03-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد سوم – چاپ – قسمت اول

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد سوم – قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحيم

توجه:

اين مجلد شامل 31 درس به شرح زير مى‌باشد:

 

r 5 مجلس درس، 24 شعبان تا 28 شعبان سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان «و ممايدل علي صدق دعواه9 ناموسه» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 107‌ چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس سوم ص 32 تا درس هفتم ص 84 از دروس 2

r 21 مجلس درس، 7 شوال تا 6 ذي‌القعدة سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان «ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 109 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس هفدهم ص 193 تا درس سي و هفتم ص 467 از دروس 17

r 5 مجلس درس، 27 ذي‌القعدة تا 2 ذي‌الحجة سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان «فاحب ان يعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم» الفطرةالسليمة ج 2 ص 109 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس هشتم ص 85 تا درس دوازدهم ص 134 از دروس 2

 

 

توجه

 

علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی می‌باشد

 

«* دروس جلد 3 صفحه 3 *»

درس اول

 

(شنبه 24 شعبان المعظم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 4 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.

مكرر عرض كرده‏ام كه يقين بسيار كم است، و صاحب يقين از جميع خلق كمتر است. در دنيا علومي هست عجيب و غريب باز يك اهلي دارد توي دنيا، و صاحب يقين از جميع صاحبان علومي كه هستند از همه كمتر است. خودتان فكر كنيد يقين را بدانيد كه نيست و به هم نمي‏رسد يقين مگر پيش اهل حق. و اهل باطل هيچ كدامشان هيچ جاشان، يقين ندارند و اين يقين اقل ما قسّم بين العباد است، چنانكه شيخ مرحوم فرموده‏اند. و اين يقين راهي دارد، راهش كه به دست آمد انسان يقين مي‏كند. يقين را زوركي نمي‏شود به خود چسباند، دل اگر مضطرب است، مضطرب است. اگر نيست، نيست. يقين نيست چيزي اختياري، كه من يقين كنم به اختيار خود. اگر اسباب يقين موجود است يقين خودش حاصل مي‏شود. اسباب يقين موجود نباشد، انسان هزار بخواهد يقين كند نمي‏تواند.

شما با بصيرت باشيد، سعي كنيد يك مجلس را ياد بگيريد تا آخر عمر كفايت مي‏كند شما را، نه همين كه برويم درس گوش كنيم و بياييم. مثل روضه‏رفتن، كه تا آخر عمر روضه مي‏رويم و يك مجلس روضه ياد نمي‏گيريم. اين را هم بدانيد كه هيچ

«* دروس جلد 3 صفحه 5 *»

«ضَرَبَ ضَرَبُوا» جزء دينداري نيست. و الا اين عربها بايد ديندارترين مردم باشند وحال آنكه بي‏دين‏ترين مردمند. دينداري دخلي به لفظ و لغت ندارد، هركس در هر زماني كه هست مي‏تواند دين داشته باشد. پس از يقين بگيريد بياييد تا پيش جهل، در جميع اين مراتب ببينيد، انسان چيزي را كه نمي‏داند، نمي‏داند. اگر بخواهد بداند نمي‏تواند بداند. اختياري نيست مگر يك كسي بيايد حالي كند آن وقت اين بداند. اين شخص استاد مي‏شود به جهت آنكه اسبابي چند كه چيده شد، جهل خودش مي‏رود، علم خودش مي‏آيد. بعد از درجة جهل، درجة توهّم است. باز اين به اختيار نيست، باز اگر يك امر متوهَمي در خارج، اسبابش موجود شد شخص توهّمي مي‏كند، نشد همان در جهل است. از آن رتبه بياييد در شك، مثلاً چيزي از دور مي‏آيد پيدا نيست چه چيز است؟ نمي‏دانيد اين حيوان است يا انسان. نمي‏شود زور زد كه بدانيم اين حيوان است يا انسان، مگر او از دور نزديك‏تر بيايد يا من نزديك‏تر بروم، آن وقت انسان از درجة شك به واسطة اسباب و علامات خارجي به مظنه مي‏افتد. طرف مرجوحش «وَهم» مي‏شود.

پس ملتفت باشيد كه جهل و شك و ظن و وَهم و علم اينها به اختيار نيست، مگر بعد از وجود اسبابش. پس ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد يقين راهي دارد، همين كه راهش را به دست آورديد آن وقت يقينهاي آسان آسان، براي آدم به هم مي‏رسد. اين هيچ دخلي به ضَرَبَ ضَرَبُوا و به علوم جزئيه و علوم متعارفه ندارد، و اين راهها كه من عرض مي‏كنم هيچ‏جا نيست. در كتابها نگاه كنيد، اصلش بنا نشده تا حالاها كه راه يقين را به دست كسي بدهند، حالا مي‏دهند. راه يقين اين است كه آن خدايي كه داريم كه خالق ماست مي‏بينيم اين‏جور كارها را كرده، پس مي‏توانسته كه كرده. پس يقين مي‏كنيم كه توانا است. شكي، شبهه‏اي براي كسي نمي‏ماند كه كسيكه كاري را كرده همين كاركردنش دليل اين است كه مي‏توانسته كه كرده، و به همين‏جور حجّت را تمام كرده. مي‏گويد تو خدا را نمي‏بيني، مَبين. آيا نمي‏بيني هم كه يك كسي اين كارها را كرده؟ آن كسيكه اين

«* دروس جلد 3 صفحه 6 *»

اوضاع را برپا كرده مي‏توانسته كه كرده، پس يقيناً خدا قادر است. و حالا اصطلاح ما اين است كه صاحب اين كارها را خدا اسم گذارده‏ايم، تو نمي‏خواهي خدا اسم بگذاري، دهر مي‏خواهي بگويي بگو. ما «اللّه» اسمش مي‏گذاريم، تو فارسي زبان هستي، خدا بگو. پس اين خدا توانا است. و اين خدا چيزي را كه از ما مي‏خواهد مي‏تواند به ما برساند، پس هر چه را كه خواسته از ما به ما رسانده و هر چه را كه نخواسته نرسانيده.

باز با بصيرت باشيد راهش را به دست بياوريد اولاً، بعد خودتان فكر كنيد در آن، شئون و شعبش را زياد كنيد، و هي يقيني بر يقيني بيفزاييد تا اينكه ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم بشود حالت شما.

پس اين خدا هر چه را خواسته از كسي، چون قادر است پس برو به پشت بخواب و آسوده باش. حالا فكر كن كه آيا خواسته اين خدا از ما چيزي را يا نخواسته؟ از مبدأ بگير و بيا پايين، از هر جاش كه يقين داري بگير و بيا، باز بدان‏كه يقين نيست آنچه هست در دست مردم، بدان من زير همه‏اش مي‏زنم. آني‏كه دست مردم است يقين نيست عادات است. معلوم است كسيكه در تشيّع بزرگ شده حرفهاي تشيّع مي‏زند، قاعده چنين است. هر كس در تسنّن بزرگ شده، حرفهاي تسنّن مي‏زند. همين‏طور كه تو حرفهاي تشيّع را كه مي‏شنوي ساكن و آسوده هستي و از حرفهاي تسنّن وحشت مي‏كني، همين‏طور سنّي‏ها هم حرفهاي تسنّن راكه  مي‏شنوند ساكن و آسوده‏اند، وقتي حرفهاي تشيّع را مي‏شنوند وحشت مي‏كنند. باز فكر كنيد ببينيد اينها ادعائي است كه من مي‏كنم يا واقعاً در خارج هم همين‏طور است؟ باز همين جوري كه اينها انس داشتند به حرفهاي خودشان، و از حرفهاي غير حرفهاي خود وحشت دارند، بچه‏اي كه در نصاري تولد شود به حرفهاي نصاري مأنوس است و از غير آن وحشت دارد. توي يهودي‏ها بروي، بچه‏اي كه در يهود تولد شد به حرفهاي يهودي‏ها انس دارد و از حرفهاي غير آن وحشت دارد. و هكذا گبرها، و در هر ديني اين‏طور است. دقت كنيد فكر كنيد ان‏شاءاللّه

«* دروس جلد 3 صفحه 7 *»

با بصيرت باشيد ان‏شاءاللّه راه يقين را به دست مي‏آري، مي‏تواني دينها را وابزني و راه حق را به دست بياوري. و مادامي كه خيال مي‏كني يقين داري و دليل نداري، مي‏خواهي يهودي باش يا نصراني. دين خدا دليل مي‏خواهد، برهان مي‏خواهد. در ميان هر طايفه كه ادعاي ديني مي‏كنند ببين مخرّب دين آن طايفه چه طايفه‏اند؟ يك خورده فكر بكنيد مي‏دانيد، هيچ بار مخربين دين، اين سلاطين ظاهري نبوده‏اند، اين سلاطين داد مي‏زنند كه ما زور داريم، پول داريم، لشكر داريم، به غير از اين ادعائي نداريم. سلطان مي‏گويد هر جوري كه ميل من هست بايد سلوك بكني، حرفش غير از اين چيزي نيست. اين نمي‏خواهد ديني را ثابت كند يا ديني را بردارد اين سلطان. هر سلطاني، موافق نظم خودش راه مي‏رود. مي‏گويد يهود با نصاري چه فرق دارد؟ هر دو رعيت پادشاهند، موسي به دين خود عيسي به دين خود، سنّي به دين خود شيعه به دين خود. نظم سلطنت همين است و هر سلطاني كه اين‏جور نكند در سلطنتش نقصي است. ديگر يا ايمانش غالب شده كه اين‏جور نكرده يا لاعن شعور است. پس هرگز در هيچ وقت اين‏جور سلاطين، فراعنه و اهل طعن نبوده‏اند. هميشه فراعنه و اهل طعن و لعني كه اهل حق داد مي‏زنند، اين ظلمه‏اي كه اهل حق داد مي‏زنند، اين سلاطين نيستند. چرا كه اين ظلمهاي ظاهري مثل دزدي‏ها است. چنان‏كه اين دزديها دين را خراب نمي‏كند اين ظلمها هم دين را خراب نمي‏كند. اين سلاطين، اين حكّام، اين كدخداها، اينها هيچ كدام دين را خراب نمي‏كنند. پس اينها را طرح كنيد بياييد ميان مردم، فكر كنيد اينهايي كه دين را خراب مي‏كنند، يا حافظ دينند، دين را مي‏خواهند آباد كنند، باز ببينيد كه اينها تجّارند؟ تجّار كاري به كهره بره كسي ندارند. هر كس مي‏خواهد چيزي بخرد، مي‏خرد. هر كس مي‏خواهد بفروشد، مي‏فروشد. قرار نيست تجّار كاري داشته باشند به اين كارها.

حالا، مردم چنين شده‏اند، حالاها مردم هفت تخمه شده‏اند در حرامزادگي كه هر صنفي دخل و تصرف در دين مي‏كنند و مردم را كافر و نجس مي‏خوانند. كار تاجر چه

«* دروس جلد 3 صفحه 8 *»

چيز است؟ تو كه تاجري، كارت اين است كه بخري و بفروشي. پس تجّار هم مخر‌ّب دين خدا نيستند، حافظ دين خدا هم نيستند، بناي دنيا اين نبوده كه اينها حافظ دين باشند يا مخر‌ّب دين. اين تاجرِ دنياست، آن نانواي دنياست، آن حمامي دنياست و هكذا. از اين راه كه فكر مي‏كنيد همين‏طور كه طرح مي‏كنيد، زود زود مي‏توانيد حق را پيدا كنيد. اهل باطل را زود زود مي‏توانيد وابزنيد. پس در كسبها و كارها نگاه كن و طرح كن و هي دايره را تنگ كن. تنگ كه شد همه‏جاش را انسان نگاه مي‏كند و زود مي‏تواند اطرافش را پيدا كند. وقتي طرح نكرد اطرافش را نمي‏بيند و پيدا نمي‏تواند بكند، وقتي پيدا نكرد يك دنيا را كه نگاه مي‏كند مي‏گويد آيا اين همه كه روي زمين هستند همه باطلند، همين ما چهار نفر حقيم آن وقت وحشت مي‏كند.

شما دقت كنيد يك‏خورده با بصيرت باشيد و همين‏طور زود زود زود طرحش كن، بگرد ببين اين دين كجا است؟ سلاطين كه ادعاي دين و مذهب نمي‏كنند، ادعاشان پول است و زور است و لشكر است، پس آنها كه حافظ دين نيستند. همچنين كسبه كه در دنيا هستند حافظ دين و مذهب يا مخرب دين و مذهب نيستند. بنّا مشغول بنّائيش است، حد‌ّاد مشغول حداديش است و هكذا به همين‏طور جميع كسبه را طرح مي‏كني يك طرف مي‏ريزي. پس جميع سلاطين را و حكّام را و جميع كسبه و تجّار را، همه را طرح كن، فكر كنيد، دايره را ببينيد يكدفعه چقدر تنگ مي‏شود؟ به همين‏طور مي‏آييد پيش كساني كه اهل حلّند و اهل عقدند، دليل دارند، برهان دارند و حرف مي‏زنند، پس در ميان اهل حلّ و عقد كه نگاه مي‏كني، باز فكر كن، فكر كه كردي در دايره تنگ، زود زود مي‏تواني بگردي دور دايره، و زود زود طرح مي‏كني.

ببين آيا منجمين مخرب دين خدايند يا حافظ دين خدايند؟ نه حافظ دين خدايند نه مخرب دين خدايند. محض وجود نجوم پيش كسي نه دليل كفر كسي مي‏شود نه دليل ايمان كسي مي‏شود. ميروي پيش اطبا طبابت هم مثل منجمي است. مي‏شود طبيب

«* دروس جلد 3 صفحه 9 *»

آدم خوبي باشد مي‏شود يهودي باشد. برويد پيش نحويها علم نحو ببينيد آيا جزو دين و مذهب است؟ علم صرف آيا جزو دين و مذهب است؟ نه. مي‏شود كافري باشد و نحو خوب راه ببرد، كافري باشد صرف خوب راه ببرد. اصول جزو دين و مذهب نيست، ابوحنيفه خيلي اصول مي‏دانست خيلي فقه مي‏دانست. شافعي خيلي اصول مي‏دانست، آيا اين علوم دليل خوبيشان است؟ اينها دليل بر خوبيشان نيست دليل بديشان هم نيست. پس صاحبان علوم جميعشان به همين‏طور طرح مي‏شوند و ريخته مي‏شوند دور. اينها هيچ يكشان ـ باز اگر به علم خودشان عمل كنند و دخل و تصرف در جاي ديگر نكنند مثل ساير كسبه‏اند‌ ـ نه مخرب دينند و نه حافظ دينند. از پيش اينها هم مي‏آيي پيش جماعتي ديگر فكر كن بابصيرت هر چه تمامتر مي‏بيني جماعتي هستند حرفه‏شان نجوم نيست طب‌ّ نيست نحو نيست صرف نيست، حلالي اسم مي‏برند و حرامي اسم مي‏برند، مي‏گويند من حلال مي‏دانم من حرام مي‏دانم. باز فكر كنيد كه اين‏جور مردمي كه بعضي حلال و حرام اسم مي‏برند، اين مخصوص شيعه است؟ كه اسمي از خدا مي‏برند اسمي از قيامت مي‏برند اسمي از زهد و ورع و تقوي مي‏برند، آيا اين مخصوص شيعه است؟ يك‏خورده نگاه كني در جميع عالم به زودي زود مي‏تواني از جميع عالم با خبر شوي همين جا كه نشسته‏اي. هيچ نمي‏خواهد شتر سوار شوي و دور دنيا بگردي. محض مثَل گفته مي‏شود كه «لو ضربت اباط الابل»، اگر شترسواري كني و بگردي چنين چيزي نخواهي شنيد. من عرض مي‏كنم همين‏جا كه نشسته‏اي فكر كن و بگرد كه جميع دنيا را مي‏تواني بفهمي. و الا اگر اين‏جور نباشد چقدر انسان بگردد هر چه بگردد به هيچ جا نمي‏رسد. همين جا بنشين فكر كن، فكر كه كردي به يك آن جميع عالم را مي‏گردي، پس ببين باز هستند ميان هر طايفه جماعتي كه حلال مي‏گويند حرام مي‏گويند، مي‏گويند بايد به راه خدا عمل كرد، فكر كنيد و حمق را بيندازيد كنار، ببينيد در ميان شيعه هست جماعتي كه مي‏گويند خدايي هست و رسولي هست بايد للّه عمل كرد، بله ميانشان

«* دروس جلد 3 صفحه 10 *»

فسّاق و فجّار هم هست كه محض مداخل اين حرفها را مي‏زنند كه نان پيدا كنند، بعضي فسق و فجورشان خيلي علانيه است و مي‏بيني، بعضي هم هستند كه چنين نيستند. توي سنيها هم بعضي فسّاقند فجّارند نوكر ديوانند، از جانب سلطان شيخ‏الاسلام و قاضي و رئيسند، آيا همه‏شان خيال مي‏كني اين جورند؟ يكخورده بيشتر برو فكر كن، اينها هم تمامشان چنين نيستند. بعضي‏شان مي‏گويند كه انسان بايد اعتنا به سلاطين نداشته باشد، دين خودش را داشته باشد، نماز شب مي‏كنند گريه مي‏كنند دعوت به خدا مي‏كنند، دعوت به رسول مي‏كنند. مي‏گويند بايد عمل كرد، بايد رشوه نخورد. اين قبيل چيزها مشترك است ميان جميع طوائف. در هر طايفه حلال هست حرام هست، حلال را بايد خورد حرام را نبايد خورد. واجب هست حرام هست، مستحب هست مكروه هست. در هر طايفه توشان به هم مي‏رسد تك تكي كه اينها عمل كنند، همه فاسق و فاجر و رشوه‏خور ظاهري نيستند. برويد توي نصاري باز فكر كنيد كه همة نصاري مثل اينهايي كه مي‏آيند اينجاها نيستند. عمله‏ها و اكره‏ها از اينها كه بيكارند كاري از ايشان نمي‏آيد مي‏آيند اينجاها. مثل اينكه ما، عمله‏ها و اكره‏هاي خودمان كه بند دين و مذهب و بند نجس و پاكي نيستند مي‏روند آنجاها. كسيكه بند دين و مذهب باشد نمي‏رود ميان فرنگستان كه نجس بخورد و نجس بپوشد و متدينين البته نمي‏روند ميان آنها، به همين‏طور آنها هم متدينينشان نمي‏آيند اينجا، توي آنها هم متدينين هست كه موافق دين خودشان درست راه مي‏روند، توي يهوديها فكر كن آنها هم همين‏طور. حالا فكر كنيد با بصيرت باشيد ببينيد، آيا اهل حق كساني هستند كه فسق و فجورشان علانيه است؟ آيا اينهايند حافظ دين خدا؟ فكر كن با بصيرت. پس آنهايي كه حفظ دين مي‏كنند، ديدي سلاطين كه نبودند، تجار كه نبودند، كسبه كه نبودند، به اين‏طور جميع كسبه طرح شدند و رفتند، صاحبان جميع علوم طرح شدند و رفتند، منجمين همة طوايف، اطباي همة طوايف، صاحبان علوم همة طوايف طرح شدند. به همين‏طور دايره تنگ مي‏شود، امر

«* دروس جلد 3 صفحه 11 *»

مي‏آيد پيش آنهايي كه حلالي مي‏گويند، حرامي مي‏گويند، آنها بعضيشان را مي‏بيني كه مي‏گويد اين حرام است، امّا باكم نيست از حرام، و حرام مي‏خورد. پس اين‏جور جماعت هم كه اسم حلالي و حرامي مي‏برند، و عامل نيستند و باكيشان نيست حرامي را استعمال كنند يا حلالي را ترك كنند، اينها هم بدانيد حفظ دين خدا را نمي‏توانند بكنند. خودش مقر‌ّ است كه فاسق و فاجر است، كسيكه فاسق و فاجر است چه بر آنش داشته حفظ كند حلال و حرام دين خدا را؟ پس همين جوري كه علانيه راه مي‏رود، مي‏گويد من حافظ دين نيستم. باز خانه‏اش آبادان كه علانيه مي‏گويد. خرابيشان كمتر است اين‏جور مردم از جميع مردم. در تمام اهل اديان فكر كنيد ببينيد اينها حافظ دين خدا نيستند، بلكه مخر‌ّب دين خدا نيستند، چرا كه اينها فسق و فجورشان را پنهان نمي‏كنند، متجاهرين به فسقند. و اين متجاهرين به فسق در جميع اهل اديان حامل دين نيستند، خرابي هم نمي‏كنند در دين و مذهب، مگر ظلمي در هر ديني به نفس خود كرده‏اند. مخر‌ّب دين اسمشان نيست، اينها باعث عبرتتان باشد. يك‏خورده چشمتان را واكنيد ملتفت باشيد چرت هم نزنيد، كم كسي است كه اين حرفها را بگيرد، شما سعي كنيد بگيريد. اغلب طباع را مي‏بينم كه همين قدر كه كسي معاملة خوبي بكند مي‏گويند اين آدم خوبي است، اين مرد متديني است. بابا اينها دين نيست. توي همه دينها همچو جور مردم، هست. چشمتان را واكنيد در همة عالم نگاه كنيد ببينيد كه اين‏جور مردم هست در همة دينها. پس فسّاق و فجّار در همة طوايف مخر‌ّب دين خدا نيستند، نهايت ظلم به نفس خود مي‏كنند، بكنند. دين خدا را خراب نمي‏كنند. باز در جميع طوايف فكر كنيد همه‏شان فسّاق و فجّار نيستند، هستند كساني كه همين كه چيزي را گفتند حرام است از آن اجتناب مي‏كنند، همين كه چيزي را گفتند واجب است عمل مي‏كنند. حالا ببينيد كه آنهايي كه مخر‌ّب دين هستند در ميان اين‏جور جماعت هستند؛ مردي كه مي‏گويد حلال است عمل مي‏كند، واجب است و عمل مي‏كند. آن كسيكه عمل نمي‏كند كه نه مخر‌ّب

«* دروس جلد 3 صفحه 12 *»

دين است و نه حافظ دين است. فسق و فجوري كه تجاهر درش هست باعث خرابي دين نمي‏شود. امّا آن كسيكه به واجبات عمل مي‏كند و از محرمات اجتناب مي‏كند و در دينِ حق نيست، او است مخر‌ّب دين و رئيس اهل ضلال. يك جايي هست كه تمنّا مي‏كنند رؤسا كه كاش ما مثل يزيد بن معاويه فسق و فجورمان علانيه بود تمنّاي آن حالت را مي‏كنند، و نمي‏دهند به ايشان. ببينيد چه خبر است.

باري پس ملتفت باشيد كه اين فسق و فجورهاي ظاهري اينها تخريب دين نيست، چرا كه مي‏گويد خودش كه من كاري دست دين و مذهب ندارم. پس متجاهرين به فسق كه مخر‌ّبين دين و آئين نيستند. پس بدانيد كه مخر‌ّبين دين آن‏جور جماعتي هستند كه حرفي كه مي‏زنند از خدا مي‏زنند از رسول مي‏زنند. ديگر رسولش را مي‏خواهي موسي بگير يا عيسي بگير، هر كس كه باشد هر رسولي باشد حرف آن رسول را مي‏زنند. شيطان استاد عجيب و غريبي است، پدرسوخته مي‏نشيند در لباسهاي مناسب، و در آن لباس تيشه برمي‏دارد ريشة دين و مذهب را مي‏خواهد بكَند. مي‏رود در پيش آن جماعتي كه چيزي را كه مي‏گويد حلال است به مقتضاش عمل مي‏كند، چيزي را كه مي‏گويد حرام است به مقتضاش عمل مي‏كند، و چيزي را كه مي‏گويد واجب است به مقتضاش عمل مي‏كند، اينها كه در هر طايفه هستند. اما تو در دين خودت فكر كن بابصيرت باش ببين، اين كساني كه به دين خودشان عمل مي‏كنند به مقتضاي حلال و حرام عمل مي‏كنند در دينهاي باطل آيا بر حقند؟ و اين، دليل حقيتشان است؟ باز فكر كن آنها اگر بر حق باشند، اين را عرضه كن به جميع دينها، بر جميع اهل اديان ببين همه اين را وامي‏زنند. تو در توي شيعه و سنيها، فكر كن ببين، توي سنيها كسي هست، كه حلال را حلال مي‏داند و حرام را حرام مي‏داند، شراب نمي‏خورد، زنا نمي‏كند، نماز شب مي‏كند، فكر كن ببين به محض اين، حالا اين آدم خوبي است؟ اگر خيال كني اين خوب است، عرضه كن اين را بر جميع دينها، هيچ ديني تصديق تو را نمي‏كند. اگر چه توي

«* دروس جلد 3 صفحه 13 *»

شيعه من سراغ دارم كساني را كه مي‏گويند همه هم خوب باشند چه عيب دارد؟ پس تقوي و پرهيزگاري و به حلال عمل‏كردن و از حرام اجتناب‏كردن، در هر طايفه‏اي هست. و فسق و فجورهاي علانيه دليل تخريب دين نيست. و مخر‌ّبين دين و حاملين دين هم بايد توي همين طايفه باشند كه به حلال عمل مي‏كنند و از حرام اجتناب مي‏كنند. وقتي بابصيرت باشي، و اهل حل و عقد را فكر كه مي‏كني، اين‏جور آدمها كه حلالي كه بگويند همراهش بروند، حرامي كه بگويند همراهش بروند، اگر اين‏جور جماعت را بخواهي در تمام روي زمين پيدا كني مي‏بيني صد نفر ظاهراً بيشتر نمي‏شود. وقتي كه دايره به اين‏طور تنگ شد، زود مي‏شود پيدا كرد حامل دين را. حالا اينهايي كه در ميان گبرها هستند خوبشان، بدشان و متجاهرشان و غيرمتجاهرشان همه باطل. آنهايي كه در ميان يهود هستند باطل، آنهايي كه در ميان نصاري هستند باطل، و بايد هم باطل بداني. مثل اينكه تو و طايفة تو خوبتان و بدتان پيش آنها باطل هستيد، به همين‏طور در پيش تويي كه اهل حق هستي، اهل هر طايفه‏اي ملاشان و عاميشان همه باطلند، الا همين كه ملاشان بدتر است از عاميشان. اگر خيال كني اين ملا است و متدين است و آن گمركچي غيرمتدين، خودت ببين در دين باطل آن مرتاضش و متدينش، در هر دين باطلي آني‏كه خدا خدا مي‏كند با آن افسق فساقشان، آن مرتاض بدتر بوده. به جهتي كه اين همچو پدرسوخته‏اي بوده كه آنهاي ديگر تابعش شده‏اند و گمراه شده‏اند، اين سركردة رؤساي ضلالت است، پس خيال مكن رؤساي ضلالت يعني كساني كه سبيلهاشان از گوش در رفته باشد، و بايد افسق فسقه باشند كه رئيس ضلالت باشند. خير، عمر خيلي مرد مقدسي بود، سبيلهاش را هم مي‏چيد، هيچ هم خنده نمي‏كرد، ذكرش هم هميشه اسم خدا بود و اسم رسول بود، دائم در ذكر دين و در ذكر آخرت بود، هميشه اين حرفها را مي‏زد كه مردم را گول بزند.

پس ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد و بدانيد مخربين دين اينهايند كه درست راه

«* دروس جلد 3 صفحه 14 *»

مي‏روند، نه آنهايي كه علانيه فسق و فجور مي‏كنند و درست راه نمي‏روند. چنانكه آنهايي هم كه حافظ دينند توي اين دايره بايد باشند. توي راه حق اگر بخواهي باشي، حالا اگر شيعه‏اي آن ديني را كه اختيار كرده‏اي حقّش دانسته‏اي، ديگر چرا توي دينهاي ديگر مي‏گردي؟ توي آن ديني كه هستي اگر در همان دين بابصيرتي، بدان آن كسي‏كه خيلي خوب راه مي‏رود در دينهاي ديگر آن رئيس ضلالت است. نه باقي فسّاق و فجّارشان كه اسم دين مي‏برند و كاري به دين و مذهب ندارند. نه سلاطين و نه حكام و نه اهل درخانه‏شان، آنها اسم دين نمي‏برند، آن بيچاره‏ها نمي‏گويند ما حافظ دينيم. و نه كسبه و نه تجّارشان. دقت كنيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد كه خيلي دايره زود زود تنگ مي‏شود. پس آنهايي كه مخرب دين هستند كسانيند كه درست راه مي‏روند، موافق قولشان راه مي‏روند. خوب حالا كه چنين است ما اگر حقي طالب باشيم، راستي راستي بخواهيم حقي پيدا كنيم، چه خاكي بر سر كنيم؟ اين حق مغشوش در هم، كه افتاده در ميان آن بزرگاني كه عمل به قولشان مي‏كنند. در توي شيعه در توي سني در ملتهاي خارجه، به اتفاق همة اينها كه حقي در روي زمين بايد باشد، به اتفاق همة اينها غير از آن يك حق بايد همه دينها باطل باشد، و به اتفاق همة اينها آن حق توي جماعتي است كه به قولشان عمل مي‏كنند. پس آن حقي را كه خدا در روي زمين قرار داده و گذارده، در هر ديني كه بخواهيد، فكر كنيد مي‏يابيد كه امري است كه محل اتفاق و ضرورت آن دين باشد. طوري باشد كه خروج از آن در آن دين جايز نباشد. به طوري كه عامي و عالم مساوي بتوانند بفهمند، و آن ضرورت آن دين است.

در جميع اديان فكر كنيد ان‏شاءاللّه راه را به دست كه آوردي مي‏فهمي از چه راه يهودي ضرورت را انكار كرد و بيرون رفت، نصاري از چه راه ضرورت را انكار كرد و بيرون رفت، از چه راه سنّي ضرورت را انكار كرد و بيرون رفت. پس ببينيد اين خدا ديني دارد به اتفاق جميع صاحبان اديان. ببين اين راهي است كه شكي شبهه‏اي ريبي در

«* دروس جلد 3 صفحه 15 *»

آن مي‏رود؟ آيا عقلا مي‏توانند شبهه‏اي در آن كنند؟ به هرجا مي‏خواهي عرضه كن. اين خدا يك ديني دارد يقيناً به اتفاق مسلمين مي‏رود تا پيش گبرها تا بعضي بت‏پرستها. پس يك ديني در روي زمين هست كه آن حق است و ماسواي آن دين همه باطل است. امّا همة دينهاي روي زمين بر حق است، اين حرف به اتفاق كل دينها باطل است. به اتفاق كل، كل آنها بر حق نيست، خواه ملاشان را بگيري، مرتاض و متدينشان را بگيري خواه عاميشان را. به اتفاق كل، همة دينها بر حق نيست. به اتفاقِ كل دينها، حقي روي زمين هست. و اين حقي كه روي زمين هست بايد يك چيز معروف مشهوري باشد كه همه بتوانند به آن برسند. باز دقت كن دقيق شو كه هر قدري دقيق باشي، بدان دقت و شعورِ زياد بي‏ديني نمي‏آورد. و خيلي از احمقهاي دنيا خيال مي‏كنند آدم اگر شعور نداشته باشد بهتر است، آسوده است. شما بدانيد چنين نيست. واهمة جميع بي‏ديني‏ها از بي‏شعوري است، شعور به كار نرفته كه بي‏دين شده‏اند. جميع كساني كه اهل ضلالت شده‏اند، از بي شعوريشان اختيار كرده‏اند آن دين باطل را. واهمة كياست از صفات مؤمنين است، مؤمنين مو را مي‏شكافند، مؤمن متّه مي‏گذارد به مو، مؤمنين در نهايت دقت هستند. همان جوري كه اهل هر كسبي در كسب خودش، اهل خبرة هر كاري در آن كار خودش ببين چه استاد است، مؤمنين هم در ايمانشان مثل ساير مردم استادند. همين‏جور كه نكات كسبي را اهل كسب مي‏دانند، و در كار خودشان دقيقند، هر جاش عيب كرد نگاه كنند زود مي‏فهمند، هرجاش حسني دارد زود مي‏فهمند، خدا مي‏داند اهل دين همين‏طورند در دين خودشان. هر جا عيبي كرد يا حسني پيدا كرد زود مي‏فهمند. و اگر كسي چنين نباشد بايد برود پيش استاد ياد بگيرد. و لامحاله بايد براي اين دين استادي باشد، مثل استاد نجّار كه هر چه را نمي‏داني بايد بروي از او بپرسي، و اگر فكر كني ان‏شاءاللّه خواهي يافت كه نجّاري مقصود بالذات نيست بالتبع است، آنجاها اگر نقصي پيدا شود عالَم خراب نمي‏شود. لكن اگر دين حامل نداشته باشد دين خراب مي‏شود. خلقت

«* دروس جلد 3 صفحه 16 *»

آسمان و زمين لغو مي‏شود و لغو نيست ربّنا ما خلقت هذا باطلا مقصود بالذات از ارسال رسل و انزال كتب همان بوده كه حقي در عالم باشد. پس آن حاملش ببين چقدر بايد استاد باشد كه آن چيزهايي كه از دين پيدا مي‏شود، به همان آساني كه استاد نجّار رفع عيب نجّاري را مي‏كند به همان آساني بايد اهل حق توي چنگشان باشد حق، و اگر عيبي جايي پيدا شد رفع عيبش را بكنند. پس ديني از جانب خدايي كه ارسال رسل و انزال كتب كرده، در عالم بايد باشد. از اينجا مي‏خواهي پيشتر برو بگو من ارسال رسل سرم نمي‏شود، از اول مي‏خواهم بفهمم ارسال رسل كي كرده؟ مي‏خواهي تو پيشتر برو، با دقت با شعور هر چه تمامتر كه به كار ببري. و از شعور هرگز مترس بدان شعور بهترين چيزها است. خدا عقل را خلق كرد و خطاب كرد به او كه تويي محبوب‏ترين خلق در نزد من بك اعاقب و بك اثيب به تو امر مي‏كنم به تو نهي مي‏كنم. عقل نيست مگر شعور زياد. پس اين شعور هر قدر زيادتر شد شكر كن خدا را نه اينكه باشي مثل احمقهاي دنيا كه بگويي كاش اين شعور را نداشتم و آسوده بودم، شعور كه نداري مي‏روي در دين باطلي، اگر شعور زياد باشد يك جايي آدم را مي‏كشد مي‏برد. شعور كه زياد شد فكر مي‏كند كه مي‏برند آدم را يك جايي عذاب كنند كه انقطاع براي عذاب نباشد نمي‏شود متحمل شد. شعور كه زيادشد اگر صدمه يك روز باشد متحمل مي‏شود، وقتي آن طرف ندارد صدمه و بيرون‏رفتني نيست اين را متحمل نمي‏شود شد. پس شعور را زيادتر كن ببر بالا و ببين اصلش حقّي كه در دنيا هست، پيش انبيا است يا پيش غير انبيا است؟ باز شعور را به كار ببر طرح كن، ببين آمدند جماعتي و آنها گفتند خدايي هست و آمدند جماعتي و گفتند خدايي نيست. پس به طور يقين و بتّ و جزم با آنهايي كه مي‏گويند خدايي نيست كاري نداريم. برويم پيش آنهايي كه مي‏گويند خدايي نيست، رسولي كه نمي‏خواهد، ما برويم توي آنها بگرديم براي چه؟ پس توي اينهايي كه مي‏گويند خدايي هست آنجا بايد برويم تفحص و تجسس كنيم. پس تمام خلق روزگار

«* دروس جلد 3 صفحه 17 *»

را كه نگاه مي‏كني بعضيشان را قسمت كن، جماعتي هستند كه انبيا دارند و جماعتي ديگر هستند كه انبيا ندارند. پس آنهايي كه انبيا ندارند حرفي با شما ندارند، مي‏گويند كه انبياء شما بر حق نيستند. مي‏گويد من از كجا مي‏دانم كه اين انبيا از جانب خداي من آمده‏اند؟ خودش كه انكار دارد، مي‏گويد از جانب خدا كسي نيامده است. پس آن طايفه را طرح كن، مي‏آيي توي جماعتي كه مي‏گويند پيغمبري هست و از جانب خدا آمده.

اينها كه تمامشان اتفاق دارند عقل خودشان هم حكم مي‏كند كه اينهايي كه از جانب خدا آمدند، آيا آمدند بگويند چه؟ يك‏خورده فكر كن هيچ شعور زياد نمي‏خواهد. همين‏قدر چشمت را واكن يك ساعت چرت مزن دل بده ياد بگير، آن‏وقت ببرش تا قيامت و داشته باش. ببين آنهايي كه مي‏گويند نبي داريم، نبي آمده براي چه؟ يك‏خورده فكر كن كه خيلي نزديك شده‏اي. ببين آيا نبي آمده بگويد من در غيب تصرف مي‏كنم، و كاري ندارم دست تو كه حلالي داشته باشي يا حرامي داشته باشي، من شخصي هستم كه در غيب كار مي‏كنم. ببين هيچ نبيي مبعوث بر اين شده؟ و اين حرفها را مي‏زنند خيلي از صوفيها. مثلاً مي‏گويند فلان شخص كامل است، امّا نمي‏داند حلال چه چيز است حرام چه چيز است. ما اهل قال نيستيم ما اهل حال هستيم. انبيا كه نيامدند بگويند چون در غيب تصرف داريم، اعتقاد كنيد و برويد. آمدند بگويند حلالي هست حرامي هست، آمده‏ايم آنها را بگوييم دليل داريم برهان داريم. تمام اينها شرعي داشتند. پس تمام انبيا آمدند كه شرع بيارند، و اگر نمي‏خواستند شرعي بيارند ميان مردم، احتياج نبود كه بيايند و ادعائي كنند و خارق عادت بيارند و جنگ و جدال كنند. اين همه جنگ و جدال كه انبيا كردند باز اگر فكر كني مي‏داني، نبي معنيش اين است كه متصرف باشد. عقلت را به كار ببر فكر كن كه آن نبي متصرف در غيب چه به كار من مي‏آيد؟ خيلي كه فكر كني يك كسي در روي زمين كامل باشد و متصرف باشد براي چه خوب است؟

عقلت را به كار ببر فكر كن كه خوب اين آمده در روي زمين تصرف كند، اين كه

«* دروس جلد 3 صفحه 18 *»

ديگر شرع نمي‏خواهد به تو القا كند، خودش تصرف خودش را مي‏كند، اين كه با تو حرف‏زدن ضرور ندارد. هرجا هست در همان اطاق خودش كه هست بنشيند ادعا هم نكند تصرف در ماكان و مايكون بكند، شرع كه نمي‏خواهد پيش تو بيارد. نمي‏خواهد اثبات كند من راست مي‏گويم يا دروغ. در باطن كار خودش را بكند، مثل جبرئيل كه در باطن كار خودش را مي‏كند تو نمي‏بيني. مثل خضر كه در باطن كار خودش را مي‏كند.

پس ان‏شاءاللّه با بصيرت فكر كنيد تمام انبيائي كه آمدند كار دست مردم داشتند، آمدند بگويند شما حلال و حرام داريد، نه اينكه من در غيب كار مي‏كنم شما بدانيد، مگر شرط كار كردن تو در عالم غيب اقرار من است؟ اگر همچو شرطي دارد كار مكن، نمي‏خواهم بكني. پس ملتفت باشيد اقرار را كه از من خواسته‏اند براي اين است كه من حلال و حرام را بدانم. تمام انبيا خارق عاداتي كه آوردند، براي اين بود كه شرع مي‏خواستند حالي مردم بكنند. اثبات نبوت براي وضع ناموس و شرع و قواعد و قوانين است. حالا اگر اين ناموس و شرع را بشود به مظنه گرفت، تو اثبات نبيي يقيني براي چه مي‏كني؟ اين يحتمل از جانب شيطان باشد، تو چطور مي‏گويي از جانب خداست؟ حال كه چنين است فكر كن ببين چيزهايي كه تأثير دارند در خارج تو خواه علم داشته باشي يا جهل يا شك يا ظن، تأثير خودش را مي‏كند. زهر بخوري مي‏كشد، چه عمداً چه سهواً. جدوار شفا مي‏دهد چه عمداً چه سهواً. حالا آن نبي كه تو احتمال بدهي از جانب شيطان آمده و شيطان اعدا عدو خداست خدايي كه مهلت بدهد شيطان را كه برود قاصدي بفرستد پيش مردم و چنان بنمايد به مردم كه مردم مظنه كنند از جانب خداست، و كسي خبر ندارد به طور يقين كه از جانب خداست، و نبيِّ خودش را بگذارد، به طور يقين چنين كسي خدا نيست. پس ما نداريم خدايي كه نبي مظنون بگذارد. وضع نبي براي ناموس است، و ناموس بايد يقيني باشد. نبي يقيني آمر و ناهي براي اين است كه حلال بگويد و حرام بگويد، نبيي كه در سرانديب هند باشد و حلال و حرام براي من

«* دروس جلد 3 صفحه 19 *»

نگويد، من كاري دستش ندارم. سعي كنيد يك‏خورده بابصيرت باشيد. پس ببينيد به دين حق كي مي‏آييد بابصيرت ان‏شاءاللّه.

مي‏بيني تمام حجج آمده‏اند حرف بزنند با مردم حلال بگويند حرام بگويند. چون اين محتاج بود به خارق عادت، آوردند تا تو يقين كني از جانب خالق تو است. مي‏بيني اينها برخاستند، اين را مي‏تواني با عقل بفهمي، و مكلف عقل تو است. مي‏فهمي يك خدايي هست در غيب، تو او را نمي‏بيني. و مي‏بيني حالا روز است و حالا واجدي روز است، لكن يمكن باحتمال عقل كه وجدان تو مطابق خارج نباشد. اما اگر نبي بفرستد و تو واجدش باشي نبي است لكن در واقع نباشد، كار تو نمي‏گذرد. اگر وجدان تو مطابق خارج نباشد تو را به جهنم مي‏برد. پس نبي واجد، يقيناً بايد مطابق خارج باشد. اگر امروز شب باشد در خارج و واقع، و ما واجد روز باشيم كار ما مي‏گذرد. اما نبي در وجدانِ ما نبي بنمايد، و نبي نباشد كار خدا نيست و كار ما نمي‏گذرد. پس اگر نبي در وجدان من نبي است يقيناً نبي است، اگر نبي نبود خدا بايد كسي را بياورد بردارد اين را. مثل اينكه موسي را فرستاد سحره را برداشت به طوري كه خود سحره اقرار كردند. و اظهار كرد امر خود را از زبان خود سحره كه اقرار كردند و گفتند سحره ايمان آورديم به خداي موسي و هارون.

پس اين خداي ما خدايي است كه احقاق حق مي‏كند و ابطال باطل مي‏كند. احقاق حق را چه جور كند كه من بفهمم؟ تا نياورد پيش من، من نمي‏فهمم. ابطال باطل را چه جور كند كه من بفهمم؟ احقاق حق آن است كه براي من بكند خدا، نه پيش خودش. او احقاق حق را براي تو مي‏كند، ابطال باطل را براي تو مي‏كند.

پس آن حقي كه از جانب او است و حق از جانب او آن شارع است، يعني حلال و حرام داشته باشد. پس كسيكه حلال و حرام ندارد حق نيست حيله است، اگر امرش به تو نرسيده نبي تو نيست. پس ببين به چه آساني مي‏آيي توي شرع. پس آن حلال و

«* دروس جلد 3 صفحه 20 *»

حرام كه در روي زمين هست و الآن آمده در ميان مردم، همين است كه در قرآن است و در همين احاديثي كه تفسير قرآن است. ديگر از آدم نيامده و از نوح نيامده از ابراهيم نيامده از موسي و عيسي نيامده، چيزي كه از جانب خدا آمده و به ما رسيده و حلال و حرام دارد اين شرع پيغمبر است. حالا اين را بردار پس ببين حقي نيست. اگر حقي نيست يك عقلي را تابع عقل خودت كن كه بگويد حقي نيست يك ديني را بياور كه بگويد حقي نيست. همه اديان مي‏گويند حقي هست. ببينيد كي واداشته اينها را كه بگويند حقي هست در دنيا؟ تبارك آن كسيكه حق را از زبان تمام مردم گفته. امّا حجت كرده بر خود مردم الآن آن كسيكه معني را هم گرفته به لفظ تنها اكتفا نكرده. لفظ را همه دارند، و اين لفظهاش حق است، اين حق را اگر همه نداشتند بهتر بود. پس اين شرع را هم اگر برداري پس بگو شرعي در روي زمين نيست. پس انبيا تمام آنهايي هستند كه كار دست ما داشته‏اند، آن كه خيلي مرد متشخصي بود كه نمي‏شناسيمش كه نبي ما نيست. يا هست توي ملك خدا، باشد. جبرئيل هم هست كجا است نمي‏دانم. انبيائي كه آمده‏اند، نبي آن است كه شرعش را آورده به من رسانيده. حالا آنهايي كه به مظنه عمل مي‏كنند، به مظنه دارند شرع را مي‏گيرند أفمن يهدي الي الحق احق ان‏يتبع امّن لايهد‌ّي الا ان‏يهدي فكر كنيد ببينيد، اين كه هنوز خودش راه نمي‏برد، اين چه چيز است؟ البته لازمة قول خودش را نمي‏داند چه چيز است، لازمة اين قول كه مي‏گويد آنچه به من رسيده است مظنون است لازمة اين قول، نبي را از دنيا برمي‏دارد، خدا را برمي‏دارد. ملتفت باشيد نمي‏خواهم تكفير كسي را به اين بكنم، مي‏خواهم بگويم چنين كسيكه اين قول را مي‏گويد حامل دين اسمش نيست. حرفي زده تقصيري كرده خدا از سر تقصيرش مي‏گذرد بگذرد، ما بخيل نيستيم. مظنه داشته باشد، اين حافظ دين و حامل دين نيست.

بابصيرت باشيد ان‏شاءاللّه باز دقت كنيد كه دايره زود تنگ مي‏شود، خيلي انسان

«* دروس جلد 3 صفحه 21 *»

زود به حق مي‏رسد. پس كسيكه استدلال بر حقيت ديني نمي‏تواند بكند اين تابع باشد براي كسيكه مي‏تواند، احق است از اينكه خودش حافظ دين باشد. أفمن يهدي الي الحق احق‌ّ ان‏يتبع امّن لايَهِد‌ّي، لايَهدي هر دو خوانده شده الا ان‏يُهدي. و اين دليل عقل است كه خدا فرمايش كرده در كتابش نه محض آيه بگيري. ببين ايني كه مي‏گويند همچو جوري بهتر است يا همچو جوري، اين واضح است كه دليل عقل است. اگر محض آيه بود، حكمي چيزي توش داشت كه بكن يا مكن. پس ايني كه مي‏فرمايد آيا اين بهتر است يا اين بهتر است، معلوم است دليل عقل است هل يستوي الظلمات و النور تاريكي و روشنايي آيا مساوي است. سرما و گرما آيا مساوي است آيا مرده و زنده مساوي است؟ پس بدان دليل عقلي است كه خدا اقامه مي‏كند. آيا عالم و جاهل مساوي است؟ معلوم است مساوي نيست. حالا آن كسيكه حفظ دين مي‏كند آيا بايد جاهل باشد؟ معلوم است عالم بايد باشد. حالا كه بايد عالم باشد بايد همين‏طور يك چيزي بداند، يك علمي دانسته باشد هر چه هست خوب است، يا بايد دين بداند؟ البته اگر حامل دين و حافظ دين است بايد دين بداند، عقل حكم مي‏كند به اينها. پس كسانيكه دين و مذهب راه نمي‏برند، استدلال بر دين و مذهب نمي‏توانند بكنند اينها حافظ دين نيستند، وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني پيش پا افتاده. با بصيرت باشيد ان‏شاءاللّه. باز ببينيد خدا چقدر راه را نزديك كرده، فكر كنيد ببينيد، آن كسي كه مي‏ايستد مقابل حق و مي‏خواهد باطل كند حق را و هر چه زور مي‏زند باطل نمي‏شود، پس چنين كسي كه مقابل حق مي‏ايستد كه خيلي واضح است كه حافظ دين و حامل دين نيست، خودش داد مي‏كند كه من اهل حق نيستم.

حتي اينكه ببينيد كار آخرالزمان به كجا رسيده كه علانيه حق را انكار مي‏كنند. اين مي‏بيني مي‏ايستد مقابل اهل حق و حكم به كفر اهل حق مي‏كند، حكم به نجاستشان مي‏كند و جاري مي‏شود بر حكم خود. همچو كسي بهتر معلوم مي‏شود و خيلي بهتر

«* دروس جلد 3 صفحه 22 *»

واضح مي‏شود، حتي ببينيد كه كار به كجا رسيده كه خيلي از مردمان بزرگ كه خيلي حرف درشان مي‏رود گفته‏اند ضرورت حجت نيست! اين چه حرفي است؟ حرفي بزن كه داخل عقلاي عالم باشي و عقلاي عالم تو را ملامت نكنند. حرفي بزن كه داخل مسلمين باشي، چطور ضرورت حجت نيست؟ اين حرفهايي كه من مي‏زنم، حرفهاي من به هر جا مي‏خورد بخورد، هركس مي‏خواهد باشد. به كوه مي‏خورد بخورد، به كاه مي‏خورد بخورد، هيچ ابا و حاشايي ندارم از حرفهاي خود. و البته هيچ ترسي از هيچ‏كس ندارم. آيا حرف حق را نگويم؟ پس چه بگويم چه كار بكنم؟ نگويم پس من چه‏كاره‏ام؟

حالا مي‏نشينند مي‏گويند اين دليل ضرورت، دليل ظاهري است دليل نيست، و اعتنائي نمي‏كنند به ضروريات. تو يك حقي پيدا كن از غير راه ضروريات! اگر اين ضرورت دليل ظاهري است، پس آن سني هم از براي خود دليل و برهاني دارد، به يك چيزي هم از آن دليل و برهانهاش رسيده، آدم چرا او را بد بداند؟ شيعه هم همين‏طور براي خودش دليل و برهاني دارد، و به عقل خودش چيزي فهميده، چرا بايد طايفة ديگر او را بد بداند؟ سنّي همين‏طور منّي همين‏طور.

پس بدانيد كه بدون دليل ضرورت هيچ ديني ثابت نمي‏شود، اين ضرورت مسد‌ّد و مقر‌ّر است از جانب خدا به طوري كه عالم و عامي و حكيم و غير حكيم و كامل و ناقص همه مساوي هستند در اين ضرورت. به اين ضرورت خدا قرار داده كه ناقص كامل را وابزند اگر خلاف اين ضرورت را كرده، اگر چه خيلي كامل باشد.

شما ببينيد كسي مثل دجّال كه از عصر آدم تا حال تا آن روز تا بعد، همچو خبيثي نيامده و نمي‏آيد. چنان متصرف است كه به محض عبورش مردم مثل ملخ مي‏ريزند سرش، خرِ به آن بزرگي كه هنوز چنين خري در دنيا نيامده، طي الارض به آن شدت كه هنوز نشده در دنيا، به آبي كه برسد بخشكد و تا قيامت در نيايد. هشت ماه طول بكشد،

«* دروس جلد 3 صفحه 23 *»

همچو كسي مي‏آيد، و تو ناقصي چنين كسي را گفته‏اند لعن كن كافرش بدان. سعي كنيد ان‏شاءاللّه با بصيرت باشيد سُندُلا([1]) مباشيد. ببينيد كه يك دليلي را خدا اقامه كرده كه شخص ناقص را مسلط بر كامل كرده كه به آن دليل شخص ناقص مثل دجّالي را وازند و لعن كند كه اگر وانزند و لعن نكند اگر نكند به جهنمش مي‏برند، چنين كرده خدا.

پس دين خدا دين واضح، دين ظاهر، دين بيّن، دين آشكاري است. حالا اين حرف كه بايد دين خدا دين واضح و بيّن و آشكاري باشد آيا محض حرف است يا راستي راستي بايد راست باشد. آني كه رسيده به جاهل و عالم و عامي و حكيم كه تميز بدهند دين را از غير دين آن چه چيز است غير از ضروريات؟ همين ضروريات است. حال خودتان فكر كنيد كه آن كسيكه به اين ضروريات اعتنا نكند آيا اهل دين است؟ حالا من خيلي بخواهم زور بزنم رفو كنم حرفهاي چنين كسي را مي‏گويم شخصي است جاهل، و جاهل نمي‏تواند يقيناً حافظ دين خدا و حامل دين خدا باشد. مي‏گويم غافل است و غافل يقيناً حافظ دين خدا نيست. و اين حرف را نمي‏دانم راست است يا دروغ، به جهتي كه يقين ندارم كه اين حرف را گفته باشد، و ايني كه مي‏گويم بر فرضي است كه راست باشد، هر كه گفت چنين حرفي را كه اعتنا نبايد كرد به ضروريات كافر است.

اگر چه حالا ما نمي‏دانيم به طور قطع كه كسي گفته اين حرف را يا نه؟ همين كه مسلمان است و بگويد نگفته‏ام تصديقش بايد كرد. ديگر حالا گوسفند سر بريدي، بيا اركان دينت را بگو چند تا است؟ نه. تو لباس مسلماني بپوش ما هر كه لباس مسلماني پوشيده مسلمانش مي‏دانيم، هرگاه در بياباني ديديم بدني افتاده لباسش لباس اهل اسلام است، او را برمي‏داريم به قاعدة اهل اسلام غسلش مي‏دهيم كفنش مي‏كنيم، بر او نماز مي‏كنيم، در قبرستان مسلمانان دفنش مي‏كنيم.

حالا عبداللّهِ يهودي است، باشد. من بايد به قاعدة اسلام با او عمل كنم، سهل است

«* دروس جلد 3 صفحه 24 *»

نمي‏خواهد لباس مسلماني پوشيده باشد، همين كه در بلاد مسلمان است مسلمان است، همين‏جور در توي شهر شيعه همة مردم را شيعه مي‏دانم، تفحص هم نمي‏كنم كه شيعه هست يا نه اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات را هم مي‏گوييم شامل حال او مي‏شود. پس حرفها به هرجا خورد بخورد، من حق را مي‏گويم. لكن هر كس كه احقاق حق و ابطال باطل را خدا بايد از زبان او بكند بايد طوري باشد كه بتواند مسائل دين و مذهب را واضح كند، لُريش كند كه همه كس بتواند بفهمد. خدا مي‏داند همين جوري كه نجار مسلط است بر نجاري خودش صاحبان دين مسلطند بر دين. چرا كه بابصيرت آن را گرفته‏اند و دليل و برهان دارند. و تمام مسائل را با ضروريات مطابق كرده‏اند و مي‏كنند، بلكه تمام مسائل دين و مذهب را از ضروريات مي‏گيرند بيرون مي‏آرند مي‏گويند.

خودت فكر كن ببين آنچه خدا مي‏خواهد از تو، به تو مي‏تواند برساند يقيناً. پس آنچه خواسته رسانيده پس بايد هيچ جزئي از تحت اين بيرون نرود. پس آنچه را به تو نرسانيده نخواسته، آنچه را نمي‏داني از تو نخواسته تا نمي‏داني گفته برو تحصيل علم بكن. باز اين را هم گفته و به تو رسانيده، و از جمله گفتني‏ها كه به تو گفته و به تو رسانيده اين است كه حاملي براي دين قرار داده‏ام، عالمي خلق كرده‏ام هرچه را نمي‏داني برو پيش او تحصيل كن. پيرو اين عالم از روي بصيرت باش نه از روي عادت كه بگويي انّا وجدنا آباءنا علي امة و انّا علي آثارهم مقتدون و اين آيه رد خداست بر اين جماعت، كه دين خود را از روي عادت گرفته‏اند و از روي بصيرت دين نگرفته‏اند.

دين حق آن است كه هرچه راه مي‏بري، خودت استادي در آن، هرچه را كه راه نمي‏بري برو پيش استاد ياد بگير. و اگر نمي‏روي ياد نمي‏گيري دين نداري. و دين استاد دارد يقيناً چرا كه به محض ديدن آيه و حديث تنها، خودت نمي‏تواني شبهة خود را رفع كني. چنانكه به محض ديدن كتاب طب آدم طبيب نمي‏شود و نمي‏تواند از روي كتاب طب به مطالعة كتب طب درد خود را علاج كند. طبيب مجرِّب مي‏خواهد استاد

«* دروس جلد 3 صفحه 25 *»

مي‏خواهد كه بروي حاليت كند. طبيب آن چيزهايي كه حالي مي‏كند غير چيزهايي است كه توي كتاب نوشته. وقتي پيش طبيب رفتي استاد شدي آن وقت به كتاب طب مي‏تواني رجوع كني و بفهمي. همين‏طور است خدا مي‏داند امر دين و مذهب واللّه از قرآن تنها نمي‏تواني تو خودت دين خود را بفهمي، تو خودت از احاديث نمي‏تواني دين خود را بفهمي و رفع شك خود را بكني. بعينه رجوع كردن به قرآن و احاديث بي آنكه از استادي اخذ كني، مثل اين است كه از روي كتاب طب برداري نگاه كني ببيني نوشته توي كتاب طب بنفشه سرد است. بنفشه از پيش خود برداريم بخوريم خود را ناخوش مي‏كنيم. نوشته دارچين گرم است براي حافظه خوب است، حالا از پيش خود برداشتي خوردي، خبر نشدي، به يك جاي ديگر ضرر كرد، يكدفعه مي‏بيني ديوانه شدي.

مي‏خواهي علاج درد خود را بكني برو استاد كامل توي دنيا هست، برو پيش او، او علاجت كند. خيال مكن كه ما خودمان تجربه كرديم فلان دوا را براي فلان مرض خورديم خوب بود، تو اگر زيركي فكر كن كه بر فرضي كه تو راه ببري يكپاره چيزها را و تجربه كرده باشي، بدان يقيناً آن مجرِّبي كه شب و روز كارش تجربه است بهتر از تو راه مي‏برد و بهتر از تو مي‏داند. عقل مي‏گويد برو پيش كسيكه بهتر مي‏داند. به همين‏طور ان‏شاءاللّه ملتفت باش و بدان تا اين قواعد را ياد نگيري كتاب نمي‏فهمي يعني چه، سنت نمي‏فهمي يعني چه، چرا كه جميع محكماتِ سنت به اين ضروريات محكم شده.

خدا مي‏داند نمي‏دانم چه سبب شده، حسدي سبب شده، عداوتي و غرضي سبب شده كه گفته شده «اين كتاب ميزاني كه فلان كس نوشته سُست است عبث نوشته» شما ان‏شاءاللّه باهوش باشيد غفلت نكنيد چرت مزنيد غافل مباشيد، فتنة آخرالزمان است روز به روز بالاتر مي‏رود اين فتنه و زيادتر مي‏شود. شما سعي كنيد حفظ دين خود را بكنيد به اين ضروريات. اگر از ضروريات گذشتي واللّه ديگر هيچ راهي براي استدلال نمي‏ماند كه با غير بخواهي حرف بزني. هيچ يقين براي خودت باقي نخواهد ماند، بناي

«* دروس جلد 3 صفحه 26 *»

متدينين كه مي‏شود برو مشغول كار خودت باش، ديگر اسمش را دين مگذار هر كار مي‏خواهي بكن.

و بدانيد كه ضرر هر طايفه‏اي كمتر از اين طايفه است حتي سلاطين جابر ظالم. اقلاً چهار نفر مؤمن در امنيت اين سلطان در امانند، بسا در عهد اين سلطان آسوده‏اند. اما كساني كه دين و مذهب را خراب مي‏كنند اينها كارشان خرابي دين و مذهب است. اينها رفوگر ندارند و هيچ شفيع ندارند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 27 *»

درس دوم

 

(يك‌شنبه 25 شعبان المعظم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 28 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.

عرض كردم به طورهايي كه ملتفت شديد ان‏شاءاللّه كه امور به حصر عقل ـ كه جميع عقول اگر گوش دهند تصديق مي‏كنند. امور به حصر عقل ـ از دو قسم خارج نيست، قسم سومي ندارد.

پس يكپاره از امور هست كه خلق تصرف در آن امور ندارند، آن امور تمامش با خداست و هيچ زحمتش پاي مردم نيست. اين حرف را پيش هر كس كه مجنون نباشد بزني تصديق مي‏كند. پس يكپاره اموري هست كه خلق در آن هيچ تصرف ندارند، مثل خلق كردن جنين، اين جنين را در شكم مادر كجا مي‏گذارند؟ خلق مي‏خواهند بدانند سرش را چطور درست مي‏كند، پاش را چطور دستش را چطور، چشم و گوشش را چطور درست مي‏كند، اما نمي‏توانند بدانند.

باز ملتفت باشيد كجا را حرف مي‏زنم دخلي به بي‏نهايت ندارد. يكپاره امور هست كه مي‏بيني شده، يك كسي آمده خلق كرده اين زمين را اين آسمان را اين مكو‌ّنات را. يك كسي اين كارها را كرده، آني‏كه اين كارها را كرده معلوم است مي‏توانسته كه كرده، اين صانع است تو خدا اسمش را بگذار، و از اين كارها ما عاجزيم. فيل را كه نمي‏توانيم

 

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 29 *»

درست كنيم؛ يك پشه‏اش را، يك بال پشه را نمي‏توانيم درست كنيم، يك پاي پشه را نمي‏توانيم. پس يكپاره كارها هست كرده شده و ما عاجزيم از آن كارها. آسمانش را نمي‏توانيم بگردانيم، زمين را نمي‏توانيم بسازيم. جماد نمي‏توانيم درست كنيم، نبات نمي‏توانيم درست كنيم، حيوان نمي‏توانيم درست كنيم. پس اين اموري را كه خلق در آن نيستند، آيا معقول است آن كسيكه كرده بيايد بگويد شما بكنيد؟ معقول نيست.

او صانع است او قادر است او كرده است و مي‏كند. خلق هم نمي‏دانند اينها بايد باشد يا نبايد باشد. پس اين يك جور امور است؛ امري است در خارج واقع، خودشان عاجزند از اتيان به مثلش.

و يكپاره امور هست كه آن كسيكه اين كارها را كرده اينها را قادرشان كرده، با وجودي هم كه قادرشان كرده او اقدرالقادرين است. الآني كه اين كار را تمليك ما كرده كه ما به محض اراده چشممان را واكنيم، طوري است كه حكماي عالم اگر بيايند فكر كنند كه چطور مي‏شود كه به محضي كه خيال من اراده مي‏كند چشم واشود، يكدفعه وامي‏شود؟ چطور مي‏شود كه وامي‏شود؟ نمي‏توانند بفهمند. چطور مي‏شود به محض ارادة من، دست حركت مي‏كند، نمي‏فهمند. مردم عاجزند كه سر‌ّ خلقت او را برخورند، پس اعجزند از اينكه خلقش كنند.

پس اموري است كه صانع عالم ساخته همه كس مي‏فهمد، هر كس مستضعف و مجنون نباشد مي‏فهمد كه اين كارهايي كه شده يك كسي كرده، من نمي‏توانم بكنم.

باز اين يك كس را فكر كنيد، به طور حكمت مي‏خواهم بفهمي نه علي العميا. مي‏بيني اين كارهايي كه شده تو كه نمي‏تواني بكني، آن يكي هم كه نمي‏تواند بكند، به همين‏طور مي‏بيني صاحبان شعور كه نمي‏توانند بكنند اين كارها را، و مي‏فهميد كه حيوانات هم نمي‏توانند اين كارها را بكنند، چرا كه شعور ندارند. ديگر مي‏فهميد كه نباتات هم نمي‏توانند اين كارها را بكنند، چرا كه زنده هم نيستند. و مي‏فهميد كه جمادات كه

«* دروس جلد 3 صفحه 30 *»

البته اين كارها را نمي‏توانند بكنند. با بصيرت كه فكر كنيد مي‏يابيد ان‏شاءاللّه كه اين دهر نيست، امورات طبيعيه نيست، امورات دهريه نيست، اين‏جور كار كه آب بسازند، خاك بسازند، آسمان بسازند، زمين بسازند ما كه نمي‏توانيم بكنيم امثال و اقران ما هم كه نمي‏توانند بكنند. پست‏تر از ما هم كه نمي‏توانند بكنند. اين آسمان و زمين را هم كه مي‏بيني ساخته شده، حالا مي‏بيني يك كسي كرده، حالا كه كرده معلوم است توانسته كه كرده. مي‏بيني هر چيزي را سر جاي خود گذارده.

اولاً در بسايطش فكر كنيد ببينيد خاكي خلق كرده، اگر اين خاك را خلق نكرده بود هيچ نباتي هيچ حيواني و هيچ انساني هيچ نبيي هيچ كاملي هيچ ناقصي نبود. و او اين خاك را پيش از مواليد آفريد، پيش از خلق مواليد مي‏دانست كه خاك ضرور است بعد گرفت مثل فخاري كه مي‏سازند، اينها را از آن ساخت. اين خاك اگر نباشد نه جمادي نه نباتي نه حيواني نه انساني نه نبيي نه كاملي نيست. پيش از مواليد مي‏دانست اينها آب ضرور دارند، آب را خلق كرد. همچنين در هوا هم كه فكر مي‏كنيد هوايش را هم به همين‏جور مي‏فهميد. آتش را همين‏جور مي‏فهميد.

ببينيد اگر حرارت نباشد اگر اين حار‌ّ نباشد مي‏بيني ربع كارهاي عالم بر زمين خواهد ماند. و ربعش كه بر زمين ماند نه اين است كه سه ربع ديگرش هم باقي بماند. آب تنها نباشد هيچ متولدات نيستند خاك تنها نباشد هيچ متولدات نيستند هواي تنها نباشد هيچ متولدات نيستند و آتش تنها نباشد هيچ متولدات نيستند. يك خورده فكر كنيد اگر آسمان اول نباشد هيچ يك از اينها نيست، اگر آسمان دوم نباشد هيچ يك از اينها نيست، بايد جميع بسائط با هم باشند. و افلاك بگردد بر گرد زمين و در اين مابين يك چيزي بسازند اسمش را بگذارند چوب يا آهن يا چيزي ديگر. باز بگردد آن آسمان بر گرد اين زمين چيزي بسازد اسمش را بگذارند نبات، گياهي درختي. باز بگردد آن آسمان بر گرد اين زمين اسمش را بگذارند حيوان. باز بگردد آسمان بر گرد اين زمين اسمش را بگذارند

«* دروس جلد 3 صفحه 31 *»

انسان. پس بعضي كارها را ما و امثال ما و اقران ما قادر نيستيم اين‏جور كار بكنيم، مثل خلقت پشه كه اگر جن و انس جمع بشوند پشت به پشت يكديگر بگذارند همين آبها و همين خاكها را بردارند پشه بسازند يا بالي بسازند از پشه يا بخواهند مگسي خلق كنند نمي‏توانند.

پس كارهاي خدايي را بايد به پشت خوابيد و واگذاشت به خدا تو نمي‏تواني آن‏جور كارها را بكني، آن‏جور كارها را كه نمي‏تواني بكني واگذار به خدا. و اگر احمق بشوي و وانگذاري به خدا، كه ماهم آب برمي‏داريم خاك برمي‏داريم داخل مي‏كنيم كه چيزي بسازيم، آن آخري كه جانت بالا مي‏آيد نمي‏تواني. واللّه خدايي نمي‏تواني بكني.

معني بنده آن است كه هر چه را به او داده دارد، هر چه را به او نداده ندارد. بنده عاجز است چه كار مي‏تواند بكند. مگر حركت مي‏تواند بكند؟ ساكن مي‏تواند بشود؟ اگر خواسته حركت كني به اختيار مي‏كني نخواسته نمي‏كني. چشمت را مي‏تواني وابگذاري مي‏تواني هم بگذاري، يك‏جا گفته واكني واكن، يك‏جا گفته هم بگذاري هم بگذار. شامه داري هر چه را گفته ببو ببو، هر چه را گفته مبو آن را مبو. زبان داري هر چه را گفته بچش بچش هر چه را گفته مچش مچش. هيچ شريكي در ملك او نيست و همة كارها را او مي‏كند وحده لا شريك له. هر چه را مي‏بيني كه آني به محض اراده مي‏جنبد و ساكن مي‏شود، گاهي مي‏گويد بجنبان گاهي مي‏گويد ساكن كن. ان‏شاءاللّه با بصيرت باشيد و با حكمت، و تقليد احدي را مكن. اگر امر همين‏جور است كه عرض مي‏كنم تصديق كن، جميع عقلاي عالم اگر بشنوند تصديق مي‏كنند. حالا احمقي نمي‏آيد گوش بدهد تقصير كسي نيست.

