دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد سوم – قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحيم
توجه:
اين مجلد شامل 31 درس به شرح زير مىباشد:
r 5 مجلس درس، 24 شعبان تا 28 شعبان سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان «و ممايدل علي صدق دعواه9 ناموسه» الفطرةالسليمة ج 2 ص 107 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس سوم ص 32 تا درس هفتم ص 84 از دروس 2
r 21 مجلس درس، 7 شوال تا 6 ذيالقعدة سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان «ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل» الفطرةالسليمة ج 2 ص 109 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس هفدهم ص 193 تا درس سي و هفتم ص 467 از دروس 17
r 5 مجلس درس، 27 ذيالقعدة تا 2 ذيالحجة سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان «فاحب ان يعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم» الفطرةالسليمة ج 2 ص 109 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس هشتم ص 85 تا درس دوازدهم ص 134 از دروس 2
توجه
علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی میباشد
«* دروس جلد 3 صفحه 3 *»
درس اول
(شنبه 24 شعبان المعظم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 4 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.
مكرر عرض كردهام كه يقين بسيار كم است، و صاحب يقين از جميع خلق كمتر است. در دنيا علومي هست عجيب و غريب باز يك اهلي دارد توي دنيا، و صاحب يقين از جميع صاحبان علومي كه هستند از همه كمتر است. خودتان فكر كنيد يقين را بدانيد كه نيست و به هم نميرسد يقين مگر پيش اهل حق. و اهل باطل هيچ كدامشان هيچ جاشان، يقين ندارند و اين يقين اقل ما قسّم بين العباد است، چنانكه شيخ مرحوم فرمودهاند. و اين يقين راهي دارد، راهش كه به دست آمد انسان يقين ميكند. يقين را زوركي نميشود به خود چسباند، دل اگر مضطرب است، مضطرب است. اگر نيست، نيست. يقين نيست چيزي اختياري، كه من يقين كنم به اختيار خود. اگر اسباب يقين موجود است يقين خودش حاصل ميشود. اسباب يقين موجود نباشد، انسان هزار بخواهد يقين كند نميتواند.
شما با بصيرت باشيد، سعي كنيد يك مجلس را ياد بگيريد تا آخر عمر كفايت ميكند شما را، نه همين كه برويم درس گوش كنيم و بياييم. مثل روضهرفتن، كه تا آخر عمر روضه ميرويم و يك مجلس روضه ياد نميگيريم. اين را هم بدانيد كه هيچ
«* دروس جلد 3 صفحه 5 *»
«ضَرَبَ ضَرَبُوا» جزء دينداري نيست. و الا اين عربها بايد ديندارترين مردم باشند وحال آنكه بيدينترين مردمند. دينداري دخلي به لفظ و لغت ندارد، هركس در هر زماني كه هست ميتواند دين داشته باشد. پس از يقين بگيريد بياييد تا پيش جهل، در جميع اين مراتب ببينيد، انسان چيزي را كه نميداند، نميداند. اگر بخواهد بداند نميتواند بداند. اختياري نيست مگر يك كسي بيايد حالي كند آن وقت اين بداند. اين شخص استاد ميشود به جهت آنكه اسبابي چند كه چيده شد، جهل خودش ميرود، علم خودش ميآيد. بعد از درجة جهل، درجة توهّم است. باز اين به اختيار نيست، باز اگر يك امر متوهَمي در خارج، اسبابش موجود شد شخص توهّمي ميكند، نشد همان در جهل است. از آن رتبه بياييد در شك، مثلاً چيزي از دور ميآيد پيدا نيست چه چيز است؟ نميدانيد اين حيوان است يا انسان. نميشود زور زد كه بدانيم اين حيوان است يا انسان، مگر او از دور نزديكتر بيايد يا من نزديكتر بروم، آن وقت انسان از درجة شك به واسطة اسباب و علامات خارجي به مظنه ميافتد. طرف مرجوحش «وَهم» ميشود.
پس ملتفت باشيد كه جهل و شك و ظن و وَهم و علم اينها به اختيار نيست، مگر بعد از وجود اسبابش. پس انشاءاللّه ملتفت باشيد يقين راهي دارد، همين كه راهش را به دست آورديد آن وقت يقينهاي آسان آسان، براي آدم به هم ميرسد. اين هيچ دخلي به ضَرَبَ ضَرَبُوا و به علوم جزئيه و علوم متعارفه ندارد، و اين راهها كه من عرض ميكنم هيچجا نيست. در كتابها نگاه كنيد، اصلش بنا نشده تا حالاها كه راه يقين را به دست كسي بدهند، حالا ميدهند. راه يقين اين است كه آن خدايي كه داريم كه خالق ماست ميبينيم اينجور كارها را كرده، پس ميتوانسته كه كرده. پس يقين ميكنيم كه توانا است. شكي، شبههاي براي كسي نميماند كه كسيكه كاري را كرده همين كاركردنش دليل اين است كه ميتوانسته كه كرده، و به همينجور حجّت را تمام كرده. ميگويد تو خدا را نميبيني، مَبين. آيا نميبيني هم كه يك كسي اين كارها را كرده؟ آن كسيكه اين
«* دروس جلد 3 صفحه 6 *»
اوضاع را برپا كرده ميتوانسته كه كرده، پس يقيناً خدا قادر است. و حالا اصطلاح ما اين است كه صاحب اين كارها را خدا اسم گذاردهايم، تو نميخواهي خدا اسم بگذاري، دهر ميخواهي بگويي بگو. ما «اللّه» اسمش ميگذاريم، تو فارسي زبان هستي، خدا بگو. پس اين خدا توانا است. و اين خدا چيزي را كه از ما ميخواهد ميتواند به ما برساند، پس هر چه را كه خواسته از ما به ما رسانده و هر چه را كه نخواسته نرسانيده.
باز با بصيرت باشيد راهش را به دست بياوريد اولاً، بعد خودتان فكر كنيد در آن، شئون و شعبش را زياد كنيد، و هي يقيني بر يقيني بيفزاييد تا اينكه ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم بشود حالت شما.
پس اين خدا هر چه را خواسته از كسي، چون قادر است پس برو به پشت بخواب و آسوده باش. حالا فكر كن كه آيا خواسته اين خدا از ما چيزي را يا نخواسته؟ از مبدأ بگير و بيا پايين، از هر جاش كه يقين داري بگير و بيا، باز بدانكه يقين نيست آنچه هست در دست مردم، بدان من زير همهاش ميزنم. آنيكه دست مردم است يقين نيست عادات است. معلوم است كسيكه در تشيّع بزرگ شده حرفهاي تشيّع ميزند، قاعده چنين است. هر كس در تسنّن بزرگ شده، حرفهاي تسنّن ميزند. همينطور كه تو حرفهاي تشيّع را كه ميشنوي ساكن و آسوده هستي و از حرفهاي تسنّن وحشت ميكني، همينطور سنّيها هم حرفهاي تسنّن راكه ميشنوند ساكن و آسودهاند، وقتي حرفهاي تشيّع را ميشنوند وحشت ميكنند. باز فكر كنيد ببينيد اينها ادعائي است كه من ميكنم يا واقعاً در خارج هم همينطور است؟ باز همين جوري كه اينها انس داشتند به حرفهاي خودشان، و از حرفهاي غير حرفهاي خود وحشت دارند، بچهاي كه در نصاري تولد شود به حرفهاي نصاري مأنوس است و از غير آن وحشت دارد. توي يهوديها بروي، بچهاي كه در يهود تولد شد به حرفهاي يهوديها انس دارد و از حرفهاي غير آن وحشت دارد. و هكذا گبرها، و در هر ديني اينطور است. دقت كنيد فكر كنيد انشاءاللّه
«* دروس جلد 3 صفحه 7 *»
با بصيرت باشيد انشاءاللّه راه يقين را به دست ميآري، ميتواني دينها را وابزني و راه حق را به دست بياوري. و مادامي كه خيال ميكني يقين داري و دليل نداري، ميخواهي يهودي باش يا نصراني. دين خدا دليل ميخواهد، برهان ميخواهد. در ميان هر طايفه كه ادعاي ديني ميكنند ببين مخرّب دين آن طايفه چه طايفهاند؟ يك خورده فكر بكنيد ميدانيد، هيچ بار مخربين دين، اين سلاطين ظاهري نبودهاند، اين سلاطين داد ميزنند كه ما زور داريم، پول داريم، لشكر داريم، به غير از اين ادعائي نداريم. سلطان ميگويد هر جوري كه ميل من هست بايد سلوك بكني، حرفش غير از اين چيزي نيست. اين نميخواهد ديني را ثابت كند يا ديني را بردارد اين سلطان. هر سلطاني، موافق نظم خودش راه ميرود. ميگويد يهود با نصاري چه فرق دارد؟ هر دو رعيت پادشاهند، موسي به دين خود عيسي به دين خود، سنّي به دين خود شيعه به دين خود. نظم سلطنت همين است و هر سلطاني كه اينجور نكند در سلطنتش نقصي است. ديگر يا ايمانش غالب شده كه اينجور نكرده يا لاعن شعور است. پس هرگز در هيچ وقت اينجور سلاطين، فراعنه و اهل طعن نبودهاند. هميشه فراعنه و اهل طعن و لعني كه اهل حق داد ميزنند، اين ظلمهاي كه اهل حق داد ميزنند، اين سلاطين نيستند. چرا كه اين ظلمهاي ظاهري مثل دزديها است. چنانكه اين دزديها دين را خراب نميكند اين ظلمها هم دين را خراب نميكند. اين سلاطين، اين حكّام، اين كدخداها، اينها هيچ كدام دين را خراب نميكنند. پس اينها را طرح كنيد بياييد ميان مردم، فكر كنيد اينهايي كه دين را خراب ميكنند، يا حافظ دينند، دين را ميخواهند آباد كنند، باز ببينيد كه اينها تجّارند؟ تجّار كاري به كهره بره كسي ندارند. هر كس ميخواهد چيزي بخرد، ميخرد. هر كس ميخواهد بفروشد، ميفروشد. قرار نيست تجّار كاري داشته باشند به اين كارها.
حالا، مردم چنين شدهاند، حالاها مردم هفت تخمه شدهاند در حرامزادگي كه هر صنفي دخل و تصرف در دين ميكنند و مردم را كافر و نجس ميخوانند. كار تاجر چه
«* دروس جلد 3 صفحه 8 *»
چيز است؟ تو كه تاجري، كارت اين است كه بخري و بفروشي. پس تجّار هم مخرّب دين خدا نيستند، حافظ دين خدا هم نيستند، بناي دنيا اين نبوده كه اينها حافظ دين باشند يا مخرّب دين. اين تاجرِ دنياست، آن نانواي دنياست، آن حمامي دنياست و هكذا. از اين راه كه فكر ميكنيد همينطور كه طرح ميكنيد، زود زود ميتوانيد حق را پيدا كنيد. اهل باطل را زود زود ميتوانيد وابزنيد. پس در كسبها و كارها نگاه كن و طرح كن و هي دايره را تنگ كن. تنگ كه شد همهجاش را انسان نگاه ميكند و زود ميتواند اطرافش را پيدا كند. وقتي طرح نكرد اطرافش را نميبيند و پيدا نميتواند بكند، وقتي پيدا نكرد يك دنيا را كه نگاه ميكند ميگويد آيا اين همه كه روي زمين هستند همه باطلند، همين ما چهار نفر حقيم آن وقت وحشت ميكند.
شما دقت كنيد يكخورده با بصيرت باشيد و همينطور زود زود زود طرحش كن، بگرد ببين اين دين كجا است؟ سلاطين كه ادعاي دين و مذهب نميكنند، ادعاشان پول است و زور است و لشكر است، پس آنها كه حافظ دين نيستند. همچنين كسبه كه در دنيا هستند حافظ دين و مذهب يا مخرب دين و مذهب نيستند. بنّا مشغول بنّائيش است، حدّاد مشغول حداديش است و هكذا به همينطور جميع كسبه را طرح ميكني يك طرف ميريزي. پس جميع سلاطين را و حكّام را و جميع كسبه و تجّار را، همه را طرح كن، فكر كنيد، دايره را ببينيد يكدفعه چقدر تنگ ميشود؟ به همينطور ميآييد پيش كساني كه اهل حلّند و اهل عقدند، دليل دارند، برهان دارند و حرف ميزنند، پس در ميان اهل حلّ و عقد كه نگاه ميكني، باز فكر كن، فكر كه كردي در دايره تنگ، زود زود ميتواني بگردي دور دايره، و زود زود طرح ميكني.
ببين آيا منجمين مخرب دين خدايند يا حافظ دين خدايند؟ نه حافظ دين خدايند نه مخرب دين خدايند. محض وجود نجوم پيش كسي نه دليل كفر كسي ميشود نه دليل ايمان كسي ميشود. ميروي پيش اطبا طبابت هم مثل منجمي است. ميشود طبيب
«* دروس جلد 3 صفحه 9 *»
آدم خوبي باشد ميشود يهودي باشد. برويد پيش نحويها علم نحو ببينيد آيا جزو دين و مذهب است؟ علم صرف آيا جزو دين و مذهب است؟ نه. ميشود كافري باشد و نحو خوب راه ببرد، كافري باشد صرف خوب راه ببرد. اصول جزو دين و مذهب نيست، ابوحنيفه خيلي اصول ميدانست خيلي فقه ميدانست. شافعي خيلي اصول ميدانست، آيا اين علوم دليل خوبيشان است؟ اينها دليل بر خوبيشان نيست دليل بديشان هم نيست. پس صاحبان علوم جميعشان به همينطور طرح ميشوند و ريخته ميشوند دور. اينها هيچ يكشان ـ باز اگر به علم خودشان عمل كنند و دخل و تصرف در جاي ديگر نكنند مثل ساير كسبهاند ـ نه مخرب دينند و نه حافظ دينند. از پيش اينها هم ميآيي پيش جماعتي ديگر فكر كن بابصيرت هر چه تمامتر ميبيني جماعتي هستند حرفهشان نجوم نيست طبّ نيست نحو نيست صرف نيست، حلالي اسم ميبرند و حرامي اسم ميبرند، ميگويند من حلال ميدانم من حرام ميدانم. باز فكر كنيد كه اينجور مردمي كه بعضي حلال و حرام اسم ميبرند، اين مخصوص شيعه است؟ كه اسمي از خدا ميبرند اسمي از قيامت ميبرند اسمي از زهد و ورع و تقوي ميبرند، آيا اين مخصوص شيعه است؟ يكخورده نگاه كني در جميع عالم به زودي زود ميتواني از جميع عالم با خبر شوي همين جا كه نشستهاي. هيچ نميخواهد شتر سوار شوي و دور دنيا بگردي. محض مثَل گفته ميشود كه «لو ضربت اباط الابل»، اگر شترسواري كني و بگردي چنين چيزي نخواهي شنيد. من عرض ميكنم همينجا كه نشستهاي فكر كن و بگرد كه جميع دنيا را ميتواني بفهمي. و الا اگر اينجور نباشد چقدر انسان بگردد هر چه بگردد به هيچ جا نميرسد. همين جا بنشين فكر كن، فكر كه كردي به يك آن جميع عالم را ميگردي، پس ببين باز هستند ميان هر طايفه جماعتي كه حلال ميگويند حرام ميگويند، ميگويند بايد به راه خدا عمل كرد، فكر كنيد و حمق را بيندازيد كنار، ببينيد در ميان شيعه هست جماعتي كه ميگويند خدايي هست و رسولي هست بايد للّه عمل كرد، بله ميانشان
«* دروس جلد 3 صفحه 10 *»
فسّاق و فجّار هم هست كه محض مداخل اين حرفها را ميزنند كه نان پيدا كنند، بعضي فسق و فجورشان خيلي علانيه است و ميبيني، بعضي هم هستند كه چنين نيستند. توي سنيها هم بعضي فسّاقند فجّارند نوكر ديوانند، از جانب سلطان شيخالاسلام و قاضي و رئيسند، آيا همهشان خيال ميكني اين جورند؟ يكخورده بيشتر برو فكر كن، اينها هم تمامشان چنين نيستند. بعضيشان ميگويند كه انسان بايد اعتنا به سلاطين نداشته باشد، دين خودش را داشته باشد، نماز شب ميكنند گريه ميكنند دعوت به خدا ميكنند، دعوت به رسول ميكنند. ميگويند بايد عمل كرد، بايد رشوه نخورد. اين قبيل چيزها مشترك است ميان جميع طوائف. در هر طايفه حلال هست حرام هست، حلال را بايد خورد حرام را نبايد خورد. واجب هست حرام هست، مستحب هست مكروه هست. در هر طايفه توشان به هم ميرسد تك تكي كه اينها عمل كنند، همه فاسق و فاجر و رشوهخور ظاهري نيستند. برويد توي نصاري باز فكر كنيد كه همة نصاري مثل اينهايي كه ميآيند اينجاها نيستند. عملهها و اكرهها از اينها كه بيكارند كاري از ايشان نميآيد ميآيند اينجاها. مثل اينكه ما، عملهها و اكرههاي خودمان كه بند دين و مذهب و بند نجس و پاكي نيستند ميروند آنجاها. كسيكه بند دين و مذهب باشد نميرود ميان فرنگستان كه نجس بخورد و نجس بپوشد و متدينين البته نميروند ميان آنها، به همينطور آنها هم متدينينشان نميآيند اينجا، توي آنها هم متدينين هست كه موافق دين خودشان درست راه ميروند، توي يهوديها فكر كن آنها هم همينطور. حالا فكر كنيد با بصيرت باشيد ببينيد، آيا اهل حق كساني هستند كه فسق و فجورشان علانيه است؟ آيا اينهايند حافظ دين خدا؟ فكر كن با بصيرت. پس آنهايي كه حفظ دين ميكنند، ديدي سلاطين كه نبودند، تجار كه نبودند، كسبه كه نبودند، به اينطور جميع كسبه طرح شدند و رفتند، صاحبان جميع علوم طرح شدند و رفتند، منجمين همة طوايف، اطباي همة طوايف، صاحبان علوم همة طوايف طرح شدند. به همينطور دايره تنگ ميشود، امر
«* دروس جلد 3 صفحه 11 *»
ميآيد پيش آنهايي كه حلالي ميگويند، حرامي ميگويند، آنها بعضيشان را ميبيني كه ميگويد اين حرام است، امّا باكم نيست از حرام، و حرام ميخورد. پس اينجور جماعت هم كه اسم حلالي و حرامي ميبرند، و عامل نيستند و باكيشان نيست حرامي را استعمال كنند يا حلالي را ترك كنند، اينها هم بدانيد حفظ دين خدا را نميتوانند بكنند. خودش مقرّ است كه فاسق و فاجر است، كسيكه فاسق و فاجر است چه بر آنش داشته حفظ كند حلال و حرام دين خدا را؟ پس همين جوري كه علانيه راه ميرود، ميگويد من حافظ دين نيستم. باز خانهاش آبادان كه علانيه ميگويد. خرابيشان كمتر است اينجور مردم از جميع مردم. در تمام اهل اديان فكر كنيد ببينيد اينها حافظ دين خدا نيستند، بلكه مخرّب دين خدا نيستند، چرا كه اينها فسق و فجورشان را پنهان نميكنند، متجاهرين به فسقند. و اين متجاهرين به فسق در جميع اهل اديان حامل دين نيستند، خرابي هم نميكنند در دين و مذهب، مگر ظلمي در هر ديني به نفس خود كردهاند. مخرّب دين اسمشان نيست، اينها باعث عبرتتان باشد. يكخورده چشمتان را واكنيد ملتفت باشيد چرت هم نزنيد، كم كسي است كه اين حرفها را بگيرد، شما سعي كنيد بگيريد. اغلب طباع را ميبينم كه همين قدر كه كسي معاملة خوبي بكند ميگويند اين آدم خوبي است، اين مرد متديني است. بابا اينها دين نيست. توي همه دينها همچو جور مردم، هست. چشمتان را واكنيد در همة عالم نگاه كنيد ببينيد كه اينجور مردم هست در همة دينها. پس فسّاق و فجّار در همة طوايف مخرّب دين خدا نيستند، نهايت ظلم به نفس خود ميكنند، بكنند. دين خدا را خراب نميكنند. باز در جميع طوايف فكر كنيد همهشان فسّاق و فجّار نيستند، هستند كساني كه همين كه چيزي را گفتند حرام است از آن اجتناب ميكنند، همين كه چيزي را گفتند واجب است عمل ميكنند. حالا ببينيد كه آنهايي كه مخرّب دين هستند در ميان اينجور جماعت هستند؛ مردي كه ميگويد حلال است عمل ميكند، واجب است و عمل ميكند. آن كسيكه عمل نميكند كه نه مخرّب
«* دروس جلد 3 صفحه 12 *»
دين است و نه حافظ دين است. فسق و فجوري كه تجاهر درش هست باعث خرابي دين نميشود. امّا آن كسيكه به واجبات عمل ميكند و از محرمات اجتناب ميكند و در دينِ حق نيست، او است مخرّب دين و رئيس اهل ضلال. يك جايي هست كه تمنّا ميكنند رؤسا كه كاش ما مثل يزيد بن معاويه فسق و فجورمان علانيه بود تمنّاي آن حالت را ميكنند، و نميدهند به ايشان. ببينيد چه خبر است.
باري پس ملتفت باشيد كه اين فسق و فجورهاي ظاهري اينها تخريب دين نيست، چرا كه ميگويد خودش كه من كاري دست دين و مذهب ندارم. پس متجاهرين به فسق كه مخرّبين دين و آئين نيستند. پس بدانيد كه مخرّبين دين آنجور جماعتي هستند كه حرفي كه ميزنند از خدا ميزنند از رسول ميزنند. ديگر رسولش را ميخواهي موسي بگير يا عيسي بگير، هر كس كه باشد هر رسولي باشد حرف آن رسول را ميزنند. شيطان استاد عجيب و غريبي است، پدرسوخته مينشيند در لباسهاي مناسب، و در آن لباس تيشه برميدارد ريشة دين و مذهب را ميخواهد بكَند. ميرود در پيش آن جماعتي كه چيزي را كه ميگويد حلال است به مقتضاش عمل ميكند، چيزي را كه ميگويد حرام است به مقتضاش عمل ميكند، و چيزي را كه ميگويد واجب است به مقتضاش عمل ميكند، اينها كه در هر طايفه هستند. اما تو در دين خودت فكر كن بابصيرت باش ببين، اين كساني كه به دين خودشان عمل ميكنند به مقتضاي حلال و حرام عمل ميكنند در دينهاي باطل آيا بر حقند؟ و اين، دليل حقيتشان است؟ باز فكر كن آنها اگر بر حق باشند، اين را عرضه كن به جميع دينها، بر جميع اهل اديان ببين همه اين را واميزنند. تو در توي شيعه و سنيها، فكر كن ببين، توي سنيها كسي هست، كه حلال را حلال ميداند و حرام را حرام ميداند، شراب نميخورد، زنا نميكند، نماز شب ميكند، فكر كن ببين به محض اين، حالا اين آدم خوبي است؟ اگر خيال كني اين خوب است، عرضه كن اين را بر جميع دينها، هيچ ديني تصديق تو را نميكند. اگر چه توي
«* دروس جلد 3 صفحه 13 *»
شيعه من سراغ دارم كساني را كه ميگويند همه هم خوب باشند چه عيب دارد؟ پس تقوي و پرهيزگاري و به حلال عملكردن و از حرام اجتنابكردن، در هر طايفهاي هست. و فسق و فجورهاي علانيه دليل تخريب دين نيست. و مخرّبين دين و حاملين دين هم بايد توي همين طايفه باشند كه به حلال عمل ميكنند و از حرام اجتناب ميكنند. وقتي بابصيرت باشي، و اهل حل و عقد را فكر كه ميكني، اينجور آدمها كه حلالي كه بگويند همراهش بروند، حرامي كه بگويند همراهش بروند، اگر اينجور جماعت را بخواهي در تمام روي زمين پيدا كني ميبيني صد نفر ظاهراً بيشتر نميشود. وقتي كه دايره به اينطور تنگ شد، زود ميشود پيدا كرد حامل دين را. حالا اينهايي كه در ميان گبرها هستند خوبشان، بدشان و متجاهرشان و غيرمتجاهرشان همه باطل. آنهايي كه در ميان يهود هستند باطل، آنهايي كه در ميان نصاري هستند باطل، و بايد هم باطل بداني. مثل اينكه تو و طايفة تو خوبتان و بدتان پيش آنها باطل هستيد، به همينطور در پيش تويي كه اهل حق هستي، اهل هر طايفهاي ملاشان و عاميشان همه باطلند، الا همين كه ملاشان بدتر است از عاميشان. اگر خيال كني اين ملا است و متدين است و آن گمركچي غيرمتدين، خودت ببين در دين باطل آن مرتاضش و متدينش، در هر دين باطلي آنيكه خدا خدا ميكند با آن افسق فساقشان، آن مرتاض بدتر بوده. به جهتي كه اين همچو پدرسوختهاي بوده كه آنهاي ديگر تابعش شدهاند و گمراه شدهاند، اين سركردة رؤساي ضلالت است، پس خيال مكن رؤساي ضلالت يعني كساني كه سبيلهاشان از گوش در رفته باشد، و بايد افسق فسقه باشند كه رئيس ضلالت باشند. خير، عمر خيلي مرد مقدسي بود، سبيلهاش را هم ميچيد، هيچ هم خنده نميكرد، ذكرش هم هميشه اسم خدا بود و اسم رسول بود، دائم در ذكر دين و در ذكر آخرت بود، هميشه اين حرفها را ميزد كه مردم را گول بزند.
پس انشاءاللّه بابصيرت باشيد و بدانيد مخربين دين اينهايند كه درست راه
«* دروس جلد 3 صفحه 14 *»
ميروند، نه آنهايي كه علانيه فسق و فجور ميكنند و درست راه نميروند. چنانكه آنهايي هم كه حافظ دينند توي اين دايره بايد باشند. توي راه حق اگر بخواهي باشي، حالا اگر شيعهاي آن ديني را كه اختيار كردهاي حقّش دانستهاي، ديگر چرا توي دينهاي ديگر ميگردي؟ توي آن ديني كه هستي اگر در همان دين بابصيرتي، بدان آن كسيكه خيلي خوب راه ميرود در دينهاي ديگر آن رئيس ضلالت است. نه باقي فسّاق و فجّارشان كه اسم دين ميبرند و كاري به دين و مذهب ندارند. نه سلاطين و نه حكام و نه اهل درخانهشان، آنها اسم دين نميبرند، آن بيچارهها نميگويند ما حافظ دينيم. و نه كسبه و نه تجّارشان. دقت كنيد انشاءاللّه و فكر كنيد كه خيلي دايره زود زود تنگ ميشود. پس آنهايي كه مخرب دين هستند كسانيند كه درست راه ميروند، موافق قولشان راه ميروند. خوب حالا كه چنين است ما اگر حقي طالب باشيم، راستي راستي بخواهيم حقي پيدا كنيم، چه خاكي بر سر كنيم؟ اين حق مغشوش در هم، كه افتاده در ميان آن بزرگاني كه عمل به قولشان ميكنند. در توي شيعه در توي سني در ملتهاي خارجه، به اتفاق همة اينها كه حقي در روي زمين بايد باشد، به اتفاق همة اينها غير از آن يك حق بايد همه دينها باطل باشد، و به اتفاق همة اينها آن حق توي جماعتي است كه به قولشان عمل ميكنند. پس آن حقي را كه خدا در روي زمين قرار داده و گذارده، در هر ديني كه بخواهيد، فكر كنيد مييابيد كه امري است كه محل اتفاق و ضرورت آن دين باشد. طوري باشد كه خروج از آن در آن دين جايز نباشد. به طوري كه عامي و عالم مساوي بتوانند بفهمند، و آن ضرورت آن دين است.
در جميع اديان فكر كنيد انشاءاللّه راه را به دست كه آوردي ميفهمي از چه راه يهودي ضرورت را انكار كرد و بيرون رفت، نصاري از چه راه ضرورت را انكار كرد و بيرون رفت، از چه راه سنّي ضرورت را انكار كرد و بيرون رفت. پس ببينيد اين خدا ديني دارد به اتفاق جميع صاحبان اديان. ببين اين راهي است كه شكي شبههاي ريبي در
«* دروس جلد 3 صفحه 15 *»
آن ميرود؟ آيا عقلا ميتوانند شبههاي در آن كنند؟ به هرجا ميخواهي عرضه كن. اين خدا يك ديني دارد يقيناً به اتفاق مسلمين ميرود تا پيش گبرها تا بعضي بتپرستها. پس يك ديني در روي زمين هست كه آن حق است و ماسواي آن دين همه باطل است. امّا همة دينهاي روي زمين بر حق است، اين حرف به اتفاق كل دينها باطل است. به اتفاق كل، كل آنها بر حق نيست، خواه ملاشان را بگيري، مرتاض و متدينشان را بگيري خواه عاميشان را. به اتفاق كل، همة دينها بر حق نيست. به اتفاقِ كل دينها، حقي روي زمين هست. و اين حقي كه روي زمين هست بايد يك چيز معروف مشهوري باشد كه همه بتوانند به آن برسند. باز دقت كن دقيق شو كه هر قدري دقيق باشي، بدان دقت و شعورِ زياد بيديني نميآورد. و خيلي از احمقهاي دنيا خيال ميكنند آدم اگر شعور نداشته باشد بهتر است، آسوده است. شما بدانيد چنين نيست. واهمة جميع بيدينيها از بيشعوري است، شعور به كار نرفته كه بيدين شدهاند. جميع كساني كه اهل ضلالت شدهاند، از بي شعوريشان اختيار كردهاند آن دين باطل را. واهمة كياست از صفات مؤمنين است، مؤمنين مو را ميشكافند، مؤمن متّه ميگذارد به مو، مؤمنين در نهايت دقت هستند. همان جوري كه اهل هر كسبي در كسب خودش، اهل خبرة هر كاري در آن كار خودش ببين چه استاد است، مؤمنين هم در ايمانشان مثل ساير مردم استادند. همينجور كه نكات كسبي را اهل كسب ميدانند، و در كار خودشان دقيقند، هر جاش عيب كرد نگاه كنند زود ميفهمند، هرجاش حسني دارد زود ميفهمند، خدا ميداند اهل دين همينطورند در دين خودشان. هر جا عيبي كرد يا حسني پيدا كرد زود ميفهمند. و اگر كسي چنين نباشد بايد برود پيش استاد ياد بگيرد. و لامحاله بايد براي اين دين استادي باشد، مثل استاد نجّار كه هر چه را نميداني بايد بروي از او بپرسي، و اگر فكر كني انشاءاللّه خواهي يافت كه نجّاري مقصود بالذات نيست بالتبع است، آنجاها اگر نقصي پيدا شود عالَم خراب نميشود. لكن اگر دين حامل نداشته باشد دين خراب ميشود. خلقت
«* دروس جلد 3 صفحه 16 *»
آسمان و زمين لغو ميشود و لغو نيست ربّنا ما خلقت هذا باطلا مقصود بالذات از ارسال رسل و انزال كتب همان بوده كه حقي در عالم باشد. پس آن حاملش ببين چقدر بايد استاد باشد كه آن چيزهايي كه از دين پيدا ميشود، به همان آساني كه استاد نجّار رفع عيب نجّاري را ميكند به همان آساني بايد اهل حق توي چنگشان باشد حق، و اگر عيبي جايي پيدا شد رفع عيبش را بكنند. پس ديني از جانب خدايي كه ارسال رسل و انزال كتب كرده، در عالم بايد باشد. از اينجا ميخواهي پيشتر برو بگو من ارسال رسل سرم نميشود، از اول ميخواهم بفهمم ارسال رسل كي كرده؟ ميخواهي تو پيشتر برو، با دقت با شعور هر چه تمامتر كه به كار ببري. و از شعور هرگز مترس بدان شعور بهترين چيزها است. خدا عقل را خلق كرد و خطاب كرد به او كه تويي محبوبترين خلق در نزد من بك اعاقب و بك اثيب به تو امر ميكنم به تو نهي ميكنم. عقل نيست مگر شعور زياد. پس اين شعور هر قدر زيادتر شد شكر كن خدا را نه اينكه باشي مثل احمقهاي دنيا كه بگويي كاش اين شعور را نداشتم و آسوده بودم، شعور كه نداري ميروي در دين باطلي، اگر شعور زياد باشد يك جايي آدم را ميكشد ميبرد. شعور كه زياد شد فكر ميكند كه ميبرند آدم را يك جايي عذاب كنند كه انقطاع براي عذاب نباشد نميشود متحمل شد. شعور كه زيادشد اگر صدمه يك روز باشد متحمل ميشود، وقتي آن طرف ندارد صدمه و بيرونرفتني نيست اين را متحمل نميشود شد. پس شعور را زيادتر كن ببر بالا و ببين اصلش حقّي كه در دنيا هست، پيش انبيا است يا پيش غير انبيا است؟ باز شعور را به كار ببر طرح كن، ببين آمدند جماعتي و آنها گفتند خدايي هست و آمدند جماعتي و گفتند خدايي نيست. پس به طور يقين و بتّ و جزم با آنهايي كه ميگويند خدايي نيست كاري نداريم. برويم پيش آنهايي كه ميگويند خدايي نيست، رسولي كه نميخواهد، ما برويم توي آنها بگرديم براي چه؟ پس توي اينهايي كه ميگويند خدايي هست آنجا بايد برويم تفحص و تجسس كنيم. پس تمام خلق روزگار
«* دروس جلد 3 صفحه 17 *»
را كه نگاه ميكني بعضيشان را قسمت كن، جماعتي هستند كه انبيا دارند و جماعتي ديگر هستند كه انبيا ندارند. پس آنهايي كه انبيا ندارند حرفي با شما ندارند، ميگويند كه انبياء شما بر حق نيستند. ميگويد من از كجا ميدانم كه اين انبيا از جانب خداي من آمدهاند؟ خودش كه انكار دارد، ميگويد از جانب خدا كسي نيامده است. پس آن طايفه را طرح كن، ميآيي توي جماعتي كه ميگويند پيغمبري هست و از جانب خدا آمده.
اينها كه تمامشان اتفاق دارند عقل خودشان هم حكم ميكند كه اينهايي كه از جانب خدا آمدند، آيا آمدند بگويند چه؟ يكخورده فكر كن هيچ شعور زياد نميخواهد. همينقدر چشمت را واكن يك ساعت چرت مزن دل بده ياد بگير، آنوقت ببرش تا قيامت و داشته باش. ببين آنهايي كه ميگويند نبي داريم، نبي آمده براي چه؟ يكخورده فكر كن كه خيلي نزديك شدهاي. ببين آيا نبي آمده بگويد من در غيب تصرف ميكنم، و كاري ندارم دست تو كه حلالي داشته باشي يا حرامي داشته باشي، من شخصي هستم كه در غيب كار ميكنم. ببين هيچ نبيي مبعوث بر اين شده؟ و اين حرفها را ميزنند خيلي از صوفيها. مثلاً ميگويند فلان شخص كامل است، امّا نميداند حلال چه چيز است حرام چه چيز است. ما اهل قال نيستيم ما اهل حال هستيم. انبيا كه نيامدند بگويند چون در غيب تصرف داريم، اعتقاد كنيد و برويد. آمدند بگويند حلالي هست حرامي هست، آمدهايم آنها را بگوييم دليل داريم برهان داريم. تمام اينها شرعي داشتند. پس تمام انبيا آمدند كه شرع بيارند، و اگر نميخواستند شرعي بيارند ميان مردم، احتياج نبود كه بيايند و ادعائي كنند و خارق عادت بيارند و جنگ و جدال كنند. اين همه جنگ و جدال كه انبيا كردند باز اگر فكر كني ميداني، نبي معنيش اين است كه متصرف باشد. عقلت را به كار ببر فكر كن كه آن نبي متصرف در غيب چه به كار من ميآيد؟ خيلي كه فكر كني يك كسي در روي زمين كامل باشد و متصرف باشد براي چه خوب است؟
عقلت را به كار ببر فكر كن كه خوب اين آمده در روي زمين تصرف كند، اين كه
«* دروس جلد 3 صفحه 18 *»
ديگر شرع نميخواهد به تو القا كند، خودش تصرف خودش را ميكند، اين كه با تو حرفزدن ضرور ندارد. هرجا هست در همان اطاق خودش كه هست بنشيند ادعا هم نكند تصرف در ماكان و مايكون بكند، شرع كه نميخواهد پيش تو بيارد. نميخواهد اثبات كند من راست ميگويم يا دروغ. در باطن كار خودش را بكند، مثل جبرئيل كه در باطن كار خودش را ميكند تو نميبيني. مثل خضر كه در باطن كار خودش را ميكند.
پس انشاءاللّه با بصيرت فكر كنيد تمام انبيائي كه آمدند كار دست مردم داشتند، آمدند بگويند شما حلال و حرام داريد، نه اينكه من در غيب كار ميكنم شما بدانيد، مگر شرط كار كردن تو در عالم غيب اقرار من است؟ اگر همچو شرطي دارد كار مكن، نميخواهم بكني. پس ملتفت باشيد اقرار را كه از من خواستهاند براي اين است كه من حلال و حرام را بدانم. تمام انبيا خارق عاداتي كه آوردند، براي اين بود كه شرع ميخواستند حالي مردم بكنند. اثبات نبوت براي وضع ناموس و شرع و قواعد و قوانين است. حالا اگر اين ناموس و شرع را بشود به مظنه گرفت، تو اثبات نبيي يقيني براي چه ميكني؟ اين يحتمل از جانب شيطان باشد، تو چطور ميگويي از جانب خداست؟ حال كه چنين است فكر كن ببين چيزهايي كه تأثير دارند در خارج تو خواه علم داشته باشي يا جهل يا شك يا ظن، تأثير خودش را ميكند. زهر بخوري ميكشد، چه عمداً چه سهواً. جدوار شفا ميدهد چه عمداً چه سهواً. حالا آن نبي كه تو احتمال بدهي از جانب شيطان آمده و شيطان اعدا عدو خداست خدايي كه مهلت بدهد شيطان را كه برود قاصدي بفرستد پيش مردم و چنان بنمايد به مردم كه مردم مظنه كنند از جانب خداست، و كسي خبر ندارد به طور يقين كه از جانب خداست، و نبيِّ خودش را بگذارد، به طور يقين چنين كسي خدا نيست. پس ما نداريم خدايي كه نبي مظنون بگذارد. وضع نبي براي ناموس است، و ناموس بايد يقيني باشد. نبي يقيني آمر و ناهي براي اين است كه حلال بگويد و حرام بگويد، نبيي كه در سرانديب هند باشد و حلال و حرام براي من
«* دروس جلد 3 صفحه 19 *»
نگويد، من كاري دستش ندارم. سعي كنيد يكخورده بابصيرت باشيد. پس ببينيد به دين حق كي ميآييد بابصيرت انشاءاللّه.
ميبيني تمام حجج آمدهاند حرف بزنند با مردم حلال بگويند حرام بگويند. چون اين محتاج بود به خارق عادت، آوردند تا تو يقين كني از جانب خالق تو است. ميبيني اينها برخاستند، اين را ميتواني با عقل بفهمي، و مكلف عقل تو است. ميفهمي يك خدايي هست در غيب، تو او را نميبيني. و ميبيني حالا روز است و حالا واجدي روز است، لكن يمكن باحتمال عقل كه وجدان تو مطابق خارج نباشد. اما اگر نبي بفرستد و تو واجدش باشي نبي است لكن در واقع نباشد، كار تو نميگذرد. اگر وجدان تو مطابق خارج نباشد تو را به جهنم ميبرد. پس نبي واجد، يقيناً بايد مطابق خارج باشد. اگر امروز شب باشد در خارج و واقع، و ما واجد روز باشيم كار ما ميگذرد. اما نبي در وجدانِ ما نبي بنمايد، و نبي نباشد كار خدا نيست و كار ما نميگذرد. پس اگر نبي در وجدان من نبي است يقيناً نبي است، اگر نبي نبود خدا بايد كسي را بياورد بردارد اين را. مثل اينكه موسي را فرستاد سحره را برداشت به طوري كه خود سحره اقرار كردند. و اظهار كرد امر خود را از زبان خود سحره كه اقرار كردند و گفتند سحره ايمان آورديم به خداي موسي و هارون.
پس اين خداي ما خدايي است كه احقاق حق ميكند و ابطال باطل ميكند. احقاق حق را چه جور كند كه من بفهمم؟ تا نياورد پيش من، من نميفهمم. ابطال باطل را چه جور كند كه من بفهمم؟ احقاق حق آن است كه براي من بكند خدا، نه پيش خودش. او احقاق حق را براي تو ميكند، ابطال باطل را براي تو ميكند.
پس آن حقي كه از جانب او است و حق از جانب او آن شارع است، يعني حلال و حرام داشته باشد. پس كسيكه حلال و حرام ندارد حق نيست حيله است، اگر امرش به تو نرسيده نبي تو نيست. پس ببين به چه آساني ميآيي توي شرع. پس آن حلال و
«* دروس جلد 3 صفحه 20 *»
حرام كه در روي زمين هست و الآن آمده در ميان مردم، همين است كه در قرآن است و در همين احاديثي كه تفسير قرآن است. ديگر از آدم نيامده و از نوح نيامده از ابراهيم نيامده از موسي و عيسي نيامده، چيزي كه از جانب خدا آمده و به ما رسيده و حلال و حرام دارد اين شرع پيغمبر است. حالا اين را بردار پس ببين حقي نيست. اگر حقي نيست يك عقلي را تابع عقل خودت كن كه بگويد حقي نيست يك ديني را بياور كه بگويد حقي نيست. همه اديان ميگويند حقي هست. ببينيد كي واداشته اينها را كه بگويند حقي هست در دنيا؟ تبارك آن كسيكه حق را از زبان تمام مردم گفته. امّا حجت كرده بر خود مردم الآن آن كسيكه معني را هم گرفته به لفظ تنها اكتفا نكرده. لفظ را همه دارند، و اين لفظهاش حق است، اين حق را اگر همه نداشتند بهتر بود. پس اين شرع را هم اگر برداري پس بگو شرعي در روي زمين نيست. پس انبيا تمام آنهايي هستند كه كار دست ما داشتهاند، آن كه خيلي مرد متشخصي بود كه نميشناسيمش كه نبي ما نيست. يا هست توي ملك خدا، باشد. جبرئيل هم هست كجا است نميدانم. انبيائي كه آمدهاند، نبي آن است كه شرعش را آورده به من رسانيده. حالا آنهايي كه به مظنه عمل ميكنند، به مظنه دارند شرع را ميگيرند أفمن يهدي الي الحق احق انيتبع امّن لايهدّي الا انيهدي فكر كنيد ببينيد، اين كه هنوز خودش راه نميبرد، اين چه چيز است؟ البته لازمة قول خودش را نميداند چه چيز است، لازمة اين قول كه ميگويد آنچه به من رسيده است مظنون است لازمة اين قول، نبي را از دنيا برميدارد، خدا را برميدارد. ملتفت باشيد نميخواهم تكفير كسي را به اين بكنم، ميخواهم بگويم چنين كسيكه اين قول را ميگويد حامل دين اسمش نيست. حرفي زده تقصيري كرده خدا از سر تقصيرش ميگذرد بگذرد، ما بخيل نيستيم. مظنه داشته باشد، اين حافظ دين و حامل دين نيست.
بابصيرت باشيد انشاءاللّه باز دقت كنيد كه دايره زود تنگ ميشود، خيلي انسان
«* دروس جلد 3 صفحه 21 *»
زود به حق ميرسد. پس كسيكه استدلال بر حقيت ديني نميتواند بكند اين تابع باشد براي كسيكه ميتواند، احق است از اينكه خودش حافظ دين باشد. أفمن يهدي الي الحق احقّ انيتبع امّن لايَهِدّي، لايَهدي هر دو خوانده شده الا انيُهدي. و اين دليل عقل است كه خدا فرمايش كرده در كتابش نه محض آيه بگيري. ببين ايني كه ميگويند همچو جوري بهتر است يا همچو جوري، اين واضح است كه دليل عقل است. اگر محض آيه بود، حكمي چيزي توش داشت كه بكن يا مكن. پس ايني كه ميفرمايد آيا اين بهتر است يا اين بهتر است، معلوم است دليل عقل است هل يستوي الظلمات و النور تاريكي و روشنايي آيا مساوي است. سرما و گرما آيا مساوي است آيا مرده و زنده مساوي است؟ پس بدان دليل عقلي است كه خدا اقامه ميكند. آيا عالم و جاهل مساوي است؟ معلوم است مساوي نيست. حالا آن كسيكه حفظ دين ميكند آيا بايد جاهل باشد؟ معلوم است عالم بايد باشد. حالا كه بايد عالم باشد بايد همينطور يك چيزي بداند، يك علمي دانسته باشد هر چه هست خوب است، يا بايد دين بداند؟ البته اگر حامل دين و حافظ دين است بايد دين بداند، عقل حكم ميكند به اينها. پس كسانيكه دين و مذهب راه نميبرند، استدلال بر دين و مذهب نميتوانند بكنند اينها حافظ دين نيستند، وقتي فكر ميكني ميبيني پيش پا افتاده. با بصيرت باشيد انشاءاللّه. باز ببينيد خدا چقدر راه را نزديك كرده، فكر كنيد ببينيد، آن كسي كه ميايستد مقابل حق و ميخواهد باطل كند حق را و هر چه زور ميزند باطل نميشود، پس چنين كسي كه مقابل حق ميايستد كه خيلي واضح است كه حافظ دين و حامل دين نيست، خودش داد ميكند كه من اهل حق نيستم.
حتي اينكه ببينيد كار آخرالزمان به كجا رسيده كه علانيه حق را انكار ميكنند. اين ميبيني ميايستد مقابل اهل حق و حكم به كفر اهل حق ميكند، حكم به نجاستشان ميكند و جاري ميشود بر حكم خود. همچو كسي بهتر معلوم ميشود و خيلي بهتر
«* دروس جلد 3 صفحه 22 *»
واضح ميشود، حتي ببينيد كه كار به كجا رسيده كه خيلي از مردمان بزرگ كه خيلي حرف درشان ميرود گفتهاند ضرورت حجت نيست! اين چه حرفي است؟ حرفي بزن كه داخل عقلاي عالم باشي و عقلاي عالم تو را ملامت نكنند. حرفي بزن كه داخل مسلمين باشي، چطور ضرورت حجت نيست؟ اين حرفهايي كه من ميزنم، حرفهاي من به هر جا ميخورد بخورد، هركس ميخواهد باشد. به كوه ميخورد بخورد، به كاه ميخورد بخورد، هيچ ابا و حاشايي ندارم از حرفهاي خود. و البته هيچ ترسي از هيچكس ندارم. آيا حرف حق را نگويم؟ پس چه بگويم چه كار بكنم؟ نگويم پس من چهكارهام؟
حالا مينشينند ميگويند اين دليل ضرورت، دليل ظاهري است دليل نيست، و اعتنائي نميكنند به ضروريات. تو يك حقي پيدا كن از غير راه ضروريات! اگر اين ضرورت دليل ظاهري است، پس آن سني هم از براي خود دليل و برهاني دارد، به يك چيزي هم از آن دليل و برهانهاش رسيده، آدم چرا او را بد بداند؟ شيعه هم همينطور براي خودش دليل و برهاني دارد، و به عقل خودش چيزي فهميده، چرا بايد طايفة ديگر او را بد بداند؟ سنّي همينطور منّي همينطور.
پس بدانيد كه بدون دليل ضرورت هيچ ديني ثابت نميشود، اين ضرورت مسدّد و مقرّر است از جانب خدا به طوري كه عالم و عامي و حكيم و غير حكيم و كامل و ناقص همه مساوي هستند در اين ضرورت. به اين ضرورت خدا قرار داده كه ناقص كامل را وابزند اگر خلاف اين ضرورت را كرده، اگر چه خيلي كامل باشد.
شما ببينيد كسي مثل دجّال كه از عصر آدم تا حال تا آن روز تا بعد، همچو خبيثي نيامده و نميآيد. چنان متصرف است كه به محض عبورش مردم مثل ملخ ميريزند سرش، خرِ به آن بزرگي كه هنوز چنين خري در دنيا نيامده، طي الارض به آن شدت كه هنوز نشده در دنيا، به آبي كه برسد بخشكد و تا قيامت در نيايد. هشت ماه طول بكشد،
«* دروس جلد 3 صفحه 23 *»
همچو كسي ميآيد، و تو ناقصي چنين كسي را گفتهاند لعن كن كافرش بدان. سعي كنيد انشاءاللّه با بصيرت باشيد سُندُلا([1]) مباشيد. ببينيد كه يك دليلي را خدا اقامه كرده كه شخص ناقص را مسلط بر كامل كرده كه به آن دليل شخص ناقص مثل دجّالي را وازند و لعن كند كه اگر وانزند و لعن نكند اگر نكند به جهنمش ميبرند، چنين كرده خدا.
پس دين خدا دين واضح، دين ظاهر، دين بيّن، دين آشكاري است. حالا اين حرف كه بايد دين خدا دين واضح و بيّن و آشكاري باشد آيا محض حرف است يا راستي راستي بايد راست باشد. آني كه رسيده به جاهل و عالم و عامي و حكيم كه تميز بدهند دين را از غير دين آن چه چيز است غير از ضروريات؟ همين ضروريات است. حال خودتان فكر كنيد كه آن كسيكه به اين ضروريات اعتنا نكند آيا اهل دين است؟ حالا من خيلي بخواهم زور بزنم رفو كنم حرفهاي چنين كسي را ميگويم شخصي است جاهل، و جاهل نميتواند يقيناً حافظ دين خدا و حامل دين خدا باشد. ميگويم غافل است و غافل يقيناً حافظ دين خدا نيست. و اين حرف را نميدانم راست است يا دروغ، به جهتي كه يقين ندارم كه اين حرف را گفته باشد، و ايني كه ميگويم بر فرضي است كه راست باشد، هر كه گفت چنين حرفي را كه اعتنا نبايد كرد به ضروريات كافر است.
اگر چه حالا ما نميدانيم به طور قطع كه كسي گفته اين حرف را يا نه؟ همين كه مسلمان است و بگويد نگفتهام تصديقش بايد كرد. ديگر حالا گوسفند سر بريدي، بيا اركان دينت را بگو چند تا است؟ نه. تو لباس مسلماني بپوش ما هر كه لباس مسلماني پوشيده مسلمانش ميدانيم، هرگاه در بياباني ديديم بدني افتاده لباسش لباس اهل اسلام است، او را برميداريم به قاعدة اهل اسلام غسلش ميدهيم كفنش ميكنيم، بر او نماز ميكنيم، در قبرستان مسلمانان دفنش ميكنيم.
حالا عبداللّهِ يهودي است، باشد. من بايد به قاعدة اسلام با او عمل كنم، سهل است
«* دروس جلد 3 صفحه 24 *»
نميخواهد لباس مسلماني پوشيده باشد، همين كه در بلاد مسلمان است مسلمان است، همينجور در توي شهر شيعه همة مردم را شيعه ميدانم، تفحص هم نميكنم كه شيعه هست يا نه اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات را هم ميگوييم شامل حال او ميشود. پس حرفها به هرجا خورد بخورد، من حق را ميگويم. لكن هر كس كه احقاق حق و ابطال باطل را خدا بايد از زبان او بكند بايد طوري باشد كه بتواند مسائل دين و مذهب را واضح كند، لُريش كند كه همه كس بتواند بفهمد. خدا ميداند همين جوري كه نجار مسلط است بر نجاري خودش صاحبان دين مسلطند بر دين. چرا كه بابصيرت آن را گرفتهاند و دليل و برهان دارند. و تمام مسائل را با ضروريات مطابق كردهاند و ميكنند، بلكه تمام مسائل دين و مذهب را از ضروريات ميگيرند بيرون ميآرند ميگويند.
خودت فكر كن ببين آنچه خدا ميخواهد از تو، به تو ميتواند برساند يقيناً. پس آنچه خواسته رسانيده پس بايد هيچ جزئي از تحت اين بيرون نرود. پس آنچه را به تو نرسانيده نخواسته، آنچه را نميداني از تو نخواسته تا نميداني گفته برو تحصيل علم بكن. باز اين را هم گفته و به تو رسانيده، و از جمله گفتنيها كه به تو گفته و به تو رسانيده اين است كه حاملي براي دين قرار دادهام، عالمي خلق كردهام هرچه را نميداني برو پيش او تحصيل كن. پيرو اين عالم از روي بصيرت باش نه از روي عادت كه بگويي انّا وجدنا آباءنا علي امة و انّا علي آثارهم مقتدون و اين آيه رد خداست بر اين جماعت، كه دين خود را از روي عادت گرفتهاند و از روي بصيرت دين نگرفتهاند.
دين حق آن است كه هرچه راه ميبري، خودت استادي در آن، هرچه را كه راه نميبري برو پيش استاد ياد بگير. و اگر نميروي ياد نميگيري دين نداري. و دين استاد دارد يقيناً چرا كه به محض ديدن آيه و حديث تنها، خودت نميتواني شبهة خود را رفع كني. چنانكه به محض ديدن كتاب طب آدم طبيب نميشود و نميتواند از روي كتاب طب به مطالعة كتب طب درد خود را علاج كند. طبيب مجرِّب ميخواهد استاد
«* دروس جلد 3 صفحه 25 *»
ميخواهد كه بروي حاليت كند. طبيب آن چيزهايي كه حالي ميكند غير چيزهايي است كه توي كتاب نوشته. وقتي پيش طبيب رفتي استاد شدي آن وقت به كتاب طب ميتواني رجوع كني و بفهمي. همينطور است خدا ميداند امر دين و مذهب واللّه از قرآن تنها نميتواني تو خودت دين خود را بفهمي، تو خودت از احاديث نميتواني دين خود را بفهمي و رفع شك خود را بكني. بعينه رجوع كردن به قرآن و احاديث بي آنكه از استادي اخذ كني، مثل اين است كه از روي كتاب طب برداري نگاه كني ببيني نوشته توي كتاب طب بنفشه سرد است. بنفشه از پيش خود برداريم بخوريم خود را ناخوش ميكنيم. نوشته دارچين گرم است براي حافظه خوب است، حالا از پيش خود برداشتي خوردي، خبر نشدي، به يك جاي ديگر ضرر كرد، يكدفعه ميبيني ديوانه شدي.
ميخواهي علاج درد خود را بكني برو استاد كامل توي دنيا هست، برو پيش او، او علاجت كند. خيال مكن كه ما خودمان تجربه كرديم فلان دوا را براي فلان مرض خورديم خوب بود، تو اگر زيركي فكر كن كه بر فرضي كه تو راه ببري يكپاره چيزها را و تجربه كرده باشي، بدان يقيناً آن مجرِّبي كه شب و روز كارش تجربه است بهتر از تو راه ميبرد و بهتر از تو ميداند. عقل ميگويد برو پيش كسيكه بهتر ميداند. به همينطور انشاءاللّه ملتفت باش و بدان تا اين قواعد را ياد نگيري كتاب نميفهمي يعني چه، سنت نميفهمي يعني چه، چرا كه جميع محكماتِ سنت به اين ضروريات محكم شده.
خدا ميداند نميدانم چه سبب شده، حسدي سبب شده، عداوتي و غرضي سبب شده كه گفته شده «اين كتاب ميزاني كه فلان كس نوشته سُست است عبث نوشته» شما انشاءاللّه باهوش باشيد غفلت نكنيد چرت مزنيد غافل مباشيد، فتنة آخرالزمان است روز به روز بالاتر ميرود اين فتنه و زيادتر ميشود. شما سعي كنيد حفظ دين خود را بكنيد به اين ضروريات. اگر از ضروريات گذشتي واللّه ديگر هيچ راهي براي استدلال نميماند كه با غير بخواهي حرف بزني. هيچ يقين براي خودت باقي نخواهد ماند، بناي
«* دروس جلد 3 صفحه 26 *»
متدينين كه ميشود برو مشغول كار خودت باش، ديگر اسمش را دين مگذار هر كار ميخواهي بكن.
و بدانيد كه ضرر هر طايفهاي كمتر از اين طايفه است حتي سلاطين جابر ظالم. اقلاً چهار نفر مؤمن در امنيت اين سلطان در امانند، بسا در عهد اين سلطان آسودهاند. اما كساني كه دين و مذهب را خراب ميكنند اينها كارشان خرابي دين و مذهب است. اينها رفوگر ندارند و هيچ شفيع ندارند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 27 *»
درس دوم
(يكشنبه 25 شعبان المعظم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 28 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.
عرض كردم به طورهايي كه ملتفت شديد انشاءاللّه كه امور به حصر عقل ـ كه جميع عقول اگر گوش دهند تصديق ميكنند. امور به حصر عقل ـ از دو قسم خارج نيست، قسم سومي ندارد.
پس يكپاره از امور هست كه خلق تصرف در آن امور ندارند، آن امور تمامش با خداست و هيچ زحمتش پاي مردم نيست. اين حرف را پيش هر كس كه مجنون نباشد بزني تصديق ميكند. پس يكپاره اموري هست كه خلق در آن هيچ تصرف ندارند، مثل خلق كردن جنين، اين جنين را در شكم مادر كجا ميگذارند؟ خلق ميخواهند بدانند سرش را چطور درست ميكند، پاش را چطور دستش را چطور، چشم و گوشش را چطور درست ميكند، اما نميتوانند بدانند.
باز ملتفت باشيد كجا را حرف ميزنم دخلي به بينهايت ندارد. يكپاره امور هست كه ميبيني شده، يك كسي آمده خلق كرده اين زمين را اين آسمان را اين مكوّنات را. يك كسي اين كارها را كرده، آنيكه اين كارها را كرده معلوم است ميتوانسته كه كرده، اين صانع است تو خدا اسمش را بگذار، و از اين كارها ما عاجزيم. فيل را كه نميتوانيم
«* دروس جلد 3 صفحه 29 *»
درست كنيم؛ يك پشهاش را، يك بال پشه را نميتوانيم درست كنيم، يك پاي پشه را نميتوانيم. پس يكپاره كارها هست كرده شده و ما عاجزيم از آن كارها. آسمانش را نميتوانيم بگردانيم، زمين را نميتوانيم بسازيم. جماد نميتوانيم درست كنيم، نبات نميتوانيم درست كنيم، حيوان نميتوانيم درست كنيم. پس اين اموري را كه خلق در آن نيستند، آيا معقول است آن كسيكه كرده بيايد بگويد شما بكنيد؟ معقول نيست.
او صانع است او قادر است او كرده است و ميكند. خلق هم نميدانند اينها بايد باشد يا نبايد باشد. پس اين يك جور امور است؛ امري است در خارج واقع، خودشان عاجزند از اتيان به مثلش.
و يكپاره امور هست كه آن كسيكه اين كارها را كرده اينها را قادرشان كرده، با وجودي هم كه قادرشان كرده او اقدرالقادرين است. الآني كه اين كار را تمليك ما كرده كه ما به محض اراده چشممان را واكنيم، طوري است كه حكماي عالم اگر بيايند فكر كنند كه چطور ميشود كه به محضي كه خيال من اراده ميكند چشم واشود، يكدفعه واميشود؟ چطور ميشود كه واميشود؟ نميتوانند بفهمند. چطور ميشود به محض ارادة من، دست حركت ميكند، نميفهمند. مردم عاجزند كه سرّ خلقت او را برخورند، پس اعجزند از اينكه خلقش كنند.
پس اموري است كه صانع عالم ساخته همه كس ميفهمد، هر كس مستضعف و مجنون نباشد ميفهمد كه اين كارهايي كه شده يك كسي كرده، من نميتوانم بكنم.
باز اين يك كس را فكر كنيد، به طور حكمت ميخواهم بفهمي نه علي العميا. ميبيني اين كارهايي كه شده تو كه نميتواني بكني، آن يكي هم كه نميتواند بكند، به همينطور ميبيني صاحبان شعور كه نميتوانند بكنند اين كارها را، و ميفهميد كه حيوانات هم نميتوانند اين كارها را بكنند، چرا كه شعور ندارند. ديگر ميفهميد كه نباتات هم نميتوانند اين كارها را بكنند، چرا كه زنده هم نيستند. و ميفهميد كه جمادات كه
«* دروس جلد 3 صفحه 30 *»
البته اين كارها را نميتوانند بكنند. با بصيرت كه فكر كنيد مييابيد انشاءاللّه كه اين دهر نيست، امورات طبيعيه نيست، امورات دهريه نيست، اينجور كار كه آب بسازند، خاك بسازند، آسمان بسازند، زمين بسازند ما كه نميتوانيم بكنيم امثال و اقران ما هم كه نميتوانند بكنند. پستتر از ما هم كه نميتوانند بكنند. اين آسمان و زمين را هم كه ميبيني ساخته شده، حالا ميبيني يك كسي كرده، حالا كه كرده معلوم است توانسته كه كرده. ميبيني هر چيزي را سر جاي خود گذارده.
اولاً در بسايطش فكر كنيد ببينيد خاكي خلق كرده، اگر اين خاك را خلق نكرده بود هيچ نباتي هيچ حيواني و هيچ انساني هيچ نبيي هيچ كاملي هيچ ناقصي نبود. و او اين خاك را پيش از مواليد آفريد، پيش از خلق مواليد ميدانست كه خاك ضرور است بعد گرفت مثل فخاري كه ميسازند، اينها را از آن ساخت. اين خاك اگر نباشد نه جمادي نه نباتي نه حيواني نه انساني نه نبيي نه كاملي نيست. پيش از مواليد ميدانست اينها آب ضرور دارند، آب را خلق كرد. همچنين در هوا هم كه فكر ميكنيد هوايش را هم به همينجور ميفهميد. آتش را همينجور ميفهميد.
