(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد دوازدهم – قسمت اول
درس اولشنبه شانزدهم محرم 1301
1بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
اگرچه هر فصلي را از براي مطلب خاصي عنوان ميكنند و لكن كسي كه يك خورده اهل خبره باشد و كلماتشان را ببيند ميبيند كه در هر فصلي اصرار ميكنند يك مطلب است كه ميخواهند بيان كنند توي همه فصول همان مطلب را ميخواهند فرمايش كنند الفاظش را تغيير ميدهند شما هم سعي كنيد اصطلاحشان را به دست بياريد مثل مردم ديگر همان لفظش را نگيريد.
پس از جمله مطالب عمدهاي كه در همه فصول هست در همين فصل هم هست و عمده است اين است كه قديم و حادث اصطلاحات دارد يك دفعه حادث معنيش اين است كه نبود ديروز و امروز پيدا شد مثل خود امروز كه ديروز نبود امروز پيدا شد و اين معني حادثي است كه چيزي نيست و تازه پيدا ميشود لغت حادث هم يعني تازه اين يكي از لغات حدوث است و اين معني تازگي، اين لغتي است كه همه عوام و ملاها و همه كس ميگويد چيزي كه نبود و تازه پيدا شد يك كسي درستش كرده اين يك معني حادث است و قديمي كه مقابل اين حادث است و ببينيد كانه ابتداي سخن است شروع كرديم و چون عنوان فصل اين است كانه عيب ندارد علم تمامي توي يك فصل گفته شود پس خوب دقت كنيد انشاءالله علم تمامي است توي يك فصل چنان كه علم تمامشان توي همه فصلها است و عرض ميكنم شما سعي كنيد ببينيد از كجا سخن برداشته ميشود كجا است كه متبادرات به اذهان است و اگر سرجاش باشد خوب است يا اگر سرجاش باشد بد است و نبايد متبادرات به اذهان را گرفت ملتفت باشيد
پس يك معني حادث يعني تازه، معني تازه هم اين است كه پيشتر نبود تازه پيدا شد اين معني حادث هست نه كه اين معني براي حادث درست نيست و اين تازه را يك كسي حادث كرده آن قديم است مثل اين شب اين روز اين سالها اين قرنها اينها نبوده تازه پيدا شده، اين ساعت نبوده تازه پيدا شد، حتي اين «آن» نبود تازه پيدا شد، تا ميخواهي التفات پيدا كني ميگذرد. پس يك معني حادث يعني تازه و اين تازه معلوم است خودش خودش را نميتواند تازه كند كسي بايد درستش كند معلوم است خالقي دارد و حادثي كه اين جور معنيش هست قديمي مقابل اين حادث حكما ميگويند قديمي كه مقابل اين حادث ميگويند يعني تازه پيدا نشده باشد و هميشه باشد حالا همچو قديمي كه يعني هميشه بوده و تازه پيدا نشده باشد جلدي خدا نميشود هميشه هم هست چنان كه جسم ديروز بود پريروز بود پارسال بود پيشترها بود، پس جسم هميشه بوده هميشه هم خواهد بود لكن گرم نبود سرد نبود روشن نبود تاريك نبود گرم شد سرد شد روشن شد تاريك شد
پس يك قديمي است كه معنيش اينكه تازه پيدا نشده و يك حادثي است معنيش اين كه تازه پيدا شده اين تازه پيدا شده را با آن تازه پيدا نشده را حكما مقابل هم مياندازند و حالا كه مقابل هم انداختند نه آن قديمش را ميخواهند بگويند خدا نه آن حادث را بگويند خلق،
اين يك معني حادث و قديم و آن چه در دست اين مردم هست و اين مردم غير از اين جور معني قديم و حادث را ديگر نميفهمند الا تك تكي و اين قديم كه هميشه بود و هميشه خواهد بود و اين حادثي كه هميشه نبوده هميشه هم نخواهد بود اين قديمش خداي خالق ملك نيست چنان كه حادثهاش خالق نيست به همان جور دليلي كه آن حادث خدا نيست و خدائي دارند كه آنها را خلق كرده قديمش را هم ميفهمي كه بايد ساخت و گذارد و ديگر تعدد قدما جايز نيست و خلقند كه متعددند نظرشان در اين حرفها است آن خيالشان و عقلشان و آن منتهاي علمشان در چنگتان بيايد همه آنها را و بگذاريد زير پاتان
حالا ملتفت باشيد و يك معني حادث و قديم اين است كه هر چيزي كه در بودن خودش محتاج است به چيزي ديگر او را حادث ميگويند و هر چيزي كه در وجود خودش محتاج به غير خودش نباشد اين را قديم ميگويند و اين اصطلاح ديگري است و اين اصطلاح را كسي از مردم بر نميخورند تكتكي بر ميخورند. پس يك معني قديم و حادث اين نظر دويمي است كه حادث يعني محتاج باشد به غير خودش در وجود و بودن خودش، مثل اين كه شما ميبينيد مركب اگر بايد باشد اجزاء ميخواهد ديگر اين مركب را هم هر جوري ميخواهيد فكر كنيد اين مركب اگر مداد است اين زاج ميخواهد مازو ميخواهد دوده ميخواهد اگر كرسي است پايه ميخواهد ميخ ميخواهد تخته ميخواهد اگر معجون كموني است كمون ميخواهد فلفل ميخواهد عسل ميخواهد
خلاصه پس به اين معني حدوث، حادث چنين چيزي است كه براي آن اجزائي باشد و با هم جمع شده باشند محتاج است به اين كه فلفل و دارچيني و زنجبيل جمع بشود و اينها را داخل هم كه كردند فلان معجون ميشود به اين معني ميگويند اين محتاج است به اجزاء و هر مركبي در اجزاي خودش اگر يك جزئش نباشد آن مركب حاصل نخواهد شد. پس هر مركبي محتاج است به اجزاي خودش و مركب به اين معني لامحاله يك كسي بايد اينها را مخلوط كند ممزوج كند و بسازد و يك چيزي است مقابل چنين مركبي و او كسي است و چيزي است كه در وجود خود محتاج به اجزا نيست كه اجزا را داخل هم كني و او را بسازي.
پس تمام خلق خواه عمرشان دراز باشد مثل نوح خواه كم مثل اهل اين زمان مخلوقند و هم چنين به اين اعتبار جسم مخلوق است با وجودي كه هميشه بوده و هميشه هم خواهد بود و انشاءالله فراموش نكنيد و دقت كنيد. پس آن چه حادثات ظاهري است كه نبود و تازه پيدا شد مثل اين كه امروز نبود و پيدا شد گرم نبود و گرم شد سرد نبود و سردي پيدا شد، جماد نبود و پيدا شد نبات و حيوان نبودند و پيدا شدند اينها جميعشان موادشان بودند خودشان نبودند، مادة المواد تمام حادثات در اين عالم جسم است و آن چيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق است به صفتهاي ظاهري چشميش كه توصيف ميشود كه چشم ميبيند و آن جسم بود و يك تكه گرفتند به هم چسباندند و يك كسي به هم چسباند حالا به همين نسق كه فكر ميكنيد جسم هم اگر چه هميشه بود اگر چه اين شب و روز نبود اين سرما و گرما نبود، حيوانات و انسانها نبودند اين جسم هميشه بود، و نبود ندارد
ببينيد اين جسم يعني آنچه صاحب طول و عرض و عمق است نميشود آن را فاني كرد به خلاف آن جور تازهها كه ميشود فانيشان كرد، آبي را ميشود به آتش بخار كرد پس ميشود فانيش كرد، آن جور آبي كه در زمين ميرفت با اين جوري كه بالا ميرود دو جور است، پس آن فاني شد. پس وقتي آتش ميكني آب بخار ميشود و پاش را از زمين بر ميدارد در هوا ميگذارد ميگوئي آب فاني شد و بخار حادث شد تازه پيدا شد آب فاني شد فانيش آن آب است تازهاش اين بخار است، باز بر اين بخار اگر گرمي مستولي شود دود خواهد شد دود تندتر رو به بالا ميرود پس اين دود باز تازه پيدا شد و تازه پيدا شدند اين مستلزم همين هست كه آن كه پيش بود فاني بشود پس باز بخار مرد و فاني شد و تازه دودي پيدا شد اما آن بخار وقتي بود جسم بود آتش هم كه بود بخارش هم كه بود پيشتر جسم بود و طول و عرض و عمق داشت وقتي آب بود طول و عرض و عمق را از او نگرفتند كه او را بخار كنند
دقت كنيد كه فراموش نشود انشاءالله كه اگر ضبطش كرديد كلي بزرگي ميشود، پس آب وقتي فاني شد معنيش اين نيست كه از ايني كه در بدن آب بود و در لباس آبي ظاهر شده بود چيزي كم شد و از جسميت او كاهيد يا اين كه طول آن را يا عرض آن را يا عمق آن را گرفتيم، خير همان طول و عرض و عمق را كه دارد بدون اين كه سر سوزني از او كم كني حالا هم كه آب بخار شد همان طول و عرض و عمق را باز دارد الا اين كه حرارتي افزوديم بر اين و حرارت دخلي به طول و عرض و عمق ندارد اگر چه وقتي حرارت آمد جسم را بزرگ كرد برودت كه ميآيد جسم را كوچك ميكند پس حرارت دخلي به طول وعرض و عمق ندارد، وارد شد بر اين آب و چيزي از اين آب كم نكرد و خودش هم از جنس جسم نبود، عرضي بود آمد روي جسم نشست آن وقت آن جمودي و برودتي كه آب داشت اين چون ضد او بود آن را پس كرد و خودش جاش نشست گرمي كه غلبه كرد سردي بيرون ميرود
پس همين جسم طول داشت عرض داشت عمق داشت و هيچ از آن سر سوزني كم نكرد اما وقتي به صورت آب بود برودتي دارد كه دخلي به جسم ندارد وقتي بخار شد حرارتي بر آن مستولي شد آن كه آمد برودت را از بدن اين بيرون كرد آن حرارت مثل روحي دميده شد در بدني مصور به صورت آب، روح حرارت كه آمد روح برودت از بدن آب بيرون رفت، روح بخار كه آمد دربدن اين نشست آن روح چون صاعد است حالا در اين بدن كه نشست بدنش را هم بالا ميبرد پس آن يكي فاني شده اين يكي تازه پيدا شده به همين جور وقتي اين بخار هم دود ميشود باز پستا يك پستا است باز وقتي حرارت بيشتر غلبه كرد و رطوباتش را كمتر كرد باز بخار ميميرد و فاني ميشود و دود حادث ميشود به همين نسق تا وقتي روشن شد و دود در گرفت باز نه اين است از دود طولي گرفتيم عرض گرفتيم عمقي گرفتيم، باز آن جسم طول دارد و عرض دارد عمق دارد و چيزي از آن كم نشده لكن حرارت زيادي آمد نشست در آن آن را روشن كرد آتش تازه پيدا شد دود لامحاله بايد كم شود
و هر جائي كه از عالم غيب چيزي ميآيد عالم شهاده را ميپوشاند و خودش را ظاهر ميكند ملتفت باشيد كه اين هم يكي از اصولي است كه شاخ و برگ زياد دارد پس اينها همه تازهها هستند كه پيدا شدهاند و هر تازهاي كه پيدا شد لامحاله يكي ديگر بايد فاني شود هر پسري آمد پدر و مادرش بايد بميرد اگر چه قدري بايد باشد كه او را تربيت كند آب خورده خورده گرم ميشود و هر چه گرم ميشود سردي او همان قدر فاني ميشود و بخار ميشود او كه بالمره عمل آمد توي بدن او آب تمام شد و فاني شد هم چنين اين بخار تازه تازه بتازه خورده خورده دود ميشود تا اين كه يك جاش كه دود شد ديگر بخار نيست و بخار فاني شده، به همين طور وقتي شعله شد خورده خورده دود كم شد تا وقتي در گرفت آتش پيدا ميشود دود مخفي ميشود
پس به همين نسق اينهائي كه تازه به تازه پيدا شدهاند هي نبودهاند و تازه پيدا شدهاند خودشان هم خود را احداث نكردهاند اينها خودشان اسمشان حوادث است اما آن جسم توي آب توي بخار توي دود توي آتش طول و عرض و عمق داشت، آب طول و عرض و عمق داشت اين طول و عرض و عمق را از دست نداد و دود شد نهايت آن وقت خوابيده بود حالا برخواست ايستاد وقتي روي زمين جاري بود خوابيده بود وقتي بخار شد برخواست ايستاد مثل انسان ، انسان چه بايستد چه بخوابد انسان انسان است. همين جور آن جسم وقتي از اين راه جاري شد جسم به هم نخورده باز جسم جسم است همينجور وقتي دود شد و تندتر بالا رفت از جسميت نيفتاد و تند بالا رفت باز مثل آدمي كه تند برود باز انسان انسان است از انسانيت نيفتاده
پس به همين طور ملتفت باشيد انشاءالله آن چه در زير اين آسمان است توي اين آسمان و زمين آن چه هست همه جسمند و صاحب طول و عرض و عمق لكن اينها جابجا ميشوند پايينيها بالا ميروند بالائيها پائين ميآيند دائما اينها در جولان هستند اما در جولان اينها جسم جائي نميرود و نميشود جائي ديگر برود پس جسم چه در زمانهاي گذشته چه در زمانهاي آينده هرگز اين كومه را خراب نخواهد كرد جسم آخرتي را هم بخواهي نمونه او را بدست بياري اين نمونه است لكن نمونه است نه اين كه جسم جسم آخرتي باشد، پس جسم نسبت به آب نسبت به بخار نسبت به دود نسبت به آتش قديم است به آن معني اولي، اينها حادثند،
احمقهاي دنيا اين جسم را ديدند هميشه بود و هميشه خواهد بود اين را اسم گذاشتند خدا و اسم اينها را هم خلق گذاشتند گفتند من و تو عارض ذات آن جسميم گفتند
من و تو عارض ذات وجوديم
مشبكهاي مشكوة وجوديم
شما ملتفت باشيد فكر كنيد اين جسم چيز بي تصرفي است كه مسخر صرف است نه آن مادة الموادي كه:
هر لحظه به شكلي بت عيار بر آمد
دل برد و نهان شد
اين جور چيزها مسخر و عاجز، اين جسم را خودش اگر كسي از پايين بالا نبرد از بالا پايين نيارد خودش والله هيچ چيز نيست آن عدم صرفي كه شنيدهاي اگر حكيم باشيد و دقت كنيد ميدانيد عدم صرف يعني همين جور چيزها كه مسخر صرف باشد و هيچ نداشته باشد. جسم خودش بالا نميرود حرارت از غير عالم جسم بايد بيايد اين جسم را بردارد ببرد بالا همين جور كه سنگي اگر رو به بالا ميرود ميداني يك كسي برش داشته بالاش برده، خواه آن كس را ببيني مثل اين كه دست انساني آن را برداشت يا نبيني مثل جني بادي آبي آن را حركت داد، حتي اين كه اگر سنگي را ببيني روي زمين راه ميرود ميداني يك كسي آن را روي زمين راه انداخته و غلطانيده خواه فاعلش را ببيني يا نبيني يا آبي به اين خورده اين را ميغلطاند يا بادي آن را غلطانده خودش نميتواند راه برود
پس خود جسم به جسمانيت يك امكان بي فعليت محتاج مسخر صرف صرفي است بعينه مثل حيوان كه مسخر است كه اگر او را افسار كند حرارت نوكر حرارت ميشود هر جاش ميبرد ميرود تا حرارت واش گذارد ديگر نميرود تا برودت آمد اين را پائينش ميآرد
پس آن مادهالمواد را فكر كنيد و به نظرتان هيچ بزرگ نيايد مثل همين جسم مرئي محسوس و همين جور خدا با شما حرف ميزند كه افرأيتم النشاة الاولي فلولاتذكرون اين جا كه بودي اين جا را نديدي آخر چشم هم نداري گوش هم نداري شامه هم نداري ذائقه هم نداري لامسه نداري از همه مشاعر ميتوان اين مطالب را فهميد. پس جسم با وجودي كه هي بوده وهي بود و هيچ كار از او نميآمد حالا هم هست و هيچ كار از او نميآيد چيزي است بيكاره و مسخر است كاري از او نميآيد حالا هم هست و هيچ كار از او نميآيد دستي ميآيد او را ميگيرد بالاش ميبرد پائينش ميآرد ديگر آن دست گاهي دست انسان است گاهي آن دست حيوان است گاهي باد است ميآيد اين را حركت ميدهد گاهي آب است پس اين سنگ كه بالا رفت يك دستي اين را بالاش برده.
و انشاءالله اگر ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم همين جور سنگ را ميگيرند پائينش ميآرند و اين را كم ملتفت شدهاند خيال ميكنند سنگ بالقصر بالا رفته اما وقتي ولش كردي بالطبع خودش ميآيد پائين، شما آن طبعش را هم ول كنيد و بدانيد يك كسي ميگيرد پائينش ميآرد و اين را اين مردم نميفهمند بايد مدتها نشست گوش داد و بنشيند و گوش بدهد تا باورش بشود. پس شما ملتفت باشيد و بدانيد كه جسم را تا سنگين نكني پائين نميآيد تا سبك نكني بالا نميرود، سبكي همراه آتش است تا آتش نيايد سبكي نميآيد، هم چنين سنگيني همراه خاك است همراه آب است اينها كه در چيزي هست سنگينش ميكند ميگيرند بالاش ميبرند پائينش ميآرند ديگر فرقي نميكند از اين راه و از اين راه
پس ملتفت باشيد و فكر كنيد جسم خودش به خودي خودش نه بالا ميرود نه پائين ميتواند بيايد نه گرم ميتواند بشود نه سرد، خود حقيقت جسم چه چيز است؟ جوهر مسخري است كه هر راهش ببري مثل الاغ بيايد بلكه تابعتر است هيچ اختيار ندارد كانه هيچ فعليت ندارد. پس جسم من حيث انّه جسم، اگر چه هميشه بوده و هميشه خواهد بود مسخر صرف و محتاج صرف است، اگر چه وقتي ميپوشد اين قباها را اين لباسها را او است جلوه سنگ و مايه همه اينها اين است كه بادش كردهاند
شما انشاءالله سعي كنيد و ملتفت باشيد كه بادش را بيرون كنيد مردم چون ديدند همين جسم را به صورت آسمان شده به صورت زمين شده به همه صورتها جلوه كرده گفتند پس خيلي متشخص است، نخير هيچ متشخص نيست خيلي مسخر است كه هر جور خواستهاند او را همان جور كردهاند، پس هر لحظه به شكلي بت عيار بيرون آمد خودش بيرون نيامد بيرونش آوردند اين خودش “لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاصعودا و لانزولاً و لاحركة و لاسكونا ” اين هيچ نداشت، پس اين مادة المواد كه به اين صورتها بيرون آمده و بادش ميكنند دريا چون نفس زند بخارش گويند چون متراكم شود ابرش نامند چون فرو چكد بارانش خوانند، همهاش همان آب است كه چون فروچكد بارانش خوانند چون روان شود سيلش گويند آن آخر چون به دريا رسد همان دريا باشد، البحر بحر علي ما كان في القدم، ان الحوادث امواج و ابحار و يك سري حركت بدهند آهي بكشند حالا چه شد اين آب خودش بخار نشد خودش ابر نشد خودش نباريد خودش جاري نشد يك كسي ديگر اين كارها را بر سر اين آورد از همينها فهميديم خودشان سازنده خود و خالق خود نيستند بله مادهاي در شكم آب بوده كه رفته بخار شده، مادهاي بوده رفته ابر شده مادهاي بوده باريده مادهاي بوده جاري شده مادهاي در تمام حالات همراه اينها بوده است باشد مسخر بوده
پس گاهي حرارت را غلبه دادند بالاش بردند گاهي برودت را غلبه دادند پائينش آوردند، آن حرارت را به آن اندازه كسي آورد روي اين گذارد آن برودت را كسي آورد به آن اندازه روي اين گذارد اين اندازهها است كه وقتي انسان عاقل فكر ميكند ميبيند يك فاعلي يك صانعي يك كسي مسخري بايد باشد كه اين اندازهها را گرفته باشد و اينها را درست كرده باشد. پس آن جسم قديم است پيش از اينها بوده همراه اينها هم هست اگر او نباشد اينها اين جا نيستند تا كرباس نباشد رنگ نيست، لامحاله گرمي بايد بيايد روي جسمي بنشيند تا اين چيز گرم باشد، گرمي بايد روي هوائي آبي خاكي بنشيند اينها نباشد نميتواند سرجاش همين طور بايستد، چيزي نباشد برودت روي آن قرار بگيرد بند نميشود، اين جا تمام مذوقات تمام مشمومات تمام مسموعات تمام مبصرات تمام ملموسات اينها همه از عالم غيب آمدهاند از غير جسم آمدهاند داخل جسم شدهاند، دميده شده در بدن جسمي، خودشان بي پستا اگر ميآمدند همه جا ميرفتند اگر از طبع اين جسم بود روشني، چرا همه جاش روشن نيست؟ اگر طبع جسم تاريكي بود چرا همه جا تاريك نيست؟ اگر طبع جسم اين بود كه خودش جذب كند اينها را از غيب يا اگر طبع غيب اين بود كه خودش سر بيرون آورد از اين اجسام بايد همه، همه جا باشند
انشاءالله فكر كنيد از روي بصيرت ودقت هر چه تمامتر تا ببينيد دهريها خيلي خرند و همه اهل باطل خرند، حمقشان را انسان زيرك كه فكر ميكند ميبيند “الا انهم هم السفهاء و لكن لايشعرون “ لكن آن قدر خرند كه خودشان نميدانند خرند، انسان جاهل همين كه ميفهمد كه نميفهمد آن چه را نميفهمد سؤالي ميكند چيزي گيرش ميآيد همين كه نميداند و نميداند كه نميداند همين طور خر است و خر باقي ميماند و تمام اهل باطل نميدانند و نميدانند كه نميدانند من حيث لايشعر دارند راه ميروند، در قيامت هم وقتي محشور ميشوند ميبينند راستي راستي مردم چيزها داشتند و ما نداشتيم.
باري پس دقت كنيد انشاءالله اگر مزاج دهر اين است طبع عالم چنين است كه به خود بكشد غيب را، چرا حرارت تمام زمين و آسمان را فرا نگرفته بود؟ چرا برودت تمام روي زمين را نگرفته بود؟ چرا همه نميجنبند؟ چرا همه ساكن نيستند؟ پس اين از طبع اشياء نيست، طبع يك جور و يك پستا است در همه جا و همه وقت، پس يك كسي ميخواهد كه از روي تدبير و حكمت اين جسم را جائيش را گرم كند جائيش را سرد كند جائيش را ساكن كند جائيش را بجنباند، آسيا ميسازد سنگ زيري را ساكن ميكند كه آردها بريزد سنگ روئي را ميجنباند تا بگردد اگر نكند گندم خورد نميشود پس آن را ساكن ميكند اين را ميگرداند ديگر يا آب است يا حيوان يا انسان است يا چيزي ديگر، پس يكي را ساكن ميكند يكي را متحرك ميكند يكيش را گرم ميكند يكيش را سرد ميكند و هكذا تا مجموع اينها كارخانهاي باشد و اين كارخانه را آدم كه فكر ميكند ميفهمد از كسي صادر شده كه عالم بوده و از اين كارش پي به علمش ميبريم،
ميبينيم سنگ زيري درست نصب شده و ساكن شده سنگ روئي را حركت داده ميفهميم كه حكيم بوده است لكن آن سنگ روئي نه خودش ميدود نه زيري خودش ايستاده، آن را چارميخش كشيدهاند واداشتهاند چرا كه سنگ زيري يك خورده جنبش داشته باشد مانع جنبش سنگ بالا ميشود، سنگ بالائي يك خورده سكون داشته باشد آرد نميكند، آن را هميشه بايد چارميخش كشيد كه نجنبد، اين يكي را هم ميبايد حركت بدهند كه هي بدود
پس به همين جور چيزها كه دقت ميكنيد همه جا را همين طور خواهيد فهميد و والله هيچ فرق نميكند در اصل حكمت به زبان آسيا ساختن بگوئي و آسيا بسازي يا آسمان و زمين و چرخ و فلك را بگوئي زمين بايد ساكن باشد او بايد بگردد تا اين چيزهائي كه در ميان است گرم كند سرد كند چيزها بسازد، همهاش يك پستا است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، آسيا سازي را فهميدي آن جا را ميفهمي.
باري پس همين كه چيزي هميشه بوده بزرگ به نظرتان نيايد، جسم هميشه بوده و الان هست و بايد باشد كه اين چيزها روش بمانند، بعد از اين هم بايد باشد معذلك جسم هيچ كاره است و مسخر است در دست صانع و صانع خود او نيست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، اما اين جسم خود اوست آب، خود او است آتش، خود او است هوا، خود او است ابر، خود او است باران، خود او است ليلي، خود او است مجنون، خود او است وامق، خود اوست عذرا، بله ليلي هم جسم بود مجنون هم جسم بود وامق هم جسم بود عذرا هم جسم بود راهش هم جسم بود همه ماده بودند مسخر بودند هيچ كدام خود خود را نساخته بودند
پس نه آن ماده خالق است نه آن مواليدي كه از شكم آن ماده تولد ميكند، به همان دليلي كه اولاد خود خود را نساختهاند آباء هم خود خود را نساختهاند، آباء را پيشتر ساختهاند و اصول را عمرشان را طويلتر قرار دادهاند، اولاد را عمرشان را كمتر و پس از آنها قرار دادهاند، آنها را پيشتر از اينها. پس نه او خدا اسمش است به دليلي كه اينها خدا اسمشان نيست، اينها را ميبيني كه خيلي كارها ميخواهند بكنند نميتوانند نميشود، همه ميخواهند غني باشند همه ميخواهند قوي باشند همه ميخواهند قدرت داشته باشند ميبينيد نميشود.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس دوم يك شنبه 17 محرم الحرام 1301
2بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
عرض كردم معني قديم و حادث را درست دقت كنيد گاهي حادث ميگويند يعني چيزي تازه يعني پيشتر نبود بعد پيدا شده معني قديم در مقابل حادث اين است كه او هميشه بوده اين هميشه نيست اين جور قديم و حادث نه آن قديمش خدا است نه آن حادثش به جهت آن كه آن قديمش مبادي اين حادث است و خدا مبدأ حادثات نيست ابدا انشاءالله فكر كنيد تا كم كم به دست بيايد پس حادث يعني تازه پيدا شده و قديم يعني هميشه بوده مثل جسم كه هميشه بوده و اينهائي كه هميشه نيستند اينها حادثند آن قديم هيچ كاره است مثل حادثات بلكه اگر دقت كنيد اين حادثات تشخصشان بيشتر است از قديم اگر چه اگر جسم نبود نه خاك بود نه آب نه هوا نه آتش نه آسمان نه زمين و اين جسم را كه خدا خلق كرد حالا هر گوشهايش را كه سردي و خشكي فرا گرفته خاك پيدا شده، هر جا كه تري و سردي تعلق گرفته آب پيدا شده هر جا گرمي وتري تعلق گرفته هوا پيدا شده هر جا خشكي و گرمي تعلق گرفته آتش آن جا پيدا شده هر جا حركت تعلق گرفته آن تكه اسمش شده فلك هر جا سكون تعلق گرفته زمين اسمش شده
پس اگر جسم نبود نه زمين بود نه آسمان نه مواليد پس او اصل است و ماده است به صورت آب بيرون آوردند به صورت خاك بيرونش آوردند به صورت زمين به صورت آسمان و حالا كه بيرونش آوردند حالا عجالة كار اينها محكمتر است از آن جسم به جهت آن كه اين آتش يك خورده گرم ميكند روشن ميكند جسم خودش نميتواند بكند، هوا ترويح ميكند جسم خودش نميتواند ترويح بكند، آب تر ميكند جسم نميتواند تر كند آتش ميسوزاند جسم خودش نميتواند بسوزاند آسمان جائي را حركت ميدهد جسم نميتواند خودش حركت بدهد زمين ميتواند چيزي را نگاه دارد جسم نميتواند
ملتفت باشيد نه هر چه وجودش ثابت شد و قديم هم شد جلدي تشخصش زياد ميشود و مردم به همين قناعت كردهاند همين كه چيزي ثابت شد ميگويند پس اين قديم است و چيزي كه تازه پيدا شد ميگويند حادث است حالا ملتفت باشيد اگر چه جسم نسبت به آسمان و زمين و آن چه در ميان اين دو به عمل ميآيد قديم است اينها همه تازهها هستند و جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود زوال هم ندارد عمرش از همه اينها طويلتر است قديم است نسبت به اينها مع ذلك تشخص اينها تأثير اينها بيشتر است بلكه اسمها مال اينها است فلان چيز گرم است گرم آن است كه حرارت آمده باشد به آن تعلق گرفته باشد فلان چيز سرد است سرد آن است كه برودت به آن تعلق گرفته اسمهاي اشتقاقي را فكر كنيد اسمها جميعا از تأثيرات آمده پس گرمي اثري است از جسم حار ببينيد اقتضاي جسمانيت جسم اقتضاي خودش اگر گرمي بود تمام عالم آتش بود و اگر اقتضاي جسم تمامش سردي بود همه جاي عالم يخ بود اگر خشكي بود تمام عالم خاك بود چيز ديگر به هم نميرسيد اگر گرمي و تري بود غير از هوا چيزي نبود اقتضاش سكون بود بايد متحركي پيدا نشود، اقتضاش حركت بود بايد ساكني پيدا نشود
پس اقتضاي جسمانيت جسم همان است كه جسم بماهو جسم آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق توي آسمان به همين شكل است. توي زمين به همين شكل است توي آب توي هوا توي خاك همهجا به همين شكل است. پس اقتضاي جسمانيت جسم آن است كه متحقق شده در خارج، جوهري است غليظ صاحب طول و عرض و عمق، فضائي را فرا گرفته ديگر اين جسم ميشود گرم بشود اين ميشود گرم نشود گرمي دخلي به جسم ندارد از خارج آتشي بيايد گرم ميشود مثل اين كه اگر ديديم آهني گرم شد اگر چه آتش را يا آفتابش را نبينيم همين كه گرم نبود و گرم شد كسي كه عقل دارد ميداند اين گرمي از خود اين آهن نيست اگر از خودش بود اين پيشتر هم كه بود چرا گرم نبود حالا كه گرم شد يا هوا گرم شده يا حركتش دادهاند و همچنين آهني كه بعد سرد شد سردي هم از خارج آمده يا هوا سرد شده يا يخي زير اين گذاردهاند كاري بر سر اين آوردهاند كه سرد شده آهن خودش اگر سرد بود هميشه سرد بود پيش از اين هم كه اين كار بشود سرد بود
اين مطلب را فراموش نكنيد كه حقيقت هر چيزي به اين نظر به دستتان ميآيد حقيقت هر چيزي آن چيزي است كه تا آن هست همراهش هست تخلف نميكند مزاج گندم مزاج برنج مزاج آتش، آتش تا هست گرم است مزاج گندم در هر درجهاي كه@ گرم است و تر، تا او هست مزاجش همراهش است وقتي گندمي ببيني مزاجش همراهش نيست عيب كرده گندم نيست فكر كنيد و انشاءالله غفلت نورزيد زيد خودش اگر بينا است ببينيد در وقتي مينشيند ميبيند در وقتي كه خوابيده ميبيند در وقتي كه بيدار است ميبيند اگر عالم است وقتي بيدار است عالم است نشسته است عالم است ايستاده است عالم است حقيقت هر چيزي آن است كه تا او خودش هست افعالش همراهش است و هر چيزي گاهي به حالتي است گاهي به حالتي است آن حالت مال خودش نيست از خارج بايد بيايد
پس گرمي و سردي آهن از خارج بايد بيايد تمام جسم نه گرم است نه سرد است و اين گول زده حكماي بسيار بزرگ را كه موشكافي كردهاند در جاهاي بسيار اين جا گول خوردهاند چه بسيار ترائي ميكند به نظرهاي ظاهري كه اگر چيزي گرم نشد لامحاله سرد است چيزي اگر سرد نشد لامحاله گرم است چيزي روشن نشد لامحاله تاريك است چيزي تاريك نشد لامحاله روشن است و هكذا متحرك و ساكن و باقي اضداد و شما ملتفت باشيد بدانيد اينها ترائيات است و گول ميزند پس بدانيد حقيقت جسم آن جوهري است كه صاحب طول است و عرض و عمق اين جوهر صاحب طول و عرض و عمق توي آسمان همان جوري است كه در زمين است در زمين همان جوري است كه در آسمان است اجزاي زميني طول و عرض و عمق دارند اجزاي آسماني طول و عرض و عمق دارند ستارههاش را كه ميبيني طول و عرض و عمق دارند اين جوهر در همه جا هست آن چيزي كه در بعضي جاها هست بعضي جاها نيست بعضي اوقات هست بعضي اوقات نيست از جاي ديگر آمده از عالم غيب آمده يك پاره جاها آمده يك پاره جاها نيامده يك وقتي آمده يك وقتي نيامده پس نه هر چيزي وجودش سابق هست وجود لاحقي پستتر است از او و وجود سابقي تشخصش بيشتر است و چون سابق بوده پس قديم اسمش است پس خدا اسمش است فكر كنيد اگر چنين باشد تعدد قدما زياد ميشود
پس نه هر چيزي عمرش زياد شد يا از درازي عمر از حد بيرون رفته باشد كه نتواند@ شمرد آن را چنان كه عمر جسم را نه ميتوان از طرف گذشتهها شمرد نه از طرف آيندهها و سر و ته ندارد از بس عمرش طويل است كانه طول هم ندارد يعني بينهايت است عمر او و مع ذلك خدا نيست سهل است خوب كه دقت كني تشخصش به قدر تشخص اين مواليد هم نيست تشخص مواليد بيشتر است از او، سرش اين كه اين مواليد اگر چه محتاج به جسم هستند و اگر جسم نبود اينها نميآمدند اينجا و اينها در آمدنشان به اين ديار محتاج به جسمند لكن حالا كه آمدهاند تشخصشان از ابوين بيشتر است اينها همه از ديار غربت آمدهاند يعني از غيب آمدهاند يعني از عالم غير جسم آمدهاند
پس اين يك جور معناي قديم و حادث است و باز خيلي شبيه است آن حقيقت@. نظر ديگري در معني قديم و حادث اگر قديم نبود حادث به هيچ وجه من الوجوه معقول نبود حادث باشد و شيء تا اجزاي او نباشد نميشود موجود باشد هر معجوني تا دواهاش نباشد آن معجون ساخته نميشود، اجزاي هر مركبي را تا آماده نكني مركب ساخته نميشود تا چوبهاي كرسي را آماده نكني كرسي ساخته نميشود پس اجزاي سابق بر وجود شيء، باز چون سابقند و عمرشان طويلتر است آن را به اين معني قديم ميگويند و مركب چون تازه ساخته شده آن را حادث ميگويند لكن سر تا پاي اين مركب محتاج است به اين اجزاء، ديگر معجون كموني كه زيره نداشت اين معجون كموني نيست اين اسم را گفتن غلط است مردم عاقل اسمي كه به دوائي گذاردند آن دوا را بايد داشته باشد معجون فلفي فلفل بايد داشته باشد معجون عسلي عسل بايد داشته باشد معجوني كه هيچ توش نيست دروغ است بگوئي معجون عسلي،
مكرر عرض كردهام تمام مسائلي كه از خدا و پير و پيغمبر هست تمامش مشتق است پس اگر گفتي معجون فلفي البته فلفل دارد كه گفتهاند فلفلي، معجون كموني اگر گفتند يعني زيره داشته باشد ديگر معجوني كه اصلش بوي زيره هم ندارد اسمش معجون كموني نيست ديگر اگر جائي گفتند شما ملتفت باشيد سلطان بي مملكت كوسه ريش پهن است سلطان يعني مملكت داشته باشد سلطان يعني رعيت داشته باشد حاكم يعني ولايت داشته باشد حكومت كند پس اين هم پستائي است انشاءالله داشته باشيد حادث يعني محتاج بماسوي و قديمي كه مقابل اين ميگوئي به غير از آن نظر اولي است، آن نظر اولي ميشد قديمي باشد و محتاج باشد مثل جسم كه مركب است از طول و عرض و عمق و مكان و زمان، اينها از لوازم جسم است نميشود جسم باشد و مكان نباشد آن جا، وقت نباشد آن جا، سمتهاي ثلث نباشد وضع هم در اين سمتهاي ثلث ميافتد پس جسم مركب هست اجزاء هم دارد مع ذلك قديم هم هست با اين كه قديم است هيچ فهم ندارد شعور ندارد هيچ خدا نيست
پس مييابيد درهر عالمي افرادي را همه تازهها هستند و اجزاي آنها سابق بر وجود اينها بوده پس آنها پيش بودند اينها پس واقع شدند و تا آن پيش نباشد آن پس نخواهد بود به همين نظر بالا رويد ميرسد امر به جائي كه تمام اين كومهها را به يك جائي بخواهيد بسنجيد پس كومه جسم را مثل قبضهاي از جسم فكر كنيد تفاوت ندارد همين طور كه در عالم جسم يك تكه جسم را در آب ديدي يك تكهاش را در خاك و دانستي ذات جسم توي زمين نيست به دليل اين كه اگر توي زمين بود توي آسمان نبود ذات جسم توي آسمان هم نيست اگر توي آسمان بود توي زمين نبود پس جسم همين طوري كه هست در آن واحد در حال واحد هم در آسمان است هم در زمين است هم در مشرق است هم در مغرب است هم در آتش است هم در آب هم در هوا هم در خاك، داخل است در اجسام لا كدخول شيء في شيء خارج است از اجسام لا كخروج شيء عن شيء
به همين نظر همين جوري تمام اجسام را يك قبضهاي خيال كن تمام مثال را يك قبضهاي خيال كن پهلوي او بگذار يك قبضه نفس را پهلوي او بگذار تمام عقل را يك قبضه خيال كن تمام فؤاد را يك قبضه خيال كن پس تمام اين كومهها را هم كه نظر كني تمام اين كومهها جواهري هستند اگر يك كسي را نتواني پيدا كني اين كومهها هميشه به حال خود بودند و خودشان عاجز بودند به صورت افراد بيرون آيند هزار سال آب و خاك باشد و صانعي نباشد آب و خاك را داخل هم كند گل نخواهد شد
مردم غفلت ميكنند ديگر شايد گل محل اشكال بعضي باشد آب و خاك پهلوي هم باشند در جائي فكر كن كه آسان باشد هزار سال آب و خاك پهلوي هم باشد نميشود آب خودش داخل خاك شود و جعلنا من الماء كل شي حي آب خودش ماهي شود ماهي را بايد ساخت هم چنين خاك خودش گياه نميشود گياه را بايد ساخت آسمانها خودش ساخته نميشود بايد آنها را ساخت به همين نسقها كه فكر كني تمام جواهري كه هستند اگر چه عمر نداشته باشند ابتداي ساختن نداشته باشند لكن اين جوهر ماده است يعني قابل است بگيري آبش را بگيري خاكش را داخل كني گل بسازي روي چرخ بگذاري كوزه بسازي ظاهرش را بگيري كار@ كني جماد شود باطنش را صافش را بگيري كاري كني كه گياه شود ممكن است لكن خود اينها نميشود خودشان خودشان را بسازند همين جوري كه تو انساني و تصرفت بيشتر از گياههاست نميتواني گياهي بسازي، انساني و تصرفت بيش از حيوانات است نميتواني يك شپشي را بسازي بلكه حساب دست و پاش را هم نداري نميداني چه طور بينيش را آن جا گذارده چشمش را آن جا گذارده چشمش جدا است گوشش جدا است شامهاش جدا است ذائقهاش جدا است لامسهاش جدا است خودش تمامش آن قدر كوچك است كه همهاش به چشم نميآيد ديگر چشمش چه قدر ريز خواهد بود اين را توي پهلوي خودت و زير بغل خودت هم درستش ميكند و تو نميداني هيچ تصرف در آن نميتواني بكني هيچ گياه نميتواني بروياني ولو تخمش را داده خاكش را داده آبش را داده گرمش هم ميكني سردش ميكني نميتواني بروياني اگر خيال ميكني ميتواني خودت بيا بردار گرمي و سردي را بر اين وارد بيار نميداني چه قدر گرمي وارد بياري چه قدر سردي وارد بياري يك جمادي را انسان نميتواند بسازد يك نباتي را انسان نميتواند بسازد مگر همان جوري كه دستورالعملش را دادهاند كه زمين را شخم كن تخم بپاش آبش بده تربيتش بكن روياندنش با خدا است ديگر فضولي نبايد بكند،
بنده آن است كه در تمام مراتب فضولي را كنار بگذارد يك خورده خودشناسي كند ببيند هيچ كاري از او نميآيد لاحول و لاقوة الا به، آن كسي كه خالق است او يقينا گفت تخمي بردار بپاش آبش بده تربيتش بكن به رويانيدنش كار مدار اين است كه تمام مواد از عقل تا خاك از بالاتر از عقل تا پايين خاك و هر چه باشد از عرض و چيزها همه بر ميگردند به مواد ساخته شده و آن ماده خودش از اندرون خودش نميتواند چيزي بيرون بياورد همان جوري كه آب خودش ماهي نميتواند بشود خاك خودش درخت نميتواند بشود تو خودت خودت نشدهاي اينها تمامش در دست صانعي است كه اينها را زير و رو ميكند اگر صانعي نبود اينها نبودند
پس تمام اين موجودات احتياج به اجزاي سابق از خود دارند آن اجزاء مخلوق است مثل خود اين مركبات او مخلوق است اين مخلوق. پس اين اشياء دو نحو احتياج دارند يكي احتياج در سوابق وجود خود دارند وجودات سابقه هم مخلوقي از مخلوقات هستند خودشان هم نميدانند چه طور آوردهاندهشان اين جا و لاحول و لاقوة هيچ حولي و قوهاي نيست الا بالصانع و يك نحو احتياجي به صانع دارند اگر صانعي نبود كه بگيرد قبضهاي را از غيب به شهود بيارد از آسمان به زمين بيارد از زمين به آسمان ببرد نميشد اينها موجود شوند و به عمل آيند حالا بسا حكيم در يك بياني يكي از اين احيتاجات را اگر بيان ميكند حالا احتياج كه اگر شد احتياج خلقي به خلقي را قياس ميكند به احتياج خلق به خدا، هر پسري در پسر بودن محتاج است به پدر
پس سوابق چند بر وجودات هستند اگر صانعي نبود كه آن سوابق را بيارد از گريبان اينها بيرون بيارد اينها خودشان عقلشان نميرسيد بيرون بيايند پس محتاج است به صانع. پس اين نحو احتياج با آن نحو احتياج را توي هم نكنيد و ميبينيد اين همه اصرار ميكنم براي اين است كه خيلي آدمهاي گنده افتادهاند در اين مطلب، هر سابقي را ديدند كه لاحقش بسته به آن سابق است سابق را اصل دانستند و آن لاحق را فرع و آن اصل را خدا اسم گذاردند و آن فرع را خلق اسم گذاردند آن وقت خدا را جمله اشياء دانستند آن مادة المواد را جلوهگر در همه صور دانستند
شما فكر كنيد اگر در عالم خلق مادهالموادي هست هر چه سرابالا بروي اين اشياء اگر او نبود اينها نبودند او قديم هم هست نسبت به اينها اينها هم حادثات و ظهور و فروع هستند نسبت به او و مع ذلك آن مادهالمواد خدا نيست چنان كه مواليد خدا نيستند لكن خدا آن خدائي است كه هميشه قدرتش همراهش بوده از جائي ديگر نگرفته علمش هميشه همراهش است از جائي ديگر نگرفته حكمتش هم همراهش است از جائي ديگر نگرفته و هكذا تمام اسماء حسني را همه همراهش هست پس خدا خدا بود و لكن خدائي كه قادر نبود همچو چيزي را ما اصلش اسمش را خدا نميگذاريم خدائي كه يك وقتي قوت نداشت بعد قوت پيدا كرد مثل آهني كه وقتي گرم نبود بعد گرم شد و هر فاقدي فقير است و هر فقيري مايحتاج خودش بيرون وجود خودش است و محتاج است به آن چيز بيرون و آن بيروني مصنوعي است از مصنوعات، اين خودش پيش او نميتواند برود او هم خودش نميتواند پيش اين بيايد به جز اين كه كسي كه تصرف ميكند او هر چيزي را سرجاش ميگذارد يا اين يكي را حركت ميدهد پيش او ميبرد يا آن يكي را حركت ميدهد پيش اين ميآرد يا هر دو را حركت ميدهد يا رزق را ميآرد مگس را بال ميدهد ميآيد در تار عنكبوت ميافتد يا عنكبوت را ميآرد پيش مگس
پس آني كه تقريب ميكند تبعيد ميكند بالا ميبرد پايين ميآرد ساكن ميكند متحرك ميكند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن اينها فعلي هستند جاري شده از دست صانع و صانع تا فعلش را در مصنوعات جاري نكند مصنوعات پيش و پس نميتوانند بروند و آن فعل صادر از فاعل چون عين ذات فاعل نيست ميگوئيم فعل فاعل است لكن آن فعل فاعل چون صادر است ذات فاعل نيست چون ذاتش نيست فعل فاعل است. پس غير فاعل است، بسا در وقت بيان مشتبه شود كه مثل اينها است مخلوقات غير از خدا هستند، اما مخلوقات غير خدا هستند يا مشيت غير خدا است هر دو غير خدا است اما تفاوت دارد از اين جهت است چه عرض كنم
پس ملتفت باشيد مخلوقات حادثند مشيهالله هم حادث است اما حالا آيا مثل هم ميمانند اين مخلوقات نه مثل هم نيستند حتي آن كه اگر بخواهي بگوئي اگر خدا نبود اين مشيت بود نميشود پس فعل چون محتاج است، به فاعل او بسته است پس مخلوقيت او مثل ساير مخلوقات نخواهد بود ديگر درست دقت كنيد و ملتفت باشيد مشيت بي شعور خدا ندارد مشيت بيقوت خدا ندارد مشيتي كه نتواند كاري كند خدا ندارد مشيتش چنان مشيتي است كه تمام موجودات به آن مشيت زير و رو ميشوند پس همه كار ميكنند@ تمام موجودات به او آفريده شده تمام علوم مردم تمام تصرفات مردم تمام حركاتشان تمام سكناتشان جميعا به او آفريده شده آن مشيت نميشود عالم نباشد
پس عرض ميكنم به اين طور راه را نزديك ميكنم پس اگر ديدي مبادي را كه كاري از او نميآيد كاري نميتواند بكند اين را مشيت اسمش مگذار خدا اسمش مگذار مشو مثل وحدت وجوديها كه بگوئي خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا او هر جا هست هست ليلي را همان طوري كه شپش را ساختهاند ساختهاند مجنون را مثل همانطوري كه كيك را ساختهاند ساختهاند نه ليلي خدا است نه مجنون خدا است بلكه شعور تو از جماد و نبات بيشتر است از حيوان بيشتر است مع ذلك عقلت به اين نميرسد كه چه طور ساخته، حالا آيا تو خدائي خدا آمده پيش تو يا فعل الله آمده پيش تو
پس جاهائي كه عاجزند مشيهالله اسمش نيست جاهائي كه جاهلند مشيهالله اسمش نيست، مشيهالله همه چيز ميداند مشيهالله همه كار ميتواند بكند يك جائي يك كسي يك كاري نميتواند بكند مشيهالله اسمش مگذار اين را خدا اسمش مگذار اگر چه سوابق وجود در مرشد هست در مريد هم هست مريد هم كه اينها را دارد حالا مريد اگر خر نباشد ميگويد من هم دارم تمام مراتب وجودي را كه تو ادعا داري كه در جبه تو غير از آنها نيست تمام آنها در من هم هست در جبه من هم هست در جبه من هم غير از خدا نيست خوب اين مرشد اگر خدا است چرا گرسنه ميشود چرا بلاها بر سرش ميآيد اين هم كه طالب دنيا است مرشد شدنش براي دنيا است اگر خدا است چائي داشته باشد آجيل داشته باشد
پس ملتفت باشيد كه فعل الله بسته است به خدا و هيچ فرقي ميان او و ميان فعل او نيست. به قاعده كليه خودت را فكر كن فاعلي و فعل تو قيام تو، تو قيام را احداث ميكني و خودت فاعل ميشوي، فرقي ميانه تو و قيام تو نيست الا اين كه قيام را تو ساختهاي و اين از عرصه تو آمده و تو خودتي كه ايستادهاي نه غير تو پس فرقي ميانه اين قائم و ميان تو نيست فرقي ميانه مبتدا و خبر هيچ نيست، فعل و فاعل در ميانشان هيچ فرق نيست الا اين كه فعل فعل است فاعل فاعل و فعل صادر از فاعل است،
ميانه آنهائي كه اول صادرند از خدا با خدا هيچ فرق ندارند الا اين كه خدا اينها را صادر كرده و خودش خدا است و صادر نشده از كسي، خدا هر چه بخواهد ميتواند بكند قدرتش بسيار است به قدرتش ميكند آن چه ميخواهد، علم او را توي همين قدرتش ديدي حكمتش را توي همين قدرتش ديدي. پس هيچ فرقي نيست ميان آن اول صادر و فاعلي كه صادر از كسي نيست الا اين كه اول صادر بالتبع صادر شده از روي علم و تدبير و حكمت، پس اين است قائم مقام اعلي و اعلي اصل است و اين فرع است حالا به واسطه اين دست ميكند در كمون اشياء و هر صورتي را كه دلش ميخواهد بيرون ميآرد باز نه هر صورتي كه ممكن بوده بيرون آورده
ديگر اگر توي اينها دقت كنيد مسئله تناسخ و آن چيزهائي كه گبرها و حكما خيال كردهاند به دست ميآيد پس برميدارد صانع آب را، باز ملتفت باشيد نه هر چه ميتوان ساخت از او ميسازند خير هر چه حكمت خودش اقتضا ميكند ميكند هر چه خودش ميخواهد ميكند گلي را كه او بر ميدارد فاخوري از همه فاخورها بهتر ميكند @ميشود كاسه ساخت از همه ميشود كوزه ساخت فاخور مينشيند تدبير ميكند كه اگر كاسه و كوزه بسازم صرفه است ميفروشم پول ميگيرم يا خشت بزنم صرفه در آن است نه همه را كاسه ميكند نه همه را كوزه ميكند نه همه را خشت ميزند هر تكه را ميگيرد به اقتضاي حكمتي كه خودش دارد به صورتي آن را بيرون ميآرد پس هر چه به كارش نخورد زحمت بر خودش نميدهد صورتي از آن بيرون نميآورد
به همين طور صانع هم نه هر چه امكان دارد در مواد بيرون ميآورد از صد هزار هزار امكان يكيش را كه حكمت اقتضا كند بيرون ميآرند، خدا هر سنگي را ميتواند طلا كند نكرده هر سنگي را ميتواند نبات كند حيوان كند نكرده، ميتواند از سنگ شتر بيرون آورد اما همه وقت بيرون نياورده. پس نه هر چه در امكان هست حتم كرده به كون بيارد خير نميآرد بسياريش ابدا به كون نخواهد آمد مثلا اشقاي انبيا در امكان هست اين امكان را هرگز به كون نخواهد آورد، سعادت اشقيا را هرگز به كون نخواهد آورد، اهل جهنم را ميتواند نجات بدهد اما نميدهد اهل بهشت را ميتواند به جهنم ببرد اما نميبرد پس كار را ازروي علم و تدبير و حكمت ميكند و خلق را از خلق ميسازد نه خلق را از خودش و كم كسي پيدا شده كه اين حرفها را بتوان به او زد
باز اين حرفها را به عوام آسانتر ميتوان گفت به خلاف اين نيمچه حكما و اين نيمچه شيخيها كه خود را شيخي ميدانند لكن وقتي ميشكافي قلبشان را ميبيني در واقع وحدت وجوديند و همين محض قول و به زبان وحدت وجودي را رد ميكنند.
شما ملتفت باشيد انشاءالله اين صانع هر چه ساخته خلقي را از خلقي ساخته هيچ جا تكهاي از ذاتش را نميگيرد چيزي بسازد فعل خودش همراه خودش است و خودش خودش است وحده لاشريك له و از تكه ذات خودش هيچ نساخته اما فعلش بايد فعلش باشد اما حالا آن فعل هم يك وقتي اسمش محمد باشد باشد او محمد هم باقي خلق خود را نساخته، باز اين محمد هم غير آن محمدي است كه متولد شده، آن كه متولد شد آن مابهالاشتراك ساير مردم است، همه متولد شدهاند، آن روحي كه در او است آن روح مابهالافتراقي است.
پس صانع خلق الانسان من صلصال كالفخار صانع خلق الجان من مارج من نار صانع ميگويد و جعلنا من الماء كل شي حي صانع هر چيزي را از طين ساخته از طينتي ساخته، آن طينت را از طينتي ديگر ساخته، غذا را ميخورند در شكم چيز ديگر پيدا ميشود خون ميشود خون را از غذا ساختهاند مني را و شير را از خون ميسازند بچه را از آن مني ميسازند و هي طبقات دارد، طبقات سابقي هي هست طبقات لاحق را از آن ميسازند. بسا طبقات لاحق متشخصتر است البته هر مولودي از نطفه خودش متشخصتر است با وجودي كه مولود از نطفه متشخصتر است حالا چون نطفه سابق بوده جلدي خدا است؟ نه، به محض اين كه سابق بوده خدا نميشود، سابقين مقدماتند لكن مقدمات ناقصهاند
فكر كنيد قهقري برگرديد تمام موادي كه به نظرتان جلوه ميكند كه همه پيشهائي هستند مقدمه براي نتيجهها اگراين نتيجهها را نميخواستند مقدمات را نميساختند بي مصرف بود ساختنشان، اگر از نطفه نخواهند طفل بسازند وجودش بي مصرف است، مقدمات وجود را متحمل ميشوند كه باشد با خباثتي كه دارد متحمل ميشوند از براي اين كه از مغز او چيز خوبي بيرون آورند العبودية جوهرة كنهها الربوبية پس متحمل مقدمات ميشوند از براي تحصيل نتايج و آن علت غائي منظور است پس علت فاعلي و مادي و صوري مقدمات است براي علت غائي و علت غائي پيش صانع بوده و اول آنها را ساخت و آخر بعد از آنها علت غائي را ظاهر كرد.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس سوم دوشنبه 18 محرم الحرام سنه 1301
3بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
به آن اصطلاح دويم انشاءالله ملتفت باشيد كه معني حادث اين است كه محتاج باشد به غير خودش، ديگر اين تازگي توش نيست ملتفت باشيد پس هر چيزي كه بودنش موقوف است به يك وجود سابقي چنين چيزي را آنها كه اهل تحقيق و اهل فهمند حادث ميگويند و آن چيزي كه سابق بر وجود او است نسبت به اين معلوم است سابق است معلوم است قديم است.
پس ملتفت باشيد انشاءالله پس چيزهائي كه مركبند از عناصر تمامشان اگر بايد باشند بايد عناصر پيش باشد تا اينها را از آن عناصر بسازند پس اينها اسمشان حادث است اگر چه تازگي نداشته باشند و عناصر اصول هستند قدمي دارند نسبت به اينها به همين طور ميرود بالا تا به هستي برسد. پس تمام اشياء محتاجند به يك هستي، ديگر اين را هم همه كس ميفهمد مشكل هم نيست، مركبات از عناصر محتاجند به عناصر و آن عناصر معلوم است هستند، چرا كه چيزي كه نيست كه نيست و هم چنين تمام مخلوقات و موجودات در وجوداتشان و هستيشان محتاجند به يك هستي به زبان فارسي، به يك وجودي به زبان عربي
پس تمام اشياء محتاجند به هستي به غير از خود آن هستي كه محتاج به هستي ديگر نيست، ملتفت باشيد پس اين هستيهاي متعارفي يعني مركباتي كه داريم مثلا آب هست و حقيقتش معنيش اين است كه جسم باشد تر باشد سيال باشد بارد باشد اين چيزها كه جمع شد چهار پنج هستي كه جمع شد آب ميشود، هم چنين آتش جسم بايد باشد گرمي بايد باشد خشكي بايد باشد همين جور نظر را بيندازيد فلان مركب را كه ميخواهي بسازي زاج ميخواهد مازو ميخواهد دوده ميخواهد اينها هستيها هستند كه داخل هم ميكني مركب ميكني، همين جور آب هم هستي دارد و حقيقتش مركب است از چند هست مثل اين كه مدادي كه دوده نداشته باشد مداد نيست معجون كموني كه زيره نداشته باشد كموني اسمش نيست پس آب يعني جسم رطب سيال رافع عطش، آبي كه رفع عطش نكند آب نيست تيزاب است، آب انبات ميكند تيزاب خشك ميكند درخت را پس تيزاب آب نيست آب آن چيزي است كه حقيقتش مركب باشد از هستيهاي مخصوصه
انشاءالله درست دقت كنيد و مسامحه نكنيد و مسامحه كردهاند خيلي از مردم و دور ماندهاند خيلي از حكما و نفهميدهاند چه طور شده كه پرت شدهاند. پس هر چيزي مركب است از چيزهاي خاصي كه يكي از آن چيزهاي خاص اگر نباشد آن مركب پيدا نخواهد شد. پس هر چيزي اجزاء مخصوصهاي دارد و آن اجزاء مخصوصه سابقند بر وجود او و ميگيري اجزاء مخصوصه را و مركب را ميسازي و هر مركبي آن اجزاء خاص به خودش اگر يكيش نباشد آن مركب آن مركب نيست. بر همين نسق است فكر كنيد انشاءالله گياه آن چيزي است كه جاذبه داشته باشد و ببينيد كه يك جور است و يك پستا، گياه آن چيزي است كه جاذبه داشته باشد ماسكه داشته باشد غذا به او برسد چاق بشود نرسد به او لاغر شود هر گياهي آب به او برسد نما ميكند آب به آن نرسد ميكاهد، پس جذبي كه غير از هضم است هضمي كه غير از جذب است امساكي كه غير از هر دوي اينها است دفعي كه غير از هر سه اينها است اينها با هم كه جمع شدند تركيب شدند گياه ساخته ميشود، يكيش كه نباشد دفع نباشد و امساك نباشد گياه ساخته نميشود. پس جذب و هضم و دفع و امساك و ربا و زياده و نقصان اينها كه با هم جمع شدند نبات پيدا ميشود و بر همين نسق انشاءالله قياس كنيد و ترتيب حكمي را همين جوري كه استاد اول و معلمان درس دادهاند از دست ندهيد آن كساني كه علم به حقايق اشياء داشتهاند ببينيد چه جور بيان ميكنند كسي پيش اينها درس بخواند مذاق آنها را بچشد آن وقت ميبيند تمام موجودات را بيان ميكنند
كميل را اعرابي@ از حضرت امير سؤال ميكند نفس چه چيز است ميفرمايند كدام نفس را ميگوئي؟ عرض ميكند مگر چند نفس براي انسان هست؟ حضرت شروع ميكنند از نفس نباتي و ميفرمايند براي نفس نباتي پنج قوه است و دو خاصيت، جذب است و دفع است و هضم است و امساك است و ربا بعد دو خاصيت دارد خاصيتش زياده و نقصان، حاصل تمام آنها يا زياد شدن است يا نقصان يعني غذا به او برسد زياد ميشود نرسد لاغر ميشود و حقيقت تمام نباتات را توي همين فرمايش ميكند و ببينيد بر همين نسق بالا ميرود و تمام حقايق را بيان ميكند
ميفرمايد براي تو نفس ديگر است و آن نفس حيواني است كه دخلي به اين نبات ندارد ميشود گياه باشد روح حيواني نباشد لكن تو كه انسان هستي حصهاي از گياه داري كه جذب دارد و دفع دارد و هضم دارد و امساك دارد بعد نفسي ديگر داري نفس حيواني كه دخلي به اين نفس نباتي ندارد، آن هم پنج قوه دارد و دو خاصيت، پنج قوه او سمع است بصر است شم است ذوق است لمس است بعد حاصل تمام اينها چه چيز است؟ چشمش نگاه كرد به جائي يا خير هم جنس ميبيند ميل ميكند يا ناجنس ميبيند فرار ميكند، شامهاش بوئي شنيد بوي خوب است ميل ميكند بوي بد است فرار ميكند لمسش هم همين طور اگر گرمي بسيار شديدي است موافق طبعش نيست فرار ميكند موافق طبع او است ميل ميكند سرما خيلي شديد است فرار ميكند به اندازه است موافق طبع اوست ميل ميكند نرمي همين طور زبري همين طور چيزي خيلي زبر است انسان وحشت ميكند يا خيلي نرم باشد مثل مار انسان وحشت ميكند پس لمس هم چه نرمي و زبري چه گرمي و سردي آن چه موافق طبع حيوان است ميل ميكند به او موافق نيست فرار ميكند خداي صانع هم طبعش را جوري خلق كرده كه از موافقات ميل ميكند از منافرات فرار ميكند پس اين حيوان هم پنج قوي دارد دو خاصيت دارد كه رضا و غضب باشد كه از آن به شهوت و غضب تعبير ميآرند
به همين نسق انشاءالله باز فكر كنيد به همين نسق حضرت امير ميروند بالا ميفرمايند براي تو نفسي ديگر است غير از نفس حيواني و نفس نباتي و آن نفس انساني است او هم قوائي دارد پنج قوه دارد چنان كه حيوان پنج قوه داشت چنان كه نبات پنج قوه داشت قوههاي انساني يكيش علم است چشمش مثلا علمش است يكيش حلم است گوشش مثلا حلمش است و هكذا ذكر است فكر است نباهت است ديگر توي همين حرفها كه عرض ميكنم اگر مسامحه نكني بدن آخرتي را ميفهميد چه جور است. اين بدن ظاهري را كه ميبينيد چه جور است آن بدني كه در آخرت هست آن هم پنج قوه دارد مثل اين كه اين پنج قوه دارد يا ميبيند يا ميشنود يك قوه اين يعني يك عضو اين يك چيزي توي اين بدن باشد كه نه ببيند نه بشنود نه بو بفهمد نه طعم بفهمد نه سردي و گرمي نه نرمي و زبري بفهمد مال اين بدن نيست پس اين بدن ظاهريتان مركب است از سمعي و بصري شمي ذوقي لمسي و عضوي نيست كه از اينها نداشته باشد فرضا اگر استخوان شما هيچ احساس نكند عاريه است اگر چه اين مسامحه بود عرض كردم چرا كه استخوان هم حسي دارد لكن خيلي كم آن قدر كم است كه با اره ميبرند و احساس نميكند لكن گاهي هم ميشود انسان استخوان درد ميگيرد و خيلي از اطباء اعتقادشان اين است كه استخوان درد معني ندارد دندان هم كه درد ميكند اعصاب دورش است درد ميگيرد آدم خيال ميكند دندان است درد گرفته
شما ملتفت باشيد ببينيد دندان كه درد ميگيرد استخوان درد ميكند وقتي استخوان درد ميكند درد مال اعصاب نيست همهاش، چرا دندان كرم خورده را وقتي ميكشي درد تمام ميشود درد اگر مال اعصاب دورش بود اعصاب را كه نكشيديم بعد از كشيدن دندان بايد دردش باقي باشد. باري پس منظور اين است كه استخوانها هم واقعش و حقيقتش اين است حس دارند و احساسشان مثل اعصاب و لحوم نيست لكن وقتي درد شديد شد استخوان هم درد ميگيرد وقتي سرد شد وقتي خيلي داغ شد درد ميگيرد
باري اينها هم محض اشاره بود منظور اين است كه اين بدن ظاهريتان پنج عضو دارد يك عضو اين بدن چشم است يك عضوش گوش است يك عضوش شم است يك عضوش ذوق است يك عضوش لمس است نهايت بعضي اعضاش كوچكند بعضي اعضاش بزرگ مثلا لمسش همه جا رفته تمام بدن لمس دارد حالا يك جائي هم لمس نداشته باشد شما بدانيد عاريه است مال بدن نيست به همين نسق انشاءالله كه فكر كنيد به همين طور انسان هم از براي خودش اعضائي دارد و جوارحي، يك عضو انسان علم است يكيش حلم است يكيش ذكر است يكيش فكر است يكيش نباهت است مثل پنج تاي اين جا آن پنج تا همهاش غير محسوس است، ديدن انساني را ميخواهم عرض كنم بدن انساني در عالم انساني سرش مثلا علم است، يك جائيش حلم است يك جائيش ذكر است يك جائيش فكر است وقتي تركيب شد اين چهار از تركيب اينها مزاج خارجي پيدا ميشود نباهت يعني هوش، اين پنج تا كه با هم جمع شدند آن وقت نزاهت و حكمت دو خاصيت است يعني آن وقت چيزهائي را كه ميبيند منفعتش است از پي آنها ميرود چيزهائي كه مضر است از براش ترك ميكند و اين منفعت و مضرت را بايد بداند و خودش اگر منفعت و مضرت خود را بداند ديگر رسولي لازم نيست پيش او بفرستند و خدائي كه خلقش كرده ارسال رسل كرده انزال كتب كرده هر چه را حرام كرده ميفهمد ضرر داشته كه حرام كرده و آن چه را حلال كرده واجب كرده نافع بوده چرا كه ميداند خدا لغو كار نيست پس نماز نفع داشته گفته بكن روزه نفع داشته گفته بكن
پس اين پنج قوه كه پيدا شد براي انسان پس نفعها را ميگيرد به حكمتي كه براي او پيدا شده و نزاهت ميكند از معاصي و مضاري كه براي او هست پس انسان بدنش مركب است از آن پنج چيز آن وقت تحصيل ميكند حكمت را و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا و نزاهت ميكند و نميگذرد از معاصي.
باز به همين نسق و پستا مسئله را ميبرند در همان حديث كه فرمايش ميفرمايند و در مقام انبيا باز پنج قوه هست و دو خاصيت همين جوري كه انسان پنج قوه داشت و دو خاصيت همين جوري كه حيوان پنج قوه داشت و دو خاصيت، همين جوري كه نبات پنج قوه داشت و دو خاصيت و اگر بخواهي پايينش بياري جمادات هم باز به حسب خودشان پنج قوه و دو خاصيت را دارند پس پنج قوهاي كه در انبيا است اينها است: بقاء في فناء، نعيم في شقاء، عزٌ في ذل، فقرٌ في غنا، صبر في بلاء، انبيا اعضاشان از اينها تركيب شده حقيقت انبيا را از اين پنچ چيز تركيب كردهاند و مركب از اين پنج قوهاند اين پنج قوه كه پيدا شد دو خاصيت هم پيدا ميشود كه يكي از آنها رضا است به آن چه خدا راضي است يكي ديگر آن كه تسليم ميكند جميع امور را به خدا و اين رضا و تسليم نمونه هاش پيش شما هم هست و ميخواهم عرض كنم كه اگر از نمونههاي آنها به همين پستا نداشتيد تصديق انبيا را نميتوانستيد بكنيد.
باري پس آنها هم پنج قوه دارند و دو خاصيت مثل پيشيها به همين پستا در عقل هم فرمايش ميفرمايند اما جوري ديگر
خلاصه ديگر اينها را محض اشاره عرض كردم و حالا منظورم اين است كه عرض كنم تمام هستيها كه موجود شدهاند و هستند چه انواعشان چه اشخاصشان مركبند از چيزهاي چند آنها را ميگيرند با هم جمع ميكنند مولودي ميسازند وقتي قهقري تمام خلق را بر ميگرداني به هستي صرف، در درجه اول از آن هستي گرفتهاند چيزي ساختهاند، از درجه دويمش گرفتهاند چيزي ديگر ساختهاند از درجه سيمش گرفتهاند چيزي ديگر ساختهاند از درجه چهارمش چيزي ديگر تا از درجه هزارمش چيزي ساختهاند تا از درجه صدهزارمش چيزي و هكذا خود هستي چه طور است؟ خود هستي ديگر از چيزي مركب نيست معقول نيست مركب باشد پس خود هستي غير ندارد چون غيرش كه تعبير ميتواني بياري غيرش نيستي است و نيستي كه هيچ نيست كه مركب شود با هستي به خلاف اينها كه اين جا بود زنجبيل جدائي بود هستي داشت دارچيني جدائي هستي داشت اينها را داخل هم كرديم معجوني ساختيم هم چنين دوده جدائي بود هستي داشت زاج و مازوي جدائي بود اينها را داخل هم كرديم مدادي ساختيم
اما در تمام هستي به غير از خودش هيچ نيست و آن نيست صرف هم كه نيست چيزي كه جفت با اين شود يا ممزوج و مخلوط به اين بشود اين است كه هستي تركيب ندارد پس خود هستي هيچ تركيب ندارد و تركيب در او نميآيد حالا كه تركيب در او نميآيد پس وجودش بسته به غير نيست غير ندارد پس وجودش بسته به خودش است و به خودش برپا است حالا كه به خودش برپا است و به غير بسته نيست
اين جور بيانات كه ميشود حكما تا همين جا ميمانند و اين پستا قناعت كردهاند تمام حكمائي كه ما سراغ داريم و كتابهاشان را ديدهايم و بعد از تحقيق و تدقيق و صغري و كبري تا آن نتيجهاي كه گرفتهاند تا اين جا بيشتر نرسيدهاند و خيال كردهاند كه نماند جائي كه نرفتند و همين جا واقف شدند و ندانستند آن مطلبي كه اصل بود و سبب وقوفشان در اين مقام اين بود كه احتمال ندادند چيزي ديگر باشد چرا كه به غير از هستي كه چيزي نيست و اين هستي را هم كه ما فهميديم پس ديگر همه چيز را فهميدهايم و نرفتند چيزي ديگر تحصيل كنند و سببش اين بود كه جهلشان مركب بود و چيزي بود كه ندانستند و ندانستند كه ندانستند و جهل مركب انسان را واقف ميكند كه جائي نرود سراغ بگيرد اين بود كه همين جا ايستادند و نرفتند سلوك كنند سببش اين بود كه نرفتند پيش انبيا و نگرفتند از آنها اين هم سببش اين بود كه قوت نفسي در خود ديدند كه گمان كردند احتياج به انبيا ندارند
و ملتفت باشيد كه اينهائي كه عرض ميكنم نصيحت است عرض ميكنم ملتفت اين باشيد كه نفس خيلي زود گول ميزند انسان را، طبع علم طبع سركشي است طبع سفيهي است طبيعت علم يعني اين علمهاي ظاهري اين علمهائي كه مردم ياد ميگيرند طبيعت اين جور علمها اين است كه تا ياد ميگيرند انسان باد ميكند ميبينيد اين طبع را ملتفت شدهاند كه نوعا عوام الناس از آنهائي كه درس ميخوانند تكبرشان زيادتر نيست آنهائي كه درس ميخوانند اين طلاب تكبري تفرعني دارند كه عوام دهيك آن را ندارند ديگر ميانه آنها هم هر قدر بيشتر ياد گرفته تكبرش تفرعنش از باقي ديگر بيشتر است مردم ديگر را داخل آدم نميدانند طبيعت اين علوم ظاهري با طبيعت سفاهت قرين است پس علم ظاهر سفاهت ميآرد وقتي فارسيش ميكني اين سفاهت را ميگوئي جنون ميآرد و جوري است كه انسان همين كه چهار كلمه لفظ ياد گرفت ديگر كسي را داخل آدم نميداند خود را محيط بر همه كس ميداند و همه كس را قياس ميكند به باقي ميگويد او هم نميداند آن هم نميداند بلكه كبرش و سفاهتش ميدارد بر اين كه اگر احيانا هم فهميد كسي ديگر هست پنج كلمه راه ميبرد تمكين از كسي نميكند ميگويد نقلي نيست اين، ما چهار كلمه ميدانيم او پنج كلمه ميداند طبع آخوندها همين طورها طبع سفاهت است خر ميشوند و بدتر از خر،
شما ببينيد هيچ خري به درگاهي كه رسيد زور نميزند كه جلوتر برود از خر ديگر و آنها را ميبيني سر درگاه كه ميرسند نزاع دارند كه پيشتر بروند سر مسند كه رسيدند نزاع دارند كه بالاتر بنشينند و اين نيست والله مگر اين كه طبع اين علوم طوري سرشته شده كه همين كه انسان علم پيدا كرد سفاهت پيدا ميكند لكن آن علمي كه از جانب خدا است ميفرمايند با حلم آن را ممزوجش كن ببين خدا چه جور كرده است آب را گرفته با آتش تركيب كرده مولود ساخته، آتش گرم است و خشك آب سرد است و تر اينها را كه گرفتي با يكديگر مخلوط كردي و ممزوج كردي چيزي معتدلي پيدا خواهد شد كه نه آب است نه آتش، از آتش تنها چيزي بسازي معتدل نيست از آب تنها چيزي بسازي معتدل نيست پس اگر بگيري بسازي چيزي را از هر چهار اين چيز نه هر چهار است و هم هر چهار است پس جامع ميشود و معتدل،
حالا يك چيزي بسازي از علم تنها مجموعش سفاهت است تفرعن است فارسيش اين است كه علم نيست جهل است اصطلاح خدا و رسول را ببين چه چيز است ميفرمايند آن چه پيش معاويه است عقل نيست نكراء است شيطنت است اسمش جهل است خداوند عالم عقل را كه خلق كرد جهل را در مقابل عقل خلق كرد و جهل كه خلق شد ديگر عقل را خدا خلق كرده و جنودي به او داده هفتاد و دو جند خدا به او داده اين هم عرض كرد به خدا كه مرا مقابل عقل خلق كردهاي و هفتاد و دو لشكر به او دادهاي به من ندادهاي خطاب شد كه به تو هم هفتاد و دو جند دادم تو هم هفتاد و دو جند داشته باش هفتاد و دو ملك تابع عقل كرد و هفتاد و دو شيطان هم تابع اين كرد و جورش همان جور عقل است لكن چون آن طوري كه خدا ميخواهد راه نميرود اسم اين به اين جهت ميشود جهل، هم چنين جنودش همان جوري كه خود عقل تصرف دارد تصرف دارند لكن اينها شياطين اسمشان است آنها ملائكه اسمشان است
پس همين جور اين علومي كه مردم دارند كاش نداشتند عامي صرف صرف ولو جاهل است و جهل بد چيزي است و مطلوب خدا نيست لكن به شخص جاهل سخت نميگيرد خدا اين است كه فرمايش ميفرمايد كه خداوند عالم در روز قيامت از هفتاد گناه شخص جاهل ميگذرد و عالم را نگاه ميدارد از يك گناهش نگذشتهاند كه از هفتاد گناه شخص جاهل گذشتهاند و اين جور علوم است كه سخت ميگيرند همين جور علومي است كه جميعا جهالات است و رفتند از پس چيزهائي كه از براي آن خلق نشدهاند، جهال نميدانستند و رفتند، آنها مي دانستند پس اينها جاهلترند احمقترند از جهال، اينهايند جاهل به اصطلاح خدا و رسول،
علم را با حلم بايد جمع كرد به طبع خود و به صرافت خودش بگذاري همهاش تكبر است همهاش سفاهت است خودش را بزرگ ميپندارد و بزرگ نيست هر چه بزرگ باشي اين ملك بزرگتر است از تو هر چه داشته باشي فكر كن ببين چند يك اين عالمي همين جور عقلي كه داري نسبت به عقلي كه در تمام ملك هست ببين چه قدر ميشود وقتي علم با حلم قرين نشد جهل ميشود و آن وقت احكام جهل بر آن جاري ميكنند اما علم را با حلم كه ضد خودش است قرين كردي در ميانه چيز معتدلي به عمل ميآيد هم چنين ذكر تنها داشته باشي فكر نداشته باشي بيمعني است يا برعكس فكر تنها داشته باشي و ذكر نداشته باشي بيمعني است ذكر تنهاي بيفكر هيچ موجود نميشود، فكري كه خيال نداشته باشد موجود نميشود، نميشود فكري باشد و ذكري نباشد، نميشود، وقتي تصوري ذكري يادي نباشد آدم كجا فكر كند باز آن چيزي ديگر است اين چيزي ديگر است اين دو را داخل هم كردهاند مركبي ساختهاند ديگر از تمام اين علم و اين حلم و اين ذكر و اين فكر نباهت حاصل ميشود نباهت مزاج خارجش ميشود، سركه و شيره كه داخل هم شد نه ترش است نه شيرين است هم ترش است هم شيرين وقتي اين چهار را داخل هم كردند آن حاصلش اين است كه انسان زيرك ميشود دانا ميشود المؤمن كيس مؤمن زيرك است بلادت ندارد و بلادتهائي را كه مردم ديگر بلادت ميشمارند بسا مؤمن تعمد ميكند و آنها را به كار ميبرد و آنهائي را كه خدا گفته بگير ميگيرد هر چه خدا گفته مگير ول ميكند و نميگيرد
انشاءالله دقت كنيد خيلي چيزها است مردم خيال ميكنند خوب است او اعتنا ندارد اعراض دارد خلاصه پس انسان هم بدنش مركب است از علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت، آنها را كه جمع كرد با هم خاصيت اين حكمت است و نزاهت پس از تمام معاصي هي كناره ميجويد اتفاق هم اگر معصيتي از او سر زد از آن توبه ميكند فيالفور نادم ميشود و كفي بالندم توبة، اين علامت است همين كه نادم شد معلوم است آن معصيت بالعرض بوده است از خودش نبوده.
باري پس اين است حالت تركيبيه و عرض كردم همين جور باز عقل قوي دارد آن قوي كه تركيب شد خاصيتها دارد، پس تمام اشياء را ملتفت باشيد انشاءالله اين اشيائي كه هستند آيا نه اين است كه خود خود را نساختهاند حالا فكر كه ميكني مييابي كه اين است راه پير و پيغمبر، آدم ميبيند كه انسانش خودش خودش را نساخته آن را از آب و خاك ساختهاند اين فاخوري ميخواهد و اين امر تازه نيست و كاين من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون همين جوري كه اگر چه آب و خاك هست و مع ذلك اگر فاخوري نباشد كوزه ساخته نميشود كوزهگر بايد باشد تا كوزه ساخته شود انسان را هم بايد بسازند اگر چه آهني هست سيخ و ميخ و بيل و ميل خودش ساخته نميشود، ديگر وجود آهن وجود منبسطي است در همه سيخها و ميخها و بيلها و ميلها جلوهگر است در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم، هي هي جبلي قم قم هيچ بادي ندارد، قم قم مكن ببين و فكر كن كه اگر آهنگري نباشد نه ميخ هست نه سيخ هست نه بيل و ميلي هست بله آهني هم هست وقتي حدادي پيدا شد علمش را به كار برد حكمتش را به كار برد اينها را ساخت آهن هم نفهميد از او چه ساخته بله تو هم همه جا آهن را ميبيني ببين حالا كه بادش كردي چه شد، در هر چه نظر كردم سيماي آهن ميبينم سيماي جسم ميبينم،
تو اگر آدمي و شعوري داري نگاه كن ببين آن كسي كه اينها را ساخته است تبارك آن صانعي آن كسي كه ساخته اينها را از روي علم از روي حكمت از روي قدرت، اينها را هر طوري كه ميخواست اينها را ساخت و گذارد راست ميگوئي او را ببين لكن در هر چه نظر كردم سيماي جسم ميبينم در ما يصنع من الحديد نظر كردم سيماي آهن ميبينم اين را همه خرها ميبينند در همه نهرها و حوضها و درياها آب ميبينم اين نقلي نيست، كدام الاغ است كه آب نميبيند در همه اينها اين كه بادي نميخواهد يك مرتبه جو را نشان خر ميدهي ديگر هر وقت به خر بنمائي جو را ميشناسد اين خر در هر كاسهاي در هر توبرهاي آن را ببيند در هر چه نظر كردم سيماي جو ميبينم، اين كه بادي نميخواهد اين تفرعن و تكبر نميخواهد در هر چه نظر كردم سيماي هستي ميبينم سيماي جسم ميبينم اينها كه نظر آدم نيست، نظري كه مخصوص به آدم باشد نيست فرق ميان آدم و حيوان بايد باشد
و ميخواهم عرض كنم فرق نيست ميان حكماي وحدت وجوديها با الاغهائي كه كاه ميشناسند جو ميشناسند، مردم وقتي ترقي كردند وقتي صعود كردند شدند مثل الاغهاي دنيا، هر حيواني چشمش يك دفعه كه به آب افتاد ديگر آب را هر جا ببينند ميشناسند و لكن پستاي اين خدا و پستاي انبيا و اوليا بر خلاف اين پستا است پستاشان اينها نيست پستاشان آن است كه وقتي ميبينند خطي را خوب نوشته شده ميگويند عجب استادي بوده عجب صاحب سليقهاي بوده نمينشيند هي تعريف مركب كند هي تعريف قلم كند تعريف كاغذ كند باز تعريف كاغذ يا قلم و مركب را هم اگر ميكند باز در واقع تعريف كاتب شده كه عجب كاغذ خوبي تحصيل كرده عجب مركب خوبي تحصيل كرده و قلم خوبي تراشيده عجب سليقهاي داشته باز چشمش پيش كاتب است
پس ملتفت باشيد چشمي كه خدابين است اين جور چشم است نه آن چشم وحدت وجودي است، چشمي كه خدا بين است همين طوري كه ميفهمي اگر كاسهها و كوزهها ديدي هر يكي براي كاري خيلي خوب است فاخور صاحب سليقه عالم دانائي بوده كه گل بي شعوري را برداشت اول گلش را ساخت بعد ورزش داد بعد چرخي آفريد سليقهها به كار برد كاسه را به جاي خود كوزه را به جاي خود آفريد. پس فاخور تعريف دارد نه اين است كه كاسه خودش خوب شده يا خودش بد شده پس اين كوزه اگر خوب ساخته شده باشد استاد را بايد تعريف كرد اگر بد ساختهاند باز مذمت را بايد به استاد كرد خيلي انسان احمقي ميخواهد كه به كوزه بگويد بارك الله تو كوزه خوبي هستي و اگر كوزه بد ساخته شده باشد بگويد تو بدي، او را بد ساختهاند چه كند بيچاره لاحول و لاقوة الا به آن فاخوري كه ساخته، خودش نميتواند نه خوب شود نه بد شود
اين است كه عقلاي عالم مواد را تعريف نميكنند، مواد لايقدرون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحولاً و لاقوة، نه خوب نه بد لكن صانعي است هر چيزي را ساخته سرجاي خود گذارده، اگر تكهاي را كاسه كرد براي طاقچه اطاق خوب است، اگر لولئين ساخت براي خلا بردن خوب است اين براي آن جا خوب نيست آن هم براي اين جا خوب نيست، الاغ را بايد بار كرد سگ براي پاسباني خوب است بله سگ را پهلوي انسان نبايد بست الاغ را نبايد پهلوي انسان بست، كبوتر با كبوتر باز با باز، انسان با انسان بايد قرين باشد خرها با خرها قرين باشند ديگر حالا كسي هم ميرود در طويله منزل ميكند خودش خر شده، كسي تازي پرست ميشود خودش سگ شده، تازي براي شكار خوب است سگ براي پاسباني خوب است گربه براي موش گرفتن خوب است و هكذا هر چيزي سرجاي خود خوب است همه را صانع ساخته و سرجاي خود گذارده اينها هم موادي است هيچ جا هم از تكه از ذات خودش يا تكه از صفات خودش نگرفته چيزي بسازد همه را خودش ساخته و اينها را داد زده و فرموده والسماء بنيناها بأيد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون. آيا اين خودش همچو شده خودش نميشود همچو بشود.
تمام مواد را كه روي هم ميريزي ماده مطلقه مبهمه ميماند، اگر خدائي نبود صنعت كند در اين ماده اصلا هيچ نبود پس صانع آن لايدرك لايرائي است كه با چشم ديده نميشود با گوش شنيده نميشود با شامه و ذائقه و لامسه درك نميشود و تعجب اين است كه در ذائقه پيداست او، فكر كن ببين چه طور ميشود كه طعم را ميفهمي و هم چنين در گوش پيدا است او، چرا صدا را انسان با گوش از اين سوراخ ميشنود چرا از باقي سوراخها نميشنود و همه راه دارد به مغز سر، سرّ اينها چه چيز است؟ نهايت طبيبي دقت كرد و گفت به واسطه عصب صدا ميرود آن جا اگر به واسطه عصب است عصب كه در همه اعضا و جوارح است، روح بخاري هم كه توي همه هست، صدا چرا از ساير سوراخها نميرود؟ چرا از گوش تنها ميرود داخل ميشود؟ چه طور انسان ميشنود و ميفهمد؟
پس خدا در گوش پيدا است در چشم پيدا است توي شامه توي دائقه پيدا است اما پيدائيش اين جور است كه او را بخواهي بگوئي رنگ است نه، بخواهي بگوئي شكل است نه، از جنس صداها است از جنس بوها است از جنس طعمها است از جنس اين مخلوق است نه، او ليس كمثله شيء هيچ چيز مثل او نيست اما اگر قادر نبود اينها را نساخته بود پس اينها دليل قدرت او است اگر حكيم نبود اينها را سرجاي خود نگذارده بود اينها همه دليل حكمت او، همين كه همه چيزها را سرجاي خود گذارده اگر عالم نبود نميتوانست بگذارد كسي تا كاري را نداند نميتواند بكند، پس عالم هم هست
پس انبيا و اوليا اين جور استدلال ميكنند انشاءالله سعي كنيد و مشق كنيد طبعتان مرتاض شود به طبع انبيا، سبكتان سبك انبيا باشد آنها هم از خدا گرفتند و علمشان خطا ندارد چرا كه خدا خطا نميكند وحيي كه ميكند درست ميرود تا آنجا كه خواسته ديني كه قرار ميدهد مسامحه نميكند دينش را مذهبش را آئينش را حفظ ميكند انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس چهارم سنه 1301
4بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
به اصطلاحي كه عرض كردم كه هر مركبي تركيب بشود از چيزهائي چند كه حالت تركيبيهشان قسمي باشد و حالت انفرادشان قسمي ديگر آن چه كه حالت تركيبيه است حقيقت آن مركب در نزد اجتماع آن اجزاء است و همين كه به نفس آن اجزاء نگاه كنيم ديگر در آن اجزا هيچ حالت تركيبيه نيست و اين مطلب نه مطلب مشكلي است بلكه مطلبي است كه هر كس در هر جا به هر لفظي انسان بخواهد بيان كند داخل بديهيات اوليه مردم ميشود ملتفت باشيد اگر سركه و شيره را داخل هم كني حقيقت سكنجبيني، نه هيچ توي سركه است نه هيچ توي شيره است او ترش صرف است اين شيرين صرف، حقيقت سكنجبيني در وقتي است كه اقتران يافتهاند كسر سورت يكديگر را كردهاند حدت حلاوت شيره حدت حموضت سركه تمام شده و اينها را عمدا راه نظرش را عرض ميكنم كه شما استاد شويد و جاري شويد پس اقتران سركه به شيرده كانه اقتران ظاهري نيست مثل اين كه دو چيز يابس را كه پهلوي هم ميگذاري دو يابس كه پهلوي هم گذارده شده كسي نميگويد آنها مخلوط هم شدهاند و فعل و انفعال در هم كردهاند همين طور حكيم دو مايع را هم نميگويد مخلوط شده همين سركه و شيره را هم كه تازه داخل هم ميكنيم چون تازه داخل هم شده هنوز سكنجبين حكمي اسمشان نيست اين باز مثل سركهاي است جدا و شيرهاي است جدا نهايت اينها را پيش هم آورده در يك ظرف كردهاند باز سركهها سركه است جميع اجزاش پيش خودش است شيرههاش شيره است جميع اجزاش پيش خودش و لو شيرهها از ته كاسه تا بالا هست و هم چنين سركهها از ته كاسه تا بالا هست اين سركهها و اين شيرهها مخلوط حكمي نيستند حكما اين را مخلوط نميگويند به دليل اين كه اگر آتش كني تمام سركهها ميروند بالا و شيرهها تمامش ميماند پس اينها مخلوط نبودهاند اما مخلوط و ممزوج به اصطلاح اهل فهم و حكما آن وقت ميشوند كه سركه فعلي كند در شيره و هم جنس خود را از اندرون او بيرون آورد و سركه كه ترش است البته ترشي از كمون او بيرون ميآورد پس ترشي كه از شيره بيرون آمده يك سرش به سركه بسته است كه ترش است و از اندرون شيره هم كه بيرون آمده پس سركهاي بيرون ميآرد غير از سركه عبيط سركه شيريني بيرون ميآرد به همين نظر شيره هم تصرف ميكند در سركه و خودش بالفعل شيرين است
و اين ملك خدا تمامش وضعش بر اين است كه هر بالفعلي يا هر چيزي يا هر مادهاي كه فرض شد از اندرون آن ماده فعليت خودش را بيرون ميآرد آتش گرم است هر چه نزديك او ببري گرمي از آن بيرون ميآرد روشنائي را جائي بگذاري روشني بيرون ميآرد اينها قاعده كليه است و اغلب آن چه از اهل حق است بلكه تمامش كلياتي است كه تخلف نميكند پس شيره هم همين جور فعليتي دارد كه شيريني است ماده هم دارد مثل آن سركه مادهاي دارد كه شيريني روش نشسته نميبيني ماده باقي ميماند و شيريني تمام ميشود پس اين شيره ببالفعليتي كه خودش دارد از اندرون سركه شيريني بيرون ميآرد پس يك شيرهاي تازه احداث ميكند توليد ميكند كه يك سرش به خودش بسته و از اندرون سركه هم بيرون آورده پس شيره ترشي بيرون آورده پس شيره و سركه تازه اين جا پيدا شده كه دخلي به آن سركه و شيره عبيط بازاري ندارد و چون چنين شده كه اين شيره از اندرون آن سركه عبيط بيرون آورده اين دو برادر خوب ميتوانند معانقه كنند حالا اينها را كه داخل هم كردي حالا ديگر اگر آتش كردي همهاش بالا ميرود اگر بماند ته قرع همهاش ميماند مگر هنوز درست مخلوط نشده باشد فعل وانفعال نشده باشد در بين راه باشد
پس اين جور است نظم حكمت حكيم هر جا مركبي ميسازد اين جور ميسازد پس اين است كه پيش از وجود سكنجبين سكنجبين وجود ندارد اصلا و سكنجبين تازه احداث شده در نزد اقتران آن سركه و آن شيره و آن انفعال و آن شرايط پس اگر كسي بالمآل به سركه گفت سكنجبين يا بالمآل به شيره گفت سكنجبين اصطلاحي است ميان مردم و مردم خودشان اصطلاح كردهاند دروغ است يعني گفتهاند مجاز است.
اين گندمها را با اين گوشتها داخل هم كه ميكني حليم ميشود اين بالمآل است مجاز است مجاز پستائي نيست كه استدلال به آن كني مجاز دروغ است نهايت چون مصطلح شده قبحش برداشته شده و بدانيد در حكمت اين دروغها باب نيست در حكمت ترش را بايد گفت ترش شيرين را بايد گفت شيرين سكنجبين را بايد گفت سكنجبين مركب. پس به اين نظر ميگوييم اين سكنجبين ما در وجود خودش محتاج است به سركه و شيره بازاري عبيط ولو از آن حاصل ميشود اما محتاج هست و هم چنين به جميع آن چه ضرور دارد پس اين محتاج است به چند چيز محتاج به قرع است محتاج به انبيق است محتاج به فلان وقت است به فلان هوا است محتاج است به سرد كردن محتاج است به گرم كردن اين بايد از عناصر باشد عناصر بايد زير افلاك باشند اينها در عالم جسم بايد باشند اينها فعل و انفعال نميتوانند بكنند مگر غيبي باشد روحي باشد افلاك رابگرداند
پس عالم مثال اگر نبود اين سكنجبين نبود عرش نبود كرسي نبود اين افلاك نبودند اين عناصر نبودند پس اين محتاج است به هزار چيز كه پيش از او باشند كه اين درجه هزارمي سكنجبين ساخته شود پس آن چه حادث است به اين اصطلاح و اين اصطلاح آن اصطلاحي است كه به اصطلاح ظاهر هم موافقت ميكند كه تازه پيدا شده لكن آن حاقش را كه گرفتيد كه اين محتاج به اجزاي سابق است از اين جهت اين را ميگوييم حادث ولو تازگيش هم در اين بيانمان افتاده و آن اجزاء سابق بر اين است حالا اين قديم را مقابل آن حادث و آن حادث را مقابل اين قديم مياندازيم
پس اشياء هر چه رو به صعودند مقدمات وجودشان كمتر است پس اگر مولودي را شما مثل خيال خود فرض كنيد كه صانع ساخته آن را در عالم مثال، او ديگر خيلي از كثرات را محتاج نيست پس خيال شما در عالم مثال ساخته شده پس چه قدر رفع احتياجش شده يك دنيا از پاش كنده شده پس يك مولودي كه در عالم مثال بايد ساخته شود محتاج به اين عرش و به اين كرسي و به اين افلاك و به اين عناصر نيست و از اين باب است و ديگر اينها كمرهاي حكمت است پس عرض ميكنم از اين جهت است وقتي اين بدن را انداخت آن جا هيچ خراب نميشود به جهتي كه به اين بدن احتياجي ندارد و همين طور پستا را كه گرفتيد ميدانيد هر مولودي در هر عالمي ساخته شده عالم زيري را كه گرفتي عالم بالائي در عالم خودش خراب نميشود ديگر حالا اينها را نميخواهم تفصيل بدهم اشارهاي بود كردم
منظور اصل در اين فصل همه اين است كه هر چيزي محتاج به مقدماتي چند است آن مقدمات سابقند بر وجود اين و اين نتيجه است براي آن مقدمات اين محتاج است به مقدمات وجود خودش آنها محتاج به اين نيستند اين حرف از بديهيات اوليه است شما ببينيد اين سكنجبين هيچ وجود نداشته باشد در دنيا شيره براي خودش شيره است سركه براي خودش سركه است سركه و شيره هيچ نباشد در دنيا عناصر براي خودش عناصر است هم چنين عناصر نباشد در دنيا جسم براي خودش جسم است عالي محتاج به داني نيست داني محتاج به عالي هست
و اين اصطلاحي است كه آني كه محتاج است حادث اسمش بگذاريم آني كه محتاج نيست غير حادث اسمش بگذاريم به لفظ ديگر قديم اسم آن را بگذاريم آن كه محتاج نيست غني اسمش است ايني كه محتاج است البته سرتاپاش احتياج است هيچ جاش نيست مستغني باشد و آن مقدمات وجودش كه اين خواه باشد خواه نباشد آنها هست آن محتاج به اين نيست پس اسمش غني است
فكر كنيد اينها را ببينيد اصطلاحي است كه ما كردهايم يا هر كس بشنود هم تصديق ميكند پس آب و خاك هيچ محتاج نيستند به مواليد داخل بديهيات اوليه است و اينها همه محتاجند در كمشان در كيفشان در مادهشان در صورتشان در وضعشان هر چه بايد داشته باشند احتياج به آن سوابق وجود خود دارند و آن يكي غني است ديگر حالا گم نكنيد و باز تا گفتم غني است جاي ديگر نرويد اينها نكاتي است عمدا تعليمتان ميكنم كه غافل نباشيد چرا كه تا غافل شديد از مطلب دور ميافتيد
عرض ميكنم آب و خاك غنيند از مواليد فكر كنيد شما كه بفهميد چه جور غنيند آيا غني هستند يعني پول خيلي دارند؟ غني هستند يعني علم خيلي دارند؟ فكر كنيد و اينها را گم نكنيد واقعا انسان وقتي ميشنود غني اغلب اذهان خيالات ميكنند و بدانيد همه اينها داخل سراب است و هيچ نيست پس آب و خاك اگر چه غنيند از مواليد و مواليد سرتاپاشان همه چيزشان محتاج است به آب و خاك به عناصر به جسم لكن اگر صانعي فرض كني نبود اين آب و خاك خودش قدرت داشت قوت داشت عقل داشت شعور داشت آيا ميتوانست به صورت مواليد بيرون آيد؟
فكر كنيد دقت كنيد آب عقل ندارد شعور ندارد قدرت ندارد فهم ندارد خصوص كه تمام مواليد آن كسي كه ميگيرد اجزاش را و همه عوالم اين طور است با فكر انشاءالله دقت كنيد تمام جماداتي كه بايد احداثش كرد آن كسي كه ميخواهد احداث كند پيش از وجود اينها بايد بداند چه طور كه ميكند چه جور مولودي متولد ميشود پس علم ميخواهد و اين آب هيچ علمي ندارد و نميداند بعد چه خواهد شد اصلش بعد را نميداند يعني چه خاك نميداند بعد يعني چه لكن انسان صاحب شعوري يك صاحب شعوري كه عقلي دارد و آينده ميفهمد و ميفهمد كه غليظ را با لطيف كه داخل ميكنيم اگر بكنيم چه خواهد شد چيز بين بيني خواهد شد اين يك كسي را ميخواهد كه عقلي داشته باشد شعوري داشته باشد كه بفهمد آن وقت بگيرد قدري خاك و قدري آب را با يكديگر مخلوط كند و چيزي بسازد مركب از اين آب و خاك
پس آن غنائي كه ميگويم ملتفت باشيد كه اگر ملتفت شديد راه به دستتان ميآيد اگر فراموش نكنيد و اگر فراموش كرديد خواهيد افتاد در جائي كه افتادند خيلي بزرگترها شوخي نيست مردم در علوم ظاهر دستي داشتند چنان استاد بودند كه هر جا دست زدند هر جا پا گذاشتند شقشعر كردند هر كس انصاف داشته باشد ميبيند تا آن مغز مطلب رفتهاند
پس كساني كه مثل محي الدين و ملاي روم دست در علوم داشتند و مو شكافي كردهاند بدانيد چون يك خورده مسامحه توي اينها كردهاند افتادهاند محي الدين را كه ميدانيد سني بود يقينا و اين هنوز معني تشيع و تسنن را نفهميده هنوز نفهميده تشيع يعني نجات تسنن يعني هلاك بلكه استهزاء ميكند به سني و شيعه مينويسد در بين سلوك مردمي را ديدم همه همشان در نصب خليفه است اعراض كردم از اينها يعني كاري كردم كه جور آنها نباشم خيال خود را صرف كارهاي بيمصرف كنم
دقت كنيد مكرر نصيحت كردهام ولو اين مردكه خيلي بزرگ است ولو كلماتش خيلي بزرگ است ولو خيلي دقت داشته خودتان را شاگردش نميتوانيد حساب كنيد اما هر چه بزرگ باشد از رسول خدا كه بزرگتر نيست و از آن خدائي كه ارسال رسل كرده كه خودش اقرار دارد از آن بزرگتر كه نيست و آن خدائي كه ارسال رسل كرده حرفهاش همه لري است و او از ابتداي ارسال رسل وانزال كتب داد ميزند كه هر كس تابع اينها شد اطاعت مرا كرده اگر عظمت محي الدين به نظرت جلوه كرد عظمت خدا را فكر كن خيلي بيش از عظمت محي الدين است كه اين برود پي كارش ديگر كاه به آخورش نكني
پس صانع ارسال رسل ميكند انزال كتب ميكند و اينها همه براي احقاق حق است و ابطال باطل تمام معجزاتشان تمام جهادهاشان تمام گرسنگيهاشان تمام استغنائهاشان براي اين كار بود پس انسان عاقل اگر بناي تقليد هم دارد چرا تقليد خدا را نكند اگر خاك بر سرت ميكني برو پيش تل بزرگي خاك بر سرت كن و تعجب اين است كه تل بزرگ ما جوري است كه وقتي پيشش ميروي خود آدم صاحب شعور ميشود ديگر تقليد هم نميخواهد، تلهاي ديگر جوري است كه انسان وقتي ميرود پيش آنها خورده خورده خر ميشود و شعورش تمام ميشود ثم رددناه اسفل سافلين ميشود انسان اگر رو به خدا رفت از ملائكه بالاتر ميرود اگر پشت به خدا كرد آن قدر خر و گاو و از كلب و خنزير اين انسان پستتر ميشود واين حديث دارد بخصوص بعضي را خنزير مگوئيد و بعضي را كلب مگوئيد كه در روز قيامت كلاب ميآيند از انسان مؤاخذه ميكنند كه چرا اسم ما را روي آن ملحد ناپاك گذاردي هم چنين آن خنزير ميآيد مؤاخذه ميكند كه در دنيا ما خنزير بوديم كار خودمان را ميكرديم چرا اسم آن منافق را روي من گذاردي يعني بدتر ميداند آن منافق را از خود.
