09-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد نهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد نهم – قسمت اول

 

 (درس اول ــ شنبه 4 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

از جهت اينكه خدا خداي كل خلق است چنانچه خدا خداي كل خلق است يك پيغمبري بر كل خلق مبعوث كرده. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين حرفها را تكه‏تكه‏هاش را كسان ديگر هم گفته‏اند منحصر به خودمان هم نيست حتي در تفسير صافي در اوايلش همين‏جور مطلب‏ها را تكه‏تكه‏هاش را گفته چنانچه خدا وحده لاشريك له خالق جميع خلق است و رب تمام عالمين است. و ايني كه به اين لفظ عرض مي‏كنم غافل مباشيد كه دخلي به آن حرفهاي بسيط و مركب ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، خدا خدايي است كه هرچه را مي‏خواهد به اختيار خلق مي‏كند، اين حرفها غير از حرفهاي مطلق و مقيد است. اين‏جور علم را بدانيد مغز ندارد و براي اينكه با بصيرت باشيد در دين و مذهب مكرر عرض كرده‏ام، فرض كنيد هيچ ذكري از خدا و پير و پيغمبر هم نكني، هركس را بنشاني بگويي هر متعددي واحدي روش هست، مي‏فهمد مي‏گويد باشد اين چه دخلي به دين و مذهب دارد؟

جمادات عديده انجمادي بر آن صدق مي‏كند بكند، هيچ خدا و پير و پيغمبري توش نيست. نبات مطلق صدق مي‏كند بر نباتات عديده همه كس هم مي‏تواند اين را بفهمد، هيچ خدا و پيغمبري توش نيست. هستي مطلق هم هست كه هرچه هست همه بر آن صدق مي‏كند همه كس مي‏تواند اين را بفهمد مشكل هم نيست، چيزي هم نيست اينها را بادش كرده‏اند صوفيه و حكماء ابله، هرچه هست از هستي هست است معلوم است هر چه هست از هستي هست است، اين حرفي نيست كه بادي داشته باشد. هرچه وجود دارد وجود دارد معلوم است هرچه وجود دارد وجود دارد اين داخل بديهيات همه لرهاي عالم است. هرچه وجود دارد معلوم است وجود دارد و هرجا متعددات هستند واحدي كه صدق كند بر همه هست. ديگر آن متعدداتش جمادند و نافهم، واحدي هم كه روشان هست جماد است و نافهم، جماديتش از اينها هم بيشتر است. مطلق نباتات جاذب است دافع است و هاضم است ماسك است، تمام افرادش هم همه جاذبند دافعند هاضمند ماسكند. تمام حيوانات مطلقش حيوان است افرادش حيواناتند. انسان مطلقش انسان است افرادش اناسي هستند، اين را براي هركس بگويي به آساني مي‏فهمد مگر اصطلاح دست لري نباشد كه نداند چه مي‏گويند، به لغت خودش با او حرف بزني مي‏بيني خودش مي‏داند، احتياجي به درس خواندن ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس وجود عامي هست وجود خاصي هست، عام بر خاص صدق مي‏كند خاص بر عام صدق نمي‏كند. انسان بر زيد و عمرو و بكر همه صدق كرده لكن زيد بر عمرو و بكر و باقي اناسي صدق نمي‏كند، لرها هم مي‏فهمند مگر اصطلاحش را ندانند لفظش را ندانند اين دخلي ندارد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، توحيدي كه توحيد خالص است اين است كه انبياء آمده‏اند براي آن، اولياء آمده‏اند براي آن، اين توحيد است كه مغز دارد روح دارد نجات دارد، فكر كنيد آن را پيدا كنيد و آن را به دست بياوريد. آن توحيد توحيدي است كه ما مي‏بينيم در نفس خودمان جمادات خودشان خود را نساخته‏اند نباتات خودشان خود را نساخته‏اند، حيوانات خودشان خود را نساخته‏اند، انساني كه اشرف است از تمام جماد و نبات و حيوان و خلقنا الانسان في احسن تقويم خودش خودش را نساخته و حالايي كه ساخته‏اندش خودش نمي‏داند چطور ساخته‏اندش.

ملتفت باشيد اين‏جور توحيد پيدا كنيد، انسان خودش سازنده خودش نيست وقتي بود كه نبود پس ساختندش، حالايي كه ساختندش از او بپرسي بگويي بدنت را چطور ساخته‏اند، حكماي خيلي بالغ واللّه عاجزند كه پي ببرند چند رگ در اين بدن هست، چند استخوان در آن هست. تمام حكمتهاي همين بدن ظاهر را واللّه حكما عاجزند كه بفهمند، وقتي فكر مي‏كنيد مي‏بينيد فرق نمي‏كند بدن با روح، روح را هم ساخته‏اند. پس يك صانعي داريم كه اين را ساخته هر قدر از حكمتش را هم بتوانيم بفهميم كه فهميده‏ايم هرچه را هم نفهميم اذعان مي‏كنيم كه از روي حكمت ساخته شده. پس چنين خدايي كه ساخته اين ملك را قدرت او در تمام اين ملك واضح است ظاهر است پس مي‏توانسته بسازد. تمام عقول مفطورند بر اينكه بفهمند كه عاجزي نمي‏تواند كاري كند نمي‏تواند كار بكند پس آن كسي كه ساخته اين آسمان و اين زمين و اين مواليد را توانسته كه ساخته پس قادر بوده، نفس حقيقت اين قدرت دخلي به علم ندارد، مي‏شود كسي قادر باشد و علي‏العميا كاري را بكند. پس علاوه بر قدرت علم داشته صانع همان قدري كه مي‏توانيم پي ببريم پيش همه كساني كه اسمي از خدا مي‏برند معلوم است كه خدا عالم است. منظور من اين است كه تو بچشي اين را بفهمي اين را كه خدا عالم است و آن علمي را كه من مي‏خواهم عرض كنم علمي است كه صانع پيش از تمام اين مصنوعات عالم بوده به مصنوعات، همچو علمي را پي ببريد نه همين كه بگويند اينكه معلوم است همه كس مي‏گويد صانع عالم است همه كس مي‏گويد چه دخلي به تو دارد. سعي كنيد ايمانتان ايمان مسموع نباشد كه بگوييد همه مردم مي‏گويند اين‏جور نباشد فكر كنيد ببينيد صانع عالم است يعني چه، يك‏پاره جاها هم تعبير آورده‏اند و گفته‏اند علم عين معلوم است شما بدانيد اين تعبيرات قشر حكمت است مغز توش نيست.

پس يك علم علمي است كه مثلاً انسان آن را دارد، وقتي نجار بخواهد كرسي بسازد، فاخور مي‏خواهد چيزي بسازد، هر صانعي علم دارد كه صنعت را چطور بايد بكند، هر بنائي علم دارد كه چطور بنائي كند. آن بنا مي‏داند گل مي‏خواهد خشت مي‏خواهد، اسباب ضرور دارد. وقتي مي‏خواهد شروع كند به خانه ساختن اول آبش را پيدا مي‏كند خاكش را پيدا مي‏كند گلش را خشتش را اسبابش را مهيا مي‏كند، بعد بنا مي‏كند ساختن. پس اين بنا اول علم دارد به آن بنايي كه مي‏كند، علم دارد به اسباب و اوضاعش، بعد اسباب و اوضاعش را مهيا مي‏كند، بعد بنا مي‏كند به ساختن و اين‏جور علم بر معلومات سابق است حتي زماناً هم سابق است رتبي هم نگيريد. پس اين علم را حيوان ندارد نبات همچو علمي را ندارد، جماد همچو علمي ندارد. پس جماد خودش در توي حال واقع است هميشه چنانكه نبات هميشه در توي حال واقع است. از نبات يك درجه صعود كني حيوانات في الجمله بالا رفته‏اند باز سرشان بسته به حال است اينها نمي‏توانند همچو علمي داشته باشند كه در آينده كاري كنند. باز فكر كنيد از روي بصيرت، پس ببينيد آن كسي كه پيش از صنعت خودش مي‏داند صنعت را چه جور بايد كرد و در آن صنعت چه چيزها به كار مي‏آيد، اين‏جور علم را بايد اقرار كرد و به دست آورد، اين‏جور علم روح دارد. پس انسان مي‏داند اسباب صنعت را در زمانهاي سابق اسباب چيني مي‏كنند تا يك وقتي نتيجه‏اش به دست بيايد. اول اسباب و اوضاع را مهيا مي‏كند و شخص جاهل نمي‏داند او چه اراده دارد، استاد عالم خودش مي‏داند چه بايد بكند. حالا اين عالم اگر علم به آينده‏ها نداشته باشد نمي‏تواند كاري بكند، اگر خودش سابق نباشد چنين عالمي نمي‏شود تا انسان عالم نباشد كه چه مي‏خواهد بكند و عالم نباشد كه مصنوعش چه ماده مي‏خواهد بر چه هيئتي بايد ساخت آن را، با چه اسباب بايد ساخت، تا عالم نباشد آن اسبابش را نمي‏تواند مصنوعش را بسازد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس يك علمي است كه ثابت مي‏كنيم از براي بعضي جاها و معروف شده كه علم عين معلوم است، اينها يك پستاي علم است و اين پستا پستاي قشري است يعني قشر ماها است اگرچه حكما حقايق گرفته‏اند آن را گرفته باشند. پس يك علم علمي است كه همان وجود معلول در نزد علت خودش علم علت است. هر جمادي در نزد جماد مطلق، چون اين جمادات متعدده حاضرند در نزد آن جماد مطلق و تعريف علم حضور معلوم است عند العالم، پس هرجا متعدداني چند هستند يك وحدتي روي آن متعددات هست. پس جمادات يك جماد مطلقي روش هست نمي‏شود نباشد، نباتات يك نبات مطلقي روش هست، حيوانات يك حيوان مطلقي روش هست، انسان‏ها همين‏طور. حالا به اين اصطلاحي كه من عرض مي‏كنم كه مغز ندارد و مردم بادش كرده‏اند خيال كرده‏اند مغز دارد، به اين اصطلاح هر واحدي كه صدق كند بر هر متعددي، آن واحد عالم هم هست به آن متعددات به اين تعبير به جهتي كه خودش در مقام آن متعددات واجد است مي‏يابد آن متعددات را، اين را تعبير مي‏آرند كه علم او است. پس اين‏جور علمي كه گفته مي‏شود عين معلوم است و بادش هم مي‏كنند حتي مشايخ كه از اين‏جور فرمايشات فرمودند به جهت اين بود كه وقتي داخل كلمات آنها شدند به وتيره آنها حرف زدند. پس هر مقيدي در نزد هر مطلقي حاضر است، همان حيث حضورش، حيث علم عالي است بلكه خودش علم عالي است. پس اين علم با اين معلوم عين يكديگرند. وقتي دقت مي‏كني عالميت عالم هم توي اين علمش افتاده عالم بي‏علم كوسه ريش‏پهن است، اينها مطلبي است دقتهاي ظاهري هم در آن شده اما آن آخرش وقتي كه شكافته شد شكار خوكي است، زحمتي كشيده‏ايم شكاري كرده‏ايم آن آخرش چه شد؟ پيري پيغمبري خدايي رسولي توش نيفتاده بود. پس اين‏جور علمي كه هر متعددي در نزد هر واحدي آن واحد صدق مي‏كند بر كل آن متعددات انسان نوعي صدق مي‏كند بر زيد و عمرو و بكر، پس مي‏گويي انسان واجد است زيد را، انسان توي خود زيد است بلكه ظاهرتر است از خود زيد. اين مطلب را من مكرر عرض كرده‏ام مطلق هرچه سعه او زيادتر است ظاهرتر است در مقيدش مثل اينكه فكر كنيد دانه الماس آيا الماسيتش ظاهرتر است يا جسم بودنش، الماس بودنش را نمي‏شناسد مگر همان جواهري، جوهر شناس، اما اين سنگي است، مردم اين را مي‏فهمند بلكه حيوانات مي‏فهمند چيزي است آنجا افتاده. پس چون سعه جسم بيش از سعه الماس است آن جسم در الماس از خود الماس ظاهرتر است و بهتر ديده مي‏شود. اين دانه را به هركه بدهي به هر جاهلي مي‏گويند اين جسم است اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است. مطلق هرچه سعه‏اش زيادتر است در مقيداتش ظاهرتر است و اين‏جور علم مغز ندارد مگر ببريش به جايي كه جاش جاي مغز باشد و حرفها را توي مغز بزني، آن وقت مغزي به دست انسان مي‏آيد. پس هر مقيدي در نزد هر مطلقي منطوي است هر مطلقي طاوي است مقيدات خود را در جميع اطراف مقيد حاضر است، پس داخل في الاشياء است لاكدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء است لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. هر مقيدي نسبت به هر مطلقي علم آن مطلق است، پس تمام مطلقات علما هستند و تمام مقيدات هم علم آن مطلقند و عرض كردم آن آخرش بعد از همه زحمتها شكار خوك است هيچ چيز توش نيست لكن علمي كه شكار خوك نيست اين است كه بيابيد كه علمي است سابق بر معلوم واقعاً حقيقةً زماناً هم فكرش را بكنيد آن علمي كه مغز دارد علمي است كه هر صاحب صنعتي دارد، طبيب علم دارد هر مرضي چطور است، هر مرضي چه جور دوا مي‏خواهد و هنوز علمش را نكرده است، فاخور مي‏داند كوزه را چطور بايد ساخت چرخش بايد چطور باشد چرخ را چطور بايد حركت داد هنوز هم نكرده، تمام اين علمها را كوزه‏گر دارد هنوز نساخته كوزه را. كاتب مي‏داند نوشتن را، مي‏داند قلم را چطور بايد تراشيد مي‏داند مركب چه جور بايد باشد مي‏داند الف را چه جور بايد نوشت باء را چه جور به همه اينها علم دارد بسا هنوز هم ننوشته هيچ چيز. پس اين‏جور علوم است كه سابق است بر عمل اگر كسي علم نداشته باشد علمش را نمي‏داند كه اين‏جور است، راه اين علم را اگر به دستش آوردي آن وقت مي‏گويي خدا عالم است مغز پيدا مي‏كند. پس اگر فرض كني كاتبي قلم را نشناسد، نداند قلم يعني چه و چه جور بايد تراشيد و برداشت، مركب چطور چيزي است، چطور بايد ساخت، نداند صورت الف چطور است صورت باء چطور است، چنين كسي بردارد يك كتابي بنويسد داخل محالات است. كاتب وقتي مي‏تواند كتابت كند علامت علم او اين است ــ خوب دقت كنيد فراموش نكنيد در حرفهاي زياد حواستان پرت نشود ــ پس اگر بخواهيد ببينيد كاتب علم دارد به كتابت خودش علامت علم او و لو نكرده باشد، من علم دارم همين كه مي‏بيني كتابي نوشته مي‏داني اين كاتب كاغذ را مي‏شناخته، قلم را مي‏شناخته، مركب را مي‏شناخته، آن هيئاتي را كه نوشته مي‏دانسته هيأت الف را مي‏دانسته پيش از نوشتن دليلش اينكه اينجا نوشته. هيأت باء را مي‏دانسته و دليلش اينكه اينجا نوشته، پس همين كه كتابي را مي‏بيني كاتبي نوشت چون مي‏بيني نوشته اين كتاب را ابتدا يقين مي‏كني توانسته كه نوشته اگر نمي‏توانست نمي‏نوشت. ديگر بعد از اين فكر را زيادتر مي‏كني مي‏دانسته هم چطور بنويسد، دانستنش هم دخلي به توانستنش ندارد. پس امر علم غير از امر عمل است، امر علم غير از امر قدرت است. پس وقتي كاتبي را مي‏بيني كتاب نوشت اول كه مي‏بينيم نوشته مي‏دانيم توانسته كه نوشته، اگر نمي‏توانست اين كتاب را نمي‏نوشت. بنايي كه عمارتي را ساخت، اول عمارت را مي‏بينيم مي‏دانيم بنا توانسته كه بسازد. پس از اين راه ان‏شاء اللّه فكر كه مي‏كني علم آن بنّا به دست مي‏آيد، آن بنا مي‏دانست گل مي‏خواهد خشت مي‏خواهد هيئت اتاق چطور بايد باشد چطور بايد ساخت، پيش از ساختن اتاق اينها را مي‏دانست. كاتب اگر پيش از كتابت علم به هيئت حروف نداشت نمي‏توانست بنويسد پس علم او سابق است بر عمل، اگر علم نداشت نمي‏توانست آن عمل را بكند و اين را خوب مسجّل كنيد در ذهنتان و محكمش كنيد.

پس علمي كه صانع دارد علمي است كه صانع بايد صنعت را از روي علم كرده باشد از مصنوع پي ببريد كه صانع علم داشته پيش از كردن كار و اين صنعت را از روي علم كرده، پس وجودش پيش از اشياء بوده چنين قدرتي و چنين علمي را طبيعت نمي‏تواند داشته باشد. فكر كنيد ان‏شاء اللّه گاهي حكما محض مداراي با كسي مي‏گويند اين كارها را طبيعت هم كرده باشد، ما آن طبيعت را خدا اسم مي‏گذاريم. خورده خورده فكر كنيد مطالب را مثل برنج پيش بكشيد حق واضح مي‏شود باطل جاروب مي‏شود و نمي‏ماند. پس فكر كنيد ببينيد گرمي اين عالم هميشه نيست سردي اين عالم هميشه نيست روشني اين عالم تاريكي اين عالم و هلم جراً همه اينها در حال واقعند، اينها چون توي حال واقعند و تا كسي اهل اصطلاح نباشد همين لفظها را هم كه مي‏گويم از دستش مي‏رود و چون توي حال واقعند مثل خودت آن چيزي است كه در حال واقع است مثل بدنت كه در حال است، اين بدنت از گرماهاي گذشته حالا گرماش نمي‏شود و چيزهايي كه در حالي باشد اين در حال واقع است هرگز از سرماهاي آينده از گرماهاي آينده از مأكولات آينده مشروبات آينده از حادثات واقعه در زمان گذشته اين بدن خبر نمي‏شود به جهتي كه بدن در حال واقع است و تمام حقيقت اين زمين و تمام اين آسمان توي حال واقع است و تمام طبيعت توي حال واقع است. حالا ايني كه توي حال واقع است آينده را نمي‏داند چه خواهد كرد. خدا آنچه را از شما خواسته در خودتان قرار داده، اگر در خودتان قرار نداده بود تكليف نمي‏كرد لايكلف اللّه نفسا الاّ ما آتيها و صانع همين‏جور بايد بكند و كرده و غير از اين كار صانع نيست. شعورتان داده مي‏بينيد چيزي كه در حال واقع است از آينده‏ها معقول نيست متأثر شود، آينده‏ها معدومند در پيش حال و شي‏ء موجود از معدوم متأثر نمي‏شود. پس چيزي كه در حال واقع است اين نمي‏تواند صنعتش را در آينده بياورد. فكر كنيد كه يك‏پاره جاها مشتبه نشود، يك شعوري اگر داري كه حالا كاري مي‏كند براي فردا يا براي سالي ديگر انسان درختي را امسال مي‏كارد براي اينكه سالي ديگر ثمري بدهد، اين دخلي به حال ندارد كسي ديگر است بالاي حالها نشسته اين كارها را مي‏كند. در بدن خودت كه فكر مي‏كني يك چيزيش را مي‏بيني در حال واقع است همان را فكر كن جسمانيت جسمش را كه در حال واقع است اين سال ديگر را نمي‏فهمد يعني چه، هرچه مي‏فهمد همين حال است. بله يك عقلي داري روحي داري كه آن مردم دنيا نيست او براي آينده‏ها كار مي‏كند.

خلاصه آن مطلبي كه در دستم بود و مي‏خواستم عرض كنم سعي كنيد آن را به دست بياوريد، آن مطلب همين و عجالةً فتواش را عرض مي‏كنم فتواش را ياد بگيريد. هر صانعي كه از روي تدبير كار مي‏كند، هر صانعي كه كارش در آينده‏ها بايد بروز كند اين صانع بايد توي حالها واقع نباشد. مثل اينكه حالا عقلتان وامي‏دارد شما را كه حالا خانه بسازيد سالي ديگر توش بنشينيد. معلوم است تعقل مي‏كند آينده را و در حال واقع نيست لكن بدني كه توي حال نشسته طبيعتي كه منزلش توي حال است براي آينده نمي‏تواند كاري كند اين است كه طبيعت معقول نيست از براي آينده كاري كند، بعد طبيعت علمش را هم ندارد كه آينده هست. پس ببينيد آن صانعي كه تمام ملك را آفريد، اول چيزي كه بايد به نظرتان بيايد اين است كه چون ملك را مي‏بينيد موجود شده و خودش خودش را نمي‏تواند موجود كند، همه صور در مواد خوابيده فاعلي مي‏خواهد بيرون آورد. حركتي كه در توي سنگ خوابيده و پيدا نيست اين سنگ را اگر فاعل خارجي حركت ندهد ديگر فاعل خواه باد باشد خواه آب باشد خواه انسان باشد خواه جن باشد خواه ملك خواه چيزي ديگر، وجود خارجي مي‏خواهد كه اين سنگ را حركت دهد اگر نباشد خود به خود حركت نمي‏كند. همين‏جور تمام اين مواد و صوري كه مي‏بينيد اين صور كه بر روي آن مواد است و حالا بيرون آمده اينها را يك كسي كه خارج از اينها بوده بيرون آورده و اين تا مستولي نباشد بر آينده‏ها نمي‏تواند بيرون آورد. اگر توي حال منزلش بود اينها را اين‏جور كارها را نمي‏توانست بكند، اگر توي حال منزلش بود نمي‏توانست در آينده كاري بكند به شرطي كه از همان راهي كه عرض مي‏كنم بياييد و راه نظرش همان راه‏هاي آساني است كه عرض مي‏كنم وقتي جسمي در توي اين حال واقع است مثل جسم خودمان و حيوانات، اين جسم را كرباسي را هنوز در توي نيل نزده‏ايم و رنگ نكرده‏ايم اين چشم آن رنگ آينده را بخواهد ببيند نمي‏تواند. بله چشمي ديگر هست كه در توي حال نشسته او بسا ببيند كه بعد از اين كرباس رنگ مي‏شود، بسا تو در خواب ببيني كرباست را زدي در نيل وقتي بيدار شدي مي‏بيني هنوز كرباس سفيد است، بعد از يك روزي دو روزي مي‏بيني آني كه در خواب ديدي رنگ شد، آن چشم غير از اين چشم ظاهري توي اين دنيا است اين چشمي كه توي دنيا است توي حال است كرباس در حالي كه سفيد است در آن حال رنگين نمي‏تواند باشد و چشم همه كس همين‏طور است، چشم انبياء و اولياء هم همين‏طور است انبياء و اولياء اگر بگويند آينده‏ها را ما مي‏بينيم همان طوري كه تو در خواب مي‏بيني مي‏بينند، با چشمي ديگر مي‏بينند. چشم توي حال، الوان گذشته را محال است ببيند ممكن نيست الوان آينده را ببيند و داخل محالات است كه ببيند. اتفاق تو گوشي داشته باشي كه صداي گذشته را هم بشنود صداي آينده را هم بشنود اين گوش نيست. به همين‏طور شامه‏اي كه در حال است آن بوهايي كه هنوز نيامده نمي‏شنود بوهاي گذشته را نمي‏فهمد همان بوهاي حال را مي‏فهمد. به همين‏طور ذائقه توي حال واقع است طعمهاي گذشته و آينده را نمي‏فهمد، حلواي موجود را روي زبان مي‏گذاري شيرينيش را مي‏فهمد يا ترياك موجود روي زبان مي‏گذاري تلخيش را مي‏فهمي عجالةً فتواش را از دست ندهيد و در آن فكر كنيد. فتواش اين است كه چيزي كه در حال واقع است نمي‏تواند به مستقبل برود چنانكه به ماضي نمي‏تواند برود. پس تصرف و صنعت در مستقبل و ماضي نمي‏تواند بكند. پس حالا نتيجه بگير بگو آن چيزي كه در ماضي يا در مستقبل تصرف مي‏تواند بكند اهل حال نيست او كسي است كه ماضي و حال و استقبال همه پيشش حالند، همه حاضرند. پس انساني كه از گذشته و آينده خبر مي‏شود منزلش در حال نيست، پس يك‏پاره غصه‏هاي گذشته را مي‏خوري مي‏روي به ماضي، اين بدنت نيست اگرچه غصه سرايت كند در بدنت و بدنت را بكاهد اين مطلبي ديگر است. خودت كارهاي چند براي آينده‏ها مي‏كني، براي آينده‏هاي عمرت ذخيره‏ها مي‏كني، پس بدان مردم اين حال نيستي هر صانعي صنعتش براي آينده‏ها است و در آينده كار مي‏كند اين صانع خودش در حال نشسته و آينده و حال و گذشته همه در حضور او بايد حاضر باشند. حالا اين مطلب را كه پيش خودت فهميدي اين را در تمام ملك جاري بكن آن كسي كه صانع كل است و از مواد ملكيه صور ملكيه را بيرون مي‏آورد اينها بعضيش در ماضيند بعضي از آنها در حالند بعضي در مستقبل، آن كس كه نه در حال نشسته نه در ماضي نه در استقبال، حال و ماضي و استقبال پيشش علي السوي است تمام اوقات را به همين‏جور به دست بياوريد و همه جا جاري كنيد. آن كسي كه صانع ملك است در توي اوقات ملكيه ننشسته ديگر اوقات ملكيه را خواه دهر اسمش بگذاري خواه زمان اسمش بگذاري خواه سرمد اسمش بگذاري، صانع ملك در هيچ يك از اين اوقات ملكيه منزلش نيست. هر كس منزلش در وقتي باشد در خارج آن وقت نمي‏تواند صنعت خود را به كار ببرد وقتي نتواند علم به آنجا نخواهد داشت.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، صانع پيش از اينكه اين صنعتها را بكند ــ و لو قبل زماني هم مي‏خواهي خيال بكني بكن ــ قبل از صنعت مي‏داند صورتها چه جورند و چطور بايد صنعت خود را به كار ببرد، اين علمش پيش از قدرتش بوده قدرتش را از روي علمش از روي حكمتش به كار برده اين است كه از چنين صانعي چيزي مي‏توان خواست. حالا فلان صنعت را كرده ارسال رسل كرده انزال كتب كرده كه دعا كنيد و قرار داده يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده امّ‏الكتاب اگر طبيعت اين كارها را كرده كه هر چيزي سر جاش است به طبيعت ديگر دعا كردني نمي‏خواست ديگر ارسال رسلي ضرور نبود انزال كتبي ضرور نبود. اين خدايي كه كل يوم هو في شأن كاري را كه مي‏كند از روي علم و دانايي و حكمت مي‏كند و قدرتش را از روي علمش به كار مي‏برد، حتي تمام اختيارات از تمام مختارها از حيث خودي خودشان مسلوب است و هر قدرش او بدهد دارند اگر ندهد ندارند. تمام مخلوقات كه مي‏خواهند كاري بكنند اگر او خواست ان‏شاء اللّه فعلوا و ان‏شاء اللّه تركوا، و ما تشاءون ــ چه خوبان چه بدان ــ ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه چه خوبيها چه فسادها چه صلاحها هرچه را او خواست مي‏شود هرچه را نخواسته نمي‏شود. شاء از جميع خلق معلق است به خواستن او، اگر او شاء خواهد شد اگر لم‏يشأ، لم‏يكن. ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن اما ديگر شاء او معلق نيست به خواستن كسي و آن كسي كه از روي علم و حكمت اين روز را روز قرار داده خواسته روز شده، مي‏خواهد حالا شب باشد شب مي‏كند. از چنين صانعي خواستن خوب است، مي‏تواند محو كند اين صورت را و صورتي ديگر بياورد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، در بعضي اخبار هست كه لوح محو و اثبات در نزد خدا است و اين بر خلاف قولهاي مشهور است. مشهور اين است كه لوح محو و اثبات پايين است و لوح محفوظ بالا است. در لوح محفوظ كه بالاست محوش و اثباتش همه افتاده و دنيا لوح محو و اثبات است، زمان لوح محو و اثبات است و دهر لوح محفوظ است و در دهر محو و اثبات همه اثبات است. در يك‏پاره اخبار اين‏جور است در يك‏پاره بر خلاف اين فرمايش فرموده‏اند. فرموده‏اند لوح محو و اثبات پيش خدا است و يمحو اللّه ما يشاء و يثبت به اين عبارت مي‏خواهم عرض كنم كه لوح محفوظ بر فرضي كه بالا هم باشد بالاش هم براي تو است نه براي صانع. چرا كه هر چيزي را صانع سر جاش گذارده لكن صانع همچه صانعي است كه اينها را هر چيزي را سر جاش گذارده اگر خواست برمي‏چيند محو مي‏كند و چيزي ديگر اثبات مي‏كند. لوح محو و اثبات بالا مي‏رود به اين لحاظ اين بود كه حضرت امير شرط مي‏كردند كه اگر نبود آيه‏اي در كتاب خدا خبر مي‏دادم به ماكان و مايكون الي يوم القيامة و اين فقره باز داخل اخبار متواتره پيش همه علماء شيعه و سني است و صحيفه كامله به اتفاق تمام علماي شيعه تمامش منسوب است به حضرت سجاد و مثل قرآن است و يقيناً از حضرت سجاد صادر شده مثل ساير كتابها كه يقيناً از صاحبانشان صادر شده. مثل اينكه شرح لمعه يقيناً از شهيد صادر شده، كتاب هر كس كه معلوم است يقيناً از صاحبش صادر شده به همين‏طور صحيفه كامله هم يقيناً از حضرت سجاد صادر شده است و توي همين صحيفه كامله است كه محمد و آل‏محمد علم ماكان و مايكون را مي‏دانند. حالا مع‏ذلك مي‏گويد اگر اين آيه توي كتاب نبود كه يمحو اللّه مايشاء و يثبت خبر مي‏دادم شما را از ماكان و مايكون، اين لوح را مي‏خواهد بفرمايد كه لوح محو و اثباتي است كه در نزد خدا است، بله در لوح محو و اثبات جميع ماكان و مايكون ثبت است و همه سر جاي خود چيده است اما نمي‏دانم برمي‏چيند اين پستا را يا برنمي‏چيند اين است كه لوح محو و اثبات را در بعضي اخبار بالاتر از لوح محفوظ مي‏گيرند به جهت اينكه به جز خود صانع كه خبر دارد چه مي‏كند بعد از اين و چه خواهد كرد، هيچ كس خبر ندارد مگر بخصوص بگويد به پيغمبري و وحي كند به او كه من بعد از اين چه خواهم كرد و اين صانع پستاش را دروغ نگذارده اين صانع دروغ نمي‏گويد و خلف وعده نمي‏كند چرا كه پستاي صانع اگر چنين بود ديگر هيچ جبرئيلي هيچ پيغمبري نمي‏توانست اعتنا به او بكند، هيچ بنده‏اي نمي‏توانست اعتنا به او بكند. پستاي صانع چون دروغ نيست و لو دروغ خلق مي‏كند مي‏تواند هم دروغ بگويد اما نمي‏گويد، مثل اينكه قادر است ظلم كند اما نمي‏كند، قادر است فسخ از او سر بزند اما فسخ نمي‏كند. چون پستاش دروغ نيست به هركه خبر داد او هم يقين مي‏كند كه خواهد كرد. صانع خودش مي‏داند كه چه مي‏كند پيش از آنكه صنعت خود را به كار ببرد و كساني كه ماكان و مايكون را مي‏دانند آن چيزهايي را كه صانع ساخته و گذارده مي‏دانند كه آنها را صانع ساخته و گذارده، اما آن چيزهايي را كه نساخته و نگذارده چه مي‏دانند چه مي‏سازد و چه مي‏كند. اين است كه اقرار مي‏كنند حجج بزرگ و مي‏فرمايند اگر اين آيه نبود در كتاب خدا كه يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده امّ‏الكتاب خبر مي‏دادم به ماكان و مايكون. پس هيچ كس نمي‏داند صانع بعد چه مي‏كند مگر آنهايي را كه صانع بخصوص وحي مي‏كند كه من فلان‏چيز را وحي مي‏كنم ثابت خواهم كرد و آن چيز را محو نخواهد كرد. حالا از قبيل چيزهايي كه گفته ثابت خواهم گذارد و محو نخواهم كرد اين است كه گفته حق را هميشه روي زمين ثابت مي‏گذارم باطل را نمي‏گذارم مشتبه بماند ربنا ماخلقت هذا باطلاً پس هرگز حق را برنخواهد چيد و هرگز نخواهد گذارد باطل بماند و جولان بزند. پس يك‏پاره چيزها را خبر مي‏دهد كه مي‏كنم ما به خاطرجمعي او مي‏دانيم كه خواهد كرد.

خلاصه مطلب اصل را از دست ندهيد، مطلب اصل اين است كه فاعل از تمام اوقات ماضي و مستقبل و حال در تمام عوالم در تمام اوقات و از تمام ظروف از تمام مكانها چه زماني باشد چه مكاني باشد چه دهري باشد چه سرمدي باشد بيرون است چون بيرون بود توانسته در اينها تصرف كند، چون بيرون بوده معلوم است علمش را داشته كه كرده. چنين كسي است صانع ملك و رب عالمين است و بيرون است از جميع اين اشياء و اين صدق نمي‏كند بر اشياء و مطلقات صدق مي‏كنند بر مقيدات، مطلقات هرچه بالا بروند صدق مي‏كنند بر مقيدات. ببينيد جسم مطلق صدق مي‏كند بر اين عصا اگرچه اين عصا چوب هم باشد هست، چوب هم صدق مي‏كند بر اين عصا، جسمانيت جسم چون بالا نشسته بهتر صدق مي‏كند، همين‏طور هستي بر اين عصا صدق مي‏كند هستي صدقش بر تمام اشياء از تمام چيزها بيشتر است به جهتي كه عمومش از تمام چيزها بيشتر است و هر عامي هر مطلقي صدق بر مقيد مي‏كند هرچه عموم زيادتر شد صدق هم زيادتر مي‏شود. پس آن هستِ مطلقي كه بالاي تمام هستيها است كه اين همه بادش مي‏كنند او بيشتر صدق مي‏كند بر اشياء و ببينيد كه صانع بر مصنوع صدق نمي‏كند. اين را مي‏بينم كه من عاجزم و هيچ كار نمي‏توانم بكنم، اين‏قدر را هم كه مي‏توانم بسته به مشيت او است ان شاء افعل و ان شاء لم‏افعل، پس صانع هيچ صدق بر مصنوع نمي‏كند چنانكه مصنوع هيچ صدق بر صانع نمي‏كند اما مطلق و مقيد صدق مي‏كنند بر يكديگر آنها را عين يكديگر مي‏گويند غير يكديگر مي‏گويند. پس اين اشياء هيچ كدامشان صانع نيستند، هيچ كدامشان خدا نيستند و خدا خدا است وحده لاشريك له و او است كه بيرون از اوقات تمام ملك است، پيش از تمام اينها قادر بود و هنوز قدرت خود را به كار نبرده بود. هر فاعلي در صنعت خودش مي‏تواند صنعت خود را به كار ببرد و پيش از آنكه به كار ببرد قدرت دارد. هر صانعي علم دارد به مصنوع خود اگرچه مصنوع خبر نداشته باشد پيش از كردن كار علم دارد به كاري كه مي‏خواهد بكند. صانع چنين كسي است، مي‏گويد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنجي بودم پنهان دوست داشتم كه شناخته شوم، دوست داشتم خلق بدانند صانعي دارند، خلق را خلق كردم تا بدانند كسي آنها را ساخته تا چون ببينند خودشان نمي‏توانند خود را بسازند بدانند غيري آنها را ساخته تا اينكه بدانند قادري هست كه توانسته آنها را بسازد او ساخته و اگر خلق نمي‏كردم نمي‏دانستند قادري هست. پس صانع صنعت را كرد بعد از آن مصنوعات پيدا شدند، مصنوعات كه پيدا شدند ديدند خودشان خود را نساخته‏اند دانسته‏اند صانعي آنها را ساخته، اين صانع است كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، مطلق و مقيد، مطلق هيچ ارسال رسل نمي‏كند انزال كتب نمي‏كند، كه را به كجا بفرستد؟ اگر گفتي مطلق ارسال رسل مي‏كند همه مقيدات رسولان اويند همه مظاهر اويند اختصاصي به جايي دون جايي ندارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس دوم ــ يك‏شنبه 5 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

خداوند عالم پيغمبر آخرالزمان را براي تمام مملكت خودش پيغمبر كرده، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه از روي فهم باشد اگرچه الفاظش مبذول است، الفاظ اينكه پيغمبر اول ماخلق اللّه است پيش سنيها هم هست، معنيهاش را فكر كن. فرق ميانه ايمان و اسلام همين يك كلمه است، ايمان آن است كه انسان معني كلماتش را بفهمد، اسلام به اين اعتبار آن است كه كلمه حق را بگويد و معنيش را نفهمد، آني كه مي‏گويد كلمات حقه را و نمي‏فهمد اين در حيّز مشيت افتاده، خدا بخواهد به او مي‏دهد نخواهد بدهد آن كلمات براي او فايده‏اي ندارد، از او مي‏گيرد اما ايمان همچو نيست كه خدا يك وقتي بگيرد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ايمان آن چيزي است كه مكتوب در قلب است و مكتوب در قلب را خدا وحي كرده به انبياي خود كه اين را من نمي‏گيرم و همين كه چيزي مكتوب نشد در قلب و الفاظي مي‏گويي و لو مطابق واقع هم بگويي خدا بخواهد باقيش بدارد مي‏دارد خدا بخواهد بگيرد عاريه است و مي‏گيرد از او، لكن همين كه نقش شد در قلب انسان فهميد، اين فهم را خدا گفته من نمي‏گيرم وعده كرده و خلف وعده هم نمي‏كند.

حالا ملتفت باشيد آن كسي كه مبعوث است بر جميع مخلوقات لامحاله بايد پيش از جميع مخلوقات باشد، كسي كه واسطه فيض است از جانب صانع به تمام مخلوقات اين يك وقتي باشد يك وقتي نباشد، انسان فكر كه مي‏كند علانيه مي‏بيند نمي‏شود واسطه نباشد. پس به حسب ظاهر اگر پيغمبر نيامده بود نگفته بود نماز همچو جور چيزي است هيچ‏كس خبري نداشت خدا همچو جور چيزي خواسته پس مسائل ظاهري را اگر پيغمبر نگويد داخل بديهيات است كه مردم نمي‏دانند آنها را پس پيغمبر بايد بگويد تا مردم بدانند پس واسطه مي‏خواهند مردم كه آن واسطه بگيرد و به مردم برساند. مردم محتاجند به واسطه اگر محتاج نبودند خودشان مي‏دانستند نماز ظهر چند ركعت است و چطور بايد كرد و اگر مي‏دانستند پس پيغمبر بودند. پس مردم محتاجند به پيغمبر چرا كه آنچه از نزد خدا است بي‏واسطه به آنها نرسيده بالبداهه چرا كه همه پيغمبر نيستند، اراده خدا را نمي‏دانند. تمام فيض، هرچه از جانب صانع بايد بيايد پيش خلق بي‏واسطه نمي‏شود بيايد اين را به طور حتم بيابيد. صانع جميع آنچه هست همه از اراده او است نه اين است كه چيزي را داشته باشد و چيزي ديگر را بعد بايد اكتساب كند. پس صانع آنچه در نزد خودش است علم است هميشه داشته و خواهد داشت، هيچ بار علمش را درس نخوانده و تحصيل نكرده، هميشه علم داشته. از روي بصيرت فكر كنيد، خدا قادر است قدرتش را از معاجين تحصيل نكرده، غذا نخورده قوت بگيرد هميشه داشته قوت و قدرت خود را. صانع حكيم است اين حكمتش را به تجربه نياموخته هميشه حكيم بوده، به همين‏طور تمام اسماء را مي‏شود فكر كرد و به دست آورد كه آن اسماء به اعتباري نود و نه اسم است به اعتباري هزار و يكي به اعتباري به عدد ذرات تمام موجودات خدا اسم دارد. صانع تمام اين اسماء را هميشه داشته و دارا بوده و هيچ بار انتظار براي اسماءش نداشته كه اكتساب كند. خوب دقت كنيد پس اين صانعي كه چنين است و اسماءش اين‏جور نيست كه اسمش جايي باشد اسمي ديگرش جايي ديگر و قدرتش به جايي تعلق بگيرد علمش به جايي ديگر، و اينها نكاتي است كه عمداً عرض مي‏كنم براي اينكه توي راهتان بيندازم، توي راه كه افتاديد راه خيال مزخرف‏بافها به دستتان مي‏آيد. مطلق و مقيدي كه مي‏گويند مطلق مي‏شود حرارتش به نار تعلق بگيرد، جسم مطلقي كه هم حار است هم يابس است هم بارد است هم رطب است هم آسمان است هم زمين است ممكن است اين مطلق سماويتش در آسمان باشد در زمين نباشد، ارضيتش در زمين باشد در آسمان نباشد آتشيش پيش نار باشد پيش آب نباشد، آبش پيش آب باشد پيش نار نباشد و هكذا، اينها مردم را مغرور كرده پيش خدا هم كه مي‏روند مي‏گويند خدا مطلق است و اسماءش هر كدام در جايي است در جايي ديگر نيست. يك جايش قدرت است يك جايش علم است مثل اينكه جسم يك جايش آسمان است يك جايش زمين است. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و به آن‏جور كلمات مغرور نشويد كه هيچ توش نيست، آن آخرش را هم كه خوب فهميديد شكار خوك است مغز ندارد، آن علم علم انبيا نيست آن علم علم حكما نيست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مطلق و مقيدي داريم در عالم مخلوقات بله مطلق و مقيد در عالم مخلوقات هر مطلقي را به مقيدات كه مي‏سنجي واجب نيست مطلق چيزي را كه در مقامي دارا باشد در مقامي ديگر هم دارا باشد. مطلق انسان واجب نيست زيديت را كه در پيش زيد دارا است در پيش عمرو و بكر و خالد و وليد هم دارا باشد. بلكه زيد را پيش زيد دارد و عمرو را در پيش عمرو دارد و خالد را پيش خالد هريك را سر جاي خود دارد. پس براي هر يكي به وجود خود او تجلي كرده براي او ظاهر شده و هيچ چيز هيچ چيز نيست و او داراي تمام چيزها است، اين در عالم مخلوقات است شما صانع را اين‏جور فكر نكنيد او مطلق المطلقات است. هر چيز را سر جاي خود دارد همه چيز را همه جا ندارد اگر اين‏جور فكر كنيد گم مي‏شويد. صانع اسماء دارد يكي از آنها علم او است پشت سر اين قدرت او است حكمت او است و هكذا اين اسماء از يكديگر انفصال ندارد. خدا به كلش عليم است به كلش قدير است به كلش حكيم است به كلش رؤف است به كلش رحيم است در اخبار هم همين‏جور فرمايش كرده‏اند. پس وقتي پيش خود خدا مي‏روي وقتي بنا شد هيچ كمالي را تحصيل نكند اكتساب نكند آنچه را دارد هميشه دارد هيچ زياد نمي‏كند كم نمي‏كند اين است قدرت او همراه علمش است علم او همراه قدرتش است قدرت بي‏علم ندارد خدا، علم بي‏قدرت ندارد خدا. شما مي‏دانيد چطور بايد پريد به آسمان اما خودت بخواهي بپري نمي‏تواني، چه بسيار علوم را انسان دارد قدرتش را ندارد چه بسيار كارها را قدرتش را دارد علمش را ندارد. صانع اين‏جور نيست حالش ليس كمثله شي‏ء و خلق علمشان از قدرتشان جدا است مي‏توانند علمشان را به كار ببرند و قدرت به كار نبرند، قدرتشان غير از علمشان است مي‏شود علمشان را به كار نبرند و قدرتشان را به كار ببرند، و لكن صانع علمش همراه قدرتش است قدرتش همراه علمش است هر يكي هم غير از ديگري هستند لكن همه با هم هستند خدا صاحب تمام اسمها بود و هيچ اسمي را فاقد نبود، هر اسمي اسمي ديگر همراهش هست، اسمها منفصل نيست كه يك اسمش آسمان باشد يك اسمش زمين. مخلوقات است كه تكه‏تكه مي‏شوند خدا همچو تكه‏تكه نيست. پس صانع داراي تمام اسماء بود اسماء قدس اسماء فعل اسماء اضافه، تمام اينها را دارا بود. حالا اگر چيزي از پيش اين خدا بايد بيايد پيش خلق، تمامش بايد بيايد پيش او، قدرتش تعلق بگيرد علمش هم همراهش باشد حكمتش هم همراهش باشد رأفتش هم همراهش باشد به يك تفسيري از تفسيرها آن اسم مكنون مخزون عنده آن است كه لايجاوزهنّ برّ و لافاجر هرچه او خواسته شده هرچه او نخواسته نشده، به آن اسم مكنون مخزون كسي پناه ببرد از جميع چيزها انسان ايمن مي‏شود، تمام اسماء بر اين اسم مكنون مخزون دور مي‏زنند و اين اسم فوق تمام اسمها است. اگر اين الفاظ كه عرض مي‏كنم معنيش را ضبط كنيد خيلي جاها به كارتان مي‏آيد. اسمهايي كه تكه نيست و هر يكي همراه ديگري است حالا كه متبعّض نيست اگر بنا شد گوشه‏ايش تعلق بگيرد به جايي تمامش تعلق مي‏گيرد همين كه مستولي شد بر مملكت تمام مملكت را مسخّر مي‏كند و اين اسم مكنون مخزون كه فوق كل است و به احدي از اهل مملكت داده نشده و اينها همه تعبيرات است. من مي‏گويم لِ تو نگو لِ، و همه اينها معما است هيچ مرادم ظواهرش نيست. ملتفت باشيد مي‏خواهم بگويم اين اسم مخزون مكنون با ساير اسماء تمامش هيچ نبود نداشته‏اند كه تازه اينها را خدا بسازد و براي خود تحصيل كند و لو اينكه در بعضي اخبار باشد كه خدا بود و هيچ اسمي نداشت و بعد اسمها براي خود احداث كرد و در اصول كافي بابي است عنوان شده براي حدوث اسماء ان‏شاء اللّه فكر كنيد، حدوث اسماء را مثل حدوث مخلوقات خيال نكنيد. مخلوقات نيستند در وقتي ديگر موجودشان مي‏كند خدا، در عالمي نيستند در عالمي ديگر موجودشان مي‏كند، اسمها را هم بخواهيم همچو خيال كنيد همچو نيست بلكه كفر است و زندقه، كسي كه علمش علم لفظي است در حكمت كه آمد گمراه مي‏شود آن كسي كه علمش فقه است بهتر اينكه پا در حكمت نگذارد. فقيه مي‏شنود اسماء اللّه حادثند حديثش را هم بخواند كه مخلوقات هم حادثند اين را قياس به آنها آنها را قياس به اين مي‏كند چنين كسي اصلش خوب است آن احاديث را نبيند و در اينها حرف نزند. ملتفت باشيد اينها را وقتي درست برخوريد آن وقت مي‏دانيد كه ائمه از كجا آمده‏اند، از عالم اسماء و صفات آمده‏اند. مي‏فرمايند نحن واللّه الاسماء الحسني اين معنيش اين نيست كه خدا ما را خلق كرده پس اسم او هستيم.

جمادات هم مي‏توانند بگويند ما را خدا ساخته گذارده اسماء هم حادثند اين چه فخري شد؟ ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خدا دو جور خلق دارد، خلق اسباب كه به آن اسباب مخلوقات را خلق مي‏كند آن اسباب ديگر اسباب ندارند، اما مخلوقات اسباب دارند. پس خلقِ آلات و اسباب را اول مي‏كند خلقِ مسببات را بعد به واسطه آن اسباب مي‏كند، خلق سبب ديگر سبب نمي‏خواهد اما خلق مسبب سبب مي‏خواهد لكن خدا مسبب الاسباب است من غير سبب اسباب را ديگر سبب برايش قرار نمي‏دهد. اگر توي همينها فكر كنيد خواهيد يافت يك‏پاره حرفها را يك‏پاره حكايتها را كه شنيده باشيد كه گفته فلان چيز را به ما داده‏اند و من پرسيدم به چه علت اين را داديد جواب آمد من غير سبب داديم.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس اسباب را خدا اول خلق مي‏كند، پس نحن سبب خلق الخلق خودشان به چه سببي؟ خودشان سبب ندارند خودشان بلاسبب خلق شده‏اند و با اينهايي كه خلق شده‏اند به سبب، مثل هم نيستند. اينهايي كه به سبب خلق شده‏اند نبود دارند لكن خلق سبب نمي‏شود نبود داشته باشد و بعد خلقش كنند، اگر يك آني نباشد محال است خلق شود به جهت آنكه اقتضايي و تغيري در ذات نيست اگر يك آني نباشد ديگر هيچ وقت نخواهد بود، اگر سبب نباشد مسببات بايد نباشند.

خلاصه پس اسماء اللّه اگرچه حادثند حدوثشان را فكر كنيد يك معني حدوث به معني تازه پيدا شدن است و نبودن به اين‏جور معني حدوث اسماء نيست. اسماء هستند قديمند و خدا هميشه عالم بوده و نبوده وقتي كه جاهل باشد بعد علم براي خود احداث كند، هميشه حكيم بوده خدا، هميشه قادر بوده، هميشه رؤوف بوده، هميشه رحيم بوده. لكن حادثند به چه معني؟ به اين معني كه محتاجند به فاعل خودشان، به مسماي خودشان اگر مسمي نبود اينها نبودند پس بسته به غيرند حادثند به اين معني كه حادث يعني محتاج الي غيره، اسماء حادثند يعني محتاجند به صانع ملك به اين معني اسماء اللّه حادثند و به آن معني كه مسببات حادثند اگر كسي بگويد اسماء حادثند فذلك هو الكفر الصراح حضرت صادق فرمايش مي‏فرمايند كسي كه گمان كند ميم مخلوق است و مصنوع است اين كفر صراح است و صراح فرموده به جهتي كه صراح تأكيدش از صريح بيشتر است. پس سبب ديگر سبب نمي‏خواهد حالا اين لفظ به حسب ظاهر قدري مشكل به نظر مي‏آيد و براي اينكه قدري درش فكر بخواهيد بكنيد مثل ظاهرش در اينجا همين نيت است. ببينيد شما تمام اعمال خودتان را به قصد مي‏كنيد اما قصد را ديگر به قصدي ديگر به عمل نمي‏آريد. پس نماز مي‏كنم روزه مي‏گيرم اكل مي‏كنم شرب مي‏كنم هر كاري را اول قصدش را مي‏كنم بعد انسان مشغول عمل مي‏شود، پس تمام اعمال را با قصد مي‏كنيد، خود آن قصد وجودش ابتدايي است هيچ كس قصد نمي‏كند كه قصد مي‏كنم و محال است، هرچه مشقش را بكني و بخواهي قصدِ قصد كني كه قصد مي‏كنم نمي‏شود و محال است. اينها را نمونه پيشت آورده‏اند براي اذعان بعض مطالب پس سببها تمامشان به آن مثل نيت است در اعمال سببها در مسببات همين‏جور است پس مي‏شود سبب باشد مسبب نباشد و مسبب را به واسطه آن سبب به عمل بياوريد به تدريجات مي‏كشد تا آن افعال به عمل آيد اما سبب ديگر طول ندارد به لمحه‏اي بلكه بلالمحه و باز لمحه و چشم برهم زدن يك‏خورده به تدريج توش هست، قصد اين‏قدر هم طول نمي‏كشد اين است كه فرموده‏اند و ماامرنا الاّ واحدة كلمح البصر او هو اقرب توي همينها مي‏شود معنيش را به دست آورد. كار خدا مثل لمح البصر است شما آنجا قصد نگوييد اراده بگوييد البته جميع آنچه خدا مي‏كند با اراده مي‏كند. پس صانع اسماء حادثي كه دارد مثل مخلوقات مخلوق نيستند و مثل مخلوقات نبود ندارند مع‏ذلك محتاجند به خداي خود چرا كه هر فعلي محتاج است به فاعل و اين اسماء اينها افعال اللّهند اسماء اللّهند. ببينيد فعل شما كه قيام شما است اگر فرض دروغي كسي بكند كه شما نباشيد قيام شما نمي‏شود موجود شود، شما بايد باشيد و بايستيد تا ايستاده شما موجود شود و اين ايستاده مبدئش منتهايش تمامش پيش شما است. پس اين ايستاده كه مال شما است سرتاپاش ظاهرش و باطنش محتاج به شما است، اين ايستاده لايملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لا هيچ چيز. ايستاده هيچ چيز ندارد مگر هرچه شما بخواهيد داشته باشد، به شما برپا است به حول شما برپا است، به قوه شما برپا است، به خواهش شما موجود است، پس وجودش من حيث انه هو هو حيث هم ندارد و انه هو هو هم نيست اما به شما هست به شما برپا است به شما راه مي‏رود به حول شما حركت مي‏كند به حول اللّه و قوته اقوم و اقعد، و معني بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد همين‏طورها به دست مي‏آيد، تمام حولها و تمام قوتها به خداست.

پس فكر كنيد فاصبر و ماصبرك الاّ باللّه، ماتشاءون الاّ ان يشاءاللّه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون. ببينيد چه مقامات خطير غريب عظيم عجيبي است كه هنوز پوست كنده‏اش نمي‏شود گفت. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون، يك سر مويي هيچ ندارد مگر به خدا، خدا اگر داد دارند نداد ندارند. پس به خدا هستند با خدا هستند، خدا با ايشان است. ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا با ايشان است ايشان با خدا هستند به حول او حركت مي‏كنند به حول او ساكنند، هيچ از خود ندارند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. حالا اين‏جور تعبيرات را بسا خودشان كه بيارند بسا كسي خيال كند كه آنها ناچيزند، نه چنين است، وقتي مي‏خواهند تعريف خود را بكنند اين‏جور چيزها مي‏گويند ما هيچ نداريم ما هيچ نيستيم. رسول خدا هيچ از خود ندارد و اين غير از آن حرف است كه خلقي بگويد من هيچ ندارم مگر هرچه خدا به من داده باشد. آن خلقي كه مي‏گويد من خود هيچ ندارم، از خدا چيزي ندارد هرچه دارد شيطان به او القاء كرده. شيطان از چشمش مي‏بيند از گوشش مي‏شنود از زبانش تكلم مي‏كند از دستش مي‏دهد و مي‏گيرد.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد همين قاعده‏هاي ظاهري را بگيريد و فكر كنيد قيام زيد به زيد برپا است نمي‏شود زيد نباشد و قيام او باشد محال است بدون زيد اين وجود داشته باشد محال است بدون زيد حركتي سكوني نفعي ضرري كاري از او برآيد، سرتاپاش ظاهر و باطنش، روح و بدنش تمامش محتاج به زيد است. پس تمامش حادث است به اين اعتبار لكن اين قائم كيست؟ عمرو است؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين زيد قائم است يا عمرو قائم است، بكر است خالد است وليد است؟ نه، هيچ‏كس نيست مگر زيد، پس زيد است اين و لاغير. پس زيد ايستاده همين است و در حقيقت غير از اين زيدي نداريم و از اين رو كه فكر كنيد در اسماء اللّه مطلب به دستتان مي‏آيد. پس خدا هم در اسمهاي خودش قادر است و به غير از خدا هيچ‏كس قادر نيست، خدا است عالم و به غير از خدا هيچ‏كس عالم نيست، ظاهر اين عالم باطن اين عالم روح اين عالم بدن اين عالم آنچه اين عالم دارد تمامش للّه است في اللّه است باللّه است، انا للّه و انا اليه راجعون هيچ از خودش ندارد تمامش منسوب به خدا است آن كسي كه از جانب خدا است اگر چنين نباشد حجت خدا نمي‏شود اگر همچه نباشد كه حركتش حركت خدا باشد اراده‏اش اراده خدا باشد امرش امر او نهيش نهي او از جانب كسي ديگر آمده از جانب خدا نيامده. ماذا بعد الحق الاّ الضلال اين است كه انبياء تمامشان بايد معصوم باشند محفوظ باشند از جانب خدا بيايند از جانب خدا بگويند از جانب غير خدا هيچ نگويند.

باري سبب پيش ندارد و نخواهد داشت، خدا است خالق سبب و خالق مسببات خالق اسماء خودش هست و خالق تمام مخلوقاتي كه از آن اسماء آنها را ساخته لكن اسمهايش اول خلق شده‏اند مخلوقات به آن اسمها خلق شده‏اند. پس به اسم بخصوصي محوّل مي‏كند كه آسمان را نقش كن به اسم بخصوصي محول مي‏كند كه زمين را بساز به همين‏طور به يك اسم بخصوصي محول مي‏كند روز درست كن به اسم بخصوصي مي‏گويد شب درست كن. اين است كه در دعاها هست خدايا تو را قسم مي‏دهم به آن اسمي كه نقش كردي بر عرش پس عرش عظيم شد، تو را قسم مي‏دهم به آن اسمي كه نقش كردي بر كرسي پس كرسي رفيع شد، به آن اسمي كه نقش كردي بر روز روز روشن شد، به آن اسمي كه نقش كردي بر شب شب تاريك شد، دنيا آخرت بهشت حور العين تمام اينها اسمها تعلق مي‏گيرد و آنها را درست مي‏كند اينها مخلوقات هستند آنها فعل هستند تعلق به آنها مي‏گيرند بعضي جاها اينها را به ملك تعبير مي‏آرند بعضي جاها به اسم تعبير مي‏آرند، بعضي جاها به روح القدس تعبير مي‏آرند. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، پس سبب اگرچه مخلوق است سبب اول مخلوق است و محتاج است به مسبب خودش چرا كه هر فعلي محتاج است به فاعل خودش و محال است فعل خودش موجود شود بدون فاعل. محال است سبب خودش موجود شود بدون مسبب پس به اين لحاظ سببها جميعاً فاعل دارند، سبب اول هم فاعل دارد فاعل او جداي از او است. پس اين خلق اول البته بي‏خدا معقول نيست باشد خودش خدا نيست معقول نيست خدا باشد. مثل اينكه فعل زيد معقول نيست زيد باشد فاعل بايد باشد تا فعل او از دست او جاري شود. فعل خودش بدون فاعل داخل محالات است يافت شود در ملك يافت نمي‏شود. بعد از اين هم خدا خلق نخواهد كرد، هرگز خدا نور بي‏منيري خلق نكرده و نمي‏كند پيشتر هم نكرده بعد از اين هم نخواهد كرد، نه در اين دنيا و نه در باقي عوالم. پس صانع اسمها دارد اسمهاي او نبود نداشته‏اند اگرچه حادثاتند يعني محتاجند به فاعل خودشان سرتاپاشان هم احتياج است اين احتياج را بخواهي يك وقتي رفع شود، مستقل شوند، چنين چيزي نخواهد شد و من يقل منهم اني اله من دونه فذلك نجزيه جهنم خودشان هم هرگز اين ادعا را نمي‏كنند ما خودمان مستقل هستيم. مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي همچنين مي‏فرمايد لم‏تقتلوهم و لكن اللّه قتلهم ببينيد خدا اگر پيغمبري نفرستاده بود ميان مردم هيچ نمي‏دانستند كه خدا يعني چه. ملتفت باشيد و به اينها مغز تفسير خيلي از آيات به دستتان مي‏آيد. تو هركس را دوست مي‏داري نمي‏تواني هدايت كني ولكن اللّه يهدي من يشاء فكر كنيد اگر پيغمبر نمي‏تواند هركس را كه مي‏خواهد هدايت كند پس پيغمبر را هم نفرستد چرا او را فرستاد؟ اگر پيغمبر نمي‏تواند هركس را كه مي‏خواهد هدايت كند چرا از ابتداي آدم تا خاتم ارسال رسل مي‏كند، چرا انزال كتب مي‏كند، چرا خليفه نصب مي‏كند؟ پس اين نفيها و اثباتها رموزي است براي كساني كه بايد بفهمند، پس تو هدايت نمي‏كني يعني كار تو نيست، تو چيزي نمي‏تواني بگويي كاري نمي‏تواني بكني همه كارها را خدا مي‏كند. قرآن از زبان پيغمبر بيرون آمده بود قرآن اگر از زبان پيغمبر جاري نشده بود شما چه مي‏دانستيد قرآني هست اگر از زبان پيغمبر جاري نشده بود اصلاً قرآني نداشت خدا و آن هم باز صريح قرآن است كه جرأت مي‏كنم و مي‏گويم مي‏فرمايد انه لقول رسول كريم ديگر اين رسول كريم معلوم است مراد پيغمبر است آيه بعدش است كه ما صاحبكم بمجنون اشاره به اين است كه اين را كه مجنون گفتيد اين است رسول كريم و اين رسول كريم را بعضي گفتند مراد جبرئيل است. بر فرض كه جبرئيل هم باشد فكر كنيد اگر بنا شد قرآن را رسول يعني جبرئيل بگويد باز غير خدا است غير خدا كه شد مخلوق است پس قول پيغمبر هم باشد نقلي نيست. پس قرآن از زبان پيغمبر جاري شده در هر عالمي به حسب خودش. فكر كنيد كلام متكلم است حالا اين قرآن كلام پيغمبر است و هركس بگويد كلام مخلوق است كافر مي‏شود قرآن كلام اللّه است نازل كرده خدا و جاري كرده آن را از زبان رسول خدا9پس كلام رسول كلام اللّه است يعني آن اللّهي كه تكلم كرده و مردم صداي او را شنيده‏اند همين رسول كريم است. اللّهي كه تو صداش را نمي‏شنوي هيچ بار نمي‏داني يعني چه پس بايد از پيغمبر شنيد كلام خدا را بلكه آنچه مطلوب خلق است او است، بايد زيارت او كنند و وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة آن رب همين است كه در دنيا هم نظر كردند و ديدند آن خدايي كه روز قيامت به او نظر مي‏كنند، زيارتش مي‏كنند و ثواب به آنها مي‏دهد همين بود كه در دنيا آمد و مردم او را ديدند و زيارت كردند. پس هركس زيارت كند رسول خدا را زيارت كرده خدا را، هركس اطاعت كند رسول خدا را اطاعت كرده خدا را. من يطع الرسول فقد اطاع اللّه خدا اگر مي‏خواهد مطاع باشد به جاي نبي مي‏نشيند و مي‏ايستد و مطاع مي‏شود، اين است كه رسول رؤيتش رؤيت خدا است زيارتش زيارت خدا است امرش امر خدا است نهيش نهي خدا است. ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه آنچه ميل دارد ظاهرش باطنش روحش بدنش تمامش للّه است تمامش باللّه است في اللّه است از غير خدا هيچ درش نيست اين است كه هيچ شرك شيطان نيست حلال‏زاده صرفند هيچ شريك شيطان در وجود نبي نيست. انبياء تمامشان معصومند محفوظند از جانب خدا آمده‏اند هيچ اطاعت شيطان نمي‏كنند در بدن ايشان هيچ نفخي از شيطان نيست آنچه دارند تمامش للّه و باللّه و في اللّه است اين است كه امرشان امر خدا است نهيشان نهي خدا است تمام منسوباتشان چه در دنيا چه در آخرت چه در برزخ همه جا كار ايشان كار خدا است، كاره ايشانند و غير ايشان كاره كسي نيست و كاره خدا است وحده لاشريك له.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس سوم ــ دوشنبه 6 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

خداوند عالم خالق جميع چيزها است بلاشريك و خوب دقت كنيد كه معنيش را بفهميد، لفظهاش را همه كس مي‏فهمد و لكن ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها با وجودي كه او خودش خالق است شريكي ندارد وكيلي ندارد وزيري ندارد و خودش خلق مي‏كند مع‏ذلك فعل فاعل بايد از فاعل جاري شود.

دقت كنيد فكر كنيد آسان هم هست. مكرر عرض كرده‏ام مطالب حقه مشكل نيست اشكال توي خيالات مردم است، خودشان خيالي مي‏كنند و كلماتي كه مي‏شنوند حمل بر آن خيالات مي‏كنند مشكل مي‏شود. اگر دل بدهند و در آنچه مي‏گويم فكر بنماييد آسان مي‏شود.