ببينيد اگر حرارت نباشد اگر اين حارّ نباشد ميبيني ربع كارهاي عالم بر زمين خواهد ماند. و ربعش كه بر زمين ماند نه اين است كه سه ربع ديگرش هم باقي بماند. آب تنها نباشد هيچ متولدات نيستند خاك تنها نباشد هيچ متولدات نيستند هواي تنها نباشد هيچ متولدات نيستند و آتش تنها نباشد هيچ متولدات نيستند. يك خورده فكر كنيد اگر آسمان اول نباشد هيچ يك از اينها نيست، اگر آسمان دوم نباشد هيچ يك از اينها نيست، بايد جميع بسائط با هم باشند. و افلاك بگردد بر گرد زمين و در اين مابين يك چيزي بسازند اسمش را بگذارند چوب يا آهن يا چيزي ديگر. باز بگردد آن آسمان بر گرد اين زمين چيزي بسازد اسمش را بگذارند نبات، گياهي درختي. باز بگردد آن آسمان بر گرد اين زمين اسمش را بگذارند حيوان. باز بگردد آسمان بر گرد اين زمين اسمش را بگذارند
«* دروس جلد 3 صفحه 31 *»
انسان. پس بعضي كارها را ما و امثال ما و اقران ما قادر نيستيم اينجور كار بكنيم، مثل خلقت پشه كه اگر جن و انس جمع بشوند پشت به پشت يكديگر بگذارند همين آبها و همين خاكها را بردارند پشه بسازند يا بالي بسازند از پشه يا بخواهند مگسي خلق كنند نميتوانند.
پس كارهاي خدايي را بايد به پشت خوابيد و واگذاشت به خدا تو نميتواني آنجور كارها را بكني، آنجور كارها را كه نميتواني بكني واگذار به خدا. و اگر احمق بشوي و وانگذاري به خدا، كه ماهم آب برميداريم خاك برميداريم داخل ميكنيم كه چيزي بسازيم، آن آخري كه جانت بالا ميآيد نميتواني. واللّه خدايي نميتواني بكني.
معني بنده آن است كه هر چه را به او داده دارد، هر چه را به او نداده ندارد. بنده عاجز است چه كار ميتواند بكند. مگر حركت ميتواند بكند؟ ساكن ميتواند بشود؟ اگر خواسته حركت كني به اختيار ميكني نخواسته نميكني. چشمت را ميتواني وابگذاري ميتواني هم بگذاري، يكجا گفته واكني واكن، يكجا گفته هم بگذاري هم بگذار. شامه داري هر چه را گفته ببو ببو، هر چه را گفته مبو آن را مبو. زبان داري هر چه را گفته بچش بچش هر چه را گفته مچش مچش. هيچ شريكي در ملك او نيست و همة كارها را او ميكند وحده لا شريك له. هر چه را ميبيني كه آني به محض اراده ميجنبد و ساكن ميشود، گاهي ميگويد بجنبان گاهي ميگويد ساكن كن. انشاءاللّه با بصيرت باشيد و با حكمت، و تقليد احدي را مكن. اگر امر همينجور است كه عرض ميكنم تصديق كن، جميع عقلاي عالم اگر بشنوند تصديق ميكنند. حالا احمقي نميآيد گوش بدهد تقصير كسي نيست.
پس امور الهيه مخصوص آن است و بس، كسي ديگر نميتواند بكند، خودش راه ميبرد به احسن وجوه. او كارهاي خودش را خوب راه ميبرد، و تو خدايي راه نميبري، به جهتي كه ممتنع است تو خدا باشي. پس پيرامون كارهاي خدايي مگرد، كارهاي خودت
«* دروس جلد 3 صفحه 32 *»
را بكن. حالا از جمله چيزهايي كه كار خداست و كار بنده نيست، و ما خود را ميبينيم نميدانيم و جميع دو پاهاي دنيا را ميبينيم نميتوانند بگويند، اينها مطلع بر جميع جاها نيستند. اگر خيال كني مجرّبيني هستند كه خيلي توي دنيا گشتهاند سياحتها كردهاند تمام تأثير اشياء را ميدانند، پيش پا افتاده است كه نميدانند، تمام اشياء را نميدانند و لو افلاطون حكيم باشند نميتوانند. چرا كه نميتوان احصا كرد تأثيرات يك چيز را، يك لقمه عسل چقدرش شفا است؟ براي كي شفا است؟ تمام طبيبهاي دنيا جمع شوند كه بدانند اين يك نخود عسل در هر درجه چه خاصيت دارد؟ دو نخودش چه خاصيت دارد؟ سه نخودش چه خاصيت دارد؟ اينها را براي يك شخص نميتوانند احصا كنند. دقت كنيد انشاءاللّه تا اينها را از روي تحقيق ياد بگيريد. معني نبوت حرفي است كه به گوشتان خورده.
ببينيد درجات يك چيز را، اين عسل يك نخودش چه اثر دارد؟ خيلي زور ميزني و طبيب ميآوري و تجربه ميكني، اين يك نخود چه اثر دارد؟ به يك كسي دادي خورد و تجربه كردي. اين يك نفر خورد و در مزاج اين يك نفر در اين وقت اين اثر را كرد و فهميدي. حالا عصر، همين يك نفر همين يك نخود را بخورد تأثيري ديگر ميكند. فرداش همين يك نفر همين يك نخود را بخورد تأثيري ديگر دارد، پسفردا تأثيري ديگر دارد، سال ديگر تأثيري ديگر دارد، تا آخر عمر هر وقتي چه اثر دارد؟ علمش از حيطة بشر بيرون ميرود.
همين يك نخود را به آن شخص ديگر دادي تجربة ديگر كردي. به همان شخص، در حال ديگرش تجربه كردي، در حال سومش تجربة ديگر. ميبيني كه نميشود احصا كرد. بعد از اين هم، برگرديد سر اين يك نخود، دو نخودش چه اثر دارد؟ سه نخودش چه اثر دارد؟ و هكذا تا يك مثقالش چه اثر دارد؟ دو مثقالش چه اثر دارد؟ تا نيم منش چه اثر دارد؟ ميبيني اين طرفش هم از حد حصر بيرون ميرود.
«* دروس جلد 3 صفحه 33 *»
ديگر حالا فكر كنيد آيا انبيا آمدهاند كه بگويند خداي شما محتاج است به اينكه يكپاره چيزها را بخوريد يكپاره چيزها را نخوريد؟
فكر كنيد اين خدايي كه محتاج است به اينكه شما سرتان را زمين بگذاريد، دُمتان را هوا كنيد خدا نيست. تمام انبيا آمدند دعوت كردند كه خداي شما بينياز است، خداي شما خدايي است كه اگر تمام شما كافر شويد هيچ جلال او رگ به رگ نميشود. انبيا همه آمدند و گفتند، دعوت كردند به خداي بينياز. اگر جميع شماها اقرار به الوهيت او بكنيد يك سر مو بر جلال او نميافزايد، خدا كه همچو خدايي است. حالا همچو خدايي كه همچو امري كرده به بندگان خود اثري داشته يا بياثر بوده؟ گفته به زن مردم نگاه مكن كه طمع نكني در زن مردم، مردمِ ديگر هم بندة خدايند زن ميخواهند. اگر زن مردم را تو ببري، زن تو را هم او ببرد هرج و مرج خواهد شد. گفته مال مردم را نخور تا معتبر باشي، و مردم هم مال تو را نخورند، مصلحت خود تو است كه گفته. چرا كه اگر بنا بود مردم مالشان را مالك نباشند، تو هم مالك نبودي مال خود را، مردم هم مال تو را ميبردند. اين است كه اگر يك روزي سلطاني نباشد مردم گوشت يكديگر را ميخورند. پس نظم و نسق قرار ميدهد، كه اين چشمي كه ميتواني نظر كني ميتواني نكني، بعضي چيزها را لازم است بروي نگاه كني، بعضي چيزها را گفته كه يغضّوا من ابصارهم. و اين چشم عجب روزنهاي است كه همين كه بازش كردي و ارخاء عنانش كردي از دست ميرود. تا نديده است حكايتي نيست، چشم نبيند دل نخواهد، چشم كه ديد دل كنده ميشود، ميكَند نفس را از دست، لامحاله انسان را به فسق و فجور مياندازد. حالا گفته از اول چشم را هم بگذار.
كارهاي خدا همه آسان است خلق خودشان بر خودشان مشكل كردهاند، خدا از اول آسان كرده، گفته يغضّوا من ابصارهم از اول چشمت را ميبايست هم بگذاري، حالا هم نگذاردي سهلانگاري هم ميكني نگاه ميكني، يكمرتبه از دستت ميكَند ميل ميكني.
«* دروس جلد 3 صفحه 34 *»
ديگر مالها خرج ميكني و واسطهها مياندازي، شوهرش هم ميفهمد و بناي نزاعي و جدالي ميشود. لكن از اول به اين آساني بود كه چشمت را هم بگذار.
خلاصه حرف سر اين بود كه امور بر دو قسم است. يكي امور الهيه، آن را واگذاريد با خود او، او متصدي است وحده لا شريك له نگفته شما بكنيد، آنهايي كه خواستند بكنند، هر كه خواست خلاف مشيت كرده و عصيان ميكند. و ميخواهي بكني آخر هم كار خدايي نميتواني بكني. پس صرفة تو اين بود كه بگويند اين كارها را مكن. اين است سرّ اينكه امر ميكنند به رضا و تسليم، به جهت آنكه علم به جميع موجودات كار خلق نيست كه داشته باشند. علمِ اينكه هر چيزي در هر مقامي چه اثري دارد، نسبت به فلان شخص و فلان حال و كمترش و بيشترش اثرش چه چيز است، اينها را خدا نخواسته علي العميا برخورند كه چيزها بعضي نفع كنند، بعضي ضرر كنند. عسل لامحاله براي بعضي ضرر دارد به آن طايفه بايد گفت نخورند. يكپاره چيزها براي بعضي از مردم نفع دارد. بخواهيد فكر كنيد در تأثيرات اشياء، فكر كه كرديد آن وقت جلالت قدر انبيا معلوم شود. باز خود اشياء را دانستن كار بزرگي نيست پيش آنها، نه پيش شما. عدد اين جمعيت را دانستن اشكالي ندارد، لكن اينجا تا آنجا چقدر راه است؟ آنجا تا اينجا چقدر راه است؟ و هكذا اينها را ضرب كنيد در يكديگر ببين چقدر ميشود.
حالا فكر كنيد، كه منافع و مضار اشياء غير از وجود اشياء است. و اين را داشته باشيد و سپرده باشد دستتان. در احاديث ميبينيد ميفرمايد كه علم ماكان و مايكون را ما داريم، اين خيلي هم هست، و لكن اين را خودشان پر بزرگ نشمردهاند، ميگويند آن علم شيء بعد الشيء را ما ميدانيم و داريم، و آن را بزرگ شمردهاند. اينجور احاديث را مردم نميفهمند كه چطور كسيكه علم ماكان و مايكون را دارد اين بزرگ نيست؟ احاديث مجمل است كسي نميتواند بفهمد، پس عدد اشياء را زود ميشود به دست آورد. چهار نفر، چهار نفر است. اما چهار در چهار چقدر ميشود شانزده ميشود، ديگر بعد حاصل
«* دروس جلد 3 صفحه 35 *»
ضرب در حاصل ضرب چقدر ميشود از حوصلة بشر بيرون ميرود. تأثيرات اشياء همه علم ضرب است. اين آتش نسبت به چيزي كه پهلوش است چقدر اثر ميكند؟ همين آتش نسبت به آن چيزي كه آن طرفتر است چقدر اثر ميكند؟ يك نخود عسل به بچه ميدهي چه اثري ميكند؟ همين يك نخود را همين بچه در عصرش بخورد چه اثر ميكند؟ فرداش چه اثر ميكند؟ به بچة ديگر چه اثر دارد؟ و هكذا. اين علم ضربي است كه از حوصلة بشر بيرون است. پس اشياء در سر جاي خود هستند، خالق اينها ميداند اشياء را كجا گذارده. و همچنين اين خدا ميداند حاصل ضرب اين اشياء را و غير خدا نميداند. ميداند هر چيزي در هر درجه براي كي چه اثر دارد چقدر اثر دارد.
و انبيا آمدهاند كه منافع اشياء را براي شما بگويند، مضار اشياء را براي شما بگويند. پس شراب واقعاً ضرر داشته كه گفتهاند نخوريد، ميته ضرر داشته كه گفتهاند نخوريد، اگر ضرر نداشت همچو علي العميا نميگفتند نخور همچو امري از جانب خدا نميآرند.
اگر در حرامي هيچ اثري نباشد نميآيند محض امتحان تو بگويند مخور. اگر هيچ اثري نيست و گفتهاند مخور پس لغو است نخوردن. خداي من كه مرا ميخواهد امتحان كند، مگر نميداند عواقب امور را كه بايست امتحان كند؟ پس در اشياء چون آثار بود و آن آثار يا نافع بود يا ضار و خدا آنها را ميدانست و شما نميدانستيد، از اين جهت ارسال رسل كرد و انزال كتب كرد كه جميع منافع را به شما برساند و از مضار شما را اجتناب دهد. انبيا را ببينيد و در آنها فكر كنيد. خدا بايد وحي كند حلالها را به آن نبي و حلالها نافعها است. وحي كند به او ضارها را و آنها حرامها است. اگر يك نبي، يك امت خيال كني داشته باشد، و مبعوث بر كسي ديگر هم نباشد، ببين همين چقدر علم بايد داشته باشد. اين بايد در تمام حالات اين امت بداند خاك چه نفع دارد به اين، چه ضرر دارد به اين، آب چه نفع دارد چه ضرر دارد، غذا چه نفع دارد چه ضرر دارد. جميع آنچه غير از اين امتِ خودش، آنچه هست كه يك نسبتي به اين يك نفر دارد اين نسبتها يا نافع است يا ضار.
«* دروس جلد 3 صفحه 36 *»
هواهاي دنيا در بدن همان يك شخص هر وقتي يك اثري دارد يا نافع است يا ضار، آب اثر دارد در بدن همان يك شخص، آتش تأثير دارد، خاك تأثير دارد، روشنايي اثر دارد تاريكي اثر دارد، در فصل گرما در توي تاريكي حيوان طاقت نميآورد بنشيند. طبيعت حيات در وقت گرما توي تاريكي تاب نميآرد، پس اثر دارد تاريكي. روشنايي زياد اثر دارد و چشم را ميزند، اين اعراض تماماً اثر دارند. طعمها رنگها بوها صداها اثر دارند. سمتها اثر دارند، اين سمت نشستن اثري دارد، سمت قبله اگر هيچ اثر نداشت چرا گفتند رو به اين سمت نماز كنيد؟ اگر اثر نداشت لغو و بيفايده بود. و بي اثر باشد و گفته باشند، اگر همچو باشد لغو است و خداي ما لاغي نيست. پس سمتها اثر دارد، گفتهاند دست را بالا كن رو به آسمان، معلوم است تأثيري داشته كه گفتهاند. روت را بر زمين كن و سجده كن، اثري داشته كه گفتهاند.
يك نبيي مبعوث بر يك امّت را ببينيد، علمي ميخواهد كه از حوصلة جميع بشر بيرون است. حالا ببينيد، اگر كسي دو نفر امت داشته باشد، ده نفر يا صد نفر يا هزار نفر امت داشته باشد، ببينيد آن چقدر علم بايد داشته باشد. پيغمبري كه مبعوث است بر تمام خلق او ببينيد چقدر علم بايد داشته باشد؟ بايد به قدر تمام مخلوقات علم داشته باشد، و منافع و مضار همه را در جميع حالات بداند.
حديث نبوي است كه فرمود: آمدم در ميان شما و نماند چيزي كه شما را نزديك كند به بهشت و دور كند از جهنم مگر اينكه امر كردم شما را كه بكنيد آن را، و آمدم ميان شما و نماند چيزي كه شما را دور كند از بهشت و نزديك كند به جهنم مگر اينكه شما را نهي از آن كردم، و اين «نماند چيزي» كه ميفرمايد حاصل ضربها است، اينها علم ضرب دارند. اين علم ما كان و ما يكون علم وقوع اشياء است، و اين هيچ نيست در پيش علم ايشان. علم ما كان و ما يكون علمي است كه مثلاً تو به چهار نفر داري و آيا اين به او چه اثر دارد او به اين چه اثر دارد، چهار در چهار شانزده ميشود شانزده در شانزده باز ضرب ميكني.
«* دروس جلد 3 صفحه 37 *»
پس علم شيئي پس از شيئي ببينيد چه علمي است كه ائمه دارند؟ و اين علم ماكان و مايكون پيش آن علم شيء بعد از شيء چقدر است؟ او هزار است و اين يك بلكه كمتر، واستغفر اللّه من كثرة التحديد و بيش از اينها. پس آن حجج بايد عالم باشند به حلال خدا و حرام خدا، اين علم حلال و حرام تمامش وحي ميشود به انبيا و حجج، و آن وحي روحي ميشود در بدن آنها.
وحي را هم فكر كن انشاءاللّه، وحي اين نيست كه اين علم شيء بعد از شيء را سر هم رفته يك كبوتري راه بيفتد از آن بالا بيايد بيخ گوش نبيي قُند قُند بكند، فكر كنيد كه اگر وحي اينجور باشد كه مثل كبوتر جبرئيل بيايد و حرف بزند، ببينيد اين چقدر بايد حرف بزند؟ از صبح تا شام چقدر علم ميتواند تعليم كند؟ اين همه علومي كه نسبت به امت بايد داشته باشد اين جبرئيلي كه مثل كبوتر است، كي گوش بدهد كي ياد بگيرد كي بگويد. اين عالم طاقت آن را ندارد.
بابصيرت باشيد انشاءاللّه و ببينيد حرفها را خودشان زدهاند. ميفرمايد كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا. وحي را ميدمند در بدن پيغمبر وقتي دميدند پيغمبرش ميكنند. و آن روح، روح نبوت است روح وحي است. دميده كه شد همين جوري كه شما وقتي روح در بدنتان دميده شد، اگر حرف ميزند بدن به حول و قوة روح حرف ميزند، اگر ميبيند، اگر ميشنود، به حول و قوة روح است، اگر به اختيار راه ميرود به حول و قوة روح است. پس روحي است دميده شده، روح كه دميده شد و ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي به جهتي كه روح نبوت در آن بدن دميده شده. حالا كه روح دميده شد، اگر اين بدن تَحَرَّك، تَحَرَّك بالروح و اگر سَكَنَ، سَكَنَ بالروح. من عرفكم فقد عرف اللّه و من جهلكم فقد جهل اللّه، مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي. وقتي ميرود به جنگ، خدا به او ميگويد: شما نرفتهايد من رفتهام. چرا كه اينها دو نفر نيستند، اين حول و اين قوه را خدا در اين گذارده پس خدا رفته به جنگ. يك روحي
«* دروس جلد 3 صفحه 38 *»
است در اين بدن، روح نبوت روحي است كه اين روح دخلي به روح حيواني و روح انساني ندارد. روح حيواني كه پيش پا افتاده، روح انساني هم نميتواند يك چيز را منافع و مضارش را تمامش را بداند. بخواهد هم بداند در قوة افلاطون نيست تأثير يك دوا را بداند. يكپاره چيزها در كتابها اطبّا نوشتهاند شخص برميدارد عمل ميكند، طبيبي ديگر ميآيد اثري ديگر را ميگويد. اين تأثير يك حالش را و يك وقتش را نميتواند بداند.
و ميبيني شرح حال همه را پيغمبر كرده است. حالش را و مزاجش را و وقتش را ميداند و گفته، بسا مسهل خورده و تأثيرات برگشته، طبيبها هم بايد تازه به تازه چيزي بياموزند، تجربة تازهاي ميكنند. منظور اين است كه علم شريعت را چيز آساني خيالش نكني، علم شريعت تمامش علم حلال است و حرام است. ميبيني اكل، حلال و حرام دارد. اين شرب، حلال و حرام دارد. شمّ، حلال و حرام دارد. و مسموعات و مبصرات و ملموسات، نوعاً اين پنج تا است كه براي هر كسي هست. ديگر امروز و فردا در هر حالي و در هر وقتي نسبت به هر شخصي چه اثر دارد؟ علم عجيب و غريبي است. پس بدانيد كه وضع ناموس كار اين خلق نيست. از اين جهت قواعد و قوانين، كه اين سلاطيني كه هستند ميگذارند ميچينند، آخرالامر خودشان پشيمان ميشوند. نميشود تجربه به دستشان بيايد، چرا كه علم ناموس مال خداست، تو هم واگذار به خدا. پس امري كه تعيين ناموس باشد كار خداست وحده لاشريك له. اين خلق هيچكدام نميتوانند وضع ناموس كنند، پس اين با خداست با خلق نيست. حالا كه با خداست تو برو به پشت بخواب انتظار بكش هر وقت خدا تعيين كرد تو برو و بگير. و خدا تعيين كرده و اين خدا رسول ميفرستد او به آساني تعيين ميكند تو حالا ديگر از پي اين مگرد كه وضع ناموس كني. ناموسي كه به كار خودت بيايد و به كار غير هم بيايد نميتواني وضع كني.
وضع ناموس كار خداست وحده لا شريك له، و اين وضع كه ميكند بايد به تو برسد. باز وضع ناموسي كرده در آسمان براي مني كه در زمين هستم، ديگر براي من
«* دروس جلد 3 صفحه 39 *»
نيست براي ملائكه است. وضع ناموسي كرده در زمان آدم، ناموس آدم به من نرسيد پس ناموس من نيست. بعد از آدم نوح آمد توي دنيا، ميدانيم نبي بود بر او وحي نازل شد اما كتاب نوحي نيست. از ابراهيم همينطور ناموسي نيست در دنيا. وضع ناموسِ موسي را هم همانطوري كه عرض كردم، همچنين عيسي هم همينطور، عيسي هيچ ناموس نداشت، همهاش هم اصرارش اين است كه برويد به تورات عمل كنيد، دليل حقيت پيغمبر خيلي واضح است، هيچ تعصب مكش، ببين وضع خدا چطور است. ميبيني غير از اين شريعت نيست ناموسي، و شرعي در توي دنيا نيست. بله هست، قواعد و قوانين سلطنتي در دنيا هست، خودشان بيچارهها ادعا ندارند كه ناموسي و شرعي از جانب خدا آوردهاند. پس شرعي از جانب خدايي در ميان نيست مگر شرع اسلام.
اين يكي را از دنيا برداريد ديني نميماند. پس حالا خدا شرعي ندارد خدايي كه در بند خلق خود نيست ارسال رسل و انزال كتب نميكند، خدا نيست. خدا جاعل في الارض خليفه است. خدا خدايي است كه شارع است و شرعي قرار ميدهد ـ منافع هست مضار هست ـ بايد لامحاله يك حاملي براي اين منافع و مضار باشد، منافع را برساند و مضار را دور كند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 40 *»
درس سوم
(دوشنبه 26 شعبان المعظم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 41 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.
بعد از آنكه انشاءاللّه با دقت و با شعور فكر كنيد خواهيد يافت كه خداوند عالم و آن صانع ملك اين خلق را مهمل نگذاشته، به شرطي كه درست ملتفت شوي كه چه ميخواهم عرض كنم، كه ظواهرش خيلي ظاهر است و باطنش دليلي است كه هيچ طور خدشه نميتوان بر آن وارد آورد.
پس خدا را اگر چه نميبينيد لكن بعد از آني كه اعتقاد كرديد كه هر چه هست او خلق ميكند، اين قاعده را به دست شما ميدهد كه اگر چه او را نميبينيد كارهاي او را كه ميبينيد. در اين هيچ كس شك نميتواند بكند، هر شكاكي باشد نميتواند شك در اين كند كه آنچه هست اين را صانع اختراع كرده و گذارده ـ ديگر صانعش را حالا عجالةً نميخواهم بگويم چه چيز است ـ اينها يك صانعي دارد. ديگر هر چه تو پيش آمده باشي و صانع را قادر و عالم دانسته باشي براي من بهتر است، هر چه هم نيامدهاي من ميآيم پيش تو. پس عرض ميكنم حالا ميبيني روز است، تو اگر چه نديدهاي خدا را كه بگويد من اين روز را خلق كردهام، لكن هر عاقلي كه فكر كند ميداند آن صانع اين روز را خلق كرده، و روز قرار داده، شكي شبههاي در اين نميرود. اگر گاهي شبهه رود كه شايد شب
«* دروس جلد 3 صفحه 42 *»
باشد و من خواب ميبينم، من آن را هم مياندازم. ميگويم آيا تو در اين شك داري كه الآن واجدي كه روز است؟ و در وجدان تو روشنايي و روز است؟ هيچ شكي و شبههاي و ريبي كه الآن روز است نيست در وجدان تو. و شكي در اينكه از جانب خداست نيست، با وجودي كه روز زبان ندارد كه بگويد من از جانب خدايم. پس هر چه وضع شد در ملك، اين را ميفهمي كه خالقش خداست و خدا وضعش كرده. اين يك مقدمة كليه است كه بايد داشته باشيد. پس چيزي نيست كه خدا خبر نداشته باشد و خلقش نكرده باشد و نگذارده باشد، به اين نظر. بعد از اين يك نظري ديگر بكنيد.
حالا كه هر چه هست كار صانع است و هر چه هست او گذارده و توانسته. حالا ببينيم اين همچو جوري كرده كه نور را به نورانيت نموده به ما، و ظلمت را به ظلمانيت نموده به ما، بعد خطاب كرده به ما كه هل يستوي الظلمات و النور. يا نه؟ آيا اينجور نكرده؟ در نظر اول شبي به ما نموده و روزي به ما نموده، و حالا عجالةً ريشت را نميگيريم كه در خارج هم شب است يا روز است، تو وجدان خود را ببين اين از وضع واضع است. بعد ميبيني بعضي از مردم برخاستند در ميان ما و اينجور حرف را زدند كه هل يستوي الظلمات و النور، آيا اين ظلمت چيزي است كه هر چه توش است غير معلوم است، و اين نور ظاهر لنفسه و مظهر لغيره است. پس روز را روز قرار داده، همان روز وجداني را. و شب را شب قرار داده همان شب وجداني. تو هم روز را روز بگو شب را شب بگو، و همة حرفها همين است كه حق آن است كه آنچه را واجدي بگو چنين است. باطل آن است كه آنچه را واجدي بگويي چنين نيست. حالا ميبينيم اين صانع ما را به اين حال نداشته، يعني تقرير و تصديق نكرده بر حالت خودمان كه ما هيچ نبيي و رسولي نخواهيم. چرا كه آمدند جمعي ادعا كردند كه ما از جانب كسي آمدهايم، و او ميگويد شما ببينيد كه ظلمات و نور مساوي نيستند، و همين ادعاهاشان دليل اين است كه اين حرف هست و خدا خواسته زده شود.
«* دروس جلد 3 صفحه 43 *»
شما ببينيد كه اين صانع آورده كسي را كه ايستاده ميگويد هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور، ميگويد سردي و گرمي را تو احساس ميكني آيا اين دو يك چيز است؟ ميبيني مساوي نيست. همينجور است هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون، كسانيكه جاهلند كه ميبيني، كسانيكه عالمند كه ميبيني، و ميبيني مساوي نيستند. پس اين خدا مردم را ردع كرده بر حالت خودشان به ارسال رسل و انزال كتب، و اينها آمدند اين حرفها را ميزنند كه هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور و الاحياء و الاموات و الذين يعلمون و الذين لايعلمون و اينهايند كه قرار دادهاند در ميان كه هر چيزي كه دليل و برهان ندارد بايد نپذيرفت. باز اين از وضع اينها است و هر چيزي كه دليل و برهان دارد آن را بايد پذيرفت. و صدق آن است كه دليل و برهان داشته باشد.
باز اين غير اصطلاح مردم است. صدق و كذبي كه انبيا آوردند غير صدق و كذب مردم است صدقي كه انبيا آوردهاند اين است كه ميگويند قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين. پس هر چه برهان دارد صدق است و بايد اخذ كرد و گرفت. هر چه برهان ندارد كذب است و نبايد گرفت. پس دليل حقيت و صدق، برهان است. همين كه كسي ادعائي كرد و بر طبق ادعايش برهان ندارد اين كاذب است و لو توي دلش خيال كند صادق است. مثل اينكه كسي واقعاً نجّار باشد، اين بيايد به تو بگويد تو اعتقاد كن من نجّارم به جهتي كه نجارم، و نيايد نجاريش را پيش تو بكند، اين دروغ گفته. اگر چه در خانه نجاري بكند، تو نميتواني اعتقاد كني كه اين نجار است. پس دروغ گفته اين دليل ميخواهد و برهان. وقتي دليل و برهان اقامه كرد بر نجاريش حالا راستگو است، اگر ندارد دليل و برهان دروغگو است. چرا كه نجاريش را ميخواهد تو اعتقاد كني، چون ميخواهد تو اعتقاد كني پس بايد دليل و برهان داشته باشد. بايد تيشه بردارد و ارّه بردارد و متّه بردارد و نجاري كند آن وقت صادق است.
«* دروس جلد 3 صفحه 44 *»
پس نه هر كس هم هر چه توي ذهنش است و واقعاً ميان خود و خداي خودش آنطور است اين صادق است، نه. خداي ما اين را صادق نگفته اگر برهان ندارد صادق نيست، در شرع بايد تكذيب كرد ادعاي او را. در شرع برهان را دليل صدق قرار دادهاند. حالا ملتفت باشيد خدا ميگويد كونوا مع الصادقين، حالا ديگر اصطلاح به دستتان آمد كه صادق كيست. نه هر كس در دلش چيزي را اعتقاد كرده و ميگويد صادق است. يك كسي بيرون چيزي را ديده ميآيد ميگويد ديدم، اين دخلي به صدق اصطلاحي ندارد. كونوا مع الصادقين، يعني كونوا مع الذين آنهايي كه برهان دارند.
هر كه دليل نميآرد برهان نميآرد چنين كسي پيش خداي ما كاذب است، ملتفت باشيد لفظ آيه را نميخواهم عرض كنم، حكمتش را ميخواهم عرض كنم شما بفهميد. اگر چنين قاعده را خدا قرار نداده بود، هر كس به زعم خودش به هر سمتي ميرفت كاريش نداشت. عامي ميگفت او ملا است من دليل و برهان سرم نميشود من تقليد ميكنم ملاي خودم را، جماعتي ديگر هم همينطور ميگويند ما عامي هستيم دليل سرمان نميشود هر چه ملامان گفت تقليد ميكنيم. فكر كنيد اگر چنين بود ببينيد هيچ ارسال رسل ضرور نبود، هيچ انزال كتب ضرور نبود. لكن ملتفت باشيد انشاءاللّه كه خدا دين قرار داده و صاحب دين قرار داده، و قرار داده صاحب دين برهان بايد داشته باشد. كساني كه اقامة برهان نميتوانند بكنند و كساني كه نميتوانند دليل و برهان بيارند، كار ندارند به شما، آنها اگر راستگو هم هستند براي خودشان راستگويند، براي شما دروغگويند. هر كه برهان ندارد دروغگو است براي شما. پس خداي شما برهان را دليل صدق قرار داده و كونوا مع الصادقين فرموده.
پس بدانيد در هر عصري هستند صادقيني كه با دليل و برهان حرف ميزنند، ديگر اين حرف را با احاديثتان مطابق كنيد ميفرمايد ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين، و اگر اينها
«* دروس جلد 3 صفحه 45 *»
نباشند در ميان اين مردم يكخورده نگاه كه ميكني، برميخوري به تقلب مردم، خيلي بدگمان ميشوي. فكر كن كه اغلب اهل روزگار فكر نميكنند. و اين موعظه است، نصيحتي است. پنبهاي است در گوشتان باشد، بايد اين را داشته باشيد. اغلب اغلب اغلب اهل روزگار بناشان نيست فكر كنند و دليل و برهان براي دين و مذهبشان پيدا كنند، عادتشان هم بر اين قرار گرفته كه بگويند: طايفة ما چنين راه ميروند طايفة آنها چنين راه ميروند، ما طايفة اسلاميم. مثل اينكه بعضي ميگويند ما طايفة قراگوزلو هستيم. بعضي هم ميگويند ما طايفة اثناعشري هستيم، ما در ميان طايفة اثناعشريه متولد شدهايم، يك كسي ديگر هم ميان طايفة سنّي متولد شده، اگر اين دليل و برهان است آن هم دليل و برهان دارد. يكي ديگر هم ميان نصاري متولد شده است، يكي ديگر هم ميان يهود متولد شده است. آيا اينها دليل و برهان است؟ دقت كنيد، اگر اينها دليل و برهان باشد پس ديگر ارسال رسل و انزال كتب نميخواهيم. و تعجب اين است كه هم نصاري ميگويد تو ارسال رسل ميخواهي هم تو ميگويي.
تمام آنهايي كه اسمي از دين و مذهب ميبرند و ادّعاي حقيتي براي خود، و بطلان غيري را ميكنند، كساني هستند كه خود را به انبيا ميبندند. پس تمام كساني كه خود را نميبندند به انبيا آنها را طرح كن اولاً. امّا اينهايي كه ادعاي دين و مذهب ميكنند همه خودشان را به انبيا ميبندند، پس ميگويند ما چنين ديني داريم به جهتي كه آبائمان چنين ديني دارند.
اولاً بدانيد كه اين دليل نيست. اگر اين دليل باشد توي هر طايفه همين حرف را ميزنند، اگر چنين باشد ارسال رسل هيچ ضرور نيست، انزال كتب هيچ ضرور نيست. پس به اتفاق كل اديان دليل و برهان بايد اقامه شود همين كه كسي دليل دارد برهان دارد حق است و راستگو است. و مردم مأمورند با صادقين باشند با كاذبين نباشند. يكپاره دروغها دروغهاي كوني است كه دروغهاي متعارف ميان مردم است. يكپاره
«* دروس جلد 3 صفحه 46 *»
دروغهاي ديگر هست و آن اين است كه خودت نجاري راه ميبري و ميخواهي ديگران اعتقاد كنند و نجاري نميكني و ميگويي اعتقاد كنيد و برهان نداري، دروغگو هستي به اصطلاح خدا و رسول. اغلب مردم چون بناي فكر ندارند كأنه شبهه هم ندارند. به طور عاديات خودشان در هر طايفهاي متولد شدند، و به قاعده و قانون آنها مطمئن و آسودهاند و اضطراب و وحشت هم ندارند، و از غير آن وحشت دارند. اينها بعضي از مردم هستند آن وقت در ميان اين جماعات تك تكي صاحب شعور به هم ميرسد، آنها ميگويند نه اين قاعده مسلّم است نه قاعده طايفه ديگر. چرا كه وقتي بناي معاشرت با مردم كرديم ديديم اين طايفه متقلب بودند، آن طايفه هم متقلب بودند، و هيچ كدام قاعده و قانونشان مسلّم نيست. و غالبِ اينجور صاحب شعورها بيدين ميشوند. اينجور جماعت از ارض عادت بيرون آمده عادت چشمش را نميگيرد، چشمش باز است ميبيند اين طايفه حرفها ميزنند. نه اينها به حرفهاي خودشان عمل ميكنند، نه آنها به حرفهاي خودشان عمل ميكنند. اينها را كه ميبينند، ميگويند هيچ حقي توي دنيا نيست، بيدين صرف ميشوند. انشاءاللّه شما بابصيرت باشيد بدانيد اين امر شوخي ندارد. چرا كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدند ـ و ببينيد صد و بيست و چهار هزار نفر آدم دور هم جمع شوند لشكر عظيمي ميشوند ـ حالا صد و بيست و چهار هزار نبي بفرستند ميان مردم، هر يكي هم يك خارق عادت بياورند صد و بيست و چهار هزار خارق عادت ميآرند. و حال اينكه هر نبيي اغلب اين است كه هر روزي يك خارق عادت ميآورد. ببينيد صد و بيست و چهار هزار نبي بيايند روي زمين، صد و بيست و چهار هزار وصي هم بيايند، و اين همه جمعيت در عرض هشت هزار سال بيايند، وقتي قسمتشان ميكني ميبيني بسا هزار نبي در يك عصري اتفاق ميافتادند. و همه خارق عادات داشتند، اينها را همه را خدا فرستاده بود.
حالا خدا اينها همه را بفرستد و بازي باشد كه نميشود. و همه دعوت ميكنند مردم
«* دروس جلد 3 صفحه 47 *»
را كه با دليل و برهان راه برويد، و بيدليلي را كذب گفتهاند. حالا ببينيد اينها آمدند و مردم را ردع و رد كردند از حالتي كه خودشان داشتند. باز خودت بفهم، هيچ تقليد كسي را مكن. ببين كه اينها آمدهاند و اين حرفها را زدهاند يا نه؟ البته آمدهاند. پس بدان كه رادعي براي حالت تو آمده. حالا ببين اگر اينها دروغ ميگفتند، خدا رادعي براي اينها ميفرستاد، كسي ميآمد بالاتر از اينها كاري ميكرد.
پس خدا اينها را مقرر و مسدد داشته، پس دانستيم اينها را كه حق بودهاند چنانكه روز را حالا براي من مقرر داشته كه من روز بدانم. و اگر ميخواست غير از اين روز براي من بياورد ميآورد. حالا كه روزي غير از اين از براي من نياورده اين روزِ من است و همين را از من خواسته و كارهاي روزي من بايد بكنم. همچنين اگر خدا ميخواست ديني غير از دين انبيا، آن را براي من ميآورد. حالا كه نياورد معلوم است نخواسته غير از دين انبيا از من. آنچه دليلش و برهانش براي انسان واضح نيست دين خدا نيست، خيلي انسان را آسوده ميكند اين حرف اگر سرّش گير آدم بيايد.
اينهايي كه سياحت كردهاند ميگويند اين همه دينها توي دنيا هست و ما نميدانيم كدام است راستگو؟ بايد رفت مجاهده كرد با هر طايفه نشست ديد چه ميگويند، بلكه راست ميگويند ما چه ميدانيم. مردكه تو چطور ميتواني حق را پيدا كني در پيش خود. بله وقتي خودت ميتواني فكر كني كه بيفتي توي راهِ انبيا، آن وقت ميتواني حق را پيدا كني. حالا عرض ميكنم هر چه نيامده به تو نرسيده، كاري است كه تكليف تو نيست. حالا دينها هست توي دنيا، باشد. اگر دليل و برهان دارند ميبايد بيارند به تو برسانند، اگر ندارند ديني نيست كه خدا خواسته باشد تو اخذ كني. ديني كه ميآرد خدا، بايد واضح و روشن باشد مثل اين روز. يك جايي روز نيست و شب است شب باشد، من تكليفم نيست بروم آنجا و عمل شبي بكنم، من تكليفم اين است كه حالا را كه ميبينم روز است روز بدانم و عمل روز بكنم. پس دليل و برهان علامت حقيت است و اهل حق هميشه
«* دروس جلد 3 صفحه 48 *»
هستند. و تا زمين و آسمان هستند اين حق بايد باشد چرا كه زمين و آسمان را براي حق خلق كرده. و اگر لاغي و لاهي و بازيگر باشد و عالم و حكيم نباشد، عاجزتر از اين است كه بتواند چيزي را حركت بدهد.
پس علامت صدق را برهان قرار داده و امر كرده كه با صادقين باشيد وقتي امر ميكند كه كونوا مع الصادقين، معلوم است اين مخاطبي كه كونوا ميفرمايد «باشيد با صادقين» دو طايفهاند. يك طايفه خود صادقين، يك طايفه آنهايي كه دليل و برهان ندارند. پس اينهايي كه دليل و برهان ندارند صادق نيستند، اينها را امر ميكنند كه كونوا مع الصادقين آنهايي كه برهان ندارند كه اصلش داخل صادقين نيستند.
هر طايفه كه دليل و برهان ندارند و دليل و برهان آن را نياوردهاند بگوش تو بزنند، تو به حرفهاي آنها هيچ كار نداري، بگذار سر جاي خود باشند. تو آنها را داخل كاذبين بدان. به اصطلاح خدا و رسول صادقين هميشه دليل و برهان دارند. و هميشه مردم مأمورند كه با آنها باشند و اطاعت آنها را كنند. همچنين ميفرمايد و لاتطع منهم آثماً او كفوراً، اينها همه قواعد كليه است كه فرموده. خدا ميداند اگر كسي بابصيرت تمسك به قرآن بجويد گمراه نخواهد شد. پس كساني كه معصيت ميكنند و كفورند، يا به معني كفر، يا به معني كفران، اطاعتكردن آنها را نهي كرده، و امر كرده با صادقين باشيد. پس معلوم است صادقين آثم و كفور نيستند و اينها غيرمعصومينند چرا كه در زمانهاي خود معصومين هم همه وقت در همه جا، دست همه به معصوم نميرسيد. هيچ نبيي آيا ممكن بود در حال واحد همين بدن ظاهرش، هم در مشرق باشد هم در مغرب؟ بلكه امرشان و خبرشان به واسطة روات ميرسيد به مردم. اين صادقين هميشه بايد باشند و هميشه دليل و برهان داشته باشند، و هميشه آثم و كفور نباشند.
ملتفت باش كه اگر اينها را براي منيها بگويي، ميگويند اينها براي روات عصمت ثابت ميكنند. شما بدانيد اينها دخلي به عصمتي كه براي ائمه و انبيا اثبات ميشود ندارد
«* دروس جلد 3 صفحه 49 *»
چرا كه آنها معصومند از سهو و شك و نسيان و خطا، و اينها از سهو و نسيان و خطا ايمن نيستند. لكن آيا در ميان جماعت اهل حق راستگويي نيست؟ اين كفر است و زندقه، خلاف جميع دينهاي آسماني است. حالا كه هست راستگو كيست؟ قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس ببينيد انّ لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين اين حديث شرح ميكند آن آيات را. اينها عدولند يعني كافر نيستند فاسق نيستند فاجر نيستند. فراموشي اگر دارند سهو اگر دارند كه رفع عن امتي تسعة، و يكيش نسيان است. باز بسا كسي خيال كند در اين رفع عن امتي تسعة كه پيغمبر فرموده رفع عن امتي و لميرفع عن ساير الامم. نه، فكر كن ببين آيا معقول است خاطي در حين خطا مكلف باشد كه خطا نداشته باشد؟ معقول نيست، در هيچ امتي همچو تكليفي نيست. بله خيلي چيزها است در امم سابقه تداركها داشته. مثلاً اگر در امم سابقه سهوي ميكردند بعد از آني كه يادشان ميآمد تداركهاي سخت بايد بكنند. و در اين امت سهل شده، يا اصلش تدارك ندارد، يا به طور سهل و آساني بايد تدارك كرد.
اين رفع عن امتي تسعة را اغلب خيال ميكنند كه مخصوص امت پيغمبر است9 و اگر امر را به حقيقت يافتي و گرفتي ميداني موسي هم امت پيغمبر بود، عيسي هم امت پيغمبر بود. ساهي در حين سهو، ساهي نيست. خاطي در حين خطا، خاطي نيست. غير از حجج اصل كه ائمة طاهريناند جميع خلق خطا دارند سهو دارند، اينها عصيان نيست. بعد اگر تدارك دارد ميكند تدارك ندارد عصيان نيست.
پس عرض ميكنم در هر زماني واجب است اعتقاد كني چنان كساني هستند و اين اعتقاد جزء ايمان است. و ببينيد جزء ايمان نيست يا هست؟ آيا ميشود خدا صادقي خلق نكرده باشد و امر كند با صادقين باشيد؟ هيچ روزي خلق نكرده باشد و امر كند در روز نماز كن، معقول نيست. مأكول و مشروبي خلق نكرده باشد و امر كند كه بخوريد و بياشاميد. حالا بنشينيم و بگوييم صادقين نيست در دنيا چرا كه شعورمان زياده شده
«* دروس جلد 3 صفحه 50 *»
ديدهايم دروغگو زياد است، خيلي از مردم را ديديم كه ميگفتند ما راست ميگوييم بعد معلوم شد دروغگو بودهاند. خوب صادقين نيستند در دنيا، آيا حقي هم هست يا نيست حقي اصلاً؟ اگر نيست حقي ابداً در اين زمان، پس زمان پيشتر هم ميشود حقي نباشد در روي زمين. و اگر فكر كني ميداني نميشود حق روي زمين نباشد.
پس صادقين هستند و دليل صدقشان اينكه برهان دارند، و دليل و برهان هم چيزي است كه با هر كس تكلم كني آن شخص چيزي بفهمد لامحاله بايد مقدمات برهان بهطور كلي توي دستتان باشد، تا وقتي همان مقدمات را گفتند انسان بفهمد.
ملتفت باشيد كه اينها همه قواعد مسلّميه است كه عرض ميكنم. پس دليل و برهانِ با صاحبان دليل و برهان است از زمان آدم تا قيامت در روي زمين و حالا كه دليل و برهان بايد آورد اگر مقدمات و مسلّمياتي چند ميان مردم نباشد، آنيكه ميآيد دليل و برهان اقامه كند محال است كه بتواند اقامه كند. پس بايد مسلمياتي در ميان باشد كه آنها را بگيري و از آنها نتيجه استخراج كني، پس اگر چيزي دست خودتان باشد و يك كسي بيايد همان را بگيرد و به دستتان بدهد اين به نظرتان كوچك نيايد. اغلب طباع اين جورند كه چيزي را كه سررشته از آن ندارند و نميدانند اعتنائي به آن دارند و پيششان بزرگ است. همين كه ميآيي از حرفهاي خودشان بگيري و بگويي عظم ندارد پيششان، شما چنين نباشيد. چيزي را كه ميبيني نميفهمي بدان اين براي تو پوك است و بيمعني است. تو وِلَكي به هيجان آمدهاي و طالبش شدهاي. از بيت عنكبوت سستتر است، نيست دين خدا. و پير و پيغمبر براي هر طايفه كه دليل و برهان ميآرند مقدمات آن دليل و برهان بايد پيش آن طايفه باشد. پس همانها را ميگيرند همان راه آسان را ميگيرند و به دست خودشان ميدهند. آن خدا ميگويد من چيزي را كه شما قدرت نداشته باشيد خودتان توي راهش بيفتيد، اصلش آن را تكليف شما قرار ندادم لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و الا ما آتيها هر تكليفي كردهاند آن ماآتي را تكليف كردهاند. و آن
«* دروس جلد 3 صفحه 51 *»
ماآتي همان چيزهايي است كه پيش خودتان هست و خدا به شما داده. تكليف آن است كه وسع است و وسع همان چيزي است كه خدا داده. به همچو چيزي جميع مردم مكلفند، خواه زن باشد يا مرد درس خوانده باشد يا نخوانده باشد. غيرمستضعفين جميعاً مكلفيناند. حالا آن چيزي كه ماآتاي غيرمستضعفين است و تمام خلق را فرا ميگيرد چه چيز است؟ اگر ميگويي حكمت است كه حكمت پيش حكما است، و پيش غير حكما نيست دخلي به باقي ندارد. ميگويي فقه است، پيش فقها است دخلي به باقي ندارد. رمل است پيش اهلش است غير از آنها نميدانند. جفر است پيش اهلش است باقي خبر ندارند. انشاءاللّه با بصيرت باشيد دقت كنيد.
پس هر چيزي كه عموم ندارد مقدمة حق براي شما نيست. مقدمات حق بايد عموم داشته باشد. مقدمة حق چيز عامي است كه همه آن را دارند، بايد اهل حق آن را بگيرند و اهل باطل آن را ترك كنند. حالا آن چيزي كه شايع است در ميان همه، آن غير از ضروريات چه چيز است؟ غير از ضروريات چيز ديگر نيست. پس ضروريات است مقرر و مسدد از جانب خدا. حالا هر كس از ضروريات ميگيرد مسائل دين و مذهب را و ميگويد، مطلب را ميتواند براي تو ثابت كند. هر كس غير از اين راه ميرود نميتواند ثابت كند و ثابت نميشود.
خيلي از جهال و احمقها كه خود را عالم ميدانند و خيال ميكنند كه ضروريات يك چيز سستي است اعتنائي به آن نيست. بله ضروريات را همه كس ميدانند علم نيست، علم آن است كه من بدانم و هيچكس نداند. خيلي از احمقهاي دنيا همينجورند، كه همين كه هيچ نفهميدند از كلامي، آن كلام بزرگ به نظرشان ميآيد. به اين جهت بود كه چون كلام مشايخ را هيچ نفهميدند به نظرشان عظيم آمد.
همينجور جماعت بودند كه به همين جهت گرفتار به باب شدند. ديدند آنجور كه ميگويد نميفهمند، مثل اينكه آنچه شيخ فرمود نفهميدند. فرقش اين بود كه آن همهاش
«* دروس جلد 3 صفحه 52 *»
مزخرف بود نفهميدند، و كلام شيخ را كه نفهميدند از بس مطالب عاليه بود كه از جنس آنها نبود نفهميدند. باري كلام هر كس را كه نفهميدند به نظرشان عظيم آمد.
پس انشاءاللّه ملتفت باش و بدان هر چه را نميفهمي هيچ عظم نداشته باشد پيش تو. گيرم اكسير باشد، تو كه نميفهمي براي تو مصرفش چه چيز است؟ عظمش چه چيز است؟ پس عظيم نباشد پيش تو آنچه را كه نميفهمي، كه مصرفي براي تو ندارد، آنچه را كه تو ميفهمي براي تو مصرف دارد، آن عظيم باشد پيش تو، و آن بدانيد نيست مگر در ضروريات. و اين ضروريات مسدد است و مقرر است از جانب خدا.
هميشه ضرورياتِ سابق دليل است براي حجت لاحق، هر نبيي كه برخاسته و بناي دعوت را گذارده، همه جا خدا در قرآن حكايت كرده، همه جا دليل بزرگش مصدقاً لما بين ايديكم بوده. حالا يكپاره خيال ميكنند اين محض مدارا است. لكن انسان بابصيرت مييابد كه اگر حق ثابتِ سابقي باشد، و اين حق به حرف تنها يا به يك خارق عادت يا بيشتر اثبات شده باشد، و بعد كسي بيايد از زمان لاحقي و صد هزار حرف داشته باشد و هزار خارق عادت داشته باشد و حرفهاي سابقي را وازند و انكار كند، آنچه ميگويد همهاش بدانيد كذب است، آنچه خارق عادت كند همهاش سحر است. به جهت آنكه سابقي حق بوده و خدا او را مقرر كرده، به محضي كه وازد كسي او را، باطل ميشود. پس چيزي كه محكمترين آيات خداست كه به معجزات ميان مردم گذارده ضروريات است، چيزي كه مقدماتش ميان تمام مردم شايع است، آن است. مقدمات مطلب حق هميشه از آنها بايد استخراج شود.
حالا كه بابصيرت شديد بدانيد كه اين خارق عادتي است از براي اهل حق هميشه كه از آنچه توي مشت خودت هست ميگيرد، توي مشت خودت ميگذارد. نمونة اين حكايت، الفاظ و حروف بيست و هشت گانه و الفاظ عربي است. اينها همه كه توي چنگها است، پس و پيش هم ميتوانند بكنند، بنشينند و زحمت بكشند در يك عمر، در
«* دروس جلد 3 صفحه 53 *»
هزار سال، كه چيزي درست كنند مثل قرآن، ميبيني كه در قوهشان نشد. پس آن شيء متداول در ميان را، خدا كاري ميكند كه او ميتواند تركيبش كند، يكي ديگر نميتواند تركيب كند. آني كه نميتواند بايد برود دامن آن را بگيرد كه ميتواند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 54 *»
درس چهارم
(سهشنبه 27 شعبان المعظم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 55 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اصل معني رسالت را با خبر باشيد، خيلي آسان است و خيلي پرت شدهاند مردم. امّا آسانش اينكه چون مردم محتاج بودند به دستورالعملي و ناموسي، خداوند عالم مبعوث كرد انبيائي چند را به خصوص، كه اين كار را بكند اين مقصود بالذات است.
پس اصل وضع ناموس آن مراد ذاتي خداوند عالم است، كه به جهت وضع ناموس ارسال رسل كرده، و خود خارق عادات بالتبع خواهد شد. اگر خدا نميخواست وضع ناموس بكند ارسال رسل نميكرد. پس آن كسانيكه از غيب ميآيند، اگر كار دست امور ظاهري مردم نداشته باشند، بابصيرت فكر كنيد، آنها اگر كاري دست مردم ندارند، چه آمدني است؟ بيايند پيش مردم و ادعا كنند كه ما چنينيم. كساني كه متصرفند در غيب، چه بشناسيشان و چه نشناسيشان تفاوت نميكند. چند ملك خدا خلق كرده؟ ما نميدانيم. چه كار دستشان است؟ ما نميدانيم. جبرئيل باشد خودش همه كار خودش را ميكند، ميكائيل باشد كار خودش را ميكند. پس متصرفين در غيب كار خود را ميكنند، ما چه بشناسيم آنها را و چه نشناسيم. پس اينهايي كه آمدند و دليل و برهان آوردند و
«* دروس جلد 3 صفحه 56 *»
خارق عادت آوردند كار داشتند به مردم. كارشان اين بود كه وضع ناموس كنند. چرا كه در خدا هيچ اقتضائي نيست يعني احتياجي نيست. يعني خالق كل، چيزي را كه اختراع ميكند لامن شيء، احتياج به آن ندارد. چيزي كه نيست و خلق ميكند احتياج به آن ندارد، ضرر هم از آن نميبرد.
پس اين ناموسي كه ميخواهند مردم، به جهت نفع و ضرر اين خلق است. خدا ناموس قرار داده براي نفع اين خلق و رفع ضرر از اين خلق نه خودش. حالا اينها هم نفع و ضرر نداشته باشند ارسال رسل لغو ميشود. پس ناموسي را خودمان ضرور داريم به جهتي كه نوعاً ميدانيم منافع و مضاري داريم و نميدانيم چه چيز است. اگر بايد زنده باشيم با اين حالت نميتوانيم. دقت كنيد ببينيد آيا خدا ميتواند جوري خلق كند خلق را كه اگر چه نميدانند نافعها و ضارهاشان را، يكجوري ميتواند خلق كند انسان را كه به نافعها برسند و از ضارها دور شوند. طبعشان را اينجور خلق كند كه هر چه را ميل كنند، خوردني يا پوشيدني باشد، هر چه را بخواهند حاضر باشد. انسان را خلق كند مثل حيوان مثل گنجشك. ببين چقدر دانه ريخته شده در دنيا، و هيچ بار نخورد هيچ گنجشكي آنقدر دانه كه ثقل كند. عبرت بگيريد، اگر چه يكپاره حيوانات اهلي بسا ياد گرفته باشند. هيچ طيري از طيور زياد نميخورند و زياد نميآشامند، به اندازه ميخورند و ميآشامند و جماع ميكنند، نظم و نسقي دارند. هيچ گنجشك ماده انس نميگيرد مگر به همين نر خودش، و بر عكس هيچ گنجشك نري انس نميگيرد مگر به مادة خودش. در اكل و شربشان هيچ نزاعي و جدالي ندارند. هيچ طبيبي استادي و معلمي نميخواهند. منازلشان، هر كدام خانة به خصوصي دارند و انس به آنجا دارند، و بالطبع به خانة ديگري نميروند ميل نميكنند. بچههاي خودشان را متوجه ميشوند، بچههاي غير را ضبط نميكنند، نزاعي ندارند. حالا فكر كنيد ببينيد ممكن بود، ظاهراً هم كه ميبيني بهتر است، چه عيب داشت انسان را همينجور بيافريند كه به مادة غير ميل نكند، به خانة غير ميل نكند، به متاع غير ميل نكند،
«* دروس جلد 3 صفحه 57 *»
تا سير شد نخورد، تا رفع تشنگيش شد ميل نكند به آب و نخورد. چه عيب داشت انسان را اينجور خلق كنند؟ مثل طيور مثل آهو هيچ فسادي هيچ نزاعي جدالي ميانشان نباشد. نه سلطاني ميخواهند نه كدخدايي و نه حاكمي نه ضابطي نه مرافعهاي نه حاكم شرعي، به راحت تمام، آسوده در بيابانها چرا ميكنند. ظاهراً ترائي هم ميكند كه اگر اينجور خلق كرده بود، اظهار كرم و جود هم بيشتر شده بود. خلقي كرده بود بي همّ و غمّ، زندگي ميكردند تا اجل مقدرشان. حالا چرا ايشان را چنين نكرده؟
انشاءاللّه با بصيرت باشيد و فكر كنيد. در اينكه شعور انسان بيش از شعور گنجشكها و آهوها است حرفي نيست، اگر نداشته باشد شعور با او تكلم نميشود كرد. حالا فكر كن كه انسانِ با اين شعور را چرا اينجور خلق نكرده؟ حالا كه چنين است ببينيد عمداً مضطر كرده انسان را در وضع ناموس، و محتاجشان كرده به وضع ناموسي. ديگر اين را بيندازيدش توي ضروريات، مطابق همة ضروريات است. توي دليل عقل، آيا عقل همه كس نميرسد به اين؟ اگر فكر كند كه خدايي كه عمداً چيزي را محتاج ميكند به چيزي، بايد آن چيزي را كه محتاجاليه است بيارد پيش اين چيز، و ميآرد عمداً، جميع خلقش تعمدي است. يك نزاع متألهين با دهريها، يكي همين است كه اين ميگويد با تدبير خلق كرده او ميگويد بالطبع و اتفاقي است.
پس خداي مسلمين خدايي است كه انبيا فرستاده، اين خداي مرسل الرسل اين كارهاش كارهاي عمدي است اتفاقي نيست، نيست مثل آتش كه بسوزاند تر و خشك را، كارش عمد است. پس از روي عمد تو را عالم ميكند به اينكه تو محتاجي، آن وقت رفع احتياج تو را نميكند؟ اين سفسطه است، حكمت نيست. پس طبيعت خلق را طوري خلق كرده كه بدانند منافعي دارند نوعاً و بدانند مضاري دارند نوعاً و بدانند كه نميدانند منافع و مضار را نوعاً. در هر نفَسي در شب و روز محتاجند كه بدانند منافع و مضارشان را. حالا اين خلق را خلق كند و هيچ ضار و نافع را نگويد و باكش نباشد! حالا اگر اين خدا باكش
«* دروس جلد 3 صفحه 58 *»
نباشد كه ما ندانيم، اگر در بند اينها نبود، كسيكه طلبي از او نداشت، كي واداشته او را كه بيا اينها را خلق كن. پس دليل اينكه اعتنا دارد به خلق، و آن آيه را اينجا نبايد خواند كه قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم، جاش اينجا نيست. جميع نعمتهاي خدا همه ابتدائي است. تو كجا بودي كه دعا كني خدايا تو چشم براي من خلق كن؟ تو كه نبودي عقلت هم نميرسيد، حالا هم نميرسد. آيا نطفه عقل داشت، شعور داشت؟ و عرض كرد خدايا مرا چنين و چنان كن كه سامعه و باصره و ذائقه و لامسه داشته باشد. آيا شعور داشت كه عقل ميخواهم برايم درست كن، روح ميخواهم برايم درست كن، بدن ميخواهم برايم درست كن. اين خدايي كه همه كارش ابتدائي است و همه نعمتش ابتدائي است، حتي اين قل ما يعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم، ابتدائي است، پس اين خدا در بند خلقش هست، حالا ديگر بايد اعتنا كنيد بعد از فهم اين مطلب. خداي خالق آسمان و زمين اعتنا به تو داشته و تو اعتنا نداشته باشي! پوست از سرت ميكند.
خداي به آن جلال و به آن عظمت نظر به تو دارد هر چه ميخواستي برات آماده كرده، دست ميخواستي داده، پا ميخواستي داده است، پا انگشت ميخواست داد، انگشت بند ميخواست داد، يك سر مو نقص در اينجور خلقت نيست. هر جاش يك سر مو زياد باشد اخلال در حكمت شده، هر جاش يك سر مو كم باشد اخلال در حكمت شده. حالا كسيكه به اين دقت و به اين لطف است ـ و خداوند همينجور لطيف است ـ اين خداي لطيف تمام آنچه محتاج بودي فرونگذاشت، حتي موها حتي ابروها حتي مژگانها، همه ضرور بود. يك مو از پلك چشم بيفتد، يك چيزي هست كه آدم احساس ميكند كه يكجايي اخلال شد. بيشتر، بيشتر احساس ميشود.
پس اين خداي لطيف كه چنين لطفي دارد ـ نه آن لطفهاي دروغي ـ كه تو به هر سر مويي كه محتاج بودي، آن سر مو را آفريد. هر جا ميخواست آفريد هر جا نميخواست نيافريد. اگر بنا بود لاعن شعور باشد و از روي حكمت نباشد، مُقلة چشم هم
«* دروس جلد 3 صفحه 59 *»
بايد مو داشته باشد، و حال آنكه ميبيني صيقلي است مثل آئينه. دقت كنيد انشاءاللّه و بدانيد كه معقول هست اين خداي ما يك سر مويي فرو گذاشت كرده باشد؟ و هرچه را محتاج بودي حالا، و بعد از خلقت تو، تو فهميدي كه محتاج بودي و حالا تصديق علم او را و حكمت او را ميكني. كه اين چشم را من ميخواستم و نميدانستم من ميخواهم و خدا خلق كرد، بيشتر عقلت نميرسد. حتي از كور مادرزاد بپرسي تو چشم ميخواهي عقلش نميرسد كه چشم چه كارش ميآيد. از كر مادرزاد بپرسي كه تو احتياج داري به چيزي كه صدا بشنوي نميفهمد صدا يعني چه. يا كسيكه شامه نداشته باشد از اصل نميداند شامه چه چيز است و براي چه كار ميآيد. ذائقه همينطور حاليش نميشود كرد شيريني و تلخي را. لامسه كسي نداشته باشد حرّ نميفهمد يعني چه، برد نميفهمد يعني چه، ضروربودنش را نميفهمد يعني چه.