باري پس ملتفت باشيد انشاءالله ديگر فراموش نكنيد كه اينها سركلاف است و اين همه هم اصرار ميكنم و پا ميافشارم مشكل هم نيست و اگر نگرفتي تو هم مثل آنها ميشوي آدم از حكمت كه غافل ميشود ميافتد پس ملتفت باشيد آب و خاك استغناء دارند از مواليد مواليد سرتا پاشان جميع آن چه لازم دارند ماده ميخواهند از آب بايد گرفت صورت ميخواهند از جائي بايد گرفت حركت ميخواهند از اينها بايد گرفت سكون ميخواهند از برودت بايد گرفت و هكذا با وجودي كه جميع مواليد جميع اطرافش محتاج است به عناصر و عناصر به هيچ وجه من الوجوه هيچ احتياجي در وجود خود به مواليد ندارند پس آنها محتاجند اينها غير محتاج به اصطلاح خدا و رسول پس اين محتاج است به او سر تا پا او محتاج به اين نيست حالا اگر فرض كني كسي نگيرد آب و خاك را داخل هم نكند كوزه و كاسه بسازد آيا اين گل خودش رفته كاسه شده و آن آب خودش رفته گل شده و كوزه شده ميبيني محال است
دقت كنيد حتي ميخواهم عرض كنم انشاءالله نظر را تند و تيز كنيد زيرك باشيد المؤمن كيس مؤمن جميع اطراف مسائل بايد در چنگش باشد حتي اگر اتفاق ديدي گلي پيدا شد و آن گل را آفتابي به او تابيد به شكل كاسه و به شكل دوري شد باز فكر كن ببين ساختهاندش خود گل همچو نشده باز حرارتي آمده توش را خشكانيده زيرشتر بوده كش آورده هي حرارت به توش خورد خشكتر شد يك دفعه خم شد كمكم مثل كاسه شد مثل دوري شد مثل كوزه شد
پس خود آب خود خاك محال است كه كوزه شوند مواليد شوند خصوص اين مواليد مثل حيوان مثل انسان يك جائيش گوشت بشود يك جائيش استخوان بشود يك جائيش سر بشود يك جائيش دست بشود اين همه اعضا اين همه جوارح، اين جاها كه خيلي روشن است و واضح فكر كنيد پس آب و خاك ولو غنيند از تمام مواليد و مواليد آن چه را محتاجند بايد از اين عناصر داشته باشند مع ذلك اين آب و خاك موجد اين مواليد نيستند موجدهاي ظاهري را هم فكر كنيد بد نيست انساني ملكي صاحب شعوري يك كسي برداشته اينها را داخل هم كرده اين مواليد را ساخته
همچنين به همين پستا فراموش نكنيد و اينها چيزهائي است كه انسان زود فراموش ميكند و در فراموشي بينهايت ضلالت است كل ما يصنع من الحديد آن چه را كه دارند همه دارند از آهن دارند شمشير سرتاپاش احتياج به آهن دارد هيچ چيز ديگر به كارش نميخورد يك خورده طلا داخلش كني به كار شمشيري نميآيد يك خورده نقره داخلش كني يك خورده روي يك خورده سرب داخلش كني بيمصرف ميشود اين آن چه را محتاج است سرتاپاش محتاج به حديد است و حديد است غني از اين خواه شمشير باشد خواه نباشد او هيچ محتاج به اين نيست اين هم محتاج مطلق است مع ذلك اگر آهنگري نبود فكر كنيد ببينيد آيا شمشير شمشير بود آيا آهن خودش عقلش رسيد كه شمشيري به كار اهل دنيا ميآيد بايد شمشير ساخت آيا فكر دارد شعور دارد خيلي واضح است آهنگري اگر نيايد آهن را بردارد به صورت ما يصنع من الحديد بكند خود آهن غني است و اينها هم محتاجند اگر آهن نباشد اينها نيستند غناي آهن نسبت بمايصنع من الحديد است آهن غني مطلق كه نيست پس غناي آهن نسبت بمايصنع منه است.
پس لفظ الغني را در نزد اقتران بمايصنع بايد گفت فراموش نكنيد اين هم يك باب از علم است محتاج را در نزد اقتران بمايصنع ميگويند. غني را در نزد اقتران بمايصنع ميگويند. غني غني است نسبت به گدا، گدا است نسبت به غني، عالم عالم است نسبت به جاهل، جاهل جاهل است نسبت به عالم و علم تضايف ميرود تا مبدأ پس مبدأ يعني خالق كل شيء خالق كل شيء بايد اينها را بسازد اگر اينها را نميساخت خالق گفتنش مجاز بود پس خلق يعني خالق داشته باشد اينها دليل او او دليل اينها.
پس دقت كنيد فراموش نكنيد كل ما يصنع من كل مادة آن ماده غني است اينها فقيرند و فراموش نكنيد غافل نشويد كه اگر غفلت كرديد ميافتيد در وحدت وجود ديگر اسمش را هم بسا نگذاري وحدت وجود لكن لا عن شعور افتادهاي در وحدت وجود غرقي در آن و نميداني
حالا فكر كنيد هر مادهاي نسبت به كل مواليدي كه از آن ساخته ميشود آن ماده غني است اينها فقيرند و تعجب اين است كه همان فاعلي و فاخوري كه ميگويم ضرور است بگيرد گل را فخار را درست كند تكه ذاتش را بر نميدارد كوزه بسازد باز رفع احتياجش را از آن گل ميكند پس اين كوزه تمامش محتاج به آن گل است و آن گل تمامش غني از اين كوزه است فاخور هم وقتي نظر التفاتي به اين كوزه كرده بسا گلي به او ميچسباند هم جنسي است بر ميدارد به هم جنسي ميچسباند
به همين پستا كه فكر كنيد حاق توحيد به دستتان ميآيد راهش را گم نكنيد هيچ باز صانع تكه ذاتش را نميكند چيزي درست كند اسمش را بگذارد فلان چيز ذاتش كنده نميشود هميشه ماده را بر ميدارد گرمش ميكند سردش ميكند چيزي ميسازد، نكرده بود خودش نميتوانست آن جور بشود اسماء متضايفه هم نبود پس گل را صانع ميسازد و اين گل را غني اسم ميگذارد و كوزه را هم ميسازد و رفع احتياج اين كوزه را به آن گل ميكند نه به ذات خودش
به همين پستا فراموش نكنيد غنيها در ملك هستند و فقيرها در ملك هستند حالا ديگر آسان ميتوانيد در كار باشيد سر كلاف را بگيريد و برويد خودتان ميتوانيد حكم كنيد نه از لفظ من شنيده باشي خودت ميتواني بگوئي هر مادهاي غني است نسبت به هر مولودي پس هر مادهاي غني است و هر مولود از آن ماده هم سر تا پاش احتياج است و او هم سرتاپاش غنا است لكن اين غني كه عقل دارد و شعور دارد و حكمت، اين غنا نيست در مادهها، پس تمام مادهها در ملك از عقل فمادون، سعي كنيد به قول كلي به دست بياريد ببينيد مواليد چه جور ساخته ميشوند آيا نه اين است كه سركه را برداشتيم شيره را برداشتيم داخل هم كرديم سكنجبين شد آيا نه اين بود زاج را برداشتيم مازو را برداشتيم با هم تركيب كرديم اين مركب شد حالا كه مركب ساخته شد نبايد آن مداد ساز سياهي خودش را داخل مداد كند تا مداد بسازد و ببينيد كه مردم گول خوردهاند گفتند:
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستي بخش.
خداست خالق كل اشيا كل اشيا را بايد دارا باشد كه به ايشان بدهد و اگر اين خدا خودش شكل زيد و عمرو و بكر و سگ و خوك را نداشت اين شكلها را نميتوانست بدهد به اينها و اين حرفها همه از اين است كه ندانستهاند چه گفتهاند و غافل شدهاند در چه كفرها افتادهاند
پس كلب اللهي فضلة اللهي ثابت كردهاند زيداللهي ثابت كردهاند ذات خدا اگر قدرت نداشت قدرت به قادرين نميتوانست بدهد اگر علم نداشت نميتوانست علم به عالمين بدهد تكهاي از آن جا ميكنند ميآرند زيديت اگر نداشت نميتوانست زيديت به زيد بدهد و هكذا عمرو و بكر و خالد و آسمان و زمين
و اين يك كليه بزرگ حكمتشان است اين را گرفتهاند كه معطي شيء نميشود فاقد شيء باشد بايد واجد آن باشد انشاءالله شما ملتفت باشيد هيچ فاعلي ذاتش را نميآرد بكند به جائي ديگر بدهد لكن طور و طرز صنعت صانع اين است كه عرض ميكنم اينها اگر ذات خدا بودند كنده شدهاند آمدهاند بايد كارهاي خدائي از اينها بيايد چيزي كه از ذات شيره كنده ميشود ميآيد شيرين است چيزي كه از ذات سركه كنده ميشود ميآيد ترش است تو از يك قطره سركه كه شما ميچشيد ترشيش كمتر از تمام آن چه در خم است نيست هر شيرهاي كه ميچشيد شيرينيش كمتر از باقي خيك نيست حالا اگر خدا است به اين صورتها در آمده پس اين عاجزين از كجا آمدهاند چرا رفع بلائي نميتواند بكنند اگر از پيش غني آمدهاند همه اغنيا باشند اگر همه از پيش قادر مطلق آمدهاند چرا اينها عاجزند كاري از آنها نميآيد
پس فراموش نكنيد تمام مواد نسبت به تمام مواليد غني هستند اما سد اين احتياج را فاعل ميكند گلي بر ميدارد كوزه ميسازد رفع احتياج كوزه را او به گل ميكند پس اينها احتياجي كه محل اعتنا است به كسي دارند به آن كسي است كه برميدارد آنها را ميسازد نه به آب و نه به خاك و نه به گل، به آنها رفع احيتاج نميشود آيا اين آبي كه ميخوري خيال ميكني رفع احتياجت شد و ميبيني بسا آمد خذلانا و بسا عمدا آبي بيارند و رفع تشنگي تو را نكنند با چيز ديگر رفع تشنگي كنند پس او است كه با هوا هم ميتواند رفع تشنگي كند اگر چه ذاتش را هيچ بار نميآرد به خلق بدهد لكن اسباب خيلي دارد يكي از اسبابش هوا است يكي آب است يكي دعا است يكي توجهي است كه بكني به آن كسي كه همه چيز دردست اواست
پس آن كسي كه رافع احتياج است فاعل است و بس صانع است و بس اينها همه اسبابند او هر قدرش را خواسته پيش مياندازد هر قدرش را نخواسته پس مياندازد اين است كه خطاب شد و ببينيد كه نسبت به آدم اين خطاب شده است نه به هر خر و گاوي به آن آدمي كه پيغمبر بوده خطاب شد كه يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي هر چه خدا ميگويد اين زورش ميآرد اين است كه اينها تكليف اسمش شده اين است كه مشكل شده اين خلق كانه طبعشان خميرهشان سرشته بر اين شده كه بر خلاف مشيت خدا ميل كنند نه مشيتي كه خلقشان كرده بلكه آن مشيتي كه امرشان كرده ميگويد اين زحمتهائي كه ميكشي مكش اين حرفهائي كه ميزني مزن فلان علوم را كه تحصيل ميكني مكن
دلم ميخواهد ميگويم مگر تو فضولي مگر تو بنده نيستي ما كان لمؤمن و لامؤمنه اذا قضي الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم او هر چه دستورالعمل داده تو بايد به آن دستورالعمل راه بروي اما اين خدا حكم نكرده اين رسول حكم نكرده تو فلان علم را تحصيل كني فلان كار را بكني ملتفتش باشيد انشاءالله ديگر از خود درس اگر پرت ميشويم اشاره ميكنم و ميگذرم ميخواهم عرض كنم باز نه اين است كه مؤمن كسي است كه فلان پيغمبر كه در فلان مرافعه حكم كرد همان آن را وانزند بلكه تمام آن چه در آن هستي پيغمبر حكم كرده براي آن، خواب بكن خواب مكن فلان چيز را مخور فلان چيز را بخور تمام شرع احكام الهي است حتي مباحات و تمام احكام حاكمش خدا است حاكمش رسول خدا است نه اين است كه تو بايد منتظر باشي او بيايد حكم كند او پيش آمده حكم كرده و ما كان لمؤمن و لامؤمنه اذا قضي الله و رسوله خدا حكمي كند و حدودي قرار بدهد و بگويد تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه اينها در خصوص خود هيچ مختار نيستند كه فلان كار را دلم ميخواست كردم جائي هست همين كه دستشان باز شد آنجا تا گفتي دلم همچو خواست شكمت را پاره ميكنند بله حالا دولت، دولت باطل است انشاءالله يكوقتي خواهد آمد كه انتقامها ميكشند از آدم كه چرا ميل داشتي به چيزي كه خدا ميل نداشت چراراضي نبودي به آنچه خدا راضي بود چرا تسليم نكردي به آنچه او خواسته بود
باري خلاصه اينها اشارات بود آن مطلب اصل اين بود كه سد فاقه خلق را يقينا خدا به خلق ميكند رزق از جنس مخلوقات، مرزوقين هم از مخلوقاتند رزقها بعضي گندم است بعضي جو است بعضيش هوا است بعضيش علم است مختصرش آنكه تمامش از عالم خلق است پس «رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله والجأه الطلب الي شكله» ولكن تمام سر تا پاش محتاج به كيست محتاج به صانع است هي پيش بيارد هي پس ببرد شير درست كند در پستان پيش از آمدن مولود مولود رابيارد ورفع احتياج مولود را به آن بكند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس پنجم شنبه 23 محرم الحرام 1301
5بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
يكي از معنيهاي قديم و حادث انشاءالله ملتفت باشيد اين است كه هر مرتبه كه محتاج به مرتبه زير پايش نيست آن را غني ميگويند. اين اصطلاح همه كس هست و هر مرتبه كه وجودش محتاج به عالي باشد آن را محتاج ميگويند. پس ببينيد در هر جائي از عالم ميخواهيد دقت كنيد اگر كسي ما يصنع من الخشبي را بخواهد فكر كند جميع درها و پنجرهها و آن چه از چوب ميسازند محتاجند در وجود خود كه چوبي در دنيا باشد و چوب هيچ محتاج نيست دري باشد يا پنجرهاي باشد. پس چوب نسبت به آن چه از چوب ميسازند غني است و آن چه را از چوب ميسازند محتاج است به چوب و هم چنين كل مايصنع من الحديد محتاج است حديدي باشد همه جاش هم به آن جا محتاج است لكن حديد باشد در دنيا و هيچ سيخ و ميخ و ميل و بيل نباشد محتاج به اينها نيست پس او غني است و بينياز و اينها محتاج
و اينها داخل بديهيات همه مردم است لكن سركلاف است به دست ميدهم به همين پستا فكر كنيد زيد اگر هست و كاري ميكند ميبيند ميشنود و حرف ميزند اينها تماما راه است و افعال زيدند و سرتاپاشان محتاج به زيدند و زيد در مقام خود باشد و اينها هم نباشند احتياج به اينها ندارد به همين پستا خصوصيت جسم دخيل در اين مطلب نيست كه همان جسمها چنينند ديگر روحها چنين نيستند عالم شهاده چنين است غيب چنين نيست ميفهميد انشاءالله همه جا نظم اين است كه چيزي را كه از ماده ميسازند آن ماده در بودن خود محتاج به آن چيز نيست و آن چيز محتاج به آن ماده است
و اين كلمه را ملتفت باشيد كه خيلي چيزها توش است اين را داشته باشيد هر جا گفتند چيزي غني است و چيزي محتاج نه هر چه غني است خدا اسمش است نه هر چه محتاج است خلق او ميشود و خيلي از حكماي صوفيه در اين لغزيدهاند. پس اگر چه چوب محتاج به در و پنجره نيست اما اگر نجاري نبود در دنيا اين چوب باعث ايجاد در و پنجره نميشد اين چوب نه قدرت دارد نه علم نه حكمت هيچ براي چوب نيست الا اين كه قابل است نجار آن را بردارد هر چوبي را براي كاري به كار ببرد چوب خودش به اين صورتها بيرون نميآيد نميتواند بيرون بيايد عقلش نميرسد كه بايد به صورتي بيرون آيد، و مردم اينها را تفريق نكردهاند و از ايني كه اين تفريق را اعتنا نكردهاند مشكل هم نبود همين كه اعتنا نكردهاند معلق افتادند همه جا جاريش نكردند
پس هر چيزي كه به صورتي ظاهر بود گفتند اين صورت محتاج به او است آن غني از اين است پس او اصل است اين فرع يك پاره جاهاش هم راست است ملتفت باشيد انشاءالله عرض ميكنم آن چه در عالم خلق امدادات است از خلقي به خلق بايد برسد از خدا چيزي كنده نميشود و گندم است و جو است خلق است علم ميخواهي خلقي است قدرت ميخواهي خلقي است دانائي حكمت جميع آن چه را خلق محتاجند توي خلق ريخته شده و صانعي داريم كه اينها را نزديك ميكند و دور ميكند حالا حكما به آن پستا كه دستمان بود ملاحظه كردند و قناعت كردند و اعتنا به اين ندارند تا اين كه ديدند يك وجودي هست در دنيا و شما خيلي دقت كنيد كه مثل آنها نشويد ديدند وجودي هست در عالم كه ماسوي ندارند و تا آن جاش را هم درست گفتند و ديگر اين جوري كه ما شقشعر ميكنيم و حلاجي ميكنيم خودشان هم نميتوانند، ميگوئيم غير از وجود عدم صرف است و نيستي صرف چيزي نيست پهلوي اين هستي بتواند بنشيند، نيست صرف است امتناع صرف است خدا خلقش نكرده، تصورش نميشود كرد فرضش نميشود كرد پس هر چه هست هست غير از هستي نيستي است، نيستي كه نيست پس پهلوي هست نميتواند بنشيند نشستن ندارد پس به غير از هست كه هيچ نيست اين هستي است كه در همه هستيها پيدا است اين هم راست است
پس خود اين هستي است كه در همه هستيها پيدا است پس خود او است ليلي ومجنون و وامق و عذرا و اين هستي را شما خوب دقت كنيد و مسئله را حلاجي كنيد بيش از صاحبانش، اين هستي نسبتش به خوب و بد مساوي است به قدرت و عجز مساوي است عجز هست قدرت هم هست علم هست جهل هم هست غيب هست شهاده هست حتي خوب كه حلاجي بخواهيد بكنيد اين هست يك جور نسبتي به اشياء پيدا ميكند كه آن عاقبت كار گفته خواهد شد كه به غير از خودش هيچ نيست تمام هستيها به او هستند و او خودش به خودش برپا است اين هستي نسبتش به خوب وبد سهل است مساوي است حتي به محتاج و غني مساوي ميخواهي بگوئي خيلي بزرگ است باشد پس غني هست فقير هم هست جميع ما يصنع من الخشب تمامش محتاج به چوب است تمام كرسي محتاج به چوب است مگو كرسي ميخي هم ميخواهد از آهن من مايصنع من الخشب را ميگويم كل آن چيزهائي كه از چوب ساخته ميشود محتاج به چوب است و چوب غني است از آنها اين احتياج و اين غني هم هست در عالم هستي، همدوشند
هم چنين فاعل و فعلش، شما اگر حركت نكنيد حركت محال است پيدا بشود خداوندي كه قادر است وقتي شما را خلق ميكند آن وقت شما را واميدارد كه آن كار را بكنيد و چه عرض كنم كه اين حرف نتيجهها دارد فعل هر فاعلي را كه خدا ميخواهد خلق كند چه غيب چه شهود چه ظاهر چه باطن، نور هر چراغي را ميخواهد خلق كند اول چراغ را خلق ميكند بعد نور چراغ از چراغ صادر ميشود وقتي ميخواهد نماز را خلق كند شما را خلق ميكند آن وقت شما كه نماز ميكنيد او نماز شما را خلق كرده ديگر نماز شما باشد و شما نباشيد بعينه مثل اين است كه مايصنع من الخشب باشد و خشب نباشد و چنين چيزي نميشود و محال است بشود. خانه خشت و گلي اگر بايد ساخت خشت و گل بايد باشد
پس با وجودي كه فعل سر تا پاش محتاج به فاعل است و فاعل غني است و احتياج به فعل خود ندارد مع ذلك اين محتاج با آن غني در هستي يك جورند، احتياج هست غني هست عجز هست قدرت هست بينائي هست كوري هست علم هست جهل هست پس چنين هستي هست و اين هست اوضح اشيا است ابده اشيا است ظاهر من كل شيء است خود او است اظهر من كل شيء، خود او است باطنتر هر باطني پس بر هست هيچ نيفزوده وقتي اين كثرات آمدند به جهتي كه از عالم نيست كه نيامدند عالم نيست نيست كه چيزي بيايد از او به اينها بچسبد، هست هم كه هست بود، پس آن هست هست
خوب دقت كنيد بادش كه بكني اين هست اسمش وجود ميشود اين است كه بادش ميكنند و ذكر ميكنند يا موجود يا موجود و حظي ميكنند بله وجود جهت من ربه شيء است وقتي اينها را عربيش ميكني و بادش ميكني عوام خيال ميكنند اين هم مطلبي شد فكر كنيد انشاءالله پس هستي هست، در غيب او است در شهاده اواست نسبتش به ماسوي يكسان است و ماسوي ندارد ماسواش كه نيست و نيست كه نيست اگر ماسواش ظهوراتش را ميگوئي كه ظهورات ندارد هيچ چيزي از جائي نيامده به اين بچسبد كه يك خوردهاش بسيط شود يك خوردهاش مركب شود. پس وجود نه بسيط است نه مركب و ببينيد چه قدر بسيط ميشود كه از شدت بساطتش توي مركبات آمده توي بسايط رفته
پس به غير از هست نيست صرف است، به غير از وجود عدم صرف است و اين وجود در آسمان هست در زمين هست در دريا هست خود او است ليلي خود او است مجنون خود اواست وامق خود او است عذرا خود او است سگ خوك خنزير در دنيا در آخرت در همه جا غير از هست نيست، حالا آني كه گفته هست خدا است ريششان را ميگيريم ميپرسيم كه اين را كه گفته خدا است؟ اين هستي را كه ميگوئي در همه جا ظاهر است در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم بله هر چه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد و يك آهي و نگاه به سقفي و اشكي و پشت سرش شرابي زهرمار كردن اين را كه گفته خدا است؟
پس اين هست يك چيزي است كه بر هيچ كس مخفي نيست بر هيچ كلبي مخفي نيست بر هيچ خنزيري مخفي نيست هيچ كلبي نيست خودش خودش را گم كرده باشد هيچ سنگي نيست نداند خودش را كه خودش خودش را گم كرده باشد، سنگ هر جا برود سنگ است نميشود خودش از خودش گم شود پس جميع اشيا واجد خودند يعني خودشان خودشانند محال هم هست واجد خود نباشند داخل محالات است پس همه هست را ميدانند و به هست رسيدهاند و هيچ جا نبايد بروند هست را تحصيل كنند پس اين هست طلب ندارد تعريف هم ندارد مذمت هم ندارد حرفش را نميشود زد
تو ببين به چه محتاجي ملتفتش باش انسان عاقل هوشيار بايد ببيند به چه محتاج است ناخوش است طبيبي پيدا كند بله طبيب مخلوقي است از مخلوقات، مخلوق باشد ميداند دواي تو را هم چنين دواي تو حشيشي است نباتي باشد آن دوا روح ندارد تو داري، نداشته باشد تو ميخواهي رفع ناخوشيت شود هر چه هست خوب است پس آنهائي كه عاقل بودند مجنون نبودند از روي قلب و فهم حرف زدند ديدند يك پاره ناخوشيها هست يكپاره طبيبها كه همين حرف را كه فارسيش ميكني جميع انبيا جميع اوليا جميع اهل حق كه آمدهاند توي دنيا حرفشان اين بود كه يك پاره چيزها ما راه ميبريم شما راه نميبريد هر كه هم راه ميبرد راه ببرد هر كه راه نميبرد بيايد ياد بگيرد و تمام ارسال رسل بر همين شده و الحمدلله جوري شده كه توي يهود و نصاري و گبر و سني و مني هر جا بروي همهشان ميگويند حقي هست و آن حق را خودشان نميدانند و اقرار دارند كه نميدانند، يك حقي هست همه ميدانند
خدا ميداند چه تدبيري كرده و آن تدبير را كرده براي اين كه حق هميشه در دنيا باشد كه اگر از صدهزار نفر يكي طالب شد موجود باشد پس تمام ارسال رسل بر اين است و تمام رئيسها آمدهاند براي همين كه چيزي كه شما نميدانيد ما راه ميبريم آمدهايم به شما بگوييم، پس طبيب واقعي حقيقي طبيب دنيائي و آخرتي ايشانند خودت ميبيني كه ناخوشي و اين قدر هم كه هنوز ناخوش نشدهاي كه غش بكني و نفهمي كه ناخوشي، ميفهمي درد داري ميفهمي خودت علاج درد خودت را نميتواني بكني چيزهائي كه نفع دارد براي تو نميداني چيزهائي كه ضررت در او است نميداني مثلا خيال ميكني حلوا بخوري شيرين است اين نفعت است و بسا اين كه ضرر تو در آن است چه بسيار سموم را وقتي انسان ميخورد طعم سم را نميفهمد بلكه چه بسيار سموم هست كه شيرين است خربزه و عسل با هم هر دو شيرين است و با هم خوردن اين دو سم است و آدم را ميكشد
پس مآل اشيا را هم چيزي نيست كه با چشم رنگش را تمييز بدهيم يا با ذائقه تمييزش بدهيم و بفهميم فلان طعم شيرين است يا تلخ مآلش خوب است يا بد، از طعم نميشود تمييز داد از بو نميشود تمييز داد چه بسيار بوها خيلي خوب است لكن ضرر دارد استشمام آن بلكه سم است و نميداني هم چنين لمس اشياء را هيچ نميفهمي لمس چه چيز منفعت تو است لمس چه چيز ضرر تو است مار خيلي نرم است و زهرش كشنده است
پس بدانيد تمام ارسال رسل تمام انزال كتب كه شده است همه از براي اين است كه شما منافع داريد مضار داريد صانع شما چون راضي نبوده شما علي العميا به مضار برخوريد و نجات شما را ميخواست و شما را جوري خلق كرده بود كه ندانيد آنها را پس دانا فرستاده كه تعليم شما كند اگر صانع ميخواست خودتان بدانيد همهتان را پيغمبر كرده بود اگر باكيش نبود از اين كه هلاك شوند خلقشان نميكرد از اول، حالا كه خلقشان كرده پس راضي به هلاكت ايشان نيست
پس تمام انبيا آمدند كه بگويند ميبيني منافع داري طالب نفع هم كه هستي تمام انبيا مبعوث شدند براي اين كه آن چه را كه منفعتش را نميداني مضرتش را نميداني بيايند تعليم شما كنند ميگويند ما از جانب آن كسي آمدهايم كه شما را ساخته و راضي به هلاكت شما نبوده و اگر راضي به هلاكت شما بود شما را خلق نميكرد البته صانع خلقي را خلق كند كه در بند خرابي آنها نباشد خلقت اين خلق لغو خواهد شد و لغو نميشود كار صانع باشد كسي را بگوئي ميسازد با زحمت بسيار و حكمت بسيار و قدرت بسيار، گل ميسازد بعد با تدبيرها و حكمتها و نقشها و نگارها و رنگها كوزهها ميسازد يك دفعه ميزند اين كوزهها را ميشكند خاكش ميكند باز آبها را گل ميكند باز كوزهها ميسازد باز ميشكند همه ميگويند اين چه كاري است ميكني براي چه ساختي براي چه شكستي ديگر اگر مكرر هي كاسه و كوزه بسازد و نقش و نگارش كند باز بشكند و خاك كند و باز كوزه بسازد باز بشكند چنين كسي ديوانهتر از جميع ديوانهها است تمام عقلا او را ملامت ميكنند كه كاسههاي به اين خوبي و كوزههاي به اين خوبي ساختي و اين همه حكمت به كار بردي و آخر زدي همه را شكستي اگر براي شكستن بود كه روز اول همه شكسته بود چرا ساختي كسي كه زوري به تو نداشت
پس اين لغو است و بي جا و بيحاصل كه خداي حكيمي كه حكمت او مثل قدرت او است كه اگر بگوئي قادر هست و حكيم نيست مثل اين است كه بگوئي قادر نيست بگوئي قادر هست و حكيم نيست بدتر است از اين كه بگوئي قادر نيست كسي كاري را نداند و بكند يا ندانسته بكند كاري را اين چندان مذمتي پيش عقلاي عالم ندارد لكن اگر خدا نداند و خلق كند خلق را باز ندانستگي عذري است يعني اگر مسامحه كنيم اما ميداند كه بي حاصل است و باز هم ميكند همچو لغو كاري از تمام لاغيها و بازيگرها لاغيتر است و تمام عقلاي عالم ميگويند اين شخص از همه بازيگرها بازيگرتر است مگر همين بازيگرها لغو ميكنند كه بازي ميكنند نه بازي ميكنند و پول ميگيرند و پول را خرج ميكنند نان ميگيرد لباس ميگيرد پس بازي بازيگرها هم لغو نبود هم چنين بچهها بازي ميكنند بازي نيست به همين بازي تربيتشان ميشود اگر بازي نكند بچه واقعا ميسوزد، كره الاغ بايد بجهد بازي كند تا بزرگ بشود
ديگر فكر كه ميكنيد توي اين بيانات مييابيد كه بازي بازيگرها، لغو لغو كارها وقتي به صانع ميسنجي مييابي حتي لغوها لغو نيست حتي فسقها و فجورها لغو نيست و ايني كه عرض ميكنم علمي است كه اگر يادش گرفتي خيلي جاها به كارت ميآيد پس جميع چيزهائي كه بد به نظرت ميآيد به صانع اگر بسنجي بد نيست آن شخصي كه بد ميكند بد است بد براي خود او است حتي آن كه نسبت به صانع كه نگاه ميكني اگر كفار نبودند روي زمين اين فرنگيها نبودند يك دانه ساعت ساخته نميشد اگر تاجر فاسقي در بند دين نباشد نبود در دنيا كه برود از فرنگي قند بخرد از فلان فرنگي فلان دوا را بخرد و معلوم است تا فاسق نباشد نميرود از دست هندو نبات بخرد و چنين فاسقي وجودش ضرور است اين فاسق رفت اين فسق را كرد اين شكر را اين نبات را خريد آورد در ميان مسلمانان و انبيا و اوليا و مقربين درگاه خدا از آن شكر ميخورند و پاك است و هميشه عاملين اينها البته كفارند و آن كفار بايد باشند در دنيا كه باكش نباشد و بخرد از آنها بياورد در بلاد اسلام حالا چون اسمش مسلمان است مسلمانان ميروند از او ميخرند و ميخري و ميداني هم كه كفار عامل آنها هستند و مع ذلك براي تو پاك است و حلال اين علمت هست مع ذلك شكر پاك شد مع ذلك چيت پاك شد
باري ديگر اينها را نميخواستم تفصيل بدهم و اينها همه از شاخ و برگ مطلب است ميخواهم عرض كنم آن صانع نسبت به او لغو در ملكش نيست اما نسبت به اين مردم تمامشان لاغي هستند تمامشان سفيهند تمامشان بازيگرند مگر اهل حق و اهل حق هميشه كم بودهاند و هميشه كمند. باري پس تمام خلق بيهوده ميگردند بي دين بودند و بي مذهب بودند و به لهو و به لعب شب و روز كارهاشان را ميكنند اما روي هم رفته دست صانع كه ميدهي هيچ جاش زياد نيست لغو نيست بيهوده نيست.
انشاءالله فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد و عرض ميكنم كه يك خورده مسامحه كه توش آمد انسان ميلغزد يا جبري ميشود يا تفويضي ميشود ديگر اگر انشاءالله اگر دقت آمد ميفهميد كه چه بسيار ظلمهائي هست كه ميبيني با چشم وقتي پيش خداش ميبري عدل ميشود چه بسيار بازيها كه به چشم عقلا بازي است پيش خدا كه برديش بازي نيست لغو نيست.
مثلش را عرض كنم تا ملتفت شويد به نظر جميع عقلاي عالم كار اطفال همهاش بازي است، اما همين عقلا بنشينند فكر كنند كه بچه اگر بنا شد در اطاق بنشيند و هيچ بازي نكند اين بچه بزرگ نميشود ترقي نميكند. حالا همين طورها فكر كنيد بازيگر اگر در دنيا نباشد و نرود بازي در نيارد پول بگيرد زنش از گرسنگي ميميرد و از برهنگي ميميرد هم چنين هم جنسهاش باقي نميمانند وقتي فكر كني كه خدا هر چيزي را براي چه كاري ساخته است ميبيني هيچ لهوي و لعبي لغوي در آن نيست
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاءالله اين صانع اگر در بند اين خلق نبود خلقشان نميكرد كسي كه نبود كه او را وا دارد كه خلق كند يا دعا كند يا التماس كند كه خلق كند چرا كه صانع پيش از آني كه خلق را بيافريند خلقي كه نبوده كه به او التماس كند تضرع كند گريه و زاري كند كه بيا خلق كن. پس اين صانع به دعاي كسي خلق نميكند پس اعتنا دارد به خلق و خلق ميكند دليل اعتناش همين كه خلق كرده حالا كه اعتنا دارد و خلق كرده پس به خرابي ملكش و هلاك خلق راضي نيست حالا كه راضي نيست و اينها را جاهل هم آفريده و جاهل حفظ خود را نميتواند بكند نفع و ضرر خود را نميداند بر فرضي كه از هزار يك نفع را فهميدند از هزار يك ضرر را فهميدند نه هر نفعي را كه فهميد ميتوان به چنگ آورد نه هر ضرري را كه ميتوان فهميد ضرر دارد ميتوان از خود دور كرد چه بسيار ضررها هست كه ما نميتوانيم از خود دور كنيم هواي بد را ميدانيم ضرر دارد براي من ميدانم بايد گريخت نميتوانم
پس ملتفت باشيد انشاءالله اين صانع چون در بند خلق خود هست و دليلش همين كه خلقشان كرده حالا كه خلقشان كرده پس در بندشان هست يعني اعتنا دارد پس از اين جهت ارسال رسل كرده پس اگر تو عاجزي آنها نبايد عاجز باشند اگر تو جاهلي آنها نبايد جاهل باشند اگر تو بازي ميكني آنها بازيگر نيستند انبيا نميشود بازيگر باشند نميشود ساهي باشند لاغي باشند و اگر ميگوئي چه عيب دارد بازيگر باشد فكر كن ببين اگر باكيش نبود كه اينها بازي كنند اينها كه بازي ميكردند خودشان ديگر دين بخصوصي قرار نميداد پيغمبري نميفرستاد
پس صانع كسي است كه خود را اين طور تعريف كرده كه هو الذي خلقكم و در اين جا مخاطب جميع مخلوقاتند ثم رزقكم باز مخاطبش در اين جا هم تمام مخلوقاتند ثم يميتكم باز مخاطبش تمام مخلوقاتند چرا كه كل نفس ذائقة الموت ثم يحييكم باز تمام مخلوقاتند مخاطب، صانع هم چو كسي است پس خالقي دارند غير از اينهائي كه ظاهر است در همه اينها،
پس آهني هست و كسي هست كه آهن را بردارد به اين صورتها بيرون بياورد بله حالا آهن در آهنها ظاهر است به چكش نگاه كردي آهن را ميبيني به سندان نگاه كردي آهن ميبيني چون همه جا ظاهر است پس اين خدا است؟! متعددات را كه روي هم ميريزي آن آخرش منتهي به يك ميشود آخرش همه ميرسد به هست و هر چه ميبيني از اين متعددات هم هست آهن هم هست هست را كه گفته خدا است؟ خدا آن كسي است كه ميداند همه چيزها را معقول نيست خدا جاهل باشد جهل داشته باشد هر كس خيال كند يك خورده جهل براي خدا خدائي كه يك خورده جهل دارد خدا نيست خدا آن كسي است كه هر چه ميخواهد ميكند و ميتواند كه ميكند خدائي كه عاجز از كاري باشد خدا نيست هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خدا آن كسي است كه اين كارها را ميكند هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي اين شركا از عيسي گرفته تا بتهاي ظاهر هيچ كدام نميتوانند اين كارها را بكنند عيسي خدا است؟ چرا ميميرد؟ چرا نان ميخورد چرا آب ميخورد چرا ميگيرندش؟ مگر خدا چيز ميخورد؟ اگر بنا است خدا بخورد پس همه خدا باشند پس ديگر خلقي نيست، اسم خلق را چرا بايد برد؟ پس مركبي نيست
ملتفت باشيد پس اين است كه بعد از آن ملاحظه كه با وجودي كه مواد غنيند و صور محتاج به آن موادند و تحققشان بسته است به ماده و لو ظهور ماده هم به صورت باشد باشد پس او غني است و اين محتاج به او هم هست و وقتي كسي ميآيد رفع احتياج اين را بكند او ميكند او موم را بر ميدارد مثلث ميكند و مربع، او چوب را برميدارد در و پنجره ميكند. پس در محتاج است به چوب و چوب غني است اما اگر نباشد نجاري در پيدا نميشود، حالا مع ذلك تمام امدادات خلقي در عالم خلق است چيزي از جائي نقل شود به جائي خودش نميشود گل نميشود خودش به صورت خشت بيرون آيد ندارد صورت بالفعلي خشت خودش نميشود به صورت اطاق بيرون آيد، موم نميتوان@ خودش مثلث و مربع بشود بلكه خود موم زنبور ميخواهد كه موم ساخته شود عسل ساخته شود و هكذا
پس در مملكت مواد خودشان محال است به صورت در آيند صور خودشان محال است از كمون مواد بيرون آيند و تمام عالم خلق همه صور است و از مواد بيرون آمدهاند و خدا نه ماده است كه به اين صورتها در آمده باشد نه صور اشيا است آن ماده كه به اين صور در ميآيد دخلي به اين كه خدا باشد ندارد اين را ميگوئي جسم است بسيار خوب ميگوئي اين وجود است بسيار خوب، ميگوئي اين ماده است بسيار خوب اما اين خدا است كه گفته است اين خدا است؟ كدام پيغمبر گفته اين خدا است؟
ديگر اينها سر است شما بدانيد انبيا سر نداشتند اين مردم خيال ميكنند كه انبيا سر به گوش كسي ميگذاردند سري به او ميگفتند بدانيد اين جور چيزها نبوده است، ديدن انبيا ديدن صوفيه نيست، انبيا ميآمدند همه مردم را دعوت ميكردند ديگر اين صوفيه يك كسي كه فسق و فجور و الحادشان را ميبيند از او كه ترسيدند حرفهاشان را پيش او نميزنند، سر گوشي ميگويند پچ پچ ميكنند خري گير ميآرند سر به گوشش ميگذارند كه اين سرّي است به تو ميگوئيم خوب است قندي چائي آجيلي راه ميافتد به آن قناعت ميكنند
انبيا همچو نبودند انبيا آمدند از جانب صانع و همهچيز ايشان به صانع بسته و خاطر جمع به اويند بر فرضي كه تو خيال كني كه ترسي داشته باشند اگر گرسنه باشند او خودش نميترسد خدائي دارد كه پيش از آن كه طفل را خلق كند در شكم مادرش غذاش را درست ميكند شير را پيش از آن كه طفل به دنيا بيايد در پستان مادر ساخته شده دارد بر فرضي كه خيال هم بكني شكمپرست باشند باشند ميگويد روزي مرا خدا ميدهد خدا ميتواند روزي مرا به من برساند آيا جبرئيل نميتواند هر روزي يك دوري پلو پخته براي آنها بياورد ميتواند پس آنها خاطر جمعند ترسي ندارند اين است كه هر جا با مردم حرف زدهاند چون ميدانستند مردم خيلي ترسو هستند خيلي لئيمند خيلي مالشان را دوست ميدارند واغلب مردمي كه ميديدند لئامتشان را و ميديدند حالتشان اين است كه اگر پيغمبر بخواهد حرفي بزند خيال ميكنند مبادا چيزي بخواهد از آنها، ميگفتند حالا كه آشنا شديم ميخواهيم حرف بزنيم پيش انداختند اين را و ميفرمودند لااسألكم عليه اجرا ما هيچ تمنا از شما نداريم به جهت آن كه ادعا ادعائي است كه از پيش صانع ميآئيم ديگر از پيش صانع ميآئيم و نان به من بده معني ندارد جوابش ميگويند هر چه ميخواهي از صانعت بگير. پس ميآيند انبيا و دعوتشان علانيه است معجزاتشان علانيه است نميرفتند توي پستو توي زيرزميني سري به گوش يكديگر بگويند انبيا نگفتند برويد خواب ببينيد كه ما حقيم و دشمن ما باطل است آمدند به زبان فصيح علانيه و آشكار خارق عادات آوردند به طوري كه هم مؤمن ديد هم كافر، كافر، بعد از ديدن و انكار كردن كافر شد پيشتر كافر نبود بعد از ديدن و انكار كردن نجس شد خارج شد قتلش واجب شد پيشتر كافر نبود. پس ميآيند حجت را تمام ميكنند آن وقت كه قبول نكرد ميگويند كافري و قتلت واجب است و هكذا تا آخر.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس ششم يكشنبه 24 محرم الحرام 1301
6بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
اين جور قديم و حادثي كه اصطلاحش را عرض كردم ملتفت باشيد كه هر محتاجي را اسمش را حادث گذاردهاند و هر غير محتاجي را اسمش را قديم. پس به اين اصطلاح كه نظر ميكنيد و دقت كنيد كه به خيلي مطالب انسان بر ميخورد. پس عرض كردم كل ما يصنع من الخشب چوب را خيال كني خلق نشده باشد محال است در و پنجره چوبي ساخته شود، زيد خلق نشده باشد افعالش محال است خلق شود. به اين نظر جميع ماسواي بسيط و آن وجودي است كه فارسي آن هستي است نه هستي مصدري بلكه آن هستي كه تحقق دارد و تحققش از جميع چيزها بيشتر است. پس اين هستي يا وجود واقعا عقلاً نقلاً ماسوي ندارد چرا كه هر چه غير هست است نيست است و نيست يك چيزي نيست كه پهلوي هست بنشيند و شمرده شود هست و نيست را اگر دقت كني خوب ميفهمي كه خطاب نيستي هم نميشود كرد به او لكن عاريه ميكنيم از عالم اين نيستهاي ظاهري براي او و او هم نميشود گفت نيست كه بگويم او، پس يك نيستي است كه ميگوييم زيد توي اطاق نيست يعني بيرون هست نيست است يعني در اطاق نيست
ديگر اينها را اهل علم ملتفت باشند در اخبار و احاديث به كار ميآيد پس نيست دو معني دارد يك نيست يعني نيست و خدا خلق نكرده يك نيست يعني جائي نيست جاي ديگر هست حتي زيد متولد نشده و نيست يعني جاي ديگر هست و آن نيست صرف چون تعبير ندارد لابد شدهايم نيستيها را براي او ميگوئيم خلاصه پس نيست كه هيچ نيست پس جفت اين هست نميتواند باشد و چون نيست مخلوط با هست نميتواند بشود وقتي انسان سفيداب و ذغالي كه هر دو هستند مخلوط هم ميكند رنگ فيلي پيدا ميشود اينها را بعضي مردم يعني حكما و علما مسامحه كردهاند و بعضي چيزها گفتهاند مثلاً در رنگها بيائيد بسا اين تنطقات را دارند بسا در كيفيات اين جور تنطقات را دارند حتي در حركت و سكون و نور و ظلمت ميگويند ظلمت هيچ نيست ظلمت يعني نيست نور، ظلمت چيزي نيست كه خدا خلقش كرده باشد وقتي كه نور نباشد اين نبود نور همان ظلمت است ديگر ظلمت را نبايد خلقش كنند
همچنين از اين جور خيلي جاها خرابي كردهاند و نفهميدهاند كه چه كردهاند ميگويند دو تا را كه ميسازد خدا، جفت هست جفت را ديگر نبايد خدا خلق كند لوازم و ملزومات را همين طور حرارت را نبايد خلق كرد آتش را كه خلق كردند حرارت خلق شده و اگر اين پستا را كه عرض ميكنم داشته باشيد ميفهميد كه اينها هذيان صرف است هر چيزي هست خدا بايد خلقش كند طاق هست جفت هست بايد خلق شود لوازم را خدا خلق ميكند و آنها را لوازم قرار ميدهد براي ملزومات مثل اين كه ملزومات را خلق ميكند و آنها را ملزوم قرار ميدهد براي لوازم
پس حالا اصل نيست صرف صرف خلق نشده اشاره هم نميشود به نيست كرد نيست صرف چون هيچ نيست مخلوط و ممزوج با اين هست، نيست پس اين هست چه طور است مركب نيست هر جائي اسم مركب ميبرند معنيش اين است كه دو هستي را به هم چسباندهايم مثل سركه و شيره را به هم مخلوط كردهايم، سكنجبين ساختهايم زاج و مازو را داخل هم كردهايم مداد ساختهايم و هكذا آب و خاك را ممزوج كردهايم گل ساختهايم. آب چيزي است موجود و تر است خاك چيزي است موجود و خشك داخل هم ميكني چيز بين بيني ميشود، نور چيزي است موجود اگر چه مبدئش آفتاب باشد ظلمت چيزي است موجود اگر چه مبدئش زمين باشد اينها را داخل هم ميكني سايه پيدا ميشود نورش زيادتر شد سايهاش روشنتر ميشود كمتر شد سايهاش تاريكتر ميشود سردي و گرمي همين جور نه كه نيست گرمي، سردي است
كلمات خيلي نامربوطي است فرنگيها خيال ميكنند خيلي دقيقند از حكماي يونانيين و حكماي سلف خيال ميكنند پي بردهاند و مع ذلك لغزيدهاند ميگويند سردي چيزي نيست در دنيا سردي عدم گرمي است كانه خلقت هم نميخواهد شما خودتان فكر كنيد گرمي چيزي است بسته به آتش سردي چيزي است بسته است به چيزي ديگر گرمي به شمس بسته مثلا سردي به زحل بسته مثلا تري به آب خشكي به خاك و شما همين حرف را برگردانيد به خودشان پس آنها اگر ادعا كنند كه نور موجود است و نميتوانند بگويند موجود نيست حالا ميگويند ظلمت عدم نور است تو برگردان اين حرف را بگو نور عدم ظلمت است خود نور چيزي نيست ميگويند حرارت موجود است و برودت عدم حرارت است وجود ندارد، من بر ميگردانم سخن را ميگويم برودت در دنيا موجود است حرارت عدم برودت است خود حرارت وجود ندارد اگر برگردانيم حرف را ديگر جواب ندارد حاق واقع اين است كه هم سردي موجود است هم گرمي اين دو را مخلوط ميكني چيز بين بيني پيدا ميشود آتش را زير آب ميسوزاني آب خورده خورده ملول ميشود بيشتر ميسوزاني خورده خورده داغ ميشود بيشتر جوش ميآيد.
پس تمام مركب، حقيقت مركب يعني آن دو شيء موجود به هم چسبيده، حالا هست را بخواهيد مركب كنيد نميشود مركب كرد به جهتي كه نيست اگر چيزي بود و غير هست بود اينها را ميگرفتيم داخل هم ميكرديم مركب ميساختيم حالا نيستي كه مقابل هست است نيست و خدا خلق نكرده حالا كه نيست داخل هست نشده پس مركبي ساخته نشده پس هست مركب نيست پس وجود بسيط است وجود هستي بسيط است(ممكن آ رابزند از همين جا لغزيدند) حالا تكهاي از هستي مقيدي را برداريم به تكه هستي مقيدي ديگر بچسبانيم مولودي درست كنيم حرفي ديگر است. خود هست صرف بسيط است و مركب نيست و ماسوي ندارد ماسوي را ممزوجا خيال كني حقيقت ندارد بيرون از وجود او خيال كني نيست و اين وجود معقول نيست محتاج باشد چرا؟
فكر كنيد كسي كه موجود است شيئي كه موجود است و ماسواش هم موجود است شايد از جهتي شيء موجودي محتاج به موجودي ديگر باشد انسان هست و سرماش است محتاج ميشود به گرما و بر عكس حالا اين هست محتاج به چه باشد غير خودش؟ محتاج هيچ نيست چرا كه اصل معني حقيقت احتياج اين است كه چيزي غير خودش باشد كه اين محتاج به او باشد پس هستي كه غير ندارد محتاج گفتن به او غلط است حالا اين محتاج نبودنش را به غنا تعبير ميآريم پس وجود غني است كه محتاج نيست و غيري ندارد پس بسيط است و اين هست نبود ندارد پس هميشه بوده و هميشه خواهد بود پس وجود قديم است چرا كه نبودش معلوم نيست چرا كه بود و نبودها كه ما ميگوئيم همهاش بود است، زيد در اطاق نيست يعني در بيرون است. زيد تولد نشده يعني در اين عالم نيامده پس همه بود است از اين جهت است كه فرمودند: النفي شيء هشام ميگفت النفي شيء حضرت باقر تصديق او را ميكرد
پس اين بود و نبودها همه از آثار آن هست است و هر چيزي به آن هست هست است آن هست هم به خودش هست است شكي نيست ديگر صوفيها هم اين قدرش را گفته باشند راست است هر چيزي به هستي هست است. خود هستي به چه هست است؟ به خودش هست است، حالا كه هر چيزي به هست هست است و هستي به خودش هست است دقت بايد كرد كه نلغزيد حالا دقت كنيد كه انسان زود ميلغزد بعد از آني كه مثل ملاصدرائي بلغزد انسان خيلي بايد بترسد كه محل لغزش است مثل محي الدين به آن گندگي بلغزد انسان زود ميلغزد پس در ايني كه تمام هستيها به هست برپا است شكي نيست و در ايني كه اين هستي به غير خودش برپا نيست شكي نيست قديم است به جهتي كه غير خودش نيست هر غيري براي هست خيال كني، نيست پس هست البته به خودش برپا است پس هست خودش به خودش برپا است و به خودي خود هست و جميع هستهاي مقيده البته به هست هستند و خود آن هست است كه در اين هستيها ظاهر است
اما حالا چون مطلب همين است آيا آن هست صرف يعني خدا؟ و اين هستيهاي مقيده يعني مخلوقات؟ فكر كنيد ببينيد اگر همين جور است پس ما همه بشويم وحدت وجودي و صوفي فكر كنيد انشاءالله نمونهاش را از دست ندهيد و برنج برنج پيش بكشيد چيزهائي كه چشمت احاطه به اطرافش ميكند مسامحه در آن مكن نگاه كن و فكر كن
پس با وجودي كه آن چه از نقره ميسازي اگر نقره نباشد مايصنع منه را نميشود ساخت پس جميع چيزهائي كه از نقره ميسازند محتاجند به نقره و نقره محتاج به انگشتر و بازو بند و مايصنع منه نيست و او غني است از اينها و اينها محتاج به اويند دقت كنيد و مسامحه هيچ نكنيد كه مطلب زود به دست ميآيد حالائي كه تمام مايحتاج انگشتر از پيش نقره بايد بيايد و آن چه در ضرور دارد از چوب بايد بيايد چوب را بايد گرفت و در را ساخت حالا با وجود اين كه در محتاج است به چوب و چوب در وجود خود محتاج به در و پنجره نيست او است غني و اين است محتاج و هم چنين او سابق بوده و اين بعد هم پيدا شده حالا كه چنين شده آيا اگر نجاري نبود خود آن چوب در نفس خودش فكر كرده كه دري ضرور است در دنيا و من رفع احتياج اهل عالم را بايد بكنم پس به صورت در بايد ظاهر شد؟
فكر كنيد ديگر خود آن چوب هم كه محتاج به در نيست اينها خيلي واضح است عرض ميكنم بسا از بس واضح است اعتنا نكنيد و همين جور اعتنا نكردند تا به وحدت وجود افتادند پس خود چوب چيزي كه ضرور دارد صفات چوبي است اين است كه آهن نباشد، آن چه ضرور دارد اين است كه چوب باشد پس چوب احتياج دارد به عناصر و چوب در وجود خودش بخصوص به هيئت در و پنجره هيچ محتاج نيست چوب هست در دنيا و شكلش نه به شكل در است نه به شكل پنجره و هيچ محتاج نيست نه به در نه به پنجره نه به هيچ چيز از مايصنع منه. پس خود چوب كه محتاج به در بودن نيست كه بگوئي خودش زور زد به اين صورت در آمد بر فرضي هم كه بخواهد به اين صورت در آيد مگر ميتواند، ببينيد شما انسانيد تو انساني و در نفس خود خيلي كارها ميخواهي بكني و ضعف ميكني براي آن كارها، ميخواهي بكني و نميتواني چه جاي چوب كه خواستن هم سرش نميشود نه عقل دارد نه روح دارد نه زنده است نه خواستن ميفهمد نه مايحتاج سرش ميشود چوب عقل ندارد دري در دنيا ضرور است اين شعور را نجار دارد كه عقل دارد شعور دارد ميداند براي اطاق سوراخي است كه بايد گاهي سدش كرد گاهي بايد باز باشد اين بايد چيزي باشد و جوري باشد كه حمل و نقلش آسان باشد پس بايد چوب باشد پس نجار بر ميدارد چوب را به صورت در و پنجره ميسازد و خود اين چوب هيچ عقلش نميرسد كه بايد به صورت در بيرون آمد
و انشاءالله اگر مسامحه نميكني زود مطلب را مييابي و خيلي اصرار دارم در اين كه مسامحه نكنيد به جهتي كه خيليها افتادهاند و كمتر كساني هستند كه به مطلب رسيدهاند شما چشمتان را واكنيد در دنيا ببينيد بعضي از مردم كه اهل ظاهرند هيچ از اين حرفها خبر ندارند نه اثباتي دارند نه نفيي دارند كساني كه يك خورده پيرامونش گشتهاند حكما هستند حكما را هم ميبيني هي لغزيدهاند و بعد از لغزش هم نرفتهاند حاق مطلب را به دست بيارند
پس با وجودي كه حقيقت خشبي و چوبي به هيچ وجه نه روحي دارد نه عقلي نه فكري نه خيالي نه تدبيري نه در بند كسي است و او نميآيد خودش به صورت در بيرون آيد اگر چه وقتي نجار در را ساخت و به صورت در در آورد به صورت پنجره در آورد در در كه نگاه كردي چوب ميبيني در پنجره نگاه كردي چوب ميبيني در هر چه نظر كردم سيماي تو را ميبينم حالا كه اين طور شد جلدي خدا نشد مثل اين كه در عالم جسم آسمان است جسم است زمين است جسم است دريا است جسم است حالا اينها را خدا اسم ميگذاري يعني چه؟ اگر خدا است به اين صورتها در آمده چرا كه هستي است به اين صورتها در آمده هستي را كه گفته خدا است. عرض ميكنم آن قدر يقين دارند و يقين دارند يعني مغرورند به علم خود و خيال ميكنند يقين دارند كه اعتنائي به اقوال انبيا ندارند چشمش چيزي ميبيند مثل سراب و آن را آب خيال ميكند لكن اگر سير كرده بود در آن جائي كه خدا گفته و نزديك ميرفت ميديد سراب است و هيچ نيست حالا كه سير نكرده و نزديك نرفته ميگويد دريا است و من ميبينم، هزار نفر هم جمع شوند و بگويند اين آب نيست از بس مغرور است ميگويد شما به جهت مطلبي است داريد يا مصلحتي است اين حرف را ميزنيد من كه ميبينم آب است و قسم هم ميخورم اگر آنها بگويند ما انبيائيم و از جانب خدا آمدهايم و به تو خبر ميدهيم كه اين آب نيست باز ميگويد يقين دارم انبيا دروغ گفتهاند اين است كه پيش هم كه مينشينند ميگويند حرفهاي پيغمبران جنگ زرگري بوده با مردم، عوام به آن مغرور شدهاند، حكما چه ضرورشان كرده حكما كه احتياج به انبيا ندارند انبيا براي عوامها آمدهاند كه عوام را افسار كرده باشند، شما عقل داشته باشيد انسان كه عقل داشته باشد احتياجي به موسي ندارد چه اعتنائي به عيسي داريد چه احتياج به محمد داريد صريحا در كتابهاشان نوشتهاند
پس با وجودي كه عقل دارند مردم، اعقل عقلاي مردم در كار خود درماندهاند ميبينند ناخوش ميشوند ميآيند پيش طبيب ميبينند محتاج ميشوند ميروند پيش كسي كه رفع احتياجشان بشود عقل حكم ميكند كه ضررها و شرور هست در دنيا تو خبر نداري و حكم ميكند كه منافع و خيرات در دنيا هست و تو از آنها خبر نداري به تجربه هم تا كي ميشود به دست آورد تا ميگوئي بچشيم ما ببينيم نفع و خير ما در آن است يا ضرر ما در آن است بسا تا بچشي تا چشيدي بسا همان آن مردي.
پس دقت كنيد ملتفت باشيد چوب را فكر كنيد عرض ميكنم چوب خودش چه عقلش ميرسد كه بايد در ملك به صورت در بيرون آيد و بايد رخنه را سد كرد تا آنهائي كه در اطاقند سرما يا گرماشان نشو،د فراموش نكني و خيال نكني كه اگر تو هست را بفهمي و بداني غير از او چيزي نيست او عقلش ميرسد، فكر كن ببين آن هست در عقل خودت هست و عقل تو به خيلي چيزها نميرسد اگر از اقتضاي هست صرف بسيط اين است كه جهل به هيچ چيز نداشته باشد و قدرت به همه چيز داشته باشد آن هست صرف بسيط كه همه جا هست و نفس آن بسيط صرف پيش خودت هست و همه چيز را نميداني و خيلي كارها را نميتواني بكني خود هست آمده پيش تو و نيست كه نيست كه بيايد، هست به تمامش آمده پيش تو و اگر از اقتضاي اين هست و اين بسيط اين است كه جهل هيچ نباشد پيشش، عجز و سفاهت نباشد پيشش پس اين وجود سفهاء از كجا آمدهاند؟ وجود جهال از كجا آمدهاند وجود عاجزين از كجا آمده است؟
ملتفت باشيد انسان رأي العين ميبيند خدا نيست اين را ميفهمد بت خدا نيست چرا كه خدا اگر معنيش اين است كه نتواند بجنبد و مسخر ديگري باشد كه من خودم عاجزم و مسخر ديگري هستم اگر خدا معنيش اين باشد كه تمام اشياء را او ساخته باشد و هيچ عجز نداشته باشد هيچ جهل نداشته باشد هيچ سفاهت نداشته باشد اينها كدامند كه چنينند؟ آيا اين مرشد هيچ چائي نميخواهد هيچ چيز نميخورد هيچ خواب نميرود؟ خدا چائي نميخورد چيزي نميآشامد خوابش نميبرد او لاتأخده سنة و لانوم غذا نميخورد خوابش نميبرد خداي محتاج به خوردن غذا كوسه ريش پهن است، خدائي كه محتاج است براي خود غذا خلق كند خدا نيست پيشتر از غذا خلق كردن از گرسنگي ميميرد و خدائي كه ميميرد خدا نيست
پس خدا آن كسي است كه محتاج به غذا نيست هر كه در ملك است همه محتاج به غذا هستند نباتات غذاشان آب است حيواناتي كه كرم ميخورند محتاج به كرمند مار محتاج به خاك است خلق در تمام درجات غذا ميخواهند امداد ميخواهند و خدا محتاج به هيچ چيز نيست كه آن را مدد خود قرار بدهد هيچ عجز در او نيست هيچ جهل در او نيست هيچ خواب نميرود پس صانع خواب نميرود هيچ احتياج ندارد جهل ندارد گرسنه نميشود نميميرد
اينهائي كه ميبيني چاق ميشوند لاغر ميشوند صحيح ميشوند مريض ميشوند محتاجند خدا اين جور احتجاجات كرده به مردم، ميگوئي آفتاب است خدا، پس چرا آفتاب تاريكي نميتواند درست كند اين آفتاب راكسي ديگر ميجنباند، ميگوئي زمين است زمين را كسي ديگر نگاه ميدارد خدا آن است كه هم گرمي درست ميكند هم سردي، آفتاب بخواهد ظلمت درست كند زورش نميرسد آتش بخواهد يخ درست كند زورش نميرسد چرا كه ندارد از خودش سردي را، آفتاب ندارد سايه را نميتواند احداثش كند صانع بايد احداث كند به تدبيراتي كه كرده ديواري خلق كند زمين را خلق كند نوري خلق كند اينها را داخل هم كند درجات تشكيكيه پيدا شود
ملتفت باشيد انشاءالله از اقتضاي بساطت و هستي اين نيست كه قدرت داشته باشد و علم، دليلش هم آمده تا پيش بينيت و جميع مشاعرت، پس هستي صرف يك تكهاش را نگذاشته يك تكهاش بيايد پيش تو، تكه تكه نيست واقعا بسيط است به جهتي كه تكه نميشود مگر به آن طورهائي كه عرض كردم چيزي از چيزي جدا نميشود مگر به ما به الامتياز حتي آن كه به دليل حكمت اگر كسي بيايد پيش و فكر كند خرمن گندم را روي هم ريخته ميبيني و دانههاي گندم متعدد ميبيني و ميشماري و هر يكي را غير ديگري ميبيني مع ذلك اين دانه گندم از آن دانه ممتاز نيست حتي همين امتياز ظاهريش كه او در آن مكان گذاشته شده براي همين هم مابه الاختصاص ميآيد در كار
پس امتياز مابين اشياء يكي گرم شده گرمي دارد يكي سرد شده سردي دارد آن مابه الامتياز خودش را دارد اين مابه الامتياز خودش را از اين جهت گرم جدا شده سرد جدا شده يكي بلندي دارد مثل آسمان يكي پستي دارد مثل زمين بلندي چسبيده به جسم، پستي چسبيده به جسم حالا چه بچسبد به هست تا مخلوط به او شود كه جداش كند و تكه تكهاش كند؟ پس هست صرف چيزي داخلش نشده تكهتكهاش كند، بيرون هستي گرم نيست كه برخورد به هستي كه از چيزي ديگر جداش كند ماسواي هست نيست است نيست چيزي نيست داخل چيزي شود و نميشود داخل محالات است
فكر كنيد انشاءالله پس آن هست تكه تكه نيست پس اينجا هست راستي راستي هست پس تكه نشده و آمده اين جا، حالا كه تكه نشده و آمده اگر از اقتضاي اين هست اين است كه قادر باشد چرا آسمان نميتواند بسازد اگر از اقتضاي اين هست اين است كه محتاج نباشد و اين چرا محتاج است اگر اقتضاش اين است كه نميرد اين چرا ميميرد؟ پس بدانيد اقتضاي بساطت و هستي علم نيست قدرت نيست چنان كه جهل هم نيست عجز هم نيست، پس آن امر صرف چيزي است كه هيچ تركيب در آن نيست او هيچ چيزي به او نچسبيده، از چيزها يكيش قدرت است نچسبيده به او يكيش علم است نچسبيده به او يكيش حكمت است نچسبيده به او چنان كه اضدادش نچسبيده، جهل چه چيز است؟ جهل چيزي است كه غير از علم است قدرت چه چيز است؟ آن است كه ضدش عجز است اين قدرت به بعضي چسبيده آن عجز به بعضي چسبيده هم چنين حكمت و سفاهت اينها هيچ كدام نميچسبند به آن وجود، خود اين وجود همه جا هست در غيب هست در شهود هست توي تعبيرات هم هست او بر يك حال هم هست خواه خلق باشند او هست خلق نباشند او هست به مردن اينها نميميرد او، ببريده شدن اينها بريده نميشود او به تغيير اينها تغيير نميكند هميشه بر يك حال است حال هم ندارد حال هم هست هميشه هم هست هست هم هست حقيقت هستي هم او است تمام هستيها هم به او برپا است و مع ذلك خدا نيست
خدا آن كسي است كه جميع ماسواي خودش را او ساخته باشد او خالق باشد و خدا آن كسي است كه علاوه بر ايني كه ساخته جميع ماسوي را و دانسته هم ساخته مثل آتش نيست كه بسوزاند ندانسته، مثل آب نيست كه ندانسته تر كند، پس دانسته آب درست ميكند براي تركردن دانسته آتش درست ميكند براي سوزانيدن، دانسته خاك درست ميكند براي خشك كردن، پس علاوه بر اينها آن صانع از روي علم كار ميكند علمش را از روي تدبير به كار ميبرد علم او مثل علم تو نيست از روي حكمت هم ميكند پس يك خورده چيز زياد بي مصرفي خلق نميكند يك سر سوزن يك چيز زيادي به قدر لمحه در ملكش هرگز يافت نشده، هم چنين اگر چيزي را او نخواهد آن چيز خودش درست بشود نميشود لامضاد له في ملكه و لامنازع له في امره آن صانع كسي است كه غير از ايني است كه ديدني است، اين هست ديدني است و صانع ديدني نيست در هر چه هر كس نظر كند سيماي هست ميبيند، اين خلق هيچ كدام خدا را نميبينند مگر انبيا و اوليا، آنها هم با چشم خدائي خدا ميبينند نه با چشم خلقي، چشم خدائي همان فؤاد است.
ببينيد ما كذب الفؤاد ما رأي لم تره العيون بمشاهده العيان و لكن رأته القلوب بحقايق الايمان اين جور چشم را انبيا دارند با اين چشم نميشود خدا را ديد با اين گوش نميشود خدا را درك كرد، خدا صدا نيست كه با گوش فهميده شود، با اين ذائقه نميشود درك كرد او را، اين ذائقه طعمها را ميفهمد خدا طعم نيست اين شامه بوها را ميفهمد خدا بو نيست اين لامسه كيفيات را ميفهمد خدا نرم نيست زبر نيست
پس آنهائي كه خدا را ميبينند آنها خوب خبر دارند از خدا و آنها خبر دادهاند كه لم تره العيون بمشاهدة العيان لكن رأته القلوب بحقايق الايمان عقل ميبيند ساختهاندش و يقين ميكند يك كسي او را ساخته آن كسي كه ساخته سر ساخته دست ساخته چشم ساخته گوش ساخته هوش ساخته عقل ساخته عقل را آورده در اين بدن تعلق داده تو نميداني چه كرده عقل به اين بدن تعلق گرفته نميداني چه كار كرده روح به اين بدن تعلق گرفته كه حالا تو زندهاي و راه ميروي، نميداني چه كار كرده كه يك دفعه نفس كشيدن يادت ميرود او زنده ميكند ميميراند و نميداني او چه كار ميكند
پس صانع است قادر علي كل شيء، صانع است عالم به كل شيء، صانع حكيم است به طور مطلق به همين طور جميع صفات كماليه را بشمار جميع صفات خدا كه مال خداست مالش است هرگز نبوده نداشته باشد از كسي و از جائي ديگر اكتساب نكرده پيش كسي درس نخوانده
اين مرشدين درس ميخوانند چيزي ياد ميگيرند حيله بازها حيله بازي كه دارند درس ميخوانند ياد ميگيرند صانع علمش را از كسي ياد نميگيرد از كسي ياد نگرفته جميع صفاتي كه مال خلق است او هيچ ندارد پس هر چه خلق دارند او ندارد هر چه او دارد خلق ندارند پس خلق اين قدرتي را هم كه دارند مال خودشان نيست مالكش نيستند نميتوانند مالكش باشند اين قدرت را او داده خلق اولا ندارند علمي ثانيا آن قدري هم كه دارند غير بايد بدهد به ايشان او علمش را غير نبايد بدهد و هكذا حكمتش با رأفتش رحمتش تمام اسمائي كه به گوشتان خورده او داراست و آن چه دارد خلق هيچ ندارند آنها را و آن قدرش را هم كه به آنها داده مالكش نيستند و نميتوانند نگاهش دارند و هم چنين آن چه را خلق دارند او ندارد چرا كه خلق محتاج هر چه دارند از جنس خودشان است مخلوقي از مخلوقات، روشنائيها از جنس خودشان است تاريكيها از جنس خودشان است وخلق است، علمها از جنس خودشان است و خلق است جهلها از جنس خودشان است و رزقها از جنس خودشان است گندم بايد بخورند برنج بايد بخورند حبوب و گوشت حيوانات تمام اينها خلق است
پس ارزاق از جنس مخلوقات است ارزاق را به طور عموم بگيريد امداد علوم سيرها سلوكها در دنيا در آخرت همه از جنس مخلوقات است رجع من الوصف الي الوصف حضرت امير فرمايش ميفرمايند و همه شان اين فرمايشات را كردهاند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك آن چه هستند همه مخلوقاتند و خلق پيش هم شكل خود مينشينند از هم جنس خود استمداد ميكنند اما حالا اينها را كه ميكند خودشان ميتوانند براي خود چيزي درست كنند؟ خودشان هيچ يك نميتوانند براي خود كاري كنند. پس همه محتاجند غذا را براشان درست كنند پيششان ميآرند تقدير كنند تدبير كنند تعليم كنند آن وقت اينها يا الله كاري بتوانند بكنند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس هفتم دوشنبه 25 محرم الحرام سنه 1301
7بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
اشياء در آن جائي كه واقع شدهاند جاهاشان مختلف است پس بعضي اشياء هستند خيلي دور از مبدأ واقعند بعضي اشياء هستند نزديك واقعند. ديگر اين جور نزديكي چه جور است؟ با شما است كه فكر كنيد در بياناتي كه عرض ميكنم كه به دستش بياريد و خيلي مطلب عمدهاي است و خيلي فهمش مشكل است
ملتفت باشيد پس مبدأ انشاءالله فكر كنيد مثل اين كه نفس انساني اگر بخواهد چيز جسماني را حركت بدهد با وجودي كه عالم نفس هيچ دخلي به اين عالم ندارد و او است مجرد و دخلي به عالم ماده ندارد، بيايد، هيچ بر جسم چيزي نميافزايد هيچ بر نميدارد ببرد بالا و خيلي عجيب و غريب است من سر كلافش را دستتان ميدهم ملتفت باشيد پس عوالم عديده براي خدا هست و عوالم عديده كه گفته ميشود هر عالمي كه مزاحمت با عالمي ندارد از جنس آن عالم نيست. همين يك كليهاش را ياد بگيريد بعد در آن فكر كنيد پس عوالم عديده كه شنيدهايد كه براي خدا هزار هزار عالم هست هر چه هست عالم همهاش يك عالم است از عرشش تا تخوم ارضين عالم ديگر هيچ جسم نيست و عوالم عديده هيچ يكشان با هيچ يك مزاحمت ندارد اين مزاحمت را سعي كنيد دقت كنيد حلاجي كنيد كه خوب بيابيدش
حالا عالم جسم چون يك عالم است در مكان جسماني اگر جسمي نشست جسمي ديگر را بخواهي بياري آن جا بنشاني محال است مگر آن اولي را برداري تداخل محال است، جسمي داخل جسمي باشد و جسم اولي از جاش پا نشود و اين جسم بيايد بنشيند داخل محالات است. پس اشيائي كه از عالمي باشند هر جزئي مانع است كه جزئي ديگر بيايد جاي آن بنشيند مگر جاي خود را خالي كند تا او بيايد بنشيند لكن عوالم عديدهاي كه هست هيچ يكشان با هيچ يك مزاحمت ندارند معنيش اين است كه ممكن است عالم غيب بيايد در عالم شهاده و هيچ مزاحمت نكند با شهاده يعني بيايد و جاش را تنگ نكند برود جاش را فراخ نكند، به خلاف عالم جسم، جسمي را كه بردي فضاش را وسيع ميكند ميآري جاش را تنگ ميكند، نمونه او عالم كيفيات غير عالم جسم است و چون غير عالم جسم است مزاحمت با جسم ندارد پس جسم هر جا واقع شد مثل آب بدون اين كه مكانش را خالي كند يا چيزي بيفزايد بر او همان جائي كه هست طعمي ميآيد روش تلخ ميشود اسمش چيزي ديگر ميشود ترش ميشود اسمش سركه ميشود حالا حموضت سركه مزاحمت با جسم سركه ندارد.
ديگر دقت كنيد حقيقت سركه همان حموضت است اين حموضت اگر چه پا كه ميخواهد در اين دنيا بگذارد جسمي ميخواهد پس حقيقت سركه كانه همان روح سركه است و اگر بگوئيم جسمي هم دارد سركه ديگر فراموش نكنيد توي اين بيانات كه عرض ميكنم ملتفت باشيد چون سرجاش نيست آدم جرأت ميكند و بيان ميكند و تحقيق ميكند و محل ايراد هم نيست. پس سركه روحي دارد و جسمي و روحش و جسمش همهاش ترش است اين مينشيند روي يك جسمي عرضي مثل آب انگور جسم عرضي آن سركه است اين آب انگور يك جسمي است يك كرسي است كه عاريه كرده اين را و اين جسم خود سركه نيست مگر خودي دنيائيش پس اين آب انگور جسم عرضي دنيائي سركه است از اين جهت چون عارضي است اتفاق ميافتد يك دفعه تلخ بشود سركه شراب بشود يا شراب است طوري ميشود تلخيش ميرود ترش ميشود خيلي از آب انگورها اول شراب است بعد سركه ميشود.
حالا حقيقت آب انگور اگر مال سركه بود شراب نميشد مال شراب بود سركه نميشد خواصش هم واضح است تأثيراتش واضح است پس بگوئيد سركه مردم دنيا نيست آمده در دنيا آمده در ديار غربت منزلي گرفته مثل اين كه فلان شخص تهراني است آمده همدان منزل گرفته. پس حموضت يا بگو خود سركه مال عالم جسم نيست و از اقتضاي جسم نيست كه ترش باشد چنان كه از اقتضاش نيست تلخ باشد هيچ طعم ندارد جسم حتي تفه هم نيست خود جسم هيچ طعم ندارد چنان كه خود جسم هيچ رنگ هم ندارد چنانچه گرم نيست چنانچه سرد نيست.
پس بعد از آني كه از عالم غيب طعم حموضت آمد به اين آب انگور تعلق گرفت جاي اين را تنگ نميكند وقتي هم شيرين شد جاش وسيع نميشود هم چنين رنگ ميآيد روش مينشيند وزن ميآيد روش مينشيند واقعا بسا وقتي شراب شد سبكتر شود اگر چه شراب را نديدهام لكن حدسا ميگويم بايد سبكتر باشد چرا كه لطيفتر ميشود پس وزن دخلي به عالم جسم ندارد خفت هيچ دخلي به عالم جسم ندارد ميشود چيزي باشد و هيچ كمش نكني و سبكش كني و بر عكس وقتي حرارت آمد حرارت چون ميلش بالا است اگر حرارت نشست در جسمي او را رو به بالا ميكشد پس وقتي سنگ گرم شد سبكتر ميشود پس جسم گرمي را كه ميكشي البته سبكتر است حتي سنگ. پس خفت و ثقل مال عالم جسم نيست چنان كه طعم مال عالم جسم نيست، رنگ و بو و گرمي و سردي مال عالم جسم نيست پس اينها از عالمي ديگرند دليلش اين كه مزاحمت با عالم جسم ندارند. پس در يك ماده بخصوص هم طعم مينشيند هم رنگ هم گرمي هيچ كدام هم جا بر يكديگر تنگ نميكنند. پس اصل محلشان را كه تعبير ميآري ميگوئي محل وسيعي است آن قدر وسيع است كه آن غيب كه ميآيد و مينشيند هيچ تنگي نميكند آن قدر وسيع است كه اگر يك شخص آمد نشست شخصي ديگر هم بخواهد بيايد بنشيند به شخص اول نميگويد تو برخيز كه من ميخواهم بنشينم.
پس جسم هم محل طعم ميشود هم محل رنگ ميشود هم محل بو ميشود هم محل وزن هم محل گرمي و سردي ميشود هيچ كدام اينها تزاحم ندارند با يكديگر اگر چه در ميان خود آن اشخاص تزاحم باشد پس ميان گرمي و سردي تزاحم هست يكي بايد برود تا ديگري بيايد يا اقلا مخلوط شوند، شيريني و ترشي مزاحم يكديگرند اين است وقتي اين جا هم ميآيند مزاحمت آن جا همراهشان است اين است كه وقتي داخل همشان ميكني كسر سورت يكديگر را ميكنند هم چنين گرمي و سردي نرمي و زبريش خفت و ثقلش.
خلاصه فراموش نكنيد انشاءالله پس ميشود اضدادي باشند كه در عالم خود نتوانند يك جا جمع شوند و اين اضداد وقتي ميآيند هم به عالم شهود از ضديت خودشان نميتوانند دست بردارند پس وقتي ميآيند هيچ كدام مزاحم با جسم نيستند ولو با خودشان جنگ داشته باشند اما هيچ كدام با خود جسم جنگ ندارند چنان كه صلح ندارند پس ميآيد طعم مينشيند همان جائي كه رنگ نشسته و رنگ از اعلاي آن جسم تا تخومش فرو رفته طعم هم از محدبش تا تخومش فرو رفته وزن هم همين جور فرو رفته اينها هيچ كدام با جسم مزاحمت ندارند علامتش اين كه اگر هم بروند باز اين خودش خودش است همه بيايند خودش خودش است پس مزاحمت ندارند.
پس اين كليه باشد براي شما و لفظش كم است و زود ميشود انسان ياد بگيرد ضبط كنيد كليه است و نتيجههاي او نهايت ندارد پس هر عالمي كه غير از عالمي است علامتش اين است كه مزاحمت ميان آن دو تا نيست و هر چه مزاحم چيزي است علامتش اين است كه مزاحمت دارند و از يك عالم است پس علم ضدش جهل است نميشود يك جائي باشد هم عالم باشد هم جاهل، خيالي با خيالي مزاحمت دارد خيالي بايد برود خيالي ديگر بيايد جاش بنشيند باز خيال با عالم حيات مزاحمت ندارند چنان كه حيات با عالم جسم مزاحمت ندارند پس جسمي كه زنده شود بدني را خيال كنيد به هر رنگي و شكلي و وزني هست روح بيرون ميرود از آن و هيچ اعضاي اين را بر نميدارد ببرد اگر چه وقتي روح توش هست شايد سبكتر باشد و شايد وقتي رفت سنگينتر شود اما جسمش زياد و كم نشده. ملتفت باشيد مثل اين كه آتش وقتي ميآيد توي جسمي چون خودش رو به بالا ميخواهد برود البته اين را هم رو به آن سمت ميبرد پس سبكش ميكند وقتي برودت آمد نشست از آن راهش ميبرد ثقيلش ميكند اما اجزاي اين كم نشده.
پس ملتفت باشيد انشاءالله وقتي نار غلبه كرد بر چيزي اجزاي جسماني او را هيچ كم نميكند و وقتي برودت غلبه كرد بر جسمي اجزاي جسماني او را زياد نميكند حالا اين را ميخواهيد خوب حلاجيش كنيد كه با چشم ببينيد يا آب است همان آب را گرم ميكني ميبيني سبك شد آبي روش ميريزي ميگذاري سرد ميشود ميبيني سنگين شد باز به شرطي با حدت نظر فكر كني كه مبادا گول بخوري چه مضايقه وقتي گرم شد بخار كرد و اجزاي آب كم نشد آن دخلي به اين حرف ندارد البته وقتي حرارت غلبه كرد بر آب بعض اجزاي آب كه لطيفتر است پاش را بر ميدارد ميرود در هوا منتشر ميشود پس كم هم ميشود لكن اين حرف منافات با آن حرف ندارد، تو اگر اسبابي داشته باشي كه آن بخارات را حبس كني آن بخارات همه سبكند و رو به بالا ميروند مثل خود آن آب كه هنوز بالا نرفته، تو اگر آلتي داشته باشي كه بخار بيرون نرود متقاطر شود بر ميگردد.
ملتفت باشيد پس حرارت بر هر جسمي غلبه كرد سبكش ميكند برودت غلبه كرد بر هر جسمي سنگينش ميكند، پس حرارت به هر سمتي ميرود، برودت البته طرف مقابلش بايد برود و اينها هيچ يك مزاحمت با جسم پيدا نميكنند ولو آن جور چيزها هم هست كه وقتي حرارت آمد اين را سبك ميكند يعني حجمش را زياد ميكند وسيعش ميكند جاش را وسيعتر ميكند از اين جهت اطاقهائي كه زياد گرم ميشود بسا از شدت گرمي سقف را بشكافد جاش تنگ ميشود، از همين بابتها است هر جا آتش ميشود يا تفنگ در ميرود و از اين باب است اطاق كه زياد گرم شد انسان را ميگيرد ميگويد بخار گرفت بخار نيست اگر چه بخار هم حكمش همين است.
در حمام كه بخار پر شد مثل آب غليظ كه از اين محل عبارتي ساقط شده است در نفس خود انساني نميتواند برود بيايد غرق ميشود در آن، توي بخار هم انسان غرق ميشود، حالا واجب نيست بخار انسان را بگيرد هوا هم ميگيرد آتش زياد بيفروزي و هوا داغ شود خود هوا جاش تنگ ميشود داغ كه شد جاي زياد ميخواهد چون جاي زياد ميخواهد خلل و فرج و سوراخهاي بدن پر ميشود بسا نفس را قطع كند و انسان هلاك شود باري شئون و شعبش را زياد نميخواهم تفصيل بدهم اينها را كه گاهي اشاره ميكنم ميبرم شاخ به شاخ محض تعليم است بدانيد اينها نتيجهها از راههاي عديده ميدهد پس آن چه مقصود اصلي است آن را ملتفت باشيد و اينها شاخ و برگش است و عمدا عرض ميكنم براي اين كه ملتفت شوي كه يك پاره نتيجهها دارد.
پس هر عالمي كائنا ما كان كه غير از عالمي ديگر است مزاحمت با اين عالم ندارد حالا كه مزاحمت ندارد پس همين جوري كه حرارت ميآيد روي جسمي مينشيند اگر چه سبكش هم نكند چيزيش را بر نميدارد ببرد به عالم خودش و برودت كه بيايد اگر چه مزاحمت ندارد چيزي را نميبرد به عالم خود به همين جور و همين پستا انشاءالله فكر كنيد حيات ميآيد در بدني مينشيند بسا سبك هم ميكند واقعا و حيات ميرود بسا سنگينش ميكند ديگر ملتفت باشيد در نفس خود خوب ميفهميد نميبيني وقتي روح قوي است احساس نميكند بدن سبك است يا سنگين وقتي روح ضعيف شد ناخوش ميشوي احساس ميكند سنگيني را و هر وقت قوت گرفت انسان در حين قوت هيچ احساس نميكند سنگيني بدن خود را و در حال ضعف به اندازه ضعف احساس سنگيني ميكند و هي كمكي ميخواهد كه بلندش كند.
لكن اين مطلب را سرجاي خود داشته باشيد غيب اگر چه وقتي پا گذارد به عالم شهود ميتواند سنگين كند بدن را ميتواند سبك كند بدن را و اينها را وقتي دقت كنيد ملتفت اين ميشويد پس روح وقتي ميآيد به بدن تعلق ميگيرد ميتواند اگر مخلي بالطبع باشد اين بدن پيش او به قدر پركاهي سنگيني ندارد يك مثقال را در دست بگيري باز يك سنگيني در دست خود ميفهمي هر چه كم كني و خود دست سنگيني ندارد پس آن روح چنان قوي است كه اين جور جسمها مقابلي با آن نميتواند بكند.
باز اينها نتايج است كه عرض ميكنم باز بدانيد آن روح است اگر اراده كند اين بدن را سنگين ميكند چنان سنگين ميكند كه هيچ چيز به آن سنگيني نيست از اين جهت است اگر تعمد كني و پا در ترازو بگذاري صد من هزار من طرف ديگر بگذاري باز اين سنگينتر است وزن خود بدن ده من بيست من بيشتر نيست آن طرفي كه پاش را گذاشته صدمن هزار من نتواند با آن مقابلي كند چنان كه هزار مورچه را جمع كني روي هم وزنش به قدر يك هسته خرما است و يك مورچه بر ميدارد هسته خرما را ميرود سرابالا سنگيني نميكند سنگيني ميكرد نميتوانست به اين سرعت سرابالا برود.
پس انشاءالله ملتفت باشيد كه عالم روح چون مزاحمت با عالم جسم ندارد ميآيد هيچ بر اين زياد نميشود ميرود هيچ از آن كم نميشود اگر چه وقتي آمد ميتواند سبكش كند سنگينش كند و تمام قوتها و ضعفها از همين بابت است و از همين باب است كه اگر انسان هي به خيال اين باشد كه بدنم ضعيف است هي ضعيف ميشود و اگر به خيال قوت باشد به خيال قوت يك دفعه انسان قوت ميگيرد و از اين جهت است يك كسي كه دلداري به انسان بدهد طبيب به ناخوش دلداري بدهد كه باكي نداري كم كم چاق ميشود و از اين جهت است كه اگر طبيب ناخوش را بترساند راستي راستي ميميرد و راهش همين است كه تمام تصرفات با خيال است و خيال مستولي است وقتي او را به خيالي انداختي خيال تأثيرات ميكند.
باز از نتايج اين حرفها است عرض ميكنم اصل مطلب همان يك كلمه بود كه عرض كردم مزاحمت ندارد اين عالمها با يكديگر. باز از شئون و شعب همين است كه تمام اين مخلوقات به خيالاتشان دارند متحرك ميشوند يكي خيالش به زراعت است يكي به تجارت يكي به سلطنت است يكي به بزرگي است يكي به كوچكي است خيال دارد بدن را حركت ميدهد بدن مسخر خيال است خيال كه قوي شد بدن قوي ميشود ضعيف شد بدن ضعيف ميشود و تعجب اين است كه روح وقتي نشسته است اين جا بدن هيچ بو نميكند دو هزار سال عمر ميكند و نميگندد و تا روح رفت به سه ساعت ميبيني گند ميكند، پس ببينيد روح چه جوهري است وقتي ميآيد حفظ ميكند اين را كه متعفن نشود وقتي رفت به سه ساعت بلكه اگر هوا گرم باشد به يك ساعت ميگندد بلكه تجربه شده كه والله انسان وقتي محتضر شد بوي مرگ ميدهد همان محتضر را پيشش كه ميروي يك بوئي از او ميفهمي كه آدم خودش ضعف پيدا ميكند و به محض اين كه جان از بدن بيرون رفت يك بوئي ميگيرد كه انسان ميفهمد گند نيست لكن بوئي است مثل بوي كافور كه ضعف ميآرد و بيش از بوي كافور ضعف ميآرد بوي مرده است و طبيعتش ضد طبيعت حيات است همين جور كه اگر كسي بر او سردي غلبه كرد گرمي ميگريزد ميرود همين جور معلوم است در بدن يك پاره اجزائي بوده ضد حيات همين بدن مرده را اگر زندگان مس كنند لامحاله ناخوش ميشوند از همين باب است اين بدن نتوانسته حيات را قبول كند زده بيرون كرده حيات را، ضديت با حيات داشته، پس اقتران با مرده هيچ خوب نيست پس اگر مس ميكني ميت را برو در آب معلوم است قدري ميميرد انسان و آب ماده حيات است و وقتي انسان در آب ميرود يا آب ميخورد نشاط براش پيدا ميشود وقتي انسان خيلي ميترسد ميگويند آبش بدهيد بخورد اينها از حكما مانده به پيرهزالها رسيده از اين جهت قرار دادهاند مرده را وقتي مس كردي برو در آب شست وشو كن انسان به حالت اول بر ميگردد.
باز ملتفت باشيد هيچ عالمي را خدا مزاحم عالمي ديگر قرار نداده و اين تدبيري است در صنعت صانع اگر عالمها مزاحم بودند هيچ يك پا به عالم ديگري نميتوانستند بگذارند و اگر اين جور بود هيچ ترقي و تنزلي نبود در ملك خدا و هيچ كس از هيچ جا خبر نميشد نميتوانست بشود.
اگر فرض كني عوالم عديده مزاحم باشند اين عالم نميداند عالمي ديگر هست نميتوانند خبر شوند از هم حالا كه مزاحم نيستند عالم غيب ميآيد در عالم شهاده ميفهمد عالم شهادهاي هست عالم شهاده ميرود به عالم غيب ميفهمد غيبي هست هر كس هر جا واقع هست از عالم بالاي خودش وقتي چيزي آمد پيشش ميفهمد بالاش كسي ظاهرا از اين محل عباراتي ساقط شده است و اگر اين جور نكرده بود صانع هيچ كس نميدانست صانع هست وقتي هيچ معني نميفهميد اين خلقت لغو بود.
پس اين صانع تدبيري كرده كه عوالم را طوري خلق كرده كه مزاحمت با يكديگر نداشته باشند حالا كه مزاحمت ندارند حالا ديگر بالائيها ميآيند پايين پائينيها ميروند بالا هر يك از اين عوالم در عالم خود اصول وجودي دارند و وقتي ميروند به عالمي ديگر بالعرض ميروند آن عرض كه رفع شد بر ميگردند به عالم خودشان به مكانهاي خودشان.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
درس هشتم سه شنبه 26 محرم الحرام سنه 1301
8بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
يكي از كليات بزرگ حكمت را اگر چه عرض كردهام اصلش را و لكن از باب اين كه خوب محكم بشود بعضي هم كه اتفاق نشنيده باشند بشنوند اعاده ميكنم. پس عرض ميكنم از جمله مسائل كليهاي كه به دليل عقل و نقل و بداهت همه مردم تخلف ندارد اين است كه هر چيزي كه در ذاتيت خودش به يك شكلي به يك رنگي به يك طوري باشد در جميع ظهوراتش هر چه دارد دارد، مثل اين كه آتش در ذات خودش گرم است و خشك، ميخواهد توي اين شعله باشد ميخواهد توي آن شعله ميخواهد توي تنور باشد هر جا آتش يافت شد اين شعلات افراد آتش و آثار آتش هستند در تمام شعلهها گرمي و خشكي را دارد روشنيش را دارد مثل اين كه باز آب در ذات خودش سرد است و تر همين آبهاي متعارفي حالا اين ميخواهد در كاسه باشد ميخواهد در كوزه باشد در دريا باشد در جو باشد همه جا سردي آب هست تري آب هست و انشاءالله درست دقت كنيد به همان قدري كه دريا تر است قطره هم همان قدر تر است همان رطوبت به همان مقدار كه در درياي بسيار عظيمي كسي ببيند همان قدر توي آن قطره هست ديگر رطوبت چيزي نيست كه همين كه خيلي روي هم بريزي زياد شود مثل اين كه آبي كه در خزينه گرم شد يك قطرهاش گرم است همهاش گرم است اگر قطره كمتر گرم ميشد هيچ گرمي به او نميرسيد.
پس هر چيزي حصصش به هر شكلي به هر طوري طرزي است در آثارش همه جا آن چيزها پيدا است حالا به همين ترتيب ميآيي پيش زيد، زيد اگر عالم است وقتي نشسته عالم است وقتي ايستاده عالم است وقتي راه ميرود عالم است وقتي ساكن است عالم است اگر جاهل است وقتي نشسته جاهل است وقتي ايستاده جاهل است وقتي متحرك است جاهل است وقتي ساكن است جاهل است اگر چشم دارد وقتي ميايستد چشم دارد مينشيند چشم دارد ساكن است چشم دارد متحرك است چشم دارد اگر چه قائم يكي از آثار زيد است لكن زيد چشم خودش را جائي قايم نميكند خودش بي چشم بيايد در قائم، تمام آن چه را زيد دارد تمامش در قائم هست.
پس اين قاعده را انشاءالله فراموش نكنيد همه جا هر طوري مؤثر هست آثار جميع آن چه را مؤثر دارد تمامش در ضمن جميع آن آثار پيدا است همه جا همين طور است تخلف نخواهد كرد. پس آب سرد است به اين مقداري كه سرد است توي قطره هم همان قدر سرد است توي دريا همان مقدار سرد است اگر تر است هر قدر در قطره تر است در دريا همان قدر تر است پس دريا بيشتر رطوبت ندارد از قطره و اينها چيزي نباشد گولتان كند.
پس بنفشه هر طبيعتي كه دارد صد منش با يك نخودش همان طبيعت را دارد نه اين است كه صد منش در درجه صدم سرد و تر باشد يك نخودش به همين قدر كمتر داشته باشد همان قدري كه يك نخود دارد صد من دارد و اين امر امري است عام در باطن در ظاهر هيچ جا تخلف نميكند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.
حالا ملتفت باشيد به اين معني اگر چيزي را ديدي و نداني كه آثار كجا است به لفظ نبايد استدلال كرد كه اثر كجا است آثار را وقتي ميبيند انسان استدلال ميكند كه آثار كدام مؤثر است به اين قاعده نظر كنيد و چهقدر آسان است هر كسي اين جور مشعر را دارد در آب در خاك در جماد در نبات در حيوان حتي در اعراض اين قاعده جاري است حالا وقتي به اين قاعده حكمتي ميخواهيد به دست بياريد يا نتيجهاي براي جائي ديگر بگيريد پس ببينيد وجود و هستي امري است عام دقت كنيد در ايني كه عرض ميكنم ببينيد جوهر هست و وجود هست عرض هم هست بدن هست روح هست نفس هست عقل هست ببينيد اينها همه هستند و همه وجود دارند حالا اگر از اقتضاي وجود و هستي و خوب دقت كنيد كه نلغزيد آسان هم ميشود كاري كرد كه نلغزيد و آنهائي كه لغزيدهاند راه دستشان نبوده و الا محل لغزش نبوده. پس در وجودي كه به استدلالهاي بسيار ثابتش ميكنند كه احد است بسيط است حرفهاي بزرگ بزرگ براش ميزنند و دارد هم حالا اگر از اقتضاي هستي و وجود علم باشد و قدرت باشد و حكمت باشد و صفات الهي را فكر كنيد.
پس اگر از اقتضاءات هستي اين است به رنگي باشد بايد هر جا برود وجود، بايد آن رنگ هم آن جا باشد چنان كه رنگ مركب سياه است هر چه بنويسند سياهي همراهش هست پس اگر از اقتضاي اين وجود رنگ سياهي بود همهاش سياه بود همه سياه بودند به جهتي كه همه هستند اگر از اقتضاي هستي قرمزي بود همه بايد قرمز باشند اگر از اقتضاي هستي گرمي بود همه بايد گرم باشند اگر سردي بود همه بايد سرد باشند پس از اقتضاي اين وجود اگر قدرت است بايد در عالم هستي نباشد عجزي بايد عاجزي يافت نشود پس از اقتضاي وجود قدرت نيست پس قدرت صورتي نيست كه روش را گرفته باشد.
خلافش هم همين طور از اقتضاءات آن وجودي كه غير ندارد عجز هم نيست اگر عجز روش را گرفته بود بايد هيچ وجودي هيچ كار از او نيايد پس از اقتضاي هستي عجز نيست همين جوري كه از اقتضاءات او عجز نيست قدرت هم نيست علم هم نيست جهل نيست حكمت هم نيست سفاهت هم نيست با چشمتان ببينيد انشاءالله اگر از اقتضاءات هستي حكمت بود بايد هيچ سفيهي پيدا نشود در مملكت و اگر از اقتضاءات هستي سفاهت بود بايد حكيمي پيدا نشود در دنيا و حال آن كه حكما هستند پس اين هست ماسوي ندارد ماسوي كه ندارد نه قدرتي سواي او است كه روش پوشيده شود نه عجزي سواي او است كه روش پوشيده شود پس ندارد لباس قدرت را ندارد لباس عجز را ندارد لباس علم را لباس جهل را لباس حكمت را لباس سفاهت را حتي قديم و حادثي كه اغلب مردم ميشنوند كه قديم آن است كه نبوده وقتي كه نباشد و حادث يعني نبود و بعد پيدا بشود و بعد هلاك شود ملتفت باشيد حتي به او قديم نميتوان گفت حتي به آن حادث نميتوان گفت چرا؟
رشته را انشاءالله از دست ندهيد باز اگر از اقتضاء هستي قدم بود بايد حادثي نباشد هيچ چيز تازه پيدا نشود و هيچ چيز فاني نشود و ميبينيد چيزها تازه پيدا ميشوند و چيزها فاني ميشوند اگر از اقتضاءات هستي حدوث بود بايد هيچ قديم نباشد پس يك وجودي هست كه او صدق ميكند بر اصول و بر فروع صدق ميكند بر غيوب بر شهاديات بر صفات كماليه بر صفات نقص، هم نقص از او است هم كمال از او است ببينيد اين فنا هست و فاني هست و فاني شده و النفي شيء را هم به اين جور معني بگيريد معني خوبي است، پس نفي هم هست، نميبيني حكم براي نفي قرار ميدهند زيد قائم نيست حكمي دارد، قائم هست حكمي دارد، صحيح نيست حكمي دارد صحيح است حكمي ديگر دارد پس اينها همه هستند پس هستي متصور به هيچ صورتي نيست پس راستي راستي مركب نيست و راستي راستي هستي را نه قديمش ميتوان گفت نه حادثش ميتوان گفت.
همين جور فكر كنيد تا بيابيدش او اصل الاصول هم نيست مبدءالكل هم نيست چرا كه هستي صدق ميكند بر اصل و بر فرع بر مبدء و بر منتهي، هستي يك جور چيزي است كه صدق ميكند به فاعل و به فعل فاعل يك طور، چرا كه فاعل هست فعل او هم هست و هستي فعل از هستي فاعل كمتر نيست با وجودي كه اگر فاعل او را احداث نكند نيست و هست هم نيست با وجودي كه جاري شده است از دست فاعل و بدئش عودش جميع مايحتاجش را فاعل درست كرده با وجود اين اين حركت هست و در هستي هيچ كم ندارد به شرطي يادت نرود حرفها چيزي از هستي كم داشته باشد اين داخل حرفهاي غير معقول حكما است كاري به دست مزخرفات مردم ندارم.
شما ملتفت باشيد هستي زياده بردار نيست كمي بردار نيست اگر چيزي داشتيم غير هستي كه او ضد هستي بود مثل نيستي مثلا آن وقت او قدري داخل اين ميشد اين را هستيش را كم ميكرد مثل ذغالي را داخل سفيدابي ميكني قدري سفيديش را كم ميكرد كليه اين را داشته باشيد دو شيء تا نباشد ممكن نيست رنگ يكي كم بشود در جميع مقامات تشكيكيه كائنا ما كان از اين جا است كه اضداد مخلوط و ممزوج با يكديگر شدهاند و درجات تشكيكيه پيدا شده حالا ميبيني هستي صدق ميكند حركت هست جوهر هست عرض هست حتي نسبت ميان جوهر و عرض هست اين هست جائيش قوي نيست جائيش ضعيف نيست درجات تشكيكيه حاصل نميشود مگر به اختلاف ضد و هستي ضد ندارد چون نيست مخلوط و ممزوج با هستي نميشود از اين جهت هستي هيچ جاش هم قوي نيست هر چه قوي است وقتي قوي است كه خودش به صرافت خودش باشد و همين كه بناي ضعف را ميگذارد ضعف از مخالطه ضد است، سفيد بسيار قوي است وقتي كه خالص باشد از ضدش، برف خيلي سفيد است اگر چيزي داخلش نشده باشد وقتي كدر ميشود يا سياهي يا زردي روي آن ميآيد قدري سفيديش كم ميشود قرمزي همين طور.
پس شيء كه به صرافت خود هست قوي است و همين كه ضدي داخل آن شد قدري رنگ آن راتغيير ميدهد ديگر در مرئيات رنگها و اشكال را مثال ميآريم باز اين مسئله را از گوش ميخواهي بيابي بخواهي بشنوي صداي صرف را كه در نهايت قوت هست صدائي هست كه در مقابل صدائي نيامده باشد و صدا توي هم معلوم نميشود باز مثلش در مذوقات شيرين به صرافت مثل شيره و انگبين اگر يك خورده ترش شد معلوم ميشود يك خورده سركه دارد يك خورده آب غوره دارد تا چيزي از غير داخلش نكنند از صرافت نميافتد.
باز حرارتي كه از لمس بايد فهميد حرارت به صرافت خودش بينهايت است وقتي دست بگذاري كه آب جوش را با آب سرد داخل كرده باشند آن وقت حالت بين بين پيدا ميشود درجات تشكيك پيدا ميشود لكن آب جوش در نهايت گرمي بي اين كه آب سردي يا هواي سردي داخلش شود خودش ملول ميشود اين حرفي است بيمعني و نامربوط ديگر نامربوطهاي حكما را ملتفت باشيد، عدم و ملكهاي كه گفتهاند حرف بي معني است و خودشان نفهميدهاند چه گفتهاند پس گفتهاند حرارت شيء موجود است لكن برودت ديگر چيزي نيست موجود، برودت عدم حرارت است.
