان صاف و صادقي هستند مردماني هستند زود باور، ساده لوح، اينها سفها، هستند. خدا هم بر ميگردد به آنها ميگويد: الا انهم هم السفهاء ولكن لايشعرون. خرند و آن قدر خرند كه نميدانند خرند. آن قدر خرند كه خر اندر خر ميشوند. علمشان جهلي است مركب و چون نميداند كه نميداند پس طلب هم نميكند. خوشا به حال كسي كه ميداند كه نميداند. چون ميداند كه نميداند طلب ميكند. آخر به يك جائي ميرسد، يك چيزي گيرش ميآيد.
باري، پس خوب دقت كنيد. عرض كردم تمام مراتبي كه ميشنويد، همه آن مراتب رجالند. رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع و لا هيچ چيز عن ذكر الله. ملتفت باشيد كه آن بيانات توحيد به آن طوري كه شنيديد آخرش ميرسد به رجال و اين رجال همان رجالي است كه ميفرمايد: رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر الله همان رجالي كه فرموده: نحن مشية الله نحن علم الله. فرمودند: كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين موجودين ازليين. خوب اين كه تولد شد از مادر كه اسمش علي است، اين كه پيشتر نبود و تولد كرد همين ميگويد كنا بكينونته، بوديم ما به بود خدا قبل مواقع صفات تمكين التكوين پيش از آن كه خدا مشيت خلق كند و تمام اسماء و صفات خود را خلق كند. كنا بكينونته، بوديم كائنين غير مكونين، بوديم اما مكون نبوديم. ديگر آن جا مكون اسمش نيست با وجودي كه خدا هم اسمش نيست. كائن هست و كونه الله تكوينش را خدا كرده، اما مكون نيست. ديگر بسا همين اسم مكون باشد و اسم خدا، خدا نيست. مثل اين كه علم خدا، غير از قدرت خدا است و چون علم خدا غير از قدرت خدا است بسا اينها دو تا هستند و هر دو مكلف به ما هستند كه اقرار كنيم. اگر به يكي اقرار كني، به ديگري اقرار نكني، تو را هيچ طايفهاي به خود راه نميدهند و اينها كه غير يكديگرند و دو تا هستند و غير آن يكي هستند به جهت آن كه آن يكي است دو اسم دارد لكن همان كه يكي است آيا بوده وقتي كه نباشد؟ قادر و قدرت را خلق كند براي خودش آن وقت اسمش بشود قادر. آيا بوده وقتي كه نباشد عالم و علم را خلق كند براي خود؟ مثل اين كه من حالا ايستاده نيستم، بر ميخيزم ميايستم و ايستادن را براي خود احداث ميكنم. وقتي هم ايستاده باشم. مينشينم مثل اين كه حالا نشستهام و نشستن را براي خود احداث كردهام. اين طورها نيست. پس از اين جهت متعددات هستند متعددات واحد نيست. پس اينها خدا هم نيستند، خلقند. خلق به معني اعم. يعني غني نيستند، محتاجند و حادث و مركب لكن خدا جوري خلقشان كرده كه نبود نداشتهاند اينها.
فكر كنيد، ببينيد خدا اگر قدرتش نباشد هيچ نيست، علمش نباشد هيچ نيست، حكمتش نباشد هيچ نيست. اينها اركان توحيدند. توحيد اركان ميخواهد توحيد مقامات ميخواهد. ديگر آن كسي كه خدا است مقامات ميخواهد چه كند تو عقلت نميرسد او اگر امرش نيارد پيش تو كه نياورده پيش تو. اگر بايد امرش بيايد خيلي راه را بايد طي كند تا بيارد برساند به تو خودش خودش باشد و امرش را نيارد پيش كسي، كنت كنزا مخفيا مخفي باشد و هيچ نيايد پيش مردم كسي نميشناسدش. پس بايد بيايد و آمده. بايد راه برود و راه رفته. بايد حرف بزند و حرف زده حالا كه آمد و حرف زد، آيا آن غير متغير، متغير شده است؟يا آن غير متغير متغير است و تغيير نكرده؟ حالا ميبيني مرتبهاي است كه يلد و يولد، توليد ميكند و تولد ميشود. ملتفت باشيد انشاءالله آني كه يلد است و توليد ميكند و يولد است و تولد ميكند، راست است اين مرتبهاي است از مراتب سرجاي خود هست. اين مرتبه دخلي به آن مرتبه كه لميلد است و لم يولد است ندارد. حالا سوره توحيد آيا مال حضرت امير است؟ نه، پس مال كيست؟ مال خدا است. خدا را بگوئي حضرت امير است تقصير است و مقصري و تقصير كردهاي. حضرت امير را بگوئي خدا است غلو كردهاي. اين غلو است لكن اين او است، او اين است، راست است. او را كجا ميبيني؟ پيش اين. اين را كجا ميبيني؟ پيش او. معرفت او به طور حقيقت معرفت اين است، معرفت اين به طور حقيقت معرفت او است. اين را به نورانيت بشناسي، او را شناختهاي. ان معرفتي بالنورانية هي معرفه الله عزوجل و معرفة الله عزو جل هي معرفتي.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس هفتم دو شنبه 23 رجب 1301 ق
46بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.
در هر جائي كشف سبحه بشود و به امر مخصوص برسد انسان بعد از كشف سبحات بايد تميز داد كه اين مقام غير از مقامي است كه ميتوان كشف سبحه كرد و آن كشف مخصوص بعض از مردم نيست. همه كس ميتواند كشف سبحه كند، لكن اين جور كشفها را كه ميخواهند بيان كنند ـ دقت كنيد كه خوب در ذهنتان بنشيند كه آن حرفهاي هذياني از ذهنتان بيرون برود كه اگر بيرون نرفت خدا ميداند كه خيلي نزديك است به اين كه انسان ادعاي الوهيت كند. چنان كه با يزيد و صوفيين كردند. چرا كه در اينها به غير از هست چيزي نيست و اين را من فهميدهام، پس من ميتوانم ادعاش را بكنم. كسي كه نفهميد، نميتواند ادعا كند. اگر الله اسمش هست است، البته ليس في جبتي سوي الله است و اگر اين كشف مطلوب بود و به همين قناعت ميشد هيچ ارسال رسلي ضرور نبود چرا كه از تحت هستي هيچ چيز بيرون نميرفت.
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
همه اين كشف را داريد همه هم به هستي رسيدهايد ـ ملتفت باشيد، پس كشفي كه اين طورها بيانش ميكنند كه ارسال رسل براي آن شده، كه آمدهاند انبياء كه از راهي كه ما شماها را ميبريم برويد. پس راه خدا انبياء هستند، راه خدا اولياء هستند. ديگر الطرق الي الله بعدد انفاس الخلايق، هيچ نيست. مگر كسي نبي را بشناسد بله اگر همه مردم آن پيغمبر را بشناسند، آن وقت راه بروند به سوي خدا آن وقت راهها به سوي خدا بعدد انفاس خلايق ميشود باشد. نبي را نشناسند محال است. پس خيلي بايد پافشرد، خيلي بايد عض نواجذ كرد. گول نخورد پس ببينيد هر چيزي كائنا ما كان بالغا مابلغ و مطلب هم همين طور است كه عرض ميكنم وقتي بيانش كردي داخل بديهيات ميشود. هر حقيقتي را هر چه را هر جوري فرضش كني كه بخواهي بشناسي تا او ظاهر نشود براي تو، تو او را نميشناسي. زيد، عمرو، بكر، آسمان، زمين، هر گياهي، هر متاعي، هر چيزي شناخته شد، به ظهورش شناخته شد و هر چه ظهور ندارد او مجهول است و معروف نيست. حالا به همين قاعده اينهائي كه ميبيني ظهور يك جائي هست يك چيزي هست كه صدق ميكند به زمين و آسمان هر دو آن جسم است. يك چيزي هست صدق ميكند به جميع امواج، آن آب است. يك چيزي هست صدق ميكند به جميع حروف و آن مداد است. همين جور مثلهائي كه زدهاند. حالا به اينها ميشناسي آن وجود را؟ خير آن وحدت در كثرت را هم ديدي او واحد است، متعدد نيست. اينها متعدداتند او همه جا هست اينها هر كدام در جائي هستند. اين را دقت كنيد عرض ميكنم آسان است فهمش اما سركلاف به دست آوردن مشكل است. هيچ معقول نيست هيچ صانعي به صنعت خودش بد بگويد يا خوب يا صنعتي كه از عمل خودش است يكيش راتوي كلهاش بزند، يكيش را احترام كند. ظهور كه عرض ميكنم مثل فعل است، مثل علم است، معقول نيست آدم ظهور خودش را علم خودش را بزند توي كلهاش علم عين معلوم هم هست، راست است. خدا ميداند اينهائي كه پيشترها ياد گرفته بوديد داشتيد و بادي داشت، بدانيد سراب بوده و بادي نداشته. حالا ببينيد آني كه ظاهر لكل شي بكل شي يا آني كه اين معلومات عين علم او است حالا او خودش به علم خودش ميزند، مگر ميشود بزند؟ مگر ميشود شخص خودش به قيام خودش بزند؟ چه طور ميشود بزند؟ نميخواهدش خرابش ميكند، مينشيند. ميخواهدش بر ميخيزد ميايستد. حالا برخيزد بايستد، هي چماق و تير و تفنگ و طپانچه بياورد اين ايستادن را بكشد، معقول نيست. ميگويند نميخواهي، بنشين. ببينيد، اينها بازي است اينها حكمت نيست، علم نيست. حالا نبي بيايد از جانب خدا ميخواهد موسي اسمش باشد، ميخواهد محمد اسمش باشد و اينها بيايند و هي داد و بيداد كنند كه بيائيد اينها را بكشيم. چه چيزند، اينها ظهور اللهاند. ظهورالله را كي گفته بكشيد؟ يا الله گفته آيا الله دست خودش را بالا برده توي سر خودش بزند و نميشود توي سر خودش كسي بزند. حتي اين دست كه ميبينيد ميشود توي سر خودش بزند، باز شيء ممتازي است. باز مطلب نيست دقت كنيد، فعل صادر از فاعل است به آن طوري كه آن فاعل خواسته صادرش ميكند. به هر شدتي ميخواهند، به هر ضعفي ميخواهند صادر ميكنند فاعلش مختار باشد به اختيار صادرش ميكند، مضطر باشد به اضطرار صادرش ميكند حالا آتش به حرارت خودش ميزند، آيا اين حرف است؟ هيچ عاقلي هم چو حرفي ميزند؟
همينها را پيششان اگر حوصله داشته باشي و با ايشان حرف بزني، خودشان به علوم خود بنا ميكنند به خنديدن كه عجب سرابي بود، ما آن را آب خيال ميكرديم. ملتفت باشيد كه قاعده كليه است و سركلاف است به دست ميدهم. هيچ فاعلي كائنا ما كان بالغا ما بلغ با فعل خودش مجادله و مباحثه ندارد. آن فعل با آن فاعل خلافي، نزاعي ندارد بلكه اگر درست فكر كني مييابي كه هيچ فعلي با هيچ فاعلي صلح درستي ندارند، دو شي مباين نيستند كه صلح داشته باشند يا جنگ. تعبير حكمي كسي بيارد كه صلح دارند، چون او حركت داد اين حركت كرد حاقش را بخواهي جاي اطاعت اين جا نيست جاي مخالفت اين جا نيست.
انشاء الله دقت كنيد، پس فكر كنيد هيچ قيام زيد هيچ مخالفت با زيد ندارد و چون سركلاف است خوب دقت كنيد و سعي كنيد كه بفهميد. هر جاش اشكالي به نظرتان آمد البته بپرسيد، مسامحه نكنيد. فعل صادر است از فاعل هر فاعلي باشد محال است آن فاعل توي سر فعل خودش بزند كه من تو را خواستم بيائي پيش من، چرا نيامدي؟ رفتن پيش او يعني چه؟ يعني خودت خودت باش كه هست. يعني بيا ذات من شو. مگر هيچ فعلي ميتواند ذات فاعلش بشود؟ پس چه طور بيايد پيش او؟ خودش خودش است خلافي نزاعي هم با فاعل ندارد خواسته شديد احداثش كند، كرده. خواسته ضعيف احداثش كند، كرده. هيچ عاقلي نميكند اين كار را فعل را بكند و تعمد كند در كردن حكمت به كار ببرد و در آن كار ديگر هر چه فاعل قويتر و حكيمتر باشد، بيشتر حكمت به كار ميبرد. هيچ عاقلي نميكند كاري را و آن وقت بر كار خود بحث كند.
باري، پس اينها ظهور هر جا كه هستند، حالا مسامحه ميخواهي بكني بگوئي اينها ظهور هستند او نزاع ندارد بااينها نه ارسال رسلي كرده نه انزال كتبي كرده آن امر عام نه حلالي قرار داده نه حرامي قرار داده پس حلال را يك كسي ديگر قرار داده حرام را يك كسي ديگر قرار داده. پس خوب دقت كنيد و آن جور سرابها را بلكه بتوانيد راه سراب بودنش را به دست بياريد. آدمي كه غافل شد چيزي را ميبيند اول وهله خيال ميكند آب است. چهار دفعه كه ميرود و تجسس ميكند ميبيند آب نبود آن وقت ميفهمد كه سراب در دنيا هست آن وقت كه سراب را هم كه ميبيند علائم سراب بودن را هم به دست ميآرد. وقتي قواعد به دست انسان هست خودش ميفهمد كه دريا نميرود كمر كوه بنشيند. حالا ميبيند كه وسط كوه چيزي برق ميزند، زيرش سياه بالاش سياه ميفهمد اين سراب است.
پس دقت كنيد انشاءالله هر جائي كائنا ما كان بالغا مابلغ كه فعل صادر از هر فاعلي كه شد و ظهور ظاهر از هر ظاهري كه شد و علم ظاهر از هر عالمي كه شد و لفظ فعل كفايت ميكند. فعل ميخواهد ظهور باشد، ميخواهد علم باشد و افعال قلوب باشد ميخواهد افعال جوارح باشد تو يك فعل را بيابي، يعني چه؟ فائي دارد، عيني دارد، لامي دارد. كسر هم باز كافش فائش است، سينش عينش است، راش لامش است. پس هر فاعلي با فعل خودش نزاعي ندارد، جدالي ندارد و فعل خودش را دعوت به سوي خود نميكند. معقول نيست دعوت كند شخص فعل خود را به سوي خود چرا كه فعل جاش هر جا هست كه واقع شده در همان جا دعوتش كني بالاتر برود، بالاتر كجا است برود ذات فاعل بشود؟ معقول نيست خوب دقت كنيد بالاتر از فعل هم كه غير از فاعل چيزي نيست. پس فعل صادر هر جا واقع باشد اين فعل يك سر مو بالاتر نميتواند برود، يك سر مو پائينتر نميتواند بيايد. فعل هيچ حولي، هيچ قوهاي براش نيست مگر فاعل ببردش و فاعل هم معقول نيست فعل را ببرد ذات خودش كند كه بگوئي بردندش. بخواهي جذب الاحدية لصفة التوحيد براش بخواني هذيان است. فعل يعني صادر از فاعل باشد ديگر فعل فاعل بشود محال است. ديگر بسا بگويند كه فاعل اگر قادر مطلق باشد، آيا نميتواند فعل خود را ببرد ذات خود كند؟ اين امري است محال ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا لله في معناه تعظيم. آيا خدا نميتواند مثل خودش را خلق كند؟ اين حرف هذيان است. خدا چه طور مثل خودش را خلق كند اگر خدا چيزي را خلق ميكند كه او خلق شده و مخلوق او است. فرضا خلقش كند و او هم خيلي كارها بكند، باز مخلوق است چه طور خالق باشد؟ محال است. پس فعل محال است فاعل بشود و محال است فاعلي كائنا ما كان فعل خودش را بردارد ببرد پيش خودش. پس كجا دعوت ميكند فعل خود را پس فاعل فعل خودش را دعوت به خود نميكند اصلاً و قطعا و هيچ فعلي مخالفت با فاعل ندارد. پس جاي بيا و برو و ايمان بياور و كفر مورز و امثال اين جور چيزها و آن چه معاملات است جاش را پيدا كنيد. قدري دقت كنيد انشاءالله، پس جاي دعوت جائي است و ملتفت باشيد كه سر كلاف است كه دست ميدهم ريسمان را محكم به دست بگيريد كه سركلاف است و قاعده كليه است كه نور است و چراغ است در ظلمت شبهات و قاعده كه به دست آمد چراغ كه به دست آمد ظلمت ميرود.