پس خدايي است خالق وحده لاشريك له، هم خالق فاعل است هم خالق فعل فاعل. پس خلق مي‏كند خداي وحده لاشريك له زيد را بدون شراكت هيچ كس خودش خلق مي‏كند همين‏جور خلق مي‏كند فعل زيد را بدون شراكت هيچ كس اما اين فعل زيد آيا بايد از دست زيد جاري شود يا از دست عمرو؟ فعل هر فاعلي بايد از دست آن فاعل جاري شود، نور هر چراغي از آن چراغ بايد صادر شود. يك كلمه‏اي است بياموزيدش، تمام كلمات حكميه را بعينه مثل قواعد صرف و نحو بياموزيد تمام نحو سه كلمه است كل فاعل مرفوع كل مفعول منصوب كل مضاف‏اليه مجرور همه‏اش اين سه كلمه است، اين را شما ياد بگيريد همه‏اش را ياد گرفته‏ايد. زيد زد، اين را در عربي كه خواند مي‏شود ضرب زيد مي‏گويد زيد اين مي‏شود مرفوع، عمرو هم زده مرفوعش مي‏كنند، بكر هم زده مرفوعش مي‏كنند، خدا كرده مرفوعش مي‏كنند. اين‏طور كلمات حكمت خيلي مختصر است كليش را كه ياد گرفتي ديگر آنچه از اين قبيل است ياد گرفته‏اي. حالا از جمله كليات حكمت كه كلي است اين است و ببينيد كه چقدر آسان است و اين است كه فعل هر فاعلي بايد از دست خودش جاري شود و محال است از دست غير فاعل خودش جاري شود. پس زيد مي‏ايستد اين ايستاده خلق خدا است چنانكه خود زيد خالقش خدا است، قيام زيد هم خالقش خدا است وحده لاشريك له. اول زيد را خلق مي‏كند خدا بعد به او مي‏گويد بايست خودش مي‏ايستد. زيد اگر نايستد خدا هم خلق نمي‏كند ايستادن را خدا آن وقت ايستادن زيد را خلق كرد كه زيد ايستاد، پيشترش جايي ديگر ايستادن را خلق نمي‏كند بعد بيارد به زيد بچسباند محال است اين ايستادن زيد در عالمي ديگر پيدا شود. اين را هم خوب به دقت هرچه تمامتر فكر كنيد مشكل نيست، اگر فكر كنيد در همين كلماتي كه عرض مي‏كنم آسان است فهميدنش. عرض مي‏كنم اين قيام زيد اگر يك جايي ديگر باشد و از آنجا بيارند بچسبانندش به زيد پس اين قيام زيد نيست، قيام آنجا است دخلي به زيد ندارد و اگر ان‏شاء اللّه اين كلمات را درست ياد بگيريد خواهيد يافت مسأله جبر و تفويض را كه تمام حكماء در آن درمانده‏اند چه جاي عوام، تمام حكمايي كه شق شعر مي‏كنند در اين مسأله جبر و تفويض درمانده‏اند و نتوانسته‏اند دم بزنند آن مسأله را شما توي همين كلمات مي‏توانيد بفهميد، فكر كنيد ببينيد فعل زيد را اگر در آسماني در زميني در غيبي در شهاده‏اي در جاي ديگر خلقش كنند فعل زيد نيست دخلي به زيد ندارد. فعل زيد آن است كه زيد مبدئش باشد منتهاش باشد مال زيد باشد حقيقةً شما ملتفت باشيد، مشويد مثل آن جماعتي كه اسمشان را هم نمي‏شود برد از بس بزرگند لكن حرفهاشان خيلي حرفهاي پستي است، حرفهايي است كه بچه‏ها نمي‏زنند. مي‏گويند چون خدا است خالق وحده لاشريك له پس اگر كسي بگويد ستاره‏ها كاري كردند مشرك مي‏شود، كسي بگويد آتش جايي را سوزاند مشرك مي‏شود. ملا است و كتاب نوشته كتابش را هم روي كاغذ ترمه نوشته‏اند جدول طلا هم كشيده‏اند و اين‏جور حرف زده. پس ببينيد با وجودي كه خدا است خالق وحده لاشريك له، آتش سوزنده است و غير آتش چيزي نمي‏تواند بسوزاند، حار حرارت دارد و حرارت را خدا در حار خلق كرده و حار بايد حرارت داشته باشد. سفيد بايد سفيد باشد سياه بايد سياه باشد، سفيد بايد فعلش سفيدي باشد و محال است فعل سفيد سياهي باشد سياه واجب است كارش سياهي باشد و محال است كارش سفيدي باشد. چنانكه مي‏بينيد قيام زيد را زيد بايد به عمل بياورد محال است جاي ديگر يافت شود، قيام زيد را هر جايي مستقلاً خيال كنيد آنجا هست آن وقت فعل زيد نمي‏شود، خلق جدايي است كه تو خيال كرده‏اي آن را بيارند به جاي ديگر مي‏چسبانند. پس هر حركتي به متحرك بسته، هر فعلي به فاعل خودش بسته است و واجب است فعل از فاعل خودش سر بزند محال است از غير فاعل خودش سر بزند. همين‏جور كرده جميع افعال را از فواعل خودشان جاري كرده و ابي اللّه ان‏يجري الامور الاّ باسبابها. فكر كنيد دقت كنيد از روي بصيرت، قيام زيد را زيد بايد احداث كند كسي ديگر نمي‏تواند، اگر خيال كنيد كه عمرو هم مي‏ايستد، عمرو اگر ايستاده عمرو ايستادن خودش را درست كرد كاري به زيد نداشت و اگر از اين راه‏ها برآييد حاقّ جبر و تفويض عمق جبر و تفويض به دستتان مي‏آيد، عمق شريعت به دستتان مي‏آيد كه چرا خدا ارسال رسل مي‏كند، چرا انزال كتب مي‏كند، چرا مي‏گويد نماز كنيد روزه بگيريد، چرا بايد اطاعت كرد، سرّ همه اينها به دست مي‏آيد. سرّ همه همين است تا كسي كاري را نكند ندارد، آن كار را مي‏خواهم عرض كنم خدا اگر خلق را خلق نكرده بود ــ دقت كنيد با شعور هرچه تمامتر ــ خدا اگر خلق را خلق نكند و خلق را طوري خلق نكند كه بتوانند كاري كنند، خلقي را خلق كرده و هيچ به ايشان نداده لغو مي‏شود، عبث مي‏شود خلقتشان. دقت كنيد ان‏شاء اللّه از كجا سخن را برداشتم، ابتداش جبر و تفويض خلق مي‏شود انتهاش تمام حكمت شريعت به دست مي‏آيد، تمام حكمت طريقت حقيقت دنيا و آخرت همه به دستتان مي‏آيد. اگر هزار هزار رنگ در حضور كور مادزاد بريزند، رنگ به او نداده‏اند به جهت آنكه كور مادرزاد را رنگ پيشش ببري و نبري مساوي است، هزار صوت پيش كرِ مادرزاد بنا كني خواندن هيچ صوت به او نداده‏اي، هزار هزار گونه بوهاي گوناگون بياري پيش كسي كه شامه ندارد و مي‏شود كسي شامه نداشته باشد؛ آخوند ملاعلي شامه نداشت، پيش كسي كه شامه ندارد هزار بو بياوري هيچ بو نمي‏فهمد، نمي‏داند چيزي هست يا نيست، لغو مي‏شود خلقتش، هزار هزار گونه طعم بياري توي دست بگذاري دست چه مي‏داند تلخي چه چيز است شوري چه چيز است شيريني چه چيز است، هزار گونه گرمي و سردي بياري پيش كسي كه لامسه ندارد گرمي سردي نمي‏فهمد. به همين‏طور روشنايي را صاحب چشم بايد ببيند، تاريكي را صاحب چشم بايد ببيند و هلمّ جراً. و چنانچه در ظاهر مي‏بينيد اندكي فكر كنيد كه اگر فكر كنيد به همين‏طور باطنها به دستتان مي‏آيد. پس اگر خدا روشنايي خلق كرده بود و صاحب چشمي نيافريده بود لغو بود چنانچه حضرت صادق7 در حديث مفضل معروف فرمايش فرموده‏اند و تمام حكمت را فرمايش كرده‏اند مردم خيال مي‏كنند احاديث دليل نقلي است انبياء و اولياء و بزرگان دين و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم آمده‏اند كتاب و حكمت بياموزند، پس حكمت حكمت آنها است و فرمايش آنها تمام است، مردم ديگر حكمت ندارند. نور باشد و چشم نباشد، نور براي چه خوب است بي‏مصرف است، چشم باشد نور نباشد چشم بي‏مصرف است. چشم بي‏نور خلقي است بي‏حاصل نور بي‏چشم خلقي است بي‏حاصل. خدايي كه كاري مي‏كند كه حاصل داشته باشد نور خلق مي‏كند چشم خلق مي‏كند، هم نور به كار مي‏آيد هم چشم به كار مي‏آيد. اين براي او فايده دارد او براي اين فايده دارد. صداها خلق كند عجيب و غريب و هيچ گوشي نباشد چه مصرف از اين صداها؟ گوش خلق كند صدا نباشد گوش بي‏مصرف است، وقتي صدا هست گوش هست گوش از صدا منتفع شده صداها هم فايده داشته. طعمها باشد و صاحب ذائقه نباشد خلقتش بي‏حاصل است ذائقه باشد و طعمها نباشد خلقت ذائقه بي‏حاصل است اگر لامسه هست و گرمي هست سردي هست او فايده براي لامسه دارد لامسه فايده براي اينها دارد. همين‏طور علم هست مردم هستند علم را كه به اين مي‏دهي او فايده دارد اين فايده دارد.

دقت كنيد در همين‏جا به دقت هرچه تمامتر أفرأيتم النشأة الاولي خدا حجت مي‏كند مي‏گويد چشم نداشتي نمي‏ديدي تاريكي و روشنايي را؟ آيا نور نديدي، آيا ظلمت نديدي؟ هل يستوي الظلمات و النور؟ آيا نور و ظلمت مثل هم بود؟ آيا نور و ظلمت به هم مشتبه مي‏شد؟ آيا حق و باطل مثل هم بود، به هم مشتبه مي‏شد؟ به همين نسق كه فكر كنيد خواهيد يافت هر چيزي را كه خدا خلق كرده براي فايده‏اي خلق كرده و فايده آن است كه عايد شود به آن كساني كه بايد برسد بايد خودش عمل كند تا به او برسد و اگر خودش عمل نكند فايده به او نمي‏رسد و مفت نمي‏دهند. مفت نمي‏شود داد. خدا است احتياج به بندگان ندارد چرا گفته عبادت كنيد؟ به جهت اين است كه مي‏خواهد بدهد چيزها به بندگان، الوان خلق كرده كه آنها را به تو بنماياند چشم خلق كرده براي تو كه الوان را ببيني، طعمها خلق كرده كه به تو بخوراند و بچشاند ذائقه خلق كرده كه طعمها را بچشي. تو اين ذائقه مفتي كه داري اين غذاي مفتي كه داري بخور خدا به تو خورانده. ديگر من نمي‏خورم همين‏طور خدا اين طعم را به من بدهد چنين چيزي محال است. ليس في محال القول حجة و لافي المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم حضرت امام رضا فرمايش مي‏فرمايند ببينيد چه حكمتها فرمايش فرموده‏اند. پس تا شما نخوريد اگر تمام ملائكه اكل و شرب كنند تمام خلق بخورند شما نخورده‏ايد، اگر تمام بياشامند و شما نياشاميد شما نياشاميده‏ايد به همين‏طور اگر مردم تمام علماء باشند تو بخصوص تحصيل علم نكني تو عالم نيستي، اگر تمام خوب باشند تو خوب نباشي تو خوب نيستي، تمام مؤمن باشند تو مؤمن نباشي مؤمن نيستي كافري. به همين نسق فكر كنيد خداوند هرچه را بخواهد به كسي عطا كند از دست خود آن بايد جاري كند حتم است و حكم است و واجب است چنين باشد و محال است فعل كسي را به كسي ديگر بچسباند و در همه جا هم امر بر همين نسق است. همه چيز مثل است براي اين لكن شما يك گوشه‏اش را فكر كنيد ذهنتان پرت نشود در كثرات، مثل اينكه كل فاعل مرفوع را كه ياد گرفتي بعد مي‏تواني در همه جا جاريش نمايي. ببينيد قيام زيد را آيا مي‏شود عمرو احداث كند؟ اگر عمرو احداث كند مال خودش است مال عمرو است بكر خالد وليد آسمان زمين به همين‏طور غيب و شهاده در تمام ملك هر جايي چيزي خلق كند و اسمش را بگذارد قيام زيد، قيام زيد نيست دروغ است. قيام زيد آن است كه زيد خودش برخيزد اگر خدا بخواهد قيام به تو بدهد مي‏گويد بايست وقتي ايستادي ايستاده را به تو داده، نمي‏ايستي ايستاده به تو نداده است. ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون، ليس للانسان الاّ ماسعي، ليس لجميع الخلق الاّ افعالشان هيچ از براي انسان نيست مگر عمل خودش عمل اگر خوب است مفت خودش مال خودش است نفعي به خدا نمي‏رساند، بد است ضرر به خدا نمي‏رساند ضرر به خودش مي‏رسد.

خلاصه مطلب اصل همان يك كلمه است، فعل حتماً حكماً بايد از دست فاعل خودش جاري شود و محال است از دست ديگري جاري شود، محال است خدا عطا كند به تو چيزي را جميع عالم جميع ملائكه جميع نعمتها را بياورند توي كله تو بريزند نعمتها را تا خودت نگيري به تو نداده و به تو نرسيده. مكرر عرض كرده‏ام شخص جاهل عامي و لو ضرب ضربوا خوانده باشد عربي هم راه ببرد ببيند كسي را توي صندوقي كردند بردند در باغي مي‏گويد اين را بردند در باغ، ولكن شخص حكيم اين حرف را نمي‏زند، شخص حكيم مي‏بيند اين را در صندوق كرده‏اند چشم اين بيچاره كه رنگ اين باغ را نديده نه گلش را ديده نه برگش را ديده توي صندوق بوده هواي باغ هم به بدنش نخورده توي صندوق بوده، ميوه‏هاي باغ را هم نخورده حكيم نمي‏گويد اين را به باغش برده‏اند و لو جهال بگويند اگرچه ضرب ضربوا هم خوانده باشند جهالي هستند عرب.

پس اگر كسي خيال كند كه خدا خلقي خلق كند و آنها را قطار كند مثل گله گوسفند كه آنها را ببرند جايي اينها را ببرد توي بهشت نبرده‏اند، بهشت را اكتساب بايد كرد، بايد چشم را باز كني و نگاه كني ببيني برگها و گلها و لاله‏هاي بهشت را، شامه بايد داشته باشي و ببويي گلهاي باغ را و رياحين باغ را، گوش بايد داشته باشي و بشنوي صداي بلبلها را و نغمات گوناگون را اگر اين‏طور كردي آن وقت توي باغ رفته‏اي. اگر گوشت را پنبه گذاشتي، بينيت را پنبه گذاشتي، چشمت را برهم گذاشتي و چيزي هم از باغ نخوردي، لامسه‏ات را هم به كار نبردي و تو را توي صندوق كردند صندوق را بردند توي باغ، تو را توي باغ نبردند. پس بدان محال است كسي را مفت مفت خدا ببرد توي بهشت و اگر هم ببرد نبرده. ممكن نيست غير از اينكه عرض كردم صنعت صانع از روي امكان است نه از روي محال و محال را خدا خلق نكرده و خلق نخواهد كرد بعد از اين. خدا عالم امكان آفريده كه همين عالمي است كه اين مخلوقات در آنند.

خلاصه هر فاعلي تا فعل خود را نكند ديگري فعل اين را نمي‏تواند بكند اين هم فعل خودش را به غير نمي‏تواند واگذارد. پس تفويض در ملك خدا محال است نه خدا وامي‏گذارد كارش را به خلق نه خودت مي‏تواني كارت را به غيري واگذاري. هركس را وكيل كني كه برو در بازار ببين چه متاعها در بازار است او خودش مي‏بيند تو نمي‏بيني، چه صداها در شهرها هست هركس هم شنيده خودش شنيده اگر خبر هم بيارد باز تا گوش نداشته باشي كه بشنوي چه مي‏گويد باز خبر نداري. پس حتم است و حكم است در همه جا كه فاعل خودش عمل خود را بكند و غيري نه به طور جبر نه به طور التماس نمي‏تواند كارش را به ديگري واگذارد. خدا جبر نمي‏كند و جبر دخلي به ظلم ندارد، ظلم را مردم مي‏كنند. پس فعل كسي را كسي ديگر نمي‏تواند به عمل بياورد حتماً بايد از فاعل صادر شود مال فاعل است مملوك او است. پس كسي كه كاري مي‏كند و كار مبدءش آن كس است منتهاش آن كس است، اين كار را به كه بدهند و ضايع كنند نمي‏شود به كسي داد، خوب است مالت است بد است مالت است، خوبش را نمي‏شود به كسي داد بدش را نمي‏شود به كسي داد. حالا ديگر يك پاره اخباري كه هست كه خلق اعمال را دو هزار سال پيش خلق كرده، اينها را كه مي‏گويم مي‏فهمي كه معني آن اخبار آن طورها نيست كه متبادر است لرها مي‏فهمند آن جور است. پس فعل حتم است از دست فاعل جاري باشد. باز خدا است فاعل اين شخص و فاعل فعل اين شخص توي دست اين شخص بايد شخص خودش بايستد تا خدا ايستادن را خلق كند براي او، خودش بايد تحصيل كند تا خدا علم را براي او خلق كند، خودش بايد ايمان بيارد تا يهديهم ربهم بايمانهم يا نعوذباللّه شخص خودش كافر شود فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم، لعناهم بكفرهم دقت كنيد ان‏شاء اللّه حتم است و حكم است بايد فعل از دست فاعل خودش جاري شود و فعل هر فاعلي از دست غير محال است جاري شود و خدا چنين كاري نخواهد كرد. حالا اين را كه ياد گرفتي مي‏داني فعل شمس مال شمس است نورش مالش است. حركت هر متحركي مال خودش است او مالك حركت خودش است اين مملوك او است، هر فاعلي فعلش مملوكش است هرچه را تو مالكي آن است كه در حيطه تصرف تو باشد و تو او را احداث كرده باشي او را تو ساخته باشي آن چيزي را كه تو نساخته‏اي ديگري ساخته مال تو نيست مملوك تو نيست. اينهايي كه يقين است ياد بگيريد ديگر يك پاره چيزها ترائي كند كه پس شفاعت يعني چه، پس نيابت در عبادات يعني چه، اينكه عرض مي‏كنم كه يقين است از دست ندهيد آن را بعد ياد بگيريد، اين را از دست ندهيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، فعل حتماً حكماً بايد از دست فاعل جاري شود نه به طور التماس نه به طور جبر و زور و قهر و غلبه مي‏تواند كسي فعل كسي را به عمل آورد فعل هر كسي مال او است حالا خدا خالق فاعل است فاعل را همراه فعل خلق مي‏كند فعل را همراه فاعل خلق مي‏كند لا من شي‏ء. فعل مال كيست؟ مال فاعل است، پس هرگز نمي‏گيرند از فاعل. حكمت را اگر كسي ياد گرفت هم فقيه مي‏شود هم حكيم، اهل هر علمي كه باشد از روي حكمت كه آمد مسأله به دستش مي‏آيد. حالا انسان بنشيند توي خيالات خودش فكر كند، انسان در دنيا عمر قليلي مي‏كند عمل كمي هم مي‏كند در آخرت الي ابد الابد چرا بايد نعمت به او بدهند، براي چه بدهند؟ مي‏بيند اين را مي‏فهميده اگر آدم خوبي است قبول مي‏كنند لكن علي العميا است از روي ايمان تصديق نكرده و بسا شبهه بيايد كه كافر در اين دنيا بسا لمحه‏اي كافر بوده يك رده‏اي گفت و واصل شد حالا خدا ابد الابد اين را در جهنم عذاب كند براي چه؟ و حال آنكه هيچ بي‏مروتي اين كار را نمي‏كند، رعيتي با سلطاني خلافي كرده باشد سلطان تا سلطان است اين را عذاب كند، چنين چيزي معقول نيست. سلاطين مي‏بينيد مي‏بخشند هر كسي نزد هر كسي تقصيري كرده باشد اگر انتقام را از او كشيد ولش مي‏كند چه شده خدا انتقام از كفار مي‏كشد و ولشان نمي‏كند، الي ابد الابد عذابشان مي‏كند؟ فكر كنيد كه ان‏شاء اللّه حاقش به دستتان بيايد. كفر كافر فعلي است صادر شده از فاعل اين فعل به آن فاعل بسته، نمي‏شود واش كرد و جاييش انداخت كافر كفر از اندرونش بيرون آمده. حالا اين كفر را بكنند دور بيندازند نمي‏شود كند فعل را از فاعل، نمي‏توان سلب كرد، نمي‏توان گرفت و اين براي مؤمنين چشم روشني باشد و همين كوري چشم كافرين است. اگر كسي ايمان بياورد به خدا ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ايمان آورده‏اي نفع تو، ان احسنتم احسنتم لانفسكم نفعي به خدا نرسيده تو كار خوبي كرده‏اي خوبي مال خودت است گوارات باشد، اجر غير ممنون به تو مي‏دهند كار خوب مال خوبان است. الطيبات للطيبين لكن الخبيثات للخبيثين چه كار بكنند با آنها؟ طيبات را بردارند به آنها بدهند، اينكه نمي‏شود. حالا كفري كه صادر از فاعل كافر است تا اين كافر است كفرش به همراهش است. يك جايي كافر فاني نمي‏شود كفرش هم فاني نمي‏شود اين كفر مولم است الي ابد الابد همچنين ايمان فعل مؤمن است ابتداش از مؤمن است انتهاش از مؤمن است مال خودش است غير ممنون به او مي‏دهند نوش جانت باشد گوارات باشد لكن تا اين مؤمن هست اين فعل همراهش است كنده نمي‏شود از او چون حتم است و حكم است كه افعال از دست فواعل جاري شود و ان‏شاء اللّه اگر فكر كني خواهي يافت كه فعل با فاعل قرين است. اگر قرين نبود صادر نمي‏شد هر حركتي از دست هر متحركي صادر شد با او قرين است. فعل چون با فاعل قرين است پس اگر يك ذاتي فهميدي كه ديگر نيست ماسواي او فعلي چيزي به او نمي‏چسبد فعل بايد از دست فاعل جاري شود. اين است آني كه مشايخ مقدمه قرار مي‏دهند براي جايي كه مي‏گويند علت فاعلي ذات نيست به جهت اينكه علت فاعلي به فاعل بسته نه به ذاتي كه غير از اويي نيست. فاعل، فعل به او بسته و فاعل بايد احداث كند فعل را و اين فعل با آن فاعل در تحت يك وجودي افتاده‏اند كه اين هست آن هم هست باشد يك هستي كه زيد هست و فعلش هم هست او هست‏تر نيست از فعلش همچو نسبتي هست باشد مع‏ذلك فعل مملوك فاعل و مال فاعل است و اگر اين را يافتيد چه عرض مي‏كنم مي‏دانيد آن كسي كه درست كرده و بنا كرده حركت بدهد ملك را و تربيت كند ملك را او است رب العالمين. پس در عباداتتان ملتفت باشيد وقتي مي‏خوانيد الحمدللّه رب العالمين بدانيد كه آن كسي كه تربيت مي‏كند عالمين را رب العالمين است. پس ربي دارد عالم كه تربيت فعل او است و اين تربيت مال خودش است و اين كارها همه برمي‏گردد به سوي آن صانع انا للّه و انا اليه راجعون به شرطي كه مواقع صفاتش را گم نكنيد. اگر يك جايي باشد كه اين موقع آنجا نباشد رب العالمين به آنجا نمي‏توان گفت.

عرض كردم قيام زيد را زيد بايد احداث كند اين قيام را بر فرض دروغ اگر كسي بگويد انسان مطلق اين را جاري كرده، انسان مطلق اگر قيام زيد را مهيا ساخت تمام افعالي كه تمام مردم مي‏كردند همه فعل زيد بود. انسان كلي نوعي فعل زيد را به عمل نمي‏آورد. زيد يكي از مقيدات او است او كه درست شد زيد كارش خودش را مي‏كند او اگر كار زيد را مي‏كرد او كه همه‏جا بود زيد هم بايد همه‏جا باشد، زيد بايد عمرو باشد بكر باشد خالد باشد و اين داخل محالات است. پس فعل ضمن فاعل است و مال فاعل است. اياب الخلق اليكم حقيقةً واقعاً و حسابهم عليكم حقيقةً واقعاً جاي ديگر جاش نيست. آن كسي كه در مملكت ايستاده اقتران به ملك داشته تصرف در ملك داشته ملك مال او است خودش كرده، اثر هر مؤثري مالش است جاي ديگر هم جايش نيست. ملتفت باشيد حرفها را سرجاش بگذاريد با وجودي كه فعل هر فاعل با خود آن فاعل است اين اثر است و او مؤثر، اين يك هستي دارد وجودي دارد خودش هست‏تر نيست از فعلش آنها همه در بحر هستي مطلق مذابند مملوكند باشند اين دخلي با آن حرفهاي ما نداشت. فكر كنيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه منظور اين است كه خدا فاعلي خلق مي‏كند در ملكش همين‏طوري كه شما را خلق مي‏كند، تو را خلق مي‏كند به تو مي‏گويد ببين تو مي‏بيني آن وقت ديدن را خلق كرده، پيشتر هم خلق نكرده تو را خلق مي‏كند و مي‏گويد بشنو وقتي تو شنيدي خدا شنيدن را خلق كرده تو را خلق مي‏كند و مي‏گويد ببو و تو مي‏بويي و بوييدن را خدا آن وقت خلق مي‏كند و از آن پيشتر خلق نكرده بود، ذائقه را همين‏طور لامسه را همين‏طور و همچنين علوم برزخي بعينه همين‏طور و هر فعلي از هر فاعلي كه سر بزند خودش بايد بكند تا دارا باشد، خودش نكند دارا نيست، مفت نمي‏توان داد به كسي مفت نمي‏شود داد آن مفتهايي كه مي‏توان داد شرطش باز گرفتن تو است تو دعا بايد بكني تا بدهد. قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم لولا عملكم اگر تو عمل نكني نمي‏شود به تو داد. چشمت را هم گذاري كه مي‏خواهم سرخ ببينم نمي‏تواني سرخ را ببيني، تمام رنگها را بيارند توي اطاق حاضر كنند نمي‏شود ببيني مگر چشمهايت را واكني نگاه كني ببيني. به همين‏طور صداهاي مفت به تو مي‏دهند مفت داده‏اند، كرمشان را منع نكرده‏اند صداها هست رنگها هست حكمتها هست علوم هست خوبيها هست تو را هم خلق كرده‏اند شعور داده‏اند حول داده‏اند قوه داده‏اند تكليف كرده‏اند تكليف شاق هم نكرده‏اند دوست هم نمي‏دارند به خود بستن را ان اللّه لايحب المتكلفين از روي تكلف خوب نيست، عمل خوب است از روي شوق باشد از روي ذوق باشد نه از روي تكلف باشد نه از كلفت باشد نه از بستگي باشد. مي‏خواست الوان را عطا كند گفت ببين اين رنگها را مي‏خواست آوازها و صداها عطا كند گفت بشنو آوازهاي بلبلهاي بهشتي همين صداهايي است كه من اينجا مي‏كنم واللّه همين حرفها و همين صداها را كه اينجا مي‏آيي و گوش مي‏دهي اينها را اينجا مي‏شنوي آنجا مي‏شنوي، به همين‏طور طعمهاش همين طعمها است كه اينجا مزه‏اش را مي‏فهمي اگر اينها نباشد بر فرض كه توي صندوقت هم كردند و بردندت توي بهشت، توي جهنمي هيچ بهشت نرفته‏اي.

باري عمل را خود فاعل بايد بكند، اگر اين را ياد گرفتيد مي‏دانيد علت فاعلي آن است كه فعل از او جاري شود و فعل توي دستش باشد و ذات چنين نيست. ذات نسبتش به فعل فاعل و خود فاعل مساوي است و اگر فرض دروغي كردي آن ذات نبود فاعل قيامي هم نبود فعل قيامي هم نبود. ذات زيد كه هست آن وقت قائم مي‏شود قائم كه شد قيام فاعلي دارد قام زيد آن زيدي كه در توي صورت قيام درآمده فاعل قيام است. پس هم فاعل قيام هم فعل قيام زير پاي زيد است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس چهارم ــ سه‏شنبه 7 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

از طورهايي كه عرض شد ان‏شاء اللّه اميد است خيلي واضح شده باشد كه خداوند عالم همين كه مي‏خواهد به كسي چيزي انعام كند آن چيز را به دست او بايد بدهد يعني تمليك او بايد بكند تا داده باشد. لفظهاي ظاهرش داخل بديهيات و مسلم است لكن مغزش به دست كم كسي آمده. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، تمام امنيه‏هايي كه هست، تمام خواهشها و توقعات بي‏جايي كه از خدا مي‏كني همه به جهت اين است كه طور تمليك خدا را نفهميده‏اي چطور تمليك مي‏كند. تا خداوند عالم فعلي را از خود فاعل جاري نكند و فاعل آن كار را نكند خدا هيچ چيز به آن فاعل نداده خيلي واضح است. پس وقتي خدا بخواهد به كسي انعام كند الوان و اضواء را حالا خودش نگاه نكند و عمل نكند و نبيند و توقع كند از خدا كه تو گفتي من الوان و اضواء بسيار دارم آنها را بيار انبار كن براي من بده به من، اين توقع بي‏جايي است. تا كسي نگاه نكند ندارد الوان و اضواء را ليس للانسان الاّ ماسعي ليس لكل فاعل الاّ فعله هركس مي‏خواهد چيزي داشته باشد بايد كاري كند تا مملوكش بشود كار خودش فلان باغي كه يك جايي افتاده و من كاري مي‏كنم مال من نيست به جهتي كه من تصرف ندارم در آن.

فكر كنيد در آن مثالهاي حكيمانه كه مكرر عرض مي‏كنم، كسي را در صندوق كنيد اطراف صندوق را سد كنيد كه نه بوي باغ داخلش شود نه رنگ باغ را ببيند نه روشني باغ را ببيند نه رنگش نه بويش نه طعمش نه سرديش نه صداي بلبلهاي باغ را بشنود، او را در صندوق كنند ببرند توي باغ، حكما نمي‏گويند اين شخص را به باغ برده‏اند اما عوام الناس مي‏بينند اين را با صندوق بردند به باغ. پس اين شخص نرفته به باغ نه رنگ باغ را چشمش ديده نه بوي باغ به مشامش رسيده نه صداي بلبلهاي باغ به گوش او خورده نه هواي باغ به بدنش خورده، هواي باغ را هم كه لامسه‏اش ادراك نكرده به بدنش نخورده، ميوه‏هاي باغ را هم نخورده به ذائقه‏اش نرسيده پس اين كدام باغ رفته؟ باغ معنيش اين است كه ميوه داشته باشد آنها را بچشند، هواهاي خوش داشته باشد به بدن انسان بخورد، گلها و رياحين داشته باشد بوش به مشام انسان برسد، صداهاي بلبلها و آوازها به گوش انسان برسد انسان رنگ گلها و رياحين را ببيند، پس اين شخص را توي باغش نبرده‏اند و خدا ميوه به اين انعام نكرده صداي بلبلي به گوش اين نرسانيده بوي باغ را به مشام آن نرسانيده پس اين را خدا توي باغ نبرده. پس همين كه مي‏خواهد خدا كسي را توي باغ ببرد چشمي به اين انعام مي‏كند با اين چشم كه رفت توي باغ و خودش ديد آن وقت خدا رنگهاي باغ را به اين انعام كرده، به عمل خودش به او داده پس ليس للانسان الاّ ما سعي. همچنين وقتي صداي بلبلها را گوش داد اينكه شنيد خدا شنوانيده به اين صداها را، اينكه خورد خدا خورانيده هواي سرد را كه احساس كرد خدا انعام كرد به او آن هوا را.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اين‏جور علوم علومي است كه تمام امنيه‏ها را برمي‏دارد بي‏اختيار طبيعت علم اين است كه همين كه نشست ديگر آدم فريب نمي‏خورد هر جايي هم كه يك چيزي خيال مي‏كني و احتمال مي‏دهي جوري ديگر هم باشد تجربه است و به دست بياريد همين كه چيزي فهميدي و خيال كردي فهميده‏اي و احتمال مي‏دهي جور ديگر هم باشد هنوز نفهميده‏اي آن مسأله را. پس علم وقتي نشست انسان را از خيلي خيالها فارغ مي‏كند، اگر كسي دانست اين را خواهد دانست كه محال است چيزي را خدا بدهد به كسي مگر آنكه آن فاعل خودش بايد بكند. اين اگر نشست در دل انسان ديگر طمع بيجا نمي‏كند كه بيارند بدهند به تو يا به ديگري. تا بدهند انسان اگر ذائقه نداشته باشد او را توي ديگ حلوا بيندازند و او را در زير ديگ حلوا كنند حلوا نخورده و نمي‏داند حلوا چه چيز است مگر وقتي كسي را ذائقه بدهد حلوا را بردارد روي زبان بگذارد و خودش حلوا را بچشد آن وقت خدا به او چشانيده حلوا را. حالا به همين نسق توي تمام عالم آوازهاي خوب هست، آوازهاي ملائكه هست آوازهاي بلبلها هست، صداي حقهاي خوب در دنيا هست، ربنا ماخلقت هذا باطلاً خدا در آسمان و در زمين حق را نموده هيچ كوتاهي نكرده. سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق در نفس خود تو نموده حجت را به تو تمام كرده، در تمام آفاق چشم مي‏بيند حجت تمام است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حجت تمام است وقتي كه تو نگاه كني مي‏بيني كاري بكني آن وقت بفهمي حجت تمام است و الان حجت تمام است و خدا حجت را تمام كرده و تو غافلي و آسوده خوابيده‏اي و از اين بيان يك صفحه از تفسير قرآن به دست مي‏آيد چه بسيار كفرها هست كه انسان كافر است و خيال مي‏كند مسلمان است من حيث لايشعر و مي‏بيند به حسب ظاهر هم كه نگاه مي‏كني درست نمي‏شود اين آيات و به فكر نيفتاده‏اند و اشكالش را ملتفت نشده‏اند و اگر به فكر هم بيفتند اين مفسرين ظاهر ندانسته‏اند سرّش را. چيزي كه از روي غير شعور باشد چه مذمت دارد كه مذمت مي‏كند طعن مي‏زند من حيث لايشعرون، لايعقلون لايعلمون چرا بايد طعن زد؟ ملتفت باشيد انسان چيزي را كه نمي‏داند خدا چه طعني دارد، آيا خدا هيچ بار ارسال رسل و انزال كتب كرده پيش الاغي كه تو هيچ نمي‏فهمي؟ الاغ هيچ نمي‏فهمد سرزنش ندارد همين‏طور كساني هم كه نمي‏فهمند سرزنشي ندارند كساني كه لايعقلونند چه سرزنش دارند؟ كساني كه لايشعرونند چه سرزنشي دارند؟ هركس هرچه مي‏كند اگر مي‏داند چه مي‏كند خدا انتقام از او مي‏كشد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حجت خدا تمام شده آن جايي كه مي‏خواهند مؤاخذه كنند مي‏نشانند آدم را و مي‏گويند آيا چنين و چنان نبود؟ دقت كنيد ان‏شاء اللّه، ديگر يك‏خورده هم كه فكر كنيد خيلي قواعد كليه از اين به دستتان مي‏آيد. خداي قادري كه هيچ عجز در او نيست و اين جزء اعتقاد تمام كساني است كه به يك پيغمبري قائلند، اين خدا همچو قادري است كه هيچ عجز در آن نيست همچو عادلي است كه هيچ ظلم در او نيست حالا اين مي‏شود كه امري را كه مي‏خواهد به خلق برساند نتواند؟ چنين چيزي محال است. خدايي كه اقدر قادرين است امر غيبي را كه خواسته به شهاده بيارد مي‏تواند و امري را كه خواسته يقيناً رسانده است حالا هدايت مردم را خواسته يا نخواسته؟ اگر هدايت مردم را نخواسته ارسال رسل براي چه مي‏كند، انزال كتب براي چه مي‏كند، معجزات بزرگ را بر دست ايشان چرا جاري كرده است؟ اين همه صدمه به انبيا چرا زده؟ ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد پس خدايي كه اقدر قادرين است آنچه را كه خواسته از پيش خودش بيايد تا پيش خلق مي‏تواند بيارد يقيناً مي‏تواند و آنچه را كه مي‏داني خواسته پس يقيناً آورده و از جمله چيزهايي كه بايد تمام اهل اديان اعتراف داشته باشند كه خواسته همين هدايت خلق است. تمام انبياء براي هدايت خلق آمده‏اند، هيچ گبري نمي‏تواند وازند اين را، پس خدا هدايت خلق را يقيناً خواسته و يقيناً مي‏تواند هدايت كند پس يقيناً رسانده و حجتش را تمام كرده. حالا اين هدايت را با اضلال مخلوط رسانده و سركه شيره درست كرده و گفته تو خالصاً بشناس حق را و از باطل اجتناب كن؟ گفته من آب طيب و طاهري را با بول مخلوط كرده‏ام و تو اعتقاد كن آب خالص را؟ ان‏شاء اللّه فكر كنيد و بدانيد كه حقي كه از جانب اواست هيچ مغشوش به بطلان نيست چنانكه باطلش هيچ حق توش نيست و از اين قبيل است اين فرمايش كه هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور؟ تو مي‏بيني تاريكي هيچ شباهت به روشنايي ندارد و روشنايي هيچ شباهت به تاريكي ندارد، گرمي و سردي هيچ شباهت به هم ندارند ضد يك ديگرند هل يستوي الظل و الحرور؟ مرده با زنده هيچ شباهت ندارند، زنده دارد حرف مي‏زند راه مي‏رود و مرده نمي‏تواند حرف بزند نمي‏تواند راه برود. اين را لرها هم مي‏فهمند حيوانات مرده و زنده را تميز مي‏دهند حالا احياء و اموات مثل همند؟ اگر اينها را مي‏فهميد أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون؟ فكر كنيد ان‏شاء اللّه انسان آيا براي همين خلق شده كه تاريكي و روشنايي تميز بدهد؟ آيا هيچ آيه يا حديثي وارد شده كه ماخلقت الجن و الانس الاّ براي اينكه تفريق كنند ميانه نور و ظلمت؟ يا اينكه خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه تميز بدهند مرده يعني چه زنده يعني چه براي اين خلق نشده‏اند. آن علت غائي كه خودش خبر داده كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اي ليعرفون، آن علت غائي اين است كه خلق كرده جن و انس را براي اينكه حق و باطل را تميز بدهند. پس حق واللّه بايد از روز روشن‏تر باشد به جهت اينكه روز علت غائي نيست و اين‏طور روشن است و حق علت غائي است پس بايد از روز روشن‏تر باشد، و باطل واللّه از شب تار تاريك‏تر است هزارمرتبه از شب تاريك‏تر است. كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض همان طوري كه خبر داده و فرموده حالا باطل به اين ظلمت و به اين تاريكي آيا ممكن هست كه كسي بتواند عذري بياورد كه من نفهميدم باطل باطل است گرفتم آن را و نفهميدم باطل است؟ ممكن نيست چنين چيزي. عرض مي‏كنم ببينيد روز به شب مشتبه نيست و اين علت غائي نيست پس هل يستوي الظلمات و النور؟ ظلمت و نور تميز دادن كه علت غائي نبودند محل اشتباه تو نشد و تو تميز دادي آنها را و عذر نياوردي كه ندانستم، ظل و حرور كه هست جاي سرد و جاي گرم هيچ مشتبه به تو نشد و عذري نياوردي كه نفهميدم، من حق را نمي‏دانم كجا است و الاّ حق را مي‏گرفتم باطل را ندانستم كجا است و الاّ از آن دوري مي‏كردم. خدا مي‏داند علت غائي از هر چيزي واضح‏تر است پس از همه روشني‏ها روشن‏تر و واضح‏تر است و باطل از همه ظلمات ظلمتش بيشتر و تاريك‏تر است، همين‏طور كه خدا تعريف كرده ببين از آن راه حق را تعريف كرده كه مثل نوره كمشكوة فيها مصباح اين مشكوة بي‏چراغ نيست چراغ هم توش هست. مردنگي هم روشن است اين مردنگي و اين چراغ تنها نيستند در چراغداني، چراغدانش هم تنها نيست چراغ در او هست اينها هر كدامشان هم نورانيند هيچ كدامشان كأنه اكتساب نور از يكديگر نمي‏خواهند بكنند، كأنه خودشان مستقلند. آن زيتش هم يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور نوري هستند بر روي نوري افتاده‏اند به خلاف نوري كه بر روي دودي افتاده، نوري بر روي دودي كه بيفتد باز سياهي دارد و كدروتي براي آن نور مي‏آورد رنگش را مي‏گرداند زردش مي‏كند سرخش مي‏كند لكن نور بر روي نور كه افتاد هي نور را زياد مي‏كند كدورت نمي‏آرد. تمام اين مراتب نور علي نور است يهدي اللّه لنوره من يشاء آن طرف هم كه ظلمت است هي ظلمتي روي ظلمتي است، ببينيد چقدر تاريك مي‏شود، حالا آيا مي‏شود مشتبه شود؟ اين‏جور نورهاي ظاهري محل اشتباه نيست پس روز و شب را كسي نمي‏گويد روز شب است و شب روز، با وجودي كه به شدت حق و باطل بينونت ندارند چرا كه وقتي كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل صبحي شفقي را مي‏بيند انسان باز انسان شك مي‏كند كه آيا روز است يا شب است و اين محل اشتباه كسي نيست و كسي ادعا نمي‏كند كه روز و شب مشتبه شده بر من. مرده و زنده محل اشتباه كسي نيست و باز شايد كسي غش كرده باشد و مشتبه به اينكه مرده است مي‏شود كسي اشتباه كند لكن آن چيزي كه علت غائي است اين احتمالات را نبايد بدهد اين است هميشه از آدم تا خاتم تا بعد از اين حق هميشه يك چيز بي‏اشتباه خالص واضح بيّن ظاهر بي‏اشتباهي است كه هيچ احتمال بطلان در آن نيست چنانكه باطلهايي هست آنها هم چنان بيّن است واضح است ظاهر است آشكار است كه هيچ حقي در آن نيست. حالا كسي بگويد كه من حق را نيافتم هيچ تصديقش مكن، آيا حق در دنيا هست و تو نيافتي؟ چنين چيزي محال است. خدا خواسته و تو نيافتي؟ چنين چيزي محال است. از همين گرده كه فكر كنيد ديگر آن شبهه نمي‏آيد كه چه بسيار كسان كه كسي پيششان نرفته حق را نشنيده‏اند اين همه فرنگي‏ها چه مي‏دانند مسلمانها چه مي‏گويند، پس خبر از حق ندارند، اين همه يهودي‏ها كه در عالم هستند حق را نشنيده‏اند، اين همه گبرها در اطراف عالم هستند حق به گوششان نخورده چه مي‏دانند مسلمانها چه مي‏گويند؟ عرض مي‏كنم مطلبي را كه از پيش خداي يقيني گرفتي آوردي تا پيش پاي خودت هيچ شك در آن راهبر نيست، هركه هرچه مي‏خواهد بگويد جمعيت هرچه زياد شد كه به حق نرسيده‏اند اگر كسي بگويد نرسيده‏اند تو بگو خير فهميده‏اند و انكارش كرده‏اند مستضعفين را از جميع طبقات بيرون كنيد باقي مردم تمامش از گبرش از يهودش از نصاراش از سنيش گرفته از منيش گرفته تا بيايي به آن نطفه‏اش تماماً حق را فهميده‏اند و انكار كرده‏اند چرا كه تا خدا حجت را تمام نكند هرگز نمي‏گيرد او را جميع اين هفتاد و سه فرقه اسلام يعني در اسلام و توي آنهايي كه پيغمبر را پيغمبر مي‏دانند اين قرآن را قبول دارند تماماً مي‏گويند شريعت او بايد اين قرآن باشد و در ميان اين هفتاد و سه فرقه، تمام آن هفتاد و دو فرقه حق براشان واضح شده ظاهر شده و عمداً انكارش كرده‏اند به شرطي كه مستضعفين را بيرون كنيد، پيره‏زال و بچه و مجنون را بيرون كنيد اينها را كه استثناء كرديد حجت خدا تمام است حجت را خدا تمام مي‏كند مي‏گويد چشم را بايد گشود و ديد ديگر مردم در حق خودشان تقصير دارند تقصير از چه راه مي‏آيد؟ مي‏گويند وقتي روز شد و تو عمداً چشمت را روي هم گذاردي نمي‏بينم، اين حرفت راست است راست مي‏گويي نمي‏بيني لكن چشمت را هم نگذارده‏اي يا هم گذارده‏اي و مي‏گويي شب است كسي كه چشمش را صبح گشود مي‏داند شب گذشت و روز آمد اما كسي كه ميل دارد عمداً شب باشد مثل كسي كه تنبلي گريبان‏گير او شده باشد ميل دارد برنخيزد نماز كند خيلي از تنبلها عمداً چشمشان را هم مي‏گذارند كه نبينند صبح شده، تو هم اگر اين‏طور باشي عمداً گوش ندهي حق را بشنوي كه تكليف زياد مي‏شود معلوم است نمي‏فهمي. تو گوش بده حق را بشنو هيچ مشتبه نمي‏شود حق به باطل. چشمت را به هم گذارده‏اي و مي‏خواهي كه بفهمي صبح شده؟

پيغمبر9 مي‏رفت پيش عموش ابولهب، و پيغمبر در اوايلش دلش مي‏سوخت مثل اينكه ابراهيم پيش عموش مي‏رفت و التماس مي‏كرد كه بيا معجز مرا ببين خارق عادت مرا ببين كه دخلي به سحر ندارد سحر نيست جلددستي نيست معلوم است امر عمده‏اي است و استدلال مي‏كرد ابولهب براي پيغمبر كه تا حالايي كه من نفهميده‏ام تو پيغمبري پس واجب نيست اطاعت تو بر من ــ راست هم مي‏گفت ــ پس من حرف تو را نمي‏شنوم پس نمي‏آيم گوش نمي‏دهم و معجزه تو را نمي‏بينم ايمان هم نمي‏آرم به تو، و اين شبهه همه جا افتاده كه هر نبي مبعوثي كه از جانب خدا مي‏آيد محض اينكه ادعا مي‏كند من حقم بر مردم واجب نيست تصديق كردن ايشان مي‏گويند كه ما نمي‏آييم و نمي‏بينم معجزه تو را ايمان هم به تو نمي‏آريم و همه انبياء را وامي‏زنند به اين پستا، اينها همه بهانه است براي گمراه شدن خودشان، ميل به باطل دارند فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم تو كه نخواهي برخيزي صبح شده و بيدار هم شده‏اي و مي‏خواهي نداني صبح است و چشمت را وانمي‏كني و به هم مي‏چلاني كه نبيني آفتاب طالع شده، وقتي خودت حق را نخواهي، معلوم است اين احتمالات مي‏آيد. فكر كنيد كه انبياء چطور بايد بيايند عقل تمام عقلا همين‏جور حكم مي‏كند كه خدا روز را بايد بياردش آن وقت تكاليفي كه در روز بايد به عمل آورد بر تو وارد آورد اما به تو چشم داده گوش داده گفته چشم داري چشمت را واكن ببين گوش داري بشنو صداها را. وضع انبيا كه مي‏آيند اين است كه بايد بشري باشند مانند ما و خارق عادتي هم داشته باشند. حالا كه آمد آنچه مثل خود ما بود و با چشم ديديم او را و معجزات او را، حالا ديگر من چشمم را هم مي‏گذارم وقتي نمي‏بينم صبح را تكليف هم ندارم نماز كنم، خير تكليف داري كورت هم مي‏كنند كه چرا نماز نكردي آن وقت كه احتمال مي‏دهي صبح است بايد برخيزي و ببيني كه صبح است و نماز كني.

ملتفت باشيد حق را خدا واضح مي‏كند به شرطي كه زيغ و ميل به باطل نداشته باشي، اما اگر زيغ داري ميل به باطل داري في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا اين‏جور آيات مثل نفرين است مثل كسي كه مي‏خواهد خودش را گمراه كند هي نصيحت مي‏كنند موعظه مي‏كنند كه بابا روز است روشن است تماشا مي‏تواني بكني خوشحاليها هست چشمت را واكن ببين، تو چشمت را بيشتر هم مي‏گذاري مي‏چلاني چشمت را روي هم عذرها مي‏آوري معلوم است مرض داري خدا هم نفرين كرده كه زادهم اللّه مرضاً خدا مرضشان را زياد كند. به اين‏طور زياد مي‏كند كه خذلانها را مي‏آرد پيش. پس شرط هدايت خدا اين است كه ميل به باطل نداشته باشي. ملتفت باشيد خدا هيچ وعده نكرده در هيچ عالمي كه كسي كه ميل به باطل دارد او را هدايت كند اين است كه مي‏فرمايد: هو الذي انزل عليك الكتب منه آيات محكمات هن امّ الكتاب واخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه آنهايي كه زيغ دارند ميل به باطل دارند تابع متشابهاتش خواهند شد. فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم خدا هم ميل به باطل داد دلهاي ايشان را و همچنين فرموده و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا كساني كه مجاهده مي‏كنند در راه او ــ ببينيد ملتفت باشيد ــ الذين جاهدوا فينا را هيچ لام نياورده هيچ قسمي هم نخورده هيچ نونش را تشديد نداده و تأكيد نكرده اما كسي كه مجاهده كرده مي‏فرمايد لنهدينهم سبلنا، لام مي‏آورد و قسم مي‏خورد و نونش را تشديد داده و تأكيد كرده معلوم است نمي‏شود بنده ضعيف عاجز ميل داشته باشد رو به خداي خود برود و خداي قادر اين را براي همين خلق كرده باشد كه هدايتش كند، غايت خلقت اين بنده ضعيف اين است كه هدايتش كنند و ميل هم داشته باشد، خداي به آن عظمت آيا مي‏شود او را توي راه نيندازد؟ چنين چيزي محال است اين است كه نون تأكيد آورده لام آورده كه البته به طور تأكيد هدايت مي‏كنم مي‏كشم بالا. پس والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا مفهوم اين مي‏شود كه پس آنهايي كه مجاهده نكنند البته خدا اضلالشان مي‏كند. آنجا هم لام مي‏آرد نون تأكيد مي‏آرد قسم مي‏خورد كه لنضلنّهم پس همين كه ميل به باطل داري بدان همين‏جور لام مي‏آرد نون مي‏آرد كه كسي كه مجاهده نكند در راه خدا قسم مي‏خورد كه البته اضلال مي‏كنم ليضل من يشاء آن كسي كه مجاهد است در راه خدا مي‏فرمايد: لندينّهم سبلنا.

ديگر باز فكر كنيد اما مجاهده در راه خدا معنيش پيش اهل حق است معنيش پپش اهل باطل يافت نمي‏شود. صوفي‏ها كوفي‏ها آنهايي كه چيزي مي‏دانند ضرب ضربوا مي‏دانند تفسير نوشته‏اند، كشاف شرح كرده رموز قرآن را هيچ راه نمي‏برند معني قرآن را. ملتفت باشيد در حديث مي‏فرمايند يك كلمه از قرآن را غير اهل حق نمي‏دانند و لو ضرب ضربوا خيلي خوب بدانند و لو تركيبش را خوب بتوانند بكنند اين همه تفاسير نوشته شده اغلبش از سنيها و اهل باطل است. پس و الذين جاهدوا را هرجا معني كرده‏اند اين‏طور معني كرده‏اند كه مي‏بايد زحمت كشيد رياضت كشيد گرسنگي خورد تا راه حق به دست بيايد. ملتفت باشيد مجاهده در راه خدا هيچ زحمت توش نيست هيچ حرجي خدا در دينش قرار نداده اصلاً تنگي در دينش قرار نداده. سعي كنيد چشمتان را باز كنيد توي راه بيفتيد رسولاني كه خدا مي‏فرستد رسولان را ابتدا مي‏كند مي‏فرستد آيا مردم سالهاي دراز زحمت مي‏كشند رياضت مي‏كشند شبها بي‏خوابي مي‏كشند روزها گرسنگي خوردند كه خدايا رسولي براي ما بفرست بلكه خلق توي خرغلط خودشان خرغلط مي‏زنند، مي‏خورند و مي‏آشامند چيزي كه يادشان نيست خدا و پير و پيغمبر و دين و مذهب، اينها را هيچ دربندش نبودند اغلب هم نمي‏خواهند خدا ابتدا مي‏كند پيغمبر مي‏آفريند مي‏فرستد پيش مردم مردم در جهل محضند و پيغمبران مي‏آيند و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا بابا اين پيغمبر آمد ديدي كارش را هم ديدي چشمت را واكن ببين كه راست مي‏گويد. روز را ببين روز است ديگر زحمتي ندارد.

دقت كنيد از مبدء كه بگيريد پايين بياييد هيچ شبهه‏اي ديگر نمي‏آيد و الذين جاهدوا را پيش صوفي و كوفي، سني و مني هركه معني كنيد همه مي‏گويند بله آدم بايد رياضت بكشد زحمت مردم بايد بكشند گرسنگي بخورند تا هدايتشان كند اما كسي كه قابل هدايت نباشد اين كارها را نمي‏كند خيال مي‏كنند هركس خيلي پول به آدم بدهد چائي بدهد اين مردم را هدايت مي‏كند، اين‏طورها نيست امر خدا طوري است كه مردم غافلند ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند پشت سرش وحي قرار مي‏دهد رسول مي‏ايستد به گردن مردم مي‏گذارد كه اين است جانشين من اين است ولي شما اينكه من اين همه اصرار مي‏كنم اين را پيش مي‏اندازم به جهت اين است كه باز مردم غافلند، مردم مشغول كارهاي خودشان هستند اين قاعده را كه داشته باشيد در همه جا جاريش كنيد. عالم از جانب خدا مي‏آيد خودشان داد مي‏زنند دليل مي‏آرند برهان مي‏آرند ثابتش مي‏كنند. ديگر من بروم خواب ببينم و رملي بكشم تا بفهمم كه آيا اين كامل در سرانديب هند در توي فلان مغازه تمرگيده، اين چه حجتي شد؟ خدا حجتي را كه تمرگيده در سرانديب هند، خدا همچو كسي را نمي‏فرستد كه حجت او باشد. اگر بفرستد حجتش تمام نيست. پس اين است كه عرض مي‏كنم كائناً ما كان و بالغاً مابلغ آنچه از جانب اين خدا است هويدا واضح ظاهر بيّن و آشكار است به طوري كه تو هرقدر بخواهي بگويي آشكار است از آن آشكارتر است. از براي نصيحت عرض مي‏كنم حالا عجالةً هرچه‏اش را نمي‏فهمي لفظش را بگير آخرش توش كه فكر مي‏كني مي‏بيني هرقدر خيال مي‏كني حق اگر آن‏طور بود همچو واضح بود من مي‏فهميدم، هرقدر اصرار داشته باشي كه حق آن‏جور اگر بود من خوب تمكين مي‏كردم هر جور خيال كني كه باطل اگر همچو بود همچو لهو و لعب و كفر و زندقه از او سرمي‏زد من از او احتراز مي‏كردم، مي‏خواهم عرض كنم حق بيش از خيال تو واضح است ظاهر است آشكار است باطل بيش از آنچه تو خيال كني خدا باطلش كرده تو هيچ نمي‏تواني خيال كني كه خدا چقدر اعتنا دارد به دين خود. دنيا و آخرت و آسمان و زمين و مواليد را خدا براي آن خلق كرده. پس چقدر اعتنا كرده؟ حالا آيا تو قادرتري يا آن خدا؟ تو مدبرتري يا آن خدا؟ پس چيزي كه همّ خدا به آن است يعني اعتناي خدا به آن است كه واضح باشد، پس از روي جرأت مي‏تواني قسم بخوري كه واللّه حق از روز روشن‏تر است انسان صدهزار قسم هم بخورد نمي‏ترسد. همچنين واللّه باطل بطلانش واضح است هرجور فسقي و فجوري و لهو و لعبي را كه خيال كني كه اگر آن‏طور بود خوب واضح بود بطلانش بيش از آن و بهتر از آن واضح مي‏كند خدا به شرطي كه تو بخواهي به باطل نروي بخواهي رو به حق بروي لكن حق را نمي‏خواهي باطل را مي‏خواهي. مردم رو به عمر هم مي‏رفتند حرامزاده هم بود و مي‏دانستند و مي‏رفتند، هر داعي هر ناعقي هر صداكننده‏اي هر ديني هر مذهبي هر باطلي هر لهوي هر لعبي توي اين دنيا پيدا شود چهارنفر پيدا مي‏شود كه با او بسازند دنبالش مي‏روند هيچ داعي نيست كه اجابت‏كننده نداشته باشد شرطش اين است كه باطل را تو نخواهي آنچه را خدا باطل دانسته نخواهي آن را تو اگر چنين كسي هستي به حق مي‏رسي. باز واللّه حق واضح‏تر است از همه چيز واللّه باطل باطل‏تر است از تمام باطلها و از شب تاريك‏تر است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس پنجم ــ چهارشنبه 8 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

بعد از اينكه اين مطلب ان‏شاء اللّه خوب واضح شد و معلوم شد كه فعل حتم است كه از فاعل بايد صادر شود و فعل و فاعل و صفت و موصوف و آنچه از اين قبيل است اقتران دارند تضايف دارند، فاعل بي‏فعل حرف بي‏معني است فعل بي‏فاعل حرف بي‏معني است و اين حرفها در جايي است كه في الجمله كثرتي يافت شود جايي كه بگويند بسيطي است بي‏نهايت كه ماسوي ندارد اين حرفها آنجا گفته نمي‏شود. پس فعل مال فاعل است و خدا و رسول همه افعال را نسبت مي‏دهند به فواعل. كسي اينها را ياد بگيرد با بصيرت مي‏شود در دين كه ديگر غلو نكند تقصير نكند، علماي بسيار بسيار بزرگ كه اسمشان را نمي‏شود برد از بس بزرگند گفته‏اند خيال كنند آتش بسوزاند اين كفر است شرك است، آفتاب تربيت مي‏كند گياه‏ها را زمستان چون پايين مي‏رود گياه‏ها مي‏خشكد حالا برمي‏دارد در كتاب مي‏نويسد كسي چنين بگويد كفر است شرك است چرا كه نسبت فعل را به آفتاب داده. ديگر شما فكر كنيد هيچ منافات ندارد افعال بندگان با خلق خدا، افعال شما ناشي است از خود شما واللّه خلقكم و ماتعملون. خلق معقول نيست هرقدر كاره‏اي باشند كارشان را كسي ديگر غير از خدا خلق كند بلكه خودشان و كارشان را خدا خلق مي‏كند. اينهايي را كه مي‏بيني كه تا مي‏روي نفس بكشي هي غلو شده، بدانيد كه هيچ دست ندارند در اين چيزها. همين كه مي‏بيند كسي زورش خيلي شد خيال مي‏كنند خدا شد مي‏گويند اگر خدا مي‏شد خيلي از مخلوقات بايد خدا باشند. شما از روي بصيرت فكر كنيد فعل را خدا نسبت مي‏دهد بخصوص به بندگان، اگر كسي خوب مي‏كند مي‏گويد ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها اگر خلق هيچ كاره‏اند و هيچ فعلي از ايشان ناشي نمي‏شود كفار را چرا مي‏برد جهنم الي ابدالابد عذابشان مي‏كند كه چرا بد كرده‏اند؟ عقلاي عالم چرا از بدان انتقام مي‏كشند؟ و از اين راه كه عرض مي‏كنم ديگر اشتباه نمي‏ماند. فعل واجب است و حتم است و حكم كه از دست فاعل جاري شود و خدا فعل را از دست فاعل جاري مي‏كند چرا كه فعل بايد از اختراع فاعل باشد و لامن شي‏ء بايد اختراعش كند. در دست خودتان كه يافتيد فعل خدايي را هم مي‏توانيد بفهميد، حكما نفهميده‏اند مثل خر در گل مانده‏اند. شما ببينيد داخل بديهيات است كه جميع فواعل كارهايي كه مي‏كنند جميعش را لامن شي‏ء اختراع مي‏كنند و همين نمونه فعل اللّه است. قيام زيد را زيد بايد اختراع كند اگر چوبي را راست واداشته باشند و اسمش را بگذارند قيام زيد، دروغ است اين دخلي به زيد ندارد و زيد بعد از آني كه قيامش نيست احداث مي‏كند اين قيام را به خود اين قيام. اين قيام را اختراعش كرده پس لا من شي‏ء اختراعش كرده، قعودش را نمي‏گيرد قيامش كند به جهتي كه خودش را نمي‏گيرد قيامش كند قيام را از قعود بسازند بايد قيام زيد توي قعود پيدا باشد. پس قيام را به نفس قيام مي‏سازند آيا حركت را به سكون مي‏توان ساخت؟ يك‏خورده دقت كنيد مسأله داخل بديهياتتان مي‏شود و آن وقت قدر مردم و قدر علوم مردم به دست مي‏آيد. سكون نقيض است با حركت چيزي كه ساكن است در حالي كه ساكن است محال است متحرك باشد و چيزي كه متحرك است در حالي كه متحرك است محال است ساكن باشد و سكون تا آمد جايي، حركت بايد از آنجا برود حركت تا آمد در ماده‏اي نشست بايد سكون از آنجا برود، سازگاري با هم ندارند كه او سر جاي خود باشد اين سر جاي خود مثل آب و آتش كه اضدادند اينها دشمني دارند با هم لكن حركت و سكون نقيض يكديگرند چنان عداوتي با يكديگر دارند كه هريكشان كه آمد مي‏گويد اگر من هستم در دنيا او بايد نباشد، آن يكي هم مي‏گويد اگر من بايد در دنيا باشم او بايد نباشد. پس ببينيد از نقيض نقيض را نمي‏توان ساخت. پس سكوني اگر هست شرط وجودش اين است كه حركت نباشد، سكون را نمي‏توان گرفت حركت ساخت، حركت هم بعينه همين‏طور است. پس حركت به نفس خود حركت مي‏سازند سكون را به نفس خود سكون مي‏سازند، اين جاهاش كه واضح است من عرض مي‏كنم اينجا را كه ياد گرفتيد ديگر همه‏جا هم مي‏توانيد جاريش كنيد. سفيد را به سفيدي سفيد مي‏كنند، سياه را به سياهي سياه مي‏كنند، چرب را به چربي چرب مي‏كنند، علم به خودش علم است، جهل به خودش جهل است، عجز به خودش عجز است، قدرت به خودش قدرت است. چيز را از چيزي نمي‏توان ساخت شماها هم كارتان همين‏جور است.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اشياء هرچه هستند هرجا هستند جميعشان اثر فعل خدايند و فعل اللّه هرجور كرده با اينها اينها همه همان جور متصور شده‏اند. مشيت هرجا تأثيري مي‏كند لامن شي‏ء اثر مي‏كند و همچنين اثر اثر و اثر اثر اثر بر همين نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه مثل هم است كارها ديگر فرق نمي‏كند. فعل و فاعل يا عرض و جوهر، چه بگويي فعل و فاعل چه بگويي عرض و جوهر مثل هم است. عرض آن چيزي است كه در طرف شي‏ء واقع شده تا آن شي‏ء نباشد طرف شي‏ء نيست مثل طول عصا كه تا عصا نباشد طول عصا نيست. پس اطراف اشياء افعال اشياء هستند. خوب دقت كنيد اطراف، افعال اشياء هستند و اين اطراف خودشان آن حقيقتشان و وجودشان بسته به غير است آن غير نباشد اينها براي خودشان نمي‏شود باشند. معقول نيست عصا نباشد و طولش را خدا خلق كند مگر كسي احمق باشد بگويد حق سبحانه و تعالي قادر است طول را بي‏ماده خلق كند. راست است حق سبحانه و تعالي مي‏كند هر كاري را لكن خلق نكرده محال است بعد از اين هم نمي‏كند ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم اين تعظيم خدا نيست كه بگويي محالي را كرده كه خدا مي‏تواند دنيا را توي تخم‏مرغ جا بدهد لكن خودش قرار نداده كه دنيا را كوچك نكرده و تخم‏مرغ را بزرگ نكرده توي تخم‏مرغ جا بدهد. پس ملتفت باشيد اطراف اشياء حقيقتشان فرع وجود اشياء است و بسته به اشياء است مال اشياء است، مبدئشان آن اشياء است منتهاشان آن اشياء هستند، حقيقةً آنها مخترعند حالا اينها همه را در تحت وجود مطلقي ببري كه نه شدتي داشته باشد نه ضعفي داشته باشد تكه‏تكه نباشد و همه اينهايي را كه مي‏گويم ملتفتش باشيد كه يك‏پاره جاهاش به يك‏پاره جاهاي ديگر مي‏خورد. پس وجود بسيط به اصطلاح حضرات خدا است و ببينند در علم خودشان هم استاد نيستند در علم آنها ما استادتريم. فكر كنيد ببينيد بسيط اگر يك جاييش سست‏تر است يك جاييش سخت‏تر است بسيط نيست، چيزي كه تكه‏تكه شود بسيط نيست. بسيط آن چيزي است كه تكه‏تكه نباشد پس بسيط شدت و ضعف ندارد پس اين حرف كه وجود يك جايي شدت دارد يك جايي ضعف دارد، در مطلقات وجود شدت دارد در مقيدات ضعف دارد، اين‏جور چيزها گفته‏اند سببش اين است كه در علم خودشان هم استاد نبوده‏اند چيزي گفته‏اند و حاقش را برنخورده‏اند. پس يك هستي هست در عالم كه اين هست معقول نيست شدت داشته باشد، شدت هست ضعف هم هست آن هستي كه هم به شدت صدق مي‏كند هم به ضعف صدق مي‏كند هم به نور صدق مي‏كند هم به ظلمت صدق مي‏كند، هم به نقص صدق مي‏كند هم به كمال هم به ناداري هم به دارايي، همچو وجودي شدت ندارد هيچ جاش چنانچه ضعف ندارد هيچ جاش. هست صدق مي‏كند بر زيد و بر فعل زيد فعل زيد هم هست لكن فعل زيد بسته به زيد است زيدي كه خدا خلق نكرده آيا حرف زده، معامله كرده؟ چطور مي‏شود همچه چيزي نشده اين داخل ابده بديهيات است كه محال است. پس فواعل مقدمند وجوداً و فعلها زير پاي آنها هستند و مؤخرند ظهوراً و به اين لفظ عرض مي‏كنم براي اينكه غافل نباشيد كه همه‏جا جاري كنيد. اگر درست حفظ كنيد بعضي جاها را نمي‏فهميد بعضي جاها را بسا بفهميد. انسان يك‏پاره جاها مي‏بيند زيدي هست و ايستاده نيست و ايستاده را به نفس خود اختراع مي‏كند. اين ايستاده نشسته نيست خوابيده نيست، اين جاهاش واضح است. حالا به آن لفظي كه عرض كردم فاعل مقدم است وجوداً، مؤخر است ظهوراً، تو اينجا بفهم آن وقت همين مسأله زيد و قيام را در چراغ و نور چراغ مي‏توانيد بفهميد و اين مطلب آنجا يك‏خورده مخفي‏تر است. نه اين است كه چراغ باشد مدتي و نوري نداشته باشد مدتي يك دفعه چراغ خود را بجنباند و نور از شكمش بيرون آيد در چراغ و نور چراغ اين‏طور است لكن زيد بود و قيام نبود قيام را بعد احداث كرد، زيد بود قعود را بعد احداث كرد چراغ و نور چراغ هم بعينه همين‏جور است هميني كه بفهميد أفرأيتم النشأة الاولي جايي كه چشمتان مي‏بيند فكر نمي‏كني توقع مكن جاي ديگر بفهمي. پس أفرأيتم النشأة الاولي خدا هم بخصوص همين‏جور مثل مي‏زند مي‏فرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب دري يوقد و مثلهاي خدا محض تمثيل ظاهري نيست يعني قياس كه او را مي‏بيني چيزي ديگر را هم قياس به او كني بلكه امثال خدا تمامش حكمت است. پيغمبر آمده كه يعلمهم الكتاب و الحكمة پس اين مثلها تمامش حكمت است و هر حكمتي كه مثل توش نيست و مطلب را نمي‏سازند دست آدم نمي‏دهند حكمت نيست و مثلهاي خدا تمامش حكمت است مايعقلها الاّ العالمون كساني كه عالم باللّه هستند مي‏فهمند آن حكمتها را ديگر اسم خود را حكيم گذارده باشند و وقتي به اينها مي‏رسند مي‏گويند اينها دليلهاي ظاهري است نقلي است دليل عقلي نيست و الا انهم هم السفهاء ولكن لايشعرون عقل هم ندارند و نمي‏دانند عقل يعني چه و خود را عاقل خيال مي‏كنند. پس اگر چراغ روشن بشود اتاق را روشن مي‏كند ولكن بي‏چراغ روشن مي‏شود و تا آفتاب طالع نشود روز پيدا نمي‏شود و هر منيري نسبت به نور خود هيچ لازم نكرده منير مدتي پيدا شود و موجود شود و بعد نور از شكمش بيرون آيد كه شما بدانيد منير فاعل آن نور است نمي‏شود اتاق بي‏چراغ روشن باشد ديگر يا چراغ روغن چراغي يا شمع است يا آتش است كه مشتعل شده يا آفتاب افتاده اتاق روشن شده. چنانكه حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه همين‏طور به عمران صابي فرمايش فرمودند چراغ را مي‏بيني و نورش را، و تفصيل دادند تا اينكه فرمودند تبصر من هذا امرك طور خلقت هم همان‏طور است چراغ تا هست نورش هست و نور دائماً به چراغ محتاج است، چراغ را حركتش مي‏دهي نور حركت مي‏كند ساكنش مي‏كني نور ساكن مي‏شود. پس اين نور تابع است پس محتاج است پس حادث است و آن چراغ نسبت به اين نور محتاج نيست، طاس روش بگذار ديگر هيچ نور نمي‏ماند چنانكه زيد را برداري قيام نمي‏ماند و اينها كلفت‏كاري حكمت است ملتفت باشيد مي‏شود انسان زيدي را ببيند جدا قيامش را نبيند بعد قيامي احداث كند اين نبوده تازه پيدا شد حالا اينكه به دست آمد اصل مطلب است كه فعل از فاعل تخلف نمي‏كند و فعل كسي را نمي‏شود از او گرفت از او كند. طول عصا را اگر بكني فاني مي‏شود نمي‏ماند بر فرض كه بتوانند بكنند و الاّ نمي‏شود كندش. پس فعل هر فاعل را نه به جبر مي‏توان گرفت به كسي ديگر داد نه به التماس، پس لاجبر و لاتفويض جبر محال است تفويض محال است. پس تو ببين تا فلان ديده باشد، فلان كه ديد خودش ديده يا به التماس به كسي بگويم برو ببين برود ببيند باز خودش ديده تا خودش نرود نبيند نديده. همچنين يك كسي برود بخورد من سير شوم هركس بخورد خودش خورده من خودم نخورده‏ام سير نمي‏شوم. يك كسي علم تحصيل كند كه من عالم شوم، يك كسي حكمت درس بخواند كه من حكيم شوم نمي‏شوم، خودش حكيم مي‏شود من حكيم نشده‏ام. من مي‏خواهم حكيم شوم خودم بايد حكيم شوم، مي‏خواهم عالم شوم خودم بايد عالم شوم. تمام عالم حلوا باشد و تو را فرو ببرند توي ديگ حلوا و تو ذائقه نداشته باشي هيچ حلوا نخورده‏اي حلوا خوردن معنيش اين است كه ذائقه باشد طعم بفهمد آن وقت يك‏خورده حلوا روي زبان بگذار حلوا خورده‏اي. تمام عالم صوت باشد گوش نباشد بشنود خدا صوت نداده به كسي. كسي لامسه نداشته باشد اگر تمام اين عالم را روي دست شما بگذارند هيچ روي دست نگذارده‏اند. عوام مي‏گويند گذارده‏اند اما حكيم نمي‏گويد گذارده‏اند وقتي لامسه داري يك مثقال هم كه در دست گذاردند مي‏فهمي سنگين است لامسه نباشد تمام آسمان و زمين را روي دست كسي بگذارند نمي‏فهمد چيزي گذارده شد يا گذارده نشد، پس چيزي به او نداده‏اند. از اينها سرّ جبر و تفويض را كسي مايل باشد به دستش مي‏آيد، سرّ تمام شرايع به دست مي‏آيد، آمالهاي بي‏جا از كله آدم مي‏رود بيرون. كسالت مي‏كني و راه نمي‏روي نرفته‏اي. اگر از اينجا بايد رفت اسد آباد و رفت كربلا درجه به درجه بايد رفت به كربلا رسيد. خوابيده‏ايم و نمي‏رويم آن‏قدر كه خوابيده‏ايم پس افتاده‏ايم حالا فلان عمل را نكرده‏ايم بعد ان‏شاء اللّه خواهيم كرد آن بعد را كه بكني براي خودش كرده‏اي، اين قدرش پس افتاده‏ايم بعد هم براي آن بعد رفته‏اي. نماز امروز را بگويي فردا مي‏كنم، فردا نماز فردا را مي‏كني نماز امروز ماند اين فكر اگر بيايد كسالت را مي‏برد از كله آدم. هرچه را نكردي نداري ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري. أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون؟ هرچه نخورده‏اي نخورده‏اي، هرچه نكرده‏اي نداري، هرچه نديده‏اي نديده‏اي، مي‏بيني نشئه اولي همين‏طور است بدان همه‏جا اين حكم جاري است. قياس هم نبايد بكني بلكه اگر آدم فهم داشته باشد به طور حقيقت مي‏فهمد هرچه را تصور نكرده‏اي آن چيز به تصور تو درنيامده هيچ تعقل نكرده‏اي پيش تو نيامده مال تو نشده. به طور كلي آنچه را كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه شنيده‏اي كه به كسي مي‏دهند در حق خودت نمي‏فهمي درباره كساني كه مسلم هستند فكر كن پيغمبر را خدا خيلي چيز مي‏دهد، خدا مؤمنين كامل را خيلي چيز مي‏دهد، به آن اقلّ مؤمنين را كه از او ضعيف‏تر نمي‏شود آن مؤمن ضعيف را هفت همسر اين دنيا چيزش مي‏دهد. آن بچه‏هايي كه تازه متولد مي‏شوند بچه‏اي كه از مادر متولد شد و مرد اين را در آخرت مبعوث مي‏كند اين را يا به بهشتش مي‏برند يا به جهنم، اين را به بهشت اگر بردند هفت همسر اين دنيا به او مي‏دهند حالا ببينيد در هر جا تا كسي عمل نكند ندارد فكر كنيد كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه را خدا مي‏خواهد تمليك كسي كند به كسي عطا كند، به خودش مي‏گويد بكن، بايد بكند تا آن را داشته باشد. تمام عالم را وكيل كني آن كار را بكنند ملائكه را خدا مقرر فرمايد كه آن كار را بكنند، آنها خودشان كرده‏اند او نكرده همه زدند ببينند كه تو ديده باشي من اگر زدم ببينم نديده‏ام مي‏خواهد حلوا به تو بخوراند بايد ذائقه داشته باشي حلوا را برداري روي زبانت بگذاري خدا حلوا به تو خورانيده، ذائقه نداشته باشي هرچه حلوا را در دستت بگذارند رزقت نشده. كسي گوش نداشته باشد هرچه صدا بدهند رزقي از صوت به تو نرسيده، شامه نداشته باشي رزقي از بو به تو نرسيده، تمام اينها افعالش صادر از شما است وقتي اين افعال از شما صادر شد اسمش مي‏شود انعام اللّه، وقتي تو خوردي اين اسمش مي‏شود خدا است رازق رزق به تو داده، تو كه تحصيل علم كردي همين اسمش مي‏شود كه خدا عطا كرده خدا الهام كرده. ديگر در همين‏جور بيانات خيلي چيزها معلوم مي‏شود مثلاً گفته مي‏شود فلان طايفه ملهمند، فلان طايقه محدثند، پيش آنها ملائكه مي‏آيند حديث مي‏گويند اينها را گفته‏اند و بسا معنيش را درست برنخورده‏اند همين كه كسي حق را يافت و لو به يك كلمه باشد اين حق را ملك آورده و اين ملك از پيش خدا آمده. همان خدايي كه پيغمبرها را فرستاده به آن ملك گفته اين متاع را بردار ببر پيش فلان، اين الهام را ببر براي فلان، هر حقي پيش هركس آمده الهامي است از خدا ملكي آورده. خدا از روي عمد آن را داده آورده‏اند اگرچه خود آن شخص نداند چطور شد كه آن الهام وارد آمد. مكرر اين مثل را عرض كرده‏ام شخص جاهلي يك‏پاره دانه‏ها را مي‏گيرد مي‏پاشد نمي‏داند اين دانه‏ها هر كدامش كجا افتاد و چرا افتاد لكن آن مقدِّري كه تقدير مي‏كند از او سؤال كني مي‏گويد تعمد كردم بخصوصه اين دانه‏ها را در دست او گذاردم از دست او پاشيدم به قدر قوت اين مي‏خواستم پاشيده شود هر دانه مي‏خواستم جايي پاشيده شود يكيش در مشرق بيفتد يكيش در مغرب بيفتد يكيش را مورچه ببرد يكيش را مرغ بخورد يكيش به كار كسي ديگر بيايد و كارهاي صانع اين‏طور است. اين حرف از اعتقادات اهل اسلام و همه كساني كه خود را به يك پيغمبري مي‏بندند هست كه خدا به حسب اتفاق كاري نمي‏كند كاري كه خدا مي‏كند از روي عمد است از اول مي‏داند چه نقشي مي‏خواهد به كار ببرد. اسباب و آلاتش را جوري به كار مي‏برد كه همان نقشي كه مي‏خواهد بكشد. پس خدا است از روي تدبير و علم و حكمت افعال را جاري مي‏كند. پس ملكي اگر آمد و لو ملكش را خيال كني كوچك باشد اگرچه ملك شاعر است و از روي تدبير و علم مي‏آيد، ملك بايد بشناسد خدا را خداشناس باشد خدا مي‏داند مطالب حقه ملهماتي است از جانب خدا حواملش ملائكه‏اند. پس فلان ملهم مي‏شود، محدث مي‏شود به اين معنيها است ديگر يك كسي هست خيلي ملهم است يك كسي هست كمتر ملهم است، به خلافش هر كلمه باطلي را شيطان جاري مي‏كند و شيطان هم جاري است در رگ و ريشه و خون بني‏آدم، و فرخ في صدورهم و دبّ و درج في حجورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم هر جاي عالم بروند شيطان در سينه‏هاشان هست. ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم برويد همچو بگوييد همچو مگوييد آنها هم مي‏روند مي‏گويند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه افعال را خداوند حتم كرده و حكم كه از دست فواعل جاري مي‏كند و اين فاعل كه عرض مي‏كنم فاعلي است عالم كه مدبر است مختار است آن نقل هستي و وجود دخلي به اين حرفها ندارد. دقت كنيد با بصيرت شويد در دين و مذهبتان. اين بسيط و مركب خيلي باد زياد دارد پيش علما و حكما حتي مشايخ خودمان از بس باد دارد ترسيدند حالي مردم كنند كه باد دارد. ببينيد مطلق و مقيدي را فكر كنيد، جماد مطلق هست جمادات هم هستند حالا اين جماد مطلق يك هستي است كه به هستي آن جماد مطلق جمادات مقيده هست شده‏اند و افعال هم همين‏طور است. چوب نباشد در و پنجره چوبي نيست، اين راست است حق است حالا اين چوب در مقام خودش چون بساطت دارد آيا فكر كرده و تدبير به كار برده كه مردم محتاجند به در و پنجره، پس ما خود را به صورت در بيرون مي‏آوريم، به صورت پنجره بيرون بياريم؟ آيا عقلش مي‏رسد با وجودي كه وجودش مقدم است و اينها هم مؤخر هستند؟ هيچ عقلش نمي‏رسد. اگر نباشد چوب اينها نيست همين‏طور آهن به صورتهاي مختلفه بيرون مي‏آيد آهن نباشد ما يصنع من الحديد نيست آيا حديد مرد حكيمي بوده يا مؤثر حكيمي بوده؟ آيا اين حديد مطلق مؤثري است حكيم، مؤثري است قادر، مؤثري است با شعور و دانست در مملكت خدا چقدر شمشير و نيزه و سيخ و ميخ ضرور است از اين جهت جلوه كرد و خودش را به صورت اينها درآورد؟ يا اينكه او جمادي است آنجا افتاده. انسان صاحب شعوري بايد باشد كه بيايد تكه‏اي از آن را بردارد شمشير بسازد ميخ را چه جور بايد ساخت، پس مطلقات هستند مع‏ذلك شخص عالم مدبر حكيمي كه تكه‏اي برمي‏دارد شمشير مي‏سازد و مي‏داند شمشير ضرور است، اين مي‏داند حديد نمي‏داند، حداد مي‏داند سياف مي‏داند. ديگر فكر كنيد باز أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون پس موادي كه شعور ندارند ارواح ندارند عقول ندارند مطلقشان مطلق مقيدشان مقيد است مطلقشان بساطت دارد در حال واحد حديد مطلق هم در مشرق است هم در مغرب است، در حال واحد بگو در آسمان است بگو در زمين است و انزلنا الحديد فيه بأس شديد در همه‏جا هست حديد در هيچ جا نه شعوري دارد نه قدرتي دارد نه كمال دارد تا اينكه حدادي تكه‏ايش را بردارد شمشير بسازد تكه‏ايش را بردارد كارد بسازد. آبها همين طورند خاكها همين طورند سنگها آجرها همين طورند اجسام همه همين‏طورند و به آن قاعده كه عرض كردم ارواح هستند در اجسام و اين يك علمي است كه خيلي لازم است ضبطش، عرض مي‏كنم اجسام بي‏ارواح خودشان عقلي و شعوري ندارند تدبيري كمالي قدرتي ندارند. بايد گرفتشان و كاري به سرشان آورد تسخيرشان بايد كرد اينها مسخر هستند و مثل موم بايد تسخيرشان كرد. اگر تعريفي دارد آن صورتي كه بيرون آمده، تعريف آن سازنده است، بد ساخته مي‏گويند سيافش بد ساخته آهنش هم بد باشد باز تقصير حداد است كه چرا آهن بد برداشت. تمام مذمتها همه به فاعل است مدحها هم براي فاعل است و فواعل ارواح هستند نه اجسام.