شما بدانيد نامربوط است اين حرف، بله نور موجود است ظلمت موجود نيست ظلمت همان عدم نور است شما بدانيد انشاءالله ظلمت موجود است چنان كه نور موجود است لكن آنها گفتهاند كه ما جعل الله الظلمة ظلمة و ديگر ظلمت جعل نميخواهد اين حرف حكما حالا برو پيش خدا ببين ميگويد جعل الظلمات و النور با چشم ميبيني نور و ظلمت را داخل هم ميكني ميبيني سايه پيدا ميشود و چيزي است ساختهاندش.
پس تمام اين اشياء و اين مركبات اضدادي هستند داخل هم شدهاند چيزها را از صرافت انداختهاند و چيزي كه ضد ندارد يك حالت دارد ملتفت باشيد دقت كنيد انشاءالله و فراموش نكنيد و خيلي نتيجهها ميدهد، پس هستي صرف است نيست كه چيزي نيست كه ضد او واقع شود پس در هيچ جاي اين هستي نيستي داخل نشده به جهتي كه نيست نيست كه داخلش بشود حالا ديگر بگوييد اين وجودها توي هم ريختهاند و وجود خدا شديد است و وجود خلق ضعيف و وجود هر چه تنزل ميكند در درجات خلقيه ضعف پيدا ميكند وجوداتي كه نزديك به او هستند شديدند و هر چه دور ميشوند ضعيفند بدانيد اينها به آن قاعده بسيط و مركب هيچ درست نميآيد.
پس عرض ميكنم هستي يك جائيش سرخ نيست يك جائيش سبز باشد يك جائيش سبك باشد يك جائيش سنگين باشد يك جائيش بالا باشد يك جائيش پايين يك جائيش روح باشد يك جائيش بدن باشد پس آن هستي از اقتضاءات او نه قدرت است نه عجز است نه حكمت است نه سفاهت است نه علم است نه جهل است براي اين كه علم هست جهل هم هست حكمت هست سفاهت هست براي اين كه عجز هست قدرت هم هست انشاءالله فكر كنيد اين هستي هيچ جاش قويتر نيست از جاي ديگر پس فاعل در هستي بيشتر هست نيست از فعل خودش و فعل كمتر هست نيست از فاعل خودش به جهت آن كه هست كه هست نيستي هم كه چيزي نيست كه داخل هست شود بعضي چيزها را هستيش را كمتر كند پس فعل با فاعل در هستي كانه همدوشند، اصل و فرع غيب و شهاده.
ديگر فكر كنيد حالا كه چنين است ملتفت باشيد و عرض ميكنم هيچ غافل مشويد از اين مطلب اگر از اقتضاي آن وجودي كه خيلي خيالش ميكرديد باد دارد و چشم وحدت بين در كثرت خيلي باد داشت و فهميديد كه به هيچ وجه به هيچ تركيبي مركب نيست يعني يك چيزي غير ندارد كه به او بچسبد تا مركب شود از آن غير و اين را خيلي پا بيفشاريد و دقت كنيد حتي ميخواهم بگويم كه مركب به عدم تركيب نيست چه جاي اين كه مركب باشد به تركيب باز به جهتي كه غير از هست آن نيست و آن نيست كه هيچ نيست امتناع صرف است حالا كه هيچ نيست اين با هيچ مركب نميشود اين تركيبش عدم تركيب هم نيست چرا كه النفي شيء بعينه مثل اين كه وقتي نقشي را نقاشي بكشد نقشي است وقتي هم در هم بريزد باز نقشي است پس عدم تركيب هم تركيبي است و او عدم تركيب هم ندارد پس او نه مصور است به صورت اطلاق نه مصور است به صورت تقييد، هر بسيطي را نسبت به هر مركبي بخواهي بسنجي بسيط مقامش بالا است مركب زير پاي او افتاده، زيد نسبت به قيام و قعودش بسيط است و اين قيام و قعود را احداث ميكند و در اين ظاهر ميشود اينها مركبند صورتي خودشان دارند ما به الاشتراك دارند ما به الامتياز دارند پس قائم با قاعد ما به الاشتراكشان اين كه قائم زيد است هيچ قائم زيديتش بيشتر نيست از قاعد و هيچ قاعد زيديتش كمتر نيست از قائم و مابه الامتياز دارند چرا كه هيئت قائم هيئت ديگري است و هيئت قاعد هيئت ديگري است پس حصهاي از ظهور زيد با صورت خاصي اسمش شده قائم و حصهي ديگري از ظهور زيد با صورت خاصي ديگر اسمش شده قاعد پس صورت اطلاق همراه زيد است و صورت تقييد همراه زيد است صورت بساطت همراه زيد است و اين صورت جمع ميشود با اين كثرات و اين كثرات همه اخبار اويند همه ظهورات اويند اوصاف اويند و هكذا لكن نسبت اين زيد را به هست بسنجي و نسبت آن قائم را به هست بسنجي زيد هستتر نيست از قائم قائم هستيش كمتر باشد چرا كه نيستي نداريم كه داخل كنيم به اين قائم كه قائم يك خورده هستيش كم شود چرا كه نداريم نيستي خدا خلق نكرده نيستي را.
حالا كه فعل و فاعل نسبت به هست كانه مساوي هستند و اين است تعبيري كه ميآرند براي مبدئي كه الرحمن علي العرش استوي يعني علي الملك استولي ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر هيچ چيز به او نزديكتر نيست از چيزي ديگر آسمان به آن رحماني كه علي العرش استوي نزديكتر نيست از زمين چرا كه او نرفته بالاي عرش بنشيند و از زمين منفصل شود نيامده در زمين كه از آسمانها منفصل شود لكن مستولي است برتمام آسمان و مستولي است بر تمام زمينها اين است كه الرحمن علي العرش استوي معنيش را كه كردهاند همين جور كردهاند حالا كه نسبت فعل با فاعل پيش هستي مساوي است پس آن هستي را اگر مؤثر بگوئي مثل اين است كه او را اثر گفته باشي.
دقت كنيد ببينيد چه عرض ميكنم هذيان عرض ميكنم يا مغز دارد و والله تمام حرفهاي غير اين جور تمامش سراب است پس مؤثر نميتون گفت به چيزي كه غير ندارد مؤثر چه باشد مؤثر آن جائي است كه زيدي باشد و فعلي احداث كند شمسي باشد و نوري داشته باشد آن كسي كه غير ندارد چه را احداث كند واقعش اين است كه به او اگر بگوئي مؤثر مثل اين است كه به او گفته باشي اثر و هستي كه اثر نيست مخلوق نيست مركب نيست به همين دليل بسيط هم نيست اما من ميگويم بسيط نيست شما ملتفت باشيد چه ميگويم من ميگويم ل تو مگو ل تو بگو ل، پس بسيط هم مركب است هم غير مركب است پس اين جور غيريت هم از براي وجود نيست كه او اصل باشد اينها همه فرع او باشند اينها همه به هستي او هست باشند او به خودش هست پس او را نه عالي ميتوان گفت نه داني عالي معنيش اين است كه بالاي سر باشد چرا كه او زير پا هم هست خاك هست سقف هم هست نه سقف هستيش بيشتر است از زمين نه فرش كمتر است آني كه هست است نه بالا است نه پايين هم بالا است هم پايين داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لاكخروج شيء عن شيء پس از اقتضاءات او اين نيست كه بسيط باشد اقتضاش اين نيست كه مركب باشد اقتضاي او نه فاعل بودن است نه فعل بودن اقتضاش نه اصل بودن است نه فرع بودن پس آن وجود را اگر خيال كني قدرت دارد و قدرتش بينهايت است نه برو قدير پيدا كن آن كسي كه قدرت دارد بايد پيداش كرد خودت ميبيني عاجزي بدان قديري هست خودت را ميبيني جاهلي بدان يك عالمي هست خودت را ميبيني ناخوشي بدان كه طبيبي هست پس ديگر آن هستي را ما داريم فخري براي كسي نشد آن هستي را جميع كلاب هم دارند هستي را قاذورات هم دارند مگر هستي جائي بند ميشود جائي محبوس ميشود مگر هستي كسي از پيشش ميرود غيري ندارد كسي نيست غير او كه بيايد پايين، بالا و پايين ندارد سرش كجا است پاش كجا است پس آن هستي چون غير ندارد نه غيري كه كنارش بنشاني كه نيستي باشد بعد خيال كن آثار و آثار آثار يعني آثار يك چيزي از غير عالم هستي مخلوط و ممزوج به آنها شد و آن وقت تركيب پيدا كردند وجودش يعني نيست داخلش نشده.
پس او را مبدأ نميتوان گفت به دليلي كه او را منتهي نميتوان گفت او را غيب نميتوان گفت به همان دليلي كه او را شهاده نميتوان گفت آن را همان طوري كه هست بگو راستش را بگو بگو سفيد سفيد است سياه سياه است تا بخواهي مسامحه كني يك خورده سياهي داخل سفيدي ببيني و بگوئي سفيد يك خورده دروغ است گندم گندم است جو جو است مسامحه توي حكمت هيچ نيست انشاءالله فكر كنيد پس هر چيزي آن جوري كه هست بايد گفت تا راست باشد آن جوري كه هست گفته نشد يك خورده دروغ گفته دروغ دروغ است حكمت نيست.
پس آن هست كه غير ندارد نسبتش به صاحبان دوام و بي دوامها مساوي است و نسبتش نميشود گفت و صاحبان دوام غير او نيستند بي دوامها غير او نيستند عاجزين غير او نيستند قادرين غير او نيستند خوبان غير او نيستند خوبان هستند بدان غير او نيستند بدان هستند حالا بگوئي او خلق كرد حرف بي معني است بگوئي هست تجلي كرد معني ندارد تجلي كرد يعني چه يعني جنبيد بعد از آني كه ساكن بود نه او نميجنبيد جنبش هم هست خلاف جنبش سكون هم هست فعل هست ترك هم هست او اصلش فعل هم ندارد مشيت ميخواهم بگويم ندارد چرا؟ باز به همان دليل كه عرض كردم مشيت هست هيچ هستيش كمتر از آن كسي كه صاحب مشيت است نيست او هست مشيتش هم هست ملتفت باشيد اينها را كم جاها ميتوان گفت نه اين است كه من هر چه اين جا عرض ميكنم همه جا ميتوان گفت همين حرفهائي كه من مكرر اين جا ميگويم و بسا چيزي را هزار بار ميگويم و همه داريد ميشنويد همينها را بخواهيد برويد جاي ديگر بي تمهيد و مقدمه بگوئيد صداي واعمراشان بلند ميشود بله جائي كسي بخواهد درس بخواند بخواهد بفهمد براش بگوئي اگر دل بدهد شايد بفهمد اگر فهميد مفت خودش.
خلاصه ملتفت باشيد پس هستي چون غير ندارد چيزي نيست كه داخلش شود كه يك تكهاش را فاعل كند يك تكهاش را قابل يك تكهاش را صاحب اراده كند يك تكهاش را بي اراده كند شما فاعل ميخواهيد برويد پيداش كنيد فعل فاعل ميخواهيد برويد پيداش كنيد هر كس بر خواست ايستاد ايستادن را احداث كرده كي ايستاده آن كسي كه ايستاده آن كسي كه نه مينشيند نه ميايستد نه نشسته است نه ايستاده اين است كه شيخ مرحوم گفت يك چيزي آن هم در كتابش نوشت درس هم نميگفت همين قدر نوشت مردم واعمراشان بلند شد كه شيخ گفته است ذات علت نيست البته ذات علت نيست.
انشاءالله شما با چشم خودتان ببينيد كه ذات علت نيست فكر كنيد ببينيد هست علت چه چيز است علت غير خودش غيري كه نيست ملتفت باشيد غيريت عرض ميكنم صرافت چيزي بايد او خالص باشد غير صرف آن است كه به مخالطه احدي ديگر پيدا شود و هستي را كه به هستي بچسباني ذغالي را با سفيدابي مخلوط كني رنگ فيلي پيدا ميشود و تو ذغال را كه نگاه ميكني هست چنان كه سفيداب هست پس ذغال هست اما هست سياه سفيداب هست اما هست سفيد، مطلق هست نه سياه است نه سفيد است اشياء مقيده را مخلوط و ممزوج كردهاند چيزي ساختهاند حالا اينها يا بايد خودشان داخل هم شده باشند داخل چيزي شده باشند يا كسي بايد آورده باشد داخلشان كرده باشد به حصر عقل يا مركب خودش اجزاش داخل هم ميشود يا مركب ساز ميخواهد كه اجزاء را داخل هم كند حالا اين موادي كه هستند در عالم و لو هستند و امتناع ندارند آيا اين مواد خودشان به صورت مثلث و مربع و مخمس بشوند خودشان نميتوانند، گياه نميشود خودش برويد لامحاله گرمي ميخواهد سردي ميخواهد بر اينها توارد كند اينها اگر خودشان روئيدهاند پس چرا زمستان نميرويند آيا خودشان حيوانها حيوان شدهاند آيا انسانها خودشان انسان شدهاند اگر خودش ساخته آيا خودش طفل ساخته را ميتواند حفظ كند نميتواند.
پس جميع اين موادي كه در ملك هستند عاجزينند و صانع هم اگر عاجز بود چيزي در ملك يافت نميشد اصلا ملكي نبود پس دليل اين كه او قادر است همين كه عاجزين موجودند پس دليل قدرت او عجز كل اينها. باز اگر از همين راه فكر كنيد دليل علم او جهل كل و هكذا دليل آن چه را كه او دارد اين كه مخلوقات ندارند بدانيد تمام آن چه را او دارد هيچ از آن را هيچ اين مخلوقات ندارند و آن چه مخلوقات دارند او مقدس است منزه است مبرا است از آن پس آن چه در امكان جايز است لايق ذات خدا نيست و آن چه لايق ذات او است در عالم امكان گنجيده نميشود او بايد پيش ذات خودش باشد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس نهم چهارشنبه 27 محرم الحرام سنه 1301
9بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
با وجودي كه وجود يك حقيقتي است كه جميع اشياء نسبتشان به او مساوي است چنان كه عرض كردم و اصرار كردم كه سعي كنيد مراد به دستتان باشد. هستي يك امري نيست زيادتي بردار باشد يا كمي بردار باشد و اين جور مطالب است كه يكخورده كه انسان مسامحه ميكند يك جو مسامحه يك عالم ميلغزد انسان. ملتفت باشيد انشاءالله پس وجود و هستي زياده بردار نيست به آن دليلي كه از غير حكمت بود و عرض كردم كه نيست به غير از هستي چيزي كه غير از هستي باشد داخل اين هستي بشود آن وقت يك جائيش را زياد كند يك جائيش را كم، هستي زياده و نقصاني بر نميدارد.
حالا كه بنا اين شد كه هستي نميشود زياد شود و كم شود بر يك قرار است بر يك حال است حال نيست پس اين وجود اين هست صدق ميكند بر هر وجودي بر هر هستي، پس فعل فاعل هست خودش هم هست حالا فاعل هستتر نيست و فعل يك خورده نيست داخلش شده باشد هر دو همدوشند اين است كه در عالم هستي چون غيري نيست داخل آن بشود كم و زياد بر نميدارد و اين را انشاءالله وقتي گوش بدهيد ميفهميد حالا كه چنين است او ديگر وجودش بسته به وجود ديگري نيست و به وجود ديگري برپا نيست و خودش به خودش برپا است و اجزاء ندارد چرا كه معني اجزا اين بود ملتفت باشيد هر مركبي اجزاء دارد و اجزاي مركب ظاهري زاج است و مازو است و دوده چيزي كه مثل مركب ظاهري هم نباشد باز اجزاء دارد مثل جسم نبوده وقتي كه اجزاش به جائي ريخته شده باشند و او نباشد و بعد بسازندش به خلاف اين مركب ظاهري و همهي جاهائي كه ميبيني مثل مركب ظاهري است. اين مركب زاجش جدا بوده مازوش جدا بوده دودهاش جدا بود گرفتند اينها را داخل هم كردند اين مركب پيدا شد حالا جسم هم مركب است و محتاج است به اجزاي خودش اما اجزاي جسم متفرق نبودند دستبردار از هم نيستند كه يك وقتي طول يك جائي افتاده باشد عرضش يك جائي افتاده باشد عمقش يك جائي افتاده باشد فضاي فارغي نبود اين هوا توش نباشد آب توش نباشد خاك توش نباشد آتش توش نباشد اينها را بيارند در آن جا بريزند همچوچيزي نبوده الان هم نيست جسم باشد و مكان همراهش نباشد نبوده همچو وقتي جسم باشد و وقت همراهش نباشد نبوده همچو وقتي جسم باشد طول يا عرض يا عمق همراهش نباشد اينها را از جاي ديگر بگيرند بيارند داخل هم كنند جسم بسازند نبوده همچوچيزي.
لكن ملتفت باشيد انشاءالله با وجودي كه اين جسم تا بود مكان داشت تا بود زمان داشت تا بود اين سمت را و اين سمت را و اين سمت را داشت تا بود اين وضع را داشت با وجود اين جسم را ميگوئي محتاج است به اجزاي خودش و اگر احيانا اين سمت را گرفتي و نميشود گرفت احيانا فرض كني اين سمت از اين گرفته شود اين مجموعش فاني ميشود نميماند اگر چه سمت كم و زياد ميشود بكوبي پهن ميشود پهنا را به كوبيدن ميشود درازش كرد جسم هميشه محتاج است به اطراف خودش و به صورت خودش و به ماده خودش و به مكان خودش و به زمان خودش و اينها اجزاي جسمند گاهي اجزاش ميگويند گاهي هم به جهت تعبيري اجزاء هم شايد نگويند. پس گاهي ميگويند جسم مركب است از ماده و صورت اطرافش صورت است جوهرش مادهاش است. در صورتش كه ميآئي يكيش اين سمت است يكيش اين سمت اين طول است اين عرض است اين عمق اينها را اطراف جسم ميگوئي مجموع اين در فضائي گذارده شده مجموع اين در وقتي گذارده شده اينها همه از شئون و شعب صورت اين هستند.
باري هر چه هست اين جسم با وجودي كه نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه نباشد و فاني نميشود و نميشود فانيش كرد و داخل محالات است صانع هم مشيتش و فعلش به محال هرگز تعلق نميگيرد و ليس في محال القول حجة و لا في المسئلة عنه جواب و لا لله في معناه تعظيم.
حالا جسم با وجودي كه نبوده وقتي كه نباشد و اجزاش را بگيرند و بسازندش و نخواهد آمد وقتي كه اجزاش را بگيرند و متفرق كنند و فاني كنند و هميشه بوده و هميشه خواهد بود هميشه هم محتاج به اجزاش بوده اجزاش محتاج به او بوده هم خود جسم كه مجموع ماده و صورت هست تمام اين جسم محتاج است به همه اجزاش به يك نسق به طوري كه هر جزئي را فرض كنيد و فرض دروغي كه نباشد او ديگر فاني ميشود. طول تنهاش نباشد جسم فاني ميشود عرضش نباشد جسم فاني ميشود وقت نباشد جسم فاني ميشود.
ملتفت باشيد انشاءالله ديگر اين معني را اگر درست تعقلش نكنيد عجالة لفظهاش را ول نكنيد توش فكر كنيد و نمونه اين حكايت است اعداد مثل اين كه واحد نصف اثنين است و همين مجموع اين واحد سه يك سه تا است و همين يكي باز چهار يك چهار تا است باز همين يكي پنج يك پنج تا است شش يك شش تا است تا به جميع اعداد بسنجي پس حالا اين واحد هم نصف است هم ثلث است هم ربع چه قدر ميشود شمردش حالا نصف اگر نباشد همين يكي تمام ميشود ثلث اگر نباشد اين فاني ميشود ربع نباشد اين فاني ميشود به جهتي كه كلش نصف است كلش ثلث است كلش ربع است و هكذا بشمري پس چنان چه واحدي كه نصف اثنين است و ثلث ثلثه است ربع اربعه است ميخواهي واحد را فاني كن تمام آن كثرات فاني ميشوند ميخواهي يكي از آن كثرات را فاني كني تمام كثرات و تمام واحد فاني ميشود پس واحد اجزاء دارد اجزائش هم همراهش ساخته شده.
اگر ملتفت باشيد يك پاره چيزها در ملك خدا ساخته شده اجزاشان همراهشان است مركب ظاهري اجزاش همراهش است زاجش هست اگر چه دودهاش نباشد جميع آن چه محتاج است پيش هستند منفردا هم هستند اين يك جور مركب است و يك جور ديگر اين جور نيست مثل جسمي است كه عرض كردم طولش نباشد عرضش هم نيست عمقش هم نيست پس اجزاء همراه جسمند تا جسم هست اجزاء همراهش هستند نميشود مفارقت كنند هر يك تنها بنشيند داخل محالات است اين اجزاء هميشه همراه هم هستند جوهر هميشه با اجزاء همراه هستند.
اينها را ميبينيد آسان است ياد گرفتنش و اينها را ياد بگيريد علم معاد در اين است پس زيد چيزي است كه عقل دارد روح دارد نفس دارد بدن دارد نماز دارد روزه دارد هر عملي كه كرده وجدوا ما عملوا حاضرا حتي لمحات چشمهاش همراهش هست هر يكي هم غير ديگري است هر يك را برداري فاني ميشود همه كسورند همه اجزاء هستند.
پس جسم محتاج است به اجزاي خودش و اجزاش هم محتاج است به او هم اجزاء محتاجند هم جسم پس دو محتاجند پيش هم آمدهاند اطراف جسم محتاج است جسمي باشد اين اطراف دور او را گرفته باشند و اين جسم محتاج است به اطراف هر جائي ببري هم اين اطراف همراهش هست اينها را درست به چنگ بياريد آن وقت ميدانيد هر چه همچنين است دور دارد هر چه همچو نيست دور نيست.
ديگر در اين بيانات آن طرف عرش نه خلا است نه ملا ميتوانيد بفهميد و اين را گفتهاند تمام حكما و طبيعيين كه جسم متناهي است و دليلهاي حسي محكم دارند آن طرف عرش مثل آن محدب عرش مثل آن طرف اين دست نيست كه هوا باشد آن طرفش هيچ نيست نه آب است نه هوا آن طرف عرش كه رفتي نه هوائي است نه جسمي است نه هيچ چيز نه عقلي نه روحي پس آن جا نه خلأ است نه ملأ است و تا اين بديهياتي را كه عرض ميكنم ياد نگيري نميتواني بفهمي آن جا را و خود حكما هم ميگويند دليل اقتضاء ميكند كه بايد همچو باشد اما ما خودمان نميفهميم و معلوم ميشود كه اصل مبناي اين حرف از انبياء بوده لكن همهكس تصويرش را نميتواند بكند.
باري پس ملتفت باشيد انشاءالله ماده محتاج است به صورت ماده هر جائي هست البته طرف دارد تا جائي كه هست آن جا نهايت او است پس جسم نرفته تا عقل عقل نيامده تا جسم پس عقل طرف دارد جسم طرف دارد اينها است كه عرض ميكنم اگر كسي توي كار باشد ميبيند كه چه قدر حكما پيش مردم ديگر و لو استاد بودهاند در علوم و لو مسلم بودهاند لكن انسان اگر زيرك و دانا باشد ميبيند هيچ استاد نبودهاند بناشان بر تقليد بوده وقتي ميرسند به عقل ميگويند عقل فمافوقش بسيط است بسيط كه كل اشيا است پس عقل كل اشيا است ملتفت باشيد نتيجه لفظي گرفتهاند عقل مجرد است مادي نيست نه عقل بسيط است بسيط يعني خالص، جسم هم صرف است پس عقل بسيط است يعني صرف است خودش خودش است خودش چيزي ديگر نيست آب هم خودش خودش است چيزي ديگر نيست پس بسيط است خاك هم بسيط است خاك بسيط يعني خودش خودش است چيزي ديگر نيست حالا تو اين را گفتي بسيط است و بسيط كل اشياء است پس خاك نبايد باشد و چنين چيزي معقول نيست هر چيزي خودش خودش است صرف است در آن حال حالا كه صرف است پس بسيط است پس كل اشياء است.
فكر كنيد اين چه دليلي است چه برهاني است اينها بايد محل اعتنا نباشد پيش شما حكما اينها را ميگويند و توي كتابهاشان مينويسند و روي كاغذ ترمه هم مينويسند جدول طلا هم ميكشند مينشينند و ميگويند براي انسان و ديگر بسا دولت دارد و ثروت دارد متشخص است آدم خجالت ميكشد به او بگويد نفهميدي.
شما ملتفت باشيد انشاءالله عقل صرف است اما ببينيد عقل غير از نفس است نفس غير از عقل است و غير از خيال است خيال غير از حيات است ميشود حيات باشد خيال نباشد واقعا مثل حيوانات كه حيات دارند خيال ندارند هم چنين خيال هست و همه شماها در سرتان خيال هست و تا در دنيائيد خيال شما را حركت ميدهد و به خيال حركت ميكنيد و ساكن ميشويد و مع ذلك خبر از عالم معاد نداريد خيلي مردم خبر ندارند بايد اثبات كرد براشان كه قيامتي هست و دليل و برهان آورد كه آن جا عالمي است كه جميع گذشتهها آن جا موجود است جميع آيندهها آن جا موجود است به طوري كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و انسان تا نميرد و از عالم مثال نگذرد و به آن عالم نرسد آن عالم را نميبيند مگر كسي به علم آن جا را بداند و آنهائي هم كه به علم ميدانند آحاد ناسند مگر تك تكي پيدا شوند.
باري پس ملتفت باشيد اين عوالم هر يكي غير ديگري هستند پس همه طرف دارند و لو طرفشان يك جور نيست طرفشان مثل طرف جسم نيست مزاحمت داشته باشد. يك پاره چيزهاي ديگر هستند مزاحمت ندارند رنگي ميآيد مينشيند در تمام اين جسم پسش نميبرد كه خودش بيايد جاش بنشيند گرمي ميآيد مينشيند در تمام اين جسم و هيچ پسش نميبرد خيال ميآيد مينشيند پسش نميبرد عقل ميآيد مينشيند پسش نميبرد اينها مزاحمت ندارند.
خلاصه ملتفت باشيد مسامحه نكنيد آنهائي كه لغزيدهاند سببش همه همين بوده كه همينها را مسامحه كردهاند سركلاف به دستشان نبوده و اينها سركلاف است كه خدا به دست مردم داده و خدا تكليف نكرده مگر بما اتي، تا در عالم دنيا هستيد سر كلافها را به دستتان بگيريد از آنها پي ببريد افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون شما بوديد در دنيا چرا متذكر نميشديد به همين طور حجت ميكند خدا روز قيامت آن جا ديگر نميشود تقلب كرد به گردن آدم ميگذارد ثابت ميكند.
باري پس ملتفت باشيد اين مطلب را ماده محتاج است به صورت صورت محتاج است به ماده سهل است صورت محتاج است به صورتي ديگر طول محتاج است به عرض عرض را فاني كني طولش هم فاني ميشود همچنين بر عكس طول را فاني كني عرضش هم فاني ميشود هم چنين تمام عمقش را بگيري تمام آن دو فاني ميشود پس ماده محتاج است به صورت صورت محتاج است به ماده شيء مركب از ماده و صورت محتاج است به ماده و به صورت.
حالا ملتفت باشيد انشاءالله عرض ميكنم وجود محتاج به صورت نيست چرا كه پيش وجود صورت مثل ماده است ماده مثل صورت است مثل آن نسبتش كه محض عرض است عرض و عرض عرض و عرض عرض عرض همه وجود اسمشان است هستي اسمشان است اين هستي بالا ندارد اين هستي پايين ندارد چرا كه غير ندارد كه داخل شود آن وقت تكهاي از اين را ببرد بالا تكه ديگرش را بيارد پايين وقتي اين جسم غير داشته باشد بالا و پايين پيدا ميكند اين جسم اجزا داشته باشد اگر چه همراهش بوده ماده داشته باشد اگر چه همراهش بوده اين جسم صورت داشته باشد اگر چه همراهش بوده مكان داشته اگر چه همراهش بوده زمان داشته همراهش بوده مكان معنيش اين است كه اين جا غير اين جا باشد اين جا غير اين جا باشد.
حالا جسم هم توي اين مكان است اجزا دارد بالا دارد پايين دارد اجزاي ظاهريش اين قبضات اجزاي باطنيش آن طول است آن عرض است آن عمق است لامحاله اين كومه را كه روي هم ميريزي بعضي وسط واقع ميشوند بعضي پايين بعضي بالا يك جائي روي هم ريختهاند آن وسطش و مغزش زمين است بالاترش آب است آن بالاترش هوا است بالاترش آتش است بالاترش آسمان است هر آسماني بالاي آسماني ديگر مثل پوست پياز روي هم روي هم اين طبقات هست تا آن طرفي كه بالاي آن طرف ديگر جسم نيست تا برسد به جائي كه خالي هيچ نيست پري هيچ نيست آن طرف عرش لاخلأ و لاملأ آن جا ديگر هيچ خلقي خدا خلق نكرده نيست چيزي آن جا جائي نيست اينها را تحقيق كنيد و معني مركب را بيابيد.
بعضي از مركبات اين جورند يا مركبند از اشياء مستقله قبل التركيب اينها مركبات دنيائي هستند و تمام دنيا دار فنا است اينها را ياد بگيريد اگر چه از مطلب پرت ميشويم لكن نتيجه حرفها است عرض ميكنم ميفرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء مثل حيات دنيا مثل آبي است كه از ابر پايين آمد روي زمين گم شد رفت توي خاكها مخلوط شد خورده خورده گرم شد خورده خورده سرد شد خورده خورده غليظ شد خورده خورده سر از زمين بيرون آورد گياه شد كم كم سبز شد برگ كرد ساق كرد بزرگ شد مدتي گذشت خشكيد باز مدتي گذشت چوبش هم خشكيد خاك شد مات فات پس مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح گياه خشك شد بادها برداشتش رفت ميپوساندش خاك ميشود.
حالا اين نمونه باشد كه هر چيزي كه اجزاش بر وجودش سابق است و اجزاي سابقه را ميگيرند مركب بخصوصي ميسازند اين مركب كمكم آبش ميرود رو به آبها خاكش ميرود رو به خاكها هواش ميرود رو به هواها آتشش رو به آتشها در هم ميريزد بعينه مثل اجتماعمان الان توي اين اطاق الان اين اسمش مجلس واحد است و نشستهايم در مجلس حالا مجلس وجود دارد وقتي اهل مجلس برخاستند هر كسي ميرود به خانه خودش آن وقت مجلس ما فاني ميشود و عنقريب است كه مجلس فاني ميشود و مجلس مجلس نيست جماعت نيست جماعت فاني شد.
پس مثل الحيوة الدنيا عالم دنيا عالمي است كه مركباتش را از اجزاي سابقه بسازند پس هر جا اجزاء همراه مولود ساخته ميشود و مولود همراه اجزا آن جا دنيا نيست و آن چه از اجزاي سابقه موجوده ساخته شده است اين جا دنيا است و دنيا را خدا به زبان همه انبيا جاري كرده كه دار فنا است حالا تا كسي بگويد فاني ميشود دنيا نبايد توبيخش كنند كه تو معاد جسماني را انكار كردي بلكه عرض ميكنم اگر كسي بگويد دنيا براي بقا ساخته شده او را تكذيب ميكنند تمام انبيا و اوليا آمدهاند مردم را وا كنند از دنيا همه گفتهاند كه دنيا فاني است اين دنيا گرميش نميماند سرديش نميماند بلاش نميماند زحمتش نميماند رحمتش نميماند پس دنيا را باقي گفتند از حماقت آنها است كه گفتند آن قدر احمقند كه ندانستند هم كه احمقند باز جهالي جاهلي كه ميداند جاهل است اين ميرود تحصيل ميكند به خلاف آن احمقي كه عمامهاش را گنده كرده و باد ضرب ضربوا توي كله شان است.
و بدانيد بدترين كسان همينها هستند كه جرحي ميكنند و تعديلي ميكنند فلان باطل است فلان حق است و كار خودش را خراب ميكند پس ملتفت باشيد باز از نتايج آن مطالب است عرض ميكنم اگر چه خود مطلب نيست لكن نتيجه است همين نتيجه باز خودش يك كلي است از كليات حكمت هر چيزي اجزاش پيشتر مستقل هستند بر ميداري آن اجزا را ميسازي چيزي مثل اين كه خشت بود گل بود اينها را بر ميداري اطاق ميسازي حالا اطاق است يك دفعه ميبيني اقتضائي ميآيد كه اين اطاق ميسازي حالا اطاق است يك دفعه ميبيني اقتضائي ميآيد كه اين اطاق خراب شود.
پس ملتفت باشيد انشاءالله آن چيزي كه خرابي ندارد آن است كه در عالم بقا ساختهاندش آن آبش از بالا نميآيد خاكش از پايين نميآيد آب و خاكش همراه ميآيند نطفه انسان از هر جا ميآيد اگر از آسمان ميآيد آب و خاكش همراه ميآيد پس طينت مؤمن را كه ميگيرند ميسازند از هر جا كه ميآيد از بحر صاد ميآيد ميآيد در آسمان از آن جا ميآيد به شجرهي مزن از آن جا ميآيد در زمين خاكش هم از آن جا پايين ميآيد آبش هم از آن جا پايين ميآيد خاكش را وقتي ميگذارند تهنشين نميشود خاكش ممزوج به آبش است آبش ممزوج به خاكش است آتش كمي بالا رود اگر بالا رفت خاكهاش هم همراه آبش بالا ميرود اگر تنكيس@ كردي آن را و پايين آمد آبهاش هم ميآيد پايين دست از هم بر نميدارند.
پس عالم دوام كه عالم عقبي است غير عالم دنيا است و عالم عقبي يعني عالمي كه خرابي ندارد آن جا چون هميشگي دارد هي اصرار ميكنند كه مسامحه مكن قياسش مكن به اين جا اينجا اگر بلائي سرت آمد هميشه نيست نقلي نيست يكخورده صبري ميكنيم ميگذرد راست است اين جا بلا را صبر ميكني ميگذرد سرماش ميگذرد گرماش ميگذرد ناخوشيش ميگذرد ديگر آن آخر آخرش از مرگ بيشتر نيست تمام شد و رفت و پاشيد ازهم لكن دار بقا اجزاش همراه مولودش است مولودش همراه اجزاش است مولودش محتاج به اجزاء است اجزاء محتاج به مولود است پس آن جا زيد با عقلش ساخته شده عقلش با بدنش ساخته شده بدنش با نمازش ساخته شده نمازش با روزهاش ساخته شده و هكذا همه هم با هم موافقت ميكنند ضد هم نيستند مزاحمت ندارند محتاج به اجزاي مستقله قبل از تركيب نيستند.
پس محتاج به اجزاء دو جسمند محتاج به اجزاي مستقله قبل التركيب هر چه خلقتش چنين است فاني ميشود و يك كسي است محتاج به اجزاء است لكن همراه اجزاء است و اجزاء همراهش است مثل واحد كه تمامش همراه نصف است و نصف تمامش با آن واحد است واحد تمامش ثلث سه تا است يك چيزند ملتفت باشيد و اين ثلث با آن نصف با آن واحد يك چيزند سه تا هم هستند باز تمام اينها غير از اربعه هستند تمام اينها غير از خميسند تمام اينها به آنها برپايند هر كدام را برداري باقي خراب ميشوند پس واحد متكثر است به عدد ذرات موجودات پس اين واحدي كه يكي از اشياء است و يكي از اجزاي ملك است كانه تمام ملك در اين مندرج است پس كانه اين واحد تمام ملك خدا است چرا كه نسبت به تمام ماسوي دارد هر نسبتي يك جور حكمي دارد. پس فيه انطوي العالم الاكبر پس
اتزعم انك جرم صغير
و فيك انطوي العالم الاكبر
از همه جا ميتواني خبر شوي به همه جا نسبتي داري قدري شعورت را كه به كار ببري ميفهمي چه ميگويم ببين نسبتي داري به خدا اگر خدا نبود و خلقتت نكرده بود تو نبودي پس در آن راه كه ميروي به خدا ميرسي هم چنين نسبتي داري به آن واسطه اعظم كه خدا هر چه خلق كرده به واسطه آن سبب اعظم خلق كرده از آن راه بروي ميشناسي پيغمبر را ائمه را هم چنين نسبتي داري به انبيا اگر از آن راه بروي انبيا را ميشناسي و هكذا تمام آن چه مأمورٌبه هست لايكلف الله نفسا الا ما اتاها.
پس سررشتههاي مسائل تمام مكلف بهها تمام احكام تمام عقايد تمام اعمال سر ريسمانش را آوردهاند به خودت بستهاند و همين جا را ميگويند چنگ بزن بگير بعينه مثل ريسمانهاي ظاهري اگر ميخواهي تمام ريسمان به دستت بيايد سركلاف را بگير و بپيچ به دست خود تا آخر همه در چنگت ميآيد نميپيچي نميآيد تا نپيچي ميبيني پيش نميآيد بدان سركلاف دستت نيست و همين جور مثلها را هم خدا زده كه فلان مثل نردبان است پيش پات گذارده شده پله به پله بروي به مطلب ميرسي مخصوص تو هم هست هيچ كس ديگر هم نيست در اين نردبان به شرطي به هر پله پا گذاردي پات را محكم كني پله اول كه پات را محكم كردي آن وقت پا بردار پا به پله دويم بگذار آن را هم محكم كن آن وقت به پله سيمي پا بگذار به همين طور تا آخر كار ميروي سر نردبان.
به همين طور تمام ملك خدا زير پاي انسان واقع ميشود اما به شرطي پا برداري نردبان آماده است و مقدر شده كه از اين نردبان هم بالا بروي ديگر من پايم را بر نميدارم به پله دويم بگذارم من ميخواهم پايم را به پله چهارم و پنجم بگذارم، تا به پله دويم نگذاري نميشود پا به پله چهارم و پنجم گذارد، نميشود داخل محالات است.
پس قرار داد اين است كه لايكلف الله نفسا الا ما آتاها پس سر ريسمان را از دست مده و قايم نگاهدار كه اين ريسمان قايم است محكم است خدا اين ريسمان را بافته و تابيده و محكم كرده يك سرش دست خودش است يك سرش پيش تو هر سرش به دست تو نيامده تكليف تو نيست بعينه مثل بازار، چيت خوب در بازار بسيار است هر چه هست توي بازار مال صاحبش است حالا اين سررشتهها صاحب دارند هر كدام را دست تو دادهاند بگير و برو هر كدام را ندادهاند ميخواهي دست بزني به چنگ بياري دزدي ميخواهي بكني نميگذارند دزدي ميكني پرتت ميكنند سر رشته را هم كه داري پس ميگيرند انتقامهاي عجيب غريب ميكشند تو دزدي ميكني دستت محفوظ شود ميخواهي چيزي به دست بياري بخوري مبادا بدنت لاغر شود وقتي صاحبش ميآيد گردن آدم را ميزند كه چرا دزدي كردي.
باري پس ملتفت باشيد هر مركباتي كه در ملكند از اين دو جور خارج نيستند يا مركبند از اشياء مستقله قبل التركيب و تمام دنيا براي فنا آفريده شده اين جورند و يك پاره مركبات مركبند از اجزاء و كسور اجزاء به آنها برپايند آنها به اجزاء برپايند هر يك به هر يك برپايند همه شروط يكديگرند اركان يكديگرند قواي يكديگرند و اگر اين را ياد بگيري خيلي چيزها ياد ميگيري آن وقت ميداني ائمه طاهرين اركان توحيدند يعني چه اگر يكيشان نباشد توحيد توحيد نيست يكيشان را انكار كني ديگر انسان توحيد ندارد اولشان به آخرشان بسته است آخرشان به اولشان بسته است اگر تمام را با هم داري توحيد داري معرفت نبوت داري معرفت رسالت داري اللهم عرفني نفسك فانك ان لم تعرفني نفسك لم اعرف رسولك اللهم عرفني رسولك فانك ان لم تعرفني رسولك لم اعرف حجتك اللهم عرفني حجتك فانك ان لم تعرفني حجتك ضللت عن ديني.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس دهم شنبه 30 محرم الحرام سنه 1301
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
مطلبي است پيش آمده و عنواني است بايد شرح بشود و خيلي مطلب عمدهاي است و آن طورهائي كه شنيدهايد و متبادر به اذهان است و در كتابها نوشتهاند هيچ معلوم نميشود. انشاءالله خوب دقت كنيد با شعور هر چه تمامتر كه معني اين جور فرمايشات را برخوريد.
پس عرض ميكنم كه خوب ملتفت باشيد انشاءالله كه وجود و هستي يك چيزي است كه غير ندارد چرا كه غيري كه به حسب ظاهر گفته ميشود غير از وجود عدم است و عدم كه هيچ چيز نيست و اگر يك كسي همچو خيال كند كه عدم يعني اين جور عدمها كه در كثرات گفته ميشود مثل اين كه زيد عدم عمرو است عمرو عدم زيد است و اينها خودشان سرجاي خود هستند، دقت كنيد ميگويم ما حرفمان سر هستي و نيستي است، غير از هست غير هست نيست، پس اين عدم مثل آن جور عدمها نيست عدمهائي كه در كثرات هست نميخواهم بگويم غير از وجود نيست صرف و امتناع صرف است و او چون هيچ نيست نميتواند بيايد داخل اين وجود شود يك جائيش را لطيف كند يك جائيش را كثيف يك جائيش را به غيب ببرد يك جائيش را به شهاده پس غير از وجود هيچ نيست.
درست دقت كنيد مراد از چنين وجودي كه عرض ميكنم نه وجود فواعل منظور است نه وجود افعالشان خوب دقت كنيد به جهتي كه هستي بدون تقليد و بدون لفظ واقعا حقيقة وجود صدق ميكند نه صدقهاي لفظي صدقهائي كه تحقق داشته باشد واقعا حقيقة وجود صدق ميكند به فعل و فاعل بر يك نسق پس فعل هست فاعل هم هست و هيچ فاعل هستتر نيست از فعل خودش و اينها را تا تحقيقا توي قلبتان نفهميده باشيد بدانيد انسان پرت ميشود از مسئله. پس هستي يك امري است نسبتش به اصل و فرع مساوي است نسبتش به فعل و فاعل مساوي است پس فاعل هستتر نيست و شدتي ندارد در هستي كه فعل در هستيش يك ضعفي داشته باشد پس فعل را در چنين مقامي نميشود گفت پستتر است از فاعل، فعل هست فاعل هم هست يك جور هستند چرا كه اگر دو جور هست باشند خوب دقت كنيد بايست يك چيزي از غير عالم هستي به فعل بچسبد فعل يك خورده ضعف در هستيش پيدا شود يا چيزي باشد غير از هستي به فاعل بچسبد و او را شديد كند در هستي.
خوب دقت كنيد همه جاش را حلاجي كنيد از روي فهم و شعور هر چه را غير از وجود بگوئيد به وجود چسبيده و لو به طور دروغ بگوئيد نيستي چسبيده ميگويم اين نيستي اگر به فاعل چسبيده باشد چه طور هستي فاعل را شديدتر ميكند و حال آن كه هر چه غير هستي است چون نيستي صرف و امتناع صرف است معقول نيست به جائي بچسبد اين است كه در هست بودن و وجود داشتن و تحقق خارجي هيچ فرقي ميان فعل و ميان فاعل نيست پس اين است كه نسبت فعل نسبت هر فعل فاعلي و نسبت فاعل آن فعل را به هستي بسنجي يك جور سنجيده ميشود و فاعل نزديكتر نيست به هستي كه فعلش يك درجه زير پاش افتاده باشد با وجودي كه هر فعلي نسبت به فاعل خودش زير پاي فاعلش افتاده است يعني بدئش عودش غايتش هر چه احتياج دارد فاعل بايد بكند و هيچ چيز نزديكتر از خودتان به خودتان نيست، خودتان در فعل خودتان فكر كنيد حركت را احداث ميكني به نفس خود حركت يا سكون را احداث ميكني به نفس سكون و اين حركت را اگر احداث نكني هيچ جا نيست بدئش عودش مادهاش صورتش هر چه ضرور دارد تو بايد احداث كني مع ذلك اين فعل هست تو هم هستي تو اگر اين را احداث نميكردي هيچ جا نبود مع ذلك فاعل هستتر نيست از فعل خودش و اين حرف را توي كله اين مردم مشكل است كردن و سبب اين كه با اين مردم نميشود تكلم كرد به جهتي كه طالب فهم نيستند عمامه بر سر آمده عبا دوش آمده حالا خيال ميكند فهم هم همراه اينها آمده حالا اگر بگوئي دل بده گوش بده بفهمي عارش ميشود بيايد بفهمد همچو كسي محال است حاليش بشود اين است كه اين جور سخنها را در هر مجلسي انسان عاقل بروز نميدهد پيش خودش هست كسي خواست كه بفهمد و ممنون آدم هم هست آدم ميگويد براي او، من كه جرأت ميكنم و ميگويم ميدانم شما نميخواهيد ردش كنيد شما هم مشقتان اين باشد هر حرفي را هر حقي را در هر مجلسي كه ميبينيد اگر كسي ميل دارد و طالب هست و محتاج هست و ممنون هست آن را براش بگوييد اگر ديديد جائي چنين نيست هيچ دم نزنيد كافر است كافر باشد به جهنم، منافق است منافق باشد به جهنم به جهنم ميرود برود به جهنم اين است قاعده پير و پيغمبر و خدا و رسول كه هيچ تخلف نميكند.
كسي غرض ندارد و مرض ندارد چيزي محتاج است و ميخواهد و ممنون است ميدهندش كسي غرض دارد و مرض دارد نميدهند او هم ميافتد از كله به زمين به جهنم هلاك هم ميشود به جهنم،
پس خودتان دقت كنيد باز عرض ميكنم نه اين است كه بخواهيد ادب را منظور بداريد، در علم ادب را نبايد منظور داشت يعني هر اشكالي به ذهن برسد بايد پرسيد تا حل شود و اين ادب نيست كه نپرسند باز منظورم اين نيست كه بي ادبي بايد كرد يعني كسي كه شك دارد جهل دارد ميپرسد و جوابش را ميشنود نه اين كه پرخاش كند منظور اين است كه نپرسيدن را ادب ندانيد پرسيدنش و طالب بودنش ادب است.
پس ملتفت باشيد انشاءالله عرض ميكنم نور چراغ هست چراغ هم هست و اگر چراغ را روشن نميكردند اين نوري كه به اين چراغ بسته است در هيچ جاي ملك خدا جاش نيست تمام عالم چراغ باشد نورهاي خودشان به خودشان بسته نور اين چراغ به اين چراغ بسته، در عالم مشيتي در عالم لاهوتي ماهوتي هيچ جا نيست مگر اين جا بدئش از اين چراغ است عودش به اين چراغ است غايتش اين چراغ است آن چه را كائنا ما كان ضرور دارد اين چراغ مغني او است و او غني است و اين نور محتاج است به اين چراغ نه به چيزي ديگر غني كه همين چراغ است و بس مع ذلك اين نور هست و آن چراغ هست و چراغش تحقق خارجي دارد و نورش تحقق خارجي با وجودي كه سر تا پاش محتاج به آن است و سر تا پاي او غني است از اين، مع ذلك در عالم وجود هر دو موجودند و هر دو پهلوي هم نشستهاند.
باز در اين جاها فكر كنيد انشاءالله و خوب ملتفت باشيد كه خوب حلاجي بشود باز در چنين مواضع ميتوان گفت نور ضعيفتر است از منير و هستيش كمتر است چرا به جهتي كه ظلمتي هست از سمتي ديگر رو به چراغ آمده و اين سايهها كه از اطراف چراغ رو به شعله ميآيند مخلوط ميشوند ممزوج ميشوند با نور شعله نور ضعف پيدا ميكند پس هستي نوراني اين را كم ميكنند واقعا و باز ببينيد با وجودي كه هستيش كم شده از نيست چيزي نيامده مخلوط به اين بشود سايه از ديوار آمده مخلوط شده نورانيتش ضعيف شده سايه داخل نفس شعله نتوانسته بشود پس او قويتر است حالا با وجود اينها باز اين نور من حيث انه كه ثابت است و متحقق است و در خارج هست حتي با اختلاطش به ظلمت هم هستند از نيست صرف هيچ داخل ندارند پس باز نور از حيث تحقق و حصولش در خارج كمتر از شعله متحقق نيست و همان طوري كه همان شعله خارجي يك نوري است متصل به دودي كه در مغز او است و اين دو با هم شعله شدهاند و متحقق است در خارج همين جور اين نوري كه پرتو چراغ است با آن دودي كه سايه ديوار است مخلوط و ممزوج شدهاند و اين سايه با آن نور ممزوجا متحقق شدهاند همين جور شعله هم نورش و ناريتش با آن دود با هم متحقق شدهاند باز آن سايه هست و آن نور از چراغ هست مثل دود چراغ كه آتشش هست بوده دودش هم هست بوده اينها با هم تركيب شدهاند چيزي بخصوص پيدا شده.
پس آن مطلب از نظرتان نرود انشاءالله در خود هستي و در تحقق هستي هستي متحقق است و متأصل است و هيچ نيستي معقول نيست داشته باشد محال است به جهتي كه خودش هست و متحقق ديگر هيچ داخل اين نميشود به جهتي كه هيچ نيست ضد ندارد مثل ندارد بله هستي بخصوصي در عالم كثرات تحقق ندارد چيز ديگري هم هست و اين هست غير از آن هست است آن هست غير از آن هست است آن نيست صرف صرف را بايد قطع نظر از آن كرد بلكه او آن نبايد گفت اشاره نبايد به او كرد تعبيرات است انسان ميآرد امري است محال و تحقق ندارد هاء را هم نميشود گفت اشاره هم نميشود كرد به جهتي كه هيچ نيست.
پس درست دقت كنيد انشاءالله پس تمام فعل و فاعل همدوشند در وجود و در هستي حالا اين هستي كه غير ندارد انشاءالله درست دقت كنيد و غيرش همان نيستي است كه تعبير آورديم و او هيچ داخل اين نميشود پس هستي غير ندارد محال است دانسته باشيد حالا كه غير ندارد وجود وجود است هست هست است به شرطي دقت كنيد نهايت دقت را بكنيد و اگر دقت كرديد ميدانيد اين وجود فعل هم ندارد حتي يك پاره لفظها كه گفته ميشود تجلي اين تجلي ندارد اين به مشيت خودش يك پاره كارها نميكند مشيت ندارد به شرطي درست تحقيقش كنيد و درست حلاجيش كنيد ببينيد وجود غير ندارد فعل ندارد مفعول ندارد هيچ ندارد خودش خودش است ديگر حالا يك كسي هست فعل دارد راست است زيد هست عمرو هست بكر هست اينها افعال دارند چوب بر ميدارند كرسي ميسازند راست است هر وقت حرف سر كرسي شد ما هم ميگوئيم جائي كه اره نيست چوب نيست كرسي نيست نجار نيست آن جا فعلش كجا آمد آن جا اين حرف را چرا بگوئيم لاعن شعور گفتند مردم و افتادند آن جائي كه افتادند.
پس هست غيري كه ضدش باشد ندارد، غيري كه مثلش باشد ندارد، غيري كه مباين با خودش باشد ندارد اصلش غير ندارد حالا زيد هست عمرو هست آتش هست آب هست ديگر يا ضدند يا مثل، ملتفت باشيد انشاءالله پس اصل خود هستي غير اين جوري ندارد كه مباين با او باشد ديگر بينونتش يا بينونت ضديت است يا بينونت مثليت پس آن نيست كه هيچ نيست و هيچ مباين با اين هم نيست و امتناع صرف است پس اين جور غير را ميبينيد كه ندارد بعد اين وجود هيچ فعل ندارد مشيت ندارد قدرت ندارد عجز ندارد پس آن جور غير نداشت سهل است اين جور غير را بهتر است فكر كنيد كه خيلي از حقايقي كه انبيا و اوليا آوردهاند به دست ميآيد پس اين جور غيري كه او جوهر باشد و هر چه غير او است اثر او باشند او خالق باشد اينها مخلوق ندارد اين جور غير هم ندارد هر فعلي را نسبت به هر فاعلي بسنجي يك وقتي هست آن فعل و لو در رتبه خيالش كني و فاعل آن را احداث ميكند در وقتي ديگر در مكاني ديگر در درجه ديگر و چون چنين است پس فاعل محدود است در سمتي ايستاده و احداث ميكند يعني اقتضاءاتي پيدا ميشود يعني كسي واش ميدارد.
باز دقت كنيد و نهايت دقت را ميخواهد و به اندك مسامحهاي از دستتان ميرود و اينها با چرت هيچ سازگاري ندارد و ايني كه عرض ميكنم حرفي است كه والله هيچ مردم پيرامونش نگشتهاند اشكالش را هم نكردهاند چه جاي آن كه جوابش را بگويند. حالا دقت كنيد فاعل هر چه هست غير فعل خودش است و فاعل هيچ در بود خودش محتاج به فعل خودش نيست واقعا حقيقةً مثل اين كه زيد هست و حركت فعل او است و نيست و بعد احداث ميكند مثل سكونش ديگر اگر به ذهنت رسيد كه فاعل بي فعل محال است و علي سبيل البدليه لامحاله يكي از اين افعال بايد باشند، سنگ لامحاله يا متحرك است يا ساكن و هيچ ذاتي نيست فعل نداشته باشد شما مسامحات را كنار بيندازيد شما هر متحركي را فكر كنيد ذاتيت او اگر در تحقق و تكون خودش محتاج است به حركت لمحهاي از اين مفارقت نميتواند بكند يا اگر سكون جزء حقيقت او است و او در تحقق خودش محتاج به سكون است بايد ابدا از آن مفارقت نكند ميبيني سنگ گاهي متحرك است گاهي ساكن پس در تحقق هيچ محتاج به حركت نيست چنان كه هيچ محتاج به سكون نيست پس فاعل هيچ محتاج به فعل خود نيست و فعل سر تا پاش محتاج به فاعل است و حالت هر فاعلي نسبت به فعلش اين است و لو اين فعل علي سبيل البدليه مال فاعل باشد مع ذلك مگو فاعل محتاج به فعل خودش است محتاج معنيش اين است كه در تحصل خودش در تحقق خودش معنيش اين است كه تا او نباشد اينها نباشند.
معجون مركب از پنج جزء تا پنج جزئش نباشد آن معجون نيست، عشره را يك دانهاش را برداري ديگر عشره نيست تحقق عشره تمام شده يك كسري از آن كم كن يك جزء از صد هزار جزء از عشره كم كن آن قدر كم است، يك جزء از صدهزار جزء زياد كن آن قدر زياد است، عشره وقتي عشره است كه هيچ جزئي زياد نداشته باشد هيچ جزئي كم نداشته باشد اين آنوقت متحقق است و متحصل در خارج.
حالا آيا فاعل هيچ محتاج است به حركت خودش و لو اگر حركت نكند بايد ساكن باشد سكون را از دست ميدهد حركت ميآيد جاش مينشيند كه نقيض سكون است پس هيچ فاعلي محتاج به فعل خود نيست و فعل سر تا پاش محتاج است به فاعل، تحققش به او است سكونش به او است صدورش از او است و هيچ محتاج نيست به فعل خودش و لو علي سبيل البدليه تا هست يكيش زير پاش افتاده بالطبع يا به اختيار بعضي افعال هست به اختيارات انساني بسته نيست مثل آتش كه هر جا هست ميسوزاند به اختيار نيست بعضي اختيارشان مثل اختيار حيواني است بعضي اختيارشان اختيار انساني است ميخواهد حركت ميدهد دستش را نميخواهد نميدهد.
آن مطلب را از نظر نيندازيد فاعل با فعلش غير يكديگرند فعل همهاش بسته به غير است و فاعل بسته به فعل خودش نيست و فاعل لامحاله غير دارد چنان كه فعل غير دارد فعل غيري دارد كه بالاي سرش است فاعل است فاعل هم غير دارد زيرپاش كه فعل است حالا سر همان مطلبي كه داشتيم برويم مطلب اين بود كه وجود ضد ندارد، سهل است مثل ندارد سهل است مباين ندارد سهل است هيچ غير ندارد حتي چيزي عارض او بشود يا او عارض جائي بشود، هست عارض نيست بشود يا نيست عارض آن هست بشود محال است، از اينها گذشته اين وجود غير ندارد و هر جا نظر بيندازي و ببيني اسمي ميبري كه هستي به هستي چسبيده هست مقيدي است به هستي چسبيده رنگ به نيل چسبيده را ميآريم به كرباس ميچسبانيم هستي را به هستي ميچسبانيم هر چه از هر جا به هر جا بچسبد كه آن نيست هيچ پا داخل هست نگذارده نميشود بگذارد و داخل محالات است و حرف بي معني است اگر كرباس رنگ شد لامحاله نيلي هست خواه آن نيل را تو ديده باشي خواه نديده باشي.
شما عقلتان به چشمتان نباشد چشمتان را تابع عقل كنيد تا چشمتان هم عقلاني باشد نه عقلت را تابع چشم كني كه عقلت جسماني بشود و باز عرض ميكنم بدانيد تمام اهل باطل عقلشان را جسمي كردهاند و عقلي كه مجسم شد و ضايع شد نميتواند كاري كند پس همين كه ديدي چيزي گرم شد حكم كن يك گرمي بوده اين گرم شده بله ما هر چه تجسس كرديم گرمي نديديم مگر در آهن لازم نيست تو ببيني تو همين كه ميبيني گرم است بدان گرمي هست آمده اين را گرم كرده اين از خود اين هم نيست اگر سرد هم شد بدان سردي هست آمده اين را سرد كرد و اين يكي از كليات حكمت است داشته باشيدش هر چه يك وقتي يك جوري نيست وقتي جوري ديگر ميشود آن حالت معلوم است يك جائي در ملك خدا بوده از آن جا آمده به اين چسبيده همهجا هم همين طور است چه از عالم جسم آمده باشد مثل اين كه نيلي از جائي آمده باشد روي كرباسي نشسته باشد نيلي بوده رنگ از آن جا آمده آهني گرم شد گرميي بوده آمده.
كائنا ما كان هر چه در هر جا حادث شد يك جائي بوده آمده از عالم نيستي نميشود بيايد. و چه بسيار احمقها كه نميتوانم مبالغه كنم در حمقشان خيال ميكنند خلقت صانع را، كه چيزي نبود و گفت كن و شد و اين نامربوط است حالا اين كه اين جور حرف ميزند از بس احمق است عاقل با اين حرف نميزند ولش ميكند عاقل ميگويد خدا است رنگ را بر ميدارد از روي نيل روي كرباس ميكشد نيل ميخواهد بسازد آفتابي را موجود ميكند به زميني مستولي ميكند گرمش ميكند سردش ميكند بالا و پايينش ميآرد رنگ را ميروياند از زمين، و آن رنگ را ميآرند ميجوشانند كمكم به اين طورهائي كه قاعده شده نيل درست ميشود گرميي كه هيچ نيست خدا يكدفعه از عالم امتناع نميآرد آيا خدا امتناع را امكان كرد؟ خدا آيا هرگز چنين چيزي كرده آيا هيچ وقت ميكند خودش گفته همچو كاري ميكنم؟
هيچ نكرده و نميكند ديگر حالا همينطور چشم را هم بگذاري كه خدا ميتواند امتناع را امكان كند ليس في محال القول حجة و لا في المسئله عنه جواب، جواب همچو كسان جواب احمقها است احمق را نبايد جواب داد مگر احمقي باشد كه اين قدر احمق نباشد كه به او بشود بگوئي گوش بده و گوش بدهد.
باري پس امكان هميشه امكان است و امتناع را خدا هرگز امكان نميكند آيا خدا قادر نيست نميشود گفت خدا نميكند هرگز نميكند، مگر خدا تابع هواي مردم احمق است تابع هواي مردم نيست و احمقانه كار نميكند و ليس في محال القول حجة و لا في المسئله عنه جواب و لا لله في معناه تعظيم، تعظيم خدا آن طوري هست كه خودش هست پس خدا سفيد را در حيني كه سفيد است همان حين از حيث سفيدي كه ضد سياهي است ميتواند سياه كند حرفي است احمقانه و محال است ليس في محال القول حجة و لا في المسئله عنه جواب، آتش در آن حيني كه ميسوزاند از آن جهتي كه ميسوزاند به همان جهت سرد كند محال است، هر متحركي در حيني كه حركت ميكند در همان حيني كه حركت ميكند اين حركت نكرده باشد از حيث حركت ساكن باشد داخل محالات است و همچو كاري را خدا نميكند.
ملتفت باشيد انشاءالله پس صانع از عالم امتناع كه عالم هم ندارد هيچ نميآرد در ملكش، و نميآيد و محال است بيايد و مشيت به محال تعلق نميگيرد حالا كه چنين است هر چه هر جا هر وقت هر حادثهاي كه واقع شده بدايند اين را از جائي ميآرندش به جائي ميچسبانند حتي حركت در افلاك را از غيب ميآرند به شهود افلاك هوا را حركت ميدهد اين حركت را از غيب ميآرند يا اين كه از جاي ديگر جسم جسمي ميآرند به جسمي ميچسبانند يا موج ميزند اين موج آن موج را حركت ميدهد آن موج آن موج را تا آخرش باد آن موج اول را حركت داده و هكذا.
پس ملتفت باشيد انشاءالله اگر حيي نيست و جائي حياتي نيست پس اين زندگان چه طور زندهاند و احيا ميكند خدا، احياي خدا معنيش اين است كه حيات را از غيب ميآرد و در بدني ميگذارد و نفخت فيه من روحي ميكند، آن وقت بر ميخيزد بدن و زنده ميشود، بدن پيش از اين حيات نداشت خيال هم نداشت نفس نداشت البته نداشت عقل البته نداشت و هكذا پس وقتي حيات دميدند در آن هنوز خيال نداشت يك وقتي ديدي كه متخيل شد بدانيد خيال از جائي كه بوده آمده به اين تعلق گرفته يا خير مدتها خيال داشت لكن صاحب نفس كليه نبود يك وقتي شد معلوم است از جائي آوردند آن نفس را و اين را به آن رنگش كردند صبغة الله و من احسن من الله صبغة همين طور تا مدتها شعور درستي نداشت عقل نداشت عقل را از جائي آوردند به او چسباندند به قول مطلق عرض ميكنم كائنا ما كان هر حادثهاي در ملك رو ميدهد چه در غيب چه در شهود چه در مجرد چه در مادي هر جا عارضهاي رخ داد و خدا چيزي از جائي آورده به جائي چسبانده هيچ معنيش اينها نيست كه از نيستي بگيرند، از عالم امتناع هرگز هيچ نميشود پا به عرصه وجود بگذارد و خداي حكيم البته فعلش را به محال تعلق نميدهد و خداي حكيم حكمائي آفريده كه بفهمند كه خدا اين جور كارها نميكند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد هستي غير ندارد و هستي نسبتش به عاجز و قوي مساوي است عجز هست قوت هم هست عاجز هست قادر هم هست عالم هست جاهل هم هست علم هست جهل هم هست و هكذا كفر هست ايمان هست فسق هست عدالت هست جوهر هست عرض هست پس در هستي، جوهر و عرض ايمان و كفر، فاعل و فعل، همه آنها همدوشند.
پس او را فاعل نميتوان گفت چنان كه او را فعل نميتوان گفت آني كه نسبتش به فاعل و فعل فاعل مساوي است آن را فاعل بگويم يا فعل فاعل؟ فاعلش بگوئي مثل اين است كه فعل فاعل گفته باشي چرا كه يك جور تحقق دارند و چنان كه اگر بگوئي وجود فعلي است و فاعلي غير وجود آن را احداث كرده قبيح است و چه قدر قبيح است، همان جور هستي را بگوئي فعل فاعلي است ميگويم آن فاعل چيست؟ آن فاعل اگرنيست صرف است كه خودش امتناع است اگر هست كه حرفمان سر هست است و نسبت هست به فاعل و فعل فاعل مساوي است همين جور كه فعل بگوئي لايقش نيست به جهتي كه نيست چيزي كه اين را احداث كند پس چنان كه قبيح است فعلش بگوئي همين جور قبيح است فاعلش هم بگوئي نه كه تعارفش كني فكر كن بفهمي. پس تحقق و تحصل او يك جور تحققي است كه جوهر و عرض و فعل و فاعل پيش او مساوي است هر تابعي كه به هر جور معني كني هر متبوعي به هر معنيي كه معني كني پيش او مساوي ايستادهاند حالا كه چنين است اين را چرا بگوييم خالق؟ نميشود گفت. اين نه عاجز است نه قادر نه عالم است نه جاهل پس چه چيز است اسم خودش را بگو خودش چه چيز است خودش وجود است وجود فاعل است؟ نه. وجود مفعول است ؟نه. وجود خالق است؟ نه. وجود مخلوق است نه. پس هست هست و ماسوي ندارد ماسواي پهلوئي ندارد سهل است ماسواي زيرپائي هم ندارد و هيچ مشيتي هيچ فعلي هيچ قدرتي هيچ ضعفي هيچ نقصي هيچ كمالي براي او نيست نقص پيش او مثل كمال است نقص نقص است و تحقق دارد و هست و كمال تحقق دارد و هست اينها هر دو پيش او مساوي ايستادهاند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعـــين.
درس يانزدهم يكشنبه غره صفر 1301
11بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
در اشياء انشاءالله به طور شعور كه فكر ميكنيد اشياء تمامشان محتاجند به اجزاي خود و آن اجزاء بعضي نزديك است به اشياء بعضي اجزاء دور است مثل اين كه مثلاً معجوني را اگر بسازيد شما، اجزائي دارد كه نزديك است به اين معجون مثل فلفل و دارچيني و زنجبيل و اينها را مخلوط ميكنند ممزوج ميكنند معجون ميشود همين معجون محتاج است به اجزائي كه دورند از معجون يعني محتاج است به آبي به خاكي محتاج است كه آنها باشند تا آن اجزاء را از آنها درست كنند آن آب و خاك محتاجند به رطوبت و حرارتي و يبوست و برودتي.
پس اشياء كه در ملك واقع شدهاند هر يكي هر جزئي درجاتي دارند در ملك و واقعند در آن درجه، پس بعضي خيلي محتاجند پس معجوني كه شما بخواهيد بسازيد اين معاجين ظاهري محتاجند به دارچيني و زنجبيل و فلفل، آنها ديگر محتاجند به عناصري، آنها ديگر محتاجند به آسماني كه آنها محتاجند به روحي كه حركتشان بدهد ارواح محتاجند به خيالي به نفسي، ديگر او محتاج است به عقلي. پس جميع معاجين محتاجند به اشياء عديده اشياء عديده نباشند معجون نميشود ساخته شود يك قدم بالاتر نميتواند برود بدئش اين جا است عودش اين جا است. پس محتاجند به اشياء عديده جميع معاجين اشياء عديده نباشند معجون نميشود ساخت و اين اشياء غني هستند از اين معجون و اين محتاج است به همه آنها.
ملتفت باشيد انشاءالله پس آب و خاك هستند خواه معجوني باشد خواه نباشد آسمانها هستند خواه عناصر باشند يا نباشند روح هست خيال هست نفس هست عقل هست خواه آسمان باشد خواه نباشد لكن هر كدام نباشند معجون نميشود ساخت پس اشياء هر چه رو به مبدأ بالا ميروند هي احتياجشان كم ميشود هر چه دور از مبدأ ميشوند احتياجاتشان زياد ميشود. و اين كه اشياء رو به مبدأ ميروند يا دور ميشوند آن حاقش كم گفته شده ملتفت باشيد حاقش را اهل حق هم كه ميخواهند بگويند از بس از اين مردم ميترسند از ترسهاشان نميگويند مسئله حق را چرا بدهند به دست اهل باطل حتي ائمه طاهرين يك وقتي مسئله حيض را خواستند بفرمايند فرمودند اين جاها سني چيزي نيست عرض كردند خير آن وقت فرمودند آن مسئله حيض را، منظور اين است كه ايشان هم ميترسيدند.
ملتفت باشيد انشاءالله خلاصه حالا دقت كنيد انشاءالله و فكر كنيد مبدأ غير از منتهي است و منتهي غير از مبدأ و آن جوري كه عرض ميكردم ديروز انشاءالله فراموش نكنيد مبدأ هست و منتهي هست و انتهاش هم هست هر چه بروي در هستي بالاتر چيزي باقي نداري مبدأ را مبدأ ميگويند و منتهي را در درجاتش تمام منتهي ميگويند و بدانيد هر جا انبياء و اولياء و حكمائي كه از روي شعور تكلم ميكردهاند اين جور مردم هر جا گفتهاند چيزي نزديك جائي است چيزي دور از جائي است معني دارد سخنشان لاعن شعور نيست از روي شعور حرف ميزنند پس دقت كنيد ببينيد وجودي كه نسبتش به اصول و فروع مساوي است و فرع است و اصل هست آن هستيي كه نسبتش به عقل و جسم مساوي است عقل هيچ پيشتر از جسم نيست ولو پيشتر باشد پيشترش هم رتبي است نه زماني، پس عقل و جسم هر دو هستند هر دو ممكنند هر دو مخلوقند پس عقل نزديكتر است به مشيت بايد فكر كرد. يك جا ميسنجندش عقل نزديكتر است به مشيهالله، درست دقت كنيد جسم نسبتش به هستي با عقل مساوي است فرض كني عقلي نبود اين كومه سرجاي خود بود، هست به هستي خودش هست جسم هست عقل هست و در هستي اين هست به آن هست محتاج نيست به خلاف اين كه اگر در توي اين كومه بايد حركت كند جابه جا شود لامحاله كسي بايد بردارد و تصرف در آن كند.
ديگر نمونهاش را در نفوس فكر كنيد ببينيد عقل ميخواهد حركت بدهد چيزي را به اندازه خاصي قلمي را حركت بدهد حرفي بنويسد آن كسي كه نويسنده است واقعا و مينويسد حرف معنيدار را و صورت حرفي را ميدهد عقل است اين است كه كساني كه عقلشان نميرسد و سليقه ندارند نميتوانند بنويسند حالا اين عقل اگر نبود آن جا اتفاق اگر خودش وقتي بيرون ميآمد ميپرسيدي ميگفت نميدانم. نقشهاي ظاهري را كه نقاش ميكشد شخص ملا بگردد در اين خطوط خطي ميبيند شبيه به الف هست نقشي شبيه به باء هست خود نقاشش خبر ندارد چه نقش كرده لكن كسي از روي معني و عقل مينويسد و نقش ميكند و آن عقل است آن عقل نباشد اثر خط اين جا پيدا نميشود خيلي نقشها و صورتهاي بي معني پيدا ميشود صورت آن كوكب و آن كوكب و آن كوكب را جوري پهلوي هم فرض ميكني صورت شير ميشود وقتي آن كوكبها را انداختي به يك وضعي ميبيني اسمش اسد ميشود بعضي را بيندازي به وضعي ديگر صورت حمَل است صورت بره است اين نقشهاي اين جا اتفاق افتاده حالا ديگر اگر صانع نقشها را به عمد كند و بريزد كار به كار مردم ندارد
پس عقل اگر نباشد خط نميتواند بنويسد ولو نقش بتواند بكشد حالا عقل اگر نبود خط معقولانه نوشته نميشد بعد اگر نفس زيرپاي عقل نبود اين خط نوشته نميشد باز خيال اگر زيرپاي او نبود اين خط نوشته نميشد ديگر حياتي اگر زيرپاي خيال نبود اين خط نوشته نميشد بعد اگر روح حيات نبود اين خط نوشته نميشد بعد اگر روح بخاري نبود نوشته نميشد بعد از آن اگر مغز سرجاي خود نبود اين خط نوشته نميشد بعد اگر مغز حرام متصل به اعصاب نبود نوشته نميشد بعد اگر اعصاب به آنها متصل نبودند اعصاب به اين عضلات و ماهيچهها متصل نبودند نوشته نميشد، هم چنين لحوم نبودند نوشته نميشد استخوانها و هكذا يكي از اينها اگر نبودند نوشته نميشد.
تمام اينها كه مترتبا واقع ميشوند الفي اين جا از روي معني نوشته ميشود هر يك از اينها عيب كنند اين خط اين جا نوشته نميشود. اين مراتب عالي هر جاش عيب كند عيب به اين جا پيدا ميشود و نوشته نميشود.
و اين نظر است كه باز عرض ميكنم و تصريح ميكنم براي اين كه كم اعتنا ميكنيد و اين نظر است كه مادامي كه كم اعتنا كردي به حاق مطلب برنخواهي خورد و صانع را نخواهي شناخت و علمت طغي@ خواهد شد آن آخرش وحدت وجودي يا وحدت موجودي خواهي شد.
پس فكر كنيد انشاءالله صانع وقتي ميخواهد احداث كند خطي را از دست خود تو روي همين كاغذ و هر نقشي را كه بكشد كه صاحبش هم ندارند@ وقتي صانع ميخواهد اين كار را در عالم جسم بكند تمام مراتب را تحريك ميكند تا ميآيد پيش دست اين نقاش و اين نقاش آن نقش را ميكشد بسا خودش نداند براي كه ميكشد براي چه ميكشد، چه بسيار نقاشها و خطاطها خيال ميكنند براي خود جوري ميكشند يك دفعه ميبيني به شكل كسي ديگر شد و نقشي ديگر در آمد.
ملتفت باشيد چه بسيار زارعين زراعت ميكنند به خيال اين كه به كار خودشان بخورد و خود را به زحمت مياندازند و چه بسيار زارعي كه از گندم خودش نميخورد چه بسيار نجاري كه كرسي ميسازد نميداند كه روش مينشيند چه بسيار بناها خانه ميسازند نميدانند براي كه ميسازند كسي ديگر بايد بيايد خوشش را بگذراند و هكذا ديگر فكر كنيد چه قدر از نباتات هست در هند و زارعين آنجا زحمتش را ميكشند همدانيها بايد بخورند و به كار اينها بايد بخورد چه بسيار از نباتات را همدانيها زراعت ميكنند بايد در شام و مكه به كار بخورد.
پس آن صانعي كه صنعت ميكند او از روي تعمد ميكند آن چه ميكند و اينها كه اين جا حركت ميكنند بعضي تعمد ميكند بعضي خيال خود ميكنند و به خودشان هم واصل نميشود خيالشان اين است كه فرمايش ميكنند آن چه صانع گفته بكنيد برويد بكنيد، كار مدار چه شد تو چه كار داري چه شد تو اگر مرد لئيمي باشي و بخواهي آن چه بكني عايد خودت بشود بسا اگر انتقام بخواهند بكشند به خودت وات گذارند آن وقت به كار خودت هم هر چه جان ميكني باز ميبيني كفايت خودت را نميكند شخص لئيمي باشد حيفش ميآيد كه زراعتش به كار غير بيايد يا كاروانسرا بسازد به كار غير بيايد.
پس اگر بناي انتقام باشد و به خودشان واگذارندشان بسشان است هي زحمت ميكشد باز ميبيند اين عمل كفايت اين خرج را نميكند و اگر انتقام شديد باشد بسا كارش را هم از دستش ميگيرند و صرفه تمام مردم اين است كه در دنيا در آخرت در همه جا امورشان را واگذارند به صانع.
ملتفت باشيد انشاءالله مقصود من هيچ نيست كه تقليد مرا بكنيد حكمت تقليد بردار نيست حكمت را بايد ياد گرفت و فهميد پس ملتفت باشيد انشاءالله عرض ميكنم صرفه تمام مخلوقات اين است كه تمام امورشان را تفويض كنند به خداي داناي بينا چراكه شخص علم به خيرات خودش را ندارد و حتي آن چيزهائي را كه يقين دارد خيرش در اينها است وقتي تحقيق كند و پاپي شود خواهد يافت كه آنهائي را هم كه ميدانيم خيرم در آنها است باز عاقبتش را نميدانم لكن اي صانع تو ميداني اين خير تا آخر به من ميرسد، باشد و نه هر چيزي كه خيريتش معلوم است عاقبتش هم معلوم است و نه هر چيزي خيرش و شرش معلوم است مثل تلخي ترياك كه خوردن آن را عاقبتش چيست تو نميداني او ميداند و صرفه اين خلق تمامشان از انبياء گرفته تا ضعفاء اين است كه عرض كنند به خداي صانع كه آن چه را اي صانع تو ميداني تا آخر خير من است اين را به من برسان و آن چه را كه شر من است و تو ميداني آن را و من نميدانم تو آن را از من دور كن چه بسيار خيراتي كه بسا به زعم من به ذائقه من تلخ باشد كراهت دارم خير من در آن است عسي ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسي ان تحبوا شيئا و هو شر لكم.
فكر كنيد در علومتان چه بسيار علوم هست تو ضعف ميكني براي او و او ميبيند شر است براي تو، تو نبايد آن علوم را تحصيل كني چه بسيار علوم كه ميل چنداني نداري و خير تو در آن است تو هم بايد همان جور علوم را تحصيل كني و بهتر اين است كه به او واگذاري اگر مطيع باشي علم اكسير را اغلب مردم ضعف ميكنند براش، علم حروف را خيلي از مردم ميل دارند علم جفر را ميخواهند و خدا ميداند اگر اين علم را به او بدهد سم قاتل است براش، كسي باشد كه فساد نكند خاطر جمع باشند از او به او ميدهند و الا اين مردم را علم اكسير بدهند علم غيبي كسي داشته باشد فسادها راه مياندازد حالا كه ندادهاند بسا پيش خود خيال ميكند اگر داشتم كسي را نميزديم نميكشتيم انعام ميكرديم لكن باز مآل كار را كسي نميداند مگر صانع،
صانع است كه تمام امكانات و مقدرات آتيه را او ميداند چرا كه صانع است كه مامضي و مايأتي و حال همه را ميداند و در توي اين ملك اجزاي ملكي هيچكس نيست كه تمام مامضي را تمام مايأتي را تمام حال را جميع كثرات را بخواهد خفظ كند در قوهاش نيست.
باز ايني كه عرض ميكنم غافل نباشيد تمام مامضي و ما يأتي و تمام حال را تعبيراتي را كه براي او تصور كردهاي مطلق و مقيد تعبير آوردهاند و شما مغرور نشويد حكماء بيانات دارند كه لابد است شخص جاهل از آن بيانات تعليم بگيرد و حكماء لابدند همان جور تعبير بياورند و اين را كه ياد گرفت اين را از دستش ميگيرند چيزي ديگر به دستش ميدهند و جاهل است آن كسي كه از دست نميدهد ميگويد پارسال خودت ميگفتي اين طور و اين طور و اين طور، راست است پارسال اين طور ميگفت لكن او كه استادتر است از تو بهتر ميداند آن چه پارسال بود مقدمه بود براي اين امسالي و قاعده پير و پيغمبر و خدا و رسول و حكماي بر حق اين است كه وقتي ميخواهند از عالم غيب تعبير بياورند شكلش را شكل جسماني ميكنند كه اهل عالم جسم بفهمند شيخ مرحوم دايرهاي ميكشند دايره عقل دايره جهل كه چيزي به چشم بيايد لكن حالا ميفهميد كه عقل دايره ندارد جهل دايره ندارد طول و عرض و عمق مال اين دنيا است، بسا دواير ميكشند يك سال دو سال كه گذشت و درس خواندي اگر فهميدي سال ديگر بسا خودت بيندازي بداني اين تمثيلي بود تقريب ذهن بود آن استاد ميخواست در اول ذهن تو را رياضت بدهد پس اين كار را ميكند نه اين كه بايد گرفت اين دايره را بخصوص، جهل هم بخصوص دايرهاي دارد وقتي ميخواهند حالي كنند كه قوس نزول چه طور است قوس صعود چه طور است تسبيحي دست ميگيرد و تسبيح را ميبرد بالا وقتي اول ميخواهند بچه را درس بدهند البته همين طور درس ميدهند وقتي بزرگ شد چه كار به تسبيح دارند ميگويند عقل اصلش همچو راه نميرود عقل در كله خودت هست ببين هيچ راه ميرود و عقل آن جائي كه هست به محضي كه اراده ميكند كه اين عصا اين جا بيايد ميبيني دست آمد و عصا را برداشت و اين جا گذارد جور آمدنش را به اين جا ملتفت باشيد اگر راه بيفتد عقل از عالم خودش از جبروت به ملكوت ميآيد از آن جا به ملك، چه طور ميآيد به لمحهاي ميآيد به لمحهاي بر ميگردد.
باري پس ملتفت باشيد انشاءالله پس علوم درجات دارد البته شخصي كه براي طفل ميخواهد لذت جماع را بيان كند و طفل صغير اصلا مشعر جماع ندارد چه انگشتش را در سوراخي بكند چه ذكرش را هيچ تفاوتي نميفهمد لكن وقتي ميخواهي حالي او بكني چه قدر لذت دارد ميگوئي مثل حلوا شيرين است آن بچه هم تصويري ميكند حظ هم ميكند ميگويد بزرگ كه شدم ميروم زن ميگيرم، و حظ ميكند مثل حلوا شيرين است. اگر بزرگ شد و زنش دادند و جماع كرد آن وقت ميفهمد چه قدر شيرين بود هيچ شباهتي هم به حلوا نداشت چاره هم نيست به جز اين كه بگوئي تلخ نيست شيرين است خوشمزه است. هكذا همين جورها است خدا ميداند بي اغراق آن چه از امورات غيب و آن چه از عالم قيامت گفته ميشود و هر قدر انسان اغراق كند بعينه مثل اغراقاتي است كه به طفلي كه حلوا چشيده و ديده چه قدر شيرين است چه قدر چرب است ميگويند جماع مثل حلوا شيرين است لكن در حقيقت جماع چه دخلي دارد به چربي و چه دخلي دارد به شيريني هيچ دخلي ندارد و چاره هم نيست ميخواهي تحريص و ترغيبش كني مهيا بشود براي اين كه زن بگيرد.
ميخواهم عرض كنم اوضاع آخرت را بخواهيد بدانيد تمام آن چه آن جا است جوري آن جا هست كه اين جا تصورش را نميتوانيد بكنيد جماع آنجا هفتاد سال طول ميكشد و عرض ميكنم اينها است كه حاقش را به دست مردمي كه في الجمله حكيم شدهاند ميخندند استهزا ميكنند اگر مسلمان نباشند ميخندند بلكه رد ميكنند وقتي ميشنوند آن جا به كسي چند هزار حوريه ميدهند هر حوريه بسا اين كه وركش به قدر اين آسمانها است ورك به اين بزرگي توي آن جا آدم گم ميشود اين چه مصرفي دارد چه تعريفي شد همين طور هم گفتهاند باز وقتي ميروي ميبيني بزرگتر بود
و ميخواهم عرض كنم خدا ميداند همين طور خودت كه اين جا نشستهاي اگر خودت را ببيني از اين آسمانها بزرگتري جوري است كه اگر بخواهي براي مردم بگوئي ميترسد آدم، ميفرمايند اقل مؤمني كه در عالم آخرت به او ميدهند آن كسي كه از آن ضعيفتر نيست پيري باشد بچهاي باشد عامي باشد وقتي از گناههاش گذشتند و شفاعتش را كردند به او هفت همسر اين دنيا ميدهند و هفت همسر اين دنيا را به همچو جور بدني بدهند كه اين جا نشسته حظي نخواهد برد گيرم كه گفتند كه اين عرش مال تو و شش همسر اين عرش پشت اين عرش همه مال تو اين چه مصرف دارد براي تو، يا گفتند كرسي هم مال تو آسمانها هم مال تو زمينها هم مال تو من چه كنم بچه كار من ميآيد. پس هفت همسر اين دنيا ميدهند يعني در تصرف انسان ميدهند و بدن انساني يك طوري است كه از آثار بدن انساني كه ديگر كمتر از آن كسي عمل ندارد هفت همسر اين دنيا عمل دارد و شخص مؤثر در آثار خودش اقرب است از آنها به آنها و در حال واحد در همه جا نشسته وحظ ميكند.
پس همين آدمهاي كوچك كوچك به قدر هفت همسر دنيا بزرگند ديگر حالا آن كه ورك حوريه خيلي بزرگ باشد باشد باز او بزرگتر است از آن حوريه و هر چه اين جا اغراق كنيم كه آن جا چه طور است باز آن جا طوري ديگر است حظهاش را هم اين جا نميتوان فهميد.
باز بخواهي بداني چه قدر شيرين است بعينه مثل اين است كه به طفل بگوئي جماع شيرينتر از حلوا است لكن همه حلواها را راضي هستي بدهي يك جماعي بكني و تمام اين مردم را ميبيني در تلاش او هستند و اين مردم را خدا قهرا لابد و ناچار اين طبيعت را داده ميبيني تاجر به تجارتش تلاش براي اين ميكند سلطان به سلطنتش زحمت براي اين ميكشد كاسب رعيت نوكر تمام جان ميكنند كه اين را درست كنند براي خود و اغلب طباع اين را اختيار ميكند با وجودي ميداند زحمتهاي زياد دارد و احتياج تو زياد ميشود يك زن بگير به تمام دنيا محتاجي يك زن مگير محتاج به هيچ جاي دنيا نيستي، انسان يك زن ندارد هر جا زير آسمان است ميخوابد هر جا شب شد همان جا منزلش است يك عبا او را كفايت ميكند از بالاپوش، يك دانه گردوئي يك تكه ناني هر جا باشد گير ميآرد ميخورد لكن يك زن ميگيري ميبيني يك دنيا احتياج پيدا ميشود و انسان همه اينها را دوش خود ميكند كه اين را داشته باشد.
ملتفتش باشيد باز اين تدبيرات را در طبايع قرار داده عمدا و تبارك آن صانعي كه لابد كرده مردم را كه اختيار كنند از بس حظ هم دارد تمام مرارتها و غصهها و زحمتها را دوش خود ميكند كه آن آخر كار چه كنند آن آخرش همين كه بولداني به بولداني برسد آن قدر قباحت دارد كه اگر حرفش را بخواهي بزني انسان خجالت ميكشد و وقتي حرفش اقبح حرفها باشد اصل كارش را ديگر ببينيد چه قدر قبيح است. همه انبياء و همه اوليا هم ميكردهاند اين كار را
و اينها همه آيات است و نمونه است براي اين كه حظ آن جا حظي نيست كه به تعبير دنيائي درست بيايد جماعش هفتاد سال باز نه هفتاد سالي كه تو خيال ميكني هفتاد سالش بسا بيست هزار سال باشد ميوههاش چه جور مزهاي دارد نميشود تعريف كرد آن چه از آخرت تعريف ميكني انسان وقتي رسيد به آن مطلبي كه در آن جا است ميبيند كه دخلي نداشت به آن چيزي كه گفتند و بينهايت بيشتر از اينها تعريف داشت و دنيا را هر چه تعريف كني و اغراق كني مثلا بگويند يك زني فلان جا هست چه قدر خوشگل است چه طور است چه طور است وقتي آدم ميرسد به او ميبيند خيالش به از خودش بود، خانهاي وقتي ساخت ميبيند خيالش به از خودش بود هر ملبوسي هر مطعومي وقتي ميرسد ميبيند آن قدر حظ نداشت كه خيال ميكرد لكن آخرت بر عكس دنيا است هر قدر تعريف كني چنين و چنان است وقتي ميروي آن جا ميبيني هيچ دخلي نداشت به آن تعريفها كه آن جا ميكردند همين جور است.
عذابهاي دنيا همين جور است به عكس عذابهاي آخرت اينجا به كسي بگويند انسان را داغ كنند و بزنند و فحش بدهند انسان خيالش بكند بسا غش كند از خيال آن اما وقتي بروند توي زندان پاش را در كند گذاردند آن وقت ميبيند نقلي نيست ميشود صبر كرد، اگر گفتند گرسنگي بايد خورد خيلي وحشت ميكند انسان لكن بناي گرسنگي كه شد ميبيند صدماتش آن جوري كه وحشت دارد نيست، انسان توي آتش كه هست وحشتش نيست به قدر بيرون آتش لكن آخرت را هر چه اغراق كني صدمهاش چه قدر است وقتي انسان ميرود آن جا ميبيند آنجورها كه خيال ميكرد هزار مرتبه صدمهاش بيشتر بود.
پس اصل حرف سر اين است كه مبدئي داريم و منتهائي داريم، مطلق مطلق است و مقيد مقيد چه دخلي به مبدأ و منتهي دارد كه گفته مبدأ يعني مطلق، منتهي يعني مقيد، شما يك آيهاي بياريد يك حديثي بياريد كه دلالت داشته باشد پس جسم همين طور جسم هست آهن آهن هست لكن بي حداد سيخ و ميخ و بيل و ميل نميتوان ساخت چوب چوب هست لكن بي نجار كرسي و در و پنجره نميشود ساخت اينها صانع ميخواهند ولو در و پنجره محتاجند به چوب اما اين طور محتاجند نجاري بيايد و اين تكهها را بچسباند به يكديگر والا چوب خودش به صورت در و پنجره نميشود آهن خودش به صورت مايصنع منه نميشود انسان كلي به صورت افراد نميتواند خودش بشود افرادش كه به عرصه فعليت آمدهاند كسي ديگر بايد بيارد
و بدانيد هر فعليتي هر قدر ضعيف باشد از هر قوهاي هر قدر قوي باشد فعليت عالمش عالمي است كه عالم تسخير است فعليت ميآيد مينشيند روي مواد مواد را مسخر ميكند و جميع مواليدي كه هستند از مبادي خودشان متشخصترند و زيد از انسان كلي كه در همه عمر او كلي است و اين فرد او متشخصتر است و زورش بيشتر است ملتفت باشيد و اگر نبود صانعي كه خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار آن مارج هميشه مارج بود آن گل هم هميشه گل بود و انساني هم نبود نه فرد انسان نه نوع انسان تمام مواد از جسم گرفته تا هر جا خيالتان برود اين است حكمش.
هر چيزي كه ممكن است به يك صورتي خيالش كني ميخواهي در عقل باشد خيالش كن خيال كن چيزي را يقين كردي اين يقين را كسي آورده ميخواهي در نفس خيال كني در نفس علوم را خيال كن كسي آورده، در جسم است گرمي و سردي را خيال كن هر جوهري را خيال كني كه ميتواند به صورتي بيرون آيد يا صورتي را بيندازد خودش نميتواند به آن صورت در آيد يا بيندازد صانعي بايد باشد كه آن صورت را بيارد و ببرد كسي بايد باشد عبا را به دوش انسان بدهد، كسي بايد باشد عبا رابردارد از دوش انسان حداد بايد باشد آتش داشته باشد كوره داشته باشد چكش داشته باشد اين خود آتش نميفهمد يعني چه چكش نميفهمد يعني چه همين جور تمام چيزها حتي ميخواهم عرض كنم اگر نزول نكرده بود آن عقلي كه همه شعورها مال او است اگر نيامده بود توي بدن، آن عقل سرجاي خودش مثل جسم بود ادراك كليات نميتوانست بكند حالا كه نزولش دادهاند آمده ميبيني همه كارها با او است اگر نزولش نداده بودند در مقام خودش هيچ علم نداشت هيچ يقين نداشت با وجودي كه عقل مدرك كليات است و خلقي بهتر از آن خلق نشده و محبوبتر از اوئي نيست پيش خدا و اقرب اشياء است به صانع اگر او را نزول نميدادند هيچ نميدانست، نميدانست خدا دارد پس تعليمش كردند خدا داري و ياد گرفت همين جور يادش دادند كه نازلش كردند عقل خلق كرد به او گفت ادبر ادبار كرد بعد از آن به او گفت اقبل اقبال كرد آن وقت خطاب كرد به او كه بك اعاقب بك اثيب ما خلقت خلقا احب الي منك هيچ محبوبي بهتر از تو نيست با وجود همه اينها باز خودش نميتواند پايين بيايد خودش نميتواند بالا برود.
نمونه هاش پيش خودتان است و في انفسكم افلا تبصرون لايكلف الله نفسا الا ما آتاها عقلتان خيلي چيزها رادلش ميخواهد بفهمد و يقين كند نميتواند هر وقت آن صانع خواست ميفهمد پس عقل بعينه مثل جسم مسخر است در دست صانع، جسم مثل اين كه عقل مسخر است در دست صانع مسخر است، صانع مكانش بيرون است از عقل چنان كه مكانش بيرون است از جسم، باز تا گفتم مكانش بالاتر است جلدي نچسبيد به مطلق و مقيد كه بگوييد جسم مطلق بالاتر است مكانش از اجسام مقيده، پيشتر بوده است و بعد از اين هم خواهد بود و هست حال مقيد در حال هست در پيش وبعد نيست.
ملتفت باشيد جسم چه ميداند خوبي چه چيز است بدي چه چيز است علم چه چيز است جهل چه چيز است حالا تمام مقيدات محتاج به اين جسمند باشند حالا اين فهم هم دارد شعور هم دارد يا بايد درسش بدهند يا بگو بلكه قابل نيست درسش بدهند چرا كه بعضي از اجزاي جسم جماداتند جمادات قابل نيستند انسان حرف با آنها بزند نباتات اجزاي جسمند قابل نيستند كسي با آنها حرف بزند انسانهاش قابل نيستند چه جاي حيوانات.
پس جسم هست و غني هم هست و ما محتاج به جسم و جسم صانع ما نيست باز راه شبههي يك پاره بتپرستها و كساني كه داخل ديني شدند و گمراه شدند به دست بياريد. چون شنيدند غني است گفتند پس قادر هم هست ايني كه غني هست يعني جسم است طول دارد عرض دارد عمق دارد هيچ حركت ندارد سكون ندارد كسي بايد او را بجنباند كسي بايد او را ساكن كند از خود اگر سكون داشت نميشد بجنبانيش از خود اگر حركت داشت نميشد ساكنش كني هميشه ميجنبيد مثل اين كه خودش از خود طول دارد عرض دارد عمق دارد سمتها را از جسم نميشود گرفت داخل محالات است گرفتن اينها، مال خودش است اما ميشود گرمش كرد سردش كرد ساكنش كرد متحركش كرد كسي ديگر بايد بكند
فكر كنيد همين طور مطلب را ببريد تا هر جا ميخواهيد. درجاتي هستند غنياند از انسان و انسان محتاج به آنها است و آنها مقدمات وجود انسانند لكن خداش نيستند نبايد توجه به آنها كرد و آنها را نخواند مگر از آن راهي كه صانع به انسان تعليم كرده آنچه را ضرور دارند او بايد تعليم كند منافع را او آورده مضار را او بايد دور كند پس ما به عقل خود بنشينيم فكر كنيم كه چون محتاجيم به جسم پس به جسم بايد توجه كنيم چرا كه جسم همه جا هست پس اينما تولوا فثم وجه الله آيه متشابه هم بخوانيم پس ميخواهي رو به قبله نماز كن ميخواهي رو به جدي نماز كن او همه جا هست هر طرفي رو كني او آن جا هست اينها استدلالاتي است كه دارند و خيال هم ميكنند دليل دارند.
ديگر اين را هم بدانيد كه هر كفري هر زندقهاي فسقي فجوري بخواهي پيدا كني كه آيه متشابهي در قرآن نداشته باشد نيست بخواهي دليل براش بتراشي آيه پيدا كني ميشود آيه تراشيد. اين است كه باز حتم كرده و حكم كرده صانع كه محكمات باشد و متشابهات باشد منه آيات محكمات هن ام الكتاب واخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و حال اينكه چه قدر گمراهند كه نميدانند خدا ميداند چه گفته و خدا ميداند چه قصد كرده پس لايعلم تأويله الا الله و الراسخون في العلم او كه متشابهات را قرار نداده براي مردم، هميشه خدا و رسول و آن كساني كه صاحب كارند محكمات را قرار دادهاند گفتهاند پي متشابهات مرويد و بدانيد تمام اهل باطل تماما كارشان اين است كه متشابهات را بگيرند محكمات را اعتنا نكنند تمام اهل حق هم كارشان اين است كه متشابهات را رد به محكمات كنند اگر با محمكات مطابق آمد شكري ميكنند كه الحمدلله فهميديم مطابق است نيامد ميگويند مكلف كه نيستيم بماند براي خودش مجهولات ما كه بسيار است اين هم از آنها باشد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس دوازدهم دوشنبه دوم صفر سنه 1301
12بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
از طورهائي كه عرض كردم مكرر خوب ملتفتش باشيد انشاءالله كه هر چيزي و اين كه عرض ميكنم يك قاعده كليهاي است كه همه جا جاري است و انشاءالله داشته باشيدش و همه جا جاريش كنيد هر چيزي كه در يك وقتي در يك عالمي در مكاني در زماني نيست و در يك مكاني يا يك وقتي چيزي پيدا ميشود اين چيز را در آنعالمي كه واقع شده اهل آن عالم نميتوانند درست كنند.
ملتفتش باشيد كه اين يكي از كليات بزرگ است و خيلي آسان هم هست مثل اين كه در عالم جسم شما نمييابيد جائي را كه طول نباشد عرض نباشد عمق نباشد و جسم هر جائي كه هست اين اطراف را دارد ديگر يك جائي در عالمي خيال كنيد به آن طور هذيانات مردم خيال كني آيا خدا قادر نيست كه جسمي خلق كند كه اطراف نداشته باشد جسم يعني اطراف داشته باشد و خدا محال را هرگز خلق نميكند و اين اطراف را يكدفعه به ملاحظات ديگر هم قسمت ميكنند پس اين جسم چيزي كه مال خود عالم جسم است و مال خودش است طول است عرض است عمق است مكان است يك جائي باشد فضائي نباشد و اين جسم در آن فضا باشد نميشود جسم هر جا باشد لامحاله توي جائي واقع است و هم چنين اين جسم هر جا برود در زماني واقع است پيشترها در زمان پيش حالا در زمان حال بعدها در زمان بعد جسم باشد و وقتي نباشد نمي شود ديگر حالا خدا قادر است جسم خلق كند و در زماني نباشد در وقتي نباشد هذيان است و همچو چيزي محال است جسم آن چيزي است كه صاحب طول باشد و عرض و عمق و مكان و زمان و حدود سته را داشته باشد چنين چيزي را ما ميگوييم جسم اما اين جسم با همه اينها يك جائيش گرم است يك جائيش سرد است يك جائيش ميجنبد يك جائيش ساكن است اين حركت از عالم خود جسم نيست يك كسي بايد بردارد يك تكه او را بجنباند يك تكهاش را ساكن كند.
و اين است كه عرض كردم يكي از كليات بزرگ حكمت است. حركتي كه در آسمان است و در زمين نيست و سكوني كه در زمين است و در آسمان نيست مال عالم جسم نيست از جاي ديگر آوردهاند داخل عالم جسم كردهاند گرمي كه از آتش است و در آب نيست سردي كه در آب است و در آتش نيست اينها مال عالم جسم نيست اينها همه از عالم غيب آمدهاند و اين را اگر درست مسجل كرديد و چون مطلبي است عمده خيلي دقت كنيد و ملتفت باشيد اگر جائيش هم مجهول است بپرس اگر جائيش به نظرت درست نيامد بگو اين درست نيست روت بيايد خجالت مكش بپرس تا خوب حلاجي بشود.
پس ملتفت باشيد بعنيه مثل وقتي كه شما ميبينيد بدني را كه گاهي مرده است و جان ندارد گاهي ميبيني جان دارد به اين استدلال ميكنيد كه اين جان مال عالم جسم نيست مال عالم روح است وقتي راه ميرود ميفهمي روح از عالم خودش آمده اين جا وقتي ميميرد ميفهمي كه آن روح رفته به عالم خودش و مال عالم جسم نبوده اگر بود نميرفت. طول مال عالم جسم است نميرود از عالم جسم، سمت از عالم جسم نميرود مال خودش است لوازم مراتب را تا انسان نداند حكيم نميشود نداند حكيم نيست و حكمت ندارد علم در قلبش نوشته نميشود و از جمله لوازم عالم جسم است طول عرض عمق مكان زمان وضع جهت رتبه، خود جسم خود جسم است و صورتش صورت جسماني است و صورت جسماني هرگز از جسم گرفته نميشود اين هرگز گرفته نميشود حالا ديدي گرم شد بدان گرمي از غير عالم جسم آمده سرد شد بدان سردي از غير عالم جسم آمده.