پس دقت كنيد انشاءالله، پس دعوت در جائي است كه شخص مبايني باشد و شخص مباين ديگري و آن شخص بخصوص مطلوبي مقصودي داشته باشد در حق شخصي ديگر آن وقت به او ميگويد بيا پيش من يا برو. آن هم يا ميآيد، اسمش ميشود آمد يا ميرود، اسمش ميشود، رفت. خوب دقت كنيد انشاءالله پس تا خداوند عالم نگويد با كسي كه بيا پيش من، هيچ كس پيش او نميتواند برود و هر جائي كه ميگويد بيا، مثل همين دنيا است بدون تفاوت. پس اگر خدا اين جا خواست صداي خودش به گوش تو بخورد چه كند؟ اگر بايد صداش را به گوش تو برساند، همين جوري كه كرده ميكند لامحاله اين صدا از سوراخي بايد بيرون بيايد. پس يك دفعه ميبيني در نخله طور از آتش صدا بيرون ميآيد كه: اني انا الله لااله الا انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري. يك دفعه از سنگي صدا بيرون ميآيد، يك دفعه از آسمان هاتفي صدا ميدهد. آيا نه اين است اينها همه اشخاصند حرف ميزنند يا شخص هوا است حرف ميزند يا شخص آتش است حرف ميزند يا شخص سنگ است حرف ميزند يا شخص درخت است حرف ميزند.
دقت كنيد و ملتفت باشيد، تا به عرصه شخصيت نزول نكند مراتب، حرف نميشود بزني. حرف زدن محال است. من هزار چيز قصد كنم كسي چه ميداند من قصد كردهام يا نكردهام. خوب دقت كنيد انشاءالله، هيچ فاعلي با فعل خودش نميگويد بيا پيش من نميگويد دورش كنيد از من والله آن جاهائي كه گفته بيا پيش من كسي بوده و شخصيت داشته. آن جاهائي كه گفته برو همين جور. چنان چه ميفرمايد عقل را خدا خلق كرد به او خطاب كرد اقبل فاقبل، بعد گفت ادبر فادبر همه ببينيد كجاش كجا است؟ پس دقت كنيد اين عقل اگر ظهور الله است مثل اين كه قيام ظهور زيد است، فكر كنيد ببينيد قيام كجا برود؟ پس مثل قيام و زيد نيست. قيام هر جا برود زيد هم آن جا ميرود. هر جا بيايد، زيد آن جا ميآيد لكن عقل ميآيد پائين، عقل ميآيد بالا خدا هم نه ميآيد پائين، نه ميرود بالا پس ظهور خدا احد است چنان كه خدا احد است و ظهور خدا و الله غير خدا نيست و شخص مباين با او نيست. ملتفت باشيد و ظهور خدا را خدا امرش نميكند كه بيا پيش من، پيشش است. لايستحسرون عن عبادته و ظهور خدا نميشود جدا شود از خدا كه او بگويد چرا جدا شدي از من حالا كه جدا شدي بيا به جهنمت ببرم. اگر ظهور خدا را به جهنم ببرند، خدا به جهنم رفته. چنان كه قائم را هر جا ببرند، زيد رفته. قاعد را هرجا ببرند زيد رفته. پس ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد و الله تمام كلمات اهل حق از روي تحقيق است و حقيقت دارد هيچ مجاز توش نيست و اگر اهل حق چيزي گفتند مردم چون خودشان اهل حق نيستند، خيال ميكنند مثلي است گفتهاند. شما ملتفت باشيد، ميفرمايند در روز قيامت پيغمبر ميچسبد به كمر خدا و ماها ميچسبيم به كمر پيغمبر و شماها ميچسبيد به كمر ما يعني به كمربند ماها. كمر يعني كمربند. او ميچسبد به كمر خدا، ما ميچسبيم به كمربند پيغمبر ديگر كمربند پيغمبر دوازده دسته باشد، باشد. هر كدام از ايشان به دسته ايش بچسبند. آن هم همين طورها است و شماها ميچسبيد به كمربند ما و ايشان خودشان بسا هر يكيشان چندين هزار كمربند دارند همهاش محكم، عروه هم هست، خيلي هم قايم است، پوسيده نيست. بعد ميفرمايند حالا آيا شما گمان ميكنيد خدا پيغمبرش را كجا ميبرد و ما همراه پيغمبريم. پيغمبر ما را كجا ميبرد، شيعيان ما همراه مايند، ما شيعيان خود را كجا ميبريم؟ راوي خيلي شعف ميكند ديگر فهميد يا نفهميد بسا هم كه فهميده از شعف دست به هم زد و گفت و الله دخلناها ميفرمايند بله رفتيد در جنت و الان در جنت هستيد اما دعا كنيد كه بيرونتان نكنند كه چسبيده باشيد واقعا چسبيده.
و والله نچسبيده است به كمر خدا مگر پيغمبر و نچسبيده به كمر بند پيغمبر مگر ائمه و والله نچسبيده است به كمربند ائمه مگر كساني كه به تمام آن چه از جانب خدا آمده و يقيني شده بگيرند و بچسبند كه باز آن آخرش ميآيد پيش ضروريات و من از بس اين مسأله را پوست كنده كردم و گفتهام خسته شدهام والله نيست نجاتي مگر اقرار به تمام ضروريات و والله نچسبيدهاند به كمربند ائمه طاهرين كساني كه انكار ضرورتي را ميكنند. هر كس يكي از ضروريات را وا زد و ديگر تمام را عمل كند نچسبيده است و نمونه هاش در دنيا شده است. پس اگر كسي فرضا در ميان شيعه بگويد كه من چنين فهميدهام كه مسح را بايد كف پا كشيد، روي پا نبايد كشيد، اين مسأله مسأله جزئي است و بسا دليل هم بياورد كه ما داريم حديثي از حضرت امير كه فرمايش كردهاند كه اگر پيغمبر نگفته بود مسح را روي پا بكشيد من ميگفتم كف پا بايد كشيد. اگر بايد گرد و خاكش برود، كف پا بيشتر گرد و غبار دارد آن جا مسح بشود بهتر است. به قواعد طبي كف پا را به آب بزنند آدم بيشتر نشاط پيدا ميكند. بهتر حالت عبادت را دارد. حالا كه چنين است پس حضرت امير گفت لولا كه پيغمبر نگفته بود مسح را روي پا بكشيد، من ميگفتم كف پا بكشيد حالا ما ميخواهيم تقليد حضرت امير را بكنيم. حضرت امير چه گفته؟ او كه اگر قول پيغمبر را نگاه نميكرد، كف پا را مسح ميكرد. حالا كه گفته روي پا را مسح كنيد، اين را محض مدارا گفته. فرموده است قول پيغمبر اين است لكن انسان خودش مخلي بطبع بنشيند فكر كند، اجتهاد كند در مسأله معلوم است كف پا بهتر است مسح كشيدن تا روي پا. حسنهاي او را ما هم ميفهميم. كف پاتر شود انسان از كسالت بهتر بيرون ميآيد و خدا گفته كسل نباشيد، سكاري نباشيد در وقت نماز كسالي نباشيد و سكاري معني شده كه كسالي نباشيد حالا وقتي وضو ميگيري كسل نباشي ته پات را تر كني، بهتر است و از كسالت بهتر بيرون ميآئي، نشاط برات پيدا ميشود. حالا بسا دليل ميآرد، برهان ميآرد حديث ميخواند، دليل عقل ميآرد، ميگويد من به عقل ناقص خودم براي خودم چنين فهميدهام كف پا بايد مسح شود و اين مسأله مسألهاي است نظري و من فكر كردم هم چو فهميدم شما هم بحث نميتوانيد به من بكنيد، من هم بحث به شما نميتوانم بكنم. شما براي خودتان آن چه فهميدهايد حق است و خوب است و والله خيلي از اين بابها مفتوح شده است خصوص اين ملحديني كه حالا هستند كه مينشينند ميگويند فلان مسأله مسأله نظري است هر كدام طوري فهميدند آن ديگري نبايد بحث كند. شما دقت كنيد انشاءالله و بدانيد نظري نيست. دقت كنيد با شعور باشيد، خواب نباشيد. انسان يك عمر خواب باشد تا آن وقتي كه مرد در قبر بيدار شود ببيند خواب بوده خيلي بد چيزي است. ببينيد مردكه ميگويد ما اهل باطنيم همين ملحدين هم ميگويند ما اهل باطنيم حالتهاشان و اعتقاداتشان خيلي مطابقه با آنها دارد. مردكه ميگويد ما اهل باطنيم و در باطن آيات يك پاره چيزها هست كه آنها را اهل ظاهر سرشان نميشود و در ايني كه در اسلام اهل ظاهري دارند و اهل باطني، شكي نيست و ببينيد چه دليل محكمي دارند. ديگر بخصوص اگر من محكمش كنم ببينيد چه قدر محكم ميشود و وقتي هم خرابش كنم ببينيد چه قدر خراب ميشود. پس در هر ديني اهل ظاهري است و اهل باطني، در اين شكي نيست. در اسلام هم اهل ظاهري است و اهل باطني راست هم هست. اين نماز و روزه و غسل و وضو، اين عبادات و اين حج و اين خمس و زكوة و اينها مال اهل ظاهر است لكن در بواطن يك پاره چيزها هست كه عوام نميفهمند آن چيزها را تو هم كه فقيه شدهاي نميداني. چرا كه تو فقيهي حكمت نميداني و حالا كه حكمت يك پاره چيزها را نميداني و ما ميدانيم حالا در باطن اين آيه شريفه او يزوجهم ذكرانا و اناثا ما چنين فهميدهايم كه لواط جايز است به شرطي كه عقد كنند صداقي قرار دهند پسري را عقد كني براي كسي مثل اين است كه دختري را عقد كرده باشي. چه فرقي ميكند؟ او سوراخي دارد، اين هم سوراخي دارد. چه فرق ميكند؟ مثل هم هست و بسا استدلال اين طور هم بكنند كه در فروج نساء جذب زيادي باشد و واقعا جذب دارد آن كار را در فروج بكني، فروج نساء بسا جذب ميكند و براي انسان ضعف پيدا ميشود و از براي ادبار پسرها نيست آن جذب. پس بعد از فراغ، ضعف حاصل نميشود. همين طور هم هست، آن قدر جذب ندارد آن عمل گه كاري و ضعفش كمتر است. اين هم استدلالش كه او ضعف ميآورد و ناخوش ميكند اين ضعف نميآورد اين اثر همراه او هست مثل همان شرابي كه انسان را مست ميكند لكن آثار هم توش هست. پس اينها كه هست، حالا آيه يزوجهم ذكرانا و اناثا هم كه هست پس ما پسر را عقد ميكنيم و صداق قرار ميدهيم پس تزويج ميكنيم پس لواط ميكند با دل آرام و در سنيها هست. بخصوص طايفهاي كه همين طورها استدلال كردهاند. در خوارج هست هم چو طايفهاي، در يك پاره علي اللهيها هم هست، اين جور كار را ميكنند.
حالا ببينيد فكر كنيد، خواب نباشيد، بيدار باشيد. چه قدر عرض كنم خواب نباشيد؟ حالا اگر تو مؤمني و ايمان داري با هوش باش. آيا مينشيني و ميگوئي در ميان اسلام دو طايفه هستند، دو فرقه هستند بعضي اهل باطن، بعضي اهل ظاهر. در اين هم كه كسي حرف ندارد آن وقت ميگوئي در ميان اهل باطن اين مسأله خلافي است كه آيا لواط با عقد و صداق جايز است يا جايز نيست اهل ظاهر به نص خود ميگويند جايز نيست اهل باطن ميگويند جايز است آنها عمل نميكنند به قول اينها، اينها ميكنند، پس مسأله نظري شد. حالا كه نظري شد چيزي كه محل نظر است ديگر تكفير و تنجيس لازم ندارد. همه هم مسلمانند، همه قرآن ميخوانند، همه از قرآن استدلال ميكنند همين مردكه هم مسلمان است قرآن را قبول دارد و به قرآن هم استدلال ميكند حالا ميگويد مسأله در ميان اهل اسلام محل خلاف است و محل نظر است. بعضي هم چو ميگويند اگر كسي صداق معين كرد و پسري را عقد كرد و لواط كرد، براي خودش عيب ندارد. اين آخوند هم چو فهميده، آن آخوند كه جايز نميداند محروم شده. نه اين مجتهد بحث كند بر آن مجتهد كه تو چرا جايز ميداني و فتوات اين است كه جايز است، نه آن مجتهد بحث كند بر اين كه تو چرا جايز نميداني. هر كدام هر چه فهميدهاند عمل كنند. آنها لواط خودشان را بكنند اينها نكنند. آن كه خارج از اسلام است بگويد اسلام دو فرقهاند به طور نظر بعضي لواط را جايز ميدانند، بعضي جايز نميدانند. حالا شما ملتفت باشيد انشاءالله، آيا ميگوئي در اسلام مسأله نظري است و خلافي است كه آيا لواط جايز است يا نه؟ يك مجتهدي نظر كرده و هم چو فهميده كه جايز است قصدش هم رواج دين خدا بوده و متابعت پيغمبر است چون قصدش هم رواج دين خدا و متابعت پيغمبر است ولو خلاف فهميده باشد در واقع كسي كه قصدش متابعت پيغمبر باشد، خلاف ضرورت هم بكند طوري نميشود. چون قصدش متابعت است، خلاف ضرورت نيست. مسأله نظري است حالا آني كه اهل ظاهر است بحث ميكند بكند.
ملتفت باشيد، فكر كنيد ببينيد كساني كه مسلمانند اين جور ميگويند يا ميگويند كسي خواه لواط ظاهري بكند، خواه عقد كند و صداق بدهد و لواط كند اينهائي كه لاطي هستند حدشان اين است كه سنگسارشان كنند و اين عمل از زنا بدتر است و اين را سنيها هم ميگويند در زنا حدش هشتاد تازيانه است تمام تازيانهها را كه خورد بسا زنده بماند. اما حد اين عمل اين است كه سنگسارش كنند. ديگر از زير سنگ محال است زنده بيرون بيايد. بايد سنگ هي بريزند بر سرش تا جانش بالا بيايد. خيلي معصيت بزرگي است.
ملتفت باشيد انشاءالله پس ببينيد ايني را كه زير سنگ غرقش كردند و لواط كرد كسي بگويد اين اهل جهنم است يعني مخلد است در جهنم و كافر است و ملعون هم چو كسي خودش ملعون است. اين چون مسلمان بود و عمل قبيحي از او سر زد حدش اين بود و جاريش كردند و او را زير سنگ كشتند اگر جائي رسيد شافعين اين را شفاعت ميكنند.
ملتفت باشيد و وحشت نكنيد از معصيت. پيغمبر فرموده: شفاعتي لاهل الكبائر من امتي. لواط را كه نگفتند كفر است، گفتند فسق است. واقعا بد فسقي هم هست، حدش هم اين است كه سنگسارش كنند يا سوزاندن است به عذابهاي سخت. اما حدش حد كافر است و مخلد در آتش نه. اين نيست حكمش و هر آخوندي كه بگويد كافر است، خودش مخلد در جهنم است و آن شخص لاطي كه معصيت كرده و حدش اينها بود آخر كار پيغمبر شفاعتش ميكند. پس اين كه بگويند لواط به صداق و عقد جايز است جواز خود آن لواط يك خروج از اسلامي است گذشته از آن خروج از اسلام بعد عقد و صداق قرار دادن، اين دو بدعت است. بعد اين را نظري گفتن بدعتي ديگر پس اين سه كفر است با هم تركيب كرده. سه خلاف ضرورت است قائل شده و حالا كه چنين است آيا تو او را مسلمان ميداني و ميگوئي ميان مسلمانان خلاف است كه اگر عقد كنند پسر را جايز است يا نه، يا ميگوئي اين ملحد ناپاكي است خلاف ضرورت كرده و كافر شده و سرش را به سنگ زده؟
خوب دقت كنيد، هيچ مسامحه نكنيد، همه جا ببريد اين قاعده را. يك كسي ميگويد شراب حرام است به جهتي كه مسكر است و باز بسا حديث هم بخواند كه شراب حرام است به جهت سكرش، ملتفت باشيد، بيدار باشيد، خواب نباشيد كه اين روزها خيلي طغيان كرده كفر و ظلالت. آخوند است و ريشش از ريش من پهنتر است و عباش از عباي من بهتر است جمعي هم دورش را گرفتهاند و اين حرفها را ريختهاند ميان مردم و عنقريب است كه رواجش هم ميدهند. ميخواهم شما هم در مقابل چيزي داشته باشيد كه پدرشان را در آوريد.