باز آن كلمه‏اي كه عرض كردم ارواح بي‏اينكه علاقه بگيرند به اجساد مثل كلوخ افتاده‏اند و اين توي كله مردم كم است لكن شما ملتفت باشيد ببينيد الان روح شما داخل بدن شما است مي‏بيند با چشم شما حالا تا چشم را هم گذاردي روح همين‏جا موجود است مع‏ذلك نمي‏بيند، گوش مي‏شنود تا گوشش را گرفتي ديگر نمي‏شنود با وجودي كه روح موجود است. تا ذائقه هست طعم را مي‏فهمند تا گرفت ديگر طعم را نمي‏فهمد، تا شامه را پنبه گذاردي بو نمي‏فهمد. پس ارواح اگر اين چشم و گوش و شامه و ذائقه را نداشته باشند مثل كلوخند. تبارك آن صانعي كه به طور حكمت گذارد چنين روحي را در اين بدن حالا آن را توي چشم مي‏گذارند توي گوش مي‏گذارند توي شامه و ذائقه و لامسه مي‏گذارند، همچه كيسه‏اي براش نسازند نمي‏تواند اين كارها را بكند. حالا اگر به طور تدبير و حكمت ارواح را نبندد به اجسام ارواح بسته به اجسام نباشد باز ارواح بي‏شعورند بي‏قدرتند كاري از آنها نمي‏آيد تبارك آن خدايي كه روح را بسته به اين بدن كه تا بخواهد ببيند مي‏بيند، بخواهد بشنود مي‏شنود، تا بخواهد خيال كند مي‏كند. ملائكه خودشان را تا به اين اجسام نبندند، تعلق به اين اجسام نگيرند نمي‏توانند كاري بكنند. در اينجا هر چيزي در حيّز خود ايستاده آب را ببري به حيّز هوا مخلّي به طبع كني مي‏آيد پايين، هوا را ببري ته آب مخلّي به طبع كني خودش مي‏آيد بالا. پس اشياء همه در سر جاي خود ايستاده‏اند نه زور مي‏زنند پايين بروند نه زور مي‏زنند كه بالا بروند. آني كه بالاشان مي‏برد و پايينشان مي‏آرد غير آنها است. تبارك آن صانعي كه آن فواعل را خلق كرده پس ارواح را هم نه خيال كنيد بدون خلقت موجود مي‏شوند بدون اينكه علاقه‏شان را ببندند و به اجساد اين تدبيري كه صانع كرده طبعشان طبعي است كه شاعر نيستند، نمي‏فهمند شعور ندارند خود را واجد نيستند. اين مطلب را كه داشته باشيد آن وقت در معاد و معراج و خيلي از مسائل به كارتان مي‏آيد پس اينها را مي‏فهميد مستضعفين وقتي مي‏ميرند مثل كلوخ افتاده‏اند يعني شعور حق و باطل نمي‏كنند چنانكه اينجا هم كه بودند مثل كلوخ افتاده بودند قبوري بودند متحرك و اذكروا اذ كنتم امواتاً فأحياكم، يا ايها الذين آمنوا استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم ميت‏اند مردم واقعاً حقيقةً يعني حق نمي‏دانند باطل نمي‏دانند اكل مي‏كنند شرب مي‏كنند پس نسبت به حق و باطل كلوخند شاعر نيستند پس البته مستضعفين توي اين دنيا كلوخند پس در قبر هم مثل كلوخند در برزخ هم مثل كلوخ افتاده‏اند تا وقتي بفهمند حق و باطلي آن وقت نار فلق آمده پيششان نهايت براي كسي كه مستضعف نيست نار فلق توي اين دنيا آمده براي آنها لكن تا نفهميده‏اند حق و باطل كلوخي هستند لكن كلوخي هستند كه اگر خيرات كني به آنها مي‏رسد مي‏فهمند مثل اينكه توي اين دنيا مي‏فهمند غذا خوردن را لكن توي دنيا حق نمي‏فهمند باطل نمي‏فهمند مثل بچه چيزي نمي‏فهمند لكن غذا مي‏خورند راه مي‏روند. پير خرف شده زنده است غذا مي‏خورد لكن چيزي نمي‏فهمد بچه در دنيا غذا مي‏خورد و راه مي‏رفت و هيچ نمي‏فهميد آنجا هم همين‏طور پس ملتفت باشيد مستضعفين راه مي‏روند غذا مي‏خورند مي‏آشامند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، هرچه خدا مي‏خواهد عطا كند تا نچشاند به كسي حق را، تا نياورده پيش كسي نياورده. باطل را تا ننمايد ننموده پس هرچه را خدا مي‏خواهد انعام كند از اندرون خودت بيرون مي‏آرد تحويلت مي‏كند يعني از دست خودت جاري مي‏كند ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري.

 

اتزعم انك جرم صغير

و فيك انطوي العالم الاكبر

 

در خود تو عالم اكبر واقعاً منطوي است به جهتي كه خدا جوهر ساخته شما را صدهزار صورت اگر از جوهر بيرون مي‏آيد باز الي غيرالنهايه قابل است بيرون آيد. ببينيد چه عالم اكبري است كه خدا عطا مي‏كند به قدري كه تو ظرفيت و حوصله داري به قدري كه عمل مي‏كني هي به تدريج عمل مي‏كني هي به تدريج هم خدا مي‏دهد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس ششم ــ شنبه 11 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

از جمله چيزهايي كه مسلم اهل اسلام است مثل نبوت پيغمبر9 اين است كه ايشانند اول ماخلق اللّه اين را سنيها هم ابا ندارند داخل ضروريات است. پس چون ايشانند اول ماخلق اللّه هرچه از خدا بايد به ماسواي او برسد معلوم است به واسطه آن كسي كه اول است بايد برسد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، چيزهايي كه بايد به خلق برسد دو قسم است يك قسم تكوين اشياء است و تكوين اشياء در هر موضعي، خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و اصرار مي‏كنم ملتفت باشيد به جهتي كه لفظهاش خيلي شنيده شده بسا كسي خيال هم بكند فهميده از بس گفته شده و شنيده شده حالا كه من اصرار مي‏كنم دقت كنيد من كه گفتم آن وقت ملتفت خواهيد شد كه لفظهاش مسلم بوده و معنيهاش را نمي‏دانستيد. پس يكي از چيزهايي كه بايد برسد اين است كه خدا بايد بسازد اشياء را و يكي اين است بعد از اينكه مي‏سازد ايشان را مهملشان نمي‏گذارد امري و نهيي دستور العملي مي‏آرد كه چه جور راه برويد، له الخلق و الامر. اما خلقت اشياء تمام اشياء را خداوند عالم از ماده‏اي كه در خود اشياء است خلق مي‏كند نه از ماده‏اي كه از عالم بالا است مي‏گيرد و عالم پايين را مي‏سازد. باز همين مطلب را لفظهاش را خيلي شنيده‏ايد و عمقش به دستتان نيامده.

اولاً اينكه خلقت اشياء از كجا است، اهل ظاهر كاري به اين حرفها نداشته‏اند و نگفته‏اند و تكلم نكرده‏اند مگر حكما و صوفيه في الجمله حرفي زده‏اند و آنچه اتفاق حكما و صوفيه است اين است كه اختلاف اشياء در صورت است و در ماده يكي است. ديگر اين ماده اشياء ذات خدا است و صورتهاي مختلف پوشيده شده روي آن و هر لحظه به شكلي بت عيا برآمد، دلي برد و نهان شده يعني تأثيري كرده و قايم شده يا خير خدا خلقي خلق كرده، بحر امكاني خلق كرده و از آن درياي امكان گرفته و خلق را ساخته. يا وحدت وجودي شده‏اند يا وحدت موجودي، وحدت وجودي‏ها گفتند ذات خدا است كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود و آن ذات است كه در هر مرتبه صورتي گرفته و آن خودش با آن صورت خلقي اسمش شده و در هر جايي كاري كرده و مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته اين مزخرفات را گفتند آن آخر كار هم كه خرابش كرد انا للّه و انا اليه راجعون.

جماعتي ديگر كه دقتشان از اين جماعت كمتر بوده واقعاً آنها كه پيش خدا رفتند حرمت كردند گفتند ذات خدا نيست كه چنين شده بلكه يك موجودي خدا خلق كرده، ديگر آن را يك كسي امكان اسمش گذارد و يكي بحر عدم، هر كسي اسمي گذارده و خدا از اين موجود گرفته اشياء را ساخته، اينها را وحدت موجودي مي‏گويند تمام اشياء در ماده واحده شريكند وقتي صورتها خراب شد يك ماده مي‏ماند. اينها هم وحدت موجودي. در اين ميانها كسي كه زياد پاي فشرده و اصرار زياد كرده كه خلق هم در ماده مختلفند هم در صورت، شيخ مرحوم بودند و جسته جسته اين حرف در كلمات بعضي از حكماء هم پيدا شده و آنها از بس كم بوده‏اند ذكري از آنها نيست. كتابي ديدم از يكي از حكما شخصي بوده از اهل شيراز، اين صوفيها داخل صوفيهاش شمرده‏اند من كه داخل بزرگانش مي‏دانم. شخصي بوده در شيراز و اين پيش از زمانهاي شيخ مرحوم بوده و اينها شهرت داده‏اند كه شيخ پيش او درس خوانده لكن در هيچ جايي كه اعتباري داشته باشد نديده‏ام. لكن حكيم بوده سيد قطب‏الشمس بوده و در كتابش همين جورهايي كه شيخ گفته نوشته، كتابش را مفصلاً من ديده‏ام، نوعاً تفصيلي دارد ولكن تحقيقي داشته باشد، نه پري تحقيق درش نيست. فتواش همين فتوا است كتاب آن را هم ديدم اصرار زيادي دارد كه مطلب حكمت را بايد از خدا گرفت و خدا انبيا را فرستاده و يعلمهم الكتاب و الحكمة و حكمت را وحي نكرده مگر به پيغمبر پس از قرآن بايد ياد گرفت و شرح قرآن نيست مگر پيش ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين، پس از احاديث بايد حكمت را ياد گرفت. در كتابش همه‏جا حديث مي‏آرد آيه مي‏آرد كلماتش نوعش خيلي شبيه به كلمات شيخ مرحوم است.

پس آنهايي كه گفته‏اند اشياء در ماده شريكند و در صورت تنها مختلفند ديدند يك گِلي است فاخور برمي‏دارد مي‏سازد كاسه‏ها و كوزه‏ها و صورتهاي مختلف بر اين گِل وارد مي‏آرد وقتي صورتها را شكستي يك گِل مي‏ماند. همچنين يك آب و يك خاك و يك زمين، اشراق مي‏كند كواكب به آن يك جا جمادي بخصوص مي‏شود يك جا حديد مي‏شود يك جا طلا مي‏شود يك جا نقره مي‏شود، همه ماده‏شان همان بخار است و دخان در ماده شريكند صورتهاشان مختلف است. همين فلك است تأثير مي‏كند در زمين گياه‏هاي مختلف مي‏رويد، همين آب است همين خاك است، يك ماده است به تأثير كواكب نبات مي‏شود حيوان مي‏شود به همين‏طور قياس كرده‏اند و اشياء را در ماده شريك گرفته‏اند و در صورت مختلف.

شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مسأله مشكلي است خيلي جاها هم همين‏طورهايي است كه گفته‏اند و بلاشك اينها را در آن جاهايي كه گفته‏اند و مثال زده‏اند كسي بخواهد رد كند نمي‏شود رد كرد. مي‏گويند خلق مثل موجهاي دريا هستند، موجها كه فرونشست دريا دريا است و آب يك آب است. واقعاً موج دريا همين‏طور است كه گفته‏اند، گفته‏اند دريا نفس زند بخارش گويند، متراكم شود ابرش نامند، فروچكد بارانش خوانند، روان شود سيلش گويند، چون به دريا رسد همان دريا باشد، البحر بحر علي ماكان في القدم اينها اين جاها همين‏طورها هم هست لكن در همه‏جا اين طورها نيست. پس عرض مي‏كنم كه ان‏شاء اللّه دقت كنيد، ملتفت باشيد شيخ مرحوم اصرار در اين مطلب كرد كه اختلاف اشياء در صورت تنها نيست كأنه خودش مبدء بوده لكن نمونه‏اش پيشترها هم بوده و سيد قطب نوشته، پس بوده شايد مخفي بوده و سينه به سينه مي‏رسيده لكن اصرار را شيخ مرحوم كرده‏اند كه اشياء هم در ماده مختلفند هم در صورت.

پس عرض مي‏كنم هر جايي اشياء در ماده شريكند در صورت مختلف، فكر كنيد اگر صورتي را گرفتي از ماده‏اي مثل اينكه صورت كوزه را گرفتي از همان گِل مي‏توان كوزه ديگر ساخت، از مدادي كه ماده حروف است صورت الف را گرفتي از همان ماده مي‏توان باء ساخت، تمام حروف را از همان ماده مي‏توان ساخت. اينها را در اين مواضع بلاشك همين هست و شيخ مرحوم هم كه اصرار دارند كه اشياء هم در ماده مختلفند هم در صورت نخواسته‏اند كه فرمايش كنند كه اشياء در يك جايي مابه‏الاشتراك ندارند. پس عنصريات در عنصر بودن مابه الاشتراك دارند همچنين نباتات در نفس نباتيه اشتراك دارند و اختلاف در صور آنها است، فلكيات در فلك بودن اشتراك دارند اختلاف در صورت كواكب و صورت هر آسماني است. حسّ مشتركي كه در غيب اين عالم است حيات در جمله احياء اشتراك دارد اختلاف در صورتشان است خيال مابه‏الاشتراك جميع خيالها است و اختلاف در صورتهاي آنها است. به همين نسق در عالم نفوس تمام اناسي مابه‏الاشتراك دارند همه انسانند و اختلاف در صورتهاشان است. همين‏طور در عالم ارواح جميع انبياء در ماده شريكند كه نبوت باشد اختلاف در صور آنها است، در عالم عقول جميع ائمه در يك ماده شريكند و اختلاف در صورشان است. مابه‏الاشتراك هست لكن حرف شيخ مرحوم اين است كه آيا يك ماده بوده متشاكل الاجزاء روز اول پيش از ايني كه اينها ساخته شود؟ آيا يك بحر متشاكل الاجزاء يك دستي بود ديگر خواه آن را ذات خدا بگيرند خواه خلق خدا بگيرند از همان دريا گرفتند يكيش را عقل ساختند يكيش را روح ساختند همين‏طور غرفه غرفه برداشتند اين صورتها را روي آنها پوشانيدند فكر كنيد ببينيد اين صورتها را از كجا آوردند و چسباندند به اينها. دقت كنيد ان‏شاء اللّه به شرطي كه جوري كه من لري مي‏گويم همراه من بياييد يعني دقت كنيد يك‏پاره چيزهايي كه شنيده‏ايم و جوري خيال كرده‏ايم باشد آنها ببينيد من چه عرض مي‏كنم اگر معني دارد بگيريد معني ندارد ولش كنيد. پس شيخ مرحوم كه اشياء را هم در ماده مختلف مي‏داند هم در صورت، حرفش اين است كه صورت جسم را فرضاً از جسم بگيري دوباره بخواهي صورت ديگر به او بدهي، باز هم جسم مي‏شود، نمي‏رود صورت حيات بگيرد. همچنين صورت حيات را فرض كني از ماده حيات بگيرند دوباره كه صورت به او مي‏پوشاني به همين صورت درمي‏آيد. به همين لفظ هم كه عرض مي‏كنم مي‏گويم ماده را فرض كني صورت را از او بگيري قدري مسامحه است در اين حرف به جهتي كه جسم را از روز اولي كه ساخته‏اندش صاحب اين طرف و اين طرف و اين طرف هميشه بوده و نبوده وقتي كه ماده باشد در يك جايي ديگر از ملك خدا كه اين اطراف ثلاثه را نداشته باشد اين اطراف ثلاث هم يك جايي ديگر در ملك خدا باشد كه بيارند از آنجا داخل هم كنند مثل آب و خاك كه داخل هم مي‏كنند آنها را هم داخل كنند و جسم بسازند پس جسم از روز اولي و لا روز و هيچ ابتداء ندارد واقعاً حقيقةً جوهر كائناً ماكان بالغاً مابلغ خواه آن جوهر را به لفظ جسم عرض كنم خواه به لفظ عقل فرق نمي‏كند. جسم جوهر است و اين جوهر نبوده وقتي كه نباشد در ملك خدا و هميشه بوده و هميشه خواهد بود و اگر شنيده‏ايد كه خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و اگر چيزي ديگر هم اين‏طور باشد تعدد قدما لازم مي‏آيد، اين حرفها براي همان حكماي سابق خوب است. اين هميشه بوده و هميشه خواهد بود را فكر كنيد و اين جسم كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود فهم ندارد شعور ندارد قدرت ندارد چيزي است مسخرش كه بكنند به هر سمتيش كه ببرند مي‏رود تعدد قدما لازم مي‏آيد كدام است؟ ملتفت باشيد قديمي كه خدا قديم است يعني هميشه بوده و هميشه خواهد بود و هميشه هم عالم بوده و هميشه هم قادر بوده و هميشه هم حكيم بوده و هميشه اسمهايش پيشش بوده لكن اين جسم كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود، هميشه نادار است هميشه نافهم است هميشه عاجز است. اين جسم خودش به شرطي كه فكر كنيد لاعن شعور اين لفظها را حفظ كردن بي‏فايده است. اين جسم خودش از سرجاي خودش نمي‏تواند بجنبد، در اجزاي جسم فكر كنيد ببينيد همين‏طور است كه عرض مي‏كنم سنگي را كلوخي را جزئي از جسم را اگر كسي از خارج برداشت به جايي انداخت به جايي مي‏افتد اين اگر از خارج برندارند آن را جايي نيندازند اين سنگ خودش از آنجا به جايي ديگر برود، ملتفت باشيد اين را توش فكر كنيد خودتان عالم شويد. پس اين سنگي كه حركت در توش نيست آيا اين را مي‏تواند بجنباند حركت در سنگ نيست نمي‏تواند بجنباند اين را پس كسي از خارج بايد بيايد اين را حركت بدهد ديگر شخص خارجي كه اين سنگ را برمي‏دارد يا انسان است ممكن است يا اين است كه حيوان برمي‏دارد يا بادي مي‏آيد آن را مي‏جنباند يا آبي مي‏آيد اين را مي‏غلطاند مي‏جنبد يا آن شي‏ء اين را حركت مي‏دهد يا جني به آن تعلق مي‏گيرد جابجاش مي‏كند يا واقعاً بخاري احداث مي‏كند در اين. روحي حادث مي‏دمند در آنكه آن روح بردارد اين سنگ را حركت دهد.

باري پس آن چيزي كه جسم به آن جسم است آن جوهر غليظي است كه صاحب اطراف ثلث است، به آسمان برود صاحب اطراف ثلث است، در تخوم ارضين هم كه برود صاحب اطراف ثلث است و اين خودش نه بالا مي‏تواند برود نه پايين مي‏تواند برود نه حركت مي‏تواند بكند. اين نادار محض است امكان است لكن اين جسم امكان باشد براي غير اين صورتهاي ظاهري، اين جوهر غليظي كه صاحب اطراف ثلث است بشود از اندرون اين حيات هم بيرون آيد، اين داخل محالات است و اين از نظر مردم رفته است و خيال كرده‏اند مي‏شود اين است كه مي‏گويند:

 

از جمادي مردم و نامي شدم

از نما مردم ز حيوان سر زدم

 

از حيوانيت انسان شدم تا مي‏گويند خدا شدم. شما بدانيد اين جورها نمي‏شود، داخل محالات است به شرطي كه دقت كنيد. ظاهراً ترائي مي‏كند و از ترائي‏ها گول مي‏خورد آدم و واقعاً گول مي‏خورد به جهتي كه حكما بوده‏اند و شق شعر كرده‏اند و گول خورده‏اند. پس جسم خودش نمي‏تواند خود را حركت بدهد، بله چيزي كه بيرون از جسمي است اين مي‏تواند جسمي را جا به جا كند و اين بايد از غير عالم جسم ابتداش آمده باشد و چيزي كه امكان دارد و معدوم است در شكم اشياء ــ چه عرض كنم كه آن چيزهايي كه نظر من است و عرض مي‏كنم اگر ملتفت باشيد چقدرها نتيجه مي‏دهد، دقت كنيد ان‏شاء اللّه ــ امكاني كه مثل موم خيالش مي‏كني، اشياء اگر صورتشان مثل صورت مثلث و مربعي باشد كه در موم امكان دارد، اگر چنين خيالش كنيد خواه وجود را وجود خدا بگيريد خواه وجود مخلوقي بگيريد فرق نمي‏كند، فكر كنيد ببينيد اگر چنين بود چطور شد اين صورتها بيرون آمدند؟ خواه از ذات خدا خيال كني بيرون آمدند خواه از مخلوقي خيال كني، آن ماده متشاكله كه يك دست هست هيچ جاش نه حركت دارد نه سكون، نه گرم است نه سرد، گرمي صورتي است سردي صورتي است ثقل صورتي است خفت صورتي است بحر متشاكل الاجزاء چطور شد از اندرون آن اين صورتهاي مختلفه بيرون آمد؟ تا شخص خارجي نباشد نمي‏شود اينها بيرون بيايد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس دقت كنيد و بيابيد ان‏شاء اللّه. اين سنگ محال است خودش خود را حركت دهد، حركتي كه معدوم است حركت معدومه باعث حركت موجود در اين سنگ نمي‏تواند بشود. اگر فكر كنيد حكمت انت ماكونت نفسك و لاكونك من هو مثلك را از همينها مي‏فهميد اينها تمامش حكمت است كه ائمه بيان مي‏كنند شما خيال نكنيد حديث است و دليل نقلي بي‏اعتنا بايد شد به آن و اينها را براي جهال گفته‏اند، اينها دليل عقلي است و ائمه دليل عقلي آورده‏اند، پيغمبر دليل عقلي آورده، خدا با دليل عقلي تكلم كرده با پيغمبرش. ببينيد اين شيئي كه نيست يك وقتي و يك وقتي هست مي‏شود، اين نيست سبب هست نمي‏تواند بشود در وقتي پس هر چيزي كه نيست در يك وقتي و هست مي‏شود در وقتي ديگر مثل حركت سنگي كه نيست يك وقتي و هست مي‏شود در وقتي ديگر يك كسي از خارج برداشته اين را حركت كرده. ديگر آن كسش را حالا مشخص نمي‏كنم مي‏خواهد انسان باشد مي‏خواهد حيوان باشد مي‏خواهد جن باشد مي‏خواهد ملك باشد آتش باشد، آن كسش را نمي‏خواهم تعيين كنم ممكن است همه اينها حركت بدهند اين است كه من اصرار كرده‏ام و ابرام كه هر چيزي را بخواهيد جوهريتش را به دست بياوريد و توي راه باشيد و سر كلاف به دستتان باشد كه توي حكمت گم نشويد، هر چيزي كه از عالمي هست آن چيز هميشه در آن هست، از اين جهت فكر كه مي‏كني از طرف ماضي هرچه بوده هميشه بوده از طرف مستقبل هرچه بيايد هميشه خواهد بود. جسم هرگز مثال نخواهد شد و محال است مثال شود. مكرر عرض كرده‏ام جميع عمله‏جاتي كه خدا خلق كرده با جميع آن معجزاتي كه داشتند پيغمبران و جميع ملائكه كه هستند با آن قوت و قدرتي كه دارند بخواهند جسم را مثال كنند زورشان نمي‏رسد، خدا اين خلقي كه كرده به واسطه اسباب كرده و ملائكه اسباب هستند كارها را آنها مي‏كنند. تمام اين عمله‏جات خدا اگر جمع شوند كه اين جسم را مثال كنند زورشان نمي‏رسد، روز اولي كه خدا خلق كرده خلقش كرده كه جسم باشد و مثال نباشد. همين‏طور مثال را جسم نمي‏توان كرد، جسم نفس نمي‏شود نفس جسم نمي‏شود، عقل نفس نمي‏شود نفس عقل نمي‏شود. اينها فتوي نيست محض فتوي باشد محل وحشت است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اين جسم جسمانيتش اين طول است و عرض است و عمق، لفظي است كه حكما تعبير آورده‏اند يعني اين سمتها را دارد. جسم حقيقتش اين است كه از روز اول و لا روز اين سمتها را داشته، اين سمت را داشته و اين سمت را داشته پس بي‏صورت هم نبوده و ابي اللّه ان يجري الاشياء الاّ باسبابها خدا ماده بي‏صورتي خلق نكرده تمام عالم امكان را خدا بر اين قرار داده كه تمام اشياء هم صورت داشته باشند هم ماده. پس تمام امكانات سر جاي خود است تمام جواهر سر جاي خود است پس اين جسم كه جسمانيت را دارا است حالا اگر يك چيزي در يك زماني نباشد و زماني ديگر پيدا شود، در يك مكاني نباشد و در مكاني ديگر پيدا شود، او ممابه الجسم جسم نيست. پس حركت در آسمان هست در زمين نيست اين دخلي به خود جسم ندارد و از خارج جسم آمده به همين‏طور سكون در زمين هست در آسمان نيست اين سكون ممابه الجسم جسم نيست. اگر ممابه الجسم جسم بود هم در آسمان بود هم در زمين مثل اينكه طول و عرض و عمق ممابه الجسم جسم است هم در آسمان است هم در زمين. زمان و مكان را مثل هم بدانيد هر چيزي كه در عالمي يك وقتي هست يك وقتي نيست، يا در مكاني از آن عالم هست در مكاني ديگر نيست آن چيز از خود آن عالم نيست و ممابه آن عالم آن عالم نخواهد بود، اين را به طور فهم ياد بگيريد. پس هرچه در بعض جاهاي عالمي پيدا شد نه در همه جاي آن عالم، از عالمي ديگر آمده و اين از كليات بزرگ حكمت است و هنوز عنوانش جايي نيست. آن توحيدي كه مغز دارد معني دارد از اين قاعده به دست مي‏آيد و اين قاعده را تا به دست نگيري علي العميا چيزي مي‏گويي اين قاعده را كه ياد نگرفتيد به آن شبهه خواهيد افتاد كه آيا طبيعت خلق كرده اين عالم را يا صانعي دارد عالم. پس به اين قاعده كه هر چيزي كه در عالم يك وقتي نيست و يك وقتي ديگر پيدا مي‏شود اين از خود آن عالم نيست و جسم وقت ندارد جسم مال اين عالم است وقتي نيست و يك وقتي ديگر پيدا مي‏شود اين از خود آن عالم نيست و جسم وقت ندارد و جسم مال اين عالم است. وقتي نبوده اين جسم نباشد وقتي هم نخواهد شد كه اين جسم فاني شود و اين جسم را جسمانيتش را بخواهي سر سوزني بيفزائي داخل محالات است. درست ضبطش كنيد، چيزي را كه مي‏توان افزود در صورتي است كه چيزي جايي باشد و آن را بياريم روي جايي ديگر بگذاريم، يا اگر بايد چيزي را كاست معلوم است خرمني هست از اينجا برمي‏داريم روي آن خرمن مي‏ريزيم غير از جسم و جسم غير از اينجا جايي نيست پس در ملك خدا جسم منحصر است به اين كره جاي ديگر جسم نيست. پس از روزي كه خلق شده اين جسم الي غيرالنهايه اين جسم نه زياد مي‏شود نه كم، نه يك سر سوزن زياد مي‏شود نه يك سر سوزن كم مي‏شود هيچ زياد نمي‏توان كرد به جهتي كه در عالم حيات و عالم خيال و عالم نفوس در هيچ عالمي جسم نيست كه بياريم روي اين خرمن بريزيم كه زياد شود از آن طرفش هم نمي‏شود اين خرمن را توي جوال كرد برد در عالم عقل ريخت و از اين كم كرد چنانكه عقل را نمي‏توان بار كرد آورد توي عالم جسم ريخت كه اينجا زياد شود آنجا كم شود و همچنين به عكس عقل را توي صندوقي نمي‏توان كرد درش را بست لكن هوا را توي صندوقي مي‏توان كرد آب را مي‏توان توي صندوقي كرد خاك را مي‏توان توي صندوقي كرد. پس جسمي گِرد جسمي ديگر را مي‏تواند بگيرد، گِرد عقل را نمي‏تواند بگيرد عقل هم گِرد جسمي را نمي‏تواند بگيرد. نه عقل مي‏آيد داخل جسم شود نه جسم مي‏تواند داخل عقل شود. به همين نسقها فكر كنيد خواهيد دانست كه هرچه جوهر است نبود ندارد و نبود نخواهد داشت و چنان چه اين جسم را مي‏بينيد جوهر است و هر لحظه به شكلي بت عيار در مي‏آيد، نبات هم جوهر است و به شكلها درمي‏آيد. نبات خرمني دارد كه نبود نداشته و به صورت هيچ درختي نيست به صورت هيچ گياهي نيست هر جوري خدا مي‏خواهد به صورتش درآورد درمي‏آورد. همين‏جور فكر كنيد خيال باز خرمني است كه نبود نداشته و نخواهد داشت. هر وقت صانع خواست اين خيال را مخصوص زيد كند مخصوص عمرو كند مخصوص بكر كند به واسطه اسباب و آلات عاليه و دانيه كاري مي‏كند تعبيه مي‏كند تدبير مي‏كند از آن ماده خيال آن خيال مخصوص را بيرون مي‏آورد. همين‏طور عالم نفس خرمني است روي هم ريخته هيچ دخلي به خرمن جسم ندارد، نبود هم نداشته خدا از آن خرمن مي‏گيرد صورت زيد را عمرو را بكر را هركه را خواست سر بيرون مي‏آورد. همين‏طور عقل خرمني است تمام آنچه خدا خلق كرده تمامشان مواد دارند و صورت روي آنها را گرفته هيچ جا صورت نمي‏شود درست كرد مگر ماده آنجا باشد و صورتي بر روي آن پوشيده باشد. صورت جمادي طول است و عرض است و عمق، صورت حيات اين‏جور نيست صورتش ديدن است و شنيدن و بوييدن و چشيدن اينها دخلي به اين طول و عرض و عمق ندارد و عقل صورتش ادراك كليات است نفس صورتش علوم است.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه، صورت فعليت ماده است و اين صورتي كه فعليت ماده است در هر جايي كه ماده هست فعليتي دارد يك جايي را خيالش بخواهي بكني كه صورت تنها آنجا باشد ماده‏اش جايي ديگر باشد همچو عالمي خدا خلق نكرده. دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس صورت تنها چون نيست و محال است وجودش بعينه مثل زيد كه پيش از وجود زيد كسي خيال كند خدا مي‏تواند او را خلق كند، خيال خام بي‏مصرفي است. فعل زيد مثل صورت زيد است، تا زيدي خدا خلق نكند و به او قوت ندهد كاري نمي‏تواند بكند، زيد خلق نشده كار زيد نيست و كار زيد فرع زيد است همين‏جور صورتها فرع موادند. پس هر جا صورت ديدي حكم كن ماده هست به شرط اينكه صورتها را به طور عموم بگيريد. صورت عقل صورت است، صورت علم صورت است اين است كه در تمام ملك خدا بخواهيد ماده بي‏صورت پيدا كنيد صورت بي‏ماده نخواهيد يافت وقتي چنين شد پس خود جواهر صورت دارند اما صورتهاي جوهري. جسم صورتي دارد جوهري يعني جزء خودش است صورتي كه مال جوهر است جزء جوهر است و اين لفظها را كه عرض مي‏كنم حفظ كنيد به كارتان مي‏آيد. در خيلي جاها صفت ذاتي را خلي احمقها يكپاره چيزها شنيده‏اند مي‏گويند صفت ذاتي معني ندارد، صفت ذاتي كوسه ريش‏پهن است، خير شما بدانيد كوسه ريش‏پهن نيست معني هم دارد. بخصوصه در اخبار فرموده‏اند خدا صفت ذاتي دارد صفت فعلي دارد، صفت ذاتي سبب نمي‏شود مثلاً خدا نمي‏شود قدرت نداشته باشد صفت فعلي را مي‏شود سبب كرد گفته مي‏شود خدا رحيم است و به كفار رحم نمي‏كند خدا منتقم است و هيچ انتقام از مؤمنين نمي‏كشد. انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة اينها صفت فعل است لكن صفت ذات هرگز سبب نمي‏شود. يك وقتي عالم نيست يك وقتي عالم شود، يك وقتي حكيم نيست يك وقتي حكيم شود. پس صفات ذاتيه هر جايي در موضع خودش كه گفته مي‏شود صورت ذاتيه گفته مي‏شود صورت زيد براي زيد آن صورت اخروي زيد صفات ذاتيه او است. بله صورتهاي عرضي هم دارد پس ممكن است مؤمن طيب طاهر صورت عرضي او به صورت لقمان باشد سياه چهره است لبهاي درشت دارد لكن صورت ذاتي خودش طيب است طاهر است. عباس را بدشكل ساخته‏اند آبله صورت است.

خلاصه صورت ذاتيه جسم جزء جسم است ماده ذاتيه جسم جزء جسم است و اين ماده صورت جسمانيه مي‏پوشد اين ماده صورتي غير از اين جسم نمي‏تواند بپوشد محال است كه بپوشد مثل اينكه عقل را محال است سرخ كني زرد كني. سرخي و زردي مال جسم است جسمي را كه در خم نيل فرو ببري رنگش آبي مي‏شود عقل را هرچه فرو ببري رنگش آبي نمي‏شود. عقل را توي دريا فرو ببري خفه نمي‏شود جسم را فرو ببري خفه مي‏شود، عقل را در توي درياي آتش بيندازي نمي‏سوزد لكن چوبها را كه بيندازي مي‏سوزد. پس عقل صورت جسماني روش پوشيده نمي‏شود و تمام فعليات صور هستند آتش صورتي است تعلق به جسم مي‏گيرد وقتي گرفت جسمي ديگر را هم گرم مي‏كند، رنگ تعلق به نيل مي‏گيرد نيل كرباس را هم رنگ مي‏كند اما رنگ آبي تعلق به نفس انسان نمي‏گيرد خدا هرجا بخواهد آبي بسازد جسمي را رنگ مي‏كند، به عقل تعلق نمي‏گيرد عقل رنگ نمي‏شود با وجودي كه گفته‏اند كه عقل رنگش سفيد است روح رنگش زرد است نفس رنگش سبز است اينها پيش پا افتاده است و من مي‏دانم اينها را و حفظ دارم و ياد دارم عالم نفس را بحر اخضر مي‏گويند درياي اخضر مي‏گويند عالم طبع را كثيب احمر مي‏گويند، اينها را مي‏دانم اينها را مي‏دانم شما بدانيد اين‏جور رنگها آنجاها نيست. در اخبار هم اين‏جور تعبيرها آورده‏اند شما بدايند كه اينها اقوالي است كه براي حكما گفته‏اند نه از براي فقها فقها نمي‏فهمند. پس وقتي مي‏گويند فلان‏جا رنگش چطور است خودتان فكر كنيد ببينيد عقل را هزار توي خم نيل بزن، اولاً عقل را توي خم نمي‏شود زد توي صندوقش نمي‏شود كرد بلي شخص را توي صندوق مي‏توان كرد، عقل توي صندوق هم فكرهاي عقلاني مي‏تواند تصوير كند. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، پس عقل اولاً كه در نيل فرو برود يعني چه، جسم در جسم فرو مي‏رود، جسم رقيقي در جسم ثقيلي مي‏شود فرو رود. سنگ است فرو مي‏رود آب است بالا مي‏ايستد عقل نه فرو مي‏رود نه بالا مي‏ايستد. به آن نظرهايي كه حاقّ حكمت است شيخ مرحوم نظر كردند و گفتند محال است جسم را مثال بسازند واللّه از همين باب است فرمايش كرده‏اند محال است خلقي از مخلوقات به سير و سلوك خدا شوند. مردم خيال كرده‏اند از رياضت مي‏توان اللّه شد، مي‏توان موسي كليم اللّه شد. از رياضت هيچ نمي‏شود اللّه شد هيچ نمي‏شود موسي كليم اللّه شد. موسي هرچه برود نمي‏تواند به ذات خدا برسد، از توي شكم موم هي صورت بيرون بيار يا صورت مثلث است يا مربع هر صورتي بيرن آيد صورت جسمي است بيرون مي‏آيد، بخواهي كاري كني كه موم برود خيال شود محال است جبرئيل هم بيايد نمي‏تواند بكند. خيال در عالم خودش است و جسم در عالم خودش، همين‏طور آني كه مخلوق نيست و ذات خدا است محال است پيغمبر شود و صورت خلقي قبول كند. همين‏جور فكر كنيد محال است اين خلق را از شدت ترقي و كثرت تقرب به خدا هر طوري هستند و هرچه فكرش را بتواني بكني محال است هيچ مخلوقي از مخلوقات خدا بشود نه او مستحيل به اينها مي‏شود نه اينها مستحيل به او مي‏شوند همين‏جور خلق اول محال است خلق ثاني شود، خلق ثاني محال است خلق اول شود. ائمه ما سلام اللّه عليهم اجمعين محال است پيغمبر ــ يعني پيغمبران زير پاشان ــ شوند آنها در رتبه زير پاي ائمه‏اند، پيغمبران الي ابدالابد ترقي كنند نوحي كه شيخ الانبياء است و از همه پيغمبران بزرگتر است، ابراهيمي كه خليل خدا است، هر پيغمبري هر قدر متشخص باشد نمي‏شود صورتش را بيندازد و امام شود. همين‏طور زير پاي انبياء اناسي هستند، سلمان هرچه ترقي كند و سلمان خيلي ترقي داشت چنانكه فرمودند ايمان ده درجه دارد و مي‏خواهند تمام ايمان را فرمايش كنند، گاهي تمام ايمان را مي‏گويند هزار درجه دارد گاهي مي‏گويند صد درجه دارد گاهي مي‏گويند ده درجه دارد و اين سلمان تمام درجاتش را گرفت و هيچ نقصان نداشت، لكن همين سلمان به اين تشخص هرچه ترقي كند عبادت كند بالا رود آن آخرش به ادني درجه شيث نمي‏تواند برسد، به آن ادني درجه انبياء نمي‏تواند برسد. همين‏جور جنها هرچه عبادت كنند نجيب بشوند نقيب بشوند نمي‏شوند، هرقدر متشخص بشوند به ادني درجه اناسي نمي‏توانند برسند همين‏جور حيوانات هرقدر ترقي كنند، اسب هرچه خوب باشد هرقدر ترقي كند انسان نمي‏شود بوعلي سينا نمي‏شود نهايت اسب خوبي مي‏شود، ديگر انسان نمي‏شود. به همين‏طور گياه‏ها را هرچه تربيت كنند ميوه‏اش لطيف مي‏شود بزرگ مي‏شود قوت مي‏گيرد لكن بخواهي چشم پيدا كند و ببيند و چيزي بشنود محال است نبات حيوان نمي‏شود همين‏طور جماد نبات نمي‏شود.

خلاصه به اين نظر است كه شيخ مرحوم فرموده‏اند اشياء هم مختلفند در مواد هم در صورت. جمادات صورتشان جمادي است ماده‏شان جمادي، نباتات صورتشان نباتي است ماده‏شان نباتي، حيوانات صورتشان حيواني است ماده‏شان حيواني. به همين تعبير است شيخ مرحوم استنباط از احاديث فرموده‏اند و حضرت امير در حديث اعرابي فرمايش كرده‏اند كه در هر درجه نفسي است همه‏جا بر يك نسق است جاريش مي‏كنند از شدت تسلط حضرت است در حكمت. ديگر من تعريف حضرت امير را بكنم، مرا نمي‏رسد.

باري فرمايش مي‏كنند نفس نباتي پنج قوه دارد و دو خاصيت همين‏طور مي‏رود در نفس حيواني باز مي‏بيني پنج قوه دارد و دو خاصيت به همين‏طور مي‏بردش در انسان پنج قوه دارد و دو خاصيت براي انسان پنج قوه و دو خاصيت فرمايش مي‏كنند. به همين پستا مي‏برندش در انبياء كه نعيم في شقاء و صبر في بلاء باز پنج قوه مي‏شمارند و دو خاصيت به همين‏جور حكمت مي‏رود سرابالا و مي‏آيد سراپايين همه‏جا هم بر يك نسق.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس هفتم ــ يك‏شنبه 12 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

عرض كردم وقتي نظر كنيد در عالم مي‏يابيد كه از براي خداوند عالم دو جور كار است دو جور امر است، يك امري است تكويني و يك امري است تشريعي. اينها را ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد، پس در تكوين اشياء هر شيئي را در هر عالمي كه خداوند عالم مي‏خواهد بسازد از ماده و صورت همان عالم مي‏گيرد و آن مولودي را كه مي‏خواهد مي‏سازد. پس در هر مرتبه‏اي از مراتب مطلقات جوهريه كه نوعش اين هشت است و بيش از اينها است معروفش اين هشت است در هر يك از اين مراتب مواليدي مي‏سازند چون هر مولودي در هر عالمي از خشت و گل آن عالم و از ماده و صورت آن عالم است از اين جهت خود عالي نبايد فيض بشود رزق بشود براي داني. پس در عالم اجسام جسم رقيقي جسم غليظي جسم حارّي جسم باردي را داخل هم مي‏كنند چيزي مي‏سازند، اين ديگر نبايد امدادش از عالم غيب بيايد و اگر اينها را داشته باشيد حاق سلسله طوليه به دستتان مي‏آيد، اين قدرش را هم پيش كسي نخواهيد يافت يعني اين كساني كه ما ديده‏ايم، ديگر حالا رجال الغيبي هستند در غيب چيزها مي‏دانند كار ندارم. اينهايي را كه ما مي‏شناسيم نمي‏دانند بوش را هم نبرده‏اند. مي‏گويند سلسله طوليه و مي‏نويسند و هيچ نمي‏فهمند شما ان‏شاء اللّه دقت كنيد فيض كه بايد به جماد برسد همين جوري كه مردكه آجر مي‏خواهد بسازد آب اين دنيا را برمي‏دارد و خاك اين دنيا را برمي‏دارد و با آتش اين دنيا و كوره اين دنيا آجر مي‏سازد. همين‏جور خدا آب اين دنيا را گرفته خاك اين دنيا را گرفته داخل كرده آفتاب را بر آن تابانيده گرمش كرده سردش كرده احجار را ساخته باقي چيزهاي جسماني را ساخته، پس اين‏جور فيضها نبايد از عالم نبات بيايد به اينها برسد پس اينها رزقي مي‏خواهند در عالم خودشان رزقي كه موجودات جسماني مي‏خواهند در عالم جسماني مي‏خواهند تمامش جسماني بايد باشد. اين نبايد از عالم غيب و عالم نبات چيزي به او برسد. همچنين دقت كنيد در عالم نبات، همين‏طور جوهري است كه اگر اسباب به دستش دادند جذب مي‏كند دفع مي‏كند پس اين جذب و دفع و هضم و امساك تمام اينها از عالم خود نبات است ديگر از عالم حيوان نبايد چيزي بيايد و جزء نبات شود كه نبات موجود شود.

ملتفت باشيد حالا انسان كه مي‏شنود فيض از جانب مبدء بايد بيايد به منتهي برسد واسطه مي‏خواهد مي‏گويد پس اين خشتي كه اينجا گذارده درجه به درجه از جانب خدا از عالمهاي بالا آمده بسا آيه هم بخواند. باز دقت كنيد و بدانيد در مزخرفات مي‏شود آيه خواند و حديث خواند و بسا معني هم به همان جورها بكند مردكه آب برمي‏دارد خاك برمي‏دارد گل مي‏كند در قالب مي‏ريزد و آن را در كوره مي‏گذارد آجر مي‏سازد حالا بخواني و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم بسا كسي معني كند كه اين آجر در عالم مشيت بود از آنجا به عالم فؤاد آمد در عالم فؤاد بود از آنجا آمد به عالم عقل از آنجا به عالم روح از آنجا به عالم نفس تا آمد به اينجا، خبر اين آجر هيچ جا نبود همين‏جا درست شد، همين‏جا هست و همين‏جا خراب مي‏شود. حكمت به دست فقها كه افتاد به جز خرابي هيچ كار نمي‏كنند، بايد هيچ دم نزد پيش فقها. حالا ملتفت باشيد كه مراد از و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه چيست. خزائن هر چيزي در جايي است بايد ديد كجا است. پس اين‏طور نيست كه همه از پيش خدا راه بيفتند و بيايند. پس ملتفت باشيد امداد جسماني بايد جسم باشد پس از عالم نبات نبايد بيايد همچنين تمام امداد نباتيه از كومه نبات بايد بيايد به شرطي كه خيال نكنيد عالم نبات يعني عالم صورت و صورت را چيزي بي‏مغز خيال كني. فكر كن ببين عالم جذب يعني عالم فعل يعني صورت جذب آمده روي ماده نباتي نشسته هر جايي كه مي‏بينيد چيزي را كه چيزي ديگر وارد بر اين مي‏شود و برداشته مي‏شود، اين قاعده را داشته باشيد كه آني كه باقي است ماده است آني كه برداشته مي‏شود صورت است. در عالم جسم طول و عرض و عمق ماده است، صورت گرمي مي‏آيد روش مي‏نشيند اسمش مي‏شود آتش، صورت سردي مي‏آيد روش مي‏نشيند اسمش مي‏شود يخ حالا ماده‏اش صاحب طول و عرض و عمق است صورتش آن گرمي و سردي است.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، عالم نبات جوهريت دارد بعينه مثل اين جسم و فهميدن عالم نبات آسان‏تر است از ساير عوالم چرا كه نبات نيست مگر صوافي عالم جمادات، غلايظش جمادات است صوافيش نباتات. پس در عالم نبات هم ببينيد آن خاك ميده آن آب بسيار ناعم جسم ناعم در تمام اجسام غليظ نافذ است در همه‏جا هم موجود است الاّ اينكه اين نباتي كه در همه‏جا موجود است چون هر ريزي از آن لطايف ريزه از آن غلايظ پهلوش نشسته چون ريزريزهاي نبات توي ريزريزهاي جماد ريخته شده از اين جهت نباتيتش پيدا نيست مثل اينكه ريزريزهاي روغن در ريزريزهاي دوغ ريخته شده روغن پيدا نيست تا بزنند اين شير را روغنش يك طرف بايستد دوغش يك طرف بايستد آن وقت از هم جدا مي‏شود. ديگر به همين نسق دقت كنيد تمام حكمت را همين‏طور واقع ببينيد. پس همه‏جا امر بر اين يك نسق است اشياء در عالم نزول همه مخلوطند و ممزوج و از براي اينكه ذهنتان نزديك به مطلب شود عرض مي‏كنم روغن و كشك و قارا اينها تمامش در عالم نزول مخلوطند و ممزوج و سر بيرون مي‏آرند در اين دنيا از پستان گوسفند، توي پستان هم در عالم نزولند توي شير هم در عالم نزولند تا وقتي كه بزني اين را و مسكه‏هاي اين شير كه آن ريزريزهاي روغن باشد چون پهلوي ريزريزهاي ديگر آن مي‏آيند به هم مي‏چسبند پيدا شود روغني. وقتي هوايي بر اين مسلط كردي يا اينكه كيفيتي بر اين ماده بايد وارد آورد كه عاقد روغن باشد و عاقد آب نباشد، پس دوغش نمي‏بندد و مسكه‏هاش مي‏بندد آن وقت مسكه‏ها يك طرف مي‏ايستد دوغها يك طرف پس يك كيفيتي كه وارد مي‏كني بر اينكه عاقد روغن است روغنها ريزريزش در اطراف اين آبها مي‏بندد اين است كه شير را مي‏گذارند سر شير مي‏بندد از همين باب است متصل ريز ريزها از پايين خود را مي‏كشند بالا خود را جمع مي‏كنند از توي مغزش آب بيرون مي‏رود كأنه مخلي به طبع كه مي‏شود به حيّز خودش مي‏رود، در بين راه ريزه ديگر بالا مي‏آيد اينها به هم مي‏چسبند هر ريزه كه چسبيد قوتش زيادتر مي‏شود اين ريزه‏ها كه بهم چسبيد مي‏بندد يك دفعه مي‏بيني سر شير پيدا شد.

خلاصه اينكه تدبير را در كيفيت مي‏كنند نوع خلقت اين است ديگر به حسب ظاهر كمكي هم به آن كيفيت بكني زودتر جمع مي‏شود و چون آن شير، آب و روغن در همه جاش هست از خارج اگر كمكش كني و به همش بزني آن ريز ريزهايي كه هست زودتر بهم مي‏چسبد، پس روغنش زودتر گرفته مي‏شود.

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، به همين‏طور ريزريزهاي نبات در ريزريزهاي جماد در عالم نزول ريخته شده‏اند پس تعبير مي‏آري حالا كه نبات در زمين جماد مدفون است و از عالم خودش مرده و رميم شده. خوب ملتفت باشيد كه خيلي از مسائل معاد و مسائل معراج حقايق بسياري از همين بيان به دستتان مي‏آيد، چيزهايي كه ساير مردم پيرامونش نگشته‏اند اينجا بايد بنشينند درس بخوانند آن آخرش هم يا اللّه آيا ياد بگيرند يا ياد نگيرند. پس از اينها معلوم شد كه روغن معدوم نيست توي شير روغن در شير مرده است. پس فرق ميانه مرده و معدوم حالا ديگر به دستتان مي‏آيد. ايني كه حكما گفته‏اند اعاده معدوم محال است راست است، پس خشتي را شكستي و بعد ساختي آن را دو مرتبه در قالب ريختي و خشت زدي اين خشت خشت اولي نيست، آن چهار گوشِ اولي گوشه‏هاش خراب شد و رفت، گِلي به دست شما ماند اين را در قالب مي‏ريزي دو مرتبه خشت مي‏ريزي آن خشت اولي معدوم شد چهارگوش اولي برنگشته آن فاني شد اين چهار گوش را از نو تازه ساخته‏اند مثل اينكه پيشتر خشت نزده بودند و خشت ساختند پس اعاده معدوم نشده و اعاده معدوم داخل محالات است حق است و صدق. اگر چوبي را سوزانيدي و خاكستر شد چوب معدوم شد فرض كني همين خاكستر را زراعت كني تخمي را در آن بنشاني مثلاً تخم بادام را در آن زمين بنشاني بادامي را زراعت كني توي همين خاكستر تخم همان بادام را در همين خاكستر زراعت كني و آبش بدهي و اين ريشه بگذارد و تمام اين خاكسترها را جذب كند و دوباره درخت بادام سبز شود توي اين خاكسترها از همان درخت بادام سبز شود و جذب كند تمام آن خاكسترها را و دوباره درخت بادامي سبز شود مثل اينكه پيشتر سبز شد باز اين اعاده بادام پيشتري نشده بادامي است ابتدايي خدا خلقت كرده دخلي به آن بادامي كه سوخته شده ندارد اعاده آن را نمي‏توان كرد داخل محالات است واقعاً حقيقةً به همين‏طور هزاردفعه بسوزاني باز چوب درست شود اعاده معدوم نشده، اين بادامها تماماً ابتدائيند مثل خشتهايي كه هي آنها را بشكني و دوباره بسازي اعاده معدوم نشده. اين‏جور چيزها اعاده معدوم نيست داخل محالات است خدا هم نمي‏كند بل هم في لبس من خلق جديد ديگر اين جديدمان مثل خلق قديممان است، باشد. ملتفت باشيد به خلاف مرده كه مي‏ميرد و زنده مي‏شود او معدوم نمي‏شود مي‏ميرد و اغلب مردم اغلب اغلب و استثنا نمي‏كنم مگر اهل حق را كه آنها هميشه كمند، اهل حق هميشه يكي دويي سه‏اي بوده‏اند در اول اسلام همان چهارنفر بيشتر نبودند در زمان ائمه مي‏فرمودند معين نداريم ياور نداريم مكرر مي‏شد هفده تا نداشتند، بعضي وقتها هفت تا نداشتند، اهل حق هميشه كم بوده‏اند. پس عرض مي‏كنم كه غير از طايفه حقه ديگر كسي فرق ميانه مردن و معدوم نمي‏گذارد از اين جهت هم هست كه بسياري از حكما گفته‏اند ما دليل عقلي نداريم كه معاد بايد جسماني باشد، آن را محول به شرع كرده‏اند.

ملتفت باشيد فرق است ميانه اعاده معدوم كه محال است و حكما هم از همين راه رفته‏اند انكار معاد جسماني و معراج جسماني را از همين راه‏ها كرده‏اند و كسي كه مرده باشد و زنده باشد و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم معنيش اين نيست كه فاذكروا اذ كنتم معدوماً، آني كه مرده است مثل روغني است كه در شير مرده است هيچ آثارش به نظر نمي‏آيد خاصيت روغني ندارد هر ذره روغني در بدن هر ذره كشكي و قارايي هست، هر ذره‏اي همراهش كشك هست و روغن هست. وقتي طلا را مي‏زني در تيزاب و گم مي‏شود به هر ريزي كه از آن ميده‏تر به نظر نيايد عرضي چسبيده در تيزاب چنان نرم مي‏شود كه طلا گم مي‏شود توي اين تيزاب و اصلاً به نظر نمي‏آيد، حالا اين معدوم نيست طلا هست اما مرده است، اعضاء و جوارحش از هم پاشيده رميم شده طبعش ديگر طبع طلا نيست خاصيت طلايي نمي‏بخشد لكن آن تدبير را كه كرديم كه طلاها يك سمت جمع شود، جمع كه شد در بوته ريختيم گذارديم توي كوره و ريختيم آن طلا شمش شد، اعاده معدوم نشده مرده بود زنده شد. پس طلا رميم شده بود توي تيزاب يك طرفي جمع شد جرّ و علقه كرديم طلا را كشيديم از تيزاب عمداً هم توي تيزاب ريختيم يكپاره مسها كه توش هست برود جدا بنشيند، آهنها برود جدا بنشيند. ديگر از اينها ببينيد اماته را براي چه مي‏كنند احيا را براي چه مي‏كنند، چرا روز اول خدا زنده خلق نمي‏كند؟ و مي‏فرمايد و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم. از قاعده‏اي كه عرض كردم سرّ اينها همه به دستتان مي‏آيد ان‏شاء اللّه فكر كنيد در نزول تمام طلاها تمام نقره‏ها ساير فلزات تمام آبها تمام خاكها اينها مخلوطند و ممزوج در عالم نزول خدا تدبيري مي‏خواهد بكند كه اينها را از يكديگر جدا كند مثلاً طلا مي‏خواهد جدا كند يك كيفيتي وارد مي‏آورد كه آن كيفيت عاقد طلا هست عاقد فلزات ديگر نيست، اين كيفيت عقد مي‏كند آن ريز ريزه‏ها را و آن ريز ريزه‏ها را وقتي عقدش كردند و تا مخضش نكنند جمع نمي‏شود بعد از عقد مخضش هم بايد كرد حركتش بايد داد حركتش كه دادند ريز ريزه‏ها جمع مي‏شوند. پس اين مرده بود زنده شد اعاده معدوم هم نيست، پس در عالم نزول آن اشيائي كه خدا مي‏خواهد بيافريند آفريده و لكن در حال نزولند و در حال خلطند و در حال لطخند و در هم ريخته شده‏اند پس هيچ يكشان خالص نيست پس وقتي اشياء در عالم نزولند و مخلوطند با يكديگر قبضه‏اي برداري اسم نمي‏توان گذارد به آن قبضه كه اين طلا است يا نقره است، لكن حكم مي‏توان كرد كه توي اين طلا هست توي اين نقره هست.

ان‏شاء اللّه دقت كنيد، پس همه‏جا معني مرده يعني از هم ريخته شده باشد اعضاء و جوارح يك مولودي پس اينهايي كه مي‏ميرند، هركه مي‏ميرد جسمش معدوم نمي‏شود لكن ريزريز مي‏شود، پس حالا ديگر نمي‏بيند گوشش نمي‏شنود شامه‏اش همين‏طور لامسه‏اش همين‏طور وقتي همه ريز ريزند و مرده‏اند حالا ديگر كار زيدي را نمي‏توانند بكنند، اعراض كه گرفته شد دوغها را كه از شكم روغن بيرون آوردند اعضاء و جوارحش به هم متصل مي‏شود سرش جاي سر مي‏ايستد پاش جاي پا مي‏ايستد كم‏كم به همين‏طور مركب درست مي‏شود.