پس امور الهيه مخصوص آن است و بس، كسي ديگر نمي‏تواند بكند، خودش راه مي‏برد به احسن وجوه. او كارهاي خودش را خوب راه مي‏برد، و تو خدايي راه نمي‏بري، به جهتي كه ممتنع است تو خدا باشي. پس پيرامون كارهاي خدايي مگرد، كارهاي خودت

«* دروس جلد 3 صفحه 32 *»

را بكن. حالا از جمله چيزهايي كه كار خداست و كار بنده نيست، و ما خود را مي‏بينيم نمي‏دانيم و جميع دو پاهاي دنيا را مي‏بينيم نمي‏توانند بگويند، اينها مطلع بر جميع جاها نيستند. اگر خيال كني مجرّبيني هستند كه خيلي توي دنيا گشته‏اند سياحتها كرده‏اند تمام تأثير اشياء را مي‏دانند، پيش پا افتاده است كه نمي‏دانند، تمام اشياء را نمي‏دانند و لو افلاطون حكيم باشند نمي‏توانند. چرا كه نمي‏توان احصا كرد تأثيرات يك چيز را، يك لقمه عسل چقدرش شفا است؟ براي كي شفا است؟ تمام طبيبهاي دنيا جمع شوند كه بدانند اين يك نخود عسل در هر درجه چه خاصيت دارد؟ دو نخودش چه خاصيت دارد؟ سه نخودش چه خاصيت دارد؟ اينها را براي يك شخص نمي‏توانند احصا كنند. دقت كنيد ان‏شاءاللّه تا اينها را از روي تحقيق ياد بگيريد. معني نبوت حرفي است كه به گوشتان خورده.

ببينيد درجات يك چيز را، اين عسل يك نخودش چه اثر دارد؟ خيلي زور مي‏زني و طبيب مي‏آوري و تجربه مي‏كني، اين يك نخود چه اثر دارد؟ به يك كسي دادي خورد و تجربه كردي. اين يك نفر خورد و در مزاج اين يك نفر در اين وقت اين اثر را كرد و فهميدي. حالا عصر، همين يك نفر همين يك نخود را بخورد تأثيري ديگر مي‏كند. فرداش همين يك نفر همين يك نخود را بخورد تأثيري ديگر دارد، پس‏فردا تأثيري ديگر دارد، سال ديگر تأثيري ديگر دارد، تا آخر عمر هر وقتي چه اثر دارد؟ علمش از حيطة بشر بيرون مي‏رود.

همين يك نخود را به آن شخص ديگر دادي تجربة ديگر كردي. به همان شخص، در حال ديگرش تجربه كردي، در حال سومش تجربة ديگر. مي‏بيني كه نمي‏شود احصا كرد. بعد از اين هم، برگرديد سر اين يك نخود، دو نخودش چه اثر دارد؟ سه نخودش چه اثر دارد؟ و هكذا تا يك مثقالش چه اثر دارد؟ دو مثقالش چه اثر دارد؟ تا نيم منش چه اثر دارد؟ مي‏بيني اين طرفش هم از حد حصر بيرون مي‏رود.

«* دروس جلد 3 صفحه 33 *»

ديگر حالا فكر كنيد آيا انبيا آمده‏اند كه بگويند خداي شما محتاج است به اينكه يكپاره چيزها را بخوريد يكپاره چيزها را نخوريد؟

فكر كنيد اين خدايي كه محتاج است به اينكه شما سرتان را زمين بگذاريد، دُمتان را هوا كنيد خدا نيست. تمام انبيا آمدند دعوت كردند كه خداي شما بي‏نياز است، خداي شما خدايي است كه اگر تمام شما كافر شويد هيچ جلال او رگ به رگ نمي‏شود. انبيا همه آمدند و گفتند، دعوت كردند به خداي بي‏نياز. اگر جميع شماها اقرار به الوهيت او بكنيد يك سر مو بر جلال او نمي‏افزايد، خدا كه همچو خدايي است. حالا همچو خدايي كه همچو امري كرده به بندگان خود اثري داشته يا بي‏اثر بوده؟ گفته به زن مردم نگاه مكن كه طمع نكني در زن مردم، مردمِ ديگر هم بندة خدايند زن مي‏خواهند. اگر زن مردم را تو ببري، زن تو را هم او ببرد هرج و مرج خواهد شد. گفته مال مردم را نخور تا معتبر باشي، و مردم هم مال تو را نخورند، مصلحت خود تو است كه گفته. چرا كه اگر بنا بود مردم مالشان را مالك نباشند، تو هم مالك نبودي مال خود را، مردم هم مال تو را مي‏بردند. اين است كه اگر يك روزي سلطاني نباشد مردم گوشت يكديگر را مي‏خورند. پس نظم و نسق قرار مي‏دهد، كه اين چشمي كه مي‏تواني نظر كني مي‏تواني نكني، بعضي چيزها را لازم است بروي نگاه كني، بعضي چيزها را گفته كه يغضّوا من ابصارهم. و اين چشم عجب روزنه‏اي است كه همين كه بازش كردي و ارخاء عنانش كردي از دست مي‏رود. تا نديده است حكايتي نيست، چشم نبيند دل نخواهد، چشم كه ديد دل كنده مي‏شود، مي‏كَند نفس را از دست، لامحاله انسان را به فسق و فجور مي‏اندازد. حالا گفته از اول چشم را هم بگذار.

كارهاي خدا همه آسان است خلق خودشان بر خودشان مشكل كرده‏اند، خدا از اول آسان كرده، گفته يغضّوا من ابصارهم از اول چشمت را مي‏بايست هم بگذاري، حالا هم نگذاردي سهل‏انگاري هم مي‏كني نگاه مي‏كني، يك‏مرتبه از دستت مي‏كَند ميل مي‏كني.

«* دروس جلد 3 صفحه 34 *»

ديگر مالها خرج مي‏كني و واسطه‏ها مي‏اندازي، شوهرش هم مي‏فهمد و بناي نزاعي و جدالي مي‏شود. لكن از اول به اين آساني بود كه چشمت را هم بگذار.

خلاصه حرف سر اين بود كه امور بر دو قسم است. يكي امور الهيه، آن را واگذاريد با خود او، او متصدي است وحده لا شريك له نگفته شما بكنيد، آنهايي كه خواستند بكنند، هر كه خواست خلاف مشيت كرده و عصيان مي‏كند. و مي‏خواهي بكني آخر هم كار خدايي نمي‏تواني بكني. پس صرفة تو اين بود كه بگويند اين كارها را مكن. اين است سر‌ّ اينكه امر مي‏كنند به رضا و تسليم، به جهت آنكه علم به جميع موجودات كار خلق نيست كه داشته باشند. علمِ اينكه هر چيزي در هر مقامي چه اثري دارد، نسبت به فلان شخص و فلان حال و كمترش و بيشترش اثرش چه چيز است، اينها را خدا نخواسته علي العميا برخورند كه چيزها بعضي نفع كنند، بعضي ضرر كنند. عسل لامحاله براي بعضي ضرر دارد به آن طايفه بايد گفت نخورند. يكپاره چيزها براي بعضي از مردم نفع دارد. بخواهيد فكر كنيد در تأثيرات اشياء، فكر كه كرديد آن وقت جلالت قدر انبيا معلوم شود. باز خود اشياء را دانستن كار بزرگي نيست پيش آنها، نه پيش شما. عدد اين جمعيت را دانستن اشكالي ندارد، لكن اينجا تا آنجا چقدر راه است؟ آنجا تا اينجا چقدر راه است؟ و هكذا اينها را ضرب كنيد در يكديگر ببين چقدر مي‏شود.

حالا فكر كنيد، كه منافع و مضار اشياء غير از وجود اشياء است. و اين را داشته باشيد و سپرده باشد دستتان. در احاديث مي‏بينيد مي‏فرمايد كه علم ماكان و مايكون را ما داريم، اين خيلي هم هست، و لكن اين را خودشان پر بزرگ نشمرده‏اند، مي‏گويند آن علم شي‏ء بعد الشي‏ء را ما مي‏دانيم و داريم، و آن را بزرگ شمرده‏اند. اين‏جور احاديث را مردم نمي‏فهمند كه چطور كسيكه علم ماكان و مايكون را دارد اين بزرگ نيست؟ احاديث مجمل است كسي نمي‏تواند بفهمد، پس عدد اشياء را زود مي‏شود به دست آورد. چهار نفر، چهار نفر است. اما چهار در چهار چقدر مي‏شود شانزده مي‏شود، ديگر بعد حاصل

«* دروس جلد 3 صفحه 35 *»

ضرب در حاصل ضرب چقدر مي‏شود از حوصلة بشر بيرون مي‏رود. تأثيرات اشياء همه علم ضرب است. اين آتش نسبت به چيزي كه پهلوش است چقدر اثر مي‏كند؟ همين آتش نسبت به آن چيزي كه آن طرف‏تر است چقدر اثر مي‏كند؟ يك نخود عسل به بچه مي‏دهي چه اثري مي‏كند؟ همين يك نخود را همين بچه در عصرش بخورد چه اثر مي‏كند؟ فرداش چه اثر مي‏كند؟ به بچة ديگر چه اثر دارد؟ و هكذا. اين علم ضربي است كه از حوصلة بشر بيرون است. پس اشياء در سر جاي خود هستند، خالق اينها مي‏داند اشياء را كجا گذارده. و همچنين اين خدا مي‏داند حاصل ضرب اين اشياء را و غير خدا نمي‏داند. مي‏داند هر چيزي در هر درجه براي كي چه اثر دارد چقدر اثر دارد.

و انبيا آمده‏اند كه منافع اشياء را براي شما بگويند، مضار اشياء را براي شما بگويند. پس شراب واقعاً ضرر داشته كه گفته‏اند نخوريد، ميته ضرر داشته كه گفته‏اند نخوريد، اگر ضرر نداشت همچو علي العميا نمي‏گفتند نخور همچو امري از جانب خدا نمي‏آرند.

اگر در حرامي هيچ اثري نباشد نمي‏آيند محض امتحان تو بگويند مخور. اگر هيچ اثري نيست و گفته‏اند مخور پس لغو است نخوردن. خداي من كه مرا مي‏خواهد امتحان كند، مگر نمي‏داند عواقب امور را كه بايست امتحان كند؟ پس در اشياء چون آثار بود و آن آثار يا نافع بود يا ضار و خدا آنها را مي‏دانست و شما نمي‏دانستيد، از اين جهت ارسال رسل كرد و انزال كتب كرد كه جميع منافع را به شما برساند و از مضار شما را اجتناب دهد. انبيا را ببينيد و در آنها فكر كنيد. خدا بايد وحي كند حلالها را به آن نبي و حلالها نافعها است. وحي كند به او ضارها را و آنها حرامها است. اگر يك نبي، يك امت خيال كني داشته باشد، و مبعوث بر كسي ديگر هم نباشد، ببين همين چقدر علم بايد داشته باشد. اين بايد در تمام حالات اين امت بداند خاك چه نفع دارد به اين، چه ضرر دارد به اين، آب چه نفع دارد چه ضرر دارد، غذا چه نفع دارد چه ضرر دارد. جميع آنچه غير از اين امتِ خودش، آنچه هست كه يك نسبتي به اين يك نفر دارد اين نسبتها يا نافع است يا ضار.

«* دروس جلد 3 صفحه 36 *»

هواهاي دنيا در بدن همان يك شخص هر وقتي يك اثري دارد يا نافع است يا ضار، آب اثر دارد در بدن همان يك شخص، آتش تأثير دارد، خاك تأثير دارد، روشنايي اثر دارد تاريكي اثر دارد، در فصل گرما در توي تاريكي حيوان طاقت نمي‏آورد بنشيند. طبيعت حيات در وقت گرما توي تاريكي تاب نمي‏آرد، پس اثر دارد تاريكي. روشنايي زياد اثر دارد و چشم را مي‏زند، اين اعراض تماماً اثر دارند. طعمها رنگها بوها صداها اثر دارند. سمتها اثر دارند، اين سمت نشستن اثري دارد، سمت قبله اگر هيچ اثر نداشت چرا گفتند رو به اين سمت نماز كنيد؟ اگر اثر نداشت لغو و بي‏فايده بود. و بي اثر باشد و گفته باشند، اگر همچو باشد لغو است و خداي ما لاغي نيست. پس سمتها اثر دارد، گفته‏اند دست را بالا كن رو به آسمان، معلوم است تأثيري داشته كه گفته‏اند. روت را بر زمين كن و سجده كن، اثري داشته كه گفته‏اند.

يك نبيي مبعوث بر يك امّت را ببينيد، علمي مي‏خواهد كه از حوصلة جميع بشر بيرون است. حالا ببينيد، اگر كسي دو نفر امت داشته باشد، ده نفر يا صد نفر يا هزار نفر امت داشته باشد، ببينيد آن چقدر علم بايد داشته باشد. پيغمبري كه مبعوث است بر تمام خلق او ببينيد چقدر علم بايد داشته باشد؟ بايد به قدر تمام مخلوقات علم داشته باشد، و منافع و مضار همه را در جميع حالات بداند.

حديث نبوي است كه فرمود: آمدم در ميان شما و نماند چيزي كه شما را نزديك كند به بهشت و دور كند از جهنم مگر اينكه امر كردم شما را كه بكنيد آن را، و آمدم ميان شما و نماند چيزي كه شما را دور كند از بهشت و نزديك كند به جهنم مگر اينكه شما را نهي از آن كردم، و اين «نماند چيزي» كه مي‏فرمايد حاصل ضربها است، اينها علم ضرب دارند. اين علم ما كان و ما يكون علم وقوع اشياء است، و اين هيچ نيست در پيش علم ايشان. علم ما كان و ما يكون علمي است كه مثلاً تو به چهار نفر داري و آيا اين به او چه اثر دارد او به اين چه اثر دارد، چهار در چهار شانزده مي‏شود شانزده در شانزده باز ضرب مي‏كني.

«* دروس جلد 3 صفحه 37 *»

پس علم شيئي پس از شيئي ببينيد چه علمي است كه ائمه دارند؟ و اين علم ماكان و مايكون پيش آن علم شي‏ء بعد از شي‏ء چقدر است؟ او هزار است و اين يك بلكه كمتر، واستغفر اللّه من كثرة التحديد و بيش از اينها. پس آن حجج بايد عالم باشند به حلال خدا و حرام خدا، اين علم حلال و حرام تمامش وحي مي‏شود به انبيا و حجج، و آن وحي روحي مي‏شود در بدن آنها.

وحي را هم فكر كن ان‏شاءاللّه، وحي اين نيست كه اين علم شي‏ء بعد از شي‏ء را سر هم رفته يك كبوتري راه بيفتد از آن بالا بيايد بيخ گوش نبيي قُند قُند بكند، فكر كنيد كه اگر وحي اين‏جور باشد كه مثل كبوتر جبرئيل بيايد و حرف بزند، ببينيد اين چقدر بايد حرف بزند؟ از صبح تا شام چقدر علم مي‏تواند تعليم كند؟ اين همه علومي كه نسبت به امت بايد داشته باشد اين جبرئيلي كه مثل كبوتر است، كي گوش بدهد كي ياد بگيرد كي بگويد. اين عالم طاقت آن را ندارد.

بابصيرت باشيد ان‏شاءاللّه و ببينيد حرفها را خودشان زده‏اند. مي‏فرمايد كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا. وحي را مي‏دمند در بدن پيغمبر وقتي دميدند پيغمبرش مي‏كنند. و آن روح، روح نبوت است روح وحي است. دميده كه شد همين جوري كه شما وقتي روح در بدنتان دميده شد، اگر حرف مي‏زند بدن به حول و قوة روح حرف مي‏زند، اگر مي‏بيند، اگر مي‏شنود، به حول و قوة روح است، اگر به اختيار راه مي‏رود به حول و قوة روح است. پس روحي است دميده شده، روح كه دميده شد و ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي به جهتي كه روح نبوت در آن بدن دميده شده. حالا كه روح دميده شد، اگر اين بدن تَحَر‌َّك، تَحَر‌َّك بالروح و اگر سَكَنَ، سَكَنَ بالروح. من عرفكم فقد عرف اللّه و من جهلكم فقد جهل اللّه، مارميت اذ رميت ولكن‌ّ اللّه رمي. وقتي مي‏رود به جنگ، خدا به او مي‏گويد: شما نرفته‏ايد من رفته‏ام. چرا كه اينها دو نفر نيستند، اين حول و اين قوه را خدا در اين گذارده پس خدا رفته به جنگ. يك روحي

«* دروس جلد 3 صفحه 38 *»

است در اين بدن، روح نبوت روحي است كه اين روح دخلي به روح حيواني و روح انساني ندارد. روح حيواني كه پيش پا افتاده، روح انساني هم نمي‏تواند يك چيز را منافع و مضارش را تمامش را بداند. بخواهد هم بداند در قوة افلاطون نيست تأثير يك دوا را بداند. يكپاره چيزها در كتابها اطبّا نوشته‏اند شخص برمي‏دارد عمل مي‏كند، طبيبي ديگر مي‏آيد اثري ديگر را مي‏گويد. اين تأثير يك حالش را و يك وقتش را نمي‏تواند بداند.

و مي‏بيني شرح حال همه را پيغمبر كرده است. حالش را و مزاجش را و وقتش را مي‏داند و گفته، بسا مسهل خورده و تأثيرات برگشته، طبيبها هم بايد تازه به تازه چيزي بياموزند، تجربة تازه‏اي مي‏كنند. منظور اين است كه علم شريعت را چيز آساني خيالش نكني، علم شريعت تمامش علم حلال است و حرام است. مي‏بيني اكل، حلال و حرام دارد. اين شرب، حلال و حرام دارد. شم‌ّ، حلال و حرام دارد. و مسموعات و مبصرات و ملموسات، نوعاً اين پنج تا است كه براي هر كسي هست. ديگر امروز و فردا در هر حالي و در هر وقتي نسبت به هر شخصي چه اثر دارد؟ علم عجيب و غريبي است. پس بدانيد كه وضع ناموس كار اين خلق نيست. از اين جهت قواعد و قوانين، كه اين سلاطيني كه هستند مي‏گذارند مي‏چينند، آخرالامر خودشان پشيمان مي‏شوند. نمي‏شود تجربه به دستشان بيايد، چرا كه علم ناموس مال خداست، تو هم واگذار به خدا. پس امري كه تعيين ناموس باشد كار خداست وحده لاشريك له. اين خلق هيچ‏كدام نمي‏توانند وضع ناموس كنند، پس اين با خداست با خلق نيست. حالا كه با خداست تو برو به پشت بخواب انتظار بكش هر وقت خدا تعيين كرد تو برو و بگير. و خدا تعيين كرده و اين خدا رسول مي‏فرستد او به آساني تعيين مي‏كند تو حالا ديگر از پي اين مگرد كه وضع ناموس كني. ناموسي كه به كار خودت بيايد و به كار غير هم بيايد نمي‏تواني وضع كني.

وضع ناموس كار خداست وحده لا شريك له، و اين وضع كه مي‏كند بايد به تو برسد. باز وضع ناموسي كرده در آسمان براي مني كه در زمين هستم، ديگر براي من

«* دروس جلد 3 صفحه 39 *»

نيست براي ملائكه است. وضع ناموسي كرده در زمان آدم، ناموس آدم به من نرسيد پس ناموس من نيست. بعد از آدم نوح آمد توي دنيا، مي‏دانيم نبي بود بر او وحي نازل شد اما كتاب نوحي نيست. از ابراهيم همين‏طور ناموسي نيست در دنيا. وضع ناموسِ موسي را هم همان‏طوري كه عرض كردم، همچنين عيسي هم همين‏طور، عيسي هيچ ناموس نداشت، همه‏اش هم اصرارش اين است كه برويد به تورات عمل كنيد، دليل حقيت پيغمبر خيلي واضح است، هيچ تعصب مكش، ببين وضع خدا چطور است. مي‏بيني غير از اين شريعت نيست ناموسي، و شرعي در توي دنيا نيست. بله هست، قواعد و قوانين سلطنتي در دنيا هست، خودشان بيچاره‏ها ادعا ندارند كه ناموسي و شرعي از جانب خدا آورده‏اند. پس شرعي از جانب خدايي در ميان نيست مگر شرع اسلام.

اين يكي را از دنيا برداريد ديني نمي‏ماند. پس حالا خدا شرعي ندارد خدايي كه در بند خلق خود نيست ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كند، خدا نيست. خدا جاعل في الارض خليفه است. خدا خدايي است كه شارع است و شرعي قرار مي‏دهد ـ منافع هست مضار هست ـ بايد لامحاله يك حاملي براي اين منافع و مضار باشد، منافع را برساند و مضار را دور كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 40 *»

درس سوم

 

(دو‌شنبه 26 شعبان المعظم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 41 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.

بعد از آنكه ان‏شاءاللّه با دقت و با شعور فكر كنيد خواهيد يافت كه خداوند عالم و آن صانع ملك اين خلق را مهمل نگذاشته، به شرطي كه درست ملتفت شوي كه چه مي‏خواهم عرض كنم، كه ظواهرش خيلي ظاهر است و باطنش دليلي است كه هيچ طور خدشه نمي‏توان بر آن وارد آورد.

پس خدا را اگر چه نمي‏بينيد لكن بعد از آني كه اعتقاد كرديد كه هر چه هست او خلق مي‏كند، اين قاعده را به دست شما مي‏دهد كه اگر چه او را نمي‏بينيد كارهاي او را كه مي‏بينيد. در اين هيچ كس شك نمي‏تواند بكند، هر شكاكي باشد نمي‏تواند شك در اين كند كه آنچه هست اين را صانع اختراع كرده و گذارده ـ ديگر صانعش را حالا عجالةً نمي‏خواهم بگويم چه چيز است ـ اينها يك صانعي دارد. ديگر هر چه تو پيش آمده باشي و صانع را قادر و عالم دانسته باشي براي من بهتر است، هر چه هم نيامده‏اي من مي‏آيم پيش تو. پس عرض مي‏كنم حالا مي‏بيني روز است، تو اگر چه نديده‏اي خدا را كه بگويد من اين روز را خلق كرده‏ام، لكن هر عاقلي كه فكر كند مي‏داند آن صانع اين روز را خلق كرده، و روز قرار داده، شكي شبهه‏اي در اين نمي‏رود. اگر گاهي شبهه رود كه شايد شب

«* دروس جلد 3 صفحه 42 *»

باشد و من خواب مي‏بينم، من آن را هم مي‏اندازم. مي‏گويم آيا تو در اين شك داري كه الآن واجدي كه روز است؟ و در وجدان تو روشنايي و روز است؟ هيچ شكي و شبهه‏اي و ريبي كه الآن روز است نيست در وجدان تو. و شكي در اينكه از جانب خداست نيست، با وجودي كه روز زبان ندارد كه بگويد من از جانب خدايم. پس هر چه وضع شد در ملك، اين را مي‏فهمي كه خالقش خداست و خدا وضعش كرده. اين يك مقدمة كليه است كه بايد داشته باشيد. پس چيزي نيست كه خدا خبر نداشته باشد و خلقش نكرده باشد و نگذارده باشد، به اين نظر. بعد از اين يك نظري ديگر بكنيد.

حالا كه هر چه هست كار صانع است و هر چه هست او گذارده و توانسته. حالا ببينيم اين همچو جوري كرده كه نور را به نورانيت نموده به ما، و ظلمت را به ظلمانيت نموده به ما، بعد خطاب كرده به ما كه هل يستوي الظلمات و النور. يا نه؟ آيا اين‏جور نكرده؟ در نظر اول شبي به ما نموده و روزي به ما نموده، و حالا عجالةً ريشت را نمي‏گيريم كه در خارج هم شب است يا روز است، تو وجدان خود را ببين اين از وضع واضع است. بعد مي‏بيني بعضي از مردم برخاستند در ميان ما و اين‏جور حرف را زدند كه هل يستوي الظلمات و النور، آيا اين ظلمت چيزي است كه هر چه توش است غير معلوم است، و اين نور ظاهر لنفسه و مظهر لغيره است. پس روز را روز قرار داده، همان روز وجداني را. و شب را شب قرار داده همان شب وجداني. تو هم روز را روز بگو شب را شب بگو، و همة حرفها همين است كه حق آن است كه آنچه را واجدي بگو چنين است. باطل آن است كه آنچه را واجدي بگويي چنين نيست. حالا مي‏بينيم اين صانع ما را به اين حال نداشته، يعني تقرير و تصديق نكرده بر حالت خودمان كه ما هيچ نبيي و رسولي نخواهيم. چرا كه آمدند جمعي ادعا كردند كه ما از جانب كسي آمده‏ايم، و او مي‏گويد شما ببينيد كه ظلمات و نور مساوي نيستند، و همين ادعاهاشان دليل اين است كه اين حرف هست و خدا خواسته زده شود.

«* دروس جلد 3 صفحه 43 *»

شما ببينيد كه اين صانع آورده كسي را كه ايستاده مي‏گويد هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور، مي‏گويد سردي و گرمي را تو احساس مي‏كني آيا اين دو يك چيز است؟ مي‏بيني مساوي نيست. همين‏جور است هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون، كسانيكه جاهلند كه مي‏بيني، كسانيكه عالمند كه مي‏بيني، و مي‏بيني مساوي نيستند. پس اين خدا مردم را ردع كرده بر حالت خودشان به ارسال رسل و انزال كتب، و اينها آمدند اين حرفها را مي‏زنند كه هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور و الاحياء و الاموات و الذين يعلمون و الذين لايعلمون و اينهايند كه قرار داده‏اند در ميان كه هر چيزي كه دليل و برهان ندارد بايد نپذيرفت. باز اين از وضع اينها است و هر چيزي كه دليل و برهان دارد آن را بايد پذيرفت. و صدق آن است كه دليل و برهان داشته باشد.

باز اين غير اصطلاح مردم است. صدق و كذبي كه انبيا آوردند غير صدق و كذب مردم است صدقي كه انبيا آورده‏اند اين است كه مي‏گويند قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين. پس هر چه برهان دارد صدق است و بايد اخذ كرد و گرفت. هر چه برهان ندارد كذب است و نبايد گرفت. پس دليل حقيت و صدق، برهان است. همين كه كسي ادعائي كرد و بر طبق ادعايش برهان ندارد اين كاذب است و لو توي دلش خيال كند صادق است. مثل اينكه كسي واقعاً نجّار باشد، اين بيايد به تو بگويد تو اعتقاد كن من نجّارم به جهتي كه نجارم، و نيايد نجاريش را پيش تو بكند، اين دروغ گفته. اگر چه در خانه نجاري بكند، تو نمي‏تواني اعتقاد كني كه اين نجار است. پس دروغ گفته اين دليل مي‏خواهد و برهان. وقتي دليل و برهان اقامه كرد بر نجاريش حالا راستگو است، اگر ندارد دليل و برهان دروغگو است. چرا كه نجاريش را مي‏خواهد تو اعتقاد كني، چون مي‏خواهد تو اعتقاد كني پس بايد دليل و برهان داشته باشد. بايد تيشه بردارد و ار‌ّه بردارد و متّه بردارد و نجاري كند آن وقت صادق است.

«* دروس جلد 3 صفحه 44 *»

پس نه هر كس هم هر چه توي ذهنش است و واقعاً ميان خود و خداي خودش آن‏طور است اين صادق است، نه. خداي ما اين را صادق نگفته اگر برهان ندارد صادق نيست، در شرع بايد تكذيب كرد ادعاي او را. در شرع برهان را دليل صدق قرار داده‏اند. حالا ملتفت باشيد خدا مي‏گويد كونوا مع الصادقين، حالا ديگر اصطلاح به دستتان آمد كه صادق كيست. نه هر كس در دلش چيزي را اعتقاد كرده و مي‏گويد صادق است. يك كسي بيرون چيزي را ديده مي‏آيد مي‏گويد ديدم، اين دخلي به صدق اصطلاحي ندارد. كونوا مع الصادقين، يعني كونوا مع الذين آنهايي كه برهان دارند.

هر كه دليل نمي‏آرد برهان نمي‏آرد چنين كسي پيش خداي ما كاذب است، ملتفت باشيد لفظ آيه را نمي‏خواهم عرض كنم، حكمتش را مي‏خواهم عرض كنم شما بفهميد. اگر چنين قاعده را خدا قرار نداده بود، هر كس به زعم خودش به هر سمتي مي‏رفت كاريش نداشت. عامي مي‏گفت او ملا است من دليل و برهان سرم نمي‏شود من تقليد مي‏كنم ملاي خودم را، جماعتي ديگر هم همين‏طور مي‏گويند ما عامي هستيم دليل سرمان نمي‏شود هر چه ملامان گفت تقليد مي‏كنيم. فكر كنيد اگر چنين بود ببينيد هيچ ارسال رسل ضرور نبود، هيچ انزال كتب ضرور نبود. لكن ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه خدا دين قرار داده و صاحب دين قرار داده، و قرار داده صاحب دين برهان بايد داشته باشد. كساني كه اقامة برهان نمي‏توانند بكنند و كساني كه نمي‏توانند دليل و برهان بيارند، كار ندارند به شما، آنها اگر راستگو هم هستند براي خودشان راستگويند، براي شما دروغگويند. هر كه برهان ندارد دروغگو است براي شما. پس خداي شما برهان را دليل صدق قرار داده و كونوا مع الصادقين فرموده.

پس بدانيد در هر عصري هستند صادقيني كه با دليل و برهان حرف مي‏زنند، ديگر اين حرف را با احاديثتان مطابق كنيد مي‏فرمايد ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين، و اگر اينها

«* دروس جلد 3 صفحه 45 *»

نباشند در ميان اين مردم يك‏خورده نگاه كه مي‏كني، برمي‏خوري به تقلب مردم، خيلي بدگمان مي‏شوي. فكر كن كه اغلب اهل روزگار فكر نمي‏كنند. و اين موعظه است، نصيحتي است. پنبه‏اي است در گوشتان باشد، بايد اين را داشته باشيد. اغلب اغلب اغلب اهل روزگار بناشان نيست فكر كنند و دليل و برهان براي دين و مذهبشان پيدا كنند، عادتشان هم بر اين قرار گرفته كه بگويند: طايفة ما چنين راه مي‏روند طايفة آنها چنين راه مي‏روند، ما طايفة اسلاميم. مثل اينكه بعضي مي‏گويند ما طايفة قراگوزلو هستيم. بعضي هم مي‏گويند ما طايفة اثناعشري هستيم، ما در ميان طايفة اثناعشريه متولد شده‏ايم، يك كسي ديگر هم ميان طايفة سنّي متولد شده، اگر اين دليل و برهان است آن هم دليل و برهان دارد. يكي ديگر هم ميان نصاري متولد شده است، يكي ديگر هم ميان يهود متولد شده است. آيا اينها دليل و برهان است؟ دقت كنيد، اگر اينها دليل و برهان باشد پس ديگر ارسال رسل و انزال كتب نمي‏خواهيم. و تعجب اين است كه هم نصاري مي‏گويد تو ارسال رسل مي‏خواهي هم تو مي‏گويي.

تمام آنهايي كه اسمي از دين و مذهب مي‏برند و اد‌ّعاي حقيتي براي خود، و بطلان غيري را مي‏كنند، كساني هستند كه خود را به انبيا مي‏بندند. پس تمام كساني كه خود را نمي‏بندند به انبيا آنها را طرح كن اولاً. امّا اينهايي كه ادعاي دين و مذهب مي‏كنند همه خودشان را به انبيا مي‏بندند، پس مي‏گويند ما چنين ديني داريم به جهتي كه آبائمان چنين ديني دارند.

اولاً بدانيد كه اين دليل نيست. اگر اين دليل باشد توي هر طايفه همين حرف را مي‏زنند، اگر چنين باشد ارسال رسل هيچ ضرور نيست، انزال كتب هيچ ضرور نيست. پس به اتفاق كل اديان دليل و برهان بايد اقامه شود همين كه كسي دليل دارد برهان دارد حق است و راستگو است. و مردم مأمورند با صادقين باشند با كاذبين نباشند. يكپاره دروغها دروغهاي كوني است كه دروغهاي متعارف ميان مردم است. يكپاره

«* دروس جلد 3 صفحه 46 *»

دروغهاي ديگر هست و آن اين است كه خودت نجاري راه مي‏بري و مي‏خواهي ديگران اعتقاد كنند و نجاري نمي‏كني و مي‏گويي اعتقاد كنيد و برهان نداري، دروغگو هستي به اصطلاح خدا و رسول. اغلب مردم چون بناي فكر ندارند كأنه شبهه هم ندارند. به طور عاديات خودشان در هر طايفه‏اي متولد شدند، و به قاعده و قانون آنها مطمئن و آسوده‏اند و اضطراب و وحشت هم ندارند، و از غير آن وحشت دارند. اينها بعضي از مردم هستند آن وقت در ميان اين جماعات تك تكي صاحب شعور به هم مي‏رسد، آنها مي‏گويند نه اين قاعده مسلّم است نه قاعده طايفه ديگر. چرا كه وقتي بناي معاشرت با مردم كرديم ديديم اين طايفه متقلب بودند، آن طايفه هم متقلب بودند، و هيچ كدام قاعده و قانونشان مسلّم نيست. و غالبِ اين‏جور صاحب شعورها بي‏دين مي‏شوند. اين‏جور جماعت از ارض عادت بيرون آمده عادت چشمش را نمي‏گيرد، چشمش باز است مي‏بيند اين طايفه حرفها مي‏زنند. نه اينها به حرفهاي خودشان عمل مي‏كنند، نه آنها به حرفهاي خودشان عمل مي‏كنند. اينها را كه مي‏بينند، مي‏گويند هيچ حقي توي دنيا نيست، بي‏دين صرف مي‏شوند. ان‏شاءاللّه شما بابصيرت باشيد بدانيد اين امر شوخي ندارد. چرا كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدند ـ و ببينيد صد و بيست و چهار هزار نفر آدم دور هم جمع شوند لشكر عظيمي مي‏شوند ـ حالا صد و بيست و چهار هزار نبي بفرستند ميان مردم، هر يكي هم يك خارق عادت بياورند صد و بيست و چهار هزار خارق عادت مي‏آرند. و حال اينكه هر نبيي اغلب اين است كه هر روزي يك خارق عادت مي‏آورد. ببينيد صد و بيست و چهار هزار نبي بيايند روي زمين، صد و بيست و چهار هزار وصي هم بيايند، و اين همه جمعيت در عرض هشت هزار سال بيايند، وقتي قسمتشان مي‏كني مي‏بيني بسا هزار نبي در يك عصري اتفاق مي‏افتادند. و همه خارق عادات داشتند، اينها را همه را خدا فرستاده بود.

حالا خدا اينها همه را بفرستد و بازي باشد كه نمي‏شود. و همه دعوت مي‏كنند مردم

«* دروس جلد 3 صفحه 47 *»

را كه با دليل و برهان راه برويد، و بي‏دليلي را كذب گفته‏اند. حالا ببينيد اينها آمدند و مردم را ردع و رد كردند از حالتي كه خودشان داشتند. باز خودت بفهم، هيچ تقليد كسي را مكن. ببين كه اينها آمده‏اند و اين حرفها را زده‏اند يا نه؟ البته آمده‏اند. پس بدان كه رادعي براي حالت تو آمده. حالا ببين اگر اينها دروغ مي‏گفتند، خدا رادعي براي اينها مي‏فرستاد، كسي مي‏آمد بالاتر از اينها كاري مي‏كرد.

پس خدا اينها را مقرر و مسدد داشته، پس دانستيم اينها را كه حق بوده‏اند چنانكه روز را حالا براي من مقرر داشته كه من روز بدانم. و اگر مي‏خواست غير از اين روز براي من بياورد مي‏آورد. حالا كه روزي غير از اين از براي من نياورده اين روزِ من است و همين را از من خواسته و كارهاي روزي من بايد بكنم. همچنين اگر خدا مي‏خواست ديني غير از دين انبيا، آن را براي من مي‏آورد. حالا كه نياورد معلوم است نخواسته غير از دين انبيا از من. آنچه دليلش و برهانش براي انسان واضح نيست دين خدا نيست، خيلي انسان را آسوده مي‏كند اين حرف اگر سر‌ّش گير آدم بيايد.

اينهايي كه سياحت كرده‏اند مي‏گويند اين همه دينها توي دنيا هست و ما نمي‏دانيم كدام است راستگو؟ بايد رفت مجاهده كرد با هر طايفه نشست ديد چه مي‏گويند، بلكه راست مي‏گويند ما چه مي‏دانيم. مردكه تو چطور مي‏تواني حق را پيدا كني در پيش خود. بله وقتي خودت مي‏تواني فكر كني كه بيفتي توي راهِ انبيا، آن وقت مي‏تواني حق را پيدا كني. حالا عرض مي‏كنم هر چه نيامده به تو نرسيده، كاري است كه تكليف تو نيست. حالا دينها هست توي دنيا، باشد. اگر دليل و برهان دارند مي‏بايد بيارند به تو برسانند، اگر ندارند ديني نيست كه خدا خواسته باشد تو اخذ كني. ديني كه مي‏آرد خدا، بايد واضح و روشن باشد مثل اين روز. يك جايي روز نيست و شب است شب باشد، من تكليفم نيست بروم آنجا و عمل شبي بكنم، من تكليفم اين است كه حالا را كه مي‏بينم روز است روز بدانم و عمل روز بكنم. پس دليل و برهان علامت حقيت است و اهل حق هميشه

«* دروس جلد 3 صفحه 48 *»

هستند. و تا زمين و آسمان هستند اين حق بايد باشد چرا كه زمين و آسمان را براي حق خلق كرده. و اگر لاغي و لاهي و بازيگر باشد و عالم و حكيم نباشد، عاجزتر از اين است كه بتواند چيزي را حركت بدهد.

پس علامت صدق را برهان قرار داده و امر كرده كه با صادقين باشيد وقتي امر مي‏كند كه كونوا مع الصادقين، معلوم است اين مخاطبي كه كونوا مي‏فرمايد «باشيد با صادقين» دو طايفه‏اند. يك طايفه خود صادقين، يك طايفه آنهايي كه دليل و برهان ندارند. پس اينهايي كه دليل و برهان ندارند صادق نيستند، اينها را امر مي‏كنند كه كونوا مع الصادقين آنهايي كه برهان ندارند كه اصلش داخل صادقين نيستند.

هر طايفه كه دليل و برهان ندارند و دليل و برهان آن را نياورده‏اند بگوش تو بزنند، تو به حرفهاي آنها هيچ كار نداري، بگذار سر جاي خود باشند. تو آنها را داخل كاذبين بدان. به اصطلاح خدا و رسول صادقين هميشه دليل و برهان دارند. و هميشه مردم مأمورند كه با آنها باشند و اطاعت آنها را كنند. همچنين مي‏فرمايد و لاتطع منهم آثماً او كفوراً، اينها همه قواعد كليه است كه فرموده. خدا مي‏داند اگر كسي بابصيرت تمسك به قرآن بجويد گمراه نخواهد شد. پس كساني كه معصيت مي‏كنند و كفورند، يا به معني كفر، يا به معني كفران، اطاعت‏كردن آنها را نهي كرده، و امر كرده با صادقين باشيد. پس معلوم است صادقين آثم و كفور نيستند و اينها غيرمعصومينند چرا كه در زمانهاي خود معصومين هم همه وقت در همه جا، دست همه به معصوم نمي‏رسيد. هيچ نبيي آيا ممكن بود در حال واحد همين بدن ظاهرش، هم در مشرق باشد هم در مغرب؟ بلكه امرشان و خبرشان به واسطة روات مي‏رسيد به مردم. اين صادقين هميشه بايد باشند و هميشه دليل و برهان داشته باشند، و هميشه آثم و كفور نباشند.

ملتفت باش كه اگر اينها را براي مني‏ها بگويي، مي‏گويند اينها براي روات عصمت ثابت مي‏كنند. شما بدانيد اينها دخلي به عصمتي كه براي ائمه و انبيا اثبات مي‏شود ندارد

«* دروس جلد 3 صفحه 49 *»

چرا كه آنها معصومند از سهو و شك و نسيان و خطا، و اينها از سهو و نسيان و خطا ايمن نيستند. لكن آيا در ميان جماعت اهل حق راستگويي نيست؟ اين كفر است و زندقه، خلاف جميع دينهاي آسماني است. حالا كه هست راستگو كيست؟ قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس ببينيد ان‌ّ لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين اين حديث شرح مي‏كند آن آيات را. اينها عدولند يعني كافر نيستند فاسق نيستند فاجر نيستند. فراموشي اگر دارند سهو اگر دارند كه رفع عن امتي تسعة، و يكيش نسيان است. باز بسا كسي خيال كند در اين رفع عن امتي تسعة كه پيغمبر فرموده رفع عن امتي و لم‏يرفع عن ساير الامم. نه، فكر كن ببين آيا معقول است خاطي در حين خطا مكلف باشد كه خطا نداشته باشد؟ معقول نيست، در هيچ امتي همچو تكليفي نيست. بله خيلي چيزها است در امم سابقه تداركها داشته. مثلاً اگر در امم سابقه سهوي مي‏كردند بعد از آني كه يادشان مي‏آمد تداركهاي سخت بايد بكنند. و در اين امت سهل شده، يا اصلش تدارك ندارد، يا به طور سهل و آساني بايد تدارك كرد.

اين رفع عن امتي تسعة را اغلب خيال مي‏كنند كه مخصوص امت پيغمبر است9 و اگر امر را به حقيقت يافتي و گرفتي مي‏داني موسي هم امت پيغمبر بود، عيسي هم امت پيغمبر بود. ساهي در حين سهو، ساهي نيست. خاطي در حين خطا، خاطي نيست. غير از حجج اصل كه ائمة طاهرين‏اند جميع خلق خطا دارند سهو دارند، اينها عصيان نيست. بعد اگر تدارك دارد مي‏كند تدارك ندارد عصيان نيست.

پس عرض مي‏كنم در هر زماني واجب است اعتقاد كني چنان كساني هستند و اين اعتقاد جزء ايمان است. و ببينيد جزء ايمان نيست يا هست؟ آيا مي‏شود خدا صادقي خلق نكرده باشد و امر كند با صادقين باشيد؟ هيچ روزي خلق نكرده باشد و امر كند در روز نماز كن، معقول نيست. مأكول و مشروبي خلق نكرده باشد و امر كند كه بخوريد و بياشاميد. حالا بنشينيم و بگوييم صادقين نيست در دنيا چرا كه شعورمان زياده شده

«* دروس جلد 3 صفحه 50 *»

ديده‏ايم دروغگو زياد است، خيلي از مردم را ديديم كه مي‏گفتند ما راست مي‏گوييم بعد معلوم شد دروغگو بوده‏اند. خوب صادقين نيستند در دنيا، آيا حقي هم هست يا نيست حقي اصلاً؟ اگر نيست حقي ابداً در اين زمان، پس زمان پيشتر هم مي‏شود حقي نباشد در روي زمين. و اگر فكر كني مي‏داني نمي‏شود حق روي زمين نباشد.

پس صادقين هستند و دليل صدقشان اينكه برهان دارند، و دليل و برهان هم چيزي است كه با هر كس تكلم كني آن شخص چيزي بفهمد لامحاله بايد مقدمات برهان به‏طور كلي توي دستتان باشد، تا وقتي همان مقدمات را گفتند انسان بفهمد.

ملتفت باشيد كه اينها همه قواعد مسلّميه است كه عرض مي‏كنم. پس دليل و برهانِ با صاحبان دليل و برهان است از زمان آدم تا قيامت در روي زمين و حالا كه دليل و برهان بايد آورد اگر مقدمات و مسلّمياتي چند ميان مردم نباشد، آني‏كه مي‏آيد دليل و برهان اقامه كند محال است كه بتواند اقامه كند. پس بايد مسلمياتي در ميان باشد كه آنها را بگيري و از آنها نتيجه استخراج كني، پس اگر چيزي دست خودتان باشد و يك كسي بيايد همان را بگيرد و به دستتان بدهد اين به نظرتان كوچك نيايد. اغلب طباع اين جورند كه چيزي را كه سررشته از آن ندارند و نمي‏دانند اعتنائي به آن دارند و پيششان بزرگ است. همين كه مي‏آيي از حرفهاي خودشان بگيري و بگويي عظم ندارد پيششان، شما چنين نباشيد. چيزي را كه مي‏بيني نمي‏فهمي بدان اين براي تو پوك است و بي‏معني است. تو وِلَكي به هيجان آمده‏اي و طالبش شده‏اي. از بيت عنكبوت سست‏تر است، نيست دين خدا. و پير و پيغمبر براي هر طايفه كه دليل و برهان مي‏آرند مقدمات آن دليل و برهان بايد پيش آن طايفه باشد. پس همانها را مي‏گيرند همان راه آسان را مي‏گيرند و به دست خودشان مي‏دهند. آن خدا مي‏گويد من چيزي را كه شما قدرت نداشته باشيد خودتان توي راهش بيفتيد، اصلش آن را تكليف شما قرار ندادم لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و الا ما آتيها هر تكليفي كرده‏اند آن ماآتي را تكليف كرده‏اند. و آن

«* دروس جلد 3 صفحه 51 *»

ماآتي همان چيزهايي است كه پيش خودتان هست و خدا به شما داده. تكليف آن است كه وسع است و وسع همان چيزي است كه خدا داده. به همچو چيزي جميع مردم مكلفند، خواه زن باشد يا مرد درس خوانده باشد يا نخوانده باشد. غيرمستضعفين جميعاً مكلفين‏اند. حالا آن چيزي كه ماآتاي غيرمستضعفين است و تمام خلق را فرا مي‏گيرد چه چيز است؟ اگر مي‏گويي حكمت است كه حكمت پيش حكما است، و پيش غير حكما نيست دخلي به باقي ندارد. مي‏گويي فقه است، پيش فقها است دخلي به باقي ندارد. رمل است پيش اهلش است غير از آنها نمي‏دانند. جفر است پيش اهلش است باقي خبر ندارند. ان‏شاءاللّه با بصيرت باشيد دقت كنيد.

پس هر چيزي كه عموم ندارد مقدمة حق براي شما نيست. مقدمات حق بايد عموم داشته باشد. مقدمة حق چيز عامي است كه همه آن را دارند، بايد اهل حق آن را بگيرند و اهل باطل آن را ترك كنند. حالا آن چيزي كه شايع است در ميان همه، آن غير از ضروريات چه چيز است؟ غير از ضروريات چيز ديگر نيست. پس ضروريات است مقرر و مسدد از جانب خدا. حالا هر كس از ضروريات مي‏گيرد مسائل دين و مذهب را و مي‏گويد، مطلب را مي‏تواند براي تو ثابت كند. هر كس غير از اين راه مي‏رود نمي‏تواند ثابت كند و ثابت نمي‏شود.

خيلي از جهال و احمقها كه خود را عالم مي‏دانند و خيال مي‏كنند كه ضروريات يك چيز سستي است اعتنائي به آن نيست. بله ضروريات را همه كس مي‏دانند علم نيست، علم آن است كه من بدانم و هيچ‏كس نداند. خيلي از احمقهاي دنيا همين‏جورند، كه همين كه هيچ نفهميدند از كلامي، آن كلام بزرگ به نظرشان مي‏آيد. به اين جهت بود كه چون كلام مشايخ را هيچ نفهميدند به نظرشان عظيم آمد.

همين‏جور جماعت بودند كه به همين جهت گرفتار به باب شدند. ديدند آن‏جور كه مي‏گويد نمي‏فهمند، مثل اينكه آنچه شيخ فرمود نفهميدند. فرقش اين بود كه آن همه‏اش

«* دروس جلد 3 صفحه 52 *»

مزخرف بود نفهميدند، و كلام شيخ را كه نفهميدند از بس مطالب عاليه بود كه از جنس آنها نبود نفهميدند. باري كلام هر كس را كه نفهميدند به نظرشان عظيم آمد.

پس ان‏شاءاللّه ملتفت باش و بدان هر چه را نمي‏فهمي هيچ عظم نداشته باشد پيش تو. گيرم اكسير باشد، تو كه نمي‏فهمي براي تو مصرفش چه چيز است؟ عظمش چه چيز است؟ پس عظيم نباشد پيش تو آنچه را كه نمي‏فهمي، كه مصرفي براي تو ندارد، آنچه را كه تو مي‏فهمي براي تو مصرف دارد، آن عظيم باشد پيش تو، و آن بدانيد نيست مگر در ضروريات. و اين ضروريات مسدد است و مقرر است از جانب خدا.

هميشه ضرورياتِ سابق دليل است براي حجت لاحق، هر نبيي كه برخاسته و بناي دعوت را گذارده، همه جا خدا در قرآن حكايت كرده، همه جا دليل بزرگش مصدقاً لما بين ايديكم بوده. حالا يكپاره خيال مي‏كنند اين محض مدارا است. لكن انسان بابصيرت مي‏يابد كه اگر حق ثابت‌ِ سابقي باشد، و اين حق به حرف تنها يا به يك خارق عادت يا بيشتر اثبات شده باشد، و بعد كسي بيايد از زمان لاحقي و صد هزار حرف داشته باشد و هزار خارق عادت داشته باشد و حرفهاي سابقي را وازند و انكار كند، آنچه مي‏گويد همه‏اش بدانيد كذب است، آنچه خارق عادت كند همه‏اش سحر است. به جهت آنكه سابقي حق بوده و خدا او را مقرر كرده، به محضي كه وازد كسي او را، باطل مي‏شود. پس چيزي كه محكم‏ترين آيات خداست كه به معجزات ميان مردم گذارده ضروريات است، چيزي كه مقدماتش ميان تمام مردم شايع است، آن است. مقدمات مطلب حق هميشه از آنها بايد استخراج شود.

حالا كه بابصيرت شديد بدانيد كه اين خارق عادتي است از براي اهل حق هميشه كه از آنچه توي مشت خودت هست مي‏گيرد، توي مشت خودت مي‏گذارد. نمونة اين حكايت، الفاظ و حروف بيست و هشت گانه و الفاظ عربي است. اينها همه كه توي چنگها است، پس و پيش هم مي‏توانند بكنند، بنشينند و زحمت بكشند در يك عمر، در

«* دروس جلد 3 صفحه 53 *»

هزار سال، كه چيزي درست كنند مثل قرآن، مي‏بيني كه در قوه‏شان نشد. پس آن شي‏ء متداول در ميان را، خدا كاري مي‏كند كه او مي‏تواند تركيبش كند، يكي ديگر نمي‏تواند تركيب كند. آني كه نمي‏تواند بايد برود دامن آن را بگيرد كه مي‏تواند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 54 *»

درس چهارم

 

(سه‌‌شنبه 27 شعبان المعظم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 55 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اصل معني رسالت را با خبر باشيد، خيلي آسان است و خيلي پرت شده‏اند مردم. امّا آسانش اينكه چون مردم محتاج بودند به دستورالعملي و ناموسي، خداوند عالم مبعوث كرد انبيائي چند را به خصوص، كه اين كار را بكند اين مقصود بالذات است.

پس اصل وضع ناموس آن مراد ذاتي خداوند عالم است، كه به جهت وضع ناموس ارسال رسل كرده، و خود خارق عادات بالتبع خواهد شد. اگر خدا نمي‏خواست وضع ناموس بكند ارسال رسل نمي‏كرد. پس آن كسانيكه از غيب مي‏آيند، اگر كار دست امور ظاهري مردم نداشته باشند، بابصيرت فكر كنيد، آنها اگر كاري دست مردم ندارند، چه آمدني است؟ بيايند پيش مردم و ادعا كنند كه ما چنينيم. كساني كه متصرفند در غيب، چه بشناسيشان و چه نشناسيشان تفاوت نمي‏كند. چند ملك خدا خلق كرده؟ ما نمي‏دانيم. چه كار دستشان است؟ ما نمي‏دانيم. جبرئيل باشد خودش همه كار خودش را مي‏كند، ميكائيل باشد كار خودش را مي‏كند. پس متصرفين در غيب كار خود را مي‏كنند، ما چه بشناسيم آنها را و چه نشناسيم. پس اينهايي كه آمدند و دليل و برهان آوردند و

«* دروس جلد 3 صفحه 56 *»

خارق عادت آوردند كار داشتند به مردم. كارشان اين بود كه وضع ناموس كنند. چرا كه در خدا هيچ اقتضائي نيست يعني احتياجي نيست. يعني خالق كل، چيزي را كه اختراع مي‏كند لامن شي‏ء، احتياج به آن ندارد. چيزي كه نيست و خلق مي‏كند احتياج به آن ندارد، ضرر هم از آن نمي‏برد.

پس اين ناموسي كه مي‏خواهند مردم، به جهت نفع و ضرر اين خلق است. خدا ناموس قرار داده براي نفع اين خلق و رفع ضرر از اين خلق نه خودش. حالا اينها هم نفع و ضرر نداشته باشند ارسال رسل لغو مي‏شود. پس ناموسي را خودمان ضرور داريم به جهتي كه نوعاً مي‏دانيم منافع و مضاري داريم و نمي‏دانيم چه چيز است. اگر بايد زنده باشيم با اين حالت نمي‏توانيم. دقت كنيد ببينيد آيا خدا مي‏تواند جوري خلق كند خلق را كه اگر چه نمي‏دانند نافعها و ضارهاشان را، يك‏جوري مي‏تواند خلق كند انسان را كه به نافعها برسند و از ضارها دور شوند. طبعشان را اين‏جور خلق كند كه هر چه را ميل كنند، خوردني يا پوشيدني باشد، هر چه را بخواهند حاضر باشد. انسان را خلق كند مثل حيوان مثل گنجشك. ببين چقدر دانه ريخته شده در دنيا، و هيچ بار نخورد هيچ گنجشكي آن‏قدر دانه كه ثقل كند. عبرت بگيريد، اگر چه يكپاره حيوانات اهلي بسا ياد گرفته باشند. هيچ طيري از طيور زياد نمي‏خورند و زياد نمي‏آشامند، به اندازه مي‏خورند و مي‏آشامند و جماع مي‏كنند، نظم و نسقي دارند. هيچ گنجشك ماده انس نمي‏گيرد مگر به همين نر خودش، و بر عكس هيچ گنجشك نري انس نمي‏گيرد مگر به مادة خودش. در اكل و شربشان هيچ نزاعي و جدالي ندارند. هيچ طبيبي استادي و معلمي نمي‏خواهند. منازلشان، هر كدام خانة به خصوصي دارند و انس به آنجا دارند، و بالطبع به خانة ديگري نمي‏روند ميل نمي‏كنند. بچه‏هاي خودشان را متوجه مي‏شوند، بچه‏هاي غير را ضبط نمي‏كنند، نزاعي ندارند. حالا فكر كنيد ببينيد ممكن بود، ظاهراً هم كه مي‏بيني بهتر است، چه عيب داشت انسان را همين‏جور بيافريند كه به مادة غير ميل نكند، به خانة غير ميل نكند، به متاع غير ميل نكند،

«* دروس جلد 3 صفحه 57 *»

تا سير شد نخورد، تا رفع تشنگيش شد ميل نكند به آب و نخورد. چه عيب داشت انسان را اين‏جور خلق كنند؟ مثل طيور مثل آهو هيچ فسادي هيچ نزاعي جدالي ميانشان نباشد. نه سلطاني مي‏خواهند نه كدخدايي و نه حاكمي نه ضابطي نه مرافعه‏اي نه حاكم شرعي، به راحت تمام، آسوده در بيابانها چرا مي‏كنند. ظاهراً ترائي هم مي‏كند كه اگر اين‏جور خلق كرده بود، اظهار كرم و جود هم بيشتر شده بود. خلقي كرده بود بي هم‌ّ و غم‌ّ، زندگي مي‏كردند تا اجل مقدرشان. حالا چرا ايشان را چنين نكرده؟

ان‏شاءاللّه با بصيرت باشيد و فكر كنيد. در اينكه شعور انسان بيش از شعور گنجشكها و آهوها است حرفي نيست، اگر نداشته باشد شعور با او تكلم نمي‏شود كرد. حالا فكر كن كه انسانِ با اين شعور را چرا اين‏جور خلق نكرده؟ حالا كه چنين است ببينيد عمداً مضطر كرده انسان را در وضع ناموس، و محتاجشان كرده به وضع ناموسي. ديگر اين را بيندازيدش توي ضروريات، مطابق همة ضروريات است. توي دليل عقل، آيا عقل همه كس نمي‏رسد به اين؟ اگر فكر كند كه خدايي كه عمداً چيزي را محتاج مي‏كند به چيزي، بايد آن چيزي را كه محتاج‏اليه است بيارد پيش اين چيز، و مي‏آرد عمداً، جميع خلقش تعمدي است. يك نزاع متألهين با دهري‏ها، يكي همين است كه اين مي‏گويد با تدبير خلق كرده او مي‏گويد بالطبع و اتفاقي است.

پس خداي مسلمين خدايي است كه انبيا فرستاده، اين خداي مرسل الرسل اين كارهاش كارهاي عمدي است اتفاقي نيست، نيست مثل آتش كه بسوزاند تر و خشك را، كارش عمد است. پس از روي عمد تو را عالم مي‏كند به اينكه تو محتاجي، آن وقت رفع احتياج تو را نمي‏كند؟ اين سفسطه است، حكمت نيست. پس طبيعت خلق را طوري خلق كرده كه بدانند منافعي دارند نوعاً و بدانند مضاري دارند نوعاً و بدانند كه نمي‏دانند منافع و مضار را نوعاً. در هر نفَسي در شب و روز محتاجند كه بدانند منافع و مضارشان را. حالا اين خلق را خلق كند و هيچ ضار و نافع را نگويد و باكش نباشد! حالا اگر اين خدا باكش

«* دروس جلد 3 صفحه 58 *»

نباشد كه ما ندانيم، اگر در بند اينها نبود، كسيكه طلبي از او نداشت، كي واداشته او را كه بيا اينها را خلق كن. پس دليل اينكه اعتنا دارد به خلق، و آن آيه را اينجا نبايد خواند كه قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم، جاش اينجا نيست. جميع نعمتهاي خدا همه ابتدائي است. تو كجا بودي كه دعا كني خدايا تو چشم براي من خلق كن؟ تو كه نبودي عقلت هم نمي‏رسيد، حالا هم نمي‏رسد. آيا نطفه عقل داشت، شعور داشت؟ و عرض كرد خدايا مرا چنين و چنان كن كه سامعه و باصره و ذائقه و لامسه داشته باشد. آيا شعور داشت كه عقل مي‏خواهم برايم درست كن، روح مي‏خواهم برايم درست كن، بدن مي‏خواهم برايم درست كن. اين خدايي كه همه كارش ابتدائي است و همه نعمتش ابتدائي است، حتي اين قل ما يعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم، ابتدائي است، پس اين خدا در بند خلقش هست، حالا ديگر بايد اعتنا كنيد بعد از فهم اين مطلب. خداي خالق آسمان و زمين اعتنا به تو داشته و تو اعتنا نداشته باشي! پوست از سرت مي‏كند.

خداي به آن جلال و به آن عظمت نظر به تو دارد هر چه مي‏خواستي برات آماده كرده، دست مي‏خواستي داده، پا مي‏خواستي داده است، پا انگشت مي‏خواست داد، انگشت بند مي‏خواست داد، يك سر مو نقص در اين‏جور خلقت نيست. هر جاش يك سر مو زياد باشد اخلال در حكمت شده، هر جاش يك سر مو كم باشد اخلال در حكمت شده. حالا كسيكه به اين دقت و به اين لطف است ـ و خداوند همين‏جور لطيف است ـ اين خداي لطيف تمام آنچه محتاج بودي فرونگذاشت، حتي موها حتي ابروها حتي مژگانها، همه ضرور بود. يك مو از پلك چشم بيفتد، يك چيزي هست كه آدم احساس مي‏كند كه يك‏جايي اخلال شد. بيشتر، بيشتر احساس مي‏شود.

پس اين خداي لطيف كه چنين لطفي دارد ـ نه آن لطفهاي دروغي ـ كه تو به هر سر مويي كه محتاج بودي، آن سر مو را آفريد. هر جا مي‏خواست آفريد هر جا نمي‏خواست نيافريد. اگر بنا بود لاعن شعور باشد و از روي حكمت نباشد، مُقلة چشم هم

«* دروس جلد 3 صفحه 59 *»

بايد مو داشته باشد، و حال آنكه مي‏بيني صيقلي است مثل آئينه. دقت كنيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه معقول هست اين خداي ما يك سر مويي فرو گذاشت كرده باشد؟ و هرچه را محتاج بودي حالا، و بعد از خلقت تو، تو فهميدي كه محتاج بودي و حالا تصديق علم او را و حكمت او را مي‏كني. كه اين چشم را من مي‏خواستم و نمي‏دانستم من مي‏خواهم و خدا خلق كرد، بيشتر عقلت نمي‏رسد. حتي از كور مادرزاد بپرسي تو چشم مي‏خواهي عقلش نمي‏رسد كه چشم چه كارش مي‏آيد. از كر مادرزاد بپرسي كه تو احتياج داري به چيزي كه صدا بشنوي نمي‏فهمد صدا يعني چه. يا كسيكه شامه نداشته باشد از اصل نمي‏داند شامه چه چيز است و براي چه كار مي‏آيد. ذائقه همين‏طور حاليش نمي‏شود كرد شيريني و تلخي را. لامسه كسي نداشته باشد حر‌ّ نمي‏فهمد يعني چه، برد نمي‏فهمد يعني چه، ضروربودنش را نمي‏فهمد يعني چه.

ابتدا كرده و چشم درست كرده، حالا مي‏بيني اگر نداشتي هيچ نمي‏ديدي، او ابتدا گوش درست كرده حالا تو مي‏بيني اگر نداشتي صدا نمي‏شنيدي. حالا  كه شامه داري مي‏بيني اگر نداشتي بوها را نمي‏فهميدي. و هكذا حالا كه ذائقه داري مي‏فهمي كه اگر ذائقه نداشتي چقدر امورت مختل بود. حالا  كه لامسه داري مي‏داني اگر نداشتي چقدر كارهات بر زمين مي‏ماند. همين‏جور فكر كنيد ان‏شاءاللّه به دستتان مي‏آيد زباني كه داريد و حالا حرف مي‏زني، اول خدا داده حالا مي‏بيني اگر نداشتي چقدر امور معو‌ّق بود. به همين‏طور در هر جزء از اجزاي خلقت كه فكر مي‏كني مي‏بيني او ابتدا كرده به اين نعمت و به تو داده و تو را عالم كرده كه مي‏داني خوب داده بجا داده و بي‏جا نداده و به اندازه داده. باز اگر چنين عقلي به تو نداده بود اينها بي‏حاصل بود، اگر عقل را اين‏جور قرار نداده بود كه حسن اينها را بفهمي و پي ببري به حكمت او، اين عقل چه حاصل داشت؟ بي‏جا بود. سر تو را عقلي داد جوري خلق كرد عقل تو را كه حسن اينها را بفهمد و بالاتر از حسن اينها را، بودنش را واجب بفهمد، نبودنش را نقص ببيند. در مملكت، او را كامل ببيند و مكمل.

«* دروس جلد 3 صفحه 60 *»

حالا از اين راهها هر كس گوش داشته باشد و گوش بدهد مي‏تواند بفهمد. اين حرفها را توي يهودي‏ها هم بزني مي‏فهمند نمي‏توانند وابزنند.

حالا اين خدا آيا معقول است چيزي را عمداً محتاج به چيزي بيافريند، و نيافريند چيزي را كه رفع احتياج آن را بكند؟ نه معقول نيست. عمداً كسي خلق كند به طوري كه گرسنه شود و بدل ما يتحلل به او نرساند، معقول نيست. حكمت آن است كه چشمي داشته باشد انسان كه جميع ملك را يك‏جا ببيند. گرسنگي حاصلش اينكه ميل كني چيزي را، جذب كني و بخوري. كه اگر جذب نمي‏شد چه مي‏شد؟ وقتي بنا شد تو توي اين عالم واقع باشي و رطوبات چندي در بدنت باشد كه دست و پات بجنبد، حالا كه بنا است رطوبات در اين بدن باشد هميشه، و توي اين عالم هم باشي، لامحاله حرارتي كه در اين عالم هست جذب مي‏كند رطوبات را از اين سوراخها و از اين مسامات بيرون مي‏برد و رطوبات اين بدن تحليل مي‏رود. از اين جهت گرسنه خلقش مي‏كنند كه مضطر شود بدل ما يتحلل را به اضطرار بيارد پيش خود تا باقي باشد. تبارك آن خدايي كه اين‏طور خلق كرده. ديگر نمي‏دانم آنهايي كه بالطبع مي‏گويند اين ملك ساخته شده چقدر احمقند. از بس خدا تعمدش روي هم ريخته تعمدش از نظر آنها رفته. شما ببينيد چون محتاج بود بدن به بدل مايتحلل به جهتي كه در هوا و گرمي واقع بود، و جذب مي‏كردند رطوباتش را، و اين بي‏رطوبت كارش نمي‏گذشت، چاره اين بود كه يك كاري بكنند كه به جاش بيايد رطوبات، گرسنگي خلق كرد. اگر گرسنگي نيافريده بودند فكر كن ببين كي مي‏رفت للّه و في اللّه خود را به تعب بيندازد به زحمت بيندازد قوتي تحصيل كند بخورد، ميل هم نداشته باشد. حالا گرسنگي كه هست يك‏خورده كه دير شد و نرسيد، اين طرف مي‏رود آن طرف مي‏رود، شب و روز اوقاتش را صرف مي‏كند كه شكمش را سير كند. اين از تدبيري است كه خدا كرده، مضطر كرده حيوان را به بدل مايتحلل.

اما آن چيزي كه محتاج به بدل ما يتحلل نبود مثل سنگهاي دنيا هيچ بار گرسنه

«* دروس جلد 3 صفحه 61 *»

نمي‏شود، تحليل نمي‏رود كه گرسنگي بخواهد. ابتدا كه سنگ مي‏خواهد خلق كند آبي و بخاري گرفته، هي زياد كرد هي كم كرد هي سرد كرد هي گرم كرد، رطوباتش را در يبوساتش عقد كرد هي يبوساتش را در رطوباتش حل كرد، مدتها هي جذب بشود هي هضم بشود هي دفع بشود، و هر سه را جمادات هم دارند، و جاذبه دارند كه درست مي‏شوند. تا وقتي پيدا شد سنگي در دنيا، آن‏وقت مي‏خشكانندشان كه ديگر تغيير نكنند، براي يك جاي ملك خدا به كار مي‏آيد، تا اينجا بايد بيايد و زيادتر نشود. وقتي بايد عمارت ساخت و تعمير كرد همچو جمادي بايد. اگر مثل درخت هي بزرگ شود و دائم نمو كند هيچ چيزش سر جاش نمي‏ماند. و اين‏جور جماد بعد از آني كه زياد نشود و كم نشود از اين جهت گرسنه نمي‏شود. اما نبات را جوري آفريد هي جاذبة هوا مي‏آيد و مي‏كشد و تحليل مي‏برد بدن اين نبات را. پس مدد ضرور دارد و گرسنه مي‏شود. پس حيوان اگر بايد باشد و بايد نمو كند، همين‏طور نباتي در او بايد باشد و گرسنه بشود. پس انسان از اين راه كه مي‏آيد و فكر مي‏كند مي‏بيند معقول نيست گياه باشد و مدد نخواهد. اگر گياه آفريد محتاج به آب آفريد پيش از آنكه بيافريند گياه را، آب و خاك را خلق كرد. بله بعد از آني‏كه آفريد اين گياه را از آب و خاك، به تو تعليم كرد كه تو استنطاق كني از زبان گياه، كه اين گياه مي‏گويد: اگر آب نبود من نبودم، اگر خاك نبود من نبودم، پس معقول نيست جاذبه بيافرينند و مجذوب نيافرينند، آن وقت بي‏حاصل مي‏شود. نبات، نبات نمي‏شود.