ملتفت باشيد انشاءالله، عرض ميكنم كسي بيايد استدلال كند كه شراب چرا حرام است، رجوع ميكنيم به كتاب خدا و سنت رسول. قصدمان هم اين است كه علت حرمت شراب را از خدا ياد بگيريم، از رسول خدا ياد بگيريم، از ائمه طاهرين ياد بگيريم. حالا رجوع ميكنيم، وقتي رجوع كرديم به خدا و رسول خدا و ائمه هدي سلام الله عليهم خودشان اگرچه حاضر نيستند: احاديثشان هست، رجوع كرديم به احاديثشان ديديم فرمايش ميفرمايند خمر حرام است به جهت اين كه مسكر است. پس حالا كه خمر حرام است به جهت سكرش، پس علت حرمت شراب را ما از خدا و پيغمبر9 و ائمه: ياد گرفتيم كه به جهت سكرش حرام است. اگر سكر نداشت، آب انگور را نفرمودهاند كه حرام است، سركه را نفرمودهاند حرام است و ميشد، بگويند حرام است فرق نداشت هر دو آب انگور بود آن سكر ندارد حرامش نكردهاند، اين سكر دارد حرامش كردهاند، پس چون شراب سكر ميآرد حرام است. پس اگر سكري نياورد حرام نيست. پس اگر يك قطره سكر نياورد كسي بخورد، يك پياله يا كمتر، من ديگر نميدانم كه چه قدرش سكر نميآورد اهل تجربه ميدانند و ميگويند فلان مقدار از شراب كه سكر نياورد و مست نكند حرام نيست. كسي كه مثل بوعلي سينائي حكيم باشد و حكيمانه شراب بخورد و آن قدر نخورد كه مست شود حكمتش را بهتر ميتواند پيدا كند، حالتش بهتر شود. مثل اين كه روضه خواني بود ميشناختيمش ميگفت تا من شراب نخورم نميتوانم روضه، بخوانم راست هم ميگفت حالتي هم پيدا ميكرد هيچ مستي هم نميكرد شراب ميخورد عمامه سرش بود، خنجر هم كمرش نبود. عرض كردم روضه ميخواند و مصيبت سيدالشهداء را هم ميخواند.
باري، حالا كسي بيايد بگويد شرابي كه مست كننده نباشد، آن مقداري كه اهل تجربه ميدانند مست نميكند آن قدرش حلال است حالا ببينيد تمام شاربين خمر در تمام عمر شارب الخمر باشند و توبه هم نكنند مداما شرب كنند، دايم السكر باشند و هيچ نماز نكنند، هيچ روزه نگيرند، هيچ عبادتي را به عمل نياورند، اما شهادت بدهند كه خدا خدا است، پيغمبر پيغمبر است، ائمه ائمهاند و گفت همه را قبول دارم و شراب را هم قبول دارم كه حرام است و خوردنش معصيت است و قبول هم دارم كه بد كاري است، باز اين هم چو كسي كافر نيست. او را عذاب ميكنند، صدمه ميزنند. همين جا هم وقتي شراب خورد بسا ميكشندش مع ذلك كافر نيست. فاسق است، فاجر است لعنتهاي فسق و فجور را به او بكنند كردهاند لكن اين را كسي بگويد كافر است، نه كافر نيست مسلمان است. باز وقتي ميميرد در قبرستان مسلمانان دفنش ميكنند. باز اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات كه مؤمنين ميگويند شايد اين استغفار شامل حال او هم بشود و باز اين شايدها را كه ميگويم از ترس خر صالحها است والا تمام پيغمبران تمام انبياء، تمام اولياء، تمام مؤمنين مأمورند كه دعا كنند و طلب مغفرت كنند براي گناهكاران. پس همه براي اين توبه ميكنند، همه براي اين استغفار ميكنند و واجب است براش توبه كنند و اين طلب مغفرت براي مؤمنين جزو عبادت است بلكه عبادت بزرگ است و پيغمبر در هر مجلسي كه مينشست هفتاد مرتبه استغفار ميكرد.
پس ببينيد، فكر كنيد ببينيد اگر اين طور نيست كه عرض ميكنم حرف بزنيد و بگوئيد اين طور نيست كه رفع شبهه بشود. اگر كسي در عمرش بوي شراب نشينده باشد، يك قطره شراب نچشيده باشد و به بدنش نماليده باشد و بگويد شرب خمر به اندازهاي كه مست نكند حلال است، اين شخص كافر است و مخلد در جهنم است و اصلش مسلمان نيست و در فرقه مسلمانان مسأله خلافي نيست كه آن قدرش حلال است يا حرام. اتفاقي شيعه و سني است كه حرام است. اين ملحدي كه عمدا شراب نخورد و گفت آن قدرش حلال است، كافر است و مخلد در جهنم هيچ مسلمان هم نيست و هم چنين هلم جرا يك كسي هيچ مس سگ نكند، سگ را هم در خانه راه ندهد و بگويد سگ پاك است، كسي هم مثل ايليات هميشه ظرفهاش را سگ بليسد و توي منزل خود سگ را راه بدهد كه متصل بيايد و برود، اين شخص فاسق است كافر نيست. حالا سگ پاك است؟ نه، ضرورت اسلام است كه سگ نجس است. سگ را مگو پاك است آن كسي كه ميگويد پاك است و هيچ هم نزديك سگ نميرود، اين خودش نجس است.
اينها گول ميزند مردم را وقتي ميبينند كسي را نزديك شراب نميرود لكن ميگويد حلال است، ميگويند اين مرد خوبي و مقدسي است. نه، آن مقدس نيست. اگر حلال ميداند مقدس نيست، سهل، مسلمان نيست چرا كه از ضرورت اسلام خارج شده و هلم جرا.
ديگر فراموش نكنيد اين قاعده را و در همه جا جاري كنيد و فكر كنيد و ببينيد چه قدر آسان است. هم چنين نكاح محارم حرام است به ضرورت اسلام. حالا كسي استدلال كند و آيه و حديث براش بخواند نكاح مادر و خواهر را حلال بداند يا زن مردم را حلال بداند حالا يك كسي به آيهاي يا به حديثي بيايد استدلال كند كه من اهل باطنم و چنين فهميدهام و مواسات بايد كرد، من چنين فهميدهام و همين هائي كه عرض ميكنم شده و همينها وقوع يافته. سابق بر اينها جمعي پيدا شدند در زمان ائمه نكاح محارم را جايز دانستهاند در زمان غيبت صغري جمعي پيدا شدند نكاح محارم را حلال دانستند ادعاي نيابت كردند نكاح محارم را حلال دانستند. گفتند مال مال الله است، عرض عرض الله است، همه خواهر، همه برادر همه هم آن جور كار را با هم كردند حلال دانستند آن جور كار را ميكردند و به درك هم واصل ميشدند اما آن جماعتي كه در مقابل آنها بودند كه وكلا بودند، آنها كفر كساني كه اين حرف را زدند به مردم رساندند آن كسي كه ادعا داشت ميگفت كه من نايب حضرت قائم هستم همان جوري كه او نايب است، من هم نايبم. همان جوري كه او مأمور است پولهاتان را بگيرد، من مأمورم اين حكمها را بكنم كه يكيش اين است كه نكاح محارم جايز است.
ملتفت باشيد و بدانيد اين را و با هوش باشيد. كسي كه ميگويد من هم نايب صاحب الامرم و اين ادعا را دارد و مقابل وكلا ميخواهد بايستد، جاهلي باشد نميتواند مقابل بايستد. كسي هم چو ادعائي داشته باشد و هيچ جلد دستي و خارق عادتي نداشته باشد، نميتواند ادعا كند. اينها خارق عادت داشتند كسي هيچ خبر از غيب ندهد و بگويد من نايب امامم، جلد دستيها و شعبدهها اظهار نكند نه هيچ هيچ نميشود به او بگروند. حالا ملتفت باشيد شما نعوذبالله اگر آن وقت بوديد خيليهاتان ميرفتيد. پس حالا كه اينجا نشستهايم و الحمدلله هم چو كسي نيست، صاحب هم چو ادعائي را وا ميزنيم و لعنش هم ميكنيم. اگر آن روز كسي بود فريب آن جور حرفها را ميخورد حالا آيا ميگوئي اثنا عشري بوده و به امام دوازدهم قائل بوده كه ادعاي نيابت او را كرده نه شيعه نبود و قائل به امامت امام دوازدهم نبوده اگر بود در ميان شيعه تحليل محارم نميكرد. پس تحليل محارم كردن با اين كه ميبيني ادعا ميكند كه من شيعه اثناعشري هستم و من از جانب امام دوازدهم آمدهام و نايب اويم با اثناعشريت نميسازد. اين به هيچ امامي قائل نيست، به هيچ پيغمبري قائل نيست، به هيچ خدائي قائل نيست و در ميان اثني عشري محل خلاف نيست كه نكاح محارم جايز هست يا نه و او به حيلهاي كه گفت من اثني عشري هستم و از جانب امام دوازدهم آمدهام نميشود گفت شيعه است. اين اصلش شيعه نيست.اصلش مسلمان نيست. مسأله نكاح محارم خلافي نيست با وجودي كه ميگفت شيعهام و زبان علمي هم داشت و سحري و شعبدهاي، زرنگي، جلددستي هم داشت كه از جميع آن كساني كه بودند پيش بوده بود و ادعا ميكرد و هلم جرا هر حلالي كه معلوم است حلال خدا است نكاح محارم را عاميها هم ميدانند حرام است، ملاها هم ميدانند حرام است. حكماء هم ميدانند نكاح مادر و خواهر و عمه و جده و زن پدر و ساير محارم حرام است معلوم است اينها حرام است. اينها را ديگر آخوند بيايد بگويد به هر حيلهاي كه بخواهد بگويد كه من جد كردهام و استفراغ وسع كردهام و والله همينها را اين ملحد فلان فلان شده گفته و در كتابش نوشته اينها را كه بعد از آني كه مراد شخص متابعت آل محمد است استفراغ وسع كرده اگر خلاف ضرورتي هم كرده نقلي نيست.
پس ببينيد ضروريات مثل نكاح محارم آيا به يك جوري حلال ميشود؟ به هيچ جوري حلال نميشود و لواط حلال نيست، به هيچ جوري حلال نيست، نكاح محارم در ميان اسلام خلافي نيست اگر چه شلمغاني جايز بداند محل خلاف نيست شلمغاني اصلش اهل اسلام نبوده چه جاي اين كه شيعه باشد. ولو نماز ميكرد روزه ميگرفت آخر ميگفت شيعهام.
دقت كنيد، فراموش نكنيد ببينيد مسأله فرق ميكند. خيلي بگوئيد و بشنويد تا پوستش كنده شود. پس خلاف ضرورت اسلام كرد يك خلاف ضرورت كرد، اصلش داخل اين ضرورت به هيچ وجه از اول نبوده و اين مسأله مسأله خلافي نبوده اين از اسلام بيرون است بايد تمام ضروريات بماند سرجاش خلاف هيچ يك را نميشود گفت و كرد. اگر همه را گرفتي، مسلماني ولو خلاف عمليش را بكني، ولو زناش را بكني. آيا هيچ كس گفته زاني كه زنا كرد و دايم الزنا است و دايم الخمر است دايم اللواط است، اين مسلمان نيست؟ آيا هيچ عالمي از علماي شيعه و سني را فكر كن ببين گفتهاند اين نجس است. وقتي رفت و عرق جنب به حرام را شست و غسل كرد پاك است. نان ميخرند از بازار، گوشت ميخرند از بازار مسلمان هستند. پس معصيت خواه زنا باشد، خواه دزدي باشد، خواه هيزي باشد شخص را نجس نميكند اگر چه عرق جنب به حرام را يك كسي نجس بداند وقتي ميشويند پاك ميشود لكن مخالف ضرورت نجس است. اين را همه گفتهاند هزار بار هم غسل بكند، باز نجس العين است خزانه را نجس ميكند. وقتي پاك ميشود كه برگردد از اين حرفي كه زده. ديگر اگر برنگردد هزار بار سبيل بچيند، هي توي مسجد هم برود نماز كند كه باز نجس است. مكرر عرض كردهام اگر بود آن بازاري كه گاهي من ميگويم ميرفتم توي آن بازار و داد ميكردم كه حضرات اهل بازار ببينيد گل كرده يا نه. نقل ميكنند شخصي رفت پيش عطاري پولي داد كه چرس بخرد. گفت چرس خيلي خوبي ميخواهم به اين شرط چرس تو را ميبرم كه اگر كيف نداشته باشد و آن حالتهاي مخصوص را نداشته باشد ميآيم پولم را پس ميگيرم. عطار گفت خيلي خوب، شرط باشد آن حالت را بيارد گفت من شاهد ميگيرم اهل بازار را و شاهد گرفت اهل بازار را كه من اين چرس را خريدهام به اين شرط كه گل كند به اصطلاح خودشان ميگويند گل كند. اگر گل نكرد و مرا نگرفت ـ مراد يعني كيف نداشته باشد ـ من ميآيم پولم را پس ميگيرم. شرطش را كرد و شاهدش را گرفت و رفت چرس را استعمال كرد و رفت به حمام. در آن وقتي كه رفت توي نوره كش خانه و سرتا پاش را نوره كشيده بود در اين بينها چرس گل كرده و خيال كرد كه چرس ما كيفي نداده و گل نكرده پس حالا بايد بروم و پولم را پس بگيرم. از حمام بيرون آمد به همين حالت و برهنه مكشوف العوره سرتا پا نوره كشيده آمد توي بازار گفت آمدهام پولم را پس بگيرم. چرست گل نكرده آن شخص عطار گفت حضرات شهود ببينيد چرس گل كرده يا نكرده. و والله اگر هم چو بازاري داشتم اين داد را ميكردم. خدا ميداند اگر من دستي داشتم اينها را نميگذاشتم به مسجد راه بدهند در دايره مسلمين راه بدهند اما هر بابي، هر خلاف مذهبي كه ميبيني همه جا جاشان هست، همه جا كمكشان ميكنند به جز من بيچاره كه با هيچ كس كار ندارم اين حرفها را در خلوت هم پوست كنده نميزنم با من دارند اين جور سلوك ميكنند. پس ببينيد هيچ فسق و فجوري، هيچ زنائي، هيچ لواطي و تمام گناههاي كبيره كه هست اگر يك شخص به تمام كباير دايم مرتكب باشد، هي مال مردم را بخورد، هي مردم را بكشد، هي زنا بكند و اعتقادش اين باشد كه بد است اين كارها باز اين شخص عاصي است حدود الهي بر او جاري ميشود در دنيا، در برزخ جاري ميشود در قيامت جاري ميشود آن آخر كار كسي اين را بگويد نجس است آن كسي كه گفته خودش نجس است و كافر. عاصي نجس نيست ولكن كافر نجس العين است.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم. پس ملتفت باش، ديگر اين خر صالحيها را بگذار كنار، دور بينداز. همين كه كسي خلاف ضرورت گفت و گفتي خلاف ضرورت نيست مسأله خلافي است در ميان شيعه اثني عشري ما شيعه اثني عشري هستيم فكر كردهام در مسأله بايد ناطق واحد باشد در ميان شيعه و شما ميگوئيد اين مسأله هرگز در ميان شيعه اثناعشري نبوده و خلاف ضرورت است. شما هم چو فهميدهايد براي خودتان درست است، ما هم فكر كردهايم ديدهايم فهميدهايم كه حاكم بايد يكي باشد. از فلان كلمه ارشاد هم چو فهميدهايم، از فلان كلمه سيد هم چو فهميدهايم، ما هم چو فهميدهايم كه بايد واحد باشد هميشه هم چنين بوده مشايخ بروز نميدادند اين زمانها فهمها زياد شده، شعورها زياد شده مردم قدري متحمل هستند پس گفته ما هم چو فهميديم پس ميان شيعه اين مسأله خلافي است. بعضي ميگويند يكي بايد ناطق باشد، بعضي ميگويند نه مسأله نظري است محل نظر آنها براي خود آنها براي خود آنها باشد، محل نظر اينهابراي اينها خوب است. دقت كنيد سركلاف را به دست بياريد ببينيد چنين چيزي ضرورت هست يا نيست؟ شما را به خدا فكر كنيد، ملتفت باشيد كه مسائل نظريه هميشه هر مسأله نظري كه هست يك كسي عمل كرده يك كسي ديگر عمل نكرده و همه ميگويند نظري است. آب قليل به ملاقات نجاست نجس ميشود يا نه؟ بعضي گفتهاند آب قليل نجاست كمي كه تغييرش ندهد به آن برسد نجس نيست. ملامحسن فيض آمد و گفت نجس نيست. ابن عقيل آمد گفت نجس نيست حالا كسي كه گفت آب قليل به ملاقات نجس نجس نميشود اين چيز تازهاي نياورده در دين و مذهب. اگر چيز تازهاي بيارد كفر ميشود. اين مسأله خلافياست پس هر مسأله نظري هر جا هست نمونهاش همه جااگر چه نباشد اگر چه همه عوام خبر نداشتهاند كه داخل ضروريات باشد لكن يك جائي يك كسي قائل شده يك حديثي بايد داشته باشد پس هر جا اين طور شد آن مسأله نظري است لكن ضروريات اين طور نيست. ضروريات را عوام بايد بدانند واجب است بدانند حالا نميدانند ملا هم شدهاند و نميدانند چه خاك بر سرم كنم ميبيني مردكه ملا هم شده و هنوز ميگويد حجت به ضرورت خلاف ضرورت است و حال آن كه هيچ كس از هيچ دين حقي خارج نشده مگر امر واضحي را انكار كرده كه از آن دايره بيرون رفته. ملتفت باشيد هميشه كفاري كه كافر شدند، منافقين كه خارج شدند، به واسطه خلاف ضرورتي بود كه از آنها صادر شد در كلمات سيد مرحوم خيلي اين جورها هست كه ميفرمايند آن چه حاصلش اين است كه اين مسأله كه ما سني را نجس نميدانيم راهي دارد چون سلطنت و غلبه با آنها است، ما ضعيفيم از ما يك كسي ميخواهد در كربلا منزل كند، در ميان عربها و سنيها منزل كند لابد است از معاشرت از باب عسر و حرج حكم ميكنيم كه بايد پاك باشند. آيه داريم، حديث داريم كه حرجي در دين نيست اجماعات داريم، دليل و برهان داريم كه بايد پاك باشند لكن ميدانيم اينها كفارند و منافقين و جاشان زير پاي يهود و نصاري و مجوس است. اينها منافقند و في الدرك الاسفل من النار جاشان است و آنها يعني يهود و نصاري كفارند اگر نبود اين عسر و حرج در آنها اين سنيها را نجس ترشان ميدانستيم و تصريح ميكنند كه از هر كس بدترند و ضايعترند. ديگر به دليلي كه شهادتين ميگويند اگربه محض همين كه ميگويند اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله پاك باشند و به اتفاق شيعه و سني خوارج و كساني كه عداوت با حضرت امير ميكنند و فحش به حضرت امير ميدهند نجسند سنيها نجس ميدانند خوارج را با وجودي كه نماز ميكنند، روزه ميگيرند، خر صالح هم هستند پس شهادتين ميگويند نماز ميكنند پيغمبر را قبول دارند و لعن ميكنند حضرت امير را و چون لعن بر آن جناب ميكنند و عداوت حضرت امير را دارند هم شيعه هم سني آنها را نجس ميدانند و حكم به نجاست آنها صريحا ميكنند راهش اين است كه آنها يك طايفه هستند در بياباني منزل دارند، سلطاني ندارند، غلبه ندارند، تشخصي ندارند كه ما تقيه كنيم از آنها. لكن سنيها در واقع حكم سنيها بعينه حكم خوارج است آنها هم نجسند اما چه كنيم شيعهايم، كربلا ميخواهيم برويم محتاج به غذا و نان و آب و گوشت و معاشرت هستيم، لابديم از معاشرت آنها. آنها غالبند، سلطان دارند، سلطنت و تشخص دارند، نميتوانيم بگوئيم نجسند پس ميگوئيم كه آنها پاكند و اگر نعوذ بالله خوارج هم سلطنتي پيدا كنند و بر شيعه غالب شوند، پاك ميشوند به جهتي كه مسلمانند و غلبه هم دارند.