حالا اين يك قاعده كليهاي است آنهائي كه توانستهاند به همه ملك درست نگاه كنند و قاعده كليه درست كنند وقتي ميخواهند بيانش كنند جوري بيانش ميكنند كه همه جا جاري باشد ميگويند كل شيء هر چيزي كه وقتي متصف به صفتي نيست و بعد به آن صفت در ميآيد اين صفت مال خودش نيست كسي آمده او را به اين صفت در آورده در همه جواهر اين قاعده را جاري كنيد پس هر جوهري كه قابل است به صورتي در آيد و وقتي به آن صورت در آمد ماده در ضمن صورت مستحيل به صورت ميشود وقتي حرارت آمد نشست روي ذغال مستحيل به آتش ميشود آن مغز ذغال هم آتش است طعم همين كه روي آب انگور نشست همه جاش را ترش ميكند مستحيل به ترشي ميشود روشنيش همين طور تاريكيش همين طور وقتي فعليت ميآيد مستحيل ميكند ماده را يعني مسخر خود ميكند ماده را، اين از براي خودش ديگر لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاحركة و لاسكونا مگر آن صورت جائيش ببرد.
بعينه مثل سنگي را كه شخص عاقلي بالاش ميبرد مياردش پايين خود سنگ نه بالا ميرود نه پايين ميآيد تمام جواهر را جواهر ميگويند به جهت آن كه جواهر سرجاي خود هستند جوهريت دارند يعني خود جوهرش هست و عارض ميشود بر او بلندي پستي صحت مرض توارد ميكنند اشيائي چند بر اين، اشياء وارده را ميگوئي آمدند و رفتند آن محل را جوهر ميگوييد اينهائي كه ميآيند و ميروند عرض ميگويند هر چه هست ميخواهم عرض كنم آن عرضي كه گاهي ميآيد و گاهي ميرود از غير آن جائي كه ميآيد روي آن جا مينشيند ميآيد از خود آن عالم نيست بعينه مثل حياتي كه ميآيد در بدن و بيرون ميرود وقتي آمد از جاي ديگر آمده وقتي بيرون ميرود جاي ديگر ميرود.
حالا فكر كنيد به همين نظم هر چه جوهريت دارد تا بخواهيد خوب تصويرش كنيد بگوييد ماديت دارد به شرطي ماده را هم همان جوري كه من ميگويم تصويرش كنيد شما مباشيد مثل كساني كه ظاهر مواد را ميگيرند آن ظاهر علم چنداني توش نيست مركبي را كه شما به صورت الف و باء و جيم در ميآريد مردم مركب را ميگويند ماده و صورت الف و باء و جيم را ميگويند آن ماده پوشيده، به همين نسق چوب ماده است نجار آن را گرفته به صورت در و پنجره در آورده چوب ماده است در و پنجره صورت، حديد ماده است از اين ماده ميگيري مايصنع من الحديد را ميسازي، نقره مادهاي است از اين ماده ميگيري ما يصنع من الفضة را ميسازي اينها اصطلاح شده و همه كس استعمال كرده گل را ميگيري و خشت ميسازي گل ماده است خشت صورت است اين جور ماده را همه گفتهاند و شما بدانيد حالا من عرض ميكنم اين مدادي را كه ميگيري و به صورت الف و باء و جيمش ميكني اين ماده چيز تازهاي توش پيدا نشده و ماده كه در ضمن صورت بيرون ميآرند و چيز تازهاي پيدا ميشود آن غير از اين است و اين است كه عرض كردهام فرق نميكند چوب صندل را تو براده كني يا اين كه اجزاش به هم چسبيده باشد هر بوئي دارد و هر خاصيتي دارد ريز ريزهاش همان بود و خاصيت را دارد مجموعش هم همان خاصيت را دارد و همان بو را دارد خرمن گندم به حسب ظاهر دانه هاش غير همند لكن هر كاري از اين دانه ميآيد آن دانه هم همان كار را ميكند هم چنين نانها را خيال مكن ممتازند از يكديگر ممتاز ظاهري كه ميبينيم هستند در حقيقت به طور حكمت ممتاز نيستند چيزي ديگر ميخواهيم كه ممتازشان كند هر خاصيتي كه اين نان دارد آن نان هم دارد اينها ممتاز نيستند اين امتيازات امتيازات عوامي است عوام وقتي نان را ريزه ريزه كردي روي هم ريختي ميگويند تعددات فاني شد و عالم جمع آمد خرمني است لقمه لقمهها روي هم ريخته.
شما انشاءالله ملتفت باشيد و بدانيد فرق نميكند نانها را ريز كني و آسيا كني كه آرد بشود باز هم يك جنسند و يك خرمنند يك طبيعت دارند مجربين هر جور خاصيتي معين كردهاند براش در هر درجه همان خاصيت را دارد پس اينها ممتاز نيستند، قبضه قبضهشان هم باز ممتاز از يكديگر نيستند، امتيازات را انشاءالله خوب ملتفت باشيد و عمدا اينها را عرض ميكنم به جهت آن كه كسي پاپي شده بود، و باز عرض ميكنم كسي كه اينها را فرق گذارده باشد هر چه بگرديد پيدا نميكنيد كه فرق گذارده باشند پس امتيازي كه خدا اشياء رااز هم ممتاز كرده معنيش اين نيست كه خدا قابلمهاي برداشت دريا را غرفه غرفه كرد. اين غرفه ممتاز از آن غرفه نشده آبها چه پهلوي هم باشند يك آبند چه جدا باشند باز يك آبند يك خاصيت دارند، لكن وقتي اينها ممتاز ميشوند يك غرفهاش اثري ديگر داشته باشد و غرفه ديگر اثري ديگر مثل اين كه وقتي حرارت ميآيد روي زغالي مينشيند يا حرارت طبيعي ميآيد روي جسمي مثل چائي وقتي حرارت ميآيد روي چائي مينشيند خاصيتي دارد كه دارچيني آن را ندارد دارچيني خاصيتي دارد كه چائي آن را ندارد اين نباتات خواه بنفشه خواه دارچيني خواه چائي همه جسمند همه صاحب اطراف ثلث و صاحب مكان و زمان لكن ممتازند از هم، مقدار معيني از حرارت و برودت و يبوست كه مال عالم جسم نبوده رفته پيش دارچيني كه آن قدر پيش چائي نرفته آن جور نرفته او مشخص شده اثري ديگر دارد پس ممتاز شده پس بنفشه با بنفشه ديگر ممتاز نيست اما بنفشه با دارچيني ممتازند از يكديگر، چائي با چائي ديگر ممتاز نيستند، باز نوعشان را هم ملتفت باشيد چائي نمسه@ غير چائي آق پر است آن گرمتر است اثري ديگر دارد ممتاز است.
پس چيزها چون از عوالم عديدهاند پس مقدار خاصي از حرارت با مقدار خاصي از برودت با ميزان خاصي از رطوبت با ميزان خاصي از يبوست همه اينها را ميآرند روي تكهاي از جسم ميگذارند آن وقت اين جسم ممتاز ميشود از جسمي ديگر، زيد و عمرو و بكر را همين جورها ساختهاند در جسمانيت ممتاز از هم نيستند و لو اين كومه ديگري باشد او كومه ديگري مثل خرمن خاكي روي هم ريخته وقتي ميگيرند به مقدار خاصي از اين كومه متشاكل الاجزاء اين اگر از غير عالم خودش و فراموش نكنيد چه عرض ميكنم اگر از غير عالم خودش چيزي مخلوط با اين كومه نكني اين اجزاش منفصل از هم نميشود يعني ممتاز از هم نميشود پس وقتي كومه خاكي را يا يك كومه گلي را كه همه جاش آب دارد و همه جاش خاك دارد و همه جاش گل است اين را ميخواهي به شكل چارگوش بساز ميخواهي به شكل پنج گوش بساز ميخواهي به شكل كاسه بساز ميخواهي به شكل سبو بساز مادامي كه داخل اين گل چيزي از خارج اين گل نكني تكهتكههاي اين گل را ممتاز نميكند نميتواني ممتازش كني كه يك تكهاش گرم باشد يك تكهاش سرد باشد.
فكر كنيد و ببينيد كه چه قدر آسان است و چه قدر اغماض در آن شده كه من با اين همه اصرار و ابرام كه ميكنم باز ميبينيد هنوز معلوم نشده، يك خمي از سركه كه همهاش يك سركه است اين را در هر كاسهاي بريزي در هر جا ميريزي زيادش را بريزي كمش را بريزي اجزاي اين سركه ممتاز از هم نميشود همهاش سركه است همهاش يك جور ترش است هيچ جاش ترشي او از جاي ديگرش بيشتر نيست يك خم بسيار بزرگ شيره باشد چيزي از خارج آن در آن نريزي همهاش يك شيره است در هر ظرفي بريزي هر قدر بريزي همهاش شيره است اجزاش ممتاز از يكديگر نميشود محال است اجزاي اين شيره از هم ممتاز باشد مگر اين كه از خارج شيره يك خورده سركه داخل يك خورده از شيره بكن داخل جزء ديگرش مكن آن وقت يك خوردهاش شيرين محض است يك خوردهاش سكنجبين است و ممتاز شده از يكديگر.
و اين يك باب بزرگي از حكمت است و مردم آن را نميدانند خوابند و غافلند. به همين طور چيزهاي يابس را فكر كن يك خم آرد اين اجزاش ممتاز نيست چه از سر خم برداري چه از پاي خم اگر آرد گندم است همهاش خاصيت گندمي دارد اگر آرد برنج است همهاش خاصيت برنجي دارد نميشود اجزاي اين را ممتاز كرد مگر از خارج چيزي بياري داخلش كني آرد جوي را آرد گندمي رااز خارج بياري داخلش كني آن وقت ميتواني بگوئي قبضهها ممتاز شدهاند به جهت آن كه يكيش را گندم داخل كردهايم يكيش را جو داخل كردهايم.
پس ملتفت باشيد انشاءالله هر چيزي و همچو حكم كلي است كه همه جا جاري است و فراموش نكنيد هر عالمي هر مادهاي كائنا ما كان چه غيب چه شهاده چه مجرد چه مادي تا از غير آن عالم چيزي داخل آن عالم نشود جزئي از جزئي ممتاز نخواهد شد و اين را فراموش نكنيد كه خيلي ضرور است براي خيلي از اغماضات مردم اين قاعده را انسان داشته باشد نميلغزد هيچ جا ومحكم ميشود. انشاءالله دقت كنيد و فكر كنيد و تعمد كنيد كه نقصي براش پيدا كنيد ياباطلش كنيد نميتوانيد هر چيزي يقيني شد اگر جميع مردم رو به يكديگر كنند و پشت به پشت يكديگر گذارند كه باطلش كنند نميشود باطلش كرد و ردش كرد.
پس يك كومه گل را كه خشتهاي عديده زدند تو ديگر مشو مثل ساير مردم كه بگوئي ممتاز شدند چرا كه اين خشت غير آن خشت است اين جور ممتاز را خود گل هم داشت هر قدرش غير از قدر ديگرش بود اين امتياز نميشود يك موم را بگيري يك خوردهاش را به صورت شتر درست كني تكهاش رابه صورت انسان درست كني اينها ممتاز نميشود مزاجش تغيير نميكند باز اين موم براي هر كاري خوب باشد آني كه به صورت شتر است همان كار را ميكند موم را وقتي به صورت سگ ميسازي جلدي نجس نميشود و خبيث نميشود يا به صورت گوسفند ساختي به اين حلال نميشود پس اين صورتهاي عرضي را بگوييد اصلش صورت نيست صورت آن چيزي است كه محل احكام عقل است محل احكام شرع است سگ اسم است براي آن صورتي كه محل حكم واقع شود يعني محل خاصيت واقع شود سگ آن چيزي است كه نميشود گوشتش را خورد و نجس است اما مومي را بگيري به صورت سگ بسازي اين صورت سگ نيست اصلا واگر اين را صورت سگ ميگوئي صورت سگ را نفهميدهاي اصلا پس مومي را به صورت خنزيري بساز اين موم بد نميشود به صورت خوبش كني جلدي خوب نميشود اگر كسي مغرور به اينها بشود بازي است.
پس تا از خارج چيزي مخلوط و ممزوج نكني چيزي را داخل چيزي نكني اجزاي آن چيز ممتاز از يكديگر نخواهند شد و داخل محالات است ممتاز از يكديگر باشند اين قاعده را حفظ كنيد كه در مقامات توحيد به كارتان ميآيد، ملك صانع دارد از همين راهها پي بايد برد و بدانيد شبهه دهريها از اين است كه درست تعمق نميكنند در اشياء واقعا اگر صورت اين است ديگر خدا ميخواهد چه كند خودش خودش شده.
پس دقت كنيد انشاءالله خيلي مطلب آساني است و خيلي مطلب عمدهاي و آن قدر آسان است كه هر كردي لري بچهاي ميفهمد، يك كاسه شيره تا از خارج چيزي داخلش نكني تكهتكههاش هنوز جدا نميشود از هم و ممتاز نيست تا چيزي از خارج داخلش نشده يك جور مزاج و يك جور تأثير دارد و همهاش يك حكم دارد وقتي ميخواهي اين كاسه شيره را قسمت كني قدريش را ميگيري سركه توش ميريزي آن وقت اين ممتاز شد اين سركه دارد باقي ديگر سركه ندارند قدريش را آبغوره ميريزي توش اين ممتاز شد اين آبغوره دارد باقي ديگر آبغوره ندارد قدريش را آبليمو ميريزي اين ممتاز شد اين آبليمو دارد باقي ديگر آبليمو ندارند آن وقتي كه اشياء عديده وارد آوردي بر اين ماده و ممزوج شد با اين آن وقت تكهتكههاش ممتاز شده از هم به همين طور اين را ميتوان برگرداند به حالت اوليهاي كه بود ممكن است آتش كنيم كه سركهاي كه لطيف است برود بالا شيرهها بماند ته قرع جوري ديگر بكنيم آبغورهها برود شيرهها بماند.
خلاصه امروز تمام درستان هم منحصر به حفظ كردن همين قاعده باشد پس اين است اين قاعده خيلي جاها به كارتان ميآيد و آن قاعده اين است كه تا از غير عالم جسم چيزي را داخل عالم جسم نكني آتش پيدا نميشود تا از غير عالم جسم چيزي را داخل تكه ديگر نكني آب پيدا نميشود تا از غير عالم جسم چيزي را داخل تكه ديگر نكني خاك پيدا نميشود تا از غير عالم جسم داخل تكه ديگر نكني هوا پيدا نميشود هم چنين است آسمانها هم چنين است همه زمينها حتي اين كه هر جزء فلكي با جزء فلكي غير يكديگرند هر ستارهاي غير ستاره ديگر است مزاجش رنگش تأثيرش غير آن ديگري است همه اينها از خارج آمده اين شمس از عالم غيب آمده قمر از عالم غيب آمده اين مشتري از عالم غيب آمده همه اينها الان بدني دارند جسماني روحي دارند روحاني.
و همه جا بدانيد و فراموش نكنيد و اين كلمه از نتايج همان صحبت اولي است همهجا حكم با آنهائي است كه ميآيند مينشينند همه جا حكم با ارواح است اجساد مسخرند براي روح پس واقعا شمس اسم آني است كه از غيب آمده روي اين تكه جسم نشسته آن روشني را بگيري از اين جسم اين ديگر شمس اسمش نيست اين جسمي است طول دارد عرض دارد عمق دارد اما شمس نيست تأثيري را كه آتش دارد از گرمي است كه مال عالم جسم نيست از خشكي است كه مال عالم جسم نيست وقتي ميخواهد توي اين دنيا بيايد لامحاله بايد روي يكي از اين تكهها بنشيند محل ميخواهد تا ننشسته روي تكهاي اين جا نيامده، اما اثر با آن غيب است پس همه جا آثار با ارواحند و اجساد هيچ كار از ايشان نميآيد مگر باز اجساد روحانيت پيدا كنند آن وقت اثر براي اجساد هم پيدا ميشود والا هيچ اثر ندارند امكان صرفند حتي اجساد ظاهر در فلسفه اين اجساد اجساد صرفه عبيطه نيستند جسد در روح اثر ميكند در علم اكسير اما جسد جسد عبيط نيست اما خاك برداشته در آن عمل كرده خاك امكان است يك دفعه جسد اصطلاحي است كه بخصوص ساختهايم جسدي مصنوع اين جسد خودش روح متجسدي دارد از آن روح اثر ميكند.
پس همه جا تأثير با فعليات است امكانات هيچ اثري ندارند اثر امكان چيست مسخر بودن يعني هر جا ببريش ميآيد مسخر صرف مثل الاغ كه مسخر صرف است پس آثار همه با صور است و هر صورتي كه اثر ندارد آن را صورت مگو و مشتبه نشود برات. عرض كردم صورت ظاهري سگ را روي گلي خميري مومي وارد بياوري آن صورت سگ اسمش نيست اين خمير ما اين موم ما نجس نيست اما اگر خمير ما را سگ خورد و گوشت سگ شد آن وقت حكم سگي ميشود بر آن وارد آورد.
پس هر جا هيئاتي ببينيد بي تأثير كانه هيئت هم نيستند صورت نيستند همهجا در عالم غيب و شهاده تمام تأثيرات با صورت است آن قدر تأثير با صورت است كه مواد را در ضمن خود مستحيل به صورت خودشان ميكنند يعني حكمي براي آنها باقي نميگذارند و حكم با آنهائي است كه آمدهاند.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.
درس سيزدهم سه شنبه سوم صفر سنه 1301
13بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
از طورهائي كه مكررها هي عرض كردهام انشاءالله بايد ملتفت باشيد كه نه هر چيزي كه محتاج به چيزي است آن چيزي كه به سوي او محتاج هست او خداي اين يكي ميشود و محتاج هست و خداش هم نيست. فكر كنيد انشاءالله آسان هم هست انسان محتاج هست به غذا اما غذا خدا نيست آن قدر انسان محتاج به غذا است كه اگر غذا هم نخورد ميميرد لكن اين رزق، خدا نيست مخلوق خدا است. پس احتياجات خلق تمامش مثل همين رزق است و تمام استمدادات مثل همين رزق، كسي محتاج به علم است و علم خدا نيست كسي محتاج است به رزق و رزق خدا نيست ولد محتاج است به والد و والده و خدا نيستند، اشيا تمامشان محتاجند به چيزي كه به كارشان بيايد آن چيزي هم كه به كارشان هيچ نميآيد ديگر احتياج هم به او گفته نميشود اين است كه فرمودهاند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله
حالا به اين پستا انشاءالله فكر كنيد خيلي از درجات هست غني است نسبت به درجه ديگر و خدا هم نيست و اينها را فراموش نكنيد انشاءالله و اهل باطل توي همينها حيله كردهاند و براي بعضيشان هم راستي راستي مشتبه شده است به جهتي كه چنگ نزدهاند به دامن انبيا و لغزيدهاند اگر چنگ زده بودند نميلغزيدند حجت خدا هميشه تام و تمام و بالغ است از جانب او شكي شبههاي خطائي نيست معقول نيست در نزد تمام طوايفي كه خود را به يك پيغمبري ميبندند امر الهي ظاهر واضح روشن نباشد به هيچ وجه محل ريبه نيست. اما وقتي از آن راهي كه گفتند نرفتي البته انسان گمراه ميشود و بر او مشتبه ميشود.
سعي كنيد انشاءالله و اين نصيحتي است از من به شما و اين ابتداي تمام هدايتها است و ابتداي شروع در هدايت كردن تمام انبيا است و اوليا است ابتداي تمام كارهاتان آن چيزي كه ضرورش داريد كه به كارش ببريد همهاش همين است كه بيغرض باشيد بي مرض باشيد خودت پيش خودت ميل مكن ديني بتراشي و آن را دين خدا قرار بدهي و اگر بناش را داري خواهي تراشيد بعينه مثل اوضاع ظاهر كسي پيش خود خيال كند بتي را ميتراشم و سجده ميكنم و يك پاره احمقها هم پيدا ميشوند و تابع ميشوند و مداخلي در اين ميانه پيدا ميشود و اگر همچو خيالي داري لامحاله ميتراشي بت را و جمعي هم تابعت ميشوند.
پس ملتفت باشيد ابتداي دخول در دين خدا اين است كه غرض نداشته باشي مرض نداشته باشي تا غرض آمد كه بت بتراشي خواهي تراشيد وقتي هم غرض آمد و تراشيدي بعد ديگر البته شواهد و دليل عقل و نقل توش پيدا ميشود و همه اهل باطل همين كار را ميكنند و عبرت بگيريد تمام اهل باطل تماما كتاب دارند دليل دارند برهان دارند صغري دارند كبري دارند نتيجه ميگيرند همهاش لوطي بازي صرف نيست با دليل و برهان حرف ميزنند پس كسي كه ميخواهد دعوت بكند به چيزي لامحاله كتاب هم دارد ملاها دارند نصايح دارند.
ملتفت باشيد و بدانيد كه اينها محض ادعا نيست نميخواهم چيزي بتراشم تحويلتان كنم بلكه امرهاي شايع را عرض ميكنم توي هر طايفهاي ميروي ميبيني اهل آن طايفه مردم را دعوت ميكنند نصيحت ميكنند كه انسان لله و في الله بايد حركت كند همه ميگويند انسان بايد بي غرض و بيمرض باشد همه ميگويند انسان براي خدا بايد عمل كند همه اين حرفها را ميگويند شما فكر كنيد با دقت با شعور بنشينيد با فكر و همين طور فكر كنيد و يك ساعت فكر بسا نجات ميدهد انسان را الي ابد الابد و همين جوري كه مردم بي پستا دارند راه ميروند و فكر نميكنند تا آخر عمر راه ميروند و گمراهند آخر هم ميميرند و به درك واصل ميشوند راه نجات اين است كه انسان بايد وقتي را براي خود پيدا كند مخلّي بطبع وقتي كه گرسنه نباشد وقتي كه تشنه نباشد سرماش نباشد گرماش نباشد خيال زن نبردش جائي خيال بچه نبردش جائي مخلي بطبع جائي باشد بي صدا بنشيند، فكر كنند كه اين آسمان و اين زمين اين اوضاعي كه هست اينها آيا خدائي دارند يا ندارند مردم اين حرفها را كه ميزنند خدائي هست پيري هست پيغمبري هست اين حرفها آيا راست است يا دروغ است اين حرفها اگر راست است از اينها كدامشان راست ميگويند همه راست است نميشود همه راست باشد، همه دروغ است نميشود همه دروغ باشد از همين راه هي بنشينيد و فكر كنيد خيلي چيزها به دستش ميآيد و از اين فكر كردن آدم دين پيدا ميكند و اين قدر اصرار داشتهاند ائمه در اين فكر كردن كه فرمودهاند هيچ خيري در هيچ عبادتي نيست كه فكر در آن نباشد و اين در همه طوايف هم هست يك پاره چيزها است كه عمدا شيوعش دادهاند كه در همه طوايف باشد كه به گوشت برسد تا حجت تمام باشد حجت كه تمام شد حالا ديگر نميروي از پيش، حجت تمام است ميروند به جهنم.
پس عبادتي كه فكر در آن نيست عبادت اسمش نيست به اصطلاح خدا و رسول و تمام عبادات ولو مشقت داشته باشد هر چه مشقت داشته باشد مغرور نكند شما را هر عبادتي كه فكر توش نيست مثل هماني است كه خدا و رسول تشبيهش كردهاند مثل خري است كه ببندند او را به آسيا اين زحمت كشيده جانش در آمده بيچاره زخم شده راه رفته خسته شده آخر كار چه كار كرده دور خودش گشته هيچ جا را نرفته سير نكرده يك دور يا صدهزار دور بزند فرق نميكند از جاي خود بيرون نرفته اين است كه يك ساعت فكر ثوابش به قدر شصت سال عبادت است و حضرت امير فرموده است اين را و شصت سال فرموده به جهت اين كه نوع عمرها شصت سال است و خودشان هم شصت سال عمر كردند نوعا اعمال خير كه از انسان صادر ميشود در همين مدت عمرش است پس نوعا شصت سال ميشود و از اين جهت فرمودند يك ساعت فكر ثواب شصت سال عبادت دارد اين عمر را ملاحظه كردند والا اگر اين حديث را در زمان نوح بود ميفرمودند ميفرمودند ثواب هزار سال عبادت و بيشتر دارد اگر بيشتر بود بيشتر ميفرمودند و هكذا و نميشود تعيين كرد چه قدر ثواب دارد ثوابش به قدري است كه بسا يك ساعت مينشيني مخلي بطبع فكر ميكني قلبت جائي ديگر رفته و نجاتي حاصل ميكني كه به آن يك ساعت فكر توي دنيا با بصيرت راه ميروي توي قبر وقتي سؤال ميكنند جواب ميدهي ميپرسند به چه دليل ميگوئي به دليلي كه خدا گفته به دليلي كه رسول گفته و آنها سؤالاتشان هميشه اين جور است آالله اذن لكم ام علي الله تفترون هر كاري هر عملي هر اعتقادي هر علمي هر چه داري هر چه ميخواهي بكني ميپرسند الله اذن لكم ميگوئي خدا گفته ميپرسند خدا كجا گفته در كدام كتابش گفته هر كس هر كتابي دارد بايد در كتابش باشد در توي دنيا همين جور سؤال ميكردند انبياء كه خدا گفته چنين كاري بكنيد يا خودتان از پيش خود تراشيدهايد كعبه را خدا گفته به آن معجزاتي كه بر دست انبياء جاري كرده كه بايد قبله قرار دارد و بايد رو به آن كرد اين از جانب خدا منصوب شده و خدا گفته حالا روتان را به اين سمت كنيد و اگر كرديد و پرستيديد الله اذن لكم جواب ميگوئي بلي ميگويند به چه دليل به دليلي كه صادر شده از جماعتي كه خارق عادت بسيار از دستشان جاري شده و گفتهاند ديگر شكي شبههاي براي من نماند كه خدا گفته من هم روي خود را به اين طرف كردم و رو به اين كعبه سجده كردم حالا ديگر يك كسي به عقل خودش بگويد چه فرق دارد اين خانه با خانه ديگر اين خانه چهار گوش است اين خانه به غير از اين كه خانه مربعي است و به غير از اين كه سنگها را به هم متصل كردهاند كاري ديگر نكردهاند اين خانه را ساختهاند ما خانه ديگر ميسازيم بسا سنگهاش را هم قشنگتر ميسازيم و رومان را به آن خانه ميكنيم اينما تولوا فثم وجه الله ما ميخواهيم پشتمان را به آن سمت كنيم رومان را به آن سمت كنيم خانهاي ميسازيم از بلور قشنگتر هم ميسازيم طلا هم دورش ميگيريم و رومان را به آن جا ميكنيم خدا همچو قرار نداده
و اينها نصيحت باشد براتان براي اين كه استاد شويد در دين و مذهب. عرض كردم وقتي ميخواهي بتراشي خانهاي براي خودت قبلهاي براي خودت درست كني درست خواهي كرد آن وقت بخواهي آيهاي براش پيدا كني پيدا ميشود اينما تولوا فثم وجه الله ميخواهي حديث پيدا كني پيدا ميشود ميخواهي دليل عقل پيدا كني پيدا ميشود دليل عقلش اين كه ميگوئي من رويي دارم پشتي دارم از روي خودم بايد توجه كنم و لامحاله به يك سمتي هم كه بايد توجه كنم حالا كه چنين شد يك سمتي را خودمان اختيار ميكنيم همان جوري كه مردم ديگر اختيار كردهاند مردم ديگر سنگهاي سياه را در اين خانه روي هم گذاردهاند خانه ساختهاند ما هم سنگهاي سفيد را روي هم ميگذاريم خانه ميسازيم خيلي بهتر هم ميسازيم آن را قبله خود قرار ميدهيم.
و عرض ميكنم نفس جوري خلقت شده كه همين كه چشمش جائي را نميبيند و ببينيد دليل عقلي ميآرد عقل اين طور ميفهمد كه نفس انساني جوري خلقت شده كه همين كه صورتي را ديد انسان خاضع ميشود پيش آن صورت و اينها دليل عقليش است. عرض ميكنم ملتفت باشيد نميخواهم شبهه بيندازم در ذهنهاتان راه شبهه را ميخواهم به دستتان بدهم كه اين جور شبهه ميكنند تا ملتفت باشيد و از آن راه نرويد پس انسان جوري خلقت شده است به دليل عقل كه همين كه چشمش ديد جائي را، چيزي را خاطر جمع ميشود همين كه نديد چيزي را چندان اعتنائي نميكند خاضع نميشود، نفس انساني همين جور خلقت شده كه همين كه سلطاني را ديد بياختيار در حضورش مؤدب بشود درست ميايستد هرزگي نميكند لكن سلطان را كه نديد و بداند سلطان خبر نميشود در خلوتي اگر باشد و خيال سلطان را بكند بسا آن كه هزار فحش هم به سلطان ميدهد و نميترسد چرا كه او را نميبيند اما وقتي ديدش خود را جمع ميكند مؤدب ميشود و همين جور دليل هم هست واقعا و در كار بوده از همين جهت هم اين خانهها را ساختهاند انبياء و اولياء اين است كه اگر مسجدي با اوضاع بسازند عمارات عالي با اوضاع تمام درست كنند طبع انسان جوري خلق شده كه داخل آن مسجد كه شد واقعا خاضع ميشود براي خدا و حالت عبادت براي او بيشتر است در بيابان بخواهد عبادت كند چندان اعتنا نميكند طبع را جوري كردهاند كه آنجا خاضعتر بشود.
دقت كنيد انشاءالله اينها دليل عقل است سرجاي خودش به كار هم ميآيد جاي ديگر ببري خراب ميشود. اين صوري كه هستند و معظمند مثل قبر پيغمبر9حتي عرض ميكنم هر كسي كه اعتنائي به هر مردهاي داشته باشد مثل اين كه يهوديها به قبر موسي مثلا اعتنا ميكنند اگر بدانند كجاست به همين جورها اعتنا ميكنند يك قبري روي زمين باشد كه چهار انگشت بالاتر از زمين باشد مثل ساير قبور اگر اين جورها باشد انسان برود آن جا اعتناي چنداني نميكند نهايت زور كه ميزند فاتحهاي ميخواند و ميرود عقب كار خودش اما وقتي بروي يك جائي يا سر قبري ببيني ضريحي دارد گنبدي دارد عمارتي ساختهاند طلائي نقرهاي زائري آمدي رفتي جمعيتي دري ميبندند دري باز ميكنند طبع انساني بر اين است اينها را كه ديد اعتنا بكند بيشتر خاضع و خاشع بشود.
پس عمدا اين كارها را ميكنند و اينها تسديدات خدا است ملتفت باشيد انشاءالله اگر خدا وانمي داشت مردم را كه اين كارها را بكنند و بدانيد اغلب اين جور كارها از دست اهل حق هم جاري نشده لكن خدا است وامي دارد متوكل را سر قبر حضرت سيدالشهداء چه كارها از دست او جاري شد و ملعوني كه آن طور عداوت داشت كه هيچ كس آن طور عداوت نداشت. مبناي اين بنائي كه حالا هست متوكل گذارده.
منظور اين است كه هر طوري هست وا ميدارند مردم را عمارات ميسازند جائي را كه ميخواهند معروف بشود محل اعتنا باشد واميدارند مردم را جوري ميسازند كه مردم خاضع شوند ميبيند گنبد طلائي است درهاي نقرهاي است آمدي رفتي گريه و زاريي دري خادمي لامحاله خضوع ميكند و اين خواست خداست كه خواسته در اين خانهها ذكر اسم او بشود و واقعا يكي از معنيهاي ظاهر آيه همين كه ميفرمايد في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه و اگر فكر كنيد ميبينيد ظاهرش هم همين طورها است از صبح تا شام ميبيني در آن خانهها صداها بلند است ياالله يارحمن يارحيم ايخدا ايپير ايپيغمبر ايامام متصل در اين مشاهد مشرفه يك كسي گريه ميكند يك كسي مناجات ميكند و ميبينيد ظاهر ظاهرش هم درست آمد.
منظور اين است كه بناهائي كه انبياء ميكردند عماراتي كه ميساختند و به خصوص پرده دورش ميگرفتند بخصوص قنديلهاي طلا و نقره ميآويختند اگر همين طور سنگها را روي هم ميگذاردند و ميگفتند بيائيد دور آنجا بگرديد مردم ميگفتند كه كار ديوانگي است دور اين سنگها بگرديم براي چه لكن حالا پرده سياهي دارد جمعيتي ميروند و ميآيند البته خاضع ميشوند خاشع ميشوند عظيم ميشمارند.
خلاصه ملتفت باشيد انشاءالله حالا به اينجور دليلها يك كسي ديگر هم خانه مكهاي بشكل اين خانه مكه بسازد از بلور و از طلا و نقره قشنگتر هم ميسازد و رو به آن ميكند و عبادت ميكند نهايت آن خانه را سمت جدي ميسازد عيبش چه چيز است آيه ميخواهي هست حديث ميخواهي هست دليل عقل ميخواهي هست مثل اينكه بابيها براي خودشان خانه ساختهاند خانهاي ميسازد چهارگوش ديگر بسا بگويد چرا بايد چهار گوش هم باشد هشت گوش كه خوشگلتر است قديمها سليقه نداشتند چهارگوش ساختند. انسان وقتي پيش خودش بناي استدلال را گذارد همين كه ميخواهد خودش مستقل باشد بگويد خودم مردي هستم سليقهاي دارم به سليقه خودش از خيلي چيزها خوشش نميآيد و به سليقهاش درست نميآيد تغييرش ميدهد و هر چه به سليقهاش درست آمد آن را به حال خودش ميگذارد و تغييرش نميدهد.
باري پس اگر ميخواهيد هدايت بشويد از آن اول وهله كه ميخواهيد پا در دين و مذهب بگذاريد همان ديني كه خداوند عالم آورده پايين همان را پيدا كنيد همان را به دست بياريد نه كه خودتان ديني درست كنيد، عرض كردم اگر ميخواهي خودت درست كني ديني ميشود كه ميگوئي كه گفته نماز چهار ركعتي باشد به سليقه من اينطور بهتر است كه نماز پنج ركعتي باشد شش ركعتي باشد بهتر است سليقه ديگري پيدا ميشود ميگويد خدا وتر است و وتر را دوست ميدارد نماز يك ركعتي بهتر است اين همه تكرار كنيم چرا؟ آدم وقتي ميرود در حضور سلطان آنجا كه رسيد يكدفعه كرنش ميكند و ميايستد بس است هي تكرار كني و سر هم سرت را چنين كني و چنان كني بسيار قبيح است بسا سلطان خوشش نميآيد بدش هم ميآيد براش حديث بخواهي پيدا كني بسا پيدا ميشود، نماز اولش يك ركعت بوده است اصلش بعد در هر وقتي از اوقات شبانه روزي چند ركعت پيغمبر زياد كردهاند پنج وقت قرار داده و اصلش همان يك ركعت بوده پس چرا بايد مكرر كرد در پيش عقل مكرر كردن قبيح است انسان وارد مجلسي بشود و مكرر سلام كند خيلي قبيح است اگر سلام هيچ ضرور نيست اگر كرنش هيچ ضرور نيست كه اصلش اسم مبر اگر ضرور است كه يك سلام بس است پس يك ركعت نماز بس است به دليل عقل يكبار سلام كردي يك ركعت نماز كردي بس است باز سلام و باز سلام و باز سلام اين بازي است كار بچهها است بچهها كه بازي ميكنند اعتنائي به بازي بچهها نميكند كسي، هي سلام ميكنند بكنند.
پس وقتي ميخواهيد بتراشيد ديني را و از پيش خود بگوييد اينجورش بهتر است ميشود كرد ميتوانيد از قول همان كساني كه ردشان ميكنيد استدلال كنيد در قول همانها اقوالي پيدا ميشود كه دليل قول خود قرار بدهيد حالا ميخواهي توي ديني كه خدا قرار داده بيائي نگاه كن ببين خدا چه گفته چه آورده بگو من هيچ عقلم نميرسد من خدائي دارم آيا اين خدا ديني آورده براي من يا نه حلالي حرامي براي من قرار داده يا نداده باز قرار داده مثل براهمه بشويم بگوييم ديني چيزي خدا قرار نداده اين انبياء هم كه ميبينيم آمدهاند آيا چاپ زدهاند كه مردم را گول كنند مسخر خود كنند يا اينجور نيست ديني قرار داده ببين ديني هست و خدا قرار داده يا نه انبيائي كه آمدهاند و ادعاها كردهاند اين ادعاها راستشان بوده يا خير سلطنت ميخواستهاند به اين حيله آمدهاند اينها را پيدا كنند با زبان مايه گذاردهاند جمعيت و دولت پيدا كردند اگر اينجورها است تو هم برو بگرد مثل براهمه اسم هيچ دين و مذهبي مبر.
پس دقت كنيد انشاءالله اول قدم اين است كسي كه ميخواهد داخل دين و مذهب بشود ببيند صانع چه كرده و از آن راهي كه صانع قرار داده داخل شود خودم پيش خودم دين بتراشم نميتوانم، خودم پسند خودم براي خودم مُمضي باشد پسند خودم هم به تجربه رسيده چه بسيار پسندي را كه امروز ميپسندم فردا كه ميشود ميبينم ناقص بود و پشيمان ميشوم پسندي ديگر اختيار ميكنم پسفردا از آن هم پشيمان ميشوم.
بعينه طبع انسان و عقل انسان جوري خلق شده كه ميبيني يكوقتي غش ميكند براي سير يكوقتي ديگر ميبيني ميل نميكند بدش ميآيد يكدفعه پلو ميخواهد يكوقتي ديگر از پلو هم خوشش نميآيد حلوا ميخواهد، انسان هي متغير است و هي در اين تغيرات سليقههاش هم مختلف ميشود. پس مثل بدنتان است عقلتان و نفستان، يكوقتي چيزي را خيلي دوست ميداري يكوقتي از چيزي خيلي بدت ميآيد يكوقتي ميل ميكني به معاشرت جماعتي و نهايت اصرار را هم داري كه با آنها معاشرت كني يكوقتي پشت ميكني به آنها و بناي عداوت را ميگذاري با آنها، واقعا در دلت هم همين طور است، انسان است و متغير است.
پس عقل از بدنش اكتساب ميكند وقتي بدن گرم است براي عقل گرمي احداث ميشود وقتي بدن سرد است و كسل واقعا عقل هم كسل ميشود و عقل هم نميخواهد فكر كند او هم تغيير ميكند حالتش. پس وقتي بدن نشاط دارد عقل هم نشاط دارد هر وقت اين كسالت دارد او هم كسالت دارد و اينها نمونه است براي اينكه بدانيد چنانكه در ظاهر ميبيني بدن متغير است و هر وقتي جوري است عقل هم همين جور تغييرات دارد يكوقتي خيال ميكند كه خوب است خانهاي بسازيم مثل خانه كعبه و رو به آن طرف كنيم آنوقت بپرستيم او را مثل اينكه اين خانه را ميپرستيم يكوقتي خيال ميكند خانهاي بهتر از اين هم بسازيم مثلا و رو به آن كنيم و عبادت كنيم
و ميبينيد انشاءالله كه صانع اين چيزها را بخواهش ما وانگذارده و بدانيد انشاءالله دقت كنيد اگر اين صانع واگذارده بود اختيار خودمان را بهدست خودمان كه هر چه را پسنديدي همان پسند من باشد همان از براي خودت خوب باشد به همين جورهائي كه عامه مردم حرف كه ميزنند ميگويند موسي به دين خود عيسي به دين خود، من دلم چنين ميخواهد براي خودم خوب است تو هم دلت جوري ديگر ميخواهد آنطور براي تو خوب باشد.
ملتفت باشيد اگر اين بنا را چنين گذارده بود از اول ارسال رسل بيمعني بود اصلش موسي ميخواستيم چكنيم عيسي ميخواستيم چكنيم هر كس هر غذائي ميل دارد بخورد ميخورد كسي ديگر غذاي ديگر ميل دارد بخورد ميخورد يك كسي ميل دارد حكمت حرف بزند ميزند يك كسي ميخواهد فقه حرف بزند ميزند نه اين بحث بر او ميكند نه او بر اين همه با هم خوب باشند صلح كل داشته باشند با هم
ببينيد بنا را صانع اينجور گذارده ملتفت باشيد ببينيد اين صانع اگر اكتفا كرده بود به همان كه دلم چنين ميخواهد من ميخواهم ديني اختيار كنم چنانكه هر طايفه ديني اختيار كردهاند من چنين ميدانم آنها هم خودشان ميدانند اگر چنين بود ارسال رسل نميكرد انزال كتب نميكرد هيچ ديني قرار نميداد. باز ببين اگر ديني قرار نداده باشد اگر ديني قرار داده بايد او را پيدا كنيم.
ملتفت باشيد از اينجور بيانات بنشينيد فكر كنيد و اينها راههاي فكر است دست ميدهم اينها را ياد بگيريد در همينها فكر كنيد جاي خلوتي برو بنشين فكر كن هر جاش دروغ است بگو دروغ است اين رشته است به دستت دادهام كه فكرت زياد شود.
پس اگر ديني مذهبي صانع قرار ميدهد روي زمين صانع كه قادر است بر كل چيزها آن صانعي كه هيچكس نميتواند جلوش را بگيرد اين خداي قادري كه آن چه را او خواسته بنا كند هيچ مخلوقي نميتواند خراب كند اگر همچو خدائي داري برو آسوده باش يا خدائي است عاجز است وقتي كه خانهاي قرار ميدهد براي اين كه رو به آن كنند مردم ميروند خرابش كنند و نميتواند چاره كند چنين كسي كه خدا نيست. صانع صانعي است كه هر كاري كه بخواهد ميكند مخلوقات همه در چنگ او است پس خدا است كه بالغ است به امر خود آن چه بخواهد ميكند احدي از مخلوقات نميتوانند خيالي كه دارند پيش ببرند مگر او خواسته باشد آن وقت ميتوانند.
پس ديني را كه او خواسته برپا ميكند لامحاله و تمام مخلوقات پشت به پشت هم بگذارند كه برش دارند نميتوانند برش دارند هي حيله كنند آن حيله بر ميگردد به خودشان و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين هر مكري كنند هر حيلهاي كنند هر چه بكنند نميتوانند.
چراغي را كه ايزد برفروزد هر آن كس پف كند ريشش خواهد سوخت، زحمتي براي خودش درست ميكند ديگر اگر تمام خلق بخواهند روز را شب كنند نميتوانند او بخواهد شب باشد تمام خلق بخواهند روز باشد نميتوانند و انشاءالله فكر كنيد اين صانع تمام اين آسمان و زمين را ساخته اين اوضاع را سرپا كرده و او ميكند و ميگويد كه من اين اوضاع را برپا كردهام كه دين بياورم پس دين را خواسته فكر كنيد اگر نميخواست ديني بيارد اصلا خلق نميكرد اين اوضاع را ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون به شرطي حكمتش را برخوريد آيه قرآن را محض همين كه خطي اين جا نوشته است بخواهي دليل قرار بدهي بسا بابي پيدا ميشود و ميگويد اين كتاب من هم كتاب خدا است و خلاف اين را ميگويد.
ملتفت باشيد خدا اگر ميخواهد ديني بيارد هيچ كس به حيله و جلددستي نميتواند دينش را بردارد اين است كه عرض ميكنم شما حكمتش را بخوريد لو اجتمعت الانس والجن علي ان يأتوا بمثل هذا القران لايأتون بمثله و مردم خيلي تعجب ميكنند كه چرا نميشود بياري مثلش را همهاش كه حرف بيست و هشت گانه است اين را كه بچهها هم ياد ميگيرند يك روز نهايت بههم چسباندن آن را هم چند روزي ديگر ياد ميگيرند اين قرآن هم به جز حروف و كلمات چيزي ديگر نيست حالا عربي است باشد عربي ميخوانيم ياد ميگيريمش ديگر يا بچه عرب است كه قرآن به زبان خودشان است آنهائي كه عرب نيستند درس ميخوانند ياد ميگيرند چه طور ميشود كه مثل اين قرآن را نميشود بياري همين حروف و كلمات را پس ميكنند پيش ميكنند اين ميشود مثل قرآن، چرا نميشود آورد و اين كه نكردهاند به جهت اين است كه كسي در صدد نبوده نكرده.
عرض ميكنم كه شما ملتفت باشيد كه دشمن زياد داشته پيغمبر9 و دارد، الآن تمام شياطين جن و انس همهشان دشمن پيغمبرند تمامشان ميخواهند حق را بردارند ضايع كنند و اين صانع خبر داده جعلنا لكل نبي عدوا قرار دادهام من از براي هر نبي عدوي مگو لفظش مفرد است يك دشمن دارد ببين بعدش بيانش را خودش ميكند ميگويد شياطين انس و جن را قرار دادهام كه دشمن پيغمبر باشند ميفرمايد شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غرورا تمام شياطين انس تمام شياطين جن دشمن آن پيغمبري هستند كه خدا مبعوث كرده ميان مردم يعني آن حقي كه خدا قرار داده در ميان مردم هي حيله ميكنند هي ميخواهند كتابش را ضايع كنند هي در صدد خرابيند و نميتوانند خراب كنند و راهش اين است كه چيزي كه خدا خواسته باشد زورشان نميرسد زور ميزنند خودشان جانشان در ميرود آخر هم به مطلب نميرسند.
پس صانع است اقدرالقادرين چون چنين است هيچ كس حيله و زرنگي خود را نميتوانند به انجام برسانند مگر به قدري كه او ارخاء كند پس باز به دست او بسته به خلاف كاري كه او ميخواهد بكند آن ديگر به خواهش هيچ كس بسته نيست.
حالا ملتفت باشيد پس دين را يقينا خواسته به دليلي كه يهوديها هم همه ميگويند خدا يقينا دين را خواسته يقينا به دليلي كه نصاري هم ميگويند كه خدا دين را خواسته به دليلي كه مسلمانها هم ميگويند خدا يقينا دين خواسته توي مسلمانها ميايي سنيها همه ميگويند خدا دين خواسته شيعهها هم همه ميگويند خدا دين يقيني خواسته گبرها هم ميگويند خدا دين خواسته صوفيها هم ميگويند، كسي بخواهد بگويد نخواسته نميتواند گير ميكند پس ديني خواسته به اتفاق تمام عقول و به قول تمام مردمي كه خود را به پيغمبري بستهاند پس خواسته و اگر خواسته بايد واضح باشد بايد روشن باشد بايد محل شك و شبهه نباشد.
باز فكر كنيد تمام دينها ميگويند يكيش حق است باقيش باطل است و اينها راه فكر است دستتان ميدهم تمام اينهائي كه هستند هيچ كدام نيستند كه بگويند من براي خودم حقم باقي هم براي خودشان حق باشند مگر يك طايفه كه طايفه صوفيه ملعونه باشند كه صرف وحدت وجود را دارند اگر چه از ترس مردم نتوانند بروز بدهند بله آنها ميگويند خود اواست ليلي خود او است مجنون خود او است وامق خود او است عذرا خود او به راه خويش نشسته در انتظار خودش است خودش با خودش عشق بازي ميكند هيچ طايفهاي هم اين طايفه را راه به خود ندادهاند اينها بروند توي يهوديها به آنها بگويند ما با شما صلح داريم با نصاري هم صلح داريم يهوديها ميگويند توي ما جاتان نيست برويد پي كارتان، باز اينها بروند توي نصاري كه ما با شما صلح داريم با يهوديها و مسلمانها هم صلح داريم ميگويند از ميان ما بيرون برويد، هم چنين باز اين طايفه بروند توي گبرها كه ما با شما و با مسلمانها و با يهوديها و نصاري صلح داريم آنها هم ميگويند اين جا جاتان نيست برويد بيرون به همين طور برويد توي مسلمانها آدم را بيرون ميكنند بروي توي شيعه بيرون ميكنند آدم را.
پس اينهائي كه راستي راستي مبدئي دارند و خود را به نبيي مسلمي ميبندند يك جائي بناشان محكم بوده هيچ كدام بناشان صلح كل نبوده همه ميگويند حق يكي است و ماسواي آن حق باطل است همه ميفهمند حق واضح است حق بين است روشن است همه ميگويند آن حق يكي است و پيش ما است وباقي باطل نهايت آن يكي كه حق است آن يكي را گبرها ميگويند كه ما هستيم بعد آن يك حق را يهوديها هم ميگويند مائيم بعد نصاري ميگويند مائيم مسلمانها ميگويند مائيم توي مسلمانها ميآئي سنيها ميگويند مائيم شيعهها ميگويند مائيم پس همه حق واضح را بايد به خود ببندند و باقي را باطل بدانند اگر چه عقلشان نرسد اينها را بگويند به جهتي كه راه به دستشان نيست پس همه خود را حق ميدانند و ماسواي خود را باطل لكن وقتي موشكافي ميكني دقت ميكني از هر كدام ميخواهي بپرسي بگو حالا كه دين شما بر حق است آيا حقي كه بفهمند مردم يا نفهمند؟ لابدند بگويند حقي بايد باشد كه بفهمند بپرسي اين حق آيا واضح است يا واضح نيست لابدند كه بگويند واضح است حقي است كه بايد ظاهر باشد حقي است كه بايد آشكار باشد تمامش را به هم بچسباني و بگوئي هيچ طايفهاي راه نميبرند بسا كسي باورش نميشود هر كس عجالة باورش نميشود پاش را دراز كند برود توي يهوديها توي نصاري توي سنيها ببيند همين طور هست كه عرض ميكنم يا نيست.
پس خودشان هم همه جاش و همه شقوقش را راه ببرند خير ما دين خودشان را از خودشان بهتر ميشناسيم بهتر ميدانيم شقوقش را پس بدانيد هميشه واضح و ظاهر و بين و آشكار باشد به دليلي كه خداوند عالم عادل است به دليلي كه مغري باطل نيست مغري باطل نيست يعني باطلي را نميگذارد جلوه كند نميگذارد محل اشتباه باشد يك كسي بيايد و از جانب خدا نباشد و خدا مهلتش بدهد سحري بازيي زرنگي به كار ببرد به طوري كه مردم خيال كنند امام است يا شخص كاملي است و خدا اين را رسوا نكند مهلت بدهد تا جمعي گولش را بخورند ده سال بيست سال و هيچ نفهمند بعد واضح كند كه اين حرامزاده بود بعد معلوم شود كه اين حيله باز بود پدر سوخته بود اين خدا نميكند همچو كاري را ده سال اگر جايز باشد كه خدا اغراء به باطل كند بيشترش هم جايز است هميشه هم جايز است حالا اين اغراء به باطل را چون لفظش عربي است فارسيش كنيد يعني نميشود خدا ده سالي بيست سالي باطل را مسيلمه كذابي را جلوه بدهد كه از جانب خدا آمده و مردم نفهمند حيله باز است و اگر حيله هم نداشت نميتوانست كه در مقابل پيغمبر بايستد ادعاي نبوت كند لامحاله بايد حيلهاي بكند تخم مرغي داشته باشد توي شيشه كند كه بتواند مقابل بايستد اين طور جلوه بدهد و مردم نفهمند حيله باز است و دروغگو است خدا همچو نميكند مهلت نميدهد و هم چنين بيست سال صد سال در نهايت مدت بيارند ديگر اين مدت را ميخواهيد بياريد پايين ميخواهيد ببريدش بالا فرق نميكند به يك نسق است و دليل عقلي با نقلي تمام اديان مساعدت ميكند كه خدا مهلت نميدهد باطل را يحق الله الحق بكلماته و يبطل الباطل ولو كره المجرمون، علي الله قصد السبيل و منها جائر و هكذا
پس احقاق حق با خدا است هيچ كس نميتواند باطل كند حق را و ابطال باطل با خدا است هيچ كس نميتواند مشتبه كند باطل خود را به حق از جانب خدا اما بت تراش خودش ميداند كار باطلي كرده بت را تراشيده بت پرست هم شده و اين را بدانيد همه اهل باطل جميعشان ميدانند باطلند ميدانند دليل ندارند برهان ندارند خدا هم همين طور حجت ميكند به جهنمشان ميبرد عذابشان ميكند لكن خدا احقاق ميكند حق را و نه يك سال نه صد سال نه هزار سال مهلتش نميدهد تا آخرش احقاق ميكند حق را و ابطال ميكند باطل را نه در يك مجلس نه در دو مجلس بلكه همه جا ابطال ميكند باطل را،
پس احقاق حق با صانع است ابطال باطل با صانع است باطل را آن جور رد ميكند كه هر كس نگاه كند ببيند باطل است ديگر حالا خودش ميخواهد برود پيش بناي صانع نيست نگذارد بناش اين نيست كه هر كس رو به باطل برود ميل به باطل كند جلدي بگيرد او را تا رفت جلدي پاش بخشكد از زمان آدم تا خاتم تا حالا كه هنوز نكرده پس دينش را واضح ميكند ظاهر ميكند دليل عقل قرار ميدهد دليل نقل قرار ميدهد از جميع اطراف چنان محكمش ميكند كه آن كسي كه طالب باشد ببيند كه از آن محكمتر نميشود باشد سهل است هر چه فكر ميكند ميبيند محكمتر بوده از آن قدري كه خيال ميكرد محكم است.
باز فكر كه ميكند ميبيند از آن هم محكمتر است به همين طور هر چه بيشتر فكر ميكند و تا قيامت هي توي دينش فكر كند كه چه قدر محكم كرده باز روز ديگر كه فكر ميكند ميبيند از آن هم محكمتر بوده. به همين جور و خيلي جورتر كه انسان فكر ميكند در اين خلقت ميبينيم اين خلقت كار اين مردم نيست اين جور خلقت سحر نميشود باشد جلدستي نيست همه ميفهمند كه اين كار كار صانع است صانع حكيم بوده باز روز ديگر كه فكر ميكنيم بيشتر ميفهميم حكمتهاي او را آخر هم باز تمام حكمتهاي او را نميفهميم تمام حكمتهاش به دست هيچكس هيچ حكيمي نخواهد آمد هي فكر ميكنند باز هي متحيرند كه اين صانع چه قدر حكمت به كار برده و والله تمام خلقت را از براي شرع خودش كرده پس شرعش را از خلقت ابدان محكمتر ميكند شكي شبههاي نميگذارد شكي شبههاي براي كم كسي پيدا ميشود كه اين خلقت را كار صانع نداند حتي اگر بخواهي پيدا كني مگر مجنوني پيدا بشود كه بگويد اين را آدم ساخته والا انسان با شعور ميفهمد آدم نميتواند بسازد و تمام صاحبان شعور و تمام بي شعوران ميفهمند اين خلقت كار صانع است اين را هيچ كس نميتواند درست كند اين اعضا و اين جوارح را به اين حكمت هر يك را سرجاي خود براي حكمتي و براي كاري درست كند اين عقل را از كجا است كه بيارند در اين بدن بگذارند خيال را نميداند كجا است بيارند اين جا هيچ كس نميداند هيچ كس نميتواند شك و شبهه در اين كار كند كه اين كارها كار خدا نيست اين را همهكس ميفهمد.
اما همين كه پاي راه خدا ودين و مذهب در ميان آمد ميگويند ما چه ميدانيم شايد يهوديها راست بگويند شايد حق به جانب نصاري باشد شايد سنيها حق باشند شايد منيها حق باشند لكن شما انشاءالله بدانيد كه در جميع چيزها ميتوان شبهه كرد لكن در دين خدا نميتوان شبهه كرد هيچ كس نميتواند ميخواهد حكيم باشد ميخواهد جاهل باشد نميتواند شبهه كند چرا كه راه ندارد شبهه كند كه من ندانستهام راه خدا را به جهت آن كه راه خدا احتمال داشت پيش جماعت متعدد باشد و من نميتوانستم يك تن تنها بگردم در ميان همه اين جماعتها و با همه معاشرت كنم تا راه خدا را پيدا كنم عمرم تمام ميشد و به آخر نميرسيد عمرم وفا نميكرد. پس راه را خدا واضح كرده بي شك و شبهه كرده كه كسي نتواند بگويد من عمرم تمام ميشد و وفا نميكرد ببين توي تجارتت آورده توي كسبت آورده توي كارت آورده توي شهرت آورده پيش چشمت آورده حق از جانب صانع چنان محكم است كه هيچ شايبه ريبي در آن نيست و اهل آن به انواع بيانات حق را حالي ميكنند همان جوري كه نجار در كار نجاري خود ميبيني كه چه قدر استاد است حداد در كار حدادي خود ميبيني چه قدر استاد است اهل هر كسبي و كاري در كسب و كار خودشان ميبيني چه قدر استادند والله همان جوري استادند از نجار بپرسي چرا تيشه داري ميگويد ميخواهم بتراشم به او بگويند چرا مته داري ميگويد ميخواهم سوراخ كنم و هكذا هم چنين عرض ميكنم دين حق پيش اهل حق است و همين طور است و آنها هم در فن خودشان استادند به انواع استاديها به طوري كه هيچ كس از هيچ راه نميتواند خدشهاي بر آنها بگيرد ديگر حالا وقتي اين جور واضح باشد تو دلت نميخواهد بگيري جهنم ميخواهي بروي برو راهت را نميبندند اگر قرار داده بود امرش را واضح نكند واضح نميكرد ارسال رسل نميكرد انزال كتب نميكرد پس ميخواهد هدايت كند ارسال رسل ميكند انزال كتب ميكند راهش را واضح ميكند بين ميكند تا كسي هم ميل به باطل كرد و رفت رو به باطل جلدي ناخوش نميشود جلدي فقير نميشود از آن طرفش هم قرار نداده تا كسي ايمان آورد به او جلدي دولت بدهد عزت بدهد انبياء خودشان از گرسنگي سنگ به شكمشان ميبستند بچههاشان در دامنشان ميمردند و گريه هم ميكردند چنانچه ابراهيم وقتي ناخوش شده بود پيغمبر خدا هي گريه ميكرد با وجودي كه پيغمبر هم ميتواند بچه ناخوش را چاق كند و نكرد همان روزها زني تازه آورده بودند آن زن ديد از بس پيغمبر گريه ميكند قسم خورد كه اگر اين بچه مرد من يقين ميكنم اين دين باطل است و اعتقادم از پيغمبر بر ميگردد مع ذلك ابراهيم مرد و آن زن هم چادرش را برداشت و رفت و كافر هم شد.
پس انبياء هم بچه شان ميميرد و اگر دعا ميكردند دعاشان مستجاب ميشد هر پيسي بر سرشان ميآمد هر بلائي بر ايشان وارد ميشد ميتوانستند به دعا كردن رفعش را بكنند با معجزاتي كه داشتند ميتوانستند رفع كنند پس عمدا گرسنگي ميخوردند ميتواند نان پيدا كند بخورد لكن بر نميدارد بخورد عمدا پس نه هر كس ايمان آورد جلدي بايد شاه بشود نخير هميشه از زمان آدم تا خاتم تا حالا شاهها هميشه باطل بودهاند مگر يك نفر سليماني كه به جهت نمونه خدا او را شاه قرار داد نه اين است كه تا يك كسي ايمان آورد جلدي بايد حاكم شرع شود، نه، حاكم شرع كسي ديگر بايد باشد، نه تا يك كسي ايمان آورد جلدي كدخدا ميشود خير كدخدا بايد كسي ديگر باشد نه تا كسي ايمان آورد جلدي بچههاش زياد ميشود خير چنين نيست بسيار شده است كه بچههاش ميميرند نه تا كسي ايمان آورد جلدي غني ميشود جلدي مستجاب الدعوة ميشود آنهائي هم كه مستجاب الدعوة ميشوند خيلي دعا را عمدا نميكنند انبيا مستجاب الدعوة بودند همهشان يقينا و هر چه از خدا ميخواستند خدا به ايشان ميداد و نميخواستند و عمدا هم نميخواستند و خدا هم نميداد به ايشان.
انشاءالله به فكر بيفتيد عرض كردم مايهاش همه يكچيز است همهاش همين كه من دين خدا را ميخواهم نه اين كه خودم ديني ميخواهم براي خود بتراشم خدا اگر ديني خواسته از من يقينا آورده و يقينا حالي من كرده ميروم همان دين را ميگيرم اگر چنين چيزي نيست از من ديني نخواسته يقينا پس مايه تمام دينداري والله همهاش انصاف است و بي غرضي غرض و مرض را بگذار كنار والله ديني را كه خدا آورده واضح است بين است روشن است علانيه است بي شك و شبهه است ديگر خسته شدم .
و صلي الله علي محمدو آله الطيبين.
درس چهاردهم چهار شنبه 4 صفر سنه 1301
14بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
از بياناتي كه عرض كردم و انشاءالله اگر تأمل كرديد و ملتفت شديد كه بسيط حقيقي هيچ معقول نيست كه ماسوي داشته باشد و خوب دقت كنيد انشاءالله بسيط حقيقي يعني هيچ تركيب نداشته باشد و معني مركب اين است كه دو چيز باشند چيزها باشند و داخل هم كني تا شيء مركب باشد. درست دقت كنيد اگر يك طرفش را انسان بفهمد طرف ديگرش خيلي آسان است انشاءالله فكر كنيد ببينيد بادي چيزي هم ندارد آسان هم هست فهميدنش مركب را فهميدن همه لرها هم ميفهمند سكنجبين بسيار ديدهاند شيره را بردار سركه را بردار داخل هم كن مركبهاي ظاهري را نگاه كن زاج بردار مازو بردار دوده را بردار داخل هم كن مركب يعني اشياء عديده باشد هر يك غير ديگري باشند بگيري ممزوج كني مركب بسازي همه جا هم همين طور است پس مركبات همه حالتشان اين است كه اجزاشان غير حالت تركيبشان است اجزائي چند گرفته شده با هم مخلوط شده معجون مخصوص مركب بخصوص ساخته شده نهايت اين مركب دو قسم باشد بعضي اجزاش پيش خودش موجودند مثل همين مركبات متعارفي پيش چشم خودمان فلفل و دارچيني و زنجبيلش هستند ما معجونش را هنوز نساختهايم اينها را ميگيريم مركب ميكنيم و يك جور مركب هم هست اجزاش پيش از خودش موجود نيستند اجزاي جسم يك جزئش ماده است يك جزئش صورت است يك جزئش طولش است يك جزئش عرض است يك جزئش عمق است مكان است زمان است وضع است اينها هم هميشه با هم بودهاند پس باز جسم مركب است بالبداهة اين سمت غير از اين سمت است همه كس ميفهمد سمتها غير همند همه كس ميفهمد اينها غير مادهاند همه كس ميفهمد هميشه هم همين طور بودهاند لكن باز جسم مركب است و انسان ميفهمد هر جزئيش غير جزء ديگراست طول دخلي به عرض ندارد عرض دخلي به عمق ندارد عمق دخلي به آنهاي ديگر ندارد همه اينها دخلي به زمان ندارند همه اينها دخلي به آن فضائي ندارند كه جسم در آن است ديگر همه اينها دخلي به وقت ندارند و هكذا.
پس جسم مركب است از اجزاء پس مركب حقيقت معنيش اين است اجزاي عديده باشند و به هم بچسبند حالت چسبيدگيشان به يكديگر حالت تركيب است حالت انفرادشان حالت اجزائش است پس بسيطي كه ما ميخواهيم بگوئيم مركب نيست ميخواهيم ببينيم چه جور بايد باشد بايد غير اين جور باشد پس بايد اجزاء نداشته باشد پس ديگر از اجزاء ساخته نشده است مثل جسم نيست كه غير از طولش باشد غير از عرضش باشد غير از عمقش باشد غير از مكانش باشد غير از زمانش باشد، حالا ديگر پي ميتوانيد ببريد و زود انسان ميتواند بفهمد.
پس بسيط يعني مركب نباشد مركب حالتش اين است اجزاء دارد اين مركب است يعني اجتماع يافتهاند اجزاء و مركب پيدا شده بعينه مثل مجلس كه مركب است از اين جمعيت متفرق كه شدند اين تركيب باطل ميشود، معاجين وقتي اجزاشان را مخلوط و ممزوج كرديم مركبي پيدا ميشود حالا بسيطي كه غير از اين جور است ميگوئيم اجزاء ندارد و اين نمونه باشد براي مشق خودتان براي خودتان. پس هر هستي را هر وجودي را كه در ذهنت آمد كه بالاش غير پائينش است راستش غير چپش است كومهاي خيال ميكني بسيط اسمش مگذار اصرار ميكنم به جهتي كه خبر دارم خيلي از مردم لغزيدهاند حتي حكماء گفتهاند عقل بسيط است عقل چه طور بسيط است و حال آن كه غير از نفس است.
انشاءالله دقت كنيد اينها را پيش خود براي خود ذخيره كنيد، پس وقتي بسيط را فهميدهايد كه همچو يك كومه و يك خرمن وجودي نفهيمدهايد ملتفت باشيد آب را هم بسيط ميگويند مردم ميگويند آب بسيط است عقل بسيط است نار بسيط است اين جور بسيط يعني صرف يعني مشوب به چيزي نيست لكن اين جور بساطتي كه به معني صرف است و در توي دريا به غير از آبي نيست تصورش كه ميكني باز بالاي آب غير از پائين آب است باز اجزاء دارد آن اجزاء متصل به هم شدهاند همين طور هوا را خيال ميكني باز بالا دارد پائين دارد وسط دارد برازخ دارد بسيط حقيقي را اگر همچو خيال ميكني كه همين طور همه جاها هست مثل هوا كه همه جاها هست بدان كه بسيط را نفهميدهاي.
انشاءالله سعي كن براي ذهن خودتان مشق كنيد نهايت هوا داخلش آب نيست بسيط گفتي يعني صرف لكن توي هوا درجات دارد و اجزاء دارد بلكه بدون اغراق به طور حس هم ميتوان فهميد تمام اين هوا و تمام آن آب جميعا ذرات ريز ريزند پهلوي هم متشاكل الاجزاء و يكدست نيستند آب ريزريز است مثل هباهاي از توي روزنه كه در آفتاب پيدا است كرات بسيار صغير كرهاي اندر كره است آن آخرش ذرات ريزريزند به اين چشم ظاهري اگر نيايد بسا انسان ذره بين بسيار درشت بين كسي نگاه كند حيوانات بسيار ضعيف در آن ميبيند به قدر يك ماري پيدا است ذره بينش خيلي درشت گو باشد بسا ذرات خود آب را هم تميز بدهد، پس اينها ريز ريز است به شرطي دقت كنيد مايهاش همه همين است يعني چرت نزنيد همين كه چرت نزديد ديگر مشكل نيست فهميدنش.
نمونه اين حكايت را بخواهي نگاه كن ببين وقتي آب را گرم ميكني و بناي بخار كرده را ميگذارد يك پارچه بخار نميرود بالا ريزريز از سر سوزن ريزتر از روي آب بالا ميرود شيشهاي را نصفش را آب كني مابين سايه و آفتاب روي آتش بگذاري گرم شود بخار كه بلند ميشود ديده ميشود محسوسا كه ريزهاي از آب بالا رفت يك ريز آب ديگر پشت سرش بالا رفت ريز ريزهاي بخار شبيهتر از ريزريزهاي آب است به يكديگر از همين جهت وقتي سرد شدند دوباره پائين ميآيند در خارج انسان بخار يك پارچهاي ميبيند و ميخواهم عرض كنم كه خود آب همين جور ريزريز است خود هوا همين جور ريزريز است خود جسم همين جور ريزريز است ريزههاي بسيار ريز و دور نيست به حدسي كه خودم ميزنم آنهائي كه گفتهاند جسم مركب است از اجزاي لايتجزي بسا همين را ديده باشند و گفته باشند يعني آن قدر ريز است آن ريزهها كه اگر بخواهي ميانش را ببري ديگر قابل قسمت نيست ريزه آرد بسيار نرم ميده خيلي نرم را نميشود قسمت كرد اما عقل حكم ميكند كه اين هم از اجزاء ساخته شده.
خلاصه پس اين جور چيزها هست پس آب مركب است از اين ريزريزها خاك مركب است از اين جور ريزريزها پس مركب است آتش همين جور مركب است جسم همين جور مركب است ديگر بخواهي اين جور خيال كن كه اجزاي صغار ريزريزند پهلوي هم گذارده شده خرمن جسم شده اين خرمن بالا دارد پائين دارد ميخواهي آن جور خيال كن به حكمت نزديكتر است مادهاي است طول دارد عرض دارد عمق دارد اين سمتش غير اين سمت است اين سمتش غير اين سمت است اين سمتش غير اين سمت است باز جسم مركب است از اجزاء حالا از جهتي كه سمتها دارد اين سمتها بالا دارند پائين دارند دور دارند نزديك دارند حالا هر وقت ميگويم بسيط بسيطي كه مركب نيست اين جورها بدانيد نيست تا پي ببريد به او و ميشود پي برد و نه اين است كه فهمش مشكل باشد مشكل آنجا است كه بسا كسي در ذهن خودش جوري تصور كرده بخواهي آن نقش را از ذهن او پس بگيري مشكل ميشود.
هر چه مركب است متناهي است هر چه مركب است محدود است و هر چه مركب است از اجزاء مركب است اجزاء را روي هم ميريزي زياد ميشود بزرگتر ميشود اجزاء را كمتر روي هم ميريزي كمتر ميشود كوچكتر ميشود حالا بسيط را اگر مييابيش بالا ندارد پائين ندارد وسط ندارد خود او ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست اين جور مييابي درست فهميدهاي و اگر مثل جسم خيالش كني آن وجود را آن وقت خطاب ميكني كه خود او است آسمان خود او است زمين خود او است آب خود او است هوا خود او است سگ خود او است خوك اين جور خيال كني راست است جسم همين طور هست لكن بالاش بالا است پائينش پائين اينها اجزاي جسمند كه حمل ميكني بر جسم.
پس بسيط را حمل به غير نميتوان كرد چرا كه غير ندارد پس بسيط خودش مركب نيست و مركب نبايد باشد و مركب از اجزاء بايد اجزاء داشته باشد پس بسيط مركب نيست مركب است پس بسيط نيست مركب نيست پس اجزاء ندارد بسيط بالا نيست بسيط پائين نيست بسيط وسط نيست بسيط مرئي نيست غير مرئي نيست مسموع نيست غير مسموع نيست همين طور فكر كنيد كه متبادرات به اذهان برود بيرون وقتي متبادرات از ذهن رفت بيرون آسان ميتوان او را يافت پس بسيط هيچ تركيب ندارد به جهتي كه هر چه را به هر فرضي بكني غير دارد و با غيرش هم يك نسبتي دارد حتي غيور را تا اين جاها بياريد و بعضي حكماء تا اين جاها هم آمدهاند اگر چه از راه ديگرش گول خوردهاند بعضي حكماء تا نصف راه آمدهاند و گول خوردند و افتادند آن نصفي كه نيفتادند اين است و عوام پر نميفهمند اين حرف را اما حكماء فهميدهاند دقت هم كردهاند عامي نگاه به يك چيزي ميكند ميگويد يك است و حكيم نگاه ميكند به يك ميگويد اين يك به عدد باقي آن چه ماسواي اين است كثرت دارد چرا كه اين يك خودش نصف دو تا است و همين يك خودش ثلث سه تا است و نصف با ثلث غير يكديگرند چنان كه در احكام ميراث فرق ميكند دو وارث باشند نصفبر و ثلث بر نصفبر بيشتر ميبرد ثلثبر كمتر ميبرد پس يك تمامش نصف دو است و همين يك تمامش ثلث سه است و همين يك تمامش ربع چهار است و هكذا به عدد هزارها اين يك كثرات دارد يك جزء از صدهزار جزء ميكني باز كسري ميشود و هكذا. حالا از اينجائي كه يك چيز است عوام الناس همين كه ميشنوند يك كسي نصف بر است چهار تومانش ميدهند مثلا ثلثبر را سه تومان ميدهند. به عامي بگوئي يكي نصف دو تا است ثلث سه تا است و تمامش نصف است و تمامش ثلث بخواهي حاليش كني اينها دو چيز است عامي سرش نميشود و خيلي از حكماء طعن ميزنند و رد ميكنند ملتفت باشيد احكام هم تغيير ميكند از همين بابت است يك شخص تمامش نسبت به كسي محرم است نسبت به كسي ديگر نامحرم است پس يك چيز شد كه تمامش نسبت به كسي حرام باشد تمامش نسبت به كسي حلال باشد تمامش نسبت به كسي مكروه ميشود تمامش نسبت به كسي مباح ميشود و اين را ملاصدرا و بعضي ديگر از حكماء ملتفت شدهاند و تا نصفه راه درست رفتهاند.
مثل را ملاصدرا اين جور ميزند ميگويد اسب خودش حقيقتي دارد لكن اين اسب كه يكي هست حقيقتش اين نسبت به جميع انواع يك نسبتي دارد در هر نسبتي كثرتي دارد پس اسب غير انسان است پس اين غير آن است اسب غير از الاغ است اين نسبتش غير از آن نسبت است هم چنين اسب غير از شتر است نسبت ديگري است دخلي به آن نسبت ندارد و راست گفته نميبينيد عقل انساني مانند مرآتي است مانند جسمي است صيقلي رو به جائي ميگيري عكسش پيدا است همين طور خيال انسان ذهن انسان تمام مشاعر انسان مانند آينه است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت انسان را قوهاي است دراكه كه منتقش شود در آن صور اشياء چنان كه در آينه انسان هرچه را ميفهمد همين كه توجه به آن كرد ميفهمد توجه نكرد نميفهمد معلوم است وقتي ميگوئي اسب غير انسان است انسان آن وقت هم انسان تصور ميكند هم اسب را هم انسان را وقتي ميگوئي اسب غير از شتر است كسي كه ميشنود هيچ ياد انسان هم نيست هم تصور اسب را ميكند هم تصور شتر وقتي ميگويند اسب غير از الاغ است آن وقت الاغ به نظرت ميآيد و اسب به نظرت ميآيد پس اسب غير از انسان است اين غير از اين است كه اسب غير از شتر است اين غير از اين است كه اسب غير از الاغ است اينها همه كثرات است در اسب پيدا ميشود و با اين پستا پيش آمده براي اين كه وحدت وجود خود راثابت كند ميگويد آن وجودي كه غير از مركبات بايد باشد اگر غير باشد بايد مركب باشد اين او است و او غير اين نيست آن غير اينش غير از خود خودش است و او كه يقين بسيط است پس يقينا غير اين نيست پس عين اين است و گول خوردهاند از اين راه و الان درسش را ميخوانند.
به همين پستائي كه عرض كردم ملتفت باشيد شما انشاءالله بسيط را ميخواهي عين اينها بكني عيب ميكند ملتفت باشيد چه عرض ميكنم ببينيد كه از كجا پرت شدهاند. ميگويند بسيط اگر غير زيد و غير عمرو و غير بكر و غير آسمان و غير زمين و غير دنيا و غير آخرت باشد به عدد ذرات مخلوقات كثرت پيدا ميكند پس بسيط غير اينها نيست اين راست است ولي نصفه راه است. شما حالا ملتفت باشيد ما بر ميگرديم از اين راه و دقت كنيد راه ردشان دستتان باشد ميگويم اگر آن بسيط عين اينها است پس يك جهت اتحادي با اينها دارد و جهتي كه خودش خودش است. فكر كنيد بسيط ما همهاش عين اينها است يا همهاش غير اينها است اگر اين بسيط همهاش عين مركب است بسيطي ميشود كه همهاش مركب است كوسهاي ميشود كه همهاش ريشپهن است گرمي كه همهاش سرد است من جميع الجهات معني ندارد، بسيطي كه من جميع الجهات عين مركب باشد پس بسيط خراب شد تو بسيط را يك طوري اثبات كن كه خراب نشود پس بسيط اگر من جميع الجهات عين مركب باشد پس مابسيطي نداريم همهاش مركب است و اگر از جهتي عين اينها باشد جهتي غير اينها باشد پس دو جهت دارد.
و شما داشته باشيد اين را و اين حرفي بود عرض كردم براي اين كه با آنها بخواهيد حرف بزنيد، پس شما بدانيد بسيط هيچ مركب نيست و بسيط غير ندارد كه من بگويم عين غيرش است يا غير غيرش است ملتفت باشيد چه ميگويم ميگويم غير ندارد بسيط هر كه و هر چه غير دارد خودش جائي است و غيرش جائي است اين محدود است آن محدود است زيد يك جائي نشسته كه نشسته زير پايش است، ذات زيد جائي منزلش است كه تمامش ميآيد توي نشسته تمامش ميآيد توي ايستاده اين نشسته پيش آن ايستاده نميتواند برود آن ايستاده پيش آن نشسته نميتواند بيايد حالا زيد خودش در هر جاي نشسته ننشسته و تمامش هم آن جا نشسته و در جاي ايستاده نايستاده و تمامش آن جا ايستاده اما اين ايستاده غير آن نشسته است آن نشسته غير اين ايستاده است و اينها دو ضدند و هر دو محدودند و زيد هم بساطي دارد روي كله اينها نشسته كه تمامش پيش اين يكي است تمامش پيش آن يكي است دو نصف هم نيستند.
باز فكر كنيد حيث بساطت و سعه غير از حيث تنگي جاي نشسته و غير از تنگي جاي ايستاده است پس واقعا اينها غير زيدند واقعا زيد مركب است و واقعا زيد حيث انيت خودي دارد حيث عين اينهائي دارد حيث غير اينهائي دارد خودتان فكر كنيد كه استاد شويد پس زيد يك حيث انيت و خوديتي دارد كه خودش خودش است و اين زيد با اين كه خودش خودش است هيچ از خودش كم نميكند و تمامش ميايستد تمامش مينشيند و ايستاده غير نشسته است نشسته غير ايستاده است. ايستاده كيست به غير از زيد؟ هيچ كس نيست، نشسته كيست به غير زيد؟ هيچ كس نيست پس زيد غير اينها است زيد دو تا است نه يقينا زيد يكي است اينها يقينا دو تايند پس زيد حيثي دارد و جهتي دارد كه غير اينها است يقينا و جهتي دارد كه عين اينها است جهتي هم دارد كه خودش خودش است و مركب است و حيوث دارد و اعتباراتش هم راست است.
فكر كنيد ببينيد حقيقة ايني كه اينجا نشسته زيد است نشسته حقيقةً زيد است ايستاده حقيقة زيد است. پس حقيقة ايستاده زيد است حقيقة نشسته زيد است بعد از آني كه يافتيد حقيقة اينها دوتايند و حقيقة زيد يكي است پس اينها ضديت و نقاضت با هم دارند و او با اينها جمع شده واينها باز نحو تركيبي است و آنها چون اين را ملاحظه نكردهاند به وحدت وجود افتادند.
حالا دقت كنيد انشاءالله بسيطي كه بسيط حقيقي است كه هيچ تركيبي در آن نيست غير ندارد اصلا كه من بگويم آن غير عين او است يا غير او است اما غير مباين ندارد براي مكنسه اوهام عرض ميكنم غير مباين با او نيست صرف است او كه هيچ نيست امتناع صرف است نيست صرف است اما مركباتي چند هستند و آثار اين بسيطند و اين بسيط محيط به اين مركبات است اگر اين جور فكر ميكني اين راه راهي است كه وحدت وجوديها رفتهاند از اين راه بخواهي وحدت وجوديها را رد كني بيمروتي كردهاي، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا اگر بسيط اين جور است كه مثل زيد كه خودش بسيط است و صرف و ظهورات عديده و اسمائي دارد اوصافي دارد يكي از اسمهاي او است القائم يكي از اسمهاي او است القاعد اسمهاش اسمهاي مشتقي است يكي از اسمهاش اليقظان است يكي از اسمهاش النائم است پس او يكي وله الاسماء بسيار و همه اسماء نماينده اويند والاسم ما انبأ عن المسمي همه اسماء نماينده اويند و انباء از مسمي ميكنند و مسمي غير اسماء است مسمي يكي است اسمها نود ونه تايند هزار تايند بيشتر و كمتر اين جاها مقام بساطت نيست اين جاها مقام مقام كثرت است نهايت مقام وحدتي است و كثرتي زيرپاش است زيد يكي است ظهوراتش زيرپاش است شتر هم يكي است ظهوراتش زيرپاش است اسب هم يكي است ظهوراتش متعدد آتش هم يكي است و متعددات زيرپاش اگر اين جور باشد پس فرق ميان خدا و خلق كو! پس همه خدايند چنان كه مشتبه شد و گفتند اينها همه ظهورات حق و جلوههاي خدايند.
دقت كنيد نكته رااز دست ندهيد بسيط اگر ماسوي دارد كه بسيطش نبايد گفت پس بسيط ماسوي ندارد پس مركبات ماسواي او نيستند نه عين اويند نه غير اويند خودش خودش است بسيط بسيط است و هيچ تركيب ندارد پس بسيط را ميخواهم عرض كنم كه ظهور هم ندارد و يكپاره حرفها هست درست پوست كندهاش را نميشود گفت تا خيال كنند شبهه كردهاند و نكردهاند شبهه نيست حاقش است پس بسيط مقابل مركب نيست و ذات زيد مقابل ظهوراتش است او مسمي است اينها اسماء او اينها متعدداتند او واحد اينها آن ذاتي كه بسيط است مسمي اسمش نيست ذات اسمش نيست ميخواهم بگويم يك چيزي است و ميگويم ذات اما تو مگو ذات ميخواهم بگويم لِ نميتوانم بگويم لِ ميگويم لِ آن وقت ميگويم من ميگويم لِ تو مگو لِ و لِ هم نيست من مخرج ندارم مخرجي نيست براي تعبير از او بسيط مخرج ندارد اسم ندارد رسم ندارد ظهور ندارد پس غير براش نيست حالا چون غير ندارد با كه بسنجيمش كه بگوئي غير او است يا عين او است پس نه غير چيزي است نه عين چيزي و وقتي به اين بسيط ميرسي كه بالا كه نگاه ميكني بالائي نبيني پائين كه نگاه كني پائيني نبيني و هر چه را نگاه كني بالا دارد پائين دارد در دريا بالا نگاه كني آب است پائين نگاه كني آب است توي عالم جسم ميايستي بالات جسم است پائينت جسم است اين بالا و پائين تركيب شده جسم درست شده اينها بسيط نيست اگر هستي را همچو خيال كني كه او هست من هم هستم بدان هست نديدهاي كومه هستي ديدهاي كومه هستي را خلقش كردهاند و كومه ميگويند اين بسيط نيست مگر وقتي اشياء مركبه را روي هم ريختي بسيط ميشوند جوها را روي هم ريختي خرمن جو ميشود بسيط نميشود بلكه كثراتش زيادتر ميشود حالا كومه خلق را كه نگاه كني وحدت نميبيني كثرات زيادتري ميبيني.
اينها را عرض ميكنم براي مشقتان بخواهيد پيش نفس خودتان بدانيد كه شناختهايد وجود را و آن هست صرف را و بسيط راستي راستي را ببينيد اگر همچو فهميدهايد كه بسيط ماسوي ندارد آني كه نيست مثل آن نيست اولي ميشود نيست اولي نبود چه نسبت داشت نبود كه نسبت داشته باشد كه بگوئي غير اين است به جهتي كه نبود كه غير اين باشد بگوئي عين اين است ملتفت باشيد نيست صرف چون نيست نه عين اين هست نه غير اين هست اين هست از جميع جهات و لاجهة بسيط است حالا كه چنين است ظهور هم ندارد تجلي هم ندارد.
انشاءالله حكيم باشيد تجلي را ببند به متجلي فعل را ببند به فاعل فعل را واجب است به فاعل بستن احمق است كسي كه فعل را ميخواهد ببندد به جائي كه فاعل هم نيست فاعل آن است كه فعل را احداث ميكند و هست صرف چيزي را احداث نميكند هست صرف خلق هم ندارد غير ندارد مركبي نيست كه يا بسنجيمش كه اگر غيرش بگوئيم تركيب لازم آيد خير عينش هم بگوئيم تركيب لازم ميآيد پس بسيط غير ندارد.
خلاصه اين را آنها گفتهاند پس گفتند اينها عين اواست و اگر عين او است پس به عدد ذرات اين مركبات تركيب و تكثر پيدا ميكند و اگر از اين ميخواهي تو در بروي پس بگو اين غير ندارد اصلا اين هست چون غير ندارد غير كيست نيست غير كسي اصلش غير ندارد كه بگوئي عين كسي است يا غير كسي بله اين حرفها در جائي است كه مسمي هست و اسمي هم هست حالا نسبت ميانه اسم و مسمي اسم استقلال ندارد خودش همهاش اضافه به مسمي است چنان كه قائم اسم است براي زيد خودش چه چيز است هيچ نيست مگر زيد را بنمايد هو را بخواهي بگوئي هاش را و واوش را هاش قواش پنج است واوش قواش شش است اگر اين جورها ميبيني باز ضمير نميبيني چيزي ديگر ميبيني او يعني الف معين واو معين يادت بيايد باز مشاراليه را نديدهاي پس اسماء تماما اويند و دلالت ميكند بر مسميات اما غير نباشند دلالت نميتوانند داشته باشند اگر زيد نايستد اسم ايستاده ندارد زيد اگر ننشيند اسم نشسته ندارد پس اين سخنها كه گفته ميشود ذاتي است وصفاتي صفات مال ذات است صفات متعدد است و ذات واحد جاش غير از آن جائي است كه اسماء هست اسم ندارد وصف ندارد و هكذا سخن اگر به آن جا رسيد ديگر نفس نميتوان كشيد و تمام نفس به آن جا كه رسيد قطع ميشود تمام نفس آن جائي است كه كسي هست و ميتوان رفت پيش او.
مثلي فرمايش ميفرمودند باز براي تقريب ذهن بود ميفرمودند كسي كه در آبادي منزل دارد وقتي ميخواهد تعريف خانه خود را بكند ميگويد خانه ما همچو سقفها دارد صد ذرع طولش است پنجاه ذرع عرضش است چند اطاق دارد هر اطاقش چند در دارد چند طاقچه دارد محض تقريب اين مثل را ميفرمودند همچنين اگر كسي منزلش در بياباني باشد او كه ميخواهد تعريف بكند ميگويد خانه ما همچو سقفها ندارد همچو طاقچهها ندارد اينها كه شهري هستند خانهاي كه نه همچنين است نه همچنين است پس هيچ نيست اما آن بيچاره منزل خودش را تعريف كرده است پس او را نميتوان شناخت.
باز مثل ميزدند براي تقريب ذهن ميفرمودند اگر روي كاغذي كسي نوشت كه نميتوانم بخوانم اين را ميدهي به دست عامي عامي ميگويد نميتوانم بخوانم اين را به دست ملا بدهي ملا هم ميگويد نميتوانم بخوانم هر دو لفظشان يكي است اما ملا خواند و گفت اما عامي نفهميد و گفت حالا آن هست صرف را نميتوان فهميد نميتوان شناخت نميتوان رو به او رفت نميتوان يافتش به جهتي كه غير ندارد كه آن غير عارف به او باشد سهل است غيري نيست كه جاهل به او باشد يا عالم به او باشد غيري نيست او اسمي به خودش نگرفته كه غير او را به اسمش بخواند غير نيست پس كسي كه در مقام كثرت هست لامحاله خود را نشان ميكند و لفظ نشان را عمدا عرض ميكنم براي اين كه حديثي هست كه اسمها را اسم گفتند براي اين كه سمه هستند نشان هستند پس مسماها نشانه ميكنند خود را براي اين كه آنها را بشناسند هر جا بايد شناخت مسمائي را به اسمش بايد شناخت آن جا هم كه نميشود شناخت نه مينشيند نه بر ميخيزد آن جا غيري نيست كه بفرستد به سوي بندگان كه آي بندگان چنين و چنان كنيد هلاكت تو را نميخواهم فلان كار را بكن فلان كار را مكن.
و صلي الله علي محمد و آله.
درس پانزدهم شنبه هفتم صفر سنه 1301
15بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
از براي اشياء به حسب وقوعشان در مقاماتشان اختلافات زياد پيدا ميكنند پس بعضي از اشياء به خيلي چيزها محتاجند بعضي به كم محتاجند مثل اين كه ما اگر بخواهيم كرسي بسازيم محتاجيم به چوبي و آن چوب محتاج است به آب و خاك و گرمي و سردي و آتش و هوا و آسمان و زمين لكن اگر جسمي خدا بخواهد بسازد محتاج به آب نيست محتاج به خاك نيست محتاج به هوا نيست محتاج به آتش نيست پس جميع آن چه را كه از جسم ميسازند محتاجند به جسم و همچنين در مراتبشان فكر كنيد كرسي محتاج است به چوب چوب محتاج است به آب و خاك ديگر آنها محتاجند به گرمي و سردي پس كرسي احتياجش خيلي است لكن كومه جسم ديگر محتاج به اينها نيست گرميي باشد سرديي باشد حركتي باشد سكوني باشد زميني باشد آسماني باشد پيش از آسمان و زمين جسم جسم بود.
و اگر اينها را ياد گرفتيد خيلي چيزها آسان ميشود خيلي از تعبيرات را بهدست خواهيد آورد مثلا فلان قوم را پيش از آسمان و زمين خلق كرد، انسان كه قاعده دستش نيست متحير ميشود حالا جسم را خدا خلق كرده هميني كه صاحب اطراف ثلث است خلق كرده پيش از خلقت آسمان و زمين و عرش و كرسي و خلقت او هيچ احتياجي به گرمي و سردي و اين جور چيزهائي كه ميبينيد ندارد گاهي تعبير ميآرند كه دوهزار سال قبل از خلقت آسمان و زمين گاهي تعبير ميآرند ده هزار سال گاهي تعبير ميآرند صدهزار سال ديگر به اختلاف انظار اين تعبيرات مختلف ميشود پس جسم در بودنش جسم محتاج به آسمان به زمين به گرمي به سردي و هكذا به جميع آنچه ميبينيد نيست و يك كرسي بخواهي بسازي به همه اينها محتاج است.
خلاصه آن تعبيرات از روي اين نوع بيان است حالا در اين نوع بيان كه ملتفت باشيد آن تعبيرات را ملتفت خواهيد شد پس جميع حيوانات از كمون مواد بيرون ميآيد به شرطي كه علمتان از روي حقيقت باشد مجاز نباشد هر صورتي از هر مادهاي كه بيرون ميآيد اين جور صورتها هي احتياج دارند هي احتياج دارند هي احتياج دارند به ماسبق خودشان و آن ماده احتياج به اين صور ندارد موم در بودن خودش خودش احتياج ندارد مثلث باشد يا مربع باشد صور الي غيرالنهايه از آن بيرون آيد لكن موم مثلث احتياج به موم دارد موم مربع احتياج به موم دارد اگر مومي هست ميشود مثلث شود مربع شود اگر موم نيست نميشود اينها را بيرون بياري.
حالا به همين نسق شما ببريد مطلب را و شما به طور كلي بيابيدش جميع صور محتاجند در درجات خودشان به خيلي از چيزهاي سابق بر خودشان و شما صور را دقت كنيد ملتفت باشيد گاهي من مثل عرض ميكنم ماده را ميخواهم بگويم ميگويم موم و وقتي صورت بخواهم بگويم ميگويم مثلث مربع مخمس. شما دقت كنيد انشاءالله و بدانيد كه موم محض مثل است و مراد از صور فعليات است. شما ملتفت باشيد مگر خود موم غير از مثلث است و مربع نخير، بلكه موم هم خودش نبود گياهها بودند زنبورها بودند زنبورها رفتند آن گياهها را خوردند و عسل دادند تا آخرش آنها شدند موم، پس از كمون بيرون آمده پس موم را هم ساختهاند و زنبورش را هم ساختهاند گياهش را هم ساختهاند پس همه صورند و جميع آن چه ميبينيد صورتي است روي صورتي است كه آمده نهايت صورت اولي ماده اسمش ميشود صورت دويمي صورت است پس بدانيد آن صورت اولي ماده درستي نيست پس مادهاي كه عرض ميكنم آن مادههاي حقيقه است نه مادههاي اضافيه پس ماده درست كه ميخواهيد پيدا كنيد انشاءالله نگاه كنيد ببينيد ماده آن جسمي است كه صاحب اطراف ثلث است جسم ماده است و ماده حقيقه است كه ديگر اضافه بر نميدارد كه نسبت به چيزي ماده است نسبت به چيزي صورت بشود پس جسم ماده است و هي اين صورتها را قبول كرده گرمي روش نشست شد آتش خشكي روش نشست شد خاك، تري روش نشست شد آب، گرمي وتري روش نشست شد هوا حركت روش نشست بنا كرد جنبيدن سكون روش نشست بنا كرد ساكن شدن اينها همه صورت است عارض شده پس صورتها همه عارض ميشوند بر مواد همه جا هر وقت جوهري بيابيد به شرطي مسامحه نكنيد كه تا مسامحه كنيد زود گم ميشويد.
ملتفت باشيد هر جائي ببينيد چنان كه در اين عالم نگاه ميكني چنانچه اگر جوهر جسماني صاحب طول و عرض و عمق نباشد نميشود اين عصا چنين بشود تا جسمي نباشد نميشود اين عصا چنين شود پس صور كائنا ما كان بالغا ما بلغ تا ماده نباشد كه اين صورتها اطراف ماده واقع شوند آن صورتها نميشود خودشان پا به عرصه وجود گذارند پس ذغالي چوبي دودي بايد باشد تا گرمي به آن تعلق بگيرد آن را گرمش كند هم چنين سردي آبي ميخواهد كه آن سردي پيشتر تعلق بگيرد آن ماده نباشد خودش نميتواند بيايد پس تمام صورتها انشاءالله ملتفت باشيد كه حاق اين علم بخصوص است بدانيد نقطه علم اين مقام است نقطه علم اين مقام بخصوص اگر فكر كنيد همين كلمه است كه عرض ميكنم صورت بي ماده نميتواند زيست كند و اين كه من اصرار ميكنم به جهت اين است كه من خبر دارم نتيجههاش خيلي است و اگر اينها را از دست ندهيد ديگر خودتان خيلي جاها نتيجه ميتوانيد بگيريد.
پس هر جا صورت يافت شد معلوم است ماده توش هست كه اين صورت حتي صورتها كه بي مغز به نظرتان بيايد مثل عكس در آينه كه بي مغز به نظر ميآيد مع ذلك آينه نباشد نميشود اين عكس باشد هوا نباشد نميشود اين عكس باشد اگر چه انسان ميبيند كه اين به هيچ بسته تا به محض اين كه از مقابل رفت اين هم ديگر نيست لكن شما ملتفت باشيد و بدانيد بي آينه نميشود صورت پيدا شود صورت معنيش اين است كه اطراف ماده را گرفته باشد جاش روي ماده است پس ماده به شرطي ماده مبهمه را فراموش نكنيد پس هر جا صورتي ديدي ممتاز از صورتي ديگر بدان ماده هست كه اين صورت بر روي آن ماده است حتي عكس در آينه تا ماديت آينه نباشد نميشود عكسي در آينه پيدا شود به همين طور طول روي عصا تا چوبش نباشد اين طول پيدا نميشود گرمي سردي همين طور روشنائي تاريكي حركت سكون تمام فعلياتي كه به نظرت ميآيند تا مادهاي نباشد اين فعليات نميتوانند زيست كنند نميتوانند خودشان خود را نگاه دارند.
حالا به اين نسق كه فكر ميكني و انشاءالله زور بزن غافل نشوي سعي كنيد آن نقطه به چنگ بيايد آن را اگر جستيد راحت ميشويد و در اين جور بيانات به آساني ميتوانيد سير كنيد و بيابيد، گرمي بي ماده كه بر روي آن قرار بگيرد خودش موجود باشد داخل محالات است خدا خلق نكرده، علمي بي عالم خدا خلق نكرده هيچ صورتي بي آن كه بر روي ماده باشد خدا خلق نكرده ملتفت باشيد انشاءالله اين فعليات اينها افعالند تو ميخواهي اعراض اسمشان بگذار بي مغز اسمشان ميخواهي بگذار با مغز اسمشان ميخواهي بگذار و واقعش اين است كه با مغز همينها است لكن مردم عقلشان نميرسد عقلشان به چشمشان بود و آني كه زايل بود نمودي نكرد پيششان و آني كه ثابت بود در هر حال آن را ماده اسم گذاردند آن ثابت را جوهر اسم گذاردند آن را عرض اسم گذاردند.
و وقتي فكر كنيد انشاءالله خواهيد يافت كه تمام فضايل تمام نقايص تمام تأثيرات در صورتها است گرمي كه آمد روي جائي نشست روي زغال نشست آن جا گرم ميشود گرمي كه برخواست ديگر زغال كاري از او نميآيد عكس توي آينه ميآيد آن طرفش را ميسوزاند آفتاب منتشر است و همه جا هست و هيچ جا را نميسوزاند وقتي شيشه مقابلش ميگيري از آن شيشه كه عكس مياندازد ميسوزاند، يقينا قرص آفتاب از اين جا آن پائين نيفتاده بلكه عكسي است لكن عكسي است كه تأثير ميكند آن لحكها كه به ديوار ميافتد همان جور روشن ميكند حتي اگر از بيرون اتاق آينه نگاه دارند و عكس بيفتد لحك مياندازد وقتي لحك ميرود اتاق تاريك را روشن ميكند.
پس تأثيرات تماما در اين اعراض است كه مردم اعراض اسمش گذاردهاند لفظي كه وحشت نداشته اين است كه فعليت اسمش بگذاري تمام تأثيرات در فعليات است و قوهها به جز اين كه تسخير شوند كاري ديگر از آنها نميآيد اگر اين ماده نباشد ببينيد اين كار از او ميآمد؟ نه، بايست ماده مسخره باشد كه مسخر بشود مطيع بشود منقاد بشود كه او بيايد به اين دنيا وقتي آمد خودش كار كن است تخت سلطنتي بايد باشد تا نباشد اين فعليت كار كن نيست.
پس مواد در جميع جاها وجودشان ضرور است براي امساك و محل وضع شدن اگر مواد نباشند فعليات طايري هستند ولو در عالم خودشان وجودي هستند طايرند يعني تعلق به چيزي نميگيرند يعني اثر ندارند و اينها را كم برخوردهاند كساني كه برخوردهاند اهل حق بودهاند و بعضيشان بالمره كناره كردهاند به جهت آن كه ديدند حرفشان بي مصرف ميشود اين بود كه هيچ نگفتند مشايخ ما بهطور رمز گاهي يك جائي گفتند گاهي نگفتند به طور رمزهاش را شما ملتفت باشيد تمام تأثيرات در فعليات است و فعليات نسبت به آن جاهائي كه تعلق ميگيرند و ميبينند دوامي ندارند به نظر عوام الناس محلها دوامشان و قوامشان پيشتر است آنها را اصل ميگويند اينها را فرع ميگويند.
شما دقت كنيد اين فرعها وقتي ميآيند روي مادهها كار كن آنهايند نه مادهها بعينه بدون تفاوت و بدانيد مثل هم نيست لكن چون مثل واضحي است عرض ميكنم خود مسئله است پس عرض ميكنم همان طوري كه حرارت با آفتاب است و با نور آفتاب است و آفتاب است سوزنده و وقتي عينك را گرفتي نور عينك ميسوزاند پنبه را حتي اگر دوام پيدا كند چوب را هم ميسوزاند زيادتر دوام پيدا كند سرب را هم آب ميكند زيادتر دوام پيدا كند آهن را ميگدازد تمام اين تأثيرات از آن خورده نوري است كه به قدر يك عدس است ملتفت باشيد انشاءالله تا متراكم هم نشود در يكجا نميسوزاند.
ديگر اينهائي كه عرض ميكنم يك پارهاش دخلي به اصل مطلب ندارد لكن در بين حرف ميبيني ميآيد مطلب انسان ناچار ميشود بگويد مثل آتشهاي ظاهري و ريزريزهاي آتش ظاهري كه ريخته شده چون هر ريزي پهلوش ريزي خاك سرد است روش هواي سرد است قوت ندارد جائي را گرم كند آن ريز ديگر هم زيرش خاك سرد است روش هواي سرد است قوت ندارد ريزها را جمع كني يك گوشه جمع كه شدند اين ريزه آن يكي را گرم ميكند آن ريزه اين يكي را گرم ميكند قوتشان زيادتر ميشود يك بر صد ميشود پس اين ريزريزهاي آتش را چند ريزه را كه پاشيده شد كانه آتش نيست در اتاق اين قدر بي تأثير است لكن اين چند ريزه را كه يك جا جمع كردي ملتفت باشيد انشاءالله هر يكي از اينها آن باقي را گرم ميكند و هكذا پس تأثير يك بر صد ميشود طرح ميشود يك مثقالش بر صد مثقال آن صد تكه زغالي كه جدا جدا ريختهاند همه صدتاي تنها تنهايند وقتي جمعشان ميكني اين صدتا همراه هستند تصرف ميشود تأثيراتشان در يكديگر صد در صد ميشود پس هر يك از اين ريزريزها باقي را گرم كردهاند ريزها كه در يكديگر اثر كردند صد اندر صد تأثير ميكنند اگر چه حالا يك خورده هم هست يك گوشه است اما خوردهاي است كه هواي دورش را گرم ميكند كم كم يك اتاق را گرم ميكند حالا همين طور نورهاي منتشر در هوا هر ريزه نوري ريزه ظلمتي پهلوش است هر ريزه گرمي ريزهاي از هوا و از زمين و آب و آتش مخلوط و ممزوج شده از اين جهت است اين نورهاي متعارفي نميسوزاند اما وقتي عينك گرفتي نور اين دور عينك همه جا به طور مخروطي به شكل قند ميآيد تا در يك عدسه جمع ميشود پس در اين يك عدسه كه جمع شد تا اين جور هم نشود نميسوزاند تمام نور قرص در وقتي كه متفرق است اجزاش و هواي سرد در خلل و فرج آن هست نميتواند بسوزاند وقتي جمع شد در يك گوشه و به قدر عدسه شد آن نورهاي خورده خورده مثل زغالها كه روي هم ريخته باشند جمع كه شد ميسوزاند اما حالا كه ميسوزاند آيا عينك ميسوزاند عينك كه خودش سرد است آيا هوا ميسوزاند آن هواي بالاي عدسه هم كه سرد است مثل باقي جاها پس چه ميسوزاند؟ آن شمس ميسوزاند پس همان فعليت است كه تأثير ميكند.