پس حكمت حكيم اقتضا مي‏كند كه هر چه را به هر چه محتاج كردند، آن چيز را كه رفع احتياجش به آن مي‏شود بايد خلق كرده باشد. پس حالا مي‏بيني انسان را محتاجش كرده‏اند به منافعي چند و به اجتناب از مضار‌ّي چند، و محتاجش كرده‏اند كه منافع را بداند و به كار برد و مضار را بداند و اجتناب كند. و خيلي از منافع هست كه نمي‏داني تو، و خيلي از مضار هست كه تو نمي‏داني. خدايي كه تو را خلق كرده آن منافع و آن مضار‌ّ را او

«* دروس جلد 3 صفحه 62 *»

مي‏داند، و آن منافع را مي‏رساند به تو و آن مضار را دفع مي‏كند از تو. آن حججي كه هاديان اصلند منافعي كه حد و حصرش را بخواهي بفهمي نمي‏تواني، براي تو به كار مي‏برد، و تو به خوابي و هم رقود و نقلّبهم ذات اليمين و ذات الشمال. اگر تو بداني چنين صاحبي داري كه تو را مهمل بلاراعي نگذارده، مثل شبان بالاي سر تو ايستاده و خيلي بهتر از شبان. و اين شباني كه گفته‏اند راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه شبان گفته‏اند، به جهتي كه ما بفهميم. به جهت آنكه شبان همين‏قدر علمي دارد كه هر جا گمان كند دزدي نيست گرگي نيست چراگاه خوبي است گوسفندها را آنجا ببرد. و هر جا گمان كند دزدي هست نمي‏برد. و آن شبان يك شباني است كه مي‏داند گله را كجا بخواباند از روي بتّ و علم، و مي‏خواهد گله محفوظ باشد. خدا در بند گله بود، نمي‏خواهد اينها را باد ببرد ضايع بشود، خدا در بند رعيت است در بند اطفال است در بند ضعفا است. حالا اين خدا راعي قرار مي‏دهد براي شما، و شماها را گوسفندان راعي قرار مي‏دهد، شرط است گوسفندها اعتقاد به راعي داشته باشند.

حالا اين را بيندازيد توي دين، راعي‏ها كه انبيا باشند، با همه درست مي‏آيد. ببينيد كه اگر قرار داده بود كه راعي‏ها گوسفندان را چنين بچرانند و تربيت كنند، بدون اينكه آنها هم چيزي از خود مايه بگذارند يا چيزي اعتقاد كنند، اگر همچو قرار داده بود، ارسال رسل و انزال كتب ضرور نبود. آمدن پيغمبران و امر و نهي ضرور نبود. پس عمداً چنين قرار داده كه بايد ما اعتقاد كنيم راعي را.

پس راعي‏ها خواسته‏اند اقرار شما را به رعايت آنها كه اگر اقرار نكني، راعي جلب منافع براي تو نمي‏كند و دفع مضار. پس آمدند وضع ناموس براي همين كردند، و همه ناموسهاشان همين‏جور است لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و الا ما آتاها، آيا حفظ اين ناموس را چه جور بايد كرد؟ خدا مي‏داند و راعي، و حفظ مي‏كنند. اما اين اعتقاد را بايد داشته باشي كه خداست حافظ، تو را به حفظ كسي ديگر حفظ نمي‏كند، البته كسي ديگر

«* دروس جلد 3 صفحه 63 *»

غذا بخورد تو سير نمي‏شوي. پس دستِ به خصوصي آمده پيش تو، تو را تربيت مي‏كند، چنانكه غذاي به خصوصي آمده تو را سير كرده. آن خصوصيت معلوم است بسيط نيست، آن دست اسمش حجت است. ايني كه تو اقرار مي‏كني كه حجت است، همين تربيت تو را مي‏كند. منظور اين است كه اقرار كني، نمي‏شود انسان بي حجت و بي‏واسطه باشد. وضع حكمت بر اين است كه چيزي كه از بالا بايد بيايد پايين، درجه به درجه بيايد. راعي مي‏داند چرا جاذبه بايد باشد چرا هاضمه بايد باشد چرا دافعه بايد باشد و هكذا، و او كه تو را محتاج مي‏كند به راعي معلوم است راعي قرار مي‏دهد. تبارك آن كسيكه گوسفند خلق مي‏كند و راعي براش خلق مي‏كند. گوسفند بي‏راعي كارش نمي‏گذرد، خصوص اين گوسفندان كه خودشان گرگ يكديگرند كه ديگر احتياج به گرگهاي خارجي نيست. چنين گرگها البته راعي مي‏خواهد. اگر در بند اين نبودند كه اينها باقي بمانند، اگر نمي‏خواستند باقي بماند، خلقش نمي‏كردند حالا كه كردند خيلي از كارهاش را به طور تكوين قرار دادند بگذرد.

اين سلاطين واقعاً اين حقوق را دارند، اين مردمي را كه مي‏بينيد اگر ارخاء عنان شوند يك ساعت مملكت را بهم مي‏زنند، پس محتاج بودي به راعي، راعي از براي تو آفريد، و دانستي كه راعي براي چيست براي وضع ناموس است. جميع رعاتي كه آمدند داد كردند كه ناموس مي‏خواهيد، هيچ نيامدند خارق عادت بيارند براي اينكه اعتقاد كنيد ما در عالم غيب كار كنيم. خارق عادت براي اين است كه يك كسي هست از غيب خبر دارد، و شما را عمداً محتاج به ناموس كرده. و وضع ناموس ضرور بود اگر يك آني وضع ناموس نباشد كار اين خلق نمي‏گذرد.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد، خود وضع ناموس خودش دليل بالذاتي است كه آن ادلة ديگر كه آن خارق عادات و آن حرفها باشد بيابيد كه ادله است براي وضع ناموس. پس خود وضع ناموس در ميان خلق يكي از شواهد نبوت است. حالا يكي ادعا مي‏كند كه من

«* دروس جلد 3 صفحه 64 *»

رسول‏اللّه هستم بپرسي از او نافع من چيست؟ بگويد نمي‏دانم، بپرسي ضار من چيست؟ بگويد نمي‏دانم، حالا كه نمي‏داني پس تو نبي نيستي، هر خري هستي برو پي كارت. معني نبوت اين است كه نافع مرا بداند، ضار مرا بداند. بله من شخص كاملي هستم و زمين و آسمان در حيطة تصرف من است، حالا نافع من چه چيز است ضار من چه چيز است؟ بگويد من نمي‏دانم، اين كامل نيست، و اين عِرق از تصوف آمده و هست در ميان مردم. فلان شخص كامل است همت كند من حاكم شوم. اگر اين شخص كامل است اين بايد نافع تو را بداند ضار تو را بداند، اين نفع و ضرر خودش را هم نمي‏داند. نافع و ضارهايي كه عوام هم مي‏دانند نمي‏داند. سبيلها را بايد چيد كه وقت غذاخوردن توي دهن نيايد، اين را عوام هم مي‏دانند و اين نمي‏داند. عجب كاملي است كه شريعت سرش نمي‏شود، اگر شريعت نمي‏خواستند مردم، پيغمبري نمي‏آمد.

دقت كنيد چون مردم محتاج بودند در جزئي جزئي امور به معلمي كه تعليمشان كند، چرا كه دهان را روزي يكدفعه آب نزني گند مي‏گيرد، بيني را آب نكني هر روزه، كثافات مي‏آيد مي‏بندد، راه نفس را مي‏گيرد. پس معلوم است انسان شرع مي‏خواهد استنشاق بايد كرد. چشم را چركهاش را پاك نكني جرب([2]) مي‏شود، هر روزه بايد شست، گرد و غبارهاش را پاك كرد، بايد سرمه كشيد. و در جميع جزئيات امور دستورالعمل داده‏اند. سبيلهات را نمي‏چيني وقتي چيزي مي‏خوري مو مي‏آيد در دهنت متهوع مي‏شود، خدا مي‏داند اگر سليقه معوج نباشد، يك مو توي غذا پيدا شود تهوع مي‏آرد. لكن تو آن‏قدر معوج شده‏اي كه مثل سگ شده‏اي. موها در دهانت مي‏آيد و هيچ باكت نيست. شارع مي‏گويد بچين، تو اين‏قدر اعتنا به شرع نداري و نمي‏داني اينها را چگونه بچيني، حالا ديگر كامل شدي. شارع امر كرده نوره بكش، هر عقلي حسن اين را مي‏فهمد، اينها رويشان را نمي‏شويند به قدر گربه نظافت ندارند. برگشته‏اند از شكل انسان، وقتي اعتنا

«* دروس جلد 3 صفحه 65 *»

نكردي به انبيا و به اولياء، واللّه برمي‏گردانند انسان را مي‏كنند به شكل الاغ، خرتر از خر مي‏شود، گربه‏تر از گربه مي‏شود، سگ‏تر از سگ مي‏شود. ان هم الا كالانعام بل هم اضل، آن حيوان به قدري كه در حيوانيت خودش مواظب خودش است، گربه مواظب خود هست كه روي خود را بشويد. اين، اين‏قدر كثيف مي‏شود و صورت خود را نمي‏شويد كه به قدر يك مگسي سليقه براش نمي‏ماند. مگس را البته ديده‏ايد پاهاش را مي‏مالد به بالهاش، به سرش، گردهاش را پاك مي‏كند، پس نظافت ضرور است كه در نوع مگس هم خدا گذارده، لكن اين خر همچو خر مي‏شود كه توي پهن مي‏گردد، توي گند عفونت نجاسات به سر مي‏برد و باكيش نيست. و اعراض از انبيا واللّه همين‏طور است مي‏دارد انسان را تا اينجا كه مردكه گه خودش را مي‏خورد كه بابا ما قيد را زده‏ايم. مرشدي بود همين جا در همدان، فضلة خودش را مي‏خورد بول خود را مي‏خورد. اغلب اغلب اغلب حيوانات پرهيز مي‏كنند از فضله خود، از بول خود، و اجتناب مي‏كنند. و اين كاري مي‏كند كه اضل مي‏شود از آنها، بخورد بول خود را و فضلة خود را. پس بدانيد كه سبب وضع خلقت، وضع ناموس است وضع دين است. حالا كسيكه ناموس ندارد هيچ خبر ندارد از خدا، چه جاي اينكه كامل باشد و مقرب درگاه خدا باشد.

حالا ديگر همت نفس مي‏كنم و چنين مي‏شود، اين دليل كمال نيست. ديگر حالا عِرق تصوفش به حركت آمده رفته پيش مرشد. همان مرشدش اعراض از خدا كرده كه به چنين دردي گرفتار شده. مريدان، چنين كسي را كامل مي‏دانند، مقرب خدا مي‏دانند. شيطان چنين كسي را كامل نمي‏داند مگر آن شيطان كثيفي كه از همه كثيف‏تر است، آمده اين را كامل خودش قرار داده.

پس خود وضع ناموس ادلّ دليل است براي نبوت انبيا، دليل محكمي است بر نبوت نبي. حالا ببين ناموس در ميان نيست از آدم از نوح از ابراهيم از موسي از عيسي. از موسايي‏ها خودشان بپرسيد كه موسي قرار داده بود از بيت‏المقدس بيرون

«* دروس جلد 3 صفحه 66 *»

نرويد، عبادتتان همان‏جا باشد، تو كه عبادتت اين است كه بايد آنجا به عمل آوري، و نمي‏روي آنجا عبادت كني، حالا كه نمي‏خواهي بكني لابد بي‏دين مي‏شوي. پس ندارد ناموسي يهودي. از پيغمبران ديگر هم نيست ناموسي در ميان، نيست ناموسي از هيچ نبيي، و هست ناموس اسلام. پس خود وضع اين ناموس دليل نبوت پيغمبر است9.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 67 *»

درس پنجم

(چهار‌شنبه 28 شعبان المعظم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 68 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.

به طورهايي كه عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت شديد كه در ايني كه اين خلق نفعهايي چند دارند و مي‏دانند نفعها دارند، و شك نيست نمي‏دانند آنها را ـ كساني كه مستضعف نباشند اين را مي‏دانند ـ و همچنين ضررها دارند و نمي‏دانند، و اگر به خصوص بخواهيم بدانيم چيزي كه نافع باشد يا ضار براي جميع در جميع حالات نمي‏توانيم. طبيبي مثل افلاطون باشد آثار يك لعقه عسل و يك لعقه غذاي يك نفر را نمي‏تواند به دست بياورد، خاصيتهاي يك لعقه را نمي‏تواند، چه جاي جميع نفعهايش را براي جميع اعضا و جوارح، براي جميع مراتب نمي‏تواند به دست بيارد. و خدا مي‏داند چرا كه خداست خالق كل، و مي‏داند نفع و ضرر چيزها را. اين است كه كسيكه مي‏آيد نفع و ضرر بگويد براي مردم، به جز از وحي نمي‏تواند بگويد. انبيا نيامدند بگويند ما به اجتهاد خودمان و به عقل خودمان چيزي مي‏گوييم، همه حرفهاشان اين بود كه خدا ما را انتخاب كرده از ميان شما، و منافع و مضار شما را شيئاً بعد شي‏ء وحي مي‏كند به ما، جميع را.

از جانب خدا مي‏گويند، ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. پس اين خلق

«* دروس جلد 3 صفحه 69 *»

اگر بايد زيست كنند و به نفعها برسند لامحاله شرع مي‏خواهند. حالا اين شرعي كه خدا مي‏آرد، در شرع خودمان فكر كنيد. امورات شرعيه از دو قسم بيرون نيست. يك امري است محل اتفاق و يك امري است محل اختلاف. همچو بابصيرت باشيد و متذكر باشيد احاديث را نگاه كنيد. پس بعضي امور هست اختلافي است در زمان خود حجت بوده اين امور در يك مجلس به سه چهار جور جواب مي‏فرمودند. تصريح مي‏فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بينكم حضرت كاظم جميع امور اديان را قسمت كرده‏اند مي‏فرمايند امور الاديان امران، و تا كسي بصير نباشد جرأت نمي‏كند اين‏طور منحصر كند به حصر عقل.

مي‏فرمايد امور اديان دو امر است. وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني قسم سوم ندارد. امور تمام اديان از دو قسم خارج نيست. پس يك امري است محل اتفاق و يك امري است محل اختلاف. حالا ببينيد هر جا مي‏خواهيد بگرديد در كتاب در سنت كه چيزي پيدا كنيد كه نه محل اختلاف باشد نه محل اتفاق، پيدا نمي‏شود. و همچنين توي آيات كتاب توي سنت توي احاديث پيدا نمي‏شود. پس اموري كه محل اتفاق كل است آن امور را علما اصطلاح كرده‏اند «ضروريات» مي‏گويند. پس ضروريات است كه محل اتفاق كل است، و آنهايي كه محل اختلاف است محل اتفاق كل نيست. حالا در اموري كه محل اختلاف است، هر كس در آنها اختلاف داشته باشد، مختلفين اهل دو دين نمي‏شوند. مثلاً يكي شك ميان دو و سه را مي‏گويد بنا را بر اقل بايد گذارد و يكي مي‏گويد بنا را بر اكثر بايد گذارد. و اين حديث دارد، آن حديث دارد، به اينها مردم دو دين نيستند، دو فرقه نيستند. به جهت اينكه صاحب اين فتوي صاحب آن فتوي را عادل مي‏داند و جايزالتقليد و با او نماز مي‏كند، صاحب آن فتوي هم در حق صاحب اين فتوي همين‏طور، اهل يك دين و يك مذهبند. اما امورات‌ِ محل اتفاق كل اينها، حرفي نيست كه كسي وابزند.

توي يهوديها هم بنشيني بگويي كسي اتفاقيات يهود را مي‏تواند وابزند؟ مي‏گويند

«* دروس جلد 3 صفحه 70 *»

نمي‏تواند وابزند. پس اموراتي كه محل اتفاق كل است اگر كسي از آن بيرون رفت از اتفاق كل بيرون رفته. امري كه محل اختلاف است آن فرقه را از هم جدا نمي‏كند، نه باعث تفسيق است نه باعث تكفير است. حالا ببين خدا دينش را چقدر آسان كرده. چون خدا اقدرالقادرين بوده پس مي‏تواند دين آسان قرار دهد، چون اعلم‏العالمين است پس مي‏داند چه جورش آسان است، چون ارحم‏الراحمين است پس آسان را مي‏آرد. پس دين خدا آسانترين قواعد و رسوم است و هر قاعده و رسمي را كه ما خودمان وضع مي‏كنيم بدانيد يك تكليف و زحمتي توش هست، آن وقت خدا شايد غضب به آن هم بكند و مزّقناهم كل ممزّق بشويم.

پس دين خدا ديني است واضح، بيّن، آشكارا، اتفاقي، و آن ضروريات است. ضروريات را كه غيرمستضعفين تمام مي‏دانند. مستضعفين بعضي هستند در بند دين و مذهب نيستند، بعضي نمي‏فهمند. پس آنهايي كه محل اتفاق كل است هر كه از آن بيرون رود همة كساني كه مستضعف نيستند او را كافر مي‏دانند، و آنهايي كه محل اختلاف است كه هميشه بوده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بدانيد كه در نظريات كائناً ماكان هر كس خلاف با هر كس مي‏خواهد بكند، هر كس هر راهي رفت، خدا گفته برو به شرط اينكه مستند به رأي و مستقل به نفس نباشد. خود را ببندد به حديثي به آيه‏اي، نه اينكه خودش را نبي قرار بدهد كه عقل من چنين مي‏رسد، اگر كسي گفت من از اين راه مي‏روم، اين مسأله را اختيار كرده‏ام اما حديث ندارم آيه ندارم، قولم را منتسب به حجج نمي‏كنم، همين از ضروريات بيرون رفتن است. ضروريات، ديني است كه تخلّف از آن نبايد كرد. و محل اختلاف را عمداً محل اختلاف قرار داده‏اند به جهت مصالح كه ان اللّه لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا ما بانفسهم. همين كه موضوع تغيير كرد حكمش لامحاله واجب است تغيير كند، پس آنهايي كه محل تغيير نيست احكام ضروريه برايش قرار داده‏اند كه هيچ بار

«* دروس جلد 3 صفحه 71 *»

تخلف نكند و تغيير نكند. و آنهايي كه محل تغيير است تخلف مي‏كند. هر مقلدي تقليد هر مجتهدي مي‏خواهد مي‏كند، تقليد مجتهد به خصوصي نبايد بكند. پس در اموري كه محل اتفاق است هر كس داخل آن امور است بر حق است، و هر كس چنين داخلي را خارج دانست خودش خارج است. و ببين چقدر واضح است كه همه كس مي‏فهمد. حالا آيا اين امري است كه كسي بگويد من نفهميدم؟! اموري كه محل اتفاق كل است و آن ضروريات است، همين كه كسي خارج شد از آن خدا باطلش كرد ليحق اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل، ملتفت باشيد كه خدا چه جور احقاق حق مي‏كند و ابطال باطل.

بابصيرت باشيد كه خدا احقاق حق مي‏كند به آن كلماتي كه دست خورده نخواهد شد، ابطال باطل باز مي‏كند به آن كلماتي كه دست نمي‏خورد. آن كلمات ضروريات است، چرا كه هر چه غير از اين ضروريات است، هر چه باشد محل نظر است. و به همين ضروريات اختلافات در محل اختلاف، فرقه را از هم جدا نمي‏كند. پس اين ضروريات اعظم حجج الهي است. اين است كه من در اين ضروريات اصرار زياد كرده‏ام و لابد مي‏شوم كه اصرار مي‏كنم بسا كسالت مي‏كنيد من از بس مي‏بينم كسالت مي‏كنيد و نمي‏گيريد اصرار مي‏كنم، وقتي من فهميدم كه درست قايم گرفته‏ايد مي‏روم جاي ديگر.

شيطان خيلي استاد است كه چيز بزرگي را اگر كسي انكار كرد پاپي نمي‏شود، مردم را وامي‏دارد پاپي بشوند. چيزي را سهل به نظر مي‏آورد، به آن سهولت كار مردم را ساخته. مثالش را عرض مي‏كنم تا ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد. مثلاً فرض كنيد كه اگر كسي بگويد در ميان ديني و مذهبي كه شراب حلال است زنا حلال است، كل مردم بر او مي‏شورند. اين امر را شيطان پر بزرگش كرده براي اينكه امور ديگر را كوچكش كند. حالا اين امر كه زنا حرام است جميع مردم مي‏گويند زنا حرام است، جميع سنيها مي‏گويند حرام است، يهوديها حرام مي‏دانند، بت‏پرستان به كيش خودشان حرام مي‏دانند،

«* دروس جلد 3 صفحه 72 *»

حالا يك كسي اگر پيدا شد كه عالِم باشد و كتاب زياد نوشته باشد، در حكمت كتابها نوشته باشد، تفسير نوشته باشد، رمل و جفر نوشته باشد، فرض اين است كه يك كسي عالم باشد به جميع علوم و عامل باشد به جميع مستحبات، و عامل باشد به جميع واجبات و اجتناب كند از جميع محرمات و از جميع مكروهات، حتي اينكه فكر كنيد شخصي باشد كه همچو مقدس باشد كه مباح عمل نكند هميشه به مستحب عمل كند يا به واجب و ترك كند محرمات و مكروهات را، مادام العمرش مشغول اين كار باشد، علمش هم اين‏قدر باشد كه جميع علوم را بداند، و اين بگويد زنا حلال است، شما اگر به يك ديني از دينهاي آسماني متمسك باشيد، اگر چه يهودي باشد، مي‏گويند تو كافر و نجسي، و با آن همه علم اعتنا به علمش نمي‏كنند.

ان‏شاءاللّه شما بابصيرت‏تريد از يهود و از نصاري، البته بايد چنين كسي را كافر بدانيد. اگر كسي عالم باشد و علمش به قدر بلعم باعور باشد و تقدسش آن‏قدر مقدس باشد كه به قدر ابوموسي اشعري مقدس باشد، و بگويد زنا حلال است، تو نبايد محل تأملت باشد كه اين شخص كافر هست يا نه. خيلي احمقهاي دنيا گول مي‏خورند، هيچ محل تأمل نيست كه اين شخص كافر است. چرا كه ضرورت تمام اديان را وازده، اگر چه يكي از آنها است كه وازده و باقي را وانزده كه بتواند اين يكي را به گردن مردم بگذارد. كار كساني كه بعضي را مي‏گيرند و بعضي را نمي‏گيرند براي اين است كه اگر همه را وابزني بايد از دين بيرون بروي، از توي شيعه بيرون بايد برود. بايد برود ميان سني‏ها، توي سني‏ها كه رفت آنجا بايد ضروريات آنها را داشته باشد، اگر يكي را وازند بايد بيرون برود از آنها. به سوي نصاري هم برود باز چاره‏اي ندارد. لابد است در ميان هر جماعتي كه واقع شد ضروريات آنها را بگيرد، اگر يكيش را وازند همه را وازده و از آنها بايد بيرون رود. پس ضروريات است كه اكبر حجة اللّه است علي خلقه، جميع معجزاتِ جميع انبيا جميع خارق عادات جميع انبيا روي هم رفته و آمده، تا حال كه تو

«* دروس جلد 3 صفحه 73 *»

مسح را پشت پا مي‏كشي، همه روي هم رفته تا حالا نافله نافله شده است و نماز واجبي نماز واجبي شده، مباح مباح شده، مكروه مكروه شده، مستحب مستحب شده. به جهتي كه انبيا جميعاً تصديق يكديگر را مي‏كردند، پيغمبر آخرالزمان تصديق كل آنها را داشته. و همين تصديق پيغمبر آنها را اقامة حجّت بود بر مردم كه اگر كسي بگويد دليل حقيّت تو چيست من مي‏گويم شق‌ّ‏القمر دليل حقيّت من است، چنانكه پيغمبر مي‏گويد يك دليل حقيت من فلق بحر موسي است، يكي هم شق‏القمر خودم. و دليل حقيت من همة آنها است.

پس امورات ضروريه اعظم امور است، و واللّه اعظم از شق القمر و فلق بحر است. آنها را آوردند كه قواعد و رسوم براي تو بگذارند و اينها را در ميان بگذارند و از ميان نرود. پس بايد متمسك به اينها شد. پس اموراتي كه محل اتفاق است اموري است كه مناط حق است و باطل. به اينها هر كس كه ظاهراً تمسك جست ظاهراً مؤمن است باطناً تمسك جست باطناً مؤمن است. ظاهراً نجست ظاهراً كافر است باطناً نجست باطناً كافر است. يك كسي در خلوت زنا كند و مردم ندانند اين عند اللّه كه زاني است، و در نزد مردم كه خبر ندارند زاني نيست. بسا نماز هم با او مي‏كنند و نمازشان درست است، اتفاق اگر شخصي هم ديد اگر چه نبايد بگويد، تا سه نفر شاهد هر سه مثل هم ببينند، ولكن آن شخص نزد اين شخص و لو اينكه نگويد زاني هستي، پشت سرش نماز نمي‏تواند بكند.

پس كسيكه باطناً وازند يكي از ضروريات را ميان خود و خدا كافر است و لو ما نمي‏دانيم وازده. و اگر ظاهراً وازند تو تأمل در كفر او داشته باشي خودت كافر مي‏شوي. پس ببينيد كه ضروريات چقدر محكم است كه مُقِرّ به ضروريات، يقيناً مؤمن است و كسيكه شك داشته باشد كه مقر به ضروريات آيا مؤمن است يا نيست، اين شك كننده كافر است، و اگر كسي بگويد نمي‏دانم مؤمن است يا نيست خودش كافر است مثل او.

«* دروس جلد 3 صفحه 74 *»

حالا مردم در بند نبودند و دين نداشتند كه هر كه هر كه را تكفير كرد اين را مسلمان مي‏دانند آن را هم مسلمانش مي‏دانند. يك كسي يك كس ديگر را تكفير كرد، اين را هم مسلمان مي‏دانند. لامحاله يكي از آنها را بايد كافر دانست، نمي‏شود هر دو مسلمان باشند. اينها خودشان عند خودشان يكي كافر هستند، لكن تو نبايد تكفيرشان كني. هر كس را به خصوص نديدي زنا كرد نمي‏تواني بگويي زاني است. قرار دين اسلام اين است كه همين كه به خصوص نمي‏داني اين قند از دست نصاري بيرون آمده برو توي بازار مسلمانان بخر و بخور. توي بازار مسلمان گبرها و هندوها نبات مي‏فروشند، توي بازار مسلم، يهودي دوا مي‏فروشد، چون بازار مسلمانان است از دست كافر مي‏تواني بخري، طيب است و طاهر. در توي بازار آنها، چون ديگر پر واضح است نجس است، آنجا نبايد خريد. پس ببين چقدر آسان كرده‏اند.

چيتي را كه مي‏داني فرنگي مي‏سازد، قندي را كه مي‏داني فرنگي با رطوبت با آن ملاقات كرده، و لامحاله با رطوبت ملاقات كرده‏اند ـ مگر آنها احتياط مي‏كنند كه اين قند ميانة مسلمانان مي‏رود، ما حالا احتياط كنيم و با رطوبت با آن ملاقات نكنيم ـ كسب و كارشان است، و با رطوبت ملاقات مي‏كنند، مگر كسي احمق باشد و هيچ شعور نداشته باشد كه بگويد با اين قند با رطوبت ملاقات نكرده‏اند، خير كرده‏اند يقيناً، لكن خدا خواسته كار سهل باشد. اگر چنين قرار نمي‏داد كه بازار مسلم طاهر كنندة چيزها باشد تو از كجا نبات مي‏آوردي بخوري؟ و عمله‏جاتش جميعاً از آن بدو اسلام كفار بودند، اگر نبات را مسلمانان به كار ندارند در همان روز چرا حلالش كردند؟ پس به كار دارند و هميشه هم عمله‏جاتش كفار بودند و از دست آنها بيرون مي‏آمد، لكن چنين قرار داده‏اند كه توي بازار مسلمانها كه مي‏خري پاك باشد.

پس نمي‏شود شرع وضع كرد مگر همين جوري كه كرده‏اند. پس اين نبات از آنجا مي‏آيد توي بازار مسلم، پاك مي‏شود. مي‏خواهد كافر بفروشد يا مسلم پاك است. و اگر

«* دروس جلد 3 صفحه 75 *»

فكر كنيد غير اين ممكن نيست مدار بگذرد. عمل مسلمين حُكم است و حتم كه محمول بر صحت است. و لو اينكه بداني موافق شرع راه نرفته‏اند. مي‏فرمايد ما گوشت را از اين سودان مي‏خريم و مي‏خوريم و گمان نداريم كه تسميه كرده باشند، لكن قاعده است رسم مي‏كند پيغمبر آخرالزمان كه هر كس مي‏گويد اشهد ان لا اله الا اللّه، اشهد ان محمداً رسول‏اللّه كارش را بايد حمل بر صحت كني. مگر ديده باشي به خصوص به چشم خودت كه گوسفند را پشت به قبله كشت، يا به خصوص بسم‏اللّه نگفت، بله آن‏وقت حرام است براي تو. لكن همين‏قدر كه نداني، و اين مسلمان است، عملش حكم است كه محمول بر صحت باشد، هيچ نبايد تفحص و تجسس كرد كه بسم‏اللّه گفته يا نگفته؟ اگر گفته، قرائت داشته يا نداشته؟ گفته باشد يا نگفته باشد قرائت داشته باشد يا نداشته باشد مسلمان است. مي‏گويد من مسلمان هستم بس است، حتي اينكه نبايد بگويد من مسلمان هستم مي‏بيني كه توي مسلمانان راه مي‏رود پدرش مسلمان است مادرش مسلمان است لباس مسلماني پوشيده در شهر مسلمانان است اگر چه هيچ شهادت از او نشنيده باشي اين را تو بايد مسلمانش بداني و اگر بميرد اين را بايد در قبرستان مسلمانان دفن كني به طريق مسلمانان غسلش بدهي كفنش بكني.

فكر كن ببين چقدر كار را آسان كرده اين ضروريات، هر كه مي‏خواهد باشد صغير باشد يا كبير باشد، همين قدري كه ملحق به مسلم است تو بايد در قبرستان مسلمانان دفنش كني مثل مسلمانان غسلش بدهي، كفنش كني احكام اسلام را دربارة او رعايت كني.

پس ببين ضروريات اسلام چقدر كار مردم را آسان كرده، و چقدر مشكل كرده؟ آن‏قدر مشكل كرده كه تمام كسانيكه از حق بيرون رفته‏اند لامحاله اقلاً يكي از اين ضروريات را وازده‏اند، كسيكه بيرون رفت از يك ضرورتي از اين ضروريات و لو عالم باشد و لو عامل باشد و لو صاحب تصرف باشد تو بايد او را وازني. ديگر تصرف بيش

«* دروس جلد 3 صفحه 76 *»

از دجال فكر كن ببين مي‏شود؟ سحري بيش از آن نمي‏شود. آن خر و آن كوه طعام و كوه آتش، و آن خر به آن بزرگي و هشت ماه هم طول بكشد، اين همه تصرف دارد، تو بايد كافرش بداني، چرا كه ضرورت اسلامت را وازده.

پس ببينيد اين ضروريات چقدر محكم است اول فكر كن آنجاهايي كه مسأله خوب روشن است بياب و آن وقت ببرش آنجاهايي كه مردم اعتنا نمي‏كنند. حالا كسي به جميع علوم عالِم باشد و به جميع اعمال عامل باشد، هيچ عمل مستحب و واجبي را ترك نكند هيچ حرام و مكروهي را مرتكب نشود، هر جور تصورش مي‏خواهي بكن، فرض كن شخص كاملي باشد كه هيچ نقصي در او كسي نمي‏تواند بگيرد. حالا چنين كسي بيايد بگويد زنا حلال است، اين را تو بايد كافر بداني و نجس بداني بي‏دينش بداني اگر يك ديني از دينهاي آسماني داري، و لو يهودي باشي، هر ديني داشته باشي. حالا اين امر به نظر مردم مي‏چسبد و درست به نظر مي‏آيد كه اگر كسي گفت زنا حلال است اين كافر مي‏شود و بايد از او اجتناب كرد. لكن اگر كسي بگويد اعتنائي به ضروريات نيست چنين كسي را چندان بد نمي‏دانند، مي‏گويند چرا بايد كافر باشد. همچنين اگر كسي بگويد منكر ضروريات چرا بايد كافر باشد؟ بلكه اشتباه كرده باشد، يا كسي بگويد مقر به ضروريات كافر است، اين را هم چندان بد نمي‏دانند و كافر نمي‏دانند. بلكه همچو كسيكه اين مداراها را مي‏كند، وقعش پيش مردم بيشتر است. لكن شما دقت كنيد اگر كسي بابصيرت باشد مي‏داند كه اين، انكار جميع ضروريات را كرده خوب حالا اين كافر است يا آن كسيكه زنا را حلال دانسته؟ يا شراب را حلال دانسته؟ البته اين شخص كافرتر است. مردم قرارشان است كه عظيم نمي‏شمارند چيزي را كه خدا عظيم شمرده. مثلاً غيبت را خدا عظيم مي‏شمارد و بدتر از زنا مي‏شمارد و عذابش را بدتر از زنا مي‏كند، لكن مردم اگر كسي غيبت كند تف و لعنش نمي‏كنند. اما كسي زنا كند مي‏بيني همة مردم توي سرش مي‏زنند، تف توي ريشش مي‏اندازند كه اين زنا كرده.

«* دروس جلد 3 صفحه 77 *»

كسيكه دزدي مي‏كند همة مردم تف و لعنش مي‏كنند، بابا چه خبر است دزدي كرده يا زنا كرده، غيبت كه نكرده اين همه مردم او را تق‏تق مي‏كنند، و بسا غيبت مي‏كند كسي و مي‏شنوند از او و در همان مجلس پشت سرش نماز مي‏كنند. بسا دزدي كرده يك وقتي و حالا توبه كرده و آدم خوبي است، با او نماز نمي‏كنند كه يك وقتي دزدي كرده. اما آن كسيكه غيبت مي‏كند، بسا در همان مجلس كه غيبت كرده پشت سرش نماز مي‏كنند. شما ان‏شاءاللّه اين‏طور نباشيد امري را كه خدا عظيم شمرده آن را عظيم بشماريد.

حالا خدا ضروريات را محكم قرار داده حالا كسي بگويد ضروريات حجت نيست خيال نكني كافر نيست. خيلي كه بخواهي دست و پا كني براي كسيكه ضرورتي را وازده، و با سريشم بچسباني كه كار مسلمانان را به صحت حمل كني، مي‏گويي جاهل بوده، بابصيرت نبوده كه چنين ضرورتي را وازده. مثلاً  گفته لواط جايز است، بَه! عشق امرد چقدر تعريف دارد، خيلي كه بخواهي اصلاح كني كارش را به جهل حمل مي‏كني، ديگر خيلي بيشتر بخواهي زور بزني براي اصلاح مي‏گويي غافل بوده. اما اگر كسي جاهل نباشد و غافل نباشد و ضرورتي را وازند، تو بخواهي بگويي مسلمان است تو مسلمان نيستي، اگر شك داشته باشي كه كافر است، تو كافر مي‏شوي. حالا كسيكه انكار ضرورتي كند و دست و پا كردي حمل بر جهلش كردي يا حمل بر غفلت او كردي، حالا فكر كن ببين اين شخص جاهل يا غافل اين جلدي كامل هم مي‏شود يا نه؟ كامل نمي‏شود. اين حافظ دين خداست؟ نه حافظ دين خدا بدانيد نيست و لو نگفته باشد زنا حلال است، اما گفته كه اعتنا به ضروريات نيست. بدانيد شما كه اين هنوز مسلمان نيست و اين به دين پدري و مادري، خود را در ميان مسلمانان انداخته، مسلمان نيست.

عرض كردم دست و پايي كه بخواهي برايش بكني مي‏گويي جاهل است، به جهتي كه نمي‏خواهي بيرونش كني از ميان مسلمانان. يا خيلي دست و پا بيشتر مي‏كني مي‏گويي غفلت كرده اين حرف را زده. حالا كسي بنشيند بگويد نقلي نيست، اين

«* دروس جلد 3 صفحه 78 *»

ضروريات را همه كس مي‏داند، چيزي نيست. بابا تو همين چيزي را كه همه كس مي‏دانند كه وامي‏زني.

باري ملتفت باشيد اگر من كلية حرف را عرض نكنم دين خدا ضايع مي‏شود. هر كه مي‏خواهد ضايع كند دين را من هم هيچ نگويم، به كلي دين از ميان مي‏رود. كسانيكه مي‏خواهند الحادي در اين دين كنند بسيارند. كسيكه مي‏خواهد الحادي كند و كار براي خودش درست كند، مي‏بيند امر واضحي را دست مردم كه دادي آن را مردم زود ياد مي‏گيرند و مي‏روند، ديگر دور و بر او كم مي‏آيند كم مي‏گردند. اين مي‏خواهد كاري كند كه آب گل شود ماهي را بگيرد، به مسامحه و اهمال و هيچ نگفتن مي‏گذراند. يك شبي مجلسي بوديم اين ملااسمعيل آنجا بود، من ريش او را گرفتم گفتم براي چه شما شيخي‏ها را بد مي‏دانيد؟ گفت خير و بناي تمجمج را گذارد، گفتم نه درست جواب بگو، حالا صريح جواب نمي‏گويي آب را گل مي‏كني كه ماهي بگيري، من سرم نمي‏شود اين چيزها بگو فرق ميان شيخي و بالاسري چيست؟ گفت تو مي‏داني بگو من گفتم من مي‏دانم فرقي نيست، هي من اصرار كردم و او طفره رفت. آخر من گفتم يقين گفته‏اند كه انكار معاد جسماني را داريم، بدان هر كس انكار معاد جسماني را دارد ما بيزاريم از او. و لعن مي‏كنند جميع شيخي‏ها او را، حالا تو مي‏خواهي اگر يك كسي افترائي بست ما بگوييم راست مي‏گويي؟ نه، مي‏گوييم خدا لعنت كند مفتري را، تو مي‏خواهي تصديقش را بكنيم؟ يك كسي گفت كه شيخ مرحوم به معراج جسماني قائل نيست، ما مي‏گوييم خدا لعنت كند كسي را كه قائل نيست، و خدا لعنت كند مفتري را. تو مي‏خواهي ما بگوييم شما راست مي‏گوييد.

باري حالا ببينيد شما، دأب جميع مردمي كه مي‏خواهند تقلب كنند براي اينكه دور دايره‏شان جمعيتي باشد چه جوري است، ديگر نمي‏خواهد جاي ديگر برويد. همين‏جور حرفي كه اينجا زدند، براي ملامحمدباقر مجلسي خيلي از ملاها گفتند كه

«* دروس جلد 3 صفحه 79 *»

ملامحمدباقر علم را خراب كرده چرا كه توهين علما كرده. آخر چه كرده بيچاره؟ بله احاديث را همه را برداشته فارسي كرده به دست عوام داده، خودشان برمي‏دارند و مي‏خوانند. كتابها بايد عربي باشد تا ما برويم چهار روز ضرب ضربوا ياد بگيريم بياييم پدر مردم را درآوريم، مردم بايد محتاج به ما باشند. حالا خودشان مي‏خوانند كتابها را ديگر رجوع به ما نمي‏كنند، پس توهين علما كرده. بابا اين، دين خدا را رواج داده، شأنش همين بوده حديثها را فارسي كند به دست مردم بدهد و مردم بخوانند. اين را خدا برانگيخت تا دين را رواج بدهد، حالا تو مي‏گويي علم را خوار كرده توهين علما كرده. منظور اين است كه ملتفت باشيد كه نوعاً متقلبين مي‏خواهند دين واضح نباشد، تا دور دايره جمع باشند و از هم نپاشند. بله من مي‏دانم چيزي را كه شما نمي‏دانيد. همين كه دادي چيزي را دست مردم كه همه كس مي‏داند آقا از دين بيرون مي‏رود همه كس مي‏فهمد.

خلاصه بابصيرت باشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه ضروريات واللّه اكبر حجتهاي خداست بر خلق، از شق‏القمر بالاتر است. شق‏القمر را كردند كه ناموسي بگذارند، اگر ناموس نمي‏خواستند بگذارند شق‏القمر محتاج نبود. فلق بحر موسي براي وضع ناموس بود، اگر نمي‏خواست ناموس بگذارد فلق بحر ضرور نبود. اگر مي‏خواست همين بگويد من مي‏توانم اين كار را بكنم مي‏گفتند. به ما چه؟ از ما چه مي‏خواهي؟ پس خارق عادات براي اين است كه مي‏گفتند ما مي‏خواهيم وضع ناموس كنيم ميان شما، پس مقصود بالذات وضع ناموس است. حالا ناموس ما از دو قسم خارج نيست يا محل اختلاف است يا محل اتفاق، آن محل اتفاقات را هر كه وازند بيرون مي‏رود از دين، آن محل اختلاف را هر كه وازند بيرون نمي‏رود. پس بدانيد تميز حق و باطل كار حكما نيست، كار علما نيست، جميع كسانيكه داخل ديني شده‏اند تميز ميان حق و باطل را مي‏توانند بدهند. پس تو مي‏تواني رئيس مسلمانان را تكفير كني، كي بوده؟ ابابكر، معلوم است رئيس مسلمانان بود خيلي متشخص بود، تو هم نه پولت به قدر او است و نه تشخصت،

«* دروس جلد 3 صفحه 80 *»

و مع ذلك تكفيرش مي‏كني، به جهت اينكه ضرورت، خدا به دستت داد. و آن قول پيغمبر بود كه هم دست تو بود و هم دست ابابكر، همه كس شنيدند قول پيغمبر را كه «علي است خليفة من» كه در همه مجالس گفت. حتي خود اينها روايت كردند كه پيغمبر چنين گفته. و مع ذلك گفت ابابكر خليفة رسول خداست، و اميرالمؤمنين رفت پشت سر او نماز كرد، و ببينيد تقيه كار را به جايي مي‏رساند كه حضرت امير مي‏رود پشت سر ابي‏بكر نماز مي‏كند، «اميرالمؤمنين» خطاب مي‏كردند ائمه به خلفاي بني‏عباس، حجت خدا مي‏گفتند، و در حضور آن خليفه ـ يا بني‏اميه يا بني‏عباس ـ مي‏ايستادند و بي‏اذن او نمي‏نشستند.

لكن حالا كه چنين شد آيا خدا مقرر كرد ابابكر را كه او را مسلط كرد بر منبر پيغمبر نشست. و خدا هم ذليل كرد و خوار كرد حضرت امير را كه رفت پشت سر ابابكر نماز كرد؟ پس اميرالمؤمنين خلع كرد خلافت را از خود، به اينكه پشت سر ابابكر نماز كرد؟ پس حالا از اين قرار ابوبكر مقر‌ّر و مسد‌ّد است از جانب خدا؟

پس تو همين‏قدر كه مستضعف نيستي تكفير كن ابابكر را، تكفير كن عمر را، مگو هزار و يك شهر گرفته اين همه مردم را مسلمان كرده، نبايد لعنش كرد. خيلي از اين‏جور حرفها شنيدم كه مي‏زنند. بله فلان كس اين همه زحمت كشيد اين همه مباحثه با فلان و فلان كرد و مغلوبشان كرد، آيا مي‏شود بد باشد؟ اينها همه بعينه مثل همين است كه عمر هزار و يك شهر مفتوح كرد و به دست اهل اسلام داد. آيا اين كارِ كم كسي است، كار بزرگي بود كرد، حالا گيرم غصب خلافت هم به قول تو كرد، اين سهل است عوضش هزار و يك شهر گرفت. پس ديگر حالا لعن عمر مكن.

ديگر شما دقت كنيد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد بدانيد كسيكه قول پيغمبر را وامي‏زند كافر است، و اگر مي‏بيني كه خيلي جاها قول پيغمبر را وانمي‏زنند، معلوم است عمر اگر به قول پيغمبر عمل نكند كسي او را خليفه پيغمبر نمي‏داند، پس

«* دروس جلد 3 صفحه 81 *»

لابد است كه عمل كند. پس تو كافرش بدان به جهت آنكه آن يك قول پيغمبر را وازده كه فرموده: علي خليفة من است.

خلاصه اگر يكي از ضروريات را كسي وازد كافر و مرتد است از دين اسلام. ديگر حالا مقر‌ّ به ضروريات را گفتند شيطان، يا بگويند شيطان از ضروريات مشايخ تخلف نمي‏كند، و به لباس ضروريات در آمده تصديق چنين كسي را كند، و الم أحسب الناس ان‏يتركوا جوابش بنويسند، چنين كسي البته كافر است و بي‏دين. اقلاً من خيلي دست و پا كنم مي‏گويم جاهلي است و از روي جهل چنين چيزي گفته، يا اينكه غافلي از روي غفلت گفته، پس تو كامل نيستي. اين پيش پا افتاده كه جاهل و غافل كامل نمي‏شود. تصديق‏كردن چنين شخصي يعني چه؟ اگر كسي بگويد اعتنائي به ضروريات نبايد كرد، آيا همين كفر نيست؟ شما را به خدا خيلي كه مسامحه بكنيم مي‏گوييم جاهلي، وقتي بخواهيم مسامحه بكنيم مي‏گوييم غافلي، اگر عالم باشي و متذكر، اين حرف را بزني مي‏گوييم كافري، بيرون رفته‏اي از دين خدا. جميع ضرورياتي كه در دست هست حتي مسح را روي پاكشيدن حتي استحباب مضمضه و استنشاق، كسي بگويد مضمضه مستحب نيست به همين كلمه خارج مي‏شود از دين، اگرچه به نظر عامي اين حرف چندان عظمي ندارد. عامي مي‏گويد اين مثل كسي نيست كه بگويد زنا حلال است، تو عامي مباش بابصيرت باش فكر كن ان‏شاءاللّه.

پس ضروريات جميعش مثل هم است چه بگويي زنا حلال است چه بگويي مضمضه مستحب نيست، چه بگويي نافلة صبح مستحب نيست. ان‏شاءاللّه چنگ بزنيد ضروريات را بگيريد، تابع ملا محمدباقر سبزواري باشيد، تابع ملا محمدباقر مجلسي باشيد، تابع آنهايي كه آنها را وازدند نباشيد. و اين را بدانيد كه خدا حتم كرده است كه هركس در دل اعتقاد به ضروريات نداشته باشد اين را بدارد كه به زبانش بيارد آن خلاف ضرورت را، ليحق الحق و يبطل الباطل و همچو نكند نمي‏شود. لامحاله آن

«* دروس جلد 3 صفحه 82 *»

كسيكه به حق است مي‏داردش به تمسك به ضروريات. و آن كسيكه باطل است و در دل انكار ضرورتي دارد مي‏داردش بر اينكه خلاف ضرورتي بكند. تا اينكه ابطال باطل كرده باشد، و بر خداست كه ابطال باطل بكند تا اينكه احقاق حق كرده باشد، و بر خداست كه احقاق حق بكند تا ابطال باطل كرده باشد، و صلي اللّه علي محمد و آله، فعل را حمل مي‏شود كرد بر فسق اما قول را نمي‏شود حمل كرد بر فسق، زنا بكند و نگويد حلال است كافر نمي‏شود، اما اگر بگويد حلال است و نكند كافر مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 83 *»

درس ششم

(‌شنبه 7 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 84 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

معروف است در ميان علما كه دليل بر شخصيت هيچ چيزي را عقل نمي‏تواند بفهمد. چراكه عقل مُدرك كليات است و جزئيات در حضور عقل حاضر نمي‏شود. چون حاضر نمي‏شود، نمي‏تواند عقل ادراك كند. مثل اينكه عقل حكم مي‏كند يكي نصف دو تا است، دو نصف چهار تا است، چون اينها كلي است. لكن حالا يك دويي را و يك يكي را حاضر كني، و با چشم هم ببيني كه آن يك است و اين دو، عقل نمي‏تواند حكم كند كه آن يك است، اين دو. دليل هم مي‏آرند، بسا آدم گول مي‏خورد. شما ملتفت باشيد، مي‏گويند ممكن است حَوَل([3]) براي چشم من آمده باشد، يكي را دو تا ببيند، و براي چشم ديگري حول به عكس آمده باشد دو تا را يكي ببيند. من كه به عقلم مي‏فهمم يك نصف دو است، چون كلي است. وهكذا عقل مي‏داند ظلمت غير از نور است و نور غير از ظلمت، و روز غير از شب و شب غير از روز است. اما حالا عقل بفهمد كه حالا روز

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 85 *»

است و حالا شب نيست، نمي‏تواند بفهمد. مي‏گويد شايد من خواب باشم در خواب روز مي‏بينم، و ترائي هم در اول مي‏كند كه بسيار شده روز خوابيديم و شب را خواب ديديم، و چه‏بسيار شب خوابيديم و روز را خواب ديديم، بلكه حالا هم از آن مجالس باشد كه در خواب مي‏بينيم، حالا دليل عقلي اقامه كني كه حالا روز است، نداريم، اين‏طور مي‏گويند. چه‏بسيار آدم سرماش مي‏شود و هوا گرم است، و همچنين به عكس. پس از اينجاها گول خورده‏اند و گفتند پيش خود، قاعده براي خود وضع كردند كه كليات تمامش كار عقل است. عقل كارش همين است كه بفهمد ظلمت غير از نور است نور غير از ظلمت است. يك نصف دو است بالا غير از پايين. اما اين بالا است آن پايين عقل نمي‏فهمد.

حالا از همين قبيل مي‏آيند در احقاق حق و ابطال باطل، آنجا هم همين‏طور مي‏گويند حقي هست، باطلي هست و حق غير از باطل است. اما اين شخص حق است و آن شخص كه انكار مي‏كند باطل است، عقل اين را نمي‏فهمد. نبوت شخصيه را، حجت شخصيه را عقل نمي‏فهمد. پس انبيا حق بوده‏اند، به عادت فهميده‏ايم، عقل نمي‏تواند حكم كند. عقل نوعاً حكم مي‏كند كه حق غير از باطل است و باطل غير از حق، اما موسي را عقل بفهمد حق است و يقين كند در قوه‏اش نيست. مثل اينكه نمي‏تواند يقين كند به روز. و فرعون را نمي‏تواند عقل يقين كند كه باطل است، مثل اينكه نمي‏تواند يقين كند به شب. اينطورها گفتند. حتي مشايخ خودمان چون آمدند ديدند تمامشان اين‌جور حرف زدند، اهل فنّشان و حكيمشان و عاقلشان همه اين‌جور گفتند، جرأت نكردند بگويند اين حرف باطل است. گفتند شما راست مي‏گوييد كليات كار عقل است، و جزئيات را عقل نمي‏فهمد. از ترس اينكه مبادا بگويند اينها بر خلاف عقل مي‏گويند، اينها مجنونند. به اين جهت فرمودند بله عقل كلي است و كلي‏فهم، و ما ائمه خودمان را به عقل اثباتشان مي‏كنيم چون ائمه ما كلي هستند.

باز اين حرف را اگر به ظاهرش بگيري نمي‏شود. چرا كه اگر كسي بيايد مقابل

«* دروس جلد 3 صفحه 86 *»

بايستد مي‏تواند ايراد كند، ملتفت باشيد و هرگز از ايراد نترسيد. اگر كسي بيايد و بگويد من هم مي‏دانم ائمه تو كلي نيستند، تو بايد اين را به ادله اثبات كني. موسي آمد شخصي بود، پيغمبر هم آمد شخصي بود. اوصياي او اشخاصي بودند معين، اوصياي اين هم اشخاصي هستند معين. ديگر حالا اينها كلي بودند، بايد اثباتش كرد. بسا كساني كه نفهمند، اين عبارات كه به دستشان بيايد كه «چون ائمه كلي بودند ما به عقل اثباتشان مي‏كنيم» بيايند بخندند.

پس عرض مي‏كنم تمام حق را به عقل مي‏توان اثبات كرد. اگر از راهي كه انبيا آورده‏اند آدم بيايد جميع حق را، جميع اشخاص را، چه از راه حق و چه از راه باطل، مي‏توان به عقل صرف صرف صرف اثبات كرد. مي‏گويند عقل مي‏تواند اثبات كند كه يك نبيي بايد باشد، اما كيست؟ عقل نمي‏تواند اثبات كند. همين‏جور سؤالات كرده بودند، در سؤالات ميرزا اسحاق‏خان شما فكر كنيد.

بدانيد كه عقل اثبات مي‏كند كه يك نبيي بايد باشد، اما ببينيد كه چه‏جور اثبات مي‏كند؟ آيا اين نبيي بايد باشد كه نه ببينند او را، يا نشنوند صداي او را، يا نفهمند سخن او را! به اتفاق تمام اين اهل عقولي كه گفته‏اند نمي‏شود اثبات نبوت خاصه به دليل عقل كرد، به اتفاق تمام اين عقول، بايد نبيي باشد كه او را ببينند، صداش را بشنوند، سخنش را بفهمند. اثبات خدا را عقل مي‏تواند بكند، بالبداهه مي‏فهمد كه خودش مكوّن خودش نيست، يك كسي او را ساخته اينجا گذارده. به اتفاق تمام عقول مي‏توان اثبات صانع كرد به عقل صرف. چرا كه اگر اثبات صانع را به عقل صرف نتوانيم بكنيم، هيچ تصديق انبيا را نمي‏توانيم بكنيم. به جهتي كه انبيا ادعائي مي‏كنند كه مي‏گويند من از پيش صانع آمده‏ام. مي‏گويد من صانعت را قبول ندارم. پس به اتفاق جميع عقول، اثبات صانع را مي‏توان كرد. بالبداهه مي‏بينيم خودمان خودمان را نساخته‏ايم ديگري ساخته، و حالا كه ساخته مي‏بينيم حفظ خودمان را نمي‏توانيم بكنيم اين را عقل مي‏فهمد. خودشان صانع خودشان نيستند يك كسي ساخته اينها را، و آن كس هم چون ساخته پس مي‏توانسته پس قادر بوده. و

«* دروس جلد 3 صفحه 87 *»

چون مي‏بينيم هر چيزي را سر جاي خودش گذارده مي‏دانيم اين عالم هم بوده اينها را هم عقل مي‏فهمد. ديگر پُري از اين راه نمي‏رويم، چرا كه مي‏خواهيم ان‏شاء اللّه يكپاره مقدمات كليه به چنگ بيايد.

پس بعد از آني كه انسان خداي خاطرجمعي داشته باشد، و با عقل بفهمد صانعي دارد كه آن صانع عالم است، هر چيزي را هر جا مي‏گذارد مي‏داند كه مي‏گذارد. ملتفت باشيد ديگر هر چه را اينجا خدشه داريد اينجا انتظار نداشته باشيد كه بگويم، مي‏خواهم برويم بر سر مطلب. بعد از آني كه يقين كرديم به دليل عقل ـ نه از روي تقليد ـ كه يك كسي آنچه هست ساخته و اينها را اينجا گذاشته، پس او است خالق تمام آنچه هست، و اين مي‏داند هرچه را هرجا گذاشته، فراموش هم نمي‏كند، به جهتي كه او فراموشي را خلق مي‏كند حفظ را خلق مي‏كند. علم را مي‏داند چه چيز است و خلق مي‏كند، جهل را مي‏داند چه چيز است و خلق مي‏كند. حكمت را مي‏داند چه چيز است و خلق مي‏كند، سفاهت را مي‏داند چه چيز است و خلق مي‏كند. ظلم را مي‏داند چه چيز است عدل را مي‏داند چه چيز است، همه را خلق مي‏كند.

پس از اثبات صانع به شرط بي‏تقليدي كه انسان فكر كند كه خودش خود را نساخته، نبود كه بتواند چيزي بسازد، پدرش نبود مادرش نبود. اين هم خيلي واضح است كه پدرش هم او را نساخته مادرش هم نساخته، آن پدرِ پيشتر از او هم نساخته. تا اينكه عقل مي‏فهمد كه هيچ يك از اين سلسله او را نساخته‏اند. حالا حيوانات آمده‏اند انسان ساخته‏اند؟ اين هم كه پيش پا افتاده است كه حيوانات نساخته‏اند انسان را، نباتات آمده‏اند ساخته‏اند انسان را؟ جمادات ساخته‏اند؟ برو سر بسايط، آب ساخته؟ خاك ساخته؟ خيلي واضح است. آسمان ساخته؟ زمين ساخته؟ اينها نساخته‏اند. يك كسي ساخته آن خدا است. پس خدايي داريم كه ساخته انسان را، و آنچه هست جميعش كار دست او است و صنعت او است. اين يكي از مقدمات است كه بايد غافل از او نشد.

«* دروس جلد 3 صفحه 88 *»

پس صانع اسم است از براي آن كسي كه جمله ما سواي او آنچه هست همه را او ساخته باشد، و ديگر هر كس كه خيالش كني يك جايي هست و يك چيز ديگري هم جاي ديگري هست كه او نساخته، او را صانع اسم نگذاريد. چيزي را كه خدا خبر از او ندارد، اويي كه خبر ندارد از چيزي آن خدا نيست، خدا اسمش مگذار. چيزي را ببيني جايي و خيالش كني خدا اين را خلق نكرده، از اول او را خدا اسمش نگذار اين خدا نيست. خدا معنيش اين است كه هر چه هست، او ساخته باشد. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير. حالا عجالتاً نخواهيد خوبها را به او ببنديد و بدها را از او باز كنيد، آنچه هست همه مخلوق او است. پس اين صانع جاهل نيست چرا كه هر چيزي را سر جاي خود گذارده، و هر چه را كه هست صنعت دست او است. فكر كنيد خورده خورده توي راه بيفتيد. ببينيد چشممان مي‏بيند روز است و واجد روزيم، اين وجدان يك چيزي است خدا خلق كرده، و عمداً خلق كرده. دانسته كه من بايد واجد روز باشم. معقول نيست كه من بدانم روز است و خدا بداند شب است براي من. پيش خدا براي من خدا مي‏داند روز است اول او خلق كرد و بعد من دانسته‏ام. فكر كنيد كه وقتي توي راهش افتاديد يك عالَم علم به دست شما مي‏آيد. علم منبسطي است در برزخ و آخرت، و خواب و بيداري، همراه انسان است.

پس حالا اين روز است اين جزئي است و به عقل ادراك نمي‏شود، راست است. اين روز است، من واجدم كه روز است. حالا يحتمل خواب باشم، اين يحتمل هم باز كار دست صانع است، خدا اين احتمال را خلق كرده. اين احتمال را بده كه شايد شب باشد، حالا هم واجدي روز است، اين وجدان را هم خدا خلق كرده و خدا دانسته و خلق كرده. پس خدا مي‏خواست كه من بدانم كه روز است، كه اگر نمي‏خواست من بدانم روز است وجدان مرا اينطور خلق نمي‏كرد. اول بايد او خلق كند تا بعد من بدانم روز است، پس خدا حال مي‏خواهد من بدانم روز است. گمش نكنيد ان‏شاء اللّه، پس حالا خدا مي‏خواهد

«* دروس جلد 3 صفحه 89 *»

روز باشد، و خواسته روز باشد و خواسته من بدانم روز است. چرا؟ دليلش همين كه من مي‏دانم روز است، و چشم من مي‏بيند روز است. اگر نخواسته بود من بدانم روز است، شب را در وجدان من قرار مي‏داد. پس خواسته من بدانم روز است. پس حالا كه من مي‏بينم روز را، هر چه جزئي باشد مي‏دانم روز است به دليل عقل، چون او است خالق، اول او خواسته بعد خلق كرده. و چون خواسته و خلق كرده من واجد شده‏ام. چرا كه اگر نخواسته بود من واجد باشم، من خودم نمي‏توانستم خود را واجد كنم كه روز است. اينها را عقل مي‏فهمد و اين قاعده‏اي است كه اگر اين قاعده به دست آمد، چه بسيار مطالب عظيم عظيم به دست مي‏آيد. انسان اذعان مي‏كند و ساكن مي‏شود. مي‏فرمايد در دعا انت دللتني عليك و لولا انت لم‏ادر ما انت. حالا خيال مي‏كني حضرت سجاد از عالم لاهوت حرف زده؟ نه واللّه، از همين اوضاع است و از همين قاعده است كه عرض مي‏كردم. البته اگر او بخواهد كه كسي بداند خدا است، او را واجد مي‏كند كه خود را مي‏فهمد. پس من هستم پس تو هم هستي.

يكپاره چيزها هست كه هنوز نمي‏توانم عرض كنم از همين قاعده به دست مي‏آيد. به همين راه است كه انبيا دانستند نبي هستند. اگر اين قاعده نباشد، هيچ كس نمي‏تواند يقين كند نبي است. مَلَك را از جن نمي‏تواند تميز بدهد. چنانكه همين‏جورها سؤال شده كه نبي چه مي‏داند كه اين جن است آمده يا ملك است آمده؟ همين‏طور جواب مي‏فرمايند. نگاه به دل خود مي‏كند اگر از جانب خدا است و ملك است يقين مي‏كند و مي‏فهمد.

پس اصل قاعده را به دست بياوريد، و اين قاعده تسديد است. و به اين دليل تسديد راه مي‏روند جميع عقول. اگر اين دليل هست، باقي دليلها اگر اين منضم به او شد طوري مي‏شود. اگر اين منضم به آنها نشود هيچ دليل باقي نخواهد ماند مگر اينكه مخدوش است، و لو آلاف الوف بالاتر از اين معجزات بيارند. خوب موسي آمد عصايش

«* دروس جلد 3 صفحه 90 *»

را انداخت اژدها شد، از كجا اين لكبيركم الذي علّمكم السحر نيست؟ همان حرفهاي فرعون را اين حكما مي‏زنند. عصايي كه تو انداختي شخصي بود از اشخاص. عقل ما از كجا بفهمد كه اين عصا كه اژدها شد از جانب خدا است؟ و خدا مي‏جنباند اين عصا را، و شيطان نجنبانيده. مثل اينكه عصاهاي سحره را مي‏گويند شيطان جنبانيد اين را عقل نمي‏فهمد. فكر كنيد باز تا قاعده به دست نيايد، از دليل فرعون انسان به شك مي‏افتد. همه‏شان عرفاشان و اهل كشف و مشاهده‏شان همين‏طور مي‏گويند. حالا از كجا مشاهده تو درست است و خواب نيست؟ تو هزار خيال مي‏كني خلاف واقع است، از كجا اين كشف بر خلاف واقع نباشد؟

ان‏شاء اللّه فكر كنيد، اگر دليل تسديد به دست آمد و راهش به دست آمد، آن وقت مي‏فهميد كه انبيا از كجا يافتند يقين اهل بهشتند، و منكرينشان يقين اهل جهنمند؟ حكم كردند به نجات خودشان به همين قاعده، حكم كردند به نجات اتباع خودشان به همين قاعده، و حكم كردند به هلاك منكرينشان به همين قاعده.

پس صانعي داريم كه آنچه هست صنعت او است، او خلق كرده. پس حالا اگر يكپاره چيزها را مي‏بيني مگو من از كجا بدانم فلان را خدا خواسته؟ هر چه چشمت مي‏بيند، حالا مي‏بيني روز است خدا تو را خلق كرده چشمت را خلق كرده است، تو را طوري خلق كرده كه تو واجد روشنايي باشي، خداي تو اگر غير از اين روز را خواسته كه واجد باشي بايستي بيارد براي تو. پس به دليل عقل ديدي كه شخص را مي‏توان پيدا كرد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه از همين راه كه مي‏آيي مي‏بيني جميع مسائل جزئيه را به عقل صرف صرف صرف مي‏توان به دست آورد. در بين نماز صبح من شك مي‏كنم، حالا از كجا بدانم بايد اعاده كرد يا نبايد اعاده كنم؟ فكر كن كه خداي تو خواسته حكمش را بداني يا نخواسته؟ اگر نخواسته تو نماز صبح بكني پس مكن. اگر خواسته، كه بايد گفته باشد حكمش را. حالا كه گفته، الآن اين‌جور به تو رسانيده، غير از اين‌جور خواسته بود

«* دروس جلد 3 صفحه 91 *»

بايد بيارد. حالا كه نياورده پس نخواسته. ببينيد چقدر جزئيات به عقل صرف اثبات مي‏شود. تمام حق به عقل صرف اثبات مي‏شود اگر از پيش خدا بيايي، و تمام حق به عقل صرف اثبات نمي‏شود اگر از پيش حق نيايي. اين را بدان كه اگر خاطرجمع از خدا نباشي، و از الا بذكر اللّه تطمئن القلوب خاطرجمع نباشي به هيچ حقي مطمئن نمي‏تواني باشي. نهايت نوحي آمد عالم را غرق كرد، شايد علمي داشت نوح، كه به آن علم توانست كاري كند كه عالم را غرق كند، بعد هم كسي ديگر به آن علم برنخورد. موسي آمد فلق بحر كرد شايد علمي داشت كه به آن اين كار را كرد، بعدش هم كسي ديگر نتوانست اين كار را بكند. من چه مي‏دانم از جانب خدا بود؟

خلاصه از پيش خدا اگر نيايي صد هزار معجزه بيارند، براي هر كدام هزار شك و شبهه مي‏آيد. مكرر عرض كرده‏ام اين حكايت را، محض مثل است عرض مي‏كنم كه متنبه شويد. يك يهودي آمد خدمت حضرت پيغمبر9 و گفت دختري دارم ناخوش است، تو بيا به خارق عادت چاقش كن من مسلمان مي‏شوم. تشريف بردند به خانه تا وارد شدند دختر برخاست نشست، فرمودند ايمان بياور. عرض كرد از براي ناخوش بحران هست؟ فرمودند بله هست ـ معلوم است بناي اهل حق اين است كه حق را هر كس بگويد تصديق كنند ـ گفت براي ناخوش بحران نيست؟ فرمودند هست. گفت من از كجا بفهمم اين بحران بود و مقارن قدم تو اتفاق افتاد، يا از اثر قدم تو بود؟ او را دوباره ناخوش كردند دوباره افتاد. گفت از براي ناخوش نكس هست؟ فرمودند هست ـ معلوم است نمي‏گويند نيست، فرمودند هست ـ عرض كرد پس من از كجا بدانم اين نكس است كه اتفاق افتاده با قول تو، يا معجزه تو بود؟ حضرت صحيحش كردند، برخاست نشست و هكذا. حالا همچو خيال كنيد كه پيغمبر پهلوي آن دختر مي‏نشست و تا قيامت هي ناخوشش مي‏كرد هي چاقش مي‏كرد. هر چه چاقش مي‏كرد مي‏گفت اين بحران است، هر چه ناخوشش مي‏كرد مي‏گفت نكس كرده. ده دفعه بيست دفعه هزار دفعه هم اين كار را كرده بود يا

«* دروس جلد 3 صفحه 92 *»

مي‏گفت بحران كرده يا مي‏گفت نكس كرده، به جايي نمي‏ايستد. عقل ابا ندارد يحتمل به بحران چاق شده باشد، و تا روز قيامت ناخوشش كنند يحتمل به نكسش ناخوش شده باشد. حالا يك كسي احمق باشد و بگويد عمل كه مكرر شد انسان مطمئن مي‏شود، شما عاقل باشيد بدانيد اينهايي كه به تكرير يقين مي‏كنند اهل عادتند، اهل عادت از طبيعت حيواني و از روي عادت البته به تكرر عمل اطمينان حاصل مي‏كند. مثل وسواسي‏ها، ده دفعه كه زير آب رفته آن وقت مي‏گويد بس است، لكن آن احتمالي كه اول مي‏داد حالا هم مي‏دهد. و اين طبيعت طبيعت حيوان است. انسان هر طور احتمالي را كه اول وهله مي‏دهد صد دفعه هم مكرر شود باز مي‏دهد، و اگر يقين مي‏كند به همان دفعه اول هم يقين مي‏كند. چرا كه انسان به دليل و برهان يقين مي‏كند نه از روي عادت و طبيعت.