باري، پس ملتفت باشيد، پس حكم تنجيس غير حكم تكفير است به صريح كلام سيد مرحوم كه ميفرمايند هر كس خارج از يكي از ضروريات دين و مذهب شده اين نجس است. حكم اوليش كه تقيه نباشد اين است كه كافر است و نجس و بايد اجتناب كرد مگر جمعي باشند و جمع بشوند درجائي. جمع كه شدند عسر و حرج براي ما پيدا ميشود آن وقت ميگوئيم پاكند ديگر عسر و حرج همهاش هم در اين اطاق نبايد باشد. همهاش توي اين شهر تنها نبايد باشد. اين شهر تنها را نبايد ملاحظه كرد. شيعيان كرمان هم هستند. كربلا هم هستند و محتاجند به معاشرت وقتي هم سني هم شيعه هم در كرمان هم در صاين قلعه هست من ديگر نميتوانم اجتناب كنم بايد وقتي من كردستان بروم و معامله با سنيها داشته باشم پس بايد آنها پاك باشند. خودم اگر بروم آن جا پاكشان ميدانم.
باري، پس دقت كنيد انشاءالله هر كس خلاف يكي از ضروريات كرد، اين كافر است و حكم اوليش اين است كه كافر است و نجس. فحش به آن بايد داد و با ايشان معاشرت نبايد كرد مادام كه بداني پيش ميبري. شرط امر به معروف و نهي از منكر يكي توانستن و قدرت است كه انسان جمعيتي داشته باشد حرفش را بشنوند آن وقت حكمش را جاري كند اما در جائي، در وقتي كه كسي كه حق خودش را كه هيچ، حرفي هيچ كس ندارد اصلا نتواند بگيرد ديناري از بازار از كسي اگر طلب داشته باشد او حاشا كند اين دينار را پس نميشود گرفت برده باشد ملك كسي را پس نميشود گرفت در اين شهر يعني در اين دنيا حالا وقتي دست اين جور بسته شده متاع ايمان اين قدر كساد است و هميشه هم كساد بوده. ببينيد در اول اسلام اول وقتي كه اسلام زور زد و حكم عالم @و سلطنتي داشتند اهل اسلام كه تمام سلاطين چشم ميزدند و سر به سر همه راضي بودند هزار شهر فتح كرده بودند اهل اسلام و شوخي نيست. در عرض پانزده سال هزار شهر بتوان گرفت كدام از سلاطين در اين مدت كم اين همه فتح كردهاند و عمر در مدت پانزده سال هزار شهر مفتوح كرد نهايت تسلط را داشت و در آن زمان اهل اسلام غلبه داشتند در همان زمان عرض ميكنم كه همان چهار تا بودند ديگر كسي غير آن چهار تا مسلمان نبود. حالا چه كنند اين چهار تا مگر اينها را مسلمان بدانند و بگويند اينها جماعت مسلمانانند به جهتي كه مسجد مسجد آنها بود، محراب محراب آنها بود واعظ واعظ آنها بود، اسلام اسلام آنها بود اينها نه اسمي داشتند نه كسي ميشناختشان نه يك پول زكوتي كسي به ايشان ميداد، نه صدقه كسي به ايشان ميداد. علف بيابان ميخوردند علف بيابان هم گيرشان نميآمد. والله همين ابوذر در بيابان رفت علفي به دست بيارد بخورد همين طور كه راه ميرفت به علف نرسيده بود كه جانش از گرسنگي بيرون آمد. والله زمين و آسمان ميگشت كه سلمان روش راه برود ابوذر روش راه برود و از گرسنگي مرد ابوذر و هميشه بدانيد همين طورها بوده والله در عصر حضرت امام حسن، امام حسن چهل نفر ياور خواست در كوفه كه تمام كوفه تابع حضرت امير بودند و حضرت امير وقتي ميخواست گله كند ميفرمود من هيچ جا را ندارم همان وقتي كه سلطنت و خلافت با او بود ميگفت من هيچ جا را ندارم مگر كوفه. يك كوفهاي دارم. درش را باز ميكنم و ميبندم يعني اين كوفه مسلما مال من است و توي همين كوفهاي كه مسلم مال حضرت امير بود، حضرت امام حسن هي داد زد كه كمك من بكنيد، چهل نفر اگر همراه من بود صلح با معاويه نميكردم غلبه هم ميكردم و چهل نفر پيدا نشد و همين جور اگر بشماري آنها را باز عددش را ميبيني نميماند به جز سه يا چهار. حالا امام حسن چه كند به غير از صلح؟ هم چنين حضرت سيد الشهدا آن حسابيش را اگر ميخواهي بداني چند نفر ياور داشت حالا ميشنوي هفتاد و دو نفر، اينها بعضيشان صغير بودند، بعضيشان غلام بودند، بعضيشان پسر بودند، بعضي پدر بودند، خويشها، قومها، جيره خورها همه همه هفتاد و دو نفر شدند آني كه با بصيرت بودند در اين ميانها سه تا چهار تا بيشتر پيدا نميشد و هكذا والله حضرت سجاد چهار نفري كه داشت آن قدر ميترسيدند و بروز نميدادند اسمشان كانه نيست و هكذا حضرت باقر والله نداشت ياوري. حضرت صادق وقتي بني اميه و بني عباس در بني عباس معروف بود خاطر جمع هم بودند كه ادعاي سلطنت ندارند وقتي كسي عرض كرد خدمت حضرت صادق چرا شما نفسي نميكشيد حالا كه شما جمعيتي داريد نصف عالم معين شما هستند فرمودند نصف عالم ياور مايند؟ عرض كرد بله. سكوتي فرمودند. با همان شخص سوار شدند به شتري و به مزرعهاي تشريف بردند ميگويد جائي پياده شدند كه تجديد وضو كنند چند بزغاله آن جاها ميچريد فرمودند اين بزغالهها را ميبيني؟ عرض كرد بله فرمودند اينها چند تا هستند؟ به عدد اين بزغالهها اگر من معين داشتم بر من حرام بود در خانه بنشينم، جنگ ميكردم و امر خود را ظاهر ميكردم. ميگويد رفتم و بزغالهها را شمردم هفده تا بودند. پس حضرت صادق هفده ياور نداشت. حضرت صادق هفده ياور و معين نداشت كه صلح كرد و هميشه همين طور بوده. هميشه همين پستا بوده است حالا هم هفده تا آيا باشد يا نباشد حسابش را بكني آيا به كجا برسد.
فكر كنيد انشاءالله عرض ميكنم آن كسي كه تمام ضروريات را ميگيرد مؤمن است يكي را وازند كافر است و مخلد در جهنم در درك اسفل منزلش است و هرچه بالاتر آمده و پائين رفته بدتر از طبقه پيشي شده، منافقتر شده و حكم اولي اين است كه منافق از همه كس نجستر و خبيثتر و ضايعتر است. با او معاشرت نبايد كرد فحش به او بايد داد، كتره بايد گفت، هر صدمهاي كه ميشود به او بايد زد لكن حالا حكم اولي جاري نيست. زمان صلح است آن كارها را با آنها نميتوان كرد اما وقتي بشود وقتي خواهد آمد كه با آنها اين جور كارها را ميتوان كرد. با آن چهار نفر هيچ نميشود گفت و با عمر نميتوان جنگيد. امام حسن هيچ نميتوانست بجنگد، همان امام حسين جنگيد ديديد كه چه شد. امام زين العابدين ديد همين جور است نفس نكشيد. ائمه ديگر ديدند همين جور است نفس نكشيدند. حالا هم همينجور است نميشود نفس كشيد. باري،
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس هشتم سه شنبه 24 رجب 1301 ق
47بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.
حوادثي كه هستند هيچ يكشان از پيش خدا نيامدهاند مگر انبياء و اولياء و آن طايفه، و اين مطلب را من ميبينم محل لغزش است. خيلي مردم يك لفظي پيش خودشان خيال ميكنند آن را اسمش را ميگذارند وجود و اسم اين وجود را ميگذارند خدا. آن وقت اين خدا است كه خودش به اين صورتها است و غير او هيچ نيست يكي هم هست وجود به طورهائي كه من عرض كردهام و خودشان هم آن قدر دست ندارند كه اين قدر را بگويند اين وجود غير ندارد بخواهي بگوئي غيرش غيرش نيست اين وجود البته يكي هم هست، غير هم ندارد بلاشك.
دقت كنيد انشاءالله، با شعور هر چه تمامتر. وجود بسيط است، غير هم ندارد به هيچ لحاظي هم محدود نيست همه جا هم هست. به غير از او هم هيچ چيز نيست و ميخواهم عرض كنم به طور حقيقت به طوري كه آنها هم عقلشان نرسيده به طوري اسم خود را و حد خود را به همه داده و اسم ندارد و حد ندارد. همه اسمها خودش است، همه حدها خودش است. به همه داده همه هست هست هست هيچ كدام از اينها از هستي هيچ كم ندارند. پس هست مركب نيست راستي راستي غيري هم اصلا ندارد ممتنع است ماسوي داشته باشد. ماسواش يعني نيست و نيست يعني ممتنع و ممتنع هم نيست. پس آني كه هيچ نيست نيست چيزي كه داخل هست بشود كه جائيش را لطيف كند و جائيش را كثيف كند و هر چيزي لطيف و كثيف شد بايد چيزي باشد داخلش بشود كه لطيف شود. و اين قواعد كليه را كه عرض ميكنم فراموش نكنيد سر كلاف است دستتان ميدهم. حالا وجود يك جائيش لطيفتر نيست يك جائيش كثيفتر چرا كه لطيف هست و هيچ جاش از هستي كم ندارد، كثيف هست و هيچ جاش از هستي كم ندارد. چرا كه نداريم نيستي كه داخل اين هست كنيم كه جائيش را هستتر كند و جائيش را كمتر هست كند نيستي داخل هستي نميشود. هست كه داخل هستي بشود ديگر حالا بعد از اين بيان يك پاره لفظها كه حكما گفتهاند كه ماهيات اعدامند و نواقص، به گوش شما نرود. شعورتان را به كار ببريد ببينيد هست هست است نيست هيچ نيست. پس هست به آن نيست محدود نيست به جهتي كه نيست به غير از هست هيچ نيست. پس هست هست و محدود هم نيست و بسيط هم هست و چون محدود نيست در غيب ننشسته كه در شهاده نباشد. هست چون محدود نيست همه جا هست و هر محدودي حالتش اين است كه در حد خودش است. در حد غير خودش نيست. اين هستي كه غير ندارد كه به آن غير محدود شود و ملتفت باشيد كه هر چه محدود ميشود چيز ديگري آن طرفش هست كه محدود ميشود اين هست غير ندارد كه محدود شود. پس چون غير ندارد هست در غيب نيست كه در شهاده نباشد. آن روح است كه در غيب نشسته و لايري است. ايني كه در عالم شهاده است ديدني است و بدن است اين آن جا نيست او اين جا نيست پس هست صدق ميكند به طور حقيقت فوق تمام حقايق چنان كه صدق ميكند بر جسم، صدق ميكند بر عقل. او اگر در عالم عقل نشسته بود بايد هر چه غير از عقل است هست نباشد و اينها همه را ميبينيم هست پس هست چون محدود نيست در عالم عقل ننشسته كه اين جا نباشد و اين جا هم هست، آن جا هم هست. سهل است نسبت اين هست به ماده و صورت يكسان است. ماده هست، صورت هم هست اگر چه صورت به ماده برپا است جوهر و عرض پيش او مساوي است يا بگو مساوي آمده و آمده هم ندارد به غير از خودش هيچ نيست. پس جوهر هست چنان كه عرض هست حتي به همين پستا قديم هست حادث هم هست زايل هست و زايل شده حالا لايزال و لايزول هست و راست است كه هست واين هست صدق ميكند به تمام آن چه هست و همه هستيها از آن هست هست شدهاند متعدد هم نيست واحد هم هست بسيط هم هست و همه جا هست و هيچ غيري هم ندارد وحدتش را بخواهيد ببينيد ميبينيد غيري ندارد كه داخلش بشود زياد شود هستيش را كم كند يا داخلش كمتر بشود هستيش را زياد كند. پس مقامات تشكيكيه در اين پيدا نميشود. پس حالا ديگر اين حرفها داخل خرافات ميشود كه وجود كه وجود صرف او است ماها مشوبيم. وجود اشدي هست و وجود شديدي و وجود ضعيفي و وجود اضعفي. همه اينها خيالات چرسي است اعدام و نقايص وجود ندارد وجود ماهيت نيست الماهية ما شم رائحة الوجود حالا اين چه شد؟ وجود هم ما شم رائحة الماهية. بله، عرض ما شم رائحة الجوهر جوهر هم ما شم رائحة العرض. آيا اينها نيستند و اگر اينها اعدام اسمشان باشد پس همه عالم اعدامند، وجودي نيست و اگر اعدام اعدام اضافيهاند كه همه موجودند اينها نفيند و النفي شي. حالا ببينيد حكيم كيست؟ حكيم آن كسي است كه ميگويد النفي شيء. وقتي ميگوئي زيد قائم نيست، ميبيني نيست راست ميشود حرف پس ايجابات و سلوب همه داخل علوم است و موجود است. اگر نيست و نفي موجود نباشد، سلبها بايد نباشند.