اگر چه اين مطلبي كه حالا ميخواهم عرض كنم و حالا آمد به نظرم و دخلي به مطلب درس هم ندارد لكن اشاره ميكنم و ميگذرم باز اين فعليات در كوچكي و بزرگيشان باز نه اين خودش بزرك ميشود نه آن خودش كوچك ميشود روي آينه بزرگ اگر افتادند بزرگ مينمايند روي آينه كوچك اگر افتادند كوچك مينمايند باز در تأثيرشان فرق نميكند اگر آمد آن كسي كه كار كن است كوچك هم باشد كار كن است چنانكه همان يك عدسه هم ميسوزاند فرق را ميخواهيد به دست بياريد در كاس بودن عينك و دوربينها فكر كنيد عكوس در مرايا به طور مختلف ميافتد مرآت اگر كاس باشد رو به چيز كوچكي آينه كاس را نگاه داري بسا اگر يك مگسي در يك آينه بزرگي عكس بيندازد عكسش از فيل گندهتر بنمايد و اگر بر عكس بر آمدگي آينه را رو به فيلي نگه داري آن فيل به قدر مگس به نظر ميآيد بلكه كوچكتر پس ديگر بزرگي و كوچكي اين اشباح و امثله و عكوس به بزرگي وكوچكي اسبابي است كه ساختهاند زيرش گذاردهاند پس چه بسيار آينه بزرگي اسباب بزرگي كه عكس را كوچك مينمايد و هيچ نمينمايد و چه بسيار آينه كوچك كه صيقلي است و مينماياند چيزهاي بسيار را.
خلاصه بيائيم سر همان مطلب كه در دست بود اصل مطلب اين بود كه تمام تأثيرات در فعليات است و اين قوههائي كه هستند كه اصل به نظر ميآيند اينها مسخرات هستند تسخير شدهاند براي فعليات همه مسخرند. ميخواهم عرض كنم ملتفت باشيد كه هيچ اغراق توش نيست قوهها يك سر مو پيش نميتوانند بروند يك سر مو پس نميتوانند بروند كالميت بين يدي الغسال كه مثل عصائي در دست انسان يك خورده حركتش ميدهد حركت ميكند يك خورده ساكنش ميكند ساكن ميشود خودش بجنبد يا خودش ساكن شود همچو حالتي ندارد. پس تمام فعليات را نسبت به آن قوهها كه ميسنجي قوهها از خودشان يك سر موئي تصرف ندارند يك سر مو فعليت ندارند و هيچ چيز ندارند مگر احتياج صرف صرف چنان مسخر است كه هر جائيش ببري ميآيد هر كاريش بكني تمكين دارد تو آن مثال را فراموش مكن عينك واسطه است در فصل ما بين عينك با آن جا كه ميسوزاند هم واسطه است لكن آن فصل را يك خورده زياد كني نميسوزاند يك خورده پيشش بياري آن عدسه بزرگتر ميشود هوا در خلل و فرج او داخل ميشود قوتش كم ميشود باز نميتواند بسوزاند. پس خود عينك واسطه است آن فصل هم واسطه است اما سوزاننده فصل است حاشا، سوزاننده عينك است حاشا بلكه آن عينك به هواي واسطه فاصله مابين ميگويد من بيواسطه تو سوزندگي ندارم چنان كه تو بي واسطه من نميتواني بسوزاني و اگر من نباشم نميسوزاني پس آن فصل واسطه است اما واسطهاي است كه از خود سوزندگي ندارد از خود حولي و قوه ندارد مع ذلك هست اگر نباشد عينك نميسوزاند و همه جا هم همين طور است.
ملتفت باشيد در اينهائي كه عرض ميكنم ملتفت باشيد هيچ مغرور نشويد به قدرت خدا كه تا واسطه دستتان نيست دستتان به جائي بند نيست. راست است خدا است قادر است آن قدر كه هيچ حكيمي نميداند كه چه قدر قادر است قادر است كه هر كاري بخواهد بكند اما والله بي واسطه هيچ كار نميكند و اين را خودش گفته كه جرأت ميكنم و ميگويم خودش گفته است كه ابي الله و خودش گفته به جهتي كه خودش از خودش خوب خبر دارد گفته ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها چنين قرار داده و حكمتش چنين اقتضا كرده و خلاف حكمت هم نميكند اما نميكند ميتواند بكند اما نميكند چنانكه ظلم ميتواند بكند اما نميكند چنانكه بازي ميتواند بكند اما نميكند ميتواند تعدي كند ظلم كند اما نميكند همه ظالمين اين كار را ميكنند ظلم از اين بدتر نميشود پس ميتواند اما نميكند ظلم را هرگز پس قادر است هر كاري بكند قادر است بيسبب كار بكند با سبب كار بكند خودش مسبب الاسباب من غير سبب است همه كار ميتواند بكند اما بدانيد و اين پنبه را از گوش خود بيرون كنيد واسطه نباشد هيچ كار را بي واسطه نميكند اين است كه ميگويد چنگ بزنيد به دامان وسيله اين است كه ارسال رسل ميكند.
فكر كنيد ببينيد آخر ميشد همين جوري كه بچه را وقتي ميسازند از ابتدا چشمي ميسازند براش كه ببيند وقتي بيرون ميآيد همين طور ميشد فهميش هم بدهند كه وقتي بزرگ ميشد بداند چه كار بايد بكند طبعيش بدهد كه كارهائي كه ميكند منفعتش در آن كارها باشد كارهائي كه ضررش در آنها است آن كارها را نكند و حالا كه ميبينيد همچو نكرده سرّش همين است كه عرض كردم خدا ابا كرده و حتم كرده كه كاري را بياسباب جاري كند@ به اسباب جاري ميكند كارش را پس بچه بايد درست كند بعد از حضرت آدم و حوا درست كردن درست ميكند بعد از آنكه آدم و حوا را درست كرد حالا ديگر از طبقات آدم و حوا هي بنيآدم درست ميكند بله ميتواند بي آدم هم درست كند لكن اگر اولاد ابراهيم ميخواهد ميخواهد درست كند ابراهيم بايد باشد اسحاق بايد باشد يعقوب بايد باشد اولاد يعقوب و اولاد اولاد يعقوب بايد باشد اين اولاد ابراهيم اين جا امروز پيدا بشود بله از خاك هم ميتواند كسي را بسازد اين فرزند ابراهيم اسمش نيست اولاد ابراهيم خلق نكرده است.
پس ملتفت باشيد انشاءالله انبياء بعينه مثل عينكها هستند مثل فاصلهها هستند نور منتشر هست نور منبث هست فصل فرا گرفته آسمان را زمين را همه جا را و از جمله جاها يكي عينك است چه قدر است اين فصل همان قدري كه هست اما فرقش همين است كه اين آتش زبان در ميآرد به طبقات ديگر ميگويد شما روشنائي نيستيد كه كفايت بكنيد شما نميسوزانيد جائي را پس هر كس ميخواهد در بگيرد بايد زير اين عدسه بايستد ديگر اگر بنا باشد به قهر و غلبه خيلي كارها بكنند ميتوانند بكنند و نكردهاند از آدم تا خاتم ميتواند يك كاري كند كه حتما حكما هيچ كس نتواند تخلف از آن بكند اين مردم جرأت ندارند ميبيني اگر سواري از دور ببينند كه ميآيد زهرهشان ميرود ببينند جمعي آمدند سياهي از دور پيدا شد بدانند اينها ميآيند لختشان ميكنند خود را گم ميكنند حالا اين جور خلق يك صدائي يك رعدي يك برقي يك زلزله چارهشان را ميكرد زهرهشان را چاك ميكرد صدائي مثل رعد بيايد كه ايمان بياريد همه از ترس ايمان ميآوردند لكن نميخواهد اين جور ايمان بيارند كارش اين است كه اگر منت ميكشي ممنون هستي شكرش را ميكني به او ايمان ميآري بيار اگر اين جور نميكني بدان خدا خيلي كارها از او ميآيد ميتواند بترساند ميتواند تطميعت كند يك طلائي اشرفي پيشت بيارد ميتواند تو را جذب كند دو بيتي كسي بخواند برات و قلبت را جذب كند نميكند اين كار را آدم نكرد اين را آدم حرف زد با مردم مردم هر كه بد شد شد هر كه خوب شد شد همين طور نوح آمد به همين طور حرف زد بگوئي قوت نداشت يك خورده قوتش بود كه عالم را غرق كرد يك خورده از آن عينك بود كه تمام عالم را غرق كرد، باز حرفش اين نبود كه به زور مؤمنتان ميكنم باز حرفش اين بود كه اني دعوت قومي ليلا و نهارا ثم اني دعوتهم جهارا ثم اني اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا هي پنهان گفتم هي آشكار گفتم علانيه پنهان گفتم لم يزدهم دعائي الا فرارا حالا كه چنين كردند آخر چاره همه شان را همين طور كرد كه غرقشان كرد ابراهيم همين طور كرد آمد مردم را به زور مؤمن نكرد به پول مؤمن نكرد مردم را ميتوانست به پول مؤمن كند كسي خيال كند انبياء نميتوانند اين كار را بكنند خدا كه ميتواند انبياش را قرار بدهد مثل سلاطين مثل سليمان كه جن و انس مسخر او بودند وقتي دور او جمع شدند حكم ميكند بر همه آنها پس تمام دنيا را ميتوانند مالك باشند پس ميتواند خدا به پول بگيرد تمام مملكت را.
باز ببينيد چه عرض ميكنم فكر كنيد تعمد كنيد در خلواتتان كه دليلي بياريد كه اين دليل را بردارد ببينيد نميتوانيد اين خدا اگر بنا ميكرد و قرار را اين ميداد كه ميگفت اگر ايمان به من آوردي ناخوش نميشوي پول زياد به تو ميدهم نعمت زياد به تو ميدهم جاه ميدهم جلال ميدهم عزت ميدهم حرمت دولت ميدهم هيچ بلائي سرت نميآورم اگر چنين قرار داده بود انبياش را آيا هيچ كافري منافقي ميماند در دنيا كه ايمان نياورد.
انشاءالله فكر كنيد اگر خدا اين پستا را قرار داده بود والله مؤمنين كافرين بودند كافرين مؤمنين بودند، مؤمن دل نميبندد به اين دنيا، هي تعريف حلوا را پيش مؤمن بكنند هيچ مثل بچهاي كه اصلش مشعر جماع ندارد هي بنشيني تعريف پيشش بكني كه آلتت را اگر توي آن سوراخ بكني چه قدر حظ دارد اين نميفهمد و ميخندد به تو مثل اين است كه انگشتش را توي سوراخ ميكند ميبيند هيچ حظ نميكند پس مؤمنين مشعر حظ دنيائي ندارند به قدر درجات ايمانشان هر چه كمتر حظ ميكنند درجهشان بالاتر است اين بود كه بزرگان مي فرمودند در بين غذا خوردن كه غذا مي خورم و بسا آنقدر شور بوده كه نميشود دم زد بسا آن كه خوردهام و نفهميدهام نزديك تمام شدن غذا بچهاي زني گفته اين غذا شور است آن وقت ملتفت شدهام ديدهام آن قدر شور بوده كه نميشود دم زد نفهميدهام يا آن قدر بينمك بوده كه نميشود خورد و من نفهميدهام يك وقتي يك كسي گفته اين بي نمك است ديدهام نميشود بخوري.
منظور اين است كه آنها مشاعرشان به جاي ديگر بسته است روي زمين راه ميروند توي بازار راه ميروند اما توي بازار راه نميروند آنها بسا روي زمين راه ميروند بسا پيش پاشان را نميبينند توي چاه هم بسا بيفتند و شده است همين طور. پس آنها چون مشعر دنيا داريشان خيلي كم است ديگر به قدر درجاتشان مختلفند آن كسي كه خيلي متشخص است جوري است كه بسا اتفاق بيفتد ده روز بيست روز بگذرد يادش نيايد كه غذا بخورد نمونههاش پيش خودمان وقتي روزه هستي مشغول كاري حسابي كتابي اگر باشي يادت نميآيد كه گرسنهاي همين كه نشستي آرام گرفتي يك دفعه ميبيني دلت غش كرد از گرسنگي هم چنين بسا تشنهاي در نهايت تشنگي همين كه مشغول كاري هستي هيچ يادت نميآيد و باكت هم نيست تا يادت ميآيد كه تشنهاي ديگر ميبيني صبر نميشود كرد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله مشعر اين جور است كه همين كه ملتفت جائي است ملتفت جائي ديگر نميتواند باشد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه والله قلوب انبيا و قلوب اوليا و قلوب مؤمنين جوري خلق شده كه توجه به خدا دارند آن را والله عوض نميكنند بحورالعين به لذتهاي بهشت به نعمتهاي بهشت به زنهاي دنيا به مال دنيا هيچ حظ نميكند از اينها پس آن جور مشعرها هست و بخصوص امام فرمايش ميفرمايند، ميفرمايند: نميبينيد كه در خلق صنعتهاي مختلف هست چنان كه واقعا ميبينيد بعضي آرام نميگيرند مگر آن كه حداد شوند يكي ميخواهد نوكري كند خوشش ميآيد برابر مردم بايستد يكي ديگر را ميبيني كه در اين نوكري ذلت ميبيند آن يكي عزت ميبيند يا كسي ديگر را ميبيني گردنش را بزني كه پيش كسي سر فرود بيارد محال است سر فرود بياورد ميگويد به شمشير خودم كرنش ميكنم و به ديگري كرنش نميكنم.
باري ميفرمايد همين جوري كه طبايع مختلف است و اين خلق هر يكي مشغول كار خود باشد پس آن نوكر حظ كند و فخر كند كه مقابل آن آقا ايستادم كار ملك راه افتاده پس آن مردكه كناس حظ ميكند كه ميرود توي نجاستها غوطه ميخورد كه ده شاهيش بدهند حظش توي همان ده شاهي است و توئي كه صاحب خانهاي حظت به اين است كه خانه تو پاك شده خودت را گردنت را بزنند كه كناسي كني محال است در خلوت هم هر چه زور بزني كه يك خوردهاش را برداري ميبيني نميشود برداشت لكن آن كناس بر ميدارد و حظ هم ميكند و كار او ميگذرد و كار تو هم گذشته امورات دنيا همين طور راه ميافتد هر يكي به كاري مشغولند تا تمام كارها كرده شود پس كناس بايد باشد كه خلا پاك بشود آن خانه دارها هم بايد باشند كه پول به كناس بدهند، نجار بايد باشد قصاب بايد باشد خباز بايد باشد صنعتهاي مختلف بايد باشد تا شهر آباد باشد حالا همان جوري كه در حديث ميفرمايد و حالا هم هستند همه هم رفع حاجت يكديگر را كردهاند بايد نجار نجاريش را بكند خباز خبازيش را بكند حداد حداديش را بكند براي اين كه شهر آباد بشود حالا شهر آباد شد كه چه؟ براي همين كه بخوريم كه بخوابيم چه مصرف دارد اين خوردن و خوابيدن اگر مقصود صانع از خلقت خلق همين بود كه بخوريم و بخوابيم.
ملتفت باشيد انشاءالله اينها در اخبار خيلي هست لكن هرتكهايش جائي است اتصال ندارد بسا من به هم بچسبانم آن وقت بفهمي، فكر كنيد اگر منظور خدا از خلقت خلق اين است كه خلق كند آنها را و اين خلق مسكين فقير را كه لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا محض جود و كرم خلق كرده باشند براي همين كه بخورند بياشامند و بخوابند و برخيزند فكر كنيد ببينيد اگر براي اين بود مگر واجب است كه شهر داشته باشند و بر دور هم جمع باشند كه اذيت به هم كنند حسد ببرند بر يكديگر اين با زن او رفيق شود او با بچه اين رفيق شود همه اذيت هم كنند چرا مثل آهوها نباشند كه در بيابان چرا ميكنند هر علفي براي طبعش بهتر است همان را بخورد هر علفي براش خوب نيست نخورد هر آبي گواراتر است بياشامد هيچ غمي و همي جنگي نزاعي نداشته باشند هيچ ترسي و خوفي كه سرباز آمد سوار آمد پادشاه چنين گفته يا حاكم چنين گفته ندارند شاه كيست حاكم كيست تمام گنجشكها تمام آهوها براي خود ميچرند حظ ميكنند بي هم و بي غم دارند ميخورند ميآشامند ميخوابند با جفتشان و ديگر زنشان نميرود زنا بدهد مردشان نميرود زنا بكند آن ماده به غير از نر خودش ميل نميكند به نرهاي ديگر، آن نر هم ميل به ماده ديگر نميكند، دارند در نهايت آسودگي عيش ميكنند بي خوف بي ترس فكر كنيد اگراين منظور صانع است اين جورها را نميخواهد شهري نميخواهد جمعيتي نميخواهد اينها مانع است اين غصهها گلوگير آدم است نميگذارد حظ كند اين غضبها جلو نعوظ را ميگيرد نميگذارد آدم جماع كند.
ملتفت باشيد انشاءالله مردم را مدني الطبع خلق كردهاند كه بعضي تجار باشند بعضي زارعين باشند بعضي نوكر باشند بعضي ارباب كه شهرمان آباد باشد براي چه براي اين كه دور هم جمع باشند براي چه دور هم جمع باشند اگر براي آن بود كه بخورند و بياشامند كه براي اين كار بيابانها خيلي خوشتر است كنار كوهها كنار سبزهها ميان جنگلها آن جاها منزل ميكرديم گردو و بادام وميوههاي جنگلي هم بسيار بود به همانها ميسازيم ديگر غذاي ديگر نميخواهيم پس تمام اين اوضاع كه برپا شده براي كاري است حالا آن كار چه چيز است همان كه خودش گفته ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون همه را ساختهاند مرا بشناسند مرا بپرستند و اينها همه را توي عينكها گفته است پس اينها همه در يك جائي بايد باشند كه دور هم جمع باشند براي معرفت براي بندگي، ميگويد خلق نكردم جن و انس را مگر براي اين كه اگر مردم مثل آهوها و گورخرها در بيابانها متفرق بودند انبياء هي بايد بروند اين طرف و آن طرف تا همراهي كنند با آنها پس همه بايد جائي ساكن باشند طبعشان سكونشان اين است كه دور هم جمع شوند گوش بدهند ببينند چه ميگويند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله ميفرمايند همان جوري كه طبع تاجران را تجارت خلق كردهام كه از تجارت حظ كنند يك كسي را هم همين جور خلق كردهام كه طبع او اين است كه همين كه اسم خدا ببرد حظ كند اسم دين ببرد حظ كند حلوا هم ميدهد كه مردم بيايند ياد بگيرند نه اين است كه اسم دنيا ببرد كه حلوا بخورد و حظ كند طبعش اين نيست كه براي مزد اسم خدا ببرد به پيغمبر وحي كرد قل لااسألكم عليه اجرا الا المودة في القربي، هر نبيي ميآمد ميان قومش اول چيزي كه ميگفت به آنها اين بود كه ما طمع نداريم از شما نه خانهتان را ميخواهيم نه زنتان را ما هيچ طمع نداريم از شما اگر خدا چيزيمان داد ميخوريم چيزيمان نداد نميخوريم ما خودمان دانيم و خداي خود هيچ از شما نميخواهيم پس والله اصل طبعشان اين نيست كه طمع داشته باشند هيچ طبعش اين نيست كه خوشش بيايد تو مهمانيش كني ممنونت بشود هيچ ممنونت نميشود تو منتش را ميكشي و مهمانيش ميكني و ممنون ميشوي و شكر هم ميكني كه مهمانت شده آن وقت يا الله اجابتت كنند، ممنون نيستي خودت برو حلوات را بخور آن گهت را بپز اين هيچ نميخواهد حلواي تو را بخورد طبعش نيست كه از حلوا خوشش بيايد.
باري پس اين جور طبايع هست در دنيا و اگر آن جور طبايع نبود اين جور طبعها را باقي نميگذارد او اصل است اينها فرعند و اگر فرضا آن اصل را بردارند از دنيا ببرند حالا فلان كس حداد است و حداد در ملك لازم است سيخ و ميخ بسازد گو حداد نباشد حداد نباشد چه ميشود دنيا سيخ و ميخ نداشته باشد چه ميشود آخر مردم ميخواهند اطاقشان را در بگذارند مته ميخواهند سوراخ كنند ميخ بزنند اطاقشان در نداشته باشد چه طور ميشود سرما ميخورند بخورند ميميرند بميرند به درك اسفل، خدا هيچ باكش نيست زمان نوح تمام مردم را غرق كرد و هيچ باكش نشد پس ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون پس جن و انس را براي بندگي و معرفت آفريده حالا ميبينيد هستند كه خدا اينها را مهلت داده پس بدانيد كه آنها هستند كه خدا اينها را مهلت داده وقتي ميبيني رعيت هستند دليل اين است پادشاه به اين عظمت هست به همين طور آني هم كه هست در دنيا كه نظر خدا به او است هميشه بايد باشد بچه دليل به دليلي كه سلطان سلطان است رعيت رعيت است حاكم حاكم است زمين زمين است آسمان آسمان است.
پس بدانيد اگر يك آن حق نباشد در روي زمين خدا يك آن مهلت نميدهد اين مردم را بلكه مهلت دادنشان خلاف حكمت است خلاف فضل است بلكه خلاف عدل است و هيچ فضل نيست كه خلق كنند خلقي را در نهايت استحكام كه شب و روز كارش كفر گفتن باشد يا توي دلش فحش بدهد به خدا يا هي گله داشته باشد از خدا، خيلي از احمقهاي ظاهري هميشه بحث دارند با خدا كه اي خدا تو به ما چرا پول نميدهي چرا بچه ما مرده چرا فلان ناخوش شده خداي با آن حكمت چنين كاري نميكند انسان عاقل بسازد كارخانهاي را براي بافتن پارچه و عمله آن كارخانه همهاش فحش به صاحب كارخانه بدهند شخص عاقل آيا ميكند چنين كاري را اگر احمقي همچو كاري كند كه بافندگيش و ثمر اين كارخانه همهاش فحش دادن به صاحب كارخانه باشد همه عقلا ملامتش ميكنند كه اين چه كاري است كه اين كرده اين عملي است لغو.
پس مهلت دادن اين خلق منكوس والله دليل اين است كه حقي دارد روي زمين ولو كسي نشناسدش حالا اين حق زمين را ميخواهد كه روش راه برود خدا بايد زمين را نگه دارد اين لباس ميخواهد بايد حداد باشد نساج باشد زارع باشد خياط باشد تا اين لباس بپوشد و هكذا باقي صنعتها بايد باشد تا رفع حاجت اين بشود مختصر اين كه اين نباشد روي زمين والله يك آن از حكمت نيست كه مهلت بدهد خدا، اگر نباشد بايد في الفور زمين لرزش شود تمام عماراتش خسف شود و اهلش فرو رود اين است كه فرمايش ميفرمايند امام اگر روي زمين نباشد زمين خسف ميشود با اهلش و اهلش را فرو ميبرد پس واجب است كه در روي زمين امام باشد حالا امام باشد روي زمين كه چه، براي چه، براي اين كه دين خدا را به مردم برساند بايد لامحاله ابلاغ كند ايصال كند حقي روي زمين منتشر كند حرف حقي به گوش يك نفري اقلا بخورد حرفهاش را بزند ديگر از صدهزار نفر يك نفر يك جزئش را بگيرد همين قدر صدائي از حق باشد روي زمين و مردم به طور تقليد اسم حقي بر زبان جاري كنند به همين قناعت كردهاند زمين را باقي ميگذارند.
خلاصه ملتفت باشيد پس هر عملي فايده ميخواهد و فايده آن چيزي است كه صانع آن اولي كه دست ميزند به صنعت آن فايده منظور نظرش باشد توئي كه كاتب هستي از آن اول كه قلم ميتراشي همان اول منظورت اين است كه اين را ميتراشي كتابت كني و آن را پول كني و به آن عزتت را آبروت را حفظ كني اهل هر كسبي اهل هر كاري هر علمي ابتدا كه شروع ميكنند در كاري در آن كار منظورشان را منظور دارند نه نفس آن كار هر كاري ميكنند آن علت غائي منظورشان است علت غائي به هيجان ميآورد فاعل را پس آن فاعل به هيجان آمده و كاري ميكند حالا فايدهاش را هم نبيني بدان فايده حاصل شده اگر چه فايدهاش را نبيني.
باري حرفها متفرق شد و همه شاخ و برگ همان مطلب اول است كه عرض ميكردم اين است كه صانع تمام آن فعليات را در مواد ميگذارد و از كمون مواد بروز ميدهد وقتي در مواد مدفون نشدهاند انسان جاهل خيال ميكند آنها كانه نيستند وقتي عينك برابر آفتاب نگرفتهاي اين مردم خيال ميكنند گرم نيست هيچ گرمتر نيست از باقي جاها اما وقتي ميگيري عينك را به آن ميزان معين آن قدر گرم ميشود كه ميبيني آهن را گداخت.
پس واسطه موادند وجودشان ضرور است در سرجاي خود اين را دست ميگيرد فاعل و كارها با اين ميكند. پس عينكها از غيب استخراج ميكنند يا بگو از آسمان، عينكها از غيوب هي استخراج ميكنند هي ميآرند بيرون باز در توي اين عينك عكس افتاده و ميسوزاند پس بدان شمس است ميسوزاند بسا تو توي اطاق نشستهاي آفتاب را نميبيني خيال مكن خود عينك ميسوزاند عينك خودش سرد است سوزندگي ندارد پس همين كه ميبيني عينكي سوزاند دليل اين است كه آفتابي هست كه سوزانده آفتاب خودش نباشد عينك اين حالت نميتواند بسوزاند.
همين جور است والله بدون تفاوت مراتب غيب و شهاده آفتاب غيوب بايد باشد تا عينك شهاده بتواند تأثيركند و تأثيرات خود را ظاهر كند در غيوب نباشند فعليات نميشود پا بگذارند بيايند به عالم شهاده پس فعليات در عالم غيب هستند اما حالتشان مثل نيستي است آن قدر كه خيلي از احمقهاي @ نفيشان كردهاند پس آن طرف عينك سوزندگي نيست با وجودي كه آفتاب از آن طرف بسيار است اما سوزندگي هست و منتشر است مردم نميفهمند مگر حكيمي باشد فكر كند ميداند كه همه سوزندگيها پيش ذرات است اما پيش هر ذرهاي هواي سردي هست آن سرديها با اين حرارت آفتاب مخلوط شده نور صرف و حرارت صرفه نيستند پس تدبيري كردهايم كه نورها به دور عينك جمع شوند و آن هواهاي سرد را از خود دور كنند آن ظلمتها را از خود دور كنند وقتي دور شد آن وقت سوزنده شد.
به همين نسق فكر كنيد انشاءالله غيوب اگر نباشند نميشود پا به شهاده بگذارد ديگر از كمون بيرون آمد كمون اشياء كجا است هنوز معلوم نيست خيلي از اين مردم ميشنوند چيزي از كمون چيزي بيرون آمد خيال ميكنند كمون بعينه مثل موم است مثلث از كمون موم بيرون ميآيد اين كمون هر چه اين موم را ميشكافي و پرده پرده ميكني به مثلثي نميرسي تا آخرش هيچ جاي موم پيداش نميكني آنهائي كه گفتهاند حكماء بودهاند اين را بدانيد معني دارد و آنهائي كه گفتهاند استاد بودهاند بي معني حرف نزدهاند اما معنيش هيچ پيش اين مردم نيست، شعري خواند معنيش پيش شاعر است هر چه يك جائي از كمون چيزي بيرون آمده در دنيا فكر كن بعد برو جاهاي ديگر در اين دنيا چيزي كه در يك مكاني و در يك زماني نيست و از زماني پيدا ميشود يا در مكاني ديگر پيدا ميشود اينها از كمون آمدهاند يعني از غيب آمدهاند اگر در غيب نبودند نميتوانستند بيايند چيزي كه مال خود اين عالم است يكي طول است كه هميشه همراه اين عالم است و هميشه همراه جسم هست عرض و عمق است كه هميشه همراه جسم است اينها از غير عالم جسم نميآيد اگر چه طولهاي متعارفي هم بايد از غيب بيايد پس سمتهاي ثلث همراه جسم است فضا مال خود جسم است هميشه همراه جسم است وقتها مال خود جسم است اما روشني و تاريكي بايد از جاي ديگر بيايد از عالم بالاتر آمده چيزي كه از خود مواد است از جاي ديگر نبايد بيايد از عالم بالا نيامده جاشان همان جا است كه هستند نه نزولي دارند نه صعودي دارند بعد از تصرف صانع نزولشان اين است كه فعل در يكديگر كنند صعودشان اين است كه فعل يكديگر را قبول كنند، آفتاب خودش نميآيد به زمين و عجب هم اين است كه تا نورش نيايد و نتابد به زمين نه روشنيش ظاهر ميشود نه گرميش، اين زمين بعينه مثل همان عينك است اگر اين زمين مقابل اين آفتاب نبود اين جا هيچ روشن نبود هيچ گرم نبود اين روشني و گرمي كه حالا اين جا ميبينيد بهواسطه اين است كه آن نور را اين زمين به جهت غلظت خود به خود گرفته و بعد آن نور منعكس شده و رفته تا جاي مخصوصي بالاتر هم نرفته به جهتي كه آنجاها لطيف هستند و حبس نور را نميتوانند بكنند پس تاريك و سرد است از اين جهت است كه آنجاها آبي رنگ به نظر ميآيد و اين رنگ آبي هم به جهت اين است كه روشنائي از اين طرف با تاريكي از آن طرف مخلوط شدهاند آبي رنگ به نظر ميآيد پس آنجا هم سرد و هم تاريك است ولو به حسب ظاهر نزديكترند به آن آفتاب، بعينه مثل همين عينك است كه آن طرفش سرد است و اين طرفش چنان داغ ميشود كه آهن را ميگدازد و ميداني تو كه آفتاب است كه از آن طرف آمده اين طرف كه ميسوزاند به دليلي كه اگر آفتاب نباشد عينك نميسوزاند پس گرمي از پيش آفتاب آمده و مع ذلك كه از پيش آفتاب آمده نميسوزاند اين آفتاب منتشر هيچ گرم نيست روشن نيست آن قدر گرم نيست كه آن هواي بالا را گرم نميكند آن قدر گرم نيست كه باران را از شدت سرما برف ميكند سرما بيشتر شدت ميكند تگرگ ميشود و آن قدرها شدت نداشته باشد همان باران ميشود
پس تا اين زمين نبود اين جا گرم نبود پس گرمي ميآيد تعلق ميگيرد به زمين توي عينك زمين افتاده بعد منعكس شده برگشته هوا را روشن كرده زمين گرم شده تأثير در هوا كرده هوا هم گرم شده.
پس دقت كنيد و ملتفت باشيد كه اگر نبودند قوابل، مقبولات ظاهر نبودند بياغراق مقبولات بودند و ظاهر نبودند و الان هستند و ظاهر نيستند بخواهي به احمقهاي دنيا بگوئي آتش هست و نميسوزاند نميفهمد و آدم را تق تق ميكنند پس آفتاب هست و تا عينك نگيري به ميزان بخصوصي نميسوزاند از آن اندازه پيشترش بياري آن كار از آن نميآيد يك خورده از آن اندازه دورتر ببري باز آن كار از آن نميآيد لكن بي اين عينك نميشود ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها و اين مواد از خودشان والله لايملكون لأنفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا حتي خيال براي بودن خود نميتوانند داشته باشند هيچ حولي هيچ قوهاي براي اين مواد نيست تا وقتي بسازند اينها را پس ميسازند اينها را بعد قادرشان ميكنند به آن كاري كه حالا از آنها ميآيد پس چشم ميسازند براي ديدن گوش ميسازند براي شنيدن ذائقه ميسازند براي چشيدن عقل ميسازند براي فهميدن و هكذا ديگر بعد براي هر يك از اينها امر و نهيي هست حالا به بعضي ميگويند فلان كار را مكنيد كه ضرر خودتان است بعضي كارها را بكنيد كه نفع خودتان در آن است ديگر چه قدر است آن نفعها صانع ميداند چه قدر است ضررها صانع ميداند تو آن قدري را كه ميتواني و در دستت است و آسان است ميگويند بكن و آنهائي كه بايد نكني و آسان است ميگويند مكن بيش از آن از تو نخواستهاند.
و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين.
درس شانزدهم يك شنبه 8 صفرالمظفر سنه 1301
16بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
بعد از آني كه متذكر اين مطلب شديد انشاءالله كه اشياء مختلفه بعضي از اشياء محتاجند به اجزائي چند قبل از وجود خودشان كه تا آنها نباشند معقول نيست كه آن چيز پيدا شود مثل مركبات اين دنيا معلوم است مواليدي كه در اين دنيا هستند جميعشان محتاجند به جميع عناصر، محتاجند به جميع افلاك و كواكب به جميع آنچه بالاي جسم است به جهت آن كه جسم خودش خودش را نميتواند بجنباند حالا هم كه حركت ميكند پس يك كسي حركتش ميدهد اينها است كه اصرار ميكنم كه در خيالش باشيد، همين كه چيزي مشخص شد كه خودش متحرك نيست و ديدي حركت كرد انسان عاقل شك نميكند كه كسي ديگر اين را حركت داده همين كه ديدي اقتضاي سنگي جنبش نيست و حالا ميجنبد بدان يك كسي ديگر يك چيزي ديگر اين را حركت ميدهد حالا بعد از آني كه يافتي جسم به جسمانيت خودش نه حركت در آن هست نه سكون نه روشن است نه تاريك و اين جسم صاحب سمتهاي ثلث است و صاحب اين فضا و اين وقت است اينها مال خودش است و هميشه هم دارد حالا با وجود اين يك پاره جاهاش ميجنبد يك پاره جاهاش ساكن است بعضي اوقاتش روز است بعضي اوقاتش شب است بعضي اوقات سرد است بعضي اوقات گرم است اينها مال خودش نيست از جاي ديگر بايد بيارند روي اين بگذارند.
پس مولودي كه در اين دنيا است محتاج است به جواهري كه در غيب است پس آن چيزي كه افلاك را ميگرداند محركي است در غيب كه آن حيات است ديگر بالاي حيات عالم مثالي هست بالاي آن عالم عالم نفسي هست بالاي آن عالم عالم عقلي حالا مولودي كه اين جا پيدا ميشود محتاج به همه اينها است به خلاف آن چه بالا است كه محتاج به مادون خود نيست عقل سرجاي خود هست و هيچ محتاج به اين امكنه نيست عقل را نميشود توي صندوق كرد و درش را بست نمونهاش پيش خود شما هست بدانيد تمام آن چه از خدا و پيغمبر است نمونهاش پيش خودتان هست و اگر نبود تكليف نميكردند لايكلف الله نفسا الا ما آتاها پس واقعا حقيقة بدون شك و ريب عقلي هست تعبدي نيست انسان ميبيند عقلي هست نفسي هست انسان خوب ميفهمد كه هست خيالي هست انسان ميبيند كه هست حياتي هست انسان ميبيند هست و لكن مردم غافلند ملتفت نيستند بسيار چيزها هست موجود هست و شب و روز مردم دارند توش راه ميروند و باز غافلند و كاين من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون
و اين را شما انشاءالله داشته باشيد كه هر چه را خدا امر كرده تا مشعرش را به انسان ندهد امر نميكند به آن ميگويد بشنو تا مشعر گوش را ندهد نميگويد بشنو ميگويد ببين اول چشم ساخته بعد ميگويد ببين خدا خدائي است كه به آن كسي كه چشم ندارد اصلش نميگويد ببين به آن كسي كه گوش ندارد نميگويد بشنو خودش خبر دارد كه چه كرده اين خدا ظالم نيست عادل است رؤف است رحيم است پس اگر عقل نداده نميگويد بفهم به هر كسي هر قدر عقل داده همان قدر ميگويد بفهم به يك كسي عقل كم داده ميگويد كم بفهم به يك كسي عقل زياد داده ميگويد زياد بفهم. كار صانع اين جور است كه هميشه خلقش سابق است و امرش پشت سر خلقش است اول چشم خلق مي كند بعد ميگويد ببين يا مبين اول گوش خلق ميكند بعد ميگويد بشنو و اين يك صفحهاي است از علم و از بس واضح است اين مردم اعتنا نميكنند و اگر تو اعتنا كني نتايج بزرگ بزرگ توي همينها به دستت ميآيد.
پس ملتفت باشيد انشاءالله تمام تكاليف آن جوري كه مردم خيال ميكنند نيست از حكيمشان تا اهل ظاهرشان بله خدا شيطان را چرا خلق ميكند بحث ميكنند كه عصيان را چرا خلق ميكند چرا جهنم را خلق ميكند چون راه دستشان نيست اين جور بحثها ميكنند از حكيمشان و صوفيشان و اهل باطنشان و اهل ظاهرشان غرقند در اين مزخرفات. بله اگر اين جوري است كه اينها خيال ميكنند راست ميگويند آخر نميشود يك شيطاني را خلق نكنند و باقي را به زحمت نيندازند يا خير خلق بكنند و اين طور مسلطش نكنند حالا اين را ميكني بعد ميگوئي چرا گولش را خوردي.
پس دقت كنيد وضع اين حكيم اين است كه هيچ جبر نميكند هر كاري ميگويد بكن اگر گفته بكن اين ميتواند بكند اگر گفته نگاه كن به سمتي ميتواند نگاه كند ميتواند نكند و اگر گفته چشمت را بگير اين به آساني ميتواند بگيرد همه جا همين طور است خيال كني جائي ديگر تكليف مشكل است هيچ مشكل نيست يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسر، لايكلف الله نفسا الا وسعها لايكلف الله نفسا الا ما آتاها ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يك جائي را ميبيني يك كاري را به آساني ميتواني بكني به آساني ميتواني ترك كني همه جا همين طور است هر جا مشكل شده تكليف نكردهاند.
پس اصل خلقت خلقتي نيست كه بد باشد چشم آفريده چشم بد نيست چشم وقتي به نامحرم نگاه ميكند بد ميشود خدا گوش خلق كرده و هيچ كس هم عقلش نميرسد كه گوش را چه جور خلق كرده و هنوز اسرارش به دست مردم نيست عجايبي كه در اين گوش گذارده بسيار است چه طور ميشود صوتي كه به اين جا ميرسد نفس معني ميفهمد والله اگر هنوز فهميده باشند اين چه صنعتي است چه طور ميشود صوتي به اين جا ميرسد و معني ميفهمد چيزي در اين جا هست كه معني ميفهمد چه طور شده كه از يكپاره صداها بدش ميآيد از يك پارهاي خوشش ميآيد به يك پاره صداها اقبال ميكند از يك پارهاي ادبار ميكند باز ديگر از پي خود اين مطلب نميخواهم بروم همين قدر اشاره ميكنم و ميگذارم خود مطلب اصل را داشته باشيد اينها شاخ و برگ مطلب است.
پس صانع اول خلق ميكند و قادرش ميكند بر فعل و ترك آن وقت بر طبق اين قدرتي كه داده يا فعلش را خواسته ياتركش را خلقت جوري كرده كه ميتواني حركت كني گفته حركت كن ميتواني ساكن شوي گفته ساكن شو پس كار اين صانع اين نيست كه كافر را روز اول كافر خلق كند بعد به او بگويد من تو را كافر خلق كردهام بيا برو جهنم كدام جبر كدام ظلم از اين بالاتر كه روز اول كسي را كافر خلق كند و اين لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا خلقش ميكند كافر و حالا هي توي كلهاش ميزند كه چرا كافري اين نيست صنعت صانع.
ملتفت باشيد خدا خلق ميكند شخصش را كافر اسمش نيست لكن چشم دارد ميبيند گوش دارد ميشنود بينيش بو ميفهمد عقلش تميز ميدهد به اين خوبيها و بديها ايني را كه خلق كرده حالا به اين ميگويد اين مملكتي كه من دارم و تو در آن هستي بعضي از اقترانات هست كه نفع دارد براي تو بعضيش ضرر دارد براي تو پس نزديك آتش مرو براي تو ضرر دارد پر دور از آتش منشين كه اين هم ضرر دارد براي تو به اندازه مخصوصي بنشين تا نفع ببري تو هم ميتواني آتش را ببيني هم آتش را بشناسي هم ضررش را بفهمي هم نفعش را بفهمي حالا به تو ميگويد برو در آن خط بخصوص بايست اگر آن جا رفتي از سرما محفوظ ميماني از گرما محفوظ ميماني پيش خودت فكر كن چه عيب دارد قدري عقبتر بروي ميچائي و سرما ميخوري بخواهي قدري فضولي بكني و پيشتر بروي ميسوزي لو دنوت انملة لاحترقت پيشتر ميروي ميسوزي يا تب ميكني.
ملتفت باشيد اين است كه اين صانع اقتران به اشياء را تأثير در آن قرار داده اگر تأثير در آن قرار نداده بود خلقت كثرات لغو و بي حاصل بود و لغو و بيحاصل از خدا صادر نميشود و محال است صادر بشود و نميشد پس اشياء تأثير دارند و تأثيرشان يا نفع است براي يكديگر يا ضرر است براي يكديگر و حالا عجالة براي بشر يك پاره نفعها را يك پاره ضررها را بخصوص خواسته خودشان تحصيل كنند بفهمند ديگر نفعهاي چند هست كه خودشان خبر ندارند يكپاره ضررها هست خودشان خبر ندارند حالا شما نميدانيد چه قدر مارها آمدند بگزند و او رفعش كرد بسا آن كه تو خواب بودي و اصلش مارش را هم نديدي چه قدر عقربها بودند كه آمدند تو را بگزند و او رفعش كرد.
و ملتفت باشيد لفظ مار و عقرب محض تمثيل بود عرض كردم آن بلاهائي كه تو غافل صرفي و نميداني چه قدر هست در دنيا و والله همه دنيا بلا است همه آخرت بلا است اگر خدا جلوش را سست كند ديگر چاره نميتواني بكني يك دفعه سرما ميآيد از سرما ميميري يك دفعه گرما ميآيد از گرما ميميري يك دفعه زلزله ميشود همه را هلاك ميكند يك دفعه آب ميآيد آدم را غرق ميكند.
پس عرض ميكنم تمام دنيا و آخرت نفع است و بهشت است اگر آن جوري كه گفته راه بروي و تمام دنيا و آخرت تمامش جهنم است و ضرر اگر از آن خطي كه گفته تجاوز كني تمام دنيا و آخرت جهنم ميشود براي انسان مثل اين كه آتش تمامش بهشت است و تو در بهشتي به شرطي كه از آن حدي كه قرار دادهاند تجاوز نكني پس غذاي خود را بپز و اطاقت را گرم كن اين فلزات را به عمل بياور همهاش بهشت است يك سر موئي كم شود به قدر آن سر مو از آن بهشت ناقص داري يك سر مو پس بيفت باز آن قدر ناقص ميشود آن قدرش جهنم ميشود يك سر مو زياد بروي خود را توي آتش بيندازي جهنم ميشود پس آتش تمامش جهنم است آتش تمامش بهشت است پس تمامش نور بهشتي است اگر از آن حدي كه قرار داده تجاوز نكني و اگر از آن حد تجاوز ميكني نزديكتر ميروي ميسوزي تمامش ميشود جهنم دورتر ميروي سرما ميخوري آبش هم همين طور، بروي خود را در آب بيندازي غرق ميشوي و جهنم است براي تو تشنه باشي و آب نخوري از تشنگي ميميري و همين جهنم است براي تو و اگر تشنهاي و آب ميخوري به ميزان خاصي بخور نعمت است و بهشت است براي تو زيادتر ميخوري جهنم ميشود براي تو يك دفعه به عمارت خودت سيلي را ببندي آب عمارتت را بر ميدارد ميبرد آب جهنم ميشود براي تو زراعتت را آن جوري كه گفتهاند استعمال كن ببين تمامش از بهشت آمده از سلسبيل آمده واگر از آن حد تعدي ميكني و خود را در آن مياندازي خفه ميشوي به زراعت زياد ميدهي فاسدش ميكني به عمارت ميبندي خرابش ميكند خاكش همين طور اگر آن طوري كه گفتهاند عمل كن همهاش نعمت است و زمين بهشت است اگر تخلف ميكني و زير خاك ميروي ميميري اگر ميخوريش هلاك ميشوي دل تو را خلق كردهاند نان بخورد نه اين كه خاك بخورد و اگر لج ميكني و ميخوري آدم را ميكشد.
و عرض ميكنم همه چيزها همين طور است آسمانش والله همين طور است شمسش والله همين طور است قمرش والله همين طور است تمامش نعمت ابتدائي است اگر از همان حدي كه قرار دادهاند تجاوز نميكني اگر از حدود الهي تجاوز ميكني ظلم به نفس خود ميكني پس ابتداي خلقت نه شيطان بد اسمش است نه آدم خوب اسمش است دو نفر خلق كرده ملتفت باشيد خالق يعني خلق كن حالا حالا خالق هيچ كس را خلق نكند خدا تابع جنون و رأي ناقص تو نيست حالا خلق كرده دو نفر را عقل ميدهد شعور ميدهد بعد ميگويد همچو بكنيد همچو مكنيد هر كدام اطاعت كردند هر كه اطاعت كرد مطيع اسمش ميشود آدم خوب اسمش ميشود و همچنين برعكس شيطان مخالفت كرد اسمش مخالف ميشود.
ملتفت باشيد انشاءالله پس به همين نسق جميع تكاليفي كه كرده اول مشعر خلق ميكند بعد تكليف ميكند عقلي را كه خلق كرده و تو نميداني چه طور خلق كرده مثل اين كه چشم را خلق كرده و تو نميداني چه طور خلق كرده كار هم نداشته باش به اين تو مشغول كار خودت باش هر جا گفته ببين ببين هر جا گفته مبين مبين گوش را خلق كرده و حكمتها در آن به كار برده به طوري كه تمام سرّش را هيچ نميداني اول گوش خلق ميكند بعد ميگويد بشنو پس به آن چه تكليف كرده اول مشعرش را خلق كرده پس مباحثه به اين صانع هيچ نميتوان كرد نه اين است كه تعارف منافقانه ميشود با او كرد خير هر چه بيشتر تعارف ميكني او بيشتر بدش ميآيد نگاه ميكند به حالت تو و تو را ميشناسد هر چه بناي ريشخند ميگذاري او آدم را ريشخند ميكند معلوم است با خداي عالم به ظاهر و باطن بناي ريشخند گذاردن نهايت حماقت است شيطان قائل بود كه تو مرا خلق كردهاي و آدم را خلق كردهاي پس ميگفت تو خلق كردي مرا از نار و خلق كردي او را از گل اما حالا كه ميگوئي سجده كن به او تو عقلت نميرسد او بايد مطيع من باشد نه كه من مطيع او بايد باشم.
اي احمق تو كه ميداني او تو را ساخته و او را ساخته اوئي كه ساخته بهتر ميشناسد هم تو را هم او را تا تو استدلال كني براي او كه خلقتني من نار و خلقته من طين او خودش بهتر ميداند كه گفته اطاعت كن او را نگفته او اطاعت كند تو را بر فرضي كه وجهش را نداني ميداني كه او بهتر ميداند پس معارضه با صانع بدانيد از تخم شيطان است تخم آدم نيست تخمه آدم را سعي كنيد از پيش برويد و بهدست بياوريد از پيش برويد انشاءالله ابن آدم بشويد ببينيد آدم كارش چه بود اگر احيانا غلطي كرديم و بعد واقف شديم بر غلط خودمان استغفار ميكنيم توجه ميكنيم توبه ميكنيم آدم ميگويد گول خوردم ظلم به نفس خود كردم غلط كردم استغفار ميكند پشيمان ميشود اين كار آدم است به شيطان ميگويد چرا ابا ميكني از سجده ميگويد من متشخصترم از آدم مرا از آتش خلق كردهاي او را از خاك به همين حرف او كافر اسمش ميشود اين عاصي اسمش ميشود عاصي را ترحم ميكنند كافر را ترحم نميكنند.
پس هر كس اعتراض به صانع ميكند از آن تخمه است چرا خدا مرا فقير كرده تو چه كار داري به كار او چرا من سلطان نيستم به تو چه تو، مگر فضول ملك خدا هستي چرا فلان كس علمش خيلي است من جهل دارم چرا فلان كس خوب ميفهمد من نميفهمم چرا فلان كس شعر را خوب ميتواند بگويد من نميتوانم مگر تو فضولي هر جوري خلقت كردهاند تو همان جور باش غير از آن جور نخواستهاند باشي اگر تو را سلطان خلقت كردهاند برو سلطنت كن اگر حالا سلطان نيستي بحث مكن كه چرا من سلطان نيستم حكمتي دارد تو حكمت خيلي چيزها را نميفهمي اين هم از آنها باشد.
پس بدانيد اعتراضات به صانع توي دل هم مثل اعتراضات به زبان است فكر كن در حضور خدا بايستي در نمازي در مناجاتي در دعائي كه خدايا تو ميداني من گرسنهام و محتاجم و عمدا نميدهي به جهت ظلم و ستم، چه قدر قبيح است يا خير چرا به فلان ميدهي به من نميدهي پس اگر تو به لفظ نگوئي و خجالت ميكشي بگوئي توي دلت هم كه خطور كند آن جور خيالات همان جور عذابي كه اگر به زبان اعتراض ميكردي مستحق بودي در دلت هم خطور كند مستحق خواهي شد.
پس از صفات كامله كه مخصوص انبياء است و پيغمبران بزرگ رضا و تسليم است كه بعد از ايني كه قوي و اعضا و جوارح ايشان درست شد كه همان جوري كه حضرت امير ميفرمايند: بقاء في فناء نعيم في شقاء عز في ذل صبر في بلاء تا پنج قوه را ميشمارند براي انبياء و براي روح ملكوتي كه حاصل تمام كارهاش اين ميشود و انسان نميتواند آن جور باشد كه آن آخرش آن خاصيتش رضا و تسليم است و سبب اين كه رضا و تسليم دارند براي خدا اين است كه يك خورده شعور دارند.
و ملتفت باش اين شعور براي تو هم هست براي ايمان به تو هم دادهاند وقتي فكر ميكني ميداني معني ندارد خداي قادر عالم حكيم كاري بكند و شخص جاهل ناقص اعتراض كند كه چرا چنين كردهاي ملتفت باشيد انبياء سؤال هم بكنند كه چرا اين كار را كردي اعتراض نميخواهند بكنند ميگويند ميخواهيم سرش را بفهميم كه حكمت اين چيست والا آنها اعتراض نميكنند بر خدا ابراهيم عرض ميكند: رب ارني كيف تحيي الموتي قال او لم تؤمن قال بلي و لكن ليطمئن قلبي آن وقت ميگويد چهار مرغ بگير و آنها را بكوب و چهار قسمت كن و بر سر چهار كوه بگذار و صدا به آنها بزن ميآيند پيش تو. اين جور سؤالها را انبياء ميكنند و لكن حكمت چيزها را ميخواهند بفهمند هيچ اينها اعتراض نيست و لكن اعتراض به صانع خواه در قلبتان باشد خواه در زبان كار شيطان است كار آدم نيست مؤمن اعتراض بر خداي خود نميكند.
انشاءالله ملتفت باشيد و قلب خود را خبر كنيد و تا زنده است مؤمنش كنيد واگر قلب خبر نشد اگر هزار ايمان اظهار كند لما يدخل الايمان في قلوبكم جوابش خواهد آمد اين كه زبان كلمات خوب ميگويد اين زبان پيش آن جا هيچ اعتبار كانه ندارد كارهاي @ (ظ زبان) همهاش مال دنيااست پس سعي كنيد و اين را مشق كنيد كه هر بلائي هر پيسي بر سرتان ميآيد هر قدر شديد باشد بناي اعتراض را مگذاريد هر قدر سخت باشد بناي بيطاقتي نگذاريد. بگو هي تشنهام هي گرسنهام فقيرم ناخوشم اما چرا توش نباشد اعتراض نباشد اعتراض اگر موقوف شد اين جور تخمه تخمه آدم است تخمه آدم هيچ اعتراض نميكند گاهي اگر غفلتي شد سهوي نسياني شد باز توبه ميكند انابه ميكند راستش را ميگويد كه خدايا تقصير تو نيست تقصير من است لكن اگر تخمه آن سمتي شدي آن قدر نجس ميشوي كه ديگر آن وقت بنا بناي اعتراض ميشود حتي آن كه اگر جنگش كني و بترسانيش آن وقت بسا گوش بدهد به طور نفاق لكن در نيتش اين است كه جا بشود كار خود را بكند ولو ردوا لعادوا لما نهوا عنه.
اهل جهنم اين صدماتي كه دارند و اغلب صداهاشان و شهيق و نهيقشان اغلب دادها همهاش اين است كه خدايا بد كرديم غلط كرديم اظهار ندامت ميكنند و همان اظهار ندامتشان دروغ است از روي راستي راستي نيست آن مغز دلش اين است كه اگر مرا بردي به لب جهنم و ولم كردي باز همان كارهائي كه پيشتر ميكردم ميكنم اين است كه خدا ترحم نميكند به آن شهيق و نهيق و داد و فرياد.
ملتفت باشيد انشاءالله باز اين مردم حتي مثل محيي الدين آدمي حتي مثل ملاصدرا آدمي مثل ملامحسن آدمي مردماني كه خيلي حكيم بودهاند هيچ كدام توي راه نبودهاند گول خوردهاند اگر كسي غلطي كند نسبت به كسي ولو نسبت به خلقي از خلايق به خلقي و اقرار كند اين را كه واقعا من غلط كردم بد كردم اگر او از سر همچو كسي نگذرد خدا انتقام از آن يكي ميكشد كه چرا نگذشتي،
باز خوب دقت كنيد انشاءالله ديگر حالا پستاش آمده عرض ميكنم براي ايمان خيلي خوب است اگر چه از درس خارج است. خدائي كه ميگويد سائلي كه آمد محرومش مكن اما السائل فلاتنهر خدائي كه ميگويد كسي كه آمد پيش تو عذر خواست عذرش را قبول كن البته خودش عذر قبول ميكند كسي بسا قتل كرده پدرت را كشته پسرت را كشته همين كه ميگويد غلط كردم وتو ميفهمي از روي قلب اين را ميگويد اگر از آن نگذري خدا انتقام ميكشد مگر طوري باشد كه بفهمي نفاق ميكند پس اگر راستي راستي كسي برود اقرار كند به معصيت خودش البته واجب است آمرزيدنش هر چه از روي صدق شد اين واجب است مجري باشد و واجب است مجري باشد هر چه از روي دل است قبولش همراهش هست زياد گريه كردن نميخواهد توي دلت نگاه كن ببين اگر دلت جوري است كه ميبيني راست نميگوئي و دروغ ميگوئي هزار اين توبهها را بكن ميدانند ريشخند است و به اين توبههاي اين جوري خدا بيشتر عذاب ميكند كسي اگر از روي قلب نادم شد همان توبه واقعي است و همان ساعت آمرزيده شده محال است كسي پيش خودش نادم بشود كه بد كاري كردم و خدا نيامرزد او را و اين خدا بدانيد كه ميآمرزد بسا به طوري بيامرزد كه هيچ مخلوقي مطلع نشود همان خودش بداند و خدا خودش هر وقت يادش ميآيد شرمنده ميشود خدا ميداند آمرزيده بسا انبياء و ملائكه هم مطلع نشوند و او آمرزيده.
اين خدائي كه به اين شدت ستار است كه از انبياء گناه امت را ميپوشاند از ملائكه ميپوشاند ميان خودشان و خدا معاهده است كه اين هر وقت يادش ميآيد شرمنده است و خدا ميدانيد اين را آمرزيده است و اين خدا را همين كه از روي دل نميروي پيشش و در واقع پشيمان نيستي قرار اين خدا اين است كه همين كه از روي دل نرفتي پيشش اين را اسمش را ميگذارد منافق و ميگويد ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار اگر تو فرض كني اهل جهنم از اعمال ناشايست خود راستي راستي نادم و پشيمان شدهاند راستي راستي پشيمان باشند خدا ميآمرزد آنها را ديگر اگر همچو قلبي هم ندارند ملتفتش نيستيد ديگر بسا خيلي از مردم ضعيف النفس هستند راه ضعف نفس را هم عرض ميكنم راه تقويتش را هم عرض ميكنم. اگر ضعف نفس تو چنين باشد كه كسي را ده روز سر هم عذابش كنند و اين پشيمان نشود اگر همچو ضعف نفسي داري آن طرفش را چرا نگاه نميكني خدا كه رؤف است و رحيم آن قدر رحيم است كه از رأفتش بود ارسال رسل كرد آمدند به زبان ملايمت حرف زدند وعدهها كردند تخويف كردند تطميع كردند همه دليل همه انبياء همه اينها رأفت است رحمت است.
حالا اين خدائي كه اين همه رأفت و رحمت دارد اين همه داد ميكند اين همه فرياد ميكند آيا نجات نميدهد چرا نميدهد پس اگر داير شد امرت ولو ضعف نفست سبب بشود كه همچو خيالي كني وقتي امر داير شد كه اهل جهنم را ميبيني هي گريه هي زاري هي داد هي فرياد كه ما پشيمانيم ما را نجات بده از آن طرف هم ميبيني خدا هي عذابي بالاي عذابي به آنها ميكند هي شديدتر ميكند عذاب را تا ميرود داد بزند يكي توي كلهاش ميزنند كه چرا داد ميزني و هر جا اينها ميگويند ما را خلاص نميكند بدان اينها دروغ ميگويند اگر بنا است تصديق كني خدا را و يا تصديق كني اهل جهنم را ببين خدا راستگوتر است يا اهل جهنم او رؤفتر است يا اينها او رحيمتر است يا اينها همين كه متذكر شدي خدائي است ارحم الراحمين خدائي است اقدرالقادرين خدائي است اعدل العادلين خدائي است ارأف رؤفين خدائي است كه هيچ ظلم به قدر سر سوزني نميكند هر قدر كم خيال كني كه هيچ ظلم نميكند حالا با وجود اين خلق ايستادهاند يك سمت و او ميگويد من ميدانم كه بايد اينها را عذاب كرد و آنها به عكس ميگويند آيا تو تصديق كدام را ميكني؟
پس نفس وقتي متذكر شد صانع خود را و او را ديد اقدرالقادرين اعدل عادلين احكم حاكمين ارأف رؤفين هيچ نقصي ظلمي ستمي در كار او نيست و حالا خلق كثيري را ميبينيد مبتلايند كوفت گرفتهاند خوره گرفتهاند و ميگويند خدا به ما ظلم كرده بدان اينها همه دروغ ميگويند اين طورها كه شد براي نفس خيلي آسان ميشود هر چه جمعيت دارند بدان نميتوانند راستگوتر از خدا باشند رؤفتر نيستند از خدا رحيمتر نيستند پس او را بايد تصديق كرد، عقل حكم ميكند مصدق است صانع، و اگر قول خلق با قول خدا مختلف شد لامحاله قول صانع را بايد گرفت نه قول خلق را،
حالا در هر مسئلهاي كه ميروي و هي ميبيني مشكل است، جبر و تفويضي، و اينها را ميبيني مشكل شده همه براي اين است كه راه به دست نيست صانعي كه هيچ احتياجي به ظلم ندارد هيچ احتياج به ستم ندارد خودش هم اصرار و ابرام دارد كه ظلم نكنيد و اين ظلم بدترين كارها است حالا آيا بدترين كارها را ميكند خودش آيا خودش ميگويد بد نكنيد و خود سر هم بد ميكند، شرابيها از شرابيها خوششان ميآيد پادشاه جابر از حكام جابر خوشش ميآيد چنان كه اگر سلطان فاسق و فاجر و شارب الخمري باشد وقتي كه ميشنود وزيرش اين كارها را ميكند ميبيند او هم، همجنس خود او است حظ ميكند پادشاه به هر جور صفتي هست هر كس تقليد او را ميكند خوشش ميآيد،
فتحعلي شاه ريشش دراز بود در ميان رعيتش هر كس ريشش دراز بود خوشش ميآمد وظيفه براش قرار ميداد حالا اگر خدا ظالم است بايد از ظالمها خوشش بيايد اگر سفيه است بايد از سفها خوشش بيايد و حال آن كه به زبان تمام انبياء تمام اولياء ظلم را مذمت كرده و بد گفته ظلم از هر زنائي از هر قتل نفسي از هر فسادي فتنهاي اين ظلم بدتر است و اين خدا هيچ ظلم نميكند هيچ ستم نميكند، ملتفت باشيد از اين جهت مذمت ميكند ظالمين را از اين جهت بر ظالمين ترحم نميكند پس اين خداي رؤف رحيمي كه صفات نقص در او نيست و صفات كمال در او هست و عرض ميكنم والله ابتداي هر دين و مذهبي كه پا توش ميگذاري اول اينها را بايد اعتقاد كرد.
باري پس اين صانع را ملتفت باشيد كه كارش اين است كه آن چه صنعت ميكند قولش اصدق قولها است كارش محكمتر كارها است هر كار كرده از روي قلب و يقين بايد اعتقاديت باشد كه او درست كرده اضطراب براي انسان نبايد باشد، پس بدانيد مادامي كه انسان مضطرب است به جهت اين است كه راه پيدا نيست همين كه راه پيدا شد اضطراب خودش ميرود، هر وسوسهاي كه بيايد كه هر نقصي هر عيبي براي صانع خيال كني برو راهش را پيدا كن صانع بايد متصف باشد به صفات كمال ديگر هر جاش را شك داري بايد درس خواند و ياد گرفت و شك را رفع كرد بايد زور بزني، استغفرالله ربي و اتوب اليه بگوئي باز در دل قرقر داري و شك ميكني فكر كن ببين صانعي كه هيچ قدرت ندارد مثل من است مثل عاجزين ديگر است نميتواند صانع باشد صانعي كه نميداند چه ميكند و بايد رفت درسش داد صانعي نميشود صانعي كه حكمت ندارد كارها را لغو و بي فايده ميكند چرا لغو كارها را هي ملامت ميكند.
پس صانع كسي است كه به جميع صفات كماليه آراسته باشد و يقين بايد بكني نه به زبان بگوئي همان حرف زدن تنها نباشد و از جميع صفات نقص پيراسته باشد و اين را هم بايد يقين كني كه اين هيچ ظلم ندارد هيچ عجز ندارد هيچ سفاهت ندارد هر كدام از اين دو طرف را كه ميبيني شك شده بدان ذهنت مغشوش شده بدان تعليم ميخواهد كه تعليمت كنند تا توي را بيفتي توي راه كه افتادي خورده خورده تقويت ميشود و يقين ميآيد. اين صانع كارش همين است كه ابتداء خلقت ميكند و قادرت ميكند بر كاري و بر ترك آن كار آن وقت امر ميكند و نهي ميكند آن چه را هم بكنيد نفعش عايد خودتان ميشود نفعش را ميگويد به خودت ميرسانم به جهتي كه من ارادهام تعلق گرفته كه تو آدم خوبي باشي تو متشخص باشي تو مجلل باشي تو ناخوش نباشي نقص نداشته باشي همه چيزهائي كه نفع است در او امر من است همهاش مال خودت باشد به خودت برسد آن نفعها نه خودم آن نفعها را ميخواهم نه كساني كه غير تواند همهاش مال خودت پس عملها اگر خوب است مال خودت و پيشكش خودت هيچ كس نميتواند آن نفعها را از تو پس بگيرد به جهتي كه مالت است و مملوك تو است بد هم ميكني بد را تو كردهاي باز فعل است بسته به تو است هي بيايند زور بزنند كه از تو بكنند نميشود كند و گرفت از دستت باز بدها را گفتهام نكنيد به جهت آن كه هر چه بد بكني به من هيچ كار نميتواني بكني اگرجمله كاينات كافر گردند باز صانع قادر است حكيم است عالم است بر دامن كبرياش ننشيند گرد چنان كه جمله مردم همهشان تمامشان جمع شوند مؤمن شوند هيچ به جلالش به كبرياش به علمش به قدرتش هيچ نميافزايد چرا كه او هيچ زيادتي بردار نيست پس چنين صانعي را اعتراضات را سعي كنيد بيرون كنيد.
باز بد نيست اشاره كنم براي بعضي مطالب خيلي چيزها به دست ميآيد، باز نه اين است كه ميگويم ترك كن آن صفتي را كه داري قرقري كه در دل داري گيرم كه راضي شدم بميرم چه طور راضي ميشوم حرفهاي جاهلانه آن طرفي است مگوئيد اين حرفها را يعني توي قلبتان هم نگوئيد باز نه اين است كه بايد قلب را برگردانم براي اين كه نانمان پولمان بدهد خدا است خواسته نجات بدهد الي ابدالابد به او خوش بگذرد عرض ميكنم اگر به آن نيت پيش بيائي اين نان هم پيش ميآيد چنان كه خدمت امام كسي گفت اتاقم تاريك است فرمودند سوراخش كن تا روشن شود بعد تعليمش فرمودند رو به مشرق سوراخ كن كه هم صبح را ببيني هم اتاقت روشن شود صرفه بين باشيد صرفه در اين است كه طالب باشي نجات حقيقي را نجات حقيقي را اگر داري اين نجات دنيائي هم توش ريخته حالا طالب آن نجات حقيقي نيستي و به اين جا ميچسبي آن جا را نداري چه مصرف انسان هر قدر خوش بگذراند در اين دنيا وقتي ميميرد اگر مؤمن است خيلي خوب اگر هم مؤمن نيست جميع خوشيها فراموش شده بلكه اگر كسي به فقر و فاقه و ناخوشي و بلا مبتلا باشد باز وقتي هم بميرد كافر است باز صدمهاش كمتر نيست زورش نميرسد مرگ را دور كند به خلاف كسي كه او راتوي ناز و نعمت بزرگش كنند او را يك دفعه بگيرند از او خود اين عذاب بزرگي است پس خوشگذراني دنيا اگر عاقبتش هم خوش است يعني ايمان است آن خيلي خوب است اگر منتهي به كفر ميشود آن خوشگذراني اگر نبود خيلي بهتر بود كه كاش بد گذرانده بوديم كه عادت كرده بوديم به اين طور حالا بد به ما نميگذشت.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس هفدهم دوشنبه نهم صفرالمظفر سنه 1301
17بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
مسئلهاي است كه باز خيلي گفته شده است و لكن نتيجه او را همه كس توانسته باشد بگيرد اين ديگر كم پيدا ميشود و انشاءالله عرض ميكنم و فكر كنيد و اقلا بعضي نتايجش كه توي اين درسها ضرور است ملتفتش باشيد و آن مسئله اين است كه هر مبتدائي يا@ هر خبري بايد نسبت اين دو را فهميد و اين است كه بيانش را مشايخمان خيلي كم كردهاند خيلي كم به جهتي كه مردم يا هيچ نميفهميدهاند به هيچ وجه و مأيوس از فهمشان بودهاند به اين جهت شرح ندادهاند يا اگر شرح ميدادند واعمراه بلند ميشد به اين جهت بروز ندادهاند ملتفت باشيد به الفاظي هم عرض ميكنم كه وحشتي توش نيست هر مبتدائي خبري دارد يعني از هر چيزي كه خبر ميدهي كه فلان طور است اگر او هم همان طوري كه هست خبر ميدهي اين حرف راست است اگر سفيد نباشد و بگوئي سفيد است دروغ است اين لريش و پوست كندهاش است.
الا اين به دست ملاها ميافتد مبتدا و خبر اسمش ميشود دست منطقيين ميافتد موضوع و محمول اسمش ميشود وقتي خبر ميدهي زيد ايستاده اگر ايستاده است حرف راست است اگر نايستاده دروغ است قضيه صادقه اين است كه از هر جائي به هر طوري خبر ميدهي راست باشد پس وقتي تو گفتي زيد ايستاده است اولا بايد زيد باشد عمرو نباشد بعد ايستاده باشد نايستاده باشد دروغ است،
پس ملتفت باشيد خوب اين را حلاجيش كنيد خيلي مطلب عمدهاي است كه هر قدر اصرار كنم اغراق نيست اين است كه بزرگان همين قدر فتواش را دادند و رفتند و شيخ مرحوم فرمود من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره هر كس زيد و قائمي را فهميد يعني يك مبتداء و خبري را درست فهميد تمام جهات توحيد را درست فهميده و اين فتوائي بود داد و رفت و هم چنين نزديك به همين عبارت آقاي مرحوم مكرر ميفرمودند در درسهاشان در كتابهاشان هم تك تك فرمايش كردهاند من عرف زيد قام قياما عرف جميع اسرار الوجود يا عرف حقايق الكائنات و امثال اينها.
وقتي لري و پوست كنده ميكني ميبيني تمام مردم دين و مذهبشان همين است لكن اين را بگيرند كار همه كس نيست گرفتنش مخصوص اهل حق است پس از هر كس و هر چيز خبر ميدهي اگر راست است بگو ماست سفيد است زغال سياه است اين قضيه صادقه است راست است و بر عكس اگر بگوئي ماست سياه است و زغال سفيد دروغ گفتهاي قضيه كاذبه است پس وقتي ميگوئي زيد ايستاده است آن جائي از زيد كه نايستاده آن جا زيد ايستاده اسمش نيست پس زيد ايستاده هماني است كه ايستاده پس اين مبتدائي كه اول گفتيم زيد و اين خبري كه بعد گفتيم ايستاده اين در خارج يكي است دوتا نيستند زيدش يكي ديگر باشد ايستادهاش يكي ديگر آن وقت اين را حمل كنيم بر او دروغ ميشود.
ملتفت باشيد و خوب حلاجيش كنيد از هم بزنيد ديگران هم گفتهاند اگر مبتدا غير خبر باشد دروغ است پس آن وقت مبتدا مبتدا نيست خبر خبر آن نيست اينها را مردم ديگر هم گفتند پس بايد عين خبر باشد و حالا كه بايد عين خبر باشد گفتند اگر از جميع جهات عين خبر باشد كه كلام بي فايده ميشود آب آب است زمين زمين است آسمان آسمان است اين بيفايده ميشود پس آنها گفتند مبتدا از جهتي عين خبر است خبر از جهتي عين مبتدا است و از آن راهي كه مبتدا عين خبر است و خود زيد است ايستاده پس راست است اين خبر پس ما كه ميگوئيم زيد ايستاده واقعا زيد ايستاده است ايستاده غير زيد است@
و ما وقتي كه دقت كرديم انشاءالله خودتان هم دقت كنيد تحقيق كنيد مبتدا و خبري را كه بايد حمل بر يكديگر كرد يا صفت و موصوف يا فعل و فاعل از جهتي كه چيزي غير چيزي است از آن جهت آن محمول اين واقع نميشود اين موضوع آن واقع نميشود از آن جهتي كه زيد غير قائم است من از آن جهت كه نگفتم زيد قائم است من از همين جهت گفتم قائم است پس ديگر حيث غيريت نميماند و خيلي از نظرها رفته و گول خوردهاند پس زيد آن جائيش كه زيد است و دخلي به حالت ايستاده ندارد و دارد همچو حالتي كه حالت مبتدائي نيست و اين در همه جا هست در هر مبتدا و خبري كه حرف بزني اين حالت هست پس هر مبتدائي را ببيني ظاهرا يك مبتدا است و خبرهاي عديده دارد اسمهاي متعدد دارد حالا يك چيزي شما ميبينيد در اين قائم و اين قاعد و آن متحرك و آن ساكن كه ميشناسيد آن زيد است عمرو و بكر نيست پس آن را ميبينيد واحد است و چون آن واحد را در اين كثرات ميبينيد حمل ميكنيد اينها را بر او و هم چنين است بدون تفاوت وقتي شما روشني را هم در اين چراغ ميبينيد هم در آن چراغ در همه چراغها يك جور روشني ميبينيد يك جور سوزندگي ميبينيد يك جور گرمي ميبيني ميگوئي يك آتش است جلوههاي عديده دارد همه اسمهاي اويند همه حمل بر او ميشوند هذا نار صحيح است هذا سراج صحيح است پس مبتدا حالت وحدتي دارد كه در توي قيام و قعود و ركوع و سجود و ساير مظاهرش ساري، و جاري است هيچ چيزش را هم براي خود پنهان نميكند، به اينها ظاهر است تجلي لها بها و بها امتنع منها، تجلي كرده به نفس خود اينها به اينها و به اينها ممتنع شده از اينها و به ظهورش در اينها خود را به اينها و به غير شناسانده پس زيد تجلي للقائم بالقائم و لغير القائم پس ذات زيد هيئت قيام را نپوشيده است در حيني هم كه ايستاده در همان حين اين صورت روش را نگرفته است و اين حرف را من خيليها اصرار كردهام و بسا كسي پر اعتنا نكرده و نگرفته. عرض ميكنم اگر حاقش معلوم شد ديگر شبهه نميماند براي انسان و اگر يك جائي يك چيزي را نميفهمي بدان همين را كه من اصرار ميكردم از پيش نرفتي نفهميدي جوري است كه وقتي فهميده شده از اين يك صفحه مجهولي نميماند براي انسان.
پس زيد قائم است اگر زيدي كه قائم است بايد قيام داشته باشد و الا دروغ است و يك زيدي است كه صورت قيام روش را نگرفته در همان حالتي كه ايستاده مثل اين كه مداد همين مركبهاي ظاهري هم حكمش همين است و هيچ جا فرق نميكند پس اين مداد يك چيز مايعي است كه كش ميآرد به اين اندازه خاص حالا اين مداد ذاتيتي خودش دارد كه كش ميآرد و هر جوري واش داري وابايستد اين ذاتيتش همين است ذاتيت اين مداد ما يصلح اين يصنع منه الحروف حالا ذات اين مداد در حيني كه صورت الف را ميپوشد اين صورت را نپوشيده با وجودي كه هيئت الفي هست هيئت الف كه هيئت استقامت است روي يك مادهاي پوشيده شده بلاشك بلاريب آن ماده جهت اعلاش است اين هم جهت صورت و امتيازش است حالا ميگوئي المداد مستقيم، مبتدا و خبرش ميكني ديگر فرق نميكند مبتدا و خبر و صفت و موصوف و فعل و فاعل همه يك حكم دارند.
حالا اين مداد كه به صورت الف در آمده قابل است محوش كني باء بنويسي حتم نيست كه همه بيست و هشت حرف را بنويسي و حال آن كه از ماده مداد كه قابل است جميع حروف را بنويسي از آن ماده الف كه مال الف است قابل نيست از آن باء بنويسي الف من حيث الالفيه باء نيست من حيث البائيه و آن امكاني كه دارد كه مداد باشد مداد هميشه قابل است حروف بنويسند.
پس اين را گم نكنيد اقلا الفاظش را يادتان نرود بعدها مطالعه در الفاظش كنيد پس يك مدادي است هيئت الف روش پوشيده شده يك مدادي هم اين صورت روش پوشيده شده باشد و صورت باء روش بپوشاني پيشش فرق نميكند مدادي كه قابل است مداد كلي او است متحصص هم نشده نصفش در باء باشد نصفش در جيم باشد لكن آن چه را تو نسبت ميدهي به الف قضيه صادقه او اين است كه همهاش الفيت داشته باشد و هر جا مسامحه كني و چيزي كه مال الف نيست به الف بچسباني آن قدرش دروغ ميشود و دروغ پيش اهل حكمت نيست علماء بناشان نيست كه علمشان كذب باشد.
حالا به همين طور كه ذات مداد آن مادهاي است كه آن سوادي است كه روي او پوشيده شده بر روي آن قرار گرفته و صورتي دارد كه صورت رنگي باشد پس يك جوهري است مداد و سواد صورت آن است و سواد روي تمام مداد پوشيده شده و علامتش اين كه مداد را هر جا ببري آن صورت كه روش پوشيده شده همراه او است اين مداد توي الف سواد دارد توي باء سواد دارد توي جيم سواد دارد اين علامتش اين است كه همه جا اين ماده همراه آن صورت هست هر جا برود اين صورت همراهش است از اين جهت هر جا آن سواد را بردي اين مداد همراهش ميآيد هر جا مداد رفت سواد همراهش هست به خلاف هيئت الف كه روي آن مداد پوشيده شده پاكش ميكني باء مينويسي ديگر الف آنجا نيست هيئت مداد روي باء پوشيده نشده.
پس صور دو جور صورند مواد دو جور موادند پس مداد مادهاي دارد و صورتي دارد ماده آن است كه هر دو باهمش ماده ميشوند در ضمن الف و باء و جيم همه ماديت پيدا ميكنند پس ماده مداد و صورت مداد هر دو با هم مادهاند براي حروف اما ماده هستند امكانند براي حروف هيچ حرف معيني توش نيست در همان حيني هم كه به هيئتي در آمده باز قابل است براي حروف، صورت مومي به جا است مثل ماده مومي كه برجا است و اين دو با هم مادهاند امكان هستند براي مثلث مربع مخمس و هكذا صورت تثليث هم كه روي موم پوشيده شده يقينا به خلاف آن جائي كه صورت مومي بر روي ماده مومي پوشيده شده، صورت تثليث روي يك تكهاش پوشيده شده پس اصل صورت موم بر روي ماده مومي پوشيده شده آن صورت در ضمن تمام اشكالي كه در آمده ساري و جاري است و اين صورت مثلث بخصوص را بنا باشد به طور مبتدا و خبر تعبير بياري بگوئي الشمع مثلث آن حرف راستش اين است كه اين شمع توي مثلث مثلث است پس اين مثلث مثلث است نه اين است كه شمع مثلث شد بعينه مثل زيد و قائم، مبتدا يعني چه؟ خبر يعني چه؟ اول زيد را عمرو را بشناس آن وقت ميخواهي با زيد حرف بزني ميخواهي با عمرو، در جمادات جاري كن در نباتات جاري كن در ارواح جاري كن در اجساد جاري كن هيچ فاعلي فعلش را از ذاتش بر نميدارد بسازد فعل را به خود فعل ميسازد حتي افعال جزئيه به خود افعال جزئيه ساخته ميشود افعال كليه به خود افعال كليه ساخته ميشود فاعل ذاتش را فعل خودش نميكند ديگر اين فعل فَعَل باشد و فعل كلي يا افعال جزئيه باشد مثل ضرَب كسَر نصَر فرق نميكند كي زيد ضارب است؟ آن وقتي كه ميزند اين زننده اگر ذات زيد است كه پيشتر موجود بود و هيچ كس رانزده بود و زيد هم بوده و حالا زد و ضرَب، ضرب كه پيدا شد ضارب و مضروب و مَضرب و مِضرب و امثال اينها ساخته شد.
پس ضرَب زيدٌ كه آن زيدٌ را ميگوئي فاعل است ملتفت باشيد انشاءالله و درست دقت كنيد كه انسان صرفي درست هم بخواهد بشود توي همين بيانات ميشود و هنوز مردم صرفي هم نيستند همين علم صرف و نحوشان را هم هنوز درست نكردهاند وقتي ميگوئي زيدٌ ضرَب يا ضرَب زيدٌ فرق نميكند زيدٌ، ضرَب نشده است لكن در توي اين ضرَب يك هوَئي هست كه آن مبتدا است و آن هو راجع است به أعلي درجات ضرَب، ضارب ضرب با@ زيد ضرب فكر كنيد انشاءالله توي راهش بيفتيد زيد مادامي كه نزده اگر بگوئي زد دروغ است وقتي زد آن وقت راست گفتهاي آني كه زد ضرَب پس فاعل فعل ضرَب كيست؟ ضارب ضرب فهو ضارب، خير اين ضاربٌ را اول مگو پيدا شد پس ضارب تا نزند ضارب نيست پيش از زدن به او بگوئي ضارب غلط است پيش از زدن بگوئي ضرَب غلط است پس ضرب كه فعل اين است فهو ضارب كه اسم فاعل اين است و له مضروب كه اسم مفعول اين است و ضربا كه مفعول مطلق اين است و مِضرب و مَضرب و تمام اينها در حال زدن پيدا ميشود و همه همراهند و همه همراه هم بايد پيدا شوند زيد چه كاره است؟ زيد يقدر أن يضرب است او يقدر أن لايضرب است زيد ميتواند بزند ميتواند نزند پس او قادر علي ان يفعل اما ضارب او وقتي است كه ميزند هم چنين ناصر او وقتي است كه نصرت ميكند.
پس اين مسئله اختصاصي نه به جماد دارد نه به نبات نه به حيوان نه به انسان نه به فواعل حقيقه نه به فواعل اضافيه نه به خدا اختصاص دارد نه به بنده همه جا امر بر يك نسق جاري است ذات زيد ناصر اسمش نيست ضارب اسمش نيست و اين ضارب فعل جزئي است چرا كه بسياري از اوقات ديديم زيد را كه نميزند ناصر هم صفت جزئي است يا نصَر فعل جزئي است بسياري از اوقات ديديم زيد نصرتي نميكند و هكذا باقي افعال جزئيه لكن يك فعل ديگري بالاي اين ضارب و ناصر هست كه قدرت باشد زيد ميتوانست بزند ميتوانست نصرت كند پيشتر هم كه نكرده بود ميتوانست او زيد يقدر است زيد قادر است زيد قدر است آن قدَر ديگر بالاي ضرب و نصر و كسر افتاده است حالا زيد بسا تا بوده است قادر بوده به زدن قادر بوده به نصرت كردن آن فعل هست فعل كلي است بالاي اين افعال واقع شده اما آن نسبت باز گم نشد كه مبتدا و خبر عين يكديگر بايد باشند تا قضيه صادقه باشد همين جوري كه زيد وقتي ميزند ذاتش زدن نميشود وقتي هم قادر است ذاتش قدرت نميشود قدرت فعل او است بعينه مثل وقتي كه زدن فعل اواست فعل ميخواهد جزئي باشد ميخواهد كلي باشد فعل آن چيزي است كه فاعل آن را احداث كند به خود فعل و هيچ جا نبايد ذاتش منقلب به فعلش بشود.
و به آن مثلهائي كه فرمايش شده خيلي ذهن را نزديك ميكند نيتهاي مردم پيش از آن كه نيت كنند نبود، نيت نبود احداثش كرد وقتي ميخواهد روزه بگيرد نيت را احداث ميكند به خود اين نيت اين را احداث ميكند پس زيد آن كسي است كه هميشه بوده و هميشه هست نسبت به ظهوراتش لكن افعال جزئيهاش را احداث ميكند لامن شيء هم احداث ميكند و اينها محتاجند به زيد لكن مبتدا خبر ميخواهد خبر مبتدا ميخواهد پس خبر بي مبتدا كوسه ريش پهن است مبتداي بي خبر كوسه ريش پهن است فعلي هست و فاعلي ندارد دروغ است محال است كه فاعلي باشد فعل نداشته باشد چرا كه فاعل ما له الفعل است، متحرك بي حركت ماء الشعير گندمي است كوسه ريش پهن است و داخل محالات است.
پس به همين نسق در افعال جزئيه بهتر ميتوانيد تصور كنيد اين جاها بيشتر فكر ميشود كرد چرا كه احاطه به اطراف آن بهتر ميتوان كرد پس ضرب زيد نبود پيش از زدن و زيد پيش از اين ضرب بود مدتي و ضرب نداشت احدَث نداشت و زيد وقتي زد اسم فعلش ضرب شد اسم فاعلش ضارب شد مفعول مطلقش ضربا شد مفعول بهش عمرا شد اسم مكانش مضرب شد اسم آلتش مِضرب، تمام مشتقات در نزد اين زدن پيدا شد زيد پيشتر بود و هيچ اين مشتقات نبود پس ذات زيد بگوئيد هيچ مبتداي اين حروف نيست براي خودش زيد زيد است پس هيچ جا خود فاعل بنفسه فعل خودش نميشود فعل جزئي است خيلي خوب ميفهميم اين را به جهتي كه گاهي مفارقت ميكند از او او را جدا ميبينيم هيچ ضارب نيست بعد ميبينيش حين اقتران كه ضارب است زيد بود و هيچ كمي نداشت و اين ضارب هم نبود بعد هم ضارب شد پس معلوم است اين حالت تازه براش پيدا شده حادث شده براي او پس زيد ذاتش ضارب نيست پيشتر بود و ضارب نبود و كمي هم نداشت به همين نسق ببريد در افعال كليه كه سلبش هم نتوانيد بكنيد مثل قدرت پس زيد يقدر أن يضرب يقدر أن ينصر لكن آن يقدر هم باز فعل زيد است همينها احداث شده فرقش همين كه او كلي است اين جزئي لوازم مرتبهها را سرجاش ميگذاريم ما به الاشتراك را ميگيريم ما به الاشتراكش صدور فعل است از فاعل فعل از خودي خود هيچ ندارد مگر فاعل آن را احداث كند پس فعل محتاج است به فاعل و فاعل در ذات خودش احتياجي به فعل خود ندارد اگر چه هرگز بي فعل هم نباشد.
دقت كنيد انشاءالله آنهائي كه خيلي جاها موشكافي كردهاند لغزيدهاند فاعل ذات ثبت لها الفعل است مع ذلك محتاج به فعلش نيست آن فاعلٌ كه فاء و عين و لام دارد فعَل همراهش است لكن آن ذاتي كه ميگوئي فاعل اين است و تعبير ميآري او نه فعَل است نه كسَر است نه ضرَب نه نصَر پس فعل قدرت هم بعينه مثل فعل ضرَب ميماند در طور حدوث فعل از فاعل همان جوري كه ضرب را احداث كرده لامن شيء قدرت را احداث ميكند بله اينها مابه الافتراقي دارند هر يك منزل بخصوصي دارند قدرت جاش بالاتر است از اينها حفظ مراتب را اگر كسي نتواند بكند حكمت و علم از دستش ميرود گر حفظ مراتب نكني زنديقي. واقعا آدم گم ميشود مثل اين كه مشتقات از ضاد و راء و باء همه مشتقاتش اين ضاد و راء و باء را بايد داشته باشند پس اين ضرب هر سه را دارد ضارب هر سه را دارد مضروب هر سه را دارد و هكذا اما اين ديگر هيچ دخلي به نصر ندارد آن هم باز در ناصر و منصور و باقي صنفهاش از خودش بايد باشد پس به همين نسق فعل كلي هم همه چيزش كليات است و كليت لازمه رتبهاش افتاده و فعل جزئي همه چيزش جزئي است و لازمه رتبه او جزئيت افتاده اما از حيث صدور فعل از فاعل هيچ فرق نميكند همين جوري كه ضرب صادر شده از ضارب قدرت صادر شده از قادر پس قادر هم ذات زيد نيست.
حالا ديگر ملتفت باشيد و ذات زيد آن است كه در اقترانش به قدرت و آن وقتي كه احداث كرد قدرت را براي خود قادر است پيشتر اگر ميگفتي قادر دروغ بود پس در نزد قدرت قدَر پيدا شده يقدر پيدا شده قادرٌ پيدا شده ولو اين كه يقدرش نبوده وقتي كه نباشد هميشه هم همراه زيد بوده و از اين حيثي كه قدَر را تازه نساخته و ضرب را تازه ساخته به اين ملاحظه او را صفت ذاتش بگو اين را صفت فعلش بگو و در كتاب و سنت همين طورها فرمايش شده قدرهالله علم الله حكمهالله اينها را گفتهاند صفت ذاتي خدايند اما نه اين است ذات مبتدا عين خبر باشد.
باز آن حرف گم نشود مبتدا من جميع الجهات بايد عين خبر باشد و بايد عين خبر باشد تا خبر راست باشد اگر مبتدا با خبر جائيش مطابق از جهتي نيست از آن جهت نميشود حمل كرد حمل كه نشد قضيه كاذبه ميشود كاري به دروغ ندارند علماء آن جهتيش كه عين اين نبوده مبتداي اين نبوده پس زيد قائم عين اين قائم است زيد ماشي عين ماشي است زيد نشسته به خود نشسته نشسته است به خود ايستاده ايستاده است به تكلمش تكلم ميكند به سكوتش سكوت ميكند و اينها متعدداتند و زيد واحد است پس اينها غير زيدند به جهتي كه متعددند و زيد واحد است و زيد غير اينها است به جهتي كه زيد واحد است و اينها متعدد اينها بالبداهة متعددند زيد بالبداهة واحد است و بالبداهة واحد متعدد نيست و بالبداهة متعدد واحد نيست.
ديگر توي اينها خيلي اسرار به دست ميآيد اگر ملتفت باشيد ميفرمايد لله الاسماء الحسني خدا نود و نه اسم دارد يا بگو هزار و يك اسم دارد او نسبت به اسمائش نه غير اسماء است نه عين اسماء هيچ متعدد هم نيست واحد است اسمائش متكثرند واجب هم هست متكثر باشند و اگر متكثر نبودند اسماءالله صانع ناقص بود مثل مخلوقات و مخلوقاتند كه بسا قادرند عالم نيستند بسا عالمند قادر نيستند بسا قادرند و عالم حكيم نيستند نقص دارند لكن او هم عالم است هم قادر است هم حكيم است هم رئوف است هم رحيم است همه اسماء كليه را دارد همه اسماء جزئيه را هم دارد اسماء كليهاش اسماء ذاتيه اسمش شده اسماء جزئيهاش باز اسماء فعل اسمش شده لكن باز چه اسماء كلي چه اسماء جزئي همه صادر است از فاعل و كيفيت صدور همين است كه عرض ميكنم نفس خود فعل كلي يا جزئي خودش موجود بنفس است يعني موجود به نفسش ميكنند زيد بايد بايستد كه ايستاده باشد فكر كنيد آيا زيد كه ميايستد نايستاده ميايستد يا ننشسته مينشيند البته بايد بايستد تا ايستاده باشد بايد بنشيند تا نشسته باشد اين است كه فاعل خودش به نفس خودش ظاهر در فعل خودش شده تجلي لها بها اسمش ميشود ظهر له به اسمش ميشود.
پس به اين نسق در هيچ جاي ملك خدا نميشود ذاتي باشد كه به فعل تا قرين نكني او را به آن صفت نخواني قدرت و علم را با ذاتي قرين نكني القادر و العالم نميشود گفت گفتنش پيش اهل حكمت غلط است چه مضايقه پيش جهال كه نفهمند يا كج بفهمند بگوئي البته با هركسي بقدر فهم او بايد حرف زد بايد جوري سرش را بست و رفت لكن خودت هرطوري كه واقع است بايد بفهمي و آن طور واقع اين است كه ذات زيد نه ضرَب است نه نصَر نه كسَر است نه قام نه مشي و هكذا افعال قلوب را هم بشمار نه عالمٌ است نه معلومٌ است ذات زيد منزه است و مبرا از جميع اسماء هر اسمي را در نزد آن كار دارد كه ميكند پس عَلِم را آن جائي كه عالم است دارد قدرَش آنجائي كه قادر است و هكذا سمع بصر جميع اسمهاش را در نزد قرين شدنش به آن كار دارد اسماء همه زير پاش ريختهاند و خودش بوحدته در توي تمام اسمهاش حاضر است و هر اسم بخصوصي بالاش مبتدا است پائينش خبر او است نه ذات زيد مبتدا است به جهت آن كه مبتدا از جميع جهات بايد عين خبر باشد خبر بايد از جميع جهات عين مبتدا باشد اين است علم راست صحيح بي دروغ و هر قدر مسامحه شد به قدر مسامحه دروغ توش آمده و دروغ باطل است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس هيجدهم سه شنبه دهم صفرالمظفر سنه 1301
18بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
مطلبي كه ديروز عرض كردم انشاءالله متذكرش باشيد كه خيلي مطلبي است عمده كساني كه نزديك به علمش هستند ميخواهم ملتفتش باشند و آنهائي كه پيرامونش گذر نكردهاند كه هيچ نميدانند. مطلب اين است كه هر مبتدائي با هر خبري هر فعلي با هر فاعلي هر اسمي با هر مسمائي همهاش يك علم است يك پستا است يك دفعه در يك مجلس انسان ياد ميگيرد. پس انشاءالله درست دقت كنيد با نهايت دقت شما ميگوئيد زيد قائم است اگر پيش از اين كه بايستد بگوئي قائم است خودت ميداني دروغ ميگوئي اگر بعد از ايستادن بگوئي ايستاده باز خودت ميداني دروغ ميگوئي آنهائي هم كه اهل كارند ميدانند كه حرف راست اين است كه ايستاده ايستاده است و ذات زيد ايستاده نيست به همان دليلهائي كه من خيلي پوست كندهاش كردهام مثل اين كه اين مداد متعارفي مداد صاحب سواد است چون سياهي جزئش است هر جاش ميبري اين سياهي همراهش است ديگر نميشود از مداد اسود حرفي بنويسي سياهي نباشد. باز از همان بابت است كه مؤثر در ضمن جميع آثارش محفوظ است اين لريش است كه عرض ميكنم پس سواد چون تمام مداد را فرا گرفته از اين مداد كه تو حرفي مينويسي خواه حرف بزرگ باشد يا كوچك اين سياهي همراهش ميآيد نميشود نيايد.
حالا به همين نسق انشاءالله فكر كنيد اين سواد چون روي او پوشيده شده مداد را در ضمن هر حرفي بردي سواد هم در ضمن آن به همراه آن خواهد رفت به خلاف صورت الف كه مردم خيال ميكنند كه آن هم روي مداد پوشيده شده آن عرض عرض است و اين خيلي اشتباه گندهاي است كه كردهاند پس صورت الف روي مداد پوشيده نشده يعني آن جائي كه سواد پوشيده شده اگر صورت الف كه استقامت است فرض كني روي مداد پوشيده شده بود مثل سواد بود آن وقت هر حرفي مينوشتي استقامت روش بود و الف بود پس صورت الف روي مداد پوشيده نشده توي هيچ حرفي نميتواند داخل شود به خلاف مداد و سواد كه توي همه حروف داخل شده حالا ديگر فرق نميكند مداد والف و زيد و قائم در دنيا از هر مبتدا و خبري حرف بزنيم همين جور ميگوئيم اگر بگوئيم مداد مستقيم است آن مدادي كه استقامت و اعوجاج همه توش افتاده نگفتهايم مداد مستقيم همين الف است و الف همين مداد مستقيم است آن مدادي كه منزه است از استقامت و اعوجاج او را نسبت نبايد به هيچ حرفي داد نبايد گفت مثل باء است مثل جيم است پس مداد يعني آن هيئت مداد نه مثل الف است نه مثل نقطه است نه مثل باء است تا آخر ديگر آخرش يا ياء است يا غين است پس صورت مداد همان سواد است و صورت او همان امكان صرف است و چون امكان است تو جلدي نچسبانش به حروف او هيچ مستقيم نيست هيچ معوجي نيست هيچ الف نيست هيچ باء نيست هيچ جيم نيست هيچ حرفي نيست حالا اگر گفتي مداد مستقيم و خواستي راست هم بگوئي بگو الف است مداد مستقيم، مداد معترض ان باء است ديگر مدادي هست كه هم الف است هم باء است هم جيم او نه الف است نه باء است نه جيم مداد جيم است به خود جيم جيم است ديگر توي هر حرفي باشد جيم نيست توي دوات هم باشد جيم نيست تجلي للجيم بالجيم اين حرف راست است تمام آن چه جيميت دارد توي جيم است يك خورده اغماض كني كه خيال كني يك جائيش جيم نيست دروغ ميشود.
حالا به همين نسق ميگوئي زيد قائم است قائم صورت ظاهرش هم به هيئت الف است قيام الفي است كه زيد آن را نوشته ميگوئي زيد قائم است حالا زيد قائم است آيا زيد قائم است يعني آن كسي كه ميتواند بايستد يا آن كسي كه ايستاده است قائم است؟ ملتفت باشيد انشاءالله كه خيلي پوست كنده است ولكن ببينيد دست خدا چنان روش بوده كه پيش هيچ كس نبوده مگر پيش اهل حق و چه قدر آسان است آن قدر آسان است كه بچهها را بنشاني حاليشان ميشود كرد مطلب به اين آساني را ميگيرند از اهل باطل و نميدانند اين را با وجودي بعضي چيزهاش را راه ميبرند و اگر راه نميبردند نميشد با آنها حرف بزني.
سرّي است كه به دست جميع اهل باطل تكه تكههاي حق را دادهاند لكن تكهتكهها است و من الناس من يعبد الله علي حرف پس بدان آنهائي كه كافرند حرفي از حق دارند اگر حرفي نداشتند اهل حق نميتوانستند با آنها حرف بزنند حجت بر آنها تمام نميشد پس يك چيزي ميگويند يك مؤثري ميگويند يك اثري چيز ناقصي بايد البته داشته باشند و آن ناقص را شرط است كه داشته باشند حكمت بزرگي است از صانع اگر چنين نبود هيچ حرفي به احدي نداشت حجتش تمام نبود بالغ نبود.
باري پس ملتفت باشيد زيد وقتي قائم است به خود قيام و به خود قائم قائم است پس ميگوئي زيد قائم است آن زيدي كه قاعد هم هست نميگوئي آن زيدي كه قائم است هميني است كه توي صورت استقامت است و محبوس است در اين صورت او كيست او قائم است پس بگو قائم قائم است آن زيدي كه هم قائم است هم قاعد است نه قائم است نه قاعد است نه متحرك است نه ساكن است. پس زيد يا فعل زيد و ديگر فرق نميكند و هر دو در اين مطلب شريكند زيد فعل كليي دارد كه ميگوئي قادر است بايستد قادر است بنشيند قادر است برخيزد قادر است راه برود قادر است ساكن شود قادر است ببيند قادر است بشنود و هكذا قادر است پس اين قدرت عامه است براي زيد اين قدرت خودش تمام ايستادن را نميپوشد تا بپوشد ايستادن را اين قيد بپاش ميآيد ديگر نميتواند بنشيند پس ايني كه ميتواند بايستد و اين باز غير ذات زيد است و اگر اين جائي را كه عرض ميكنم چون پيش چشمتان است پيش پاتان است بي اغراق و مبتدا آن خبر است عرض ميكنم اگر اين جا ضبطش ميكني و درست حفظش ميكني چون مسئله كلي است و اختصاصي به مقامي دون مقامي ندارد به همين نسق ميروي تا آن جائي كه بايد رفت و آن جا را هم درست ميفهمي واگر اين جا را نميداني توقع مكن آن جا را بداني اين جا را كه ميفهميد آنجا را هم خوب ميفهميد ديگر نميترسي تقصير بشود يا غلو بشود اين جا يا تقصير يا غلو بشود بشود نقلي نيست حرمتي ندارد پس مبتدا يعني آن زيدي كه قائم است راستش اين است آن قائم قائم است و آن زيدي كه ميتواند قائم بشود يقدر أن يقوم است او يقومُ اسمش نيست او يقدر أن يقوم يقدر أن يقعد يقدر أن يذوق يقدر أن يسمع يقدر أن يشم، قدرتش قدرت عامه است و همين قدر مثل همين قيام روي ذات زيد پوشيده نشده با وجودي كه روي غير زيد پوشيده نشده مثل همين قيامي كه روي زيد پوشيده نشده با وجودي كه روي عمرو پوشيده نشده اينها را درست دقت كنيد پس وقتي ميگوئي زيدٌ قادرٌ و وقتي ميگوئي زيدٌ قائمٌ و وقتي ميگوئي المدادُ مستقيمٌ ببينيد صورت استقامت روي الف است و الف هر جا هست صورت استقامت آن جا است جاي ديگر جاش نيست به همينطور صورت قيام روي ظهوري از ظهورات زيد پوشيده شده لكن قائم بر روي قادر پوشيده يا پيش خودش است اگر صورت القيام يا قائم روي قادرٌ پوشيده شده بود قادرٌ يك دفعه مينشست راه ميرود قادرٌ مينشيند قادرٌ زيد هر كار كند قادرٌ همراهش است به خلاف قائم كه تا نشست ديگر قائم همراهش نيست پس قائم خودش خودش است خودش خودش است يعني دو جهت دارد جهتي به سوي زيد دارد و جهتي به سوي خودش جهت به سوي زيدش ماده اسمش است جهتي به سوي انيت خودش صورت اسمش ميشود و جهت به سوي زيدش زيد اسمش است چون ماده است به شرطي چرت نزنيد تا چرت زدي آدم زود پرت ميشود به جهتي كه اين هيئت را كه عمرو احداث نكرده بكر خالد وليد جن انس ملك هيچ كس احداث نكرده ايني كه ايستاده كيست ايستاده زيد است ايستاده جهتي كه حيثي دارد به سوي زيد ماده قيام است ماده قيام چون از زيد است پس زاء و ياء و دال توش آمده اين است زيدي كه ميگوئي قائم است اين جهت اعلاش است و اين جهت اعلي اسمش ماده ميشود و اين صورتي دارد كه صورتش مثل نيل روي كرباس نيست و اين حلاجيها را بدان كه من ميكنم جاي ديگر راه هم نميبرند تكبر مانعشان نشود و بيايند گوش بدهند آن آخرش هم ياالله درست بفهمند يا كج بفهمند ديگر راه ببرند پيششان نيست به اندك امتحان به دستتان ميآيد.