ابتدا كرده و چشم درست كرده، حالا ميبيني اگر نداشتي هيچ نميديدي، او ابتدا گوش درست كرده حالا تو ميبيني اگر نداشتي صدا نميشنيدي. حالا كه شامه داري ميبيني اگر نداشتي بوها را نميفهميدي. و هكذا حالا كه ذائقه داري ميفهمي كه اگر ذائقه نداشتي چقدر امورت مختل بود. حالا كه لامسه داري ميداني اگر نداشتي چقدر كارهات بر زمين ميماند. همينجور فكر كنيد انشاءاللّه به دستتان ميآيد زباني كه داريد و حالا حرف ميزني، اول خدا داده حالا ميبيني اگر نداشتي چقدر امور معوّق بود. به همينطور در هر جزء از اجزاي خلقت كه فكر ميكني ميبيني او ابتدا كرده به اين نعمت و به تو داده و تو را عالم كرده كه ميداني خوب داده بجا داده و بيجا نداده و به اندازه داده. باز اگر چنين عقلي به تو نداده بود اينها بيحاصل بود، اگر عقل را اينجور قرار نداده بود كه حسن اينها را بفهمي و پي ببري به حكمت او، اين عقل چه حاصل داشت؟ بيجا بود. سر تو را عقلي داد جوري خلق كرد عقل تو را كه حسن اينها را بفهمد و بالاتر از حسن اينها را، بودنش را واجب بفهمد، نبودنش را نقص ببيند. در مملكت، او را كامل ببيند و مكمل.
«* دروس جلد 3 صفحه 60 *»
حالا از اين راهها هر كس گوش داشته باشد و گوش بدهد ميتواند بفهمد. اين حرفها را توي يهوديها هم بزني ميفهمند نميتوانند وابزنند.
حالا اين خدا آيا معقول است چيزي را عمداً محتاج به چيزي بيافريند، و نيافريند چيزي را كه رفع احتياج آن را بكند؟ نه معقول نيست. عمداً كسي خلق كند به طوري كه گرسنه شود و بدل ما يتحلل به او نرساند، معقول نيست. حكمت آن است كه چشمي داشته باشد انسان كه جميع ملك را يكجا ببيند. گرسنگي حاصلش اينكه ميل كني چيزي را، جذب كني و بخوري. كه اگر جذب نميشد چه ميشد؟ وقتي بنا شد تو توي اين عالم واقع باشي و رطوبات چندي در بدنت باشد كه دست و پات بجنبد، حالا كه بنا است رطوبات در اين بدن باشد هميشه، و توي اين عالم هم باشي، لامحاله حرارتي كه در اين عالم هست جذب ميكند رطوبات را از اين سوراخها و از اين مسامات بيرون ميبرد و رطوبات اين بدن تحليل ميرود. از اين جهت گرسنه خلقش ميكنند كه مضطر شود بدل ما يتحلل را به اضطرار بيارد پيش خود تا باقي باشد. تبارك آن خدايي كه اينطور خلق كرده. ديگر نميدانم آنهايي كه بالطبع ميگويند اين ملك ساخته شده چقدر احمقند. از بس خدا تعمدش روي هم ريخته تعمدش از نظر آنها رفته. شما ببينيد چون محتاج بود بدن به بدل مايتحلل به جهتي كه در هوا و گرمي واقع بود، و جذب ميكردند رطوباتش را، و اين بيرطوبت كارش نميگذشت، چاره اين بود كه يك كاري بكنند كه به جاش بيايد رطوبات، گرسنگي خلق كرد. اگر گرسنگي نيافريده بودند فكر كن ببين كي ميرفت للّه و في اللّه خود را به تعب بيندازد به زحمت بيندازد قوتي تحصيل كند بخورد، ميل هم نداشته باشد. حالا گرسنگي كه هست يكخورده كه دير شد و نرسيد، اين طرف ميرود آن طرف ميرود، شب و روز اوقاتش را صرف ميكند كه شكمش را سير كند. اين از تدبيري است كه خدا كرده، مضطر كرده حيوان را به بدل مايتحلل.
اما آن چيزي كه محتاج به بدل ما يتحلل نبود مثل سنگهاي دنيا هيچ بار گرسنه
«* دروس جلد 3 صفحه 61 *»
نميشود، تحليل نميرود كه گرسنگي بخواهد. ابتدا كه سنگ ميخواهد خلق كند آبي و بخاري گرفته، هي زياد كرد هي كم كرد هي سرد كرد هي گرم كرد، رطوباتش را در يبوساتش عقد كرد هي يبوساتش را در رطوباتش حل كرد، مدتها هي جذب بشود هي هضم بشود هي دفع بشود، و هر سه را جمادات هم دارند، و جاذبه دارند كه درست ميشوند. تا وقتي پيدا شد سنگي در دنيا، آنوقت ميخشكانندشان كه ديگر تغيير نكنند، براي يك جاي ملك خدا به كار ميآيد، تا اينجا بايد بيايد و زيادتر نشود. وقتي بايد عمارت ساخت و تعمير كرد همچو جمادي بايد. اگر مثل درخت هي بزرگ شود و دائم نمو كند هيچ چيزش سر جاش نميماند. و اينجور جماد بعد از آني كه زياد نشود و كم نشود از اين جهت گرسنه نميشود. اما نبات را جوري آفريد هي جاذبة هوا ميآيد و ميكشد و تحليل ميبرد بدن اين نبات را. پس مدد ضرور دارد و گرسنه ميشود. پس حيوان اگر بايد باشد و بايد نمو كند، همينطور نباتي در او بايد باشد و گرسنه بشود. پس انسان از اين راه كه ميآيد و فكر ميكند ميبيند معقول نيست گياه باشد و مدد نخواهد. اگر گياه آفريد محتاج به آب آفريد پيش از آنكه بيافريند گياه را، آب و خاك را خلق كرد. بله بعد از آنيكه آفريد اين گياه را از آب و خاك، به تو تعليم كرد كه تو استنطاق كني از زبان گياه، كه اين گياه ميگويد: اگر آب نبود من نبودم، اگر خاك نبود من نبودم، پس معقول نيست جاذبه بيافرينند و مجذوب نيافرينند، آن وقت بيحاصل ميشود. نبات، نبات نميشود.
پس حكمت حكيم اقتضا ميكند كه هر چه را به هر چه محتاج كردند، آن چيز را كه رفع احتياجش به آن ميشود بايد خلق كرده باشد. پس حالا ميبيني انسان را محتاجش كردهاند به منافعي چند و به اجتناب از مضارّي چند، و محتاجش كردهاند كه منافع را بداند و به كار برد و مضار را بداند و اجتناب كند. و خيلي از منافع هست كه نميداني تو، و خيلي از مضار هست كه تو نميداني. خدايي كه تو را خلق كرده آن منافع و آن مضارّ را او
«* دروس جلد 3 صفحه 62 *»
ميداند، و آن منافع را ميرساند به تو و آن مضار را دفع ميكند از تو. آن حججي كه هاديان اصلند منافعي كه حد و حصرش را بخواهي بفهمي نميتواني، براي تو به كار ميبرد، و تو به خوابي و هم رقود و نقلّبهم ذات اليمين و ذات الشمال. اگر تو بداني چنين صاحبي داري كه تو را مهمل بلاراعي نگذارده، مثل شبان بالاي سر تو ايستاده و خيلي بهتر از شبان. و اين شباني كه گفتهاند راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه شبان گفتهاند، به جهتي كه ما بفهميم. به جهت آنكه شبان همينقدر علمي دارد كه هر جا گمان كند دزدي نيست گرگي نيست چراگاه خوبي است گوسفندها را آنجا ببرد. و هر جا گمان كند دزدي هست نميبرد. و آن شبان يك شباني است كه ميداند گله را كجا بخواباند از روي بتّ و علم، و ميخواهد گله محفوظ باشد. خدا در بند گله بود، نميخواهد اينها را باد ببرد ضايع بشود، خدا در بند رعيت است در بند اطفال است در بند ضعفا است. حالا اين خدا راعي قرار ميدهد براي شما، و شماها را گوسفندان راعي قرار ميدهد، شرط است گوسفندها اعتقاد به راعي داشته باشند.
حالا اين را بيندازيد توي دين، راعيها كه انبيا باشند، با همه درست ميآيد. ببينيد كه اگر قرار داده بود كه راعيها گوسفندان را چنين بچرانند و تربيت كنند، بدون اينكه آنها هم چيزي از خود مايه بگذارند يا چيزي اعتقاد كنند، اگر همچو قرار داده بود، ارسال رسل و انزال كتب ضرور نبود. آمدن پيغمبران و امر و نهي ضرور نبود. پس عمداً چنين قرار داده كه بايد ما اعتقاد كنيم راعي را.
پس راعيها خواستهاند اقرار شما را به رعايت آنها كه اگر اقرار نكني، راعي جلب منافع براي تو نميكند و دفع مضار. پس آمدند وضع ناموس براي همين كردند، و همه ناموسهاشان همينجور است لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و الا ما آتاها، آيا حفظ اين ناموس را چه جور بايد كرد؟ خدا ميداند و راعي، و حفظ ميكنند. اما اين اعتقاد را بايد داشته باشي كه خداست حافظ، تو را به حفظ كسي ديگر حفظ نميكند، البته كسي ديگر
«* دروس جلد 3 صفحه 63 *»
غذا بخورد تو سير نميشوي. پس دستِ به خصوصي آمده پيش تو، تو را تربيت ميكند، چنانكه غذاي به خصوصي آمده تو را سير كرده. آن خصوصيت معلوم است بسيط نيست، آن دست اسمش حجت است. ايني كه تو اقرار ميكني كه حجت است، همين تربيت تو را ميكند. منظور اين است كه اقرار كني، نميشود انسان بي حجت و بيواسطه باشد. وضع حكمت بر اين است كه چيزي كه از بالا بايد بيايد پايين، درجه به درجه بيايد. راعي ميداند چرا جاذبه بايد باشد چرا هاضمه بايد باشد چرا دافعه بايد باشد و هكذا، و او كه تو را محتاج ميكند به راعي معلوم است راعي قرار ميدهد. تبارك آن كسيكه گوسفند خلق ميكند و راعي براش خلق ميكند. گوسفند بيراعي كارش نميگذرد، خصوص اين گوسفندان كه خودشان گرگ يكديگرند كه ديگر احتياج به گرگهاي خارجي نيست. چنين گرگها البته راعي ميخواهد. اگر در بند اين نبودند كه اينها باقي بمانند، اگر نميخواستند باقي بماند، خلقش نميكردند حالا كه كردند خيلي از كارهاش را به طور تكوين قرار دادند بگذرد.
اين سلاطين واقعاً اين حقوق را دارند، اين مردمي را كه ميبينيد اگر ارخاء عنان شوند يك ساعت مملكت را بهم ميزنند، پس محتاج بودي به راعي، راعي از براي تو آفريد، و دانستي كه راعي براي چيست براي وضع ناموس است. جميع رعاتي كه آمدند داد كردند كه ناموس ميخواهيد، هيچ نيامدند خارق عادت بيارند براي اينكه اعتقاد كنيد ما در عالم غيب كار كنيم. خارق عادت براي اين است كه يك كسي هست از غيب خبر دارد، و شما را عمداً محتاج به ناموس كرده. و وضع ناموس ضرور بود اگر يك آني وضع ناموس نباشد كار اين خلق نميگذرد.
انشاءاللّه فكر كنيد، خود وضع ناموس خودش دليل بالذاتي است كه آن ادلة ديگر كه آن خارق عادات و آن حرفها باشد بيابيد كه ادله است براي وضع ناموس. پس خود وضع ناموس در ميان خلق يكي از شواهد نبوت است. حالا يكي ادعا ميكند كه من
«* دروس جلد 3 صفحه 64 *»
رسولاللّه هستم بپرسي از او نافع من چيست؟ بگويد نميدانم، بپرسي ضار من چيست؟ بگويد نميدانم، حالا كه نميداني پس تو نبي نيستي، هر خري هستي برو پي كارت. معني نبوت اين است كه نافع مرا بداند، ضار مرا بداند. بله من شخص كاملي هستم و زمين و آسمان در حيطة تصرف من است، حالا نافع من چه چيز است ضار من چه چيز است؟ بگويد من نميدانم، اين كامل نيست، و اين عِرق از تصوف آمده و هست در ميان مردم. فلان شخص كامل است همت كند من حاكم شوم. اگر اين شخص كامل است اين بايد نافع تو را بداند ضار تو را بداند، اين نفع و ضرر خودش را هم نميداند. نافع و ضارهايي كه عوام هم ميدانند نميداند. سبيلها را بايد چيد كه وقت غذاخوردن توي دهن نيايد، اين را عوام هم ميدانند و اين نميداند. عجب كاملي است كه شريعت سرش نميشود، اگر شريعت نميخواستند مردم، پيغمبري نميآمد.
دقت كنيد چون مردم محتاج بودند در جزئي جزئي امور به معلمي كه تعليمشان كند، چرا كه دهان را روزي يكدفعه آب نزني گند ميگيرد، بيني را آب نكني هر روزه، كثافات ميآيد ميبندد، راه نفس را ميگيرد. پس معلوم است انسان شرع ميخواهد استنشاق بايد كرد. چشم را چركهاش را پاك نكني جرب([2]) ميشود، هر روزه بايد شست، گرد و غبارهاش را پاك كرد، بايد سرمه كشيد. و در جميع جزئيات امور دستورالعمل دادهاند. سبيلهات را نميچيني وقتي چيزي ميخوري مو ميآيد در دهنت متهوع ميشود، خدا ميداند اگر سليقه معوج نباشد، يك مو توي غذا پيدا شود تهوع ميآرد. لكن تو آنقدر معوج شدهاي كه مثل سگ شدهاي. موها در دهانت ميآيد و هيچ باكت نيست. شارع ميگويد بچين، تو اينقدر اعتنا به شرع نداري و نميداني اينها را چگونه بچيني، حالا ديگر كامل شدي. شارع امر كرده نوره بكش، هر عقلي حسن اين را ميفهمد، اينها رويشان را نميشويند به قدر گربه نظافت ندارند. برگشتهاند از شكل انسان، وقتي اعتنا
«* دروس جلد 3 صفحه 65 *»
نكردي به انبيا و به اولياء، واللّه برميگردانند انسان را ميكنند به شكل الاغ، خرتر از خر ميشود، گربهتر از گربه ميشود، سگتر از سگ ميشود. ان هم الا كالانعام بل هم اضل، آن حيوان به قدري كه در حيوانيت خودش مواظب خودش است، گربه مواظب خود هست كه روي خود را بشويد. اين، اينقدر كثيف ميشود و صورت خود را نميشويد كه به قدر يك مگسي سليقه براش نميماند. مگس را البته ديدهايد پاهاش را ميمالد به بالهاش، به سرش، گردهاش را پاك ميكند، پس نظافت ضرور است كه در نوع مگس هم خدا گذارده، لكن اين خر همچو خر ميشود كه توي پهن ميگردد، توي گند عفونت نجاسات به سر ميبرد و باكيش نيست. و اعراض از انبيا واللّه همينطور است ميدارد انسان را تا اينجا كه مردكه گه خودش را ميخورد كه بابا ما قيد را زدهايم. مرشدي بود همين جا در همدان، فضلة خودش را ميخورد بول خود را ميخورد. اغلب اغلب اغلب حيوانات پرهيز ميكنند از فضله خود، از بول خود، و اجتناب ميكنند. و اين كاري ميكند كه اضل ميشود از آنها، بخورد بول خود را و فضلة خود را. پس بدانيد كه سبب وضع خلقت، وضع ناموس است وضع دين است. حالا كسيكه ناموس ندارد هيچ خبر ندارد از خدا، چه جاي اينكه كامل باشد و مقرب درگاه خدا باشد.
حالا ديگر همت نفس ميكنم و چنين ميشود، اين دليل كمال نيست. ديگر حالا عِرق تصوفش به حركت آمده رفته پيش مرشد. همان مرشدش اعراض از خدا كرده كه به چنين دردي گرفتار شده. مريدان، چنين كسي را كامل ميدانند، مقرب خدا ميدانند. شيطان چنين كسي را كامل نميداند مگر آن شيطان كثيفي كه از همه كثيفتر است، آمده اين را كامل خودش قرار داده.
پس خود وضع ناموس ادلّ دليل است براي نبوت انبيا، دليل محكمي است بر نبوت نبي. حالا ببين ناموس در ميان نيست از آدم از نوح از ابراهيم از موسي از عيسي. از موساييها خودشان بپرسيد كه موسي قرار داده بود از بيتالمقدس بيرون
«* دروس جلد 3 صفحه 66 *»
نرويد، عبادتتان همانجا باشد، تو كه عبادتت اين است كه بايد آنجا به عمل آوري، و نميروي آنجا عبادت كني، حالا كه نميخواهي بكني لابد بيدين ميشوي. پس ندارد ناموسي يهودي. از پيغمبران ديگر هم نيست ناموسي در ميان، نيست ناموسي از هيچ نبيي، و هست ناموس اسلام. پس خود وضع اين ناموس دليل نبوت پيغمبر است9.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 67 *»
درس پنجم
(چهارشنبه 28 شعبان المعظم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 68 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما يدل علي صدق دعواه9 ناموسه و شرعه … تا آخر.
به طورهايي كه عرض شد انشاءاللّه ملتفت شديد كه در ايني كه اين خلق نفعهايي چند دارند و ميدانند نفعها دارند، و شك نيست نميدانند آنها را ـ كساني كه مستضعف نباشند اين را ميدانند ـ و همچنين ضررها دارند و نميدانند، و اگر به خصوص بخواهيم بدانيم چيزي كه نافع باشد يا ضار براي جميع در جميع حالات نميتوانيم. طبيبي مثل افلاطون باشد آثار يك لعقه عسل و يك لعقه غذاي يك نفر را نميتواند به دست بياورد، خاصيتهاي يك لعقه را نميتواند، چه جاي جميع نفعهايش را براي جميع اعضا و جوارح، براي جميع مراتب نميتواند به دست بيارد. و خدا ميداند چرا كه خداست خالق كل، و ميداند نفع و ضرر چيزها را. اين است كه كسيكه ميآيد نفع و ضرر بگويد براي مردم، به جز از وحي نميتواند بگويد. انبيا نيامدند بگويند ما به اجتهاد خودمان و به عقل خودمان چيزي ميگوييم، همه حرفهاشان اين بود كه خدا ما را انتخاب كرده از ميان شما، و منافع و مضار شما را شيئاً بعد شيء وحي ميكند به ما، جميع را.
از جانب خدا ميگويند، ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. پس اين خلق
«* دروس جلد 3 صفحه 69 *»
اگر بايد زيست كنند و به نفعها برسند لامحاله شرع ميخواهند. حالا اين شرعي كه خدا ميآرد، در شرع خودمان فكر كنيد. امورات شرعيه از دو قسم بيرون نيست. يك امري است محل اتفاق و يك امري است محل اختلاف. همچو بابصيرت باشيد و متذكر باشيد احاديث را نگاه كنيد. پس بعضي امور هست اختلافي است در زمان خود حجت بوده اين امور در يك مجلس به سه چهار جور جواب ميفرمودند. تصريح ميفرمودند نحن اوقعنا الخلاف بينكم حضرت كاظم جميع امور اديان را قسمت كردهاند ميفرمايند امور الاديان امران، و تا كسي بصير نباشد جرأت نميكند اينطور منحصر كند به حصر عقل.
ميفرمايد امور اديان دو امر است. وقتي فكر ميكني ميبيني قسم سوم ندارد. امور تمام اديان از دو قسم خارج نيست. پس يك امري است محل اتفاق و يك امري است محل اختلاف. حالا ببينيد هر جا ميخواهيد بگرديد در كتاب در سنت كه چيزي پيدا كنيد كه نه محل اختلاف باشد نه محل اتفاق، پيدا نميشود. و همچنين توي آيات كتاب توي سنت توي احاديث پيدا نميشود. پس اموري كه محل اتفاق كل است آن امور را علما اصطلاح كردهاند «ضروريات» ميگويند. پس ضروريات است كه محل اتفاق كل است، و آنهايي كه محل اختلاف است محل اتفاق كل نيست. حالا در اموري كه محل اختلاف است، هر كس در آنها اختلاف داشته باشد، مختلفين اهل دو دين نميشوند. مثلاً يكي شك ميان دو و سه را ميگويد بنا را بر اقل بايد گذارد و يكي ميگويد بنا را بر اكثر بايد گذارد. و اين حديث دارد، آن حديث دارد، به اينها مردم دو دين نيستند، دو فرقه نيستند. به جهت اينكه صاحب اين فتوي صاحب آن فتوي را عادل ميداند و جايزالتقليد و با او نماز ميكند، صاحب آن فتوي هم در حق صاحب اين فتوي همينطور، اهل يك دين و يك مذهبند. اما اموراتِ محل اتفاق كل اينها، حرفي نيست كه كسي وابزند.
توي يهوديها هم بنشيني بگويي كسي اتفاقيات يهود را ميتواند وابزند؟ ميگويند
«* دروس جلد 3 صفحه 70 *»
نميتواند وابزند. پس اموراتي كه محل اتفاق كل است اگر كسي از آن بيرون رفت از اتفاق كل بيرون رفته. امري كه محل اختلاف است آن فرقه را از هم جدا نميكند، نه باعث تفسيق است نه باعث تكفير است. حالا ببين خدا دينش را چقدر آسان كرده. چون خدا اقدرالقادرين بوده پس ميتواند دين آسان قرار دهد، چون اعلمالعالمين است پس ميداند چه جورش آسان است، چون ارحمالراحمين است پس آسان را ميآرد. پس دين خدا آسانترين قواعد و رسوم است و هر قاعده و رسمي را كه ما خودمان وضع ميكنيم بدانيد يك تكليف و زحمتي توش هست، آن وقت خدا شايد غضب به آن هم بكند و مزّقناهم كل ممزّق بشويم.
پس دين خدا ديني است واضح، بيّن، آشكارا، اتفاقي، و آن ضروريات است. ضروريات را كه غيرمستضعفين تمام ميدانند. مستضعفين بعضي هستند در بند دين و مذهب نيستند، بعضي نميفهمند. پس آنهايي كه محل اتفاق كل است هر كه از آن بيرون رود همة كساني كه مستضعف نيستند او را كافر ميدانند، و آنهايي كه محل اختلاف است كه هميشه بوده.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه بدانيد كه در نظريات كائناً ماكان هر كس خلاف با هر كس ميخواهد بكند، هر كس هر راهي رفت، خدا گفته برو به شرط اينكه مستند به رأي و مستقل به نفس نباشد. خود را ببندد به حديثي به آيهاي، نه اينكه خودش را نبي قرار بدهد كه عقل من چنين ميرسد، اگر كسي گفت من از اين راه ميروم، اين مسأله را اختيار كردهام اما حديث ندارم آيه ندارم، قولم را منتسب به حجج نميكنم، همين از ضروريات بيرون رفتن است. ضروريات، ديني است كه تخلّف از آن نبايد كرد. و محل اختلاف را عمداً محل اختلاف قرار دادهاند به جهت مصالح كه ان اللّه لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا ما بانفسهم. همين كه موضوع تغيير كرد حكمش لامحاله واجب است تغيير كند، پس آنهايي كه محل تغيير نيست احكام ضروريه برايش قرار دادهاند كه هيچ بار
«* دروس جلد 3 صفحه 71 *»
تخلف نكند و تغيير نكند. و آنهايي كه محل تغيير است تخلف ميكند. هر مقلدي تقليد هر مجتهدي ميخواهد ميكند، تقليد مجتهد به خصوصي نبايد بكند. پس در اموري كه محل اتفاق است هر كس داخل آن امور است بر حق است، و هر كس چنين داخلي را خارج دانست خودش خارج است. و ببين چقدر واضح است كه همه كس ميفهمد. حالا آيا اين امري است كه كسي بگويد من نفهميدم؟! اموري كه محل اتفاق كل است و آن ضروريات است، همين كه كسي خارج شد از آن خدا باطلش كرد ليحق اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل، ملتفت باشيد كه خدا چه جور احقاق حق ميكند و ابطال باطل.
بابصيرت باشيد كه خدا احقاق حق ميكند به آن كلماتي كه دست خورده نخواهد شد، ابطال باطل باز ميكند به آن كلماتي كه دست نميخورد. آن كلمات ضروريات است، چرا كه هر چه غير از اين ضروريات است، هر چه باشد محل نظر است. و به همين ضروريات اختلافات در محل اختلاف، فرقه را از هم جدا نميكند. پس اين ضروريات اعظم حجج الهي است. اين است كه من در اين ضروريات اصرار زياد كردهام و لابد ميشوم كه اصرار ميكنم بسا كسالت ميكنيد من از بس ميبينم كسالت ميكنيد و نميگيريد اصرار ميكنم، وقتي من فهميدم كه درست قايم گرفتهايد ميروم جاي ديگر.
شيطان خيلي استاد است كه چيز بزرگي را اگر كسي انكار كرد پاپي نميشود، مردم را واميدارد پاپي بشوند. چيزي را سهل به نظر ميآورد، به آن سهولت كار مردم را ساخته. مثالش را عرض ميكنم تا انشاءاللّه بابصيرت باشيد. مثلاً فرض كنيد كه اگر كسي بگويد در ميان ديني و مذهبي كه شراب حلال است زنا حلال است، كل مردم بر او ميشورند. اين امر را شيطان پر بزرگش كرده براي اينكه امور ديگر را كوچكش كند. حالا اين امر كه زنا حرام است جميع مردم ميگويند زنا حرام است، جميع سنيها ميگويند حرام است، يهوديها حرام ميدانند، بتپرستان به كيش خودشان حرام ميدانند،
«* دروس جلد 3 صفحه 72 *»
حالا يك كسي اگر پيدا شد كه عالِم باشد و كتاب زياد نوشته باشد، در حكمت كتابها نوشته باشد، تفسير نوشته باشد، رمل و جفر نوشته باشد، فرض اين است كه يك كسي عالم باشد به جميع علوم و عامل باشد به جميع مستحبات، و عامل باشد به جميع واجبات و اجتناب كند از جميع محرمات و از جميع مكروهات، حتي اينكه فكر كنيد شخصي باشد كه همچو مقدس باشد كه مباح عمل نكند هميشه به مستحب عمل كند يا به واجب و ترك كند محرمات و مكروهات را، مادام العمرش مشغول اين كار باشد، علمش هم اينقدر باشد كه جميع علوم را بداند، و اين بگويد زنا حلال است، شما اگر به يك ديني از دينهاي آسماني متمسك باشيد، اگر چه يهودي باشد، ميگويند تو كافر و نجسي، و با آن همه علم اعتنا به علمش نميكنند.
انشاءاللّه شما بابصيرتتريد از يهود و از نصاري، البته بايد چنين كسي را كافر بدانيد. اگر كسي عالم باشد و علمش به قدر بلعم باعور باشد و تقدسش آنقدر مقدس باشد كه به قدر ابوموسي اشعري مقدس باشد، و بگويد زنا حلال است، تو نبايد محل تأملت باشد كه اين شخص كافر هست يا نه. خيلي احمقهاي دنيا گول ميخورند، هيچ محل تأمل نيست كه اين شخص كافر است. چرا كه ضرورت تمام اديان را وازده، اگر چه يكي از آنها است كه وازده و باقي را وانزده كه بتواند اين يكي را به گردن مردم بگذارد. كار كساني كه بعضي را ميگيرند و بعضي را نميگيرند براي اين است كه اگر همه را وابزني بايد از دين بيرون بروي، از توي شيعه بيرون بايد برود. بايد برود ميان سنيها، توي سنيها كه رفت آنجا بايد ضروريات آنها را داشته باشد، اگر يكي را وازند بايد بيرون برود از آنها. به سوي نصاري هم برود باز چارهاي ندارد. لابد است در ميان هر جماعتي كه واقع شد ضروريات آنها را بگيرد، اگر يكيش را وازند همه را وازده و از آنها بايد بيرون رود. پس ضروريات است كه اكبر حجة اللّه است علي خلقه، جميع معجزاتِ جميع انبيا جميع خارق عادات جميع انبيا روي هم رفته و آمده، تا حال كه تو
«* دروس جلد 3 صفحه 73 *»
مسح را پشت پا ميكشي، همه روي هم رفته تا حالا نافله نافله شده است و نماز واجبي نماز واجبي شده، مباح مباح شده، مكروه مكروه شده، مستحب مستحب شده. به جهتي كه انبيا جميعاً تصديق يكديگر را ميكردند، پيغمبر آخرالزمان تصديق كل آنها را داشته. و همين تصديق پيغمبر آنها را اقامة حجّت بود بر مردم كه اگر كسي بگويد دليل حقيّت تو چيست من ميگويم شقّالقمر دليل حقيّت من است، چنانكه پيغمبر ميگويد يك دليل حقيت من فلق بحر موسي است، يكي هم شقالقمر خودم. و دليل حقيت من همة آنها است.
پس امورات ضروريه اعظم امور است، و واللّه اعظم از شق القمر و فلق بحر است. آنها را آوردند كه قواعد و رسوم براي تو بگذارند و اينها را در ميان بگذارند و از ميان نرود. پس بايد متمسك به اينها شد. پس اموراتي كه محل اتفاق است اموري است كه مناط حق است و باطل. به اينها هر كس كه ظاهراً تمسك جست ظاهراً مؤمن است باطناً تمسك جست باطناً مؤمن است. ظاهراً نجست ظاهراً كافر است باطناً نجست باطناً كافر است. يك كسي در خلوت زنا كند و مردم ندانند اين عند اللّه كه زاني است، و در نزد مردم كه خبر ندارند زاني نيست. بسا نماز هم با او ميكنند و نمازشان درست است، اتفاق اگر شخصي هم ديد اگر چه نبايد بگويد، تا سه نفر شاهد هر سه مثل هم ببينند، ولكن آن شخص نزد اين شخص و لو اينكه نگويد زاني هستي، پشت سرش نماز نميتواند بكند.
پس كسيكه باطناً وازند يكي از ضروريات را ميان خود و خدا كافر است و لو ما نميدانيم وازده. و اگر ظاهراً وازند تو تأمل در كفر او داشته باشي خودت كافر ميشوي. پس ببينيد كه ضروريات چقدر محكم است كه مُقِرّ به ضروريات، يقيناً مؤمن است و كسيكه شك داشته باشد كه مقر به ضروريات آيا مؤمن است يا نيست، اين شك كننده كافر است، و اگر كسي بگويد نميدانم مؤمن است يا نيست خودش كافر است مثل او.
«* دروس جلد 3 صفحه 74 *»
حالا مردم در بند نبودند و دين نداشتند كه هر كه هر كه را تكفير كرد اين را مسلمان ميدانند آن را هم مسلمانش ميدانند. يك كسي يك كس ديگر را تكفير كرد، اين را هم مسلمان ميدانند. لامحاله يكي از آنها را بايد كافر دانست، نميشود هر دو مسلمان باشند. اينها خودشان عند خودشان يكي كافر هستند، لكن تو نبايد تكفيرشان كني. هر كس را به خصوص نديدي زنا كرد نميتواني بگويي زاني است. قرار دين اسلام اين است كه همين كه به خصوص نميداني اين قند از دست نصاري بيرون آمده برو توي بازار مسلمانان بخر و بخور. توي بازار مسلمان گبرها و هندوها نبات ميفروشند، توي بازار مسلم، يهودي دوا ميفروشد، چون بازار مسلمانان است از دست كافر ميتواني بخري، طيب است و طاهر. در توي بازار آنها، چون ديگر پر واضح است نجس است، آنجا نبايد خريد. پس ببين چقدر آسان كردهاند.
چيتي را كه ميداني فرنگي ميسازد، قندي را كه ميداني فرنگي با رطوبت با آن ملاقات كرده، و لامحاله با رطوبت ملاقات كردهاند ـ مگر آنها احتياط ميكنند كه اين قند ميانة مسلمانان ميرود، ما حالا احتياط كنيم و با رطوبت با آن ملاقات نكنيم ـ كسب و كارشان است، و با رطوبت ملاقات ميكنند، مگر كسي احمق باشد و هيچ شعور نداشته باشد كه بگويد با اين قند با رطوبت ملاقات نكردهاند، خير كردهاند يقيناً، لكن خدا خواسته كار سهل باشد. اگر چنين قرار نميداد كه بازار مسلم طاهر كنندة چيزها باشد تو از كجا نبات ميآوردي بخوري؟ و عملهجاتش جميعاً از آن بدو اسلام كفار بودند، اگر نبات را مسلمانان به كار ندارند در همان روز چرا حلالش كردند؟ پس به كار دارند و هميشه هم عملهجاتش كفار بودند و از دست آنها بيرون ميآمد، لكن چنين قرار دادهاند كه توي بازار مسلمانها كه ميخري پاك باشد.
پس نميشود شرع وضع كرد مگر همين جوري كه كردهاند. پس اين نبات از آنجا ميآيد توي بازار مسلم، پاك ميشود. ميخواهد كافر بفروشد يا مسلم پاك است. و اگر
«* دروس جلد 3 صفحه 75 *»
فكر كنيد غير اين ممكن نيست مدار بگذرد. عمل مسلمين حُكم است و حتم كه محمول بر صحت است. و لو اينكه بداني موافق شرع راه نرفتهاند. ميفرمايد ما گوشت را از اين سودان ميخريم و ميخوريم و گمان نداريم كه تسميه كرده باشند، لكن قاعده است رسم ميكند پيغمبر آخرالزمان كه هر كس ميگويد اشهد ان لا اله الا اللّه، اشهد ان محمداً رسولاللّه كارش را بايد حمل بر صحت كني. مگر ديده باشي به خصوص به چشم خودت كه گوسفند را پشت به قبله كشت، يا به خصوص بسماللّه نگفت، بله آنوقت حرام است براي تو. لكن همينقدر كه نداني، و اين مسلمان است، عملش حكم است كه محمول بر صحت باشد، هيچ نبايد تفحص و تجسس كرد كه بسماللّه گفته يا نگفته؟ اگر گفته، قرائت داشته يا نداشته؟ گفته باشد يا نگفته باشد قرائت داشته باشد يا نداشته باشد مسلمان است. ميگويد من مسلمان هستم بس است، حتي اينكه نبايد بگويد من مسلمان هستم ميبيني كه توي مسلمانان راه ميرود پدرش مسلمان است مادرش مسلمان است لباس مسلماني پوشيده در شهر مسلمانان است اگر چه هيچ شهادت از او نشنيده باشي اين را تو بايد مسلمانش بداني و اگر بميرد اين را بايد در قبرستان مسلمانان دفن كني به طريق مسلمانان غسلش بدهي كفنش بكني.
فكر كن ببين چقدر كار را آسان كرده اين ضروريات، هر كه ميخواهد باشد صغير باشد يا كبير باشد، همين قدري كه ملحق به مسلم است تو بايد در قبرستان مسلمانان دفنش كني مثل مسلمانان غسلش بدهي، كفنش كني احكام اسلام را دربارة او رعايت كني.
پس ببين ضروريات اسلام چقدر كار مردم را آسان كرده، و چقدر مشكل كرده؟ آنقدر مشكل كرده كه تمام كسانيكه از حق بيرون رفتهاند لامحاله اقلاً يكي از اين ضروريات را وازدهاند، كسيكه بيرون رفت از يك ضرورتي از اين ضروريات و لو عالم باشد و لو عامل باشد و لو صاحب تصرف باشد تو بايد او را وازني. ديگر تصرف بيش
«* دروس جلد 3 صفحه 76 *»
از دجال فكر كن ببين ميشود؟ سحري بيش از آن نميشود. آن خر و آن كوه طعام و كوه آتش، و آن خر به آن بزرگي و هشت ماه هم طول بكشد، اين همه تصرف دارد، تو بايد كافرش بداني، چرا كه ضرورت اسلامت را وازده.
پس ببينيد اين ضروريات چقدر محكم است اول فكر كن آنجاهايي كه مسأله خوب روشن است بياب و آن وقت ببرش آنجاهايي كه مردم اعتنا نميكنند. حالا كسي به جميع علوم عالِم باشد و به جميع اعمال عامل باشد، هيچ عمل مستحب و واجبي را ترك نكند هيچ حرام و مكروهي را مرتكب نشود، هر جور تصورش ميخواهي بكن، فرض كن شخص كاملي باشد كه هيچ نقصي در او كسي نميتواند بگيرد. حالا چنين كسي بيايد بگويد زنا حلال است، اين را تو بايد كافر بداني و نجس بداني بيدينش بداني اگر يك ديني از دينهاي آسماني داري، و لو يهودي باشي، هر ديني داشته باشي. حالا اين امر به نظر مردم ميچسبد و درست به نظر ميآيد كه اگر كسي گفت زنا حلال است اين كافر ميشود و بايد از او اجتناب كرد. لكن اگر كسي بگويد اعتنائي به ضروريات نيست چنين كسي را چندان بد نميدانند، ميگويند چرا بايد كافر باشد. همچنين اگر كسي بگويد منكر ضروريات چرا بايد كافر باشد؟ بلكه اشتباه كرده باشد، يا كسي بگويد مقر به ضروريات كافر است، اين را هم چندان بد نميدانند و كافر نميدانند. بلكه همچو كسيكه اين مداراها را ميكند، وقعش پيش مردم بيشتر است. لكن شما دقت كنيد اگر كسي بابصيرت باشد ميداند كه اين، انكار جميع ضروريات را كرده خوب حالا اين كافر است يا آن كسيكه زنا را حلال دانسته؟ يا شراب را حلال دانسته؟ البته اين شخص كافرتر است. مردم قرارشان است كه عظيم نميشمارند چيزي را كه خدا عظيم شمرده. مثلاً غيبت را خدا عظيم ميشمارد و بدتر از زنا ميشمارد و عذابش را بدتر از زنا ميكند، لكن مردم اگر كسي غيبت كند تف و لعنش نميكنند. اما كسي زنا كند ميبيني همة مردم توي سرش ميزنند، تف توي ريشش مياندازند كه اين زنا كرده.
«* دروس جلد 3 صفحه 77 *»
كسيكه دزدي ميكند همة مردم تف و لعنش ميكنند، بابا چه خبر است دزدي كرده يا زنا كرده، غيبت كه نكرده اين همه مردم او را تقتق ميكنند، و بسا غيبت ميكند كسي و ميشنوند از او و در همان مجلس پشت سرش نماز ميكنند. بسا دزدي كرده يك وقتي و حالا توبه كرده و آدم خوبي است، با او نماز نميكنند كه يك وقتي دزدي كرده. اما آن كسيكه غيبت ميكند، بسا در همان مجلس كه غيبت كرده پشت سرش نماز ميكنند. شما انشاءاللّه اينطور نباشيد امري را كه خدا عظيم شمرده آن را عظيم بشماريد.
حالا خدا ضروريات را محكم قرار داده حالا كسي بگويد ضروريات حجت نيست خيال نكني كافر نيست. خيلي كه بخواهي دست و پا كني براي كسيكه ضرورتي را وازده، و با سريشم بچسباني كه كار مسلمانان را به صحت حمل كني، ميگويي جاهل بوده، بابصيرت نبوده كه چنين ضرورتي را وازده. مثلاً گفته لواط جايز است، بَه! عشق امرد چقدر تعريف دارد، خيلي كه بخواهي اصلاح كني كارش را به جهل حمل ميكني، ديگر خيلي بيشتر بخواهي زور بزني براي اصلاح ميگويي غافل بوده. اما اگر كسي جاهل نباشد و غافل نباشد و ضرورتي را وازند، تو بخواهي بگويي مسلمان است تو مسلمان نيستي، اگر شك داشته باشي كه كافر است، تو كافر ميشوي. حالا كسيكه انكار ضرورتي كند و دست و پا كردي حمل بر جهلش كردي يا حمل بر غفلت او كردي، حالا فكر كن ببين اين شخص جاهل يا غافل اين جلدي كامل هم ميشود يا نه؟ كامل نميشود. اين حافظ دين خداست؟ نه حافظ دين خدا بدانيد نيست و لو نگفته باشد زنا حلال است، اما گفته كه اعتنا به ضروريات نيست. بدانيد شما كه اين هنوز مسلمان نيست و اين به دين پدري و مادري، خود را در ميان مسلمانان انداخته، مسلمان نيست.
عرض كردم دست و پايي كه بخواهي برايش بكني ميگويي جاهل است، به جهتي كه نميخواهي بيرونش كني از ميان مسلمانان. يا خيلي دست و پا بيشتر ميكني ميگويي غفلت كرده اين حرف را زده. حالا كسي بنشيند بگويد نقلي نيست، اين
«* دروس جلد 3 صفحه 78 *»
ضروريات را همه كس ميداند، چيزي نيست. بابا تو همين چيزي را كه همه كس ميدانند كه واميزني.
باري ملتفت باشيد اگر من كلية حرف را عرض نكنم دين خدا ضايع ميشود. هر كه ميخواهد ضايع كند دين را من هم هيچ نگويم، به كلي دين از ميان ميرود. كسانيكه ميخواهند الحادي در اين دين كنند بسيارند. كسيكه ميخواهد الحادي كند و كار براي خودش درست كند، ميبيند امر واضحي را دست مردم كه دادي آن را مردم زود ياد ميگيرند و ميروند، ديگر دور و بر او كم ميآيند كم ميگردند. اين ميخواهد كاري كند كه آب گل شود ماهي را بگيرد، به مسامحه و اهمال و هيچ نگفتن ميگذراند. يك شبي مجلسي بوديم اين ملااسمعيل آنجا بود، من ريش او را گرفتم گفتم براي چه شما شيخيها را بد ميدانيد؟ گفت خير و بناي تمجمج را گذارد، گفتم نه درست جواب بگو، حالا صريح جواب نميگويي آب را گل ميكني كه ماهي بگيري، من سرم نميشود اين چيزها بگو فرق ميان شيخي و بالاسري چيست؟ گفت تو ميداني بگو من گفتم من ميدانم فرقي نيست، هي من اصرار كردم و او طفره رفت. آخر من گفتم يقين گفتهاند كه انكار معاد جسماني را داريم، بدان هر كس انكار معاد جسماني را دارد ما بيزاريم از او. و لعن ميكنند جميع شيخيها او را، حالا تو ميخواهي اگر يك كسي افترائي بست ما بگوييم راست ميگويي؟ نه، ميگوييم خدا لعنت كند مفتري را، تو ميخواهي تصديقش را بكنيم؟ يك كسي گفت كه شيخ مرحوم به معراج جسماني قائل نيست، ما ميگوييم خدا لعنت كند كسي را كه قائل نيست، و خدا لعنت كند مفتري را. تو ميخواهي ما بگوييم شما راست ميگوييد.
باري حالا ببينيد شما، دأب جميع مردمي كه ميخواهند تقلب كنند براي اينكه دور دايرهشان جمعيتي باشد چه جوري است، ديگر نميخواهد جاي ديگر برويد. همينجور حرفي كه اينجا زدند، براي ملامحمدباقر مجلسي خيلي از ملاها گفتند كه
«* دروس جلد 3 صفحه 79 *»
ملامحمدباقر علم را خراب كرده چرا كه توهين علما كرده. آخر چه كرده بيچاره؟ بله احاديث را همه را برداشته فارسي كرده به دست عوام داده، خودشان برميدارند و ميخوانند. كتابها بايد عربي باشد تا ما برويم چهار روز ضرب ضربوا ياد بگيريم بياييم پدر مردم را درآوريم، مردم بايد محتاج به ما باشند. حالا خودشان ميخوانند كتابها را ديگر رجوع به ما نميكنند، پس توهين علما كرده. بابا اين، دين خدا را رواج داده، شأنش همين بوده حديثها را فارسي كند به دست مردم بدهد و مردم بخوانند. اين را خدا برانگيخت تا دين را رواج بدهد، حالا تو ميگويي علم را خوار كرده توهين علما كرده. منظور اين است كه ملتفت باشيد كه نوعاً متقلبين ميخواهند دين واضح نباشد، تا دور دايره جمع باشند و از هم نپاشند. بله من ميدانم چيزي را كه شما نميدانيد. همين كه دادي چيزي را دست مردم كه همه كس ميداند آقا از دين بيرون ميرود همه كس ميفهمد.
خلاصه بابصيرت باشيد انشاءاللّه و بدانيد كه ضروريات واللّه اكبر حجتهاي خداست بر خلق، از شقالقمر بالاتر است. شقالقمر را كردند كه ناموسي بگذارند، اگر ناموس نميخواستند بگذارند شقالقمر محتاج نبود. فلق بحر موسي براي وضع ناموس بود، اگر نميخواست ناموس بگذارد فلق بحر ضرور نبود. اگر ميخواست همين بگويد من ميتوانم اين كار را بكنم ميگفتند. به ما چه؟ از ما چه ميخواهي؟ پس خارق عادات براي اين است كه ميگفتند ما ميخواهيم وضع ناموس كنيم ميان شما، پس مقصود بالذات وضع ناموس است. حالا ناموس ما از دو قسم خارج نيست يا محل اختلاف است يا محل اتفاق، آن محل اتفاقات را هر كه وازند بيرون ميرود از دين، آن محل اختلاف را هر كه وازند بيرون نميرود. پس بدانيد تميز حق و باطل كار حكما نيست، كار علما نيست، جميع كسانيكه داخل ديني شدهاند تميز ميان حق و باطل را ميتوانند بدهند. پس تو ميتواني رئيس مسلمانان را تكفير كني، كي بوده؟ ابابكر، معلوم است رئيس مسلمانان بود خيلي متشخص بود، تو هم نه پولت به قدر او است و نه تشخصت،
«* دروس جلد 3 صفحه 80 *»
و مع ذلك تكفيرش ميكني، به جهت اينكه ضرورت، خدا به دستت داد. و آن قول پيغمبر بود كه هم دست تو بود و هم دست ابابكر، همه كس شنيدند قول پيغمبر را كه «علي است خليفة من» كه در همه مجالس گفت. حتي خود اينها روايت كردند كه پيغمبر چنين گفته. و مع ذلك گفت ابابكر خليفة رسول خداست، و اميرالمؤمنين رفت پشت سر او نماز كرد، و ببينيد تقيه كار را به جايي ميرساند كه حضرت امير ميرود پشت سر ابيبكر نماز ميكند، «اميرالمؤمنين» خطاب ميكردند ائمه به خلفاي بنيعباس، حجت خدا ميگفتند، و در حضور آن خليفه ـ يا بنياميه يا بنيعباس ـ ميايستادند و بياذن او نمينشستند.
لكن حالا كه چنين شد آيا خدا مقرر كرد ابابكر را كه او را مسلط كرد بر منبر پيغمبر نشست. و خدا هم ذليل كرد و خوار كرد حضرت امير را كه رفت پشت سر ابابكر نماز كرد؟ پس اميرالمؤمنين خلع كرد خلافت را از خود، به اينكه پشت سر ابابكر نماز كرد؟ پس حالا از اين قرار ابوبكر مقرّر و مسدّد است از جانب خدا؟
پس تو همينقدر كه مستضعف نيستي تكفير كن ابابكر را، تكفير كن عمر را، مگو هزار و يك شهر گرفته اين همه مردم را مسلمان كرده، نبايد لعنش كرد. خيلي از اينجور حرفها شنيدم كه ميزنند. بله فلان كس اين همه زحمت كشيد اين همه مباحثه با فلان و فلان كرد و مغلوبشان كرد، آيا ميشود بد باشد؟ اينها همه بعينه مثل همين است كه عمر هزار و يك شهر مفتوح كرد و به دست اهل اسلام داد. آيا اين كارِ كم كسي است، كار بزرگي بود كرد، حالا گيرم غصب خلافت هم به قول تو كرد، اين سهل است عوضش هزار و يك شهر گرفت. پس ديگر حالا لعن عمر مكن.
ديگر شما دقت كنيد ملتفت باشيد انشاءاللّه بابصيرت باشيد بدانيد كسيكه قول پيغمبر را واميزند كافر است، و اگر ميبيني كه خيلي جاها قول پيغمبر را وانميزنند، معلوم است عمر اگر به قول پيغمبر عمل نكند كسي او را خليفه پيغمبر نميداند، پس
«* دروس جلد 3 صفحه 81 *»
لابد است كه عمل كند. پس تو كافرش بدان به جهت آنكه آن يك قول پيغمبر را وازده كه فرموده: علي خليفة من است.
خلاصه اگر يكي از ضروريات را كسي وازد كافر و مرتد است از دين اسلام. ديگر حالا مقرّ به ضروريات را گفتند شيطان، يا بگويند شيطان از ضروريات مشايخ تخلف نميكند، و به لباس ضروريات در آمده تصديق چنين كسي را كند، و الم أحسب الناس انيتركوا جوابش بنويسند، چنين كسي البته كافر است و بيدين. اقلاً من خيلي دست و پا كنم ميگويم جاهلي است و از روي جهل چنين چيزي گفته، يا اينكه غافلي از روي غفلت گفته، پس تو كامل نيستي. اين پيش پا افتاده كه جاهل و غافل كامل نميشود. تصديقكردن چنين شخصي يعني چه؟ اگر كسي بگويد اعتنائي به ضروريات نبايد كرد، آيا همين كفر نيست؟ شما را به خدا خيلي كه مسامحه بكنيم ميگوييم جاهلي، وقتي بخواهيم مسامحه بكنيم ميگوييم غافلي، اگر عالم باشي و متذكر، اين حرف را بزني ميگوييم كافري، بيرون رفتهاي از دين خدا. جميع ضرورياتي كه در دست هست حتي مسح را روي پاكشيدن حتي استحباب مضمضه و استنشاق، كسي بگويد مضمضه مستحب نيست به همين كلمه خارج ميشود از دين، اگرچه به نظر عامي اين حرف چندان عظمي ندارد. عامي ميگويد اين مثل كسي نيست كه بگويد زنا حلال است، تو عامي مباش بابصيرت باش فكر كن انشاءاللّه.
پس ضروريات جميعش مثل هم است چه بگويي زنا حلال است چه بگويي مضمضه مستحب نيست، چه بگويي نافلة صبح مستحب نيست. انشاءاللّه چنگ بزنيد ضروريات را بگيريد، تابع ملا محمدباقر سبزواري باشيد، تابع ملا محمدباقر مجلسي باشيد، تابع آنهايي كه آنها را وازدند نباشيد. و اين را بدانيد كه خدا حتم كرده است كه هركس در دل اعتقاد به ضروريات نداشته باشد اين را بدارد كه به زبانش بيارد آن خلاف ضرورت را، ليحق الحق و يبطل الباطل و همچو نكند نميشود. لامحاله آن
«* دروس جلد 3 صفحه 82 *»
كسيكه به حق است ميداردش به تمسك به ضروريات. و آن كسيكه باطل است و در دل انكار ضرورتي دارد ميداردش بر اينكه خلاف ضرورتي بكند. تا اينكه ابطال باطل كرده باشد، و بر خداست كه ابطال باطل بكند تا اينكه احقاق حق كرده باشد، و بر خداست كه احقاق حق بكند تا ابطال باطل كرده باشد، و صلي اللّه علي محمد و آله، فعل را حمل ميشود كرد بر فسق اما قول را نميشود حمل كرد بر فسق، زنا بكند و نگويد حلال است كافر نميشود، اما اگر بگويد حلال است و نكند كافر ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 83 *»
درس ششم
(شنبه 7 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 84 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
معروف است در ميان علما كه دليل بر شخصيت هيچ چيزي را عقل نميتواند بفهمد. چراكه عقل مُدرك كليات است و جزئيات در حضور عقل حاضر نميشود. چون حاضر نميشود، نميتواند عقل ادراك كند. مثل اينكه عقل حكم ميكند يكي نصف دو تا است، دو نصف چهار تا است، چون اينها كلي است. لكن حالا يك دويي را و يك يكي را حاضر كني، و با چشم هم ببيني كه آن يك است و اين دو، عقل نميتواند حكم كند كه آن يك است، اين دو. دليل هم ميآرند، بسا آدم گول ميخورد. شما ملتفت باشيد، ميگويند ممكن است حَوَل([3]) براي چشم من آمده باشد، يكي را دو تا ببيند، و براي چشم ديگري حول به عكس آمده باشد دو تا را يكي ببيند. من كه به عقلم ميفهمم يك نصف دو است، چون كلي است. وهكذا عقل ميداند ظلمت غير از نور است و نور غير از ظلمت، و روز غير از شب و شب غير از روز است. اما حالا عقل بفهمد كه حالا روز
«* دروس جلد 3 صفحه 85 *»
است و حالا شب نيست، نميتواند بفهمد. ميگويد شايد من خواب باشم در خواب روز ميبينم، و ترائي هم در اول ميكند كه بسيار شده روز خوابيديم و شب را خواب ديديم، و چهبسيار شب خوابيديم و روز را خواب ديديم، بلكه حالا هم از آن مجالس باشد كه در خواب ميبينيم، حالا دليل عقلي اقامه كني كه حالا روز است، نداريم، اينطور ميگويند. چهبسيار آدم سرماش ميشود و هوا گرم است، و همچنين به عكس. پس از اينجاها گول خوردهاند و گفتند پيش خود، قاعده براي خود وضع كردند كه كليات تمامش كار عقل است. عقل كارش همين است كه بفهمد ظلمت غير از نور است نور غير از ظلمت است. يك نصف دو است بالا غير از پايين. اما اين بالا است آن پايين عقل نميفهمد.
حالا از همين قبيل ميآيند در احقاق حق و ابطال باطل، آنجا هم همينطور ميگويند حقي هست، باطلي هست و حق غير از باطل است. اما اين شخص حق است و آن شخص كه انكار ميكند باطل است، عقل اين را نميفهمد. نبوت شخصيه را، حجت شخصيه را عقل نميفهمد. پس انبيا حق بودهاند، به عادت فهميدهايم، عقل نميتواند حكم كند. عقل نوعاً حكم ميكند كه حق غير از باطل است و باطل غير از حق، اما موسي را عقل بفهمد حق است و يقين كند در قوهاش نيست. مثل اينكه نميتواند يقين كند به روز. و فرعون را نميتواند عقل يقين كند كه باطل است، مثل اينكه نميتواند يقين كند به شب. اينطورها گفتند. حتي مشايخ خودمان چون آمدند ديدند تمامشان اينجور حرف زدند، اهل فنّشان و حكيمشان و عاقلشان همه اينجور گفتند، جرأت نكردند بگويند اين حرف باطل است. گفتند شما راست ميگوييد كليات كار عقل است، و جزئيات را عقل نميفهمد. از ترس اينكه مبادا بگويند اينها بر خلاف عقل ميگويند، اينها مجنونند. به اين جهت فرمودند بله عقل كلي است و كليفهم، و ما ائمه خودمان را به عقل اثباتشان ميكنيم چون ائمه ما كلي هستند.
باز اين حرف را اگر به ظاهرش بگيري نميشود. چرا كه اگر كسي بيايد مقابل
«* دروس جلد 3 صفحه 86 *»
بايستد ميتواند ايراد كند، ملتفت باشيد و هرگز از ايراد نترسيد. اگر كسي بيايد و بگويد من هم ميدانم ائمه تو كلي نيستند، تو بايد اين را به ادله اثبات كني. موسي آمد شخصي بود، پيغمبر هم آمد شخصي بود. اوصياي او اشخاصي بودند معين، اوصياي اين هم اشخاصي هستند معين. ديگر حالا اينها كلي بودند، بايد اثباتش كرد. بسا كساني كه نفهمند، اين عبارات كه به دستشان بيايد كه «چون ائمه كلي بودند ما به عقل اثباتشان ميكنيم» بيايند بخندند.
پس عرض ميكنم تمام حق را به عقل ميتوان اثبات كرد. اگر از راهي كه انبيا آوردهاند آدم بيايد جميع حق را، جميع اشخاص را، چه از راه حق و چه از راه باطل، ميتوان به عقل صرف صرف صرف اثبات كرد. ميگويند عقل ميتواند اثبات كند كه يك نبيي بايد باشد، اما كيست؟ عقل نميتواند اثبات كند. همينجور سؤالات كرده بودند، در سؤالات ميرزا اسحاقخان شما فكر كنيد.
بدانيد كه عقل اثبات ميكند كه يك نبيي بايد باشد، اما ببينيد كه چهجور اثبات ميكند؟ آيا اين نبيي بايد باشد كه نه ببينند او را، يا نشنوند صداي او را، يا نفهمند سخن او را! به اتفاق تمام اين اهل عقولي كه گفتهاند نميشود اثبات نبوت خاصه به دليل عقل كرد، به اتفاق تمام اين عقول، بايد نبيي باشد كه او را ببينند، صداش را بشنوند، سخنش را بفهمند. اثبات خدا را عقل ميتواند بكند، بالبداهه ميفهمد كه خودش مكوّن خودش نيست، يك كسي او را ساخته اينجا گذارده. به اتفاق تمام عقول ميتوان اثبات صانع كرد به عقل صرف. چرا كه اگر اثبات صانع را به عقل صرف نتوانيم بكنيم، هيچ تصديق انبيا را نميتوانيم بكنيم. به جهتي كه انبيا ادعائي ميكنند كه ميگويند من از پيش صانع آمدهام. ميگويد من صانعت را قبول ندارم. پس به اتفاق جميع عقول، اثبات صانع را ميتوان كرد. بالبداهه ميبينيم خودمان خودمان را نساختهايم ديگري ساخته، و حالا كه ساخته ميبينيم حفظ خودمان را نميتوانيم بكنيم اين را عقل ميفهمد. خودشان صانع خودشان نيستند يك كسي ساخته اينها را، و آن كس هم چون ساخته پس ميتوانسته پس قادر بوده. و
«* دروس جلد 3 صفحه 87 *»
چون ميبينيم هر چيزي را سر جاي خودش گذارده ميدانيم اين عالم هم بوده اينها را هم عقل ميفهمد. ديگر پُري از اين راه نميرويم، چرا كه ميخواهيم انشاء اللّه يكپاره مقدمات كليه به چنگ بيايد.
پس بعد از آني كه انسان خداي خاطرجمعي داشته باشد، و با عقل بفهمد صانعي دارد كه آن صانع عالم است، هر چيزي را هر جا ميگذارد ميداند كه ميگذارد. ملتفت باشيد ديگر هر چه را اينجا خدشه داريد اينجا انتظار نداشته باشيد كه بگويم، ميخواهم برويم بر سر مطلب. بعد از آني كه يقين كرديم به دليل عقل ـ نه از روي تقليد ـ كه يك كسي آنچه هست ساخته و اينها را اينجا گذاشته، پس او است خالق تمام آنچه هست، و اين ميداند هرچه را هرجا گذاشته، فراموش هم نميكند، به جهتي كه او فراموشي را خلق ميكند حفظ را خلق ميكند. علم را ميداند چه چيز است و خلق ميكند، جهل را ميداند چه چيز است و خلق ميكند. حكمت را ميداند چه چيز است و خلق ميكند، سفاهت را ميداند چه چيز است و خلق ميكند. ظلم را ميداند چه چيز است عدل را ميداند چه چيز است، همه را خلق ميكند.
پس از اثبات صانع به شرط بيتقليدي كه انسان فكر كند كه خودش خود را نساخته، نبود كه بتواند چيزي بسازد، پدرش نبود مادرش نبود. اين هم خيلي واضح است كه پدرش هم او را نساخته مادرش هم نساخته، آن پدرِ پيشتر از او هم نساخته. تا اينكه عقل ميفهمد كه هيچ يك از اين سلسله او را نساختهاند. حالا حيوانات آمدهاند انسان ساختهاند؟ اين هم كه پيش پا افتاده است كه حيوانات نساختهاند انسان را، نباتات آمدهاند ساختهاند انسان را؟ جمادات ساختهاند؟ برو سر بسايط، آب ساخته؟ خاك ساخته؟ خيلي واضح است. آسمان ساخته؟ زمين ساخته؟ اينها نساختهاند. يك كسي ساخته آن خدا است. پس خدايي داريم كه ساخته انسان را، و آنچه هست جميعش كار دست او است و صنعت او است. اين يكي از مقدمات است كه بايد غافل از او نشد.
«* دروس جلد 3 صفحه 88 *»
پس صانع اسم است از براي آن كسي كه جمله ما سواي او آنچه هست همه را او ساخته باشد، و ديگر هر كس كه خيالش كني يك جايي هست و يك چيز ديگري هم جاي ديگري هست كه او نساخته، او را صانع اسم نگذاريد. چيزي را كه خدا خبر از او ندارد، اويي كه خبر ندارد از چيزي آن خدا نيست، خدا اسمش مگذار. چيزي را ببيني جايي و خيالش كني خدا اين را خلق نكرده، از اول او را خدا اسمش نگذار اين خدا نيست. خدا معنيش اين است كه هر چه هست، او ساخته باشد. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير. حالا عجالتاً نخواهيد خوبها را به او ببنديد و بدها را از او باز كنيد، آنچه هست همه مخلوق او است. پس اين صانع جاهل نيست چرا كه هر چيزي را سر جاي خود گذارده، و هر چه را كه هست صنعت دست او است. فكر كنيد خورده خورده توي راه بيفتيد. ببينيد چشممان ميبيند روز است و واجد روزيم، اين وجدان يك چيزي است خدا خلق كرده، و عمداً خلق كرده. دانسته كه من بايد واجد روز باشم. معقول نيست كه من بدانم روز است و خدا بداند شب است براي من. پيش خدا براي من خدا ميداند روز است اول او خلق كرد و بعد من دانستهام. فكر كنيد كه وقتي توي راهش افتاديد يك عالَم علم به دست شما ميآيد. علم منبسطي است در برزخ و آخرت، و خواب و بيداري، همراه انسان است.