پس به همين نسق فكر كنيد ان‏شاء اللّه، هرگز خداوند عالم به قول مطلق از عالم امتناع از عدم صرف هيچ چيز نمي‏آفريند، امتناع عالم اسمش نيست عدم هيچ نيست كه از آن چيز بيافرينند خدا امتناع را نيافريده و نخواهد هم آفريد. امتناع امتناع است از آنجا چيزي نمي‏گيرند چيزي بسازند چرا كه آنجا نيست چيزي نيست جايي، خدا آنچه ساخته از عالم هستي ساخته و اين هستي‏ها همه در هم ريخته شده‏اند ريزريز شده‏اند تمام عقول ريزريز شده ريخته شده در عالم ارواح تمام ارواح ريزريز شده ريخته شده در عالم نفوس، تمام نفوس ريزريز شده و ريخته شده در عالم مثال، تمام اينها ريزريز شده و ريخته شده در نباتات، تمام اينها ريزريز شده و ريخته شده در جماد. اينها همه مخلوطند ممزوجند وقتي بخواهند بسازند اينها را كيفيتي وارد مي‏آورند كه آن كيفيت عاقد بعض باشد عاقد بعض نباشد، يك دفعه مي‏بيني چيزي از بعض بيرون آمد باز كيفيتي ديگر وارد مي‏آرند عاقد بعض باشد چيزي ديگر مي‏سازند. اين است كه در كيفيت عود بعينه مثل بدء بيان مي‏كنند. ملتفت باشيد مي‏فرمايند وقتي خدا مي‏خواهد مردم را محشور كند و حال آنكه همه مرده‏اند و رميم شده‏اند، بسا جزئي از اجزاء زيد در مشرق است جزئي در مغرب، جزئي در دريا است جزئي در صحرا، خدا وقتي مي‏خواهد اينها را جمع كند اولاً باراني مي‏باراند كه آن باران بوي مني مي‏دهد، آن باران كه مي‏بارد روي زمين اينها في الجمله حياتي پيدا مي‏كنند بعد تمام زمين را مخض مي‏كند آن حركت اجزاي زيدي كه در مشرق است مي‏آرد پيش آن اجزائي كه در مغرب است بچسباند به يكديگر پس لابد است كه زلزله شود واقعاً حقيقةً در وقت احياء زلزله عجيب غريبي مي‏شود، جميع مردم را مي‏خواهند زنده كنند پس از جميع اطراف بايد حركت داد از بالا به پايين از پايين به بالا از مشرق به مغرب از مغرب به مشرق، زلزله عجيب غريبي مي‏شود، چنان حركتي است كه واقعاً آن وقت مركبي از هم مي‏نامند لكن چون زنده نيست الاّ وجه اللّه و همه مرده‏اند و ريز ريز شده‏اند حالا كه مي‏خواهند زنده‏شان كنند مخض مي‏كنند حركت آن وقت اجزاء و اعضاء و جوارح كه متفرق شده‏اند جمع مي‏شوند و همه با هم متصل مي‏شوند، به نار فلق مي‏گذارند بوته كه عقد شد زنده مي‏شوند برمي‏خيزند خاكها از سرش مي‏ريزد يا بگو اعراضش زايل مي‏شود.

باري باز منظورم بيان معاد نيست اشاره‏اي خواستم بكنم. پس اشياء در عالم نزول همه مخلوطند و ممزوج كيفيت صنعت اين است كه كيفيت بخصوصي را بر ماده بخصوصي وارد مي‏آرند بر هر ماده كيفيتي وارد مي‏آرند كه عاقد بعض باشد بعد مخض مي‏كنند كه آن زلزله عظيم مي‏شود. يا ايها الناس اتقوا ربكم ان زلزلة الساعة شي‏ء عظيم ديگر چرا بايد وقتي زلزله شود لابد است زلزله شود و اگر اين زلزله نشود احياء نمي‏شوند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اين مخض را يك جايي مخض اسمش مي‏گذارند آن جاهايي كه تخفيف كنند مي‏گويند حركت مي‏دهند، شدت حركت را هم مي‏خواهند برسانند مي‏گويند زلزله مي‏شود، زلزله عظيمي هم مي‏شود.

خلاصه در عالم تكوين اجزاي هر مركبي از عالم خودش است ديگر از عالم بالايي نبايد چيزي بيايد به اين بچسبد كه اين ساخته شود. پس آهني طلايي نقره‏اي مسي كه مي‏خواهند بسازند اجزاشان از عالم ديگري نبايد بيايد امدادشان از عالم ديگري نبايد بيايد از عالم نفس و عقل و عوالم غيب نبايد بيايد. حالا جماد اثر نبات است ببينيد چه جور اثر بايد باشد. دقت كنيد ان‏شاء اللّه، اثر همه‏جا متصل است به فاعل، اثر همه‏جا از جنس مؤثر است مثل اينكه قائم از جنس زيد است يا بگو قيام به طوري كه زيد مي‏خواهد از زيد ناشي شده. پس حالا ديگر دقت كنيد اثرها دو جور است يك اثر اثري است مثل قيام زيد از زيد كه لامن شي‏ء آن را احداث كرده، اثر ديگري هم هست كه زيد حركت مي‏دهد چيزي را تحريك مي‏كند چوب را كرسي مي‏سازد پس كرسي ساخته اثر نجار است، نجارت هم اثر نجار است اما نجارت نجار و تنجّر كرسي همراهند پيش از آنكه كرسي بسازند نجاري نكرده كرسي هم ساخته نشده وقتي كرسي را ساخت هم خودش ساخته شده هم نجار نجاري كرده. وقتي سنگي را برمي‏داري جايي مي‏گذاري دو فعل ناشي شده، دو اثر صادر شده يكي آنكه تو برداشتي سنگي را جايي گذاردي يكي آنكه آن سنگ برداشته شده و گذارده شده آن اثر سنگ است اين برداشتن و گذاردن اثر تو است. آن فعل متعدي كار تو است آن كاري كه خودت كرده‏اي نسبت به سنگ بدهي غلط مي‏شود، كار سنگ را نسبت به خودت بدهي غلط مي‏شود. اگر فاعل متعدي تعدي نمي‏كرد اثرش به سنگ نمي‏رسيد اگر فاعل لازم فعل نداشت فاعل متعدي تأثيري در آن نمي‏كرد. پس اين سنگ اينجا گذارده شده به جهت آنكه اينجا گذارده‏اند كه اگر اينجا نمي‏گذاردند گذارده نمي‏شد. پس اين‏جور آثار هست در ملك خدا و علانيه مي‏بينيد آثاري هستند محتاج به فعل غيري كه متعدي باشد كه اثري در آن كند اما اثري كه در آن ظاهر شده از ماده اين چوب گرفته‏اند و صورت اين چوب و كرسي ساخته‏اند اما هيچ از ماده زيد و صورت زيد پيش كرسي نيامده روي كرسي بنشيند بسا كرسي باقي مي‏ماند و نجار مي‏ميرد، زيد و اثر زيد مي‏روند به عالم ديگر اين اثر زيد نيست. همچنين بنّا و بناي بنا باقي مي‏ماند و كرسي مي‏ماند و به عكس هم بسا آنكه كرسي فاني مي‏شود و نجار باقي است. بسا انسان مي‏ماند خط فاني مي‏شود. فكر كنيد پس بخواهيد ان‏شاء اللّه اثر و مؤثر را به دست بياوريد اين‏جور آثاري كه مثل ساختن كرسي است يا مثل اينكه خدا جمادات را مي‏سازد نباتات را مي‏سازد حيوانات را مي‏سازد اناسي را مي‏سازد جميع اينها را از مواد سابقه مي‏گيرد و مي‏سازد پس خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار، خلق الملائكة من نور و هكذا اينها همه مواد دارند لكن تمام اين مواد و صور محتاجند به يك فاعلي به يك فعل متعدي كه بگيردشان مخضشان كند. پس اگر صانع دست نيارد و به طور حكمت و عمداً در اينها تصرف نكند اينها ساخته نمي‏شوند اينها خودشان عمد شرطشان نيست، اينها حكمت ندارند قدرت ندارند علم ندارند نه ماده‏شان نه صورتشان صانع كه مي‏خواهد چيزي را بسازد صانع كه مي‏داند اجزاش را كجا ريخته هر جزئي به كار كدام يكي مي‏آيد به چه كار مي‏آيد از او چه مي‏توان ساخت، به چه اندازه اجزاء بايد برداشت. به آن اندازه كه مي‏خواهد برمي‏دارد از هر جايي كه مي‏خواهد برمي‏دارد، در هر وقتي كه مي‏خواهد برمي‏دارد و مي‏سازد. پس مواد اشياء و صور اشياء در خود عالم اشياء است لكن به فعلي كه تعلق گرفته به اينها و علامت تعلق فعل به اينها است كه اينها گاهي هستند گاهي نيستند جايي هستند جايي نيستند، پس آيات خدا در آسمان هست در زمين هست، نفس آسمان نيست ساخته‏اندش حالا آيه توش پيدا شده، نفس زمين نيست ساخته‏اندش حالا آيه توش پيدا شده، پس سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم پس اين آياتي كه در آفاق و در انفس هست از روي عمد آمده در آنها، خلق خودشان نمي‏دانند كجا مي‏روند نمي‏دانند چطور مي‏سازندشان، احسن تقويم خلقت انسان است به استثناي آيات شعورشان از جميع بيشتر است و تدبيرشان و تصرفشان بيشتر است و هنوز بدانيد تمام اطباء و كساني كه تشريح كرده‏اند تمام حكمت همين بدن ظاهري را به دست نياورده‏اند انسان حيران مي‏شود هر مويي را چرا در فلان موضع قرارش داده‏اند، فلان عضو را در فلان جا قرار داده‏اند، بسا تمام حكمتش در قوه بشر نباشد بفهمند. معلوم است نمي‏توانند بفهمند، مي‏بينند اينكه ساخته شده خودش هم ساخته نشده آن رفيقش هم كه نساخته مي‏بيند كه نساخته آن پدرش هم كه نساخته آن مادرش هم كه نيست جفت هم كه عاجزند اين كار را بكنند، آيا حيوانات اين كار را مي‏كنند؟ وقتي انسان كه اعلم از حيوان است اشرف از حيوان است وقتي كه نمي‏تواند انسان بسازد البته حيوانات نمي‏توانند بسازند. آيا نبات ساخته؟ البته نمي‏تواند بسازند. طبيعت عالم است؟ اين طبيعت كجا است؟ مي‏گويند فكر كنيد وقتي انسان كه اشرف است نتواند بسازد زير پاي اين انسان حيوان است و شعور و تدبير اين حيوان البته كمتر از تدبير و شعور انسان است، اين هم به اندك فكري و تأملي معلوم مي‏شود نوع انسان تدبيرش و شعورش بشيتر از حيوانات است. ديگر زنبور مسدّس مي‏سازد اينها درست است انساني كه اقوي از حيوان است يك پشه نمي‏تواند بسازد البته نمي‏تواند بسازد ديگر نبات معلوم است كه شعور كه ندارد زنده هم نيست البته نمي‏تواند بسازد. ديگر جماد كه هيچ شعور ندارد نه زنده است نه حركتي دارد با وجودي كه كمالشان از آب تنها بيشتر است از خاك تنها بيشتر است پس آب كه نكرده خاك كه نكرده اين كارها را باد كه نكرده، قهقري برگردان تا طبيعت، طبيعت را ببين كجا نشسته؟ طبيعت چكار مي‏تواند بكند؟ اين طبيعت چيز بليد مسخري است، از جميع اين مواليد پست‏تر است، مولود هر عالمي از بسايطش اشرف است، مواليد جامع بسايطند هر معجوني از اجزاء خودش اشرف است اين مواليد فعليت در ايشان بيشتر شده است اشرفند از آباء و اجدادشان، آن آباء بيچاره كه خيلي مسخرند و بيچاره‏ها امكان صرف صرف هستند چيزي پست‏تر از بسايط خدا خلق نكرده تعجب اين است كه مردم اين را خدا دانسته‏اند كه او است كه در همه‏جا هست همه‏جا هست باشد، چه شد؟ جسم است در همه‏جا هست، چه كاري از او مي‏آيد؟ نه حياتي نه قوه‏اي نه فكري نه شعوري هيچ ندارد. طبيعت هم مثل جسم حالا اينها را طبيعت اين‏طور كرده خوب اين طبيعت چه چيز است؟ اين طبيعت گرمي است سردي است بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد، چه چيز است كه مي‏تواند خالق باشد؟ دقت كنيد خالق آن كسي است كه عالم باشد قبل الخلق به خلق، قادر است علي مايشاء هر كاري بخواهد مي‏كند حكيم است هر چيزي را سر جاي خود مي‏گذارد. له الخلق و الامر او است به تنهايي خالق هيچ وكيلي وزيري مشيري مستشاري از براي او نيست. از روي علم و قدرت، اشياء را از مواد خودشان گرفته و ساخته و مي‏سازد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس هشتم ــ دوشنبه 13 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

مراتب ملكيه در ملك و در كون، ان‏شاء اللّه فكر كنيد هر كسي در هر درجه كه مخلوق شده همچو ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هر چيزي كه در عالم جسم خلق شده معلوم است جسماني است احتياجاتش و امدادش جميعاً جسماني است ديگر نبايد از عالم بالا بيايد پايين چيزي و همچنين هرچه در عالم نبات است جميع امداداتش بايد نباتي باشد، از عالم حيوان نبايد چيزي بيايد پايين. بر همين نسق به شرط فهم نه همين لفظ ظاهرش اين همه اصرار مي‏كنم براي اينكه به حاقش برخوريد، حكمت را انسان هيچ راه نبرد تسليماً راه برود بهتر است كه يك گوشه‏اش را راه ببرد يك گوشه‏اش را راه نبرد سرگردان مي‏شود. اگر حكمت را ياد گرفتي آسان‏ترين و بهترين جميع علمها است، يك گوشه‏اش را گرفتي يك گوشه‏اش را نگرفتي، گرفته‏اش هم مثل نگرفته است اين بود كه مكرر شنيديم از بزرگان كه علم شيخ مرحوم واللّه بدتر است از سمّ بيش ــ و سم بيش چيزي است كه به ركاب مي‏زنند راكبش را هلاك مي‏كند ــ باز علم شيخ مرحوم را خيال نكنيد از پيش شيخ مرحوم بايد آمده باشد، علم شيخ يعني علم حق، علم خدا و رسول. منظورم اين است كه حكمت را بايد تمام اطرافش را گرفت.

ملتفت اين معني باشيد هرچه در عالم جسم مخلوق است اين معلوم است ماده‏اش صورتش امدادش تمامش جسماني است، امدادات ديگر را خيال كني به كارش نمي‏آيد. انسان وقتي گرسنه مي‏شود تا چيزهاي متعارفي را نخورد سير نمي‏شود وقتي تشنه مي‏شود تا آبهاي متعارف را نخورد سيراب نمي‏شود. در عالم كون در عالم ايجاد امدادات هر عالمي از همان عالم بايد باشد، از عالم بالا نبايد نزول كند. به اين قاعده كه فكر كنيد خواهيد يافت اهل افئده امداداتشان جميعاً از عالم فؤاد بايد باشد، اهل عقول جميع امداداتشان ماده‏شان صورتشان همه از عالم عقول بايد بيايد، به همين‏طور تا حيوان تا نبات تا جماد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين يك مطلبي است كه بايد داشته باشيد بعد در جميع اين مراتب ملكيه از براي صانع كه همه اينها را مي‏سازد و سر جاشان مي‏گذارد در جميع اين مراتب از براي صانع امري است و نهيي است. شمايي كه حالا در جسم واقعيد، أكلي مي‏خواهيد شربي مي‏خواهيد، چه را مي‏خواهيد چه را نمي‏خواهيد، چطور راه برويد چطور راه نرويد، كجا نگاه بكنيد كجا نگاه نكنيد. همچنين شامه همچنين لامسه همچنين سامعه در هر يك امري است و نهيي است، اينها خودشان چه بخورند نمي‏دانند چه نخورند نمي‏دانند، هرجا را نگاه كنند مي‏بينند ديگر چه را نگاه مكن عقلشان نمي‏رسد، فكر هم مي‏كردند از عهده برنمي‏آمدند اين همه ديدني‏ها هست من چه مي‏دانم به كجا نگاه بكنم به كجا نگاه نكنم فرضاً فكر هم داشته باشم شعور هم به كار ببرم باز نمي‏توانم به دست بياورم چرا كه در هر مرتبه از مراتب حركات اندازه ندارند حركت در توي چشم چه كثرت پيدا مي‏كند در توي گوش چه جور صداها را بشنوم چه جور صداها را نشنوم اندازه ندارد. پس كثرت هر مرتبه را كه نظر كنيد ان‏شاء اللّه به شرطي كه از روي بصيرت فكر كنيد و چرت مزنيد اشياء هر يك شخص مكلف خودش خودش است و باقي مكلفين هم خودشان خودشانند، باقي چيزها هم سر جاي خودشان. يك دفعه عدد اين جمعيت را مي‏خواهند بدانند چيست و ببينند كه نمي‏توانيم احصا كنيم كه چند نفر مكلف است دقت كنيد ان‏شاء اللّه و يك دفعه ضرب اين كثرات را مي‏خواهند بكنند پناه بر خدا ديگر اين از حوصله بشر مي‏رود بيرون. ملتفت باشيد و فكر كنيد و ببينيد كه اقترانات حالت ضرب را دارد. ملتفت باشيد مكرر عرض كردم و شما كم ضبطش مي‏كنيد خوب بود ان‏شاء اللّه نوعش را ضبط مي‏كرديد، كسي كه نوعش را ضبط كرد تفاصيل را در وقت حاجت خودش مي‏تواند به كار ببرد. ببينيد يك نفر شخص يا يك غذا، اين را مي‏توان زود فهميد او عسل است و اين شخص و اين عسل نسبت به اين يا نفع دارد يا ضرر. حالا ببينيد چقدر از عسل اين شخص بايد بخورد در چه حال بايد بخورد چطور بايد بخورد وقتي فكر مي‏كنيد نسبت يك مكلف به يك غذا، ضرب توش مي‏آيد و بي‏نهايت مي‏شود. پس يك نخودش يك اثري دارد ضرر دارد يا نفع ديگر دو نخودش چطور است، سه نخودش چطور، مراتب اين يك غذا را كه فكر مي‏كنيد غذاهاي ديگر را هم فكر كنيد چقدر علم مي‏خواهد كه حلال كنند چيزي را يا حرام كنند چيزي را. آشاميدني‏ها همين‏طور اين همه آشاميدني كه در دنيا هست من چطور بفهمم كه كدام يك حلال است كدام يك حرام، ديدني‏ها همين‏طور گفتند نظر اول كه به اجنبي مي‏افتد آن مال تو، نظر دوم نه بر تو است نه مال تو است، نظر بعد بر تو حرام است. چه بايد ببيني چه بايد نبيني، نه هر محرمي همه جاش محرم است، نه هر نامحرمي همه جاش نامحرم است. دقت كنيد از اين علم شريعت به دستتان مي‏آيد، مباشيد مثل جهال كه علم شرع را خيال مي‏كنند علمي است ظاهري، بواطن علوم اين است كه آدم وجود و ماهيت راه ببرد و غافلند از اينكه تمام بواطن و حقايق علوم علم شرع است. واللّه تمام خلق بدون استثناء حتي انبياء تمام خلق عاجزند از اينكه ضرب اشياء را بتوانند احاطه كنند اين است كه اشاره كرده‏ام كه علم ماكان و مايكون ائمه به طور آساني نسبت به خود داده‏اند كه مي‏فرمايند ما داريم لكن يمحو اللّه مايشاء و يثبت را نسبت به خود نمي‏دهند. علم محو و اثبات علم بسيار بزرگي است عظمت آن علم را مي‏خواهم عرض كنم ملتفت باشيد نمي‏خواهم بگويم ائمه آن علم را ندارند نمي‏دانند حالا يك جايي ديگرشان بداند بداند در اين اتاق جميعت چند تا هستند انسان حسابي مي‏كند مي‏گويد، از اينجا تا آنجا چند ذرع است اين آسان است حساب كردنش اما همين كه مي‏خواهي ضرب كني ضرب كه مي‏كني نمي‏توان حساب كرد، حساب ضروب اشياء اين همه كثرات را نگاه داشتن امر مشكلي است و تمام شريعت در ضروب واقع شده.

باز خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، در علم شرعي و احكام حلال و حرام كه فقها احكام وضعيه را جدا كرده‏اند احكام شرعيه را جدا، شما دقت كه مي‏كنيد مي‏بينيد غير از احكام وضعيه كأنه نيست، اين شي‏ء نسبت به آن شي‏ء چه نسبت دارد، چه اثر دارد؟ آن شي‏ء نسبت به اين شي‏ء چه اثري دارد، به بالاترش چه اثر دارد، به زير پاش چه اثر دارد؟ اين همه كثرات اين ضروب از حوصله بشر بيرون مي‏رود و اين وضع اقتضاي اين احكام شرعيه را كرده. پس علم منافع و مضار علم ضروب اشياء است اين را تمام خلق از وضعش عاجزند اين است كه حتم شده حكم شده كه احدي حلال نكند حرام نكند، خدا است محيط بر كل و خدا است كه تمام ضروب را مي‏داند تمام منافع را مي‏داند تمام مضار را مي‏داند او است كه له الخلق و الامر و امر بالاتر است از خلق. ديگر شرع بالاتر است از كون، مغزش اين‏جور حرفها است. پس خلق را خلق كرده‏اند ديگر هشت درجه است يا هزار درجه مي‏شود شمرد لكن ضروب را نمي‏شود شمرد اين خلق را خلق كرده براي آن ضروب و آن منافع و آن مضار علت غائي اينها بوده و اين علم در نزد خودش است اين است كه حتم است و حكم است كه حلال را بايد او حلال كند لاغير و حرام را بايد او حرام كند لاغير، حدود را بايد او قرار دهد دستورالعمل را بايد صانع دهد هيچ‏كس براي خودش مأذون نيست بگويد نمي‏تواند حرف بزند اگرچه مي‏كنند خلاف شرع را. ذائقه انسان مي‏فهمد حلوا شيرين است اما حلال است يا حرام، عقل هم نمي‏فهمد همين قدر مي‏فهمد تقويت مي‏كند ديگر به محضي كه از خودت نيست اين اثر را ندارد عقل نمي‏فهمد اين را. پس خواه عقول خواه نفوس خواه اجسام خواه افئده تمام اينها خودشان براي خودشان حلالي حرامي به هيچ‏وجه من الوجوه نمي‏توانند درست كنند و در قوه‏شان نيست درست كنند و سرّش اين است كه هركه در هر درجه كه واقع است محدود است هرچه را در هر درجه قرار داده‏اند حتي مطلقات حدّ اطلاقيت را دارند ديگر اينها حكمتش است به دستتان مي‏دهم به طوري كه شكي شبهه‏اي وارد نشود پس اين كثرات كائناً ماكان بالغاً مابلغ خواه در آسمان باشند خواه در زمين باشند خواه عقول باشند خواه اجسام، خواه بالاتر خواه پايين‏تر، هر محدودي در حدّ خودش محدود است و حدود مثل ديواري دور ايشان كشيده شده انساني كه در توي ديواري است از بيرون ديوار خبر ندارد و چشم بيرون ديوار را نمي‏بيند. هر محدودي كه محدود شد در حد خودش واقع است بيرون اين حد را نمي‏تواند خبر داشته باشد حتي اگر عقلت حكم بكند پشت ديوار چه‏جور است عقل رفته آنجا هر محدودي حدود او حصار است و حد است اطراف او را مي‏گيرد، آن طرف حد را نمي‏تواند ببيند. حالا اين محدود واقع شد در ملك محدودات ديگر هستند آن محدود در اين محدود تأثيري مي‏كند اين هم در او تأثيري مي‏كند، او كه تأثيري كرد اين خبر ندارد او چه بر سرش مي‏آورد اينكه تأثيري كرد او خبر ندارد اين چه بر سرش مي‏آورد. حالا آيا صانع اينها را واگذارد كه علي العميا منافع برسد و مضار دفع شود؟ اگر چنين كاري مي‏خواست مي‏كرد قادر هست چنانكه در حيوانات چنين طبيعتي قرار داده. حالا به همين‏طور انسان را مي‏توانست خلق كند و نكرده. انسان را مي‏خواست ترقيش بدهد بالاش ببرد حيوانات را براي اين خلق نكرده بود كه صعود كنند از مقام خود بروند بالا در دار خلود پا بگذارند الي ابد الابد در بهشت مخلّد باشند. خلقشان كرده از براي اينكه انسان آنها را مصرف برساند براي اينكه انسان پوستش را بپوشد براي اينكه انسان گوشتش را بخورد حيوانات چون چنينند جوري خلقشان كرده كه علفي را كه خوردند سازگارشان است، ديگر ضرور ندارند بروند كتابي بخوانند كه ياد بگيرند كه كدام علف سمّ است و نبايد خورد و كدام سمّ نيست و بايد خورد، بلكه به طبع خودش آنكه سم نيست مي‏خورد آن سم را نمي‏خورد. وقتي هم مي‏خورد به اندازه مي‏خورد حرص نمي‏زند ثقل نمي‏كند. ببينيد اين همه حيوانات كه هستند هيچ كدام ثقل نمي‏كنند پس طبيب نمي‏خواهند، مال مردم را نمي‏دزدند پس داروغه نمي‏خواهند، حاكم و سلطان نمي‏خواهند سر منزل خود مي‏خوابند ميل به جفت خود مي‏كنند به غير جفت خود ميل نمي‏كنند، پس زنا نمي‏كنند. هر يكي طبيعتشان طبيعت خودشان است مربي خودشان است سلطان خودشان است ولي خودشان نمي‏دانند كه مربي ايشان طبيعت است. پس اينها پادشاه ندارند حاكم ندارند طبيب ندارند هريك سر جاي خودشان طوري طبيعتشان را خلق كرده كه رفع حاجتشان در بدن خودشان است. زيست مي‏كنند بي‏همّ و غمّ و بي‏دغدغه بي‏خوف بي‏خطر به جهت آنكه وضعشان براي همين است كه گوشتشان را كسي ديگر بخورد پوستشان به كار كسي ديگر بخورد. انسان را اين‏قدر طبيعت مستقيمه عمداً نداده‏اند مي‏بينيد غذاي خيلي لذيذ را بسا مي‏گويند حرام است مخور و در طبيعتش نيست كه از آن غذايي كه براي او ضرر دارد اجتناب كند و عمداً اين را در طبيعت اينها قرار نمي‏دهد، قرار نمي‏دهد براي اينكه خودش مي‏خواست بگويد به اينها منافع و مضارشان را، ارسال رسل كند انزال كتب كند براي جايي ديگر خلقشان كرده بود نه براي اين دنيا به خلاف حيوانات كه آنها را براي همين دنيا خلق كرده.

پس عرض مي‏كنم در جميع اين مراتب و انسان از هر مرتبه‏اي كه خلق شده‏اند آمده تا جماديت منافعي دارد و مضارّي دارد. توي جمادات يك‏پاره چيزها نافعند يك‏پاره چيزها ضارّند حالا كدام ضارّند كدام نافعند اين علم است كه از قوه بشر بيرون است، واللّه از حوصله تمام خلق بيرون است. انبياء هر يكشان خودشان خودشان هستند و از بيرون وجود خود خبر ندارند مگر خدا به آنها وحي كند انسان از هر مقامي كه آمده آمده تا اين جماد نسبتي به اين جمادات دارد جمادات ممكن نيست فعليت نداشته باشند و معني فعل اين است كه تأثير بكنند و جمادات تأثير دارند حتي الوان تأثير مي‏كنند. رنگ سياهي حزن مي‏آورد رنگ سرخ و زرد فرح مي‏آورد روشنايي و تاريكي تأثير دارد تاريكي حزن مي‏آورد روشنايي فرح مي‏آورد جميع آنچه در عالم جمادات مي‏بيني از روشنايي تاريكي گرمي و سردي همه تأثير دارند. بسا يك وقتي روشنايي حزن مي‏آورد وقتي سرماش مي‏شود وقتي خوابش مي‏برد از روشنايي خوشش نمي‏آيد. حالا اين همه كثرات اين همه اوضاع كه در يكديگر ضرب شوند علم اين ضروب ببينيد چقدر مي‏شود؟ اينها علمش نيست مگر در نزد صانع وحده لاشريك له اين است كه حتم است و حكم است امر از پيش او بيايد له الخلق وحده لاشريك له. پس هيچ‏كس خالق نيست و لو خيلي قرب داشته باشد و چنانكه او در خلقت شريكي ندارد خودش خالق است وحده لاشريك له در امر و نهي هم شريكي ندارد و امر و نهي را هم او بايد بكند وحده لاشريك له. حالا در امر كون امر آسان بود يعني نسبت به شرع چرا كه كثرات به آن حد كثرت ضروب نيست و عرض كردم يك خورده دقت كنيد كه اين علمها نوعش بنشيند در ذهن. كثرات تمام روي زمين را بخواهي جمع كني چهار عنصر بيشتر نيست ضربش كه كردند ببينيد جمادها چقدر پيدا شده‏اند توي اين چهارتا، نباتات چقدر پيدا شدند حيوانها چقدر پيدا شدند، اناسي چقدر پيدا شده‏اند؟ هيچ‏كدام شبيه به هم نيستند. پس نسبت خلق را به امر كه مي‏سنجي عظمت امر خيلي بالاتر است پيش اين مردم عظمت خلق به نظرشان بالاتر است، له الخلق او است خالق وحده لاشريك له هيچ‏كس نمي‏تواند خلق كند چرا كه هر خلقي خودش سر جاي خودش است در بيرون وجود خود تصرف نمي‏تواند بكند، نيست كه بكند. حالا كه چنين شد پس مخلوقات نه خلق مي‏توانند بكنند و به طريق اولي امر نمي‏توانند بكنند. پيش اين مردم امر آسان شده، بله فلان حرام است فلان حلال است اين نقلي نيست. ادله فقهيه چهارتا است كتاب و سنت و اجماع و عقل ديگر نمي‏دانم عقلش كجا مي‏رسد كه چه‏جور صدا را گوش بدهند حليت و حرمتش را عقل چطور تميز مي‏دهد از يك‏جور صدايي خوشت مي‏آيد از يك جور صدايي خوشت نمي‏آيد، چه غنا حرام است، منافع و مضارّ صداها كدام است؟ پس عقل هيچ نمي‏داند مگر آنكه خدا پيشش بيارد، كارش را به خدا واگذارد تسليم براي خالقش كند، خدا خلقي را مهمل نمي‏گذارد چرا كه خلق را خلق كرده براي عبادت براي ترقي مي‏فرمايد: ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون، حيوانات را براي ترقي خلق نكرده، منها ركوبهم و منها يأكلون جن و انسند كه بايد ترقيات كنند و بروند بالا، حيوانات ترقي براشان نيست اين است كه امر با خدا است و امر شريعت از امر خلقت خيلي عظيم‏تر و بالاتر است چرا كه آن امداداتي كه در خلقت به كار مي‏آيد خواه آن مستمدّين استمداد بكنند يا نكنند آنچه صانع مي‏خواهد پيششان مي‏آرد، آنچه را خواسته‏اند پيششان آورد از عالم خودشان مي‏آرد پيششان. پس آنچه امداد كرده در عالم كون هر چيزي از عالم خودش چيزي پيشش آمده، رزق عالم اجسام از عالم اجسام است و خدا پيش مي‏آرد لكن نقل امر مثل نقل خلق نيست و بايد از بالا بيايد پايين. پس حكم و شرع و دستورالعمل كه در هر موضعي چه كار بايد كرد چه كار نبايد كرد از بالا بايد بيايد به خلاف صنعت كه هر چيزي را از جنس خود او مدد مي‏كند، پس له الخلق و الامر و امر عظمتش از خلق بيشتر است و چنين نيست كه امر را همه‏كس بتواند بكند و عرض كردم كه در پيش نظر مردم نقل امر آسان به نظر مي‏آيد و خلقت كردن مشكل به نظر مي‏آيد و ان‏شاء اللّه شما ملتفت باشيد كه نقل امر و شرع خيلي عظيم‏تر است از امر خلقت چرا كه در خلقت هر چيزي را سر جاي خود خلق كرده و گذارده حالا نسبتهايي كه اينها به يكديگر دارند و حكم اين نسبتها ضرب كردن اين از حوصله تمام بيرون است كثرتش وقتي از حوصله تمام خلق بيرون رفت و همه محدودند و از بيرون حد خود نمي‏توانند خبر داشته باشند از اين جهت حساب آن با خدا است. پس از براي او است امر و امر او در هر موضعي به حسب آن موضع جوري مي‏شود. نسبت به اجسام مي‏خواهي بيابي چه منافع داري چه مضار، دستورالعملي از آن خدايي كه فوق تمام خلق است بايد داشته باشي براي هر جزء جزء از اجسام و نسبتهاي آن اجسام به تو حدودي از جانب او بايد بيايد و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه و اين حدود آمده تا به اين عالم نسبت به جمادات چه منافع داري چه مضار داري، بعضي نافعند بعضي ضارند ديگر اين نسبتها هست حلالها هست حرامها هست آنها را تو خودت نمي‏تواني به چنگ بياري كه كدام نافع است كدام ضار، دستورالعمل بايد از پيش خدا بيايد نسبت به حيوانات همين‏جور وضعي داري حلالي داري و حرامي داري. من حلال و حرام مي‏گويم براي آسانيش است تو منافع و مضار بفهم. وضع لامحاله صاحب اثر است آتش را به جايي روشن كني آب پهلوش باشد اين او را گرم مي‏كند او اين را تر مي‏كند سرد مي‏كند. خوب دقت كنيد اگر خدا اشياء را خلق كرده بود كه اثر در يكديگر نكنند، اگر چنين كرده بود كه اثر در يكديگر نكنند، هيچ‏كس از غير خودش خبر نداشت، خلقت بي‏فايده مي‏شد. انسان بر فرضي كه عقل هم نداشته باشد خيال مي‏كند خودش خودش است ديگر خدايي داريم پيغمبري داريم بايد سير و سلوك كرد عقلش نمي‏رسد به اينها. پس ملتفت باشيد وقتي اشياء صاحب تأثير شدند آن تأثير فايده وجود آنها است علت غائي آتش گرم كردن است، آتش اگر گرم بود در نفس خودش و گرم نمي‏كرد چيزي ديگر را گرمي خودش فايده نداشت براي خودش، آب براي خود تر بود و جاي ديگر را تر نمي‏كرد علت غائي نداشت لغو بود خلقتش. پس تمام خلق تأثير دارد تأثيرشان در يكديگر يا نافع است يا ضارّ، علمش نزد خدا است وحده لاشريك له خودمان نمي‏دانيم خودمان كفايت خود را نمي‏توانيم بكنيم كافي صانع است وحده لاشريك له از اين جهت در هر مرتبه از جانب صانع امرها بايد باشد نهيها بايد باشد. مهمل بگذارد خلق را اين امداد بايد بيايد پايين و اين امداد از جنس خودمان نيست امرها و شرعها از پيش صانع بايد بيايد چرا كه به غير از او كسي منافع و مضار كل اشياء را و نسبتهاي آنها را نمي‏داند اين است كه خدا بايد به ايشان بگويد و تمام خلق نمي‏شود برگزيده باشند و وحي شود آن امرها به آنها مگر بعضي از خلق. پس ببينيد امرها منحصر شده است به اهل حق و به انبياء و اوليا. وقتي در ميان اين خلق امري بايد كرد نهيي بايد كرد در هر درجه خواه جسم خواه مثال خواه ماده خواه طبيعت خواه نفس خواه روح خواه عقل خواه فؤاد بايد امر از پيش صانع بيايد تمام اينها به دستورالعمل صانع بايد حركت كنند، ماكان لمؤمن و لامؤمنة در همه درجات، ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان يكون لهم الخيرة من امرهم و ببينيد ضمير را به خودشان برگردانده از براي خودشان در كار خودشان اختياري در كار خودشان ندارند. ببينيد نفرموده ماكان لمؤمن و لامؤمنة ان‏يكون لهم الخيرة في حكم اللّه، فرموده ان‏يكون لهم الخيرة من امرهم خودت مي‏خواهي راه مي‏روي اختيار نداري مگر آن راهي را كه گفته‏اند برو، خودت مي‏خواهي ببيني اختيار نداري مگر همان جايي را كه گفته‏اند ببين پس ماكان لمؤمن و لامؤمنة اگر كسي ايمان به اين خدا دارد، مي‏خواهد زن باشد مي‏خواهد مرد باشد، ان‏يكون لهم الخيرة من امرهم از امر خودشان در سلوك خودشان در مايملك خودشان كه خيال مي‏كنند مملوكشان است. حتي انسان فعل خودش را مالك نيست كه هر جور مي‏خواهد تصرف در او كند. عباد ظاهري را فكر كنيد غلامي را پول مي‏دهي مي‏خري مي‏گويي مملوك من است. مملوك، خودش، مملوك خودش نيست اختيار چشمش با خودش نيست كه چشمش را هر جا مي‏خواهد بيندازد بلكه بايد چشمش را صرف مولاي خودش بكند، به همين‏طور اختيار گوشش با خودش نيست هر چيزي را نبايد بشنود مگر اينكه آقا بگويد بشنود. همچنين حركات دستش حركات پاش جميع حركات جميع اعضا و جوارحش همه بايد مشغول خدمت آقا باشد به اختيار خودش نيست و هكذا. پس مملوك، مملوك خودش نيست پس اين مملوكهاي ظاهري كه هيچ مخلوق آقاشان هم نيستند اختيارشان با خودشان نيست. ماها همه‏مان مملوك خداييم پس اختيار چشمت با خودت نيست بگويي من در بندش نيستم دواش نمي‏كنم خير اختياري نداري بايد كور شد و دواش كرد بگويي ناخوشم اختيار خودم را دارم دوا نمي‏خورم، خير اختيار خودت را نداري نمي‏تواني بگويي من غذا نمي‏خورم هر طوري بايد بشود مي‏شود خير اختيارت با خودت نيست هر طوري كه دستورالعمل داده‏اند بايد حركت كني غذا نمي‏خوري كه هر طور بايد بشود مي‏شود من لج مي‏كنم و نمي‏خورم واجب است خوردن واجب است آشاميدن.

خلاصه ملتفت باشيد در تمام مراتب امر با خدا است و هيچ‏كس خيره‏اي در امر خودش ندارد چرا كه خودش از خودش نيست مملوك غير است حالا نسبت به خودت امري حكمي دستورالعملي از جانب آن صانع بايد بيايد همچنين نسبت به غير خودت هم كه معاملات و وضعها داري دستورالعمل اينها همه از جانب صانع بايد بيايد و به همين جهت اعتنا كرده صانع و ارسال رسل كرده اعتناي صانع را به اين خلق فكر كنيد پس پيش از خلقت آن خلق ضروب منظور و مراد خدا بود اگر آن ضروب كه شرع باشد منظورش نبود اصلاً خلقت كون را به عمل نمي‏آورد اگر شرع نباشد خلقت كون بي‏حاصل است و شرع علم به آن ضروب است و آن علم مخصوص خودش است چرا كه از حوصله مردم بيرون است.

باز به قاعده ديگر عرض مي‏كنم دقت كنيد، هرچه را خلق ضرور دارند كه آن چيز اگر نباشد كار خلق نمي‏گذرد و خودشان در قوه خود نمي‏بينند كه آنچه را ضرور دارند براي خود مهيا كنند حكمت اقتضاء چنين كرده كه آن جور چيزها را خدا خودش متكفل شود. پس خلق چون خودشان نمي‏توانستند امر كنند يعني علم منافع را نمي‏توانستند به دست بيارند علم مضار را نمي‏توانستند به دست بيارند خودش متكفل شده پس خلق ضرور دارند آفتابي را نمي‏توانند خودشان آفتاب بسازند، خدا اين را خودش متكفل شده. خلق زمين ضرور دارند و خودشان نمي‏توانند زمين بسازند براشان خلق كرد، آب مي‏خواهند هوا مي‏خواهند آتش مي‏خواهند ديگر فكر كنيد اگر بايد خودم باشم سر مي‏خواهم دست مي‏خواهم پا مي‏خواهم اعضا و جوارح مي‏خواهم نمي‏توانم اينها را خودم درست كنم و بسازم، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا خدا خودش متكفل شده. پس علوم خير و شر را هم ضرور داريم اما نمي‏توانيم درست كنيم اين را براي خودمان او خودش متكفل شده. پس او از هر راهي پيش تو آمده تو هم از همان راه برو تا به منزل برسي، از غير آن راه بروي كه من دلم چنين مي‏خواهد تو بنده ميلت نيستي من ميلم چنين است، ميلت را خدا پيغمبر تو نكرده. فكر كنيد ببينيد اگر در پيش خدا ممضي بود كه هركس به ميل خود عمل كند ديگر ارسال رسل نمي‏كرد و حالا كه كرده مي‏بينيم آمدند جمعي و گفتند ما رسوليم از پيش او آمده‏ايم و شما هم مي‏دانيد كه خودتان از پيش او نيامده‏ايد. پس ارسال رسل و انزال كتب جميعاً براي ردّ و ردع ميول است هرچه را ميل داري ممضي نيست آنچه آورده‏اند پيغمبران اينها امضاءات خدا است. خدا شرعي را مي‏آرد ارسال رسل مي‏كند هركه از اين راه رسل رفت مي‏رود تا پيش آن صانع، هركه از اين راه نرفت و خلاف كرد، هركه از راه رسل نرفت به اهل حق متصل نخواهد شد، كافر خواهد شد به درك واصل خواهد شد خواه امرش در دايره واقع باشد كه آن دايره را خدا به جهت وسعت انبياء و تابعين انبياء واسع كرده باشد معلوم است هر مولودي تولد مي‏كند در دائره اهل حق حكمش اين است كه طيّب باشند طاهر باشند مستضعفين ايشان طيب باشند طاهر باشند حتي منافقين كه در توي دايره حق بودند و نفاقشان را ظاهر مي‏كردند پس نگويند نفاق نبود. طبيعت را خدا عمداً اين‏جور كرده كه امر حق پوشيده نماند اگر منافق آن‏قدر بتواند نفاق كند كه هيچ‏كس نفهمد اين منافق است كه مردم نمي‏دانند منافق است. پس منافقين خواه در قول خواه در فعل سر ريز مي‏كرد حقدشان حسدشان كفرشان بي‏ايمانيشان بروز مي‏كرد و آنها را خدا مي‏شناخت منافقند پيغمبر مي‏شناخت منافقند مع‏ذلك كافرشان نخواهد دانست نجسشان نكرد با وجودي كه سر ريز هم مي‏كرد. گاهي بحث هم مي‏كردند كه فلان امري كه مي‏گويي از جانب خودت مي‏گويي يا از جانب خدا مي‏گويي مي‏فرمودند عجب اين چه بحثي است ادعاي من اين است از پيش خدا آمده‏ام از پيش خودم امري ندارم مع‏ذلك حالا كه مي‏گويم فلان امر بخصوص را، ولايت اميرالمؤمنين را از شما مي‏خواهم مي‏گوييد از پيش خودت مي‏گويي يا از پيش خدا؟ خيال مي‏كند به جهتي كه علي خويش و قومم است مي‏گويم ولايت او را بايد داشته باشيد، من خويش و قوم ديگر هم دارم چرا آنها را نمي‏گويم ولايتشان را داشته باشيد؟

باري منظور اين است كه هركس از راه ايشان نرفت كافر است نهايت كافرها دوجورند بعضي از كفار قبول ندارند اصل را، آنها را خارج مي‏دانند از دسته خودشان و حكمشان نجاست است و فرموده انما المشركون نجس فلايقربوا المسجدالحرام اين يك جور كافر، بعضي منافقند كه بدترند از آن كفار باطناً چرا كه باطناً اهل حق را قبول ندارند و حق را قبول ندارند و از حق كه گذشتي ماذا بعد الحق الاّ الضلال بعد از مؤمنين جميعاً كفارند لكن كفار دو جورند بعضي كفاري كه خودشان هم داد مي‏زنند كه ما پيغمبر شما را قبول نداريم، آنها حكمشان هم جدا است بعضي ديگر منافقينند نمي‏گويند قبول نداريم پيغمبر شما را لكن در دل قبول ندارند و لامحاله تراوشها بايد بكند، با خدا است كه بكند، وامي‏دارد او را نفاقش را بروز بدهد اهل باطل حفظ خود را نمي‏توانند بكنند نمي‏توانند بروز ندهند آنچه در دل دارند لامحاله حتم است و حكم و از جانب خدا است احقاق حق كند ابطال باطل كند و حالي مي‏كند كه باطل اين است لامحاله باطل بطلان خودش را روي دايره مي‏ريزد و لو يك روز باشد و لو مستمر نباشد و خدا حق را حفظ مي‏كند كه از او چيزي بروز نكند كه باطل باشد چون مي‏داند بواطنشان حق است و به حق دعوت مي‏كند حفظشان مي‏كند كه در جميع حالات از روي ميزان انبياء راه بروند و تخلف نكنند اين است كه قواعد اسلاميه را تمامش را اگر حفظ كردي مؤمني اگر يكيش را حفظ نكردي مثل اين است كه همه‏اش را حفظ نكرده باشي بلكه تمام را حفظ كردن و يكي را وازدن بدتر است از تمام را حفظ نكردن به جهت آنكه آن كسي كه تمام را حفظ نكرده واضح است كه از دايره خارج است باعث اضلال كسي نمي‏شود چرا كه حالتش معلوم است لكن آنهايي كه بعضي را حفظ مي‏كنند بعضي را وامي‏زنند اينها اضلال مردم مي‏كنند آنها را دام خود قرار مي‏دهند و مردم را به دام مي‏اندازند. آن يكي را كه نداري خدا واداشته كه آن يكي را روي دايره بريزي اگر چه باقي را حفظ كرده‏اي لكن همين يكي را كه وازدي خدا كاري مي‏كند كه آن يكي را نتواني بپوشاني كه كسي نفهمد، واضح مي‏كند براي مردم و بدان كه عمداً وات مي‏دارد كه روي دايره بريزي كه همه‏كس بفهمد تو اين را وازده‏اي امر با خدا است وحده لاشريك له احدي ديگر نمي‏تواند امري بكند و خدا جميع امر و نهيش را خبر داده به پيغمبر، پيش پيغمبر آخرالزمان فرستاده و ديگر شرع تازه‏اي نخواهد آمد و اين شرع سپرده نشده مگر نزد ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم پس نيست حقي مگر در دست ايشان مگر در كتاب و سنت ايشان و در اين كتاب و سنتشان هيچ محكمي نيست مگر ضروريات نيست محكمي غير از ضروريات هركس هر حيله مي‏خواهد بكند كه محكمي ديگر محكمتر از ضروريات پيدا كند نخواهد يافت. بلكه بخواهي بداني آيه متشابه چيست به اين ضرورت مي‏فهمي، عصي آدم ربه فغوي را نبايد گرفت به ضرورت فهميدي متشابه را از كجا فهميدي؟ از اين ضرورت مي‏فهمي محكمش را محكم است. اقيموا الصلوة را از اين فهميدي محكم است احاديث را همين‏طور محكمش را از كجا فهميدي محكم است، متشابهش را از كجا تميز دادي؟ از اين ضرورت فهميدي. اين ضرورت است قائم مقام خدا و خداي ظاهر در ميان عباد، اين ضرورت است قائم مقام پيغمبر معصوم بي‏خطا، اين ضرورت است قائم مقام تمام ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم، اين است علت غائي تمام معجزات تمام انبياء، انبياء معجزات را آوردند كه امرشان را بگويند تا مردم يقين كنند كه اين امر از جانب خدا است. نمي‏خواستند بازي درآورند خلق را مشغول كنند تماشا بدهند اين خارق عادات را آوردند تا اثبات كنند كه ايني كه ما مي‏گوييم از جانب خدا است و ايني كه مي‏گوييم يا محكم است كه بگيريد يا متشابه است آن را مگيريد. محكم كدام است كه بايد عمل كرد به آن، متشابه كدام است كه نبايد عمل كرد. باز محكم را ندانيم كدام است متشابه را ندانيم كدام است و بايد پيش خودشان باشد اين بي‏مصرف است. ديگر محكم را از كجا بفهمم محكم است؟ از اينكه هي مكرر كرده‏اند مي‏بيني گفته‏اند تا به حد ضرورت رسيده، متشابهش را از كجا تميز بدهيم؟ از اينكه هي مكرر كرده‏اند و هي گفته‏اند تا معلوم شده اين از متشابهات است. پس علت غائي تمام معجزات تمام انبياء و اولياء اين ضروريات است مراد خدا مطلوب و منظور خدا اين ضروريات است و تمام خلقي كه گمراه شده‏اند يكي از اين ضروريات را وازده‏اند گمراه شده‏اند كسي تمام اديان را بخواهد وازند تمام آنهايي كه بخواهند حقي را وازنند تا خود را به حقي نبندند نمي‏توانند دعوت كنند به باطل. خود را به حقي مي‏بندند و يكي از ضروريات را وامي‏زنند تمام حق را هيچ‏كس وانمي‏زند هيچ كافري هيچ ملحدي تمام حق را وانمي‏زند هركس گمراه شد يكي دويي از اين ضروريات را وازد، از آدم تا خاتم تا روز قيامت هركس نجات يافت متمسك به تمام اينها شد و نجات يافت و هركس گمراه شد معدودي از اين ضروريات را وازد و گمراه شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس نهم ــ سه‏شنبه 14 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

عرض مي‏كنم از براي ملك مراتبي است آن طورهايي كه معروف است و ذكرش هست هشت مرتبه است: مرتبه فؤاد است و عقل است و روح است و نفس است و طبيعت است و ماده و مثال است و جسم. تمام اين هشت مرتبه، ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد حالا حتم هم نيست همه مراتب را بدانيد و از هم جدا كنيد، هركس تا هر جاش را مي‏تواند بفهمد آنچه مقصود هست به عمل خواهد آمد. باري پس هشت مرتبه است از براي ملك چرا كه اين ملك غيبي دارد و از جمله بديهيات است و شهاده‏اي دارد كه داخل بديهيات است. يك‏پاره ارواح هستند كه به چشم ديده نمي‏شوند اين را آدم مي‏فهمد، يك پاره چيزها هستند كه به چشم ديده مي‏شوند اين هم داخل بديهيات است و هر چيزي خلق شد، ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه دارد مثل چوب كه خلق شده از عناصر، ماده‏اي دارد و صورتي دارد بعد اينها را تكه‏تكه مي‏كند آن تكه‏تكه‏ها ماده شخصيه است و آن تكه‏ها را بهم متصل مي‏كنند صورت شخصيه است. پس هر چيزي ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه، ماده شخصيه دارد و صورت شخصيه. پس در غيب چهارمرتبه است در شهاده چهارمرتبه است اين هشت مرتبه در زير مشيت خدا واقع شده. حالا آن مرتبه‏اي از ملك كه اول وهله خبردار مي‏شود از فعل فاعل اينها دخلي به فعل فاعل ندارد اينها مصنوعات هستند، موادي هستند كه فاعل دست مي‏كند در آن مواد بر روي اينها نقاشي مي‏كند حالا فعل فاعل بر روي تمام اين هشت مرتبه هست آن فعل به استدلال مي‏فهميم از جاي ديگري است. باز به قاعده كليه در هر جايي كه چيزي هست و چيزي نيست و آني كه يك دفعه پيدا شد مي‏فهمي اين از جايي آمده، عالم نيستي، نيست كه نيست چيزي كه نيست جايي نمي‏آيد پس استدلال مي‏كني كه از عالم هستي آمده و مكرر عرض كردم مي‏خواهيد توحيدي كه معني دارد دستتان بيايد از اين نظر به دست مي‏آيد و الاّ آن توحيدهاي مردم كه هر متعددي واحدي روش هست هيچ دخلي به توحيدهايي كه انبياء و اولياء آوردند ندارد. اين توحيدهاي مردم را واللّه وقتي شكافتي مثل حساب اين تجار است ده‏تا صددينار، دهِ ما بر يك يعني ده‏صد دينار يك‏هزار دينار، ده هزار دينار كه جمع مي‏شد مي‏گويند ده ما بر يك يعني ده‏هزار دينار، يك تومان ده صدتومان ما بر يك، هزارتومان، اين را همه تاجرها مي‏توانند حساب كنند همه حساب‏گرها سرشان مي‏شود، اينها توحيد توش نيست خواه كسي بداند اينها را خواه نداند، خواه محاسب خيلي خوب باشد يا نباشد، دخلي به خدا و پير و پيغمبر ندارد، بله چون كه صد آمد نود هم پيش ما است، هر مطلقي مقيدات زير پاش است اينها توحيد نيست توحيد آن است كه چيزي كه نيست در جايي و پيدا مي‏شود در جايي، چيزي كه در يك وقتي يا در مكاني نيست و در وقتي يا در مكاني ديگر پيدا مي‏شود از اين پي ببريد كه اين چيز كه اينجا آمد از يك جايي آمد. از نيست هم كه نمي‏شود بيايد، از عالم هستي آمده. كسي بايد باشد كه بيارد اين را و اغلب مردم كه مي‏شنوند خدا از نيستي به عالم هست آورده، نيستي را نيست صرف خيال مي‏كنند. شما فكر كنيد نيست صرف كه نيست و نمي‏شود از نيست چيزي ساخت. اغلب اغلب اينهايي كه حكيم نيستند و اهل ظاهرند چشمشان را هم مي‏گذارند و بادي به الفاظ مي‏كنند مي‏گويند حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود از عالم نيستي به عالم هست آورد. شما فكر كنيد ببينيد چطور مي‏شود از نيستي چيزي بيارند؟ نيست، چيزي نيست كه برش دارند بيارند جايي. داخل ممتنعات است. پس هرچه از جايي به جايي آمد معلوم است جايي بوده كه آمده. وقتي ببينيد آهني را كه گرم نيست و يك دفعه گرم شد مي‏داني خودش گرم نبود، اين گرمي از خودش كه نيست. اگر از خودش بود تا خودش بود بايد گرم باشد. و ببينيد كه چطور آخر كار حكمت داخل بديهيات مي‏شود، آن آخر كار علم باطن باطن، همين علم ظاهر ظاهر خواهد شد. پس آهن اگر از اقتضاي خودش است كه از مغزش گرمي بيرون بيايد اين مغزش كه هميشه توش است چرا هميشه گرمي بيرون نمي‏آيد؟ پس آهن وقتي گرم مي‏شود و لو تو گرمي خارجي را نبيني، همين كه مي‏بيني گرم شد استدلال مي‏كني كه آن گرمي از حرارت خارجيه است ديگر يا هوا يا آتش يا آفتاب يا گرمي ديگر هر طور باشد به اين تعلق گرفته اين را گرم كرده است. باز اگر سرد هم شد اين آهن، مي‏داني سردي در خودش نبوده اگر سردي در اندرون اين بود، اندرون اين هميشه بود پس بايد هميشه سردي از آن بيرون آيد و اغلب مردم كه مي‏گويند فلان چيز در امكان بود و به كونش آوردند، گرمي امكان داشت در كون آهن مكملي آمد گرمي را از كون آن بيرون آورد، امكانش را نيستي خيال مي‏كنند. شما چنين خيال نكنيد چرا كه هيچ جا از نيست نمي‏شود چيزي را به هست بياري چرا كه داخل محالات است و ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم. يك كسي پر پاپي شود از مسأله‏اي سؤال كند، جواب ابلهان خاموشي است پس ليس في محال القول حجة حجتي از خدا توش نيست و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم اگر چه خيال كنند تعظيم خدا كرده‏اند كه بگويند حق سبحانه و تعالي از نيستي به هستي آورد. از نيستي نمي‏شود چيزي آورد لكن از حرارت خارجي مي‏شود اين حرارت خارجي را از جايي كه هست به تدبيري بيارند در آن جايي كه نيست. حقيقت واقع اين است كه در عالم نيستي هستي را موجود كنند يعني آن حرارت خارجي را سريان مي‏دهند مي‏آرند توي اين آهن مي‏گذارند به همين‏طور اين آهن را مي‏بيني سرد هم شد بدان اين سردي در مغزش نبوده، اگر بود بايد هميشه سرد باشد هميشه سرد نيست پس سردي در مغز آهن هيچ نيست. همين كه آهن سرد شد تو اگر عاقلي استدلال مي‏كني كه اين سردي از خود آهن نيست سردي در خارج هست يا در آبش زده‏اند يا هواي سردي به اين خورده، يا اينكه كوكب سردي به اين اشراق كرده اين را سرد كرده و لو ما آن چيز را نبينيم و در هيچ جا لازم نيست انسان خود مبدء را مشاهده كند و ببيند. ممكن است در يك عالمي هم اثرش را ببيند هم مؤثرش را. در يك‏پاره عوالم هست اثر را شخص مي‏بيند مؤثر را نمي‏بيند. يك كلمه‏اي در ميان حكما افتاده اگرچه مغزش را من نديدم كسي برخورده باشد لكن خبرش هست و سرّش اين است كه چون مبدء تمام علوم انبياء بوده‏اند اين كلمه از آنها بوده و محفوظ مانده تا به ما رسيده. حكما مي‏گويند استدلال دوجور است: يك استدلال به دليل لِمّي و يك استدلال به دليل اني. دليل اِنّ آن است كه انسان از اثر به مؤثر پي ببرد و دليل لِمّ آن است كه از مؤثر پي به اثر ببرد. دليل لمّي مانند اين است كه اگر ديدي تو شمس را مي‏داني تمام روي اين زمين روشن است اگرچه نروي و همه‏جا را نگردي. پس اگر قرص شمس طالع شد تو يقين داري كه هر جايي از زمين كه مقابل اين قرص است الان روشن است لازم هم نيست كه انسان بگردد در اطراف زمين تا بداند همه‏جا روشن است. اين استدلال لم اسمش است و اگر احياناً قرص را نبيني و در توي اتاق نشسته باشي و ديدي اتاق روشن شد پس استدلال مي‏كني كه يقيناً قرص طالع شده، و هم اين درست است هم آن درست است الاّ اينكه آن نظر بهتر است. حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا در ملك خدا بعضي از مواضع ملك هست كه استدلالشان لمي است، خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه، و بعضي از مواضع ملك هست كه مرتبه‏شان مرتبه‏اي است كه استدلال لمي ندارند، استدلالشان اني است و بايد از اثر پي به مؤثر ببرند. حالا در مقامات ملك در تمام مراتبش استدلال اني يافت مي‏شود، اين است كه در هر موضعي هر جوهري را كه ببيني مثل جسم است كه اين جسم صاحب طول است و عرض و عمق، هر قبضه جسم را كه ببيني فكر كن حكم مي‏كني كه يك سر سوزنش يا خرمنش حكمش يكي است. اين جسم الان صاحب اطراف ثلث است در مكاني در فضائي گذارده شده محال است اين قبضه در فضائي در مكاني نباشد و محال است اين قبضه اين سمت و اين سمت را نداشته باشد. پس تا بود اين جسم ــ و تا ندارد هميشه بود ــ تا بود توي اين مكان گذارده بود و در وقت بود و هميشه اين سمت را داشت اين سمت را داشت اين سمت را داشت، هميشه صاحب طول و عرض و عمق بود لكن اين جسم هست گرم نيست، اين هست سرد نيست يا يك جاييش گرم است يك جاييش سرد است، يا يك وقتي گرم است يك وقتي سرد است، تو بايد استدلال كني همين كه جسم هست و صاحب طول و عرض و عمق هست و در اين فضا واقع هست و اين را نابود و نيست نمي‏توان كرد و روز اولي كه آفريدندش، و لا روز، بگويي ديروز آفريدند ديروز هم مثل امروز است بگويم پارسال آفريدند پارسال هم مثل امسال، هزار سال هم مثل پارسال، هميشه همين‏طور بوده پس ابتدا ندارد صدهزار هزار سال هم بشماري پيش از اين باز ابتدا ندارد پس هر جوهري را ــ ان‏شاء اللّه دقت كنيد ــ هيچ جوهري را خدا خراب نمي‏كند خلق هم نمي‏توانند خراب كنند. پس جوهر ابتدا ندارد انتها ندارد لكن در توي اين جوهر كه فكر مي‏كنيد مي‏بينيد يك جاييش تاريك است يك جاييش روشن است. اين تاريكي و روشنايي لازم آن جوهر نيست لازم آن است كه همه جاي آن جوهر باشد آسمانش لطيف است لازم آن نيست به جهتي كه زمين كثيف است، آن هم لازم جسم نيست چرا كه آسمان لطيف است اما طول و عرض و عمق لازم جسم است چرا كه مي‏فهمي جسم بي‏طول و عرض و عمق به خيال درنمي‏آيد به عقل هم درنمي‏آيد. ذهن تا ملتفت شود جسمي را با طول و عرض و عمق مي‏بيند جسمي را بي‏طول و عرض و عمق باشد نمي‏بيند. پس اين جسم لازمه‏اش همراه سر سوزن جسم هست همراه تمام خرمن جسم هست، اين لازمه جسم است. لكن تاريكي گاه هست گاه نيست اين روشنايي دخلي به خود جسم ندارد پس تاريكي را از جاي ديگر بايد آورد. ديگر گرمي و سردي آنچه را كه الان داريد مي‏بينيد مرئي شما است، جميع اينها از غيب عالم جسم و از غير عالم جسم آمده داخل عالم جسم شده. مثل رنگي كه از غير عالم كرباس آمده روي كرباس نشسته و به اين نظر كه دقت مي‏كنيد تمام اين آسمان را به طور علم حكمت كه شك و شبهه و ريبي در آن نمي‏ماند مي‏فهميد حادث است شك هم در آن نمي‏رود و لو ابتداي خلقتش را ندانيد بلكه انسان عاقل همين كه ديد قرص را طالع شده ديگر واجب نيست برود تا منتهي‏اليه پرتو آفتاب تا ببيند كه پرتو آفتاب تا كجا رفته يقين دارد هر جا مقابلي دارد با آفتاب روشن است. پس از لازم پي به ملزوم مي‏شود برد از ملزوم پي به لازم.

پس لازمه هريك از اين جواهر ثمانيه لازمه خودشان هميشه همراه خودشان است و تمام جواهر حالشان اين است كه نبود نداشته‏اند هيچ يكشان نبود نداشته‏اند در عالم خودشان و هيچ يكشان نبود پيدا نخواهند كرد لكن با وجود اين هي از عالمي به عالمي چيزي مي‏رود و هي صعود مي‏كند هي نزول مي‏كند. پس از آسمان چيزي مي‏آيد به زمين از زمين چيزي مي‏رود به آسمان، از غيب چيزي مي‏آيد به شهاده از شهاده چيزي مي‏رود به غيب. پس از لازمه جسم حركت نيست، حركت از جايي پيدا شد معلوم است از جايي آمده آنجا هم نيستي نيست آنجا هم همه‏اش حركت است. پس از عالم حركت آمده از آسمانها آمده به زمين سكون تعلق مي‏گيرد، سكون لازمه جسم نيست اگر لازمه جسم بود همه جاي جسم ساكن بود مثل اينكه حركت اگر لازمه جسم بود همه‏جاي جسم بود مثل اينكه طول و عرض و عمق لازمه جسم است همه‏جاي جسم است. اين را اگر خواب نباشيد مي‏فهميد. پس چيزي كه در عالمي نيست و گاهي مي‏آرندش در مكاني يا در وقتي ديگر، معلوم است از غيب آن عالم از غير آن عالم توي آن عالم آمده و داخل آن عالم شده. معلوم است يك كسي آورده در اين نمي‏شود خودش بيايد.

سرّش را ملتفت باشيد، درست دقت كنيد از روي شعور يادتان نرود از روي علم و فكر اگر عقلتان نمي‏رسد غيب را فكر كنيد أفرأيتم النشأة الاولي اينجا را هم نمي‏ديدي؟ فلولا تذكرون اينجا ديدي در اين عالم جسم را فاني نمي‏توان كرد لكن چوب را برداري مي‏سوزاني ذغال مي‏شود چوب فاني شد ذغال سرخ شده آتش در آن دوام پيدا كند رطوباتش را فاني مي‏كند، اجزاي رطوبتي كه باعث اتصال اجزا است بيرون مي‏رود مي‏ماند خاكستر، باز خاكستر صاحب طول و عرض و عمق هست فاني نشد خاكستر را مي‏جوشاني نمك مي‏شود خاكستر فاني شد جسم فاني نشد بلكه لباسي انداخت و به شكلي ديگر درآمد. خداي صوفيها همين است كه عرض كردم هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد، بادش هم مي‏كنند كه هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد، اين جسم است. جميع عالم امكان و محتاجين اين است حالتشان. آتش را بر چوب مسلط مي‏كني، مكلّس مي‏كند آن را رطوبات كه در چوب هست بخار مي‏شود سبك مي‏شود از زمين پاش را برمي‏دارد مي‏آيد در هوا چنين كه شد رطوبات كه رفت آن اجزاش متفتت مي‏شود مكلس كه شد خاكستر مي‏شود. خاكستر هم طعمي دارد بويي دارد. آن خاكستر را مي‏جوشاني به تدبيري نمك مي‏شود، باز نمك طبعي دارد خاصيتي دارد دلي مي‏برد باز نهان مي‏شود. آبش كني تصعيدش كني بخار مي‏شود باز بر بخار حرارت مسلط مي‏كني هوا مي‏شود باز بر هوا حرارت زياد وارد آمد آتش مي‏گردد، حرارت را از او بگيري دوباره برمي‏گردد هوا مي‏شود. عالم امكان حالتش اين است، هر لحظه به شكلي درمي‏آيد دلي مي‏برد يعني تأثيري مي‏كند، عالم فنا معنيش اين است. از روي شعور كه فكر كني خواهي يافت كه اين جواهر چنانكه جسم را مي‏بيني محال است نيست كنند و خدا نمي‏كند اين كار را، خلق هم نمي‏كنند زورشان نمي‏رسد خلق عاجزند كه نمي‏كنند خدا خلاف حكمت نمي‏كند. پس اين جسم را فاني نمي‏توان كرد خرمن جسم را نمي‏توان فاني كرد چرا كه طول را نمي‏توان از جسم گرفت اگر اين طول خاص را بگيري، سمت را اگر از اين جوهر بگيري آن وقت جوهرش فاني مي‏شود. آتش را مي‏توان خاكستر كرد، گرمي را از جسم بگيري جسم فاني نمي‏شود. آب را مي‏توان بخار كرد آتش بر آن مسلط كني لطايفش بخار مي‏شود بخارش همه هوا مي‏شود آب فاني شده لكن فراموش مكن پس آب هوا شد هوا آتش شد به همين‏طور مي‏شود زمين آسمان مي‏شود هي بگردند و به صورتهاي مختلفه درآيند باز جسم جسم است و سرجاي خود هست يك سر سوزن بر جسم افزوده نمي‏شود يك سر سوزن كم نمي‏شود جاي ديگر نمي‏رود. حالا اين جسمي كه جوهر است و جوهر حقيقي در اين عالم جسم جسم است. پس آب كأنه جوهريت ندارد آب رطوبتي است و برودتي است كه از لازمه جسم نيست به جسمي تعلق گرفته اسمش شده آب. پس اين آب جوهر نيست لكن برودتي رطوبتي از خارج عالم جسم آمده از غيب عالم جسم به جسم تعلق گرفته آب پيدا شده. همين‏جور خاكش را فكر كن برودتي و يبوستي كه از لوازم جسم نيست به جسم تعلق گرفته اين دو با هم كه تركيب شدند اين غيب با اين شهاده خاكي درست شده همين‏جور بدون تفاوت در هوا فكر كن حرارتي و رطوبتي كه از لوازم جسم نيست به اين جسم تعلق گرفته، آتشش هم همين‏جور يبوستي كه از لوازم جسم نيست حرارتي كه باز از لوازم جسم نيست تعلق به يك تكه از جسم گرفته آتش پيدا شده به همين نسق كه فكر كنيد ان‏شاء اللّه آسمانها را خواهي يافت همين‏طور كواكب را همين‏طور خواهي يافت. نور از لازمه جسم نيست اگر از لازمه جسم بود مثل طول و عرض و عمق جسم همه‏جاش روشن بود چنانكه تاريكي از لوازم جسم نيست، اگر از لوازم جسم بود باز همه‏جاش تاريك بود. پس نوري از غير عالم جسم تعلق به اين جسم گرفته اينها با هم مركب كه شدند آفتاب پيدا شد. وقتي خدا آيه‏اش را در دست خودت بگذارد به دست خود چراغ روشن كني چرا بايد همه جا جاري نكني؟ همين چراغ را كه روشن مي‏كني صانعش نيستي خالقش نيستي خلق نمي‏تواني بكني آتش را آن صانع تدبيري كرد كبريتي آماده كرد يك كسي را واداشت اين را ساخته اين را مي‏كشي روي جايي روي جاي زبري مي‏كشي يك‏دفعه مي‏بيني مشتعل مي‏شود مي‏گيري آن را پيش روغن آب مي‏شود. باز مسلط مي‏كني نار را بر روغن آب شده روغن بخار مي‏شود دود مي‏شود. بر دود كه آتش مسلط شد شعله مي‏شود. حالا اين شعله را تو خالقش نيستي حتي همين حركتي كه تو به اين كبريت مي‏دهي دست خودت نيست. همين حركت را يك وقتي بخواهند بگيرند مي‏گيرند و دست و پات مبتلا به نِقرِس مي‏شود، چرا بايد نقرس شود؟ هنوز نمي‏داني حكمتش را و خالق نمونه حكمتش را و آيه آن را در تو گذارده و تا آيه چيزي را نگذارند تكليف نمي‏كنند. آنچه تكليف كرده‏اند و اسباب كار دستش نداده‏اند اين تكليف بي‏فايده و لغو خواهد بود.