ملتفت باشيد انشاءالله مردم صورتي كه ميشنوند مثل رنگ روي كرباس را صورت خيال ميكنند هيأت را كه ميشود گرفت چنانچه ميشود گرفت از كرباس رنگ را و رنگ ديگرش كرد و اين جور ماده و صورت را نميگويم ماده و صورت هم اسمش نيست و هست اصطلاحي كه اين را ماده و صورت ميگويند اما بدانيد كه زيد نيامده برود در نيل كه به رنگ قيام در آيد قيام را احداث نكرده نيلش را از جاي ديگر نميآرد از خودش است، پس ماده قيام با صورت قيام كه مادهاش را ميگوئي زيدٌ صورتش را ميگوئي قيامٌ اين ماده و اين صورت را به هم ميچسباني اين را قائمٌ ميگوئي هيچ يك را تنها قائمٌ نميگوئي پس ايني كه ايستاده اين عمرو نيست بكر نيست اين هيچ چيز غير از زيد نيست پس او خودش است وحده لاشريك له لاغير پس زيد است حالا كه زيد است اين جا ايستاده اين زيد مبتدا است و خبرش آن صورت قيام است و آن قائمٌ ملتفت باشيد و اين ماده با اين صورت صورت مقام كثرت است و ماده مقام وحدت پس مقامي كه زيد است زيد زيد است زيد خودش است ديگر نه عمروي نه بكري نه خالدي اين يك انسان است لكن اين قائم غير قاعد است غير ساجد است غير متشهد است غير آن غير خودش است.
ملتفت باشيد پس زيد به عددي كه ظهورات دارد اين قائمش غير هر يك هر يك است پس در مقام صورت اين قائم ملتفت باشيد كثرتي دارد به عدد تمام ظهورات زيد غير فلان غير فلان غير فلان و مقام وحدتش اين است كه زيد است و غير زيد هيچ كس نيست پس جهت اعلاي اين زيد است جهت اسفل اين قائم است پس مبتدا جهت اعلاي خبر است باز خبر جهت ادناي مبتدا است كه آن مبتدا بياين خبر موجود نيست در دنيا و اين خبر بي آن مبتدا محال است موجود شود.
پس ماده بي صورت محال است باشد صورت بي ماده محال است متضايفان هستند ماده و صورت مبتدا و خبر متضايفانند، اسم و مسمي متضايفانند پس هميشه الف است قائم، الف چون از غير مداد نيست پس من هم ميگويم الالف مداد، المداد الف هر كدام را بخواهم حمل ميكنم اما صورتي دارد الف كه نصف باء است ثلث جيم است ربع دال است خمس هاء است و هكذا اينها صورت الفي است پس الف در وجود خارجي و در منظر يك چيز است ديگر دو چيز و سه چيز و هزار چيز نيست يك چيز است در مخبرش دو چيز است جهت وحدتي دارد و جهت كثرتي، جهت وحدتش اين كه مداد است جهت كثرتش اين كه الف است و مستقيم الف يك است يك نصف دو است ثلث سه است ربع اربعه است خمس خمسه است همه هم جدا جدا حكمي دارد هر يك حكم جدائي دارد يك جائي يك چيزي حرام ميشود يك جائي يك چيزي حلال ميشود يك چيز هم هست، يك شخص نسبت به زنش محرم است به باقي ديگر حرام است نسبت به محارم خودش ابدا حرام است نسبت به زن مردم كه محارم او هم نيستند اگر كاري كرد حرام است و حرام مؤبد هم ميشود نسبت به شوهرش حلال است نسبت به پسرش حرام است غرض اين است هر نسبتي حكمش جدا است مثل اين كه يكي در ميراث ثلث بر است يكي ربع بر است يكي شش يك ميبرد يكي هشت يك ميبرد با وجودي كه يك چيز است يك شخص بيشتر نيست.
پس ملتفت اين معني باشيد كه زيد قائم معروف است در زبان نحوي كه ضميري در اين خبر مستتر است و اين ضمير مستتر رابط است و ببينيد كه چه قدر هم استاد بودهاند آنهائي كه اصل قاعدهاش را رسم كردهاند شالودهاش را ريختهاند ضمير هميشه رابط است اگر ضميري در قائم نباشد كه ربط بدهد يعني بچسباند و ببندد به زيد آن وقت قائم خودش براي خودش رجلي است دخلي به زيد ندارد خبر او نميتواند باشد پس هو در زيد قائم نيست مگر براي اين كه ربط ميدهد قائم را به زيد حالا مرجع آن ذات زيد است يا خودش است؟
فكر كنيد دركلمات مشايخ از اين جور تعبيرات را آوردهاند نميترسيدهاند چون ميدانستهاند كه هيچ مردم نميفهميدهاند جرأت كردهاند و گفتهاند ضمير مستتر در قائم به اعلي درجات قيام راجع است ضمير هذا به مشاراليه حاضر راجع است و ضمير هو به مشاراليه غايب راجع است نه به ذات زيد هو راجع به غائب است نه به آن ذات زيد آن ذات وقتي پيش من آمد هو اسمش نيست ذات زيد نه هو است نه هذا گاهي ميرود در خانه گاهي ميآيد در مجلس وقتي ميآيد در مجلس هذا اسمش ميشود وقتي ميكند اين لباس را و ميرود در خانه خودش آن وقت هو اسمش ميشود پس نه هو راجع به ذات زيد است نه هذا راجع به ذات زيد است.
حالا همين جور والله قائم ذات زيد نيست قاعد هم ذات زيد نيست بصير ذات او نيست سميع ذات نيست اما ملتفت باشيد حالابه غير زيد كيست بصير؟ هيچ كس، زيد است كه ميبيند به غير زيد كيست بصير؟ هيچكس، زيد است كه ميبيند به غير از زيد كيست سميع؟ هيچ كس، زيد است كه ميشنود. ملتفت باشيد هم نفيش ميكني هم اثباتش، نفيش راه بخصوصي دارد اثباتش راه بخصوصي دارد منافي هم نيست اختلافي نيست در قولت براي كساني كه بهفمند كساني كه نميفهمند ميگويند تناقض حرف زد و تمام انبياء اين تناقضها را گفتهاند مثل اين كه ميگويند خدا نزديك به همه كس است و خدا دور از همه كس است اين تناقض نميشود هم چنين لايري فيه نور الا نورك و لايسمع فيه صوت الا صوتك به نظر تناقض ميآيد لكن والله هيچ تناقض نگفتهاند جهت ديگر است اثباتش جهت ديگر است نفيش.
خلاصه تو يك مبتدا و خبر را ياد بگير باقي ديگر هم مبتدا و خبر است ياد ميگيري ميخواهي زيد قائمٌ بگو ميخواهي زيد قاعدٌ بگو ميخواهي عمرو بگو ميخواهي جن بگو ميخواهي انس بگو ميخواهي الله قادر بگو فرق نميكند. پس مبتدا عين خبر است من جميع الجهات چرا كه من جميع الجهات ميخواهيم راست بگوئيم چرا كه من جميع الجهات ميخواهيم دروغ هيچ نگوئيم اين الف مستقيم اين است مداد مستقيم اين است جسم مستقيم اين است و استقامت اين جا است جاي ديگر جاش نيست و اين را وقتي انيتش را هم ديدي جهت من ربهاش را ديدي جهت من نفسهاش را ديدي همين كه جهت من نفسه را ديدي جهت من ربه نميرود از شكم اين بيرون تا برود تمامش ميرود من نفسهاش نميماند كه من ربهاش برود يا من ربهاش نميماند كه من نفسهاش برود هر يك رفت ديگري رفته، ماده را اگر فرض كني از شكم صورت رفت بيرون ديگر نه صورت ميماند نه ماده به خلاف كرباس كه رنگ را از آن ميگيري به رنگ ديگر درش ميآري پس الوان حقيقي را نميشود از آن گرفت.
پس زيد قائم است و اين زيدي كه مرجع ضمير است يا بگو مبتدا است اعلي درجات همين قائم است پس اعلي درجات قائم مرجع ضمير است آن هم زيد است به دليلي كه ايني كه ايستاده عمرو نيست بكر نيست خالد نيست تمام ملك را بشمار ايني كه ايستاده نيست به غير زيد اما زيدي است كه يقدر أن يقوم و يقوم يا زيدي است كه يقوم ببين زيد قائم قائم است يا زيدي كه ممكن است بايستد آن را كه ممكن است بايستد بگوئي قائم است دروغ گفتهاي، پس زيد قائم قائم است زيد قاعد قاعد است زيد سميع شنوا است زيد بصير بينا است اين مبتدا و خبر را حفظ كنيد اين را كه درست حلاجي كردي اطرافش را برداريد برويد پيش مطلب خودتان آن جا جاري كنيد.
پس عرض ميكنم وجود صرف نسبتش به قادر و عاجز مساوي است فكر كنيد ببينيد كه اين حرف حرفي است كه من ميزنم يا راست است هر جا هم در درس و جاي ديگر سخني به گوشت خورد و نفهميدي باز برگرد و ريشم را بگير بپرس تا حاليت شود ديگر حالا دلش خواست و همچو گفت گفت من چه كار دارم اين قاعده تعليم و تعلم نيست تعليم و تعلم قاعدهاش اين است كه ياد بگيري.
پس فكر كنيد ببينيد مريض هست عاجز هست فقير هست پس هستي نسبت به خوب و بد مساوي است بد هست خوب هست كفر هست ايمان هست نور هست ظلمت هست ديگر خير هستش نور است و ظلمتش عدم است بيندازيد اينها را براي آنهائي كه اين خرافات را بافتهاند.
پس دردها هست المها هست ميبيني رفعش را ميكني راحت ميشوي در دوا هم هست در الم امر عدمي است چه طور عدمي است كه وقتي دلت درد گرفت ميبيني اين عدم پدرت را در آورده از بس صدمات زده عدم چه طور اين همه صدمه ميزند والله چاره اين جور حكماء و صوفيه را نميشود كرد مگر يك جور دردي به دلش يا به جاي ديگرش بگيرد آدم پاش را ببندد و هي چوب بزند هي چماق بكشد و هي به كله اين بكوبد آن وقت بپرسد كه اين عدم است يا وجود است آن قدر چماق به كلهاش بزند كه از خودش بخورد تا ديگر اين گهها را نخورد.
باري پس ملتفت باشيد انشاءالله عجز هست واقعا جهال جهل دارند پس جهل هست علم هست عجز هست قدرت هست قادر قدرت دارد عاجز عاجزاست پس وجود هم صدق ميكند بر جاهل هم بر عاجز بر ادني بر اعلي بر خوب بر بد بر كفر بر ايمان دقت كنيد و بعد از دقت خود را خبر كنيد پس اگر چنين است ما طالب وجود صرف نبايد باشيم به جهتي كه وجود صرف پيش خودمان هم هست پس ما چه را طالب باشيم ديگر نبايد آهي بكشيم و شعر بخوانيم كه
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد
آن چه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد
هيچ لازم نيست آه نكشيده هم پيش خودمان هست فقيريم كوفت داريم خوره داريم آتشك داريم اينها رفع نميشود رفع اينها را قادري ميخواهد كه رفع كند دست شكسته وبال گردن است به جز التماس و تضرع و زاري پيش او چاره نداريم. خلاصه پس هست صرف قادرٌ اسمش نيست بعينه مثل اين كه عاجزٌ اسمش نيست چنان كه عرض ميكنم زيد متحركٌ اسمش نيست ساكنٌ اسمش نيست به متحرك متحرك است نه به ساكن، به ساكن ساكن است نه به متحرك، زيد ذاتش قائم نيست ذاتش قاعد نيست ذاتش متحرك نيست ذاتش ساكن نيست به خود قائم قائم است به خود قاعد قاعد است آن جا هم وجود به خود عاجز عاجز است. وجود به خود قادر قادر است به خود گداها گدا است به خود اغنيا غني است به خود عاجزين عاجز است به خود قادرين قادر است ذاتش عاجز است يا قادر؟ نه عاجز است نه قادر و خودش آن هستي صرف آن وجود صرف نه غني است نه فقير غني هم هست فقير هم هست.
ملتفت باشيد انشاءالله مكرر عرض كردهام نه هر غنيي را بايد تعريفش راكرد شما ببينيد كرسي بخواهند بسازند چوب ميخواهد اين كرسي جميع مايحتاجش از چوب بايد بيايد لكن آيا چوب خالق كرسي است يا شخصي صاحب سليقه كه به سليقه خود اره بر ميدارد تيشه بر ميدارد چوبها را تكه تكه ميكند پايه ميسازد اينها را ميخ ميكند كرسي را ميسازد با وجودي كه كرسي جميع مايحتاجش از عالم چوب آمده چوب صانعش نيست صانع آن كسي است كه چوب را ساخته و نجار را ساخته و اره و تيشه را ساخته همين طور جميع مايصنع من الحديد جميع مايحتاجشان از عالم حديد بايد برود پيششان معذلك حداد بايد بردارد حديد را به اين صورتها در آورد حالا آيا آهن به اين صورتها در ميآيد دهنش ميچايد خيلي واضح و بديهي است كه بايد درآوردش به اين صورتها امكان دارد يعني بايد يك كسي برش دارد به اين صورت درش آورد.
حالا در عالم هست كه نگاه كني و فكر كني اين عالم هستي اگر تمامش عجز بود هيچ چيز نبود غير از عجز و اگر تمامش به شرطي چرت توش نباشد اگر تمامش قدرت بود اين هستي ديگر بايد عاجزي يافت نشود و حالا ميبيني كه خودت عاجزي از خيلي كارها مثل اين كه آتش تمامش گرم است توي همه چراغها گرم است آب تمامش تر است توي دريا تر است توي قطره تر است پس عالم هستي آيا تمامش قدرت است اگر تمامش قدرت است پس بايد هيچ عجز توي دنيا نباشد هيچ عاجزي يافت نشود و اين خلاف بديهي تمام بيفهمها و بافهمها است. اين هستي تمامش علم است بايد هيچ جاهلي در دنيا يافت نشود تمامش حكمت است هيچ سفاهت و بازيي در دنيا نباشد ميبينيد همهاش هذيان است و تاتوره حالا همهاش هذيان است نه بايد حكمتي هم در دنيا باشد.
باري پس هستي را نميشود گفت عالم است نميشود گفت جاهل است پس يكي از ظهورات وجود قادر است نميشود گفت ديگر ملتفت باشيد عالمش را هم همين طور جدا كنيد حكيمش را هم همين طور تمام صفات كماليه همه بستهاند به يك سمت يك سمت ديگرش كه نگاه كنيد تمام صفات نقص بستهاند به آن سمت، پس يك طرفش عالم نيست مگر علم به او بدهند قادر نيست مگر قدرت به او بدهند حكيم نيست مگر حكمت به او بدهند زنده نيست مگر زندهاش بكنند مخلوق نيست مگر موجودش بكنند يك طرفش اين جور است اما آن طرفش هم قادر است هم عالم است هم حكيم است و هكذا ديگر ميخواهيد اسم او را بگذاريد كه تحت هستي افتاده است افتاده باشد غير هست هم كاري نميكند كه توجه به غير هست شده باشد مگر تو وقتي ميروي پيش القادر پيش نيست رفتهاي خير پيش هست رفتهاي پيش هست حقيقي هم رفتهاي.
پس خود وجود مختصرش اين است كه غير ندارد، به غير از وجود هيچ نيست به جهتي كه نيست كه هيچ نيست او كه نميآيد داخل هست شود كه من اسمي از او ببرم هست هم كه خودش هست در اين هست نگاه ميكني ميبيني عاجزين هستند و ميبيني اسمي از اسماء او هستند قادرين هستند و اسمي از اسماء او هستند اينها اسم نقصش هستند آنها اسم كمالش هستند كمال را بايد اثبات كني نقص را بايد دور كني، نقص اين است كه گرسنه باشي و نان نداشته باشي جاهل باشي و علم نداشته باشي عاجز باشي و قدرت نداشته باشي.
پس ملتفت باشيد انشاءالله كه آن هستي كه مردم دارند و به هستشان مغرورند بادي ندارد چرا كه توي جهنم هم كه بروي عذاب هست كوفت و خوره و آتشك و صديد جهنم و آن عقربها و مارها همه هست آن عذابهاش كه كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب آن هم هست. ملتفت باشيد خدا است كه اين حرفها را ميزند آني كه ميسوزد خدا نيست خدا نه جهنم ميرود نه به بهشت ميرود خدا جهنم را ساخته بهشت را ساخته ساكنين در بهشت و جهنم را هم ساخته خلق الانسان من صلصال كالفخار او فاخور است صلصال ساخته از گل هم ساخته از طينت ساخته يعني از گل ساخته ايستاده همين طور هر كس را در درجه خود قرار داده آن كه در جهنم است دائما چماق ميخورد آن عذاب كه هست حالا آيا اين اسمش خدا است آن صديدي كه از فرج زنهاي زانيه ميآيد و جاري ميشود هست آن هم خدا است حالا هست آيا خدا است؟
فكر كنيد چه قدر انسان بايد خر بشود كه اين حرفها را بزند همين بلاهاي دنيائي و نعمتهاي دنيائي را فكر كنيد نان ميخوري خدا نيست چيزي است خدا خلق كرده رزق من قرار داده. نه رزق من خدا است نه مرزوق من خدا آن كسي است كه هم رزق خلق ميكند هم مرزوق اگر سرب به حلق كسي هم ريختند اين چيز بدي است آن هم هست سرب هست و به حلق هم كه ريختند آدم را ميكشد، پس خدا كيست؟ الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي. پس يك همچو فاعلي هست كه تمام اين كُم و كم و كم كه ميگوئي همه را او خلق ميكند و رزق ميدهد زنده ميكند ميميراند اينها لايقدرون لانفسهم نفعا و لاضرا و لا موتا و لاحيوة و لانشورا هر چه به ايشان بدهد دارند هر چه ندهد ندارند او اسمش خدا است اين اسمش خلق خدا است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس نوزدهم چهارشنبه يازدهم صفر المظفر سنه 1301
19بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
از جمله مسائلي كه باز خيلي لازم است شخصي كه ميخواهد معني بفهمد بداند مسئله تركيب اشياء است و اين مسئله تركيب حاقش پيش اين مردمي كه پيش چشمتان است والله نيست و اين مسئله را تا كسي نداند علم به حقايق اشياء هيچ نميتواند پيدا كند پيرامونش نميتواند بگردد و خوب انشاءالله دقت كنيد و همچنين اين مسئله طوري اتفاق افتاده است كه چون مردم اشياء مركبه ظاهره را ميبينند مثل زنجبيل و دارچيني و اينها را ميبينند خدا ساخته ميگيرند داخل هم ميكنند معجون ميسازند آسان به نظرشان آمده همهجا همين طور خيال ميكنند ديگر حالا چهطور شد نميفهمند مسئله تركيب فهمي اين نيست.
متلفت باشيد درست دقت كنيد خيلي خيلي با شعور با فكر با دقت هر چه تمامتر چرا كه اين جور سخنها عنوانش هم جائي نيست اشكالش هم جائي نيست پيرامونش هم نگشتهاند بعينه بدون تفاوت مثل اين كه كور مادرزاد به هيچ وجه تاريكي نميداند يعني چه روشنائي نميداند يعني چه و تركيب روشنائي و تاريكي را نميداند يعني چه شبهه هم براش نيست به جهتي كه در جهل محض است در جهل محض هيچ شبهه نميماند، مردم در اين مسئله چون جاهل محضند شبههاش را هم ندارند به همين جور كر مادرزاد اصلش صدا نميداند يعني چه و بلندي صدا و پستي صدا نميفهمد يعني چه كسي كه ذائقه نداشته باشد تلخ نميفهمد يعني چه شيرين نميفهمد يعني چه توي دست او هر چه از اينها بگذاري چه ترياك چه حلوا هيچ نميفهمد كسي لامسه نداشته باشد آتش بيايد يا برف هيچ نميفهمد تمام آسمانها را روي دستش بگذاري سنگيني نميفهمد برداري از توي دستش سبكي نميفهمد.
پس به همين نسق بدانيد حاق مسئله تركيب هيچ در دست مردم نيست جهل محض داشتهاند و رفتهاند و هيچ پيرامونش هم گذر نكردهاند. پس ملتفت اين معني باشيد معني تركيب اين است كه اشياء مختلفه باشند طبايعشان مختلف باشد اين طبايع مختلفه را جمع كني با هم و معجوني بسازي كه همه طبيعتها را داشته باشد هيچ كدام را به صرفه نداشته باشد اين معني تركيب است و در هر جا و هر عالمي كه بنا شد طبايع مختلف بسازند و يك كومه هم باشد از آن كومه هي بگيري و به هم بچسباني و جدا كني تركيب حاصل نميشود نمونههاش را مكرر عرض كردهام لكن چون در صدد بيان خود مسئله نبودهام بسا ملتفت نشده باشيد حالا ملتفت باشيد انشاءالله عرض ميكنم هر جنس از چيزي را اگر قدري از آب را داخل آن بريزي ببين حالت آن آب را كه داخل آب نريخته بودي چه بود بعد از آني هم كه ريختي همان حالت را دارد.
ملتفت باشيد و درست دقت كنيد از آن راهي كه ميبرمتان كه راه خيلي آساني است شما سعي كنيد گم نشويد خيلي آسان است اين مطلب در نزد جميع عقلاي عالم مضبوط است و عنوانش هم هست اشياء حالت تركيبشان غير از حالت انفرادشان است و اين حرفي است خوب پس فلفلي در خارج هست و مزاجي دارد دارچيني در خارج هست و مزاجي دارد دواها هر كدام مزاجي دارند و به صرافت خودند اينها را وقتي كوبيدي و ممزوج كردي هيچ كدام به صرافت خود نميمانند پس مزاج از اجزاء بعد از تركيب لامحاله همراه تركيبات افتاده همينكه سركه و شيره را تركيب كردي البته شيره از صرافت شيريني ميافتد چنان كه سركه از صرافت ترشي ميافتد سكنجبيني به دست ميآيد كه نه ترشيش به ترشي سركه است نه شيرينيش به شيريني شيره است پس هميشه اين را داشته باشيد مركب دو مركب است يكي مركب ظاهري كه مردم عوام الناس بگويند تركيب شده و يكي مركب راستي كه حكيم بگويد تركيب شده اما تركيب ظاهري آبي را روي آبي بريزي البته تركيب شده پس آبها را غرفه غرفه روي هم ريختي اگر ده غرفه باشد بسا عامي بگويد اين مركب است از ده غرفه و اجزاي اين ده تا است اما حكيم نميگويد حكيم ميگويد مركب آن چيزي است كه اجزاي آن حالتي داشته باشد كه در وقت تركيب آن مزاج را نداشته باشد از توي تركيب مزاج خارج ديگري پيدا شده باشد آبي را روي آبي بريزي اين غرفه مثل آن غرفه است حالت وقتي كه روي هم ريختي بعينه مثل حالت انفرادشان است پس تركيب حاصل نشده و زود گول ميزند انسان را.
عرض كردم مسئله گفته شده مكرر هم گفته شده لكن در صدد بيانش نبودهام بسا حاقش به ذهنتان نيامده و ملتفتش نيستيد عرض ميكنم آبي را روي آبي بريزي آب ترتر نميشود آب رطوبتش زيادتر نميشود كمتر هم نميشود مزاجش در هر درجهاي تر است در هر درجهاي سرد است از آن درجه نه كم ميشود نه زياد ميشود درياي به آن عظمت آبي كه دارد با قطرهاي از آب به يك ميزان برودت دارند به يك ميزان رطوبت دارند پس آبي را كه روي آبي ميريزي تركيب نميشود و تميز حاصل نميشود ميانه آنها و هر چيزي حالتش اين جور است ملتفت باشيد اين مركب نيست ديگر از اين راه راهش آسان است كه فكر كنيد به هر جادست بزنيد ميتوانيد فكركنيد به همين نسق سركه را هي روي هم بريزند تركيب نميشود مزاجي ديگر پيدا نميكند سركه يك خمش و يك قطرهاش يك جور ترش است وقتي قطره قطره ميكني اعضاء و اجزاي سركه متفرق نشده روي هم بريزي تركيب نشده حالت اجتماع اجزاء و افتراق اجزاء يك حكم دارد پس تركيب نشده و هكذا روغني با روغني شيرهاي با شيرهاي خاكي با خاكي جسمي با جسمي پهلوي هم بگذاري هيچ سمت زياد نشده هيچ سمت كم نشده جسمي را از جسمي منفصل ميكني باز جسم در واقع از جسم منفصل نشده چرا كه دو شيء را كه منفصل ميكني فاصلهاش هم جسم است آن فاصلههاش كه بين آن فاصله است جسم است.
خلاصه پس عالم تركيب را داشته باشيد انشاءالله كه محال است از جنس بگيري غرفهاي چيز معيني بسازي از همان جنس بگيري چيز ديگري بسازي نميشود ساخت به شرطي كه فكر كنيد و آن قدر بايد فكر كرد كه بيابيدش كه محال است از آب بگيري از چيزيش خوردهاي از چيزيش خوردهاي ديگر از خاك يك دست متشاكل الاجزاي يك جور يكدست بگيري از يك تكهاي علي بسازي از يك تكهاي عمر، اگر خوب ميشود ساخت همهاش خوب ميشود اگر بد ميشود ساخت همهاش بد ميشود ساخت.
پس ملتفت باشيد پرخاشهائي كه به صانع دارند كه تو از يك بحر يك دست متشاكل الاجزاء گرفتي يا از يك قابليت يك دست گرفتي يك تكهاش را كندي گفتي اين پادشاه باشد يك تكهاش را كندي و گفتي اين رعيت باشد رعيتها گله دارند از تو ببينيد هيچ فرو نرفتهاند در حكمت از يك بحر متشاكل الاجزاي يك دست يك غرفه را گرفتيم يك پيغمبري ساختيم كه همه چيز را راه ميبرد باز از همين قابليت گرفتيم ساختيم جاهلي را كه هزار دفعه عالم بگويد او ياد نگيرد، از يك قابليت بسازد يكي صحيح باشد و يكي مريض باشد يكي غني باشد يكي فقير باشد و هلم جرا و جميع مناقشات جبريها از همين است كه اين جور چيزها را ديدهاند ميگويند چيزي كه نبود خدا كه اين چيزها را همه را ساخته ديگر هر وقت ابتدا كرده خوب است چه طور شده كه يك تكه آسمان شد يك تكه زمين پس زمين گله دارد كه چرا مرا به اين پستي ساختي كه سر هم مرا لگد كنند يا آسمان هم بگويند گله دارد كه چرا بايد من سر هم بگردم و زمين ساكن باشد خودشان هم گله ندارند اينها به فضولي انساني ميشود گفت و عرض ميكنم شما مباشيد مثل مردم اين مردم خيال واهي خودشان را دارند و خيال ميكنند صورت وقوع دارد خيال ميكنند اشياء كه نبودند خدا خلقشان كرد پس چه طور شد يكي را سلطان كرد يكي را رعيت كرد يكي را غني كرد يكي را فقير يكي را پر زور كرد يكي را كم زور كرد حالا چه طور شده اين طور شده فكر كه نميكند راه هم به دستش نيست شما خوب دقت كنيد.
پس بدانيد هر چه را از آب يكدست متشاكل الاجزاء بسازند همه مثل هم خواهد شد طبيعتشان يك جور خواهد شد پس از مركب هر چه بسازي همه اسود ميشوند همه رنگ سياهي توي همه حروف ميآيد هر مزاجي دارد هر يك از اين حروف آن مزاج را دارند ديگر صورت الفش گرم است صورت باش سرد است بدان هيچ منظور اينها نيست و اگر گفته ميشود الف گرم است باء سرد است هنوز نميداني چرا الف گرم است شايد از يخ ساخته باشيم الف را چرا بايد گرم باشد؟ يا باء سرد است چرا بسا باء را از زنجبيل ساخته باشيم آن حرف ديگر است دخلي به اين مطلب كه عرض ميكنم ندارد.
فكر كنيد انشاءالله مباشيد مثل كساني كه حرفي ميشنوند جائي وقتي جائي ديگر ميشنوند چيزي ديگر مثل خر در گل ميمانند. پس عرض ميكنم از بنفشه هرچه بسازي همهاش بنفشه است از دارچيني هرچه بسازي همهاش دارچيني است كم بسازي يا زياد بسازي در هر درجهاي زيادش گرم است در همان درجه هم كمش گرم است و همچنين بر عكس آتش در هر درجهاي گرم است يك قلوه زغال سرخ شده در همان درجه گرم است همهاش هم در همان درجه گرم است. سعي كنيد كه خوب حلاجيش كنيد چرا كه ميخواهم عرض كنم كه حكمت همهاش حلاجي است تا خودش را انسان نگهدارد ميبيني يك گوشهاش غفلت شد و از نظر رفت.
باز مكرر عرض كردهام همجنس را روي همجنس كه ميريزي همه تقويت مييابند همجنسها را كه متفرق ميكني همه ضعيف ميشوند خودم اين حرف را هم زدهام يادم نرفته حالا هم ميبينيد ميگويم، آب خزانه به هر درجه گرم است يك غرفهاش به همان درجه گرم است تمامش هم به همان درجه گرم است مجموع را غرفه غرفه كني باز به همان درجه گرم است الا اين كه به هر غرفهاي هواي سردي محيط باشد البته سرد ميشود وقتي در آنها نباشد خلل و فرجي البته گرمتر است قلوههاي آتش را در تمام اطاق متفرق كني و گرداگرد هر قلوهاي را هواي سردي محيط شود البته ضعيف ميشود همه را توي منقل جمع كني قوت ميگيرند اطاق را هم گرم ميكنند، بدانيد اينها منافات ندارد ملتفت باشيد راهش گم نشود پس دقت كنيد از هيچ راهي مبادا غفلت كنيد، از آبي كه روي آبي ميريزي تركيب حاصل نشده چنان كه آبي را از آبي جدا كني تفريق اجزاي آب نشده چرا كه اين غرفه بعينه مثل اين غرفه است روي اين غرفه هم ميريزي بعنيه مثل همان غرفه ميشود مركب نشده چرا كه چيزي كه مركب شد بايد حالت تركيبيهاش غير حالت اجزاش باشد مثل دارچيني و زنجبيل كه وقتي داخل هم شد كار معجون نه كار زنجبيل صرف است نه كار فلفل صرف حالتش حالت بين بين است هم شباهت به زنجبيل دارد هم شباهت به فلفل حالت تركيب همهجا حالت بين بين است پس از يك جنس نميشود اشياء مختلفه ساخت هر جائي از يك جنس خيال كني گرفتند كثرات را ساختند بدانيد اشتباه است اينها را در غير موضع خودش مكرر عرض كردهام لكن جاش اين جا است كه اصرار خودم اين است كه بيابيدش پس در عالم جسم جسمي را كه روي هم ميريزي تركيب نشده درياي آب را روي هم ميريزي تركيب نشده مردم چون عقلشان به چشمشان است ميبينند قطرهها از جاي ديگر آمده در گودالي جمع شده ميگويند تركيب شده عقل تابع چشم شده و همين كه عقل تابع چشم شد تميز نميدهد.
پس عرض ميكنم چوب عودي كه يك مزاج دارد آن را براده كني هر برادهايش مثل براده ديگر است اين سرش و آن سرش و وسطش يك مزاج دارد هر مزاجي سر چوب دارد همان مزاج را ته چوب دارد وسط چوب دارد روي هم بريزي مزاج عود تغيير نكرده مثقال مثقالش هم بكني باز تغيير نكرده مزاج عود پس از جنس واحدي بگيري نميشود تركيب كرد شكلش را تغيير بدهي به تغيير شكل مزاج تغيير نميكند بله مومي را بگيري به شكلهاي مختلف بيرون بياري موم مزاجي دارد اين موم را صورتش را صورت انسان كني انسان نميشود صورتش را صورت حيوان كني حيوان نميشود صورت نبات كني صورت جماد كني سبكش كني سنگينش كني اجزاش را متفرق كني جمع كني در تمام اين صور موم است هيچ مزاج موم تغيير نكرده.
انشاءالله ملتفت باشيد هيچ مسامحه نكنيد اگر جائي كسي گفته صور جاذب ارواحند ماده به هر صورتي در آمد حكم آن صورت بر آن جاري است راست است ميگويم حكيم حرفي زده تو هم اگر حكيمي ميداني چه گفته و متحير نميشوي حكيم هم نيستي به جز گمراهي هيچ نيست. اگراين طورها باشد كه متبادر است موم را به صورت سگ بسازي آيا جلدي نجس ميشود اگر به صورت انسان بسازي آيا جلدي عالم ميشود به صورت پيغمبر بسازي آيا جلدي بايد صلوات بر او فرستاد نه چنين نيست از اين جنس هر چه بسازي اگر خوب است همهاش خوب است اگر بد است همهاش بد است بعضش خوب است بعضش بد است نميشود چنين چيزي چيزي محال است و تو محال را ببر تا پيش خدا و بدان هيچ كس نميكند خيال كنيد بحر امكان را و عالم به اين بزرگي را از موم ساختهاند تكه مومي به اين بزرگي باشد حالا كه شد چه شد يك جاش را گرفت و عرش ساخت يك جاش را گرفت زمين ساخت اين نميشود بله ميشود تكه بزرگي ساخت و تكه كوچكي به صورت پشه بسازي تكه بزرگي به صورت فيل بسازي ميشود اما به هر درجهاي كه اين مومي كه به صورت فيل ساختهاي گرم است يا سرد است هر خاصيت كه دارد آن مومي هم كه به صورت پشه ساختهاي همان خاصيت را دارد.
پس اين مطلب را انشاءالله فراموش نكنيد و فكر كنيد و چشم را به هم مگذاريد كه بگوييد ميشود نهايت ما نميتوانيم ما از يك آب و يك جنس متشاكل الاجزاء يك تكهاش را بگيريم سرد باشد يك تكهاش را بگيريم گرم باشد نميشود اگر گرم است همهاش گرم است اگر سرد است همهاش سرد است حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود ميتواند از يك خزينه آب گرم بگيرد و از يك تكه آن گرم بسازد از يك تكه آن سرد بسازد اگر اين حق سبحانه و تعالي كه ميگوئي حقش را ميفهمي سبحانه و تعالي را ميشناسي اين حق سبحانه و تعالي هر چه ساخته از امكان ساخته هيچ از محال نميگيرد چيزي بسازد، حتي عرض ميكنم و ملتفت باشيد كه خيلي محل لغزش است و خيلي بايد ملتفت بود و خيلي بايد اصرار كرد و گفت يعني براي كسي كه بخواهد گوش بدهد والا براي كسي كه ميخواهد ايرادي وارد بياورد اين جور تكلم با آنها نميكنند آنها خر بميرند بهتر است.
انسان رأي العين ميبيند باز عقلش را همراه چشم خودش نبايد بكند يك آب متشاكل الاجزاء توي اين آب هم ماهي ساخته ميشود هم قورباغه همين آب متشاكل الاجزا يكدست روي زمين متشاكل الاجزا يكدست ميريزي يك جائي بنفشه ميشود يك جائيش دارچيني ميرويد يك جائي گل ميرويد يك جائي خار يك آب است و يك زمين آن آب جاري شده بر روي آن زمين نهايت آفتابي تابيده بر آن چهطور شده در توي يك درخت كه از يك آب متشاكل الاجزاء ساخته شده گلش سرخ است برگش سبز است يك جائيش تلخ است يك جائيش شيرين است يك جائيش بي مزه است هرجاش يك خاصيتي دارد.
انشاءالله ملتفت باشيد اينها گفته ميشود و از همين جور چيزها است كه مردم گمراه ميشوند، بله حق سبحانه و تعالي است و كرده كارها را به قدرت كامله خودش حتي عرض ميكنم وقتي فكر ميكنيد يك تخم مرغ است اين جوجهاش ديگر يا از زرده عمل آمده يا از سفيده يا از هر دو ديگر هيچ رنگي شكلي اعضائي جوارحي پري بالي نه توي آن زرده است نه توي آن سفيده چيزي هم از خارج تخم مرغ نميرود وقتي جوجه بيرون ميآيد ميبيني يك بالش زرد است يكيش سفيد است يك جاش سياه است يك جاش سبز است يك جاش سر است يك جاش پا هر پريش چند رنگ است چه طور شده از يك تخم اين همه چيزهاي مختلف درست شده اينها را مردم ميشنوند ميگويند حق سبحانه و تعالي قادر است و به قدرت خود اينها را از اين ساخته. ملتفت باشيد بله قادر است اما به اين حرف هم تو حكيم نميشوي راست است حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود كرده آيا تو هم خبري داري و ميفهمي چه كار كرده يا نميفهمي ميبيني كه نميفهمي و از همين راهها والله گم شدهاند جمع كثيري همه حيوانات همه نباتات همه همين جور ساخته شده يك نطفه است اين يك نطفه هيچ استخوان توش نيست هيچ گوشت توش نيست هيچ پوست توش نيست هيچ رگ و پي نيست دست نيست پا نيست يك آب متشاكل الاجزائي است مثل شير غليظي است اين را ميريزد در فضائي كه آن فضا يك جزر هوا دارد يا گرم است يا سرد است و در توي آن فضا كاري ميكند كه يك پاره جاهاش گوشت ميشود يك پاره جاهاش استخوان ميشود سر ميشود دست ميشود پا ميشود تبارك آن صانعي كه چنين حكمتي به كار برده اين حكمت نميشود از چيزي سر بزند مگر از فاعلي صانعي كه حكيم باشد و از همين راه است كه خيال كردهاند عالم امكان يك بحر متشاكل الاجزاي يك دستي است نهايت امكانش را هم صانع ساخته از اين امكان يك دست يك جائيش را گرفته پادشاه ساخته يك جائيش را گرفته رعيت ساخته.
در خودت فكر كن قدرت از تو يك جور قدرت هست ماده امكاني يك جور ماده در آن قدرت بينهايت از اين ماده بي نهايت هي ساخته چون اين جور خيال ميكنند آن وقت بحث ميكنند كه چرا ناخوشي ساختي اصلش چرا اصلش شيطان ساختي چه ضرورت كرده بود كفار را خلق كني عذابشان كني حالا عذابشان هم كردي چه به تو ميرسد اين بيچارهها را هي خلق كني و هي معذب باشند و هيچ نفعي هم به تو نرسد اين عمل لغوي است ما همچو كاري اگر بكنيم احمقيم كاري كنيم كه هيچ فايده نداشته باشد همه ميگويند اين عمل عمل لغوي است اين جور خيال ميكنند و بحث ميكنند و حيران هم ميمانند و همه از آن جائي است كه هيچ ندانستهاند صنعت صانع را و پينبردهاند صنعت صانع اگر اين جوري است كه تو ابتداء خيال ميكني پس اين حكيم نيست لاغي هم هست جابر هست بحثها هم وارد هست.
پس دقت كنيد انشاءالله و هنوز بيان نشده و حالا اول برداشتش است كه عرض ميكنم، خلاصه اين را داشته باشيد از يك ماده متشاكل الاجزاي يكدست بدانيد چيزهاي مختلف ساخته نميشود دوتاي ظاهري هست اما اين دو تا دو مزاج و دو خاصيت هم دارد؟ نه دو نيست يك است تمام آرد ما تمام گندم ما خواه يك حبه برداري خواه بيشتر يك مزاج دارد يك خاصيت دارد چنه بزرگتر برداري باز همان مزاج را دارد همهاش آرد گندم است يا آرد برنج است اگر زود تحليل ميرود همهاش زود تحليل ميرود اگر دير تحليل ميرود همهاش دير تحليل ميرود گرم است همهاش گرم است سرد است همهاش سرد است.
پس هر چيزي كه از يك ماده بسازند هر چه را از يك ماده بسازند اينها تكهتكههائي است پهلوي هم گذارده شده تركيب نشده ميانشان تفصيل نشده و هيچ از حالت اوليه نيفتادهاند هر جورش كنند به همان حالتي كه هست هست اگر چه كثرت ظاهري هست و كثرتش محل انكار نيست معلوم است هر جوهري را روي هم بريزي زياد ميشود از روش برداري كم ميشود اينها تركيب اصلش نيست اين است كه جسم را روي هم بريزي هيچ از آن نميشود ساخت آب را روي هم بريزي و غرفه غرفه كني هيچ نميشود ساخت.
ملتفت باشيد هر جائي غير از اين بشنويد بدانيد مطلب معلوم نشده حتي خودم عرض ميكنم كه از يك آب هم قورباغه ميسازند هم ماهي ميسازند اگر اين مطلب را كه عرض كردم نگاه داشتي انشاءالله خواهي فهميد. فكر كنيد انشاءالله عرض ميكنم بايد نطفه ماهي را ساخت چرا كه در همان آب باز از آن آبهاي غليظ ميگيرند تخم قورباغه و ماده قورباغه را ميسازند ديگر حالا آن ماده نميآيد ماهي بشود به همينطور تخم ماهي را قورباغه نميشود ساخت.
به شرطي كه اين باب را فراموش نكني انشاءالله. پس تا اختلافي نباشد در مواد، صور اختلاف پيدا نميكنند پس اختلاف مواد شرط است در مملكت و از تمام صنعت است كه اشياء مختلفه را در هم بريزند و بعد مخض كنند بعد جمع كنند و مركب كنند هرگز نبوده است اين طور يك قابليتي باشد كه بالاش و پائينش مثل هم باشد و از اين يك قابليت چيزهاي مختلف بسازند ديگر قابليت را مثل آب خيالش كني غرفهاي گرفتند سلطان يكيش را گرفته رعيت ساخته.
ملتفت باشيد انشاءالله نه آن خيال درست است نه اين خيال، چرا؟ به جهت اين كه عرض ميكنم خودت را فكر كن ببين فرق ندارد قدرت تو با اين اندازهاي كه داري يا قدرت صانع با آن اندازهاي كه دارد كه اندازه ندارد نميتواني از يك آب برداري چيزهاي مختلف بسازي حالا از يك آب متشاكل الاجزاي يك دست يك جائيش استخوان شود يك جائيش گوشت يك جاش سر يك جاش دست يك جاش سست يك جاش سخت، همچو چيزي نميشود چرا كه اگر بايد منجمد شود همهاش منجمد ميشود اگر بايد روان باشد همهاش روان ميشود پس اگر آبي را ديدي صانع برداشت و چيزي ساخت كه يك جائيش گوشت است يك جائيش استخوان بدان آبت بسيط نبوده آبت مركب بوده آن آب داشته اجزائي كه استخوان ميشود از آن ساخت داشته اجزائي كه گوشت ميشود از آن ساخت. ملتفت باشيد انشاءالله اصل مطلب فراموش نشود اصل مطلب اينكه از يك جنس آبي روي آبي ريخته شد مركبي ساخته نشده هوائي روي هوائي ريخته شد مركبي ساخته نشده چه مضايقه آبي داشته باشيم ظاهرش آب باشد باطنش آتش مثل تيزاب آن را توي اين آب كني آن وقت تركيب حاصل شود و در همان اول ترائي كند كه يك جنس است بعد بفهميم يك جنس نبود چنان كه ترائي كرده كه از يك نطفه ميگيرد گوشت را ميسازد و از همين نطفه ميگيرد استخوان را ميسازد و از يك آب چيزهاي مختلف خلق ميكند و آن وقت ميگوئي تبارك آن كسي كه اين كار را كرده بله تبارك اما تو كه نفهميدي تو اگر بفهمي كه او چه كرده آن وقت عظمت او بيشتر معلوم خواهد شد ميفهمي علمش بيشتر است ميفهمي قدرتش زيادتر است حكمتش را بهتر مييابي خودت حكيمتر ميشوي حكيمتر كه شدي اقرب به او ميشوي بر جلال او چيزي زياد نميشود از جلال او چيزي كم نميشود.
خلاصه هر ماده كه يك جنس است مثل مومي مثل شيرهاي مثل روغني مثل ماده حديدي اين يك ماده را هر چه تكه تكه كني هر تكهايش همان مزاج را دارد كه تكه ديگر آن دارد همهاش يك جنس است نميشود يكيش را گرم اسم گذارد يكيش را سرد يكيش را عالي گفت يكيش را داني، كومهاش را روي هم بريزي باز هر جزئي غير جزئي ديگر است البته كومهاي از آرد كه روي هم ريخته ريزريزهاي آرد همهاش آرد است دانه دانههاي گندم همهاش گندم است همه ريزها و دانهها هم غير يكديگرند اما تركيب با هم نشده و آنها همه يك حكم دارند و اين را قاعده كنيد و مسجلش كنيد ديگر نتايجش را هر قدر خدا خواسته اشاره ميكنم و انشاءالله ميآيد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس بيستم شنبه 14 صفرالمظفر سنه 1301
20بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
مسئلهاي كه در صددش بودم كه انشاءالله عرض كنم مسئلهاي است بسيار بسيار عمده و يكي از اصول بزرگ حكمت است و من انشاءالله به الفاظ بسيار آسان سهل عرض ميكنم كه با بصيرت شويد و بعد از فهميدنش خواهيد فهميد كه مردم هذيانها گفتهاند و روي كاغذهاي ترمه نوشتهاند و جدول طلا كشيدهاند معتبر شده.
پس ملتفت باشيد انشاءالله كه هيچ مركبي از جنس واحدي نميشود پيدا شود محال است ساختن. ملتفت باشيد اين يكي از كليات است و آسان هم هست پس مركب در جميع عوالم معنيش اين است كه چند چيز مختلف را بگيرند و با هم جمع كنند مخلوط و ممزوج كنند زاج و مازو و دوده و صمغ را داخل هم كنند مركب بسازند همهجا مركب را اين جور ميسازند نهايت بعضي مركبات هستند عمرشان دراز است بعضي كوتاه در اين قدر مطلب شكي نيست.
انشاءالله فراموش نكنيد از جنس واحد نميشود مركب ساخت و محال است ساختن. آب متشاكل الاجزاي يك دست را شما در مغرفه كنيد در سبوئي كنيد اين آب را ظاهرا خيال ميكنيد جدا شده از آن آب و اين سبو غير از آن دريا و غير از آن حوض است لكن فكر كنيد انشاءالله خوب دقت كنيد بعضّ نواجذ و مسامحه نكنيد، آن چه مزاج آب است همراه آب است خواه در حوض باشد يا دريا يا در كاسه يا در قطره مزاج آب در فلان درجه سرد است در فلان درجه تر است اين فرق نميكند با اين كه شما يك قطره آب بر داريد و همين يك قطره در همان درجه سرد است و تر است يا سبوئي برداريد يا حوض باشد يا دريا. دارچيني مثلا در فلان درجه گرم است تمام دارچينهاي عالم در همين درجه گرم است يك قلمش هم در همان درجه گرم است. جائي در هر درجهاي گرم است كمش در همان درجه گرم است زيادش در همان درجه گرم است. بنفشه در هر درجهاي سرد است كمش يا زيادش سرد است در همان درجه با چيزي كه از يك جنس هست جنس ديگري از آن نميشود ساخت.
پس در عالم اجسام هي جسمي را روي جسمي بريزي چيز تازهاي نميشود ساخت نهايت روي هم ميريزي خرمنش بزرگ ميشود مركب نشده و معني مركبي كه حكماء ميگويند اين است كه وقتي اجزاء را تركيب كني حالتي غير حالت اجزاء پيدا شود دارچيني و زنجبيل را كه داخل هم كني اين مخلوط هم دارچيني دارد هم زنجبيل نه زنجبيل به صرافت كار ميكند نه دارچيني به صرافت مثل اين كه سركه و شيره را داخل هم كني يك خورده اثر اين را ميكند يك خورده اثر آن را ميكند. شيره تنها را بگيري هر كاريش كني شيره است. اينها را عمدا عرض ميكنم كه مبادا جائي اشتباهي براتان بيايد شيره سفتي يا شيره شلي شيره خيلي شيريني با شيره لب ترشي ميشود داخل هم كرد و چيزي ساخت اين مثل اين است كه آبي را با آبي تركيب كني مولودي حاصل نميشود اما باز آب ته حوض و بالاي حوض تفاوت دارند.
پس با دقت هر چه تمامتر فكر كنيد عرض ميكنم چيزي كه از يك جنس شده در لطافت در كثافت در برودت و حرارت در الوان در اشكال چيزي را كه از يك جنس است روي جنس ديگري بريزي همهاش يك طعم دارد خزينه حمام به هر مقداري گرم است يك غرفه بر ميداري تمامش به همان مقدار گرم است نه اين كه چون يك غرفه هزار يك خزانه است گرميش هم هزار يك تمام خزينه است اگر گرميش به اندازهاي است كه گوشت را ميپزد يك غرفهاش هم به همان اندازه گرم است. پس از اين آب متشاكل الاجزاي يكدست مولودي بخواهي بسازي مختلف الاجزاء نميشود ساخت مگر از خارج خزينه آب سردي با آب شوري يا تيزابي داخل اين آب كني و با اين آب ممزوج و تركيب كني چيزي پيدا شود.
و عرض ميكنم مطلبش خيلي واضح است وندانستهاند و غافل شدهاند تمام كساني كه غير اهل حقند هر چه دقيق بودهاند باز يك جائي نيست كه قافيه را نباخته باشند و در دين و مذهب باختهاند قافيه را. پس اين را خيلي در ذهن خود مسجل كنيد و اين قاعده را داشته باشيد و اگر اين قاعده را نداريد خواهيد افتاد در آن معركهها كه در مبادي اثبات ميكنند خيال كردهاند ذات خدا اگر نداشت اين مخلوقات را نميتوانست احداث كند. چيزي كه گرمي نداشته باشد نميتواند گرمي احداث كند اگر نداشت سردي را سردي را نميتواند احداث كند چون اين خيال را كردند گفتند تمام مخلوقات در ذات خدا بودهاند همه آن جا به نحو اشرف و الطف بودهاند همه از آن جا آمدهاند و باز بر ميگردند انا لله و انا اليه راجعون خيال ميكنند دين دارند و مذهب دارند و پيرامون دين و مذهب گرديدهاند و اشتباه كردند و افتادند ديدند چاره ندارند گفتند اين سخنان را.
شما انشاءالله دقت كنيد به طور محسوس و ملموس فكر كنيد همان جوري كه در عالم شهاده به طور شهاده ميبينيد در عالم غيب به طور غيب همان طور بدانيد هست هر چيزي يكدست متشاكل الاجزاء است چه روي هم بريزي تركيب حاصل نميشود چه متفرقش كني از هم جدا نميشود و ببين جسم جسم است اجزاش را متفرق كني جسم جسم است روي هم بريزي باز جسم جسم است عالم ارواح را هم چه متفرق كني چه روي هم بريزي هر كاريش بكني باز روح روح است عالم عقول همين طور تمام عقول را روي هم بريزي همه عقلند از هم متفرق كني باز همه عقلند ديگر در عقل بودن كم و زيادي براشان نيست.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم حالا را عرض نميكنم حالا مردم بعضي بيشتر عقل دارند بعضي كمتر عقل دارند اين به جهتي است كه حالا مركب شدهاند عقل را حالا از آن عالم آوردهاند تا اين عوالم پائين تركيب شده با برازخ ما بين اينها تركيب شده حالا بعضي روح زياد دارند قوتشان زياد است بعضي كمتر دارند و قوتشان كم است به جهت اين است كه حالا تركيب شدهاند اما تمام اينها بعد از ساختن درست شده انشاءالله فكر كنيد تا طور ساختن به دستتان بيايد.
عرض ميكنم در عالم شعور اگر از غير عالم شعور چيزي داخل آن عالم نكنند همه آن عالم همه مثل هم شعور دارند اگر چيزي غير عالم عقل اگر داخل عالم عقل نكني همه جاش مثل هم هست هيچ جاش بيشتر نيست هيچ جاش كمتر نيست تمام عالم جسم از محدبش تا تخوم ارضينش از غير عالم جسم چيزي داخل عالم جسم نكني تمام جسم حكمش يكسان است حتي آنكه لطيف و كثيف ندارند به شرطي ملتفت باشي راهش را گم نكني اگر راهش را گم نكني نتيجه ميگيري حتي پيش از آني كه غيب در شهاده اثر كند كومه را خيال كني روي هم ريخته اين كومه جائيش لطيفتر باشد مثل هوا جائيش كثيفتر باشد مثل آب همچو نبوده، هنوز كثيف و لطيفي نبود و والله راهي كه عرض ميكنم راهي است بسيار آسان تمام فرمايشاتي كه از آسمان آمده توي اين راه است كه بداني خدا خلق كرده همه را نه خيال كني كه اين آب بود خير اين آب نبود آب را تازه به تازه هر سال ميسازند و اين آتش را هر سال تازه به تازه ميسازد صانع همين زميني را كه ميبيني خيال ميكني هميشه بوده سنگها و كوهها را خيال ميكني هميشه بوده مثل اين كه ميفهمي آجرها را تازه ساختهاند همين سنگها و كوهها را هم تازه ساختهاند چرا؟ به شرطي كه درست فكر كني درستش اين است كه فكر را به جائي بيندازي كه شك داخلش نشود بسا در اين مثلها جائي گير كني و اگر گير كردي برگرد جائي كه شك توش نيست آن جا را فكر كن ديگر هيچ جا شك نميماند.
پس ميفهميد انشاءالله كه سفيد صرف هر قدر سفيديش را خيال كني سفيد باشد سفيد صرف را روي هم هم كه بريزي باز سفيد است جدا جداش هم كه بكني باز سفيد است تو بخواهي كدورتي دست بدهد و از آن صرافت بيفتد آيا نه اين است كه زغالي گردي غباري رنگ قرمزي داخلش كنيم رنگ زردي داخلش كنيم يا رنگ ديگر خود سفيد را غير ساير الوان داخلش نشود به هيچ وجه من الوجوه كومه بزرگي هم خيال كني كومه برفي بالاي كومه برف است و سفيد، پايين كومه هم برف است و سفيد، تا چيزي داخلش نشود كدورتي پيدا نميكند گردي غباري داخلش نشود ضريري ظلمتي داخلش نشود كدروت پيدا نكند جائي سايهاي افتاده باشد آفتاب هم تابيده باشد آفتاب را كدر كرده باشد باز از خارج چيزي داخلش شده
پس از سفيد يك دست يك جنس چه خرمنش را روي هم بريزي چه يك تكه اين سفيد را برداري هر قدر آن باقي سفيد است اين هم سفيد است.
از همين راه هم هست نمونه به دست ميدهند ديگر اينها را متفرقه براي نمونه عرض ميكنم كسي بخواهد جنسي را بفروشد به كسي، نمونهاش را ميآرد ميگويد اين چيت آن ماهوت آن گندم آن جو آن قند آن طلا آن نقره نمونه را ميآرد كه طلائي از اين جور دارم باقيش هم بعينه مثل همين است ديگراين چون كم است آن زياد تفاوت نميكند، هر جوهري هر متاعي را نمونه را ميآرند باقيش را ميگويند اين جور است از اين جهت هست كه اگر نمونه با آن اصل مخالف شد بيع فاسد ميشود ميگويند گندم نموده و جو فروختهاي همه كس ميگويد اين معامله باطل است اين بيع فاسد است.
پس بدانيد نمونهها باخروار از يك جنسند و يك طورند باز تمام بيانش را ميترسم عرض كنم شما نمونهاش را داشته باشيد و فكر كنيد در آن سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق نمونهها است به دست دادهاند محال بود غير نمونه به دست بدهند و نميشد به دست بدهند چرا؟ براي اين كه تو يك شخص كوچكي هستي تمام ملك رابيارند توي بدنت بگذارند كه تو بفهمي محال است تمام زمين و آسمان را در تخم مرغي جا بدهند و تخم مرغ بزرگ نشود و آسمان و زمين كوچك نشود همچو چيزي نميشود حالا اگر بخواهند چه كنند چارهاش چه چيز است چارهاش اين است كه كوچك كني آسمان و زمين را يا تخم مرغي را بزرگ كني همينطوري كه عكوس ميافتد در مرايا تو اگر تدبيري كني و اين تخم مرغ را صيقل بزني و آئينه بشود و عكس تمام آسمان و زمين در آن بيفتد آن وقت تو تمام آسمان و زمين را جا دادهاي در تخم مرغي اما آن را كوچك كردهاي نمونه به دست اين دادهاي از اين نمونه تمام آن را ميشود فهميد. همين طور است واقعا چشم به قدر عدسهاي است بلكه كوچكتر در هواي تاريك به قدر عدسه ميشود در هواي روشن كوچكتر است حالا عدسه به اين كوچكي يكدفعه نصف آسمان را ميبيند او كوچك ميشود در اين قرار ميگيرد اين است كه مردكه كور نميتواند استدلال كند از ديدنيها بر آن چه بخواهد و نه آسمان ميداند نه زمين ميداند هيچ كدام را نميبيند
باري اينها يك پارهاش شئون و شعب مسئله است يعني نمونه نتيجه است. سعي كنيد اصل خود مسئله را به دست بياريد و آن اصل را انشاءالله از دست ندهيد. آبي كه يك طعم دارد ميخواهد كاسهاش بزرگ باشد ميخواهد كوچك باشد به همان طعمي كه هست هست بخواهي طعمش كم شود يا زياد شود نمكي بايد داخلش كرد يا شيريني بايد داخلش كرد لكن از خود آن آب يك دست متشاكل الاجزاء طعمهاي مختلف نميشود بيرون آورد پس هر چه از مقوله مذوقات است از طعم شيرين ترشي نميشود بيرون آورد از طعم ترشي شيريني نميشود بيرون آورد مگر اين كه سركه و شيره را داخل هم كني آن وقت سكنجبين حاصل شود و همين جور انشاءالله فكر كنيد هر چه از مقوله الوان است لون مختلفي را با لوني ديگر ممزوج ميكني لون كدري بين بين پيدا ميشود درجات تشكيك پيدا ميشود گرمي را با سردي كه داخل هم ميكني آب نيم گرم ملول معتدلي پيدا ميشود چيز مركبي پيدا ميشود ديگر همهاش از حرارت است نميشود مركبي ساخت.
عرض ميكنم يك پاره جاها را نباختهاند لكن يك پاره جاها كتاب نوشتهاند واصرار كرده دليل و برهان بر خلاف اين اقامه كردهاند. پس بعضي جاها يك پاره جاها باختهاند حتي نشر كرده از حكماي مسلمين پيش فرنگيها هم رفته گفتهاند سردي اصلش عدم گرمي است ديگر خودش چيزي مستقل نيست وجود ندارد لكن گرمي درجات دارد گرمي بسيار گرم و گرمي يك درجه كمتر و كمتر و كمتر به همين طور تا آن جائي كه گرميش خيلي كم است يخ اسمش گذاشته، آن جائي كه خيلي گرم است آتش اسمش است آن درجه آخري هم آتش اسمش است همه مراتب حرارت است و خيلي از احمقهاي دنيا حرف را خوردهاند.
ملتفت باشيد انشاءالله گرمي يك دست متشاكل الاجزاء محال است يك جائيش گرمتر باشد يك جائيش كمتر گرم باشد محال است درجات پيدا شود تا سردي از جائي نيايد داخل آن نشود درجات پيدا نميشود هر جا بيشتر داخل شده گرميش كمتر شده هر جا كمتر داخل شده بيشتر شده.
درست دقت كنيد از روي شعور فكر كنيد پس هر چه از مقوله الوان است تا الوان مختلف را داخل هم نكني لون مركب پيدا نميشود هر چه از مقوله طعوم است تا طعمهاي مختلف را داخل هم نكني طعم مركبي پيدا نخواهد شد فكر كنيد كه بفهميد محال است، ملتفت باشيد باز اصرار ميكنم تا طعمهاي مختلف را داخل هم نكني طعم مركب پيدا نخواهد شد خيلي از احمقهاي دنيا يك دفعه چيزي پيش پاي آدم مياندازند هر كس هم احمق باشد جلدي باور ميكند. آب يكدست متشاكل الاجزاء را در پاي درخت رز ميريزي داخل رز ميشود همان جوري كه در خارج بي مزه است بسا وقتي از تاك هم بيرون ميآيد بسا بي مزه باشد و حال آن كه بيمزه نيست. انشاءالله دقت كنيد آن آب نيست مثل آبهاي خارجي لكن اينها پيش چشمتان را نگيرد. بسا ذائقه تو هم نميتواند تميز بدهد خيلي ذائقهها ضعيف است تميز نميدهد لكن نبايد عقل را تابع ذائقه كرد آب ميخواهد در ظرفي صافتر بنمايد در ظرفي كدرتر باز مطلب همان مطلب است. ملتفت باشيد همين آبي كه در درخت رز رفت بسا اولا صافتر به نظر بيايد و بسا وقتي كه از تاك بچكد همچو به نظر بيايد كه به آن صافي نيست لكن در واقع صافتر شده به جهت آن كه كدوراتي كه داشت كدوراتش در ريشه نشست در آن جا صاف شد و لطيف شد و بالا رفت. پس همين آب يكدست متشاكل الاجزاء است و همين آب است كه در خوشه ميرود و ترش ميشود تا ترشي از خارج نياورد بر روي اين آب ترش نميشود.
اينها است كه گول ميزند خيلي از احمقها را خيال ميكنند كه از يك آب و يك خاك اين چيزهاي مختلف ساخته شده ميبينند اين خاك است كه درخت روش سبز شد يك خاك يكدست متشاكل الاجزاء بود و يك آب يك دست متشاكل الاجزاء بر آن جاري كردي نهايت چيز مركبي بايد از آن عمل آيد كه مركب از آن آب و خاك باشد مركب از آب و خاك به غير از گل چيزي نبايد حاصل شود، پس اين ترشي در اين دانهها از كجا پيدا شد كه غوره شد اين شيريني از كجا پيدا شد كه انگور شد بسا اينها پيش چشم كسي را بگيرد از اصل مطلب پرت شود.
عرض ميكنم اگرظاهرا ميبيني آبغوره نياوردهاند داخلش كنند نهايت تو نكردهاي آيا صانع هم نميتواند بيارد پس چه بسيار چيزي را كه وقتي گرم ميكني حالتش تغيير ميكند سرد ميكني حالتش تغيير ميكند مزاجهاي كواكب تأثيرات دارد بعضي گرمند گرم ميكنند بعضي سردند سرد ميكنند واقعا بعضي ستارهها هستند كه شيرينند وقتي بنا شد بچشي طعم مشتري مثلا شيرين است طعم بعضي از كواكب تلخ است وقتي بنا شد كسي بچشد مريخ را تلخ است از همه تلخها تلختر است بعضي بيمزه است مثل عطارد هيچ طعم ندارد بعضي طعم آب ميدهند طعم قمر واقعا طعم آب ميماند بعضي ترشند بعضي شورند بعضي سرخند بعضي زردند بعضي سفيدند با چشم ميبيني مريخش را سرخ است با چشم ميبيني زهره سفيد است قمر سفيد است شمس زرد است همين طور كه الوان آنها مختلف است طعومشان مختلف است واقعا بعضي گند ميكنند بعضي بوي خوب دارند.
پس اين كواكب فعلياتي هستند مبادي واقع شدهاند و منتهيات به اين مبادي بايد درست شوند همين طوري كه بعضي گرمند بعضي سردند بعضي ترشند بعضي شور تمام كيفيات را به همين حواس ميفهميد محسوساتتان منحصر است به محسوسات خمسه يا مبصرات است يا مسموعات است يا مشمومات است يا مذوقات است يا ملموسات و ديگر غير از اينها هم نداريد چيزي اگر از راه ملموسات بر ميآئي آب گرمي را تا با آب سرد مخلوط نكني آب ملول پيدا نميشود از خود آب ملول بخواهي پيدا كني نميشود، آب شيريني است يك مرتبه آب شور داخلش ميكني چيزي ميشود مركب يك مرتبه هواي سردي با هواي گرمي داخل هم كني چيز بين بيني پيدا نميشود.
قاعده را به طور كلي داشته باشيد هر چيزي از يك خميره و يك جنس است هر چه روي هم بريزي تركيب حاصل نميشود متفرقش كني از هم جدا نميشود پس گرمي و سردي بايد داخل هم بشوند كه چيز بين بيني پيدا شود حالا اين شيء بين بين ولو مولود از آن بسايط است و از بسيط صرف نيست و از بسيط صرف يكدست نميشود مركب ساخت و اگر اينها را ياد بگيري ديگر آن وقت هذياناتي كه گفتهاند عيسي ابن الله است ميفهميد كه نميشود، حالا تقليد ميكنيد و ميگوئيد نميشود ديگر آن وقت ميفهميد كه خدا نميشود بزايد چرا؟ به جهت آن كه تا چيزي داخل چيزي نشود چيزي تولد نميكند حالا خدا چه چيز داخل خودش بكند كه بزايد و ولدش جهت اعلاش خدا باشد جهت اسفلش عيسي باشد ميبينيد كه محال است.
پس ملتفت باشيد از راه ملموسات ميآييد گرمي را با سردي بايد داخل هم كنيم تا چيز بين بيني كه معتدل باشد به دست بيايد مركب به دست بيايد از روشني صرف و تاريكي صرف شيء مركب نميشود ساخت اينها را داخل هم كني سايه پيدا ميشود ديگر نور خودش درجات دارد ديگر آن حرف كه تاريكي عدم محض است و وجود ندارد يك پاره حكماء گفتهاند يك پاره فرنگيها هم تقليد از آنها كردهاند بله ظلمت هيچ نيست همان نور را خدا خلق كرده ديگر اين نور درجات دارد، عرض كردم تا چيزي داخل چيزي نشود درجات براي آن چيز پيدا نميشود وقتي ظلمت عدم باشد نيست صرف نميشود كدر كند نور آفتاب را پس تاريكي از اين راه ميرود رو به آفتاب نور هم از آن راه ميآيد رو به تاريكي هر چه رو به زمين ميآيد سايهها بيشتر در آفتاب فرو رفته وقتي آن نور تركيب ميشود با ظلمتي كه از ديوار است سايه پيدا ميشود پس سايه ولد مولود از نور و ظلمت است پس نور و ظلمت دو والدند اين دو والد يكيش معدوم باشند ولد نميشود توليد كند. الوان همين طور است طعوم را ببينيد همين طور است بوها همين طور است بوئي را با بوئي مخلوط و ممزوج ميكني تركيب ميكني چيزي در اين وسط پيدا ميشود تا تركيب نكني درجات پيدا نميشود پس هر جا درجات پيدا شد هر جا درجات ميبينيد شما مشاعرتان را سعي كنيد بر خلاف مشاعر تمام مردم كنيد اين مردم پستاشان اين است كه عقلشان را بيارند تابع چشمشان كنند و هر چه چشمشان ديد عقلشان هم همان را بفهمد شما برخلاف مردم تمام مشاعر را شاگرد عقلت كن پس هر چه عقل حكم ميكند تابع شو اگر چه چشم خطا ببيند هيچ تابع چشمت مشو، پس احولي كه يكي را دو ميبيند ملتفت باش انشاءالله اين اگر عقل دارد شك نميكند اين يكي اگر چه چشمش هم دو تا ميبيند قسم هم ميخورد كه دو تا ميبينم اگر چشمش را تابع عقلش كند اين احول قسم ميخورد دو تا نيست يكي است و اگر بر عكس عقلش را تابع چشمش كند ميگويد دو تا است قسم هم ميخورد تعجب است كه خيال ميكند راست ميگويد قسم هم ميخورد قسمش هم راست است و دروغ نيست و فكر كنيد حالا ببينيد كه قسمش هم دروغ است راستش هم دروغ است باطلش هم باطل است حقش هم باطل است احول قسمش هم قسم نيست يقينش هم يقين نيست همان احول اگر عقلش را تابع چشمش نميكرد با وجودي كه دو تا ميديد قسم ميخورد كه يكي است من ناخوشم كه دو تا ميبينم بعينه مثل كسي كه طعم شيريني را تلخ بيابد وقتي عقلش را تابع چشمش نكند ميگويد اين تلخ نيست من ناخوشم تلخ ميفهمم وقتي ذائقه را تابع عقل كرد حلوا را نميگويد تلخ است وقتي عقل را تابع كرد ميگويد تلخ است ديگر قسم هم ميخورد كه تلخ است قسمت هم دروغ است حقت هم باطل است.
خلاصه شما سعي كنيد انشاءالله طور و طرزتان را طور و طرز خدا و پيغمبر قرار بدهيد ببينيد آنها چه جور دستورالعمل دادهاند ميفرمايد كذب سمعك و بصرك و صدق آن كسي كه مؤمن است صدق اخاك المؤمن باز اين حديث را چون گفتم اشارهاي بكنم بد نيست باز نگفتهاند تصديق همه كس را بكن گفتهاند صدق اخاك المؤمن مؤمن اگر به مقتضاي ايمانش حرف بزند مؤمن است همين كه حقيتش معلوم شد هر چه حرف زد حق است لكن كاري ميكند كه تو حقيتش را بفهمي كاري كه ميكند درسي كه ميدهد طوري درس ميدهد كه تو هم بفهمي حق است هيچ سفيدي تا رنگ غير سفيدي داخل آن نشود رنگش كدر نميشود همچنين آب تا آب كدري ديگر داخلش نشود از صرافت نميافتد.
محسوسات را كه فهميديد انشاءالله آن وقت نزديك ميشود طبعتان تعلق عالم غيب به شهاده را بفهميد پس روح در مقام خودش اگر نياريش توي اين بدن خودش نميآيد نميتواند بيايد آن روح را تا نياري توي اين بدن نميبيند نميشنود باز همان باب است باب يك باب است تغيير داده نشده روحي يكدست و متشاكل الاجزاء با وجودي وقتي ميشنود در توي گوش ميآيد و ميشنود و گوش يك جا گذاشته شده و او در همه بدن هست و مع ذلك نميشنود و همين گوش بالفعل موجود را اگر الان پنبه درش بگذارد هيچ روح بيرون نرفته و هي صدا ميزني و نميشنود هم چنين اين روح توي همين چشم ميآيد و حالائي كه ميبيند به كلش هم ميبيند لكن بي اين چشم نميتواند ببيند، در عالم خودش الان اين چشم را به هم بگذاري هر چه زور بزني نميشود ديد چشم اين جور رنگها بايد برود پيشش او به آن لطافت خودش كه هست اين رنگها توش نميافتند تا نيايد درجاتش را منتهي كند به اين جور رنگها محال است عكسش در آن بيفتد و روح در آن جائي كه عكس افتاده بايد باشد و روح در آن جا نافذ شده و اين جليديه همين كه مناسبهمائي پيدا كرده با الوان همين كه مناسبتي روح با الوان پيدا كرده و عكس در آن مكان افتاده حالا رنگ را ميتواند احساس كند در عالم خودش نميتواند احساس كند.
امر به همين طور ميآيد تا عقل توي همين بدن عقل است و ادراك كننده در بدن همان عقل است اما اگر اين بدن هم نبود او همچو بود؟ نه او چه ميدانست معقولات را ديگر از اينها ميفهميد سرّ اين كه چرا عقل را آوردند تا در اين عالم خلقي كه اقرب خلق الله است و هيچ اين كدورات پيشش نيست در جاي خودش نه گرسنه ميشود نه تشنه ميشود نه از غذاهائي كه تو ميخوري حظ ميكني نه اگر اين غذاها را به او ندهي او لاغر ميشود نه لاغر نميشود بلكه هر چه بدن را لاغر ميكني او قوت ميگيرد و عقل پيش اين آتشها هيچ گرم نميشود از اين آبها هيچ سرد نميشود مع ذلك آوردهاند عقل را توي بدني گذاردهاند حالا توي بدن آوردهاند گذاردهاند براي چه؟ ملتفت باشيد انشاءالله و از اينها سرّ نزول به دستتان ميآيد سرّ حكمت به دستتان ميآيد حكيم ميشويد.
پس چيز صرف را صانع بخواهد از آن مولود بسازد محال است وقتي ميخواهد مولود بسازد، دارد در ملك خودش زغال سياهي و دارد در ملك خودش سفيدابي، اينها را مخلوط ميكند ممزوج ميكند گرميها دارد جدا سرديها دارد جدا شيرينيها دارد جدا ترشيها دارد جدا داخل هم ميكني اينها را هيچ هم ذات خود را داخل نكرده به همان دليلي كه ميداني اين الوان خدا نيستند و مسخر تو هستند و تو ميگيري آنها را روي كرباسي مينشاني و تو كرباس را به آن رنگها رنگ ميكني و خدا نيامد روي كرباس بنشيند و تو نميتواني خدا را بگيري بياري روي كرباس بنشاني پس اين رنگ خدا نيست اين ناني كه ميخوري خدا نيست ايني كه ميآشامي خدا نيست ايني كه با او جماع ميكني خدا نيست نعوذبالله نميشود گفت با خدا جماع كردم و ميگويند:
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
خودش با خودش عشق ميباخت و فكر كنيد كه ببينيد نميشود داخل محالات است خودش با خودش همچو كارها بكند تا نباشند اشيائي مختلف يك پارهاي گرم يك پاره سرد از يك پاره عوالم مختلف بيارند مخلوط كنند و مركبات را بسازند اينها نه صور ظاهرهشان خدا است نه موادشان خدا است نه جسم خدا است نه روح خدا است نه مركب از جسم و روح خدا است اما اگر خدا نبود نه روح ميتوانست خودش بيايد به بدن تعلق بگيرد همين الان اگر او نخواهد در اين بدن باقي باشد نميتواند نه جسم ميتواند روح را براي خود بكشد بيارد پائين، الان همين جسم خودش بخواهد روح را براي خودش بكشد بيارد و صانع نخواهد اين نميتواند چنگ بند كند روح را نگاه دارد هر چه فشار بدهد خود را هر چه چنگ بند كند كه روح كشيده نميشود بيايد مگر صانع بخواهد پس جسم هر چه قلابهاش را خيال كني كه بيندازد قلابهاش هيچ به روح بند نميشود روح هم هر چه زور بزند نميتواند فرو برود در جسم.
و ملتفت باش باز متبادرات را چون من گفتم نگيري راهش را به دست بيار و راهش همان يك كلمه است كه عرض كردم اشياء مختلفه مواد مختلفه در ملك خدا بودهاند و اين مواد مختلفه خودشان صعود كنند خودشان نزول كنند خودشان حركت كنند خودشان ساكن شوند محال است و صانع اينها را گرفته مخلوط و ممزوج كرده به كيفيت معيني به مقدار معيني گرفته و مخلوط و ممزوج كرده و ساخته پس ميفهميد اولا كه بسايط را ساختهاند آب و هوا و آتش را ساخته صانع بعينه مثل آن كه مواليد را ساخته چه طور اطفال را ساخته همان طور پدر و مادر را ساخته ببين يك جائي ميتواني فكر كني اين را ميفهمي اين مواليد را چيزي نبود و ساخته شد همين جور قهقري فكر كن و برگرد بسايط هم نبود و ساخته شد بسايط هم كار دست صانع است و به حركت دست او است و به او است حركت تمام حركت كنندگان به او است سكون جميع ساكن شوندگان تمام چيزها برميگردد به اين تحريك و حركت خودش در تمام اين مملكت به خودي خود پيدا نميشود و سكوني كه در مقابل اين حركت است خودش پيدا نميشود و صانع بايد حركت را احداث كند يعني بياردش توي دنيا و حركت پيدا نميشود مگر به تحريك محرك و سكون پيدا نميشود مگر به تسكين مسكن و تمام حرارت و برودت و آن چه هست همه به اين دو پيدا ميشوند و تا قبض نكند صانع اين حركت و سكون پيدا نميشود وقتي قبض كرد حركت و سكون پيدا ميشود تمام گرميها همراه حركت ميآيد تمام سرديها همراه سكون ميآيد به همين طور تمام اينها از غيب ميآيند به شهود.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس بيست و يكم يكشنبه 15 صفرالمظفر سنه 1301
21بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
عرض كردم هر مركبي در هر عالمي كه خلق شده است لازم است از اشياء مختلفه خلق شده باشد ديگر خواه آن تركيب از دست مخلوقات صادر شده باشد خواه خداوند عالم تركيب كرده باشد و اين معنيها را كم از پيش رفتهاند اما علماي ظاهر كه داخل حكمت نشدهاند حتي وقتي رسيدهاند به مبدأ ميگويند ما حالا ميبينيم اين طور شده ديگر نميدانيم چه كار كرده.
شما ملتفت باشيد صانع امرش را در عالم امكان جاري كرده و خود صانع نگفته امر محال را ميكنم بلكه خيلي از امور را معلق به محال قرار داده براي استدلال مثلا فرموده: لايدخلون الجنة حتي يلج الجمل في سم الخياط ديگر يا جمل شتر است يا ريسمان بسيار كلفت طناب بسيار كلفت در سوراخ سوزن برود و سوراخ گشادتر از حالاش نشود و آن طناب يا آن شتر باريك نشود مثل خياطه محال است. بله خدا قادر است كه اين سوراخ را وسيع كند يا شتر را به منتر گذارند باريك كنند آن وقت بشود.
پس ملتفت باشيد خداوند محال را خلق نكرده و خلق نميكند و آن طوري كه سبك و عادت او است و قدرت تعلق به آن گرفته به ممكنات و ممكنات را خلق ميكند پس ملتفت باشيد انشاءالله پس هر چه را صانع بخواهد تركيب كند اولا اشياء مختلفه خلق ميكند بعد آن اشياء مختلفه را ميگيرد با هم جمع ميكند از اشياء مختلفه تركيب ميكند اشياء مختلفه را، انشاءالله فكر كنيد ديگر به شرطي كه مسامحه توش نباشد و عرض كردهام هر كدامتان خدشهاي به ذهنتان شبهه داشته باشيد خيال كنيد اينها درست نيست كه عرض ميكنم هيچ خجالت نكشيد بگوييد تا عرض كنم كه خوب پوست كنده شود.
پس از شيء صرف كه هيچ اختلافي مابين اجزاي آن نيست مركبات را صانع نميسازد پس به همين نسق كه ميبينيد انشاءالله كه خداوند عالم خلق كرده زنجبيل و دارچيني و ادويه مختلف ميگيريد شما اينها را داخل هم ميكنيد معجون ميسازيد به همين نسق خودش هم وقتي ميخواهد مركب بسازد ميسازد ديگر كسي چشمش هم بگذارد و بگويد خدا است و قادر است مركب بسازد و از اشياء مختلفه هم نسازد حرفي است بيمعني خدا است قادر است بينهايت و هيچ زوال را خلق نميكند و آنچه خلق كرده ممكن بوده و در عالم امكان بوده و هيچ معقول نيست خدا خلق كند محال را، سفيد در حيني كه سفيد است از جهتي كه سفيد است در همان مكاني كه سفيد است سياه كند محال است بله ميتواند در حيني ديگر سياهش كند جاي ديگر سياهش كند در همان حيني كه سفيد است سياه باشد محال است.
پس صانع هر مركبي را در هر عالمي كه خلق كرده بدانيد از اشياء عديده مختلفه جمع كرده مولودي ساخته زيد ميسازد جسدش را از عالم شهاده ميآرد روحش را از عالم غيب صفراش را از آتش ميآرد بلغمش را از آب ميآرد دمش را از هوا سوداش را از خاك اينها را داخل هم ميكند انسان ميسازد. پس صانع تا ابتداء اجزاء مركبات را خلق نكند به طور اختلاف معقول نيست مركبات را خلق كند و از اين نتيجه ميتوانيد بگيريد كه در عالمي كه اختلاف نيست در عالمي كه هيچ اختلاف نيست هيچ مركب نميتوان ساخت مثل اين كه آب يكدست كه متشاكل الاجزاء فرضش كنيد به طوري كه لطيف و كثيف نداشته باشد اين آبهاي ظاهري متعارفي لامحاله بالاهاش لطيفتر است كه بالا ايستاده لامحاله آبي كه پايين است سنگينتر بوده ته نشين كره بالاهاش لامحاله گرمتر است پايين لامحاله سردتر است از اين آبها خلق ميكند اشياء مختلفه را از لطيفش مثلا ماهي خلق ميكند از كثيفش قورباغه لكن از ماده واحده كه ته خزينه يا دريا فرض كنيد يك جور آب باشد از ماده صرفه متشاكل الاجزاي يكدست خلق مختلف محال است بيافريند ديگر چشم را هم گذاردن و از راه نفهمي گفتن خدا است و قدرتش مطلق است هر كار بخواهد ميكند اين حرف حكيم و آدم عاقل نيست.
پس هر مادهاي كه متشاكل الاجزاء و يكدست است لطيف ندارد كثيف ندارد يك جائيش گرم نيست يك جائيش سرد نيست يك جائيش سنگين نيست يك جائيش سبك نيست و هكذا همين كه ماده متشاكل الاجزا است هر چه از آن بسازي همهاش مثل هم است مثل اين كه از موم متشاكل الاجزاي يكدست ميخواهي به صورت شتر بيرونش بيار ميخواهي به صورت گوسفند بيرونش بيار همان خاصيتي كه به صورت شتري ميدهد همان خاصيت را به صورت گوسفندي ميدهد به صورت انسان هم باشد همان خاصيت را دارد ديگر اينها ممتاز نشدهاند.
پس از يك ماده كه صورت ظاهريش را به صورت انسان و به صورت حيوانات و به صورت اشجار ميكني اشجارش اشجار نيست حيواناتش حيوان نيستند هر جزئيش حكم جزئي ديگر را دارد اين است كه اصرار ميكنم كه سعي كنيد مشق كنيد عقلتان را تابع چشمتان نكنيد چشمتان را تابع عقلتان كنيد چشم ميبيند اين تكه موم غير آن تكه موم است عقل كه تابع چشم شد ميگويد اين كه غير آن است البته خاصيت آن غير خاصيت اين است لكن اگر چشم را تابع عقل كردي هر مزاجي را اين تكه دارد همان مزاج را آن تكه دارد اين دانه گندم با آن دانه گندم غير همند پس اقتضاشان هم غير هم است اگر برگرداني امر منعكس ميشود.
اگر اينها را داشته باشيد اينهائي كه اشتباه در علوم ميكنند به جهت اين است كه ميدانند عقل را تابع مشاعر حسيه ميكنند راه خيال آنها آن آخر كارشان به اين جا انجاميده هر مطلبي كه منتهي به بديهيات شد آن مطلب ثابت است تا مطلب منتهي به بديهيات نشده محل نظر است و فكر ميشود كرد در آن ميشود اثبات و نفيش كرد احتمال دارد راست باشد يا دروغ، امر منتهي به بديهي كه شد راست است، حالا اين دليل و برهانشان سر و صورت هم دارد لكن ملتفت راه اشتباهشان باشيد.
ملتفت باشيد اين دانه گندم غير آن دانه گندم است حالا عقل را تابع چشم كنيم بيائيم استدلال كنيم پس ميگوئيم اقتضاي اين هم غير اقتضاي او است پس طبيعت اين غير طبيعت او است آن وقت مترتب كنيم بر اين مطلب فسادي چند كه در ميان هيچ كس به هم نميرسد. بناي عقلاي عالم نبايد بر اين باشد بنفشه هر مزاجي دارد خرمنش و مثقالش همان مزاج را دارد گندم مزاجي دارد خرمنش و مثقالش همان مزاج را دارد هر آبي هر مزاجي دارد ظرف بزرگش و ظرف كوچك هيچ فرق نميكند همان مزاج را دارد قطرهاش هر مزاجي دارد درياش همان مزاج را دارد و هكذا.
پس ملتفت باشيد و وقتي ملتفت شديد انشاءالله پس تحصصات ظاهريه را شما تركيب اسم مگذاريد اينها تركيبات عامي است كه عوام نميفهمند اين چيزها را پس اگر مومي را تكه تكه كردي به هفت تكه و براي هر يك هم گفتي ماده و صورت هست اين تكهها هر يك مركبند از مومي و صورت تثليثي از مومي و صورت تربيعي پس اينها مركباتند هر يك ماده جدائي دارند و صورت جدائي اينها هذيان است اين تركيب معنيش نيست تركيب معنيش اين است كه دو شيء مختلف را بگيري تركيب كني مخلوط كني شيء ثالثي بسازي شيء ثالث نه مثل اين است نه مثل آن هم شبيه به اين است هم شبيه به آن بعينه مثل سكنجبين كه هم شبيه به سركه است هم شبيه به شيره نه به صرافت شيره است نه به صرافت سركه.
پس هر مولودي كه خدا صانع او است اين جور مولود حقيقي از اشياء مختلفه ساخته ميشود صانع مخلوقات عديده را از اشياء مختلفه خلق ميكند از اين جهت مزاج هر يك غير ديگري است بنفشه غير دارچيني است همه چيزش مزاجش طورش خاصيتش طبيعتش غير دارچيني است پس از هر ماده كه متشاكل الاجزاء است و يك دست ولو اين كه تصور غرفه غرفهاش را بتواني بكني، آب گردان بر ميداريم متفرق ميكنيم اجزاي آن را اين آب گردانها را كه برداشتهاي تكه تكه كردهاي تكه تكه نيستند يعني ممتاز از هم نيستند هر يك خاصيتشان غير ديگري نيست.
و انشاءالله با بصيرت با فكر باشيد هر چيزي ممتاز از غير است به آن چه مخصوص به خود او است و ممتاز گرديده جميع مواليدي كه ممتازند و عالم كثرتي هست جميع اين اشياء هر يك كه ممتاز از غير شدهاند به ما به الاختصاصشان ممتاز شدهاند از غير و ما به الاختصاص آن چيزي است كه مخصوص آن مولود باشد و مخصوص ديگري نباشد آن چيزي است كه جاي ديگر يافت نشود پس مابه الاشتراك هر جائي كه همه جا يافت ميشود آن سبب امتياز اشياء نميشود پس مابه الاشتراك كومهاي است كه هر جزئيش حكم جزئي ديگر دارد مادهاي است يك دست آن ماده زيد اسمش نيست عمرو اسمش نيست بكر اسمش نيست آسمان اسمش نيست زمين اسمش نيست بدن اسمش نيست. پس در مابه الاشتراك امتياز نيست وقتي نيست حرف راست اين است كه بگوئي آن جا هيچ متعددي يافت نميشود با وجودي كه آن كومه و آن خرمن روي هم ريخته هر جزئي هم غير جزئي ديگر هست هر غرفهاي غير غرفه ديگر است لكن چون متشاكل الاجزاء است و يك دست يك حكم و يك اقتضا دارد پس در مابه الاشتراك افراد نيستند مولودات نيستند موجودات نيستند افراد جاشان آن جا است كه مابه الاختصاصي داشته باشند و مابه الامتياز آن چيزي است كه شيء ممتاز باشد از تمام ماسواي خودش و آن چيزي كه به آن از جميع ماسواي خودش ممتاز باشد آن مابه الاختصاصي است كه مخصوص خودش است بايد دارا باشد چيزي را كه تمام اغيار او آن را ندارند كه ممتاز باشد. پس هر جا مولود درستي پيدا شود ما به الاختصاص مخصوص آن مولود است پس هر شيئي خودش خودش است به مابه الاختصاص خودش و آن مابه الاختصاص مخصوص خود او است و تمام مخلوقات آن را ندارند.
پس مابه الامتياز را ملتفت باشيد انشاءالله تا اختلافي در كمي در كيفي حاصل نشود مولودي ساخته نميشود پس يك كيفيتي بايد باشد يك كميتي به اندازه اختلافي كه صانع ميخواهد ميگيريم تركيب ميكنيم آن مولود به عمل آيد يك خورده كيفش را زياد كني چيز ديگر ميشود يك خورده كم كني چيز ديگر خواهد شد مثل تقريب اين حكايت مثل مراتب اعداد است پس عدد دو آن است كه پشت سر يك واقع شده باشد و سه آن است كه پشت سر دو واقع شده باشد اگر يك سر مو سه بيايد در جاي دو يا دو بيايد به جاي يك يا برگردد ديگر دو دو نيست سه سه نيست ملتفت باشيد. پس ملتفت باشيد به مراتب اعداد مثل تقريبي است خيلي نزديك ميكند ذهن را پس هر مرتبه از مراتب اعداد را كه فكر كني ده آن است كه هيچ زياده بر خود نداشته باشد اگر يك جزء از هزار جزء اين ده كم داشته باشد ده نيست مگر ده مجازي مجاز يعني دروغ ده آن است كه پشت سر نه باشد و پا به دايره يازده هيچ نگذارده باشد اگر يك جزء از هزار جزء آن را بر آن بيفزائي آن وقت اين ده است و يك جزء بالا ده نيست تا يك جزء از ده هزار جزء را كم كني باز ده نيست دهي است كه يك جزئش كم است دهي است دروغ دهي كه راست است و دروغ و مجاز توش نيست آن است كه پشت سر نه باشد به يازده نرسيده باشد نه هم آن است كه سرجاي خود ايستاده باشد.
پس همين طور است واقعا حقيقة كانه به اين جور بيان مابه الاشتراك برداشته ميشود از اشياء چرا كه مابه الاشتراك كه اصلش نه موضوع چيزي است نه محمول چيزي، مابه الاشتراك خودش خودش است موم خودش خودش است مداد خودش خودش است اما مداد الف است آيا آن مداد مقدر معين در توي صورت الف الف است راست است مدادي كه به اين هيئت بيرون آمده الف است راست است اما مداد در دوات الف است دروغ است هر قدر مسامحه كني مجاز داخلش ميشود يعني دروغ پس مداد در شيشه نه الف است نه باء است نه جيم است نه مابه الاشتراك اينها است نه مابه الامتياز اينها است خودش حدي دارد مخصوص خودش كه موم نيست آهن نيست آب نيست به آن مابه الامتياز از غير خودش ممتاز شده آن حد را بخواهي موضوع الف يا محمول الف قرارش بدهي نميشود آن نه موضوع است نه محمول آن حصهاي كه در توي صورت الف هست بله آن را ميشود موضوع يا محمول كني به انظار مختلف.
پس ملتفت باشيد انشاءالله آن چه را كه در صدد بودم بيان كنم اين بود كه هر مادهاي به طور كلي كائنا ما كان بالغا ما بلغ چه در دنيا چه در آخرت چه در عالم مواد چه در عالم مجردات در هر عالمي هر ماده متشاكل الاجزاي يك دستي كه باشد مواليد نميشود از آن ساخت حتي آن كه تصور جزء و جزئش را هم بتواني بكني از آن مواليد مختلفه محال است ساختن هر چه ماده را بگيري مثلث بسازي مربع بسازي مثلثش حكم مربع را دارد مربعش حكم مثلث را دارد و توي همين جور بيانها بسا كسي بگويد كه پس آنهائي كه در علوم هيئات تكلم كردهاند امزجه براي هيئات اثبات كردهاند اثبات امزجه براي هيئات با اين حرف منافات دارد.
شما انشاءالله ملتفت باشيد و بدانيد ملتفت هستم آنها را و اين حرفها را ميزنم نه كه آن حرفها از نظرم رفته باشد چيزي ميگويم فردا پشيمان ميشوم. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم صاحبان طلسمات گفتهاند هر طلسمي هر شكلي اثر خاصي دارد بسا يك جوري طلسمي را بسازي و بگذاري جائي را خراب كند بسا يك جور ديگر طلسمي پر كني جائي را آباد كند و هست اين جور علمها. پس صاحبان علم حروف گفتند الف گرم است باء سرد است آن نفس هيئت الفي گرم است هيئت بائي سرد است جيم مثلا مزاجش مزاج هوا است دال مثلا مزاجش مزاج خاك است به اختلاف انظاري كه دارند و به اختلاف اقوالي كه دارند پس اينها نبايد پيش چشمتان را بگيرد كه خيال كنيد مناقشه با آن مطلب بتواند بكند.
به همين جور ملتفت باشيد علم هيئات پستاي ديگري دارد و در آن علم هيئات چند چيز لازم است كه آنها آثار برشان مترتب ميشود پس آن كسي كه الف را گرم ميداند باء را سرد و خشك ميداند جيم را گرم و تر ميداند هر كسي موافق عقل خودش كه عمل ميكند آن حروفش تأثير ميكند و هر كه صاحب علم طلسمات و علم سحر است و نزديك همند پس هر هيئتي در نزد آن استادي كه عمل ميكند او به هر عقيدهاي كه هست و در عمل خودش آن را به عقيده خودش جاري ميكند آن اثر بر آن مترتب ميشود. پس آن كسي كه باء را گرم ميداند و در گرمي استعمالش ميكند باء تأثيرش گرمي ميشود كسي سرد بداند و در سردي استعمالش ميكند تأثيرش سردي ميشود و اينها در پيش اهل علم حروف پيش پا افتاده و مسلم است. پس هر كسي حروفي را گرم دانست اثرش گرم خواهد شد بسا شخصي ديگر سرد دانست همان حروف را اثرش سرد خواهد شد هر عقيدهاي دارد به طور عقيده او تأثير ميكند.
و اين جور تأثيرات را خوب ملتفت باشيد اينها جلو آن حرفي را كه من عرض ميكنم نميگيرد به جهتي كه عقايد از امور باطنيه است و عقايد از عالم عقول است از عالم نفوس است از عالم خيال است از عالم ارواح است آنها را تركيب ميكني با اين هيئت دنيائي خاص يك اثر خاصي دارد و اين منافات با آن حرف اولي ندارد اين همان حرف اولي من است نه كه جلو او را گرفت. باز همين مطلب شرح مطلب مرا ميكند اسبابي را از غيب گرفته اسبابي را از شهاده گرفته آنها را در ساعت مناسبي تركيب كرده به آن جور مناسبي كه خواسته تركيب كرده اثري در اين پيدا شده بعينه مثل اين كه دارچيني و زنجبيل و فلفل را به اندازه معيني ميگيرند تركيب ميكنند معجوني پيدا ميشود.
ملتفت باشيد انشاءالله كه اينها نقيض يكديگر نيست كه عرض ميكنم و خوب دقت كنيد كه مختلف نبينيد و تا مختلف ميبيني نفهميدهاي بگوئيد و حرف بزنيد مطلب همهاش همين دو كلمه است كليهاش همين كه هر چيزي مادهاش واحده است و متشاكل الاجزاء مواليدي كه خيال كني از آن به عمل بيايد هر مولودي حكمش مثل مولودي ديگر است مثل اين تخم مرغ با آن تخم مرغ مثل اين مثقال بنفشه با آن مثقال بنفشه به شرطي توي هم نرود مطالب. حالا اين بنفشه را بداني جوري ديگر است آن از يك جنس نيست مثلا بنفشه رشت رطوبتش بيشتر است عطرش كمتر از بنفشههاي ديگر باشد بنفشه همدان رطوبت و بوش كمتر باشد باز اختلاف امزجه پيدا كردهاند. پس از ماده واحده كه متشاكل الاجزاء است و يك دست هر مولودي را خيال كني ساخته باشند از آن جنس، آن مواليد مواليد نيستند به نظر حكيم آنها از يكديگر ممتاز نيستند بعينه مثل همين خرمن گندم است شما مشت مشتش كرده باشيد اين گندمها روي هم ريخته مزاج گندمي همراهش هست توي دانه هم همين جور است. دانه گندم در درجه دويم گرم است و تر مشتش هم در درجه دويم گرم است و تر به همين طور خرمنش هم در درجه دويم گرم است و تر نه اين است خرمنش در درجه چهارم گرم و تر باشد مشتش گرمي و تريش كم ميشود فكر كنيد انشاءالله پس هر مولودي را فراموش نكنيد از يك ماده خيال كني ساخته شده آن مولود مولود اسمش نيست بله تكه تكههاي مختلف چشمي است كه به چشم مختلف ميآيد عقل را تابع چشم كه ميكني ميگوئي اينها مختلف و جدا جدا نشستهاند در حيز واحد قرار نگرفتهاند، پس هر جائي كه صانع بخواهد چيزي بسازد يك چيز گرمي با سردي داخل هم ميكند آن وقت اين مركب است از گرم و سرد، عناصر را داخل هم ميكند مواليد ميشود پس مواليد هم بايد آتش داشته باشند آب داشته باشند خاك داشته باشند هوا داشته باشند مركب از اينها اينها را دارد و لو در آسمانها چيزي ميسازد از بسايط سماويه بايد داخل هم كند هر جائي يك دست و متشاكل الاجزاء شد چيزهاي مختلف نميتوان از آن ساخت، اين را من اصرار دارم به جهتي كه فكرتان را بيارم توي مسئله.
پس از ماده واحده چيزهاي مختلف نميتوان ساخت و نه اين است كه بگوئي من نميتوانم بسازم اگر محال ديدي ساختنش را مطلب مرا فهميدهاي و اگر ميگوئي من نميتوانم بسازم شايد خدا بسازد بدان مطلب مرا نفهميدهاي، پس از ماده واحده صور مختلفه بيرون آوردن داخل محالات است اگرچه ترائي ميكند كه از آب واحد خاك واحد ظاهر ميبينيم نبات به طور مختلف بيرون ميآيد از يك زرده يا سفيده تخم مرغ كه جوجه ميشود و در واقع از سفيده هم هست جوجه سفيدش همه يك دست و متشاكل الاجزا است از هر جاش بيرون بيايد جوجه مرغ، از يك چيز متشاكل الاجزاي يك دست بيرون ميآيد پر و بالش چندين رنگ اعضاش مختلف يك جاش گوشت است يك جاش پوست است يك جاش رگ است يك جاش پي است يك جاش گرد است مثل سر است يك جاش مثل پا است.
پس از ماده واحده مثل تخم مرغ يا زرده يا سفيده ميبيني جوجه بيرون آمد به رنگهاي مختلف به شكلهاي مختلف اين ترائيات هست اينها را خودم ميدانم، مني آب غليظي بيشتر نيست آبي متشاكل الاجزاء به نظر ميآيد يك دست است يك جور است حالا كه چنين است پس از چيز متشاكل الاجزاء سري ساختهاند اين جور، بالي ساختهاند اين جور حالا كه چنين است پس صانع قادر است از شيء متشاكل الاجزا بسازد چيزهاي مختلف همچو به نظر ميآيد اينها را خودم راه ميبرم ملتفت هستم، شما بدانيد كه اينها ترائياتي است كه ميآيد اينها گولتان نزند.
ملتفت باشيد مطلب مطلبي است محكم بايد فكر كنيد شما هم محكم ببينيدش و بعد از آن كه محكم ديديدش محكم هم بگيريدش، پس آن چه متشاكل الاجزاء و يكدست به نظر ميآيد و چيزهاي مختلف از آن ساخته ميشود بدانيد كه در خارج چنين نيست متشاكل الاجزاء نبوده آنهائي كه ذرهبين گذاردهاند و نگاه كردهاند در همين نطفههاي حيوانات و انسانها چيزهاي مختلف ديدهاند ظاهر كه نگاه ميكني ميبيني آبي است متشاكل الاجزاء غليظ شده به اين اندازهاي كه هست وقتي ذرهبين ميگذارند ميگويند كرمها ديدهايم توي اين ميجنبد، همين نطفه حيوانات توش هست توي همين آبها كه ميخوري اگر ذرهبين بگذاري جانورهاي بسيار كوچك كوچك هست با ذرهبين كه نگاه ميكني توي اين حوض آب حيوانات بسيار در آن ميبيني كرمهاي بلند كوتاه به شكلهاي مختلف در آب هست همچو كه نگاه ميكني متشاكل الاجزاء ميبيني.