پس ملتفت باشيد، اين وضعي را كه مي‏بينيد حالا از جمله چيزهايي كه خدا خلق كرده و يقين داري اين است كه اين وضع را او خواسته و ساخته كه اين شب باشد و اين روز باشد. حالا كه مي‏بيني اين‌جور خلق كرده پس خواسته كه اين‌جور باشد. زمستانمان سرما باشد تابستانمان گرما باشد، هر فصلي هر جوري كه حالا هست باشد، همه‏اش هم جزئيات است. از روي همين قاعده كه فكر مي‏كني ان‏شاء اللّه مي‏يابيد كه ديديم در روي اين زمين برخاستند بعضي از مردم و گفتند ما نبييم، اين را هيچ كس هيچ كارش نمي‏تواند بكند. برخاستند جمعي و گفتند ما نبي شماييم و از جانب صانع شماييم. اگر نخواسته بود اين صانع هيچ صدايي نبود توي دنيا، صدايي كه بلند شد پس خواسته. پس چه دليل واضح‏تر از اينكه خدا خواسته بود؟ پس در ميان عالم برخاستند جماعتي كه گفتند ما از جانب خداييم، اگر چه برخاستند جماعتي هم مقابل اينها كه از كجا بدانيم شما هستيد يا نيستيد؟ آنهايي كه برخاستند و گفتند ما از جانب خداييم وجود خودشان دليل بود بر اينكه خدا خواسته بود كه برخيزند و اين حرف را بزنند. پس اين جماعت مسددند مقررند. همين‏جوري كه خدا خواسته حالا روز باشد، خواسته پيغمبران از جانب او در روي زمين باشند.

«* دروس جلد 3 صفحه 93 *»

ملتفت باشيد كه اين دليلي است كه هيچ كشف و الهامي به اين پايه نمي‏رسد. اهل‌فن كه برايشان الهامات و كشفهاي حقه بود ، به اين دليل خاطرجمع شدند. اگر اين دليل را نداشتند چطور مي‏توانستند يقين كنند كه آن‏طور است؟ آن جماعتي كه برخاستند در ميان خلق و گفتند ما حجتيم، همين كه برخاستند و اين ادعا را كردند ما دانستيم او خواسته بود كه اينها اين ادعا را بكنند. اگر نخواسته بود مي‏خواست نگذارد، حولشان ندهد قوتشان ندهد اين اوضاع نباشد توي دنيا. مي‏خواست كاري بكند اسم نبي نباشد توي دنيا. حالا كه هست پس يقيناً خدا خواست اين صدا توي دنيا باشد. حالا آنهايي كه برخاستند ادعاي نبوت كردند، علامت نبوتشان كه علامت صوري نبود، كسي را شبهه نيست در اين. از رنگ و شكل و از قد و قامتشان نمي‏شد تميز بدهي كه پيغمبرند. انما انا بشر مثلكم مي‏گويند. حالا كه چنين شد، خود اينها تعليم ما كردند و سبقت رحمته غضبه كه حرف بي‏دليل را قبول نكنيد. ابتداءً اين را كه «حرف بي‏دليل و برهان را قبول نكنيد» آنها حالي ما كرده‏اند. ما گفتيم ما نبي هستيم شما بي‏دليل قبول نكنيد. چرا كه اگر اين حرف را بي‏دليل قبول كرديد، بسا فردا يك كسي برمي‏خيزد ادعا مي‏كند من نبيم شما چه مي‏كنيد؟ شما تقليد او را مي‏كنيد يا تقليد مرا؟ تقليد هر يكي را بكنيد بي‏دليل است. پس بي‏دليل و برهان هيچ كس اطاعت هيچ كس را نبايد بكند.

حالا دليل و برهان چه چيز است؟ ما اگر چه از جنس شماييم اما ما از جاي ديگر هم خبر داريم، و آنجا جايي است كه شما از آنجا خبر نداريد. حرف تمام انبيا اين بود كه از جايي ما آمده‏ايم كه شما خبر از آنجا نداريد، پيش شما نيامده و به شما نرسيده. آنچه پيش ما و پيش مردم هست شما خبر از آن نداريد. آني كه ما را فرستاده خبر دارد از همه شماها، و شما هيچ يك از او خبر نداريد و ما خبر داريم. دليل اين حرفهايي كه ميان ما هست دليلش اينكه به شما خبر مي‏دهيم از ما تدّخرون في بيوتكم، آنچه در خانه‏هاتان پنهان مي‏كنيد و ذخيره مي‏كنيد در صندوقهاتان، من خبر از آنها به شما مي‏دهم. شما بعض

«* دروس جلد 3 صفحه 94 *»

از بعض خبر نداريد خدا خبر دارد به من گفته ما تدّخرون في بيوتكم را. مردم ديدند راست مي‏گويد يكپاره كارها كرد مردم ديدند او قادر است تصرف كند در اشياء، و شما هيچ خودتان قادر نيستيد بر آن كارها و ما از آن تصرفات خبر داريم به شما خبر مي‏دهيم. و اين خدا قدرتش را توي دست ما مي‏گذارد براي اقامه حجت. شمسش را برمي‏گردانيم، ماهش را منشق مي‏كنيم، عصا مي‏زنيم دريا را مي‏شكافيم، پس بدانيد كه ما راست مي‏گوييم.

پس بعد از آني كه ديديم آمدند اين جماعت و ايستادند و ادعا كردند و بر طبق ادعاي خود جاري شدند، از پيش كسي كه شما خبر از او نداريد و او خبر دارد از شما و ما خبر از او داريم، آمدند اين حرف را زدند و بر طبق ادعاي خود جاري شدند. يعني اگر گفتند فردا چه‏جور مي‏شود بايد لامحاله همان‏جور بشود، كه اگر گفتند فردا فلان جور مي‏شود و نشود، خدا به همين تكذيب كرده ايشان را.

باز حرفها توي هم ريخته مي‏شود، باز بسا شنيده باشيد كه براي خدا بدا است. اين هم هست كه شنيده‏اي يكپاره خبرها انبيا خبر دادند و نشد. باز بابصيرت باشيد و عاقل باشيد كه آن ابتدائي كه برخاست و احقاق حق خود را كرد، اگر گفت فردا چطور مي‏شود، همان‏جوري كه گفته بايد بشود كه اگر نشود، يك سر مويي پيش و پس بشود معلوم است اين دروغگو است، و خدا دروغش را ظاهر كرده. بله بعد از آني كه اثبات حجيت خود را كرد حالا ديگر به حسب اتفاق خبري بدهد و جوري ديگر بشود، شما يقين داريد كه راستگو است. حرف اولش بايد راست باشد تا يقين كنيد، بعد ديگر اگر چيزي گفت و نشد معلوم است مصلحتي بوده. مثل اينكه بعد از آني كه پيغمبر آخرالزمان به معجزات، نبوتش ثابت شد، روزي خاركشي مي‏رفت بيرون فرمودند اين امروز مي‏رود به صحرا مار او را مي‏زند. شام كه شد اين شخص آمد، اين را كه ديدند وحشت كردند، خيلي از منافقين به شك هم افتادند، چون آن شخص برگشت فرمودند برويد در خانه او ـ و عمداً اين كارها را مي‏كنند كه مردم بدانند بدا هست، مي‏كنند براي اينكه بنمايند به مردم كه مقدر

«* دروس جلد 3 صفحه 95 *»

شده بود مار بزند اين شخص را، و بپرسند كه چطور شد كه اين زنده برگشت؟ بفرمايد بياييد برويم در خانه او ـ رفتند در خانه او و بار هيزمش را واكردند مار سياهي در ميان بار هيزمش بود. بفرمايند مقدر شده بود اين مار اين شخص را بزند. تو چه كرده‏اي؟ اين شخص بگويد من ناني داشتم، فقيري رسيد من نان را به او دادم، كه بنمايند تصدق رفع بلا مي‏كند. اين حكايت معروف و مشهور هم بشود كه زن و مرد بشنوند اين حكايت را و بفهمند. اين را به لفظ تنها و به موعظه و نصيحت اگر مي‏گفتند، صدايي توي گوش مردم فرو مي‏رفت. اين كار را مي‏كنند كه محسوس كنند كه بماند در اذهان تا يقين كنند يك تكه نان دادن، جان آدم را مي‏خرد.

لكن در اول وهله محال است هر كس از جانب خدا نيست و ادعائي مي‏كند، اين خدا چنان خدايي است كه يك ساعت، يك آن، يك لمحه نمي‏گذارد كار محق به اشتباه بگذرد، و يك آن و يك لمحه نمي‏گذارد كار اهل باطل به اشتباه بگذرد. كه اگر يك ساعت جايز باشد اهل باطل و منافقين به لباس اهل حق جلوه كنند، و خدا بگذارد كه يك روز امر مشتبه بماند و بعد فردا بفهميم باطل بوده، اگر چنين باشد كه يك ساعت جايز باشد، جايز است كه يك روز هم مشتبه بماند. يك روز كه جايز باشد، دو روز هم جايز خواهد بود. پس اگر چنين است كه دو روز سه روز باشد، يك هفته هم جايز خواهد بود كه مشتبه بماند، حيله كند و عباي خيلي قشنگي هم دوش بگيرد و سبيلهاش را هم بچيند. اگر يك هفته جايز است مي‏شود يك ماهش هم مشتبه بماند و معلوم نشود. يك ماه كه مشتبه شد يك سال هم مي‏شود مشتبه بماند، يك عمري هم مي‏شود خدا مهلت بدهد منافق را و خدا رسواش نكند. ما هم كه عالم به غيب نيستيم، از كجا بدانيم اين دروغگو است؟

و همچنين احقاق حق، ممكن نيست يك ساعت حق باشد و مردم بر اشتباه باشند و ندانند، كساني كه بر اشتباهند خود را عمداً بر اشتباه مي‏اندازند. آن وقت مي‏گويند مشتبه ماند. محال است يك آني حق واضح نباشد، محال است يك آني باطل واضح نباشد. به

«* دروس جلد 3 صفحه 96 *»

شرطي كه حق را كه مي‏بيني بگويي كه حق است، باطل را كه مي‏بيني بگويي باطل است. و فهميدن حق را آسان قرار داده رياضت نمي‏خواهد، زحمت نمي‏خواهد. هر چه را مي‏بيني بگو اينطور است. مايستوي الظلمات و النور و لا الظل و لا الحرور ولا الاموات و لا الاحياء هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون خدا اين‌جور مثل مي‏زند كه توي حكمتش بيفتيد. محال است روز به شب مشتبه بشود يا شب به روز مشتبه بشود. پس يك آني حق امرش مخفي نيست و يك آني باطل امرش مخفي نخواهد بود. به شرطي تو حق بخواهي و باطل را نخواهي، و اگر چنين نباشي و حق را نخواهي و باطل را بخواهي، يك عمري مي‏گذرد و مشتبه مي‏كنند امر را. و مزّقناهم كل ممزّق چنانكه عرض كردم پيغمبر9 رفت روي منبر گفت ديشب من معراج رفتم. ابوجهل از جا برخاست گفت من حاجتي دارم. فرمودند بفرماييد. عرض كرد برخيزيد شما، حضرت برخاستند. عرض كرد پاتان را برداريد. حضرت يك پاشان را برداشتند، عرض كرد آن پاتان را برداريد. اين‌جور كارها كدام منافق است كه شك نكند؟ ببينيد آيا نمي‏شود به خارق عادت حضرت هر دو پاشان را بردارند؟ يك پاشان را بر مي‏دارند، منافقين توي دلشان بخندند، در ظاهر هم خنديدند. وقتي نخواهند حق را، اينطورهاشان مي‏كنند بعد از آن. معجزات پيشترها آورده بودند و ديده بودند و نبوتش ثابت شد، حالا هم مي‏خواهند خدشه كنند، عمداً مي‏اندازندش توي سنگ و كلوخها. و باز براي اينكه برساند به مؤمنين كه اين‏جور كسي به عرش نمي‏رود، مطلبي بود براي اهل حق. يعني بسا من از جميع جهات رفته باشم. اما براي اهل باطل كه حق نمي‏خواهند، چشمشان كور شود بر شبهه بمانند و به جهنم هم بروند. فرضاً روي هوا هم مي‏ايستاد، اين را هم باز اسمش را چيزي ديگر مي‏گذاشت، اسم همان چيزهايي كه پيش ديده بود و اسم گذارده بود مي‏گذارد، همه را سحر و شعبده و جادو مي‏گفت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 97 *»

درس هفتم

 

(يك‌‌شنبه 8 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 98 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

عرض كردم كه حكما كأنه تمامشان اتفاق دارند به اينكه عقل ادراك مي‏كند كليات را، و صور جزئيه در نزد او حاضر نمي‏توانند بشوند. چون كه چنين است معقول نيست ادراك صور جزئيه. مشايخ خودمان هم به جهت مداراي با حكما و به جهت اينكه چيزي كه اتفاق كل شد، يكدفعه كسي وازند استهزا مي‏كنند و قبول نمي‏كنند مي‏فرمايند عقل در مقام كليت است، و صور جزئيه در مقام نفس است. و آنها را نفس به علم عادي يقين مي‏كند و خاطرجمع است، و عقل وقتي رجوع مي‏كند مطمئن نيست. مي‏فرمايند مي‏بينيد وقتي روز شد انسان به طور بداهت مي‏فهمد روز است. و بديهي آن است كه فكر نخواهد، چشمش را وامي‏كند مي‏بيند روز است. و از اين قبيل امور را مشايخ خودمان فرمايش مي‏كنند، و مي‏فرمايند اين امور عاديه است و نفس انسان در نزد اين امور، ساكن و مطمئن است. روز كه شد مي‏گويد روز است، شب كه شد مي‏گويد شب است، و شرايع هم بر اين وضع شده است. اما حالا همين روز و شبي كه اوضح و ابين اشياء است،

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 99 *»

چه بسيار شب بوده و خواب ديده‏ايم روز است، حال هم بسا شب باشد. و هكذا جميع اصوات، جميع مطعومات ملموسات، جميع مشمومات، انسان به اينها در نفس يقين دارد. اما تمام مشاعر انسان نفس نيست مشعري هست كه مي‏گويد يحتمل خواب باشي.

بعد از اين تحقيقِ خود مشايخ، ديگر كأنه اين مسأله مسجل‏تر مي‏شود، كه عقل مُدرك كليات است مدرك جزئيات نيست. و بلاشك جميع حجج اشخاص جزئيه بوده‏اند پس ما به نفس مي‏توانيم يقين كنيم اينها از جانب خدا هستند، حالا عقل بخواهد يقين كند نمي‏تواند. باز از بس مسلّم بوده يك قدري مشايخمان آنجا هم كه دليل عقلي مي‏خواهند بياورند مدارا كرده‏اند. اما مي‏گويند اگر داشته باشيم حجتي كه كلي باشد، ما آن را در عرصه كلي مي‏توانيم بيندازيم و به عقل اثباتش كنيم، و اين حرف به ظاهرش نيست. خيلي از مردم مطالعه مي‏كنند كتابهاشان را و خيال مي‏كنند فهميده‏اند. ان‏شاء اللّه وقتي فكر مي‏كنيد برمي‏خوريد. خيلي از مزخرفات دايره عرفان به چنگتان مي‏آيد.

شما مكلفيد كه شخص نبي را تميز بدهيد از ساير اشخاص. خاتميت را از براي شخص معيني بايد اثبات بكني يا به طور كلي؟ ولايت را از براي غير اميرالمؤمنين ببينيد و اولاد او جايز است اثبات كنيد در دينتان؟ و هر مطلبي كه مخصوص جايي شد و در جاي ديگرش نمي‏شود برد، اين جزئي است.

مكرر عرض كرده‏ام حكيم آن است كه از روي فهم حرف بزند، حرفهاش را سر جاش بگذارد. فقيه نمي‏تواند بفهمد، لفظي را روايت مي‏كند و معنيش را هم نمي‏داند، حكيم بايد فكر كند مطلب را بيابد. ببينيد شما خاتميت را براي هر پيغمبري بخواهيد اثبات كنيد، اين كفر است و زندقه در دينتان. همچنين امارت اميرالمؤمنين را براي هر كه غير از او بخواهيد اثبات كنيد، براي هر يك از ائمه هم اين امارت را بخواهيد اثبات كنيد، كفر است و زندقه در دينتان. و ولايت و امامت ائمه را بخواهيد اثبات كنيد براي هر شخصي براي هر پيغمبري حتي براي نوح كه اشرف از همه پيغمبران است، نبايد بگويي. مقام

«* دروس جلد 3 صفحه 100 *»

حضرت فاطمه را بخواهي اثبات كني كفر است و زندقه در دين.

پس امري كه كلي شد حالا ملتفت باشيد وقتي به اين‏جور عبارت برخورديد و بدانيد كه مشايخ حرفشان را مي‏زنند، و مطالبشان را در زواياي كلامشان مي‏گذارند. جوري مي‏گويند كه مردم وحشت نكنند و در زواياي كلامشان مطلب را مي‏گذارند كه اهلش برخورند.

پس كلي آن چيزي است كه اختصاص به شخصي دون شخصي نداشته باشد. علي العميا كلي را روي يك شخصي بگذاريم، مفيد فايده نيست. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه تمام مسائل حق، چه اشخاصي كه حقند و چه اقوالي كه حق است چه مسائلي كه حق است، و تمام مسائل باطل، چه اشخاصي كه باطلند چه اقوال باطله و مسائل باطله، همه را به دليل عقل مي‏توان به دست آورد. راهش اينكه آنچه ماسواي خدا است تمامش خلق او است. ببينيد كه اين كلامي مي‏شود كلي، كليش مي‏كنيم و مع‏ذلك اشخاص جزئيه فهميده مي‏شود. پس تمام آنچه ماسواي او است خلق او است و تمام آنچه ادراك كني به هر مشعري خلق او است. پس هر چه را به هر مشعري ادراك كني مي‏تواني بگويي ايني را كه من حالا واجدم، اين را خداي من خلق كرده، و اين خدا هم از روي اضطرار خلق نكرده كه مثل اثر آتش براي آتش باشد. آنچه را خلق كرده از روي تدبير و دانايي خلق كرده، و عمداً خلق كرده و هيچ چيز را به حسب اتفاق خلق نكرده. شخصي مشتي از حَب و گندم را نثار كند، اين نمي‏داند هر دانه كجا افتاده، چرا فلان دانه آنجا افتاده، نمي‏توان گفت اين بذور از دست اين به حسب اتفاق افتاد، لكن اين را از خدا بپرسي كدام دانه كجا افتاده؟ چرا فلان دانه فلان جا افتاد؟ سببش را مي‏داند. پس تمام آنچه در ملك خدا است اگر چه از دست بعضي از فواعل به حسب اتفاق جاري بشود، لكن چيزي از دست صانع به حسب اتفاق جاري نمي‏شود، جميعش از روي عمد است. پس آنچه را خدا مي‏خواهد به من برساند مي‏تواند برساند. چرا كه اگر بخواهد به من برساند و نتواند به من برساند، چنين كسي خدا نيست. پس خداي ما آنچه را كه خواسته به ما برساند مي‏تواند. پس معقول

«* دروس جلد 3 صفحه 101 *»

نيست خدا چيزي از ما خواسته باشد آن چيز را به ما نرسانده باشد.

حالا فكر كنيد اين امري كه او خواست به ما برساند، مي‏خواهد امر توحيدش باشد، مي‏خواهد امر نبوتش باشد، مي‏خواهد امر معاد و حشر و نشر باشد، مي‏خواهد مسائل فروعيه باشد يا اعتقاديه، جميع مسائل حتي ارش خدش آنچه را خواسته بايد خدا رسانده باشد. ديگر شايد تحريف شده باشد اگر شده، شايد آن روز «قال» به معني «فال» بوده، جميع اين احتمالها هست. وقتي مي‏چسباني به خدا يقين مي‏شود، نمي‏چسباني همه‏اش شك است و جهل و وهم. جميع طوايف كه گمراه مي‏شوند و شده‏اند، از اين راه سير مي‏كنند. از اين راه، راست نيست. از پيش خدا كه بيايي شك و ظن و وهم و جهل، همه‏اش مي‏رود پي كار خود. حالا يك حديثي مي‏بيني مي‏گويي آيا اين در طبقه پيش از من، اين حديث تحريف نشده؟ كم و زياد نشده؟ من چه مي‏دانم، شايد شده باشد؟ طبقه پيش چطور؟ طبقه پيشتري چطور؟ تا هزار سال قبل چه بر سر اين كلمات آمده؟ حتي خود قرآن، همين‏طور بخصوص نازل شده باشد چطور يقين حاصل مي‏كني؟ از اين راه بخواهي بروي هيچ به دست نمي‏آيد. آنها از راه خودشان غفلت كرده‏اند كه قرآن را گفته‏اند صحيح الصدور است اما ظني الدلالة است. چرا كه ما نمي‏دانيم آن روز قال به معني قال بوده. اين اصطلاح بوده جوري ديگر بوده ما نمي‏دانيم، پس ظني الدلالة است اما صحيح الصدور است. از اين راه، صدورش هم يقيني نخواهد بود، از اين راه اگر داخل شدي كه گفتند مظنه، به غير از شك و جهل چيزي باقي نمي‏ماند.

اما از پيش خدا كه مي‏آيي مي‏گويي خدا آنچه را كه مي‏خواهد به من برساند، يقيناً مي‏تواند برساند. ديگر فكر كن خدا كه از من نخواسته چيزي را، خدايي كه خلق خود را مهمل مي‏گذارد، و آنها را دلالت بر مصالح آنها نمي‏كند كه علي العميا بيايند، به حسب اتفاق بعضي هلاك شوند، بعضي نجات بيابند، چنين خدايي آيا خدا است؟

فكر كنيد ان‏شاء اللّه، پس از بالا كه بگيريد بياييد پايين، هيچ خدشه هيچ جا

«* دروس جلد 3 صفحه 102 *»

نمي‏توان گرفت. اگر اين خدا اعتنا به خلق نداشت و ما را نمي‏خواست، هيچ كس كه نبود كه او را وادارد جبراً كه بيا خلق كن. كسي كه مقهور قاهري باشد، كه كسي بيايد او را وادارد كه انسان خلق كن اين خدا نيست. حالا كه معقول نيست و مي‏بيني خلقت كرده، پس بدان اعتنا به تو دارد و تو را مي‏خواهد. دليل ايني كه وجود تو را خواسته، كدام دليل بهتر از اينكه تو را خلق كرده؟ دليل اينكه حالا من روز مي‏بينم و حالا روز است، همين كه روز است. آنهايي كه به عقل مي‏روند، همين‏جور از همين راه مي‏روند. آنهايي كه به فؤاد مي‏روند، همين‏جور از همين راه مي‏روند. محط نظر عقل با محط نظر فؤاد يك چيز است در خارج. اما عقل به عقلانيتش استخراج مي‏كند و به چيزي يقين حاصل مي‏كند، فؤاد به فؤاديتش. پس اولاً دليلي بهتر از اين نيست براي اينكه خدا ما را مي‏خواست مگر همين كه خلقمان كرد. اگر نمي‏خواست خلق نمي‏كرد. حالا كه مي‏خواهد معلوم است به هلاكت شما راضي نيست، و حالا كه به هلاكت شما راضي نيست يا بايد جوري خلقمان كرده باشد كه ما به هر چه ميل كنيم همان صلاحمان باشد. دقت كنيد با بصيرت كه اينها خيلي دقت مي‏خواهد. اگر چه مي‏شنويم بعضي مزخرفات، يكپاره مردم گفته بودند كه فلاني مطالبي كه مي‏گويد مسائلي است براي مبتدي خوب است. اين مزخرفات كدام است؟ اينها را من براي منتهي مي‏گويم و به كار منتهي مي‏خورد، خيلي از مردم مبتديند پيش من.

باري، اين خدا دليل ايني كه ما را مي‏خواهد، وجود خودمان است، كسي جبرش نكرده كه ما را خلق كند. حالا كه ما را مي‏خواهد، حالا يا بايد ما را جوري خلق كند كه به هر چه ميل كنيم همان صلاح ما باشد، و از هر چه تنفر كنيم صلاح ما نباشد. مثل آهوهاي دنيا كه به هر چه ميل مي‏كند صلاحش است، از هر چه تنفر مي‏كند صلاحش نيست. از اين جهت هيچ‏بار نه دلش درد مي‏آيد، نه اسهال مي‏كند، نه ناخوش مي‏شود، نه طبيب مي‏خواهد، نه حاكم مي‏خواهد، نه سلطان مي‏خواهد. هيچ زياد نمي‏خورد، هيچ زياد نمي‏آشامد، هيچ زياد حركت نمي‏كند. هر جا مي‏خواهد مي‏خوابد، سالي يك مرتبه به

«* دروس جلد 3 صفحه 103 *»

هيجان مي‏آيد براي توليد مثل، و همان هم كفايت مي‏كند براي توليد مثل. باقي ايام سال مثل خواهر و برادر كنار هم خوابيده‏اند، و زيست مي‏كنند در نهايت رفاهيت، عيش مي‏كنند تا اجل مقدرشان. حالا آيا اين انسان را خدا به قدر آن آهوها اعتنا ندارد و نمي‏خواهدشان؟ اگر نمي‏خواهدشان، مي‏خواست خلقشان نكند، و حال اينكه اين انسان را بيشتر از آنها مي‏خواهد و بيشتر از آهوها چيز به اين انسان داده. عقل كه شريف‏ترين چيزها است به او داده. اگر انسان را خلق كرده بود جوري كه به هر چه ميل كنند، همان صلاحشان باشد و منفعت باشد براشان، و هر چه را ميل نكنند آن صلاحشان نباشد، اگر اين‏جور بود و او راضي بود اينها چنين باشند، پس هيچ ارسال رسلي هيچ انزال كتبي، قاعده بخصوصي لازم نبود.

اگر هر كس به هر چه ميل كند همان مصلحتش باشد و خدايي كه چنين خلقي را خلق كند كه ازيد از همه، آنها را چيز بدهد و مع‏ذلك آنها را مزاجشان را معتدل قرار ندهد، باز اين هم از چيزهايي است كه مي‏ترسم بگويم. معروف است ميان خيلي از مردم كه مزاج انسان اعدل از ساير حيوانات است. باز اين هم از حرفهايي است كه مي‏ترسم بگويم استهزا كنند. انسان قطع نظر از عقلش، از تمام حيوانات مزاجش منحرف‏تر است. حيوانات هر قدر بخورند همان صلاحشان است، هر قدر بياشامند همان‏قدر صلاحشان است. حيوانات بعد از خوردن ديگر ميل نمي‏كنند به ساير علفها كه بيابان پر است، حرص نمي‏زنند. اين از اعتدال مزاجش است كه ميل نمي‏كند بعد از خوردن و سير شدن. و انسان مزاجش معتدل نيست به قدر آنها، هي مي‏خورد، هي حرص مي‏زند، هي ثقل مي‏كند و باز حرص مي‏زند، همه از خلاف اعتدال انسان است. اين است كه انسان اگر بدن را تابع عقل كرد و همراه عقل حركت كرد، اعدل از ساير حيوانات مي‏شود و اگر عقل را تابع بدن كرد، اضل از آنها خواهد شد.

باري ملتفت باشيد و اصل مطلب را از دست ندهيد. ملتفت باشيد دليل آنكه اين

«* دروس جلد 3 صفحه 104 *»

خدا اعتنا به خلق دارد اينكه خلقشان كرد. باز اين لفظ را گفتم ملتفت شدم مبادا كسي بگويد قل مايعبأ بكم ربي لولا دعاؤكم كسي كه بايد بعد پيدا شود، چطور دعا كند كه خدا خلقش كند؟ پيش از آني كه خدا خلقت كند، تو كجا بودي كه دعا كني؟ تو نبودي و تو را ابتداءً محض جود و كرم خلق كرد كل نعمك ابتداء فكر كنيد كه ما نبوديم كه دعا كنيم، نبوديم كه توي شكم بدانيم سر مي‏خواهيم دست مي‏خواهيم، بعد از آني هم كه چيزي پيدا شد، هيچ عقلش نمي‏رسيد كه بيرون كه مي‏آيد چشم مي‏خواهد، گوش مي‏خواهد دست مي‏خواهد. حالا بعد از آني كه عقل پيدا كرديم و مي‏بينيم تمام حكمتش را نمي‏توانيم برخوريم. پس خدا ابتدا مي‏كند به اين‏طور كه خودش وضع مي‏كند، كه بعد از فكركردن در حكمتها از هزار يكيش را بر مي‏خوريم. پس خدا چيزي را كه مي‏خواهد دليل اعتناش همين كه خلق كرده. پس خدا اعتنا به اين روز دارد، اگر نمي‏خواست خلق نمي‏كرد. حالا كه ما را خلق كرده و مي‏خواهد، و حالا كه در هر چيزي اثري قرار داده، ممكن نيست خدا چيزي را خلق كند و او را مصور به صورت نكند. هر چه را در هر جايي گذارده لامحاله صورتي دارد. ديگر صورتش يا كلي است يا جزئي. و براي هر صورتي يك اثري است. صورت آتش، حرارت است. و نه اين است كه اين صورت همين به خودش چسبيده است. اگر قرين شد با چيزي گرمش مي‏كند. صورت آب، برودت است و نه اين است كه اين صورت همين به خودش چسبيده باشد، اگر قرين شد با چيزي سردش مي‏كند. پس جميع اشيائي كه خلق كرده كائناً ما كان، تمامش را مصور خلق كرده و تمام آنچه صورت دارند، تمام اين صورتها آثار دارند، تمام اين آثار يا نافع است يا ضار. حالا ما به تمام اين منافع عالميم يا جاهل؟ يا به تمام مضار عالميم يا جاهل؟

اگر نوعش را فكر كنيد مي‏فهميد نوع علم انبيا را، چقدر علم بايد داشته باشند. نبيي كه مبعوث بر يك نفر باشد يا مبعوث بر خودش باشد، بايد كفايت خودش را بداند. اقترانش به اشيائي كه هست و آثار نافعه اين اشياء و آثار مضره آن اشياء، همه را بايد بداند.

«* دروس جلد 3 صفحه 105 *»

از حوصله تمام بشر بيرون مي‏رود، چرا كه اين يك شخص جزئي نسبت دارد به تمام موجودات. و تمام ذرات موجودات اثر دارند، ديگر يا اثرشان نافع است يا ضار است، و همه اينها را در تمام حالات بايد دانسته باشد. يا بايد بالطبع اين را مثل آهو خلقش كنند، كه هر چه را ميل كند همان صلاحش باشد و هر چه را ميل نكند صلاحش نباشد. و عرض كردم كه اگر اين‏جور كرده بود، ارسال رسل و انزال كتب نمي‏خواست. پس اينها را جوري خلق كرده كه عسي ان‏تحبوا شيئاً و هو شر لكم و عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم. در خلقت انسان اين صنعت را كرده و عمداً كرده اين‏طور. چه بسيار چيزها را ميل مي‏كني و صلاحت نيست. هيچ راهش را به دست انسان نداده‏اند و عمداً جاهل خلقش كرده‏اند كه منافع و مضار خود را نداند. اين صانع اگر نمي‏خواست ما را هدايت كند، پس خلقمان نمي‏كرد. حالا كه خلقمان كرده پس وجودمان را خواسته، عدم ما را نخواسته. وجودمان را به ميلمان نبسته، عدممان را به آنچه ميل نداريم نبسته. چون چنين بود ارسال رسل و انزال كتب كرد.

حالا اين رسل بايد بدانند جميع منافع را، بايد بدانند جميع مضار را. ببينيد چقدر علم مي‏خواهد. منافع يك نفر حتي در لعقه عسل بخصوص، چقدرش چه اثر دارد براي من در صبح، در عصر چه اثر دارد؟ در سن جواني چه اثر دارد، در سن پيري چه اثر دارد؟ يك چيز مخصوصي تمام اوقاتش را، هيچ كس نيست بتواند ضبط كند مگر خدا. بعد از ضبط درجاتش، حالا هر درجه‏اش براي كجا نافع است؟ هيچ كس نيست بتواند ضبط كند مگر خدا. از اين جهت رسل آمدند و ادعا كردند كه ما از خودمان نمي‏گوييم، ما از جانب خدا مي‏گوييم.

باز با بصيرت باشيد، ملتفت باشيد كه نيامدند انبيا از علوم عامه دم بزنند. خيلي مغرور كرده خيلي از مردمان را اين مطلب كه وجودي جاري و ساري ـ يا به طور حق يا به طور باطل ـ هيچ كدامش مصرف ندارد. هيچ مغرورتان نكند حرفهاي مردم اگر چه

«* دروس جلد 3 صفحه 106 *»

طرق و طرق داشته باشد. اغلب سخنها مثل ابري است كه رعد و برق دارد، رعد مي‏زند، برق مي‏زند، قارّ و قور مي‏كند، لكن يك قطره باران ندارد. خيلي سخنها است همين كه مي‏گويد و مي‏نويسد خيال مي‏كني خيلي حرفها است، طرق و طرق و رعد و برق، اما هيچ درش نيست. مي‏بيني مي‏گويد ٭ خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا ٭. شعر و معر و عربي، فارسي، انشا، و بادش مي‏كند كه در جميع جاها بايد وجودي باشد خودش به اين لباس در آمده باشد و به آن لباس. حالا چه شد؟ هيچ مصرف ندارد. حالا خير، من از اين راهها نمي‏آيم، رعدي ديگر و برقي ديگر مي‏آرم. نمي‏گويم او است به اين لباسها در آمده، مي‏گويم تجلي لكل شي‏ء بكل شي‏ء. اين را هم گفتي، خوب اين چه شد و چه مصرف دارد؟ تجلي للنور بالنور، تجلي للظلمة بالظلمة، تجلي للخير بالخير، تجلي للشر بالشر. امور عام هيچ توش نيست. من اين‏جور حرفها را برابر آن‏جور حرفها مي‏زنم، اين‏جور رعد و برقها مقابل آن جور رعد و برقها است. هيچ كدامش حاصل ندارد، مصرف هم ندارد.

پس فكر كن كه انبيا آمدند از جانب خاصي كه تو از آنجا نيامده‏اي. مي‏گويد انما انا بشر مثلكم لكن مي‏گويد فرقي دارم با شما كه يوحي اليّ انما الهكم اله واحد و تو نمي‏تواني اين را بگويي و انبيا از جاي خاص آمدند نه از جاي عام. عرفا و صوفيه و حكما اين جاي عام را گرفتند و بنا كردند عرفان‏بافي كردن، رقص پريان در آوردن. در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم. كجا در هر چه نظر كردي سيماي او را ديدي؟ سيماي او واللّه مخصوص انبيا است. پس بدانيد كه هيچ چيز در آنها نيست. از راه حقش هم كه بيايي بگو تجلي للخمر بالخمر و للخَل بالخل. مگر همان‏جوري كه سركه مخلوق خداست خمر مخلوق خدا نيست؟ مگر سركه اقرب به خداست از خمر؟ خدا نسبتش به جميع ماسواي او علي‌السوا است. موسي مخلوق خداست، فرعون مخلوق خداست. تجلي للفرعون في الفرعون بالفرعون، تجلي لموسي في موسي بموسي. حالا اينها را هم گفتي چه مصرف؟ چه حاصل از اين؟ پس چون انبيا از جاي خاصي آمدند حرفشان اين بود كه

«* دروس جلد 3 صفحه 107 *»

ما آمده‏ايم از جايي كه او حالت شما را مي‏داند، و شما حالت خود را نمي‏دانيد. گفتند هر چه را ما بگوييم او گفته، هر چه را ما بگوييم به گفته او است. شما نمي‏توانيد برسيد به او مگر از راهي كه ما مي‏گوييم.

پس انبيا آمدند منافع را بگويند و از مضار باز دارند. منافع و مضار خود خلق است. باز اين چرا؟ به جهت آنكه خدايي كه خالق ما است اگر محتاج باشد منافع ما را كه به او برسد، يا از مضار ما دور شود، باز خدا نيست. او محتاج نيست نه به صلاح ما و نه به فساد ما، اما اعتنا دارد به شما، مي‏خواهد شما هدايت بيابيد. پس آنچه ما را امر به آن كرده صلاح ما در فعلش بوده، و آنچه ما را نهي از آن كرده صلاح ما در تركش بوده. حالا كه چنين است كه اعتنا دارد به ما و مصالح و مفاسد ما، در طبيعت ما فهم صلاح و فساد را بالبداهه قرار نداده، اگر قرار داده بود همچو اشخاصي نمي‏آمدند توي دنيا. و هيچ كس نيست بگويد نيامدند توي دنيا چنين اشخاصي. تو روز را كه مي‏بيني روز است يقين مي‏كني او خواسته روز باشد. به همين‏طور اين اشخاص آمدند توي دنيا حالا اينها از جانب او نيستند، مي‏بايست نياردشان. اگر نمي‏خواست اصلاً مي‏خواست نياردشان. اگر نمي‏خواست ما را هدايت كند مثل آهوها خلق مي‏كرد ما را. آن‏جور خلق كرده بود بهتر بود يا اين جوري كه حالا هست؟ كه انبيا هيچ نفس نكشند و سلاطين سلاطين باشند و رعايا رعايا.

ديگر دقت كنيد كه حرفها توي هم ريخته مي‏شود. نوع انبيا كارشان اين است كه چون ديدند اين كارهاي دنيايي از دست اينها بر مي‏آيد، صبر كردند و عمد كردند تا غصب خلافت كردند و مسلط شدند. خوب يك كسي آمد زور كرد و ظلم كرد، حقي را غصب كرد. حق اميرالمؤمنين را حق پيغمبر را حق موسي را، يك پيغمبري را حق آدم را. خدا كه شيث را دوست مي‏داشت مي‏خواست نگذارد. {……………} مي‏دانستند كه حالا عجالتاً به همين‏طور رفتارها نوع كار دنيا مي‏گذرد، از اين جهت همّ خود را صرف نكردند

«* دروس جلد 3 صفحه 108 *»

در اين كارها، و اگر گاهگاهي سليماني پيدا مي‏شد و مسلط مي‏شد، براي اين بود كه بنمايد به مردم كه وقتي بناي تسلط شد و اهل حق مسلط شدند، چه‏جور مسخر مي‏كنند جن و انس را و شياطين را. باد بي‏اذن او حركت نمي‏كرد، حيوانات همه مطيع فرمانش بودند، جميع شياطين با شيطنتشان، با كفرشان همه مطيع و منقاد بودند. براي اينكه نمونه باشد براي مؤمنين كه اگر بناي خدا باشد مؤمنين را اين‏جور تسلط مي‏دهد. نه همين كه حتم است كه هميشه مؤمنين مقهور باشند، از اين جهت نمونه مي‏آرد و الا اين‏جور كارها و اين تسلطهاي ظاهري كه خيال كنند، از رؤساي ضلالت مي‏آمد و مي‏كردند تا اين سلاطين، كه اينها رئيس ضلالت اسمشان است اين تسلطهاي ظاهري را دارند. اگر اميرالمؤمنين مي‏خواست هزار شهر بگيرد، لامحاله مي‏بايست هزار خلاف شرع بكند تا هزار شهر گرفته شود، چنانكه او كرد و گرفت. و اگر بنا باشد خلاف شرع نكند، معلوم است بچه‏اي را نبايد برنجاند بيوه‏ها را نبايد برنجاند يك شهر هم مفتوح نمي‏شود. اين را به دست عمر كه مي‏دهند، باكش نيست از ظلم. هر چه ظلم هم واقع بشود، بشود. پس چون ديدند او مسلط است صبر كردند و تعمد كردند تا او كارهاش را بكند، هزار شهر هم مفتوح بكند.

باري، منظور اين است كه ملتفت باشيد كه آنچه خدا مي‏خواهد از تو، مي‏تواند به تو برساند و آنچه خواسته لامحاله مي‏رساند. ببينيد كه همه‏اش كلي كلي مي‏شود آنچه مي‏گويم و عقل بتّ مي‏كند بر آن و فوق عقل مشاهده مي‏كند او را. خدا آنچه را نخواسته، از روي عمد نرسانيده. پس چه اضطرابي و چه حيرتي داري؟ و آنچه را خواسته، از روي عمد رسانيده. پس چه شك داري و چه شبهه داري؟ پس آنچه را خواسته رسانيده، آنچه را نخواسته نرسانيده. در نرسانده‏ها چه اضطراب داري؟ در رسانده‏ها چه شك و شبهه داري؟ حالا اين را دين بگير و نگاه دار.

باز فكر كن ان‏شاء اللّه، ديگر حالا خسته‏ام تفصيلش را نمي‏توانم بالتمام بگويم،

«* دروس جلد 3 صفحه 109 *»

منتظر باشيد ان‏شاء اللّه كه مي‏آيد. حالا همين‏قدر عرض مي‏كنم هر چه واقع است در ملك، خدا خواسته به اين قاعده. پيشترها به شك و شبهه افتادند. شخص بسيار حكيمي از حسين بن روح همين را پرسيد و او هم نتوانست جواب بگويد. خوب يزيد بد بود، شمر بد بود، خدا كه امام حسين را دوست مي‏داشت؛ اينها بد بودند، اينها بد كردند، خدا چرا صبر كرد و اينها را مسلط كرد بر سيد الشهداء؟ حضرت امير مظلوم بود، خدا چرا آنها را مسلط كرد بر او؟ نوع را ان‏شاء اللّه به دست داشته باشيد. عرض مي‏كنم بعد از آني كه پيغمبري، حجتي ـ به طور كلي ملتفت باشيد ـ بعد از آني كه حجتي برخاست و او احقاق حق را كرد و ابطال باطل را كرد، و باقي بايد مطيع و منقاد او باشند. او كه از ميان رفت هر كه علانيه اطاعت نكند، ديگر بر خدا نيست كه اين را بكشد و هلاك كند. بناي خدا نيست جلدي زبانها را ببندد و نگذارد حرف بزند كه اين باطل بود، باطل را مهلت مي‏دهند. پس بعد از آني كه پيغمبر اميرالمؤمنين را نصب مي‏كند به خلافت، حالا يك كسي برخاست و گفت تو بنشين من اين كار را صورت مي‏دهم بهتر از تو. اين ديگر خلاف ضرورت پيغمبر را كرد، اين خلاف ضرورتي كرد، همين دليل بطلان او شد. پس اهل باطل را از زبان خودشان خدا باطل كرده. خدا ابطال باطل از دست و زبان خود باطل مي‏كند. پس خودت كه مي‏گويي كه من منصوب از جانب خدا نيستم، اجماع شده، خودتان كه داد مي‏زنيد كه ما بر خلاف خدا و رسول سلوك مي‏كنيم. حالا شما را خدا مهلت داده، راست است. انما نملي لهم ليزدادوا اثما حالاها بعضي چيزها ضروري شده، بعضي نظري. آن روز بعد از آني كه يقين شد از پيغمبر است و يك كسي آمد خلاف آن را كرد عمداً همين كار، خودش دليل رد خدا است و ردع خدا. بله اگر خدا نمي‏خواست رؤساي ضلالت نمي‏توانستند غصب خلافت كنند؛ اين راست است. لكن خدا فعل هر فاعلي را توي دست آن فاعل خلق كرده. اللّه خلقكم و ما تعملون پس خواسته خلافت را به غصب، پيش كي خواسته؟ پيش غاصبين خلافت اين را خواسته. كجا؟ در پيش غاصب. غاصب را

«* دروس جلد 3 صفحه 110 *»

چه بايد كرد؟ وقتي مي‏گيرند تلافي مي‏كنند.

ملتفت باشيد و دقت كنيد كه خيلي محل لغزش اقدام است. رد و ردع خدا اين است كه پس از اقامه حجت و دليل كه معلوم شد كه اين از جانب خدا است، حالا يك كسي عمداً وامي‏زند كه من خلاف خدا و رسول مي‏كنم، اين دليلِ بطلان است. حالا ديگر قوت مي‏دهند به آنها، دولت مي‏دهند، ثروت مي‏دهند. حالا خيلي كارها مي‏تواني بكني، چاپ هم مي‏زني لكن حالا اين چاپ تا كجا است؟ وقتي فرعون سحره را ديد كه ايمان آوردند به موسي گفت چنين و چنان مي‏كنم. جواب گفتند فاقض ما انت قاض. گيرم ما را چپ و راست هم كردي، نهايت آخرش ما را مي‏كشي، ديگر بعد از كشتن كاري نمي‏تواني با ما بكني. و همين‏طور است، راضي مي‏شود مؤمن به اذيت و آزار دشمنان. مؤمن را نهايت كاري كه مي‏كنند اين است كه مي‏كشند بكشند. بكش، هر كاري مي‏خواهي بكن، چپ كن راست كن. خداي موسي تسلط به همان فرعون داده، پادشاهش كرده و موسي هم خائف و مقهور. اگر فلق بحر هم براش نكرده بود، نجاتش نداده بود، باز موسي به حقيت خودش باقي بود. همه را فرعون قتل مي‏كرد، باز موسي بر حق بود.

پس به محض اينكه ظالمي مسلط شد، اين مغرورت نكند كه خدا حول و قوه به اين ظالم داده و اين ظلم مي‏كند. هر فعلي كه به دست فاعلي بايد جاري شود، واجب است خدا اين كار را كرده باشد. حقيقت فعل از دست فاعل جاري شده و از دست فاعلي جاري مي‏شود و فرع فاعل است و فرع، واجب است فرع باشد و محال است فرع نباشد. و فاعل اصل است و واجب است اصل باشد. البته خدا فعل را خلق مي‏كند در دست فاعل. هر چيزي را هر فعلي را او خلق مي‏كند، در دست فاعلِ آن فعل خلق مي‏كند. پس ظالم را خدا ظلم براش خلق مي‏كند، كافر را خدا كفر براش خلق مي‏كند، چنانكه مؤمن را خدا ايمان براش خلق مي‏كند.

اولاً بدانيد هيچ حقي نيست مگر از جانب انبيا، حالا هر كس خلاف ايشان رفته، يا

«* دروس جلد 3 صفحه 111 *»

از اول انكار كرده، يا داخل دايره شده؛ مثل رؤساي ضلالت و خلاف آن دايره را كرده، همين رد و ردع خدا است او را. و در اين زمانها آنچه آمده از امور دين و مذهب از دو قسم بيرون نيست: يا اموري است متفق عليه، يا اموري است نظري.

اما امور نظري هميشه بوده و خواهد بود، هيچ بار محل بد دانستن كسي نبوده. و آن امور متفق عليه چيزي است كه مسلم كل است. اين امر مسلمي را اسمش را هر چه مي‏خواهي بگذار. اگرچه شنيده‏ام يكپاره من مي‏گويم ضرورت، مي‏خندند كه ضرورت علم نيست. و واللّه به جز ضرورت ديني خدا نازل نكرده. بله، ضرورت حكمت نيست. خدا مي‏داند جميع حكمتها در همين ضرورت است.

معجزه جميع انبيا از دست پيغمبر ما جاري شده نمونه‏اش، علاوه يكپاره كارهاي ديگر كرد. پس پيغمبر آمد با اين همه معجزه. باز وقتي استدلال مي‏خواست بكند مي‏گفت من مصدّق لما بين ايديكم هستم. و اگر فرض كني نعوذ باللّه شخصي بود و به قدر آن حضرت خارق عادت داشت و مي‏گفت موسي باطل است، موسي حق بود و اين شخص باطل بود. و هكذا موسي اگر تصديق مي‏كرد نوح را، اين دليل حقيت موسي بود و اگر اين آمد و تصديق نوح نكرد و گفت نوح را بايد لعن كرد، به همين دليل، بطلان او ظاهر خواهد بود. اگر جميع انبيا كه آمدند تصديق آدم كردند كه از جانب خدا است و ابوالبشر بود ـ و آن هيچ معجزه نكند، معجزه و خارق عادت احتياج نداشت ـ اگر تصديق آدم كردند پيغمبرند. حالا آن باقي اگر مصدق آدم نبودند، كل را بايد لعن كرد. اگر تكفير مي‏كردند نبي نبودند. پس هر حقي كه يك وقتي بر پا باشد، او بايد متبع باشد. حالا ديگر از پشت سر هر كه تبعيت كند او مي‏شود اهل حق. و هر كه يكي از اين ضرورياتش را وامي‏زند، او مي‏شود اهل باطل.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 112 *»

درس هشتم

 

(‌دوشنبه 9 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 113 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، مسأله تسديد و تقرير را فكر كنيد. بعد از اينكه انسان توحيد درستي داشته باشد، از روي تقليد نباشد كه خدايي داريم و اين را فهميده باشد خدايي داريم، ايمان داشته باشد و اذعان داشته باشد كه خدايي داريم كه عالم است و اين را فهميده باشد، و قادر است اين را فهميده باشد، و اين خدا خلقي را خلق كرده و معلوم است توانسته و خلق كرده، دانسته و خلق كرده. پس خداي عالم و خداي قادري كه هر چه هست صنعت و خلقت او است، پس وقتي شما صنعتش را مي‏بينيد مي‏دانيد او دانسته و هر چه را ساخته از روي تدبير ساخته ـ ديگر در هر دين و مذهبي، اينها پيش پا افتاده است لفظهاش، اگر چه معنيهاش را برنخورند ـ حالا به خاطرجمعي اين خدا مي‏توان تصديق كرد چيزها را. قطع نظر از خدا، انسان خودش بخواهد مطلع بر غيوب شود هزار اضطراب براش مي‏آيد.

مثلش را كه خيلي مطابق است اين است كه اگر اشخاص چندي باشند كه ما راست

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 114 *»

و دروغ اين اشخاص را ندانيم، و بشناسيم شخصي را كه او بداند كي راست مي‏گويد كي دروغ . جماعت بسياري در اين مجلس باشند و ما نمي‏دانيم كي راست مي‏گويد كي دروغ ما كه علم غيب نداريم، راست و دروغ اينها را نمي‏فهميم. لكن يك شخصي داريم كه او مي‏داند ـ بخواهيد دليل به دست بياريد كه جزئيات هم به عقل فهميده مي‏شود، از اين دليل به دست بياوريد ـ شخصي باشد مطلع بر قلوب اينها و قادر هم باشد كه زبان آنها را هر طور بخواهد حركت بدهد، و ساير اشخاص را نداني راست مي‏گويند يا دروغ، خود اين اشخاص را بخواهي بداني راست مي‏گويند يا دروغ، نمي‏تواني بداني. خودش معلوم است مي‏گويد راست مي‏گويم، قسم هم بخورد، همان‏جور احتمالي را كه اول تكلم كرد قسم هنوز نخورده بود و گفتي يحتمل صدق باشد يحتمل كذب باشد، قسم هم كه خورد اين احتمال را مي‏دهي. صد بار هم قسم بخورد، باز احتمال را مي‏دهي. حالا بخواهي از قول اينها فكر كني و مظنه حاصل كني كه اينها راست مي‏گويند يا دروغ، يا از قول اينها علم حاصل كني كه اينها راست مي‏گويند يا دروغ؛ اگر گفتيم علم حاصل مي‏كنيم و صد دفعه گفته باشند و به تكرار علم حاصل مي‏شود، احتمال مي‏رود كه در اول دروغ گفته باشد. اگر قسم خورد باز اين احتمال مي‏رود، ده بار و صد بار هم قسم خورد باز اطمينان هيچ حاصل نمي‏شود، مظنه هم حاصل نمي‏شود. هر كه خيال كند علم حاصل شده غافل است، يا ظن حاصل شده يا ظن متآخم به علم حاصل شده غافل است. هيچ حاصل نمي‏شود مگر شك.

از اين راه است كه فلان روايت كه از فلان راوي رسيد به من، آيا اين مؤمن است يا منافق، فاسق است يا عادل؟ نمي‏دانيم. بعد از آني هم كه با سريشم اينها را چسبانديم، آيا اين سهو و نسيان و خطا ندارد؟ ادعاي عصمت كه ندارد و واجب است اعتقاد كنيم سهو و نسيان و خطا دارند، كه اگر كسي ادعاي عصمت كند، همين در كذبش بس است. اين راوي و آن راوي پيش و آن راوي پيشتر، تا برود پيش امام. درست تعقل كنيد ببينيد تا كجا

«* دروس جلد 3 صفحه 115 *»

مي‏روم و كجا را مي‏گويم. ديگر يكپاره حرفها كه مي‏شنوي كه گفته شده كه حرفهاي فلاني براي مبتدي خوب است، اين حرفها حرفهايي است كه آنهايي كه منتهي هستند به عقلشان نرسيده.

باري عرض مي‏كنم فكر كن در حضور امام باشي و بپرسي مسأله‏اي را و جواب بگويد. نهايت مي‏گويي امام سهو نمي‏كند، خطا نمي‏كند، فراموش نمي‏كند. اما فكر كن ببين خودت هم آيا معصومي؟ گاه باشد زيادتر شنيدي، گاه است كمتر شنيدي. گيرم درست شنيدي، گاه است قالَ را به معني گفت معني نمي‏كردند، به معني قيلوله كردن بود. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه اصلش اين راه راه نيست، راه مظنه نيست، راه علم نيست، راه شك است. خلقي را كه خدا خلق مي‏كند و مطلع بر غيوبشان نمي‏كند، چطور بفهمند كه اين راست است؟ چطور علم حاصل مي‏كنند، چطور مظنه حاصل مي‏كنند؟ پس در حضور مردم اگر معصوم فرمايش كرد، از اين راهي كه مردم مي‏روند بخواهي بروي، همه‏اش خار است و خاشاك، همه‏اش شك است و شبهه. حالا فرمايشي معصوم فرمود حالا گوش من هم درست شنيد يا درست نشنيد، سهو كردم يا نه، خطا نسيان همه احتمال مي‏رود. گيرم قال شنيد آيا آن روز به معني «قيلوله كرد» بود يا به معني تكلم بود؟ شايد قال كه گفت من همچو فهميدم قال را به معني قيلوله گفت و او مقصودش به معني تكلم بود. حالا از كجا من بدانم مقصودش چيست؟ بدانيد اين راه، راه خدا نيست، راه شيطان است. شيطان علم ندارد، يقين ندارد، نه خودش نه مريدهاش. راه راه نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد راه، راه الهي است، و راه الهي اين است كه اگر شما سراغ داشته باشيد، و اين فرض مسأله است كه عرض مي‏كنم اگر سراغ داشته باشيد شخصي را معصوم، كه مأمور باشد از جانب خدا كه آنچه را خدا خواسته كه به من برساند، به هر تدبيري و تصرفي كه باشد مي‏تواند به من برساند. خواه تصرفات و تدبيرات باطني، خواه تدبيرات و بيانات ظاهري. همچو معصومي را سراغ داشته باشي در مجلس نشسته و در

«* دروس جلد 3 صفحه 116 *»

حضور اين معصومي كه چشم دارد همه را مي‏بيند، گوش دارد حرفهاي همه را مي‏شنود و مأمور است از جانب خدا كه احقاق حق بكند و ابطال باطل، امر به معروف بكند نهي از منكر بكند، حالا در حضور اين امام برخاست يكي از آن اشخاص مشكوكه گفت اين امام حاضر مرا حاكم بر شما كرده، و اين امام ساكت نشسته و نمي‏گويد اين دروغ مي‏گويد و حال اينكه آمده براي اينكه هر كه دروغ مي‏گويد، بگويد دروغ مي‏گويد. سعي كنيد با بصيرت كه از اينها خيلي آدم چشمش روشن مي‏شود، آدم به يقين مي‏رسد، همان يقيني كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد «اقل ما قسّم بين العباد اليقين».

دقت كنيد كه اقل ما قسّم بين العباد، ميان اين مردم علوم غريبه است كبريت احمر است، و باز تك‏تك پيدا مي‏شود كسي كه اينها را داشته باشد، اما يقين كمتر از اينها است. آن حديثي كه مي‏فرمايد المؤمنة اعز من المؤمن و المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و المؤمن قليل المؤمن قليل همين مضمون است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد كه «اقل ما قسّم بين العباد اليقين» يقين اگر به چنگتان آمد و طالب يقين اگر باشيد، واللّه يكي از اين مسائل را به تمام دنيا اگر طلا باشد نمي‏دهي. پس اگر سراغ داشته باشيد امام معصومي كه مأمور باشد از جانب خدا كه امر كند به معروف و نهي كند از منكر، و اين به هر جور تدبير ظاهري يا باطني مي‏تواند آنچه خدا گفته به ما برساند. حالا در حضور اين معصوم كسي برخاست از اين مشكوكات و گفت اين امام معصومِ حاضري كه مرا و شما را و همه را مي‏بيند و اين امام معصوم حاضري كه صداي مرا و شما را و همه را مي‏شنود، و اين امام معصوم حاضري كه از جانب خدا آمده امر به معروف كند و نهي از منكر كند، اين امام مرا حاكم بر شما كرده و شما كلتان بايد مطيع من باشيد، و اين امام چشمش باز است و ما را مي‏بيند و صداي ما را مي‏شنود، آيا شما يقين نمي‏كنيد اين از جانب او است و راست مي‏گويد و دروغ نمي‏گويد؟ البته يقين مي‏كني.

باز زيادتر فكر كنيد، دروغها را فكر كنيد، چرا كه در ميان اقسام و انواع دروغها

«* دروس جلد 3 صفحه 117 *»

تفاوتهاي فاحش فاحش است. اگر كسي در حضور امام گفت فلان آمد يا فلان رفت، اين دروغي است كه سهل است، طوري نمي‏شود. يا گفت فلان چيز حلال است فلان حرام است، باز سهل است. به جهت آنكه از اين، يك نفر فاسد شده، عالم به هم نخورده. اما يك كسي بيايد دروغ بزرگتري بگويد. درجات دروغ را فكر كنيد، يك كسي دو چيز را بگويد حلال است يا حرام، دو چيز را ضايع مي‏كند. سه چيز را بگويد حلال است يا حرام، سه نفر را ضايع مي‏كند. حالا ببينيد فساد اينها بيشتر است، يا اينكه يكدفعه يكپارچه  يك دروغي بگويد كه همه دروغها را گفته باشد. بگويد مرا حاكم كرده بر شما كه آنچه بگويم، اطاعت من بايد كرد و آنچه من نهي كنم شما بايد ترك كنيد. اگر دروغ باشد مفسده جميع ملك توش است، اگر راستي باشد صلاح جميع ملك توش است. اگر گفت من حاكمم بر شما و دروغ بگويد، اين دروغي است كه بي‏نهايت فساد در ملك به اين واسطه پيدا مي‏شود. اين را زود هم بايد چنگش را گرفت كه تا دروغ مي‏گويد في‏الفور بگويند دروغ گفتي.

پس اگر در حضور اين امام كسي ايستاد و گفت من از جانب اين امام حاكمم بر شما، و شما مأموريد هر روز بياييد گوش به حرف من بدهيد و اطاعت مرا بكنيد، هرگز تخلف از حدودي كه قرار داده‏ام نكنيد. مي‏زنم مي‏بندم، نسق مي‏كنم، هر كس اطاعت كند خلعتها مي‏دهم انعامها مي‏دهم، بر طبق وعده هم ديدي يك دفعه گفت فلان را بياريد آوردند حدش زدند حدود جاري كرد، گفت سرش را ببريد. اين كارها را مي‏كند مي‏بيني آن امام ساكت نشسته و هيچ نمي‏گويد، مي‏داني اين دروغ نگفته راست گفته. ديگر ملتفت باشيد كه چرا اين‏جور مثل مي‏آرند حكما، و نمي‏گويند به زبان بگويد اين دروغ نمي‏گويد، مي‏گويند ساكت نشسته. براي اينكه لابد اين مثل مطابق است با آن ممثلي كه منظورشان است. چرا كه اگر امام زبان درآورد و حرف بزند، باز اين زبان در آوردن و حرف زدن، خودش ادعائي است و راست و دروغ آن را نمي‏دانيم و لابديم تمسك بجوييم به دليل تقرير و تسديد.

«* دروس جلد 3 صفحه 118 *»

حالا خداي حاضر و ناظر اگر كسي در حضور او ايستاد، ملتفت باشيد كه چرا اين‏جور؟ ـ مثل است و غافل نباشيد ـ آن خدا علمش از هر امامي كه خيال كنيد بيشتر است و همچنين امام را هر جور قدرتي كه خيال كنيد داشته باشد، او خداي اين امام است بيشتر قدرت دارد. اين امام را هر قدر رؤف و رحيم خيال كني، هر جور بخواهد هدايت كند، آن خدا خدايي است كه همچو امامي خلق مي‏كند، هادي‏تر از اين امام است. هر جور خيال كني اين رؤف و رحيم است، او خداي اين امام است، او ارحم الراحمين است. حالا در حضور اين خدا اگر كسي ايستاد و گفت اين خداي ما مرا فرستاده حاكم بر شما. ببين چه‏جور فرمايش مي‏كند، مي‏فرمايد لو تقوّل علينا بعض الاقاويل اگر اين شخص بايستد در حضور من دروغ ببندد بر من، لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين. چنان مي‏گيرم درهمش مي‏شكنم. ملتفت باشيد كه اگر مطلب را به اين‏جور مثال بيان نكني نمي‏شود به مطلب رسيد. چرا كه خدا از هر جا بخواهد حرف بزند يا از زبان انسان حرف مي‏زند يا از درخت حرف مي‏زند يا از جاي ديگر. حالا حرف زد، خود آنجا محل شك است. خدا قادر است خودش حرف بزند؟ بله. حالا كه قادر است خودش حرف بزند، به طور محال كه حرف نمي‏زند، به طور ممكن حرف مي‏زند. يا از زبان انساني يا حيواني يا درختي حرف مي‏زند. يا در هوائي هاتفي ندا مي‏كند. خدا وقتي خودش بخواهد حرف بزند، و واللّه خودش حرف زده لكن به تقرير او و سكوت او مي‏فهمي خودش حرف زده. پس بايد صدايي از يك جايي بيايد كه من معني آن را بفهمم. چون چنين است حالا از ديواري صدايي آمد از جايي و به گوش من خورد، من چه مي‏دانم جن بود يا ملك بود؟ از درختي صدا آمد كه اني انا اللّه لا اله الا انا فاعبدني من چه مي‏دانم خدا اين را گفته يا شيطان است؟ چنانكه شيطان آن پيشها در بتهاي سنگي كه جماد بود مي‏رفت و سر وعده‏شان عيدهاشان، يك چيزي مي‏گفت و اينها مي‏شنيدند و به خاك مي‏افتادند. حالا نخل طور هم كه صدايي كرد، من چه مي‏دانم آن‏جور است يا خدا است كه حرف زده؟

«* دروس جلد 3 صفحه 119 *»

پس ملتفت باشيد كه دليل تقرير و تسديد را لابد است به اين‏جور مثال، مثال بزنيد كه امامي را حاضر و ناظر بنشاني در مجلس، و كسي كه كاري كرد و او سكوت كرد همين سكوتش، تقرير و تسديد او است. چرا كه در ملك هر جا زبان درآيد، خودش محل شك است. اما همين كه سكوت كرد، او هميشه ساكت است و سكوتش موجب رضا است. دليل خدا هميشه دليل سكوتي است. پيغمبر مي‏ايستد براي مردم مي‏خواند كفي باللّه شهيدا و خدا را شاهد مي‏گيرد مي‏گويد در حضور خدايي ايستاده‏ام كه عالم است كي راست مي‏گويد كي دروغ مي‏گويد. خداي من خدايي است كه ابطال باطل مي‏كند و احقاق حق مي‏كند اگر من باطلم بگيرد مرا و نگذارد من اين كارها را بكنم لأخذنا منه باليمين بكند. همچو خدايي است كه مي‏فرمايد ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله لكن به شرطي كه باز با بصيرت باشيد، چرت نزنيد كه واللّه يك كلمه از اين حرفهايي كه عرض مي‏كنم بهتر است از تمام دنيا و آنچه در آن است. به جهت اين است كه اينها مي‏ماند و آنها تمام مي‏شود.

باز اين ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله را ملتفت باشيد، و راه بطلان را به دست بياوريد. و راه بطلان به دست آوردن باز بدانيد آسان است. اما بدانيد هيچ كس به دست نياورده اين راه آسان را مگر اهل حق. حالا بعضي از راههاي بطلان اين است كه سحره آل فرعون وقتي عصاهاشان را انداختند و همه اژدها شد و مار شد و جنبيد، موسي هم عصاش را انداخت و جميع سحرهاي آنها را بلعيد، جوري شد كه مردم همه فهميدند كه تا كسي سحري بيارد جلدي خدا خارق عادتي مي‏فرستد كه آنها را باطل مي‏كند. اين‏جور را مي‏فهمند، به جهتي كه محسوسشان است. اين يك راه از راههاي بطلان است، لكن خيلي از اقسامش را بر نخورده‏اند، غافل محض بوده‏اند. پس يك راهش اين است كه وقتي سحره سحر خود را كردند، اينها را مهلت ندهند كه مجلس، مجلسي ديگر شود. در همان مجلس، موسي عصا را بايد بيندازد كه همه را ببلعد و به طوري بشود كه هيچ شك

«* دروس جلد 3 صفحه 120 *»

و شبهه باقي نماند كه خود سحره هم بگويند آمنّا برب موسي و هرون هيچ كدامشان بيرون نرود از سحره، اين يك راهش راه واضحش است كه همه مي‏فهمند. لكن ملتفت باشيد كه مي‏شود سحري بكنند و اين‏جور خدا باطل نكند و اين مارها مثلاً چندين صباح بجنبند و خدا مهلتشان بدهد و خدا آنها را باطل كرده و مردم خبر ندارند و غافلند. راه فهم اين مخصوص اهل حق است. ملتفت باشيد كه كسي كه هنوز راه نمي‏برد حق را، اين هنوز مهتدي نشده چه جاي آنكه هدايت بتواند بكند. راه به دستتان كه آمد ديگر فكر مي‏كنيد و دواير تنگ مي‏شود، حق را به دست خواهيد آورد. معروف است ميان علما اين مسأله كه اگر كسي خود را نسبت به خدا داد و سحر كرد، بر خداست كه منع كند سحر او را كه اثر نكند. ملتفت باشيد كه من حالا بياني مي‏خواهم بكنم اعم از آنكه حالا گوش بدهيد يا نه. پس معروف است و مشهور اگر ساحر سحر بكند و بگويد سحر است، خدا منع نمي‏كند او را سحرش را مي‏كند. اما اگر ساحر سحر بكند و بگويد من از جانب خدايم و دليلم خارق عادت من، بر خدا است كه نگذارد اين سحر كند و بجنبد. اين حرف را زده‏اند، ظاهراً هم ترائي چنين مي‏كند كه بد نگفته‏اند. تمام مذاهب باطله كه توي دنيا هست مي‏خواهد گبر باشد، مي‏خواهد يهود باشد، مي‏خواهد نصاري باشد، هر كه باشد آيا هيچ كس هست بگويد من دروغ مي‏گويم و چون دروغ مي‏گويم شما بياييد تصديق مرا بكنيد. هر كس هر مذهب داشته باشد مي‏گويد من راست مي‏گويم، بياييد اطاعت من كنيد. گبرها چنين مي‏گويند، يهودي‏ها، نصاري همه چنين مي‏گويند، خوارج چنين مي‏گويند. تمام مذاهب باطله خود را نسبت به خدا مي‏دهند و حيله‏هايي كه مي‏كنند، و حيله‏هاشان هم نه همان خارق عادت تنها است، حرف زدن و شعبده كردن، نيمرو توي مجلس حاضر كردن و حدس زدن و مويي به كوهي زدن، اينها هست با بصيرت باشيد كه سينه مؤمن بايد از عرش و كرسي وسيع‏تر باشد، اين‏جور حيله‏ها هست كه من از حال تو خبر دارم، حدس مي‏زند مويي به كوهي مي‏زند. اين كارها را لولي‏ها هم مي‏كنند رمّال‏ها

«* دروس جلد 3 صفحه 121 *»

هم مي‏كنند، اينها مخصوص شيعه نيست توي سني‏ها هم پيدا مي‏شود كه كوهي به مويي مي‏زنند. نه خيال كني اينها در اسلام تنها هست، توي يهودي‏ها هم پيدا مي‏شوند غيبي را بگويند، جني بيايد خبر بدهد به او يا خوابي ببيند مطابق خارج . هستند بعضي كسان كه كوهي به مويي بزنند و مي‏خورد، اين‏جور كسان توي نصاري هم هستند. اگر مي‏بينيد توي يهودي‏ها همه‏شان كوه به مويي نمي‏توانند بزنند، توي مسلمانها هم همه‏شان نمي‏توانند، توي مسلمانها هم پيدا مي‏شود همچو كسان.