باري پس به همين دليلي كه روغني را تو مي‏بيني هست و مذاب نيست و يك وقتي كه ديدي اين نرم شد استدلال مي‏كني كه معلوم است هوا گرم شده كه اين نرم شده، بعد اين نرمي را ديدي بيشتر شد بنا كرد جريان كردن باز معلوم است حرارت بيشتري تعلق گرفته به اين باز نظر كني و ببيني بخار شده و سرابالا مي‏رود و پاش از زمين كنده شده، باز مي‏فهمي كه حرارت بيشتر تعلق گرفته كه اين را رو به بالا مي‏برد مي‏بيني دود شد اين بخار باز استدلال مي‏تواني بكني كه آتش از خارج آمده در خود اين روغن آتش نبود در خود روغن مذاب آتش نبود در خود بخار آتش نبود در دود آتش نبود هرچه درجه به درجه هي شدت مي‏كند معلوم است آتش خارجي هست آمده تا وقتي كه ببيني دود مشتعل شده باز همين‏جور استدلال مي‏كني كه آتش خارجي هست كه در اين دود درگرفته و اين را مشتعل كرده. به همين نسق اگر درست فكر كنيد در اين چراغ طور ساختن همين آفتاب به دستت بيايد. چطور شده خدا آفتاب را ساخته؟ چنانكه شك نداري كه اين چراغ را يك كسي خارج از اين چراغ اين چراغ را روشن كرده شك نخواهي كرد كه آفتاب را يك كسي ديگر غير از خود آفتاب روشن كرده چنانكه شعله خودش موجود نمي‏شود مگر اينكه او را روشن كنند پس شعله مي‏خواهد باشد آفتاب مي‏خواهد باشد بايد روشن كرد آن را تا روشن شود. مي‏خواهي چراغ را ببين استدلال كن كه افروزنده‏اي هست، مي‏خواهي افروزنده را ببين استدلال كن كه نوري براي اين هست. مي‏خواهي دليل لم داشته باش مي‏خواهي دليل اِن داشته باش. اغلب مراتب دليلشان دليل اني است كه از اثر پي به مؤثر مي‏برند. پس همين كه مي‏بيني چراغي روشن شد مي‏گويي روشن كننده‏اي هست ديگر يا انساني اين چراغ را روشن كرده يا حيواني از اين راه رفته پاش به سنگي خورده آتش جسته به چيزي گرفته يا جني يا انسي يا ملكي، يك كسي از خارج آمده اين را روشن كرده. بنايي مي‏بيني مي‏گويي يقيناً اين بنا را يك كسي ساخته ديگر پارسال ساخته يا هزار سال پيشتر شايد و ممكن است. ديگر هر چيزي كه مبدئش را طولاني خيال كني جلدي قديم خيالش مكن و اغلب ذهنها همين‏طور خيال كرده‏اند. حكما از همين راهها گمراه شده‏اند به جهت آنكه در تاريخها ديده‏اند كه اين دنيا صد هزار سال هم پيشتر بوده، صد هزار سال پيشتر با پارسال مثل هم است. همين كه چيزي دوام زيادي پيدا كرد، به دوام زياد قديم نمي‏شود به دوام زياد استدلال بر قدمش احمقها مي‏كنند و حكمايي كه خود را حكما دانسته‏اند واقعاً احمقها هستند كه اين‏گونه خيالها كرده‏اند.

پس هر چيزي كه از لازمه جسم نيست اين را كسي از غير عالم جسم آورده داخل عالم جسم كرده. پس از اين راه كه فكر مي‏كني يك دفعه طاق كسري را نگاه مي‏كني مي‏بيني به اين بلندي مي‏فهمي اين را ساخته‏اند. ديگر نمي‏داني چقدر سالهاي پيش ساخته شده اگرچه مي‏داني اين را ساخته‏اند. كوهش را هم همين‏طور كه فكر مي‏كني مي‏داني ساخته‏اند و كسي ساخته. از اين قبيل ان‏شاء اللّه فكر كنيد ببينيد آب بودن آب لازمه جسم نيست، آتش بودن آتش لازمه جسم نيست، هوا بودن هوا لازمه جسم نيست پس اينها همه را ساخته‏اند. پس خلق السموات و الارض، واقعاً انسان يقين مي‏كند اين آسمان و زمين را كسي ساخته از خارج وجود اين امكان چرا كه هيچ چيز را حتي اين سنگ را خود اين سنگ را اگر كسي و چيزي حركت ندهد خودش نمي‏تواند حركت كند. عاقل همين كه مي‏بيند سنگي حركت كرد مي‏داند چيزي خارج از اين است كه اين را حركت داده. ديگر يا بادي يا آبي اين را حركت داد يا جني يا ملكي يا انساني اين را حركت داده، كسي خارجي اين را حركت داده. حركت مغز اين سنگ نبوده اين حركت اگر مغز اين سنگ بود كه اين سنگ مغزش هميشه همراهش هست چرا پيشتر بيرون نمي‏آيد.

به همين نسق كه فكر كني خواهي يافت ان‏شاء اللّه كه در عالم جسم آنچه را ديدي از لازمه جسم نيست به دليل اني يقين مي‏كني از غير عالم جسم كسي آورده اين را داخل عالم جسم كرده، خود جسم زورش نمي‏رسد اين چيزها را از عالم غيب بكشد بيارد پايين. باز با دقت باشيد فكر كنيد اين سنگ خودش جاذب اين حركت نيست كه در بدن خودش پيدا شده نمي‏تواند جذب كند آن انسان يا آن حيوان يا آن جن يا آن ملك بايد او را بجنباند وقتي او را جنبانيدند آن وقت اين خود را بجنباند به همين‏طور اين سنگ خودش جاذب حرارت نيست كه خود به خود جذب كند حرارت را و يك‏دفعه گرم شود، جاذب برودت نيست كه جذب كند برودت را يك دفعه سرد شود. در يك قبضه جسم درست فكر كنيد و به دست بياريد تا در تمام قبضاتش يقين پيدا شود براتان.

خلاصه پس جواهر نبود نداشته‏اند همين جوري كه جسم را فهميدي نبود نداشته حالا مي‏بيني يك قبضه جسم را فاني نمي‏تواني بكني مي‏فهمي ديروز هم نمي‏شد، پارسال هم نمي‏شد. جسمي را چكش بزني بكوبي نازكش مي‏تواني بكني بخواهي بكوبي فانيش كني فاني نمي‏شود. پس ذاتي جسم كه آن جوهر باشد، جوهر جسم فاني نمي‏شود. چوب فاني مي‏شود، مي‏سوزاني فاني مي‏شود خاكستر مي‏شود، خاكستر فاني مي‏شود بجوشاني فاني مي‏شود نمك مي‏شود لكن سمتها را بخواهي از او بگيري نمي‏شود تدبيربردار نيست، جسم را نمي‏توان فاني كرد. حالا اين كار را در زمانهاي ماضي فكر كن ببين اگر مي‏كردي جسم فاني مي‏شد، ببين نمي‏شود چنانكه در زمانهاي مستقبل مي‏فهمي كه نمي‏شود. به همين‏طور ان‏شاء اللّه از روي حكمت از روي يقين بدان ان‏شاء اللّه كه تمام اين جواهري كه هستند نبود ندارند و هيچ بار نبود پيدا نخواهند كرد. حالا اين جواهر خودشان نمي‏توانستند جذب كنند غيوب را. فكر كنيد، ببينيد اين جسم نمي‏تواند جذب كند غيوب را به همين‏طور غيوب هم نمي‏توانند خودشان زور بزنند سر بيرون آورند چرا كه اينها هميشه بوده‏اند و هميشه خواهند بود. اگر جواهر خودشان مي‏توانستند جذب كنند غيوب را يا غيوب مي‏توانستند خودشان زور بزنند سر بيرون آورند بايد تمام غيوب در تمام شهاده هميشه پيدا باشد و مي‏بينيد بالبداهة كه تمام غيوب در تمام شهاده هميشه پيدا نيست. گرميش هميشه پيدا نيست، سرديش هميشه پيدا نيست، نورش هميشه پيدا نيست، ظلمتش هميشه پيدا نيست. پس نه غيوب مي‏توانند به زور بيايند به شهاده نه شهاده مي‏توانند جذب كنند غيب را.

باز دقت كنيد مسامحه نكنيد ببينيد روح شما هي زور بزند برود توي بدن زورش نمي‏رسد، زور بزند خودش از بدن بيايد بيرون زورش نمي‏رسد. الاني كه اينجا نشسته خودش نمي‏تواند بميرد مگر يك كسي بكشد او را، الان كه حبسش كرده‏اند در اين بدن زور بزند برود بيرون زورش نمي‏رسد، تا آن صانعي كه او را آورده اينجا بيرونش ببرد. بسا كسي از صدمات دنيا راضي به مرگ مي‏شود و تمناي مرگ مي‏كند، يا ليتني مت قبل هذا واقعاً حقيقةً يك‏پاره صدمات بر انسان وارد مي‏شود كه عاقل راضي مي‏شود بميرد و نبيند آنها را و نمي‏تواند بميرد. اين روح اگر به اختيار خود مي‏آمد و مي‏رفت مي‏توانست وقتي صدمه بر او وارد بياورند جلدي بگريزد. پس اين روح از عالم غيب خودش نمي‏تواند بيايد بنشيند در بدن، اگر بدن را هم بسازي جميع مساماتش و عروقش و اعضايش و كبدش و قلبش و صدرش و اعضا و جوارحش را تمام بسازي، روح را خدا نيارد ندمد، بدن زنده نمي‏شود، جذب روح نمي‏تواند بكند عاجزتر از اين است كه بتواند جذب روح كند و البته تمام خلق جمع شوند از فؤادش را تا جسمش را لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس از غيب اگر چيزي به شهاده آمد تو شك مكن كه كسي اين چراغ را روشن كرده يا خودش روشن شده. نه روح خودش مي‏تواند بيايد در بدن نه بدن خودش مي‏تواند جذب روح كند. حالا مي‏بيني روح آمده به بدن، آن را يك كسي ديگر آورده در اين بدن، در هر عالمي از عوالم اين جواهرها را همين‏جور فكر كن. خداست، حجت تمام مي‏كند كه يك‏پاره جاها را عذر آوردي كه نمي‏فهميدم اما اينجا را كه مي‏ديدي مي‏تواني بگويي نفهميدم افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون وقتي گرم مي‏شد مي‏گفتي گرم است، وقتي سرد مي‏شد مي‏گفتي سرد است، بنايي مي‏ديدي شك نمي‏كردي كه اين را بنّايي ساخته، اگر عروسكي لُعبه‏اي مي‏ديدي نمي‏گفتي خودش اين‏طور شده مي‏گفتي دختري آدمي اين را ساخته البته. كسي چوبي برداشته دورش را كهنه پيچيده، ريسمان دورش پيچيده و در خلقت اين بدن شك مي‏كني كه كسي اين بدن را مغزش استخوان گذارده گوشت دور آن كشيده. ديگر آن گوشتهايي كه هست، دورش ريسمان اعصاب را كشيده‏اند كه منفصل از يكديگر نشود. چه شد كه شك مي‏كني كه يك كسي اين كارها را كرده؟ پس يقيناً به دليل اِنّي انسان مي‏فهمد خودش خودش را نساخته و ساخته‏اندش، خودش خودش را نمي‏تواند بسازد. يك سرش را بلكه يك چشمش را، بلكه يك مويش را حفظ نمي‏تواند بكند كه سفيد نشود، كسي ديگر حفظ مي‏كند. بر همين نسق همين كه از غيب چيزي مي‏آيد به شهاده، كسي آورده. چيزي از شهاده به غيب مي‏رود، اين را غير مي‏برد و البته ديگر آن غير عمله دارد، اكره دارد كه اين كارها را مي‏كنند. ملائكه دارد، بله ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها. حالا بر همين نسق ان‏شاء اللّه از روي بصيرت فكر كنيد همين‏طور خيال واللّه به طور طبيعت زور نمي‏زند بيايد توي سر بنشيند چنانكه اين سر نمي‏تواند خودش جذب كند آن خيال را، بايد كسي ديگر بيارد بگذارد كس ديگر بردارد، تو مالكش نيستي. اين است كه مي‏فرمايند عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم. يك‏بار مي‏بيني تو را به خيالي مي‏اندازد كه مثلاً مي‏روم حمام، مي‏روم فلان‏جا و چنين مي‏كنم. مي‏بيني آني ديگر پشيمان مي‏شوي بر همين نسق ان‏شاء اللّه بيابيد كه هيچ نفس خودش زورش نمي‏رسد كه زور بزند از عالم خودش بيايد به عالم طبع تعلق بگيرد. هيچ عالم طبع، نفس را جذب نمي‏كند اگر جذب مي‏كرد عالم نفوس را تمام عالم طبع هميشه انسان بود، چرا حالا يك‏پاره‏اش جن شده‏اند؟ همين‏طور واللّه عالم نفس نمي‏آيد زور بزند جذب كند عالم عقل را، عالم روح را. به همين‏طور آنها نمي‏توانند زور بزنند سر از عالم نفس بيرون آورند اگر مي‏توانستند بايد تمام آن نفس بشوند انبياء يا اينها جذب كنند روح را، نماز كنند روزه بگيرند رياضت بكشند جذب كنند روح را و نبي شوند، مي‏بيني نشده‏اند همه انبياء نيستند. بر همين نسق عالم ارواح عالم انبيا نمي‏توانند زور بزنند جذب كنند عالم ائمه را، ائمه شوند، امام شوند. اگر تمناي بيجايي كنند خدا عذابشان مي‏كند. آدم تمناي في الجمله كرد كه من همچه علمي داشته باشم طردش كردند، بيرونش كردند از بهشت، عذابها بر سرش آوردند كه چرا تمنا كردي علم آل‏محمد:را. پس جذب نمي‏كنند عالم ائمه را، پس انبياء تمامشان و تمام عالمشان هيچ زور نمي‏زنند جذب كنند عقل را بيارند در عالم خودشان همين‏طور عقل هم خودش زورش نمي‏رسد بيايد در عالم روح الاّ اينكه آن صانع بخواهد كه عقل را بياورد در عالم روح مي‏آرد توي سر خاتم انبياء9، توي سر ائمه:. بر همين نسق عالم عقول جذب كنند عالم افئده را، زورشان نمي‏رسد، او جذب كند عقول را زورش نمي‏رسد.

پس ملتفت شديد ان‏شاء اللّه كه تمام اين كومه‏ها موادند و عالم امكانند. عالم امكان جايز اسمش مي‏شود و عالم فعل، امكان راجح مي‏شود اسمش. اينها امكاناتند يعني ممكن است خدا چيزي را از بالا ببرد به پايين بيارد بالا، يعني او قادر است بكند اينها هم قابلند كه مطاوعه بكنند. پس از بالا روح مي‏آيد پايين، خيال مي‏آيد پايين، عقل آمده، شعور آمده، نفس آمده پايين خيالات مي‏آيد پايين اين بدن خبر از آنها ندارد روح از عالم غيب مي‏آيد پايين خبرها بيارد، از پايين هم خبرها مي‏رود به بالا. ديگر اگر داشته باشيد اينها را يك‏پاره جاها كه گفته باشند ببينند هرچه از آسمان مي‏آيد خبرهاي آسماني دارد يا از زمين خبرها به آسمان مي‏رود ملتفت باشيد واقعاً از زمين چيزي به آسمان مي‏رود، از شهاده چيزي به غيب مي‏رود. اگر از شهاده چيزي به غيب نمي‏رفت نمي‏گفتند اينجا نماز كنيد روزه بگيريد معلوم است قهقري اينها برمي‏گردد به عالم نفس مي‏رود. خيال تا در چشم ننشيند به هيچ وجه خبر از رنگ ندارد، تا نيايد توي اين گوش ننشيند اگر صداي زباني خارجي نيايد به اين گوش نخورد انسان تصور صدا نمي‏تواند بكند. تا اينجا نيايد توي اين بيني ننشيند تصور بو نمي‏تواند بكند. تا نيايد در ذائقه ننشيند خبر از طعم ندارد، تا نيايد توي لامسه ننشيند تصور گرمي و سردي نمي‏تواند بكند. تمام خيالات يا خيال گرمي است يا خيال سردي است، يا خيال طعم است يا خيال بو يا خيال رنگ يا خيال صداست، يا خيال حركت يا خيال سكون، همه از اين است كه از اينجا سرابالا شده رفته به عالم خيال. ديگر از اينها سر نزول دستتان باشد سر صعود دستتان باشد، اگر اين عوالم روي هم بودند خودشان هيچ يك پايين نمي‏آمدند بالا نمي‏رفتند. بالايي خبر از پاييني نداشت پاييني خبر از بالايي نداشت و اگر اين‏طور بود خلقت لغو بود. پس اداني را متصل به اعالي مي‏كنند اعالي را متصل به اداني مي‏كنند. لكن طور آمدن پايين از بالا اين نيست كه بالاييها سرجاي خود را خالي كنند، طور رفتن بالا از پايين اين نيست كه چيزي از اينجا برداشته شود جاش خالي شود چنانكه رنگ از اين دنيا مي‏رود به خيال، به نفس، به عقل، به روح تعلق مي‏گيرد از اينجا است رفته ديگر از كرباس به نگاه كردن رنگ نمي‏پرد. اگر بنا بود به نگاه كردن رنگ بپرد جمع زيادي كه نگاه كردند بايد رنگ اين تمام شود لكن تا تقابل كند با رنگ آنچه رنگ در خارج است در آن عكس مي‏اندازد. پس داني سرجاي خود را خالي نمي‏گذارد برود به عالم غيب چنانكه عالي سرجاي خود را خالي نمي‏گذارد بيايد به عالم شهاده. پس هميشه ملك سرجاي خود ايستاده مع‏ذلك غيب به عالم شهاده كمالاتي افزوده شهاده بر عالم غيب كمالاتي افزوده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس دهم ــ چهارشنبه 15 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر.

نسبتهايي كه در ملك هست ــ همچو از روي بصيرت بدون چرت فكر كنيد ان‏شاء اللّه ــ نسبتهايي كه در ملك هست بعضي از نسبتها اين‏طور است، نسبت عام و خاص است. پس هر عامي در وجود خاص جلوه‏گر است مثل هر نوعي كه در افرادش جلوه‏گر است، پس انساني كه نوع است در زيد و عمرو و بكر و اينها جلوه‏گر است. و همچنين نبات عام در نباتات جلوه‏گر است، جماد عام در جمادات، جوهر عالم در جواهر، عرض عام در تمام اعراض. اين نسبت در ملك خدا هست و در اين نسبت توحيدي چيزي نيست و يافت نمي‏شود. يعني توحيدي را كه انبيا آوردند در اين نسبت نيست. چرا كه هر عامي در خاص خودش از خود خاص ظاهرتر است و هر مطلقي در مقيد خودش از خود مقيد ظاهرتر است و ديگر امري نيست مخفي، فضيلتي هم درش نيست. چرا كه آن عام اگر مثل جماد باشد چنانچه عامش بي‏فهم است خاصش هم بي‏فهم است، او عاجز است خاصهاش هم عاجزند ديگر در اين نسبت توحيدي امري نخواهد بود.

از روي بصيرت فكر كنيد كه تقليدي نباشد. حالا ببينيد بدون تفاوت، نسبت عام و خاص مثل نسبت زيد است به قائم به قيام خودش. حالا ببينيد زيد يك شخص است و قائم جلوه او است، خبر او است، صفت او است و هكذا از اين قبيل نبي از جانب اوست. پس ببينيد زيد هست و قائم هم هست اما قائم ظهور زيد است جلوه زيد است، اسم اوست، رسم اوست، صفت اوست. تمام زيد قائم نيست چرا كه زيد قاعد هم هست و قاعد با قائم دوتا هستند و اين دوتايي، زيد را دوتا نكرده. اين را همه لرها هم اگر فكر كنند مي‏فهمند. پس زيد يك نفر است و قائم و قاعد دونفرند دخلي به يك ديگر ندارند، سازگاري هم با هم ندارند. تا قائم شد قاعد بايد نباشد در دنيا، تا قاعد شد قائم نبايد باشد. اما خواه قائم باشد خواه قاعد، زيد هست. پس زيد دوتا نيست قائم و قاعد دوتا هستند. پس مي‏شود مسمي يكي باشد اسماء دوتا باشند و اگر اينجا را ياد بگيريد در اسماء اللّه همين‏طور خواهيد يافت بدون تفاوت. پس للّه الاسماء الحسني، مي‏خواهي بگو نود و نه اسم دارد مي‏خواهي بگو هزار و يك اسم دارد، مي‏خواهي بگو به عدد ذرات موجودات اسم دارد. اسمهاش هم متعددند همه هم محدودند، غير يكديگرند لكن خدا يكي است. پس زيد يكي است و قائم و قاعد دوتايند، راكع سه تا، ساجد چهار تا، متكم پنج تا، ساكت شش تا. اسمهاي بسيار دارد زيد و هريك از اين اسمهاش هم غير يكديگرند، بعضي سازگاري دارند بعضي ندارند، بعضي ضدند بعضي نقيض. آنها كه سازگاري دارند مثل تكلم و قيام، با هم سازگاري دارند، قائم و قاعد سازگاري ندارند، متحرك و ساكن سازگاري ندارند. پس زيد نسبتي دارد به قائم و قاعد و تمام ظهورات خودش. اينها همه هم اسم او هستند رسم او هستند، به اعتباري خبر او هستند، هركس اينها را بشناسد زيد را شناخته و هر حقيقتي را بخواهي بشناسي اين‏جورها است. هر حقيقتي آنچه اسمش را مي‏بري كائناً ماكان از مبدء گرفته تا منتهي، از خدا گرفته تا خلق، هرچه اسمي دارد لامحاله ظهوري بايد داشته باشد. زيد را اگر خدا خلق كرده همان روز اول خلقت اين زيد با متحرك بود يا ساكن. زيدي خلق كند خدا كه نه متحرك باشد نه ساكن اين محال است و خلق نخواهد كرد. سنگي را هم اگر خدا آفريد، آن سنگ يا ساكن است يا متحرك يا مي‏جنبد، نمي‏شود سنگي را خدا بيافريند و نه بجنبد و نه نجنبد و اين حركت و سكون فعل سنگ است. هر فاعلي لامحاله يك فعلي دارد هر مسمايي لامحاله يك اسمي دارد، هر حقيقتي لامحاله يك ظهوري دارد. هر حقيقتي را بايد به ظهورش شناخت و هيچ حقيقتي در هيچ عالمي و در غير عالم در هيچ جايي بي‏ظهور شناخته شود محال است. زيد را اگر مي‏شناسي يا ايستاده يا نشسته، يا خواب است يا بيدار. حقيقت زيد را در يكي از اينها مي‏بيني حالا در هريك از اين ظهورات كه زيد شناخته شد ظهور زيد كه قائم باشد مي‏گويد من از پيش زيد آمده‏ام، و ببينيد چه حرف راستي زده، از پيش عمرو نيامده، از پيش بكر نيامده. آنچه دارد اين قائم از پيش زيد آورده، از پيش غير زيد نياورده. مي‏گويد زيد را مي‏خواهي ببيني بيا مرا ببين، زيد سرش مثل سر من است، دستش مثل دست من، حتي علومش و صفتهاي باطنيش را مي‏خواهي از من بخواه. مي‏خواهي ببيني زيد زنده است ببين من زنده‏ام، علم دارد يا ندارد از من بپرس، آنچه زيد دارد تمامش را اين قائم مي‏نماياند. پس اين قائم قائم است در مقام زيد و خبر دهنده است از زيد كه كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه را از زيد مي‏طلبي از اين قائم بطلب و تحويلت مي‏كند. همچنين اگر نسبت دادي زيد را با اين نشسته، باز نشسته جانشين زيد است و باز اين نشسته هم خبر از زيد مي‏دهد همان‏طوري كه قائم خبر از زيد مي‏دهد. باز اين مي‏گويد مي‏خواهي زيارت كني زيد را بيا پيش من مرا زيارت كن. مي‏خواهي ببيني او عالم است يا جاهل، بيا پيش من مرا ببين. اگر من عالمم او عالم است اگر من جاهلم او جاهل است. ديگر در اينها تفصيل زياد نمي‏خواهم بدهم محض مقدمه اين را عرض كردم.

حالا در اين نسبت كه زيد نسبتي دارد به قائم، قائم خودش زيد است، زيد خودش قائم است فرقي مابين زيد و قائم نيست. فرق در فعل نيست در قدرت نيست زيد و قائم يكي‏اند دونفر نيستند جدا ايستاده. زيد قائم است، قائم خودش زيد است هيچ فرقي ميانه قائم و زيد نيست الاّ اينكه زيد اصل است قائم به فعل او احداث شده، اين فرع وجود اوست عبد اوست لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك. قاعدش هم همين‏طور ماشيش هم همان‏طور تمام صفات همين‏طور. حالا در اين نسبت فرقي نمي‏كند من زيد و قائم بگويم يا انسان و بكر بگويم، در هر حقيقتي نسبت به ظهورات خودش بدون تغيير بيان اين بيانش است كه عرض مي‏كنم. حالا در اين نسبت زيد هرطور كه خواست اينها آيا معقول است قائم تخلف كند از زيد؟ زيد خوب ايستاد زيد خوب ايستاد، زيد بد ايستاد زيد بد ايستاد، ديگر زيد به قائم نمي‏گويد من بد ايستادم تو خوب بايست. خودش اگر خوب ايستاده خوب ايستاده اگر كج ايستاده كج ايستاده ديگر بحث ندارد زيد با قائم خودش، با قيام خودش، با قعود خودش، با ركوع خودش، با سجود خودش همين‏طور خيلي اسم پيدا مي‏كند نود و نه اسم بيشتر دارد. پس معقول نيست زيد بحثي با ظهوراتش داشته باشد. اين را از روي بصيرت و علم و يقين به چنگ بياوريد. اگر به چنگ نياريد گير وحدت وجوديها مي‏آييد و نمي‏توانيد جواب بگوييد.

پس چنين نسبتي كه مطلقي است و مقيدي، مطلقش مثل زيد است مقيداتش مثل قائم و قاعد و راكع و ساجد و هلم جرا. پس زيد بحثي به قائم ندارد و قائم به تعبيري برخلاف آن زيد هيچ نمي‏تواند بكند. نه اين است كه قادر است و مي‏تواند خلاف زيد را بكند و نكرده، خير. معصوم ذاتي را بخواهيد بدانيد يعني چه، اينجا ياد بگيريد خواهيد يافت. در مبدء آني كه اسم دارد مبدء است ببينيد تمام انبياء آمدند گفتند خدا اسم دارد اسمهاي خدا هم متعددند، آنجا هم بدانيد عصمتشان چطور است، طوري است كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. اينجا را درست بفهميد آنجا را هم خواهيد فهميد. حضرت امام رضا فرمايش مي‏فرمايند قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بما هيهنا هرچه به تو داده‏اند خوب مي‏تواني بفهمي، لكن جايي را كه نمي‏بيني و نمي‏بيني چطور است هرچه بگويي علي العميا مي‏گويي، هرچه نگاه مي‏كني تاريك است، اينجا را ببين. افرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون پس سنريهم آياتنا في الافاق و في انفهسم. در اين عالم مي‏خواهي آسمانش را ببين مي‏خواهي زمينش را ببين، مي‏خواهي نفس خودت را ببين. هر مطلقي در مقيدات خودش هر مقيدي نسبت به مطلقش همين‏طور است. به طوري كه آن ظاهر خواسته اين ظهورات همان‏طورها هستند اينها با آن واحد شمرده نمي‏شوند كه آن واحد معدود باشد همراه اينها. پس نه اين است كه زيد يكي باشد قيام دو تا، كه زيد با قائم با هم شمرده شوند، شمرده نمي‏شوند لكن ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم، از سه تا پايين‏تر بيايي نيست، الاّ هو معهم و لااكثر من ذلك بيشتر از اين نيست مگر آنكه او با ايشان است.

حالا ديگر دقت كنيد ان‏شاء اللّه، باز اين‏جور تفسيرها را در جميع كتب تفسير بگرديد پيدا نخواهيد كرد، بوش را نبرده‏اند. هرچه علم حق است يك كلمه‏اش پيش اهل باطل پيدا نخواهد شد عمداً هم تعليمشان نكرده‏اند اينها را. پس ملتفت باشيد زيد واحد است قائم هم واحد است اما اين واحد با آن واحد دوتا هستند، يا اين واحد ظهور آن واحد است. پس وحدات يا در لفظ شريكند اما در معنيشان شريك نيستند. زيد واحد است قائم هم واحد است راكع هم واحد، ساجد هم واحد اما اين قائم و قاعد و راكع و ساجد اولي دارند و آخري دارند. يك وقتي نشسته بود ايستاد، ايستاده بود نشست. مي‏شماري قائم يكي قاعد دو تا، راكع سه تا، ساجد چهار تا، تا نود و نه تا به همين نسق كه مي‏شماري اسمها را. حالا يكيشان را شمردي گفتي واحد قائمش واحد است واحد زيد توي اين واحد است، دوتاش را شمردي باز آن واحد زيد مع اينهاست، سه‏تاش را شمردي آن واحد زيد چهارم اينها و مع اينهاست، چهارتاش را شمردي آن واحد پنجم اينها است و لاادني من ذلك و لااكثر من ذلك الاّ هو معهم.

خلاصه هيچ فرقي مابين زيد و ظهورات زيد نيست و تمام فواعل نسبت به تمام ظهورات خودشان اين نسبتشان است به شرطي كه فكر كنيد و اگر فكر كنيد آسان است. عرض مي‏كنم حكمت آسان است آسانترين جميع علمها است، و مشكل است و مشكل‏ترين جميع علمها است. آسان است به اين‏طور كه سر ريسمان را كسي به دست بگيرد تا آخر به دستش مي‏آيد و خيلي آسان است، مشكل است به اين‏طور سر كلاف كه به دست نيامد هي مي‏كشي و ريسمان تكه‏تكه مي‏شود آن آخر كلافشان ضايع مي‏شود. پس ببينيد كه آسان است وقتي آن كليش و نقطه علمش را ياد بگيري، آن نقطه علمش كه به دست آمد خودت مي‏تواني حرف بزني و در همه جا جاري كني.

پس نسبت ميانه فاعل و فعل او يا ظاهر با ظهور او، اين نسبت ببين چه نسبت است، اين است نسبتشان و واللّه هيچ اغراق و مجاز در كلمات حكما نيست و فرمايش مي‏فرمايند شيخ مرحوم كه «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره»، هركس زيد و قائم را فهميد تمام توحيد به دستش مي‏آيد و واللّه هيچ اغراق فرمايش نكرده‏اند، هيچ مجاز توش نيست. و آقاي مرحوم مي‏فرمايند «من عرف زيد قام قياماً عرف اسرار الموجودات». در همه جا جاري مي‏كند، بعينه مثل همين كه كسي ياد گرفت كه كل فاعل مرفوع ديگر اين فاعل خدا باشد مرفوع است خلق باشد مرفوع است، صاحب شعور باشد مرفوع است بي‏شعور باشد و خر باشد مرفوع است عرَض باشد مرفوع است جوهر باشد مرفوع است، هر فاعلي ديد مي‏گويد اين بايد مرفوع باشد. پس يك درس است يك ربع ساعت ما اين «كل فاعل مرفوع» را ياد گرفتيم اما تا عمرمان هست هرجا هر فاعلي را مي‏بينيم مي‏دانيم حكمش اين است كه مرفوع باشد. وقتي هم مي‏رويم، آنجا هم كه رفتيم آن را مي‏دانيم، در قبر و در برزخ و آخرت در همه جا هركس اسم فاعلي را ببرد مي‏دانيم بايد آن فاعل مرفوع باشد.

حالا هر فاعلي نسبت به فعل خودش، يا بگوييد نسبت به مفعول خودش اين است حالتش. يا بگوييد هر ظاهر نسبت به ظهور خودش، ظاهر مثل زيد است و ظهور مثل قائم. قائم كه ظهور زيد است قائم مقام زيد است اگر نشست نشسته جانشين زيد است. اينها نيست آن‏جور كه تفريق بشود ميانشان كرد فكر كنيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه اينها دو شخص متباين با يكديگر نيستند، پس قائم با قاعد متباين از يكديگرند با هم جمع نمي‏شوند در يك مجلس و يك دفعه متحرك با ساكن متباين يكديگرند، در حال واحد نمي‏شود جمع شوند لكن زيد با متحرك متباين نيست متحرك زيد است با ساكن هم متباين نيست در ساكن هم زيد است حالا در اين نسبت ببينيد اين نسبت نسبت دعوت نيست، از روي شعور و فكر كه بياييد اگرچه مطالب ديگر خيلي توش خوابيده فكر كنيد از فضائل ائمه صلوات اللّه عليهم چيزي كه مافوق ندارد در اين بيان خوابيده كه عرض مي‏كنم. لكن حالا آنها را نمي‏خواهم عرض كنم عجالةً حالا مي‏خواهم عرض كنم در اين نسبت امري نيست نسبت به قائم كه بيا پيش من، مگر نيست پيش او كه برود پيش او؟ قائم اگر از جايي كه هست جاي ديگر بخواهد برود فاني مي‏شود. پس قائم زيد است، زيد قائم است زيد قاعد است قاعد زيد است. فرقي كه ميان زيد و قائم هست اين است كه اينها متعددند او واحد و او واحدي كه اول عدد هم باشد نيست. نمي‏شود شمرد كه اول زيد دوم قائم و قاعد و راكع و ساجد را مي‏تواني شمرد اينها متعددند زيد يكي است غير زيد كسي نيست هرچه در خلال ديار قائم تجسس مي‏كني غير زيدي نيست پس ديگر كسي نيست كه شمرده شود لكن قائم با قاعد شمرده مي‏شود با راكع شمرده مي‏شود با ساجد شمرده مي‏شود، اينها با هم شمرده مي‏شوند اول دارند دوم دارند سوم دارند چهارم دارند لكن زيد، ما من نجوي دوتاشان الاّ اينكه آن همراه است ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم، يكي باشد همراه است اگر هزارتا هم باشد همراه است. حالا در اين نسبت، امري، نهيي بيايي بروي خلافي نزاعي جدالي نيست. بلكه اگر درست فكر كنيد آنجا اطاعتي اصلاً گفته نمي‏شود تمام اين گفتگوها را، از روي بصيرت هرچه تمامتر فكر كنيد حاق ايمان به دستتان مي‏آيد، تمام معاملات در ميانه متباينين واقع شده در دنيا در آخرت در جميع مراتب بدون استثنا معاملات در ميانه متباينين است. باز نه اينكه اينها را چون من مي‏گويم خيال كني محض ادعا است، فكر كن گوش بده ياد بگيري نقش دلت بشود. همان‏طوري كه خدا در صفت مؤمنين فرمايش فرموده كه اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه. پس معامله در ميان بايع و مشتري بايد باشد، بايع مشتري نيست مشتري بايع نيست، متاع غير اينها است، ثمن غير همه اينها است. بايع مي‏فروشد متاع را مشتري مي‏خرد، مشتري ثمن مي‏دهد به بايع. جاي معامله همچو جايي بايد باشد. حالا جايي كه زيد است و قائم، زيد چيزي فروخت به قائم، قائم خريد آن چيز را اين معامله نمي‏شود ديگر هركس هم بحثي ردي شبهه‏اي دارد بپرسد سكوت نكند تا عرض كنم و محقق بشود مطلب. پس معامله، و آنجايي كه مي‏گويند ايمان بيار جايي هست كه كسي هست به او مي‏گويند ايمان بيار و ايمان مي‏آورد. ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم يعني بيع و شرا مي‏كند. پيغمبر مي‏آمد بيعت مي‏گرفت حالا هم متعارف است معامله كه مي‏كنند، خريد و فروش كه مي‏كنند مبايعه مي‏كنند دست به دست يكديگر مي‏دهند اسمش بيعت مي‏شود. انبياء مي‏آيند در ميان و مبايعه مي‏كنند با خلق، خلق را مي‏خرند، مي‏خرند تمام آنچه كه دارند تو هم تمام آنچه داري اگر از دست دادي او هم آنچه وعده كرده مي‏دهد. تو اگر يك چيزي را براي خودت نگاه مي‏داري او هم خيلي چيزها براي خودش دارد و به تو نمي‏دهد پس ان اللّه اشتري من المؤمنين چه چيزشان را؟ اموالهم و انفسهم جانشان و مالشان را. حالا در اين جان و مال فروختن چون خيلي لئيمند مردم و جان و مال پيششان عزيز است اينها را مي‏خرد و الاّ جان و مال به كارش نمي‏آيد محض تفضل مي‏آيد مي‏خرد، تو را تحويل خودت مي‏كند، هرچه را مي‏خرد براي خودت مي‏خرد به شرطي كه تو درست بفروشي. مي‏گويد تو للّه و في اللّه جان و مال خود را بفروش راضي هم باش و قرار همين‏طور داده در معاملات اگر تراضي نباشد باطل است معامله هرجايي اكراهي داشته باشي و با وجود اكراه ايماني بياري و عملي كني اين محبوب خدا نيست خدا چنين تكليف شاقي نمي‏كند. زور هم مي‏زني و مي‏كني بدان زورت هدر رفته از جيبت رفته.

ملتفت باشيد كه اينها براي سير و سلوكتان به كار مي‏آيد. يك خورده ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد محال است خدا تراضي را شرط بداند در معاملات و خودش معامله بدون تراضي كند. زني را كسي بخواهد عقد كند اگر زن راضي نيست شوهر راضي باشد، يا شوهر راضي نيست زن راضي باشد، همه جا مي‏گويند اين عقد باطل است. بايع راضي نيست بفروشد مشتري راضي نيست بخرد، اين معامله واقعش اين است باطل است. ديگر حالا خلاف شرع مي‏كنند بكنند. هرجايي راضي نيستي نمازي بكني نماز هم مكن چرا كه ان اللّه لايحب المتكلفين اگر مي‏كني از روي شوق و ذوق و رضا و رغبت، ممنون هم هستي كه خدا توفيقت داده، اگر اين‏طور شدي آن وقت چيزهاي عجيب غريب خواهي ديد. نماز معراج مؤمن است در اين معراج سيرها مي‏كني. اما اگر زور مي‏زني و نماز مي‏كني اين نمازت را به كله‏ات مي‏زنند مي‏گويند بتمرگ نمازت را نمي‏خواهم. ارسال رسل كرده انزال كتب كرده انبيا را اوليا را آن خلقهاي عظيم كريم را براي توي گردن شكسته به زحمت انداخته حالا تو زورت مي‏آرد برخيزي نماز كني، زور هم زدي و برخاستي كردي حالا تو منت هم مي‏گذاري، هيچ منت كسي را قبول ندارند. ممنونش هم هستي ايمان بيار ممنون نيستي، نمي‏خواهي، به جهنم.

باري فراموش نكنيد اصل مطلب را اينها فروع مطلب است. اصل مطلب اين است كه معامله در مابين متباينين بايد باشد حتماً حكماً. پس جايي كه چيزي ظهور چيزي است معامله آنجا نيست. پس ميان زيد با قائم معامله نيست و زيد هر وقت مي‏خواهد معامله كند با دست قائم مي‏كند، با دست قاعد مي‏كند، با دست اينها معاملات خود را مي‏كند با شخص مباين. لكن ميان زيد و قائم هيچ معامله نيست. زيد خودش قائم است، قائم خودش زيد است الاّ اينكه ذات زيد قائم نيست چرا كه زيد توي قاعد هم هست. لكن قائم توي قاعد ظاهر نيست و هيچ معامله ندارند. حتي اين موافقتي را هم كه مي‏گويي ندارند. موافقت ندارند عصمت هم ندارند الاّ اينكه در حكمت تعبير آورده مي‏شود كه اين قائم خلافي با زيد ندارد. حالا كه خلافي با زيد ندارد پس مطيع زيد است لكن مثل مطيع بودن زيد مر عمرو را؟ نه، اين‏طور نيست. معنيش اين است كه زيد آن طوري كه خواسته اين را برپا كرده اين به هيچ وجه مخالفت با زيد ندارد. تعبير حكمي از اينكه مي‏آرند مي‏گويند مخالفت با زيد ندارد، پس اطاعت كرده زيد را. اطاعتهاي شرعي و اطاعتي كه كفر و ايمان درش است نيست.

خلاصه تمام معاملات كائناً ماكان بالغاً مابلغ در متباينات افتاده است. اين مباين در سمتي است آن مباين در سمتي ديگر ايستاده، بايع در سمتي است مشتري كسي ديگر است غير از بايع، متاع چيزي ديگر است، ثمن چيزي ديگر است. اينها با يكديگر صيغه مي‏خوانند عقدي مي‏كنند. معامله صحيح شروطي دارد و راههاي بطلاني هم دارد.

به اين نسق كه فكر مي‏كنيد، اگر فهميديد چه مي‏گويم خواهيد يافت كه تمام عوالمي كه عامند و تو خاص آن عالمها هستي ــ كائنا ماكان بالغاً مابلغ ــ تو بسا در يك جايي واقع هستي كه مراتب عديده بي‏شماري عموم دارند نسبت به تو و تو بسا خاص هزار مرتبه پايين‏تري، تمام آن مراتب در تو ظاهرند و هيچ يك از اين مراتب با تو هيچ معامله ندارند. نه خلاف آنها را مي‏تواني بكني نه با تو معامله‏اي دارند. هر جور تو را خواسته‏اند ساخته‏اند تو هم همان‏جور ساخته شده‏اي. شي‏ء واحد ممكن است در تحت مطلقات بسياري و عمومهاي بسياري واقع شود. مثل اينكه عصايي عصاي مطلقي فوق اين عصا بوده، چوب درخت بادام فوق اين افتاده پس چوب بادام اختصاصي به اين عصا ندارد، مطلق است نسبت به اين عصا لكن ظاهر در اين عصا است. حالا آن چوب مطلق است نسبت به اين عصا، اين عصا مقيد است. و همچنين اين در تحت خشب مطلق افتاده، خشب چه معامله‏اي با اين دارد؟ چه خلافي اين از خشب مي‏تواند بكند؟ هيچ فرقي ميانه اين و خشب نيست الاّ اينكه خشب جاهاي ديگر هم هست اين جاهاي ديگر نيست. پس خشب بادام عموم دارد نسبت به اين عصا. ديگر خشب مطلق هم فوق اين افتاده عموم دارد نسبت به اين عصا آن وقت فكر كه مي‏كني عناصر هم عموم دارند نسبت به اين عصا، همچنين جسم هم عموم دارد نسبت به اين عصا. ديگر اين عصا ماده دارد و ماده عموم دارد، صورت هم دارد صورت عموم دارد و اين در تحت آنها افتاده. همين‏طور مسأله را تا هرجا دلت مي‏خواهد ببر. ببرش تا به عالم هستي، پس بگو اين وجود هست اما وجود، اين نيست. وجود همه جا هست اين همه جا نيست و اين نهايت علم حكما و صوفيه است، همه‏اش هم حساب تاجري است، ده بر يك. اين ده بريك كه بادي نمي‏خواهد. پس اين عصا شخص واحدي است حالا بخواهيد بشماريد كه چند تا عام فوق اين هستند، بسا هزار عام فوق اين عصا اثبات شود. و به اين نظرها هم هست كه گفته‏اند از براي خدا چندين هزار هزار عالم است و چندين هزار هزار آدم و شما در آخري آن عالمها هستيد. پس از براي خدا عالم مشيتي است، عالم فؤادي است، عالم روحي است، عالم عقلي است، عالم نفسي است، عالم طبعي است، عالم ماده‏اي است، عالم مثالي است، عالم جسمي است. همين‏طور مي‏آييد تا اينجا همه هم عموم دارند نسبت به شما. مي‏آيي روي اين زمين، روي اين زمين آدم هستند معلوم است انسانيت عموم دارد نسبت به شما. بعد ديگر از عرب است يا از عجم، بعد كه آمدي در عجم، از عجمها كجايي است؟ همداني است جندقي است اصفهاني است، ديگر از فلان طايفه است همه اينها عموم دارد نسبت به شما. اينها هيچ كدام بحثي با شما ندارند. هزار هزار عالم عامي كه هست و تو في آخر تلك العوالم و تلك الادميين هستي اينها هيچ كدام نه با تو معامله دارند نه با تو مي‏توانند معامله كنند. نه اطاعتي از تو مي‏كنند نه مخالفتي از تو مي‏كنند. مباين با تو نيستند تو هرجا هستي شخص مبايني اگر باشد به تو مي‏گويد بيا پيش من. اگر مي‏روي پيش او رفته‏اي و اسم تو مي‏شود رفته، نمي‏روي اسم تو مي‏شود نرفته. كان الناس امة واحدة همه مردم خودشان خودشان بودند، امت واحده بودند، زيد بود عمرو بود بكر بود زن بود مرد بود خوشگل بود بدگل بود پرفهم بي‏فهم همه بودند همه خودشان خودشان بودند، فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين انبيا مباينينند با رعيت و غير آنهايند. حالا نبيين مي‏آيند دعوت مي‏كنند مردم را كه بياييد از ما فلان و فلان را بشنويد ياد بگيريد. اگر رفتي آن وقت رفته اسمت است. اين رفته را عربيش كه مي‏كني مي‏گويي «آمَنَ». پس اينجا مي‏گويي تصديقش كرده آنجا مي‏گويي «آمَنَ». پس آمدند رسولان متباينين در ميان مردم و حال آنكه مردم مي‏توانستند بشنوند حرفهاي آنها را مي‏توانستند نشنوند حرفهاي آنها را و مي‏توانستند ايمان بياورند و مي‏توانستند ياغي شوند. پس مثل سلاطين ظاهري آمدند و ادعايي كردند كه ما سلطان بر شماييم و شما رعيت ما هستيد. مثل همين سلاطين ظاهري كه رعيت مي‏توانند ياغي شوند بر آنها بعضي ياغي مي‏شوند بعضي هم فكر مي‏كنند كه ياغي نشويم بهتر است و ياغي نمي‏شوند. پس مي‏توانند رعيت ياغي شوند و پا به بخت خود بزنند و مي‏توانند هم اقرار كنند كه تو سلطان هستي. فرقي كه مابين انبيا با اين سلاطين هست اين است كه اين سلاطين محتاج هستند كه شما رعيتشان باشيد و آن سلاطيني كه انبيا هستند محتاج به شما هم نيستند. مي‏گويند صرفتان است كه رعيت ما باشد ولي لااكراه في الدين ما به زور شما را نمي‏بريم اما بدانيد اگر نياييد خير نمي‏بينيد جوان مرگ مي‏شويد بيابان مرگ مي‏شويد.

پس همه جا شخص مبايني جايي نشسته و تو را دعوت مي‏كند و تو بايد بروي پيش او و اطاعت او را بكني. پس به قول مطلق بگو تمام معاملات در عالم مباينت واقع شده. آنچه در قرآن هست يا ايها الذين آمنوا، يا ايها الذين كفروا همه با اشخاص مباين واقع مي‏شود. ديگر اسم خدا صدق مي‏كند بر خلق، ببينيد نمي‏كند دقت كنيد با شعور و ادراك با بصيرت. ببينيد امر عام همين‏جوري كه پيش تو آمده پيش آن يكي ديگر هم رفته. انسانيت پيش تو هست مي‏بيني پيش آن بقال هم هست، پيش آن تون‏تاب هم هست، پيش آن بچه هم هست. پس يك كسي بايد بايستد بگويد بياييد ايمان بياوريد به آن امر عامي كه پيش من است و پيش تو نيست. آن امر عامي كه عام است كه همه جا هست پيش خودش هم هست ديگر بنشينند و شعر بخوانند كه «آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد» نمي‏خواهد آنچه خود دارم دارم تمنايي نمي‏خواهد. تمناش تحصيل حاصل است و بي‏حاصل. آنچه خود دارم كه دارم، آنچه ندارم طالبم.

دقت كنيد ببينيد انبيا آمدند از جايي كه شما نيامده‏ايد از آنجا و خبر دارند از جايي كه شما خبر نداريد. پس از آنجايي كه آمده‏اند آنجا مقام عام نيست اگر آنجا عام بود من خودم پيغمبرم چرا بايد اطاعت پيغمبر ديگر كنم؟ فكر كنيد ببينيد هر پيغمبري كه آمده اگر به عام دعوت مي‏كند كه من خودم آنجايم دعوتي نمي‏خواهد و اگر از عام نيامده پس از خاص آمده است. يك خورده دقت كنيد كه نقش قلبتان بشود ان‏شاء اللّه، ببينيد تمام انبيا آمدند كه آنچه را رعيت نمي‏دانند تعليمشان كنند، آنچه بايد كرد و نمي‏دانند تعليمشان كنند. پس انبيا از پيش امر خاص آمده‏اند. پس الطريق الي اللّه بعدد انفاس الخلايق كه گفته‏اند حرفي است نامربوط و لفظش هم غلط است. ديگر زور نمي‏خواهد كه زور بزنيم ببينيم معني اين حديث چه چيز است. خير حديث هم نيست و طرق به سوي خدا هم هيچ به عدد انفاس خلايق نيست و اين حرف خلاصه خلاف قول خدا هم هست كه مي‏فرمايد و لاتتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله راه خدا و سبيل اللّه پيغمبر خداست كه آمده پيش تو، ديگر بعد از پيغمبر هركس را او گفت راه خداست. اگر پيغمبري را گفت او راه خداست، وليي را گفت، امامي را گفت او راه خداست. پس طرق الي اللّه بعدد انفاس خلايق نيست. و اين حرف غلط است و باطل. مگر اين‏جور تعبير بيارند كه هركس عقلي دارد و از راه عقلش وقتي انبيا آمدند و ادعا كردند حقيت آنها را مي‏فهمد و هركس مكلف است كه به سوي خدا برود و به قدري هم كه مي‏فهمد مكلف است، به اين‏جور تعبير مي‏شود تعبير آورد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، انبياء معقول نيست بعثتشان و آمدنشان در دنيا مگر براي همين كه به شما تعليم كنند. پس شماها جاهليد به امري كه بيرون از خيال شما و فهم شما است و شما نداريد آن را، هرچه از جايي بيرون شد محدود است و كائناً ماكان هرچه در دنيا نيامده بيرون از وجود تو است و داخل بديهيات است. ببينيد كه اينها حكمتي است در نهايت دقت است مطالبش دليلهاش و مقدماتش داخل محسوسات است. اين بدن را ببينيد آنچه بيرون اين است اين هوا است چنانكه اين محدود است و اين را فارغ نگذاشته اين طرفش را هم مي‏بينيد اين هوا محدود است، اين غير از اين، اين غير از اين است اين دوتا مباينند و هر عامي كه آمده مي‏بينيد داخل اينجا شده. جسم اينجا هست، روح اينجا هست، ماده هست، صورت هست اينها دعوتي ندارند. پس آنچه را كه تو نداري و نمي‏داني آن مجهول تو غير از تو است و بيرون وجود تو است. حالا اين مجهولات كه داشتي كار خودت نمي‏گذشت. مجهول تو بود كه نافعهاي عالم چيست، به عدد ذرات موجودات تو نفع داري، به عدد ذرات موجودات تو ضرر داري. در پيش آتش خيلي خيلي نزديك بنشيني ضرري دارد، يك خورده پست‏تر بنشيني ضرري ديگر دارد، بيشتر پست‏تر بنشيني ضرري ديگر دارد و هكذا نفعش هم همين‏طور. ديگر به همين‏طور در تمام اشياء هريك بر يك نسق فكر كنيد، لعقه عسل را نسبت به زيد و عمرو و بكر يا نسبت به يك شخص در حالات اين شخص و در سن اين شخص، در اندازه خوردن آنكه در هر درجه‏اي چه اثر دارد. يك نخودش يك ضرري دارد براي كسي كه محرقه دارد يك نخود بد است، دو نخود دو مقابل بد است، سه نخود سه مقابل بد است و هكذا تا هرقدر برود. پس مقادير اين عسل در ضرر مختلف مي‏شود از اين طرف عسل براي شخصي كه رطوبت دارد خوب است، يك نخودش خوب است دو نخودش دو مقابل خوب است، سه نخودش سه مقابل تا حدي دارد كه خوب است لكن نيم من عسل اگر خورد ناخوش مي‏شود، دو من خورد ناخوش‏تر مي‏شود. پس در يك چيز فكر كنيد در زيادتي و كميش، همين يك چيز تمامش مي‏شود نافع باشد تمامش مي‏شود ضار باشد.

ملتفت باشيد كه اين پستا را كه ياد گرفتيد حاق بهشت و حاق جهنم را مي‏فهميد و به دستتان مي‏آيد. جهنم نيست مگر دار ضررها و بهشت نيست مگر دار نفعها و راحتها. و توي همين بيانات اگر يادش مي‏گيري اينجا را مي‏فهمي چطور است، تمام اين ملك بهشت است آسمانش نافع است آفتابش نافع است ماهش نافع است آبش نافع است هواش نافع است كل اينها نعمتي است ابتدايي تمام عمومات كائناً ماكان بالغاً مابلغ، تمام اعراض جواهر تمامش نعمت است از براي خلق نعمت ابتدايي است. بسا نعمتي را هزار سال پيشتر، بي‏اغراق بسا هزار سال پيشتر ساخته‏اند از براي تو دست به دست داده‏اند در قرون تا حالا آمده به تو رسيده است، تمامش نعمت است اما به شرط اينكه همان‏طوري كه گفته‏اند و راه نموده‏اند بروي. اگر اطاعت كردي تمامش بهشت است، كأنه جهنمي نيست نه در دنيا نه در آخرت لكن تمام اينها جهنم است اگر خلاف كني. آتش را گفته‏اند پيشش بنشين و گرم شو، نگفته‏اند دست توش كني. دست توش كني دستت مي‏سوزد. تلك حدود اللّه و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه. همين آب را فكر كن، ربع كارها و حاجتهاي تو و جميع خلق به آب بايد باشد، نفع دارد براي تو. حالا زياد بخوري و فالج شوي، بروي و سر زيرش كني خفه شوي ضرر مي‏شود براي تو. هوا نافع است اگر به آن دستورالعمل كه گفته‏اند راه بروي، هوا همه‏اش نافع است خلاف آن كني همه‏اش ضرر مي‏شود. باز ربع كارهاي دنيا از دست خاك بايد جاري شود و نفع است لكن قبري بكني زنده به گور بكني خود را و بروي در آنجا بميري تمامش عذاب است. به همين‏طور اگر فكر كني خواهي يافت كه تمام احكام دنيا و تمام احكام آخرت، احكام وضعيه است چرا كه تو اقتران داري به تمام ذرات موجودات و ديگر وقتي اينها ضرب شدند فلان چيز كي واقع شده، چقدر نفع دارد؟ يك خورده نزديكش مي‏شوم چقدر نفع دارد و هكذا دوريش، علم تمام اين منفعتها و مضرتها از حوصله تمام خلق بيرون است، نمي‏تواني آنها را به دست بياري. حالا اينهايي كه بيرون هستند محدودند، بيرون وجود تو ايستاده‏اند تو محدودي و بيرون وجود آنها ايستاده‏اي و مي‏آيد آن كسي كه آمده و مي‏گويد اين منفعتها را خداي خالق ما و شما مي‏داند و شما نمي‏دانيد مضرتها را مي‏داند و اين ضروب را مي‏داند و شما نمي‏دانيد و ما را فرستاده تعليمتان كنيم نفعتها كجاست در چه اندازه در چه وقت ضررها كجاست در چه اندازه در چه وقت. دقت كنيد كه حاق مطلب به دستتان بيايد صراط از مو باريكتر است، يك سر مو اگر پات را پيش مي‏بري توي گودال كرسي پات مي‏سوزد، پس مي‏بري گرم نمي‏شوي.

دقت كنيد خلاصه مطلب از دستتان نرود، معاملات را ما در عالم محدودات داريم و آنچه را نمي‏داني بيرون وجود تو است. پس محدودات از وجود تو بيرون هستند آنچه كه در بيرون وجود تو است كه آن را نداري انبيا نيامده‏اند تحصيل حاصل كنند، نيامده‏اند كه آنچه داري از تو تمنا كنند. آمدند آنچه نداري به تو بدهند. شما محتاجيد به آنچه نداريد احتياج يعني احتياج به چيزي كه ندارم، چيزي كه دارم كه احتياج به آن ندارم. پس ملتفت باشيد كه انبيا آمدند از پيش صانع نه از پيش امر عام پس احدي غير از انبيا از پيش صانع نيامده چرا كه صانع همچو نيست امر عامي باشد كه صدق كند بر جميع اشياء و جميع اشياء باشد تا بگويي بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء. خدا هيچ خلق نيست ابداً چنانكه خلق هيچ خدا نيستند. اگر از پيش اين صانعي كه تمام آنچه هست او ساخته پس اوست مالك. كرسي را كه تو مي‏سازي و چوبش مال خودت است مالت است همين اين ملك را صانعي است ساخته و مالش است. حالا اين صانع جانشيني قائم مقامي مي‏فرستد پيش تو كه با تو حرف مي‏زند. حالا فكر كنيد ان‏شاء اللّه، اين جانشين مثل قعودي است كه زيد مي‏نشيند، يا آن قائم مقام مثل قائمي است كه به جاي زيد مي‏ايستد. ديگر از اينها نوع فضائل انبياء نوع فضائل ائمه به دستتان مي‏آيد كه خدا مي‏فرمايد ان الذين يفرقون بين اللّه و رسله يعني چه. هركه بخواهد تفريق كند ميان خدا و رسل او، كسي بگويد موسي است من اعتنايي به او نمي‏كنم، من ايمان به خدا دارم اين را نمي‏شنوند از آدم. اگر گفتي موسي از جانب خدا آمده، قائم مقام خداست عصايش عصاي خدا است، قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، سكونش سكون خدا است، نهيش نهي خدا است، آن وقت درست گفته‏اي به جهت اينكه انبياء آمده‏اند از پيش خدا، انبياء قيام خدا هستند قعود خدا هستند تكلم او امر او نهي او، ايشان را اطاعت مي‏كني اطاعت ايشان اطاعت خداست، مخالفت ايشان مخالفت خداست. نمي‏ماند نسبتي كه به ايشان بدهي كه به خدا داده نشود تمام نسبت راجع است به خدا به جهتي كه از پيش خدا آمده‏اند حالا شما بر مرادات آن صانع مطلع نيستيد. يك چيزي را كه نبي براي شما خبر بدهد بنده آن زوري كه بايد بزند همين‏قدر است كه قبول كند. نبي مي‏آيد مي‏گويد اين صانع كه شما را ساخته خبر از من و شماها همه دارد، اين مرا فرستاده پيش شما كه حاكم بر شما باشم. باز اين مني كه مي‏گويد خودش است كه مي‏گويد. يك جايي هست كه مي‏آيد و مي‏ايستد خدا و مي‏گويد خودم آمدم خودم گفتم و تو نشنيدي. خودم آمدم در توي زبان انبيا حرف زدم توي چشم آنها خودم مي‏ديدم تو را. روح انبيا از من بود و روح من بود من نفخ روح خود را در انبيا كرده‏ام. پس هر كاري را كه كرده‏اند من مي‏كنم چنانچه شما به روح خودتان مي‏ديديد مي‏شنيديد راه مي‏رفتيد حرف مي‏زديد معامله مي‏كرديد اينها هم كه مي‏ديدند به من مي‏ديدند به من مي‏شنيدند مي‏گفتند، آنچه مي‏كردند به من مي‏كردند، به حول من مي‏كردند به قوه من مي‏كردند و من آنچه مي‏خواستم مي‏كردم مباينتي هم نيست. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، هيچ بينونتي ميان نبي و ميان صانع نيست، هيچ فرقي ميان ايشان و صانع نيست الاّ اينكه نبي قائم مقام خدا يا خليفه و جانشين خداست يا زبان اوست و او صاحب زبان يا امر او است و او امركننده يا فعل اوست و اوست فاعل يا ريسماني است عروة الوثقايي است يك سرش پيش شما است يك سرش پيش خدا است. شما كه چنگ مي‏زنيد آن ريسمان را مي‏گيريد متصل مي‏شويد به خدا. آنچه نسبت مي‏دهي به رسول خدا تمامش همان نسبت به خداست. من يطع الرسول فقد اطاع اللّه، قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي و همچنين انك لاتهدي من احببت ولكن اللّه يهدي من يشاء و حال آنكه پيغمبر هادي است هدايت مي‏كند، تو هادي نيستي من هاديم چنانكه زيد به قائم مي‏گويد تو قائم نيستي من قائمم، اين آيا راست نيست؟ البته راست است. همچنين اگر قائم بردارد خاكي را بپاشد زيد به او بگويد تو نپاشيدي من پاشيدم، راست است. قائم كسي را بكشد مي‏گويد زيد لم‏تقتلوهم ولكن اللّه قتلهم خدا كشته، يعني تو نيستي تو در ميان اما قائم در جنب زيد هيچ غير از زيد نيست پس البته زيد ادعا مي‏كند كه من بودم ايستادم. ظهورات الهي كه در ميان خلق پيدا شده‏اند فرقشان با خدا همين است كه خدا لايري است و يراي او اين است كه خدا ديدني نيست نمي‏شود زيارتش كرد اما زيارت خدا زيارت اين است نمي‏شود ادراكش كرد، ادراك اين ادراك خدا است. پس من عرفكم فقد عرف اللّه، من جهلكم فقد جهل اللّه، من احبكم فقد احب اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه تا آخر زيارت بخوان همه منسوب به خداست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس يازدهم ــ شنبه 18 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر العبارة.

هر ماده را ببينيد ــ و اين باز يكي از كليات بزرگ حكمت است كه هيچ نمي‏توانم بگويم چقدر بزرگ است و خيلي آسان هم هست ــ هر ماده را كه يك جايي ديديد و چيزي به عقل خود مي‏فهميد كه لازم نيست چيزي بر هيأت خاصي و بر صفت خاصي باشد آن صفت خاص معلوم است مال آن نيست و از همين علومي چند به دستش مي‏آيد كه يقين مي‏كند و شكي برايش نمي‏ماند مانند اينكه جسمي را كه مي‏بينيد واجب نيست دراز باشد، مي‏شود دزار باشد مي‏شود كوتاه باشد يك مرتبه مي‏بيني دراز شد اين درازي از جايي آمده. تمام جواهري كه خدا خلق كرده اين حكمشان است. تمام جواهر ثمانيه و بيش از ثمانيه اين ثمانيه‏اش معروف شده، حالتشان اين است كه آنچه را ضرور داشته‏اند روز اول خدا به آنها عطا كرده و تمام جواهر مركبند از اجزاء. پس بگوييد و به لفظ ديگر تعبير بيارم براي اينكه نزديك به مسأله شويد، اشياء مركبند همه‏شان لكن بعضي مركبند از اشيائي چند بعضي مركبند از اجزايي چند و اينها پيش ساير حكما و علما ابداً ذكرش نيست لكن مشايخ ما خصوص آقاي مرحوم در اينها خيلي دقت كرده‏اند. اشيايي كه مركبند از اشياء اينهايي است كه مي‏بينيدشان معجون كموني كه مي‏خواهند بسازند زيره برمي‏دارند زنجبيل برمي‏دارند فلفل برمي‏دارند و هكذا عسل و باقي اجزاء را برمي‏دارند مركب مي‏كنند معجون كموني مي‏شود همين‏جور زيره‏اش هم همين‏جور است، آبي از جايي آمده خاكي از جايي آمده گرمي از جايي آمده سردي از جايي آمده تركيب كرده‏اند زيره درست شده. به همين نسق فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد آبش هم همين‏طور است خاكش هم همين‏طور است اينها را مكرر عرض كرده‏ام، اگر دل بدهيد و چرت نزنيد آن علمي كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند يقين اقل ما قسم بين العباد است، هيچ اغراق در كلامش نيست لفظ حديث هم هست، يقين، اقل ما قسم بين العباد است. هر چيز نفيسي هر علم مشكل كه در دنيا هست جمعي آن را دارند. علم اكسير را جمعي دارند علم حروف را جمعي دارند و هستند نهايت كمند در دنيا طبيب خيلي خوب كم است اما هستند، آدم خوش‏سليقه در دنيا كم است اما هستند آدم خوشنويس خيلي خوب در دنيا كم است اما هست. مير خوشنويس بود و در آن زمان بلكه بعد از آن زمان خودش بود و كسي ديگر نبود، اما بود. ملتفت باشيد، شعر خوب مي‏شود در دنيا پيدا شود، توي دنيا شاعر خوبي پيدا شود كم است اما باز هست شاعر خوب. در هر علمي فكر كه مي‏كنيد جميع آنچه در ملك هست جميع مبادي كه در دنيا بوده يك كسي بوده اصل آن و پيدا مي‏شود در دنيا لكن اقل ما قسم بين العباد نيست. مؤمنين با وجودي كه كمند، و المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل، لكن باز تك‏تك پيدا مي‏شود و اقل ما قسم بين العباد نيست. يك‏جايي آدم خسته مي‏شود ساكن مي‏شود خيال مي‏كند يقين كرده، نه يقين آن است كه انسان دليل داشته باشد برهان داشته باشد نتوان او را لغزاند. هر دليلي بيارند نمي‏توانند او را بلغزانند. يقين آنست كه وضعي را كه خدا قرار داده انسان ببيند جوري كه خدا سفيد را سفيد كرده سياه را سياه، در چشم تو اگر عيبي نيست سفيد را كه سفيد مي‏بيني علم چشمي پيدا كرده‏اي و اگر در چشم عيبي هست و درست تميز ندهي علم نشده يقين نشده اين است يقين. حكمت را دقت كنيد چقدر علم شريفي است حكمت علم است به وضع الهي. هرچه هست خدا آن را ساخته و خلق كرده علم به اين اگر پيدا شد فوق جميع علوم است اين است كه اقل ما قسم بين العباد است. به جهتي كه مردم طالب حق‏فهمي نيستند، همشان اين است كه يك چيزي ياد بگيرند بروند جايي خرج بدهند، چيزي ياد بگيرد برود به نانش بزند به عزتش بزند. مر حق را نمي‏خواهند بلكه نانشان هم بدهي نمي‏خواهد. فكر كنيد اگر كسي طالب يقين باشد، ملتفت باشيد باز هم نمي‏خواهم عرض كنم يقين تحصيل كردن كار مشكلي است. اگر مشكل بود خدا امر نمي‏كرد انبيا دعوت نمي‏كردند. مشكل نيست و تمام مكلفيني كه هستند خدا از همه اينها يقين خواسته و از پي يقين نمي‏روند و ياد نمي‏گيرند. اگر مباحثه كنند با خودشان كه مشعر داده بودم عقل داده بودم و خدا همين‏طور حجت مي‏كند بر بندگان. خلاصه اينها را نمي‏خواهم تفصيل بدهم درست دقت كنيد در حكمت ببينيد چه وضع كرده كه اين يقين به دستتان بيايد.