فكر كنيد انشاءالله و آن نصيحت اولي را فراموش نكنيد عقل را تابع چشم نكنيد اگر كردي گم ميشويد و گم شدهاند كساني كه خيلي گنده گنده بودهاند چرا كه مسامحه كردهاند تا مسامحه كني گم ميشوي پس تشاكل اجزاي چشمي تشاكل كوني خارجي نيست دروغ ميبيند چشم، عقل را نبايد تابع چشم كرد ملتفت باشيد بعينه تشاكلهاي ظاهري بدون تفاوت و هيچ فرق نميكند اين ماتري في خلق الرحمن من تفاوت مثل ديدن شيري است كه متشاكل الاجزاء است و يك دست است چشم هر چه نگاه ميكند روغن نميبيند هر چه نگاه ميكند كشك نميبيند قارا نميبيند يكدست به نظر ميآيد شما ببينيد به اندك تصرفي كه در آن ميشود يك خورده سرد شد روغنها يك طرف ميآيد، پنير مايه به آن زدي پنيرهاش يك طرف ميرود آبها يك طرف، يك خورده آتش مسلط بر آن كردي آبهاش هم ميبندد قارا ميشود و يك طرف ميايستد اين جا نميدانم به قارا چه ميگويند همان ميشود گويا قره قروت ميگويند پس يك شير است متشاكل الاجزاء است اما نيست يك دست نيست عقل حاكم است كه نيست نميبيني وقتي گوسفندش دانه خورده گندم يا جو خورده شيرش چربتر است و وقتي علف صرف ميخورد آن وقت شيرش كم چربي است كشكش زياد است قاراش زياد است.
پس اشياء بسا به نظر ميآيند متشاكل الاجزاء و يك دست مثل شير و چنين نيست در خارج و كوني كه خدا قرار داده ميشود اين شير كشكش زياد باشد ميشود قاراش زياد باشد هر يكي از اينها بايد از علف و حب بخصوصي به عمل بيايد قاراش بايد از علف بخصوصي به عمل آيد به ميزاني كه آتش ميكني آبهاش ميبندد و كشك ميشود بعد آتش ميكني آتشش را شديد ميكني كه قارا بشود و ببندد و كشك و قارا غير همند مزاجش هم مختلف است كشكش در مزاج يبوست ميآرد قاراش تليين ميكند روغنش صفرا را زياد ميكند قاراش صفرا را دفع ميكند ضد هم هستند.
پس از يك چيز متشاكل الاجزاي يك دست عاقل ميفهمد بالفعل در اين شير چيزي است كه وقتي به تدبير بيرون آوردي مسهل صفرا است مثل قارا چيزي هم هست ممسك مثل كشك، پس ملتفت باشيد منظور اين است از يك چيز چيزهاي مختلف را اگر ديدي بيرون آمد باز نه خيال كني در كمون همه اشياء همه چيز خوابيده و هر چيزي را از هر چيزي ميتوان ساخت، اين در شير است كه عرض ميكنم كه اين جور چيزها از آن بيرون ميآيد هر چه از آب بخواهي روغن بيرون بياري نميشود آب را هر چه بجوشاني كه كشك از آن بيرون بياري نميشود همهاش بخار ميشود ميرود بالا، پس در توي اين شير آب بخصوصي است كه در جوشاندن بخار نميشود هر چه ميجوشاني سفت ميشود آبهاي عبيطش بخار ميشود و ميرود بالا از خودش نيست هر قدرش بيرون ميرود و متصاعد است آبهاي عبيط خارجي است آبها بيرون كه رفت البته غليظتر ميشود قاراي بخصوص ميشود آب عبيط ترش نيست طعمش طعم كشك نيست طعمش طعم روغن نيست آبي ديگر هست كه در درجه يك خورده سردي به آن رسيد ميبندد آن روغن است آب ديگري دارد كه همين كه حرارت به آن رسيد كشك ميشود كسي كه عقل را تابع چشم نميكند چيزي را متشاكل الاجزاء ديد جلدي حكم نميكند كه متشاكل الاجزا است مثل اين كه اگر فلزي را بزني در تيزابي آهني را طلا و نقرهاي را در تيزاب بزني بعينه مثل يخ مثل روغني در جاي داغي بگذاري آب ميشود مثل قند در آب آب ميشود و گم ميشود هم رنگش هم شكلش چشم كه نگاه ميكند حكم ميكند كه يك آب متشاكل الاجزاي يك دست در اين ظرف بيشتر نيست اما عقل حكم ميكند كه زده نقره را توي اين تيزاب ميگويد الان نقره اين جا هست و چشم هر چه نگاه ميكند نقرهاي نيست عقل ميگويد اين نقره جائي نرفته اين جا هست، نعل پارهاي بينداز توي اين تيزاب تا آنها جمع شود روش بنشيند آبهاش را بريز حر و علقهاش كن نقره هاش جدا ميشود هم چنين اگر طلا زده شده باشد در اين تيزاب الان بالفعل طلاي موجود توي اين تيزاب هست نهايت طلائي است كه ديدني نيست و اينها را عمدا عرض ميكنم تا ملتفت بعضي جاها بشويد.
پس نه هر چيزي را چشم نديد نيست ميشود، طلا در تيزاب نيست نشده اما ناپديد شده همين جور ميت وقتي ميميرد بدن اصلي ديده نميشود با اين چشم لكن والله مثل ذرات طلا است توي خاكها و آبها ديگر فرق نميكند براده كني ذرات طلا را در خاك بريزي گم ميشود در هوا منتشر ميشود گم ميشود همين طور طلا توي تيزاب كه ميرود آب ميشود چشم نميبيند اما عقل حكم ميكند كه هست يك ساعت بگذار حر و علقهاش كن طلاها جدا ميايستد همين جور است بدن انساني مثل ذرات طلا براده شده در دريا بيندازندش بسا جزء آبها بشود و ديده نشود بسا توي خاكش بريزند جزء خاكها بشود به صلابهاش بزنند جزء هوا بشود بسا ديده نشود توي آتشش بيندازند جزء آتشها بشود لكن آن برادهها هر جا هست در آبها در خاكها در آتش هست در هوا هست هوا فشارش ميدهد سؤال ميكنند از امام كه كسي را به صلابهاش ميزنند چه طور فشار قبرش ميدهند ميفرمايند هواها را امر ميكند فشارش ميدهند آبها را امر ميكند فشارش ميدهند وقتي خدا خواست آب فشار بيارد از جميع جوانب فشار ميآرد مثل اين كه خاك فشار ميآرد آتشها فشار ميآرد باري اينها ديگر جزء درسمان نبود شاخ و برگش بود، اصل مطلب اين بود كه از ماده متشاكل الاجزاي يك دست واقعي نه يكدست چشمي كه گول بزند از ماده متشاكل الاجزاي يك دست واقعي كه في علم الله يك دست باشد مواليد مختلفه را نميتوان ساخت داخل محالات است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس بيست و دوم دو شنبه 16 صفرالمظفر سنه 1301
22بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
از روي قاعدهاي كه عرض شد انشاءالله ملتفت باشيد كه هر چه را خيال كنيد از يك نوع ميتوان تركيب كرد بدانيد آن خيال بي مغز است و هيچ معني ندارد چرا كه تركيب حقيقي آن چيزي است كه شيء مركب ممتاز باشد از غير خودش و معني امتياز آن است كه مابه الاختصاص داشته باشد و مابه الاختصاص چيزي است كه مخصوص همان شيء باشد و هيچ جاي ديگر يافت نشود. پس هر چه را ميبينيد مابه الاشتراك است آن مابه الاشتراكها منسوب به چيزي نيستند.
ملتفت باشيد انشاءالله پس هر مركبي كه از چيزي ديگر جدا است به مابه الاختصاص و مابه الامتياز خود، و اين مابه الامتياز لامحاله حتم است كه در مركبات يافت شود و هر جائي مابه الامتياز يافت نشد ولو به حسب ظاهر خيال كني كه چيزي از چيزي جدا است آن چيز جدائي واقعي ندارد. ملتفت باشيد و عرض كردم اين حرف عنوانش هم درجائي نيست كه اشكال كرده باشند چه جاي آن كه رفعش را كرده باشند.
پس مثقالي از بنفشه با مثقالي ديگر ممتاز نيست ولو غير يكديگرند به جهتي كه هر ناخوشي كه اين يك مثقال دواش هست آن مثقال ديگر هم بعينه دواش است بي كم و زياد، هر حكمي اين مثقال نقره دارد آن مثقال هم دارد و عوام الناس اينها را امتيازات ميگويند شما ملتفت باشيد نقره جميع مثاقيلش يك جنس است جميع طلاها جميع مثاقيلش به نظر چنين ميآيد كه مثاقيل هر فلزي هر جسمي اين مثاقيل افرادند خيلي مردم هم همين طورها خيال كردهاند و خود آن جنس نوعيت و كليت دارد و آن كل صدق ميكند به تمام اين مثاقيل پس اين مثاقيل افراد اويند او كلي است كه صدق بر اينها ميكند مثل اين كه انسان كلي است نوعيت و جنسيت دارد و صدق ميكند بر تمام افراد، اينها را يك جور خيال كردهاند شما وصيت مرا فراموش نكنيد عقل را نبايد تابع چشم كنيد چشم را تابع عقل كن هر جا اشتباه كردي خودش ميفهمد.
شخص احول عقلش را تابع چشم خود كند حكم خواهد كرد كه يك دو تا است و قسم هم خواهد خورد و اگر چشمش را تابع عقلش كند ميگويد من چشمم دو تا ميبيند اما ميدانم يكي است بعينه مثل حق و باطل. پس ملتفت باشيد مثاقيل و موازين هر جنسي كه يك جنس است اين مثاقيل افراد نيستند و ممتاز نيستند از يكديگر و اين حرف خلاف بداهت چشمها است ميبينيد روي هم ميگذاري مضاعف ميشود.
پس ملتفت باشيد امتيازي كه هست بين اشياء كه صانع قرار داده و هر چيزي را غير چيزي ديگرگفته آن است كه مابه الامتيازي براي هر چيزي قرار داده و آن مابه الاختصاص جائي ديگر يافت نميشود.
پس ملتفت باشيد آن جائي كه نوعي است و افرادي و افراد ظهورات آن نوع است و هر شخصي غير شخصي ديگر است هر شخصي مابه الاختصاصي دارد مخصوص خودش و كائنا ما كان هر جائي وزني با وزني يك جور است يك حكم دارد آن جاها امتياز حكمي ميانشان نيست اين است كه امتياز حكمي آن است كه طبيب حكم ميكند بنفشه بخور ديگر اين يك مثقال را بخورم يا آن يك مثقال را هيچ فرق نميكند، نان بخور از اين گوشه بخورم يا از آن گوشه فرق نميكند طبيب بگويد آب بنوش از اين كاسه بخورم يا از آن كاسه فرق نميكند اين چيزها ممتاز نيست مگر امتيازات عوامي كه امتياز نيست،
و اين را درست محكمش كنيد كه هيچ شكي ريبي نداشته باشيد آن وقت خواهيد يافت كه در هر عالمي كه غير آن عالم چيزي يافت شود پس از عالم هستي مخلوقات را نميشود خلق كرد عرض كردهام اگر اين رشته را از دست ندهيد بلاشك بلاريب ميفهمي اينها خدا نيستند، وجود را بر فرضي كه وجود روي هم ريخته خيال كني و هر تكه غير تكه ديگر است و ممتاز نيست، جسم را روي هم ميريزي هيچ ممتاز نيست آن حكمي را كه ميكني براي آن چيزي كه در محدب اين جسم واقع شده با حكم آن چيزي كه در تخوم ارضين است جاري است اما نه حالا، حالا تصرفات در آن شده و متقلب شده حالتش،
پس خود جسم كه تعريفش را به اين طور ميكني كه شرط جسم بودن جسم نيست كه بجنبد ساكن هم بشود جسم جسم است شرط جسم بودن جسم نيست كه ساكن باشد بجنبد هم جسم جسم است هم چنين شرط جسم بودن جسم اين نيست كه گرم باشد سرد هم باشد جسم جسم است هم چنين شرط جسم بودن جسم نيست كه سرد باشد گرم هم باشد جسم جسم است پس عالم جسم يعني آن عالمي كه تمامش جسم است و از جسمانيت هيچ كم ندارد پس جسمي كه گرم نيست از جسميتش هيچ نكاهيده سرد هم نباشد از جسميتش نكاهيده متحرك نباشد از جسميت هيچ كم ندارد اگر ساكن نباشد از جسميت كم ندارد اما ببينيد كه جسم نميشود طول و عرض و عمق نداشته باشد جسم بايد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد و اين تعريف تعريفي است كه وقتي تحقيق ميكني مختصرش اين ميشود كه اطراف داشته باشد.
پس جسم آن چيزي است كه طول داشته باشد عرض داشته باشد عمق داشته باشد جسمي را فوق عرش خيالش كني اين سمت را دارد و اين سمت را دارد و اين سمت را دارد تخوم ارضين خيالش كني اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد بالمره فرضا فرض كني مجموع اين سمت را بگيري از جسم، جسم فاني ميشود حكما همه سمتها را بايد داشته باشد تا جسم جسم باشد.
معني جسم طبيعي را دقت كنيد انشاءالله و از اين جاها جسم تعليمي و طبيعي را تميز بدهيد تميز دادن آنها توي همين بيانات است فرض كنيد آن عكسي كه در آيينه است شبيه به جسم هست و عكس را عرض ميكنم نه خود آئينه را لكن عكس توي آئينه عمق ندارد پس عكوس تمامشان طول دارند عرض دارند اما عمق ندارند عمق ندارند از اين جهت اشباح جسم نيستند به جهتي كه طول دارند و عرض دارند اما حجم و عمق ندارند چون عمق ندارند آنها جسم نيستند حالا خوب ملتفت باشيد پس جسم آن جوهري است كه اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را فرض كني از او گرفتي جسم نميماند اگر هم بماند مثل شبح چيزي است هر سمتيش را بگيري همين طور ديگر جسم نميماند جسم را چه در محدب عرش خيال كني چه در تخوم ارضين خيال كني چه خيلي بزرگش خيال كني چه خيلي كوچك از آن اجزاء لايتجزائي كه آن جزء از بس نرم باشد و ريز باشد به چشم نيايد و نشود تكهاش كرد باز آن هم اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد.
ملتفت باشيد انشاءالله پس حقيقت جسم آن جوهري است كه سمتهاي ثلث را دارد، حالا بر روي اين جسم گرمي آمد گرم ميشود و از جسم بودن جسم هيچ كم نميشود و هيچ نميافزايد، حركت آمد متحرك ميشود سكون آمد ساكن ميشود و به آمدن و رفتن اينها نه از جسم چيزي كم ميشود نه بر جسم چيزي ميافزايد.
پس حقيقت جسم را انشاءالله ملتفت باشيد و از همين نظري كه عرض ميكنم خواهي يافت كه حقيقت جسم را خرابش هم نميتوان كرد و آني كه شنيدهاي در قيامت جسم اصلي محشور ميشود و جسم عرضي نيست از همينها معلوم ميشود، ببين اينجا اين چوب را بخواهي فاني كني ميشود وقتي اين را ميسوزاني چوب فاني ميشود اما جسم فاني نشده خاكسترهاش هم باز اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد پس خاكسترهاش هم جسم است باز خاكستر را ميتوانيم فاني كنيم آنها را بريزيم توي آب و زيرش آتش كنيم آبهاش كه بخار شد و رفت خاكستر تمامش فاني ميشود و نمك ميشود و باز خاكستر فاني شده اما نمكي كه باقي ماند باز اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد طول و عرض و عمق را دارد و همچنين نمك جسم عرضي است ميتوان فانيش كرد آن را در جاي نمناك ميگذاريم تصرف بخصوصي در آن ميكنيم آب ميشود باز آب طول و عرض و عمق دارد آتش را بر آب مسلط ميكني تمام آبها بخار خواهد شد اما باز بخار سمتهاي ثلث را دارد و آب فاني شده.
و اين هم عرضي است ميكنم ملتفتش باشيد وقتي حرارت مستولي شد بر بخار بخار را فاني ميكند مثل آني كه پيش چشمتان است يعني هر كه در بند بوده ديده تكه تكههاي ابر وقتي في الجمله حرارت داشته باشد هوا ميبيني ابر يك دفعه كوچك ميشود و كوچك ميشود تا اين كه خورده خورده تمام ميشود و اين به جهت اين است كه اينها نيست مگر بخاراتي چند كه با هم جمع شده حرارت كه بر اينها مستولي شد هوا ميشود همان جائي كه چشم دوختي و ديدي به اين تكه ابر و كوچكش كردي تا اين كه يك دفعه تمام شد باز سردي بر همان هواها اثر ميكند خورده خورده جمع ميشوند ميبيني تكه ابري پيدا شد پس همان جائي كه ابر فاني شده برودت كه مستولي شد اجزاي هوا را هم متراكم ميكند ميبيني ابر پيدا ميشود پس ابر را ميتوان فاني كرد و آتشش كرد ميتوان فانيش كرد و آبش كرد بر ابر برودت مستولي ميشود تقطير ميكند مثل بخارات توي ديگ كه متصاعد ميشود ميخورد به ته سر پوش يخ كرده بخارات عرق ميشود ودوباره ميچكد.
پس ابر اگر برودت بر آن مستولي شد باران ميشود برف ميشود تگرگ ميشود حرارت كه بر آن مستولي شد هوا ميشود پس ميتوان يك چيز را فاني كرد يا بردش بالا يا آوردش پائين و لكن ملتفت باشيد در اين ضمنها هر چه بالا ميروند و پائين ميآيند هي اين صورتها را مياندازند و حرارت ميشوند و معدوم ميشوند جسم معدوم نشده يعني آن چيزي كه صاحب اين اطراف بود وقتي منجمد بود اين اطراف را داشت وقتي بخار شد اطراف را داشت وقتي هوا شد اطراف را داشت وقتي آتش شد اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد حتي وقتي افلاك شد اطراف دارد ستارهها محسوس است كه اطراف دارند.
پس جسم حقيقتي است طول دارد عرض دارد عمق دارد چون در عالم بقا خلق شده فناي او محال است پس جسم اصلي اخروي انساني را كه مشايخ فرمايش كردهاند نميتوان خرابش كرد نميتوان فانيش كرد و آن جسمي كه آنها ميگويند هزار مرتبه از اين جسمها متأصلتر و متشخصتر است اينها دوام ندارند اينها را مياندازي توي آتش خاكستر ميشود خاكستر فاني ميشود نمك ميشود نمك فاني ميشود آب بخار ميشود بخار هوا هوا آتش ميشود همه عرضيند و فاني لكن جسم را نميتوان فاني كرد.
باري سخن سر اينها نبود اصل مطلب اين است كه جسم آن جوهري است صاحب طول و عرض و عمق و اين صاحب طول و عرض و عمق را يك تكهاش را روي تكه ديگر بگذاري از جسمانيت خود نميافتد از جسمانيت چيزيش كم نميشود. ملتفت باشيد و مسامحه نكنيد كه تا مسامحه شد مطلب از ميان ميرود ميخواهم عرض كنم مركب ممتاز آن است كه چون تركيبش كردي مابه الاختصاص داشته باشد و آن مابه الاختصاص جوري باشد كه مخصوص او باشد پس خود جسم را كه به خود جسم الحاق كني مركب ساخته نميشود و ميخواهم عرض كنم اگر درست دقت كنيد فكر كنيد جسم را از عالم جسم هيچ بيرون نميتوان برد و جسم را از جسم فاصله نميتوان داد باز اين فصلهاي ظاهري به نظر عوام است وقتي فاصله ميشود اين جسم با اين جسم، جسم از جسم فاصله نشده در مابين اين دو هوائي هست كه باز خودش جسم است پس هيچ جزء جسم را نميتوان فصل كرد از جسم، جسم لامحاله در عالم جسم است نهايت جسم خاصي را با جسم خاصي ميتوان جدا كرد.
پس وقتي هوا فاصله شده ميگوئيم جدا شده وقتي هوا فاصله نيست ميگوئيم متصلند اما وقت اتصالشان جسمي به جسمي متصل است وقت انفصالشان باز جسمي به جسمي متصل است منفصل نشدهاند پس جسم همين طور كه كومهاش روي هم ريخته به هم متصل هستند منفصل نيستند و همه جسمانيت را دارند و هيچ بر جسمانيت آنها نميشود افزود از جسمانيتشان نميشود كاست اين است كه اگر از غير عالم جسم چيزي داخل عالم جسم نكني مركب نميشود گفت مگر خود ذات جسم را بگوئي مركب است از چه مركب است از مادهاي كه آن ماده صورتي دارد كه صورتش اين حدود را دارد ديگر آن ماده صورتش عموم دارد. يكي از جهات صورت طول است يكي ازجهات صورت عرض است يكي از جهات صورت عمق است يكي فضا است يكي وقت است يكي وضع است يكي جهت است پس جسم اگر مركب است مركب است از اجزاء اصليه خود كه هرگز جسم اجزاش متفرق نبودهاند كه روي جسم نباشند كه بعد بيارند روي جسم بگذارند اين هميشه مركبا خلق شده و اين جسمي كه مركباً خلق شده و صاحب طول و عرض و عمق است هيچ چيز را از خود اين نميشود تركيب كرد هر قبضهايش را بگيري طول دارد عرض دارد عمق دارد نميشود به طولش افزود يا به عرضش يا به عمقش دقت كنيد كه اينها نازك كاريهاي حكمت است و زود انسان گول ميخورد.
عرض ميكنم كه هيچ بر طرف جسم نميشود افزود و نميشود كم كرد چرا كه آن طرف عرض@ (ظ عرش) سمتي نيست برود آن طرف عرش ديگر طرف نيست كه بشود نيزهاي فرو كرد و از آن طرف بيرون آورد سمت آن جا نيست پس سمت را هيچ از جسم نميتوان گرفت اما مرادم از سمت نه اين طولهاي ظاهري است و نه اين عرضهاي ظاهري است نه اين عمقهاي ظاهري است طولهاي ظاهري را بكوبي با چكش عرضش زياد ميشود طولش كم ميشوداين طولهاي ظاهري بعينه مثل اين است كه دانههاي چندي از گندم را راست هم بچيني بگوئي اين الف شد از اين راه پهلوي هم بچيني بگوئي باء شد و آنها را گرد بچيني وقتي به شكل دايره شد بگوئي جيم شد، پس آهني را وقتي ميكوبي عرضش زياد ميشود نه اين است كه بر سمت افزوده شده نميشود افزوده شود چنان كه نميشود كاست پس بر سمت جسم نميشود افزود حالا ما اصطلاح كردهايم اين سمتش را طول ميگوئيم اين سمتش را عرض ميگوئيم اين سمتش را به اين جور عمق ميگوئيم پس سمت را از جسم هيچ كم نميتوان كرد هيچ زياد نميتوان كرد چرا كه آن طرف عرش ديگر سمتي نيست كه بيفزائي بر سمتي سمت عرش زياد نميشود سمتش را از اين راه ميگيري طول اسمش بگذار از اين راه عرض اسمش بگذار عمق همين طور، پس از جميع جوانب عرش آن فوق عرش هيچ نيست جسمي آن جا نيست نه فضائي نه خلائي نه جسم فارغي خيالات خيال ميكنند بعد موهومي را جاي تاريكي را همچو آن جا هست. شما ملتفت باشيد انشاءالله آن جا هيچ فضا نيست عرض ميكنم فرض كني يك نيزهاي را در توي شكم عرش فرو ببري سرش از آن طرف عرش بيرون نميآيد جائي نيست نه خلائي است كه برود در خالي گاه نه ملائي هست كه توي آن فرو برود.
باري باز اينها اصل مطلب نبود اينها شئون و شعب مطلب بود آن چه مطلوب است و نبايد فراموش كنيد حاقش را برخوريد و لو بيانش را نتواني بكني خودت شك نداشته باش جسمي را كه روي جسمي ميريزي اگر چيزي غير جسم داخل ندارد تركيب نميشود جسمي با جسمي و لكن اگر جسم دارد يك چيزي غير از جسمانيت و جسمي ديگر نداشته باشد اينها را داخل هم كني تركيب ميشود.
پس آن گرمي كه روي جسم آمده دخلي به عالم جسم ندارد و خودتان فكر كنيد كه ببينيدش كه دخلي به عالم جسم ندارد حرارت باشد جسم به همان طول و به همان عرض به همان عمق كه پيشتر بود هست حرارت برود برودت بيايد باز هيچ كم ندارد گرمي ميآيد اين جسم گرم ميشود وقتي گرم شد نه به طولش افزوده نه به عرضش افزوده نه به عمقش افزوده نه به وقتش به جهت اين كه گرمي چيزي است از غير عالم جسم آمده بالعرض به جسم تعلق گرفته حالا كه جسم گرم شد و جسم حار شد حالا اين جسم حاري كه هست كه حرارت بالعرض روش آمده نشسته اين را تركيب كني با هر جزئي از اجزاي جسم تركيب ميشود و تغيير ميكند از حالت خودش اين را تركيب كني كه برودت ندارد اين جسم گرم را تركيب كني با جسمي كه سرد است در اين ميانه چيزي پيدا ميشود بين بين مركبي پيدا ميشود و مابه الامتياز پيدا ميكند از غيرش كه در اين يك درجه گرمي هيچ جسمي ديگر ندارد مگر جسمي ديگر به همين ميزان گرم باشد.
پس مطلب اصل را باز از دست ندهيد و فراموش نكنيد به سكوت هم نگذرانيد من يك دفعه دو دفعه سه دفعه چهار دفعه كه گفتم ديدم سكوت كرديد خيال ميكنم فهميدهايد طوري نباشد كه يك وقتي طلوع نكند كه نفهميدگيتان معلوم شود كه نفهميده بوديد.
عرض كردم جسم من حيث الجسمانيه را بيفزائي بر تكه ديگر جسم تازهاي پيدا نميشود آبي را غرفه غرفه كني از حوض برداري جاي ديگر بريزي اين آب با آن آب يك آب است روي همشان بريزي تركيب نميشود باز در هر درجهاي گرم بود يا سرد بود در اين غرفه به همان درجه در آن غرفه به همان درجه گرم است يا سرد، روي هم بريزي باز به همين درجه گرم است يا سرد تمام حوض حالتش اين است خاك را همين جور قياس كنيد به صفات خاكي، هوا را همين جور به صفات هوائي و هكذا آسمان به همين طور.
پس قبضهاي از جسم را با قبضهاي از جسم به هم بچسباني هيچ بر جسمانيت او نميافزايد قبضهاي از جسم را از قبضه ديگر جدا كني هيچ از جسمانيتش نميكاهد از اين جهت هيچ مولودي ساخته نميشود از آن و محال است ساخته شود به شرطي كه فكر كنيد تا خودتان ببينيد كه محال است و خدا هم محال را نكرده و نخواهد كرد و شما هر مركبي را فرض كنيد خواه خدا ساخته باشد يا خودتان تركيب كرده باشيد آن را فرق نميكند هر مركبي كه ساخته ميشود نسبت به اجزائش كه فكر ميكنيد آن مركب بايد حالتش غير از حالت اجزاء باشد، شيره تنها حالتي دارد سركه تنها حالتي دارد اينها را با هم تركيب ميكني سكنجبين پيدا ميشود كه نه به صرافت سركه است نه به صرافت شيره است حالت بين بيني دارد پس از مجموع اينها كاسته پس از حالت كاسته يعني ترشي سركه حالا در حين تركيب كم شده و شيريني شيره الان در حين تركيب كم شده و كاسته از آن حالت از اين جهت پيدا شده مولودي اسمش سكنجبين كه نه به آن شيريني است نه به آن ترشي و اين طعم بين بين افزوده شده بر آن اجزاء.
پس هر مركبي در حين تركيبش را كه ملاحظه كنيد با حالت اجزاء هم بر او ميافزايد چيزي هم از او ميكاهد چيزي، پس خاصيت سركه تنها ميرود و خاصيت شيره تنها هم ميرود پس كاسته ميشود از آن حالت اعتدال سكنجبيني كه آن حالت بين بين باشد بر اين افزوده ميشود پس هر مركبي در هر جا به شرطي فكر بيايد هر مركبي نسبت به اجزائش هم از صرافت جزئيت افتاده و هم افزوده شده بر او چيزي كه آن حالت باشد هم كاسته شده هم افزوده شده افزوده شده بر تمام اينها طبع سكنجبيني كه آن طبع ميان حكماء و اطباء معروف است كه آن را مزاج خارج ميگويند گاهي آن را مزاج رابع ميگويند مزاج خامس ميگويند چون نظر خيلي از اطباء و حكماء به اين جور بوده كه اين مواليد مركبند از عناصر اربعه و اينها چهارند ميگويند پس مولود يك خامسي پيدا ميكند و اين را به طور حكمت بخواهيد بگوئيد مزاج خارجش بگوئيد اگر چيزي را از سه چيز تركيب كني مزاج رابع پيدا ميكند چيزي تركيب از چهار چيز شد مزاج خامس پيدا ميكند لفظ خارج را كه گفتي شامل اينها همه ميشود مزاج خارج و طبيعت خارجهاش ميگويند.
پس آن مزاج افزوده شده بر اين مركب و پيشتر نداشت و آن صرافت و عباطت اجزاء كاسته شده از اين مركب پس هر مركبي كائنا ما كان كه ساخته شد هم از اجزاء كاسته ميشود و هم افزوده ميشود بر اجزاء و اين قاعده را داشته باشيد هر جائي كه تركيب كردي ديدي كه نه كاسته ميشود از آن و نه افزوده ميشود بر آن بدان آن تركيب اسمش نيست تركيب عاميانه است غرفه آبي را روي غرفه آبي بريزي در هر درجهاي اين غرفه سرد و تر است نه يك خورده افزوده نه يك خورده كاسته، اين مركب از مابين نيست و عوام ميگويند مركب است به همين نسق هوائي را با هوائي پيش هم ميآري اين تركيب نميشود و مركب نيست مگر هواي گرمي باشد از خارج بيايد. ببينيد گرمي دخلي به حقيقت هوا ندارد پس هر چه را فرض كني از يك جنس است از يك چيز است از آن چيزهاي مختلف نميتوان ساخت صانع هم نساخته چرا كه محال است و محال صادر نميشود از صانع به همين جور كه انشاءالله فكر كنيد از روي بصيرت از روي چشم لكن چشم را تابع عقل كنيد نه عقل را تابع چشم، آنهائي كه عقل را تابع چشم كردهاند ميگويند ما با چشم ميبينيم با گوش ميشنويم، شما چشم را تابع عقل كنيد.
پس اولا ذات حق را بدانيد كه اولا جزء جزء ندارد و مركبات جزء جزء دارد پس آن جا نميشود يك تكه ذات خدا را كند به تكه ديگر چسباند مركبي ساخت مولودي ساخت مثلا عيسي ساخت فرزندي متولد شد از خدا نعوذ بالله ملتفت باشيد آن جا اولا ذات خدا نيست كه بالائي داشته باشد پائيني داشته باشد مشرقي داشته باشد مغربي داشته باشد تكه تكه شده باشد كه وقتي تكه تكهها را جمع كردند آن مجموع من حيث المجموع عيسي اسم او باشد يا آن طوري كه علي اللهيها ميگويند علي اسم آن باشد همچو چيزي نميشود. ثانيا درست دقت كنيد و بدان اگر به اين طريق نشناخته باشي آن وجود را او را درست نشناختهاي.
پس وجود بالا ندارد پائين ندارد مشرق ندارد مغرب ندارد كه جائيش لطيف شود يا يك جائيش كثيف پس غير از وجود نيست صرف است نيست صرف اگر راست است نيست چون نيست نشود مخلوطش كرد با چيزي چون مخلوط نشد پس اين يك جائيش بالا ندارد يك جائيش پائين ندارد چرا كه جا ندارد خود جا هم وجود است آن بالائي هم وجود است آن پستي هم وجود است پس خود وجود اولا جزء و جزء ندارد كه جزئي را با جزئي تركيب كني مولودي از آن پيدا شود اسمش را عيسي بگذارند جوري است كه نه همين عيسي متولد نميشود محمد هم نميشود آن ذات هميشه ذاتي است كه هيچ جزء براش نيست كه پائينترش بيارند اين وجود را نميگويم فرض كن وجودي است خرمني است روي هم ريخته بالا و پائين دارد اين باز يك جنس است يا چيزي داخلش شده ماسواي وجود نيست است، نيست صرف را داخل هيچ جا نميشود كرد نيست كه داخل جائي كنند اين نيست نيست صرف صرفي است كه خدا صانع آن نيست خالق آن نيست بعد هم نخواهد بود چيزي نيست نه داخل خدا ميشود نه داخل خلق ميشود امتناع صرف محال است محال صرف است آن هم نيست پس در عالم هستي اگر يك هستي فرض كني خرمني روي هم ريخته باز يك جنس است اين يك جنس و يك قابليت به نظرت آمد مثل همان آبي كه عرض ميكنم اگر يك جنس است نميشود از اين مولودي را ساخت محال است ساختن. اين است كه وقتي فكر ميكنيد ذات صانع را حالا ديگر از روي حكمت ميكنيد تكه تكه نميشود اگر پيشتر از روي تقليد ميگفتي تقليد انبياء و اولياء ميكردي ايمان هم داشتي نقصي هم در ايمانت نبود كه تقليد انبياء و اولياء را كردهاي ايمان بود و لكن محكم نبود اينها را اگر ياد بگيري چنان محكم ميشود كه ديگر نميشود به شكش انداخت اگر تمام شياطين جن و انس با تمام قوههائي كه دارند با اسم اعظمي كه به آنها دادهاند پشت به پشت يكديگر بگذارند اگر اينها را ياد گرفتي والله نميتوانند خدشهاي بيندازند در عقايد، اين است خودش استثنا كرده گفت بعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين همه را گمراه ميكنم مگر آنهائي كه تو ايمان را گذاردهاي در دل آنها و ايمان نوشته شده در دل آنها، شيطان مأيوس است از اين كه پاك كند آن ايمان را لكن آنهائي را كه تو ايمان را ننوشتهاي در دلشان گفته لاغوينهم اجمعين همه آنها را گمراه ميكنم اينها هم باز نمونه باشد از نتايج اين صحبتها كه عرض ميكنم.
علم والله جوهري است كه بهتر از آن چيزي نيست آن چه را كه ميشنوي خدا خلق كرده هيچ چيز را بهتر از علم نيافريده هيچ بهشتي هيچ حوري هيچ قصوري هيچ درجات بهشتي هيچ چيز بهتر از علم نيست علم كه آمد ثابت ميماند در قلب در قلب كه ثابت ماند جزء خودت ميشود تمام شياطين بخواهند بلغزانند تو را زورشان نميرسد و عرض ميكنم اگر يقين نشست در قلب كار به آن جا ميكشد كه شياطين مأيوس ميشوند از آن دور ميايستند و پيش نميآيند بلكه فرار ميكنند ميگويند اينها ماها را رسوا ميكنند.
خلاصه ملتفت اين معني باشيد، هست صرف را هر چه ميخواهيد اسم بگذاريد هر چه روي هم ميريزي مولودي از آن ساخته نميشود ديگر اگر هست صرف را چنان ميبيني كه تكه تكه نميشود و نميشود روي هم ريخت بهتر، آن ذات است تكه تكه نيست فرضا اين را هم نميبيني و يك هستي ميبيني يك دست و متشاكل الاجزاء و هر چه هست به هستي هست و هست خودش هست هر موجي به آب هست و آب خودش هست هم چنين هر حرفي به مداد هست و مداد خودش هست اين جور هست را هم يك خورده مركب را با خورده مركب پهلوي هم بياري باز در هر درجهاي گرم است و خشك است هيچ بر مداد بودن مداد نميافزايد و هيچ از آن نميكاهد چنان كه آب به هر مزاجي كه هست توي كاسهاش كني همان مزاج را دارد توي حوض همان مزاج را دارد در دريا همان مزاج را دارد روي حوض قطرهاي كمتر از ته حوض ترتر نيست قطرهاي از آن سردتر نيست به شرطي هواي خارجي اثر نكرده باشد ملتفت باشيد كه اينها محل اشتباه نشود.
به همين نسق از خم سركه كم برداري ترش است زياد برداري ترش است به شرطي عامي نشوي كه خيال كني يك خوردهاش را ميبيني توي دهن ميگيري آبهاي دهن داخل آن ميشود درست نميفهمي ترشي آن را خيال ميكني ترشي آن كم است وقتي زيادتر در دهن ميگيري غالب ميشود بر آب دهن خيال ميكني زياد ترش است، لكن آدم صاحب شعور ميفهمد سركه قطرهاش با تمام خمش يك جور ترش است يك جور خاصيت دارد همچنين قطرهاي از شيره با تمام خيكش يك جور شيرين است بله چه مضايقه دهن تلخ باشد و با آن شيريني مخلوط شود طعمش را تغيير بدهد يا دهن پر آب باشد و شيريني را كمتر احساس كند.
ملتفت باشيد اينها توي هم نرود پس اين را داشته باشيد كه يكي از كليات بزرگ حكمت آل محمد است سلام الله عليهم كه از يك جنس نميتوان افراد ساخت و تا از خارج جنس چيزي داخل آن جنس نكني و تا از خارج كه سركه باشد داخل شيره نكني سكنجبين نميتوان ساخت، در الوان همين طور سفيد را تا با سياه تركيب نكني رنگ فيلي را نميتوان ساخت چنان كه خدا هم همان جور كرده كه فيلي ساخته زردي را با آبي تا تركيب نكني سبز را نميتوان ساخت نهايت يكپاره جاها ضريرش را هم ميسازد آبي را هم ميسازد آبي را آبي ميگويند به جهتي كه رنگ آب است و رنگ اصلي آب آبي است يعني رنگش رنگ آب است و رطوبات الوانشان رنگ آبي است و رنگ آفتاب زرد است اين زردي آفتاب وقتي مخلوط شد با رنگ آبي رطوبات و با يكديگر فعل و انفعال كردند گياهها سبز ميشوند پس صانع هم همين جور كارها به دست شما داده كه پي ببريد به كارهاي او و اگر دست شما نداده بود به شما تكليف نميكرد اگر تكليف كرده بود تكليف مالايطاق بود و نميتوانستي تصديق او را بكني پس نمونه را داده به دستت و از روي نمونه خواسته تصديق كني پس سنريهم آياتنا في الافاق در آفاق نگاه كن در خودت نگاه كن ببين چه جور كرده در انفس نگاه كن در خودت نگاه كن ببين خدا به خودت چه داده لايكلف الله نفس الا ما اتاها حالا اين نمونه را كه دادهاند به دستت از اين نمونه خروار را خواستهاند اعتقاد كني پس همهي نمونهها را به دست دادهاند كه خروارها و خرمنها به دستت بدهند بعد از آني كه از پي نمونه ميروي ميدهند خروار را اعتنا نميكني همين قدر هم كه داري از دستت ميرود.
پس ملتفت اين معني باشيد اگر ملتفت شديد بدانيد هرگز نبوده خدا كه يك بحر متشاكل الاجزاي يك دستي خلق كند اسمش را وجود منبسط اسم بگذارد و تمام حكماء از ان دو فرقه بيرون نيستند يك فرقه آنها ميگويند خود خدا است ليلي خود او است مجنون خود او است وامق خود او است عذرا و شما انشاءالله از آن چه عرض كردم دانستيد خدا اولا جزء جزء ندارد كه جزئي را دور كند از جزئي جزئي را تركيب كند با جزئي اينها كه خراب شدند بعد وحدت موجوديها را خراب كنيد و در واقع خراب هست خدا خراب كرده. وحدت موجوديها ميگويند خدا يك وجود منبسط متشاكل الاجزاي يك دستي ساخت و اينها همه شئون و شعب آن وجود منبسطند شما بدانيد چنين نيست چنين وجود منبسطي اگر ساخته بود خدا هر چه ساخته بود همه همان جور بودند و يك جنس بودند و از يك جنس اين خلق مختلف را نميشود ساخت درياي آب قطرهاش با درياش يك حكم دارد هر جنسي نمونهاش با تمامش يك حكم دارد.
پس اين است كه عوالم مختلفه اول خدا آفريده پس عالم جسمي آفريده و از اين جسم اين جور چيزهاي تازه بيرون ميآيد و كم ميشود و زياد ميشود از اين عالم جسم كه گذشتي پشت سر اين عالم عالم ديگري است غير عالم جسم و آن عالم عالم نبات است آن جا وقتي بناي تركيب ميگذارند جذب از توش بيرون ميآيد هضم از توش بيرون ميآيد امساك از آن بيرون ميآيد ربا از آن بيرون ميآيد بعد از اين عالم بالاتر باز يك مادهاي است ساختهاند عالمي ديگر است آن عالم را وقتي به همش ميزنند تركيبش ميكنند از آن ماده سمع بيرون ميآيد بصر بيرون ميآيد شم بيرون ميآيد ذوق بيرون ميآيد لامسه بيرون ميآيد و حيوانات را از آن جا ميسازند بعد از اين بالاي آن جا باز مادهاي است كه وقتي آن ماده را تركيب ميكني فكر بيرون ميآيد خيال بيرون ميآيد وهم بيرون ميآيد عالمه بيرون ميآيد عاقله بيرون ميآيد و اگر چيزي را از آن جا نساخته باشند مثلا بز را از آن جا نساختهاند اين بز هر چه زور بزند كه خيال كند نميتواند خيال كند حيوان است حيوان بخواهد شخص عالمي شود هر چه تعليمش كنند هر چه زور بزند كه علم داشته باشد نميتواند مگر همين كه بعري بكند بز اخفش ميشود ديگر اخفش بشود نميشود نميتواند بشود آن عالم عالمي است مادهاي است كه وقتي تركيبش ميكنند از تركيبات آن يك جائيش خيال ميشود يك جائيش فكر ميشود يك جائيش وهم ميشود يك جائيش علم ميشود يك جائيش عاقله ميشود و همچنين به همين پستا بالاتر از اين عالم هم عالم ديگري است كه ديگر در اين عالم تدريجات خياليه هيچ نيست و در عالم خيال ميبيني تو وقتي ملتفت جائي هستي در آن حين ملتفت جائي ديگر نميتواني بشوي اين است كه و ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه وقتي دقت كني در امر خاصي مشغول مطالعه كتابي هستي ساعت پهلوي گوشت زنگ ميزند و هيچ نميشنوي بسا بيايند در حضورت و بروند و حرف بزنند و نفهمي كه آمد و چه گفت، پس عالم مثال و عالم خيال عالمي است كه وقتي متوجه در جزئيش شدي در جزء ديگرش نميتواني فرو بروي اين است آن قلبي كه در اين بدن است ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه پس ماضيها دارد آنهائي كه فراموش كردهاي ماضي شده مستقبلها دارد آن چه را ياد نگرفتهاي مستقبل است حالها دارد آن چه را حالا متذكري حال آن جا است خيال اصلش در دنيا نميآيد خيال در جاي خود است مثل اين كه خيال را در صندوق نميتوان كرد حبس باشد همين جور در كله آدم هم نميتوان حبسش كرد و در اين بدن حبس نيست زير اين آسمان حبس نميشود ميخواهد محدب عرش را خيال ميكند ميخواهد زير زمين را و آن خيال هر چه باشد حال دارد ماضي دارد مستقبل دارد مستقبلاتش آنهائي است كه ياد نگرفته ماضيهاش آنهائي است كه يادت رفته حالش آني است كه الان متذكر است و يك عالمي ديگر هست بالاتر كه ديگر آن عالم ماضي ندارد ماضيها براي آن نيست مستقبل ندارد مستقبل و حال و ماضي پيشش مساوي است و آن جا جائي است كه هنوز بسا نتواني تصديق كني آن عالمي است كه خدا خبر داده و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها آن چه پيشها شده الان حاضر است آن چه اول عمرت تا حالا كردهاي هر دو پيش هم ايستاده است آن جا هيچ فرو نميگذارد امر بزرگي را و امر كوچكي را و همچو عالمي چيزي كه از آن عالم استخراج ميشود علم است و حلم است و امثال اينها بسا آن جا چشمش علم باشد بسا گوشش حلم باشد ماده مادهاي است كه از اندرون آن علم بيرون ميآيد حلم بيرون ميآيد فكر بيرون ميآيد ذكر بيرون ميآيد نباهت نزاهت حكمت هشياري بيرون ميآيد و هم چنين به همين طور باز ميرود بالا عالمي ديگر اوضاعي ديگر و آن عالم جوري است كه اين جور صورتها هيچ از آن عالم بيرون نميآيد علم كجا و آن عالم كجا علم راه ندارد تا آن جا در آن عالم هم مولود ميسازند آن جا هم وقتي ميسازند مولودي آن مولودش سر دارد دست دارد اعضا و جوارح دارد اما غير از اين پستاهاي ظاهر است آن جا بقائش في فناء است عزش در ذل است فقرش در غناء است نعيمش در شقا است صبر در بلا و هم چنين مشاعر و اوضاعش اين جور چيزها ميشود انبياء را و ائمه طاهرين را سلام الله عليهم از آن جا ساختهاند.
پس صانع عوالمي آفريده عوالم عديده دارد او مسبب الاسباب است اگر تقدير كرده فلان ولد از فلان والد به عمل آيد اول والدين ميسازد بعد ولد را از آن والدين ميسازد اگر تقدير چنين كرده كه چيزي از عناصر خلق كند اول عناصر را ميسازد بعد آن چيز را از عناصر خلق ميكند به همين طورهائي كه متعارف است و گفته ميشود بسا تقدير ميكند مؤمني از والدين كافري به عمل آيد چون چنين تقدير كرده آن كافر را و آباء و اجداد آن كافر را حفظ ميكند زنده ميدارد و پشت به پشت آنها را حفظ ميكند و ميآرد تا آن مؤمن تولد كند و آنها هيچ كدام مقصود بالذات نيستند چه بسيار مؤمني كه از صلب منافقين بايد به عمل آيد خدا آن منافق را حفظ ميكند براي آن مؤمن و انسان حالا تعجب ميكند كه منافقي با اين همه نفاق و اين همه فسادي كه ميكند در ملك خدا چرا مهلتش ميدهند فساد و فتنه و ظلمها كردند و خدا هم مهلت داد لكن اين خدائي كه ميخواهد از نسل ابابكر محمد به عمل آورد اول ابابكر را خلق ميكند بعد از نسل او محمد را به عمل ميآورد بسا از نسل شمر بخواهد مؤمني به عمل بيايد هزار سال بعد بسا مؤمني تولد كند اول شمر را ميسازد براي آن كه آن مؤمن تولد كند چرا كه سبب تولد آن مؤمن است و او است مسبب الاسباب و اسباب و مسببات پشت سرش است سبب را پيش مياندازند كه مسبب را بسازند.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس بيست و سوم سه شنبه 17 صفرالمظفر سنه 1301
23بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
آن چه را كه ايشان سؤال كردن جزء درس مان هم هست جزء عبارت هم هست اگر هم سؤال نكرده بودند بنايم بر اين بود كه عرض كنم، عرض ميكنم در ملك خداوند عالم كه نظر ميكنيد موجودات از دو قسم خارج نيستند كه قسم سيمي كانه نميتوانيد پيدا كنيد. ملتفت باشيد و آن دو قسم اين است كه يك جور موجود اين جور است كه صانعي دست ميكند و مادهاي كه خارج از وجود خودش هست ميگيرد و صورتي از صور را به او ميپوشاند خيلي هم واضح است همه جا هم پيدا است پس ميگيرد فاخور گلي را كه خارج از وجود فاخور است و ميپوشاند روي گل صورت كاسه و كوزه را ميپوشاند نجار صورت در و پنجره را روي چوبي كه خارج از خودش است، و جوري ديگر هم هست آن را هم بايد ملاحظه كرد هر يك هم حكمي دارند.
پس قسمي ديگر از اين موجودات از اين قبيل نيست كه يك كسي از خارج مادهاي را بگيرد صورتي روش بگذارد آن وقت بشود مصنوع دست او، قسم ديگر اين كه فعل از خود فاعل صادر ميشود پس يك دفعه كوزه از دست فاخور ساخته شده اين حكم جدائي دارد و يك دفعه فاخور خودش حركتي كرده و به واسطه آن حركت فخار را ساخه حالا نسبت آن به اين يكي نيست هر يك حكم جدائي دارد كسي اين دو را تميز داده باشد كم يافت ميشود، در تمام ملك خدا تمام فواعل فعلشان بسته به خودشان است به آن فعل كارها ميكنند نجار به فعل خودش چوب را بر ميدارد به صورت در و پنجره و كرسي در ميآرد حداد به فعل خودش آهن را بر ميدارد به صورت مايصنع من الحديد در ميآرد در دنيا و در آخرت و در مجردي و مادي همين حكم هست.
دقت كنيد فاعل كه فعل خود را احداث ميكند فعل خودش است كه احداث ميكند به شرطي هيچ مسامحه توش نكنيد و دقت كنيد اگر يك خورده مسامحه كنيد همهاش ميماند چيزي نيست كه يك گوشه آن را كه آدم فهميد قناعت كند تمام اطرافش را بايد به دست آورد و عرض ميكنم طوري است مسئله كه اگر يك گوشهاش فهميده شد همهاش فهميده شده و اگر تمامش فهميده نشد هيچ چيزش فهميده نشده، پس فعل را فاعل صادر ميكند از خودش و نميگيرد از ماده خارجه چيزي را آن را فعل خود قرار بدهد و اين را خيلي بايد دقت كرد كه اينها توي هم نرود.
پس يك دفعه ميگوئيم صنعت نجار كرسي است و كرسي مصنوع او و صنعت او است اين جور حرفها را ميزنيم اين جور حرفها آسانتر است فهمش نجار چوبي گرفت كه صنعت خودش نبود در خارج موجود بود كاري هم كه ميكند اندازهگيري ميكند كلفت ميكند نازك ميكند بلند ميكند كوتاه ميكند تركيب ميكند كرسي پيدا شده اما نجار جزء اين كرسي نيست نه صورت كرسي از اندرون نجار بيرون آمده نه چوبش، ملتفت باشيد انشاءالله چوبها در خارج هستند چوبها را به هر وضعي قرار دادي وضعش هم بيرون وجود او است اين را هم صنعت نجار ميگويند درست هم هست كل فواعل نسبت به كسبهاي خودشان اگر آن فواعل نبودند مكاسب نبود اين يك قسمش است و آسان هم هست و آن قسمش را كه خيلي بايد دقت كرد كه بنا بناي فكر باشد هر فاعلي كه اين جور افعال از دستش جاري ميشود كه مواد خارجه را ميگيرد به صوري كه ميخواهد در ميآرد مثل كاتبي كه مداد را ميگيري به صورت الف و باء و جيم در ميآرد كاتب مداد نميشود اينها درست است و همه يك نمونه و يك نسق است لكن فعلي كه تعلق ميگيرد به اين مداد و مداد را بر ميدارد روي كاغذ مينويسد آن فعل كه مثل مداد نيست كه آن را بردارد و با آن روي كاغذ بنويسد مثل كاغذ نيست كه آن را بر دارد روش بنويسد مسئله را يك جا كه ياد گرفتيد همه جا ياد گرفته داريد و اگر يك جا نفهميديد هيچ جا نفهميدهايد.
پس هر فعلي كه از فاعل از اشياء خارجه گرفته شده از وجود صانع ساخته نميشود و سعي كنيد اين را فراموش نكنيد اين لفظ را ضبط كنيد، هر فعلي از خود فاعل بايد ساخته شود و از خارج وجود فاعل نيامده مثل اين كه فاعل اگر خودت هستي و حركتي احداث ميكني اين حركت نه از آسمان آمده نه از زمين آمده نه از آب آمده نه از آتش آمده نه از غيب آمده نه از شهاده آمده اين حركت هيچ جاي ملك نيست مگر توي همين دست من حركت دست من جاي ديگر جاش نيست هر فعلي پستاش همين است كه عرض ميكنم پس هر فعلي صادر است از فاعل خودش و از خارج خودش از هيچ طرفي نگرفته از خارج وجود فاعل مثل غباري نميآيد به دامن فاعل بنشيند غبار اعراض دخلي به او ندارد به مؤثري ديگر برپا است فعل از خود فاعل ناشي ميشود و صادر ميشود.
حالا اين را لفظهاش را ميشنويد و ميبينيد كه همهاش هم وقوع دارد لكن تا دقت نكنيد و فكر نيايد انسان فكر كه نكرد خيلي جاها ميماند علي العميا و نميفهمد اين مطلب مطلبي است كه تمام مردم ميبينند اين مطلب را تمام حيوانات ميبينند اين مطلب مطلبي است كه كاين من آية في السموات والارض يمرون عليها روش راه ميروند و هم عنها معرضون غافلون، پس فعل صادر از فاعل است و حتم است كه چنين باشد و واجب است كه چنين باشد.
دقت كنيد انشاءالله هر فعلي واجب است از فاعل خودش ناشي باشد و محال است از فاعلي ديگر ناشي شود ديدن شما بايد حتما از شما صادر شود و هر كس ببيند تمام اهل مملكت خدا همه صاحب چشم باشند و همه ببينند و شما نعوذبالله كور مادرزاد باشيد هيچ خبر نداريد چشم يعني چه مبصر نميدانيد يعني چه هيچ از فعل آنها نميآيد پيش شما نميآيد به شما بچسبد شما اگر ميبينيد مبصر داريد اگر خودتان نبينيد تمام اهل مملكت چشم داشته باشند و ببينند آنها خودشان ديدهاند فعل آنها نميشود به شما بچسبد به جهت آن چه عرض ميكنم فكر كنيد و راههاش را كه عرض ميكنم داخل بديهيات ميشود و نتايجش لاتعد و لاتحصي است چه قدر مطالب ظاهر و باطن و مجرد و مادي معلوم ميشود.
فعل بسته است به فاعل اگر اين متحرك توي اين حركت و اين حركت نباشد توي اين متحرك اين اصلش نيست اين حركت را بخواهي بكني از اين ماده و بچسباني روي چيزي ديگر اين فاني ميشود پس اگر فرض دروغي كني كه فعل از فاعل كنده شود و نميشود و داخل محالات است و نخواهد شد اگر فرض دروغي كردي كه فعل از فاعل كنده شد نيست محض ميشود هيچ ميشود نميماند چيزي كه مثل غباري برود به دامن كسي بنشيند انشاءالله درست دقت كنيد با دقت هر چه تمامتر فعل صادر است از خود فاعل و واجب است از خود فاعل صادر باشد و محال است از غير فاعل فعل اين فاعل صادر شود حتي فعلهائي كه مثل هم است دقت كنيد بناتان تقليد من نباشد الفاظ مرا بشنويد و هر ايرادي هم داريد بكنيد تا مطلب خوب واضح بشود.
پس عرض ميكنم حتي فعلهائي كه مثل هم است قيام را من احداث ميكنم شما هم ميكنيد حالا قيام مرا شما نميتوانيد احداث كنيد و محال است شما احداث كنيد چنان كه قيام شما را من نميتوانم احداث كنم بلكه محال است من احداث كنم من قيام خودم را احداث ميكنم و واجب است خودم احداث كنم شما قيام خودتان را احداث ميكنيد و واجب است خود شما احداث كنيد و اين سرّي است كه اگر بر اين سر مطلع شديد اسرار شرايع به دستتان ميآيد.
خدائي كه هيچ احتياجي به عمل بندگان ندارد عمل بكنند يا نكنند به خدا ضرري كه نميتوانند برسانند چه براين داشته خدا را كه قرار بدهد كه فلان حلال است فلان حرام است فلان مستحب است فلان مكروه است كسي بگويد براي اين ميگويد كه اگر عمل نكنند هلاك ميشوند چه ضرري بر او وارد ميآيد، ملتفت باشيد سر مطلب به دستتان باشد، عرض ميكنم خدا است همين جوري كه ابتدا ميكند به صنعت چيزي و ميسازد مصنوعات را محض جود و كرم و اينها الفاظش است كه عرض ميكنم و هنوز نميدانيد جود يعني چه كرم يعني چه پس ملتفت باشيد صانع خلقت ميكند اشياء را و حتم فرموده كه هر چه خلق كرده يك فايدهاي داشته باشد و فايدهاش اين است كه يك چيزي مالك باشد و هر چه را تو نكني مالك آن نميتواني بشوي و اين سر عجيب غريبي است و من مكرر عرض كردهام در غير مواضع خودش اين مطلب را، عرض كردهام كه شما اگر ذائقه نداشته باشيد مثل اين كه دست شما ذائقه ندارد فرق نميكند در اين دست بي ذائقه حلوا بگذاري يا سم قاتل تلخ، دست چون ذائقه ندارد هيچ نه تلخي ميفهمد يعني چه نه شيريني ميفهمد يعني چه لكن زباني كه تلخ را ميفهمد يعني چه ذائقه توش هست روي آن زبان كه ميگذارند شيريني را زبان شما فهميده و وقتي زبان شما فهميد و اين فعل فهميدن بسته به زبان شما است و فاعل اين ذائقه است و ذائقه توي زبان شما است شما كه ذوق حلوا كرديد اذاق الله الحلوا.
ملتفت باشيد كه اين ذاق هم مثل آن زاغ است كه بد است كه فلما زاغوا ازاغ الله و اگر ذقت الحلوا اذاقك الله الحلوا و مادامي كه نچشيدهاي حلوا را خدا هم هنوز نخورانده حلوا را به تو و محال است بخوراند مگر آن كه روي زبانت بگذاري و بخوري تا او خورانده باشد به تو. هم چنين تا تو نبيني چيزي را محال است خدا بنماياند به تو چيزي را وقتي تو ميبيني چيزي را آن وقت خدا به تو نموده آن چيز را و هم چنين تا تو نشنوي با همين گوش خودت سخني را صوتي را خدا هم نشنوانيده به تو صوتي را آن وقتي كه تو ميشنوي خدا شنوانيده تا تو تحصيل نكني علمي را و خودت عالم نشوي عمل نكني مطالعه نكني عمل نكني فكر نكني تا تو تحصيل نكني علم را خدا هم تو را عالم خلق نكرده علم به تو عطا نكرده وقتي علم را تحصيل ميكني آن وقت خدا اعطاك العلم.
به همين طور عرض ميكنم تا تو هدايت نشوي يعني مهتدي نشوي خدا تو را هدايت نكرده بعينه مثل اين كه به تو ميگويند بيا وقتي آمدي آمدهاي تا تو هدايت نشوي و هدايت فعل خودت نباشد مهتدي نباشي و اين فعل صادر از خودت نباشد ما هداك الله وقتي هدايت شدي يهديهم ربهم بايمانهم.
به همين نسق طرف مقابلش هم تا كسي خودش كافر نشود خدا او را كافر نكرده مثل اين كه تا كسي متحرك نشود خدا او را متحركش نكرده پس وقتي كسي كافر شد آن وقت لعناهم بكفرهم تا كسي اعراض از حق نكند خدا او را معرض خلق نكرده فلما زاغوا همين كه ميل از حق كردند اعراض از حق كردند آن وقت كه اعراض كردند همان وقت اين فعل صادر شد از ايشان، كي اين فعل را خلق كرده خدا همان وقت ازاغ الله قلوبهم و هكذا هلم جرا تا تو نماز نكني خدا نماز براي تو خلق نكرده و هكذا ملتفت باشيد و يك نقطه بيشتر نيست و تمام ماسوي الله توش غرق است و همهاش توي اين يك كلمه است پس به قول مطلق بگو فعل كسي را هيچ كس محال است مالك شود نميشود فعل كسي را هيچ فاعلي مالك شود محال است مگر اين كه فعل خود را مالك شود.
گندمهاي در انبار را تو مالك نيستي مگر بالعرض مثل اين كه اهل دنيا مغرورند نميداني هم كه مالكش كيست تو اگر مغرور شدي به اين گندمها اين جا باد ميكني كه گندم در انبار پر است حتي اگر بروي روي انبار بنشيني خيال مكن تصرف كردهاي در آن هنوز نميداني كيست مالكش چرا كه دزدها ميآيند ميبرند يا آن كه ميفروشي آنها را بلكه اگر از انبار بياري در اطاق توش بخوابي باز تصرف در گندم نكردهاي آن قدري كه دلخوشي كه مالك شدهاي اين غرورها از شيطان است تو متصرف نيستي همين طور تا ببرند آسيا آردش كنند هنوز متصرف نيستي باز تا بيارند در خانه تحويلت كنند باز متصرف نيستي و مال تو نيست تا آن وقت كه ميخوري و ميچشي آن وقت اعطاك الله الخبز اعطاك الله الرزق كسي از قدر سؤال كرد از حضرت امير، قدر را منكر بود ميخواست انكاري كرده باشد پرسيد اين روزي من هست يا نه؟ گفت اين مقدر است رزق كي باشد؟ فرمودند اگر تو ميخوري رزق تو است كسي ديگر بخورد رزق او است طوري ديگر هم ميشد جوابش بدهند عمدا اين جور جوابش دادند.
پس مملوك تو آن چيزي است كه رزق تو شده باشد ديگر رزق خوردني است وقتي ميچشي رزق تو شده وقتي طعمش زايل شد از دهن تو ديگر مال تو نيست چنان كه وقتي نيامده در بدن تو هنوز رزق تو نيست هنوز نميداني رزق چيست و آني كه معطاي تو است و اعطاك الله آن است كه به تو رسيده و آن رزق است و تو مرزوقي و خدا رازق، خدا رازق آن رزقي است كه روي زبانت ميگذاري و تو ميچشي آن را آن وقت خدا رازق است و تو مرزوق لكن تو نخوري و لجبازي كني و بگوئي خدا قادر است به من رزق بدهد بدون اين كه من بخورم حرف بي معني است و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض اين مردمي كه هيچ نميدانند خرافت ميكنند فكر كنيد آيا لازم است صانع تابعشان باشد اگر چنين بود بايد تمام خلق متصرف در وجود او باشند صانع تابع كسي نيست خودش از روي حكمت كار ميكند از روي حكمت عطا ميكند پس قرار داده هر كس مالك باشد فعل خودش را ليس للانسان الا ماسعي و ليس لكل فاعل هر فاعلي ميخواهد باشد جن باشد انس باشد غيب باشد شهاده باشد جماد باشد نبات باشد حيوان باشد انسان باشد ملك باشد نبي باشد برود تا پيش صانع خدا باشد هيچ كس هيچ چيز را مالك محال است بشود مگر فعل خودش را.
پس تو رزق خود را مالكي و مذوقي كه در ذوقت آمده ديگر حلواهاي نخورده مالت نيست كه اگر تو را توي ديگ حلوا غرق كنند و نچشي حلوا را هيچ حلوا به تو ندادهاند توي حلوا هم فرو رفتهاي لكن لامسه طعم نميفهمد تو نهايت اطراف بدنت در حلوا فرو رفته لمس حلوا هم حلاوت نيست لمس آن حلوا برودتش سرديش گرميش نرميش و زبريش همه را فهميدهاي اما شيريني و تلخي را لامسه نميتواند بفهمد وقتي روي زبان ميگذاري از زبان ميفهمد.
پس هيچ فاعلي محال است مالك شود مگر فعل خود را و واجب است فاعل فعل خودش را احداث كند و محال است كه فاعلي فعل كسي ديگر را احداث كند لاتزر وازرة وزر اخري خوبيها برميگردد به خوبان بديها برميگردد به بدان و هر چيزي بسته به فاعل خودش است و حتم است و حكم همه جا هم جاري است در جمادات فعل جمادي واجب است از جماد سر بزند فعل نباتي جذب و هضم و دفع و امساك اينها فعل نبات است واجب است از نبات سر بزند فعل هر درختي را ميوه هر درختي را كدام درخت بدهد همان خود آن درخت بايد بدهد آن شاخه بايد ميوه خودش را بدهد شاخه ديگر ميوه خودش را بدهد.
ملتفت باشيد انشاءالله محال است كه فعل كسي را بچسبانند به كسي ديگر پس از اين جهت است كه صانع واجب كرده چرا كه پيشتر هم قرار داده بود كه واجب است و عقل هم حكم ميكند كه واجب است فعل صادر از خود فاعل باشد تا مالك آن باشد مملكت خودش باشد فاعل بيمملكت وجودش بي مصرف ميشود مخلوقي خلق كنند و مالك هيچ چيزشان نكنند وجودشان چه مصرف دارد آبي باشد تر نكند آفتابي باشد نور نداشته باشد انساني باشد هيچ كار نداشته باشد جني باشد انسي باشد ملكي باشد كاري از او نيايد مصرفش چه چيز است خلقت فايده ميخواهد و خدا حكيم است و حكيم كار را با فايده ميكند و محال و ممتنع است يعني محالي را كه قرار داده كه خلاف حكمت نكند يعني نه اين كه نميتواند اما نميكند واجب است صانع اختيار داشته باشد مثل اين كه خدا ميتواند دروغ بگويد اما نميگويد خدا ميتواند ظلم بكند اما نميكند خدائي كه ظالمين را خلق كرده خيلي بهتر از ظالمين ميتواند ظلم كند لكن با وجودي كه اقدر القادرين است و اشد المعاقبين است هيچ ظلم نميكند دروغ نميگويد جميع كاذبين را او خلق كرده لكن هيچ دروغ نميگويد بازي نميكند جميع بازيگرها را او خلق كرده جميع فتنهها و حيلهها را او خلق كرده حتم قرار داده حكم كرده كه هر فعلي از فاعل خودش ناشي باشد همچو صانعي البته جلو مردم را بايد شل كند كه هر فاعلي فعل خودش را بكند ديگر نگاه دارند جلو كسي را كه كافر مشو كافر هم ميشود بشود به جهنم ميگويد منافق ميشوي بشو به درك اسفل مؤمن ميشوي مفت خودت ان احسنتم احسنتم لأنفسكم و ان اسأتم فلها هيچ باكش نيست صانع، نظم خلقت را غير از اين جور محال قرار داده فعل بايد لامحاله از فاعل خودش ناشي شود نماز تو را خودت بايد بكني كسي ديگر نماز كند نمازش به من بچسبد.
باز ملتفت باشيد اينها راهي ديگر دارد عرض ميكنم ميشود نيابت كرد و هنوز نميداني چه طور ميشود كه جايز شده و اينها كه عرض ميكنم خود اينها يقينيات است دست بر نداريد كه يك جائي من يك مطلبي را نميفهمم در اين مطلب كه نميتواني شك كني ميبيني تا تو نجنبي نجنبيدهاي هزار مردم ديگر حركت كنند دخلي به تو ندارد بله مردم ديگر اگر زير بازوي تو را بگيرند تو بجنبي باز تو خودت جنبيدهاي بسا كارهاي نيابتي از آن بابت باشد نه اين است كه با وجودي كه اگر عصا دست نگيري نميتواني حركت كني و تو به واسطه عصا ميتواني برخيزي اما حالائي كه ايستادهاي تو ايستادهاي يا عصا ايستاد عوض تو، در نيابتها هم همين طور است خودت پول ميدهي او نيابت ميكند باز كار خودت است اين است كه يك جزئش را ميدهند به او و نه جزئش را به آن كسي كه نيابت كرده حج كه براي كسي كردند نه ثوابش را ميدهند به آن كه كرده يكيش را ميدهند به آن كه نايب گرفته نماز ميكنند نه تاش را به آن ميدهند يكيش را به آن ميدهند.
پس ملتفت باشيد اين معني را انشاءالله و اين نصيحت را فراموش نكنيد مطلبي اگر به طور يقين گفته شد كه خدشه بردار نيست و يقيني است اگر مطلب ديگر را نميداني دست از اين يقيني بر مدار پس عصا كمك ميكند كه راه بروي اما راه رفتن عصا حركت تو نيست حركت خودش است نهايت تو به اعانت او راه رفتهاي تو نميتواني بايستي نماز كني يك كسي زير بازوي تو را ميگيرد كمك ميكند ايستادن او ايستادن تو نيست باز خودت ايستادهاي نهايت او وات داشته تو هم ايستادهاي تو را وضوت ميدهند او نباشد نميتواني وضو بگيري و عاجز بودي اما باز او كمك كرده تو وضو گرفتهاي تا از تو فعل جاري نشود مال تو نيست محال است اين امر كه فعل از غير كنده شود فعل غير كنده نميشود به غيري ديگر بچسبد و اين را از دست ندهيد فكر كنيد تعمق كنيد و هر راه خدشهاي كه براتان آمد مترسيد و بگذاريد بيايد، اگر درست توي راه افتاديد خودش پس ميزند، مثل خار وخاشاك روي موج، انسان كه به آب نگاه ميكند خار و خاشاك روي آب جلوش را نميتواند بگيرد پس حتم است و همان يك كلمه اول را داشته باشيد مملوكات مالكين جميعش مال مالكين است پس مبصر تو مال تو است و مالك آن هستي و تو مبصري مبصرات خود را همچنين مسموعات تو مال تو است نه مال غير تو به آن جورهائي كه متبادر است هيچ نيابت نميتوان كرد لكن كمك كردهاند پنبهاي در گوشت بوده بيرون آوردهاند يا اگر صدا دور بوده به واسطه نبيي يا چيز ديگري به گوشت رسانيدهاند باز تا خودت نشنوي نشنيدهاي در مطلبي كه عرض ميكنم خدشه راه ندارد.
پس فعل لامحاله حتم است صادر از فاعل خودش باشد اين است كه تو تا نماز نكني نماز نكردهاي و خدا نميخواست نماز كني و اگر خودت نماز نكرده باشي هر كس نماز كند تو نكردهاي تا تو ايمان نياري مردم ديگر ايمان بيارند دخلي به تو ندارد تا خودت اعتقاد به خدا نكني مردم ديگر اعتقاد كنند دخلي به تو ندارد تو اعتقاد نكردهاي.
پس هر عطائي كه خدا كرده آن جائيش كه غرور توش نيست آن جائيش است كه توي چنگ گذارده شده شيطان ميآيد گول ميزند كه آن مزرعه ما است آن مزرعهاي كه يك گوشهاي افتاده كه من خبر از آن ندارم چه طور مال من است مزرعه گندمي كه دزد ميآيد آن را ميبرد براي خودش چه طور مال من است و تعجب اين جا است كه دزد كه ميبرد ميگوئي مال مرا برده دزد هم خيال ميكند حالا مال خودش شده، اي مردكه اگر مال تو بود دزد نميتوانست آن را ببرد.
ملتفت باشيد حكم دنيائي را عرض نميكنم شما باطنش را ملتفت باشيد پس مال كسي را نه به زور ميتوان برد نه بالتماس نه به جبر نه به تفويض، ديدن تو مال تو است نه كسي كه توي سرت ميزند ممكن است مال او شود و نميشود نه تو ميتواني بدهي نه او ميتواند بگيرد مال كل مالكين فعل خود مالكين است و اين فعل را نه جن نه انس نه دزد نه به طور زور نه به طور التماس نه به جبر نه به تفويض نميتوان گرفت به كسي ديگر داد اين صادر از فاعل است راجع به فاعل است چيزي كه از فاعل صادر شد مال او است هيچ كس نميتواند پس بگيرد.
و اين سر خيلي عظيم و بزرگي است كه خدا با وجودي كه احتياجي به عمل شما ندارد ميگويد خودتان محتاج به عمل خودتانيد ميخواست مالكتان كند گفت عمل كن ميگويد تخم را بكار تا بدروي باز كشته زراعتي را و خيال ميكني مال تو است اين باز داخل غرورهاي مردم است اين دانهها كه ريخته شد خدا عالم است كي برد كجا افتاد پوسيد زيرزمين مرغها كدام را بردند مورچهها كدام را بردند بعد از بيرون آمدن سلطان ببرد دزدها ببرند باز مالك نشدهاي وقتي آمد روي زبان و چشيدي حالا مرزوق تو ميشود و عطا به تو شده حالا تو مالك آن شدهاي مبصرات بعينه همين جور است مسموعات بعينه همين جور است ملموسات همين جور مشمومات همين جور مذوقات همين جور و هكذا متصورات بعينه همين جور است و هكذا معلومات بعينه همين جور است معقولات بعينه همين جور همهجا همين جور است به طوري كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.
پس هيچ كس كار كسي را نميتواند بكند وقتي پرده را برداريد و انشاءالله غافل نباشيد همين قدر غافل نباشيد ميدانيد فعل هر فاعلي مملوك آن فاعل است و خدا عطا كرده است به آن فاعل براي اين كه مالكش باشد مال خودش باشد دزد نداشته باشد و غل نداشته باشد غش نداشته باشد هيچ كس زورش نرسد به حيلهاي به زوري آن را پس بگيرد داخل محالات است اين است كه صانع هي ارسال رسل ميكند هي انزال كتب ميكند كه عمل كنيد تا داشته باشيد ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب به آرزوهائي كه مردم ميكنند كه گندمها براي ما انبار ميكنند مالك نشدند اگر خودشان ميخورند خوردهاند خودشان نماز ميكنند خودشان نماز كردهاند تو هم نماز كن تا نماز كرده باشي.
پس فعل صادر است از خود فاعل، غيري محال است كه صادر كند و واجب است اين صادر كند پس نتيجه اين سخنها يعني نمونه از نتيجه را هنوز جرأت نميكنم عرض كنم آن نزديك نتيجه اين است كه عرض ميكنم پس فعلي كه صادراز فاعل است از عرصه فاعل ميآيد چرا كه بيرون عرصه فاعل مال كسان ديگر است پس فعل را فاعل احداث ميكند از عرصه خودش ديگر اين عرصه خودش كه عرض ميكنم عرصات مملكت خودش است يا عرصه ذاتش ذات فاعل فعل خودش بشود اين دقت هست و بايد فهميد معلوم است ذات هيچ فاعلي فعل خودش نميشود محال است بشود ذات فاعل فعل خودش بشود خيلي حرف بي معني است من خودم بشوم حركت خودم اگر ميشدم حركت از من صادر نميشد پس هيچ فاعلي خودش فعل خود نميشود به جهتي كه فعل بسته به فاعل است آن فاعل بشود صادر از خودش پس فاعل هم سرجاي خود فاعل است و فعل را از خود فعل انشاء ميكند.
اينها ديگر كم در دست مردم است پس فعل خودش به خودش موجود است پس خلق الله المشية بنفسها را حالا فكر كنيد خودت هم مشمولي، به حركت احداث حركت ميكني يا به سكون پس به نفس سكون احداث سكون كردهاي و ذات تو ساكن نيست به دليلي كه راه ميافتي و به نفس حركت حركت را احداث ميكني و به حركت راه رفتن را احداث ميكني و حركت ذات تو نيست فعل تو است به دليلي كه يك ساعت ديگر ساكن ميشوي به نفس خود نيت نيت ميكني نماز ميكني ديگر نيت نه توي ذات ميرود نه به نيتي ديگر احداث ميشود فعلي است كه پيشتر نبود نيتش هم نبود پس فعل مصنوع به نفس است موجود به نفس است و فاعل آن را به خود او احداث ميكند و در زير رتبه فاعل ايستاده و چون از غير عرصه فاعل نيامده ديگر تتمه سخن خيلي دامنهاش دراز است بايد بعدها انشاءالله عرض كنم.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس بيست و چهارم چهارشنبه 18 صفرالمظفر سنه 1301
24بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
اصل سخن را انشاءالله فراموش نميكنيد سخن در اين بود كه در هر عالمي كه يك چيز متشاكل الاجزاي يك دستي را ببينيد از آن شيء متشاكل الاجزاي يك دست مركبات مختلفه را نميشود ساخت، داخل محالات است. مكرر عرض كردهام حكمت آن است كه انسان علمش با آن طوري كه خدا وضع كرده اشياء را مطابق آن وضع الهي باشد همين قدر انسان چشمش را به هم بگذارد كه خدا است و قادر است اين علم نيست راست است اما اين علم به حقايق اشياء اسمش نيست جاهلي است تسليم كرده آني كه اكتفا به لفظ تنها و ظاهر الفاظ نميخواهد بكند و ميخواهد حكيم باشد و ميخواهد ايمان در قلبش بنشيند اينها وضعش نيست.
پس يكي از كليات بزرگ حكمت است كه هر جا شما يك مادهاي ببينيد كه يك طبيعت دارد و يك جور است اشياء مختلفه را از آن يك جور نميتوان ساخت و خلق نميتوانند بسازند خالق هم خلاف حكمت نميكند و مشيت او به محالات تعلق نميگيرد و اين را انشاءالله يك جائي تعمق كنيد درست به دست بياريد آن وقت همه جا جاريش كنيد. پس ببينيد مثل مومي كه متشاكل الاجزاء است و يك دست از اين موم متشاكل الاجزاي يك دست يك چيزي بسازي كه از خارج اين موم چيزي داخلش نكني از اين موم يك دست كه هر مزاجي دارد همه جا هست شكلي بسازي كه به واسطه آن شكل مزاجش بگردد داخل محالات است از اين موم متشاكل الاجزاء نميشود مولود چند ساخت يكيش صفراوي باشد يكيش سوداوي باشد يكيش دموي يكيش بلغمي و هر چه مثلثش كني مربعش كني صورتش را تغيير بدهي هر چه تكه تكه كني و به صورت مختلفه درش بياري اگر مزاج اين موم صفرا است همه صفراوي ميشوند اگر مزاجش مثلا دموي است همه دموي ميشوند بلغم باشد همه بلغمي ميشوند سودا باشد همه سوداوي ميشوند.
ديگر اينها را باز عرض كردهام آسان هم هست مكرر عرض كردهام حق هميشه تا ملك خدا بوده آسان بوده الا اين كه مردم از راهش بيرون نميآيند خود را در كلوخها مياندازند. پس از يك ماده متشاكل الاجزاء صفراوي و سوداوي و دموي و بلغمي نميشود ساخت اگر بخواهي چيزي صفراوي بسازي چيز گرمي بايد داخلش كني بلغمي بخواهي بسازي چيز تري بايد داخلش كرد سوداوي بسازي چيز خشكي بايد داخلش كني خاك بايد داخلش كرد دموي بسازي چيز گرم و تري بايد داخلش كرد،
ديگر فكر كنيد و خيلي هم آسان است و اين نه مخصوص عالمي است دون عالمي همه جا جاري است بر يك نسق هيچ جا تخلف نميكند ولو بعضي جاها ترائي كند كه تخلف كرد تو از پيش بگرد راهش را به دست بيار. اصل خود اين مطلب يقيني كه از شكر هر چه بسازي شيرين اين معلوم است مگر كسي تأملي در اين دارد. از سركه هر چه بسازي ترش است چيز شيريني بخواهي بسازي داخل محالات است چيز ترشي از شيره بخواهي بسازي داخل محالات است سعي كنيد اين را مسجل كنيد در ذهن كه خدشهاي نباشد آن وقت اگر جائي ترائي كرد گول نخواهي خورد پس بعد از اين قاعده بسا ترائي كند كه ما ميبينيم از آب متشاكل الاجزاي يك دست گياههاي مختلف ساخته ميشود يكي بنفشه است يكي دارچيني هم چنين از خاك متشاكل الاجزاي يك دست جمادات مختلف به عمل ميآيد گياههاي مختلف به عمل ميآيد چه طور شد آن قاعده؟ اينها ترائيات است گول نزند و سعي كنيد اين نصيحتي است كه مكرر عرض كردهام هر مطلبي كه يقيني شد دست از آن برنداريد اين را محكم كنيد اگر چيزي جائي ترائي كرد بگذاريد آن مجهول بماند اگر زورتان رسيد معلوم كنيد اگر زورتان نرسيد انسان معلوم خود را ترك نميكند كه مجهولي دارد و اين نصيحت را داشته باشيدش انسان دست از آن چه ميداند بر نميدارد كه من فلان چيز را نميدانم يا نميفهمم تمام اين مخلوقات نسبت به خداوند عالم ندارند علمي مگر كم ميفرمايد ما اوتيتم من العلم الا قليلا
ملتفت باشيد حالا پستاي عقلا اين نيست كه يقينياتي كه دارند ول كنند به جهتي كه چيزي ديگر مجهول من است شخص عاقل نميكند چنين كاري عقلا همچو كاري نميكنند پس اين مطلب داخل بديهيات است كه به اتفاق كتاب، سنت، دليل عقل كه از ماده واحده متشاكل الاجزاي يك دست مواليد مختلفه صفراوي سوداوي دموي و بلغمي نميتوان ساخت. درجاتي كه در ميان چهار طبيعت است كه از هزار هزار هم ميگذرد و همه مختلفند با هم از ماده واحده نميشود مواليد مختلف ساخت و چون نميشود هر جا عالمش مثلا عالم موم است هر چه بسازي از موم مزاجش مزاج موم است مواليدي كه از موم ساختهاي هر چه براي موم از خواص اثبات ميكني براي هر تكهاي از آن همان اثبات ميشود پس اين اختصاصي به عالمي دون عالمي ندارد پس اگر ترائي كرد ديديم از آب متشاكل الاجزاي يك دست طوري شد ديديم شيرين شد طوري شد ديديم ترش شد طوري شد ديديم تلخ شد و ديدي اينها را نميفهمي پا بيفشار يقينت را از دست مده پا كه ميافشاري ميبيني غير از اين مولودي كه مثال به آن گفته ميشود مثلا موم هر چه از آن بسازي اشكالش بر يك نسق خواهند بود و اگر ببينيد اين موم را گرم كني حالت ديگر براش پيدا ميشود سرد ميكني او را حالت ديگر پيدا ميكند يعني از خارج موم چيزي داخل موم شده پس ميشود از يك آب متشاكل الاجزاي يك دست بسازيم چيزهاي مختلفة الاجزاء خاك ميده نرم بسيار ناعم مخلوط كنيم با آبي و آب را بجوشانيم زياد تا غليظ شود اين غليظه آب غير از آب است از آب هم به عمل آمده بلكه اگر زياد بجوشاني سفتتر ميشود كم بجوشاني غلظتش كمتر خواهد بود از ماده رقيقه چيزي بسازي تا از ماده غليظه چيزي بسازي البته تفاوت دارد.
پس اشياء مختلفه ميشود ساخت پس آن اصل اصل محكمي بود كه از ماده واحده مواليد مختلفة الطبايع ما نميتوانيم بسازيم صانع هم حكيم است و خلاف حكمت نميكند و اين امر محال است واو قرار داده محال را نكند و نميكند پس از ماده واحده مواليد نميشود ساخت اين مواليد ظاهره كه تكه تكهها باشند متحصص نشدهاند در واقع تكه تكهها مركب نيستند حكمشان با آن ماده بعينه يكي است هيچ زياد نكردهاند هيچ از آنها كم نشده پس چه@ تكه مومي را برداري مثلث بسازي هيچ از موميت موم كم نشده چنان كه مومي را برداري مربع كني بر موميت موم نيفزوده چيزي،
پس از اين جهت است كه ميخواهم عرض كنم از ماده واحده كه متحصصش كنند امتيازات پيدا نميشود همين امتيازات ظاهري كه در واقع متحصص نيستند امتيازي نيست كه بعضي تكهها چيزي داشته باشد كه آن تكههاي ديگر نداشته باشد. ديگر فراموشتان نشود انشاءالله ديگر عذري هم باقي نميماند براي كسي به جهتي كه خيلي واضح است و مبرهن، پس از ماده واحده كه شيرين است و ترشي ندارد يك تكهاش را برداريم ترش شود نميشود مگر از خارج ترشي داخلش كنيم ديگر يا سركه توش كنيم يا آفتاب ميگذاريمش ترش ميشود آن هم باز از خارج آمده پس تا از خارج چيزي داخل مادهاي نكنيم شيء مركب را نميتوان ساخت و حصص ظاهره اينها را متحصص نميكند و اينها مواليد در واقع نخواهند بود و مابه الامتياز نخواهند داشت اگر چه امتيازات ظاهري هم داشته باشند پس از ماده واحده تا از خارج آن ماده چيزي داخل آن ماده نكنيم مولود بخصوصي مركب از ماده نميتوان ساخت.
حالا توي همين مثالها تعمق كنيد خوب فكر كنيد ببينيد راه نقض نميماند پس وقتي شما داشته باشيد انگبيني را و داشته باشيد سركه را وانگبينتان شيرين محض است و سركهتان ترش محض است اين دو را داشته باشيد بسا هزار مولود ميتوانيد بسازيد مثلا يك نخود اين را با يك نخود آن داخل هم كنيم چه جور ميشود چه حالتي چه خاصيتي براي چه كسي چه قدر دارد آن وقت يك نخود سركه را با دو نخود از شيره داخل هم كني اين معلوم است شيرينش غالب است ديگر اين يك نخود سركه را با سه نخود شيره داخل كني شيرينش تفاوت ميكند. پس همين كه دو ماده مختلف پيدا شدند ديگر عدد مواليدي كه ميتوان از اين ماده استخراج كرد از حصر مخلوقات بيرون ميرود يك نخودش با يك من او يك منش با ده من او يك منش با صد منش و هكذا مواليد مختلفه ميتوان از آن استخراج كرد به خلاف اين كه يك ماده باشد از يك ماده نميشود ساخت مواليد مختلفه هر چه بسازي همهاش مثل هم است
ملتفتش باشيد كه نتيجههاي بزرگ خواهد آمد و خواهيد فهميد انشاءالله و حالا بسا غافل هم باشيد داخل بديهيات هم هست. پس خيك شيره ما به اندازهاي كه شيرين است يك مثقالش همان جوري شيرين است كه تمام خيك شيرين است خم سركه ما يك نخودش به اندازهاي كه ترش است تمام خمش به آن اندازه ترش است پس نخود نخود كردن غرفه غرفه كردن ماده واحده مواليد مختلفه نميشود از آن ساخت همين كه دوتا شد ديگر آن وقت يك نخود اين را با يك نخود آن داخل هم ميكني يك نخود را با دو نخود با سه نخود و هكذا بيشتر و كمتر داخل هم كنيم ميزانهاش تفاوت ميكند و مواليد مختلف از آن ساخته ميشود.
ديگر فكر كنيد پس هر عالمي كه اشياء مختلفه نباشد در آن عالم در آن جا اصلش مواليد نميتوان ساخت از خود آن عالم و حالا عجالة ميبيني در عالم جسم، آسماني است متحرك زميني است ساكن آتشي است گرم و خشك هوائي است گرم و تر آبي است سرد و تر خاكي است سرد و خشك ديگر مواليدش هم از اندازه بيرون است بدانيد اينها را از جسم تنها نساختهاند آن بابي كه عرض كردم انشاءالله اگر فكر كنيد ميدانيد چه قدر وسيع بود چه قدر واضح بود كسي اين باب را ملاحظه نكند چه قدر گم ميشود ببينيد جسم آن جائيش كه گرم است آيا هميشه گرم است آن جاش كه سرد است آيا هميشه سرد است يا گاهي گرم ميشود گاهي سرد ميشود آيا آسمان هميشه آسمان بود آيا اين زمين هميشه زمين بود قهقري بر ميگردي ميروي به زمان آدم ميرسي به زمان جان و بن جان ميرسي به زمان حيوانات ميرسي به زمان نباتات ميرسي از همين راه كه فكر ميكني ميتواني يقين كني كه هيچ شك و شبهه نداشته باشي هيچ شك و شبهه نماند برات كه يك وقتي بوده كه نه آسمان بود نه زمين بود نه آب بود نه خاك نه هوا نه آتش نه حركتي نه سكوني با وجودي كه خرمن جسم روي هم ريخته بود و خرمن جسم را فرض كن مثل ماده موم روي هم ريخته هر جزئيش هر حكمي ميكند آن جزء ديگر هم همان حكم را ميكند هر حكم بالاش ميكند زيرش همان را ميكند از خارج عالم جسم يك چيزي داخل عالم جسم ميكني مثلا حرارتي را از جائي ميآرند در عالم جسم مثل يك روحي دميده ميشود در بدن اين جسم اين ميشود جسمٌ حارٌ پس ميشود آتش را ساختهاند همين طور از خارج عالم جسم گرمي و تري ميآرند داخل عالم جسم ميكنند مانند روحي بي اغراق فرو ميرود در تكه جسمي آن وقت هوا را ميسازند.
ملتفت باشيد انشاءالله بي اغراق صور جميعشان حالتشان اين جور است اين جوري كه ترائي ميكند نيست صور بعينه مثل ارواحند فرو ميروند در اعماق جسم آيا نميبيني وقتي آب انگور ترشيد ترشي فرو ميرود در اعماق آن آب انگور وقتي شيرين شد شيريني فرو ميرود در اعماق آب انگور وقتي تلخ شد تلخي فرو ميرود در اعماق آن آب انگور، كرباس رنگ شد رنگ فرو ميرود در مغز كرباس و هكذا گرمي سردي و هر چه از اين قبيل باشد پس فعليتها وقتي ميخواهند پا به عالم قوه بگذارند عالم قوه را بدن خود قرار ميدهند خودشان ارواح دميده در آن ابدان ميشوند آن روح كه در آن بدن دميده شد آن وقت اثرش زيادتر ميشود حرارت روحي است در بدن اين زغال سرخ شده آتش در تمام آسمان و زمين هست توي اين هوا هست توي آب هست آبها ماده آتشند همين نفتها آب است در توي تمام چوبها آتش هست دو تا چوب را ميسائي چنان كه خراطها به هم ميسايند دود ميكند يك دفعه مشتعل ميشود مثل اين كه كبريتها را ميكشي در ميگيرد چوبها را هم قايم ميكشي به هم در ميگيرد واقعش اين است كه از تحريك آتش از اندرون بيرون ميآيد، نمونهاش اين است كه آتش چون جسمي است بسيار رقيق از هوا خيلي رقيقتر است چنان كه ميبيني شكم هوا را پاره ميكند و از مغز هوا ميرود بالا از شدت رقتش است ميبيني هوا چون رقيق است ببريش زير آب و آن جا سنگ را ول كني مخلي به طبعش كني شكم آب را پاره ميكند ميآيد بالا خيك پرباد را بالقسر ته آبش ببري مخلي بطبعش كني بالا ميآيد همين جور آتش را وقتي ولش كني شكم هوا را پاره ميكند ميرود بالاي هوا ميايستد به جهتي كه لطيفتر است از هوا و نسبتشان را به آثار كه ميسنجيم معلوم ميشود كه چه قدر لطيفتر است.
حالا ملتفت آن معني اگر بخواهيد بشويد ملتفت باشيد و دقت كنيد من هيچ جا عنوانش را در كلام هيچ حكيمي نديدهام حكما چون نگاه كردهاند ديدهاند سنگ و چخماق را كه به هم ميزنند آتش ميدهد ميگويند اين داخل بديهيات است پس بديهي ميشود و حال آن كه داخل نظريات مشكل است، پس آتش جسمي است از هوا رقيقتر ميبينيد خاك از همه عناصر غليظتر است وقتي آن آتش بنا شد مخلوط و ممزوج با اين خاك باشد هر ريزي از آتش كه از آن كوچكتر فرضش نكني اطراف او را اين خاكها دارند و خاك مزاجش سرد است و خشك بر ضد نار واقع شده پس هر ذرهاي از ذرات نار اطرافش را احاطه كرده خاك سرد مثلا جرقه آتش زير خاك حرارتش كم ميشود پس اين آتشي كه همه جا هست خاكها همه جا روش ريخته از اين جهت آثار گرمي براي آن پيدا نيست پس كانه مرده است اين آتش واذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم آتش ريزريز شده هباء منثور شده نمونهاش همين ريزريزها كه از چخماق ميريزد ريزههاش بسا خيلي ريز باشد به حدي كه اگر بخواهي ببينيش ديده نشود آن آتشها چون در نهايت لطافت هستند و روشان خاك ريخته شده آب روشان ريخته شده سنگ درست شده پس آهن درست شده چخماق درست شده ريز ريزهاي آتش خودشان نميتوانند بيرون بيايند بايد به تدبيري بيرون آورد به هم ميزني اينها را بعينه مثل آبي كه جابه جا بشود وقتي اين را جابه جا كردي خاكها بيرون ميآيد آتشها يك جا جمع ميشود وقتي جمع شد قوت ميگيرد.
باري ديگر پر از پي اين حرفها برويم اين حرفها به كار عوام نميآيد انشاءالله سعي كنيد مطلب اصلي را ملتفت باشيد مطلب اصلي همان كه از ماده واحده اشخاص صفراوي و سوداوي و دموي و بلغمي و سرخ و سفيد و بلند و پست نميشود ساخت پس از ماده واحده كه ميسازي اشخاصي چند اينها مواليد ظاهري است مواليد حقيقي نيست عود چوبي است خوشبو اين چوب را تكه تكه كن تكههاش را ريزريز كن يا خير درست فرضش كن كه متصل به هم باشد يا منفصل باشد همه اينها فرق نميكند هر تكهاي مزاجش مزاج عود است همهاش يك حكم را دارد.
پس حالا ديگر ملتفت باشيد هر عالمي متشاكل الاجزاء و يك دست ميبيني حكم كن به طور يقين كه مواليد مختلفه از آن نميتوان ساخت و معني مخلوقات را فكر كن مخلوقات يعني مركبات، موجودات يعني مركبات يعني همين جور تركيبهاي ظاهري كه با چشم ميبيني همين جور خدا محاجه ميكند با تو كه افرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون آيا نديدي نشأهي اولي را چرا متذكر نشدي آيا نديدي زاج و مازو و صمغ و دوده را كه توي هم كردي مركب شد باقي مركبات هم همين طور مركب بود روح را از عالم غيب ميآرند بدن را از عالم شهاده ميآرند تركيب ميكنند با هم تمام آن چه ميبيني در اين عالم هست و غير هم هم هست آتش غير از آب است آتشها را آوردهاند از جائي ديگر آتشهاي امسال غير از آتشهاي پارسال است نه اين است كه اين آتش حالا همان آتش پيش باشد آتشها تازه پيدا ميشوند آبها تازه پيدا ميشوند تمام عناصر همين طور است والله اين زمين گاهي بزرگ ميشود گاهي كوچك ميشود همين آبها گاهي زياد ميشوند گاهي كم ميشوند هواها گاهي كم ميشوند گاهي زياد نميبيني هوا وقتي خيلي سرد شد عرق ميكند پشت شيشه هواهاي دريا را خيال كن اگر هوا سرد شود هواها آب ميشود ميريزد وقتي گرما ميزند آبها بخار ميشود بخار هوا ميشود پس هواها يك وقتي زياد ميشوند يك وقتي كم ميشوند و خدا قادر است يك جاش را فاني كند و به همين قاعده فاني ميكند زمين را آبها را هواها را آتشها را آسمانها را به همين نسق اگر نظر را قهقري برگرداني و فكر كني ميداني وقتي بود همين وقت زماني بدون تأويل بود وقتي كه آن عرش نبود اين افلاك نبود اين آفتاب و ماه نبودند اين كواكب نبودند اين خاك و آب و هوا و آتش نبودند اگر چه اين جسم هميشه بود و نبود ندارد و نميشود نبود داشته باشد جسم آن صاحب طول و عرض و عمق است كه در فضائي گذارده شده و وقتي دارد اين هميشه بوده حال اين را هزار كار بر سرش بياري كه فانيش كني نميشود كرد زور ميزني چوبي را ميسوزاني حالا كه سوخت جسمش كه فاني نشده نهايت خاكستر شد خاكستر هم جسمي است باز آن چيز صاحب طول و عرض و عمق هست خاكستر را باز ميشود فاني كرد ميجوشاني نمك ميشود نمك كه شد خاكستر فاني شد اما آن چيز صاحب طول و عرض و عمق هست فاني نشد به همين طور نمك را تدبيري ميكند آب ميشود و بخار ميشود بله نمك فاني شد اما آني كه صاحب طول و عرض و عمق است محال است فاني شود چرا كه جسم در عالم بقا خلقتش شده ابتداش در عالم بقا خلق شده انتهاش در عالم بقا است محال است فاني شود خدا همچو خلقش كرده فاني نشود نهايت به مسلط كردن حرارت بر آب بخار ميشود هوا ميشود يا خير آتش ميشود يا بر ميگردند آب ميشوند اينها زير و رو ميشوند همه هم فاني ميشوند بل هم في لبس من خلق جديد هر يكي ميرود يكي ديگر جاش ميآيد پدر ميرود پسر جاش ميآيد اين است كه عالم دنيا عالم كون و فساد است هي خراب ميشوند هي آباد ميشوند هي تكوين ميكنند آبها را هي آبها دائما تمام ميشود بخار ميشود هوا ميشود هواها را هي تكوين ميكنند هي تمام ميشود دائمامخض ميشود دائما در حركت است تماما زير و بالا ميشوند هي معدوم ميشود چيز ديگر موجود ميشود اما چيز صاحب طول و عرض و عمق را هيچ سمت را نميشود از جسم گرفت. پس نه اين سمت را به كوبيدن ميشود از جسم گرفت اين طرف را هر چه بكوبي نميشود طرف را از جسم گرفت و هم چنين آن طرف را و آن طرف.
پس ماده جسماني كه مثالش را عرض كردم مثل موم فرضش كنيد آن ماده غليظه صاحب سمتهاي ثلث است اين نه گرم است نه سرد است نه متحرك است نه ساكن است نه لطيف است نه كثيف است نه روشن است نه تاريك است چيز عجيب غريبي ميشود اگر فكركني ميبينيش و ميفهميش لكن همين را گرم ميكنند گرمي را از خارج عالم طول و عرض و عمق بيار ببين گرمي دخلي به طول ندارد دخلي به عرض ندارد دخلي به عمق ندارد از خارج ميآيد مينشيند روي جسمي به اندازه معيني به اندازهاي كه جسم تو طويل است همراه طول آن گرمي ميآيد همراه عرض آن گرمي ميآيد همراه عمق آن ميآيد.
پس حرارت را از غير عالم جسم آوردهاند داخل كردهاند يعني روحي است دميدهاند در بدن جسماني آتش درست كردهاند بله حالايي كه آتش بالفعل و موجود شد اين آتش با آتش غيبي خيلي فرق دارد آتش غيبي نميسوزاند آتشي كه در سنگ است و چخماق نميسوزاند اطاق را پر از سنگ و چخماق كني هيچ گرم نميكند اطاق را طبخ نميكند غذا را اگر آتش جائي باشد يك ذرهاش را بزني به جائي ميسوزاند.
منظور اين است كه اگر آتش پا در اين دنيا نگذارد در اين دنيا كار كن نيست نه روشنائيش پيدا است نه گرميش نه هيچ اثرش و اگر اينها را حفظ كرديد آن وقت ميدانيد علم به حقايق اشياء را صانع داشته و دارد و بس و حالا كه اين طور است اگر عقل داري برو پيش او درس بخوان از كتاب او درس بخوان پيغمبر فرستاده كتاب نازل كرده ليعلمهم الكتاب و الحكمة مرو جاي ديگر گدائي كن جاي ديگر خودشان هم ندارند بدهند حالا وقتي ميروي پيش صانع ميبيني در خصوص آتش اين جور فرموده ميفرمايد يكاد زيتها يضيء و لو لم تمسسه نار، ملتفت باشيد انشاءالله ميفرمايد آن زيت است كه كانه همه اضائهها از او است و والله تمام اضائهها از روغن است ملتفت باشيد وقتي آتش در گرفت از در روغن ميخواهم عرض كنم اضائه تمام از روغن است ملتفت باشيد و از پيش برويد عرض ميكنم كه تمام احراق همه از روغن است اگر روغن بيد انجير در گرفت چون روغنش مكدر است ودود دارد روشنائيش كمتر است چراغي را كه از موم روشن كردي روشنائي آن يك درجه از روغن بيد انجير بيشتر شعلهاش روشنتر است ديگر شمعي گچي شعلهاش خيلي صافتر است سفيدتر است كانه شعله شمع گچي ميخواهد به سفيدي بزند و اگر روح ناري دميده شده باشد در دود رنگ اين سرخ خواهد شد مثل آتشهاي متعارف آن ابتدائي است كه روح تعلق به بدن زغال ميگيرد اين سرخي از همان سياهي است كه از زغال ممزوج شده اگر چه بي دميدن روح آتشي اين سرخي پيدا نباشد و به واسطه آن روح آتشي اين سرخي پيدا شده باشد پس آن آتش روح است در بدن اين زغال و اگر كسي نترسد ميگويد رنگ ندارد يا بگو رنگ دارد رنگش نه سرخ است نه زرد است سواد آن زغال با ضياي آتش مخلوط كه شد سرخ ميشود آتش خوب كه مسلط شد بر آن در اعماق آن فرو ميرود رطوباتش را كم ميكند بنا ميكند زرد شدن، در كورههاي حدادي نگاه كني ميبيني رنگ آتش چه قدر زرد است بلكه وقتي پر زورتر دميدند زردي هم رفت خورده خورده سفيد شد آن قدر كه برقش چشم را ميزند اگر زيادتر بدمند آن قدر بي رنگ ميشود كه ديده نميشود.