مختصر شما ملتفت باشيد گم نكنيد مطلب را، مطلب از دست نرود. سخن كه متفرق مي‏شود شما پريشان نشويد، چشمتان به مطلب باشد. پس جميع مذاهب باطله مي‏گويند ما حقيم و بياييد تصديق ما را بكنيد، هيچ كدام نمي‏گويند ما باطليم دروغ مي‏گوييم، بياييد تصديق ما را بكنيد. پس خود را به خدا مي‏بندند و همه حيله‏هاي خود را مي‏كنند، مثل اهل تصوف كه مي‏بيني مي‏گويد من از دل تو خبر دارم و خبر مي‏دهم قلب تو را ساكن مي‏كنم؛ اينها در همه طوايف هست. ديگر حيله‏ها يا سخنهاي ظاهري باشد كه مي‏گويند ما دليل مي‏آريم برهان مي‏آريم. هر كس در مذهب خودش بياناتي كه دارد دليل و برهان مي‏داند آنها را، يا حيله‏هاي ديگر. باز فكر كنيد، باز با بصيرت باشيد، باز به دقت فكر كنيد كه هر كس در دين خودش به مقتضاي دين خودش راه مي‏رود. توي يهودي‏ها پيدا مي‏شود كه به مقتضاي دين خود راه مي‏روند، توي نصاري هم پيدا مي‏شوند كه به دين خود راه مي‏روند، چنانكه توي شيعه هم بعضيشان درست راه مي‏روند باقيشان فساقند و فجار. تمام مذاهبي كه هست خودشان را به خدا مي‏چسبانند، و خدا ابطال تمام را اگر بگويي نكرده كه اين خدا خدايي است كه دينش را به طور شيوع ريخته توي مردم. حق و باطل را توي هم ريخته كه حقش را خودش هم نمي‏داند حق است يا باطل مي‏گويد يحتمل من حق باشم، يحتمل من باطل باشم. اينهايي هم كه باطلند آنها هم ندانند حقند يا باطل، خدايي كه دينش را واضح نكند و احقاق حق نكند خدا نيست. اگر خدا راضي بود

«* دروس جلد 3 صفحه 122 *»

حقش در ميان مردم مشاع باشد و معلوم نباشد، و اين حرف بعينه مثل حرفهاي اصوليين است كه مي‏زنند، كه بسيار حرف سستي است اين حرف، و تعجب اين است كه اين حرف مقبول كل علما هم اتفاق افتاده. مي‏گويند حق در روي زمين نبايد مرتفع باشد، حق در ميان اين احاديث هست، به همه احاديث كه همه كس نمي‏توانند عمل كنند. پس هر كس به احاديثي عمل كرد، همه كه عمل كردند به همه احاديث عمل شده و حق مرتفع نشده. در اجماع مركب مي‏گويند يا حق در اين است يا در اين، يا پيش اين است يا پيش آن و از ميان اين دو قول بيرون نيست، پس اختراع قول ثالثي نبايد كرد. همه هم اين قول را قبول دارند و كرده‏اند، و نامربوط صرف است. خدايي كه امر مشتبهي را قرار بدهد دين خود، و هيچ كدام ندانند كه حق با كيست و اين دينهاي مختلف توي دنيا باشد؛ اگر خدا چنين بود چرا ارسال رسل روز اول مي‏كرد؟ چرا انزال كتب مي‏كرد؟ چرا آنها را مسدد و مسلم مي‏داشت؟ انبيا همه مصدق يكديگر بودند، پس خدا ابطال باطل حتماً كرده است و حتماً اين‏جور ابطال نكرده كه موسي عصاش را بيندازد و سحر سحره را ببلعد. بله اين‏جور ابطال هست و كرده، پس يقيناً ابطال باطل كرده و يقيناً احقاق حق كرده. و خدايي كه احقاق حق نمي‏كند، يا حقي را آورده كه با باطل مشتبه است، يا اين را با باطل مشوب قرار داده، اگر دين خالص بخواهد خدا كه مي‏فرمايد الا للّه الدين الخالص و مي‏فرمايد ان حجة اللّه هي الحجة البالغة و هي انبيا بفرستد و هي اصرار بكند تا اينكه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بفرستد. پس خدا دين خودش را احقاق كرده يقيناً، ابطال جميع باطلها را كرده يقيناً.

حالا مي‏خواهي راهش به دستت بيايد اگر چه اين همه مردم توي راه نيستند. مي‏گويد چطور مي‏شود اين همه مذاهب باطله كه در دنيا هست، اين همه دليل و برهان كه هر طايفه دارند، اين همه تصرف كه در ميان هر طايفه هست، اين همه درست رفتاريها كه در ميان هر طايفه هست، توي اينها بيفتي همه‏اش محل شك است. ببرش پيش خدا و

«* دروس جلد 3 صفحه 123 *»

متذكر اين باش كه الا بذكر اللّه تطمئن القلوب دامن او را بگير و او ميزان است، دامنش را بگير، او همه جات مي‏برد. و واللّه چنانكه روز واضح است و شب واضح، و روز به شب مشتبه نيست، همين‏جور واللّه حق و باطل به يكديگر مشتبه نيست. حالا گيرم هزار شب باشد توي دنيا و يك روز باشد، شب عددش هر چه زيادتر باشد روز به شب مشتبه نمي‏شود. باز با بصيرت باشيد خدا همه جا مثلش را همين‏جورها مي‏زند. مي‏فرمايد هل يستوي الظلمات و النور هل يستوي الظل و الحرور آيا هواي خنك با هواي گرم مساوي است؟ آيا تاريك با روشن مساوي است؟ هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون آيا زنده با مرده مساوي است؟ چگونه به هم مشتبه مي‏شود؟! و فكر كنيد كه باز اين‏جور مثلها را كه زده است، ببينيد كه بيان نداشته زياده از اين. يعني نبوده ديگر لفظي كه مفرداً ذكر كند و مطلب را برساند، مگر همين لفظ كه هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون. و وقتي مكررات را مي‏گويي مي‏بيني اين روز را تميز ندهي از شب چه مي‏شود در دنيا، هيچ‏طوري نمي‏شود. حالا اگر ندانيم هوا خنك است يا گرم است، پُر طوري نمي‏شود. اينها مقصود اصلي نيست، آنچه مقصود بالذات بوده از اين خلقت خلق، اين نبوده كه روشني را از تاريكي تميز بدهند. مقصود اين نبوده كه سردي را از گرمي تميز بدهند، مرده را از زنده تميز بدهند. اينها مقصود بالتبع است. پس اين مرده را از زنده خواست تميزش بدهي كه خاكش كني، روي زمين نماند كه دنيا متعفن نشود. همچنين تميز روز را از شب خواسته كه در روزش تا شب شرايع قرار بدهد، آن كارها را بكنند. لكن آنچه مقصود و مراد خدا است بالذات، همان احقاق حق است و ابطال باطل است. ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون از همين مثالها مي‏يابيد ان‏شاء اللّه. لفظ ديگر نبوده كه بگويد، اين مثلها را آورده و الا آن لفظ را مي‏آورد. پس مي‏فرمايد هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور؟ بخواهي بداني چقدر آسان است، توي راهش بيفت ببين چقدر آسان است. بخواهي بداني چقدر مشكل است، آن‏قدر مشكل است كه جميع حكما و

«* دروس جلد 3 صفحه 124 *»

علما و عرفا همه در آن حيران شده‏اند، و راهش ببينيد چطور واضح است، هر كس همين‏قدر مستضعف نباشد اين را مي‏تواند تميز بدهد.

پس راهش را ملتفت باشيد، بعد از آني كه خداوند يك حجتي را بر پا كرد و اين يقيناً قولش درست است و فعلش درست است و يقيناً حجت است. حالا هر كس بر خلاف اين حجت راه رفت، ملتفت باشيد ببينيد چه مي‏خواهم عرض كنم. يك حجتي، ديگر مي‏خواهد شخصي باشد يا قول هر چه باشد، يك حجتي را كه به طور واضح و آشكار تقرير و تسديد كرد، به خارق عادات به بيانات احقاق حقش را كرد، و اين ايستاد در حضور خدا و گفت كفي باللّه شهيدا و گفت اگر من تقوّل بر خدا كنم، «لاخذ مني باليمين ثم لقطع مني الوتين» و ديدي رگهاي مرا نبريد، مرا نگرفت، پس وقتي احقاق حقي شد، حالا اگر يك كسي بر خلاف اين سلوك كرد، اين را خدا جلدي نبايد هلاكش كند. يك كسي آمد و خارق عادات آورد و كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم اگر باطل بود خدا مهلتش نمي‏داد يك آن. حالا بعد از احقاق اين حق، حالا فرداي اين روز فرض كن يك كسي ايستاد و گفت من هم از جانب خدا آمده‏ام و همچو فرضش كني كه همان‏جور كارها را هم بكند ـ چرت نزنيد، خوب با بصيرت باشيد ان‏شاء اللّه و من از بس اصرار مي‏كنم خجالت مي‏كشم. اينها را اگر گوش ندهيد از دست در مي‏رود و اين حرفها خدا مي‏داند كه جاي ديگر پيدا نمي‏شود، منحصر است به همين جا كه من عرض مي‏كنم ـ آن حجت اول ايستاد و خارق عادت آورد، يا شق القمر كرد، يا فلق بحر كرد. ايستاد در حضور خدا و خارق عادت نمود تا تو يقين كردي از جانب خدا است. گفت اگر من از جانب خدا نيستم، او كه مرا مي‏بيند، او بگيرد مرا. لقطعنا منه الوتين كند. حالا فرض كنيد كه بعد از چنين شخصي، يك ماه بعدش، يك روز بعدش، يك سال بعدش، هزار سال بعدش شخصي ديگر آمد ايستاد و همين‏جور كارها كرد، همين‏جور حرفها زد و گفت آني كه پيش آن‏جور حرفها را زد دروغ گفت. و همچو فرض كن كارهاي بزرگتر هم كرد.

«* دروس جلد 3 صفحه 125 *»

ديدي او صد معجزه كرد اين هزار خارق عادت كند، بيايد و اين همه خارق عادت بكند و بگويد او باطل بود و من حقم. به جهتي كه من هزار معجزه آوردم او صد معجزه آورد. من زورم بيشتر از او است، حالا كه من زورم بيشتر است پس او باطل است. فكر كه مي‏كني مي‏بيني بايد تصديق اولي را بكني و اين را كافر و ملحد بداني و لو خارق عادت بيشتر از اولي هم آورده باشد، و لو اينكه كفي باللّه شهيدا هم بگويد. مي‏گويم واللّه همين‏جور خواهد كرد دجال، انا ربكم الاعلي مي‏گويد و خارق عادتهاي گنده مي‏آرد كه از هيچ نبيي آن‏قدر خارق عادت ظاهر نشده، و مي‏گويد من حقم بياييد اطاعت مرا بكنيد. و اين مردمي كه به يك صداي گوساله رفتند البته خواهند رفت. و واللّه پيش من آنهايي كه پيش گوساله رفتند بهترند از اين مردمي كه پيش گوساله بي‏صدا رفتند و از پي خارق عادت دنبال دجال رفتند. حالا گوساله‏ها را واللّه نمي‏گذارد صدا كنند، بي‏صداست و مي‏روند.

پس با بصيرت باشيد كه قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم الآن هم مال مردم را آن كسي كه مي‏خورد، مي‏گويد خدا شاهد است و مي‏خورد و نمي‏گيردش خدا و لاخذنا منه باليمين نمي‏كند. به جهت اين است كه بعد از آني كه احقاق حق و ابطال باطل را آن پيش كرد، ديگر حالا مخالفتش ابطال اللّه است توي زبان همين مخالف كننده. و لو به قدر دجال خارق عادت ابراز دهد، در زبانش شيطان نشسته و لو بگويد حقم. پس خدا از زبان خود اهل باطل، ابطال آنها را كرده چرا كه خلاف ضرورتي را از دل آنها بر زبانشان جاري كرده و همين كه كسي خلاف ضرورت از او سر زد، او است باطل. حالا ببينيد كه فهميدن حق و باطل را جوري كرده‏اند كه مردم تمامشان، جميع غير مستضعفين آن را مي‏توانند به دست بياورند. حالا كه نمي‏روند، به دست نمي‏آرند. به دستشان مي‏دهي باز نمي‏گيرند. و مي‏خواهم عرض كنم كه اگر كسي اعتنا نكند به اين حرفها، بسا خورده خورده كافر هم بشود. پس آن دليلي كه مكلفند عامي و عالم همه بگيرند، آن ضرورت است. و اين مطلبي است كه در تمام دينهاي آسماني است. از يهودي‏ها بپرس كه همان ملاها مكلفند يا

«* دروس جلد 3 صفحه 126 *»

عوامشان هم مكلفند؟ مي‏گويد هم ملا مكلف است هم عوام. از نصاري بپرس مي‏گويند همه مكلفند، از گبرها بپرس مي‏گويند همه مكلفند و اين حرفي است كه اتفاق كل اديان است. حالا كه همه مكلفند پس بايد ميزاني باشد كه عالم و عامي همه بفهمند و حق را از باطل به آن ميزان تميز دهند. حالا آن حق آيا نظريات است؟ مي‏بيني نظريات ميزان نمي‏شود، به غير از ضروريات ببين آيا مي‏شود ميزاني قرار داد؟ هر جور ميزاني تو بتراشي، هر جوري تو دليل بياري، مدعي تو مي‏تواند همان‏جور دليل بيارد. هر ميزاني كه غير از ميزان خدا است بعينه مثل فحش است، تو مي‏دهي او پس مي‏گويد. تو مي‏گويي من حقم، او هم مي‏گويد من حقم. تو مي‏گويي تو دروغ مي‏گويي، آن هم مي‏گويد تو دروغ مي‏گويي. حالا اگر كسي مطابق اين ضروريات رفت ـ و ضروريات مبذول است ـ آن حق است و اگر كسي مطابق ضررويات نرفت آن باطل است، چرا كه با ميزان درست نيامده. پس ميزان مقرر از جانب خدا كه به دليل تسديدي كه اصل است{……………} و او اينها را به مردم رسانده و خدا بالغ است امرش و واضح است حجتش، هيچ واضحي واضحتر از ضروريات نيست، امري كه نرسيده كه مكلفٌ‏به نيست، امري كه به بعضي رسيده به بعضي نرسيده مكلفٌ‏به همه نيست. هر كه اعلم است باشد، هر كه نيست نباشد. يك كسي كاري را مي‏داند، اين چه دخلي به تو دارد؟ مكلفٌ‏ٌٌٍبه تو نيست. مكلفٌ‏ٌٌٌبه واللّه اين ضروريات است از عصر آدم تا خاتم تا حالا تا قيامت. اين است سنة اللّهي كه لن‏تجد لسنة اللّه تبديلا و لن‏تجد لسنة اللّه تحويلا. عادة اللّه و سنة اللّه است كه وضع ميزان مي‏كند، اقامه برهان مي‏كند، كه به طور واضح دينش آشكار شود. حالا كسي راه نبرد ميزان را، آيا اين هدايت كننده است؟! بله توي مسلمانان متولد شده، توي مسلمانان عادت كرده نماز كند، روزه بگيرد تو هم او را مسلمان بدان، پاكش بدان، خدا اين‏طور قرار داده كه بچه هم كه توي مسلمانان تولد كند تو پاكش بداني و طيب و طاهرش بداني. اگر بميرد به جور مسلمانها غسلش بدهي، كفنش كني، در قبرستان مسلمانان دفنش كني. به اين‏جور

«* دروس جلد 3 صفحه 127 *»

مسلماني كه قاعده است خيلي خوب همه مسلمانند. آيا كسي كه هادي است راه هدايت را نمي‏داند؟ اين يك قسم اينها جهال هستند، يا اينكه مي‏داند و از پيَش نمي‏رود، اين هم غافل است. و نه جاهل و نه غافل كه هادي نمي‏توانند بشوند. و نعوذباللّه ديگر اگر كسي مقابل بايستد و بگويد اينها چيزي نيست، كه خيلي دور است از مطلب.

ملتفت باشيد كه جاهل به ضروريات كه جاهل است، غافل از ضروريات هم غافل است، آن كسي هم كه مي‏گويد اينها چيزي نيست و اعتنا نمي‏كند كه ميزان ندارد پس هادي نمي‏تواند باشد. آن كسي كه ميزان دارد و حق و باطل را از هم جدا مي‏كند، هادي او است. دقت كنيد كه اين را روي كله خودم نمي‏خواهم بچسبانم، روي كله هر كه نشست حق است. روي كله هر كه ننشست باطل است. واللّه اينها قواعدي است كه توي يهود بنشيني و تكلم كني، نمي‏تواند اينها را وازند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 128 *»

درس نهم

 

(‌سه‌شنبه 10 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 129 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

به قاعده‏اي كه عرض كردم و ملتفت شديد كه بعد از آني كه انسان توحيدي كه از روي تقليد نباشد از براي خود به دست آورد، و دانست خدايي دارد دانا و خدايي دارد قادر، و هر چه صفتها و اسمها را به اين بچسباني بصيرتت زياد خواهد شد. اين خدا حكيم هم هست، هادي هم هست، رؤف و رحيم هم هست. نقطه اولش اين است كه عالم است و قادر است و هادي. اين خدا هر چه را مي‏خواهد به خلق برساند مي‏تواند، پس آنچه را كه نرسانيده، فكر كنيد در اينها ببينيد هيچ شكي و شبهه‏اي در اين حرفها مي‏رود؟ فكر كنيد كسي بلكه شبهه بيندازد در اينها، ببينيد آيا مي‏شود؟ پس خدايي كه مي‏داند چه مي‏خواهد برساند، و مي‏تواند برساند آنچه را كه مي‏خواهد؛ پس هر چه را خواسته رسانيده هر چه را نخواسته نرسانيده و كارهاي او اتفاقي نيست. ملتفت باشيد و وجود انبيا و اوليا و حجج را امورات اتفاقيه خيال نكنيد، و خيلي مردم خيال كرده‏اند كه يك زماني اتفاق افتاد آمدند انبيائي، زماني اتفاق مي‏افتد نمي‏آيند. شما ان‏شاء اللّه ملتفت

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 130 *»

باشيد، امورات اتفاقيه اگر چه از خلق به حسب اتفاق است، اين خلق اگر بريزند مشت حبّي را نمي‏دانند هر دانه كجا افتاده و چرا افتاده. لكن صاحب ملك مي‏داند هر دانه كجا افتاده و اين را خودش بُرد و آنجا انداخت، پس او مي‏داند چرا آنجا انداخت، و مي‏داند واجب بود آنجا بيندازد. پس اگر چه اينجا اتفاقي افتاد، اما او از روي عمد مي‏كند. پس خدا كه از روي عمد مي‏كند كارها را نه از روي طبيعت اين كارها مي‏شود همچو خدايي. نمي‏شود چيزي را بخواهد از كسي و نرساند. پس هر چه را نرساند عمداً نرسانيده و هرچه را رسانيد عمداً رسانيده.

حالا فكر كن ببين در جميع ادياني كه در روي زمين هست، يكپاره چيزها مابه‏الاتفاق است و يكپاره چيزها مابه‏الاختلاف است در ميانشان. چنانكه رساله‏اي نوشتند حضرت كاظم كه امور الاديان امران اينها را هم عقل مي‏فهمد. پس آن مابه‏الاتفاق اموري است كه مخصوص به بعضي از امت دون بعضي نيست. و امت كسي است كه از عرصه استضعاف بيرون آمده باشد. ديگر حالا امت تمام را بخواهيد بگيريد كه اطفال مسلمين هم حكمشان حكم اسلام است، آن مطلبي ديگر است. اين را مي‏خواسته‏اند بزرگ شود تمرينيات است. مستضعف، مجنون، اينها را امت گفته‏اند براي مطلبي ديگر است. لكن ملتفت باشيد امت هر پيغمبري ـ باز به طور كلي فكر كنيد ـ مخصوص نبوده كه حكما و علما باشند باقي نباشند. حكما و علما و عوام همه امت پيغمبرند. هر پيغمبري دعوت كرده، ملاها را دعوت كردند حكما را دعوت كردند علما را دعوت كردند عوام را دعوت كردند. پس آن امري كه گرفته است حكما را و علما را و عوام را، آن حجت خدايي است كه عمداً رسانيده و خواسته كه برساند. به جهتي كه ايني كه هست كه خدا خلق كرده، مي‏بيني روز هست بدان خدا خلق كرده، اگر چه تو خدا را نديدي و صداش را نشنيدي كه بگويد من اين روز را خلق كرده‏ام. همين كه روز را ديدي، مي‏داني خداست خالق و به حسب اتفاق روز نشده، بلكه دانسته اين روز است و خلق كرده روز را و به تو نموده كه

«* دروس جلد 3 صفحه 131 *»

روز است و شك نداري كه خدا است خالق.

پس برخاستند ميان اين مردم جماعتي كه گفتند از جانب خدا آمده‏ايم، پس دانستي از جانب خدا آمدند، خارق عادت آوردند يك كاري كردند كه باقي نتوانستند بكنند كه آن را مؤمنين معجزه اسمش گذاردند باقي سحر اسمش گذاردند. معلوم است خدا خواست كه اين كارها را كردند، اگر خدا نمي‏خواست البته نمي‏توانستند بكنند. نخواسته بود نكرده بودند، پس يقيناً خدا خواست و كردند.

حالا باز با بصيرت كه فكر كرد انسان، مي‏آيد تا توي دايره حق، و جمع دواير باطل مي‏شود. حالا اينهايي كه ايستادند با براهين ثابت كردند امر خود را، آن دليلي كه مافوق نداشت، واللّه نفس خارق عادت نبود، و اين را كم ملتفت مي‏شوند نفس خارق عادت را كه به علوم غريبه هم مي‏توان آورد، دليل حقيت نشد. مي‏توان به چشم‏بندي آورد، بلكه انبيا دليل تسديد را گرفتند و اقامه حجت كردند و كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، گفتند و لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين اين دليل تقرير و تسديد است. پس ايستادند اين جماعت در حضور خدا و آن خارق عادات را هم كردند، و ردّي ردعي رسوايي از جانب خدا براي اينها نيامد. و لو اينكه جمعي انكار كردند و جمعي گفتند سحر است. اين جماعت را ديديد كه جميعشان مصدق جميعند. اينها ابوابي است كه اگر فكر كنيد ان‏شاء اللّه زود توي راه مي‏افتيد. پس اينها جميعشان مصدق جميعند، تعظيم يكديگر مي‏كنند، توهين يكديگر را نمي‏كنند، استهزا به يكديگر نمي‏كنند. هيچ وقت نبوده نبيي كه برخيزد استهزاء نبي ديگر بكند، يا نبي لاحق نبي سابق را استهزاء كند. هيچ امامي برنخاست استهزاء كند امامي ديگر را، توهين كند و تكريم نكند امامي ديگر را. كار جميع انبيا و اوليا و تمام اهل حق اين است كه همه مصدق يكديگرند، اگرچه در نظريات بر خلاف يكديگر باشند. و در اخبار هست كه در احاديث حديثي نسخ مي‏كند احاديث ديگر را، چنانكه در آيات آيه‏اي هست نسخ مي‏كند آيات ديگر را. پس

«* دروس جلد 3 صفحه 132 *»

حجتي كه مي‏آيد و اثبات امر خود را مي‏كند، و حجتي ديگر مي‏آيد حرف مي‏زند اما ديگر توهين و استهزا ميانشان نيست. پس آن امري كه از حكما و علما تا پيش عوام آمده، خودتان بگوييد چه امري است؟ غير از ضرورت است؟ بعد از اين ضروريات هيچ چيز مسدد و مقرر نيست از جانب خدا، و هر امري كه بايد اثباتش كرد اگر منتهي بشود به اين ضروريات آن را مي‏شود اثباتش كرد، اگر به اين ضروريات اثبات نشود، وسع خاص الامة و عامها الانكار فيه و الشك له. پس ببينيد آن ضروريات اموراتي است مسلّميه كه به عوام و خواص همه رسيده. پس عامي مي‏تواند رد كند حكيم را، اگر ضرورت دستش باشد.

اين حديث مفصلي كه حضرت سجاد فرمايش مي‏فرمايد: عوام كه تقليد مي‏كنند علما را، اين تقليدشان درست است يا درست نيست؟ اگر نيست، چرا عامي مسلمانها بايد تقليد علماشان را بكنند؟ اگر تقليد درست است، چرا خدا توبيخ و سرزنش مي‏كند كه عوام يهود تقليد علماشان را كرده‏اند؟ علماشان گفتند اين محمد بدعت در دين گذاشته و نبايد اطاعت او را كرد، عوام هم تقليد علماشان را كردند و آنها هم بد گفتند، از اين جهت انكار كردند. پس اگر تقليد جايز است، چرا عوام يهود را خدا ملامت مي‏كند؟ و اگر جايز نيست، ما چرا تقليد علماي خود را مي‏كنيم؟ پس بود در ميان يهود يكپاره امورات اتفاقيه كه عوام و خواص، همه مي‏دانستند. همه مي‏دانستند كه موسي پيغمبر آخرالزمان نيست، همه علاماتي كه موعود بود مي‏دانستند و آن علامات را در پيغمبر مي‏ديدند و مأمور بودند عوام يهودي‏ها كه ضرورت خودشان را بگيرند و رد كنند حكماي خودشان را علماي خودشان را به آن ضرورت. به همين‏جور جواب دادند. فرمودند امر پيغمبر امر واضحي بود و مثل اينكه اولاد خودشان را تميز مي‏دادند، پيغمبر را مي‏شناختند و تميز مي‏دادند يعرفونه كما يعرفون ابناءهم و شكي و شبهه‏اي براشان نبود كه اولادشان اولادشانند، پيغمبر به همين‏جور معروف بود ميانشان. اما عوام اگر حجتي را فهميدند و دليلش را فهميدند، برهانش را فهميدند و انكار كردند، آنها هم مذمت دارند. و فرمودند در ميان عوام

«* دروس جلد 3 صفحه 133 *»

شما هم بعضي هستند كه مثل عوام يهودند و آن اين است كه چون عوام يهود فهميده بودند كه علماشان رشوه مي‏خورند و به قواعد راه نمي‏روند و فسق و فجورشان را همه ديده بودند، و با فسق و فجورشان تصديقشان كردند، به اين جهت خدا آنها را مذمت كرد. در ميان شما هم اگر عالمي از علما برخيزد فاسق باشد، به قواعد راه نرود، رشوه بخورد طرف‏گيري بكند و فسق و فجورش را ديده باشيد و مع‏ذلك تصديقش را كردند، عوام شما هم مذمت دارند.

خلاصه مطلب اين است كه اهل حق هميشه همه‏شان مصدق يكديگر بوده‏اند نه مكذب يكديگر، و لو در آن امورات كه محل اتفاق نيست خلاف يكديگر مي‏كردند. فقيهي كه كشمش جوشيده را پاك مي‏داند، فقيهي را كه نجس مي‏داند نبايد طعن بزند و بگويد او بي‏دين و فاسق و فاجر بوده. همچنين اين يكي هم نبايد طعن بر آن بزند و او را بي‏دين بداند. او اين را عادل مي‏داند اين او را عادل مي‏داند، اين تقليد او را جايز مي‏داند او تقليد اين را جايز مي‏داند. حالا كه يك كسي پيدا شده باشد طعن زده باشد، خود طاعن از دين بيرون رفته است.

پس ملتفت باشيد كه ضروريات است حجت خدا در روي زمين، هر كس خارج شد از آن، عامي هم مي‏فهمد. همين دستگاه بابيه برپا شد و مردم درست نتوانستند اينها را رد كنند و ردع كنند، به جهت اين بود كه به قواعد راه نرفتند، ردش را درست از عهده برنيامدند، آنهايي كه ضرورت را گرفتند از عهده برآمدند. پس ضروريات را اعتنا نكردن، كه اين را همه كس مي‏داند بله همه كس مي‏داند و همه كس نمي‏داند. ملتفت باشيد و ببينيد كه به همين ضرورياتي است كه همه كس مي‏داند، و ملاصدراي به آن فضل و شعور كه اگر بگويي شعور نداشت واقعاً كافر ماجرايي است. ملامحسن به آن شعور كه هر كه بگويد شعور ندارد بي‏انصافي است. صاحب اين همه تصنيف و تأليف، بچه‏بازي را نوشته‏اند توي كتابشان به چه آداب و شرايط؛ به طوري كه اين الواط عقلشان نمي‏رسد.

«* دروس جلد 3 صفحه 134 *»

توي كتابهايشان نوشته‏اند جهنم عذابش منقطع است و حال آنكه ضرورت اسلام است كه عذاب جهنم منقطع نيست. و اين با اين فضل بر خلافش رفته و هي حديث و هي آيه و هي برهان عقلي و آيات متشابه زياد نوشته كه عذاب جهنم منقطع است. اينها به جهت خلاف ضرورت است.

پس كسي كه مي‏داند و خلاف مي‏كند خارج مي‏شود از اسلام. بزرگ نيايد پيشتان كه فلان عمامه‏اش بزرگ است، خيلي كسان عمامه دارند كتاب هم مي‏نويسند. ديگر اگر بگويي ملامحسن نماز نمي‏كرد خير مي‏كرد، دعا مي‏خواند گريه هم مي‏كرد نماز شب مي‏كرد. حالا بگويي آيا اين اهل حق است؟ كسي كه خلاف ضرورت كرد اهل حق نيست.

باز با بصيرت باشيد كه آخرالزمان است، تاتوره خيلي به هواست و خيلي بلند است در عالم. همه عالم خراب شده و روز به روز بدتر خواهد شد و همين‏طور است تا صاحبش بيايد. توي اين تاتوره‏ها وقتي انسان گرم شد يكپاره حرفها مي‏زند. بعينه مثل كساني كه توي دعوا هستند، طبل مي‏زنند، فوتك مي‏زنند كه انسان گرم شود، انسان كه گرم شد بي‏اختيار بنا مي‏كند حركت كردن و جنگ كردن صدا دادن. از آن هياهو بي‏اختيار به رقص در مي‏آيد، بنا مي‏كند به جنبيدن و دعوا كردن. رقاصها بخواهند برقصند بر نظم بخصوصي، براشان ممكن نيست نمي‏توانند، مگر اينكه تنبكي بزني شعري بخواني، او بي‏اختيار به نظم اين صدا بنا مي‏كند حركت كردن، به نظم اين صدا مي‏رقصد. شما همچنين نباشيد كه تا صدا كنند به حركت درآييد. تا صدايي بلند شد بنا مي‏كند رقصيدن و حركت كردن. مردكه، چه‏ات است؟ طبيعت حيوان بر اين سرشته شده كه همين كه بزي جست از جو، باقي بزها از عقبش بجهند و بروند بي‏دليل و برهان. انسان دليل و برهان كه دارد مي‏رود، دليل و برهان ندارد مي‏ايستد فكر مي‏كند.

باري، پس اهل حق مصدق يكديگر بوده‏اند و مكذب يكديگر نبوده‏اند و هميشه كساني كه خارج شدند از دين، كساني بوده‏اند كه ضرورت هم پيششان بوده و انكار

«* دروس جلد 3 صفحه 135 *»

كردند و خارج شدند. و بابي‏ها انكار ضرورت كردند و خارج شدند، به همين‏طور صوفي‏ها خارج شدند، همه هم پيش چشمتان بود و ديديد. براي عامي‏ها هم ترجمه كني كه اگر كسي بگويد عذاب جهنم منقطع مي‏شود، مثل بعضي از يهودي‏ها مي‏گويند كه آنها هم مثل ملامحسن بودند گفتند عذاب جهنم منقطع است، عامي هم وامي‏زند. ظاهرش يكپاره چيزها ترائي مي‏كند كه متشابه هم هست، هر جور باطلي را بخواهي استدلال كني مي‏شود. هر جور باطلي به حديثي بخواهي استدلال كني مي‏شود، عمداً انداخته‏اند اين متشابهات را تا متمسك بشوند و به جهنم بروند. آياتش را ملتفت باشيد، بخوانيد ببينيد مي‏فرمايد و ماارسلنا من رسول و لانبي و در قرائت اهل‏بيت و لامحدّث الاّ اذا تمني القي الشيطان في امنيّته تا آمدند، مقابلش دشمني پيدا شد. باز مي‏فرمايد آيات محكمه را انداختم آيات متشابه را انداختم، تا بگيرند محكم را و رد كنند متشابه را به محكم. حالا فكر كنيد كه آن محكمي را كه بايد گرفت آيا غير از اتفاقيات است؟ و آيا آن متشابهي را كه بايد رد به محكم كرد، آيا غير از متشابهات است؟ دليلي عقلي بخواهند اقامه كنند، شخص در دنيا يك سال معصيت مي‏كند، صد سال معصيت مي‏كند، به قدري كه عمر كرد بيشتر كافر نبود، عدل اين است كه در آخرت هم همان‏قدر عذابش كنند نه بيشتر. چرا بايد ابدالابد اين معذب باشد؟ آن وقت آيه مي‏خواني كه خدا عادل است، حديث مي‏خواني كه عادل است. به عمومات تمسك مي‏جويي، به متشابهات متمسك مي‏شوي و مي‏گويي عذاب منقطع است، و اين را ضرورت بر مي‏دارد. پس جميع متشابهات را بايد رد كرد به محكمات.

باز با بصيرت باشيد ان‏شاء اللّه همان محكماتي كه در قرآن است، همان محكماتي كه در احاديث است، همه به اين ضرورياتي كه در دست هست محكم شده و الا تو چه مي‏دانستي كدامش محكم است كدامش متشابه؟ احاديث متشابهه از احاديث محكمه به اين ضروريات جدا شده. پس ملتفت باشيد كه به اين‏جور ادله متشابهه، هيچ نمي‏شود تمسك جست. پس آن امور مسلمه ميان علما ضرورت است. حالا اينها را اعتنا نكنيم به

«* دروس جلد 3 صفحه 136 *»

جهت آنكه اينها چيزهايي است كه همه كس مي‏دانند؟ اينها را مي‏گويم براي همين كه همه كس مي‏دانند كه حجت تمام شود. به اين ميزان تمام اهل حق از زمان آدم تا خاتم تا حالا تا قيامت مصدق يكديگر، و محبت يكديگر را جزء دينشان مي‏دانند.

پس در هر جماعتي كه بناي طعن و لعن است، همه‏شان باطل نيستند؛ به جهتي كه حقي توي دنيا هست به اتفاق كل اديان و حق بايد واضح باشد. اينها را همه كس مي‏گويد. حالا ديگر اين طايفه رد مي‏كنند طايفه ديگر را، طعن مي‏كنند، لعن مي‏كنند، ظاهراً نفاقي مي‏كنند، اين ديگر دين خدا نيست. يكپاره قواعد هست كه مؤمنيني كه در دنيا هستند راه مي‏روند، به آن قواعد زيست كنند، آن امر ديگري است اينها را توي هم نريزيد توي تاتوره. مؤمنين اگر قواعد اسلاميه را نگيرند، يك روز يك لقمه نان نمي‏توانند بخورند. حالا ما بر حقيم و جميع ما سواي ما بر باطل است، گوشت از كدام قصاب مي‏گيري؟ اگر بخواهي تجسس كني يك روز زيست نمي‏شود كرد محال است. اين است كه اهل حق را شارع قواعدي چند براشان درست كرده، كه اين بازاري كه بازار مسلمانان است تجسس نبايد كرد. گوشتش را بايد خريد، اين براي آنكه بتواني زيست كني. اما آنچه توي دلت است بدان همين‏جوري كه امام فرمود: من از بازار مي‏روم گوشت مي‏خرم از اين سودان، از اين سياه‏ها مي‏روم گوشت مي‏خرم. گمان ندارم كه اينها رو به قبله ذبح كرده باشند، گمان ندارم تسميه كرده باشند، معلوم است چه احتياجي دارند اينها، لكن همين‏قدر كه در بين مسلمانان است بس است. همين كه مي‏گويد مسلمانم بس است، قصابي مي‏كند گوشتش را مي‏گيري مي‏خوري. بعينه مثل همين قندهايي كه مي‏آيد، تو مي‏داني از دست فرنگي‏ها در آمده و به رطوبت هم ملاقات كرده‏اند. كدام يك از مردم تجسس كرده‏اند كه اين متاعها كه از فرنگ مي‏آيد با رطوبت ملاقات نكرده‏اند، قسم هم مي‏خوري كه با رطوبت ملاقات كرده، همين‏قدر كه مي‏آيد توي بازار مسلمانان مي‏گيري و مي‏خوري و مي‏پوشي. يك مسلم فاسق فاجري پيدا مي‏شود مي‏رود مي‏گيرد از فرنگي‏ها مي‏آرد توي

«* دروس جلد 3 صفحه 137 *»

بازار مسلمين، تو مي‏خري و پاك است. آن قواعد را بگذاريد كنار، آن آدم را توي راه حق نمي‏اندازد. وقتي آدم حقي پيدا كرد، آن‏وقت مي‏خواهد بداند چطور راه برود. بله، احكامي قرار داده‏اند. ان ارضي واسعة توي دنيا نمي‏شود غير از اين‏طور راه رفت. پس شرع را اين‏جور قرار مي‏دهند، لكن صاحب شرع را پيدا نكرده‏اي هنوز، اين قواعد را چه مي‏كني؟

پس اينها قواعدي است در شرع قرار داده‏اند، همه اخوانيم دوستيم، آشناييم، اين نفاقهاي ظاهري را هم مي‏كنيم. اما حالا واقعاً توي دل هم رفيقيم يا توي دل تو دشمن مني، من دشمن تو؟ اگر دشمني، دليلي داري بيار. دليل هم كه مي‏آري همان دليل اسلامي كه همه را مسلمان بدان و نفاق هم با مسلمانان بكن. اين دليل هيچ كفايت نمي‏كند، روز قيامت به گوش هيچ حجتي از حجتهاي خدا نمي‏رود. اهل حق هميشه واقعاً دينشان، مذهبشان اين بوده كه يكديگر را دوست مي‏داشته‏اند، عداوت يكديگر را كفر و زندقه مي‏دانستند. ديگر حالا اين نفاقها، ظاهراً با فلان راه برويم كه اصلاحي بشود، مي‏خواهم هرگز اصلاح نشود.

مكرر عرض كرده‏ام امر دنيا را به تدبيرهايي كه فلان طور راه برويم كه فلان آقا بشنود من خوب راه رفته‏ام، بدانيد اينها هيچ به خرج نمي‏آيد. ان‏ شاء اللّه با بصيرت باشيد، در امور دنيا فكر كنيد، يهودي‏ها راه مي‏روند مگر كسي مي‏تواند كارشان بكند؟ نصاري راه مي‏روند مگر كسي مي‏تواند كارشان كند؟ دهري‏ها توي دنيا هستند. ده نفري بيست نفري، هرجا هستند راه مي‏روند توي دنيا. همين‏قدر يك كسي خلاف سلطان را نكند، شاه چه كارش دارد؟ هر كس توي اين دنيا هر ديني دارد، همين كه خلاف با سلطان نمي‏كند، توي دنيا راه مي‏رود و زندگي مي‏كند. سلوكي نمي‏خواهد، رفتاري نمي‏خواهد. واقعاً آني كه مؤمن است و با بصيرت، هيچ اعتنائي به اين سلوكها و رفتارها نمي‏كند. اگر دين و مذهب مي‏خواهي ببين كيست دوست خدا است، دوستش بدار. آدم صاحب شعور واللّه احتياج به نفاق ندارد، چه مصرف دارد اين نفاق كه شصت سال نفاق بكنند، آخرش هم از

«* دروس جلد 3 صفحه 138 *»

دستشان كنده خواهد شد بروز خواهد كرد. توي اين دنيا آدم صاحب شعور، به هر ديني كه باشد نهايت با سلطانش، با حاكمش، با كدخداش مي‏سازد. اتفاق اينجا است، با شاهِ اينجا و حاكم اينجا و كدخداي اينجا مي‏سازد. در مملكتي ديگر است، با شاهِ آنجا و حاكم آنجا و كدخداي آنجا راه مي‏رود، مرفّه‏الحال است، گذران مي‏كند.

ببينيد دين خدا اين است كه دوستان خدا را بايد دوست داشت، دشمنان خدا را بايد دشمن داشت. هر كه خلاف ضرورت خدا و رسول مي‏كند، دشمن بايد داشت. در ميان دايره اسلام كسي را خارج از اسلام ندانيد تا خارج نشده. اينها عالمشان و جاهلشان و فاسقشان همه را بايد حفظ كرد، فسقشان فجورشان را بايد بروز نداد. حتي اينكه اگر ببيني كسي معصيت كرد، بروز مده پيش ديگران، تو خودت پشت سرش نماز مكن. آنهايي كه نماز مي‏كنند، تو كارشان نداشته باش، بگذار آنها نماز كنند. اينها وقتي است كه به ضرورت راه بروند، و لو عملشان بر خلاف ضرورت باشد. اگر كاري كرده كه بسا ديگران ندانند، تو اشاعه فاحشه نبايد بكني. اگر كردي، اين همان غيبت است كه فرمودند غيبت بدتر از زنا است. اما اين‏جور رفتار را با خارج از ضرورت نبايد بكني، چرا كه آن كسي كه خارج از ضرورت شده، بايد فسقش را فجورش را گرفت و گردنش را زد. چرا كه در دايره اسلام نيست.

ديگر حالا قبايح سني‏ها را نبايد گفت چرا كه مسلمان است، سني‏ها داخل اسلام هستند، اهل ملت را و مقرين به انبيا را نبايد بد گفت، نه همچو نيست. اگر بد به سني‏ها و مقرين به انبيا گفتي، حالا اشاعه فاحشه نشده. كساني كه قائل به موسي هستند نمي‏گويند نبايد اشاعه فاحشه نصاري كرد از دين يهود هست، همچو مسأله داخل هيچ ملتي نيست. از يهود بپرسي كه اشاعه فاحشه نصاري را من بايد بكنم يا نه، از نصاري بپرسي كه اشاعه فاحشه يهود را بايد بكنم يا نه؟ مي‏گويد بله. پس كساني كه خارج مي‏شوند از ضروريات، اشاعه فاحشه آنها الزم لوازم است و بايد كرد، اين هم جزء دين ما است. كسي كه داخل

«* دروس جلد 3 صفحه 139 *»

اسلام است، خارج نمي‏شود، واقعاً بايد حفظ كرد، اشاعه فاحشه نبايد كرد، غيبتش را نبايد كرد. اگر غيبتش را كردي، غيبتِ بدتر از زنا كرده‏اي و معصيت است غيبتش.

پس تمام اهل حق، و اهل حق كسانيند كه از دواير ضروريات نمي‏روند بيرون، حالا آنهايي كه حفظه دينند اقلاً بايد عالم باشند. ملتفت باشيد، حالا كسي كه يك علم رملي را راه مي‏برد حافظ دين نمي‏شود. اين هنوز داخل دين و مذهب نيست. كساني كه عدولند و نفي مي‏كنند از دين تحريف غالين را و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را، پس اينهايي كه نفي مي‏كنند بايد عالم باشند اگر چه العالم در حديث نيست. مي‏فرمايد نفي كنند از دين تحريف غالين را، معلوم است وقتي نفي مي‏كند، نفي را به علم بايد كرد. حالا به كدام علم؟ به علم دين و مذهب. باز علم دين و مذهبي كه نفي مي‏كند و عامي نفهمد چه مصرف دارد؟ ديگران نمي‏دانند اين نفي كرده، از شبهه نمي‏توانند باز ايستند. اينها جماعتي هستند كه عالمند به جميع ضروريات. پس از علمش ملتفتند و غافل نمي‏شوند. استدلالش را بدانند و هر شك و شبهه‏اي باشد، آنها به همين درستش مي‏كنند و حالي آنها مي‏كنند. و هكذا عادلند، فسق و فجور نمي‏كنند.

باز عدالت دو جور عدالت است. خودتان فكر كنيد، من نمي‏خواهم هيچ كس تقليد مرا كند. فكر كنيد ببينيد اگر ردي وارد است بكن، به من هم نمي‏گويي مگو. توي دلت مردودش بدان. باز اينهايي كه عادلند مثل عادلهاي ظاهري نيستند كه پشت سرش نماز مي‏كنند كه اگر يك وقتي فهميدي يهودي بود، نمازهات درست است. اين‏جور عدول را خدا روي زمين گذارده كه نماز پشت سرش كني، اگر چه نداني در باطن فاسق است يا واقعاً عادل است. لكن عدولي هستند كه خدا كه نگاهشان مي‏كند عادلشان مي‏بيند رسولش كه نگاه مي‏كند عادلشان مي‏بيند ملائكه و هر كه مي‏بيند آنها را عادل مي‏بيند.

اگر اين عادل نباشد و فكر فسق و فجور و هرزگي خودش باشد، معلوم است هرچه منفعت خودش است طالب است. براي متاع حيات دنيا هر چه مي‏كند مي‏كند. هر

«* دروس جلد 3 صفحه 140 *»

دليلي و برهاني كه مي‏آرد متاع خودش را مي‏خواهد به چنگ بياورد. مي‏بيند به صلوات است، صلوات مي‏فرستد. به نماز است، نماز زياد مي‏كند. و حالا فكر كنيد ببينيد اين حفظ دين خدا را مي‏كند؟ پس اگر عدولي كه عنداللّه عادل هستند، پيش پيغمبر عادلند، اينها عادلهاي ظاهري نيستند كه جلوه در محراب و منبر مي‏كنند و در خلوت طوري ديگرند. چنين كسان در ميان هستند. به مذهب شيعه شما خودتان فكر كنيد اگر نباشد در هر زماني كسي كه بگيرد اين ضروريات را ؛ و اين ضروريات منتشر است و حالتش مثل كلمات و حروف، منتشر در ميان مردم است. همين كلمات و حروف را مي‏گيرد عالِم، علمش مي‏كند و مي‏اندازد، همين كلمات و حروف در دست عرب بود و هيچ كدام نتوانستند قرآن را بيارند. و همين كلمات و حروف را پيغمبر گرفت، قرآن را آورد. همين‏جور ضروريات هست پيش همه كس، اگر مقدمات علم نباشد پيش مخاطبين، معلم چه را بگيرد و به دست متعلم بدهد؟ اگر تصورات نباشد پيش مخاطبين، آن كسي كه مي‏شنود نمي‏تواند نتيجه بگيرد. پس يكپاره امورات مسلميه بايد پيش اين مخاطب باشد تا معلم آنها را بگيرد به گردن آن بگذارد، بايد نظريش را بگيرد به گردن اين بگذارد.

پس بدانيد كه اين ضروريات دليلي است كه تسديد خدا و تقرير خدا روش است. راه حق او است نبايد تخلف از آن كرد. طورش را هم جوري قرار داده كه اگر كسي از يكي از ضروريات تخلف كرد، ديگر اين خارج از دايره است. حالا فلان عالم ملتفت فلان ضروري نبود، نهايت زوري كه تو مي‏زني مي‏گويي ملتفت نبوده، به اينكه ملتفت نشد كافر نشد. نه اين است كه حافظ دين هم مي‏شود باشد. اتفاق يك كسي را ديدي خارج از ضرورت شده، نهايت دست و پايي كه مي‏كني مي‏گويي غافل است، ملتفت نشده. اما ناقص است، كامل نيست، حافظ دين نيست. اين نفي تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين نمي‏كند. اما خودش بعد از غفلت كه متذكرش كردي، عمداً بايستد كه خير، اين‏طور است كه من مي‏گويم و لج كند، كسي بايستد {……………}.

«* دروس جلد 3 صفحه 141 *»

يكپاره حرفها من مي‏زنم مي‏شنوند و مي‏چسبانندش به بعضي جاها من منظوري ندارم، حرف حق است من مي‏گويم و از گفتن حرف حق هيچ باك ندارم و لو سرم را ببُرند حرف حق را من مي‏زنم. مي‏گويم اين ضروريات را هر كس نمي‏داند و ملتفت نيست حافظ دين نيست. به جهتي كه حافظ دين بايد ملتفت باشد و غافل از ضروريات نشود. غافل و جاهل، حامل دين و حافظ دين خدا نمي‏شود. عرض كردم من حرف حق را مي‏زنم، نمي‏خواهم به كسي بخورد. حالا كسي هست كه اين‏طور است و حرفهاي من مي‏خورد به او، بخورد. من حرف حق را مي‏گويم و لو سرم بريده شود. خدا مي‏داند اگر جميع اهل عالم جمع شوند، باكي از كسي ندارم اگر چه مرا بكشند. من غرضي ندارم، مرضي ندارم، خودت فكر كن ببين اين‏طور كه مي‏گويم هست يا نه؟ جلدي نمي‏خواهم تصديق مرا بكني، فكر كن غرض را كنار بگذار، مي‏فهمي.

پس عرض مي‏كنم دين خدا تقرير او است تسديد او است. اين خدا هر چه را از هر كسي بخواهد مي‏تواند برساند به او. هر چه را نرسانيده عمداً نرسانيده، تو از پي‏اش مگرد كه به تو نمي‏رسد. هر چه را رسانيده عمداً رسانيده چنگ بزن و بگير.

آنهايي كه رسانيده دو قسم است: يا مابه‏الاتفاق است، يا نظريات است. آني كه مابه‏الاتفاق كل است از آن هيچ كس نمي‏تواند بيرون برود، هر كس بيرون رفت كل اهل دين مي‏گويند از اين دين بيرون رفته. آني كه نظري است، هميشه اختلاف در آن بوده. اين اختلاف كي بوده كه نبوده؟ در زمان امام بوده و بعد از امام بوده و حال هست و بعد از اين هست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 142 *»

درس دهم

 

(‌چهارشنبه 11 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 143 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

ان‏شاء اللّه از آن گرده كه عرض كردم ملتفت شديد كه عقل مي‏تواند جزئيات را بفهمد. جميع جزئيات باطل را عقل مي‏تواند بفهمد و جميع جزئيات حق را به عقل مي‏توان فهميد. و ملتفت باشيد كه اگر عقل را خدا طوري خلق كرده بود كه تميز ميان حق و باطل نتواند بدهد، هيچ تكليفي نمي‏كرد. لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و لايكلف اللّه نفساً الاّ ما آتيها. بر فرضي كه تكليف بكند و جبرش بكند بي‏فايده است و حاصلي ندارد. پس ببينيد عقل را خدا خلق كرده جوري كه تميز مي‏دهد ميان حق و باطل. درست با بصيرت باشيد فكر كنيد از روي بصيرت. فقيه نباشيد حكيم باشيد، سفيه نباشيد عاقل باشيد. هر چه را خدا تكليف به كسي مي‏كند، بدان چيزي است كه در وسع او است آن را بياب، آن را درست ملتفت باشيد فراموش نكنيد. اقلاً الفاظش را حفظ كنيد بعد درش فكر كنيد. آنچه را نمي‏داني و مي‏گويند بيا ياد بگير، بدان در مقام شخصيت است. حالا به اين عقولي كه انبيا آمدند اوليا آمدند، حكما آمدند و امر كردند كه بياييد ياد بگيريد؛ جميع آنچه

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 144 *»

امر كردند جزئي است. آنچه را كه نمي‏داني جزئي است به جهتي كه بيرون است از ذهن تو. چيزي كه نيامده در ذهن تو كلي نيست.

كلي آن است كه نسبتش پيش بزرگ و كوچك، يك نسبت باشد. كلي آن است كه صدق كند بر تمام اين عرش تا تخوم ارضين، به طوري كه بر ذره‏اي به قدر سر سوزني از آن، صدق مي‏كند مثل جسم. جسم چيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق باشد. اين بزرگ نيست كوچك هم نيست. عرش فمادون جسم است. يك سر سوزن هم جسم است بزرگ و كوچك ندارد، در بزرگ هست در كوچك هست. آنچه تكليف شده كائناً ما كان بالغاً ما بلغ جميعش جزئيات است، كلي نمي‏شود محل تكليف باشد. پس آنچه را نمي‏داني اقلاً بيرون است از ذهن تو، پس جزئي است. حالا عقل، جزئي را نمي‏تواند بفهمد، حالا اين را چون همه مردم گفته‏اند، آدم جرأت نمي‏كند بگويد عقل جزئيات را هم مي‏فهمد. بلكه همين حرفها را كه من مي‏زنم، اينها را همين‏جا مي‏گويم، جاي ديگر نمي‏شود گفت. عقل كليات را ادراك مي‏كند، لكن عرض مي‏كنم ـ بدانيد و ذخيره باشد براتان و بعد توش فكر كنيد ـ تمام حق را عقل مي‏تواند ادراك كند به شرطي از راهش برآييد تمام باطل را به عقل مي‏توانيد بفهميد اگر از راهش برآييد. كار عقل همين يقين است به طوري كه احتمال خلاف نمي‏دهد. همين كه حق را يافت يقين مي‏كند، به طوري كه احتمال نمي‏دهد غير از آنچه فهميده. باطل را كه يافت، يقين مي‏كند به طوري كه احتمال خلاف نمي‏دهد. بعينه مثل همين چشم كه سفيد را كه مي‏بيند، مي‏بيند كه هيچ سياه نيست سياه را هم كه مي‏بيند، مي‏بيند هيچ سفيد نيست.

پس راه يقين را به دست بياريد، اين قواعد و قوانيني كه در دست اين مردم هست، هيچ كدامش راه يقين نيست. فكر كنيد در اين كلمات توي راه يقين مي‏افتيد، ان‏شاء اللّه. معروف است ميان تمام حكما كه بديهيات چيزهايي است كه محتاج به فكر و نظر نباشد و آنها مقدمات است براي نظريات. هر نظري كه منتهي به بديهي شد آن ديگر داخل

«* دروس جلد 3 صفحه 145 *»

يقينيات است. حالا از جمله بديهيات يكي آنكه حالا روز است روشن است. حالا اگر چيزي از اين بديهي مقدمه‏اش گرفته شد، آن هم يقيني است. شما ملتفت باشيد عقل نمي‏تواند اثبات كند، شايد خواب باشي. تمام بديهيات مردم عند التحقيق تمامش مشكوكات است. شايد ماليخوليا باشد شايد خواب ديده باشي، يقيني نيست. پس اين بديهياتشان كه مقدمات شد، وقتي مشكوكات شد نتيجه‏هاشان البته مشكوكات است. اگر اين را دانستيد، آن وقت بفهميد كلام بزرگ خودتان را كه «اقل ما قسم بين العباد اليقين». اين مردم هيچ يقين ندارند، يقين به مردن خود ندارند، به يكپاره چيزها انس گرفته‏اند، ساكنند. خيال مي‏كنند يقين دارند. خيال مي‏كنند يقين آن چيزي است كه آدم به آن خاطرجمع باشد. اين از انس است كه انس مال حيوان است حيوان را چند دفعه كه از راهي بردي، سكون براش حاصل مي‏شود. كاري را كه چند دفعه كرد، ديگر آن كار براش آسان است اين يقين نيست. يقين اقل ما قسم بين العباد است و همين‏جورها است كه در احاديث است كه مي‏فرمايد كبريت احمر را مي‏بينيد دست كسي نيست، از بس كم است. يقين هم همين است، و در كسي نيست از بس كم است. مؤمن آن است كه يقين داشته باشد، مسلم آن است كه حرفهاش بي‏معني باشد. بدانيد تمام مردم مسلمند اما مؤمن كم است.

خلاصه ملتفت باشيد كه آن يقيني كه اقل ما قسم بين العباد است و از جمله كبريت احمر است، آن مخصوص مؤمن است. و مي‏فرمايد كه مؤمن اقل از كبريت احمر است و مؤمن يعني صاحب يقين به اصطلاح خدا و رسول. و مسلم به اصطلاح خدا و رسول كسي كه حرفهاش معني ندارد. پس مؤمن اقل از كبريت احمر است، چرا كه مردم راه يقين دستشان نيست. حالا ببينيد چه جوهري به دستتان مي‏دهم كه اگر توش بيفتيد، صاحب يقين مي‏شويد.

راه يقين آن است كه اول بداني خدايي داري كه اين خدا عالم است به ماكان و مايكون، و اين خدا قادر است به ماكان و مايكون. حرفش كه هست در همه دينها همه هم

«* دروس جلد 3 صفحه 146 *»

قبول دارند؛ شما يك كاري بكنيد در قلبتان بنشيند و كتب شود.

پس خدايي كه مي‏داند تمام چيزها را و مي‏تواند هر چه را به هر كس برساند مي‏تواند برساند، فكر كنيد كه اين خدا ديني و مذهبي از شما خواسته يا نخواسته؟ هيچ شكي و هيچ شبهه‏اي نيست كه خواسته. اگر نخواسته، اسمي از دين و مذهب نبرده بود. حالا كه خواسته فكر كن راهش را باز به دست بيار. اگر نخواسته چرا اين صدا بلند است؟ صداي دين و مذهب كه به گوشَت خورد، بگو هست. حالا كه واجدي كه روز است، بگو روز است.

آمدند جمعي كه اسم خود را نبي گذاردند، ادعاشان را كردند، ردي و ردعي هم براشان نيامد. فكر كنيد آيا كسي آمد باطلشان كند؟ كسي نيامد. گفتند فردا چنين مي‏كنيم، كسي نيامد دروغشان را ظاهر كند. عيسي آمد گفت شب در خانه‏ات چه ذخيره كرده‏اي، هيچ كس آمد كه بگويد دروغ مي‏گويي؟ و اگر دروغ مي‏گفت، لامحاله يك كسي مي‏بايد بيايد بگويد دروغ مي‏گويي. گفت من مرده زنده مي‏كنم، اگر اين دروغ بود، مي‏آمد سر قبر هر چه زور مي‏زد، مرده زنده نمي‏شد. و آمد مرده‏هايي چند زنده كرد كه مدتي هم بود مرده بودند، تازه نمرده بودند كه احتمال برود حيله در اين باشد.

پس اين‏جور جماعت كه آمدند توي دنيا و يكپاره كارها كردند و جماعتي ديگر هم مقابلشان نيامدند كه نگذارند بكنند. شق القمر را بعضي از مردم ديدند، كسي هم نيامد كه بر مردم واضح كند اين دروغ بود. فلق بحر را بعضي از مردم ديدند، كسي هم نيامد بگويد اين چشم‏بندي است. حالا گيرم همه‏اش چشم‏بندي بود، آيا اين را خدا تقرير نكرده؟ آيا امر اينها را باطل كرد؟ هيچ باطل نكرد. پس اگر هيچ ديني مذهبي نيامده توي دنيا، اينها چه چيز است كه حرفش در دنيا هست. اگر يك حقي يك وقتي بوده، فكر كن كه اين حق چرا بوده؟ آيا اينها را خدا نخواسته بود؟ ديدي خدا به ايشان داده يكپاره كارها را كه مي‏كند، پس بدان كه خواسته خدا اين حق در دنيا باشد. پس خدا مي‏داند جميع چيزها را

«* دروس جلد 3 صفحه 147 *»

و مي‏داند چه جور برساند هر چه را مي‏خواهد و اين خدا بعد از دانستن هم مي‏تواند برساند. چرا كه دانايي بي‏توانايي، كار بعض خلق است. اين خدايي كه نمي‏تواند كاري بكند، خدا نيست. پس حالا خدا هر چه را كه از تو خواسته ديگر معطل نشويد از امر توحيد گرفته تا امر نبوت، تا امر امامت، تا امر ولايت، امر ركن رابع، امر شيعه، خدا هر چه را خواسته از تو، مي‏تواند برساند. پس ديني از ما خواسته و يقيناً رسانده آن را. ملتفت باشيد كه شبهه نمي‏تواند پيرامونش بگردد. پس هر چه را خواسته آن را مي‏تواند برساند. پس هر چه را رسانده همان را خواسته، هر چه را نرسانده آن را نخواسته كه به تو برسد. پس آنچه را نرسانيده و نخواسته، تو برو شرق و غرب عالم را بگرد. چيزي را كه خالق عالم با آن قدرت بخواهد مخفي كند، آيا تو مي‏تواني پيداش كني؟ محال است.

گاه‏گاهي مثالي براي عبرت عرض مي‏كنم، بچه‏ها مي‏روند قايم مي‏شوند، بچه‏ها هم مي‏گردند آن كه قايم شده پيداش كنند. گاهي پيدا مي‏كنند، گاهي نمي‏كنند؛ اين بازي است. اينكه پيدا مي‏كنند به جهت اين است كه عالم نبوده اين را كجا مخفي كند كه راهش نبرند. خداي خالق، خداي عالم قادر، چيزي را بخواهد مخفي كند، آيا نمي‏تواند جايي پنهان كند كه كسي نتواند آن را پيدا كند؟ چيزي را كه خدا مخفي داشت، خلق محال است بتواند آن را پيدا كنند. فكر كنيد آيا معقول است به چيزي خدا امر كند و آن را پنهان كند، و اين بازي محال را ميان خلق بگذارد؟ خوب چه عيب دارد چيزي را مخفي كند و قبيح هم باشد، آيا اين خدا است؟ خودتان فكر كنيد، اين از بچه‏ها بازيگرتر است. پس خدا هر چه را خواسته از تو، مي‏تواند به تو برساند. حالا كه مي‏تواند برساند، يقيناً رسانده. پس آنچه را كه نرسانده يقيناً نخواسته كه نرسانده. پس از توحيد تا ارش خدش هر چه به تو نرسيده، برو به پشت بخواب. هر چه را كه مي‏داني رسيده آن را بگير، هر چه را مي‏داني نرسيده، كار مدار.

باز بعضي چيزها مبهماتش رسيده، مثلاً مجملش را گفتند كه هر روز بيا تحصيل كن

«* دروس جلد 3 صفحه 148 *»

بايد هر روز بيايي و تحصيل كني، نبايد بگويي آنچه به من نرسيده از من نخواسته و آنچه را من نمي‏دانم به من نرسيده. ملتفت باش كه مجملات و مبهماتش رسيده خدا علما خلق كرده و جهال خلق كرده، جهالش جهال صرف نيستند، اگر هيچ نمي‏دانستند خدا كارشان نداشت. اين‏قدر علم دارند كه يكپاره چيزها را نمي‏دانند، بايد بروند ياد بگيرند.

ملتفت باشيد بابصيرت باشيد، خدا دينش را مخصوص حكما قرار نداده مخصوص انبيا قرار نداده مخصوص خاتم قرار نداده. از خاتم گرفته تا ائمه طاهرين تا انبيا تا اوصيا و اوليا، به همين‏طور تا عوام از همه دين خواسته. پس آن امر شايع در ميان تمام اينها بايد رسيده باشد، آن امر رسيده در ميان تمام اين درجات غير مستضعفين ـ كه خدا مستضعفين و مجنون و پير خرف شده را تكليف نمي‏كند، آنها مستثني هستند. غير از اينها ـ تمام آنچه را خواسته به طور شيوع بايد به تمام اين طبقات داده باشد. حالا آن امري كه مخصوص علما نيست مخصوص حكما نيست مخصوص عوام نيست، همه به آن مكلفند به غير ضروريات فكر كنيد ببينيد مي‏شود چيزي ديگر باشد؟ به دليل عقل به دليل حكمت، خوب دقت كنيد ببينيد چه چيز است غير از ضرورت؟ فكر كن آيا خدا از تو چيزي خواسته؟ مي‏بيني برخاستند جماعتي كه اسمي از دين و مذهب بردند و دليل آوردند برهان آوردند. خدا هم آنها را رد نكرد، قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم گفتند.

باز با بصيرت باشيد، فريب نخوريد، گول يكپاره عاداتي كه داريد مخوريد. اين قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم را اگر فاسق فاجري كه مال مردم را مي‏خورد مي‏گويد خدا شاهد است نخورده‏ام، جلدي هم خدا نمي‏كشدش. آن كسي هم كه روز اول آمد دليل آورد قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم را هم گفت، مردم مي‏بينند خدا آن را نكشت اين را هم نكشت، تميز نمي‏توانند بدهند. شما سعي كنيد و تميزش بدهيد. او كفي باللّه شهيداً كه روز اول مي‏گويد، او خدا را شاهد مي‏گيرد كه اين كارها را از جانب او مي‏كنم. اگر دروغ باشد همان ساعت بايد بكشد همان ساعت بايد امر او را باطل كند. مثل سحره آل

«* دروس جلد 3 صفحه 149 *»

فرعون كه اينها را باطل كرد. بعد از آني كه حجت اولِ اول ظاهر شد، بعدش آنهايي كه مي‏آيند بايد تصديق كنند آن حجت سابق را. اگر تصديق حجت سابق را ندارند، همان تصديق نكردنشان و تصديق نداشتنشان، ابطال‏اللّه است. قسم هم مي‏خورد كه من حقم قسمش هم دروغ است. اين هم كه مي‏گويد خدا شاهد است دروغ مي‏گويد. اما آن كسي كه مال مردم را بخورد و بگويد خدا شاهد است نخورده‏ام، دروغ هم مي‏گويد. حالا خورده خورده، نبايد كشتش. قسم دروغ هم مي‏خورد، بخورد.

پس فرق است ميان قسم خوردن اهل حق با قسم خوردن فساق و فجار، سعي كنيد اينها را تميز بدهيد. اين حرف «خدا گواه است» را چون مردم گفتند ديدند طوري نشد و حرفشان را هم پيش بردند، خيال كردند كه پيغمبر هم كه مي‏گويد، مي‏شود اين حرف را بگويد و دروغ باشد و پيغمبر نباشد، نه اين‏جور نيست. پس آن كسي كه ادعاي حقيت مي‏كند و حق است، قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم را مي‏گويد و ديدي اين را خدا تقرير كرد و تسديد كرد، حالا ديگر آن ثابت شد. حالا ديگر پشت سر اين هر كس كه مي‏آيد ادعا مي‏كند، بايد تصديق اولي را جزء برهان خود قرار بدهد. لامحاله تصديق اولي همراهش بايد باشد و اگر تصديق اولي را ندارد، اگر خارق عادات بيش از اولي هم بيارد، اين باطل است و آن اولي بر حق است اگر چه قسم بيش از او بخورد. پس آن اولي، او قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم مي‏گويد و راست مي‏گويد و اين دومي مي‏گويد و دروغ مي‏گويد و قسمهاش هم دروغ است.

پس تصديق حق اهل حق را، تصديقشان است مر يكديگر را. فراموش نكنيد چرت نزنيد پس اهل حق واجب است مصدق يكديگر باشند. حالا ما اهل حقيم، شايد طايفه‏اي هم كه اينها را تكفير مي‏كنند اهل حق باشند، اين‏جور احتمال از دين خدا نيست. اهل حق تمامشان مصدق يكديگرند، همين‏جوري كه هر نبيي تصديق نبيي ديگر را دارد، هر امامي تصديق امامي ديگر را دارد، اهل حق همه تصديق يكديگر را دارند؛ او اين را ضرورت

«* دروس جلد 3 صفحه 150 *»

كرده. ملتفت باشيد كه ضرورتش قدري مخفي است لكن وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني داخل ضروريات جميع اديان است لكن مخفي است. در اول آدم خيال مي‏كند كه مي‏شود اهل حق تكذيب يكديگر را داشته باشند. بخصوص احاديث متشابهه هم هست، يكپاره جاها ديده‏اند كه مؤمن كسي است كه هفتاد مؤمن او را تكفير كند. اين اگر حديث باشد داخل احاديث متشابهه است. خاتم انبيا از جميع انبيا اشرف است، و هيچ طعن نمي‏زدند بر آنها چنانكه آن انبيا طعن نمي‏زدند بر حضرت. سلمان خيلي بزرگتر بود طعن نمي‏زد بر ابي‏ذر، اگر چه آنچه در قلب سلمان است اگر اباذر مي‏دانست او را مي‏كشت، خود ابي‏ذر را مي‏كشت آن چيز. لكن سلمان تكفير نمي‏كند اباذر را هر دو بزرگند، اين سر جاي خودش درست، آن سر جاي خودش درست. هر حجتي تصديق حجت ديگر را دارد اين او را معصوم مي‏داند و او اين را معصوم مي‏داند. نخواهيد يافت دو پيغمبر را، دو امام را كه اهل حق باشند، محال است بد بدانند يكديگر را؛ همه تصديقِ هم دارند. شما بدانيد اگر اين‏طور نيستند اهل حق نيستند. اوضاع حيدري و نعمتي است، ما اين مسجد مي‏آييم آنها آن مسجد مي‏روند، آنها جماعتي دارند ما هم بايد جماعتي داشته باشيم اين كار جهال است. امر يهود اين نيست كه به عصبيت بايد دين گرفت، دين نصاري اين نيست كه به عصبيت بايد دين گرفت، دين گبرها اين نيست. اگر از گبرها بپرسي دين را مي‏شود به عصبيت گرفت؟ مي‏گويند نه. اگر چه خودشان عصبيت داشته باشند در جهالت، لكن دينشان نيست.

پس بدانيد اهل حق هميشه مُعظِّم يكديگرند مكرِّم يكديگرند، احقاق حق براي يكديگر مي‏كنند. نمي‏شود طعن به يكديگر بزنند، توبيخ بكنند يكديگر را، و واجب است چنين باشند. كارشان احقاق حق است توي دنيا، نه اينكه حقي را بفهمند و زيراب حقي ديگر را بزنند، همه بايد به دليل و برهان حرف بزنند. اينها هم منتهي به ضروريات مي‏شود يكي يكي به دست مي‏دهم.

«* دروس جلد 3 صفحه 151 *»

حالا ملتفت باش ان‏شاء اللّه، پيشترها بسا غافل بودي لكن حالا مي‏بيني داخل ضروريات اديان است، چه جاي ضرورت اسلام چه جاي ضرورت مذهب چه جاي ضرورت عقلا. پس از جمله ضرورت دين اين است كه خوبان خوبند و آنها را بايد تصديقشان كرد، تعظيمشان كرد تكريمشان كرد. حالا اگر يافتي جماعتي را كه تكفير مي‏كنند جماعتي ديگر را، يا آن جماعت كافرند كه تكفير كرده‏اند، يا آنكه شايد آن جماعت كافر باشند كه اينها تكفير آنها را كرده‏اند. بدانيد كه اينها هيچ از دين آسماني نبوده. توي سني، حنفي مي‏گويد شافعي بر حق است، هر دو مي‏گويند مالكي بر حق است. هر مذهبي كه از جانب خدا است، حق هميشه يك مذهب است. پيغمبر خدا مي‏فرمايد ماكنت بدعاً من الرسل يعني همان‏جوري كه ساير رسل دعوت مي‏كردند، من همان‏جور دعوت مي‏كنم. حالا خيلي چيزها را از پيغمبر كه ياد مي‏گيري چطور رفتار كرده، بدان آنها همين‏جور رفتار مي‏كردند. پس پيغمبر چيز تازه‌اي نياورده كه پيغمبران نياورده باشند؛ اينها تمامش داخل ضروريات اديان است. حالا با وجودي كه اينها داخل ضروريات است، باز مي‏بيني يكي مضطرب مي‏شود ما چه كار كنيم؟ همه مي‏گويند حق با ما است. ما چطور حق را پيدا كنيم؟ خلاصه اينها خيلي تفصيل دارد، يك سبب عمده‏اش اين است كه مي‏خواهم كليات مطالب گفته شود. چون مي‏خواهند ايشان تشريف ببرند، نوع اين مطالب ذكر شده باشد بعد هم برويم به شرح عبارت.

باري ملتفت باشيد كه اين همه طوايف باطلي كه توي دنيا است و هميشه هم يك طايفه حق توي دنيا هست به اتفاق كل اديان. چرا كه همه اديان كلشان داد مي‏زنند كه حق يكي است اما با ما است، آن يكيش هم مي‏گويد حق يكي است و با ما است؛ اين ضرورت كل اديان است. سرّش اين است كه خدا خواسته حق را حفظ كند، اين را به دهن همه انداخته كه حق با ما است. هر كس را به يك خيالي انداخت كه ادعاي حقيت كند اسم حقي ببرد. يكي را به خيال انداخت كه براي دنيا خوب است، يكي را به خيال

«* دروس جلد 3 صفحه 152 *»

عزت و رياست انداخت. به اين تدبير حق را ثابت كرده تا حق بماند در دنيا. پس كل اديان مي‏گويند حقي در دنيا و در روي زمين هست، نهايت براي خودش حق را ادعا مي‏كند. همه هم اتفاق دارند همه حق نيست، همه اتفاق دارند كه همه باطل نيست. پس اينها اتفاقي كل است.

باز ان‏شاء اللّه دقت كنيد با بصيرت باشيد، وقتي آدم مي‏بيند تاتوره به هواست و هر يك يك‏جوري است، بايد اينها را بگويد. دقت كنيد با بصيرت باشيد، بازي نيست امر دين و مذهب، بايد پي‏اش رفت امر يقيني به دست آورد. خدا تحير خلق نكرده، حالا كسي نيايد از پي‏اش نرود، يقين به دست نيارد ديني ندارد. خدا مي‏داند همه‏اش تاتوره است. من بگويم مال من است حق، او بگويد مال من است.

فكر كنيد با بصيرت باشيد، ببينيد به چه تدبير خدا حق را روي زمين گذاشت كه جميع مردم ادعاش را كردند، هر طايفه گفتند حقي در روي زمين هست. ديگر فكر كنيد جميع طوايف اهل هر طايفه از آن طايفه‌ها جميعشان فساق و فجار و بي‏مبالات نيستند. عدول دارند، عدولشان آنهايند كه به مقتضاي آن دين راه مي‏روند. فساق و فجار دارند، آنهايي كه به مقتضاي دين خودشان راه نمي‏روند. شما بايد عدول و فساق جميع طوايف را وازنيد. اين هم اتفاق جميع مردم است و داخل ضرورت جميع اديان است. يهودي‏ها و نصاري، عدول و فساق گبرها را وامي‏زنند؛ آنها عدول و فساق اينها را وامي‏زنند. نصاري ملا و عامي يهود را وامي‏زنند تمامش را. شما ملا و عامي و عدول و فساق آنها همه را وامي‏زنيد. چطور شده به غير از اينكه ضروريات شما را انكار كرده‏اند؟ فكر كنيد ببينيد هر جور اقامه دليلي بشود مطلب ثابت نمي‏شود مگر به دليل تسديد و تقرير. غيبي هم كه مصرف ندارد به جهت آنكه امري كه غيبي شد، مي‏تواند همه كس بگويد من رسيده‏ام تو نرسيده‏اي. و اين امري نيست كه اثبات بتوان كرد. اگر بنا شد كسي ادعا كند كه من به غيب متصلم، طرف مقابلش هم مي‏گويد من به غيب متصلم، يكي ديگر هم مي‏گويد من

«* دروس جلد 3 صفحه 153 *»

به غيب متصلم. اثبات نمي‏شود كرد كه كدام راست مي‏گويد. پس واجب و متحتم است در حكمت كه امري كه احقاق حق به آن مي‏شود، اموري باشد كه از امور غيبيه نباشد كه هر كس بتواند ادعاش را بكند و معلوم نشود. از امور واضحه باشد، هر كس دارد آن امور واضحه را مي‏تواند احقاق حق كند. آن امري كه بايد واضح باشد و معلوم باشد و مبرهن كه آن را به حقيقتي نتوان مشتبه كرد، فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد كه مي‏آيد پيش ضروريات.

پس ضروريات است كه مسدد است و مقرر است از جانب خداوند عالم، و محال است به غير از اين وضعي كه خدا قرار داده احقاق بشود. به غير از اين‏جور نمي‏شود احقاق حق كرد. يكي مي‏آيد مي‏گويد ما اهل باطنيم يك كسي ديگر هم زبانش درد نمي‏كند مي‏گويد ما اهل باطنيم. يكي مي‏گويد ما متصرفيم يكي ديگر هم مي‏گويد ما متصرفيم. وضع حكيم به امر ممكني تعلق مي‏گيرد نه به امر محال. امر ممكن اين است كه امر واضح ظاهر آشكاري بگذارند ميان مردم كه عامي و عالم و حكيم ديني را كه مكلفند بگيرند، همه بتوانند بفهمند، همه مساوي باشند در فهم آن همه تصديق هم را داشته باشند. نبي هم بايد تصديق كند نبي سابق را. اگر جميع خارق عادات را اظهار كرد و تصديق نبي سابق را نداشته باشد، تو مأموري او را لعن كني كافرش بداني. پس بدانيد كه اين ضروريات واللّه رفته تا پيش انبيا آمده تا پيش غير مستضعفين. همه جا اهل باطل را ببينيد، كي بيرون رفته از دايره؟ باز راه تكذيبشان را بدانيد. در هيچ طايفه در عرصه خودشان نخواهي يافت كه بگويند فلان چيز ضرورت دين ما است و وامي‏زنيم. پس يهودي نمي‏گويد اين ضرورت دين ما است كه محمد بايد بيايد و ما وامي‏زنيم اين ضرورت را، مي‏گويد آن علامات را ما نديديم. آن يهودي كه مسلمان شد مي‏گويم ديدم آن علامات را، مسلمان مي‏شود. آني كه مسلمان نشد مي‏گويد نديدم نمي‏گويد ضرورت دين موسي اين است كه مي‏آيد محمد و من وامي‏زنم؛ مي‏گويد علامات را نديدم. پس خارجِ از ضروريات، لازم نكرده بگويد من ضروريات را قبول ندارم. يهودي‏ها مي‏گويند قبول داريم

«* دروس جلد 3 صفحه 154 *»

ضروريات دين موسي را، نصاري مي‏گويند قبول داريم ضروريات دين عيسي را، سني‏ها مي‏گويند قبول داريم ضروريات اسلام را، هر باطلي مي‏گويد من ضروريات دين را قبول دارم.

تو با بصيرت باش، ببين و فكر كن كه ضرورت ميان يهود چه بوده؟ آيا امر پيغمبر ميان آنها ضرورت نبوده و واضح و آشكار نبوده و نمي‏شناختند او را چنانكه فرزندان خود را مي‏شناختند؟ يا علي‏الحمية گفتند ما آن نشانه‏ها را نديديم؟ پيش يهود ضرورت بود، بلكه يعرفونه كما يعرفون ابناءهم. ـ حالا همچنين امري را ؛ و اگر آن جاها را نداني كه اين امر پيش يهود ضرورت بود، بيار اينجا پيش پاي خودت، در ضروريات دين خودت فكر كن نوع مسأله را فكر كن، داخل ضروريات تمام اديان مي‏تواني بشوي. لازم نيست كسي بگويد من فلان ضرورت را قبول ندارم و آن وقت خلافش را مي‏كنم. خير، همين‏قدر كه خلاف ضرورت مي‏كند خارج شده از ضرورت. اهل باطل اگر بگويند ما اهل باطليم، دعوت نمي‏توانند بكنند مردم را به باطل خود. مي‏گويند ما اهل حقيم، اهل باطل لابد مي‏گويند قواعدي داريم، قوانيني داريم و تخلف نمي‏كنيم از آن قواعد، و آن اسمش ضروريات است. پس هر كس از ضروريات بيرون رفته، رفته. ضرورت را امر ظاهري خيال مكن كه شايد باطنش چيزي ديگر باشد. امام تعليم مي‏كند به دوستان خود عرض مي‏كنند كه از كجا بدانيم كه فلان شخصِ مؤمني كه مرد، يقيناً اهل بهشت است؟ امام مي‏خواهد حاليش كند مي‏فرمايد اگر كسي كافر مرده بود، او را يقيناً اهل جهنم مي‏دانستي. عرض كرد چرا. فرمودند همين‏طور هر كه بر ايمان مرد اهل بهشت است. پس اين ضرورت بزرگ باشد پيش شما.

مكرر عرض كرده‏ام كه هميشه مي‏خواهي مشق كني تابع خدا و رسول باش، فكر كن امري را كه آنها بزرگ كرده‏اند پيش تو بزرگ باشد امري را كه آنها اعتنا نكرده‏اند تو اعتنا مكن. و بدان كه اين ضروريات محل اعتناي خدا بوده، محل اعتناي جميع انبيا بوده

«* دروس جلد 3 صفحه 155 *»

انبيا جميعشان مصدق يكديگر بوده‏اند. پس اين امر عظيم سبك به نظرت نيايد كه همه كس راه مي‏برند اينها را، عمداً اين را همچو كرده‏اند، سست بيايد به نظرِ آنهايي كه مي‏خواهند آن را وازنند. و آنهايي كه مي‏خواهند بگيرند و هدايت كنند، استدلال از آنها براشان بكنند و نتيجه را به گردن آنها بگذارند. و اگر اين نبود هيچ نبيي نمي‏توانست احقاق حق خود را بكند. امر ضروريات واللّه بزرگتر است از يك يك معجزات. تمام معجزات روي هم كه رفته، حالا مسح روي پا كشيدن ثابت شده. حالا اگر كسي انكار كند فلق بحر موسي را، اين به نظر عوام خيلي عظيم است. كسي طوفان نوح را انكار كند، اين پيششان عظيم است كه امر بزرگي را انكار كرده پس كافر است. اما اگر كسي بگويد مسح را كف پا بايد كشيد، اين به نظرشان سهل است و عظمي ندارد. تو فكر كن از راهش بيا، ببين جميع فلق بحر و طوفان نوح و آتش ابراهيم و جميع معجزات پيغمبر آخرالزمان و ائمه طاهرين جمع شده كه امري را بر تو ظاهر كنند. كردند اينها را تا امري براي تو واضح و ظاهر شود؛ هيچ براي اين نبوده كه بدانيد ما از باطن در غيب متصرفيم، غيب مي‏دانيم. براي اين بود كه مي‏گفتند غيب مي‏خواهي بدان، مي‏خواهي مدان. پس خرق عادات براي اين است كه تو بداني و يقين كني اين حق است و آنچه مي‏گويد حق است. تمام معجزات روي هم رفته براي اين است كه مسح را روي پات بايد بكني، خمر حرام است، گوشت ميته حرام است. جميع اينها را آورده‏اند آن مستحب شده آن واجب شده آن مباح شده آن مكروه شده. هر يك از اين ضروريات به تمام اين معجزات روشن است.

پس بدانيد كه ضروريات بزرگتر است از جميع خارق عادات. حالا اين چيزي كه به همه اينها ثابت شده، بزرگتر است از همه اينها پس بزرگ به نظرت باشد. حالا اگر كسي انكار نكند ضروريات را و بر خلافش هم عمل بكند، كسي فاسق باشد، فاجر باشد، دائم‌الخمر باشد، دائم مست و لايعقل باشد، نه نمازي بكند، نه روزه‏اي بگيرد لكن مي‏گويد كه شراب حرام است و مي‏خورد اين فاسق اسمش است اما كافر اسمش نيست. و اگر

«* دروس جلد 3 صفحه 156 *»

كسي جميع اعمال شرعيه را به جا بياورد و به قدر بلعم باعورا علم داشته باشد و عامل هم باشد، هيچ خلافي هم از او نبيني و بگويد اين شخصي كه شراب خورده و حرام مي‏دانسته شراب را، اين كافر است خود او كافر مي‏شود با آن علم و با آن تقوايي كه دارد و اين فاسق فاجر، مؤمن است شفاعتش مي‏كنند و آن كافر است و مخلد در آتش جهنم. و اين امر گول مي‏زند خيلي از عوام را، و جميع آن كساني كه نمي‏دانند اينها را عوامند اگر چه عمامه‏شان هم گنده باشد.

اگر كسي همين ذغاليها را كه مي‏بيني معرفتشان چقدر است عملشان چه چيز است كافر بداند، خودش كافر مي‏شود. اينها طيبند، طاهرند، بايد پنيرشان را پاك دانست ماستشان را پاك دانست. كسي بگويد اين ذغاليها كافرند، خودش نماز شب‏كن باشد، ملا باشد، هيچ مالت را هم نخورده باشد اين كافر است و مخلد در آتش جهنم. و اين ذغالي بي‏نمازِ بي‏معرفتِ بي‏طهارت، اهل نجات است و آخر شفاعتش مي‏كنند. و اين كافر ملحد بي‏دين است و خلاصي از جهنم براش نيست چرا كه قابل شفاعت نيست.

حالا اينها مزله اقدام واقع شده، مردم همين كه مي‏بينند كسي مالشان را نخورد مي‏گويند اين خوب آدمي است. كسي نازك‏نازك راه رفت مي‏گويند اين خوب آدمي است. تو چشمت به اينها نباشد چشمت به خدا باشد هر چه را او بزرگ شمرده بزرگ بشماريد، هر چه را كوچك شمرده كوچك بشماريد. اهل ضروريات بايست تمام مؤمنيني را كه در دنيا هستند چه مؤمنيني كه در يك عصرند، چه مؤمنيني كه اعصار ديگر هستند بايد دوستشان بدارند از دينشان است دوستي مؤمنين. بله من دوست نمي‏دارم طبقه سابق را، حالا كه دوست نمي‏داري تو كافري مخلدي، تو از دين بيرون رفته‏اي. پس اهل حق، طبقه حقِ سابق را تكفير نمي‏كنند هيچ مؤمني را، چه در اين عصر باشد چه در طبقات پيش، حتي ذغالي‏هايي كه هيچ نمي‏دانند، بايد آنها را طيب و طاهر دانست و پنيرشان را از دستشان خريد و خورد و پاك دانست. و اگر كسي همين ذغاليها را كافر بداند، خودش كافر مي‏شود.

«* دروس جلد 3 صفحه 157 *»

اين نصيحتها را آقاي مرحوم مي‏كردند و مي‏فرمودند من دلم براي شما مي‏سوزد كه اين همه اصرار مي‏كنم، ولكي پيش نيفتيد، تكفير مسلماني را نكنيد، خودتان كافر مي‏شويد. خدا كه گول نمي‏خورد. گيرم مشتبه بر جمعي هم كردي، بر شهري هم كردي، تا مي‏گويي فلان مسلمان را كه كافر است، خودت كافر مي‏شوي. اين‏طورها نصيحت مي‏فرمودند. پس نه جاهل را، نه فاسق را، داخل ضروريات است كه تكفير نمي‏توان كرد. اگر تكفير كني، خودت كافر مي‏شوي. فاقض ما انت قاض گيرم تا حيات داري چاپ زدي، بعد چه مي‏كني؟ پس مشق كنيد، انسان پيش‏دست نبايد باشد. لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هرگز پيش‏دست نباشيد چنانكه ائمه طاهرين و بزرگان، پيش‏دستي نمي‏كردند. حتي در جنگهاي ظاهري حضرت امير مي‏فرمودند در جنگها من مي‏گويم خدا يكي است، شما هم اگر مي‏گوييد خدا يكي است كه برادريم. اگر نمي‏گفتند، خودشان ابتدا نمي‏كردند به زدن، بلكه صبر مي‏كردند. اينها همه سرمشق بود. پس هيچ بار پيش‏دستي مكن، تكفير كسي مكن. همين كه كافر شده بگو كافر است، اگر كافر شده و بگويي نشده خودت كافر مي‏شوي. خارج شده از ضرورت كافرش بدان، بدش بدان. نيست، كافر نيست اگر چه جاهل باشد، اگر چه فاسق باشد، اين را نبايد تكفيرش كرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 158 *»

درس يازدهم

 

(‌شنبه 14 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 159 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

هر مسأله را تا انسان از مبدأ نگيرد معلوم نمي‏شود. غالب حكما مي‏گيرند مسأله را از آن مبدأ و مي‏آرند تا پيش پا، از اين جهت اغلب فرمايشاتشان؛ خصوص آقاي مرحوم مي‏گيرند از اسماء و صفات و مي‏آرند تا پايين. پس عقل حكم مي‏كند كه هر شيئي كه محدود باشد ـ خيلي آسان است ان‏شاء اللّه خيلي‏هاتان ياد گرفته‏ايد. چون بعضيتان نشنيده‏ايد از اين جهت لابد مي‏شوم مكرر كنم و مكرر كنم، پشت سرم هم مي‏افتند بيفتند پس هر كس مستضعف نباشد مي‏فهمد ـ پس هر چيزي كه محدود به حدي است داخل بديهيات است كه در حد خودش منزلش است، در مكان خود نشسته بيرون آنجا نيست. در مكان خودش در حد خودش در وقت خودش است. فارسيش اينكه هر چيزي خودش خودش را واجد است، خودش را دارا است. هر چه بيرون از اين حدود است، بيرون است. دو سنگ دو تخم مرغ، هر چه را مي‏خواهي نگاه كن. دو تخم مرغ و لو يك وزن داشته باشند و يك طبع، اين محدود است به حد خودش آن محدود است به حد

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 160 *»

خودش. با بصيرت باشيد چرتتان نگيرد، چرت نمي‏گذارد آدم بفهمد. هر چه را اين تخم دارد آن تخم ندارد، اين مال خودش را دارد آن مال خودش را دارد. هر چه را اين دارد آن ندارد، هر چه را آن دارد اين ندارد. پس اين تخم مرغ خالق آن تخم مرغ نمي‏تواند بشود. اينها علت و معلول، خالق و مخلوق، اثر و مؤثر نمي‏شوند. پس اين دو مباينند، مثل دو آدم، مثل آسمان و زمين، مثل روح و بدن. فكر كنيد كليه‌اي به دست مي‏آيد كه تمام ملك خدا هر جا برود توي چنگ است.

پس علت و معلول و فاعل و مفعول و اثر و مؤثر نمي‏شود دو شي‏ء مباين باشند. اين اينجا باشد آن آنجا باشد. اين دانه هر چه پيش آن است، اين نادار است آن را. پس نادار نمي‏تواند كسي را دارا كند. پس هر محدودي محال است و ممتنع كه محدودي ديگر را بتواند بسازد و آنجا بگذارد. پس هيچ محدودي نمي‏تواند علت باشد. مسأله‏اي است كه با چشم انسان مي‏بيند، از جميع مشاعر خدا حجت را تمام مي‏كند. از راه چشم مي‏يابي، دو تخم مرغ را ببين يكي خالق ديگري نيست. ببين از راه گوش، دو صدا خالق يكديگر نيستند. از راه بيني، دو بو اين نمي‏تواند خالق آن و آن نمي‏تواند خالق اين باشد. از راه ذائقه، از راه لامسه، از راه خيال، از راه عقل. پس دو شي‏ء مباينِ محدود معزول از يكديگر، دو تا، يكيش خدا نيست يكيش خلق. به هر دليلي كه مي‏فهمي يكيش را، آن يكيش هم خلق است اگرچه نديده باشي آن را. پس زمين و آسمان و اين اوضاع را مي‏بيني، يك چيزي را هم نمي‏بيني آني را كه مي‏بيني محدود است، آني را هم كه نمي‏بيني محدود است. ديگر انسان، جاهل نمي‏شود كه من چه مي‏دانم وراء اين عالم چيزي هست يا نيست؟ حادثند يا حادث نيستند؟ مي‏بينيد محدودي را، جسم را مي‏بينيد جوهري است اين سمتها را دارد، چند چيز است با هم جفت شده هر يكش را برداري جسم تمام مي‏شود. طول را برداري، جسم بالمره فاني مي‏شود. همچنين عرض و عمق را، هر يك را برداري جسم فاني مي‏شود. جسم را نمي‏توانند جميع عمله‏جاتي كه خدا خلق كرده، اين

«* دروس جلد 3 صفحه 161 *»

جسم را فاني كنند، يا طول را از او بگيرند، يا عرض و عمق را از او بگيرند. اگر چه جسم را در عالم بقا ساخته‏اند و طول و عرض و عمق را مؤثر گذاشته روي اين؛ تا ملك خدا بوده، جسم جسم است. پس با وجودي كه تا ملك خدا بوده جسم بوده، باز فكر كه مي‏كني مي‏فهمي مركب است. اين سمتش غير آن سمتش است خلق مي‏كنند. معنيش همين كه چيزي كه دخلي به چيزي ندارد و چسبيده به جايي مثل آنكه رنگ هيچ دخلي به طول و عرض و عمق ندارد، چسبيده به اين جسم. وزن دخلي به اينها ندارد و چسبيده به اين پس اينها مركبند. پس ماسواي اينها را هم كه هست، چه ببيني چه نبيني مركبند.

و اگر اينها را ياد بگيريد جواب حكما را كه مي‏گويند «العقل و ما فوقه بسيط» خوب مي‏توانيد بگوييد. پيش پاتان مي‏افتد و مسلط مي‏شويد در حكمت و مي‏دانيد كه نامربوط است. عقل بسيط است نامربوط و مافوقه كه گفته‏اند، چيزي كه مافوق دارد، چطور بسيط است؟ پس دو شي‏ء محدود نمي‏شود يكيش فاعل باشد يكيش مفعول، يكيش خالق باشد يكيش مخلوق. هر چه را اين دارد هيچ چيزش را آن ندارد، هر چه را آن دارد هيچ چيزش را اين ندارد. دو مثقال نقره، اين مثقالي كه توي اين نقره است توي آن نيست، آن مثقالي كه توي آن است توي اين نيست. پس دو شي‏ء محدود، محال است و ممتنع كه بتواند خالق چيزي ديگر باشد. اين را عقل خوب مي‏تواند بفهمد. حالا از اين قاعده خوب مي‏فهميد كه آني كه صانع ملك و صانع تمام اشياء است در عالم غيب ننشسته، در عالم عقل ننشسته كه نبينندش چنانكه در عالم جسم ننشسته كه ببينندش.

نه اين است كه خدا بود و هيچ نبود. و اين هيچ نبود، نه به اين معني كه نه زميني نه آسماني نه لوحي نه قلمي نه عرشي نه كرسي، و بعد اينها را خلق كرد. تعجب اينكه در اخبار اين‏جور چيزها هست، در كتب آسماني هست. شما بدانيد هر چيزي كه محدود است نمي‏تواند صانع تمام اشياء باشد؛ پس غيرمحدود است. پس همين‏طوري كه غيرمحدود بودن مكانيش را مي‏فهمي و مي‏تواني بفهمي خدا مكان ندارد. حالا چه مكاني

«* دروس جلد 3 صفحه 162 *»

را آسانتر تصور مي‏كني، همين‏جوري كه مكانش را تصور مي‏كني كه خدا اينجا نيست، آنجا نيست، آنجا نيست، آنجا نيست؛ چرا كه اگر چنين بود، مثل ما بود و خود را واجد بود نه غير خود را.

ذات نايافته از هستي، بخش   كي تواند كه شود هستي‌بخش

پس همين‏جوري كه محدود به مكان نيست، پس بدان همين‏جور خدا محدود به وقت هم نيست. پس نه اين است كه خدا بود، يعني در زمانهاي پيش از جسم. اگر اين‏جور خيالش كني كه خدا بود و هيچ نبود، و او در زمان ماضي بود، محدود بود به زمان ماضي دون حال و استقبال. و اگر خيال كني حالا هست و همين‏طور كه حالا هست بود. وقتي مي‏شود خيال كرد محدود بود به زمان حال دون ماضي و استقبال. و اگر خيال كني بعد از اين خواهد بود و چيزي نخواهد بود، خيال كرده‏اي كه محدود است به زمان استقبال دون ماضي و حال.

پس ذات خداوند عالم، يعني آن فاعلي كه تمام اشياء را وضع كرده؛ به شرطي كه وضع كرده را مثل خودت خيال نكني كه چيزي را مي‏بيني جايي نگذاشته، بر مي‏داري مي‏گذاري جايي. اغلب مردم مي‏شنوند خدا چيزها را سر جاش گذارده، خيال مي‏كنند خدا گِلي را بر مي‏دارد صورت كوزه روش مي‏گذارد. چون اين خيال را مي‏كند اين است كه شبهاتي چند وارد آورده‏اند و حكما عاجز شده‏اند از جوابش، جبر وارد آورده‏اند، تفويض وارد آورده‏اند كه خدا مي‏توانست مرا پادشاه خلق كند و خلقم نكرد، و مي‏توانست مرا سعيد خلق كند، چرا خلقم نكرد سعيد؟ مي‏توانست مرا غني خلقم كند، پس چرا غني خلقم نكرده؟ هي بحث وارد مي‏آورند و بحث بر اين خيالات است. خيال مي‏كنند خدايي بود و چيزي با او نبود، يكدفعه هم كاري كرد آن هم چطور، حق سبحانه و تعالي به‌قدرت كامله خود اين زمين و آسمان را خلق كرد. حالا زمين بحث مي‏كند كه مرا چرا آسمان نكردي، آسمان هم بحث مي‏كند كه مرا چرا عقل نكردي. همه اينها هم كه بحث مي‏كنند

«* دروس جلد 3 صفحه 163 *»

بحثشان به جا است بحثشان بر خيال خودشان است. خيالشان خدا نيست چرا كه محدود است در جايي. پس خدا محدود به وقت نيست. پس نه اين است كه خدا پيش از زمين و آسمان بود و بعد اين آسمان و زمين را خلق كرد، بعدش هم همين‏طور. خدا هيچ وقت ندارد. حالا اين را توي بازار مسلمانان مي‏اندازي، خوب درست مي‏آيد. ديگر وقت، اعم از اين است كه وقت دنيايي باشد يا وقتي كه در خواب مي‏بيني، يا وقتي كه بعد از مردنت باشد. هر چه در ملك هست يا يك جايي هست و تو مي‏بيني محدود است، يا يك جايي هست و تو نمي‏بيني محدود است، او در سمتي ايستاده، اين در سمتي ايستاده. فكر كنيد ان‏شاء اللّه به دستتان خواهد آمد.

آن مطلب كه خدا ديده نمي‏شود راست است كه خدا ديده نمي‏شود. لكن ايني كه خدا ديده نمي‏شود، جاش را بايد پيدا كرد. پس خدا ديده نمي‏شود، جاش را پيدا كنيد. خدا معلومِ كسي نيست، بايد جاش را پيدا كرد. بدانيد اينها دخلي به توحيد خدا ندارد. پس خداي ناديده جا دارد، ناديده اسمي از اسمها است، اسم الباطن است. هر چيزي را كه نمي‏بيني لايري است و غير مرئي است؛ و غير مرئي، غير از مرئي است. پس هر معروفي را كه مي‏بيني معروف است، نمي‏تواند خالق باشد. هر غير معروفي هم خالق نمي‏تواند باشد. هر معلومي را مي‏بيني خالق نيست، هر غير معلومي هم خالق نيست. معلوم آن است كه از مشاعر تو داخل شده باشد؛ يا مرئي تو باشد يا مسموعِ تو باشد يا مشموم تو باشد يا مذوق تو باشد يا ملموس تو باشد، يا در خيال تو يا در عقل تو باشد. هر معلومي آمده پيش تو محدود است، هر غير معلومي هم كه پيش تو نيامده، پشت ديوار شعور تو ايستاده آن هم محدود است. پس او وقت ندارد مكان ندارد، هيچ حدي اندازه‏اي براش نيست. بي‏كنار است حد ندارد. به شرطي كه لفظش را نگيري. اگر طبعت طبع فقاهت است اصلش درس مخوان فكر مكن صدايي نيست اگر صدا هست به گوشَت مي‏خورد. فكر مكن ظواهر لفظت را هم بر مي‏داري مي‏نويسي، درست هم نوشته‏اي؛ اما اگر توي ذهن

«* دروس جلد 3 صفحه 164 *»

مي‏آيد درست و نمي‏آيد توي ذهن. چيزي كه غير محدود است و اندازه ندارد، نه معروف است نه مجهول است. چيزي كه نه معروف است نه مجهول است، مكلف‏به نيست. اذا انتهي الكلام الي اللّه فاسكتوا. توحيد آن است كه خدا را مركبش نداني. ببينيد كه لفظهاش هم لفظهاي متدينين است كه در توي دنيا ريخته شده كه اشياء را خدا خلق كرده و از چيزها پيدا شده‏اند. لكن اين خودش مركب نيست از چيزي. لفظ پيدا شده است چرا كه بي‏اندازه است و بي‏حد، به شرطي كه تعمق كني تا توي ذهنت چيزي بيايد. اين لفظها را هيچ كس نمي‏تواند وازند به يهودي‏ها هم بگويي خدا اندازه ندارد وانمي‏زند، لفظهاي تنها گرفتن بي‏مصرف است بلكه ضرر دارد. ملتفت باشيد كه مطلب به دستتان بيايد، چيزي در دلتان نقش شود.

پس بي‏حد و بي‏نهايت، نه بزرگ است نه كوچك. خدا بزرگ است اللّه اكبر هم مي‏گويند اما معنيش يعني از اين عرش هم بزرگتر است؟ نه، خدا بزرگ را خلق كرده. يا كوچك است، مثل سر سوزن؟ نه، خدا كوچك را خلق كرده. خدا نه كوچك است نه بزرگ، خدا نه غيب است نه شهاده، خدا نه صِرف است نه مشوب. اينها در عالم خلق است و حد دارند. هيچ حدي كه ندارد نه در غيب است نه در شهاده. حالا كه هست اين نيست، لفظِ نيست گولت نزند. ايني كه مي‏گويم «نه در غيب است نه در شهاده» نه مثل آنكه فلان شخص امروز اينجا نيست، مثلاً آقا سيد محمدعلي امروز توي اين مكان نيست. حالا مي‏گويي خدا توي اين اطاق نيست، ايشان هم نيستند. اما اين نيستي كجا، آن نيستي كجا. اين تعبيري است كه آورده مي‏شود. خدا اگر چه داخل اين اطاق نيست لكن داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء ما اگر در اطاقيم بيرون نيستيم، ما اگر بيرونيم در اطاق نيستيم. اما خدا در اطاق هست خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. پس الآن ما بايد خدا را ببينيم توي اطاق و خدا را ببينيم بيرون اطاق و نبينيم او را در اطاق و نبينيم در بيرون اطاق؛ اما داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. اينها را كه

«* دروس جلد 3 صفحه 165 *»

مي‏گويم بايد توي ذهنت چيزي بيايد كه چيزي بفهمي. پس داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء چنانكه خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. اين را حالا عجالتاً درست نمي‏فهمي، من هم تعجيل نمي‏كنم. درش فكر كن، راه فكر را پيش پات مي‏گذارم؛ در خلق فكر كن سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم راه را خدا مفتوح كرده. پس ماها چون محدوديم، اگر توي اطاقيم توي اطاقيم، البته بيرون نيستيم و اگر رفتيم بيرون از اطاق البته توي اطاق نيستيم. حالا چيزي كه محدود نيست وقتي مي‏گويم توي اطاق نيست، همچو خيال مكن كه بيرون است، و وقتي مي‏گويم توي اطاق هست همچو خيالش مكن كه بيرون نيست. بلكه خدا در حالي كه توي اطاق است در همان حال از جميع اعتبارات، از جميع حيوث و جهات، توي اطاق است. پس خدا در حيني كه توي اطاق نيست و محسوس نيست و ملموس نيست، بيرون از اطاق است. و در حيني كه بيرون است از اطاق، در همان حين از همان حيث بيرون نيست. در همان حالي كه در آسمان است، به همان حيث از همان جهت در زمين است. حكما مي‏گويند در آن حيثي كه سماء است در آن حيث ارض نيست. نه، هو الذي في السماء اله و في الارض اله در آن حيني كه در آسمان است از حيثي كه در آسمان است از جهتي كه در آسمان است، از همان حيث در همان جهت از همان اعتبار در زمين است. پس خدا قريب است حين كونه بعيداً. در حالي كه دور است نزديك است. عالَم خلق همچو نيست، اگر نزديك است دور نيست اگر دور نيست نزديك است. معلوم است مؤمن و كافر پهلوي هم كه بنشينند، مؤمن در بهشت است كافر در جهنم است، اين از حيثي، آن از حيثي. لكن خدا از حيثي كه دور است از همان حيث نزديك است، پس قريب است حين كونه بعيداً، بعيد است حين كونه قريباً.

كلمات توحيد و جميع اسماء اللّه، جميعش متناقضات است و واجب است تناقضات باشد. اين تناقضات در عالم خلق است كه بايد نباشد. گرم است سرد نيست، سرد است گرم نيست. اگر دور است نزديك نيست، اگر نزديك است دور نيست. اگر بالا

«* دروس جلد 3 صفحه 166 *»

است پايين نيست، اگر پايين است بالا نيست. اگر لطيف است كثيف نيست، اگر كثيف است لطيف نيست. مجرد است مادي نيست، مادي است مجرد نيست. اينجا عالم خلق است، اينجاها تناقض نبايد باشد، البته چيزي كه غيرمحدود است با اين مي‏سازد با آن هم مي‏سازد. نسبتشان به او علي السوي است، او مساوي است نسبت به همه؛ بلكه «او به همه» نمي‏شود گفت. پس ذات خدا را هيچ حدي، اندازه‏اي، كناره‏اي نيست. فكر كنيد، فكر مكشوف مي‏كند، واللّه از صد هزار هزار كشف متيقن‏تر است. در كشفها باز يك راه شبهه و شكي مي‏آيد، در كشف احتمال مي‏رود شايد خواب ديده باشم، شايد خيال كرده باشم. كشف از ديدن بهتر نمي‏شود، در ديدن باز محل شك است و محل شبهه، گاه باشد خيالي كرده، اگر كسي ريشت را بگيرد كه تو چه مي‏داني روز است؟ بلكه خيال كرده باشي، دليلت مخدوش مي‏شود. پس محل خدشه بوده كه نمي‏تواني يقين كني. و ايني كه عرض كردم از صد هزار بديهي، بديهي‏تر است و از صد هزار كشفهاي درستِ درست كه خيال هم نباشد محكمتر است. پس بي‏نهايت، هيچ اندازه به هيچ وجه درش نيست.

حالا مي‏خواهي نتيجه بگيري يكي از نتايج كه در حكمت خيلي به كار مي‏آيد، در فضائل به كار مي‏آيد، حالا از جمله اندازه‏ها يكي سعه است يكي ضيق، اين را انسان مي‏فهمد كه حقيقت انسانيت مقيد به قيد زيد و عمرو و بكر و خالد نيست. اينها همه انسانند، اين اشخاص مقيد به قيدند، هر جا هستند جايي ديگر نيستند. پس انسان كلي اطلاق و سعه و احاطه دارد و اين اشخاص احاطه ندارند، اين اشخاص همه جا نيستند. در اين آن در همدان اگر هستند، در باقي ولايتها نيستند. اگر در تهرانند جاي ديگر نيستند. اما انسان كجا است؟ همه جا در مشرق است انسان هست، در مغرب است انسان هست، در همه جاي زمين انسان هست. همچنين حالا اينجا كه هست انسان است. در ماضيها فكر كن، در ماضيها هم بابا آدم بود انسان بود ننه حوا بود انسان بود. حالا هم اولاد آدم هستند انسانند. پس انسان صورت احاطه دارد اگر چه محاطات را فرا گرفته اما گمش مكن.

«* دروس جلد 3 صفحه 167 *»

محيط از حيث احاطه، غير محاط است من حيث المحاطية. پس محيط احاطه مي‏كند به محاط چنانكه احاطه مي‏كند حيوان ناطق به جميع حيوانات ناطقه، ظاهرشان و باطنشان را پر مي‏كند. در اين اشخاص هر چه تحقيق كني، غير از حيوان ناطق نمي‏تواني پيدا كني، چرا كه غير از او چيزي نيست. پس محيط در محاط، طور و طرزش را فكر كن در يك جايي نقلي نيست. محيط را خدا خلق مي‏كند محاط را هم خدا خلق مي‏كند. اين عصا چوب است اين در  هم چوب است. چوب صورت عصا را نپوشيده، صورت در را هم نپوشيده. مقيد به قيد هيچ يك از اينها نيست، در مشرق هم هست در مغرب هم هست در همه جا هست. اما چوبهاي همداني توي همدان است. صورت احاطه كه خشب دارد احاطه‏اي است كه همه جا است، اما چوبهاي توي همدان در تهران نيست در جاهاي ديگر نيست. چوبهاي تهران در جاي ديگر نيست. پس آن صورت احاطه غير از صورت محاطيت است، اين حيث غير از آن حيث است، آن جهتش غير از اين جهتش است و لو اين محيط است و آن محاط اما در محاط بودن اينها هر چه بگرديم غير از چوب نمي‏توانيم پيدا كنيم. حالت محيط و محاط اين است و هر دوش را انسان با چشم تميز مي‏دهد. چوب را انسان با چشم تميز مي‏دهد كه غير از عصا است، غير از در است. و اگر اينها را داشته باشيد معطل نمي‏شويد در يكپاره بيانات مشايخ كه فرموده‏اند مؤثر و اثر را با يك مشعر نمي‏شود ديد و ادراك كرد، بدانيد كه آن حرف غير از اين مطلب است. معاينه مي‏بيني كه با يك چشم تميز مي‏دهي نقره را و با همان چشم تميز مي‏دهي همين انگشتر را. مع‏ذلك آن نقره احاطه دارد به نقره‏اي كه در بازوبند است احاطه دارد به نقره‏اي كه در انگشتر است. و مي‏بيني اين محدود است آن محدود است، نقره را با چشم مي‏بيني اينها را هم با چشم مي‏بيني، ظاهراً ترائي مي‏كند با يك مشعر فهميده مي‏شود. لكن آني كه مشايخ گفته‏اند منظورشان چه بوده؟ هنوز به دست نيامده.

باري پس منظور اين است حالا كه مؤثر را با چشم مي‏توان ديد، پس مي‏بينيد احاطه

«* دروس جلد 3 صفحه 168 *»

چوب را به چوبهاي مقيده و اينها محاطند و او محيط. پس گفتند چوب توي اين عصا هست يعني آنجا توي در هم هست. توي اين عصا نيست يعني توي آن در هم نيست. توي در نيست نه يعني توي نمد نيست. همه نيستها را مثل هم خيال مكن. مثل هستها كه همه مثل هم نيست. خيال مكن مثل آب در كوزه. نيستش هم مثل نيستها خيال مكن. چوب توي عصا نيست يعني آنجا توي در هم نيست. چوب توي عصا هست يعني آنجا هم هست. پس جا ندارد در اينجاها پس داخل في مايصنع من الخشب لاكدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن مايصنع من الخشب لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. دخولش عين خروجش است خروجش عين دخولش است. چوب داخل است در جميع ما يصنع من الخشب و خارج است از جميع ما يصنع من الخشب. هم «هست» اطلاق مي‏كني و هم «نيست» اطلاق مي‏كني و هر دو درست است. حالا كه چنين شد اين را ملاحظه كنيد كه صورت احاطه را و لو به وحدت تعبير بياوريم غير از صورت محاطيت است. شما ملتفت باشيد كه صورت سعه واقعاً صورتي است كه اين آن سعه را ندارد. باز سعه و ضيق دو مقيدند.

پس حالا اگر گفتي خداست محيط به تمام اشياء، بدان اسمي است از اسماء خدا. يكي از اسمهاي او المحيط است، يكي از اسمهايي است كه مكنون است و مخزونٌ عنده است كه بالاتر از آن و بزرگتر از آن اسمي نيست و آن اسم، اسم المحيط به كل است لكن اسم است و اسم بدان غير مسمي است. محيط، لامحاله غير از محاطها است و لو به حيث و اعتبار باشد. پس اسم المحيط غير محاط است و آنچه بي‏نهايت است همچو اسمي است كه نهايت براي او نيست. و اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند كه آنچه تعبير از آن آورده مي‏شود، جميع تعبيرات بر عنوان واقع مي‏شود. عنوان اين است كه واقعاً عنواني كه خدا ابتداي به آن كرده آن عنوان فوق همه چيز است. لانهايه را هر جوري كه معني كني آيا غير از متناهي نيست؟ غيرمتناهي بلاشك غير از متناهي است اگر چه چون غيرمتناهي است داخل است در متناهيات لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، لكن هر چه باشد غير از متناهي

«* دروس جلد 3 صفحه 169 *»

است پس صورت دارد پس در عالم خلق است، داخل خلق به معني اعم مي‏افتد. پس آن اسمي است مكنون مخزون عنده، اينهايي كه در تحت او افتاده‏اند همه اسمهاي اويند. شخص واحد در آن واحد از حيث واحد از جهت واحده در امكنه متعدده آيا محال نيست؟ محال است. پس شخص مقيد واحد از حيث قيد از حيث مقيد مطلق باشد، از حيث تنگي گشاد باشد، اين داخل محال است. پس اين محيط هر چه باشد غير از محاط است. پس اين اسم اللانهاية كه فوق مالايتناهي بمالايتناهي است اسمي است از اسماء خدا. پس خدا داراي اسمي از اسمها است كه مكنون مخزون عنده است كه آن اسم به كسي نرسيده و نمي‏رسد و اين اسم اسم المحيط اوست.

باز اين نمي‏رسد را سرّش را برخوريد و مشق كنيد در كلام حكما و مكرر عرض مي‏كنم و محض تعليم مكرر مي‏كنم. آقاي مرحوم فرمودند اگر بنويسي روي كاغذ «نمي‏توانم بخوانم»، اين را بدهي دست ملا مي‏خواند كه نمي‏توانم بخوانم. اين را بدهي به دست عامي، عامي هم مي‏گويد نمي‏توانم بخوانم. آن غافل در خارج مي‏گويد اينها هر دو خواندند اين را؛ لكن عالم مي‏فهمد كه آن ملا خواند نونش ميمش را، يا و تا و واو و الف و نون و ميم و تا آخر حروفش را خواند، اما جاهل نمي‏تواند بخواند. ملا كه مي‏گويد «نمي‏توانم بخوانم»، همين دليل خواندن او است. اما جاهل كه مي‏گويد نمي‏توانم بخوانم از جهل خودش خبر مي‏دهد؛ او از علم خودش خبر مي‏دهد. و ايني كه عرض كردم يكي از ابواب حكمت است. خدا اسم مكنون مخزوني دارد كه هيچ‏كس خبر از آن ندارد. وقتي كسي خبر ندارد از چيزي، وقتي خبر نداري تو چه مي‏داني كه همچو اسمي دارد؟ وقتي خبر نداري چه مي‏داني خدايي هست و اسمي دارد؟ پس نمي‏توانم بخوانم را بايد خواند؛ اگر آن را مي‏تواني بخواني، مؤمن هستي. اگر نمي‏تواني بخواني و مي‏گويي نمي‏توانم بخوانم، اسلام است، ايمان نيست.

پس اسمي است مكنون مخزون عنده. ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غير

«* دروس جلد 3 صفحه 170 *»

 مصوت و باللفظ غير منطق تا آن جايي كه آن را چهار قسمت كرد، يك قسمتش را پيش خودش نگاه داشت، سه قسمتش را ظاهر كرد لفاقة الخلق اليها آنها را براي حاجت خلق به آنها، محتاج بودند به اين سه اسم. معلوم است كه آن چيزي را كه او نداد، از اين حرفها بالاتر بود. او از احتياج و غير احتياج بالاتر است. پس آن اسم مكنون است و مخزون عنده به جهتي كه او اول جلوه‏هاي خداست و او پيش از خلقت پيدا شده. مي‏گويم مخلوق است لكن من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ»، تو بگو «لِ» پس من مي‏گويم خلق است و خلق نيست، تو بگو خلق است. پس اسمي است مكنون مخزون عنده و آنجا خلق را هيچ ذكري نيست ممتنعند آنجا، چون خلق نيستند آنجا چه كنند؟

حالا بگويي چطور مي‏شود آنجا نباشند، راهش اين است كه اينجا كه تجسس مي‏كني به غير از عنصر مثلاً چيزي نمي‏بيني، پس اينها هستند. پس عالي در داني از خود داني اولي‏ است و ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است. پس عالي اينجا بهتر نشسته از خود اينها و عالي در اينجا تأصلش بيشتر است از خود داني. پس اوست و لاشي‏ء سواه. پس اگر او شد مردم هر جا هستند ممتنعند، اين را به مقام عنوان گاهي تعبير مي‏آورند، گاهي مقام كنت كنزاً مخفيا مي‏گويند. اين كنز مخفي را باز مخفيش را ملتفت باش مثل اينكه روح و عقل مخفي است، نيست. «مخفي است» از خلق مخفي است. نگفت خودم نيستم معلوم است هر گنجي هر جا هست، خودش كه هست از غير مخفي است، از خودش كه مخفي نيست. پس مخفي است، كنز مخفي يعني به غير از خودش چيزي نيست. پس اوست و لاشي‏ء سواه. پس مخفي است از شدتي كه ظاهر است و پنهان است از بزرگي نورش و اين است ابتداي خلق بلكه نمي‏توان خلقش گفت، ظاهر است از شدتي كه مخفي شده و اين است ابتداي ابتداي آنچه خلق شد. بلكه خلقش نمي‏توان گفت. به اين خلق گاهي مي‏گويند گاهي نمي‏گويند، بلكه اگر بگويي به اين خلق مي‏فرمايد و يحذّركم اللّه نفسه. يحذّركم ان‏تجعلوا الميم مصنوعا و الا لكان الذات مصنوعا. پس خلق

«* دروس جلد 3 صفحه 171 *»

نمي‏شود به اين گفت، خودشان هم گاهي خلق مي‏گفتند به اين گاهي نمي‏گفتند و مي‏فرمودند ذلك هو الكفر الصراح اگر بگويي خلق است كفر است. گاهي هم مي‏گفتند بي‏نهايت صرف صرف نيست، چرا كه بي‏نهايت صرف صرف به هيچ جهتي از جهات به هيچ حيثي از حيوث غير ندارد. پس اين بي‏نهايت صرف هيچ ماسوي ندارد، هر چه ماسوي دارد محدود است. و عرض مي‏كنم كه غيرمتناهي غير از متناهي است، پس بي‏اندازه غير دارد. غيرش اندازه دارد. اندازه در عالم اندازه‏ها است. اندازه‏دارها مثل زيد است عمرو است زمين است آسمان است جوهر است عرض است. جوهر و عرض پيش او مساوي است عقل و روح پيش او مساوي است نور و ظلمت پيش او مساوي است. تساوي به آن شدت كه اوست و لاشي‏ء سواه. وقتي چنين شد خلق نمي‏توان گفت، اسمي است از اسماء اللّه. هر جور دستورالعمل داده بايد دعوت كرد او را «يا محيط» اسم اين است، مثل اينكه «يا حارّ» اسم آتش است، شمس نوراني است كفري چيزي نيست، آسمان مي‏گردد چيزي نيست. او هم محيط است و اسم است صاحب اين اسم كيست؟ خداست مثل اين اسمهاي ظاهري صاحبش كيست؟ خداست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 172 *»

درس دوازدهم

 

(يك‌‌شنبه 15 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 173 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

حالا كه اين پستا شد شما ملتفت باشيد ابتداي سخن است، از مبدأ گرفته شده مي‏آيد پايين. پس به دليلي كه ابين ادله و اوضح ادله است، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه هر كس كه غير مستضعف باشد ـ مستضعف فهم ندارد تكليف ندارد ـ هر كس شعوري داشته باشد توحيد مي‏فهمد مي‏تواند بفهمد. تعجب اين است كه از نعمتهايي كه خدا منت مي‏گذارد به آدم مي‏دهد توحيدي است كه مثل ملاصدرا آدمي مثل محيي‏الدين آدمي، كه مسلمي كل حكماي سني و شيعه است كه استاد بوده پاش لغزيده و نفهميده. يك‏جور دليل و برهاني خدا تعليم كرده كه هر كه مستضعف نباشد فهميده. عجب سرّي است كه يكدفعه منع مي‏كند علمش را از مثل محيي‏الدين، مسأله را از او مخفي مي‏گذارند و به او حالي نمي‏كنند و مسأله را مي‏گويد و به جهنم مي‏رود و حالي مؤمن مي‏كنند آن را.

پس ببينيد هر شي‏ء محدودي را فكر كن با چشم با گوش با هر مشعري، با تمام حواس مي‏توان فهميدش. اين هم يكي از آيات خداست و حجتهاي خداست. هر شيئي

«* دروس جلد 3 صفحه 174 *»

كه محدود است، توي حد خودش نشسته. توي حد خودش را بعينه مثل مكانهاي ظاهري خيال كن. پس هر چيزي كه در مكاني نشسته در آن حال در مكان ديگر نيست. كسي كه توي اطاق است بيرون نيست. رفت بيرون توي اطاق نيست. حالا آيا اينها مشكل است فهميدنش؟ محدود در توي حصار خودش محبوس است و چون محبوس است هر چه بيرون اين حصار است كار اين نمي‏تواند باشد. چرا كه اين او را ندارد، دخلي به اين ندارد. پس هر محدود به حدي توي حد خودش محبوس است، و بيرون حد خودش تصرف ندارد. از همين است كه مي‏گويم هر محدودي نمي‏تواند خالق باشد. پس هر چه محدود است حد خودش را دارا است و محدود است، بيرون از وجود خود را ندارد. چون نادار است نمي‏تواند چيزي به كسي بدهد. آتش محدود است به گرمي و خشكي، و تر نيست سرد نيست. چون تري و سردي را ندارد آتش نمي‏تواند يك چيز تري و سردي درست كند خلق كند. پس آتش نمي‏تواند آب خلق كند. همچنين آب، تر است هر كه او را ساخته تر ساخته و سرد ساخته. لكن حالا اين آبي كه تر است و سرد بخواهد آتش درست كند نمي‏تواند چرا كه ندارد گرمي و خشكي را. نادار نمي‏تواند چيزي به كسي بدهد. هر كس مستضعف نباشد مي‏تواند بفهمد دو كلمه است لكن حكم تمام محدودات را در اين دو كلمه بيان كردم.

پس هيچ محدودي خالق محدودي ديگر نيست، و هر چيزي كه غير از چيزي است او محدود، غيرش محدود. اين را ياد بگير، تمام ملك خدا را ياد مي‏گيري.

پس بدان به اين قاعده روح خالقِ جسم نيست جسم خالق روح نيست، زمين خالق آسمان نيست آسمان خالق زمين نيست، مجردات خالق ماديات نمي‏توانند باشند به جهت آنكه مجردات ندارد ماديات را نمي‏تواند به آنها بدهد. ماديات خالق عقل نمي‏تواند باشد، ندارد مجرد را نمي‏تواند به آنها بدهد. در تمام آنچه در اين عالم هست فكر كن در يك جاش كه فكر كردي و درست كردي، احتياج نيست باقي جاها فكر كني. اين است كه

«* دروس جلد 3 صفحه 175 *»

علوم زياد تفصيل مي‏تواند پيدا كند سرّش همين است، يك قاعده كليه به دستت مي‏دهند كم است، نفس مي‏تواند احاطه به آن كند. به آن‌ كه خوب احاطه كرد و فهميد آن را مي‏تواند جاري كند همه جا. پس يك علم به دست آمده و تمام علوم به دست آمده. پس محدود خالق محدودي ديگر نمي‏تواند بشود چه خود را دارا است، نادار است حدود ديگر را. خالق نمي‏تواند نادار باشد.

حالا بنا براين فكر حالا اگر ديديم يك حد مشتركي را ميانه جايي يك چيزي مشتركي را يافتيم در ميان محدودات، چند امر شايعي را در ميان محدودات ديديم اين در آن نيست لكن يك امر شايعي هست كه هم در اين هست هم در آن. هر امري كه شايع است نسبتش به جميع محدودات علي السوي است و محدودات آنچه دارند از او دارند. در هر جور مقيدي مي‏خواهي فكر كن، در سنگها فكر كن هر سنگي غير از سنگي ديگر است، آنچه اين دارد او ندارد آنچه او دارد اين ندارد. سنگ نسبتش به هر دو علي السوي است. يكپاره مسامحات چون واضح بوده مردم فكر نكرده‏اند و از مسامحاتشان افتاده‏اند در راههاي كج و واج. شما ان‏شاء اللّه درست فكر كنيد ببينيد هر ممتازي به مابه‏الامتياز است از غير خودش نه به مابه‏الاشتراك. حقيقت هر محدودي هر ممتازي به مابه‏الامتياز است چرا كه در مابه‏الاشتراك تميزي و جدايي نيست. پس مابه‏الامتياز چيزي است كه مخصوص خود شخص باشد و آنجا نباشد. حالا آنجا كه نيست نمي‏تواند خالق آن باشد. اين حرفها را در كربلا و آنجاها براي ملاباقر و اينها مي‏گفتم وحشت كردند، من هم بيان نكردم براشان. خيلي از شيخيها هستند نمي‏دانند اين حرفها را. وقتي قواعدِ ساخته پرداخته درست را يك كسي دارد تحويلتان مي‏كند، شما درست بگيريدش. قاعده‏تراشي داخل مشكلات است.

بدانيد، پس عرض مي‏كنم هر چيزي به مابه‏الامتياز ممتاز است از غير. حقيقت اين چيز را مي‏خواهي بگيري آن مابه‏الامتياز است. مابه‏الامتياز در جايي ديگر نيست، چون

«* دروس جلد 3 صفحه 176 *»

نيست مابه‏الامتياز اسمش شده. پس تمام آنچه مابه‏الامتياز است در غير آن ممتاز نيست، مابه‏الامتياز مخصوص ممتاز است. مثلاً تمام ملك خدا را بگردي كه مابه‏الامتياز آن قلمدان را از اين عصا بگردي پيدا كني، نيست مگر همين‏جا. تمام ملك خدا نمي‏توانند قلمدان خلق كنند، خالقش بايد اين را در اينجا درست كرده باشد نه غير اينجا. و مابه‏الامتيازي كه اينجا است آن يد فاعلي است كه از جانب خدا آمده است كه اين قلمدان را بسازد. رأسي است از رؤوس مشيت آنچه از جانب خدا آمده كه اين قلمدان را بسازد.

اين مابه‏الامتياز را درست دقت كن و بفهم. مابه‏الامتيازِ اين قلمدان هيچ جاي ملك خدا نيست ـ شرقش غربش آسمانش زمينش لاهوتش ناسوتش مشيتش علمش بالا پايين هيچ جا نيست ـ حالا كه اينجا است و جاي ديگر نيست، اين قلمدان هم كه اينجا هست و ساخته‏اندش به شرطي كه قلمدان‏ساز را خيال نكني، دست مكملين را خيال مكن. پس آن دستي كه از جانب خدا آمده و اين قلمدان را ساخته، يا غير اين قلمدان است يا نفس خودش. خودش، خودش را ساخته، و اين خيلي موحش است. تجلي اللّه سبحانه للقلمدان بالقلمدان. ملاها خيلي وحشت مي‏كنند، ملاها چون جهلشان مركب است و نمي‏دانند كه نمي‏دانند مشكل است حاليشان كني. عوام چون مي‏دانند كه نمي‏دانند مي‏شود حاليشان كرد. ملاها و حكما چون يكپاره چيزها مي‏دانند حالا مشكل است حاليشان بشود كه نمي‏دانند خيال مي‏كنند مي‏دانند. پس آن يد فاعلي ـ كه مابه‏الامتيازِ اين قلمدان را به اين قلمدان بايد بدهد ـ مابه‏الامتياز است. و مابه‏الامتياز اين قلمدان را از روي بصيرت فكر كن، قاعده كلي خواهد شد. مابه‏الامتيازِ اين، نيست در جايي حتي در ذات خدا. البته كثرت در ذات خدا نيست در كينونت نيست در مشيت نيست در عقل نيست در نفس نيست در خيال نيست در عرش نيست در كرسي نيست در افلاك نيست توي آب نيست توي خاك نيست توي هوا نيست توي آتش نيست، هيچ جا نيست مگر روي اين قلمدان، و دست خدا آمده روي اين قلمدان و اين قلمدان را ساخته. صحّاف بر مي‏دارد كاغذي را كه كسي

«* دروس جلد 3 صفحه 177 *»

ديگر ساخته، سريشي را كه كسي ديگر ساخته و اينها را به هم مي‏چسباند، خالق نمي‏شود. قاعده نيست خالقش بگويند، صانعش بگويند. آن دست خالقي كه آمده روي اين قلمدان و اين قلمدان را خلق كرده، ببينيد معقول است غير اين قلمدان باشد يا معقول نيست؟ پس آن دست فاعلي كه آمده روي اين قلمدان اين قلمدان را درست كند، يا غير اين است يا عين اين. امر ثالثي هم نيست، حالا اگر غير اين قلمدان باشد آن دستي كه آمده اين قلمدان را درست كند بايد مابه‏الامتياز داشته باشد و مابه‏الاشتراك داشته باشد. پس مابه‏الاشتراك كه محل نظرمان نيست. آن كه پيش همه هست. آن دست اگر غير از اين قلمدان است، پس ممتاز است. اگر ممتاز شد تمام مابه‏الامتياز اين قلمدان پيش او نيست؛ چنانكه تمام مابه‏الامتياز او پيش اين معقول نيست باشد. حالا كه چنين است اگر آن يدِ فاعل و خالق اين مباين از اين و ممتاز از اين باشد محال است اين قلمدان را بتواند خلق كند. مثل اينكه اين قلمدان آن قلمدان نيست. پس اگر ممتاز باشد، يد فاعله محدود خواهد شد و محدود محدودي ديگر نمي‏تواند بسازد. پس هر شي‏ء ممتازي، يد فاعله اين، نفس خود اين بايد باشد. پس تجلي له به حالا حديث هم كه داريم آيه هم كه داريم. پس خدا هر چيزي را به نفس آن چيز خلق مي‏كند. پس كلي را به كلي خلق مي‏كند جزئي را به جزئي، غيب را به غيب شهاده را به شهاده، بالا را به بالا پايين را به پايين، گرمي را به گرمي سردي را به سردي و هكذا. فارسيش كه مي‏كني داخل بديهيات مردم مي‏شود. خدا گرم را سرد نكرده سرد را گرم نكرده، به همين‏طور سياه را سياه خلق كرده سفيد را سفيد. وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني همچو خواهد شد. پس آن خدايي كه بايد تمام موجودات را بيافريند، به كدام از اين صورتها بايد باشد؟ خودت فكر كن اگر به صورت قلمدان باشد، قلمدان كه نمي‏توانست قلمدان ديگر بسازد، چيزي ديگر بسازد. اگر به صورت نمد باشد، نمي‏تواند قلمدان بسازد نمي‏تواند خاك بسازد آب بسازد. پس ذات خداوند عالم يعني آن ذاتي كه تمام اينها ظهور اوست نور اوست خلق اوست، لامن شي‏ء احداث كرده. او هيچ يك از

«* دروس جلد 3 صفحه 178 *»

اين صورتها را نبايد داشته باشد. و واللّه همين است توحيد خالص همين است توحيدي كه فوق ندارد. پس او مصور به هيچ صورتي نيست. صورت آفرين، صورت نمي‏خواهد. ماده‏آفرين ماده نمي‏خواهد. صورت و ماده را خلق مي‏كند. نورآفرين نور نمي‏خواهد. ظلمت‏آفرين ظلمت ندارد. نور و ظلمت را خلق مي‏كند.

پس خدا بي‏نهايت است به شرطي ملتفت باشي كه اين بي‏نهايت هم اسمي است از اسمهاي او چرا كه هيچ صورت نبايد داشته باشد. بي‏نهايتي هم شمول و احاطه است، حالا كه چنين است آن كسي كه همه اينها را روي هم گذارده نه محيط است نه محاط است. محيط يكي از اسمهاي اوست. محيط اوست، غير از او كيست؟ محاط هم اسم اوست. حالا اگر محيط اوست، پس محاط است. محاط اوست، پس محيط است. حالا كه درست حكيم مي‏خواهد تعبير بياورد، مي‏گويد نه محيط است نه محاط است. محيط اسم اوست محاط هم اسم اوست. آن امر واقع، امر اول  كه اولش هم نمي‏توان گفت همين‏جوري كه اول است آخر هم هست و هو المهيمن علي ذلك كله. پس اول يكي از اسمهاي اوست آخر يكي از اسمهاي اوست، ظاهر يكي از اسمهاي اوست باطن يكي از اسمهاي اوست، جبروت يكي از اسمهاي اوست ملكوت يكي از اسمهاي اوست. تمام آنچه هست همه به اين معني اسم اللّه هستند. پس خداست و اسمهاش، ديگر هيچ نيست يعني مكوِّن ـ ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ـ پس مكون است و نورهاش و اسمهاش. اسم الباردش آب است اسم الحارّش آتش است اسم العالي‏اش آسمان است اسم الدانيش زمين است. حالا ببينيد مو به درز اين قواعد مي‏رود؟ ـ به هر دقتي كه مي‏خواهي‏ـ براي عقل صريح مشاهد و محسوس است كه ممتاز را مابه‏الامتياز مشخص كرده از غير، غير هم همين حالت را دارد. پس يد فاعلي كه بايد تعلق به اين بگيرد غير اين نمي‏تواند باشد، نفس اين بايد باشد. فاعل چند دست بايد داشته باشد؟ به عدد اينها، دستش هم كه غير اينها نيست، عين اينها است تجلي لها بها. حالا كه چنين است خودش را بخواهي ببيني نه

«* دروس جلد 3 صفحه 179 *»

دستش را، خودش توي دستش است، توي مابه‏الاشتراك هست، توي مابه‏الامتياز هست. حالا كه چنين است پس ليس كمثله شي‏ء فكر كنيد ببينيد چه دليل محكمي است! در نصف آيه چقدر حكمت گذارده. مي‏فرمايد مثل خدا چيزي نيست. حالا تو در اين هر چه مي‏خواهي فكر كن. پس بگو خدا مثل آسمان نيست، خدا زمين نيست خدا غيب نيست خدا شهاده نيست، خدا روح نيست خدا بدن نيست، خدا سرخ نيست خدا زرد نيست. اين حرفها را ببر در بازار مسلمانان ببين همه مي‏گويند.

انبيا خيلي استاد بودند در علم توحيد، كارشان همين توحيدسازي بود، براي همين آمده بودند از اين جهت مكالماتشان را به آن كلماتي كه اخصر كلمات بود و اوضح كلمات، مي‏گفتند. نه آن كلمات مشكله كه وجود چطور ماهيت چطور. ببين مي‏فرمايد خدا هيچ كس مثلش نيست، هيچ كس هم مثل خدا نيست. هر چه هست محتاج است خدا محتاج نيست. هر چه هست يا گرم است يا سرد است، يا بالا است يا پايين است. خدا نه سرد است نه گرم است، نه بالا است نه پايين. حالا كه چنين است پس بالا هست پايين هست. چيزي اگر بالا باشد ـ و بالاي سر خدا را داريم، پايين پا شما را ـ چيزي اگر بالا شد پايين نيست، پس آسمان نيست آسمان خدا نيست، پس خدا چون در آسمان ننشسته در زمين هم هست. و چون در زمين ننشسته در آسمان هم هست. چون در غيب ننشسته در شهاده هم هست. خيال مكن خدا را نمي‏توان ديد فعل خدا را مي‏بينم، اين چه حرفي است جن را هم نمي‏توان ديد و حكما درمانده‏اند در اين. فكرکن راهش را به دست بيار راهش اگر مشكل بود خدا تكليف نمي‏كرد پس آسان است. خدا را نمي‏توان ديد، اين مردم از حكيمشان تا تابعشان، از جامع الشرايطشان تا مقلدشان، همه‏شان جاهلند نمي‏فهمند. اين چيزي نشد، جن را هم نمي‏توان ديد ملائكه را هم نمي‏بينند. اينها وقتي مي‏گويند خدا را نمي‏توان ديد خدا را بعينه مثل جن خيال مي‏كنند جان مي‏پرستند. نهايت خوب آدمي كه شد مثل ملائكه خيالش مي‏كنند ملائكه را مي‏پرستند. ملك هم كاري

«* دروس جلد 3 صفحه 180 *»

نمي‏تواند بكند. هر چه هم بپرستيش خدا به ملك مي‏گويد اعتنا مكن، اين است كه دعا مستجاب نمي‏شود.