پس ملتفت باشيد اشياء مركبند تمامشان از فؤاد گرفته تا جسم، از جوهر تا عرض تمامشان تركيب دارند و خدا مركب نيست. بي‏تركيبي و بساطت مخصوص ذات خداست وحده لاشريك له. ان‏شاء اللّه وقتي دقت كنيد ياد بگيريد اينها را به آساني هرچه تمامتر مسأله معاد را مي‏فهميد. و مسأله معاد داخل مسائلي است كه مثل جبر و تفويض و مثل ساير مسائل لفظهاش هست در دنيا، لكن حاقش را كسي درست فهميده باشد كم كسي فهميده. اينهايي كه صاحب كتاب هستند نمي‏دانند چطور شده اين معاد به اين اشكال اين معراج به آن اشكال توي همين بيان افتاده كه امروز مي‏خواهم عنوانش را بكنم.

پس اشياء تمامشان مركبند اما بعضي مركبند از اشياء، گرمي مي‏آيد به جايي تعلق مي‏گيرد اين جسم مي‏شود گرم. اين جسم خلقي است و مركب هم هست گرم شده گرميش از آسمان آمده تركيب شده‏اند با اين و شده جسم گرم، سردش هم همين‏طور به اين نظر تمام آنچه را كه مي‏بينيد همه مركب از اشياء هستند. گرميشان از جاي ديگر آمده سرديشان از جاي ديگر آمده خشكيشان از جاي ديگر آمده تريشان از جايي ديگر آمده همه‏شان هم از يكجا نمي‏آيند. گرمي ضد سردي است، خشكي ضد تري است هر كدام از سمتي مي‏آيند. سنگيني از سمتي بايد بيايد سبكي از سمعتي، پس اشياء مركبند و تركيب نوعاً در اين دوجور است و لاثالث عقلاً. پس اشيايي كه مركبند از اشياء اين را حكيم اشياء مي‏گويد و شيئش نمي‏گويد. ملتفت باشيد چه مي‏خواهم عرض كنم، آن اشيايي كه مركبند از اشياء، قدري گندم آرد كرديم و قدري برنج قدري خاك، اين اجناس مختلفه را توي هم كرديم آبي هم روش ريختيم اينها را خمير كرديم چيزي ساختيم. چشم نگاه مي‏كند به اينها اينها را يك مي‏بيند، انسان عاقل نمي‏گويد يك مي‏بينم، مي‏گويد ايني كه من مي‏بينم آرد گندم دارد آرد برنج دارد خاك دارد ريگ دارد. امتحانش هم آسان است، آب توش بريز بهم بزن هرچه سنگ است و ريگ زيرتر مي‏ايستد، هرچه آرد است بالاتر مي‏ايستد. به همين نظم ملتفت باشيد فرق نمي‏كند پيش آدم عاقل بگويي آردش مي‏كنند يا همين‏طور درست داخل هم مي‏كنند آرد هم كه كردند و خمير كردند يك خمير نيست و اشياء مختلفه هستند و خدا وقتي خطاب مي‏كند به آردهاي برنج دخلي به آردهاي گندم ندارد تكليفشان جداست، لاتزر وازرة وزر اخري تكليف گرم گرم است تكليف سرد سرد است وقتي تكليف هم مي‏كند صانع مي‏روند پيش اجزاي خودشان و هيچ فرق نمي‏كند پيش انسان عاقل كه آردش هم بكني. يك مشت گندم يك مشت برنج يك مشت خاك يك مشت عدس يك مشت نخود آرد كني روي هم بريزي يك خرمن درست كني، اين خرمن نه يك‏جور مدد طلب مي‏كند نه همه يك تأثير دارند نه همه يك خاصيت دارند. هر جنسي هر حبي خودش خودش است و مدد خاصي هر يكي طلب مي‏كنند مدد خاصي را، چنانچه مزاجشان خاص است مدد خاصي مي‏خواهند اطاعت خاصه دارند مخالفت خاصه دارند. بسا حبي مخالف حبي ديگر است بسا موافق با حبي ديگر است. پس ملتفت باشد آن چيزي را كه اقتضاء مي‏كند مدد مي‏كند مدد برنج را اگر وارد آورند بر گندم گندم ضعيف مي‏شود، پس جهنم گندم است و بهشت برنج است. پس از اينجا بدانيد مي‏شود چيزي براي كسي نافع باشد براي كسي ضار باشد. عسل است براي بلغمي نافع است براي صفراوي ضار است. يك قرآن است براي مؤمنين شفا و رحمت است و لايزيد الظالمين الاّ خسارا. انبيا هم همين‏طور وضع ملك بر همين است، خدا خلق مي‏كند انبيا را نعمت از براي مؤمنين و طالبان حق و لايزيد الظالمين الاّ خسارا. پيغمبر به آن بزرگي به آن رأفت و رحمت كه ارحم از آن خلقي خلق نكرده چنين پيغمبر به آن رحيمي را مي‏فرستد ميان مردم باز و لايزيد الظالمين الاّ خسارا. خلاصه اين تفصيلها را باز شاخ و برگش است و اين شاخ و برگها را عمداً عرض مي‏كنم تا بدانيد شاخ و برگ دارد و عمداً تمامش نمي‏كنم تا بدانيد كه تمام نمي‏شود و برمي‏گردد به اصل مطلب.

ملتفت باشيد پس يك‏پاره اشياء مركبند از اشياء مثل اين مجلس، مجلس واحدي است كه جمعي نشسته‏ايم اقتضاء نمي‏كند يك‏جور فيض بيايد توي اين اطاق هريكي چيزي مي‏خواهد. يكي مي‏خواهد گوش به حرفي بدهد، يكي مي‏خواهد فكر تجارتش باشد، يكي مي‏خواهد فكر كسبش باشد. اين مجلس مجلس واحدي نيست وقتي اينها جدا جدا مي‏شوند معلوم است يك نيست. آنهايي كه شعورشان كم است انس هم مي‏گيرند و قبول مي‏كنند اين حرف را. حرف در آن خرمن گندم هم مي‏رود اين اشخاص را روي هم بريزي ريزريزشان كني و بكوبي گوشتشان را داخل هم كني باز اشخاص عديده هستند داخل هم نشده‏اند. در واقع هيچ فرق نمي‏كند در حكمت حكمش جدا خاصيتش جدا. خاك هم حكمش جدا و خاصيتش جدا، اينها هر كدام جدا نشسته‏اند حكمهاشان دوتاست داخل همشان هم كه بكني باز دوتا هستند هر يكي خاصيتش همراهش است.

پس يك‏جور خلقت اين‏جور است كه اشياء مركبند از اشياء، پس اگر عالمي نباشد، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اگر عالمي نباشد كه هر چيزي را برگردانند به اصل خود و ميزان عدلي برپا كنند كه هركس را به اندازه بدهند، اگر همچو عالمي نباشد خيلي چيزها خراب مي‏شود. اين مجلس ما خراب مي‏شود هركس مي‏رود به منزل خود آنجا جزاش را مي‏دهند. وقتي بنا شد هر چيزي را برگردانند به اصل خود مجلس نمي‏ماند.

پس وحدات بسيار را كه ما واجديم گندم و جو و برنج همه همدوش همند. بله ميوه‏هاي بهشتي صرف صرفند، ميوه صرف و نعمت صرف مي‏خواهي در بهشت پيدا مي‏شود در دنيا پيدا نمي‏شود لكن اينجا اين گندم گرميش از جايي ديگر آمده سرديش از جايي ديگر آمده با يكديگر تركيب شده اين دانه گندم مجلس واحد است نه گندم واحد مگر گندم واحد عرفي، پيش حكمت نمي‏گويند واحد. حكمت آنست كه علم به حقيقت شي‏ء پيدا كني بداني اين گندم را چطور ساخته‏اند، آبش را از فلان قنات آورده‏اند خاكش را از فلان جا آورده‏اند گرميش از آسمان آمده تركيب شده گندم شده. پس يك‏پاره اشياء اين‏جور تركيب را دارند، يك‏پاره اشياء هستند تركيب دارند اما تركيبشان اين‏جور نيست. تركيب دارند از اجزاء نه از اشياء آنهايي كه تركيبشان از اجزاست فنايي از برايشان نخواهد بود، مركبي كه از اشياء است وقتي برمي‏گرداني هر چيزي را به اصل خود تركيب هم مي‏خورد. پس در عالمي كه مي‏بينيد فنا براش پيدا مي‏شود و آنچه مي‏بينيد دار فنا است. چه فايده مردم وحشت دارند از حرف حق و هيچ پيرامون حق گذر نكرده‏اند و كسي اگر به جايي بند بشود علي العميا بند مي‏شود. تمام دنيا را براي فنا آفريده‏اند، تمام اين آسمان و زمين و آنچه در مابين اينهاست فاني است. دنيا دار فنا است آخرت دار بقا است حالا اگر كسي بگويد اين فاني مي‏شود كفري نگفته وحشتي ندارد. حالا يك‏پاره احمقهاي دنيا به فغان مي‏آيند ترس از اينهاست كه نمي‏گذارد آدم حرف بزند و مطلب را صريح بگويد. چه كند آدم؟ تا گفتي مي‏بيني ضرب ضربوا هم خوانده اين است كه حرف نمي‏شود زد، اهل علمش هم مي‏دانند، اين است كه حرف نمي‏زنند.

شما فكر كنيد ببينيد آبي كه اينجا گذارده آب را آدم برمي‏دارد مي‏خورد، اين آب را كه آدم خورد از سوراخي كه داخل اين حوض شد از سوراخي بيرون رفت. حالا آب تا رفت توي حوض اسمش نيست. ديگر اين آب كه توي حوض رفت قدري خاك برمي‏دارد همراه مي‏برد غذاها از بيرون مي‏آيد داخل مي‏شود از جايي بيرون مي‏رود يك‏پاره عرق مي‏شود يك‏پاره چرك مي‏شود يك‏پاره مو مي‏شود دائم مي‏آيند و مي‏روند درگذرند يافت نمي‏شود تركيبي مگر اينكه از خارج مي‏آيد چيزي و بيرون مي‏رود. پس امكنه عرضيه كه مركب از اشياء است خراب خواهد شد و اما چيزي كه مركب است از اجزاء نه از اشياء، مثل خود جسم، اين جسم را مي‏بينيدش اگرچه به اعتباري نمي‏بينيد جسم را لكن انسان مي‏فهمد ماده‏اي را جوهري را مي‏فهمي اگرچه وقتي مي‏بيني رنگ مي‏بيني شكل مي‏بيني و اين چيزهاي مركب از اشياء در دار فنا خلقت شده‏اند باز مركب از اشياء را مي‏بيني اگر فكر بيايد مي‏داني اينها آمده‏اند روي جايي نشسته‏اند معلوم است اگر اينجا نباشد نمي‏شود بيايند روش بنشينند اين جسم است كه مي‏آيند روي او مي‏نشينند. آن رنگ آمده روي جايي، آنجايي كه رنگ آمده روش نشسته آنجا جسم است اما بگو روي چوب نشسته. چوب خودش هم صورتي است روي جايي نشسته. پس خشت هم ماده نيست و در واقع آني كه همه اينها روش نشسته‏اند جسم است. وقتي تحقيقش كني جسم لايري است، لايدرك است. چشم مي‏بيند رنگها و شكلها را، پس احساس مي‏كند گرمي را سردي را شامه و ذائقه مي‏فهمد بوها و طعمها را و هكذا اينها آمده‏اند از جايي. آن لريش را بخواهي بداني جسم ندارد چيزي از اينها را، هيچ اينها را ندارد مگر از خارج چيزي بيايد روش بنشيند. پس وقتي قههري برگرداني اشياء را مي‏يابي كه جسم ماده‏اي است مركب لكن جسم مركب است از اجزاء و چون مركب است از اجزاء محال است كسي آن را بتواند فاني كند. آن جوهري است كه الان همه جا هست، توي دست خودت هست دست خودت جسم است صاحب اطراف ثلث است توي فضايي هم هست در وقتي هم هست پس اين جسم طولش را از جايي ديگر نياورده‏اند روي جسم بچسبانند به خلاف اين رنگ كه آن را از نيل آورده‏اند روي جسم چسبانده‏اند، به شرطي دقت كني ملتفت باشي. رنگ آب آبي است يعني رنگ آبي است، نور آفتاب زرد است، زردي آفتاب با آبي آب تركيب شده. وقتي ازرق را با زرد تركيب مي‏كني سبز مي‏شود، نور آفتاب و آب را داخل هم كه مي‏كني لامحاله رنگش سبز مي‏شود. اين است كه نباتات اغلبشان سبزند. آبيشان هم همين‏طور درست مي‏شود، سرخشان هم همين‏طور است. فكر كنيد نوعش را داشته باشيد لكن خود آن جسم اينها رنگش نيست اينها شكلش نيست، اينها از عوالم خارجه آمده‏اند داخل جسم شده‏اند. پس اينها جوهرهايي هستند كه در بادي نظر جوهرند، و فراموش نكنيد و خيلي فراموش كرده‏اند و مغرور شده‏اند همين‏جوري كه مسلم است پيش تو كه رنگ صرف عرض است و تا جايي نباشد نمي‏آيد بنشيند پس كرباسي بايد باشد، من مي‏خواهم تو فكر كني و كرباسش را مثل رنگ فكر كني و بفهمي. پس بايد دانست كه كيفياتي چند از اطراف پيش هم آمده‏اند مجموعشان پنبه شده كرباس را از آن پنبه ساخته‏اند. آن كيفيات را متفرق كني هر چيزي سرجاش برود پنبه نمي‏ماند كرباس نمي‏ماند. پس اينها اعراضند و اين خانه خانه اعراض است. شما قهقري برگرديد به مباديش. همه اينها كار شمس است، شمسش هم عرض است چيزي نيست كه تا قيامت بماند. اذا الشمس كورت. از اين بيانها واقعاً حقيقةً انسان پي مي‏برد كه اينها همه خراب خواهد شد، پي مي‏برد كه اينها دار اعراض است. توقع كني از خدا كه دار اعراض را بيا دوام بده، ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب. مردكه ديوانه جعلق بي‏شعور مي‏رود پيش حكيمي كه بيا جميع كارهات را براي خاطر من بهم بزن، آدم عاقل نمي‏آيد تابع اين شود ديوانه است اين است كه خيلي دعاها هست كه خدا اگر مستجاب كند از آن دعاكننده پست‏تر است خيلي خواهشهاي بيجا است هي تو تمنا مي‏كني و هي گريه مي‏كني و التماس مي‏كني و خدا نمي‏دهد، خدا نمي‏آيد اوضاعش را بهم بزند كه جعلقي چيزي گفت. پس اين دار دار اعراض است و فنا، دار خرابي است بخواهي دل ببندي احمقي است. درست فكر كني دلت كنده مي‏شود از اينجا بلكه دلت هم مال اينجا است، آن جوهري كه در مغز اينها است كه خراب نمي‏شود جسم است. چوب جوهر نيست حالايي كه به چوب مي‏گويي جوهر، به جهتي است كه آن جوهر مغزش است. پس اگر چوبي را هم ما بگوييم جوهر است دروغ نيست. تو اگر اين رنگ را برداري از روي اين و قهقري كه برش گرداني همان جسم باقي مي‏ماند اينها همه خراب مي‏شود. نگاه كن ببين آنچه مي‏بيني از آبش گرفته خاكش گرفته هواش آتشش آسمانش زمينش كواكبش اينها تمامش بعينه مثل مجلس ما است كه حالا مجتمعند و يك ساعت ديگر مجلس از هم مي‏پاشد و هريك از آنها در خانه خود مي‏روند. اين عالم عالم فنا است اما تمام اينها نشسته‏اند روي جوهر و اين جوهر همه‏جا هست در آسمان هست در زمين هست در مشرق هست در مغرب هست و در هرجا هست طول و عرض و عمق همراهش است طولش از يك‏جايي نيامده روش بنشيند، عرضش از جايي نيامده روش بنشيند، عمقش از جايي نيامده، اينها جزء خود جسم است پس جسم را ان‏شاء اللّه دقت كنيد اين آنچه را كه مي‏خواهد و دارد روز اول براش مهيا كرده‏اند. و روز اول ندارد به جهتي كه از جمله چيزها كه مي‏خواهد يكي وقت است اين وقت هميشه همراهش بوده، يكي مكان است مكان هميشه همراهش بوده. چيزي كه مركب است از اجزاء اگر اجزاش را پيش درست كنند بعد تركيبش كنند كه مركب از اشياء مي‏شود، مركب از اجزاء نبود نمي‏شود داشته باشد، آني نباشد محال است موجود شود.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و به دقت نظر كنيد، همين لفظ من به گوشت بخورد و باز بر شك باشي ثمري ندارد. پس عرض مي‏كنم اجزاي مركبات اصليه ماده جسم همراه صورتش آن طول و عرض آن و عمق آن وقت آن مكان آن، همه همراهش درست شده‏اند و نبوده وقتي كه اين اجزاي متفرق در عالم در ملك خدا ريخته باشد بعد جمع كني آنها را و جسم بسازي. خدا جسم را اين‏طور خلق نكرده. مركب از اجزاء را هم بايد خدا خلق كند و مركب از اشياء واقعاً تركيب نيست تركيبشان ملاطي است آب را در خاك مي‏ريزي خاكي را در آب مي‏ريزي اين تركيب شده از آب و خاك لكن قدري كه مي‏گذاري خاكش ته‏نشين مي‏شود آبش جدا مي‏شود از خاكش فاني مي‏شود لكن خدا مي‏خواهد ملكش دوام پيدا كند. جسم نبوده وقتي كه نباشد و محال است وقتي فاني شود به جهتي كه سمت را نمي‏شود از جسم گرفت مگر سمت بخصوصي را به سمت بخصوصي ببري. بله جوري ساخته‏اند اين جسم را كه هرچه بكوبي اين جسم را، از اين راه نازك مي‏شود از اين راه پهن مي‏شود از راهي ديگر دراز مي‏شود لكن سمت را از آن نمي‏توان گرفت. ديگر چرا همچو ساخته‏اندش؟ ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه جسم البته مزاحم جسم است مسأله تداخل هم محال است، الضرورة قضت ببطلان الطفرة و التداخل. بله جسم چون مزاحم جسمي است زورش كه كردي اين را از اين راه پس مي‏برد از راهي ديگر درازش مي‏كند، روهاش را پس مي‏برد نه آن مغزش را نه آن حقيقت جسم را، بسا آن سمتش را پس ببرد مثل موم سمتي ديگر بالا بيايد وقتي زور زدي سمتي را پس بردي و باز بدانيد كه جسمي بايد بيايد اين را پس ببرد. آتش هم همين‏جور تأثير مي‏كند آب هم همين‏جور تأثير مي‏كند هوا هم همين‏جور تأثير مي‏كند. دست مي‏گذاري روي جسمي يا بايد پس برود و چون جاي پس رفتنش نيست پس روش لامحاله پس مي‏رود. او زورش رسيد تو را پس مي‏برد تو چكش مي‏زني و او زورش به تو نمي‏رسد تو زور مي‏زني تداخل هم كه محال است او را پس مي‏بري لامحاله از يك سمتي درمي‏رود يا از اين طرفش يا از آن طرفش.

باري در اين عالم جسم است توي هوا جسم است روي زمين جسم است لكن دقت كنيد با شعور اين همه اصرار و ابرام مي‏كنم به جهتي كه خيلي مردم پَرتند از حق و از وضع الهي و نمي‏دانند. جهلي دارند مركب، نمي‏دانند و نمي‏دانند كه نمي‏دانند، پس حالا مشكل است حرف زدن. جسمي كه نه گرم است و نه سرد پس جايي را گرم نمي‏كند سرد نمي‏كند. اين جسم خودش نه گرم است نه سرد، حالا كه آفتاب ساخته‏اند و اين‏جور تركيبها را كه كرده‏اند آفتاب ساخته شده آفتاب بيرون مي‏آيد گرم مي‏كند وقتي زميني ساخته مي‏شود زمين كه ساخته شد حالا بله سايه دارد حالا سرد مي‏شود تاريكي مي‏آرد.

خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه، فراموش نكن يك جوهر را كه فهميدي حكم كن بر جواهر ديگر از روي يقيني كه اقل ما قسم بين العباد است. پس اين جسم خودش نمي‏تواند گرم كند جايي را، گرمي خودش را عاريه دارد مثل اينكه آتش را به چوبي زدند آتش را به ذغالي زدند گرمي روي آن عاريه است. اين آتش اطاق را روشن مي‏كند اما جسم اطاق را روشن نمي‏كند تاريك هم نمي‏تواند بكند. دقت كنيد و خوب دقت كنيد كه هرچه اصرار كنم براي كساني كه دورند از مسأله، باز كم اصرار كرده‏ام و شما مي‏خواهيد با چرت بفهميد توقع هم بكنيد كه بفهميد. اقلاً لفظهاش را ضبط كنيد، حالا فكر نمي‏كنيد يك وقتي در آنها فكر خواهيد كرد. پس اين جسم گرم نيست كه جايي را گرم كند سرد هم نيست كه جايي را سرد كند نوراني نيست كه جايي را نوراني كند ظلماني نيست كه جايي را تاريك كند. وقتي درست دقت كنيد خواهيد يافت كه اين جسم جوهر است اما چه جوهر؟ يك قابلي است كه هرچه بدهندش دارد، نداشته باشد هيچ كاره محض است و ببينيد اين‏قدر مردم پرت شده‏اند كه اين قابلي كه هيچ كاره است اسمش را خدا مي‏گذارند. عاجزترين خلق را قادرتر از كل اسم گذارده‏اند، به اين‏طور خر شده‏اند. واللّه همين است عذاب كسي كه از انبياء نمي‏گيرد خدا چقدر خرش مي‏كند. بله، هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد. اي خر، هر ماده‏اي كه حالتش اين است كه هر لحظه به شكلي درمي‏آيد گاهي به صورتي است گاهي به صورت ديگر، اين خودش هيچ ندارد مسخري است كه هيچ ندارد، هر جوري كه بگردانندش بگردد. گرمش كني گرم شود سردش كني سرد شود. اين امكان صرف فقر و فاقه صرف است اين خدا نمي‏شود باشد. پس هر جوهر را فكر كنيد در جسم اين مطلب را بيابيد در مبدء كه گرفتيد مي‏بينيد مطلب آنجا هم به همين‏طور است. پس اين جوهر به غير از طول و عرض و عمق هيچ ندارد اين فضا را هم پر كرده هميشه هم پر كرده بوده، هيچ بار بارش نكردند ببرندش جايي ديگر چرا كه جايي ديگر نيست. آن طرف عرش ديگر نيست چيزي اين جسم هميشه اينجا است چه كاره است؟ هيچ محض است، عدم صرف صرف است اشياء را خدا از بحر عدم آفريده يعني از همچو بحري آفريده. پس اين هيچ ندارد نه گرمي نه سردي نه حركت نه سكون، سكون هم ندارد بايد سكون به او داد كه ساكن شود.

پس ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد و نظر كنيد اشيايي كه مركبند از اجزاء، اجزاي آنها همراه آنها است چنين شده‏اند كه نبود ندارند، چنين بوده‏اند كه نبود پيدا نخواهند كرد لكن چه دارند؟ هيچ، ايني كه نبود ندارند بخواهند تأثيري داشته باشند اگر فاعلي از خارج تدبيري كرد كه اين گرم شود روشن شود حالا اطاق ما را روشن مي‏كند، تدبيري كرد اطاق ما را تاريك مي‏كند. جعل الظلمات و النور ظلمت جاعل مي‏خواهد نور جاعل مي‏خواهد، شيرينش مي‏كني حلوا مي‏شود تلخش مي‏كني ترياك مي‏شود. هر كاري بر سرش مي‏آوري مسخر است، خودش هيچ نيست. به همين نسق اگر فكر كنيد و ضبط كنيد خواهيد يافت كه تمام جواهر اين حكمش است. أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون، آيه‏اش را مي‏خوانم تا تو انس بگيري به حرفها. پس أفرأيتم النشأة الاولي ايني كه آورده‏اند پيش پات نگاه نمي‏كني نمي‏بيني توقع مدار جايي ديگر را بفهمي. ايني كه آورده‏اند پيش پات گذارده‏اند ماآتي شده، در وسعت شده، اينجا را مي‏گويي نمي‏بينم با وجودي كه اين‏طور است نمي‏بيني جايي ديگر را توقع مكن ببيني و بفهمي، هرگز نمي‏تواني بفهمي. حكم جواهر اينكه خودشان خودشانند و اجزاشان همراهشان و هميشه بوده‏اند و هميشه خواهند بود و واللّه هميشه گدا و هميشه فقير، هميشه نيست هميشه نابود هستند. دقت كنيد باز حكمت اين‏جور حرفها را ببينيد چه چيز است. لفظهاش  را نمي‏خواهم ياد بگيريد. كومه‏هاي جواهر هيچ ندارند همه‏شان احتياج است، اگر گرمش كردي گرم مي‏شود نكردي گرم نمي‏شود، اگر سردش كردي سرد مي‏شود. پس واقعاً اين جسم نه حركت دارد نه سكون، نه روشنايي دارد نه تاريكي، نه خفت دارد نه ثقل، هي بنا كن شمردن هرچه كه هست يك اثري دارد. اسم اثر را بردار بيا پيش جسم، جسم را ببين ندارد آن چيز را خودش هيچ ندارد. ماده است، گل است حالا درست كرده‏اند از آن كاسه و كوزه را. تعالي آن خدايي كه از اين ماده اين صورتها را بيرون مي‏آورد اين است كه جسم مركب است از اجزاء. هر مركب از اجزايي در هر عالمي مسخر است در تحت فاعل امكان صرف است هيچ ندارد امكان صرف صرف است. ليس بعال و لادان و لاحارّ و لابارد و لاتاريك و لاروشن به همين‏طور هي نفي بايد كرد گفت نيست نيست. آن لفظي كه تمامش همان يك كلمه است هي مكرر بايد كرد براي تفهيم اين است كه هيچ ندارند جواهر گداي صرفند. يكي از كومه‏ها كومه جسم است، بالاتر از اين جسم ظاهري كه گداي صرف است و هيچ ندارد مغز اين نبات افتاده، آن هم جوهر است آن هم هيچ ندارد. ديگر نباتات مغزشان حيات افتاده. كومه حيات هم مثل كلوخ است هيچ ندارد. ببر پيش خيالات، خيال هم جوهري است كه خودش هيچ ندارد اگر از عالمي ديگر چيزي پيش او آمد خيالات پيدا مي‏شود. بالاترش جوهري است كه عالم انسان است عالم نفوس است. عالم نفس هم جوهري است در عالم نفس چيزي نيست چيزي است كه بايد بگيرندش و زيد و عمرو و بكر بسازند. بالاترش عالم ارواح است، روح چيزي است جوهري است كه آن را جوهر ساخته‏اند. حالا كه ساخته‏اند ارواح پيدا شده اگر از عالمي ديگر چيزي به اين نرسد اين كومه هم هيچ ندارد. بالاترش جايي هست كه عالم عقل است، عقل هم كومه‏اي است كه به خودي خود هيچ ندارد هرچه به او بدهند دارد ندهند ندارد. بالاترش جايي هست كه عالم فؤاد است، ساخته‏اندش. محمد بن عبداللّه9 آنجا منزلش است. تمام اين جواهر از پيش خودشان فقير محض و عدم صرفند با اينكه جوهر هم هستند نبود هم ندارند از آنها تعبير مي‏آورد حكيم مي‏گويد اينها تا بودند محتاج بودند و هستند هيچ بار هم غني نمي‏شوند. بخواهي گرمش كني بايد گرمي را داد به او تا گرم شود. بلكه وقتي هم بدهيش دستش را بايد نگاه داشت، بايد داد و بايد نگاه هم داشت. پس لاحول و لاقوة و لافعل و لامشية الاّ به آن كسي كه اين كارها را كرده. و اگر از اين گرده كه عرض مي‏كنم تو هم بيايي يقين مي‏كني كه اينها خالقي دارند. حالا كه اين جسم يك تكه‏اش گرم است يك تكه‏اش سرد است از خودش نيست اين گرمي و سردي را يك كسي آورده روي اين گذارده. آن كسي كه آورده خداست يك كسي آورده لامحاله در تمام جواهر كه فكر مي‏كنيد رأي العين مي‏بينيد اينها مصنوعند محتاجند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس دوازدهم ــ يك‏شنبه 19 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر العبارة.

انظار حكما و انبيا و اوليا در تعبيراتي كه آورده‏اند از مراتب ملك به لحاظهاي مختلف به طور اختلاف فرمايش كرده‏اند و اين اختلاف نه اين است كه بعضي درست گفته باشند و بعضي درست نگفته باشند، هريكي يك جور لحاظي ملاحظه كرده و چيزي فرمايش كرده كه به آن ملاحظه مي‏سازد. و باز اين يكي از كلياتي است كه آسان است ياد گرفتنش و همه جا هم جاري است. پس مثل اين است كه عدد مخصوصي را مي‏توان به تعبيرات مختلف تعبير آورد كه ظاهرش مختلف به نظر مي‏آيد. يك كسي مي‏گويد فلان چيز يك چهل است يك كسي ديگر مي‏گويد دو تا است يعني دو بيست يكي ديگر مي‏گويد چهار است يعني چهار ده تا است، يكي مي‏گويد هشت يعني هشت پنج است. ببينيد الفاظش مختلف است هر يكي چيزي گفته و همه هم درست گفتند هيچ كدام مجاز نگفته‏اند. هر كدام با طايفه‏اي حرف زده‏اند موافق فهم آن طايفه. پس اختلاف در معني آن نيست در لفظ اختلاف دارد. ديگر اخبار اختلاف دارد ظاهرش راهش را كه پيدا كرديد اختلاف ندارد. حالا از همين قبيل است هميني را كه حاجي فرمايش كرده‏اند در ايني كه خدا خلق نكرده در هيچ جا ماده بي‏صورتي شكي نيست، همه جا مواد صور دارند. همچنين صورت بي‏ماده كوسه ريش‏پهن است، هيچ جا خلق نكرده. ان اللّه سبحانه لم‏يخلق شيـًٔ فرداً قائماً بذاته همه جا خدا مركب خلق كرده. پس همه جا ماده است همه‏جا صورت است. ديگر حالا يك عالمي را عالم ماده اسم گذارده‏اند يك عالمي را عالم صورت مي‏فهميم در همه عوالم مواد هست در همه عوالم صور هست. عالم بخصوصي عالم ماده باشد يعني چه؟ عالم بخصوصي عالم صورت باشد يعني چه؟ علاوه بر سؤال ايشان عرض مي‏كنم اشكالي ديگر اينكه عالم رب يعني عالم فعليت عالم ماده يعني عالم امكان فعليت را كه باعث تأثير در غير مي‏شود ملكش هم مي‏گويند. حال ملائكه را آورده‏اند در عالم ماده مقام فعليت مقام ملك است چرا كه ملائكه اطرافند و طرف صورت است و مقام فعليت باز ملك عالم بخصوصي ندارند. در جمادات ملائكه‏اي هستند جمادي، در نباتات ملائكه‏اي هستند نباتي، در حيوانات ملائكه‏اي هستند حيواني، در نفوس ملائكه‏اي هستند نفساني، در ارواح ملائكه كروبيين آنجا جاشان است، در عالم عقول هم كه فكر مي‏كني ملائكه عالين آنجا جاشان است، در عالم افئده ملائكه فؤادي هستند. همه جا هرجا صورت هست هر چيزي اثر مي‏كند در غيب آثار را خدا به دست ملائكه جاري كرده است. حتي دست تو حركت مي‏كند اين دست را ملكي مي‏آيد حركت مي‏دهد. بگويي خيال من دست مرا حركت داده مي‏گويم خيال تو را هم ملائكه مي‏آرند. حتي فرمايش مي‏كنند آيا نمي‏بيني دست تو يك‏دفعه مي‏خورد توي چشم تو بدان تو گناهي كرده‏اي خدا به ملك مي‏گويد دستت را بزند توي چشمت كه متنبه شوي. پس ببينيد ملائكه جميعاً كاركنهاي ملك خدا هستند فواعلند و فواعل در قوه نمي‏شود بنشينند پس بايد در عالم فعليت بنشينند. در اخبار خيلي جاها تصريح دارد در حق ملائكه كه منهم ركوع لايسجدون منهم قيام لاينتصبون ببينيد نفس سجود است كه ركوع نيست، نفس ركوع است كه سجود نيست و اين ملائكه حالتشان اين است كه لايعصون اللّه ما امرهم يعني نمي‏توانند عصيان كنند. سجود نمي‏تواند ركوع بشود و همچنين برعكس، پس معصوم است محفوظ است. پس مواد عالمي دارند چنانكه صور عالمي دارند همه جاي ملك خدا اين مواد هست اين صور هم هست. حالا به اين لحاظ كه همه جا ماده هست و همه جا صورت هست از اينجا تا مشيت خدا هر چيزي هم ماده دارد هم صورت حالا آيا به اين لحاظ گفته‏اند كه ملائكه جاشان عالم ماده است؟ آيا به اين لحاظ است كه گفته مي‏شود ملائكه زير عالم طبع جاشان است پس به اين لحاظ نفرموده‏اند لحاظي ديگر است و آن لحاظ اين است.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، نوعاً تمام ملك خدا دو قسم است: يك غيبي و يك شهاده‏اي. اين غيب و اين شهاده دخلي به تمام مراتب ندارد. غيبش همه‏اش غيب است شهاده‏اش هم شهاده. خدا عالم به غيب است و عالم به شهاده است، عالم الغيب و الشهاده تمام ملك خدا اين دو قسم است، قسمي ديگر ندارد. مثل اينكه يك‏دفعه مي‏گويند له الخلق و الامر اين‏جور دو قسمش مي‏كنند. امر را مي‏گويند خلق را ماسواي او مي‏گويند منافات ندارد. پس عالم غيبي است و عالم شهاده‏اي، عالم تجردي است و عالم ماده‏اي. عالم تجرد تعبيري است كه حكما آورده‏اند و بد هم نيست براي اينكه به ذهن بنشيند. اين است كه مي‏گويند عالم ماده آن عالمي است ماده آن است كه قابل اشاره حسيه باشد و اين تعبير ذهن را نزديك مي‏كند اگرچه به آن حاقش نرساند. عالم ماده عالمي است كه مي‏توان به آن اشاره كرد به ماده اينجا مي‏توان اشاره كرد آن ماده در اين هست، به رنگش هم مي‏توان اشاره كرد. رنگ هم ماده‏اي دارد حتي سمتهاش هم داخل عالم ماده مي‏شود بالا پايين مال عالم ماده است و عالم تجرد ديگر اين‏جور چيزها توش نيست. در عالم تجرد ديگر خيلي چيزهايي كه در عالم ماده هست نبايد باشد به شرطي كه كسي خوب گوش بدهد. در عالم ماده خيلي چيزها هست كه در غير عالم ماده نبايد باشد، اينها را كم حفظ مي‏كنيد اين است كه يك‏پاره حرفها كه در عالم تجرد زده شد واعمراشان بلند مي‏شود. يك جايي هست عالم تجرد است هيچ قابل اين‏جور اشارات نيست، نمي‏شود گفت عقل آن طرف است يا اين طرف اما جسم اين سمت است، اين حرف درست است. پس عالم تجرد را بفهميد و اينها براي معاد خيلي به كار مي‏آيد اينها مغزهايش است، دستپاچه مشويد كه بگوييد معاد را نفهميديم حرفها را خيلي بايد گفت و بايد ضبط هم بشود تا آدم بفهمد.

پس ملتفت باشيد تا عالم تجرد را مثالش را عرض كنم. دقت كنيد فكر كنيد هرجا را شما تصور مي‏كنيد، تصور مي‏كني گرگي را مي‏دود گوسفندي را هم مي‏گريزد گرگش ماده دارد صورت دارد شكل دارد رنگ دارد بو دارد صدا دارد. گوسفند را هم كه تصور مي‏كني اين‏جور است مع‏ذلك آن عداوتي كه مي‏فهمي از هيئت دويدن گرگ و از هيئت گريختن گوسفند مي‏فهمي معني عداوت را. بز و بزغاله تصور مي‏كني آن بز بو دارد رنگ دارد طعم دارد صدا دارد بچه‏اش هم رنگ دارد بو دارد صدا دارد اينها همه را مي‏بيني آن وقت در ضمن اين همه هيـٔت و صور محبتي مي‏فهمي يا عداوتي. از تصور هر مادري نسبت به فرزندش محبت مي‏فهمي. حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، آن گوسفند را نمي‏شود تصورش كني بي‏رنگ بي‏بو بي‏صدا بي‏حركت بي‏سكون همچنين بزغاله‏اش را با بز كه فكر كني هرجور تصورش مي‏كردي اينها روش بود لكن محبت سرخ است يا زرد؟ هيچ كدام نيست. حالا هرجايي كه نه سرخ است نه زرد هيچ نيست؟ يك جايي هست طول نيست عرض نيست جايي هم نيست. مثل اينكه محبت دراز است يا كوتاه است؟ هيچ كدام. بله اينجا جسم نمي‏شود نه دراز باشد نه كوتاه ولي محبت گرم است يا سرد؟ نه گرم است نه سرد. بسا من خودم بگويم گرم است، اطراف مسأله را من ملتفت هستم. بسا من يك وقتي گفتم محبت گرم است، يك كسي گفت محبت گرم است مي‏بيني محبت كه آمد انسان گرم مي‏شود واقعاً گرم است، الفت مي‏آرد گرم مي‏كند، بدن را هم گرم مي‏كند. پس محبت آتش است مزاجش گرم است، هم گرم است هم تر است، گرم مي‏كند انسان را پس گرم است انسان ميل به محبوب مي‏كند پس تر است پس محبت گرم و تر است مثل آب مثل هوا؟ نه. ملتفت باشيد فراموش نكنيد ان‏شاء اللّه در هيچ مسأله‏اي تفصيل نمي‏توان داد، پايان ندارد مسائل. بخواهي يك مسأله را بگيري به سر برساني مي‏بيني يك عمر صرف شده چيزهاي ديگر مانده اينجا هم آخرش تمام نمي‏شود بايد اشاره كرد و گذشت و چيزي ديگر اشاره كرد تخمها پاشيده شود تا هركس به اندازه شعوري كه دارد بنشيند و در آنها فكر كند.

پس عرض مي‏كنم محبت از عالم تجرد است اما گوسفند و آن حركتش و آن سكونش كه قابل اشاره حسيه است، اين گوسفند جميع آنچه نسبت به اين داده مي‏شود تمامش در عالم مواد جاشان است لكن اين‏جور ليسيدن و بوييدن گوسفند بچه‏اش را انتزاع مي‏كني الفت را محبت را ميانه آنها، الفت نه طول دارد نه عرض دارد نه بالا است و در آسمان است نه پايين است و در زمين نه توي شكم گوسفند است. پس عالم مجرد چنين است كه تمام آنچه اينجا هست بايد از آن سلب كرد و لو يك وقتي هم تمام اينها را بايد اثبات كرد. پس در عالم آخرت مي‏خواهي همچو آسماني همچو زميني همچو مشرقي همچو مغربي نيست. آنچه مي‏شنوي نيست اما آنجا به حسب خودش آسمان دارد زمين دارد آفتاب دارد شب دارد روز دارد. حالا وقتي مي‏شنوي دارد تبادر به ذهنت اين‏جور چيزها است بدان خلاف است. وقتي مي‏شنوي دارد تبادر به ذهنت اين‏جور چيزها است بدان خلاف است. وقتي مي‏شنوي ندارد درياي بي‏موجي خيالش مكن اين‏جور نيست آنجا به حسب خودش كائناتي دارد آنجا طول هست عرض هست عمق هست رنگ هست شكل هست گرمي هست سردي هست حتي در عالم عقل اين حرفها گفته مي‏شود. عقلي كه بلند است به جاهاي دور و دراز مي‏رسد پس عقل هم كوتاه و بلند دارد، فلان عقلش رسا است فلان عقلش كوتاه است، اينها راست است اما اين‏جور درازي و اين‏جور كوتاهي نيست.

باري باز برويم سر مسأله اينها همه شاخ و برگ همان مطلب بود كه عرض كردم. حالا عالم غيبي است عالم شهاده‏اي، همين را به دست بگير خيلي نزديك مسأله مي‏شوي. عالم تجرد قابل اشاره حسيه نيست پس عقل را نفس را يا افعال نفس عرض مي‏كنم اين محبت فعل نفس است و نمي‏شود اشاره به آن كرد. اين محبت كجا نشسته؟ بله انتزاع از بز و بچه‏اش شده اما فكر كنيد ببينيد آيا اين توي كله بز است، توي شكم بز است؟ اين محبت آيا رنگش سرخ است رنگش زرد است؟ هيچ اينجاها ننشسته هيچ رنگ ندارد. هرچه در بدن بز و بچه‏اش هست محبت اسمش نيست. محبت را تو مي‏فهمي انتزاع مي‏كني از آن بز و بچه‏اش تو مطالعه مي‏كني اين خط منقوش را كه روي بز و بچه‏اش مي‏بيني نوشته شده و اين محبت را مي‏فهمي آنجا خطي است نقشي است اين خط شعور ندارد ادراك ندارد محبت نمي‏فهمد چه چيز است تو كه مي‏خواني اين خط را يك دفعه محبت مي‏فهمي ميانه آنها محبت توي بدن آنها فرو نرفته به همين‏طور عداوت مي‏فهمي عداوت توي كاغذ فرو نرفته. پس عالم ماده را هرجا بشنويد حالا ديگر قاعده به دستتان باشد. ماده آن است كه قابل اشاره باشد مثل اينكه اشاره مي‏كني آن قلمدان است آن غذاست آن آسمان است آن زمين است آن شيرين است آن ترش است، اينها تمامش مال عالم ماده است. عالم مجرد و عالم غيب اين‏جور حالت ندارد هيچ نمي‏شود اشاره كرد عقل آنجا نشسته عالم غيب مزاحمت ندارد با شهاده در مكان خودش و در وقت خودش است دخلي به اين عالم ندارد. پس عالم تجرد را غيب مي‏گويند عالم شهود را عالم دنيا و ماده و اين‏جور چيزها مي‏گويند. در اخبارمان اين‏جور چيزها هست كه آدم آمد به دنيا يعني از عالم غيب آمد به شهاده. مي‏بينيد عقل را نه توي صندوق مي‏توان كرد نه زير آسمان مي‏توان حبسش كرد، نسبتش به آن طرف آسمانها با اين طرف آسمانها مساوي است. همين‏جور كه ماده را مي‏فهمد انسان، همين‏جور صورت را مي‏فهمد. فكر كنيد مي‏خواهيد بگوييد عقل توي اينها هست به جهت آن نفوذي كه دارد راست است. ممكن است كسي به جايي برسد كه به واسطه آن عقل تماشا كند خيلي چيزها را اما نمي‏آيد توي اين دنيا، جاش اينجا نيست.

خلاصه عالم تجرد را هيچ نمي‏توان اشاره حسيه كرد ديگر اشاره را نه به دست نه به چشم نه به سر به هيچ اين‏طورها نمي‏توان كرد. عالم تجرد عالم غيب است يعني غير اين عالم است، آنجا هم اگر رفتيم بسا بخواهيم اشاره كنيم به عالم ظاهر مي‏گوييم اين غيب اوست. پس عالم غيبي است و عالم شهاده‏اي است، عالم تجردي است و عالم ماده‏اي است. حالا اين‏جور كه قسمت مي‏كني مجرد و مادي، قسم ثالثي نداري. بله يك جور ديگر غيبي هم داريم و شهاده‏اي ديگر بله مشيت غيب است جميع عالم امكان شهاده آن لحاظ ديگر است دخلي به اين حرفها ندارد. حالا ملتفت باشيد تمام آنچه مشيت مي‏خواهد در امكان جاري كند آن را القاء مي‏كند به روح القدس، روح القدس آن را مي‏آرد و جاري مي‏كند به دست اعوان و انصار خودشان جاري مي‏كنند. همين‏طور طبقه به طبقه مي‏آرد و جاري مي‏كند. حالا ملائكه داريم به اصطلاح خاص عالم ماده‏اي داريم به اصطلاح خاص، حالا فوق اين عالم ماده‏اي كه عرض كردم ماده‏اي است كه اشاره حسيه به آن مي‏توان كرد. فوق اين عالم ماده عالم مجرد است ديگر لطيف و كثيفش فرق نمي‏كند عالم ماده از اينجا رفته است تا طبيعت و عالم تجرد از آنجا رفته تا هرجا برود. اين شهاده است آن غيب است و باز به ملاحظه ديگر كه حكيمانه است و حكما آن ملاحظه را كرده‏اند اين است كه اعلي درجه رتبه دانيه برزخ است ميانه ادني و اعلي و اگر برازخ را خدا نگذارد ميان ادني و اعلي، او هيچ تعلق به اين نمي‏گيرد اين هيچ متأثر از آن نمي‏شود و اين برازخ همه جا ريخته شده ميان هر لطيفي و كثيفي. چيزي يافت مي‏شود كه نه به آن كثافت است نه به آن لطافت چرا كه روح به آب تنها تعلق نمي‏گيرد به آتش تنها تعلق نمي‏گيرد، به خاك تنها تعلق نمي‏گيرد لكن اين را كه مي‏گيري مخلوط مي‏كني از صرافت خود مي‏اندازي يك چيزي پيدا مي‏شود برزخ مابين همه اينها. برازخ را همه جا داشته باشيد، خدا وضع ملك را بر اين قرار داده كه عالي به داني نمي‏شود تعلق بگيرد، آب نمي‏شود زنده شود خاك نمي‏شود زنده شود اينها را مخلوط مي‏كني ممزوج مي‏كني مركبي حاصل مي‏شود كه نه به طور آب است نه به طور خاك، چيزي پيدا مي‏شود كه هم آب است هم آتش است با وجودي كه هيچ كدام نيست نه اختصاصات آبي دارد نه اختصاصات خاكي پس كأنه مي‏خواهد رو به عالم غيب برود و از غيب شمرده شود ملحق به عالم غيب مي‏كنند و در كتاب لب لباب اين‏جور نظرها كرده‏اند و فرمايش كرده‏اند. ميانه غيب و شهاده تا مزاجي حاصل نشود ميان مركبات مولودي حاصل نمي‏شود مزاج وحداني است كه تعلق گرفته به اجزاي مركب مزاج حاصل شده از دارچيني و فلفل، دارچيني خاصيتي داشت جدا و فلفل خاصيتي داشت جدا حالايي كه مخلوط به يكديگر شدند و مزاجي حاصل شد آن مزاج دارچينيش را به كار خود وامي‏دارد فلفل را به كار خود وامي‏دارد و روحي مي‏شود در بدن مولود. پس اين بيان از اينجا تا مشيت مي‏رود اجزايي كه مي‏گيرند تركيب مي‏كنند و اجزاء در يكديگر فعل و انفعال مي‏كنند مزاجي حاصل مي‏شود بدون فعل و انفعال مزاج حاصل نمي‏شود. مزاج كه حاصل نشد شهاده غيب را مطاوعه نمي‏كند، چيز مطاوعي مي‏خواهند درست كنند اول مزاج درست مي‏كنند مي‏دهندش به دست صانع. آب تنها كوزه ساخته نمي‏شود خاك تنها كوزه ساخته نمي‏شود بايد تركيب شود. پس صانع دست مي‏كند چيز خارجي را برمي‏دارد مي‏سازد، همه جا كوزه‏گري مي‏كند خدا. انسان را هم خدا همين‏جور ساخته خلق الانسان من صلصال كالفخار وجود برازخ همه جا در كار است، برازخ هم يعني مزاج اعلاي هر درجه دانيه برزخ است بين اعلي و ادني. اعلي وقتي در ادني مي‏خواهد فرو رود از اين برزخ مي‏گذرد، رد اين برزخ چون دست اعلي است اول تعلق به او مي‏گيرد او مبدء مي‏شود براي ادني اهل رتبه ادني چشمشان او را مي‏بيند هم همجنس خودشان است هم چشمشان او را مي‏بيند هم در اندرونش چيزي است كه آنها ندارند. پس انا بشر مثلكم مي‏گويد مي‏گويد من بشري هستم مثل شما مي‏بينم مثل شما، راه مي‏روم حرف مي‏زنم مثل شما هستم اما يوحي الي انما الهكم اله واحد من چيزي ديگر دارم كه شما نداريد. پس عالم ماده را عرض كردم تا طبيعت مي‏رود تا هرجا اشاره بكني. پس عالم ملك و عالم ماده و عالم فنا اين عالم است. اما اعالي اين عالم دست عالم غيب است پس ملحق به عالم غيب است. حالت خارجيشان هم همين‏طورها است. از عالم طبيعت جن ساخته‏اند و جن مخلدند و فاني نمي‏شوند اعلاي عالم خرابي هم هست مع‏ذلك خرابي ندارد از آن اعلاي اعلاش جن را ساخته‏اند اين است كه جن وقتي برگشتند به مقام خودشان متشخص‏تر از ملائكه هم مي‏شوند. اما اين ملائكه كه عرض مي‏كنم خوب ملتفت باشيد باز در آن اعلاي اعلا كأنه شباهت به عالم تجرد دارد، كأنه از خودش نيست شده و به غيب هست شده. پس كأنه غيب است و پيدا نيست ببينيد عرش هيچ پيدا نيست لكن يقين داري غير از كرسي عرشي هست و حركتي ديگر دارد غير از حركت كرسي. حالا كه حركتش از غير شد لامحاله جسمي بالاي كرسي هست كه در يك شبانه روز يك دور مي‏زند لكن چون متصل به غيب است خودش هم غيب است كوكب هم توش نيست از بس لطيف است كوكب ندارد اطلس است يعني نقش توش نيست چون اعلاي عالم جسم است كأنه غيب شده و ديده نمي‏شود اما مي‏دانيم هست همچو چيزي كه طول دارد و عرض دارد و عمق دارد و مع‏ذلك چشممان نمي‏بيند او را به جهتي كه كوكب ندارد نقش ندارد، همچو چيزي هست لكن چون روح غيب است اين هم ملحق به غيب است غيب شده خودش هم پيدا نيست قائم‏مقامي وليي مي‏خواهد كه بنمايد او را، كرسي مكوكبي مي‏خواهد كه علامت او باشد بايد خود كرسي بگويد عرشي هست به دليل اينكه مرا حركت مي‏دهد من از خودم هيچ ندارم آنچه بگويم از او مي‏گويم. پس آن كرسي مي‏نمايد براي ما عرش را. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، پس در همين عالم مادة المواد كه ماده‏اش هم نمي‏توان گفت عرش را ما نمي‏بينيمش و نمي‏فهميم ماده بودنش را لكن كرسي گفته آن ماده‏اي است حركت از آنجا مي‏آيد حركت ماده دارد لكن چنان لطيفه‏اي است كه ادراك نمي‏شود مگر به حركت كرسي. اين است كه طبيعت هم ماده است اسمش را در شماره مراتب ماده نمي‏گذارند. طبيعت كأنه ماديت ندارد كأنه تجرد دارد غيبت دارد اين است كه عالم ماده زير عالم طبع نشسته اين ماده ماده تمام مملكت است اين عالم را عالم ماده مي‏گويند باز ماده است نه اين است كه اين ماده توي صورت ماست ماده توي اين صورت عصا چوب است، ماده توي چوب عناصر است ديگر حالا اين از عالم جن و ملائكه آمده‏اند اگر اين از آنجا آمده بود كه ملائكه نشسته‏اند آنجا توي آن صورت چون بايد اين هم كارهاي آنها را بتواند بكند.

خلاصه آن ماده كه طبقه‏اي است از ملك و جاي ملائكه است ملائكه را منزلشان را آنجا قرار داده‏اند يعني آن صوري و آن فعلياتي كه آنجا هست برزخند ميان غيب و شهاده پس مي‏گيرند از عالم تجرد به خود جذب مي‏كنند و به شهاده القاء مي‏كنند آنچه از غيب به شهاده بايد بيايد القاء مي‏شود به روح القدس روح القدس مي‏دهد به ملائكه تا اينكه جاري كنند در عالم شهاده.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، باز آن كليه عالم مواد را نوعاً فكر كنيد درست دقت كنيد آنچه در اين عالم بايد بشود جمع بايد كرد و تا جمع نكنند خلق نمي‏شود كرد هو الذي خلقكم بعد از جمع كردن رزقش بايد داد مددش بايد كرد ثم رزقكم همچنين حياتش بايد داد همچنين بهمش مي‏زنند خرابش مي‏كنند يك حامل جمعي است يكي از ملائكه كه حامل ركن خلق است جبرئيل است يكي كه حامل رزق است ميكائيل است، اسرافيلش حامل ركن حيات است و يكي ديگر تفريق مي‏كند ميانه اينها آن عزرائيل است. پس نوعاً در ملك چهار كار است جمع است و تفريق، جمعش را جبرئيل مي‏كند تفريقش را عزرائيل مي‏كند رزقش را ميكائيل مي‏رساند اسرافيل از غيب به شهاده مي‏آرد يا از شهاده به غيب مي‏برد يا دفع مي‏كند يا جذب مي‏كند. اينها چهار ملكند پس كليشان در آن عالمي كه هستند چهارند روح القدس يكي از جلوه‏هاي غيب است در همين عالم ماده خدا هرچه مي‏خواهد بدهد به روح القدس مي‏دهد اول مي‏آرد به عالم طبع روح القدس مي‏آرد به عالم ماده به اين چهار ملك مي‏دهد اينها جاري مي‏شوند به امر خدا. پس در آن عالم نشسته‏اند از اين جهت مي‏گويند ملائكه در عالم ماده نشسته‏اند يعني مد مي‏كنند مي‏كشند از غيب مي‏آرند به شهاده نه آن ماده‏اي كه مي‏آرند توي صورت، اين دخلي به آن ماده ندارد. پس اينها ملائكه مدبرات هستند تدبيرات مي‏كنند چيزها را برمي‏دارند از غيب به شهاده مي‏آرند از شهاده به غيب مي‏برند اينها كارشان مد است، پس مد مي‏كنند پس ماده هستند با وجودي كه صورت دارند فعليت دارند. پس ملائكه در عالم ماده‏اند منظور اين است كه توي همه صورتها هستند لكن تمام اينها را آنها مي‏كنند دست به دست مي‏دهند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس دوازدهم ــ دوشنبه 20 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن الي آخر العبارة.

بعد از اينكه مطلب را ان‏شاء اللّه درست معلوم كرده باشيد كه جوهر و آن چيزي كه واقعاً جوهريت دارد نمي‏شود يك جزئش را يك كسرش را نداشته باشد و خلقي كه از اجزاء خلق شده معقول نيست چيزيش را جزئيش را كسرش را نداشته باشد، پس خلقي كه از خلقي ساخته مي‏شود معجوني را كه از دواها مي‏سازند مي‏شود چيزي را نداشته باشد كم داشته باشد لكن جوهري مثل جسم، اين نمي‏شود يك وقتي طولش يك جايي افتاده باشد و عرضش جايي ديگر عمقش جاي ديگر افتاده باشد ماده‏اش جاي ديگر افتاده باشد بعضش را بياريد بهم بچسبانيد. بعضش افتاده باشد نمي‏شود. پس اجزاي جسم همراه جسم است هرگز از جسم تخلف نمي‏كند محال است تخلف بكند از اين جهت جسم باقي است و فاني نمي‏شود و جواهر تمامشان حالتشان اين است. هر جوهري سرجاي خودش هرچه را هم بخواهيد جوهريتش به دستتان بيايد از همين قاعده فكر كنيد همين كه چيزي هست و چيزي نيست روي آن چيز مي‏آيد آن چيزي كه چيز روش آمده جوهر است. اينها علمي نيست تقليدي، تحقيق كنيد از روي بصيرت. پس جسمي مي‏بينيد گرم نيست گرمي آمد روش نشست، سردي آمد روش نشست، ثقل آمد روش نشست، خفت آمد روش نشست، طعم آمد بو آمد اينها اعراضند مي‏آيند روش مي‏نشينند برمي‏خيزند خود جسم جوهر است. ديگر فكر كنيد همين‏جور در عالم نباتات يك چيزي هست جاذبه مي‏آيد به آن تعلق مي‏گيرد، گاهي كم مي‏شود گاهي زياد مي‏شود آن جوهر است جوهر نبات كم و زياد نمي‏شود. همچنين جوهر حيات هست گاهي بهتر مي‏بيند گاهي كمتر مي‏بيند چيزي را مي‏بيند علمش زياد مي‏شود نمي‏بيند كم مي‏شود. آن چيزي كه اينها مي‏آيد روش مي‏نشيند جوهر حيات است. همين‏جور خيالات را فكر كنيد، خيالي انسان دارد تا اين تصور مي‏كند صورتي مي‏آيد روش مي‏نشيند بعد فراموش مي‏كند. پس معلوم است جوهريتي دارد خيال كه اين صورت مي‏آيد روش مي‏نشيند و برمي‏خيزد. به همين نسق در عالم نفس اكتساباتي داريد يك وقتي آن اكتسابات را نكرده‏ايد نداريد، يك وقتي اكتساب كرده‏ايد داريد. آن چيزي كه به بود و نبود اين اكتسابات تغيير نمي‏كند آن جوهر است، آن نفس است. به همين قاعده تا عقل مي‏رود انسان كه فكر مي‏كند در چيزي و عقل خود را به كار مي‏برد يقين مي‏كند و حكم مي‏كند كه چنين است و عند اللّه غير از اين نيست. مثل اينكه خدا يك نبي يقيناً مي‏خواهد، بتّاً مي‏خوهد اين را حكم مي‏كند عقل و خيلي چيزها را حكم مي‏كند عقل اينها را عقل فهميده پارسال نمي‏فهميد امسال فهميده پس عقل ماديتي دارد اين صورت مي‏آيد روش مي‏نشيند. تمام جواهر حالتشان اين است هرچه بيايد روي آنها بنشيند هيچ بر جوهريت آنها نمي‏افزايد، هرچه از روي آنها برمي‏خيزد هيچ از جوهريتشان كم نمي‏شود. هيچ طول را از جسم نمي‏شود گرفت يعني اين سمت را اين سمت را اين سمت را. اطراف را از جسم نمي‏توان گرفت. جسم مي‏خواهد كوچك باشد به قدر سر سوزني اطرافش هم كوچك است مي‏خواهد بزرگ باشد اطرافش هم بزرگ است، جسم بي‏طرف كوسه ريش‏پهن است هر وقت خيال جسمي مي‏كني طرفش را لامحاله خيال خواهي كرد.

خلاصه پس جميع جواهري كه هستند جميعشان مركبند از اجزاء نه از اشياء و توي اينهايي كه مركب هستند از اجزاء توي اينها مركب از اشياء خدا ساخته. همين‏طور كه مي‏بينيد حكمت است و حكمت علم به وضع الهي است كه خدا قرار داده در توي اين عالم كه آمدي يك خردلي بر اين جسم بخواهي زياد كني محال است افزوده شود چرا كه اين خردل نيست جايي ديگر كه بيارند روي اين جسم بگذارند. همچنين يك خردل اين جسم را نمي‏شود فاني كرد نهايت مي‏كوبي آرد مي‏شود، آردش را آب توش مي‏كني خمير مي‏شود و هكذا، فانيش نمي‏شود كرد كه جسمي نباشد. حالا توي اين عالم مي‏بيني از تكه تكه‏هاش مي‏گيرند و چيزها مي‏سازند از اين تكه تكه‏ها گرفتن و چيز ساختن، اينها را متعين نمي‏كند. تكه‏تكه كردن اينها ــ باز مكرر اشاره كرده‏ام و مي‏كنم و شماها البته خيلي كم حفظ مي‏كنيد ــ مي‏گويم اين تكه‏تكه را مي‏گيرند و چيزها مي‏سازند آنچه ترائي مي‏كند به نظر عوام و هركس حاقش را نمي‏داند من عوام اسمش مي‏گذارم پس گلي را تكه تكه‏اش كه مي‏كني خيال مي‏كنند متحصص شد. گرفتند گلي را تكه‏اش را كاسه ساختند تكه‏اش را كوزه ساختند اينها را اسمش را تعين مي‏گذارند متبادر به ذهن اين مردم همين است لكن به نظر اهل حكمت اين تعين نيست. چوب را خواه تكه‏تكه كني خواه متصل بهم باشد، يك ريزه‏اش همان خاصيتي را دارد كه آن ريزه ديگر دارد تكه تكه‏اش كه كردي متحصص نشده در واقع تكه‏تكه نشده. لكن تكه‏تكه وقتي است كه متحصص شوند اشياء به تحصص حكمي وقتي است كه تكه‏اش كار ديگري داشته باشد مزاجي ديگر شغلي ديگر، مثل اينكه حالا چشم متحصص شده از باقي بدن. چشم كارش ديدن است ديگر نمي‏تواند بشنود، گوش متحصص شده است از بدن همان سمع از او مي‏آيد ديگر كاري از او نمي‏آيد. ذائقه متحصص شده از بدن همان طعم مي‏فهمد كاري ديگر از او نمي‏آيد، لامسه متحصص شده و هكذا. همچنين تحصص در اكوان مثل اينكه برنج متحصص شده در عرصه عناصر، طبع خاصي دارد حرارت خاصي دارد رطوبتي خاص، گندم طبعي ديگر دارد حرارت ديگر به اندازه ديگري رطوبت به اندازه ديگري دارد. پس گندم و برنج متحصص شده‏اند از عناصر و اين طبعي ديگر پيدا كرده آن طبعي ديگر، اين خاصيتي ديگر آن خاصيتي ديگر. به همين‏طور تمام آنچه هست هر نوعي هر جنسي از نوع ديگر و جنسي ديگر متحصصند همچنين افراد جميع انواع متحصصند. ببينيد فكر شما را غير شما ندارد، ديدن شما مال شماست اين را ديگري ندارد و لو مثل هم ببينيد چرا كه شما شماييد فعلتان مال خودتان است، او اوست فعلش مال خودش است. تحصص آمده ميان افراد. پس آن‏جور تحصصات ظاهري تحصص حكمي نيست. پس اين خرمن جسم به آن تحصص غير حكمي هميشه متحصص است، اين جسم هميشه در اين فضاي فارغ ريخته شده بود، نبود وقتي كه نباشد هميشه اين خرمن روي هم ريخته بود و هر جزئي غير جزئي ديگر بود اين تحصص اسمش نيست خلقت اسمش نيست. تكه‏اش در مشرق است تكه‏اش در مغرب مثل خرمن گندمي كه روي هم ريخته اين خرمن دانه بالايش لطيف‏تر نيست دانه پايينش كثيف‏تر نيست. هر خاصيتي و طبعي آن دارد اين دارد، هر طبعي و خاصيتي اين دارد آن دارد، اين كومه‏ها تا روي هم ريخته‏اند اقتضاي خودشان همان اجزاي خودشان است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس كومه‏هاي جواهري كه هستند هريك در عالم خودش همه روي هم ريخته هيچ يك هم مزاحم ديگري نيست. جسم است كه مزاحم جسمي است، چيزي كه جسم نيست مي‏آيد در جسم و مي‏رود. وقتي مي‏رود جسم جاش وسيع نمي‏شود وقتي مي‏آيد تنگ نمي‏شود. پس كومه‏ها در محال خودشان و فضاي خودشان بودند و هيچ يك مزاحم يكديگر نيستند. اقتضاي خودشان اين است كه اجزاء خودشان را دارا باشند. اجزاء اشياء مستقله قبل التركيب نيسند بلكه حين التركيب اجزاء مركب مي‏شوند بلكه حين ندارد ابتداء ندارد چنانكه انتها ندارد. پس وقتي بخواهند اينها را تكه‏تكه كنند يعني تكه تكه‏هاي حكمي، لامحاله بايد اينها را درهم ريخت داخل هم كرد.