پس حالا اين روز است اين جزئي است و به عقل ادراك نميشود، راست است. اين روز است، من واجدم كه روز است. حالا يحتمل خواب باشم، اين يحتمل هم باز كار دست صانع است، خدا اين احتمال را خلق كرده. اين احتمال را بده كه شايد شب باشد، حالا هم واجدي روز است، اين وجدان را هم خدا خلق كرده و خدا دانسته و خلق كرده. پس خدا ميخواست كه من بدانم كه روز است، كه اگر نميخواست من بدانم روز است وجدان مرا اينطور خلق نميكرد. اول بايد او خلق كند تا بعد من بدانم روز است، پس خدا حال ميخواهد من بدانم روز است. گمش نكنيد انشاء اللّه، پس حالا خدا ميخواهد
«* دروس جلد 3 صفحه 89 *»
روز باشد، و خواسته روز باشد و خواسته من بدانم روز است. چرا؟ دليلش همين كه من ميدانم روز است، و چشم من ميبيند روز است. اگر نخواسته بود من بدانم روز است، شب را در وجدان من قرار ميداد. پس خواسته من بدانم روز است. پس حالا كه من ميبينم روز را، هر چه جزئي باشد ميدانم روز است به دليل عقل، چون او است خالق، اول او خواسته بعد خلق كرده. و چون خواسته و خلق كرده من واجد شدهام. چرا كه اگر نخواسته بود من واجد باشم، من خودم نميتوانستم خود را واجد كنم كه روز است. اينها را عقل ميفهمد و اين قاعدهاي است كه اگر اين قاعده به دست آمد، چه بسيار مطالب عظيم عظيم به دست ميآيد. انسان اذعان ميكند و ساكن ميشود. ميفرمايد در دعا انت دللتني عليك و لولا انت لمادر ما انت. حالا خيال ميكني حضرت سجاد از عالم لاهوت حرف زده؟ نه واللّه، از همين اوضاع است و از همين قاعده است كه عرض ميكردم. البته اگر او بخواهد كه كسي بداند خدا است، او را واجد ميكند كه خود را ميفهمد. پس من هستم پس تو هم هستي.
يكپاره چيزها هست كه هنوز نميتوانم عرض كنم از همين قاعده به دست ميآيد. به همين راه است كه انبيا دانستند نبي هستند. اگر اين قاعده نباشد، هيچ كس نميتواند يقين كند نبي است. مَلَك را از جن نميتواند تميز بدهد. چنانكه همينجورها سؤال شده كه نبي چه ميداند كه اين جن است آمده يا ملك است آمده؟ همينطور جواب ميفرمايند. نگاه به دل خود ميكند اگر از جانب خدا است و ملك است يقين ميكند و ميفهمد.
پس اصل قاعده را به دست بياوريد، و اين قاعده تسديد است. و به اين دليل تسديد راه ميروند جميع عقول. اگر اين دليل هست، باقي دليلها اگر اين منضم به او شد طوري ميشود. اگر اين منضم به آنها نشود هيچ دليل باقي نخواهد ماند مگر اينكه مخدوش است، و لو آلاف الوف بالاتر از اين معجزات بيارند. خوب موسي آمد عصايش
«* دروس جلد 3 صفحه 90 *»
را انداخت اژدها شد، از كجا اين لكبيركم الذي علّمكم السحر نيست؟ همان حرفهاي فرعون را اين حكما ميزنند. عصايي كه تو انداختي شخصي بود از اشخاص. عقل ما از كجا بفهمد كه اين عصا كه اژدها شد از جانب خدا است؟ و خدا ميجنباند اين عصا را، و شيطان نجنبانيده. مثل اينكه عصاهاي سحره را ميگويند شيطان جنبانيد اين را عقل نميفهمد. فكر كنيد باز تا قاعده به دست نيايد، از دليل فرعون انسان به شك ميافتد. همهشان عرفاشان و اهل كشف و مشاهدهشان همينطور ميگويند. حالا از كجا مشاهده تو درست است و خواب نيست؟ تو هزار خيال ميكني خلاف واقع است، از كجا اين كشف بر خلاف واقع نباشد؟
انشاء اللّه فكر كنيد، اگر دليل تسديد به دست آمد و راهش به دست آمد، آن وقت ميفهميد كه انبيا از كجا يافتند يقين اهل بهشتند، و منكرينشان يقين اهل جهنمند؟ حكم كردند به نجات خودشان به همين قاعده، حكم كردند به نجات اتباع خودشان به همين قاعده، و حكم كردند به هلاك منكرينشان به همين قاعده.
پس صانعي داريم كه آنچه هست صنعت او است، او خلق كرده. پس حالا اگر يكپاره چيزها را ميبيني مگو من از كجا بدانم فلان را خدا خواسته؟ هر چه چشمت ميبيند، حالا ميبيني روز است خدا تو را خلق كرده چشمت را خلق كرده است، تو را طوري خلق كرده كه تو واجد روشنايي باشي، خداي تو اگر غير از اين روز را خواسته كه واجد باشي بايستي بيارد براي تو. پس به دليل عقل ديدي كه شخص را ميتوان پيدا كرد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه كه از همين راه كه ميآيي ميبيني جميع مسائل جزئيه را به عقل صرف صرف صرف ميتوان به دست آورد. در بين نماز صبح من شك ميكنم، حالا از كجا بدانم بايد اعاده كرد يا نبايد اعاده كنم؟ فكر كن كه خداي تو خواسته حكمش را بداني يا نخواسته؟ اگر نخواسته تو نماز صبح بكني پس مكن. اگر خواسته، كه بايد گفته باشد حكمش را. حالا كه گفته، الآن اينجور به تو رسانيده، غير از اينجور خواسته بود
«* دروس جلد 3 صفحه 91 *»
بايد بيارد. حالا كه نياورده پس نخواسته. ببينيد چقدر جزئيات به عقل صرف اثبات ميشود. تمام حق به عقل صرف اثبات ميشود اگر از پيش خدا بيايي، و تمام حق به عقل صرف اثبات نميشود اگر از پيش حق نيايي. اين را بدان كه اگر خاطرجمع از خدا نباشي، و از الا بذكر اللّه تطمئن القلوب خاطرجمع نباشي به هيچ حقي مطمئن نميتواني باشي. نهايت نوحي آمد عالم را غرق كرد، شايد علمي داشت نوح، كه به آن علم توانست كاري كند كه عالم را غرق كند، بعد هم كسي ديگر به آن علم برنخورد. موسي آمد فلق بحر كرد شايد علمي داشت كه به آن اين كار را كرد، بعدش هم كسي ديگر نتوانست اين كار را بكند. من چه ميدانم از جانب خدا بود؟
خلاصه از پيش خدا اگر نيايي صد هزار معجزه بيارند، براي هر كدام هزار شك و شبهه ميآيد. مكرر عرض كردهام اين حكايت را، محض مثل است عرض ميكنم كه متنبه شويد. يك يهودي آمد خدمت حضرت پيغمبر9 و گفت دختري دارم ناخوش است، تو بيا به خارق عادت چاقش كن من مسلمان ميشوم. تشريف بردند به خانه تا وارد شدند دختر برخاست نشست، فرمودند ايمان بياور. عرض كرد از براي ناخوش بحران هست؟ فرمودند بله هست ـ معلوم است بناي اهل حق اين است كه حق را هر كس بگويد تصديق كنند ـ گفت براي ناخوش بحران نيست؟ فرمودند هست. گفت من از كجا بفهمم اين بحران بود و مقارن قدم تو اتفاق افتاد، يا از اثر قدم تو بود؟ او را دوباره ناخوش كردند دوباره افتاد. گفت از براي ناخوش نكس هست؟ فرمودند هست ـ معلوم است نميگويند نيست، فرمودند هست ـ عرض كرد پس من از كجا بدانم اين نكس است كه اتفاق افتاده با قول تو، يا معجزه تو بود؟ حضرت صحيحش كردند، برخاست نشست و هكذا. حالا همچو خيال كنيد كه پيغمبر پهلوي آن دختر مينشست و تا قيامت هي ناخوشش ميكرد هي چاقش ميكرد. هر چه چاقش ميكرد ميگفت اين بحران است، هر چه ناخوشش ميكرد ميگفت نكس كرده. ده دفعه بيست دفعه هزار دفعه هم اين كار را كرده بود يا
«* دروس جلد 3 صفحه 92 *»
ميگفت بحران كرده يا ميگفت نكس كرده، به جايي نميايستد. عقل ابا ندارد يحتمل به بحران چاق شده باشد، و تا روز قيامت ناخوشش كنند يحتمل به نكسش ناخوش شده باشد. حالا يك كسي احمق باشد و بگويد عمل كه مكرر شد انسان مطمئن ميشود، شما عاقل باشيد بدانيد اينهايي كه به تكرير يقين ميكنند اهل عادتند، اهل عادت از طبيعت حيواني و از روي عادت البته به تكرر عمل اطمينان حاصل ميكند. مثل وسواسيها، ده دفعه كه زير آب رفته آن وقت ميگويد بس است، لكن آن احتمالي كه اول ميداد حالا هم ميدهد. و اين طبيعت طبيعت حيوان است. انسان هر طور احتمالي را كه اول وهله ميدهد صد دفعه هم مكرر شود باز ميدهد، و اگر يقين ميكند به همان دفعه اول هم يقين ميكند. چرا كه انسان به دليل و برهان يقين ميكند نه از روي عادت و طبيعت.
پس ملتفت باشيد، اين وضعي را كه ميبينيد حالا از جمله چيزهايي كه خدا خلق كرده و يقين داري اين است كه اين وضع را او خواسته و ساخته كه اين شب باشد و اين روز باشد. حالا كه ميبيني اينجور خلق كرده پس خواسته كه اينجور باشد. زمستانمان سرما باشد تابستانمان گرما باشد، هر فصلي هر جوري كه حالا هست باشد، همهاش هم جزئيات است. از روي همين قاعده كه فكر ميكني انشاء اللّه مييابيد كه ديديم در روي اين زمين برخاستند بعضي از مردم و گفتند ما نبييم، اين را هيچ كس هيچ كارش نميتواند بكند. برخاستند جمعي و گفتند ما نبي شماييم و از جانب صانع شماييم. اگر نخواسته بود اين صانع هيچ صدايي نبود توي دنيا، صدايي كه بلند شد پس خواسته. پس چه دليل واضحتر از اينكه خدا خواسته بود؟ پس در ميان عالم برخاستند جماعتي كه گفتند ما از جانب خداييم، اگر چه برخاستند جماعتي هم مقابل اينها كه از كجا بدانيم شما هستيد يا نيستيد؟ آنهايي كه برخاستند و گفتند ما از جانب خداييم وجود خودشان دليل بود بر اينكه خدا خواسته بود كه برخيزند و اين حرف را بزنند. پس اين جماعت مسددند مقررند. همينجوري كه خدا خواسته حالا روز باشد، خواسته پيغمبران از جانب او در روي زمين باشند.
«* دروس جلد 3 صفحه 93 *»
ملتفت باشيد كه اين دليلي است كه هيچ كشف و الهامي به اين پايه نميرسد. اهلفن كه برايشان الهامات و كشفهاي حقه بود ، به اين دليل خاطرجمع شدند. اگر اين دليل را نداشتند چطور ميتوانستند يقين كنند كه آنطور است؟ آن جماعتي كه برخاستند در ميان خلق و گفتند ما حجتيم، همين كه برخاستند و اين ادعا را كردند ما دانستيم او خواسته بود كه اينها اين ادعا را بكنند. اگر نخواسته بود ميخواست نگذارد، حولشان ندهد قوتشان ندهد اين اوضاع نباشد توي دنيا. ميخواست كاري بكند اسم نبي نباشد توي دنيا. حالا كه هست پس يقيناً خدا خواست اين صدا توي دنيا باشد. حالا آنهايي كه برخاستند ادعاي نبوت كردند، علامت نبوتشان كه علامت صوري نبود، كسي را شبهه نيست در اين. از رنگ و شكل و از قد و قامتشان نميشد تميز بدهي كه پيغمبرند. انما انا بشر مثلكم ميگويند. حالا كه چنين شد، خود اينها تعليم ما كردند و سبقت رحمته غضبه كه حرف بيدليل را قبول نكنيد. ابتداءً اين را كه «حرف بيدليل و برهان را قبول نكنيد» آنها حالي ما كردهاند. ما گفتيم ما نبي هستيم شما بيدليل قبول نكنيد. چرا كه اگر اين حرف را بيدليل قبول كرديد، بسا فردا يك كسي برميخيزد ادعا ميكند من نبيم شما چه ميكنيد؟ شما تقليد او را ميكنيد يا تقليد مرا؟ تقليد هر يكي را بكنيد بيدليل است. پس بيدليل و برهان هيچ كس اطاعت هيچ كس را نبايد بكند.
حالا دليل و برهان چه چيز است؟ ما اگر چه از جنس شماييم اما ما از جاي ديگر هم خبر داريم، و آنجا جايي است كه شما از آنجا خبر نداريد. حرف تمام انبيا اين بود كه از جايي ما آمدهايم كه شما خبر از آنجا نداريد، پيش شما نيامده و به شما نرسيده. آنچه پيش ما و پيش مردم هست شما خبر از آن نداريد. آني كه ما را فرستاده خبر دارد از همه شماها، و شما هيچ يك از او خبر نداريد و ما خبر داريم. دليل اين حرفهايي كه ميان ما هست دليلش اينكه به شما خبر ميدهيم از ما تدّخرون في بيوتكم، آنچه در خانههاتان پنهان ميكنيد و ذخيره ميكنيد در صندوقهاتان، من خبر از آنها به شما ميدهم. شما بعض
«* دروس جلد 3 صفحه 94 *»
از بعض خبر نداريد خدا خبر دارد به من گفته ما تدّخرون في بيوتكم را. مردم ديدند راست ميگويد يكپاره كارها كرد مردم ديدند او قادر است تصرف كند در اشياء، و شما هيچ خودتان قادر نيستيد بر آن كارها و ما از آن تصرفات خبر داريم به شما خبر ميدهيم. و اين خدا قدرتش را توي دست ما ميگذارد براي اقامه حجت. شمسش را برميگردانيم، ماهش را منشق ميكنيم، عصا ميزنيم دريا را ميشكافيم، پس بدانيد كه ما راست ميگوييم.
پس بعد از آني كه ديديم آمدند اين جماعت و ايستادند و ادعا كردند و بر طبق ادعاي خود جاري شدند، از پيش كسي كه شما خبر از او نداريد و او خبر دارد از شما و ما خبر از او داريم، آمدند اين حرف را زدند و بر طبق ادعاي خود جاري شدند. يعني اگر گفتند فردا چهجور ميشود بايد لامحاله همانجور بشود، كه اگر گفتند فردا فلان جور ميشود و نشود، خدا به همين تكذيب كرده ايشان را.
باز حرفها توي هم ريخته ميشود، باز بسا شنيده باشيد كه براي خدا بدا است. اين هم هست كه شنيدهاي يكپاره خبرها انبيا خبر دادند و نشد. باز بابصيرت باشيد و عاقل باشيد كه آن ابتدائي كه برخاست و احقاق حق خود را كرد، اگر گفت فردا چطور ميشود، همانجوري كه گفته بايد بشود كه اگر نشود، يك سر مويي پيش و پس بشود معلوم است اين دروغگو است، و خدا دروغش را ظاهر كرده. بله بعد از آني كه اثبات حجيت خود را كرد حالا ديگر به حسب اتفاق خبري بدهد و جوري ديگر بشود، شما يقين داريد كه راستگو است. حرف اولش بايد راست باشد تا يقين كنيد، بعد ديگر اگر چيزي گفت و نشد معلوم است مصلحتي بوده. مثل اينكه بعد از آني كه پيغمبر آخرالزمان به معجزات، نبوتش ثابت شد، روزي خاركشي ميرفت بيرون فرمودند اين امروز ميرود به صحرا مار او را ميزند. شام كه شد اين شخص آمد، اين را كه ديدند وحشت كردند، خيلي از منافقين به شك هم افتادند، چون آن شخص برگشت فرمودند برويد در خانه او ـ و عمداً اين كارها را ميكنند كه مردم بدانند بدا هست، ميكنند براي اينكه بنمايند به مردم كه مقدر
«* دروس جلد 3 صفحه 95 *»
شده بود مار بزند اين شخص را، و بپرسند كه چطور شد كه اين زنده برگشت؟ بفرمايد بياييد برويم در خانه او ـ رفتند در خانه او و بار هيزمش را واكردند مار سياهي در ميان بار هيزمش بود. بفرمايند مقدر شده بود اين مار اين شخص را بزند. تو چه كردهاي؟ اين شخص بگويد من ناني داشتم، فقيري رسيد من نان را به او دادم، كه بنمايند تصدق رفع بلا ميكند. اين حكايت معروف و مشهور هم بشود كه زن و مرد بشنوند اين حكايت را و بفهمند. اين را به لفظ تنها و به موعظه و نصيحت اگر ميگفتند، صدايي توي گوش مردم فرو ميرفت. اين كار را ميكنند كه محسوس كنند كه بماند در اذهان تا يقين كنند يك تكه نان دادن، جان آدم را ميخرد.
لكن در اول وهله محال است هر كس از جانب خدا نيست و ادعائي ميكند، اين خدا چنان خدايي است كه يك ساعت، يك آن، يك لمحه نميگذارد كار محق به اشتباه بگذرد، و يك آن و يك لمحه نميگذارد كار اهل باطل به اشتباه بگذرد. كه اگر يك ساعت جايز باشد اهل باطل و منافقين به لباس اهل حق جلوه كنند، و خدا بگذارد كه يك روز امر مشتبه بماند و بعد فردا بفهميم باطل بوده، اگر چنين باشد كه يك ساعت جايز باشد، جايز است كه يك روز هم مشتبه بماند. يك روز كه جايز باشد، دو روز هم جايز خواهد بود. پس اگر چنين است كه دو روز سه روز باشد، يك هفته هم جايز خواهد بود كه مشتبه بماند، حيله كند و عباي خيلي قشنگي هم دوش بگيرد و سبيلهاش را هم بچيند. اگر يك هفته جايز است ميشود يك ماهش هم مشتبه بماند و معلوم نشود. يك ماه كه مشتبه شد يك سال هم ميشود مشتبه بماند، يك عمري هم ميشود خدا مهلت بدهد منافق را و خدا رسواش نكند. ما هم كه عالم به غيب نيستيم، از كجا بدانيم اين دروغگو است؟
و همچنين احقاق حق، ممكن نيست يك ساعت حق باشد و مردم بر اشتباه باشند و ندانند، كساني كه بر اشتباهند خود را عمداً بر اشتباه مياندازند. آن وقت ميگويند مشتبه ماند. محال است يك آني حق واضح نباشد، محال است يك آني باطل واضح نباشد. به
«* دروس جلد 3 صفحه 96 *»
شرطي كه حق را كه ميبيني بگويي كه حق است، باطل را كه ميبيني بگويي باطل است. و فهميدن حق را آسان قرار داده رياضت نميخواهد، زحمت نميخواهد. هر چه را ميبيني بگو اينطور است. مايستوي الظلمات و النور و لا الظل و لا الحرور ولا الاموات و لا الاحياء هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون خدا اينجور مثل ميزند كه توي حكمتش بيفتيد. محال است روز به شب مشتبه بشود يا شب به روز مشتبه بشود. پس يك آني حق امرش مخفي نيست و يك آني باطل امرش مخفي نخواهد بود. به شرطي تو حق بخواهي و باطل را نخواهي، و اگر چنين نباشي و حق را نخواهي و باطل را بخواهي، يك عمري ميگذرد و مشتبه ميكنند امر را. و مزّقناهم كل ممزّق چنانكه عرض كردم پيغمبر9 رفت روي منبر گفت ديشب من معراج رفتم. ابوجهل از جا برخاست گفت من حاجتي دارم. فرمودند بفرماييد. عرض كرد برخيزيد شما، حضرت برخاستند. عرض كرد پاتان را برداريد. حضرت يك پاشان را برداشتند، عرض كرد آن پاتان را برداريد. اينجور كارها كدام منافق است كه شك نكند؟ ببينيد آيا نميشود به خارق عادت حضرت هر دو پاشان را بردارند؟ يك پاشان را بر ميدارند، منافقين توي دلشان بخندند، در ظاهر هم خنديدند. وقتي نخواهند حق را، اينطورهاشان ميكنند بعد از آن. معجزات پيشترها آورده بودند و ديده بودند و نبوتش ثابت شد، حالا هم ميخواهند خدشه كنند، عمداً مياندازندش توي سنگ و كلوخها. و باز براي اينكه برساند به مؤمنين كه اينجور كسي به عرش نميرود، مطلبي بود براي اهل حق. يعني بسا من از جميع جهات رفته باشم. اما براي اهل باطل كه حق نميخواهند، چشمشان كور شود بر شبهه بمانند و به جهنم هم بروند. فرضاً روي هوا هم ميايستاد، اين را هم باز اسمش را چيزي ديگر ميگذاشت، اسم همان چيزهايي كه پيش ديده بود و اسم گذارده بود ميگذارد، همه را سحر و شعبده و جادو ميگفت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 97 *»
درس هفتم
(يكشنبه 8 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 98 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
عرض كردم كه حكما كأنه تمامشان اتفاق دارند به اينكه عقل ادراك ميكند كليات را، و صور جزئيه در نزد او حاضر نميتوانند بشوند. چون كه چنين است معقول نيست ادراك صور جزئيه. مشايخ خودمان هم به جهت مداراي با حكما و به جهت اينكه چيزي كه اتفاق كل شد، يكدفعه كسي وازند استهزا ميكنند و قبول نميكنند ميفرمايند عقل در مقام كليت است، و صور جزئيه در مقام نفس است. و آنها را نفس به علم عادي يقين ميكند و خاطرجمع است، و عقل وقتي رجوع ميكند مطمئن نيست. ميفرمايند ميبينيد وقتي روز شد انسان به طور بداهت ميفهمد روز است. و بديهي آن است كه فكر نخواهد، چشمش را واميكند ميبيند روز است. و از اين قبيل امور را مشايخ خودمان فرمايش ميكنند، و ميفرمايند اين امور عاديه است و نفس انسان در نزد اين امور، ساكن و مطمئن است. روز كه شد ميگويد روز است، شب كه شد ميگويد شب است، و شرايع هم بر اين وضع شده است. اما حالا همين روز و شبي كه اوضح و ابين اشياء است،
«* دروس جلد 3 صفحه 99 *»
چه بسيار شب بوده و خواب ديدهايم روز است، حال هم بسا شب باشد. و هكذا جميع اصوات، جميع مطعومات ملموسات، جميع مشمومات، انسان به اينها در نفس يقين دارد. اما تمام مشاعر انسان نفس نيست مشعري هست كه ميگويد يحتمل خواب باشي.
بعد از اين تحقيقِ خود مشايخ، ديگر كأنه اين مسأله مسجلتر ميشود، كه عقل مُدرك كليات است مدرك جزئيات نيست. و بلاشك جميع حجج اشخاص جزئيه بودهاند پس ما به نفس ميتوانيم يقين كنيم اينها از جانب خدا هستند، حالا عقل بخواهد يقين كند نميتواند. باز از بس مسلّم بوده يك قدري مشايخمان آنجا هم كه دليل عقلي ميخواهند بياورند مدارا كردهاند. اما ميگويند اگر داشته باشيم حجتي كه كلي باشد، ما آن را در عرصه كلي ميتوانيم بيندازيم و به عقل اثباتش كنيم، و اين حرف به ظاهرش نيست. خيلي از مردم مطالعه ميكنند كتابهاشان را و خيال ميكنند فهميدهاند. انشاء اللّه وقتي فكر ميكنيد برميخوريد. خيلي از مزخرفات دايره عرفان به چنگتان ميآيد.
شما مكلفيد كه شخص نبي را تميز بدهيد از ساير اشخاص. خاتميت را از براي شخص معيني بايد اثبات بكني يا به طور كلي؟ ولايت را از براي غير اميرالمؤمنين ببينيد و اولاد او جايز است اثبات كنيد در دينتان؟ و هر مطلبي كه مخصوص جايي شد و در جاي ديگرش نميشود برد، اين جزئي است.
مكرر عرض كردهام حكيم آن است كه از روي فهم حرف بزند، حرفهاش را سر جاش بگذارد. فقيه نميتواند بفهمد، لفظي را روايت ميكند و معنيش را هم نميداند، حكيم بايد فكر كند مطلب را بيابد. ببينيد شما خاتميت را براي هر پيغمبري بخواهيد اثبات كنيد، اين كفر است و زندقه در دينتان. همچنين امارت اميرالمؤمنين را براي هر كه غير از او بخواهيد اثبات كنيد، براي هر يك از ائمه هم اين امارت را بخواهيد اثبات كنيد، كفر است و زندقه در دينتان. و ولايت و امامت ائمه را بخواهيد اثبات كنيد براي هر شخصي براي هر پيغمبري حتي براي نوح كه اشرف از همه پيغمبران است، نبايد بگويي. مقام
«* دروس جلد 3 صفحه 100 *»
حضرت فاطمه را بخواهي اثبات كني كفر است و زندقه در دين.
پس امري كه كلي شد حالا ملتفت باشيد وقتي به اينجور عبارت برخورديد و بدانيد كه مشايخ حرفشان را ميزنند، و مطالبشان را در زواياي كلامشان ميگذارند. جوري ميگويند كه مردم وحشت نكنند و در زواياي كلامشان مطلب را ميگذارند كه اهلش برخورند.
پس كلي آن چيزي است كه اختصاص به شخصي دون شخصي نداشته باشد. علي العميا كلي را روي يك شخصي بگذاريم، مفيد فايده نيست. انشاء اللّه ملتفت باشيد كه تمام مسائل حق، چه اشخاصي كه حقند و چه اقوالي كه حق است چه مسائلي كه حق است، و تمام مسائل باطل، چه اشخاصي كه باطلند چه اقوال باطله و مسائل باطله، همه را به دليل عقل ميتوان به دست آورد. راهش اينكه آنچه ماسواي خدا است تمامش خلق او است. ببينيد كه اين كلامي ميشود كلي، كليش ميكنيم و معذلك اشخاص جزئيه فهميده ميشود. پس تمام آنچه ماسواي او است خلق او است و تمام آنچه ادراك كني به هر مشعري خلق او است. پس هر چه را به هر مشعري ادراك كني ميتواني بگويي ايني را كه من حالا واجدم، اين را خداي من خلق كرده، و اين خدا هم از روي اضطرار خلق نكرده كه مثل اثر آتش براي آتش باشد. آنچه را خلق كرده از روي تدبير و دانايي خلق كرده، و عمداً خلق كرده و هيچ چيز را به حسب اتفاق خلق نكرده. شخصي مشتي از حَب و گندم را نثار كند، اين نميداند هر دانه كجا افتاده، چرا فلان دانه آنجا افتاده، نميتوان گفت اين بذور از دست اين به حسب اتفاق افتاد، لكن اين را از خدا بپرسي كدام دانه كجا افتاده؟ چرا فلان دانه فلان جا افتاد؟ سببش را ميداند. پس تمام آنچه در ملك خدا است اگر چه از دست بعضي از فواعل به حسب اتفاق جاري بشود، لكن چيزي از دست صانع به حسب اتفاق جاري نميشود، جميعش از روي عمد است. پس آنچه را خدا ميخواهد به من برساند ميتواند برساند. چرا كه اگر بخواهد به من برساند و نتواند به من برساند، چنين كسي خدا نيست. پس خداي ما آنچه را كه خواسته به ما برساند ميتواند. پس معقول
«* دروس جلد 3 صفحه 101 *»
نيست خدا چيزي از ما خواسته باشد آن چيز را به ما نرسانده باشد.
حالا فكر كنيد اين امري كه او خواست به ما برساند، ميخواهد امر توحيدش باشد، ميخواهد امر نبوتش باشد، ميخواهد امر معاد و حشر و نشر باشد، ميخواهد مسائل فروعيه باشد يا اعتقاديه، جميع مسائل حتي ارش خدش آنچه را خواسته بايد خدا رسانده باشد. ديگر شايد تحريف شده باشد اگر شده، شايد آن روز «قال» به معني «فال» بوده، جميع اين احتمالها هست. وقتي ميچسباني به خدا يقين ميشود، نميچسباني همهاش شك است و جهل و وهم. جميع طوايف كه گمراه ميشوند و شدهاند، از اين راه سير ميكنند. از اين راه، راست نيست. از پيش خدا كه بيايي شك و ظن و وهم و جهل، همهاش ميرود پي كار خود. حالا يك حديثي ميبيني ميگويي آيا اين در طبقه پيش از من، اين حديث تحريف نشده؟ كم و زياد نشده؟ من چه ميدانم، شايد شده باشد؟ طبقه پيش چطور؟ طبقه پيشتري چطور؟ تا هزار سال قبل چه بر سر اين كلمات آمده؟ حتي خود قرآن، همينطور بخصوص نازل شده باشد چطور يقين حاصل ميكني؟ از اين راه بخواهي بروي هيچ به دست نميآيد. آنها از راه خودشان غفلت كردهاند كه قرآن را گفتهاند صحيح الصدور است اما ظني الدلالة است. چرا كه ما نميدانيم آن روز قال به معني قال بوده. اين اصطلاح بوده جوري ديگر بوده ما نميدانيم، پس ظني الدلالة است اما صحيح الصدور است. از اين راه، صدورش هم يقيني نخواهد بود، از اين راه اگر داخل شدي كه گفتند مظنه، به غير از شك و جهل چيزي باقي نميماند.
اما از پيش خدا كه ميآيي ميگويي خدا آنچه را كه ميخواهد به من برساند، يقيناً ميتواند برساند. ديگر فكر كن خدا كه از من نخواسته چيزي را، خدايي كه خلق خود را مهمل ميگذارد، و آنها را دلالت بر مصالح آنها نميكند كه علي العميا بيايند، به حسب اتفاق بعضي هلاك شوند، بعضي نجات بيابند، چنين خدايي آيا خدا است؟
فكر كنيد انشاء اللّه، پس از بالا كه بگيريد بياييد پايين، هيچ خدشه هيچ جا
«* دروس جلد 3 صفحه 102 *»
نميتوان گرفت. اگر اين خدا اعتنا به خلق نداشت و ما را نميخواست، هيچ كس كه نبود كه او را وادارد جبراً كه بيا خلق كن. كسي كه مقهور قاهري باشد، كه كسي بيايد او را وادارد كه انسان خلق كن اين خدا نيست. حالا كه معقول نيست و ميبيني خلقت كرده، پس بدان اعتنا به تو دارد و تو را ميخواهد. دليل ايني كه وجود تو را خواسته، كدام دليل بهتر از اينكه تو را خلق كرده؟ دليل اينكه حالا من روز ميبينم و حالا روز است، همين كه روز است. آنهايي كه به عقل ميروند، همينجور از همين راه ميروند. آنهايي كه به فؤاد ميروند، همينجور از همين راه ميروند. محط نظر عقل با محط نظر فؤاد يك چيز است در خارج. اما عقل به عقلانيتش استخراج ميكند و به چيزي يقين حاصل ميكند، فؤاد به فؤاديتش. پس اولاً دليلي بهتر از اين نيست براي اينكه خدا ما را ميخواست مگر همين كه خلقمان كرد. اگر نميخواست خلق نميكرد. حالا كه ميخواهد معلوم است به هلاكت شما راضي نيست، و حالا كه به هلاكت شما راضي نيست يا بايد جوري خلقمان كرده باشد كه ما به هر چه ميل كنيم همان صلاحمان باشد. دقت كنيد با بصيرت كه اينها خيلي دقت ميخواهد. اگر چه ميشنويم بعضي مزخرفات، يكپاره مردم گفته بودند كه فلاني مطالبي كه ميگويد مسائلي است براي مبتدي خوب است. اين مزخرفات كدام است؟ اينها را من براي منتهي ميگويم و به كار منتهي ميخورد، خيلي از مردم مبتديند پيش من.
باري، اين خدا دليل ايني كه ما را ميخواهد، وجود خودمان است، كسي جبرش نكرده كه ما را خلق كند. حالا كه ما را ميخواهد، حالا يا بايد ما را جوري خلق كند كه به هر چه ميل كنيم همان صلاح ما باشد، و از هر چه تنفر كنيم صلاح ما نباشد. مثل آهوهاي دنيا كه به هر چه ميل ميكند صلاحش است، از هر چه تنفر ميكند صلاحش نيست. از اين جهت هيچبار نه دلش درد ميآيد، نه اسهال ميكند، نه ناخوش ميشود، نه طبيب ميخواهد، نه حاكم ميخواهد، نه سلطان ميخواهد. هيچ زياد نميخورد، هيچ زياد نميآشامد، هيچ زياد حركت نميكند. هر جا ميخواهد ميخوابد، سالي يك مرتبه به
«* دروس جلد 3 صفحه 103 *»
هيجان ميآيد براي توليد مثل، و همان هم كفايت ميكند براي توليد مثل. باقي ايام سال مثل خواهر و برادر كنار هم خوابيدهاند، و زيست ميكنند در نهايت رفاهيت، عيش ميكنند تا اجل مقدرشان. حالا آيا اين انسان را خدا به قدر آن آهوها اعتنا ندارد و نميخواهدشان؟ اگر نميخواهدشان، ميخواست خلقشان نكند، و حال اينكه اين انسان را بيشتر از آنها ميخواهد و بيشتر از آهوها چيز به اين انسان داده. عقل كه شريفترين چيزها است به او داده. اگر انسان را خلق كرده بود جوري كه به هر چه ميل كنند، همان صلاحشان باشد و منفعت باشد براشان، و هر چه را ميل نكنند آن صلاحشان نباشد، اگر اينجور بود و او راضي بود اينها چنين باشند، پس هيچ ارسال رسلي هيچ انزال كتبي، قاعده بخصوصي لازم نبود.
اگر هر كس به هر چه ميل كند همان مصلحتش باشد و خدايي كه چنين خلقي را خلق كند كه ازيد از همه، آنها را چيز بدهد و معذلك آنها را مزاجشان را معتدل قرار ندهد، باز اين هم از چيزهايي است كه ميترسم بگويم. معروف است ميان خيلي از مردم كه مزاج انسان اعدل از ساير حيوانات است. باز اين هم از حرفهايي است كه ميترسم بگويم استهزا كنند. انسان قطع نظر از عقلش، از تمام حيوانات مزاجش منحرفتر است. حيوانات هر قدر بخورند همان صلاحشان است، هر قدر بياشامند همانقدر صلاحشان است. حيوانات بعد از خوردن ديگر ميل نميكنند به ساير علفها كه بيابان پر است، حرص نميزنند. اين از اعتدال مزاجش است كه ميل نميكند بعد از خوردن و سير شدن. و انسان مزاجش معتدل نيست به قدر آنها، هي ميخورد، هي حرص ميزند، هي ثقل ميكند و باز حرص ميزند، همه از خلاف اعتدال انسان است. اين است كه انسان اگر بدن را تابع عقل كرد و همراه عقل حركت كرد، اعدل از ساير حيوانات ميشود و اگر عقل را تابع بدن كرد، اضل از آنها خواهد شد.
باري ملتفت باشيد و اصل مطلب را از دست ندهيد. ملتفت باشيد دليل آنكه اين
«* دروس جلد 3 صفحه 104 *»
خدا اعتنا به خلق دارد اينكه خلقشان كرد. باز اين لفظ را گفتم ملتفت شدم مبادا كسي بگويد قل مايعبأ بكم ربي لولا دعاؤكم كسي كه بايد بعد پيدا شود، چطور دعا كند كه خدا خلقش كند؟ پيش از آني كه خدا خلقت كند، تو كجا بودي كه دعا كني؟ تو نبودي و تو را ابتداءً محض جود و كرم خلق كرد كل نعمك ابتداء فكر كنيد كه ما نبوديم كه دعا كنيم، نبوديم كه توي شكم بدانيم سر ميخواهيم دست ميخواهيم، بعد از آني هم كه چيزي پيدا شد، هيچ عقلش نميرسيد كه بيرون كه ميآيد چشم ميخواهد، گوش ميخواهد دست ميخواهد. حالا بعد از آني كه عقل پيدا كرديم و ميبينيم تمام حكمتش را نميتوانيم برخوريم. پس خدا ابتدا ميكند به اينطور كه خودش وضع ميكند، كه بعد از فكركردن در حكمتها از هزار يكيش را بر ميخوريم. پس خدا چيزي را كه ميخواهد دليل اعتناش همين كه خلق كرده. پس خدا اعتنا به اين روز دارد، اگر نميخواست خلق نميكرد. حالا كه ما را خلق كرده و ميخواهد، و حالا كه در هر چيزي اثري قرار داده، ممكن نيست خدا چيزي را خلق كند و او را مصور به صورت نكند. هر چه را در هر جايي گذارده لامحاله صورتي دارد. ديگر صورتش يا كلي است يا جزئي. و براي هر صورتي يك اثري است. صورت آتش، حرارت است. و نه اين است كه اين صورت همين به خودش چسبيده است. اگر قرين شد با چيزي گرمش ميكند. صورت آب، برودت است و نه اين است كه اين صورت همين به خودش چسبيده باشد، اگر قرين شد با چيزي سردش ميكند. پس جميع اشيائي كه خلق كرده كائناً ما كان، تمامش را مصور خلق كرده و تمام آنچه صورت دارند، تمام اين صورتها آثار دارند، تمام اين آثار يا نافع است يا ضار. حالا ما به تمام اين منافع عالميم يا جاهل؟ يا به تمام مضار عالميم يا جاهل؟
اگر نوعش را فكر كنيد ميفهميد نوع علم انبيا را، چقدر علم بايد داشته باشند. نبيي كه مبعوث بر يك نفر باشد يا مبعوث بر خودش باشد، بايد كفايت خودش را بداند. اقترانش به اشيائي كه هست و آثار نافعه اين اشياء و آثار مضره آن اشياء، همه را بايد بداند.
«* دروس جلد 3 صفحه 105 *»
از حوصله تمام بشر بيرون ميرود، چرا كه اين يك شخص جزئي نسبت دارد به تمام موجودات. و تمام ذرات موجودات اثر دارند، ديگر يا اثرشان نافع است يا ضار است، و همه اينها را در تمام حالات بايد دانسته باشد. يا بايد بالطبع اين را مثل آهو خلقش كنند، كه هر چه را ميل كند همان صلاحش باشد و هر چه را ميل نكند صلاحش نباشد. و عرض كردم كه اگر اينجور كرده بود، ارسال رسل و انزال كتب نميخواست. پس اينها را جوري خلق كرده كه عسي انتحبوا شيئاً و هو شر لكم و عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم. در خلقت انسان اين صنعت را كرده و عمداً كرده اينطور. چه بسيار چيزها را ميل ميكني و صلاحت نيست. هيچ راهش را به دست انسان ندادهاند و عمداً جاهل خلقش كردهاند كه منافع و مضار خود را نداند. اين صانع اگر نميخواست ما را هدايت كند، پس خلقمان نميكرد. حالا كه خلقمان كرده پس وجودمان را خواسته، عدم ما را نخواسته. وجودمان را به ميلمان نبسته، عدممان را به آنچه ميل نداريم نبسته. چون چنين بود ارسال رسل و انزال كتب كرد.
حالا اين رسل بايد بدانند جميع منافع را، بايد بدانند جميع مضار را. ببينيد چقدر علم ميخواهد. منافع يك نفر حتي در لعقه عسل بخصوص، چقدرش چه اثر دارد براي من در صبح، در عصر چه اثر دارد؟ در سن جواني چه اثر دارد، در سن پيري چه اثر دارد؟ يك چيز مخصوصي تمام اوقاتش را، هيچ كس نيست بتواند ضبط كند مگر خدا. بعد از ضبط درجاتش، حالا هر درجهاش براي كجا نافع است؟ هيچ كس نيست بتواند ضبط كند مگر خدا. از اين جهت رسل آمدند و ادعا كردند كه ما از خودمان نميگوييم، ما از جانب خدا ميگوييم.
باز با بصيرت باشيد، ملتفت باشيد كه نيامدند انبيا از علوم عامه دم بزنند. خيلي مغرور كرده خيلي از مردمان را اين مطلب كه وجودي جاري و ساري ـ يا به طور حق يا به طور باطل ـ هيچ كدامش مصرف ندارد. هيچ مغرورتان نكند حرفهاي مردم اگر چه
«* دروس جلد 3 صفحه 106 *»
طرق و طرق داشته باشد. اغلب سخنها مثل ابري است كه رعد و برق دارد، رعد ميزند، برق ميزند، قارّ و قور ميكند، لكن يك قطره باران ندارد. خيلي سخنها است همين كه ميگويد و مينويسد خيال ميكني خيلي حرفها است، طرق و طرق و رعد و برق، اما هيچ درش نيست. ميبيني ميگويد ٭ خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا ٭. شعر و معر و عربي، فارسي، انشا، و بادش ميكند كه در جميع جاها بايد وجودي باشد خودش به اين لباس در آمده باشد و به آن لباس. حالا چه شد؟ هيچ مصرف ندارد. حالا خير، من از اين راهها نميآيم، رعدي ديگر و برقي ديگر ميآرم. نميگويم او است به اين لباسها در آمده، ميگويم تجلي لكل شيء بكل شيء. اين را هم گفتي، خوب اين چه شد و چه مصرف دارد؟ تجلي للنور بالنور، تجلي للظلمة بالظلمة، تجلي للخير بالخير، تجلي للشر بالشر. امور عام هيچ توش نيست. من اينجور حرفها را برابر آنجور حرفها ميزنم، اينجور رعد و برقها مقابل آن جور رعد و برقها است. هيچ كدامش حاصل ندارد، مصرف هم ندارد.
پس فكر كن كه انبيا آمدند از جانب خاصي كه تو از آنجا نيامدهاي. ميگويد انما انا بشر مثلكم لكن ميگويد فرقي دارم با شما كه يوحي اليّ انما الهكم اله واحد و تو نميتواني اين را بگويي و انبيا از جاي خاص آمدند نه از جاي عام. عرفا و صوفيه و حكما اين جاي عام را گرفتند و بنا كردند عرفانبافي كردن، رقص پريان در آوردن. در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم. كجا در هر چه نظر كردي سيماي او را ديدي؟ سيماي او واللّه مخصوص انبيا است. پس بدانيد كه هيچ چيز در آنها نيست. از راه حقش هم كه بيايي بگو تجلي للخمر بالخمر و للخَل بالخل. مگر همانجوري كه سركه مخلوق خداست خمر مخلوق خدا نيست؟ مگر سركه اقرب به خداست از خمر؟ خدا نسبتش به جميع ماسواي او عليالسوا است. موسي مخلوق خداست، فرعون مخلوق خداست. تجلي للفرعون في الفرعون بالفرعون، تجلي لموسي في موسي بموسي. حالا اينها را هم گفتي چه مصرف؟ چه حاصل از اين؟ پس چون انبيا از جاي خاصي آمدند حرفشان اين بود كه
«* دروس جلد 3 صفحه 107 *»
ما آمدهايم از جايي كه او حالت شما را ميداند، و شما حالت خود را نميدانيد. گفتند هر چه را ما بگوييم او گفته، هر چه را ما بگوييم به گفته او است. شما نميتوانيد برسيد به او مگر از راهي كه ما ميگوييم.
پس انبيا آمدند منافع را بگويند و از مضار باز دارند. منافع و مضار خود خلق است. باز اين چرا؟ به جهت آنكه خدايي كه خالق ما است اگر محتاج باشد منافع ما را كه به او برسد، يا از مضار ما دور شود، باز خدا نيست. او محتاج نيست نه به صلاح ما و نه به فساد ما، اما اعتنا دارد به شما، ميخواهد شما هدايت بيابيد. پس آنچه ما را امر به آن كرده صلاح ما در فعلش بوده، و آنچه ما را نهي از آن كرده صلاح ما در تركش بوده. حالا كه چنين است كه اعتنا دارد به ما و مصالح و مفاسد ما، در طبيعت ما فهم صلاح و فساد را بالبداهه قرار نداده، اگر قرار داده بود همچو اشخاصي نميآمدند توي دنيا. و هيچ كس نيست بگويد نيامدند توي دنيا چنين اشخاصي. تو روز را كه ميبيني روز است يقين ميكني او خواسته روز باشد. به همينطور اين اشخاص آمدند توي دنيا حالا اينها از جانب او نيستند، ميبايست نياردشان. اگر نميخواست اصلاً ميخواست نياردشان. اگر نميخواست ما را هدايت كند مثل آهوها خلق ميكرد ما را. آنجور خلق كرده بود بهتر بود يا اين جوري كه حالا هست؟ كه انبيا هيچ نفس نكشند و سلاطين سلاطين باشند و رعايا رعايا.
ديگر دقت كنيد كه حرفها توي هم ريخته ميشود. نوع انبيا كارشان اين است كه چون ديدند اين كارهاي دنيايي از دست اينها بر ميآيد، صبر كردند و عمد كردند تا غصب خلافت كردند و مسلط شدند. خوب يك كسي آمد زور كرد و ظلم كرد، حقي را غصب كرد. حق اميرالمؤمنين را حق پيغمبر را حق موسي را، يك پيغمبري را حق آدم را. خدا كه شيث را دوست ميداشت ميخواست نگذارد. {……………} ميدانستند كه حالا عجالتاً به همينطور رفتارها نوع كار دنيا ميگذرد، از اين جهت همّ خود را صرف نكردند
«* دروس جلد 3 صفحه 108 *»
در اين كارها، و اگر گاهگاهي سليماني پيدا ميشد و مسلط ميشد، براي اين بود كه بنمايد به مردم كه وقتي بناي تسلط شد و اهل حق مسلط شدند، چهجور مسخر ميكنند جن و انس را و شياطين را. باد بياذن او حركت نميكرد، حيوانات همه مطيع فرمانش بودند، جميع شياطين با شيطنتشان، با كفرشان همه مطيع و منقاد بودند. براي اينكه نمونه باشد براي مؤمنين كه اگر بناي خدا باشد مؤمنين را اينجور تسلط ميدهد. نه همين كه حتم است كه هميشه مؤمنين مقهور باشند، از اين جهت نمونه ميآرد و الا اينجور كارها و اين تسلطهاي ظاهري كه خيال كنند، از رؤساي ضلالت ميآمد و ميكردند تا اين سلاطين، كه اينها رئيس ضلالت اسمشان است اين تسلطهاي ظاهري را دارند. اگر اميرالمؤمنين ميخواست هزار شهر بگيرد، لامحاله ميبايست هزار خلاف شرع بكند تا هزار شهر گرفته شود، چنانكه او كرد و گرفت. و اگر بنا باشد خلاف شرع نكند، معلوم است بچهاي را نبايد برنجاند بيوهها را نبايد برنجاند يك شهر هم مفتوح نميشود. اين را به دست عمر كه ميدهند، باكش نيست از ظلم. هر چه ظلم هم واقع بشود، بشود. پس چون ديدند او مسلط است صبر كردند و تعمد كردند تا او كارهاش را بكند، هزار شهر هم مفتوح بكند.
باري، منظور اين است كه ملتفت باشيد كه آنچه خدا ميخواهد از تو، ميتواند به تو برساند و آنچه خواسته لامحاله ميرساند. ببينيد كه همهاش كلي كلي ميشود آنچه ميگويم و عقل بتّ ميكند بر آن و فوق عقل مشاهده ميكند او را. خدا آنچه را نخواسته، از روي عمد نرسانيده. پس چه اضطرابي و چه حيرتي داري؟ و آنچه را خواسته، از روي عمد رسانيده. پس چه شك داري و چه شبهه داري؟ پس آنچه را خواسته رسانيده، آنچه را نخواسته نرسانيده. در نرساندهها چه اضطراب داري؟ در رساندهها چه شك و شبهه داري؟ حالا اين را دين بگير و نگاه دار.
باز فكر كن انشاء اللّه، ديگر حالا خستهام تفصيلش را نميتوانم بالتمام بگويم،
«* دروس جلد 3 صفحه 109 *»
منتظر باشيد انشاء اللّه كه ميآيد. حالا همينقدر عرض ميكنم هر چه واقع است در ملك، خدا خواسته به اين قاعده. پيشترها به شك و شبهه افتادند. شخص بسيار حكيمي از حسين بن روح همين را پرسيد و او هم نتوانست جواب بگويد. خوب يزيد بد بود، شمر بد بود، خدا كه امام حسين را دوست ميداشت؛ اينها بد بودند، اينها بد كردند، خدا چرا صبر كرد و اينها را مسلط كرد بر سيد الشهداء؟ حضرت امير مظلوم بود، خدا چرا آنها را مسلط كرد بر او؟ نوع را انشاء اللّه به دست داشته باشيد. عرض ميكنم بعد از آني كه پيغمبري، حجتي ـ به طور كلي ملتفت باشيد ـ بعد از آني كه حجتي برخاست و او احقاق حق را كرد و ابطال باطل را كرد، و باقي بايد مطيع و منقاد او باشند. او كه از ميان رفت هر كه علانيه اطاعت نكند، ديگر بر خدا نيست كه اين را بكشد و هلاك كند. بناي خدا نيست جلدي زبانها را ببندد و نگذارد حرف بزند كه اين باطل بود، باطل را مهلت ميدهند. پس بعد از آني كه پيغمبر اميرالمؤمنين را نصب ميكند به خلافت، حالا يك كسي برخاست و گفت تو بنشين من اين كار را صورت ميدهم بهتر از تو. اين ديگر خلاف ضرورت پيغمبر را كرد، اين خلاف ضرورتي كرد، همين دليل بطلان او شد. پس اهل باطل را از زبان خودشان خدا باطل كرده. خدا ابطال باطل از دست و زبان خود باطل ميكند. پس خودت كه ميگويي كه من منصوب از جانب خدا نيستم، اجماع شده، خودتان كه داد ميزنيد كه ما بر خلاف خدا و رسول سلوك ميكنيم. حالا شما را خدا مهلت داده، راست است. انما نملي لهم ليزدادوا اثما حالاها بعضي چيزها ضروري شده، بعضي نظري. آن روز بعد از آني كه يقين شد از پيغمبر است و يك كسي آمد خلاف آن را كرد عمداً همين كار، خودش دليل رد خدا است و ردع خدا. بله اگر خدا نميخواست رؤساي ضلالت نميتوانستند غصب خلافت كنند؛ اين راست است. لكن خدا فعل هر فاعلي را توي دست آن فاعل خلق كرده. اللّه خلقكم و ما تعملون پس خواسته خلافت را به غصب، پيش كي خواسته؟ پيش غاصبين خلافت اين را خواسته. كجا؟ در پيش غاصب. غاصب را
«* دروس جلد 3 صفحه 110 *»
چه بايد كرد؟ وقتي ميگيرند تلافي ميكنند.
ملتفت باشيد و دقت كنيد كه خيلي محل لغزش اقدام است. رد و ردع خدا اين است كه پس از اقامه حجت و دليل كه معلوم شد كه اين از جانب خدا است، حالا يك كسي عمداً واميزند كه من خلاف خدا و رسول ميكنم، اين دليلِ بطلان است. حالا ديگر قوت ميدهند به آنها، دولت ميدهند، ثروت ميدهند. حالا خيلي كارها ميتواني بكني، چاپ هم ميزني لكن حالا اين چاپ تا كجا است؟ وقتي فرعون سحره را ديد كه ايمان آوردند به موسي گفت چنين و چنان ميكنم. جواب گفتند فاقض ما انت قاض. گيرم ما را چپ و راست هم كردي، نهايت آخرش ما را ميكشي، ديگر بعد از كشتن كاري نميتواني با ما بكني. و همينطور است، راضي ميشود مؤمن به اذيت و آزار دشمنان. مؤمن را نهايت كاري كه ميكنند اين است كه ميكشند بكشند. بكش، هر كاري ميخواهي بكن، چپ كن راست كن. خداي موسي تسلط به همان فرعون داده، پادشاهش كرده و موسي هم خائف و مقهور. اگر فلق بحر هم براش نكرده بود، نجاتش نداده بود، باز موسي به حقيت خودش باقي بود. همه را فرعون قتل ميكرد، باز موسي بر حق بود.
پس به محض اينكه ظالمي مسلط شد، اين مغرورت نكند كه خدا حول و قوه به اين ظالم داده و اين ظلم ميكند. هر فعلي كه به دست فاعلي بايد جاري شود، واجب است خدا اين كار را كرده باشد. حقيقت فعل از دست فاعل جاري شده و از دست فاعلي جاري ميشود و فرع فاعل است و فرع، واجب است فرع باشد و محال است فرع نباشد. و فاعل اصل است و واجب است اصل باشد. البته خدا فعل را خلق ميكند در دست فاعل. هر چيزي را هر فعلي را او خلق ميكند، در دست فاعلِ آن فعل خلق ميكند. پس ظالم را خدا ظلم براش خلق ميكند، كافر را خدا كفر براش خلق ميكند، چنانكه مؤمن را خدا ايمان براش خلق ميكند.
اولاً بدانيد هيچ حقي نيست مگر از جانب انبيا، حالا هر كس خلاف ايشان رفته، يا
«* دروس جلد 3 صفحه 111 *»
از اول انكار كرده، يا داخل دايره شده؛ مثل رؤساي ضلالت و خلاف آن دايره را كرده، همين رد و ردع خدا است او را. و در اين زمانها آنچه آمده از امور دين و مذهب از دو قسم بيرون نيست: يا اموري است متفق عليه، يا اموري است نظري.
اما امور نظري هميشه بوده و خواهد بود، هيچ بار محل بد دانستن كسي نبوده. و آن امور متفق عليه چيزي است كه مسلم كل است. اين امر مسلمي را اسمش را هر چه ميخواهي بگذار. اگرچه شنيدهام يكپاره من ميگويم ضرورت، ميخندند كه ضرورت علم نيست. و واللّه به جز ضرورت ديني خدا نازل نكرده. بله، ضرورت حكمت نيست. خدا ميداند جميع حكمتها در همين ضرورت است.
معجزه جميع انبيا از دست پيغمبر ما جاري شده نمونهاش، علاوه يكپاره كارهاي ديگر كرد. پس پيغمبر آمد با اين همه معجزه. باز وقتي استدلال ميخواست بكند ميگفت من مصدّق لما بين ايديكم هستم. و اگر فرض كني نعوذ باللّه شخصي بود و به قدر آن حضرت خارق عادت داشت و ميگفت موسي باطل است، موسي حق بود و اين شخص باطل بود. و هكذا موسي اگر تصديق ميكرد نوح را، اين دليل حقيت موسي بود و اگر اين آمد و تصديق نوح نكرد و گفت نوح را بايد لعن كرد، به همين دليل، بطلان او ظاهر خواهد بود. اگر جميع انبيا كه آمدند تصديق آدم كردند كه از جانب خدا است و ابوالبشر بود ـ و آن هيچ معجزه نكند، معجزه و خارق عادت احتياج نداشت ـ اگر تصديق آدم كردند پيغمبرند. حالا آن باقي اگر مصدق آدم نبودند، كل را بايد لعن كرد. اگر تكفير ميكردند نبي نبودند. پس هر حقي كه يك وقتي بر پا باشد، او بايد متبع باشد. حالا ديگر از پشت سر هر كه تبعيت كند او ميشود اهل حق. و هر كه يكي از اين ضرورياتش را واميزند، او ميشود اهل باطل.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 112 *»
درس هشتم
(دوشنبه 9 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 113 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
ملتفت باشيد انشاء اللّه، مسأله تسديد و تقرير را فكر كنيد. بعد از اينكه انسان توحيد درستي داشته باشد، از روي تقليد نباشد كه خدايي داريم و اين را فهميده باشد خدايي داريم، ايمان داشته باشد و اذعان داشته باشد كه خدايي داريم كه عالم است و اين را فهميده باشد، و قادر است اين را فهميده باشد، و اين خدا خلقي را خلق كرده و معلوم است توانسته و خلق كرده، دانسته و خلق كرده. پس خداي عالم و خداي قادري كه هر چه هست صنعت و خلقت او است، پس وقتي شما صنعتش را ميبينيد ميدانيد او دانسته و هر چه را ساخته از روي تدبير ساخته ـ ديگر در هر دين و مذهبي، اينها پيش پا افتاده است لفظهاش، اگر چه معنيهاش را برنخورند ـ حالا به خاطرجمعي اين خدا ميتوان تصديق كرد چيزها را. قطع نظر از خدا، انسان خودش بخواهد مطلع بر غيوب شود هزار اضطراب براش ميآيد.
مثلش را كه خيلي مطابق است اين است كه اگر اشخاص چندي باشند كه ما راست
«* دروس جلد 3 صفحه 114 *»
و دروغ اين اشخاص را ندانيم، و بشناسيم شخصي را كه او بداند كي راست ميگويد كي دروغ . جماعت بسياري در اين مجلس باشند و ما نميدانيم كي راست ميگويد كي دروغ ما كه علم غيب نداريم، راست و دروغ اينها را نميفهميم. لكن يك شخصي داريم كه او ميداند ـ بخواهيد دليل به دست بياريد كه جزئيات هم به عقل فهميده ميشود، از اين دليل به دست بياوريد ـ شخصي باشد مطلع بر قلوب اينها و قادر هم باشد كه زبان آنها را هر طور بخواهد حركت بدهد، و ساير اشخاص را نداني راست ميگويند يا دروغ، خود اين اشخاص را بخواهي بداني راست ميگويند يا دروغ، نميتواني بداني. خودش معلوم است ميگويد راست ميگويم، قسم هم بخورد، همانجور احتمالي را كه اول تكلم كرد قسم هنوز نخورده بود و گفتي يحتمل صدق باشد يحتمل كذب باشد، قسم هم كه خورد اين احتمال را ميدهي. صد بار هم قسم بخورد، باز احتمال را ميدهي. حالا بخواهي از قول اينها فكر كني و مظنه حاصل كني كه اينها راست ميگويند يا دروغ، يا از قول اينها علم حاصل كني كه اينها راست ميگويند يا دروغ؛ اگر گفتيم علم حاصل ميكنيم و صد دفعه گفته باشند و به تكرار علم حاصل ميشود، احتمال ميرود كه در اول دروغ گفته باشد. اگر قسم خورد باز اين احتمال ميرود، ده بار و صد بار هم قسم خورد باز اطمينان هيچ حاصل نميشود، مظنه هم حاصل نميشود. هر كه خيال كند علم حاصل شده غافل است، يا ظن حاصل شده يا ظن متآخم به علم حاصل شده غافل است. هيچ حاصل نميشود مگر شك.
از اين راه است كه فلان روايت كه از فلان راوي رسيد به من، آيا اين مؤمن است يا منافق، فاسق است يا عادل؟ نميدانيم. بعد از آني هم كه با سريشم اينها را چسبانديم، آيا اين سهو و نسيان و خطا ندارد؟ ادعاي عصمت كه ندارد و واجب است اعتقاد كنيم سهو و نسيان و خطا دارند، كه اگر كسي ادعاي عصمت كند، همين در كذبش بس است. اين راوي و آن راوي پيش و آن راوي پيشتر، تا برود پيش امام. درست تعقل كنيد ببينيد تا كجا
«* دروس جلد 3 صفحه 115 *»
ميروم و كجا را ميگويم. ديگر يكپاره حرفها كه ميشنوي كه گفته شده كه حرفهاي فلاني براي مبتدي خوب است، اين حرفها حرفهايي است كه آنهايي كه منتهي هستند به عقلشان نرسيده.
باري عرض ميكنم فكر كن در حضور امام باشي و بپرسي مسألهاي را و جواب بگويد. نهايت ميگويي امام سهو نميكند، خطا نميكند، فراموش نميكند. اما فكر كن ببين خودت هم آيا معصومي؟ گاه باشد زيادتر شنيدي، گاه است كمتر شنيدي. گيرم درست شنيدي، گاه است قالَ را به معني گفت معني نميكردند، به معني قيلوله كردن بود. انشاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه اصلش اين راه راه نيست، راه مظنه نيست، راه علم نيست، راه شك است. خلقي را كه خدا خلق ميكند و مطلع بر غيوبشان نميكند، چطور بفهمند كه اين راست است؟ چطور علم حاصل ميكنند، چطور مظنه حاصل ميكنند؟ پس در حضور مردم اگر معصوم فرمايش كرد، از اين راهي كه مردم ميروند بخواهي بروي، همهاش خار است و خاشاك، همهاش شك است و شبهه. حالا فرمايشي معصوم فرمود حالا گوش من هم درست شنيد يا درست نشنيد، سهو كردم يا نه، خطا نسيان همه احتمال ميرود. گيرم قال شنيد آيا آن روز به معني «قيلوله كرد» بود يا به معني تكلم بود؟ شايد قال كه گفت من همچو فهميدم قال را به معني قيلوله گفت و او مقصودش به معني تكلم بود. حالا از كجا من بدانم مقصودش چيست؟ بدانيد اين راه، راه خدا نيست، راه شيطان است. شيطان علم ندارد، يقين ندارد، نه خودش نه مريدهاش. راه راه نميشود.
پس ملتفت باشيد راه، راه الهي است، و راه الهي اين است كه اگر شما سراغ داشته باشيد، و اين فرض مسأله است كه عرض ميكنم اگر سراغ داشته باشيد شخصي را معصوم، كه مأمور باشد از جانب خدا كه آنچه را خدا خواسته كه به من برساند، به هر تدبيري و تصرفي كه باشد ميتواند به من برساند. خواه تصرفات و تدبيرات باطني، خواه تدبيرات و بيانات ظاهري. همچو معصومي را سراغ داشته باشي در مجلس نشسته و در
«* دروس جلد 3 صفحه 116 *»
حضور اين معصومي كه چشم دارد همه را ميبيند، گوش دارد حرفهاي همه را ميشنود و مأمور است از جانب خدا كه احقاق حق بكند و ابطال باطل، امر به معروف بكند نهي از منكر بكند، حالا در حضور اين امام برخاست يكي از آن اشخاص مشكوكه گفت اين امام حاضر مرا حاكم بر شما كرده، و اين امام ساكت نشسته و نميگويد اين دروغ ميگويد و حال اينكه آمده براي اينكه هر كه دروغ ميگويد، بگويد دروغ ميگويد. سعي كنيد با بصيرت كه از اينها خيلي آدم چشمش روشن ميشود، آدم به يقين ميرسد، همان يقيني كه شيخ مرحوم ميفرمايد «اقل ما قسّم بين العباد اليقين».