پس ملتفت باشيد انشاءالله اين جور حرارتها هم در زيت پيدا ميشود تمام آثار در ابدان پيدا ميشوند اگر ارواح را نميآوردند در چنين بدني نميدميدند روح در عالم خودش چه طور ببيند تا عينك پيش چشمش نگذارند نميبيند اگر معني الارواح جنود مجنده را همان طورهائي كه مردم خيال ميكنند خيال كني آن جا معين و مشخص باشند از عالم خودش بيارند اين جا به زحمتش بيندازند براي چه به اين همه بلا مبتلاش كنند تا كار عمده نداشتند نميآوردند ببين روح الان موجود است در اين بدن چشمش را ميگيرد نميبيند گوشش را ميگيرد نميشنود بينيش را بگيرد بو نميفهمد ذائقهاش عيب كند طعم نميفهمد لامسهاش عيب كند گرمي و سردي احساس نميكند روح در بدن هم هست و هيچ كار از او نميآيد اگر روح نيايد در بدن اين بدن مثل كلوخ افتاده و هيچ كاري از او نميآيد و همين تعبير است در احاديث كه مستضعفين مثل كلوخ در قبر ميمانند و درس را بايد از احاديث خواند بايد پيش علما خواند و ائمه علما هستند و باقي مردم جهالند و نميدانند كه نميدانند.
ميفرمايند كساني كه مستضعفند مثل كلوخ در قبر افتادهاند مردم كه ميشنوند اينها را خيال ميكنند يعني اينها روح ندارند شماملتفت باشيد نه اين است كه زنده نيستند و چنين نيست بلكه زنده هستند اما احساس حق و باطل نميكنند مثل همين جا مگر اين جا كه بودند كلوخ نبودند شعور به كار نبرده بودند بلكه در اين دنيا هم كه بودند به غير از كلوخ چيزي نبودند اما نه مثل اين كلوخها بلكه طوري بودند در اين دنيا كه نگاهشان كه ميكردي خيال ميكردي انسانند اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كانهم خشب مسندة ميبيني اين سر اين چشم اين قد اين قامت با آنها كه حرف ميزني ميبيني كانهم خشب مسنده وقتي كه حرف نزدهاي اصلا خيال ميكني اينها انسانند.
باري پس الان مستضعفين قبوري هستند متحرك الهيكم التكاثر حتي زرتم المقابر يكي از معنيهاش همين است كه اين قدر ميل كردي به دنيا كه با قبور محشور شدي يعني با اين مستضعفين كه مانند قبورند چه دل ميبندي پات را از اين جا بكن برو آدم پيدا كن. پس مستضعف در اين دنيا هيچ نميفهمد يعني نميفهمد حق يعني چه ياسين به گوش خر خواندن است هي هزار به او بگو حق و باطل صداي باطل به گوشش ميرسد اما نميفهمد يعني چه صداي حق به گوشش ميرسد اما نميفهمد يعني چه پس مثل كلوخ در قبر افتاده الان هم مثل كلوخ افتاده در برزخ هم مثل كلوخ افتاده پس چنان كه در اين دنيا مستضعف تشنهاش ميشود گرسنهاش ميشود سردش ميشود گرمش ميشود گرمش كني تعريف ميكند سردش كني خوشش نميآيد پس مستضعفين در عالم برزخ مثل كلوخ افتادهاند اما خيرات كه براشان كسي بكند آنها براشان لباس ميشود غذا ميشود براي بچهها هم خيرات بفرستي فاتحه بخواهي واقعا ثمر ميكند براشان بزرگ ميشوند قوت ميگيرند.
پس در واقع نمردهاند اما چنان كه اين جا حق و باطل نميفهمند آن جا هم مثل كلوخ افتادهاند و نميفهمند آيا نميبينيد اطفال مؤمنين را ميبرند خدمت حضرت ابراهيم خليل و او تربيت ميكند اينها را درسشان ميدهد بزرگشان ميكند يا پيش حضرت فاطمهاند و حضرت آنها را تريبت ميكند، فكر كنيد ببينيد اگر مثل كلوخ افتادهاند حضرت ابراهيم چه طور تربيتشان ميكند چه طور غذاشان ميدهد اكلشان و شربشان را به ايشان ميرساند تربيت ميكند تا به حد شعور ميرسد تا به حد تكليف ميرسد وقتي شعورشان زياد شد آن وقت ميفهمند حق حق است باطل باطل است اطفال كفار را ميآرند و آتشي روشن ميكنند كه نار فلق باشد به آنها ميگويند برويد در اين نار نميروند كافر ميشوند.
باري اينها شئون و شعبش بود حرف اولي را فراموش مكن حرف اولي را كه ياد گرفتي اينها توش ريخته شده حرف اول اين بود كه از ماده واحده خلق مختلف خلق مركب نميتوان ساخت پس درعالم جسم غير جسم را اگر داخلش نكني نه آسمان نه زمين نه عناصر نه مواليد هيچ نميشود ساخت همچنين بدون تفاوت در عالم نبات چيزي داخل عالم نبات نكنند و از عالم نباتات چيزي بسازند تمام آن چه از نباتات ساخته ميشود همه درختهاش يك جور ميشود گياههاش مزاجهاي مختلف پيدا نميكند باز بدون تفاوت از عالم حيات كه آن هم كومهاي است بگيري مواليد بسازي همهاش يك جور حيوان ميشود ديگر يكي از آنها صفراوي باشد و شتر باشد يكيش دموي باشد و حيوان ديگري باشد نميشود ساخت هم چنين از عالم خيال بگيري مواليد بسازي و از جاي ديگر چيزي داخلش نكني اگر عالمند همه عالم ميشوند اگر جاهلند همه جاهل ميشوند اگر از عالم نفس بگيري و از عالم عقل نگيري چيزي پائين بياري يا از عالم پائين چيزي بالا نبري هر چه از خود نفوس بنا كني بسازي همهشان يك جور ميشوند هيچ تفاضلي ميانشان نيست به همين طور هر چه را از عالم عقل بسازي همهاش عقلاني ميشود و يك جور هر چه را خيال كني از ماده واحده ساختهاند نساختهاند تركيب نكردهاند و تركيب بخصوص لازم آن افتاده كه اشياء مختلفه را داخل هم كنند واجب است آتشي بگيرند گرم و خشك آبي بگيرند سرد و تر خاكي بگيرند سرد و خشك هوائي بگيرند گرم و تر كه همه ضد همند اين اضداد را داخل هم كني مولودي ساخته ميشود چيزي يك پستا و يك نسق باشد داخل هم كني مولود ساخته نميشود.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس بيست و پنجم شنبه 21 صفرالمظفر سنه 1301
25بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
مكرر عرض شده است خيالاتي را كه مردم دارند ميكنند در كارهاي صانع با آن طوري كه صانع قرار داده دخلي به هم ندارد به هيچ وجه ملتفت باشيد لكن اين مطلب را نه محض همين كه من ميگويم بگيريد خودتان ملتفت باشيد خيالات مردم اين است كه خدا قادر علي الاطلاق است و بينهايت قدرت دارد حالا هر چه را كه ميخواهد انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون او ميخواهد دنيا را خلق كند ميگويد كن پيدا ميشود ديگر چه طور پيدا ميشود كار دستش ندارند اول وهله خيال ميكنند فضائي خالي آن وقت خيال ميكنند خدا هم هر جا هست نشسته ميخواست جسم را خلق كند گفت كن واينها اين جا پيدا شد ديگر چه طور شد پيدا شد ميگويند خدا است و خزائن او بين كاف و نون است هر چه ميخواهد از آن در ميآرد.
عرض كردهام شما از راه بصيرت داخل شويد از اين راههاي ديگر كه داخل شويد يك دفعه سرش از گبري در ميآرد يك دفعه از نصاري سر در ميآرد يك دفعه از يهودي سرش در ميآيد يك دفعه بابي ميشود انسان.
شما سعي كنيد انشاءالله فكر كنيد تمام انبياء مبعوث شدهاند تعليم كنند وضع الهي را براي مردم ليعلمهم الكتاب والحكمة و آن علمي كه هيچ خطائي لغزشي سهوي نسياني در آن نيست آن علم خدا است و اين نيست مگر پيش انبياء و اوصياء همين طور ميآيد تا پيش كساني كه از جانب آنها آمدهاند پس ملتفت باشيد كه آنها از وضع الهي چه طور تعليم ميكنند و آمدهاند تعليم كنند نه همين پيغمبر شما بلكه ميفرمايد ما كنت بدعا من الرسل هر جوري اين آمده آنها هم همين طور آمدهاند پس آمدهاند كتاب و حكمت را تعليم كنند يعني علم به حقايق اشياء را تعليم كنند آن جوري كه خدا وضع كرده ديگر آنهاي ديگر هر چه درخيال خودشان آمد چون وحي الهي نيست علم به حقايق اشياء نيست و جرأت ادعاي نبوت هم نكردهاند پيش خودشان هم كسي ادعاي نبوت بكند ممضي نيست، پس حكمت علمي است به وضع الهي كه بداني خدا چه جور كرده پس عرض ميكنم خوب ملتفت باشيد انشاءالله اولا از عرصهاي كه هيچ نيست از آن نيستي هيچ نميتوان ساخت اين را فراموش نكنيد و اين يكي از كليات بزرك حكمت است آن چه خدا ساخته از عرصه هستي ساخته از عرصه نيست صرف نيست، سفيدي كه نيست از آن چيزي بسازند نميشود، سفيدي را ميسازند آن وقت كرباس را سفيد ميكنند روغن را ميسازند آن وقت چيزهاي ديگر را از روغن چرب ميكنند، گرمي را ميسازند آن وقت چيزهاي ديگر را به گرمي گرم ميكنند سردي را ميسازند بعد آن چه را ميخواهد صانع به سردي سرد ميكند غير از اين جور نكرده بعد هم نخواهد كرد خودش گفته ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها يعني هر فعلي را بستهام به فاعل خودش فاعل را هم قادر نكنند بر فعل خودش فاعل نيست خالق صانع قرارش اين است در دنيا در آخرت همهجا جميع افعال را صادر ميكند از فاعل خودش حتما حكما
و اين صانع چنين قرار داده فعل كسي از دست كسي ديگر محال باشد جاري شود و چون محال است به زور هم نميتوان جاريش كرد جاي ديگر زور را ميشود كرد ظلم محال نيست ميشود ظلم كرد زور است و ميكند لكن فعل كسي را كسي ديگر بكند محال است. ديدن شما را كسي ديگر ببيند اين محال است نميشود، تو تا خودت نگاه نكني هر كه نگاه كند ببيند تو نديدهاي تو خودت تا نشنوي هيچ نميداني صدا يعني چه تو تا خودت نچشي هيچ طعم نميداني يعني چه تمام مملكت ذائقه داشته باشند و همه بخورند و دلشان بخواهد تو بفهمي طعم را زورشان نميرسد حالي تو بكنند تا تو نچشي معني طعم را نميفهمي تا تو خودت علم ياد نگيري جميع اهل عالم علماء باشند خودشان علم دارند تو علم نداري علم تو فعل تو است كار تو است اثر است و همراه مؤثر فعل است و به فاعل بسته و خدا محال قرار داده فعل فاعل را كسي ديگر بتواند بكند و لو ترائي كند كه مثل آن كار را كسي ديگر بكند كسي راه ميرود خودش راه رفته او راه رفتن مرا نميتواند احداث كند.
پس فكر كنيد انشاءالله اين صانع چنين قرار داده حتم است وحكم، افعال صادر بشوند از فواعل و اگر ملتفت باشيد چه ميگويم خيلي نزديك ميتوانيد بشويد، باز قدري كه فكر ميكنيد ملتفت خواهيد شد و هنوز نميدانيد كجا را ميگويم و چه مطلب دارم حالا اصل مطلب را ياد بگيريد آن وقت ميدانيد آني را كه من ميخواهم بگويم و پوست كندهاش نميگويم آن اصل را كه داريد خودتان ميتوانيد آن را به دست بياريد.
اصل مطلب اين كه فاعل واجب است بسته است به فعل خودش و هر جا فعل برود فاعل هم همراهش باشد هيچ فرقي ميانه فاعل و فعلش نيست الا اين كه فاعل اصل است و فعل فاعل فرع فاعل است فعل هر فاعلي اين است حكمش، فكر كنيد هر جا مناقشه داريد بپرسيد تا حلاجي شود شبهه در ذهنتان كه ماند و نپرسيديد ميماند آن وقت من يك وقتي چيزي ميگويم خيال ميكني من اشتباه كردهام تا يك وقتي خودت ميفهمي كه اشتباه نكرده بودم.
پس حركت هر فاعلي بسته است به آن فاعل و فاعل بايد آن را احداث كند لامن شي يعني لامن شيء غير نفس هذاالفعل ملتفت باشيد و اين اصل راهش است و سركلافش كه عرض ميكنم و خيلي آسان است كه انسان بفهمد و سركلاف را به دست بگيرد اما ديگر پيچيدنش كار خودت هر چه غيرت داشته باشي بپيچي.
عرض ميكنم يكي از كليات حكمت است و سر كلاف است و خيلي آسان به ملا و غير ملا ميتوان حالي كرد اين سر كلاف را گرفتي و پيچيدي تمام ملك خدا ميآيد توي چنگت تمام چيزها را ميفهمي و اين يك كلمه است كه فرموده است شيخ مرحوم كه من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره واين شوخي نيست و هم چنين امثال او ميگفتند من عرف زيد قام قياما عرف حقايق الموجودات، و آن مطلب همين است كه من عرض ميكنم حالا دقت كنيد انشاءالله پس صانعي كه قادر است بر هر چيزي و هر چيزي كه ميخواهد به محض اراده ميگويد كن و آن هم موجود ميشوداما ملتفت باشيد اين چه جور است يعني هيچ چيزي هيچ جا نيست يك دفعه ميگويد كن و پيدا ميشود مثلا جسمي نبود و گفت كن يك دفعه اينها اين جاها ريخته شد ديگر چه طور شد اينها را از كجا آوردند از عالم نيستي كه چيزي نميآرند اينها را نميدانند،
ملتفت باشيد انشاءالله عرض ميكنم اين صانع قرار و مداري دارد كارش از روي حكمت است پس ملتفت باشيد و خوب فكر كنيد اگر رأي اين صانع قرار بگيرد و اراده خدا تعلق بگيرد قيام زيدي احداث كند ملتفت باشيد انشاءالله يا زيدي خيال كن كه نيست يا خيال كن هست و هنوز نايستاده و فرق نميكند اگر خدا اراده كند خلق قيام زيد را معقول نيست كه غير زيد را وادارد و قيام زيد احداث شود قيام زيد را اگر ميخواهد احداث كند اول زيد را خلق ميكند قوتش ميدهد شعورش ميدهد او كه ايستاد آن وقت ميگويد قيام زيد را به محض اراده خلق كردم.
لكن دقت كنيد زيد خلق نشده محال است قيام زيد را خدا خلق كند تا اول زيد را خلق نكند نميشود چشم زيد را خلق كند فرضا مقله بسازند ببيند باز چشم زيد نيست پس ديدن زيد كار زيد است شنيدن زيد كار زيد است علمش كار خودش است ايمانش كار خودش است كفرش كار خودش است پس صانع اين جور قرار داده كه هر فعلي صادر باشد بخصوص از فاعل خودش و واجب است و حتم در ملك اين خدا كه چنين باشد چنان وجوبي كه محال است كسي به زور بتواند كار كسي ديگر را بكند يا به التماس كار كسي ديگر را بتواند بكند هر كسي كار خودش را خودش بايد بكند حتم هم هست خودش بكند و محال است كسي ديگر بكند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله پس فعل حقيقتش بسته به فاعل است اين آسان است در همين جا فكر كن نميخواهد بروي يك دفعه مشيهالله را فكر كني و سر و تهش را هيچ نداني اين جا ميبيني كه بخواهي دستت را حركت بدهي تا دست نباشد حركت دست نيست بايد دست باشد بعد حركت دست پيدا شود پس حركت بسته به محرك است فعل بسته به فاعل است و فاعل خود آن فعل را به خود آن فعل احداث ميكند و فراموش نكنيد خصوص جواب بحث شما ( رو به آقا ميرزا حسن كردند و فرمودند) در اين بيانات است.
پس حركت من پيش از آن كه من احداثش كنم در هيچ عالمي نيست اما من ميتوانم احداث كنم او را و وقتي احداث ميكنم نميگيرم آبي را نميگيرم خاكي را نميگيرم چوبي را حركت بدهم كه حركت خودم را احداث كنم اگر چه من كه حركت كردم عصا هم حركت ميكند بالتبع لكن حركت من مال خودم است حركت عصا مال خودش است حركت من نيامده حركت عصا بشود و اگر من نبودم حركت عصا هم نبود فرق دارد من عصا را بردارم به كسي بزنم همه از من مؤاخذه ميكنند نه از عصا پس دقت كنيد كه اينها سركلافش است و آسان است آسان نيست نگاه داشتنش و به دست پيچيدنش مشكل است، بدانيد اهل باطل اگر سر كلاف دستشان نبود پس معذور بودند و اين خدا امرش بالغ است واضح است رسيده است به جميع مكلفين اما سركلاف را به دست دادهاند راه را نمودهاند اما حالا من نميروم حالا كه نپيچيدهام تقصير خودم است.
پس ملتفت باشيد انشاءالله حركت صانع را فكر كنيد دقت كنيد حركت خودم را من به سكون خودم كه احداث نميكنم به چيزي ديگر احداث نميكنم آب جنبيده باشد من جنبيده باشم باد بيايد كه من جنبيده باشم و لو من هوا را بجنبانم با باد زدن دخلي به اين حرف ندارد پس من حركت خود را كه احداث ميكنم كه به آن ميتوانم بادزن دست بگيرم هوا را بجنبانم بيلي دست بگيرم خاكي را زيرو رو كنم به واسطه حركت من آنها حركت ميكنند اين حركتهائي كه به واسطه حركت من پيدا ميشوند اينها دخلي به من ندارند و حركتي است در هوا پيدا شده من هم سببش بودهام اما نفس فعل من كه حركت من باشد از اين اشياء خارجه گرفته شده ساخته شده باشد نيست كه من گلي برداشته باشم از خارج كاريش كرده باشم اين حركت من شده باشد مثل اين است گلي بردارم كوزه بسازم آن جور نيست.
پس تمام فواعل را عرض ميكنم و اين سر كلاف است و تمام مسائل حكمت همين سر كلافش است و آسان هم هست و راهش اين است كه انبياء آمدهاند بخصوص حكمت بياموزانند اگر سر كلاف را ندهند به دست، حجت تمام نيست پس سر كلاف است به دست دادهاند و چون آسان بوده دادهاند سركلاف همان جوري كه به دست حكيم بالغ ميآيد همان جور به دست عامي دادهاند سر كلاف را و ميتواند به دست بگيرد اگر اتفاقا چيزي باشد كه اين نتواند به دست بگيرد اصلش تكليفش نميكنند لايكلف الله نفسا الا ما آتاها و لايكلف الله نفسا الا وسعها،
ملتفت باشيد انشاءالله پس سر كلاف است و آسان هم هست انشاءالله به دست بگيريد و وقتي گرفتي والله فوق تمام حكماء ميتواني چيزي بفهمي حكماء زحمت زياد كشيدهاند نه كه نكشيدهاند دقت زياد كردند نميگويم نكردند زحمت هم كشيدند لكن بدانيد تمامش والله شكار خوك بود و والله خوك هم نبود هيچ نبود سرابي را از دور ديدند سراب هم نبود والله هيچ نبود و خيال ميكردند همه چيز دارند، دقت كنيد انشاءالله پس ملتفت باشيد حركت را صانع به خود حركت احداث ميكند و سكون فعل فاعل است حركت هم فعل فاعل است لكن سكون چون ضديت با حركت دارد تا پاي سكون در ميان است اگر بخواهيد به اين بگوييد حركت احداث كن اين بايد خودش باشد تا احداث كند حركت را.
پس محال است سكون بتواند حركت احداث كند پس سكون ضد حركت است تا ساكني هيچ متحرك نيستي تا متحرك شدي هر كس بگويد ساكني مجاز گفته دروغ مباحي گفته پس به سكون حركت نميتوان احداث كرد و سكون را مثل ميزنم از جهت ضديتش است با حركت چون خوب واضح است مثل را در اين جا ميزنم شما بدانيد تمام افعال زيد مثل همين سكون است چرا كه تمام افعال زيدي كه دارد كه يكيش حركت است و يكيش سكون همه آنها غير حركتند مابه الامتياز دارند از حركت مثل سكون كه آن هم مابه الامتياز دارد و آنها را از جهت خلافشان چيزي به ايشان بدهند به كارشان نميآيد و آن چه به كارش ميآيد نفس خودش است نه چيزي ديگر پس سكون حركت را نميتواند احداث كند تمام افعال زيد كه غير حركت نيست و غير سكون اگر عين حركتند كه خودش به خودش احداث شده اگر غير او است غيريت به كار اين نميآيد غير مانع است از وجود غير.
پس حركت را بنفس حركت احداث ميكنند همه مردم اين جور كار ميكنند وقتي ميايستند به نفس ايستادن ايستادن را احداث ميكنند وقتي كه مينشينند نشستن رابه نفس نشستن احداث ميكنند حرف ميزنيد به تكلم حرف ميزنيد و به تكلم احداث ميكنيد سكون را به سكون احداث ميكنيد پس حركت بسته است به فاعل و فعل اعم است از حركت و سكون فعل بسته است به فاعل و فاعل احداث ميكند او را احداثش كه كرد از غير وجود خودش نميكند از خارج نميگيرد چيزي را فعل خود قرار بدهد و فعل اگر ماده دارد و صورت دارد و فعل واقعا ماده دارد و صورت دارد نميبينيد يك دفعه فعل را شديد صادر ميكند يكدفعه خفيف پس آن شدت و آن ضعف را دارد فعل ميكند پس فعل قابل است براي شدت و ضعف قابل كه شد ماده ميشود هر يك از افعال شما مادهاي دارد صورتي دارد مثل اين كه قيام مادهاي دارد كه ذات ثبت لها القيام است قعود شما مادهاي دارد كه ذات ثبت لها القعود است آن ذاتٌ و همان ماده قائم است آن ذات ماده قاعد است اگر چه آن ماده بي اين صورت ماده اين نيست.
خوب دقت كنيد يك زيدٌ قائمٌ را خوب ياد بگيريد تا من ضامن شوم كه همه چيز را ياد بگيريد يك مبتدا و خبري يك اسم و مسمائي را به دست بياريد يك چيزي كه نسبت به جائي ميدهي اين را بفهم و بگو تا من باقيش را تحويل تو كنم پس بگو آتش گرم است اين مبتدا و خبر اين را بفهم و بگو تا من باقيش را حالي تو كنم قيام زيد مادهاش از خارج وجود زيد نيامده صورتش از خارج وجود زيد نيامده ماده هم دارد صورت هم دارد مادهاش فعل زيد است صورتش قيامي كه مشخص است و معين و ممتاز از قعود، قعود زيد مادهاش فعل زيد است صورتش قعود زيد است كه ممتاز از قيام است.
پس فعل ماده هم دارد صورت هم دارد و كسي هم كه اينها را احداث كرده هست پس زيد اينها را احداث كرده و فعل خودش است و فعلش مادهاي هم دارد و فعلش صورتي هم دارد و اين فعل كه احداث شده مادهاش را زيد احداث كرده صورتش را هم زيد احداث كرده براي هر چه هم احداث كرده آن غايتش هم پيش زيد است آن چه مطلوب زيد است مثلا ميايستيم كه چه كنيم ميايستيم مثلا كوزه بسازيم كوزه ميسازيم براي چه براي اين كه بفروشيم هر كس كه كاري ميكند مطلوبش از اين كار پيش خودش است حتي بازيگرها كه بازي ميكنند براي اين است كه مردم پولشان بدهند خودشان خرج كنند زناكاران كه زنا ميكنند ملاحظهاي ميكنند و ميكنند پس صانعي كه صنعتي ميكند يك صنعت اين جور است احداث ميكند فاعل فعل خودش را ماده هم دارد اين فعل اين صانع بايد احداثش كند صورت دارد اين فعل فاعل بايد آن را احداث كند صورت شدت و ضعف دارد نفس شدت را نفس ضعف را به هر درجه ي كه هست باز بايد فاعل آن را احداث كند ديگر به واسطه آن شدت آنها را زياد به هم بزند حرفمان حالا سر آن نيست حالا همين قدر عرض ميكنم كه دو فعل است فعل شديدي از فاعل صادر ميشود موجها به هم ميخورد و فعلي است به آن شدت نيست پس فعلي است سرريز ميكند از فاعل و تعلق ميگيرد به مفعولٌ به واز آن جا سر بيرون ميآرد مفعول به را بگذاريد سرجاش باشد مفعول مطلق را ياد بگيريد پس فعل صادر ميشود از فاعل مادهاش را فاعل احداث ميكند صورتش را فاعل احداث ميكند براي كاري هم كه احداث ميكند فاعل خودش بهتر ميداند آن را،
هم چنين علت فاعلي هم ميخواهد واين معروف هم شده و بسا اين كه اين حرف ابتداي ابتداش از انبياء هم باشد خورده خورده به دست باقي افتاده هر چيزي علت فاعلي ميخواهد كسي ميخواهد كه آن را بسازد ماده ميخواهد كه از آن ماده او را آن فاعل بسازد صورتي ميخواهد كه روي آن ماده آن را بپوشد فايده بايد داشته باشد پس هر چيزي علت فاعلي ميخواهد علت مادي ميخواهد علت صوري علت غائي ميخواهد علت غائي او پيشتر بوده و منظور همان بوده از آن جهت دست كرده ماده را برداشته صورت بر آن پوشانده.
پس دقت كنيد و ملتفت باشيد فعلي كه ناشي ميشود از فاعل در نفس خود آن فاعل اول فكركنيد بعد آن جا كه درست شد نظر را منتقل كنيد در مفعولٌ به، اول نگاه كنيد كه زيد چه طور ضربي را احداث ميكند بعد ديگر عمرو را زده آن نظري ديگر است پس ضرب ماده دارد زيد احداث كرده نه چوب ماده ضرب من است اگر چه چوب زديم به كله عمرو زدهايم لكن ما يك ضربي يك فعلي احداث كرديم آن يك فعل مفعولات عديده دارد و بدانيد اصل مفعول همان مطلق است ديگر توي اين كلمات اگر فكر كنيد نحوي عجيب غريبي خواهيد شد و در نحو عض نواجذ خوب ميتوانيد بكنيد.
خلاصه اصل مطلب اين است اصل مفعول آن صادر از صانع است اين مفعول مطلق اسمش است در اصطلاح.
پس مفعول اصلي مفعول حقيقي همان مفعول مطلق است كه ميگوئي ضرب ضربا آن ضربا مفعول مطلق است قعد قعودا مفعول مطلق است ديگر متعدي و لازم فرق نميكند پس آن ضربا مفعول است اما حالا كه ضربا را احداث كرد با چه زد با چماق آن يك مفعولي ديگر اسمش است به كه زد آن مفعول به اسمش است ديگر در كجا زد آن مفعول فيه اسمش است در چه وقت زد آن هم مفعول فيه اسمش است اصل مفعول يك مفعول است كه همان مفعول مطلق باشد ديگر مفعول به مفعول اين نيست مفعول فيه مفعول اين نيست اگر ظهر به يا ظهر عليه اين را بايد علي گفت في گفت لام گفت مِن گفت اما خود مفعول همين حركتي را كه من احداث كردم احداث شد و پيدا شد اين است مفعول مطلق من اين را من مادهاش را احداث كردهام من صورتش را احداث كردهام ديگر هر چه متصل به حركت من شده او هم جنبيده حالا چشمت به آن نباشد خود فعل را فكر كن خود فعل از غير عرصه فاعل قبضهاي گرفته نشده است كه آن را ماده آن فعل قرار بدهند يا صورتش يا علت فاعليش يا علت غائيش پس خود فعل را به خود فعل احداث كرده اين است كه اصطلاح كردهاند احداث لامن شيء يعني لامن مادة خارجة لامن مادة لاعلي صورة اين فعل را براي چه كرده براي خودش كرده آن چه علت غائي اصل است وجود خود فعل است تعمق در همين فعلهاي ظاهري بكني ميگوئي فعل را احداث كردم براي اين كه فلان را بزنم پس علت غائيش بيرون خودش نيست.
عرض ميكنم اصلش فايده احداث همين حركت آني است كه براي خودش موجود شده اصل فعل اولي را اگر درست فكر كني در هور و مور آدم كم ميافتد پس فعلي كه اول افعال شما و قدرت كليه شما است آن را شمائي كه قادرش هستيد احداثش كردهايد اعم از اين كه تعمد كرده باشيد در احداث آن فعل كلي تا شما شما بودهايد آن فعل كلي زير پاي شما بوده به جهتي كه فعلي از فواعل است و فواعل هستند در ملك خدا و تا هستند هر جا هستند فعلشان زيرپاشان است يا تعمد نميكنند مثل آتش هرجا هست گرمي همراهشان است.
پس افعال بستهاند به فواعل و فواعل موجب باشند يا مختار و فعل هر چه هست سرش به فاعل بسته و فاعل بايد آن را احداث كند پس فاعل را تعبير ميآرند كه محتاج به اين نيست باز دقت كنيد انشاءالله باز نه خيال كنيد كه فاعل محتاج به اين نيست يعني در فاعليتش هم محتاج به اين نيست و اين غير معقول است فكر كنيد ببينيد اگر من ميخواهم جودي داشته باشم بايد جود كنم جود نكرده داشته باشم معقول نيست، فاعل اگر ميخواهد فاعل اسمش باشد فاء و عين و لام ميخواهد بايد كاري بكند تا فاعل باشد بايد بنويسد تا كاتب باشد ديگر ميتوانم بنويسم به اين ميتوانم كتابتي پيدا نشد آني كه هيچ احتياجي به كتابت ندارد كتب يكتب و كاتب هيچ صيغه از اين ماده آن جا نيست آن جا زيد است عمرو است.
پس فاعل فاء و عين و لام ميخواهد ميخواهي………فعل ميخواهد مفعول ميخواهد در يك آن در يك وقت هم بايد باشد. پس ملتفت اين مطلب باشيد كه فعل چون صادر است از فاعل و والله هنوز نميدانيد نتيجههاش چيست و خيليهاتان خيال ميكنيد ميدانيد و وقتي عرض ميكنم ميبينيد كه ندانستهايد پس فعل چون از غير عرصه فاعل نيست پس فاعل در فعل هست پس لافرق بينه و بينها اگر زيد عالم است اين هم عالم است اگر زيد چشم دارد اين هم چشم دارد محال است زيد بايستد و زيد گوش داشته باشد چشم داشته باشد و ايستادهاش بي چشم و گوش باشد اگر زيد شام است ايستاده شام است ذائق است اين ذائق است عالم است اين عالم است آدم خوبي است اين آدم خوبي است آدم بدي است اين آدم بدي است به قول مطلق،
انشاءالله فكر كنيد به قول مطلق ميان فعل و فاعل هيچ فرق نيست وقتي فعل را ميبيني بعينه فاعل همان جور است فاعل را ميبيني بعينه فعل همان جور است دو تا نيستند او فاعلش قادر علي كل شيء است اگر ايستاد قائم علي كل نفس و علي كل شيء است فاعل عالم به كل شيء است ايستاده هم عالم به كل شيء است و اين ايستاده ذاتش هم نيست مع ذلك هيچ فرقي ميان اين و ايستاده نيست الا اين كه اين را او ساخته او را اين نساخته فرق ميان فاعل و فعل اين است كه فعل فاعل را نساخته فاعل فعل را ساخته اما حالا كه فاعل فعل را ساخت چه فرقي است ميان اين دو دو تاي همچو نيستند بلكه در مغز يكديگر فرو رفتهاند چنان فاعل فرو رفته در اين فعل هيچ جاش را وانگذارده كه اين نافذ نشده باشد و هيچ جاش را نگذاشته كه اين نافذ در او نشود.
باز ملتفت باشيد اين نفوذ را اگر مثل گلي خيال كني او را كه آب نفوذ كرد در خاك مثل چربي خيال كني كه نفوذ كرد در او اگر چنين باشد مثل گل است و آب و آن وقت مثل مخلوقات است پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است پس زيد در قائم از خود قائم بهتر ايستاده و والله زيد ايستاده لاشيء سواه زيد به هر صفتي موصوف است ايستاده به همان صفت موصوف است. پس خوب ملتفت باشيد انشاءالله هيچ ميان فاعل و فعل فرق نيست در اثر هيچ فرق نيست در صفت هيچ فرق نيست مگر همين يك كلمه كه خودشان به دستت دادهاند و آن اين است كه او اين را ساخته اثر او را نساخته پس او اصل است اين فرع است لكن اصليت اصل بودن او به اين است كه اين فرع باشد فعل را اگر اشتقاق از خودش نكرده بود ديگر فعل فعل نبود پس فعل مشتق است از خود فاعل هر چه ميخواهد بايد او داده باشد مادهاش را صورتش را آن چه او ضرور داشته فاعل به او داده و حالا كه داده فاعل فاعل اسمش است فاعل آمده در فعلش هر چه ميخواهد باشد اگر جماد است جماد آمده اگر نبات است نبات آمده حيوان است حيوان آمده،
درست فكر بكنيد انشاءالله خواهيد فهميد كه قدَرَ فعل خدا است و صادر از خدا اگر چه هيچ بار نبوده عاجز باشد و بعد قدرت پيدا كند و صانع را صانع بگوئي صنعت كار او است قادر بگوئي قدرت كار او است شائي بگوئي مشيت فعل او است حتي علم فعل او است نهايت از افعال قلوب است اگر ذات خدا يا بگوئي قلب خدائي و جارحه خدائي و همه افعالش شبيه به هم هستند اگر نبود صانع عَلِمَ از كجا پيدا ميشد صانع بايد باشد فعَلِم و شاء و قدَر اگر چه نبوده وقتي كه جاهل باشد برود درس بخواند علم براي خود پيدا كند صانعي كه جميع ماسوي را او احداث كند و اين يك وقتي جاهل بوده حالا كي احداث كند و تعليم كند او را علمي و حال آن كه اگر بايد درس بخواند پيش خلق خودش نميشود درس بخواند و محتاج به خلق خود باشد پس صانع و لو هرگز نبوده جاهل كه تغيير كند و عالم شود صانع هميشه عالم بوده تغيير هم نميكند كه جاهل شود صانع هميشه قادر بوده تغيير هم نميكند كه عاجز شود تو هم همين طور همه فعلهاي خود را همين جور احداث ميكني پس قدرت همراه او بوده تغيير نكرده….
در تمامي اشياء فكر كنيد اگر فرض كني از غير صانع خالق ملتفت باشيد دخلي ندارد به اين كه وجودي هست و آن وجود را وجود احدي اسم ميگذاشتيد وحدت وجود گفتيد و كهنه شد و ديديد كه مزه نداشت بلكه خيلي تلخ بود و شور بود خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا وجود است اين ليلي و اين مجنون و اين وامق و اين عذرا، باشد چه شد؟ وجود است زمين وجود است آسمان وجود است اين، وجود چه كار دارد موسي بفرستد خود او است موسي خود او است فرعون خود او است سامري اين چه كار دارد كه موسي ميفرستد.
پس صانع فرستاده رسل خود را كه آنها خبر از او دارند باقي خبر از آن صانع ندارند ايني كه همه خبر دارند از او اين صانع نيست و اين را كم ميشود توي كله مردم كرد خصوص آنهائي كه يك خورده حكيم شدهاند خيالي ميكنند و وقتي دقت ميكني ميبيني سراب بود بلكه در حقيقت سراب هم نبود چيزي به چشم هم نميآيد همياني بوده پر از آهك هر كه خيال كرد بخورد هلاك ميشود به جز تيزاب چيزي ديگر نبود، پس هميان نوره است اين جور حرفها.
ملتفت باشيد انشاءالله صانع آن است كه اين را او ساخته اين ميخواهد ناخوش نشود نميتواند بلكه اين بخواهد خودش را ناخوش كند نميتواند اگر او خواسته اين زنده باشد اين زنده خواهد بود او خواسته اين بميرد اين ميميرد و او است صانع و آثار صنعتش پيدا است اگر چه فعلش پيدا نيست مثل موج دريا كه او عصائي زده و دريا هنوز در موج است و فعلش هيچ پيدا نيست لكن امواج پيدا است زمينش پيدا است پس او ميتواند بسازد دليلش همين كه ساخته ابده بديهيات است كه توانسته هر بديهي را ميبيني بديهي است او بديهي كرده اگر نسازند اينها را نيست
پس از ابده بديهيات است كه او قادر بوده حالا ميگوئي خود او است اين او يفعل مايشاء اگر خود او اين است بسم الله اين بكند هر چه ميخواهد ميبيني نميتواند ليس في جبتي سواي او او اگر اين وجود است ليس جبة كل مردم سواي وجود، كل مردم بكنند هر چه دلشان ميخواهد ميبيني نميتوانند هر چه ميخواهند بكنند پس صانع هر چه ميخواهد ميكند او در آن جبهاي كه هست و جبه دارد واقعا والكبرياء ردائي ميگويد آن جبه جبهاي است كه لافرق بينه و بيني صاحبش آن جائي كه مينشيند و ميگويد من ميكنم هر كاري كه خيال كني صانع آن كار را كرده آن را از دست فعل خود كرده.
پس ديگر دقت كنيد هر فاعلي به هر صفتي كه در ذات خود موصوف است به آن صفت معقول نيست آن صفت ذاتي خود را در گوشهاي در جائي بگذارد و به بعض صفات ذاتي ديگر بيايد در جائي ظاهر شود بله ميشود بعد از آني كه فاعل در فعل خود ميآيد و ظاهر ميشود و هيچ فرقي ميان فاعل و فعلش نيست ميشود اينها هم يك پهلوشان را بدهند به سمتي و پهلوي ديگر را به كسي ديگر بدهد علمشان را به كسي بدهند قوتشان را ندهند يا قوتشان را بدهند علمش را ندهد يا هر دو را هم دوش كند با هم و بدهد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس بيست و ششم يكشنبه 22 صفرالمظفر سنه 1301
26بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
حرف سر اين مطلب بود كه فعل صادر است از خود فاعل و مطلبي است كه انشاءالله اگر يك جا يادش گرفتيد باقي جاها داريد يك جا را از دست داديد باقي جاها از دست رفته بايد خيلي دقيق شد. هر فعلي صادر است از فاعل خودش و اين مطلب حتم است كه چنين باشد و واجب است كه چنين باشد به طوري كه محال است غير چنين باشد و اين الفاظي كه عرض ميكنم و لو حالا عجالة توش فكر نكرده باشيد مصادره به نظر آيد توش فكر كنيد.
پس هر فاعلي تا خودش كاري نكند كاري نكرده الفاظش كه داخل بديهيات اوليه است حالا در معنيش فكر كنيد پس هر فاعلي فعلش را بايد خودش احداث كند وحده لاشريك له لامعين له پس فعل تمام آن چه را كه ضرور دارد از جانب فاعل آمده و هر چه را ميخواهد و ضرور دارد ماده صورت غايت جميعش را بايد فاعل بيارد پيش اين و غير فاعل هر كاري بكند خودش فاعل ديگري است دخلي به فعل اينها ندارد پس فاعل قيام آن ذات ثبت لها القيام است پس قيام را قائم به عمل آورده نه آن كسي كه قائم اسمش نيست قعود را قاعد به عمل آورده فاعل قعد قاعد است لكن قاعد نه اسم فاعل.
پس هر فعلي لامحاله فاعل دارد و فاعل هر فعلي حروف اصولش با حروف اصول فعل بايد يك جور باشد و واجب است چنين باشد و محال است غير از اين باشد دقت كنيد انشاءالله فاعل سرد است و فعلش گرم نميشود فاعل تاريك است و فعلش روشن نميشود فاعل جاهل است و فعلش علم نميشود فاعل عالم است و فعلش جهل نميشود ملتفت باشيد و اگر اين پستا را خدا گذارده بود و اين اگرها كه ميگويم مدارا است اصل مطلب اين است كه واجب است چنين باشد به طور مدارا عرض ميكنم كه اگر صانع چنين قرار داده بود كه حرارت از دست بارد سر بزند يا برودت از دست حار سر بزند پستا از دست در ميرفت ديگر آن وقت به هيچ چيز حكم نميشود كرد هيچ خوبي را خوب نميتوان گفت هيچ بدي را بد نميتوانستيم بدانيم.
پس واجب است و حتم است كه هر فعلي دال بر فاعلش باشد هر اسمي انباء از مسماي خودش ميكند هر خبري از مبتداي خود خبر ميدهد حالا كه چنين است پس فاعل قيام قاف و واو و ميمي پيش فاعل بايد باشد پيش مفعول هم بايد باشد حروف اصول بايد موجود باشد نهايت فاعل اصل است فعل فرع او است ملتفت باشيد ميان فعل و فاعل ميخواهم عرض كنم هيچ فرقي نيست فاعل قيام را اگر همچو خيال كني كه زيد است باز دقت كنيد انشاءالله فاعل قيام اگر آن زيدي است كه هيچ قاف و واو و ميم پيشش به هم نميرسد يعني اين هيئت پيش او نيست او باشد دروغ است فاعل قيام همان زيد قائم است زيدي است كه قاف و واو و ميم دارد زيدي است كه به اين هيئت در آمده زيدي كه به اين هيئت در آمده زيد متهييء به اين هيئت اسمش آن زيد ثبت لها القيام است، آن كيست؟ آن همان قائم است، پس قائم فاعل فعل مفعول له است كه مشايخ بعضي جاها آن را گفتهاند و نوشتهاند.
پس فاعل قيام قائم است و زيد قائم است و اين زيد قائم قيام احداث ميكند و اين غير از زيد قاعد است او هم قيام احداث ميكند هم قعود احداث ميكند هم قائم است هم ماشي است و هكذا كه آن آخر كار مطلب را وقتي لريش ميكني اين ميشود كه خودش خودش است و غير غير خودش است هر سفيدي سفيد است هر سياهي سياه است هر گرمي گرم است هر سردي سرد است هر حقي حق است هر باطلي باطل است.
پس زيدي كه گاهي به صورت قيام نيست اگر عين قيام بود آن وقتي كه قائم نيست بايست زيد هم نباشد و حال آن كه زيد زيد است و قيامي نيست و زيد در زيديت هيچ نقصان ندارد و بعد قائم ميشود و اين قيام را احداث ميكند و محدث اين قيام فاعل قيام است و فاعل قيام آن پيشتري نيست باز نه اين كه كسي ديگر آمده قيام احداث كرده غير زيد غيري محال است فعل غير را بسازد غيري محال است كه ببيند و غيري ديده باشد محال است او بخورد غيري سير بشود محال است كسي غير تو بخورد و تو سير شده باشي هر كس خورده خودش سير شده او رفته علم تحصيل كرده حالا من عالم بشوم هر كس خودش بايد علم تحصيل كند تا عالم شود هر كسي بايد خودش ايمان بيارد تا مؤمن شود پس فعل غير را كه غير نه به زور نه به التماس نميتواند از دست كسي بگيرد هيچ كس نميتواند بگيرد.
اگر فكر كنيد مغز مسئله جبر و تفويض والله توي همين بيانات به دست ميآيد هر فاعلي حتم است كه فعل خود را احداث كند پس اولا حتم است و حكم كه هر فاعلي فعل خودش را بكند بعد پيش زيد كه ميآئي جلوههاي فاعلي تخلف دارد زيد در توي قيام فاعلش قاف و واو و ميم دارد و تا هيئت خود را اين جور نكند نميتواند احداث كند قيام را حقيقت قيام آن جائي است كه قاف و واو و ميم باشد پس پيش زيد كه ميآئي پس وقتي ميگوئي زيد قائم يعني قائم قائم نه آن زيد كه قاف و واو و ميم ندارد بله گاهي ميگوئيم زيد قائم نميگوئيم قائم قائم براي اين كه قائم ميشود از زيد باشد ميشود ازعمرو باشد از بكر باشد و ما ميخواهيم بگوئيم زيد است ايستاده و اتفاقا كسي خبر ندارد ما خبر داريم.
ملتفت باشيد قاعده كليه را از دست ندهيد عنواني دارند منطقيين و حكما ميگويند مبتدا و خبر اگر من جميع الجهات عين هم باشند كلامي كه ميگوئيم بيفايده خواهد شد بگوئيم آب آب است آتش آتش است آسمان آسمان است زمين زمين است اين حرف آيا حرف آدم عاقل است پس هر چيزي خودش خودش است اين علمي توش نيست كلامي است دروغ هم نيست و لكن فايدهاي هم ندارد پس كانه لغو است و بي فايده پس چه بايد كرد آمدهاند گفتهاند مبتدا بايد از جهتي عين خبر باشد از جهتي غير خبر به جهت اين كه اگر زيد نايستاده باشد و بگوئي زيد ايستاده دروغ است پس زيد از جهتي عين قائم بايد باشد حالا اگر ما مخير شويم ميان دروغ گفتن يا كلامي كه فايده نداشته باشد آن كلام به از اين است.
اين حرف آنها است لكن آن حرفي كه حرف من است اين است كه ميگويم اگر انسان لابد شد دروغي بگويد يا راستي بگويد كه حاصلي نداشته باشد البته راست بگويد و بيحاصل باشد به از اين است كه دروغ بگويد جهل آنها آنها را آن جور واداشته كه اين طور گفتند كه مبتدا اگر عين خبر باشد من جميع الجهات و بگوئي آب آب است خاك خاك است بلندي بلندي است پستي پستي است اين فايدهاي ندارد و ما ميخواهيم احتراز كنيم از لغو پس من جميع الجهات عين او نيست حالا كه عين او نيست پس غير او است پس خبر غير مبتدا است و مبتدا غير خبر است اما حالا كه غير شد غير مبايني باشد مثل اين كه عمرو غير زيد است اين جور هم اگر باشد دروغ صرف است و اين را هم نميخواهيم بگوئيم پس ميگوئيم خبر از جهتي عين مبتدا است از جهتي غير مبتدا است تا از جهت عينيت قضيه ما قضيه صادقه باشد و از جهتي كه كلام ما فايدهاي داشته باشد.
خلاصه اين را آنها گفتهاند لكن ما ميگوئيم مبتدا عين خبر است من جميع الجهات چرا كه هر جاي از مبتدا كه آن خبر همراهش نيست آن مبتداي اين خبر نيست اگر يك جائيش باشد آن جا را ما بايد بتوانيم نفيش كنيم آن جا ليس بقائم پس قضيهمان قدري دروغ داخلش شده حقمان قدري باطل داخلش دارد پس مبتدا من جميع الجهات عين خبر بايد باشد خبر من جميع الجهات عين مبتدا بايد باشد جهت اختلاف ندارند پس آني كه در خارج است اين است كه زيد قائم زيدش تمام قائم است قائمش تمام زيد است يك چيز است در خارج لكن اشخاصي در بيرون وجود آن شخص واقع شدهاند يكي خبر دارد زيد قائم است يكي ميشناسدش اما نميداند قائم است يا قائم نيست آني كه خبر دارد خبر ميدهد به آن كسي كه خبر ندارد پس كلام فايده پيدا كرد آن جا كه شخص عالم خبر داشت به اتصاف زيد قائم و جاهل خبر نداشت و شخص عالم كلام را كه گفت فايده هم داشت اما مبتدا عين خبر بود من جميع الجهات و خبر عين مبتدا بود من جميع الجهات چرا به جهتي كه ميخواستيم راست گفته باشيم.
پس هر مبتدائي عين خبر است من جميع الجهات حالا كه چنين شد زيدٌ قائمٌ كه حالا ميگوئي اين لفظ را به اين جور ميگوئي و نميگوئي قائمٌ قائمٌ فايدهاي پيدا كرد به جهتي كه تو به شخص جاهلي بايد خطاب كني، هر عالمي كه با جاهلي حرف ميزند حرفش بايد فايده داشته باشد اگر بگويد ايستاده ايستاده معلوم نميشود كي ايستاده و بي فايده ميشود پس بهترش همان متعارف است كه بگوئي زيد ايستاده است پس زيد را من متكلم و مخاطب بايد بشناسم، زيدي كه تو ميشناسيش و نميداني در حال به چه هئيت است و من ميدانم و تو نميداني حالا من ميگويم در اين حال زيد قائم است حالا زيد مبتدا است قائم خبرش قائم قائم هم نگفتيم هر جا قائم قائم گفتيم بايد قرينه نصب كنيم حرفي كه پوست كنده است اين است و از همه راستها اين حرف راستتر است.
ملتفت باشيد مكرر عرض كردهام كه مبتدا عين خبر است لكن در گفتن قائم قائم كلام حكيم نيست اگر بگوئي هيچ كس نميفهمد مثل اين است كه بگوئي الحار حار از اين هيچ كس نميفهمد چه چيز حار است بگو الفلفل حار، النار حارة، اسم را تغيير بده و بگو مبتدا و آن حالت اوليش بايد معلوم باشد مقدمه علم پيش عالم و متعلم بايد باشد اگر معلوم نباشد آخرش متعلم هيچ ياد نميگيرد ديگر اين را هم داشته باشيد كه هر شاگردي كه نميداند آن عالم وقتي حرف ميزند مبتداش كجا است خبرش كجا است يك عمر درس بخواند نميفهمد كه آن عالم چه گفت و اگر يك معلومي دارد و ميداند عالم هم آن معلوم خودش را گرفته و تحويل او ميكند به زودي هر چه زودتر ترقي ميكند.
در اينهائي كه عرض ميكنم فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد و اينها را اصرار ميكنم براي آن مطالبي كه داريم اصرار ميكنم و حالا بسا ندانيد كه كجا را ميگويم ميگويم به هر اصطلاحي به هر جور دقت كه بكنيد قائم قائم است و غير قائم قائم باشد دروغ است پس زيد قائم است دروغ است اما اين قائم كيست زيد است فراموش نكنيد انشاءالله در ايني كه زيد تا هئيت قيام نپوشيده نايستاده كه شك نيست وقتي پوشيد همان وقت ايستاد و همان وقت هم ايستاده است پس آني پيش از اين هيئت ايستاده نيست آني بعد از اين هيئت ايستاده نيست و همراه اين هيئت ايستاده است جاي زيد ايستاده اين جا است آن زيدي كه گاهي ميايستد گاهي مينشيند او نايستاده بله آن زيد وقتي به صورت ايستاده در آمد بگو ايستاده آن وقت اسم اين قائم هم زيد است به جهت آن كه هر چه تفحص ميكنيم كه غير زيدي پيدا كنيم اسم ببري غير زيدي پيدا نميشود تا اسم قائم ببريم ميبينيم اين قاف و واو و ميم توي اين زاء و ياء و دال فرو رفته و غير زاء و ياء و دال توي اين قاف و واو و ميم هم نيست پس اين قائم زيد است اين قائم عمرو نيست بكر نيست خالد نيست وليد نيست جن نيست انس نيست ملك نيست كسي ديگر نيست پس زيد قائم است پس باز القائم قائم شد.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم پس زيد قائم است يعني قائم است قائم، و قائم قائم است يعني زيد قائم است يعني عمرو قائم نيست بكر قائم نيست كسي ديگر قائم نيست اينها است كه يك خورده مسامحه كه كرديد غافل ميشويد آن وقت باز فردا بر ميگرديد ميپرسيد وجود چه طور شد فكر كنيد ببينيد آيا شرط وجود بودن وجود آيا اين است كه قادر باشد و حال آن كه ميبيني تو هستي و عاجزي پس شرطش نيست قادر بودن قادر اين است كه قدرت داشته باشد ملتفت باشيد همين جوري كه عرض ميكنم هيچ تغيير وضع هم نميدهم حالا وقتي ديگر به زبان ديگر چيز ديگري عرض كنم دخلي به اين ندارد پس القادر ذات ثبت لها القدرة يا بگو وجودٌ، چنان كه القائم ذات ثبت لها القيام ديگر بالاي اين قائم زيدي هست كه اين دو دو اسمند آن زيد عين اينها است يا غير اينها است نه عين اينها است نه غير اينها است.
پس آن وجودي كه بالاي قيام است و تمام ظهورات ظهور او است او يقدر ان يقوم و يقعد است و زيدي كه بالاي يقدر است زيدي است كه يقدر و يفعل و يترك هم پيش او مساوي است و يقدر هم فعل او است مثل يضرب است فرقش اين است كه يقدر بالاي يضرب و ينصر است اما در اين قدرتش هيچ فرق نيست چنان كه زيد يضرب و فاعل ضرب زيد است بدون شايبه دروغي و بدون شراكت غيري وقتي زيد ميزند و آن ضرب را به عمل ميآرد همان زيد زده غير زيد نزده خدا و خلق همه ريش زيد را ميگيرند همه ميگويند اين فعل او است مال او است او را احداث كرده همچنين يقدر هم مثل يضرب است آن هم فعل زيد است معلوم است اگر زيد نميتوانست بزند نميزد و هم چنين پس توانائي بالاي ضرَب است بالاي نصَر است بالاي كسَر است لكن آن هم فعل زيد است و مخلوق بنفس است آن نفس خودش هم چيزي غير خودش نيست، باز فاء و عين و لامش توي قاف ودال و راست چنان كه زاء و ياء و دال توي فاء و عين و لام، باز ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است.
پس زيدي كه بالاي القادر است آن بالاي القادري كه هست قاف نيست الف نيست دال نيست راء نيست آن زيدي كه قادر است آن وقتي كه ميتواند بزند قادر است پس القادر ذات ثبت لها القدرة است هر چه نظر ميكني به آن بالائي قدرت در آن نميبيني آن بالائي چه كاره است او اگر قاف دارد و دال دارد و راء دارد و اينها را به خود گرفته قادر است اگر اينها را به خود نگرفته قادر نيست و اگر دقت كني هيچ فاعلي به صورت فعل خودش نميشود باشد چرا كه فعل محدث غير است اگر فاعل باشد احداث او هم هست ذات زيد قدَر نيست يقدر نيست قدَر نيست قدر فعل او است و او ساخته اين را پس آني كه ساخته اين را چه چيز اسمش است آن زيد اسمش است اما زيد قادر، زيد قادر آن است كه توي قاف و دال و راء باشد جسم رنگين آن است كه توي رنگ باشد جسم صاحب طعم آن است كه توي طعم باشد.
پس وجود را همين كه فهميدي حالا آيا قدرت را ميفهمي نه هيچ شرطش نيست ميبيني وجود را ميفهمي و وجود ابده اشياء و اظهر اشياء است به طوري كه افعل تفضيل بردار نيست به غير از او كسي نيست و چيزي نيست اگر به طور حكمت پيش بيائيد و مييابيد كه وجود غير ندارد اسم هرچه را ببريم اسم او را بردهايم رو به هر جا بكنيم رو به آن جا كردهايم پشت به هر جا بكنيم پشت به او شده است ايمان به هر كس بيارم ايمان به او آوردهام به هر كس كافر شوم به او كافر شدهام به همين طور فكر كنيد به هر كس جاهل باشم به او جاهلم به هر كس عارف باشم به او عارفم و هكذا و هم چو چيزي است.
پس وجود شرطش قدرت نيست ديگر حالا تا ميشنويد فلان مرتبه غني است و اينها محتاج به او حكيم باشيد ملتفت باشيد تمام ماسواي وجود محتاجند به وجود همين القدره چيزي است بايد باشد محتاج به هستي است عجز چيزي است بايد باشد محتاج به هستي است تمام هستيها محتاجند به هست مطلق مع ذلك هست خدا نيست و اين گول ميزند چنان كه خيلي مردمان گنده مو شكاف را گول زده است.
باز عرض ميكنم براي رياضت نفستان چون بد مرتاض شده لابدم يك پاره الفاظ را بگويم فكر كنيد در هر مايصنع من كل جنس تمام مايصنع من الطين تمام كاسهها و كوزهها محتاجند به گل آن چه را هم ضرور دارند گل بايد به آنها بدهد حتي در مادهاش در صورتش حتي در مكانش محتاج به گل هستند كل مايصنع من الحديد همان حديد ميخواهند ديگر هيچ چيز نميخواهند لكن فكر كنيد حالا كه جميع فخارها محتاجند به طين و طين هم هيچ محتاج به فخاري نيست يعني در بودنش در دنيا هيچ محتاج نيست كاسه باشد يا كوزه پس او غني است از تمام كاسهها و كوزهها و اينها سرتاپاشان محتاج به گل است و فاخور هم بايد گل را بردارد تحويل آنها كند اينها هر چه ضرور دارند در هر رزقي در هر موتي در هر حياتي تمامشان محتاج به گلند حالا كه چنين شد صانع اين كاسهها كيست؟ فاخور است يا گل؟ فكر كنيد اگر گل ميتوانست گل خودش كاسه و كوزه نميشد و چيز جدائي نميساخت اگر مواد عقلشان ميرسيد كه خودشان به اين صور در آيند همين طوري كه دهريها ميگويند در ميآمدند و شما ميبينيد رأي العين كه آهن عقل ندارد شعور ندارد قدرت ندارد بلكه عقل انساني ضرور است دست انساني ضرور است اگر ساعت بايد ساخت از آهن بايد كسي باشد دانا بينا حكيم كه چرخهاش را بداند هر كدام را كجا قرار بدهد چه طور قرار بدهد چه جور چكش كاري كند تا اين ساعت ساخته شود و الا آهن نميشود خودش به صورت ساعت در آمده باشد بنا كند چرخيدن اگر همين طور به حسب اتفاق خودش بنا كند چرخيدن و در بيست و چهار ساعت دو دور بزند و تخلف نكند پس عجب حكيمي است اين آهن و حال آن كه ميبيني تو كه انساني نميتواني به اين نظم حركت كني استاد كامل مشق كردهاي ميخواهد، تو اگر خراب شود نميتواني درست كني استاد ميخواهد حالا آيا اين چرخها خودشان بگرد هم آمدهاند اگر غافل نباشيم فكر كنيم ميبينيم خودشان گرد هم نميآيند. ما كاسهاي را ميشكنيم تكههاي كاسه خودشان گرد هم آيند دهريها را از همين راه ميتوانيد جواب دهيد ما كاسه را شكستيم تكههاي كاسه خودشان گرد هم آيند بسم الله خودش درست شود تو را ميكشيم خودت زنده شو.
پس مواد خودشان نميتوانند گرد هم آيند آهن حداد ميخواهد آن حداد فكر ميكند كه شمشير ضرور است در دنيا بيل ضرور است در دنيا هم چنين ميخ ضرور است در دنيا سيخ ضرور است اول فكر كه ميكند صورتهاش را ميداند چه جور صورت است هر چه ضرور است از آن ميسازد ميبيند منقل مشتري دارد منقل ميسازد ميبيند سيخ ضرور است از او ميسازد بي فايده هم كار نميكند چه مضايقه امروز بسازد يك ماه ديگر بفروشد يك سال ديگر بفروشد هر چه باشد بي فايده نيست لامحاله فايدهاي دارد.
پس خوب دقت كنيد مواد خلقيه به همين نسق هيچ كدام از اندرون خود نميتوانند چيزي بيرون آورند والله عقل به اين فراستي كه دارد متحير است در خلقت بدن نميفهمد چه طور شده من اين جايم آن جا نيستم چه طور در سر فلانم در سر فلان نيستم و خودش باز ميفهمد توي سر نيست توي تمام بدن است و باز ميفهمد كه اصلا جاش اين جا نيست چه طور شده به اين جا تعلق گرفته اينها را نميفهمد.
پس دقت كنيد ببينيد در ملك هيچ مادهاي به هيچ صورتي خودش نميتواند بيرون آيد عاجز است صورت وقتي نيست هست محال است بيايد ماده هست هست نميتواند خودش به صورتي در آيد پس هي در مادهها و صورتها فكر كن و اين خلق هستند و هي قهقري برشان گردان تا برسي به هستيشان، دقت كنيد هيچ مسامحه به كار نبريد كاسهها و كوزهها را برگردان به آب و خاك هم چنين آب را برگردان رطوبتش را به كيفيت جسمش را به عالم جسم برگردان، خاك را يبوستش را برگردان به عالم كيف جسمش رابه عالم جسم برگردان در ذهنت خرابش كن قهقري برگرد آن وقت جسمش را و آن مركب از ماده و صورت را صورتش راببر به عالم مقدار مادهاش را ببر به عالم ماده آن وقت هر يك از اينها را باز برگردان و ببر همين طور قهقري برو برس به آن وجود اول يا به آن وجودي كه غير ندارد و آمده او خودش هم آمده ديگر نبايد زور زد پيش او رفت، همه اشياء پيش او مساوي است آن جا به واسطه چيزي پيش چيزي نميشود رفت اشياء باقي نميماند كسي نميآيد هم از پيش او، كسي نيست كه بيايد.
پس ملتفت باشيد آن وجود خودش هست وآن هستي پيش عاجز و جاهل و خوب و بد همه جا رفته ديگر حالا چون خودش رفته پس خودش همه را ساخته نه خودش نميتواند بسازد مگر آن جائي كه ميتواند بسازد مگر آن جائي كه توانا است پس توانا گرفته اينها را و خلق كرده خلق الانسان من صلصال كالفخار القادر اين كارها را كرده نه اين يكي كه عاجز است عاجز نميتواند چيزي بسازد چرا كه عاجز است و غير از عجز چيزي ندارد.
و باز عرض كردهام اگر از اقتضاي هستي قدرت بود اين هستي در اين جماد هم هست اقتضاش قدرت است خلق كند آسمان و زمين را من هم كه انسانم نميتوانم بسازم مرشد نميتواند بسازد و همين صانع همين جور محاجه ميكند ميگويد هذا خلق الله فاروني ماذا خلق الذين من دونه اين است اينهائي را كه من ساختهام حالا اي مرشد تو ميتواني شمس را برگردان آسمانش را ساكن كن زمينش را بگردان ميبيني نميتواني پس هو الذي خلقكم ثم رزقكم پس توانسته كه خلق كرده دليلش هميني كه ميبيني خلق كرده ميبينيم خطي اين جا هست ميگوئيم كاتب اين را نوشته اگر چه نميبينمش او را نرفتهايم ببينيم وقتي تكليفم كرد كه بيا مرا ببين خودش را نشان ميدهد. يك وقتي ميخواهد بگويد همان اعتقاد كن ديگر آن وقت لازم نيست خود را نشان بدهد. پس ببينيد القادر يقدر يا الهَست يقدر اگر الهست است كه يقدر چرا اين هست است و لايقدر و ماكان يخلق السموات والارض هيچ اغراق نميگويم هست قادر نيست.
پس ملتفت باشيد انشاءالله اين هست هيچ به نظرتان عظيم نيايد هست قدرت اقتضاش نيست به دليلي كه همه اشياء خالق نيستند و محال است خالق باشند اگر اين اشياء خالق باشند خلق ميكنند مخلوقي را آن مخلوق چه چيز است هست پس آن هم خالق باشد پس مخلوق چه چيز است مخلوقي نميماند و حال آن كه همه عاجزند پس از اقتضاي او غنا نيست با وجودي كه غني است و هيچ اغراقي توش نيست نه كه بخواهم تعارف به او بكنم.
فكركنيد هست به چه محتاج است به نيست كه نميشود محتاج باشد به ظهورات خودش محتاج باشد محتاج نيست هست البته محتاج نيست يعني ماسوي ندارد اينها هم محتاجند به هست اما حالا كه محتاجند به او محتاج كيست غني كيست قادر كيست عاجز كيست، ملتفت باشيد پس صانع يجب ان يكون قادرا صانع عاجز كوسه ريش پهن است صانع يجب ان يكون عالما به جميع ذرات الموجودات اگر صانع جاهل باشد مثل من است اگر همه فرقش همين باشد كه پيش@ از من ميداند كه خيلي چيزها را خيلي ميدانند خيلي چيزها را هم نميدانند. پس به طور اضافه هم نميگويم عالم است پس صانع آن است كه علم داشته باشد درس هم نخوانده باشد به تجربه هم تحصيل نكرده باشد ماها يا درس ميخوانيم علم تحصيل ميكنيم يا به تجربه كردن خورده خورده تجربه ميكنيم و علم تحصيل ميكنيم حالا آيا او هم اين جور علم دارد اگر اين جور علم دارد علم را پيش كه تحصيل ميكند استادش كيست معقول نيست پس صانع علمش جزء ذات او است صفت ذاتي او است.
ملتفت باشيد يك صفت ذاتي معنيش اين است در اخبار هم تعريف صفت ذاتي را اين طور كردهاند كه صفت ذاتي آن است كه تو سلب نتواني بكني آن را ببين هيچ بار نميتواني بگوئي خدا جاهل است پس علم صفت ذاتي خدا است هيچ بار نميتواني بگوئي خدا عاجزاست پس قدرت صفت ذاتي خدا است حكمت صفت ذات خدا است و هكذا هر صفتي كه نتوان سلبش كرد صفت ذات خدا است اما بعضي صفات فعل هم دارد و آنها صفاتي است كه گاهي ميگوئي چنين است گاهي ميگوئي چنين است و ضدند ميگوئي رحيم هست منتقم هم هست ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمه آن جائي كه منتقم است اشد المعاقبين است في موضع النكال و النقمه هيچ سخت بر مؤمن نگرفته هيچ رحم بر كفار نميكند.
پس اينها صفت فعل او است خداصفت فعلي دارد و صفت ذاتي پس هميشه عالم بوده و هميشه علمش همراهش بوده هيچ بار علمش را تحصيل نكرده از جايي هميشه قادر بوده و قدرتش همراهش بوده هيچ بار تقويت از جائي و از چيزي نكرده تمام صفات را هر يك را در سرجاي خودشان يجب كه داشته باشد و يمتنع كه نداشته باشد ممتنع است كه غير قادر قادر باشد اينها را هم كه كسي ساخته اينها خودشان خودشان را نساختهاند پس قادر بوده بسازد.
ديگر بدانيد صفت قدرت را در جاي القادر بايد برد بردن به عالم هستي معني ندارد اگر رفته بود آن جا همه هستيها بايد القادر باشد صفت علم را پيش عالم ببر عالمي كه عالم و علمش هم فعل او است و صادر از او است و قادر است و قدرت فعل او است و صادر از او است همچو كه شد غير ذات هم ميشود چرا كه فعل او است و فعَل عمل او است كار او است مع ذلك هرگز نبوده قادر نباشد هرگز نبوده عالم نباشد نمونهها چند هم ساخته تحويل تو كرده گاهي چيزي چند مينماياند در ابتداي فاعليتش فعل داشته پس چراغ تا روشن شد اطاق را روشن ميكند.
و صلي الله علي محمد و اله الطيبين.
درس بيست و هفتم دوشنبه 23 صفرالمظفر سنه 1301
27بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان من البين ان القديم هو الاحد الحق جل شأنه و ليس سواه قديم و جميع ما سواه حادث و الحادث هو الغير القائم بنفسه فجميع ماسواه محتاج الي الغير حتي يقوم به الا ان الاشياء بحسب قربها من الغني الاحد جل شأنه و بعدها عنه تختلف فمنها ما يفتقر في قوامه الي اشياء غير عديدة و منها ما يفتقر الي اشياء عديدة الي ان من الاشياء ما لايفتقر الا الي علله الاربع اي مشية الله سبحانه و مادة حدثت لربها و صورة حدثت له منها و غاية يؤل اليها ثم هو غني عما سواها و ذلك كعقل الكل و من الاشياء ما تتحد فيه هذه الجهات فلايحتاج في قوامه لها غير نفسها لغيرها المعرف بها…. الي آخر.
چون كه مسئله خيلي عمده است مدتي است سرش معطليم و هي اطرافش را عرض ميكنم باز ميبينم تمام نشده خوب انشاءالله ملتفت باشيد كه به چنگتان بيايد و باز عرض ميكنم اين كه ميگويم مشكل است خودش مشكل نيست مكرر عرض كردهام آن چه از جانب خدا است هيچ اشكال ندارد همهاش راهي است بيّن آشكار واضح لكن خيالات خودتان مانند خودمان خيالات را بيرون كني چيز ديگر به جاش بگذاري مشكل است.
پس حالا ملتفت باشيد انشاءالله پس ملتفت باشيد يك وجودي هست ابده اشياء است و اظهر اشياء است و اين وجود ماسوا ندارد به هيچ وجه من الوجوه و ديگر اين جاهاش را هم هيچ مسامحه توش نكنيد دقت كنيد كه به جهتي كه ماسواي اين وجود را فارسيش كنيد هستي است و نيست، نيست راستي راستي آن است كه هيچ نباشد و هست آن است كه باشد عقل هم ميفهمد اگر هم نميفهميد خدا تكليفش نميكرد جوريش كرده كه بفهمد پس به غير از هست نيست است و آن نيست هيچ نيست به آن هم نميشود خطاب كرد و اين است كه مشايخ تعبير ميآرند امتناع صرف و محال صرف است و اين چون چيزي نيست و فراموش نكنيد كه خيلي آسان است خيالات خودتان است مشكل كرده نيست كه هيچ نيست هست هم كه هست پس اين هست غير ندارد حالا كه غير ندارد خودش خودش است و آن نيست صرف چون هيچ نيست و هيچ محض و عدم صرف صرف و امتناع صرف است در هيچ جاي اين وجود نميتواند داخل بشود اين است كه اين وجود هميشه به صرافت خودش است هيچ بار مخلوط نميشود با چيزي با چه ممزوج شود آيا با نيست مخلوط شود نيست كه نيست.
انشاءالله دقت كنيد تا وجود غليظي به آن تعلق نگيرد وجود غليظش نميگويند لطافتي به آن تعلق نگيرد وجود لطيفش نميگويند پس اين وجود ماسوي ندارد و آن نيست هيچ نيست پس آن وجود يك جائيش لطيف نيست لطافت از كجا بيايد اين را لطيف كند يك جائيش كثيف نيست كثافت از كجا بيايد اين را كثيف كند يك جائيش گرم نيست گرمي از كجا بيايد يك جائيش نور نيست و نور از كجا بيايد روح نيست بدن نيست مجرد نيست مادي نيست عقل نيست روح نيست نفس نيست طبع نيست ماده نيست مثال نيست جسم نيست، پس آن وجود صرفي كه ماسوي ندارد و معقول نيست ماسوي داشته باشد اين را نميتوان چيزي اسمش گذاشت چه چيز اسمش ميگذاري حتي وجود هم نميشود به آن گفت ببينيد اين حرفها را مشايخ هم زدهاند او هيچ اسم ندارد به جهتي كه به هر ملاحظه كه چيزي اسم چيزي است به آن ملاحظهاي كه او اسم است و اين مسمي غير همند حتي اسمهاي واقعي او غير اين است اين غير آن است دخلي به هم ندارند اسمهاي ظاهري مثل زيدي كه من ميگويم مسمي آن كسي كه آن جا راه ميرود اسمهاي باطني قائم اسم زيد است و اين اسم انباء ميكند از مسماي خود پس به خودنمائي خود مينمايد مسمي را ميگويد زيد را ميخواهي ببيني بيا مرا ببين قدش ايني است كه ميبيني چشمش ايني است كه ميبيني ابروش اين است علم او همين علم من است تمام سرتاپاي مسمي ايني است كه ميبيني لكن مع ذلك كله باز اين غير زيد است چرا كه زيد اين هيئت را از هم ميپاشاند و مينشيند ديگر آن وقت قائم نيست و زيد هست. پس اسماء حقيقيه هم واقعا حقيقة متعددند و آن كسي كه مسمي به اين اسمها است واقعا واحد است.
پس ملتفت باشيد كه جاي سخن گم نشود يك خورده مسامحه كني مطلب گم ميشود پس وحدت هر متجلي با كثرت تمام جلوهها كثرت اينها را او ندارد وحدت آن متجلي را تجليات ندارند باز يك جوري غير همند حرفها بايد راست باشد زيد يكي است قائم آن جور يكي نيست زيد همچو يكي بود كه وقتي هم كه مينشست هيچ خراب نشده بود وقتي راه ميرفت باز زيد بود حتي در اين اثر و اين اثر باز زيد بود پس زيد بتمامه همراه قائم است بتمامه همراه قاعد است اينها هم دوتايند او دو تا نميشود متحصص شود وقتي زيد متحرك ميشود و حركت بسته به قائم است و حركت سريع ميشود يا بطيء ميشود بطؤ ديگر عارض حركت ميشود حركت عارض قائم ميشود باز سريع زيد است وحده لاشريك له هيچ از زيديت كم ندارد چنان كه متحرك زيد است وحده لاشريك له چنان كه قائم باز زيد است وحده لاشريك له و حال آن كه هر يك از اين ظهورات غير ظهور ديگرند.
پس اينها كثرت دارند او وحدت، قائم دخلي به قاعد ندارد قاعد دخلي به قائم ندارد چنان كه متحرك دخلي به ساكن ندارد ساكن دخلي به متحرك ندارد بعضي مدارا با بعض دارند با هم جمع ميشوند لكن حركت با سكون جمع نميشود تناقض هست ميانشان متحرك هست ديگر ساكن نبايد باشد و زيد زيد است خودش با خودش نزاع ندارد جدال ندارد.
پس ملتفت باشيد وحدت زيد را ندارند اينها و اين كثرتي كه اينها دارند زيد ندارد يعني اين كثرات نقص او است نقص را او ندارد چنان كه كمال او را اينها نميتوانند داشته باشند نميتوانند تمناش را بكنند پس هر چيزي غير دارد و لو به نظر ملاحظهاي، ملاحظه اگر راست است اين است كه اين حرف راست است ايني را كه عرض ميكنم با دقت هر چه تمامتر فكر كنيد و بگيريد نميگيريد باز هم نميفهميد و فردا باز سؤال ميكنيد پس دقت كنيد انشاءالله باز حرفها توي هم ريخته ميشود ملتفت باشيد چه عرض ميكنم نميگويم مكنيد خير سؤال بكنيد بلكه من اصرار ميكنم كه سؤال بكنيد حرف من اين است كه آن چه در ذهنتان هست تو ذهنتان هر چه هست باشد مترس آن را نميخواهم حالا از تو بگيرم هر چه داري داشته باش اين را هم كه ميگويم گوش بده ببين چه ميگويم.
باري پس ملتفت باشيد انشاءالله پس عرض ميكنم هست ماسوي ندارد به هيچ وجه حتي آن كه هست ظهور ندارد خفا ندارد ملتفت باشيد پس به او نميشود گفت مؤثر است اينها آثار او حالا يك جائي ميشود گفت آن جا جائي است كه صورت اطلاقي باشد و صورت تقييدي اطلاقش مال مطلق تقييدش مال مقيدات است جائي كه هست واحدي و كثراتي وحدت و كثرتي پيدا ميشود آن جا وحدت كثرت ندارد كثرت وحدت ندارد لكن خود هست كثرت هم هست وحدت هم هست اينها همه ريختهاند توي هستي خود آن هستي كه وحدت و كثرت همه توش ريختهاند و تو هم ندارد آيا او واحد است او مؤثر است او اثر است هيچ از اينها به او گفته نميشود و وقتي يافتيد ميبينيد تمام كلمات خدا و پير و پيغمبر و كلمات مشايخ منطبق بر همينها است كه عرض ميكنم.
پس آن وجود صرف صرف كه ماسوي ندارد به هيچ وجه من الوجوه ماسواي خود را ندارد حتي به اين قدري كه تو سواي فعل خودت هستي و فعلت را خودت احداث ميكني و او هيچ نيست مگر تو احداثش كني همچو فعلي را بخواهي اثباتش كني براي او نميتوان درست آورد پس او ماسوي به هيچ وجه ندارد حالا كه ندارد او او است او او هم كه ميگوئي ان قلت هو هو اگر گفتي هو هو فالهاء و الواو كلامه هو ضمير است ضمير هم نميشود راجع به او شود پس آن هست اسم هم ندارد واقعا راستي راستي اسم ندارد پس تو آن را خدا اسمش مگذار خلق هم اسمش مگذار خدا اسمش بگذاري مثل اين است كه خلق اسمش گذارده باشي گمان مكن اگر اسم خلقي به او بگوئي بي ادبي است چرا كه به او هر چه بگوئي بي ادبي نيست بي ادبي نميشود به او كرد لكن اين حرف دروغ است و باطل است كه اسم خلق به او بگوئي او را نميتوان تعريف كرد و نميتوان مذمت كرد نميتوان اهانت كرد نيست كسي غير از او كه حرمت بدارد او را و او را نميتوان مذمت كرد و بد گفت به جهتي كه نيست كسي غير از او حالا كه چنين است پس وجود صرف صرف فعلش كجا آمد؟
ديگر ملتفت باشيد انشاءالله و همه جا بر يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فاعل يعني آن كسي كه كاري ميكند و كارش بسته به او باشد يعني او احداثش كند يعني اگر فاعل نباشد فعل نيست همه جا بدون تفاوت پس فاعل آن كسي است فعل را اختراع كند و بسازد و بگذارد و فعل چيزي است كه اگرفاعل آن را بسازد و بگذارد باشد و اگر فاعل آن را نسازد و نگذارد در هيچ عالمي نباشد تعقلش هم نميشود كرد كه باشد مثل حركت دست من كه اگر من حركت ندهم دست خود را اين حركت دست من نيست در هيچ عالمي از عوالم، عرض ميكنم مشكل نيست و مشكل همان خيالات خودمان است عرض ميكنم اين حركت دست من نبود و من حالا احداثش ميكنم و اين دست بعينه مثل عصائي است كه من حركتش تا ميدهم حركتي كه نبود من احداث كردم آن حركتي كه مال من است و من احداث كردهام حالائي كه من احداثش كردم هست ايني كه بايد من احداثش كنم اگر احداث نكرده بودم هيچ جا نبود در ملك خدا تعقلش هم نميشد بكني همه جا فاعل يعني له الفعل مؤثر يعني له الاثر، همان طوري كه ميگوئي النار اسم للمحرق.
عبرت بگيريد و كلام بزرگ را ملتفت باشيد به خصوص كه با شخص بزرگي گفته باشند آن را سرسري نگيريد ميفرمايد حضرت صادق با هشام و اين هشام شخصي بود دانا شخصي بود حكيم هر كس حرف مربوطي ميزد به او ميگفتند تو هشامي يا از هشام شنيدهاي خيلي با خبر بود جميع دينها را هم گشته بود و تفحص كرده بود اين هم از تعريفات او است اين جورها نبود كه بگويد پدرم همچو ديني داشت من هم آن دين را دارم از پدر و مادر گسيخت و رفت عقب دين حق و همه دينها را ديد و ديد حق هيچ جا نيست آمد خدمت حضرت صادق آن جا حرفهاي با معني شنيد كه مغز داشته او هم ايمان آورد به حضرت خلاصه مرد حكيمي بود.
فرمودند يا هشام آيا ميخواهي حرفي تعليمت كنم كه اگر آن را داشته باشي اصلي باشد كه با هر كه حرف بزني بر او غالب بشوي عرض كرد بلي فرمودند يا هشام النار اسم للمحرق و اين حرف پيش نظر اين مردم خيلي حرف سستي است عرض كرد بلي فرمودند الثوب اسم للملبوس باز چون مرد حكيمي بود فهميد و عرض كرد بلي فرمودند الماء اسم للمشروب گفت بلي و الخبز اسم للمأكول افهمت يا هشام آيا فهميدي عرض كرد بله از تصدق سر تو فهميدم و بعد هي رفت و حرف زد با تمام مردم و ميگويد از آن وقت كه اين كلمات را شنيدم از مولاي خودم بعد از آن با احدي حرف نزدم مگر اين كه غالب شدم بر او
پس خبز يعني مأكول نار يعني محرق چيزي را اسمش را نار بگذاري به ارتجال اصلش مطلب ارتجالي فارسيش يعني لفظ بي معني مطلب ارتجالي از اين خدا صادر نشده مطلب ارتجالي از رسول اين خدا صادر نشده و از حجج اين خدا صادر نشده آن چه صادر شده از خدا و رسول تمام مشتقاتند اشتقاق دارند معني دارند پس گرم يعني گرم باشد سرد يعني سرد باشد سفيد يعني سفيد باشد سياه يعني سياه باشد تماما اشتقاق ميخواهد پس سلطان يعني سلطنت داشته باشد رعيت يعني رعيتي بكند نيست مثل اسمهاي خلقي كه مردكه بچهاش را دوست ميدارد اين سلطان اسمش ميگذارد حالا كه اسمش را سلطان گذارد اين جلدي سلطان نميشود اين سلطان نيست سلطان به اين گفتن حرف دروغي است مجاز است و حالا اين دروغ باب شده سلطان نه سين و لام و طاء و الف و نون است هر كس كه سلطنت و هيمنه دارد بر ملك اين سلطان است هر كه تابع است و رعيتي ميكند رعيت است.
پس آن جائي كه غيري نيست خوب فكر كنيد ديگر و لو يك وقتي يك كسي تعبيري آورده البته ميگويد چه كنند ميخواهد مقامي بنماياند به تو كه تعبير كه از آن مقام ميآورد همين جور چيزها ميشود چه كند آن جور حرفها را ميزند و ميگويد من ميگويم ل تو مگو ل تو بگو ل ميگويد حق سبحانه و تعالي اسم ندارد رسم ندارد پس اين چه بود كه تو گفتي اسم ندارد رسم ندارد اين حق سبحانه و تعالي كه گفتي اسم كه بود اين را هم ندارد فكر كنيد انشاءالله اگر عاقلي ميداني هستي كه ماسوي ندارد آن را سلطان اسم بگذاريم و رعيتش اينها را بگوئيم او سلطان نيست و اينها رعيتش نيستند او را واحد بگوئيم يا متكثر احد بگوئيم يا تجليات احد به او بگوئيم هر كدام را بگوئي دروغ ميشود به او بي ادبي هم نميشود كرد بلكه به او دروغ هم ميشود گفت كفر هم ميشود گفت هذيان هم ميشود گفت چرا كه همه هست به او نميشود بي ادبي كرد به او نميشود ادب كرد اسمهاي بزرگ لايق او نيست چنان چه اسمهاي كوچك لايق او نيست اسمهاي خيلي بد بد بد به او ميتوان گفت مثل كوفت و خوره و آتشك و هر چه از آن بدتر نيست اگر به او گفتي خيال مكن خيلي بي ادبي است نه بي ادبي به او نميتوان كرد چرا كه همه اينها هستند يا خير آن طرف بيفتي بگوئي هيچ كوفت ندارد آتشك ندارد باز ادب به او نكردهاي كوفت و آتشك و ناز و نعمت پيش او مساوي است چرا كه همه اينها هستند.
پس بدانيد هست مؤثر نيست اثر نيست فعل نيست فاعل نيست و هكذا حالا ديگر اگر فكر كنيد انشاءالله ميدانيد شيخ چيزي گفت و پشت سرش افتادند و نفهميدند چه گفت هر چيزي موقعي ميخواهد. ملتفت باشيد انشاءالله من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اما اين موقع صفت صفتش غير خودش است آمده به او چسبيده اگر غير خودش باشد ميشود بچسبد پس صفت بگوئي آن را مثل اين است كه موصوفش بگوئي اگر موصوفش بگوئي مثل اين است كه صفتش بگوئي به همين طور اصل بگوئي او را مثل اين است كه فرع گفتهاي فرع بگوئي او را مثل اين است كه اصل گفتهاي پس وجود وجود است و اين هم تعبير است براي تفهيم و مرتاض به علم و حكمت ميفهمد توي همه اينها آن چه بايد بفهمد من ميگويم ل تو مگو ل تو ميشنوي كه من ميگويم ل لكن ميگويم ل تو مگو ل تو بگو ل از اين ميانها ميفهمد كه ل نبايد گفت خودش هم بخواهد بگويد همين جورها خواهد گفت پس او ندارد ظهوري، ندارد خفا ديگر يادتان نرود او ندارد رسولي او ندارد خلقي از كجا بيارد خلق را از نيستي بيارد چيزي كه ان نيست خلق او بشود يا آن نيست رسول او بشود معقول نيست آدم عاقل نميزند هم چو حرفي از نيستي بيايد چيزي بچسبد به هستي آن وقت اين را ببرد بالاهاش بنشاند اسمش را خدا بگذارد پائين بيارد اسمش را خلق بگذارد چنين چيزي معقول نيست و محال است پس او به هيچ راهي به هيچ نحوي هيچ حرفي از او نيست حتي نوع اين كلمات كه گفته ميشود براي اين وجود حتي اين دقتهائي كه كرده ميشود بدانيد اينها مبذول بوده هميشه پيش اهل باطل هم يافت ميشده توي كتاب گبرها و مهآباديها اين جور چيزها والله مبذول است و زيرپاشان ريخته شده و در كتاب هاشان تحقيقش هم شده و شما بدانيد اينها هيچ توش نيست بله او اظهر من كل شيء بكل شيء است خفي لشدة ظهوره و استتر لعظم نوره و بادي بكنند نه شما بدانيد اصل اين كلمات والله مال گبرها است عربي شده حالا شماها وقتي ميشنويد خيال ميكنيد مال ائمه شما است و مال ائمه شما هم هست و ائمه هم گفتهاند اينها را براي جائي بادي هم ندارد آن آخرش اين ميشود كه بايد چنگ زد به دامن آل محمد صلوات الله عليهم و نجات يافت و به غير از آن راه نجاتي نيست.
پس بدانيد وجود اسم ندارد رسم ندارد تعريف ندارد مذمت ندارد والله مبدأ نيست چنان كه والله منتهي نيست سرش مبدأ نيست پاش منتهي نيست مغزش مبدأ نيست نيست چيزي از جائي بيايد به آن بچسبد آن وقت اسمي بر او گفته شود گرما از جائي بيايد به جائيش بچسبد گرم اسمش بشود يا اين كه سرما به پاش بخورد سرد اسمش بشود سرش در عالم غيب تصرف كند پاش فرضا عالم جسم را تربيت كند نميشود همچو چيزي،
پس هست ماسوي به هيچ وجه ندارد فلايضاف الي شيء اذ لاشيء و لايضاف اليه نه اضافه ميشود الي شيء نه الي هست نه ضمير هست نه شيء هست و هي بايد گفت و هي بايد تدارك كرد تا آن كسي كه مرتاض حكمت است چيزي به دستش بيايد بي لفظ
اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايند من هي ميگويم الفاظي و الفاظم هم مصداقها دارد اگر اين مصداقها را ميگيري و خيال ميكني همين اينها را گفتم بدان هيچ نفهميدهاي پس اگر از لفظ من بي لفظ فهميدي فانت انت و تعجب اين كه لفظ ميگويد آن وقت ميگويد بي لفظ بفهم اگر بنا باشد بي لفظ باشد اصلا ميخواستي نگوئي بعينه مثل اين است كه من ميگويم ل تو مگو ل پس لفظي ميگويد لكن چون آن مطلب در لفظ نيست و ندارد اين مخرج را زبان نميتواند بيان كند ميگويد چه كنم لابدم لفظ بگويم و بگويم بي لفظ بفهم من ميگويم ل تو مگو ل آن كه شعور دار ميفهمد چيزي ديگر ميخواهد بگويد بگوئي اين طرف او چه چيز است آن طرف او چه چيز است طرف ندارد پس ندارد حدي حتي بي حدي حد او نيست فوق مالايتناهي است بمالايتناهي حالا آن يتناهي را بايد خدا بگوئيم
و ملتفت باشيد بله خدائي داريم كه بود و هميشه بوده و هميشه هست و خواهد بود و خلق را خلق كرده حالا كه تو چشم مياندازي به هستي اين هستي ديگر هميشه بود ندارد هميشه نبود ندارد حتي همين كه فرمودهاند شيخ مرحوم كه او فوق مالايتناهي است بمالايتناهي باز به او حرف نميزنند همين حرف هم جائي دارد او همان است كه غير خودش هيچ نيست به جهتي كه كلمات معني دارد و هر عالمي وارد شدي اگر چيزي ميبيني در جائي و آن چيز در جاي ديگر نيست ميگوئي آن چيز آن جا نيست و آن جا است لكن اگر در عالمي وارد شدي كه هر چه ميگوئي آن جا هست در عوالم ديگر مثل اين عالم ميگوئي آتش گرم است يعني آن جا اما فرش گرم نيست اين جا گرم نيست اما آن صاحب طول و عرض و عمق است گرمي از خارج بايد بيايد تعلق بگيرد پس قادر يعني غير از عاجز عاجز يعني غير قادر.
ملتفت باشيد انشاءالله و تا عجز از خارج نيايد به يك مادهاي تعلق نگيرد عاجز پيدا نميشود چنان كه تا قادر از خارج نيايد به مادهاي تعلق نگيرد قادر پيدا نميشود و هم چنين است باقي اسمها پس در عين وجود آن وجود نيست و هست و تعريف و مذمت و خوب و بد همه پيشش يكسان است بخواهي بگوئيش باطن است و غيب الغيوب والله نميشود به او گفت پس انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب نيست اسم وجود، او همين طور كه هست ظاهر است باطن است ظاهر نيست باطن نيست نميشود با آن حرف زد نميشود از آن ساكت شد پس باطن و غيب الغيوب به او نميتوان گفت. لكن صانع كسي است كه هزار هزار پرده جلو خود گرفته و از پس اين پردهها تصرفها كرده اين پردهها بعضي نور است بعضي ظلمت است اين پردهها هيچ كدام خدا نيستند خودش خدا است اگر حرف راست ميخواهي وجود را نسبت به هيچ چيز مده پس مگو در جمله اين هستيها نگاه كنيم هست مطلقي ميبينيم هست مقيدي اينها هم هست آن جا نيست و گفته نميشود بله كثرت جائي هست وحدت هم جائي هست آن وحدت را در آن كثرت بايد ديد وحدت فهمي هيچ جا مصرف ندارد مگر بگردي خدائي پيدا كني و تا پيدا نكني حجتش را نميداني و تا حجتش را پيدا نكني خداش را نميتواني پيدا كني بعينه مثل اين است كه زيد را نشناسي قيام زيد را نميتواني بشناسي و تا قيام زيد را پيدا نكني زيد را نميتواني پيدا كني
پس بدانيد آن وجود مبدأ نيست اين راستش منتهي هم نيست هيچ اسم ندارد و به جز خودش هيچ نيست پس لاينسب اليه كه بگوئي ارسل نميتواني بگوئي كه در غيب است در غيب كجا نشسته نميتواني بگوئي كه در ظاهر است در ظاهر كجا نشسته است پس شخص عاقل هيچ سخني از آن نميگويد پس گاهي او را تعبير خواستيم بياريم ذات اسمش ميگذاريم لكن او ذات نيست چرا كه ذات آن است كه صفت داشته باشد اين صفت ندارد از نيستي نميشود چيزي آورد به هستي چسباند صفت درست كرد در هر عالمي تا از وراي آن عالم و بدانيد كائنا ما كان و قاعده كليه است در هر عالمي تا از خارج آن عالم چيزي داخل آن عالم نشود اسمهاي مختلف نميشود بر سر آن گذارد اگر هم گفتي لفظ بي معني است گفتهاي معني ندارد.
پس در عالم جسم قطع نظر از حركت فلكي و حرارت ناري و رقت هوائي و برودت مائي و غلظت ترابي جسم جسم است حالا در عالم جسم يك جائي بخواهي اسمي بر خلاف جسميت جسم پيدا كني يافت نميشود ملتفت باشيد جسم من حيث جسميتش كه نگاه كني كه هيچ لطافت جز جسم نبودنش نيست آن لطيفش را هوا بخواهي بگوئي فلك بخواهي بگوئي كثيف را بخواهي زمين بگوئي نميشود گفت لكن چه چيز است آن چيز صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مكان است پس جسم صاحب اين اطراف است و فضائي دارد زماني دارد هر جزئيش را نسبت به جزئي ديگر بخواهي بسنجي نسبتي دارد يا يك ذرع است يا دو ذرع است يا كمتر است يا بيشتر است نسبتها دارد نسبت هست لكن او چه چيز است جسم طول و عرض و عمق دارد او چه چيز است او جسم است نار بخواهي اسمش را بگذاري نار دروغ است مگر گرمي از خارج روي جسم صاحب طول و عرض و عمق بيايد بنشيند وقتي آمد نشست آن وقت بگوئي گرم، سردي از خارج بيايد روي جسم بنشيند آن وقت بگوئي سرد
پس كلمات اشتقاقي كه هست در يك عالم هيچ اشتقاق نميشود پيدا كرد پس در كومه جسم من حيث الجسميه محدبش تا تخومش يك جور حكم دارند هيچ جاش بالا نيست هيچ جاش پائين نيست هيچ جاش متحرك نيست هيچ جاش ساكن نيست هيچ جاش گرم نيست هيچ جاش سرد نيست اما همه طول دارند همه عرض دارند همه عمق دارند هر چه هر كدام ادعا كنند آن يكي بعينه همان ادعا را ميتواند بكند اينها هيچ كدام مبدأ نيستند هيچ كدام منتهي نيستند تا از خارج عالم جسم چيزي بيايد داخل جسم شود آن وقت مبدئي پيدا شود منتهائي پيدا شود حركتي كه ميآيد روي جسم جسم جسمتر نميشود وقتي ميآيد روي جسم مينشيند آن وقت جسم از غير جسميت هم چيزي دارد آن وقت خطاب ميكند من جسمي هستم مثل شما اما چيزي ديگر هم دارم كه شما نداريد انما انا بشر مثلكم يوحي الي من همچو فهميدم كه گرميي هست يا حركتي جاي ديگر، شما نداريد حركت اگر جزء عالم جسم بود شما هم داشتيد و ميبينيد نداريد پس او ميگويد من از عالم غير عالم خودم چيزي دارم كه شما نداريد من از جاي ديگر آمدهام شما هم اگر دلتان ميخواهد بيائيد آن جا بيائيد متابعت مرا بكنيد تا من شما را ببرم آن جا اگر نميخواهيد هم جهنم نيائيد من هيچ اصرار ندارم هر كه را خدا بخواهد هدايتش ميكند او به من گفته انك لاتهدي من احببت و لكن الله يهدي من يشاء حالا بسا محض دوستي و قرابت از باب محبت طبيعي كه هست دلش نميخواهد عموش به جهنم برود ميخواهد هدايتش كند به او ميگويند ولش كن تبت يدا ابي لهب و تب ما اغني عنه ماله و ما كسب سيصلي نارا ذات لهب پس هيچ اصرار ندارند بر بردن والله تمام اصرارشان براي همين است كه ميگويند ميخواهيد بيائيد آمدن و نيامدن براي احوالشان فرق نميكند ميخواهند آنها را اگر غافلند به اين اصرارها متذكر كنند خوابند بيدارشان كنند بيدارند و كسالت دارند كسالتشان را رفع كنند ديگر اصرار داشته باشند كه عمر را نجات بدهد خير اصراري ندارند
و عرض ميكنم به اين جور معني لااكراه في الدين كانه به اين پستا و به اين ملاحظه نسخ نشده به پستاي ديگر نسخ شده شده باشد به ملاحظه باطن نه خدا زور ميزند منافقين و كفار را نجات بدهد نه كسي ديگر و خدا است كه ميتواند چرا كه خدا است اگر بگوئي نميتواند كافر ميشوي حالا منكر فضيلت پيغمبر بسا كسي بشود شايد ناصبي پيدا شد منكر فضيلت امام شد ديگر منكر خدا نميتوان شد خدا كه ميتواند هر كار بخواهد بكند تمام خلق را بخواهد به زور هدايت كند جميع اهل روزگار امت واحده باشند ميتواند اما حالا نميكند و تعمد كرده كه نميكند كارش هم مثل آتش نيست كه همين طور طبعش اين باشد كه هدايت نكند خلق را اگر طبعش هدايت نبود هيچ ارسال رسل نميكرد انزال كتب نميكرد اگر طبعش اضلال بود هيچ اينها را نميفرستاد در ميان مردم بلكه خدا خدائي است كه ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمه جائي كه متاع خود را بيابد آن جا و ميداند كجا است متاع او در اعماق چيزها فرو ميرود و ميداند چه كجا گذاشته و ميداند مؤمني از نسل كافري كه هزار سال بعد به عمل ميآيد از نتيجه اينها هزار سال بعد ميداند مؤمني عمل ميآيد همه اينها را مهلت ميدهد و اما در خصوص خود كفار هيچ رأيش قرار نميگيرد نجاتشان بدهد ارحم الراحمين است و اشد المعاقبين هم هست نسبت به كفار و منافقين ديگر چه قدر قسي است نسبت به كفار همان خودش ميداند پس صانع بخواهد به زور بكشد كسي را ببرد نه نميكند اين كار را زورهاي ظاهري كه ديده شده گول نزند شما را
ملتفت باشيد انشاءالله چون بيانش آمده في الجملهاي اشاره كنم بد نيست گاهي كه ديديد جنگيدند والله همان قدر بود كه چهار نفر دورشان جمع باشند نباشند از هم اگر ميخواست بجنگد هر پيغمبري هر امامي اگر بخواهد جنگ كند والله تمام روي زمين با او جنگ كند ميتواند يك نفري بر همه غالب شود آخر پيغمبر چهار نفر ميخواهد دورش باشند اگر همه را ميكشت باقي نميماندند باقي را قطع نسل كند نميشود بايد اسباب و اوضاعي در دستش باشد اگر هيچ نفس نكشد تا بريزند و او را بكشند باز ارسال فايدهاي ندارد دست در آورد و همه را بكشد باز نميشود پس حركت مذبوحي ميكند كه كشته نشود ودورش هم چند نفري باشند اينها ظاهرش است كه عرض كردم در معني لااكراه في الدين مغزش را بخواهيد مغزش اين است كه منافق از ترس شمشيرش يا از طمع پولش هر كس به هر راهي كه آمد داخل شد هر روز به گوشش ميزنند كه توي دلت اگر مؤمن به او نيستي منافقي و بدتر از آن كافري و ان المنافقين في الدرك لاسفل من النار تو اگر از ترس شمشير آمدهاي خود را بشناس كه منافقي و بدان در آن طبقه پائين واصل خواهي شد اگر به جهت دولت آمدهاي باز منافقي اما بدان وقتي ميميري در آن طبقه آخري جات است از هر خيالي آمدهاي بدان من هيچ اكراه ندارم كه بيائي توي دلت تصديق داري بدان در دنيا و آخرت در همهجا سالمي لكن اگر اذعان قلبي نداري منافقي ظاهرا هرقدر خدمت بكني هرچه شهر بگيري باز منافقي هزار و يك شهر برايم بگيري و خودم نميتوانم بگيرم هزار شهر خود پيغمبر نتوانست بگيرد و نگرفت با اينكه اين همه جنگ كرد و عمر هزار شهر مفتوح كرد در اسلام پس ميگويد هر قدر خدمت زيادتر بكني و توي دلت براي هواي خودت كرده باشي ظاهرش همه خدمتها از من است و تحويل من هم ميشود باطنش هم حسرت است براي تو آخرش در آن درك آخر آخر جات ميدهند كه آن زيرها همه اهل جهنم تغوط ميكنند بر سرت و همه چركها و خونها كه از فرج زنهاي زانيه جاري ميشود به حلقت ميريزند پس لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي پس كارشان اين است كه هدايت كنند راست است و هر كس به اندازهاي كه عقلش داده خدا در كون ميفهمد راست است اما حالا كه فهميد پاش را نميبندند لامحاله پاش را وا ميكنند و عمدا پاها را وا ميكنند كه هر كه ميخواهد برود ميگويند بيا و مرو اصرار هم ميكنند كه مرو اگر رفت ديگر كسي كه بالعرض چهار قدم راه ميرود و ميدانند خيري درش هست پشت سرش ميروند و همراهي با او ميكنند تا آن جائي كه عرضش رفع شود رفعش كه شد دستش را ميگيرند برش ميگردانند والا اصرار را ميكنند اگر چه حكم نكنند خدا حكم بخواهد بكند كه همه شان مؤمن شوند مگر ميتوانند نشود حالا آن چه را خودش نكرده به انبياش هم ميگويد نكنيد ميگويد من آنچه نكردهام شما هم نكنيد كاري را خودش نكرده باشد انبياش هم نكرده باشند حالا كسي هم به جهت متابعت انبياء نكند آن كاررا و آن وقت مؤاخذه كند خير چنين كاري نميكند قرار داده امر به معروف شرطش شنيدن است و قدرت اگر نهي از منكر را ميداني ميشنوند و وقتي گفتي ممنونت هستند كه گفتهاي امر به معروف و نهي از منكر بكن خير را ميخواهند منت هم بكشند و قبول كنند نميخواهند قل لاتمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هداكم للايمان ان كنتم صادقين.
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.