خوب دقت كنيد ببينيد چه مي‏گويد و بدانيد كسي ديگر نگفته و هي بگرديد توي كتابهاي مردم و هرچه بگرديد مي‏بينيد نيست. پس اينها را خواسته‏اند متعين كنند چرا كه اگر كومه‏ها همين‏طور باشند و هر كومه‏اي واجد خودش باشد واجد غير نباشد و وجدانش هم محض تعبير ما باشد كه ما شعور داريم نه وجدان شعوري اگر چنين باشد چيزي مي‏شود بي‏حاصل، چيزي كه نه اثري داشته باشد نه فايده‏اي چنين چيزي بود و نبودش مساوي است صنعت حكيم نيست. پس از اين جهت اين كومه‏ها را تا درهم نريزند فايده‏اي ندارد. پس روح را مي‏آرند به جسم تا ببيند آنجا هم جايي است پس اين كومه‏ها را درهم مي‏ريزند، از بالا چيزها مي‏آرد پايين از پايين چيزها را برمي‏دارد مي‏برد بالا، از آسمان چيزي را مي‏آرد پايين از زمين هم يعرج اليه. بايد صنعتي كند صانع بايد اينها را درهم بريزد اينها خودشان درهم نمي‏ريزند. ملتفت باشيد خود جسم هميشه در اين فضا نشسته نمي‏تواند به زور روحي را جذب كند خودش بخواهد روحش را ول كند بميرد، نمي‏تواند بميرد به زور مگر به همان اسبابي كه خدا نشانش داده. انسان ضعيف هرچه زور بزند قوت پيدا كند قوت پيش او نمي‏آيد انسان قوي هرچه زور بزند ضعف پيدا كند ضعف براش نمي‏آيد ببينيد چشم هرچه زور بزند كه نبيند نمي‏شود. آيا مي‏شود روشن باشد و چشم باز باشد و نبيند؟ مگر پرده‏اي پيش او كشيده شود. گوش وقتي صحيح باشد و باز باشد مي‏شنود بخواهد نشنود نمي‏تواند و هكذا.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه اين خلق هيچ اختيارشان دست خودشان نيست و ملتفت باشيد كه اين اختياري كه مي‏گويم هيچ دست خودشان نيست يعني چه. اين اختياري كه مردم مي‏خواهند ثابت كنند براي جايي تفويض است و تفويض هزار مرتبه قبيح‏تر است نسبت به خدا دادن از جبر. به جهت آنكه جبر يك نقص ثابت مي‏كند براي خدا، اثبات همين مي‏كند كه خدا ظلم مي‏كند لكن تفويض مي‏گويد من مي‏توانم كاري را بكنم خواه خدا بخواهد يا نخواهد، خواه حول و قوه بدهد خواه ندهد، اين بدتر است از جبر. اين به عدد ذرات موجودات شرك لازم مي‏آيد، گفته همه شركاء اللّه هستند، همه صنعتگرند به جهتي كه هر يك اثري دارند. پس ملتفت باشيد خدا هيچ تفويض نمي‏كند به خلق هيچ كارش را اينها نمي‏توانند مفوض‏اليه واقع شوند معقول هم نيست تفويض. شما هزار بخواهيد كارتان را به غير واگذاريد نمي‏توانيد. هركه مي‏بيند خودش ديده، هركس بخورد خودش خورده، هركه علم تحصيل كند خودش عالم شده. ديگر تو برو عوض من علم تحصيل كن كسي ديگر علم تحصيل كند تو عالم نمي‏شوي، علم او به كار تو نمي‏آيد، كار كسي به كار كسي نمي‏آيد. لاتزر وازرة وزر اخري به شرطي كه اگر چيزي ترائي كرد جلدي خيال نكنيد كه ضد اينهاست، خير اينها اصول حكمي است كه كتاب و سنت و عقول توافق دارند. پس مي‏بيني يك جايي نيابت مي‏كنند در عبادات و جايز است مي‏خواهي بيعي و شرائي كني كسي را مي‏فرستي بازار اين كارها را مي‏كند، اين دخلي به كار تو ندارد اين كار تو نيست. از بازار مي‏خواهي ذغال بيايد به خانه اين را با خودت مي‏آري يا الاغي مي‏آرد يا حمالي مي‏آرد لكن صنعت تو صنعت تو است. صنعت غير تو نمي‏شود بشود. پس اگر چيزي را خودت مي‏بيني ديده‏اي نمي‏بيني تو نديده‏اي، خودت مي‏خوري خورده‏اي و چشيده‏اي خودت نمي‏خوري تمام ملك خدا حلوا باشد تو كه نخوري نخورده‏اي، تمام مردم مؤمن باشند وقتي تو مؤمن نيستي نيستي، تمام خلق كافر باشند تو كه كافر نشده‏اي كافر نيستي. پس ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري، لاتزر وازرة وزر اخري و اينها را ببينيد كه كتاب دارد سنت دارد عقول هم همه متفق بر اينند. هركه گوش بدهد و شعورش را به كار ببرد تصديق مي‏كند اينها را.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، خود اين كومه‏ها نمي‏توانند پايين و بالا بروند نه كومه جسم مي‏تواند برود بالا نه كومه مثال مي‏تواند بيايد پايين. پس صانع دست مي‏كند و اينها تدبيراتي است كه او دارد. تبارك آن خدايي كه مي‏داند چه جور كه مي‏كند بعضي بالا مي‏روند بعضي پايين. تمام حكما حتي انبيا اگر خودشان بخواهند بدانند اين چه تدبيري است نمي‏توانند به دست بيارند مگر وحي به انبيا شود و بدانند. صانع است كه مي‏داند چطور كه مي‏كني چه جور بدني به چه كيفيت ساخته مي‏شود، چه كارش كه مي‏كني روح مي‏آيد توش مي‏نشيند. مي‏داند چه كاري كه مي‏كني فرار مي‏كند روح، اينها را به تجربه نمي‏شود به دست آورد. پس صانع دست مي‏كند در كومه‏ها و اول كاري كه مي‏كند درهم مي‏ريزد آنها را و اين است عالم ذري كه شنيده‏ايد در عالم ذر همه را درهم مي‏ريزد خدا و هنوز متعين نيست و تا صعود نكند عالم جمع نشوند مخض نكنند بهم نزنند آنها را كه هر همجنسي به همجنس نچسبد تا جمع نشوند متعين نيستند اما ذرات هستند. ابتداي صنعت اين است كه اين آب و خاك را توي هم مي‏ريزند مي‏سازند پس الان اگر درست گوش بدهي چه مي‏گويم برمي‏خوري به مراد من. پس الان توي اين جسم ريخته شده فؤاد، توي اين جسم ريخته شده عقل، روح، نفس، طبيعت، ماده، مثال، تمام كومه‏ها تا نبات همه جا ريخته شده‏اند لكن در نزولند، در ذرند همه ذراتند همه در نزولند صعود نكرده‏اند كه متعين شوند و متعين نمي‏شوند مگر بعد از صعود. پس نباتات در ابتداء در وقت نزول جاذبه‏اي هست ماسكه‏اي هست هاضمه‏اي هست دافعه‏اي هست. جاذبه‏اش ريزريز است پيدا نيست و همچنين ماسكه و هاضمه و دافعه‏اش ريز ريزند پيدا نيستند تا بهم متصل شوند جمع بشوند نباتي متعين شود.

باز مكرر عرض كرده‏ام هر مبدئي را فكر كنيد تا چيزي اجزايش باهم جمع نباشد تا غريبه از اعماقش بيرون نرود به كار خودش نمي‏تواند برسد. اگر قلوه ذغالي با يك تكه يخ پهلوي هم باشند نمي‏شود اين آتش درست گرم كند آن يخ درست سرد كند لكن گرمي آتش مانع است. آتش گرم است سردي يخ مانع است، پيش هردو مي‏نشيني حالت بين بين پيدا مي‏شود گرمي و سردي آن مساوي است و هيچ يك زيادتر از ديگري نيست. اين يخ را از پهلوش برمي‏داري آن وقت آتش كار خودش را درست مي‏كند يخ هم سردي نمي‏تواند بكند تا پهلوي آتش است. آتش را بردار از پيشش آن وقت يخ هم كار خود را درست مي‏كند. حالا اين يخ و اين آتش پهلوي هم است قلوه ذغالي را بشكني ريز ريز كني آن وقت پهلوي هر ريزي يك خورده هوا هست هوا يك خورده سردتر است پس البته اين ريز ريزها به قدر آن قلوه ذغال گرم نمي‏توانند بكنند زودتر هم خاموش مي‏شود. وقتي جمع است ديرتر خاكستر مي‏شود اين است كه در ذرات و در نزول لابد است درهم بريزند اجزاء را در ذرات تأثير نيست، هر ذره عقلي ذره روح هم پهلوش است ذره مثال هم پهلوش است. چون در نزول همه پهلوي همند پس اثر عقلاني پيدا نيست تا عقل مي‏خواهد سربردارد روح هم پهلوش است و اثر دارد نفس هم پهلوش است و اثر دارد طبيعت و ماده و مثال و جسم تا اعراض همه پهلوش است اين است تا نزول ندهند و صعود ندهند شي‏ء شي‏ء نمي‏شود. پس اين است كه در اول صنعت بايد مخلوط كرد ممزوج كرد باراني از آسمان بيايد به زمين از جوف زمين چيزي سر بيرون آرد گياهي بيرون آيد، فلان گياه متعين مي‏شود. اين است صنعت و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر فكر بكن توش، تعمق بكن، هل تري من فطور. خلاصه صانع مي‏آيد دست مي‏كند و كومه‏ها را درهم مي‏ريزد و اين نزول از براي صعود است و اگر صعود مراد خدا نبود اين نزول را نمي‏داد. نزول جوري است كه كأنه مثل همان كومه‏هاي تنها تنها است، بود و نبودش مساوي است مثل اينكه جسم كه بود روي هم ريخته بود و هيچ فعليتي در آن بروز نكرده بود، بود و نبودش مساوي بود. آتش كه توي كبريت و توي چخماق است مثل نبود است، آتش هست اينجا به دليل اينكه كبريت را كه مي‏كشي يا سنگ را كه به چخماق مي‏زني آتش بيرون مي‏آيد لكن حالا عجالةً اين آتش نه چيزي را مي‏پزد نه جايي را روشن مي‏كند. آبش هم همين‏طور تا در صعود نيايند يعني بعضي از ذرات بهم نچسبند تا مخض نشود و ذراتش هي جمع نشود هيچ آب پيدا نمي‏شود آتش پيدا نمي‏شود تعينات پيدا نمي‏شود اين است كه در اول صنعت لابد است يعني وضع حكمت اين است كه اشياء را نزول بدهد تا صعود كند. اينها را كه ياد گرفتي آن احاديثي كه عالم ذري هست و در اينجا اناسي بودند و در آنجا مردند و آنها را دفن كردند و در آنجا پوسيدند و درهم ريخته شدند از آن عالم آنها را به عالمي ديگر آوردند عالم به عالم تا اينكه سر از اين خاك بيرون آوردند و باز مي‏روند به منزل خودشان كما بدءكم تعودون از همين بيانات سرش به دستتان مي‏آيد. اين جوري كه متبادر است كه زيد و عمرو و بكر اينها همه متعين بودند نبي آمد آنجا ايستاد دعوت كرد آنها را هركه مؤمن شد شد هركه كافر شد شد، فكر كنيد كه اگر چنين بود از آنجا اينها را آوردند اينجا چه كنند؟ آوردنشان لغو بود ديگر خصوص كسي مطالعه فقهي در احاديث بكند مي‏بيند فرموده‏اند تمام آنچه اينجا هست از عالم ذر آمده، پس همه آنجا بود و اگر همه آنجا بود ديگر اينجاش بيارند ديگر هيچ نه زياد بشود نه كم براي چه؟ لغو است بازي است و بي‏حاصل است و خدا لغوكار و بازيگر نيست و خداي بازيگر خدا نيست. همه آنچه اينجا هست از سعادت از شقاوت از صحت از مرض همه از آنجا آمده، آنجا هرچه بوده آمده اينجا، كافر مؤمن تماماً از آنجا آمده اينها را اينجا بيارند و مثل روز اول باشد لغو است و بي‏حاصل چرا كه وضع حكمت اين است كه حكيم چيزي كه مي‏خواهد درست كند اول اجزاش را بايد درهم بريزد بعد درست كند. معجون مي‏خواهي درست كني اول اجزاش را مي‏كوبي و درهم مي‏ريزي آن وقت معجون مي‏سازي.

پس خداوند عالم خواست درهم بريزد ملكش را براي اينكه چيزها بسازد، پس نزول را براي صعود مي‏دهد و همين تعبير است كه خدا كون را براي شرع آفريده. پس ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون خبر داده است. حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس صانع اول دست كه مي‏كند براي صنعت چيزهايي كه خبردار مي‏شوند از دست او به طور ترتب خبر مي‏شوند. باز نوع غيب و شهاده را ملتفت باشيد و بدانيد صانع را كه غيب الغيوب است، انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب اين است تعريف صانعي كه بايد بپرستيد آن را. آني كه همه‏جا هست او هست او هست او هست اين خدا نيست، خدا آن كسي است كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم. اين عصا نمي‏تواند خلق كند نمي‏تواند رزق بدهد نباتات نمي‏توانند خلق كنند رزق بدهند، جنس حيوانات نيز نمي‏توانند خلق كنند رزق بدهند، اناسي به همين‏طور نمي‏توانند خلق كنند، بسايط نمي‏توانند آسمان نمي‏تواند بكند، زمين نمي‏تواند بكند، آب نمي‏تواند بكند اينها هيچ كدام صانع نيستند. صانع آن است كه في غوامض مسرات سريرات الغيوب، اغيب غائبين خداست و در پس تمام اين پرده‏ها آنجاست و از وراي اين پرده‏ها ديگر يا سبعين حجاب دارد يا هزار حجاب دارد، پيغمبرهايي كه آورده همه حجب اويند او در پس اين پرده‏هاست او آنجاست و دست مي‏كند اول اينها را درهم مي‏ريزد بعد كه سر در مي‏آرند صعود مي‏كنند و البته بايد صعود كنند يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحاً آخر كار هرطور شده مي‏برند به حضور. ديگر نعوذباللّه يا توي كله آدم مي‏زنند و مي‏برند يا اين است كه خودت مي‏روي.

باري پس صانع صنعت مي‏كند در قوابل آنجايي كه اول خبر مي‏شود از تحريك صانع، آنجا را فؤاد مي‏گويند اعلي درجات مي‏گويند. آنجايي كه وقتي دست مي‏كند اول آنجا خبردار مي‏شود و منفعل مي‏شود از فعل فاعل و مي‏شود برش داشت كه اگر آنجا نباشد چيزهاي ديگر خبر نمي‏شود آن چيزي است كه شباهت به غيب دارد.

باز در همين بدن خودتان از باب أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون فكر كنيد روح بخواهد اين دست را حركت دهد بي‏واسطه مراتبي كه مابين روح و اين دست هست، اين دست خبر نمي‏شود از اراده روح و نمي‏شود حركت كند اين دست آن وقت مثل اين عصا آنجا گذاشته است من هرچه بخواهم عصا حركت كند نمي‏كند. پس وقتي روح بخواهد بدن حركت كند اول روح بخاري را حركت مي‏دهد، مغز سر نخاع را حركت مي‏دهد، او اعصاب را حركت مي‏دهد، او عضلات را حركت مي‏دهد، او لحوم را حركت مي‏دهد، او عظام را حركت مي‏دهد بدن بنا مي‏كند جنبيدن . غيب به شهاده هم كه تعلق مي‏گيرد همين‏طور است. ماتري في خلق الانسان من تفاوت آن روح بخاري تا نباشد در بدن، بدن حركت نخواهد كرد و آن روح بخاري آن مزاج خارج از تمام اعضاست. اين اعضاي غليظه بعضيشان زياد خشكند بعضيشان زياد رطوبت دارند بعضيشان زياد حرارت دارند بعضيشان زياد برودت دارند اينها يك دست و متشاكل‏الاجزاء نيستند، كأنه بدن مخلوط و ممزوج شده اعضاش از هم جدا نيستند و كأنه وقتي كه عرض مي‏كنم ان‏شاء اللّه مي‏بينيد كأنه استخوانش داخل گوشتها شده، گوشتها داخل استخوانها شده لكن از تمام اين اوضاع روي هم رفته روح بخاري برخاسته كه همه جاش داخل هم است. پس صفراش و سوداش و بلغمش و دمش و هكذا تمام آنچه دارد همه درهم و مخلوط و ممزوج شده‏اند. چون چنين شده‏اند آن مزاج خارج از بدن كه آن روح بخاري است پيدا شده. حالا چيزي كه از غيب مي‏آيد به اين بدن تعلق بگيرد بي‏واسطه اين روح بخاري به اين بدن تعلق نمي‏گيرد در جاهايي كه بي‏ادبي نيست مي‏گويم زورش نمي‏رسد كه بيايد تعلق بگيرد. جاهايي كه بي‏ادبي مي‏شود مي‏گوييم او مطاوعه نمي‏كند براي غيب. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، تا مزاج خارجي پيدا نشود در بدن و روح بخاري حاصل نشود بدن زنده نمي‏شود و لو مولود قلب هم نداشته باشد مثل حشرات و كرمها، باز تا در تمام اعماق و اجوافش روح بخاري نباشد زنده نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد تا اجزاي عالم ادني خودش درهم ريخته نشود همه مخلوط نشود ممزوج نشود به طوري كه حرارتش كسر سورت برودتش را بكند برودتش كسر سورت حرارتش را بكند تا اعتدالي پيدا نكند عالم اعلي به او تعلق نمي‏گيرد و باز از اعتدال منظور مقدارهاي ظاهري نيست، بلكه بايد چيزي باشد مجانست با غيب داشته باشد به محض تساوي معتدل نمي‏شود. چه بسيار تساويها ضديت دارند با روح. پس معني اعتدال دخلي به تساوي ندارد، همين كه لطيف شد شي‏ء معتدل مي‏شود. باز نه از لطافت لطافتهاي ظاهري منظورم است، هوا خيلي لطيف است چرا زنده نشده است؟ آتش خيلي لطيف است چرا زنده نشده است؟ تا اجزاء را مخلوط نكني ممزوج نكني آن مزاج خارج در هر عالمي به حسب خودش نشود روح از عالي تعلق نمي‏گيرد و بدن زنده نمي‏شود و خود بدن نمي‏تواند جذب روح كند. و اگر شنيده‏اي ابدان جاذب ارواحند، بدن مغناطيس روح است، اين‏جورها تعبير مي‏آورند بدن را وقتي تمامش را درست كردي، سر و دست و پا و اعضا و جوارحش را تمام درست كردي آن وقت جاذب روح مي‏شود. پس ابدان جواذب هستند براي ارواح. يك كسي مي‏گفت ــ ديگر نمي‏دانم خودش خيلي بي‏شعور بود يا مردم را بي‏شعور خيال مي‏كرد ــ مي‏گفت فرنگيها آلتي ساخته‏اند بلوري، مي‏گذارند به جاي جليديه، چون روح پشت آنجا هست اين را كه مي‏گذارند يك‏دفعه چشم مي‏بيند. گفتم اگر چنين آلتي باشد اگر پا هم بگذارند ببيند. باري نمي‏دانم چقدر احمق شده‏اند، هرچه نسبت به فرنگي مي‏دهي جلدي قبول مي‏كنند.

باري ملتفت باشيد، باز لطيف نه لطافت ظاهري منظور است. بله نار خيلي لطيف است، خاك خيلي غليظ است، نه آن غليظش نماينده روح است نه آن لطيفش نماينده روح است، اينها را مخلوط مي‏كنند ممزوج مي‏كنند، بايد كسر سورتشان بشود و الاّ جزاء غليظه را داخل هم نمي‏كنند. مثل اينكه آب بريزي توي دوغ، بلكه صانع تدبير مي‏كند از كمون اشياء چيزها مي‏آرد بيرون. پس يك ماده مي‏گيرد حري بر آن وارد مي‏شود از خارج، بردي وارد مي‏شود از خارج، در حرارت صعود مي‏كند مي‏آيد بالا در برودت هبوط مي‏كند مي‏رود پايين. در حرارت هي لطيف مي‏شود از اجزاء در برودت هي كثيف مي‏شود. در اين مخض از كمون خود آن اجزاء بيرون مي‏آرند. چيزي كه مي‏خواهند از عناصر بسازند يك خاك تازه مي‏سازند اگرچه ابتداش از خاك است به اصطلاح فلسفه بايد از حجر مصنوع بگيرند بسازند اجزاء سوقيه به كار نمي‏آيد مگر از باب مقدمه. پس يك خاكي تازه مي‏سازند آبي تازه تكوين مي‏كنند، هوايي تكوين مي‏كنند توي بدن آن مولودي كه مي‏سازند ناري تازه تكوين مي‏كنند و آنها را تركيب مي‏كنند و مولودي مي‏سازند. ديگر اگر مولود تامي باشد مثلاً بخواهند آدم بسازند از آسمان اول و دوم و سوم تا هفتم بايد بسازند. بلكه مولودي اگر خيلي تام باشد قبضه‏اي از عرش مي‏گيرند، باز معنيش اين نيست كه تكه‏اي از عرش مي‏كنند مي‏آرند آنجا مي‏گذارند بلكه عرشيت را از اندرون خود اين بيرون مي‏آرند از اندرون خودش بيرون مي‏آرند نهايت زمينش يك قبضه زمين است آبش يك قبضه آب است. به همين‏طور نمونه از هر چيزي بايد بسازد.

 

أتزعم انك جرم صغير

و فيك انطوي العالم الاكبر

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين الغُرّ الميامين

 

(درس چهاردهم ــ سه‏شنبه 21 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

عرض مي‏كنم بعد از يافتن اينكه هريك از اين جواهر خودشان خودشانند و آنچه را هم كه لازمه رتبه‏شان هست دارند مثل اينكه جسم ماده‏اي است غليظه هميشه صاحب اطراف است ديگر جسمي خيال كنيد طرف نداشته باشد جسم نيست. اين اطراف ثلاث است كه تعبير آورده‏اند علما كه صاحب طول و عرض و عمق است. اين جسم هميشه صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت است و هميشه طرف دارد به قول حكما. پس انسان عاقل همين كه يك ذره را ديد صاحب اطراف است مي‏داند تمام جسم چنين است. مباشيد مثل آنهايي كه پا روي عقل خود مي‏گذارند شكها شبهه‏ها در دل خود راه مي‏دهند. انسان عاقل يك تخم‏مرغ را كه ديد چنانچه آن طرف پوست ديگر تخم‏مرغ آنجا نيست و اين پوست دور تخم‏مرغ را گرفته همين‏طور محدب عرش دوره اين كره جسم را گرفته، آن طرف جسم هيچ نيست. به يك پستا به يك نسق ــ ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد ــ تمام جواهر اين حكمشان است. تمام جواهر اطراف دارند موادشان توي طرفهاي خودشان است. اين است كه هيچ چيز هيچ چيز نيست. پس آن چيزي كه لازمه رتبه است اين هرگز از آن رتبه برداشته نخواهد شد، داخل محالات است برداشته شود. پس در اين عالم سمتها هرگز برداشته نمي‏شوند. وقتي جسم باشد، خرمن جسم باشد، بالا بالا نباشد، پايين پايين نباشد، مشرق مشرق نباشد، مغرب مغرب نباشد، سمتها نباشد داخل محالات است. جسم باشد و در فضايي نباشد يا در يك وقتي نباشد داخل محالات است.

به همين نسق فكر كنيد با بصيرت هرچه تمامتر، تمام دين و مذهب در اين است كه انسان آن وضعي را كه خدا قرار داده اگر بفهمد دين و مذهب مي‏شود و حق مي‏شود تمام بي‏ديني در اين است كه آن طوري كه خدا خلق كرده و وضع كرده طوري ديگر خيال كند و هرچه خيال كنند سراب است. پس تمام جواهر حكمشان اين است. جوهر آن چيزي است كه بدء نداشته باشد، ابتدا نداشته باشد صنعتش چنانكه آخر نداشته باشد، بعينه مثل همين جسم. يك قبضه اين جسم را حالا بگير و فكر كن ببين اين را مي‏تواني فانيش كني؟ يك غرفه آب برمي‏داري كاري كه مي‏كني آب را مي‏تواني فاني كني، نه جسم را، آتش زيرش مي‏كني بخار مي‏شود، آب فاني مي‏شود اما جسم فاني نمي‏شود. جسم آن چيز صاحب طول و عرض و عمق بود توي آب بود صاحب طول و عرض و عمق بود، توي بخار هم كه آمد صاحب طول و عرض و عمق است. بله آب فاني شد، همچنين بخار را بيشتر حرارت را بر او مسلط كردي باز بخار فاني شده لكن آن چيز صاحب طول و عرض و عمق فاني نشده اگر بخار دود شود باز دود هم اين سمتها را دارد. باز بر اين دود حرارت مسلط كني بسا متفرقش كند هواش كند باز هوا طول دارد عرض دارد عمق دارد، باز جسم طول و عرض و عمق از او گرفته نشد اگرچه هوا فاني شد. باز بر هوا حرارت مسلط كني آتش مي‏شود آتش هوا را مستحيل به آتش مي‏كند لكن جسم مستحيل به چيزي نمي‏شود و توي آتش هم طول دارد عرض دارد عمق دارد. دقت كنيد ان‏شاء اللّه به همين‏طور ببريدش تا عرش، ببريدش تا تخوم ارضين حكمش اين است. يك سر سوزن جسم را فاني نمي‏توان كرد. خدا كه فاني نمي‏كند اهل مملكت هم قوه‏شان كمتر از اين است كه بتوانند فاني كنند. هر جوهري را كه بخواهيد بشناسيد جوهر است، جوهر آن چيزي است كه فانيش نمي‏توان كرد. قاعده كلي است كه هر چيزي را كه مي‏تواني خرابش كني جوهر نيست. پس جوهر ندارد ابتدايي جوهر چند سال پيش از آنكه اين آسمان و زمين را خدا خلق كند بود؟ چند سال ندارد چند سال بعد از اين خرابش خواهد كرد؟ چند سال ندارد. هميشه اين خرمن جسم روي هم ريخته بود اما گاهي باد مي‏آيد گاهي نمي‏آيد. خود جسم جوهري است كه ماده‏اش و صورتش و جميع چيزهايي كه از لوازم جسم است هميشه همراه اوست و يك سر سوزني چه از خودش چه از لوازم خودش كم نمي‏شود هيچ به قدر سر سوزني زياد نمي‏شود. چرا كه جاي ديگر جسمي نيست كه از آنجا بيارند روي اين بريزند، به قدر سر سوزني به قدر خردلي كم نخواهد شد چه جاي اينكه فاني شود. نمي‏شود يك خورده‏اي از جسم را بكنند در عالم عقل بريزند. به همين نسق عقل را نمي‏توان آورد اينجا ريخت آنجا هم يك سر سوزنش كم نمي‏شود يك سر سوزن هم زياد نمي‏شود. اين است حكم جواهر همه جا. با بصيرت بدون اينكه لفظي حفظ كنيد اولاً خودتان ياد بگيريد كه نقش قلبتان باشد.

پس جواهر هميشه خودشان بوده‏اند و هميشه خواهند بود، فنا براشان معقول نيست، محال است فاني شوند لكن در اينها تغييرات و حوادث پيدا مي‏شود. جايي روشن نيست روشن مي‏شود، جايي گرم نيست گرم مي‏شود، جايي سرد نيست سرد مي‏شود. پس در اين دنيا چنانچه مي‏بينيد جسمي هست صاحب طول و عرض و عمق و در فضايي هم نشسته و يك وقتي هم دارد، لكن گرم نيست گرمش مي‏كني. وقتي ديدي اين گرم شد شكي شبهه‏هاي ريبي براي تو نبايد بيايد كه شايد اين خودش گرم شده باشد. اگر نبيني آتش را باز شك نبايد بكني. دقت كنيد ان‏شاء اللّه، اگر هيچ چرت نمي‏زنيد حاق حكمت به دست مي‏آيد يك خورده چرت بزني مطلب از دست مي‏رود. پس اگر ببيني يك جسم گرمي را جايي هست، آفتابي را نبيني آتشي نبيني، آهني دستت بود و گرم شد تو هيچ شك نمي‏كني كه شايد اين خودش گرم شده باشد يقين مي‏كني آتشي در خارج بوده گرمي در خارج بوده آمده اين را گرم كرده. اگر خودش گرم بود پيشترش و پيشترش هم گرم بود هميشه گرم بود همچنين وقتي سرد شد آهن باز مي‏فهمي يا هوا سرد بوده به اين خورده اين را سرد كرده يا يخي روش گذارده‏اند لامحاله چيز سردي خارجي خارج از آهن بوده سردي او به اين رسيده اين را سردش كرده. بر همين نسق كه فكر مي‏كني نمي‏گويي علي العميا كه اين خودش گرم شده وقتي آهن گرم شد شكي برات پيدا نمي‏شود كه يا آتشي يا آفتابي يا هواي گرمي از خارج آمده اين را گرم كرده و هيچ شكي نمي‏كني كه شايد از اندرون خودش بيرون آمده باشد. اگر از اندرون خودش بيرون آمده بود اين آهن پيشتر هم كه بود بايد پيشتر هم بيرون آمده باشد. شخص عاقل همين كه مي‏بيند گرم نيست و بعد گرم شد شك نمي‏كند كه گرمي از خارج آمده اين را گرم كرده. حالا كه از خارج آمده پس معلوم است گرمي يك جايي بوده آمده اينجا. ديگر از عالم عدم چيزي بيايد معقول نيست.

شما فكر كنيد ببينيد گرميي كه خدا خلقش نكرده و نيست كجا بيايد؟ و اگر همين بديهيات را بگيريد خيلي از مسائل بزرگ براتان حل مي‏شود. وقتي آهن گرم شد نمي‏گويي خدا گرمي را از درياي عدم آورد روي اين آهن، مي‏گويي چيز گرمي در خارج اين آهن بوده موجود هم بوده آمده اين را گرم كرده. پس از عالم نيستي نيامده يعني آنجايي كه گرمي نيست خدا اين آهن را از آنجا گرمش كرده، همچو حرفي نمي‏زني. پس آهن كه گرم شد يقين مي‏كني اين گرمي از خارج وجود اين آهن آمده تعلق به اين گرفته اين را گرم كرده. سرد هم كه شد حكم مي‏كني كه سردي از خارج وجود اين آهن آمده، سردي از خارج آمده گرمي از خارج آمده هيچ هم احتمال نمي‏دهي كه خداوند عالم از آنجايي كه گرم نيست كه عالم نيستي گرمي باشد، از آنجا گرمي را آورده باشد. چطور مي‏شود آنجايي كه گرمي نيست گرمي از آنجا آورد.

اين را داشته باشيد كه مسأله بسيار عظيم بسيار بزرگ به دست مي‏آيد. آنچه مي‏بينيد نيست يك وقتي و يك وقتي پيدا مي‏شود اين را از جايي آورده‏اندش اينجا از آنجايي كه آورده‏اندش بوده كه آورده‏اندش از بحر نيستي نياورده‏اند. پس مي‏بيني يك وقتي شب نيست و شب شد بدان از خارج عالم جسم اين تاريكي را آورده‏اند روي جسم، اين تاريكي را از غير عالم جسم آورده‏اند. وقتي روز شد بدان اين روشنايي از خارج عالم جسم آمده. بله حالا چشمت افتاده به قرص آفتاب مي‏گويي آفتاب بالا آمد روشن شد. بله حالايي كه خدا چراغ آفتاب را روشن كرده مثل اينكه ما چراغ روشن مي‏كنيم خدا هم چراغ آفتاب را روشن كرده، حالا روشنايي اطاق از چراغ است، حق است و صدق. روشنايي روز هم از آفتاب است، حق است و صدق. اما آفتابش را كي روشن كرده؟ روشني آفتاب از غير عالم جسم آمده بود. جسم توي زمين هم هست، زمين چرا نوراني نيست؟

فكر كن ان‏شاء اللّه، از مدادي مي‏گيري حروفي مي‏سازي آن مداد تو اگر رنگش سياه است در توي الف هم سياه است توي باء هم سياه است توي جيم هم سياه است تا آخر هرچه بنويسي همه خطهاي تو سياه است. حالا اگر جسم نوراني بود نمي‏شود جسم نوراني باشد و در زمين هم باشد و زمين نوراني نباشد. حالا كه چنين است پس معلوم است جسم رنگش روشني نيست ديگر فرق نمي‏كند روشني بگويي يا تاريكي مطلب يك مطلب است. چيزي را كه در جايي مي‏بيني حتي خود رنگ را اگر جسم خودش سرخ بود بايستي تمام اجسام سرخ باشند. اگر از مداد سرخي حروف بنويسي همه حروف كه از آن مداد نوشته مي‏شود سرخ نوشته مي‏شود اگر جسم سياه بود بايد جميع اجسام سياه باشند از مركب سياه مي‏نويسي جميع حروف سياه مي‏شود همچنين اگر جسم گرم بود هرجا جسم مي‏رفت گرمي هم آنجا مي‏رفت مثل آتش آتش هرجاش مي‏بري گرمي همراهش است. اگر جسم شيرين بود هرجاش مي‏بردي شيرين بود و مي‏بيني يك‏پاره جاها تلخ است. پس به قول مطلق اين را داشته باشيد و ان‏شاء اللّه فراموشش نكنيد كه هر چيزي كه در يك‏جا هست در جاي ديگر نيست يا هر چيزي كه در يك زماني هست و در زماني ديگر نيست اين معلوم است از عالم خود جسم و اقتضاي خود جسم نيست، از عالم خارج آورده‏اند در اين عالم و خود جسم نمي‏تواند اين چيزها را بياورد در خودش و اينها خودشان نمي‏توانند بيايند. دقت كنيد به طور حكمت كه ديگر هيچ شكي شبهه‏اي نماند. فكر كنيد ببينيد اين جسم كه هميشه بود يك وقتي نبود كه اين جسم نباشد. اگر اين جسم زورش مي‏رسيد كه بكشد به خود از عالمي ديگر چيزي را پيش خود بايد هميشه بريك نسق بياورد. ان‏شاء اللّه فكر كنيد جسم اگر زورش مي‏رسيد نور را بكشد به خود مي‏بايست همه جسم نوراني باشد، اگر زورش مي‏رسيد تاريكي را به خود بكشد بايد همه عالم ظلماني باشد به همين‏طور مسموعات و مبصرات و مشمومات و مذوقات و ملموسات را فكر كنيد همه بر يك نسق‏اند. پس خودش زورش نمي‏رسد از عالم غير خود و از عالم غيب خود نور را جذب كند بيارد در عالم خودش شمس هم زورش نمي‏رسد از عالمي ديگر نور را جذب كند مثل چراغ كه خودش نمي‏تواند روشن شود پس چراغي اگر مي‏بيني شك مكن كه يك كسي روشنش كرده اين روغن و اين فتيله خودش اگر زورش مي‏رسيد روشن شود خاموشش هم كه بكني بايد خودش روشن شود الان مي‏بيني تا كبريتي نزني روشن نمي‏شود حالا گيرم تو نديدي كه كي چراغ را روشن كرد همين كه مي‏بيني چراغ روشن است يك كسي روشن كرده يا جني يا ملكي يا انساني يا حيواني. همين كه چراغي روشن شد يقين مي‏كني كه روشن كننده‏اي دارد اينها لفظهاش خيلي آسان است و تعمقش از نظر حكما رفته از اين است كه مبالات ندارند اعتنا نمي‏كنند به آياتي كه خدا در ملك آورده و حكمت آنها از دستشان در رفته و خدا در جايي ديگر حجت مي‏كند بر آنها، خدا در همين جا هم حجت خود را تمام مي‏كند لكن مردم خوابند وقتي بيدار مي‏شوند مي‏بينند حجت خدا تمام بود. حضرت صادق با زنديقي صحبت مي‏داشتند شخصي بود انكار داشت خدا را مي‏گفت از كجا كه خدايي باشد و حرفش هم اين بود من حالا فارسيش كنم تا ملتفت شويد مي‏خواست بگويد من هرچه را نمي‏بينم اقرار ندارم. من نوري مي‏بينم تو از من توقع كن كه اقرار كن اين نور است، ظلمتي مي‏بينم تو از من توقع كن كه من تصديق كنم اين ظلمت است، حالا خدايي را كه من نمي‏بينم چطور تصديق كنم خدايي هست؟ حرفش را هم مي‏بينيد سر و پستا دارد اين بود كه حضرت صادق فرمودند اگر تو ببيني يك لُعبه‏اي را ساخته‏اند، از اين عروسكها كه دخترها مي‏سازند، ببيني چوبي را دستش قرار داده‏اند چوبي را پاش قرار داده‏اند چوبي را سرش قرار داده‏اند دورش ريسمان پيچيده‏اند سريش ماليده‏اند جلي روش كشيده‏اند پوستي روش كشيده‏اند، فرمودند اگر لعبه را به اين‏طور ببيني جايي افتاده آيا شك براي تو حاصل مي‏شود كه اين خودش همچو شده؟ يا يقين مي‏كني كه يك كسي چنين كرده؟ دختري برداشته اين را اين‏طور كرده، يك كسي كرده؟ مردكه زنديق فكر كرد و گفت واقعش اين است كه هرچه فكر مي‏كنم به جز اينكه تصديق كنم چاره‏اي ندارم مي‏فهمم كه يقيناً يك كسي چنين كرده شك ندارم كه اين خودش اين‏طور ساخته نشده. فرمودند تو يك لعبه بي‏جاني را كه خيلي چيزها در آن نيست مي‏بيني يك لعبه ناقصي را مي‏بيني جايي افتاده شك نداري كه يك كسي آن را ساخته، خودش خودش نشده آيا نگاه به خودت نمي‏كني؟ اين سر اين دست اين پا اين چشم اين گوش اين روح اين بدن اينها اين‏طور به اين حكمت با هم تركيب شده، آيا خودت خودت را ساخته‏اي؟ فكر كرد گفت نه. فرمودند پس يك كسي ساخته، پس صانعي هست، حالا تو او را نمي‏بيني مبين. آن وقت فرمودند آيا تو رفته‏اي به آسمان آنجا نبوده؟ عرض كرد نه. فرمودند شايد در آسمان باشد، گفت شايد. فرمودند در مشرق رفته‏اي؟ گفت نه. فرمودند شايد در مشرق باشد، گفت يحتمل. مغرب همين‏طور فرمودند در زمين فرو رفته‏اي؟ گفت نه. فرمودند شايد آني كه من مي‏گويم اينها همه را ساخته در قعر زمينها باشد تو چه مي‏داني آنجاها نيست؟ گفت يحتمل و به همين‏طورها تصديق كرد آخر هم ايمان آورد.

پس انسان عاقل باشعور يك چيزي را كه در جايي ديد نيست و بعد مي‏آيد آنجا شك نمي‏كند كه اين را يك كسي آورده اينجا پس وقتي ديديد گرمي از لوازم جسم نيست و مي‏آيد روي جسم شك نكنيد كه اين را كسي آورده. بله كسي چيزي را كه از لوازم جسم باشد ببيند آن وقت شكي برايش پيدا شود كه شايد خدايي نيست، شايد صانعي نيست، شايد دهر است مثل اينكه يك كسي يك جسمي را ببيند صاحب طول و عرض و عمق تا ديده هم اين را صاحب طول و عرض و عمق ديده ممكن است شك بيايد، چه مي‏داند اين را ساخته‏اند يا نساخته‏اند. اگر شك هم كرد پري كارش ندارند ولكن وقتي مي‏بيند چيزي جايي نيست و پيدا مي‏شود ديگر نمي‏شود شك كرد و خدا همين‏جور احتجاجات مي‏كند در كتاب خودش. مي‏گويد آيا نمي‏بيني ما آسمان را بلند كرديم، زمين را پهن كرديم، كوه را چنين كرديم دشت را چنين كرديم؟ اين را كه مي‏فهمي كه يك كسي اين كارها را كرده. بله اگر جسم روي هم ريخته بود يك جاييش روشن نبود يك جاييش تاريك نبود يك جاييش بلند نبود يك جاييش پست نبود آن وقت تو شك مي‏كردي كه آيا صانعي هست يا نه بسا كاريت هم نداشتند لكن تو مي‏بيني لوازم جسم همراه جسم هست و هرگز سمت را از جسم نمي‏توان گرفت چنانكه فضا را از جسم نمي‏توان گرفت با وجودي كه مي‏فهمي لوازم جسم يك سر سوزن كم نمي‏شود چنانكه زياد نمي‏شود، با وجود اين مي‏بيني يك تكه‏اش روشن است و يك تكه‏اش تاريك است يك تكه‏اش گرم است يك تكه‏اش سرد است، پس اين گرمي و سردي از اقتضاي خود جسم نيست از غير جسم آمده به اين جسم تعلق گرفته. مثل اينكه آهني كه سرد بود و گرم شد معلوم است هوا گرم شده يا آتشي روشن شده اين را گرم كرده. همچنين اين آهن سرد شد معلوم است هوا سرد شده. بر همين نسق كه درست فكر كنيد ان‏شاء اللّه خواهيد فهميد تمام جواهر خودشان نمي‏توانند نزول كنند نمي‏توانند صعود كنند و حالا كه مي‏بيني نزول كرده‏اند و صعود مي‏كنند مي‏بيني يك‏پاره جاهاش روشن است يك‏پاره جاهاش تاريك است، اين روشنايي و اين تاريكي مال خود اين عالم نيست. پس ببينيد اين روشنايي از غير عالم جسم آمده و اين چراغ آفتاب را كه مثل فتيله‏اي است روشن شده، پس بدان كسي روشن كرده. حالا كه مي‏ببيني چراغي ساخته‏اند، و جعلنا الشمس سراجا اما حالا روشن شده، آيا خودش روشن شده يا كسي روشنش كرده؟ پس كسي هست كه جعل الظلمات و النور همه را نسبت به خود مي‏دهد. ظلمت از غير عالم جسم داخل جسم شده آن غيرش معلوم است جاي نيستي نيست پس از عالم نيست نيامده. در عالمي كه نيستِ اشياء است آنجا هيچ نيست، پس نيست گرمي كه از آنجا بيايد، نيست سردي كه از آنجا بيايد پس در عالم نيستي كه هيچ نيست كه از آنجا خدا چيزي بردارد جايي ببرد. پس آنچه هست و تازه احداث مي‏شود يك كسي آن را مي‏آرد از جايي به جايي و با چشم مي‏بيند تازه به تازه پيدا مي‏شود. هر روزي تازه پيدا مي‏شود هر شبي تازه پيدا مي‏شود هر وقتي تازه پيدا مي‏شود همه لُرها مي‏فهمند اين ساعت غير ساعت بعدش است و ساعت بعد نيست و تازه پيدا مي‏شود اگرچه ساعت اول يك‏جا مانده نه حركت مي‏كند پيش برود نه حركت مي‏كند پس برود، ساعت دوم همين‏طور لكن هر آني غير از آني است، هر ساعتي غير از ساعتي است. الان اين ساعتي كه حال است موجود است ساعت بعد هنوز نيامده و شما نمي‏دانيد ساعت بعد كه مي‏آيد روشن است يا سرد است يا گرم، خبر نداري كه ساعت ديگر چه فسادي چه فتنه‏اي چه صلاحي واقع خواهد شد پس ساعتهاي آينده نيامده هنوز بايد بيارندش.

ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد اين هم يكي از مسائل خيلي بزرگ خيلي عظيم است و از نظر خيليها رفته و اين خيليها كه من مي‏گويم مي‏رود تا پيش كساني كه پيش بزرگان هم درس خوانده‏اند، آنها هم هيچ راه نمي‏برند اين مطلب را همه مي‏گويند ماضي حكمش حكم مستقبل است و به طوري مشهور شده در السنه و افواه كه همه مي‏گويند ماضيها سرجاي خود هست و مستقبلها سرجاي خود هست بسا حالها هريك سرجاي خود مرسمومند هيچ تغييرپذير نيستند. معروف شده است خيال هم مي‏كنند در بادي نظر كه يك پستاي علمي ياد گرفته‏اند. ببينيد ماضيها با مستقبلها تفاوتهاي فاحش فاش دارد، ماضي آنچه گذشت به حد امضا رسيد احمقي اگر تمنا كند كه آنچه گذشته است بردار آن را از ملك، تمناي بيجاست. ديروز گذشت و ديگر نيست، كسي كه مُرد مرد مگر روزي ديگر زنده‏اش كنند، اعاده معدوم داخل محالات است. روز گذشته را برگردان داخل محالات است برنمي‏گرداند خدا سالهاي گذشته را هرچه دعا مي‏كني تضرع و زاري مي‏كني كه برگردان مستجاب نمي‏كند، نمي‏شود مستجابش كرد. گذشته‏ها ممضي شد سرجاي خود ماند الان فاني است برنمي‏گردد محال است برگشتنش خدا هم مستجاب نمي‏كند عقلا هم مي‏گويند هركس همچو دعايي كند كه ديروز را برگردان تمناي بيجايي است. عاقل مي‏فهمد اين شخص احمقي است دعا كرده. اما ببينيد مستقبلها الان نيست مي‏شود حالا تمنا كني كه خدا تغييرات بدهد ناخوشي دارم خيلي بي‏حال است خدايا شفاش بده اما وقتي مُرد مرد ديگر نمي‏شود شفاش داد مگر از سر زنده‏اش كند چيزي كه از دست رفت رفت اگر چيزي ديگر بدهند عوض آن را در زمان مستقبل مي‏دهند. پس آينده‏ها خيلي فرق دارد با ماضيها، سببش را بخواهيد با بصيرت هرچه تمامتر فكر كنيد، صانع آنچه را كه هنوز خلق نكرده مي‏توان تمنا كرد خلق كند مي‏توان تمنا كرد تغييرش بده مي‏شود التماس كرد كه تو اگر تقدير كرده‏اي من ناخوش شوم من حالا تمنا مي‏كنم كه نشوم التماس مي‏كنم مالم از دستم نرود. جميع دعاها جميع نمازها جميع التماسها كه كرده مي‏شود تمامش در مستقبل جاري است و همه عقلا بر اين كار مي‏كنند حتي اهل دنيا حتي باطل تماماً صنعتي كه مي‏كنند خود را به زحمت مي‏اندازند براي استقبال. هيچ كس براي گذشته هيچ كار نمي‏كند. بله من پدري داشتم مرد كاري نمي‏توان كرد، حالا مرده است زنده نمي‏شود لكن براي اولادم دخترم كه بعد مي‏آيد در مستقبل كارها مي‏كنم، خانه مي‏سازم كه بعد توش بنشينم خانه بسازم كه زمان گذشته توش نشسته باشم، محال است نمي‏شود در زمان گذشته نشست. پس گذشته‏ها خيلي فرق دارند با آينده‏ها چرا كه آينده‏ها تمامش چيزهايي است كه مي‏شود تمنا كرد براي آن كاري كرد. تمام ارسال رسل انزال كتب كار جميع عقلا كار غير عقلا حتي كار ظالمين كار سلاطين تماماً همه براي آينده مي‏كنند و معقول نيست كسي از براي گذشته كاري كند مگر مجنوني پيدا شود كه براي گذشته كاري كند.

خلاصه اين است كه چون صانع را مأموري بشناسي، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خدايي داريم صانع و فاعل و فاعل مختاري كه اگر مي‏خواهد مي‏كند بدون شرط نخواهد هم نمي‏كند بدون شرط، و احدي در ملك او يافت نمي‏شود كه بتواند كاري بكند و شرط قرار ندهد براش. پس در ملك هركس هر وعده‏اي بكند كه بعد از اين چه مي‏كنم ان‏شاء اللّه پشت سرش بايد باشد حتي پيغمبر آخرالزمان چيزي را گفت فردا مي‏گويم و ان‏شاء اللّه نگفت تا چهل روز جبرئيل نازل نشد. وقتي پيغمبر را اين‏جور كنند معلوم مي‏شود براي اين است كه توي كله شما فرو رود كه وقتي پيغمبر ان‏شاء اللّه نگفت ديگر از جانب خدا تا چهل روز وحي نيامد. سؤال كردند از پيغمبر چيزي را فرمود فردا مي‏گويم، فردا آمدند فرمود نشد، جبرئيل نيامد. به همين‏طور تا چهل روز نيامد، يعني براي آن مسأله بخصوص نيامد براي كارهاي ديگر مي‏آمد تا آن بعد كه جوابش آمد فرمودند. و لاتقولن لشي‏ء اني فاعل ذلك غدا الاّ ان‏يشاء اللّه مي‏بايست ان‏شاء اللّه بگويي تا من جبرئيل را بفرستم. براي اين بود كه مردم بدانند هر كاري كه مي‏خواهند بكنند بايد ان‏شاء اللّه بگويند. بدانند اگر خدا بخواهد مي‏شود نخواهد نمي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس در تمام مملكت معقول نيست كسي كاري بكند بدون مشيت خدا. هركس هر كاري مي‏كند بايد بداند و اعتقاد داشته باشد بداند اگر خدا خواسته آن كار را خواهد كرد و اگر نخواسته نمي‏توانم بكنم و بدانيد در گذشته‏ها چنين نيست. گذشته‏ها اگر برنمي‏دارد آنچه شد شد معلوم است خدا خواسته بود و شد و گذشت. ديگر شايد خدا نخواسته باشد توش نيست و معقول نيست. لكن شايد فردا گرم بشود شايد سرد بشود، گراني بشود ارزاني بشود، نمي‏شود مگر خدا بخواهد. پس صانع آن كسي است كه فاعل مختار است و به اختيار كار مي‏كند، آن به آن مي‏سازد، ساعت به ساعت مي‏سازد اتفاق نمي‏افتد كه هميشه ساعات پشت سرهم چيده باشد چرا كه مي‏شود تمنا كرد كه ساعتي را كه بعد مي‏خواهي بسازي حالا بسازد اگر نخواست بسازد نمي‏سازد. پس صانع آن كسي است كه مختار است بي‏شرط و مخلوقات تمامشان آنچه مي‏كنند به شرط است. اگر آن قدري كه اختيار دارد خدا به آنها داده خودشان هيچ ندارند اختيارشان را هم خدا بايد بدهد. همين‏جور چشم را خدا داده تا مي‏خواهد مي‏بيني وقتي نخواهد كورش مي‏كند، همين‏جور گوش را خدا داده تا مي‏خواهد مي‏شنوي وقتي نمي‏خواهد بشنوي كرش مي‏كند، گوش را پس مي‏گيرد نمي‏تواني نگاهش داري. پس اين خلق داراي افعال خودشان هم نيستند مخلوق مالك نيست عبث كند فعل خود را اختيارات خلقي هم به دست خيال خودشان نيست در آن كارهايي كه مي‏خواهند بكنند ان‏شاء اللّه اگر خدا مي‏خواهد مي‏كنند نخواهد نمي‏توانند بكنند، اما خدا چنين نيست كه خلق اگر بخواهند او چنين كند نخواهند نكند. خدا تابع خلق نمي‏شود و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض اگر بنا باشد خدا تابع خلق خود بشود تابع كدام خلق بشود؟ يكي مي‏خواهد آفتاب باشد يكي مي‏خواهد نباشد، يكي مي‏خواهد شب باشد يكي مي‏خواهد روز باشد، يكي مي‏خواهد گراني باشد گندمهاش را خوب بفروشد يكي مي‏خواهد ارزاني باشد نان ارزان بخورد، يكي مي‏خواهد هوا سرد باشد يكي مي‏خواهد گرم باشد. پس آن صانعي است كه به شور كسي كار نمي‏كند آنچه صلاح دانسته مي‏كند و آنچه دانسته علم خودش اولي است به تصديق، از همه كس بهتر راه مي‏برد اوست كه كاري كه مي‏كند ديگر شرط ندارد كه ان‏شاء كسي ديگر بكند و ان لم‏يشأ نكند، شرط‏بردار نيست كار او. صانعي است متصرف در تمام ممالك. پس جوهري را از غيب صانع مي‏آورد به شهاده تا مي‏خواهد در عالم شهاده باشد هست وقتي مي‏خواهد نباشد مثل پفي كه تو به چراغ مي‏كني و ديگر چراغ نيست فانيش مي‏كند. پفي كه صانع مي‏كند از پف تو خيلي آسانتر است، يك كسي را وامي‏دارد پفي كند، بادي مي‏فرستد خاموشش مي‏كند. پس تمام آنچه در ممالك اين جواهر از غيبي به شهاده‏اي مي‏آيد و از شهاده‏اي به غيبي مي‏رود از آسماني به زميني مي‏آيد از زميني به آسماني مي‏رود، مي‏آرند چيزها را داخل هم مي‏كنند و استنتاج مي‏كنند مطالبي چند از تركيب آنها. غيبي كه به شهاده تعلق نگرفته خودش هيچ ثمر ندارد شهاده‏اي كه به غيبي تعلق نگرفته خودش هيچ ثمر ندارد. بدن افتاده بي‏روح هيچ نمي‏تواند بجنبد، روح افتاده بي‏بدن توجه نمي‏تواند بكند. روح را خيال كني در عالم خودش آنجا معلق ايستاده و اينجا چشم نداشته باشد نمي‏تواند ببيند، روح آنجا باشد اينجا گوش نباشد كه به آن تعلق بگيرد هيچ نمي‏تواند بشنود، روح آنجا باشد شامه در اينجا نداشته باشد هيچ بو نمي‏فهمد، روح در عالم خودش باشد ذائقه در اينجا نداشته باشد هيچ طعم نمي‏فهمد، در عالم خودش باشد در اينجا لامسه نداشته باشد هيچ گرمي و سردي نمي‏فهمد مثل كلوخي است آنجا افتاده مثل اينكه اين كلوخ اينجا افتاده آن كلوخ آنجا افتاده هيچ كدام ثمر ندارد. آن روح كه مي‏آيد توي اين بدن، چشم وامي‏كند چيزهاي عجايب غرايب مي‏بيند، گوش وامي‏كند صداهاي عجيب غريب مي‏شنود. اين گوش اگر نبود آدم نمي‏دانست انبياء چه مي‏گويند، مطالب دين و مذب اغلبش از راه گوش به انسان مي‏رسد اين است كه بعضي جاها گوش را مقدم مي‏دارند بر چشم.

باري ديگر توي اين تفصيلها نمي‏خواهم بيفتم، پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه غيبي را كه به شهاده متصل كردند هم ثمر مي‏كند غيب هم ثمر مي‏كند شهاده و اگر غيب را به شهاده تعلق ندهند نه غيب ثمري دارد نه شهاده. بعينه بدون تفاوت آتش به دودي به چوبي به ذغالي تعلق نگيرد، آتش را تعلق ندهند به جسم كثيفي رنگش پيدا نيست جايي را هم روشن نمي‏كند. آتش توي سنگ هست توي چخماقش هم هست توي چوبها هم هست خراطها برمي‏دارند دوتا چوب را پهلوي هم مي‏گذارند خراطي مي‏كنند مشتعل مي‏شود. ذرات آتش ريخته شده در تمام اين عالم حتي در توي آب توي دريا. دريا وقتي موج مي‏زند گوشه‏اي از موج آن سرش آتش پيداست. پس آتش ريخته شده در تمام جاهاي عالم اما وقتي اين ذرات را جمع نمي‏كني به دودي به چوبي به ذغالي تعلق نمي‏دهي گرميش هم پيدا نيست چه جاي روشناييش. دودي باشد در دنيا آتش به آن تعلق نگيرد هيچ ثمر ندارد، روغني باشد آب نشود هيچ ثمري ندارد فايده‏اي ندارد لكن آتش كه در دود درگرفت اطاق به آن روشن مي‏شود فلزات به آن از معدن بيرون مي‏آيد، ربع كار مملكت از دست آتش جاري مي‏شود. ربع كارهاي صانع كه كرده از دست گرمي و آتش آنها را جاري كرده چنانكه ربع كارها را از دست آب جاري كرده، ربع ديگرش را از دست خاك جاري كرده و ربع ديگرش را از دست هوا.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس تا غيبي به شهاده تعلق نگيرد آن غيب كأنه نيست كأنه كلوخ است، شهاده بي‏غيب هم كأنه كلوخ است. به همين نسق تمام اين كومه‏هاي ثمانيه از فؤاد و عقل و روح و نفس و طبيعت و ماده و مثال و جسم همين‏طور روي هم روي هم باشند، روي هم ريخته باشند نروند بالا نيايند پايين صانع در آنها تصرفي نكند وجودشان بي‏ثمر است بي‏فايده خواهد بود. وقتي تركيب كرد ميان دو چيز شي‏ء ثالثي پيدا خواهد شد. رنگ زردي با رنگ آبي كه تركيب شد رنگ سبزي پيدا مي‏شود. فكر كنيد در رنگ آتش، ذغال است و رنگش سياه است با روشنايي آتش تركيب مي‏شود سرخ مي‏شود، آتش كه دوام پيدا كرد زرد مي‏شود، دوامش زيادتر باشد و زورش بيشتر رنگش سفيد مي‏شود. توي كوره‏هاي حدادي كه آتش خيلي مسلط مي‏شود رنگش سفيد به نظر مي‏آيد، زيادتر بدمند از چشم مي‏رود كه چشم ادراك نمي‏كند چه رنگ است.

باري پس ملتفت باشيد اصل مطلب از دست نرود و اينها همه فروع آن مطلب است، مي‏پرم به اين شاخ و آن شاخ، مطلبم يكي است هرجايي مثلي مي‏زنم كه هر كسي از مثلي چيزي بفهمد از يك مطلب تعبيرات مختلفه مي‏آرم. پس كومه‏ها تماماً خودشان هيچ كاره‏اند مثل اينكه تو خودت هيچ كاره‏اي تو خودت نمي‏تواني روح خودت را بياري در بدن خودت. چه بسيار كه دلت مي‏خواهد نميري و مي‏ميري چه بسياري كه آرزوي مرگ مي‏كنند از بس صدمه مي‏بينند و نمي‏توانند بميرند. پس واللّه هيچ امري مفوض به اين ممالك ثمانيه و غير اين ممالك ثمانيه نيست. فعل هيچ مفوض به آنها نيست بلكه به علمي كه خودش دارد، به آن اختياري كه در كارهاي خودش دارد كه شرط بردار نيست هي تصرف مي‏كند در ملك، هي ضم و استنتاج مي‏كند، هي دودي را مي‏گيرد آتشي مي‏آرد تركيب مي‏كند شعله‏اي مي‏سازد هي رنگها را داخل هم مي‏كند و رنگها پيدا مي‏شود. جفتها مي‏آرد، نري را با ماده‏اي جفت مي‏كند نتايجي پيدا مي‏شود. به همين نسق صانع كل يوم هو في شأن كل آن هو في شأن، ساعتي آني، چشم برهم زدني دستش را نگاه نمي‏دارد. واللّه تمام آنچه مي‏بيني از اينجا تا عالم عقل تمامش معدوم و فقير صرفند هرچه به ايشان بدهد دارند، هرچه ندهد ندارند. همين‏جور كارها را نمونه‏اش را در نفخ صور خبر داده‏اند، يك جور و نمونه است و حالي كرده‏اند، مي‏فرمايند هرج و مرج مي‏شود هيچ كس نمي‏داند هست يا نيست، مردم عمامه را نمي‏دانند به سر مي‏بندند يا به پا. پس كارها همه دست صانع است و اين صانع كه دست مي‏كند در مملكت كه تصرف كند اول بعضي از اجزاء به قبضه او مي‏آيد. باز اين مطلب را علي العميا نشنويد توش فكر كنيد. باز نمونه آن كار خودت است، اگر حالي تو نكرده بود اعتقادش را از تو نمي‏خواست. هرچه را نداده طلب نمي‏كند سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق، و في انفسكم أفلاتبصرون اينها آياتي است قرار داده كه ايمان به او بياورند. خودت كه مي‏خواهي بدنت را حركت بدهي بدن خودش حركت نمي‏كند روح حركت مي‏دهد بدن را. روح خودش نمي‏تواند تعلق بگيرد به بدن اول اراده مي‏كني حركت كني ببين اراده جاش كجاست، هنوز نه روح جنبيده نه بدن خبر شده اين اراده اگر تأكيدي پيدا كند تعلق مي‏گيرد به آن خيالي كه شما داريد يا به آن حياتي كه شما داريد. بعد اين حيات تعلق مي‏گيرد به آن بخاري كه در قلب است، بعد آن بخار تعلق مي‏گيرد به جاي ديگر. وقتي روح جسم را مي‏خواهد حركت بدهد در جسم تعلق بگيرد اول اين بخار تعلق مي‏گيرد به مغز سر بعد به مغز حرام، آن تعلق مي‏گيرد به اعصاب اعصاب را حركت مي‏دهد. اعصاب كه حركت كردند ماهيچه‏ها حركت مي‏كنند، گاهي خود را جمع مي‏كنند گاهي سست مي‏كنند. وقتي خود را جمع كردند اعضا بهم كشيده مي‏شوند وقتي سست كردند از هم باز مي‏شوند. استخوان اين خودش نمي‏شود حركت كند مگر ماهيچه خود را جمع كند اين همچو شود سست كند همچو شود. اراده كه مي‏كني خود را جمع مي‏كند و سست مي‏كند. طول هم نمي‏كشد به محض اراده اين دست همچو مي‏شود باز همچو مي‏شود. اينها مطالبي است كه اگر خوب حفظش كنيد بسا مسأله معراج از همين مطلب به دستتان بيايد كه پيغمبر به يك چشم بهم زدن رفت به مقام قاب قوسين اوادني و چفت در وقتي برگشتند مي‏جنبيد و هنوز جنبش چفت در نيفتاده بود كه برگشتند، يا كوزه آب افتاد و هنوز مي‏ريخت وقتي برگشتند. ديگر چطور هم مي‏شود همچو چيزي احمقهاي دنيا هيچ خبر از هيچ جا ندارند كه تعجب مي‏كنند كه چطور مي‏شود و اين همه جاها اين همه آسمانها را بگردند چطور مي‏شود وقتي بيايند هنوز چفت در بجنبد و آب كوزه هنوز بريزد. فكر كنيد ببينيد شما كه به هيجان مي‏آييد كاري بكنيد كيست كاركن؟ جميع اعضا و جوارح ساكن هستند اول روح به هيجان مي‏آيد او روح بخاري را حركت مي‏دهد او مغز سر را حركت مي‏دهد او مغز حرام را حركت مي‏دهد او عصب را حركت مي‏دهد او ماهيچه را حركت مي‏دهد او ساير گوشتها را حركت مي‏دهد او استخوان را حركت مي‏دهد و هيچ طول هم نمي‏كشد. بسا تا اراده كردي دستت بجنبد دست را مي‏جنباني طول هم نمي‏كشد.

خلاصه امر از پيش عالي كه مي‏آيد به طور تدرج مي‏آيد، تدرجاتش هم جميعاً زماني نباشد نباشد. هر چيزي به حسب عالم خودش تدرجات دارد. حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اعالي هر عالم داني بسته است به اداني عالم عالي. در نفس خودت فكر كن، در تمام عالم نبات فكر كن و عالم نبات صوافي جسم است. اعالي جسم بسته‏اند به عالم حيات به اين جهت اين زنده شده. چيزي اگر زنده نشده باشد مي‏شود كاري را جاري كرد با آن لكن آن كار روح ندارد. و باز بدانيد امر دو قسم است، كارهاي چند كرده مي‏شود بعضي كارها اين‏جور است كه كسي عصايي را قلمي را بردارد از آن قلم خط بيرون مي‏آيد لكن قلم خودش زنده نيست بپرسي چطور نوشتي؟ خوب نوشتي، بد نوشتي، قلم عقلش به اين چيزها نمي‏رسد عقل ندارد. اين يك‏جور كار است. و يك دفعه هست يك انگشتي است مي‏نويسد و روح توش است و يك قلمي است مي‏نويسد كه روح ندارد. به همين‏طور صانع است دوجور كار مي‏كند يك دفعه مملكت را بهم مي‏زند و هنوز روح ندميده در اشياء نمونه‏اش عصايي دست مي‏گيري حركت مي‏دهي، چرخي را حركت مي‏دهي اين چرخها و عصا كه حركت مي‏كند روح در ايشان دميده نشده لكن چون حركتي از خود ندارد توكه مختار هستي به آن اندازه‏اي كه ميل داري حركت مي‏دهي آنها را. پس به طوري است كه در واقع كأنه حركت نيست. و يك كاري هم هست به دست زندگان مي‏كند، جسمي را روح توش مي‏دمد او را وامي‏دارد به كاري روح مي‏دمد در بدن انسان مي‏گويد برو زراعت كن، روح مي‏دمد در بدن گاو مي‏گويد زراعت كن زمين را شخم كن، يك خويشي هم هست كه زمين را مي‏كند و روح ندارد.

خلاصه نوعاً كارهاي خدا دوجور است: يكي كاري است كه درهم مي‏ريزد اسباب را و كاري مي‏كند روح در آن نمي‏گذارد درهم كه ريخته هرطور خواسته درهم ريخته. پس در عالم نزول هم كه درهم ريخته اشياء را هر طوري كه اراده او تعلق گرفته درهم ريخته‏اش را هم صانع از روي علم و حكمت درهم ريخته. اگر كسي مشتي از گندم بردارد بپاشد ايني كه مي‏پاشد خودش نمي‏داند كدام دانه كجا افتاد چرا افتاد فلان جا براي چه افتاد، كدام زير خاك رفت كدام نرفت. اين دانه‏ها به حسب اتفاق پاشيد هر كدام جايي افتاد اما صانعي كه از دست اين دانه‏ها را پاشيد او مي‏داند كدام دانه در فلان جا چرا افتاد و براي چه افتاد، مي‏داند بعضي دانه‏ها براي مورچه‏ها است بعضي دانه‏ها براي مرغها است بعضي افتاد سبز شد بعضي پوسيد او مي‏داند هر دانه‏اي چرا كجا افتاد و به حكمت افتاد و لو جاهلي نداند چرا افتاده. حالا وقتي صانع اشياء را درهم مي‏ريزد و هنوز روح هم ندميده و لو ندميده باشد هيچ چيز سر مويي پيش و پس نمي‏شود تخلف نمي‏تواند بكند حكمت او را مانعي نيست آن طوري كه خواسته جاري كرده امر را صانع هرچه بخواهد بكند هيچ كس جلو صانع را نمي‏تواند بگيرد مادامي كه روح ندميده اگرچه آنچه خواسته كرده و موافق حكمت كرده آنچه كرده و آنچه كرده اولي همان بوده كه كرده. هر چيزي را از روي حكمت در سرجاي خود قرار داده لكن در اين عالم ريختن تكليف شرعي نمي‏كند چرا كه كسي نيست تكليفش كنند. پس در كون خوبي نيست بدي نيست سگ از براي خودش آيا نجس است؟ احتراز از خودش بكند؟ آيا خنزير براي خودش ضار است؟ سم براي خودش ضار است؟ قاتل خودش است؟ معني ندارد معقول نيست. از براي انسان سم است و بد اگر بخورد مي‏كشدش، اين اگر جاهل است به او مي‏گويند مخور مي‏كشدت براي انسان بد است. سگ براي انسان نجس است.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس در كون بدي توش نيست. سگ بايد وق وق كند دزدها نيايند لكن اقترانش براي مكلف بد است، بله اگر به مكلف نگفته بودند بد است اين هم بد نبود براي مكلفين لكن گفتند و خبر دادند كه بد است. وقتي در شرع مي‏آيند خبيثي طيبي پيدا مي‏شود در كون هيچ خبيثي طيبي خوبي بدي نيست كان الناس امة واحدة نه مؤمن بودند نه كافر، نه خوب اسمشان بود نه بد، ناس بوداند مردم بودند فبعث اللّه النبيين انبيا آمدند منافع گفتند مضار گفتند آن وقت هركه مضار را به كار برد ضرر ديد هركه منافع را به كار برد منفعت ديد. انبيا كه آمدند بعضي مردم مؤمن شدند يعني باورشان شد حرف انبيا بعضي مردم كافر شدند يعني باورشان نشد حرفهاي انبيا. آنهايي كه باورشان شد خودشان نفع كردند آنهايي كه باورشان نشد خودشان ضرر كردند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس پانزدهم ــ چهارشنبه 22 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر العبارة.