باري، پس بدانيد اين وجود مقامات تشكيكيه ندارد، تنزل نميتواند بكند چرا كه نفس تنزل هست. اين هست همه جا هست هيچ چيز هم داخلش نميشود و داخلش نشده. ديگر يك جائيش قوت دارد، يك جائيش ضعف، نه. قوت و ضعف از كجا آمد؟ حالا اين هست، اين هست، اين هست، همه اينها هستند كي گفته اينها خدا هستند؟ اين هست كه حرف نميزند كه خودش بگويد من خدايم حرف هم كه زد حرف هم هست بعد از آني كه حرف زد چه بگويد؟ بگويد من چه كارهام؟ آن پيش هم هست، بعدها كه حرف بزند كسي نيست كه با او حرف بزند. اين هست نه ارسال رسلي كرده، نه انزال كتبي كرده. حالا ديگر انشاءالله معلوم شد كه اين هست خدا نيست ولكن خدا بايد هست باشد. خداي نيست هم نيست. خدا البته هست، خلق هم البته هستند اما خلق را خدا احداث كرده و هست شدهاند و خدا را كسي احداث نكرده و هست. پس هستي ماسوي را ديگري به آنها داده و هستي خدا مال خدا است. پس خدا را كسي هست نكرده و حالا يك پاره نكات را داشته باشيد. پس هستي خدا يعني خودش هست باشد و هستي ماسواي اين خدا را فكر كنيد، يعني اين خدا بايد ساخته باشد. خدا يعني صانع باشد و وجودش مصنوع كسي ديگر نباشد و تمام خلقي كه ماسواي او است هستند و محتاجند و كاري از آنها نميآيد مگر آن قدري كه صانع خواسته باشد. بسته به خواهش او است اينها فاعل چيزي، مفعول چيزي وجودشان به طور اضافه است هيچ كدام نيستند كه مستقلاً فاعل باشند. آن كه نماز ميكند خودش نماز كرده و فاعل نماز همان نمازگزار است اما خودش را ساختهاند، نمازش را هم ساختهاند. نماز فعل او است، اين فعل را بر دست او جاري كردهاند.
ملتفت باشيد، صانع يعني واجب الوجود، يعني نساخته باشندش و سلسله مصنوعات، هر چه سلسله را ببري بالا، باز ميبيني او را ساختهاند و او را ساختهاند و او را ساختهاند و اين را فراموش نكنيد و داشته باشيد كه هر جا متعدداتي يافت شد، ديدي خشتي چند را در ميانه آنها ديدي خشتي سرش را زد به خشتي ديگر آن را انداخت، خشتي ديگر آن خشت را انداخته، خشتي ديگر پيشتري را انداخته و هكذا لامحاله يك كسي بايد خشت اولي را انداخته باشد خارج از اين خشتها و هر عاقلي ميفهمد دانههاي اين زنجير را ميشماري يك آخري دارد. ديگر همينها است كه دور و تسلسل اسم ميگذارند همهاش همين كه اين متعددات امرشان به طور اضافه است و به خودي خود فاعل نيستند و فاعلشان كردند، فاعل شدند. چشم را بينا كردند، بينا شد. همين چشم را يك دفعه ميبيني پس ميگيرند و اينها آيات خدا است و از براي مؤمن اين قدر آيات روي هم ريخته كه وقتي نگاه ميكند، دستپاچه ميشود، حيران ميشود كه اين چه ملكي است، اين چه صنعتي است. از هر راهي ميروم ميبينم پيش پايم است ميبيند اينها همه محتاجين طوري هم هست كه احدي نميگويد محتاجي يافت نميشود احدي نميگويد محدودي يافت نميشود. دردي نيست، المي نيست، نقصي نيست. وحدت وجوديها هم نميگويند آنها هم ميگويند مرشد فاني در ذات شده، ما فاني در شيخ ميشويم به جهتي كه ما ناقصيم، مرشد كامل است پس نقصي هست و ناقصين بروند پيش كاملين و آن كامل به قول آنها چون در ذات غرق شده و رسيده من دامن او را ميگيرم.
باري، پس عرض ميكنم آن هستي را كه خدا اسمش گذاردهاند، آن مطلق را كه خدا اسم گذاردهاند، شما ملتفت باشيد كه گفتند هم هست اطلاق هم هست. انشاءالله خوب دقت كنيد، والله وحدت هست، كثرت هست. فكر كنيد و اين والله را كه ميگويم كه ملتفت باشيد و اين جور قسمها در حديث و آيه هست براي اين كه نفس اعتنا كند تا چيزي به دست او بيايد نه اين است كه ثابت نيست قسم ميخورم، قسم از بابت تأكيد است. پس خوب دقت كنيد وحدت هست، كثرت هست و ببييند كثرت از هستي هيچ كم ندارد، وحدت از هستي هيچ بيش ندارد به طور تشكيك كه جائي كه وحدت است وجود شدت داشته باشد در كثرات وجود ضعف داشته باشد. حالا گفتهاند گفته باشند، شما دقت كنيد و ملتفت باشيد. پس بسيط هست، مركب هست. نيستي داخل مركب نشده كه هستيش را كم كند و نيستي كمتر داخل بسيط نشده كه هستيش را زياد كند. پس وحدت هست كثرت هست. پس اين وحدت و اين كثرت، اين اطلاق و اين تقييد، اين غيب و اين شهود همه يك جور هستند، هيچ كدام نيست كه يك خورده هستي بيشتر داشته باشند و اينها را شما مسامحه نكنيد. من عرض ميكنم اين هست، اسمش خدا نيست اما خدا يعني هست و هستي او را كسي نساخته و مركبات يا بگو خلق يا بگو ماهيات، اينها هم هستند اما هستي آنها را ساختهاند و اگر نساخته بودند نبودند. اگر اينها را نساخته بودند، ممتنع بود ساخته شده باشد.
فكر كنيد و دقت كنيد انشاءالله ببينيد قيام شما و حالائي كه ايستادهايد شما هستش كردهايد و اگر شما قيام خود را هست نكرده بوديد ممتنع بود هست شود و قيام خودتان را شما هستش كردهايد. كسي ديگر هم قيام خودش را هست كرده. تمام فواعل را انشاءالله فكر كنيد نسبت به افعال خودشان همين جورند. پس افعال، نيست صرف صرفند و به خودي خود در عرصه امتناع جاشان است مگر همين قدر كه ممكن است كه فواعل احداث كنند آنها را پس اينها را فواعل احداث كردهاند پس اينها خودشان هيچند و به محض بستگي به غير برپا هستند و حقيقتشان مال آن فاعلي است كه آنها را احداث كرده.
عرض ميكنم فكر كنيد و سركلاف را در عالم شهاده بگيريد. از جائي كه مشكل نيست و خيلي روشن است و ظاهر فكر كنيد اصل مسأله اين كه فعل صادر است از فاعل. نور چراغ از چراغ بيرون ميآيد هر جوري كه هست حالا اين نور اگر چراغي نباشد آيا ممكن است نوري باشد يعني نور اين چراغ اينها را نميگويم، آفتاب را عرض نميكنم، هر صاحب نوري را عرض ميكنم، نور اين چراغ بخصوص اگر چراغ نبود اين نور چه چيز بود؟ هيچ چيز نبود.
خلاصه مطلبي كه در دست داشتيم از دست نرود. آن اين بود كه فعل بايد به فاعل بسته باشد و فاعل بايد احداثش كند. اگر احداثش نكند به عرصه امتناع ميرود و صانع معنيش اين است كه هست باشد و هرگز امتناع نداشته باشد و اينها را كم فكر كردهاند كه از كجا خدا باشد نه البته خدا خدا نيست كه اين فكر را در او بكني خدا يجب ان يكون و يمتنع ان لايكون نه اين كه يمكن ان يكون و يمكن ان لايكون. صانع اگر هست، يجب ان يكون و يمتنع ان لايكون پس صانع كه يجب ان يكون است و يمتنع ان لايكون و تمام خلق يمكن ان يكونوا و لايمتنع ان لايكونوا فاذا كونهم الله كانوا. اين هم معني خلق.
فكر كنيد انشاءالله، پس اين خلق تمامشان را يك كسي ساخته وآن كس خدا است و هستي اينها را او ساخته به ايشان داده و ممتنع است اينها خودشان هست باشند. حالا ممتنع نيست حالا به او هست شدهاند. ملتفت باشيد انشاءالله وقتي يادش گرفتيد خيلي آسان ميفهميد معني بحول الله و قوته اقوم و اقعد را و خيلي كار دستش داريد. تمام عمرتان، تمام خوابتان، تمام بيداريتان، تمام غفلتتان، تمام ذكرتان، تمام مرضتان، صحتتان، موتتان كار دست اين داريد مستغني از اين نيستيد كه مسامحه كنيد. همه جا كارها را اين بايد درست كند. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، حالا آن كسي كه ماسواي خود را هستي داده بله حالا كه هستي داده هست هستند، راست است دروغ هم نيست و حالا اين لفظ هست، اينها و سين و تا هم اطلاق ميشود بر خدا هم اطلاق ميشود بر اينها. ديگر اشتراك لفظي دارند خدا و خلق هيچ كدام لفظي يعني يك لفظي براي خدا ميگوئي و يك لفظي براي خلق، اين را كه كسي نميگويد نيست خدا رحيم است. آن مردكه هم رحيم اسمش است، اين را كسي نميگويد نيست اشتراك لفظي كه نفي ميكند نيست ميان خدا و خلق معنيش اين است كه يك كسي اسمي گذارده براي چيزي، يك كسي ديگر هم همين اسم را نشنيده جائي ديگر از ملك از شهري ديگر همين اسم را بخصوص ميگذارد براي چيزي ديگر، اين را اشتراك لفظي ميگويند اهل فن اين جور چيزها را اين را اين طور اصطلاح كردهاند و در كليات و منطق اين طور اصطلاح كردهاند. يك كسي اسم پسرش را در همدان زيد گذاشت، يك كسي ديگر هم در اصفهان است، اين اسم را نشنيده، پسري دارد او هم اسمش را ميگذارد زيد. ديگر معني جامعي در ميان اين ولد و آن ولد ملاحظه نكردهاند اين دو واضع اين اشتراك لفظي اسمش است در اصطلاح. حالا ميبيني هستي خدا با هستي خلق از بابت اشتراك لفظي نيست. يعني ندانيم هستي در اينها و يك معني هستي و وجود در خدا، آن وقت اسم او را بگذاريم هست، اسم اين را بگذاريم هست. اين جور اشتراك نيست. فرق ميان خدا و خلق اين است كه اين هست و از هستي هيچ كم ندارد او هم هست و از هستي هيچ كم ندارد ولكن يك جوري است كه نوع اين هستي را ميفهميم به آن هستي برپا است حالا چون كه نوعش را اين جور مييابيم ديگر اشتراك لفظي نيست ميان اثر و مؤثر و صانع و مصنوع چرا كه صانع اگر بودي نداشت، خلق بود نداشتند و خلق اگر بود نداشتند او نبود نداشت. پس اشتراك لفظي كه نيست به جهتي كه ملاحظه معني شده. اين را بود گفتهايم و ملاحظه معني شده، اورا بود گفتهايم اما اشتراك معنوي نيست به جهت آن كه اشتراك معنوي يعني يك حقيقت را از دو فرد ملاحظه كني و اسم آن را براي هر دو بگوئي. زيد انسان است، عمرو هم انسان است و هكذا افراد را نسبت به كلي ميدهي آن كلي محل اشتراك است ميانه همه افراد به طوري كه صدق ميكند بر تمام افراد پس انسان نسبت به افراد انسان هر نوع حيواني نسبت به افراد خودش، جماد نسبت به سنگ و آجر، اينها اشتراك معنوي دارند. اين جماد است، آن هم جماد است اين از جماديت هيچ كم ندارد، آن از جماديت هيچ كم ندارد اما اين او نيست، او اين نيست. مابه الامتياز اين را او ندارد، مابه الامتياز او را اين ندارد مابه الاشتراكشان جماديت است. اين جماد است، آن هم جماد است. اين اشتراك را اشتراك معنوي ميگويند. حالا آيا اين اشتراك معنوي ميان خدا و خلق هست؟ در خودت فكر كن و ببين اشتراك معنوي ميان خودت و قيام خودت هست يا نه؟ ببين قيام را اگر تو احداثش كني او بود است و اگر احداثش نكني او بود نيست اما در بودن هردو شريكند پس بود تو، با بود اين يك نسق نيست اين بودنش تمامش بسته به وجود تو است اما بود تو بسته به وجود او نيست. پس اين دو بود است پس اشتراك ميان صانع و مصنوع معنوي هم نيست همه جا جاري است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در هيچ جا تفاوت نيست. قاعده كلي باشد و همه جا جاري باشد بايد از خدا و پير و پيغمبر گرفت تا خلق همه جا جاري كرد. افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون؟ ميانه زيد و قيام زيد اشتراك نه لفظي است نه معنوي اين هست آن هم هست. هستي او هيچ به اين برپا نيست، هستي اين هيچ به او برپا نيست هستي قائم بر پا است به شرط هستي زيد و هستي زيد برپا است به خودش. بسته به هستي قائم نيست اما قائم هست راستي راستي حقيقة زيد هم هست راستي راستي حقيقة پس از باب حقيقت و مجاز هم نيست كه هر دو را هست ميگويند. قائم هست حقيقة هيچ دروغ توش نيست. زيد هم هست حقيقة هيچ دروغ توش نيست. اما آن حقيقت بالا است. اين حقيقت هم حقيقت است اما بعد از آن حقيقت است. اين است كه مشايخ ما اين اصطلاح راگرفتند و حقيقت بعد الحقيقة اصطلاح كردند و گفتند نه اشتراك لفظي ميان خدا و خلق است نه اشتراك معنوي، بلكه از باب حقيقة بعد الحقيقة است. خلق هستند حقيقة بعد از اين كه خلقشان كرد خدا هم هست حقيقة پيش از آني كه خلق كند خلق را بعد از آني كه خلق را خلق كرد. باري، ديگر اينها را نميخواستم عرض كنم ديگر آمد. پس خدا اسم آن كسي است كه رب عالمين است. الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي؟ حالا شما آيا آن كسي هستيد كه خلق ميكند، رزق ميدهد، ميميراند، زنده ميكند؟ شما خودتان كيستيد؟ شما كسي هستيد كه مالك حيات خود نيستي، مالك موت خودت نيستي. اگر بخواهد بميراند ميميراند هر چه زور بزند نميرد نميشود بي اختيار است ديگر اختيار ندارم، بله اين جور اختيار را هم نداري بايد كور شوي اختيار نداشته باشي و اگر اين جور اختيار را بخواهي براي خلق ثابت كني تفويض ميشود و والله قبح تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است لكن از بس اين مردم نافهمند جبر را ميخواهند نفي كنند، تفويض را اثبات كنند اختيار را اين طور معني كردند بله شخصي با كسي مباحثه داشت در مسأله جبر و تفويض گفتگو داشتند در اين بينها كسي مرده بود او را در تابوت گذارده بودند ميبرند. شخص جبري گفت كجات ميبرند اي فاعل مختار و خنديدند اين جور حرفها را مردم ميزنند كه ثابت كنند تفويض را و تفويض قبحش هزار مرتبه بالاتر از جبر است. باز جبر نقصي براي خدا اثبات نميكند در فاعليت. و لافاعل في الوجود الا الله نميگويند جبريها كه او عاجز است اما ايني كه كسي بگويد اينها خودشان مستقلند در عمل و خودشان ميتوانند كاري كنند بدون حول خدا و قوه خدا، بي حول و قوه خدا بتوانند بجنبند، اين تفويض است و والله يك ذره از ذرات نيست هيچ چيز نميتواند بجنبد مگر اين كه صانع بسازد. چه طور ميشود تفويض باشد امر خلق به خود خلق؟
پس دقت كنيد حقيقت خلق يعني غير ساخته باشدش مثل اين كه حقيقت قيام يعني زيد ساخته باشدش. ديگر فراموش نكنيد كه راه نزديك ميشود به اين بيان. حقيقت قيام يعني زيد ساخته باشد او را، حقيقت كرسي يعني نجار ساخته باشد او را. در، يعني نجار ساخته باشد او را. بنا، يعني بنّا ساخته باشد او را حقيقت اينها يعني ناداري، هيچ چيز را دارا نيستند پس حقيقتشان به خودي خودشان به آن ملاحظه هيچ ميشوند، ميروند به عرصه امتناع. اما اگر صانع ساخته باشدشان معلوم است هر طوري ساخته باشدشان، هستند. پس من كانت حقايقه دعاوي حالا ببينيد فرمايشاتي را كه آنها كرده اند چهجور فرمايشاتي است مغز در كلام آنها بوده و والله حقيقت بيان كردهاند. در فرمايشاتشان حضرت سجاد@ صلوات الله عليه فرمايش ميفرمايند: من كانت حقايقه دعاوي فكيف لاتكون دعاويه دعاوي كسي كه حقيقتش اين است كه اگر تو بر پاش ميداري هست و اگر برپاش نكني حقيقتش هيچ نيست، كسي كه حقيقتش بدون ملاحظه اين كه تو درستش كردهاي هيچ صرف است و اگر بگويد من هستم ادعاي دروغ كرده، چنين كسي حالا ديگر ادعا كند كه من چنين ميكنم و چنان، البته، بيجا است ادعاهاي او اين است كه قدغن شد كه مرخص نيستيد كه بگوئيد فردا چنين ميكنم الا ان يشاءالله مگر اين كه بگوئي اگر خدا خواست من ميكنم، انشاءالله ميكنم و بخصوصه وحي شد به پيغمبر كه بي ان شاءالله مرخص نيستي بگوئي فردا چنين كاري ميكنم و عمدا كردند اين كار را چرا كه ارسال رسل براي همين شده كه شما چيزي ياد بگيريد و قصهاش اين است كه پيغمبر وقتي وعده كرده بود به يهوديها كه فردا بيائيد فلان حكايت را براي شما ميگويم همان وقتي هم كه ميفرمودند اين را، نه اين بود كه متذكر خدا نبودند، نه همه قصدش اين بود كه بدون اين كه خدا بخواهد ميگويم. با وجود اين چهل روز جبرئيل براي اين امر نيامد و چهل روز طول كشيد تا آمد و از چيزهائي كه بايد و در همين مسأله كه چهل روز طول كشيد اينها نيت كرده بودند كه اگر اين جواب را پيغمبر في الفور گفت ميدانيم دروغگو است به اين جهت اين جواب به تأخير افتاد. وحي شد كه اين چهل روز كه تأخير افتاد به جهتي است كه ان شاءالله نگفتي حالا ديگر مرخص نيستي كه بگوئي فردا چنين ميكنم تا انشاءالله نگوئي بايد انشاءالله بگوئي و ببين توي همان انشاءالله نگفتن چه حكمتها بود كه از آن جمله اين بود كه نيت كرده بودند به واسطه آن اخباراتي كه از انبياي سابق كرده بودند در كتب كه ميآيد كسي و ادعاي پيغمبري ميكند و فلان جماعت ميروند از او سؤال ميكنند از چند مسأله سؤال ميكنند از او. بعضي را جواب نميدهد و چهل روز طول ميكشد تا جواب ميدهد. داشتند اين جور چيزها را و ميآمدند ميپرسيدند و امتحان ميكردند. ميآمدند پيش پيغمبر، ميآمدند پيش ائمه و ميپرسيدند اينها را و امتحان ميكردند به اينها.
باري، مطلب اين است كه هستي خدا يجب أن يكون است و هستي او يمتنع أن لايكون است و هستي خلق يمكن أن يكون و يمكن أن لايكون است. هر جا رفتي كه خيال آمد آيا خدائي هست يا خدائي نيست، بدان اين خيالي كه ميكني اصلش خدا نيست. در خلق ميشود گفت آيا هستند، يا نيستند. خدا هست و نميشود نباشد. ديگر خدا آيا هست، آيا نيست ندارد. خدا يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون. خلق يمكن أن يكون و يمكن أن لايكون. پس خدا آن كسي است كه تمام هستيهاي غير خود را او بايد به هم بچسباند، بايد او درست كرده باشد و اگر هستي خودش را هم ديگري درست كرده باشد صانع نميشود باشد به شرط اين كه ملتفت باشيد و مسامحه نكنيد و خيالات مردم ديگر را نكنيد كه ما دليل عقلي ميخواهيم، دليل آيه و حديث دليل نقلي است و براي عوام است. حرفهاي ظاهري است. والله آمدهاند مغز حرفها را بگويند براي مردم، آمدهاند حكمت بگويند براي مردم و حكمت علم به حقايق اشياء است و خدا است خالق اشياء و ميداند چه جور تعليم كند و ميگويد به پيغمبرهاش آنها خوب ميتوانند تعليم كنند و براي اين آمدهاند تعليم كنند.
پس ملتفت باشيد حقيقت اين خلق همه ساخته شدهاند و حقيقت خالق يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون است. ايجاد او است آمده پيش اينها حالا ببينيد چه قدر روشن است مسأله. حالا ديگر مسامحه بر نميدارد كه كسي بگويد شايد من خدا باشم. نه اين خدا يجب أن يكون اما من چه طور؟ من فردا نميدانم واجب است باشم، ميشود باشم ميشود نباشم. يجب أن يكون آن صانع است. حالا خدائي كه يجب أن يكون است هر چه صادر از او است فكر كنيد و اين هم فضائلي است بسيار بزرگ كه بزرگيش نهايت ندارد. عرض ميكنم هر چه صادر از فاعل است و صادر از او شده يجب أن يصدر و يمتنع أن لايصدر و يجب ان يكون و يمتنع أن لايكون و كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كه فرمودهاند والله هيچ اغراق توش نيست، هيچ قورت توش نيست، علم به حقايق اشياء است بيان كردهاند آن جا هر چه صادر از او است آن چه از خودش است اين حرفها را او ميزند ميگويد كنا ما به او برپائيم. شما به او برپا نيستيد. شما به آب و خاك برپائيد شما را از آب و خاك ساختهاند از هوا ساختهاند، جن را از آتش ساختهاند ملك را از نور ساخته، نور را از منير ساخته لكن ساخت اينها، بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان، چه طور كه يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك. حالا ديگر ببينيد چه طور ميشود ديگر آنها نبود نداشته باشند مثل اينها نه خير اينها را به هم ميچسبانند بود و نبود دارند لكن مع ذلك كه بودهاند هميشه و نبوده وقتي كه نباشند، بدئشان از او است، عودشان به سوي او است انا لله و انا اليه راجعون آنهايند كه از آن جا آمدهاند اما اين خلق از آن جا نيامدهاند اگر آمده بودند چيزي كه از جائي ميآيد بايد متاع آن جا را داشته باشد بلكه چون ميبينيم اين دارد ميدانيم آن جا داشته كه اين آورده. ببين شعله از پيش آتش ميآيد. ميبينيم اين شعله گرم است و استدلال ميكنيم و ميدانيم آتش گرم است اگر بنا باشد چيزي كه گرمي نداشته باشد و روشن نكند ما بگوئيم آتش است، ديگر آن وقت هرج و مرج ميشود. ديگر آن وقت هيچ استدلال براي هيچ چيز به هيچ چيز نميتوان كرد، همه عالم هذيان ميشود. حرف راست اين است كه چيزي كه گرم است بگوئي گرم است و گرمي از مبدء گرمي آمده، سردي از مبدء سردي آمده، جمادات نباتات نيستند چرا كه نه چيزي جذب ميكند نه چيزي دفع، نه امساكي دارد نه ربائي اينها به واسطه آن روح نباتي است و مبدئي دارد نبات از مبدء نبات آمده و هكذا براي حيات مبدئي است حيوان آني است كه ببيند ديگر من چه ميدانم، شايد آن سنگ هم ببيند، نه اين جور ديدن هيچ سنگ ندارد اين جور چشم، مال حيوان است. اين جور گوش، مال حيوان است. نبات و جماد ندارند اين چشم و گوش را. خودشان چشم و گوش به حسب خود دارند دخلي به اين جور ندارد شعور انساني را الاغ ندارد. بله الاغ شعور الاغي دارد، داشته باشد. حالا دقت كنيد، هر چه از هر حقيقتي ميآيد آن حقيقت توش است و اين است وضع خدا و يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون از پيش خدا آمده از پيش آتش هر چه آمده آتش است، از پيش آب هر چه ميآيد تر است، از پيش خاك هر چه ميآيد خشك است آنها كه از پيش خدا آمدهاند يجب أن يكون و يمتنع أن لايكوناند. هر چيزي كه يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون است، آن جا حقيقتش يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون است. از اين جهت اسمش خدا شده و بايد او را پرستيد ديگر حالا ببينيد چه قدر روشن ميشود اين مطلب ماها و مرشد و عيسي و موسي و محمد اينها يجب أن يكون نيستند، اينها يمتنع أن لايكون نيستند. ملتفت باشيد ائمه هم اين طور نيستند مگر آن جائي از ائمه كه ميفرمايد معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عز وجل آن فعلي كه صادر از او است اينها را زير و رو ميكند او حالتي ديگر دارد. پس اصل مشيت و فعل صادر از صانع كه مال فعل او است اينها را خودش گفته و ببينيد هيچ قورت نزده، حكمت بيان كرده، حقيقت گوئي كرده، گفته من آسمانها را هم چو كردهام والله بيان علم ميكند. حكمت ميگويد حقايق اشياء را ميگويد و تعليم ميكند كه ميگويد انا مورق الاشجار، واقعا مورق اشجار است اگر او نكرده پس كه كرده؟ اگر خدا بگويد منم مورق اشجار، آيا قورت زده؟ اغراقي گفته؟ نه، واقعا حقيقة خدا است و با قدرتش مورق اشجار است و ميگويد منم مورق اشجار، قدرت خدا است داد ميزند منم مورق اشجار، منم مونع ثمار، منم مجري انهار و هكذا منم فلان، منم فلان تا آن آخر تمام حرفها را تا آن آخر خطبة البيان فرمايش ميكند انا عبدالله هي ميگويد من چنين كردهام، من چنين كردهام هر چه هست ميگويد من كردهام و والله هر چه هست خدا كرده به قدرتش آن آخر آخرش كه همه را من كردهام، من چه كارهام؟ انا عبدالله، انا فعل الله خدا نيست، لافرق بينه و بينه الا انه عبده و خلقه فتقه و رتقه بيده بدؤه منه و عوده اليه.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس نهم چهارشنبه 25 رجب 1301 ق
48بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.
ظواهر اين جور مطالب در خيلي جاها از كتابهاي مشايخ هست و بواطنش را ديگر خدا هر جا خواسته به هر كه خواسته داده معنيهاش پيش شاعر است. يك كسي شعري ميخواند، گفتند معنيش كو؟ گفت پيش آن كسي است كه گفته. معنيش پيش شاعر است. حالا همين طور است اين مطالب هم معنيش پيش شاعر است پيش آنهائي است كه گفتهاند اما الفاظش هست.
شما ملتفت باشيد انشاءالله چه بسياري اين جور الفاظ را در كتاب مشايخ ديدهاند و زياد هم ديدهاند بسا فكر هم كرده باشند كه معلوم است صانع هر چيزي را خودش را به خودش درست كرده دليل و برهانش هم خيلي واضح است. ملتفت باشيد صانع هر چيزي كه به من داده همين هائي است كه داده، هر چه هم كه نداده كه من خبري از او ندارم بيرون است از وجود من. لايكلف الله نفسا الا وسعها و الا ما آتيها همين جاها خوانده ميشود. حالا كه چنين شد اين است خدا تجلي كرده به نفوس به خود نفوس و از اين تعبير ميآرند كه تجلي لكل شي بكل شي. به خود شي براي هر شي تجلي كرده. بسا كسي كه غافل است خيال ميكند اين علم است و محال است از اين علم چيزي به دستش بيايد وقتي ميشنود كه سبحات جلالش را بايد كشف كرد اين جور خيال ميكند كه شخص قيام خودش، قعود خودش، تكلم خودش، سكوت خودش، اينها را نظر نميكند وقتي نظر نكرد، چه ميبيند؟ هستي را ميبيند آن وقت به مطلب رسيده و نزديك به همين جور بيانات كه سؤال شده از شيخ مرحوم و نزديك به همين جورها جواب دادهاند شيخ مرحوم. پس سؤال ميكنند چه جور دعائي است كه مستجاب ميشود؟ ميفرمايند اگر بخواهي دعا كني كه گاهي مستجاب شود، گاهي نشود كه اين جور دعا را همه ميكنند. اگر ميخواهي دعا كني كه مستجاب بشود، حتما همان ساعت يك پاره كارها بايد بكني اگر ميتواني هم چو كاري كه ميگويم بكني، همان ساعت مستجاب ميشود. پس ميفرمايند هتك كن، كشف كن سبحات خودت را و در آن كشف علامتش اين است كه ببيني يك وجودي را كه غير از او چيزي نيست و در آن وقت به شرط اين كه ملتفت نباشي كه دعا ميكني ملتفت نباشي او جدا نشسته تو جدا نشستهاي و به چه لفظ ميگوئي، به چه مطلب تكلم ميكني، اگر يادت ميرود از خودت و از حرفهات و از لفظهاش و از معنيهاش و از اين كه دعا ميكني و از خودت و از او و از حاجتت و هيچ اينها يادت نميآيد، آن وقت دعايت مستجاب است و اينها ظواهرش را نگاه كني منافات با هم دارد. من رفتهام حاجت خودم را از او بخواهم، چه طور از حاجت خودم فراموش كنم؟ اگر فراموش كردم دعايم چه طور مستجاب ميشود؟ ملتفت باشيد اگر چنين شد رفتهاي پيش خدا ديگر آن وقت مترس اگر حاجتت هم يادت رفت بهتر. وقتي بر ميگردي به همراه حاجتت بر ميگردي. همين كه تو ملتفت خدا ميشوي و از ماسواي او غافل ميشوي دعاي تو همان ساعت مستجاب ميشود و ظواهر اين جور الفاظ را مردم همين جورها خيال كردهاند وقتي ميشنوند كه گفتهاند كشف سبحه كن تا او را ببيني، يعني چنين خودت را ملاحظه مكن كه من ايستادهام، نشستهام، حرف ميزنم، قطع نظر از خودت كه ميكني، به او ميرسي. ديگر به او كه رسيدي دعات مستجاب ميشود. چه بسيار احمقها رفتند از اين راه و اين كار را كردند و نشد بعينه مثل علم مشاقي كه وقتي ميگوئي به هيجان ميآيند خيال ميكنند همين كه چيزي را توي فلان چيز ريختي طلا ميشود همهاش به ربع ساعت بيشتر طول نميكشد به هيجان ميآيند لكن وقتي ميخواهي بسازي ميبيني يك عمر زحمت ميكشي و يك مثقال طلا نميشود ساخت. يك مثقال نقره ساخته نشد. اينها هم همين طورها است.
عرض ميكنم اين جان كندنها والله مشاقي است. والله سراب است، لكن راهش و سركلافش را من عرض ميكنم به شرطي درست دل بدهيد، اصل سركلافش را گم نكنيد طبع انساني يك جوري خلقت شده حالا هم كه عرض ميكنم تصديقم ميكنيد و ميدانيد محض ادعا نيست. نفس انساني ماديتي دارد مثل آينه كه ماده است و قابل است. مقابل سفيد ميگيري، تمام اين آينه سفيد ميشود. مقابل سياه ميگيري، تمام آينه سياه ميشود. اين آينه خودش رنگي و شكلي ندارد هر رنگي هر شكلي مقابلش شد تمام آينه به آن رنگ و به آن شكل در ميآيد و الي غيرالنهايه اشكال مختلفه الي غير النهايه به آن صور مختلفه در ميآيد و هيچ كدام هم ذاتش نيست. حالا دقت كنيد عرض ميكنم نفس انساني همين طور آينه است يعني ماده است، قابل است اين ماده همين كه ملتفت شد به جائي عكس آن جا ميآيد پيشش و آن عكسي كه ميآيد فرو ميرود در تمام اعماق او فرا ميگيرد تمام اقطار او را آن وقت اين خودش خودش را كانه گم ميكند و واجد ميشود آن چيز را و حالا انشاءالله ديگر ملتفت باشيد ببينيد وقتي شما ملتفت هستيد به اين كه شب است مثلا خيال ميكني شب است و تاريك است و از قضا تنها هم باشي خيال ميكني جني نيايد. تا يك طرفي صدائي در ميآمد، با خود ميگوئي ايهاي ديدي كه جن آمد و بنا ميكني ترسيدن چه طور شد تا روز بود در صدا ميداد تو هيچ نميترسيدي و نميگفتي جن است و حالا ميترسي و اسمش را ميگذاري جن آمده به واسطه اين است كه خيال ميكني جن آمد و به همين خيال خورده خورده خيال ميكني ميترسي و به همين طور جن ميآيد و جن كه آمد، آن وقت هر چه بخواهي خيال نكني نميتواني خيال نكني، خيال خودش ميآيد. جن ميآيد دست و پات را ميبندد از اول خورده خورده به خيال جن افتاده بودي آمد و خورده خورده دست و پات رابست. يا بر عكس شب باشد و تو خيال كني روز است و حالا شب هم نيست كجا ميروم و حالتت جوري است كه چيزي كه يادت نميآيد جن است چيزي كه يادت نميآيد ترس است خودت خيال جن ميكني و خودت از خيال خودت وحشت ميكني و همين خيال جن را ميآرد تابه عرصه فعليت هم ميآيد و واقعا ميزند، ميبندد بسا در چاهيت مياندازد، بسا هزار بازي به سرت در ميآرد از اين باب است فكر كنيد كه ميفرمايد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. هميشه انسان به يك صورت است. صورتي را مياندازد ميرود توي صورتي ديگر، باز آن را مياندازد توي صورتي ديگر ميرود وقتي صورت آمد طوري ميشود كه اين كانه تمامش ميشود او، مسخر او ميشود و هر صورتي و فعليتي قاعدهاش اين است كه وقتي ميآيد به ماده تعلق ميگيرد و جائي را فرو نميگذارد مگر اين كه آن جا ميرود. كرباس را در نيل ميزني همه جاش نيلي ميشود مغزش هم نيلي ميشود. آب انگور وقتي سركه شد همه جاش سركه است و ترش وقتي شيره شد، همه جاش شيره است و شيرين. اين حالت صورت و ماده است در همه جا. پس هر فعليتي آمد روي مادهاي را گرفت آن فعليت تمام اقطار اين ماده را فرو ميگيرد به طوري كه اين ماده ديگر لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا. جن كه آمد ديگر او هر كار ميخواهد بر سر آدم ميآرد. تو هزار بخواهي دستت را دراز كني، اگر او نخواهد تو نميتواني دست دراز كني. او نخواهد تو ببيني، نميبيني چنان كه آن عزيمه خوان به جن ميگويد كورش كن، ميبيني كور شد. ميگويد كرش كن. ميبيني كر شد.
پس دقت كنيد، ملتفت باشيد، حالا مسأله جني را نميخواهم عرض كنم. پس فكر كنيد انشاءالله نفس انساني نه نفسي است شجاع، نه نفسي است جبان. مادهاي است قابل، تشجيعش كني، شجاع ميشود تجبينش كني، جبان ميشود. با هر صورتي قرين شد به همان صورت ميشود. پيش آدمي بي جرأت مينشيني، هي ميگويد و ميگويد خورده خورده آدم جبان ميشود. پيش آدم شجاع مينشيني، تشجيع ميكند و از حرفهاي شجاعت ميزند خورده خوره آدم جرأت پيدا ميكند. و والله همين طور است پيش كسي كه جاهل است مينشيني، خورده خورده تو هم جاهل ميشوي، پيش عالم مينشيني خورده خورده تو هم عالم ميشوي. پيش مؤمن مينشيني خورده خورده مؤمن ميشوي، پيش كافر مينشيني كافر ميشوي پيش عاصي مينشيني عاصي ميشوي پيش بازيگر مينشيني بازيگر ميشوي. اول وهله هم وحشت ميكند لكن خورده خورده انس ميگيرد.
حتي اين كه عرض ميكنم انشاءالله ملتفت باشيد و اين قاعده بابي است همه جا جاري است. همين كه انسان متوجه جائي است به شكل آن جا است. حتي آن كه خركارها طبيعتشان خركي است. قاطرچيها مثل قاطر ميبيني چموش و بد ذات و حرامزاده مثل قاطر ميشوند. ساربانها كه هي شتر را ميبرند، هي به تأني راه ميروند چهار روز كه به تأني راه رفت خودش هم ميشود مثل شتر، به تأني حركت ميكند صبر و حوصلهاش زياد ميشود تند تند راه نرود كار نكند مثل شتر كه حقود است و كينه ورز است اينها هم حقود ميشوند ظاهرشان مطيع و منقادند لكن جائي گيرشان بيايد كينه دلشان را بروز ميدهند. همين جور است والله در همه جا و عرض ميكنم عمدا خدا طبيعت را اين جور قرار داده. تجربه كردهاي، انسان جائي كه ميرود كه تنبك ميزنند و ميرقصند، اين هم كم كم ميخواهد برقصد و ميخواهم بگويم نه خيال كنيد ميشود نگاه داشت خود را بي اختيار آدم ميرقصد و به حركت ميآيد از همين باب است اينهايي كه تدبير كردهاند در جنگها طبل ميزنند، جوري طبل ميزنند و شيپور ميكشند كه از صداي آن بي اختيار ميشوند جنگ ميكنند. اگر آن جور نزنند آن هنگامه جنگ، پا پيش نميرود، غش ميكنند. آن جوري كه طبل ميزنند به آن جور مخصوص، خون به حركت ميآيد انسان به هيجان ميآيد اين بي اختيار ميرود او بياختيار ميرود و جنگ ميكنند.
ملتفت باشيد و سر امر دستتان باشد و سر امر اين است كه هر صورتي كه آمد روي نفس نشست مستولي بر نفس ميشود و اين ماسك آن فعليت ميشود و آن فعليت روي اين را ميگيرد وقتي خيال جبن را كرده بود نهايت ترس را دارد خورده خورده تشجيعش ميكني شجاع ميشود. به همين طور از همين باب است پيش بخيل مينشيني ميبيني بنا ميكند نصيحت كردن كه از عقل نيست انسان زحمت به خود بدهد، كسب كند مال تحصيل كند آن وقت بدهد مالش را به مردم. ميبيني آدم خورده خورده بخيل شد. پيش سخي مينشيني ميبيني ميگويد خوب است آدم خيرش به مردم برسد مردم هميشه براي انسان خاضع ميشوند خورده خورده ميبيني آدم سخاوت پيدا كرد. همين طور باز به طور كلي فرمودند هر كسي مع من احب است، هر كسي با آن دوست خودش محشور خواهد شد يعني مطلوب خودش را طالب است و هميشه با او محشور است. ميفرمايد: لو احب رجل حجرا حشره الله معه. هر كه هر كه را دوست دارد هر چه را دوست دارد، هر كه سنگي را دوست دارد خدا او را با آن سنگ محشور ميكند در برزخ هم با آن سنگ محشور است در قيامت هم همان سنگ به پهلوش ميخورد و عرض ميكنم در پهلوش نيست و عرض ميكنم خودش مصور به صورت سنگ است خودش جماد است همين كه در فكر جماداتي توي جمادات و عمارات دائما هستي، خودت بر شكل جمادات و عماراتي خودت جمادي. كسي كه دايم ميل به باغ و بوستان دارد و دايم در فكر باغ و بوستان است بر شكل باغ و بوستان است. خودت بر شكل باغ و بوستاني وقتي هميشه ميروي شكار، طبعت طبع شكاريها ميشود آن وقت طبعت طبع آن كلاب است، طبع همان طبع است و بر همان شكل است ديگر هول مطلع كه شنيدهايد همان جورها است.
پس ملتفت باشيد انشاءالله و اصل مطلب از دست نرود بعينه تمام عالم همين طور است. پيش زنها مينشيني، انسان طبعش زنانه ميشود، پيش مردها مينشيني طبع طبع مردانه ميشود، پيش هر طايفه ديگر ميروي چند صباحي كه با آنها مينشيني كم كم ميبيني زبانت، كسبت، سليقهات تغيير كرد.
پس ملتفت باشيد، انسان اعجوبه غريبي است. ملتفت باشيد و هيچ نوعي از انواع خلق اين جور خلقت را ندارند. آب طبعش همين طور تر است، ديگر خشك نميشود جلدي سرد نميشود لكن مادهي ما پيش گرمي رفت گرم ميشود. تا پيش سردي رفت سرد ميشود. انسان به جهت آن كه در وسط عالم خلق شده است جاش جاي بسيار خوبي است. اگر آن جوري كه دستورالعملش دادهاند راه برود خدا درباره او ميفرمايد: لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم. انسان را در جائي خلقش كردهاند كه بهتر از آن جا جائي نيست خودش صانع بهتر خبر دارد كه چه جور خلقي خلق كرده. ميفرمايد: خلقنا الانسان في احسن تقويم، ثم رددناه اسفل سافلين. پس در وسط عالم چون خلق شده رو به بالا برود هي ميرود و اندازه ندارد كه تا كجا ميرود، رو به پائين برود همينطور. اگر رو به پائين برود اندازه ندارد كه تا كجا ميرود. از جميع حيوانات پستتر ميشود، از جميع نباتات پستتر ميشود، از جميع جمادات پستتر ميشود. ميرود تا به اسفل سافلين. پس انسان اعجوبهاي است كه اگر رو به عليين برود نهايت ندارد كه تا كجا ميرود ميبرندش سرش اين است كه جوري خلق شده نفس كه ماده است و قابل است براي اين كه رنگش كنند و اين رنگي كه ميگويم آيه قرآن است ميخوانم: صبغة الله و من احسن من الله صبغة. پس اين نفس همين كه به جائي ملتفت شد خودش در آن صورت در ميآيد و اثر ميكند آن صورت در آن ماده و مسخر ميكند آن فعليت آن قوه را بناي تأثير ميگذارد تا آن جا را خيال كرديم يك دفعه ميبيني اين جا بدن كج خلق ميشود و خيال خوشي و رفاقت و مدارا توي سرت كه آمد ميبيني بدن خوشش ميآيد بدن خوشحال ميشود، خرم ميشود. چه بسيار ناخوشيها كه به خيال ميآيد پيش آدم. چه بسيار ناخوشيها كه به خيال ميرود از پيش آدم. چه بسيار صحتها همين طور است پيش آدم چه بسيار ميشود كه به خيال آن صحتها مبدل به سقم ميشود. منظور اين است كه اصل نمونه اينها را به دست بياريد كه شكي شبههاي هيچ جا براتان نماند. وقتي وارد مسأله ميشويد ديگر شبههاي نماند. پس نفس انسان خودش من حيث انه هو هو ماده است، امكان است آن وقت رو به هر جاش ميكني بعينه به همان صورت در ميآئي. به آن صورت كه در آمد ديگر خودش مسخر است. بعينه مثل دودي كه آتش در ان در گيرد. وقتي آتش در آن در گرفت ديگر مسخر است براي آتش و دودي نيست و تعجب است كه اگر دود نباشد در ميان آتش كجا برود؟ اگر نفس نباشد، چه به اين صورتها مصور ميشود؟ پس هست لكن بايد گم بشود از خود. پس هست نبايد نيست شود با وجودي كه در ميان هست آن جا هم كه شنيدهاي كه شعله از دود بايد فاني شود به آتش هست بشود، انسان از خود نيست شود، به خدا هست شود. ملتفت باشيد و هيچ نبايد خود را ريز ريز كند ديگر آن حرفهائي كه اقتلوني اقتلوني يا ثقات، بدانيد هذيان است. اگر بكشندت و تمام شوي كه ديگر كي زنده شود به آن حيات؟ اما نيست شود در عين هستي پس باش در ميان اما مباش اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايد برو دعا كن اما ملتفت خودت نباش، همه سرش همين است كه ماده نفساني وقتي ملتفت جائي شد در آن حين نميتواند ملتفت خودش بشود. پس خودش هست در ميان، نه كه نيست اماچه طور شده مسخر شده به آن رنگ در آمده پس آن رنگ بالفعل شده است و خودش كانه گم شده است بي اغراق چنان گم كه هر چه بخواهد خود را پيدا كند نميتواند. مثل حالت ميان حالت خواب و بيداري. وقتي بيدار است اين جا را واضح ميبيند وقتي هم كه خواب است و خواب ميبيند آن جا را واضح ميبيند وقت بيدار شدن هم باز اين جا را ميبيند. آن وسط گم است آن وقتي كه تازه به خواب ميرود و هنوز چشمش به آن جا باز نشده از اين جا هم نرفته، يا در وقت بيدار شدن كه از آن عالم آمده و هنوز در اين جا چشمش باز نشده، وقت سكر است. موت بعينه همين حالت است. از هر عالمي به عالمي منتقل ميشوند همين حالت را دارند همين طور گم ميشوند و به كلي نيست نميشوند نابود نميشوند اگر چه واجد خود نباشند.
پس دقت كنيد، سركلاف را از دست ندهيد. سركلافش اين است كه نفس انساني يك جوري است كه قابل است به همه صورتها در آيد. وقتي مصور به آن صورت شد آن صورت تمام اطرافش را ميگيرد، مسخر ميشود براي آن صورت و واجد است او را ديگر واجد خودش نيست واجد او هم نميشود گفت كسي نمانده كه واجد او شود او خودش واجد خودش است.
اذا رام عاشقها نظرة
و لم يستطعها فمن لطفها
اعارته طرفا رآها به
فكان البصير بها طرفها
پس ملتفت باشيد انشاءالله ميخواهم عرض كنم كه ايني كه من با اين همه دقت ميخواهم حاليتان كنم شما شب و روز كارتان همين است كه ملتفت هر جائي شدي واجد اوئي. ياد خودت نيستي، ياد حرفت نيستي، پيش هر كه نشستي هر چه گفتي به هيچ وجه نميداني چه ميگوئي. ملتفت خودت نيستي. ديگر بعد شايد ملتفت شدي كه من اين جا نشستهام بعد شايد ملتفت شوي كه من هم چو حرفي ميزدم فلان حرف را از مخرج ادا نكردم و در حيني كه ميگوئي اگر ملتفت باشيد كه ميم حرفي است شفوي، حا از حروف حلق است، كسي ملتفت اين چيزها شود، نميشود حرف زد اصلا و ميخواهم بگويم در حين تكلم اگر ملتفت باشيد كه بايد الف را از كجا گفت، با را از كجا گفت، آن وقت پيش آن صورتها رفتهاي و اصلا نميتواني حرف بزني حتي آن كه وقتي فرو رفتي در قرائت ديگر قرائت نميتواني بكني. در قاعده صرف و نحو فرو بروي، نميتواني قرائت كني. شيخ مرحوم عرب بودند و قرائت و به قاعده عربي تكلم كردن طبيعتشان بود. مع ذلك زيارت را بخصوص داده بودند اعراب كرده بودند. ميفرمود در بين زيارت اگر ملتفت اين باشم كه فاعل مرفوع بايد باشد، مفعول منصوب، ديگر زيارت نميتوانم بكنم براي اين است كه وقتي چشم بيفتد بخوانم و ديگر معطل نشوم.
پس دقت كنيد خودتان در معاملات دنيائيتان همين جور حرف ميزنيد كه اگر غير از اين جور بخواهيد تعمد كنيد و در قوه احدي نيست كه هم اين جا را هم آن جا را در حال واحد اگر به اول سطر نگاه كردي تعمد كني به آخر سطر هم نگاه كني نميشود. مگر چشم از اول سطر برداري آن وقت به آخر سطر نگاه كني حتي به يك كلمه تعمد كن كافش را، لامش را، ميمش را بخواهي يك دفعه ببيني، نميشود محال است. اول ميروي پيش كاف، از ان جا ميروي پيش لام، بعد پيش ميم. آن وقت ميگوئي كلمه همين جوري كه با چشمت ميبيني و خورده خورده مرور ميكني از آن كلمه به كلمه ديگر ميرسي وقتي هم به كلمه دوم رسيدي ديگر كلمه اول نيست از آن ميروي به كلمه سوم آن وقت كلمه دوم نيست پيشت. به همين طور تا آخر سطر. حتي به نقطه يك حرفي نگاه كند انسان آن وقت آن حرف را نميبيند انسان و والله به همين طور و از اين طور @تر نفس انساني خلق شده نفس انساني مادام كه متوجه نقطه است، همان نفس بزرگ ملتفت حرف نيست. وقتي به يك حرف متوجه است در آن حين نميتواند ملتفت حرفي ديگر باشد در آن وقت و هميشه يك نقطه پيشش است هميشه در يك صورت است در كارهاي دنيا خودت كه ميبيني و ميفهمي چرا آن جا را نميفهمي؟ افرأيتم النشأة الاولي، فلولا تذكرون؟ چرا متذكر نميشوي؟ حتي آن كه بخواهي لج كني و زور بزني كه در حال واحد يك كلمه را تمامش را ببيني در قوه تو نيست. همان يك كلمه را اول نگاه ميكني كه اولش چه حرفي است، بعد دويمش را ميبيني، سيم را ميبيني چه چيز است آن وقت به هم ميچسباني آن وقت ميگوئي ابجد است. بعد كلمه دويمي هوز است، ميگوئي هوز، بعد كلمه حطي است. ببين يكي يكي ملتفت شدهاي و گفتهاي اينها را كسي فكر نكند خيال ميكند چنين نيست و فكر كه آمد آدم ميفهمد خورده خورده مرور كرده از اول سطر تاآخر سطر را. پس هيچ كس نيست كه از اول تا آخر سطر را يك دفعه نگاه كند و ببيند. خورده خورده مرور ميكند و ميبيند اين را چون تند ميبيند خيال ميكند كه يك دفعه ديده چنان كه اگر مشت برنجي بياورند پيش تو دانه دانه را بخصوص ميبيني چون نفس تند ميبيند خيال ميكند يك دفعه ديده و نميشود يك دفعه ديد. دانه دانه را مرور ميكند و ميبيند حتي در خود دانهها جزء جزء نقطه نقطه هاش را مرور كرده ديده. يك دفعه نميتوان ديد تمام دانه را. پس فكر كنيد، خوب دقت كنيد، نفس انساني ماده است و متوجه به يك جا است هميشه و محال است در حال واحد به دو صورت در آيد. حتي ميخواهم عرض كنم و ملتفت باشيد در عالم جسم و خوب فكر كنيد كه به دستتان بيايد انشاءالله و فراموش نكنيد. در عالم جسم هر صورت مختلفي كه ضديت نداشته باشد ميشود بر جسمي وارد بيايد پس ميشود من هم ساكن باشم، هم متكلم. اينها با هم جمع ميشوند. پس در جسم ميتوان تعقل كرد دو صورت غير هم وارد آيند و ضديت هم نداشته باشند سازگاري داشته باشند. پس تكلم و سكون و سكوت و سكون ميشود در يك حال وارد جسم شوند در يك حال واحد يك آب انگور ميتوان هم رنگ داشته باشد و چنان كه رنگش را دارد، شيرينيش را هم دارد. بوش را هم دارد، وزنش را هم دارد، طعمش را هم دارد. اينها با يكديگر چون منافات ندارند و مزاحمت ندارند جمع شدهاند هيچ طعم نميگويد اي رنگ برخيز من ميخواهم سرجات بنشينم ميگويد تو بنشين تمام مملكت مال خودت باشد من هيچ مزاحمت با تو ندارم. رنگ هم ميگويد تو بنشين من هيچ مزاحمت با تو ندارم، جا را بر تو تنگ نميكنم. پس شيريني تمام اين ملك را تمام اين ماده را ميگيرد، رنگ هم تمامش را ميگيرد، وزن هم تمامش را ميگيرد. صدائي هم داشته باشد صدائي بكند صدا تمامش را ميگيرد. پس در عالم جسم ميتواند چيزي هم رنگ داشته باشد و تمامش رنگين باشد، هم طعم داشته باشد تمامش شيرين باشد، هم اگر صوت دارد صوت داشته باشد آن وقت تمامش صوت دارد. هم بو داشته باشد آن وقت تمامش معطر است تمام مادهاش معطر ميشود يا تمام مادهاش بوي بدي ميدهد منظور اين است كه ميتواند توارد كند فعليات مختلفه بر ماده واحده. اين است كه باز در عالمهائي كه تكثري هست و توحد تام نيست، ميشود جماعت مختلفي جائي بنشينند به اين طور كه يكي يك پهلوش رو به اين بنشيند يك پهلوش رو به ديگري و والله در عالم نفس محال است اين جور هم بنشينند. و اگر ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، البته تصديقم ميكنيد به جهتي كه خودتان صاحب نفسيد و ميفهميد اين را كه در حالي كه انسان در طعم فور رفته محال است در آن حال بفهمد صوت را كه چه طور است وقتي كه انسان در صوت فرو رفته در آن وقت نميتواند بفهمد بو يعني چه بسا چيزي هم نخورده گرسنه نميشود. ببين خيال شيريني ميكني دهنت آب ميگردد در يك حال محال است هم طعم بفهمي هم بو. پس در يك حال نفس بايد هميشه بر يك صورت باشد اين جا مزاحمت ندارند آن جا بايد مزاحمت داشته باشند ديگر يك جائي در قيامت آن جا هم حاضرند آن هم هست اما هنوز درس آن جا را نگفتهايم.
شما ملتفت باشيد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. پس در اين جاها حالتش اين است. حالا فكر كنيد چون صورت ميآيد دور ماده را ميگيرد، سردش شده. مادهاش هم ميلرزد بخواهد خود را نگاه دارد نميشود سردي آمده همه او را فرا گرفته شيريني ميخورد شيريني را نفهمد نميشود ميفهمد شيريني را. پس نفس انساني وقتي متصور شد به يكي از اين صور و ديگر صورت ديگري غير از آن يك صورت پيشش نيست تمام اطراف آن ماده را ميگيرد آن صورت محيط بر اين ميشود، اين محاط ميشود به لفظي ديگر بگوئي اين مسخر ميشود، او مسخر ميشود. يعني اين هيچ كاره است او كار كن است چون مسخر است و هيچ كاره. آن وقت آن فعليت كه ميآيد كار كن است و ديگر حالا ميفهميد از اين جور بيان يك پاره فقرات دعاها را كه ميخواني اصبحت بنور وجه الله القديم الكامل و تحصنت بحصن الله القديم الشامل و رميت من بغي بسهم الله و سيفه القاتل. حالا فكر كن كه تو چه طور هم چو كاري ميتواني بكني به اين طور كه رو به او بروي و او را بيني؟ وقتي ملتفت شدي به آن قادر علي كل شي ماده خودش را گم ميكند و ديگر آن وقت نميشود واجد خودش و واجد غيرش شود. پس تعمد هم بكني نميتواني واجد باشي پس وقتي ملتفت شدي قادر علي كل شي را او آمده دور ماده تو را گرفته و تو به آن صورت در آمدهاي او آمده محيط بر تو شده هيچ هم از سرجاي خودش بجنبيد و نميشود جنبيد. قديم حادث نميشود مگر من وقتي مينشينم پيش شجاع و آن شجاع حرفهاي شجاعتي براي من ميزند و خورده خورده من هم ميشوم شجاع به طوري شجاعت در من پيدا ميشود كه ياد خودم ميروم و خود را گم ميكنم. حالا كه اين طور شد مگر شجاعت از او كنده شده آمده پيش من؟ باز شجاعت من فعل خودم است، شجاعت او فعل خود او است پس ببينيد كانه صعود و نزول هم هيچ ضرور نيست.
پس وقتي ملتفت شدي به قادر علي كل شي عرض ميكنم والله در آن حال اگر رفتي پيشش والله لايعجزه شي. اگر پناه بردي به او هيچ شيطاني نميتواند چاره كند. هي دعوت ميكند كه پناه به من ببر، تو وقتي پناه به او بردي او معطي است از هر جا بخواهد ميدهد چه از آسمان بيارد، چه كسي بيارد در دستت بگذارد. حتي آن كه اگر كسي بيارد در دستت بگذارد باز معطي او است. ملتفت باشيد انشاءالله وقتي از او بخواهي چيزي را و او را قادر علي كل شي ميداني او را معطي ميداني لامعطي سواه و اين حتم كرده كه غير مرا اگر معطي دانستي من همان غير را نميگذارم بدهد. هركس اميدي به غير من داشته باشد قطع ميكنم او را و تعمد ميكند كه اميدش را قطع كند بسا اگر اميد نداشتي به غيري چيزيت ميداد پس اگر كسي رفت پيش خدا، ملتفت باشيد كه انشاءالله اصل مطلب از دستتان نرود ديگر حالا يك پاره كارها نميتوانيم بكنيم جلدي دستپاچه نشويد. پس اگركسي رفت پيش خدا البته ياد خودش ميرود، پيش خلق هم كه ميرويم باز خودمان ميرويم به محضي كه او را واجد شدهايم ميبينيم اثرها از او آمده در خيالمان و از خيال آمده است در بدن اثر ميكند ببين به محض خيال زن خوشگل چه طور آدم حالت نعوظ براش پيدا ميشود؟ كدام دوائي است بيايد از حلق فرو برود و توي معده برود و توي عروق و اعصاب تا به جاي مني برسد تا اين كه اقلا دو سه ساعت بگذرد و آن وقت نعوظ همراه آن، يا الله، بيايد يا نيايد اما ميبيني تا به محض اين كه خيال ميكني زن خوشگل را في الفور ميبيني نعوظ بيپير پيدا شد. چه طور شد پيدا شد؟ آن يكي هم چه طور شد كه به محضي كه خيال شوهر كرد ميبيني حالتش جوري ديگر شد و طوري شد كه ميبيني ميافتد غش ميكند. پس نفس انساني جوري است كه مسلط بر بدن است وقتي به صورتي در آمد قهقري بر ميگردد ميآيد پيش بدن وضعش در دنيا همين است محال است غير از اين باشد اصل كينونتش و خلقتش در عالمي است كه آن جا جائي است كه نميتوانند توارد كنند صورتهاي مختلفه بر آن هي بايد آن را بگيري صورتي ديگر روش بپوشاني حالا كه چنين است ملتفت باشيد انشاءالله پس كشف سبحه بكن را حالا به دستت باشد. كسي كه كشف سبحه ميخواهد بكند معنيش نه اين است كه آبش را ملتفت مشو، هم چنين خاكش را ملتفت مشو ملتفت هيچ چيزش مشو، ملتفت هست شو. خوب من كي ملتفت هست نيستم؟ من ملتفت هر جا بشوم ملتفت هست شدهام. هر جا بروم پيش هست رفتهام مگر من از هست ميتوانم اعراض كنم؟ هيچ مخلوقي از هستي خودش ميتواند اعراض كند حتي در حين غفلت از هست غافل نيست، در حين جهل از هست غافل نيست، جهل هم هست، غفلت هم هست.
پس ديگر خوب دقت كنيد، وقتي كه ميگويند بايد توجه كرد البته يك جائي انسان ميخواهد توجه كند
و من طوي الموصول و المفصول
و الفعل و الفاعل و المفعول
لم يتميز للاشارات فلا
يمكن ان يجعل جاها مثلا
از اشعار ارجوزه آقاي مرحوم است. پس هست رو به او رفتن ندارد، هست حرف زدن ندارد، حرف نزدن ندارد ايمان آوردن ندارد ايمان نياوردن ندارد هست توجه كردن ندارد و هم چنين اعراض ندارد. اصلش جاي اين حرفها آن جا نيست جاي اين حرفها آن جا است كه توئي عاجز هيچ كار از تو نميآيد او است قادر هم چو نفسي خلق كرده كه وقتي اميد به او پيدا ميكني جوري ديگر ميشود انسان مأيوس شود جوري ديگر ميشود انسان وقتي آن فعليت بگيرد اطرافش را جوري است وقتي يأس بگيرد اصرافش را حالتي ديگر پيدا ميكند اين است سر اين امر كه گفتهاند عقايد بايد صحيح باشد به جهت آن كه كاركنها همان عقايدند اعتقادات كه درست است نميگذارد اين خر غلط بزند اعتقاد كه درست نيست بنا ميكند اين غلطها تو را به در و ديوار زدن ميخواهي دست پاچه نشوي آدم بشوي عقايدت را صحيح كن بدان خودت هيچ كارهاي بلكه سهل است آدم هم هيچ كاره است. تمام روي زمين، تمام اهل زمين، تمام اهل آسمان، تمام اهل دنيا، تمام اهل آخرت هيچ كارهاند. پس كاره كي است؟ او است او است كه نزديك ميكند، دور ميكند، تصرف با او است لاحول و لاقوة الا بالله پيش او كه رفتي ديگر از هيچ كس باك نداري مردم ديگر پيش ميآيند هيچ ميشوند كشف سبحه را اين جور بايد كرد كارهاي دنيائي را كه همين جور ميكني. وقتي ملتفت جائي هستي اين است كه عرض ميكنم ملتفت اين هم نميشوي كه من اين جا هستم، او آن جا است مثلي است خيلي حكيمانه دروغ هم باشد حكيمانه است ساختهاند وقتي ليلي آمد ديد مجنون در خاك و خاشاك، غبار آلوده افتاده و همچو به نظر ميآيد كه مثل باشد، حكما ساختهاند آن را، به آن حالت كه ديد ترحم كرد بر عاشقش نشست و سرش را به دامن گرفت و براو ترحم كرد و گردهاي صورتش را پاك كرد. گفت برخيز. مجنون به حال آمد، برخاست و نشست با اوقات نحس ضايعي كه خيلي اوقاتش تلخ بود. ليلي گفت چرا اوقاتت تلخ شد؟ تو اين پيسيها را ميكشي كه به وصل من برسي مجنون در جواب ليلي گفت هيهات تو مرا از وصل خود راندي آن طوري كه افتاده بودم به خيال تو در تو غرق شده بودم، آن حالت كجا واين حالت كجا؟ هيهات من آن وقت سرتا پا پيش تو بودم و غرق در تو شده بودم حالا بيدارم كردي ميبينم من اين جا تو آن جا، من جدا از تو تو جدا از من و اين خيلي مثل حكيمانهاي است كه ساختهاند هميني كه ملتفتي كه من و او و من او را دوست ميدارم و او محبوب من است، نميتواني دوست داري او را. المحبة حجاب بين المحب و المحبوب. وقتي تو محبي كه ياد محبتت نباشي و همه او باشد و تو هيچ نباشي و تو باشي در ميان و فاني باشي. بايد در ميان باشي و نيست نشده باشي كه آن صورتها روي تو را بگيرد اگر خودت نباشي بيمصرف است. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
دروس اين مجموعه دروس سال 1301 هجري قمري ميباشد
[1]فرمودند مشكل هم نيست و از فهم خواص هم بالاتر است.
[2]-ليس لمسلم عنه يعني هركه بخواهد مسلمان باشد بايد اينها را بفهمد
[3]– افعال خل
[4]-ساخته خل
[5]– نفس كشيدن. هاجري@