خداي ناديده مثل جن ناديده است و مثل ملك ناديده است. خيلي از خلق است كه ديده نمي‏شوند، خدا مثل خلق نيست، خدا را اگر اين‏جور خيالش مي‏كني بدان يا جن است يا ملك است، خدا نيست خداي ناديده. چون خدا در غيب ننشسته در شهاده هم هست. فهو الظاهر و الباطن، ظاهر هم اسم خداست، باطن هم اسم خداست. اگر اين‏طور مي‏شناسي، درست مي‏شناسي. اگر او را غايب، يعني پشت ديوار خيالش مي‏كني، جن پرستي. خيلي خوب آدمي باشي ملك پرستي، خدا را كه نپرستيده‏اي هر چه باشي. ماذا بعد الحق الا الضلال خدا قرار نداده هيچ كس غير از خودش خدا باشد حتي انبيا. پس خدا چون در غيب نيست، در ظاهر هم هست.

اين است كه شخص عارف بيدار است و چشمش باز است و به غير از خداـ{……………} كشف كه در جميع حالات برايش مكشوف است. نهايت اهل كشف گاهي حالي مي‏كنند، حالتي براشان مي‏آيد. در حالت خلسه چيزي برايشان مكشوف مي‏شود. اين‏جور عرفا واللّه شب و روز، در غفلت و در تذكر، در تمام حالاتشان مشغول خدايند و به غير از خدا هيچ نمي‏بينند و نمي‏توانند ببينند. پس چون او در غيب نيست در شهاده هم هست. چون در ماده نيست در صورت هم هست، چون در صورت نيست در ماده هم هست. پس بگو جايي نيست كه او نباشد. باز به شرطي كه دقت كني راههاي خيال را من خيلي خوب زود به دستم مي‏آيد، و مي‏دانم مسائل را به خيال بخواهي تعليم كني، خيال ياد مي‏گيرد اما نمي‏تواند درست بفهمد. بايد بدهيش دست كسي كه به آساني بفهمد. خيال مي‏شنود چيزي همه جا هست و جايي نيست نباشد. مي‏بيند چاره نيست به جز تصديق. لكن خيال خودش كه مي‏خواهد خيال كند امر ساري جاري را، مثل آبي يكدست خيال مي‏كند، يا مثل هوائي يكدست خيال مي‏كند، يا مثل ماده صالحه خيال

«* دروس جلد 3 صفحه 181 *»

مي‏كند و همين را حكما ديدند و به خيالشان رسيد و گفتند ٭ من و تو عارض ذات وجوديم ٭ همه تقصير خيالشان بود، تقصير نداشتند استادي نديده بودند، و الا اگر مي‏خواستند ياد بگيرند زود مي‏شد ياد بگيرند. مي‏شد حاليشان بكني، استاد نديدند گرفتار اين خيالات شدند.

پس اين امر ساري جاري نيست مثل آب يكدستي، نيست مثل هوائي. اينها همه محدوداتند، آني كه از بالاي اينهاست و محيط به اينها محدود نيست. يك حوض آب را كه مي‏بيني آبهاي ريزريز پهلوي هم چسبيده‏اند، يك حوض آب شده، هر كدام حيّزي دارند. حالا به همين‏طور تمام ملك هم ريزريزها است، اجزاي به هم چسبيده است. امر شايع را خيال مكن خدا، بلكه بدان شايع و غير شايع را او درست كرده. خدا در شايع و غير شايع، خدا در ظاهر و در باطن همه هست، هيچ چيز ليس كمثله شي‏ء. پس مثل آب نيست مثل خاك نيست، مثل هوا نيست مثل آتش نيست، مثل روح نيست مثل بدن نيست. حالا كه مثل اينها نيست، هم او ظاهر است هم او باطن است.

سعي كنيد ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه اصل فهمش بنشيند در دلتان. پس چنين خدايي هيچ صورتي، حدي اندازه‏اي نهايتي ندارد، و آن بي‏اندازه بودن خودش را خواسته حالي مردم كند، تجلي كرده به محيطها. آن اول محيطي كه به آن در تمام ملك تجلي كرده كه واقعاً اوست صاحب صفات، آن يكي از اسمهاي اوست كه مكنون و مخزون است عنده. محيطي است كه بر تمام اشياء محيط است و از اين محيط در اخبار و در اقوال انبيا به علم تعبير آورده‏اند و اين علم خداست. ببينيد خدا علم را براي خودش درست نمي‏كند، نه اين است كه اول خدا نداشته باشد چيزي را بعد بسازد آن را و علم به آن حاصل كند. حالا خدا علم را براي خود خلق نمي‏كند اما خلق را خلق مي‏كند. و ببينيد اين معلومات، حالت مخلوقيت البته دارند. اينها نبودند خدا خلقشان كرده، اقلاً در سر جاي خودشان، فكر كنيد ببينيد در سر جاي خودشان نيستند، آنها را خدا در سر جاي خودشان خلق كرده. پس

«* دروس جلد 3 صفحه 182 *»

مخلوقند و حالت مخلوقيت، حالت انتظار است. پس ساخته‏اند آنها را اما وقتي هم آيا بوده كه خدا نداند چيزي را، بعد از آني كه ساخت آن چيز را آن وقت بداند؟ معقول نيست محال است، اين ديگر نمي‏شود.

حالا ديگر مگو اين خلق حالت معلوميت دارند و حالت معلوميت، مخلوق نيست. خدا معلوم خود را نبايد خلق كند، علم مطابق با معلوم عين معلوم است، اگر يك قدريش غير معلوم باشد بايد ممتاز باشد، بايد يك قدريش جهل باشد. علمِ مطابقِ تمام كه هيچ جا را فرونگذارده عين معلوم است. حالت معلوميت اشياء قبل از مشيت است. پيش از آني كه خدا مشيت خود را خلق كند و تمام موجودات را به آن مشيت خلق كند، خدا مي‏دانست مشيت خلق مي‏كند و چه خلق مي‏كند به اين مشيت. مي‏دانست مشيتي خلق مي‏كند، بعد از او خلق را خلق مي‏كند. به شرطي كه بعد را بعد ظاهري خيالش نكني. پس خدا مي‏دانست مشيتي خلق مي‏كند و مي‏دانست خلق مي‏كند تمام مشاءات را به اين مشيت و علمش به مشيت و مشاءات مساوي بود، و مشيت و مشاءات پيش او مساويند. تبارك آن علمي كه آنچه هست و آنچه خيال كند هر خيال كننده از ملائكه از انسان‏ از انبيا اوليا، تمامش مخلوق است و مشاء و تمام مشاءات را خدا به آن مشيت خلق كرده. و آن مشيتي كه قدرت مطلقه است، اين ذرات با آن شي‏ء به آن بزرگي كه عمق اكبر را پر كرده جميع اينها در پيش آن علم مساوي ايستاده‏اند. آن عرصه علم، مخلوق نيست علم خدا مخلوق نيست علم را خدا خلق نكرده. پس علم اللّه خلقت ضرور ندارد و خدا هميشه بود و هميشه اسم داشت، هميشه اسمش هم محيط بود و اين اسم محيط مخزون مكنون بود عنداللّه. و اين اسم مكنون مخزون قبل المشية بود و به اين مي‏داند مشيت را و مشاءات را. و اگر معنيش را برخوريد كه چه عرض كردم مي‏دانيد كه خيلي چيزها عرض كردم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 183 *»

درس سيزدهم

 

(‌دوشنبه 16 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 184 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

از راهي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه اگر كسي از پيَش برود، همين‏قدر مستضعف نباشد مي‏تواند بفهمد، حقايق اينها را مي‏تواند برخورد و اگر كسالت كند و نرود تقصير خودش است. هر كه مستضعف نباشد همين كه محدودي را مي‏بيند مي‏داند محبوس است. چون محبوس است بيرون حبس خودش نيست و چون بيرون حبس خود نيست كاري در بيرون نمي‏تواند بكند. هر چه محدود و محبوس است كه تصرف در بيرون وجود نمي‏تواند بكند خدا اسمش نيست. كسي فكر در حادثها بكند، خدا توحيدش را از اين راه حالي كرده سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم خدا خودِ شخص را دليل توحيد خودش مي‏گيرد، به هر مشعري كه داري خدا از همان مشعر حالي تو مي‏كند. خدا كوتاهي نمي‏كند اگر بكند خدا نيست. حالا ديگر خلق نمي‏روند ياد بگيرند، حجت تمام است. و كأيّن من آية في السموات و الارض يمرّون عليها چقدر از آيات در آسمان و زمين است بر روش راه مي‏روند، يمرّون عليها و هم عنها معرضون و اعراض از آن

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 185 *»

دارند. حالا از اين راه بابصيرت، به طور يقين وقتي آمدي فكر كن، تمام خلق جمع شوند از علماشان و غير علماشان بر خلاف اين بگويند انسان مي‏فهمد اينها دروغ مي‏گويند يا نفهميده‏اند يا غرض دارند و يقين معنيش اين است. حالا ببينيد هر محدودي در حد خودش محبوس است، بيرون حد خودش معقول نيست كاري بكند. اين را مي‏شكافي يقين بر يقين مي‏افزايد. هر محبوس چون بيرون محبس خود نيست، چون نيست نمي‏تواند كاري كند. اين يك درجه يقين است و اگر جميع خلق جمع شوند بر خلاف اين بگويند، همه را جاهل يا معلل به غرض مي‏دانيد. معني محبوس اين است كه آنچه بيرون است از حبس، نادار است آن را. معلوم است كه نادار خدا نيست و چيزي كه ندارد چيزي را نمي‏تواند به كسي بدهد. جميع خلق جمع شوند بر خلاف اين بگويند، شما يا معلل به غرضشان مي‏داني يا جاهلشان مي‏داني. هر كس يك خورده شعور داشته باشد و مستضعف نباشد مي‏فهمد محبوسِ محدودِ مركبِ محتاج نمي‏تواند خالق و موجد كل اشياء باشد. حالا كه يك كسي موجد كل شده، اسمش هر چه مي‏خواهد باشد، حالا الحمدللّه مسلمان شده‏اي، خدا اسمش مي‏گذاري. هر كه هر اسمي مي‏خواهد بگويد دهر بگويد. هر اسمي مي‏گويد آن چيزي كه شايع است در همه جا، محبوس نيست دهري نمي‏تواند اين را وازند.

فكر كنيد پس آن امر عام شاملي كه در همه جا هست، محل انكار دهري هم نيست، غيرمستضعف هم مي‏تواند بفهمد. آن امر شايع، مقيد به قيد هيچ يك از قيود نبايد باشد. پس آن امر شايع، صورتش چه صورتي بايد باشد؟ هيچ صورت ندارد. آن آخر، همينها مي‏شود كه توي بازار مسلمانان مي‏گويند. اين كه هيچ صورت ندارد كدام از صورتها مثل اوست؟ هيچ كدام، پس ليس كمثله شي‏ء. ايني كه هيچ صورت ندارد كجا مي‏نشيند؟ وقتي خود جا هم از اشياء و از صورتها است، او كجا نشسته؟ هيچ جا ننشسته حالا كه هيچ جا ننشسته بسا صاحب خيال مي‏بردش بالاي عرش، آنجا هم جايي است.

«* دروس جلد 3 صفحه 186 *»

مي‏بردش بالاي عقل آنجا هم جايي است ما مي‏خواهيم جا نداشته باشد. هر مرتبه‏اي هر مقامي يك جايي بنشاند خدا را، در آن غيب الغيوب بنشاندش باز جا است. در مرتبه‏اي در مقامي بنشاندش باز جا است، كسي كه در مرتبه و مقامي نشسته باشد خدا نيست، خيال مكن غيب الغيوب است مجهول الكنه است هيچ كس نمي‏شناسدش.

باز ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، غالب تنزيهات شيخ مرحوم­ كه كرده‏اند غالب شاگردها پرت شده‏اند. بو نبرده‏اند كه شيخ چه مي‏گويد، و همچنين حكمائي كه آمدند رد كنند بر شيخ مرحوم پرت شده‏اند. آني كه توي ذهنشان است به دستشان نيامده. مي‏فرمايد هيچ كس نمي‏تواند خدا را بشناسد. اصرار هم مي‏كند هيچ‏كس نمي‏تواند بشناسد خدا را هيچ موجودي، حتي پيغمبر آخرالزمان كه اول موجودات است محال است او را بتواند بشناسد او را نمي‏شود شناخت. حالا همچنين كه باشد فكر كنيد شما ببينيد اين جوري كه متبادر به ذهن همه شاگردها است ـ غير از آن يك نفري كه سيد كاظم يفهم و غيره ما يفهم ـ اگر اين‏طور كه متبادر به اذهان شاگردها است باشد كه مجهول صرف صرف باشد خدا، فكر كنيد كه مجهول صرف صرف صرف كه هيچ كس خبر از او نداشته، مجهول الكنه باشد، در قرآن هم هست در احاديث هم هست. لفظ، لفظي است كه همه مي‏گويند اما معني را بايد از خود استاد ياد گرفت.

فكر كنيد اگر چنين باشد چيزي كه مجهول الكنه است و مجهول صرف صرف باشد و تو هيچ خبري از او نداري، چرا اسم از او مي‏بري؟ قدري دقت كن قدري خيال كن، چيزي را كه نمي‏داني يا يك كسي نمي‏داند، خودت باز مي‏شود بگويي يك چيزي از او را مي‏دانم. همچو فكر كن چيزي را كه تو مي‏داني و يك كسي هيچ خبر از آن ندارد كه تو مي‏داني، آني كه هيچ خبر از آن ندارد، آيا اثباتي، نفيي از او مي‏تواند بكند؟ هيچ معقول هست حرف از آن بزند؟ هيچ تكليفي معقول هست به آن بشود؟ معقول نيست، حرفش را نبايد زد. آيا هيچ اسمي مي‏شود از او پيش آورد؟ آيا تعبيري از آن مي‏توان آورد؟ خودتان

«* دروس جلد 3 صفحه 187 *»

فكر كنيد ببينيد اين دين است، اين مذهب است؟ خداي مجهول صرف كه هيچ كس خبر از آن ندارد كه بي‏مصرف است. پس به كه تكليف كرده‏اند؟ به كي گفته‏اند توحيد كن؟ اين همه انبيا آمدند براي چه كار؟ دليل براي چه آورده‏اند؟ پس مي‏شود فهميدش، راهش را بايد پيدا كرد.

راه فهمش اين است كه وقتي به لفظ مي‏آري مي‏گويي من نمي‏فهمم، آنهايي كه شق شعر كرده‏اند وقتي خوب به دست آوردند مي‏گويند نمي‏فهميم. اگر چيزي مجهول الكنه باشد به اين معني متبادر به اذهان كه هيچ تو آن را نداني و تو هيچ خبري از او نداري، اگر يك كسي آمد گفت چنين است، تو چه مي‏داني راست گفت يا دروغ؟ آيا مي‏گويي اين كفر است يا ايمان؟ نه كفر به او مي‏تواني بورزي نه ايمان به او مي‏تواني بياري. به او مي‏گويي تويي كه مي‏گويي مجهول الكنه هستم چه بحث داري با آنها كه تو را نشناخته‏اند؟ فكر كن در خودت، تو خودت راه توحيدي، خود را بشناس او را مي‏شناسي. چرا كه معلوم است هر محبوسي غير محبوس نيست آن كه محبوس نيست خداست. آن كه محبوس نيست در جايي در همه حبسها هست.

فكر كنيد بابصيرت ان‏شاء اللّه، چيزي كه در اطاق محبوس است، در بيرون نيست. چيزي كه در بيرون محبوس است، در اطاق نيست. چون او محبوس نيست، داخلٌ في الامكنة لاكدخول شي‏ء في شي‏ء، داخلٌ في الازمنة لاكدخول شي‏ء في شي‏ء چون محبوس نيست، همه جا اوست و لاشي‏ء سواه. و چون چنين است از بس كه ظاهر است مردم نمي‏بينندش، از بس معروف است مجهول شده، از بس ظاهر است مخفي شده، از بس هيچ نمي‏بينند مگر او را، حالا خيال مي‏كنند او را نمي‏بينند. و اين مقام مقامي است كه اسم خدا ظاهر شده به شرطي بابصيرت باشي. مشايخ چقدر استاد در توحيد بوده‏اند! خيلي از مردم پيش خود بحثها دارند، قارتي قورتي كه اينها دو ذات گفته‏اند، دو ذات كفر است و شرك است. نمي‏دانند شيخ چه گفت و چه نوشت. چيزي گفت براي خودش،

«* دروس جلد 3 صفحه 188 *»

كسي ياد نگرفت مگر يكي و دويي؛ باقي علي العميا حرف شنيدند.

دقت كنيد كه آن امر شامل كلي آيا غير از مشمولين نيست؟ و لو به طور حيث و اعتبار باشد. پس يك امر شايع شاملي كه داخلٌ في جميع الامكنة و يك امر شايعي كه ماضي و حال و استقبال پيش او مساوي است، اين امر شايع غير از ماضي‌اي است كه حال نيست، غير از حالي است كه ماضي نيست، غير از استقبالي است كه حال نيست و ماضي نيست. آني كه بالاي اوقات ثلاثه است هم در ماضي هست هم در حال هم در استقبال. حالتش هم غير حالت ماضي و حال و استقبال است. كسي كه داخل هيچ مكاني نيست، داخل در تمام مكانها است. كسي كه داخل رتبه‏اي نيست، داخل در تمام رتبه‏ها است. سالكين همين‏جورها سير مي‏كنند و ترقي مي‏كنند. تدلج بين يدي المدلج من خلقك.

خدا مي‏داند تا انسان اينها را ياد نگيرد حظ نمي‏كند از عباداتش. آني كه حظ مي‏كند و به شوق مي‏رود غير از آن كسي است كه از روي تكليف و زور كاري مي‏كند. ببينيد چه تشبيهات عجيب غريب كرده‏اند آنهايي كه استاد بوده‏اند. مُدلج آن كسي است كه در توي تاريكي راه مي‏رود، در توي تاريكي كه يك چيزي در جلو نمايان است، انسان خيال مي‏كند كه خيلي نزديك است، خيال مي‏كند مي‏رود به او مي‏رسد. ده قدم ديگر كه مي‏رود به آن جايي كه قصد كرده بود ـ به سرِ ده قدم مي‏رسد ـ مي‏بيند باز آن چيز در جلو نمايان است. مي‏رود به او برسد باز در جلو است و همچنين الي غير النهايه. تعجب هم اينجا است كه در تمام قدمهاش به مطلوب خودش رسيده و مي‏رود پيش، و يكپاره چيزهاي ديگر مي‏بيند كه اول نمي‏دانست آن چيزها را. اول مقصودش همان ده قدمي بود، مي‏گفت به منتهاي آن ده قدم كه برسم مراد حاصل است. وقتي مي‏رسد مراد حاصل مي‏شود، لكن مي‏بيند چيزهاي ديگر پيدا بود كه نمي‏ديد. به قصد آنجا حركت مي‏كند باز دلش طاقت نمي‏آرد، سير مي‏كند تا به آن چيزهايي كه مي‏خواهد برسد. باز مي‏بيند چيزهاي ديگر. چه

«* دروس جلد 3 صفحه 189 *»

عرض كنم كه مي‏ترسم الفاظش شبيه بشود به الفاظ صوفيه لكن شما فكر كنيد.

باز ملتفت باشيد كه نه هر كس درست حرف زد و سيري دارد و سلوكي دارد اسمش را ما صوفي مي‏گذاريم. صوفي معنيش اين است كه ابتدا شده باشد از سني‏ها كه آنها چون يكپاره كارها ديدند از ائمه، خواستند شبيه به آنها كاري كنند كه مردم را فريب دهند اسم سيري بردند، اسم سلوكي كشفي و كرامتي. از اين راه هم جمعي از شيعه گول خوردند رفتند صوفي شدند. اينها را ما صوفي مي‏گوييم، لكن يك كسي كه تابع محمد و آل‌محمد باشد اگر از اين‏جور حرفها بزند، در همه زمانها كاملين بوده‏اند در همه زمانها بزرگان بوده‏اند. شهيد اول شهيد ثاني از كاملين بوده‏اند. هميشه بوده‏اند كاملين، بسا كسي هم اسمشان را صوفي گذارده، خودشان نگفته‏اند ما صوفي هستيم لكن سبكشان رياضت بوده و در سير و سلوك حالات داشته‏اند، حالات به هم مشتبه مي‏شود.

باري، برويم بر سر مطلب. پس راه اينكه سير سالكين نهايت ندارد اين است كه بدانيد نمي‏شود به ذات رسيد و معقول نيست. باز از همين قواعد ظاهر فكر كه مي‏كنيد مي‏يابيد آن بي‏نهايت، نهايت ندارد ثاني ندارد غير ندارد. چيزي كه غير ندارد، آن نيستي، غير اين نبود نيست كه راه برود و سير كند. پس معلوم است به ذات نمي‏شود رسيد.

ان‏شاء اللّه باز از اين راه بيابيد كه سير منقطع نيست. هر ماده كه خدا گرفته ساخته، بحري است بي‏پايان الي غير النهايه تمام ذاتش را همچو ساخته. يك ماده جسماني را، يك تكه موم را بگير به صورت شير بساز به صورت گاو بساز به صورت گوسفند بساز، الي غيرالنهايه صورت از آن بيرون مي‏آيد. اولاً در انواع صور الي غيرالنهايه مي‏شود درآري اين تكه موم را. بعد در هر نوعيش اشخاص عديده مي‏شود درآورد، محال است كه به جايي برسد كه ديگر صورت نشود از او بيرون آورد. پس انسان هم جوهري است شعوري، كه هر چه شعور زياد مي‏شود يك شعوري ديگر بيرون مي‏آيد، يك شعوري ديگر. هر چه مي‏روي عالمتر مي‏شوي، سريعتر مي‏شوي. راه به سوي خدا معقول نيست خستگي توش

«* دروس جلد 3 صفحه 190 *»

باشد. ديگر فكر كنيد در راههاي طبيعي، آتش كه بنا مي‏كند رفتن به بالا، هر چه مي‏رود رو به بالا، تندتر مي‏شود، سرعتش زيادتر مي‏شود. سرش اينكه هواها و بخارها اينجا غليظتر است، روي كله آتش را دارد و منع مي‏كند از بالا رفتن، زور بايد بزند، درجه به درجه كه مي‏خواهد بالا برود، هوا نازكتر و رقيقتر مي‏شود. به جهتي كه بخار كمتر مي‏شود، مانعش كه كمتر شد تندتر مي‏رود. تندتر تندتر تا آن نزديكي‏ها در نهايت سرعت مي‏رود. اين است كه كساني كه سالك از روي بصيرتند، نه كساني كه خسته مي‏شوند از عبادت، ـ بدن معلوم است زياد حركت كرد خسته مي‏شود ـ آنهايي كه از روي بصيرت سالكند در اول مانع دارند، خسته مي‏شوند. هي موانع را رفع مي‏كنند و مي‏كنند تا به جايي كه هر چه عبادت مي‏كنند خستگي براشان نيست، اين است كه لايستحسرون عن عبادته خسته نمي‏شوند از عبادت. حالت اين سلاك است كه خدا خبر داده و اين سرّش اين است كه در آن نهايت بُعد، موانع زياد است. يك قدم كه رفت انسان سبك مي‏شود و سريعتر مي‏شود، دو قدم كه رفت سبكتر مي‏شود از اول سريعتر مي‏شود. هي دايم سير مي‏كند و هي سبكتر مي‏شود و هي سريعتر مي‏شود.

سرّش را بخواهيد توي انبيا فكر كنيد، كساني كه مسلّمي هستند، نه كساني که به ادعا بر مي‏خيزند، يا حرفشان از روي عادت است يا از روي غرض است، سلوكشان اربعين اربعين است. ببينيد انبيا و اوليا اربعين رياضت نمي‏كشيدند، خدا مي‏داند سر هم مشغول رياضت بودند سر هم سير مي‏كردند. هي سريعتر مي‏شدند، هي خفيفتر مي‏شدند. مي‏آمدند پيش سيد سجاد كه بس است كُشتي خودت را هلاك كردي، تا كي گريه مي‏كني؟ هي گريه‏اش زيادتر مي‏شد زاريش زيادتر مي‏شد، هيچ هم نمي‏مرد خستگي نيست، شوقش زياد است ذوقش زياد است. تو بيروني نمي‏داني او چه مي‏كند تو از حظ او خبر نداري. تو حظت از حلواست، او حلوا كه توي دهنش مي‏گذارد مثل زهرمار است. او خيال حلوا كه مي‏كند معصيت اسمش مي‏گذارد. خدا مي‏داند آنهايي كه سالكند درست

«* دروس جلد 3 صفحه 191 *»

راه مي‏روند، اگر ياد يك چيزي يك وقتي بيايند كه ياد خدا نباشد، هزار توبه و انابه مي‏كنند كه خدايا من مشرك شدم من كافر شدم، پشت به تو كردم مُعرض از تو شدم، چيزي ديدم غير از تو شرك ورزيدم. از خوردن آشاميدن توبه مي‏كنند. لله في اللّه مي‏خورند مي‏خوابند.

پس انقطاع از برايش نيست به هيچ وجه من الوجوه. تعالي آن خداوندي كه خزائنش را همچو قرار داده كه لاينفد باشد، هي صور از مواد بيرون آيد. از هر خزينه ظاهري كه چيزي بردارند و لو آن خزانه به قدر بزرگي زمين و آسمان باشد، اگر يك خشخاشي از آن برداري معلوم است از آن باقي به قدر اين يك خشخاش كم شده و لو نمود نداشته باشد. اما اين خزينه چه ‏جور خزينه‏اي است كه صد هزار صورت از آن بيرون مي‏آيد و همان حالت اول الي غير النهايه صور توش هست. اين است كه سير معقول نيست انقطاعي داشته باشد. حالا آن بي‏نهايت را  بيابيدش واجد بشويد. اين لفظهايي كه عرض مي‏كنم غالب اين اذهان يكپاره خيالها مي‏كنند آدم مي‏فهمد. انسان خودش بچه بوده و بزرگ شده، خيالات را راه مي‏برد چه‏جور مي‏آيد. وقتي مي‏شنوند مردم امر شايع ذائب آن را مثل آب يكدستي، هواي يكدستي خيالش مي‏كنند.

درست فكر كن ان‏شاء اللّه تا آنچه در واقع هست به ذهنت بنشيند. فرق ميان علم اهل حق و غير اهل حق همين يك كلمه هم بيش نيست، و اين فرق به قدر فرق ميان كفر و ايمان است. و آن اين است كه حكمت مردمان ديگر علم است به حقايق اشياء و حكمتِ ما هم علم است به حقايق اشياء، اما قيد است در حكمت ما مثال اللّه را درش بگذاري، علم به حقايق اشياء است علي ما وضعه اللّه. يعني علم به وضع الهي پيدا كن، ببين خدا چه‏جور گذارده، تو هم همان‏جور بگو. اما حالا كار به خدا نداري، كار كه به خدا نداشته باشي فكر كن بيفت توش، ببين همه‏اش شك است و همه‏اش شبهه است. انسان از اينجا كه نشسته بخواهد ببيند از هزار سال پيشتر تا حالا خبري كه به او مي‏رسد تحريف

«* دروس جلد 3 صفحه 192 *»

نشده تبديل نشده، همه‏اش صادر از معصوم است، بخواهد بر يقين بشود در قوه احدي نيست يقين كردن، يقين حاصل نخواهد شد. وقتي خيلي زور مي‏زنند سريشم كاري مي‏كنند، مي‏گويند مظنه كه اين حديث صادر از معصوم شده باشد. و واللّه هيچ مظنه نيست اين راه راه نيست، راه مظنه نيست راه علم نيست، هيچ نيست به جز شك و شبهه. عقل هزار احتمال مي‏دهد يحتمل اين حديث صادر شده باشد يحتمل صادر نشده باشد. مي‏گويد يحتمل همه‏اش دروغ باشد، يحتمل بعضيش دروغ باشد. آخرش محتملاتي چند پهلوي هم پيدا مي‏شود همه مساوي كه شك صرف باشد. اين راه، راه شك است، در اين راه بخواهي مظنه پيدا كني نمي‏شود بخواهي علم پيدا كني نمي‏شود يقين پيدا نمي‏شود. پس تو اصلش توي اين راه ميفت، برو پيش خدا ببين چطور يقين حاصل مي‏شود.

فكر كن كه ببيني چه را خدا از من خواسته؟ خودش مي‏داند چه از من خواسته. بگو خدايا تو مي‏داني كه چيزي از من خواسته‏اي. باز فكر كن كه آن چيزي كه از من خواسته يقين مي‏تواند برساند، چرا كه خدا خداي يقيني است چيزي از من خواسته يقين مي‏تواند برساند به من يقيني، به همين‏طور چيزهايي كه يقين داري درش فكر كن. پس خدا هر چه را از من خواسته اين را مي‏داند و مي‏تواند برساند عجزي براي او نيست. فكر كن ببين معقول است خدا كاري را بخواهد بكند و نتواند؟ پس مي‏خواهد چيزي را و مي‏داند خودش بايد به من برساند و مي‏تواند برساند هيچ مانعي هم ندارد. چيزي خواسته باشد و نرسانده باشد معقول نيست. و اصل يقينيات است كه آنچه خواسته نمي‏شود نرسانيده باشد. حالا آنچه خواسته رسانيده. ببين چه داري؟ به غير از اين كتاب داري چيزي؟ به غير از اين كتاب نداري چيزي. به غير از اين احاديث داري چيزي؟ اگر خيال كني به غير از اين احاديث ديني هست ديني نيست. اگر ديني بود مي‏خواست بيارد حالا كه نياورده پس همين را خواسته همين را به دست من داده. پس تغيير مغيّرين براي خودشان ماند. من خدايي دارم زنده كه هيچ نمي‏ميرد غافل نمي‏شود از چيزي و از روي

«* دروس جلد 3 صفحه 193 *»

عمد كار مي‏كند. كاري كه مي‏خواهد بكند مانع ندارد موانع را او خلق مي‏كند، چطور براي او مانع خواهد بود؟ حالا اين خدا امر توحيد خواسته از من بايد برساند به من. نخواسته از من، چرا زحمت بكشم؟ مگر من فضولم؟ مسأله ديگر خواسته بايد برساند.

و هكذا در اعمال فكر كنيد اين حكم جاري است. يك مسأله كلي است به دست بيار. نمي‏ماند مسأله جزئي كه از آن كوچكتر باشد، مگر آنكه اگر از من آن را خواسته باشد خدا به طور بتّ و يقين و جزم و قطع كه احتمال خطائي خلافي در آن نرود بايد به من برساند، مگر خدا ساهي باشد لاهي باشد.

فكر كنيد توي اين راه، ديگر هيچ معقول نيست كه بگويي اشخاص را عقل ادراك نمي‏كند حالا ديدي كه من چسباندمش به جايي كه ادراك بكند. پس حالا اشخاص شناخته نمي‏شوند به عقل، مثل علمِ حكمتِ حكما است. بله آن راه را هر كه برود، هر كه آن حرفها را بزند آن شكها را هم مي‏كند. اما راهش كه به دست آمد، خار و خاشاك و شكوك و شبهات را مثل سيل برمي‏دارد مي‏برد. برو پيش خدا ببين خدا هر چه را از من مي‏خواهد آيا مي‏شود نرسانيده باشد به من و خواسته باشد؟ اين محال است. خداي عالم خداي حكيم خداي قادر خداي غير لاهي غير ساهي چيزي را بخواهد از كسي و نرساند داخل محالات است. پس هر چه را كه خواسته كه مي‏تواند برساند. حالا چه خواسته؟ هر چه را كه رسانده. چه را نخواسته؟ هر چه را كه نرسانده. همين كه ديدي خدا چيزي را نرسانده بدان نخواسته. همين كه رساند خدا آن را ديده و دانسته كه خواسته. وقتي اين را ديدي ديگر آسوده، از هيچ چيز باك ندارد انسان اگر خدا دارد، انسان به كسي كه اعتناي زيادي دارد اگر از دستش برود خيلي مضطرب مي‏شود. مثلاً پيغمبري از دنيا برود امامي از دنيا برود بزرگي از دنيا برود مضطرب مي‏شود. اما اين يك اضطرابي است كه آدم دلش مي‏سوزد. مي‏بيند او را نمي‏بيند از مفارقت او گريه مي‏كند زاري مي‏كند. انسان دوستش مي‏رود از دنيا البته اضطراب برايش مي‏آيد. اما يك اضطرابي است اضطراب در دين است.

«* دروس جلد 3 صفحه 194 *»

كسي كه خدا دارد اگر پيغمبرش رفت همين كه خدا دارد، اين ديگر وحشت ندارد. خدا پيغمبر را برده اميرالمؤمنين را اگر براي تو آورد، دست به دامنش بزن، اگر نياورد تو فضولي مكن هر چه داشتي تو قايمش نگاه دار. اما وقتي كه او براي تو ظاهر كندـ{……………} اميرالمؤمنين رفت از دنيا گريه مي‏كني خيلي خوب، گريه‏هات را بكن بيتابي‏هات را بكن اما دين و مذهب اضطرابي ندارد. اگر امام حسن را آوردند براي تو، دست بزن به دامنش. نياوردند آنچه داري نگاه دار تا بياورند براي تو.

به همين‏طور در جميع مسائل از ارش خدش گرفته تا توحيد اگر مي‏روي پيش خدا، هيچ اضطرابي برات نمي‏آيد. هر چه اضطراب خيال كني داري اضطراب نيست، لغزش است، شيطان آورده براي تو كه تو را از راه ببرد، تو را مضطرب كند. اضطراب براي چه؟ از چه اضطراب داري؟ پس هر چه را كه خدا مي‏خواهد كه رسانده، هر چه را نمي‏خواهد كه هر چه بروي و زور بزني، مثل اين دنياي تو است كه هي جان مي‏كني، هي پا به سنگ مي‏زني، بيابانها مي‏گردي، غصه مي‏خوري كه چرا فلان آرزو را نرسيدم، و نمي‏رسي. بله از روي طبيعت يك هوايي داري به آن نمي‏رسي. نمي‏گويم نداري داري، لكن هواست.

ان‏شاءاللّه خيلي با بصيرت مي‏شويد در سير و سلوك. در اين دنيا هر هوايي داري، ديگر هر چه اسمش مي‏خواهي بگذار، مي‏خواهي كامل اسمش بگذار، مي‏خواهي امام عصر اسمش بگذار كه من در طلب او هستم دلم هم براي او ضعف و غش مي‏كند. فكر كن ببين ايني را كه تو طالبش هستي خدا خواسته آن را بفهمي، يا آن را ببيني و بشناسي؟ اگر خواسته بود، پيش از طلب تو بايست به تو رسانيده باشد. چرا كه خواسته و مي‏تواند برساند. و اگر چيزي است كه خدا از تو نخواسته، تو هي زور بزن هي بالا برو، هي داد بزن ريسمان به حلقت بكن، هي بتاب هي بتاب، كه به تو نخواهد رسيد چرا كه خدا نخواسته.

«* دروس جلد 3 صفحه 195 *»

اينها اُمنيّه است و آرزوست و خدا حتم كرده به عمل نياورد امنيه و آرزوي مردم را. راه خدا راهي است كه او پيش مي‏آورد پيش از آني كه تو بداني او راهي دارد يا ندارد. كل نعمك ابتداء باز بابصيرت باشيد، تابع مردم مباشيد كه همين كه بزي از جو جست ما هم بجهيم. اگر ديديم مردم نرفته‏اند از اين راه، ما هم نرويم. ما كه حيوان نيستيم كه اين‏جور باشيم. در آداب جميع انبيا و اوليا فكر كنيد، اول رسول را خدا مبعوث مي‏كند براي تو، او مي‏آيد پيش تو مي‏گويد من موسايم. حالا تو نمي‏روي، هر چه مي‏خواهي دور بگرد در مغاره‏ها در كوهها در صحراها در شهرها كه پيغمبري پيدا كني. مردم نمي‏توانند خودشان پيغمبر پيدا كنند. او سبقت مي‏كند، اول پيغمبر مي‏فرستد. مردم نمي‏توانند خودشان پيغمبر پيدا كنند، آن سالكين پيش، آن خلقي كه در زمان نوح بودند و سلوك مي‏كردند مي‏دانستند نوح نبي است و از جانب خداست و بايست اطاعت او كرد سر به قدمش گذارد، خودشان نمي‏رفتند اول نوح را پيدا كنند. اول نوح آمد و گفت من از جانب خدا آمده‏ام. در زمان هر نبيي هر امامي هر وليي، خدا پيش مي‏افتد و پيغمبر مي‏فرستد تو پيش ميفت. يكپاره پيش‏افتادن‏ها را بسا مقدسين خيال كنند خوب است. لاتعجل بالقرءان من قبل ان‏يقضي اليك وحيه وحي را مي‏آرند تو سرعت مكن پيش از آني كه بيارند، وحي را هر وقت آمد بگير هر وقت نيامد لاتعجل بالقرءان من قبل ان‏يقضي اليك وحيه چهل روز وحي به عقب افتاد كه در مطلبي بود. اينها شك مي‏كنند شبهه مي‏كنند كافر مي‏شوند، كافر بشوند خدا خواسته كافر بشوند.

پس ان‏شاء اللّه دقت كن و بدان هر چه را خدا مي‏خواهد از تو، مي‏رساند به تو و هر چه را نرسانده و مي‏خواهي تو پيداش كني آمال است و آرزو. او راههاش را نموده و گفته بروي، حالا تو برو مي‏رسي چرا كه خواسته. همين كه رفتي باز راهش را نموده، باز برو باز برو ـ به دستور العملي كه مي‏دهد ـ و هي مي‏رسي و باز مي‏روي و نهايت ندارد.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه خدا خدايي است بي‏اندازه، و اين

«* دروس جلد 3 صفحه 196 *»

بي‏نهايتي از راههايي كه آمده و به تو رسيده بگير. چرا كه اين را مي‏فهمي كه محبوسين محبوسند و داراي خارج از حدود خود نيستند پس خالق نيستند. حالا اين به ما رسيده پس آن كسي كه بيرون از حدود است داخل در همه حدود است و از شدت ظهور مخفي است، و از شدت لمعان نور پنهان است. پس داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء. فكر كه مي‏كند همين‏طور آدم مي‏بيند به طور واضح و بيّن و آشكار. حالا اين مقام مقام ذات است؟ نه نيست. مقام ذات را بخواهي آني كه ماسوي ندارد و لو به لحاظ و اعتبار باشد. اين دارد، به لحاظ و اعتبار هم كه نظر كني اين شامل است حيوث را و اعتبارات را و لحاظها را. آن كسي كه بي‏نهايت صرف است كه آن بي‏نهايت صرف تعبير است و مال اين يكي است ندارد لفظي و ندارد اشاره‏اي، هي بايد لفظ گفت و آن را برداشت. آن بي‏نهايت صرف به هيچ لحاظي اعتباري حيثي اشاره‏اي كنايه‏اي ماسوي معقول نيست داشته باشد. اگر به يك لحاظي داشته باشد يك قيدي، به او لحاظ پيدا مي‏كند پس بي‏نهايت نيست. پس بي‏نهايت صرف صرف صرف است و اين را ذات ظاهره مي‏گويند ذات ظاهره همين است. پس ذات غيب الغيوب و باز اين تعبير است كه غيب الغيوب مي‏گويم آن ذات غيب الغيوب همه جا را گرفته، آن ذات غير از ذات ظاهره است. بسا لفظ دو تا گفته مي‏شود، مردم دو تا مي‏شنوند چيزي ديگر مي‏فهمند، لكن عالِم عارف چيزي ديگر قصد كرده و گفته. نفهميده‏اند تقصير مردم است نه تقصير عالم. اين مطلب را خودش تنها بيان نكرده، در كتاب و در سنت و در كلمات حكما هست.

پس زيد و عمرو را دو تا مي‏گويند مردم، اين غير او و او غير اين است، لكن زيد و قائم هم دو تا است، اما نه دو تايي كه منفصل باشند، قائم كيست به غير از زيد؟ هيچ‏كس نيست. اما حالا كه غير زيد نيست، ذات زيد است؟ اگر ذات زيد است، پس زيد چرا مي‏نشيند؟ پس معلوم است اين غير است اما غير صفتي نه غير عزلتي. زيد غير از عمرو است اما غير عزلتي است. چرا كه ميانه محدودات و بي‏حد صرف صرف بينونت عزلت

«* دروس جلد 3 صفحه 197 *»

باشد محال است. اگر بينونت عزلت بود خدا اسمش نمي‏گذاشتيم، تمام خلق نسبتشان به آن بي‏نهايت بينونت صفتي است. چرا كه خدا بيرون وجود هيچ چيز نيست داخل في الاشياء خواه كثيف باشد يا لطيف، يا غيب يا شهاده، يا ماده يا صورت، لكن لاكدخول شي‏ء في شي‏ء. بينونتي كه خلق و خدا دارند بينونت صفتي است. معني خلق تمامش صفة اللّه بودن است. حارّش حارّ است باردش بارد است، سفيدش سفيد است سياهش سياه است. پس ميانه آن ذات ظاهره و آن ذات غيبيه كه تعبير كرديم غيبيه، بينونت صفت است. توي ذات ظاهره به غير از ذات غيبي چيست؟ هيچ چيز نيست، مباين با او نيست كه اگر او يك كاري كرده اين بي‏كار باشد. آيا نه اين است كه تو كه كاري مي‏كني تو كار مي‏كني؟ چيزي مي‏نويسي تو نوشته‏اي، اما خالق خط، تو نيستي خداست خالق كل شيء. مگر حولي قوه‏اي براي غير خدا هست؟ مگر هست چيزي كه خدا خلق نكرده باشد؟ پس اين خط را من نوشته‏ام اما خدا خلق كرده. اين خط، خداست خالق او اما من نوشته‏ام. هر كس خط مرا بگويد كه خط من نيست دروغگو است، اما خالقش كيست؟ اللّه خلقكم و ما تعملون من خودم و خطم پيش خدا مساوي است. به همان آساني كه خط مرا خلق مي‏كند، مرا خلق مي‏كند بدون تفاوت.

پس تمام آنچه هست همه در تحت تصرف اين وسيع است و اسمي است واسع اسم خداست، يكي از اسماء خدا واسع است، واللّه واسع عليم. حالا اين خداي واسع، محيط است به كل اشياء. تو اين محيط را ذات خيالش مكن، اسمی است اين اسم نزد او. او داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء. پس تجلي مي‏كند خدا به احاطه، نيست وقتي كه تجلي نكرده باشد چرا كه اوقات را اين با بي‏نهايت درست مي‏كند. پس محيط اسمي است از اسماء و هميشه خدا محيط بوده به اشياء و اين عرصه عرصه علم خداست و خدا پيش از تمام موجودات همه چيز را مي‏دانست و مي‏دانست بعد از اين، يعني بعد از اين رتبه، به چه سبب خلق را خلق مي‏كند. علم به سبب داشت علم به مسبب داشت.

«* دروس جلد 3 صفحه 198 *»

تمام اشياء را به اين علم چنان مي‏دانست كه لايتغير و لايتبدل، هيچ زياد نمي‏شود و اين علم پايان ندارد نهايت ندارد. مفصل را مفصل مي‏داند، مجمل را مجمل مي‏داند، سبب را سبب مي‏داند مسبب را مسبب مي‏داند. يك علم احدي يكدستي يكپارچه‏اي است. يكدست بودنش مقام احاطه صرف است. ببينيد كه اين چه‏جور علم است، نوعش را مي‏خواهي به دست بياري ببين يك ماده مي‏گيري ـ و تبارك از همچه علمي كه خيلي علم است ـ يك ماده مي‏گيري و لو به قدر سر سوزني باشد، اين يك سر سوزن ببين چقدر صور در آن خوابيده؟ الي غير النهايه. همه اين الي غير النهايه‏ها توي اين سر سوزن و آن سر سوزن خوابيده، و اين علمِ همه اينها را مي‏داند چقدر مي‏داند، قدر چه چيز است قدر ندارد، الي غير النهايه مي‏داند. پس يك علمي است بي‏پايان، تمام فعليات امكانيه كه در هر ذره ذره است، بحر بي‏پايان است، همه را مي‏داند. حالا ديگر ببينيد اين چه علمي است! علمي است كه فوق اجمال و تفصيل است، علمي است احدي علمي است قبل المشية قبل الارادة قبل الفعل. اين علم را مقام كينونتش مي‏گويند، مقام ذات نيست، مقامي است كه رفتند بعضي از خلق آنجا و گفتند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين. قبل از آني كه تكوينش كنند تمكين كنند، ما آنجا بوديم. پيش از آني كه مخلوق كنند اشياء را ما بوديم. پس در مرتبه علم بايست عالم باشند كه بيايند پيش ما و نازل شوند. فاعلم انما انزل بعلم اللّه معلوم است بايد آنجا باشند و نازل شوند. پس بدانيد اين‏جور جماعتي كه از آنجا آمده‏اند، صاحب مشيت هستند. در زيارت آل ياسين است القضاء المثبت ما استأثرت به مشيتكم و الممحو ما لااستأثرت به سنتكم. اين مقام مقامي است كه تأثيرش اين است كه مشيت درست كند، ديگر مشيت مشاءات را درست كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 199 *»

درس چهاردهم

 

(‌سه‌شنبه 17 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 200 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حرفهايي كه مي‏شنوند همه شبيه به هم است و جاهل مغرور مي‏شود. چه بسيار جاهلي كه مي‏شنود خيال مي‏كند مكرر شده. مطالب عديده است به الفاظ متشابهه ذكر مي‏شود، حكيم مي‏فهمد چه مطلب خاصي است كه از عبارتي بر مي‏آيد كه از عبارت ديگر بر نمي‏آيد. در كلمات حكما اگر تعمق كني يك كلمه مكرر نخواهي يافت و تعجب اين است كه جاهل همه را به يك نسق و يك جور خيال مي‏كند. پس از باب ما تري في خلق الرحمن من تفاوت و نوع خلقت، يك نوع است. حكيمي كه چشمش باز است يك نوع حرف مي‏زند، لكن از آن بابي كه لوازم هر رتبه دخلي به رتبه ديگر ندارد هي مكرر مي‏كنند حكما و از هر عبارتي مقصودي دارند. حالا از جمله حرفهايي كه در خيلي از مقامات گفته مي‏شود كه ذكري از كثرت نيست عالم وحدت است. انسان وقتي پيش خدا مي‏رود مي‏گويد خدا يكي است، پيش مشيت مي‏رود مي‏گويد مشيت يكي است، كينونت مقام واحديت است؛ لفظش يكي است خيال

 

«* دروس جلد 3 صفحه 201 *»

مي‏كنند مكرر شده. لكن هر چيزي را تا لوازم رتبه‏اش را انسان به دست نيارد مطلب را نمي‏تواند بفهمد.

پس اولاً ملتفت باشيد كه ذات بي‏نهايتِ صرف ـ و اين بي‏نهايتي كه مي‏گويم از جاي ديگر قرض كرده‏ام آورده‏ام ـ مي‏گويم شي‏ء صرف به هيچ وجه من الوجوه آن صرافتش دلالت بر غير صرافت نمي‏كند و شي‏ء صرف بي‏نهايتي يا با نهايتي توش نيست. باز مشق كنيد كلماتي كه مي‏شنويد اول وهله آن جايي كه خيالش مي‏كني بايدش آنجا برد، بدان هنوز مي‏خواهند ببرندت، نبرده‏اند تو نمي‏داني كجاست. كلمات را هميشه بياريد در عالم محسوس، خيلي بخواهيد دقت كنيد بياريد توي بدن خودتان. اگر اينجا يافتيد مي‏يابيد و اگر در خود نيافتيد هر چه در بيرون طيران كني نمي‏يابي. خودت آن شي‏ء صرف را نظر كن، جلدي مخواه بروي پيش خدا بشناسي. اينجا صرف شي‏ء را چطور مي‏فهمي بعد هم كه بردندت آنجا مي‏فهمي. پس همين محسوسات را كه نظر مي‏كني صرفش را مي‏خواهي بفهمي نه كلي است نه جزئي، نه بالا نه پايين.

به هر چيزي نظر كني وقتي نسبتش را به غير نخواهي بسنجي، نه كلي توش هست نه جزئي. كليت آن را وقتي تو مي‏فهمي كه زير پاي اين يك چيزي بفهمي، آن وقت بفهمي اين كلي است نسبت به او. جزئيت آن را وقتي تو مي‏فهمي كه بالاي آن يك چيزي بفهمي، آن وقت بفهمي كه اين جزئي است. ظواهرِ ظواهرش را هم قدري فكر كن، به صرف يك سنگي نگاه كني اين غير از اين است كه اينجا گذاشته و آنجا گذاشته. زير آسمان است، بالاي زمين است، اينها هيچ يادت نمي‏آيد. او را مي‏بيني ديگر چيزي نمي‏بيني. به هر كه نگاه كني او را مي‏بيني، هيچ يادت نيست كه اين پسر كيست، از چند جزء تركيب شده، اجزائش چه چيز است. انسان غافل است از جميع جهات اين، مي‏گويد فلان چيز را ديدم. بعد اين فلان چيز از كجا به عمل آمده؟ اجزاش چه چيز است؟ هر جزئي چه اثر دارد؟ چه كيفيت دارد؟ بعد آثارش را مي‏فهمي. اينها هيچ يك

«* دروس جلد 3 صفحه 202 *»

دخلي به حقيقت شي‏ء ندارد. حالا به همين‏جور يكدفعه خود خدا را مي‏خواهي بشناسي، آن خود خدا دخلي به اين ندارد كه محيط است به كل اشياء. محيط به كل اشياء وقتي است كه نسبتش را با اشياء بسنجي، عليم به كل شي‏ء مي‏گويي پس شي‏ء ملاحظه مي‏شود و لو به حيثي و اعتباري باشد. و مي‏گويي عليم به كل شي‏ء، مي‏گويي قادر علي كل شي‏ء و همچنين هلمّ جرّا در جميع اسمائش فكر كن. پس صرف صرف شي‏ء، معقول نيست در صرافتش غيري يافت بشود غيري نيست به هيچ وجه من الوجوه. آن صرف را وقتي فارسيش بخواهي بكني، اگرنمي‏ترسيدم ببريدش جايي كه آنها تعبير آورده‏اند مي‏گفتم. لكن فكر كنيد كه وقتي صرف را مي‏خواهي بفهمي آيا به غير از هست مي‏شود چيزي باشد؟ از اين راه كه فكر كني خيلي وحدت به دست مي‏آيد و با وجود اين توحيد عام است.

ملتفت باشيد حالا فكر كنيد ببينيد «هست» غيرش چيست؟ نيست. هستِ صرف غيرش چه چيز است؟ نيستِ صرف است، يعني امتناع، نه نيست امكاني. به غير از هستِ صرف، نيست صرف است. در كلام كه تعبير بياري، آن نيستِ صرف كه تعبيري از او مي‏آري و اين تعبير را از عالم امكان قرض كرده‏اي، امتناع نه عنوان دارد نه تعبير دارد، اين لفظ را از عالم امكان برداشتي تعبير آوردي. پس آن نيست صرف كه چيزي نيست كه بچسبد به جايي و از آن تولد كند چيزي. پس نيستِ صرف، امتناع صرف است، خدا خلق نكرده. هرگز هم مخلوق نخواهد شد پس خدا خلق نمي‏كند امتناع را. هر چه را خدا خلق كند ممكن است كه خلق مي‏كند و ممتنع نيست. پس او كه وجودش وجود امتناعي است و هيچ نيست و اين لفظ هم عاريه است، عنوان ندارد تعبير ندارد، چيزي نيست كه كسي تعبير از او بيارد، به غير از هست هيچ نيست. حالا به اين هست چه مي‏چسبد؟ خيلي دقت كن ان‏شاء اللّه كه خيلي انسان چشمش وامي‏شود.

فكر كنيد ببينيد به اين هست چه بچسبد؟ يا روش بچسبد، يا مغزش فرو رود، يا

«* دروس جلد 3 صفحه 203 *»

حالّ باشد يا محل. فكر كنيد ببينيد آيا معقول است اين هست صرف فرود برود در جايي؟ آنجا هست يا نيست؟ يا چيزي فرو برود در اين هست صرف، چه بايد برود. پس نيستِ صرف، عدمِ صرف و امتناع صرف است نه به جايي فرو مي‏رود، نه چيزي در او فرو مي‏رود. حالا كه چنين است پس به اين هست صرف چه بچسبد؟ هيچ.

بسا ترائي كند كه ما نيست صرف را كه نمي‏خواهيم بگوييم حالّ است يا محل، كه بچسبد يا نچسبد. اما هستي را كه مي‏بينيم مي‏چسبد، اين ترائي مي‏كند. اما درست دقت كنيد بعضي چيزها به بعضي مي‏چسبد. درست دقت كنيد، هستِ مقيدي به هستِ مقيدي مي‏چسبد در اين شكي نيست. مي‏گويم به صرف هستي چه مي‏چسبد؟ نداريد شما به غير از هستي چيزي كه به او بچسبد، هيچ نداريد غير هستي. پس اين لم‏يلد و لم يولد است، نه حالّ است نه محل است. نه عارض چيزي مي‏شود نه معروض چيزي مي‏شود. بله اين چيزها درهم، برهم مي‏چسبد پس صرف هستي جوري است كه عارض جايي نيست معروض جايي نيست، بالاي جايي نيست زير جايي نيست. درست دقت كنيد مي‏خواهم با اجتهاد بياييد در حكمت نه به تقليد. مي‏خواهم حكيم بشويد، از روي تحقيق مطالب را بيابيد.

پس عرض مي‏كنم كه تمام لفظهايي كه مي‏شنويد، و لو سبوح قدوس باشد او در هيچ يك از اينها نيست. خودتان اجتهاد كنيد، فكر كنيد ببينيد همين‏جور كه مي‏گويم هست، بگيريد و برويد از پيَش يا مي‏بينيد اين‏جور نيست، ولش كنيد. درست كه فكر كرديد يا مي‏بينيد هست يا مي‏بينيد من خطا كرده‏ام، بپرسيد.

پس عرض مي‏كنم كه تمام حرفهايي كه هست، تمامش حرفهاي متضايفه است. دقت كن ببين اين‏طور هست يا نه؟ پس مي‏گويي سلطان آن است كه مملكت و رعيت داشته باشد. اگر كسي اسمش را سلطان بگذاري و مملكت و رعيت نداشته باشد، سلطان نيست اين را سلطنت به او نمي‏بندند. اين سلطان لفظي است مرتجل، سلطان ما له الرعية و

«* دروس جلد 3 صفحه 204 *»

ما له المملكة است. پس سلطنت او بسته است به مملكت اينها بسته‏اند به او. او مالك است اينها مملوك، مالكي كه مملوك ندارد مالك نيست، مثل اسمهايي است كه از تهران بر سر كسي مي‏گذارند كه هيچ معني ندارد. فلان الدوله و فلان السلطنه و هيچ معني هم ندارد. پس ملتفت باشيد كه مالك من له الملك است، ملك ما له المالك است و تضايف دارند، مثل دو خشت سر به هم گذارده. قيام اين به آن است قيام آن به اين است. حالا فكر كنيد كه مالك مملوك مي‏خواهد مملوك مالك مي‏خواهد. مملوك بي‏مالك مملوك اسم خودش نيست، چنانكه مالك بي‏مملوك مالك اسم خودش نيست. خودش اسمي ديگر دارد و اين فريب مي‏دهد، گول مي‏زند در اول امر.

پس فكر كنيد مالك بي‏مملوك كه بگويي اي مالك كه هيچ ملك نداري، اي رعيتي كه هيچ سلطان نداري، اينها همه نامربوط است. پس عالم معلوم مي‏خواهد همچنين قادر مقدور مي‏خواهد خالق مخلوق مي‏خواهد. خالق بي‏مخلوق خالق نيست. وقتي تعمق مي‏كنيد خواهيد يافت كه مطلق بي‏مقيد، مي‏خواهم ببينيدش كه معقول نيست معني ندارد. مطلق آن است كه افراد داشته باشد و از قيد افراد بيرون باشد، مقيد به قيد زيد و عمرو و بكر و خالد نباشد، همه را فرا گرفته، ذات و صفات. همين‏طور اگر چه ذات وقتي كه آمد صفات كسر مي‏شوند و البته الذات غيّبت الصفات و ذات كه آمد البته تعددي و كثرتي نيست. اما تو فكر كن كه كثراتي واجب است باشد تا ذات ذات باشد، و آن كثرات در ذات نباشد و اينها را غافل شده‏اند مردم. اگر كثرت نباشد وحدت ابداً نيست. وحدت معنيش اين است كه كثرت باشد و واحدي در اين متكثرات بلاكيف ظاهر باشد و در اين متكثرات نباشد. درست دقت كنيد تا بيابيد كه وحدت بلاكثرت داخل حرفهاي نامربوط است. آنهايي كه مي‏فهمند مي‏فهمند كه وحدت، داخل كلمات متضايفه است. كثراتي چند بايد باشند تا وحدت وحدت باشد. در خود فكر كنيد، زيد اگر هست لامحاله يا متحرك است يا ساكن يا خواب است يا بيدار. زيد وحدت دارد اينها كثرات او هستند، اگر همه

«* دروس جلد 3 صفحه 205 *»

اين كثرات را خراب كني، اين زيد هم خراب مي‏شود. اين زيد وقتي وحدت دارد، و مقيد به قيد قيام و قعود و حركت و سكون نيست كه اينها سر جاي خودشان باشند آن وقت او وحدت داشته باشد. اينها را مي‏خواهي خراب كني آن وقت او وحدت دارد، حرفي است بي‏معني كه در ذهن خودت خيال كرده‏اي. و اين نصيحتي است كه اگر ياد گرفتي مثل خودم خواهي يافت. مردم حرف بي‏معني خيلي مي‏زنند خيال مي‏كنند خدا بود و خلقي نبود. خدايي بود در زمان ماضي واحد متوحد، و هيچ كس پيش او نبود. وقتي خواست خلق را خلق كند صداي توپي كرد كه گفت كن، بنا كرد اين صدا قرقر قرقر كردن، يكدفعه آسماني و زميني، عرش و كرسي و افلاك و عناصري پيدا شد. چطور؟ بله، حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خودش اينها را خلق كرد، همه‏اش مزخرف.

شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، خداي بي‏خلق خدا نيست؛ هر وقتي خيالش كردي، بدان خدا نيست هواي تو است. هواي تو چيز بي‏مصرفي است كه قدرت هم ندارد، علم هم ندارد چنين كسي خدا نيست. خدا هميشه خلق داشته و هميشه خواهد داشت. اما هميشه خدا خدا بوده هميشه خلق خلق بوده‏اند. هميشه خدا يكي است، هميشه خلق متعدد.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، عالم وحدت كه مي‏شنوي خيال مكن بايد سير كرد و سلوك كرد تا به يك جايي رسيد، پشت پا بر همه جاها و همه چيزها بايد زد تا وحدت را بفهمي. خير، همين جا وحدت را مي‏تواني بفهمي. خدا هميشه بدون اينكه بعد حالتي باشد كه براي او باشد، هميشه بوده و الحمدلله لفظهاش در همه ملك هست. همه مي‏گويند كه خدا متغير نيست پس خدا هيچ متغير نيست هميشه، و خلق هميشه متغيرند. هميشه خدا وحدت داشته و هميشه پيش از اينها بوده و هيچ خلقي نبود ذكري از خلق نبود. مي‏خواهي ببيني مطلب را فهميده‏اي يا نه بيارش اينجا، حالا اگر اينجا را مي‏فهمي آنجا را بدان فهميده‏اي و اگر اينجا را نمي‏فهمي آنجا را نفهميده‏اي. الآن ببين چطور

«* دروس جلد 3 صفحه 206 *»

مي‏بيني زميني و آسماني جنجالي خوبي بدي كفري ايماني در ملك هست. الآن اگر تو مي‏تواني بفهمي كه خدا هست و هيچ چيز نيست، بدان مي‏تواني بفهمي كه پيشتر هم خدا بود و هيچ نبود، بعد از اين را هم خوب مي‏تواني بفهمي خدا هست و هيچ نخواهد بود. اگر اينجا را مي‏تواني بفهمي مي‏تواني خدا را بشناسي و الا توحيد نداري، درس توحيد را نخوانده‏اي. چه بسيار نحوي پيدا مي‏شود در دنيا، صرفي پيدا مي‏شود درسش را خوانده‏اند ياد گرفته‏اند، اين هم درس دارد بايد خواند و ياد گرفت. علم توحيد يك علمي است موحدين خوب راه مي‏برند آن علم را، تو كه نمي‏روي درسش را بخواني البته ياد نمي‏گيري. حالا ديگر من نخوانده خيلي ملا هستم، توحيد به اين به دست نمي‏آيد. خدا توي نحو نبود توي صرف نبود توي معاني نيست توي بيان نيست توي اصول نيست توي فقه نبود. معرفت توحيد توي مسأله شك و سهو نيست، توي حديث نبود توي آيه نبود. درس دارد علم توحيد تا درس نخوانند ياد نمي‏گيرند.

پس مي‏شنوي خدا بود و هيچ نبود، خيال مي‏كني حالا خدا هست و چيزها هستند. اگر همچو خدايي مي‏بيني كه پيشتر بود و اينها را نداشت و حالا دارد پس متغير شد. پيشتر بود و گدا بود، يا خير به اين لفظ مگو بگو منزه بود از آنكه كسي با او باشد يا چيزي با او باشد و حالا اين‏جور نمي‏فهمي و خيال مي‏كني چيزها هست و او هم هست، همچو خدايي اگر خيال مي‏كني بدان خدا نيست. پس خدا لايتغير و لايتبدل است. الآن خدا هست و هيچ نيست، الآن تو كه داري حرف مي‏زني، خودت نيستي و حرفت هم نيست. اگر اين را مي‏فهمي آن را هم مي‏فهمي. نمي‏فهمي بدان پيش هم نفهميده بودي. اين علمش است بايد بيايي درس بخواني ياد بگيري، نمي‏آيي درس بخواني ياد نمي‏گيري. پس خدا خدايي است بي‏نهايت چنانكه در مكانها نمي‏نشيند، از جنس مكان نيست در كجا مي‏نشيند؟ هيچ كس مكان نمي‏تواند خلق كند. خدا اگر بنشنيد در اين مكان، مثل تو محتاج مي‏شود مثله شي‏ء مي‏شود. اشياء كه عاجزند نمي‏توانند خلق كنند چيزي را. پس

«* دروس جلد 3 صفحه 207 *»

خدا چنانكه در مكانهاي ظاهري نمي‏نشيند، در مكانهاي باطني هم نمي‏نشيند همچنين در زمانها نمي‏نشيند. پس خدا بود مپرس در زمان ماضي خدا هست؟ مپرس در زمان حال خواهد بود؟ مپرس در زمان استقبال. خدا زمان آفرين است مكان آفرين است. آن وقتي كه مكان نيافريده بود كه مكان نداشت، آن وقتي كه زمان نيافريده بود زمان نداشت.

باز نصيحتي عرض كنم براي شما، مادام كه اين لفظهاي مأنوسه را مي‏شنوي و مي‏شنوي كه درس مي‏گويند و اينها را مي‏گويند و هيچ شبهه به ذهنت خطور نمي‏كند، بدان آن حرفهاي پيشتر است كه مي‏گفتي و نمي‏فهميدي و هنوز داخل علم نشده‏اي. علامت كسي كه داخل علم شده اين است كه تازه وقتي چيزي به گوشش مي‏خورد و نشنيده‏ به وحشت مي‏افتد و به شبهه مي‏افتد و مضطرب مي‏شود. بايد گشت و راه شبهه را بست. پس اين را همه كس مي‏گويد خدا مكان را خلق مي‏كند خدا زمان را خلق مي‏كند. پيش از آني كه مكان و زمان را خدا خلق كند كه خدا بود، حالا كه درست كرد مكان را، نمي‏خواهد مكان را و نمي‏نشيند در مكان. چنانكه پيشتر هم كه درست نكرده بود نمي‏نشست در مكان. حالت خدا با مكان و بي‏مكان مثل هم است و حالت ندارد. سابق و لاحق و مكان و زمان پيش او مثل هم است.

پس مشق كن ان‏شاء اللّه، اين‏جور خيالاتي كه خدا را مي‏بريش به زمان سابق، بدان راه توحيد نيست. باز نصيحتي است مي‏بري خدا را به زمان سابق، تو در خيالت چنين خيال مي‏كني آن پيشهاي پيش، اين آسمان نبود اين زمين نبود بدن نبود روح نبود عقل نبود. يك چيزي بود چيز مبهمي خدا آنجا بود، بدان هيچ اين راه، راه توحيد نيست و مردم اكتفا كرده‏اند به اين راه و توحيد ندارند، راه توحيد براشان مفتوح نشده است. از اين جهت حادث را خيال مي‏كنند نبود و بعد شد. شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اين يكي از معنيهاي حادث است. اين نبود و بعد شد، زمان بود وقت بود. اين درخت در پارسال نبود، اما خود پارسال كه بود. درختي هم كه در سال پيش نبود درخت نبود اما آن سال بود، و

«* دروس جلد 3 صفحه 208 *»

همچنين سال پيشترش بود و سال پيشتر. آن طرف سالها ديگر چه چيز است؟ هيچ. بله آن طرف اين سال آن سال است، آن طرف آن سال سالي ديگر است؛ سالها هر يك غير يكديگرند. اما آن طرف وقت كه ديگر وقت نيست.

پس ملتفت باشيد اگر راه توحيد را مي‏خواهيد، از همين راه بيابيد. اول هم توي شبهه مي‏افتيد بيفتيد نقلي نيست. علامت فهم است كه به شبهه مي‏افتيد، ابتداي سير است سراب است، آرام بگير خاطرت جمع باشد، رفع شبهه‏اش زود مي‏شود. پس راه توحيد اين است، علامتش است نمونه‏اش است تجربه‏اش است. الآن اگر با اين كثرات مي‏بيني خدا هست و غير اويي نيست، اگر اين را فهميده‏اي، توحيد را فهميده‏اي و اگر اين را نمي‏فهمي زور مزن جولان مزن، جاي ديگر مرو كه نمي‏فهمي. و خيلي از اعاظم و علما هستند كه نفهميده‏اند. حتي آنكه اين مسأله در كرمان و در لنگر در بحبوحه علما ميان شاگردهاي آقاي مرحوم افتاده بود در ميان آن اركان قال قال شد و حرف خيلي شد. خيلي از اعاظم را ما يافتيم كه مي‏گفتند امتناع اشياء در ذات، وجداني است. در وجدان، انسان اشياء را ممتنع مي‏يابد اما وجود اشياء كه مي‏بينيم هست سر جاي خود. بعضي مي‏گفتند اينها واقعاً ممتنعند در نزد ذات وجودشان امتناع دارد، بعضي هم مي‏گفتند وجداناً بايد گفت خدا هست اشياء نيستند، در واقع دروغ است. اشياء ممتنع نيستند در خارج. بابا اگر اين همچو باشد با خدا تعارف دروغ مي‏كني، ريشخند مي‏كني، با خدا ريشخند مكن با خدا تعارف دروغ مكن.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اگر الآن مي‏بيني هيچ نيست، تو خودت نيستي صدات هم نيست و هيچ نيست مگر خدا، توحيد داري. اگر هستند اشياء و صداها هست، و بالا و پايين هست و جنگ و نزاع و قيل و قال هست و تعارف مي‏كني با خدا ـ به قول آن اركان كه عرض كردم كه ما وجداناً مي‏يابيم كه اينها نيستند و تعارف و ريشخند مي‏كني ـ خدايي كه بايد با او تعارف كرد و ريشخند كرد خدا نيست. لكن فكر كنيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه

«* دروس جلد 3 صفحه 209 *»

اينها هنوز بيانش هم نيست تشويش مكنيد، مي‏خواهم بيارمتان نزديك كه آن وقت حرف كه زدم بتواني بفهمي. ببين اگر الآن با اين كثرات مي‏تواني ببيني يك را كه دويي نداشته باشد ـ و اين خيلي سهل است كه يك ببيني و دواَش و جفتش ممتنع باشد ـ اگر چنين چيزي را مي‏تواني ببيني توحيد داري، اگر نمي‏تواني ببيني توحيد نداري. ناداري هم نقص تو نيست از شكم مادر عالم بيرون نيامدي خورده‏خورده چيز ياد گرفتي. مي‏بيني حالا نمي‏فهمي بدان خدا حالي تو نكرده است. معلوم است راضي بوده كه تو را جاهل آفريده، اما نگفته در جهل بمان گفته ياد بگير. خورده‏خورده بايد بيايي ياد بگيري برو درس بخوان ان‏شاء اللّه ياد مي‏گيري. پس اگر ندانيم نقص ما نشده، كره آسمان عيب نكرده.

باري پس بدانيد ان‏شاء اللّه ذات بي‏نهايت هر چه را جفتش خيال كني بي‏نهايت نشده. ذات بي‏نهايت را خيال كني كره بزرگي و كره كوچكي هم پهلوي او خيال كني، او آن كره بزرگ باشد و خلق اين كره كوچك اگر اين‏طور خيال مي‏كني، ذات بي‏نهايت چنانكه كوچك نيست بزرگ هم نيست. پس آن ذات چنان ذاتي است كه جميع حالات و استقبالات و مواضي در جميع عوالم، او قبل القبل است پيش از وقت است. هر چه بعد خيال كني، او آن طرف بعد است. آن طرف كه مي‏گويم باز نه آن طرف خيال كني. من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ». هر چه بگويي لفظ است بايد ملتفت معني بود اگرچه متناقض بگويد.

باز نصيحتي عرض كنم، شخص عاقل با عاقل كه تكلم مي‏كند، شخصي را اگر يافتي حقيقتاً كه ديوانه نيست، متناقض كه مي‏گويد و با عقل حرف مي‏زند گوش بده ببين سخنش چيست. همين‏جورها انبيا و اوليا مي‏كردند، اول يك چيزي مي‏گفتند يك طوري بعد اثباتش مي‏كردند. نه اينكه اول دروغ گفتند و بعد فهميدند دروغ است آن وقت راستش را گفتند. و نه آنكه هر دو تا دروغ بود حرف سومي راست بود، پيغمبران راستگويانند. فكر كنيد بايد يك مطلبي از ميان اين حرفهاي مختلفه و اين متناقضات

«* دروس جلد 3 صفحه 210 *»

بيرون بيايد، اگر كسي بايد چيزي بفهمد از ميان اين حرفها مي‏فهمد. از اين جهت بايد متناقض گفت.

پس چيزي كه بالاست كه البته پايين نيست، چيزي كه پايين است البته بالا نيست، چيزي كه در اين سمت است آن سمت نيست، چيزي كه در آن سمت است در اين سمت نيست. اما چيزي كه بالا هست اما پايين هم هست، چيزي كه پايين هست اما بالا هم هست، ببين آيا اين چيزها را نمي‏فهمي؟ چيزي كه بالا مسكن كرده كه پايين نباشد مثل آسمان است، زمين هم كه پايين مسكن كرده بالا نيست، اما يك چيزي تو ببين، مثل جسمي فكر كنيد كه راه است توش مي‏افتي. فكر كن ان‏شاء اللّه، هيچ تشويش مكن كه شبيه به وحدت وجود مي‏شود هيچ اضطراب مكن. فكر كن يك جسمي خدا خلق كرده صاحب اطراف ثلاثه است، توي زمين هست، توي آسمان هست، در مشرق هست، در مغرب هست. نرفته در آسمان كه نيامده باشد در زمين، در زمين نيامده كه در آسمان نباشد، يك جسم هم هست، تكه‏تكه هم نشده. اگر مي‏فهمي چه مي‏گويم به مطلب مي‏رسي. حالا مي‏بيني تكه‏تكه جسمها را، تو آن چيز صاحب اطراف ثلاثه را ببين كه بدون تفاوت هر جوري اينجا او را مي‏بيني، فوق عرش محدب عرش آنجا هم همان‏جوري است كه اينجاست. آنجا مقيد به قيد بالايي است، جسم اگر آنجا نشسته بود اينجا نبود، اگر مقيد به قيد پايين بود آنجا نبود. آن محدود است و محتاج و محبوس و محصور و مركب. جسم، مركب نيست. چرا؟ بله زمين محبوس است در پايين بودن، آسمان محبوس است در بالا بودن، اينها مقيدات هستند. حالا آني كه محبوس نيست و در زمين هست در آسمان هم هست حالا اگر در آسمان بود و در زمين نبود، آسمان بايد جسم باشد و زمين بايد جسم نباشد. اگر در زمين بود و در آسمان نبود، آسمان بايد جسم نباشد. پس هم در آسمان هست هم در زمين هست. جسم واحدي است تكه‏تكه نشده، اين تكه‏تكه‏ها، تكه او نيست. حالا اگر تميزش نمي‏دهي مي‏گويي من مي‏بينم

«* دروس جلد 3 صفحه 211 *»

تكه‏تكه شده ـ خيلي دقت كن مسامحه مكن ـ ببين اين كتاب اين دست من بعض جسم است، فكر كن دقت كن جسم مركب است از ماده‏اي و صورتي، ماده‏اي دارد و طول و عرض و عمقي دارد. اينها را بخواهي جدا كني دو تكه‏اش كني، جسم خراب مي‏شود. هر چيزي به آن صورت خودش و به آن ماده خودش برپاست، صورت و ماده‏اش را از هم جدا كني او او نيست. حالا اطاق را مي‏بيني بر پاست، آن خشت و گل كه باشد و به اين تركيب هم باشد، اطاق اطاق است، و الا اطاق نيست. حالا همين‏جور فكر كنيد اين بعض جسم نيست اين تمام جسم است. هم ماده دارد هم طول و عرض و عمق. پس اينها ابعاض جسم نيستند لكن مردم حتي حكما غافل شده‏اند اينها را بعض اسم گذاشته‏اند، پس بعض نيست.

معني بعض را دقت كنيد، فكر كنيد ببينيد اين مجلس ما چند نفر توش نشسته‏اند، اين هر نفري بعض اين مجلس است. به اين يك نفري كه بعض اشخاص مجلس است جماعت نمي‏گويند. بگويي اين همه آنهاست دروغ است، اين بعض آنهاست. همه كه با هم جمع شدند مجلس درست شده. پس اسم جمعيت بر يكي گفته نمي‏شود دروغ است بر يكي. يكي، يكي از همه است و بعض اجزاء است. همه ابعاض كه با هم جمع شدند آن وقت مجمع است. حالا جسم هم اين‏طور است، ببينيد آيا جسم، اينها ابعاضش هستند؟ آيا اين جسم نيست؟ آيا آن جسم نيست؟ آيا آن جسم نيست؟ آيا اينها وقتي جمع شدند جسم درست مي‏شود؟ نه. بلكه مي‏بيني خورده‏خورده‏هاش جسم است، اينها ابعاض نيستند. پس جسمِ صاحب طول و عرض و عمق چيزي است كه در حيني كه در زمين است در همان حين در آسمان است، در حيني كه در آسمان است در همان حين در زمين است. چرا در زمين است؟ به جهتي كه محبوس در آسمان نيست. چرا در آسمان است؟ به جهت آنكه در زمين محبوس نيست به خلاف آسمان و زمين هر دو محبوسند. پس الآن با آنكه اين كثرات كه به شماره در نمي‏آيد، ببين از عرش تا تخوم

«* دروس جلد 3 صفحه 212 *»

ارضين چند ذره است؟ نمي‏دانيم، خيلي ذرات، آن‏قدر كه نمي‏توان بشماريم آنها را. اين همه كثرات كه هر يكي سر جاي خودشانند همه هم محدودند و مشخص، با وجود اين يك امر ساري و جاري در كل مي‏بيني كه داخلٌ فيها لاكدخول شي‏ء في شي‏ء. در اول ترائي مي‏كند كه اين وحدت وجود است مترس، فكر كن اگر وحدت وجودي باشد كه دليل و برهاني داشته باشد، آيه داشته باشد حديث داشته باشد همين‏طورِ واقع باشد، كه همين‏طور درست است. و اگر يك جاييش ناقص باشد و درست نباشد، آن وحدت وجودي است كه مشايخ وامي‏زنند. همان‏جوري كه آنها گفته‏اند آنهاست كه وازدند. آنها گفتند:

من و تو عارض ذات وجوديم   مشبكهاي مشكات وجوديم

آنها گرد و غباري است بر روي ذات خدا نشسته. اين‏جور حرفها است كه وامي‏زنند. اما حرفهاي خودشان را و حرفهاي توي كتاب و سنت را آنها را كه وانمي‏زنند. بله، حرفها با هم شبيه است تو هم اول مقصود را برخور بعد در آن فكر كن، كم‏كم از اضطراب بيرون مي‏آيي؛ بلكه همين الآن اگر فكر كني از اضطراب بيرون مي‏آيي. جسم نپوشيده صورت زمين را، زمين پوشيده صورت زمين را. اگر جسم پوشيده بود صورت زمين را، در آسمان هم جسم است پس آسمان هم زمين بود. همچنين جسم نپوشيده صورت آسمان را و آسمان پوشيده صورت آسمان را. اگر جسم پوشيده بود صورت آسمان را و آسمان پوشيده صورت آسمان را، و زمين هم جسم است، پس زمين هم آسمان بود. پس جسم نه صورت شرق را دارد نه صورت غرب را دارد. آن حرفِ راست و پوست كنده‏اش اين است كه ليس كمثله شي‏ء. هيچ جسمي مثل او نيست، جسم نه صورت زمين دارد نه صورت آسمان دارد، نه در آسمان است نه در زمين. لكن حالا كه در آنجا نيست و در اينجا هم نيست خيالش مكن كه رفته پشت عرش نشسته است و مرئي نيست. خير، بلكه به طوري است كه هو الاول و الآخر و

«* دروس جلد 3 صفحه 213 *»

 الظاهر و الباطن و هو بكل شي‏ء عليم. دانٍ في علوه عالٍ في دنوه، شرقي في غربه غربي في شرقه. تا هم گفتي توحيد مي‏شود، وقتي اين‏جور بگويي خيال مي‏كنند وحدت وجود مي‏شود، بخواهي ببري پشت عرش بنشانيش تعطيل قائل شده‏اي كه بدتر است از وحدت وجود. باز وحدت وجود يك چيزي هست كه به اين لباسها درآمده و لكن آن كسي كه پشت عرش نشسته، شخصي است كه هيچ كار از او نمي‏آيد و عاجز است؛ و همچنين نيست. پس داخل است در همه جا لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج است از همه لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. چون خارج است داخل در همه جاست، چون داخل است خارج از همه جاست.

پس ان‏شاء اللّه فكر كنيد الآن با اين كثرات جسمانيه، جسم واحدي است ساري در كل اجسام لكن لاكدخول شي‏ء في شي‏ء، لاكدخول جسم في جسم و خارج است از كل اجسام لكن لا كخروج جسم عن جسم. پس بدان لاتعطيل لآيات خدا في كل مكان. حالا آيت جسماني، همين جسم است كه مي‏بيني. اين كثرات جميعاً كمالات جسمند، اسماء اويند. اين زمين اسمي است از اسماء جسم نه ذات جسم. اين داد مي‏كند كه جسم صاحب عرض و عمق و طول است، ظاهرش باطنش داد مي‏زند كه جسم صاحب طول و عرض و عمق است و همچنين آسمان.

تعجب است يك خورده توي همين حرفهاي ظاهري فكر كن، كشف سبحه مي‏تواني بكني. وقتي پايين بودن اين زمين را از آسمان ملاحظه نكني، كيست اينجا؟ جسم است. بالا بودن آسمان را از زمين ملاحظه نكني، كيست اينجا؟ جسم است. پس اينكه كشف كني سبحات جلال را ـ كه لفظهاش را مي‏شنوي و مي‏گويي و معنيش را نمي‏داني ـ اين بود كه عرض كردم، كلمه‏اي است كه آمد و گفتم. من خسته‏ام و شما هم كسل شده‏ايد. هميشه كشف سبحات جلال را معنيش را ملتفت باش. پس اشياء را به يكديگر مي‏توان سنجيد و اشياء را به آن يك هم مي‏توان سنجيد. وقتي به آن يك

«* دروس جلد 3 صفحه 214 *»

مي‏سنجي، آن يك باقي مي‏ماند ديگر هيچ باقي نمي‏ماند. به هم كه مي‏سنجي، اين سر جاي خود است آن سر جاي خود است؛ حالا اينها سبحات جلال است. اين جسم بالاست آن جسم پايين است، آن جسم شرقي است آن جسم غربي است، اين جسم جنوبي است اين جسم شمالي است. پس بدانيد كه اينها اسمهاي مقيده هستند. اين اسم جنوبي است آن اسم شمالي است و الاسم ما انبأ عن المسمي از هر يك بپرسي مي‏گويند ما جسميم، ما روايت مي‏كنيم از جسم، انباء از مسمي مي‏كنند. پس وقتي كه كشف سبحه از اينها بكني، يعني نسبتشان را به يكديگر نسنجي به آن امر ساري در كل بسنجي، وقتي چنين شد آن وقت لامحاله آن شي‏ء را خواهي يافت. پس اگر جسم حرف بزند آن وقت مي‏فهمي خودش حرف زده نه زمين، نه آسمان. جسم در جاي زمين از خود زمين بهتر منزل گرفته الا انه بكل شي‏ء محيط امام معني مي‏فرمايد يعني موجود في غيبتك و حضرتك زمين را به صرافت جسمانيت نگاه بكني و كشف سبحه بكني مي‏بيني كه جسم خودش گفته منم سرد و خشك در زمين، سردي و خشكيش در زمين است. حركتش در فلك است و بس، سكونش در زمين است و بس. پس اينها مواقع صفات اويند و اينها اسماء اويند او اسماء بسيار دارد. اسماء موقع دارد، موقع هر صفتي موقع صفتي ديگر نيست. بگويي زمين مي‏جنبد و آسمان ساكن است، دروغ است. هر چيزي را هر طوري مي‏بيني علي ما وضعه اللّه كه شرط علم مشايخ همين است، وضع الهي اين‏جور است كه يك جسم بيش خلق نكرده. اين جسم بايد صاحب كمال باشد، اينجا را بايد خالي نگذاشته باشد، اينجا را و آنجا را و مافوق عرش را، ما تحت را همه جا را پر كرده. در هر جا يك اسمي دارد، كشف سبحه از جميع كه بكني يك چيز بايد ببيني، نبايد خرابش كني كه يكي ببيني. مي‏شنوي كل شي‏ء هالك الا وجهه انتظار بكشي كه اين زمين و آسمان خراب شود، درختها مي‏خشكند هر كه هست مي‏ميرد همه زمين و آسمان گَرد مي‏شود غبار مي‏شود تمام مي‏شود. و تعجب اين است

«* دروس جلد 3 صفحه 215 *»

كه تعبير همين‏جورها آورده‏اند اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت همه تعبير حكمي است كه از آن مطلب آورده‏اند.

پس در جايي كه هستند نيستند، الآني كه هستي نيستي و ممتنعي. مثل اينكه زيد در حال قيام، با آنكه قيام هست، قيام نيست، زيد است. در اصل و فرع قائم تجسس كن ببين زيد است يا اينكه عمرو است، بكر است؟ نيست كسي به غير از زيد.

و صلي اللّه علي محمد آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 216 *»

درس پانزدهم

 

(چهار‌شنبه 18 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 217 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

از طورهايي كه ان‏شاء اللّه بايد ملتفت شده باشيد كه به صرف هر چيزي كه نظر مي‏كنيد و نسبتش را به جايي نمي‏دهيد، كليتي و جزئيتي، احاطه‏اي غير احاطه‏اي معلوم نمي‏شود. پس اين قاعده را از پيش پا برداريد ببريد بالا تا بر يقين بشويد. بعد آن را مي‏سنجيد به غير، نسبتها جميعاً در اين نظرها داده مي‏شود. حتي اين نظرها در بعضي جاها ديگر حالا ندانند همه جا جاريش كنند. علم همين‏طور است، اطراف علم دست علما هست، نمي‏توانند جاري كنند. چنانكه منطقيين مي‏گويند كليات سه تا است: كلي عقلي، كلي طبيعي و كلي منطقي.

كلي طبيعي آن است كه حيوانيتش را كه شما ادراك كنيد، ديگر كاري نداشته باشيد كه افرادي دارد يا ندارد. به تنهايي صرف صرفش كه نظر كنيد، كلي طبيعي مي‏شود. پس به همين نظر كه نظر خيلي محكم درستي است نظر كنيد. پس يك دفعه به حيوان نظر مي‏كنيم از حيثيتي كه اين حيات دارد و هيچ يادمان نمي‏آيد افراد دارد. يك دفعه نظر

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 218 *»

مي‏كنيد به نفس كليت. كليت آن است كه در تحتش افرادش داشته باشد و شمولي داشته باشد. به كلي صرف كه نگاه مي‏كنيد ـ عوام نفهمند شما مي‏فهميد ـ پس يك دفعه به كلي صرف نگاه مي‏كنيم، اين اسمش كلي منطقي است؛ و به حيوان صرف كه نظر مي‏كنيم، قطع نظر از افراد اين كلي طبيعي است؛ و وقتي مي‏چسبانيش به چيزي اين كلي عقلي مي‏شود. و همين‏طورها هم هست، نه اين است كه دروغ باشد. وقتي به حيوان صرف نگاه مي‏كني و حيات و جسم مي‏بيني و افراد را نمي‏بيني، اين كلي طبيعي است. و اگر كليت ملاحظه مي‏كني كه جزئي نيست، كلي منطقي است؛ با هم ضم مي‏شود، كلي عقلي مي‏شود.

ديگر يك قاعده خودمان داريم كه شيخ مرحوم آن را محكمش مي‏كنند، تكه‏تكه‏هاش ميان ساير حكما هم هست و آن اين است كه در هر مدركي كه شما ادراكش كنيد و در حين ادراك، چيزي ديگر يادتان نيايد و بعد چيزي ديگر يادتان بيايد، آن چيزي كه بعد ياد مي‏آيد، غير آن چيزي است كه اول يادتان آمده بود و اين قاعده‏اي است كلي. بسا شخص عالم به يك چيز نگاه مي‏كند و هزار چيز مي‏بيند، عامي جاهل خيالش مي‏رسد اين همين الفاظش را تغيير داد. و اين قاعده را خيلي كم رعايت كرده‏اند و از اين جهت كه در دست نگرفته‏اند، از اين جهت توحيدهاشان خراب شده.

شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس يك دفعه نظر مي‏كنيد به شي‏ء خاصي بخصوص از طول اين حرف مي‏زني، اين طول او چيزي است دخلي به عرضش ندارد. يك دفعه به عمقش نظر مي‏كني يك دفعه وزنش را مي‏خواهي بگويي، يك دفعه بوش را مي‏خواهي بگويي، يك دفعه طعمش را مي‏خواهي بگويي، نظر به يك جا مي‏شود. عامي مي‏گويد تعريف يك چيز را كردند، عالم مي‏گويد تعريف خيلي چيزها را كردند. نقطه علمش همين است كه هر چيزي را نظر كني و در آن نظر از چيزهاي ديگر غفلت كني، آن چيز معلوم است غير از چيزي است كه در نظر ديگر ديدي. و خيلي هستند كه رد مي‏كنند اين

«* دروس جلد 3 صفحه 219 *»

قاعده را مي‏گويند به يك چيز كه نگاه كني و در آن حين ملتفت آن نباشي پس اين شي‏ء غير‌‌‌‌ او غير‌ او و غير تمام اشياء است كه غير از اين است. و اين زيدِ يكي معلوم است غير فلان است، غير فلان است و در جايي كه نظر به خودش مي‏كني، غافلي كه به عدد ذرات موجودات، غير براي اين است. مي‏گويند اگر اين قاعده درست باشد بايد شي‏ء واحد، متكثر باشد به عدد متكثراتي كه خدا خلق كرده و اين خلاف بديهي مي‏شود. و هيچ وحشت ندارد، شي‏ء واحد به عدد ذرات موجودات متكثر است و باشد، ضرري هم ندارد. پس يك شي‏ء متكثر است به جهات عديده، از جهات عديده.

نسبتهاي ظاهري را فكر كن، بعد در باطن فكر كن، ببين ميان چيزي و چيزي يك ذرع فاصله است، ميان آن و چيزي ديگر دو ذرع فاصله است، ميان آن و چيزي ديگر سه ذرع. اين نسبتها براي شي‏ء واحد باشد ضرر ندارد، امتناعي ندارد. و اينها را حكما گفته‏اند اگر يك جايي برخورديد ملتفت باشيد. اين قاعده اولي كه گفتم شيخ مسجل مي‏دارند، ملاصدرا گفته اما كساني كه متكلم بوده‏اند و خواسته‏اند قول ملاصدرا را وازنند گفته‏اند مي‏شود شي‏ء واحد باشد، متكثر هم نباشد. چرا كه اين خلاف بداهت عقل است، خلاف تبادر است.

خلاصه پس شي‏ء واحد به صرافت خودش، خودش را مي‏بيني؛ وقتي مي‏سنجي به غيرش، دو شي‏ء مي‏بيني و اين غير اوست. هر دو را با هم مي‏بيني، پس شي‏ء هو هو و هو غيره، دو تا هستند. و اين را كم تميز مي‏دهند. پس زيد خودش زيد است، اين يك حالتي دارد و اين زيدي كه خودش زيد است، اين زيد غير عمرو است. اين «زيد غير عمرو است» اين را كم بر مي‏خورند عوام الناس. لكن علما رأي العين مي‏بينند كه انسان وقتي زيد را خودش را مي‏بيند، يادش نيست عمروي هست. وقتي يادش مي‏آيد عمرو است، عمرو يادش مي‏آيد. اگر اين عين آن بود، در آن نظر به نظر مي‏آمد. وقتي در نظر نمي‏آيد معلوم است نبوده كه به نظر نيامده. و اين قاعده‏اي است كلي و همين دو كلمه است كه

«* دروس جلد 3 صفحه 220 *»

هر چيزي را كه نظر كرديم و در آن نظر چيزي ديديد، و در آن نظر چيزي ديگر نمي‏بيني، آن چيزِ نديده غير آن چيزِ ديده است، داخل بديهيات مي‏شود چيزي كه متذكرش هستي غير چيزي است كه غافلي از آن. پس به صرف شي‏ء كه نظر مي‏كني همان يادت هست، و به غير ملتفت مي‏شوي كه غير فلان و غير فلان و غير فلان است پس اينها در خارج و واقع دو تا هستند نه در ذهن تو.

باز اين كلمه را كه گفتم خيلي دقت كنيد، چه بسيار چيزها را حكما و منطقيين مي‏گويند خارجيت ندارد ذهن انتزاع مي‏كند. ببين چيزي اگر خارجيت نداشته باشد و همان در ذهن تو باشد، تو بدون التفات به آن شخص مي‏تواني ملتفت آن بشوي. آن شخص خودش خودش است، يك دفعه اثبات مي‏كند كه اين پسر كيست اين خارجيت دارد. پدر كيست خارجيت دارد. چه كسب دارد خارجيت دارد. ذهن انسان، اعم است ذهن از عقل و فكر و خيال و مادون. اينها نيستند مگر آيينه كه نقش از شواخص خارجيه بيايد توش. اگر از خارج مي‏آيد هست، اگر خارج چيزي نباشد، آيينه صرف است هيچ نقشي توش نيست. و خدا عمداً مشاعر را اين‏جور خلق كرده. و سرّ حكمتش اينكه اگر اين مشاعر خودشان مي‏توانستند قطع نظر از شواخص خارجيه بتوانند چيزي اختراع كنند، ماده خودش بتواند بي‏مكمل خارجي چيزي اختراع كند، محال است. به لفظهاي ظاهري عرض مي‏كنم كه اگر چنين خلق كرده بود كه هر كس كفايت خود را بكند و مكملي از خارج نباشد، هيچ ارسال رسل و انزال كتب، تعليمي تعلمي هيچ نزول او از عالمي به عالمي، صعود او از عالمي به عالمي ضرور نبود و نمي‏كرد. اما اين دليل مجادله است.

دليل حكمتش اينكه محال است خدا غير اين‏جور خلق كند. ماده را خدا ماده كرده كه بي‏نهايت باشد، كه هر چه سير كند به نهايت نرسد و باز ماده باشد و امكان داشته باشد. حالا ماده شعور، تشخص شعور درش نيست كه چيزي را شعور كند. هر چه را پيشش بياري مثل مرآت است. ماده را خدا عمداً چنين خلق كرده كه عجايب و غرايب اگر همه

«* دروس جلد 3 صفحه 221 *»

در خودش بود اگر از خودش بود، از بيرونها نمي‏توانست خبر بشود. اگر از بيرون خبر نداشتند اشخاص، همين خيال مي‏كردند خودشان هستند و بس. پس بايد بدانيد كه شواخص را بايد در خارج بيابند. ملتفت باشيد ايني كه عرض مي‏كنم اگر چنين نبود خيال مي‏كردند خودشان بودند خودشان موجودند، مدارا است. اگر چنين نبود نمي‏دانستند خدايي هست، هيچ به خدايي پيري پيغمبري اعتقاد نمي‏كردند. چنين خلقت، خلقت بي‏جايي بود بي‏حاصل بود. و چنين كاري خدا كرده، داخل محالات است. پس وضع الهي بر همين قرار گرفته كه مشاعر صافي باشند در مقابل شواخص و عكس در آنها بيفتد. پس نگاه به طولش كني طولش مي‏افتد، تعمد مي‏كني به عرضش نگاه مي‏كني عرضش مي‏افتد، نگاه به عمقش مي‏كني عمقش مي‏افتد. پس به هر جايي از جاهاي شاخص خارجي تعمق مي‏كني عكس مي‏افتد. خلاصه مطلب اين بود كه صرف شي‏ء، همه جا غير نسبتش است. حالا به اين قاعده صرف شي‏ء را كه درست ملتفت شويد، اين نسبتها جميعاً فروع شي‏ء است.

باز دقت كنيد حكمت اين را بيابيد. شيئي كه هست نسبتش به آنجا چقدر؟ به اينجا چقدر؟ نسبتش به بالاش چيست؟ نسبتش به پايينش چيست؟ به مؤثرش چيست؟ نسبتش به اثرش چيست؟ اما اگر  شي‏ء نباشد، شي‏ء كه نيست نسبتها مي‏رود پي كارش. پس جميع نسب فرع وجودش است. به هر شيئي كه مي‏خواهي نسبت بدهي، اصل شي‏ء اگر يك تبايني داشته باشد با فرعِ شي‏ء، آن فرع نمي‏شود فرع اين باشد. پس فروع شي‏ء اگر با اصل شي‏ء تباين داشته باشد پس اين نسبت اسمش نيست فروع اصلي. فروع ظاهري گولت نزند، اينها تباين دارند، فروع اصلي تباين با شي‏ء ندارد. همين كه شي‏ء هست نسبتش به ماسواش هم هست همين كه شي‏ء را برداشتي، تمام نسبتهاش معدوم مي‏شود. پس فروع شي‏ء افعال شي‏ء است و بايد از او صادر شده باشد و اين افعال از هر راهي، شي‏ء واحد از هر سمتي فعلي دارد. در ظاهرش فعلي دارد در باطنش فعلي دارد افعال قلوب دارد افعال جوارح دارد.

«* دروس جلد 3 صفحه 222 *»

به همين قاعده كه رفتيد بالا با بصيرت كه آنجاها فكر كرديد و خوب مسلط شديد و ملكه كرديد، اين علم براي شما آن وقت كه مي‏رويد بالا، هيچ ابا نمي‏كنيد كه خدا خودش خودش است. حالا جميع چيزها كه نسبت به خدا داده مي‏شود، هيچ كدام مباين با خدا نيستند؛ به شرطي كه تعقل كني. اينجاها چيز مباين مي‏بينيد، پيش خدا چيز مباين پيدا نمي‏شود و اين نيست در ذهن مردم. مخصوص اهل حق است اين دقايق. اينجا زيدي هست عمروي هست. اگر اين بميرد آن نمي‏ميرد، اين را بزني او زده نمي‏شود، اين خواب برود او بيدار است. حالا بخواهي بروي پيش خدا و خدا را يك جايي بنشاني و يكي ديگر را پهلوش بنشاني كه اگر نسبت به خدا كاري كني به او نرسد، يا نسبت به او بكني به خدا نرسد، همچو چيزي نيست و نمي‏شود، و اين نيست ميان مردم. تمام اهل ظاهر خداي مباين دارند و خداي مباين مثل مخلوقات محدود است، بينونت اشياء بينونت عزلي است. و سببش اين است كه محدودات هر يكي محبوس در حد خودند و سرش را به هم نبسته. هر محدودي خودش خودش است، اين است كه يكي خواب است يكي بيدار است، يكي متحرك است يكي ساكن است. حالا بخواهي پهلوي خدا ببري مبايني را بنشاني نمي‏شود. چرا كه هر چه هست تمامش فعل اين خداست و اين خدا او را بايد ساخته باشد و گذارده باشد. ببين قيام تو پهلوي تو نمي‏آيد بايستد، قعود تو كار تو است نمي‏آيد پهلوي تو بنشيند.

و از همين جا پي ببريد به اصطلاح ملايي، اينها را مفعول مطلق مي‏گويند. خدا مفعول به اين معني كه تو داري ندارد. تو مي‏زني عمروي را كه تو نساخته‏اي او را. او را مي‏گويند مضروبِ تو. خدا چنين مضروبي ندارد و اگر همچو بخواهد بزند همچو زيدي كه همچو زد، خدا بخواهد همچو بزند، همچو نمي‏زند. پس اين‏جور مفعول‏به از براي خدا معقول نيست و جميع عقول مي‏فهمند معقول نيست پس مفعول‏به به اين معني نيست از براي خدا، اگر چه به معني ديگري حكيمي به طوري كه منافات با مفعول مطلق نداشته

«* دروس جلد 3 صفحه 223 *»

باشد، آن را اثبات كند. پس آن صرف صرف الوهيت هيچ دخلي ندارد به اينكه چيزي محيط به اشياء باشد و اشياء محاط او باشند. حالا اين احاطه او به ماسوي چون مفعول‏به ندارد چيزي نيست كه از دست غير صادر شده باشد. آن احاطه فعل اوست، پس ظهور اوست البته جلوه اوست. حالا اين جلوه او محيط به كل اشياء است. به لفظهاي مأنوسه كه الحمدلله خيلي مأنوس است بگو اسمي است از اسماء. محيط، اسمي است از اسماء خدا. الحمدللّه همين‏جور تربيت كرده‏اند انبيا مردم را كه همين‏جور حرفها را بزنند و معنيش را راه برند. پس ذات خدا محيط است و اين لفظ محيط مثل اين است كه ذات خدا قادر باشد، خدا عالم باشد. پس لله الاسماء الحسني از براي خدا اسمها بسيار است و اسمها قطعاً هزار و يك اسم بيشتر است. اسماء حسني نود و نه تا است. پس اسمها بسيار است اما خدا يكي است. از جمله اسمها يكي محيط بكل شي‏ء است و اين اسم محيط اسم است و فوق جميع اسماء هم هست. چرا كه اسماء داخل اشياء است، پس احاطه او به كل اشياء، فوق كل اشياء است. ديگر بسا همان اسم مكنون مخزون عنده همين اسم باشد و وقتي نبوده كه خدا اين اسم را نداشته و اين اسم را خلق كرده و براي خود اختيار كرده، بلكه خدا هميشه اسم داشته، اين غير او نيست، عين او نيست. نبوده وقتي كه اين اسم را نداشته، خدا هميشه به اين احاطه محيط بوده چنانكه هر چيزي به گرمي گرم است به سردي سرد است، به سفيدي سفيد است به سياهي سياه است. حرفهاي الوهيت هم همين‏طور است. پس خدا به نفس احاطه محيط است و احاطه غير از ذات اوست، فعل اوست، داخل فعلهاي عام است.

محض تفهيم عرض مي‏كنم شما متذكر باشيد اين را كه انبيا و اوليا و ائمه اين را فعل نمي‏گويند، گاهي به كلمه تعبير مي‏آورند، گاهي به نور تعبير مي‏آرند، گاهي به علم تعبير مي‏آرند، هر تعبيري را به ملاحظه‏اي از ملاحظات. پس گاهي به كلمه تعبير مي‏آرند به جهت آنكه كلمه با علم مناسبتي دارد، چون اشتقاق شده از اين، از اين جهت به كلمه

«* دروس جلد 3 صفحه 224 *»

تعبير مي‏آرند. گاهي مي‏گويند نور است به جهتي كه ساير چيزها از پرتو او ظاهر شده، ظاهر لنفسه است مظهر لغيره است.

باري، پس اين احاطه احاطه‏اي است كه فوق تمام اشياء است و ملتفت باشيد با بصيرت كه در اصطلاح كتاب و سنت اين اصطلاح هست و بخصوص در احاديث پافشرده‏اند. خصوص در اين حديث مفضل كه در اين روزها دست است. پس اين احاطه محيط است به فعل اللّه، به مشية اللّه و خدا مي‏داند مشيت خود را و مشاءات خود را و تمام مشاءات آثار اويند. آثار هم نگويي به جهت تنزيه، راه دارد. پس نسبت مشيت با تمام مشاءات ـ و اين مشيت اگر احداث نكند مشاءات را نيستند، قدرتي است مطلقه كه پايان ندارد ـ اين علم خدا يك طور هيمنه دارد كه آن مشاءات با اين مشيت همدوش مي‏ايستند، تبارك همچو علمي. لفظش هم الحمدللّه خيلي مأنوس است، خدا مي‏داند مشيت را و مي‏داند مشاءات را. خدا نبايد بيشتر زور بزند مشيت را خلق كند و كمتر زور بزند مشاءات را خلق كند. اول خلق را با آخر خلق، خدا مثل هم مي‏داند، خداست نبايد زور بزند كاري كند، تحصيل نبايد بكند علمي را. پس فوق مرتبه فعل است، پس اين را ديگر مكوَّن نمي‏گويند، به اصطلاح خدا و رسول «كائن» است اما مكوَّن نيست به طوري كه اگر يك جايي بگويي مكوَّن است تكفير مي‏كنند. اگر پوست كنده‏اش را بخواهي تمام اهل اديان تكفير آدم را مي‏كنند. اگر بگويي خدا عالم نبود و علم براي خودش خلق كرد علم آفريد، نه نمي‏خواهد خدا عالم بود. پس اين كينونت است، اين ذات است و معني ذات را بخواهيد بدانيد، ذات اسم اين است. يك چيز ديگر را كه ذات مي‏گويي از اينجا برداشته‏اي. معني ذات اين است كه منزه و مبرا باشد، معني صفات اين است كه هر يكي سر جاي خود باشند. پس اينها اگر باشند او نافذ در اينها است، اگر اينها نباشد معقول نيست چيزي نافذ در اينها است. پس احاطه و محاطيت به هم بسته است. پس ذات غيّبت الصفات، صفات اگر نباشند و متعدد و متكثر نباشند كي احاطه، خلل و فرجشان را پر

«* دروس جلد 3 صفحه 225 *»

كند؟ و داخل باشد در اينها لاكدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج باشد از اينها لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. پس نوع اقتراني دارد. پس ذات هر چه باشد يك نوع غيريتي دارد با صفات و لو همين باشد كه اين ذات است و او صفت.

پس اين‏جور غيريت را ملتفت باشيد كه هر چيزي كه غير چيزي شد، وجود اين غير، بسته به اين غير به نحوي از انحاء بسته شده كه اقترانٌ‏مائي در كار مي‏آيد. اقتران كه آمد ديگر اين ذات حالا تعبير است، در واقع او اسم ندارد ذات نيست صفت نيست، اسم ندارد وصف ندارد كسي خبر از آن ندارد. چرا كه با كسي حرف نزده، ديگر او اويي است كه او هم نيست. ان قلت هو هو اين هو كه گفتي هاش به كجا مي‏خورد، واوش به كجا مي‏خورد و اينها او نيستند. پس آن صرف صرف الوهيت كه الوهيت هم تعبيري است، به طوري كه من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ»، و الوهيت هم اشتقاق دارد از وَلِهَ آن صرف صرفش را بخواهي خبرش پيش هيچ كس نيست. هيچ كس نمي‏تواند از آن خبر شود. اما چنانکه خبر نمي‏شوند، عارفين به او شق شعر مي‏كنند در معرفت او. هر گوشه‏ايش را اگر درست نگفت مي‏گويند درست نگفتي، فلان‏طور گفتي تشبيه لازم مي‏آيد، فلان‏طور گفتي تعطيل لازم مي‏آيد. پس آن الوهيت صرف صرف لااسم له، لارسم له است سبحان ربك رب العزة عما يصفون و سلام علي المرسلين و الحمدلله رب العالمين. هر چه وصف مي‏كنند، آنچه مي‏فهمند وصف مي‏كنند مقترن به جايي شده كه مي‏فهمند، او مقترن به جايي نمي‏شود. بالا نمي‏رود پايين نمي‏آيد. پس بدانيد كه تمام آنچه وصف مي‏كنيد در عرصه خودتان است. آن كساني هم كه آمده‏اند وصف كنند اين حرفها را نسبت به خودشان هم مي‏دهند. حضرت امير مي‏فرمايد انا الذي لايقع عليّ اسم و لاشبه پس بي‏نهايت صرف صرف كه بي‏نهايتي را هم از شدت بي‏نهايتي، از او بگيري و بگويي لايق نيست؛ همين‏جوري كه بزرگان گفته‏اند كه «ان اللّه سبحانه فوق ما لايتناهي بما لايتناهي». ما لايتناهي چطور است؟ همه جا را فرا گرفته. آني كه همه جا را فرا گرفته

«* دروس جلد 3 صفحه 226 *»

است، آن خدا فوق اين ما لايتناهي است، چقدر؟ بما لايتناهي. ان‏شاء اللّه اگر اين كلام شيخ را مي‏فهمي مي‏داني كه قسم رابع كجاست. همين جاست و همين عرصه علم است.

خلاصه عرصه علم عرصه كينونتي است كه محيط است به كل اشياء و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها و ما احصاي اين، ابتداش مشيت است و مشيت و مشاءات را همه را سر جاي خودشان گذارده و اين فوق فعل است و فوق تمكين و تكوين و اين حرفها است. اين است كه وحشت مي‏كنند كه اگر بگوييش مخلوق، مي‏فرمايند ذلك هو الكفر الصراح و تعجب اين است كه پيش همين مردم هم اگر بگويي خدا خودش براي خودش علم خلق مي‏كند و عالم مي‏شود بعد از آن، تكفير مي‏كنند آدم را و با وجود اين بخواهي صريح ببري اسمش را وحشت مي‏كنند و اهل ايمان وحشت ندارند.

پس اين احاطه بدانيد يكي از صفات است و در تحت اين يك فعلي افتاده است كه مشيت باشد و آن فعل مال اين محيط است. پس مشيت بسته به اين محيط است. ديگر اميدوارم خيال نكنيد كه خدا را بردم پشت سر اين محيط نشاندم و گفتم خدا اين محيط را فرستاده پيش مردم. خدايي كه جايي بنشيند و مباين باشد با او چيزي، خدا نيست. مي‏گويم او فوق ما لايتناهي است بما لايتناهي. حالا كه چنين است پس تعطيلي چيزي هم لازم نيامده، دو ذات هم كسي قائل نشده، يك ذات بيش قائل نشده كسي، و آن يك ذات اين ذات اللّه العليا است كه قبل از معلوم است و هر چه ذات است مال اين ذات است و قاصدي از ذات است مثل شما در خود فكر كنيد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم خودتان ذاتي داريد و صفتي داريد. معلوم است فعل شما بسته به شماست. همين‏جور كه شما يك مرتبه نداريد توي نشسته و خوابيده باشد، يك مرتبه ديگر را بفرستيد بيرون براي او به قاصدي. همين‏جور خدا هر جور مي‏خواهد هر كار مي‏كند و كار شما بسته به شما است. آن كلمه اول را فراموش نكنيد كه خيلي از مطالب حكميه را به دست مي‏آريد، خيلي از حقايق ايمانيه را به دست مي‏آريد. خدا به ملائكه مي‏گويد خيلي كارها كنند اما

«* دروس جلد 3 صفحه 227 *»

ملائكه شخصي مباين با خدا نيستند. خودتان كارها مي‏كنيد شما كاري كه مي‏كنيد آيا مباينيد با خداي خودتان؟ و بي‏حول و قوه خدا كاري مي‏كنيد؟ عصات و كفره و فجره آيا بدون حول و قوه خدا مي‏توانند فسق و فجورشان را بكنند؟ هر كس بگويد مي‏توانند كافر است ملحد است. اينها بدانيد مباين نيستند.

باز فكر كنيد ملتفت باشيد دقت كنيد كه گول نخوريد. غالب اينها هم كه در علم مي‏روند و درست مي‏فهمند، باز كارهاي دنياييشان گولشان مي‏زند. شما شغلتان، فكرتان اين باشد كه كاري كنيد ملكه شود اين مطلب كه خدا هيچ مفعول‏به ندارد. حالا كه ندارد، تو مفعول‏به نيستي ملائكه مفعول‏به نيستند. آسمان و زمين، دنيا و آخرت و غيب و شهاده هر چه خدا خلق كرده، خلق كرده. چطور؟ همين‏طور كه تو حركت خود را احداث مي‏كني و هيچ كس غير از تو احداث نكرده. اين حركت تو ماده دارد صورت دارد، بالا دارد پايين دارد يمين دارد يسار دارد اينها را كي درست كرده؟ تو درست كرده‏اي جميع اينها را. همين‏جور خدا دستش را دراز كرده تو را مي‏سازد آسمان را مي‏سازد همه ملك را مي‏سازد. پس شخص مبايني نيست كه پهلوي خدا بنشيند. يك‏خورده چشمت را بمال ببين چه مطلبها به دستت مي‏آيد. اگر شخصي مبايني نيست، پس اگر عزرائيل آمد جان آدم را بگيرد، آدم عارف مي‏بيند خدا آمده جانش را مي‏گيرد نه ملك الموت اللّه يتوفي الانفس حين موتها ملك الموت كيست؟ ملك الموت آن دستي است كه دراز مي‏كند و جانت را مي‏گيرد، يد اللّه است، اسم اللّه بر پيشانيش نوشته شده. بسا كسي مي‏بيند خدا جانش را مي‏گيرد، بسا كسي مي‏بيند اميرالمؤمنين را مولاش را مي‏بيند، جانش را تسليم مي‏كند. يكي محمد مي‏بيند يكي علي مي‏بيند انبيا را مي‏بيند اوليا را مي‏بيند. حتي آنكه در بعضي احاديث هست كه مؤمنين بزرگ هم در وقت احتضار حاضر مي‏شوند، رفيقهاش را مي‏بيند. مي‏خواهد برود توي آن جمعيت به آساني جان خود را تسليم مي‏كند.

پس خدا را مي‏توان ديد به طوري كه خودش اصطلاح به دست داده. نبي او

«* دروس جلد 3 صفحه 228 *»

شخص مباين با او نيست. پس نه اين است كه كأنه زيارت او زيارت خدا باشد، «كأنه» را آدم عارف نمي‏گويد. مي‏بيند خودش آمده، خودش حرف زده و آن كلام او همان كلام خداست، زيارت او زيارت اوست رخساره‏اش رخساره اوست امرش امر اوست نهيش نهي اوست، مباين با او نيست. اگر اين‏جور حقايق به دست آمد ايمان نقش مي‏شود. در ذهن آدم هم نقش مي‏شود ايمان و همه‏اش دو كلمه است، بابي است از علم و آن دو كلمه اين است كه ندارد خدا مفعول‏به. وقتي ندارد مفعول‏به تمام ملك خدا همه ظهور اللّه هستند، حالا كه تمام ملك ظهور اللّه هستند پس خداست و تو با خدا حرف مي‏زني و رو به خدا مي‏روي، از خدا مي‏گيري، به خدا مي‏دهي و هكذا. حالا كه تمام ملك خدا ظهور اللّه شد، ديگر حالا كار خيلي آسان است. معلوم است پيش انبيا كه مي‏آيي آنها ظهور اعظمند جلوه اكبر هستند. انبيا مطاع اللّه‏اند، خودت هم ظهور اللّهي اما بايد مطيع باشي. تو بايد بگويي اي خدا، همچنين او هم بايد بگويد اي خدا، اما او سلطان است و خدا سلطانش كرده، تو رعيتي و خدا رعيتت كرده. همه ظهور اويند اما همه جا تو مطيع و منقاد، او همه جا آقاي تو، همه جا هم خدا خداست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 229 *»

درس شانزدهم

 

(‌شنبه 21 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 230 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

از قاعده‏اي كه محسوس بود و در دست ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه اهل علم باشيد. و حكمت قاعده بسيار آسان سهل محسوسي است كه با جميع حواس مي‏شود درك كرد، و در دنيا و آخرت و همه جا جاري است. و آن قاعده اينكه هر دو شخص متباين از يكديگر، هر دو شي‏ء كه از يكديگر جدايند، اين اين طرف، آن آن طرف ديگر طرفهاش را يا همچو خيال كن، يا غيب و شهاده ـ هر جور خيال كني ـ به زبان ملايي هر دو شي‏ء مباين، شما بگوييد هر چه كه دو تا است هر دو تايي؛ آنچه اين دارد او ندارد، آنچه آن دارد اين ندارد. خدا مي‏داند من وقتي يكپاره قواعد مي‏بينم روحم پرواز مي‏كند مي‏رود روي كله آن مي‏نشيند.

دو شي‏ء به زبان ملايي ما به ‏الامتيازي دارند و ما به‏ الامتياز، ما به‏ الاختصاص است همه معني ما به‏ الاختصاص همين كه جاي ديگر نباشد پس چيزي كه جاي ديگر نيست، هر دويي هر چه دارند مال خودشان است و ما به ‏الاختصاص خودشان است.

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 231 *»

اين دو نمي‏شود يكيش فاعل باشد يكي مفعول، نمي‏شود يكي خالق باشد يكي مخلوق، يكي اثر يكي مؤثر. دقت كنيد كه هنوز خوابيد و نمي‏دانيد اين قاعده چقدر نتيجه مي‏دهد. هر دو تايي كه ممتازند از يكديگر، اين ندارد آنچه را كه او دارد، او ندارد آنچه را كه اين دارد؛ اين نمي‏شود خالق او باشد، او نمي‏شود خالق اين باشد. چيزي كه ندارد، نمي‏تواند به غير بدهد. ديگر اين دو مي‏خواهد مثلين باشند يا ضدين يا نقيضين يا مطلق و مقيد يا روح و بدن. نمي‏شود غيب خالق شهاده باشد شهاده خالق غيب باشد و هكذا قاعده‏اي است كه هيچ كشفي، مقابلي با آن نمي‏كند علمي است كه هيچ شك و شبهه در آن راهبر نيست.

پس هر دويي كه ما به‏ الامتياز دارند، ما به ‏الامتياز او مخصوص اوست ما به‏ الامتياز اين مخصوص اين، يعني هيچ جاي ديگر پيدا نمي‏شود، هيچ كس ندارد. ما به ‏الاشتراكات گول مي‏زنند انسان را. همين كه صورت را خراب كني و كومه گلي بماند آني‏كه مال اين خشت و آن خشت و آن خشت نيست. اما اين خشت حدودي دارد كه اگر  بكني فاني مي‏شود، آن خشت ديگر هم حدودي دارد كه اگر از روي او بكني فاني مي‏شود. پس اين چيزي كه شي‏ء را شي‏ء مي‏گويند و اشاره به او مي‏كني و اعتنا به او مي‏كني، آن ما به ‏الاختصاص است. اين چيز ديگر هيچ جاي ملك خدا پيدا نمي‏شود مگر پيش خودش. پس يك ذره، يك ماده دارد و يك صورتي. اين ما به‏ الاختصاصي دارد، اين مابه‏الاختصاص نه بالاي سرش است نه پايين پاش است. اگر در تمام ملك خدا بخواهي بگردي، نيست. از اين جهت تمام مملكت خدا جمع شوند يك سر سوزني خلق كنند نمي‏توانند، به جهت آنكه جاي ديگر نيست. حالا اين را همين‏طور بي‏مقدمه بگويي، مردم مي‏گويند خوب حالا چه شد؟ بسا تعجب كنند كه مگر انسان شده است هيچ جاي ملك خدا را نديده باشد، هيچ عوالم غيب را نديده باشد، چه مي‏داند كه هيچ جاي ملك خدا نيست، ديگر بسا استهزا هم بكنند كه آدم عاقل مي‏شود جايي را نديده باشد خبر از آن

«* دروس جلد 3 صفحه 232 *»

بدهد كه نيست در آنجا فلان چيز؟ اما توي مقدمه كه مي‏آيند و فكر مي‏كنند مي‏توانند اين حكم را بكنند.

پس هر چيزي ما به‏ الاشتراكي دارد، در آن كه امتيازي نيست كه چيزي از چيزي جدا شود. پس كاري دست آن كه نداريم. ما به ‏الامتياز اشياء را از هم جدا كرده. مابه‏الامتياز حقيقت شي‏ء است. پس ان‏شاء اللّه اين را داشته باشيد، وقتي انسان مي‏رود حقيقت بفهمد، بسا مي‏رود كنجكاوي مي‏كند حقيقت صورت مثلث را بفهمد. فكر مي‏كند كه آيا مومش از كجا آمده؟ آن علفي را كه آن زنبور خورده كه اين موم از او حاصل شده، آن علف از كدام بيابان است؟ شما بدانيد اينها دخلي به حقيقت مثلث ما ندارد. حقيقت مثلث نيست مگر صورت تثليث كه مخصوص اوست. پس حقيقت تمام اشياء مابه‏الاختصاص اشياء است و مابه‏الاختصاص هيچ پيدا نمي‏شود مگر در همان مخصوص. پس بياب كه در تمام ملك خدا خالقي پيدا نمي‏شود مگر خدا. به جهت آنكه مابه‏الاختصاص ندارد و مابه‏الامتياز ندارد، مابه‏الاختصاص كه ندارد اسمش مي‏شود احد. يعني سرد نيست بخصوص، گرم نيست بخصوص، تر نيست بخصوص، خشك نيست بخصوص، سنگين نيست بخصوص، سبك نيست بخصوص، ساكن نيست بخصوص، متحرك نيست بخصوص، غيب نيست بخصوص، شهاده نيست بخصوص. پس خالق مابه‏الاختصاص نبايد داشته باشد، مابه‏الاختصاص مال اينهاست، هيچ كدامشان نمي‏توانند خالق باشند، همه عاجزند. چيزي كه مابه‏الاختصاص دارد و محدود است و محبوس است و مركب و محتاج، مابه‏الاختصاص سواي خود را ندارد. نادار، دارنده نمي‏تواند باشد عقلاً نقلاً. كتابهاي آسماني هم شاهدند. پس هر جايي دو تايي ديدي هيچ كدام خالق نمي‏توانند باشند. پس خالق و مخلوق مي‏خواهي به دست بياري كه يعني چه، فاعل و مفعول و اثر و مؤثر و علت و معلول، اينها را مي‏فهمي و مي‏داني اينها دو شخص نيستند ممتاز از يكديگر.

«* دروس جلد 3 صفحه 233 *»

ملتفت باشيد كه خيلي نتيجه‏هاي عظيم عظيم به دست مي‏آيد. پس علت و معلول دو شي‏ء نيستند كه مثل زيد و عمرو پهلوي هم بنشينند، به همان دليلي كه زيد خالق عمرو نيست و نمي‏تواند باشد، به جهتي كه مابه‏الاختصاص عمرو را ندارد. همين‏جور عمرو هم خالق زيد نيست به جهتي كه زيديت زيد پيش خودش است، نمي‏تواند به ديگري بدهد. اگر بدهد، ديگر زيد نيست. پس معلول و علت، مخلوق و خالق، نمي‏شود دو شي‏ء باشند. اگر دو شي‏ء باشند ما به ‏الامتياز دارند، ما به‏ الامتياز ما به‏ الاختصاص است.

خيلي دقت كنيد بسا خيال كند كسي كه فاعل چرا ما به ‏الامتياز نداشته باشد از مفعول؟ فاعل، فاعليت ما به ‏الامتيازش است، مفعول مفعوليت ما به‏ الامتيازش است. اين حرفي است مي‏زنند اما معنيش چه چيز است؟ معنيش را شاعر دزديده. لفظهاش داخل بديهيات است اما معنيش پيش مردم نيست، پيش اين طبقات مردم كه نيست هيچ يافت نمي‏شود. ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم مفعول، مابه‏الامتياز ندارد از فاعل، فاعل مابه‏الامتياز ندارد از مفعول. تو گوش بده بفهم بسا وقتي فهميدي مثل باقي مردم حرف نزني. اين مسأله كه به دست آمد از هر زباني حق را مي‏شنوي تعجب نمي‏كني و از زباني بخصوص حق را مي‏شنوي و او راه مي‏برد حق را و ديگر ان‏شاء اللّه تعجب نمي‏كني.

حالا اگر فاعل و مفعول دو شي‏ء ممتاز از يكديگر باشند، هر يك ما به ‏الاختصاص دارند. پس فاعل فاعليت دارد و هيچ مفعوليت ندارد، مفعول مفعوليت دارد و هيچ فاعليت از اين جهت ندارد پس اين فاعل نمي‏تواند فاعل اين مفعول باشد. از آن سمتش آسان به نظر مي‏آيد. يك كسي بگويد مفعول فاعل نيست، پيش پا افتاده است. مي‏گويم به همين واضحي هنوز نمي‏داني چه مي‏گويي! آن فاعلي هم كه مابه‏الاختصاص دارد، ندارد مفعوليت مفعول را كه به مفعول بدهد. پس هر جايي كه مابه‏الامتيازي يافتيد، مابه‏الامتياز مخصوص شي‏ء است، آن در جاي ديگر يافت نمي‏شود و شي‏ء ديگر مابه‏الاختصاصي ديگر مي‏خواهد و آن مابه‏الاختصاص معقول نيست پيش ديگري يافت شود. پس معقول

«* دروس جلد 3 صفحه 234 *»

نيست اين دو خالق يكديگر باشند، پس نمي‏شود علت و معلول و خالق و مخلوق و اثر و مؤثر باشند. پس چطور بايد باشد؟ فاعل شخص مباين از مفعول خودش نيست. ايني كه مي‏گويي فاعل غير از مفعول، مفعول غير از فاعل است راهش را به دست بيار. به اصطلاح خدا و رسول اين غير را غير خلقي مي‏گويند. پس بينونت ميان علت و معلول، بينونت عزلت نيست، بينونت صفت است؛ كه هنوز بايد فكر كنيم. عزلت كه نيست، در اينكه اقلاً فكر بكن و بدان اين‏جور نيست كه علت يك جا نشسته باشد معلول پهلوش نشسته باشد يا پيش روش يا پايين پاش، يا بالاي سرش، يا علت در غيب باشد معلول در شهاده. اين جورش كه نيست و اين يك قاعده حكميه است كه معلميني كه استادند هميشه به نفي توي راهت مي‏اندازند. چرا كه تو جاهلي و آن چيزي كه مطلوب تو است و تو نمي‏داني كجاست، بسا همه جا را پا بزني كه آن را پيدا كني و نتواني. اين معلم مي‏داند جاش كجاست مي‏گويد اينجا نيست، اينجا نيست، اينجا نيست. اول آنها را از پات وامي‏كند تا نروي آنجا و آسوده باشي. لا اله را كه گفت، آن وقت بنا مي‏كند اثبات كردن و الّا اللّه گفتن كه مطلوب تو فلان جاست.

پس بدانيد كه علت و معلول، علت شي‏ء ممتاز از معلول و معلول يك شي‏ء ممتاز از علت نيست و اين كلمه كه مي‏گويم بر خلاف تمام مردم است. همه كس مي‏گويد علت غير از معلول و معلول غير از علت است، بگويند. پس علت شي‏ء ممتاز از معلول نيست، معلول شي‏ء ممتاز از علت نيست. اگر چنين باشد علت علت معلول و معلول معلول علت نيست، اگر چنين باشد پس آنچه در معلول است علت ندارد نمي‏تواند به او بدهد. در فعل فكر كنيد، فعل اگر داراي مفعول نباشد خودِ مفعول به خود مفعول نمي‏تواند بدهد، پس بيايد ما به ‏الامتياز خود را بدهد؟ ديگر او او نيست. و مفعول كه پيش فعل نيست، پس نمي‏تواند آن را درست كند. پس مصنوع و مفعول آنچه را كه دارند، فعل بايد داشته باشد آن را كه به او بدهد. پس اگر دارد و به او مي‏دهد، پس بايد

«* دروس جلد 3 صفحه 235 *»

مابه‏الاختصاص نداشته باشد. پس پيش پا افتاده است كه دو ممتاز هيچ يك خالق يكديگر نيستند.

حالا از آنجا كه قطع طمع كردي ساكن شدي حالا پي‏اش بگرد و پيداش كن. در خودت فكر كن كه خودت را دليل توحيد خود قرار داده. مي‏زني مي‏گويي زدم، نصرت مي‏كني مي‏گويي نصرت كردم، اكرام و اهانت يا ضرب و نصرت شما قبل از آني كه اهانت كنيد كسي را، هيچ اهانت شمايي در عالم نيست. پس وقتي اهانت مي‏كني، اين اهانت به يك كسي تعلق مي‏گيرد. پيش از اكرام شما كسي را، هيچ اكرام شما در ملك نبود و شما وقتي اكرام كرديد كسي را، اكرام شما در ملك موجود شد. پس اكرام و اهانت هر دو فعل شماست. اين مقدماتي است بديهي. پس اكرام شما و اهانت شما هر دويَش بسته به شماست و شماييد فاعل اين دو فعل و در تمام ملك خدا فعل شما را كسي احداث نمي‏كند. اين خدا اين صانع ملك حتم كرده كه ليس للانسان الا ما سعي حكم كرده و حتم كرده كه فعل هر فاعلي از دست آن فاعل جاري شود. پس فعل شما مبدأش شماييد، منتهاش شماييد. پس اكرام شما و اهانت شما دو فعل شمايند، بسته به شما؛ و خود شما غير فعل خودتانيد. حالا اين اهانت و اين اكرام كه هر دو فعل شما شدند، پس هر دو از ايني كه فعل شما هستند مابه‏الاشتراك دارند، مابه‏الامتياز هم مي‏بيني دارند. همه كس مي‏فهمد اهانت ضد اكرام و اكرام ضد اهانت است. پس مابه‏الامتياز هم دارند. پس شما به نفس اكرام مُكرِميد و به نفس اهانت مُهين. ذات شما مستعلي است فرا گرفته ظاهر و باطن هر دو را. مهين كه نبود توي دنيا، مكرم هم كه نبود توي دنيا، آن شخص ذاتيت او نه مهين است نه مكرم است و به نفس مكرم مكرم است و به نفس مهين مهين است. ذاتش آيا مهين است يا مكرم؟ هيچ كدام. بلكه مهين است در موضع اهانت، مكرم است در موضع اكرام. پس انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة. ذات تو احداث مي‏كند فعل را لامن شي‏ء، پس تو به قوت خودت كار

«* دروس جلد 3 صفحه 236 *»

مي‏كني، پس قوتي داري لاعلي التعيين كه به اين مي‏تواني اهانت كني و مي‏تواني اكرام كني. فعل هم غير تو است. پس تو به قوت كليه خود، هم مي‏تواني مهين باشي هم مي‏تواني مكرم باشي و اين هر دو ضد همند و تو مسمي به اسم اين هر دو ضد هستي. مكرم آنچه را دارد از پيش تو آورده، در خلال ديار مكرم كيست كه اكرام مي‏كند؟ معلوم است زيد است اكرام كننده وحده لاشريك له. مهين هم زيد است وحده لاشريك له و اين مهين و مكرم ماده‏اي دارند كه آن فعل كلي باشد كه مابه‏الاشتراكشان باشد، صورتي دارند كه آن مابه‏الامتيازشان باشد كه آن اهانت و آن اكرام باشد. ماده‏شان از پيش كه آمده؟ از پيش زيد. صورتشان از پيش كه آمده؟ از پيش زيد. پس تو احداث مي‏كني فعل خودت را لا من شي‏ء، خودت احداث مي‏كني كار خودت را و خودت هم كار خودت نمي‏شوي. خودت خودتي، خودت فعل خودت را احداث مي‏كني. خودت نيت مي‏كني و خودت احداث مي‏كني و به چيز ديگر نيت را احداث نمي‏كني و جميع كارها را به نيت مي‏كني. پس توي چنگ خودتان گذارده، جاي ديگر پي‏اش مگرد، اين‏جاها فكر كن. ببين پيش خودت آورده، حاليت كرده. تو از اين راه مي‏آيي حاليت مي‏شود، نمي‏آيي هر چه بگردي دور مي‏شوي. پس قعود خودت را خودت احداث مي‏كني، صورت قعود مال تو است. مكرم روحش روح اكرام است، بدنش بدن اكرام است، مهين تمام مراتبش مهين است. كه اين مراتب را دارد؟ زيد دارد. زيد صدق مي‏كند، زيد است ظاهرش وحده لاشريك له، باطنش زيد است وحده لاشريك له. اينها را كه به دست آوردي توي شرعش كه انداختي، آسان مي‏شود. آن كاري كه آدم نيامد مگر براي همان كار، نوح نيامد مگر براي همان كار، هيچ يك از پيغمبران نيامدند مگر براي همان كار، پيغمبر نيامد مگر براي همان كار، هر يك از ائمه نيامدند مگر براي همان، همه فقها و علما براي همين آمدند كه تو اين مطلب را بفهمي. وقتي اين مطلب را فهميدي، حالا اين ديگر حرف مي‏زند، امر مي‏كند، نهي مي‏كند. مي‏گويد نماز كن، روزه بگير. ايني كه آمده از جانب خدا اين نمي‏شود شي‏ء

«* دروس جلد 3 صفحه 237 *»

محدود مبايني از خدا باشد روي زمين، خدا آنجا روي عرش نشسته باشد. خدايي كه مباين است با رسولش، خدا نيست. پيغمبر از نزد خدا آمده. خدا را مجرد خيال كني، پيغمبر را مادي خيال مي‏كني، خداش خدا نيست، پيغمبرش هم پيغمبر او نيست. از پيش هر كس آمده اسم و رسم او بر اين صدق مي‏كند.

در ظهورات خود فكر كن ببين قائم كيست؟ زيد است. ذات زيد است ايستاده؟ نه، ذات زيد مي‏نشيند؟! ايستاده نمي‏تواند بنشنيد. پس پيغمبران را ان‏شاء اللّه بشناسيد و غير از اين‏جور شناختن بدانيد واللّه شناختن نيست الا آنكه خيال كرده‏اي كه يك كسي يك قاصدي را فرستاد از تهران و خودش تهران است، قاصدش آمده همدان. البته شخصي كه تهران است قاصدش آمده همدان، البته چنين شخصي مي‏تواند مخالفتش را هم بكند. اما خدا اين‏طور نيست ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون اگر همراه اين باشد پس بگو به دست خودت كه حركت بكن، اگر من مي‏جنبانمت بجنب، اگر من نمي‏جنبانمت ساكن باش. چرا كه تو به حول و قوه من حركت مي‏كني و نمي‏تواني خودت حركت داشته باشي. تعريف تو همين بس كه تو به حركت من متحرك مي‏شوي، به سكون من ساكن مي‏شوي، تعريف تو همين بس كه فضولي نمي‏كني. پس حججي كه مي‏آيند در ميان، اسم اللّه صدق مي‏كند بر ايشان. عالمند بكل شي‏ء، قادرند علي كل شي‏ء الا اينكه ذات نيستند، به جهتي كه يقيناً اينها متعددند او يكي است. مثل آنكه قيام و قعود و ركوع و سجود متعددند و زيد يكي است. خدا يك خداست، فرستاده آدم را، آدم غير خداست. فرستاد نوح را، نوح غير خداست، اما غيريت صفتي. اگر غيريت عزلتي باشد معقول نيست، چرا كه خدا محدود مي‏شود. پس حجج نسبتشان به خدا غيريت صفتي است، آنها غير اللّه هستند، يعني صفة اللّه هستند. پس حجج اللّه جميعشان صفات اللّهند. صفات جمعند و متعدد و متكثر اما خدا معلوم است متكثر نيست. به شرطي كه همين صفت را كه مي‏شنوي در بينونت نيفتي كه خيال كني اينها جمعي هستند و خدا يكي. او را جداش

«* دروس جلد 3 صفحه 238 *»

بنشاني اينها را جدا، اگر چنين است بدان خدا نيست. اگر خيال كني اينها رجالي هستند و او هم رجلي كه هيچ كدام دخلي به هم ندارند؛ يكيش مثل يكي بودن خودت، تو يكي هستي اما در توي قيام تو ايستاده‏اي، در توي قعود تو نشسته‏اي، هيچ كس خبر از تو نمي‏شود مگر در اينها. در توي چشم تو مي‏بيني، در توي گوش تو مي‏شنوي. به همين‏طور در انبيا هيچ كس حرف نمي‏زند مگر خدا. پس اين است كه ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي علّمه شديد القوي واللّه هيچ كس كار نمي‏كند مگر خدا. پس مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي هيچ چيز درش نيست مگر خدا. اين است كه زيارتش مي‏كني، رفته‏اي به زيارت خدا. اگر نمي‏روي پيشش، پيش خدا نرفته‏اي.

ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض مي‏كنم موعظه نيست، مجادله نيست، مي‏خواهم عرض كنم كه غير از اين راهي نيست. ببين تو اگر بخواهي زيد را بشناسي و نه قيامش را بشناسي نه قعودش را بشناسي و بگويي اينها اشخاص متكثرند و زيد واحد است، من زيد واحد را مي‏خواهم. واحدي را مي‏خواهي، زيد واحدي كه قيام و قعود و ركوعش را نشناسي و ندانسته باشي زيد نيست. به همين‏طور خداي بي‏حجت خدا نيست واللّه. حالا بگويي چه عيب دارد ما خدا را مي‏شناسيم، ما موحد هستيم اما چه عيب دارد كه انبياي او نيايند روي زمين، فكر كن ببين آيا او نمي‏دانست اينها مي‏آيند روي زمين و اين دروغها را مي‏گويند؟ اگر نمي‏دانست كه عجب خدايي است. و اگر مي‏دانست كه اينها مردمان جعلّق دروغگويي هستند، چرا به غير اينها پيغام خود را نداد؟ حالا تو دلت بيشتر مي‏سوزد، تو را اگر حاكم كنند، مفسدي. به ناحق مي‏گيري، مي‏بندي، هرزگي مي‏كني. اگر تو حكمتت بيش از خدايي است كه قائلي، او كه ديد اينها آمدند، او چرا گذاشت آمدند؟ پس خدا بي‏حجت نيست، دليل و برهانش همين كه گذاشت و مهلت داد كه اينها اين ادعاشان را بكنند. تسديدشان كرد، تقريرشان كرد، تأييدشان كرد، باطلشان نكرد. پس جميع اين اشخاص صفات اللّهند و خداي ما صفات بسيار دارد، اسماء بسيار دارد

«* دروس جلد 3 صفحه 239 *»

اما خودش يكي است. همه هم آمدند گفتند خدا يكي است. همه چون از يك جا آمدند، به يكي خواندند. خودشان متعددند، لكن همه زبانشان لسان اللّه است، چشمشان عين اللّه است، گوششان اذن اللّه است به طوري كه هيچ چيز نمانده از ايشان مگر آنكه منسوب به خدا شده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

([1]) سُندُلا: بچه کوچک پرنده که هنوز پر در نياورده است.

([2]) زنگ مانندي داخل پلك كه بدان آب از چشم روان باشد. (لغتنامه دهخدا)

([3]) حَوَل : كج شدن چشم ـ دو بين شدن چشم.