آنچه هست به نظري كه نظر مي‏كنيد ــ و ان‏شاء اللّه اگر فكر كنيد مي‏فهميد ــ اين است كه آنچه هست يا مخلوق است يا فعل خالق است كه تعلق به اين مخلوقات گرفته يا خالق. ديگر هر عقلي كه فكر كند اين را مي‏يابد ان‏شاء اللّه، يك چيزي پيدا كني مخلوق اگر مخلوق نيست و چيزي هم مي‏فهمي يا فعل فاعل است يا خود فاعل ديگر قسم سومي بخواهيد پيدا كنيد كه نه خدا باشد نه كار خدا نه فعل خدا و مشيت خدا باشد، همچو چيزي خيالش را هم نمي‏شود كرد. خوب دقت كنيد با شعور و ادراك، پس آنچه مي‏فهميد در هر عالمي خواه محسوس باشد خواه معقول آنچه هست از اين سه قسم خارج نيست و قسم چهارمي نمي‏توان پيدا كرد. آنچه هست يا مخلوق است يا فعل صانع است كه تعلق گرفته مخلوقي را ساخته يا نظر را از اين كسي بتواند بالاتر ببرد يا خالق است. حالا در ادراك خالق مراتب خلق مختلف است، بعضي از مخلوقات از پيش او آمده‏اند و اين‏جور مخلوقاتي كه از پيش او آمده‏اند پايين كه مردم ديگر را خبر كنند آن‏جور مخلوق يك جوري مي‏شناسد خدا را كه ساير مخلوقات آن‏جور نمي‏شناسند. هر مرتبه‏اي جور خاصي خدا را مي‏شناسند كه اين جورش را طبقه ديگر نمي‏شناسند. همه اينها را هم به شرطي كه تخلف از انبيا نكنند مجري است و ممضي. بعضي خداوند عالم را به دليل حكمت مي‏شناسند و بعضي خدا را به دليل موعظه مي‏شناسند و بعضي او را به دليل مجادله يقين مي‏كنند و پي مي‏برند. پس خلق نوعاً سه طبقه‏اند اين است كه پيغمبر هم مأمور است به سه جور دعوت كند چنانچه خداوند عالم فرموده ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. حالا به آن دليل حكمت باز نوعش را عرض مي‏كنم تا ملتفت شويد چه جور است. ديگر حالا نداشته باشيدش سهل است آن جوري كه مي‏توانند بكنند مكلفند، لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها. پس جور معرفت صانع به دليل حكمت مثل آن جوري است كه زيد را در قيامش ببيني. پس زيد را مي‏بيني تو در حالتي كه ايستاده، اين ايستاده با زيد هيچ فرقي ندارد به طوري كه آن‏قدر فرق ندارند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اينها كأنه دوتا نيستند و كأنه يكي هستند الاّ اينكه انسان مي‏فهمد زيد غير از اين ايستاده است به جهت آنكه زيدي هست و هنوز نايستاده بعد مي‏بيند ايستاده پس مي‏گويد اين ايستادن صفت زيد است، اين از جانب زيد آمده پيش مردم، خبر اوست، اسم اوست، صفت اوست. يك كلمه فرمايش مي‏كنند شيخ مرحوم كه من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره و مردم خيال مي‏كنند اغراق گفته. ملتفت باشيد شما پس معرفت خداوند عالم به دليل حكمت درست پي ببريد ان‏شاء اللّه و تا اين جوري كه عرض كردم فكر نكنيد هيچ نمي‏دانيد جنگ مشايخ را جنگ اهل حق را و اهل باطل را محل نزاع را نمي‏دانيد علي العميا خيال مي‏كنيد انسان چيزي فهميده وقتي كاشف به عمل مي‏آيد هيچ نفهميده بوديد. به دليل حكمت خدا را شناختن مخصوص جمعي است كه باقي مردم نمي‏توانند آن‏جور بشناسند خدا را و اين را تا درست ضبط نكنيد محل نزاع اهل حق و باطل را پيدا نمي‏كنيد. آدم كه محل نزاع را نمي‏داند چه به اين دست بيفتد چه به آن دست علي العميا افتاده.

پس عرض مي‏كنم دليل حكمت نوعش اين است كه زيدي را تو در قيام خودش ببيني مي‏بيني اين ايستاده زيد است و زيد ايستاده است به طوري كه اگر تو تعمق و تعمد كني كه يك چيزي به غير از زيد در قائم ببيني، ببينيد آيا مي‏شود؟ آيا ممكن است؟ ببينيد قائمي كه نيست و زيد اين را احداث كرده نه آب و گلي از خارج برمي‏دارد اين را مي‏سازد و قائم خودش اسمش را مي‏گذارد نه چوبي را برمي‏دارد راست نگاه مي‏دارد اسمش را قائم خود مي‏گذارد بلكه خودش مي‏ايستد. پس چون زيد خودش مي‏ايستد، اين ايستاده هرچه دارد از پيش زيد آورده. پس اگر كسي تعمد هم بكند و در خلال ديار اين قائم تفحص كند چيزي به غير زيد پيدا كند زورش نمي‏رسد. پس در توي قائم غير زيدي نمي‏توان ديد. پس سرش سر زيد است، دستش دست زيد است، پاش پاي زيد است، روحش روح زيد است، بدنش بدن زيد است، افعالش اعمالش صفاتش، علم دارد علم اين قائم علم زيد است. دليل اينكه زيد علم دارد اينكه قائمش علم دارد اگر اين جاهل باشد دليل اين است زيدش جاهل است و هكذا جميع افعال ظاهره و باطنه. ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد، پس زيد و قائم اين نسبت نسبت حكمت است. حالا يك جايي هست بسا اين نسبت را نتوانيد برخوريد بله هست دليل حكمت نوعاً اين‏جور است. دليل حكمت اين است كه ظاهر را در ظهور اظهر از نفس ظهور ببيني و او را اوجد در محل او ببيني. پس زيد را در جايي كه قائم ايستاده، زيد را ايستاده‏تر مي‏بيني بلكه به غير از زيد ايستاده‏اي نمي‏بيني، افعل تفضيل محتاج نيستي، زيد است ايستاده وحده لاشريك له و آنچه كائناً ماكان مي‏كند چه ظاهر چه باطن تمامش را زيد كرده بلكه زيد را بگويي بهتر كرده يا بگو زيد كرده وحده لاشريك له. پس هيچ فرقي نيست ميان زيد و ميان قائم به هيچ وجه من الوجوه مگر همين‏قدر كه اين قائم به زيد برپاست و زيد به اين قائم برپا نيست. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، آن ذات است اين صفت است، او مسمي است اين اسم است، او مبتداست اين خبر است او معني است اين صورت اوست. پس اين‏جور نسبتي كه مثل قائم باشد نسبت به صانع، نسبت حكمت است. خداوند عالم اين نسبت را با اسماء و صفات خود دارد، خدايي داريم كه آن خدا عالم است قادر است حكيم است. للّه الاسماء الحسني. خدا يكي است اسمهاش اقلاً نود و نه تاست يا بگو هزار و يكي است و اگر دقت كنيد بيش از اينهاست. پس خدا يقيناً يكي است و اسمهاش هم يقيناً بسيار است و پيش هريك از اسمهاش هم بروي پيش خدا رفته‏اي بدون تفاوت. نوع مسأله را فراموش نكنيد بدون تفاوت شما زيد را مي‏بينيد يكي است و اسمهاش بسيار است. وقتي ايستاده ايستاده اسمش است، وقتي نشسته نشسته اسمش است، خوابيده خوابيده اسمش است، بيدار بيدار اسمش است، راه مي‏رود ماشي اسمش است، ساكن است ساكن اسمش است، حرف مي‏زند متكلم اسمش است، حرف نمي‏زند ساكت اسمش است. شما پيش هريك از اين اسمها برويد ديگر چيزي از زيد باقي نداريد. پس اسمهاي زيد راههاي به سوي زيدند و چون زيد نسبت به هريك از اين اسمها درجاي اين اسمها بهتر قرار گرفته و اوجد است در امكنه اين اسمها از خود اين اسمها، پيش هر كدام برويد پيش زيد رفته‏ايد لامحاله.

حالا فكر كنيد ان‏شاء اللّه، اسمهاي خدا هم بعينه همين‏جورها است، پيش هريك از اسمها برويد له الاسماء الحسني فادعوه بها، بخواهي او را بخواني بدون اسم نمي‏شود خواند و مي‏خواهي بخواني محال است.

اين را هم فكر كنيد تا از روي يقين به ذهنتان بنشيند محض اين نباشد كه انسان فضائل آل‏محمد بشنود ثوابي به آدم مي‏دهند نهايت نشنويم ثوابي ندارد، ديگر توي كله آدم نمي‏زنند. شما ملتفت باشيد و بدانيد مطلب اينها نيست، خدا معرفتش را خواسته از مردم نه همين فضائل شنيدن است كه اگر بشنوي ثوابت مي‏دهند اگر توحيد ياد گرفتي ثوابت مي‏دهند ياد نگرفتي ديگر توي كله‏ات نمي‏زنند خير، اينها چيزهايي است كه خواسته خدا معرفت را خواسته اگر هم ياد نگرفتي توي كله‏ات مي‏زنند. اول دين معرفت خداست حالا اين معرفت را فكر كنيد از روي بصيرت به دست بياريد.

شما بخواهيد زيد را بشناسيد و بدون يكي از اسمهاش بشناسيد زور هم بزنيد زيدي بشناسيد كه نه ايستاده باشد نه نشسته باشد، نه راه برود نه ساكن باشد، نه حرف بزند نه ساكت باشد، آيا معقول است چنين چيزي؟ اگر خدا خلق كرده زيد را همان اولي كه خلق شده يا ساكن است يا متحرك است. آيا غير از اين مي‏فهميد؟ اگر ساكن است اين ساكن غير زيد است نه اسم زيد است، اسمهاي مشتقي اين‏طور است پيش خدا هم كه مي‏روي يك اسم لفظي هست كه آن لفظ الف و لام و الف و هاء يا لفظ عين و لام و ياء و ميم است يا لفظ قاف و دال و ياء و راء است، اينها اسماء لفظيه هستند اينها هم احكام در اين عالم دارند داشته باشند اما اسمهاي مشتقه درست فكر كنيد در زيد، اگر زيد ايستاده نباشد در خارج و تو بگويي زيد ايستاد به لفظ بگويي اين ايستاد آيا نه اين است كه اين لفظ تو بي‏معني است؟ آيا نه اين است كه اگر گفتي زيد ايستاده دستش به بالا مي‏رسد معلوم است آن زيد منظور است كه ايستاده واقعاً حقيقتاً نه الف و ياء و سين و تاء و الف و دال و هاء. اما مردم پيش خدا كه مي‏روند قناعت به همين لفظ مي‏كنند و اين لفظ هيچ توش نيست. پس لفظ آب رفع تشنگي نمي‏كند، الف و باء رفع تشنگي نمي‏كند لكن اين لفظ را براي آن جسم رطب سيال وضع كرده‏اند كه تو چون محتاجي آن را بيارند كه تو به آن رفع احتياج خود كني، اما باز او را بيارند نه اين است كه يك لفظي بايد بيارند بلكه آني كه اثر دارد آن آب خارجي است نه الف و باست. حالا چه بسيار خلق بسياري، و مترسيد بگوييد تمام غير اهل حق توي لفظها گيرند از اين جهت دعاها مستجاب نيست نمازها قبول نيست و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا جميع اعمال را هباء منثور مي‏كند جبر هم نكرده ظلم نكرده پيش خداش كه مي‏برد مثل خاكستري كه به بادش دهند كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف.

خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه مي‏فهميد، پس الماء اسم للمشروب پيدا كن باز مشروب، نه ميم و شين و راء و باء، اين رفع تشنگي نمي‏كند. آتش مي‏خواهي آني پيدا كن كه مي‏سوزاند نه الف و تاء و شين، اين تو را گرم نمي‏كند. حالا بنشين و هي سر هم بگو اي آتش اي آتش اي آتش، هي مي‏گويي و از سرما مي‏لرزي آن وقت مي‏گويي من ده دفعه گفتم آتش و آتش گرمم نكرد. خير، تو آتش نگفتي پيش آتش نرفتي، اگر تو پيش آتش مي‏رفتي لامحاله آتش گرم مي‏كند تو را. ديگر دعا كرديم و مستجاب نشد اين افترا را مزن. برو پيش آتش گرم شو همچنين الخبز اسم للمأكول مأكول به دست بيار بخور، اسم آن است.

ان‏شاء اللّه دقت كنيد، آنجايي كه همين‏جور احاديث هست ببينيد در مقام توحيد است. هشام سؤال مي‏كند از حضرت صادق7 و حضرت در توحيد جواب او را مي‏فرمودند و به اين لفظ جواب فرمودند: الماء اسم للمشروب الخبر اسم للمأكول النار اسم للمحرق الثوب اسم للملبوس أفهمت يا هشام فهماً تناضل به اعدائنا؟ خوشا به حال او كه فهميد. خيلي مطلب بود عرض مي‏كنم مطلب از اين بزرگتر نيست مطلقاً و اين دليل حكمت است كه به اين لفظ فرمايش مي‏كنند حضرت و كسي نفهميد مگر هشام بفهمد باقي مردم خيال مي‏كنند مثل حضرت زده هشام مرد سندلايي بوده باورش شده اغلب حكما همين جورها خيال كرده‏اند. شما ملتفت باشيد هشام از توحيد و اسماء اللّه سؤال كرد حضرت در صدد اين بودند كه تعليم اسماء اللّه كنند به اين لفظ فرموده‏اند و چنين نيست بلكه حكمتي است فرمايش كرده‏اند. فوق دليل حكمت ديگر هيچ نيست، زير اين دليل حكمت دليل موعظه حسنه است زير دليل موعظه دليل مجادله است. ديگر بالاي حكمت من چيزي را رأي العين ديدم همين دليل حكمت روي آن ديدن است حكمت آنست كه زيد را تو در قائم مي‏بيني يا در قاعد يا در متحرك مي‏بيني يا در ساكن. اين دليل مشاهده است دليل عيان اهل حق است نه عيان صوفي‏ها كه مردكه خواب ديده يا چرس كشيده يا بنگ خورده خيال مي‏كند مشاهده و عيان ديده. پس دليل عياني آنست كه زيد را تو مي‏فهمي و او را يا توي متحرك مي‏بيني يا توي ساكن و متحرك و ساكن يقيناً دوتا هستند كه تمامشان پهلوي هم در اين دنيا محال است جمع شوند. در اين دنيا اگر متحرك است زيد يقيناً ساكن نيست، اگر ساكن است زيد يقيناً متحرك نيست. بخواهيد در اين دنياشان بياريد ظرف اين دنيا طاقت ندارد هر دو يك دفعه بيايند. پس زيد يا متحرك است يا ساكن و تو اگر زيدشناسي يا توي متحرك او را ديده‏اي يا توي ساكن. حالا زيد را من به رأي‏العين ديدم، نه در متحرك ديدم نه در ساكن، اين داخل حرفهاي بي‏معني است. زيد را لامحاله در يكي از اسمهاش مي‏بيني يا در متحرك يا در ساكن يا در قائم مي‏بيني يا در قاعد زيد را به اسمها بايد شناخت به صفاتش بايد شناخت. زيدي را كه بي‏صفاتش بخواهي بشناسي زيد هم نيست خيالي است كرده‏اي اسمش را زيد گذارده‏اي. زيدي را كه خدا وضع كرده خلق كرده روز اول يا متحرك بود يا ساكن. سنگي را خيال كني خدا روز اول سنگي را كه خلق كرد يا مي‏جنبيد يا نمي‏جنبيد نه متحرك باشد نه ساكن، همچو سنگي خدا خلق نكرده. پس دليل حكمت اين است كه زيد را در قائم ببيني در قاعد ببيني در راكع ببيني در ساكن ببيني در يكي از اسمهاش ببيني. پس فادعوا زيداً به يكي از اسمهاش، پس اني اتوسل اليك يا زيد بقائمك و قاعدك و راكعك و ساجدك لولا اينها اگر قطع نظر كني از اينها ديگر راهي نداري به زيد اين راهها صراط مستقيمي هستند به سوي زيد و صراط مستقيم اقرب طرق است، خط راست كوتاهترين راههاست از جميع خطهاي كج از نقطه‏اي به نقطه‏اي كه خط راستي بكشي اين كوتاهتر است از تمام خطها، خط كجي بكشي يا از اين طرف يا از آن طرف تمام خطها درازترند از خط راست. اين است كه راه مستقيم راه راست راهي است كه نزديكترين راهها است به قائم كه مي‏رسي چنان نزديك است اين راه به زيد كه ديگر راه نبايد بروي كه به زيد برسي، به خود زيد رسيده‏اي اين است كه راههاي به سوي خدا بعينه همين‏طورهاست راه كه پيدا شد راه مستقيم نزديكترين راهها است. انك علي صراط مستقيم از صفات خداست كه راه راست دارد شيطان بر راه كج نشسته اين است معرفت حكمي به صانع. عرض كردم توقع نمي‏كنم از شما كه خدا را اين‏جور بشناسيد. منظور اين است كه اين‏جور دليل بدانيد در دنيا هست نوعاً مثل اينكه زيد را در قائم مي‏بيني قائم بسته به اوست قائم و قاعد را دوتا مي‏بيني و زيد را يكتا مي‏بيني و آن يكتا ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم مي‏خواهي دوتاشان را جمع كني ثالثش زيد است، سه‏تاشان را جمع كني رابعش زيد است يا كمتر از اين است يا بيشتر از اين، مي‏خواهد زياد باشند يا كم باشند هرجاشان بروي زيد پيداست. فرق ميان زيد و قائم و قاعد هم همين است اينها متعددند و او واحد و اينها چون متعدداتند و او واحد پس نه او متعدد مي‏شود نه اينها واحد. زيد اگر عين قائم بود نمي‏توانست قاعد شود به دليل اينكه قائم با حفظ خودش اگر قاعد شود خراب مي‏شود قاعد با حفظ خودش اگر قائم شود خراب مي‏شود و زيد خراب نشده. مي‏نشيند زيد اگر قائم بود وقتي قاعد مي‏شد خراب مي‏شد و تو رأي‏العين مي‏بيني زيد است قاعد مي‏خواهي بداني زيد كيست، وقتي تفحص مي‏كني در خلال ديار اين قائم مي‏بيني اين قائم سرش سر زيد است دستش دست زيد پاش پاي زيد است معامله‏اش معامله زيد است خُلقش خويش، خُلق و خوي زيد است پس فرق ميان مبتدا و خبر يا بگو مسمي و اسماء يا بگو موصوف و صفت همه همين است كه اسماء در زير رتبه مسمي واقعند ديگر فرق ديگري ندارند مسمي به تمامش در توي قائم است به تمامش در توي قاعد است به تمامش در توي راكع است به تمامش در توي ساجد است. پس پيش هريك از اينها بروي به او رسيده‏اي لامحاله ممكن نيست محال است كه بروي پيش قائمي كه زيد قائم است و پيش زيد نرفته باشي بلكه زور هم بزني كه پيش قائم بروي و به زيد نرسي اين داخل محالات است به جهت آنكه زيد در مقام قائم از قائم بهتر ايستاده، بلكه افعل تفضيل برداشته مي‏شود غير زيد كسي نايستاده است. همچنين زيد در توي قاعد از خود قاعد بهتر نشسته افعل تفضيل برداشته مي‏شود پس تو ديگر جانشين او را نمي‏بيني خود او را مي‏بيني نه غير او را. اين است دليل حكمت حالا اين نوع دليل حكمت را كه ياد مي‏گيريد آن وقت از روي بصيرت كه فكر مي‏كنيد ان‏شاء اللّه مي‏يابيد خدا نيستند. ببينيد ظاهر هر چيزي ظهور هر چيزي است اين آسمان و اين زمين اسماء اللّه نيستند اسم خدا نسبت به خدا مثل اسم توست نسبت به تو، مثل اسم زيد نسبت به زيد. پس خدا در اسم القادر آنجا كه مي‏آيد مي‏خواهد قدرتش را ظاهر كند علمش هم آنجا هست حكمتش هم آنجا هست تمامش آنجا هست تمامش آنجا هست و تمام ندارد خدا و تمام دارد. مي‏خواني اعوذ بكل اللّه اعوذ بجمع اللّه و اين كل اللّه در هريك از اسمهاش هست خواه اسم اعظم باشد و خواه غير اعظم آنچه اسم اوست مي‏خواهي قادرش را ببين مي‏خواهي عالمش را ببين مي‏خواهي خالقش را ببين، تمام اينها هيچ نقص در اينها نيست. پس در خلال ديار اسمها به غير از صانع هيچ كس نيست هيچ شيطان آنجا نيست به جهت آنكه سهل خدايي بايد باشد كه دشمن را به خود راه ندهد پس در توي اسمهاي الهي شيطان شريك نيست شرك شيطان ندارد حالا كه شيطان نمي‏تواند شراكت با خدا كند البته خدا را نمي‏تواند گمراه كند.

خلاصه حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، در اسمهاي خدا خداي وحده لاشريك له ظاهر است پس هيچ فرقي ميانه اسم خدا با خدا نيست الاّ اينكه اسمها متعددند و خدا واحد است همين طوري كه اسمهاي تو متعددند و خودت يكي هستي مثل اينكه تو زيد را اگر مي‏دانستي عالم است مي‏دانستي اگر هم ايستاده عالم است، اگر زيد را مي‏دانستي قادر است حالا هم كه ايستاده قادر است، اگر مؤمن است حالا هم كه ايستاده است ايني هم كه ايستاده است مؤمن است و هكذا تمام صفاتي كه ذات زيد متصف به آن صفات است تمامش توي قائم است چنانكه تمامش توي قاعد است. پس هيچ يك از اين ظهورات و اين اسمها نقصاني پيششان نيست نقصان از خارج بايد بيايد و خدا نمي‏گذارد كسي بيايد از خارج. پس حالا نگاه كن چشمت را واكن ببين اين زمين قادر است علي كل شي‏ء؟ با بصيرت رد كن وحدت وجود را، آيا اين خر و گاو قادرند، عالمند، حكيم علي الاطلاقند؟ صفات خدا را اول پيدا كن يعني چه. پس خدا آن كسي است كه عالم بكل شي‏ء باشد، قادر علي كل شي‏ء باشد، حكيم علي الاطلاق باشد، تمام نود و نه اسم را بخوان پس تمام اسمهاي خدا را بخوان. حالا اگر او همه اين خلق است اگر او همه اشياء است بايد براي هريك از اشياء اين اسمها را بتواني بخواني. اين همه كه دارم عرض مي‏كنم عجالةً ملتفت باشيد جنگم با وحدت‏وجودي‏ها نيست، توي خودتان اين مزخرفات هست. شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، بله بسيطي هست كه آن بسيط تمام اشياء نسبت به او علي السوي است هيچ چيز به او نزديكتر از چيزي نيست، مي‏گويم راست است در ملك خدا جايي هست بسيطي هست كه مركبات نسبتشان به او علي السوي است. اگر جاي اعتقاد ايمان آن هست باشد كه نسبتش به جميع اشياء يكسان باشد آن بسيطي كه به عقل و جسم علي السوي است اين را فارسيش كنم يك هستي يك وجودي است كه نسبتش به نور و ظلمت علي السوي است، نور هست، ظلمت هست، هست مطلق اوست، همه اينها نسبت به او علي السوي است هست مطلقي كه نسبتش به نبي هست به شيطان هم هست و نسبتش به نبي و شيطان علي السوي است. ببينيد انبياء و اوصياء و اهل شريعت آيا براي اين آمده‏اند كه اين را بشناسانند به مردم؟ آن چيزي كه نسبت تمام اشياء به او علي السوي است از جمله اشياء يكي خود رعيت است. اين نسبتش به آن هست با آن كسي كه آمده پيش اين علي السوي است حالا كه علي السوي است آن حاكم اگر مرا دعوت مي‏كرد به هست مطلق من مي‏گفتم هست مطلق پيش خودم هم هست تو چه طلبي از من داري كه من بيايم رعيت تو باشم تو آقاي من باشي؟ تو هرچه امر كني من اطاعت كنم، خودم هيچ اختيار خودم را نداشته باشم. ماكان لهم الخيرة من امرهم براي من بخواني.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، انبياء آمدند از جايي كه رعيت از آنجا نيامده‏اند و خبر ندارند. پس رعيت اسماء او نيستند آنها هستند، آنها ادعاشان اين است همه انبياء ادعاشان اين است كه ما از پيش خدا آمده‏ايم وقتي اين را خوب حلاجي مي‏كني اين مي‏شود كه اسم مي‏شوند، امرشان امر اللّه مي‏شود، قولشان قول اللّه مي‏شود، اطاعتشان اطاعة اللّه مي‏شود. ملتفت باشيد از همان دستورالعملي كه عرض كردم مي‏تواني جايي در اين ملك نگاه كني و خدا را ببيني. به بسايط نگاه كن، آب است و خاك و آسمانها، آيا اينها خالقند؟ پس مخلوق كو؟ فكر كنيد اگر بناست اين آسمان و اين زمين و اين بسايط خود خدا باشند، پس ظهورات خدا كو؟ اگر خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، پس ليلي كدامست و مجنون كدامست آن زرگر، آنكه بر سندان زند پتك آن خداست. پتك كه خداست، سندان خداست، اگر تويي كه چكش مي‏زني براي يك لقمه نان، همچو خداي عاجز محتاجي كه در تحصيل يك لقمه نان هزار چكش مي‏زني اگر تو خدايي و مي‏گويي خدا هستم پس بگو خداي من محتاج يك لقمه نان است. پس همه مردم خدا، پس ديگر خلق كجايند؟ وقتي همه خدايند هيچ كس هم نيامده دعوت هم نكرده كسي را نسبتش به جميع علي السواست، پس نسبت كسي كه به جميع اشياء علي السواست آن كس را كه گفته خداست؟ كي خدا گفت من همچو كسي هستم كه نسبت من به جميع اشياء علي السوي است؟ خدا خودش را تعريف كرده فرموده اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء؟ اينهايي را كه شما خدا اسمش گذارده‏ايد فرق نمي‏كند با بت‏پرستان. آنها هم يكي سنگ و چوب را خدا گفته‏اند يكي طلا و نقره را خدا گفته، يكي گاو را خدا گفته، يكي ستاره را خدا گفته، يكي هم مرشد را خدا گفته. فرق نمي‏كند، اينها هر يكشان كه خلق كردند تمام چيزها را رزق دادند تمام مرزوقين را قادرند بر هر شي‏ء عالمند بر هر شي‏ء هر كدام اينطورند ما مي‏گوييم تو خدا. حالا اين سنگ و اين چوب و اين طلا و اين نقره و اين گاو و اين ستاره را مي‏گويي خدايند؟ مي‏بيني كه قادر نيستند علي كل شي‏ء شايد قادر باشند. مي‏گويم تو بايد بداني پيش آن كسي كه مي‏روي قادر است عقلت هم مي‏بيني همانطور حكم مي‏كند كه بايد بروي پيش خدايي كه يقيناً قادر است نه اينكه پيش سنگي كه شايد اين سنگ قادر باشد ببين تو كه انساني و صاحب شعوري اين سنگ را برمي‏داري مي‏شكني سر خلا نصبش مي‏كني، اين سنگ را مي‏بيني قادر بر كل شي‏ء نيست حكيم نيست، حالا كه خودت را مي‏بيني قادر نيستي شك مكن. گاو را مي‏بيني قادر بر كل شي‏ء نيست شك مكن كه اين گاو خداست. گاوي كه از خر خرتر است ــ و الاغ ضرب المثل است در خري، خدا هم مثل به الاغ زده كمثل الحمار يحمل اسفارا ضرب المثل است در خريت و اين گاو از خر خرتر است ــ چرا كه خر نمي‏رود گُه بخورد و اين گاو را تا ولش مي‏كني هرجا مي‏بيند تغوط كرده مي‏رود مي‏خورد خيال مي‏كند حلوا ساخته مي‏رود، هرجا آب متعفن‏تر گنديده‏تري مي‏بيند آن را مي‏خورد، بولش بدهي بهتر مي‏خورد تا آب، خيلي خر است. حالا آيا گاو خداست؟ هيچ فكر نمي‏كنيد آيا خدا مي‏خورد، خدا مي‏آشامد؟ و حالا بر فرضي كه بخورد و بياشامد شاش مي‏خورد، گه مي‏خورد؟ حالا اين گاو خداست يعني چه. ديگر من چه مي‏دانم شايد خدا باشد، اين پستاي آدم عاقل نيست، پستاي مجانين است. پس خدا نمي‏خورد نمي‏آشامد خدا نمي‏ميرد، هركه خورد اين خدا نيست. درباره عيسي و مريم فرموده كانا يأكلان الطعام اينها كساني بودند كه طعام مي‏خوردند تغوط مي‏كردند اينها چگونه خدا مي‏شوند؟ خودت هم كه طعام مي‏خوري تغوط مي‏كني ديگر مرو پيش مرشد كه اين خداست. پس كساني كه اكل مي‏كنند و شرب مي‏كنند ولد دارند عالم بكل شي‏ء نيستند قادر علي كل شي‏ء نيستد، حكيم علي الاطلاق نيستند اينها خدا نيستند. خدا خداست و خدا قادر علي كل شي‏ء است اينها هيچ كدام خدا نيستند حتي عقل كه پيش از تمام مخلوقات خلق شده اول موجودات است قدرت خيلي به او داده آن قدر قدرت دارد كه ماكان و مايكون را او سرجاش گذارده خدا به عقل گفت بنويس ماكان و مايكون را ديگر اين عقل را به لفظ قلم فرمايش كرده‏اند كه خدا اول قلم را خلق كرد و به قلم گفت بنويس. عرض كرد چه بنويسم؟ فرمود بنويس ماكان و مايكون را تا روز قيامت. ملتفت باشيد اين قلم را تا به دست نگيرد صانع و او نقش كند خود اين قلم نمي‏تواند بنويسد چيزي را. پس خدا قادر علي كل شي‏ء و لم‏يخلق شيـًٔ قادراً علي كل شي‏ء، همچنين خدا عالم بكل شي‏ء است و لم‏يخلق شيـًٔ كه عالم بكل شي‏ء باشد و هكذا آن سرش را بخواهي خدا جفت خودي نيافريده است و بعد از اين هم نمي‏آفريند و معقول نيست بيافريند جفت خود را چرا كه آني كه مي‏آفريند آفريده خداست پس خدا نيست مخلوق خداست و مخلوق نمي‏شود جفت خدا باشد. پس خداست وحده لاشريك له لكن اين خداي وحده لاشريك له اسمايي چند دارد. يكي از اسمهاش عالم بكل شي‏ء است، هرگز نبوده نداشته باشد اين علم را، قادر علي كل شي‏ء است هرگز نبوده اين اسم را نداشته باشد. اين به اين لحاظ كه عرض مخلوقات نيست كسي خيال كند خدا بود و هيچ قدرت نداشت، مفرحي مقويي خورد و قوت پيدا كرد همچو خدايي ما نداريم. پس خدا بود و تا بود قادر بود، خدا بود و تا بود عالم بود و تا بود حكيم بود و تمام اين كثرات اسماء او هستند و تعدد قدما هم نيست به طورهايي كه خودتان راه مي‏بريد. حالا كسي گفته باشد تعدد قدما مي‏شود گفته باشد آنها نه خدا مي‏شناسند نه قديم مي‏دانند يعني چه. اينها هم قدماي عديده نيستند همه به آن خدا برپا هستند همه ظهور خدا هستند خداست ظاهر در هريك از اينها به تمامش و هيچ فرقي ميان خدا و اسم حقيقي خدا نيست الاّ اينكه اسم درجه‏اش نزديكتر به خلق است و وجود خدا بالاتر است از خلق. مثل اينكه زيد وقتي خواست پيش تو بيايد راه مي‏رود و مي‏آيد، ماشي زيد است غير زيد كسي نيست ظاهر زيد است ظهور زيد است به غير از زيد هيچ كس نيامده زيد خودش آمده كارهاي زيد را خودش كرده به كسي ديگر وانگذارده، بخواهد واگذارد نمي‏شود.

پس اسماء اللّه فوق جميع مخلوقاتند كائناً ماكان بالغاً مابلغ، عقلتان همين‏طور حكم مي‏كند معلوم است تمام مقدورات را به قدرت بايد كرد پس آن قدرت پيش از مخلوقات است و همچنين آن قدرت را به علم بايد جاري كرد پس آن علم پيش از قدرت است و او هم غير از قدرت است و هر دو غير از حكمت است. پس خداوند عالم اسمايي چند دارد كه آن اسماء اسباب خلقند خلق هستند و ساخته شده‏اند لكن آنها را اين‏جور بخواهي خيال كني كه ساخته باشند و بود و نبودي داشته باشند صنعت دستي كرده باشند آنها را بدانيد آنها اين‏جور مخلوق نيستند. اگر كسي گمان كند خلق اسباب مثل خلق مسببات است، يا خلق اسماء مثل خلق مخلوقاتست اينجاست كه مي‏فرمايد ذلك هو الكفر الصراح.

خلاصه منظور اين است كه خدا را به دليل حكمت صرف شناختن هيچ كس نمي‏شناسد مگر آن كسي كه متصل است به مبدء، آني كه منتهي‏اليه از سمت صانع است آن خلق اولي كه متصل به صانع است آن طرفش رو به شما است آن است كه به دليل عيان مي‏تواند خدا را بشناسد آنست كه با خدا مي‏تواند حرف بزند و خدا با او حرف بزند. پس اين صانع نسبتش به جميع ماسوي علي السوي نيست، پس اين صانع اقرب به اويي هست اقرب و ابعدي دارد، خوبي دارد بدي دارد، شيطان مردود اوست خوبان مردود او نيستند. خدا نسبتش به شيطان و نبي علي السوي نيست، پس تمام انبياء مقربند واقعاً، صداش را مي‏شنوند واقعاً، از اراده او خبر دارند مي‏دانند از شما چه خواسته واقعاً شيطان دشمن اوست واقعاً، ملك او را خراب مي‏كند. عجالةً حالا نگرفته او را كار دارد دست اين شيطان. كفاري بايد خلق كند كه اطاعت كنند اين شيطان را لايحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما.

خلاصه منظورم اين است كه بدانيد دليل حكمت صرف را نسبت به صانع به غير از ائمه طاهرين كه حالا عجالةً به ضرورت اسلام كسي خدا را نشناخته چرا كه به ضرورت اسلام و ايمان ايشانند اول ماخلق اللّه هيچ كس چشم ندارد كه به دليل حكمت خدا را مشاهده كند مگر ايشان و به لحاظي كه خودشان اسماء هستند كه فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها كه حرف از اين چيزها مي‏رود بالاتر در آنجا خود را گم كرده‏اند هيچ ندارند از خود خبري و خدا ظاهرتر است از آنها از خود آنها به طوري خدا ظاهرتر است در ايشان كه افعل تفضيل هم ضرور نيست اگر درست ببيني آنجا را بلكه خدا است وحده لاشريك له و اسمهاش. بله به هر اسمي كاري مي‏كند اسمها هيچ كدامشان هم ذات او نيستند چنانكه قائم و قاعد و راكع و ساجد هيچ كدام ذات زيد نيستند و به هريك از اينها كاري مي‏كنند پس هيچ يك از اسماء عين ذات خدا نيستند، هيچ يك از ائمه صلوات اللّه عليهم ذات خدا نيستند لكن اسم اللّه هستند صفة اللّه هستند و خدا هرچه مي‏كند با اسمهاي خود و صفتهاي خود مي‏كند غير از ايشان هم كسي به دليل حكمت به خدا نرسيده ديگر يا همين مرتبه اسم خودشان است يا مرتبه پايين‏تر از اين مرتبه از خودشان كه نگاه مي‏كنند در اسماء خدا را در اسماء او مي‏بينند چنانكه شما زيد را در قائم و قاعد مي‏بينيد با مرتبه فؤادشان مشاهده كردند انوار خدا را و پيغمبر كه مأمور شد و انذر عشيرتك الاقربين به يك لحاظ به يك معني همين عشيره اقربين كه پيغمبر آنها را دعوت كرد كه به دليل حكمت خدا را بشناسيد به اين لحاظ پيغمبر هيچ كس ديگر را نخواند. پس دليل حكمت مخصوص ائمه طاهرين است سلام اللّه عليهم اجمعين. حالا ديگر شما هم در عالم خودتان يك حكمت انساني داريد، آن مطلب جدايي است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

 (درس شانزدهم ــ شنبه 25 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

بعد از آني كه از روي قاعده‏اي كه مي‏بينيد محسوستان است كه شكي شبهه‏اي ريبي از هيچ راه نمي‏تواند داخل شود و همه اينها توي دو كلمه است و آن اين است كه هر وقت ديديد چيزي را كه يك چيزي در او نيست و بعد آن چيزي كه در او نيست پيدا شد، اين را يك كسي يك چيزي خارج از اين داشته آورده روي اين گذاشته، خيلي هم آسان است. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، چيزي نيست كه كسي خدشه كند شيطان هم نمي‏تواند در اين‏جور چيزها را وسوسه كند هرچه زور بزند راه حق همچو راهي است و جوري قرار داده كه شيطان نتواند خدشه در آن كند. هركه مي‏گويد مي‏شود در راه حق خدشه كرد بدانيد اهل حق نيست اگر خدا مهلت بدهد شيطان را كه آب را گل كند ريش مردم را نمي‏گيرد كه من شيطان را ول كردم و شيطان آب را گل كرد شما چرا آب صاف نخورديد. پس بدانيد آبها را شيطان گل مي‏كند براي كسي كه مي‏خواهد آب گل بخورد، براي كسي كه حق مي‏خواهد نمي‏تواند حق را مشتبه كند. سنگي را كه مي‏بينيد گرم نيست بعد مي‏بينيد گرم مي‏شود آيا شكي شبهه‏اي شيطان مي‏تواند القاء كند؟ همين كه گرم نبود بعد گرم شد مي‏داند به واسطه آتشي هواي گرمي آفتابي گرم شده، از خارج گرم شده. شكي شبهه‏اي نمي‏تواند پيدا كند زور هم بزند كه شك كند كمك هم بگيرند زورتان نمي‏رسد. پس در تمام عالم كه نگاه كنيد هرجايي كه شعورتان برسد هرجايي كه ديديد چيزي هست و چيزي روش نيست و آن چيز بعد جايز است بيايد روش بنشيند يقين مي‏كنيد اين چيز از خارج وجود اين آمده به اين تعلق گرفته. مثل اين گرمي كه به آهن تعلق مي‏گيرد و اين سردي كه تعلق مي‏گيرد، روشنايي كه تعلق مي‏گيرد تاريكي كه تعلق مي‏گيرد. همه جا هرجا كه فكر كنيد در عالم ظاهر در عالم باطن همه را بر يك نسق مي‏يابيد ان‏شاء اللّه. پس مواد بحري هستند متشاكل الاجزاء و يك‏دست و اين بحري است مسخر در دست فاعل و فعلياتي چند را از جايي مي‏آورد روي ماده، از هر جايي دلش مي‏خواهد به جايي ديگر مي‏برد تصرفات مي‏كند. ان‏شاء اللّه فكر كنيد تا به دليل و برهاني كه شيطان نتواند وسوسه در آن كند به چنگ بياوريد. هر حركتي را نسبت به هر متحركي‏محركي خ‏ل‏، و اين لفظ حركت و متحرك يك مثل است اين مثل را شما همه جاش مي‏بريد. آنچه از عالم امكان به عالم كون آمده حركت كرده، ديگر حالا لفظ حركت كه مي‏گويم اين‏جور حركت متبادر است چون اين‏جور متبادر بوده به اين مثل مي‏زنم و همه كس مي‏فهمد حركت غير از متحرك است و اين حركت وقتي مي‏آيد روي آن چيزي كه بايد متحرك باشد مي‏نشيند آن شي‏ء به زور از حركت متحرك مي‏شود پس قبول مي‏كند حركت را. و اگر اين را بشكافيد خيلي اسرار ديگر هم غير از اينكه در صددش هستم به دستتان مي‏آيد. حركت زورش بيش از متحرك است و لو ترائي كند به نظر مردم يك‏پاره‏اي چيزها حركت قوتش بيش از متحرك است چرا كه متحرك وقتي اين حركت در او آمد توانست بجنبد. پس بدانيد فعليات زورشان از قوه بيشتر است. گرمي وقتي آمد جايي نشست آتش اسمش است، آن وقت مي‏سوزاند و روشن مي‏كند لكن بخار كاري نمي‏تواند بكند، دود كاري كه مي‏كند تاريك مي‏كند، گرمي كه مي‏آيد روي جايي همين كه فعليتي آمد روي چيزي و او قبول كرد فعليت را مشخص مي‏شود. پس آنچه در عالم مي‏بينيد يا حركت است يا متحرك، و به اين لفظ عمداً عرض مي‏كنم حركت ظاهري با اين متحرك ظاهري خيلي واضح است شما ديگر هي تعمق در آن بكنيد و بدانيد هرچه از امكان مي‏آيد حركت كرده آمده. پس آنچه هست كائنا ماكان يا متحرك است، يعني جوهر است ماده است يا حركت كه آن حركت كه مي‏آيد روي اين ماده مي‏نشيند روي اين جوهر مي‏نشيند اين را حركت مي‏دهد. پس حركت از عالمي ديگر مي‏آيد متحركات از عالمي ديگر مي‏آيند. حالا اينها كدامشان متشخص‏ترند؟ وقتي فكر كرديم معلوم شد شرافت تمام در فعليات و تأثير است. تا گرمي نيايد دود نمي‏تواند كاري كند، همچنين برودت كه عرض است و قائم به شي‏ء بارد است تا نيايد كه اين شي‏ء بارد بارد اسمش نيست و برودت نمي‏تواند بكند و هكذا هلم جرا هرجا بخواهيد چيزي پيدا كنيد كه جوهريتش متشخص‏تر باشد از فعليت نمي‏توانيد پيدا كنيد. در عالم عقل و بالاتر و پايين‏تر هرجا بگرديد پيدا نخواهيد كرد. تأثيرات تمام در صور است به قولي ديگر تمام تأثيرات در فعليات است پس قوه هيچ ندارند بيچاره‏ها هرچه به ايشان بدهي و قوه قوه باشد و اعتدالي داشته باشد فعليتي به او تعلق نگيرد تمام كمالش قوه اين است تمام تعريفشان اين است تمام تعريف بندگان اين است كه وقتي گفتند بيا و دستش را بگيرند و بكشند اين پاش را سخت نكند روي زمين و برود. تمام تعريفش مطاوعه فعل فاعل است تعريفي ديگر ندارد نمي‏شود تعريفي ديگر كرد. قوه هيچ فعليت ندارد مسخر است اگر برش داشتند و او مطاوعه كرد برداشته شد اين تعريفش است، اگر مطاوعه نكرد ديگر هيچ تعريفي ندارد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، باز در فروعاتي كه من مي‏پرم از اينجا به آنجا از آنجا به آنجا پري تعمق نكنيد شما برگرديد به اصل مطلب و اصل مطلب همان است كه هي اشاره مي‏كنم و برمي‏گردم اينجا و آنجا مي‏پرم براي اينكه بدانيد كه يك مطلبي كه گفته مي‏شود فروعات بسيار دارد لكن اصل مطلب را شما گم نكنيد. اصل مطلب اين است كه داخل بديهيات اهل عالم است كه آنچه هست يا حركت است يا متحرك. حركت آن چيزي است كه روي متحرك كه نشست آن ماده را به حركت مي‏آورد و آن ماده را مي‏گويي متحرك شد و لفظ عربيش خوب اتفاق افتاده متحرك است يعني قبول حركت كرده. ببينيد حركت اگر از خارج نمي‏آمد و نمي‏چسبيد به اين، اين هيچ متحرك نبود. حالا كه حركت از خارج آمده و اين قبول كرده حركت را حالا حركت از گريبان اين سر بيرون آورده. حالا اقتضاي اين چيست؟ بر اين چه مترتب مي‏شود؟ فكر كنيد، پس در تمام كومه‏ها فكر كنيد دقت كنيد با شعور از روي بصيرت. چرت نزنيد، ببينيد كومه‏ها كه همه در سرجاي خودشان بودند هميشه و كومه‏هايي كه هميشه هستند موادند و هر ماده‏اي سر ندارد. اين را زور بزنيد و به چنگ بياريد و هيچ مسامحه نكنيد. جوهر و ماده سر ندارد، ابتدا و انتها ندارد اين جسم هميشه اين جسم بوده، امروز اين‏طور است ديروز هم اين‏طور بود، پريروز هم اين‏طور بود بعدها هم همين‏طور خواهد بود. جسم را نمي‏توان فاني كرد آن پيشها هم فنا نداشته بعدها هم فاني نمي‏شود و اين كومه آنچه را كه داراست كه داراست و اينكه ارسال رسل نمي‏خواهد انزال كتب نمي‏خواهد. جبرئيل نازل شود ميكائيل نازل شود اسرافيل بيايد عزرائيل بيايد ملائكه نازل شوند نمي‏خواهد ملائكه بيايند انبيا بيايند معجزه بيارند كشت و كشتار كنند كه هرچه داريد داريد. فكر كنيد آيا براي اين است اين كارها؟

دقت كنيد تمام كومه‏ها عرض كردم خودشان خودشان هستند و بودند و خواهند بود. خودشان مواد خودشان را داشتند، صور خودشان را داشتند. پس ارسال رسل براي اين نشده كه جسم صاحب طول و عرض و عمق است. حالا گيرم يك كسي گمان كند صانع براي اين كرده و اين شعر را هم خواند كه

 

سالها دل طلب جام جم از ما مي‏كرد

آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد

 

و اين مطلبشان را هي شعرش مي‏كنند نظمش مي‏كنند نثرش مي‏كنند بادش مي‏كنند اينها را روي كاغذ ترمه مي‏نويسند، جدول طلا مي‏كشند، كتاب بزرگ خط خوشنويس عامي خيال مي‏كند اينها علم شد. شما فكر كنيد ببينيد اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است گيرم يك كسي خيال كند ارسال رسل كردند انزال كتب كردند اين همه جنگها و جدالها و خارق عادات و دليل و برهانها همه براي اين است كه جسم جسم است. حالا كه براي همين اين كارها را كردند خوب اين كارها كه كردند چه افزود بر اين جسم؟ باز همان حرفهاي اول را بزنند چيزي نمي‏توانند القاء كنند بر جسمانيت جسم. فكر كنيد در عالم جسم به جسمانيت جسم ببينيد آيا هيچ مي‏شود افزود كه انبيا بيايند بتوانند بيفزايند مگر جسمي ديگر در جايي ديگر در ملك خدا هست كه از آنجا بار كنند بيارند روي اين جسم بريزند كه طولش زيادتر شود عرضش عمقش؟ معقول نيست در غير عالم جسم جسمي باشد و معقول نيست بيارند. فكر كنيد ان‏شاء اللّه.

پس اين كومه‏هاي ثمانيه و هرچه از اين قبيل بشنويد قاعده همين است آنهايي كه مي‏خواهند تعليم كنند مي‏آيند قواعد كليه رسم مي‏كنند، شالوده مي‏ريزند ديگر تفصيل را هركه خدا نصيبش كرده باشد از همان قواعد كليه به دست مي‏آرد. شالوده همين است كه عرض مي‏كنم. ماده آن چيزي است كه وجودي دارد و چيزي را فاقد است آن چيز جايي هست مي‏آرند به اين مي‏دهند و اين بر امكانيت خودش چيزي نمي‏افزايد چنانكه از امكانيتش چيزي هم كسر نمي‏شود. ببينيد آهني اگر گرم شد آهن چقدر مي‏تواند هي گرم شود و هي سرد شود. اين را مي‏فهميد كه بي‏نهايت مي‏تواند گرم بشود بي‏نهايت مي‏تواند سرد بشود. حالا يك‏دفعه كه گرمش كردي يك‏دفعه سردش كردي از آن بي‏نهايت‏ها آيا يك‏دفعه كم شده؟ هيچ كم نمي‏شود. پس حالت امكان حالتي است كه هيچ نمي‏افزايد بر امكانيتش چنانكه نمي‏كاهد از امكانيتش. سر ندارد ابتدا و انتها ندارد بحري است بي‏پايان بي‏كناره آن بحر بي‏پايان بي‏كناره در اين بحرهاي بي‏پاياني كه ترائي مي‏كند جاري است تا يك قبضه‏اش جاري است يك قبضه مومي كه دست مي‏گيري اين يك قبضه موم دريايي است بي‏پايان كه هي اين را مثلث كني و مثلث را خراب كني باز مثلث كني به عدد ذرات موجودات امكان دارد هي مثلث شود باز به عدد ذرات موجودات امكان دارد مربع شود باز به عدد ذرات موجودات امكان دارد مخمس شود و مسدس شود و هكذا. پس همين قبضه مومي كه به دست مي‏آيد درياي بي‏پاياني است كه سر و ته براش نيست. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، پس اگر مثلثش بكني و مثلث شود نمي‏شود گفت اين مثلث پيش خودش بود چرا كه هميشه خودش بود اگر اين مغزش بود چرا هميشه مثلث نبود و مثلث از مغزش بيرون نيامده بود؟ ديگر معني اينكه فلان چيز در امكان در قوه خوابيده فكر كنيد و به دست بياريد. مثلث اگر چيز كوچكي است در مغز اين چرا از اولي كه موم درست شده تا حالا آن چيز كوچك بزرگ نشده تا كم‏كم سر بيرون بيارد؟ پس امكانات به عرصه اكوان خودشان محال است بيرون آيند پس از اينجا مي‏فهمي كه انت ماكونت نفسك و ماكونك من هو مثلك خودت خودت را نمي‏تواني از آب و گل بيرون آوري وقتي خودت نبودي چطور خودت را از آب و گل بيرون مي‏آوري؟ همين‏جور بدون تفاوت واللّه بدون اغراق همين جوري كه كاسه و كوزه خودشان از گل بيرون نمي‏آيند، فاخور خارجي بايد بيرون بياورد ديگر اين فاخور ممكن است انسان باشد جنها هم مي‏شود بكنند ملائكه هم مي‏كنند، مي‏شود حيوانات هم كاري بكنند كه اين كاسه و كوزه درست شود. زنبور را مي‏بيني خانه مي‏سازد فخاري هم مي‏شود درست كند حتي به طبع هم بخواهيد بگوييد باز از خارج چيزي مي‏آيد به چيزي تعلق مي‏گيرد. حتي اگر گلي باشد آفتاب بر آن بزند جاييش پست بشود جاييش كاس بشود جاييش بلند بشود اطراف گل را زودتر بخشكاند يا وسطش ديرتر بخشكد آنجا را كه زودتر خشكاند ميل به بالا مي‏كند وسطش كه ديرتر مي‏خشكد زيرتر مي‏آيد مي‏بيني آخر كار به شكل كاسه مي‏شود. اين هم بشود، باز حرارت آفتاب از خارج آمده. پس بحر امكان بحري است بي‏پايان انسان عاقل مي‏فهمد كه اين بحر امكان بي‏پايان خودش نمي‏تواند زور بزند از اندرون خود چيزي بيرون آورد. همين كه كاسه درست شد انسان يقين مي‏كند يك فاخوري اين را برداشته درست كرده. ديگر آن فاخور يا انسان بوده يا حيوان يا جن يا ملك يا آفتاب يا حرارتي از جايي آمده يا بادي آمده چيزي به اين تعلق گرفته اين را به شكل اين كاسه بيرون آورده. اگر خود اين گل به شكل كاسه بيرون مي‏آمد همه گلها كاسه مي‏شدند.

خاطرم است كه وقتي آقاي مرحوم بخصوص نوشته بودند رجوم الشياطين را و اين را هيچ‏كس هم سؤال نكرده بود. من خودم بودم كه فرمودند اين را ابتداءً نوشتم. خودشان محض جود و كرمي كه داشتند ابتداءً اين كتاب را نوشتند. در آن كتاب پستا را همين پستا برداشته‏اند. مي‏فرمايند تو مي‏بيني اين سنگ خودش حركت نمي‏كند محركي اين سنگ را حركت داده گل خودش كاسه و كوزه نشده، فاخوري آن را برداشته كوزه كرده پس از اينها بفهم كه كسي ساخته تو را و حالا كه ساخته توانسته كه ساخته پس قادر بوده و چون ديدي هر چيزي را سرجاش گذارده پس عالم بوده كه گذارده و چون ديدي هر چيزي را هرجا لايق بوده گذارده پس حكيم بوده. اين كتاب را كه نوشته بودند يادم مي‏آيد بخصوص و نوشته بودند و هنوز بيرون نداده بودند و هي مژده‏اش را مي‏دادند كه كتاب خوبي اين روزها نوشته‏ام و آن را قربة الي اللّه نوشته‏ام و تعريفش را مي‏كردند. رفقا هم خيلي خوشحال بودند خيلي هم انتظار مي‏كشيدند كه بيرون آيد. وقتي بيرون آمد خيلي مردم كه ديدند يخ كردند به جهتي كه هي چيزهايي كه طاق و طوق داشته باشد و مطلق و مقيد و اين چيزها توي كله‏شان بود و در اين كتاب طاق و طوقي نداشت و مطلق و مقيدي نديدند از اين جهت به نظرشان پست آمد و عمداً خدا چنين مي‏كند كه هركه مي‏خواهد به راه باطل برود برود بر خداست ابطال باطل و اضلال آنها، چنانچه هدايت اهل حق با خداست وحده لاشريك له به طوري هدايتشان مي‏كند كه هيچ‏كس قادر نيست آن‏جور هدايت كند، همين‏طور واللّه اضلال مي‏كند اهل باطل را به طوري كه هيچ‏كس آن‏جور اضلال نمي‏تواند بكند. شيطان به آن شيطنت نمي‏تواند آن‏جور اضلال كند و از اضلال خدا بترسيد كه از اضلال اوست كه همچو شيطاني را ول كرده كه او اضلال مي‏كند مردم را. اگر نمي‏خواست اضلال كند چنين شيطاني را خلق نمي‏كرد. پس خدا مضل‏تر است از شيطان. فكر كنيد، پس ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة معلوم است اگر كسي غرض ندارد مرض ندارد در هر درجه‏اي كه باشد خدا هيچ نمي‏پرسد چرا شعور زياد نداشتي، چرا رياضت نكشيدي، هر كسي غرض ندارد و در ادني درجات هم باشد نجاتش مي‏دهد. هركس غرض و مرض دارد در اعلي درجات هم باشد كه هلاكش مي‏كند. مي‏فرمايد لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين يك دفعه مثل بلعم‏باعور را مي‏بيني مي‏اندازد و درباره‏اش مي‏فرمايد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث و خيلي متشخص بود خيلي تصرفات هم داشت هيچ باكش هم نيست كه هلاك شود. محيي‏الدين به آن گندگي را به جهنمش مي‏برد و آن پيره‏زال بي‏غرض را كه غرض و مرض ندارد نجاتش مي‏دهد.

خلاصه باز مطلب از دستتان نرود به بداهت تمام عقولي كه مطابق است با تمام كتب سماوي و رسوم سماوي، آنچه هست يا حركت است يا متحرك، و متحركات به حركت متحركند نه به خودشان و حركت غير از متحرك است و عمداً خدا اين حركات را گاهي برمي‏دارد تا اشياء ساكن شوند تا تو بداني حركت غير از متحرك است، سكون را عمداً برمي‏دارد تا تو بداني سكون غير از ساكن است. حركات از عالم فعلياتند از عالمي هستند غير از عالم قوابل، و اين غير كه عرض مي‏كنم غيريتشان هم يك لطيفه‏اي از علم است يعني دقيقه‏اي كه بايد ياد گرفت كه خيلي جاها به كار مي‏آيد. اين دو غير همند و مكرر گفته شده و همچو بيانات در حكمت مي‏شود كه هر چيزي محدود است و غير چيزي شد آن جداست آن جداست. نمي‏شود يكي صانع باشد يكي مصنوع، يكي علت باشد يكي معلول. ملتفت باشيد كه دقايق از نظرتان نرود. همين‏طور هم هست واقعاً هر محدودي در حد خود كه هست نمي‏تواند بيرون از حد خود كاري بكند. اين حق است و صدق و دليل است و برهان كه هركس هرجا هر كاري مي‏كند بايد آنجا باشد كه آن كار را بكند.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، نوعاً فعليات با قوابل آن جوري كه ترائي مي‏كند محدودند هر كدام جور خاصي هستند كه خصوصيتشان را ندارد آن ديگري لكن شما ملتفت باشيد و بدانيد فعليت نيست مثل زيد و قابليت مثل عمرو به طوري كه زيد دخلي به عمرو نداشته باشد عمرو دخلي به زيد نداشته باشد، او فاعل فعل خودش است اين فاعل فعل خودش هيچ يك اثر نباشند بلكه فعليت با قوه و لو غير همند بلاشك اما اين دو خيلي شبيهند به روح و جسد. روح غير از جسد است روح وقتي بيرون رفت جسد بلاحراك مي‏افتد، جسد غير از روح است روح نباشد جسد كاري نمي‏تواند بكند لكن درست دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس روح مي‏آيد در بدن دميده مي‏شود و مي‏آيد جايي از اجزاي جسماني بدن را تنگ نمي‏كند وقتي هم مي‏رود جايي گشاد نمي‏شود. حالت اينها خيلي شبيه است به روح و بدن، هر فعليتي را كه آسان‏ترتان است فكر كنيد. ترشي مي‏آيد روي آب انگور در جميع اعماق آن فرو مي‏رود و تمام ممالك اين آب انگور را مي‏گيرد بر كرسي استواي اين، بر عرش اين مستولي مي‏شود، آيت رحمانيت خدا مي‏شود. وقتي تمام مملكت اين را فرا گرفت از عرشش نشست تا فرشش مي‏گويم يك‏پاره چيزها هست بادش كه مي‏كنند عظمي پيدا مي‏كند، يك‏پاره چيزها در طبع اين مردم هست و در خيلي از طبيعتها اين طبيعت رفته مثل دبيب نمل و آن اينست كه هر لفظ باددار بي‏معني را اعتنا مي‏كنند ديگر خواه معني داشته باشد و نفهميده خواه معني نداشته باشد و چيزي نفهميده همين كه نمي‏فهمند و بادي دارد پيششان عظم دارد. بلكه اگر بخواهي معني كني براشان مي‏بيني عظمش از نظر مي‏رود به اين جهت اغلب عرضهاي من بي‏عظم شده از اين جهت وقتي شيخ مرحوم آمدند و حرفهاي با معني زدند اما مردم نفهميدند چه گفت اما معني داشت لكن چون نفهميدند مردم پيششان عظم پيدا كرد. باب هم آمد يك‏پاره حرفها زد كه هيچ معني نداشت آنها را هم كه نفهميدند باز عظم پيدا كرد پيششان. كسي كه شعور داشته باشد مي‏بينيد هميشه همين‏طور است، تجربه شده اين مردم هرجا شنيدند يك كسي يك حرف قلنبه‏اي مي‏زند سحائب مكفهراتي مي‏گويند و يك علم قينوسي به هم مي‏بافد عظم پيدا مي‏كند پيششان اما كسي پيششان بنشيند فارسي كند كه اين چطور بايد باشد مي‏بيني سرد مي‏شوند وقتي حاليشان مي‏كني ديگر حالت طلب از سرشان مي‏رود. انسان عاقل رسمش اين نيست، شما عاقل باشيد و سعي كنيد تمام كارهاتان بر خلاف تمام اين اوضاع باشد. پس وقتي شما را توي راه انداختند بيشتر تعجيل كنيد و برويد، هيچ از فهميده‏ها دماغت نسوزد بايد برات نشاط پيدا شود.

خلاصه منظور اين بود كه وقتي اين كتاب رجوم‏الشياطين را نوشتند پيش خودشان خيلي عظم داشت و در نظر خيلي‏ها بي‏عظم بود چرا كه واضح بود.

باري اصل مطلب اينها نيست، اصل مطلب اين است كه اين جواهر و تمام هرچه را اين‏جور ديديد بدانيد جوهر است همين كه چيزي هست و چيزي بر روي آن نيست و مي‏آيد روي آن از جايي آمده، از عالم امتناع كه معقول نيست بيايد چرا كه امتناع را خدا خلق نكرده و نيست چيزي لامحاله اين را از جايي آورده‏اند و جاي خودش عالم هستي است، از نيستي نيامده. چون تمام جواهر امكانند نمي‏آيد فعليت شود براي چيزي. پس جسم امكان است براي آنچه از آن بيرون مي‏آيد، همين‏جور مثال امكاني است براي آنچه از آن بيرون مي‏آيد، همين‏جور نفس امكاني است براي آنچه از آن بيرون مي‏آيد، عقل امكان است براي آنچه از آن بيرون مي‏آيد. امكانات فعليت ندارند كه در يكديگر اثر كنند مثل سكنجبين، اين داخل محالات است. شيريني فعليت دارد در انگبين و حموضت فعليت دارد در سركه اين دو فعليت كه هستند و هريك دو امكان هم كه دارند فعليت اين در امكان او تصرف مي‏كند، فعليت او در امكان اين تصرف مي‏كند. پس شيريني انگبين در امكانيت و در جسمانيت سركه تأثير مي‏كند حموضت سركه در امكانيت و جسمانيت انگبين تأثير مي‏كند، آن شكل خودش را بيرون مي‏آرد از كمون اين اين هم شكل خودش را از كمون آن بيرون مي‏آرد سكنجبين تازه ساخته مي‏شود كه خودش تازه است و سركه و انگبينش هم تازه است. پس مولود ما تمامش مصنوع است در دست ما. اهل فلسفه مي‏گويند حرفي را و همين حرفهاشان معما است شيره را از خارج بايد گرفت از بازار بايد بگيرند ديگر احتياج به بازار نيست اين‏طور نيست از هرجا برداري از بازار است. منظور اين است كه از خارج بايد بگيري از خارج بايد برداري اما يك كاري مي‏كند حكيم كه فعليت را از خود اينها بيرون بيارد شيريني را و ترشي را و شيريني كه از سركه بيرون آمد البته قدري ترش است و همچنين فعليت سركه از اندرون آن جسمي كه شيريني دارد وقتي بيرون مي‏آيد البته قدري شيرين است. پس آن شيره قدري سركه است آن سركه قدري شيره است پس يك سركه بيرون آمده و احداث كرده‏ايم كه شيره داخلش است و يك شيره تازه ساخته‏ايم و احداث كرده‏ايم كه قدري سركه داخلش است. حالا اينها را كه داخل هم مي‏كنيم سكنجبين خوبي ساخته مي‏شود پس و من كل شي‏ء خلقنا زوجين درست شد. پس اينها را كه داخل هم كرديم همه‏اش را هم خودمان ساخته‏ايم از سوق نگرفته‏ايم.

باري ديگر اينها به كار همه كس نمي‏آيد مطلب اين بود كه به عالم كه نظر مي‏كني عالم فعليتي مي‏بيني و عالم قوه‏اي و اينها بلاشك دوتا هستند غير يكديگرند بلاشك لكن دوتاي مزاحم دوتاي مباين نيستند مثل زيد و عمرو كه نه عمرو اثري است از زيد نه زيد اثري است از عمرو، پس نه عمل اين تأثير در او مي‏كند نه عمل او تأثير در اين مي‏كند. عمل هر محدودي مال خودش است تفويض به غير هم نمي‏تواند بكند كار خودش را نه به جبر مي‏تواند واگذارد به كسي نه به التماس مي‏شود واگذارد، هر فاعلي فعل خودش را بايد بكند. حالا كه فعل خودش را بايد بكند عرض مي‏كنم كه اينجا دقيقه‏اي است و اين دقيقه را بايد برخورد كه معلوم شود ميانه فعليت و قوه چه جور نسبت است. ملتفت باشيد فعليت مزاحم با قوه نيست همه جا همين‏طور است. پس اگر كرباسي رنگ شد، رنگ در جميع اعماق اين كرباس فرو مي‏رود به طوري كه هيچ بر كرباسيت و جسمانيت كرباس نمي‏افزايد و لو به قيمت اين بيفزايد، تمام ظاهر و باطن اين كرباس را اين رنگ فرا مي‏گيرد و وقتي فرا گرفت هيچ وزنش بسا زياد نشود و اگر يك‏پاره جاها هم زياد بشود مطلب دستتان باشد شايد از جسمانيت نيل همراه اين كرباس آمده اين را سنگينش كرده، وقتي مي‏شويند كرباس را و آن نيل شسته مي‏شود سنگينيش تمام مي‏شود.

همين‏طور طعوم مي‏آيد اجسام را فرامي‏گيرد و هيچ مزاحم جسم نيست به همين‏طور الوان مي‏آيد و تمام جسم را فرامي‏گيرد. ضياء همين‏طور ظلمت همين‏طور، هر غيبي نسبت به شهاده اين حالت را دارد لامحاله غيب وقتي آمد از تمام اطراف شهاده داخل مي‏شود و تمام اقطار وجود شهاده را تصرف مي‏كند. پس كرسي استواي خود را مي‏گذارد و مستولي مي‏شود بر مملكت وجود اين شهاده و مي‏گيرد اين قلعه را. پس اين نسبت را فراموش نكنيد، ميان دو ماده مزاحمت هست لكن ميانه فعليت و ماده مزاحمت نيست و هر ماده بالايي، هر كومه‏اي كه بالاي كومه‏اي واقع شد باز بالاش هم اين‏جور بالاها نيست. ملتفت باشيد هر كومه‏اي كه بالاي كومه‏اي واقع شد روحانيت دارد فعليت دارد، واقعاً فعل عالي است. پس آن فعليت در غيب است و اين قابليت در عالم شهاده است. ديگر هر عالمي به حسب خودش فعليت است نسبت به عالم مادون و از آن بابي كه همه اينها جواهر هستند و خودشان هم نمي‏آيند پايين، پس صانعي مي‏بايد باشد كه آن فعليت را بگيرد تعلق به اين بدهد. دليل اينكه صانع بايد باشد همين كه تمام آنچه در غيب است نيامده به عرصه شهاده، كسي جلوشان را دارد، خودشان نمي‏توانند بيايند اگر خودشان مي‏توانستند بيايند، تمام ارواح در تمام اجسام آمده بود. تمام گرميها و سرديها روشناييها تاريكيها لطيفها كثيفها اينها تمام خودشان مي‏توانستند بيايند، يا اين زمين مي‏توانست جذب كند آن ارواح را، بايد همه اينها هميشه زنده باشند چه شده يك‏پاره‏شان زنده‏اند يك‏پاره مرده؟ و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس اين كومه‏ها خودشان هم داخل هم نمي‏شوند مثل سكنجبين در يكديگر فعل و انفعال كنند. طبايع اين عالم كاركن نيست. حالا كه خدا طبيعتي ساخته، طبايعي ساخته و فاعلشان قرار داده اينها كاركنند وقتي نمي‏خواهد به آتش مي‏گويد مسوزان، وقتي نمي‏خواهد سكنجبين را به شيره مي‏گويد داخل سركه مشو، به سركه مي‏گويد داخل شيره مشو. اينها را نمونه‏اش را همه جا قرار داده. مرج البحرين يلتقيان بينهما برزخ لايبغيان. در تخم‏مرغ سفيده به آن‏طور زرده به آن‏طور هر دو هم مايعند و هر دو يكجا سكني كرده‏اند، هيچ اينها داخل هم نشده و نمي‏شوند. سهل است طبيعت سفيده را جوري قرار داده هيچ تأثير نكرده در طبيعت زرده، طبيعت زرده در سفيده هيچ اثر نكرده. او سرد است او گرم. اينها را عمداً نمونه قرار داده وقتي رأيش قرار بگيرد مشيتش قرار بگيرد برف را برمي‏دارد روي آتش مي‏گذارد، هيچ آتش آب نكند برف را هيچ تأثير نكند برف در آتش، اين است كه در احاديث فرمايش كرده‏اند خدا ملكي خلق كرده نصفيش برف است نصفيش آتش است، از همين‏جور تعبيرات است همين‏طور هست و صنع صانع چون به اختيار است كارش بعضي جاها را مي‏بيني به جهت مصلحتي ول كرده حالا اين آب و اين آتش را پهلوي هم مي‏گذارد اين در او اثر مي‏كند او در اين اثر مي‏كند. خيلي درياها هست آب شورش داخل آب شيرينش نمي‏شود آب شيرينش داخل آب شورش نمي‏شود و كساني كه در درياها سير كرده‏اند اينها را ديده‏اند و به چشم هم ديده مي‏شود. اينها همه داخل اختيار صانع است كه صانع‏طبايع را خ‏ل‏ هرجا را مصلحت ملك بوده ارخاء عنان كرده و تعمد كرده كه آن‏طور كرده، هرجا هم بايد جلو بكشد جلو مي‏كشد و اين نهايت تماميت حكمت صانع است. اين صانع از بس مختار است، مردم گمش كرده‏اند اين مختار هست يا نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس صانع ملك زير و رو مي‏كند اين ملك را، هرچه را از هرجا مي‏خواهد برمي‏دارد به اندازه خاصي برمي‏دارد تا مدتي كه مي‏خواهد آنجا هست وقتي مشيتش قرار گرفت باز از روي علم از روي حكمت آن را به اندازه‏اي كه مي‏خواهد برمي‏دارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين