12-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد دوازدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد  دوازدهم – قسمت اول

 

 

درس اولشنبه شانزدهم محرم 1301

 

1بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

اگرچه هر فصلي را از براي مطلب خاصي عنوان مي‏كنند و لكن كسي كه يك خورده اهل خبره باشد و كلماتشان را ببيند مي‏بيند كه در هر فصلي اصرار مي‏كنند يك مطلب است كه مي‏خواهند بيان كنند توي همه فصول همان مطلب را مي‏خواهند فرمايش كنند الفاظش را تغيير مي‏دهند شما هم سعي كنيد اصطلاحشان را به دست بياريد مثل مردم ديگر همان لفظش را نگيريد.

پس از جمله مطالب عمده‏اي كه در همه فصول هست در همين فصل هم هست و عمده است اين است كه قديم و حادث اصطلاحات دارد يك دفعه حادث معنيش اين است كه نبود ديروز و امروز پيدا شد مثل خود امروز كه ديروز نبود امروز پيدا شد و اين معني حادثي است كه چيزي نيست و تازه پيدا مي‏شود لغت حادث هم يعني تازه اين يكي از لغات حدوث است و اين معني تازگي، اين لغتي است كه همه عوام و ملاها و همه كس مي‏گويد چيزي كه نبود و تازه پيدا شد يك كسي درستش كرده اين يك معني حادث است و قديمي كه مقابل اين حادث است و ببينيد كانه ابتداي سخن است شروع كرديم و چون عنوان فصل اين است كانه عيب ندارد علم تمامي توي يك فصل گفته شود پس خوب دقت كنيد ان‏شاءالله علم تمامي است توي يك فصل چنان كه علم تمامشان توي همه فصلها است و عرض مي‏كنم شما سعي كنيد ببينيد از كجا سخن برداشته مي‏شود كجا است كه متبادرات به اذهان است و اگر سرجاش باشد خوب است يا اگر سرجاش باشد بد است و نبايد متبادرات به اذهان را گرفت ملتفت باشيد

پس يك معني حادث يعني تازه، معني تازه هم اين است كه پيشتر نبود تازه پيدا شد اين معني حادث هست نه كه اين معني براي حادث درست نيست و اين تازه را يك كسي حادث كرده آن قديم است مثل اين شب اين روز اين سالها اين قرنها اينها نبوده تازه پيدا شده، اين ساعت نبوده تازه پيدا شد، حتي اين «آن» نبود تازه پيدا شد، تا مي‏خواهي التفات پيدا كني مي‏گذرد. پس يك معني حادث يعني تازه و اين تازه معلوم است خودش خودش را نمي‏تواند تازه كند كسي بايد درستش كند معلوم است خالقي دارد و حادثي كه اين جور معنيش هست قديمي مقابل اين حادث حكما مي‏گويند قديمي كه مقابل اين حادث مي‏گويند يعني تازه پيدا نشده باشد و هميشه باشد حالا همچو قديمي كه يعني هميشه بوده و تازه پيدا نشده باشد جلدي خدا نمي‏شود هميشه هم هست چنان كه جسم ديروز بود پريروز بود پارسال بود پيشترها بود، پس جسم هميشه بوده هميشه هم خواهد بود لكن گرم نبود سرد نبود روشن نبود تاريك نبود گرم شد سرد شد روشن شد تاريك شد

پس يك قديمي است كه معنيش اين‏كه تازه پيدا نشده و يك حادثي است معنيش اين كه تازه پيدا شده اين تازه پيدا شده را با آن تازه پيدا نشده را حكما مقابل هم مي‏اندازند و حالا كه مقابل هم انداختند نه آن قديمش را مي‏خواهند بگويند خدا نه آن حادث را بگويند خلق،

اين يك معني حادث و قديم و آن چه در دست اين مردم هست و اين مردم غير از اين جور معني قديم و حادث را ديگر نمي‏فهمند الا تك تكي و اين قديم كه هميشه بود و هميشه خواهد بود و اين حادثي كه هميشه نبوده هميشه هم نخواهد بود اين قديمش خداي خالق ملك نيست چنان كه حادثهاش خالق نيست به همان جور دليلي كه آن حادث خدا نيست و خدائي دارند كه آنها را خلق كرده قديمش را هم مي‏فهمي كه بايد ساخت و گذارد و ديگر تعدد قدما جايز نيست و خلقند كه متعددند نظرشان در اين حرفها است آن خيالشان و عقلشان و آن منتهاي علمشان در چنگتان بيايد همه آنها را و بگذاريد زير پاتان

حالا ملتفت باشيد و يك معني حادث و قديم اين است كه هر چيزي كه در بودن خودش محتاج است به چيزي ديگر او را حادث مي‏گويند و هر چيزي كه در وجود خودش محتاج به غير خودش نباشد اين را قديم مي‏گويند و اين اصطلاح ديگري است و اين اصطلاح را كسي از مردم بر نمي‏خورند تك‏تكي بر مي‏خورند. پس يك معني قديم و حادث اين نظر دويمي است كه حادث يعني محتاج باشد به غير خودش در وجود و بودن خودش، مثل اين كه شما مي‏بينيد مركب اگر بايد باشد اجزاء مي‏خواهد ديگر اين مركب را هم هر جوري مي‏خواهيد فكر كنيد اين مركب اگر مداد است اين زاج مي‏خواهد مازو مي‏خواهد دوده مي‏خواهد اگر كرسي است پايه مي‏خواهد ميخ مي‏خواهد تخته مي‏خواهد اگر معجون كموني است كمون مي‏خواهد فلفل مي‏خواهد عسل مي‏خواهد

خلاصه پس به اين معني حدوث، حادث چنين چيزي است كه براي آن اجزائي باشد و با هم جمع شده باشند محتاج است به اين كه فلفل و دارچيني و زنجبيل جمع بشود و اينها را داخل هم كه كردند فلان معجون مي‏شود به اين معني مي‏گويند اين محتاج است به اجزاء و هر مركبي در اجزاي خودش اگر يك جزئش نباشد آن مركب حاصل نخواهد شد. پس هر مركبي محتاج است به اجزاي خودش و مركب به اين معني لامحاله يك كسي بايد اينها را مخلوط كند ممزوج كند و بسازد و يك چيزي است مقابل چنين مركبي و او كسي است و چيزي است كه در وجود خود محتاج به اجزا نيست كه اجزا را داخل هم كني و او را بسازي.

پس تمام خلق خواه عمرشان دراز باشد مثل نوح خواه كم مثل اهل اين زمان مخلوقند و هم چنين به اين اعتبار جسم مخلوق است با وجودي كه هميشه بوده و هميشه هم خواهد بود و ان‏شاءالله فراموش نكنيد و دقت كنيد. پس آن چه حادثات ظاهري است كه نبود و تازه پيدا شد مثل اين كه امروز نبود و پيدا شد گرم نبود و گرم شد سرد نبود و سردي پيدا شد، جماد نبود و پيدا شد نبات و حيوان نبودند و پيدا شدند اينها جميعشان موادشان بودند خودشان نبودند، مادة المواد تمام حادثات در اين عالم جسم است و آن چيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق است به صفتهاي ظاهري چشميش كه توصيف مي‏شود كه چشم مي‏بيند و آن جسم بود و يك تكه گرفتند به هم چسباندند و يك كسي به هم چسباند حالا به همين نسق كه فكر مي‏كنيد جسم هم اگر چه هميشه بود اگر چه اين شب و روز نبود اين سرما و گرما نبود، حيوانات و انسانها نبودند اين جسم هميشه بود، و نبود ندارد

ببينيد اين جسم يعني آن‏چه صاحب طول و عرض و عمق است نمي‏شود آن را فاني كرد به خلاف آن جور تازه‏ها كه مي‏شود فانيشان كرد، آبي را مي‏شود به آتش بخار كرد پس مي‏شود فانيش كرد، آن جور آبي كه در زمين مي‏رفت با اين جوري كه بالا مي‏رود دو جور است، پس آن فاني شد. پس وقتي آتش مي‏كني آب بخار مي‏شود و پاش را از زمين بر مي‏دارد در هوا مي‏گذارد مي‏گوئي آب فاني شد و بخار حادث شد تازه پيدا شد آب فاني شد فانيش آن آب است تازه‏اش اين بخار است، باز بر اين بخار اگر گرمي مستولي شود دود خواهد شد دود تندتر رو به بالا مي‏رود پس اين دود باز تازه پيدا شد و تازه پيدا شدند اين مستلزم همين هست كه آن كه پيش بود فاني بشود پس باز بخار مرد و فاني شد و تازه دودي پيدا شد اما آن بخار وقتي بود جسم بود آتش هم كه بود بخارش هم كه بود پيشتر جسم بود و طول و عرض و عمق داشت وقتي آب بود طول و عرض و عمق را از او نگرفتند كه او را بخار كنند

دقت كنيد كه فراموش نشود ان‏شاءالله كه اگر ضبطش كرديد كلي بزرگي مي‏شود، پس آب وقتي فاني شد معنيش اين نيست كه از ايني كه در بدن آب بود و در لباس آبي ظاهر شده بود چيزي كم شد و از جسميت او كاهيد يا اين كه طول آن را يا عرض آن را يا عمق آن را گرفتيم، خير همان طول و عرض و عمق را كه دارد بدون اين كه سر سوزني از او كم كني حالا هم كه آب بخار شد همان طول و عرض و عمق را باز دارد الا اين كه حرارتي افزوديم بر اين و حرارت دخلي به طول و عرض و عمق ندارد اگر چه وقتي حرارت آمد جسم را بزرگ كرد برودت كه مي‏آيد جسم را كوچك مي‏كند پس حرارت دخلي به طول وعرض و عمق ندارد، وارد شد بر اين آب و چيزي از اين آب كم نكرد و خودش هم از جنس جسم نبود، عرضي بود آمد روي جسم نشست آن وقت آن جمودي و برودتي كه آب داشت اين چون ضد او بود آن را پس كرد و خودش جاش نشست گرمي كه غلبه كرد سردي بيرون مي‏رود

پس همين جسم طول داشت عرض داشت عمق داشت و هيچ از آن سر سوزني كم نكرد اما وقتي به صورت آب بود برودتي دارد كه دخلي به جسم ندارد وقتي بخار شد حرارتي بر آن مستولي شد آن كه آمد برودت را از بدن اين بيرون كرد آن حرارت مثل روحي دميده شد در بدني مصور به صورت آب، روح حرارت كه آمد روح برودت از بدن آب بيرون رفت، روح بخار كه آمد دربدن اين نشست آن روح چون صاعد است حالا در اين بدن كه نشست بدنش را هم بالا مي‏برد پس آن يكي فاني شده اين يكي تازه پيدا شده به همين جور وقتي اين بخار هم دود مي‏شود باز پستا يك پستا است باز وقتي حرارت بيشتر غلبه كرد و رطوباتش را كمتر كرد باز بخار مي‏ميرد و فاني مي‏شود و دود حادث مي‏شود به همين نسق تا وقتي روشن شد و دود در گرفت باز نه اين است از دود طولي گرفتيم عرض گرفتيم عمقي گرفتيم، باز آن جسم طول دارد و عرض دارد عمق دارد و چيزي از آن كم نشده لكن حرارت زيادي آمد نشست در آن آن را روشن كرد آتش تازه پيدا شد دود لامحاله بايد كم شود

و هر جائي كه از عالم غيب چيزي مي‏آيد عالم شهاده را مي‏پوشاند و خودش را ظاهر مي‏كند ملتفت باشيد كه اين هم يكي از اصولي است كه شاخ و برگ زياد دارد پس اينها همه تازه‏ها هستند كه پيدا شده‏اند و هر تازه‏اي كه پيدا شد لامحاله يكي ديگر بايد فاني شود هر پسري آمد پدر و مادرش بايد بميرد اگر چه قدري بايد باشد كه او را تربيت كند آب خورده خورده گرم مي‏شود و هر چه گرم مي‏شود سردي او همان قدر فاني مي‏شود و بخار مي‏شود او كه بالمره عمل آمد توي بدن او آب تمام شد و فاني شد هم چنين اين بخار تازه تازه بتازه خورده خورده دود مي‏شود تا اين كه يك جاش كه دود شد ديگر بخار نيست و بخار فاني شده، به همين طور وقتي شعله شد خورده خورده دود كم شد تا وقتي در گرفت آتش پيدا مي‏شود دود مخفي مي‏شود

پس به همين نسق اينهائي كه تازه به تازه پيدا شده‏اند هي نبوده‏اند و تازه پيدا شده‏اند خودشان هم خود را احداث نكرده‏اند اينها خودشان اسمشان حوادث است اما آن جسم توي آب توي بخار توي دود توي آتش طول و عرض و عمق داشت، آب طول و عرض و عمق داشت اين طول و عرض و عمق را از دست نداد و دود شد نهايت آن وقت خوابيده بود حالا برخواست ايستاد وقتي روي زمين جاري بود خوابيده بود وقتي بخار شد برخواست ايستاد مثل انسان ، انسان چه بايستد چه بخوابد انسان انسان است. همين جور آن جسم وقتي از اين راه جاري شد جسم به هم نخورده باز جسم جسم است همين‏جور وقتي دود شد و تندتر بالا رفت از جسميت نيفتاد و تند بالا رفت باز مثل آدمي كه تند برود باز انسان انسان است از انسانيت نيفتاده

پس به همين طور ملتفت باشيد ان‏شاءالله آن چه در زير اين آسمان است توي اين آسمان و زمين آن چه هست همه جسمند و صاحب طول و عرض و عمق لكن اينها جابجا مي‏شوند پاييني‏ها بالا مي‏روند بالائي‏ها پائين مي‏آيند دائما اينها در جولان هستند اما در جولان اينها جسم جائي نمي‏رود و نمي‏شود جائي ديگر برود پس جسم چه در زمانهاي گذشته چه در زمانهاي آينده هرگز اين كومه را خراب نخواهد كرد جسم آخرتي را هم بخواهي نمونه او را بدست بياري اين نمونه است لكن نمونه است نه اين كه جسم جسم آخرتي باشد، پس جسم نسبت به آب نسبت به بخار نسبت به دود نسبت به آتش قديم است به آن معني اولي، اينها حادثند،

احمقهاي دنيا اين جسم را ديدند هميشه بود و هميشه خواهد بود اين را اسم گذاشتند خدا و اسم اينها را هم خلق گذاشتند گفتند من و تو عارض ذات آن جسميم گفتند

من و تو عارض ذات وجوديم

مشبكهاي مشكوة وجوديم

شما ملتفت باشيد فكر كنيد اين جسم چيز بي تصرفي است كه مسخر صرف است نه آن مادة الموادي كه:

هر لحظه به شكلي بت عيار بر آمد

دل برد و نهان شد

اين جور چيزها مسخر و عاجز، اين جسم را خودش اگر كسي از پايين بالا نبرد از بالا پايين نيارد خودش والله هيچ چيز نيست آن عدم صرفي كه شنيده‏اي اگر حكيم باشيد و دقت كنيد مي‏دانيد عدم صرف يعني همين جور چيزها كه مسخر صرف باشد و هيچ نداشته باشد. جسم خودش بالا نمي‏رود حرارت از غير عالم جسم بايد بيايد اين جسم را بردارد ببرد بالا همين جور كه سنگي اگر رو به بالا مي‏رود مي‏داني يك كسي برش داشته بالاش برده، خواه آن كس را ببيني مثل اين كه دست انساني آن را برداشت يا نبيني مثل جني بادي آبي آن را حركت داد، حتي اين كه اگر سنگي را ببيني روي زمين راه مي‏رود مي‏داني يك كسي آن را روي زمين راه انداخته و غلطانيده خواه فاعلش را ببيني يا نبيني يا آبي به اين خورده اين را مي‏غلطاند يا بادي آن را غلطانده خودش نمي‏تواند راه برود

پس خود جسم به جسمانيت يك امكان بي فعليت محتاج مسخر صرف صرفي است بعينه مثل حيوان كه مسخر است كه اگر او را افسار كند حرارت نوكر حرارت مي‏شود هر جاش مي‏برد مي‏رود تا حرارت واش گذارد ديگر نمي‏رود تا برودت آمد اين را پائينش مي‏آرد

پس آن ماده‏المواد را فكر كنيد و به نظرتان هيچ بزرگ نيايد مثل همين جسم مرئي محسوس و همين جور خدا با شما حرف مي‏زند كه افرأيتم النشاة الاولي فلولاتذكرون اين جا كه بودي اين جا را نديدي آخر چشم هم نداري گوش هم نداري شامه هم نداري ذائقه هم نداري لامسه نداري از همه مشاعر مي‏توان اين مطالب را فهميد. پس جسم با وجودي كه هي بوده وهي بود و هيچ كار از او نمي‏آمد حالا هم هست و هيچ كار از او نمي‏آيد چيزي است بيكاره و مسخر است كاري از او نمي‏آيد حالا هم هست و هيچ كار از او نمي‏آيد دستي مي‏آيد او را مي‏گيرد بالاش مي‏برد پائينش مي‏آرد ديگر آن دست گاهي دست انسان است گاهي آن دست حيوان است گاهي باد است مي‏آيد اين را حركت مي‏دهد گاهي آب است پس اين سنگ كه بالا رفت يك دستي اين را بالاش برده.

و ان‏شاءالله اگر ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم همين جور سنگ را مي‏گيرند پائينش مي‏آرند و اين را كم ملتفت شده‏اند خيال مي‏كنند سنگ بالقصر بالا رفته اما وقتي ولش كردي بالطبع خودش مي‏آيد پائين، شما آن طبعش را هم ول كنيد و بدانيد يك كسي مي‏گيرد پائينش مي‏آرد و اين را اين مردم نمي‏فهمند بايد مدتها نشست گوش داد و بنشيند و گوش بدهد تا باورش بشود. پس شما ملتفت باشيد و بدانيد كه جسم را تا سنگين نكني پائين نمي‏آيد تا سبك نكني بالا نمي‏رود، سبكي همراه آتش است تا آتش نيايد سبكي نمي‏آيد، هم چنين سنگيني همراه خاك است همراه آب است اينها كه در چيزي هست سنگينش مي‏كند مي‏گيرند بالاش مي‏برند پائينش مي‏آرند ديگر فرقي نمي‏كند از اين راه و از اين راه

پس ملتفت باشيد و فكر كنيد جسم خودش به خودي خودش نه بالا مي‏رود نه پائين مي‏تواند بيايد نه گرم مي‏تواند بشود نه سرد، خود حقيقت جسم چه چيز است؟ جوهر مسخري است كه هر راهش ببري مثل الاغ بيايد بلكه تابعتر است هيچ اختيار ندارد كانه هيچ فعليت ندارد. پس جسم من حيث انّه جسم، اگر چه هميشه بوده و هميشه خواهد بود مسخر صرف و محتاج صرف است، اگر چه وقتي مي‏پوشد اين قباها را اين لباسها را او است جلوه سنگ و مايه همه اينها اين است كه بادش كرده‏اند

شما ان‏شاءالله سعي كنيد و ملتفت باشيد كه بادش را بيرون كنيد مردم چون ديدند همين جسم را به صورت آسمان شده به صورت زمين شده به همه صورتها جلوه كرده گفتند پس خيلي متشخص است، نخير هيچ متشخص نيست خيلي مسخر است كه هر جور خواسته‏اند او را همان جور كرده‏اند، پس هر لحظه به شكلي بت عيار بيرون آمد خودش بيرون نيامد بيرونش آوردند اين خودش “لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاصعودا و لانزولاً و لاحركة و لاسكونا ” اين هيچ نداشت، پس اين مادة المواد كه به اين صورتها بيرون آمده و بادش مي‏كنند دريا چون نفس زند بخارش گويند چون متراكم شود ابرش نامند چون فرو چكد بارانش خوانند، همه‏اش همان آب است كه چون فروچكد بارانش خوانند چون روان شود سيلش گويند آن آخر چون به دريا رسد همان دريا باشد، البحر بحر علي ما كان في القدم، ان الحوادث امواج و ابحار و يك سري حركت بدهند آهي بكشند حالا چه شد اين آب خودش بخار نشد خودش ابر نشد خودش نباريد خودش جاري نشد يك كسي ديگر اين كارها را بر سر اين آورد از همين‏ها فهميديم خودشان سازنده خود و خالق خود نيستند بله ماده‏اي در شكم آب بوده كه رفته بخار شده، ماده‏اي بوده رفته ابر شده ماده‏اي بوده باريده ماده‏اي بوده جاري شده ماده‏اي در تمام حالات همراه اينها بوده است باشد مسخر بوده

پس گاهي حرارت را غلبه دادند بالاش بردند گاهي برودت را غلبه دادند پائينش آوردند، آن حرارت را به آن اندازه كسي آورد روي اين گذارد آن برودت را كسي آورد به آن اندازه روي اين گذارد اين اندازه‏ها است كه وقتي انسان عاقل فكر مي‏كند مي‏بيند يك فاعلي يك صانعي يك كسي مسخري بايد باشد كه اين اندازه‏ها را گرفته باشد و اينها را درست كرده باشد. پس آن جسم قديم است پيش از اينها بوده همراه اينها هم هست اگر او نباشد اينها اين جا نيستند تا كرباس نباشد رنگ نيست، لامحاله گرمي بايد بيايد روي جسمي بنشيند تا اين چيز گرم باشد، گرمي بايد روي هوائي آبي خاكي بنشيند اينها نباشد نمي‏تواند سرجاش همين طور بايستد، چيزي نباشد برودت روي آن قرار بگيرد بند نمي‏شود، اين جا تمام مذوقات تمام مشمومات تمام مسموعات تمام مبصرات تمام ملموسات اينها همه از عالم غيب آمده‏اند از غير جسم آمده‏اند داخل جسم شده‏اند، دميده شده در بدن جسمي، خودشان بي پستا اگر مي‏آمدند همه جا مي‏رفتند اگر از طبع اين جسم بود روشني، چرا همه جاش روشن نيست؟ اگر طبع جسم تاريكي بود چرا همه جا تاريك نيست؟ اگر طبع جسم اين بود كه خودش جذب كند اينها را از غيب يا اگر طبع غيب اين بود كه خودش سر بيرون آورد از اين اجسام بايد همه، همه جا باشند

ان‏شاءالله فكر كنيد از روي بصيرت ودقت هر چه تمامتر تا ببينيد دهريها خيلي خرند و همه اهل باطل خرند، حمقشان را انسان زيرك كه فكر مي‏كند مي‏بيند “الا انهم هم السفهاء و لكن لايشعرون “ لكن آن قدر خرند كه خودشان نمي‏دانند خرند، انسان جاهل همين كه مي‏فهمد كه نمي‏فهمد آن چه را نمي‏فهمد سؤالي مي‏كند چيزي گيرش مي‏آيد همين كه نمي‏داند و نمي‏داند كه نمي‏داند همين طور خر است و خر باقي مي‏ماند و تمام اهل باطل نمي‏دانند و نمي‏دانند كه نمي‏دانند من حيث لايشعر دارند راه مي‏روند، در قيامت هم وقتي محشور مي‏شوند مي‏بينند راستي راستي مردم چيزها داشتند و ما نداشتيم.

باري پس دقت كنيد ان‏شاءالله اگر مزاج دهر اين است طبع عالم چنين است كه به خود بكشد غيب را، چرا حرارت تمام زمين و آسمان را فرا نگرفته بود؟ چرا برودت تمام روي زمين را نگرفته بود؟ چرا همه نمي‏جنبند؟ چرا همه ساكن نيستند؟ پس اين از طبع اشياء نيست، طبع يك جور و يك پستا است در همه جا و همه وقت، پس يك كسي مي‏خواهد كه از روي تدبير و حكمت اين جسم را جائيش را گرم كند جائيش را سرد كند جائيش را ساكن كند جائيش را بجنباند، آسيا مي‏سازد سنگ زيري را ساكن مي‏كند كه آردها بريزد سنگ روئي را مي‏جنباند تا بگردد اگر نكند گندم خورد نمي‏شود پس آن را ساكن مي‏كند اين را مي‏گرداند ديگر يا آب است يا حيوان يا انسان است يا چيزي ديگر، پس يكي را ساكن مي‏كند يكي را متحرك مي‏كند يكيش را گرم مي‏كند يكيش را سرد مي‏كند و هكذا تا مجموع اينها كارخانه‏اي باشد و اين كارخانه را آدم كه فكر مي‏كند مي‏فهمد از كسي صادر شده كه عالم بوده و از اين كارش پي به علمش مي‏بريم،

مي‏بينيم سنگ زيري درست نصب شده و ساكن شده سنگ روئي را حركت داده مي‏فهميم كه حكيم بوده است لكن آن سنگ روئي نه خودش مي‏دود نه زيري خودش ايستاده، آن را چارميخش كشيده‏اند واداشته‏اند چرا كه سنگ زيري يك خورده جنبش داشته باشد مانع جنبش سنگ بالا مي‏شود، سنگ بالائي يك خورده سكون داشته باشد آرد نمي‏كند، آن را هميشه بايد چارميخش كشيد كه نجنبد، اين يكي را هم مي‏بايد حركت بدهند كه هي بدود

پس به همين جور چيزها كه دقت مي‏كنيد همه جا را همين طور خواهيد فهميد و والله هيچ فرق نمي‏كند در اصل حكمت به زبان آسيا ساختن بگوئي و آسيا بسازي يا آسمان و زمين و چرخ و فلك را بگوئي زمين بايد ساكن باشد او بايد بگردد تا اين چيزهائي كه در ميان است گرم كند سرد كند چيزها بسازد، همه‏اش يك پستا است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، آسيا سازي را فهميدي آن جا را مي‏فهمي.

باري پس همين كه چيزي هميشه بوده بزرگ به نظرتان نيايد، جسم هميشه بوده و الان هست و بايد باشد كه اين چيزها روش بمانند، بعد از اين هم بايد باشد مع‏ذلك جسم هيچ كاره است و مسخر است در دست صانع و صانع خود او نيست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، اما اين جسم خود اوست آب، خود او است آتش، خود او است هوا، خود او است ابر، خود او است باران، خود او است ليلي، خود او است مجنون، خود او است وامق، خود اوست عذرا، بله ليلي هم جسم بود مجنون هم جسم بود وامق هم جسم بود عذرا هم جسم بود راهش هم جسم بود همه ماده بودند مسخر بودند هيچ كدام خود خود را نساخته بودند

پس نه آن ماده خالق است نه آن مواليدي كه از شكم آن ماده تولد مي‏كند، به همان دليلي كه اولاد خود خود را نساخته‏اند آباء هم خود خود را نساخته‏اند، آباء را پيشتر ساخته‏اند و اصول را عمرشان را طويلتر قرار داده‏اند، اولاد را عمرشان را كمتر و پس از آنها قرار داده‏اند، آنها را پيشتر از اينها. پس نه او خدا اسمش است به دليلي كه اينها خدا اسمشان نيست، اينها را مي‏بيني كه خيلي كارها مي‏خواهند بكنند نمي‏توانند نمي‏شود، همه مي‏خواهند غني باشند همه مي‏خواهند قوي باشند همه مي‏خواهند قدرت داشته باشند مي‏بينيد نمي‏شود.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

 

درس دوم يك شنبه 17 محرم الحرام 1301

 

 

2بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

عرض كردم معني قديم و حادث را درست دقت كنيد گاهي حادث مي‏گويند يعني چيزي تازه يعني پيشتر نبود بعد پيدا شده معني قديم در مقابل حادث اين است كه او هميشه بوده اين هميشه نيست اين جور قديم و حادث نه آن قديمش خدا است نه آن حادثش به جهت آن كه آن قديمش مبادي اين حادث است و خدا مبدأ حادثات نيست ابدا ان‏شاءالله فكر كنيد تا كم كم به دست بيايد پس حادث يعني تازه پيدا شده و قديم يعني هميشه بوده مثل جسم كه هميشه بوده و اينهائي كه هميشه نيستند اينها حادثند آن قديم هيچ كاره است مثل حادثات بلكه اگر دقت كنيد اين حادثات تشخصشان بيشتر است از قديم اگر چه اگر جسم نبود نه خاك بود نه آب نه هوا نه آتش نه آسمان نه زمين و اين جسم را كه خدا خلق كرد حالا هر گوشه‏ايش را كه سردي و خشكي فرا گرفته خاك پيدا شده، هر جا كه تري و سردي تعلق گرفته آب پيدا شده هر جا گرمي وتري تعلق گرفته هوا پيدا شده هر جا خشكي و گرمي تعلق گرفته آتش آن جا پيدا شده هر جا حركت تعلق گرفته آن تكه اسمش شده فلك هر جا سكون تعلق گرفته زمين اسمش شده

پس اگر جسم نبود نه زمين بود نه آسمان نه مواليد پس او اصل است و ماده است به صورت آب بيرون آوردند به صورت خاك بيرونش آوردند به صورت زمين به صورت آسمان و حالا كه بيرونش آوردند حالا عجالة كار اينها محكمتر است از آن جسم به جهت آن كه اين آتش يك خورده گرم مي‏كند روشن مي‏كند جسم خودش نمي‏تواند بكند، هوا ترويح مي‏كند جسم خودش نمي‏تواند ترويح بكند، آب تر مي‏كند جسم نمي‏تواند تر كند آتش مي‏سوزاند جسم خودش نمي‏تواند بسوزاند آسمان جائي را حركت مي‏دهد جسم نمي‏تواند خودش حركت بدهد زمين مي‏تواند چيزي را نگاه دارد جسم نمي‏تواند

ملتفت باشيد نه هر چه وجودش ثابت شد و قديم هم شد جلدي تشخصش زياد مي‏شود و مردم به همين قناعت كرده‏اند همين كه چيزي ثابت شد مي‏گويند پس اين قديم است و چيزي كه تازه پيدا شد مي‏گويند حادث است حالا ملتفت باشيد اگر چه جسم نسبت به آسمان و زمين و آن چه در ميان اين دو به عمل مي‏آيد قديم است اينها همه تازه‏ها هستند و جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود زوال هم ندارد عمرش از همه اينها طويلتر است قديم است نسبت به اينها مع ذلك تشخص اينها تأثير اينها بيشتر است بلكه اسمها مال اينها است فلان چيز گرم است گرم آن است كه حرارت آمده باشد به آن تعلق گرفته باشد فلان چيز سرد است سرد آن است كه برودت به آن تعلق گرفته اسمهاي اشتقاقي را فكر كنيد اسمها جميعا از تأثيرات آمده پس گرمي اثري است از جسم حار ببينيد اقتضاي جسمانيت جسم اقتضاي خودش اگر گرمي بود تمام عالم آتش بود و اگر اقتضاي جسم تمامش سردي بود همه جاي عالم يخ بود اگر خشكي بود تمام عالم خاك بود چيز ديگر به هم نمي‏رسيد اگر گرمي و تري بود غير از هوا چيزي نبود اقتضاش سكون بود بايد متحركي پيدا نشود، اقتضاش حركت بود بايد ساكني پيدا نشود

پس اقتضاي جسمانيت جسم همان است كه جسم بماهو جسم آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق توي آسمان به همين شكل است. توي زمين به همين شكل است توي آب توي هوا توي خاك همه‏جا به همين شكل است. پس اقتضاي جسمانيت جسم آن است كه متحقق شده در خارج، جوهري است غليظ صاحب طول و عرض و عمق، فضائي را فرا گرفته ديگر اين جسم مي‏شود گرم بشود اين مي‏شود گرم نشود گرمي دخلي به جسم ندارد از خارج آتشي بيايد گرم مي‏شود مثل اين كه اگر ديديم آهني گرم شد اگر چه آتش را يا آفتابش را نبينيم همين كه گرم نبود و گرم شد كسي كه عقل دارد مي‏داند اين گرمي از خود اين آهن نيست اگر از خودش بود اين پيشتر هم كه بود چرا گرم نبود حالا كه گرم شد يا هوا گرم شده يا حركتش داده‏اند و همچنين آهني كه بعد سرد شد سردي هم از خارج آمده يا هوا سرد شده يا يخي زير اين گذارده‏اند كاري بر سر اين آورده‏اند كه سرد شده آهن خودش اگر سرد بود هميشه سرد بود پيش از اين هم كه اين كار بشود سرد بود

اين مطلب را فراموش نكنيد كه حقيقت هر چيزي به اين نظر به دستتان مي‏آيد حقيقت هر چيزي آن چيزي است كه تا آن هست همراهش هست تخلف نمي‏كند مزاج گندم مزاج برنج مزاج آتش، آتش تا هست گرم است مزاج گندم در هر درجه‏اي كه@ گرم است و تر، تا او هست مزاجش همراهش است وقتي گندمي ببيني مزاجش همراهش نيست عيب كرده گندم نيست فكر كنيد و ان‏شاءالله غفلت نورزيد زيد خودش اگر بينا است ببينيد در وقتي مي‏نشيند مي‏بيند در وقتي كه خوابيده مي‏بيند در وقتي كه بيدار است مي‏بيند اگر عالم است وقتي بيدار است عالم است نشسته است عالم است ايستاده است عالم است حقيقت هر چيزي آن است كه تا او خودش هست افعالش همراهش است و هر چيزي گاهي به حالتي است گاهي به حالتي است آن حالت مال خودش نيست از خارج بايد بيايد

پس گرمي و سردي آهن از خارج بايد بيايد تمام جسم نه گرم است نه سرد است و اين گول زده حكماي بسيار بزرگ را كه موشكافي كرده‏اند در جاهاي بسيار اين جا گول خورده‏اند چه بسيار ترائي مي‏كند به نظرهاي ظاهري كه اگر چيزي گرم نشد لامحاله سرد است چيزي اگر سرد نشد لامحاله گرم است چيزي روشن نشد لامحاله تاريك است چيزي تاريك نشد لامحاله روشن است و هكذا متحرك و ساكن و باقي اضداد و شما ملتفت باشيد بدانيد اينها ترائيات است و گول مي‏زند پس بدانيد حقيقت جسم آن جوهري است كه صاحب طول است و عرض و عمق اين جوهر صاحب طول و عرض و عمق توي آسمان همان جوري است كه در زمين است در زمين همان جوري است كه در آسمان است اجزاي زميني طول و عرض و عمق دارند اجزاي آسماني طول و عرض و عمق دارند ستاره‏هاش را كه مي‏بيني طول و عرض و عمق دارند اين جوهر در همه جا هست آن چيزي كه در بعضي جاها هست بعضي جاها نيست بعضي اوقات هست بعضي اوقات نيست از جاي ديگر آمده از عالم غيب آمده يك پاره جاها آمده يك پاره جاها نيامده يك وقتي آمده يك وقتي نيامده پس نه هر چيزي وجودش سابق هست وجود لاحقي پست‏تر است از او و وجود سابقي تشخصش بيشتر است و چون سابق بوده پس قديم اسمش است پس خدا اسمش است فكر كنيد اگر چنين باشد تعدد قدما زياد مي‏شود

پس نه هر چيزي عمرش زياد شد يا از درازي عمر از حد بيرون رفته باشد كه نتواند@ شمرد آن را چنان كه عمر جسم را نه مي‏توان از طرف گذشته‏ها شمرد نه از طرف آينده‏ها و سر و ته ندارد از بس عمرش طويل است كانه طول هم ندارد يعني بينهايت است عمر او و مع ذلك خدا نيست سهل است خوب كه دقت كني تشخصش به قدر تشخص اين مواليد هم نيست تشخص مواليد بيشتر است از او، سرش اين كه اين مواليد اگر چه محتاج به جسم هستند و اگر جسم نبود اينها نمي‏آمدند اين‏جا و اينها در آمدنشان به اين ديار محتاج به جسمند لكن حالا كه آمده‏اند تشخصشان از ابوين بيشتر است اينها همه از ديار غربت آمده‏اند يعني از غيب آمده‏اند يعني از عالم غير جسم آمده‏اند

پس اين يك جور معناي قديم و حادث است و باز خيلي شبيه است آن حقيقت@. نظر ديگري در معني قديم و حادث اگر قديم نبود حادث به هيچ وجه من الوجوه معقول نبود حادث باشد و شي‏ء تا اجزاي او نباشد نمي‏شود موجود باشد هر معجوني تا دواهاش نباشد آن معجون ساخته نمي‏شود، اجزاي هر مركبي را تا آماده نكني مركب ساخته نمي‏شود تا چوبهاي كرسي را آماده نكني كرسي ساخته نمي‏شود پس اجزاي سابق بر وجود شي‏ء، باز چون سابقند و عمرشان طويلتر است آن را به اين معني قديم مي‏گويند و مركب چون تازه ساخته شده آن را حادث مي‏گويند لكن سر تا پاي اين مركب محتاج است به اين اجزاء، ديگر معجون كموني كه زيره نداشت اين معجون كموني نيست اين اسم را گفتن غلط است مردم عاقل اسمي كه به دوائي گذاردند آن دوا را بايد داشته باشد معجون فلفي فلفل بايد داشته باشد معجون عسلي عسل بايد داشته باشد معجوني كه هيچ توش نيست دروغ است بگوئي معجون عسلي،

مكرر عرض كرده‏ام تمام مسائلي كه از خدا و پير و پيغمبر هست تمامش مشتق است پس اگر گفتي معجون فلفي البته فلفل دارد كه گفته‏اند فلفلي، معجون كموني اگر گفتند يعني زيره داشته باشد ديگر معجوني كه اصلش بوي زيره هم ندارد اسمش معجون كموني نيست ديگر اگر جائي گفتند شما ملتفت باشيد سلطان بي مملكت كوسه ريش پهن است سلطان يعني مملكت داشته باشد سلطان يعني رعيت داشته باشد حاكم يعني ولايت داشته باشد حكومت كند پس اين هم پستائي است ان‏شاءالله داشته باشيد حادث يعني محتاج بماسوي و قديمي كه مقابل اين مي‏گوئي به غير از آن نظر اولي است، آن نظر اولي مي‏شد قديمي باشد و محتاج باشد مثل جسم كه مركب است از طول و عرض و عمق و مكان و زمان، اينها از لوازم جسم است نمي‏شود جسم باشد و مكان نباشد آن جا، وقت نباشد آن جا، سمتهاي ثلث نباشد وضع هم در اين سمتهاي ثلث مي‏افتد پس جسم مركب هست اجزاء هم دارد مع ذلك قديم هم هست با اين كه قديم است هيچ فهم ندارد شعور ندارد هيچ خدا نيست

پس مي‏يابيد درهر عالمي افرادي را همه تازه‏ها هستند و اجزاي آنها سابق بر وجود اينها بوده پس آنها پيش بودند اينها پس واقع شدند و تا آن پيش نباشد آن پس نخواهد بود به همين نظر بالا رويد مي‏رسد امر به جائي كه تمام اين كومه‏ها را به يك جائي بخواهيد بسنجيد پس كومه جسم را مثل قبضه‏اي از جسم فكر كنيد تفاوت ندارد همين طور كه در عالم جسم يك تكه جسم را در آب ديدي يك تكه‏اش را در خاك و دانستي ذات جسم توي زمين نيست به دليل اين كه اگر توي زمين بود توي آسمان نبود ذات جسم توي آسمان هم نيست اگر توي آسمان بود توي زمين نبود پس جسم همين طوري كه هست در آن واحد در حال واحد هم در آسمان است هم در زمين است هم در مشرق است هم در مغرب است هم در آتش است هم در آب هم در هوا هم در خاك، داخل است در اجسام لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج است از اجسام لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء

به همين نظر همين جوري تمام اجسام را يك قبضه‏اي خيال كن تمام مثال را يك قبضه‏اي خيال كن پهلوي او بگذار يك قبضه نفس را پهلوي او بگذار تمام عقل را يك قبضه خيال كن تمام فؤاد را يك قبضه خيال كن پس تمام اين كومه‏ها را هم كه نظر كني تمام اين كومه‏ها جواهري هستند اگر يك كسي را نتواني پيدا كني اين كومه‏ها هميشه به حال خود بودند و خودشان عاجز بودند به صورت افراد بيرون آيند هزار سال آب و خاك باشد و صانعي نباشد آب و خاك را داخل هم كند گل نخواهد شد

مردم غفلت مي‏كنند ديگر شايد گل محل اشكال بعضي باشد آب و خاك پهلوي هم باشند در جائي فكر كن كه آسان باشد هزار سال آب و خاك پهلوي هم باشد نمي‏شود آب خودش داخل خاك شود و جعلنا من الماء كل شي حي آب خودش ماهي شود ماهي را بايد ساخت هم چنين خاك خودش گياه نمي‏شود گياه را بايد ساخت آسمانها خودش ساخته نمي‏شود بايد آنها را ساخت به همين نسقها كه فكر كني تمام جواهري كه هستند اگر چه عمر نداشته باشند ابتداي ساختن نداشته باشند لكن اين جوهر ماده است يعني قابل است بگيري آبش را بگيري خاكش را داخل كني گل بسازي روي چرخ بگذاري كوزه بسازي ظاهرش را بگيري كار@ كني جماد شود باطنش را صافش را بگيري كاري كني كه گياه شود ممكن است لكن خود اينها نمي‏شود خودشان خودشان را بسازند همين جوري كه تو انساني و تصرفت بيشتر از گياههاست نمي‏تواني گياهي بسازي، انساني و تصرفت بيش از حيوانات است نمي‏تواني يك شپشي را بسازي بلكه حساب دست و پاش را هم نداري نمي‏داني چه طور بينيش را آن جا گذارده چشمش را آن جا گذارده چشمش جدا است گوشش جدا است شامه‏اش جدا است ذائقه‏اش جدا است لامسه‏اش جدا است خودش تمامش آن قدر كوچك است كه همه‏اش به چشم نمي‏آيد ديگر چشمش چه قدر ريز خواهد بود اين را توي پهلوي خودت و زير بغل خودت هم درستش مي‏كند و تو نمي‏داني هيچ تصرف در آن نمي‏تواني بكني هيچ گياه نمي‏تواني بروياني ولو تخمش را داده خاكش را داده آبش را داده گرمش هم مي‏كني سردش مي‏كني نمي‏تواني بروياني اگر خيال مي‏كني مي‏تواني خودت بيا بردار گرمي و سردي را بر اين وارد بيار نمي‏داني چه قدر گرمي وارد بياري چه قدر سردي وارد بياري يك جمادي را انسان نمي‏تواند بسازد يك نباتي را انسان نمي‏تواند بسازد مگر همان جوري كه دستورالعملش را داده‏اند كه زمين را شخم كن تخم بپاش آبش بده تربيتش بكن روياندنش با خدا است ديگر فضولي نبايد بكند،

بنده آن است كه در تمام مراتب فضولي را كنار بگذارد يك خورده خودشناسي كند ببيند هيچ كاري از او نمي‏آيد لاحول و لاقوة الا به، آن كسي كه خالق است او يقينا گفت تخمي بردار بپاش آبش بده تربيتش بكن به رويانيدنش كار مدار اين است كه تمام مواد از عقل تا خاك از بالاتر از عقل تا پايين خاك و هر چه باشد از عرض و چيزها همه بر مي‏گردند به مواد ساخته شده و آن ماده خودش از اندرون خودش نمي‏تواند چيزي بيرون بياورد همان جوري كه آب خودش ماهي نمي‏تواند بشود خاك خودش درخت نمي‏تواند بشود تو خودت خودت نشده‏اي اينها تمامش در دست صانعي است كه اينها را زير و رو مي‏كند اگر صانعي نبود اينها نبودند

پس تمام اين موجودات احتياج به اجزاي سابق از خود دارند آن اجزاء مخلوق است مثل خود اين مركبات او مخلوق است اين مخلوق. پس اين اشياء دو نحو احتياج دارند يكي احتياج در سوابق وجود خود دارند وجودات سابقه هم مخلوقي از مخلوقات هستند خودشان هم نمي‏دانند چه طور آورده‏انده‏شان اين جا و لاحول و لاقوة هيچ حولي و قوه‏اي نيست الا بالصانع و يك نحو احتياجي به صانع دارند اگر صانعي نبود كه بگيرد قبضه‏اي را از غيب به شهود بيارد از آسمان به زمين بيارد از زمين به آسمان ببرد نمي‏شد اينها موجود شوند و به عمل آيند حالا بسا حكيم در يك بياني يكي از اين احيتاجات را اگر بيان مي‏كند حالا احتياج كه اگر شد احتياج خلقي به خلقي را قياس مي‏كند به احتياج خلق به خدا، هر پسري در پسر بودن محتاج است به پدر

پس سوابق چند بر وجودات هستند اگر صانعي نبود كه آن سوابق را بيارد از گريبان اينها بيرون بيارد اينها خودشان عقلشان نمي‏رسيد بيرون بيايند پس محتاج است به صانع. پس اين نحو احتياج با آن نحو احتياج را توي هم نكنيد و مي‏بينيد اين همه اصرار مي‏كنم براي اين است كه خيلي آدمهاي گنده افتاده‏اند در اين مطلب، هر سابقي را ديدند كه لاحقش بسته به آن سابق است سابق را اصل دانستند و آن لاحق را فرع و آن اصل را خدا اسم گذاردند و آن فرع را خلق اسم گذاردند آن وقت خدا را جمله اشياء دانستند آن مادة المواد را جلوه‏گر در همه صور دانستند

شما فكر كنيد اگر در عالم خلق ماده‏الموادي هست هر چه سرابالا بروي اين اشياء اگر او نبود اينها نبودند او قديم هم هست نسبت به اينها اينها هم حادثات و ظهور و فروع هستند نسبت به او و مع ذلك آن ماده‏المواد خدا نيست چنان كه مواليد خدا نيستند لكن خدا آن خدائي است كه هميشه قدرتش همراهش بوده از جائي ديگر نگرفته علمش هميشه همراهش است از جائي ديگر نگرفته حكمتش هم همراهش است از جائي ديگر نگرفته و هكذا تمام اسماء حسني را همه همراهش هست پس خدا خدا بود و لكن خدائي كه قادر نبود هم‏چو چيزي را ما اصلش اسمش را خدا نمي‏گذاريم خدائي كه يك وقتي قوت نداشت بعد قوت پيدا كرد مثل آهني كه وقتي گرم نبود بعد گرم شد و هر فاقدي فقير است و هر فقيري مايحتاج خودش بيرون وجود خودش است و محتاج است به آن چيز بيرون و آن بيروني مصنوعي است از مصنوعات، اين خودش پيش او نمي‏تواند برود او هم خودش نمي‏تواند پيش اين بيايد به جز اين كه كسي كه تصرف مي‏كند او هر چيزي را سرجاش مي‏گذارد يا اين يكي را حركت مي‏دهد پيش او مي‏برد يا آن يكي را حركت مي‏دهد پيش اين مي‏آرد يا هر دو را حركت مي‏دهد يا رزق را مي‏آرد مگس را بال مي‏دهد مي‏آيد در تار عنكبوت مي‏افتد يا عنكبوت را مي‏آرد پيش مگس

پس آني كه تقريب مي‏كند تبعيد مي‏كند بالا مي‏برد پايين مي‏آرد ساكن مي‏كند متحرك مي‏كند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن اينها فعلي هستند جاري شده از دست صانع و صانع تا فعلش را در مصنوعات جاري نكند مصنوعات پيش و پس نمي‏توانند بروند و آن فعل صادر از فاعل چون عين ذات فاعل نيست مي‏گوئيم فعل فاعل است لكن آن فعل فاعل چون صادر است ذات فاعل نيست چون ذاتش نيست فعل فاعل است. پس غير فاعل است، بسا در وقت بيان مشتبه شود كه مثل اينها است مخلوقات غير از خدا هستند، اما مخلوقات غير خدا هستند يا مشيت غير خدا است هر دو غير خدا است اما تفاوت دارد از اين جهت است چه عرض كنم

پس ملتفت باشيد مخلوقات حادثند مشيه‏الله هم حادث است اما حالا آيا مثل هم مي‏مانند اين مخلوقات نه مثل هم نيستند حتي آن كه اگر بخواهي بگوئي اگر خدا نبود اين مشيت بود نمي‏شود پس فعل چون محتاج است، به فاعل او بسته است پس مخلوقيت او مثل ساير مخلوقات نخواهد بود ديگر درست دقت كنيد و ملتفت باشيد مشيت بي شعور خدا ندارد مشيت بي‏قوت خدا ندارد مشيتي كه نتواند كاري كند خدا ندارد مشيتش چنان مشيتي است كه تمام موجودات به آن مشيت زير و رو مي‏شوند پس همه كار مي‏كنند@ تمام موجودات به او آفريده شده تمام علوم مردم تمام تصرفات مردم تمام حركاتشان تمام سكناتشان جميعا به او آفريده شده آن مشيت نمي‏شود عالم نباشد

پس عرض مي‏كنم به اين طور راه را نزديك مي‏كنم پس اگر ديدي مبادي را كه كاري از او نمي‏آيد كاري نمي‏تواند بكند اين را مشيت اسمش مگذار خدا اسمش مگذار مشو مثل وحدت وجوديها كه بگوئي خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا او هر جا هست هست ليلي را همان طوري كه شپش را ساخته‏اند ساخته‏اند مجنون را مثل همان‏طوري كه كيك را ساخته‏اند ساخته‏اند نه ليلي خدا است نه مجنون خدا است بلكه شعور تو از جماد و نبات بيشتر است از حيوان بيشتر است مع ذلك عقلت به اين نمي‏رسد كه چه طور ساخته، حالا آيا تو خدائي خدا آمده پيش تو يا فعل الله آمده پيش تو

پس جاهائي كه عاجزند مشيه‏الله اسمش نيست جاهائي كه جاهلند مشيه‏الله اسمش نيست، مشيه‏الله همه چيز مي‏داند مشيه‏الله همه كار مي‏تواند بكند يك جائي يك كسي يك كاري نمي‏تواند بكند مشيه‏الله اسمش مگذار اين را خدا اسمش مگذار اگر چه سوابق وجود در مرشد هست در مريد هم هست مريد هم كه اينها را دارد حالا مريد اگر خر نباشد مي‏گويد من هم دارم تمام مراتب وجودي را كه تو ادعا داري كه در جبه تو غير از آنها نيست تمام آنها در من هم هست در جبه من هم هست در جبه من هم غير از خدا نيست خوب اين مرشد اگر خدا است چرا گرسنه مي‏شود چرا بلاها بر سرش مي‏آيد اين هم كه طالب دنيا است مرشد شدنش براي دنيا است اگر خدا است چائي داشته باشد آجيل داشته باشد

پس ملتفت باشيد كه فعل الله بسته است به خدا و هيچ فرقي ميان او و ميان فعل او نيست. به قاعده كليه خودت را فكر كن فاعلي و فعل تو قيام تو، تو قيام را احداث مي‏كني و خودت فاعل مي‏شوي، فرقي ميانه تو و قيام تو نيست الا اين كه قيام را تو ساخته‏اي و اين از عرصه تو آمده و تو خودتي كه ايستاده‏اي نه غير تو پس فرقي ميانه اين قائم و ميان تو نيست فرقي ميانه مبتدا و خبر هيچ نيست، فعل و فاعل در ميانشان هيچ فرق نيست الا اين كه فعل فعل است فاعل فاعل و فعل صادر از فاعل است،

ميانه آنهائي كه اول صادرند از خدا با خدا هيچ فرق ندارند الا اين كه خدا اينها را صادر كرده و خودش خدا است و صادر نشده از كسي، خدا هر چه بخواهد مي‏تواند بكند قدرتش بسيار است به قدرتش مي‏كند آن چه مي‏خواهد، علم او را توي همين قدرتش ديدي حكمتش را توي همين قدرتش ديدي. پس هيچ فرقي نيست ميان آن اول صادر و فاعلي كه صادر از كسي نيست الا اين كه اول صادر بالتبع صادر شده از روي علم و تدبير و حكمت، پس اين است قائم مقام اعلي و اعلي اصل است و اين فرع است حالا به واسطه اين دست مي‏كند در كمون اشياء و هر صورتي را كه دلش مي‏خواهد بيرون مي‏آرد باز نه هر صورتي كه ممكن بوده بيرون آورده

ديگر اگر توي اينها دقت كنيد مسئله تناسخ و آن چيزهائي كه گبرها و حكما خيال كرده‏اند به دست مي‏آيد پس برمي‏دارد صانع آب را، باز ملتفت باشيد نه هر چه مي‏توان ساخت از او مي‏سازند خير هر چه حكمت خودش اقتضا مي‏كند مي‏كند هر چه خودش مي‏خواهد مي‏كند گلي را كه او بر مي‏دارد فاخوري از همه فاخورها بهتر مي‏كند @مي‏شود كاسه ساخت از همه مي‏شود كوزه ساخت فاخور مي‏نشيند تدبير مي‏كند كه اگر كاسه و كوزه بسازم صرفه است مي‏فروشم پول مي‏گيرم يا خشت بزنم صرفه در آن است نه همه را كاسه مي‏كند نه همه را كوزه مي‏كند نه همه را خشت مي‏زند هر تكه را مي‏گيرد به اقتضاي حكمتي كه خودش دارد به صورتي آن را بيرون مي‏آرد پس هر چه به كارش نخورد زحمت بر خودش نمي‏دهد صورتي از آن بيرون نمي‏آورد

به همين طور صانع هم نه هر چه امكان دارد در مواد بيرون مي‏آورد از صد هزار هزار امكان يكيش را كه حكمت اقتضا كند بيرون مي‏آرند، خدا هر سنگي را مي‏تواند طلا كند نكرده هر سنگي را مي‏تواند نبات كند حيوان كند نكرده، مي‏تواند از سنگ شتر بيرون آورد اما همه وقت بيرون نياورده. پس نه هر چه در امكان هست حتم كرده به كون بيارد خير نمي‏آرد بسياريش ابدا به كون نخواهد آمد مثلا اشقاي انبيا در امكان هست اين امكان را هرگز به كون نخواهد آورد، سعادت اشقيا را هرگز به كون نخواهد آورد، اهل جهنم را مي‏تواند نجات بدهد اما نمي‏دهد اهل بهشت را مي‏تواند به جهنم ببرد اما نمي‏برد پس كار را ازروي علم و تدبير و حكمت مي‏كند و خلق را از خلق مي‏سازد نه خلق را از خودش و كم كسي پيدا شده كه اين حرفها را بتوان به او زد

باز اين حرفها را به عوام آسان‏تر مي‏توان گفت به خلاف اين نيمچه حكما و اين نيمچه شيخيها كه خود را شيخي مي‏دانند لكن وقتي مي‏شكافي قلبشان را مي‏بيني در واقع وحدت وجوديند و همين محض قول و به زبان وحدت وجودي را رد مي‏كنند.

شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين صانع هر چه ساخته خلقي را از خلقي ساخته هيچ جا تكه‏اي از ذاتش را نمي‏گيرد چيزي بسازد فعل خودش همراه خودش است و خودش خودش است وحده لاشريك له و از تكه ذات خودش هيچ نساخته اما فعلش بايد فعلش باشد اما حالا آن فعل هم يك وقتي اسمش محمد باشد باشد او محمد هم باقي خلق خود را نساخته، باز اين محمد هم غير آن محمدي است كه متولد شده، آن كه متولد شد آن مابه‏الاشتراك ساير مردم است، همه متولد شده‏اند، آن روحي كه در او است آن روح مابه‏الافتراقي است.

پس صانع خلق الانسان من صلصال كالفخار صانع خلق الجان من مارج من نار صانع مي‏گويد و جعلنا من الماء كل شي حي صانع هر چيزي را از طين ساخته از طينتي ساخته، آن طينت را از طينتي ديگر ساخته، غذا را مي‏خورند در شكم چيز ديگر پيدا مي‏شود خون مي‏شود خون را از غذا ساخته‏اند مني را و شير را از خون مي‏سازند بچه را از آن مني مي‏سازند و هي طبقات دارد، طبقات سابقي هي هست طبقات لاحق را از آن مي‏سازند. بسا طبقات لاحق متشخصتر است البته هر مولودي از نطفه خودش متشخصتر است با وجودي كه مولود از نطفه متشخصتر است حالا چون نطفه سابق بوده جلدي خدا است؟ نه، به محض اين كه سابق بوده خدا نمي‏شود، سابقين مقدماتند لكن مقدمات ناقصه‏اند

فكر كنيد قهقري برگرديد تمام موادي كه به نظرتان جلوه مي‏كند كه همه پيشهائي هستند مقدمه براي نتيجه‏ها اگراين نتيجه‏ها را نمي‏خواستند مقدمات را نمي‏ساختند بي مصرف بود ساختنشان، اگر از نطفه نخواهند طفل بسازند وجودش بي مصرف است، مقدمات وجود را متحمل مي‏شوند كه باشد با خباثتي كه دارد متحمل مي‏شوند از براي اين كه از مغز او چيز خوبي بيرون آورند العبودية جوهرة كنهها الربوبية پس متحمل مقدمات مي‏شوند از براي تحصيل نتايج و آن علت غائي منظور است پس علت فاعلي و مادي و صوري مقدمات است براي علت غائي و علت غائي پيش صانع بوده و اول آنها را ساخت و آخر بعد از آنها علت غائي را ظاهر كرد.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

 

درس سوم دوشنبه 18 محرم الحرام سنه 1301

 

 

3بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

به آن اصطلاح دويم ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه معني حادث اين است كه محتاج باشد به غير خودش، ديگر اين تازگي توش نيست ملتفت باشيد پس هر چيزي كه بودنش موقوف است به يك وجود سابقي چنين چيزي را آنها كه اهل تحقيق و اهل فهمند حادث مي‏گويند و آن چيزي كه سابق بر وجود او است نسبت به اين معلوم است سابق است معلوم است قديم است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس چيزهائي كه مركبند از عناصر تمامشان اگر بايد باشند بايد عناصر پيش باشد تا اينها را از آن عناصر بسازند پس اينها اسمشان حادث است اگر چه تازگي نداشته باشند و عناصر اصول هستند قدمي دارند نسبت به اينها به همين طور مي‏رود بالا تا به هستي برسد. پس تمام اشياء محتاجند به يك هستي، ديگر اين را هم همه كس مي‏فهمد مشكل هم نيست، مركبات از عناصر محتاجند به عناصر و آن عناصر معلوم است هستند، چرا كه چيزي كه نيست كه نيست و هم چنين تمام مخلوقات و موجودات در وجوداتشان و هستي‏شان محتاجند به يك هستي به زبان فارسي، به يك وجودي به زبان عربي

پس تمام اشياء محتاجند به هستي به غير از خود آن هستي كه محتاج به هستي ديگر نيست، ملتفت باشيد پس اين هستي‏هاي متعارفي يعني مركباتي كه داريم مثلا آب هست و حقيقتش معنيش اين است كه جسم باشد تر باشد سيال باشد بارد باشد اين چيزها كه جمع شد چهار پنج هستي كه جمع شد آب مي‏شود، هم چنين آتش جسم بايد باشد گرمي بايد باشد خشكي بايد باشد همين جور نظر را بيندازيد فلان مركب را كه مي‏خواهي بسازي زاج مي‏خواهد مازو مي‏خواهد دوده مي‏خواهد اينها هستيها هستند كه داخل هم مي‏كني مركب مي‏كني، همين جور آب هم هستي دارد و حقيقتش مركب است از چند هست مثل اين كه مدادي كه دوده نداشته باشد مداد نيست معجون كموني كه زيره نداشته باشد كموني اسمش نيست پس آب يعني جسم رطب سيال رافع عطش، آبي كه رفع عطش نكند آب نيست تيزاب است، آب انبات مي‏كند تيزاب خشك مي‏كند درخت را پس تيزاب آب نيست آب آن چيزي است كه حقيقتش مركب باشد از هستيهاي مخصوصه

ان‏شاءالله درست دقت كنيد و مسامحه نكنيد و مسامحه كرده‏اند خيلي از مردم و دور مانده‏اند خيلي از حكما و نفهميده‏اند چه طور شده كه پرت شده‏اند. پس هر چيزي مركب است از چيزهاي خاصي كه يكي از آن چيزهاي خاص اگر نباشد آن مركب پيدا نخواهد شد. پس هر چيزي اجزاء مخصوصه‏اي دارد و آن اجزاء مخصوصه سابقند بر وجود او و مي‏گيري اجزاء مخصوصه را و مركب را مي‏سازي و هر مركبي آن اجزاء خاص به خودش اگر يكيش نباشد آن مركب آن مركب نيست. بر همين نسق است فكر كنيد ان‏شاءالله گياه آن چيزي است كه جاذبه داشته باشد و ببينيد كه يك  جور است و يك پستا، گياه آن چيزي است كه جاذبه داشته باشد ماسكه داشته باشد غذا به او برسد چاق بشود نرسد به او لاغر شود هر گياهي آب به او برسد نما مي‏كند آب به آن نرسد مي‏كاهد، پس جذبي كه غير از هضم است هضمي كه غير از جذب است امساكي كه غير از هر دوي اينها است دفعي كه غير از هر سه اينها است اينها با هم كه جمع شدند تركيب شدند گياه ساخته مي‏شود، يكيش كه نباشد دفع نباشد و امساك نباشد گياه ساخته نمي‏شود. پس جذب و هضم و دفع و امساك و ربا و زياده و نقصان اينها كه با هم جمع شدند نبات پيدا مي‏شود و بر همين نسق ان‏شاءالله قياس كنيد و ترتيب حكمي را همين جوري كه استاد اول و معلمان درس داده‏اند از دست ندهيد آن كساني كه علم به حقايق اشياء داشته‏اند ببينيد چه جور بيان مي‏كنند كسي پيش اينها درس بخواند مذاق آنها را بچشد آن وقت مي‏بيند تمام موجودات را بيان مي‏كنند

كميل را اعرابي@ از حضرت امير سؤال مي‏كند نفس چه چيز است مي‏فرمايند كدام نفس را مي‏گوئي؟ عرض مي‏كند مگر چند نفس براي انسان هست؟ حضرت شروع مي‏كنند از نفس نباتي و مي‏فرمايند براي نفس نباتي پنج قوه است و دو خاصيت، جذب است و دفع است و هضم است و امساك است و ربا بعد دو خاصيت دارد خاصيتش زياده و نقصان، حاصل تمام آنها يا زياد شدن است يا نقصان يعني غذا به او برسد زياد مي‏شود نرسد لاغر مي‏شود و حقيقت تمام نباتات را توي همين فرمايش مي‏كند و ببينيد بر همين نسق بالا مي‏رود و تمام حقايق را بيان مي‏كند

مي‏فرمايد براي تو نفس ديگر است و آن نفس حيواني است كه دخلي به اين نبات ندارد مي‏شود گياه باشد روح حيواني نباشد لكن تو كه انسان هستي حصه‏اي از گياه داري كه جذب دارد و دفع دارد و هضم دارد و امساك دارد بعد نفسي ديگر داري نفس حيواني كه دخلي به اين نفس نباتي ندارد، آن هم پنج قوه دارد و دو خاصيت، پنج قوه او سمع است بصر است شم است ذوق است لمس است بعد حاصل تمام اينها چه چيز است؟ چشمش نگاه كرد به جائي يا خير هم جنس مي‏بيند ميل مي‏كند يا ناجنس مي‏بيند فرار مي‏كند، شامه‏اش بوئي شنيد بوي خوب است ميل مي‏كند بوي بد است فرار مي‏كند لمسش هم همين طور اگر گرمي بسيار شديدي است موافق طبعش نيست فرار مي‏كند موافق طبع او است ميل مي‏كند سرما خيلي شديد است فرار مي‏كند به اندازه است موافق طبع اوست ميل مي‏كند نرمي همين طور زبري همين طور چيزي خيلي زبر است انسان وحشت مي‏كند يا خيلي نرم باشد مثل مار انسان وحشت مي‏كند پس لمس هم چه نرمي و زبري چه گرمي و سردي آن چه موافق طبع حيوان است ميل مي‏كند به او موافق نيست فرار مي‏كند خداي صانع هم طبعش را جوري خلق كرده كه از موافقات ميل مي‏كند از منافرات فرار مي‏كند پس اين حيوان هم پنج قوي دارد دو خاصيت دارد كه رضا و غضب باشد كه از آن به شهوت و غضب تعبير مي‏آرند

به همين نسق ان‏شاءالله باز فكر كنيد به همين نسق حضرت امير مي‏روند بالا مي‏فرمايند براي تو نفسي ديگر است غير از نفس حيواني و نفس نباتي و آن نفس انساني است او هم قوائي دارد پنج قوه دارد چنان كه حيوان پنج قوه داشت چنان كه نبات پنج قوه داشت قوه‏هاي انساني يكيش علم است چشمش مثلا علمش است يكيش حلم است گوشش مثلا حلمش است و هكذا ذكر است فكر است نباهت است ديگر توي همين حرفها كه عرض مي‏كنم اگر مسامحه نكني بدن آخرتي را مي‏فهميد چه جور است. اين بدن ظاهري را كه مي‏بينيد چه جور است آن بدني كه در آخرت هست آن هم پنج قوه دارد مثل اين كه اين پنج قوه دارد يا مي‏بيند يا مي‏شنود يك قوه اين يعني يك عضو اين يك چيزي توي اين بدن باشد كه نه ببيند نه بشنود نه بو بفهمد نه طعم بفهمد نه سردي و گرمي نه نرمي و زبري بفهمد مال اين بدن نيست پس اين بدن ظاهريتان مركب است از سمعي و بصري شمي ذوقي لمسي و عضوي نيست كه از اينها نداشته باشد فرضا اگر استخوان شما هيچ احساس نكند عاريه است اگر چه اين مسامحه بود عرض كردم چرا كه استخوان هم حسي دارد لكن خيلي كم آن قدر كم است كه با اره مي‏برند و احساس نمي‏كند لكن گاهي هم مي‏شود انسان استخوان درد مي‏گيرد و خيلي از اطباء اعتقادشان اين است كه استخوان درد معني ندارد دندان هم كه درد مي‏كند اعصاب دورش است درد مي‏گيرد آدم خيال مي‏كند دندان است درد گرفته

شما ملتفت باشيد ببينيد دندان كه درد مي‏گيرد استخوان درد مي‏كند وقتي استخوان درد مي‏كند درد مال اعصاب نيست همه‏اش، چرا دندان كرم خورده را وقتي مي‏كشي درد تمام مي‏شود درد اگر مال اعصاب دورش بود اعصاب را كه نكشيديم بعد از كشيدن دندان بايد دردش باقي باشد. باري پس منظور اين است كه استخوانها هم واقعش و حقيقتش اين است حس دارند و احساسشان مثل اعصاب و لحوم نيست لكن وقتي درد شديد شد استخوان هم درد مي‏گيرد وقتي سرد شد وقتي خيلي داغ شد درد مي‏گيرد

باري اينها هم محض اشاره بود منظور اين است كه اين بدن ظاهريتان پنج عضو دارد يك عضو اين بدن چشم است يك عضوش گوش است يك عضوش شم است يك عضوش ذوق است يك عضوش لمس است نهايت بعضي اعضاش كوچكند بعضي اعضاش بزرگ مثلا لمسش همه جا رفته تمام بدن لمس دارد حالا يك جائي هم لمس نداشته باشد شما بدانيد عاريه است مال بدن نيست به همين نسق ان‏شاءالله كه فكر كنيد به همين طور انسان هم از براي خودش اعضائي دارد و جوارحي، يك عضو انسان علم است يكيش حلم است يكيش ذكر است يكيش فكر است يكيش نباهت است مثل پنج تاي اين جا آن پنج تا همه‏اش غير محسوس است، ديدن انساني را مي‏خواهم عرض كنم بدن انساني در عالم انساني سرش مثلا علم است، يك جائيش حلم است يك جائيش ذكر است يك جائيش فكر است وقتي تركيب شد اين چهار از تركيب اينها مزاج خارجي پيدا مي‏شود نباهت يعني هوش، اين پنج تا كه با هم جمع شدند آن وقت نزاهت و حكمت دو خاصيت است يعني آن وقت چيزهائي را كه مي‏بيند منفعتش است از پي آنها مي‏رود چيزهائي كه مضر است از براش ترك مي‏كند و اين منفعت و مضرت را بايد بداند و خودش اگر منفعت و مضرت خود را بداند ديگر رسولي لازم نيست پيش او بفرستند و خدائي كه خلقش كرده ارسال رسل كرده انزال كتب كرده هر چه را حرام كرده مي‏فهمد ضرر داشته كه حرام كرده و آن چه را حلال كرده واجب كرده نافع بوده چرا كه مي‏داند خدا لغو كار نيست پس نماز نفع داشته گفته بكن روزه نفع داشته گفته بكن

پس اين پنج قوه كه پيدا شد براي انسان پس نفعها را مي‏گيرد به حكمتي كه براي او پيدا شده و نزاهت مي‏كند از معاصي و مضاري كه براي او هست پس انسان بدنش مركب است از آن پنج چيز آن وقت تحصيل مي‏كند حكمت را و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا و نزاهت مي‏كند و نمي‏گذرد از معاصي.

باز به همين نسق و پستا مسئله را مي‏برند در همان حديث كه فرمايش مي‏فرمايند و در مقام انبيا باز پنج قوه هست و دو خاصيت همين جوري كه انسان پنج قوه داشت و دو خاصيت همين جوري كه حيوان پنج قوه داشت و دو خاصيت، همين جوري كه نبات پنج قوه داشت و دو خاصيت و اگر بخواهي پايينش بياري جمادات هم باز به حسب خودشان پنج قوه و دو خاصيت را دارند پس پنج قوه‏اي كه در انبيا است اينها است: بقاء في فناء، نعيم في شقاء، عزٌ في ذل، فقرٌ في غنا، صبر في بلاء، انبيا اعضاشان از اينها تركيب شده حقيقت انبيا را از اين پنچ چيز تركيب كرده‏اند و مركب از اين پنج قوه‏اند اين پنج قوه كه پيدا شد دو خاصيت هم پيدا مي‏شود كه يكي از آنها رضا است به آن چه خدا راضي است يكي ديگر آن كه تسليم مي‏كند جميع امور را به خدا و اين رضا و تسليم نمونه هاش پيش شما هم هست و مي‏خواهم عرض كنم كه اگر از نمونه‏هاي آنها به همين پستا نداشتيد تصديق انبيا را نمي‏توانستيد بكنيد.

باري پس آنها هم پنج قوه دارند و دو خاصيت مثل پيشيها به همين پستا در عقل هم فرمايش مي‏فرمايند اما جوري ديگر

خلاصه ديگر اينها را محض اشاره عرض كردم و حالا منظورم اين است كه عرض كنم تمام هستيها كه موجود شده‏اند و هستند چه انواعشان چه اشخاصشان مركبند از چيزهاي چند آنها را مي‏گيرند با هم جمع مي‏كنند مولودي مي‏سازند وقتي قهقري تمام خلق را بر مي‏گرداني به هستي صرف، در درجه اول از آن هستي گرفته‏اند چيزي ساخته‏اند، از درجه دويمش گرفته‏اند چيزي ديگر ساخته‏اند از درجه سيمش گرفته‏اند چيزي ديگر ساخته‏اند از درجه چهارمش چيزي ديگر تا از درجه هزارمش چيزي ساخته‏اند تا از درجه صدهزارمش چيزي و هكذا خود هستي چه طور است؟ خود هستي ديگر از چيزي مركب نيست معقول نيست مركب باشد پس خود هستي غير ندارد چون غيرش كه تعبير مي‏تواني بياري غيرش نيستي است و نيستي كه هيچ نيست كه مركب شود با هستي به خلاف اينها كه اين جا بود زنجبيل جدائي بود هستي داشت دارچيني جدائي هستي داشت اينها را داخل هم كرديم معجوني ساختيم هم چنين دوده جدائي بود هستي داشت زاج و مازوي جدائي بود اينها را داخل هم كرديم مدادي ساختيم

اما در تمام هستي به غير از خودش هيچ نيست و آن نيست صرف هم كه نيست چيزي كه جفت با اين شود يا ممزوج و مخلوط به اين بشود اين است كه هستي تركيب ندارد پس خود هستي هيچ تركيب ندارد و تركيب در او نمي‏آيد حالا كه تركيب در او نمي‏آيد پس وجودش بسته به غير نيست غير ندارد پس وجودش بسته به خودش است و به خودش برپا است حالا كه به خودش برپا است و به غير بسته نيست

اين جور بيانات كه مي‏شود حكما تا همين جا مي‏مانند و اين پستا قناعت كرده‏اند تمام حكمائي كه ما سراغ داريم و كتابهاشان را ديده‏ايم و بعد از تحقيق و تدقيق و صغري و كبري تا آن نتيجه‏اي كه گرفته‏اند تا اين جا بيشتر نرسيده‏اند و خيال كرده‏اند كه نماند جائي كه نرفتند و همين جا واقف شدند و ندانستند آن مطلبي كه اصل بود و سبب وقوفشان در اين مقام اين بود كه احتمال ندادند چيزي ديگر باشد چرا كه به غير از هستي كه چيزي نيست و اين هستي را هم كه ما فهميديم پس ديگر همه چيز را فهميده‏ايم و نرفتند چيزي ديگر تحصيل كنند و سببش اين بود كه جهلشان مركب بود و چيزي بود كه ندانستند و ندانستند كه ندانستند و جهل مركب انسان را واقف مي‏كند كه جائي نرود سراغ بگيرد اين بود كه همين جا ايستادند و نرفتند سلوك كنند سببش اين بود كه نرفتند پيش انبيا و نگرفتند از آنها اين هم سببش اين بود كه قوت نفسي در خود ديدند كه گمان كردند احتياج به انبيا ندارند

و ملتفت باشيد كه اينهائي كه عرض مي‏كنم نصيحت است عرض مي‏كنم ملتفت اين باشيد كه نفس خيلي زود گول مي‏زند انسان را، طبع علم طبع سركشي است طبع سفيهي است طبيعت علم يعني اين علمهاي ظاهري اين علمهائي كه مردم ياد مي‏گيرند طبيعت اين جور علمها اين است كه تا ياد مي‏گيرند انسان باد مي‏كند مي‏بينيد اين طبع را ملتفت شده‏اند كه نوعا عوام الناس از آنهائي كه درس مي‏خوانند تكبرشان زيادتر نيست آنهائي كه درس مي‏خوانند اين طلاب تكبري تفرعني دارند كه عوام ده‏يك آن را ندارند ديگر ميانه آنها هم هر قدر بيشتر ياد گرفته تكبرش تفرعنش از باقي ديگر بيشتر است مردم ديگر را داخل آدم نمي‏دانند طبيعت اين علوم ظاهري با طبيعت سفاهت قرين است پس علم ظاهر سفاهت مي‏آرد وقتي فارسيش مي‏كني اين سفاهت را مي‏گوئي جنون مي‏آرد و جوري است كه انسان همين كه چهار كلمه لفظ ياد گرفت ديگر كسي را داخل آدم نمي‏داند خود را محيط بر همه كس مي‏داند و همه كس را قياس مي‏كند به باقي مي‏گويد او هم نمي‏داند آن هم نمي‏داند بلكه كبرش و سفاهتش مي‏دارد بر اين كه اگر احيانا هم فهميد كسي ديگر هست پنج كلمه راه مي‏برد تمكين از كسي نمي‏كند مي‏گويد نقلي نيست اين، ما چهار كلمه مي‏دانيم او پنج كلمه مي‏داند طبع آخوندها همين طورها طبع سفاهت است خر مي‏شوند و بدتر از خر،

شما ببينيد هيچ خري به درگاهي كه رسيد زور نمي‏زند كه جلوتر برود از خر ديگر و آنها را مي‏بيني سر درگاه كه مي‏رسند نزاع دارند كه پيشتر بروند سر مسند كه رسيدند نزاع دارند كه بالاتر بنشينند و اين نيست والله مگر اين كه طبع اين علوم طوري سرشته شده كه همين كه انسان علم پيدا كرد سفاهت پيدا مي‏كند لكن آن علمي كه از جانب خدا است مي‏فرمايند با حلم آن را ممزوجش كن ببين خدا چه جور كرده است آب را گرفته با آتش تركيب كرده مولود ساخته، آتش گرم است و خشك آب سرد است و تر اينها را كه گرفتي با يكديگر مخلوط كردي و ممزوج كردي چيزي معتدلي پيدا خواهد شد كه نه آب است نه آتش، از آتش تنها چيزي بسازي معتدل نيست از آب تنها چيزي بسازي معتدل نيست پس اگر بگيري بسازي چيزي را از هر چهار اين چيز نه هر چهار است و هم هر چهار است پس جامع مي‏شود و معتدل،

حالا يك چيزي بسازي از علم تنها مجموعش سفاهت است تفرعن است فارسيش اين است كه علم نيست جهل است اصطلاح خدا و رسول را ببين چه چيز است مي‏فرمايند آن چه پيش معاويه است عقل نيست نكراء است شيطنت است اسمش جهل است خداوند عالم عقل را كه خلق كرد جهل را در مقابل عقل خلق كرد و جهل كه خلق شد ديگر عقل را خدا خلق كرده و جنودي به او داده هفتاد و دو جند خدا به او داده اين هم عرض كرد به خدا كه مرا مقابل عقل خلق كرده‏اي و هفتاد و دو لشكر به او داده‏اي به من نداده‏اي خطاب شد كه به تو هم هفتاد و دو جند دادم تو هم هفتاد و دو جند داشته باش هفتاد و دو ملك تابع عقل كرد و هفتاد و دو شيطان هم تابع اين كرد و جورش همان جور عقل است لكن چون آن طوري كه خدا مي‏خواهد راه نمي‏رود اسم اين به اين جهت مي‏شود جهل، هم چنين جنودش همان جوري كه خود عقل تصرف دارد تصرف دارند لكن اينها شياطين اسمشان است آنها ملائكه اسمشان است

پس همين جور اين علومي كه مردم دارند كاش نداشتند عامي صرف صرف ولو جاهل است و جهل بد چيزي است و مطلوب خدا نيست لكن به شخص جاهل سخت نمي‏گيرد خدا اين است كه فرمايش مي‏فرمايد كه خداوند عالم در روز قيامت از هفتاد گناه شخص جاهل مي‏گذرد و عالم را نگاه مي‏دارد از يك گناهش نگذشته‏اند كه از هفتاد گناه شخص جاهل گذشته‏اند و اين جور علوم است كه سخت مي‏گيرند همين جور علومي است كه جميعا جهالات است و رفتند از پس چيزهائي كه از براي آن خلق نشده‏اند، جهال نمي‏دانستند و رفتند، آنها مي دانستند پس اينها جاهلترند احمقترند از جهال، اينهايند جاهل به اصطلاح خدا و رسول،

علم را با حلم بايد جمع كرد به طبع خود و به صرافت خودش بگذاري همه‏اش تكبر است همه‏اش سفاهت است خودش را بزرگ مي‏پندارد و بزرگ نيست هر چه بزرگ باشي اين ملك بزرگتر است از تو هر چه داشته باشي فكر كن ببين چند يك اين عالمي همين جور عقلي كه داري نسبت به عقلي كه در تمام ملك هست ببين چه قدر مي‏شود وقتي علم با حلم قرين نشد جهل مي‏شود و آن وقت احكام جهل بر آن جاري مي‏كنند اما علم را با حلم كه ضد خودش است قرين كردي در ميانه چيز معتدلي به عمل مي‏آيد هم چنين ذكر تنها داشته باشي فكر نداشته باشي بي‏معني است يا برعكس فكر تنها داشته باشي و ذكر نداشته باشي بي‏معني است ذكر تنهاي بي‏فكر هيچ موجود نمي‏شود، فكري كه خيال نداشته باشد موجود نمي‏شود، نمي‏شود فكري باشد و ذكري نباشد، نمي‏شود، وقتي تصوري ذكري يادي نباشد آدم كجا فكر كند باز آن چيزي ديگر است اين چيزي ديگر است اين دو را داخل هم كرده‏اند مركبي ساخته‏اند ديگر از تمام اين علم و اين حلم و اين ذكر و اين فكر نباهت حاصل مي‏شود نباهت مزاج خارجش مي‏شود، سركه و شيره كه داخل هم شد نه ترش است نه شيرين است هم ترش است هم شيرين وقتي اين چهار را داخل هم كردند آن حاصلش اين است كه انسان زيرك مي‏شود دانا مي‏شود المؤمن كيس مؤمن زيرك است بلادت ندارد و بلادتهائي را كه مردم ديگر بلادت مي‏شمارند بسا مؤمن تعمد مي‏كند و آنها را به كار مي‏برد و آنهائي را كه خدا گفته بگير مي‏گيرد هر چه خدا گفته مگير ول مي‏كند و نمي‏گيرد

ان‏شاءالله دقت كنيد خيلي چيزها است مردم خيال مي‏كنند خوب است او اعتنا ندارد اعراض دارد خلاصه پس انسان هم بدنش مركب است از علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت، آنها را كه جمع كرد با هم خاصيت اين حكمت است و نزاهت پس از تمام معاصي هي كناره مي‏جويد اتفاق هم اگر معصيتي از او سر زد از آن توبه مي‏كند في‏الفور نادم مي‏شود و كفي بالندم توبة، اين علامت است همين كه نادم شد معلوم است آن معصيت بالعرض بوده است از خودش نبوده.

باري پس اين است حالت تركيبيه و عرض كردم همين جور باز عقل قوي دارد آن قوي كه تركيب شد خاصيتها دارد، پس تمام اشياء را ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين اشيائي كه هستند آيا نه اين است كه خود خود را نساخته‏اند حالا فكر كه مي‏كني مي‏يابي كه اين است راه پير و پيغمبر، آدم مي‏بيند كه انسانش خودش خودش را نساخته آن را از آب و خاك ساخته‏اند اين فاخوري مي‏خواهد و اين امر تازه نيست و كاين من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون همين جوري كه اگر چه آب و خاك هست و مع ذلك اگر فاخوري نباشد كوزه ساخته نمي‏شود كوزه‏گر بايد باشد تا كوزه ساخته شود انسان را هم بايد بسازند اگر چه آهني هست سيخ و ميخ و بيل و ميل خودش ساخته نمي‏شود، ديگر وجود آهن وجود منبسطي است در همه سيخها و ميخها و بيلها و ميلها جلوه‏گر است در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، هي هي جبلي قم قم هيچ بادي ندارد، قم قم مكن ببين و فكر كن كه اگر آهنگري نباشد نه ميخ هست نه سيخ هست نه بيل و ميلي هست بله آهني هم هست وقتي حدادي پيدا شد علمش را به كار برد حكمتش را به كار برد اينها را ساخت آهن هم نفهميد از او چه ساخته بله تو هم همه جا آهن را مي‏بيني ببين حالا كه بادش كردي چه شد، در هر چه نظر كردم سيماي آهن مي‏بينم سيماي جسم مي‏بينم،

تو اگر آدمي و شعوري داري نگاه كن ببين آن كسي كه اينها را ساخته است تبارك آن صانعي آن كسي كه ساخته اينها را از روي علم از روي حكمت از روي قدرت، اينها را هر طوري كه مي‏خواست اينها را ساخت و گذارد راست مي‏گوئي او را ببين لكن در هر چه نظر كردم سيماي جسم مي‏بينم در ما يصنع من الحديد نظر كردم سيماي آهن مي‏بينم اين را همه خرها مي‏بينند در همه نهرها و حوضها و درياها آب مي‏بينم اين نقلي نيست، كدام الاغ است كه آب نمي‏بيند در همه اينها اين كه بادي نمي‏خواهد يك مرتبه جو را نشان خر مي‏دهي ديگر هر وقت به خر بنمائي جو را مي‏شناسد اين خر در هر كاسه‏اي در هر توبره‏اي آن را ببيند در هر چه نظر كردم سيماي جو مي‏بينم، اين كه بادي نمي‏خواهد اين تفرعن و تكبر نمي‏خواهد در هر چه نظر كردم سيماي هستي مي‏بينم سيماي جسم مي‏بينم اينها كه نظر آدم نيست، نظري كه مخصوص به آدم باشد نيست فرق ميان آدم و حيوان بايد باشد

و مي‏خواهم عرض كنم فرق نيست ميان حكماي وحدت وجوديها با الاغهائي كه كاه مي‏شناسند جو مي‏شناسند، مردم وقتي ترقي كردند وقتي صعود كردند شدند مثل الاغهاي دنيا، هر حيواني چشمش يك دفعه كه به آب افتاد ديگر آب را هر جا ببينند مي‏شناسند و لكن پستاي اين خدا و پستاي انبيا و اوليا بر خلاف اين پستا است پستاشان اينها نيست پستاشان آن است كه وقتي مي‏بينند خطي را خوب نوشته شده مي‏گويند عجب استادي بوده عجب صاحب سليقه‏اي بوده نمي‏نشيند هي تعريف مركب كند هي تعريف قلم كند تعريف كاغذ كند باز تعريف كاغذ يا قلم و مركب را هم اگر مي‏كند باز در واقع تعريف كاتب شده كه عجب كاغذ خوبي تحصيل كرده عجب مركب خوبي تحصيل كرده و قلم خوبي تراشيده عجب سليقه‏اي داشته باز چشمش پيش كاتب است

پس ملتفت باشيد چشمي كه خدابين است اين جور چشم است نه آن چشم وحدت وجودي است، چشمي كه خدا بين است همين طوري كه مي‏فهمي اگر كاسه‏ها و كوزه‏ها ديدي هر يكي براي كاري خيلي خوب است فاخور صاحب سليقه عالم دانائي بوده كه گل بي شعوري را برداشت اول گلش را ساخت بعد ورزش داد بعد چرخي آفريد سليقه‏ها به كار برد كاسه را به جاي خود كوزه را به جاي خود آفريد. پس فاخور تعريف دارد نه اين است كه كاسه خودش خوب شده يا خودش بد شده پس اين كوزه اگر خوب ساخته شده باشد استاد را بايد تعريف كرد اگر بد ساخته‏اند باز مذمت را بايد به استاد كرد خيلي انسان احمقي مي‏خواهد كه به كوزه بگويد بارك الله تو كوزه خوبي هستي و اگر كوزه بد ساخته شده باشد بگويد تو بدي، او را بد ساخته‏اند چه كند بيچاره لاحول و لاقوة الا به آن فاخوري كه ساخته، خودش نمي‏تواند نه خوب شود نه بد شود

اين است كه عقلاي عالم مواد را تعريف نمي‏كنند، مواد لايقدرون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحولاً و لاقوة، نه خوب نه بد لكن صانعي است هر چيزي را ساخته سرجاي خود گذارده، اگر تكه‏اي را كاسه كرد براي طاقچه اطاق خوب است، اگر لولئين ساخت براي خلا بردن خوب است اين براي آن جا خوب نيست آن هم براي اين جا خوب نيست، الاغ را بايد بار كرد سگ براي پاسباني خوب است بله سگ را پهلوي انسان نبايد بست الاغ را نبايد پهلوي انسان بست، كبوتر با كبوتر باز با باز، انسان با انسان بايد قرين باشد خرها با خرها قرين باشند ديگر حالا كسي هم مي‏رود در طويله منزل مي‏كند خودش خر شده، كسي تازي پرست مي‏شود خودش سگ شده، تازي براي شكار خوب است سگ براي پاسباني خوب است گربه براي موش گرفتن خوب است و هكذا هر چيزي سرجاي خود خوب است همه را صانع ساخته و سرجاي خود گذارده اينها هم موادي است هيچ جا هم از تكه از ذات خودش يا تكه از صفات خودش نگرفته چيزي بسازد همه را خودش ساخته و اينها را داد زده و فرموده والسماء بنيناها بأيد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون. آيا اين خودش هم‏چو شده خودش نمي‏شود هم‏چو بشود.

تمام مواد را كه روي هم مي‏ريزي ماده مطلقه مبهمه مي‏ماند، اگر خدائي نبود صنعت كند در اين ماده اصلا هيچ نبود پس صانع آن لايدرك لايرائي است كه با چشم ديده نمي‏شود با گوش شنيده نمي‏شود با شامه و ذائقه و لامسه درك نمي‏شود و تعجب اين است كه در ذائقه پيداست او، فكر كن ببين چه طور مي‏شود كه طعم را مي‏فهمي و هم چنين در گوش پيدا است او، چرا صدا را انسان با گوش از اين سوراخ مي‏شنود چرا از باقي سوراخها نمي‏شنود و همه راه دارد به مغز سر، سرّ اينها چه چيز است؟ نهايت طبيبي دقت كرد و گفت به واسطه عصب صدا مي‏رود آن جا اگر به واسطه عصب است عصب كه در همه اعضا و جوارح است، روح بخاري هم كه توي همه هست، صدا چرا از ساير سوراخها نمي‏رود؟ چرا از گوش تنها مي‏رود داخل مي‏شود؟ چه طور انسان مي‏شنود و مي‏فهمد؟

پس خدا در گوش پيدا است در چشم پيدا است توي شامه توي دائقه پيدا است اما پيدائيش اين جور است كه او را بخواهي بگوئي رنگ است نه، بخواهي بگوئي شكل است نه، از جنس صداها است از جنس بوها است از جنس طعمها است از جنس اين مخلوق است نه، او ليس كمثله شي‏ء هيچ چيز مثل او نيست اما اگر قادر نبود اينها را نساخته بود پس اينها دليل قدرت او است اگر حكيم نبود اينها را سرجاي خود نگذارده بود اينها همه دليل حكمت او، همين كه همه چيزها را سرجاي خود گذارده اگر عالم نبود نمي‏توانست بگذارد كسي تا كاري را نداند نمي‏تواند بكند، پس عالم هم هست

پس انبيا و اوليا اين جور استدلال مي‏كنند ان‏شاءالله سعي كنيد و مشق كنيد طبعتان مرتاض شود به طبع انبيا، سبكتان سبك انبيا باشد آنها هم از خدا گرفتند و علمشان خطا ندارد چرا كه خدا خطا نمي‏كند وحيي كه مي‏كند درست مي‏رود تا آن‏جا كه خواسته ديني كه قرار مي‏دهد مسامحه نمي‏كند دينش را مذهبش را آئينش را حفظ مي‏كند انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس چهارم سنه 1301

 

 

4بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

به اصطلاحي كه عرض كردم كه هر مركبي تركيب بشود از چيزهائي چند كه حالت تركيبيه‏شان قسمي باشد و حالت انفرادشان قسمي ديگر آن چه كه حالت تركيبيه است حقيقت آن مركب در نزد اجتماع آن اجزاء است و همين كه به نفس آن اجزاء نگاه كنيم ديگر در آن اجزا هيچ حالت تركيبيه نيست و اين مطلب نه مطلب مشكلي است بلكه مطلبي است كه هر كس در هر جا به هر لفظي انسان بخواهد بيان كند داخل بديهيات اوليه مردم مي‏شود ملتفت باشيد اگر سركه و شيره را داخل هم كني حقيقت سكنجبيني، نه هيچ توي سركه است نه هيچ توي شيره است او ترش صرف است اين شيرين صرف، حقيقت سكنجبيني در وقتي است كه اقتران يافته‏اند كسر سورت يكديگر را كرده‏اند حدت حلاوت شيره حدت حموضت سركه تمام شده و اينها را عمدا راه نظرش را عرض مي‏كنم كه شما استاد شويد و جاري شويد پس اقتران سركه به شيرده كانه اقتران ظاهري نيست مثل اين كه دو چيز يابس را كه پهلوي هم مي‏گذاري دو يابس كه پهلوي هم گذارده شده كسي نمي‏گويد آنها مخلوط هم شده‏اند و فعل و انفعال در هم كرده‏اند همين طور حكيم دو مايع را هم نمي‏گويد مخلوط شده همين سركه و شيره را هم كه تازه داخل هم مي‏كنيم چون تازه داخل هم شده هنوز سكنجبين حكمي اسمشان نيست اين باز مثل سركه‏اي است جدا و شيره‏اي است جدا نهايت اينها را پيش هم آورده در يك ظرف كرده‏اند باز سركه‏ها سركه است جميع اجزاش پيش خودش است شيره‏هاش شيره است جميع اجزاش پيش خودش و لو شيره‏ها از ته كاسه تا بالا هست و هم چنين سركه‏ها از ته كاسه تا بالا هست اين سركه‏ها و اين شيره‏ها مخلوط حكمي نيستند حكما اين را مخلوط نمي‏گويند به دليل اين كه اگر آتش كني تمام سركه‏ها مي‏روند بالا و شيره‏ها تمامش مي‏ماند پس اينها مخلوط نبوده‏اند اما مخلوط و ممزوج به اصطلاح اهل فهم و حكما آن وقت مي‏شوند كه سركه فعلي كند در شيره و هم جنس خود را از اندرون او بيرون آورد و سركه كه ترش است البته ترشي از كمون او بيرون مي‏آورد پس ترشي كه از شيره بيرون آمده يك سرش به سركه بسته است كه ترش است و از اندرون شيره هم كه بيرون آمده پس سركه‏اي بيرون مي‏آرد غير از سركه عبيط سركه شيريني بيرون مي‏آرد به همين نظر شيره هم تصرف مي‏كند در سركه و خودش بالفعل شيرين است

و اين ملك خدا تمامش وضعش بر اين است كه هر بالفعلي يا هر چيزي يا هر ماده‏اي كه فرض شد از اندرون آن ماده فعليت خودش را بيرون مي‏آرد آتش گرم است هر چه نزديك او ببري گرمي از آن بيرون مي‏آرد روشنائي را جائي بگذاري روشني بيرون مي‏آرد اينها قاعده كليه است و اغلب آن چه از اهل حق است بلكه تمامش كلياتي است كه تخلف نمي‏كند پس شيره هم همين جور فعليتي دارد كه شيريني است ماده هم دارد مثل آن سركه ماده‏اي دارد كه شيريني روش نشسته نمي‏بيني ماده باقي مي‏ماند و شيريني تمام مي‏شود پس اين شيره ببالفعليتي كه خودش دارد از اندرون سركه شيريني بيرون مي‏آرد پس يك شيره‏اي تازه احداث مي‏كند توليد مي‏كند كه يك سرش به خودش بسته و از اندرون سركه هم بيرون آورده پس شيره ترشي بيرون آورده پس شيره و سركه تازه اين جا پيدا شده كه دخلي به آن سركه و شيره عبيط بازاري ندارد و چون چنين شده كه اين شيره از اندرون آن سركه عبيط بيرون آورده اين دو برادر خوب مي‏توانند معانقه كنند حالا اينها را كه داخل هم كردي حالا ديگر اگر آتش كردي همه‏اش بالا مي‏رود اگر بماند ته قرع همه‏اش مي‏ماند مگر هنوز درست مخلوط نشده باشد فعل وانفعال نشده باشد در بين راه باشد

پس اين جور است نظم حكمت حكيم هر جا مركبي مي‏سازد اين جور مي‏سازد پس اين است كه پيش از وجود سكنجبين سكنجبين وجود ندارد اصلا و سكنجبين تازه احداث شده در نزد اقتران آن سركه و آن شيره و آن انفعال و آن شرايط پس اگر كسي بالمآل به سركه گفت سكنجبين يا بالمآل به شيره گفت سكنجبين اصطلاحي است ميان مردم و مردم خودشان اصطلاح كرده‏اند دروغ است يعني گفته‏اند مجاز است.

اين گندمها را با اين گوشتها داخل هم كه مي‏كني حليم مي‏شود اين بالمآل است مجاز است مجاز پستائي نيست كه استدلال به آن كني مجاز دروغ است نهايت چون مصطلح شده قبحش برداشته شده و بدانيد در حكمت اين دروغها باب نيست در حكمت ترش را بايد گفت ترش شيرين را بايد گفت شيرين سكنجبين را بايد گفت سكنجبين مركب. پس به اين نظر مي‏گوييم اين سكنجبين ما در وجود خودش محتاج است به سركه و شيره بازاري عبيط ولو از آن حاصل مي‏شود اما محتاج هست و هم چنين به جميع آن چه ضرور دارد پس اين محتاج است به چند چيز محتاج به قرع است محتاج به انبيق است محتاج به فلان وقت است به فلان هوا است محتاج است به سرد كردن محتاج است به گرم كردن اين بايد از عناصر باشد عناصر بايد زير افلاك باشند اينها در عالم جسم بايد باشند اينها فعل و انفعال نمي‏توانند بكنند مگر غيبي باشد روحي باشد افلاك رابگرداند

پس عالم مثال اگر نبود اين سكنجبين نبود عرش نبود كرسي نبود اين افلاك نبودند اين عناصر نبودند پس اين محتاج است به هزار چيز كه پيش از او باشند كه اين درجه هزارمي سكنجبين ساخته شود پس آن چه حادث است به اين اصطلاح و اين اصطلاح آن اصطلاحي است كه به اصطلاح ظاهر هم موافقت مي‏كند كه تازه پيدا شده لكن آن حاقش را كه گرفتيد كه اين محتاج به اجزاي سابق است از اين جهت اين را مي‏گوييم حادث ولو تازگيش هم در اين بيانمان افتاده و آن اجزاء سابق بر اين است حالا اين قديم را مقابل آن حادث و آن حادث را مقابل اين قديم مي‏اندازيم

پس اشياء هر چه رو به صعودند مقدمات وجودشان كمتر است پس اگر مولودي را شما مثل خيال خود فرض كنيد كه صانع ساخته آن را در عالم مثال، او ديگر خيلي از كثرات را محتاج نيست پس خيال شما در عالم مثال ساخته شده پس چه قدر رفع احتياجش شده يك دنيا از پاش كنده شده پس يك مولودي كه در عالم مثال بايد ساخته شود محتاج به اين عرش و به اين كرسي و به اين افلاك و به اين عناصر نيست و از اين باب است و ديگر اينها كمرهاي حكمت است پس عرض مي‏كنم از اين جهت است وقتي اين بدن را انداخت آن جا هيچ خراب نمي‏شود به جهتي كه به اين بدن احتياجي ندارد و همين طور پستا را كه گرفتيد مي‏دانيد هر مولودي در هر عالمي ساخته شده عالم زيري را كه گرفتي عالم بالائي در عالم خودش خراب نمي‏شود ديگر حالا اينها را نمي‏خواهم تفصيل بدهم اشاره‏اي بود كردم

منظور اصل در اين فصل همه اين است كه هر چيزي محتاج به مقدماتي چند است آن مقدمات سابقند بر وجود اين و اين نتيجه است براي آن مقدمات اين محتاج است به مقدمات وجود خودش آنها محتاج به اين نيستند اين حرف از بديهيات اوليه است شما ببينيد اين سكنجبين هيچ وجود نداشته باشد در دنيا شيره براي خودش شيره است سركه براي خودش سركه است سركه و شيره هيچ نباشد در دنيا عناصر براي خودش عناصر است هم چنين عناصر نباشد در دنيا جسم براي خودش جسم است عالي محتاج به داني نيست داني محتاج به عالي هست

و اين اصطلاحي است كه آني كه محتاج است حادث اسمش بگذاريم آني كه محتاج نيست غير حادث اسمش بگذاريم به لفظ ديگر قديم اسم آن را بگذاريم آن كه محتاج نيست غني اسمش است ايني كه محتاج است البته سرتاپاش احتياج است هيچ جاش نيست مستغني باشد و آن مقدمات وجودش كه اين خواه باشد خواه نباشد آنها هست آن محتاج به اين نيست پس اسمش غني است

فكر كنيد اينها را ببينيد اصطلاحي است كه ما كرده‏ايم يا هر كس بشنود هم تصديق مي‏كند پس آب و خاك هيچ محتاج نيستند به مواليد داخل بديهيات اوليه است و اينها همه محتاجند در كمشان در كيفشان در ماده‏شان در صورتشان در وضعشان هر چه بايد داشته باشند احتياج به آن سوابق وجود خود دارند و آن يكي غني است ديگر حالا گم نكنيد و باز تا گفتم غني است جاي ديگر نرويد اينها نكاتي است عمدا تعليمتان مي‏كنم كه غافل نباشيد چرا كه تا غافل شديد از مطلب دور مي‏افتيد

عرض مي‏كنم آب و خاك غنيند از مواليد فكر كنيد شما كه بفهميد چه جور غنيند آيا غني هستند يعني پول خيلي دارند؟ غني هستند يعني علم خيلي دارند؟ فكر كنيد و اينها را گم نكنيد واقعا انسان وقتي مي‏شنود غني اغلب اذهان خيالات مي‏كنند و بدانيد همه اينها داخل سراب است و هيچ نيست پس آب و خاك اگر چه غنيند از مواليد و مواليد سرتاپاشان همه چيزشان محتاج است به آب و خاك به عناصر به جسم لكن اگر صانعي فرض كني نبود اين آب و خاك خودش قدرت داشت قوت داشت عقل داشت شعور داشت آيا مي‏توانست به صورت مواليد بيرون آيد؟

فكر كنيد دقت كنيد آب عقل ندارد شعور ندارد قدرت ندارد فهم ندارد خصوص كه تمام مواليد آن كسي كه مي‏گيرد اجزاش را و همه عوالم اين طور است با فكر ان‏شاءالله دقت كنيد تمام جماداتي كه بايد احداثش كرد آن كسي كه مي‏خواهد احداث كند پيش از وجود اينها بايد بداند چه طور كه مي‏كند چه جور مولودي متولد مي‏شود پس علم مي‏خواهد و اين آب هيچ علمي ندارد و نمي‏داند بعد چه خواهد شد اصلش بعد را نمي‏داند يعني چه خاك نمي‏داند بعد يعني چه لكن انسان صاحب شعوري يك صاحب شعوري كه عقلي دارد و آينده مي‏فهمد و مي‏فهمد كه غليظ را با لطيف كه داخل مي‏كنيم اگر بكنيم چه خواهد شد چيز بين بيني خواهد شد اين يك كسي را مي‏خواهد كه عقلي داشته باشد شعوري داشته باشد كه بفهمد آن وقت بگيرد قدري خاك و قدري آب را با يكديگر مخلوط كند و چيزي بسازد مركب از اين آب و خاك

پس آن غنائي كه مي‏گويم ملتفت باشيد كه اگر ملتفت شديد راه به دستتان مي‏آيد اگر فراموش نكنيد و اگر فراموش كرديد خواهيد افتاد در جائي كه افتادند خيلي بزرگترها شوخي نيست مردم در علوم ظاهر دستي داشتند چنان استاد بودند كه هر جا دست زدند هر جا پا گذاشتند شق‏شعر كردند هر كس انصاف داشته باشد مي‏بيند تا آن مغز مطلب رفته‏اند

پس كساني كه مثل محي الدين و ملاي روم دست در علوم داشتند و مو شكافي كرده‏اند بدانيد چون يك خورده مسامحه توي اينها كرده‏اند افتاده‏اند محي الدين را كه مي‏دانيد سني بود يقينا و اين هنوز معني تشيع و تسنن را نفهميده هنوز نفهميده تشيع يعني نجات تسنن يعني هلاك بلكه استهزاء مي‏كند به سني و شيعه مي‏نويسد در بين سلوك مردمي را ديدم همه همشان در نصب خليفه است اعراض كردم از اينها يعني كاري كردم كه جور آنها نباشم خيال خود را صرف كارهاي بي‏مصرف كنم

دقت كنيد مكرر نصيحت كرده‏ام ولو اين مردكه خيلي بزرگ است ولو كلماتش خيلي بزرگ است ولو خيلي دقت داشته خودتان را شاگردش نمي‏توانيد حساب كنيد اما هر چه بزرگ باشد از رسول خدا كه بزرگتر نيست و از آن خدائي كه ارسال رسل كرده كه خودش اقرار دارد از آن بزرگتر كه نيست و آن خدائي كه ارسال رسل كرده حرفهاش همه لري است و او از ابتداي ارسال رسل وانزال كتب داد مي‏زند كه هر كس تابع اينها شد اطاعت مرا كرده اگر عظمت محي الدين به نظرت جلوه كرد عظمت خدا را فكر كن خيلي بيش از عظمت محي الدين است كه اين برود پي كارش ديگر كاه به آخورش نكني

پس صانع ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند و اينها همه براي احقاق حق است و ابطال باطل تمام معجزاتشان تمام جهادهاشان تمام گرسنگيهاشان تمام استغنائهاشان براي اين كار بود پس انسان عاقل اگر بناي تقليد هم دارد چرا تقليد خدا را نكند اگر خاك بر سرت مي‏كني برو پيش تل بزرگي خاك بر سرت كن و تعجب اين است كه تل بزرگ ما جوري است كه وقتي پيشش مي‏روي خود آدم صاحب شعور مي‏شود ديگر تقليد هم نمي‏خواهد، تلهاي ديگر جوري است كه انسان وقتي مي‏رود پيش آنها خورده خورده خر مي‏شود و شعورش تمام مي‏شود ثم رددناه اسفل سافلين مي‏شود انسان اگر رو به خدا رفت از ملائكه بالاتر مي‏رود اگر پشت به خدا كرد آن قدر خر و گاو و از كلب و خنزير اين انسان پستتر مي‏شود واين حديث دارد بخصوص بعضي را خنزير مگوئيد و بعضي را كلب مگوئيد كه در روز قيامت كلاب مي‏آيند از انسان مؤاخذه مي‏كنند كه چرا اسم ما را روي آن ملحد ناپاك گذاردي هم چنين آن خنزير مي‏آيد مؤاخذه مي‏كند كه در دنيا ما خنزير بوديم كار خودمان را مي‏كرديم چرا اسم آن منافق را روي من گذاردي يعني بدتر مي‏داند آن منافق را از خود.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله ديگر فراموش نكنيد كه اينها سركلاف است و اين همه هم اصرار مي‏كنم و پا مي‏افشارم مشكل هم نيست و اگر نگرفتي تو هم مثل آنها مي‏شوي آدم از حكمت كه غافل مي‏شود مي‏افتد پس ملتفت باشيد آب و خاك استغناء دارند از مواليد مواليد سرتا پاشان جميع آن چه لازم دارند ماده مي‏خواهند از آب بايد گرفت صورت مي‏خواهند از جائي بايد گرفت حركت مي‏خواهند از اينها بايد گرفت سكون مي‏خواهند از برودت بايد گرفت و هكذا با وجودي كه جميع مواليد جميع اطرافش محتاج است به عناصر و عناصر به هيچ وجه من الوجوه هيچ احتياجي در وجود خود به مواليد ندارند پس آنها محتاجند اينها غير محتاج به اصطلاح خدا و رسول پس اين محتاج است به او سر تا پا او محتاج به اين نيست حالا اگر فرض كني كسي نگيرد آب و خاك را داخل هم نكند كوزه و كاسه بسازد آيا اين گل خودش رفته كاسه شده و آن آب خودش رفته گل شده و كوزه شده مي‏بيني محال است

دقت كنيد حتي مي‏خواهم عرض كنم ان‏شاءالله نظر را تند و تيز كنيد زيرك باشيد المؤمن كيس مؤمن جميع اطراف مسائل بايد در چنگش باشد حتي اگر اتفاق ديدي گلي پيدا شد و آن گل را آفتابي به او تابيد به شكل كاسه و به شكل دوري شد باز فكر كن ببين ساخته‏اندش خود گل هم‏چو نشده باز حرارتي آمده توش را خشكانيده زيرش‏تر بوده كش آورده هي حرارت به توش خورد خشك‏تر شد يك دفعه خم شد كم‏كم مثل كاسه شد مثل دوري شد مثل كوزه شد

پس خود آب خود خاك محال است كه كوزه شوند مواليد شوند خصوص اين مواليد مثل حيوان مثل انسان يك جائيش گوشت بشود يك جائيش استخوان بشود يك جائيش سر بشود يك جائيش دست بشود اين همه اعضا اين همه جوارح، اين جاها كه خيلي روشن است و واضح فكر كنيد پس آب و خاك ولو غنيند از تمام مواليد و مواليد آن چه را محتاجند بايد از اين عناصر داشته باشند مع ذلك اين آب و خاك موجد اين مواليد نيستند موجدهاي ظاهري را هم فكر كنيد بد نيست انساني ملكي صاحب شعوري يك كسي برداشته اينها را داخل هم كرده اين مواليد را ساخته

هم‏چنين به همين پستا فراموش نكنيد و اينها چيزهائي است كه انسان زود فراموش مي‏كند و در فراموشي بينهايت ضلالت است كل ما يصنع من الحديد آن چه را كه دارند همه دارند از آهن دارند شمشير سرتاپاش احتياج به آهن دارد هيچ چيز ديگر به كارش نمي‏خورد يك خورده طلا داخلش كني به كار شمشيري نمي‏آيد يك خورده نقره داخلش كني يك خورده روي يك خورده سرب داخلش كني بي‏مصرف مي‏شود اين آن چه را محتاج است سرتاپاش محتاج به حديد است و حديد است غني از اين خواه شمشير باشد خواه نباشد او هيچ محتاج به اين نيست اين هم محتاج مطلق است مع ذلك اگر آهنگري نبود فكر كنيد ببينيد آيا شمشير شمشير بود آيا آهن خودش عقلش رسيد كه شمشيري به كار اهل دنيا مي‏آيد بايد شمشير ساخت آيا فكر دارد شعور دارد خيلي واضح است آهنگري اگر نيايد آهن را بردارد به صورت ما يصنع من الحديد بكند خود آهن غني است و اينها هم محتاجند اگر آهن نباشد اينها نيستند غناي آهن نسبت بمايصنع من الحديد است آهن غني مطلق كه نيست پس غناي آهن نسبت بمايصنع منه است.

پس لفظ الغني را در نزد اقتران بمايصنع بايد گفت فراموش نكنيد اين هم يك باب از علم است محتاج را در نزد اقتران بمايصنع مي‏گويند. غني را در نزد اقتران بمايصنع مي‏گويند. غني غني است نسبت به گدا، گدا است نسبت به غني، عالم عالم است نسبت به جاهل، جاهل جاهل است نسبت به عالم و علم تضايف مي‏رود تا مبدأ پس مبدأ يعني خالق كل شي‏ء خالق كل شي‏ء بايد اينها را بسازد اگر اينها را نمي‏ساخت خالق گفتنش مجاز بود پس خلق يعني خالق داشته باشد اينها دليل او او دليل اينها.

پس دقت كنيد فراموش نكنيد كل ما يصنع من كل مادة آن ماده غني است اينها فقيرند و فراموش نكنيد غافل نشويد كه اگر غفلت كرديد مي‏افتيد در وحدت وجود ديگر اسمش را هم بسا نگذاري وحدت وجود لكن لا عن شعور افتاده‏اي در وحدت وجود غرقي در آن و نمي‏داني

حالا فكر كنيد هر ماده‏اي نسبت به كل مواليدي كه از آن ساخته مي‏شود آن ماده غني است اينها فقيرند و تعجب اين است كه همان فاعلي و فاخوري كه مي‏گويم ضرور است بگيرد گل را فخار را درست كند تكه ذاتش را بر نمي‏دارد كوزه بسازد باز رفع احتياجش را از آن گل مي‏كند پس اين كوزه تمامش محتاج به آن گل است و آن گل تمامش غني از اين كوزه است فاخور هم وقتي نظر التفاتي به اين كوزه كرده بسا گلي به او مي‏چسباند هم جنسي است بر مي‏دارد به هم جنسي مي‏چسباند

به همين پستا كه فكر كنيد حاق توحيد به دستتان مي‏آيد راهش را گم نكنيد هيچ باز صانع تكه ذاتش را نمي‏كند چيزي درست كند اسمش را بگذارد فلان چيز ذاتش كنده نمي‏شود هميشه ماده را بر مي‏دارد گرمش مي‏كند سردش مي‏كند چيزي مي‏سازد، نكرده بود خودش نمي‏توانست آن جور بشود اسماء متضايفه هم نبود پس گل را صانع مي‏سازد و اين گل را غني اسم مي‏گذارد و كوزه را هم مي‏سازد و رفع احتياج اين كوزه را به آن گل مي‏كند نه به ذات خودش

به همين پستا فراموش نكنيد غني‏ها در ملك هستند و فقيرها در ملك هستند حالا ديگر آسان مي‏توانيد در كار باشيد سر كلاف را بگيريد و برويد خودتان مي‏توانيد حكم كنيد نه از لفظ من شنيده باشي خودت مي‏تواني بگوئي هر ماده‏اي غني است نسبت به هر مولودي پس هر ماده‏اي غني است و هر مولود از آن ماده هم سر تا پاش احتياج است و او هم سرتاپاش غنا است لكن اين غني كه عقل دارد و شعور دارد و حكمت، اين غنا نيست در ماده‏ها، پس تمام ماده‏ها در ملك از عقل فمادون، سعي كنيد به قول كلي به دست بياريد ببينيد مواليد چه جور ساخته مي‏شوند آيا نه اين است كه سركه را برداشتيم شيره را برداشتيم داخل هم كرديم سكنجبين شد آيا نه اين بود زاج را برداشتيم مازو را برداشتيم با هم تركيب كرديم اين مركب شد حالا كه مركب ساخته شد نبايد آن مداد ساز سياهي خودش را داخل مداد كند تا مداد بسازد و ببينيد كه مردم گول خورده‏اند گفتند:

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي بخش.

خداست خالق كل اشيا كل اشيا را بايد دارا باشد كه به ايشان بدهد و اگر اين خدا خودش شكل زيد و عمرو و بكر و سگ و خوك را نداشت اين شكلها را نمي‏توانست بدهد به اينها و اين حرفها همه از اين است كه ندانسته‏اند چه گفته‏اند و غافل شده‏اند در چه كفرها افتاده‏اند

پس كلب اللهي فضلة اللهي ثابت كرده‏اند زيداللهي ثابت كرده‏اند ذات خدا اگر قدرت نداشت قدرت به قادرين نمي‏توانست بدهد اگر علم نداشت نمي‏توانست علم به عالمين بدهد تكه‏اي از آن جا مي‏كنند مي‏آرند زيديت اگر نداشت نمي‏توانست زيديت به زيد بدهد و هكذا عمرو و بكر و خالد و آسمان و زمين

و اين يك كليه بزرگ حكمتشان است اين را گرفته‏اند كه معطي شي‏ء نمي‏شود فاقد شي‏ء باشد بايد واجد آن باشد ان‏شاءالله شما ملتفت باشيد هيچ فاعلي ذاتش را نمي‏آرد بكند به جائي ديگر بدهد لكن طور و طرز صنعت صانع اين است كه عرض مي‏كنم اينها اگر ذات خدا بودند كنده شده‏اند آمده‏اند بايد كارهاي خدائي از اينها بيايد چيزي كه از ذات شيره كنده مي‏شود مي‏آيد شيرين است چيزي كه از ذات سركه كنده مي‏شود مي‏آيد ترش است تو از يك قطره سركه كه شما مي‏چشيد ترشيش كمتر از تمام آن چه در خم است نيست هر شيره‏اي كه مي‏چشيد شيرينيش كمتر از باقي خيك نيست حالا اگر خدا است به اين صورتها در آمده پس اين عاجزين از كجا آمده‏اند چرا رفع بلائي نمي‏تواند بكنند اگر از پيش غني آمده‏اند همه اغنيا باشند اگر همه از پيش قادر مطلق آمده‏اند چرا اينها عاجزند كاري از آنها نمي‏آيد

پس فراموش نكنيد تمام مواد نسبت به تمام مواليد غني هستند اما سد اين احتياج را فاعل مي‏كند گلي بر مي‏دارد كوزه مي‏سازد رفع احتياج كوزه را او به گل مي‏كند پس اينها احتياجي كه محل اعتنا است به كسي دارند به آن كسي است كه برمي‏دارد آنها را مي‏سازد نه به آب و نه به خاك و نه به گل، به آنها رفع احيتاج نمي‏شود آيا اين آبي كه مي‏خوري خيال مي‏كني رفع احتياجت شد و مي‏بيني بسا آمد خذلانا و بسا عمدا آبي بيارند و رفع تشنگي تو را نكنند با چيز ديگر رفع تشنگي كنند پس او است كه با هوا هم مي‏تواند رفع تشنگي كند اگر چه ذاتش را هيچ بار نمي‏آرد به خلق بدهد لكن اسباب خيلي دارد يكي از اسبابش هوا است يكي آب است يكي دعا است يكي توجهي است كه بكني به آن كسي كه همه چيز دردست اواست

پس آن كسي كه رافع احتياج است فاعل است و بس صانع است و بس اينها همه اسبابند او هر قدرش را خواسته پيش مي‏اندازد هر قدرش را نخواسته پس مي‏اندازد اين است كه خطاب شد و ببينيد كه نسبت به آدم اين خطاب شده است نه به هر خر و گاوي به آن آدمي كه پيغمبر بوده خطاب شد كه يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي هر چه خدا مي‏گويد اين زورش مي‏آرد اين است كه اينها تكليف اسمش شده اين است كه مشكل شده اين خلق كانه طبعشان خميره‏شان سرشته بر اين شده كه بر خلاف مشيت خدا ميل كنند نه مشيتي كه خلقشان كرده بلكه آن مشيتي كه امرشان كرده مي‏گويد اين زحمتهائي كه مي‏كشي مكش اين حرفهائي كه مي‏زني مزن فلان علوم را كه تحصيل مي‏كني مكن

دلم مي‏خواهد مي‏گويم مگر تو فضولي مگر تو بنده نيستي ما كان لمؤمن و لامؤمنه اذا قضي الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم او هر چه دستورالعمل داده تو بايد به آن دستورالعمل راه بروي اما اين خدا حكم نكرده اين رسول حكم نكرده تو فلان علم را تحصيل كني فلان كار را بكني ملتفتش باشيد ان‏شاءالله ديگر از خود درس اگر پرت مي‏شويم اشاره مي‏كنم  و مي‏گذرم مي‏خواهم عرض كنم باز نه اين است كه مؤمن كسي است كه فلان پيغمبر كه در فلان مرافعه حكم كرد همان آن را وانزند بلكه تمام آن چه در آن هستي پيغمبر حكم كرده براي آن، خواب بكن خواب مكن فلان چيز را مخور فلان چيز را بخور تمام شرع احكام الهي است حتي مباحات و تمام احكام حاكمش خدا است حاكمش رسول خدا است نه اين است كه تو بايد منتظر باشي او بيايد حكم كند او پيش آمده حكم كرده و ما كان لمؤمن و لامؤمنه اذا قضي الله و رسوله خدا حكمي كند و حدودي قرار بدهد و بگويد تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه اينها در خصوص خود هيچ مختار نيستند كه فلان كار را دلم مي‏خواست كردم جائي هست همين كه دستشان باز شد آنجا تا گفتي دلم همچو خواست شكمت را پاره مي‏كنند بله حالا دولت، دولت باطل است ان‏شاءالله يك‏وقتي خواهد آمد كه انتقامها مي‏كشند از آدم كه چرا ميل داشتي به چيزي كه خدا ميل نداشت چراراضي نبودي به آنچه خدا راضي بود چرا تسليم نكردي به آنچه او خواسته بود

باري خلاصه اينها اشارات بود آن مطلب اصل اين بود كه سد فاقه خلق را يقينا خدا به خلق مي‏كند رزق از جنس مخلوقات، مرزوقين هم از مخلوقاتند رزقها بعضي گندم است بعضي جو است بعضيش هوا است بعضيش علم است مختصرش آنكه تمامش از عالم خلق است پس «رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله والجأه الطلب الي شكله» ولكن تمام سر تا پاش محتاج به كيست محتاج به صانع است هي پيش بيارد هي پس ببرد شير درست كند در پستان پيش از آمدن مولود مولود رابيارد ورفع احتياج مولود را به آن بكند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس پنجم شنبه 23 محرم الحرام 1301

 

 

5بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

يكي از معنيهاي قديم و حادث ان‏شاءالله ملتفت باشيد اين است كه هر مرتبه كه محتاج به مرتبه زير پايش نيست آن را غني مي‏گويند. اين اصطلاح همه كس هست و هر مرتبه كه وجودش محتاج به عالي باشد آن را محتاج مي‏گويند. پس ببينيد در هر جائي از عالم مي‏خواهيد دقت كنيد اگر كسي ما يصنع من الخشبي را بخواهد فكر كند جميع درها و پنجره‏ها و آن چه از چوب مي‏سازند محتاجند در وجود خود كه چوبي در دنيا باشد و چوب هيچ محتاج نيست دري باشد يا پنجره‏اي باشد. پس چوب نسبت به آن چه از چوب مي‏سازند غني است و آن چه را از چوب مي‏سازند محتاج است به چوب و هم چنين كل مايصنع من الحديد محتاج است حديدي باشد همه جاش هم به آن جا محتاج است لكن حديد باشد در دنيا و هيچ سيخ و ميخ و ميل و بيل نباشد محتاج به اينها نيست پس او غني است و بي‏نياز و اينها محتاج

و اينها داخل بديهيات همه مردم است لكن سركلاف است به دست مي‏دهم به همين پستا فكر كنيد زيد اگر هست و كاري مي‏كند مي‏بيند مي‏شنود و حرف مي‏زند اينها تماما راه است و افعال زيدند و سرتاپاشان محتاج به زيدند و زيد در مقام خود باشد و اينها هم نباشند احتياج به اينها ندارد به همين پستا خصوصيت جسم دخيل در اين مطلب نيست كه همان جسمها چنينند ديگر روحها چنين نيستند عالم شهاده چنين است غيب چنين نيست مي‏فهميد ان‏شاءالله همه جا نظم اين است كه چيزي را كه از ماده مي‏سازند آن ماده در بودن خود محتاج به آن چيز نيست و آن چيز محتاج به آن ماده است

و اين كلمه را ملتفت باشيد كه خيلي چيزها توش است اين را داشته باشيد هر جا گفتند چيزي غني است و چيزي محتاج نه هر چه غني است خدا اسمش است نه هر چه محتاج است خلق او مي‏شود و خيلي از حكماي صوفيه در اين لغزيده‏اند. پس اگر چه چوب محتاج به در و پنجره نيست اما اگر نجاري نبود در دنيا اين چوب باعث ايجاد در و پنجره نمي‏شد اين چوب نه قدرت دارد نه علم نه حكمت هيچ براي چوب نيست الا اين كه قابل است نجار آن را بردارد هر چوبي را براي كاري به كار ببرد چوب خودش به اين صورتها بيرون نمي‏آيد نمي‏تواند بيرون بيايد عقلش نمي‏رسد كه بايد به صورتي بيرون آيد، و مردم اينها را تفريق نكرده‏اند و از ايني كه اين تفريق را اعتنا نكرده‏اند مشكل هم نبود همين كه اعتنا نكرده‏اند معلق افتادند همه جا جاريش نكردند

پس هر چيزي كه به صورتي ظاهر بود گفتند اين صورت محتاج به او است آن غني از اين است پس او اصل است اين فرع يك پاره جاهاش هم راست است ملتفت باشيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم آن چه در عالم خلق امدادات است از خلقي به خلق بايد برسد از خدا چيزي كنده نمي‏شود و گندم است و جو است خلق است علم مي‏خواهي خلقي است قدرت مي‏خواهي خلقي است دانائي حكمت جميع آن چه را خلق محتاجند توي خلق ريخته شده و صانعي داريم كه اينها را نزديك مي‏كند و دور مي‏كند حالا حكما به آن پستا كه دستمان بود ملاحظه كردند و قناعت كردند و اعتنا به اين ندارند تا اين كه ديدند يك وجودي هست در دنيا و شما خيلي دقت كنيد كه مثل آنها نشويد ديدند وجودي هست در عالم كه ماسوي ندارند و تا آن جاش را هم درست گفتند و ديگر اين جوري كه ما شق‏شعر مي‏كنيم و حلاجي مي‏كنيم خودشان هم نمي‏توانند، مي‏گوئيم غير از وجود عدم صرف است و نيستي صرف چيزي نيست پهلوي اين هستي بتواند بنشيند، نيست صرف است امتناع صرف است خدا خلقش نكرده، تصورش نمي‏شود كرد فرضش نمي‏شود كرد پس هر چه هست هست غير از هستي نيستي است، نيستي كه نيست پس پهلوي هست نمي‏تواند بنشيند نشستن ندارد پس به غير از هست كه هيچ نيست اين هستي است كه در همه هستيها پيدا است اين هم راست است

پس خود اين هستي است كه در همه هستيها پيدا است پس خود او است ليلي ومجنون و وامق و عذرا و اين هستي را شما خوب دقت كنيد و مسئله را حلاجي كنيد بيش از صاحبانش، اين هستي نسبتش به خوب و بد مساوي است به قدرت و عجز مساوي است عجز هست قدرت هم هست علم هست جهل هم هست غيب هست شهاده هست حتي خوب كه حلاجي بخواهيد بكنيد اين هست يك جور نسبتي به اشياء پيدا مي‏كند كه آن عاقبت كار گفته خواهد شد كه به غير از خودش هيچ نيست تمام هستيها به او هستند و او خودش به خودش برپا است اين هستي نسبتش به خوب وبد سهل است مساوي است حتي به محتاج و غني مساوي مي‏خواهي بگوئي خيلي بزرگ است باشد پس غني هست فقير هم هست جميع ما يصنع من الخشب تمامش محتاج به چوب است تمام كرسي محتاج به چوب است مگو كرسي ميخي هم مي‏خواهد از آهن من مايصنع من الخشب را مي‏گويم كل آن چيزهائي كه از چوب ساخته مي‏شود محتاج به چوب است و چوب غني است از آنها اين احتياج و اين غني هم هست در عالم هستي، هم‏دوشند

هم چنين فاعل و فعلش، شما اگر حركت نكنيد حركت محال است پيدا بشود خداوندي كه قادر است وقتي شما را خلق مي‏كند آن وقت شما را وامي‏دارد كه آن كار را بكنيد و چه عرض كنم كه اين حرف نتيجه‏ها دارد فعل هر فاعلي را كه خدا مي‏خواهد خلق كند چه غيب چه شهود چه ظاهر چه باطن، نور هر چراغي را مي‏خواهد خلق كند اول چراغ را خلق مي‏كند بعد نور چراغ از چراغ صادر مي‏شود وقتي مي‏خواهد نماز را خلق كند شما را خلق مي‏كند آن وقت شما كه نماز مي‏كنيد او نماز شما را خلق كرده ديگر نماز شما باشد و شما نباشيد بعينه مثل اين است كه مايصنع من الخشب باشد و خشب نباشد و چنين چيزي نمي‏شود و محال است بشود. خانه خشت و گلي اگر بايد ساخت خشت و گل بايد باشد

پس با وجودي كه فعل سر تا پاش محتاج به فاعل است و فاعل غني است و احتياج به فعل خود ندارد مع ذلك اين محتاج با آن غني در هستي يك جورند، احتياج هست غني هست عجز هست قدرت هست بينائي هست كوري هست علم هست جهل هست پس چنين هستي هست و اين هست اوضح اشيا است ابده اشيا است ظاهر من كل شي‏ء است خود او است اظهر من كل شي‏ء، خود او است باطن‏تر هر باطني پس بر هست هيچ نيفزوده وقتي اين كثرات آمدند به جهتي كه از عالم نيست كه نيامدند عالم نيست نيست كه چيزي بيايد از او به اينها بچسبد، هست هم كه هست بود، پس آن هست هست

خوب دقت كنيد بادش كه بكني اين هست اسمش وجود مي‏شود اين است كه بادش مي‏كنند و ذكر مي‏كنند يا موجود يا موجود و حظي مي‏كنند بله وجود جهت من ربه شي‏ء است وقتي اينها را عربيش مي‏كني و بادش مي‏كني عوام خيال مي‏كنند اين هم مطلبي شد فكر كنيد ان‏شاءالله پس هستي هست، در غيب او است در شهاده اواست نسبتش به ماسوي يكسان است و ماسوي ندارد ماسواش كه نيست و نيست كه نيست اگر ماسواش ظهوراتش را مي‏گوئي كه ظهورات ندارد هيچ چيزي از جائي نيامده به اين بچسبد كه يك خورده‏اش بسيط شود يك خورده‏اش مركب شود. پس وجود نه بسيط است نه مركب و ببينيد چه قدر بسيط مي‏شود كه از شدت بساطتش توي مركبات آمده توي بسايط رفته

پس به غير از هست نيست صرف است، به غير از وجود عدم صرف است و اين وجود در آسمان هست در زمين هست در دريا هست خود او است ليلي خود او است مجنون خود اواست وامق خود او است عذرا خود او است سگ خوك خنزير در دنيا در آخرت در همه جا غير از هست نيست، حالا آني كه گفته هست خدا است ريششان را مي‏گيريم مي‏پرسيم كه اين را كه گفته خدا است؟ اين هستي را كه مي‏گوئي در همه جا ظاهر است در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم بله هر چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد و يك آهي و نگاه به سقفي و اشكي و پشت سرش شرابي زهرمار كردن اين را كه گفته خدا است؟

پس اين هست يك چيزي است كه بر هيچ كس مخفي نيست بر هيچ كلبي مخفي نيست بر هيچ خنزيري مخفي نيست هيچ كلبي نيست خودش خودش را گم كرده باشد هيچ سنگي نيست نداند خودش را كه خودش خودش را گم كرده باشد، سنگ هر جا برود سنگ است نمي‏شود خودش از خودش گم شود پس جميع اشيا واجد خودند يعني خودشان خودشانند محال هم هست واجد خود نباشند داخل محالات است پس همه هست را مي‏دانند و به هست رسيده‏اند و هيچ جا نبايد بروند هست را تحصيل كنند پس اين هست طلب ندارد تعريف هم ندارد مذمت هم ندارد حرفش را نمي‏شود زد

تو ببين به چه محتاجي ملتفتش باش انسان عاقل هوشيار بايد ببيند به چه محتاج است ناخوش است طبيبي پيدا كند بله طبيب مخلوقي است از مخلوقات، مخلوق باشد مي‏داند دواي تو را هم چنين دواي تو حشيشي است نباتي باشد آن دوا روح ندارد تو داري، نداشته باشد تو مي‏خواهي رفع ناخوشيت شود هر چه هست خوب است پس آنهائي كه عاقل بودند مجنون نبودند از روي قلب و فهم حرف زدند ديدند يك پاره ناخوشيها هست يك‏پاره طبيبها كه همين حرف را كه فارسيش مي‏كني جميع انبيا جميع اوليا جميع اهل حق كه آمده‏اند توي دنيا حرفشان اين بود كه يك پاره چيزها ما راه مي‏بريم شما راه نمي‏بريد هر كه هم راه مي‏برد راه ببرد هر كه راه نمي‏برد بيايد ياد بگيرد و تمام ارسال رسل بر همين شده و الحمدلله جوري شده كه توي يهود و نصاري و گبر و سني و مني هر جا بروي همه‏شان مي‏گويند حقي هست و آن حق را خودشان نمي‏دانند و اقرار دارند كه نمي‏دانند، يك حقي هست همه مي‏دانند

خدا مي‏داند چه تدبيري كرده و آن تدبير را كرده براي اين كه حق هميشه در دنيا باشد كه اگر از صدهزار نفر يكي طالب شد موجود باشد پس تمام ارسال رسل بر اين است و تمام رئيسها آمده‏اند براي همين كه چيزي كه شما نمي‏دانيد ما راه مي‏بريم آمده‏ايم به شما بگوييم، پس طبيب واقعي حقيقي طبيب دنيائي و آخرتي ايشانند خودت مي‏بيني كه ناخوشي و اين قدر هم كه هنوز ناخوش نشده‏اي كه غش بكني و نفهمي كه ناخوشي، مي‏فهمي درد داري مي‏فهمي خودت علاج درد خودت را نمي‏تواني بكني چيزهائي كه نفع دارد براي تو نمي‏داني چيزهائي كه ضررت در او است نمي‏داني مثلا خيال مي‏كني حلوا بخوري شيرين است اين نفعت است و بسا اين كه ضرر تو در آن است چه بسيار سموم را وقتي انسان مي‏خورد طعم سم را نمي‏فهمد بلكه چه بسيار سموم هست كه شيرين است خربزه و عسل با هم هر دو شيرين است و با هم خوردن اين دو سم است و آدم را مي‏كشد

پس مآل اشيا را هم چيزي نيست كه با چشم رنگش را تمييز بدهيم يا با ذائقه تمييزش بدهيم و بفهميم فلان طعم شيرين است يا تلخ مآلش خوب است يا بد، از طعم نمي‏شود تمييز داد از بو نمي‏شود تمييز داد چه بسيار بوها خيلي خوب است لكن ضرر دارد استشمام آن بلكه سم است و نمي‏داني هم چنين لمس اشياء را هيچ نمي‏فهمي لمس چه چيز منفعت تو است لمس چه چيز ضرر تو است مار خيلي نرم است و زهرش كشنده است

پس بدانيد تمام ارسال رسل تمام انزال كتب كه شده است همه از براي اين است كه شما منافع داريد مضار داريد صانع شما چون راضي نبوده شما علي العميا به مضار برخوريد و نجات شما را مي‏خواست و شما را جوري خلق كرده بود كه ندانيد آنها را پس دانا فرستاده كه تعليم شما كند اگر صانع مي‏خواست خودتان بدانيد همه‏تان را پيغمبر كرده بود اگر باكيش نبود از اين كه هلاك شوند خلقشان نمي‏كرد از اول، حالا كه خلقشان كرده پس راضي به هلاكت ايشان نيست

پس تمام انبيا آمدند كه بگويند مي‏بيني منافع داري طالب نفع هم كه هستي تمام انبيا مبعوث شدند براي اين كه آن چه را كه منفعتش را نمي‏داني مضرتش را نمي‏داني بيايند تعليم شما كنند مي‏گويند ما از جانب آن كسي آمده‏ايم كه شما را ساخته و راضي به هلاكت شما نبوده و اگر راضي به هلاكت شما بود شما را خلق نمي‏كرد البته صانع خلقي را خلق كند كه در بند خرابي آنها نباشد خلقت اين خلق لغو خواهد شد و لغو نمي‏شود كار صانع باشد كسي را بگوئي مي‏سازد با زحمت بسيار و حكمت بسيار و قدرت بسيار، گل مي‏سازد بعد با تدبيرها و حكمتها و نقشها و نگارها و رنگها كوزه‏ها مي‏سازد يك دفعه مي‏زند اين كوزه‏ها را مي‏شكند خاكش مي‏كند باز آبها را گل مي‏كند باز كوزه‏ها مي‏سازد باز مي‏شكند همه مي‏گويند اين چه كاري است مي‏كني براي چه ساختي براي چه شكستي ديگر اگر مكرر هي كاسه و كوزه بسازد و نقش و نگارش كند باز بشكند و خاك كند و باز كوزه بسازد باز بشكند چنين كسي ديوانه‏تر از جميع ديوانه‏ها است تمام عقلا او را ملامت مي‏كنند كه كاسه‏هاي به اين خوبي و كوزه‏هاي به اين خوبي ساختي و اين همه حكمت به كار بردي و آخر زدي همه را شكستي اگر براي شكستن بود كه روز اول همه شكسته بود چرا ساختي كسي كه زوري به تو نداشت

پس اين لغو است و بي جا و بيحاصل كه خداي حكيمي كه حكمت او مثل قدرت او است كه اگر بگوئي قادر هست و حكيم نيست مثل اين است كه بگوئي قادر نيست بگوئي قادر هست و حكيم نيست بدتر است از اين كه بگوئي قادر نيست كسي كاري را نداند و بكند يا ندانسته بكند كاري را اين چندان مذمتي پيش عقلاي عالم ندارد لكن اگر خدا نداند و خلق كند خلق را باز ندانستگي عذري است يعني اگر مسامحه كنيم اما مي‏داند كه بي حاصل است و باز هم مي‏كند هم‏چو لغو كاري از تمام لاغيها و بازيگرها لاغي‏تر است و تمام عقلاي عالم مي‏گويند اين شخص از همه بازيگرها بازيگرتر است مگر همين بازيگرها لغو مي‏كنند كه بازي مي‏كنند نه بازي مي‏كنند و پول مي‏گيرند و پول را خرج مي‏كنند نان مي‏گيرد لباس مي‏گيرد پس بازي بازيگرها هم لغو نبود هم چنين بچه‏ها بازي مي‏كنند بازي نيست به همين بازي تربيتشان مي‏شود اگر بازي نكند بچه واقعا مي‏سوزد، كره الاغ بايد بجهد بازي كند تا بزرگ بشود

ديگر فكر كه مي‏كنيد توي اين بيانات مي‏يابيد كه بازي بازيگرها، لغو لغو كارها وقتي به صانع مي‏سنجي مي‏يابي حتي لغوها لغو نيست حتي فسقها و فجورها لغو نيست و ايني كه عرض مي‏كنم علمي است كه اگر يادش گرفتي خيلي جاها به كارت مي‏آيد پس جميع چيزهائي كه بد به نظرت مي‏آيد به صانع اگر بسنجي بد نيست آن شخصي كه بد مي‏كند بد است بد براي خود او است حتي آن كه نسبت به صانع كه نگاه مي‏كني اگر كفار نبودند روي زمين اين فرنگيها نبودند يك دانه ساعت ساخته نمي‏شد اگر تاجر فاسقي در بند دين نباشد نبود در دنيا كه برود از فرنگي قند بخرد از فلان فرنگي فلان دوا را بخرد و معلوم است تا فاسق نباشد نمي‏رود از دست هندو نبات بخرد و چنين فاسقي وجودش ضرور است اين فاسق رفت اين فسق را كرد اين شكر را اين نبات را خريد آورد در ميان مسلمانان و انبيا و اوليا و مقربين درگاه خدا از آن شكر مي‏خورند و پاك است و هميشه عاملين اينها البته كفارند و آن كفار بايد باشند در دنيا كه باكش نباشد و بخرد از آنها بياورد در بلاد اسلام حالا چون اسمش مسلمان است مسلمانان مي‏روند از او مي‏خرند و مي‏خري و مي‏داني هم كه كفار عامل آنها هستند و مع ذلك براي تو پاك است و حلال اين علمت هست مع ذلك شكر پاك شد مع ذلك چيت پاك شد

باري ديگر اينها را نمي‏خواستم تفصيل بدهم و اينها همه از شاخ و برگ مطلب است مي‏خواهم عرض كنم آن صانع نسبت به او لغو در ملكش نيست اما نسبت به اين مردم تمامشان لاغي هستند تمامشان سفيهند تمامشان بازيگرند مگر اهل حق و اهل حق هميشه كم بوده‏اند و هميشه كمند. باري پس تمام خلق بيهوده مي‏گردند بي دين بودند و بي مذهب بودند و به لهو و به لعب شب و روز كارهاشان را مي‏كنند اما روي هم رفته دست صانع كه مي‏دهي هيچ جاش زياد نيست لغو نيست بيهوده نيست.

ان‏شاءالله فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد و عرض مي‏كنم كه يك خورده مسامحه كه توش آمد انسان مي‏لغزد يا جبري مي‏شود يا تفويضي مي‏شود ديگر اگر ان‏شاءالله اگر دقت آمد مي‏فهميد كه چه بسيار ظلمهائي هست كه مي‏بيني با چشم وقتي پيش خداش مي‏بري عدل مي‏شود چه بسيار بازيها كه به چشم عقلا بازي است پيش خدا كه برديش بازي نيست لغو نيست.

مثلش را عرض كنم تا ملتفت شويد به نظر جميع عقلاي عالم كار اطفال همه‏اش بازي است، اما همين عقلا بنشينند فكر كنند كه بچه اگر بنا شد در اطاق بنشيند و هيچ بازي نكند اين بچه بزرگ نمي‏شود ترقي نمي‏كند. حالا همين طورها فكر كنيد بازيگر اگر در دنيا نباشد و نرود بازي در نيارد پول بگيرد زنش از گرسنگي مي‏ميرد و از برهنگي مي‏ميرد هم چنين هم جنسهاش باقي نمي‏مانند وقتي فكر كني كه خدا هر چيزي را براي چه كاري ساخته است مي‏بيني هيچ لهوي و لعبي لغوي در آن نيست

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين صانع اگر در بند اين خلق نبود خلقشان نمي‏كرد كسي كه نبود كه او را وا دارد كه خلق كند يا دعا كند يا التماس كند كه خلق كند چرا كه صانع پيش از آني كه خلق را بيافريند خلقي كه نبوده كه به او التماس كند تضرع كند گريه و زاري كند كه بيا خلق كن. پس اين صانع به دعاي كسي خلق نمي‏كند پس اعتنا دارد به خلق و خلق مي‏كند دليل اعتناش همين كه خلق كرده حالا كه اعتنا دارد و خلق كرده پس به خرابي ملكش و هلاك خلق راضي نيست حالا كه راضي نيست و اينها را جاهل هم آفريده و جاهل حفظ خود را نمي‏تواند بكند نفع و ضرر خود را نمي‏داند بر فرضي كه از هزار يك نفع را فهميدند از هزار يك ضرر را فهميدند نه هر نفعي را كه فهميد مي‏توان به چنگ آورد نه هر ضرري را كه مي‏توان فهميد ضرر دارد مي‏توان از خود دور كرد چه بسيار ضررها هست كه ما نمي‏توانيم از خود دور كنيم هواي بد را مي‏دانيم ضرر دارد براي من مي‏دانم بايد گريخت نمي‏توانم

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين صانع چون در بند خلق خود هست و دليلش همين كه خلقشان كرده حالا كه خلقشان كرده پس در بندشان هست يعني اعتنا دارد پس از اين جهت ارسال رسل كرده پس اگر تو عاجزي آنها نبايد عاجز باشند اگر تو جاهلي آنها نبايد جاهل باشند اگر تو بازي مي‏كني آنها بازيگر نيستند انبيا نمي‏شود بازيگر باشند نمي‏شود ساهي باشند لاغي باشند و اگر مي‏گوئي چه عيب دارد بازيگر باشد فكر كن ببين اگر باكيش نبود كه اينها بازي كنند اينها كه بازي مي‏كردند خودشان ديگر دين بخصوصي قرار نمي‏داد پيغمبري نمي‏فرستاد

پس صانع كسي است كه خود را اين طور تعريف كرده كه هو الذي خلقكم و در اين جا مخاطب جميع مخلوقاتند ثم رزقكم باز مخاطبش در اين جا هم تمام مخلوقاتند ثم يميتكم باز مخاطبش تمام مخلوقاتند چرا كه كل نفس ذائقة الموت ثم يحييكم باز تمام مخلوقاتند مخاطب، صانع هم چو كسي است پس خالقي دارند غير از اينهائي كه ظاهر است در همه اينها،

پس آهني هست و كسي هست كه آهن را بردارد به اين صورتها بيرون بياورد بله حالا آهن در آهنها ظاهر است به چكش نگاه كردي آهن را مي‏بيني به سندان نگاه كردي آهن مي‏بيني چون همه جا ظاهر است پس اين خدا است؟! متعددات را كه روي هم مي‏ريزي آن آخرش منتهي به يك مي‏شود آخرش همه مي‏رسد به هست و هر چه مي‏بيني از اين متعددات هم هست آهن هم هست هست را كه گفته خدا است؟ خدا آن كسي است كه مي‏داند همه چيزها را معقول نيست خدا جاهل باشد جهل داشته باشد هر كس خيال كند يك خورده جهل براي خدا خدائي كه يك خورده جهل دارد خدا نيست خدا آن كسي است كه هر چه مي‏خواهد مي‏كند و مي‏تواند كه مي‏كند خدائي كه عاجز از كاري باشد خدا نيست هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خدا آن كسي است كه اين كارها را مي‏كند هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي اين شركا از عيسي گرفته تا بتهاي ظاهر هيچ كدام نمي‏توانند اين كارها را بكنند عيسي خدا است؟ چرا مي‏ميرد؟ چرا نان مي‏خورد چرا آب مي‏خورد چرا مي‏گيرندش؟ مگر خدا چيز مي‏خورد؟ اگر بنا است خدا بخورد پس همه خدا باشند پس ديگر خلقي نيست، اسم خلق را چرا بايد برد؟ پس مركبي نيست

ملتفت باشيد پس اين است كه بعد از آن ملاحظه كه با وجودي كه مواد غنيند و صور محتاج به آن موادند و تحققشان بسته است به ماده و لو ظهور ماده هم به صورت باشد باشد پس او غني است و اين محتاج به او هم هست و وقتي كسي مي‏آيد رفع احتياج اين را بكند او مي‏كند او موم را بر مي‏دارد مثلث مي‏كند و مربع، او چوب را برمي‏دارد در و پنجره مي‏كند. پس در محتاج است به چوب و چوب غني است اما اگر نباشد نجاري در پيدا نمي‏شود، حالا مع ذلك تمام امدادات خلقي در عالم خلق است چيزي از جائي نقل شود به جائي خودش نمي‏شود گل نمي‏شود خودش به صورت خشت بيرون آيد ندارد صورت بالفعلي خشت خودش نمي‏شود به صورت اطاق بيرون آيد، موم نمي‏توان@ خودش مثلث و مربع بشود بلكه خود موم زنبور مي‏خواهد كه موم ساخته شود عسل ساخته شود و هكذا

پس در مملكت مواد خودشان محال است به صورت در آيند صور خودشان محال است از كمون مواد بيرون آيند و تمام عالم خلق همه صور است و از مواد بيرون آمده‏اند و خدا نه ماده است كه به اين صورتها در آمده باشد نه صور اشيا است آن ماده كه به اين صور در مي‏آيد دخلي به اين كه خدا باشد ندارد اين را مي‏گوئي جسم است بسيار خوب مي‏گوئي اين وجود است بسيار خوب، مي‏گوئي اين ماده است بسيار خوب اما اين خدا است كه گفته است اين خدا است؟ كدام پيغمبر گفته اين خدا است؟

ديگر اينها سر است شما بدانيد انبيا سر نداشتند اين مردم خيال مي‏كنند كه انبيا سر به گوش كسي مي‏گذاردند سري به او مي‏گفتند بدانيد اين جور چيزها نبوده است، ديدن انبيا ديدن صوفيه نيست، انبيا مي‏آمدند همه مردم را دعوت مي‏كردند ديگر اين صوفيه يك كسي كه فسق و فجور و الحادشان را مي‏بيند از او كه ترسيدند حرفهاشان را پيش او نمي‏زنند، سر گوشي مي‏گويند پچ پچ مي‏كنند خري گير مي‏آرند سر به گوشش مي‏گذارند كه اين سرّي است به تو مي‏گوئيم خوب است قندي چائي آجيلي راه مي‏افتد به آن قناعت مي‏كنند

انبيا هم‏چو نبودند انبيا آمدند از جانب صانع و همه‏چيز ايشان به صانع بسته و خاطر جمع به اويند بر فرضي كه تو خيال كني كه ترسي داشته باشند اگر گرسنه باشند او خودش نمي‏ترسد خدائي دارد كه پيش از آن كه طفل را خلق كند در شكم مادرش غذاش را درست مي‏كند شير را پيش از آن كه طفل به دنيا بيايد در پستان مادر ساخته شده دارد بر فرضي كه خيال هم بكني شكم‏پرست باشند باشند مي‏گويد روزي مرا خدا مي‏دهد خدا مي‏تواند روزي مرا به من برساند آيا جبرئيل نمي‏تواند هر روزي يك دوري پلو پخته براي آنها بياورد مي‏تواند پس آنها خاطر جمعند ترسي ندارند اين است كه هر جا با مردم حرف زده‏اند چون مي‏دانستند مردم خيلي ترسو هستند خيلي لئيمند خيلي مالشان را دوست مي‏دارند واغلب مردمي كه مي‏ديدند لئامتشان را و مي‏ديدند حالتشان اين است كه اگر پيغمبر بخواهد حرفي بزند خيال مي‏كنند مبادا چيزي بخواهد از آنها، مي‏گفتند حالا كه آشنا شديم مي‏خواهيم حرف بزنيم پيش انداختند اين را و مي‏فرمودند لااسألكم عليه اجرا ما هيچ تمنا از شما نداريم به جهت آن كه ادعا ادعائي است كه از پيش صانع مي‏آئيم ديگر از پيش صانع مي‏آئيم و نان به من بده معني ندارد جوابش مي‏گويند هر چه مي‏خواهي از صانعت بگير. پس مي‏آيند انبيا و دعوتشان علانيه است معجزاتشان علانيه است نمي‏رفتند توي پستو توي زيرزميني سري به گوش يكديگر بگويند انبيا نگفتند برويد خواب ببينيد كه ما حقيم و دشمن ما باطل است آمدند به زبان فصيح علانيه و آشكار خارق عادات آوردند به طوري كه هم مؤمن ديد هم كافر، كافر، بعد از ديدن و انكار كردن كافر شد پيشتر كافر نبود بعد از ديدن و انكار كردن نجس شد خارج شد قتلش واجب شد پيشتر كافر نبود. پس مي‏آيند حجت را تمام مي‏كنند آن وقت كه قبول نكرد مي‏گويند كافري و قتلت واجب است و هكذا تا آخر.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

درس ششم يكشنبه 24 محرم الحرام 1301

 

 

6بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

اين جور قديم و حادثي كه اصطلاحش را عرض كردم ملتفت باشيد كه هر محتاجي را اسمش را حادث گذارده‏اند و هر غير محتاجي را اسمش را قديم. پس به اين اصطلاح كه نظر مي‏كنيد و دقت كنيد كه به خيلي مطالب انسان بر مي‏خورد. پس عرض كردم كل ما يصنع من الخشب چوب را خيال كني خلق نشده باشد محال است در و پنجره چوبي ساخته شود، زيد خلق نشده باشد افعالش محال است خلق شود. به اين نظر جميع ماسواي بسيط و آن وجودي است كه فارسي آن هستي است نه هستي مصدري بلكه آن هستي كه تحقق دارد و تحققش از جميع چيزها بيشتر است. پس اين هستي يا وجود واقعا عقلاً نقلاً ماسوي ندارد چرا كه هر چه غير هست است نيست است و نيست يك چيزي نيست كه پهلوي هست بنشيند و شمرده شود هست و نيست را اگر دقت كني خوب مي‏فهمي كه خطاب نيستي هم نمي‏شود كرد به او لكن عاريه مي‏كنيم از عالم اين نيستهاي ظاهري براي او و او هم نمي‏شود گفت نيست كه بگويم او، پس يك نيستي است كه مي‏گوييم زيد توي اطاق نيست يعني بيرون هست نيست است يعني در اطاق نيست

ديگر اينها را اهل علم ملتفت باشند در اخبار و احاديث به كار مي‏آيد پس نيست دو معني دارد يك نيست يعني نيست و خدا خلق نكرده يك نيست يعني جائي نيست جاي ديگر هست حتي زيد متولد نشده و نيست يعني جاي ديگر هست و آن نيست صرف چون تعبير ندارد لابد شده‏ايم نيستي‏ها را براي او مي‏گوئيم خلاصه پس نيست كه هيچ نيست پس جفت اين هست نمي‏تواند باشد و چون نيست مخلوط با هست نمي‏تواند بشود وقتي انسان سفيداب و ذغالي كه هر دو هستند مخلوط هم مي‏كند رنگ فيلي پيدا مي‏شود اينها را بعضي مردم يعني حكما و علما مسامحه كرده‏اند و بعضي چيزها گفته‏اند مثلاً در رنگها بيائيد بسا اين تنطقات را دارند بسا در كيفيات اين جور تنطقات را دارند حتي در حركت و سكون و نور و ظلمت مي‏گويند ظلمت هيچ نيست ظلمت يعني نيست نور، ظلمت چيزي نيست كه خدا خلقش كرده باشد وقتي كه نور نباشد اين نبود نور همان ظلمت است ديگر ظلمت را نبايد خلقش كنند

هم‏چنين از اين جور خيلي جاها خرابي كرده‏اند و نفهميده‏اند كه چه كرده‏اند مي‏گويند دو تا را كه مي‏سازد خدا، جفت هست جفت را ديگر نبايد خدا خلق كند لوازم و ملزومات را همين طور حرارت را نبايد خلق كرد آتش را كه خلق كردند حرارت خلق شده و اگر اين پستا را كه عرض مي‏كنم داشته باشيد مي‏فهميد كه اينها هذيان صرف است هر چيزي هست خدا بايد خلقش كند طاق هست جفت هست بايد خلق شود لوازم را خدا خلق مي‏كند و آنها را لوازم قرار مي‏دهد براي ملزومات مثل اين كه ملزومات را خلق مي‏كند و آنها را ملزوم قرار مي‏دهد براي لوازم

پس حالا اصل نيست صرف صرف خلق نشده اشاره هم نمي‏شود به نيست كرد نيست صرف چون هيچ نيست مخلوط و ممزوج با اين هست، نيست پس اين هست چه طور است مركب نيست هر جائي اسم مركب مي‏برند معنيش اين است كه دو هستي را به هم چسبانده‏ايم مثل سركه و شيره را به هم مخلوط كرده‏ايم، سكنجبين ساخته‏ايم زاج و مازو را داخل هم كرده‏ايم مداد ساخته‏ايم و هكذا آب و خاك را ممزوج كرده‏ايم گل ساخته‏ايم. آب چيزي است موجود و تر است خاك چيزي است موجود و خشك داخل هم مي‏كني چيز بين بيني مي‏شود، نور چيزي است موجود اگر چه مبدئش آفتاب باشد ظلمت چيزي است موجود اگر چه مبدئش زمين باشد اينها را داخل هم مي‏كني سايه پيدا مي‏شود نورش زيادتر شد سايه‏اش روشنتر مي‏شود كمتر شد سايه‏اش تاريكتر مي‏شود سردي و گرمي همين جور نه كه نيست گرمي، سردي است

كلمات خيلي نامربوطي است فرنگيها خيال مي‏كنند خيلي دقيقند از حكماي يونانيين و حكماي سلف خيال مي‏كنند پي برده‏اند و مع ذلك لغزيده‏اند مي‏گويند سردي چيزي نيست در دنيا سردي عدم گرمي است كانه خلقت هم نمي‏خواهد شما خودتان فكر كنيد گرمي چيزي است بسته به آتش سردي چيزي است بسته است به چيزي ديگر گرمي به شمس بسته مثلا سردي به زحل بسته مثلا تري به آب خشكي به خاك و شما همين حرف را برگردانيد به خودشان پس آنها اگر ادعا كنند كه نور موجود است و نمي‏توانند بگويند موجود نيست حالا مي‏گويند ظلمت عدم نور است تو برگردان اين حرف را بگو نور عدم ظلمت است خود نور چيزي نيست مي‏گويند حرارت موجود است و برودت عدم حرارت است وجود ندارد، من بر مي‏گردانم سخن را مي‏گويم برودت در دنيا موجود است حرارت عدم برودت است خود حرارت وجود ندارد اگر برگردانيم حرف را ديگر جواب ندارد حاق واقع اين است كه هم سردي موجود است هم گرمي اين دو را مخلوط مي‏كني چيز بين بيني پيدا مي‏شود آتش را زير آب مي‏سوزاني آب خورده خورده ملول مي‏شود بيشتر مي‏سوزاني خورده خورده داغ مي‏شود بيشتر جوش مي‏آيد.

پس تمام مركب، حقيقت مركب يعني آن دو شي‏ء موجود به هم چسبيده، حالا هست را بخواهيد مركب كنيد نمي‏شود مركب كرد به جهتي كه نيست اگر چيزي بود و غير هست بود اينها را مي‏گرفتيم داخل هم مي‏كرديم مركب مي‏ساختيم حالا نيستي كه مقابل هست است نيست و خدا خلق نكرده حالا كه نيست داخل هست نشده پس مركبي ساخته نشده پس هست مركب نيست پس وجود بسيط است وجود هستي بسيط است(ممكن آ رابزند از همين جا لغزيدند) حالا تكه‏اي از هستي مقيدي را برداريم به تكه هستي مقيدي ديگر بچسبانيم مولودي درست كنيم حرفي ديگر است. خود هست صرف بسيط است و مركب نيست و ماسوي ندارد ماسوي را ممزوجا خيال كني حقيقت ندارد بيرون از وجود او خيال كني نيست و اين وجود معقول نيست محتاج باشد چرا؟

فكر كنيد كسي كه موجود است شيئي كه موجود است و ماسواش هم موجود است شايد از جهتي شي‏ء موجودي محتاج به موجودي ديگر باشد انسان هست و سرماش است محتاج مي‏شود به گرما و بر عكس حالا اين هست محتاج به چه باشد غير خودش؟ محتاج هيچ نيست چرا كه اصل معني حقيقت احتياج اين است كه چيزي غير خودش باشد كه اين محتاج به او باشد پس هستي كه غير ندارد محتاج گفتن به او غلط است حالا اين محتاج نبودنش را به غنا تعبير مي‏آريم پس وجود غني است كه محتاج نيست و غيري ندارد پس بسيط است و اين هست نبود ندارد پس هميشه بوده و هميشه خواهد بود پس وجود قديم است چرا كه نبودش معلوم نيست چرا كه بود و نبودها كه ما مي‏گوئيم همه‏اش بود است، زيد در اطاق نيست يعني در بيرون است. زيد تولد نشده يعني در اين عالم نيامده پس همه بود است از اين جهت است كه فرمودند: النفي شي‏ء هشام مي‏گفت النفي شي‏ء حضرت باقر تصديق او را مي‏كرد

پس اين بود و نبودها همه از آثار آن هست است و هر چيزي به آن هست هست است آن هست هم به خودش هست است شكي نيست ديگر صوفيها هم اين قدرش را گفته باشند راست است هر چيزي به هستي هست است. خود هستي به چه هست است؟ به خودش هست است، حالا كه هر چيزي به هست هست است و هستي به خودش هست است دقت بايد كرد كه نلغزيد حالا دقت كنيد كه انسان زود مي‏لغزد بعد از آني كه مثل ملاصدرائي بلغزد انسان خيلي بايد بترسد كه محل لغزش است مثل محي الدين به آن گندگي بلغزد انسان زود مي‏لغزد پس در ايني كه تمام هستيها به هست برپا است شكي نيست و در ايني كه اين هستي به غير خودش برپا نيست شكي نيست قديم است به جهتي كه غير خودش نيست هر غيري براي هست خيال كني، نيست پس هست البته به خودش برپا است پس هست خودش به خودش برپا است و به خودي خود هست و جميع هستهاي مقيده البته به هست هستند و خود آن هست است كه در اين هستيها ظاهر است

اما حالا چون مطلب همين است آيا آن هست صرف يعني خدا؟ و اين هستيهاي مقيده يعني مخلوقات؟ فكر كنيد ببينيد اگر همين جور است پس ما همه بشويم وحدت وجودي و صوفي فكر كنيد ان‏شاءالله نمونه‏اش را از دست ندهيد و برنج برنج پيش بكشيد چيزهائي كه چشمت احاطه به اطرافش مي‏كند مسامحه در آن مكن نگاه كن و فكر كن

پس با وجودي كه آن چه از نقره مي‏سازي اگر نقره نباشد مايصنع منه را نمي‏شود ساخت پس جميع چيزهائي كه از نقره مي‏سازند محتاجند به نقره و نقره محتاج به انگشتر و بازو بند و مايصنع منه نيست و او غني است از اينها و اينها محتاج به اويند دقت كنيد و مسامحه هيچ نكنيد كه مطلب زود به دست مي‏آيد حالائي كه تمام مايحتاج انگشتر از پيش نقره بايد بيايد و آن چه در ضرور دارد از چوب بايد بيايد چوب را بايد گرفت و در را ساخت حالا با وجود اين كه در محتاج است به چوب و چوب در وجود خود محتاج به در و پنجره نيست او است غني و اين است محتاج و هم چنين او سابق بوده و اين بعد هم پيدا شده حالا كه چنين شده آيا اگر نجاري نبود خود آن چوب در نفس خودش فكر كرده كه دري ضرور است در دنيا و من رفع احتياج اهل عالم را بايد بكنم پس به صورت در بايد ظاهر شد؟

فكر كنيد ديگر خود آن چوب هم كه محتاج به در نيست اينها خيلي واضح است عرض مي‏كنم بسا از بس واضح است اعتنا نكنيد و همين جور اعتنا نكردند تا به وحدت وجود افتادند پس خود چوب چيزي كه ضرور دارد صفات چوبي است اين است كه آهن نباشد، آن چه ضرور دارد اين است كه چوب باشد پس چوب احتياج دارد به عناصر و چوب در وجود خودش بخصوص به هيئت در و پنجره هيچ محتاج نيست چوب هست در دنيا و شكلش نه به شكل در است نه به شكل پنجره و هيچ محتاج نيست نه به در نه به پنجره نه به هيچ چيز از مايصنع منه. پس خود چوب كه محتاج به در بودن نيست كه بگوئي خودش زور زد به اين صورت در آمد بر فرضي هم كه بخواهد به اين صورت در آيد مگر مي‏تواند، ببينيد شما انسانيد تو انساني و در نفس خود خيلي كارها مي‏خواهي بكني و ضعف مي‏كني براي آن كارها، مي‏خواهي بكني و نمي‏تواني چه جاي چوب كه خواستن هم سرش نمي‏شود نه عقل دارد نه روح دارد نه زنده است نه خواستن مي‏فهمد نه مايحتاج سرش مي‏شود چوب عقل ندارد دري در دنيا ضرور است اين شعور را نجار دارد كه عقل دارد شعور دارد مي‏داند براي اطاق سوراخي است كه بايد گاهي سدش كرد گاهي بايد باز باشد اين بايد چيزي باشد و جوري باشد كه حمل و نقلش آسان باشد پس بايد چوب باشد پس نجار بر مي‏دارد چوب را به صورت در و پنجره مي‏سازد و خود اين چوب هيچ عقلش نمي‏رسد كه بايد به صورت در بيرون آمد

و ان‏شاءالله اگر مسامحه نمي‏كني زود مطلب را مي‏يابي و خيلي اصرار دارم در اين كه مسامحه نكنيد به جهتي كه خيلي‏ها افتاده‏اند و كمتر كساني هستند كه به مطلب رسيده‏اند شما چشمتان را واكنيد در دنيا ببينيد بعضي از مردم كه اهل ظاهرند هيچ از اين حرفها خبر ندارند نه اثباتي دارند نه نفيي دارند كساني كه يك خورده پيرامونش گشته‏اند حكما هستند حكما را هم مي‏بيني هي لغزيده‏اند و بعد از لغزش هم نرفته‏اند حاق مطلب را به دست بيارند

پس با وجودي كه حقيقت خشبي و چوبي به هيچ وجه نه روحي دارد نه عقلي نه فكري نه خيالي نه تدبيري نه در بند كسي است و او نمي‏آيد خودش به صورت در بيرون آيد اگر چه وقتي نجار در را ساخت و به صورت در در آورد به صورت پنجره در آورد در در كه نگاه كردي چوب مي‏بيني در پنجره نگاه كردي چوب مي‏بيني در هر چه نظر كردم سيماي تو را مي‏بينم حالا كه اين طور شد جلدي خدا نشد مثل اين كه در عالم جسم آسمان است جسم است زمين است جسم است دريا است جسم است حالا اينها را خدا اسم مي‏گذاري يعني چه؟ اگر خدا است به اين صورتها در آمده چرا كه هستي است به اين صورتها در آمده هستي را كه گفته خدا است. عرض مي‏كنم آن قدر يقين دارند و يقين دارند يعني مغرورند به علم خود و خيال مي‏كنند يقين دارند كه اعتنائي به اقوال انبيا ندارند چشمش چيزي مي‏بيند مثل سراب و آن را آب خيال مي‏كند لكن اگر سير كرده بود در آن جائي كه خدا گفته و نزديك مي‏رفت مي‏ديد سراب است و هيچ نيست حالا كه سير نكرده و نزديك نرفته مي‏گويد دريا است و من مي‏بينم، هزار نفر هم جمع شوند و بگويند اين آب نيست از بس مغرور است مي‏گويد شما به جهت مطلبي است داريد يا مصلحتي است اين حرف را مي‏زنيد من كه مي‏بينم آب است و قسم هم مي‏خورم اگر آنها بگويند ما انبيائيم و از جانب خدا آمده‏ايم و به تو خبر مي‏دهيم كه اين آب نيست باز مي‏گويد يقين دارم انبيا دروغ گفته‏اند اين است كه پيش هم كه مي‏نشينند مي‏گويند حرفهاي پيغمبران جنگ زرگري بوده با مردم، عوام به آن مغرور شده‏اند، حكما چه ضرورشان كرده حكما كه احتياج به انبيا ندارند انبيا براي عوامها آمده‏اند كه عوام را افسار كرده باشند، شما عقل داشته باشيد انسان كه عقل داشته باشد احتياجي به موسي ندارد چه اعتنائي به عيسي داريد چه احتياج به محمد داريد صريحا در كتابهاشان نوشته‏اند

پس با وجودي كه عقل دارند مردم، اعقل عقلاي مردم در كار خود درمانده‏اند مي‏بينند ناخوش مي‏شوند مي‏آيند پيش طبيب مي‏بينند محتاج مي‏شوند مي‏روند پيش كسي كه رفع احتياجشان بشود عقل حكم مي‏كند كه ضررها و شرور هست در دنيا تو خبر نداري و حكم مي‏كند كه منافع و خيرات در دنيا هست و تو از آنها خبر نداري به تجربه هم تا كي مي‏شود به دست آورد تا مي‏گوئي بچشيم ما ببينيم نفع و خير ما در آن است يا ضرر ما در آن است بسا تا بچشي تا چشيدي بسا همان آن مردي.

پس دقت كنيد ملتفت باشيد چوب را فكر كنيد عرض مي‏كنم چوب خودش چه عقلش مي‏رسد كه بايد در ملك به صورت در بيرون آيد و بايد رخنه را سد كرد تا آنهائي كه در اطاقند سرما يا گرماشان نشو،د فراموش نكني و خيال نكني كه اگر تو هست را بفهمي و بداني غير از او چيزي نيست او عقلش مي‏رسد، فكر كن ببين آن هست در عقل خودت هست و عقل تو به خيلي چيزها نمي‏رسد اگر از اقتضاي هست صرف بسيط اين است كه جهل به هيچ چيز نداشته باشد و قدرت به همه چيز داشته باشد آن هست صرف بسيط كه همه جا هست و نفس آن بسيط صرف پيش خودت هست و همه چيز را نمي‏داني و خيلي كارها را نمي‏تواني بكني خود هست آمده پيش تو و نيست كه نيست كه بيايد، هست به تمامش آمده پيش تو و اگر از اقتضاي اين هست و اين بسيط اين است كه جهل هيچ نباشد پيشش، عجز و سفاهت نباشد پيشش پس اين وجود سفهاء از كجا آمده‏اند؟ وجود جهال از كجا آمده‏اند وجود عاجزين از كجا آمده است؟

ملتفت باشيد انسان رأي العين مي‏بيند خدا نيست اين را مي‏فهمد بت خدا نيست چرا كه خدا اگر معنيش اين است كه نتواند بجنبد و مسخر ديگري باشد كه من خودم عاجزم و مسخر ديگري هستم اگر خدا معنيش اين باشد كه تمام اشياء را او ساخته باشد و هيچ عجز نداشته باشد هيچ جهل نداشته باشد هيچ سفاهت نداشته باشد اينها كدامند كه چنينند؟ آيا اين مرشد هيچ چائي نمي‏خواهد هيچ چيز نمي‏خورد هيچ خواب نمي‏رود؟ خدا چائي نمي‏خورد چيزي نمي‏آشامد خوابش نمي‏برد او لاتأخده سنة و لانوم غذا نمي‏خورد خوابش نمي‏برد خداي محتاج به خوردن غذا كوسه ريش پهن است، خدائي كه محتاج است براي خود غذا خلق كند خدا نيست پيشتر از غذا خلق كردن از گرسنگي مي‏ميرد و خدائي كه مي‏ميرد خدا نيست

پس خدا آن كسي است كه محتاج به غذا نيست هر كه در ملك است همه محتاج به غذا هستند نباتات غذاشان آب است حيواناتي كه كرم مي‏خورند محتاج به كرمند مار محتاج به خاك است خلق در تمام درجات غذا مي‏خواهند امداد مي‏خواهند و خدا محتاج به هيچ چيز نيست كه آن را مدد خود قرار بدهد هيچ عجز در او نيست هيچ جهل در او نيست هيچ خواب نمي‏رود پس صانع خواب نمي‏رود هيچ احتياج ندارد جهل ندارد گرسنه نمي‏شود نمي‏ميرد

اينهائي كه مي‏بيني چاق مي‏شوند لاغر مي‏شوند صحيح مي‏شوند مريض مي‏شوند محتاجند خدا اين جور احتجاجات كرده به مردم، مي‏گوئي آفتاب است خدا، پس چرا آفتاب تاريكي نمي‏تواند درست كند اين آفتاب راكسي ديگر مي‏جنباند، مي‏گوئي زمين است زمين را كسي ديگر نگاه مي‏دارد خدا آن است كه هم گرمي درست مي‏كند هم سردي، آفتاب بخواهد ظلمت درست كند زورش نمي‏رسد آتش بخواهد يخ درست كند زورش نمي‏رسد چرا كه ندارد از خودش سردي را، آفتاب ندارد سايه را نمي‏تواند احداثش كند صانع بايد احداث كند به تدبيراتي كه كرده ديواري خلق كند زمين را خلق كند نوري خلق كند اينها را داخل هم كند درجات تشكيكيه پيدا شود

ملتفت باشيد ان‏شاءالله از اقتضاي بساطت و هستي اين نيست كه قدرت داشته باشد و علم، دليلش هم آمده تا پيش بينيت و جميع مشاعرت، پس هستي صرف يك تكه‏اش را نگذاشته يك تكه‏اش بيايد پيش تو، تكه تكه نيست واقعا بسيط است به جهتي كه تكه نمي‏شود مگر به آن طورهائي كه عرض كردم چيزي از چيزي جدا نمي‏شود مگر به ما به الامتياز حتي آن كه به دليل حكمت اگر كسي بيايد پيش و فكر كند خرمن گندم را روي هم ريخته مي‏بيني و دانه‏هاي گندم متعدد مي‏بيني و مي‏شماري و هر يكي را غير ديگري مي‏بيني مع ذلك اين دانه گندم از آن دانه ممتاز نيست حتي همين امتياز ظاهريش كه او در آن مكان گذاشته شده براي همين هم مابه الاختصاص مي‏آيد در كار

پس امتياز مابين اشياء يكي گرم شده گرمي دارد يكي سرد شده سردي دارد آن مابه الامتياز خودش را دارد اين مابه الامتياز خودش را از اين جهت گرم جدا شده سرد جدا شده يكي بلندي دارد مثل آسمان يكي پستي دارد مثل زمين بلندي چسبيده به جسم، پستي چسبيده به جسم حالا چه بچسبد به هست تا مخلوط به او شود كه جداش كند و تكه تكه‏اش كند؟ پس هست صرف چيزي داخلش نشده تكه‏تكه‏اش كند، بيرون هستي گرم نيست كه برخورد به هستي كه از چيزي ديگر جداش كند ماسواي هست نيست است نيست چيزي نيست داخل چيزي شود و نمي‏شود داخل محالات است

فكر كنيد ان‏شاءالله پس آن هست تكه تكه نيست پس اينجا هست راستي راستي هست پس تكه نشده و آمده اين جا، حالا كه تكه نشده و آمده اگر از اقتضاي اين هست اين است كه قادر باشد چرا آسمان نمي‏تواند بسازد اگر از اقتضاي اين هست اين است كه محتاج نباشد و اين چرا محتاج است اگر اقتضاش اين است كه نميرد اين چرا مي‏ميرد؟ پس بدانيد اقتضاي بساطت و هستي علم نيست قدرت نيست چنان كه جهل هم نيست عجز هم نيست، پس آن امر صرف چيزي است كه هيچ تركيب در آن نيست او هيچ چيزي به او نچسبيده، از چيزها يكيش قدرت است نچسبيده به او يكيش علم است نچسبيده به او يكيش حكمت است نچسبيده به او چنان كه اضدادش نچسبيده، جهل چه چيز است؟ جهل چيزي است كه غير از علم است قدرت چه چيز است؟ آن است كه ضدش عجز است اين قدرت به بعضي چسبيده آن عجز به بعضي چسبيده هم چنين حكمت و سفاهت اينها هيچ كدام نمي‏چسبند به آن وجود، خود اين وجود همه جا هست در غيب هست در شهود هست توي تعبيرات هم هست او بر يك حال هم هست خواه خلق باشند او هست خلق نباشند او هست به مردن اينها نمي‏ميرد او، ببريده شدن اينها بريده نمي‏شود او به تغيير اينها تغيير نمي‏كند هميشه بر يك حال است حال هم ندارد حال هم هست هميشه هم هست هست هم هست حقيقت هستي هم او است تمام هستي‏ها هم به او برپا است و مع ذلك خدا نيست

خدا آن كسي است كه جميع ماسواي خودش را او ساخته باشد او خالق باشد و خدا آن كسي است كه علاوه بر ايني كه ساخته جميع ماسوي را و دانسته هم ساخته مثل آتش نيست كه بسوزاند ندانسته، مثل آب نيست كه ندانسته تر كند، پس دانسته آب درست مي‏كند براي تركردن دانسته آتش درست مي‏كند براي سوزانيدن، دانسته خاك درست مي‏كند براي خشك كردن، پس علاوه بر اينها آن صانع از روي علم كار مي‏كند علمش را از روي تدبير به كار مي‏برد علم او مثل علم تو نيست از روي حكمت هم مي‏كند پس يك خورده چيز زياد بي مصرفي خلق نمي‏كند يك سر سوزن يك چيز زيادي به قدر لمحه در ملكش هرگز يافت نشده، هم چنين اگر چيزي را او نخواهد آن چيز خودش درست بشود نمي‏شود لامضاد له في ملكه و لامنازع له في امره آن صانع كسي است كه غير از ايني است كه ديدني است، اين هست ديدني است و صانع ديدني نيست در هر چه هر كس نظر كند سيماي هست مي‏بيند، اين خلق هيچ كدام خدا را نمي‏بينند مگر انبيا و اوليا، آنها هم با چشم خدائي خدا مي‏بينند نه با چشم خلقي، چشم خدائي همان فؤاد است.

ببينيد ما كذب الفؤاد ما رأي لم تره العيون بمشاهده العيان و لكن رأته القلوب بحقايق الايمان اين جور چشم را انبيا دارند با اين چشم نمي‏شود خدا را ديد با اين گوش نمي‏شود خدا را درك كرد، خدا صدا نيست كه با گوش فهميده شود، با اين ذائقه نمي‏شود درك كرد او را، اين ذائقه طعمها را مي‏فهمد خدا طعم نيست اين شامه بوها را مي‏فهمد خدا بو نيست اين لامسه كيفيات را مي‏فهمد خدا نرم نيست زبر نيست

پس آنهائي كه خدا را مي‏بينند آنها خوب خبر دارند از خدا و آنها خبر داده‏اند كه لم تره العيون بمشاهدة العيان لكن رأته القلوب بحقايق الايمان عقل مي‏بيند ساخته‏اندش و يقين مي‏كند يك كسي او را ساخته آن كسي كه ساخته سر ساخته دست ساخته چشم ساخته گوش ساخته هوش ساخته عقل ساخته عقل را آورده در اين بدن تعلق داده تو نمي‏داني چه كرده عقل به اين بدن تعلق گرفته نمي‏داني چه كار كرده روح به اين بدن تعلق گرفته كه حالا تو زنده‏اي و راه مي‏روي، نمي‏داني چه كار كرده كه يك دفعه نفس كشيدن يادت مي‏رود او زنده مي‏كند مي‏ميراند و نمي‏داني او چه كار مي‏كند

پس صانع است قادر علي كل شي‏ء، صانع است عالم به كل شي‏ء، صانع حكيم است به طور مطلق به همين طور جميع صفات كماليه را بشمار جميع صفات خدا كه مال خداست مالش است هرگز نبوده نداشته باشد از كسي و از جائي ديگر اكتساب نكرده پيش كسي درس نخوانده

اين مرشدين درس مي‏خوانند چيزي ياد مي‏گيرند حيله بازها حيله بازي كه دارند درس مي‏خوانند ياد مي‏گيرند صانع علمش را از كسي ياد نمي‏گيرد از كسي ياد نگرفته جميع صفاتي كه مال خلق است او هيچ ندارد پس هر چه خلق دارند او ندارد هر چه او دارد خلق ندارند پس خلق اين قدرتي را هم كه دارند مال خودشان نيست مالكش نيستند نمي‏توانند مالكش باشند اين قدرت را او داده خلق اولا ندارند علمي ثانيا آن قدري هم كه دارند غير بايد بدهد به ايشان او علمش را غير نبايد بدهد و هكذا حكمتش با رأفتش رحمتش تمام اسمائي كه به گوشتان خورده او داراست و آن چه دارد خلق هيچ ندارند آنها را و آن قدرش را هم كه به آنها داده مالكش نيستند و نمي‏توانند نگاهش دارند و هم چنين آن چه را خلق دارند او ندارد چرا كه خلق محتاج هر چه دارند از جنس خودشان است مخلوقي از مخلوقات، روشنائي‏ها از جنس خودشان است تاريكيها از جنس خودشان است وخلق است، علمها از جنس خودشان است و خلق است جهلها از جنس خودشان است و رزقها از جنس خودشان است گندم بايد بخورند برنج بايد بخورند حبوب و گوشت حيوانات تمام اينها خلق است

پس ارزاق از جنس مخلوقات است ارزاق را به طور عموم بگيريد امداد علوم سيرها سلوكها در دنيا در آخرت همه از جنس مخلوقات است رجع من الوصف الي الوصف حضرت امير فرمايش مي‏فرمايند و همه شان اين فرمايشات را كرده‏اند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك آن چه هستند همه مخلوقاتند و خلق پيش هم شكل خود مي‏نشينند از هم جنس خود استمداد مي‏كنند اما حالا اينها را كه مي‏كند خودشان مي‏توانند براي خود چيزي درست كنند؟ خودشان هيچ يك نمي‏توانند براي خود كاري كنند. پس همه محتاجند غذا را براشان درست كنند پيششان مي‏آرند تقدير كنند تدبير كنند تعليم كنند آن وقت اينها يا الله كاري بتوانند بكنند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس هفتم دوشنبه 25 محرم الحرام سنه 1301

 

 

7بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

اشياء در آن جائي كه واقع شده‏اند جاهاشان مختلف است پس بعضي اشياء هستند خيلي دور از مبدأ واقعند بعضي اشياء هستند نزديك واقعند. ديگر اين جور نزديكي چه جور است؟ با شما است كه فكر كنيد در بياناتي كه عرض مي‏كنم كه به دستش بياريد و خيلي مطلب عمده‏اي است و خيلي فهمش مشكل است

ملتفت باشيد پس مبدأ ان‏شاءالله فكر كنيد مثل اين كه نفس انساني اگر بخواهد چيز جسماني را حركت بدهد با وجودي كه عالم نفس هيچ دخلي به اين عالم ندارد و او است مجرد و دخلي به عالم ماده ندارد، بيايد، هيچ بر جسم چيزي نمي‏افزايد هيچ بر نمي‏دارد ببرد بالا و خيلي عجيب و غريب است من سر كلافش را دستتان مي‏دهم ملتفت باشيد پس عوالم عديده براي خدا هست و عوالم عديده كه گفته مي‏شود هر عالمي كه مزاحمت با عالمي ندارد از جنس آن عالم نيست. همين يك كليه‏اش را ياد بگيريد بعد در آن فكر كنيد پس عوالم عديده كه شنيده‏ايد كه براي خدا هزار هزار عالم هست هر چه هست عالم همه‏اش يك عالم است از عرشش تا تخوم ارضين عالم ديگر هيچ جسم نيست و عوالم عديده هيچ يكشان با هيچ يك مزاحمت ندارد اين مزاحمت را سعي كنيد دقت كنيد حلاجي كنيد كه خوب بيابيدش

حالا عالم جسم چون يك عالم است در مكان جسماني اگر جسمي نشست جسمي ديگر را بخواهي بياري آن جا بنشاني محال است مگر آن اولي را برداري تداخل محال است، جسمي داخل جسمي باشد و جسم اولي از جاش پا نشود و اين جسم بيايد بنشيند داخل محالات است. پس اشيائي كه از عالمي باشند هر جزئي مانع است كه جزئي ديگر بيايد جاي آن بنشيند مگر جاي خود را خالي كند تا او بيايد بنشيند لكن عوالم عديده‏اي كه هست هيچ يكشان با هيچ يك مزاحمت ندارند معنيش اين است كه ممكن است عالم غيب بيايد در عالم شهاده و هيچ مزاحمت نكند با شهاده يعني بيايد و جاش را تنگ نكند برود جاش را فراخ نكند، به خلاف عالم جسم، جسمي را كه بردي فضاش را وسيع مي‏كند مي‏آري جاش را تنگ مي‏كند، نمونه او عالم كيفيات غير عالم جسم است و چون غير عالم جسم است مزاحمت با جسم ندارد پس جسم هر جا واقع شد مثل آب بدون اين كه مكانش را خالي كند يا چيزي بيفزايد بر او همان جائي كه هست طعمي مي‏آيد روش تلخ مي‏شود اسمش چيزي ديگر مي‏شود ترش مي‏شود اسمش سركه مي‏شود حالا حموضت سركه مزاحمت با جسم سركه ندارد.

ديگر دقت كنيد حقيقت سركه همان حموضت است اين حموضت اگر چه پا كه مي‏خواهد در اين دنيا بگذارد جسمي مي‏خواهد پس حقيقت سركه كانه همان روح سركه است و اگر بگوئيم جسمي هم دارد سركه ديگر فراموش نكنيد توي اين بيانات كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد چون سرجاش نيست آدم جرأت مي‏كند و بيان مي‏كند و تحقيق مي‏كند و محل ايراد هم نيست. پس سركه روحي دارد و جسمي و روحش و جسمش همه‏اش ترش است اين مي‏نشيند روي يك جسمي عرضي مثل آب انگور جسم عرضي آن سركه است اين آب انگور يك جسمي است يك كرسي است كه عاريه كرده اين را و اين جسم خود سركه نيست مگر خودي دنيائيش پس اين آب انگور جسم عرضي دنيائي سركه است از اين جهت چون عارضي است اتفاق مي‏افتد يك دفعه تلخ بشود سركه شراب بشود يا شراب است طوري مي‏شود تلخيش مي‏رود ترش مي‏شود خيلي از آب انگورها اول شراب است بعد سركه مي‏شود.

حالا حقيقت آب انگور اگر مال سركه بود شراب نمي‏شد مال شراب بود سركه نمي‏شد خواصش هم واضح است تأثيراتش واضح است پس بگوئيد سركه مردم دنيا نيست آمده در دنيا آمده در ديار غربت منزلي گرفته مثل اين كه فلان شخص تهراني است آمده همدان منزل گرفته. پس حموضت يا بگو خود سركه مال عالم جسم نيست و از اقتضاي جسم نيست كه ترش باشد چنان كه از اقتضاش نيست تلخ باشد هيچ طعم ندارد جسم حتي تفه هم نيست خود جسم هيچ طعم ندارد چنان كه خود جسم هيچ رنگ هم ندارد چنان‏چه گرم نيست چنان‏چه سرد نيست.

پس بعد از آني كه از عالم غيب طعم حموضت آمد به اين آب انگور تعلق گرفت جاي اين را تنگ نمي‏كند وقتي هم شيرين شد جاش وسيع نمي‏شود هم چنين رنگ مي‏آيد روش مي‏نشيند وزن مي‏آيد روش مي‏نشيند واقعا بسا وقتي شراب شد سبكتر شود اگر چه شراب را نديده‏ام لكن حدسا مي‏گويم بايد سبكتر باشد چرا كه لطيفتر مي‏شود پس وزن دخلي به عالم جسم ندارد خفت هيچ دخلي به عالم جسم ندارد مي‏شود چيزي باشد و هيچ كمش نكني و سبكش كني و بر عكس وقتي حرارت آمد حرارت چون ميلش بالا است اگر حرارت نشست در جسمي او را رو به بالا مي‏كشد پس وقتي سنگ گرم شد سبكتر مي‏شود پس جسم گرمي را كه مي‏كشي البته سبكتر است حتي سنگ. پس خفت و ثقل مال عالم جسم نيست چنان كه طعم مال عالم جسم نيست، رنگ و بو و گرمي و سردي مال عالم جسم نيست پس اينها از عالمي ديگرند دليلش اين كه مزاحمت با عالم جسم ندارند. پس در يك ماده بخصوص هم طعم مي‏نشيند هم رنگ هم گرمي هيچ كدام هم جا بر يكديگر تنگ نمي‏كنند. پس اصل محلشان را كه تعبير مي‏آري مي‏گوئي محل وسيعي است آن قدر وسيع است كه آن غيب كه مي‏آيد و مي‏نشيند هيچ تنگي نمي‏كند آن قدر وسيع است كه اگر يك شخص آمد نشست شخصي ديگر هم بخواهد بيايد بنشيند به شخص اول نمي‏گويد تو برخيز كه من مي‏خواهم بنشينم.

پس جسم هم محل طعم مي‏شود هم محل رنگ مي‏شود هم محل بو مي‏شود هم محل وزن هم محل گرمي و سردي مي‏شود هيچ كدام اينها تزاحم ندارند با يكديگر اگر چه در ميان خود آن اشخاص تزاحم باشد پس ميان گرمي و سردي تزاحم هست يكي بايد برود تا ديگري بيايد يا اقلا مخلوط شوند، شيريني و ترشي مزاحم يكديگرند اين است وقتي اين جا هم مي‏آيند مزاحمت آن جا همراهشان است اين است كه وقتي داخل همشان مي‏كني كسر سورت يكديگر را مي‏كنند هم چنين گرمي و سردي نرمي و زبريش خفت و ثقلش.

خلاصه فراموش نكنيد ان‏شاءالله پس مي‏شود اضدادي باشند كه در عالم خود نتوانند يك جا جمع شوند و اين اضداد وقتي مي‏آيند هم به عالم شهود از ضديت خودشان نمي‏توانند دست بردارند پس وقتي مي‏آيند هيچ كدام مزاحم با جسم نيستند ولو با خودشان جنگ داشته باشند اما هيچ كدام با خود جسم جنگ ندارند چنان كه صلح ندارند پس مي‏آيد طعم مي‏نشيند همان جائي كه رنگ نشسته و رنگ از اعلاي آن جسم تا تخومش فرو رفته طعم هم از محدبش تا تخومش فرو رفته وزن هم همين جور فرو رفته اينها هيچ كدام با جسم مزاحمت ندارند علامتش اين كه اگر هم بروند باز اين خودش خودش است همه بيايند خودش خودش است پس مزاحمت ندارند.

پس اين كليه باشد براي شما و لفظش كم است و زود مي‏شود انسان ياد بگيرد ضبط كنيد كليه است و نتيجه‏هاي او نهايت ندارد پس هر عالمي كه غير از عالمي است علامتش اين است كه مزاحمت ميان آن دو تا نيست و هر چه مزاحم چيزي است علامتش اين است كه مزاحمت دارند و از يك عالم است پس علم ضدش جهل است نمي‏شود يك جائي باشد هم عالم باشد هم جاهل، خيالي با خيالي مزاحمت دارد خيالي بايد برود خيالي ديگر بيايد جاش بنشيند باز خيال با عالم حيات مزاحمت ندارند چنان كه حيات با عالم جسم مزاحمت ندارند پس جسمي كه زنده شود بدني را خيال كنيد به هر رنگي و شكلي و وزني هست روح بيرون مي‏رود از آن و هيچ اعضاي اين را بر نمي‏دارد ببرد اگر چه وقتي روح توش هست شايد سبكتر باشد و شايد وقتي رفت سنگينتر شود اما جسمش زياد و كم نشده. ملتفت باشيد مثل اين كه آتش وقتي مي‏آيد توي جسمي چون خودش رو به بالا مي‏خواهد برود البته اين را هم رو به آن سمت مي‏برد پس سبكش مي‏كند وقتي برودت آمد نشست از آن راهش مي‏برد ثقيلش مي‏كند اما اجزاي اين كم نشده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله وقتي نار غلبه كرد بر چيزي اجزاي جسماني او را هيچ كم نمي‏كند و وقتي برودت غلبه كرد بر جسمي اجزاي جسماني او را زياد نمي‏كند حالا اين را مي‏خواهيد خوب حلاجيش كنيد كه با چشم ببينيد يا آب است همان آب را گرم مي‏كني مي‏بيني سبك شد آبي روش مي‏ريزي مي‏گذاري سرد مي‏شود مي‏بيني سنگين شد باز به شرطي با حدت نظر فكر كني كه مبادا گول بخوري چه مضايقه وقتي گرم شد بخار كرد و اجزاي آب كم نشد آن دخلي به اين حرف ندارد البته وقتي حرارت غلبه كرد بر آب بعض اجزاي آب كه لطيفتر است پاش را بر مي‏دارد مي‏رود در هوا منتشر مي‏شود پس كم هم مي‏شود لكن اين حرف منافات با آن حرف ندارد، تو اگر اسبابي داشته باشي كه آن بخارات را حبس كني آن بخارات همه سبكند و رو به بالا مي‏روند مثل خود آن آب كه هنوز بالا نرفته، تو اگر آلتي داشته باشي كه بخار بيرون نرود متقاطر شود بر مي‏گردد.

ملتفت باشيد پس حرارت بر هر جسمي غلبه كرد سبكش مي‏كند برودت غلبه كرد بر هر جسمي سنگينش مي‏كند، پس حرارت به هر سمتي مي‏رود، برودت البته طرف مقابلش بايد برود و اينها هيچ يك مزاحمت با جسم پيدا نمي‏كنند ولو آن جور چيزها هم هست كه وقتي حرارت آمد اين را سبك مي‏كند يعني حجمش را زياد مي‏كند وسيعش مي‏كند جاش را وسيعتر مي‏كند از اين جهت اطاقهائي كه زياد گرم مي‏شود بسا از شدت گرمي سقف را بشكافد جاش تنگ ميشود، از همين بابتها است هر جا آتش مي‏شود يا تفنگ در مي‏رود و از اين باب است اطاق كه زياد گرم شد انسان را مي‏گيرد مي‏گويد بخار گرفت بخار نيست اگر چه بخار هم حكمش همين است.

در حمام كه بخار پر شد مثل آب غليظ كه از اين محل عبارتي ساقط شده است در نفس خود انساني نمي‏تواند برود بيايد غرق مي‏شود در آن، توي بخار هم انسان غرق مي‏شود، حالا واجب نيست بخار انسان را بگيرد هوا هم مي‏گيرد آتش زياد بيفروزي و هوا داغ شود خود هوا جاش تنگ مي‏شود داغ كه شد جاي زياد مي‏خواهد چون جاي زياد مي‏خواهد خلل و فرج و سوراخهاي بدن پر مي‏شود بسا نفس را قطع كند و انسان هلاك شود باري شئون و شعبش را زياد نمي‏خواهم تفصيل بدهم اينها را كه گاهي اشاره مي‏كنم مي‏برم شاخ به شاخ محض تعليم است بدانيد اينها نتيجه‏ها از راههاي عديده مي‏دهد پس آن چه مقصود اصلي است آن را ملتفت باشيد و اينها شاخ و برگش است و عمدا عرض مي‏كنم براي اين كه ملتفت شوي كه يك پاره نتيجه‏ها دارد.

پس هر عالمي كائنا ما كان كه غير از عالمي ديگر است مزاحمت با اين عالم ندارد حالا كه مزاحمت ندارد پس همين جوري كه حرارت مي‏آيد روي جسمي مي‏نشيند اگر چه سبكش هم نكند چيزيش را بر نمي‏دارد ببرد به عالم خودش و برودت كه بيايد اگر چه مزاحمت ندارد چيزي را نمي‏برد به عالم خود به همين جور و همين پستا ان‏شاءالله فكر كنيد حيات مي‏آيد در بدني مي‏نشيند بسا سبك هم مي‏كند واقعا و حيات مي‏رود بسا سنگينش مي‏كند ديگر ملتفت باشيد در نفس خود خوب مي‏فهميد نمي‏بيني وقتي روح قوي است احساس نمي‏كند بدن سبك است يا سنگين وقتي روح ضعيف شد ناخوش مي‏شوي احساس مي‏كند سنگيني را و هر وقت قوت گرفت انسان در حين قوت هيچ احساس نمي‏كند سنگيني بدن خود را و در حال ضعف به اندازه ضعف احساس سنگيني مي‏كند و هي كمكي مي‏خواهد كه بلندش كند.

لكن اين مطلب را سرجاي خود داشته باشيد غيب اگر چه وقتي پا گذارد به عالم شهود مي‏تواند سنگين كند بدن را مي‏تواند سبك كند بدن را و اينها را وقتي دقت كنيد ملتفت اين مي‏شويد پس روح وقتي مي‏آيد به بدن تعلق مي‏گيرد مي‏تواند اگر مخلي بالطبع باشد اين بدن پيش او به قدر پركاهي سنگيني ندارد يك مثقال را در دست بگيري باز يك سنگيني در دست خود مي‏فهمي هر چه كم كني و خود دست سنگيني ندارد پس آن روح چنان قوي است كه اين جور جسمها مقابلي با آن نمي‏تواند بكند.

باز اينها نتايج است كه عرض مي‏كنم باز بدانيد آن روح است اگر اراده كند اين بدن را سنگين مي‏كند چنان سنگين مي‏كند كه هيچ چيز به آن سنگيني نيست از اين جهت است اگر تعمد كني و پا در ترازو بگذاري صد من هزار من طرف ديگر بگذاري باز اين سنگين‏تر است وزن خود بدن ده من بيست من بيشتر نيست آن طرفي كه پاش را گذاشته صدمن هزار من نتواند با آن مقابلي كند چنان كه هزار مورچه را جمع كني روي هم وزنش به قدر يك هسته خرما است و يك مورچه بر مي‏دارد هسته خرما را مي‏رود سرابالا سنگيني نمي‏كند سنگيني مي‏كرد نمي‏توانست به اين سرعت سرابالا برود.

پس ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه عالم روح چون مزاحمت با عالم جسم ندارد مي‏آيد هيچ بر اين زياد نمي‏شود مي‏رود هيچ از آن كم نمي‏شود اگر چه وقتي آمد مي‏تواند سبكش كند سنگينش كند و تمام قوتها و ضعفها از همين بابت است و از همين باب است كه اگر انسان هي به خيال اين باشد كه بدنم ضعيف است هي ضعيف مي‏شود و اگر به خيال قوت باشد به خيال قوت يك دفعه انسان قوت مي‏گيرد و از اين جهت است يك كسي كه دلداري به انسان بدهد طبيب به ناخوش دلداري بدهد كه باكي نداري كم كم چاق مي‏شود و از اين جهت است كه اگر طبيب ناخوش را بترساند راستي راستي مي‏ميرد و راهش همين است كه تمام تصرفات با خيال است و خيال مستولي است وقتي او را به خيالي انداختي خيال تأثيرات مي‏كند.

باز از نتايج اين حرفها است عرض مي‏كنم اصل مطلب همان يك كلمه بود كه عرض كردم مزاحمت ندارد اين عالمها با يكديگر. باز از شئون و شعب همين است كه تمام اين مخلوقات به خيالاتشان دارند متحرك مي‏شوند يكي خيالش به زراعت است يكي به تجارت يكي به سلطنت است يكي به بزرگي است يكي به كوچكي است خيال دارد بدن را حركت مي‏دهد بدن مسخر خيال است خيال كه قوي شد بدن قوي مي‏شود ضعيف شد بدن ضعيف مي‏شود و تعجب اين است كه روح وقتي نشسته است اين جا بدن هيچ بو نمي‏كند دو هزار سال عمر مي‏كند و نمي‏گندد و تا روح رفت به سه ساعت مي‏بيني گند مي‏كند، پس ببينيد روح چه جوهري است وقتي مي‏آيد حفظ مي‏كند اين را كه متعفن نشود وقتي رفت به سه ساعت بلكه اگر هوا گرم باشد به يك ساعت مي‏گندد بلكه تجربه شده كه والله انسان وقتي محتضر شد بوي مرگ مي‏دهد همان محتضر را پيشش كه مي‏روي يك بوئي از او مي‏فهمي كه آدم خودش ضعف پيدا مي‏كند و به محض اين كه جان از بدن بيرون رفت يك بوئي مي‏گيرد كه انسان مي‏فهمد گند نيست لكن بوئي است مثل بوي كافور كه ضعف مي‏آرد و بيش از بوي كافور ضعف مي‏آرد بوي مرده است و طبيعتش ضد طبيعت حيات است همين جور كه اگر كسي بر او سردي غلبه كرد گرمي مي‏گريزد مي‏رود همين جور معلوم است در بدن يك پاره اجزائي بوده ضد حيات همين بدن مرده را اگر زندگان مس كنند لامحاله ناخوش مي‏شوند از همين باب است اين بدن نتوانسته حيات را قبول كند زده بيرون كرده حيات را، ضديت با حيات داشته، پس اقتران با مرده هيچ خوب نيست پس اگر مس مي‏كني ميت را برو در آب معلوم است قدري مي‏ميرد انسان و آب ماده حيات است و وقتي انسان در آب مي‏رود يا آب مي‏خورد نشاط براش پيدا مي‏شود وقتي انسان خيلي مي‏ترسد مي‏گويند آبش بدهيد بخورد اينها از حكما مانده به پيره‏زالها رسيده از اين جهت قرار داده‏اند مرده را وقتي مس كردي برو در آب شست وشو كن انسان به حالت اول بر مي‏گردد.

باز ملتفت باشيد هيچ عالمي را خدا مزاحم عالمي ديگر قرار نداده و اين تدبيري است در صنعت صانع اگر عالمها مزاحم بودند هيچ يك پا به عالم ديگري نمي‏توانستند بگذارند و اگر اين جور بود هيچ ترقي و تنزلي نبود در ملك خدا و هيچ كس از هيچ جا خبر نمي‏شد نمي‏توانست بشود.

اگر فرض كني عوالم عديده مزاحم باشند اين عالم نمي‏داند عالمي ديگر هست نمي‏توانند خبر شوند از هم حالا كه مزاحم نيستند عالم غيب مي‏آيد در عالم شهاده مي‏فهمد عالم شهاده‏اي هست عالم شهاده مي‏رود به عالم غيب مي‏فهمد غيبي هست هر كس هر جا واقع هست از عالم بالاي خودش وقتي چيزي آمد پيشش مي‏فهمد بالاش كسي ظاهرا از اين محل عباراتي ساقط شده است و اگر اين جور نكرده بود صانع هيچ كس نمي‏دانست صانع هست وقتي هيچ معني نمي‏فهميد اين خلقت لغو بود.

پس اين صانع تدبيري كرده كه عوالم را طوري خلق كرده كه مزاحمت با يكديگر نداشته باشند حالا كه مزاحمت ندارند حالا ديگر بالائيها مي‏آيند پايين پائينيها مي‏روند بالا هر يك از اين عوالم در عالم خود اصول وجودي دارند و وقتي مي‏روند به عالمي ديگر بالعرض مي‏روند آن عرض كه رفع شد بر مي‏گردند به عالم خودشان به مكانهاي خودشان.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس هشتم سه شنبه 26 محرم الحرام سنه 1301

 

 

8بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

يكي از كليات بزرگ حكمت را اگر چه عرض كرده‏ام اصلش را و لكن از باب اين كه خوب محكم بشود بعضي هم كه اتفاق نشنيده باشند بشنوند اعاده مي‏كنم. پس عرض مي‏كنم از جمله مسائل كليه‏اي كه به دليل عقل و نقل و بداهت همه مردم تخلف ندارد اين است كه هر چيزي كه در ذاتيت خودش به يك شكلي به يك رنگي به يك طوري باشد در جميع ظهوراتش هر چه دارد دارد، مثل اين كه آتش در ذات خودش گرم است و خشك، مي‏خواهد توي اين شعله باشد مي‏خواهد توي آن شعله مي‏خواهد توي تنور باشد هر جا آتش يافت شد اين شعلات افراد آتش و آثار آتش هستند در تمام شعله‏ها گرمي و خشكي را دارد روشنيش را دارد مثل اين كه باز آب در ذات خودش سرد است و تر همين آبهاي متعارفي حالا اين مي‏خواهد در كاسه باشد مي‏خواهد در كوزه باشد در دريا باشد در جو باشد همه جا سردي آب هست تري آب هست و ان‏شاءالله درست دقت كنيد به همان قدري كه دريا تر است قطره هم همان قدر تر است همان رطوبت به همان مقدار كه در درياي بسيار عظيمي كسي ببيند همان قدر توي آن قطره هست ديگر رطوبت چيزي نيست كه همين كه خيلي روي هم بريزي زياد شود مثل اين كه آبي كه در خزينه گرم شد يك قطره‏اش گرم است همه‏اش گرم است اگر قطره كمتر گرم مي‏شد هيچ گرمي به او نمي‏رسيد.

پس هر چيزي حصصش به هر شكلي به هر طوري طرزي است در آثارش همه جا آن چيزها پيدا است حالا به همين ترتيب مي‏آيي پيش زيد، زيد اگر عالم است وقتي نشسته عالم است وقتي ايستاده عالم است وقتي راه مي‏رود عالم است وقتي ساكن است عالم است اگر جاهل است وقتي نشسته جاهل است وقتي ايستاده جاهل است وقتي متحرك است جاهل است وقتي ساكن است جاهل است اگر چشم دارد وقتي مي‏ايستد چشم دارد مي‏نشيند چشم دارد ساكن است چشم دارد متحرك است چشم دارد اگر چه قائم يكي از آثار زيد است لكن زيد چشم خودش را جائي قايم نمي‏كند خودش بي چشم بيايد در قائم، تمام آن چه را زيد دارد تمامش در قائم هست.

پس اين قاعده را ان‏شاءالله فراموش نكنيد همه جا هر طوري مؤثر هست آثار جميع آن چه را مؤثر دارد تمامش در ضمن جميع آن آثار پيدا است همه جا همين طور است تخلف نخواهد كرد. پس آب سرد است به اين مقداري كه سرد است توي قطره هم همان قدر سرد است توي دريا همان مقدار سرد است اگر تر است هر قدر در قطره تر است در دريا همان قدر تر است پس دريا بيشتر رطوبت ندارد از قطره و اينها چيزي نباشد گولتان كند.

پس بنفشه هر طبيعتي كه دارد صد منش با يك نخودش همان طبيعت را دارد نه اين است كه صد منش در درجه صدم سرد و تر باشد يك نخودش به همين قدر كمتر داشته باشد همان قدري كه يك نخود دارد صد من دارد و اين امر امري است عام در باطن در ظاهر هيچ جا تخلف نمي‏كند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.

حالا ملتفت باشيد به اين معني اگر چيزي را ديدي و نداني كه آثار كجا است به لفظ نبايد استدلال كرد كه اثر كجا است آثار را وقتي مي‏بيند انسان استدلال مي‏كند كه آثار كدام مؤثر است به اين قاعده نظر كنيد و چه‏قدر آسان است هر كسي اين جور مشعر را دارد در آب در خاك در جماد در نبات در حيوان حتي در اعراض اين قاعده جاري است حالا وقتي به اين قاعده حكمتي مي‏خواهيد به دست بياريد يا نتيجه‏اي براي جائي ديگر بگيريد پس ببينيد وجود و هستي امري است عام دقت كنيد در ايني كه عرض مي‏كنم ببينيد جوهر هست و وجود هست عرض هم هست بدن هست روح هست نفس هست عقل هست ببينيد اينها همه هستند و همه وجود دارند حالا اگر از اقتضاي وجود و هستي و خوب دقت كنيد كه نلغزيد آسان هم مي‏شود كاري كرد كه نلغزيد و آنهائي كه لغزيده‏اند راه دستشان نبوده و الا محل لغزش نبوده. پس در وجودي كه به استدلالهاي بسيار ثابتش مي‏كنند كه احد است بسيط است حرفهاي بزرگ بزرگ براش مي‏زنند و دارد هم حالا اگر از اقتضاي هستي و وجود علم باشد و قدرت باشد و حكمت باشد و صفات الهي را فكر كنيد.

پس اگر از اقتضاءات هستي اين است به رنگي باشد بايد هر جا برود وجود، بايد آن رنگ هم آن جا باشد چنان كه رنگ مركب سياه است هر چه بنويسند سياهي همراهش هست پس اگر از اقتضاي اين وجود رنگ سياهي بود همه‏اش سياه بود همه سياه بودند به جهتي كه همه هستند اگر از اقتضاي هستي قرمزي بود همه بايد قرمز باشند اگر از اقتضاي هستي گرمي بود همه بايد گرم باشند اگر سردي بود همه بايد سرد باشند پس از اقتضاي اين وجود اگر قدرت است بايد در عالم هستي نباشد عجزي بايد عاجزي يافت نشود پس از اقتضاي وجود قدرت نيست پس قدرت صورتي نيست كه روش را گرفته باشد.

خلافش هم همين طور از اقتضاءات آن وجودي كه غير ندارد عجز هم نيست اگر عجز روش را گرفته بود بايد هيچ وجودي هيچ كار از او نيايد پس از اقتضاي هستي عجز نيست همين جوري كه از اقتضاءات او عجز نيست قدرت هم نيست علم هم نيست جهل نيست حكمت هم نيست سفاهت هم نيست با چشمتان ببينيد ان‏شاءالله اگر از اقتضاءات هستي حكمت بود بايد هيچ سفيهي پيدا نشود در مملكت و اگر از اقتضاءات هستي سفاهت بود بايد حكيمي پيدا نشود در دنيا و حال آن كه حكما هستند پس اين هست ماسوي ندارد ماسوي كه ندارد نه قدرتي سواي او است كه روش پوشيده شود نه عجزي سواي او است كه روش پوشيده شود پس ندارد لباس قدرت را ندارد لباس عجز را ندارد لباس علم را لباس جهل را لباس حكمت را لباس سفاهت را حتي قديم و حادثي كه اغلب مردم مي‏شنوند كه قديم آن است كه نبوده وقتي كه نباشد و حادث يعني نبود و بعد پيدا بشود و بعد هلاك شود ملتفت باشيد حتي به او قديم نمي‏توان گفت حتي به آن حادث نمي‏توان گفت چرا؟

رشته را ان‏شاءالله از دست ندهيد باز اگر از اقتضاء هستي قدم بود بايد حادثي نباشد هيچ چيز تازه پيدا نشود و هيچ چيز فاني نشود و مي‏بينيد چيزها تازه پيدا مي‏شوند و چيزها فاني مي‏شوند اگر از اقتضاءات هستي حدوث بود بايد هيچ قديم نباشد پس يك وجودي هست كه او صدق مي‏كند بر اصول و بر فروع صدق مي‏كند بر غيوب بر شهاديات بر صفات كماليه بر صفات نقص، هم نقص از او است هم كمال از او است ببينيد اين فنا هست و فاني هست و فاني شده و النفي شي‏ء را هم به اين جور معني بگيريد معني خوبي است، پس نفي هم هست، نمي‏بيني حكم براي نفي قرار مي‏دهند زيد قائم نيست حكمي دارد، قائم هست حكمي دارد، صحيح نيست حكمي دارد صحيح است حكمي ديگر دارد پس اينها همه هستند پس هستي متصور به هيچ صورتي نيست پس راستي راستي مركب نيست و راستي راستي هستي را نه قديمش مي‏توان گفت نه حادثش مي‏توان گفت.

همين جور فكر كنيد تا بيابيدش او اصل الاصول هم نيست مبدءالكل هم نيست چرا كه هستي صدق مي‏كند بر اصل و بر فرع بر مبدء و بر منتهي، هستي يك جور چيزي است كه صدق مي‏كند به فاعل و به فعل فاعل يك طور، چرا كه فاعل هست فعل او هم هست و هستي فعل از هستي فاعل كمتر نيست با وجودي كه اگر فاعل او را احداث نكند نيست و هست هم نيست با وجودي كه جاري شده است از دست فاعل و بدئش عودش جميع مايحتاجش را فاعل درست كرده با وجود اين اين حركت هست و در هستي هيچ كم ندارد به شرطي يادت نرود حرفها چيزي از هستي كم داشته باشد اين داخل حرفهاي غير معقول حكما است كاري به دست مزخرفات مردم ندارم.

شما ملتفت باشيد هستي زياده بردار نيست كمي بردار نيست اگر چيزي داشتيم غير هستي كه او ضد هستي بود مثل نيستي مثلا آن وقت او قدري داخل اين مي‏شد اين را هستيش را كم مي‏كرد مثل ذغالي را داخل سفيدابي مي‏كني قدري سفيديش را كم مي‏كرد كليه اين را داشته باشيد دو شي‏ء تا نباشد ممكن نيست رنگ يكي كم بشود در جميع مقامات تشكيكيه كائنا ما كان از اين جا است كه اضداد مخلوط و ممزوج با يكديگر شده‏اند و درجات تشكيكيه پيدا شده حالا مي‏بيني هستي صدق مي‏كند حركت هست جوهر هست عرض هست حتي نسبت ميان جوهر و عرض هست اين هست جائيش قوي نيست جائيش ضعيف نيست درجات تشكيكيه حاصل نمي‏شود مگر به اختلاف ضد و هستي ضد ندارد چون نيست مخلوط و ممزوج با هستي نمي‏شود از اين جهت هستي هيچ جاش هم قوي نيست هر چه قوي است وقتي قوي است كه خودش به صرافت خودش باشد و همين كه بناي ضعف را مي‏گذارد ضعف از مخالطه ضد است، سفيد بسيار قوي است وقتي كه خالص باشد از ضدش، برف خيلي سفيد است اگر چيزي داخلش نشده باشد وقتي كدر مي‏شود يا سياهي يا زردي روي آن مي‏آيد قدري سفيديش كم مي‏شود قرمزي همين طور.

پس شي‏ء كه به صرافت خود هست قوي است و همين كه ضدي داخل آن شد قدري رنگ آن راتغيير مي‏دهد ديگر در مرئيات رنگها و اشكال را مثال مي‏آريم باز اين مسئله را از گوش مي‏خواهي بيابي بخواهي بشنوي صداي صرف را كه در نهايت قوت هست صدائي هست كه در مقابل صدائي نيامده باشد و صدا توي هم معلوم نمي‏شود باز مثلش در مذوقات شيرين به صرافت مثل شيره و انگبين اگر يك خورده ترش شد معلوم مي‏شود يك خورده سركه دارد يك خورده آب غوره دارد تا چيزي از غير داخلش نكنند از صرافت نمي‏افتد.

باز حرارتي كه از لمس بايد فهميد حرارت به صرافت خودش بينهايت است وقتي دست بگذاري كه آب جوش را با آب سرد داخل كرده باشند آن وقت حالت بين بين پيدا مي‏شود درجات تشكيك پيدا مي‏شود لكن آب جوش در نهايت گرمي بي اين كه آب سردي يا هواي سردي داخلش شود خودش ملول مي‏شود اين حرفي است بي‏معني و نامربوط ديگر نامربوطهاي حكما را ملتفت باشيد، عدم و ملكه‏اي كه گفته‏اند حرف بي معني است و خودشان نفهميده‏اند چه گفته‏اند پس گفته‏اند حرارت شي‏ء موجود است لكن برودت ديگر چيزي نيست موجود، برودت عدم حرارت است.

شما بدانيد نامربوط است اين حرف، بله نور موجود است ظلمت موجود نيست ظلمت همان عدم نور است شما بدانيد ان‏شاءالله ظلمت موجود است چنان كه نور موجود است لكن آنها گفته‏اند كه ما جعل الله الظلمة ظلمة و ديگر ظلمت جعل نمي‏خواهد اين حرف حكما حالا برو پيش خدا ببين مي‏گويد جعل الظلمات و النور با چشم مي‏بيني نور و ظلمت را داخل هم مي‏كني مي‏بيني سايه پيدا مي‏شود و چيزي است ساخته‏اندش.

پس تمام اين اشياء و اين مركبات اضدادي هستند داخل هم شده‏اند چيزها را از صرافت انداخته‏اند و چيزي كه ضد ندارد يك حالت دارد ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاءالله و فراموش نكنيد و خيلي نتيجه‏ها مي‏دهد، پس هستي صرف است نيست كه چيزي نيست كه ضد او واقع شود پس در هيچ جاي اين هستي نيستي داخل نشده به جهتي كه نيست نيست كه داخلش بشود حالا ديگر بگوييد اين وجودها توي هم ريخته‏اند و وجود خدا شديد است و وجود خلق ضعيف و وجود هر چه تنزل مي‏كند در درجات خلقيه ضعف پيدا مي‏كند وجوداتي كه نزديك به او هستند شديدند و هر چه دور مي‏شوند ضعيفند بدانيد اينها به آن قاعده بسيط و مركب هيچ درست نمي‏آيد.

پس عرض مي‏كنم هستي يك جائيش سرخ نيست يك جائيش سبز باشد يك جائيش سبك باشد يك جائيش سنگين باشد يك جائيش بالا باشد يك جائيش پايين يك جائيش روح باشد يك جائيش بدن باشد پس آن هستي از اقتضاءات او نه قدرت است نه عجز است نه حكمت است نه سفاهت است نه علم است نه جهل است براي اين كه علم هست جهل هم هست حكمت هست سفاهت هست براي اين كه عجز هست قدرت هم هست ان‏شاءالله فكر كنيد اين هستي هيچ جاش قويتر نيست از جاي ديگر پس فاعل در هستي بيشتر هست نيست از فعل خودش و فعل كمتر هست نيست از فاعل خودش به جهت آن كه هست كه هست نيستي هم كه چيزي نيست كه داخل هست شود بعضي چيزها را هستيش را كمتر كند پس فعل با فاعل در هستي كانه همدوشند، اصل و فرع غيب و شهاده.

ديگر فكر كنيد حالا كه چنين است ملتفت باشيد و عرض مي‏كنم هيچ غافل مشويد از اين مطلب اگر از اقتضاي آن وجودي كه خيلي خيالش مي‏كرديد باد دارد و چشم وحدت بين در كثرت خيلي باد داشت و فهميديد كه به هيچ وجه به هيچ تركيبي مركب نيست يعني يك چيزي غير ندارد كه به او بچسبد تا مركب شود از آن غير و اين را خيلي پا بيفشاريد و دقت كنيد حتي مي‏خواهم بگويم كه مركب به عدم تركيب نيست چه جاي اين كه مركب باشد به تركيب باز به جهتي كه غير از هست آن نيست و آن نيست كه هيچ نيست امتناع صرف است حالا كه هيچ نيست اين با هيچ مركب نمي‏شود اين تركيبش عدم تركيب هم نيست چرا كه النفي شي‏ء بعينه مثل اين كه وقتي نقشي را نقاشي بكشد نقشي است وقتي هم در هم بريزد باز نقشي است پس عدم تركيب هم تركيبي است و او عدم تركيب هم ندارد پس او نه مصور است به صورت اطلاق نه مصور است به صورت تقييد، هر بسيطي را نسبت به هر مركبي بخواهي بسنجي بسيط مقامش بالا است مركب زير پاي او افتاده، زيد نسبت به قيام و قعودش بسيط است و اين قيام و قعود را احداث مي‏كند و در اين ظاهر مي‏شود اينها مركبند صورتي خودشان دارند ما به الاشتراك دارند ما به الامتياز دارند پس قائم با قاعد ما به الاشتراكشان اين كه قائم زيد است هيچ قائم زيديتش بيشتر نيست از قاعد و هيچ قاعد زيديتش كمتر نيست از قائم و مابه الامتياز دارند چرا كه هيئت قائم هيئت ديگري است و هيئت قاعد هيئت ديگري است پس حصه‏اي از ظهور زيد با صورت خاصي اسمش شده قائم و حصه‏ي ديگري از ظهور زيد با صورت خاصي ديگر اسمش شده قاعد پس صورت اطلاق همراه زيد است و صورت تقييد همراه زيد است صورت بساطت همراه زيد است و اين صورت جمع مي‏شود با اين كثرات و اين كثرات همه اخبار اويند همه ظهورات اويند اوصاف اويند و هكذا لكن نسبت اين زيد را به هست بسنجي و نسبت آن قائم را به هست بسنجي زيد هست‏تر نيست از قائم قائم هستيش كمتر باشد چرا كه نيستي نداريم كه داخل كنيم به اين قائم كه قائم يك خورده هستيش كم شود چرا كه نداريم نيستي خدا خلق نكرده نيستي را.

حالا كه فعل و فاعل نسبت به هست كانه مساوي هستند و اين است تعبيري كه مي‏آرند براي مبدئي كه الرحمن علي العرش استوي يعني علي الملك استولي ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر هيچ چيز به او نزديكتر نيست از چيزي ديگر آسمان به آن رحماني كه علي العرش استوي نزديكتر نيست از زمين چرا كه او نرفته بالاي عرش بنشيند و از زمين منفصل شود نيامده در زمين كه از آسمانها منفصل شود لكن مستولي است برتمام آسمان و مستولي است بر تمام زمينها اين است كه الرحمن علي العرش استوي معنيش را كه كرده‏اند همين جور كرده‏اند حالا كه نسبت فعل با فاعل پيش هستي مساوي است پس آن هستي را اگر مؤثر بگوئي مثل اين است كه او را اثر گفته باشي.

دقت كنيد ببينيد چه عرض مي‏كنم هذيان عرض مي‏كنم يا مغز دارد و والله تمام حرفهاي غير اين جور تمامش سراب است پس مؤثر نمي‏تون گفت به چيزي كه غير ندارد مؤثر چه باشد مؤثر آن جائي است كه زيدي باشد و فعلي احداث كند شمسي باشد و نوري داشته باشد آن كسي كه غير ندارد چه را احداث كند واقعش اين است كه به او اگر بگوئي مؤثر مثل اين است كه به او گفته باشي اثر و هستي كه اثر نيست مخلوق نيست مركب نيست به همين دليل بسيط هم نيست اما من مي‏گويم بسيط نيست شما ملتفت باشيد چه مي‏گويم من مي‏گويم ل تو مگو ل تو بگو ل، پس بسيط هم مركب است هم غير مركب است پس اين جور غيريت هم از براي وجود نيست كه او اصل باشد اينها همه فرع او باشند اينها همه به هستي او هست باشند او به خودش هست پس او را نه عالي مي‏توان گفت نه داني عالي معنيش اين است كه بالاي سر باشد چرا كه او زير پا هم هست خاك هست سقف هم هست نه سقف هستيش بيشتر است از زمين نه فرش كمتر است آني كه هست است نه بالا است نه پايين هم بالا است هم پايين داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء پس از اقتضاءات او اين نيست كه بسيط باشد اقتضاش اين نيست كه مركب باشد اقتضاي او نه فاعل بودن است نه فعل بودن اقتضاش نه اصل بودن است نه فرع بودن پس آن وجود را اگر خيال كني قدرت دارد و قدرتش بينهايت است نه برو قدير پيدا كن آن كسي كه قدرت دارد بايد پيداش كرد خودت مي‏بيني عاجزي بدان قديري هست خودت را مي‏بيني جاهلي بدان يك عالمي هست خودت را مي‏بيني ناخوشي بدان كه طبيبي هست پس ديگر آن هستي را ما داريم فخري براي كسي نشد آن هستي را جميع كلاب هم دارند هستي را قاذورات هم دارند مگر هستي جائي بند مي‏شود جائي محبوس مي‏شود مگر هستي كسي از پيشش مي‏رود غيري ندارد كسي نيست غير او كه بيايد پايين، بالا و پايين ندارد سرش كجا است پاش كجا است پس آن هستي چون غير ندارد نه غيري كه كنارش بنشاني كه نيستي باشد بعد خيال كن آثار و آثار آثار يعني آثار يك چيزي از غير عالم هستي مخلوط و ممزوج به آنها شد و آن وقت تركيب پيدا كردند وجودش يعني نيست داخلش نشده.

پس او را مبدأ نمي‏توان گفت به دليلي كه او را منتهي نمي‏توان گفت او را غيب نمي‏توان گفت به همان دليلي كه او را شهاده نمي‏توان گفت آن را همان طوري كه هست بگو راستش را بگو بگو سفيد سفيد است سياه سياه است تا بخواهي مسامحه كني يك خورده سياهي داخل سفيدي ببيني و بگوئي سفيد يك خورده دروغ است گندم گندم است جو جو است مسامحه توي حكمت هيچ نيست ان‏شاءالله فكر كنيد پس هر چيزي آن جوري كه هست بايد گفت تا راست باشد آن جوري كه هست گفته نشد يك خورده دروغ گفته دروغ دروغ است حكمت نيست.

پس آن هست كه غير ندارد نسبتش به صاحبان دوام و بي دوامها مساوي است و نسبتش نمي‏شود گفت و صاحبان دوام غير او نيستند بي دوامها غير او نيستند عاجزين غير او نيستند قادرين غير او نيستند خوبان غير او نيستند خوبان هستند بدان غير او نيستند بدان هستند حالا بگوئي او خلق كرد حرف بي معني است بگوئي هست تجلي كرد معني ندارد تجلي كرد يعني چه يعني جنبيد بعد از آني كه ساكن بود نه او نمي‏جنبيد جنبش هم هست خلاف جنبش سكون هم هست فعل هست ترك هم هست او اصلش فعل هم ندارد مشيت مي‏خواهم بگويم ندارد چرا؟ باز به همان دليل كه عرض كردم مشيت هست هيچ هستيش كمتر از آن كسي كه صاحب مشيت است نيست او هست مشيتش هم هست ملتفت باشيد اينها را كم جاها مي‏توان گفت نه اين است كه من هر چه اين جا عرض مي‏كنم همه جا مي‏توان گفت همين حرفهائي كه من مكرر اين جا مي‏گويم و بسا چيزي را هزار بار مي‏گويم و همه داريد مي‏شنويد همين‏ها را بخواهيد برويد جاي ديگر بي تمهيد و مقدمه بگوئيد صداي واعمراشان بلند مي‏شود بله جائي كسي بخواهد درس بخواند بخواهد بفهمد براش بگوئي اگر دل بدهد شايد بفهمد اگر فهميد مفت خودش.

خلاصه ملتفت باشيد پس هستي چون غير ندارد چيزي نيست كه داخلش شود كه يك تكه‏اش را فاعل كند يك تكه‏اش را قابل يك تكه‏اش را صاحب اراده كند يك تكه‏اش را بي اراده كند شما فاعل مي‏خواهيد برويد پيداش كنيد فعل فاعل مي‏خواهيد برويد پيداش كنيد هر كس بر خواست ايستاد ايستادن را احداث كرده كي ايستاده آن كسي كه ايستاده آن كسي كه نه مي‏نشيند نه مي‏ايستد نه نشسته است نه ايستاده اين است كه شيخ مرحوم گفت يك چيزي آن هم در كتابش نوشت درس هم نمي‏گفت همين قدر نوشت مردم واعمراشان بلند شد كه شيخ گفته است ذات علت نيست البته ذات علت نيست.

ان‏شاءالله شما با چشم خودتان ببينيد كه ذات علت نيست فكر كنيد ببينيد هست علت چه چيز است علت غير خودش غيري كه نيست ملتفت باشيد غيريت عرض مي‏كنم صرافت چيزي بايد او خالص باشد غير صرف آن است كه به مخالطه احدي ديگر پيدا شود و هستي را كه به هستي بچسباني ذغالي را با سفيدابي مخلوط كني رنگ فيلي پيدا مي‏شود و تو ذغال را كه نگاه مي‏كني هست چنان كه سفيداب هست پس ذغال هست اما هست سياه سفيداب هست اما هست سفيد، مطلق هست نه سياه است نه سفيد است اشياء مقيده را مخلوط و ممزوج كرده‏اند چيزي ساخته‏اند حالا اينها يا بايد خودشان داخل هم شده باشند داخل چيزي شده باشند يا كسي بايد آورده باشد داخلشان كرده باشد به حصر عقل يا مركب خودش اجزاش داخل هم مي‏شود يا مركب ساز مي‏خواهد كه اجزاء را داخل هم كند حالا اين موادي كه هستند در عالم و لو هستند و امتناع ندارند آيا اين مواد خودشان به صورت مثلث و مربع و مخمس بشوند خودشان نمي‏توانند، گياه نمي‏شود خودش برويد لامحاله گرمي مي‏خواهد سردي مي‏خواهد بر اينها توارد كند اينها اگر خودشان روئيده‏اند پس چرا زمستان نمي‏رويند آيا خودشان حيوانها حيوان شده‏اند آيا انسانها خودشان انسان شده‏اند اگر خودش ساخته آيا خودش طفل ساخته را مي‏تواند حفظ كند نمي‏تواند.

پس جميع اين موادي كه در ملك هستند عاجزينند و صانع هم اگر عاجز بود چيزي در ملك يافت نمي‏شد اصلا ملكي نبود پس دليل اين كه او قادر است همين كه عاجزين موجودند پس دليل قدرت او عجز كل اينها. باز اگر از همين راه فكر كنيد دليل علم او جهل كل و هكذا دليل آن چه را كه او دارد اين كه مخلوقات ندارند بدانيد تمام آن چه را او دارد هيچ از آن را هيچ اين مخلوقات ندارند و آن چه مخلوقات دارند او مقدس است منزه است مبرا است از آن پس آن چه در امكان جايز است لايق ذات خدا نيست و آن چه لايق ذات او است در عالم امكان گنجيده نمي‏شود او بايد پيش ذات خودش باشد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس نهم چهارشنبه 27 محرم الحرام سنه 1301

 

 

9بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

با وجودي كه وجود يك حقيقتي است كه جميع اشياء نسبتشان به او مساوي است چنان كه عرض كردم و اصرار كردم كه سعي كنيد مراد به دستتان باشد. هستي يك امري نيست زيادتي بردار باشد يا كمي بردار باشد و اين جور مطالب است كه يك‏خورده كه انسان مسامحه مي‏كند يك جو مسامحه يك عالم مي‏لغزد انسان. ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس وجود و هستي زياده بردار نيست به آن دليلي كه از غير حكمت بود و عرض كردم كه نيست به غير از هستي چيزي كه غير از هستي باشد داخل اين هستي بشود آن وقت يك جائيش را زياد كند يك جائيش را كم، هستي زياده و نقصاني بر نمي‏دارد.

حالا كه بنا اين شد كه هستي نمي‏شود زياد شود و كم شود بر يك قرار است بر يك حال است حال نيست پس اين وجود اين هست صدق مي‏كند بر هر وجودي بر هر هستي، پس فعل فاعل هست خودش هم هست حالا فاعل هست‏تر نيست و فعل يك خورده نيست داخلش شده باشد هر دو همدوشند اين است كه در عالم هستي چون غيري نيست داخل آن بشود كم و زياد بر نمي‏دارد و اين را ان‏شاءالله وقتي گوش بدهيد مي‏فهميد حالا كه چنين است او ديگر وجودش بسته به وجود ديگري نيست و به وجود ديگري برپا نيست و خودش به خودش برپا است و اجزاء ندارد چرا كه معني اجزا اين بود ملتفت باشيد هر مركبي اجزاء دارد و اجزاي مركب ظاهري زاج است و مازو است و دوده چيزي كه مثل مركب ظاهري هم نباشد باز اجزاء دارد مثل جسم نبوده وقتي كه اجزاش به جائي ريخته شده باشند و او نباشد و بعد بسازندش به خلاف اين مركب ظاهري و همه‏ي جاهائي كه مي‏بيني مثل مركب ظاهري است. اين مركب زاجش جدا بوده مازوش جدا بوده دوده‏اش جدا بود گرفتند اينها را داخل هم كردند اين مركب پيدا شد حالا جسم هم مركب است و محتاج است به اجزاي خودش اما اجزاي جسم متفرق نبودند دست‏بردار از هم نيستند كه يك وقتي طول يك جائي افتاده باشد عرضش يك جائي افتاده باشد عمقش يك جائي افتاده باشد فضاي فارغي نبود اين هوا توش نباشد آب توش نباشد خاك توش نباشد آتش توش نباشد اينها را بيارند در آن جا بريزند هم‏چوچيزي نبوده الان هم نيست جسم باشد و مكان همراهش نباشد نبوده هم‏چو وقتي جسم باشد و وقت همراهش نباشد نبوده هم‏چو وقتي جسم باشد طول يا عرض يا عمق همراهش نباشد اينها را از جاي ديگر بگيرند بيارند داخل هم كنند جسم بسازند نبوده هم‏چوچيزي.

لكن ملتفت باشيد ان‏شاءالله با وجودي كه اين جسم تا بود مكان داشت تا بود زمان داشت تا بود اين سمت را و اين سمت را و اين سمت را داشت تا بود اين وضع را داشت با وجود اين جسم را مي‏گوئي محتاج است به اجزاي خودش و اگر احيانا اين سمت را گرفتي و نمي‏شود گرفت احيانا فرض كني اين سمت از اين گرفته شود اين مجموعش فاني مي‏شود نمي‏ماند اگر چه سمت كم و زياد مي‏شود بكوبي پهن مي‏شود پهنا را به كوبيدن مي‏شود درازش كرد جسم هميشه محتاج است به اطراف خودش و به صورت خودش و به ماده خودش و به مكان خودش و به زمان خودش و اينها اجزاي جسمند گاهي اجزاش مي‏گويند گاهي هم به جهت تعبيري اجزاء هم شايد نگويند. پس گاهي مي‏گويند جسم مركب است از ماده و صورت اطرافش صورت است جوهرش ماده‏اش است. در صورتش كه مي‏آئي يكيش اين سمت است يكيش اين سمت اين طول است اين عرض است اين عمق اينها را اطراف جسم مي‏گوئي مجموع اين در فضائي گذارده شده مجموع اين در وقتي گذارده شده اينها همه از شئون و شعب صورت اين هستند.

باري هر چه هست اين جسم با وجودي كه نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه نباشد و فاني نمي‏شود و نمي‏شود فانيش كرد و داخل محالات است صانع هم مشيتش و فعلش به محال هرگز تعلق نمي‏گيرد و ليس في محال القول حجة و لا في المسئلة عنه جواب و لا لله في معناه تعظيم.

حالا جسم با وجودي كه نبوده وقتي كه نباشد و اجزاش را بگيرند و بسازندش و نخواهد آمد وقتي كه اجزاش را بگيرند و متفرق كنند و فاني كنند و هميشه بوده و هميشه خواهد بود هميشه هم محتاج به اجزاش بوده اجزاش محتاج به او بوده هم خود جسم كه مجموع ماده و صورت هست تمام اين جسم محتاج است به همه اجزاش به يك نسق به طوري كه هر جزئي را فرض كنيد و فرض دروغي كه نباشد او ديگر فاني مي‏شود. طول تنهاش نباشد جسم فاني مي‏شود عرضش نباشد جسم فاني مي‏شود وقت نباشد جسم فاني مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله ديگر اين معني را اگر درست تعقلش نكنيد عجالة لفظهاش را ول نكنيد توش فكر كنيد و نمونه اين حكايت است اعداد مثل اين كه واحد نصف اثنين است و همين مجموع اين واحد سه يك سه تا است و همين يكي باز چهار يك  چهار تا است باز همين يكي پنج يك پنج تا است شش يك شش تا است تا به جميع اعداد بسنجي پس حالا اين واحد هم نصف است هم ثلث است هم ربع چه قدر مي‏شود شمردش حالا نصف اگر نباشد همين يكي تمام مي‏شود ثلث اگر نباشد اين فاني مي‏شود ربع نباشد اين فاني مي‏شود به جهتي كه كلش نصف است كلش ثلث است كلش ربع است و هكذا بشمري پس چنان چه واحدي كه نصف اثنين است و ثلث ثلثه است ربع اربعه است مي‏خواهي واحد را فاني كن تمام آن كثرات فاني مي‏شوند مي‏خواهي يكي از آن كثرات را فاني كني تمام كثرات و تمام واحد فاني مي‏شود پس واحد اجزاء دارد اجزائش هم همراهش ساخته شده.

اگر ملتفت باشيد يك پاره چيزها در ملك خدا ساخته شده اجزاشان همراهشان است مركب ظاهري اجزاش همراهش است زاجش هست اگر چه دوده‏اش نباشد جميع آن چه محتاج است پيش هستند منفردا هم هستند اين يك جور مركب است و يك جور ديگر اين جور نيست مثل جسمي است كه عرض كردم طولش نباشد عرضش هم نيست عمقش هم نيست پس اجزاء همراه جسمند تا جسم هست اجزاء همراهش هستند نمي‏شود مفارقت كنند هر يك تنها بنشيند داخل محالات است اين اجزاء هميشه همراه هم هستند جوهر هميشه با اجزاء همراه هستند.

اينها را مي‏بينيد آسان است ياد گرفتنش و اينها را ياد بگيريد علم معاد در اين است پس زيد چيزي است كه عقل دارد روح دارد نفس دارد بدن دارد نماز دارد روزه دارد هر عملي كه كرده وجدوا ما عملوا حاضرا حتي لمحات چشمهاش همراهش هست هر يكي هم غير ديگري است هر يك را برداري فاني مي‏شود همه كسورند همه اجزاء هستند.

پس جسم محتاج است به اجزاي خودش و اجزاش هم محتاج است به او هم اجزاء محتاجند هم جسم پس دو محتاجند پيش هم آمده‏اند اطراف جسم محتاج است جسمي باشد اين اطراف دور او را گرفته باشند و اين جسم محتاج است به اطراف هر جائي ببري هم اين اطراف همراهش هست اينها را درست به چنگ بياريد آن وقت مي‏دانيد هر چه هم‏چنين است دور دارد هر چه هم‏چو نيست دور نيست.

ديگر در اين بيانات آن طرف عرش نه خلا است نه ملا مي‏توانيد بفهميد و اين را گفته‏اند تمام حكما و طبيعيين كه جسم متناهي است و دليلهاي حسي محكم دارند آن طرف عرش مثل آن محدب عرش مثل آن طرف اين دست نيست كه هوا باشد آن طرفش هيچ نيست نه آب است نه هوا آن طرف عرش كه رفتي نه هوائي است نه جسمي است نه هيچ چيز نه عقلي نه روحي پس آن جا نه خلأ است نه ملأ است و تا اين بديهياتي را كه عرض مي‏كنم ياد نگيري نمي‏تواني بفهمي آن جا را و خود حكما هم مي‏گويند دليل اقتضاء مي‏كند كه بايد هم‏چو باشد اما ما خودمان نمي‏فهميم و معلوم مي‏شود كه اصل مبناي اين حرف از انبياء بوده لكن همه‏كس تصويرش را نمي‏تواند بكند.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله ماده محتاج است به صورت ماده هر جائي هست البته طرف دارد تا جائي كه هست آن جا نهايت او است پس جسم نرفته تا عقل عقل نيامده تا جسم پس عقل طرف دارد جسم طرف دارد اينها است كه عرض مي‏كنم اگر كسي توي كار باشد مي‏بيند كه چه قدر حكما پيش مردم ديگر و لو استاد بوده‏اند در علوم و لو مسلم بوده‏اند لكن انسان اگر زيرك و دانا باشد مي‏بيند هيچ استاد نبوده‏اند بناشان بر تقليد بوده وقتي مي‏رسند به عقل مي‏گويند عقل فمافوقش بسيط است بسيط كه كل اشيا است پس عقل كل اشيا است ملتفت باشيد نتيجه لفظي گرفته‏اند عقل مجرد است مادي نيست نه عقل بسيط است بسيط يعني خالص، جسم هم صرف است پس عقل بسيط است يعني صرف است خودش خودش است خودش چيزي ديگر نيست آب هم خودش خودش است چيزي ديگر نيست پس بسيط است خاك هم بسيط است خاك بسيط يعني خودش خودش است چيزي ديگر نيست حالا تو اين را گفتي بسيط است و بسيط كل اشياء است پس خاك نبايد باشد و چنين چيزي معقول نيست هر چيزي خودش خودش است صرف است در آن حال حالا كه صرف است پس بسيط است پس كل اشياء است.

فكر كنيد اين چه دليلي است چه برهاني است اينها بايد محل اعتنا نباشد پيش شما حكما اينها را مي‏گويند و توي كتابهاشان مي‏نويسند و روي كاغذ ترمه هم مي‏نويسند جدول طلا هم مي‏كشند مي‏نشينند و مي‏گويند براي انسان و ديگر بسا دولت دارد و ثروت دارد متشخص است آدم خجالت مي‏كشد به او بگويد نفهميدي.

شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله عقل صرف است اما ببينيد عقل غير از نفس است نفس غير از عقل است و غير از خيال است خيال غير از حيات است مي‏شود حيات باشد خيال نباشد واقعا مثل حيوانات كه حيات دارند خيال ندارند هم چنين خيال هست و همه شماها در سرتان خيال هست و تا در دنيائيد خيال شما را حركت مي‏دهد و به خيال حركت مي‏كنيد و ساكن مي‏شويد و مع ذلك خبر از عالم معاد نداريد خيلي مردم خبر ندارند بايد اثبات كرد براشان كه قيامتي هست و دليل و برهان آورد كه آن جا عالمي است كه جميع گذشته‏ها آن جا موجود است جميع آينده‏ها آن جا موجود است به طوري كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و انسان تا نميرد و از عالم مثال نگذرد و به آن عالم نرسد آن عالم را نمي‏بيند مگر كسي به علم آن جا را بداند و آنهائي هم كه به علم مي‏دانند آحاد ناسند مگر تك تكي پيدا شوند.

باري پس ملتفت باشيد اين عوالم هر يكي غير ديگري هستند پس همه طرف دارند و لو طرفشان يك جور نيست طرفشان مثل طرف جسم نيست مزاحمت داشته باشد. يك پاره چيزهاي ديگر هستند مزاحمت ندارند رنگي مي‏آيد مي‏نشيند در تمام اين جسم پسش نمي‏برد كه خودش بيايد جاش بنشيند گرمي مي‏آيد مي‏نشيند در تمام اين جسم و هيچ پسش نمي‏برد خيال مي‏آيد مي‏نشيند پسش نمي‏برد عقل مي‏آيد مي‏نشيند پسش نمي‏برد اينها مزاحمت ندارند.

خلاصه ملتفت باشيد مسامحه نكنيد آنهائي كه لغزيده‏اند سببش همه همين بوده كه همينها را مسامحه كرده‏اند سركلاف به دستشان نبوده و اينها سركلاف است كه خدا به دست مردم داده و خدا تكليف نكرده مگر بما اتي، تا در عالم دنيا هستيد سر كلافها را به دستتان بگيريد از آنها پي ببريد افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون شما بوديد در دنيا چرا متذكر نمي‏شديد به همين طور حجت مي‏كند خدا روز قيامت آن جا ديگر نمي‏شود تقلب كرد به گردن آدم مي‏گذارد ثابت مي‏كند.

باري پس ملتفت باشيد اين مطلب را ماده محتاج است به صورت صورت محتاج است به ماده سهل است صورت محتاج است به صورتي ديگر طول محتاج است به عرض عرض را فاني كني طولش هم فاني مي‏شود هم‏چنين بر عكس طول را فاني كني عرضش هم فاني مي‏شود هم چنين تمام عمقش را بگيري تمام آن دو فاني مي‏شود پس ماده محتاج است به صورت صورت محتاج است به ماده شي‏ء مركب از ماده و صورت محتاج است به ماده و به صورت.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم وجود محتاج به صورت نيست چرا كه پيش وجود صورت مثل ماده است ماده مثل صورت است مثل آن نسبتش كه محض عرض است عرض و عرض عرض و عرض عرض عرض همه وجود اسمشان است هستي اسمشان است اين هستي بالا ندارد اين هستي پايين ندارد چرا كه غير ندارد كه داخل شود آن وقت تكه‏اي از اين را ببرد بالا تكه ديگرش را بيارد پايين وقتي اين جسم غير داشته باشد بالا و پايين پيدا مي‏كند اين جسم اجزا داشته باشد اگر چه همراهش بوده ماده داشته باشد اگر چه همراهش بوده اين جسم صورت داشته باشد اگر چه همراهش بوده مكان داشته اگر چه همراهش بوده زمان داشته همراهش بوده مكان معنيش اين است كه اين جا غير اين جا باشد اين جا غير اين جا باشد.

حالا جسم هم توي اين مكان است اجزا دارد بالا دارد پايين دارد اجزاي ظاهريش اين قبضات اجزاي باطنيش آن طول است آن عرض است آن عمق است لامحاله اين كومه را كه روي هم مي‏ريزي بعضي وسط واقع مي‏شوند بعضي پايين بعضي بالا يك جائي روي هم ريخته‏اند آن وسطش و مغزش زمين است بالاترش آب است آن بالاترش هوا است بالاترش آتش است بالاترش آسمان است هر آسماني بالاي آسماني ديگر مثل پوست پياز روي هم روي هم اين طبقات هست تا آن طرفي كه بالاي آن طرف ديگر جسم نيست تا برسد به جائي كه خالي هيچ نيست پري هيچ نيست آن طرف عرش لاخلأ و لاملأ آن جا ديگر هيچ خلقي خدا خلق نكرده نيست چيزي آن جا جائي نيست اينها را تحقيق كنيد و معني مركب را بيابيد.

بعضي از مركبات اين جورند يا مركبند از اشياء مستقله قبل التركيب اينها مركبات دنيائي هستند و تمام دنيا دار فنا است اينها را ياد بگيريد اگر چه از مطلب پرت مي‏شويم لكن نتيجه حرفها است عرض مي‏كنم مي‏فرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء مثل حيات دنيا مثل آبي است كه از ابر پايين آمد روي زمين گم شد رفت توي خاكها مخلوط شد خورده خورده گرم شد خورده خورده سرد شد خورده خورده غليظ شد خورده خورده سر از زمين بيرون آورد گياه شد كم كم سبز شد برگ كرد ساق كرد بزرگ شد مدتي گذشت خشكيد باز مدتي گذشت چوبش هم خشكيد خاك شد مات فات پس مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح گياه خشك شد بادها برداشتش رفت مي‏پوساندش خاك مي‏شود.

حالا اين نمونه باشد كه هر چيزي كه اجزاش بر وجودش سابق است و اجزاي سابقه را مي‏گيرند مركب بخصوصي مي‏سازند اين مركب كم‏كم آبش مي‏رود رو به آبها خاكش مي‏رود رو به خاكها هواش مي‏رود رو به هواها آتشش رو به آتشها در هم مي‏ريزد بعينه مثل اجتماعمان الان توي اين اطاق الان اين اسمش مجلس واحد است و نشسته‏ايم در مجلس حالا مجلس وجود دارد وقتي اهل مجلس برخاستند هر كسي مي‏رود به خانه خودش آن وقت مجلس ما فاني مي‏شود و عنقريب است كه مجلس فاني مي‏شود و مجلس مجلس نيست جماعت نيست جماعت فاني شد.

پس مثل الحيوة الدنيا عالم دنيا عالمي است كه مركباتش را از اجزاي سابقه بسازند پس هر جا اجزاء همراه مولود ساخته مي‏شود و مولود همراه اجزا آن جا دنيا نيست و آن چه از اجزاي سابقه موجوده ساخته شده است اين جا دنيا است و دنيا را خدا به زبان همه انبيا جاري كرده كه دار فنا است حالا تا كسي بگويد فاني مي‏شود دنيا نبايد توبيخش كنند كه تو معاد جسماني را انكار كردي بلكه عرض مي‏كنم اگر كسي بگويد دنيا براي بقا ساخته شده او را تكذيب مي‏كنند تمام انبيا و اوليا آمده‏اند مردم را وا كنند از دنيا همه گفته‏اند كه دنيا فاني است اين دنيا گرميش نمي‏ماند سرديش نمي‏ماند بلاش نمي‏ماند زحمتش نمي‏ماند رحمتش نمي‏ماند پس دنيا را باقي گفتند از حماقت آنها است كه گفتند آن قدر احمقند كه ندانستند هم كه احمقند باز جهالي جاهلي كه مي‏داند جاهل است اين مي‏رود تحصيل مي‏كند به خلاف آن احمقي كه عمامه‏اش را گنده كرده و باد ضرب ضربوا توي كله شان است.

و بدانيد بدترين كسان همينها هستند كه جرحي مي‏كنند و تعديلي مي‏كنند فلان باطل است فلان حق است و كار خودش را خراب مي‏كند پس ملتفت باشيد باز از نتايج آن مطالب است عرض مي‏كنم اگر چه خود مطلب نيست لكن نتيجه است همين نتيجه باز خودش يك كلي است از كليات حكمت هر چيزي اجزاش پيشتر مستقل هستند بر مي‏داري آن اجزا را مي‏سازي چيزي مثل اين كه خشت بود گل بود اينها را بر مي‏داري اطاق مي‏سازي حالا اطاق است يك دفعه مي‏بيني اقتضائي مي‏آيد كه اين اطاق مي‏سازي حالا اطاق است يك دفعه مي‏بيني اقتضائي مي‏آيد كه اين اطاق خراب شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله آن چيزي كه خرابي ندارد آن است كه در عالم بقا ساخته‏اندش آن آبش از بالا نمي‏آيد خاكش از پايين نمي‏آيد آب و خاكش همراه مي‏آيند نطفه انسان از هر جا مي‏آيد اگر از آسمان مي‏آيد آب و خاكش همراه مي‏آيد پس طينت مؤمن را كه مي‏گيرند مي‏سازند از هر جا كه مي‏آيد از بحر صاد مي‏آيد مي‏آيد در آسمان از آن جا مي‏آيد به شجره‏ي مزن از آن جا مي‏آيد در زمين خاكش هم از آن جا پايين مي‏آيد آبش هم از آن جا پايين مي‏آيد خاكش را وقتي مي‏گذارند ته‏نشين نمي‏شود خاكش ممزوج به آبش است آبش ممزوج به خاكش است آتش كمي بالا رود اگر بالا رفت خاكهاش هم همراه آبش بالا مي‏رود اگر تنكيس@ كردي آن را و پايين آمد آبهاش هم مي‏آيد پايين دست از هم بر نمي‏دارند.

پس عالم دوام كه عالم عقبي است غير عالم دنيا است و عالم عقبي يعني عالمي كه خرابي ندارد آن جا چون هميشگي دارد هي اصرار مي‏كنند كه مسامحه مكن قياسش مكن به اين جا اينجا اگر بلائي سرت آمد هميشه نيست نقلي نيست يك‏خورده صبري مي‏كنيم مي‏گذرد راست است اين جا بلا را صبر مي‏كني مي‏گذرد سرماش مي‏گذرد گرماش مي‏گذرد ناخوشيش مي‏گذرد ديگر آن آخر آخرش از مرگ بيشتر نيست تمام شد و رفت و پاشيد ازهم لكن دار بقا اجزاش همراه مولودش است مولودش همراه اجزاش است مولودش محتاج به اجزاء است اجزاء محتاج به مولود است پس آن جا زيد با عقلش ساخته شده عقلش با بدنش ساخته شده بدنش با نمازش ساخته شده نمازش با روزه‏اش ساخته شده و هكذا همه هم با هم موافقت مي‏كنند ضد هم نيستند مزاحمت ندارند محتاج به اجزاي مستقله قبل از تركيب نيستند.

پس محتاج به اجزاء دو جسمند محتاج به اجزاي مستقله قبل التركيب هر چه خلقتش چنين است فاني مي‏شود و يك كسي است محتاج به اجزاء است لكن همراه اجزاء است و اجزاء همراهش است مثل واحد كه تمامش همراه نصف است و نصف تمامش با آن واحد است واحد تمامش ثلث سه تا است يك چيزند ملتفت باشيد و اين ثلث با آن نصف با آن واحد يك چيزند سه تا هم هستند باز تمام اينها غير از اربعه هستند تمام اينها غير از خميسند تمام اينها به آنها برپايند هر كدام را برداري باقي خراب مي‏شوند پس واحد متكثر است به عدد ذرات موجودات پس اين واحدي كه يكي از اشياء است و يكي از اجزاي ملك است كانه تمام ملك در اين مندرج است پس كانه اين واحد تمام ملك خدا است چرا كه نسبت به تمام ماسوي دارد هر نسبتي يك جور حكمي دارد. پس فيه انطوي العالم الاكبر پس

اتزعم انك جرم صغير

و فيك انطوي العالم الاكبر

از همه جا مي‏تواني خبر شوي به همه جا نسبتي داري قدري شعورت را كه به كار ببري مي‏فهمي چه مي‏گويم ببين نسبتي داري به خدا اگر خدا نبود و خلقتت نكرده بود تو نبودي پس در آن راه كه مي‏روي به خدا مي‏رسي هم چنين نسبتي داري به آن واسطه اعظم كه خدا هر چه خلق كرده به واسطه آن سبب اعظم خلق كرده از آن راه بروي مي‏شناسي پيغمبر را ائمه را هم چنين نسبتي داري به انبيا اگر از آن راه بروي انبيا را مي‏شناسي و هكذا تمام آن چه مأمورٌبه هست لايكلف الله نفسا الا ما اتاها.

پس سررشته‏هاي مسائل تمام مكلف به‏ها تمام احكام تمام عقايد تمام اعمال سر ريسمانش را آورده‏اند به خودت بسته‏اند و همين جا را مي‏گويند چنگ بزن بگير بعينه مثل ريسمانهاي ظاهري اگر مي‏خواهي تمام ريسمان به دستت بيايد سركلاف را بگير و بپيچ به دست خود تا آخر همه در چنگت مي‏آيد نمي‏پيچي نمي‏آيد تا نپيچي مي‏بيني پيش نمي‏آيد بدان سركلاف دستت نيست و همين جور مثلها را هم خدا زده كه فلان مثل نردبان است پيش پات گذارده شده پله به پله بروي به مطلب مي‏رسي مخصوص تو هم هست هيچ كس ديگر هم نيست در اين نردبان به شرطي به هر پله پا گذاردي پات را محكم كني پله اول كه پات را محكم كردي آن وقت پا بردار پا به پله دويم بگذار آن را هم محكم كن آن وقت به پله سيمي پا بگذار به همين طور تا آخر كار مي‏روي سر نردبان.

به همين طور تمام ملك خدا زير پاي انسان واقع مي‏شود اما به شرطي پا برداري نردبان آماده است و مقدر شده كه از اين نردبان هم بالا بروي ديگر من پايم را بر نمي‏دارم به پله دويم بگذارم من مي‏خواهم پايم را به پله چهارم و پنجم بگذارم، تا به پله دويم نگذاري نمي‏شود پا به پله چهارم و پنجم گذارد، نمي‏شود داخل محالات است.

پس قرار داد اين است كه لايكلف الله نفسا الا ما آتاها پس سر ريسمان را از دست مده و قايم نگاهدار كه اين ريسمان قايم است محكم است خدا اين ريسمان را بافته و تابيده و محكم كرده يك سرش دست خودش است يك سرش پيش تو هر سرش به دست تو نيامده تكليف تو نيست بعينه مثل بازار، چيت خوب در بازار بسيار است هر چه هست توي بازار مال صاحبش است حالا اين سررشته‏ها صاحب دارند هر كدام را دست تو داده‏اند بگير و برو هر كدام را نداده‏اند مي‏خواهي دست بزني به چنگ بياري دزدي مي‏خواهي بكني نمي‏گذارند دزدي مي‏كني پرتت مي‏كنند سر رشته را هم كه داري پس مي‏گيرند انتقامهاي عجيب غريب مي‏كشند تو دزدي مي‏كني دستت محفوظ شود مي‏خواهي چيزي به دست بياري بخوري مبادا بدنت لاغر شود وقتي صاحبش مي‏آيد گردن آدم را مي‏زند كه چرا دزدي كردي.

باري پس ملتفت باشيد هر مركباتي كه در ملكند از اين دو جور خارج نيستند يا مركبند از اشياء مستقله قبل التركيب و تمام دنيا براي فنا آفريده شده اين جورند و يك پاره مركبات مركبند از اجزاء و كسور اجزاء به آنها برپايند آنها به اجزاء برپايند هر يك به هر يك برپايند همه شروط يكديگرند اركان يكديگرند قواي يكديگرند و اگر اين را ياد بگيري خيلي چيزها ياد مي‏گيري آن وقت مي‏داني ائمه طاهرين اركان توحيدند يعني چه اگر يكيشان نباشد توحيد توحيد نيست يكيشان را انكار كني ديگر انسان توحيد ندارد اولشان به آخرشان بسته است آخرشان به اولشان بسته است اگر تمام را با هم داري توحيد داري معرفت نبوت داري معرفت رسالت داري اللهم عرفني نفسك فانك ان لم تعرفني نفسك لم اعرف رسولك اللهم عرفني رسولك فانك ان لم تعرفني رسولك لم اعرف حجتك اللهم عرفني حجتك فانك ان لم تعرفني حجتك ضللت عن ديني.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس دهم شنبه 30 محرم الحرام سنه 1301

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

مطلبي است پيش آمده و عنواني است بايد شرح بشود و خيلي مطلب عمده‏اي است و آن طورهائي كه شنيده‏ايد و متبادر به اذهان است و در كتابها نوشته‏اند هيچ معلوم نمي‏شود. ان‏شاءالله خوب دقت كنيد با شعور هر چه تمامتر كه معني اين جور فرمايشات را برخوريد.

پس عرض مي‏كنم كه خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه وجود و هستي يك چيزي است كه غير ندارد چرا كه غيري كه به حسب ظاهر گفته مي‏شود غير از وجود عدم است و عدم كه هيچ چيز نيست و اگر يك كسي هم‏چو خيال كند كه عدم يعني اين جور عدمها كه در كثرات گفته مي‏شود مثل اين كه زيد عدم عمرو است عمرو عدم زيد است و اينها خودشان سرجاي خود هستند، دقت كنيد مي‏گويم ما حرفمان سر هستي و نيستي است، غير از هست غير هست نيست، پس اين عدم مثل آن جور عدمها نيست عدمهائي كه در كثرات هست نمي‏خواهم بگويم غير از وجود نيست صرف و امتناع صرف است و او چون هيچ نيست نمي‏تواند بيايد داخل اين وجود شود يك جائيش را لطيف كند يك جائيش را كثيف يك جائيش را به غيب ببرد يك جائيش را به شهاده پس غير از وجود هيچ نيست.

درست دقت كنيد مراد از چنين وجودي كه عرض مي‏كنم نه وجود فواعل منظور است نه وجود افعالشان خوب دقت كنيد به جهتي كه هستي بدون تقليد و بدون لفظ واقعا حقيقة وجود صدق مي‏كند نه صدقهاي لفظي صدقهائي كه تحقق داشته باشد واقعا حقيقة وجود صدق مي‏كند به فعل و فاعل بر يك نسق پس فعل هست فاعل هم هست و هيچ فاعل هست‏تر نيست از فعل خودش و اينها را تا تحقيقا توي قلبتان نفهميده باشيد بدانيد انسان پرت مي‏شود از مسئله. پس هستي يك امري است نسبتش به اصل و فرع مساوي است نسبتش به فعل و فاعل مساوي است پس فاعل هست‏تر نيست و شدتي ندارد در هستي كه فعل در هستيش يك ضعفي داشته باشد پس فعل را در چنين مقامي نمي‏شود گفت پستتر است از فاعل، فعل هست فاعل هم هست يك جور هستند چرا كه اگر دو جور هست باشند خوب دقت كنيد بايست يك چيزي از غير عالم هستي به فعل بچسبد فعل يك خورده ضعف در هستيش پيدا شود يا چيزي باشد غير از هستي به فاعل بچسبد و او را شديد كند در هستي.

خوب دقت كنيد همه جاش را حلاجي كنيد از روي فهم و شعور هر چه را غير از وجود بگوئيد به وجود چسبيده و لو به طور دروغ بگوئيد نيستي چسبيده مي‏گويم اين نيستي اگر به فاعل چسبيده باشد چه طور هستي فاعل را شديدتر مي‏كند و حال آن كه هر چه غير هستي است چون نيستي صرف و امتناع صرف است معقول نيست به جائي بچسبد اين است كه در هست بودن و وجود داشتن و تحقق خارجي هيچ فرقي ميان فعل و ميان فاعل نيست پس اين است كه نسبت فعل نسبت هر فعل فاعلي و نسبت فاعل آن فعل را به هستي بسنجي يك جور سنجيده مي‏شود و فاعل نزديكتر نيست به هستي كه فعلش يك درجه زير پاش افتاده باشد با وجودي كه هر فعلي نسبت به فاعل خودش زير پاي فاعلش افتاده است يعني بدئش عودش غايتش هر چه احتياج دارد فاعل بايد بكند و هيچ چيز نزديكتر از خودتان به خودتان نيست، خودتان در فعل خودتان فكر كنيد حركت را احداث مي‏كني به نفس خود حركت يا سكون را احداث مي‏كني به نفس سكون و اين حركت را اگر احداث نكني هيچ جا نيست بدئش عودش ماده‏اش صورتش هر چه ضرور دارد تو بايد احداث كني مع ذلك اين فعل هست تو هم هستي تو اگر اين را احداث نمي‏كردي هيچ جا نبود مع ذلك فاعل هست‏تر نيست از فعل خودش و اين حرف را توي كله اين مردم مشكل است كردن و سبب اين كه با اين مردم نمي‏شود تكلم كرد به جهتي كه طالب فهم نيستند عمامه بر سر آمده عبا دوش آمده حالا خيال مي‏كند فهم هم همراه اينها آمده حالا اگر بگوئي دل بده گوش بده بفهمي عارش مي‏شود بيايد بفهمد هم‏چو كسي محال است حاليش بشود اين است كه اين جور سخنها را در هر مجلسي انسان عاقل بروز نمي‏دهد پيش خودش هست كسي خواست كه بفهمد و ممنون آدم هم هست آدم مي‏گويد براي او، من كه جرأت مي‏كنم و مي‏گويم مي‏دانم شما نمي‏خواهيد ردش كنيد شما هم مشقتان اين باشد هر حرفي را هر حقي را در هر مجلسي كه مي‏بينيد اگر كسي ميل دارد و طالب هست و محتاج هست و ممنون هست آن را براش بگوييد اگر ديديد جائي چنين نيست هيچ دم نزنيد كافر است كافر باشد به جهنم، منافق است منافق باشد به جهنم به جهنم مي‏رود برود به جهنم اين است قاعده پير و پيغمبر و خدا و رسول كه هيچ تخلف نمي‏كند.

كسي غرض ندارد و مرض ندارد چيزي محتاج است و مي‏خواهد و ممنون است مي‏دهندش كسي غرض دارد و مرض دارد نمي‏دهند او هم مي‏افتد از كله به زمين به جهنم هلاك هم مي‏شود به جهنم،

پس خودتان دقت كنيد باز عرض مي‏كنم نه اين است كه بخواهيد ادب را منظور بداريد، در علم ادب را نبايد منظور داشت يعني هر اشكالي به ذهن برسد بايد پرسيد تا حل شود و اين ادب نيست كه نپرسند باز منظورم اين نيست كه بي ادبي بايد كرد يعني كسي كه شك دارد جهل دارد مي‏پرسد و جوابش را مي‏شنود نه اين كه پرخاش كند منظور اين است كه نپرسيدن را ادب ندانيد پرسيدنش و طالب بودنش ادب است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم نور چراغ هست چراغ هم هست و اگر چراغ را روشن نمي‏كردند اين نوري كه به اين چراغ بسته است در هيچ جاي ملك خدا جاش نيست تمام عالم چراغ باشد نورهاي خودشان به خودشان بسته نور اين چراغ به اين چراغ بسته، در عالم مشيتي در عالم لاهوتي ماهوتي هيچ جا نيست مگر اين جا بدئش از اين چراغ است عودش به اين چراغ است غايتش اين چراغ است آن چه را كائنا ما كان ضرور دارد اين چراغ مغني او است و او غني است و اين نور محتاج است به اين چراغ نه به چيزي ديگر غني كه همين چراغ است و بس مع ذلك اين نور هست و آن چراغ هست و چراغش تحقق خارجي دارد و نورش تحقق خارجي با وجودي كه سر تا پاش محتاج به آن است و سر تا پاي او غني است از اين، مع ذلك در عالم وجود هر دو موجودند و هر دو پهلوي هم نشسته‏اند.

باز در اين جاها فكر كنيد ان‏شاءالله و خوب ملتفت باشيد كه خوب حلاجي بشود باز در چنين مواضع مي‏توان گفت نور ضعيفتر است از منير و هستيش كمتر است چرا به جهتي كه ظلمتي هست از سمتي ديگر رو به چراغ آمده و اين سايه‏ها كه از اطراف چراغ رو به شعله مي‏آيند مخلوط مي‏شوند ممزوج مي‏شوند با نور شعله نور ضعف پيدا مي‏كند پس هستي نوراني اين را كم مي‏كنند واقعا و باز ببينيد با وجودي كه هستيش كم شده از نيست چيزي نيامده مخلوط به اين بشود سايه از ديوار آمده مخلوط شده نورانيتش ضعيف شده سايه داخل نفس شعله نتوانسته بشود پس او قوي‏تر است حالا با وجود اينها باز اين نور من حيث انه كه ثابت است و متحقق است و در خارج هست حتي با اختلاطش به ظلمت هم هستند از نيست صرف هيچ داخل ندارند پس باز نور از حيث تحقق و حصولش در خارج كمتر از شعله متحقق نيست و همان طوري كه همان شعله خارجي يك نوري است متصل به دودي كه در مغز او است و اين دو با هم شعله شده‏اند و متحقق است در خارج همين جور اين نوري كه پرتو چراغ است با آن دودي كه سايه ديوار است مخلوط و ممزوج شده‏اند و اين سايه با آن نور ممزوجا متحقق شده‏اند همين جور شعله هم نورش و ناريتش با آن دود با هم متحقق شده‏اند باز آن سايه هست و آن نور از چراغ هست مثل دود چراغ كه آتشش هست بوده دودش هم هست بوده اينها با هم تركيب شده‏اند چيزي بخصوص پيدا شده.

پس آن مطلب از نظرتان نرود ان‏شاءالله در خود هستي و در تحقق هستي هستي متحقق است و متأصل است و هيچ نيستي معقول نيست داشته باشد محال است به جهتي كه خودش هست و متحقق ديگر هيچ داخل اين نمي‏شود به جهتي كه هيچ نيست ضد ندارد مثل ندارد بله هستي بخصوصي در عالم كثرات تحقق ندارد چيز ديگري هم هست و اين هست غير از آن هست است آن هست غير از آن هست است آن نيست صرف صرف را بايد قطع نظر از آن كرد بلكه او آن نبايد گفت اشاره نبايد به او كرد تعبيرات است انسان مي‏آرد امري است محال و تحقق ندارد هاء را هم نمي‏شود گفت اشاره هم نمي‏شود كرد به جهتي كه هيچ نيست.

پس درست دقت كنيد ان‏شاءالله پس تمام فعل و فاعل همدوشند در وجود و در هستي حالا اين هستي كه غير ندارد ان‏شاءالله درست دقت كنيد و غيرش همان نيستي است كه تعبير آورديم و او هيچ داخل اين نمي‏شود پس هستي غير ندارد محال است دانسته باشيد حالا كه غير ندارد وجود وجود است هست هست است به شرطي دقت كنيد نهايت دقت را بكنيد و اگر دقت كرديد مي‏دانيد اين وجود فعل هم ندارد حتي يك پاره لفظها كه گفته مي‏شود تجلي اين تجلي ندارد اين به مشيت خودش يك پاره كارها نمي‏كند مشيت ندارد به شرطي درست تحقيقش كنيد و درست حلاجيش كنيد ببينيد وجود غير ندارد فعل ندارد مفعول ندارد هيچ ندارد خودش خودش است ديگر حالا يك كسي هست فعل دارد راست است زيد هست عمرو هست بكر هست اينها افعال دارند چوب بر مي‏دارند كرسي مي‏سازند راست است هر وقت حرف سر كرسي شد ما هم مي‏گوئيم جائي كه اره نيست چوب نيست كرسي نيست نجار نيست آن جا فعلش كجا آمد آن جا اين حرف را چرا بگوئيم لاعن شعور گفتند مردم و افتادند آن جائي كه افتادند.

پس هست غيري كه ضدش باشد ندارد، غيري كه مثلش باشد ندارد، غيري كه مباين با خودش باشد ندارد اصلش غير ندارد حالا زيد هست عمرو هست آتش هست آب هست ديگر يا ضدند يا مثل، ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس اصل خود هستي غير اين جوري ندارد كه مباين با او باشد ديگر بينونتش يا بينونت ضديت است يا بينونت مثليت پس آن نيست كه هيچ نيست و هيچ مباين با اين هم نيست و امتناع صرف است پس اين جور غير را مي‏بينيد كه ندارد بعد اين وجود هيچ فعل ندارد مشيت ندارد قدرت ندارد عجز ندارد پس آن جور غير نداشت سهل است اين جور غير را بهتر است فكر كنيد كه خيلي از حقايقي كه انبيا و اوليا آورده‏اند به دست مي‏آيد پس اين جور غيري كه او جوهر باشد و هر چه غير او است اثر او باشند او خالق باشد اينها مخلوق ندارد اين جور غير هم ندارد هر فعلي را نسبت به هر فاعلي بسنجي يك وقتي هست آن فعل و لو در رتبه خيالش كني و فاعل آن را احداث مي‏كند در وقتي ديگر در مكاني ديگر در درجه ديگر و چون چنين است پس فاعل محدود است در سمتي ايستاده و احداث مي‏كند يعني اقتضاءاتي پيدا مي‏شود يعني كسي واش مي‏دارد.

باز دقت كنيد و نهايت دقت را مي‏خواهد و به اندك مسامحه‏اي از دستتان مي‏رود و اينها با چرت هيچ سازگاري ندارد و ايني كه عرض مي‏كنم حرفي است كه والله هيچ مردم پيرامونش نگشته‏اند اشكالش را هم نكرده‏اند چه جاي آن كه جوابش را بگويند. حالا دقت كنيد فاعل هر چه هست غير فعل خودش است و فاعل هيچ در بود خودش محتاج به فعل خودش نيست واقعا حقيقةً مثل اين كه زيد هست و حركت فعل او است و نيست و بعد احداث مي‏كند مثل سكونش ديگر اگر به ذهنت رسيد كه فاعل بي فعل محال است و علي سبيل البدليه لامحاله يكي از اين افعال بايد باشند، سنگ لامحاله يا متحرك است يا ساكن و هيچ ذاتي نيست فعل نداشته باشد شما مسامحات را كنار بيندازيد شما هر متحركي را فكر كنيد ذاتيت او اگر در تحقق و تكون خودش محتاج است به حركت لمحه‏اي از اين مفارقت نمي‏تواند بكند يا اگر سكون جزء حقيقت او است و او در تحقق خودش محتاج به سكون است بايد ابدا از آن مفارقت نكند مي‏بيني سنگ گاهي متحرك است گاهي ساكن پس در تحقق هيچ محتاج به حركت نيست چنان كه هيچ محتاج به سكون نيست پس فاعل هيچ محتاج به فعل خود نيست و فعل سر تا پاش محتاج به فاعل است و حالت هر فاعلي نسبت به فعلش اين است و لو اين فعل علي سبيل البدليه مال فاعل باشد مع ذلك مگو فاعل محتاج به فعل خودش است محتاج معنيش اين است كه در تحصل خودش در تحقق خودش معنيش اين است كه تا او نباشد اينها نباشند.

معجون مركب از پنج جزء تا پنج جزئش نباشد آن معجون نيست، عشره را يك دانه‏اش را برداري ديگر عشره نيست تحقق عشره تمام شده يك كسري از آن كم كن يك جزء از صد هزار جزء از عشره كم كن آن قدر كم است، يك جزء از صدهزار جزء زياد كن آن قدر زياد است، عشره وقتي عشره است كه هيچ جزئي زياد نداشته باشد هيچ جزئي كم نداشته باشد اين آن‏وقت متحقق است و متحصل در خارج.

حالا آيا فاعل هيچ محتاج است به حركت خودش و لو اگر حركت نكند بايد ساكن باشد سكون را از دست مي‏دهد حركت مي‏آيد جاش مي‏نشيند كه نقيض سكون است پس هيچ فاعلي محتاج به فعل خود نيست و فعل سر تا پاش محتاج است به فاعل، تحققش به او است سكونش به او است صدورش از او است و هيچ محتاج نيست به فعل خودش و لو علي سبيل البدليه تا هست يكيش زير پاش افتاده بالطبع يا به اختيار بعضي افعال هست به اختيارات انساني بسته نيست مثل آتش كه هر جا هست مي‏سوزاند به اختيار نيست بعضي اختيارشان مثل اختيار حيواني است بعضي اختيارشان اختيار انساني است مي‏خواهد حركت مي‏دهد دستش را نمي‏خواهد نمي‏دهد.

آن مطلب را از نظر نيندازيد فاعل با فعلش غير يكديگرند فعل همه‏اش بسته به غير است و فاعل بسته به فعل خودش نيست و فاعل لامحاله غير دارد چنان كه فعل غير دارد فعل غيري دارد كه بالاي سرش است فاعل است فاعل هم غير دارد زيرپاش كه فعل است حالا سر همان مطلبي كه داشتيم برويم مطلب اين بود كه وجود ضد ندارد، سهل است مثل ندارد سهل است مباين ندارد سهل است هيچ غير ندارد حتي چيزي عارض او بشود يا او عارض جائي بشود، هست عارض نيست بشود يا نيست عارض آن هست بشود محال است، از اينها گذشته اين وجود غير ندارد و هر جا نظر بيندازي و ببيني اسمي مي‏بري كه هستي به هستي چسبيده هست مقيدي است به هستي چسبيده رنگ به نيل چسبيده را مي‏آريم به كرباس مي‏چسبانيم هستي را به هستي مي‏چسبانيم هر چه از هر جا به هر جا بچسبد كه آن نيست هيچ پا داخل هست نگذارده نمي‏شود بگذارد و داخل محالات است و حرف بي معني است اگر كرباس رنگ شد لامحاله نيلي هست خواه آن نيل را تو ديده باشي خواه نديده باشي.

شما عقلتان به چشمتان نباشد چشمتان را تابع عقل كنيد تا چشمتان هم عقلاني باشد نه عقلت را تابع چشم كني كه عقلت جسماني بشود و باز عرض مي‏كنم بدانيد تمام اهل باطل عقلشان را جسمي كرده‏اند و عقلي كه مجسم شد و ضايع شد نمي‏تواند كاري كند پس همين كه ديدي چيزي گرم شد حكم كن يك گرمي بوده اين گرم شده بله ما هر چه تجسس كرديم گرمي نديديم مگر در آهن لازم نيست تو ببيني تو همين كه مي‏بيني گرم است بدان گرمي هست آمده اين را گرم كرده اين از خود اين هم نيست اگر سرد هم شد بدان سردي هست آمده اين را سرد كرد و اين يكي از كليات حكمت است داشته باشيدش هر چه يك وقتي يك جوري نيست وقتي جوري ديگر مي‏شود آن حالت معلوم است يك جائي در ملك خدا بوده از آن جا آمده به اين چسبيده همه‏جا هم همين طور است چه از عالم جسم آمده باشد مثل اين كه نيلي از جائي آمده باشد روي كرباسي نشسته باشد نيلي بوده رنگ از آن جا آمده آهني گرم شد گرميي بوده آمده.

كائنا ما كان هر چه در هر جا حادث شد يك جائي بوده آمده از عالم نيستي نمي‏شود بيايد. و چه بسيار احمقها كه نمي‏توانم مبالغه كنم در حمقشان خيال مي‏كنند خلقت صانع را، كه چيزي نبود و گفت كن و شد و اين نامربوط است حالا اين كه اين جور حرف مي‏زند از بس احمق است عاقل با اين حرف نمي‏زند ولش مي‏كند عاقل مي‏گويد خدا است رنگ را بر مي‏دارد از روي نيل روي كرباس مي‏كشد نيل مي‏خواهد بسازد آفتابي را موجود مي‏كند به زميني مستولي مي‏كند گرمش مي‏كند سردش مي‏كند بالا و پايينش مي‏آرد رنگ را مي‏روياند از زمين، و آن رنگ را مي‏آرند مي‏جوشانند كم‏كم به اين طورهائي كه قاعده شده نيل درست مي‏شود گرميي كه هيچ نيست خدا يك‏دفعه از عالم امتناع نمي‏آرد آيا خدا امتناع را امكان كرد؟ خدا آيا هرگز چنين چيزي كرده آيا هيچ وقت مي‏كند خودش گفته هم‏چو كاري مي‏كنم؟

هيچ نكرده و نمي‏كند ديگر حالا همينطور چشم را هم بگذاري كه خدا مي‏تواند امتناع را امكان كند ليس في محال القول حجة و لا في المسئله عنه جواب، جواب هم‏چو كسان جواب احمقها است احمق را نبايد جواب داد مگر احمقي باشد كه اين قدر احمق نباشد كه به او بشود بگوئي گوش بده و گوش بدهد.

باري پس امكان هميشه امكان است و امتناع را خدا هرگز امكان نمي‏كند آيا خدا قادر نيست نمي‏شود گفت خدا نمي‏كند هرگز نمي‏كند، مگر خدا تابع هواي مردم احمق است تابع هواي مردم نيست و احمقانه كار نمي‏كند و ليس في محال القول حجة و لا في المسئله عنه جواب و لا لله في معناه تعظيم، تعظيم خدا آن طوري هست كه خودش هست پس خدا سفيد را در حيني كه سفيد است همان حين از حيث سفيدي كه ضد سياهي است مي‏تواند سياه كند حرفي است احمقانه و محال است ليس في محال القول حجة و لا في المسئله عنه جواب، آتش در آن حيني كه مي‏سوزاند از آن جهتي كه مي‏سوزاند به همان جهت سرد كند محال است، هر متحركي در حيني كه حركت مي‏كند در همان حيني كه حركت مي‏كند اين حركت نكرده باشد از حيث حركت ساكن باشد داخل محالات است و هم‏چو كاري را خدا نمي‏كند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس صانع از عالم امتناع كه عالم هم ندارد هيچ نمي‏آرد در ملكش، و نمي‏آيد و محال است بيايد و مشيت به محال تعلق نمي‏گيرد حالا كه چنين است هر چه هر جا هر وقت هر حادثه‏اي كه واقع شده بدايند اين را از جائي مي‏آرندش به جائي مي‏چسبانند حتي حركت در افلاك را از غيب مي‏آرند به شهود افلاك هوا را حركت مي‏دهد اين حركت را از غيب مي‏آرند يا اين كه از جاي ديگر جسم جسمي مي‏آرند به جسمي مي‏چسبانند يا موج مي‏زند اين موج آن موج را حركت مي‏دهد آن موج آن موج را تا آخرش باد آن موج اول را حركت داده و هكذا.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اگر حيي نيست و جائي حياتي نيست پس اين زندگان چه طور زنده‏اند و احيا مي‏كند خدا، احياي خدا معنيش اين است كه حيات را از غيب مي‏آرد و در بدني مي‏گذارد و نفخت فيه من روحي مي‏كند، آن وقت بر مي‏خيزد بدن و زنده مي‏شود، بدن پيش از اين حيات نداشت خيال هم نداشت نفس نداشت البته نداشت عقل البته نداشت و هكذا پس وقتي حيات دميدند در آن هنوز خيال نداشت يك وقتي ديدي كه متخيل شد بدانيد خيال از جائي كه بوده آمده به اين تعلق گرفته يا خير مدتها خيال داشت لكن صاحب نفس كليه نبود يك وقتي شد معلوم است از جائي آوردند آن نفس را و اين را به آن رنگش كردند صبغة الله و من احسن من الله صبغة همين طور تا مدتها شعور درستي نداشت عقل نداشت عقل را از جائي آوردند به او چسباندند به قول مطلق عرض مي‏كنم كائنا ما كان هر حادثه‏اي در ملك رو مي‏دهد چه در غيب چه در شهود چه در مجرد چه در مادي هر جا عارضه‏اي رخ داد و خدا چيزي از جائي آورده به جائي چسبانده هيچ معنيش اينها نيست كه از نيستي بگيرند، از عالم امتناع هرگز هيچ نمي‏شود پا به عرصه وجود بگذارد و خداي حكيم البته فعلش را به محال تعلق نمي‏دهد و خداي حكيم حكمائي آفريده كه بفهمند كه خدا اين جور كارها نمي‏كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد هستي غير ندارد و هستي نسبتش به عاجز و قوي مساوي است عجز هست قوت هم هست عاجز هست قادر هم هست عالم هست جاهل هم هست علم هست جهل هم هست و هكذا كفر هست ايمان هست فسق هست عدالت هست جوهر هست عرض هست پس در هستي، جوهر و عرض ايمان و كفر، فاعل و فعل، همه آنها همدوشند.

پس او را فاعل نمي‏توان گفت چنان كه او را فعل نمي‏توان گفت آني كه نسبتش به فاعل و فعل فاعل مساوي است آن را فاعل بگويم يا فعل فاعل؟ فاعلش بگوئي مثل اين است كه فعل فاعل گفته باشي چرا كه يك جور تحقق دارند و چنان كه اگر بگوئي وجود فعلي است و فاعلي غير وجود آن را احداث كرده قبيح است و چه قدر قبيح است، همان جور هستي را بگوئي فعل فاعلي است مي‏گويم آن فاعل چيست؟ آن فاعل اگرنيست صرف است كه خودش امتناع است اگر هست كه حرفمان سر هست است و نسبت هست به فاعل و فعل فاعل مساوي است همين جور كه فعل بگوئي لايقش نيست به جهتي كه نيست چيزي كه اين را احداث كند پس چنان كه قبيح است فعلش بگوئي همين جور قبيح است فاعلش هم بگوئي نه كه تعارفش كني فكر كن بفهمي. پس تحقق و تحصل او يك جور تحققي است كه جوهر و عرض و فعل و فاعل پيش او مساوي است هر تابعي كه به هر جور معني كني هر متبوعي به هر معنيي كه معني كني پيش او مساوي ايستاده‏اند حالا كه چنين است اين را چرا بگوييم خالق؟ نمي‏شود گفت. اين نه عاجز است نه قادر نه عالم است نه جاهل پس چه چيز است اسم خودش را بگو خودش چه چيز است خودش وجود است وجود فاعل است؟ نه. وجود مفعول است ؟نه. وجود خالق است؟ نه. وجود مخلوق است نه. پس هست هست و ماسوي ندارد ماسواي پهلوئي ندارد سهل است ماسواي زيرپائي هم ندارد و هيچ مشيتي هيچ فعلي هيچ قدرتي هيچ ضعفي هيچ نقصي هيچ كمالي براي او نيست نقص پيش او مثل كمال است نقص نقص است و تحقق دارد و هست و كمال تحقق دارد و هست اينها هر دو پيش او مساوي ايستاده‏اند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعـــين.

 

 

درس يانزدهم يكشنبه غره صفر 1301

 

 

11بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

در اشياء ان‏شاءالله به طور شعور كه فكر مي‏كنيد اشياء تمامشان محتاجند به اجزاي خود و آن اجزاء بعضي نزديك است به اشياء بعضي اجزاء دور است مثل اين كه مثلاً معجوني را اگر بسازيد شما، اجزائي دارد كه نزديك است به اين معجون مثل فلفل و دارچيني و زنجبيل و اينها را مخلوط مي‏كنند ممزوج مي‏كنند معجون مي‏شود همين معجون محتاج است به اجزائي كه دورند از معجون يعني محتاج است به آبي به خاكي محتاج است كه آنها باشند تا آن اجزاء را از آنها درست كنند آن آب و خاك محتاجند به رطوبت و حرارتي و يبوست و برودتي.

پس اشياء كه در ملك واقع شده‏اند هر يكي هر جزئي درجاتي دارند در ملك و واقعند در آن درجه، پس بعضي خيلي محتاجند پس معجوني كه شما بخواهيد بسازيد اين معاجين ظاهري محتاجند به دارچيني و زنجبيل و فلفل، آنها ديگر محتاجند به عناصري، آنها ديگر محتاجند به آسماني كه آنها محتاجند به روحي كه حركتشان بدهد ارواح محتاجند به خيالي به نفسي، ديگر او محتاج است به عقلي. پس جميع معاجين محتاجند به اشياء عديده اشياء عديده نباشند معجون نمي‏شود ساخته شود يك قدم بالاتر نمي‏تواند برود بدئش اين جا است عودش اين جا است. پس محتاجند به اشياء عديده جميع معاجين اشياء عديده نباشند معجون نمي‏شود ساخت و اين اشياء غني هستند از اين معجون و اين محتاج است به همه آنها.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس آب و خاك هستند خواه معجوني باشد خواه نباشد آسمانها هستند خواه عناصر باشند يا نباشند روح هست خيال هست نفس هست عقل هست خواه آسمان باشد خواه نباشد لكن هر كدام نباشند معجون نمي‏شود ساخت پس اشياء هر چه رو به مبدأ بالا مي‏روند هي احتياجشان كم مي‏شود هر چه دور از مبدأ مي‏شوند احتياجاتشان زياد مي‏شود. و اين كه اشياء رو به مبدأ مي‏روند يا دور مي‏شوند آن حاقش كم گفته شده ملتفت باشيد حاقش را اهل حق هم كه مي‏خواهند بگويند از بس از اين مردم مي‏ترسند از ترسهاشان نمي‏گويند مسئله حق را چرا بدهند به دست اهل باطل حتي ائمه طاهرين يك وقتي مسئله حيض را خواستند بفرمايند فرمودند اين جاها سني چيزي نيست عرض كردند خير آن وقت فرمودند آن مسئله حيض را، منظور اين است كه ايشان هم مي‏ترسيدند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله خلاصه حالا دقت كنيد ان‏شاءالله و فكر كنيد مبدأ غير از منتهي است و منتهي غير از مبدأ و آن جوري كه عرض مي‏كردم ديروز ان‏شاءالله فراموش نكنيد مبدأ هست و منتهي هست و انتهاش هم هست هر چه بروي در هستي بالاتر چيزي باقي نداري مبدأ را مبدأ مي‏گويند و منتهي را در درجاتش تمام منتهي مي‏گويند و بدانيد هر جا انبياء و اولياء و حكمائي كه از روي شعور تكلم مي‏كرده‏اند اين جور مردم هر جا گفته‏اند چيزي نزديك جائي است چيزي دور از جائي است معني دارد سخنشان لاعن شعور نيست از روي شعور حرف مي‏زنند پس دقت كنيد ببينيد وجودي كه نسبتش به اصول و فروع مساوي است و فرع است و اصل هست آن هستيي كه نسبتش به عقل و جسم مساوي است عقل هيچ پيشتر از جسم نيست ولو پيشتر باشد پيشترش هم رتبي است نه زماني، پس عقل و جسم هر دو هستند هر دو ممكنند هر دو مخلوقند پس عقل نزديكتر است به مشيت بايد فكر كرد. يك جا مي‏سنجندش عقل نزديكتر است به مشيه‏الله، درست دقت كنيد جسم نسبتش به هستي با عقل مساوي است فرض كني عقلي نبود اين كومه سرجاي خود بود، هست به هستي خودش هست جسم هست عقل هست و در هستي اين هست به آن هست محتاج نيست به خلاف اين كه اگر در توي اين كومه بايد حركت كند جابه جا شود لامحاله كسي بايد بردارد و تصرف در آن كند.

ديگر نمونه‏اش را در نفوس فكر كنيد ببينيد عقل مي‏خواهد حركت بدهد چيزي را به اندازه خاصي قلمي را حركت بدهد حرفي بنويسد آن كسي كه نويسنده است واقعا و مي‏نويسد حرف معني‏دار را و صورت حرفي را مي‏دهد عقل است اين است كه كساني كه عقلشان نمي‏رسد و سليقه ندارند نمي‏توانند بنويسند حالا اين عقل اگر نبود آن جا اتفاق اگر خودش وقتي بيرون مي‏آمد مي‏پرسيدي مي‏گفت نمي‏دانم. نقشهاي ظاهري را كه نقاش مي‏كشد شخص ملا بگردد در اين خطوط خطي مي‏بيند شبيه به الف هست نقشي شبيه به باء هست خود نقاشش خبر ندارد چه نقش كرده لكن كسي از روي معني و عقل مي‏نويسد و نقش مي‏كند و آن عقل است آن عقل نباشد اثر خط اين جا پيدا نمي‏شود خيلي نقشها و صورتهاي بي معني پيدا مي‏شود صورت آن كوكب و آن كوكب و آن كوكب را جوري پهلوي هم فرض مي‏كني صورت شير مي‏شود وقتي آن كوكبها را انداختي به يك وضعي مي‏بيني اسمش اسد مي‏شود بعضي را بيندازي به وضعي ديگر صورت حمَل است صورت بره است اين نقشهاي اين جا اتفاق افتاده حالا ديگر اگر صانع نقشها را به عمد كند و بريزد كار به كار مردم ندارد

پس عقل اگر نباشد خط نمي‏تواند بنويسد ولو نقش بتواند بكشد حالا عقل اگر نبود خط معقولانه نوشته نمي‏شد بعد اگر نفس زيرپاي عقل نبود اين خط نوشته نمي‏شد باز خيال اگر زيرپاي او نبود اين خط نوشته نمي‏شد ديگر حياتي اگر زيرپاي خيال نبود اين خط نوشته نمي‏شد بعد اگر روح حيات نبود اين خط نوشته نمي‏شد بعد اگر روح بخاري نبود نوشته نمي‏شد بعد از آن اگر مغز سرجاي خود نبود اين خط نوشته نمي‏شد بعد اگر مغز حرام متصل به اعصاب نبود نوشته نمي‏شد بعد اگر اعصاب به آنها متصل نبودند اعصاب به اين عضلات و ماهيچه‏ها متصل نبودند نوشته نمي‏شد، هم چنين لحوم نبودند نوشته نمي‏شد استخوانها و هكذا يكي از اينها اگر نبودند نوشته نمي‏شد.

تمام اينها كه مترتبا واقع مي‏شوند الفي اين جا از روي معني نوشته مي‏شود هر يك از اينها عيب كنند اين خط اين جا نوشته نمي‏شود. اين مراتب عالي هر جاش عيب كند عيب به اين جا پيدا مي‏شود و نوشته نمي‏شود.

و اين نظر است كه باز عرض مي‏كنم و تصريح مي‏كنم براي اين كه كم اعتنا مي‏كنيد و اين نظر است كه مادامي كه كم اعتنا كردي به حاق مطلب برنخواهي خورد و صانع را نخواهي شناخت و علمت طغي@ خواهد شد آن آخرش وحدت وجودي يا وحدت موجودي خواهي شد.

پس فكر كنيد ان‏شاءالله صانع وقتي مي‏خواهد احداث كند خطي را از دست خود تو روي همين كاغذ و هر نقشي را كه بكشد كه صاحبش هم ندارند@ وقتي صانع مي‏خواهد اين كار را در عالم جسم بكند تمام مراتب را تحريك مي‏كند تا مي‏آيد پيش دست اين نقاش و اين نقاش آن نقش را مي‏كشد بسا خودش نداند براي كه مي‏كشد براي چه مي‏كشد، چه بسيار نقاشها و خطاطها خيال مي‏كنند براي خود جوري مي‏كشند يك دفعه مي‏بيني به شكل كسي ديگر شد و نقشي ديگر در آمد.

ملتفت باشيد چه بسيار زارعين زراعت مي‏كنند به خيال اين كه به كار خودشان بخورد و خود را به زحمت مي‏اندازند و چه بسيار زارعي كه از گندم خودش نمي‏خورد چه بسيار نجاري كه كرسي مي‏سازد نمي‏داند كه روش مي‏نشيند چه بسيار بناها خانه مي‏سازند نمي‏دانند براي كه مي‏سازند كسي ديگر بايد بيايد خوشش را بگذراند و هكذا ديگر فكر كنيد چه قدر از نباتات هست در هند و زارعين آن‏جا زحمتش را مي‏كشند همدانيها بايد بخورند و به كار اينها بايد بخورد چه بسيار از نباتات را همدانيها زراعت مي‏كنند بايد در شام و مكه به كار بخورد.

پس آن صانعي كه صنعت مي‏كند او از روي تعمد مي‏كند آن چه مي‏كند و اينها كه اين جا حركت مي‏كنند بعضي تعمد مي‏كند بعضي خيال خود مي‏كنند و به خودشان هم واصل نمي‏شود خيالشان اين است كه فرمايش مي‏كنند آن چه صانع گفته بكنيد برويد بكنيد، كار مدار چه شد تو چه كار داري چه شد تو اگر مرد لئيمي باشي و بخواهي آن چه بكني عايد خودت بشود بسا اگر انتقام بخواهند بكشند به خودت وات گذارند آن وقت به كار خودت هم هر چه جان مي‏كني باز مي‏بيني كفايت خودت را نمي‏كند شخص لئيمي باشد حيفش مي‏آيد كه زراعتش به كار غير بيايد يا كاروانسرا بسازد به كار غير بيايد.

پس اگر بناي انتقام باشد و به خودشان واگذارندشان بسشان است هي زحمت مي‏كشد باز مي‏بيند اين عمل كفايت اين خرج را نمي‏كند و اگر انتقام شديد باشد بسا كارش را هم از دستش مي‏گيرند و صرفه تمام مردم اين است كه در دنيا در آخرت در همه جا امورشان را واگذارند به صانع.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله مقصود من هيچ نيست كه تقليد مرا بكنيد حكمت تقليد بردار نيست حكمت را بايد ياد گرفت و فهميد پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم صرفه تمام مخلوقات اين است كه تمام امورشان را تفويض كنند به خداي داناي بينا چراكه شخص علم به خيرات خودش را ندارد و حتي آن چيزهائي را كه يقين دارد خيرش در اينها است وقتي تحقيق كند و پاپي شود خواهد يافت كه آنهائي را هم كه مي‏دانيم خيرم در آنها است باز عاقبتش را نمي‏دانم لكن اي صانع تو مي‏داني اين خير تا آخر به من مي‏رسد، باشد و نه هر چيزي كه خيريتش معلوم است عاقبتش هم معلوم است و نه هر چيزي خيرش و شرش معلوم است مثل تلخي ترياك كه خوردن آن را عاقبتش چيست تو نمي‏داني او مي‏داند و صرفه اين خلق تمامشان از انبياء گرفته تا ضعفاء اين است كه عرض كنند به خداي صانع كه آن چه را اي صانع تو مي‏داني تا آخر خير من است اين را به من برسان و آن چه را كه شر من است و تو مي‏داني آن را و من نمي‏دانم تو آن را از من دور كن چه بسيار خيراتي كه بسا به زعم من به ذائقه من تلخ باشد كراهت دارم خير من در آن است عسي ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسي ان تحبوا شيئا و هو شر لكم.

فكر كنيد در علومتان چه بسيار علوم هست تو ضعف مي‏كني براي او و او مي‏بيند شر است براي تو، تو نبايد آن علوم را تحصيل كني چه بسيار علوم كه ميل چنداني نداري و خير تو در آن است تو هم بايد همان جور علوم را تحصيل كني و بهتر اين است كه به او واگذاري اگر مطيع باشي علم اكسير را اغلب مردم ضعف مي‏كنند براش، علم حروف را خيلي از مردم ميل دارند علم جفر را مي‏خواهند و خدا مي‏داند اگر اين علم را به او بدهد سم قاتل است براش، كسي باشد كه فساد نكند خاطر جمع باشند از او به او مي‏دهند و الا اين مردم را علم اكسير بدهند علم غيبي كسي داشته باشد فسادها راه مي‏اندازد حالا كه نداده‏اند بسا پيش خود خيال مي‏كند اگر داشتم كسي را نمي‏زديم نمي‏كشتيم انعام مي‏كرديم لكن باز مآل كار را كسي نمي‏داند مگر صانع،

صانع است كه تمام امكانات و مقدرات آتيه را او مي‏داند چرا كه صانع است كه مامضي و مايأتي و حال همه را مي‏داند و در توي اين ملك اجزاي ملكي هيچ‏كس نيست كه تمام مامضي را تمام مايأتي را تمام حال را جميع كثرات را بخواهد خفظ كند در قوه‏اش نيست.

باز ايني كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد تمام مامضي و ما يأتي و تمام حال را تعبيراتي را كه براي او تصور كرده‏اي مطلق و مقيد تعبير آورده‏اند و شما مغرور نشويد حكماء بيانات دارند كه لابد است شخص جاهل از آن بيانات تعليم بگيرد و حكماء لابدند همان جور تعبير بياورند و اين را كه ياد گرفت اين را از دستش مي‏گيرند چيزي ديگر به دستش مي‏دهند و جاهل است آن كسي كه از دست نمي‏دهد مي‏گويد پارسال خودت مي‏گفتي اين طور و اين طور و اين طور، راست است پارسال اين طور مي‏گفت لكن او كه استادتر است از تو بهتر مي‏داند آن چه پارسال بود مقدمه بود براي اين امسالي و قاعده پير و پيغمبر و خدا و رسول و حكماي بر حق اين است كه وقتي مي‏خواهند از عالم غيب تعبير بياورند شكلش را شكل جسماني مي‏كنند كه اهل عالم جسم بفهمند شيخ مرحوم دايره‏اي مي‏كشند دايره عقل دايره جهل كه چيزي به چشم بيايد لكن حالا مي‏فهميد كه عقل دايره ندارد جهل دايره ندارد طول و عرض و عمق مال اين دنيا است، بسا دواير مي‏كشند يك سال دو سال كه گذشت و درس خواندي اگر فهميدي سال ديگر بسا خودت بيندازي بداني اين تمثيلي بود تقريب ذهن بود آن استاد مي‏خواست در اول ذهن تو را رياضت بدهد پس اين كار را مي‏كند نه اين كه بايد گرفت اين دايره را بخصوص، جهل هم بخصوص دايره‏اي دارد وقتي مي‏خواهند حالي كنند كه قوس نزول چه طور است قوس صعود چه طور است تسبيحي دست مي‏گيرد و تسبيح را مي‏برد بالا وقتي اول مي‏خواهند بچه را درس بدهند البته همين طور درس مي‏دهند وقتي بزرگ شد چه كار به تسبيح دارند مي‏گويند عقل اصلش هم‏چو راه نمي‏رود عقل در كله خودت هست ببين هيچ راه مي‏رود و عقل آن جائي كه هست به محضي كه اراده مي‏كند كه اين عصا اين جا بيايد مي‏بيني دست آمد و عصا را برداشت و اين جا گذارد جور آمدنش را به اين جا ملتفت باشيد اگر راه بيفتد عقل از عالم خودش از جبروت به ملكوت مي‏آيد از آن جا به ملك، چه طور مي‏آيد به لمحه‏اي مي‏آيد به لمحه‏اي بر مي‏گردد.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس علوم درجات دارد البته شخصي كه براي طفل مي‏خواهد لذت جماع را بيان كند و طفل صغير اصلا مشعر جماع ندارد چه انگشتش را در سوراخي بكند چه ذكرش را هيچ تفاوتي نمي‏فهمد لكن وقتي مي‏خواهي حالي او بكني چه قدر لذت دارد مي‏گوئي مثل حلوا شيرين است آن بچه هم تصويري مي‏كند حظ هم مي‏كند مي‏گويد بزرگ كه شدم مي‏روم زن مي‏گيرم، و حظ مي‏كند مثل حلوا شيرين است. اگر بزرگ شد و زنش دادند و جماع كرد آن وقت مي‏فهمد چه قدر شيرين بود هيچ شباهتي هم به حلوا نداشت چاره هم نيست به جز اين كه بگوئي تلخ نيست شيرين است خوشمزه است. هكذا همين جورها است خدا مي‏داند بي اغراق آن چه از امورات غيب و آن چه از عالم قيامت گفته مي‏شود و هر قدر انسان اغراق كند بعينه مثل اغراقاتي است كه به طفلي كه حلوا چشيده و ديده چه قدر شيرين است چه قدر چرب است مي‏گويند جماع مثل حلوا شيرين است لكن در حقيقت جماع چه دخلي دارد به چربي و چه دخلي دارد به شيريني هيچ دخلي ندارد و چاره هم نيست مي‏خواهي تحريص و ترغيبش كني مهيا بشود براي اين كه زن بگيرد.

مي‏خواهم عرض كنم اوضاع آخرت را بخواهيد بدانيد تمام آن چه آن جا است جوري آن جا هست كه اين جا تصورش را نمي‏توانيد بكنيد جماع آن‏جا هفتاد سال طول مي‏كشد و عرض مي‏كنم اينها است كه حاقش را به دست مردمي كه في الجمله حكيم شده‏اند مي‏خندند استهزا مي‏كنند اگر مسلمان نباشند مي‏خندند بلكه رد مي‏كنند وقتي مي‏شنوند آن جا به كسي چند هزار حوريه مي‏دهند هر حوريه بسا اين كه وركش به قدر اين آسمانها است ورك به اين بزرگي توي آن جا آدم گم مي‏شود اين چه مصرفي دارد چه تعريفي شد همين طور هم گفته‏اند باز وقتي مي‏روي مي‏بيني بزرگتر بود

و مي‏خواهم عرض كنم خدا مي‏داند همين طور خودت كه اين جا نشسته‏اي اگر خودت را ببيني از اين آسمانها بزرگتري جوري است كه اگر بخواهي براي مردم بگوئي مي‏ترسد آدم، مي‏فرمايند اقل مؤمني كه در عالم آخرت به او مي‏دهند آن كسي كه از آن ضعيفتر نيست پيري باشد بچه‏اي باشد عامي باشد وقتي از گناههاش گذشتند و شفاعتش را كردند به او هفت همسر اين دنيا مي‏دهند و هفت همسر اين دنيا را به همچو جور بدني بدهند كه اين جا نشسته حظي نخواهد برد گيرم كه گفتند كه اين عرش مال تو و شش همسر اين عرش پشت اين عرش همه مال تو اين چه مصرف دارد براي تو، يا گفتند كرسي هم مال تو آسمانها هم مال تو زمينها هم مال تو من چه كنم بچه كار من مي‏آيد. پس هفت همسر اين دنيا مي‏دهند يعني در تصرف انسان مي‏دهند و بدن انساني يك طوري است كه از آثار بدن انساني كه ديگر كمتر از آن كسي عمل ندارد هفت همسر اين دنيا عمل دارد و شخص مؤثر در آثار خودش اقرب است از آنها به آنها و در حال واحد در همه جا نشسته وحظ مي‏كند.

پس همين آدمهاي كوچك كوچك به قدر هفت همسر دنيا بزرگند ديگر حالا آن كه ورك حوريه خيلي بزرگ باشد باشد باز او بزرگتر است از آن حوريه و هر چه اين جا اغراق كنيم كه آن جا چه طور است باز آن جا طوري ديگر است حظهاش را هم اين جا نمي‏توان فهميد.

باز بخواهي بداني چه قدر شيرين است بعينه مثل اين است كه به طفل بگوئي جماع شيرين‏تر از حلوا است لكن همه حلواها را راضي هستي بدهي يك جماعي بكني و تمام اين مردم را مي‏بيني در تلاش او هستند و اين مردم را خدا قهرا لابد و ناچار اين طبيعت را داده مي‏بيني تاجر به تجارتش تلاش براي اين مي‏كند سلطان به سلطنتش زحمت براي اين مي‏كشد كاسب رعيت نوكر تمام جان مي‏كنند كه اين را درست كنند براي خود و اغلب طباع اين را اختيار مي‏كند با وجودي مي‏داند زحمتهاي زياد دارد و احتياج تو زياد مي‏شود يك زن بگير به تمام دنيا محتاجي يك زن مگير محتاج به هيچ جاي دنيا نيستي، انسان يك زن ندارد هر جا زير آسمان است مي‏خوابد هر جا شب شد همان جا منزلش است يك عبا او را كفايت مي‏كند از بالاپوش، يك دانه گردوئي يك تكه ناني هر جا باشد گير مي‏آرد مي‏خورد لكن يك زن مي‏گيري مي‏بيني يك دنيا احتياج پيدا مي‏شود و انسان همه اينها را دوش خود مي‏كند كه اين را داشته باشد.

ملتفتش باشيد باز اين تدبيرات را در طبايع قرار داده عمدا و تبارك آن صانعي كه لابد كرده مردم را كه اختيار كنند از بس حظ هم دارد تمام مرارتها و غصه‏ها و زحمتها را دوش خود مي‏كند كه آن آخر كار چه كنند آن آخرش همين كه بولداني به بولداني برسد آن قدر قباحت دارد كه اگر حرفش را بخواهي بزني انسان خجالت مي‏كشد و وقتي حرفش اقبح حرفها باشد اصل كارش را ديگر ببينيد چه قدر قبيح است. همه انبياء و همه اوليا هم مي‏كرده‏اند اين كار را

و اينها همه آيات است و نمونه است براي اين كه حظ آن جا حظي نيست كه به تعبير دنيائي درست بيايد جماعش هفتاد سال باز نه هفتاد سالي كه تو خيال مي‏كني هفتاد سالش بسا بيست هزار سال باشد ميوه‏هاش چه جور مزه‏اي دارد نمي‏شود تعريف كرد آن چه از آخرت تعريف مي‏كني انسان وقتي رسيد به آن مطلبي كه در آن جا است مي‏بيند كه دخلي نداشت به آن چيزي كه گفتند و بينهايت بيشتر از اينها تعريف داشت و دنيا را هر چه تعريف كني و اغراق كني مثلا بگويند يك زني فلان جا هست چه قدر خوشگل است چه طور است چه طور است وقتي آدم مي‏رسد به او مي‏بيند خيالش به از خودش بود، خانه‏اي وقتي ساخت مي‏بيند خيالش به از خودش بود هر ملبوسي هر مطعومي وقتي مي‏رسد مي‏بيند آن قدر حظ نداشت كه خيال مي‏كرد لكن آخرت بر عكس دنيا است هر قدر تعريف كني چنين و چنان است وقتي مي‏روي آن جا مي‏بيني هيچ دخلي نداشت به آن تعريفها كه آن جا مي‏كردند همين جور است.

عذابهاي دنيا همين جور است به عكس عذابهاي آخرت اينجا به كسي بگويند انسان را داغ كنند و بزنند و فحش بدهند انسان خيالش بكند بسا غش كند از خيال آن اما وقتي بروند توي زندان پاش را در كند گذاردند آن وقت مي‏بيند نقلي نيست مي‏شود صبر كرد، اگر گفتند گرسنگي بايد خورد خيلي وحشت مي‏كند انسان لكن بناي گرسنگي كه شد مي‏بيند صدماتش آن جوري كه وحشت دارد نيست، انسان توي آتش كه هست وحشتش نيست به قدر بيرون آتش لكن آخرت را هر چه اغراق كني صدمه‏اش چه قدر است وقتي انسان مي‏رود آن جا مي‏بيند آنجورها كه خيال مي‏كرد هزار مرتبه صدمه‏اش بيشتر بود.

پس اصل حرف سر اين است كه مبدئي داريم و منتهائي داريم، مطلق مطلق است و مقيد مقيد چه دخلي به مبدأ و منتهي دارد كه گفته مبدأ يعني مطلق، منتهي يعني مقيد، شما يك آيه‏اي بياريد يك حديثي بياريد كه دلالت داشته باشد پس جسم همين طور جسم هست آهن آهن هست لكن بي حداد سيخ و ميخ و بيل و ميل نمي‏توان ساخت چوب چوب هست لكن بي نجار كرسي و در و پنجره نمي‏شود ساخت اينها صانع مي‏خواهند ولو در و پنجره محتاجند به چوب اما اين طور محتاجند نجاري بيايد و اين تكه‏ها را بچسباند به يكديگر والا چوب خودش به صورت در و پنجره نمي‏شود آهن خودش به صورت مايصنع منه نمي‏شود انسان كلي به صورت افراد نمي‏تواند خودش بشود افرادش كه به عرصه فعليت آمده‏اند كسي ديگر بايد بيارد

و بدانيد هر فعليتي هر قدر ضعيف باشد از هر قوه‏اي هر قدر قوي باشد فعليت عالمش عالمي است كه عالم تسخير است فعليت مي‏آيد مي‏نشيند روي مواد مواد را مسخر مي‏كند و جميع مواليدي كه هستند از مبادي خودشان متشخصترند و زيد از انسان كلي كه در همه عمر او كلي است و اين فرد او متشخصتر است و زورش بيشتر است ملتفت باشيد و اگر نبود صانعي كه خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار آن مارج هميشه مارج بود آن گل هم هميشه گل بود و انساني هم نبود نه فرد انسان نه نوع انسان تمام مواد از جسم گرفته تا هر جا خيالتان برود اين است حكمش.

هر چيزي كه ممكن است به يك صورتي خيالش كني مي‏خواهي در عقل باشد خيالش كن خيال كن چيزي را يقين كردي اين يقين را كسي آورده مي‏خواهي در نفس خيال كني در نفس علوم را خيال كن كسي آورده، در جسم است گرمي و سردي را خيال كن هر جوهري را خيال كني كه مي‏تواند به صورتي بيرون آيد يا صورتي را بيندازد خودش نمي‏تواند به آن صورت در آيد يا بيندازد صانعي بايد باشد كه آن صورت را بيارد و ببرد كسي بايد باشد عبا را به دوش انسان بدهد، كسي بايد باشد عبا رابردارد از دوش انسان حداد بايد باشد آتش داشته باشد كوره داشته باشد چكش داشته باشد اين خود آتش نمي‏فهمد يعني چه چكش نمي‏فهمد يعني چه همين جور تمام چيزها حتي مي‏خواهم عرض كنم اگر نزول نكرده بود آن عقلي كه همه شعورها مال او است اگر نيامده بود توي بدن، آن عقل سرجاي خودش مثل جسم بود ادراك كليات نمي‏توانست بكند حالا كه نزولش داده‏اند آمده مي‏بيني همه كارها با او است اگر نزولش نداده بودند در مقام خودش هيچ علم نداشت هيچ يقين نداشت با وجودي كه عقل مدرك كليات است و خلقي بهتر از آن خلق نشده و محبوبتر از اوئي نيست پيش خدا و اقرب اشياء است به صانع اگر او را نزول نمي‏دادند هيچ نمي‏دانست، نمي‏دانست خدا دارد پس تعليمش كردند خدا داري و ياد گرفت همين جور يادش دادند كه نازلش كردند عقل خلق كرد به او گفت ادبر ادبار كرد بعد از آن به او گفت اقبل اقبال كرد آن وقت خطاب كرد به او كه بك اعاقب بك اثيب ما خلقت خلقا احب الي منك هيچ محبوبي بهتر از تو نيست با وجود همه اينها باز خودش نمي‏تواند پايين بيايد خودش نمي‏تواند بالا برود.

نمونه هاش پيش خودتان است و في انفسكم افلا تبصرون لايكلف الله نفسا الا ما آتاها عقلتان خيلي چيزها رادلش مي‏خواهد بفهمد و يقين كند نمي‏تواند هر وقت آن صانع خواست مي‏فهمد پس عقل بعينه مثل جسم مسخر است در دست صانع، جسم مثل اين كه عقل مسخر است در دست صانع مسخر است، صانع مكانش بيرون است از عقل چنان كه مكانش بيرون است از جسم، باز تا گفتم مكانش بالاتر است جلدي نچسبيد به مطلق و مقيد كه بگوييد جسم مطلق بالاتر است مكانش از اجسام مقيده، پيشتر بوده است و بعد از اين هم خواهد بود و هست حال مقيد در حال هست در پيش وبعد نيست.

ملتفت باشيد جسم چه مي‏داند خوبي چه چيز است بدي چه چيز است علم چه چيز است جهل چه چيز است حالا تمام مقيدات محتاج به اين جسمند باشند حالا اين فهم هم دارد شعور هم دارد يا بايد درسش بدهند يا بگو بلكه قابل نيست درسش بدهند چرا كه بعضي از اجزاي جسم جماداتند جمادات قابل نيستند انسان حرف با آنها بزند نباتات اجزاي جسمند قابل نيستند كسي با آنها حرف بزند انسانهاش قابل نيستند چه جاي حيوانات.

پس جسم هست و غني هم هست و ما محتاج به جسم و جسم صانع ما نيست باز راه شبهه‏ي يك پاره بت‏پرستها و كساني كه داخل ديني شدند و گمراه شدند به دست بياريد. چون شنيدند غني است گفتند پس قادر هم هست ايني كه غني هست يعني جسم است طول دارد عرض دارد عمق دارد هيچ حركت ندارد سكون ندارد كسي بايد او را بجنباند كسي بايد او را ساكن كند از خود اگر سكون داشت نمي‏شد بجنبانيش از خود اگر حركت داشت نمي‏شد ساكنش كني هميشه مي‏جنبيد مثل اين كه خودش از خود طول دارد عرض دارد عمق دارد سمتها را از جسم نمي‏شود گرفت داخل محالات است گرفتن اينها، مال خودش است اما مي‏شود گرمش كرد سردش كرد ساكنش كرد متحركش كرد كسي ديگر بايد بكند

فكر كنيد همين طور مطلب را ببريد تا هر جا مي‏خواهيد. درجاتي هستند غني‏اند از انسان و انسان محتاج به آنها است و آنها مقدمات وجود انسانند لكن خداش نيستند نبايد توجه به آنها كرد و آنها را نخواند مگر از آن راهي كه صانع به انسان تعليم كرده آن‏چه را ضرور دارند او بايد تعليم كند منافع را او آورده مضار را او بايد دور كند پس ما به عقل خود بنشينيم فكر كنيم كه چون محتاجيم به جسم پس به جسم بايد توجه كنيم چرا كه جسم همه جا هست پس اينما تولوا فثم وجه الله آيه متشابه هم بخوانيم پس مي‏خواهي رو به قبله نماز كن مي‏خواهي رو به جدي نماز كن او همه جا هست هر طرفي رو كني او آن جا هست اينها استدلالاتي است كه دارند و خيال هم مي‏كنند دليل دارند.

ديگر اين را هم بدانيد كه هر كفري هر زندقه‏اي فسقي فجوري بخواهي پيدا كني كه آيه متشابهي در قرآن نداشته باشد نيست بخواهي دليل براش بتراشي آيه پيدا كني مي‏شود آيه تراشيد. اين است كه باز حتم كرده و حكم كرده صانع كه محكمات باشد و متشابهات باشد منه آيات محكمات هن ام الكتاب واخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و حال اينكه چه قدر گمراهند كه نمي‏دانند خدا مي‏داند چه گفته و خدا مي‏داند چه قصد كرده پس لايعلم تأويله الا الله و الراسخون في العلم او كه متشابهات را قرار نداده براي مردم، هميشه خدا و رسول و آن كساني كه صاحب كارند محكمات را قرار داده‏اند گفته‏اند پي متشابهات مرويد و بدانيد تمام اهل باطل تماما كارشان اين است كه متشابهات را بگيرند محكمات را اعتنا نكنند تمام اهل حق هم كارشان اين است كه متشابهات را رد به محكمات كنند اگر با محمكات مطابق آمد شكري مي‏كنند كه الحمدلله فهميديم مطابق است نيامد مي‏گويند مكلف كه نيستيم بماند براي خودش مجهولات ما كه بسيار است اين هم از آنها باشد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس دوازدهم دوشنبه دوم صفر سنه 1301

 

 

12بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

از طورهائي كه عرض كردم مكرر خوب ملتفتش باشيد ان‏شاءالله كه هر چيزي و اين كه عرض مي‏كنم يك قاعده كليه‏اي است كه همه جا جاري است و ان‏شاءالله داشته باشيدش و همه جا جاريش كنيد هر چيزي كه در يك وقتي در يك عالمي در مكاني در زماني نيست و در يك مكاني يا يك وقتي چيزي پيدا مي‏شود اين چيز را در آن‏عالمي كه واقع شده اهل آن عالم نمي‏توانند درست كنند.

ملتفتش باشيد كه اين يكي از كليات بزرگ است و خيلي آسان هم هست مثل اين كه در عالم جسم شما نمي‏يابيد جائي را كه طول نباشد عرض نباشد عمق نباشد و جسم هر جائي كه هست اين اطراف را دارد ديگر يك جائي در عالمي خيال كنيد به آن طور هذيانات مردم خيال كني آيا خدا قادر نيست كه جسمي خلق كند كه اطراف نداشته باشد جسم يعني اطراف داشته باشد و خدا محال را هرگز خلق نمي‏كند و اين اطراف را يك‏دفعه به ملاحظات ديگر هم قسمت مي‏كنند پس اين جسم چيزي كه مال خود عالم جسم است و مال خودش است طول است عرض است عمق است مكان است يك جائي باشد فضائي نباشد و اين جسم در آن فضا باشد نمي‏شود جسم هر جا باشد لامحاله توي جائي واقع است و هم چنين اين جسم هر جا برود در زماني واقع است پيشترها در زمان پيش حالا در زمان حال بعدها در زمان بعد جسم باشد و وقتي نباشد نمي شود ديگر حالا خدا قادر است جسم خلق كند و در زماني نباشد در وقتي نباشد هذيان است و هم‏چو چيزي محال است جسم آن چيزي است كه صاحب طول باشد و عرض و عمق و مكان و زمان و حدود سته را داشته باشد چنين چيزي را ما مي‏گوييم جسم اما اين جسم با همه اينها يك جائيش گرم است يك جائيش سرد است يك جائيش مي‏جنبد يك جائيش ساكن است اين حركت از عالم خود جسم نيست يك كسي بايد بردارد يك تكه او را بجنباند يك تكه‏اش را ساكن كند.

و اين است كه عرض كردم يكي از كليات بزرگ حكمت است. حركتي كه در آسمان است و در زمين نيست و سكوني كه در زمين است و در آسمان نيست مال عالم جسم نيست از جاي ديگر آورده‏اند داخل عالم جسم كرده‏اند گرمي كه از آتش است و در آب نيست سردي كه در آب است و در آتش نيست اينها مال عالم جسم نيست اينها همه از عالم غيب آمده‏اند و اين را اگر درست مسجل كرديد و چون مطلبي است عمده خيلي دقت كنيد و ملتفت باشيد اگر جائيش هم مجهول است بپرس اگر جائيش به نظرت درست نيامد بگو اين درست نيست روت بيايد خجالت مكش بپرس تا خوب حلاجي بشود.

پس ملتفت باشيد بعنيه مثل وقتي كه شما مي‏بينيد بدني را كه گاهي مرده است و جان ندارد گاهي مي‏بيني جان دارد به اين استدلال مي‏كنيد كه اين جان مال عالم جسم نيست مال عالم روح است وقتي راه مي‏رود مي‏فهمي روح از عالم خودش آمده اين جا وقتي مي‏ميرد مي‏فهمي كه آن روح رفته به عالم خودش و مال عالم جسم نبوده اگر بود نمي‏رفت. طول مال عالم جسم است نمي‏رود از عالم جسم، سمت از عالم جسم نمي‏رود مال خودش است لوازم مراتب را تا انسان نداند حكيم نمي‏شود نداند حكيم نيست و حكمت ندارد علم در قلبش نوشته نمي‏شود و از جمله لوازم عالم جسم است طول عرض عمق مكان زمان وضع جهت رتبه، خود جسم خود جسم است و صورتش صورت جسماني است و صورت جسماني هرگز از جسم گرفته نمي‏شود اين هرگز گرفته نمي‏شود حالا ديدي گرم شد بدان گرمي از غير عالم جسم آمده سرد شد بدان سردي از غير عالم جسم آمده.

حالا اين يك قاعده كليه‏اي است آنهائي كه توانسته‏اند به همه ملك درست نگاه كنند و قاعده كليه درست كنند وقتي مي‏خواهند بيانش كنند جوري بيانش مي‏كنند كه همه جا جاري باشد مي‏گويند كل شي‏ء هر چيزي كه وقتي متصف به صفتي نيست و بعد به آن صفت در مي‏آيد اين صفت مال خودش نيست كسي آمده او را به اين صفت در آورده در همه جواهر اين قاعده را جاري كنيد پس هر جوهري كه قابل است به صورتي در آيد و وقتي به آن صورت در آمد ماده در ضمن صورت مستحيل به صورت مي‏شود وقتي حرارت آمد نشست روي ذغال مستحيل به آتش مي‏شود آن مغز ذغال هم آتش است طعم همين كه روي آب انگور نشست همه جاش را ترش مي‏كند مستحيل به ترشي مي‏شود روشنيش همين طور تاريكيش همين طور وقتي فعليت مي‏آيد مستحيل مي‏كند ماده را يعني مسخر خود مي‏كند ماده را، اين از براي خودش ديگر لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاحركة و لاسكونا مگر آن صورت جائيش ببرد.

بعينه مثل سنگي را كه شخص عاقلي بالاش مي‏برد مياردش پايين خود سنگ نه بالا مي‏رود نه پايين مي‏آيد تمام جواهر را جواهر مي‏گويند به جهت آن كه جواهر سرجاي خود هستند جوهريت دارند يعني خود جوهرش هست و عارض مي‏شود بر او بلندي پستي صحت مرض توارد مي‏كنند اشيائي چند بر اين، اشياء وارده را مي‏گوئي آمدند و رفتند آن محل را جوهر مي‏گوييد اينهائي كه مي‏آيند و مي‏روند عرض مي‏گويند هر چه هست مي‏خواهم عرض كنم آن عرضي كه گاهي مي‏آيد و گاهي مي‏رود از غير آن جائي كه مي‏آيد روي آن جا مي‏نشيند مي‏آيد از خود آن عالم نيست بعينه مثل حياتي كه مي‏آيد در بدن و بيرون مي‏رود وقتي آمد از جاي ديگر آمده وقتي بيرون مي‏رود جاي ديگر مي‏رود.

حالا فكر كنيد به همين نظم هر چه جوهريت دارد تا بخواهيد خوب تصويرش كنيد بگوييد ماديت دارد به شرطي ماده را هم همان جوري كه من مي‏گويم تصويرش كنيد شما مباشيد مثل كساني كه ظاهر مواد را مي‏گيرند آن ظاهر علم چنداني توش نيست مركبي را كه شما به صورت الف و باء و جيم در مي‏آريد مردم مركب را مي‏گويند ماده و صورت الف و باء و جيم را مي‏گويند آن ماده پوشيده، به همين نسق چوب ماده است نجار آن را گرفته به صورت در و پنجره در آورده چوب ماده است در و پنجره صورت، حديد ماده است از اين ماده مي‏گيري مايصنع من الحديد را مي‏سازي، نقره ماده‏اي است از اين ماده مي‏گيري ما يصنع من الفضة را مي‏سازي اينها اصطلاح شده و همه كس استعمال كرده گل را مي‏گيري و خشت مي‏سازي گل ماده است خشت صورت است اين جور ماده را همه گفته‏اند و شما بدانيد حالا من عرض مي‏كنم اين مدادي را كه مي‏گيري و به صورت الف و باء و جيمش مي‏كني اين ماده چيز تازه‏اي توش پيدا نشده و ماده كه در ضمن صورت بيرون مي‏آرند و چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود آن غير از اين است و اين است كه عرض كرده‏ام فرق نمي‏كند چوب صندل را تو براده كني يا اين كه اجزاش به هم چسبيده باشد هر بوئي دارد و هر خاصيتي دارد ريز ريزهاش همان بود و خاصيت را دارد مجموعش هم همان خاصيت را دارد و همان بو را دارد خرمن گندم به حسب ظاهر دانه هاش غير همند لكن هر كاري از اين دانه مي‏آيد آن دانه هم همان كار را مي‏كند هم چنين نانها را خيال مكن ممتازند از يكديگر ممتاز ظاهري كه مي‏بينيم هستند در حقيقت به طور حكمت ممتاز نيستند چيزي ديگر مي‏خواهيم كه ممتازشان كند هر خاصيتي كه اين نان دارد آن نان هم دارد اينها ممتاز نيستند اين امتيازات امتيازات عوامي است عوام وقتي نان را ريزه ريزه كردي روي هم ريختي مي‏گويند تعددات فاني شد و عالم جمع آمد خرمني است لقمه لقمه‏ها روي هم ريخته.

شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد و بدانيد فرق نمي‏كند نانها را ريز كني و آسيا كني كه آرد بشود باز هم يك جنسند و يك خرمنند يك طبيعت دارند مجربين هر جور خاصيتي معين كرده‏اند براش در هر درجه همان خاصيت را دارد پس اينها ممتاز نيستند، قبضه قبضه‏شان هم باز ممتاز از يكديگر نيستند، امتيازات را ان‏شاءالله خوب ملتفت باشيد و عمدا اينها را عرض مي‏كنم به جهت آن كه كسي پاپي شده بود، و باز عرض مي‏كنم كسي كه اينها را فرق گذارده باشد هر چه بگرديد پيدا نمي‏كنيد كه فرق گذارده باشند پس امتيازي كه خدا اشياء رااز هم ممتاز كرده معنيش اين نيست كه خدا قابلمه‏اي برداشت دريا را غرفه غرفه كرد. اين غرفه ممتاز از آن غرفه نشده آبها چه پهلوي هم باشند يك آبند چه جدا باشند باز يك آبند يك خاصيت دارند، لكن وقتي اينها ممتاز مي‏شوند يك غرفه‏اش اثري ديگر داشته باشد و غرفه ديگر اثري ديگر مثل اين كه وقتي حرارت مي‏آيد روي زغالي مي‏نشيند يا حرارت طبيعي مي‏آيد روي جسمي مثل چائي وقتي حرارت مي‏آيد روي چائي مي‏نشيند خاصيتي دارد كه دارچيني آن را ندارد دارچيني خاصيتي دارد كه چائي آن را ندارد اين نباتات خواه بنفشه خواه دارچيني خواه چائي همه جسمند همه صاحب اطراف ثلث و صاحب مكان و زمان لكن ممتازند از هم، مقدار معيني از حرارت و برودت و يبوست كه مال عالم جسم نبوده رفته پيش دارچيني كه آن قدر پيش چائي نرفته آن جور نرفته او مشخص شده اثري ديگر دارد پس ممتاز شده پس بنفشه با بنفشه ديگر ممتاز نيست اما بنفشه با دارچيني ممتازند از يكديگر، چائي با چائي ديگر ممتاز نيستند، باز نوعشان را هم ملتفت باشيد چائي نمسه@ غير چائي آق پر است آن گرمتر است اثري ديگر دارد ممتاز است.

پس چيزها چون از عوالم عديده‏اند پس مقدار خاصي از حرارت با مقدار خاصي از برودت با ميزان خاصي از رطوبت با ميزان خاصي از يبوست همه اينها را مي‏آرند روي تكه‏اي از جسم مي‏گذارند آن وقت اين جسم ممتاز مي‏شود از جسمي ديگر، زيد و عمرو و بكر را همين جورها ساخته‏اند در جسمانيت ممتاز از هم نيستند و لو اين كومه ديگري باشد او كومه ديگري مثل خرمن خاكي روي هم ريخته وقتي مي‏گيرند به مقدار خاصي از اين كومه متشاكل الاجزاء اين اگر از غير عالم خودش و فراموش نكنيد چه عرض مي‏كنم اگر از غير عالم خودش چيزي مخلوط با اين كومه نكني اين اجزاش منفصل از هم نمي‏شود يعني ممتاز از هم نمي‏شود پس وقتي كومه خاكي را يا يك كومه گلي را كه همه جاش آب دارد و همه جاش خاك دارد و همه جاش گل است اين را مي‏خواهي به شكل چارگوش بساز مي‏خواهي به شكل پنج گوش بساز مي‏خواهي به شكل كاسه بساز مي‏خواهي به شكل سبو بساز مادامي كه داخل اين گل چيزي از خارج اين گل نكني تكه‏تكه‏هاي اين گل را ممتاز نمي‏كند نمي‏تواني ممتازش كني كه يك تكه‏اش گرم باشد يك تكه‏اش سرد باشد.

فكر كنيد و ببينيد كه چه قدر آسان است و چه قدر اغماض در آن شده كه من با اين همه اصرار و ابرام كه مي‏كنم باز مي‏بينيد هنوز معلوم نشده، يك خمي از سركه كه همه‏اش يك سركه است اين را در هر كاسه‏اي بريزي در هر جا مي‏ريزي زيادش را بريزي كمش را بريزي اجزاي اين سركه ممتاز از هم نمي‏شود همه‏اش سركه است همه‏اش يك جور ترش است هيچ جاش ترشي او از جاي ديگرش بيشتر نيست يك خم بسيار بزرگ شيره باشد چيزي از خارج آن در آن نريزي همه‏اش يك شيره است در هر ظرفي بريزي هر قدر بريزي همه‏اش شيره است اجزاش ممتاز از يكديگر نمي‏شود محال است اجزاي اين شيره از هم ممتاز باشد مگر اين كه از خارج شيره يك خورده سركه داخل يك خورده از شيره بكن داخل جزء ديگرش مكن آن وقت يك خورده‏اش شيرين محض است يك خورده‏اش سكنجبين است و ممتاز شده از يكديگر.

و اين يك باب بزرگي از حكمت است و مردم آن را نمي‏دانند خوابند و غافلند. به همين طور چيزهاي يابس را فكر كن يك خم آرد اين اجزاش ممتاز نيست چه از سر خم برداري چه از پاي خم اگر آرد گندم است همه‏اش خاصيت گندمي دارد اگر آرد برنج است همه‏اش خاصيت برنجي دارد نمي‏شود اجزاي اين را ممتاز كرد مگر از خارج چيزي بياري داخلش كني آرد جوي را آرد گندمي رااز خارج بياري داخلش كني آن وقت مي‏تواني بگوئي قبضه‏ها ممتاز شده‏اند به جهت آن كه يكيش را گندم داخل كرده‏ايم يكيش را جو داخل كرده‏ايم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله هر چيزي و هم‏چو حكم كلي است كه همه جا جاري است و فراموش نكنيد هر عالمي هر ماده‏اي كائنا ما كان چه غيب چه شهاده چه مجرد چه مادي تا از غير آن عالم چيزي داخل آن عالم نشود جزئي از جزئي ممتاز نخواهد شد و اين را فراموش نكنيد كه خيلي ضرور است براي خيلي از اغماضات مردم اين قاعده را انسان داشته باشد نمي‏لغزد هيچ جا ومحكم مي‏شود. ان‏شاءالله دقت كنيد و فكر كنيد و تعمد كنيد كه نقصي براش پيدا كنيد ياباطلش كنيد نمي‏توانيد هر چيزي يقيني شد اگر جميع مردم رو به يكديگر كنند و پشت به پشت يكديگر گذارند كه باطلش كنند نمي‏شود باطلش كرد و ردش كرد.

پس يك كومه گل را كه خشتهاي عديده زدند تو ديگر مشو مثل ساير مردم كه بگوئي ممتاز شدند چرا كه اين خشت غير آن خشت است اين جور ممتاز را خود گل هم داشت هر قدرش غير از قدر ديگرش بود اين امتياز نمي‏شود يك موم را بگيري يك خورده‏اش را به صورت شتر درست كني تكه‏اش رابه صورت انسان درست كني اينها ممتاز نمي‏شود مزاجش تغيير نمي‏كند باز اين موم براي هر كاري خوب باشد آني كه به صورت شتر است همان كار را مي‏كند موم را وقتي به صورت سگ مي‏سازي جلدي نجس نمي‏شود و خبيث نمي‏شود يا به صورت گوسفند ساختي به اين حلال نمي‏شود پس اين صورتهاي عرضي را بگوييد اصلش صورت نيست صورت آن چيزي است كه محل احكام عقل است محل احكام شرع است سگ اسم است براي آن صورتي كه محل حكم واقع شود يعني محل خاصيت واقع شود سگ آن چيزي است كه نمي‏شود گوشتش را خورد و نجس است اما مومي را بگيري به صورت سگ بسازي اين صورت سگ نيست اصلا واگر اين را صورت سگ مي‏گوئي صورت سگ را نفهميده‏اي اصلا پس مومي را به صورت خنزيري بساز اين موم بد نمي‏شود به صورت خوبش كني جلدي خوب نمي‏شود اگر كسي مغرور به اينها بشود بازي است.

پس تا از خارج چيزي مخلوط و ممزوج نكني چيزي را داخل چيزي نكني اجزاي آن چيز ممتاز از يكديگر نخواهند شد و داخل محالات است ممتاز از يكديگر باشند اين قاعده را حفظ كنيد كه در مقامات توحيد به كارتان مي‏آيد، ملك صانع دارد از همين راهها پي بايد برد و بدانيد شبهه دهريها از اين است كه درست تعمق نمي‏كنند در اشياء واقعا اگر صورت اين است ديگر خدا مي‏خواهد چه كند خودش خودش شده.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله خيلي مطلب آساني است و خيلي مطلب عمده‏اي و آن قدر آسان است كه هر كردي لري بچه‏اي مي‏فهمد، يك كاسه شيره تا از خارج چيزي داخلش نكني تكه‏تكه‏هاش هنوز جدا نمي‏شود از هم و ممتاز نيست تا چيزي از خارج داخلش نشده يك جور مزاج و يك جور تأثير دارد و همه‏اش يك حكم دارد وقتي مي‏خواهي اين كاسه شيره را قسمت كني قدريش را مي‏گيري سركه توش مي‏ريزي آن وقت اين ممتاز شد اين سركه دارد باقي ديگر سركه ندارند قدريش را آب‏غوره مي‏ريزي توش اين ممتاز شد اين آب‏غوره دارد باقي ديگر آب‏غوره ندارد قدريش را آب‏ليمو مي‏ريزي اين ممتاز شد اين آب‏ليمو دارد باقي ديگر آب‏ليمو ندارند آن وقتي كه اشياء عديده وارد آوردي بر اين ماده و ممزوج شد با اين آن وقت تكه‏تكه‏هاش ممتاز شده از هم به همين طور اين را مي‏توان برگرداند به حالت اوليه‏اي كه بود ممكن است آتش كنيم كه سركه‏اي كه لطيف است برود بالا شيره‏ها بماند ته قرع جوري ديگر بكنيم آب‏غوره‏ها برود شيره‏ها بماند.

خلاصه امروز تمام درستان هم منحصر به حفظ كردن همين قاعده باشد پس اين است اين قاعده خيلي جاها به كارتان مي‏آيد و آن قاعده اين است كه تا از غير عالم جسم چيزي را داخل عالم جسم نكني آتش پيدا نمي‏شود تا از غير عالم جسم چيزي را داخل تكه ديگر نكني آب پيدا نمي‏شود تا از غير عالم جسم چيزي را داخل تكه ديگر نكني خاك پيدا نمي‏شود تا از غير عالم جسم داخل تكه ديگر نكني هوا پيدا نمي‏شود هم چنين است آسمانها هم چنين است همه زمينها حتي اين كه هر جزء فلكي با جزء فلكي غير يكديگرند هر ستاره‏اي غير ستاره ديگر است مزاجش رنگش تأثيرش غير آن ديگري است همه اينها از خارج آمده اين شمس از عالم غيب آمده قمر از عالم غيب آمده اين مشتري از عالم غيب آمده همه اينها الان بدني دارند جسماني روحي دارند روحاني.

و همه جا بدانيد و فراموش نكنيد و اين كلمه از نتايج همان صحبت اولي است همه‏جا حكم با آنهائي است كه مي‏آيند مي‏نشينند همه جا حكم با ارواح است اجساد مسخرند براي روح پس واقعا شمس اسم آني است كه از غيب آمده روي اين تكه جسم نشسته آن روشني را بگيري از اين جسم اين ديگر شمس اسمش نيست اين جسمي است طول دارد عرض دارد عمق دارد اما شمس نيست تأثيري را كه آتش دارد از گرمي است كه مال عالم جسم نيست از خشكي است كه مال عالم جسم نيست وقتي مي‏خواهد توي اين دنيا بيايد لامحاله بايد روي يكي از اين تكه‏ها بنشيند محل مي‏خواهد تا ننشسته روي تكه‏اي اين جا نيامده، اما اثر با آن غيب است پس همه جا آثار با ارواحند و اجساد هيچ كار از ايشان نمي‏آيد مگر باز اجساد روحانيت پيدا كنند آن وقت اثر براي اجساد هم پيدا مي‏شود والا هيچ اثر ندارند امكان صرفند حتي اجساد ظاهر در فلسفه اين اجساد اجساد صرفه عبيطه نيستند جسد در روح اثر مي‏كند در علم اكسير اما جسد جسد عبيط نيست اما خاك برداشته در آن عمل كرده خاك امكان است يك دفعه جسد اصطلاحي است كه بخصوص ساخته‏ايم جسدي مصنوع اين جسد خودش روح متجسدي دارد از آن روح اثر مي‏كند.

پس همه جا تأثير با فعليات است امكانات هيچ اثري ندارند اثر امكان چيست مسخر بودن يعني هر جا ببريش مي‏آيد مسخر صرف مثل الاغ كه مسخر صرف است پس آثار همه با صور است و هر صورتي كه اثر ندارد آن را صورت مگو و مشتبه نشود برات. عرض كردم صورت ظاهري سگ را روي گلي خميري مومي وارد بياوري آن صورت سگ اسمش نيست اين خمير ما اين موم ما نجس نيست اما اگر خمير ما را سگ خورد و گوشت سگ شد آن وقت حكم سگي مي‏شود بر آن وارد آورد.

پس هر جا هيئاتي ببينيد بي تأثير كانه هيئت هم نيستند صورت نيستند همه‏جا در عالم غيب و شهاده تمام تأثيرات با صورت است آن قدر تأثير با صورت است كه مواد را در ضمن خود مستحيل به صورت خودشان مي‏كنند يعني حكمي براي آنها باقي نمي‏گذارند و حكم با آنهائي است كه آمده‏اند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.

 

 

درس سيزدهم سه شنبه سوم صفر سنه 1301

 

 

13بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

از طورهائي كه مكررها هي عرض كرده‏ام ان‏شاءالله بايد ملتفت باشيد كه نه هر چيزي كه محتاج به چيزي است آن چيزي كه به سوي او محتاج هست او خداي اين يكي مي‏شود و محتاج هست و خداش هم نيست. فكر كنيد ان‏شاءالله آسان هم هست انسان محتاج هست به غذا اما غذا خدا نيست آن قدر انسان محتاج به غذا است كه اگر غذا هم نخورد مي‏ميرد لكن اين رزق، خدا نيست مخلوق خدا است. پس احتياجات خلق تمامش مثل همين رزق است و تمام استمدادات مثل همين رزق، كسي محتاج به علم است و علم خدا نيست كسي محتاج است به رزق و رزق خدا نيست ولد محتاج است به والد و والده و خدا نيستند، اشيا تمامشان محتاجند به چيزي كه به كارشان بيايد آن چيزي هم كه به كارشان هيچ نمي‏آيد ديگر احتياج هم به او گفته نمي‏شود اين است كه فرموده‏اند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله

حالا به اين پستا ان‏شاءالله فكر كنيد خيلي از درجات هست غني است نسبت به درجه ديگر و خدا هم نيست و اينها را فراموش نكنيد ان‏شاءالله و اهل باطل توي همينها حيله كرده‏اند و براي بعضيشان هم راستي راستي مشتبه شده است به جهتي كه چنگ نزده‏اند به دامن انبيا و لغزيده‏اند اگر چنگ زده بودند نمي‏لغزيدند حجت خدا هميشه تام و تمام و بالغ است از جانب او شكي شبهه‏اي خطائي نيست معقول نيست در نزد تمام طوايفي كه خود را به يك پيغمبري مي‏بندند امر الهي ظاهر واضح روشن نباشد به هيچ وجه محل ريبه نيست. اما وقتي از آن راهي كه گفتند نرفتي البته انسان گمراه مي‏شود و بر او مشتبه مي‏شود.

سعي كنيد ان‏شاءالله و اين نصيحتي است از من به شما و اين ابتداي تمام هدايتها است و ابتداي شروع در هدايت كردن تمام انبيا است و اوليا است ابتداي تمام كارهاتان آن چيزي كه ضرورش داريد كه به كارش ببريد همه‏اش همين است كه بي‏غرض باشيد بي مرض باشيد خودت پيش خودت ميل مكن ديني بتراشي و آن را دين خدا قرار بدهي و اگر بناش را داري خواهي تراشيد بعينه مثل اوضاع ظاهر كسي پيش خود خيال كند بتي را مي‏تراشم و سجده مي‏كنم و يك پاره احمقها هم پيدا مي‏شوند و تابع مي‏شوند و مداخلي در اين ميانه پيدا مي‏شود و اگر هم‏چو خيالي داري لامحاله مي‏تراشي بت را و جمعي هم تابعت مي‏شوند.

پس ملتفت باشيد ابتداي دخول در دين خدا اين است كه غرض نداشته باشي مرض نداشته باشي تا غرض آمد كه بت بتراشي خواهي تراشيد وقتي هم غرض آمد و تراشيدي بعد ديگر البته شواهد و دليل عقل و نقل توش پيدا مي‏شود و همه اهل باطل همين كار را مي‏كنند و عبرت بگيريد تمام اهل باطل تماما كتاب دارند دليل دارند برهان دارند صغري دارند كبري دارند نتيجه مي‏گيرند همه‏اش لوطي بازي صرف نيست با دليل و برهان حرف مي‏زنند پس كسي كه مي‏خواهد دعوت بكند به چيزي لامحاله كتاب هم دارد ملاها دارند نصايح دارند.

ملتفت باشيد و بدانيد كه اينها محض ادعا نيست نمي‏خواهم چيزي بتراشم تحويلتان كنم بلكه امرهاي شايع را عرض مي‏كنم توي هر طايفه‏اي مي‏روي مي‏بيني اهل آن طايفه مردم را دعوت مي‏كنند نصيحت مي‏كنند كه انسان لله و في الله بايد حركت كند همه مي‏گويند انسان بايد بي غرض و بي‏مرض باشد همه مي‏گويند انسان براي خدا بايد عمل كند همه اين حرفها را مي‏گويند شما فكر كنيد با دقت با شعور بنشينيد با فكر و همين طور فكر كنيد و يك ساعت فكر بسا نجات مي‏دهد انسان را الي ابد الابد و همين جوري كه مردم بي پستا دارند راه مي‏روند و فكر نمي‏كنند تا آخر عمر راه مي‏روند و گمراهند آخر هم مي‏ميرند و به درك واصل مي‏شوند راه نجات اين است كه انسان بايد وقتي را براي خود پيدا كند مخلّي بطبع وقتي كه گرسنه نباشد وقتي كه تشنه نباشد سرماش نباشد گرماش نباشد خيال زن نبردش جائي خيال بچه نبردش جائي مخلي بطبع جائي باشد بي صدا بنشيند، فكر كنند كه اين آسمان و اين زمين اين اوضاعي كه هست اينها آيا خدائي دارند يا ندارند مردم اين حرفها را كه مي‏زنند خدائي هست پيري هست پيغمبري هست اين حرفها آيا راست است يا دروغ است اين حرفها اگر راست است از اينها كدامشان راست مي‏گويند همه راست است نمي‏شود همه راست باشد، همه دروغ است نمي‏شود همه دروغ باشد از همين راه هي بنشينيد و فكر كنيد خيلي چيزها به دستش مي‏آيد و از اين فكر كردن آدم دين پيدا مي‏كند و اين قدر اصرار داشته‏اند ائمه در اين فكر كردن كه فرموده‏اند هيچ خيري در هيچ عبادتي نيست كه فكر در آن نباشد و اين در همه طوايف هم هست يك پاره چيزها است كه عمدا شيوعش داده‏اند كه در همه طوايف باشد كه به گوشت برسد تا حجت تمام باشد حجت كه تمام شد حالا ديگر نمي‏روي از پيش، حجت تمام است مي‏روند به جهنم.

پس عبادتي كه فكر در آن نيست عبادت اسمش نيست به اصطلاح خدا و رسول و تمام عبادات ولو مشقت داشته باشد هر چه مشقت داشته باشد مغرور نكند شما را هر عبادتي كه فكر توش نيست مثل هماني است كه خدا و رسول تشبيهش كرده‏اند مثل خري است كه ببندند او را به آسيا اين زحمت كشيده جانش در آمده بيچاره زخم شده راه رفته خسته شده آخر كار چه كار كرده دور خودش گشته هيچ جا را نرفته سير نكرده يك دور يا صدهزار دور بزند فرق نمي‏كند از جاي خود بيرون نرفته اين است كه يك ساعت فكر ثوابش به قدر شصت سال عبادت است و حضرت امير فرموده است اين را و شصت سال فرموده به جهت اين كه نوع عمرها شصت سال است و خودشان هم شصت سال عمر كردند نوعا اعمال خير كه از انسان صادر مي‏شود در همين مدت عمرش است پس نوعا شصت سال مي‏شود و از اين جهت فرمودند يك ساعت فكر ثواب شصت سال عبادت دارد اين عمر را ملاحظه كردند والا اگر اين حديث را در زمان نوح بود مي‏فرمودند مي‏فرمودند ثواب هزار سال عبادت و بيشتر دارد اگر بيشتر بود بيشتر مي‏فرمودند و هكذا و نمي‏شود تعيين كرد چه قدر ثواب دارد ثوابش به قدري است كه بسا يك ساعت مي‏نشيني مخلي بطبع فكر مي‏كني قلبت جائي ديگر رفته و نجاتي حاصل مي‏كني كه به آن يك ساعت فكر توي دنيا با بصيرت راه مي‏روي توي قبر وقتي سؤال مي‏كنند جواب مي‏دهي مي‏پرسند به چه دليل مي‏گوئي به دليلي كه خدا گفته به دليلي كه رسول گفته و آنها سؤالاتشان هميشه اين جور است آالله اذن لكم ام علي الله تفترون هر كاري هر عملي هر اعتقادي هر علمي هر چه داري هر چه مي‏خواهي بكني مي‏پرسند الله اذن لكم مي‏گوئي خدا گفته مي‏پرسند خدا كجا گفته در كدام كتابش گفته هر كس هر كتابي دارد بايد در كتابش باشد در توي دنيا همين جور سؤال مي‏كردند انبياء كه خدا گفته چنين كاري بكنيد يا خودتان از پيش خود تراشيده‏ايد كعبه را خدا گفته به آن معجزاتي كه بر دست انبياء جاري كرده كه بايد قبله قرار دارد و بايد رو به آن كرد اين از جانب خدا منصوب شده و خدا گفته حالا روتان را به اين سمت كنيد و اگر كرديد و پرستيديد الله اذن لكم جواب مي‏گوئي بلي مي‏گويند به چه دليل به دليلي كه صادر شده از جماعتي كه خارق عادت بسيار از دستشان جاري شده و گفته‏اند ديگر شكي شبهه‏اي براي من نماند كه خدا گفته من هم روي خود را به اين طرف كردم و رو به اين كعبه سجده كردم حالا ديگر يك كسي به عقل خودش بگويد چه فرق دارد اين خانه با خانه ديگر اين خانه چهار گوش است اين خانه به غير از اين كه خانه مربعي است و به غير از اين كه سنگها را به هم متصل كرده‏اند كاري ديگر نكرده‏اند اين خانه را ساخته‏اند ما خانه ديگر مي‏سازيم بسا سنگهاش را هم قشنگتر مي‏سازيم و رومان را به آن خانه مي‏كنيم اينما تولوا فثم وجه الله ما مي‏خواهيم پشتمان را به آن سمت كنيم رومان را به آن سمت كنيم خانه‏اي مي‏سازيم از بلور قشنگتر هم مي‏سازيم طلا هم دورش مي‏گيريم و رومان را به آن جا مي‏كنيم خدا هم‏چو قرار نداده

و اينها نصيحت باشد براتان براي اين كه استاد شويد در دين و مذهب. عرض كردم وقتي مي‏خواهي بتراشي خانه‏اي براي خودت قبله‏اي براي خودت درست كني درست خواهي كرد آن وقت بخواهي آيه‏اي براش پيدا كني پيدا مي‏شود اينما تولوا فثم وجه الله مي‏خواهي حديث پيدا كني پيدا مي‏شود مي‏خواهي دليل عقل پيدا كني پيدا مي‏شود دليل عقلش اين كه مي‏گوئي من رويي دارم پشتي دارم از روي خودم بايد توجه كنم و لامحاله به يك سمتي هم كه بايد توجه كنم حالا كه چنين شد يك سمتي را خودمان اختيار مي‏كنيم همان جوري كه مردم ديگر اختيار كرده‏اند مردم ديگر سنگهاي سياه را در اين خانه روي هم گذارده‏اند خانه ساخته‏اند ما هم سنگهاي سفيد را روي هم مي‏گذاريم خانه مي‏سازيم خيلي بهتر هم مي‏سازيم آن را قبله خود قرار مي‏دهيم.

و عرض مي‏كنم نفس جوري خلقت شده كه همين كه چشمش جائي را نمي‏بيند و ببينيد دليل عقلي مي‏آرد عقل اين طور مي‏فهمد كه نفس انساني جوري خلقت شده كه همين كه صورتي را ديد انسان خاضع مي‏شود پيش آن صورت و اينها دليل عقليش است. عرض مي‏كنم ملتفت باشيد نمي‏خواهم شبهه بيندازم در ذهنهاتان راه شبهه را مي‏خواهم به دستتان بدهم كه اين جور شبهه مي‏كنند تا ملتفت باشيد و از آن راه نرويد پس انسان جوري خلقت شده است به دليل عقل كه همين كه چشمش ديد جائي را، چيزي را خاطر جمع مي‏شود همين كه نديد چيزي را چندان اعتنائي نمي‏كند خاضع نمي‏شود، نفس انساني همين جور خلقت شده كه همين كه سلطاني را ديد بي‏اختيار در حضورش مؤدب بشود درست مي‏ايستد هرزگي نمي‏كند لكن سلطان را كه نديد و بداند سلطان خبر نمي‏شود در خلوتي اگر باشد و خيال سلطان را بكند بسا آن كه هزار فحش هم به سلطان مي‏دهد و نمي‏ترسد چرا كه او را نمي‏بيند اما وقتي ديدش خود را جمع مي‏كند مؤدب مي‏شود و همين جور دليل هم هست واقعا و در كار بوده از همين جهت هم اين خانه‏ها را ساخته‏اند انبياء و اولياء اين است كه اگر مسجدي با اوضاع بسازند عمارات عالي با اوضاع تمام درست كنند طبع انسان جوري خلق شده كه داخل آن مسجد كه شد واقعا خاضع مي‏شود براي خدا و حالت عبادت براي او بيشتر است در بيابان بخواهد عبادت كند چندان اعتنا نمي‏كند طبع را جوري كرده‏اند كه آن‏جا خاضعتر بشود.

دقت كنيد ان‏شاءالله اينها دليل عقل است سرجاي خودش به كار هم مي‏آيد جاي ديگر ببري خراب مي‏شود. اين صوري كه هستند و معظمند مثل قبر پيغمبر9حتي عرض مي‏كنم هر كسي كه اعتنائي به هر مرده‏اي داشته باشد مثل اين كه يهوديها به قبر موسي مثلا اعتنا مي‏كنند اگر بدانند كجاست به همين جورها اعتنا مي‏كنند يك قبري روي زمين باشد كه چهار انگشت بالاتر از زمين باشد مثل ساير قبور اگر اين جورها باشد انسان برود آن جا اعتناي چنداني نمي‏كند نهايت زور كه مي‏زند فاتحه‏اي مي‏خواند و مي‏رود عقب كار خودش اما وقتي بروي يك جائي يا سر قبري ببيني ضريحي دارد گنبدي دارد عمارتي ساخته‏اند طلائي نقره‏اي زائري آمدي رفتي جمعيتي دري مي‏بندند دري باز مي‏كنند طبع انساني بر اين است اينها را كه ديد اعتنا بكند بيشتر خاضع و خاشع بشود.

پس عمدا اين كارها را مي‏كنند و اينها تسديدات خدا است ملتفت باشيد ان‏شاءالله اگر خدا وانمي داشت مردم را كه اين كارها را بكنند و بدانيد اغلب اين جور كارها از دست اهل حق هم جاري نشده لكن خدا است وامي دارد متوكل را سر قبر حضرت سيدالشهداء چه كارها از دست او جاري شد و ملعوني كه آن طور عداوت داشت كه هيچ كس آن طور عداوت نداشت. مبناي اين بنائي كه حالا هست متوكل گذارده.

منظور اين است كه هر طوري هست وا مي‏دارند مردم را عمارات مي‏سازند جائي را كه مي‏خواهند معروف بشود محل اعتنا باشد وامي‏دارند مردم را جوري مي‏سازند كه مردم خاضع شوند مي‏بيند گنبد طلائي است درهاي نقره‏اي است آمدي رفتي گريه و زاريي دري خادمي لامحاله خضوع مي‏كند و اين خواست خداست كه خواسته در اين خانه‏ها ذكر اسم او بشود و واقعا يكي از معنيهاي ظاهر آيه همين كه مي‏فرمايد في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه و اگر فكر كنيد مي‏بينيد ظاهرش هم همين طورها است از صبح تا شام مي‏بيني در آن خانه‏ها صداها بلند است ياالله يارحمن يارحيم اي‏خدا اي‏پير اي‏پيغمبر اي‏امام متصل در اين مشاهد مشرفه يك كسي گريه مي‏كند يك كسي مناجات مي‏كند و مي‏بينيد ظاهر ظاهرش هم درست آمد.

منظور اين است كه بناهائي كه انبياء مي‏كردند عماراتي كه مي‏ساختند و به خصوص پرده دورش مي‏گرفتند بخصوص قنديلهاي طلا و نقره مي‏آويختند اگر همين طور سنگ‏ها را روي هم مي‏گذاردند و مي‏گفتند بيائيد دور آنجا بگرديد مردم مي‏گفتند كه كار ديوانگي است دور اين سنگ‏ها بگرديم براي چه لكن حالا پرده سياهي دارد جمعيتي مي‏روند و مي‏آيند البته خاضع مي‏شوند خاشع مي‏شوند عظيم مي‏شمارند.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءالله حالا به اينجور دليلها يك كسي ديگر هم خانه مكه‏اي بشكل اين خانه مكه بسازد از بلور و از طلا و نقره قشنگتر هم مي‏سازد و رو به آن مي‏كند و عبادت مي‏كند نهايت آن خانه را سمت جدي مي‏سازد عيبش چه چيز است آيه مي‏خواهي هست حديث مي‏خواهي هست دليل عقل مي‏خواهي هست مثل اينكه بابي‏ها براي خودشان خانه ساخته‏اند خانه‏اي مي‏سازد چهارگوش ديگر بسا بگويد چرا بايد چهار گوش هم باشد هشت گوش كه خوشگل‏تر است قديم‏ها سليقه نداشتند چهارگوش ساختند. انسان وقتي پيش خودش بناي استدلال را گذارد همين كه مي‏خواهد خودش مستقل باشد بگويد خودم مردي هستم سليقه‏اي دارم به سليقه خودش از خيلي چيزها خوشش نمي‏آيد و به سليقه‏اش درست نمي‏آيد تغييرش مي‏دهد و هر چه به سليقه‏اش درست آمد آن را به حال خودش مي‏گذارد و تغييرش نمي‏دهد.

باري پس اگر مي‏خواهيد هدايت بشويد از آن اول وهله كه مي‏خواهيد پا در دين و مذهب بگذاريد همان ديني كه خداوند عالم آورده پايين همان را پيدا كنيد همان را به دست بياريد نه كه خودتان ديني درست كنيد، عرض كردم اگر مي‏خواهي خودت درست كني ديني مي‏شود كه مي‏گوئي كه گفته نماز چهار ركعتي باشد به سليقه من اينطور بهتر است كه نماز پنج ركعتي باشد شش ركعتي باشد بهتر است سليقه ديگري پيدا مي‏شود مي‏گويد خدا وتر است و وتر را دوست مي‏دارد نماز يك ركعتي بهتر است اين همه تكرار كنيم چرا؟ آدم وقتي مي‏رود در حضور سلطان آنجا كه رسيد يكدفعه كرنش مي‏كند و مي‏ايستد بس است هي تكرار كني و سر هم سرت را چنين كني و چنان كني بسيار قبيح است بسا سلطان خوشش نمي‏آيد بدش هم مي‏آيد براش حديث بخواهي پيدا كني بسا پيدا مي‏شود، نماز اولش يك ركعت بوده است اصلش بعد در هر وقتي از اوقات شبانه روزي چند ركعت پيغمبر زياد كرده‏اند پنج وقت قرار داده و اصلش همان يك ركعت بوده پس چرا بايد مكرر كرد در پيش عقل مكرر كردن قبيح است انسان وارد مجلسي بشود و مكرر سلام كند خيلي قبيح است اگر سلام هيچ ضرور نيست اگر كرنش هيچ ضرور نيست كه اصلش اسم مبر اگر ضرور است كه يك سلام بس است پس يك ركعت نماز بس است به دليل عقل يك‏بار سلام كردي يك ركعت نماز كردي بس است باز سلام و باز سلام و باز سلام اين بازي است كار بچه‏ها است بچه‏ها كه بازي مي‏كنند اعتنائي به بازي بچه‏ها نمي‏كند كسي، هي سلام مي‏كنند بكنند.

پس وقتي مي‏خواهيد بتراشيد ديني را و از پيش خود بگوييد اينجورش بهتر است مي‏شود كرد مي‏توانيد از قول همان كساني كه ردشان مي‏كنيد استدلال كنيد در قول همانها اقوالي پيدا مي‏شود كه دليل قول خود قرار بدهيد حالا مي‏خواهي توي ديني كه خدا قرار داده بيائي نگاه كن ببين خدا چه گفته چه آورده بگو من هيچ عقلم نمي‏رسد من خدائي دارم آيا اين خدا ديني آورده براي من يا نه حلالي حرامي براي من قرار داده يا نداده باز قرار داده مثل براهمه بشويم بگوييم ديني چيزي خدا قرار نداده اين انبياء هم كه مي‏بينيم آمده‏اند آيا چاپ زده‏اند كه مردم را گول كنند مسخر خود كنند يا اينجور نيست ديني قرار داده ببين ديني هست و خدا قرار داده يا نه انبيائي كه آمده‏اند و ادعاها كرده‏اند اين ادعاها راستشان بوده يا خير سلطنت مي‏خواسته‏اند به اين حيله آمده‏اند اينها را پيدا كنند با زبان مايه گذارده‏اند جمعيت و دولت پيدا كردند اگر اينجورها است تو هم برو بگرد مثل براهمه اسم هيچ دين و مذهبي مبر.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله اول قدم اين است كسي كه مي‏خواهد داخل دين و مذهب بشود ببيند صانع چه كرده و از آن راهي كه صانع قرار داده داخل شود خودم پيش خودم دين بتراشم نمي‏توانم، خودم پسند خودم براي خودم مُمضي باشد پسند خودم هم به تجربه رسيده چه بسيار پسندي را كه امروز مي‏پسندم فردا كه مي‏شود مي‏بينم ناقص بود و پشيمان مي‏شوم پسندي ديگر اختيار مي‏كنم پس‏فردا از آن هم پشيمان مي‏شوم.

بعينه طبع انسان و عقل انسان جوري خلق شده كه مي‏بيني يكوقتي غش مي‏كند براي سير يكوقتي ديگر مي‏بيني ميل نمي‏كند بدش مي‏آيد يكدفعه پلو مي‏خواهد يكوقتي ديگر از پلو هم خوشش نمي‏آيد حلوا مي‏خواهد، انسان هي متغير است و هي در اين تغيرات سليقه‏هاش هم مختلف مي‏شود. پس مثل بدنتان است عقلتان و نفستان، يكوقتي چيزي را خيلي دوست مي‏داري يكوقتي از چيزي خيلي بدت مي‏آيد يكوقتي ميل مي‏كني به معاشرت جماعتي و نهايت اصرار را هم داري كه با آنها معاشرت كني يكوقتي پشت مي‏كني به آنها و بناي عداوت را مي‏گذاري با آنها، واقعا در دلت هم همين طور است، انسان است و متغير است.

پس عقل از بدنش اكتساب مي‏كند وقتي بدن گرم است براي عقل گرمي احداث مي‏شود وقتي بدن سرد است و كسل واقعا عقل هم كسل مي‏شود و عقل هم نمي‏خواهد فكر كند او هم تغيير مي‏كند حالتش. پس وقتي بدن نشاط دارد عقل هم نشاط دارد هر وقت اين كسالت دارد او هم كسالت دارد و اينها نمونه است براي اينكه بدانيد چنانكه در ظاهر مي‏بيني بدن متغير است و هر وقتي جوري است عقل هم همين جور تغييرات دارد يكوقتي خيال مي‏كند كه خوب است خانه‏اي بسازيم مثل خانه كعبه و رو به آن طرف كنيم آنوقت بپرستيم او را مثل اينكه اين خانه را مي‏پرستيم يكوقتي خيال مي‏كند خانه‏اي بهتر از اين هم بسازيم مثلا و رو به آن كنيم و عبادت كنيم

و مي‏بينيد ان‏شاءالله كه صانع اين چيزها را بخواهش ما وانگذارده و بدانيد ان‏شاءالله دقت كنيد اگر اين صانع واگذارده بود اختيار خودمان را به‏دست خودمان كه هر چه را پسنديدي همان پسند من باشد همان از براي خودت خوب باشد به همين جورهائي كه عامه مردم حرف كه مي‏زنند مي‏گويند موسي به دين خود عيسي به دين خود، من دلم چنين مي‏خواهد براي خودم خوب است تو هم دلت جوري ديگر مي‏خواهد آنطور براي تو خوب باشد.

ملتفت باشيد اگر اين بنا را چنين گذارده بود از اول ارسال رسل بي‏معني بود اصلش موسي مي‏خواستيم چكنيم عيسي مي‏خواستيم چكنيم هر كس هر غذائي ميل دارد بخورد مي‏خورد كسي ديگر غذاي ديگر ميل دارد بخورد مي‏خورد يك كسي ميل دارد حكمت حرف بزند مي‏زند يك كسي مي‏خواهد فقه حرف بزند مي‏زند نه اين بحث بر او مي‏كند نه او بر اين همه با هم خوب باشند صلح كل داشته باشند با هم

ببينيد بنا را صانع اينجور گذارده ملتفت باشيد ببينيد اين صانع اگر اكتفا كرده بود به همان كه دلم چنين مي‏خواهد من مي‏خواهم ديني اختيار كنم چنانكه هر طايفه ديني اختيار كرده‏اند من چنين مي‏دانم آنها هم خودشان مي‏دانند اگر چنين بود ارسال رسل نمي‏كرد انزال كتب نمي‏كرد هيچ ديني قرار نمي‏داد. باز ببين اگر ديني قرار نداده باشد اگر ديني قرار داده بايد او را پيدا كنيم.

ملتفت باشيد از اينجور بيانات بنشينيد فكر كنيد و اينها راههاي فكر است دست مي‏دهم اينها را ياد بگيريد در همين‏ها فكر كنيد جاي خلوتي برو بنشين فكر كن هر جاش دروغ است بگو دروغ است اين رشته است به دستت داده‏ام كه فكرت زياد شود.

پس اگر ديني مذهبي صانع قرار مي‏دهد روي زمين صانع كه قادر است بر كل چيزها آن صانعي كه هيچ‏كس نمي‏تواند جلوش را بگيرد اين خداي قادري كه آن چه را او خواسته بنا كند هيچ مخلوقي نمي‏تواند خراب كند اگر هم‏چو خدائي داري برو آسوده باش يا خدائي است عاجز است وقتي كه خانه‏اي قرار مي‏دهد براي اين كه رو به آن كنند مردم مي‏روند خرابش كنند و نمي‏تواند چاره كند چنين كسي كه خدا نيست. صانع صانعي است كه هر كاري كه بخواهد مي‏كند مخلوقات همه در چنگ او است پس خدا است كه بالغ است به امر خود آن چه بخواهد مي‏كند احدي از مخلوقات نمي‏توانند خيالي كه دارند پيش ببرند مگر او خواسته باشد آن وقت مي‏توانند.

پس ديني را كه او خواسته برپا مي‏كند لامحاله و تمام مخلوقات پشت به پشت هم بگذارند كه برش دارند نمي‏توانند برش دارند هي حيله كنند آن حيله بر مي‏گردد به خودشان و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين هر مكري كنند هر حيله‏اي كنند هر چه بكنند نمي‏توانند.

چراغي را كه ايزد برفروزد هر آن كس پف كند ريشش خواهد سوخت، زحمتي براي خودش درست مي‏كند ديگر اگر تمام خلق بخواهند روز را شب كنند نمي‏توانند او بخواهد شب باشد تمام خلق بخواهند روز باشد نمي‏توانند و ان‏شاءالله فكر كنيد اين صانع تمام اين آسمان و زمين را ساخته اين اوضاع را سرپا كرده و او مي‏كند و مي‏گويد كه من اين اوضاع را برپا كرده‏ام كه دين بياورم پس دين را خواسته فكر كنيد اگر نمي‏خواست ديني بيارد اصلا خلق نمي‏كرد اين اوضاع را مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون به شرطي حكمتش را برخوريد آيه قرآن را محض همين كه خطي اين جا نوشته است بخواهي دليل قرار بدهي بسا بابي پيدا مي‏شود و مي‏گويد اين كتاب من هم كتاب خدا است و خلاف اين را مي‏گويد.

ملتفت باشيد خدا اگر مي‏خواهد ديني بيارد هيچ كس به حيله و جلددستي نمي‏تواند دينش را بردارد اين است كه عرض مي‏كنم شما حكمتش را بخوريد لو اجتمعت الانس والجن علي ان يأتوا بمثل هذا القران لايأتون بمثله و مردم خيلي تعجب مي‏كنند كه چرا نمي‏شود بياري مثلش را همه‏اش كه حرف بيست و هشت گانه است اين را كه بچه‏ها هم ياد مي‏گيرند يك روز نهايت به‏هم چسباندن آن را هم چند روزي ديگر ياد مي‏گيرند اين قرآن هم به جز حروف و كلمات چيزي ديگر نيست حالا عربي است باشد عربي مي‏خوانيم ياد مي‏گيريمش ديگر يا بچه عرب است كه قرآن به زبان خودشان است آنهائي كه عرب نيستند درس مي‏خوانند ياد مي‏گيرند چه طور مي‏شود كه مثل اين قرآن را نمي‏شود بياري همين حروف و كلمات را پس مي‏كنند پيش مي‏كنند اين مي‏شود مثل قرآن، چرا نمي‏شود آورد و اين كه نكرده‏اند به جهت اين است كه كسي در صدد نبوده نكرده.

عرض مي‏كنم كه شما ملتفت باشيد كه دشمن زياد داشته پيغمبر9 و دارد، الآن تمام شياطين جن و انس همه‏شان دشمن پيغمبرند تمامشان مي‏خواهند حق را بردارند ضايع كنند و اين صانع خبر داده جعلنا لكل نبي عدوا قرار داده‏ام من از براي هر نبي عدوي مگو لفظش مفرد است يك دشمن دارد ببين بعدش بيانش را خودش مي‏كند مي‏گويد شياطين انس و جن را قرار داده‏ام كه دشمن پيغمبر باشند مي‏فرمايد شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غرورا تمام شياطين انس تمام شياطين جن دشمن آن پيغمبري هستند كه خدا مبعوث كرده ميان مردم يعني آن حقي كه خدا قرار داده در ميان مردم هي حيله مي‏كنند هي مي‏خواهند كتابش را ضايع كنند هي در صدد خرابيند و نمي‏توانند خراب كنند و راهش اين است كه چيزي كه خدا خواسته باشد زورشان نمي‏رسد زور مي‏زنند خودشان جانشان در مي‏رود آخر هم به مطلب نمي‏رسند.

پس صانع است اقدرالقادرين چون چنين است هيچ كس حيله و زرنگي خود را نمي‏توانند به انجام برسانند مگر به قدري كه او ارخاء كند پس باز به دست او بسته به خلاف كاري كه او مي‏خواهد بكند آن ديگر به خواهش هيچ كس بسته نيست.

حالا ملتفت باشيد پس دين را يقينا خواسته به دليلي كه يهوديها هم همه مي‏گويند خدا يقينا دين را خواسته يقينا به دليلي كه نصاري هم مي‏گويند كه خدا دين را خواسته به دليلي كه مسلمانها هم مي‏گويند خدا يقينا دين خواسته توي مسلمانها ميايي سنيها همه مي‏گويند خدا دين خواسته شيعه‏ها هم همه مي‏گويند خدا دين يقيني خواسته گبرها هم مي‏گويند خدا دين خواسته صوفيها هم مي‏گويند، كسي بخواهد بگويد نخواسته نمي‏تواند گير مي‏كند پس ديني خواسته به اتفاق تمام عقول و به قول تمام مردمي كه خود را به پيغمبري بسته‏اند پس خواسته و اگر خواسته بايد واضح باشد بايد روشن باشد بايد محل شك و شبهه نباشد.

باز فكر كنيد تمام دينها مي‏گويند يكيش حق است باقيش باطل است و اينها راه فكر است دستتان مي‏دهم تمام اينهائي كه هستند هيچ كدام نيستند كه بگويند من براي خودم حقم باقي هم براي خودشان حق باشند مگر يك طايفه كه طايفه صوفيه ملعونه باشند كه صرف وحدت وجود را دارند اگر چه از ترس مردم نتوانند بروز بدهند بله آنها مي‏گويند خود اواست ليلي خود او است مجنون خود او است وامق خود او است عذرا خود او به راه خويش نشسته در انتظار خودش است خودش با خودش عشق بازي مي‏كند هيچ طايفه‏اي هم اين طايفه را راه به خود نداده‏اند اينها بروند توي يهوديها به آنها بگويند ما با شما صلح داريم با نصاري هم صلح داريم يهوديها مي‏گويند توي ما جاتان نيست برويد پي كارتان، باز اينها بروند توي نصاري كه ما با شما صلح داريم با يهوديها و مسلمانها هم صلح داريم مي‏گويند از ميان ما بيرون برويد، هم چنين باز اين طايفه بروند توي گبرها كه ما با شما و با مسلمانها و با يهوديها و نصاري صلح داريم آنها هم مي‏گويند اين جا جاتان نيست برويد بيرون به همين طور برويد توي مسلمانها آدم را بيرون مي‏كنند بروي توي شيعه بيرون مي‏كنند آدم را.

پس اينهائي كه راستي راستي مبدئي دارند و خود را به نبيي مسلمي مي‏بندند يك جائي بناشان محكم بوده هيچ كدام بناشان صلح كل نبوده همه مي‏گويند حق يكي است و ماسواي آن حق باطل است همه مي‏فهمند حق واضح است حق بين است روشن است همه مي‏گويند آن حق يكي است و پيش ما است وباقي باطل نهايت آن يكي كه حق است آن يكي را گبرها مي‏گويند كه ما هستيم بعد آن يك حق را يهوديها هم مي‏گويند مائيم بعد نصاري مي‏گويند مائيم مسلمانها مي‏گويند مائيم توي مسلمانها مي‏آئي سنيها مي‏گويند مائيم شيعه‏ها مي‏گويند مائيم پس همه حق واضح را بايد به خود ببندند و باقي را باطل بدانند اگر چه عقلشان نرسد اينها را بگويند به جهتي كه راه به دستشان نيست پس همه خود را حق مي‏دانند و ماسواي خود را باطل لكن وقتي موشكافي مي‏كني دقت مي‏كني از هر كدام مي‏خواهي بپرسي بگو حالا كه دين شما بر حق است آيا حقي كه بفهمند مردم يا نفهمند؟ لابدند بگويند حقي بايد باشد كه بفهمند بپرسي اين حق آيا واضح است يا واضح نيست لابدند كه بگويند واضح است حقي است كه بايد ظاهر باشد حقي است كه بايد آشكار باشد تمامش را به هم بچسباني و بگوئي هيچ طايفه‏اي راه نمي‏برند بسا كسي باورش نمي‏شود هر كس عجالة باورش نمي‏شود پاش را دراز كند برود توي يهوديها توي نصاري توي سنيها ببيند همين طور هست كه عرض مي‏كنم يا نيست.

پس خودشان هم همه جاش و همه شقوقش را راه ببرند خير ما دين خودشان را از خودشان بهتر مي‏شناسيم بهتر مي‏دانيم شقوقش را پس بدانيد هميشه واضح و ظاهر و بين و آشكار باشد به دليلي كه خداوند عالم عادل است به دليلي كه مغري باطل نيست مغري باطل نيست يعني باطلي را نمي‏گذارد جلوه كند نمي‏گذارد محل اشتباه باشد يك كسي بيايد و از جانب خدا نباشد و خدا مهلتش بدهد سحري بازيي زرنگي به كار ببرد به طوري كه مردم خيال كنند امام است يا شخص كاملي است و خدا اين را رسوا نكند مهلت بدهد تا جمعي گولش را بخورند ده سال بيست سال و هيچ نفهمند بعد واضح كند كه اين حرامزاده بود بعد معلوم شود كه اين حيله باز بود پدر سوخته بود اين خدا نمي‏كند هم‏چو كاري را ده سال اگر جايز باشد كه خدا اغراء به باطل كند بيشترش هم جايز است هميشه هم جايز است حالا اين اغراء به باطل را چون لفظش عربي است فارسيش كنيد يعني نمي‏شود خدا ده سالي بيست سالي باطل را مسيلمه كذابي را جلوه بدهد كه از جانب خدا آمده و مردم نفهمند حيله باز است و اگر حيله هم نداشت نمي‏توانست كه در مقابل پيغمبر بايستد ادعاي نبوت كند لامحاله بايد حيله‏اي بكند تخم مرغي داشته باشد توي شيشه كند كه بتواند مقابل بايستد اين طور جلوه بدهد و مردم نفهمند حيله باز است و دروغگو است خدا هم‏چو نمي‏كند مهلت نمي‏دهد و هم چنين بيست سال صد سال در نهايت مدت بيارند ديگر اين مدت را مي‏خواهيد بياريد پايين مي‏خواهيد ببريدش بالا فرق نمي‏كند به يك نسق است و دليل عقلي با نقلي تمام اديان مساعدت مي‏كند كه خدا مهلت نمي‏دهد باطل را يحق الله الحق بكلماته و يبطل الباطل ولو كره المجرمون، علي الله قصد السبيل و منها جائر و هكذا

پس احقاق حق با خدا است هيچ كس نمي‏تواند باطل كند حق را و ابطال باطل با خدا است هيچ كس نمي‏تواند مشتبه كند باطل خود را به حق از جانب خدا اما بت تراش خودش مي‏داند كار باطلي كرده بت را تراشيده بت پرست هم شده و اين را بدانيد همه اهل باطل جميعشان مي‏دانند باطلند مي‏دانند دليل ندارند برهان ندارند خدا هم همين طور حجت مي‏كند به جهنمشان مي‏برد عذابشان مي‏كند لكن خدا احقاق مي‏كند حق را و نه يك سال نه صد سال نه هزار سال مهلتش نمي‏دهد تا آخرش احقاق مي‏كند حق را و ابطال مي‏كند باطل را نه در يك مجلس نه در دو مجلس بلكه همه جا ابطال مي‏كند باطل را،

پس احقاق حق با صانع است ابطال باطل با صانع است باطل را آن جور رد مي‏كند كه هر كس نگاه كند ببيند باطل است ديگر حالا خودش مي‏خواهد برود پيش بناي صانع نيست نگذارد بناش اين نيست كه هر كس رو به باطل برود ميل به باطل كند جلدي بگيرد او را تا رفت جلدي پاش بخشكد از زمان آدم تا خاتم تا حالا كه هنوز نكرده پس دينش را واضح مي‏كند ظاهر مي‏كند دليل عقل قرار مي‏دهد دليل نقل قرار مي‏دهد از جميع اطراف چنان محكمش مي‏كند كه آن كسي كه طالب باشد ببيند كه از آن محكم‏تر نمي‏شود باشد سهل است هر چه فكر مي‏كند مي‏بيند محكمتر بوده از آن قدري كه خيال مي‏كرد محكم است.

باز فكر كه مي‏كند مي‏بيند از آن هم محكمتر است به همين طور هر چه بيشتر فكر مي‏كند و تا قيامت هي توي دينش فكر كند كه چه قدر محكم كرده باز روز ديگر كه فكر مي‏كند مي‏بيند از آن هم محكمتر بوده. به همين جور و خيلي جورتر كه انسان فكر مي‏كند در اين خلقت مي‏بينيم اين خلقت كار اين مردم نيست اين جور خلقت سحر نمي‏شود باشد جلدستي نيست همه مي‏فهمند كه اين كار كار صانع است صانع حكيم بوده باز روز ديگر كه فكر مي‏كنيم بيشتر مي‏فهميم حكمتهاي او را آخر هم باز تمام حكمتهاي او را نمي‏فهميم تمام حكمتهاش به دست هيچ‏كس هيچ حكيمي نخواهد آمد هي فكر مي‏كنند باز هي متحيرند كه اين صانع چه قدر حكمت به كار برده و والله تمام خلقت را از براي شرع خودش كرده پس شرعش را از خلقت ابدان محكمتر مي‏كند شكي شبهه‏اي نمي‏گذارد شكي شبهه‏اي براي كم كسي پيدا مي‏شود كه اين خلقت را كار صانع نداند حتي اگر بخواهي پيدا كني مگر مجنوني پيدا بشود كه بگويد اين را آدم ساخته والا انسان با شعور مي‏فهمد آدم نمي‏تواند بسازد و تمام صاحبان شعور و تمام بي شعوران مي‏فهمند اين خلقت كار صانع است اين را هيچ كس نمي‏تواند درست كند اين اعضا و اين جوارح را به اين حكمت هر يك را سرجاي خود براي حكمتي و براي كاري درست كند اين عقل را از كجا است كه بيارند در اين بدن بگذارند خيال را نمي‏داند كجا است بيارند اين جا هيچ كس نمي‏داند هيچ كس نمي‏تواند شك و شبهه در اين كار كند كه اين كارها كار خدا نيست اين را همه‏كس مي‏فهمد.

اما همين كه پاي راه خدا ودين و مذهب در ميان آمد مي‏گويند ما چه مي‏دانيم شايد يهوديها راست بگويند شايد حق به جانب نصاري باشد شايد سنيها حق باشند شايد منيها حق باشند لكن شما ان‏شاءالله بدانيد كه در جميع چيزها مي‏توان شبهه كرد لكن در دين خدا نمي‏توان شبهه كرد هيچ كس نمي‏تواند مي‏خواهد حكيم باشد مي‏خواهد جاهل باشد نمي‏تواند شبهه كند چرا كه راه ندارد شبهه كند كه من ندانسته‏ام راه خدا را به جهت آن كه راه خدا احتمال داشت پيش جماعت متعدد باشد و من نمي‏توانستم يك تن تنها بگردم در ميان همه اين جماعتها و با همه معاشرت كنم تا راه خدا را پيدا كنم عمرم تمام مي‏شد و به آخر نمي‏رسيد عمرم وفا نمي‏كرد. پس راه را خدا واضح كرده بي شك و شبهه كرده كه كسي نتواند بگويد من عمرم تمام مي‏شد و وفا نمي‏كرد ببين توي تجارتت آورده توي كسبت آورده توي كارت آورده توي شهرت آورده پيش چشمت آورده حق از جانب صانع چنان محكم است كه هيچ شايبه ريبي در آن نيست و اهل آن به انواع بيانات حق را حالي مي‏كنند همان جوري كه نجار در كار نجاري خود مي‏بيني كه چه قدر استاد است حداد در كار حدادي خود مي‏بيني چه قدر استاد است اهل هر كسبي و كاري در كسب و كار خودشان مي‏بيني چه قدر استادند والله همان جوري استادند از نجار بپرسي چرا تيشه داري مي‏گويد مي‏خواهم بتراشم به او بگويند چرا مته داري مي‏گويد مي‏خواهم سوراخ كنم و هكذا هم چنين عرض مي‏كنم دين حق پيش اهل حق است و همين طور است و آنها هم در فن خودشان استادند به انواع استاديها به طوري كه هيچ كس از هيچ راه نمي‏تواند خدشه‏اي بر آنها بگيرد ديگر حالا وقتي اين جور واضح باشد تو دلت نمي‏خواهد بگيري جهنم مي‏خواهي بروي برو راهت را نمي‏بندند اگر قرار داده بود امرش را واضح نكند واضح نمي‏كرد ارسال رسل نمي‏كرد انزال كتب نمي‏كرد پس مي‏خواهد هدايت كند ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند راهش را واضح مي‏كند بين مي‏كند تا كسي هم ميل به باطل كرد و رفت رو به باطل جلدي ناخوش نمي‏شود جلدي فقير نمي‏شود از آن طرفش هم قرار نداده تا كسي ايمان آورد به او جلدي دولت بدهد عزت بدهد انبياء خودشان از گرسنگي سنگ به شكمشان مي‏بستند بچه‏هاشان در دامنشان مي‏مردند و گريه هم مي‏كردند چنان‏چه ابراهيم وقتي ناخوش شده بود پيغمبر خدا هي گريه مي‏كرد با وجودي كه پيغمبر هم مي‏تواند بچه ناخوش را چاق كند و نكرد همان روزها زني تازه آورده بودند آن زن ديد از بس پيغمبر گريه مي‏كند قسم خورد كه اگر اين بچه مرد من يقين مي‏كنم اين دين باطل است و اعتقادم از پيغمبر بر مي‏گردد مع ذلك ابراهيم مرد و آن زن هم چادرش را برداشت و رفت و كافر هم شد.

پس انبياء هم بچه شان مي‏ميرد و اگر دعا مي‏كردند دعاشان مستجاب مي‏شد هر پيسي بر سرشان مي‏آمد هر بلائي بر ايشان وارد مي‏شد مي‏توانستند به دعا كردن رفعش را بكنند با معجزاتي كه داشتند مي‏توانستند رفع كنند پس عمدا گرسنگي مي‏خوردند مي‏تواند نان پيدا كند بخورد لكن بر نمي‏دارد بخورد عمدا پس نه هر كس ايمان آورد جلدي بايد شاه بشود نخير هميشه از زمان آدم تا خاتم تا حالا شاهها هميشه باطل بوده‏اند مگر يك نفر سليماني كه به جهت نمونه خدا او را شاه قرار داد نه اين است كه تا يك كسي ايمان آورد جلدي بايد حاكم شرع شود، نه، حاكم شرع كسي ديگر بايد باشد، نه تا يك كسي ايمان آورد جلدي كدخدا مي‏شود خير كدخدا بايد كسي ديگر باشد نه تا كسي ايمان آورد جلدي بچه‏هاش زياد مي‏شود خير چنين نيست بسيار شده است كه بچه‏هاش مي‏ميرند نه تا كسي ايمان آورد جلدي غني مي‏شود جلدي مستجاب الدعوة مي‏شود آنهائي هم كه مستجاب الدعوة مي‏شوند خيلي دعا را عمدا نمي‏كنند انبيا مستجاب الدعوة بودند همه‏شان يقينا و هر چه از خدا مي‏خواستند خدا به ايشان مي‏داد و نمي‏خواستند و عمدا هم نمي‏خواستند و خدا هم نمي‏داد به ايشان.

ان‏شاءالله به فكر بيفتيد عرض كردم مايه‏اش همه يك‏چيز است همه‏اش همين كه من دين خدا را مي‏خواهم نه اين كه خودم ديني مي‏خواهم براي خود بتراشم خدا اگر ديني خواسته از من يقينا آورده و يقينا حالي من كرده مي‏روم همان دين را مي‏گيرم اگر چنين چيزي نيست از من ديني نخواسته يقينا پس مايه تمام دينداري والله همه‏اش انصاف است و بي غرضي غرض و مرض را بگذار كنار والله ديني را كه خدا آورده واضح است بين است روشن است علانيه است بي شك و شبهه است ديگر خسته شدم .

و صلي الله علي محمدو آله الطيبين.

 

 

 

درس چهاردهم چهار شنبه 4 صفر سنه 1301

 

 

14بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

از بياناتي كه عرض كردم و ان‏شاءالله اگر تأمل كرديد و ملتفت شديد كه بسيط حقيقي هيچ معقول نيست كه ماسوي داشته باشد و خوب دقت كنيد ان‏شاءالله بسيط حقيقي يعني هيچ تركيب نداشته باشد و معني مركب اين است كه دو چيز باشند چيزها باشند و داخل هم كني تا شي‏ء مركب باشد. درست دقت كنيد اگر يك طرفش را انسان بفهمد طرف ديگرش خيلي آسان است ان‏شاءالله فكر كنيد ببينيد بادي چيزي هم ندارد آسان هم هست فهميدنش مركب را فهميدن همه لرها هم مي‏فهمند سكنجبين بسيار ديده‏اند شيره را بردار سركه را بردار داخل هم كن مركبهاي ظاهري را نگاه كن زاج بردار مازو بردار دوده را بردار داخل هم كن مركب يعني اشياء عديده باشد هر يك غير ديگري باشند بگيري ممزوج كني مركب بسازي همه جا هم همين طور است پس مركبات همه حالتشان اين است كه اجزاشان غير حالت تركيبشان است اجزائي چند گرفته شده با هم مخلوط شده معجون مخصوص مركب بخصوص ساخته شده نهايت اين مركب دو قسم باشد بعضي اجزاش پيش خودش موجودند مثل همين مركبات متعارفي پيش چشم خودمان فلفل و دارچيني و زنجبيلش هستند ما معجونش را هنوز نساخته‏ايم اينها را مي‏گيريم مركب مي‏كنيم و يك جور مركب هم هست اجزاش پيش از خودش موجود نيستند اجزاي جسم يك جزئش ماده است يك جزئش صورت است يك جزئش طولش است يك جزئش عرض است يك جزئش عمق است مكان است زمان است وضع است اينها هم هميشه با هم بوده‏اند پس باز جسم مركب است بالبداهة اين سمت غير از اين سمت است همه كس مي‏فهمد سمتها غير همند همه كس مي‏فهمد اينها غير ماده‏اند همه كس مي‏فهمد هميشه هم همين طور بوده‏اند لكن باز جسم مركب است و انسان مي‏فهمد هر جزئيش غير جزء ديگراست طول دخلي به عرض ندارد عرض دخلي به عمق ندارد عمق دخلي به آنهاي ديگر ندارد همه اينها دخلي به زمان ندارند همه اينها دخلي به آن فضائي ندارند كه جسم در آن است ديگر همه اينها دخلي به وقت ندارند و هكذا.

پس جسم مركب است از اجزاء پس مركب حقيقت معنيش اين است اجزاي عديده باشند و به هم بچسبند حالت چسبيدگيشان به يكديگر حالت تركيب است حالت انفرادشان حالت اجزائش است پس بسيطي كه ما مي‏خواهيم بگوئيم مركب نيست مي‏خواهيم ببينيم چه جور بايد باشد بايد غير اين جور باشد پس بايد اجزاء نداشته باشد پس ديگر از اجزاء ساخته نشده است مثل جسم نيست كه غير از طولش باشد غير از عرضش باشد غير از عمقش باشد غير از مكانش باشد غير از زمانش باشد، حالا ديگر پي مي‏توانيد ببريد و زود انسان مي‏تواند بفهمد.

پس بسيط يعني مركب نباشد مركب حالتش اين است اجزاء دارد اين مركب است يعني اجتماع يافته‏اند اجزاء و مركب پيدا شده بعينه مثل مجلس كه مركب است از اين جمعيت متفرق كه شدند اين تركيب باطل مي‏شود، معاجين وقتي اجزاشان را مخلوط و ممزوج كرديم مركبي پيدا مي‏شود حالا بسيطي كه غير از اين جور است مي‏گوئيم اجزاء ندارد و اين نمونه باشد براي مشق خودتان براي خودتان. پس هر هستي را هر وجودي را كه در ذهنت آمد كه بالاش غير پائينش است راستش غير چپش است كومه‏اي خيال مي‏كني بسيط اسمش مگذار اصرار مي‏كنم به جهتي كه خبر دارم خيلي از مردم لغزيده‏اند حتي حكماء گفته‏اند عقل بسيط است عقل چه طور بسيط است و حال آن كه غير از نفس است.

ان‏شاءالله دقت كنيد اينها را پيش خود براي خود ذخيره كنيد، پس وقتي بسيط را فهميده‏ايد كه هم‏چو يك كومه و يك خرمن وجودي نفهيمده‏ايد ملتفت باشيد آب را هم بسيط مي‏گويند مردم مي‏گويند آب بسيط است عقل بسيط است نار بسيط است اين جور بسيط يعني صرف يعني مشوب به چيزي نيست لكن اين جور بساطتي كه به معني صرف است و در توي دريا به غير از آبي نيست تصورش كه مي‏كني باز بالاي آب غير از پائين آب است باز اجزاء دارد آن اجزاء متصل به هم شده‏اند همين طور هوا را خيال مي‏كني باز بالا دارد پائين دارد وسط دارد برازخ دارد بسيط حقيقي را اگر هم‏چو خيال مي‏كني كه همين طور همه جاها هست مثل هوا كه همه جاها هست بدان كه بسيط را نفهميده‏اي.

ان‏شاءالله سعي كن براي  ذهن خودتان مشق كنيد نهايت هوا داخلش آب نيست بسيط گفتي يعني صرف لكن توي هوا درجات دارد و اجزاء دارد بلكه بدون اغراق به طور حس هم مي‏توان فهميد تمام اين هوا و تمام آن آب جميعا ذرات ريز ريزند پهلوي هم متشاكل الاجزاء و يك‏دست نيستند آب ريزريز است مثل هباهاي از توي روزنه كه در آفتاب پيدا است كرات بسيار صغير كره‏اي اندر كره است آن آخرش ذرات ريزريزند به اين چشم ظاهري اگر نيايد بسا انسان ذره بين بسيار درشت بين كسي نگاه كند حيوانات بسيار ضعيف در آن مي‏بيند به قدر يك ماري پيدا است ذره بينش خيلي درشت گو باشد بسا ذرات خود آب را هم تميز بدهد، پس اينها ريز ريز است به شرطي دقت كنيد مايه‏اش همه همين است يعني چرت نزنيد همين كه چرت نزديد ديگر مشكل نيست فهميدنش.

نمونه اين حكايت را بخواهي نگاه كن ببين وقتي آب را گرم مي‏كني و بناي بخار كرده را مي‏گذارد يك پارچه بخار نمي‏رود بالا ريزريز از سر سوزن ريزتر از روي آب بالا مي‏رود شيشه‏اي را نصفش را آب كني مابين سايه و آفتاب روي آتش بگذاري گرم شود بخار كه بلند مي‏شود ديده مي‏شود محسوسا كه ريزه‏اي از آب بالا رفت يك ريز آب ديگر پشت سرش بالا رفت ريز ريزهاي بخار شبيه‏تر از ريزريزهاي آب است به يكديگر از همين جهت وقتي سرد شدند دوباره پائين مي‏آيند در خارج انسان بخار يك پارچه‏اي مي‏بيند و مي‏خواهم عرض كنم كه خود آب همين جور ريزريز است خود هوا همين جور ريزريز است خود جسم همين جور ريزريز است ريزه‏هاي بسيار ريز و دور نيست به حدسي كه خودم مي‏زنم آنهائي كه گفته‏اند جسم مركب است از اجزاي لايتجزي بسا همين را ديده باشند و گفته باشند يعني آن قدر ريز است آن ريزه‏ها كه اگر بخواهي ميانش را ببري ديگر قابل قسمت نيست ريزه آرد بسيار نرم ميده خيلي نرم را نمي‏شود قسمت كرد اما عقل حكم مي‏كند كه اين هم از اجزاء ساخته شده.

خلاصه پس اين جور چيزها هست پس آب مركب است از اين ريزريزها خاك مركب است از اين جور ريزريزها پس مركب است آتش همين جور مركب است جسم همين جور مركب است ديگر بخواهي اين جور خيال كن كه اجزاي صغار ريزريزند پهلوي هم گذارده شده خرمن جسم شده اين خرمن بالا دارد پائين دارد مي‏خواهي آن جور خيال كن به حكمت نزديكتر است ماده‏اي است طول دارد عرض دارد عمق دارد اين سمتش غير اين سمت است اين سمتش غير اين سمت است اين سمتش غير اين سمت است باز جسم مركب است از اجزاء حالا از جهتي كه سمتها دارد اين سمتها بالا دارند پائين دارند دور دارند نزديك دارند حالا هر وقت مي‏گويم بسيط بسيطي كه مركب نيست اين جورها بدانيد نيست تا پي ببريد به او و مي‏شود پي برد و نه اين است كه فهمش مشكل باشد مشكل آن‏جا است كه بسا كسي در ذهن خودش جوري تصور كرده بخواهي آن نقش را از ذهن او پس بگيري مشكل مي‏شود.

هر چه مركب است متناهي است هر چه مركب است محدود است و هر چه مركب است از اجزاء مركب است اجزاء را روي هم مي‏ريزي زياد مي‏شود بزرگتر مي‏شود اجزاء را كمتر روي هم مي‏ريزي كمتر مي‏شود كوچكتر مي‏شود حالا بسيط را اگر مي‏يابيش بالا ندارد پائين ندارد وسط ندارد خود او ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست اين جور مي‏يابي درست فهميده‏اي و اگر مثل جسم خيالش كني آن وجود را آن وقت خطاب مي‏كني كه خود او است آسمان خود او است زمين خود او است آب خود او است هوا خود او است سگ خود او است خوك اين جور خيال كني راست است جسم همين طور هست لكن بالاش بالا است پائينش پائين اينها اجزاي جسمند كه حمل مي‏كني بر جسم.

پس بسيط را حمل به غير نمي‏توان كرد چرا كه غير ندارد پس بسيط خودش مركب نيست و مركب نبايد باشد و مركب از اجزاء بايد اجزاء داشته باشد پس بسيط مركب نيست مركب است پس بسيط نيست مركب نيست پس اجزاء ندارد بسيط بالا نيست بسيط پائين نيست بسيط وسط نيست بسيط مرئي نيست غير مرئي نيست مسموع نيست غير مسموع نيست همين طور فكر كنيد كه متبادرات به اذهان برود بيرون وقتي متبادرات از ذهن رفت بيرون آسان مي‏توان او را يافت پس بسيط هيچ تركيب ندارد به جهتي كه هر چه را به هر فرضي بكني غير دارد و با غيرش هم يك نسبتي دارد حتي غيور را تا اين جاها بياريد و بعضي حكماء تا اين جاها هم آمده‏اند اگر چه از راه ديگرش گول خورده‏اند بعضي حكماء تا نصف راه آمده‏اند و گول خوردند و افتادند آن نصفي كه نيفتادند اين است و عوام پر نمي‏فهمند اين حرف را اما حكماء فهميده‏اند دقت هم كرده‏اند عامي نگاه به يك چيزي مي‏كند مي‏گويد يك است و حكيم نگاه مي‏كند به يك مي‏گويد اين يك به عدد باقي آن چه ماسواي اين است كثرت دارد چرا كه اين يك خودش نصف دو تا است و همين يك خودش ثلث سه تا است و نصف با ثلث غير يكديگرند چنان كه در احكام ميراث فرق ميكند دو وارث باشند نصف‏بر و ثلث بر نصف‏بر بيشتر مي‏برد ثلث‏بر كمتر مي‏برد پس يك تمامش نصف دو است و همين يك تمامش ثلث سه است و همين يك تمامش ربع چهار است و هكذا به عدد هزارها اين يك كثرات دارد يك جزء از صدهزار جزء مي‏كني باز كسري مي‏شود و هكذا. حالا از اين‏جائي كه يك چيز است عوام الناس همين كه مي‏شنوند يك كسي نصف بر است چهار تومانش مي‏دهند مثلا ثلث‏بر را سه تومان مي‏دهند. به عامي بگوئي يكي نصف دو تا است ثلث سه تا است و تمامش نصف است و تمامش ثلث بخواهي حاليش كني اينها دو چيز است عامي سرش نمي‏شود و خيلي از حكماء طعن مي‏زنند و رد مي‏كنند ملتفت باشيد احكام هم تغيير مي‏كند از همين بابت است يك شخص تمامش نسبت به كسي محرم است نسبت به كسي ديگر نامحرم است پس يك چيز شد كه تمامش نسبت به كسي حرام باشد تمامش نسبت به كسي حلال باشد تمامش نسبت به كسي مكروه مي‏شود تمامش نسبت به كسي مباح مي‏شود و اين را ملاصدرا و بعضي ديگر از حكماء ملتفت شده‏اند و تا نصفه راه درست رفته‏اند.

مثل را ملاصدرا اين جور مي‏زند مي‏گويد اسب خودش حقيقتي دارد لكن اين اسب كه يكي هست حقيقتش اين نسبت به جميع انواع يك نسبتي دارد در هر نسبتي كثرتي دارد پس اسب غير انسان است پس اين غير آن است اسب غير از الاغ است اين نسبتش غير از آن نسبت است هم چنين اسب غير از شتر است نسبت ديگري است دخلي به آن نسبت ندارد و راست گفته نمي‏بينيد عقل انساني مانند مرآتي است مانند جسمي است صيقلي رو به جائي مي‏گيري عكسش پيدا است همين طور خيال انسان ذهن انسان تمام مشاعر انسان مانند آينه است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت انسان را قوه‏اي است دراكه كه منتقش شود در آن صور اشياء چنان كه در آينه انسان هرچه را مي‏فهمد همين كه توجه به آن كرد مي‏فهمد توجه نكرد نمي‏فهمد معلوم است وقتي مي‏گوئي اسب غير انسان است انسان آن وقت هم انسان تصور مي‏كند هم اسب را هم انسان را وقتي مي‏گوئي اسب غير از شتر است كسي كه مي‏شنود هيچ ياد انسان هم نيست هم تصور اسب را مي‏كند هم تصور شتر وقتي مي‏گويند اسب غير از الاغ است آن وقت الاغ به نظرت مي‏آيد و اسب به نظرت مي‏آيد پس اسب غير از انسان است اين غير از اين است كه اسب غير از شتر است اين غير از اين است كه اسب غير از الاغ است اينها همه كثرات است در اسب پيدا مي‏شود و با اين پستا پيش آمده براي اين كه وحدت وجود خود راثابت كند مي‏گويد آن وجودي كه غير از مركبات بايد باشد اگر غير باشد بايد مركب باشد اين او است و او غير اين نيست آن غير اينش غير از خود خودش است و او كه يقين بسيط است پس يقينا غير اين نيست پس عين اين است و گول خورده‏اند از اين راه و الان درسش را مي‏خوانند.

به همين پستائي كه عرض كردم ملتفت باشيد شما ان‏شاءالله بسيط را مي‏خواهي عين اينها بكني عيب مي‏كند ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم ببينيد كه از كجا پرت شده‏اند. مي‏گويند بسيط اگر غير زيد و غير عمرو و غير بكر و غير آسمان و غير زمين و غير دنيا و غير آخرت باشد به عدد ذرات مخلوقات كثرت پيدا مي‏كند پس بسيط غير اينها نيست اين راست است ولي نصفه راه است. شما حالا ملتفت باشيد ما بر مي‏گرديم از اين راه و دقت كنيد راه ردشان دستتان باشد مي‏گويم اگر آن بسيط عين اينها است پس يك جهت اتحادي با اينها دارد و جهتي كه خودش خودش است. فكر كنيد بسيط ما همه‏اش عين اينها است يا همه‏اش غير اينها است اگر اين بسيط همه‏اش عين مركب است بسيطي مي‏شود كه همه‏اش مركب است كوسه‏اي مي‏شود كه همه‏اش ريش‏پهن است گرمي كه همه‏اش سرد است من جميع الجهات معني ندارد، بسيطي كه من جميع الجهات عين مركب باشد پس بسيط خراب شد تو بسيط را يك طوري اثبات كن كه خراب نشود پس بسيط اگر من جميع الجهات عين مركب باشد پس مابسيطي نداريم همه‏اش مركب است و اگر از جهتي عين اينها باشد جهتي غير اينها باشد پس دو جهت دارد.

و شما داشته باشيد اين را و اين حرفي بود عرض كردم براي اين كه با آنها بخواهيد حرف بزنيد، پس شما بدانيد بسيط هيچ مركب نيست و بسيط غير ندارد كه من بگويم عين غيرش است يا غير غيرش است ملتفت باشيد چه مي‏گويم مي‏گويم غير ندارد بسيط هر كه و هر چه غير دارد خودش جائي است و غيرش جائي است اين محدود است آن محدود است زيد يك جائي نشسته كه نشسته زير پايش است، ذات زيد جائي منزلش است كه تمامش مي‏آيد توي نشسته تمامش مي‏آيد توي ايستاده اين نشسته پيش آن ايستاده نمي‏تواند برود آن ايستاده پيش آن نشسته نمي‏تواند بيايد حالا زيد خودش در هر جاي نشسته ننشسته و تمامش هم آن جا نشسته و در جاي ايستاده نايستاده و تمامش آن جا ايستاده اما اين ايستاده غير آن نشسته است آن نشسته غير اين ايستاده است و اينها دو ضدند و هر دو محدودند و زيد هم بساطي دارد روي كله اينها نشسته كه تمامش پيش اين يكي است تمامش پيش آن يكي است دو نصف هم نيستند.

باز فكر كنيد حيث بساطت و سعه غير از حيث تنگي جاي نشسته و غير از تنگي جاي ايستاده است پس واقعا اينها غير زيدند واقعا زيد مركب است و واقعا زيد حيث انيت خودي دارد حيث عين اينهائي دارد حيث غير اينهائي دارد خودتان فكر كنيد كه استاد شويد پس زيد يك حيث انيت و خوديتي دارد كه خودش خودش است و اين زيد با اين كه خودش خودش است هيچ از خودش كم نمي‏كند و تمامش مي‏ايستد تمامش مي‏نشيند و ايستاده غير نشسته است نشسته غير ايستاده است. ايستاده كيست به غير از زيد؟ هيچ كس نيست، نشسته كيست به غير زيد؟ هيچ كس نيست پس زيد غير اينها است زيد دو تا است نه يقينا زيد يكي است اينها يقينا دو تايند پس زيد حيثي دارد و جهتي دارد كه غير اينها است يقينا و جهتي دارد كه عين اينها است جهتي هم دارد كه خودش خودش است و مركب است و حيوث دارد و اعتباراتش هم راست است.

فكر كنيد ببينيد حقيقة ايني كه اينجا نشسته زيد است نشسته حقيقةً زيد است ايستاده حقيقة زيد است. پس حقيقة ايستاده زيد است حقيقة نشسته زيد است بعد از آني كه يافتيد حقيقة اينها دوتايند و حقيقة زيد يكي است پس اينها ضديت و نقاضت با هم دارند و او با اينها جمع شده واينها باز نحو تركيبي است و آنها چون اين را ملاحظه نكرده‏اند به وحدت وجود افتادند.

حالا دقت كنيد ان‏شاءالله بسيطي كه بسيط حقيقي است كه هيچ تركيبي در آن نيست غير ندارد اصلا كه من بگويم آن غير عين او است يا غير او است اما غير مباين ندارد براي مكنسه اوهام عرض مي‏كنم غير مباين با او نيست صرف است او كه هيچ نيست امتناع صرف است نيست صرف است اما مركباتي چند هستند و آثار اين بسيطند و اين بسيط محيط به اين مركبات است اگر اين جور فكر مي‏كني اين راه راهي است كه وحدت وجوديها رفته‏اند از اين راه بخواهي وحدت وجوديها را رد كني بي‏مروتي كرده‏اي، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا اگر بسيط اين جور است كه مثل زيد كه خودش بسيط است و صرف و ظهورات عديده و اسمائي دارد اوصافي دارد يكي از اسمهاي او است القائم يكي از اسمهاي او است القاعد اسمهاش اسمهاي مشتقي است يكي از اسمهاش اليقظان است يكي از اسمهاش النائم است پس او يكي وله الاسماء بسيار و همه اسماء نماينده اويند والاسم ما انبأ عن المسمي همه اسماء نماينده اويند و انباء از مسمي مي‏كنند و مسمي غير اسماء است مسمي يكي است اسمها نود ونه تايند هزار تايند بيشتر و كمتر اين جاها مقام بساطت نيست اين جاها مقام مقام كثرت است نهايت مقام وحدتي است و كثرتي زيرپاش است زيد يكي است ظهوراتش زيرپاش است شتر هم يكي است ظهوراتش زيرپاش است اسب هم يكي است ظهوراتش متعدد آتش هم يكي است و متعددات زيرپاش اگر اين جور باشد پس فرق ميان خدا و خلق كو! پس همه خدايند چنان كه مشتبه شد و گفتند اينها همه ظهورات حق و جلوه‏هاي خدايند.

دقت كنيد نكته رااز دست ندهيد بسيط اگر ماسوي دارد كه بسيطش نبايد گفت پس بسيط ماسوي ندارد پس مركبات ماسواي او نيستند نه عين اويند نه غير اويند خودش خودش است بسيط بسيط است و هيچ تركيب ندارد پس بسيط را مي‏خواهم عرض كنم كه ظهور هم ندارد و يك‏پاره حرفها هست درست پوست كنده‏اش را نمي‏شود گفت تا خيال كنند شبهه كرده‏اند و نكرده‏اند شبهه نيست حاقش است پس بسيط مقابل مركب نيست و ذات زيد مقابل ظهوراتش است او مسمي است اينها اسماء او اينها متعدداتند او واحد اينها آن ذاتي كه بسيط است مسمي اسمش نيست ذات اسمش نيست مي‏خواهم بگويم يك چيزي است و مي‏گويم ذات اما تو مگو ذات مي‏خواهم بگويم لِ نمي‏توانم بگويم لِ مي‏گويم لِ آن وقت مي‏گويم من مي‏گويم لِ تو مگو لِ و لِ هم نيست من مخرج ندارم مخرجي نيست براي تعبير از او بسيط مخرج ندارد اسم ندارد رسم ندارد ظهور ندارد پس غير براش نيست حالا چون غير ندارد با كه بسنجيمش كه بگوئي غير او است يا عين او است پس نه غير چيزي است نه عين چيزي و وقتي به اين بسيط مي‏رسي كه بالا كه نگاه مي‏كني بالائي نبيني پائين كه نگاه كني پائيني نبيني و هر چه را نگاه كني بالا دارد پائين دارد در دريا بالا نگاه كني آب است پائين نگاه كني آب است توي عالم جسم مي‏ايستي بالات جسم است پائينت جسم است اين بالا و پائين تركيب شده جسم درست شده اينها بسيط نيست اگر هستي را هم‏چو خيال كني كه او هست من هم هستم بدان هست نديده‏اي كومه هستي ديده‏اي كومه هستي را خلقش كرده‏اند و كومه مي‏گويند اين بسيط نيست مگر وقتي اشياء مركبه را روي هم ريختي بسيط مي‏شوند جوها را روي هم ريختي خرمن جو مي‏شود بسيط نمي‏شود بلكه كثراتش زيادتر مي‏شود حالا كومه خلق را كه نگاه كني وحدت نمي‏بيني كثرات زيادتري مي‏بيني.

اينها را عرض مي‏كنم براي مشقتان بخواهيد پيش نفس خودتان بدانيد كه شناخته‏ايد وجود را و آن هست صرف را و بسيط راستي راستي را ببينيد اگر هم‏چو فهميده‏ايد كه بسيط ماسوي ندارد آني كه نيست مثل آن نيست اولي مي‏شود نيست اولي نبود چه نسبت داشت نبود كه نسبت داشته باشد كه بگوئي غير اين است به جهتي كه نبود كه غير اين باشد بگوئي عين اين است ملتفت باشيد نيست صرف چون نيست نه عين اين هست نه غير اين هست اين هست از جميع جهات و لاجهة بسيط است حالا كه چنين است ظهور هم ندارد تجلي هم ندارد.

ان‏شاءالله حكيم باشيد تجلي را ببند به متجلي فعل را ببند به فاعل فعل را واجب است به فاعل بستن احمق است كسي كه فعل را مي‏خواهد ببندد به جائي كه فاعل هم نيست فاعل آن است كه فعل را احداث مي‏كند و هست صرف چيزي را احداث نمي‏كند هست صرف خلق هم ندارد غير ندارد مركبي نيست كه يا بسنجيمش كه اگر غيرش بگوئيم تركيب لازم آيد خير عينش هم بگوئيم تركيب لازم مي‏آيد پس بسيط غير ندارد.

خلاصه اين را آنها گفته‏اند پس گفتند اينها عين اواست و اگر عين او است پس به عدد ذرات اين مركبات تركيب و تكثر پيدا مي‏كند و اگر از اين مي‏خواهي تو در بروي پس بگو اين غير ندارد اصلا اين هست چون غير ندارد غير كيست نيست غير كسي اصلش غير ندارد كه بگوئي عين كسي است يا غير كسي بله اين حرفها در جائي است كه مسمي هست و اسمي هم هست حالا نسبت ميانه اسم و مسمي اسم استقلال ندارد خودش همه‏اش اضافه به مسمي است چنان كه قائم اسم است براي زيد خودش چه چيز است هيچ نيست مگر زيد را بنمايد هو را بخواهي بگوئي هاش را و واوش را هاش قواش پنج است واوش قواش شش است اگر اين جورها مي‏بيني باز ضمير نمي‏بيني چيزي ديگر مي‏بيني او يعني الف معين واو معين يادت بيايد باز مشاراليه را نديده‏اي پس اسماء تماما اويند و دلالت مي‏كند بر مسميات اما غير نباشند دلالت نمي‏توانند داشته باشند اگر زيد نايستد اسم ايستاده ندارد زيد اگر ننشيند اسم نشسته ندارد پس اين سخنها كه گفته مي‏شود ذاتي است وصفاتي صفات مال ذات است صفات متعدد است و ذات واحد جاش غير از آن جائي است كه اسماء هست اسم ندارد وصف ندارد و هكذا سخن اگر به آن جا رسيد ديگر نفس نمي‏توان كشيد و تمام نفس به آن جا كه رسيد قطع مي‏شود تمام نفس آن جائي است كه كسي هست و مي‏توان رفت پيش او.

مثلي فرمايش مي‏فرمودند باز براي تقريب ذهن بود مي‏فرمودند كسي كه در آبادي منزل دارد وقتي مي‏خواهد تعريف خانه خود را بكند مي‏گويد خانه ما هم‏چو سقفها دارد صد ذرع طولش است پنجاه ذرع عرضش است چند اطاق دارد هر اطاقش چند در دارد چند طاقچه دارد محض تقريب اين مثل را مي‏فرمودند هم‏چنين اگر كسي منزلش در بياباني باشد او كه مي‏خواهد تعريف بكند مي‏گويد خانه ما هم‏چو سقفها ندارد هم‏چو طاقچه‏ها ندارد اينها كه شهري هستند خانه‏اي كه نه هم‏چنين است نه هم‏چنين است پس هيچ نيست اما آن بيچاره منزل خودش را تعريف كرده است پس او را نمي‏توان شناخت.

باز مثل مي‏زدند براي تقريب ذهن مي‏فرمودند اگر روي كاغذي كسي نوشت كه نمي‏توانم بخوانم اين را مي‏دهي به دست عامي عامي مي‏گويد نمي‏توانم بخوانم اين را به دست ملا بدهي ملا هم مي‏گويد نمي‏توانم بخوانم هر دو لفظشان يكي است اما ملا خواند و گفت اما عامي نفهميد و گفت حالا آن هست صرف را نمي‏توان فهميد نمي‏توان شناخت نمي‏توان رو به او رفت نمي‏توان يافتش به جهتي كه غير ندارد كه آن غير عارف به او باشد سهل است غيري نيست كه جاهل به او باشد يا عالم به او باشد غيري نيست او اسمي به خودش نگرفته كه غير او را به اسمش بخواند غير نيست پس كسي كه در مقام كثرت هست لامحاله خود را نشان مي‏كند و لفظ نشان را عمدا عرض مي‏كنم براي اين كه حديثي هست كه اسمها را اسم گفتند براي اين كه سمه هستند نشان هستند پس مسماها نشانه مي‏كنند خود را براي اين كه آنها را بشناسند هر جا بايد شناخت مسمائي را به اسمش بايد شناخت آن جا هم كه نمي‏شود شناخت نه مي‏نشيند نه بر مي‏خيزد آن جا غيري نيست كه بفرستد به سوي بندگان كه آي بندگان چنين و چنان كنيد هلاكت تو را نمي‏خواهم فلان كار را بكن فلان كار را مكن.

و صلي الله علي محمد و آله.

 

 

 

درس پانزدهم شنبه هفتم صفر سنه 1301

 

 

15بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

از براي اشياء به حسب وقوعشان در مقاماتشان اختلافات زياد پيدا مي‏كنند پس بعضي از اشياء به خيلي چيزها محتاجند بعضي به كم محتاجند مثل اين كه ما اگر بخواهيم كرسي بسازيم محتاجيم به چوبي و آن چوب محتاج است به آب و خاك و گرمي و سردي و آتش و هوا و آسمان و زمين لكن اگر جسمي خدا بخواهد بسازد محتاج به آب نيست محتاج به خاك نيست محتاج به هوا نيست محتاج به آتش نيست پس جميع آن چه را كه از جسم مي‏سازند محتاجند به جسم و هم‏چنين در مراتبشان فكر كنيد كرسي محتاج است به چوب چوب محتاج است به آب و خاك ديگر آنها محتاجند به گرمي و سردي پس كرسي احتياجش خيلي است لكن كومه جسم ديگر محتاج به اينها نيست گرميي باشد سرديي باشد حركتي باشد سكوني باشد زميني باشد آسماني باشد پيش از آسمان و زمين جسم جسم بود.

و اگر اينها را ياد گرفتيد خيلي چيزها آسان مي‏شود خيلي از تعبيرات را به‏دست خواهيد آورد مثلا فلان قوم را پيش از آسمان و زمين خلق كرد، انسان كه قاعده دستش نيست متحير مي‏شود حالا جسم را خدا خلق كرده هميني كه صاحب اطراف ثلث است خلق كرده پيش از خلقت آسمان و زمين و عرش و كرسي و خلقت او هيچ احتياجي به گرمي و سردي و اين جور چيزهائي كه مي‏بينيد ندارد گاهي تعبير مي‏آرند كه دوهزار سال قبل از خلقت آسمان و زمين گاهي تعبير مي‏آرند ده هزار سال گاهي تعبير مي‏آرند صدهزار سال ديگر به اختلاف انظار اين تعبيرات مختلف مي‏شود پس جسم در بودنش جسم محتاج به آسمان به زمين به گرمي به سردي و هكذا به جميع آن‏چه مي‏بينيد نيست و يك كرسي بخواهي بسازي به همه اينها محتاج است.

خلاصه آن تعبيرات از روي اين نوع بيان است حالا در اين نوع بيان كه ملتفت باشيد آن تعبيرات را ملتفت خواهيد شد پس جميع حيوانات از كمون مواد بيرون مي‏آيد به شرطي كه علمتان از روي حقيقت باشد مجاز نباشد هر صورتي از هر ماده‏اي كه بيرون مي‏آيد اين جور صورتها هي احتياج دارند هي احتياج دارند هي احتياج دارند به ماسبق خودشان و آن ماده احتياج به اين صور ندارد موم در بودن خودش خودش احتياج ندارد مثلث باشد يا مربع باشد صور الي غيرالنهايه از آن بيرون آيد لكن موم مثلث احتياج به موم دارد موم مربع احتياج به موم دارد اگر مومي هست مي‏شود مثلث شود مربع شود اگر موم نيست نمي‏شود اينها را بيرون بياري.

حالا به همين نسق شما ببريد مطلب را و شما به طور كلي بيابيدش جميع صور محتاجند در درجات خودشان به خيلي از چيزهاي سابق بر خودشان و شما صور را دقت كنيد ملتفت باشيد گاهي من مثل عرض مي‏كنم ماده را مي‏خواهم بگويم مي‏گويم موم و وقتي صورت بخواهم بگويم مي‏گويم مثلث مربع مخمس. شما دقت كنيد ان‏شاءالله و بدانيد كه موم محض مثل است و مراد از صور فعليات است. شما ملتفت باشيد مگر خود موم غير از مثلث است و مربع نخير، بلكه موم هم خودش نبود گياهها بودند زنبورها بودند زنبورها رفتند آن گياهها را خوردند و عسل دادند تا آخرش آنها شدند موم، پس از كمون بيرون آمده پس موم را هم ساخته‏اند و زنبورش را هم ساخته‏اند گياهش را هم ساخته‏اند پس همه صورند و جميع آن چه مي‏بينيد صورتي است روي صورتي است كه آمده نهايت صورت اولي ماده اسمش مي‏شود صورت دويمي صورت است پس بدانيد آن صورت اولي ماده درستي نيست پس ماده‏اي كه عرض مي‏كنم آن ماده‏هاي حقيقه است نه ماده‏هاي اضافيه پس ماده درست كه مي‏خواهيد پيدا كنيد ان‏شاءالله نگاه كنيد ببينيد ماده آن جسمي است كه صاحب اطراف ثلث است جسم ماده است و ماده حقيقه است كه ديگر اضافه بر نمي‏دارد كه نسبت به چيزي ماده است نسبت به چيزي صورت بشود پس جسم ماده است و هي اين صورتها را قبول كرده گرمي روش نشست شد آتش خشكي روش نشست شد خاك، تري روش نشست شد آب، گرمي وتري روش نشست شد هوا حركت روش نشست بنا كرد جنبيدن سكون روش نشست بنا كرد ساكن شدن اينها همه صورت است عارض شده پس صورتها همه عارض مي‏شوند بر مواد همه جا هر وقت جوهري بيابيد به شرطي مسامحه نكنيد كه تا مسامحه كنيد زود گم مي‏شويد.

ملتفت باشيد هر جائي ببينيد چنان كه در اين عالم نگاه مي‏كني چنان‏چه اگر جوهر جسماني صاحب طول و عرض و عمق نباشد نمي‏شود اين عصا چنين بشود تا جسمي نباشد نمي‏شود اين عصا چنين شود پس صور كائنا ما كان بالغا ما بلغ تا ماده نباشد كه اين صورتها اطراف ماده واقع شوند آن صورتها نمي‏شود خودشان پا به عرصه وجود گذارند پس ذغالي چوبي دودي بايد باشد تا گرمي به آن تعلق بگيرد آن را گرمش كند هم چنين سردي آبي مي‏خواهد كه آن سردي پيشتر تعلق بگيرد آن ماده نباشد خودش نمي‏تواند بيايد پس تمام صورتها ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه حاق اين علم بخصوص است بدانيد نقطه علم اين مقام است نقطه علم اين مقام بخصوص اگر فكر كنيد همين كلمه است كه عرض مي‏كنم صورت بي ماده نمي‏تواند زيست كند و اين كه من اصرار مي‏كنم به جهت اين است كه من خبر دارم نتيجه‏هاش خيلي است و اگر اينها را از دست ندهيد ديگر خودتان خيلي جاها نتيجه مي‏توانيد بگيريد.

پس هر جا صورت يافت شد معلوم است ماده توش هست كه اين صورت حتي صورتها كه بي مغز به نظرتان بيايد مثل عكس در آينه كه بي مغز به نظر مي‏آيد مع ذلك آينه نباشد نمي‏شود اين عكس باشد هوا نباشد نمي‏شود اين عكس باشد اگر چه انسان مي‏بيند كه اين به هيچ بسته تا به محض اين كه از مقابل رفت اين هم ديگر نيست لكن شما ملتفت باشيد و بدانيد بي آينه نمي‏شود صورت پيدا شود صورت معنيش اين است كه اطراف ماده را گرفته باشد جاش روي ماده است پس ماده به شرطي ماده مبهمه را فراموش نكنيد پس هر جا صورتي ديدي ممتاز از صورتي ديگر بدان ماده هست كه اين صورت بر روي آن ماده است حتي عكس در آينه تا ماديت آينه نباشد نمي‏شود عكسي در آينه پيدا شود به همين طور طول روي عصا تا چوبش نباشد اين طول پيدا نمي‏شود گرمي سردي همين طور روشنائي تاريكي حركت سكون تمام فعلياتي كه به نظرت مي‏آيند تا ماده‏اي نباشد اين فعليات نمي‏توانند زيست كنند نمي‏توانند خودشان خود را نگاه دارند.

حالا به اين نسق كه فكر مي‏كني و ان‏شاءالله زور بزن غافل نشوي سعي كنيد آن نقطه به چنگ بيايد آن را اگر جستيد راحت مي‏شويد و در اين جور بيانات به آساني مي‏توانيد سير كنيد و بيابيد، گرمي بي ماده كه بر روي آن قرار بگيرد خودش موجود باشد داخل محالات است خدا خلق نكرده، علمي بي عالم خدا خلق نكرده هيچ صورتي بي آن كه بر روي ماده باشد خدا خلق نكرده ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين فعليات اينها افعالند تو مي‏خواهي اعراض اسمشان بگذار بي مغز اسمشان مي‏خواهي بگذار با مغز اسمشان مي‏خواهي بگذار و واقعش اين است كه با مغز همينها است لكن مردم عقلشان نمي‏رسد عقلشان به چشمشان بود و آني كه زايل بود نمودي نكرد پيششان و آني كه ثابت بود در هر حال آن را ماده اسم گذاردند آن ثابت را جوهر اسم گذاردند آن را عرض اسم گذاردند.

و وقتي فكر كنيد ان‏شاءالله خواهيد يافت كه تمام فضايل تمام نقايص تمام تأثيرات در صورتها است گرمي كه آمد روي جائي نشست روي زغال نشست آن جا گرم مي‏شود گرمي كه برخواست ديگر زغال كاري از او نمي‏آيد عكس توي آينه مي‏آيد آن طرفش را مي‏سوزاند آفتاب منتشر است و همه جا هست و هيچ جا را نمي‏سوزاند وقتي شيشه مقابلش مي‏گيري از آن شيشه كه عكس مي‏اندازد مي‏سوزاند، يقينا قرص آفتاب از اين جا آن پائين نيفتاده بلكه عكسي است لكن عكسي است كه تأثير مي‏كند آن لحكها كه به ديوار مي‏افتد همان جور روشن مي‏كند حتي اگر از بيرون اتاق آينه نگاه دارند و عكس بيفتد لحك مي‏اندازد وقتي لحك مي‏رود اتاق تاريك را روشن مي‏كند.

پس تأثيرات تماما در اين اعراض است كه مردم اعراض اسمش گذارده‏اند لفظي كه وحشت نداشته اين است كه فعليت اسمش بگذاري تمام تأثيرات در فعليات است و قوه‏ها به جز اين كه تسخير شوند كاري ديگر از آنها نمي‏آيد اگر اين ماده نباشد ببينيد اين كار از او مي‏آمد؟ نه، بايست ماده مسخره باشد كه مسخر بشود مطيع بشود منقاد بشود كه او بيايد به اين دنيا وقتي آمد خودش كار كن است تخت سلطنتي بايد باشد تا نباشد اين فعليت كار كن نيست.

پس مواد در جميع جاها وجودشان ضرور است براي امساك و محل وضع شدن اگر مواد نباشند فعليات طايري هستند ولو در عالم خودشان وجودي هستند طايرند يعني تعلق به چيزي نمي‏گيرند يعني اثر ندارند و اينها را كم برخورده‏اند كساني كه برخورده‏اند اهل حق بوده‏اند و بعضيشان بالمره كناره كرده‏اند به جهت آن كه ديدند حرفشان بي مصرف مي‏شود اين بود كه هيچ نگفتند مشايخ ما به‏طور رمز گاهي يك جائي گفتند گاهي نگفتند به طور رمزهاش را شما ملتفت باشيد تمام تأثيرات در فعليات است و فعليات نسبت به آن جاهائي كه تعلق مي‏گيرند و مي‏بينند دوامي ندارند به نظر عوام الناس محلها دوامشان و قوامشان پيشتر است آنها را اصل مي‏گويند اينها را فرع مي‏گويند.

شما دقت كنيد اين فرعها وقتي مي‏آيند روي ماده‏ها كار كن آنهايند نه ماده‏ها بعينه بدون تفاوت و بدانيد مثل هم نيست لكن چون مثل واضحي است عرض مي‏كنم خود مسئله است پس عرض مي‏كنم همان طوري كه حرارت با آفتاب است و با نور آفتاب است و آفتاب است سوزنده و وقتي عينك را گرفتي نور عينك مي‏سوزاند پنبه را حتي اگر دوام پيدا كند چوب را هم مي‏سوزاند زيادتر دوام پيدا كند سرب را هم آب مي‏كند زيادتر دوام پيدا كند آهن را مي‏گدازد تمام اين تأثيرات از آن خورده نوري است كه به قدر يك عدس است ملتفت باشيد ان‏شاءالله تا متراكم هم نشود در يك‏جا نمي‏سوزاند.

ديگر اينهائي كه عرض مي‏كنم يك پاره‏اش دخلي به اصل مطلب ندارد لكن در بين حرف مي‏بيني مي‏آيد مطلب انسان ناچار مي‏شود بگويد مثل آتشهاي ظاهري و ريزريزهاي آتش ظاهري كه ريخته شده چون هر ريزي پهلوش ريزي خاك سرد است روش هواي سرد است قوت ندارد جائي را گرم كند آن ريز ديگر هم زيرش خاك سرد است روش هواي سرد است قوت ندارد ريزها را جمع كني يك گوشه جمع كه شدند اين ريزه آن يكي را گرم مي‏كند آن ريزه اين يكي را گرم مي‏كند قوتشان زيادتر مي‏شود يك بر صد مي‏شود پس اين ريزريزهاي آتش را چند ريزه را كه پاشيده شد كانه آتش نيست در اتاق اين قدر بي تأثير است لكن اين چند ريزه را كه يك جا جمع كردي ملتفت باشيد ان‏شاءالله هر يكي از اينها آن باقي را گرم مي‏كند و هكذا پس تأثير يك بر صد مي‏شود طرح مي‏شود يك مثقالش بر صد مثقال آن صد تكه زغالي كه جدا جدا ريخته‏اند همه صدتاي تنها تنهايند وقتي جمعشان مي‏كني اين صدتا همراه هستند تصرف مي‏شود تأثيراتشان در يكديگر صد در صد مي‏شود پس هر يك از اين ريزريزها باقي را گرم كرده‏اند ريزها كه در يكديگر اثر كردند صد اندر صد تأثير مي‏كنند اگر چه حالا يك خورده هم هست يك گوشه است اما خورده‏اي است كه هواي دورش را گرم مي‏كند كم كم يك اتاق را گرم مي‏كند حالا همين طور نورهاي منتشر در هوا هر ريزه نوري ريزه ظلمتي پهلوش است هر ريزه گرمي ريزه‏اي از هوا و از زمين و آب و آتش مخلوط و ممزوج شده از اين جهت است اين نورهاي متعارفي نمي‏سوزاند اما وقتي عينك گرفتي نور اين دور عينك همه جا به طور مخروطي به شكل قند مي‏آيد تا در يك عدسه جمع مي‏شود پس در اين يك عدسه كه جمع شد تا اين جور هم نشود نمي‏سوزاند تمام نور قرص در وقتي كه متفرق است اجزاش و هواي سرد در خلل و فرج آن هست نمي‏تواند بسوزاند وقتي جمع شد در يك گوشه و به قدر عدسه شد آن نورهاي خورده خورده مثل زغالها كه روي هم ريخته باشند جمع كه شد مي‏سوزاند اما حالا كه مي‏سوزاند آيا عينك مي‏سوزاند عينك كه خودش سرد است آيا هوا مي‏سوزاند آن هواي بالاي عدسه هم كه سرد است مثل باقي جاها پس چه مي‏سوزاند؟ آن شمس مي‏سوزاند پس همان فعليت است كه تأثير مي‏كند.

اگر چه اين مطلبي كه حالا مي‏خواهم عرض كنم و حالا آمد به نظرم و دخلي به مطلب درس هم ندارد لكن اشاره مي‏كنم و مي‏گذرم باز اين فعليات در كوچكي و بزرگيشان باز نه اين خودش بزرك مي‏شود نه آن خودش كوچك مي‏شود روي آينه بزرگ اگر افتادند بزرگ مي‏نمايند روي آينه كوچك اگر افتادند كوچك مي‏نمايند باز در تأثيرشان فرق نمي‏كند اگر آمد آن كسي كه كار كن است كوچك هم باشد كار كن است چنان‏كه همان يك عدسه هم مي‏سوزاند فرق را مي‏خواهيد به دست بياريد در كاس بودن عينك و دوربينها فكر كنيد عكوس در مرايا به طور مختلف مي‏افتد مرآت اگر كاس باشد رو به چيز كوچكي آينه كاس را نگاه داري بسا اگر يك مگسي در يك آينه بزرگي عكس بيندازد عكسش از فيل گنده‏تر بنمايد و اگر بر عكس بر آمدگي آينه را رو به فيلي نگه داري آن فيل به قدر مگس به نظر مي‏آيد بلكه كوچكتر پس ديگر بزرگي و كوچكي اين اشباح و امثله و عكوس به بزرگي وكوچكي اسبابي است كه ساخته‏اند زيرش گذارده‏اند پس چه بسيار آينه بزرگي اسباب بزرگي كه عكس را كوچك مي‏نمايد و هيچ نمي‏نمايد و چه بسيار آينه كوچك كه صيقلي است و مي‏نماياند چيزهاي بسيار را.

خلاصه بيائيم سر همان مطلب كه در دست بود اصل مطلب اين بود كه تمام تأثيرات در فعليات است و اين قوه‏هائي كه هستند كه اصل به نظر مي‏آيند اينها مسخرات هستند تسخير شده‏اند براي فعليات همه مسخرند. مي‏خواهم عرض كنم ملتفت باشيد كه هيچ اغراق توش نيست قوه‏ها يك سر مو پيش نمي‏توانند بروند يك سر مو پس نمي‏توانند بروند كالميت بين يدي الغسال كه مثل عصائي در دست انسان يك خورده حركتش مي‏دهد حركت مي‏كند يك خورده ساكنش مي‏كند ساكن مي‏شود خودش بجنبد يا خودش ساكن شود هم‏چو حالتي ندارد. پس تمام فعليات را نسبت به آن قوه‏ها كه مي‏سنجي قوه‏ها از خودشان يك سر موئي تصرف ندارند يك سر مو فعليت ندارند و هيچ چيز ندارند مگر احتياج صرف صرف چنان مسخر است كه هر جائيش ببري مي‏آيد هر كاريش بكني تمكين دارد تو آن مثال را فراموش مكن عينك واسطه است در فصل ما بين عينك با آن جا كه مي‏سوزاند هم واسطه است لكن آن فصل را يك خورده زياد كني نمي‏سوزاند يك خورده پيشش بياري آن عدسه بزرگتر مي‏شود هوا در خلل و فرج او داخل مي‏شود قوتش كم مي‏شود باز نمي‏تواند بسوزاند. پس خود عينك واسطه است آن فصل هم واسطه است اما سوزاننده فصل است حاشا، سوزاننده عينك است حاشا بلكه آن عينك به هواي واسطه فاصله مابين مي‏گويد من بي‏واسطه تو سوزندگي ندارم چنان كه تو بي واسطه من نمي‏تواني بسوزاني و اگر من نباشم نمي‏سوزاني پس آن فصل واسطه است اما واسطه‏اي است كه از خود سوزندگي ندارد از خود حولي و قوه ندارد مع ذلك هست اگر نباشد عينك نمي‏سوزاند و همه جا هم همين طور است.

ملتفت باشيد در اينهائي كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد هيچ مغرور نشويد به قدرت خدا كه تا واسطه دستتان نيست دستتان به جائي بند نيست. راست است خدا است قادر است آن قدر كه هيچ حكيمي نمي‏داند كه چه قدر قادر است قادر است كه هر كاري بخواهد بكند اما والله بي واسطه هيچ كار نمي‏كند و اين را خودش گفته كه جرأت مي‏كنم و مي‏گويم خودش گفته است كه ابي الله و خودش گفته به جهتي كه خودش از خودش خوب خبر دارد گفته ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها چنين قرار داده و حكمتش چنين اقتضا كرده و خلاف حكمت هم نمي‏كند اما نمي‏كند مي‏تواند بكند اما نمي‏كند چنان‏كه ظلم مي‏تواند بكند اما نمي‏كند چنان‏كه بازي مي‏تواند بكند اما نمي‏كند مي‏تواند تعدي كند ظلم كند اما نمي‏كند همه ظالمين اين كار را مي‏كنند ظلم از اين بدتر نمي‏شود پس مي‏تواند اما نمي‏كند ظلم را هرگز پس قادر است هر كاري بكند قادر است بي‏سبب كار بكند با سبب كار بكند خودش مسبب الاسباب من غير سبب است همه كار مي‏تواند بكند اما بدانيد و اين پنبه را از گوش خود بيرون كنيد واسطه نباشد هيچ كار را بي واسطه نمي‏كند اين است كه مي‏گويد چنگ بزنيد به دامان وسيله اين است كه ارسال رسل مي‏كند.

فكر كنيد ببينيد آخر مي‏شد همين جوري كه بچه را وقتي مي‏سازند از ابتدا چشمي مي‏سازند براش كه ببيند وقتي بيرون مي‏آيد همين طور مي‏شد فهميش هم بدهند كه وقتي بزرگ مي‏شد بداند چه كار بايد بكند طبعيش بدهد كه كارهائي كه مي‏كند منفعتش در آن كارها باشد كارهائي كه ضررش در آنها است آن كارها را نكند و حالا كه مي‏بينيد هم‏چو نكرده سرّش همين است كه عرض كردم خدا ابا كرده و حتم كرده كه كاري را بي‏اسباب جاري كند@ به اسباب جاري مي‏كند كارش را پس بچه بايد درست كند بعد از حضرت آدم و حوا درست كردن درست مي‏كند بعد از آنكه آدم و حوا را درست كرد حالا ديگر از طبقات آدم و حوا هي بني‏آدم درست مي‏كند بله مي‏تواند بي آدم هم درست كند لكن اگر اولاد ابراهيم مي‏خواهد مي‏خواهد درست كند ابراهيم بايد باشد اسحاق بايد باشد يعقوب بايد باشد اولاد يعقوب و اولاد اولاد يعقوب بايد باشد اين اولاد ابراهيم اين جا امروز پيدا بشود بله از خاك هم مي‏تواند كسي را بسازد اين فرزند ابراهيم اسمش نيست اولاد ابراهيم خلق نكرده است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله انبياء بعينه مثل عينكها هستند مثل فاصله‏ها هستند نور منتشر هست نور منبث هست فصل فرا گرفته آسمان را زمين را همه جا را و از جمله جاها يكي عينك است چه قدر است اين فصل همان قدري كه هست اما فرقش همين است كه اين آتش زبان در مي‏آرد به طبقات ديگر مي‏گويد شما روشنائي نيستيد كه كفايت بكنيد شما نمي‏سوزانيد جائي را پس هر كس مي‏خواهد در بگيرد بايد زير اين عدسه بايستد ديگر اگر بنا باشد به قهر و غلبه خيلي كارها بكنند مي‏توانند بكنند و نكرده‏اند از آدم تا خاتم مي‏تواند يك كاري كند كه حتما حكما هيچ كس نتواند تخلف از آن بكند اين مردم جرأت ندارند مي‏بيني اگر سواري از دور ببينند كه مي‏آيد زهره‏شان مي‏رود ببينند جمعي آمدند سياهي از دور پيدا شد بدانند اينها مي‏آيند لختشان مي‏كنند خود را گم مي‏كنند حالا اين جور خلق يك صدائي يك رعدي يك برقي يك زلزله چاره‏شان را مي‏كرد زهره‏شان را چاك مي‏كرد صدائي مثل رعد بيايد كه ايمان بياريد همه از ترس ايمان مي‏آوردند لكن نمي‏خواهد اين جور ايمان بيارند كارش اين است كه اگر منت مي‏كشي ممنون هستي شكرش را مي‏كني به او ايمان مي‏آري بيار اگر اين جور نمي‏كني بدان خدا خيلي كارها از او مي‏آيد مي‏تواند بترساند مي‏تواند تطميعت كند يك طلائي اشرفي پيشت بيارد مي‏تواند تو را جذب كند دو بيتي كسي بخواند برات و قلبت را جذب كند نمي‏كند اين كار را آدم نكرد اين را آدم حرف زد با مردم مردم هر كه بد شد شد هر كه خوب شد شد همين طور نوح آمد به همين طور حرف زد بگوئي قوت نداشت يك خورده قوتش بود كه عالم را غرق كرد يك خورده از آن عينك بود كه تمام عالم را غرق كرد، باز حرفش اين نبود كه به زور مؤمنتان مي‏كنم باز حرفش اين بود كه اني دعوت قومي ليلا و نهارا ثم اني دعوتهم جهارا ثم اني اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا هي پنهان گفتم هي آشكار گفتم علانيه پنهان گفتم لم يزدهم دعائي الا فرارا حالا كه چنين كردند آخر چاره همه شان را همين طور كرد كه غرقشان كرد ابراهيم همين طور كرد آمد مردم را به زور مؤمن نكرد به پول مؤمن نكرد مردم را مي‏توانست به پول مؤمن كند كسي خيال كند انبياء نمي‏توانند اين كار را بكنند خدا كه مي‏تواند انبياش را قرار بدهد مثل سلاطين مثل سليمان كه جن و انس مسخر او بودند وقتي دور او جمع شدند حكم مي‏كند بر همه آنها پس تمام دنيا را مي‏توانند مالك باشند پس مي‏تواند خدا به پول بگيرد تمام مملكت را.

باز ببينيد چه عرض مي‏كنم فكر كنيد تعمد كنيد در خلواتتان كه دليلي بياريد كه اين دليل را بردارد ببينيد نمي‏توانيد اين خدا اگر بنا مي‏كرد و قرار را اين مي‏داد كه مي‏گفت اگر ايمان به من آوردي ناخوش نمي‏شوي پول زياد به تو مي‏دهم نعمت زياد به تو مي‏دهم جاه مي‏دهم جلال مي‏دهم عزت مي‏دهم حرمت دولت مي‏دهم هيچ بلائي سرت نمي‏آورم اگر چنين قرار داده بود انبياش را آيا هيچ كافري منافقي مي‏ماند در دنيا كه ايمان نياورد.

ان‏شاءالله فكر كنيد اگر خدا اين پستا را قرار داده بود والله مؤمنين كافرين بودند كافرين مؤمنين بودند، مؤمن دل نمي‏بندد به اين دنيا، هي تعريف حلوا را پيش مؤمن بكنند هيچ مثل بچه‏اي كه اصلش مشعر جماع ندارد هي بنشيني تعريف پيشش بكني كه آلتت را اگر توي آن سوراخ بكني چه قدر حظ دارد اين نمي‏فهمد و مي‏خندد به تو مثل اين است كه انگشتش را توي سوراخ مي‏كند مي‏بيند هيچ حظ نمي‏كند پس مؤمنين مشعر حظ دنيائي ندارند به قدر درجات ايمانشان هر چه كمتر حظ مي‏كنند درجه‏شان بالاتر است اين بود كه بزرگان مي فرمودند در بين غذا خوردن كه غذا مي خورم و بسا آن‏قدر شور بوده كه نمي‏شود دم زد بسا آن كه خورده‏ام و نفهميده‏ام نزديك تمام شدن غذا بچه‏اي زني گفته اين غذا شور است آن وقت ملتفت شده‏ام ديده‏ام آن قدر شور بوده كه نمي‏شود دم زد نفهميده‏ام يا آن قدر بي‏نمك بوده كه نمي‏شود خورد و من نفهميده‏ام يك وقتي يك كسي گفته اين بي نمك است ديده‏ام نمي‏شود بخوري.

منظور اين است كه آنها مشاعرشان به جاي ديگر بسته است روي زمين راه مي‏روند توي بازار راه مي‏روند اما توي بازار راه نمي‏روند آنها بسا روي زمين راه مي‏روند بسا پيش پاشان را نمي‏بينند توي چاه هم بسا بيفتند و شده است همين طور. پس آنها چون مشعر دنيا داريشان خيلي كم است ديگر به قدر درجاتشان مختلفند آن كسي كه خيلي متشخص است جوري است كه بسا اتفاق بيفتد ده روز بيست روز بگذرد يادش نيايد كه غذا بخورد نمونه‏هاش پيش خودمان وقتي روزه هستي مشغول كاري حسابي كتابي اگر باشي يادت نمي‏آيد كه گرسنه‏اي همين كه نشستي آرام گرفتي يك دفعه مي‏بيني دلت غش كرد از گرسنگي هم چنين بسا تشنه‏اي در نهايت تشنگي همين كه مشغول كاري هستي هيچ يادت نمي‏آيد و باكت هم نيست تا يادت مي‏آيد كه تشنه‏اي ديگر مي‏بيني صبر نمي‏شود كرد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله مشعر اين جور است كه همين كه ملتفت جائي است ملتفت جائي ديگر نمي‏تواند باشد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه والله قلوب انبيا و قلوب اوليا و قلوب مؤمنين جوري خلق شده كه توجه به خدا دارند آن را والله عوض نمي‏كنند بحورالعين به لذتهاي بهشت به نعمتهاي بهشت به زنهاي دنيا به مال دنيا هيچ حظ نمي‏كند از اينها پس آن جور مشعرها هست و بخصوص امام فرمايش مي‏فرمايند، مي‏فرمايند: نمي‏بينيد كه در خلق صنعتهاي مختلف هست چنان كه واقعا مي‏بينيد بعضي آرام نمي‏گيرند مگر آن كه حداد شوند يكي مي‏خواهد نوكري كند خوشش مي‏آيد برابر مردم بايستد يكي ديگر را مي‏بيني كه در اين نوكري ذلت مي‏بيند آن يكي عزت مي‏بيند يا كسي ديگر را مي‏بيني گردنش را بزني كه پيش كسي سر فرود بيارد محال است سر فرود بياورد مي‏گويد به شمشير خودم كرنش مي‏كنم و به ديگري كرنش نمي‏كنم.

باري مي‏فرمايد همين جوري كه طبايع مختلف است و اين خلق هر يكي مشغول كار خود باشد پس آن نوكر حظ كند و فخر كند كه مقابل آن آقا ايستادم كار ملك راه افتاده پس آن مردكه كناس حظ مي‏كند كه مي‏رود توي نجاستها غوطه مي‏خورد كه ده شاهيش بدهند حظش توي همان ده شاهي است و توئي كه صاحب خانه‏اي حظت به اين است كه خانه تو پاك شده خودت را گردنت را بزنند كه كناسي كني محال است در خلوت هم هر چه زور بزني كه يك خورده‏اش را برداري مي‏بيني نمي‏شود برداشت لكن آن كناس بر مي‏دارد و حظ هم مي‏كند و كار او مي‏گذرد و كار تو هم گذشته امورات دنيا همين طور راه مي‏افتد هر يكي به كاري مشغولند تا تمام كارها كرده شود پس كناس بايد باشد كه خلا پاك بشود آن خانه دارها هم بايد باشند كه پول به كناس بدهند، نجار بايد باشد قصاب بايد باشد خباز بايد باشد صنعتهاي مختلف بايد باشد تا شهر آباد باشد حالا همان جوري كه در حديث مي‏فرمايد و حالا هم هستند همه هم رفع حاجت يكديگر را كرده‏اند بايد نجار نجاريش را بكند خباز خبازيش را بكند حداد حداديش را بكند براي اين كه شهر آباد بشود حالا شهر آباد شد كه چه؟ براي همين كه بخوريم كه بخوابيم چه مصرف دارد اين خوردن و خوابيدن اگر مقصود صانع از خلقت خلق همين بود كه بخوريم و بخوابيم.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله اينها در اخبار خيلي هست لكن هرتكه‏ايش جائي است اتصال ندارد بسا من به هم بچسبانم آن وقت بفهمي، فكر كنيد اگر منظور خدا از خلقت خلق اين است كه خلق كند آنها را و اين خلق مسكين فقير را كه لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا محض جود و كرم خلق كرده باشند براي همين كه بخورند بياشامند و بخوابند و برخيزند فكر كنيد ببينيد اگر براي اين بود مگر واجب است كه شهر داشته باشند و بر دور هم جمع باشند كه اذيت به هم كنند حسد ببرند بر يكديگر اين با زن او رفيق شود او با بچه اين رفيق شود همه اذيت هم كنند چرا مثل آهوها نباشند كه در بيابان چرا مي‏كنند هر علفي براي طبعش بهتر است همان را بخورد هر علفي براش خوب نيست نخورد هر آبي گواراتر است بياشامد هيچ غمي و همي جنگي نزاعي نداشته باشند هيچ ترسي و خوفي كه سرباز آمد سوار آمد پادشاه چنين گفته يا حاكم چنين گفته ندارند شاه كيست حاكم كيست تمام گنجشكها تمام آهوها براي خود مي‏چرند حظ مي‏كنند بي هم و بي غم دارند مي‏خورند مي‏آشامند مي‏خوابند با جفتشان و ديگر زنشان نمي‏رود زنا بدهد مردشان نمي‏رود زنا بكند آن ماده به غير از نر خودش ميل نمي‏كند به نرهاي ديگر، آن نر هم ميل به ماده ديگر نمي‏كند، دارند در نهايت آسودگي عيش مي‏كنند بي خوف بي ترس فكر كنيد اگراين منظور صانع است اين جورها را نمي‏خواهد شهري نمي‏خواهد جمعيتي نمي‏خواهد اينها مانع است اين غصه‏ها گلوگير آدم است نمي‏گذارد حظ كند اين غضبها جلو نعوظ را مي‏گيرد نمي‏گذارد آدم جماع كند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله مردم را مدني الطبع خلق كرده‏اند كه بعضي تجار باشند بعضي زارعين باشند بعضي نوكر باشند بعضي ارباب كه شهرمان آباد باشد براي چه براي اين كه دور هم جمع باشند براي چه دور هم جمع باشند اگر براي آن بود كه بخورند و بياشامند كه براي اين كار بيابانها خيلي خوشتر است كنار كوهها كنار سبزه‏ها ميان جنگلها آن جاها منزل مي‏كرديم گردو و بادام وميوه‏هاي جنگلي هم بسيار بود به همانها مي‏سازيم ديگر غذاي ديگر نمي‏خواهيم پس تمام اين اوضاع كه برپا شده براي كاري است حالا آن كار چه چيز است همان كه خودش گفته ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون همه را ساخته‏اند مرا بشناسند مرا بپرستند و اينها همه را توي عينكها گفته است پس اينها همه در يك جائي بايد باشند كه دور هم جمع باشند براي معرفت براي بندگي، مي‏گويد خلق نكردم جن و انس را مگر براي اين كه اگر مردم مثل آهوها و گورخرها در بيابانها متفرق بودند انبياء هي بايد بروند اين طرف و آن طرف تا همراهي كنند با آنها پس همه بايد جائي ساكن باشند طبعشان سكونشان اين است كه دور هم جمع شوند گوش بدهند ببينند چه مي‏گويند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله مي‏فرمايند همان جوري كه طبع تاجران را تجارت خلق كرده‏ام كه از تجارت حظ كنند يك كسي را هم همين جور خلق كرده‏ام كه طبع او اين است كه همين كه اسم خدا ببرد حظ كند اسم دين ببرد حظ كند حلوا هم مي‏دهد كه مردم بيايند ياد بگيرند نه اين است كه اسم دنيا ببرد كه حلوا بخورد و حظ كند طبعش اين نيست كه براي مزد اسم خدا ببرد به پيغمبر وحي كرد قل لااسألكم عليه اجرا الا المودة في القربي، هر نبيي مي‏آمد ميان قومش اول چيزي كه مي‏گفت به آنها اين بود كه ما طمع نداريم از شما نه خانه‏تان را مي‏خواهيم نه زنتان را ما هيچ طمع نداريم از شما اگر خدا چيزيمان داد مي‏خوريم چيزيمان نداد نمي‏خوريم ما خودمان دانيم و خداي خود هيچ از شما نمي‏خواهيم پس والله اصل طبعشان اين نيست كه طمع داشته باشند هيچ طبعش اين نيست كه خوشش بيايد تو مهمانيش كني ممنونت بشود هيچ ممنونت نمي‏شود تو منتش را مي‏كشي و مهمانيش مي‏كني و ممنون مي‏شوي و شكر هم مي‏كني كه مهمانت شده آن وقت يا الله اجابتت كنند، ممنون نيستي خودت برو حلوات را بخور آن گهت را بپز اين هيچ نمي‏خواهد حلواي تو را بخورد طبعش نيست كه از حلوا خوشش بيايد.

باري پس اين جور طبايع هست در دنيا و اگر آن جور طبايع نبود اين جور طبعها را باقي نمي‏گذارد او اصل است اينها فرعند و اگر فرضا آن اصل را بردارند از دنيا ببرند حالا فلان كس حداد است و حداد در ملك لازم است سيخ و ميخ بسازد گو حداد نباشد حداد نباشد چه مي‏شود دنيا سيخ و ميخ نداشته باشد چه مي‏شود آخر مردم مي‏خواهند اطاقشان را در بگذارند مته مي‏خواهند سوراخ كنند ميخ بزنند اطاقشان در نداشته باشد چه طور مي‏شود سرما مي‏خورند بخورند مي‏ميرند بميرند به درك اسفل، خدا هيچ باكش نيست زمان نوح تمام مردم را غرق كرد و هيچ باكش نشد پس ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون پس جن و انس را براي بندگي و معرفت آفريده حالا مي‏بينيد هستند كه خدا اينها را مهلت داده پس بدانيد كه آنها هستند كه خدا اينها را مهلت داده وقتي مي‏بيني رعيت هستند دليل اين است پادشاه به اين عظمت هست به همين طور آني هم كه هست در دنيا كه نظر خدا به او است هميشه بايد باشد بچه دليل به دليلي كه سلطان سلطان است رعيت رعيت است حاكم حاكم است زمين زمين است آسمان آسمان است.

پس بدانيد اگر يك آن حق نباشد در روي زمين خدا يك آن مهلت نمي‏دهد اين مردم را بلكه مهلت دادنشان خلاف حكمت است خلاف فضل است بلكه خلاف عدل است و هيچ فضل نيست كه خلق كنند خلقي را در نهايت استحكام كه شب و روز كارش كفر گفتن باشد يا توي دلش فحش بدهد به خدا يا هي گله داشته باشد از خدا، خيلي از احمقهاي ظاهري هميشه بحث دارند با خدا كه اي خدا تو به ما چرا پول نمي‏دهي چرا بچه ما مرده چرا فلان ناخوش شده خداي با آن حكمت چنين كاري نمي‏كند انسان عاقل بسازد كارخانه‏اي را براي بافتن پارچه و عمله آن كارخانه همه‏اش فحش به صاحب كارخانه بدهند شخص عاقل آيا مي‏كند چنين كاري را اگر احمقي هم‏چو كاري كند كه بافندگيش و ثمر اين كارخانه همه‏اش فحش دادن به صاحب كارخانه باشد همه عقلا ملامتش مي‏كنند كه اين چه كاري است كه اين كرده اين عملي است لغو.

پس مهلت دادن اين خلق منكوس والله دليل اين است كه حقي دارد روي زمين ولو كسي نشناسدش حالا اين حق زمين را مي‏خواهد كه روش راه برود خدا بايد زمين را نگه دارد اين لباس مي‏خواهد بايد حداد باشد نساج باشد زارع باشد خياط باشد تا اين لباس بپوشد و هكذا باقي صنعتها بايد باشد تا رفع حاجت اين بشود مختصر اين كه اين نباشد روي زمين والله يك آن از حكمت نيست كه مهلت بدهد خدا، اگر نباشد بايد في الفور زمين لرزش شود تمام عماراتش خسف شود و اهلش فرو رود اين است كه فرمايش مي‏فرمايند امام اگر روي زمين نباشد زمين خسف مي‏شود با اهلش و اهلش را فرو مي‏برد پس واجب است كه در روي زمين امام باشد حالا امام باشد روي زمين كه چه، براي چه، براي اين كه دين خدا را به مردم برساند بايد لامحاله ابلاغ كند ايصال كند حقي روي زمين منتشر كند حرف حقي به گوش يك نفري اقلا بخورد حرفهاش را بزند ديگر از صدهزار نفر يك نفر يك جزئش را بگيرد همين قدر صدائي از حق باشد روي زمين و مردم به طور تقليد اسم حقي بر زبان جاري كنند به همين قناعت كرده‏اند زمين را باقي مي‏گذارند.

خلاصه ملتفت باشيد پس هر عملي فايده مي‏خواهد و فايده آن چيزي است كه صانع آن اولي كه دست مي‏زند به صنعت آن فايده منظور نظرش باشد توئي كه كاتب هستي از آن اول كه قلم مي‏تراشي همان اول منظورت اين است كه اين را مي‏تراشي كتابت كني و آن را پول كني و به آن عزتت را آبروت را حفظ كني اهل هر كسبي اهل هر كاري هر علمي ابتدا كه شروع مي‏كنند در كاري در آن كار منظورشان را منظور دارند نه نفس آن كار هر كاري مي‏كنند آن علت غائي منظورشان است علت غائي به هيجان مي‏آورد فاعل را پس آن فاعل به هيجان آمده و كاري مي‏كند حالا فايده‏اش را هم نبيني بدان فايده حاصل شده اگر چه فايده‏اش را نبيني.

باري حرفها متفرق شد و همه شاخ و برگ همان مطلب اول است كه عرض مي‏كردم اين است كه صانع تمام آن فعليات را در مواد مي‏گذارد و از كمون مواد بروز مي‏دهد وقتي در مواد مدفون نشده‏اند انسان جاهل خيال مي‏كند آنها كانه نيستند وقتي عينك برابر آفتاب نگرفته‏اي اين مردم خيال مي‏كنند گرم نيست هيچ گرمتر نيست از باقي جاها اما وقتي مي‏گيري عينك را به آن ميزان معين آن قدر گرم مي‏شود كه مي‏بيني آهن را گداخت.

پس واسطه موادند وجودشان ضرور است در سرجاي خود اين را دست مي‏گيرد فاعل و كارها با اين مي‏كند. پس عينكها از غيب استخراج مي‏كنند يا بگو از آسمان، عينكها از غيوب هي استخراج مي‏كنند هي مي‏آرند بيرون باز در توي اين عينك عكس افتاده و مي‏سوزاند پس بدان شمس است مي‏سوزاند بسا تو توي اطاق نشسته‏اي آفتاب را نمي‏بيني خيال مكن خود عينك مي‏سوزاند عينك خودش سرد است سوزندگي ندارد پس همين كه مي‏بيني عينكي سوزاند دليل اين است كه آفتابي هست كه سوزانده آفتاب خودش نباشد عينك اين حالت نمي‏تواند بسوزاند.

همين جور است والله بدون تفاوت مراتب غيب و شهاده آفتاب غيوب بايد باشد تا عينك شهاده بتواند تأثيركند و تأثيرات خود را ظاهر كند در غيوب نباشند فعليات نمي‏شود پا بگذارند بيايند به عالم شهاده پس فعليات در عالم غيب هستند اما حالتشان مثل نيستي است آن قدر كه خيلي از احمقهاي @ نفيشان كرده‏اند پس آن طرف عينك سوزندگي نيست با وجودي كه آفتاب از آن طرف بسيار است اما سوزندگي هست و منتشر است مردم نمي‏فهمند مگر حكيمي باشد فكر كند مي‏داند كه همه سوزندگيها پيش ذرات است اما پيش هر ذره‏اي هواي سردي هست آن سرديها با اين حرارت آفتاب مخلوط شده نور صرف و حرارت صرفه نيستند پس تدبيري كرده‏ايم كه نورها به دور عينك جمع شوند و آن هواهاي سرد را از خود دور كنند آن ظلمتها را از خود دور كنند وقتي دور شد آن وقت سوزنده شد.

به همين نسق فكر كنيد ان‏شاءالله غيوب اگر نباشند نمي‏شود پا به شهاده بگذارد ديگر از كمون بيرون آمد كمون اشياء كجا است هنوز معلوم نيست خيلي از اين مردم مي‏شنوند چيزي از كمون چيزي بيرون آمد خيال مي‏كنند كمون بعينه مثل موم است مثلث از كمون موم بيرون مي‏آيد اين كمون هر چه اين موم را مي‏شكافي و پرده پرده مي‏كني به مثلثي نمي‏رسي تا آخرش هيچ جاي موم پيداش نمي‏كني آنهائي كه گفته‏اند حكماء بوده‏اند اين را بدانيد معني دارد و آنهائي كه گفته‏اند استاد بوده‏اند بي معني حرف نزده‏اند اما معنيش هيچ پيش اين مردم نيست، شعري خواند معنيش پيش شاعر است هر چه يك جائي از كمون چيزي بيرون آمده در دنيا فكر كن بعد برو جاهاي ديگر در اين دنيا چيزي كه در يك مكاني و در يك زماني نيست و از زماني پيدا مي‏شود يا در مكاني ديگر پيدا مي‏شود اينها از كمون آمده‏اند يعني از غيب آمده‏اند اگر در غيب نبودند نمي‏توانستند بيايند چيزي كه مال خود اين عالم است يكي طول است كه هميشه همراه اين عالم است و هميشه همراه جسم هست عرض و عمق است كه هميشه همراه جسم است اينها از غير عالم جسم نمي‏آيد اگر چه طولهاي متعارفي هم بايد از غيب بيايد پس سمتهاي ثلث همراه جسم است فضا مال خود جسم است هميشه همراه جسم است وقتها مال خود جسم است اما روشني و تاريكي بايد از جاي ديگر بيايد از عالم بالاتر آمده چيزي كه از خود مواد است از جاي ديگر نبايد بيايد از عالم بالا نيامده جاشان همان جا است كه هستند نه نزولي دارند نه صعودي دارند بعد از تصرف صانع نزولشان اين است كه فعل در يكديگر كنند صعودشان اين است كه فعل يكديگر را قبول كنند، آفتاب خودش نمي‏آيد به زمين و عجب هم اين است كه تا نورش نيايد و نتابد به زمين نه روشنيش ظاهر مي‏شود نه گرميش، اين زمين بعينه مثل همان عينك است اگر اين زمين مقابل اين آفتاب نبود اين جا هيچ روشن نبود هيچ گرم نبود اين روشني و گرمي كه حالا اين جا مي‏بينيد به‏واسطه اين است كه آن نور را اين زمين به جهت غلظت خود به خود گرفته و بعد آن نور منعكس شده و رفته تا جاي مخصوصي بالاتر هم نرفته به جهتي كه آن‏جاها لطيف هستند و حبس نور را نمي‏توانند بكنند پس تاريك و سرد است از اين جهت است كه آن‏جاها آبي رنگ به نظر مي‏آيد و اين رنگ آبي هم به جهت اين است كه روشنائي از اين طرف با تاريكي از آن طرف مخلوط شده‏اند آبي رنگ به نظر مي‏آيد پس آن‏جا هم سرد و هم تاريك است ولو به حسب ظاهر نزديكترند به آن آفتاب، بعينه مثل همين عينك است كه آن طرفش سرد است و اين طرفش چنان داغ مي‏شود كه آهن را مي‏گدازد و مي‏داني تو كه آفتاب است كه از آن طرف آمده اين طرف كه مي‏سوزاند به دليلي كه اگر آفتاب نباشد عينك نمي‏سوزاند پس گرمي از پيش آفتاب آمده و مع ذلك كه از پيش آفتاب آمده نمي‏سوزاند اين آفتاب منتشر هيچ گرم نيست روشن نيست آن قدر گرم نيست كه آن هواي بالا را گرم نمي‏كند آن قدر گرم نيست كه باران را از شدت سرما برف مي‏كند سرما بيشتر شدت مي‏كند تگرگ مي‏شود و آن قدرها شدت نداشته باشد همان باران مي‏شود

پس تا اين زمين نبود اين جا گرم نبود پس گرمي مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به زمين توي عينك زمين افتاده بعد منعكس شده برگشته هوا را روشن كرده زمين گرم شده تأثير در هوا كرده هوا هم گرم شده.

پس دقت كنيد و ملتفت باشيد كه اگر نبودند قوابل، مقبولات ظاهر نبودند بي‏اغراق مقبولات بودند و ظاهر نبودند و الان هستند و ظاهر نيستند بخواهي به احمقهاي دنيا بگوئي آتش هست و نمي‏سوزاند نمي‏فهمد و آدم را تق تق مي‏كنند پس آفتاب هست و تا عينك نگيري به ميزان بخصوصي نمي‏سوزاند از آن اندازه پيشترش بياري آن كار از آن نمي‏آيد يك خورده از آن اندازه دورتر ببري باز آن كار از آن نمي‏آيد لكن بي اين عينك نمي‏شود ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها و اين مواد از خودشان والله لايملكون لأنفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا حتي خيال براي بودن خود نمي‏توانند داشته باشند هيچ حولي هيچ قوه‏اي براي اين مواد نيست تا وقتي بسازند اينها را پس مي‏سازند اينها را بعد قادرشان مي‏كنند به آن كاري كه حالا از آنها مي‏آيد پس چشم مي‏سازند براي ديدن گوش مي‏سازند براي شنيدن ذائقه مي‏سازند براي چشيدن عقل مي‏سازند براي فهميدن و هكذا ديگر بعد براي هر يك از اينها امر و نهيي هست حالا به بعضي مي‏گويند فلان كار را مكنيد كه ضرر خودتان است بعضي كارها را بكنيد كه نفع خودتان در آن است ديگر چه قدر است آن نفعها صانع مي‏داند چه قدر است ضررها صانع مي‏داند تو آن قدري را كه مي‏تواني و در دستت است و آسان است مي‏گويند بكن و آنهائي كه بايد نكني و آسان است مي‏گويند مكن بيش از آن از تو نخواسته‏اند.

و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين.

 

 

 

درس شانزدهم يك شنبه 8 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

 

 

16بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

بعد از آني كه متذكر اين مطلب شديد ان‏شاءالله كه اشياء مختلفه بعضي از اشياء محتاجند به اجزائي چند قبل از وجود خودشان كه تا آنها نباشند معقول نيست كه آن چيز پيدا شود مثل مركبات اين دنيا معلوم است مواليدي كه در اين دنيا هستند جميعشان محتاجند به جميع عناصر، محتاجند به جميع افلاك و كواكب به جميع آن‏چه بالاي جسم است به جهت آن كه جسم خودش خودش را نمي‏تواند بجنباند حالا هم كه حركت مي‏كند پس يك كسي حركتش مي‏دهد اينها است كه اصرار مي‏كنم كه در خيالش باشيد، همين كه چيزي مشخص شد كه خودش متحرك نيست و ديدي حركت كرد انسان عاقل شك نمي‏كند كه كسي ديگر اين را حركت داده همين كه ديدي اقتضاي سنگي جنبش نيست و حالا مي‏جنبد بدان يك كسي ديگر يك چيزي ديگر اين را حركت مي‏دهد حالا بعد از آني كه يافتي جسم به جسمانيت خودش نه حركت در آن هست نه سكون نه روشن است نه تاريك و اين جسم صاحب سمتهاي ثلث است و صاحب اين فضا و اين وقت است اينها مال خودش است و هميشه هم دارد حالا با وجود اين يك پاره جاهاش مي‏جنبد يك پاره جاهاش ساكن است بعضي اوقاتش روز است بعضي اوقاتش شب است بعضي اوقات سرد است بعضي اوقات گرم است اينها مال خودش نيست از جاي ديگر بايد بيارند روي اين بگذارند.

پس مولودي كه در اين دنيا است محتاج است به جواهري كه در غيب است پس آن چيزي كه افلاك را مي‏گرداند محركي است در غيب كه آن حيات است ديگر بالاي حيات عالم مثالي هست بالاي آن عالم عالم نفسي هست بالاي آن عالم عالم عقلي حالا مولودي كه اين جا پيدا مي‏شود محتاج به همه اينها است به خلاف آن چه بالا است كه محتاج به مادون خود نيست عقل سرجاي خود هست و هيچ محتاج به اين امكنه نيست عقل را نمي‏شود توي صندوق كرد و درش را بست نمونه‏اش پيش خود شما هست بدانيد تمام آن چه از خدا و پيغمبر است نمونه‏اش پيش خودتان هست و اگر نبود تكليف نمي‏كردند لايكلف الله نفسا الا ما آتاها پس واقعا حقيقة بدون شك و ريب عقلي هست تعبدي نيست انسان مي‏بيند عقلي هست نفسي هست انسان خوب مي‏فهمد كه هست خيالي هست انسان مي‏بيند كه هست حياتي هست انسان مي‏بيند هست و لكن مردم غافلند ملتفت نيستند بسيار چيزها هست موجود هست و شب و روز مردم دارند توش راه مي‏روند و باز غافلند و كاين من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون

و اين را شما ان‏شاءالله داشته باشيد كه هر چه را خدا امر كرده تا مشعرش را به انسان ندهد امر نمي‏كند به آن مي‏گويد بشنو تا مشعر گوش را ندهد نمي‏گويد بشنو مي‏گويد ببين اول چشم ساخته بعد مي‏گويد ببين خدا خدائي است كه به آن كسي كه چشم ندارد اصلش نمي‏گويد ببين به آن كسي كه گوش ندارد نمي‏گويد بشنو خودش خبر دارد كه چه كرده اين خدا ظالم نيست عادل است رؤف است رحيم است پس اگر عقل نداده نمي‏گويد بفهم به هر كسي هر قدر عقل داده همان قدر مي‏گويد بفهم به يك كسي عقل كم داده مي‏گويد كم بفهم به يك كسي عقل زياد داده مي‏گويد زياد بفهم. كار صانع اين جور است كه هميشه خلقش سابق است و امرش پشت سر خلقش است اول چشم خلق مي كند بعد مي‏گويد ببين يا مبين اول گوش خلق مي‏كند بعد مي‏گويد بشنو و اين يك صفحه‏اي است از علم و از بس واضح است اين مردم اعتنا نمي‏كنند و اگر تو اعتنا كني نتايج بزرگ بزرگ توي همينها به دستت مي‏آيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله تمام تكاليف آن جوري كه مردم خيال مي‏كنند نيست از حكيمشان تا اهل ظاهرشان بله خدا شيطان را چرا خلق مي‏كند بحث مي‏كنند كه عصيان را چرا خلق مي‏كند چرا جهنم را خلق مي‏كند چون راه دستشان نيست اين جور بحثها مي‏كنند از حكيمشان و صوفيشان و اهل باطنشان و اهل ظاهرشان غرقند در اين مزخرفات. بله اگر اين جوري است كه اينها خيال مي‏كنند راست مي‏گويند آخر نمي‏شود يك شيطاني را خلق نكنند و باقي را به زحمت نيندازند يا خير خلق بكنند و اين طور مسلطش نكنند حالا اين را مي‏كني بعد مي‏گوئي چرا گولش را خوردي.

پس دقت كنيد وضع اين حكيم اين است كه هيچ جبر نمي‏كند هر كاري مي‏گويد بكن اگر گفته بكن اين مي‏تواند بكند اگر گفته نگاه كن به سمتي مي‏تواند نگاه كند مي‏تواند نكند و اگر گفته چشمت را بگير اين به آساني مي‏تواند بگيرد همه جا همين طور است خيال كني جائي ديگر تكليف مشكل است هيچ مشكل نيست يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسر، لايكلف الله نفسا الا وسعها لايكلف الله نفسا الا ما آتاها ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يك جائي را مي‏بيني يك كاري را به آساني مي‏تواني بكني به آساني مي‏تواني ترك كني همه جا همين طور است هر جا مشكل شده تكليف نكرده‏اند.

پس اصل خلقت خلقتي نيست كه بد باشد چشم آفريده چشم بد نيست چشم وقتي به نامحرم نگاه مي‏كند بد مي‏شود خدا گوش خلق كرده و هيچ كس هم عقلش نمي‏رسد كه گوش را چه جور خلق كرده و هنوز اسرارش به دست مردم نيست عجايبي كه در اين گوش گذارده بسيار است چه طور مي‏شود صوتي كه به اين جا مي‏رسد نفس معني مي‏فهمد والله اگر هنوز فهميده باشند اين چه صنعتي است چه طور مي‏شود صوتي به اين جا مي‏رسد و معني مي‏فهمد چيزي در اين جا هست كه معني مي‏فهمد چه طور شده كه از يك‏پاره صداها بدش مي‏آيد از يك پاره‏اي خوشش مي‏آيد به يك پاره صداها اقبال مي‏كند از يك پاره‏اي ادبار مي‏كند باز ديگر از پي خود اين مطلب نمي‏خواهم بروم همين قدر اشاره مي‏كنم و مي‏گذارم خود مطلب اصل را داشته باشيد اينها شاخ و برگ مطلب است.

پس صانع اول خلق مي‏كند و قادرش مي‏كند بر فعل و ترك آن وقت بر طبق اين قدرتي كه داده يا فعلش را خواسته ياتركش را خلقت جوري كرده كه مي‏تواني حركت كني گفته حركت كن مي‏تواني ساكن شوي گفته ساكن شو پس كار اين صانع اين نيست كه كافر را روز اول كافر خلق كند بعد به او بگويد من تو را كافر خلق كرده‏ام بيا برو جهنم كدام جبر كدام ظلم از اين بالاتر كه روز اول كسي را كافر خلق كند و اين لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا خلقش مي‏كند كافر و حالا هي توي كله‏اش مي‏زند كه چرا كافري اين نيست صنعت صانع.

ملتفت باشيد خدا خلق مي‏كند شخصش را كافر اسمش نيست لكن چشم دارد مي‏بيند گوش دارد مي‏شنود بينيش بو مي‏فهمد عقلش تميز مي‏دهد به اين خوبيها و بديها ايني را كه خلق كرده حالا به اين مي‏گويد اين مملكتي كه من دارم و تو در آن هستي بعضي از اقترانات هست كه نفع دارد براي تو بعضيش ضرر دارد براي تو پس نزديك آتش مرو براي تو ضرر دارد پر دور از آتش منشين كه اين هم ضرر دارد براي تو به اندازه مخصوصي بنشين تا نفع ببري تو هم مي‏تواني آتش را ببيني هم آتش را بشناسي هم ضررش را بفهمي هم نفعش را بفهمي حالا به تو مي‏گويد برو در آن خط بخصوص بايست اگر آن جا رفتي از سرما محفوظ مي‏ماني از گرما محفوظ مي‏ماني پيش خودت فكر كن چه عيب دارد قدري عقب‏تر بروي مي‏چائي و سرما مي‏خوري بخواهي قدري فضولي بكني و پيشتر بروي مي‏سوزي لو دنوت انملة لاحترقت پيشتر مي‏روي مي‏سوزي يا تب مي‏كني.

ملتفت باشيد اين است كه اين صانع اقتران به اشياء را تأثير در آن قرار داده اگر تأثير در آن قرار نداده بود خلقت كثرات لغو و بي حاصل بود و لغو و بيحاصل از خدا صادر نمي‏شود و محال است صادر بشود و نمي‏شد پس اشياء تأثير دارند و تأثيرشان يا نفع است براي يكديگر يا ضرر است براي يكديگر و حالا عجالة براي بشر يك پاره نفعها را يك پاره ضررها را بخصوص خواسته خودشان تحصيل كنند بفهمند ديگر نفعهاي چند هست كه خودشان خبر ندارند يك‏پاره ضررها هست خودشان خبر ندارند حالا شما نمي‏دانيد چه قدر مارها آمدند بگزند و او رفعش كرد بسا آن كه تو خواب بودي و اصلش مارش را هم نديدي چه قدر عقربها بودند كه آمدند تو را بگزند و او رفعش كرد.

و ملتفت باشيد لفظ مار و عقرب محض تمثيل بود عرض كردم آن بلاهائي كه تو غافل صرفي و نمي‏داني چه قدر هست در دنيا و والله همه دنيا بلا است همه آخرت بلا است اگر خدا جلوش را سست كند ديگر چاره نمي‏تواني بكني يك دفعه سرما مي‏آيد از سرما مي‏ميري يك دفعه گرما مي‏آيد از گرما مي‏ميري يك دفعه زلزله مي‏شود همه را هلاك مي‏كند يك دفعه آب مي‏آيد آدم را غرق مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم تمام دنيا و آخرت نفع است و بهشت است اگر آن جوري كه گفته راه بروي و تمام دنيا و آخرت تمامش جهنم است و ضرر اگر از آن خطي كه گفته تجاوز كني تمام دنيا و آخرت جهنم مي‏شود براي انسان مثل اين كه آتش تمامش بهشت است و تو در بهشتي به شرطي كه از آن حدي كه قرار داده‏اند تجاوز نكني پس غذاي خود را بپز و اطاقت را گرم كن اين فلزات را به عمل بياور همه‏اش بهشت است يك سر موئي كم شود به قدر آن سر مو از آن بهشت ناقص داري يك سر مو پس بيفت باز آن قدر ناقص مي‏شود آن قدرش جهنم مي‏شود يك سر مو زياد بروي خود را توي آتش بيندازي جهنم مي‏شود پس آتش تمامش جهنم است آتش تمامش بهشت است پس تمامش نور بهشتي است اگر از آن حدي كه قرار داده تجاوز نكني و اگر از آن حد تجاوز مي‏كني نزديكتر مي‏روي مي‏سوزي تمامش مي‏شود جهنم دورتر مي‏روي سرما مي‏خوري آبش هم همين طور، بروي خود را در آب بيندازي غرق مي‏شوي و جهنم است براي تو تشنه باشي و آب نخوري از تشنگي مي‏ميري و همين جهنم است براي تو و اگر تشنه‏اي و آب مي‏خوري به ميزان خاصي بخور نعمت است و بهشت است براي تو زيادتر مي‏خوري جهنم مي‏شود براي تو يك دفعه به عمارت خودت سيلي را ببندي آب عمارتت را بر مي‏دارد مي‏برد آب جهنم مي‏شود براي تو زراعتت را آن جوري كه گفته‏اند استعمال كن ببين تمامش از بهشت آمده از سلسبيل آمده واگر از آن حد تعدي مي‏كني و خود را در آن مي‏اندازي خفه مي‏شوي به زراعت زياد مي‏دهي فاسدش مي‏كني به عمارت مي‏بندي خرابش مي‏كند خاكش همين طور اگر آن طوري كه گفته‏اند عمل كن همه‏اش نعمت است و زمين بهشت است اگر تخلف مي‏كني و زير خاك مي‏روي مي‏ميري اگر مي‏خوريش هلاك مي‏شوي دل تو را خلق كرده‏اند نان بخورد نه اين كه خاك بخورد و اگر لج مي‏كني و مي‏خوري آدم را مي‏كشد.

و عرض مي‏كنم همه چيزها همين طور است آسمانش والله همين طور است شمسش والله همين طور است قمرش والله همين طور است تمامش نعمت ابتدائي است اگر از همان حدي كه قرار داده‏اند تجاوز نمي‏كني اگر از حدود الهي تجاوز مي‏كني ظلم به نفس خود مي‏كني پس ابتداي خلقت نه شيطان بد اسمش است نه آدم خوب اسمش است دو نفر خلق كرده ملتفت باشيد خالق يعني خلق كن حالا حالا خالق هيچ كس را خلق نكند خدا تابع جنون و رأي ناقص تو نيست حالا خلق كرده دو نفر را عقل مي‏دهد شعور مي‏دهد بعد مي‏گويد هم‏چو بكنيد هم‏چو مكنيد هر كدام اطاعت كردند هر كه اطاعت كرد مطيع اسمش مي‏شود آدم خوب اسمش مي‏شود و هم‏چنين برعكس شيطان مخالفت كرد اسمش مخالف مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس به همين نسق جميع تكاليفي كه كرده اول مشعر خلق مي‏كند بعد تكليف مي‏كند عقلي را كه خلق كرده و تو نمي‏داني چه طور خلق كرده مثل اين كه چشم را خلق كرده و تو نمي‏داني چه طور خلق كرده كار هم نداشته باش به اين تو مشغول كار خودت باش هر جا گفته ببين ببين هر جا گفته مبين مبين گوش را خلق كرده و حكمتها در آن به كار برده به طوري كه تمام سرّش را هيچ نمي‏داني اول گوش خلق مي‏كند بعد مي‏گويد بشنو پس به آن چه تكليف كرده اول مشعرش را خلق كرده پس مباحثه به اين صانع هيچ نمي‏توان كرد نه اين است كه تعارف منافقانه مي‏شود با او كرد خير هر چه بيشتر تعارف مي‏كني او بيشتر بدش مي‏آيد نگاه مي‏كند به حالت تو و تو را مي‏شناسد هر چه بناي ريشخند مي‏گذاري او آدم را ريشخند مي‏كند معلوم است با خداي عالم به ظاهر و باطن بناي ريشخند گذاردن نهايت حماقت است شيطان قائل بود كه تو مرا خلق كرده‏اي و آدم را خلق كرده‏اي پس مي‏گفت تو خلق كردي مرا از نار و خلق كردي او را از گل اما حالا كه مي‏گوئي سجده كن به او تو عقلت نمي‏رسد او بايد مطيع من باشد نه كه من مطيع او بايد باشم.

اي احمق تو كه مي‏داني او تو را ساخته و او را ساخته اوئي كه ساخته بهتر مي‏شناسد هم تو را هم او را تا تو استدلال كني براي او كه خلقتني من نار و خلقته من طين او خودش بهتر مي‏داند كه گفته اطاعت كن او را نگفته او اطاعت كند تو را بر فرضي كه وجهش را نداني مي‏داني كه او بهتر مي‏داند پس معارضه با صانع بدانيد از تخم شيطان است تخم آدم نيست تخمه آدم را سعي كنيد از پيش برويد و به‏دست بياوريد از پيش برويد ان‏شاءالله ابن آدم بشويد ببينيد آدم كارش چه بود اگر احيانا غلطي كرديم و بعد واقف شديم بر غلط خودمان استغفار مي‏كنيم توجه مي‏كنيم توبه مي‏كنيم آدم مي‏گويد گول خوردم ظلم به نفس خود كردم غلط كردم استغفار مي‏كند پشيمان مي‏شود اين كار آدم است به شيطان مي‏گويد چرا ابا مي‏كني از سجده مي‏گويد من متشخصترم از آدم مرا از آتش خلق كرده‏اي او را از خاك به همين حرف او كافر اسمش مي‏شود اين عاصي اسمش مي‏شود عاصي را ترحم مي‏كنند كافر را ترحم نمي‏كنند.

پس هر كس اعتراض به صانع مي‏كند از آن تخمه است چرا خدا مرا فقير كرده تو چه كار داري به كار او چرا من سلطان نيستم به تو چه تو، مگر فضول ملك خدا هستي چرا فلان كس علمش خيلي است من جهل دارم چرا فلان كس خوب مي‏فهمد من نمي‏فهمم چرا فلان كس شعر را خوب مي‏تواند بگويد من نمي‏توانم مگر تو فضولي هر جوري خلقت كرده‏اند تو همان جور باش غير از آن جور نخواسته‏اند باشي اگر تو را سلطان خلقت كرده‏اند برو سلطنت كن اگر حالا سلطان نيستي بحث مكن كه چرا من سلطان نيستم حكمتي دارد تو حكمت خيلي چيزها را نمي‏فهمي اين هم از آنها باشد.

پس بدانيد اعتراضات به صانع توي دل هم مثل اعتراضات به زبان است فكر كن در حضور خدا بايستي در نمازي در مناجاتي در دعائي كه خدايا تو مي‏داني من گرسنه‏ام و محتاجم و عمدا نمي‏دهي به جهت ظلم و ستم، چه قدر قبيح است يا خير چرا به فلان مي‏دهي به من نمي‏دهي پس اگر تو به لفظ نگوئي و خجالت مي‏كشي بگوئي توي دلت هم كه خطور كند آن جور خيالات همان جور عذابي كه اگر به زبان اعتراض مي‏كردي مستحق بودي در دلت هم خطور كند مستحق خواهي شد.

پس از صفات كامله كه مخصوص انبياء است و پيغمبران بزرگ رضا و تسليم است كه بعد از ايني كه قوي و اعضا و جوارح ايشان درست شد كه همان جوري كه حضرت امير مي‏فرمايند: بقاء في فناء نعيم في شقاء عز في ذل صبر في بلاء تا پنج قوه را مي‏شمارند براي انبياء و براي روح ملكوتي كه حاصل تمام كارهاش اين مي‏شود و انسان نمي‏تواند آن جور باشد كه آن آخرش آن خاصيتش رضا و تسليم است و سبب اين كه رضا و تسليم دارند براي خدا اين است كه يك خورده شعور دارند.

و ملتفت باش اين شعور براي تو هم هست براي ايمان به تو هم داده‏اند وقتي فكر مي‏كني مي‏داني معني ندارد خداي قادر عالم حكيم كاري بكند و شخص جاهل ناقص اعتراض كند كه چرا چنين كرده‏اي ملتفت باشيد انبياء سؤال هم بكنند كه چرا اين كار را كردي اعتراض نمي‏خواهند بكنند مي‏گويند مي‏خواهيم سرش را بفهميم كه حكمت اين چيست والا آنها اعتراض نمي‏كنند بر خدا ابراهيم عرض مي‏كند: رب ارني كيف تحيي الموتي قال او لم تؤمن قال بلي و لكن ليطمئن قلبي آن وقت مي‏گويد چهار مرغ بگير و آنها را بكوب و چهار قسمت كن و بر سر چهار كوه بگذار و صدا به آنها بزن مي‏آيند پيش تو. اين جور سؤالها را انبياء مي‏كنند و لكن حكمت چيزها را مي‏خواهند بفهمند هيچ اينها اعتراض نيست و لكن اعتراض به صانع خواه در قلبتان باشد خواه در زبان كار شيطان است كار آدم نيست مؤمن اعتراض بر خداي خود نمي‏كند.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد و قلب خود را خبر كنيد و تا زنده است مؤمنش كنيد واگر قلب خبر نشد اگر هزار ايمان اظهار كند لما يدخل الايمان في قلوبكم جوابش خواهد آمد اين كه زبان كلمات خوب مي‏گويد اين زبان پيش آن جا هيچ اعتبار كانه ندارد كارهاي @ (ظ زبان) همه‏اش مال دنيااست پس سعي كنيد و اين را مشق كنيد كه هر بلائي هر پيسي بر سرتان مي‏آيد هر قدر شديد باشد بناي اعتراض را مگذاريد هر قدر سخت باشد بناي بي‏طاقتي نگذاريد. بگو هي تشنه‏ام هي گرسنه‏ام فقيرم ناخوشم اما چرا توش نباشد اعتراض نباشد اعتراض اگر موقوف شد اين جور تخمه تخمه آدم است تخمه آدم هيچ اعتراض نمي‏كند گاهي اگر غفلتي شد سهوي نسياني شد باز توبه مي‏كند انابه مي‏كند راستش را مي‏گويد كه خدايا تقصير تو نيست تقصير من است لكن اگر تخمه آن سمتي شدي آن قدر نجس مي‏شوي كه ديگر آن وقت بنا بناي اعتراض مي‏شود حتي آن كه اگر جنگش كني و بترسانيش آن وقت بسا گوش بدهد به طور نفاق لكن در نيتش اين است كه جا بشود كار خود را بكند ولو ردوا لعادوا لما نهوا عنه.

اهل جهنم اين صدماتي كه دارند و اغلب صداهاشان و شهيق و نهيقشان اغلب دادها همه‏اش اين است كه خدايا بد كرديم غلط كرديم اظهار ندامت مي‏كنند و همان اظهار ندامتشان دروغ است از روي راستي راستي نيست آن مغز دلش اين است كه اگر مرا بردي به لب جهنم و ولم كردي باز همان كارهائي كه پيشتر مي‏كردم مي‏كنم اين است كه خدا ترحم نمي‏كند به آن شهيق و نهيق و داد و فرياد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله باز اين مردم حتي مثل محيي الدين آدمي حتي مثل ملاصدرا آدمي مثل ملامحسن آدمي مردماني كه خيلي حكيم بوده‏اند هيچ كدام توي راه نبوده‏اند گول خورده‏اند اگر كسي غلطي كند نسبت به كسي ولو نسبت به خلقي از خلايق به خلقي و اقرار كند اين را كه واقعا من غلط كردم بد كردم اگر او از سر هم‏چو كسي نگذرد خدا انتقام از آن يكي مي‏كشد كه چرا نگذشتي،

باز خوب دقت كنيد ان‏شاءالله ديگر حالا پستاش آمده عرض مي‏كنم براي ايمان خيلي خوب است اگر چه از درس خارج است. خدائي كه مي‏گويد سائلي كه آمد محرومش مكن اما السائل فلاتنهر خدائي كه مي‏گويد كسي كه آمد پيش تو عذر خواست عذرش را قبول كن البته خودش عذر قبول مي‏كند كسي بسا قتل كرده پدرت را كشته پسرت را كشته همين كه مي‏گويد غلط كردم وتو مي‏فهمي از روي قلب اين را مي‏گويد اگر از آن نگذري خدا انتقام مي‏كشد مگر طوري باشد كه بفهمي نفاق مي‏كند پس اگر راستي راستي كسي برود اقرار كند به معصيت خودش البته واجب است آمرزيدنش هر چه از روي صدق شد اين واجب است مجري باشد و واجب است مجري باشد هر چه از روي دل است قبولش همراهش هست زياد گريه كردن نمي‏خواهد توي دلت نگاه كن ببين اگر دلت جوري است كه مي‏بيني راست نمي‏گوئي و دروغ مي‏گوئي هزار اين توبه‏ها را بكن مي‏دانند ريشخند است و به اين توبه‏هاي اين جوري خدا بيشتر عذاب مي‏كند كسي اگر از روي قلب نادم شد همان توبه واقعي است و همان ساعت آمرزيده شده محال است كسي پيش خودش نادم بشود كه بد كاري كردم و خدا نيامرزد او را و اين خدا بدانيد كه مي‏آمرزد بسا به طوري بيامرزد كه هيچ مخلوقي مطلع نشود همان خودش بداند و خدا خودش هر وقت يادش مي‏آيد شرمنده مي‏شود خدا مي‏داند آمرزيده بسا انبياء و ملائكه هم مطلع نشوند و او آمرزيده.

اين خدائي كه به اين شدت ستار است كه از انبياء گناه امت را مي‏پوشاند از ملائكه مي‏پوشاند ميان خودشان و خدا معاهده است كه اين هر وقت يادش مي‏آيد شرمنده است و خدا مي‏دانيد اين را آمرزيده است و اين خدا را همين كه از روي دل نمي‏روي پيشش و در واقع پشيمان نيستي قرار اين خدا اين است كه همين كه از روي دل نرفتي پيشش اين را اسمش را مي‏گذارد منافق و مي‏گويد ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار اگر تو فرض كني اهل جهنم از اعمال ناشايست خود راستي راستي نادم و پشيمان شده‏اند راستي راستي پشيمان باشند خدا مي‏آمرزد آنها را ديگر اگر هم‏چو قلبي هم ندارند ملتفتش نيستيد ديگر بسا خيلي از مردم ضعيف النفس هستند راه ضعف نفس را هم عرض مي‏كنم راه تقويتش را هم عرض مي‏كنم. اگر ضعف نفس تو چنين باشد كه كسي را ده روز سر هم عذابش كنند و اين پشيمان نشود اگر هم‏چو ضعف نفسي داري آن طرفش را چرا نگاه نمي‏كني خدا كه رؤف است و رحيم آن قدر رحيم است كه از رأفتش بود ارسال رسل كرد آمدند به زبان ملايمت حرف زدند وعده‏ها كردند تخويف كردند تطميع كردند همه دليل همه انبياء همه اينها رأفت است رحمت است.

حالا اين خدائي كه اين همه رأفت و رحمت دارد اين همه داد مي‏كند اين همه فرياد مي‏كند آيا نجات نمي‏دهد چرا نمي‏دهد پس اگر داير شد امرت ولو ضعف نفست سبب بشود كه هم‏چو خيالي كني وقتي امر داير شد كه اهل جهنم را مي‏بيني هي گريه هي زاري هي داد هي فرياد كه ما پشيمانيم ما را نجات بده از آن طرف هم مي‏بيني خدا هي عذابي بالاي عذابي به آنها مي‏كند هي شديدتر مي‏كند عذاب را تا مي‏رود داد بزند يكي توي كله‏اش مي‏زنند كه چرا داد مي‏زني و هر جا اينها ميگويند ما را خلاص نمي‏كند بدان اينها دروغ مي‏گويند اگر بنا است تصديق كني خدا را و يا تصديق كني اهل جهنم را ببين خدا راستگوتر است يا اهل جهنم او رؤفتر است يا اينها او رحيمتر است يا اينها همين كه متذكر شدي خدائي است ارحم الراحمين خدائي است اقدرالقادرين خدائي است اعدل العادلين خدائي است ارأف رؤفين خدائي است كه هيچ ظلم به قدر سر سوزني نمي‏كند هر قدر كم خيال كني كه هيچ ظلم نمي‏كند حالا با وجود اين خلق ايستاده‏اند يك سمت و او مي‏گويد من مي‏دانم كه بايد اينها را عذاب كرد و آنها به عكس مي‏گويند آيا تو تصديق كدام را مي‏كني؟

پس نفس وقتي متذكر شد صانع خود را و او را ديد اقدرالقادرين اعدل عادلين احكم حاكمين ارأف رؤفين هيچ نقصي ظلمي ستمي در كار او نيست و حالا خلق كثيري را مي‏بينيد مبتلايند كوفت گرفته‏اند خوره گرفته‏اند و مي‏گويند خدا به ما ظلم كرده بدان اينها همه دروغ مي‏گويند اين طورها كه شد براي نفس خيلي آسان مي‏شود هر چه جمعيت دارند بدان نمي‏توانند راستگوتر از خدا باشند رؤفتر نيستند از خدا رحيمتر نيستند پس او را بايد تصديق كرد، عقل حكم مي‏كند مصدق است صانع، و اگر قول خلق با قول خدا مختلف شد لامحاله قول صانع را بايد گرفت نه قول خلق را،

حالا در هر مسئله‏اي كه مي‏روي و هي مي‏بيني مشكل است، جبر و تفويضي، و اينها را مي‏بيني مشكل شده همه براي اين است كه راه به دست نيست صانعي كه هيچ احتياجي به ظلم ندارد هيچ احتياج به ستم ندارد خودش هم اصرار و ابرام دارد كه ظلم نكنيد و اين ظلم بدترين كارها است حالا آيا بدترين كارها را مي‏كند خودش آيا خودش مي‏گويد بد نكنيد و خود سر هم بد مي‏كند، شرابيها از شرابيها خوششان مي‏آيد پادشاه جابر از حكام جابر خوشش مي‏آيد چنان كه اگر سلطان فاسق و فاجر و شارب الخمري باشد وقتي كه مي‏شنود وزيرش اين كارها را مي‏كند مي‏بيند او هم، هم‏جنس خود او است حظ مي‏كند پادشاه به هر جور صفتي هست هر كس تقليد او را مي‏كند خوشش مي‏آيد،

فتحعلي شاه ريشش دراز بود در ميان رعيتش هر كس ريشش دراز بود خوشش مي‏آمد وظيفه براش قرار مي‏داد حالا اگر خدا ظالم است بايد از ظالمها خوشش بيايد اگر سفيه است بايد از سفها خوشش بيايد و حال آن كه به زبان تمام انبياء تمام اولياء ظلم را مذمت كرده و بد گفته ظلم از هر زنائي از هر قتل نفسي از هر فسادي فتنه‏اي اين ظلم بدتر است و اين خدا هيچ ظلم نمي‏كند هيچ ستم نمي‏كند، ملتفت باشيد از اين جهت مذمت مي‏كند ظالمين را از اين جهت بر ظالمين ترحم نمي‏كند پس اين خداي رؤف رحيمي كه صفات نقص در او نيست و صفات كمال در او هست و عرض مي‏كنم والله ابتداي هر دين و مذهبي كه پا توش مي‏گذاري اول اينها را بايد اعتقاد كرد.

باري پس اين صانع را ملتفت باشيد كه كارش اين است كه آن چه صنعت مي‏كند قولش اصدق قولها است كارش محكمتر كارها است هر كار كرده از روي قلب و يقين بايد اعتقاديت باشد كه او درست كرده اضطراب براي انسان نبايد باشد، پس بدانيد مادامي كه انسان مضطرب است به جهت اين است كه راه پيدا نيست همين كه راه پيدا شد اضطراب خودش مي‏رود، هر وسوسه‏اي كه بيايد كه هر نقصي هر عيبي براي صانع خيال كني برو راهش را پيدا كن صانع بايد متصف باشد به صفات كمال ديگر هر جاش را شك داري بايد درس خواند و ياد گرفت و شك را رفع كرد بايد زور بزني، استغفرالله ربي و اتوب اليه بگوئي باز در دل قرقر داري و شك مي‏كني فكر كن ببين صانعي كه هيچ قدرت ندارد مثل من است مثل عاجزين ديگر است نمي‏تواند صانع باشد صانعي كه نمي‏داند چه مي‏كند و بايد رفت درسش داد صانعي نمي‏شود صانعي كه حكمت ندارد كارها را لغو و بي فايده مي‏كند چرا لغو كارها را هي ملامت مي‏كند.

پس صانع كسي است كه به جميع صفات كماليه آراسته باشد و يقين بايد بكني نه به زبان بگوئي همان حرف زدن تنها نباشد و از جميع صفات نقص پيراسته باشد و اين را هم بايد يقين كني كه اين هيچ ظلم ندارد هيچ عجز ندارد هيچ سفاهت ندارد هر كدام از اين دو طرف را كه مي‏بيني شك شده بدان ذهنت مغشوش شده بدان تعليم مي‏خواهد كه تعليمت كنند تا توي را بيفتي توي راه كه افتادي خورده خورده تقويت مي‏شود و يقين مي‏آيد. اين صانع كارش همين است كه ابتداء خلقت مي‏كند و قادرت مي‏كند بر كاري و بر ترك آن كار آن وقت امر مي‏كند و نهي مي‏كند آن چه را هم بكنيد نفعش عايد خودتان مي‏شود نفعش را مي‏گويد به خودت مي‏رسانم به جهتي كه من اراده‏ام تعلق گرفته كه تو آدم خوبي باشي تو متشخص باشي تو مجلل باشي تو ناخوش نباشي نقص نداشته باشي همه چيزهائي كه نفع است در او امر من است همه‏اش مال خودت باشد به خودت برسد آن نفعها نه خودم آن نفعها را مي‏خواهم نه كساني كه غير تواند همه‏اش مال خودت پس عملها اگر خوب است مال خودت و پيشكش خودت هيچ كس نمي‏تواند آن نفعها را از تو پس بگيرد به جهتي كه مالت است و مملوك تو است بد هم مي‏كني بد را تو كرده‏اي باز فعل است بسته به تو است هي بيايند زور بزنند كه از تو بكنند نمي‏شود كند و گرفت از دستت باز بدها را گفته‏ام نكنيد به جهت آن كه هر چه بد بكني به من هيچ كار نمي‏تواني بكني اگرجمله كاينات كافر گردند باز صانع قادر است حكيم است عالم است بر دامن كبرياش ننشيند گرد چنان كه جمله مردم همه‏شان تمامشان جمع شوند مؤمن شوند هيچ به جلالش به كبرياش به علمش به قدرتش هيچ نمي‏افزايد چرا كه او هيچ زيادتي بردار نيست پس چنين صانعي را اعتراضات را سعي كنيد بيرون كنيد.

باز بد نيست اشاره كنم براي بعضي مطالب خيلي چيزها به دست مي‏آيد، باز نه اين است كه مي‏گويم ترك كن آن صفتي را كه داري قرقري كه در دل داري گيرم كه راضي شدم بميرم چه طور راضي مي‏شوم حرفهاي جاهلانه آن طرفي است مگوئيد اين حرفها را يعني توي قلبتان هم نگوئيد باز نه اين است كه بايد قلب را برگردانم براي اين كه نانمان پولمان بدهد خدا است خواسته نجات بدهد الي ابدالابد به او خوش بگذرد عرض مي‏كنم اگر به آن نيت پيش بيائي اين نان هم پيش مي‏آيد چنان كه خدمت امام كسي گفت اتاقم تاريك است فرمودند سوراخش كن تا روشن شود بعد تعليمش فرمودند رو به مشرق سوراخ كن كه هم صبح را ببيني هم اتاقت روشن شود صرفه بين باشيد صرفه در اين است كه طالب باشي نجات حقيقي را نجات حقيقي را اگر داري اين نجات دنيائي هم توش ريخته حالا طالب آن نجات حقيقي نيستي و به اين جا مي‏چسبي آن جا را نداري چه مصرف انسان هر قدر خوش بگذراند در اين دنيا وقتي مي‏ميرد اگر مؤمن است خيلي خوب اگر هم مؤمن نيست جميع خوشيها فراموش شده بلكه اگر كسي به فقر و فاقه و ناخوشي و بلا مبتلا باشد باز وقتي هم بميرد كافر است باز صدمه‏اش كمتر نيست زورش نمي‏رسد مرگ را دور كند به خلاف كسي كه او راتوي ناز و نعمت بزرگش كنند او را يك دفعه بگيرند از او خود اين عذاب بزرگي است پس خوشگذراني دنيا اگر عاقبتش هم خوش است يعني ايمان است آن خيلي خوب است اگر منتهي به كفر مي‏شود آن خوشگذراني اگر نبود خيلي بهتر بود كه كاش بد گذرانده بوديم كه عادت كرده بوديم به اين طور حالا بد به ما نمي‏گذشت.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس هفدهم دوشنبه نهم صفرالمظفر سنه 1301

 

 

17بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

مسئله‏اي است كه باز خيلي گفته شده است و لكن نتيجه او را همه كس توانسته باشد بگيرد اين ديگر كم پيدا مي‏شود و ان‏شاءالله عرض مي‏كنم و فكر كنيد و اقلا بعضي نتايجش كه توي اين درسها ضرور است ملتفتش باشيد و آن مسئله اين است كه هر مبتدائي يا@ هر خبري بايد نسبت اين دو را فهميد و اين است كه بيانش را مشايخمان خيلي كم كرده‏اند خيلي كم به جهتي كه مردم يا هيچ نمي‏فهميده‏اند به هيچ وجه و مأيوس از فهمشان بوده‏اند به اين جهت شرح نداده‏اند يا اگر شرح مي‏دادند واعمراه بلند مي‏شد به اين جهت بروز نداده‏اند ملتفت باشيد به الفاظي هم عرض مي‏كنم كه وحشتي توش نيست هر مبتدائي خبري دارد يعني از هر چيزي كه خبر مي‏دهي كه فلان طور است اگر او هم همان طوري كه هست خبر مي‏دهي اين حرف راست است اگر سفيد نباشد و بگوئي سفيد است دروغ است اين لريش و پوست كنده‏اش است.

الا اين به دست ملاها مي‏افتد مبتدا و خبر اسمش مي‏شود دست منطقيين مي‏افتد موضوع و محمول اسمش مي‏شود وقتي خبر مي‏دهي زيد ايستاده اگر ايستاده است حرف راست است اگر نايستاده دروغ است قضيه صادقه اين است كه از هر جائي به هر طوري خبر مي‏دهي راست باشد پس وقتي تو گفتي زيد ايستاده است اولا بايد زيد باشد عمرو نباشد بعد ايستاده باشد نايستاده باشد دروغ است،

پس ملتفت باشيد خوب اين را حلاجيش كنيد خيلي مطلب عمده‏اي است كه هر قدر اصرار كنم اغراق نيست اين است كه بزرگان همين قدر فتواش را دادند و رفتند و شيخ مرحوم فرمود من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره هر كس زيد و قائمي را فهميد يعني يك مبتداء و خبري را درست فهميد تمام جهات توحيد را درست فهميده و اين فتوائي بود داد و رفت و هم چنين نزديك به همين عبارت آقاي مرحوم مكرر مي‏فرمودند در درسهاشان در كتابهاشان هم تك تك فرمايش كرده‏اند من عرف زيد قام قياما عرف جميع اسرار الوجود يا عرف حقايق الكائنات و امثال اينها.

وقتي لري و پوست كنده مي‏كني مي‏بيني تمام مردم دين و مذهبشان همين است لكن اين را بگيرند كار همه كس نيست گرفتنش مخصوص اهل حق است پس از هر كس و هر چيز خبر مي‏دهي اگر راست است بگو ماست سفيد است زغال سياه است اين قضيه صادقه است راست است و بر عكس اگر بگوئي ماست سياه است و زغال سفيد دروغ گفته‏اي قضيه كاذبه است پس وقتي مي‏گوئي زيد ايستاده است آن جائي از زيد كه نايستاده آن جا زيد ايستاده اسمش نيست پس زيد ايستاده هماني است كه ايستاده پس اين مبتدائي كه اول گفتيم زيد و اين خبري كه بعد گفتيم ايستاده اين در خارج يكي است دوتا نيستند زيدش يكي ديگر باشد ايستاده‏اش يكي ديگر آن وقت اين را حمل كنيم بر او دروغ مي‏شود.

ملتفت باشيد و خوب حلاجيش كنيد از هم بزنيد ديگران هم گفته‏اند اگر مبتدا غير خبر باشد دروغ است پس آن وقت مبتدا مبتدا نيست خبر خبر آن نيست اينها را مردم ديگر هم گفتند پس بايد عين خبر باشد و حالا كه بايد عين خبر باشد گفتند اگر از جميع جهات عين خبر باشد كه كلام بي فايده مي‏شود آب آب است زمين زمين است آسمان آسمان است اين بي‏فايده مي‏شود پس آنها گفتند مبتدا از جهتي عين خبر است خبر از جهتي عين مبتدا است و از آن راهي كه مبتدا عين خبر است و خود زيد است ايستاده پس راست است اين خبر پس ما كه مي‏گوئيم زيد ايستاده واقعا زيد ايستاده است ايستاده غير زيد است@

و ما وقتي كه دقت كرديم ان‏شاءالله خودتان هم دقت كنيد تحقيق كنيد مبتدا و خبري را كه بايد حمل بر يكديگر كرد يا صفت و موصوف يا فعل و فاعل از جهتي كه چيزي غير چيزي است از آن جهت آن محمول اين واقع نمي‏شود اين موضوع آن واقع نمي‏شود از آن جهتي كه زيد غير قائم است من از آن جهت كه نگفتم زيد قائم است من از همين جهت گفتم قائم است پس ديگر حيث غيريت نمي‏ماند و خيلي از نظرها رفته و گول خورده‏اند پس زيد آن جائيش كه زيد است و دخلي به حالت ايستاده ندارد و دارد هم‏چو حالتي كه حالت مبتدائي نيست و اين در همه جا هست در هر مبتدا و خبري كه حرف بزني اين حالت هست پس هر مبتدائي را ببيني ظاهرا يك مبتدا است و خبرهاي عديده دارد اسمهاي متعدد دارد حالا يك چيزي شما مي‏بينيد در اين قائم و اين قاعد و آن متحرك و آن ساكن كه مي‏شناسيد آن زيد است عمرو و بكر نيست پس آن را مي‏بينيد واحد است و چون آن واحد را در اين كثرات مي‏بينيد حمل مي‏كنيد اينها را بر او و هم چنين است بدون تفاوت وقتي شما روشني را هم در اين چراغ مي‏بينيد هم در آن چراغ در همه چراغها يك جور روشني مي‏بينيد يك جور سوزندگي مي‏بينيد يك جور گرمي مي‏بيني مي‏گوئي يك آتش است جلوه‏هاي عديده دارد همه اسمهاي اويند همه حمل بر او مي‏شوند هذا نار صحيح است هذا سراج صحيح است پس مبتدا حالت وحدتي دارد كه در توي قيام و قعود و ركوع و سجود و ساير مظاهرش ساري، و جاري است هيچ چيزش را هم براي خود پنهان نمي‏كند، به اينها ظاهر است تجلي لها بها و بها امتنع منها، تجلي كرده به نفس خود اينها به اينها و به اينها ممتنع شده از اينها و به ظهورش در اينها خود را به اينها و به غير شناسانده پس زيد تجلي للقائم بالقائم و لغير القائم پس ذات زيد هيئت قيام را نپوشيده است در حيني هم كه ايستاده در همان حين اين صورت روش را نگرفته است و اين حرف را من خيليها اصرار كرده‏ام و بسا كسي پر اعتنا نكرده و نگرفته. عرض مي‏كنم اگر حاقش معلوم شد ديگر شبهه نمي‏ماند براي انسان و اگر يك جائي يك چيزي را نمي‏فهمي بدان همين را كه من اصرار مي‏كردم از پيش نرفتي نفهميدي جوري است كه وقتي فهميده شده از اين يك صفحه مجهولي نمي‏ماند براي انسان.

پس زيد قائم است اگر زيدي كه قائم است بايد قيام داشته باشد و الا دروغ است و يك زيدي است كه صورت قيام روش را نگرفته در همان حالتي كه ايستاده مثل اين كه مداد همين مركبهاي ظاهري هم حكمش همين است و هيچ جا فرق نمي‏كند پس اين مداد يك چيز مايعي است كه كش مي‏آرد به اين اندازه خاص حالا اين مداد ذاتيتي خودش دارد كه كش مي‏آرد و هر جوري واش داري وابايستد اين ذاتيتش همين است ذاتيت اين مداد ما يصلح اين يصنع منه الحروف حالا ذات اين مداد در حيني كه صورت الف را مي‏پوشد اين صورت را نپوشيده با وجودي كه هيئت الفي هست هيئت الف كه هيئت استقامت است روي يك ماده‏اي پوشيده شده بلاشك بلاريب آن ماده جهت اعلاش است اين هم جهت صورت و امتيازش است حالا مي‏گوئي المداد مستقيم، مبتدا و خبرش مي‏كني ديگر فرق نمي‏كند مبتدا و خبر و صفت و موصوف و فعل و فاعل همه يك حكم دارند.

حالا اين مداد كه به صورت الف در آمده قابل است محوش كني باء بنويسي حتم نيست كه همه بيست و هشت حرف را بنويسي و حال آن كه از ماده مداد كه قابل است جميع حروف را بنويسي از آن ماده الف كه مال الف است قابل نيست از آن باء بنويسي الف من حيث الالفيه باء نيست من حيث البائيه و آن امكاني كه دارد كه مداد باشد مداد هميشه قابل است حروف بنويسند.

پس اين را گم نكنيد اقلا الفاظش را يادتان نرود بعدها مطالعه در الفاظش كنيد پس يك مدادي است هيئت الف روش پوشيده شده يك مدادي هم اين صورت روش پوشيده شده باشد و صورت باء روش بپوشاني پيشش فرق نمي‏كند مدادي كه قابل است مداد كلي او است متحصص هم نشده نصفش در باء باشد نصفش در جيم باشد لكن آن چه را تو نسبت مي‏دهي به الف قضيه صادقه او اين است كه همه‏اش الفيت داشته باشد و هر جا مسامحه كني و چيزي كه مال الف نيست به الف بچسباني آن قدرش دروغ مي‏شود و دروغ پيش اهل حكمت نيست علماء بناشان نيست كه علمشان كذب باشد.

حالا به همين طور كه ذات مداد آن ماده‏اي است كه آن سوادي است كه روي او پوشيده شده بر روي آن قرار گرفته و صورتي دارد كه صورت رنگي باشد پس يك جوهري است مداد و سواد صورت آن است و سواد روي تمام مداد پوشيده شده و علامتش اين كه مداد را هر جا ببري آن صورت كه روش پوشيده شده همراه او است اين مداد توي الف سواد دارد توي باء سواد دارد توي جيم سواد دارد اين علامتش اين است كه همه جا اين ماده همراه آن صورت هست هر جا برود اين صورت همراهش است از اين جهت هر جا آن سواد را بردي اين مداد همراهش مي‏آيد هر جا مداد رفت سواد همراهش هست به خلاف هيئت الف كه روي آن مداد پوشيده شده پاكش مي‏كني باء مي‏نويسي ديگر الف آن‏جا نيست هيئت مداد روي باء پوشيده نشده.

پس صور دو جور صورند مواد دو جور موادند پس مداد ماده‏اي دارد و صورتي دارد ماده آن است كه هر دو باهمش ماده مي‏شوند در ضمن الف و باء و جيم همه ماديت پيدا مي‏كنند پس ماده مداد و صورت مداد هر دو با هم ماده‏اند براي حروف اما ماده هستند امكانند براي حروف هيچ حرف معيني توش نيست در همان حيني هم كه به هيئتي در آمده باز قابل است براي حروف، صورت مومي به جا است مثل ماده مومي كه برجا است و اين دو با هم ماده‏اند امكان هستند براي مثلث مربع مخمس و هكذا صورت تثليث هم كه روي موم پوشيده شده يقينا به خلاف آن جائي كه صورت مومي بر روي ماده مومي پوشيده شده، صورت تثليث روي يك تكه‏اش پوشيده شده پس اصل صورت موم بر روي ماده مومي پوشيده شده آن صورت در ضمن تمام اشكالي كه در آمده ساري و جاري است و اين صورت مثلث بخصوص را بنا باشد به طور مبتدا و خبر تعبير بياري بگوئي الشمع مثلث آن حرف راستش اين است كه اين شمع توي مثلث مثلث است پس اين مثلث مثلث است نه اين است كه شمع مثلث شد بعينه مثل زيد و قائم، مبتدا يعني چه؟ خبر يعني چه؟ اول زيد را عمرو را بشناس آن وقت مي‏خواهي با زيد حرف بزني مي‏خواهي با عمرو، در جمادات جاري كن در نباتات جاري كن در ارواح جاري كن در اجساد جاري كن هيچ فاعلي فعلش را از ذاتش بر نمي‏دارد بسازد فعل را به خود فعل مي‏سازد حتي افعال جزئيه به خود افعال جزئيه ساخته مي‏شود افعال كليه به خود افعال كليه ساخته مي‏شود فاعل ذاتش را فعل خودش نمي‏كند ديگر اين فعل فَعَل باشد و فعل كلي يا افعال جزئيه باشد مثل ضرَب كسَر نصَر فرق نمي‏كند كي زيد ضارب است؟ آن وقتي كه مي‏زند اين زننده اگر ذات زيد است كه پيشتر موجود بود و هيچ كس رانزده بود و زيد هم بوده و حالا زد و ضرَب، ضرب كه پيدا شد ضارب و مضروب و مَضرب و مِضرب و امثال اينها ساخته شد.

پس ضرَب زيدٌ كه آن زيدٌ را مي‏گوئي فاعل است ملتفت باشيد ان‏شاءالله و درست دقت كنيد كه انسان صرفي درست هم بخواهد بشود توي همين بيانات مي‏شود و هنوز مردم صرفي هم نيستند همين علم صرف و نحوشان را هم هنوز درست نكرده‏اند وقتي مي‏گوئي زيدٌ ضرَب يا ضرَب زيدٌ فرق نمي‏كند زيدٌ، ضرَب نشده است لكن در توي اين ضرَب يك هوَئي هست كه آن مبتدا است و آن هو راجع است به أعلي درجات ضرَب، ضارب ضرب با@ زيد ضرب فكر كنيد ان‏شاءالله توي راهش بيفتيد زيد مادامي كه نزده اگر بگوئي زد دروغ است وقتي زد آن وقت راست گفته‏اي آني كه زد ضرَب پس فاعل فعل ضرَب كيست؟ ضارب ضرب فهو ضارب، خير اين ضاربٌ را اول مگو پيدا شد پس ضارب تا نزند ضارب نيست پيش از زدن به او بگوئي ضارب غلط است پيش از زدن بگوئي ضرَب غلط است پس ضرب كه فعل اين است فهو ضارب كه اسم فاعل اين است و له مضروب كه اسم مفعول اين است و ضربا كه مفعول مطلق اين است و مِضرب و مَضرب و تمام اينها در حال زدن پيدا مي‏شود و همه همراهند و همه همراه هم بايد پيدا شوند زيد چه كاره است؟ زيد يقدر أن يضرب است او يقدر أن لايضرب است زيد مي‏تواند بزند مي‏تواند نزند پس او قادر علي ان يفعل اما ضارب او وقتي است كه مي‏زند هم چنين ناصر او وقتي است كه نصرت مي‏كند.

پس اين مسئله اختصاصي نه به جماد دارد نه به نبات نه به حيوان نه به انسان نه به فواعل حقيقه نه به فواعل اضافيه نه به خدا اختصاص دارد نه به بنده همه جا امر بر يك نسق جاري است ذات زيد ناصر اسمش نيست ضارب اسمش نيست و اين ضارب فعل جزئي است چرا كه بسياري از اوقات ديديم زيد را كه نمي‏زند ناصر هم صفت جزئي است يا نصَر فعل جزئي است بسياري از اوقات ديديم زيد نصرتي نمي‏كند و هكذا باقي افعال جزئيه لكن يك فعل ديگري بالاي اين ضارب و ناصر هست كه قدرت باشد زيد مي‏توانست بزند مي‏توانست نصرت كند پيشتر هم كه نكرده بود مي‏توانست او زيد يقدر است زيد قادر است زيد قدر است آن قدَر ديگر بالاي ضرب و نصر و كسر افتاده است حالا زيد بسا تا بوده است قادر بوده به زدن قادر بوده به نصرت كردن آن فعل هست فعل كلي است بالاي اين افعال واقع شده اما آن نسبت باز گم نشد كه مبتدا و خبر عين يكديگر بايد باشند تا قضيه صادقه باشد همين جوري كه زيد وقتي مي‏زند ذاتش زدن نمي‏شود وقتي هم قادر است ذاتش قدرت نمي‏شود قدرت فعل او است بعينه مثل وقتي كه زدن فعل اواست فعل مي‏خواهد جزئي باشد مي‏خواهد كلي باشد فعل آن چيزي است كه فاعل آن را احداث كند به خود فعل و هيچ جا نبايد ذاتش منقلب به فعلش بشود.

و به آن مثلهائي كه فرمايش شده خيلي ذهن را نزديك مي‏كند نيتهاي مردم پيش از آن كه نيت كنند نبود، نيت نبود احداثش كرد وقتي مي‏خواهد روزه بگيرد نيت را احداث مي‏كند به خود اين نيت اين را احداث مي‏كند پس زيد آن كسي است كه هميشه بوده و هميشه هست نسبت به ظهوراتش لكن افعال جزئيه‏اش را احداث مي‏كند لامن شي‏ء هم احداث مي‏كند و اينها محتاجند به زيد لكن مبتدا خبر مي‏خواهد خبر مبتدا مي‏خواهد پس خبر بي مبتدا كوسه ريش پهن است مبتداي بي خبر كوسه ريش پهن است فعلي هست و فاعلي ندارد دروغ است محال است كه فاعلي باشد فعل نداشته باشد چرا كه فاعل ما له الفعل است، متحرك بي حركت ماء الشعير گندمي است كوسه ريش پهن است و داخل محالات است.

پس به همين نسق در افعال جزئيه بهتر مي‏توانيد تصور كنيد اين جاها بيشتر فكر مي‏شود كرد چرا كه احاطه به اطراف آن بهتر مي‏توان كرد پس ضرب زيد نبود پيش از زدن و زيد پيش از اين ضرب بود مدتي و ضرب نداشت احدَث نداشت و زيد وقتي زد اسم فعلش ضرب شد اسم فاعلش ضارب شد مفعول مطلقش ضربا شد مفعول بهش عمرا شد اسم مكانش مضرب شد اسم آلتش مِضرب، تمام مشتقات در نزد اين زدن پيدا شد زيد پيشتر بود و هيچ اين مشتقات نبود پس ذات زيد بگوئيد هيچ مبتداي اين حروف نيست براي خودش زيد زيد است پس هيچ جا خود فاعل بنفسه فعل خودش نمي‏شود فعل جزئي است خيلي خوب مي‏فهميم اين را به جهتي كه گاهي مفارقت مي‏كند از او او را جدا مي‏بينيم هيچ ضارب نيست بعد مي‏بينيش حين اقتران كه ضارب است زيد بود و هيچ كمي نداشت و اين ضارب هم نبود بعد هم ضارب شد پس معلوم است اين حالت تازه براش پيدا شده حادث شده براي او پس زيد ذاتش ضارب نيست پيشتر بود و ضارب نبود و كمي هم نداشت به همين نسق ببريد در افعال كليه كه سلبش هم نتوانيد بكنيد مثل قدرت پس زيد يقدر أن يضرب يقدر أن ينصر لكن آن يقدر هم باز فعل زيد است همينها احداث شده فرقش همين كه او كلي است اين جزئي لوازم مرتبه‏ها را سرجاش مي‏گذاريم ما به الاشتراك را مي‏گيريم ما به الاشتراكش صدور فعل است از فاعل فعل از خودي خود هيچ ندارد مگر فاعل آن را احداث كند پس فعل محتاج است به فاعل و فاعل در ذات خودش احتياجي به فعل خود ندارد اگر چه هرگز بي فعل هم نباشد.

دقت كنيد ان‏شاءالله آنهائي كه خيلي جاها موشكافي كرده‏اند لغزيده‏اند فاعل ذات ثبت لها الفعل است مع ذلك محتاج به فعلش نيست آن فاعلٌ كه فاء و عين و لام دارد فعَل همراهش است لكن آن ذاتي كه مي‏گوئي فاعل اين است و تعبير مي‏آري او نه فعَل است نه كسَر است نه ضرَب نه نصَر پس فعل قدرت هم بعينه مثل فعل ضرَب مي‏ماند در طور حدوث فعل از فاعل همان جوري كه ضرب را احداث كرده لامن شي‏ء قدرت را احداث مي‏كند بله اينها مابه الافتراقي دارند هر يك منزل بخصوصي دارند قدرت جاش بالاتر است از اينها حفظ مراتب را اگر كسي نتواند بكند حكمت و علم از دستش مي‏رود گر حفظ مراتب نكني زنديقي. واقعا آدم گم مي‏شود مثل اين كه مشتقات از ضاد و راء و باء همه مشتقاتش اين ضاد و راء و باء را بايد داشته باشند پس اين ضرب هر سه را دارد ضارب هر سه را دارد مضروب هر سه را دارد و هكذا اما اين ديگر هيچ دخلي به نصر ندارد آن هم باز در ناصر و منصور و باقي صنفهاش از خودش بايد باشد پس به همين نسق فعل كلي هم همه چيزش كليات است و كليت لازمه رتبه‏اش افتاده و فعل جزئي همه چيزش جزئي است و لازمه رتبه او جزئيت افتاده اما از حيث صدور فعل از فاعل هيچ فرق نمي‏كند همين جوري كه ضرب صادر شده از ضارب قدرت صادر شده از قادر پس قادر هم ذات زيد نيست.

حالا ديگر ملتفت باشيد و ذات زيد آن است كه در اقترانش به قدرت و آن وقتي كه احداث كرد قدرت را براي خود قادر است پيشتر اگر مي‏گفتي قادر دروغ بود پس در نزد قدرت قدَر پيدا شده يقدر پيدا شده قادرٌ پيدا شده ولو اين كه يقدرش نبوده وقتي كه نباشد هميشه هم همراه زيد بوده و از اين حيثي كه قدَر را تازه نساخته و ضرب را تازه ساخته به اين ملاحظه او را صفت ذاتش بگو اين را صفت فعلش بگو و در كتاب و سنت همين طورها فرمايش شده قدره‏الله علم الله حكمه‏الله اينها را گفته‏اند صفت ذاتي خدايند اما نه اين است ذات مبتدا عين خبر باشد.

باز آن حرف گم نشود مبتدا من جميع الجهات بايد عين خبر باشد و بايد عين خبر باشد تا خبر راست باشد اگر مبتدا با خبر جائيش مطابق از جهتي نيست از آن جهت نمي‏شود حمل كرد حمل كه نشد قضيه كاذبه مي‏شود كاري به دروغ ندارند علماء آن جهتيش كه عين اين نبوده مبتداي اين نبوده پس زيد قائم عين اين قائم است زيد ماشي عين ماشي است زيد نشسته به خود نشسته نشسته است به خود ايستاده ايستاده است به تكلمش تكلم مي‏كند به سكوتش سكوت مي‏كند و اينها متعدداتند و زيد واحد است پس اينها غير زيدند به جهتي كه متعددند و زيد واحد است و زيد غير اينها است به جهتي كه زيد واحد است و اينها متعدد اينها بالبداهة متعددند زيد بالبداهة واحد است و بالبداهة واحد متعدد نيست و بالبداهة متعدد واحد نيست.

ديگر توي اينها خيلي اسرار به دست مي‏آيد اگر ملتفت باشيد مي‏فرمايد لله الاسماء الحسني خدا نود و نه اسم دارد يا بگو هزار و يك اسم دارد او نسبت به اسمائش نه غير اسماء است نه عين اسماء هيچ متعدد هم نيست واحد است اسمائش متكثرند واجب هم هست متكثر باشند و اگر متكثر نبودند اسماءالله صانع ناقص بود مثل مخلوقات و مخلوقاتند كه بسا قادرند عالم نيستند بسا عالمند قادر نيستند بسا قادرند و عالم حكيم نيستند نقص دارند لكن او هم عالم است هم قادر است هم حكيم است هم رئوف است هم رحيم است همه اسماء كليه را دارد همه اسماء جزئيه را هم دارد اسماء كليه‏اش اسماء ذاتيه اسمش شده اسماء جزئيه‏اش باز اسماء فعل اسمش شده لكن باز چه اسماء كلي چه اسماء جزئي همه صادر است از فاعل و كيفيت صدور همين است كه عرض مي‏كنم نفس خود فعل كلي يا جزئي خودش موجود بنفس است يعني موجود به نفسش مي‏كنند زيد بايد بايستد كه ايستاده باشد فكر كنيد آيا زيد كه مي‏ايستد نايستاده مي‏ايستد يا ننشسته مي‏نشيند البته بايد بايستد تا ايستاده باشد بايد بنشيند تا نشسته باشد اين است كه فاعل خودش به نفس خودش ظاهر در فعل خودش شده تجلي لها بها اسمش مي‏شود ظهر له به اسمش مي‏شود.

پس به اين نسق در هيچ جاي ملك خدا نمي‏شود ذاتي باشد كه به فعل تا قرين نكني او را به آن صفت نخواني قدرت و علم را با ذاتي قرين نكني القادر و العالم نمي‏شود گفت گفتنش پيش اهل حكمت غلط است چه مضايقه پيش جهال كه نفهمند يا كج بفهمند بگوئي البته با هركسي بقدر فهم او بايد حرف زد بايد جوري سرش را بست و رفت لكن خودت هرطوري كه واقع است بايد بفهمي و آن طور واقع اين است كه ذات زيد نه ضرَب است نه نصَر نه كسَر است نه قام نه مشي و هكذا افعال قلوب را هم بشمار نه عالمٌ است نه معلومٌ است ذات زيد منزه است و مبرا از جميع اسماء هر اسمي را در نزد آن كار دارد كه مي‏كند پس عَلِم را آن جائي كه عالم است دارد قدرَش آنجائي كه قادر است و هكذا سمع بصر جميع اسمهاش را در نزد قرين شدنش به آن كار دارد اسماء همه زير پاش ريخته‏اند و خودش بوحدته در توي تمام اسمهاش حاضر است و هر اسم بخصوصي بالاش مبتدا است پائينش خبر او است نه ذات زيد مبتدا است به جهت آن كه مبتدا از جميع جهات بايد عين خبر باشد خبر بايد از جميع جهات عين مبتدا باشد اين است علم راست صحيح بي دروغ و هر قدر مسامحه شد به قدر مسامحه دروغ توش آمده و دروغ باطل است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس هيجدهم سه شنبه دهم صفرالمظفر سنه 1301

 

 

18بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

مطلبي كه ديروز عرض كردم ان‏شاءالله متذكرش باشيد كه خيلي مطلبي است عمده كساني كه نزديك به علمش هستند مي‏خواهم ملتفتش باشند و آنهائي كه پيرامونش گذر نكرده‏اند كه هيچ نمي‏دانند. مطلب اين است كه هر مبتدائي با هر خبري هر فعلي با هر فاعلي هر اسمي با هر مسمائي همه‏اش يك علم است يك پستا است يك دفعه در يك مجلس انسان ياد مي‏گيرد. پس ان‏شاءالله درست دقت كنيد با نهايت دقت شما مي‏گوئيد زيد قائم است اگر پيش از اين كه بايستد بگوئي قائم است خودت مي‏داني دروغ مي‏گوئي اگر بعد از ايستادن بگوئي ايستاده باز خودت مي‏داني دروغ مي‏گوئي آنهائي هم كه اهل كارند مي‏دانند كه حرف راست اين است كه ايستاده ايستاده است و ذات زيد ايستاده نيست به همان دليلهائي كه من خيلي پوست كنده‏اش كرده‏ام مثل اين كه اين مداد متعارفي مداد صاحب سواد است چون سياهي جزئش است هر جاش مي‏بري اين سياهي همراهش است ديگر نمي‏شود از مداد اسود حرفي بنويسي سياهي نباشد. باز از همان بابت است كه مؤثر در ضمن جميع آثارش محفوظ است اين لريش است كه عرض مي‏كنم پس سواد چون تمام مداد را فرا گرفته از اين مداد كه تو حرفي مي‏نويسي خواه حرف بزرگ باشد يا كوچك اين سياهي همراهش مي‏آيد نمي‏شود نيايد.

حالا به همين نسق ان‏شاءالله فكر كنيد اين سواد چون روي او پوشيده شده مداد را در ضمن هر حرفي بردي سواد هم در ضمن آن به همراه آن خواهد رفت به خلاف صورت الف كه مردم خيال مي‏كنند كه آن هم روي مداد پوشيده شده آن عرض عرض است و اين خيلي اشتباه گنده‏اي است كه كرده‏اند پس صورت الف روي مداد پوشيده نشده يعني آن جائي كه سواد پوشيده شده اگر صورت الف كه استقامت است فرض كني روي مداد پوشيده شده بود مثل سواد بود آن وقت هر حرفي مي‏نوشتي استقامت روش بود و الف بود پس صورت الف روي مداد پوشيده نشده توي هيچ حرفي نمي‏تواند داخل شود به خلاف مداد و سواد كه توي همه حروف داخل شده حالا ديگر فرق نمي‏كند مداد والف و زيد و قائم در دنيا از هر مبتدا و خبري حرف بزنيم همين جور مي‏گوئيم اگر بگوئيم مداد مستقيم است آن مدادي كه استقامت و اعوجاج همه توش افتاده نگفته‏ايم مداد مستقيم همين الف است و الف همين مداد مستقيم است آن مدادي كه منزه است از استقامت و اعوجاج او را نسبت نبايد به هيچ حرفي داد نبايد گفت مثل باء است مثل جيم است پس مداد يعني آن هيئت مداد نه مثل الف است نه مثل نقطه است نه مثل باء است تا آخر ديگر آخرش يا ياء است يا غين است پس صورت مداد همان سواد است و صورت او همان امكان صرف است و چون امكان است تو جلدي نچسبانش به حروف او هيچ مستقيم نيست هيچ معوجي نيست هيچ الف نيست هيچ باء نيست هيچ جيم نيست هيچ حرفي نيست حالا اگر گفتي مداد مستقيم و خواستي راست هم بگوئي بگو الف است مداد مستقيم، مداد معترض ان باء است ديگر مدادي هست كه هم الف است هم باء است هم جيم او نه الف است نه باء است نه جيم مداد جيم است به خود جيم جيم است ديگر توي هر حرفي باشد جيم نيست توي دوات هم باشد جيم نيست تجلي للجيم بالجيم اين حرف راست است تمام آن چه جيميت دارد توي جيم است يك خورده اغماض كني كه خيال كني يك جائيش جيم نيست دروغ مي‏شود.

حالا به همين نسق مي‏گوئي زيد قائم است قائم صورت ظاهرش هم به هيئت الف است قيام الفي است كه زيد آن را نوشته مي‏گوئي زيد قائم است حالا زيد قائم است آيا زيد قائم است يعني آن كسي كه مي‏تواند بايستد يا آن كسي كه ايستاده است قائم است؟ ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه خيلي پوست كنده است ولكن ببينيد دست خدا چنان روش بوده كه پيش هيچ كس نبوده مگر پيش اهل حق و چه قدر آسان است آن قدر آسان است كه بچه‏ها را بنشاني حاليشان مي‏شود كرد مطلب به اين آساني را مي‏گيرند از اهل باطل و نمي‏دانند اين را با وجودي بعضي چيزهاش را راه مي‏برند و اگر راه نمي‏بردند نمي‏شد با آنها حرف بزني.

سرّي است كه به دست جميع اهل باطل تكه تكه‏هاي حق را داده‏اند لكن تكه‏تكه‏ها است و من الناس من يعبد الله علي حرف پس بدان آنهائي كه كافرند حرفي از حق دارند اگر حرفي نداشتند اهل حق نمي‏توانستند با آنها حرف بزنند حجت بر آنها تمام نمي‏شد پس يك چيزي مي‏گويند يك مؤثري مي‏گويند يك اثري چيز ناقصي بايد البته داشته باشند و آن ناقص را شرط است كه داشته باشند حكمت بزرگي است از صانع اگر چنين نبود هيچ حرفي به احدي نداشت حجتش تمام نبود بالغ نبود.

باري پس ملتفت باشيد زيد وقتي قائم است به خود قيام و به خود قائم قائم است پس مي‏گوئي زيد قائم است آن زيدي كه قاعد هم هست نمي‏گوئي آن زيدي كه قائم است هميني است كه توي صورت استقامت است و محبوس است در اين صورت او كيست او قائم است پس بگو قائم قائم است آن زيدي كه هم قائم است هم قاعد است نه قائم است نه قاعد است نه متحرك است نه ساكن است. پس زيد يا فعل زيد و ديگر فرق نمي‏كند و هر دو در اين مطلب شريكند زيد فعل كليي دارد كه مي‏گوئي قادر است بايستد قادر است بنشيند قادر است برخيزد قادر است راه برود قادر است ساكن شود قادر است ببيند قادر است بشنود و هكذا قادر است پس اين قدرت عامه است براي زيد اين قدرت خودش تمام ايستادن را نمي‏پوشد تا بپوشد ايستادن را اين قيد بپاش مي‏آيد ديگر نمي‏تواند بنشيند پس ايني كه مي‏تواند بايستد و اين باز غير ذات زيد است و اگر اين جائي را كه عرض مي‏كنم چون پيش چشمتان است پيش پاتان است بي اغراق و مبتدا آن خبر است عرض مي‏كنم اگر اين جا ضبطش مي‏كني و درست حفظش مي‏كني چون مسئله كلي است و اختصاصي به مقامي دون مقامي ندارد به همين نسق مي‏روي تا آن جائي كه بايد رفت و آن جا را هم درست مي‏فهمي واگر اين جا را نمي‏داني توقع مكن آن جا را بداني اين جا را كه مي‏فهميد آنجا را هم خوب مي‏فهميد ديگر نمي‏ترسي تقصير بشود يا غلو بشود اين جا يا تقصير يا غلو بشود بشود نقلي نيست حرمتي ندارد پس مبتدا يعني آن زيدي كه قائم است راستش اين است آن قائم قائم است و آن زيدي كه مي‏تواند قائم بشود يقدر أن يقوم است او يقومُ اسمش نيست او يقدر أن يقوم يقدر أن يقعد يقدر أن يذوق يقدر أن يسمع يقدر أن يشم، قدرتش قدرت عامه است و همين قدر مثل همين قيام روي ذات زيد پوشيده نشده با وجودي كه روي غير زيد پوشيده نشده مثل همين قيامي كه روي زيد پوشيده نشده با وجودي كه روي عمرو پوشيده نشده اينها را درست دقت كنيد پس وقتي مي‏گوئي زيدٌ قادرٌ و وقتي مي‏گوئي زيدٌ قائمٌ و وقتي مي‏گوئي المدادُ مستقيمٌ ببينيد صورت استقامت روي الف است و الف هر جا هست صورت استقامت آن جا است جاي ديگر جاش نيست به همين‏طور صورت قيام روي ظهوري از ظهورات زيد پوشيده شده لكن قائم بر روي قادر پوشيده يا پيش خودش است اگر صورت القيام يا قائم روي قادرٌ پوشيده شده بود قادرٌ يك دفعه مي‏نشست راه مي‏رود قادرٌ مي‏نشيند قادرٌ زيد هر كار كند قادرٌ همراهش است به خلاف قائم كه تا نشست ديگر قائم همراهش نيست پس قائم خودش خودش است خودش خودش است يعني دو جهت دارد جهتي به سوي زيد دارد و جهتي به سوي خودش جهت به سوي زيدش ماده اسمش است جهتي به سوي انيت خودش صورت اسمش مي‏شود و جهت به سوي زيدش زيد اسمش است چون ماده است به شرطي چرت نزنيد تا چرت زدي آدم زود پرت مي‏شود به جهتي كه اين هيئت را كه عمرو احداث نكرده بكر خالد وليد جن انس ملك هيچ كس احداث نكرده ايني كه ايستاده كيست ايستاده زيد است ايستاده جهتي كه حيثي دارد به سوي زيد ماده قيام است ماده قيام چون از زيد است پس زاء و ياء و دال توش آمده اين است زيدي كه مي‏گوئي قائم است اين جهت اعلاش است و اين جهت اعلي اسمش ماده مي‏شود و اين صورتي دارد كه صورتش مثل نيل روي كرباس نيست و اين حلاجيها را بدان كه من مي‏كنم جاي ديگر راه هم نمي‏برند تكبر مانعشان نشود و بيايند گوش بدهند آن آخرش هم ياالله درست بفهمند يا كج بفهمند ديگر راه ببرند پيششان نيست به اندك امتحان به دستتان مي‏آيد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله مردم صورتي كه مي‏شنوند مثل رنگ روي كرباس را صورت خيال مي‏كنند هيأت را كه مي‏شود گرفت چنان‏چه مي‏شود گرفت از كرباس رنگ را و رنگ ديگرش كرد و اين جور ماده و صورت را نمي‏گويم ماده و صورت هم اسمش نيست و هست اصطلاحي كه اين را ماده و صورت مي‏گويند اما بدانيد كه زيد نيامده برود در نيل كه به رنگ قيام در آيد قيام را احداث نكرده نيلش را از جاي ديگر نمي‏آرد از خودش است، پس ماده قيام با صورت قيام كه ماده‏اش را مي‏گوئي زيدٌ صورتش را مي‏گوئي قيامٌ اين ماده و اين صورت را به هم مي‏چسباني اين را قائمٌ مي‏گوئي هيچ يك را تنها قائمٌ نمي‏گوئي پس ايني كه ايستاده اين عمرو نيست بكر نيست اين هيچ  چيز غير از زيد نيست پس او خودش است وحده لاشريك له لاغير پس زيد است حالا كه زيد است اين جا ايستاده اين زيد مبتدا است و خبرش آن صورت قيام است و آن قائمٌ ملتفت باشيد و اين ماده با اين صورت صورت مقام كثرت است و ماده مقام وحدت پس مقامي كه زيد است زيد زيد است زيد خودش است ديگر نه عمروي نه بكري نه خالدي اين يك انسان است لكن اين قائم غير قاعد است غير ساجد است غير متشهد است غير آن غير خودش است.

ملتفت باشيد پس زيد به عددي كه ظهورات دارد اين قائمش غير هر يك هر يك است پس در مقام صورت اين قائم ملتفت باشيد كثرتي دارد به عدد تمام ظهورات زيد غير فلان غير فلان غير فلان و مقام وحدتش اين است كه زيد است و غير زيد هيچ كس نيست پس جهت اعلاي اين زيد است جهت اسفل اين قائم است پس مبتدا جهت اعلاي خبر است باز خبر جهت ادناي مبتدا است كه آن مبتدا بي‏اين خبر موجود نيست در دنيا و اين خبر بي آن مبتدا محال است موجود شود.

پس ماده بي صورت محال است باشد صورت بي ماده محال است متضايفان هستند ماده و صورت مبتدا و خبر متضايفانند، اسم و مسمي متضايفانند پس هميشه الف است قائم، الف چون از غير مداد نيست پس من هم مي‏گويم الالف مداد، المداد الف هر كدام را بخواهم حمل مي‏كنم اما صورتي دارد الف كه نصف باء است ثلث جيم است ربع دال است خمس هاء است و هكذا اينها صورت الفي است پس الف در وجود خارجي و در منظر يك چيز است ديگر دو چيز و سه چيز و هزار چيز نيست يك چيز است در مخبرش دو چيز است جهت وحدتي دارد و جهت كثرتي، جهت وحدتش اين كه مداد است جهت كثرتش اين كه الف است و مستقيم الف يك است يك نصف دو است ثلث سه است ربع اربعه است خمس خمسه است همه هم جدا جدا حكمي دارد هر يك حكم جدائي دارد يك جائي يك چيزي حرام مي‏شود يك جائي يك چيزي حلال مي‏شود يك چيز هم هست، يك شخص نسبت به زنش محرم است به باقي ديگر حرام است نسبت به محارم خودش ابدا حرام است نسبت به زن مردم كه محارم او هم نيستند اگر كاري كرد حرام است و حرام مؤبد هم مي‏شود نسبت به شوهرش حلال است نسبت به پسرش حرام است غرض اين است هر نسبتي حكمش جدا است مثل اين كه يكي در ميراث ثلث بر است يكي ربع بر است يكي شش يك مي‏برد يكي هشت يك مي‏برد با وجودي كه يك چيز است يك شخص بيشتر نيست.

پس ملتفت اين معني باشيد كه زيد قائم معروف است در زبان نحوي كه ضميري در اين خبر مستتر است و اين ضمير مستتر رابط است و ببينيد كه چه قدر هم استاد بوده‏اند آنهائي كه اصل قاعده‏اش را رسم كرده‏اند شالوده‏اش را ريخته‏اند ضمير هميشه رابط است اگر ضميري در قائم نباشد كه ربط بدهد يعني بچسباند و ببندد به زيد آن وقت قائم خودش براي خودش رجلي است دخلي به زيد ندارد خبر او نمي‏تواند باشد پس هو در زيد قائم نيست مگر براي اين كه ربط مي‏دهد قائم را به زيد حالا مرجع آن ذات زيد است يا خودش است؟

فكر كنيد دركلمات مشايخ از اين جور تعبيرات را آورده‏اند نمي‏ترسيده‏اند چون مي‏دانسته‏اند كه هيچ مردم نمي‏فهميده‏اند جرأت كرده‏اند و گفته‏اند ضمير مستتر در قائم به اعلي درجات قيام راجع است ضمير هذا به مشاراليه حاضر راجع است و ضمير هو به مشاراليه غايب راجع است نه به ذات زيد هو راجع به غائب است نه به آن ذات زيد آن ذات وقتي پيش من آمد هو اسمش نيست ذات زيد نه هو است نه هذا گاهي مي‏رود در خانه گاهي مي‏آيد در مجلس وقتي مي‏آيد در مجلس هذا اسمش مي‏شود وقتي مي‏كند اين لباس را و مي‏رود در خانه خودش آن وقت هو اسمش مي‏شود پس نه هو راجع به ذات زيد است نه هذا راجع به ذات زيد است.

حالا همين جور والله قائم ذات زيد نيست قاعد هم ذات زيد نيست بصير ذات او نيست سميع ذات نيست اما ملتفت باشيد حالابه غير زيد كيست بصير؟ هيچ كس، زيد است كه مي‏بيند به غير زيد كيست بصير؟ هيچ‏كس، زيد است كه مي‏بيند به غير از زيد كيست سميع؟ هيچ كس، زيد است كه مي‏شنود. ملتفت باشيد هم نفيش مي‏كني هم اثباتش، نفيش راه بخصوصي دارد اثباتش راه بخصوصي دارد منافي هم نيست اختلافي نيست در قولت براي كساني كه بهفمند كساني كه نمي‏فهمند مي‏گويند تناقض حرف زد و تمام انبياء اين تناقضها را گفته‏اند مثل اين كه مي‏گويند خدا نزديك به همه كس است و خدا دور از همه كس است اين تناقض نمي‏شود هم چنين لايري فيه نور الا نورك و لايسمع فيه صوت الا صوتك به نظر تناقض مي‏آيد لكن والله هيچ تناقض نگفته‏اند جهت ديگر است اثباتش جهت ديگر است نفيش.

خلاصه تو يك مبتدا و خبر را ياد بگير باقي ديگر هم مبتدا و خبر است ياد مي‏گيري مي‏خواهي زيد قائمٌ بگو مي‏خواهي زيد قاعدٌ بگو مي‏خواهي عمرو بگو مي‏خواهي جن بگو مي‏خواهي انس بگو مي‏خواهي الله قادر بگو فرق نمي‏كند. پس مبتدا عين خبر است من جميع الجهات چرا كه من جميع الجهات مي‏خواهيم راست بگوئيم چرا كه من جميع الجهات مي‏خواهيم دروغ هيچ نگوئيم اين الف مستقيم اين است مداد مستقيم اين است جسم مستقيم اين است و استقامت اين جا است جاي ديگر جاش نيست و اين را وقتي انيتش را هم ديدي جهت من ربه‏اش را ديدي جهت من نفسه‏اش را ديدي همين كه جهت من نفسه را ديدي جهت من ربه نمي‏رود از شكم اين بيرون تا برود تمامش مي‏رود من نفسه‏اش نمي‏ماند كه من ربه‏اش برود يا من ربه‏اش نمي‏ماند كه من نفسه‏اش برود هر يك رفت ديگري رفته، ماده را اگر فرض كني از شكم صورت رفت بيرون ديگر نه صورت مي‏ماند نه ماده به خلاف كرباس كه رنگ را از آن مي‏گيري به رنگ ديگر درش مي‏آري پس الوان حقيقي را نمي‏شود از آن گرفت.

پس زيد قائم است و اين زيدي كه مرجع ضمير است يا بگو مبتدا است اعلي درجات همين قائم است پس اعلي درجات قائم مرجع ضمير است آن هم زيد است به دليلي كه ايني كه ايستاده عمرو نيست بكر نيست خالد نيست تمام ملك را بشمار ايني كه ايستاده نيست به غير زيد اما زيدي است كه يقدر أن يقوم و يقوم يا زيدي است كه يقوم ببين زيد قائم قائم است يا زيدي كه ممكن است بايستد آن را كه ممكن است بايستد بگوئي قائم است دروغ گفته‏اي، پس زيد قائم قائم است زيد قاعد قاعد است زيد سميع شنوا است زيد بصير بينا است اين مبتدا و خبر را حفظ كنيد اين را كه درست حلاجي كردي اطرافش را برداريد برويد پيش مطلب خودتان آن جا جاري كنيد.

پس عرض مي‏كنم وجود صرف نسبتش به قادر و عاجز مساوي است فكر كنيد ببينيد كه اين حرف حرفي است كه من مي‏زنم يا راست است هر جا هم در درس و جاي ديگر سخني به گوشت خورد و نفهميدي باز برگرد و ريشم را بگير بپرس تا حاليت شود ديگر حالا دلش خواست و هم‏چو گفت گفت من چه كار دارم اين قاعده تعليم و تعلم نيست تعليم و تعلم قاعده‏اش اين است كه ياد بگيري.

پس فكر كنيد ببينيد مريض هست عاجز هست فقير هست پس هستي نسبت به خوب و بد مساوي است بد هست خوب هست كفر هست ايمان هست نور هست ظلمت هست ديگر خير هستش نور است و ظلمتش عدم است بيندازيد اينها را براي آنهائي كه اين خرافات را بافته‏اند.

پس دردها هست المها هست مي‏بيني رفعش را مي‏كني راحت مي‏شوي در دوا هم هست در الم امر عدمي است چه طور عدمي است كه وقتي دلت درد گرفت مي‏بيني اين عدم پدرت را در آورده از بس صدمات زده عدم چه طور اين همه صدمه مي‏زند والله چاره اين جور حكماء و صوفيه را نمي‏شود كرد مگر يك جور دردي به دلش يا به جاي ديگرش بگيرد آدم پاش را ببندد و هي چوب بزند هي چماق بكشد و هي به كله اين بكوبد آن وقت بپرسد كه اين عدم است يا وجود است آن قدر چماق به كله‏اش بزند كه از خودش بخورد تا ديگر اين گهها را نخورد.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله عجز هست واقعا جهال جهل دارند پس جهل هست علم هست عجز هست قدرت هست قادر قدرت دارد عاجز عاجزاست پس وجود هم صدق مي‏كند بر جاهل هم بر عاجز بر ادني بر اعلي بر خوب بر بد بر كفر بر ايمان دقت كنيد و بعد از دقت خود را خبر كنيد پس اگر چنين است ما طالب وجود صرف نبايد باشيم به جهتي كه وجود صرف پيش خودمان هم هست پس ما چه را طالب باشيم ديگر نبايد آهي بكشيم و شعر بخوانيم كه

سالها دل طلب جام جم از ما مي‏كرد

آن چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد

هيچ لازم نيست آه نكشيده هم پيش خودمان هست فقيريم كوفت داريم خوره داريم آتشك داريم اينها رفع نمي‏شود رفع اينها را قادري مي‏خواهد كه رفع كند دست شكسته وبال گردن است به جز التماس و تضرع و زاري پيش او چاره نداريم. خلاصه پس هست صرف قادرٌ اسمش نيست بعينه مثل اين كه عاجزٌ اسمش نيست چنان كه عرض مي‏كنم زيد متحركٌ اسمش نيست ساكنٌ اسمش نيست به متحرك متحرك است نه به ساكن، به ساكن ساكن است نه به متحرك، زيد ذاتش قائم نيست ذاتش قاعد نيست ذاتش متحرك نيست ذاتش ساكن نيست به خود قائم قائم است به خود قاعد قاعد است آن جا هم وجود به خود عاجز عاجز است. وجود به خود قادر قادر است به خود گداها گدا است به خود اغنيا غني است به خود عاجزين عاجز است به خود قادرين قادر است ذاتش عاجز است يا قادر؟ نه عاجز است نه قادر و خودش آن هستي صرف آن وجود صرف نه غني است نه فقير غني هم هست فقير هم هست.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله مكرر عرض كرده‏ام نه هر غنيي را بايد تعريفش راكرد شما ببينيد كرسي بخواهند بسازند چوب مي‏خواهد اين كرسي جميع مايحتاجش از چوب بايد بيايد لكن آيا چوب خالق كرسي است يا شخصي صاحب سليقه كه به سليقه خود اره بر مي‏دارد تيشه بر مي‏دارد چوبها را تكه تكه مي‏كند پايه مي‏سازد اينها را ميخ مي‏كند كرسي را مي‏سازد با وجودي كه كرسي جميع مايحتاجش از عالم چوب آمده چوب صانعش نيست صانع آن كسي است كه چوب را ساخته و نجار را ساخته و اره و تيشه را ساخته همين طور جميع مايصنع من الحديد جميع مايحتاجشان از عالم حديد بايد برود پيششان مع‏ذلك حداد بايد بردارد حديد را به اين صورتها در آورد حالا آيا آهن به اين صورتها در مي‏آيد دهنش مي‏چايد خيلي واضح و بديهي است كه بايد درآوردش به اين صورتها امكان دارد يعني بايد يك كسي برش دارد به اين صورت درش آورد.

حالا در عالم هست كه نگاه كني و فكر كني اين عالم هستي اگر تمامش عجز بود هيچ چيز نبود غير از عجز و اگر تمامش به شرطي چرت توش نباشد اگر تمامش قدرت بود اين هستي ديگر بايد عاجزي يافت نشود و حالا مي‏بيني كه خودت عاجزي از خيلي كارها مثل اين كه آتش تمامش گرم است توي همه چراغها گرم است آب تمامش تر است توي دريا تر است توي قطره تر است پس عالم هستي آيا تمامش قدرت است اگر تمامش قدرت است پس بايد هيچ عجز توي دنيا نباشد هيچ عاجزي يافت نشود و اين خلاف بديهي تمام بي‏فهمها و بافهمها است. اين هستي تمامش علم است بايد هيچ جاهلي در دنيا يافت نشود تمامش حكمت است هيچ سفاهت و بازيي در دنيا نباشد مي‏بينيد همه‏اش هذيان است و تاتوره حالا همه‏اش هذيان است نه بايد حكمتي هم در دنيا باشد.

باري پس هستي را نمي‏شود گفت عالم است نمي‏شود گفت جاهل است پس يكي از ظهورات وجود قادر است نمي‏شود گفت ديگر ملتفت باشيد عالمش را هم همين طور جدا كنيد حكيمش را هم همين طور تمام صفات كماليه همه بسته‏اند به يك سمت يك سمت ديگرش كه نگاه كنيد تمام صفات نقص بسته‏اند به آن سمت، پس يك طرفش عالم نيست مگر علم به او بدهند قادر نيست مگر قدرت به او بدهند حكيم نيست مگر حكمت به او بدهند زنده نيست مگر زنده‏اش بكنند مخلوق نيست مگر موجودش بكنند يك طرفش اين جور است اما آن طرفش هم قادر است هم عالم است هم حكيم است و هكذا ديگر مي‏خواهيد اسم او را بگذاريد كه تحت هستي افتاده است افتاده باشد غير هست هم كاري نمي‏كند كه توجه به غير هست شده باشد مگر تو وقتي مي‏روي پيش القادر پيش نيست رفته‏اي خير پيش هست رفته‏اي پيش هست حقيقي هم رفته‏اي.

پس خود وجود مختصرش اين است كه غير ندارد، به غير از وجود هيچ نيست به جهتي كه نيست كه هيچ نيست او كه نمي‏آيد داخل هست شود كه من اسمي از او ببرم هست هم كه خودش هست در اين هست نگاه ميكني مي‏بيني عاجزين هستند و مي‏بيني اسمي از اسماء او هستند قادرين هستند و اسمي از اسماء او هستند اينها اسم نقصش هستند آنها اسم كمالش هستند كمال را بايد اثبات كني نقص را بايد دور كني، نقص اين است كه گرسنه باشي و نان نداشته باشي جاهل باشي و علم نداشته باشي عاجز باشي و قدرت نداشته باشي.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه آن هستي كه مردم دارند و به هستشان مغرورند بادي ندارد چرا كه توي جهنم هم كه بروي عذاب هست كوفت و خوره و آتشك و صديد جهنم و آن عقربها و مارها همه هست آن عذابهاش كه كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب آن هم هست. ملتفت باشيد خدا است كه اين حرفها را مي‏زند آني كه مي‏سوزد خدا نيست خدا نه جهنم مي‏رود نه به بهشت مي‏رود خدا جهنم را ساخته بهشت را ساخته ساكنين در بهشت و جهنم را هم ساخته خلق الانسان من صلصال كالفخار او فاخور است صلصال ساخته از گل هم ساخته از طينت ساخته يعني از گل ساخته ايستاده همين طور هر كس را در درجه خود قرار داده آن كه در جهنم است دائما چماق مي‏خورد آن عذاب كه هست حالا آيا اين اسمش خدا است آن صديدي كه از فرج زنهاي زانيه مي‏آيد و جاري مي‏شود هست آن هم خدا است حالا هست آيا خدا است؟

فكر كنيد چه قدر انسان بايد خر بشود كه اين حرفها را بزند همين بلاهاي دنيائي و نعمتهاي دنيائي را فكر كنيد نان مي‏خوري خدا نيست چيزي است خدا خلق كرده رزق من قرار داده. نه رزق من خدا است نه مرزوق من خدا آن كسي است كه هم رزق خلق مي‏كند هم مرزوق اگر سرب به حلق كسي هم ريختند اين چيز بدي است آن هم هست سرب هست و به حلق هم كه ريختند آدم را مي‏كشد، پس خدا كيست؟ الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي. پس يك هم‏چو فاعلي هست كه تمام اين كُم و كم و كم كه مي‏گوئي همه را او خلق مي‏كند و رزق مي‏دهد زنده مي‏كند مي‏ميراند اينها لايقدرون لانفسهم نفعا و لاضرا و لا موتا و لاحيوة و لانشورا هر چه به ايشان بدهد دارند هر چه ندهد ندارند او اسمش خدا است اين اسمش خلق خدا است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس نوزدهم چهارشنبه يازدهم صفر المظفر سنه 1301

 

 

19بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

از جمله مسائلي كه باز خيلي لازم است شخصي كه مي‏خواهد معني بفهمد بداند مسئله تركيب اشياء است و اين مسئله تركيب حاقش پيش اين مردمي كه پيش چشمتان است والله نيست و اين مسئله را تا كسي نداند علم به حقايق اشياء هيچ نمي‏تواند پيدا كند پيرامونش نمي‏تواند بگردد و خوب ان‏شاءالله دقت كنيد و هم‏چنين اين مسئله طوري اتفاق افتاده است كه چون مردم اشياء مركبه ظاهره را مي‏بينند مثل زنجبيل و دارچيني و اينها را مي‏بينند خدا ساخته مي‏گيرند داخل هم مي‏كنند معجون مي‏سازند آسان به نظرشان آمده همه‏جا همين طور خيال مي‏كنند ديگر حالا چه‏طور شد نمي‏فهمند مسئله تركيب فهمي اين نيست.

متلفت باشيد درست دقت كنيد خيلي خيلي با شعور با فكر با دقت هر چه تمامتر چرا كه اين جور سخنها عنوانش هم جائي نيست اشكالش هم جائي نيست پيرامونش هم نگشته‏اند بعينه بدون تفاوت مثل اين كه كور مادرزاد به هيچ وجه تاريكي نمي‏داند يعني چه روشنائي نمي‏داند يعني چه و تركيب روشنائي و تاريكي را نمي‏داند يعني چه شبهه هم براش نيست به جهتي كه در جهل محض است در جهل محض هيچ شبهه نمي‏ماند، مردم در اين مسئله چون جاهل محضند شبهه‏اش را هم ندارند به همين جور كر مادرزاد اصلش صدا نمي‏داند يعني چه و بلندي صدا و پستي صدا نمي‏فهمد يعني چه كسي كه ذائقه نداشته باشد تلخ نمي‏فهمد يعني چه شيرين نمي‏فهمد يعني چه توي دست او هر چه از اينها بگذاري چه ترياك چه حلوا هيچ نمي‏فهمد كسي لامسه نداشته باشد آتش بيايد يا برف هيچ نمي‏فهمد تمام آسمانها را روي دستش بگذاري سنگيني نمي‏فهمد برداري از توي دستش سبكي نمي‏فهمد.

پس به همين نسق بدانيد حاق مسئله تركيب هيچ در دست مردم نيست جهل محض داشته‏اند و رفته‏اند و هيچ پيرامونش هم گذر نكرده‏اند. پس ملتفت اين معني باشيد معني تركيب اين است كه اشياء مختلفه باشند طبايعشان مختلف باشد اين طبايع مختلفه را جمع كني با هم و معجوني بسازي كه همه طبيعتها را داشته باشد هيچ كدام را به صرفه نداشته باشد اين معني تركيب است و در هر جا و هر عالمي كه بنا شد طبايع مختلف بسازند و يك كومه هم باشد از آن كومه هي بگيري و به هم بچسباني و جدا كني تركيب حاصل نمي‏شود نمونه‏هاش را مكرر عرض كرده‏ام لكن چون در صدد بيان خود مسئله نبوده‏ام بسا ملتفت نشده باشيد حالا ملتفت باشيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم هر جنس از چيزي را اگر قدري از آب را داخل آن بريزي ببين حالت آن آب را كه داخل آب نريخته بودي چه بود بعد از آني هم كه ريختي همان حالت را دارد.

ملتفت باشيد و درست دقت كنيد از آن راهي كه مي‏برمتان كه راه خيلي آساني است شما سعي كنيد گم نشويد خيلي آسان است اين مطلب در نزد جميع عقلاي عالم مضبوط است و عنوانش هم هست اشياء حالت تركيبشان غير از حالت انفرادشان است و اين حرفي است خوب پس فلفلي در خارج هست و مزاجي دارد دارچيني در خارج هست و مزاجي دارد دواها هر كدام مزاجي دارند و به صرافت خودند اينها را وقتي كوبيدي و ممزوج كردي هيچ كدام به صرافت خود نمي‏مانند پس مزاج از اجزاء بعد از تركيب لامحاله همراه تركيبات افتاده همين‏كه سركه و شيره را تركيب كردي البته شيره از صرافت شيريني مي‏افتد چنان كه سركه از صرافت ترشي مي‏افتد سكنجبيني به دست مي‏آيد كه نه ترشيش به ترشي سركه است نه شيرينيش به شيريني شيره است پس هميشه اين را داشته باشيد مركب دو مركب است يكي مركب ظاهري كه مردم عوام الناس بگويند تركيب شده و يكي مركب راستي كه حكيم بگويد تركيب شده اما تركيب ظاهري آبي را روي آبي بريزي البته تركيب شده پس آبها را غرفه غرفه روي هم ريختي اگر ده غرفه باشد بسا عامي بگويد اين مركب است از ده غرفه و اجزاي اين ده تا است اما حكيم نمي‏گويد حكيم مي‏گويد مركب آن چيزي است كه اجزاي آن حالتي داشته باشد كه در وقت تركيب آن مزاج را نداشته باشد از توي تركيب مزاج خارج ديگري پيدا شده باشد آبي را روي آبي بريزي اين غرفه مثل آن غرفه است حالت وقتي كه روي هم ريختي بعينه مثل حالت انفرادشان است پس تركيب حاصل نشده و زود گول مي‏زند انسان را.

عرض كردم مسئله گفته شده مكرر هم گفته شده لكن در صدد بيانش نبوده‏ام بسا حاقش به ذهنتان نيامده و ملتفتش نيستيد عرض مي‏كنم آبي را روي آبي بريزي آب ترتر نمي‏شود آب رطوبتش زيادتر نمي‏شود كمتر هم نمي‏شود مزاجش در هر درجه‏اي تر است در هر درجه‏اي سرد است از آن درجه نه كم مي‏شود نه زياد مي‏شود درياي به آن عظمت آبي كه دارد با قطره‏اي از آب به يك ميزان برودت دارند به يك ميزان رطوبت دارند پس آبي را كه روي آبي مي‏ريزي تركيب نمي‏شود و تميز حاصل نمي‏شود ميانه آنها و هر چيزي حالتش اين جور است ملتفت باشيد اين مركب نيست ديگر از اين راه راهش آسان است كه فكر كنيد به هر جادست بزنيد مي‏توانيد فكركنيد به همين نسق سركه را هي روي هم بريزند تركيب نمي‏شود مزاجي ديگر پيدا نمي‏كند سركه يك خمش و يك قطره‏اش يك جور ترش است وقتي قطره قطره مي‏كني اعضاء و اجزاي سركه متفرق نشده روي هم بريزي تركيب نشده حالت اجتماع اجزاء و افتراق اجزاء يك حكم دارد پس تركيب نشده و هكذا روغني با روغني شيره‏اي با شيره‏اي خاكي با خاكي جسمي با جسمي پهلوي هم بگذاري هيچ سمت زياد نشده هيچ سمت كم نشده جسمي را از جسمي منفصل مي‏كني باز جسم در واقع از جسم منفصل نشده چرا كه دو شي‏ء را كه منفصل مي‏كني فاصله‏اش هم جسم است آن فاصله‏هاش كه بين آن فاصله است جسم است.

خلاصه پس عالم تركيب را داشته باشيد ان‏شاءالله كه محال است از جنس بگيري غرفه‏اي چيز معيني بسازي از همان جنس بگيري چيز ديگري بسازي نمي‏شود ساخت به شرطي كه فكر كنيد و آن قدر بايد فكر كرد كه بيابيدش كه محال است از آب بگيري از چيزيش خورده‏اي از چيزيش خورده‏اي ديگر از خاك يك دست متشاكل الاجزاي يك جور يك‏دست بگيري از يك تكه‏اي علي بسازي از يك تكه‏اي عمر، اگر خوب مي‏شود ساخت همه‏اش خوب مي‏شود اگر بد مي‏شود ساخت همه‏اش بد مي‏شود ساخت.

پس ملتفت باشيد پرخاشهائي كه به صانع دارند كه تو از يك بحر يك دست متشاكل الاجزاء گرفتي يا از يك قابليت يك دست گرفتي يك تكه‏اش را كندي گفتي اين پادشاه باشد يك تكه‏اش را كندي و گفتي اين رعيت باشد رعيتها گله دارند از تو ببينيد هيچ فرو نرفته‏اند در حكمت از يك بحر متشاكل الاجزاي يك دست يك غرفه را گرفتيم يك پيغمبري ساختيم كه همه چيز را راه مي‏برد باز از همين قابليت گرفتيم ساختيم جاهلي را كه هزار دفعه عالم بگويد او ياد نگيرد، از يك قابليت بسازد يكي صحيح باشد و يكي مريض باشد يكي غني باشد يكي فقير باشد و هلم جرا و جميع مناقشات جبريها از همين است كه اين جور چيزها را ديده‏اند مي‏گويند چيزي كه نبود خدا كه اين چيزها را همه را ساخته ديگر هر وقت ابتدا كرده خوب است چه طور شده كه يك تكه آسمان شد يك تكه زمين پس زمين گله دارد كه چرا مرا به اين پستي ساختي كه سر هم مرا لگد كنند يا آسمان هم بگويند گله دارد كه چرا بايد من سر هم بگردم و زمين ساكن باشد خودشان هم گله ندارند اينها به فضولي انساني مي‏شود گفت و عرض مي‏كنم شما مباشيد مثل مردم اين مردم خيال واهي خودشان را دارند و خيال مي‏كنند صورت وقوع دارد خيال مي‏كنند اشياء كه نبودند خدا خلقشان كرد پس چه طور شد يكي را سلطان كرد يكي را رعيت كرد يكي را غني كرد يكي را فقير يكي را پر زور كرد يكي را كم زور كرد حالا چه طور شده اين طور شده فكر كه نمي‏كند راه هم به دستش نيست شما خوب دقت كنيد.

پس بدانيد هر چه را از آب يك‏دست متشاكل الاجزاء بسازند همه مثل هم خواهد شد طبيعتشان يك جور خواهد شد پس از مركب هر چه بسازي همه اسود مي‏شوند همه رنگ سياهي توي همه حروف مي‏آيد هر مزاجي دارد هر يك از اين حروف آن مزاج را دارند ديگر صورت الفش گرم است صورت باش سرد است بدان هيچ منظور اينها نيست و اگر گفته مي‏شود الف گرم است باء سرد است هنوز نمي‏داني چرا الف گرم است شايد از يخ ساخته باشيم الف را چرا بايد گرم باشد؟ يا باء سرد است چرا بسا باء را از زنجبيل ساخته باشيم آن حرف ديگر است دخلي به اين مطلب كه عرض مي‏كنم ندارد.

فكر كنيد ان‏شاءالله مباشيد مثل كساني كه حرفي مي‏شنوند جائي وقتي جائي ديگر مي‏شنوند چيزي ديگر مثل خر در گل مي‏مانند. پس عرض مي‏كنم از بنفشه هرچه بسازي همه‏اش بنفشه است از دارچيني هرچه بسازي همه‏اش دارچيني است كم بسازي يا زياد بسازي در هر درجه‏اي زيادش گرم است در همان درجه هم كمش گرم است و هم‏چنين بر عكس آتش در هر درجه‏اي گرم است يك قلوه زغال سرخ شده در همان درجه گرم است همه‏اش هم در همان درجه گرم است. سعي كنيد كه خوب حلاجيش كنيد چرا كه مي‏خواهم عرض كنم كه حكمت همه‏اش حلاجي است تا خودش را انسان نگهدارد مي‏بيني يك گوشه‏اش غفلت شد و از نظر رفت.

باز مكرر عرض كرده‏ام هم‏جنس را روي هم‏جنس كه مي‏ريزي همه تقويت مي‏يابند هم‏جنسها را كه متفرق مي‏كني همه ضعيف مي‏شوند خودم اين حرف را هم زده‏ام يادم نرفته حالا هم مي‏بينيد مي‏گويم، آب خزانه به هر درجه گرم است يك غرفه‏اش به همان درجه گرم است تمامش هم به همان درجه گرم است مجموع را غرفه غرفه كني باز به همان درجه گرم است الا اين كه به هر غرفه‏اي هواي سردي محيط باشد البته سرد مي‏شود وقتي در آنها نباشد خلل و فرجي البته گرمتر است قلوه‏هاي آتش را در تمام اطاق متفرق كني و گرداگرد هر قلوه‏اي را هواي سردي محيط شود البته ضعيف مي‏شود همه را توي منقل جمع كني قوت مي‏گيرند اطاق را هم گرم مي‏كنند، بدانيد اينها منافات ندارد ملتفت باشيد راهش گم نشود پس دقت كنيد از هيچ راهي مبادا غفلت كنيد، از آبي كه روي آبي مي‏ريزي تركيب حاصل نشده چنان كه آبي را از آبي جدا كني تفريق اجزاي آب نشده چرا كه اين غرفه بعينه مثل اين غرفه است روي اين غرفه هم مي‏ريزي بعنيه مثل همان غرفه مي‏شود مركب نشده چرا كه چيزي كه مركب شد بايد حالت تركيبيه‏اش غير حالت اجزاش باشد مثل دارچيني و زنجبيل كه وقتي داخل هم شد كار معجون نه كار زنجبيل صرف است نه كار فلفل صرف حالتش حالت بين بين است هم شباهت به زنجبيل دارد هم شباهت به فلفل حالت تركيب همه‏جا حالت بين بين است پس از يك جنس نمي‏شود اشياء مختلفه ساخت هر جائي از يك جنس خيال كني گرفتند كثرات را ساختند بدانيد اشتباه است اينها را در غير موضع خودش مكرر عرض كرده‏ام لكن جاش اين جا است كه اصرار خودم اين است كه بيابيدش پس در عالم جسم جسمي را كه روي هم مي‏ريزي تركيب نشده درياي آب را روي هم مي‏ريزي تركيب نشده مردم چون عقلشان به چشمشان است مي‏بينند قطره‏ها از جاي ديگر آمده در گودالي جمع شده مي‏گويند تركيب شده عقل تابع چشم شده و همين كه عقل تابع چشم شد تميز نمي‏دهد.

پس عرض مي‏كنم چوب عودي كه يك مزاج دارد آن را براده كني هر براده‏ايش مثل براده ديگر است اين سرش و آن سرش و وسطش يك مزاج دارد هر مزاجي سر چوب دارد همان مزاج را ته چوب دارد وسط چوب دارد روي هم بريزي مزاج عود تغيير نكرده مثقال مثقالش هم بكني باز تغيير نكرده مزاج عود پس از جنس واحدي بگيري نمي‏شود تركيب كرد شكلش را تغيير بدهي به تغيير شكل مزاج تغيير نمي‏كند بله مومي را بگيري به شكلهاي مختلف بيرون بياري موم مزاجي دارد اين موم را صورتش را صورت انسان كني انسان نمي‏شود صورتش را صورت حيوان كني حيوان نمي‏شود صورت نبات كني صورت جماد كني سبكش كني سنگينش كني اجزاش را متفرق كني جمع كني در تمام اين صور موم است هيچ مزاج موم تغيير نكرده.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد هيچ مسامحه نكنيد اگر جائي كسي گفته صور جاذب ارواحند ماده به هر صورتي در آمد حكم آن صورت بر آن جاري است راست است مي‏گويم حكيم حرفي زده تو هم اگر حكيمي مي‏داني چه گفته و متحير نمي‏شوي حكيم هم نيستي به جز گمراهي هيچ نيست. اگراين طورها باشد كه متبادر است موم را به صورت سگ بسازي آيا جلدي نجس مي‏شود اگر به صورت انسان بسازي آيا جلدي عالم مي‏شود به صورت پيغمبر بسازي آيا جلدي بايد صلوات بر او فرستاد نه چنين نيست از اين جنس هر چه بسازي اگر خوب است همه‏اش خوب است اگر بد است همه‏اش بد است بعضش خوب است بعضش بد است نمي‏شود چنين چيزي چيزي محال است و تو محال را ببر تا پيش خدا و بدان هيچ كس نمي‏كند خيال كنيد بحر امكان را و عالم به اين بزرگي را از موم ساخته‏اند تكه مومي به اين بزرگي باشد حالا كه شد چه شد يك جاش را گرفت و عرش ساخت يك جاش را گرفت زمين ساخت اين نمي‏شود بله مي‏شود تكه بزرگي ساخت و تكه كوچكي به صورت پشه بسازي تكه بزرگي به صورت فيل بسازي مي‏شود اما به هر درجه‏اي كه اين مومي كه به صورت فيل ساخته‏اي گرم است يا سرد است هر خاصيت كه دارد آن مومي هم كه به صورت پشه ساخته‏اي همان خاصيت را دارد.

پس اين مطلب را ان‏شاءالله فراموش نكنيد و فكر كنيد و چشم را به هم مگذاريد كه بگوييد مي‏شود نهايت ما نمي‏توانيم ما از يك آب و يك جنس متشاكل الاجزاء يك تكه‏اش را بگيريم سرد باشد يك تكه‏اش را بگيريم گرم باشد نمي‏شود اگر گرم است همه‏اش گرم است اگر سرد است همه‏اش سرد است حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود مي‏تواند از يك خزينه آب گرم بگيرد و از يك تكه آن گرم بسازد از يك تكه آن سرد بسازد اگر اين حق سبحانه و تعالي كه مي‏گوئي حقش را مي‏فهمي سبحانه و تعالي را مي‏شناسي اين حق سبحانه و تعالي هر چه ساخته از امكان ساخته هيچ از محال نمي‏گيرد چيزي بسازد، حتي عرض مي‏كنم و ملتفت باشيد كه خيلي محل لغزش است و خيلي بايد ملتفت بود و خيلي بايد اصرار كرد و گفت يعني براي كسي كه بخواهد گوش بدهد والا براي كسي كه مي‏خواهد ايرادي وارد بياورد اين جور تكلم با آنها نمي‏كنند آنها خر بميرند بهتر است.

انسان رأي العين مي‏بيند باز عقلش را همراه چشم خودش نبايد بكند يك آب متشاكل الاجزاء توي اين آب هم ماهي ساخته مي‏شود هم قورباغه همين آب متشاكل الاجزا يك‏دست روي زمين متشاكل الاجزا يك‏دست مي‏ريزي يك جائي بنفشه مي‏شود يك جائيش دارچيني مي‏رويد يك جائي گل مي‏رويد يك جائي خار يك آب است و يك زمين آن آب جاري شده بر روي آن زمين نهايت آفتابي تابيده بر آن چه‏طور شده در توي يك درخت كه از يك آب متشاكل الاجزاء ساخته شده گلش سرخ است برگش سبز است يك جائيش تلخ است يك جائيش شيرين است يك جائيش بي مزه است هرجاش يك خاصيتي دارد.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد اينها گفته مي‏شود و از همين جور چيزها است كه مردم گمراه مي‏شوند، بله حق سبحانه و تعالي است و كرده كارها را به قدرت كامله خودش حتي عرض مي‏كنم وقتي فكر مي‏كنيد يك تخم مرغ است اين جوجه‏اش ديگر يا از زرده عمل آمده يا از سفيده يا از هر دو ديگر هيچ رنگي شكلي اعضائي جوارحي پري بالي نه توي آن زرده است نه توي آن سفيده چيزي هم از خارج تخم مرغ نمي‏رود وقتي جوجه بيرون مي‏آيد مي‏بيني يك بالش زرد است يكيش سفيد است يك جاش سياه است يك جاش سبز است يك جاش سر است يك جاش پا هر پريش چند رنگ است چه طور شده از يك تخم اين همه چيزهاي مختلف درست شده اينها را مردم مي‏شنوند مي‏گويند حق سبحانه و تعالي قادر است و به قدرت خود اينها را از اين ساخته. ملتفت باشيد بله قادر است اما به اين حرف هم تو حكيم نمي‏شوي راست است حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود كرده آيا تو هم خبري داري و مي‏فهمي چه كار كرده يا نمي‏فهمي مي‏بيني كه نمي‏فهمي و از همين راهها والله گم شده‏اند جمع كثيري همه حيوانات همه نباتات همه همين جور ساخته شده يك نطفه است اين يك نطفه هيچ استخوان توش نيست هيچ گوشت توش نيست هيچ پوست توش نيست هيچ رگ و پي نيست دست نيست پا نيست يك آب متشاكل الاجزائي است مثل شير غليظي است اين را مي‏ريزد در فضائي كه آن فضا يك جزر هوا دارد يا گرم است يا سرد است و در توي آن فضا كاري مي‏كند كه يك پاره جاهاش گوشت مي‏شود يك پاره جاهاش استخوان مي‏شود سر مي‏شود دست مي‏شود پا مي‏شود تبارك آن صانعي كه چنين حكمتي به كار برده اين حكمت نمي‏شود از چيزي سر بزند مگر از فاعلي صانعي كه حكيم باشد و از همين راه است كه خيال كرده‏اند عالم امكان يك بحر متشاكل الاجزاي يك دستي است نهايت امكانش را هم صانع ساخته از اين امكان يك دست يك جائيش را گرفته پادشاه ساخته يك جائيش را گرفته رعيت ساخته.

در خودت فكر كن قدرت از تو يك جور قدرت هست ماده امكاني يك جور ماده در آن قدرت بينهايت از اين ماده بي نهايت هي ساخته چون اين جور خيال مي‏كنند آن وقت بحث مي‏كنند كه چرا ناخوشي ساختي اصلش چرا اصلش شيطان ساختي چه ضرورت كرده بود كفار را خلق كني عذابشان كني حالا عذابشان هم كردي چه به تو مي‏رسد اين بيچاره‏ها را هي خلق كني و هي معذب باشند و هيچ نفعي هم به تو نرسد اين عمل لغوي است ما هم‏چو كاري اگر بكنيم احمقيم كاري كنيم كه هيچ فايده نداشته باشد همه مي‏گويند اين عمل عمل لغوي است اين جور خيال مي‏كنند و بحث مي‏كنند و حيران هم مي‏مانند و همه از آن جائي است كه هيچ ندانسته‏اند صنعت صانع را و پي‏نبرده‏اند صنعت صانع اگر اين جوري است كه تو ابتداء خيال مي‏كني پس اين حكيم نيست لاغي هم هست جابر هست بحثها هم وارد هست.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله و هنوز بيان نشده و حالا اول برداشتش است كه عرض مي‏كنم، خلاصه اين را داشته باشيد از يك ماده متشاكل الاجزاي يك‏دست بدانيد چيزهاي مختلف ساخته نمي‏شود دوتاي ظاهري هست اما اين دو تا دو مزاج و دو خاصيت هم دارد؟ نه دو نيست يك است تمام آرد ما تمام گندم ما خواه يك حبه برداري خواه بيشتر يك مزاج دارد يك خاصيت دارد چنه بزرگتر برداري باز همان مزاج را دارد همه‏اش آرد گندم است يا آرد برنج است اگر زود تحليل مي‏رود همه‏اش زود تحليل مي‏رود اگر دير تحليل مي‏رود همه‏اش دير تحليل مي‏رود گرم است همه‏اش گرم است سرد است همه‏اش سرد است.

پس هر چيزي كه از يك ماده بسازند هر چه را از يك ماده بسازند اينها تكه‏تكه‏هائي است پهلوي هم گذارده شده تركيب نشده ميانشان تفصيل نشده و هيچ از حالت اوليه نيفتاده‏اند هر جورش كنند به همان حالتي كه هست هست اگر چه كثرت ظاهري هست و كثرتش محل انكار نيست معلوم است هر جوهري را روي هم بريزي زياد مي‏شود از روش برداري كم مي‏شود اينها تركيب اصلش نيست اين است كه جسم را روي هم بريزي هيچ از آن نمي‏شود ساخت آب را روي هم بريزي و غرفه غرفه كني هيچ نمي‏شود ساخت.

ملتفت باشيد هر جائي غير از اين بشنويد بدانيد مطلب معلوم نشده حتي خودم عرض مي‏كنم كه از يك آب هم قورباغه مي‏سازند هم ماهي مي‏سازند اگر اين مطلب را كه عرض كردم نگاه داشتي ان‏شاءالله خواهي فهميد. فكر كنيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم بايد نطفه ماهي را ساخت چرا كه در همان آب باز از آن آبهاي غليظ مي‏گيرند تخم قورباغه و ماده قورباغه را مي‏سازند ديگر حالا آن ماده نمي‏آيد ماهي بشود به همين‏طور تخم ماهي را قورباغه نمي‏شود ساخت.

به شرطي كه اين باب را فراموش نكني ان‏شاءالله. پس تا اختلافي نباشد در مواد، صور اختلاف پيدا نمي‏كنند پس اختلاف مواد شرط است در مملكت و از تمام صنعت است كه اشياء مختلفه را در هم بريزند و بعد مخض كنند بعد جمع كنند و مركب كنند هرگز نبوده است اين طور يك قابليتي باشد كه بالاش و پائينش مثل هم باشد و از اين يك قابليت چيزهاي مختلف بسازند ديگر قابليت را مثل آب خيالش كني غرفه‏اي گرفتند سلطان يكيش را گرفته رعيت ساخته.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله نه آن خيال درست است نه اين خيال، چرا؟ به جهت اين كه عرض مي‏كنم خودت را فكر كن ببين فرق ندارد قدرت تو با اين اندازه‏اي كه داري يا قدرت صانع با آن اندازه‏اي كه دارد كه اندازه ندارد نمي‏تواني از يك آب برداري چيزهاي مختلف بسازي حالا از يك آب متشاكل الاجزاي يك دست يك جائيش استخوان شود يك جائيش گوشت يك جاش سر يك جاش دست يك جاش سست يك جاش سخت، هم‏چو چيزي نمي‏شود چرا كه اگر بايد منجمد شود همه‏اش منجمد مي‏شود اگر بايد روان باشد همه‏اش روان مي‏شود پس اگر آبي را ديدي صانع برداشت و چيزي ساخت كه يك جائيش گوشت است يك جائيش استخوان بدان آبت بسيط نبوده آبت مركب بوده آن آب داشته اجزائي كه استخوان مي‏شود از آن ساخت داشته اجزائي كه گوشت مي‏شود از آن ساخت. ملتفت باشيد ان‏شاءالله اصل مطلب فراموش نشود اصل مطلب اين‏كه از يك جنس آبي روي آبي ريخته شد مركبي ساخته نشده هوائي روي هوائي ريخته شد مركبي ساخته نشده چه مضايقه آبي داشته باشيم ظاهرش آب باشد باطنش آتش مثل تيزاب آن را توي اين آب كني آن وقت تركيب حاصل شود و در همان اول ترائي كند كه يك جنس است بعد بفهميم يك جنس نبود چنان كه ترائي كرده كه از يك نطفه مي‏گيرد گوشت را مي‏سازد و از همين نطفه مي‏گيرد استخوان را مي‏سازد و از يك آب چيزهاي مختلف خلق مي‏كند و آن وقت مي‏گوئي تبارك آن كسي كه اين كار را كرده بله تبارك اما تو كه نفهميدي تو اگر بفهمي كه او چه كرده آن وقت عظمت او بيشتر معلوم خواهد شد مي‏فهمي علمش بيشتر است مي‏فهمي قدرتش زيادتر است حكمتش را بهتر مي‏يابي خودت حكيمتر مي‏شوي حكيمتر كه شدي اقرب به او مي‏شوي بر جلال او چيزي زياد نمي‏شود از جلال او چيزي كم نمي‏شود.

خلاصه هر ماده كه يك جنس است مثل مومي مثل شيره‏اي مثل روغني مثل ماده حديدي اين يك ماده را هر چه تكه تكه كني هر تكه‏ايش همان مزاج را دارد كه تكه ديگر آن دارد همه‏اش يك جنس است نمي‏شود يكيش را گرم اسم گذارد يكيش را سرد يكيش را عالي گفت يكيش را داني، كومه‏اش را روي هم بريزي باز هر جزئي غير جزئي ديگر است البته كومه‏اي از آرد كه روي هم ريخته ريزريزهاي آرد همه‏اش آرد است دانه دانه‏هاي گندم همه‏اش گندم است همه ريزها و دانه‏ها هم غير يكديگرند اما تركيب با هم نشده و آنها همه يك حكم دارند و اين را قاعده كنيد و مسجلش كنيد ديگر نتايجش را هر قدر خدا خواسته اشاره مي‏كنم و ان‏شاءالله مي‏آيد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس بيستم شنبه 14 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

20بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

مسئله‏اي كه در صددش بودم كه ان‏شاءالله عرض كنم مسئله‏اي است بسيار بسيار عمده و يكي از اصول بزرگ حكمت است و من ان‏شاءالله به الفاظ بسيار آسان سهل عرض مي‏كنم كه با بصيرت شويد و بعد از فهميدنش خواهيد فهميد كه مردم هذيانها گفته‏اند و روي كاغذهاي ترمه نوشته‏اند و جدول طلا كشيده‏اند معتبر شده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه هيچ مركبي از جنس واحدي نمي‏شود پيدا شود محال است ساختن. ملتفت باشيد اين يكي از كليات است و آسان هم هست پس مركب در جميع عوالم معنيش اين است كه چند چيز مختلف را بگيرند و با هم جمع كنند مخلوط و ممزوج كنند زاج و مازو و دوده و صمغ را داخل هم كنند مركب بسازند همه‏جا مركب را اين جور مي‏سازند نهايت بعضي مركبات هستند عمرشان دراز است بعضي كوتاه در اين قدر مطلب شكي نيست.

ان‏شاءالله فراموش نكنيد از جنس واحد نمي‏شود مركب ساخت و محال است ساختن. آب متشاكل الاجزاي يك دست را شما در مغرفه كنيد در سبوئي كنيد اين آب را ظاهرا خيال مي‏كنيد جدا شده از آن آب و اين سبو غير از آن دريا و غير از آن حوض است لكن فكر كنيد ان‏شاءالله خوب دقت كنيد بعضّ نواجذ و مسامحه نكنيد، آن چه مزاج آب است همراه آب است خواه در حوض باشد يا دريا يا در كاسه يا در قطره مزاج آب در فلان درجه سرد است در فلان درجه تر است اين فرق نمي‏كند با اين كه شما يك قطره آب بر داريد و همين يك قطره در همان درجه سرد است و تر است يا سبوئي برداريد يا حوض باشد يا دريا. دارچيني مثلا در فلان درجه گرم است تمام دارچينهاي عالم در همين درجه گرم است يك قلمش هم در همان درجه گرم است. جائي در هر درجه‏اي گرم است كمش در همان درجه گرم است زيادش در همان درجه گرم است. بنفشه در هر درجه‏اي سرد است كمش يا زيادش سرد است در همان درجه با چيزي كه از يك جنس هست جنس ديگري از آن نمي‏شود ساخت.

پس در عالم اجسام هي جسمي را روي جسمي بريزي چيز تازه‏اي نمي‏شود ساخت نهايت روي هم مي‏ريزي خرمنش بزرگ مي‏شود مركب نشده و معني مركبي كه حكماء مي‏گويند اين است كه وقتي اجزاء را تركيب كني حالتي غير حالت اجزاء پيدا شود دارچيني و زنجبيل را كه داخل هم كني اين مخلوط هم دارچيني دارد هم زنجبيل نه زنجبيل به صرافت كار مي‏كند نه دارچيني به صرافت مثل اين كه سركه و شيره را داخل هم كني يك خورده اثر اين را مي‏كند يك خورده اثر آن را مي‏كند. شيره تنها را بگيري هر كاريش كني شيره است. اينها را عمدا عرض مي‏كنم كه مبادا جائي اشتباهي براتان بيايد شيره سفتي يا شيره شلي شيره خيلي شيريني با شيره لب ترشي مي‏شود داخل هم كرد و چيزي ساخت اين مثل اين است كه آبي را با آبي تركيب كني مولودي حاصل نمي‏شود اما باز آب ته حوض و بالاي حوض تفاوت دارند.

پس با دقت هر چه تمامتر فكر كنيد عرض مي‏كنم چيزي كه از يك  جنس شده در لطافت در كثافت در برودت و حرارت در الوان در اشكال چيزي را كه از يك جنس است روي جنس ديگري بريزي همه‏اش يك طعم دارد خزينه حمام به هر مقداري گرم است يك غرفه بر مي‏داري تمامش به همان مقدار گرم است نه اين كه چون يك غرفه هزار يك خزانه است گرميش هم هزار يك تمام خزينه است اگر گرميش به اندازه‏اي است كه گوشت را مي‏پزد يك غرفه‏اش هم به همان اندازه گرم است. پس از اين آب متشاكل الاجزاي يك‏دست مولودي بخواهي بسازي مختلف الاجزاء نمي‏شود ساخت مگر از خارج خزينه آب سردي با آب شوري يا تيزابي داخل اين آب كني و با اين آب ممزوج و تركيب كني چيزي پيدا شود.

و عرض مي‏كنم مطلبش خيلي واضح است وندانسته‏اند و غافل شده‏اند تمام كساني كه غير اهل حقند هر چه دقيق بوده‏اند باز يك جائي نيست كه قافيه را نباخته باشند و در دين و مذهب باخته‏اند قافيه را. پس اين را خيلي در ذهن خود مسجل كنيد و اين قاعده را داشته باشيد و اگر اين قاعده را  نداريد خواهيد افتاد در آن معركه‏ها كه در مبادي اثبات مي‏كنند خيال كرده‏اند ذات خدا اگر نداشت اين مخلوقات را نمي‏توانست احداث كند. چيزي كه گرمي نداشته باشد نمي‏تواند گرمي احداث كند اگر نداشت سردي را سردي را نمي‏تواند احداث كند چون اين خيال را كردند گفتند تمام مخلوقات در ذات خدا بوده‏اند همه آن جا به نحو اشرف و الطف بوده‏اند همه از آن جا آمده‏اند و باز بر مي‏گردند انا لله و انا اليه راجعون خيال مي‏كنند دين دارند و مذهب دارند و پيرامون دين و مذهب گرديده‏اند و اشتباه كردند و افتادند ديدند چاره ندارند گفتند اين سخنان را.

شما ان‏شاءالله دقت كنيد به طور محسوس و ملموس فكر كنيد همان جوري كه در عالم شهاده به طور شهاده مي‏بينيد در عالم غيب به طور غيب همان طور بدانيد هست هر چيزي يك‏دست متشاكل الاجزاء است چه روي هم بريزي تركيب حاصل نمي‏شود چه متفرقش كني از هم جدا نمي‏شود و ببين جسم جسم است اجزاش را متفرق كني جسم جسم است روي هم بريزي باز جسم جسم است عالم ارواح را هم چه متفرق كني چه روي هم بريزي هر كاريش بكني باز روح روح است عالم عقول همين طور تمام عقول را روي هم بريزي همه عقلند از هم متفرق كني باز همه عقلند ديگر در عقل بودن كم و زيادي براشان نيست.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم حالا را عرض نمي‏كنم حالا مردم بعضي بيشتر عقل دارند بعضي كمتر عقل دارند اين به جهتي است كه حالا مركب شده‏اند عقل را حالا از آن عالم آورده‏اند تا اين عوالم پائين تركيب شده با برازخ ما بين اينها تركيب شده حالا بعضي روح زياد دارند قوتشان زياد است بعضي كمتر دارند و قوتشان كم است به جهت اين است كه حالا تركيب شده‏اند اما تمام اينها بعد از ساختن درست شده ان‏شاءالله فكر كنيد تا طور ساختن به دستتان بيايد.

عرض مي‏كنم در عالم شعور اگر از غير عالم شعور چيزي داخل آن عالم نكنند همه آن عالم همه مثل هم شعور دارند اگر چيزي غير عالم عقل اگر داخل عالم عقل نكني همه جاش مثل هم هست هيچ جاش بيشتر نيست هيچ جاش كمتر نيست تمام عالم جسم از محدبش تا تخوم ارضينش از غير عالم جسم چيزي داخل عالم جسم نكني تمام جسم حكمش يكسان است حتي آن‏كه لطيف و كثيف ندارند به شرطي ملتفت باشي راهش را گم نكني اگر راهش را گم نكني نتيجه مي‏گيري حتي پيش از آني كه غيب در شهاده اثر كند كومه را خيال كني روي هم ريخته اين كومه جائيش لطيفتر باشد مثل هوا جائيش كثيفتر باشد مثل آب هم‏چو نبوده، هنوز كثيف و لطيفي نبود و والله راهي كه عرض مي‏كنم راهي است بسيار آسان تمام فرمايشاتي كه از آسمان آمده توي اين راه است كه بداني خدا خلق كرده همه را نه خيال كني كه اين آب بود خير اين آب نبود آب را تازه به تازه هر سال مي‏سازند و اين آتش را هر سال تازه به تازه مي‏سازد صانع همين زميني را كه مي‏بيني خيال مي‏كني هميشه بوده سنگها و كوهها را خيال مي‏كني هميشه بوده مثل اين كه مي‏فهمي آجرها را تازه ساخته‏اند همين سنگها و كوهها را هم تازه ساخته‏اند چرا؟ به شرطي كه درست فكر كني درستش اين است كه فكر را به جائي بيندازي كه شك داخلش نشود بسا در اين مثلها جائي گير كني و اگر گير كردي برگرد جائي كه شك توش نيست آن جا را فكر كن ديگر هيچ جا شك نمي‏ماند.

پس مي‏فهميد ان‏شاءالله كه سفيد صرف هر قدر سفيديش را خيال كني سفيد باشد سفيد صرف را روي هم هم كه بريزي باز سفيد است جدا جداش هم كه بكني باز سفيد است تو بخواهي كدورتي دست بدهد و از آن صرافت بيفتد آيا نه اين است كه زغالي گردي غباري رنگ قرمزي داخلش كنيم رنگ زردي داخلش كنيم يا رنگ ديگر خود سفيد را غير ساير الوان داخلش نشود به هيچ وجه من الوجوه كومه بزرگي هم خيال كني كومه برفي بالاي كومه برف است و سفيد، پايين كومه هم برف است و سفيد، تا چيزي داخلش نشود كدورتي پيدا نمي‏كند گردي غباري داخلش نشود ضريري ظلمتي داخلش نشود كدروت پيدا نكند جائي سايه‏اي افتاده باشد آفتاب هم تابيده باشد آفتاب را كدر كرده باشد باز از خارج چيزي داخلش شده

پس از سفيد يك دست يك جنس چه خرمنش را روي هم بريزي چه يك تكه اين سفيد را برداري هر قدر آن باقي سفيد است اين هم سفيد است.

از همين راه هم هست نمونه به دست مي‏دهند ديگر اينها را متفرقه براي نمونه عرض مي‏كنم كسي بخواهد جنسي را بفروشد به كسي، نمونه‏اش را مي‏آرد مي‏گويد اين چيت آن ماهوت آن گندم آن جو آن قند آن طلا آن نقره نمونه را مي‏آرد كه طلائي از اين جور دارم باقيش هم بعينه مثل همين است ديگراين چون كم است آن زياد تفاوت نمي‏كند، هر جوهري هر متاعي را نمونه را مي‏آرند باقيش را مي‏گويند اين جور است از اين جهت هست كه اگر نمونه با آن اصل مخالف شد بيع فاسد مي‏شود مي‏گويند گندم نموده و جو فروخته‏اي همه كس مي‏گويد اين معامله باطل است اين بيع فاسد است.

پس بدانيد نمونه‏ها باخروار از يك جنسند و يك طورند باز تمام بيانش را مي‏ترسم عرض كنم شما نمونه‏اش را داشته باشيد و فكر كنيد در آن سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق نمونه‏ها است به دست داده‏اند محال بود غير نمونه به دست بدهند و نمي‏شد به دست بدهند چرا؟ براي اين كه تو يك شخص كوچكي هستي تمام ملك رابيارند توي بدنت بگذارند كه تو بفهمي محال است تمام زمين و آسمان را در تخم مرغي جا بدهند و تخم مرغ بزرگ نشود و آسمان و زمين كوچك نشود هم‏چو چيزي نمي‏شود حالا اگر بخواهند چه كنند چاره‏اش چه چيز است چاره‏اش اين است كه كوچك كني آسمان و زمين را يا تخم مرغي را بزرگ كني همين‏طوري كه عكوس مي‏افتد در مرايا تو اگر تدبيري كني و اين تخم مرغ را صيقل بزني و آئينه بشود و عكس تمام آسمان و زمين در آن بيفتد آن وقت تو تمام آسمان و زمين را جا داده‏اي در تخم مرغي اما آن را كوچك كرده‏اي نمونه به دست اين داده‏اي از اين نمونه تمام آن را مي‏شود فهميد. همين طور است واقعا چشم به قدر عدسه‏اي است بلكه كوچك‏تر در هواي تاريك به قدر عدسه مي‏شود در هواي روشن كوچكتر است حالا عدسه به اين كوچكي يك‏دفعه نصف آسمان را مي‏بيند او كوچك مي‏شود در اين قرار مي‏گيرد اين است كه مردكه كور نمي‏تواند استدلال كند از ديدنيها بر آن چه بخواهد و نه آسمان مي‏داند نه زمين مي‏داند هيچ كدام را نمي‏بيند

باري اينها يك پاره‏اش شئون و شعب مسئله است يعني نمونه نتيجه است. سعي كنيد اصل خود مسئله را به دست بياريد و آن اصل را ان‏شاءالله از دست ندهيد. آبي كه يك طعم دارد مي‏خواهد كاسه‏اش بزرگ باشد مي‏خواهد كوچك باشد به همان طعمي كه هست هست بخواهي طعمش كم شود يا زياد شود نمكي بايد داخلش كرد يا شيريني بايد داخلش كرد لكن از خود آن آب يك دست متشاكل الاجزاء طعمهاي مختلف نمي‏شود بيرون آورد پس هر چه از مقوله مذوقات است از طعم شيرين ترشي نمي‏شود بيرون آورد از طعم ترشي شيريني نمي‏شود بيرون آورد مگر اين كه سركه و شيره را داخل هم كني آن وقت سكنجبين حاصل شود و همين جور ان‏شاءالله فكر كنيد هر چه از مقوله الوان است لون مختلفي را با لوني ديگر ممزوج مي‏كني لون كدري بين بين پيدا مي‏شود درجات تشكيك پيدا مي‏شود گرمي را با سردي كه داخل هم مي‏كني آب نيم گرم ملول معتدلي پيدا مي‏شود چيز مركبي پيدا مي‏شود ديگر همه‏اش از حرارت است نمي‏شود مركبي ساخت.

عرض مي‏كنم يك پاره جاها را نباخته‏اند لكن يك پاره جاها كتاب نوشته‏اند واصرار كرده دليل و برهان بر خلاف اين اقامه كرده‏اند. پس بعضي جاها يك پاره جاها باخته‏اند حتي نشر كرده از حكماي مسلمين پيش فرنگيها هم رفته گفته‏اند سردي اصلش عدم گرمي است ديگر خودش چيزي مستقل نيست وجود ندارد لكن گرمي درجات دارد گرمي بسيار گرم و گرمي يك درجه كمتر و كمتر و كمتر به همين طور تا آن جائي كه گرميش خيلي كم است يخ اسمش گذاشته، آن جائي كه خيلي گرم است آتش اسمش است آن درجه آخري هم آتش اسمش است همه مراتب حرارت است و خيلي از احمقهاي دنيا حرف را خورده‏اند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله گرمي يك دست متشاكل الاجزاء محال است يك جائيش گرمتر باشد يك جائيش كمتر گرم باشد محال است درجات پيدا شود تا سردي از جائي نيايد داخل آن نشود درجات پيدا نمي‏شود هر جا بيشتر داخل شده گرميش كمتر شده هر جا كمتر داخل شده بيشتر شده.

درست دقت كنيد از روي شعور فكر كنيد پس هر چه از مقوله الوان است تا الوان مختلف را داخل هم نكني لون مركب پيدا نمي‏شود هر چه از مقوله طعوم است تا طعمهاي مختلف را داخل هم نكني طعم مركبي پيدا نخواهد شد فكر كنيد كه بفهميد محال است، ملتفت باشيد باز اصرار مي‏كنم تا طعمهاي مختلف را داخل هم نكني طعم مركب پيدا نخواهد شد خيلي از احمقهاي دنيا يك دفعه چيزي پيش پاي آدم مي‏اندازند هر كس هم احمق باشد جلدي باور مي‏كند. آب يك‏دست متشاكل الاجزاء را در پاي درخت رز مي‏ريزي داخل رز مي‏شود همان جوري كه در خارج بي مزه است بسا وقتي از تاك هم بيرون مي‏آيد بسا بي مزه باشد و حال آن كه بي‏مزه نيست. ان‏شاءالله دقت كنيد آن آب نيست مثل آبهاي خارجي لكن اينها پيش چشمتان را نگيرد. بسا ذائقه تو هم نمي‏تواند تميز بدهد خيلي ذائقه‏ها ضعيف است تميز نمي‏دهد لكن نبايد عقل را تابع ذائقه كرد آب مي‏خواهد در ظرفي صافتر بنمايد در ظرفي كدرتر باز مطلب همان مطلب است. ملتفت باشيد همين آبي كه در درخت رز رفت بسا اولا صافتر به نظر بيايد و بسا وقتي كه از تاك بچكد هم‏چو به نظر بيايد كه به آن صافي نيست لكن در واقع صافتر شده به جهت آن كه كدوراتي كه داشت كدوراتش در ريشه نشست در آن جا صاف شد و لطيف شد و بالا رفت. پس همين آب يك‏دست متشاكل الاجزاء است و همين آب است كه در خوشه مي‏رود و ترش مي‏شود تا ترشي از خارج نياورد بر روي اين آب ترش نمي‏شود.

اينها است كه گول مي‏زند خيلي از احمقها را خيال مي‏كنند كه از يك آب و يك خاك اين چيزهاي مختلف ساخته شده مي‏بينند اين خاك است كه درخت روش سبز شد يك خاك يك‏دست متشاكل الاجزاء بود و يك آب يك دست متشاكل الاجزاء بر آن جاري كردي نهايت چيز مركبي بايد از آن عمل آيد كه مركب از آن آب و خاك باشد مركب از آب و خاك به غير از گل چيزي نبايد حاصل شود، پس اين ترشي در اين دانه‏ها از كجا پيدا شد كه غوره شد اين شيريني از كجا پيدا شد كه انگور شد بسا اينها پيش چشم كسي را بگيرد از اصل مطلب پرت شود.

عرض مي‏كنم اگرظاهرا مي‏بيني آب‏غوره نياورده‏اند داخلش كنند نهايت تو نكرده‏اي آيا صانع هم نمي‏تواند بيارد پس چه بسيار چيزي را كه وقتي گرم مي‏كني حالتش تغيير مي‏كند سرد مي‏كني حالتش تغيير مي‏كند مزاجهاي كواكب تأثيرات دارد بعضي گرمند گرم مي‏كنند بعضي سردند سرد مي‏كنند واقعا بعضي ستاره‏ها هستند كه شيرينند وقتي بنا شد بچشي طعم مشتري مثلا شيرين است طعم بعضي از كواكب تلخ است وقتي بنا شد كسي بچشد مريخ را تلخ است از همه تلخها تلختر است بعضي بي‏مزه است مثل عطارد هيچ طعم ندارد بعضي طعم آب مي‏دهند طعم قمر واقعا طعم آب مي‏ماند بعضي ترشند بعضي شورند بعضي سرخند بعضي زردند بعضي سفيدند با چشم مي‏بيني مريخش را سرخ است با چشم مي‏بيني زهره سفيد است قمر سفيد است شمس زرد است همين طور كه الوان آنها مختلف است طعومشان مختلف است واقعا بعضي گند مي‏كنند بعضي بوي خوب دارند.

پس اين كواكب فعلياتي هستند مبادي واقع شده‏اند و منتهيات به اين مبادي بايد درست شوند همين طوري كه بعضي گرمند بعضي سردند بعضي ترشند بعضي شور تمام كيفيات را به همين حواس مي‏فهميد محسوساتتان منحصر است به محسوسات خمسه يا مبصرات است يا مسموعات است يا مشمومات است يا مذوقات است يا ملموسات و ديگر غير از اينها هم نداريد چيزي اگر از راه ملموسات بر مي‏آئي آب گرمي را تا با آب سرد مخلوط نكني آب ملول پيدا نمي‏شود از خود آب ملول بخواهي پيدا كني نمي‏شود، آب شيريني است يك مرتبه آب شور داخلش مي‏كني چيزي مي‏شود مركب يك مرتبه هواي سردي با هواي گرمي داخل هم كني چيز بين بيني پيدا نمي‏شود.

قاعده را به طور كلي داشته باشيد هر چيزي از يك خميره و يك جنس است هر چه روي هم بريزي تركيب حاصل نمي‏شود متفرقش كني از هم جدا نمي‏شود پس گرمي و سردي بايد داخل هم بشوند كه چيز بين بيني پيدا شود حالا اين شي‏ء بين بين ولو مولود از آن بسايط است و از بسيط صرف نيست و از بسيط صرف يك‏دست نمي‏شود مركب ساخت و اگر اينها را ياد بگيري ديگر آن وقت هذياناتي كه گفته‏اند عيسي ابن الله است مي‏فهميد كه نمي‏شود، حالا تقليد مي‏كنيد و مي‏گوئيد نمي‏شود ديگر آن وقت مي‏فهميد كه خدا نمي‏شود بزايد چرا؟ به جهت آن كه تا چيزي داخل چيزي نشود چيزي تولد نمي‏كند حالا خدا چه چيز داخل خودش بكند كه بزايد و ولدش جهت اعلاش خدا باشد جهت اسفلش عيسي باشد مي‏بينيد كه محال است.

پس ملتفت باشيد از راه ملموسات مي‏آييد گرمي را با سردي بايد داخل هم كنيم تا چيز بين بيني كه معتدل باشد به دست بيايد مركب به دست بيايد از روشني صرف و تاريكي صرف شي‏ء مركب نمي‏شود ساخت اينها را داخل هم كني سايه پيدا مي‏شود ديگر نور خودش درجات دارد ديگر آن حرف كه تاريكي عدم محض است و وجود ندارد يك پاره حكماء گفته‏اند يك پاره فرنگيها هم تقليد از آنها كرده‏اند بله ظلمت هيچ نيست همان نور را خدا خلق كرده ديگر اين نور درجات دارد، عرض كردم تا چيزي داخل چيزي نشود درجات براي آن چيز پيدا نمي‏شود وقتي ظلمت عدم باشد نيست صرف نمي‏شود كدر كند نور آفتاب را پس تاريكي از اين راه مي‏رود رو به آفتاب نور هم از آن راه مي‏آيد رو به تاريكي هر چه رو به زمين مي‏آيد سايه‏ها بيشتر در آفتاب فرو رفته وقتي آن نور تركيب مي‏شود با ظلمتي كه از ديوار است سايه پيدا مي‏شود پس سايه ولد مولود از نور و ظلمت است پس نور و ظلمت دو والدند اين دو والد يكيش معدوم باشند ولد نمي‏شود توليد كند. الوان همين طور است طعوم را ببينيد همين طور است بوها همين طور است بوئي را با بوئي مخلوط و ممزوج مي‏كني تركيب مي‏كني چيزي در اين وسط پيدا مي‏شود تا تركيب نكني درجات پيدا نمي‏شود پس هر جا درجات پيدا شد هر جا درجات مي‏بينيد شما مشاعرتان را سعي كنيد بر خلاف مشاعر تمام مردم كنيد اين مردم پستاشان اين است كه عقلشان را بيارند تابع چشمشان كنند و هر چه چشمشان ديد عقلشان هم همان را بفهمد شما برخلاف مردم تمام مشاعر را شاگرد عقلت كن پس هر چه عقل حكم مي‏كند تابع شو اگر چه چشم خطا ببيند هيچ تابع چشمت مشو، پس احولي كه يكي را دو مي‏بيند ملتفت باش ان‏شاءالله اين اگر عقل دارد شك نمي‏كند اين يكي اگر چه چشمش هم دو تا مي‏بيند قسم هم مي‏خورد كه دو تا مي‏بينم اگر چشمش را تابع عقلش كند اين احول قسم مي‏خورد دو تا نيست يكي است و اگر بر عكس عقلش را تابع چشمش كند مي‏گويد دو تا است قسم هم مي‏خورد تعجب است كه خيال مي‏كند راست مي‏گويد قسم هم مي‏خورد قسمش هم راست است و دروغ نيست و فكر كنيد حالا ببينيد كه قسمش هم دروغ است راستش هم دروغ است باطلش هم باطل است حقش هم باطل است احول قسمش هم قسم نيست يقينش هم يقين نيست همان احول اگر عقلش را تابع چشمش نمي‏كرد با وجودي كه دو تا مي‏ديد قسم مي‏خورد كه يكي است من ناخوشم كه دو تا مي‏بينم بعينه مثل كسي كه طعم شيريني را تلخ بيابد وقتي عقلش را تابع چشمش نكند مي‏گويد اين تلخ نيست من ناخوشم تلخ مي‏فهمم وقتي ذائقه را تابع عقل كرد حلوا را نمي‏گويد تلخ است وقتي عقل را تابع كرد مي‏گويد تلخ است ديگر قسم هم مي‏خورد كه تلخ است قسمت هم دروغ است حقت هم باطل است.

خلاصه شما سعي كنيد ان‏شاءالله طور و طرزتان را طور و طرز خدا و پيغمبر قرار بدهيد ببينيد آنها چه جور دستورالعمل داده‏اند مي‏فرمايد كذب سمعك و بصرك و صدق آن كسي كه مؤمن است صدق اخاك المؤمن باز اين حديث را چون گفتم اشاره‏اي بكنم بد نيست باز نگفته‏اند تصديق همه كس را بكن گفته‏اند صدق اخاك المؤمن مؤمن اگر به مقتضاي ايمانش حرف بزند مؤمن است همين كه حقيتش معلوم شد هر چه حرف زد حق است لكن كاري مي‏كند كه تو حقيتش را بفهمي كاري كه مي‏كند درسي كه مي‏دهد طوري درس مي‏دهد كه تو هم بفهمي حق است هيچ سفيدي تا رنگ غير سفيدي داخل آن نشود رنگش كدر نمي‏شود هم‏چنين آب تا آب كدري ديگر داخلش نشود از صرافت نمي‏افتد.

محسوسات را كه فهميديد ان‏شاءالله آن وقت نزديك مي‏شود طبعتان تعلق عالم غيب به شهاده را بفهميد پس روح در مقام خودش اگر نياريش توي اين بدن خودش نمي‏آيد نمي‏تواند بيايد آن روح را تا نياري توي اين بدن نمي‏بيند نمي‏شنود باز همان باب است باب يك باب است تغيير داده نشده روحي يك‏دست و متشاكل الاجزاء با وجودي وقتي مي‏شنود در توي گوش مي‏آيد و مي‏شنود و گوش يك جا گذاشته شده و او در همه بدن هست و مع ذلك نمي‏شنود و همين گوش بالفعل موجود را اگر الان پنبه درش بگذارد هيچ روح بيرون نرفته و هي صدا مي‏زني و نمي‏شنود هم چنين اين روح توي همين چشم مي‏آيد و حالائي كه مي‏بيند به كلش هم مي‏بيند لكن بي اين چشم نمي‏تواند ببيند، در عالم خودش الان اين چشم را به هم بگذاري هر چه زور بزني نمي‏شود ديد چشم اين جور رنگها بايد برود پيشش او به آن لطافت خودش كه هست اين رنگها توش نمي‏افتند تا نيايد درجاتش را منتهي كند به اين جور رنگها محال است عكسش در آن بيفتد و روح در آن جائي كه عكس افتاده بايد باشد و روح در آن جا نافذ شده و اين جليديه همين كه مناسبه‏مائي پيدا كرده با الوان همين كه مناسبتي روح با الوان پيدا كرده و عكس در آن مكان افتاده حالا رنگ را مي‏تواند احساس كند در عالم خودش نمي‏تواند احساس كند.

امر به همين طور مي‏آيد تا عقل توي همين بدن عقل است و ادراك كننده در بدن همان عقل است اما اگر اين بدن هم نبود او هم‏چو بود؟ نه او چه مي‏دانست معقولات را ديگر از اينها مي‏فهميد سرّ اين كه چرا عقل را آوردند تا در اين عالم خلقي كه اقرب خلق الله است و هيچ اين كدورات پيشش نيست در جاي خودش نه گرسنه مي‏شود نه تشنه مي‏شود نه از غذاهائي كه تو مي‏خوري حظ مي‏كني نه اگر اين غذاها را به او ندهي او لاغر مي‏شود نه لاغر نمي‏شود بلكه هر چه بدن را لاغر مي‏كني او قوت مي‏گيرد و عقل پيش اين آتشها هيچ گرم نمي‏شود از اين آبها هيچ سرد نمي‏شود مع ذلك آورده‏اند عقل را توي بدني گذارده‏اند حالا توي بدن آورده‏اند گذارده‏اند براي چه؟ ملتفت باشيد ان‏شاءالله و از اينها سرّ نزول به دستتان مي‏آيد سرّ حكمت به دستتان مي‏آيد حكيم مي‏شويد.

پس چيز صرف را صانع بخواهد از آن مولود بسازد محال است وقتي مي‏خواهد مولود بسازد، دارد در ملك خودش زغال سياهي و دارد در ملك خودش سفيدابي، اينها را مخلوط مي‏كند ممزوج مي‏كند گرميها دارد جدا سرديها دارد جدا شيرينيها دارد جدا ترشيها دارد جدا داخل هم مي‏كني اينها را هيچ هم ذات خود را داخل نكرده به همان دليلي كه مي‏داني اين الوان خدا نيستند و مسخر تو هستند و تو مي‏گيري آنها را روي كرباسي مي‏نشاني و تو كرباس را به آن رنگها رنگ مي‏كني و خدا نيامد روي كرباس بنشيند و تو نمي‏تواني خدا را بگيري بياري روي كرباس بنشاني پس اين رنگ خدا نيست اين ناني كه مي‏خوري خدا نيست ايني كه مي‏آشامي خدا نيست ايني كه با او جماع مي‏كني خدا نيست نعوذبالله نمي‏شود گفت با خدا جماع كردم و مي‏گويند:

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

خودش با خودش عشق مي‏باخت و فكر كنيد كه ببينيد نمي‏شود داخل محالات است خودش با خودش همچو كارها بكند تا نباشند اشيائي مختلف يك پاره‏اي گرم يك پاره سرد از يك پاره عوالم مختلف بيارند مخلوط كنند و مركبات را بسازند اينها نه صور ظاهره‏شان خدا است نه موادشان خدا است نه جسم خدا است نه روح خدا است نه مركب از جسم و روح خدا است اما اگر خدا نبود نه روح مي‏توانست خودش بيايد به بدن تعلق بگيرد همين الان اگر او نخواهد در اين بدن باقي باشد نمي‏تواند نه جسم مي‏تواند روح را براي خود بكشد بيارد پائين، الان همين جسم خودش بخواهد روح را براي خودش بكشد بيارد و صانع نخواهد اين نمي‏تواند چنگ بند كند روح را نگاه دارد هر چه فشار بدهد خود را هر چه چنگ بند كند كه روح كشيده نمي‏شود بيايد مگر صانع بخواهد پس جسم هر چه قلابهاش را خيال كني كه بيندازد قلابهاش هيچ به روح بند نمي‏شود روح هم هر چه زور بزند نمي‏تواند فرو برود در جسم.

و ملتفت باش باز متبادرات را چون من گفتم نگيري راهش را به دست بيار و راهش همان يك كلمه است كه عرض كردم اشياء مختلفه مواد مختلفه در ملك خدا بوده‏اند و اين مواد مختلفه خودشان صعود كنند خودشان نزول كنند خودشان حركت كنند خودشان ساكن شوند محال است و صانع اينها را گرفته مخلوط و ممزوج كرده به كيفيت معيني به مقدار معيني گرفته و مخلوط و ممزوج كرده و ساخته پس مي‏فهميد اولا كه بسايط را ساخته‏اند آب و هوا و آتش را ساخته صانع بعينه مثل آن كه مواليد را ساخته چه طور اطفال را ساخته همان طور پدر و مادر را ساخته ببين يك جائي مي‏تواني فكر كني اين را مي‏فهمي اين مواليد را چيزي نبود و ساخته شد همين جور قهقري فكر كن و برگرد بسايط هم نبود و ساخته شد بسايط هم كار دست صانع است و به حركت دست او است و به او است حركت تمام حركت كنندگان به او است سكون جميع ساكن شوندگان تمام چيزها برمي‏گردد به اين تحريك و حركت خودش در تمام اين مملكت به خودي خود پيدا نمي‏شود و سكوني كه در مقابل اين حركت است خودش پيدا نمي‏شود و صانع بايد حركت را احداث كند يعني بياردش توي دنيا و حركت پيدا نمي‏شود مگر به تحريك محرك و سكون پيدا نمي‏شود مگر به تسكين مسكن و تمام حرارت و برودت و آن چه هست همه به اين دو پيدا مي‏شوند و تا قبض نكند صانع اين حركت و سكون پيدا نمي‏شود وقتي قبض كرد حركت و سكون پيدا مي‏شود تمام گرميها همراه حركت مي‏آيد تمام سرديها همراه سكون مي‏آيد به همين طور تمام اينها از غيب مي‏آيند به شهود.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس بيست و يكم يكشنبه 15 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

21بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

عرض كردم هر مركبي در هر عالمي كه خلق شده است لازم است از اشياء مختلفه خلق شده باشد ديگر خواه آن تركيب از دست مخلوقات صادر شده باشد خواه خداوند عالم تركيب كرده باشد و اين معنيها را كم از پيش رفته‏اند اما علماي ظاهر كه داخل حكمت نشده‏اند حتي وقتي رسيده‏اند به مبدأ مي‏گويند ما حالا مي‏بينيم اين طور شده ديگر نمي‏دانيم چه كار كرده.

شما ملتفت باشيد صانع امرش را در عالم امكان جاري كرده و خود صانع نگفته امر محال را مي‏كنم بلكه خيلي از امور را معلق به محال قرار داده براي استدلال مثلا فرموده: لايدخلون الجنة حتي يلج الجمل في سم الخياط ديگر يا جمل شتر است يا ريسمان بسيار كلفت طناب بسيار كلفت در سوراخ سوزن برود و سوراخ گشادتر از حالاش نشود و آن طناب يا آن شتر باريك نشود مثل خياطه محال است. بله خدا قادر است كه اين سوراخ را وسيع كند يا شتر را به منتر گذارند باريك كنند آن وقت بشود.

پس ملتفت باشيد خداوند محال را خلق نكرده و خلق نمي‏كند و آن طوري كه سبك و عادت او است و قدرت تعلق به آن گرفته به ممكنات و ممكنات را خلق مي‏كند پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس هر چه را صانع بخواهد تركيب كند اولا اشياء مختلفه خلق مي‏كند بعد آن اشياء مختلفه را مي‏گيرد با هم جمع مي‏كند از اشياء مختلفه تركيب مي‏كند اشياء مختلفه را، ان‏شاءالله فكر كنيد ديگر به شرطي كه مسامحه توش نباشد و عرض كرده‏ام هر كدامتان خدشه‏اي به ذهنتان شبهه داشته باشيد خيال كنيد اينها درست نيست كه عرض مي‏كنم هيچ خجالت نكشيد بگوييد تا عرض كنم كه خوب پوست كنده شود.

پس از شي‏ء صرف كه هيچ اختلافي مابين اجزاي آن نيست مركبات را صانع نمي‏سازد پس به همين نسق كه مي‏بينيد ان‏شاءالله كه خداوند عالم خلق كرده زنجبيل و دارچيني و ادويه مختلف مي‏گيريد شما اينها را داخل هم مي‏كنيد معجون مي‏سازيد به همين نسق خودش هم وقتي مي‏خواهد مركب بسازد مي‏سازد ديگر كسي چشمش هم بگذارد و بگويد خدا است و قادر است مركب بسازد و از اشياء مختلفه هم نسازد حرفي است بي‏معني خدا است قادر است بينهايت و هيچ زوال را خلق نمي‏كند و آن‏چه خلق كرده ممكن بوده و در عالم امكان بوده و هيچ معقول نيست خدا خلق كند محال را، سفيد در حيني كه سفيد است از جهتي كه سفيد است در همان مكاني كه سفيد است سياه كند محال است بله مي‏تواند در حيني ديگر سياهش كند جاي ديگر سياهش كند در همان حيني كه سفيد است سياه باشد محال است.

پس صانع هر مركبي را در هر عالمي كه خلق كرده بدانيد از اشياء عديده مختلفه جمع كرده مولودي ساخته زيد مي‏سازد جسدش را از عالم شهاده مي‏آرد روحش را از عالم غيب صفراش را از آتش مي‏آرد بلغمش را از آب مي‏آرد دمش را از هوا سوداش را از خاك اينها را داخل هم مي‏كند انسان مي‏سازد. پس صانع تا ابتداء اجزاء مركبات را خلق نكند به طور اختلاف معقول نيست مركبات را خلق كند و از اين نتيجه مي‏توانيد بگيريد كه در عالمي كه اختلاف نيست در عالمي كه هيچ اختلاف نيست هيچ مركب نمي‏توان ساخت مثل اين كه آب يك‏دست كه متشاكل الاجزاء فرضش كنيد به طوري كه لطيف و كثيف نداشته باشد اين آبهاي ظاهري متعارفي لامحاله بالاهاش لطيفتر است كه بالا ايستاده لامحاله آبي كه پايين است سنگينتر بوده ته نشين كره بالاهاش لامحاله گرمتر است پايين لامحاله سردتر است از اين آبها خلق مي‏كند اشياء مختلفه را از لطيفش مثلا ماهي خلق مي‏كند از كثيفش قورباغه لكن از ماده واحده كه ته خزينه يا دريا فرض كنيد يك جور آب باشد از ماده صرفه متشاكل الاجزاي يك‏دست خلق مختلف محال است بيافريند ديگر چشم را هم گذاردن و از راه نفهمي گفتن خدا است و قدرتش مطلق است هر كار بخواهد مي‏كند اين حرف حكيم و آدم عاقل نيست.

پس هر ماده‏اي كه متشاكل الاجزاء و يك‏دست است لطيف ندارد كثيف ندارد يك جائيش گرم نيست يك جائيش سرد نيست يك جائيش سنگين نيست يك جائيش سبك نيست و هكذا همين كه ماده متشاكل الاجزا است هر چه از آن بسازي همه‏اش مثل هم است مثل اين كه از موم متشاكل الاجزاي يك‏دست مي‏خواهي به صورت شتر بيرونش بيار مي‏خواهي به صورت گوسفند بيرونش بيار همان خاصيتي كه به صورت شتري مي‏دهد همان خاصيت را به صورت گوسفندي مي‏دهد به صورت انسان هم باشد همان خاصيت را دارد ديگر اينها ممتاز نشده‏اند.

پس از يك ماده كه صورت ظاهريش را به صورت انسان و به صورت حيوانات و به صورت اشجار مي‏كني اشجارش اشجار نيست حيواناتش حيوان نيستند هر جزئيش حكم جزئي ديگر را دارد اين است كه اصرار مي‏كنم كه سعي كنيد مشق كنيد عقلتان را تابع چشمتان نكنيد چشمتان را تابع عقلتان كنيد چشم مي‏بيند اين تكه موم غير آن تكه موم است عقل كه تابع چشم شد مي‏گويد اين كه غير آن است البته خاصيت آن غير خاصيت اين است لكن اگر چشم را تابع عقل كردي هر مزاجي را اين تكه دارد همان مزاج را آن تكه دارد اين دانه گندم با آن دانه گندم غير همند پس اقتضاشان هم غير هم است اگر برگرداني امر منعكس مي‏شود.

اگر اينها را داشته باشيد اينهائي كه اشتباه در علوم مي‏كنند به جهت اين است كه مي‏دانند عقل را تابع مشاعر حسيه مي‏كنند راه خيال آنها آن آخر كارشان به اين جا انجاميده هر مطلبي كه منتهي به بديهيات شد آن مطلب ثابت است تا مطلب منتهي به بديهيات نشده محل نظر است و فكر مي‏شود كرد در آن مي‏شود اثبات و نفيش كرد احتمال دارد راست باشد يا دروغ، امر منتهي به بديهي كه شد راست است، حالا اين دليل و برهانشان سر و صورت هم دارد لكن ملتفت راه اشتباهشان باشيد.

ملتفت باشيد اين دانه گندم غير آن دانه گندم است حالا عقل را تابع چشم كنيم بيائيم استدلال كنيم پس مي‏گوئيم اقتضاي اين هم غير اقتضاي او است پس طبيعت اين غير طبيعت او است آن وقت مترتب كنيم بر اين مطلب فسادي چند كه در ميان هيچ كس به هم نمي‏رسد. بناي عقلاي عالم نبايد بر اين باشد بنفشه هر مزاجي دارد خرمنش و مثقالش همان مزاج را دارد گندم مزاجي دارد خرمنش و مثقالش همان مزاج را دارد هر آبي هر مزاجي دارد ظرف بزرگش و ظرف كوچك هيچ فرق نمي‏كند همان مزاج را دارد قطره‏اش هر مزاجي دارد درياش همان مزاج را دارد و هكذا.

پس ملتفت باشيد و وقتي ملتفت شديد ان‏شاءالله پس تحصصات ظاهريه را شما تركيب اسم مگذاريد اينها تركيبات عامي است كه عوام نمي‏فهمند اين چيزها را پس اگر مومي را تكه تكه كردي به هفت تكه و براي هر يك هم گفتي ماده و صورت هست اين تكه‏ها هر يك مركبند از مومي و صورت تثليثي از مومي و صورت تربيعي پس اينها مركباتند هر يك ماده جدائي دارند و صورت جدائي اينها هذيان است اين تركيب معنيش نيست تركيب معنيش اين است كه دو شي‏ء مختلف را بگيري تركيب كني مخلوط كني شي‏ء ثالثي بسازي شي‏ء ثالث نه مثل اين است نه مثل آن هم شبيه به اين است هم شبيه به آن بعينه مثل سكنجبين كه هم شبيه به سركه است هم شبيه به شيره نه به صرافت شيره است نه به صرافت سركه.

پس هر مولودي كه خدا صانع او است اين جور مولود حقيقي از اشياء مختلفه ساخته مي‏شود صانع مخلوقات عديده را از اشياء مختلفه خلق مي‏كند از اين جهت مزاج هر يك غير ديگري است بنفشه غير دارچيني است همه چيزش مزاجش طورش خاصيتش طبيعتش غير دارچيني است پس از هر ماده كه متشاكل الاجزاء است و يك دست ولو اين كه تصور غرفه غرفه‏اش را بتواني بكني، آب گردان بر مي‏داريم متفرق مي‏كنيم اجزاي آن را اين آب گردانها را كه برداشته‏اي تكه تكه كرده‏اي تكه تكه نيستند يعني ممتاز از هم نيستند هر يك خاصيتشان غير ديگري نيست.

و ان‏شاءالله با بصيرت با فكر باشيد هر چيزي ممتاز از غير است به آن چه مخصوص به خود او است و ممتاز گرديده جميع مواليدي كه ممتازند و عالم كثرتي هست جميع اين اشياء هر يك كه ممتاز از غير شده‏اند به ما به الاختصاصشان ممتاز شده‏اند از غير و ما به الاختصاص آن چيزي است كه مخصوص آن مولود باشد و مخصوص ديگري نباشد آن چيزي است كه جاي ديگر يافت نشود پس مابه الاشتراك هر جائي كه همه جا يافت مي‏شود آن سبب امتياز اشياء نمي‏شود پس مابه الاشتراك كومه‏اي است كه هر جزئيش حكم جزئي ديگر دارد ماده‏اي است يك دست آن ماده زيد اسمش نيست عمرو اسمش نيست بكر اسمش نيست آسمان اسمش نيست زمين اسمش نيست بدن اسمش نيست. پس در مابه الاشتراك امتياز نيست وقتي نيست حرف راست اين است كه بگوئي آن جا هيچ متعددي يافت نمي‏شود با وجودي كه آن كومه و آن خرمن روي هم ريخته هر جزئي هم غير جزئي ديگر هست هر غرفه‏اي غير غرفه ديگر است لكن چون متشاكل الاجزاء است و يك دست يك حكم و يك اقتضا دارد پس در مابه الاشتراك افراد نيستند مولودات نيستند موجودات نيستند افراد جاشان آن جا است كه مابه الاختصاصي داشته باشند و مابه الامتياز آن چيزي است كه شي‏ء ممتاز باشد از تمام ماسواي خودش و آن چيزي كه به آن از جميع ماسواي خودش ممتاز باشد آن مابه الاختصاصي است كه مخصوص خودش است بايد دارا باشد چيزي را كه تمام اغيار او آن را ندارند كه ممتاز باشد. پس هر جا مولود درستي پيدا شود ما به الاختصاص مخصوص آن مولود است پس هر شيئي خودش خودش است به مابه الاختصاص خودش و آن مابه الاختصاص مخصوص خود او است و تمام مخلوقات آن را ندارند.

پس مابه الامتياز را ملتفت باشيد ان‏شاءالله تا اختلافي در كمي در كيفي حاصل نشود مولودي ساخته نمي‏شود پس يك كيفيتي بايد باشد يك كميتي به اندازه اختلافي كه صانع مي‏خواهد مي‏گيريم تركيب مي‏كنيم آن مولود به عمل آيد يك خورده كيفش را زياد كني چيز ديگر مي‏شود يك خورده كم كني چيز ديگر خواهد شد مثل تقريب اين حكايت مثل مراتب اعداد است پس عدد دو آن است كه پشت سر يك واقع شده باشد و سه آن است كه پشت سر دو واقع شده باشد اگر يك سر مو سه بيايد در جاي دو يا دو بيايد به جاي يك يا برگردد ديگر دو دو نيست سه سه نيست ملتفت باشيد. پس ملتفت باشيد به مراتب اعداد مثل تقريبي است خيلي نزديك مي‏كند ذهن را پس هر مرتبه از مراتب اعداد را كه فكر كني ده آن است كه هيچ زياده بر خود نداشته باشد اگر يك جزء از هزار جزء اين ده كم داشته باشد ده نيست مگر ده مجازي مجاز يعني دروغ ده آن است كه پشت سر نه باشد و پا به دايره يازده هيچ نگذارده باشد اگر يك جزء از هزار جزء آن را بر آن بيفزائي آن وقت اين ده است و يك جزء بالا ده نيست تا يك جزء از ده هزار جزء را كم كني باز ده نيست دهي است كه يك جزئش كم است دهي است دروغ دهي كه راست است و دروغ و مجاز توش نيست آن است كه پشت سر نه باشد به يازده نرسيده باشد نه هم آن است كه سرجاي خود ايستاده باشد.

پس همين طور است واقعا حقيقة كانه به اين جور بيان مابه الاشتراك برداشته مي‏شود از اشياء چرا كه مابه الاشتراك كه اصلش نه موضوع چيزي است نه محمول چيزي، مابه الاشتراك خودش خودش است موم خودش خودش است مداد خودش خودش است اما مداد الف است آيا آن مداد مقدر معين در توي صورت الف الف است راست است مدادي كه به اين هيئت بيرون آمده الف است راست است اما مداد در دوات الف است دروغ است هر قدر مسامحه كني مجاز داخلش مي‏شود يعني دروغ پس مداد در شيشه نه الف است نه باء است نه جيم است نه مابه الاشتراك اينها است نه مابه الامتياز اينها است خودش حدي دارد مخصوص خودش كه موم نيست آهن نيست آب نيست به آن مابه الامتياز از غير خودش ممتاز شده آن حد را بخواهي موضوع الف يا محمول الف قرارش بدهي نمي‏شود آن نه موضوع است نه محمول آن حصه‏اي كه در توي صورت الف هست بله آن را مي‏شود موضوع يا محمول كني به انظار مختلف.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله آن چه را كه در صدد بودم بيان كنم اين بود كه هر ماده‏اي به طور كلي كائنا ما كان بالغا ما بلغ چه در دنيا چه در آخرت چه در عالم مواد چه در عالم مجردات در هر عالمي هر ماده متشاكل الاجزاي يك دستي كه باشد مواليد نمي‏شود از آن ساخت حتي آن كه تصور جزء و جزئش را هم بتواني بكني از آن مواليد مختلفه محال است ساختن هر چه ماده را بگيري مثلث بسازي مربع بسازي مثلثش حكم مربع را دارد مربعش حكم مثلث را دارد و توي همين جور بيانها بسا كسي بگويد كه پس آنهائي كه در علوم هيئات تكلم كرده‏اند امزجه براي هيئات اثبات كرده‏اند اثبات امزجه براي هيئات با اين حرف منافات دارد.

شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد و بدانيد ملتفت هستم آنها را و اين حرفها را مي‏زنم نه كه آن حرفها از نظرم رفته باشد چيزي مي‏گويم فردا پشيمان مي‏شوم. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم صاحبان طلسمات گفته‏اند هر طلسمي هر شكلي اثر خاصي دارد بسا يك جوري طلسمي را بسازي و بگذاري جائي را خراب كند بسا يك جور ديگر طلسمي پر كني جائي را آباد كند و هست اين جور علمها. پس صاحبان علم حروف گفتند الف گرم است باء سرد است آن نفس هيئت الفي گرم است هيئت بائي سرد است جيم مثلا مزاجش مزاج هوا است دال مثلا مزاجش مزاج خاك است به اختلاف انظاري كه دارند و به اختلاف اقوالي كه دارند پس اينها نبايد پيش چشمتان را بگيرد كه خيال كنيد مناقشه با آن مطلب بتواند بكند.

به همين جور ملتفت باشيد علم هيئات پستاي ديگري دارد و در آن علم هيئات چند چيز لازم است كه آنها آثار برشان مترتب مي‏شود پس آن كسي كه الف را گرم مي‏داند باء را سرد و خشك مي‏داند جيم را گرم و تر مي‏داند هر كسي موافق عقل خودش كه عمل مي‏كند آن حروفش تأثير مي‏كند و هر كه صاحب علم طلسمات و علم سحر است و نزديك همند پس هر هيئتي در نزد آن استادي كه عمل مي‏كند او به هر عقيده‏اي كه هست و در عمل خودش آن را به عقيده خودش جاري مي‏كند آن اثر بر آن مترتب مي‏شود. پس آن كسي كه باء را گرم مي‏داند و در گرمي استعمالش مي‏كند باء تأثيرش گرمي مي‏شود كسي سرد بداند و در سردي استعمالش مي‏كند تأثيرش سردي مي‏شود و اينها در پيش اهل علم حروف پيش پا افتاده و مسلم است. پس هر كسي حروفي را گرم دانست اثرش گرم خواهد شد بسا شخصي ديگر سرد دانست همان حروف را اثرش سرد خواهد شد هر عقيده‏اي دارد به طور عقيده او تأثير مي‏كند.

و اين جور تأثيرات را خوب ملتفت باشيد اينها جلو آن حرفي را كه من عرض مي‏كنم نمي‏گيرد به جهتي كه عقايد از امور باطنيه است و عقايد از عالم عقول است از عالم نفوس است از عالم خيال است از عالم ارواح است آنها را تركيب مي‏كني با اين هيئت دنيائي خاص يك اثر خاصي دارد و اين منافات با آن حرف اولي ندارد اين همان حرف اولي من است نه كه جلو او را گرفت. باز همين مطلب شرح مطلب مرا مي‏كند اسبابي را از غيب گرفته اسبابي را از شهاده گرفته آنها را در ساعت مناسبي تركيب كرده به آن جور مناسبي كه خواسته تركيب كرده اثري در اين پيدا شده بعينه مثل اين كه دارچيني و زنجبيل و فلفل را به اندازه معيني مي‏گيرند تركيب مي‏كنند معجوني پيدا مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه اينها نقيض يكديگر نيست كه عرض مي‏كنم و خوب دقت كنيد كه مختلف نبينيد و تا مختلف مي‏بيني نفهميده‏اي بگوئيد و حرف بزنيد مطلب همه‏اش همين دو كلمه است كليه‏اش همين كه هر چيزي ماده‏اش واحده است و متشاكل الاجزاء مواليدي كه خيال كني از آن به عمل بيايد هر مولودي حكمش مثل مولودي ديگر است مثل اين تخم مرغ با آن تخم مرغ مثل اين مثقال بنفشه با آن مثقال بنفشه به شرطي توي هم نرود مطالب. حالا اين بنفشه را بداني جوري ديگر است آن از يك جنس نيست مثلا بنفشه رشت رطوبتش بيشتر است عطرش كمتر از بنفشه‏هاي ديگر باشد بنفشه همدان رطوبت و بوش كمتر باشد باز اختلاف امزجه پيدا كرده‏اند. پس از ماده واحده كه متشاكل الاجزاء است و يك دست هر مولودي را خيال كني ساخته باشند از آن جنس، آن مواليد مواليد نيستند به نظر حكيم آنها از يكديگر ممتاز نيستند بعينه مثل همين خرمن گندم است شما مشت مشتش كرده باشيد اين گندمها روي هم ريخته مزاج گندمي همراهش هست توي دانه هم همين جور است. دانه گندم در درجه دويم گرم است و تر مشتش هم در درجه دويم گرم است و تر به همين طور خرمنش هم در درجه دويم گرم است و تر نه اين است خرمنش در درجه چهارم گرم و تر باشد مشتش گرمي و تريش كم مي‏شود فكر كنيد ان‏شاءالله پس هر مولودي را فراموش نكنيد از يك ماده خيال كني ساخته شده آن مولود مولود اسمش نيست بله تكه تكه‏هاي مختلف چشمي است كه به چشم مختلف مي‏آيد عقل را تابع چشم كه مي‏كني مي‏گوئي اينها مختلف و جدا جدا نشسته‏اند در حيز واحد قرار نگرفته‏اند، پس هر جائي كه صانع بخواهد چيزي بسازد يك چيز گرمي با سردي داخل هم مي‏كند آن وقت اين مركب است از گرم و سرد، عناصر را داخل هم مي‏كند مواليد مي‏شود پس مواليد هم بايد آتش داشته باشند آب داشته باشند خاك داشته باشند هوا داشته باشند مركب از اينها اينها را دارد و لو در آسمانها چيزي مي‏سازد از بسايط سماويه بايد داخل هم كند هر جائي يك دست و متشاكل الاجزاء شد چيزهاي مختلف نمي‏توان از آن ساخت، اين را من اصرار دارم به جهتي كه فكرتان را بيارم توي مسئله.

پس از ماده واحده چيزهاي مختلف نمي‏توان ساخت و نه اين است كه بگوئي من نمي‏توانم بسازم اگر محال ديدي ساختنش را مطلب مرا فهميده‏اي و اگر مي‏گوئي من نمي‏توانم بسازم شايد خدا بسازد بدان مطلب مرا نفهميده‏اي، پس از ماده واحده صور مختلفه بيرون آوردن داخل محالات است اگرچه ترائي مي‏كند كه از آب واحد خاك واحد ظاهر مي‏بينيم نبات به طور مختلف بيرون مي‏آيد از يك زرده يا سفيده تخم مرغ كه جوجه مي‏شود و در واقع از سفيده هم هست جوجه سفيدش همه يك دست و متشاكل الاجزا است از هر جاش بيرون بيايد جوجه مرغ، از يك چيز متشاكل الاجزاي يك دست بيرون مي‏آيد پر و بالش چندين رنگ اعضاش مختلف يك جاش گوشت است يك جاش پوست است يك جاش رگ است يك جاش پي است يك جاش گرد است مثل سر است يك جاش مثل پا است.

پس از ماده واحده مثل تخم مرغ يا زرده يا سفيده مي‏بيني جوجه بيرون آمد به رنگهاي مختلف به شكلهاي مختلف اين ترائيات هست اينها را خودم مي‏دانم، مني آب غليظي بيشتر نيست آبي متشاكل الاجزاء به نظر مي‏آيد يك دست است يك جور است حالا كه چنين است پس از چيز متشاكل الاجزاء سري ساخته‏اند اين جور، بالي ساخته‏اند اين جور حالا كه چنين است پس صانع قادر است از شي‏ء متشاكل الاجزا بسازد چيزهاي مختلف هم‏چو به نظر مي‏آيد اينها را خودم راه مي‏برم ملتفت هستم، شما بدانيد كه اينها ترائياتي است كه مي‏آيد اينها گولتان نزند.

ملتفت باشيد مطلب مطلبي است محكم بايد فكر كنيد شما هم محكم ببينيدش و بعد از آن كه محكم ديديدش محكم هم بگيريدش، پس آن چه متشاكل الاجزاء و يك‏دست به نظر مي‏آيد و چيزهاي مختلف از آن ساخته مي‏شود بدانيد كه در خارج چنين نيست متشاكل الاجزاء نبوده آنهائي كه ذره‏بين گذارده‏اند و نگاه كرده‏اند در همين نطفه‏هاي حيوانات و انسانها چيزهاي مختلف ديده‏اند ظاهر كه نگاه مي‏كني مي‏بيني آبي است متشاكل الاجزاء غليظ شده به اين اندازه‏اي كه هست وقتي ذره‏بين مي‏گذارند مي‏گويند كرمها ديده‏ايم توي اين مي‏جنبد، همين نطفه حيوانات توش هست توي همين آبها كه مي‏خوري اگر ذره‏بين بگذاري جانورهاي بسيار كوچك كوچك هست با ذره‏بين كه نگاه مي‏كني توي اين حوض آب حيوانات بسيار در آن مي‏بيني كرمهاي بلند كوتاه به شكلهاي مختلف در آب هست هم‏چو كه نگاه مي‏كني متشاكل الاجزاء مي‏بيني.

فكر كنيد ان‏شاءالله و آن نصيحت اولي را فراموش نكنيد عقل را تابع چشم نكنيد اگر كردي گم مي‏شويد و گم شده‏اند كساني كه خيلي گنده گنده بوده‏اند چرا كه مسامحه كرده‏اند تا مسامحه كني گم مي‏شوي پس تشاكل اجزاي چشمي تشاكل كوني خارجي نيست دروغ مي‏بيند چشم، عقل را نبايد تابع چشم كرد ملتفت باشيد بعينه تشاكلهاي ظاهري بدون تفاوت و هيچ فرق نمي‏كند اين ماتري في خلق الرحمن من تفاوت مثل ديدن شيري است كه متشاكل الاجزاء است و يك دست است چشم هر چه نگاه مي‏كند روغن نمي‏بيند هر چه نگاه مي‏كند كشك نمي‏بيند قارا نمي‏بيند يك‏دست به نظر مي‏آيد شما ببينيد به اندك تصرفي كه در آن مي‏شود يك خورده سرد شد روغنها يك طرف مي‏آيد، پنير مايه به آن زدي پنيرهاش يك طرف مي‏رود آبها يك طرف، يك خورده آتش مسلط بر آن كردي آبهاش هم مي‏بندد قارا مي‏شود و يك طرف مي‏ايستد اين جا نمي‏دانم به قارا چه مي‏گويند همان مي‏شود گويا قره قروت مي‏گويند پس يك شير است متشاكل الاجزاء است اما نيست يك دست نيست عقل حاكم است كه نيست نمي‏بيني وقتي گوسفندش دانه خورده گندم يا جو خورده شيرش چربتر است و وقتي علف صرف مي‏خورد آن وقت شيرش كم چربي است كشكش زياد است قاراش زياد است.

پس اشياء بسا به نظر مي‏آيند متشاكل الاجزاء و يك دست مثل شير و چنين نيست در خارج و كوني كه خدا قرار داده مي‏شود اين شير كشكش زياد باشد مي‏شود قاراش زياد باشد هر يكي از اينها بايد از علف و حب بخصوصي به عمل بيايد قاراش بايد از علف بخصوصي به عمل آيد به ميزاني كه آتش مي‏كني آبهاش مي‏بندد و كشك مي‏شود بعد آتش مي‏كني آتشش را شديد مي‏كني كه قارا بشود و ببندد و كشك و قارا غير همند مزاجش هم مختلف است كشكش در مزاج يبوست مي‏آرد قاراش تليين مي‏كند روغنش صفرا را زياد مي‏كند قاراش صفرا را دفع مي‏كند ضد هم هستند.

پس از يك چيز متشاكل الاجزاي يك دست عاقل مي‏فهمد بالفعل در اين شير چيزي است كه وقتي به تدبير بيرون آوردي مسهل صفرا است مثل قارا چيزي هم هست ممسك مثل كشك، پس ملتفت باشيد منظور اين است از يك چيز چيزهاي مختلف را اگر ديدي بيرون آمد باز نه خيال كني در كمون همه اشياء همه چيز خوابيده و هر چيزي را از هر چيزي مي‏توان ساخت، اين در شير است كه عرض مي‏كنم كه اين جور چيزها از آن بيرون مي‏آيد هر چه از آب بخواهي روغن بيرون بياري نمي‏شود آب را هر چه بجوشاني كه كشك از آن بيرون بياري نمي‏شود همه‏اش بخار مي‏شود مي‏رود بالا، پس در توي اين شير آب بخصوصي است كه در جوشاندن بخار نمي‏شود هر چه مي‏جوشاني سفت مي‏شود آبهاي عبيطش بخار مي‏شود و مي‏رود بالا از خودش نيست هر قدرش بيرون مي‏رود و متصاعد است آبهاي عبيط خارجي است آبها بيرون كه رفت البته غليظ‏تر مي‏شود قاراي بخصوص مي‏شود آب عبيط ترش نيست طعمش طعم كشك نيست طعمش طعم روغن نيست آبي ديگر هست كه در درجه يك خورده سردي به آن رسيد مي‏بندد آن روغن است آب ديگري دارد كه همين كه حرارت به آن رسيد كشك مي‏شود كسي كه عقل را تابع چشم نمي‏كند چيزي را متشاكل الاجزاء ديد جلدي حكم نمي‏كند كه متشاكل الاجزا است مثل اين كه اگر فلزي را بزني در تيزابي آهني را طلا و نقره‏اي را در تيزاب بزني بعينه مثل يخ مثل روغني در جاي داغي بگذاري آب مي‏شود مثل قند در آب آب مي‏شود و گم مي‏شود هم رنگش هم شكلش چشم كه نگاه مي‏كند حكم مي‏كند كه يك آب متشاكل الاجزاي يك دست در اين ظرف بيشتر نيست اما عقل حكم مي‏كند كه زده نقره را توي اين تيزاب مي‏گويد الان نقره اين جا هست و چشم هر چه نگاه مي‏كند نقره‏اي نيست عقل مي‏گويد اين نقره جائي نرفته اين جا هست، نعل پاره‏اي بينداز توي اين تيزاب تا آنها جمع شود روش بنشيند آبهاش را بريز حر و علقه‏اش كن نقره هاش جدا مي‏شود هم چنين اگر طلا زده شده باشد در اين تيزاب الان بالفعل طلاي موجود توي اين تيزاب هست نهايت طلائي است كه ديدني نيست و اينها را عمدا عرض مي‏كنم تا ملتفت بعضي جاها بشويد.

پس نه هر چيزي را چشم نديد نيست مي‏شود، طلا در تيزاب نيست نشده اما ناپديد شده همين جور ميت وقتي مي‏ميرد بدن اصلي ديده نمي‏شود با اين چشم لكن والله مثل ذرات طلا است توي خاكها و آبها ديگر فرق نمي‏كند براده كني ذرات طلا را در خاك بريزي گم مي‏شود در هوا منتشر مي‏شود گم مي‏شود همين طور طلا توي تيزاب كه مي‏رود آب مي‏شود چشم نمي‏بيند اما عقل حكم ميكند كه هست يك ساعت بگذار حر و علقه‏اش كن طلاها جدا مي‏ايستد همين جور است بدن انساني مثل ذرات طلا براده شده در دريا بيندازندش بسا جزء آبها بشود و ديده نشود بسا توي خاكش بريزند جزء خاكها بشود به صلابه‏اش بزنند جزء هوا بشود بسا ديده نشود توي آتشش بيندازند جزء آتشها بشود لكن آن براده‏ها هر جا هست در آبها در خاكها در آتش هست در هوا هست هوا فشارش مي‏دهد سؤال مي‏كنند از امام كه كسي را به صلابه‏اش مي‏زنند چه طور فشار قبرش مي‏دهند مي‏فرمايند هواها را امر مي‏كند فشارش مي‏دهند آبها را امر مي‏كند فشارش مي‏دهند وقتي خدا خواست آب فشار بيارد از جميع جوانب فشار مي‏آرد مثل اين كه خاك فشار مي‏آرد آتشها فشار مي‏آرد باري اينها ديگر جزء درسمان نبود شاخ و برگش بود، اصل مطلب اين بود كه از ماده متشاكل الاجزاي يك دست واقعي نه يك‏دست چشمي كه گول بزند از ماده متشاكل الاجزاي يك دست واقعي كه في علم الله يك دست باشد مواليد مختلفه را نمي‏توان ساخت داخل محالات است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس بيست و دوم دو شنبه 16 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

22بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

از روي قاعده‏اي كه عرض شد ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه هر چه را خيال كنيد از يك نوع مي‏توان تركيب كرد بدانيد آن خيال بي مغز است و هيچ معني ندارد چرا كه تركيب حقيقي آن چيزي است كه شي‏ء مركب ممتاز باشد از غير خودش و معني امتياز آن است كه مابه الاختصاص داشته باشد و مابه الاختصاص چيزي است كه مخصوص همان شي‏ء باشد و هيچ جاي ديگر يافت نشود. پس هر چه را مي‏بينيد مابه الاشتراك است آن مابه الاشتراكها منسوب به چيزي نيستند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس هر مركبي كه از چيزي ديگر جدا است به مابه الاختصاص و مابه الامتياز خود، و اين مابه الامتياز لامحاله حتم است كه در مركبات يافت شود و هر جائي مابه الامتياز يافت نشد ولو به حسب ظاهر خيال كني كه چيزي از چيزي جدا است آن چيز جدائي واقعي ندارد. ملتفت باشيد و عرض كردم اين حرف عنوانش هم درجائي نيست كه اشكال كرده باشند چه جاي آن كه رفعش را كرده باشند.

پس مثقالي از بنفشه با مثقالي ديگر ممتاز نيست ولو غير يكديگرند به جهتي كه هر ناخوشي كه اين يك مثقال دواش هست آن مثقال ديگر هم بعينه دواش است بي كم و زياد، هر حكمي اين مثقال نقره دارد آن مثقال هم دارد و عوام الناس اينها را امتيازات مي‏گويند شما ملتفت باشيد نقره جميع مثاقيلش يك جنس است جميع طلاها جميع مثاقيلش به نظر چنين مي‏آيد كه مثاقيل هر فلزي هر جسمي اين مثاقيل افرادند خيلي مردم هم همين طورها خيال كرده‏اند و خود آن جنس نوعيت و كليت دارد و آن كل صدق مي‏كند به تمام اين مثاقيل پس اين مثاقيل افراد اويند او كلي است كه صدق بر اينها مي‏كند مثل اين كه انسان كلي است نوعيت و  جنسيت دارد و صدق مي‏كند بر تمام افراد، اينها را يك جور خيال كرده‏اند شما وصيت مرا فراموش نكنيد عقل را نبايد تابع چشم كنيد چشم را تابع عقل كن هر جا اشتباه كردي خودش مي‏فهمد.

شخص احول عقلش را تابع چشم خود كند حكم خواهد كرد كه يك دو تا است و قسم هم خواهد خورد و اگر چشمش را تابع عقلش كند مي‏گويد من چشمم دو تا مي‏بيند اما مي‏دانم يكي است بعينه مثل حق و باطل. پس ملتفت باشيد مثاقيل و موازين هر جنسي كه يك جنس است اين مثاقيل افراد نيستند و ممتاز نيستند از يكديگر و اين حرف خلاف بداهت چشمها است مي‏بينيد روي هم مي‏گذاري مضاعف مي‏شود.

پس ملتفت باشيد امتيازي كه هست بين اشياء كه صانع قرار داده و هر چيزي را غير چيزي ديگرگفته آن است كه مابه الامتيازي براي هر چيزي قرار داده و آن مابه الاختصاص جائي ديگر يافت نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد آن جائي كه نوعي است و افرادي و افراد ظهورات آن نوع است و هر شخصي غير شخصي ديگر است هر شخصي مابه الاختصاصي دارد مخصوص خودش و كائنا ما كان هر جائي وزني با وزني يك جور است يك حكم دارد آن جاها امتياز حكمي ميانشان نيست اين است كه امتياز حكمي آن است كه طبيب حكم مي‏كند بنفشه بخور ديگر اين يك مثقال را بخورم يا آن يك مثقال را هيچ فرق نمي‏كند، نان بخور از اين گوشه بخورم يا از آن گوشه فرق نمي‏كند طبيب بگويد آب بنوش از اين كاسه بخورم يا از آن كاسه فرق نمي‏كند اين چيزها ممتاز نيست مگر امتيازات عوامي كه امتياز نيست،

و اين را درست محكمش كنيد كه هيچ شكي ريبي نداشته باشيد آن وقت خواهيد يافت كه در هر عالمي كه غير آن عالم چيزي يافت شود پس از عالم هستي مخلوقات را نمي‏شود خلق كرد عرض كرده‏ام اگر اين رشته را از دست ندهيد بلاشك بلاريب مي‏فهمي اينها خدا نيستند، وجود را بر فرضي كه وجود روي هم ريخته خيال كني و هر تكه غير تكه ديگر است و ممتاز نيست، جسم را روي هم مي‏ريزي هيچ ممتاز نيست آن حكمي را كه مي‏كني براي آن چيزي كه در محدب اين جسم واقع شده با حكم آن چيزي كه در تخوم ارضين است جاري است اما نه حالا، حالا تصرفات در آن شده و متقلب شده حالتش،

پس خود جسم كه تعريفش را به اين طور مي‏كني كه شرط جسم بودن جسم نيست كه بجنبد ساكن هم بشود جسم جسم است شرط جسم بودن جسم نيست كه ساكن باشد بجنبد هم جسم جسم است هم چنين شرط جسم بودن جسم اين نيست كه گرم باشد سرد هم باشد جسم جسم است هم چنين شرط جسم بودن جسم نيست كه سرد باشد گرم هم باشد جسم جسم است پس عالم جسم يعني آن عالمي كه تمامش جسم است و از جسمانيت هيچ كم ندارد پس جسمي كه گرم نيست از جسميتش هيچ نكاهيده سرد هم نباشد از جسميتش نكاهيده متحرك نباشد از جسميت هيچ كم ندارد اگر ساكن نباشد از جسميت كم ندارد اما ببينيد كه جسم نمي‏شود طول و عرض و عمق نداشته باشد جسم بايد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد و اين تعريف تعريفي است كه وقتي تحقيق مي‏كني مختصرش اين مي‏شود كه اطراف داشته باشد.

پس جسم آن چيزي است كه طول داشته باشد عرض داشته باشد عمق داشته باشد جسمي را فوق عرش خيالش كني اين سمت را دارد و اين سمت را دارد و اين سمت را دارد تخوم ارضين خيالش كني اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد بالمره فرضا فرض كني مجموع اين سمت را بگيري از جسم، جسم فاني مي‏شود حكما همه سمتها را بايد داشته باشد تا جسم جسم باشد.

معني جسم طبيعي را دقت كنيد ان‏شاءالله و از اين جاها جسم تعليمي و طبيعي را تميز بدهيد تميز دادن آنها توي همين بيانات است فرض كنيد آن عكسي كه در آيينه است شبيه به جسم هست و عكس را عرض مي‏كنم نه خود آئينه را لكن عكس توي آئينه عمق ندارد پس عكوس تمامشان طول دارند عرض دارند اما عمق ندارند عمق ندارند از اين جهت اشباح جسم نيستند به جهتي كه طول دارند و عرض دارند اما حجم و عمق ندارند چون عمق ندارند آنها جسم نيستند حالا خوب ملتفت باشيد پس جسم آن جوهري است كه اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را فرض كني از او گرفتي جسم نمي‏ماند اگر هم بماند مثل شبح چيزي است هر سمتيش را بگيري همين طور ديگر جسم نمي‏ماند جسم را چه در محدب عرش خيال كني چه در تخوم ارضين خيال كني چه خيلي بزرگش خيال كني چه خيلي كوچك از آن اجزاء لايتجزائي كه آن جزء از بس نرم باشد و ريز باشد به چشم نيايد و نشود تكه‏اش كرد باز آن هم اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس حقيقت جسم آن جوهري است كه سمتهاي ثلث را دارد، حالا بر روي اين جسم گرمي آمد گرم مي‏شود و از جسم بودن جسم هيچ كم نمي‏شود و هيچ نمي‏افزايد، حركت آمد متحرك مي‏شود سكون آمد ساكن مي‏شود و به آمدن و رفتن اينها نه از جسم چيزي كم مي‏شود نه بر جسم چيزي مي‏افزايد.

پس حقيقت جسم را ان‏شاءالله ملتفت باشيد و از همين نظري كه عرض مي‏كنم خواهي يافت كه حقيقت جسم را خرابش هم نمي‏توان كرد و آني كه شنيده‏اي در قيامت جسم اصلي محشور مي‏شود و جسم عرضي نيست از همينها معلوم مي‏شود، ببين اينجا اين چوب را بخواهي فاني كني مي‏شود وقتي اين را مي‏سوزاني چوب فاني مي‏شود اما  جسم فاني نشده خاكسترهاش هم باز اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد پس خاكسترهاش هم جسم است باز خاكستر را مي‏توانيم فاني كنيم آنها را بريزيم توي آب و زيرش آتش كنيم آبهاش كه بخار شد و رفت خاكستر تمامش فاني مي‏شود و نمك مي‏شود و باز خاكستر فاني شده اما نمكي كه باقي ماند باز اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد طول و عرض و عمق را دارد و هم‏چنين نمك جسم عرضي است مي‏توان فانيش كرد آن را در جاي نمناك مي‏گذاريم تصرف بخصوصي در آن مي‏كنيم آب مي‏شود باز آب طول و عرض و عمق دارد آتش را بر آب مسلط مي‏كني تمام آبها بخار خواهد شد اما باز بخار سمتهاي ثلث را دارد و آب فاني شده.

و اين هم عرضي است مي‏كنم ملتفتش باشيد وقتي حرارت مستولي شد بر بخار بخار را فاني مي‏كند مثل آني كه پيش چشمتان است يعني هر كه در بند بوده ديده تكه تكه‏هاي ابر وقتي في الجمله حرارت داشته باشد هوا مي‏بيني ابر يك دفعه كوچك مي‏شود و كوچك مي‏شود تا اين كه خورده خورده تمام مي‏شود و اين به جهت اين است كه اينها نيست مگر بخاراتي چند كه با هم جمع شده حرارت كه بر اينها مستولي شد هوا مي‏شود همان جائي كه چشم دوختي و ديدي به اين تكه ابر و كوچكش كردي تا اين كه يك دفعه تمام شد باز سردي بر همان هواها اثر مي‏كند خورده خورده جمع مي‏شوند مي‏بيني تكه ابري پيدا شد پس همان جائي كه ابر فاني شده برودت كه مستولي شد اجزاي هوا را هم متراكم مي‏كند مي‏بيني ابر پيدا مي‏شود پس ابر را مي‏توان فاني كرد و آتشش كرد مي‏توان فانيش كرد و آبش كرد بر ابر برودت مستولي مي‏شود تقطير مي‏كند مثل بخارات توي ديگ كه متصاعد مي‏شود مي‏خورد به ته سر پوش يخ كرده بخارات عرق مي‏شود ودوباره مي‏چكد.

پس ابر اگر برودت بر آن مستولي شد باران مي‏شود برف مي‏شود تگرگ مي‏شود حرارت كه بر آن مستولي شد هوا مي‏شود پس مي‏توان يك چيز را فاني كرد يا بردش بالا يا آوردش پائين و لكن ملتفت باشيد در اين ضمنها هر چه بالا مي‏روند و پائين مي‏آيند هي اين صورتها را مي‏اندازند و حرارت مي‏شوند و معدوم مي‏شوند جسم معدوم نشده يعني آن چيزي كه صاحب اين اطراف بود وقتي منجمد بود اين اطراف را داشت وقتي بخار شد اطراف را داشت وقتي هوا شد اطراف را داشت وقتي آتش شد اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد حتي وقتي افلاك شد اطراف دارد ستاره‏ها محسوس است كه اطراف دارند.

پس جسم حقيقتي است طول دارد عرض دارد عمق دارد چون در عالم بقا خلق شده فناي او محال است پس جسم اصلي اخروي انساني را كه مشايخ فرمايش كرده‏اند نمي‏توان خرابش كرد نمي‏توان فانيش كرد و آن جسمي كه آنها مي‏گويند هزار مرتبه از اين جسمها متأصل‏تر و متشخصتر است اينها دوام ندارند اينها را مي‏اندازي توي آتش خاكستر مي‏شود خاكستر فاني مي‏شود نمك مي‏شود نمك فاني مي‏شود آب بخار مي‏شود بخار هوا هوا آتش مي‏شود همه عرضيند و فاني لكن جسم را نمي‏توان فاني كرد.

باري سخن سر اينها نبود اصل مطلب اين است كه جسم آن جوهري است صاحب طول و عرض و عمق و اين صاحب طول و عرض و عمق را يك تكه‏اش را روي تكه ديگر بگذاري از جسمانيت خود نمي‏افتد از جسمانيت چيزيش كم نمي‏شود. ملتفت باشيد و مسامحه نكنيد كه تا مسامحه شد مطلب از ميان مي‏رود مي‏خواهم عرض كنم  مركب ممتاز آن است كه چون تركيبش كردي مابه الاختصاص داشته باشد و آن مابه الاختصاص جوري باشد كه مخصوص او باشد پس خود جسم را كه به خود جسم الحاق كني مركب ساخته نمي‏شود و مي‏خواهم عرض كنم اگر درست دقت كنيد فكر كنيد جسم را از عالم جسم هيچ بيرون نمي‏توان برد و جسم را از جسم فاصله نمي‏توان داد باز اين فصلهاي ظاهري به نظر عوام است وقتي فاصله مي‏شود اين جسم با اين جسم، جسم از جسم فاصله نشده در مابين اين دو هوائي هست كه باز خودش جسم است پس هيچ جزء جسم را نمي‏توان فصل كرد از جسم، جسم لامحاله در عالم جسم است نهايت جسم خاصي را با جسم خاصي مي‏توان جدا كرد.

پس وقتي هوا فاصله شده مي‏گوئيم جدا شده وقتي هوا فاصله نيست مي‏گوئيم متصلند اما وقت اتصالشان جسمي به جسمي متصل است وقت انفصالشان باز جسمي به جسمي متصل است منفصل نشده‏اند پس جسم همين طور كه كومه‏اش روي هم ريخته به هم متصل هستند منفصل نيستند و همه جسمانيت را دارند و هيچ بر جسمانيت آنها نمي‏شود افزود از جسمانيتشان نمي‏شود كاست اين است كه اگر از غير عالم جسم چيزي داخل عالم جسم نكني مركب نمي‏شود گفت مگر خود ذات جسم را بگوئي مركب است از چه مركب است از ماده‏اي كه آن ماده صورتي دارد كه صورتش اين حدود را دارد ديگر آن ماده صورتش عموم دارد. يكي از جهات صورت طول است يكي ازجهات صورت عرض است يكي از جهات صورت عمق است يكي فضا است يكي وقت است يكي وضع است يكي جهت است پس جسم اگر مركب است مركب است از اجزاء اصليه خود كه هرگز جسم اجزاش متفرق نبوده‏اند كه روي جسم نباشند كه بعد بيارند روي جسم بگذارند اين هميشه مركبا خلق شده و اين جسمي كه مركباً خلق شده و صاحب طول و عرض و عمق است هيچ چيز را از خود اين نمي‏شود تركيب كرد هر قبضه‏ايش را بگيري طول دارد عرض دارد عمق دارد نمي‏شود به طولش افزود يا به عرضش يا به عمقش دقت كنيد كه اينها نازك كاريهاي حكمت است و زود انسان گول مي‏خورد.

عرض مي‏كنم كه هيچ بر طرف جسم نمي‏شود افزود و نمي‏شود كم كرد چرا كه آن طرف عرض@ (ظ عرش) سمتي نيست برود آن طرف عرش ديگر طرف نيست كه بشود نيزه‏اي فرو كرد و از آن طرف بيرون آورد سمت آن جا نيست پس سمت را هيچ از جسم نمي‏توان گرفت اما مرادم از سمت نه اين طولهاي ظاهري است و نه اين عرضهاي ظاهري است نه اين عمقهاي ظاهري است طولهاي ظاهري را بكوبي با چكش عرضش زياد مي‏شود طولش كم مي‏شوداين طولهاي ظاهري بعينه مثل اين است كه دانه‏هاي چندي از گندم را راست هم بچيني بگوئي اين الف شد از اين راه پهلوي هم بچيني بگوئي باء شد و آنها را گرد بچيني وقتي به شكل دايره شد بگوئي جيم شد، پس آهني را وقتي مي‏كوبي عرضش زياد مي‏شود نه اين است كه بر سمت افزوده شده نمي‏شود افزوده شود چنان كه نمي‏شود كاست پس بر سمت جسم نمي‏شود افزود حالا ما اصطلاح كرده‏ايم اين سمتش را طول مي‏گوئيم اين سمتش را عرض مي‏گوئيم اين سمتش را به اين جور عمق مي‏گوئيم پس سمت را از جسم هيچ كم نمي‏توان كرد هيچ زياد نمي‏توان كرد چرا كه آن طرف عرش ديگر سمتي نيست كه بيفزائي بر سمتي سمت عرش زياد نمي‏شود سمتش را از اين راه مي‏گيري طول اسمش بگذار از اين راه عرض اسمش بگذار عمق همين طور، پس از جميع جوانب عرش آن فوق عرش هيچ نيست جسمي آن جا نيست نه فضائي نه خلائي نه جسم فارغي خيالات خيال مي‏كنند بعد موهومي را جاي تاريكي را هم‏چو آن جا هست. شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله آن جا هيچ فضا نيست عرض مي‏كنم فرض كني يك نيزه‏اي را در توي شكم عرش فرو ببري سرش از آن طرف عرش بيرون نمي‏آيد جائي نيست نه خلائي است كه برود در خالي گاه نه ملائي هست كه توي آن فرو برود.

باري باز اينها اصل مطلب نبود اينها شئون و شعب مطلب بود آن چه مطلوب است و نبايد فراموش كنيد حاقش را برخوريد و لو بيانش را نتواني بكني خودت شك نداشته باش جسمي را كه روي جسمي مي‏ريزي اگر چيزي غير جسم داخل ندارد تركيب نمي‏شود جسمي با جسمي و لكن اگر جسم دارد يك چيزي غير از جسمانيت و جسمي ديگر نداشته باشد اينها را داخل هم كني تركيب مي‏شود.

پس آن گرمي كه روي جسم آمده دخلي به عالم جسم ندارد و خودتان فكر كنيد كه ببينيدش كه دخلي به عالم جسم ندارد حرارت باشد جسم به همان طول و به همان عرض به همان عمق كه پيشتر بود هست حرارت برود برودت بيايد باز هيچ كم ندارد گرمي مي‏آيد اين جسم گرم مي‏شود وقتي گرم شد نه به طولش افزوده نه به عرضش افزوده نه به عمقش افزوده نه به وقتش به جهت اين كه گرمي چيزي است از غير عالم جسم آمده بالعرض به جسم تعلق گرفته حالا كه جسم گرم شد و جسم حار شد حالا اين جسم حاري كه هست كه حرارت بالعرض روش آمده نشسته اين را تركيب كني با هر جزئي از اجزاي جسم تركيب مي‏شود و تغيير مي‏كند از حالت خودش اين را تركيب كني كه برودت ندارد اين جسم گرم را تركيب كني با جسمي كه سرد است در اين ميانه چيزي پيدا مي‏شود بين بين مركبي پيدا مي‏شود و مابه الامتياز پيدا مي‏كند از غيرش كه در اين يك درجه گرمي هيچ جسمي ديگر ندارد مگر جسمي ديگر به همين ميزان گرم باشد.

پس مطلب اصل را باز از دست ندهيد و فراموش نكنيد به سكوت هم نگذرانيد من يك دفعه دو دفعه سه دفعه چهار دفعه كه گفتم ديدم سكوت كرديد خيال مي‏كنم فهميده‏ايد طوري نباشد كه يك وقتي طلوع نكند كه نفهميدگيتان معلوم شود كه نفهميده بوديد.

عرض كردم جسم من حيث الجسمانيه را بيفزائي بر تكه ديگر جسم تازه‏اي پيدا نمي‏شود آبي را غرفه غرفه كني از حوض برداري جاي ديگر بريزي اين آب با آن آب يك آب است روي همشان بريزي تركيب نمي‏شود باز در هر درجه‏اي گرم بود يا سرد بود در اين غرفه به همان درجه در آن غرفه به همان درجه گرم است يا سرد، روي هم بريزي باز به همين درجه گرم است يا سرد تمام حوض حالتش اين است خاك را همين جور قياس كنيد به صفات خاكي، هوا را همين جور به صفات هوائي و هكذا آسمان به همين طور.

پس قبضه‏اي از جسم را با قبضه‏اي از جسم به هم بچسباني هيچ بر جسمانيت او نمي‏افزايد قبضه‏اي از جسم را از قبضه ديگر جدا كني هيچ از جسمانيتش نمي‏كاهد از اين جهت هيچ مولودي ساخته نمي‏شود از آن و محال است ساخته شود به شرطي كه فكر كنيد تا خودتان ببينيد كه محال است و خدا هم محال را نكرده و نخواهد كرد و شما هر مركبي را فرض كنيد خواه خدا ساخته باشد يا خودتان تركيب كرده باشيد آن را فرق نمي‏كند هر مركبي كه ساخته مي‏شود نسبت به اجزائش كه فكر مي‏كنيد آن مركب بايد حالتش غير از حالت اجزاء باشد، شيره تنها حالتي دارد سركه تنها حالتي دارد اينها را با هم تركيب مي‏كني سكنجبين پيدا مي‏شود كه نه به صرافت سركه است نه به صرافت شيره است حالت بين بيني دارد پس از مجموع اينها كاسته پس از حالت كاسته يعني ترشي سركه حالا در حين تركيب كم شده و شيريني شيره الان در حين تركيب كم شده و كاسته از آن حالت از اين جهت پيدا شده مولودي اسمش سكنجبين كه نه به آن شيريني است نه به آن ترشي و اين طعم بين بين افزوده شده بر آن اجزاء.

پس هر مركبي در حين تركيبش را كه ملاحظه كنيد با حالت اجزاء هم بر او مي‏افزايد چيزي هم از او مي‏كاهد چيزي، پس خاصيت سركه تنها مي‏رود و خاصيت شيره تنها هم مي‏رود پس كاسته مي‏شود از آن حالت اعتدال سكنجبيني كه آن حالت بين بين باشد بر اين افزوده مي‏شود پس هر مركبي در هر جا به شرطي فكر بيايد هر مركبي نسبت به اجزائش هم از صرافت جزئيت افتاده و هم افزوده شده بر او چيزي كه آن حالت باشد هم كاسته شده هم افزوده شده افزوده شده بر تمام اينها طبع سكنجبيني كه آن طبع ميان حكماء و اطباء معروف است كه آن را مزاج خارج مي‏گويند گاهي آن را مزاج رابع مي‏گويند مزاج خامس مي‏گويند چون نظر خيلي از اطباء و حكماء به اين جور بوده كه اين مواليد مركبند از عناصر اربعه و اينها چهارند مي‏گويند پس مولود يك خامسي پيدا مي‏كند و اين را به طور حكمت بخواهيد بگوئيد مزاج خارجش بگوئيد اگر چيزي را از سه چيز تركيب كني مزاج رابع پيدا مي‏كند چيزي تركيب از چهار چيز شد مزاج خامس پيدا مي‏كند لفظ خارج را كه گفتي شامل اينها همه مي‏شود مزاج خارج و طبيعت خارجه‏اش مي‏گويند.

پس آن مزاج افزوده شده بر اين مركب و پيشتر نداشت و آن صرافت و عباطت اجزاء كاسته شده از اين مركب پس هر مركبي كائنا ما كان كه ساخته شد هم از اجزاء كاسته مي‏شود و هم افزوده مي‏شود بر اجزاء و اين قاعده را داشته باشيد هر جائي كه تركيب كردي ديدي كه نه كاسته مي‏شود از آن و نه افزوده مي‏شود بر آن بدان آن تركيب اسمش نيست تركيب عاميانه است غرفه آبي را روي غرفه آبي بريزي در هر درجه‏اي اين غرفه سرد و تر است نه يك خورده افزوده نه يك خورده كاسته، اين مركب از مابين نيست و عوام مي‏گويند مركب است به همين نسق هوائي را با هوائي پيش هم مي‏آري اين تركيب نمي‏شود و مركب نيست مگر هواي گرمي باشد از خارج بيايد. ببينيد گرمي دخلي به حقيقت هوا ندارد پس هر چه را فرض كني از يك جنس است از يك چيز است از آن چيزهاي مختلف نمي‏توان ساخت صانع هم نساخته چرا كه محال است و محال صادر نمي‏شود از صانع به همين جور كه ان‏شاءالله فكر كنيد از روي بصيرت از روي چشم لكن چشم را تابع عقل كنيد نه عقل را تابع چشم، آنهائي كه عقل را تابع چشم كرده‏اند مي‏گويند ما با چشم مي‏بينيم با گوش مي‏شنويم، شما چشم را تابع عقل كنيد.

پس اولا ذات حق را بدانيد كه اولا جزء جزء ندارد و مركبات جزء جزء دارد پس آن جا نمي‏شود يك تكه ذات خدا را كند به تكه ديگر چسباند مركبي ساخت مولودي ساخت مثلا عيسي ساخت فرزندي متولد شد از خدا نعوذ بالله ملتفت باشيد آن جا اولا ذات خدا نيست كه بالائي داشته باشد پائيني داشته باشد مشرقي داشته باشد مغربي داشته باشد تكه تكه شده باشد كه وقتي تكه تكه‏ها را جمع كردند آن مجموع من حيث المجموع عيسي اسم او باشد يا آن طوري كه علي اللهي‏ها مي‏گويند علي اسم آن باشد هم‏چو چيزي نمي‏شود. ثانيا درست دقت كنيد و بدان اگر به اين طريق نشناخته باشي آن وجود را او را درست نشناخته‏اي.

پس وجود بالا ندارد پائين ندارد مشرق ندارد مغرب ندارد كه جائيش لطيف شود يا يك جائيش كثيف پس غير از وجود نيست صرف است نيست صرف اگر راست است نيست چون نيست نشود مخلوطش كرد با چيزي چون مخلوط نشد پس اين يك جائيش بالا ندارد يك جائيش پائين ندارد چرا كه جا ندارد خود جا هم وجود است آن بالائي هم وجود است آن پستي هم وجود است پس خود وجود اولا جزء و جزء ندارد كه جزئي را با جزئي تركيب كني مولودي از آن پيدا شود اسمش را عيسي بگذارند جوري است كه نه همين عيسي متولد نمي‏شود محمد هم نمي‏شود آن ذات هميشه ذاتي است كه هيچ جزء براش نيست كه پائينترش بيارند اين وجود را نمي‏گويم فرض كن وجودي است خرمني است روي هم ريخته بالا و پائين دارد اين باز يك جنس است يا چيزي داخلش شده ماسواي وجود نيست است، نيست صرف را داخل هيچ جا نمي‏شود كرد نيست كه داخل جائي كنند اين نيست نيست صرف صرفي است كه خدا صانع آن نيست خالق آن نيست بعد هم نخواهد بود چيزي نيست نه داخل خدا مي‏شود نه داخل خلق مي‏شود امتناع صرف محال است محال صرف است آن هم نيست پس در عالم هستي اگر يك هستي فرض كني خرمني روي هم ريخته باز يك جنس است اين يك جنس و يك قابليت به نظرت آمد مثل همان آبي كه عرض مي‏كنم اگر يك جنس است نمي‏شود از اين مولودي را ساخت محال است ساختن. اين است كه وقتي فكر مي‏كنيد ذات صانع را حالا ديگر از روي حكمت مي‏كنيد تكه تكه نمي‏شود اگر پيشتر از روي تقليد مي‏گفتي تقليد انبياء و اولياء مي‏كردي ايمان هم داشتي نقصي هم در ايمانت نبود كه تقليد انبياء و اولياء را كرده‏اي ايمان بود و لكن محكم نبود اينها را اگر ياد بگيري چنان محكم مي‏شود كه ديگر نمي‏شود به شكش انداخت اگر تمام شياطين جن و انس با تمام قوه‏هائي كه دارند با اسم اعظمي كه به آنها داده‏اند پشت به پشت يكديگر بگذارند اگر اينها را ياد گرفتي والله نمي‏توانند خدشه‏اي بيندازند در عقايد، اين است خودش استثنا كرده گفت بعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين همه را گمراه مي‏كنم مگر آنهائي كه تو ايمان را گذارده‏اي در دل آنها و ايمان نوشته شده در دل آنها، شيطان مأيوس است از اين كه پاك كند آن ايمان را لكن آنهائي را كه تو ايمان را ننوشته‏اي در دلشان گفته لاغوينهم اجمعين همه آنها را گمراه مي‏كنم اينها هم باز نمونه باشد از نتايج اين صحبتها كه عرض مي‏كنم.

علم والله جوهري است كه بهتر از آن چيزي نيست آن چه را كه مي‏شنوي خدا خلق كرده هيچ چيز را بهتر از علم  نيافريده هيچ بهشتي هيچ حوري هيچ قصوري هيچ درجات بهشتي هيچ چيز بهتر از علم نيست علم كه آمد ثابت مي‏ماند در قلب در قلب كه ثابت ماند جزء خودت مي‏شود تمام شياطين بخواهند بلغزانند تو را زورشان نمي‏رسد و عرض مي‏كنم اگر يقين نشست در قلب كار به آن جا مي‏كشد كه شياطين مأيوس مي‏شوند از آن دور مي‏ايستند و پيش نمي‏آيند بلكه فرار مي‏كنند مي‏گويند اينها ماها را رسوا مي‏كنند.

خلاصه ملتفت اين معني باشيد، هست صرف را هر چه مي‏خواهيد اسم بگذاريد هر چه روي هم مي‏ريزي مولودي از آن ساخته نمي‏شود ديگر اگر هست صرف را چنان مي‏بيني كه تكه تكه نمي‏شود و نمي‏شود روي هم ريخت بهتر، آن ذات است تكه تكه نيست فرضا اين را هم نمي‏بيني و يك هستي مي‏بيني يك دست و متشاكل الاجزاء و هر چه هست به هستي هست و هست خودش هست هر موجي به آب هست و آب خودش هست هم چنين هر حرفي به مداد هست و مداد خودش هست اين جور هست را هم يك خورده مركب را با خورده مركب پهلوي هم بياري باز در هر درجه‏اي گرم است و خشك است هيچ بر مداد بودن مداد نمي‏افزايد و هيچ از آن نمي‏كاهد چنان كه آب به هر مزاجي كه هست توي كاسه‏اش كني همان مزاج را دارد توي حوض همان مزاج را دارد در دريا همان مزاج را دارد روي حوض قطره‏اي كمتر از ته حوض ترتر نيست قطره‏اي از آن سردتر نيست به شرطي هواي خارجي اثر نكرده باشد ملتفت باشيد كه اينها محل اشتباه نشود.

به همين نسق از خم سركه كم برداري ترش است زياد برداري ترش است به شرطي عامي نشوي كه خيال كني يك خورده‏اش را مي‏بيني توي دهن مي‏گيري آبهاي دهن داخل آن مي‏شود درست نمي‏فهمي ترشي آن را خيال مي‏كني ترشي آن كم است وقتي زيادتر در دهن مي‏گيري غالب مي‏شود بر آب دهن خيال مي‏كني زياد ترش است، لكن آدم صاحب شعور مي‏فهمد سركه قطره‏اش با تمام خمش يك جور ترش است يك جور خاصيت دارد هم‏چنين قطره‏اي از شيره با تمام خيكش يك جور شيرين است بله چه مضايقه دهن تلخ باشد و با آن شيريني مخلوط شود طعمش را تغيير بدهد يا دهن پر آب باشد و شيريني را  كمتر احساس كند.

ملتفت باشيد اينها توي هم نرود پس اين را داشته باشيد كه يكي از كليات بزرگ حكمت آل محمد است سلام الله عليهم كه از يك جنس نمي‏توان افراد ساخت و تا از خارج جنس چيزي داخل آن جنس نكني و تا از خارج كه سركه باشد داخل شيره نكني سكنجبين نمي‏توان ساخت، در الوان همين طور سفيد را تا با سياه تركيب نكني رنگ فيلي را نمي‏توان ساخت چنان كه خدا هم همان جور كرده كه فيلي ساخته زردي را با آبي تا تركيب نكني سبز را نمي‏توان ساخت نهايت يك‏پاره جاها ضريرش را هم مي‏سازد آبي را هم مي‏سازد آبي را آبي مي‏گويند به جهتي كه رنگ آب است و رنگ اصلي آب آبي است يعني رنگش رنگ آب است و رطوبات الوانشان رنگ آبي است و رنگ آفتاب زرد است اين زردي آفتاب وقتي مخلوط شد با رنگ آبي رطوبات و با يكديگر فعل و انفعال كردند گياهها سبز مي‏شوند پس صانع هم همين جور كارها به دست شما داده كه پي ببريد به كارهاي او و اگر دست شما نداده بود به شما تكليف نمي‏كرد اگر تكليف كرده بود تكليف مالايطاق بود و نمي‏توانستي تصديق او را بكني پس نمونه را داده به دستت و از روي نمونه خواسته تصديق كني پس سنريهم آياتنا في الافاق در آفاق نگاه كن در خودت نگاه كن ببين چه جور كرده در انفس نگاه كن در خودت نگاه كن ببين خدا به خودت چه داده لايكلف الله نفس الا ما اتاها حالا اين نمونه را كه داده‏اند به دستت از اين نمونه خروار را خواسته‏اند اعتقاد كني پس همه‏ي نمونه‏ها را به دست داده‏اند كه خروارها و خرمنها به دستت بدهند بعد از آني كه از پي نمونه مي‏روي مي‏دهند خروار را اعتنا نمي‏كني همين قدر هم كه داري از دستت مي‏رود.

پس ملتفت اين معني باشيد اگر ملتفت شديد بدانيد هرگز نبوده خدا كه يك بحر متشاكل الاجزاي يك دستي خلق كند اسمش را وجود منبسط اسم بگذارد و تمام حكماء از ان دو فرقه بيرون نيستند يك فرقه آنها مي‏گويند خود خدا است ليلي خود او است مجنون خود او است وامق خود او است عذرا و شما ان‏شاءالله از آن چه عرض كردم دانستيد خدا اولا جزء جزء ندارد كه جزئي را دور كند از جزئي جزئي را تركيب كند با جزئي اينها كه خراب شدند بعد وحدت موجوديها را خراب كنيد و در واقع خراب هست خدا خراب كرده. وحدت موجوديها مي‏گويند خدا يك وجود منبسط متشاكل الاجزاي يك دستي ساخت و اينها همه شئون و شعب آن وجود منبسطند شما بدانيد چنين نيست چنين وجود منبسطي اگر ساخته بود خدا هر چه ساخته بود همه همان جور بودند و يك جنس بودند و از يك جنس اين خلق مختلف را نمي‏شود ساخت درياي آب قطره‏اش با درياش يك حكم دارد هر جنسي نمونه‏اش با تمامش يك حكم دارد.

پس اين است كه عوالم مختلفه اول خدا آفريده پس عالم جسمي آفريده و از اين جسم اين جور چيزهاي تازه بيرون مي‏آيد و كم مي‏شود و زياد مي‏شود از اين عالم جسم كه گذشتي پشت سر اين عالم عالم ديگري است غير عالم جسم و آن عالم عالم نبات است آن جا وقتي بناي تركيب مي‏گذارند جذب از توش بيرون مي‏آيد هضم از توش بيرون مي‏آيد امساك از آن بيرون مي‏آيد ربا از آن بيرون مي‏آيد بعد از اين عالم بالاتر باز يك ماده‏اي است ساخته‏اند عالمي ديگر است آن عالم را وقتي به همش مي‏زنند تركيبش مي‏كنند از آن ماده سمع بيرون مي‏آيد بصر بيرون مي‏آيد شم بيرون مي‏آيد ذوق بيرون مي‏آيد لامسه بيرون مي‏آيد و حيوانات را از آن جا مي‏سازند بعد از اين بالاي آن جا باز ماده‏اي است كه وقتي آن ماده را تركيب مي‏كني فكر بيرون مي‏آيد خيال بيرون مي‏آيد وهم بيرون مي‏آيد عالمه بيرون مي‏آيد عاقله بيرون مي‏آيد و اگر چيزي را از آن جا نساخته باشند مثلا بز را از آن جا نساخته‏اند اين بز هر چه زور بزند كه خيال كند نمي‏تواند خيال كند حيوان است حيوان بخواهد شخص عالمي شود هر چه تعليمش كنند هر چه زور بزند كه علم داشته باشد نمي‏تواند مگر همين كه بعري بكند بز اخفش مي‏شود ديگر اخفش بشود نمي‏شود نمي‏تواند بشود آن عالم عالمي است ماده‏اي است كه وقتي تركيبش مي‏كنند از تركيبات آن يك جائيش خيال مي‏شود يك جائيش فكر مي‏شود يك جائيش وهم مي‏شود يك جائيش علم مي‏شود يك جائيش عاقله مي‏شود و هم‏چنين به همين پستا بالاتر از اين عالم هم عالم ديگري است كه ديگر در اين عالم تدريجات خياليه هيچ نيست و در عالم خيال مي‏بيني تو وقتي ملتفت جائي هستي در آن حين ملتفت جائي ديگر نمي‏تواني بشوي اين است كه و ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه وقتي دقت كني در امر خاصي مشغول مطالعه كتابي هستي ساعت پهلوي گوشت زنگ مي‏زند و هيچ نمي‏شنوي بسا بيايند در حضورت و بروند و حرف بزنند و نفهمي كه آمد و چه گفت، پس عالم مثال و عالم خيال عالمي است كه وقتي متوجه در جزئيش شدي در جزء ديگرش نمي‏تواني فرو بروي اين است آن قلبي كه در اين بدن است ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه پس ماضيها دارد آنهائي كه فراموش كرده‏اي ماضي شده مستقبلها دارد آن چه را ياد نگرفته‏اي مستقبل است حالها دارد آن چه را حالا متذكري حال آن جا است خيال اصلش در دنيا نمي‏آيد خيال در جاي خود است مثل اين كه خيال را در صندوق نمي‏توان كرد حبس باشد همين جور در كله آدم هم نمي‏توان حبسش كرد و در اين بدن حبس نيست زير اين آسمان حبس نمي‏شود مي‏خواهد محدب عرش را خيال مي‏كند مي‏خواهد زير زمين را و آن خيال هر چه باشد حال دارد ماضي دارد مستقبل دارد مستقبلاتش آنهائي است كه ياد نگرفته ماضيهاش آنهائي است كه يادت رفته حالش آني است كه الان متذكر است و يك عالمي ديگر هست بالاتر كه ديگر آن عالم ماضي ندارد ماضيها براي آن نيست مستقبل ندارد مستقبل و حال و ماضي پيشش مساوي است و آن جا جائي است كه هنوز بسا نتواني تصديق كني آن عالمي است كه خدا خبر داده و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها آن چه پيشها شده الان حاضر است آن چه اول عمرت تا حالا كرده‏اي هر دو پيش هم ايستاده است آن جا هيچ فرو نمي‏گذارد امر بزرگي را و امر كوچكي را و هم‏چو عالمي چيزي كه از آن عالم استخراج مي‏شود علم است و حلم است و امثال اينها بسا آن جا چشمش علم باشد بسا گوشش حلم باشد ماده ماده‏اي است كه از اندرون آن علم بيرون مي‏آيد حلم بيرون مي‏آيد فكر بيرون مي‏آيد ذكر بيرون مي‏آيد نباهت نزاهت حكمت هشياري بيرون مي‏آيد و هم چنين به همين طور باز مي‏رود بالا عالمي ديگر اوضاعي ديگر و آن عالم جوري است كه اين جور صورتها هيچ از آن عالم بيرون نمي‏آيد علم كجا و آن عالم كجا علم راه ندارد تا آن جا در آن عالم هم مولود مي‏سازند آن جا هم وقتي مي‏سازند مولودي آن مولودش سر دارد دست دارد اعضا و جوارح دارد اما غير از اين پستاهاي ظاهر است آن جا بقائش في فناء است عزش در ذل است فقرش در غناء است نعيمش در شقا است صبر در بلا و هم چنين مشاعر و اوضاعش اين جور چيزها مي‏شود انبياء را و ائمه طاهرين را سلام الله عليهم از آن جا ساخته‏اند.

پس صانع عوالمي آفريده عوالم عديده دارد او مسبب الاسباب است اگر تقدير كرده فلان ولد از فلان والد به عمل آيد اول والدين مي‏سازد بعد ولد را از آن والدين مي‏سازد اگر تقدير چنين كرده كه چيزي از عناصر خلق كند اول عناصر را مي‏سازد بعد آن چيز را از عناصر خلق مي‏كند به همين طورهائي كه متعارف است و گفته مي‏شود بسا تقدير مي‏كند مؤمني از والدين كافري به عمل آيد چون چنين تقدير كرده آن كافر را و آباء و اجداد آن كافر را حفظ مي‏كند زنده مي‏دارد و پشت به پشت آنها را حفظ مي‏كند و مي‏آرد تا آن مؤمن تولد كند و آنها هيچ كدام مقصود بالذات نيستند چه بسيار مؤمني كه از صلب منافقين بايد به عمل آيد خدا آن منافق را حفظ مي‏كند براي آن مؤمن و انسان حالا تعجب مي‏كند كه منافقي با اين همه نفاق و اين همه فسادي كه مي‏كند در ملك خدا چرا مهلتش مي‏دهند فساد و فتنه و ظلمها كردند و خدا هم مهلت داد لكن اين خدائي كه مي‏خواهد از نسل ابابكر محمد به عمل آورد اول ابابكر را خلق مي‏كند بعد از نسل او محمد را به عمل مي‏آورد بسا از نسل شمر بخواهد مؤمني به عمل بيايد هزار سال بعد بسا مؤمني تولد كند اول شمر را مي‏سازد براي آن كه آن مؤمن تولد كند چرا كه سبب تولد آن مؤمن است و او است مسبب الاسباب و اسباب و مسببات پشت سرش است سبب را پيش مي‏اندازند كه مسبب را بسازند.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس بيست و سوم سه شنبه 17 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

23بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

آن چه را كه ايشان سؤال كردن جزء درس مان هم هست جزء عبارت هم هست اگر هم سؤال نكرده بودند بنايم بر اين بود كه عرض كنم، عرض مي‏كنم در ملك خداوند عالم كه نظر مي‏كنيد موجودات از دو قسم خارج نيستند كه قسم سيمي كانه نمي‏توانيد پيدا كنيد. ملتفت باشيد و آن دو قسم اين است كه يك جور موجود اين جور است كه صانعي دست مي‏كند و ماده‏اي كه خارج از وجود خودش هست مي‏گيرد و صورتي از صور را به او مي‏پوشاند خيلي هم واضح است همه جا هم پيدا است پس مي‏گيرد فاخور گلي را كه خارج از وجود فاخور است و مي‏پوشاند روي گل صورت كاسه و كوزه را مي‏پوشاند نجار صورت در و پنجره را روي چوبي كه خارج از خودش است، و جوري ديگر هم هست آن را هم بايد ملاحظه كرد هر يك هم حكمي دارند.

پس قسمي ديگر از اين موجودات از اين قبيل نيست كه يك كسي از خارج ماده‏اي را بگيرد صورتي روش بگذارد آن وقت بشود مصنوع دست او، قسم ديگر اين كه فعل از خود فاعل صادر مي‏شود پس يك دفعه كوزه از دست فاخور ساخته شده اين حكم جدائي دارد و يك دفعه فاخور خودش حركتي كرده و به واسطه آن حركت فخار را ساخه حالا نسبت آن به اين يكي نيست هر يك حكم جدائي دارد كسي اين دو را تميز داده باشد كم يافت مي‏شود، در تمام ملك خدا تمام فواعل فعلشان بسته به خودشان است به آن فعل كارها مي‏كنند نجار به فعل خودش چوب را بر مي‏دارد به صورت در و پنجره و كرسي در مي‏آرد حداد به فعل خودش آهن را بر مي‏دارد به صورت مايصنع من الحديد در مي‏آرد در دنيا و در آخرت و در مجردي و مادي همين حكم هست.

دقت كنيد فاعل كه فعل خود را احداث مي‏كند فعل خودش است كه احداث مي‏كند به شرطي هيچ مسامحه توش نكنيد و دقت كنيد اگر يك خورده مسامحه كنيد همه‏اش مي‏ماند چيزي نيست كه يك گوشه آن را كه آدم فهميد قناعت كند تمام اطرافش را بايد به دست آورد و عرض مي‏كنم طوري است مسئله كه اگر يك گوشه‏اش فهميده شد همه‏اش فهميده شده و اگر تمامش فهميده نشد هيچ چيزش فهميده نشده، پس فعل را فاعل صادر مي‏كند از خودش و نمي‏گيرد از ماده خارجه چيزي را آن را فعل خود قرار بدهد و اين را خيلي بايد دقت كرد كه اينها توي هم نرود.

پس يك دفعه مي‏گوئيم صنعت نجار كرسي است و كرسي مصنوع او و صنعت او است اين جور حرفها را مي‏زنيم اين جور حرفها آسان‏تر است فهمش نجار چوبي گرفت كه صنعت خودش نبود در خارج موجود بود كاري هم كه مي‏كند اندازه‏گيري مي‏كند كلفت مي‏كند نازك مي‏كند بلند مي‏كند كوتاه مي‏كند تركيب مي‏كند كرسي پيدا شده اما نجار جزء اين كرسي نيست نه صورت كرسي از اندرون نجار بيرون آمده نه چوبش، ملتفت باشيد ان‏شاءالله چوبها در خارج هستند چوبها را به هر وضعي قرار دادي وضعش هم بيرون وجود او است اين را هم صنعت نجار مي‏گويند درست هم هست كل فواعل نسبت به كسبهاي خودشان اگر آن فواعل نبودند مكاسب نبود اين يك قسمش است و آسان هم هست و آن قسمش را كه خيلي بايد دقت كرد كه بنا بناي فكر باشد هر فاعلي كه اين جور افعال از دستش جاري مي‏شود كه مواد خارجه را مي‏گيرد به صوري كه مي‏خواهد در مي‏آرد مثل كاتبي كه مداد را مي‏گيري به صورت الف و باء و جيم در مي‏آرد كاتب مداد نمي‏شود اينها درست است و همه يك نمونه و يك نسق است لكن فعلي كه تعلق مي‏گيرد به اين مداد و مداد را بر مي‏دارد روي كاغذ مي‏نويسد آن فعل كه مثل مداد نيست كه آن را بردارد و با آن روي كاغذ بنويسد مثل كاغذ نيست كه آن را بر دارد روش بنويسد مسئله را يك جا كه ياد گرفتيد همه جا ياد گرفته داريد و اگر يك جا نفهميديد هيچ جا نفهميده‏ايد.

پس هر فعلي كه از فاعل از اشياء خارجه گرفته شده از وجود صانع ساخته نمي‏شود و سعي كنيد اين را فراموش نكنيد اين لفظ را ضبط كنيد، هر فعلي از خود فاعل بايد ساخته شود و از خارج وجود فاعل نيامده مثل اين كه فاعل اگر خودت هستي و حركتي احداث مي‏كني اين حركت نه از آسمان آمده نه از زمين آمده نه از آب آمده نه از آتش آمده نه از غيب آمده نه از شهاده آمده اين حركت هيچ جاي ملك نيست مگر توي همين دست من حركت دست من جاي ديگر جاش نيست هر فعلي پستاش همين است كه عرض مي‏كنم پس هر فعلي صادر است از فاعل خودش و از خارج خودش از هيچ طرفي نگرفته از خارج وجود فاعل مثل غباري نمي‏آيد به دامن فاعل بنشيند غبار اعراض دخلي به او ندارد به مؤثري ديگر برپا است فعل از خود فاعل ناشي مي‏شود و صادر مي‏شود.

حالا اين را لفظهاش را مي‏شنويد و مي‏بينيد كه همه‏اش هم وقوع دارد لكن تا دقت نكنيد و فكر نيايد انسان فكر كه نكرد خيلي جاها مي‏ماند علي العميا و نمي‏فهمد اين مطلب مطلبي است كه تمام مردم مي‏بينند اين مطلب را تمام حيوانات مي‏بينند اين مطلب مطلبي است كه كاين من آية في السموات والارض يمرون عليها روش راه مي‏روند و هم عنها معرضون غافلون، پس فعل صادر از فاعل است و حتم است كه چنين باشد و واجب است كه چنين باشد.

دقت كنيد ان‏شاءالله هر فعلي واجب است از فاعل خودش ناشي باشد و محال است از فاعلي ديگر ناشي شود ديدن شما بايد حتما از شما صادر شود و هر كس ببيند تمام اهل مملكت خدا همه صاحب چشم باشند و همه ببينند و شما نعوذبالله كور مادرزاد باشيد هيچ خبر نداريد چشم يعني چه مبصر نمي‏دانيد يعني چه هيچ از فعل آنها نمي‏آيد پيش شما نمي‏آيد به شما بچسبد شما اگر مي‏بينيد مبصر داريد اگر خودتان نبينيد تمام اهل مملكت چشم داشته باشند و ببينند آنها خودشان ديده‏اند فعل آنها نمي‏شود به شما بچسبد به جهت آن چه عرض مي‏كنم فكر كنيد و راههاش را كه عرض مي‏كنم داخل بديهيات مي‏شود و نتايجش لاتعد و لاتحصي است چه قدر مطالب ظاهر و باطن و مجرد و مادي معلوم مي‏شود.

فعل بسته است به فاعل اگر اين متحرك توي اين حركت و اين حركت نباشد توي اين متحرك اين اصلش نيست اين حركت را بخواهي بكني از اين ماده و بچسباني روي چيزي ديگر اين فاني مي‏شود پس اگر فرض دروغي كني كه فعل از فاعل كنده شود و نمي‏شود و داخل محالات است و نخواهد شد اگر فرض دروغي كردي كه فعل از فاعل كنده شد نيست محض مي‏شود هيچ مي‏شود نمي‏ماند چيزي كه مثل غباري برود به دامن كسي بنشيند ان‏شاءالله درست دقت كنيد با دقت هر چه تمامتر فعل صادر است از خود فاعل و واجب است از خود فاعل صادر باشد و محال است از غير فاعل فعل اين فاعل صادر شود حتي فعلهائي كه مثل هم است دقت كنيد بناتان تقليد من نباشد الفاظ مرا بشنويد و هر ايرادي هم داريد بكنيد تا مطلب خوب واضح بشود.

پس عرض مي‏كنم حتي فعلهائي كه مثل هم است قيام را من احداث مي‏كنم شما هم مي‏كنيد حالا قيام مرا شما نمي‏توانيد احداث كنيد و محال است شما احداث كنيد چنان كه قيام شما را من نمي‏توانم احداث كنم بلكه محال است من احداث كنم من قيام خودم را احداث مي‏كنم و واجب است خودم احداث كنم شما قيام خودتان را احداث مي‏كنيد و واجب است خود شما احداث كنيد و اين سرّي است كه اگر بر اين سر مطلع شديد اسرار شرايع به دستتان مي‏آيد.

خدائي كه هيچ احتياجي به عمل بندگان ندارد عمل بكنند يا نكنند به خدا ضرري كه نمي‏توانند برسانند چه براين داشته خدا را كه قرار بدهد كه فلان حلال است فلان حرام است فلان مستحب است فلان مكروه است كسي بگويد براي اين مي‏گويد كه اگر عمل نكنند هلاك مي‏شوند چه ضرري بر او وارد مي‏آيد، ملتفت باشيد سر مطلب به دستتان باشد، عرض مي‏كنم خدا است همين جوري كه ابتدا مي‏كند به صنعت چيزي و مي‏سازد مصنوعات را محض جود و كرم و اينها الفاظش است كه عرض مي‏كنم و هنوز نمي‏دانيد جود يعني چه كرم يعني چه پس ملتفت باشيد صانع خلقت مي‏كند اشياء را و حتم فرموده كه هر چه خلق كرده يك فايده‏اي داشته باشد و فايده‏اش اين است كه يك چيزي مالك باشد و هر چه را تو نكني مالك آن نمي‏تواني بشوي و اين سر عجيب غريبي است و من مكرر عرض كرده‏ام در غير مواضع خودش اين مطلب را، عرض كرده‏ام كه شما اگر ذائقه نداشته باشيد مثل اين كه دست شما ذائقه ندارد فرق نمي‏كند در اين دست بي ذائقه حلوا بگذاري يا سم قاتل تلخ، دست چون ذائقه ندارد هيچ نه تلخي مي‏فهمد يعني چه نه شيريني مي‏فهمد يعني چه لكن زباني كه تلخ را مي‏فهمد يعني چه ذائقه توش هست روي آن زبان كه مي‏گذارند شيريني را زبان شما فهميده و وقتي زبان شما فهميد و اين فعل فهميدن بسته به زبان شما است و فاعل اين ذائقه است و ذائقه توي زبان شما است شما كه ذوق حلوا كرديد اذاق الله الحلوا.

ملتفت باشيد كه اين ذاق هم مثل آن زاغ است كه بد است كه فلما زاغوا ازاغ الله و اگر ذقت الحلوا اذاقك الله الحلوا و مادامي كه نچشيده‏اي حلوا را خدا هم هنوز نخورانده حلوا را به تو و محال است بخوراند مگر آن كه روي زبانت بگذاري و بخوري تا او خورانده باشد به تو. هم چنين تا تو نبيني چيزي را محال است خدا بنماياند به تو چيزي را وقتي تو مي‏بيني چيزي را آن وقت خدا به تو نموده آن چيز را و هم چنين تا تو نشنوي با همين گوش خودت سخني را صوتي را خدا هم نشنوانيده به تو صوتي را آن وقتي كه تو مي‏شنوي خدا شنوانيده تا تو تحصيل نكني علمي را و خودت عالم نشوي عمل نكني مطالعه نكني عمل نكني فكر نكني تا تو تحصيل نكني علم را خدا هم تو را عالم خلق نكرده علم به تو عطا نكرده وقتي علم را تحصيل مي‏كني آن وقت خدا اعطاك العلم.

به همين طور عرض مي‏كنم تا تو هدايت نشوي يعني مهتدي نشوي خدا تو را هدايت نكرده بعينه مثل اين كه به تو مي‏گويند بيا وقتي آمدي آمده‏اي تا تو هدايت نشوي و هدايت فعل خودت نباشد مهتدي نباشي و اين فعل صادر از خودت نباشد ما هداك الله وقتي هدايت شدي يهديهم ربهم بايمانهم.

به همين نسق طرف مقابلش هم تا كسي خودش كافر نشود خدا او را كافر نكرده مثل اين كه تا كسي متحرك نشود خدا او را متحركش نكرده پس وقتي كسي كافر شد آن وقت لعناهم بكفرهم تا كسي اعراض از حق نكند خدا او را معرض خلق نكرده فلما زاغوا همين كه ميل از حق كردند اعراض از حق كردند آن وقت كه اعراض كردند همان وقت اين فعل صادر شد از ايشان، كي اين فعل را خلق كرده خدا همان وقت ازاغ الله قلوبهم و هكذا هلم جرا تا تو نماز نكني خدا نماز براي تو خلق نكرده و هكذا ملتفت باشيد و يك نقطه بيشتر نيست و تمام ماسوي الله توش غرق است و همه‏اش توي اين يك كلمه است پس به قول مطلق بگو فعل كسي را هيچ كس محال است مالك شود نمي‏شود فعل كسي را هيچ فاعلي مالك شود محال است مگر اين كه فعل خود را مالك شود.

گندمهاي در انبار را تو مالك نيستي مگر بالعرض مثل اين كه اهل دنيا مغرورند نمي‏داني هم كه مالكش كيست تو اگر مغرور شدي به اين گندمها اين جا باد مي‏كني كه گندم در انبار پر است حتي اگر بروي روي انبار بنشيني خيال مكن تصرف كرده‏اي در آن هنوز نمي‏داني كيست مالكش چرا كه دزدها مي‏آيند مي‏برند يا آن كه مي‏فروشي آنها را بلكه اگر از انبار بياري در اطاق توش بخوابي باز تصرف در گندم نكرده‏اي آن قدري كه دلخوشي كه مالك شده‏اي اين غرورها از شيطان است تو متصرف نيستي همين طور تا ببرند آسيا آردش كنند هنوز متصرف نيستي باز تا بيارند در خانه تحويلت كنند باز متصرف نيستي و مال تو نيست تا آن وقت كه مي‏خوري و مي‏چشي آن وقت اعطاك الله الخبز اعطاك الله الرزق كسي از قدر سؤال كرد از حضرت امير، قدر را منكر بود مي‏خواست انكاري كرده باشد پرسيد اين روزي من هست يا نه؟ گفت اين مقدر است رزق كي باشد؟ فرمودند اگر تو مي‏خوري رزق تو است كسي ديگر بخورد رزق او است طوري ديگر هم مي‏شد جوابش بدهند عمدا اين جور جوابش دادند.

پس مملوك تو آن چيزي است كه رزق تو شده باشد ديگر رزق خوردني است وقتي مي‏چشي رزق تو شده وقتي طعمش زايل شد از دهن تو ديگر مال تو نيست چنان كه وقتي نيامده در بدن تو هنوز رزق تو نيست هنوز نمي‏داني رزق چيست و آني كه معطاي تو است و اعطاك الله آن است كه به تو رسيده و آن رزق است و تو مرزوقي و خدا رازق، خدا رازق آن رزقي است كه روي زبانت مي‏گذاري و تو مي‏چشي آن را آن وقت خدا رازق است و تو مرزوق لكن تو نخوري و لجبازي كني و بگوئي خدا قادر است به من رزق بدهد بدون اين كه من بخورم حرف بي معني است و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض اين مردمي كه هيچ نمي‏دانند خرافت مي‏كنند فكر كنيد آيا لازم است صانع تابعشان باشد اگر چنين بود بايد تمام خلق متصرف در وجود او باشند صانع تابع كسي نيست خودش از روي حكمت كار مي‏كند از روي حكمت عطا ميكند پس قرار داده هر كس مالك باشد فعل خودش را ليس للانسان الا ماسعي و ليس لكل فاعل هر فاعلي مي‏خواهد باشد جن باشد انس باشد غيب باشد شهاده باشد جماد باشد نبات باشد حيوان باشد انسان باشد ملك باشد نبي باشد برود تا پيش صانع خدا باشد هيچ كس هيچ چيز را مالك محال است بشود مگر فعل خودش را.

پس تو رزق خود را مالكي و مذوقي كه در ذوقت آمده ديگر حلواهاي نخورده مالت نيست كه اگر تو را توي ديگ حلوا غرق كنند و نچشي حلوا را هيچ حلوا به تو نداده‏اند توي  حلوا هم فرو رفته‏اي لكن لامسه طعم نمي‏فهمد تو نهايت اطراف بدنت در حلوا فرو رفته لمس حلوا هم حلاوت نيست لمس آن حلوا برودتش سرديش گرميش نرميش و زبريش همه را فهميده‏اي اما شيريني و تلخي را لامسه نمي‏تواند بفهمد وقتي روي زبان مي‏گذاري از زبان مي‏فهمد.

پس هيچ فاعلي محال است مالك شود مگر فعل خود را و واجب است فاعل فعل خودش را احداث كند و محال است كه فاعلي فعل كسي ديگر را احداث كند لاتزر وازرة وزر اخري خوبيها برمي‏گردد به خوبان بديها برمي‏گردد به بدان و هر چيزي بسته به فاعل خودش است و حتم است و حكم همه جا هم جاري است در جمادات فعل جمادي واجب است از جماد سر بزند فعل نباتي جذب و هضم و دفع و امساك اينها فعل نبات است واجب است از نبات سر بزند فعل هر درختي را ميوه هر درختي را كدام درخت بدهد همان خود آن درخت بايد بدهد آن شاخه بايد ميوه خودش را بدهد شاخه ديگر ميوه خودش را بدهد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله محال است كه فعل كسي را بچسبانند به كسي ديگر پس از اين جهت است كه صانع واجب كرده چرا كه پيشتر هم قرار داده بود كه واجب است و عقل هم حكم مي‏كند كه واجب است فعل صادر از خود فاعل باشد تا مالك آن باشد مملكت خودش باشد فاعل بي‏مملكت وجودش بي مصرف مي‏شود مخلوقي خلق كنند و مالك هيچ چيزشان نكنند وجودشان چه مصرف دارد آبي باشد تر نكند آفتابي باشد نور نداشته باشد انساني باشد هيچ كار نداشته باشد جني باشد انسي باشد ملكي باشد كاري از او نيايد مصرفش چه چيز است خلقت فايده مي‏خواهد و خدا حكيم است و حكيم كار را با فايده مي‏كند و محال و ممتنع است يعني محالي را كه قرار داده كه خلاف حكمت نكند يعني نه اين كه نمي‏تواند اما نمي‏كند واجب است صانع اختيار داشته باشد مثل اين كه خدا مي‏تواند دروغ بگويد اما نمي‏گويد خدا مي‏تواند ظلم بكند اما نمي‏كند خدائي كه ظالمين را خلق كرده خيلي بهتر از ظالمين مي‏تواند ظلم كند لكن با وجودي كه اقدر القادرين است و اشد المعاقبين است هيچ ظلم نمي‏كند دروغ نمي‏گويد جميع كاذبين را او خلق كرده لكن هيچ دروغ نمي‏گويد بازي نمي‏كند جميع بازيگرها را او خلق كرده جميع فتنه‏ها و حيله‏ها را او خلق كرده حتم قرار داده حكم كرده كه هر فعلي از فاعل خودش ناشي باشد هم‏چو صانعي البته جلو مردم را بايد شل كند كه هر فاعلي فعل خودش را بكند ديگر نگاه دارند جلو كسي را كه كافر مشو كافر هم مي‏شود بشود به جهنم مي‏گويد منافق مي‏شوي بشو به درك اسفل مؤمن مي‏شوي مفت خودت ان احسنتم احسنتم لأنفسكم و ان اسأتم فلها هيچ باكش نيست صانع، نظم خلقت را غير از اين جور محال قرار داده فعل بايد لامحاله از فاعل خودش ناشي شود نماز تو را خودت بايد بكني كسي ديگر نماز كند نمازش به من بچسبد.

باز ملتفت باشيد اينها راهي ديگر دارد عرض مي‏كنم مي‏شود نيابت كرد و هنوز نمي‏داني چه طور مي‏شود كه جايز شده و اينها كه عرض مي‏كنم خود اينها يقينيات است دست بر نداريد كه يك جائي من يك مطلبي را نمي‏فهمم در اين مطلب كه نمي‏تواني شك كني مي‏بيني تا تو نجنبي نجنبيده‏اي هزار مردم ديگر حركت كنند دخلي به تو ندارد بله مردم ديگر اگر زير بازوي تو را بگيرند تو بجنبي باز تو خودت جنبيده‏اي بسا كارهاي نيابتي از آن بابت باشد نه اين است كه با وجودي كه اگر عصا دست نگيري نمي‏تواني حركت كني و تو به واسطه عصا مي‏تواني برخيزي اما حالائي كه ايستاده‏اي تو ايستاده‏اي يا عصا ايستاد عوض تو، در نيابتها هم همين طور است خودت پول مي‏دهي او نيابت مي‏كند باز كار خودت است اين است كه يك جزئش را مي‏دهند به او و نه جزئش را به آن كسي كه نيابت كرده حج كه براي كسي كردند نه ثوابش را مي‏دهند به آن كه كرده يكيش را مي‏دهند به آن كه نايب گرفته نماز مي‏كنند نه تاش را به آن مي‏دهند يكيش را به آن مي‏دهند.

پس ملتفت باشيد اين معني را ان‏شاءالله و اين نصيحت را فراموش نكنيد مطلبي اگر به طور يقين گفته شد كه خدشه بردار نيست و يقيني است اگر مطلب ديگر را نمي‏داني دست از اين يقيني بر مدار پس عصا كمك مي‏كند كه راه بروي اما راه رفتن عصا حركت تو نيست حركت خودش است نهايت تو به اعانت او راه رفته‏اي تو نمي‏تواني بايستي نماز كني يك كسي زير بازوي تو را مي‏گيرد كمك مي‏كند ايستادن او ايستادن تو نيست باز خودت ايستاده‏اي نهايت او وات داشته تو هم ايستاده‏اي تو را وضوت مي‏دهند او نباشد نمي‏تواني وضو بگيري و عاجز بودي اما باز او كمك كرده تو وضو گرفته‏اي تا از تو فعل جاري نشود مال تو نيست محال است اين امر كه فعل از غير كنده شود فعل غير كنده نمي‏شود به غيري ديگر بچسبد و اين را از دست ندهيد فكر كنيد تعمق كنيد و هر راه خدشه‏اي كه براتان آمد مترسيد و بگذاريد بيايد، اگر درست توي راه افتاديد خودش پس مي‏زند، مثل خار وخاشاك روي موج، انسان كه به آب نگاه مي‏كند خار و خاشاك روي آب جلوش را نمي‏تواند بگيرد پس حتم است و همان يك كلمه اول را داشته باشيد مملوكات مالكين جميعش مال مالكين است پس مبصر تو مال تو است و مالك آن هستي و تو مبصري مبصرات خود را هم‏چنين مسموعات تو مال تو است نه مال غير تو به آن جورهائي كه متبادر است هيچ نيابت نمي‏توان كرد لكن كمك كرده‏اند پنبه‏اي در گوشت بوده بيرون آورده‏اند يا اگر صدا دور بوده به واسطه نبيي يا چيز ديگري به گوشت رسانيده‏اند باز تا خودت نشنوي نشنيده‏اي در مطلبي كه عرض مي‏كنم خدشه راه ندارد.

پس فعل لامحاله حتم است صادر از فاعل خودش باشد اين است كه تو تا نماز نكني نماز نكرده‏اي و خدا نمي‏خواست نماز كني و اگر خودت نماز نكرده باشي هر كس نماز كند تو نكرده‏اي تا تو ايمان نياري مردم ديگر ايمان بيارند دخلي به تو ندارد تا خودت اعتقاد به خدا نكني مردم ديگر اعتقاد كنند دخلي به تو ندارد تو اعتقاد نكرده‏اي.

پس هر عطائي كه خدا كرده آن جائيش كه غرور توش نيست آن جائيش است كه توي چنگ گذارده شده شيطان مي‏آيد گول مي‏زند كه آن مزرعه ما است آن مزرعه‏اي كه يك گوشه‏اي افتاده كه من خبر از آن ندارم چه طور مال من است مزرعه گندمي كه دزد مي‏آيد آن را مي‏برد براي خودش چه طور مال من است و تعجب اين جا است كه دزد كه مي‏برد مي‏گوئي مال مرا برده دزد هم خيال مي‏كند حالا مال خودش شده، اي مردكه اگر مال تو بود دزد نمي‏توانست آن را ببرد.

ملتفت باشيد حكم دنيائي را عرض نمي‏كنم شما باطنش را ملتفت باشيد پس مال كسي را نه به زور مي‏توان برد نه بالتماس نه به جبر نه به تفويض، ديدن تو مال تو است نه كسي كه توي سرت مي‏زند ممكن است مال او شود و نمي‏شود نه تو مي‏تواني بدهي نه او مي‏تواند بگيرد مال كل مالكين فعل خود مالكين است و اين فعل را نه جن نه انس نه دزد نه به طور زور نه به طور التماس نه به جبر نه به تفويض نمي‏توان گرفت به كسي ديگر داد اين صادر از فاعل است راجع به فاعل است چيزي كه از فاعل صادر شد مال او است هيچ كس نمي‏تواند پس بگيرد.

و اين سر خيلي عظيم و بزرگي است كه خدا با وجودي كه احتياجي به عمل شما ندارد مي‏گويد خودتان محتاج به عمل خودتانيد مي‏خواست مالكتان كند گفت عمل كن مي‏گويد تخم را بكار تا بدروي باز كشته زراعتي را و خيال مي‏كني مال تو است اين باز داخل غرورهاي مردم است اين دانه‏ها كه ريخته شد خدا عالم است كي برد كجا افتاد پوسيد زيرزمين مرغها كدام را بردند مورچه‏ها كدام را بردند بعد از بيرون آمدن سلطان ببرد دزدها ببرند باز مالك نشده‏اي وقتي آمد روي زبان و چشيدي حالا مرزوق تو مي‏شود و عطا به تو شده حالا تو مالك آن شده‏اي مبصرات بعينه همين جور است مسموعات بعينه همين جور است ملموسات همين جور مشمومات همين جور مذوقات همين جور و هكذا متصورات بعينه همين جور است و هكذا معلومات بعينه همين جور است معقولات بعينه همين جور همه‏جا همين جور است به طوري كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.

پس هيچ كس كار كسي را نمي‏تواند بكند وقتي پرده را برداريد و ان‏شاءالله غافل نباشيد همين قدر غافل نباشيد مي‏دانيد فعل هر فاعلي مملوك آن فاعل است و خدا عطا كرده است به آن فاعل براي اين كه مالكش باشد مال خودش باشد دزد نداشته باشد و غل نداشته باشد غش نداشته باشد هيچ كس زورش نرسد به حيله‏اي به زوري آن را پس بگيرد داخل محالات است اين است كه صانع هي ارسال رسل مي‏كند هي انزال كتب مي‏كند كه عمل كنيد تا داشته باشيد ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب به آرزوهائي كه مردم مي‏كنند كه گندمها براي ما انبار مي‏كنند مالك نشدند اگر خودشان مي‏خورند خورده‏اند خودشان نماز مي‏كنند خودشان نماز كرده‏اند تو هم نماز كن تا نماز كرده باشي.

پس فعل صادر است از خود فاعل، غيري محال است كه صادر كند و واجب است اين صادر كند پس نتيجه اين سخنها يعني نمونه از نتيجه را هنوز جرأت نمي‏كنم عرض كنم آن نزديك نتيجه اين است كه عرض مي‏كنم پس فعلي كه صادراز فاعل است از عرصه فاعل مي‏آيد چرا كه بيرون عرصه فاعل مال كسان ديگر است پس فعل را فاعل احداث مي‏كند از عرصه خودش ديگر اين عرصه خودش كه عرض مي‏كنم عرصات مملكت خودش است يا عرصه ذاتش ذات فاعل فعل خودش بشود اين دقت هست و بايد فهميد معلوم است ذات هيچ فاعلي فعل خودش نمي‏شود محال است بشود ذات فاعل فعل خودش بشود خيلي حرف بي معني است من خودم بشوم حركت خودم اگر مي‏شدم حركت از من صادر نمي‏شد پس هيچ فاعلي خودش فعل خود نمي‏شود به جهتي كه فعل بسته به فاعل است آن فاعل بشود صادر از خودش پس فاعل هم سرجاي خود فاعل است و فعل را از خود فعل انشاء مي‏كند.

اينها ديگر كم در دست مردم است پس فعل خودش به خودش موجود است پس خلق الله المشية بنفسها را حالا فكر كنيد خودت هم مشمولي، به حركت احداث حركت مي‏كني يا به سكون پس به نفس سكون احداث سكون كرده‏اي و ذات تو ساكن نيست به دليلي كه راه مي‏افتي و به نفس حركت حركت را احداث مي‏كني و به حركت راه رفتن را احداث مي‏كني و حركت ذات تو نيست فعل تو است به دليلي كه يك ساعت ديگر ساكن مي‏شوي به نفس خود نيت نيت ميكني نماز مي‏كني ديگر نيت نه توي ذات مي‏رود نه به نيتي ديگر احداث مي‏شود فعلي است كه پيشتر نبود نيتش هم نبود پس فعل مصنوع به نفس است موجود به نفس است و فاعل آن را به خود او احداث مي‏كند و در زير رتبه فاعل ايستاده و چون از غير عرصه فاعل نيامده ديگر تتمه سخن خيلي دامنه‏اش دراز است بايد بعدها ان‏شاءالله عرض كنم.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس بيست و چهارم چهارشنبه 18 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

24بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

اصل سخن را ان‏شاءالله فراموش نمي‏كنيد سخن در اين بود كه در هر عالمي كه يك چيز متشاكل الاجزاي يك دستي را ببينيد از آن شي‏ء متشاكل الاجزاي يك دست مركبات مختلفه را نمي‏شود ساخت، داخل محالات است. مكرر عرض كرده‏ام حكمت آن است كه انسان علمش با آن طوري كه خدا وضع كرده اشياء را مطابق آن وضع الهي باشد همين قدر انسان چشمش را به هم بگذارد كه خدا است و قادر است اين علم نيست راست است اما اين علم به حقايق اشياء اسمش نيست جاهلي است تسليم كرده آني كه اكتفا به لفظ تنها و ظاهر الفاظ نمي‏خواهد بكند و مي‏خواهد حكيم باشد و مي‏خواهد ايمان در قلبش بنشيند اينها وضعش نيست.

پس يكي از كليات بزرگ حكمت است كه هر جا شما يك ماده‏اي ببينيد كه يك طبيعت دارد و يك جور است اشياء مختلفه را از آن يك جور نمي‏توان ساخت و خلق نمي‏توانند بسازند خالق هم خلاف حكمت نمي‏كند و مشيت او به محالات تعلق نمي‏گيرد و اين را ان‏شاءالله يك جائي تعمق كنيد درست به دست بياريد آن وقت همه جا جاريش كنيد. پس ببينيد مثل مومي كه متشاكل الاجزاء است و يك دست از اين موم متشاكل الاجزاي يك دست يك چيزي بسازي كه از خارج اين موم چيزي داخلش نكني از اين موم يك دست كه هر مزاجي دارد همه جا هست شكلي بسازي كه به واسطه آن شكل مزاجش بگردد داخل محالات است از اين موم متشاكل الاجزاء نمي‏شود مولود چند ساخت يكيش صفراوي باشد يكيش سوداوي باشد يكيش دموي يكيش بلغمي و هر چه مثلثش كني مربعش كني صورتش را تغيير بدهي هر چه تكه تكه كني و به صورت مختلفه درش بياري اگر مزاج اين موم صفرا است همه صفراوي مي‏شوند اگر مزاجش مثلا دموي است همه دموي مي‏شوند بلغم باشد همه بلغمي مي‏شوند سودا باشد همه سوداوي مي‏شوند.

ديگر اينها را باز عرض كرده‏ام آسان هم هست مكرر عرض كرده‏ام حق هميشه تا ملك خدا بوده آسان بوده الا اين كه مردم از راهش بيرون نمي‏آيند خود را در كلوخها مي‏اندازند. پس از يك ماده متشاكل الاجزاء صفراوي و سوداوي و دموي و بلغمي نمي‏شود ساخت اگر بخواهي چيزي صفراوي بسازي چيز گرمي بايد داخلش كني بلغمي بخواهي بسازي چيز تري بايد داخلش كرد سوداوي بسازي چيز خشكي بايد داخلش كني خاك بايد داخلش كرد دموي بسازي چيز گرم و تري بايد داخلش كرد،

ديگر فكر كنيد و خيلي هم آسان است و اين نه مخصوص عالمي است دون عالمي همه جا جاري است بر يك نسق هيچ جا تخلف نمي‏كند ولو بعضي جاها ترائي كند كه تخلف كرد تو از پيش بگرد راهش را به دست بيار. اصل خود اين مطلب يقيني كه از شكر هر چه بسازي شيرين اين معلوم است مگر كسي تأملي در اين دارد. از سركه هر چه بسازي ترش است چيز شيريني بخواهي بسازي داخل محالات است چيز ترشي از شيره بخواهي بسازي داخل محالات است سعي كنيد اين را مسجل كنيد در ذهن كه خدشه‏اي نباشد آن وقت اگر جائي ترائي كرد گول نخواهي خورد پس بعد از اين قاعده بسا ترائي كند كه ما مي‏بينيم از آب متشاكل الاجزاي يك دست گياههاي مختلف ساخته مي‏شود يكي بنفشه است يكي دارچيني هم چنين از خاك متشاكل الاجزاي يك دست جمادات مختلف به عمل مي‏آيد گياههاي مختلف به عمل مي‏آيد چه طور شد آن قاعده؟ اينها ترائيات است گول نزند و سعي كنيد اين نصيحتي است كه مكرر عرض كرده‏ام هر مطلبي كه يقيني شد دست از آن برنداريد اين را محكم كنيد اگر چيزي جائي ترائي كرد بگذاريد آن مجهول بماند اگر زورتان رسيد معلوم كنيد اگر زورتان نرسيد انسان معلوم خود را ترك نمي‏كند كه مجهولي دارد و اين نصيحت را داشته باشيدش انسان دست از آن چه مي‏داند بر نمي‏دارد كه من فلان چيز را نمي‏دانم يا نمي‏فهمم تمام اين مخلوقات نسبت به خداوند عالم ندارند علمي مگر كم مي‏فرمايد ما اوتيتم من العلم الا قليلا

ملتفت باشيد حالا پستاي عقلا اين نيست كه يقينياتي كه دارند ول كنند به جهتي كه چيزي ديگر مجهول من است شخص عاقل نمي‏كند چنين كاري عقلا هم‏چو كاري نمي‏كنند پس اين مطلب داخل بديهيات است كه به اتفاق كتاب، سنت، دليل عقل كه از ماده واحده متشاكل الاجزاي يك دست مواليد مختلفه صفراوي سوداوي دموي و بلغمي نمي‏توان ساخت. درجاتي كه در ميان چهار طبيعت است كه از هزار هزار هم مي‏گذرد و همه مختلفند با هم از ماده واحده نمي‏شود مواليد مختلف ساخت و چون نمي‏شود هر جا عالمش مثلا عالم موم است هر چه بسازي از موم مزاجش مزاج موم است مواليدي كه از موم ساخته‏اي هر چه براي موم از خواص اثبات مي‏كني براي هر تكه‏اي از آن همان اثبات مي‏شود پس اين اختصاصي به عالمي دون عالمي ندارد پس اگر ترائي كرد ديديم از آب متشاكل الاجزاي يك دست طوري شد ديديم شيرين شد طوري شد ديديم ترش شد طوري شد ديديم تلخ شد و ديدي اينها را نمي‏فهمي پا بيفشار يقينت را از دست مده پا كه مي‏افشاري مي‏بيني غير از اين مولودي كه مثال به آن گفته مي‏شود مثلا موم هر چه از آن بسازي اشكالش بر يك نسق خواهند بود و اگر ببينيد اين موم را گرم كني حالت ديگر براش پيدا مي‏شود سرد مي‏كني او را حالت ديگر پيدا مي‏كند يعني از خارج موم چيزي داخل موم شده پس مي‏شود از يك آب متشاكل الاجزاي يك دست بسازيم چيزهاي مختلفة الاجزاء خاك ميده نرم بسيار ناعم مخلوط كنيم با آبي و آب را بجوشانيم زياد تا غليظ شود اين غليظه آب غير از آب است از آب هم به عمل آمده بلكه اگر زياد بجوشاني سفتتر مي‏شود كم بجوشاني غلظتش كمتر خواهد بود از ماده رقيقه چيزي بسازي تا از ماده غليظه چيزي بسازي البته تفاوت دارد.

پس اشياء مختلفه مي‏شود ساخت پس آن اصل اصل محكمي بود كه از ماده واحده مواليد مختلفة الطبايع ما نمي‏توانيم بسازيم صانع هم حكيم است و خلاف حكمت نمي‏كند و اين امر محال است واو قرار داده محال را نكند و نمي‏كند پس از ماده واحده مواليد نمي‏شود ساخت اين مواليد ظاهره كه تكه تكه‏ها باشند متحصص نشده‏اند در واقع تكه تكه‏ها مركب نيستند حكمشان با آن ماده بعينه يكي است هيچ زياد نكرده‏اند هيچ از آنها كم نشده پس چه@ تكه مومي را برداري مثلث بسازي هيچ از موميت موم كم نشده چنان كه مومي را برداري مربع كني بر موميت موم نيفزوده چيزي،

پس از اين جهت است كه مي‏خواهم عرض كنم از ماده واحده كه متحصصش كنند امتيازات پيدا نمي‏شود همين امتيازات ظاهري كه در واقع متحصص نيستند امتيازي نيست كه بعضي تكه‏ها چيزي داشته باشد كه آن تكه‏هاي ديگر نداشته باشد. ديگر فراموشتان نشود ان‏شاءالله ديگر عذري هم باقي نمي‏ماند براي كسي به جهتي كه خيلي واضح است و مبرهن، پس از ماده واحده كه شيرين است و ترشي ندارد يك تكه‏اش را برداريم ترش شود نمي‏شود مگر از خارج ترشي داخلش كنيم ديگر يا سركه توش كنيم يا آفتاب مي‏گذاريمش ترش مي‏شود آن هم باز از خارج آمده پس تا از خارج چيزي داخل ماده‏اي نكنيم شي‏ء مركب را نمي‏توان ساخت و حصص ظاهره اينها را متحصص نمي‏كند و اينها مواليد در واقع نخواهند بود و مابه الامتياز نخواهند داشت اگر چه امتيازات ظاهري هم داشته باشند پس از ماده واحده تا از خارج آن ماده چيزي داخل آن ماده نكنيم مولود بخصوصي مركب از ماده نمي‏توان ساخت.

حالا توي همين مثالها تعمق كنيد خوب فكر كنيد ببينيد راه نقض نمي‏ماند پس وقتي شما داشته باشيد انگبيني را و داشته باشيد سركه را وانگبينتان شيرين محض است و سركه‏تان ترش محض است اين دو را داشته باشيد بسا هزار مولود مي‏توانيد بسازيد مثلا يك نخود اين را با يك نخود آن داخل هم كنيم چه جور مي‏شود چه حالتي چه خاصيتي براي چه كسي چه قدر دارد آن وقت يك نخود سركه را با دو نخود از شيره داخل هم كني اين معلوم است شيرينش غالب است ديگر اين يك نخود سركه را با سه نخود شيره داخل كني شيرينش تفاوت مي‏كند. پس همين كه دو ماده مختلف پيدا شدند ديگر عدد مواليدي كه مي‏توان از اين ماده استخراج كرد از حصر مخلوقات بيرون مي‏رود يك نخودش با يك من او يك منش با ده من او يك منش با صد منش و هكذا مواليد مختلفه مي‏توان از آن استخراج كرد به خلاف اين كه يك ماده باشد از يك ماده نمي‏شود ساخت مواليد مختلفه هر چه بسازي همه‏اش مثل هم است

ملتفتش باشيد كه نتيجه‏هاي بزرگ خواهد آمد و خواهيد فهميد ان‏شاءالله و حالا بسا غافل هم باشيد داخل بديهيات هم هست. پس خيك شيره ما به اندازه‏اي كه شيرين است يك مثقالش همان جوري شيرين است كه تمام خيك شيرين است خم سركه ما يك نخودش به اندازه‏اي كه ترش است تمام خمش به آن اندازه ترش است پس نخود نخود كردن غرفه غرفه كردن ماده واحده مواليد مختلفه نمي‏شود از آن ساخت همين كه دوتا شد ديگر آن وقت يك نخود اين را با يك نخود آن داخل هم مي‏كني يك نخود را با دو نخود با سه نخود و هكذا بيشتر و كمتر داخل هم كنيم ميزانهاش تفاوت مي‏كند و مواليد مختلف از آن ساخته مي‏شود.

ديگر فكر كنيد پس هر عالمي كه اشياء مختلفه نباشد در آن عالم در آن جا اصلش مواليد نمي‏توان ساخت از خود آن عالم و حالا عجالة مي‏بيني در عالم جسم، آسماني است متحرك زميني است ساكن آتشي است گرم و خشك هوائي است گرم و تر آبي است سرد و تر خاكي است سرد و خشك ديگر مواليدش هم از اندازه بيرون است بدانيد اينها را از جسم تنها نساخته‏اند آن بابي كه عرض كردم ان‏شاءالله اگر فكر كنيد مي‏دانيد چه قدر وسيع بود چه قدر واضح بود كسي اين باب را ملاحظه نكند چه قدر گم مي‏شود ببينيد جسم آن جائيش كه گرم است آيا هميشه گرم است آن جاش كه سرد است آيا هميشه سرد است يا گاهي گرم مي‏شود گاهي سرد مي‏شود آيا آسمان هميشه آسمان بود آيا اين زمين هميشه زمين بود قهقري بر مي‏گردي مي‏روي به زمان آدم مي‏رسي به زمان جان و بن جان مي‏رسي به زمان حيوانات مي‏رسي به زمان نباتات مي‏رسي از همين راه كه فكر مي‏كني مي‏تواني يقين كني كه هيچ شك و شبهه نداشته باشي هيچ شك و شبهه نماند برات كه يك وقتي بوده كه نه آسمان بود نه زمين بود نه آب بود نه خاك نه هوا نه آتش نه حركتي نه سكوني با وجودي كه خرمن جسم روي هم ريخته بود و خرمن جسم را فرض كن مثل ماده موم روي هم ريخته هر جزئيش هر حكمي مي‏كند آن جزء ديگر هم همان حكم را مي‏كند هر حكم بالاش مي‏كند زيرش همان را مي‏كند از خارج عالم جسم يك چيزي داخل عالم جسم مي‏كني مثلا حرارتي را از جائي مي‏آرند در عالم جسم مثل يك روحي دميده مي‏شود در بدن اين جسم اين مي‏شود جسمٌ حارٌ پس مي‏شود آتش را ساخته‏اند همين طور از خارج عالم جسم گرمي و تري مي‏آرند داخل عالم جسم مي‏كنند مانند روحي بي اغراق فرو مي‏رود در تكه جسمي آن وقت هوا را مي‏سازند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله بي اغراق صور جميعشان حالتشان اين جور است اين جوري كه ترائي مي‏كند نيست صور بعينه مثل ارواحند فرو مي‏روند در اعماق جسم آيا نمي‏بيني وقتي آب انگور ترشيد ترشي فرو مي‏رود در اعماق آن آب انگور وقتي شيرين شد شيريني فرو مي‏رود در اعماق آب انگور وقتي تلخ شد تلخي فرو مي‏رود در اعماق آن آب انگور، كرباس رنگ شد رنگ فرو مي‏رود در مغز كرباس و هكذا گرمي سردي و هر چه از اين قبيل باشد پس فعليتها وقتي مي‏خواهند پا به عالم قوه بگذارند عالم قوه را بدن خود قرار مي‏دهند خودشان ارواح دميده در آن ابدان مي‏شوند آن روح كه در آن بدن دميده شد آن وقت اثرش زيادتر مي‏شود حرارت روحي است در بدن اين زغال سرخ شده آتش در تمام آسمان و زمين هست توي اين هوا هست توي آب هست آبها ماده آتشند همين نفتها آب است در توي تمام چوبها آتش هست دو تا چوب را مي‏سائي چنان كه خراطها به هم مي‏سايند دود مي‏كند يك دفعه مشتعل مي‏شود مثل اين كه كبريتها را مي‏كشي در مي‏گيرد چوبها را هم قايم مي‏كشي به هم در مي‏گيرد واقعش اين است كه از تحريك آتش از اندرون بيرون مي‏آيد، نمونه‏اش اين است كه آتش چون جسمي است بسيار رقيق از هوا خيلي رقيقتر است چنان كه مي‏بيني شكم هوا را پاره مي‏كند و از مغز هوا مي‏رود بالا از شدت رقتش است مي‏بيني هوا چون رقيق است ببريش زير آب و آن جا سنگ را ول كني مخلي به طبعش كني شكم آب را پاره مي‏كند مي‏آيد بالا خيك پرباد را بالقسر ته آبش ببري مخلي بطبعش كني بالا مي‏آيد همين جور آتش را وقتي ولش كني شكم هوا را پاره مي‏كند مي‏رود بالاي هوا مي‏ايستد به جهتي كه لطيفتر است از هوا و نسبتشان را به آثار كه مي‏سنجيم معلوم مي‏شود كه چه قدر لطيفتر است.

حالا ملتفت آن معني اگر بخواهيد بشويد ملتفت باشيد و دقت كنيد من هيچ جا عنوانش را در كلام هيچ حكيمي نديده‏ام حكما چون نگاه كرده‏اند ديده‏اند سنگ و چخماق را كه به هم مي‏زنند آتش مي‏دهد مي‏گويند اين داخل بديهيات است پس بديهي مي‏شود و حال آن كه داخل نظريات مشكل است، پس آتش جسمي است از هوا رقيقتر مي‏بينيد خاك از همه عناصر غليظ‏تر است وقتي آن آتش بنا شد مخلوط و ممزوج با اين خاك باشد هر ريزي از آتش كه از آن كوچكتر فرضش نكني اطراف او را اين خاكها دارند و خاك مزاجش سرد است و خشك بر ضد نار واقع شده پس هر ذره‏اي از ذرات نار اطرافش را احاطه كرده خاك سرد مثلا جرقه آتش زير خاك حرارتش كم مي‏شود پس اين آتشي كه  همه جا هست خاكها همه جا روش ريخته از اين جهت آثار گرمي براي آن پيدا نيست پس كانه مرده است اين آتش واذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم آتش ريزريز شده هباء منثور شده نمونه‏اش همين ريزريزها كه از چخماق مي‏ريزد ريزه‏هاش بسا خيلي ريز باشد به حدي كه اگر بخواهي ببينيش ديده نشود آن آتشها چون در نهايت لطافت هستند و روشان خاك ريخته شده آب روشان ريخته شده سنگ درست شده پس آهن درست شده چخماق درست شده ريز ريزهاي آتش خودشان نمي‏توانند بيرون بيايند بايد به تدبيري بيرون آورد به هم مي‏زني اينها را بعينه مثل آبي كه جابه جا بشود وقتي اين را جابه جا كردي خاكها بيرون مي‏آيد آتشها يك جا جمع مي‏شود وقتي جمع شد قوت مي‏گيرد.

باري ديگر پر از پي اين حرفها برويم اين حرفها به كار عوام نمي‏آيد ان‏شاءالله سعي كنيد مطلب اصلي را ملتفت باشيد مطلب اصلي همان كه از ماده واحده اشخاص صفراوي و سوداوي و دموي و بلغمي و سرخ و سفيد و بلند و پست نمي‏شود ساخت پس از ماده واحده كه مي‏سازي اشخاصي چند اينها مواليد ظاهري است مواليد حقيقي نيست عود چوبي است خوشبو اين چوب را تكه تكه كن تكه‏هاش را ريزريز كن يا خير درست فرضش كن كه متصل به هم باشد يا منفصل باشد همه اينها فرق نمي‏كند هر تكه‏اي مزاجش مزاج عود است همه‏اش يك حكم را دارد.

پس حالا ديگر ملتفت باشيد هر عالمي متشاكل الاجزاء و يك دست مي‏بيني حكم كن به طور يقين كه مواليد مختلفه از آن نمي‏توان ساخت و معني مخلوقات را فكر كن مخلوقات يعني مركبات، موجودات يعني مركبات يعني همين جور تركيبهاي ظاهري كه با چشم مي‏بيني همين جور خدا محاجه مي‏كند با تو كه افرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون آيا نديدي نشأه‏ي اولي را چرا متذكر نشدي آيا نديدي زاج و مازو و صمغ و دوده را كه توي هم كردي مركب شد باقي مركبات هم همين طور مركب بود روح را از عالم غيب مي‏آرند بدن را از عالم شهاده مي‏آرند تركيب مي‏كنند با هم تمام آن چه مي‏بيني در اين عالم هست و غير هم هم هست آتش غير از آب است آتشها را آورده‏اند از جائي ديگر آتشهاي امسال غير از آتشهاي پارسال است نه اين است كه اين آتش حالا همان آتش پيش باشد آتشها تازه پيدا مي‏شوند آبها تازه پيدا مي‏شوند تمام عناصر همين طور است والله اين زمين گاهي بزرگ مي‏شود گاهي كوچك مي‏شود همين آبها گاهي زياد مي‏شوند گاهي كم مي‏شوند هواها گاهي كم مي‏شوند گاهي زياد نمي‏بيني هوا وقتي خيلي سرد شد عرق مي‏كند پشت شيشه هواهاي دريا را خيال كن اگر هوا سرد شود هواها آب مي‏شود مي‏ريزد وقتي گرما مي‏زند آبها بخار مي‏شود بخار هوا مي‏شود پس هواها يك وقتي زياد مي‏شوند يك وقتي كم مي‏شوند و خدا قادر است يك جاش را فاني كند و به همين قاعده فاني مي‏كند زمين را آبها را هواها را آتشها را آسمانها را به همين نسق اگر نظر را قهقري برگرداني و فكر كني مي‏داني وقتي بود همين وقت زماني بدون تأويل بود وقتي كه آن عرش نبود اين افلاك نبود اين آفتاب و ماه نبودند اين كواكب نبودند اين خاك و آب و هوا و آتش نبودند اگر چه اين جسم هميشه بود و نبود ندارد و نمي‏شود نبود داشته باشد جسم آن صاحب طول و عرض و عمق است كه در فضائي گذارده شده و وقتي دارد اين هميشه بوده حال اين را هزار كار بر سرش بياري كه فانيش كني نميشود كرد زور ميزني چوبي را مي‏سوزاني حالا كه سوخت جسمش كه فاني نشده نهايت خاكستر شد خاكستر هم جسمي است باز آن چيز صاحب طول و عرض و عمق هست خاكستر را باز مي‏شود فاني كرد مي‏جوشاني نمك مي‏شود نمك كه شد خاكستر فاني شد اما آن چيز صاحب طول و عرض و عمق هست فاني نشد به همين طور نمك را تدبيري مي‏كند آب مي‏شود و بخار مي‏شود بله نمك فاني شد اما آني كه صاحب طول و عرض و عمق است محال است فاني شود چرا كه جسم در عالم بقا خلقتش شده ابتداش در عالم بقا خلق شده انتهاش در عالم بقا است محال است فاني شود خدا هم‏چو خلقش كرده فاني نشود نهايت به مسلط كردن حرارت بر آب بخار مي‏شود هوا مي‏شود يا خير آتش مي‏شود يا بر مي‏گردند آب مي‏شوند اينها زير و رو مي‏شوند همه هم فاني مي‏شوند بل هم في لبس من خلق جديد هر يكي مي‏رود يكي ديگر جاش مي‏آيد پدر مي‏رود پسر جاش مي‏آيد اين است كه عالم دنيا عالم كون و فساد است هي خراب مي‏شوند هي آباد مي‏شوند هي تكوين مي‏كنند آبها را هي آبها دائما تمام مي‏شود بخار مي‏شود هوا مي‏شود هواها را هي تكوين مي‏كنند هي تمام مي‏شود دائمامخض مي‏شود دائما در حركت است تماما زير و بالا مي‏شوند هي معدوم مي‏شود چيز ديگر موجود مي‏شود اما چيز صاحب طول و عرض و عمق را هيچ سمت را نمي‏شود از جسم گرفت. پس نه اين سمت را به كوبيدن مي‏شود از جسم گرفت اين طرف را هر چه بكوبي نمي‏شود طرف را از جسم گرفت و هم چنين آن طرف را و آن طرف.

پس ماده جسماني كه مثالش را عرض كردم مثل موم فرضش كنيد آن ماده غليظه صاحب سمتهاي ثلث است اين نه گرم است نه سرد است نه متحرك است نه ساكن است نه لطيف است نه كثيف است نه روشن است نه تاريك است چيز عجيب غريبي مي‏شود اگر فكركني مي‏بينيش و مي‏فهميش لكن همين را گرم مي‏كنند گرمي را از خارج عالم طول و عرض و عمق بيار ببين گرمي دخلي به طول ندارد دخلي به عرض ندارد دخلي به عمق ندارد از خارج مي‏آيد مي‏نشيند روي جسمي به اندازه معيني به اندازه‏اي كه جسم تو طويل است همراه طول آن گرمي مي‏آيد همراه عرض آن گرمي مي‏آيد همراه عمق آن مي‏آيد.

پس حرارت را از غير عالم جسم آورده‏اند داخل كرده‏اند يعني روحي است دميده‏اند در بدن جسماني آتش درست كرده‏اند بله حالايي كه آتش بالفعل و موجود شد اين آتش با آتش غيبي خيلي فرق دارد آتش غيبي نمي‏سوزاند آتشي كه در سنگ است و چخماق نمي‏سوزاند اطاق را پر از سنگ و چخماق كني هيچ گرم نمي‏كند اطاق را طبخ نمي‏كند غذا را اگر آتش جائي باشد يك ذره‏اش را بزني به جائي مي‏سوزاند.

منظور اين است كه اگر آتش پا در اين دنيا نگذارد در اين دنيا كار كن نيست نه روشنائيش پيدا است نه گرميش نه هيچ اثرش و اگر اينها را حفظ كرديد آن وقت مي‏دانيد علم به حقايق اشياء را صانع داشته و دارد و بس و حالا كه اين طور است اگر عقل داري برو پيش او درس بخوان از كتاب او درس بخوان پيغمبر فرستاده كتاب نازل كرده ليعلمهم الكتاب و الحكمة مرو جاي ديگر گدائي كن جاي ديگر خودشان هم ندارند بدهند حالا وقتي مي‏روي پيش صانع مي‏بيني در خصوص آتش اين جور فرموده مي‏فرمايد يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم تمسسه نار، ملتفت باشيد ان‏شاءالله مي‏فرمايد آن زيت است كه كانه همه اضائه‏ها از او است و والله تمام اضائه‏ها از روغن است ملتفت باشيد وقتي آتش در گرفت از در روغن مي‏خواهم عرض كنم اضائه تمام از روغن است ملتفت باشيد و از پيش برويد عرض مي‏كنم كه تمام احراق همه از روغن است اگر روغن بيد انجير در گرفت چون روغنش مكدر است ودود دارد روشنائيش كمتر است چراغي را كه از موم روشن كردي روشنائي آن يك درجه از روغن بيد انجير بيشتر شعله‏اش روشنتر است ديگر شمعي گچي شعله‏اش خيلي صافتر است سفيدتر است كانه شعله شمع گچي مي‏خواهد به سفيدي بزند و اگر روح ناري دميده شده باشد در دود رنگ اين سرخ خواهد شد مثل آتشهاي متعارف آن ابتدائي است كه روح تعلق به بدن زغال مي‏گيرد اين سرخي از همان سياهي است كه از زغال ممزوج شده اگر چه بي دميدن روح آتشي اين سرخي پيدا نباشد و به واسطه آن روح آتشي اين سرخي پيدا شده باشد پس آن آتش روح است در بدن اين زغال و اگر كسي نترسد مي‏گويد رنگ ندارد يا بگو رنگ دارد رنگش نه سرخ است نه زرد است سواد آن زغال با ضياي آتش مخلوط كه شد سرخ مي‏شود آتش خوب كه مسلط شد بر آن در اعماق آن فرو مي‏رود رطوباتش را كم مي‏كند بنا مي‏كند زرد شدن، در كوره‏هاي حدادي نگاه كني مي‏بيني رنگ آتش چه قدر زرد است بلكه وقتي پر زورتر دميدند زردي هم رفت خورده خورده سفيد شد آن قدر كه برقش چشم را مي‏زند اگر زيادتر بدمند آن قدر بي رنگ مي‏شود كه ديده نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين جور حرارتها هم در زيت پيدا مي‏شود تمام آثار در ابدان پيدا مي‏شوند اگر ارواح را نمي‏آوردند در چنين بدني نمي‏دميدند روح در عالم خودش چه طور ببيند تا عينك پيش چشمش نگذارند نمي‏بيند اگر معني الارواح جنود مجنده را همان طورهائي كه مردم خيال مي‏كنند خيال كني آن جا معين و مشخص باشند از عالم خودش بيارند اين جا به زحمتش بيندازند براي چه به اين همه بلا مبتلاش كنند تا كار عمده نداشتند نمي‏آوردند ببين روح الان موجود است در اين بدن چشمش را مي‏گيرد نمي‏بيند گوشش را مي‏گيرد نمي‏شنود بينيش را بگيرد بو نمي‏فهمد ذائقه‏اش عيب كند طعم نمي‏فهمد لامسه‏اش عيب كند گرمي و سردي احساس نمي‏كند روح در بدن هم هست و هيچ كار از او نمي‏آيد اگر روح نيايد در بدن اين بدن مثل كلوخ افتاده و هيچ كاري از او نمي‏آيد و همين تعبير است در احاديث كه مستضعفين مثل كلوخ در قبر مي‏مانند و درس را بايد از احاديث خواند بايد پيش علما خواند و ائمه علما هستند و باقي مردم جهالند و نمي‏دانند كه نمي‏دانند.

مي‏فرمايند كساني كه مستضعفند مثل كلوخ در قبر افتاده‏اند مردم كه مي‏شنوند اينها را خيال مي‏كنند يعني اينها روح ندارند شماملتفت باشيد نه اين است كه زنده نيستند و چنين نيست بلكه زنده هستند اما احساس حق و باطل نمي‏كنند مثل همين جا مگر اين جا كه بودند كلوخ نبودند شعور به كار نبرده بودند بلكه در اين دنيا هم كه بودند به غير از كلوخ چيزي نبودند اما نه مثل اين كلوخها بلكه طوري بودند در اين دنيا كه نگاهشان كه مي‏كردي خيال مي‏كردي انسانند اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كانهم خشب مسندة مي‏بيني اين سر اين چشم اين قد اين قامت با آنها كه حرف مي‏زني مي‏بيني كانهم خشب مسنده وقتي كه حرف نزده‏اي اصلا خيال مي‏كني اينها انسانند.

باري پس الان مستضعفين قبوري هستند متحرك الهيكم التكاثر حتي زرتم المقابر يكي از معنيهاش همين است كه اين قدر ميل كردي به دنيا كه با قبور محشور شدي يعني با اين مستضعفين كه مانند قبورند چه دل مي‏بندي پات را از اين جا بكن برو آدم پيدا كن. پس مستضعف در اين دنيا هيچ نمي‏فهمد يعني نمي‏فهمد حق يعني چه ياسين به گوش خر خواندن است هي هزار به او بگو حق و باطل صداي باطل به گوشش مي‏رسد اما نمي‏فهمد يعني چه صداي حق به گوشش مي‏رسد اما نمي‏فهمد يعني چه پس مثل كلوخ در قبر افتاده الان هم مثل كلوخ افتاده در برزخ هم مثل كلوخ افتاده پس چنان كه در اين دنيا مستضعف تشنه‏اش مي‏شود گرسنه‏اش مي‏شود سردش مي‏شود گرمش مي‏شود گرمش كني تعريف مي‏كند سردش كني خوشش نمي‏آيد پس مستضعفين در عالم برزخ مثل كلوخ افتاده‏اند اما خيرات كه براشان كسي بكند آنها براشان لباس مي‏شود غذا مي‏شود براي بچه‏ها هم خيرات بفرستي فاتحه بخواهي واقعا ثمر مي‏كند براشان بزرگ مي‏شوند قوت مي‏گيرند.

پس در واقع نمرده‏اند اما چنان كه اين جا حق و باطل نمي‏فهمند آن جا هم مثل كلوخ افتاده‏اند و نمي‏فهمند آيا نمي‏بينيد اطفال مؤمنين را مي‏برند خدمت حضرت ابراهيم خليل و او تربيت مي‏كند اينها را درسشان مي‏دهد بزرگشان مي‏كند يا پيش حضرت فاطمه‏اند و حضرت آنها را تريبت مي‏كند، فكر كنيد ببينيد اگر مثل كلوخ افتاده‏اند حضرت ابراهيم چه طور تربيتشان مي‏كند چه طور غذاشان مي‏دهد اكلشان و شربشان را به ايشان مي‏رساند تربيت مي‏كند تا به حد شعور مي‏رسد تا به حد تكليف مي‏رسد وقتي شعورشان زياد شد آن وقت مي‏فهمند حق حق است باطل باطل است اطفال كفار را مي‏آرند و آتشي روشن مي‏كنند كه نار فلق باشد به آنها مي‏گويند برويد در اين نار نمي‏روند كافر مي‏شوند.

باري اينها شئون و شعبش بود حرف اولي را فراموش مكن حرف اولي را كه ياد گرفتي اينها توش ريخته شده حرف اول اين بود كه از ماده واحده خلق مختلف خلق مركب نمي‏توان ساخت پس درعالم جسم غير جسم را اگر داخلش نكني نه آسمان نه زمين نه عناصر نه مواليد هيچ نمي‏شود ساخت هم‏چنين بدون تفاوت در عالم نبات چيزي داخل عالم نبات نكنند و از عالم نباتات چيزي بسازند تمام آن چه از نباتات ساخته مي‏شود همه درختهاش يك جور مي‏شود گياههاش مزاجهاي مختلف پيدا نمي‏كند باز بدون تفاوت از عالم حيات كه آن هم كومه‏اي است بگيري مواليد بسازي همه‏اش يك جور حيوان مي‏شود ديگر يكي از آنها صفراوي باشد و شتر باشد يكيش دموي باشد و حيوان ديگري باشد نمي‏شود ساخت هم چنين از عالم خيال بگيري مواليد بسازي و از جاي ديگر چيزي داخلش نكني اگر عالمند همه عالم مي‏شوند اگر جاهلند همه جاهل مي‏شوند اگر از عالم نفس بگيري و از عالم عقل نگيري چيزي پائين بياري يا از عالم پائين چيزي بالا نبري هر چه از خود نفوس بنا كني بسازي همه‏شان يك جور مي‏شوند هيچ تفاضلي ميانشان نيست به همين طور هر چه را از عالم عقل بسازي همه‏اش عقلاني مي‏شود و يك جور هر چه را خيال كني از ماده واحده ساخته‏اند نساخته‏اند تركيب نكرده‏اند و تركيب بخصوص لازم آن افتاده كه اشياء مختلفه را داخل هم كنند واجب است آتشي بگيرند گرم و خشك آبي بگيرند سرد و تر خاكي بگيرند سرد و خشك هوائي بگيرند گرم و تر كه همه ضد همند اين اضداد را داخل هم كني مولودي ساخته مي‏شود چيزي يك پستا و يك نسق باشد داخل هم كني مولود ساخته نمي‏شود.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس بيست و پنجم شنبه 21 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

25بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

مكرر عرض شده است خيالاتي را كه مردم دارند مي‏كنند در كارهاي صانع با آن طوري كه صانع قرار داده دخلي به هم ندارد به هيچ وجه ملتفت باشيد لكن اين مطلب را نه محض همين كه من مي‏گويم بگيريد خودتان ملتفت باشيد خيالات مردم اين است كه خدا قادر علي الاطلاق است و بينهايت قدرت دارد حالا هر چه را كه مي‏خواهد انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون او مي‏خواهد دنيا را خلق كند مي‏گويد كن پيدا مي‏شود ديگر چه طور پيدا مي‏شود كار دستش ندارند اول وهله خيال مي‏كنند فضائي خالي آن وقت خيال مي‏كنند خدا هم هر جا هست نشسته مي‏خواست جسم را خلق كند گفت كن واينها اين جا پيدا شد ديگر چه طور شد پيدا شد مي‏گويند خدا است و خزائن او بين كاف و نون است هر چه مي‏خواهد از آن در مي‏آرد.

عرض كرده‏ام شما از راه بصيرت داخل شويد از اين راههاي ديگر كه داخل شويد يك دفعه سرش از گبري در مي‏آرد يك دفعه از نصاري سر در مي‏آرد يك دفعه از يهودي سرش در مي‏آيد يك دفعه بابي مي‏شود انسان.

شما سعي كنيد ان‏شاءالله فكر كنيد تمام انبياء مبعوث شده‏اند تعليم كنند وضع الهي را براي مردم ليعلمهم الكتاب والحكمة و آن علمي كه هيچ خطائي لغزشي سهوي نسياني در آن نيست آن علم خدا است و اين نيست مگر پيش انبياء و اوصياء همين طور مي‏آيد تا پيش كساني كه از جانب آنها آمده‏اند پس ملتفت باشيد كه آنها از وضع الهي چه طور تعليم مي‏كنند و آمده‏اند تعليم كنند نه همين پيغمبر شما بلكه مي‏فرمايد ما كنت بدعا من الرسل هر جوري اين آمده آنها هم همين طور آمده‏اند پس آمده‏اند كتاب و حكمت را تعليم كنند يعني علم به حقايق اشياء را تعليم كنند آن جوري كه خدا وضع كرده ديگر آنهاي ديگر هر چه درخيال خودشان آمد چون وحي الهي نيست علم به حقايق اشياء نيست و جرأت ادعاي نبوت هم نكرده‏اند پيش خودشان هم كسي ادعاي نبوت بكند ممضي نيست، پس حكمت علمي است به وضع الهي كه بداني خدا چه جور كرده پس عرض مي‏كنم خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله اولا از عرصه‏اي كه هيچ نيست از آن نيستي هيچ نمي‏توان ساخت اين را فراموش نكنيد و اين يكي از كليات بزرك حكمت است آن چه خدا ساخته از عرصه هستي ساخته از عرصه نيست صرف نيست، سفيدي كه نيست از آن چيزي بسازند نمي‏شود، سفيدي را مي‏سازند آن وقت كرباس را سفيد مي‏كنند روغن را مي‏سازند آن وقت چيزهاي ديگر را از روغن چرب مي‏كنند، گرمي را مي‏سازند آن وقت چيزهاي ديگر را به گرمي گرم مي‏كنند سردي را مي‏سازند بعد آن چه را مي‏خواهد صانع به سردي سرد مي‏كند غير از اين جور نكرده بعد هم نخواهد كرد خودش گفته ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها يعني هر فعلي را بسته‏ام به فاعل خودش فاعل را هم قادر نكنند بر فعل خودش فاعل نيست خالق صانع قرارش اين است در دنيا در آخرت همه‏جا جميع افعال را صادر مي‏كند از فاعل خودش حتما حكما

و اين صانع چنين قرار داده فعل كسي از دست كسي ديگر محال باشد جاري شود و چون محال است به زور هم نمي‏توان جاريش كرد جاي ديگر زور را مي‏شود كرد ظلم محال نيست مي‏شود ظلم كرد زور است و مي‏كند لكن فعل كسي را كسي ديگر بكند محال است. ديدن شما را كسي ديگر ببيند اين محال است نمي‏شود، تو تا خودت نگاه نكني هر كه نگاه كند ببيند تو نديده‏اي تو خودت تا نشنوي هيچ نمي‏داني صدا يعني چه تو تا خودت نچشي هيچ طعم نمي‏داني يعني چه تمام مملكت ذائقه داشته باشند و همه بخورند و دلشان بخواهد تو بفهمي طعم را زورشان نمي‏رسد حالي تو بكنند تا تو نچشي معني طعم را نمي‏فهمي تا تو خودت علم ياد نگيري جميع اهل عالم علماء باشند خودشان علم دارند تو علم نداري علم تو فعل تو است كار تو است اثر است و همراه مؤثر فعل است و به فاعل بسته و خدا محال قرار داده فعل فاعل را كسي ديگر بتواند بكند و لو ترائي كند كه مثل آن كار را كسي ديگر بكند كسي راه مي‏رود خودش راه رفته او راه رفتن مرا نمي‏تواند احداث كند.

پس فكر كنيد ان‏شاءالله اين صانع چنين قرار داده حتم است وحكم، افعال صادر بشوند از فواعل و اگر ملتفت باشيد چه مي‏گويم خيلي نزديك مي‏توانيد بشويد، باز قدري كه فكر مي‏كنيد ملتفت خواهيد شد و هنوز نمي‏دانيد كجا را مي‏گويم و چه مطلب دارم حالا اصل مطلب را ياد بگيريد آن وقت مي‏دانيد آني را كه من مي‏خواهم بگويم و پوست كنده‏اش نمي‏گويم آن اصل را كه داريد خودتان مي‏توانيد آن را به دست بياريد.

اصل مطلب اين كه فاعل واجب است بسته است به فعل خودش و هر جا فعل برود فاعل هم همراهش باشد هيچ فرقي ميانه فاعل و فعلش نيست الا اين كه فاعل اصل است و فعل فاعل فرع فاعل است فعل هر فاعلي اين است حكمش، فكر كنيد هر جا مناقشه داريد بپرسيد تا حلاجي شود شبهه در ذهنتان كه ماند و نپرسيديد مي‏ماند آن وقت من يك وقتي چيزي مي‏گويم خيال مي‏كني من اشتباه كرده‏ام تا يك وقتي خودت مي‏فهمي كه اشتباه نكرده بودم.

پس حركت هر فاعلي بسته است به آن فاعل و فاعل بايد آن را احداث كند لامن شي يعني لامن شي‏ء غير نفس هذاالفعل ملتفت باشيد و اين اصل راهش است و سركلافش كه عرض مي‏كنم و خيلي آسان است كه انسان بفهمد و سركلاف را به دست بگيرد اما ديگر پيچيدنش كار خودت هر چه غيرت داشته باشي بپيچي.

عرض مي‏كنم يكي از كليات حكمت است و سر كلاف است و خيلي آسان به ملا و غير ملا مي‏توان حالي كرد اين سر كلاف را گرفتي و پيچيدي تمام ملك خدا مي‏آيد توي چنگت تمام چيزها را مي‏فهمي و اين يك كلمه است كه فرموده است شيخ مرحوم كه من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره واين شوخي نيست و هم چنين امثال او مي‏گفتند من عرف زيد قام قياما عرف حقايق الموجودات، و آن مطلب همين است كه من عرض مي‏كنم حالا دقت كنيد ان‏شاءالله پس صانعي كه قادر است بر هر چيزي و هر چيزي كه مي‏خواهد به محض اراده مي‏گويد كن و آن هم موجود مي‏شوداما ملتفت باشيد اين چه جور است يعني هيچ چيزي هيچ جا نيست يك دفعه مي‏گويد كن و پيدا مي‏شود مثلا جسمي نبود و گفت كن يك دفعه اينها اين جاها ريخته شد ديگر چه طور شد اينها را از كجا آوردند از عالم نيستي كه چيزي نمي‏آرند اينها را نمي‏دانند،

ملتفت باشيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم اين صانع قرار و مداري دارد كارش از روي حكمت است پس ملتفت باشيد و خوب فكر كنيد اگر رأي اين صانع قرار بگيرد و اراده خدا تعلق بگيرد قيام زيدي احداث كند ملتفت باشيد ان‏شاءالله يا زيدي خيال كن كه نيست يا خيال كن هست و هنوز نايستاده و فرق نمي‏كند اگر خدا اراده كند خلق قيام زيد را معقول نيست كه غير زيد را وادارد و قيام زيد احداث شود قيام زيد را اگر مي‏خواهد احداث كند اول زيد را خلق مي‏كند قوتش مي‏دهد شعورش مي‏دهد او كه ايستاد آن وقت مي‏گويد قيام زيد را به محض اراده خلق كردم.

لكن دقت كنيد زيد خلق نشده محال است قيام زيد را خدا خلق كند تا اول زيد را خلق نكند نمي‏شود چشم زيد را خلق كند فرضا مقله بسازند ببيند باز چشم زيد نيست پس ديدن زيد كار زيد است شنيدن زيد كار زيد است علمش كار خودش است ايمانش كار خودش است كفرش كار خودش است پس صانع اين جور قرار داده كه هر فعلي صادر باشد بخصوص از فاعل خودش و واجب است و حتم در ملك اين خدا كه چنين باشد چنان وجوبي كه محال است كسي به زور بتواند كار كسي ديگر را بكند يا به التماس كار كسي ديگر را بتواند بكند هر كسي كار خودش را خودش بايد بكند حتم هم هست خودش بكند و محال است كسي ديگر بكند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس فعل حقيقتش بسته به فاعل است اين آسان است در همين جا فكر كن نمي‏خواهد بروي يك دفعه مشيه‏الله را فكر كني و سر و تهش را هيچ نداني اين جا مي‏بيني كه بخواهي دستت را حركت بدهي تا دست نباشد حركت دست نيست بايد دست باشد بعد حركت دست پيدا شود پس حركت بسته به محرك است فعل بسته به فاعل است و فاعل خود آن فعل را به خود آن فعل احداث مي‏كند و فراموش نكنيد خصوص جواب بحث شما ( رو به آقا ميرزا حسن كردند و فرمودند) در اين بيانات است.

پس حركت من پيش از آن كه من احداثش كنم در هيچ عالمي نيست اما من مي‏توانم احداث كنم او را و وقتي احداث مي‏كنم نمي‏گيرم آبي را نمي‏گيرم خاكي را نمي‏گيرم چوبي را حركت بدهم كه حركت خودم را احداث كنم اگر چه من كه حركت كردم عصا هم حركت مي‏كند بالتبع لكن حركت من مال خودم است حركت عصا مال خودش است حركت من نيامده حركت عصا بشود و اگر من نبودم حركت عصا هم نبود فرق دارد من عصا را بردارم به كسي بزنم همه از من مؤاخذه مي‏كنند نه از عصا پس دقت كنيد كه اينها سركلافش است و آسان است آسان نيست نگاه داشتنش و به دست پيچيدنش مشكل است، بدانيد اهل باطل اگر سر كلاف دستشان نبود پس معذور بودند و اين خدا امرش بالغ است واضح است رسيده است به جميع مكلفين اما سركلاف را به دست داده‏اند راه را نموده‏اند اما حالا من نمي‏روم حالا كه نپيچيده‏ام تقصير خودم است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله حركت صانع را فكر كنيد دقت كنيد حركت خودم را من به سكون خودم كه احداث نمي‏كنم به چيزي ديگر احداث نمي‏كنم آب جنبيده باشد من جنبيده باشم باد بيايد كه من جنبيده باشم و لو من هوا را بجنبانم با باد زدن دخلي به اين حرف ندارد پس من حركت خود را كه احداث مي‏كنم كه به آن مي‏توانم بادزن دست بگيرم هوا را بجنبانم بيلي دست بگيرم خاكي را زيرو رو كنم به واسطه حركت من آنها حركت مي‏كنند اين حركتهائي كه به واسطه حركت من پيدا مي‏شوند اينها دخلي به من ندارند و حركتي است در هوا پيدا شده من هم سببش بوده‏ام اما نفس فعل من كه حركت من باشد از اين اشياء خارجه گرفته شده ساخته شده باشد نيست كه من گلي برداشته باشم از خارج كاريش كرده باشم اين حركت من شده باشد مثل اين است گلي بردارم كوزه بسازم آن جور نيست.

پس تمام فواعل را عرض مي‏كنم و اين سر كلاف است و تمام مسائل حكمت همين سر كلافش است و آسان هم هست و راهش اين است كه انبياء آمده‏اند بخصوص حكمت بياموزانند اگر سر كلاف را ندهند به دست، حجت تمام نيست پس سر كلاف است به دست داده‏اند و چون آسان بوده داده‏اند سركلاف همان جوري كه به دست حكيم بالغ مي‏آيد همان جور به دست عامي داده‏اند سر كلاف را و مي‏تواند به دست بگيرد اگر اتفاقا چيزي باشد كه اين نتواند به دست بگيرد اصلش تكليفش نمي‏كنند لايكلف الله نفسا الا ما آتاها و لايكلف الله نفسا الا وسعها،

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس سر كلاف است و آسان هم هست ان‏شاءالله به دست بگيريد و وقتي گرفتي والله فوق تمام حكماء مي‏تواني چيزي بفهمي حكماء زحمت زياد كشيده‏اند نه كه نكشيده‏اند دقت زياد كردند نمي‏گويم نكردند زحمت هم كشيدند لكن بدانيد تمامش والله شكار خوك بود و والله خوك هم نبود هيچ نبود سرابي را از دور ديدند سراب هم نبود والله هيچ نبود و خيال مي‏كردند همه چيز دارند، دقت كنيد ان‏شاءالله پس ملتفت باشيد حركت را صانع به خود حركت احداث مي‏كند و سكون فعل فاعل است حركت هم فعل فاعل است لكن سكون چون ضديت با حركت دارد تا پاي سكون در ميان است اگر بخواهيد به اين بگوييد حركت احداث كن اين بايد خودش باشد تا احداث كند حركت را.

پس محال است سكون بتواند حركت احداث كند پس سكون ضد حركت است تا ساكني هيچ متحرك نيستي تا متحرك شدي هر كس بگويد ساكني مجاز گفته دروغ مباحي گفته پس به سكون حركت نمي‏توان احداث كرد و سكون را مثل مي‏زنم از جهت ضديتش است با حركت چون خوب واضح است مثل را در اين جا مي‏زنم شما بدانيد تمام افعال زيد مثل همين سكون است چرا كه تمام افعال زيدي كه دارد كه يكيش حركت است و يكيش سكون همه آنها غير حركتند مابه الامتياز دارند از حركت مثل سكون كه آن هم مابه الامتياز دارد و آنها را از جهت خلافشان چيزي به ايشان بدهند به كارشان نمي‏آيد و آن چه به كارش مي‏آيد نفس خودش است نه چيزي ديگر پس سكون حركت را نمي‏تواند احداث كند تمام افعال زيد كه غير حركت نيست و غير سكون اگر عين حركتند كه خودش به خودش احداث شده اگر غير او است غيريت به كار اين نمي‏آيد غير مانع است از وجود غير.

پس حركت را بنفس حركت احداث مي‏كنند همه مردم اين جور كار مي‏كنند وقتي مي‏ايستند به نفس ايستادن ايستادن را احداث مي‏كنند وقتي كه مي‏نشينند نشستن رابه نفس نشستن احداث مي‏كنند حرف مي‏زنيد به تكلم حرف مي‏زنيد و به تكلم احداث مي‏كنيد سكون را به سكون احداث مي‏كنيد پس حركت بسته است به فاعل و فعل اعم است از حركت و سكون فعل بسته است به فاعل و فاعل احداث مي‏كند او را احداثش كه كرد از غير وجود خودش نمي‏كند از خارج نمي‏گيرد چيزي را فعل خود قرار بدهد و فعل اگر ماده دارد و صورت دارد و فعل واقعا ماده دارد و صورت دارد نمي‏بينيد يك دفعه فعل را شديد صادر مي‏كند يكدفعه خفيف پس آن شدت و آن ضعف را دارد فعل مي‏كند پس فعل قابل است براي شدت و ضعف قابل كه شد ماده مي‏شود هر يك از افعال شما ماده‏اي دارد صورتي دارد مثل اين كه قيام ماده‏اي دارد كه ذات ثبت لها القيام است قعود شما ماده‏اي دارد كه ذات ثبت لها القعود است آن ذاتٌ و همان ماده قائم است آن ذات ماده قاعد است اگر چه آن ماده بي اين صورت ماده اين نيست.

خوب دقت كنيد يك زيدٌ قائمٌ را خوب ياد بگيريد تا من ضامن شوم كه همه چيز را ياد بگيريد يك مبتدا و خبري يك اسم و مسمائي را به دست بياريد يك چيزي كه نسبت به جائي مي‏دهي اين را بفهم و بگو تا من باقيش را تحويل تو كنم پس بگو آتش گرم است اين مبتدا و خبر اين را بفهم و بگو تا من باقيش را حالي تو كنم قيام زيد ماده‏اش از خارج وجود زيد نيامده صورتش از خارج وجود زيد نيامده ماده هم دارد صورت هم دارد ماده‏اش فعل زيد است صورتش قيامي كه مشخص است و معين و ممتاز از قعود، قعود زيد ماده‏اش فعل زيد است صورتش قعود زيد است كه ممتاز از قيام است.

پس فعل ماده هم دارد صورت هم دارد و كسي هم كه اينها را احداث كرده هست پس زيد اينها را احداث كرده و فعل خودش است و فعلش ماده‏اي هم دارد و فعلش صورتي هم دارد و اين فعل كه احداث شده ماده‏اش را زيد احداث كرده صورتش را هم زيد احداث كرده براي هر چه هم احداث كرده آن غايتش هم پيش زيد است آن چه مطلوب زيد است مثلا مي‏ايستيم كه چه كنيم مي‏ايستيم مثلا كوزه بسازيم كوزه مي‏سازيم براي چه براي اين كه بفروشيم هر كس كه كاري مي‏كند مطلوبش از اين كار پيش خودش است حتي بازيگرها كه بازي مي‏كنند براي اين است كه مردم پولشان بدهند خودشان خرج كنند زناكاران كه زنا مي‏كنند ملاحظه‏اي مي‏كنند و مي‏كنند پس صانعي كه صنعتي مي‏كند يك صنعت اين جور است احداث مي‏كند فاعل فعل خودش را ماده هم دارد اين فعل اين صانع بايد احداثش كند صورت دارد اين فعل فاعل بايد آن را احداث كند صورت شدت و ضعف دارد نفس شدت را نفس ضعف را به هر درجه ي كه هست باز بايد فاعل آن را احداث كند ديگر به واسطه آن شدت آنها را زياد به هم بزند حرفمان حالا سر آن نيست حالا همين قدر عرض مي‏كنم كه دو فعل است فعل شديدي از فاعل صادر مي‏شود موجها به هم مي‏خورد و فعلي است به آن شدت نيست پس فعلي است سرريز مي‏كند از فاعل و تعلق مي‏گيرد به مفعولٌ به واز آن جا سر بيرون مي‏آرد مفعول به را بگذاريد سرجاش باشد مفعول مطلق را ياد بگيريد پس فعل صادر مي‏شود از فاعل ماده‏اش را فاعل احداث مي‏كند صورتش را فاعل احداث مي‏كند براي كاري هم كه احداث مي‏كند فاعل خودش بهتر مي‏داند آن را،

هم چنين علت فاعلي هم مي‏خواهد واين معروف هم شده و بسا اين كه اين حرف ابتداي ابتداش از انبياء هم باشد خورده خورده به دست باقي افتاده هر چيزي علت فاعلي مي‏خواهد كسي مي‏خواهد كه آن را بسازد ماده مي‏خواهد كه از آن ماده او را آن فاعل بسازد صورتي مي‏خواهد كه روي آن ماده آن را بپوشد فايده بايد داشته باشد پس هر چيزي علت فاعلي مي‏خواهد علت مادي مي‏خواهد علت صوري علت غائي مي‏خواهد علت غائي او پيشتر بوده و منظور همان بوده از آن جهت دست كرده ماده را برداشته صورت بر آن پوشانده.

پس دقت كنيد و ملتفت باشيد فعلي كه ناشي مي‏شود از فاعل در نفس خود آن فاعل اول فكركنيد بعد آن جا كه درست شد نظر را منتقل كنيد در مفعولٌ به، اول نگاه كنيد كه زيد چه طور ضربي را احداث مي‏كند بعد ديگر عمرو را زده آن نظري ديگر است پس ضرب ماده دارد زيد احداث كرده نه چوب ماده ضرب من است اگر چه چوب زديم به كله عمرو زده‏ايم لكن ما يك ضربي يك فعلي احداث كرديم آن يك فعل مفعولات عديده دارد و بدانيد اصل مفعول همان مطلق است ديگر توي اين كلمات اگر فكر كنيد نحوي عجيب غريبي خواهيد شد و در نحو عض نواجذ خوب مي‏توانيد بكنيد.

خلاصه اصل مطلب اين است اصل مفعول آن صادر از صانع است اين مفعول مطلق اسمش است در اصطلاح.

پس مفعول اصلي مفعول حقيقي همان مفعول مطلق است كه مي‏گوئي ضرب ضربا آن ضربا مفعول مطلق است قعد قعودا مفعول مطلق است ديگر متعدي و لازم فرق نمي‏كند پس آن ضربا مفعول است اما حالا كه ضربا را احداث كرد با چه زد با چماق آن يك مفعولي ديگر اسمش است به كه زد آن مفعول به اسمش است ديگر در كجا زد آن مفعول فيه اسمش است در چه وقت زد آن هم مفعول فيه اسمش است اصل مفعول يك مفعول است كه همان مفعول مطلق باشد ديگر مفعول به مفعول اين نيست مفعول فيه مفعول اين نيست اگر ظهر به يا ظهر عليه اين را بايد علي گفت في گفت لام گفت مِن گفت اما خود مفعول همين حركتي را كه من احداث كردم احداث شد و پيدا شد اين است مفعول مطلق من اين را من ماده‏اش را احداث كرده‏ام من صورتش را احداث كرده‏ام ديگر هر چه متصل به حركت من شده او هم جنبيده حالا چشمت به آن نباشد خود فعل را فكر كن خود فعل از غير عرصه فاعل قبضه‏اي گرفته نشده است كه آن را ماده آن فعل قرار بدهند يا صورتش يا علت فاعليش يا علت غائيش پس خود فعل را به خود فعل احداث كرده اين است كه اصطلاح كرده‏اند احداث لامن شي‏ء يعني لامن مادة خارجة لامن مادة لاعلي صورة اين فعل را براي چه كرده براي خودش كرده آن چه علت غائي اصل است وجود خود فعل است تعمق در همين فعلهاي ظاهري بكني مي‏گوئي فعل را احداث كردم براي اين كه فلان را بزنم پس علت غائيش بيرون خودش نيست.

عرض مي‏كنم اصلش فايده احداث همين حركت آني است كه براي خودش موجود شده اصل فعل اولي را اگر درست فكر كني در هور و مور آدم كم مي‏افتد پس فعلي كه اول افعال شما و قدرت كليه شما است آن را شمائي كه قادرش هستيد احداثش كرده‏ايد اعم از اين كه تعمد كرده باشيد در احداث آن فعل كلي تا شما شما بوده‏ايد آن فعل كلي زير پاي شما بوده به جهتي كه فعلي از فواعل است و فواعل هستند در ملك خدا و تا هستند هر جا هستند فعلشان زيرپاشان است يا تعمد نمي‏كنند مثل آتش هرجا هست گرمي همراهشان است.

پس افعال بسته‏اند به فواعل و فواعل موجب باشند يا مختار و فعل هر چه هست سرش به فاعل بسته و فاعل بايد آن را احداث كند پس فاعل را تعبير مي‏آرند كه محتاج به اين نيست باز دقت كنيد ان‏شاءالله باز نه خيال كنيد كه فاعل محتاج به اين نيست يعني در فاعليتش هم محتاج به اين نيست و اين غير معقول است فكر كنيد ببينيد اگر من مي‏خواهم جودي داشته باشم بايد جود كنم جود نكرده داشته باشم معقول نيست، فاعل اگر مي‏خواهد فاعل اسمش باشد فاء و عين و لام مي‏خواهد بايد كاري بكند تا فاعل باشد بايد بنويسد تا كاتب باشد ديگر مي‏توانم بنويسم به اين مي‏توانم كتابتي پيدا نشد آني كه هيچ احتياجي به كتابت ندارد كتب يكتب و كاتب هيچ صيغه از اين ماده آن جا نيست آن جا زيد است عمرو است.

پس فاعل فاء و عين و لام مي‏خواهد مي‏خواهي………فعل مي‏خواهد مفعول مي‏خواهد در يك آن در يك وقت هم بايد باشد. پس ملتفت اين مطلب باشيد كه فعل چون صادر است از فاعل و والله هنوز نمي‏دانيد نتيجه‏هاش چيست و خيلي‏هاتان خيال مي‏كنيد مي‏دانيد و وقتي عرض مي‏كنم مي‏بينيد كه ندانسته‏ايد پس فعل چون از غير عرصه فاعل نيست پس فاعل در فعل هست پس لافرق بينه و بينها اگر زيد عالم است اين هم عالم است اگر زيد چشم دارد اين هم چشم دارد محال است زيد بايستد و زيد گوش داشته باشد چشم داشته باشد و ايستاده‏اش بي چشم و گوش باشد اگر زيد شام است ايستاده شام است ذائق است اين ذائق است عالم است اين عالم است آدم خوبي است اين آدم خوبي است آدم بدي است اين آدم بدي است به قول مطلق،

ان‏شاءالله فكر كنيد به قول مطلق ميان فعل و فاعل هيچ فرق نيست وقتي فعل را مي‏بيني بعينه فاعل همان جور است فاعل را مي‏بيني بعينه فعل همان جور است دو تا نيستند او فاعلش قادر علي كل شي‏ء است اگر ايستاد قائم علي كل نفس و علي كل شي‏ء است فاعل عالم به كل شي‏ء است ايستاده هم عالم به كل شي‏ء است و اين ايستاده ذاتش هم نيست مع ذلك هيچ فرقي ميان اين و ايستاده نيست الا اين كه اين را او ساخته او را اين نساخته فرق ميان فاعل و فعل اين است كه فعل فاعل را نساخته فاعل فعل را ساخته اما حالا كه فاعل فعل را ساخت چه فرقي است ميان اين دو دو تاي هم‏چو نيستند بلكه در مغز يكديگر فرو رفته‏اند چنان فاعل فرو رفته در اين فعل هيچ جاش را وانگذارده كه اين نافذ نشده باشد و هيچ جاش را نگذاشته كه اين نافذ در او نشود.

باز ملتفت باشيد اين نفوذ را اگر مثل گلي خيال كني او را كه آب نفوذ كرد در خاك مثل چربي خيال كني كه نفوذ كرد در او اگر چنين باشد مثل گل است و آب و آن وقت مثل مخلوقات است پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است پس زيد در قائم از خود قائم بهتر ايستاده و والله زيد ايستاده لاشي‏ء سواه زيد به هر صفتي موصوف است ايستاده به همان صفت موصوف است. پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله هيچ ميان فاعل و فعل فرق نيست در اثر هيچ فرق نيست در صفت هيچ فرق نيست مگر همين يك كلمه كه خودشان به دستت داده‏اند و آن اين است كه او اين را ساخته اثر او را نساخته پس او اصل است اين فرع است لكن اصليت اصل بودن او به اين است كه اين فرع باشد فعل را اگر اشتقاق از خودش نكرده بود ديگر فعل فعل نبود پس فعل مشتق است از خود فاعل هر چه مي‏خواهد بايد او داده باشد ماده‏اش را صورتش را آن چه او ضرور داشته فاعل به او داده و حالا كه داده فاعل فاعل اسمش است فاعل آمده در فعلش هر چه مي‏خواهد باشد اگر جماد است جماد آمده اگر نبات است نبات آمده حيوان است حيوان آمده،

درست فكر بكنيد ان‏شاءالله خواهيد فهميد كه قدَرَ فعل خدا است و صادر از خدا اگر چه هيچ بار نبوده عاجز باشد و بعد قدرت پيدا كند و صانع را صانع بگوئي صنعت كار او است قادر بگوئي قدرت كار او است شائي بگوئي مشيت فعل او است حتي علم فعل او است نهايت از افعال قلوب است اگر ذات خدا يا بگوئي قلب خدائي و جارحه خدائي و همه افعالش شبيه به هم هستند اگر نبود صانع عَلِمَ از كجا پيدا مي‏شد صانع بايد باشد فعَلِم و شاء و قدَر اگر چه نبوده وقتي كه جاهل باشد برود درس بخواند علم براي خود پيدا كند صانعي كه جميع ماسوي را او احداث كند و اين يك وقتي جاهل بوده حالا كي احداث كند و تعليم كند او را علمي و حال آن كه اگر بايد درس بخواند پيش خلق خودش نمي‏شود درس بخواند و محتاج به خلق خود باشد پس صانع و لو هرگز نبوده جاهل كه تغيير كند و عالم شود صانع هميشه عالم بوده تغيير هم نمي‏كند كه جاهل شود صانع هميشه قادر بوده تغيير هم نمي‏كند كه عاجز شود تو هم همين طور همه فعلهاي خود را همين جور احداث مي‏كني پس قدرت همراه او بوده تغيير نكرده….

در تمامي اشياء فكر كنيد اگر فرض كني از غير صانع خالق ملتفت باشيد دخلي ندارد به اين كه وجودي هست و آن وجود را وجود احدي اسم ميگذاشتيد وحدت وجود گفتيد و كهنه شد و ديديد كه مزه نداشت بلكه خيلي تلخ بود و شور بود خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا وجود است اين ليلي و اين مجنون و اين وامق و اين عذرا، باشد چه شد؟ وجود است زمين وجود است آسمان وجود است اين، وجود چه كار دارد موسي بفرستد خود او است موسي خود او است فرعون خود او است سامري اين چه كار دارد كه موسي مي‏فرستد.

پس صانع فرستاده رسل خود را كه آنها خبر از او دارند باقي خبر از آن صانع ندارند ايني كه همه خبر دارند از او اين صانع نيست و اين را كم مي‏شود توي كله مردم كرد خصوص آنهائي كه يك خورده حكيم شده‏اند خيالي مي‏كنند و وقتي دقت مي‏كني مي‏بيني سراب بود بلكه در حقيقت سراب هم نبود چيزي به چشم هم نمي‏آيد همياني بوده پر از آهك هر كه خيال كرد بخورد هلاك مي‏شود به جز تيزاب چيزي ديگر نبود، پس هميان نوره است اين جور حرفها.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله صانع آن است كه اين را او ساخته اين مي‏خواهد ناخوش نشود نمي‏تواند بلكه اين بخواهد خودش را ناخوش كند نمي‏تواند اگر او خواسته اين زنده باشد اين زنده خواهد بود او خواسته اين بميرد اين مي‏ميرد و او است صانع و آثار صنعتش پيدا است اگر چه فعلش پيدا نيست مثل موج دريا كه او عصائي زده و دريا هنوز در موج است و فعلش هيچ پيدا نيست لكن امواج پيدا است زمينش پيدا است پس او مي‏تواند بسازد دليلش همين كه ساخته ابده بديهيات است كه توانسته هر بديهي را مي‏بيني بديهي است او بديهي كرده اگر نسازند اينها را نيست

پس از ابده بديهيات است كه او قادر بوده حالا مي‏گوئي خود او است اين او يفعل مايشاء اگر خود او اين است بسم الله اين بكند هر چه مي‏خواهد مي‏بيني نمي‏تواند ليس في جبتي سواي او او اگر اين وجود است ليس جبة كل مردم سواي وجود، كل مردم بكنند هر چه دلشان مي‏خواهد مي‏بيني نمي‏توانند هر چه مي‏خواهند بكنند پس صانع هر چه مي‏خواهد مي‏كند او در آن جبه‏اي كه هست و جبه دارد واقعا والكبرياء ردائي مي‏گويد آن جبه جبه‏اي است كه لافرق بينه و بيني صاحبش آن جائي كه مي‏نشيند و مي‏گويد من مي‏كنم هر كاري كه خيال كني صانع آن كار را كرده آن را از دست فعل خود كرده.

پس ديگر دقت كنيد هر فاعلي به هر صفتي كه در ذات خود موصوف است به آن صفت معقول نيست آن صفت ذاتي خود را در گوشه‏اي در جائي بگذارد و به بعض صفات ذاتي ديگر بيايد در جائي ظاهر شود بله مي‏شود بعد از آني كه فاعل در فعل خود مي‏آيد و ظاهر مي‏شود و هيچ فرقي ميان فاعل و فعلش نيست مي‏شود اينها هم يك پهلوشان را بدهند به سمتي و پهلوي ديگر را به كسي ديگر بدهد علمشان را به كسي بدهند قوتشان را ندهند يا قوتشان را بدهند علمش را ندهد يا هر دو را هم دوش كند با هم و بدهد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس بيست و ششم يكشنبه 22 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

26بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

حرف سر اين مطلب بود كه فعل صادر است از خود فاعل و مطلبي است كه ان‏شاءالله اگر يك جا يادش گرفتيد باقي جاها داريد يك جا را از دست داديد باقي جاها از دست رفته بايد خيلي دقيق شد. هر فعلي صادر است از فاعل خودش و اين مطلب حتم است كه چنين باشد و واجب است كه چنين باشد به طوري كه محال است غير چنين باشد و اين الفاظي كه عرض مي‏كنم و لو حالا عجالة توش فكر نكرده باشيد مصادره به نظر آيد توش فكر كنيد.

پس هر فاعلي تا خودش كاري نكند كاري نكرده الفاظش كه داخل بديهيات اوليه است حالا در معنيش فكر كنيد پس هر فاعلي فعلش را بايد خودش احداث كند وحده لاشريك له لامعين له پس فعل تمام آن چه را كه ضرور دارد از جانب فاعل آمده و هر چه را مي‏خواهد و ضرور دارد ماده صورت غايت جميعش را بايد فاعل بيارد پيش اين و غير فاعل هر كاري بكند خودش فاعل ديگري است دخلي به فعل اينها ندارد پس فاعل قيام آن ذات ثبت لها القيام است پس قيام را قائم به عمل آورده نه آن كسي كه قائم اسمش نيست قعود را قاعد به عمل آورده فاعل قعد قاعد است لكن قاعد نه اسم فاعل.

پس هر فعلي لامحاله فاعل دارد و فاعل هر فعلي حروف اصولش با حروف اصول فعل بايد يك جور باشد و واجب است چنين باشد و محال است غير از اين باشد دقت كنيد ان‏شاءالله فاعل سرد است و فعلش گرم نمي‏شود فاعل تاريك است و فعلش روشن نمي‏شود فاعل جاهل است و فعلش علم نمي‏شود فاعل عالم است و فعلش جهل نمي‏شود ملتفت باشيد و اگر اين پستا را خدا گذارده بود و اين اگرها كه مي‏گويم مدارا است اصل مطلب اين است كه واجب است چنين باشد به طور مدارا عرض مي‏كنم كه اگر صانع چنين قرار داده بود كه حرارت از دست بارد سر بزند يا برودت از دست حار سر بزند پستا از دست در مي‏رفت ديگر آن وقت به هيچ چيز حكم نمي‏شود كرد هيچ خوبي را خوب نمي‏توان گفت هيچ بدي را بد نمي‏توانستيم بدانيم.

پس واجب است و حتم است كه هر فعلي دال بر فاعلش باشد هر اسمي انباء از مسماي خودش مي‏كند هر خبري از مبتداي خود خبر مي‏دهد حالا كه چنين است پس فاعل قيام قاف و واو و ميمي پيش فاعل بايد باشد پيش مفعول هم بايد باشد حروف اصول بايد موجود باشد نهايت فاعل اصل است فعل فرع او است ملتفت باشيد ميان فعل و فاعل مي‏خواهم عرض كنم هيچ فرقي نيست فاعل قيام را اگر هم‏چو خيال كني كه زيد است باز دقت كنيد ان‏شاءالله فاعل قيام اگر آن زيدي است كه هيچ قاف و واو و ميم پيشش به هم نمي‏رسد يعني اين هيئت پيش او نيست او باشد دروغ است فاعل قيام همان زيد قائم است زيدي است كه قاف و واو و ميم دارد زيدي است كه به اين هيئت در آمده زيدي كه به اين هيئت در آمده زيد متهيي‏ء به اين هيئت اسمش آن زيد ثبت لها القيام است، آن كيست؟ آن همان قائم است، پس قائم فاعل فعل مفعول له است كه مشايخ بعضي جاها آن را گفته‏اند و نوشته‏اند.

پس فاعل قيام قائم است و زيد قائم است و اين زيد قائم قيام احداث مي‏كند و اين غير از زيد قاعد است او هم قيام احداث مي‏كند هم قعود احداث مي‏كند هم قائم است هم ماشي است و هكذا كه آن آخر كار مطلب را وقتي لريش مي‏كني اين مي‏شود كه خودش خودش است و غير غير خودش است هر سفيدي سفيد است هر سياهي سياه است هر گرمي گرم است هر سردي سرد است هر حقي حق است هر باطلي باطل است.

پس زيدي كه گاهي به صورت قيام نيست اگر عين قيام بود آن وقتي كه قائم نيست بايست زيد هم نباشد و حال آن كه زيد زيد است و قيامي نيست و زيد در زيديت هيچ نقصان ندارد و بعد قائم مي‏شود و اين قيام را احداث مي‏كند و محدث اين قيام فاعل قيام است و فاعل قيام آن پيشتري نيست باز نه اين كه كسي ديگر آمده قيام احداث كرده غير زيد غيري محال است فعل غير را بسازد غيري محال است كه ببيند و غيري ديده باشد محال است او بخورد غيري سير بشود محال است كسي غير تو بخورد و تو سير شده باشي هر كس خورده خودش سير شده او رفته علم تحصيل كرده حالا من عالم بشوم هر كس خودش بايد علم تحصيل كند تا عالم شود هر كسي بايد خودش ايمان بيارد تا مؤمن شود پس فعل غير را كه غير نه به زور نه به التماس نمي‏تواند از دست كسي بگيرد هيچ كس نمي‏تواند بگيرد.

اگر فكر كنيد مغز مسئله جبر و تفويض والله توي همين بيانات به دست مي‏آيد هر فاعلي حتم است كه فعل خود را احداث كند پس اولا حتم است و حكم كه هر فاعلي فعل خودش را بكند بعد پيش زيد كه مي‏آئي جلوه‏هاي فاعلي تخلف دارد زيد در توي قيام فاعلش قاف و واو و ميم دارد و تا هيئت خود را اين جور نكند نمي‏تواند احداث كند قيام را حقيقت قيام آن جائي است كه قاف و واو و ميم باشد پس پيش زيد كه مي‏آئي پس وقتي مي‏گوئي زيد قائم يعني قائم قائم نه آن زيد كه قاف و واو و ميم ندارد بله گاهي مي‏گوئيم زيد قائم نمي‏گوئيم قائم قائم براي اين كه قائم مي‏شود از زيد باشد مي‏شود ازعمرو باشد از بكر باشد و ما مي‏خواهيم بگوئيم زيد است ايستاده و اتفاقا كسي خبر ندارد ما خبر داريم.

ملتفت باشيد قاعده كليه را از دست ندهيد عنواني دارند منطقيين و حكما مي‏گويند مبتدا و خبر اگر من جميع الجهات عين هم باشند كلامي كه مي‏گوئيم بيفايده خواهد شد بگوئيم آب آب است آتش آتش است آسمان آسمان است زمين زمين است اين حرف آيا حرف آدم عاقل است پس هر چيزي خودش خودش است اين علمي توش نيست كلامي است دروغ هم نيست و لكن فايده‏اي هم ندارد پس كانه لغو است و بي فايده پس چه بايد كرد آمده‏اند گفته‏اند مبتدا بايد از جهتي عين خبر باشد از جهتي غير خبر به جهت اين كه اگر زيد نايستاده باشد و بگوئي زيد ايستاده دروغ است پس زيد از جهتي عين قائم بايد باشد حالا اگر ما مخير شويم ميان دروغ گفتن يا كلامي كه فايده نداشته باشد آن كلام به از اين است.

اين حرف آنها است لكن آن حرفي كه حرف من است اين است كه مي‏گويم اگر انسان لابد شد دروغي بگويد يا راستي بگويد كه حاصلي نداشته باشد البته راست بگويد و بيحاصل باشد به از اين است كه دروغ بگويد  جهل آنها آنها را آن جور واداشته كه اين طور گفتند كه مبتدا اگر عين خبر باشد من جميع الجهات و بگوئي آب آب است خاك خاك است بلندي بلندي است پستي پستي است اين فايده‏اي ندارد و ما مي‏خواهيم احتراز كنيم از لغو پس من جميع الجهات عين او نيست حالا كه عين او نيست پس غير او است پس خبر غير مبتدا است و مبتدا غير خبر است اما حالا كه غير شد غير مبايني باشد مثل اين كه عمرو غير زيد است اين جور هم اگر باشد دروغ صرف است و اين را هم نمي‏خواهيم بگوئيم پس مي‏گوئيم خبر از جهتي عين مبتدا است از جهتي غير مبتدا است تا از جهت عينيت قضيه ما قضيه صادقه باشد و از جهتي كه كلام ما فايده‏اي داشته باشد.

خلاصه اين را آنها گفته‏اند لكن ما مي‏گوئيم مبتدا عين خبر است من جميع الجهات چرا كه هر جاي از مبتدا كه آن خبر همراهش نيست آن مبتداي اين خبر نيست اگر يك جائيش باشد آن جا را ما بايد بتوانيم نفيش كنيم آن جا ليس بقائم پس قضيه‏مان قدري دروغ داخلش شده حقمان قدري باطل داخلش دارد پس مبتدا من جميع الجهات عين خبر بايد باشد خبر من جميع الجهات عين مبتدا بايد باشد جهت اختلاف ندارند پس آني كه در خارج است اين است كه زيد قائم زيدش تمام قائم است قائمش تمام زيد است يك چيز است در خارج لكن اشخاصي در بيرون وجود آن شخص واقع شده‏اند يكي خبر دارد زيد قائم است يكي مي‏شناسدش اما نمي‏داند قائم است يا قائم نيست آني كه خبر دارد خبر مي‏دهد به آن كسي كه خبر ندارد پس كلام فايده پيدا كرد آن جا كه شخص عالم خبر داشت به اتصاف زيد قائم و جاهل خبر نداشت و شخص عالم كلام را كه گفت فايده هم داشت اما مبتدا عين خبر بود من جميع الجهات و خبر عين مبتدا بود من جميع الجهات چرا به جهتي كه مي‏خواستيم راست گفته باشيم.

پس هر مبتدائي عين خبر است من جميع الجهات حالا كه چنين شد زيدٌ قائمٌ كه حالا مي‏گوئي اين لفظ را به اين جور مي‏گوئي و نمي‏گوئي قائمٌ قائمٌ فايده‏اي پيدا كرد به جهتي كه تو به شخص جاهلي بايد خطاب كني، هر عالمي كه با جاهلي حرف مي‏زند حرفش بايد فايده داشته باشد اگر بگويد ايستاده ايستاده معلوم نمي‏شود كي ايستاده و بي فايده مي‏شود پس بهترش همان متعارف است كه بگوئي زيد ايستاده است پس زيد را من متكلم و مخاطب بايد بشناسم، زيدي كه تو مي‏شناسيش و نمي‏داني در حال به چه هئيت است و من مي‏دانم و تو نمي‏داني حالا من مي‏گويم در اين حال زيد قائم است حالا زيد مبتدا است قائم خبرش قائم قائم هم نگفتيم هر جا قائم قائم گفتيم بايد قرينه نصب كنيم حرفي كه پوست كنده است اين است و از همه راستها اين حرف راست‏تر است.

ملتفت باشيد مكرر عرض كرده‏ام كه مبتدا عين خبر است لكن در گفتن قائم قائم كلام حكيم نيست اگر بگوئي هيچ كس نمي‏فهمد مثل اين است كه بگوئي الحار حار از اين هيچ كس نمي‏فهمد چه چيز حار است بگو الفلفل حار، النار حارة، اسم را تغيير بده و بگو مبتدا و آن حالت اوليش بايد معلوم باشد مقدمه علم پيش عالم و متعلم بايد باشد اگر معلوم نباشد آخرش متعلم هيچ ياد نمي‏گيرد ديگر اين را هم داشته باشيد كه هر شاگردي كه نمي‏داند آن عالم وقتي حرف مي‏زند مبتداش كجا است خبرش كجا است يك عمر درس بخواند نمي‏فهمد كه آن عالم چه گفت و اگر يك معلومي دارد و مي‏داند عالم هم آن معلوم خودش را گرفته و تحويل او مي‏كند به زودي هر چه زودتر ترقي مي‏كند.

در اينهائي كه عرض مي‏كنم فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد و اينها را اصرار مي‏كنم براي آن مطالبي كه داريم اصرار مي‏كنم و حالا بسا ندانيد كه كجا را مي‏گويم مي‏گويم به هر اصطلاحي به هر جور دقت كه بكنيد قائم قائم است و غير قائم قائم باشد دروغ است پس زيد قائم است دروغ است اما اين قائم كيست زيد است فراموش نكنيد ان‏شاءالله در ايني كه زيد تا هئيت قيام نپوشيده نايستاده كه شك نيست وقتي پوشيد همان وقت ايستاد و همان وقت هم ايستاده است پس آني پيش از اين هيئت ايستاده نيست آني بعد از اين هيئت ايستاده نيست و همراه اين هيئت ايستاده است جاي زيد ايستاده اين جا است آن زيدي كه گاهي مي‏ايستد گاهي مي‏نشيند او نايستاده بله آن زيد وقتي به صورت ايستاده در آمد بگو ايستاده آن وقت اسم اين قائم هم زيد است به جهت آن كه هر چه تفحص مي‏كنيم كه غير زيدي پيدا كنيم اسم ببري غير زيدي پيدا نمي‏شود تا اسم قائم ببريم مي‏بينيم اين قاف و واو و ميم توي اين زاء و ياء و دال فرو رفته و غير زاء و ياء و دال توي اين قاف و واو و ميم هم نيست پس اين قائم زيد است اين قائم عمرو نيست بكر نيست خالد نيست وليد نيست جن نيست انس نيست ملك نيست كسي ديگر نيست پس زيد قائم است پس باز القائم قائم شد.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم پس زيد قائم است يعني قائم است قائم، و قائم قائم است يعني زيد قائم است يعني عمرو قائم نيست بكر قائم نيست كسي ديگر قائم نيست اينها است كه يك خورده مسامحه كه كرديد غافل مي‏شويد آن وقت باز فردا بر مي‏گرديد مي‏پرسيد وجود چه طور شد فكر كنيد ببينيد آيا شرط وجود بودن وجود آيا اين است كه قادر باشد و حال آن كه مي‏بيني تو هستي و عاجزي پس شرطش نيست قادر بودن قادر اين است كه قدرت داشته باشد ملتفت باشيد همين جوري كه عرض مي‏كنم هيچ تغيير وضع هم نمي‏دهم حالا وقتي ديگر به زبان ديگر چيز ديگري عرض كنم دخلي به اين ندارد پس القادر ذات ثبت لها القدرة يا بگو وجودٌ، چنان كه القائم ذات ثبت لها القيام ديگر بالاي اين قائم زيدي هست كه اين دو دو اسمند آن زيد عين اينها است يا غير اينها است نه عين اينها است نه غير اينها است.

پس آن وجودي كه بالاي قيام است و تمام ظهورات ظهور او است او يقدر ان يقوم و يقعد است و زيدي كه بالاي يقدر است زيدي است كه يقدر و يفعل و يترك هم پيش او مساوي است و يقدر هم فعل او است مثل يضرب است فرقش اين است كه يقدر بالاي يضرب و ينصر است اما در اين قدرتش هيچ فرق نيست چنان كه زيد يضرب و فاعل ضرب زيد است بدون شايبه دروغي و بدون شراكت غيري وقتي زيد مي‏زند و آن ضرب را به عمل مي‏آرد همان زيد زده غير زيد نزده خدا و خلق همه ريش زيد را مي‏گيرند همه مي‏گويند اين فعل او است مال او است او را احداث كرده هم‏چنين يقدر هم مثل يضرب است آن هم فعل زيد است معلوم است اگر زيد نمي‏توانست بزند نمي‏زد و هم چنين پس توانائي بالاي ضرَب است بالاي نصَر است بالاي كسَر است لكن آن هم فعل زيد است و مخلوق بنفس است آن نفس خودش هم چيزي غير خودش نيست، باز فاء و عين و لامش توي قاف  ودال و راست چنان كه زاء و ياء و دال توي فاء و عين و لام، باز ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است.

پس زيدي كه بالاي القادر است آن بالاي القادري كه هست قاف نيست الف نيست دال نيست راء نيست آن زيدي كه قادر است آن وقتي كه مي‏تواند بزند قادر است پس القادر ذات ثبت لها القدرة است هر چه نظر مي‏كني به آن بالائي قدرت در آن نمي‏بيني آن بالائي چه كاره است او اگر قاف دارد و دال دارد و راء دارد و اينها را به خود گرفته قادر است اگر اينها را به خود نگرفته قادر نيست و اگر دقت كني هيچ فاعلي به صورت فعل خودش نمي‏شود باشد چرا كه فعل محدث غير است اگر فاعل باشد احداث او هم هست ذات زيد قدَر نيست يقدر نيست قدَر نيست قدر فعل او است و او ساخته اين را پس آني كه ساخته اين را چه چيز اسمش است آن زيد اسمش است اما زيد قادر، زيد قادر آن است كه توي قاف و دال و راء باشد جسم رنگين آن است كه توي رنگ باشد جسم صاحب طعم آن است كه توي طعم باشد.

پس وجود را همين كه فهميدي حالا آيا قدرت را مي‏فهمي نه هيچ شرطش نيست مي‏بيني وجود را مي‏فهمي و وجود ابده اشياء و اظهر اشياء است به طوري كه افعل تفضيل بردار نيست به غير از او كسي نيست و چيزي نيست اگر به طور حكمت پيش بيائيد و مي‏يابيد كه وجود غير ندارد اسم هرچه را ببريم اسم او را برده‏ايم رو به هر جا بكنيم رو به آن جا كرده‏ايم پشت به هر جا بكنيم پشت به او شده است ايمان به هر كس بيارم ايمان به او آورده‏ام به هر كس كافر شوم به او كافر شده‏ام به همين طور فكر كنيد به هر كس جاهل باشم به او جاهلم به هر كس عارف باشم به او عارفم و هكذا و هم چو چيزي است.

پس وجود شرطش قدرت نيست ديگر حالا تا مي‏شنويد فلان مرتبه غني است و اينها محتاج به او حكيم باشيد ملتفت باشيد تمام ماسواي وجود محتاجند به وجود همين القدره چيزي است بايد باشد محتاج به هستي است عجز چيزي است بايد باشد محتاج به هستي است تمام هستيها محتاجند به هست مطلق مع ذلك هست خدا نيست و اين گول مي‏زند چنان كه خيلي مردمان گنده مو شكاف را گول زده است.

باز عرض مي‏كنم براي رياضت نفستان چون بد مرتاض شده لابدم يك پاره الفاظ را بگويم فكر كنيد در هر مايصنع من كل جنس تمام مايصنع من الطين تمام كاسه‏ها و كوزه‏ها محتاجند به گل آن چه را هم ضرور دارند گل بايد به آنها بدهد حتي در ماده‏اش در صورتش حتي در مكانش محتاج به گل هستند كل مايصنع من الحديد همان حديد مي‏خواهند ديگر هيچ چيز نمي‏خواهند لكن فكر كنيد حالا كه جميع فخارها محتاجند به طين و طين هم هيچ محتاج به فخاري نيست يعني در بودنش در دنيا هيچ محتاج نيست كاسه باشد يا كوزه پس او غني است از تمام كاسه‏ها و كوزه‏ها و اينها سرتاپاشان محتاج به گل است و فاخور هم بايد گل را بردارد تحويل آنها كند اينها هر چه ضرور دارند در هر رزقي در هر موتي در هر حياتي تمامشان محتاج به گلند حالا كه چنين شد صانع اين كاسه‏ها كيست؟ فاخور است يا گل؟ فكر كنيد اگر گل مي‏توانست گل خودش كاسه و كوزه نمي‏شد و چيز جدائي نمي‏ساخت اگر مواد عقلشان مي‏رسيد كه خودشان به اين صور در آيند همين طوري كه دهريها مي‏گويند در مي‏آمدند و شما مي‏بينيد رأي العين كه آهن عقل ندارد شعور ندارد قدرت ندارد بلكه عقل انساني ضرور است دست انساني ضرور است اگر ساعت بايد ساخت از آهن بايد كسي باشد دانا بينا حكيم كه چرخهاش را بداند هر كدام را كجا قرار بدهد چه طور قرار بدهد چه جور چكش كاري كند تا اين ساعت ساخته شود و الا آهن نمي‏شود خودش به صورت ساعت در آمده باشد بنا كند چرخيدن اگر همين طور به حسب اتفاق خودش بنا كند چرخيدن و در بيست و چهار ساعت دو دور بزند و تخلف نكند پس عجب حكيمي است اين آهن و حال آن كه مي‏بيني تو كه انساني نمي‏تواني به اين نظم حركت كني استاد كامل مشق كرده‏اي مي‏خواهد، تو اگر خراب شود نمي‏تواني درست كني استاد مي‏خواهد حالا آيا اين چرخها خودشان بگرد هم آمده‏اند اگر غافل نباشيم فكر كنيم مي‏بينيم خودشان گرد هم نمي‏آيند. ما كاسه‏اي را مي‏شكنيم تكه‏هاي كاسه خودشان گرد هم آيند دهريها را از همين راه مي‏توانيد جواب دهيد ما كاسه را شكستيم تكه‏هاي كاسه خودشان گرد هم آيند بسم الله خودش درست شود تو را مي‏كشيم خودت زنده شو.

پس مواد خودشان نمي‏توانند گرد هم آيند آهن حداد مي‏خواهد آن حداد فكر مي‏كند كه شمشير ضرور است در دنيا بيل ضرور است در دنيا هم چنين ميخ ضرور است در دنيا سيخ ضرور است اول فكر كه مي‏كند صورتهاش را مي‏داند چه جور صورت است هر چه ضرور است از آن مي‏سازد مي‏بيند منقل مشتري دارد منقل مي‏سازد مي‏بيند سيخ ضرور است از او مي‏سازد بي فايده هم كار نمي‏كند چه مضايقه امروز بسازد يك ماه ديگر بفروشد يك سال ديگر بفروشد هر چه باشد بي فايده نيست لامحاله فايده‏اي دارد.

پس خوب دقت كنيد مواد خلقيه به همين نسق هيچ كدام از اندرون خود نمي‏توانند چيزي بيرون آورند والله عقل به اين فراستي كه دارد متحير است در خلقت بدن نمي‏فهمد چه طور شده من اين جايم آن جا نيستم چه طور در سر فلانم در سر فلان نيستم و خودش باز مي‏فهمد توي سر نيست توي تمام بدن است و باز مي‏فهمد كه اصلا جاش اين جا نيست چه طور شده به اين جا تعلق گرفته اينها را نمي‏فهمد.

پس دقت كنيد ببينيد در ملك هيچ ماده‏اي به هيچ صورتي خودش نمي‏تواند بيرون آيد عاجز است صورت وقتي نيست هست محال است بيايد ماده هست هست نمي‏تواند خودش به صورتي در آيد پس هي در ماده‏ها و صورتها فكر كن و اين خلق هستند و هي قهقري برشان گردان تا برسي به هستي‏شان، دقت كنيد هيچ مسامحه به كار نبريد كاسه‏ها و كوزه‏ها را برگردان به آب و خاك هم چنين آب را برگردان رطوبتش را به كيفيت جسمش را به عالم جسم برگردان، خاك را يبوستش را برگردان به عالم كيف جسمش رابه عالم جسم برگردان در ذهنت خرابش كن قهقري برگرد آن وقت جسمش را و آن مركب از ماده و صورت را صورتش راببر به عالم مقدار ماده‏اش را ببر به عالم ماده آن وقت هر يك از اينها را باز برگردان و ببر همين طور قهقري برو برس به آن وجود اول يا به آن وجودي كه غير ندارد و آمده او خودش هم آمده ديگر نبايد زور زد پيش او رفت، همه اشياء پيش او مساوي است آن جا به واسطه چيزي پيش چيزي نمي‏شود رفت اشياء باقي نمي‏ماند كسي نمي‏آيد هم از پيش او، كسي نيست كه بيايد.

پس ملتفت باشيد آن وجود خودش هست وآن هستي پيش عاجز و جاهل و خوب و بد همه جا رفته ديگر حالا چون خودش رفته پس خودش همه را ساخته نه خودش نمي‏تواند بسازد مگر آن جائي كه مي‏تواند بسازد مگر آن جائي كه توانا است پس توانا گرفته اينها را و خلق كرده خلق الانسان من صلصال كالفخار القادر اين كارها را كرده نه اين يكي كه عاجز است عاجز نمي‏تواند چيزي بسازد چرا كه عاجز است و غير از عجز چيزي ندارد.

و باز عرض كرده‏ام اگر از اقتضاي هستي قدرت بود اين هستي در اين جماد هم هست اقتضاش قدرت است خلق كند آسمان و زمين را من هم كه انسانم نمي‏توانم بسازم مرشد نمي‏تواند بسازد و همين صانع همين جور محاجه مي‏كند مي‏گويد هذا خلق الله فاروني ماذا خلق الذين من دونه اين است اينهائي را كه من ساخته‏ام حالا اي مرشد تو مي‏تواني شمس را برگردان آسمانش را ساكن كن زمينش را بگردان مي‏بيني نمي‏تواني پس هو الذي خلقكم ثم رزقكم پس توانسته كه خلق كرده دليلش هميني كه مي‏بيني خلق كرده مي‏بينيم خطي اين جا هست مي‏گوئيم كاتب اين را نوشته اگر چه نمي‏بينمش او را نرفته‏ايم ببينيم وقتي تكليفم كرد كه بيا مرا ببين خودش را نشان مي‏دهد. يك وقتي مي‏خواهد بگويد همان اعتقاد كن ديگر آن وقت لازم نيست خود را نشان بدهد. پس ببينيد القادر يقدر يا الهَست يقدر اگر الهست است كه يقدر چرا اين هست است و لايقدر و ماكان يخلق السموات والارض هيچ اغراق نمي‏گويم هست قادر نيست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين هست هيچ به نظرتان عظيم نيايد هست قدرت اقتضاش نيست به دليلي كه همه اشياء خالق نيستند و محال است خالق باشند اگر اين اشياء خالق باشند خلق مي‏كنند مخلوقي را آن مخلوق چه چيز است هست پس آن هم خالق باشد پس مخلوق چه چيز است مخلوقي نمي‏ماند و حال آن كه همه عاجزند پس از اقتضاي او غنا نيست با وجودي كه غني است و هيچ اغراقي توش نيست نه كه بخواهم تعارف به او بكنم.

فكركنيد هست به چه محتاج است به نيست كه نمي‏شود محتاج باشد به ظهورات خودش محتاج باشد محتاج نيست هست البته محتاج نيست يعني ماسوي ندارد اينها هم محتاجند به هست اما حالا كه محتاجند به او محتاج كيست غني كيست قادر كيست عاجز كيست، ملتفت باشيد پس صانع يجب ان يكون قادرا صانع عاجز كوسه ريش پهن است صانع يجب ان يكون عالما به جميع ذرات الموجودات اگر صانع جاهل باشد مثل من است اگر همه فرقش همين باشد كه پيش@ از من مي‏داند كه خيلي چيزها را خيلي مي‏دانند خيلي چيزها را هم نمي‏دانند. پس به طور اضافه هم نمي‏گويم عالم است پس صانع آن است كه علم داشته باشد درس هم نخوانده باشد به تجربه هم تحصيل نكرده باشد ماها يا درس مي‏خوانيم علم تحصيل مي‏كنيم يا به تجربه كردن خورده خورده تجربه مي‏كنيم و علم تحصيل مي‏كنيم حالا آيا او هم اين جور علم دارد اگر اين جور علم دارد علم را پيش كه تحصيل مي‏كند استادش كيست معقول نيست پس صانع علمش جزء ذات او است صفت ذاتي او است.

ملتفت باشيد يك صفت ذاتي معنيش اين است در اخبار هم تعريف صفت ذاتي را اين طور كرده‏اند كه صفت ذاتي آن است كه تو سلب نتواني بكني آن را ببين هيچ بار نمي‏تواني بگوئي خدا جاهل است پس علم صفت ذاتي خدا است هيچ بار نمي‏تواني بگوئي خدا عاجزاست پس قدرت صفت ذاتي خدا است حكمت صفت ذات خدا است و هكذا هر صفتي كه نتوان سلبش كرد صفت ذات خدا است اما بعضي صفات فعل هم دارد و آن‏ها صفاتي است كه گاهي مي‏گوئي چنين است گاهي مي‏گوئي چنين است و ضدند مي‏گوئي رحيم هست منتقم هم هست ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمه آن جائي كه منتقم است اشد المعاقبين است في موضع النكال و النقمه هيچ سخت بر مؤمن نگرفته هيچ رحم بر كفار نمي‏كند.

پس اينها صفت فعل او است خداصفت فعلي دارد و صفت ذاتي پس هميشه عالم بوده و هميشه علمش همراهش بوده هيچ بار علمش را تحصيل نكرده از جايي هميشه قادر بوده و قدرتش همراهش بوده هيچ بار تقويت از جائي و از چيزي نكرده تمام صفات را هر يك را در سرجاي خودشان يجب كه داشته باشد و يمتنع كه نداشته باشد ممتنع است كه غير قادر قادر باشد اينها را هم كه كسي ساخته اينها خودشان خودشان را نساخته‏اند پس قادر بوده بسازد.

ديگر بدانيد صفت قدرت را در جاي القادر بايد برد بردن به عالم هستي معني ندارد اگر رفته بود آن جا همه هستيها بايد القادر باشد صفت علم را پيش عالم ببر عالمي كه عالم و علمش هم فعل او است و صادر از او است و قادر است و قدرت فعل او است و صادر از او است هم‏چو كه شد غير ذات هم مي‏شود چرا كه فعل او است و فعَل عمل او است كار او است مع ذلك هرگز نبوده قادر نباشد هرگز نبوده عالم نباشد نمونه‏ها چند هم ساخته تحويل تو كرده گاهي چيزي چند مي‏نماياند در ابتداي فاعليتش فعل داشته پس چراغ تا روشن شد اطاق را روشن مي‏كند.

و صلي الله علي محمد و اله الطيبين.

 

 

 

درس بيست و هفتم دوشنبه 23 صفرالمظفر سنه 1301

 

 

27بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.

چون كه مسئله خيلي عمده است مدتي است سرش معطليم و هي اطرافش را عرض مي‏كنم باز مي‏بينم تمام نشده خوب ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه به چنگتان بيايد و باز عرض مي‏كنم اين كه مي‏گويم مشكل است خودش مشكل نيست مكرر عرض كرده‏ام آن چه از جانب خدا است هيچ اشكال ندارد همه‏اش راهي است بيّن آشكار واضح لكن خيالات خودتان مانند خودمان خيالات را بيرون كني چيز ديگر به جاش بگذاري مشكل است.

پس حالا ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس ملتفت باشيد يك وجودي هست ابده اشياء است و اظهر اشياء است و اين وجود ماسوا ندارد به هيچ وجه من الوجوه و ديگر اين جاهاش را هم هيچ مسامحه توش نكنيد دقت كنيد كه به جهتي كه ماسواي اين وجود را فارسيش كنيد هستي است و نيست، نيست راستي راستي آن است كه هيچ نباشد و هست آن است كه باشد عقل هم مي‏فهمد اگر هم نمي‏فهميد خدا تكليفش نمي‏كرد جوريش كرده كه بفهمد پس به غير از هست نيست است و آن نيست هيچ نيست به آن هم نمي‏شود خطاب كرد و اين است كه مشايخ تعبير مي‏آرند امتناع صرف و محال صرف است و اين چون چيزي نيست و فراموش نكنيد كه خيلي آسان است خيالات خودتان است مشكل كرده نيست كه هيچ نيست هست هم كه هست پس اين هست غير ندارد حالا كه غير ندارد خودش خودش است و آن نيست صرف چون هيچ نيست و هيچ محض و عدم صرف صرف و امتناع صرف است در هيچ جاي اين وجود نمي‏تواند داخل بشود اين است كه اين وجود هميشه به صرافت خودش است هيچ بار مخلوط نمي‏شود با چيزي با چه ممزوج شود آيا با نيست مخلوط شود نيست كه نيست.

ان‏شاءالله دقت كنيد تا وجود غليظي به آن تعلق نگيرد وجود غليظش نمي‏گويند لطافتي به آن تعلق نگيرد وجود لطيفش نمي‏گويند پس اين وجود ماسوي ندارد و آن نيست هيچ نيست پس آن وجود يك جائيش لطيف نيست لطافت از كجا بيايد اين را لطيف كند يك جائيش كثيف نيست كثافت از كجا بيايد اين را كثيف كند يك جائيش گرم نيست گرمي از كجا بيايد يك جائيش نور نيست و نور از كجا بيايد روح نيست بدن نيست مجرد نيست مادي نيست عقل نيست روح نيست نفس نيست طبع نيست ماده نيست مثال نيست جسم نيست، پس آن وجود صرفي كه ماسوي ندارد و معقول نيست ماسوي داشته باشد اين را نمي‏توان چيزي اسمش گذاشت چه چيز اسمش مي‏گذاري حتي وجود هم نمي‏شود به آن گفت ببينيد اين حرفها را مشايخ هم زده‏اند او هيچ اسم ندارد به جهتي كه به هر ملاحظه كه چيزي اسم چيزي است به آن ملاحظه‏اي كه او اسم است و اين مسمي غير همند حتي اسمهاي واقعي او غير اين است اين غير آن است دخلي به هم ندارند اسمهاي ظاهري مثل زيدي كه من مي‏گويم مسمي آن كسي كه آن جا راه مي‏رود اسمهاي باطني قائم اسم زيد است و اين اسم انباء مي‏كند از مسماي خود پس به خودنمائي خود مي‏نمايد مسمي را مي‏گويد زيد را مي‏خواهي ببيني بيا مرا ببين قدش ايني است كه مي‏بيني چشمش ايني است كه مي‏بيني ابروش اين است علم او همين علم من است تمام سرتاپاي مسمي ايني است كه مي‏بيني لكن مع ذلك كله باز اين غير زيد است چرا كه زيد اين هيئت را از هم مي‏پاشاند و مي‏نشيند ديگر آن وقت قائم نيست و زيد هست. پس اسماء حقيقيه هم واقعا حقيقة متعددند و آن كسي كه مسمي به اين اسمها است واقعا واحد است.

پس ملتفت باشيد كه جاي سخن گم نشود يك خورده مسامحه كني مطلب گم مي‏شود پس وحدت هر متجلي با كثرت تمام جلوه‏ها كثرت اينها را او ندارد وحدت آن متجلي را تجليات ندارند باز يك جوري غير همند حرفها بايد راست باشد زيد يكي است قائم آن جور يكي نيست زيد هم‏چو يكي بود كه وقتي هم كه مي‏نشست هيچ خراب نشده بود وقتي راه مي‏رفت باز زيد بود حتي در اين اثر و اين اثر باز زيد بود پس زيد بتمامه همراه قائم است بتمامه همراه قاعد است اينها هم دوتايند او دو تا نمي‏شود متحصص شود وقتي زيد متحرك مي‏شود و حركت بسته به قائم است و حركت سريع مي‏شود يا بطي‏ء مي‏شود بطؤ ديگر عارض حركت مي‏شود حركت عارض قائم مي‏شود باز سريع زيد است وحده لاشريك له هيچ از زيديت كم ندارد چنان كه متحرك زيد است وحده لاشريك له چنان كه قائم باز زيد است وحده لاشريك له و حال آن كه هر يك از اين ظهورات غير ظهور ديگرند.

پس اينها كثرت دارند او وحدت، قائم دخلي به قاعد ندارد قاعد دخلي به قائم ندارد چنان كه متحرك دخلي به ساكن ندارد ساكن دخلي به متحرك ندارد بعضي مدارا با بعض دارند با هم جمع مي‏شوند لكن حركت با سكون جمع نمي‏شود تناقض هست ميانشان متحرك هست ديگر ساكن نبايد باشد و زيد زيد است خودش با خودش نزاع ندارد جدال ندارد.

پس ملتفت باشيد وحدت زيد را ندارند اينها و اين كثرتي كه اينها دارند زيد ندارد يعني اين كثرات نقص او است نقص را او ندارد چنان كه كمال او را اينها نمي‏توانند داشته باشند نمي‏توانند تمناش را بكنند پس هر چيزي غير دارد و لو به نظر ملاحظه‏اي، ملاحظه اگر راست است اين است كه اين حرف راست است ايني را كه عرض مي‏كنم با دقت هر چه تمامتر فكر كنيد و بگيريد نمي‏گيريد باز هم نمي‏فهميد و فردا باز سؤال مي‏كنيد پس دقت كنيد ان‏شاءالله باز حرفها توي هم ريخته مي‏شود ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم نمي‏گويم مكنيد خير سؤال بكنيد بلكه من اصرار مي‏كنم كه سؤال بكنيد حرف من اين است كه آن چه در ذهنتان هست تو ذهنتان هر چه هست باشد مترس آن را نمي‏خواهم حالا از تو بگيرم هر چه داري داشته باش اين را هم كه مي‏گويم گوش بده ببين چه مي‏گويم.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس عرض مي‏كنم هست ماسوي ندارد به هيچ وجه حتي آن كه هست ظهور ندارد خفا ندارد ملتفت باشيد پس به او نمي‏شود گفت مؤثر است اينها آثار او حالا يك جائي مي‏شود گفت آن جا جائي است كه صورت اطلاقي باشد و صورت تقييدي اطلاقش مال مطلق تقييدش مال مقيدات است جائي كه هست واحدي و كثراتي وحدت و كثرتي پيدا مي‏شود آن جا وحدت كثرت ندارد كثرت وحدت ندارد لكن خود هست كثرت هم هست وحدت هم هست اينها همه ريخته‏اند توي هستي خود آن هستي كه وحدت و كثرت همه توش ريخته‏اند و تو هم ندارد آيا او واحد است او مؤثر است او اثر است هيچ از اينها به او گفته نمي‏شود و وقتي يافتيد مي‏بينيد تمام كلمات خدا و پير و پيغمبر و كلمات مشايخ منطبق بر همينها است كه عرض مي‏كنم.

پس آن وجود صرف صرف كه ماسوي ندارد به هيچ وجه من الوجوه ماسواي خود را ندارد حتي به اين قدري كه تو سواي فعل خودت هستي و فعلت را خودت احداث مي‏كني و او هيچ نيست مگر تو احداثش كني هم‏چو فعلي را بخواهي اثباتش كني براي او نمي‏توان درست آورد پس او ماسوي به هيچ وجه ندارد حالا كه ندارد او او است او او هم كه مي‏گوئي ان قلت هو هو اگر گفتي هو هو فالهاء و الواو كلامه هو ضمير است ضمير هم نمي‏شود راجع به او شود پس آن هست اسم هم ندارد واقعا راستي راستي اسم ندارد پس تو آن را خدا اسمش مگذار خلق هم اسمش مگذار خدا اسمش بگذاري مثل اين است كه خلق اسمش گذارده باشي گمان مكن اگر اسم خلقي به او بگوئي بي ادبي است چرا كه به او هر چه بگوئي بي ادبي نيست بي ادبي نمي‏شود به او كرد لكن اين حرف دروغ است و باطل است كه اسم خلق به او بگوئي او را نمي‏توان تعريف كرد و نمي‏توان مذمت كرد نمي‏توان اهانت كرد نيست كسي غير از او كه حرمت بدارد او را و او را نمي‏توان مذمت كرد و بد گفت به جهتي كه نيست كسي غير از او حالا كه چنين است پس وجود صرف صرف فعلش كجا آمد؟

ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءالله و همه جا بر يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فاعل يعني آن كسي كه كاري مي‏كند و كارش بسته به او باشد يعني او احداثش كند يعني اگر فاعل نباشد فعل نيست همه جا بدون تفاوت پس فاعل آن كسي است فعل را اختراع كند و بسازد و بگذارد و فعل چيزي است كه اگرفاعل آن را بسازد و بگذارد باشد و اگر فاعل آن را نسازد و نگذارد در هيچ عالمي نباشد تعقلش هم نمي‏شود كرد كه باشد مثل حركت دست من كه اگر من حركت ندهم دست خود را اين حركت دست من نيست در هيچ عالمي از عوالم، عرض مي‏كنم مشكل نيست و مشكل همان خيالات خودمان است عرض مي‏كنم اين حركت دست من نبود و من حالا احداثش مي‏كنم و اين دست بعينه مثل عصائي است كه من حركتش تا مي‏دهم حركتي كه نبود من احداث كردم آن حركتي كه مال من است و من احداث كرده‏ام حالائي كه من احداثش كردم هست ايني كه بايد من احداثش كنم اگر احداث نكرده بودم هيچ جا نبود در ملك خدا تعقلش هم نمي‏شد بكني همه جا فاعل يعني له الفعل مؤثر يعني له الاثر، همان طوري كه مي‏گوئي النار اسم للمحرق.

عبرت بگيريد و كلام بزرگ را ملتفت باشيد به خصوص كه با شخص بزرگي گفته باشند آن را سرسري نگيريد مي‏فرمايد حضرت صادق با هشام و اين هشام شخصي بود دانا شخصي بود حكيم هر كس حرف مربوطي مي‏زد به او مي‏گفتند تو هشامي يا از هشام شنيده‏اي خيلي با خبر بود جميع دينها را هم گشته بود و تفحص كرده بود اين هم از تعريفات او است اين جورها نبود كه بگويد پدرم هم‏چو ديني داشت من هم آن دين را دارم از پدر و مادر گسيخت  و رفت عقب دين حق و همه دينها را ديد و ديد حق هيچ جا نيست آمد خدمت حضرت صادق آن جا حرفهاي با معني شنيد كه مغز داشته او هم ايمان آورد به حضرت خلاصه مرد حكيمي بود.

فرمودند يا هشام آيا مي‏خواهي حرفي تعليمت كنم كه اگر آن را داشته باشي اصلي باشد كه با هر كه حرف بزني بر او غالب بشوي عرض كرد بلي فرمودند يا هشام النار اسم للمحرق و اين حرف پيش نظر اين مردم خيلي حرف سستي است عرض كرد بلي فرمودند الثوب اسم للملبوس باز چون مرد حكيمي بود فهميد و عرض كرد بلي فرمودند الماء اسم للمشروب گفت بلي و الخبز اسم للمأكول افهمت يا هشام آيا فهميدي عرض كرد بله از تصدق سر تو فهميدم و بعد هي رفت و حرف زد با تمام مردم و مي‏گويد از آن وقت كه اين كلمات را شنيدم از مولاي خودم بعد از آن با احدي حرف نزدم مگر اين كه غالب شدم بر او

پس خبز يعني مأكول نار يعني محرق چيزي را اسمش را نار بگذاري به ارتجال اصلش مطلب ارتجالي فارسيش يعني لفظ بي معني مطلب ارتجالي از اين خدا صادر نشده مطلب ارتجالي از رسول اين خدا صادر نشده و از حجج اين خدا صادر نشده آن چه صادر شده از خدا و رسول تمام مشتقاتند اشتقاق دارند معني دارند پس گرم يعني گرم باشد سرد يعني سرد باشد سفيد يعني سفيد باشد سياه يعني سياه باشد تماما اشتقاق مي‏خواهد پس سلطان يعني سلطنت داشته باشد رعيت يعني رعيتي بكند نيست مثل اسمهاي خلقي كه مردكه بچه‏اش را دوست مي‏دارد اين سلطان اسمش مي‏گذارد حالا كه اسمش را سلطان گذارد اين جلدي سلطان نمي‏شود اين سلطان نيست سلطان به اين گفتن حرف دروغي است مجاز است و حالا اين دروغ باب شده سلطان نه سين و لام و طاء و الف و نون است هر كس كه سلطنت و هيمنه دارد بر ملك اين سلطان است هر كه تابع است و رعيتي مي‏كند رعيت است.

پس آن جائي كه غيري نيست خوب فكر كنيد ديگر و لو يك وقتي يك كسي تعبيري آورده البته مي‏گويد چه كنند مي‏خواهد مقامي بنماياند به تو كه تعبير كه از آن مقام مي‏آورد همين جور چيزها مي‏شود چه كند آن جور حرفها را مي‏زند و مي‏گويد من مي‏گويم ل تو مگو ل تو بگو ل مي‏گويد حق سبحانه و تعالي اسم ندارد رسم ندارد پس اين چه بود كه تو گفتي اسم ندارد رسم ندارد اين حق سبحانه و تعالي كه گفتي اسم كه بود اين را هم ندارد فكر كنيد ان‏شاءالله اگر عاقلي مي‏داني هستي كه ماسوي ندارد آن را سلطان اسم بگذاريم و رعيتش اينها را بگوئيم او سلطان نيست و اينها رعيتش نيستند او را واحد بگوئيم يا متكثر احد بگوئيم يا تجليات احد به او بگوئيم هر كدام را بگوئي دروغ مي‏شود به او بي ادبي هم نمي‏شود كرد بلكه به او دروغ هم مي‏شود گفت كفر هم مي‏شود گفت هذيان هم مي‏شود گفت چرا كه همه هست به او نمي‏شود بي ادبي كرد به او نمي‏شود ادب كرد اسمهاي بزرگ لايق او نيست چنان چه اسمهاي كوچك لايق او نيست اسمهاي خيلي بد بد بد به او مي‏توان گفت مثل كوفت و خوره و آتشك و هر چه از آن بدتر نيست اگر به او گفتي خيال مكن خيلي بي ادبي است نه بي ادبي به او نمي‏توان كرد چرا كه همه اينها هستند يا خير آن طرف بيفتي بگوئي هيچ كوفت ندارد آتشك ندارد باز ادب به او نكرده‏اي كوفت و آتشك و ناز و نعمت پيش او مساوي است چرا كه همه اينها هستند.

پس بدانيد هست مؤثر نيست اثر نيست فعل نيست فاعل نيست و هكذا حالا ديگر اگر فكر كنيد ان‏شاءالله مي‏دانيد شيخ چيزي گفت و پشت سرش افتادند و نفهميدند چه گفت هر چيزي موقعي مي‏خواهد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اما اين موقع صفت صفتش غير خودش است آمده به او چسبيده اگر غير خودش باشد مي‏شود بچسبد پس صفت بگوئي آن را مثل اين است كه موصوفش بگوئي اگر موصوفش بگوئي مثل اين است كه صفتش بگوئي به همين طور اصل بگوئي او را مثل اين است كه فرع گفته‏اي فرع بگوئي او را مثل اين است كه اصل گفته‏اي پس وجود وجود است و اين هم تعبير است براي تفهيم و مرتاض به علم و حكمت مي‏فهمد توي همه اينها آن چه بايد بفهمد من مي‏گويم ل تو مگو ل تو مي‏شنوي كه من مي‏گويم ل لكن مي‏گويم ل تو مگو ل تو بگو ل از اين ميانها مي‏فهمد كه ل نبايد گفت خودش هم بخواهد بگويد همين جورها خواهد گفت پس او ندارد ظهوري، ندارد خفا ديگر يادتان نرود او ندارد رسولي او ندارد خلقي از كجا بيارد خلق را از نيستي بيارد چيزي كه ان نيست خلق او بشود يا آن نيست رسول او بشود معقول نيست آدم عاقل نمي‏زند هم چو حرفي از نيستي بيايد چيزي بچسبد به هستي آن وقت اين را ببرد بالاهاش بنشاند اسمش را خدا بگذارد پائين بيارد اسمش را خلق بگذارد چنين چيزي معقول نيست و محال است پس او به هيچ راهي به هيچ نحوي هيچ حرفي از او نيست حتي نوع اين كلمات كه گفته مي‏شود براي اين وجود حتي اين دقتهائي كه كرده مي‏شود بدانيد اينها مبذول بوده هميشه پيش اهل باطل هم يافت مي‏شده توي كتاب گبرها و مه‏آباديها اين جور چيزها والله مبذول است و زيرپاشان ريخته شده و در كتاب هاشان تحقيقش هم شده و شما بدانيد اينها هيچ توش نيست بله او اظهر من كل شي‏ء بكل شي‏ء است خفي لشدة ظهوره و استتر لعظم نوره و بادي بكنند نه شما بدانيد اصل اين كلمات والله مال گبرها است عربي شده حالا شماها وقتي مي‏شنويد خيال مي‏كنيد مال ائمه شما است و مال ائمه شما هم هست و ائمه هم گفته‏اند اينها را براي جائي بادي هم ندارد آن آخرش اين مي‏شود كه بايد چنگ زد به دامن آل محمد صلوات الله عليهم و نجات يافت و به غير از آن راه نجاتي نيست.

پس بدانيد وجود اسم ندارد رسم ندارد تعريف ندارد مذمت ندارد والله مبدأ نيست چنان كه والله منتهي نيست سرش مبدأ نيست پاش منتهي نيست مغزش مبدأ نيست نيست چيزي از جائي بيايد به آن بچسبد آن وقت اسمي بر او گفته شود گرما از جائي بيايد به جائيش بچسبد گرم اسمش بشود يا اين كه سرما به پاش بخورد سرد اسمش بشود سرش در عالم غيب تصرف كند پاش فرضا عالم جسم را تربيت كند نمي‏شود هم‏چو چيزي،

پس هست ماسوي به هيچ وجه ندارد فلايضاف الي شي‏ء اذ لاشي‏ء و لايضاف اليه نه اضافه مي‏شود الي شي‏ء نه الي هست نه ضمير هست نه شي‏ء هست و هي بايد گفت و هي بايد تدارك كرد تا آن كسي كه مرتاض حكمت است چيزي به دستش بيايد بي لفظ

اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند من هي مي‏گويم الفاظي و الفاظم هم مصداقها دارد اگر اين مصداقها را مي‏گيري و خيال مي‏كني همين اينها را گفتم بدان هيچ نفهميده‏اي پس اگر از لفظ من بي لفظ فهميدي فانت انت و تعجب اين كه لفظ مي‏گويد آن وقت مي‏گويد بي لفظ بفهم اگر بنا باشد بي لفظ باشد اصلا مي‏خواستي نگوئي بعينه مثل اين است كه من مي‏گويم ل تو مگو ل پس لفظي مي‏گويد لكن چون آن مطلب در لفظ نيست و ندارد اين مخرج را زبان نمي‏تواند بيان كند مي‏گويد چه كنم لابدم لفظ بگويم و بگويم بي لفظ بفهم من مي‏گويم ل تو مگو ل آن كه شعور دار مي‏فهمد چيزي ديگر مي‏خواهد بگويد بگوئي اين طرف او چه چيز است آن طرف او چه چيز است طرف ندارد پس ندارد حدي حتي بي حدي حد او نيست فوق مالايتناهي است بمالايتناهي حالا آن يتناهي را بايد خدا بگوئيم

و ملتفت باشيد بله خدائي داريم كه بود و هميشه بوده و هميشه هست و خواهد بود و خلق را خلق كرده حالا كه تو چشم مي‏اندازي به هستي اين هستي ديگر هميشه بود ندارد هميشه نبود ندارد حتي همين كه فرموده‏اند شيخ مرحوم كه او فوق مالايتناهي است بمالايتناهي باز به او حرف نمي‏زنند همين حرف هم جائي دارد او همان است كه غير خودش هيچ نيست به جهتي كه كلمات معني دارد و هر عالمي وارد شدي اگر چيزي مي‏بيني در جائي و آن چيز در جاي ديگر نيست مي‏گوئي آن چيز آن جا نيست و آن جا است لكن اگر در عالمي وارد شدي كه هر چه مي‏گوئي آن جا هست در عوالم ديگر مثل اين عالم مي‏گوئي آتش گرم است يعني آن جا اما فرش گرم نيست اين جا گرم نيست اما آن صاحب طول و عرض و عمق است گرمي از خارج بايد بيايد تعلق بگيرد پس قادر يعني غير از عاجز عاجز يعني غير قادر.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله و تا عجز از خارج نيايد به يك ماده‏اي تعلق نگيرد عاجز پيدا نمي‏شود چنان كه تا قادر از خارج نيايد به ماده‏اي تعلق نگيرد قادر پيدا نمي‏شود و هم چنين است باقي اسمها پس در عين وجود آن وجود نيست و هست و تعريف و مذمت و خوب و بد همه پيشش يكسان است بخواهي بگوئيش باطن است و غيب الغيوب والله نمي‏شود به او گفت پس انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب نيست اسم وجود، او همين طور كه هست ظاهر است باطن است ظاهر نيست باطن نيست نمي‏شود با آن حرف زد نمي‏شود از آن ساكت شد پس باطن و غيب الغيوب به او نمي‏توان گفت. لكن صانع كسي است كه هزار هزار پرده جلو خود گرفته و از پس اين پرده‏ها تصرفها كرده اين پرده‏ها بعضي نور است بعضي ظلمت است اين پرده‏ها هيچ كدام خدا نيستند خودش خدا است اگر حرف راست مي‏خواهي وجود را نسبت به هيچ چيز مده پس مگو در جمله اين هستيها نگاه كنيم هست مطلقي مي‏بينيم هست مقيدي اينها هم هست آن جا نيست و گفته نمي‏شود بله كثرت جائي هست وحدت هم جائي هست آن وحدت را در آن كثرت بايد ديد وحدت فهمي هيچ جا مصرف ندارد مگر بگردي خدائي پيدا كني و تا پيدا نكني حجتش را نمي‏داني و تا حجتش را پيدا نكني خداش را نمي‏تواني پيدا كني بعينه مثل اين است كه زيد را نشناسي قيام زيد را نمي‏تواني بشناسي و تا قيام زيد را پيدا نكني زيد را نمي‏تواني پيدا كني

پس بدانيد آن وجود مبدأ نيست اين راستش منتهي هم نيست هيچ اسم ندارد و به جز خودش هيچ نيست پس لاينسب اليه كه بگوئي ارسل نمي‏تواني بگوئي كه در غيب است در غيب كجا نشسته نمي‏تواني بگوئي كه در ظاهر است در ظاهر كجا نشسته است پس شخص عاقل هيچ سخني از آن نمي‏گويد پس گاهي او را تعبير خواستيم بياريم ذات اسمش مي‏گذاريم لكن او ذات نيست چرا كه ذات آن است كه صفت داشته باشد اين صفت ندارد از نيستي نمي‏شود چيزي آورد به هستي چسباند صفت درست كرد در هر عالمي تا از وراي آن عالم و بدانيد كائنا ما كان و قاعده كليه است در هر عالمي تا از خارج آن عالم چيزي داخل آن عالم نشود اسمهاي مختلف نمي‏شود بر سر آن گذارد اگر هم گفتي لفظ بي معني است گفته‏اي معني ندارد.

پس در عالم جسم قطع نظر از حركت فلكي و حرارت ناري و رقت هوائي و برودت مائي و غلظت ترابي جسم جسم است حالا در عالم جسم يك جائي بخواهي اسمي بر خلاف جسميت جسم پيدا كني يافت نمي‏شود ملتفت باشيد جسم من حيث جسميتش كه نگاه كني كه هيچ لطافت جز جسم نبودنش نيست آن لطيفش را هوا بخواهي بگوئي فلك بخواهي بگوئي كثيف را بخواهي زمين بگوئي نمي‏شود گفت لكن چه چيز است آن چيز صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مكان است پس جسم صاحب اين اطراف است و فضائي دارد زماني دارد هر جزئيش را نسبت به جزئي ديگر بخواهي بسنجي نسبتي دارد يا يك ذرع است يا دو ذرع است يا كمتر است يا بيشتر است نسبتها دارد نسبت هست لكن او چه چيز است جسم طول و عرض و عمق دارد او چه چيز است او جسم است نار بخواهي اسمش را بگذاري نار دروغ است مگر گرمي از خارج روي جسم صاحب طول و عرض و عمق بيايد بنشيند وقتي آمد نشست آن وقت بگوئي گرم، سردي از خارج بيايد روي جسم بنشيند آن وقت بگوئي سرد

پس كلمات اشتقاقي كه هست در يك عالم هيچ اشتقاق نمي‏شود پيدا كرد پس در كومه جسم من حيث الجسميه محدبش تا تخومش يك جور حكم دارند هيچ جاش بالا نيست هيچ جاش پائين نيست هيچ جاش متحرك نيست هيچ جاش ساكن نيست هيچ جاش گرم نيست هيچ جاش سرد نيست اما همه طول دارند همه عرض دارند همه عمق دارند هر چه هر كدام ادعا كنند آن يكي بعينه همان ادعا را مي‏تواند بكند اينها هيچ كدام مبدأ نيستند هيچ كدام منتهي نيستند تا از خارج عالم جسم چيزي بيايد داخل جسم شود آن وقت مبدئي پيدا شود منتهائي پيدا شود حركتي كه مي‏آيد روي جسم جسم جسمتر نمي‏شود وقتي مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند آن وقت جسم از غير جسميت هم چيزي دارد آن وقت خطاب مي‏كند من جسمي هستم مثل شما اما چيزي ديگر هم دارم كه شما نداريد انما انا بشر مثلكم يوحي الي من هم‏چو فهميدم كه گرميي هست يا حركتي جاي ديگر، شما نداريد حركت اگر جزء عالم جسم بود شما هم داشتيد و مي‏بينيد نداريد پس او مي‏گويد من از عالم غير عالم خودم چيزي دارم كه شما نداريد من از جاي ديگر آمده‏ام شما هم اگر دلتان مي‏خواهد بيائيد آن جا بيائيد متابعت مرا بكنيد تا من شما را ببرم آن جا اگر نمي‏خواهيد هم جهنم نيائيد من هيچ اصرار ندارم هر كه را خدا بخواهد هدايتش مي‏كند او به من گفته انك لاتهدي من احببت و لكن الله يهدي من يشاء حالا بسا محض دوستي و قرابت از باب محبت طبيعي كه هست دلش نمي‏خواهد عموش به جهنم برود مي‏خواهد هدايتش كند به او مي‏گويند ولش كن تبت يدا ابي لهب و تب ما اغني عنه ماله و ما كسب سيصلي نارا ذات لهب پس هيچ اصرار ندارند بر بردن والله تمام اصرارشان براي همين است كه مي‏گويند مي‏خواهيد بيائيد آمدن و نيامدن براي احوالشان فرق نمي‏كند مي‏خواهند آنها را اگر غافلند به اين اصرارها متذكر كنند خوابند بيدارشان كنند بيدارند و كسالت دارند كسالتشان را رفع كنند ديگر اصرار داشته باشند كه عمر را نجات بدهد خير اصراري ندارند

و عرض مي‏كنم به اين جور معني لااكراه في الدين كانه به اين پستا و به اين ملاحظه نسخ نشده به پستاي ديگر نسخ شده شده باشد به ملاحظه باطن نه خدا زور مي‏زند منافقين و كفار را نجات بدهد نه كسي ديگر و خدا است كه مي‏تواند چرا كه خدا است اگر بگوئي نمي‏تواند كافر مي‏شوي حالا منكر فضيلت پيغمبر بسا كسي بشود شايد ناصبي پيدا شد منكر فضيلت امام شد ديگر منكر خدا نمي‏توان شد خدا كه مي‏تواند هر كار بخواهد بكند تمام خلق را بخواهد به زور هدايت كند جميع اهل روزگار امت واحده باشند مي‏تواند اما حالا نمي‏كند و تعمد كرده كه نمي‏كند كارش هم مثل آتش نيست كه همين طور طبعش اين باشد كه هدايت نكند خلق را اگر طبعش هدايت نبود هيچ ارسال رسل نمي‏كرد انزال كتب نمي‏كرد اگر طبعش اضلال بود هيچ اينها را نمي‏فرستاد در ميان مردم بلكه خدا خدائي است كه ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمه جائي كه متاع خود را بيابد آن جا و مي‏داند كجا است متاع او در اعماق چيزها فرو مي‏رود و مي‏داند چه كجا گذاشته و مي‏داند مؤمني از نسل كافري كه هزار سال بعد به عمل مي‏آيد از نتيجه اينها هزار سال بعد مي‏داند مؤمني عمل مي‏آيد همه اينها را مهلت مي‏دهد و اما در خصوص خود كفار هيچ رأيش قرار نمي‏گيرد نجاتشان بدهد ارحم الراحمين است و اشد المعاقبين هم هست نسبت به كفار و منافقين ديگر چه قدر قسي است نسبت به كفار همان خودش مي‏داند پس صانع بخواهد به زور بكشد كسي را ببرد نه نمي‏كند اين كار را زورهاي ظاهري كه ديده شده گول نزند شما را

ملتفت باشيد ان‏شاءالله چون بيانش آمده في الجمله‏اي اشاره كنم بد نيست گاهي كه ديديد جنگيدند والله همان قدر بود كه چهار نفر دورشان جمع باشند نباشند از هم اگر مي‏خواست بجنگد هر پيغمبري هر امامي اگر بخواهد جنگ كند والله تمام روي زمين با او جنگ كند مي‏تواند يك نفري بر همه غالب شود آخر پيغمبر چهار نفر مي‏خواهد دورش باشند اگر همه را مي‏كشت باقي نمي‏ماندند باقي را قطع نسل كند نمي‏شود بايد اسباب و اوضاعي در دستش باشد اگر هيچ نفس نكشد تا بريزند و او را بكشند باز ارسال فايده‏اي ندارد دست در آورد و همه را بكشد باز نمي‏شود پس حركت مذبوحي مي‏كند كه كشته نشود ودورش هم چند نفري باشند اينها ظاهرش است كه عرض كردم در معني لااكراه في الدين مغزش را بخواهيد مغزش اين است كه منافق از ترس شمشيرش يا از طمع پولش هر كس به هر راهي كه آمد داخل شد هر روز به گوشش مي‏زنند كه توي دلت اگر مؤمن به او نيستي منافقي و بدتر از آن كافري و ان المنافقين في الدرك لاسفل من النار تو اگر از ترس شمشير آمده‏اي خود را بشناس كه منافقي و بدان در آن طبقه پائين واصل خواهي شد اگر به جهت دولت آمده‏اي باز منافقي اما بدان وقتي مي‏ميري در آن طبقه آخري جات است از هر خيالي آمده‏اي بدان من هيچ اكراه ندارم كه بيائي توي دلت تصديق داري بدان در دنيا و آخرت در همه‏جا سالمي لكن اگر اذعان قلبي نداري منافقي ظاهرا هرقدر خدمت بكني هرچه شهر بگيري باز منافقي هزار و يك شهر برايم بگيري و خودم نمي‏توانم بگيرم هزار شهر خود پيغمبر نتوانست بگيرد و نگرفت با اين‏كه اين همه جنگ كرد و عمر هزار شهر مفتوح كرد در اسلام پس مي‏گويد هر قدر خدمت زيادتر بكني و توي دلت براي هواي خودت كرده باشي ظاهرش همه خدمتها از من است و تحويل من هم مي‏شود باطنش هم حسرت است براي تو آخرش در آن درك آخر آخر جات مي‏دهند كه آن زيرها همه اهل جهنم تغوط مي‏كنند بر سرت و همه چركها و خونها كه از فرج زنهاي زانيه جاري مي‏شود به حلقت مي‏ريزند پس لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي پس كارشان اين است كه هدايت كنند راست است و هر كس به اندازه‏اي كه عقلش داده خدا در كون مي‏فهمد راست است اما حالا كه فهميد پاش را نمي‏بندند لامحاله پاش را وا مي‏كنند و عمدا پاها را وا مي‏كنند كه هر كه مي‏خواهد برود مي‏گويند بيا و مرو اصرار هم مي‏كنند كه مرو اگر رفت ديگر كسي كه بالعرض چهار قدم راه مي‏رود و مي‏دانند خيري درش هست پشت سرش مي‏روند و همراهي با او مي‏كنند تا آن جائي كه عرضش رفع شود رفعش كه شد دستش را مي‏گيرند برش مي‏گردانند والا اصرار را مي‏كنند اگر چه حكم نكنند خدا حكم بخواهد بكند كه همه شان مؤمن شوند مگر مي‏توانند نشود حالا آن چه را خودش نكرده به انبياش هم ميگويد نكنيد ميگويد من آنچه نكرده‏ام شما هم نكنيد كاري را خودش نكرده باشد انبياش هم نكرده باشند حالا كسي هم به جهت متابعت انبياء نكند آن كاررا و آن وقت مؤاخذه كند خير چنين كاري نمي‏كند قرار داده امر به معروف شرطش شنيدن است و قدرت اگر نهي از منكر را مي‏داني مي‏شنوند و وقتي گفتي ممنونت هستند كه گفته‏اي امر به معروف و نهي از منكر بكن خير را مي‏خواهند منت هم بكشند و قبول كنند نمي‏خواهند قل لاتمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هداكم للايمان ان كنتم صادقين.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.