دقت كنيد كه اقل ما قسّم بين العباد، ميان اين مردم علوم غريبه است كبريت احمر است، و باز تكتك پيدا ميشود كسي كه اينها را داشته باشد، اما يقين كمتر از اينها است. آن حديثي كه ميفرمايد المؤمنة اعز من المؤمن و المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و المؤمن قليل المؤمن قليل همين مضمون است كه شيخ مرحوم ميفرمايد كه «اقل ما قسّم بين العباد اليقين» يقين اگر به چنگتان آمد و طالب يقين اگر باشيد، واللّه يكي از اين مسائل را به تمام دنيا اگر طلا باشد نميدهي. پس اگر سراغ داشته باشيد امام معصومي كه مأمور باشد از جانب خدا كه امر كند به معروف و نهي كند از منكر، و اين به هر جور تدبير ظاهري يا باطني ميتواند آنچه خدا گفته به ما برساند. حالا در حضور اين معصوم كسي برخاست از اين مشكوكات و گفت اين امام معصومِ حاضري كه مرا و شما را و همه را ميبيند و اين امام معصوم حاضري كه صداي مرا و شما را و همه را ميشنود، و اين امام معصوم حاضري كه از جانب خدا آمده امر به معروف كند و نهي از منكر كند، اين امام مرا حاكم بر شما كرده و شما كلتان بايد مطيع من باشيد، و اين امام چشمش باز است و ما را ميبيند و صداي ما را ميشنود، آيا شما يقين نميكنيد اين از جانب او است و راست ميگويد و دروغ نميگويد؟ البته يقين ميكني.
باز زيادتر فكر كنيد، دروغها را فكر كنيد، چرا كه در ميان اقسام و انواع دروغها
«* دروس جلد 3 صفحه 117 *»
تفاوتهاي فاحش فاحش است. اگر كسي در حضور امام گفت فلان آمد يا فلان رفت، اين دروغي است كه سهل است، طوري نميشود. يا گفت فلان چيز حلال است فلان حرام است، باز سهل است. به جهت آنكه از اين، يك نفر فاسد شده، عالم به هم نخورده. اما يك كسي بيايد دروغ بزرگتري بگويد. درجات دروغ را فكر كنيد، يك كسي دو چيز را بگويد حلال است يا حرام، دو چيز را ضايع ميكند. سه چيز را بگويد حلال است يا حرام، سه نفر را ضايع ميكند. حالا ببينيد فساد اينها بيشتر است، يا اينكه يكدفعه يكپارچه يك دروغي بگويد كه همه دروغها را گفته باشد. بگويد مرا حاكم كرده بر شما كه آنچه بگويم، اطاعت من بايد كرد و آنچه من نهي كنم شما بايد ترك كنيد. اگر دروغ باشد مفسده جميع ملك توش است، اگر راستي باشد صلاح جميع ملك توش است. اگر گفت من حاكمم بر شما و دروغ بگويد، اين دروغي است كه بينهايت فساد در ملك به اين واسطه پيدا ميشود. اين را زود هم بايد چنگش را گرفت كه تا دروغ ميگويد فيالفور بگويند دروغ گفتي.
پس اگر در حضور اين امام كسي ايستاد و گفت من از جانب اين امام حاكمم بر شما، و شما مأموريد هر روز بياييد گوش به حرف من بدهيد و اطاعت مرا بكنيد، هرگز تخلف از حدودي كه قرار دادهام نكنيد. ميزنم ميبندم، نسق ميكنم، هر كس اطاعت كند خلعتها ميدهم انعامها ميدهم، بر طبق وعده هم ديدي يك دفعه گفت فلان را بياريد آوردند حدش زدند حدود جاري كرد، گفت سرش را ببريد. اين كارها را ميكند ميبيني آن امام ساكت نشسته و هيچ نميگويد، ميداني اين دروغ نگفته راست گفته. ديگر ملتفت باشيد كه چرا اينجور مثل ميآرند حكما، و نميگويند به زبان بگويد اين دروغ نميگويد، ميگويند ساكت نشسته. براي اينكه لابد اين مثل مطابق است با آن ممثلي كه منظورشان است. چرا كه اگر امام زبان درآورد و حرف بزند، باز اين زبان در آوردن و حرف زدن، خودش ادعائي است و راست و دروغ آن را نميدانيم و لابديم تمسك بجوييم به دليل تقرير و تسديد.
«* دروس جلد 3 صفحه 118 *»
حالا خداي حاضر و ناظر اگر كسي در حضور او ايستاد، ملتفت باشيد كه چرا اينجور؟ ـ مثل است و غافل نباشيد ـ آن خدا علمش از هر امامي كه خيال كنيد بيشتر است و همچنين امام را هر جور قدرتي كه خيال كنيد داشته باشد، او خداي اين امام است بيشتر قدرت دارد. اين امام را هر قدر رؤف و رحيم خيال كني، هر جور بخواهد هدايت كند، آن خدا خدايي است كه همچو امامي خلق ميكند، هاديتر از اين امام است. هر جور خيال كني اين رؤف و رحيم است، او خداي اين امام است، او ارحم الراحمين است. حالا در حضور اين خدا اگر كسي ايستاد و گفت اين خداي ما مرا فرستاده حاكم بر شما. ببين چهجور فرمايش ميكند، ميفرمايد لو تقوّل علينا بعض الاقاويل اگر اين شخص بايستد در حضور من دروغ ببندد بر من، لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين. چنان ميگيرم درهمش ميشكنم. ملتفت باشيد كه اگر مطلب را به اينجور مثال بيان نكني نميشود به مطلب رسيد. چرا كه خدا از هر جا بخواهد حرف بزند يا از زبان انسان حرف ميزند يا از درخت حرف ميزند يا از جاي ديگر. حالا حرف زد، خود آنجا محل شك است. خدا قادر است خودش حرف بزند؟ بله. حالا كه قادر است خودش حرف بزند، به طور محال كه حرف نميزند، به طور ممكن حرف ميزند. يا از زبان انساني يا حيواني يا درختي حرف ميزند. يا در هوائي هاتفي ندا ميكند. خدا وقتي خودش بخواهد حرف بزند، و واللّه خودش حرف زده لكن به تقرير او و سكوت او ميفهمي خودش حرف زده. پس بايد صدايي از يك جايي بيايد كه من معني آن را بفهمم. چون چنين است حالا از ديواري صدايي آمد از جايي و به گوش من خورد، من چه ميدانم جن بود يا ملك بود؟ از درختي صدا آمد كه اني انا اللّه لا اله الا انا فاعبدني من چه ميدانم خدا اين را گفته يا شيطان است؟ چنانكه شيطان آن پيشها در بتهاي سنگي كه جماد بود ميرفت و سر وعدهشان عيدهاشان، يك چيزي ميگفت و اينها ميشنيدند و به خاك ميافتادند. حالا نخل طور هم كه صدايي كرد، من چه ميدانم آنجور است يا خدا است كه حرف زده؟
«* دروس جلد 3 صفحه 119 *»
پس ملتفت باشيد كه دليل تقرير و تسديد را لابد است به اينجور مثال، مثال بزنيد كه امامي را حاضر و ناظر بنشاني در مجلس، و كسي كه كاري كرد و او سكوت كرد همين سكوتش، تقرير و تسديد او است. چرا كه در ملك هر جا زبان درآيد، خودش محل شك است. اما همين كه سكوت كرد، او هميشه ساكت است و سكوتش موجب رضا است. دليل خدا هميشه دليل سكوتي است. پيغمبر ميايستد براي مردم ميخواند كفي باللّه شهيدا و خدا را شاهد ميگيرد ميگويد در حضور خدايي ايستادهام كه عالم است كي راست ميگويد كي دروغ ميگويد. خداي من خدايي است كه ابطال باطل ميكند و احقاق حق ميكند اگر من باطلم بگيرد مرا و نگذارد من اين كارها را بكنم لأخذنا منه باليمين بكند. همچو خدايي است كه ميفرمايد ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله لكن به شرطي كه باز با بصيرت باشيد، چرت نزنيد كه واللّه يك كلمه از اين حرفهايي كه عرض ميكنم بهتر است از تمام دنيا و آنچه در آن است. به جهت اين است كه اينها ميماند و آنها تمام ميشود.
باز اين ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله را ملتفت باشيد، و راه بطلان را به دست بياوريد. و راه بطلان به دست آوردن باز بدانيد آسان است. اما بدانيد هيچ كس به دست نياورده اين راه آسان را مگر اهل حق. حالا بعضي از راههاي بطلان اين است كه سحره آل فرعون وقتي عصاهاشان را انداختند و همه اژدها شد و مار شد و جنبيد، موسي هم عصاش را انداخت و جميع سحرهاي آنها را بلعيد، جوري شد كه مردم همه فهميدند كه تا كسي سحري بيارد جلدي خدا خارق عادتي ميفرستد كه آنها را باطل ميكند. اينجور را ميفهمند، به جهتي كه محسوسشان است. اين يك راه از راههاي بطلان است، لكن خيلي از اقسامش را بر نخوردهاند، غافل محض بودهاند. پس يك راهش اين است كه وقتي سحره سحر خود را كردند، اينها را مهلت ندهند كه مجلس، مجلسي ديگر شود. در همان مجلس، موسي عصا را بايد بيندازد كه همه را ببلعد و به طوري بشود كه هيچ شك
«* دروس جلد 3 صفحه 120 *»
و شبهه باقي نماند كه خود سحره هم بگويند آمنّا برب موسي و هرون هيچ كدامشان بيرون نرود از سحره، اين يك راهش راه واضحش است كه همه ميفهمند. لكن ملتفت باشيد كه ميشود سحري بكنند و اينجور خدا باطل نكند و اين مارها مثلاً چندين صباح بجنبند و خدا مهلتشان بدهد و خدا آنها را باطل كرده و مردم خبر ندارند و غافلند. راه فهم اين مخصوص اهل حق است. ملتفت باشيد كه كسي كه هنوز راه نميبرد حق را، اين هنوز مهتدي نشده چه جاي آنكه هدايت بتواند بكند. راه به دستتان كه آمد ديگر فكر ميكنيد و دواير تنگ ميشود، حق را به دست خواهيد آورد. معروف است ميان علما اين مسأله كه اگر كسي خود را نسبت به خدا داد و سحر كرد، بر خداست كه منع كند سحر او را كه اثر نكند. ملتفت باشيد كه من حالا بياني ميخواهم بكنم اعم از آنكه حالا گوش بدهيد يا نه. پس معروف است و مشهور اگر ساحر سحر بكند و بگويد سحر است، خدا منع نميكند او را سحرش را ميكند. اما اگر ساحر سحر بكند و بگويد من از جانب خدايم و دليلم خارق عادت من، بر خدا است كه نگذارد اين سحر كند و بجنبد. اين حرف را زدهاند، ظاهراً هم ترائي چنين ميكند كه بد نگفتهاند. تمام مذاهب باطله كه توي دنيا هست ميخواهد گبر باشد، ميخواهد يهود باشد، ميخواهد نصاري باشد، هر كه باشد آيا هيچ كس هست بگويد من دروغ ميگويم و چون دروغ ميگويم شما بياييد تصديق مرا بكنيد. هر كس هر مذهب داشته باشد ميگويد من راست ميگويم، بياييد اطاعت من كنيد. گبرها چنين ميگويند، يهوديها، نصاري همه چنين ميگويند، خوارج چنين ميگويند. تمام مذاهب باطله خود را نسبت به خدا ميدهند و حيلههايي كه ميكنند، و حيلههاشان هم نه همان خارق عادت تنها است، حرف زدن و شعبده كردن، نيمرو توي مجلس حاضر كردن و حدس زدن و مويي به كوهي زدن، اينها هست با بصيرت باشيد كه سينه مؤمن بايد از عرش و كرسي وسيعتر باشد، اينجور حيلهها هست كه من از حال تو خبر دارم، حدس ميزند مويي به كوهي ميزند. اين كارها را لوليها هم ميكنند رمّالها
«* دروس جلد 3 صفحه 121 *»
هم ميكنند، اينها مخصوص شيعه نيست توي سنيها هم پيدا ميشود كه كوهي به مويي ميزنند. نه خيال كني اينها در اسلام تنها هست، توي يهوديها هم پيدا ميشوند غيبي را بگويند، جني بيايد خبر بدهد به او يا خوابي ببيند مطابق خارج . هستند بعضي كسان كه كوهي به مويي بزنند و ميخورد، اينجور كسان توي نصاري هم هستند. اگر ميبينيد توي يهوديها همهشان كوه به مويي نميتوانند بزنند، توي مسلمانها هم همهشان نميتوانند، توي مسلمانها هم پيدا ميشود همچو كسان.
مختصر شما ملتفت باشيد گم نكنيد مطلب را، مطلب از دست نرود. سخن كه متفرق ميشود شما پريشان نشويد، چشمتان به مطلب باشد. پس جميع مذاهب باطله ميگويند ما حقيم و بياييد تصديق ما را بكنيد، هيچ كدام نميگويند ما باطليم دروغ ميگوييم، بياييد تصديق ما را بكنيد. پس خود را به خدا ميبندند و همه حيلههاي خود را ميكنند، مثل اهل تصوف كه ميبيني ميگويد من از دل تو خبر دارم و خبر ميدهم قلب تو را ساكن ميكنم؛ اينها در همه طوايف هست. ديگر حيلهها يا سخنهاي ظاهري باشد كه ميگويند ما دليل ميآريم برهان ميآريم. هر كس در مذهب خودش بياناتي كه دارد دليل و برهان ميداند آنها را، يا حيلههاي ديگر. باز فكر كنيد، باز با بصيرت باشيد، باز به دقت فكر كنيد كه هر كس در دين خودش به مقتضاي دين خودش راه ميرود. توي يهوديها پيدا ميشود كه به مقتضاي دين خود راه ميروند، توي نصاري هم پيدا ميشوند كه به دين خود راه ميروند، چنانكه توي شيعه هم بعضيشان درست راه ميروند باقيشان فساقند و فجار. تمام مذاهبي كه هست خودشان را به خدا ميچسبانند، و خدا ابطال تمام را اگر بگويي نكرده كه اين خدا خدايي است كه دينش را به طور شيوع ريخته توي مردم. حق و باطل را توي هم ريخته كه حقش را خودش هم نميداند حق است يا باطل ميگويد يحتمل من حق باشم، يحتمل من باطل باشم. اينهايي هم كه باطلند آنها هم ندانند حقند يا باطل، خدايي كه دينش را واضح نكند و احقاق حق نكند خدا نيست. اگر خدا راضي بود
«* دروس جلد 3 صفحه 122 *»
حقش در ميان مردم مشاع باشد و معلوم نباشد، و اين حرف بعينه مثل حرفهاي اصوليين است كه ميزنند، كه بسيار حرف سستي است اين حرف، و تعجب اين است كه اين حرف مقبول كل علما هم اتفاق افتاده. ميگويند حق در روي زمين نبايد مرتفع باشد، حق در ميان اين احاديث هست، به همه احاديث كه همه كس نميتوانند عمل كنند. پس هر كس به احاديثي عمل كرد، همه كه عمل كردند به همه احاديث عمل شده و حق مرتفع نشده. در اجماع مركب ميگويند يا حق در اين است يا در اين، يا پيش اين است يا پيش آن و از ميان اين دو قول بيرون نيست، پس اختراع قول ثالثي نبايد كرد. همه هم اين قول را قبول دارند و كردهاند، و نامربوط صرف است. خدايي كه امر مشتبهي را قرار بدهد دين خود، و هيچ كدام ندانند كه حق با كيست و اين دينهاي مختلف توي دنيا باشد؛ اگر خدا چنين بود چرا ارسال رسل روز اول ميكرد؟ چرا انزال كتب ميكرد؟ چرا آنها را مسدد و مسلم ميداشت؟ انبيا همه مصدق يكديگر بودند، پس خدا ابطال باطل حتماً كرده است و حتماً اينجور ابطال نكرده كه موسي عصاش را بيندازد و سحر سحره را ببلعد. بله اينجور ابطال هست و كرده، پس يقيناً ابطال باطل كرده و يقيناً احقاق حق كرده. و خدايي كه احقاق حق نميكند، يا حقي را آورده كه با باطل مشتبه است، يا اين را با باطل مشوب قرار داده، اگر دين خالص بخواهد خدا كه ميفرمايد الا للّه الدين الخالص و ميفرمايد ان حجة اللّه هي الحجة البالغة و هي انبيا بفرستد و هي اصرار بكند تا اينكه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بفرستد. پس خدا دين خودش را احقاق كرده يقيناً، ابطال جميع باطلها را كرده يقيناً.
حالا ميخواهي راهش به دستت بيايد اگر چه اين همه مردم توي راه نيستند. ميگويد چطور ميشود اين همه مذاهب باطله كه در دنيا هست، اين همه دليل و برهان كه هر طايفه دارند، اين همه تصرف كه در ميان هر طايفه هست، اين همه درست رفتاريها كه در ميان هر طايفه هست، توي اينها بيفتي همهاش محل شك است. ببرش پيش خدا و
«* دروس جلد 3 صفحه 123 *»
متذكر اين باش كه الا بذكر اللّه تطمئن القلوب دامن او را بگير و او ميزان است، دامنش را بگير، او همه جات ميبرد. و واللّه چنانكه روز واضح است و شب واضح، و روز به شب مشتبه نيست، همينجور واللّه حق و باطل به يكديگر مشتبه نيست. حالا گيرم هزار شب باشد توي دنيا و يك روز باشد، شب عددش هر چه زيادتر باشد روز به شب مشتبه نميشود. باز با بصيرت باشيد خدا همه جا مثلش را همينجورها ميزند. ميفرمايد هل يستوي الظلمات و النور هل يستوي الظل و الحرور آيا هواي خنك با هواي گرم مساوي است؟ آيا تاريك با روشن مساوي است؟ هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون آيا زنده با مرده مساوي است؟ چگونه به هم مشتبه ميشود؟! و فكر كنيد كه باز اينجور مثلها را كه زده است، ببينيد كه بيان نداشته زياده از اين. يعني نبوده ديگر لفظي كه مفرداً ذكر كند و مطلب را برساند، مگر همين لفظ كه هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون. و وقتي مكررات را ميگويي ميبيني اين روز را تميز ندهي از شب چه ميشود در دنيا، هيچطوري نميشود. حالا اگر ندانيم هوا خنك است يا گرم است، پُر طوري نميشود. اينها مقصود اصلي نيست، آنچه مقصود بالذات بوده از اين خلقت خلق، اين نبوده كه روشني را از تاريكي تميز بدهند. مقصود اين نبوده كه سردي را از گرمي تميز بدهند، مرده را از زنده تميز بدهند. اينها مقصود بالتبع است. پس اين مرده را از زنده خواست تميزش بدهي كه خاكش كني، روي زمين نماند كه دنيا متعفن نشود. همچنين تميز روز را از شب خواسته كه در روزش تا شب شرايع قرار بدهد، آن كارها را بكنند. لكن آنچه مقصود و مراد خدا است بالذات، همان احقاق حق است و ابطال باطل است. ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون از همين مثالها مييابيد انشاء اللّه. لفظ ديگر نبوده كه بگويد، اين مثلها را آورده و الا آن لفظ را ميآورد. پس ميفرمايد هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور؟ بخواهي بداني چقدر آسان است، توي راهش بيفت ببين چقدر آسان است. بخواهي بداني چقدر مشكل است، آنقدر مشكل است كه جميع حكما و
«* دروس جلد 3 صفحه 124 *»
علما و عرفا همه در آن حيران شدهاند، و راهش ببينيد چطور واضح است، هر كس همينقدر مستضعف نباشد اين را ميتواند تميز بدهد.
پس راهش را ملتفت باشيد، بعد از آني كه خداوند يك حجتي را بر پا كرد و اين يقيناً قولش درست است و فعلش درست است و يقيناً حجت است. حالا هر كس بر خلاف اين حجت راه رفت، ملتفت باشيد ببينيد چه ميخواهم عرض كنم. يك حجتي، ديگر ميخواهد شخصي باشد يا قول هر چه باشد، يك حجتي را كه به طور واضح و آشكار تقرير و تسديد كرد، به خارق عادات به بيانات احقاق حقش را كرد، و اين ايستاد در حضور خدا و گفت كفي باللّه شهيدا و گفت اگر من تقوّل بر خدا كنم، «لاخذ مني باليمين ثم لقطع مني الوتين» و ديدي رگهاي مرا نبريد، مرا نگرفت، پس وقتي احقاق حقي شد، حالا اگر يك كسي بر خلاف اين سلوك كرد، اين را خدا جلدي نبايد هلاكش كند. يك كسي آمد و خارق عادات آورد و كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم اگر باطل بود خدا مهلتش نميداد يك آن. حالا بعد از احقاق اين حق، حالا فرداي اين روز فرض كن يك كسي ايستاد و گفت من هم از جانب خدا آمدهام و همچو فرضش كني كه همانجور كارها را هم بكند ـ چرت نزنيد، خوب با بصيرت باشيد انشاء اللّه و من از بس اصرار ميكنم خجالت ميكشم. اينها را اگر گوش ندهيد از دست در ميرود و اين حرفها خدا ميداند كه جاي ديگر پيدا نميشود، منحصر است به همين جا كه من عرض ميكنم ـ آن حجت اول ايستاد و خارق عادت آورد، يا شق القمر كرد، يا فلق بحر كرد. ايستاد در حضور خدا و خارق عادت نمود تا تو يقين كردي از جانب خدا است. گفت اگر من از جانب خدا نيستم، او كه مرا ميبيند، او بگيرد مرا. لقطعنا منه الوتين كند. حالا فرض كنيد كه بعد از چنين شخصي، يك ماه بعدش، يك روز بعدش، يك سال بعدش، هزار سال بعدش شخصي ديگر آمد ايستاد و همينجور كارها كرد، همينجور حرفها زد و گفت آني كه پيش آنجور حرفها را زد دروغ گفت. و همچو فرض كن كارهاي بزرگتر هم كرد.
«* دروس جلد 3 صفحه 125 *»
ديدي او صد معجزه كرد اين هزار خارق عادت كند، بيايد و اين همه خارق عادت بكند و بگويد او باطل بود و من حقم. به جهتي كه من هزار معجزه آوردم او صد معجزه آورد. من زورم بيشتر از او است، حالا كه من زورم بيشتر است پس او باطل است. فكر كه ميكني ميبيني بايد تصديق اولي را بكني و اين را كافر و ملحد بداني و لو خارق عادت بيشتر از اولي هم آورده باشد، و لو اينكه كفي باللّه شهيدا هم بگويد. ميگويم واللّه همينجور خواهد كرد دجال، انا ربكم الاعلي ميگويد و خارق عادتهاي گنده ميآرد كه از هيچ نبيي آنقدر خارق عادت ظاهر نشده، و ميگويد من حقم بياييد اطاعت مرا بكنيد. و اين مردمي كه به يك صداي گوساله رفتند البته خواهند رفت. و واللّه پيش من آنهايي كه پيش گوساله رفتند بهترند از اين مردمي كه پيش گوساله بيصدا رفتند و از پي خارق عادت دنبال دجال رفتند. حالا گوسالهها را واللّه نميگذارد صدا كنند، بيصداست و ميروند.
پس با بصيرت باشيد كه قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم الآن هم مال مردم را آن كسي كه ميخورد، ميگويد خدا شاهد است و ميخورد و نميگيردش خدا و لاخذنا منه باليمين نميكند. به جهت اين است كه بعد از آني كه احقاق حق و ابطال باطل را آن پيش كرد، ديگر حالا مخالفتش ابطال اللّه است توي زبان همين مخالف كننده. و لو به قدر دجال خارق عادت ابراز دهد، در زبانش شيطان نشسته و لو بگويد حقم. پس خدا از زبان خود اهل باطل، ابطال آنها را كرده چرا كه خلاف ضرورتي را از دل آنها بر زبانشان جاري كرده و همين كه كسي خلاف ضرورت از او سر زد، او است باطل. حالا ببينيد كه فهميدن حق و باطل را جوري كردهاند كه مردم تمامشان، جميع غير مستضعفين آن را ميتوانند به دست بياورند. حالا كه نميروند، به دست نميآرند. به دستشان ميدهي باز نميگيرند. و ميخواهم عرض كنم كه اگر كسي اعتنا نكند به اين حرفها، بسا خورده خورده كافر هم بشود. پس آن دليلي كه مكلفند عامي و عالم همه بگيرند، آن ضرورت است. و اين مطلبي است كه در تمام دينهاي آسماني است. از يهوديها بپرس كه همان ملاها مكلفند يا
«* دروس جلد 3 صفحه 126 *»
عوامشان هم مكلفند؟ ميگويد هم ملا مكلف است هم عوام. از نصاري بپرس ميگويند همه مكلفند، از گبرها بپرس ميگويند همه مكلفند و اين حرفي است كه اتفاق كل اديان است. حالا كه همه مكلفند پس بايد ميزاني باشد كه عالم و عامي همه بفهمند و حق را از باطل به آن ميزان تميز دهند. حالا آن حق آيا نظريات است؟ ميبيني نظريات ميزان نميشود، به غير از ضروريات ببين آيا ميشود ميزاني قرار داد؟ هر جور ميزاني تو بتراشي، هر جوري تو دليل بياري، مدعي تو ميتواند همانجور دليل بيارد. هر ميزاني كه غير از ميزان خدا است بعينه مثل فحش است، تو ميدهي او پس ميگويد. تو ميگويي من حقم، او هم ميگويد من حقم. تو ميگويي تو دروغ ميگويي، آن هم ميگويد تو دروغ ميگويي. حالا اگر كسي مطابق اين ضروريات رفت ـ و ضروريات مبذول است ـ آن حق است و اگر كسي مطابق ضررويات نرفت آن باطل است، چرا كه با ميزان درست نيامده. پس ميزان مقرر از جانب خدا كه به دليل تسديدي كه اصل است{……………} و او اينها را به مردم رسانده و خدا بالغ است امرش و واضح است حجتش، هيچ واضحي واضحتر از ضروريات نيست، امري كه نرسيده كه مكلفٌبه نيست، امري كه به بعضي رسيده به بعضي نرسيده مكلفٌبه همه نيست. هر كه اعلم است باشد، هر كه نيست نباشد. يك كسي كاري را ميداند، اين چه دخلي به تو دارد؟ مكلفٌٌٌٍبه تو نيست. مكلفٌٌٌٌبه واللّه اين ضروريات است از عصر آدم تا خاتم تا حالا تا قيامت. اين است سنة اللّهي كه لنتجد لسنة اللّه تبديلا و لنتجد لسنة اللّه تحويلا. عادة اللّه و سنة اللّه است كه وضع ميزان ميكند، اقامه برهان ميكند، كه به طور واضح دينش آشكار شود. حالا كسي راه نبرد ميزان را، آيا اين هدايت كننده است؟! بله توي مسلمانان متولد شده، توي مسلمانان عادت كرده نماز كند، روزه بگيرد تو هم او را مسلمان بدان، پاكش بدان، خدا اينطور قرار داده كه بچه هم كه توي مسلمانان تولد كند تو پاكش بداني و طيب و طاهرش بداني. اگر بميرد به جور مسلمانها غسلش بدهي، كفنش كني، در قبرستان مسلمانان دفنش كني. به اينجور
«* دروس جلد 3 صفحه 127 *»
مسلماني كه قاعده است خيلي خوب همه مسلمانند. آيا كسي كه هادي است راه هدايت را نميداند؟ اين يك قسم اينها جهال هستند، يا اينكه ميداند و از پيَش نميرود، اين هم غافل است. و نه جاهل و نه غافل كه هادي نميتوانند بشوند. و نعوذباللّه ديگر اگر كسي مقابل بايستد و بگويد اينها چيزي نيست، كه خيلي دور است از مطلب.
ملتفت باشيد كه جاهل به ضروريات كه جاهل است، غافل از ضروريات هم غافل است، آن كسي هم كه ميگويد اينها چيزي نيست و اعتنا نميكند كه ميزان ندارد پس هادي نميتواند باشد. آن كسي كه ميزان دارد و حق و باطل را از هم جدا ميكند، هادي او است. دقت كنيد كه اين را روي كله خودم نميخواهم بچسبانم، روي كله هر كه نشست حق است. روي كله هر كه ننشست باطل است. واللّه اينها قواعدي است كه توي يهود بنشيني و تكلم كني، نميتواند اينها را وازند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 128 *»
درس نهم
(سهشنبه 10 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 129 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
به قاعدهاي كه عرض كردم و ملتفت شديد كه بعد از آني كه انسان توحيدي كه از روي تقليد نباشد از براي خود به دست آورد، و دانست خدايي دارد دانا و خدايي دارد قادر، و هر چه صفتها و اسمها را به اين بچسباني بصيرتت زياد خواهد شد. اين خدا حكيم هم هست، هادي هم هست، رؤف و رحيم هم هست. نقطه اولش اين است كه عالم است و قادر است و هادي. اين خدا هر چه را ميخواهد به خلق برساند ميتواند، پس آنچه را كه نرسانيده، فكر كنيد در اينها ببينيد هيچ شكي و شبههاي در اين حرفها ميرود؟ فكر كنيد كسي بلكه شبهه بيندازد در اينها، ببينيد آيا ميشود؟ پس خدايي كه ميداند چه ميخواهد برساند، و ميتواند برساند آنچه را كه ميخواهد؛ پس هر چه را خواسته رسانيده هر چه را نخواسته نرسانيده و كارهاي او اتفاقي نيست. ملتفت باشيد و وجود انبيا و اوليا و حجج را امورات اتفاقيه خيال نكنيد، و خيلي مردم خيال كردهاند كه يك زماني اتفاق افتاد آمدند انبيائي، زماني اتفاق ميافتد نميآيند. شما انشاء اللّه ملتفت
«* دروس جلد 3 صفحه 130 *»
باشيد، امورات اتفاقيه اگر چه از خلق به حسب اتفاق است، اين خلق اگر بريزند مشت حبّي را نميدانند هر دانه كجا افتاده و چرا افتاده. لكن صاحب ملك ميداند هر دانه كجا افتاده و اين را خودش بُرد و آنجا انداخت، پس او ميداند چرا آنجا انداخت، و ميداند واجب بود آنجا بيندازد. پس اگر چه اينجا اتفاقي افتاد، اما او از روي عمد ميكند. پس خدا كه از روي عمد ميكند كارها را نه از روي طبيعت اين كارها ميشود همچو خدايي. نميشود چيزي را بخواهد از كسي و نرساند. پس هر چه را نرساند عمداً نرسانيده و هرچه را رسانيد عمداً رسانيده.
حالا فكر كن ببين در جميع ادياني كه در روي زمين هست، يكپاره چيزها مابهالاتفاق است و يكپاره چيزها مابهالاختلاف است در ميانشان. چنانكه رسالهاي نوشتند حضرت كاظم كه امور الاديان امران اينها را هم عقل ميفهمد. پس آن مابهالاتفاق اموري است كه مخصوص به بعضي از امت دون بعضي نيست. و امت كسي است كه از عرصه استضعاف بيرون آمده باشد. ديگر حالا امت تمام را بخواهيد بگيريد كه اطفال مسلمين هم حكمشان حكم اسلام است، آن مطلبي ديگر است. اين را ميخواستهاند بزرگ شود تمرينيات است. مستضعف، مجنون، اينها را امت گفتهاند براي مطلبي ديگر است. لكن ملتفت باشيد امت هر پيغمبري ـ باز به طور كلي فكر كنيد ـ مخصوص نبوده كه حكما و علما باشند باقي نباشند. حكما و علما و عوام همه امت پيغمبرند. هر پيغمبري دعوت كرده، ملاها را دعوت كردند حكما را دعوت كردند علما را دعوت كردند عوام را دعوت كردند. پس آن امري كه گرفته است حكما را و علما را و عوام را، آن حجت خدايي است كه عمداً رسانيده و خواسته كه برساند. به جهتي كه ايني كه هست كه خدا خلق كرده، ميبيني روز هست بدان خدا خلق كرده، اگر چه تو خدا را نديدي و صداش را نشنيدي كه بگويد من اين روز را خلق كردهام. همين كه روز را ديدي، ميداني خداست خالق و به حسب اتفاق روز نشده، بلكه دانسته اين روز است و خلق كرده روز را و به تو نموده كه
«* دروس جلد 3 صفحه 131 *»
روز است و شك نداري كه خدا است خالق.
پس برخاستند ميان اين مردم جماعتي كه گفتند از جانب خدا آمدهايم، پس دانستي از جانب خدا آمدند، خارق عادت آوردند يك كاري كردند كه باقي نتوانستند بكنند كه آن را مؤمنين معجزه اسمش گذاردند باقي سحر اسمش گذاردند. معلوم است خدا خواست كه اين كارها را كردند، اگر خدا نميخواست البته نميتوانستند بكنند. نخواسته بود نكرده بودند، پس يقيناً خدا خواست و كردند.
حالا باز با بصيرت كه فكر كرد انسان، ميآيد تا توي دايره حق، و جمع دواير باطل ميشود. حالا اينهايي كه ايستادند با براهين ثابت كردند امر خود را، آن دليلي كه مافوق نداشت، واللّه نفس خارق عادت نبود، و اين را كم ملتفت ميشوند نفس خارق عادت را كه به علوم غريبه هم ميتوان آورد، دليل حقيت نشد. ميتوان به چشمبندي آورد، بلكه انبيا دليل تسديد را گرفتند و اقامه حجت كردند و كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، گفتند و لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين اين دليل تقرير و تسديد است. پس ايستادند اين جماعت در حضور خدا و آن خارق عادات را هم كردند، و ردّي ردعي رسوايي از جانب خدا براي اينها نيامد. و لو اينكه جمعي انكار كردند و جمعي گفتند سحر است. اين جماعت را ديديد كه جميعشان مصدق جميعند. اينها ابوابي است كه اگر فكر كنيد انشاء اللّه زود توي راه ميافتيد. پس اينها جميعشان مصدق جميعند، تعظيم يكديگر ميكنند، توهين يكديگر را نميكنند، استهزا به يكديگر نميكنند. هيچ وقت نبوده نبيي كه برخيزد استهزاء نبي ديگر بكند، يا نبي لاحق نبي سابق را استهزاء كند. هيچ امامي برنخاست استهزاء كند امامي ديگر را، توهين كند و تكريم نكند امامي ديگر را. كار جميع انبيا و اوليا و تمام اهل حق اين است كه همه مصدق يكديگرند، اگرچه در نظريات بر خلاف يكديگر باشند. و در اخبار هست كه در احاديث حديثي نسخ ميكند احاديث ديگر را، چنانكه در آيات آيهاي هست نسخ ميكند آيات ديگر را. پس
«* دروس جلد 3 صفحه 132 *»
حجتي كه ميآيد و اثبات امر خود را ميكند، و حجتي ديگر ميآيد حرف ميزند اما ديگر توهين و استهزا ميانشان نيست. پس آن امري كه از حكما و علما تا پيش عوام آمده، خودتان بگوييد چه امري است؟ غير از ضرورت است؟ بعد از اين ضروريات هيچ چيز مسدد و مقرر نيست از جانب خدا، و هر امري كه بايد اثباتش كرد اگر منتهي بشود به اين ضروريات آن را ميشود اثباتش كرد، اگر به اين ضروريات اثبات نشود، وسع خاص الامة و عامها الانكار فيه و الشك له. پس ببينيد آن ضروريات اموراتي است مسلّميه كه به عوام و خواص همه رسيده. پس عامي ميتواند رد كند حكيم را، اگر ضرورت دستش باشد.
اين حديث مفصلي كه حضرت سجاد فرمايش ميفرمايد: عوام كه تقليد ميكنند علما را، اين تقليدشان درست است يا درست نيست؟ اگر نيست، چرا عامي مسلمانها بايد تقليد علماشان را بكنند؟ اگر تقليد درست است، چرا خدا توبيخ و سرزنش ميكند كه عوام يهود تقليد علماشان را كردهاند؟ علماشان گفتند اين محمد بدعت در دين گذاشته و نبايد اطاعت او را كرد، عوام هم تقليد علماشان را كردند و آنها هم بد گفتند، از اين جهت انكار كردند. پس اگر تقليد جايز است، چرا عوام يهود را خدا ملامت ميكند؟ و اگر جايز نيست، ما چرا تقليد علماي خود را ميكنيم؟ پس بود در ميان يهود يكپاره امورات اتفاقيه كه عوام و خواص، همه ميدانستند. همه ميدانستند كه موسي پيغمبر آخرالزمان نيست، همه علاماتي كه موعود بود ميدانستند و آن علامات را در پيغمبر ميديدند و مأمور بودند عوام يهوديها كه ضرورت خودشان را بگيرند و رد كنند حكماي خودشان را علماي خودشان را به آن ضرورت. به همينجور جواب دادند. فرمودند امر پيغمبر امر واضحي بود و مثل اينكه اولاد خودشان را تميز ميدادند، پيغمبر را ميشناختند و تميز ميدادند يعرفونه كما يعرفون ابناءهم و شكي و شبههاي براشان نبود كه اولادشان اولادشانند، پيغمبر به همينجور معروف بود ميانشان. اما عوام اگر حجتي را فهميدند و دليلش را فهميدند، برهانش را فهميدند و انكار كردند، آنها هم مذمت دارند. و فرمودند در ميان عوام
«* دروس جلد 3 صفحه 133 *»
شما هم بعضي هستند كه مثل عوام يهودند و آن اين است كه چون عوام يهود فهميده بودند كه علماشان رشوه ميخورند و به قواعد راه نميروند و فسق و فجورشان را همه ديده بودند، و با فسق و فجورشان تصديقشان كردند، به اين جهت خدا آنها را مذمت كرد. در ميان شما هم اگر عالمي از علما برخيزد فاسق باشد، به قواعد راه نرود، رشوه بخورد طرفگيري بكند و فسق و فجورش را ديده باشيد و معذلك تصديقش را كردند، عوام شما هم مذمت دارند.
خلاصه مطلب اين است كه اهل حق هميشه همهشان مصدق يكديگر بودهاند نه مكذب يكديگر، و لو در آن امورات كه محل اتفاق نيست خلاف يكديگر ميكردند. فقيهي كه كشمش جوشيده را پاك ميداند، فقيهي را كه نجس ميداند نبايد طعن بزند و بگويد او بيدين و فاسق و فاجر بوده. همچنين اين يكي هم نبايد طعن بر آن بزند و او را بيدين بداند. او اين را عادل ميداند اين او را عادل ميداند، اين تقليد او را جايز ميداند او تقليد اين را جايز ميداند. حالا كه يك كسي پيدا شده باشد طعن زده باشد، خود طاعن از دين بيرون رفته است.
پس ملتفت باشيد كه ضروريات است حجت خدا در روي زمين، هر كس خارج شد از آن، عامي هم ميفهمد. همين دستگاه بابيه برپا شد و مردم درست نتوانستند اينها را رد كنند و ردع كنند، به جهت اين بود كه به قواعد راه نرفتند، ردش را درست از عهده برنيامدند، آنهايي كه ضرورت را گرفتند از عهده برآمدند. پس ضروريات را اعتنا نكردن، كه اين را همه كس ميداند بله همه كس ميداند و همه كس نميداند. ملتفت باشيد و ببينيد كه به همين ضرورياتي است كه همه كس ميداند، و ملاصدراي به آن فضل و شعور كه اگر بگويي شعور نداشت واقعاً كافر ماجرايي است. ملامحسن به آن شعور كه هر كه بگويد شعور ندارد بيانصافي است. صاحب اين همه تصنيف و تأليف، بچهبازي را نوشتهاند توي كتابشان به چه آداب و شرايط؛ به طوري كه اين الواط عقلشان نميرسد.
«* دروس جلد 3 صفحه 134 *»
توي كتابهايشان نوشتهاند جهنم عذابش منقطع است و حال آنكه ضرورت اسلام است كه عذاب جهنم منقطع نيست. و اين با اين فضل بر خلافش رفته و هي حديث و هي آيه و هي برهان عقلي و آيات متشابه زياد نوشته كه عذاب جهنم منقطع است. اينها به جهت خلاف ضرورت است.
پس كسي كه ميداند و خلاف ميكند خارج ميشود از اسلام. بزرگ نيايد پيشتان كه فلان عمامهاش بزرگ است، خيلي كسان عمامه دارند كتاب هم مينويسند. ديگر اگر بگويي ملامحسن نماز نميكرد خير ميكرد، دعا ميخواند گريه هم ميكرد نماز شب ميكرد. حالا بگويي آيا اين اهل حق است؟ كسي كه خلاف ضرورت كرد اهل حق نيست.
باز با بصيرت باشيد كه آخرالزمان است، تاتوره خيلي به هواست و خيلي بلند است در عالم. همه عالم خراب شده و روز به روز بدتر خواهد شد و همينطور است تا صاحبش بيايد. توي اين تاتورهها وقتي انسان گرم شد يكپاره حرفها ميزند. بعينه مثل كساني كه توي دعوا هستند، طبل ميزنند، فوتك ميزنند كه انسان گرم شود، انسان كه گرم شد بياختيار بنا ميكند حركت كردن و جنگ كردن صدا دادن. از آن هياهو بياختيار به رقص در ميآيد، بنا ميكند به جنبيدن و دعوا كردن. رقاصها بخواهند برقصند بر نظم بخصوصي، براشان ممكن نيست نميتوانند، مگر اينكه تنبكي بزني شعري بخواني، او بياختيار به نظم اين صدا بنا ميكند حركت كردن، به نظم اين صدا ميرقصد. شما همچنين نباشيد كه تا صدا كنند به حركت درآييد. تا صدايي بلند شد بنا ميكند رقصيدن و حركت كردن. مردكه، چهات است؟ طبيعت حيوان بر اين سرشته شده كه همين كه بزي جست از جو، باقي بزها از عقبش بجهند و بروند بيدليل و برهان. انسان دليل و برهان كه دارد ميرود، دليل و برهان ندارد ميايستد فكر ميكند.
باري، پس اهل حق مصدق يكديگر بودهاند و مكذب يكديگر نبودهاند و هميشه كساني كه خارج شدند از دين، كساني بودهاند كه ضرورت هم پيششان بوده و انكار
«* دروس جلد 3 صفحه 135 *»
كردند و خارج شدند. و بابيها انكار ضرورت كردند و خارج شدند، به همينطور صوفيها خارج شدند، همه هم پيش چشمتان بود و ديديد. براي عاميها هم ترجمه كني كه اگر كسي بگويد عذاب جهنم منقطع ميشود، مثل بعضي از يهوديها ميگويند كه آنها هم مثل ملامحسن بودند گفتند عذاب جهنم منقطع است، عامي هم واميزند. ظاهرش يكپاره چيزها ترائي ميكند كه متشابه هم هست، هر جور باطلي را بخواهي استدلال كني ميشود. هر جور باطلي به حديثي بخواهي استدلال كني ميشود، عمداً انداختهاند اين متشابهات را تا متمسك بشوند و به جهنم بروند. آياتش را ملتفت باشيد، بخوانيد ببينيد ميفرمايد و ماارسلنا من رسول و لانبي و در قرائت اهلبيت و لامحدّث الاّ اذا تمني القي الشيطان في امنيّته تا آمدند، مقابلش دشمني پيدا شد. باز ميفرمايد آيات محكمه را انداختم آيات متشابه را انداختم، تا بگيرند محكم را و رد كنند متشابه را به محكم. حالا فكر كنيد كه آن محكمي را كه بايد گرفت آيا غير از اتفاقيات است؟ و آيا آن متشابهي را كه بايد رد به محكم كرد، آيا غير از متشابهات است؟ دليلي عقلي بخواهند اقامه كنند، شخص در دنيا يك سال معصيت ميكند، صد سال معصيت ميكند، به قدري كه عمر كرد بيشتر كافر نبود، عدل اين است كه در آخرت هم همانقدر عذابش كنند نه بيشتر. چرا بايد ابدالابد اين معذب باشد؟ آن وقت آيه ميخواني كه خدا عادل است، حديث ميخواني كه عادل است. به عمومات تمسك ميجويي، به متشابهات متمسك ميشوي و ميگويي عذاب منقطع است، و اين را ضرورت بر ميدارد. پس جميع متشابهات را بايد رد كرد به محكمات.
باز با بصيرت باشيد انشاء اللّه همان محكماتي كه در قرآن است، همان محكماتي كه در احاديث است، همه به اين ضرورياتي كه در دست هست محكم شده و الا تو چه ميدانستي كدامش محكم است كدامش متشابه؟ احاديث متشابهه از احاديث محكمه به اين ضروريات جدا شده. پس ملتفت باشيد كه به اينجور ادله متشابهه، هيچ نميشود تمسك جست. پس آن امور مسلمه ميان علما ضرورت است. حالا اينها را اعتنا نكنيم به
«* دروس جلد 3 صفحه 136 *»
جهت آنكه اينها چيزهايي است كه همه كس ميدانند؟ اينها را ميگويم براي همين كه همه كس ميدانند كه حجت تمام شود. به اين ميزان تمام اهل حق از زمان آدم تا خاتم تا حالا تا قيامت مصدق يكديگر، و محبت يكديگر را جزء دينشان ميدانند.
پس در هر جماعتي كه بناي طعن و لعن است، همهشان باطل نيستند؛ به جهتي كه حقي توي دنيا هست به اتفاق كل اديان و حق بايد واضح باشد. اينها را همه كس ميگويد. حالا ديگر اين طايفه رد ميكنند طايفه ديگر را، طعن ميكنند، لعن ميكنند، ظاهراً نفاقي ميكنند، اين ديگر دين خدا نيست. يكپاره قواعد هست كه مؤمنيني كه در دنيا هستند راه ميروند، به آن قواعد زيست كنند، آن امر ديگري است اينها را توي هم نريزيد توي تاتوره. مؤمنين اگر قواعد اسلاميه را نگيرند، يك روز يك لقمه نان نميتوانند بخورند. حالا ما بر حقيم و جميع ما سواي ما بر باطل است، گوشت از كدام قصاب ميگيري؟ اگر بخواهي تجسس كني يك روز زيست نميشود كرد محال است. اين است كه اهل حق را شارع قواعدي چند براشان درست كرده، كه اين بازاري كه بازار مسلمانان است تجسس نبايد كرد. گوشتش را بايد خريد، اين براي آنكه بتواني زيست كني. اما آنچه توي دلت است بدان همينجوري كه امام فرمود: من از بازار ميروم گوشت ميخرم از اين سودان، از اين سياهها ميروم گوشت ميخرم. گمان ندارم كه اينها رو به قبله ذبح كرده باشند، گمان ندارم تسميه كرده باشند، معلوم است چه احتياجي دارند اينها، لكن همينقدر كه در بين مسلمانان است بس است. همين كه ميگويد مسلمانم بس است، قصابي ميكند گوشتش را ميگيري ميخوري. بعينه مثل همين قندهايي كه ميآيد، تو ميداني از دست فرنگيها در آمده و به رطوبت هم ملاقات كردهاند. كدام يك از مردم تجسس كردهاند كه اين متاعها كه از فرنگ ميآيد با رطوبت ملاقات نكردهاند، قسم هم ميخوري كه با رطوبت ملاقات كرده، همينقدر كه ميآيد توي بازار مسلمانان ميگيري و ميخوري و ميپوشي. يك مسلم فاسق فاجري پيدا ميشود ميرود ميگيرد از فرنگيها ميآرد توي
«* دروس جلد 3 صفحه 137 *»
بازار مسلمين، تو ميخري و پاك است. آن قواعد را بگذاريد كنار، آن آدم را توي راه حق نمياندازد. وقتي آدم حقي پيدا كرد، آنوقت ميخواهد بداند چطور راه برود. بله، احكامي قرار دادهاند. ان ارضي واسعة توي دنيا نميشود غير از اينطور راه رفت. پس شرع را اينجور قرار ميدهند، لكن صاحب شرع را پيدا نكردهاي هنوز، اين قواعد را چه ميكني؟
پس اينها قواعدي است در شرع قرار دادهاند، همه اخوانيم دوستيم، آشناييم، اين نفاقهاي ظاهري را هم ميكنيم. اما حالا واقعاً توي دل هم رفيقيم يا توي دل تو دشمن مني، من دشمن تو؟ اگر دشمني، دليلي داري بيار. دليل هم كه ميآري همان دليل اسلامي كه همه را مسلمان بدان و نفاق هم با مسلمانان بكن. اين دليل هيچ كفايت نميكند، روز قيامت به گوش هيچ حجتي از حجتهاي خدا نميرود. اهل حق هميشه واقعاً دينشان، مذهبشان اين بوده كه يكديگر را دوست ميداشتهاند، عداوت يكديگر را كفر و زندقه ميدانستند. ديگر حالا اين نفاقها، ظاهراً با فلان راه برويم كه اصلاحي بشود، ميخواهم هرگز اصلاح نشود.
مكرر عرض كردهام امر دنيا را به تدبيرهايي كه فلان طور راه برويم كه فلان آقا بشنود من خوب راه رفتهام، بدانيد اينها هيچ به خرج نميآيد. ان شاء اللّه با بصيرت باشيد، در امور دنيا فكر كنيد، يهوديها راه ميروند مگر كسي ميتواند كارشان بكند؟ نصاري راه ميروند مگر كسي ميتواند كارشان كند؟ دهريها توي دنيا هستند. ده نفري بيست نفري، هرجا هستند راه ميروند توي دنيا. همينقدر يك كسي خلاف سلطان را نكند، شاه چه كارش دارد؟ هر كس توي اين دنيا هر ديني دارد، همين كه خلاف با سلطان نميكند، توي دنيا راه ميرود و زندگي ميكند. سلوكي نميخواهد، رفتاري نميخواهد. واقعاً آني كه مؤمن است و با بصيرت، هيچ اعتنائي به اين سلوكها و رفتارها نميكند. اگر دين و مذهب ميخواهي ببين كيست دوست خدا است، دوستش بدار. آدم صاحب شعور واللّه احتياج به نفاق ندارد، چه مصرف دارد اين نفاق كه شصت سال نفاق بكنند، آخرش هم از
«* دروس جلد 3 صفحه 138 *»
دستشان كنده خواهد شد بروز خواهد كرد. توي اين دنيا آدم صاحب شعور، به هر ديني كه باشد نهايت با سلطانش، با حاكمش، با كدخداش ميسازد. اتفاق اينجا است، با شاهِ اينجا و حاكم اينجا و كدخداي اينجا ميسازد. در مملكتي ديگر است، با شاهِ آنجا و حاكم آنجا و كدخداي آنجا راه ميرود، مرفّهالحال است، گذران ميكند.
ببينيد دين خدا اين است كه دوستان خدا را بايد دوست داشت، دشمنان خدا را بايد دشمن داشت. هر كه خلاف ضرورت خدا و رسول ميكند، دشمن بايد داشت. در ميان دايره اسلام كسي را خارج از اسلام ندانيد تا خارج نشده. اينها عالمشان و جاهلشان و فاسقشان همه را بايد حفظ كرد، فسقشان فجورشان را بايد بروز نداد. حتي اينكه اگر ببيني كسي معصيت كرد، بروز مده پيش ديگران، تو خودت پشت سرش نماز مكن. آنهايي كه نماز ميكنند، تو كارشان نداشته باش، بگذار آنها نماز كنند. اينها وقتي است كه به ضرورت راه بروند، و لو عملشان بر خلاف ضرورت باشد. اگر كاري كرده كه بسا ديگران ندانند، تو اشاعه فاحشه نبايد بكني. اگر كردي، اين همان غيبت است كه فرمودند غيبت بدتر از زنا است. اما اينجور رفتار را با خارج از ضرورت نبايد بكني، چرا كه آن كسي كه خارج از ضرورت شده، بايد فسقش را فجورش را گرفت و گردنش را زد. چرا كه در دايره اسلام نيست.
ديگر حالا قبايح سنيها را نبايد گفت چرا كه مسلمان است، سنيها داخل اسلام هستند، اهل ملت را و مقرين به انبيا را نبايد بد گفت، نه همچو نيست. اگر بد به سنيها و مقرين به انبيا گفتي، حالا اشاعه فاحشه نشده. كساني كه قائل به موسي هستند نميگويند نبايد اشاعه فاحشه نصاري كرد از دين يهود هست، همچو مسأله داخل هيچ ملتي نيست. از يهود بپرسي كه اشاعه فاحشه نصاري را من بايد بكنم يا نه، از نصاري بپرسي كه اشاعه فاحشه يهود را بايد بكنم يا نه؟ ميگويد بله. پس كساني كه خارج ميشوند از ضروريات، اشاعه فاحشه آنها الزم لوازم است و بايد كرد، اين هم جزء دين ما است. كسي كه داخل
«* دروس جلد 3 صفحه 139 *»
اسلام است، خارج نميشود، واقعاً بايد حفظ كرد، اشاعه فاحشه نبايد كرد، غيبتش را نبايد كرد. اگر غيبتش را كردي، غيبتِ بدتر از زنا كردهاي و معصيت است غيبتش.
پس تمام اهل حق، و اهل حق كسانيند كه از دواير ضروريات نميروند بيرون، حالا آنهايي كه حفظه دينند اقلاً بايد عالم باشند. ملتفت باشيد، حالا كسي كه يك علم رملي را راه ميبرد حافظ دين نميشود. اين هنوز داخل دين و مذهب نيست. كساني كه عدولند و نفي ميكنند از دين تحريف غالين را و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را، پس اينهايي كه نفي ميكنند بايد عالم باشند اگر چه العالم در حديث نيست. ميفرمايد نفي كنند از دين تحريف غالين را، معلوم است وقتي نفي ميكند، نفي را به علم بايد كرد. حالا به كدام علم؟ به علم دين و مذهب. باز علم دين و مذهبي كه نفي ميكند و عامي نفهمد چه مصرف دارد؟ ديگران نميدانند اين نفي كرده، از شبهه نميتوانند باز ايستند. اينها جماعتي هستند كه عالمند به جميع ضروريات. پس از علمش ملتفتند و غافل نميشوند. استدلالش را بدانند و هر شك و شبههاي باشد، آنها به همين درستش ميكنند و حالي آنها ميكنند. و هكذا عادلند، فسق و فجور نميكنند.
باز عدالت دو جور عدالت است. خودتان فكر كنيد، من نميخواهم هيچ كس تقليد مرا كند. فكر كنيد ببينيد اگر ردي وارد است بكن، به من هم نميگويي مگو. توي دلت مردودش بدان. باز اينهايي كه عادلند مثل عادلهاي ظاهري نيستند كه پشت سرش نماز ميكنند كه اگر يك وقتي فهميدي يهودي بود، نمازهات درست است. اينجور عدول را خدا روي زمين گذارده كه نماز پشت سرش كني، اگر چه نداني در باطن فاسق است يا واقعاً عادل است. لكن عدولي هستند كه خدا كه نگاهشان ميكند عادلشان ميبيند رسولش كه نگاه ميكند عادلشان ميبيند ملائكه و هر كه ميبيند آنها را عادل ميبيند.
اگر اين عادل نباشد و فكر فسق و فجور و هرزگي خودش باشد، معلوم است هرچه منفعت خودش است طالب است. براي متاع حيات دنيا هر چه ميكند ميكند. هر
«* دروس جلد 3 صفحه 140 *»
دليلي و برهاني كه ميآرد متاع خودش را ميخواهد به چنگ بياورد. ميبيند به صلوات است، صلوات ميفرستد. به نماز است، نماز زياد ميكند. و حالا فكر كنيد ببينيد اين حفظ دين خدا را ميكند؟ پس اگر عدولي كه عنداللّه عادل هستند، پيش پيغمبر عادلند، اينها عادلهاي ظاهري نيستند كه جلوه در محراب و منبر ميكنند و در خلوت طوري ديگرند. چنين كسان در ميان هستند. به مذهب شيعه شما خودتان فكر كنيد اگر نباشد در هر زماني كسي كه بگيرد اين ضروريات را ؛ و اين ضروريات منتشر است و حالتش مثل كلمات و حروف، منتشر در ميان مردم است. همين كلمات و حروف را ميگيرد عالِم، علمش ميكند و مياندازد، همين كلمات و حروف در دست عرب بود و هيچ كدام نتوانستند قرآن را بيارند. و همين كلمات و حروف را پيغمبر گرفت، قرآن را آورد. همينجور ضروريات هست پيش همه كس، اگر مقدمات علم نباشد پيش مخاطبين، معلم چه را بگيرد و به دست متعلم بدهد؟ اگر تصورات نباشد پيش مخاطبين، آن كسي كه ميشنود نميتواند نتيجه بگيرد. پس يكپاره امورات مسلميه بايد پيش اين مخاطب باشد تا معلم آنها را بگيرد به گردن آن بگذارد، بايد نظريش را بگيرد به گردن اين بگذارد.
پس بدانيد كه اين ضروريات دليلي است كه تسديد خدا و تقرير خدا روش است. راه حق او است نبايد تخلف از آن كرد. طورش را هم جوري قرار داده كه اگر كسي از يكي از ضروريات تخلف كرد، ديگر اين خارج از دايره است. حالا فلان عالم ملتفت فلان ضروري نبود، نهايت زوري كه تو ميزني ميگويي ملتفت نبوده، به اينكه ملتفت نشد كافر نشد. نه اين است كه حافظ دين هم ميشود باشد. اتفاق يك كسي را ديدي خارج از ضرورت شده، نهايت دست و پايي كه ميكني ميگويي غافل است، ملتفت نشده. اما ناقص است، كامل نيست، حافظ دين نيست. اين نفي تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين نميكند. اما خودش بعد از غفلت كه متذكرش كردي، عمداً بايستد كه خير، اينطور است كه من ميگويم و لج كند، كسي بايستد {……………}.
«* دروس جلد 3 صفحه 141 *»
يكپاره حرفها من ميزنم ميشنوند و ميچسبانندش به بعضي جاها من منظوري ندارم، حرف حق است من ميگويم و از گفتن حرف حق هيچ باك ندارم و لو سرم را ببُرند حرف حق را من ميزنم. ميگويم اين ضروريات را هر كس نميداند و ملتفت نيست حافظ دين نيست. به جهتي كه حافظ دين بايد ملتفت باشد و غافل از ضروريات نشود. غافل و جاهل، حامل دين و حافظ دين خدا نميشود. عرض كردم من حرف حق را ميزنم، نميخواهم به كسي بخورد. حالا كسي هست كه اينطور است و حرفهاي من ميخورد به او، بخورد. من حرف حق را ميگويم و لو سرم بريده شود. خدا ميداند اگر جميع اهل عالم جمع شوند، باكي از كسي ندارم اگر چه مرا بكشند. من غرضي ندارم، مرضي ندارم، خودت فكر كن ببين اينطور كه ميگويم هست يا نه؟ جلدي نميخواهم تصديق مرا بكني، فكر كن غرض را كنار بگذار، ميفهمي.
پس عرض ميكنم دين خدا تقرير او است تسديد او است. اين خدا هر چه را از هر كسي بخواهد ميتواند برساند به او. هر چه را نرسانيده عمداً نرسانيده، تو از پياش مگرد كه به تو نميرسد. هر چه را رسانيده عمداً رسانيده چنگ بزن و بگير.
آنهايي كه رسانيده دو قسم است: يا مابهالاتفاق است، يا نظريات است. آني كه مابهالاتفاق كل است از آن هيچ كس نميتواند بيرون برود، هر كس بيرون رفت كل اهل دين ميگويند از اين دين بيرون رفته. آني كه نظري است، هميشه اختلاف در آن بوده. اين اختلاف كي بوده كه نبوده؟ در زمان امام بوده و بعد از امام بوده و حال هست و بعد از اين هست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 142 *»
درس دهم
(چهارشنبه 11 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 143 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
انشاء اللّه از آن گرده كه عرض كردم ملتفت شديد كه عقل ميتواند جزئيات را بفهمد. جميع جزئيات باطل را عقل ميتواند بفهمد و جميع جزئيات حق را به عقل ميتوان فهميد. و ملتفت باشيد كه اگر عقل را خدا طوري خلق كرده بود كه تميز ميان حق و باطل نتواند بدهد، هيچ تكليفي نميكرد. لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و لايكلف اللّه نفساً الاّ ما آتيها. بر فرضي كه تكليف بكند و جبرش بكند بيفايده است و حاصلي ندارد. پس ببينيد عقل را خدا خلق كرده جوري كه تميز ميدهد ميان حق و باطل. درست با بصيرت باشيد فكر كنيد از روي بصيرت. فقيه نباشيد حكيم باشيد، سفيه نباشيد عاقل باشيد. هر چه را خدا تكليف به كسي ميكند، بدان چيزي است كه در وسع او است آن را بياب، آن را درست ملتفت باشيد فراموش نكنيد. اقلاً الفاظش را حفظ كنيد بعد درش فكر كنيد. آنچه را نميداني و ميگويند بيا ياد بگير، بدان در مقام شخصيت است. حالا به اين عقولي كه انبيا آمدند اوليا آمدند، حكما آمدند و امر كردند كه بياييد ياد بگيريد؛ جميع آنچه
«* دروس جلد 3 صفحه 144 *»
امر كردند جزئي است. آنچه را كه نميداني جزئي است به جهتي كه بيرون است از ذهن تو. چيزي كه نيامده در ذهن تو كلي نيست.
كلي آن است كه نسبتش پيش بزرگ و كوچك، يك نسبت باشد. كلي آن است كه صدق كند بر تمام اين عرش تا تخوم ارضين، به طوري كه بر ذرهاي به قدر سر سوزني از آن، صدق ميكند مثل جسم. جسم چيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق باشد. اين بزرگ نيست كوچك هم نيست. عرش فمادون جسم است. يك سر سوزن هم جسم است بزرگ و كوچك ندارد، در بزرگ هست در كوچك هست. آنچه تكليف شده كائناً ما كان بالغاً ما بلغ جميعش جزئيات است، كلي نميشود محل تكليف باشد. پس آنچه را نميداني اقلاً بيرون است از ذهن تو، پس جزئي است. حالا عقل، جزئي را نميتواند بفهمد، حالا اين را چون همه مردم گفتهاند، آدم جرأت نميكند بگويد عقل جزئيات را هم ميفهمد. بلكه همين حرفها را كه من ميزنم، اينها را همينجا ميگويم، جاي ديگر نميشود گفت. عقل كليات را ادراك ميكند، لكن عرض ميكنم ـ بدانيد و ذخيره باشد براتان و بعد توش فكر كنيد ـ تمام حق را عقل ميتواند ادراك كند به شرطي از راهش برآييد تمام باطل را به عقل ميتوانيد بفهميد اگر از راهش برآييد. كار عقل همين يقين است به طوري كه احتمال خلاف نميدهد. همين كه حق را يافت يقين ميكند، به طوري كه احتمال نميدهد غير از آنچه فهميده. باطل را كه يافت، يقين ميكند به طوري كه احتمال خلاف نميدهد. بعينه مثل همين چشم كه سفيد را كه ميبيند، ميبيند كه هيچ سياه نيست سياه را هم كه ميبيند، ميبيند هيچ سفيد نيست.
پس راه يقين را به دست بياريد، اين قواعد و قوانيني كه در دست اين مردم هست، هيچ كدامش راه يقين نيست. فكر كنيد در اين كلمات توي راه يقين ميافتيد، انشاء اللّه. معروف است ميان تمام حكما كه بديهيات چيزهايي است كه محتاج به فكر و نظر نباشد و آنها مقدمات است براي نظريات. هر نظري كه منتهي به بديهي شد آن ديگر داخل
«* دروس جلد 3 صفحه 145 *»
يقينيات است. حالا از جمله بديهيات يكي آنكه حالا روز است روشن است. حالا اگر چيزي از اين بديهي مقدمهاش گرفته شد، آن هم يقيني است. شما ملتفت باشيد عقل نميتواند اثبات كند، شايد خواب باشي. تمام بديهيات مردم عند التحقيق تمامش مشكوكات است. شايد ماليخوليا باشد شايد خواب ديده باشي، يقيني نيست. پس اين بديهياتشان كه مقدمات شد، وقتي مشكوكات شد نتيجههاشان البته مشكوكات است. اگر اين را دانستيد، آن وقت بفهميد كلام بزرگ خودتان را كه «اقل ما قسم بين العباد اليقين». اين مردم هيچ يقين ندارند، يقين به مردن خود ندارند، به يكپاره چيزها انس گرفتهاند، ساكنند. خيال ميكنند يقين دارند. خيال ميكنند يقين آن چيزي است كه آدم به آن خاطرجمع باشد. اين از انس است كه انس مال حيوان است حيوان را چند دفعه كه از راهي بردي، سكون براش حاصل ميشود. كاري را كه چند دفعه كرد، ديگر آن كار براش آسان است اين يقين نيست. يقين اقل ما قسم بين العباد است و همينجورها است كه در احاديث است كه ميفرمايد كبريت احمر را ميبينيد دست كسي نيست، از بس كم است. يقين هم همين است، و در كسي نيست از بس كم است. مؤمن آن است كه يقين داشته باشد، مسلم آن است كه حرفهاش بيمعني باشد. بدانيد تمام مردم مسلمند اما مؤمن كم است.
خلاصه ملتفت باشيد كه آن يقيني كه اقل ما قسم بين العباد است و از جمله كبريت احمر است، آن مخصوص مؤمن است. و ميفرمايد كه مؤمن اقل از كبريت احمر است و مؤمن يعني صاحب يقين به اصطلاح خدا و رسول. و مسلم به اصطلاح خدا و رسول كسي كه حرفهاش معني ندارد. پس مؤمن اقل از كبريت احمر است، چرا كه مردم راه يقين دستشان نيست. حالا ببينيد چه جوهري به دستتان ميدهم كه اگر توش بيفتيد، صاحب يقين ميشويد.
راه يقين آن است كه اول بداني خدايي داري كه اين خدا عالم است به ماكان و مايكون، و اين خدا قادر است به ماكان و مايكون. حرفش كه هست در همه دينها همه هم
«* دروس جلد 3 صفحه 146 *»
قبول دارند؛ شما يك كاري بكنيد در قلبتان بنشيند و كتب شود.
پس خدايي كه ميداند تمام چيزها را و ميتواند هر چه را به هر كس برساند ميتواند برساند، فكر كنيد كه اين خدا ديني و مذهبي از شما خواسته يا نخواسته؟ هيچ شكي و هيچ شبههاي نيست كه خواسته. اگر نخواسته، اسمي از دين و مذهب نبرده بود. حالا كه خواسته فكر كن راهش را باز به دست بيار. اگر نخواسته چرا اين صدا بلند است؟ صداي دين و مذهب كه به گوشَت خورد، بگو هست. حالا كه واجدي كه روز است، بگو روز است.
آمدند جمعي كه اسم خود را نبي گذاردند، ادعاشان را كردند، ردي و ردعي هم براشان نيامد. فكر كنيد آيا كسي آمد باطلشان كند؟ كسي نيامد. گفتند فردا چنين ميكنيم، كسي نيامد دروغشان را ظاهر كند. عيسي آمد گفت شب در خانهات چه ذخيره كردهاي، هيچ كس آمد كه بگويد دروغ ميگويي؟ و اگر دروغ ميگفت، لامحاله يك كسي ميبايد بيايد بگويد دروغ ميگويي. گفت من مرده زنده ميكنم، اگر اين دروغ بود، ميآمد سر قبر هر چه زور ميزد، مرده زنده نميشد. و آمد مردههايي چند زنده كرد كه مدتي هم بود مرده بودند، تازه نمرده بودند كه احتمال برود حيله در اين باشد.
پس اينجور جماعت كه آمدند توي دنيا و يكپاره كارها كردند و جماعتي ديگر هم مقابلشان نيامدند كه نگذارند بكنند. شق القمر را بعضي از مردم ديدند، كسي هم نيامد كه بر مردم واضح كند اين دروغ بود. فلق بحر را بعضي از مردم ديدند، كسي هم نيامد بگويد اين چشمبندي است. حالا گيرم همهاش چشمبندي بود، آيا اين را خدا تقرير نكرده؟ آيا امر اينها را باطل كرد؟ هيچ باطل نكرد. پس اگر هيچ ديني مذهبي نيامده توي دنيا، اينها چه چيز است كه حرفش در دنيا هست. اگر يك حقي يك وقتي بوده، فكر كن كه اين حق چرا بوده؟ آيا اينها را خدا نخواسته بود؟ ديدي خدا به ايشان داده يكپاره كارها را كه ميكند، پس بدان كه خواسته خدا اين حق در دنيا باشد. پس خدا ميداند جميع چيزها را
«* دروس جلد 3 صفحه 147 *»
و ميداند چه جور برساند هر چه را ميخواهد و اين خدا بعد از دانستن هم ميتواند برساند. چرا كه دانايي بيتوانايي، كار بعض خلق است. اين خدايي كه نميتواند كاري بكند، خدا نيست. پس حالا خدا هر چه را كه از تو خواسته ديگر معطل نشويد از امر توحيد گرفته تا امر نبوت، تا امر امامت، تا امر ولايت، امر ركن رابع، امر شيعه، خدا هر چه را خواسته از تو، ميتواند برساند. پس ديني از ما خواسته و يقيناً رسانده آن را. ملتفت باشيد كه شبهه نميتواند پيرامونش بگردد. پس هر چه را خواسته آن را ميتواند برساند. پس هر چه را رسانده همان را خواسته، هر چه را نرسانده آن را نخواسته كه به تو برسد. پس آنچه را نرسانيده و نخواسته، تو برو شرق و غرب عالم را بگرد. چيزي را كه خالق عالم با آن قدرت بخواهد مخفي كند، آيا تو ميتواني پيداش كني؟ محال است.
گاهگاهي مثالي براي عبرت عرض ميكنم، بچهها ميروند قايم ميشوند، بچهها هم ميگردند آن كه قايم شده پيداش كنند. گاهي پيدا ميكنند، گاهي نميكنند؛ اين بازي است. اينكه پيدا ميكنند به جهت اين است كه عالم نبوده اين را كجا مخفي كند كه راهش نبرند. خداي خالق، خداي عالم قادر، چيزي را بخواهد مخفي كند، آيا نميتواند جايي پنهان كند كه كسي نتواند آن را پيدا كند؟ چيزي را كه خدا مخفي داشت، خلق محال است بتواند آن را پيدا كنند. فكر كنيد آيا معقول است به چيزي خدا امر كند و آن را پنهان كند، و اين بازي محال را ميان خلق بگذارد؟ خوب چه عيب دارد چيزي را مخفي كند و قبيح هم باشد، آيا اين خدا است؟ خودتان فكر كنيد، اين از بچهها بازيگرتر است. پس خدا هر چه را خواسته از تو، ميتواند به تو برساند. حالا كه ميتواند برساند، يقيناً رسانده. پس آنچه را كه نرسانده يقيناً نخواسته كه نرسانده. پس از توحيد تا ارش خدش هر چه به تو نرسيده، برو به پشت بخواب. هر چه را كه ميداني رسيده آن را بگير، هر چه را ميداني نرسيده، كار مدار.
باز بعضي چيزها مبهماتش رسيده، مثلاً مجملش را گفتند كه هر روز بيا تحصيل كن
«* دروس جلد 3 صفحه 148 *»
بايد هر روز بيايي و تحصيل كني، نبايد بگويي آنچه به من نرسيده از من نخواسته و آنچه را من نميدانم به من نرسيده. ملتفت باش كه مجملات و مبهماتش رسيده خدا علما خلق كرده و جهال خلق كرده، جهالش جهال صرف نيستند، اگر هيچ نميدانستند خدا كارشان نداشت. اينقدر علم دارند كه يكپاره چيزها را نميدانند، بايد بروند ياد بگيرند.
ملتفت باشيد بابصيرت باشيد، خدا دينش را مخصوص حكما قرار نداده مخصوص انبيا قرار نداده مخصوص خاتم قرار نداده. از خاتم گرفته تا ائمه طاهرين تا انبيا تا اوصيا و اوليا، به همينطور تا عوام از همه دين خواسته. پس آن امر شايع در ميان تمام اينها بايد رسيده باشد، آن امر رسيده در ميان تمام اين درجات غير مستضعفين ـ كه خدا مستضعفين و مجنون و پير خرف شده را تكليف نميكند، آنها مستثني هستند. غير از اينها ـ تمام آنچه را خواسته به طور شيوع بايد به تمام اين طبقات داده باشد. حالا آن امري كه مخصوص علما نيست مخصوص حكما نيست مخصوص عوام نيست، همه به آن مكلفند به غير ضروريات فكر كنيد ببينيد ميشود چيزي ديگر باشد؟ به دليل عقل به دليل حكمت، خوب دقت كنيد ببينيد چه چيز است غير از ضرورت؟ فكر كن آيا خدا از تو چيزي خواسته؟ ميبيني برخاستند جماعتي كه اسمي از دين و مذهب بردند و دليل آوردند برهان آوردند. خدا هم آنها را رد نكرد، قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم گفتند.
باز با بصيرت باشيد، فريب نخوريد، گول يكپاره عاداتي كه داريد مخوريد. اين قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم را اگر فاسق فاجري كه مال مردم را ميخورد ميگويد خدا شاهد است نخوردهام، جلدي هم خدا نميكشدش. آن كسي هم كه روز اول آمد دليل آورد قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم را هم گفت، مردم ميبينند خدا آن را نكشت اين را هم نكشت، تميز نميتوانند بدهند. شما سعي كنيد و تميزش بدهيد. او كفي باللّه شهيداً كه روز اول ميگويد، او خدا را شاهد ميگيرد كه اين كارها را از جانب او ميكنم. اگر دروغ باشد همان ساعت بايد بكشد همان ساعت بايد امر او را باطل كند. مثل سحره آل
«* دروس جلد 3 صفحه 149 *»
فرعون كه اينها را باطل كرد. بعد از آني كه حجت اولِ اول ظاهر شد، بعدش آنهايي كه ميآيند بايد تصديق كنند آن حجت سابق را. اگر تصديق حجت سابق را ندارند، همان تصديق نكردنشان و تصديق نداشتنشان، ابطالاللّه است. قسم هم ميخورد كه من حقم قسمش هم دروغ است. اين هم كه ميگويد خدا شاهد است دروغ ميگويد. اما آن كسي كه مال مردم را بخورد و بگويد خدا شاهد است نخوردهام، دروغ هم ميگويد. حالا خورده خورده، نبايد كشتش. قسم دروغ هم ميخورد، بخورد.
پس فرق است ميان قسم خوردن اهل حق با قسم خوردن فساق و فجار، سعي كنيد اينها را تميز بدهيد. اين حرف «خدا گواه است» را چون مردم گفتند ديدند طوري نشد و حرفشان را هم پيش بردند، خيال كردند كه پيغمبر هم كه ميگويد، ميشود اين حرف را بگويد و دروغ باشد و پيغمبر نباشد، نه اينجور نيست. پس آن كسي كه ادعاي حقيت ميكند و حق است، قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم را ميگويد و ديدي اين را خدا تقرير كرد و تسديد كرد، حالا ديگر آن ثابت شد. حالا ديگر پشت سر اين هر كس كه ميآيد ادعا ميكند، بايد تصديق اولي را جزء برهان خود قرار بدهد. لامحاله تصديق اولي همراهش بايد باشد و اگر تصديق اولي را ندارد، اگر خارق عادات بيش از اولي هم بيارد، اين باطل است و آن اولي بر حق است اگر چه قسم بيش از او بخورد. پس آن اولي، او قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم ميگويد و راست ميگويد و اين دومي ميگويد و دروغ ميگويد و قسمهاش هم دروغ است.
پس تصديق حق اهل حق را، تصديقشان است مر يكديگر را. فراموش نكنيد چرت نزنيد پس اهل حق واجب است مصدق يكديگر باشند. حالا ما اهل حقيم، شايد طايفهاي هم كه اينها را تكفير ميكنند اهل حق باشند، اينجور احتمال از دين خدا نيست. اهل حق تمامشان مصدق يكديگرند، همينجوري كه هر نبيي تصديق نبيي ديگر را دارد، هر امامي تصديق امامي ديگر را دارد، اهل حق همه تصديق يكديگر را دارند؛ او اين را ضرورت
«* دروس جلد 3 صفحه 150 *»
كرده. ملتفت باشيد كه ضرورتش قدري مخفي است لكن وقتي فكر ميكني ميبيني داخل ضروريات جميع اديان است لكن مخفي است. در اول آدم خيال ميكند كه ميشود اهل حق تكذيب يكديگر را داشته باشند. بخصوص احاديث متشابهه هم هست، يكپاره جاها ديدهاند كه مؤمن كسي است كه هفتاد مؤمن او را تكفير كند. اين اگر حديث باشد داخل احاديث متشابهه است. خاتم انبيا از جميع انبيا اشرف است، و هيچ طعن نميزدند بر آنها چنانكه آن انبيا طعن نميزدند بر حضرت. سلمان خيلي بزرگتر بود طعن نميزد بر ابيذر، اگر چه آنچه در قلب سلمان است اگر اباذر ميدانست او را ميكشت، خود ابيذر را ميكشت آن چيز. لكن سلمان تكفير نميكند اباذر را هر دو بزرگند، اين سر جاي خودش درست، آن سر جاي خودش درست. هر حجتي تصديق حجت ديگر را دارد اين او را معصوم ميداند و او اين را معصوم ميداند. نخواهيد يافت دو پيغمبر را، دو امام را كه اهل حق باشند، محال است بد بدانند يكديگر را؛ همه تصديقِ هم دارند. شما بدانيد اگر اينطور نيستند اهل حق نيستند. اوضاع حيدري و نعمتي است، ما اين مسجد ميآييم آنها آن مسجد ميروند، آنها جماعتي دارند ما هم بايد جماعتي داشته باشيم اين كار جهال است. امر يهود اين نيست كه به عصبيت بايد دين گرفت، دين نصاري اين نيست كه به عصبيت بايد دين گرفت، دين گبرها اين نيست. اگر از گبرها بپرسي دين را ميشود به عصبيت گرفت؟ ميگويند نه. اگر چه خودشان عصبيت داشته باشند در جهالت، لكن دينشان نيست.
پس بدانيد اهل حق هميشه مُعظِّم يكديگرند مكرِّم يكديگرند، احقاق حق براي يكديگر ميكنند. نميشود طعن به يكديگر بزنند، توبيخ بكنند يكديگر را، و واجب است چنين باشند. كارشان احقاق حق است توي دنيا، نه اينكه حقي را بفهمند و زيراب حقي ديگر را بزنند، همه بايد به دليل و برهان حرف بزنند. اينها هم منتهي به ضروريات ميشود يكي يكي به دست ميدهم.
«* دروس جلد 3 صفحه 151 *»
حالا ملتفت باش انشاء اللّه، پيشترها بسا غافل بودي لكن حالا ميبيني داخل ضروريات اديان است، چه جاي ضرورت اسلام چه جاي ضرورت مذهب چه جاي ضرورت عقلا. پس از جمله ضرورت دين اين است كه خوبان خوبند و آنها را بايد تصديقشان كرد، تعظيمشان كرد تكريمشان كرد. حالا اگر يافتي جماعتي را كه تكفير ميكنند جماعتي ديگر را، يا آن جماعت كافرند كه تكفير كردهاند، يا آنكه شايد آن جماعت كافر باشند كه اينها تكفير آنها را كردهاند. بدانيد كه اينها هيچ از دين آسماني نبوده. توي سني، حنفي ميگويد شافعي بر حق است، هر دو ميگويند مالكي بر حق است. هر مذهبي كه از جانب خدا است، حق هميشه يك مذهب است. پيغمبر خدا ميفرمايد ماكنت بدعاً من الرسل يعني همانجوري كه ساير رسل دعوت ميكردند، من همانجور دعوت ميكنم. حالا خيلي چيزها را از پيغمبر كه ياد ميگيري چطور رفتار كرده، بدان آنها همينجور رفتار ميكردند. پس پيغمبر چيز تازهاي نياورده كه پيغمبران نياورده باشند؛ اينها تمامش داخل ضروريات اديان است. حالا با وجودي كه اينها داخل ضروريات است، باز ميبيني يكي مضطرب ميشود ما چه كار كنيم؟ همه ميگويند حق با ما است. ما چطور حق را پيدا كنيم؟ خلاصه اينها خيلي تفصيل دارد، يك سبب عمدهاش اين است كه ميخواهم كليات مطالب گفته شود. چون ميخواهند ايشان تشريف ببرند، نوع اين مطالب ذكر شده باشد بعد هم برويم به شرح عبارت.
باري ملتفت باشيد كه اين همه طوايف باطلي كه توي دنيا است و هميشه هم يك طايفه حق توي دنيا هست به اتفاق كل اديان. چرا كه همه اديان كلشان داد ميزنند كه حق يكي است اما با ما است، آن يكيش هم ميگويد حق يكي است و با ما است؛ اين ضرورت كل اديان است. سرّش اين است كه خدا خواسته حق را حفظ كند، اين را به دهن همه انداخته كه حق با ما است. هر كس را به يك خيالي انداخت كه ادعاي حقيت كند اسم حقي ببرد. يكي را به خيال انداخت كه براي دنيا خوب است، يكي را به خيال
«* دروس جلد 3 صفحه 152 *»
عزت و رياست انداخت. به اين تدبير حق را ثابت كرده تا حق بماند در دنيا. پس كل اديان ميگويند حقي در دنيا و در روي زمين هست، نهايت براي خودش حق را ادعا ميكند. همه هم اتفاق دارند همه حق نيست، همه اتفاق دارند كه همه باطل نيست. پس اينها اتفاقي كل است.
باز انشاء اللّه دقت كنيد با بصيرت باشيد، وقتي آدم ميبيند تاتوره به هواست و هر يك يكجوري است، بايد اينها را بگويد. دقت كنيد با بصيرت باشيد، بازي نيست امر دين و مذهب، بايد پياش رفت امر يقيني به دست آورد. خدا تحير خلق نكرده، حالا كسي نيايد از پياش نرود، يقين به دست نيارد ديني ندارد. خدا ميداند همهاش تاتوره است. من بگويم مال من است حق، او بگويد مال من است.
فكر كنيد با بصيرت باشيد، ببينيد به چه تدبير خدا حق را روي زمين گذاشت كه جميع مردم ادعاش را كردند، هر طايفه گفتند حقي در روي زمين هست. ديگر فكر كنيد جميع طوايف اهل هر طايفه از آن طايفهها جميعشان فساق و فجار و بيمبالات نيستند. عدول دارند، عدولشان آنهايند كه به مقتضاي آن دين راه ميروند. فساق و فجار دارند، آنهايي كه به مقتضاي دين خودشان راه نميروند. شما بايد عدول و فساق جميع طوايف را وازنيد. اين هم اتفاق جميع مردم است و داخل ضرورت جميع اديان است. يهوديها و نصاري، عدول و فساق گبرها را واميزنند؛ آنها عدول و فساق اينها را واميزنند. نصاري ملا و عامي يهود را واميزنند تمامش را. شما ملا و عامي و عدول و فساق آنها همه را واميزنيد. چطور شده به غير از اينكه ضروريات شما را انكار كردهاند؟ فكر كنيد ببينيد هر جور اقامه دليلي بشود مطلب ثابت نميشود مگر به دليل تسديد و تقرير. غيبي هم كه مصرف ندارد به جهت آنكه امري كه غيبي شد، ميتواند همه كس بگويد من رسيدهام تو نرسيدهاي. و اين امري نيست كه اثبات بتوان كرد. اگر بنا شد كسي ادعا كند كه من به غيب متصلم، طرف مقابلش هم ميگويد من به غيب متصلم، يكي ديگر هم ميگويد من
«* دروس جلد 3 صفحه 153 *»
به غيب متصلم. اثبات نميشود كرد كه كدام راست ميگويد. پس واجب و متحتم است در حكمت كه امري كه احقاق حق به آن ميشود، اموري باشد كه از امور غيبيه نباشد كه هر كس بتواند ادعاش را بكند و معلوم نشود. از امور واضحه باشد، هر كس دارد آن امور واضحه را ميتواند احقاق حق كند. آن امري كه بايد واضح باشد و معلوم باشد و مبرهن كه آن را به حقيقتي نتوان مشتبه كرد، فكر كه ميكنيد ميبينيد كه ميآيد پيش ضروريات.
پس ضروريات است كه مسدد است و مقرر است از جانب خداوند عالم، و محال است به غير از اين وضعي كه خدا قرار داده احقاق بشود. به غير از اينجور نميشود احقاق حق كرد. يكي ميآيد ميگويد ما اهل باطنيم يك كسي ديگر هم زبانش درد نميكند ميگويد ما اهل باطنيم. يكي ميگويد ما متصرفيم يكي ديگر هم ميگويد ما متصرفيم. وضع حكيم به امر ممكني تعلق ميگيرد نه به امر محال. امر ممكن اين است كه امر واضح ظاهر آشكاري بگذارند ميان مردم كه عامي و عالم و حكيم ديني را كه مكلفند بگيرند، همه بتوانند بفهمند، همه مساوي باشند در فهم آن همه تصديق هم را داشته باشند. نبي هم بايد تصديق كند نبي سابق را. اگر جميع خارق عادات را اظهار كرد و تصديق نبي سابق را نداشته باشد، تو مأموري او را لعن كني كافرش بداني. پس بدانيد كه اين ضروريات واللّه رفته تا پيش انبيا آمده تا پيش غير مستضعفين. همه جا اهل باطل را ببينيد، كي بيرون رفته از دايره؟ باز راه تكذيبشان را بدانيد. در هيچ طايفه در عرصه خودشان نخواهي يافت كه بگويند فلان چيز ضرورت دين ما است و واميزنيم. پس يهودي نميگويد اين ضرورت دين ما است كه محمد بايد بيايد و ما واميزنيم اين ضرورت را، ميگويد آن علامات را ما نديديم. آن يهودي كه مسلمان شد ميگويم ديدم آن علامات را، مسلمان ميشود. آني كه مسلمان نشد ميگويد نديدم نميگويد ضرورت دين موسي اين است كه ميآيد محمد و من واميزنم؛ ميگويد علامات را نديدم. پس خارجِ از ضروريات، لازم نكرده بگويد من ضروريات را قبول ندارم. يهوديها ميگويند قبول داريم
«* دروس جلد 3 صفحه 154 *»
ضروريات دين موسي را، نصاري ميگويند قبول داريم ضروريات دين عيسي را، سنيها ميگويند قبول داريم ضروريات اسلام را، هر باطلي ميگويد من ضروريات دين را قبول دارم.
تو با بصيرت باش، ببين و فكر كن كه ضرورت ميان يهود چه بوده؟ آيا امر پيغمبر ميان آنها ضرورت نبوده و واضح و آشكار نبوده و نميشناختند او را چنانكه فرزندان خود را ميشناختند؟ يا عليالحمية گفتند ما آن نشانهها را نديديم؟ پيش يهود ضرورت بود، بلكه يعرفونه كما يعرفون ابناءهم. ـ حالا همچنين امري را ؛ و اگر آن جاها را نداني كه اين امر پيش يهود ضرورت بود، بيار اينجا پيش پاي خودت، در ضروريات دين خودت فكر كن نوع مسأله را فكر كن، داخل ضروريات تمام اديان ميتواني بشوي. لازم نيست كسي بگويد من فلان ضرورت را قبول ندارم و آن وقت خلافش را ميكنم. خير، همينقدر كه خلاف ضرورت ميكند خارج شده از ضرورت. اهل باطل اگر بگويند ما اهل باطليم، دعوت نميتوانند بكنند مردم را به باطل خود. ميگويند ما اهل حقيم، اهل باطل لابد ميگويند قواعدي داريم، قوانيني داريم و تخلف نميكنيم از آن قواعد، و آن اسمش ضروريات است. پس هر كس از ضروريات بيرون رفته، رفته. ضرورت را امر ظاهري خيال مكن كه شايد باطنش چيزي ديگر باشد. امام تعليم ميكند به دوستان خود عرض ميكنند كه از كجا بدانيم كه فلان شخصِ مؤمني كه مرد، يقيناً اهل بهشت است؟ امام ميخواهد حاليش كند ميفرمايد اگر كسي كافر مرده بود، او را يقيناً اهل جهنم ميدانستي. عرض كرد چرا. فرمودند همينطور هر كه بر ايمان مرد اهل بهشت است. پس اين ضرورت بزرگ باشد پيش شما.
مكرر عرض كردهام كه هميشه ميخواهي مشق كني تابع خدا و رسول باش، فكر كن امري را كه آنها بزرگ كردهاند پيش تو بزرگ باشد امري را كه آنها اعتنا نكردهاند تو اعتنا مكن. و بدان كه اين ضروريات محل اعتناي خدا بوده، محل اعتناي جميع انبيا بوده
«* دروس جلد 3 صفحه 155 *»
انبيا جميعشان مصدق يكديگر بودهاند. پس اين امر عظيم سبك به نظرت نيايد كه همه كس راه ميبرند اينها را، عمداً اين را همچو كردهاند، سست بيايد به نظرِ آنهايي كه ميخواهند آن را وازنند. و آنهايي كه ميخواهند بگيرند و هدايت كنند، استدلال از آنها براشان بكنند و نتيجه را به گردن آنها بگذارند. و اگر اين نبود هيچ نبيي نميتوانست احقاق حق خود را بكند. امر ضروريات واللّه بزرگتر است از يك يك معجزات. تمام معجزات روي هم كه رفته، حالا مسح روي پا كشيدن ثابت شده. حالا اگر كسي انكار كند فلق بحر موسي را، اين به نظر عوام خيلي عظيم است. كسي طوفان نوح را انكار كند، اين پيششان عظيم است كه امر بزرگي را انكار كرده پس كافر است. اما اگر كسي بگويد مسح را كف پا بايد كشيد، اين به نظرشان سهل است و عظمي ندارد. تو فكر كن از راهش بيا، ببين جميع فلق بحر و طوفان نوح و آتش ابراهيم و جميع معجزات پيغمبر آخرالزمان و ائمه طاهرين جمع شده كه امري را بر تو ظاهر كنند. كردند اينها را تا امري براي تو واضح و ظاهر شود؛ هيچ براي اين نبوده كه بدانيد ما از باطن در غيب متصرفيم، غيب ميدانيم. براي اين بود كه ميگفتند غيب ميخواهي بدان، ميخواهي مدان. پس خرق عادات براي اين است كه تو بداني و يقين كني اين حق است و آنچه ميگويد حق است. تمام معجزات روي هم رفته براي اين است كه مسح را روي پات بايد بكني، خمر حرام است، گوشت ميته حرام است. جميع اينها را آوردهاند آن مستحب شده آن واجب شده آن مباح شده آن مكروه شده. هر يك از اين ضروريات به تمام اين معجزات روشن است.
پس بدانيد كه ضروريات بزرگتر است از جميع خارق عادات. حالا اين چيزي كه به همه اينها ثابت شده، بزرگتر است از همه اينها پس بزرگ به نظرت باشد. حالا اگر كسي انكار نكند ضروريات را و بر خلافش هم عمل بكند، كسي فاسق باشد، فاجر باشد، دائمالخمر باشد، دائم مست و لايعقل باشد، نه نمازي بكند، نه روزهاي بگيرد لكن ميگويد كه شراب حرام است و ميخورد اين فاسق اسمش است اما كافر اسمش نيست. و اگر
«* دروس جلد 3 صفحه 156 *»
كسي جميع اعمال شرعيه را به جا بياورد و به قدر بلعم باعورا علم داشته باشد و عامل هم باشد، هيچ خلافي هم از او نبيني و بگويد اين شخصي كه شراب خورده و حرام ميدانسته شراب را، اين كافر است خود او كافر ميشود با آن علم و با آن تقوايي كه دارد و اين فاسق فاجر، مؤمن است شفاعتش ميكنند و آن كافر است و مخلد در آتش جهنم. و اين امر گول ميزند خيلي از عوام را، و جميع آن كساني كه نميدانند اينها را عوامند اگر چه عمامهشان هم گنده باشد.
اگر كسي همين ذغاليها را كه ميبيني معرفتشان چقدر است عملشان چه چيز است كافر بداند، خودش كافر ميشود. اينها طيبند، طاهرند، بايد پنيرشان را پاك دانست ماستشان را پاك دانست. كسي بگويد اين ذغاليها كافرند، خودش نماز شبكن باشد، ملا باشد، هيچ مالت را هم نخورده باشد اين كافر است و مخلد در آتش جهنم. و اين ذغالي بينمازِ بيمعرفتِ بيطهارت، اهل نجات است و آخر شفاعتش ميكنند. و اين كافر ملحد بيدين است و خلاصي از جهنم براش نيست چرا كه قابل شفاعت نيست.
حالا اينها مزله اقدام واقع شده، مردم همين كه ميبينند كسي مالشان را نخورد ميگويند اين خوب آدمي است. كسي نازكنازك راه رفت ميگويند اين خوب آدمي است. تو چشمت به اينها نباشد چشمت به خدا باشد هر چه را او بزرگ شمرده بزرگ بشماريد، هر چه را كوچك شمرده كوچك بشماريد. اهل ضروريات بايست تمام مؤمنيني را كه در دنيا هستند چه مؤمنيني كه در يك عصرند، چه مؤمنيني كه اعصار ديگر هستند بايد دوستشان بدارند از دينشان است دوستي مؤمنين. بله من دوست نميدارم طبقه سابق را، حالا كه دوست نميداري تو كافري مخلدي، تو از دين بيرون رفتهاي. پس اهل حق، طبقه حقِ سابق را تكفير نميكنند هيچ مؤمني را، چه در اين عصر باشد چه در طبقات پيش، حتي ذغاليهايي كه هيچ نميدانند، بايد آنها را طيب و طاهر دانست و پنيرشان را از دستشان خريد و خورد و پاك دانست. و اگر كسي همين ذغاليها را كافر بداند، خودش كافر ميشود.
«* دروس جلد 3 صفحه 157 *»
اين نصيحتها را آقاي مرحوم ميكردند و ميفرمودند من دلم براي شما ميسوزد كه اين همه اصرار ميكنم، ولكي پيش نيفتيد، تكفير مسلماني را نكنيد، خودتان كافر ميشويد. خدا كه گول نميخورد. گيرم مشتبه بر جمعي هم كردي، بر شهري هم كردي، تا ميگويي فلان مسلمان را كه كافر است، خودت كافر ميشوي. اينطورها نصيحت ميفرمودند. پس نه جاهل را، نه فاسق را، داخل ضروريات است كه تكفير نميتوان كرد. اگر تكفير كني، خودت كافر ميشوي. فاقض ما انت قاض گيرم تا حيات داري چاپ زدي، بعد چه ميكني؟ پس مشق كنيد، انسان پيشدست نبايد باشد. لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هرگز پيشدست نباشيد چنانكه ائمه طاهرين و بزرگان، پيشدستي نميكردند. حتي در جنگهاي ظاهري حضرت امير ميفرمودند در جنگها من ميگويم خدا يكي است، شما هم اگر ميگوييد خدا يكي است كه برادريم. اگر نميگفتند، خودشان ابتدا نميكردند به زدن، بلكه صبر ميكردند. اينها همه سرمشق بود. پس هيچ بار پيشدستي مكن، تكفير كسي مكن. همين كه كافر شده بگو كافر است، اگر كافر شده و بگويي نشده خودت كافر ميشوي. خارج شده از ضرورت كافرش بدان، بدش بدان. نيست، كافر نيست اگر چه جاهل باشد، اگر چه فاسق باشد، اين را نبايد تكفيرش كرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 158 *»
درس يازدهم
(شنبه 14 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 159 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
هر مسأله را تا انسان از مبدأ نگيرد معلوم نميشود. غالب حكما ميگيرند مسأله را از آن مبدأ و ميآرند تا پيش پا، از اين جهت اغلب فرمايشاتشان؛ خصوص آقاي مرحوم ميگيرند از اسماء و صفات و ميآرند تا پايين. پس عقل حكم ميكند كه هر شيئي كه محدود باشد ـ خيلي آسان است انشاء اللّه خيليهاتان ياد گرفتهايد. چون بعضيتان نشنيدهايد از اين جهت لابد ميشوم مكرر كنم و مكرر كنم، پشت سرم هم ميافتند بيفتند پس هر كس مستضعف نباشد ميفهمد ـ پس هر چيزي كه محدود به حدي است داخل بديهيات است كه در حد خودش منزلش است، در مكان خود نشسته بيرون آنجا نيست. در مكان خودش در حد خودش در وقت خودش است. فارسيش اينكه هر چيزي خودش خودش را واجد است، خودش را دارا است. هر چه بيرون از اين حدود است، بيرون است. دو سنگ دو تخم مرغ، هر چه را ميخواهي نگاه كن. دو تخم مرغ و لو يك وزن داشته باشند و يك طبع، اين محدود است به حد خودش آن محدود است به حد
«* دروس جلد 3 صفحه 160 *»
خودش. با بصيرت باشيد چرتتان نگيرد، چرت نميگذارد آدم بفهمد. هر چه را اين تخم دارد آن تخم ندارد، اين مال خودش را دارد آن مال خودش را دارد. هر چه را اين دارد آن ندارد، هر چه را آن دارد اين ندارد. پس اين تخم مرغ خالق آن تخم مرغ نميتواند بشود. اينها علت و معلول، خالق و مخلوق، اثر و مؤثر نميشوند. پس اين دو مباينند، مثل دو آدم، مثل آسمان و زمين، مثل روح و بدن. فكر كنيد كليهاي به دست ميآيد كه تمام ملك خدا هر جا برود توي چنگ است.
پس علت و معلول و فاعل و مفعول و اثر و مؤثر نميشود دو شيء مباين باشند. اين اينجا باشد آن آنجا باشد. اين دانه هر چه پيش آن است، اين نادار است آن را. پس نادار نميتواند كسي را دارا كند. پس هر محدودي محال است و ممتنع كه محدودي ديگر را بتواند بسازد و آنجا بگذارد. پس هيچ محدودي نميتواند علت باشد. مسألهاي است كه با چشم انسان ميبيند، از جميع مشاعر خدا حجت را تمام ميكند. از راه چشم مييابي، دو تخم مرغ را ببين يكي خالق ديگري نيست. ببين از راه گوش، دو صدا خالق يكديگر نيستند. از راه بيني، دو بو اين نميتواند خالق آن و آن نميتواند خالق اين باشد. از راه ذائقه، از راه لامسه، از راه خيال، از راه عقل. پس دو شيء مباينِ محدود معزول از يكديگر، دو تا، يكيش خدا نيست يكيش خلق. به هر دليلي كه ميفهمي يكيش را، آن يكيش هم خلق است اگرچه نديده باشي آن را. پس زمين و آسمان و اين اوضاع را ميبيني، يك چيزي را هم نميبيني آني را كه ميبيني محدود است، آني را هم كه نميبيني محدود است. ديگر انسان، جاهل نميشود كه من چه ميدانم وراء اين عالم چيزي هست يا نيست؟ حادثند يا حادث نيستند؟ ميبينيد محدودي را، جسم را ميبينيد جوهري است اين سمتها را دارد، چند چيز است با هم جفت شده هر يكش را برداري جسم تمام ميشود. طول را برداري، جسم بالمره فاني ميشود. همچنين عرض و عمق را، هر يك را برداري جسم فاني ميشود. جسم را نميتوانند جميع عملهجاتي كه خدا خلق كرده، اين
«* دروس جلد 3 صفحه 161 *»
جسم را فاني كنند، يا طول را از او بگيرند، يا عرض و عمق را از او بگيرند. اگر چه جسم را در عالم بقا ساختهاند و طول و عرض و عمق را مؤثر گذاشته روي اين؛ تا ملك خدا بوده، جسم جسم است. پس با وجودي كه تا ملك خدا بوده جسم بوده، باز فكر كه ميكني ميفهمي مركب است. اين سمتش غير آن سمتش است خلق ميكنند. معنيش همين كه چيزي كه دخلي به چيزي ندارد و چسبيده به جايي مثل آنكه رنگ هيچ دخلي به طول و عرض و عمق ندارد، چسبيده به اين جسم. وزن دخلي به اينها ندارد و چسبيده به اين پس اينها مركبند. پس ماسواي اينها را هم كه هست، چه ببيني چه نبيني مركبند.
و اگر اينها را ياد بگيريد جواب حكما را كه ميگويند «العقل و ما فوقه بسيط» خوب ميتوانيد بگوييد. پيش پاتان ميافتد و مسلط ميشويد در حكمت و ميدانيد كه نامربوط است. عقل بسيط است نامربوط و مافوقه كه گفتهاند، چيزي كه مافوق دارد، چطور بسيط است؟ پس دو شيء محدود نميشود يكيش فاعل باشد يكيش مفعول، يكيش خالق باشد يكيش مخلوق. هر چه را اين دارد هيچ چيزش را آن ندارد، هر چه را آن دارد هيچ چيزش را اين ندارد. دو مثقال نقره، اين مثقالي كه توي اين نقره است توي آن نيست، آن مثقالي كه توي آن است توي اين نيست. پس دو شيء محدود، محال است و ممتنع كه بتواند خالق چيزي ديگر باشد. اين را عقل خوب ميتواند بفهمد. حالا از اين قاعده خوب ميفهميد كه آني كه صانع ملك و صانع تمام اشياء است در عالم غيب ننشسته، در عالم عقل ننشسته كه نبينندش چنانكه در عالم جسم ننشسته كه ببينندش.
نه اين است كه خدا بود و هيچ نبود. و اين هيچ نبود، نه به اين معني كه نه زميني نه آسماني نه لوحي نه قلمي نه عرشي نه كرسي، و بعد اينها را خلق كرد. تعجب اينكه در اخبار اينجور چيزها هست، در كتب آسماني هست. شما بدانيد هر چيزي كه محدود است نميتواند صانع تمام اشياء باشد؛ پس غيرمحدود است. پس همينطوري كه غيرمحدود بودن مكانيش را ميفهمي و ميتواني بفهمي خدا مكان ندارد. حالا چه مكاني
«* دروس جلد 3 صفحه 162 *»
را آسانتر تصور ميكني، همينجوري كه مكانش را تصور ميكني كه خدا اينجا نيست، آنجا نيست، آنجا نيست، آنجا نيست؛ چرا كه اگر چنين بود، مثل ما بود و خود را واجد بود نه غير خود را.
ذات نايافته از هستي، بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
پس همينجوري كه محدود به مكان نيست، پس بدان همينجور خدا محدود به وقت هم نيست. پس نه اين است كه خدا بود، يعني در زمانهاي پيش از جسم. اگر اينجور خيالش كني كه خدا بود و هيچ نبود، و او در زمان ماضي بود، محدود بود به زمان ماضي دون حال و استقبال. و اگر خيال كني حالا هست و همينطور كه حالا هست بود. وقتي ميشود خيال كرد محدود بود به زمان حال دون ماضي و استقبال. و اگر خيال كني بعد از اين خواهد بود و چيزي نخواهد بود، خيال كردهاي كه محدود است به زمان استقبال دون ماضي و حال.
پس ذات خداوند عالم، يعني آن فاعلي كه تمام اشياء را وضع كرده؛ به شرطي كه وضع كرده را مثل خودت خيال نكني كه چيزي را ميبيني جايي نگذاشته، بر ميداري ميگذاري جايي. اغلب مردم ميشنوند خدا چيزها را سر جاش گذارده، خيال ميكنند خدا گِلي را بر ميدارد صورت كوزه روش ميگذارد. چون اين خيال را ميكند اين است كه شبهاتي چند وارد آوردهاند و حكما عاجز شدهاند از جوابش، جبر وارد آوردهاند، تفويض وارد آوردهاند كه خدا ميتوانست مرا پادشاه خلق كند و خلقم نكرد، و ميتوانست مرا سعيد خلق كند، چرا خلقم نكرد سعيد؟ ميتوانست مرا غني خلقم كند، پس چرا غني خلقم نكرده؟ هي بحث وارد ميآورند و بحث بر اين خيالات است. خيال ميكنند خدايي بود و چيزي با او نبود، يكدفعه هم كاري كرد آن هم چطور، حق سبحانه و تعالي بهقدرت كامله خود اين زمين و آسمان را خلق كرد. حالا زمين بحث ميكند كه مرا چرا آسمان نكردي، آسمان هم بحث ميكند كه مرا چرا عقل نكردي. همه اينها هم كه بحث ميكنند
«* دروس جلد 3 صفحه 163 *»
بحثشان به جا است بحثشان بر خيال خودشان است. خيالشان خدا نيست چرا كه محدود است در جايي. پس خدا محدود به وقت نيست. پس نه اين است كه خدا پيش از زمين و آسمان بود و بعد اين آسمان و زمين را خلق كرد، بعدش هم همينطور. خدا هيچ وقت ندارد. حالا اين را توي بازار مسلمانان مياندازي، خوب درست ميآيد. ديگر وقت، اعم از اين است كه وقت دنيايي باشد يا وقتي كه در خواب ميبيني، يا وقتي كه بعد از مردنت باشد. هر چه در ملك هست يا يك جايي هست و تو ميبيني محدود است، يا يك جايي هست و تو نميبيني محدود است، او در سمتي ايستاده، اين در سمتي ايستاده. فكر كنيد انشاء اللّه به دستتان خواهد آمد.
آن مطلب كه خدا ديده نميشود راست است كه خدا ديده نميشود. لكن ايني كه خدا ديده نميشود، جاش را بايد پيدا كرد. پس خدا ديده نميشود، جاش را پيدا كنيد. خدا معلومِ كسي نيست، بايد جاش را پيدا كرد. بدانيد اينها دخلي به توحيد خدا ندارد. پس خداي ناديده جا دارد، ناديده اسمي از اسمها است، اسم الباطن است. هر چيزي را كه نميبيني لايري است و غير مرئي است؛ و غير مرئي، غير از مرئي است. پس هر معروفي را كه ميبيني معروف است، نميتواند خالق باشد. هر غير معروفي هم خالق نميتواند باشد. هر معلومي را ميبيني خالق نيست، هر غير معلومي هم خالق نيست. معلوم آن است كه از مشاعر تو داخل شده باشد؛ يا مرئي تو باشد يا مسموعِ تو باشد يا مشموم تو باشد يا مذوق تو باشد يا ملموس تو باشد، يا در خيال تو يا در عقل تو باشد. هر معلومي آمده پيش تو محدود است، هر غير معلومي هم كه پيش تو نيامده، پشت ديوار شعور تو ايستاده آن هم محدود است. پس او وقت ندارد مكان ندارد، هيچ حدي اندازهاي براش نيست. بيكنار است حد ندارد. به شرطي كه لفظش را نگيري. اگر طبعت طبع فقاهت است اصلش درس مخوان فكر مكن صدايي نيست اگر صدا هست به گوشَت ميخورد. فكر مكن ظواهر لفظت را هم بر ميداري مينويسي، درست هم نوشتهاي؛ اما اگر توي ذهن
«* دروس جلد 3 صفحه 164 *»
ميآيد درست و نميآيد توي ذهن. چيزي كه غير محدود است و اندازه ندارد، نه معروف است نه مجهول است. چيزي كه نه معروف است نه مجهول است، مكلفبه نيست. اذا انتهي الكلام الي اللّه فاسكتوا. توحيد آن است كه خدا را مركبش نداني. ببينيد كه لفظهاش هم لفظهاي متدينين است كه در توي دنيا ريخته شده كه اشياء را خدا خلق كرده و از چيزها پيدا شدهاند. لكن اين خودش مركب نيست از چيزي. لفظ پيدا شده است چرا كه بياندازه است و بيحد، به شرطي كه تعمق كني تا توي ذهنت چيزي بيايد. اين لفظها را هيچ كس نميتواند وازند به يهوديها هم بگويي خدا اندازه ندارد وانميزند، لفظهاي تنها گرفتن بيمصرف است بلكه ضرر دارد. ملتفت باشيد كه مطلب به دستتان بيايد، چيزي در دلتان نقش شود.
پس بيحد و بينهايت، نه بزرگ است نه كوچك. خدا بزرگ است اللّه اكبر هم ميگويند اما معنيش يعني از اين عرش هم بزرگتر است؟ نه، خدا بزرگ را خلق كرده. يا كوچك است، مثل سر سوزن؟ نه، خدا كوچك را خلق كرده. خدا نه كوچك است نه بزرگ، خدا نه غيب است نه شهاده، خدا نه صِرف است نه مشوب. اينها در عالم خلق است و حد دارند. هيچ حدي كه ندارد نه در غيب است نه در شهاده. حالا كه هست اين نيست، لفظِ نيست گولت نزند. ايني كه ميگويم «نه در غيب است نه در شهاده» نه مثل آنكه فلان شخص امروز اينجا نيست، مثلاً آقا سيد محمدعلي امروز توي اين مكان نيست. حالا ميگويي خدا توي اين اطاق نيست، ايشان هم نيستند. اما اين نيستي كجا، آن نيستي كجا. اين تعبيري است كه آورده ميشود. خدا اگر چه داخل اين اطاق نيست لكن داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء ما اگر در اطاقيم بيرون نيستيم، ما اگر بيرونيم در اطاق نيستيم. اما خدا در اطاق هست خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء. پس الآن ما بايد خدا را ببينيم توي اطاق و خدا را ببينيم بيرون اطاق و نبينيم او را در اطاق و نبينيم در بيرون اطاق؛ اما داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء. اينها را كه
«* دروس جلد 3 صفحه 165 *»
ميگويم بايد توي ذهنت چيزي بيايد كه چيزي بفهمي. پس داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء چنانكه خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء. اين را حالا عجالتاً درست نميفهمي، من هم تعجيل نميكنم. درش فكر كن، راه فكر را پيش پات ميگذارم؛ در خلق فكر كن سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم راه را خدا مفتوح كرده. پس ماها چون محدوديم، اگر توي اطاقيم توي اطاقيم، البته بيرون نيستيم و اگر رفتيم بيرون از اطاق البته توي اطاق نيستيم. حالا چيزي كه محدود نيست وقتي ميگويم توي اطاق نيست، همچو خيال مكن كه بيرون است، و وقتي ميگويم توي اطاق هست همچو خيالش مكن كه بيرون نيست. بلكه خدا در حالي كه توي اطاق است در همان حال از جميع اعتبارات، از جميع حيوث و جهات، توي اطاق است. پس خدا در حيني كه توي اطاق نيست و محسوس نيست و ملموس نيست، بيرون از اطاق است. و در حيني كه بيرون است از اطاق، در همان حين از همان حيث بيرون نيست. در همان حالي كه در آسمان است، به همان حيث از همان جهت در زمين است. حكما ميگويند در آن حيثي كه سماء است در آن حيث ارض نيست. نه، هو الذي في السماء اله و في الارض اله در آن حيني كه در آسمان است از حيثي كه در آسمان است از جهتي كه در آسمان است، از همان حيث در همان جهت از همان اعتبار در زمين است. پس خدا قريب است حين كونه بعيداً. در حالي كه دور است نزديك است. عالَم خلق همچو نيست، اگر نزديك است دور نيست اگر دور نيست نزديك است. معلوم است مؤمن و كافر پهلوي هم كه بنشينند، مؤمن در بهشت است كافر در جهنم است، اين از حيثي، آن از حيثي. لكن خدا از حيثي كه دور است از همان حيث نزديك است، پس قريب است حين كونه بعيداً، بعيد است حين كونه قريباً.
كلمات توحيد و جميع اسماء اللّه، جميعش متناقضات است و واجب است تناقضات باشد. اين تناقضات در عالم خلق است كه بايد نباشد. گرم است سرد نيست، سرد است گرم نيست. اگر دور است نزديك نيست، اگر نزديك است دور نيست. اگر بالا
«* دروس جلد 3 صفحه 166 *»
است پايين نيست، اگر پايين است بالا نيست. اگر لطيف است كثيف نيست، اگر كثيف است لطيف نيست. مجرد است مادي نيست، مادي است مجرد نيست. اينجا عالم خلق است، اينجاها تناقض نبايد باشد، البته چيزي كه غيرمحدود است با اين ميسازد با آن هم ميسازد. نسبتشان به او علي السوي است، او مساوي است نسبت به همه؛ بلكه «او به همه» نميشود گفت. پس ذات خدا را هيچ حدي، اندازهاي، كنارهاي نيست. فكر كنيد، فكر مكشوف ميكند، واللّه از صد هزار هزار كشف متيقنتر است. در كشفها باز يك راه شبهه و شكي ميآيد، در كشف احتمال ميرود شايد خواب ديده باشم، شايد خيال كرده باشم. كشف از ديدن بهتر نميشود، در ديدن باز محل شك است و محل شبهه، گاه باشد خيالي كرده، اگر كسي ريشت را بگيرد كه تو چه ميداني روز است؟ بلكه خيال كرده باشي، دليلت مخدوش ميشود. پس محل خدشه بوده كه نميتواني يقين كني. و ايني كه عرض كردم از صد هزار بديهي، بديهيتر است و از صد هزار كشفهاي درستِ درست كه خيال هم نباشد محكمتر است. پس بينهايت، هيچ اندازه به هيچ وجه درش نيست.
حالا ميخواهي نتيجه بگيري يكي از نتايج كه در حكمت خيلي به كار ميآيد، در فضائل به كار ميآيد، حالا از جمله اندازهها يكي سعه است يكي ضيق، اين را انسان ميفهمد كه حقيقت انسانيت مقيد به قيد زيد و عمرو و بكر و خالد نيست. اينها همه انسانند، اين اشخاص مقيد به قيدند، هر جا هستند جايي ديگر نيستند. پس انسان كلي اطلاق و سعه و احاطه دارد و اين اشخاص احاطه ندارند، اين اشخاص همه جا نيستند. در اين آن در همدان اگر هستند، در باقي ولايتها نيستند. اگر در تهرانند جاي ديگر نيستند. اما انسان كجا است؟ همه جا در مشرق است انسان هست، در مغرب است انسان هست، در همه جاي زمين انسان هست. همچنين حالا اينجا كه هست انسان است. در ماضيها فكر كن، در ماضيها هم بابا آدم بود انسان بود ننه حوا بود انسان بود. حالا هم اولاد آدم هستند انسانند. پس انسان صورت احاطه دارد اگر چه محاطات را فرا گرفته اما گمش مكن.
«* دروس جلد 3 صفحه 167 *»
محيط از حيث احاطه، غير محاط است من حيث المحاطية. پس محيط احاطه ميكند به محاط چنانكه احاطه ميكند حيوان ناطق به جميع حيوانات ناطقه، ظاهرشان و باطنشان را پر ميكند. در اين اشخاص هر چه تحقيق كني، غير از حيوان ناطق نميتواني پيدا كني، چرا كه غير از او چيزي نيست. پس محيط در محاط، طور و طرزش را فكر كن در يك جايي نقلي نيست. محيط را خدا خلق ميكند محاط را هم خدا خلق ميكند. اين عصا چوب است اين در هم چوب است. چوب صورت عصا را نپوشيده، صورت در را هم نپوشيده. مقيد به قيد هيچ يك از اينها نيست، در مشرق هم هست در مغرب هم هست در همه جا هست. اما چوبهاي همداني توي همدان است. صورت احاطه كه خشب دارد احاطهاي است كه همه جا است، اما چوبهاي توي همدان در تهران نيست در جاهاي ديگر نيست. چوبهاي تهران در جاي ديگر نيست. پس آن صورت احاطه غير از صورت محاطيت است، اين حيث غير از آن حيث است، آن جهتش غير از اين جهتش است و لو اين محيط است و آن محاط اما در محاط بودن اينها هر چه بگرديم غير از چوب نميتوانيم پيدا كنيم. حالت محيط و محاط اين است و هر دوش را انسان با چشم تميز ميدهد. چوب را انسان با چشم تميز ميدهد كه غير از عصا است، غير از در است. و اگر اينها را داشته باشيد معطل نميشويد در يكپاره بيانات مشايخ كه فرمودهاند مؤثر و اثر را با يك مشعر نميشود ديد و ادراك كرد، بدانيد كه آن حرف غير از اين مطلب است. معاينه ميبيني كه با يك چشم تميز ميدهي نقره را و با همان چشم تميز ميدهي همين انگشتر را. معذلك آن نقره احاطه دارد به نقرهاي كه در بازوبند است احاطه دارد به نقرهاي كه در انگشتر است. و ميبيني اين محدود است آن محدود است، نقره را با چشم ميبيني اينها را هم با چشم ميبيني، ظاهراً ترائي ميكند با يك مشعر فهميده ميشود. لكن آني كه مشايخ گفتهاند منظورشان چه بوده؟ هنوز به دست نيامده.
باري پس منظور اين است حالا كه مؤثر را با چشم ميتوان ديد، پس ميبينيد احاطه
«* دروس جلد 3 صفحه 168 *»
چوب را به چوبهاي مقيده و اينها محاطند و او محيط. پس گفتند چوب توي اين عصا هست يعني آنجا توي در هم هست. توي اين عصا نيست يعني توي آن در هم نيست. توي در نيست نه يعني توي نمد نيست. همه نيستها را مثل هم خيال مكن. مثل هستها كه همه مثل هم نيست. خيال مكن مثل آب در كوزه. نيستش هم مثل نيستها خيال مكن. چوب توي عصا نيست يعني آنجا توي در هم نيست. چوب توي عصا هست يعني آنجا هم هست. پس جا ندارد در اينجاها پس داخل في مايصنع من الخشب لاكدخول شيء في شيء خارج عن مايصنع من الخشب لا كخروج شيء عن شيء. دخولش عين خروجش است خروجش عين دخولش است. چوب داخل است در جميع ما يصنع من الخشب و خارج است از جميع ما يصنع من الخشب. هم «هست» اطلاق ميكني و هم «نيست» اطلاق ميكني و هر دو درست است. حالا كه چنين شد اين را ملاحظه كنيد كه صورت احاطه را و لو به وحدت تعبير بياوريم غير از صورت محاطيت است. شما ملتفت باشيد كه صورت سعه واقعاً صورتي است كه اين آن سعه را ندارد. باز سعه و ضيق دو مقيدند.
پس حالا اگر گفتي خداست محيط به تمام اشياء، بدان اسمي است از اسماء خدا. يكي از اسمهاي او المحيط است، يكي از اسمهايي است كه مكنون است و مخزونٌ عنده است كه بالاتر از آن و بزرگتر از آن اسمي نيست و آن اسم، اسم المحيط به كل است لكن اسم است و اسم بدان غير مسمي است. محيط، لامحاله غير از محاطها است و لو به حيث و اعتبار باشد. پس اسم المحيط غير محاط است و آنچه بينهايت است همچو اسمي است كه نهايت براي او نيست. و اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايند كه آنچه تعبير از آن آورده ميشود، جميع تعبيرات بر عنوان واقع ميشود. عنوان اين است كه واقعاً عنواني كه خدا ابتداي به آن كرده آن عنوان فوق همه چيز است. لانهايه را هر جوري كه معني كني آيا غير از متناهي نيست؟ غيرمتناهي بلاشك غير از متناهي است اگر چه چون غيرمتناهي است داخل است در متناهيات لا كدخول شيء في شيء، لكن هر چه باشد غير از متناهي
«* دروس جلد 3 صفحه 169 *»
است پس صورت دارد پس در عالم خلق است، داخل خلق به معني اعم ميافتد. پس آن اسمي است مكنون مخزون عنده، اينهايي كه در تحت او افتادهاند همه اسمهاي اويند. شخص واحد در آن واحد از حيث واحد از جهت واحده در امكنه متعدده آيا محال نيست؟ محال است. پس شخص مقيد واحد از حيث قيد از حيث مقيد مطلق باشد، از حيث تنگي گشاد باشد، اين داخل محال است. پس اين محيط هر چه باشد غير از محاط است. پس اين اسم اللانهاية كه فوق مالايتناهي بمالايتناهي است اسمي است از اسماء خدا. پس خدا داراي اسمي از اسمها است كه مكنون مخزون عنده است كه آن اسم به كسي نرسيده و نميرسد و اين اسم اسم المحيط اوست.
باز اين نميرسد را سرّش را برخوريد و مشق كنيد در كلام حكما و مكرر عرض ميكنم و محض تعليم مكرر ميكنم. آقاي مرحوم فرمودند اگر بنويسي روي كاغذ «نميتوانم بخوانم»، اين را بدهي دست ملا ميخواند كه نميتوانم بخوانم. اين را بدهي به دست عامي، عامي هم ميگويد نميتوانم بخوانم. آن غافل در خارج ميگويد اينها هر دو خواندند اين را؛ لكن عالم ميفهمد كه آن ملا خواند نونش ميمش را، يا و تا و واو و الف و نون و ميم و تا آخر حروفش را خواند، اما جاهل نميتواند بخواند. ملا كه ميگويد «نميتوانم بخوانم»، همين دليل خواندن او است. اما جاهل كه ميگويد نميتوانم بخوانم از جهل خودش خبر ميدهد؛ او از علم خودش خبر ميدهد. و ايني كه عرض كردم يكي از ابواب حكمت است. خدا اسم مكنون مخزوني دارد كه هيچكس خبر از آن ندارد. وقتي كسي خبر ندارد از چيزي، وقتي خبر نداري تو چه ميداني كه همچو اسمي دارد؟ وقتي خبر نداري چه ميداني خدايي هست و اسمي دارد؟ پس نميتوانم بخوانم را بايد خواند؛ اگر آن را ميتواني بخواني، مؤمن هستي. اگر نميتواني بخواني و ميگويي نميتوانم بخوانم، اسلام است، ايمان نيست.
پس اسمي است مكنون مخزون عنده. ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غير
«* دروس جلد 3 صفحه 170 *»
مصوت و باللفظ غير منطق تا آن جايي كه آن را چهار قسمت كرد، يك قسمتش را پيش خودش نگاه داشت، سه قسمتش را ظاهر كرد لفاقة الخلق اليها آنها را براي حاجت خلق به آنها، محتاج بودند به اين سه اسم. معلوم است كه آن چيزي را كه او نداد، از اين حرفها بالاتر بود. او از احتياج و غير احتياج بالاتر است. پس آن اسم مكنون است و مخزون عنده به جهتي كه او اول جلوههاي خداست و او پيش از خلقت پيدا شده. ميگويم مخلوق است لكن من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ»، تو بگو «لِ» پس من ميگويم خلق است و خلق نيست، تو بگو خلق است. پس اسمي است مكنون مخزون عنده و آنجا خلق را هيچ ذكري نيست ممتنعند آنجا، چون خلق نيستند آنجا چه كنند؟
حالا بگويي چطور ميشود آنجا نباشند، راهش اين است كه اينجا كه تجسس ميكني به غير از عنصر مثلاً چيزي نميبيني، پس اينها هستند. پس عالي در داني از خود داني اولي است و ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است. پس عالي اينجا بهتر نشسته از خود اينها و عالي در اينجا تأصلش بيشتر است از خود داني. پس اوست و لاشيء سواه. پس اگر او شد مردم هر جا هستند ممتنعند، اين را به مقام عنوان گاهي تعبير ميآورند، گاهي مقام كنت كنزاً مخفيا ميگويند. اين كنز مخفي را باز مخفيش را ملتفت باش مثل اينكه روح و عقل مخفي است، نيست. «مخفي است» از خلق مخفي است. نگفت خودم نيستم معلوم است هر گنجي هر جا هست، خودش كه هست از غير مخفي است، از خودش كه مخفي نيست. پس مخفي است، كنز مخفي يعني به غير از خودش چيزي نيست. پس اوست و لاشيء سواه. پس مخفي است از شدتي كه ظاهر است و پنهان است از بزرگي نورش و اين است ابتداي خلق بلكه نميتوان خلقش گفت، ظاهر است از شدتي كه مخفي شده و اين است ابتداي ابتداي آنچه خلق شد. بلكه خلقش نميتوان گفت. به اين خلق گاهي ميگويند گاهي نميگويند، بلكه اگر بگويي به اين خلق ميفرمايد و يحذّركم اللّه نفسه. يحذّركم انتجعلوا الميم مصنوعا و الا لكان الذات مصنوعا. پس خلق
«* دروس جلد 3 صفحه 171 *»
نميشود به اين گفت، خودشان هم گاهي خلق ميگفتند به اين گاهي نميگفتند و ميفرمودند ذلك هو الكفر الصراح اگر بگويي خلق است كفر است. گاهي هم ميگفتند بينهايت صرف صرف نيست، چرا كه بينهايت صرف صرف به هيچ جهتي از جهات به هيچ حيثي از حيوث غير ندارد. پس اين بينهايت صرف هيچ ماسوي ندارد، هر چه ماسوي دارد محدود است. و عرض ميكنم كه غيرمتناهي غير از متناهي است، پس بياندازه غير دارد. غيرش اندازه دارد. اندازه در عالم اندازهها است. اندازهدارها مثل زيد است عمرو است زمين است آسمان است جوهر است عرض است. جوهر و عرض پيش او مساوي است عقل و روح پيش او مساوي است نور و ظلمت پيش او مساوي است. تساوي به آن شدت كه اوست و لاشيء سواه. وقتي چنين شد خلق نميتوان گفت، اسمي است از اسماء اللّه. هر جور دستورالعمل داده بايد دعوت كرد او را «يا محيط» اسم اين است، مثل اينكه «يا حارّ» اسم آتش است، شمس نوراني است كفري چيزي نيست، آسمان ميگردد چيزي نيست. او هم محيط است و اسم است صاحب اين اسم كيست؟ خداست مثل اين اسمهاي ظاهري صاحبش كيست؟ خداست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 172 *»
درس دوازدهم
(يكشنبه 15 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 173 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
حالا كه اين پستا شد شما ملتفت باشيد ابتداي سخن است، از مبدأ گرفته شده ميآيد پايين. پس به دليلي كه ابين ادله و اوضح ادله است، ملتفت باشيد انشاء اللّه هر كس كه غير مستضعف باشد ـ مستضعف فهم ندارد تكليف ندارد ـ هر كس شعوري داشته باشد توحيد ميفهمد ميتواند بفهمد. تعجب اين است كه از نعمتهايي كه خدا منت ميگذارد به آدم ميدهد توحيدي است كه مثل ملاصدرا آدمي مثل محييالدين آدمي، كه مسلمي كل حكماي سني و شيعه است كه استاد بوده پاش لغزيده و نفهميده. يكجور دليل و برهاني خدا تعليم كرده كه هر كه مستضعف نباشد فهميده. عجب سرّي است كه يكدفعه منع ميكند علمش را از مثل محييالدين، مسأله را از او مخفي ميگذارند و به او حالي نميكنند و مسأله را ميگويد و به جهنم ميرود و حالي مؤمن ميكنند آن را.
پس ببينيد هر شيء محدودي را فكر كن با چشم با گوش با هر مشعري، با تمام حواس ميتوان فهميدش. اين هم يكي از آيات خداست و حجتهاي خداست. هر شيئي
«* دروس جلد 3 صفحه 174 *»
كه محدود است، توي حد خودش نشسته. توي حد خودش را بعينه مثل مكانهاي ظاهري خيال كن. پس هر چيزي كه در مكاني نشسته در آن حال در مكان ديگر نيست. كسي كه توي اطاق است بيرون نيست. رفت بيرون توي اطاق نيست. حالا آيا اينها مشكل است فهميدنش؟ محدود در توي حصار خودش محبوس است و چون محبوس است هر چه بيرون اين حصار است كار اين نميتواند باشد. چرا كه اين او را ندارد، دخلي به اين ندارد. پس هر محدود به حدي توي حد خودش محبوس است، و بيرون حد خودش تصرف ندارد. از همين است كه ميگويم هر محدودي نميتواند خالق باشد. پس هر چه محدود است حد خودش را دارا است و محدود است، بيرون از وجود خود را ندارد. چون نادار است نميتواند چيزي به كسي بدهد. آتش محدود است به گرمي و خشكي، و تر نيست سرد نيست. چون تري و سردي را ندارد آتش نميتواند يك چيز تري و سردي درست كند خلق كند. پس آتش نميتواند آب خلق كند. همچنين آب، تر است هر كه او را ساخته تر ساخته و سرد ساخته. لكن حالا اين آبي كه تر است و سرد بخواهد آتش درست كند نميتواند چرا كه ندارد گرمي و خشكي را. نادار نميتواند چيزي به كسي بدهد. هر كس مستضعف نباشد ميتواند بفهمد دو كلمه است لكن حكم تمام محدودات را در اين دو كلمه بيان كردم.
پس هيچ محدودي خالق محدودي ديگر نيست، و هر چيزي كه غير از چيزي است او محدود، غيرش محدود. اين را ياد بگير، تمام ملك خدا را ياد ميگيري.
پس بدان به اين قاعده روح خالقِ جسم نيست جسم خالق روح نيست، زمين خالق آسمان نيست آسمان خالق زمين نيست، مجردات خالق ماديات نميتوانند باشند به جهت آنكه مجردات ندارد ماديات را نميتواند به آنها بدهد. ماديات خالق عقل نميتواند باشد، ندارد مجرد را نميتواند به آنها بدهد. در تمام آنچه در اين عالم هست فكر كن در يك جاش كه فكر كردي و درست كردي، احتياج نيست باقي جاها فكر كني. اين است كه
«* دروس جلد 3 صفحه 175 *»
علوم زياد تفصيل ميتواند پيدا كند سرّش همين است، يك قاعده كليه به دستت ميدهند كم است، نفس ميتواند احاطه به آن كند. به آن كه خوب احاطه كرد و فهميد آن را ميتواند جاري كند همه جا. پس يك علم به دست آمده و تمام علوم به دست آمده. پس محدود خالق محدودي ديگر نميتواند بشود چه خود را دارا است، نادار است حدود ديگر را. خالق نميتواند نادار باشد.
حالا بنا براين فكر حالا اگر ديديم يك حد مشتركي را ميانه جايي يك چيزي مشتركي را يافتيم در ميان محدودات، چند امر شايعي را در ميان محدودات ديديم اين در آن نيست لكن يك امر شايعي هست كه هم در اين هست هم در آن. هر امري كه شايع است نسبتش به جميع محدودات علي السوي است و محدودات آنچه دارند از او دارند. در هر جور مقيدي ميخواهي فكر كن، در سنگها فكر كن هر سنگي غير از سنگي ديگر است، آنچه اين دارد او ندارد آنچه او دارد اين ندارد. سنگ نسبتش به هر دو علي السوي است. يكپاره مسامحات چون واضح بوده مردم فكر نكردهاند و از مسامحاتشان افتادهاند در راههاي كج و واج. شما انشاء اللّه درست فكر كنيد ببينيد هر ممتازي به مابهالامتياز است از غير خودش نه به مابهالاشتراك. حقيقت هر محدودي هر ممتازي به مابهالامتياز است چرا كه در مابهالاشتراك تميزي و جدايي نيست. پس مابهالامتياز چيزي است كه مخصوص خود شخص باشد و آنجا نباشد. حالا آنجا كه نيست نميتواند خالق آن باشد. اين حرفها را در كربلا و آنجاها براي ملاباقر و اينها ميگفتم وحشت كردند، من هم بيان نكردم براشان. خيلي از شيخيها هستند نميدانند اين حرفها را. وقتي قواعدِ ساخته پرداخته درست را يك كسي دارد تحويلتان ميكند، شما درست بگيريدش. قاعدهتراشي داخل مشكلات است.
بدانيد، پس عرض ميكنم هر چيزي به مابهالامتياز ممتاز است از غير. حقيقت اين چيز را ميخواهي بگيري آن مابهالامتياز است. مابهالامتياز در جايي ديگر نيست، چون
«* دروس جلد 3 صفحه 176 *»
نيست مابهالامتياز اسمش شده. پس تمام آنچه مابهالامتياز است در غير آن ممتاز نيست، مابهالامتياز مخصوص ممتاز است. مثلاً تمام ملك خدا را بگردي كه مابهالامتياز آن قلمدان را از اين عصا بگردي پيدا كني، نيست مگر همينجا. تمام ملك خدا نميتوانند قلمدان خلق كنند، خالقش بايد اين را در اينجا درست كرده باشد نه غير اينجا. و مابهالامتيازي كه اينجا است آن يد فاعلي است كه از جانب خدا آمده است كه اين قلمدان را بسازد. رأسي است از رؤوس مشيت آنچه از جانب خدا آمده كه اين قلمدان را بسازد.
اين مابهالامتياز را درست دقت كن و بفهم. مابهالامتيازِ اين قلمدان هيچ جاي ملك خدا نيست ـ شرقش غربش آسمانش زمينش لاهوتش ناسوتش مشيتش علمش بالا پايين هيچ جا نيست ـ حالا كه اينجا است و جاي ديگر نيست، اين قلمدان هم كه اينجا هست و ساختهاندش به شرطي كه قلمدانساز را خيال نكني، دست مكملين را خيال مكن. پس آن دستي كه از جانب خدا آمده و اين قلمدان را ساخته، يا غير اين قلمدان است يا نفس خودش. خودش، خودش را ساخته، و اين خيلي موحش است. تجلي اللّه سبحانه للقلمدان بالقلمدان. ملاها خيلي وحشت ميكنند، ملاها چون جهلشان مركب است و نميدانند كه نميدانند مشكل است حاليشان كني. عوام چون ميدانند كه نميدانند ميشود حاليشان كرد. ملاها و حكما چون يكپاره چيزها ميدانند حالا مشكل است حاليشان بشود كه نميدانند خيال ميكنند ميدانند. پس آن يد فاعلي ـ كه مابهالامتيازِ اين قلمدان را به اين قلمدان بايد بدهد ـ مابهالامتياز است. و مابهالامتياز اين قلمدان را از روي بصيرت فكر كن، قاعده كلي خواهد شد. مابهالامتيازِ اين، نيست در جايي حتي در ذات خدا. البته كثرت در ذات خدا نيست در كينونت نيست در مشيت نيست در عقل نيست در نفس نيست در خيال نيست در عرش نيست در كرسي نيست در افلاك نيست توي آب نيست توي خاك نيست توي هوا نيست توي آتش نيست، هيچ جا نيست مگر روي اين قلمدان، و دست خدا آمده روي اين قلمدان و اين قلمدان را ساخته. صحّاف بر ميدارد كاغذي را كه كسي
«* دروس جلد 3 صفحه 177 *»
ديگر ساخته، سريشي را كه كسي ديگر ساخته و اينها را به هم ميچسباند، خالق نميشود. قاعده نيست خالقش بگويند، صانعش بگويند. آن دست خالقي كه آمده روي اين قلمدان و اين قلمدان را خلق كرده، ببينيد معقول است غير اين قلمدان باشد يا معقول نيست؟ پس آن دست فاعلي كه آمده روي اين قلمدان اين قلمدان را درست كند، يا غير اين است يا عين اين. امر ثالثي هم نيست، حالا اگر غير اين قلمدان باشد آن دستي كه آمده اين قلمدان را درست كند بايد مابهالامتياز داشته باشد و مابهالاشتراك داشته باشد. پس مابهالاشتراك كه محل نظرمان نيست. آن كه پيش همه هست. آن دست اگر غير از اين قلمدان است، پس ممتاز است. اگر ممتاز شد تمام مابهالامتياز اين قلمدان پيش او نيست؛ چنانكه تمام مابهالامتياز او پيش اين معقول نيست باشد. حالا كه چنين است اگر آن يدِ فاعل و خالق اين مباين از اين و ممتاز از اين باشد محال است اين قلمدان را بتواند خلق كند. مثل اينكه اين قلمدان آن قلمدان نيست. پس اگر ممتاز باشد، يد فاعله محدود خواهد شد و محدود محدودي ديگر نميتواند بسازد. پس هر شيء ممتازي، يد فاعله اين، نفس خود اين بايد باشد. پس تجلي له به حالا حديث هم كه داريم آيه هم كه داريم. پس خدا هر چيزي را به نفس آن چيز خلق ميكند. پس كلي را به كلي خلق ميكند جزئي را به جزئي، غيب را به غيب شهاده را به شهاده، بالا را به بالا پايين را به پايين، گرمي را به گرمي سردي را به سردي و هكذا. فارسيش كه ميكني داخل بديهيات مردم ميشود. خدا گرم را سرد نكرده سرد را گرم نكرده، به همينطور سياه را سياه خلق كرده سفيد را سفيد. وقتي فكر ميكني ميبيني همچو خواهد شد. پس آن خدايي كه بايد تمام موجودات را بيافريند، به كدام از اين صورتها بايد باشد؟ خودت فكر كن اگر به صورت قلمدان باشد، قلمدان كه نميتوانست قلمدان ديگر بسازد، چيزي ديگر بسازد. اگر به صورت نمد باشد، نميتواند قلمدان بسازد نميتواند خاك بسازد آب بسازد. پس ذات خداوند عالم يعني آن ذاتي كه تمام اينها ظهور اوست نور اوست خلق اوست، لامن شيء احداث كرده. او هيچ يك از
«* دروس جلد 3 صفحه 178 *»
اين صورتها را نبايد داشته باشد. و واللّه همين است توحيد خالص همين است توحيدي كه فوق ندارد. پس او مصور به هيچ صورتي نيست. صورت آفرين، صورت نميخواهد. مادهآفرين ماده نميخواهد. صورت و ماده را خلق ميكند. نورآفرين نور نميخواهد. ظلمتآفرين ظلمت ندارد. نور و ظلمت را خلق ميكند.
پس خدا بينهايت است به شرطي ملتفت باشي كه اين بينهايت هم اسمي است از اسمهاي او چرا كه هيچ صورت نبايد داشته باشد. بينهايتي هم شمول و احاطه است، حالا كه چنين است آن كسي كه همه اينها را روي هم گذارده نه محيط است نه محاط است. محيط يكي از اسمهاي اوست. محيط اوست، غير از او كيست؟ محاط هم اسم اوست. حالا اگر محيط اوست، پس محاط است. محاط اوست، پس محيط است. حالا كه درست حكيم ميخواهد تعبير بياورد، ميگويد نه محيط است نه محاط است. محيط اسم اوست محاط هم اسم اوست. آن امر واقع، امر اول كه اولش هم نميتوان گفت همينجوري كه اول است آخر هم هست و هو المهيمن علي ذلك كله. پس اول يكي از اسمهاي اوست آخر يكي از اسمهاي اوست، ظاهر يكي از اسمهاي اوست باطن يكي از اسمهاي اوست، جبروت يكي از اسمهاي اوست ملكوت يكي از اسمهاي اوست. تمام آنچه هست همه به اين معني اسم اللّه هستند. پس خداست و اسمهاش، ديگر هيچ نيست يعني مكوِّن ـ ملتفت باشيد انشاء اللّه ـ پس مكون است و نورهاش و اسمهاش. اسم الباردش آب است اسم الحارّش آتش است اسم العالياش آسمان است اسم الدانيش زمين است. حالا ببينيد مو به درز اين قواعد ميرود؟ ـ به هر دقتي كه ميخواهيـ براي عقل صريح مشاهد و محسوس است كه ممتاز را مابهالامتياز مشخص كرده از غير، غير هم همين حالت را دارد. پس يد فاعلي كه بايد تعلق به اين بگيرد غير اين نميتواند باشد، نفس اين بايد باشد. فاعل چند دست بايد داشته باشد؟ به عدد اينها، دستش هم كه غير اينها نيست، عين اينها است تجلي لها بها. حالا كه چنين است خودش را بخواهي ببيني نه
«* دروس جلد 3 صفحه 179 *»
دستش را، خودش توي دستش است، توي مابهالاشتراك هست، توي مابهالامتياز هست. حالا كه چنين است پس ليس كمثله شيء فكر كنيد ببينيد چه دليل محكمي است! در نصف آيه چقدر حكمت گذارده. ميفرمايد مثل خدا چيزي نيست. حالا تو در اين هر چه ميخواهي فكر كن. پس بگو خدا مثل آسمان نيست، خدا زمين نيست خدا غيب نيست خدا شهاده نيست، خدا روح نيست خدا بدن نيست، خدا سرخ نيست خدا زرد نيست. اين حرفها را ببر در بازار مسلمانان ببين همه ميگويند.
انبيا خيلي استاد بودند در علم توحيد، كارشان همين توحيدسازي بود، براي همين آمده بودند از اين جهت مكالماتشان را به آن كلماتي كه اخصر كلمات بود و اوضح كلمات، ميگفتند. نه آن كلمات مشكله كه وجود چطور ماهيت چطور. ببين ميفرمايد خدا هيچ كس مثلش نيست، هيچ كس هم مثل خدا نيست. هر چه هست محتاج است خدا محتاج نيست. هر چه هست يا گرم است يا سرد است، يا بالا است يا پايين است. خدا نه سرد است نه گرم است، نه بالا است نه پايين. حالا كه چنين است پس بالا هست پايين هست. چيزي اگر بالا باشد ـ و بالاي سر خدا را داريم، پايين پا شما را ـ چيزي اگر بالا شد پايين نيست، پس آسمان نيست آسمان خدا نيست، پس خدا چون در آسمان ننشسته در زمين هم هست. و چون در زمين ننشسته در آسمان هم هست. چون در غيب ننشسته در شهاده هم هست. خيال مكن خدا را نميتوان ديد فعل خدا را ميبينم، اين چه حرفي است جن را هم نميتوان ديد و حكما درماندهاند در اين. فكرکن راهش را به دست بيار راهش اگر مشكل بود خدا تكليف نميكرد پس آسان است. خدا را نميتوان ديد، اين مردم از حكيمشان تا تابعشان، از جامع الشرايطشان تا مقلدشان، همهشان جاهلند نميفهمند. اين چيزي نشد، جن را هم نميتوان ديد ملائكه را هم نميبينند. اينها وقتي ميگويند خدا را نميتوان ديد خدا را بعينه مثل جن خيال ميكنند جان ميپرستند. نهايت خوب آدمي كه شد مثل ملائكه خيالش ميكنند ملائكه را ميپرستند. ملك هم كاري
«* دروس جلد 3 صفحه 180 *»
نميتواند بكند. هر چه هم بپرستيش خدا به ملك ميگويد اعتنا مكن، اين است كه دعا مستجاب نميشود.
خداي ناديده مثل جن ناديده است و مثل ملك ناديده است. خيلي از خلق است كه ديده نميشوند، خدا مثل خلق نيست، خدا را اگر اينجور خيالش ميكني بدان يا جن است يا ملك است، خدا نيست خداي ناديده. چون خدا در غيب ننشسته در شهاده هم هست. فهو الظاهر و الباطن، ظاهر هم اسم خداست، باطن هم اسم خداست. اگر اينطور ميشناسي، درست ميشناسي. اگر او را غايب، يعني پشت ديوار خيالش ميكني، جن پرستي. خيلي خوب آدمي باشي ملك پرستي، خدا را كه نپرستيدهاي هر چه باشي. ماذا بعد الحق الا الضلال خدا قرار نداده هيچ كس غير از خودش خدا باشد حتي انبيا. پس خدا چون در غيب نيست، در ظاهر هم هست.
اين است كه شخص عارف بيدار است و چشمش باز است و به غير از خداـ{……………} كشف كه در جميع حالات برايش مكشوف است. نهايت اهل كشف گاهي حالي ميكنند، حالتي براشان ميآيد. در حالت خلسه چيزي برايشان مكشوف ميشود. اينجور عرفا واللّه شب و روز، در غفلت و در تذكر، در تمام حالاتشان مشغول خدايند و به غير از خدا هيچ نميبينند و نميتوانند ببينند. پس چون او در غيب نيست در شهاده هم هست. چون در ماده نيست در صورت هم هست، چون در صورت نيست در ماده هم هست. پس بگو جايي نيست كه او نباشد. باز به شرطي كه دقت كني راههاي خيال را من خيلي خوب زود به دستم ميآيد، و ميدانم مسائل را به خيال بخواهي تعليم كني، خيال ياد ميگيرد اما نميتواند درست بفهمد. بايد بدهيش دست كسي كه به آساني بفهمد. خيال ميشنود چيزي همه جا هست و جايي نيست نباشد. ميبيند چاره نيست به جز تصديق. لكن خيال خودش كه ميخواهد خيال كند امر ساري جاري را، مثل آبي يكدست خيال ميكند، يا مثل هوائي يكدست خيال ميكند، يا مثل ماده صالحه خيال
«* دروس جلد 3 صفحه 181 *»
ميكند و همين را حكما ديدند و به خيالشان رسيد و گفتند ٭ من و تو عارض ذات وجوديم ٭ همه تقصير خيالشان بود، تقصير نداشتند استادي نديده بودند، و الا اگر ميخواستند ياد بگيرند زود ميشد ياد بگيرند. ميشد حاليشان بكني، استاد نديدند گرفتار اين خيالات شدند.
پس اين امر ساري جاري نيست مثل آب يكدستي، نيست مثل هوائي. اينها همه محدوداتند، آني كه از بالاي اينهاست و محيط به اينها محدود نيست. يك حوض آب را كه ميبيني آبهاي ريزريز پهلوي هم چسبيدهاند، يك حوض آب شده، هر كدام حيّزي دارند. حالا به همينطور تمام ملك هم ريزريزها است، اجزاي به هم چسبيده است. امر شايع را خيال مكن خدا، بلكه بدان شايع و غير شايع را او درست كرده. خدا در شايع و غير شايع، خدا در ظاهر و در باطن همه هست، هيچ چيز ليس كمثله شيء. پس مثل آب نيست مثل خاك نيست، مثل هوا نيست مثل آتش نيست، مثل روح نيست مثل بدن نيست. حالا كه مثل اينها نيست، هم او ظاهر است هم او باطن است.
سعي كنيد انشاء اللّه فكر كنيد كه اصل فهمش بنشيند در دلتان. پس چنين خدايي هيچ صورتي، حدي اندازهاي نهايتي ندارد، و آن بياندازه بودن خودش را خواسته حالي مردم كند، تجلي كرده به محيطها. آن اول محيطي كه به آن در تمام ملك تجلي كرده كه واقعاً اوست صاحب صفات، آن يكي از اسمهاي اوست كه مكنون و مخزون است عنده. محيطي است كه بر تمام اشياء محيط است و از اين محيط در اخبار و در اقوال انبيا به علم تعبير آوردهاند و اين علم خداست. ببينيد خدا علم را براي خودش درست نميكند، نه اين است كه اول خدا نداشته باشد چيزي را بعد بسازد آن را و علم به آن حاصل كند. حالا خدا علم را براي خود خلق نميكند اما خلق را خلق ميكند. و ببينيد اين معلومات، حالت مخلوقيت البته دارند. اينها نبودند خدا خلقشان كرده، اقلاً در سر جاي خودشان، فكر كنيد ببينيد در سر جاي خودشان نيستند، آنها را خدا در سر جاي خودشان خلق كرده. پس
«* دروس جلد 3 صفحه 182 *»
مخلوقند و حالت مخلوقيت، حالت انتظار است. پس ساختهاند آنها را اما وقتي هم آيا بوده كه خدا نداند چيزي را، بعد از آني كه ساخت آن چيز را آن وقت بداند؟ معقول نيست محال است، اين ديگر نميشود.
حالا ديگر مگو اين خلق حالت معلوميت دارند و حالت معلوميت، مخلوق نيست. خدا معلوم خود را نبايد خلق كند، علم مطابق با معلوم عين معلوم است، اگر يك قدريش غير معلوم باشد بايد ممتاز باشد، بايد يك قدريش جهل باشد. علمِ مطابقِ تمام كه هيچ جا را فرونگذارده عين معلوم است. حالت معلوميت اشياء قبل از مشيت است. پيش از آني كه خدا مشيت خود را خلق كند و تمام موجودات را به آن مشيت خلق كند، خدا ميدانست مشيت خلق ميكند و چه خلق ميكند به اين مشيت. ميدانست مشيتي خلق ميكند، بعد از او خلق را خلق ميكند. به شرطي كه بعد را بعد ظاهري خيالش نكني. پس خدا ميدانست مشيتي خلق ميكند و ميدانست خلق ميكند تمام مشاءات را به اين مشيت و علمش به مشيت و مشاءات مساوي بود، و مشيت و مشاءات پيش او مساويند. تبارك آن علمي كه آنچه هست و آنچه خيال كند هر خيال كننده از ملائكه از انسان از انبيا اوليا، تمامش مخلوق است و مشاء و تمام مشاءات را خدا به آن مشيت خلق كرده. و آن مشيتي كه قدرت مطلقه است، اين ذرات با آن شيء به آن بزرگي كه عمق اكبر را پر كرده جميع اينها در پيش آن علم مساوي ايستادهاند. آن عرصه علم، مخلوق نيست علم خدا مخلوق نيست علم را خدا خلق نكرده. پس علم اللّه خلقت ضرور ندارد و خدا هميشه بود و هميشه اسم داشت، هميشه اسمش هم محيط بود و اين اسم محيط مخزون مكنون بود عنداللّه. و اين اسم مكنون مخزون قبل المشية بود و به اين ميداند مشيت را و مشاءات را. و اگر معنيش را برخوريد كه چه عرض كردم ميدانيد كه خيلي چيزها عرض كردم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 183 *»
درس سيزدهم
(دوشنبه 16 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 184 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
از راهي كه عرض كردم انشاء اللّه اگر كسي از پيَش برود، همينقدر مستضعف نباشد ميتواند بفهمد، حقايق اينها را ميتواند برخورد و اگر كسالت كند و نرود تقصير خودش است. هر كه مستضعف نباشد همين كه محدودي را ميبيند ميداند محبوس است. چون محبوس است بيرون حبس خودش نيست و چون بيرون حبس خود نيست كاري در بيرون نميتواند بكند. هر چه محدود و محبوس است كه تصرف در بيرون وجود نميتواند بكند خدا اسمش نيست. كسي فكر در حادثها بكند، خدا توحيدش را از اين راه حالي كرده سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم خدا خودِ شخص را دليل توحيد خودش ميگيرد، به هر مشعري كه داري خدا از همان مشعر حالي تو ميكند. خدا كوتاهي نميكند اگر بكند خدا نيست. حالا ديگر خلق نميروند ياد بگيرند، حجت تمام است. و كأيّن من آية في السموات و الارض يمرّون عليها چقدر از آيات در آسمان و زمين است بر روش راه ميروند، يمرّون عليها و هم عنها معرضون و اعراض از آن
«* دروس جلد 3 صفحه 185 *»
دارند. حالا از اين راه بابصيرت، به طور يقين وقتي آمدي فكر كن، تمام خلق جمع شوند از علماشان و غير علماشان بر خلاف اين بگويند انسان ميفهمد اينها دروغ ميگويند يا نفهميدهاند يا غرض دارند و يقين معنيش اين است. حالا ببينيد هر محدودي در حد خودش محبوس است، بيرون حد خودش معقول نيست كاري بكند. اين را ميشكافي يقين بر يقين ميافزايد. هر محبوس چون بيرون محبس خود نيست، چون نيست نميتواند كاري كند. اين يك درجه يقين است و اگر جميع خلق جمع شوند بر خلاف اين بگويند، همه را جاهل يا معلل به غرض ميدانيد. معني محبوس اين است كه آنچه بيرون است از حبس، نادار است آن را. معلوم است كه نادار خدا نيست و چيزي كه ندارد چيزي را نميتواند به كسي بدهد. جميع خلق جمع شوند بر خلاف اين بگويند، شما يا معلل به غرضشان ميداني يا جاهلشان ميداني. هر كس يك خورده شعور داشته باشد و مستضعف نباشد ميفهمد محبوسِ محدودِ مركبِ محتاج نميتواند خالق و موجد كل اشياء باشد. حالا كه يك كسي موجد كل شده، اسمش هر چه ميخواهد باشد، حالا الحمدللّه مسلمان شدهاي، خدا اسمش ميگذاري. هر كه هر اسمي ميخواهد بگويد دهر بگويد. هر اسمي ميگويد آن چيزي كه شايع است در همه جا، محبوس نيست دهري نميتواند اين را وازند.
فكر كنيد پس آن امر عام شاملي كه در همه جا هست، محل انكار دهري هم نيست، غيرمستضعف هم ميتواند بفهمد. آن امر شايع، مقيد به قيد هيچ يك از قيود نبايد باشد. پس آن امر شايع، صورتش چه صورتي بايد باشد؟ هيچ صورت ندارد. آن آخر، همينها ميشود كه توي بازار مسلمانان ميگويند. اين كه هيچ صورت ندارد كدام از صورتها مثل اوست؟ هيچ كدام، پس ليس كمثله شيء. ايني كه هيچ صورت ندارد كجا مينشيند؟ وقتي خود جا هم از اشياء و از صورتها است، او كجا نشسته؟ هيچ جا ننشسته حالا كه هيچ جا ننشسته بسا صاحب خيال ميبردش بالاي عرش، آنجا هم جايي است.
«* دروس جلد 3 صفحه 186 *»
ميبردش بالاي عقل آنجا هم جايي است ما ميخواهيم جا نداشته باشد. هر مرتبهاي هر مقامي يك جايي بنشاند خدا را، در آن غيب الغيوب بنشاندش باز جا است. در مرتبهاي در مقامي بنشاندش باز جا است، كسي كه در مرتبه و مقامي نشسته باشد خدا نيست، خيال مكن غيب الغيوب است مجهول الكنه است هيچ كس نميشناسدش.
باز ملتفت باشيد انشاءاللّه، غالب تنزيهات شيخ مرحوم كه كردهاند غالب شاگردها پرت شدهاند. بو نبردهاند كه شيخ چه ميگويد، و همچنين حكمائي كه آمدند رد كنند بر شيخ مرحوم پرت شدهاند. آني كه توي ذهنشان است به دستشان نيامده. ميفرمايد هيچ كس نميتواند خدا را بشناسد. اصرار هم ميكند هيچكس نميتواند بشناسد خدا را هيچ موجودي، حتي پيغمبر آخرالزمان كه اول موجودات است محال است او را بتواند بشناسد او را نميشود شناخت. حالا همچنين كه باشد فكر كنيد شما ببينيد اين جوري كه متبادر به ذهن همه شاگردها است ـ غير از آن يك نفري كه سيد كاظم يفهم و غيره ما يفهم ـ اگر اينطور كه متبادر به اذهان شاگردها است باشد كه مجهول صرف صرف باشد خدا، فكر كنيد كه مجهول صرف صرف صرف كه هيچ كس خبر از او نداشته، مجهول الكنه باشد، در قرآن هم هست در احاديث هم هست. لفظ، لفظي است كه همه ميگويند اما معني را بايد از خود استاد ياد گرفت.
فكر كنيد اگر چنين باشد چيزي كه مجهول الكنه است و مجهول صرف صرف باشد و تو هيچ خبري از او نداري، چرا اسم از او ميبري؟ قدري دقت كن قدري خيال كن، چيزي را كه نميداني يا يك كسي نميداند، خودت باز ميشود بگويي يك چيزي از او را ميدانم. همچو فكر كن چيزي را كه تو ميداني و يك كسي هيچ خبر از آن ندارد كه تو ميداني، آني كه هيچ خبر از آن ندارد، آيا اثباتي، نفيي از او ميتواند بكند؟ هيچ معقول هست حرف از آن بزند؟ هيچ تكليفي معقول هست به آن بشود؟ معقول نيست، حرفش را نبايد زد. آيا هيچ اسمي ميشود از او پيش آورد؟ آيا تعبيري از آن ميتوان آورد؟ خودتان
«* دروس جلد 3 صفحه 187 *»
فكر كنيد ببينيد اين دين است، اين مذهب است؟ خداي مجهول صرف كه هيچ كس خبر از آن ندارد كه بيمصرف است. پس به كه تكليف كردهاند؟ به كي گفتهاند توحيد كن؟ اين همه انبيا آمدند براي چه كار؟ دليل براي چه آوردهاند؟ پس ميشود فهميدش، راهش را بايد پيدا كرد.
راه فهمش اين است كه وقتي به لفظ ميآري ميگويي من نميفهمم، آنهايي كه شق شعر كردهاند وقتي خوب به دست آوردند ميگويند نميفهميم. اگر چيزي مجهول الكنه باشد به اين معني متبادر به اذهان كه هيچ تو آن را نداني و تو هيچ خبري از او نداري، اگر يك كسي آمد گفت چنين است، تو چه ميداني راست گفت يا دروغ؟ آيا ميگويي اين كفر است يا ايمان؟ نه كفر به او ميتواني بورزي نه ايمان به او ميتواني بياري. به او ميگويي تويي كه ميگويي مجهول الكنه هستم چه بحث داري با آنها كه تو را نشناختهاند؟ فكر كن در خودت، تو خودت راه توحيدي، خود را بشناس او را ميشناسي. چرا كه معلوم است هر محبوسي غير محبوس نيست آن كه محبوس نيست خداست. آن كه محبوس نيست در جايي در همه حبسها هست.
فكر كنيد بابصيرت انشاء اللّه، چيزي كه در اطاق محبوس است، در بيرون نيست. چيزي كه در بيرون محبوس است، در اطاق نيست. چون او محبوس نيست، داخلٌ في الامكنة لاكدخول شيء في شيء، داخلٌ في الازمنة لاكدخول شيء في شيء چون محبوس نيست، همه جا اوست و لاشيء سواه. و چون چنين است از بس كه ظاهر است مردم نميبينندش، از بس معروف است مجهول شده، از بس ظاهر است مخفي شده، از بس هيچ نميبينند مگر او را، حالا خيال ميكنند او را نميبينند. و اين مقام مقامي است كه اسم خدا ظاهر شده به شرطي بابصيرت باشي. مشايخ چقدر استاد در توحيد بودهاند! خيلي از مردم پيش خود بحثها دارند، قارتي قورتي كه اينها دو ذات گفتهاند، دو ذات كفر است و شرك است. نميدانند شيخ چه گفت و چه نوشت. چيزي گفت براي خودش،
«* دروس جلد 3 صفحه 188 *»
كسي ياد نگرفت مگر يكي و دويي؛ باقي علي العميا حرف شنيدند.
دقت كنيد كه آن امر شامل كلي آيا غير از مشمولين نيست؟ و لو به طور حيث و اعتبار باشد. پس يك امر شايع شاملي كه داخلٌ في جميع الامكنة و يك امر شايعي كه ماضي و حال و استقبال پيش او مساوي است، اين امر شايع غير از ماضياي است كه حال نيست، غير از حالي است كه ماضي نيست، غير از استقبالي است كه حال نيست و ماضي نيست. آني كه بالاي اوقات ثلاثه است هم در ماضي هست هم در حال هم در استقبال. حالتش هم غير حالت ماضي و حال و استقبال است. كسي كه داخل هيچ مكاني نيست، داخل در تمام مكانها است. كسي كه داخل رتبهاي نيست، داخل در تمام رتبهها است. سالكين همينجورها سير ميكنند و ترقي ميكنند. تدلج بين يدي المدلج من خلقك.
خدا ميداند تا انسان اينها را ياد نگيرد حظ نميكند از عباداتش. آني كه حظ ميكند و به شوق ميرود غير از آن كسي است كه از روي تكليف و زور كاري ميكند. ببينيد چه تشبيهات عجيب غريب كردهاند آنهايي كه استاد بودهاند. مُدلج آن كسي است كه در توي تاريكي راه ميرود، در توي تاريكي كه يك چيزي در جلو نمايان است، انسان خيال ميكند كه خيلي نزديك است، خيال ميكند ميرود به او ميرسد. ده قدم ديگر كه ميرود به آن جايي كه قصد كرده بود ـ به سرِ ده قدم ميرسد ـ ميبيند باز آن چيز در جلو نمايان است. ميرود به او برسد باز در جلو است و همچنين الي غير النهايه. تعجب هم اينجا است كه در تمام قدمهاش به مطلوب خودش رسيده و ميرود پيش، و يكپاره چيزهاي ديگر ميبيند كه اول نميدانست آن چيزها را. اول مقصودش همان ده قدمي بود، ميگفت به منتهاي آن ده قدم كه برسم مراد حاصل است. وقتي ميرسد مراد حاصل ميشود، لكن ميبيند چيزهاي ديگر پيدا بود كه نميديد. به قصد آنجا حركت ميكند باز دلش طاقت نميآرد، سير ميكند تا به آن چيزهايي كه ميخواهد برسد. باز ميبيند چيزهاي ديگر. چه
«* دروس جلد 3 صفحه 189 *»
عرض كنم كه ميترسم الفاظش شبيه بشود به الفاظ صوفيه لكن شما فكر كنيد.
باز ملتفت باشيد كه نه هر كس درست حرف زد و سيري دارد و سلوكي دارد اسمش را ما صوفي ميگذاريم. صوفي معنيش اين است كه ابتدا شده باشد از سنيها كه آنها چون يكپاره كارها ديدند از ائمه، خواستند شبيه به آنها كاري كنند كه مردم را فريب دهند اسم سيري بردند، اسم سلوكي كشفي و كرامتي. از اين راه هم جمعي از شيعه گول خوردند رفتند صوفي شدند. اينها را ما صوفي ميگوييم، لكن يك كسي كه تابع محمد و آلمحمد باشد اگر از اينجور حرفها بزند، در همه زمانها كاملين بودهاند در همه زمانها بزرگان بودهاند. شهيد اول شهيد ثاني از كاملين بودهاند. هميشه بودهاند كاملين، بسا كسي هم اسمشان را صوفي گذارده، خودشان نگفتهاند ما صوفي هستيم لكن سبكشان رياضت بوده و در سير و سلوك حالات داشتهاند، حالات به هم مشتبه ميشود.
باري، برويم بر سر مطلب. پس راه اينكه سير سالكين نهايت ندارد اين است كه بدانيد نميشود به ذات رسيد و معقول نيست. باز از همين قواعد ظاهر فكر كه ميكنيد مييابيد آن بينهايت، نهايت ندارد ثاني ندارد غير ندارد. چيزي كه غير ندارد، آن نيستي، غير اين نبود نيست كه راه برود و سير كند. پس معلوم است به ذات نميشود رسيد.
انشاء اللّه باز از اين راه بيابيد كه سير منقطع نيست. هر ماده كه خدا گرفته ساخته، بحري است بيپايان الي غير النهايه تمام ذاتش را همچو ساخته. يك ماده جسماني را، يك تكه موم را بگير به صورت شير بساز به صورت گاو بساز به صورت گوسفند بساز، الي غيرالنهايه صورت از آن بيرون ميآيد. اولاً در انواع صور الي غيرالنهايه ميشود درآري اين تكه موم را. بعد در هر نوعيش اشخاص عديده ميشود درآورد، محال است كه به جايي برسد كه ديگر صورت نشود از او بيرون آورد. پس انسان هم جوهري است شعوري، كه هر چه شعور زياد ميشود يك شعوري ديگر بيرون ميآيد، يك شعوري ديگر. هر چه ميروي عالمتر ميشوي، سريعتر ميشوي. راه به سوي خدا معقول نيست خستگي توش
«* دروس جلد 3 صفحه 190 *»
باشد. ديگر فكر كنيد در راههاي طبيعي، آتش كه بنا ميكند رفتن به بالا، هر چه ميرود رو به بالا، تندتر ميشود، سرعتش زيادتر ميشود. سرش اينكه هواها و بخارها اينجا غليظتر است، روي كله آتش را دارد و منع ميكند از بالا رفتن، زور بايد بزند، درجه به درجه كه ميخواهد بالا برود، هوا نازكتر و رقيقتر ميشود. به جهتي كه بخار كمتر ميشود، مانعش كه كمتر شد تندتر ميرود. تندتر تندتر تا آن نزديكيها در نهايت سرعت ميرود. اين است كه كساني كه سالك از روي بصيرتند، نه كساني كه خسته ميشوند از عبادت، ـ بدن معلوم است زياد حركت كرد خسته ميشود ـ آنهايي كه از روي بصيرت سالكند در اول مانع دارند، خسته ميشوند. هي موانع را رفع ميكنند و ميكنند تا به جايي كه هر چه عبادت ميكنند خستگي براشان نيست، اين است كه لايستحسرون عن عبادته خسته نميشوند از عبادت. حالت اين سلاك است كه خدا خبر داده و اين سرّش اين است كه در آن نهايت بُعد، موانع زياد است. يك قدم كه رفت انسان سبك ميشود و سريعتر ميشود، دو قدم كه رفت سبكتر ميشود از اول سريعتر ميشود. هي دايم سير ميكند و هي سبكتر ميشود و هي سريعتر ميشود.
سرّش را بخواهيد توي انبيا فكر كنيد، كساني كه مسلّمي هستند، نه كساني که به ادعا بر ميخيزند، يا حرفشان از روي عادت است يا از روي غرض است، سلوكشان اربعين اربعين است. ببينيد انبيا و اوليا اربعين رياضت نميكشيدند، خدا ميداند سر هم مشغول رياضت بودند سر هم سير ميكردند. هي سريعتر ميشدند، هي خفيفتر ميشدند. ميآمدند پيش سيد سجاد كه بس است كُشتي خودت را هلاك كردي، تا كي گريه ميكني؟ هي گريهاش زيادتر ميشد زاريش زيادتر ميشد، هيچ هم نميمرد خستگي نيست، شوقش زياد است ذوقش زياد است. تو بيروني نميداني او چه ميكند تو از حظ او خبر نداري. تو حظت از حلواست، او حلوا كه توي دهنش ميگذارد مثل زهرمار است. او خيال حلوا كه ميكند معصيت اسمش ميگذارد. خدا ميداند آنهايي كه سالكند درست
«* دروس جلد 3 صفحه 191 *»
راه ميروند، اگر ياد يك چيزي يك وقتي بيايند كه ياد خدا نباشد، هزار توبه و انابه ميكنند كه خدايا من مشرك شدم من كافر شدم، پشت به تو كردم مُعرض از تو شدم، چيزي ديدم غير از تو شرك ورزيدم. از خوردن آشاميدن توبه ميكنند. لله في اللّه ميخورند ميخوابند.
پس انقطاع از برايش نيست به هيچ وجه من الوجوه. تعالي آن خداوندي كه خزائنش را همچو قرار داده كه لاينفد باشد، هي صور از مواد بيرون آيد. از هر خزينه ظاهري كه چيزي بردارند و لو آن خزانه به قدر بزرگي زمين و آسمان باشد، اگر يك خشخاشي از آن برداري معلوم است از آن باقي به قدر اين يك خشخاش كم شده و لو نمود نداشته باشد. اما اين خزينه چه جور خزينهاي است كه صد هزار صورت از آن بيرون ميآيد و همان حالت اول الي غير النهايه صور توش هست. اين است كه سير معقول نيست انقطاعي داشته باشد. حالا آن بينهايت را بيابيدش واجد بشويد. اين لفظهايي كه عرض ميكنم غالب اين اذهان يكپاره خيالها ميكنند آدم ميفهمد. انسان خودش بچه بوده و بزرگ شده، خيالات را راه ميبرد چهجور ميآيد. وقتي ميشنوند مردم امر شايع ذائب آن را مثل آب يكدستي، هواي يكدستي خيالش ميكنند.
درست فكر كن انشاء اللّه تا آنچه در واقع هست به ذهنت بنشيند. فرق ميان علم اهل حق و غير اهل حق همين يك كلمه هم بيش نيست، و اين فرق به قدر فرق ميان كفر و ايمان است. و آن اين است كه حكمت مردمان ديگر علم است به حقايق اشياء و حكمتِ ما هم علم است به حقايق اشياء، اما قيد است در حكمت ما مثال اللّه را درش بگذاري، علم به حقايق اشياء است علي ما وضعه اللّه. يعني علم به وضع الهي پيدا كن، ببين خدا چهجور گذارده، تو هم همانجور بگو. اما حالا كار به خدا نداري، كار كه به خدا نداشته باشي فكر كن بيفت توش، ببين همهاش شك است و همهاش شبهه است. انسان از اينجا كه نشسته بخواهد ببيند از هزار سال پيشتر تا حالا خبري كه به او ميرسد تحريف
«* دروس جلد 3 صفحه 192 *»
نشده تبديل نشده، همهاش صادر از معصوم است، بخواهد بر يقين بشود در قوه احدي نيست يقين كردن، يقين حاصل نخواهد شد. وقتي خيلي زور ميزنند سريشم كاري ميكنند، ميگويند مظنه كه اين حديث صادر از معصوم شده باشد. و واللّه هيچ مظنه نيست اين راه راه نيست، راه مظنه نيست راه علم نيست، هيچ نيست به جز شك و شبهه. عقل هزار احتمال ميدهد يحتمل اين حديث صادر شده باشد يحتمل صادر نشده باشد. ميگويد يحتمل همهاش دروغ باشد، يحتمل بعضيش دروغ باشد. آخرش محتملاتي چند پهلوي هم پيدا ميشود همه مساوي كه شك صرف باشد. اين راه، راه شك است، در اين راه بخواهي مظنه پيدا كني نميشود بخواهي علم پيدا كني نميشود يقين پيدا نميشود. پس تو اصلش توي اين راه ميفت، برو پيش خدا ببين چطور يقين حاصل ميشود.
فكر كن كه ببيني چه را خدا از من خواسته؟ خودش ميداند چه از من خواسته. بگو خدايا تو ميداني كه چيزي از من خواستهاي. باز فكر كن كه آن چيزي كه از من خواسته يقين ميتواند برساند، چرا كه خدا خداي يقيني است چيزي از من خواسته يقين ميتواند برساند به من يقيني، به همينطور چيزهايي كه يقين داري درش فكر كن. پس خدا هر چه را از من خواسته اين را ميداند و ميتواند برساند عجزي براي او نيست. فكر كن ببين معقول است خدا كاري را بخواهد بكند و نتواند؟ پس ميخواهد چيزي را و ميداند خودش بايد به من برساند و ميتواند برساند هيچ مانعي هم ندارد. چيزي خواسته باشد و نرسانده باشد معقول نيست. و اصل يقينيات است كه آنچه خواسته نميشود نرسانيده باشد. حالا آنچه خواسته رسانيده. ببين چه داري؟ به غير از اين كتاب داري چيزي؟ به غير از اين كتاب نداري چيزي. به غير از اين احاديث داري چيزي؟ اگر خيال كني به غير از اين احاديث ديني هست ديني نيست. اگر ديني بود ميخواست بيارد حالا كه نياورده پس همين را خواسته همين را به دست من داده. پس تغيير مغيّرين براي خودشان ماند. من خدايي دارم زنده كه هيچ نميميرد غافل نميشود از چيزي و از روي
«* دروس جلد 3 صفحه 193 *»
عمد كار ميكند. كاري كه ميخواهد بكند مانع ندارد موانع را او خلق ميكند، چطور براي او مانع خواهد بود؟ حالا اين خدا امر توحيد خواسته از من بايد برساند به من. نخواسته از من، چرا زحمت بكشم؟ مگر من فضولم؟ مسأله ديگر خواسته بايد برساند.
و هكذا در اعمال فكر كنيد اين حكم جاري است. يك مسأله كلي است به دست بيار. نميماند مسأله جزئي كه از آن كوچكتر باشد، مگر آنكه اگر از من آن را خواسته باشد خدا به طور بتّ و يقين و جزم و قطع كه احتمال خطائي خلافي در آن نرود بايد به من برساند، مگر خدا ساهي باشد لاهي باشد.
فكر كنيد توي اين راه، ديگر هيچ معقول نيست كه بگويي اشخاص را عقل ادراك نميكند حالا ديدي كه من چسباندمش به جايي كه ادراك بكند. پس حالا اشخاص شناخته نميشوند به عقل، مثل علمِ حكمتِ حكما است. بله آن راه را هر كه برود، هر كه آن حرفها را بزند آن شكها را هم ميكند. اما راهش كه به دست آمد، خار و خاشاك و شكوك و شبهات را مثل سيل برميدارد ميبرد. برو پيش خدا ببين خدا هر چه را از من ميخواهد آيا ميشود نرسانيده باشد به من و خواسته باشد؟ اين محال است. خداي عالم خداي حكيم خداي قادر خداي غير لاهي غير ساهي چيزي را بخواهد از كسي و نرساند داخل محالات است. پس هر چه را كه خواسته كه ميتواند برساند. حالا چه خواسته؟ هر چه را كه رسانده. چه را نخواسته؟ هر چه را كه نرسانده. همين كه ديدي خدا چيزي را نرسانده بدان نخواسته. همين كه رساند خدا آن را ديده و دانسته كه خواسته. وقتي اين را ديدي ديگر آسوده، از هيچ چيز باك ندارد انسان اگر خدا دارد، انسان به كسي كه اعتناي زيادي دارد اگر از دستش برود خيلي مضطرب ميشود. مثلاً پيغمبري از دنيا برود امامي از دنيا برود بزرگي از دنيا برود مضطرب ميشود. اما اين يك اضطرابي است كه آدم دلش ميسوزد. ميبيند او را نميبيند از مفارقت او گريه ميكند زاري ميكند. انسان دوستش ميرود از دنيا البته اضطراب برايش ميآيد. اما يك اضطرابي است اضطراب در دين است.
«* دروس جلد 3 صفحه 194 *»
كسي كه خدا دارد اگر پيغمبرش رفت همين كه خدا دارد، اين ديگر وحشت ندارد. خدا پيغمبر را برده اميرالمؤمنين را اگر براي تو آورد، دست به دامنش بزن، اگر نياورد تو فضولي مكن هر چه داشتي تو قايمش نگاه دار. اما وقتي كه او براي تو ظاهر كندـ{……………} اميرالمؤمنين رفت از دنيا گريه ميكني خيلي خوب، گريههات را بكن بيتابيهات را بكن اما دين و مذهب اضطرابي ندارد. اگر امام حسن را آوردند براي تو، دست بزن به دامنش. نياوردند آنچه داري نگاه دار تا بياورند براي تو.
به همينطور در جميع مسائل از ارش خدش گرفته تا توحيد اگر ميروي پيش خدا، هيچ اضطرابي برات نميآيد. هر چه اضطراب خيال كني داري اضطراب نيست، لغزش است، شيطان آورده براي تو كه تو را از راه ببرد، تو را مضطرب كند. اضطراب براي چه؟ از چه اضطراب داري؟ پس هر چه را كه خدا ميخواهد كه رسانده، هر چه را نميخواهد كه هر چه بروي و زور بزني، مثل اين دنياي تو است كه هي جان ميكني، هي پا به سنگ ميزني، بيابانها ميگردي، غصه ميخوري كه چرا فلان آرزو را نرسيدم، و نميرسي. بله از روي طبيعت يك هوايي داري به آن نميرسي. نميگويم نداري داري، لكن هواست.
انشاءاللّه خيلي با بصيرت ميشويد در سير و سلوك. در اين دنيا هر هوايي داري، ديگر هر چه اسمش ميخواهي بگذار، ميخواهي كامل اسمش بگذار، ميخواهي امام عصر اسمش بگذار كه من در طلب او هستم دلم هم براي او ضعف و غش ميكند. فكر كن ببين ايني را كه تو طالبش هستي خدا خواسته آن را بفهمي، يا آن را ببيني و بشناسي؟ اگر خواسته بود، پيش از طلب تو بايست به تو رسانيده باشد. چرا كه خواسته و ميتواند برساند. و اگر چيزي است كه خدا از تو نخواسته، تو هي زور بزن هي بالا برو، هي داد بزن ريسمان به حلقت بكن، هي بتاب هي بتاب، كه به تو نخواهد رسيد چرا كه خدا نخواسته.
«* دروس جلد 3 صفحه 195 *»
اينها اُمنيّه است و آرزوست و خدا حتم كرده به عمل نياورد امنيه و آرزوي مردم را. راه خدا راهي است كه او پيش ميآورد پيش از آني كه تو بداني او راهي دارد يا ندارد. كل نعمك ابتداء باز بابصيرت باشيد، تابع مردم مباشيد كه همين كه بزي از جو جست ما هم بجهيم. اگر ديديم مردم نرفتهاند از اين راه، ما هم نرويم. ما كه حيوان نيستيم كه اينجور باشيم. در آداب جميع انبيا و اوليا فكر كنيد، اول رسول را خدا مبعوث ميكند براي تو، او ميآيد پيش تو ميگويد من موسايم. حالا تو نميروي، هر چه ميخواهي دور بگرد در مغارهها در كوهها در صحراها در شهرها كه پيغمبري پيدا كني. مردم نميتوانند خودشان پيغمبر پيدا كنند. او سبقت ميكند، اول پيغمبر ميفرستد. مردم نميتوانند خودشان پيغمبر پيدا كنند، آن سالكين پيش، آن خلقي كه در زمان نوح بودند و سلوك ميكردند ميدانستند نوح نبي است و از جانب خداست و بايست اطاعت او كرد سر به قدمش گذارد، خودشان نميرفتند اول نوح را پيدا كنند. اول نوح آمد و گفت من از جانب خدا آمدهام. در زمان هر نبيي هر امامي هر وليي، خدا پيش ميافتد و پيغمبر ميفرستد تو پيش ميفت. يكپاره پيشافتادنها را بسا مقدسين خيال كنند خوب است. لاتعجل بالقرءان من قبل انيقضي اليك وحيه وحي را ميآرند تو سرعت مكن پيش از آني كه بيارند، وحي را هر وقت آمد بگير هر وقت نيامد لاتعجل بالقرءان من قبل انيقضي اليك وحيه چهل روز وحي به عقب افتاد كه در مطلبي بود. اينها شك ميكنند شبهه ميكنند كافر ميشوند، كافر بشوند خدا خواسته كافر بشوند.
پس انشاء اللّه دقت كن و بدان هر چه را خدا ميخواهد از تو، ميرساند به تو و هر چه را نرسانده و ميخواهي تو پيداش كني آمال است و آرزو. او راههاش را نموده و گفته بروي، حالا تو برو ميرسي چرا كه خواسته. همين كه رفتي باز راهش را نموده، باز برو باز برو ـ به دستور العملي كه ميدهد ـ و هي ميرسي و باز ميروي و نهايت ندارد.
باري پس ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد كه خدا خدايي است بياندازه، و اين
«* دروس جلد 3 صفحه 196 *»
بينهايتي از راههايي كه آمده و به تو رسيده بگير. چرا كه اين را ميفهمي كه محبوسين محبوسند و داراي خارج از حدود خود نيستند پس خالق نيستند. حالا اين به ما رسيده پس آن كسي كه بيرون از حدود است داخل در همه حدود است و از شدت ظهور مخفي است، و از شدت لمعان نور پنهان است. پس داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء. فكر كه ميكند همينطور آدم ميبيند به طور واضح و بيّن و آشكار. حالا اين مقام مقام ذات است؟ نه نيست. مقام ذات را بخواهي آني كه ماسوي ندارد و لو به لحاظ و اعتبار باشد. اين دارد، به لحاظ و اعتبار هم كه نظر كني اين شامل است حيوث را و اعتبارات را و لحاظها را. آن كسي كه بينهايت صرف است كه آن بينهايت صرف تعبير است و مال اين يكي است ندارد لفظي و ندارد اشارهاي، هي بايد لفظ گفت و آن را برداشت. آن بينهايت صرف به هيچ لحاظي اعتباري حيثي اشارهاي كنايهاي ماسوي معقول نيست داشته باشد. اگر به يك لحاظي داشته باشد يك قيدي، به او لحاظ پيدا ميكند پس بينهايت نيست. پس بينهايت صرف صرف صرف است و اين را ذات ظاهره ميگويند ذات ظاهره همين است. پس ذات غيب الغيوب و باز اين تعبير است كه غيب الغيوب ميگويم آن ذات غيب الغيوب همه جا را گرفته، آن ذات غير از ذات ظاهره است. بسا لفظ دو تا گفته ميشود، مردم دو تا ميشنوند چيزي ديگر ميفهمند، لكن عالِم عارف چيزي ديگر قصد كرده و گفته. نفهميدهاند تقصير مردم است نه تقصير عالم. اين مطلب را خودش تنها بيان نكرده، در كتاب و در سنت و در كلمات حكما هست.
پس زيد و عمرو را دو تا ميگويند مردم، اين غير او و او غير اين است، لكن زيد و قائم هم دو تا است، اما نه دو تايي كه منفصل باشند، قائم كيست به غير از زيد؟ هيچكس نيست. اما حالا كه غير زيد نيست، ذات زيد است؟ اگر ذات زيد است، پس زيد چرا مينشيند؟ پس معلوم است اين غير است اما غير صفتي نه غير عزلتي. زيد غير از عمرو است اما غير عزلتي است. چرا كه ميانه محدودات و بيحد صرف صرف بينونت عزلت
«* دروس جلد 3 صفحه 197 *»
باشد محال است. اگر بينونت عزلت بود خدا اسمش نميگذاشتيم، تمام خلق نسبتشان به آن بينهايت بينونت صفتي است. چرا كه خدا بيرون وجود هيچ چيز نيست داخل في الاشياء خواه كثيف باشد يا لطيف، يا غيب يا شهاده، يا ماده يا صورت، لكن لاكدخول شيء في شيء. بينونتي كه خلق و خدا دارند بينونت صفتي است. معني خلق تمامش صفة اللّه بودن است. حارّش حارّ است باردش بارد است، سفيدش سفيد است سياهش سياه است. پس ميانه آن ذات ظاهره و آن ذات غيبيه كه تعبير كرديم غيبيه، بينونت صفت است. توي ذات ظاهره به غير از ذات غيبي چيست؟ هيچ چيز نيست، مباين با او نيست كه اگر او يك كاري كرده اين بيكار باشد. آيا نه اين است كه تو كه كاري ميكني تو كار ميكني؟ چيزي مينويسي تو نوشتهاي، اما خالق خط، تو نيستي خداست خالق كل شيء. مگر حولي قوهاي براي غير خدا هست؟ مگر هست چيزي كه خدا خلق نكرده باشد؟ پس اين خط را من نوشتهام اما خدا خلق كرده. اين خط، خداست خالق او اما من نوشتهام. هر كس خط مرا بگويد كه خط من نيست دروغگو است، اما خالقش كيست؟ اللّه خلقكم و ما تعملون من خودم و خطم پيش خدا مساوي است. به همان آساني كه خط مرا خلق ميكند، مرا خلق ميكند بدون تفاوت.
پس تمام آنچه هست همه در تحت تصرف اين وسيع است و اسمي است واسع اسم خداست، يكي از اسماء خدا واسع است، واللّه واسع عليم. حالا اين خداي واسع، محيط است به كل اشياء. تو اين محيط را ذات خيالش مكن، اسمی است اين اسم نزد او. او داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء. پس تجلي ميكند خدا به احاطه، نيست وقتي كه تجلي نكرده باشد چرا كه اوقات را اين با بينهايت درست ميكند. پس محيط اسمي است از اسماء و هميشه خدا محيط بوده به اشياء و اين عرصه عرصه علم خداست و خدا پيش از تمام موجودات همه چيز را ميدانست و ميدانست بعد از اين، يعني بعد از اين رتبه، به چه سبب خلق را خلق ميكند. علم به سبب داشت علم به مسبب داشت.
«* دروس جلد 3 صفحه 198 *»
تمام اشياء را به اين علم چنان ميدانست كه لايتغير و لايتبدل، هيچ زياد نميشود و اين علم پايان ندارد نهايت ندارد. مفصل را مفصل ميداند، مجمل را مجمل ميداند، سبب را سبب ميداند مسبب را مسبب ميداند. يك علم احدي يكدستي يكپارچهاي است. يكدست بودنش مقام احاطه صرف است. ببينيد كه اين چهجور علم است، نوعش را ميخواهي به دست بياري ببين يك ماده ميگيري ـ و تبارك از همچه علمي كه خيلي علم است ـ يك ماده ميگيري و لو به قدر سر سوزني باشد، اين يك سر سوزن ببين چقدر صور در آن خوابيده؟ الي غير النهايه. همه اين الي غير النهايهها توي اين سر سوزن و آن سر سوزن خوابيده، و اين علمِ همه اينها را ميداند چقدر ميداند، قدر چه چيز است قدر ندارد، الي غير النهايه ميداند. پس يك علمي است بيپايان، تمام فعليات امكانيه كه در هر ذره ذره است، بحر بيپايان است، همه را ميداند. حالا ديگر ببينيد اين چه علمي است! علمي است كه فوق اجمال و تفصيل است، علمي است احدي علمي است قبل المشية قبل الارادة قبل الفعل. اين علم را مقام كينونتش ميگويند، مقام ذات نيست، مقامي است كه رفتند بعضي از خلق آنجا و گفتند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين. قبل از آني كه تكوينش كنند تمكين كنند، ما آنجا بوديم. پيش از آني كه مخلوق كنند اشياء را ما بوديم. پس در مرتبه علم بايست عالم باشند كه بيايند پيش ما و نازل شوند. فاعلم انما انزل بعلم اللّه معلوم است بايد آنجا باشند و نازل شوند. پس بدانيد اينجور جماعتي كه از آنجا آمدهاند، صاحب مشيت هستند. در زيارت آل ياسين است القضاء المثبت ما استأثرت به مشيتكم و الممحو ما لااستأثرت به سنتكم. اين مقام مقامي است كه تأثيرش اين است كه مشيت درست كند، ديگر مشيت مشاءات را درست كند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 199 *»
درس چهاردهم
(سهشنبه 17 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 200 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
ملتفت باشيد انشاء اللّه حرفهايي كه ميشنوند همه شبيه به هم است و جاهل مغرور ميشود. چه بسيار جاهلي كه ميشنود خيال ميكند مكرر شده. مطالب عديده است به الفاظ متشابهه ذكر ميشود، حكيم ميفهمد چه مطلب خاصي است كه از عبارتي بر ميآيد كه از عبارت ديگر بر نميآيد. در كلمات حكما اگر تعمق كني يك كلمه مكرر نخواهي يافت و تعجب اين است كه جاهل همه را به يك نسق و يك جور خيال ميكند. پس از باب ما تري في خلق الرحمن من تفاوت و نوع خلقت، يك نوع است. حكيمي كه چشمش باز است يك نوع حرف ميزند، لكن از آن بابي كه لوازم هر رتبه دخلي به رتبه ديگر ندارد هي مكرر ميكنند حكما و از هر عبارتي مقصودي دارند. حالا از جمله حرفهايي كه در خيلي از مقامات گفته ميشود كه ذكري از كثرت نيست عالم وحدت است. انسان وقتي پيش خدا ميرود ميگويد خدا يكي است، پيش مشيت ميرود ميگويد مشيت يكي است، كينونت مقام واحديت است؛ لفظش يكي است خيال
«* دروس جلد 3 صفحه 201 *»
ميكنند مكرر شده. لكن هر چيزي را تا لوازم رتبهاش را انسان به دست نيارد مطلب را نميتواند بفهمد.
پس اولاً ملتفت باشيد كه ذات بينهايتِ صرف ـ و اين بينهايتي كه ميگويم از جاي ديگر قرض كردهام آوردهام ـ ميگويم شيء صرف به هيچ وجه من الوجوه آن صرافتش دلالت بر غير صرافت نميكند و شيء صرف بينهايتي يا با نهايتي توش نيست. باز مشق كنيد كلماتي كه ميشنويد اول وهله آن جايي كه خيالش ميكني بايدش آنجا برد، بدان هنوز ميخواهند ببرندت، نبردهاند تو نميداني كجاست. كلمات را هميشه بياريد در عالم محسوس، خيلي بخواهيد دقت كنيد بياريد توي بدن خودتان. اگر اينجا يافتيد مييابيد و اگر در خود نيافتيد هر چه در بيرون طيران كني نمييابي. خودت آن شيء صرف را نظر كن، جلدي مخواه بروي پيش خدا بشناسي. اينجا صرف شيء را چطور ميفهمي بعد هم كه بردندت آنجا ميفهمي. پس همين محسوسات را كه نظر ميكني صرفش را ميخواهي بفهمي نه كلي است نه جزئي، نه بالا نه پايين.
به هر چيزي نظر كني وقتي نسبتش را به غير نخواهي بسنجي، نه كلي توش هست نه جزئي. كليت آن را وقتي تو ميفهمي كه زير پاي اين يك چيزي بفهمي، آن وقت بفهمي اين كلي است نسبت به او. جزئيت آن را وقتي تو ميفهمي كه بالاي آن يك چيزي بفهمي، آن وقت بفهمي كه اين جزئي است. ظواهرِ ظواهرش را هم قدري فكر كن، به صرف يك سنگي نگاه كني اين غير از اين است كه اينجا گذاشته و آنجا گذاشته. زير آسمان است، بالاي زمين است، اينها هيچ يادت نميآيد. او را ميبيني ديگر چيزي نميبيني. به هر كه نگاه كني او را ميبيني، هيچ يادت نيست كه اين پسر كيست، از چند جزء تركيب شده، اجزائش چه چيز است. انسان غافل است از جميع جهات اين، ميگويد فلان چيز را ديدم. بعد اين فلان چيز از كجا به عمل آمده؟ اجزاش چه چيز است؟ هر جزئي چه اثر دارد؟ چه كيفيت دارد؟ بعد آثارش را ميفهمي. اينها هيچ يك
«* دروس جلد 3 صفحه 202 *»
دخلي به حقيقت شيء ندارد. حالا به همينجور يكدفعه خود خدا را ميخواهي بشناسي، آن خود خدا دخلي به اين ندارد كه محيط است به كل اشياء. محيط به كل اشياء وقتي است كه نسبتش را با اشياء بسنجي، عليم به كل شيء ميگويي پس شيء ملاحظه ميشود و لو به حيثي و اعتباري باشد. و ميگويي عليم به كل شيء، ميگويي قادر علي كل شيء و همچنين هلمّ جرّا در جميع اسمائش فكر كن. پس صرف صرف شيء، معقول نيست در صرافتش غيري يافت بشود غيري نيست به هيچ وجه من الوجوه. آن صرف را وقتي فارسيش بخواهي بكني، اگرنميترسيدم ببريدش جايي كه آنها تعبير آوردهاند ميگفتم. لكن فكر كنيد كه وقتي صرف را ميخواهي بفهمي آيا به غير از هست ميشود چيزي باشد؟ از اين راه كه فكر كني خيلي وحدت به دست ميآيد و با وجود اين توحيد عام است.
ملتفت باشيد حالا فكر كنيد ببينيد «هست» غيرش چيست؟ نيست. هستِ صرف غيرش چه چيز است؟ نيستِ صرف است، يعني امتناع، نه نيست امكاني. به غير از هستِ صرف، نيست صرف است. در كلام كه تعبير بياري، آن نيستِ صرف كه تعبيري از او ميآري و اين تعبير را از عالم امكان قرض كردهاي، امتناع نه عنوان دارد نه تعبير دارد، اين لفظ را از عالم امكان برداشتي تعبير آوردي. پس آن نيست صرف كه چيزي نيست كه بچسبد به جايي و از آن تولد كند چيزي. پس نيستِ صرف، امتناع صرف است، خدا خلق نكرده. هرگز هم مخلوق نخواهد شد پس خدا خلق نميكند امتناع را. هر چه را خدا خلق كند ممكن است كه خلق ميكند و ممتنع نيست. پس او كه وجودش وجود امتناعي است و هيچ نيست و اين لفظ هم عاريه است، عنوان ندارد تعبير ندارد، چيزي نيست كه كسي تعبير از او بيارد، به غير از هست هيچ نيست. حالا به اين هست چه ميچسبد؟ خيلي دقت كن انشاء اللّه كه خيلي انسان چشمش واميشود.
فكر كنيد ببينيد به اين هست چه بچسبد؟ يا روش بچسبد، يا مغزش فرو رود، يا
«* دروس جلد 3 صفحه 203 *»
حالّ باشد يا محل. فكر كنيد ببينيد آيا معقول است اين هست صرف فرود برود در جايي؟ آنجا هست يا نيست؟ يا چيزي فرو برود در اين هست صرف، چه بايد برود. پس نيستِ صرف، عدمِ صرف و امتناع صرف است نه به جايي فرو ميرود، نه چيزي در او فرو ميرود. حالا كه چنين است پس به اين هست صرف چه بچسبد؟ هيچ.
بسا ترائي كند كه ما نيست صرف را كه نميخواهيم بگوييم حالّ است يا محل، كه بچسبد يا نچسبد. اما هستي را كه ميبينيم ميچسبد، اين ترائي ميكند. اما درست دقت كنيد بعضي چيزها به بعضي ميچسبد. درست دقت كنيد، هستِ مقيدي به هستِ مقيدي ميچسبد در اين شكي نيست. ميگويم به صرف هستي چه ميچسبد؟ نداريد شما به غير از هستي چيزي كه به او بچسبد، هيچ نداريد غير هستي. پس اين لميلد و لم يولد است، نه حالّ است نه محل است. نه عارض چيزي ميشود نه معروض چيزي ميشود. بله اين چيزها درهم، برهم ميچسبد پس صرف هستي جوري است كه عارض جايي نيست معروض جايي نيست، بالاي جايي نيست زير جايي نيست. درست دقت كنيد ميخواهم با اجتهاد بياييد در حكمت نه به تقليد. ميخواهم حكيم بشويد، از روي تحقيق مطالب را بيابيد.
پس عرض ميكنم كه تمام لفظهايي كه ميشنويد، و لو سبوح قدوس باشد او در هيچ يك از اينها نيست. خودتان اجتهاد كنيد، فكر كنيد ببينيد همينجور كه ميگويم هست، بگيريد و برويد از پيَش يا ميبينيد اينجور نيست، ولش كنيد. درست كه فكر كرديد يا ميبينيد هست يا ميبينيد من خطا كردهام، بپرسيد.
پس عرض ميكنم كه تمام حرفهايي كه هست، تمامش حرفهاي متضايفه است. دقت كن ببين اينطور هست يا نه؟ پس ميگويي سلطان آن است كه مملكت و رعيت داشته باشد. اگر كسي اسمش را سلطان بگذاري و مملكت و رعيت نداشته باشد، سلطان نيست اين را سلطنت به او نميبندند. اين سلطان لفظي است مرتجل، سلطان ما له الرعية و
«* دروس جلد 3 صفحه 204 *»
ما له المملكة است. پس سلطنت او بسته است به مملكت اينها بستهاند به او. او مالك است اينها مملوك، مالكي كه مملوك ندارد مالك نيست، مثل اسمهايي است كه از تهران بر سر كسي ميگذارند كه هيچ معني ندارد. فلان الدوله و فلان السلطنه و هيچ معني هم ندارد. پس ملتفت باشيد كه مالك من له الملك است، ملك ما له المالك است و تضايف دارند، مثل دو خشت سر به هم گذارده. قيام اين به آن است قيام آن به اين است. حالا فكر كنيد كه مالك مملوك ميخواهد مملوك مالك ميخواهد. مملوك بيمالك مملوك اسم خودش نيست، چنانكه مالك بيمملوك مالك اسم خودش نيست. خودش اسمي ديگر دارد و اين فريب ميدهد، گول ميزند در اول امر.
پس فكر كنيد مالك بيمملوك كه بگويي اي مالك كه هيچ ملك نداري، اي رعيتي كه هيچ سلطان نداري، اينها همه نامربوط است. پس عالم معلوم ميخواهد همچنين قادر مقدور ميخواهد خالق مخلوق ميخواهد. خالق بيمخلوق خالق نيست. وقتي تعمق ميكنيد خواهيد يافت كه مطلق بيمقيد، ميخواهم ببينيدش كه معقول نيست معني ندارد. مطلق آن است كه افراد داشته باشد و از قيد افراد بيرون باشد، مقيد به قيد زيد و عمرو و بكر و خالد نباشد، همه را فرا گرفته، ذات و صفات. همينطور اگر چه ذات وقتي كه آمد صفات كسر ميشوند و البته الذات غيّبت الصفات و ذات كه آمد البته تعددي و كثرتي نيست. اما تو فكر كن كه كثراتي واجب است باشد تا ذات ذات باشد، و آن كثرات در ذات نباشد و اينها را غافل شدهاند مردم. اگر كثرت نباشد وحدت ابداً نيست. وحدت معنيش اين است كه كثرت باشد و واحدي در اين متكثرات بلاكيف ظاهر باشد و در اين متكثرات نباشد. درست دقت كنيد تا بيابيد كه وحدت بلاكثرت داخل حرفهاي نامربوط است. آنهايي كه ميفهمند ميفهمند كه وحدت، داخل كلمات متضايفه است. كثراتي چند بايد باشند تا وحدت وحدت باشد. در خود فكر كنيد، زيد اگر هست لامحاله يا متحرك است يا ساكن يا خواب است يا بيدار. زيد وحدت دارد اينها كثرات او هستند، اگر همه
«* دروس جلد 3 صفحه 205 *»
اين كثرات را خراب كني، اين زيد هم خراب ميشود. اين زيد وقتي وحدت دارد، و مقيد به قيد قيام و قعود و حركت و سكون نيست كه اينها سر جاي خودشان باشند آن وقت او وحدت داشته باشد. اينها را ميخواهي خراب كني آن وقت او وحدت دارد، حرفي است بيمعني كه در ذهن خودت خيال كردهاي. و اين نصيحتي است كه اگر ياد گرفتي مثل خودم خواهي يافت. مردم حرف بيمعني خيلي ميزنند خيال ميكنند خدا بود و خلقي نبود. خدايي بود در زمان ماضي واحد متوحد، و هيچ كس پيش او نبود. وقتي خواست خلق را خلق كند صداي توپي كرد كه گفت كن، بنا كرد اين صدا قرقر قرقر كردن، يكدفعه آسماني و زميني، عرش و كرسي و افلاك و عناصري پيدا شد. چطور؟ بله، حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خودش اينها را خلق كرد، همهاش مزخرف.
شما ملتفت باشيد انشاء اللّه، خداي بيخلق خدا نيست؛ هر وقتي خيالش كردي، بدان خدا نيست هواي تو است. هواي تو چيز بيمصرفي است كه قدرت هم ندارد، علم هم ندارد چنين كسي خدا نيست. خدا هميشه خلق داشته و هميشه خواهد داشت. اما هميشه خدا خدا بوده هميشه خلق خلق بودهاند. هميشه خدا يكي است، هميشه خلق متعدد.
دقت كنيد انشاء اللّه، عالم وحدت كه ميشنوي خيال مكن بايد سير كرد و سلوك كرد تا به يك جايي رسيد، پشت پا بر همه جاها و همه چيزها بايد زد تا وحدت را بفهمي. خير، همين جا وحدت را ميتواني بفهمي. خدا هميشه بدون اينكه بعد حالتي باشد كه براي او باشد، هميشه بوده و الحمدلله لفظهاش در همه ملك هست. همه ميگويند كه خدا متغير نيست پس خدا هيچ متغير نيست هميشه، و خلق هميشه متغيرند. هميشه خدا وحدت داشته و هميشه پيش از اينها بوده و هيچ خلقي نبود ذكري از خلق نبود. ميخواهي ببيني مطلب را فهميدهاي يا نه بيارش اينجا، حالا اگر اينجا را ميفهمي آنجا را بدان فهميدهاي و اگر اينجا را نميفهمي آنجا را نفهميدهاي. الآن ببين چطور
«* دروس جلد 3 صفحه 206 *»
ميبيني زميني و آسماني جنجالي خوبي بدي كفري ايماني در ملك هست. الآن اگر تو ميتواني بفهمي كه خدا هست و هيچ چيز نيست، بدان ميتواني بفهمي كه پيشتر هم خدا بود و هيچ نبود، بعد از اين را هم خوب ميتواني بفهمي خدا هست و هيچ نخواهد بود. اگر اينجا را ميتواني بفهمي ميتواني خدا را بشناسي و الا توحيد نداري، درس توحيد را نخواندهاي. چه بسيار نحوي پيدا ميشود در دنيا، صرفي پيدا ميشود درسش را خواندهاند ياد گرفتهاند، اين هم درس دارد بايد خواند و ياد گرفت. علم توحيد يك علمي است موحدين خوب راه ميبرند آن علم را، تو كه نميروي درسش را بخواني البته ياد نميگيري. حالا ديگر من نخوانده خيلي ملا هستم، توحيد به اين به دست نميآيد. خدا توي نحو نبود توي صرف نبود توي معاني نيست توي بيان نيست توي اصول نيست توي فقه نبود. معرفت توحيد توي مسأله شك و سهو نيست، توي حديث نبود توي آيه نبود. درس دارد علم توحيد تا درس نخوانند ياد نميگيرند.
پس ميشنوي خدا بود و هيچ نبود، خيال ميكني حالا خدا هست و چيزها هستند. اگر همچو خدايي ميبيني كه پيشتر بود و اينها را نداشت و حالا دارد پس متغير شد. پيشتر بود و گدا بود، يا خير به اين لفظ مگو بگو منزه بود از آنكه كسي با او باشد يا چيزي با او باشد و حالا اينجور نميفهمي و خيال ميكني چيزها هست و او هم هست، همچو خدايي اگر خيال ميكني بدان خدا نيست. پس خدا لايتغير و لايتبدل است. الآن خدا هست و هيچ نيست، الآن تو كه داري حرف ميزني، خودت نيستي و حرفت هم نيست. اگر اين را ميفهمي آن را هم ميفهمي. نميفهمي بدان پيش هم نفهميده بودي. اين علمش است بايد بيايي درس بخواني ياد بگيري، نميآيي درس بخواني ياد نميگيري. پس خدا خدايي است بينهايت چنانكه در مكانها نمينشيند، از جنس مكان نيست در كجا مينشيند؟ هيچ كس مكان نميتواند خلق كند. خدا اگر بنشنيد در اين مكان، مثل تو محتاج ميشود مثله شيء ميشود. اشياء كه عاجزند نميتوانند خلق كنند چيزي را. پس
«* دروس جلد 3 صفحه 207 *»
خدا چنانكه در مكانهاي ظاهري نمينشيند، در مكانهاي باطني هم نمينشيند همچنين در زمانها نمينشيند. پس خدا بود مپرس در زمان ماضي خدا هست؟ مپرس در زمان حال خواهد بود؟ مپرس در زمان استقبال. خدا زمان آفرين است مكان آفرين است. آن وقتي كه مكان نيافريده بود كه مكان نداشت، آن وقتي كه زمان نيافريده بود زمان نداشت.
باز نصيحتي عرض كنم براي شما، مادام كه اين لفظهاي مأنوسه را ميشنوي و ميشنوي كه درس ميگويند و اينها را ميگويند و هيچ شبهه به ذهنت خطور نميكند، بدان آن حرفهاي پيشتر است كه ميگفتي و نميفهميدي و هنوز داخل علم نشدهاي. علامت كسي كه داخل علم شده اين است كه تازه وقتي چيزي به گوشش ميخورد و نشنيده به وحشت ميافتد و به شبهه ميافتد و مضطرب ميشود. بايد گشت و راه شبهه را بست. پس اين را همه كس ميگويد خدا مكان را خلق ميكند خدا زمان را خلق ميكند. پيش از آني كه مكان و زمان را خدا خلق كند كه خدا بود، حالا كه درست كرد مكان را، نميخواهد مكان را و نمينشيند در مكان. چنانكه پيشتر هم كه درست نكرده بود نمينشست در مكان. حالت خدا با مكان و بيمكان مثل هم است و حالت ندارد. سابق و لاحق و مكان و زمان پيش او مثل هم است.
پس مشق كن انشاء اللّه، اينجور خيالاتي كه خدا را ميبريش به زمان سابق، بدان راه توحيد نيست. باز نصيحتي است ميبري خدا را به زمان سابق، تو در خيالت چنين خيال ميكني آن پيشهاي پيش، اين آسمان نبود اين زمين نبود بدن نبود روح نبود عقل نبود. يك چيزي بود چيز مبهمي خدا آنجا بود، بدان هيچ اين راه، راه توحيد نيست و مردم اكتفا كردهاند به اين راه و توحيد ندارند، راه توحيد براشان مفتوح نشده است. از اين جهت حادث را خيال ميكنند نبود و بعد شد. شما ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اين يكي از معنيهاي حادث است. اين نبود و بعد شد، زمان بود وقت بود. اين درخت در پارسال نبود، اما خود پارسال كه بود. درختي هم كه در سال پيش نبود درخت نبود اما آن سال بود، و
«* دروس جلد 3 صفحه 208 *»
همچنين سال پيشترش بود و سال پيشتر. آن طرف سالها ديگر چه چيز است؟ هيچ. بله آن طرف اين سال آن سال است، آن طرف آن سال سالي ديگر است؛ سالها هر يك غير يكديگرند. اما آن طرف وقت كه ديگر وقت نيست.
پس ملتفت باشيد اگر راه توحيد را ميخواهيد، از همين راه بيابيد. اول هم توي شبهه ميافتيد بيفتيد نقلي نيست. علامت فهم است كه به شبهه ميافتيد، ابتداي سير است سراب است، آرام بگير خاطرت جمع باشد، رفع شبههاش زود ميشود. پس راه توحيد اين است، علامتش است نمونهاش است تجربهاش است. الآن اگر با اين كثرات ميبيني خدا هست و غير اويي نيست، اگر اين را فهميدهاي، توحيد را فهميدهاي و اگر اين را نميفهمي زور مزن جولان مزن، جاي ديگر مرو كه نميفهمي. و خيلي از اعاظم و علما هستند كه نفهميدهاند. حتي آنكه اين مسأله در كرمان و در لنگر در بحبوحه علما ميان شاگردهاي آقاي مرحوم افتاده بود در ميان آن اركان قال قال شد و حرف خيلي شد. خيلي از اعاظم را ما يافتيم كه ميگفتند امتناع اشياء در ذات، وجداني است. در وجدان، انسان اشياء را ممتنع مييابد اما وجود اشياء كه ميبينيم هست سر جاي خود. بعضي ميگفتند اينها واقعاً ممتنعند در نزد ذات وجودشان امتناع دارد، بعضي هم ميگفتند وجداناً بايد گفت خدا هست اشياء نيستند، در واقع دروغ است. اشياء ممتنع نيستند در خارج. بابا اگر اين همچو باشد با خدا تعارف دروغ ميكني، ريشخند ميكني، با خدا ريشخند مكن با خدا تعارف دروغ مكن.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه اگر الآن ميبيني هيچ نيست، تو خودت نيستي صدات هم نيست و هيچ نيست مگر خدا، توحيد داري. اگر هستند اشياء و صداها هست، و بالا و پايين هست و جنگ و نزاع و قيل و قال هست و تعارف ميكني با خدا ـ به قول آن اركان كه عرض كردم كه ما وجداناً مييابيم كه اينها نيستند و تعارف و ريشخند ميكني ـ خدايي كه بايد با او تعارف كرد و ريشخند كرد خدا نيست. لكن فكر كنيد انشاء اللّه و بدانيد كه
«* دروس جلد 3 صفحه 209 *»
اينها هنوز بيانش هم نيست تشويش مكنيد، ميخواهم بيارمتان نزديك كه آن وقت حرف كه زدم بتواني بفهمي. ببين اگر الآن با اين كثرات ميتواني ببيني يك را كه دويي نداشته باشد ـ و اين خيلي سهل است كه يك ببيني و دواَش و جفتش ممتنع باشد ـ اگر چنين چيزي را ميتواني ببيني توحيد داري، اگر نميتواني ببيني توحيد نداري. ناداري هم نقص تو نيست از شكم مادر عالم بيرون نيامدي خوردهخورده چيز ياد گرفتي. ميبيني حالا نميفهمي بدان خدا حالي تو نكرده است. معلوم است راضي بوده كه تو را جاهل آفريده، اما نگفته در جهل بمان گفته ياد بگير. خوردهخورده بايد بيايي ياد بگيري برو درس بخوان انشاء اللّه ياد ميگيري. پس اگر ندانيم نقص ما نشده، كره آسمان عيب نكرده.
باري پس بدانيد انشاء اللّه ذات بينهايت هر چه را جفتش خيال كني بينهايت نشده. ذات بينهايت را خيال كني كره بزرگي و كره كوچكي هم پهلوي او خيال كني، او آن كره بزرگ باشد و خلق اين كره كوچك اگر اينطور خيال ميكني، ذات بينهايت چنانكه كوچك نيست بزرگ هم نيست. پس آن ذات چنان ذاتي است كه جميع حالات و استقبالات و مواضي در جميع عوالم، او قبل القبل است پيش از وقت است. هر چه بعد خيال كني، او آن طرف بعد است. آن طرف كه ميگويم باز نه آن طرف خيال كني. من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ». هر چه بگويي لفظ است بايد ملتفت معني بود اگرچه متناقض بگويد.
باز نصيحتي عرض كنم، شخص عاقل با عاقل كه تكلم ميكند، شخصي را اگر يافتي حقيقتاً كه ديوانه نيست، متناقض كه ميگويد و با عقل حرف ميزند گوش بده ببين سخنش چيست. همينجورها انبيا و اوليا ميكردند، اول يك چيزي ميگفتند يك طوري بعد اثباتش ميكردند. نه اينكه اول دروغ گفتند و بعد فهميدند دروغ است آن وقت راستش را گفتند. و نه آنكه هر دو تا دروغ بود حرف سومي راست بود، پيغمبران راستگويانند. فكر كنيد بايد يك مطلبي از ميان اين حرفهاي مختلفه و اين متناقضات
«* دروس جلد 3 صفحه 210 *»
بيرون بيايد، اگر كسي بايد چيزي بفهمد از ميان اين حرفها ميفهمد. از اين جهت بايد متناقض گفت.
پس چيزي كه بالاست كه البته پايين نيست، چيزي كه پايين است البته بالا نيست، چيزي كه در اين سمت است آن سمت نيست، چيزي كه در آن سمت است در اين سمت نيست. اما چيزي كه بالا هست اما پايين هم هست، چيزي كه پايين هست اما بالا هم هست، ببين آيا اين چيزها را نميفهمي؟ چيزي كه بالا مسكن كرده كه پايين نباشد مثل آسمان است، زمين هم كه پايين مسكن كرده بالا نيست، اما يك چيزي تو ببين، مثل جسمي فكر كنيد كه راه است توش ميافتي. فكر كن انشاء اللّه، هيچ تشويش مكن كه شبيه به وحدت وجود ميشود هيچ اضطراب مكن. فكر كن يك جسمي خدا خلق كرده صاحب اطراف ثلاثه است، توي زمين هست، توي آسمان هست، در مشرق هست، در مغرب هست. نرفته در آسمان كه نيامده باشد در زمين، در زمين نيامده كه در آسمان نباشد، يك جسم هم هست، تكهتكه هم نشده. اگر ميفهمي چه ميگويم به مطلب ميرسي. حالا ميبيني تكهتكه جسمها را، تو آن چيز صاحب اطراف ثلاثه را ببين كه بدون تفاوت هر جوري اينجا او را ميبيني، فوق عرش محدب عرش آنجا هم همانجوري است كه اينجاست. آنجا مقيد به قيد بالايي است، جسم اگر آنجا نشسته بود اينجا نبود، اگر مقيد به قيد پايين بود آنجا نبود. آن محدود است و محتاج و محبوس و محصور و مركب. جسم، مركب نيست. چرا؟ بله زمين محبوس است در پايين بودن، آسمان محبوس است در بالا بودن، اينها مقيدات هستند. حالا آني كه محبوس نيست و در زمين هست در آسمان هم هست حالا اگر در آسمان بود و در زمين نبود، آسمان بايد جسم باشد و زمين بايد جسم نباشد. اگر در زمين بود و در آسمان نبود، آسمان بايد جسم نباشد. پس هم در آسمان هست هم در زمين هست. جسم واحدي است تكهتكه نشده، اين تكهتكهها، تكه او نيست. حالا اگر تميزش نميدهي ميگويي من ميبينم
«* دروس جلد 3 صفحه 211 *»
تكهتكه شده ـ خيلي دقت كن مسامحه مكن ـ ببين اين كتاب اين دست من بعض جسم است، فكر كن دقت كن جسم مركب است از مادهاي و صورتي، مادهاي دارد و طول و عرض و عمقي دارد. اينها را بخواهي جدا كني دو تكهاش كني، جسم خراب ميشود. هر چيزي به آن صورت خودش و به آن ماده خودش برپاست، صورت و مادهاش را از هم جدا كني او او نيست. حالا اطاق را ميبيني بر پاست، آن خشت و گل كه باشد و به اين تركيب هم باشد، اطاق اطاق است، و الا اطاق نيست. حالا همينجور فكر كنيد اين بعض جسم نيست اين تمام جسم است. هم ماده دارد هم طول و عرض و عمق. پس اينها ابعاض جسم نيستند لكن مردم حتي حكما غافل شدهاند اينها را بعض اسم گذاشتهاند، پس بعض نيست.
معني بعض را دقت كنيد، فكر كنيد ببينيد اين مجلس ما چند نفر توش نشستهاند، اين هر نفري بعض اين مجلس است. به اين يك نفري كه بعض اشخاص مجلس است جماعت نميگويند. بگويي اين همه آنهاست دروغ است، اين بعض آنهاست. همه كه با هم جمع شدند مجلس درست شده. پس اسم جمعيت بر يكي گفته نميشود دروغ است بر يكي. يكي، يكي از همه است و بعض اجزاء است. همه ابعاض كه با هم جمع شدند آن وقت مجمع است. حالا جسم هم اينطور است، ببينيد آيا جسم، اينها ابعاضش هستند؟ آيا اين جسم نيست؟ آيا آن جسم نيست؟ آيا آن جسم نيست؟ آيا اينها وقتي جمع شدند جسم درست ميشود؟ نه. بلكه ميبيني خوردهخوردههاش جسم است، اينها ابعاض نيستند. پس جسمِ صاحب طول و عرض و عمق چيزي است كه در حيني كه در زمين است در همان حين در آسمان است، در حيني كه در آسمان است در همان حين در زمين است. چرا در زمين است؟ به جهتي كه محبوس در آسمان نيست. چرا در آسمان است؟ به جهت آنكه در زمين محبوس نيست به خلاف آسمان و زمين هر دو محبوسند. پس الآن با آنكه اين كثرات كه به شماره در نميآيد، ببين از عرش تا تخوم
«* دروس جلد 3 صفحه 212 *»
ارضين چند ذره است؟ نميدانيم، خيلي ذرات، آنقدر كه نميتوان بشماريم آنها را. اين همه كثرات كه هر يكي سر جاي خودشانند همه هم محدودند و مشخص، با وجود اين يك امر ساري و جاري در كل ميبيني كه داخلٌ فيها لاكدخول شيء في شيء. در اول ترائي ميكند كه اين وحدت وجود است مترس، فكر كن اگر وحدت وجودي باشد كه دليل و برهاني داشته باشد، آيه داشته باشد حديث داشته باشد همينطورِ واقع باشد، كه همينطور درست است. و اگر يك جاييش ناقص باشد و درست نباشد، آن وحدت وجودي است كه مشايخ واميزنند. همانجوري كه آنها گفتهاند آنهاست كه وازدند. آنها گفتند:
من و تو عارض ذات وجوديم | مشبكهاي مشكات وجوديم |
آنها گرد و غباري است بر روي ذات خدا نشسته. اينجور حرفها است كه واميزنند. اما حرفهاي خودشان را و حرفهاي توي كتاب و سنت را آنها را كه وانميزنند. بله، حرفها با هم شبيه است تو هم اول مقصود را برخور بعد در آن فكر كن، كمكم از اضطراب بيرون ميآيي؛ بلكه همين الآن اگر فكر كني از اضطراب بيرون ميآيي. جسم نپوشيده صورت زمين را، زمين پوشيده صورت زمين را. اگر جسم پوشيده بود صورت زمين را، در آسمان هم جسم است پس آسمان هم زمين بود. همچنين جسم نپوشيده صورت آسمان را و آسمان پوشيده صورت آسمان را. اگر جسم پوشيده بود صورت آسمان را و آسمان پوشيده صورت آسمان را، و زمين هم جسم است، پس زمين هم آسمان بود. پس جسم نه صورت شرق را دارد نه صورت غرب را دارد. آن حرفِ راست و پوست كندهاش اين است كه ليس كمثله شيء. هيچ جسمي مثل او نيست، جسم نه صورت زمين دارد نه صورت آسمان دارد، نه در آسمان است نه در زمين. لكن حالا كه در آنجا نيست و در اينجا هم نيست خيالش مكن كه رفته پشت عرش نشسته است و مرئي نيست. خير، بلكه به طوري است كه هو الاول و الآخر و
«* دروس جلد 3 صفحه 213 *»
الظاهر و الباطن و هو بكل شيء عليم. دانٍ في علوه عالٍ في دنوه، شرقي في غربه غربي في شرقه. تا هم گفتي توحيد ميشود، وقتي اينجور بگويي خيال ميكنند وحدت وجود ميشود، بخواهي ببري پشت عرش بنشانيش تعطيل قائل شدهاي كه بدتر است از وحدت وجود. باز وحدت وجود يك چيزي هست كه به اين لباسها درآمده و لكن آن كسي كه پشت عرش نشسته، شخصي است كه هيچ كار از او نميآيد و عاجز است؛ و همچنين نيست. پس داخل است در همه جا لا كدخول شيء في شيء، خارج است از همه لا كخروج شيء عن شيء. چون خارج است داخل در همه جاست، چون داخل است خارج از همه جاست.
پس انشاء اللّه فكر كنيد الآن با اين كثرات جسمانيه، جسم واحدي است ساري در كل اجسام لكن لاكدخول شيء في شيء، لاكدخول جسم في جسم و خارج است از كل اجسام لكن لا كخروج جسم عن جسم. پس بدان لاتعطيل لآيات خدا في كل مكان. حالا آيت جسماني، همين جسم است كه ميبيني. اين كثرات جميعاً كمالات جسمند، اسماء اويند. اين زمين اسمي است از اسماء جسم نه ذات جسم. اين داد ميكند كه جسم صاحب عرض و عمق و طول است، ظاهرش باطنش داد ميزند كه جسم صاحب طول و عرض و عمق است و همچنين آسمان.
تعجب است يك خورده توي همين حرفهاي ظاهري فكر كن، كشف سبحه ميتواني بكني. وقتي پايين بودن اين زمين را از آسمان ملاحظه نكني، كيست اينجا؟ جسم است. بالا بودن آسمان را از زمين ملاحظه نكني، كيست اينجا؟ جسم است. پس اينكه كشف كني سبحات جلال را ـ كه لفظهاش را ميشنوي و ميگويي و معنيش را نميداني ـ اين بود كه عرض كردم، كلمهاي است كه آمد و گفتم. من خستهام و شما هم كسل شدهايد. هميشه كشف سبحات جلال را معنيش را ملتفت باش. پس اشياء را به يكديگر ميتوان سنجيد و اشياء را به آن يك هم ميتوان سنجيد. وقتي به آن يك
«* دروس جلد 3 صفحه 214 *»
ميسنجي، آن يك باقي ميماند ديگر هيچ باقي نميماند. به هم كه ميسنجي، اين سر جاي خود است آن سر جاي خود است؛ حالا اينها سبحات جلال است. اين جسم بالاست آن جسم پايين است، آن جسم شرقي است آن جسم غربي است، اين جسم جنوبي است اين جسم شمالي است. پس بدانيد كه اينها اسمهاي مقيده هستند. اين اسم جنوبي است آن اسم شمالي است و الاسم ما انبأ عن المسمي از هر يك بپرسي ميگويند ما جسميم، ما روايت ميكنيم از جسم، انباء از مسمي ميكنند. پس وقتي كه كشف سبحه از اينها بكني، يعني نسبتشان را به يكديگر نسنجي به آن امر ساري در كل بسنجي، وقتي چنين شد آن وقت لامحاله آن شيء را خواهي يافت. پس اگر جسم حرف بزند آن وقت ميفهمي خودش حرف زده نه زمين، نه آسمان. جسم در جاي زمين از خود زمين بهتر منزل گرفته الا انه بكل شيء محيط امام معني ميفرمايد يعني موجود في غيبتك و حضرتك زمين را به صرافت جسمانيت نگاه بكني و كشف سبحه بكني ميبيني كه جسم خودش گفته منم سرد و خشك در زمين، سردي و خشكيش در زمين است. حركتش در فلك است و بس، سكونش در زمين است و بس. پس اينها مواقع صفات اويند و اينها اسماء اويند او اسماء بسيار دارد. اسماء موقع دارد، موقع هر صفتي موقع صفتي ديگر نيست. بگويي زمين ميجنبد و آسمان ساكن است، دروغ است. هر چيزي را هر طوري ميبيني علي ما وضعه اللّه كه شرط علم مشايخ همين است، وضع الهي اينجور است كه يك جسم بيش خلق نكرده. اين جسم بايد صاحب كمال باشد، اينجا را بايد خالي نگذاشته باشد، اينجا را و آنجا را و مافوق عرش را، ما تحت را همه جا را پر كرده. در هر جا يك اسمي دارد، كشف سبحه از جميع كه بكني يك چيز بايد ببيني، نبايد خرابش كني كه يكي ببيني. ميشنوي كل شيء هالك الا وجهه انتظار بكشي كه اين زمين و آسمان خراب شود، درختها ميخشكند هر كه هست ميميرد همه زمين و آسمان گَرد ميشود غبار ميشود تمام ميشود. و تعجب اين است
«* دروس جلد 3 صفحه 215 *»
كه تعبير همينجورها آوردهاند اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت همه تعبير حكمي است كه از آن مطلب آوردهاند.
پس در جايي كه هستند نيستند، الآني كه هستي نيستي و ممتنعي. مثل اينكه زيد در حال قيام، با آنكه قيام هست، قيام نيست، زيد است. در اصل و فرع قائم تجسس كن ببين زيد است يا اينكه عمرو است، بكر است؟ نيست كسي به غير از زيد.
و صلي اللّه علي محمد آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 216 *»
درس پانزدهم
(چهارشنبه 18 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 217 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
از طورهايي كه انشاء اللّه بايد ملتفت شده باشيد كه به صرف هر چيزي كه نظر ميكنيد و نسبتش را به جايي نميدهيد، كليتي و جزئيتي، احاطهاي غير احاطهاي معلوم نميشود. پس اين قاعده را از پيش پا برداريد ببريد بالا تا بر يقين بشويد. بعد آن را ميسنجيد به غير، نسبتها جميعاً در اين نظرها داده ميشود. حتي اين نظرها در بعضي جاها ديگر حالا ندانند همه جا جاريش كنند. علم همينطور است، اطراف علم دست علما هست، نميتوانند جاري كنند. چنانكه منطقيين ميگويند كليات سه تا است: كلي عقلي، كلي طبيعي و كلي منطقي.
كلي طبيعي آن است كه حيوانيتش را كه شما ادراك كنيد، ديگر كاري نداشته باشيد كه افرادي دارد يا ندارد. به تنهايي صرف صرفش كه نظر كنيد، كلي طبيعي ميشود. پس به همين نظر كه نظر خيلي محكم درستي است نظر كنيد. پس يك دفعه به حيوان نظر ميكنيم از حيثيتي كه اين حيات دارد و هيچ يادمان نميآيد افراد دارد. يك دفعه نظر
«* دروس جلد 3 صفحه 218 *»
ميكنيد به نفس كليت. كليت آن است كه در تحتش افرادش داشته باشد و شمولي داشته باشد. به كلي صرف كه نگاه ميكنيد ـ عوام نفهمند شما ميفهميد ـ پس يك دفعه به كلي صرف نگاه ميكنيم، اين اسمش كلي منطقي است؛ و به حيوان صرف كه نظر ميكنيم، قطع نظر از افراد اين كلي طبيعي است؛ و وقتي ميچسبانيش به چيزي اين كلي عقلي ميشود. و همينطورها هم هست، نه اين است كه دروغ باشد. وقتي به حيوان صرف نگاه ميكني و حيات و جسم ميبيني و افراد را نميبيني، اين كلي طبيعي است. و اگر كليت ملاحظه ميكني كه جزئي نيست، كلي منطقي است؛ با هم ضم ميشود، كلي عقلي ميشود.
ديگر يك قاعده خودمان داريم كه شيخ مرحوم آن را محكمش ميكنند، تكهتكههاش ميان ساير حكما هم هست و آن اين است كه در هر مدركي كه شما ادراكش كنيد و در حين ادراك، چيزي ديگر يادتان نيايد و بعد چيزي ديگر يادتان بيايد، آن چيزي كه بعد ياد ميآيد، غير آن چيزي است كه اول يادتان آمده بود و اين قاعدهاي است كلي. بسا شخص عالم به يك چيز نگاه ميكند و هزار چيز ميبيند، عامي جاهل خيالش ميرسد اين همين الفاظش را تغيير داد. و اين قاعده را خيلي كم رعايت كردهاند و از اين جهت كه در دست نگرفتهاند، از اين جهت توحيدهاشان خراب شده.
شما ملتفت باشيد انشاء اللّه پس يك دفعه نظر ميكنيد به شيء خاصي بخصوص از طول اين حرف ميزني، اين طول او چيزي است دخلي به عرضش ندارد. يك دفعه به عمقش نظر ميكني يك دفعه وزنش را ميخواهي بگويي، يك دفعه بوش را ميخواهي بگويي، يك دفعه طعمش را ميخواهي بگويي، نظر به يك جا ميشود. عامي ميگويد تعريف يك چيز را كردند، عالم ميگويد تعريف خيلي چيزها را كردند. نقطه علمش همين است كه هر چيزي را نظر كني و در آن نظر از چيزهاي ديگر غفلت كني، آن چيز معلوم است غير از چيزي است كه در نظر ديگر ديدي. و خيلي هستند كه رد ميكنند اين
«* دروس جلد 3 صفحه 219 *»
قاعده را ميگويند به يك چيز كه نگاه كني و در آن حين ملتفت آن نباشي پس اين شيء غير او غير او و غير تمام اشياء است كه غير از اين است. و اين زيدِ يكي معلوم است غير فلان است، غير فلان است و در جايي كه نظر به خودش ميكني، غافلي كه به عدد ذرات موجودات، غير براي اين است. ميگويند اگر اين قاعده درست باشد بايد شيء واحد، متكثر باشد به عدد متكثراتي كه خدا خلق كرده و اين خلاف بديهي ميشود. و هيچ وحشت ندارد، شيء واحد به عدد ذرات موجودات متكثر است و باشد، ضرري هم ندارد. پس يك شيء متكثر است به جهات عديده، از جهات عديده.
نسبتهاي ظاهري را فكر كن، بعد در باطن فكر كن، ببين ميان چيزي و چيزي يك ذرع فاصله است، ميان آن و چيزي ديگر دو ذرع فاصله است، ميان آن و چيزي ديگر سه ذرع. اين نسبتها براي شيء واحد باشد ضرر ندارد، امتناعي ندارد. و اينها را حكما گفتهاند اگر يك جايي برخورديد ملتفت باشيد. اين قاعده اولي كه گفتم شيخ مسجل ميدارند، ملاصدرا گفته اما كساني كه متكلم بودهاند و خواستهاند قول ملاصدرا را وازنند گفتهاند ميشود شيء واحد باشد، متكثر هم نباشد. چرا كه اين خلاف بداهت عقل است، خلاف تبادر است.
خلاصه پس شيء واحد به صرافت خودش، خودش را ميبيني؛ وقتي ميسنجي به غيرش، دو شيء ميبيني و اين غير اوست. هر دو را با هم ميبيني، پس شيء هو هو و هو غيره، دو تا هستند. و اين را كم تميز ميدهند. پس زيد خودش زيد است، اين يك حالتي دارد و اين زيدي كه خودش زيد است، اين زيد غير عمرو است. اين «زيد غير عمرو است» اين را كم بر ميخورند عوام الناس. لكن علما رأي العين ميبينند كه انسان وقتي زيد را خودش را ميبيند، يادش نيست عمروي هست. وقتي يادش ميآيد عمرو است، عمرو يادش ميآيد. اگر اين عين آن بود، در آن نظر به نظر ميآمد. وقتي در نظر نميآيد معلوم است نبوده كه به نظر نيامده. و اين قاعدهاي است كلي و همين دو كلمه است كه
«* دروس جلد 3 صفحه 220 *»
هر چيزي را كه نظر كرديم و در آن نظر چيزي ديديد، و در آن نظر چيزي ديگر نميبيني، آن چيزِ نديده غير آن چيزِ ديده است، داخل بديهيات ميشود چيزي كه متذكرش هستي غير چيزي است كه غافلي از آن. پس به صرف شيء كه نظر ميكني همان يادت هست، و به غير ملتفت ميشوي كه غير فلان و غير فلان و غير فلان است پس اينها در خارج و واقع دو تا هستند نه در ذهن تو.
باز اين كلمه را كه گفتم خيلي دقت كنيد، چه بسيار چيزها را حكما و منطقيين ميگويند خارجيت ندارد ذهن انتزاع ميكند. ببين چيزي اگر خارجيت نداشته باشد و همان در ذهن تو باشد، تو بدون التفات به آن شخص ميتواني ملتفت آن بشوي. آن شخص خودش خودش است، يك دفعه اثبات ميكند كه اين پسر كيست اين خارجيت دارد. پدر كيست خارجيت دارد. چه كسب دارد خارجيت دارد. ذهن انسان، اعم است ذهن از عقل و فكر و خيال و مادون. اينها نيستند مگر آيينه كه نقش از شواخص خارجيه بيايد توش. اگر از خارج ميآيد هست، اگر خارج چيزي نباشد، آيينه صرف است هيچ نقشي توش نيست. و خدا عمداً مشاعر را اينجور خلق كرده. و سرّ حكمتش اينكه اگر اين مشاعر خودشان ميتوانستند قطع نظر از شواخص خارجيه بتوانند چيزي اختراع كنند، ماده خودش بتواند بيمكمل خارجي چيزي اختراع كند، محال است. به لفظهاي ظاهري عرض ميكنم كه اگر چنين خلق كرده بود كه هر كس كفايت خود را بكند و مكملي از خارج نباشد، هيچ ارسال رسل و انزال كتب، تعليمي تعلمي هيچ نزول او از عالمي به عالمي، صعود او از عالمي به عالمي ضرور نبود و نميكرد. اما اين دليل مجادله است.
دليل حكمتش اينكه محال است خدا غير اينجور خلق كند. ماده را خدا ماده كرده كه بينهايت باشد، كه هر چه سير كند به نهايت نرسد و باز ماده باشد و امكان داشته باشد. حالا ماده شعور، تشخص شعور درش نيست كه چيزي را شعور كند. هر چه را پيشش بياري مثل مرآت است. ماده را خدا عمداً چنين خلق كرده كه عجايب و غرايب اگر همه
«* دروس جلد 3 صفحه 221 *»
در خودش بود اگر از خودش بود، از بيرونها نميتوانست خبر بشود. اگر از بيرون خبر نداشتند اشخاص، همين خيال ميكردند خودشان هستند و بس. پس بايد بدانيد كه شواخص را بايد در خارج بيابند. ملتفت باشيد ايني كه عرض ميكنم اگر چنين نبود خيال ميكردند خودشان بودند خودشان موجودند، مدارا است. اگر چنين نبود نميدانستند خدايي هست، هيچ به خدايي پيري پيغمبري اعتقاد نميكردند. چنين خلقت، خلقت بيجايي بود بيحاصل بود. و چنين كاري خدا كرده، داخل محالات است. پس وضع الهي بر همين قرار گرفته كه مشاعر صافي باشند در مقابل شواخص و عكس در آنها بيفتد. پس نگاه به طولش كني طولش ميافتد، تعمد ميكني به عرضش نگاه ميكني عرضش ميافتد، نگاه به عمقش ميكني عمقش ميافتد. پس به هر جايي از جاهاي شاخص خارجي تعمق ميكني عكس ميافتد. خلاصه مطلب اين بود كه صرف شيء، همه جا غير نسبتش است. حالا به اين قاعده صرف شيء را كه درست ملتفت شويد، اين نسبتها جميعاً فروع شيء است.
باز دقت كنيد حكمت اين را بيابيد. شيئي كه هست نسبتش به آنجا چقدر؟ به اينجا چقدر؟ نسبتش به بالاش چيست؟ نسبتش به پايينش چيست؟ به مؤثرش چيست؟ نسبتش به اثرش چيست؟ اما اگر شيء نباشد، شيء كه نيست نسبتها ميرود پي كارش. پس جميع نسب فرع وجودش است. به هر شيئي كه ميخواهي نسبت بدهي، اصل شيء اگر يك تبايني داشته باشد با فرعِ شيء، آن فرع نميشود فرع اين باشد. پس فروع شيء اگر با اصل شيء تباين داشته باشد پس اين نسبت اسمش نيست فروع اصلي. فروع ظاهري گولت نزند، اينها تباين دارند، فروع اصلي تباين با شيء ندارد. همين كه شيء هست نسبتش به ماسواش هم هست همين كه شيء را برداشتي، تمام نسبتهاش معدوم ميشود. پس فروع شيء افعال شيء است و بايد از او صادر شده باشد و اين افعال از هر راهي، شيء واحد از هر سمتي فعلي دارد. در ظاهرش فعلي دارد در باطنش فعلي دارد افعال قلوب دارد افعال جوارح دارد.
«* دروس جلد 3 صفحه 222 *»
به همين قاعده كه رفتيد بالا با بصيرت كه آنجاها فكر كرديد و خوب مسلط شديد و ملكه كرديد، اين علم براي شما آن وقت كه ميرويد بالا، هيچ ابا نميكنيد كه خدا خودش خودش است. حالا جميع چيزها كه نسبت به خدا داده ميشود، هيچ كدام مباين با خدا نيستند؛ به شرطي كه تعقل كني. اينجاها چيز مباين ميبينيد، پيش خدا چيز مباين پيدا نميشود و اين نيست در ذهن مردم. مخصوص اهل حق است اين دقايق. اينجا زيدي هست عمروي هست. اگر اين بميرد آن نميميرد، اين را بزني او زده نميشود، اين خواب برود او بيدار است. حالا بخواهي بروي پيش خدا و خدا را يك جايي بنشاني و يكي ديگر را پهلوش بنشاني كه اگر نسبت به خدا كاري كني به او نرسد، يا نسبت به او بكني به خدا نرسد، همچو چيزي نيست و نميشود، و اين نيست ميان مردم. تمام اهل ظاهر خداي مباين دارند و خداي مباين مثل مخلوقات محدود است، بينونت اشياء بينونت عزلي است. و سببش اين است كه محدودات هر يكي محبوس در حد خودند و سرش را به هم نبسته. هر محدودي خودش خودش است، اين است كه يكي خواب است يكي بيدار است، يكي متحرك است يكي ساكن است. حالا بخواهي پهلوي خدا ببري مبايني را بنشاني نميشود. چرا كه هر چه هست تمامش فعل اين خداست و اين خدا او را بايد ساخته باشد و گذارده باشد. ببين قيام تو پهلوي تو نميآيد بايستد، قعود تو كار تو است نميآيد پهلوي تو بنشيند.
و از همين جا پي ببريد به اصطلاح ملايي، اينها را مفعول مطلق ميگويند. خدا مفعول به اين معني كه تو داري ندارد. تو ميزني عمروي را كه تو نساختهاي او را. او را ميگويند مضروبِ تو. خدا چنين مضروبي ندارد و اگر همچو بخواهد بزند همچو زيدي كه همچو زد، خدا بخواهد همچو بزند، همچو نميزند. پس اينجور مفعولبه از براي خدا معقول نيست و جميع عقول ميفهمند معقول نيست پس مفعولبه به اين معني نيست از براي خدا، اگر چه به معني ديگري حكيمي به طوري كه منافات با مفعول مطلق نداشته
«* دروس جلد 3 صفحه 223 *»
باشد، آن را اثبات كند. پس آن صرف صرف الوهيت هيچ دخلي ندارد به اينكه چيزي محيط به اشياء باشد و اشياء محاط او باشند. حالا اين احاطه او به ماسوي چون مفعولبه ندارد چيزي نيست كه از دست غير صادر شده باشد. آن احاطه فعل اوست، پس ظهور اوست البته جلوه اوست. حالا اين جلوه او محيط به كل اشياء است. به لفظهاي مأنوسه كه الحمدلله خيلي مأنوس است بگو اسمي است از اسماء. محيط، اسمي است از اسماء خدا. الحمدللّه همينجور تربيت كردهاند انبيا مردم را كه همينجور حرفها را بزنند و معنيش را راه برند. پس ذات خدا محيط است و اين لفظ محيط مثل اين است كه ذات خدا قادر باشد، خدا عالم باشد. پس لله الاسماء الحسني از براي خدا اسمها بسيار است و اسمها قطعاً هزار و يك اسم بيشتر است. اسماء حسني نود و نه تا است. پس اسمها بسيار است اما خدا يكي است. از جمله اسمها يكي محيط بكل شيء است و اين اسم محيط اسم است و فوق جميع اسماء هم هست. چرا كه اسماء داخل اشياء است، پس احاطه او به كل اشياء، فوق كل اشياء است. ديگر بسا همان اسم مكنون مخزون عنده همين اسم باشد و وقتي نبوده كه خدا اين اسم را نداشته و اين اسم را خلق كرده و براي خود اختيار كرده، بلكه خدا هميشه اسم داشته، اين غير او نيست، عين او نيست. نبوده وقتي كه اين اسم را نداشته، خدا هميشه به اين احاطه محيط بوده چنانكه هر چيزي به گرمي گرم است به سردي سرد است، به سفيدي سفيد است به سياهي سياه است. حرفهاي الوهيت هم همينطور است. پس خدا به نفس احاطه محيط است و احاطه غير از ذات اوست، فعل اوست، داخل فعلهاي عام است.
محض تفهيم عرض ميكنم شما متذكر باشيد اين را كه انبيا و اوليا و ائمه اين را فعل نميگويند، گاهي به كلمه تعبير ميآورند، گاهي به نور تعبير ميآرند، گاهي به علم تعبير ميآرند، هر تعبيري را به ملاحظهاي از ملاحظات. پس گاهي به كلمه تعبير ميآرند به جهت آنكه كلمه با علم مناسبتي دارد، چون اشتقاق شده از اين، از اين جهت به كلمه
«* دروس جلد 3 صفحه 224 *»
تعبير ميآرند. گاهي ميگويند نور است به جهتي كه ساير چيزها از پرتو او ظاهر شده، ظاهر لنفسه است مظهر لغيره است.
باري، پس اين احاطه احاطهاي است كه فوق تمام اشياء است و ملتفت باشيد با بصيرت كه در اصطلاح كتاب و سنت اين اصطلاح هست و بخصوص در احاديث پافشردهاند. خصوص در اين حديث مفضل كه در اين روزها دست است. پس اين احاطه محيط است به فعل اللّه، به مشية اللّه و خدا ميداند مشيت خود را و مشاءات خود را و تمام مشاءات آثار اويند. آثار هم نگويي به جهت تنزيه، راه دارد. پس نسبت مشيت با تمام مشاءات ـ و اين مشيت اگر احداث نكند مشاءات را نيستند، قدرتي است مطلقه كه پايان ندارد ـ اين علم خدا يك طور هيمنه دارد كه آن مشاءات با اين مشيت همدوش ميايستند، تبارك همچو علمي. لفظش هم الحمدللّه خيلي مأنوس است، خدا ميداند مشيت را و ميداند مشاءات را. خدا نبايد بيشتر زور بزند مشيت را خلق كند و كمتر زور بزند مشاءات را خلق كند. اول خلق را با آخر خلق، خدا مثل هم ميداند، خداست نبايد زور بزند كاري كند، تحصيل نبايد بكند علمي را. پس فوق مرتبه فعل است، پس اين را ديگر مكوَّن نميگويند، به اصطلاح خدا و رسول «كائن» است اما مكوَّن نيست به طوري كه اگر يك جايي بگويي مكوَّن است تكفير ميكنند. اگر پوست كندهاش را بخواهي تمام اهل اديان تكفير آدم را ميكنند. اگر بگويي خدا عالم نبود و علم براي خودش خلق كرد علم آفريد، نه نميخواهد خدا عالم بود. پس اين كينونت است، اين ذات است و معني ذات را بخواهيد بدانيد، ذات اسم اين است. يك چيز ديگر را كه ذات ميگويي از اينجا برداشتهاي. معني ذات اين است كه منزه و مبرا باشد، معني صفات اين است كه هر يكي سر جاي خود باشند. پس اينها اگر باشند او نافذ در اينها است، اگر اينها نباشد معقول نيست چيزي نافذ در اينها است. پس احاطه و محاطيت به هم بسته است. پس ذات غيّبت الصفات، صفات اگر نباشند و متعدد و متكثر نباشند كي احاطه، خلل و فرجشان را پر
«* دروس جلد 3 صفحه 225 *»
كند؟ و داخل باشد در اينها لاكدخول شيء في شيء و خارج باشد از اينها لاكخروج شيء عن شيء. پس نوع اقتراني دارد. پس ذات هر چه باشد يك نوع غيريتي دارد با صفات و لو همين باشد كه اين ذات است و او صفت.
پس اينجور غيريت را ملتفت باشيد كه هر چيزي كه غير چيزي شد، وجود اين غير، بسته به اين غير به نحوي از انحاء بسته شده كه اقترانٌمائي در كار ميآيد. اقتران كه آمد ديگر اين ذات حالا تعبير است، در واقع او اسم ندارد ذات نيست صفت نيست، اسم ندارد وصف ندارد كسي خبر از آن ندارد. چرا كه با كسي حرف نزده، ديگر او اويي است كه او هم نيست. ان قلت هو هو اين هو كه گفتي هاش به كجا ميخورد، واوش به كجا ميخورد و اينها او نيستند. پس آن صرف صرف الوهيت كه الوهيت هم تعبيري است، به طوري كه من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ»، و الوهيت هم اشتقاق دارد از وَلِهَ آن صرف صرفش را بخواهي خبرش پيش هيچ كس نيست. هيچ كس نميتواند از آن خبر شود. اما چنانکه خبر نميشوند، عارفين به او شق شعر ميكنند در معرفت او. هر گوشهايش را اگر درست نگفت ميگويند درست نگفتي، فلانطور گفتي تشبيه لازم ميآيد، فلانطور گفتي تعطيل لازم ميآيد. پس آن الوهيت صرف صرف لااسم له، لارسم له است سبحان ربك رب العزة عما يصفون و سلام علي المرسلين و الحمدلله رب العالمين. هر چه وصف ميكنند، آنچه ميفهمند وصف ميكنند مقترن به جايي شده كه ميفهمند، او مقترن به جايي نميشود. بالا نميرود پايين نميآيد. پس بدانيد كه تمام آنچه وصف ميكنيد در عرصه خودتان است. آن كساني هم كه آمدهاند وصف كنند اين حرفها را نسبت به خودشان هم ميدهند. حضرت امير ميفرمايد انا الذي لايقع عليّ اسم و لاشبه پس بينهايت صرف صرف كه بينهايتي را هم از شدت بينهايتي، از او بگيري و بگويي لايق نيست؛ همينجوري كه بزرگان گفتهاند كه «ان اللّه سبحانه فوق ما لايتناهي بما لايتناهي». ما لايتناهي چطور است؟ همه جا را فرا گرفته. آني كه همه جا را فرا گرفته
«* دروس جلد 3 صفحه 226 *»
است، آن خدا فوق اين ما لايتناهي است، چقدر؟ بما لايتناهي. انشاء اللّه اگر اين كلام شيخ را ميفهمي ميداني كه قسم رابع كجاست. همين جاست و همين عرصه علم است.
خلاصه عرصه علم عرصه كينونتي است كه محيط است به كل اشياء و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها و ما احصاي اين، ابتداش مشيت است و مشيت و مشاءات را همه را سر جاي خودشان گذارده و اين فوق فعل است و فوق تمكين و تكوين و اين حرفها است. اين است كه وحشت ميكنند كه اگر بگوييش مخلوق، ميفرمايند ذلك هو الكفر الصراح و تعجب اين است كه پيش همين مردم هم اگر بگويي خدا خودش براي خودش علم خلق ميكند و عالم ميشود بعد از آن، تكفير ميكنند آدم را و با وجود اين بخواهي صريح ببري اسمش را وحشت ميكنند و اهل ايمان وحشت ندارند.
پس اين احاطه بدانيد يكي از صفات است و در تحت اين يك فعلي افتاده است كه مشيت باشد و آن فعل مال اين محيط است. پس مشيت بسته به اين محيط است. ديگر اميدوارم خيال نكنيد كه خدا را بردم پشت سر اين محيط نشاندم و گفتم خدا اين محيط را فرستاده پيش مردم. خدايي كه جايي بنشيند و مباين باشد با او چيزي، خدا نيست. ميگويم او فوق ما لايتناهي است بما لايتناهي. حالا كه چنين است پس تعطيلي چيزي هم لازم نيامده، دو ذات هم كسي قائل نشده، يك ذات بيش قائل نشده كسي، و آن يك ذات اين ذات اللّه العليا است كه قبل از معلوم است و هر چه ذات است مال اين ذات است و قاصدي از ذات است مثل شما در خود فكر كنيد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم خودتان ذاتي داريد و صفتي داريد. معلوم است فعل شما بسته به شماست. همينجور كه شما يك مرتبه نداريد توي نشسته و خوابيده باشد، يك مرتبه ديگر را بفرستيد بيرون براي او به قاصدي. همينجور خدا هر جور ميخواهد هر كار ميكند و كار شما بسته به شما است. آن كلمه اول را فراموش نكنيد كه خيلي از مطالب حكميه را به دست ميآريد، خيلي از حقايق ايمانيه را به دست ميآريد. خدا به ملائكه ميگويد خيلي كارها كنند اما
«* دروس جلد 3 صفحه 227 *»
ملائكه شخصي مباين با خدا نيستند. خودتان كارها ميكنيد شما كاري كه ميكنيد آيا مباينيد با خداي خودتان؟ و بيحول و قوه خدا كاري ميكنيد؟ عصات و كفره و فجره آيا بدون حول و قوه خدا ميتوانند فسق و فجورشان را بكنند؟ هر كس بگويد ميتوانند كافر است ملحد است. اينها بدانيد مباين نيستند.
باز فكر كنيد ملتفت باشيد دقت كنيد كه گول نخوريد. غالب اينها هم كه در علم ميروند و درست ميفهمند، باز كارهاي دنياييشان گولشان ميزند. شما شغلتان، فكرتان اين باشد كه كاري كنيد ملكه شود اين مطلب كه خدا هيچ مفعولبه ندارد. حالا كه ندارد، تو مفعولبه نيستي ملائكه مفعولبه نيستند. آسمان و زمين، دنيا و آخرت و غيب و شهاده هر چه خدا خلق كرده، خلق كرده. چطور؟ همينطور كه تو حركت خود را احداث ميكني و هيچ كس غير از تو احداث نكرده. اين حركت تو ماده دارد صورت دارد، بالا دارد پايين دارد يمين دارد يسار دارد اينها را كي درست كرده؟ تو درست كردهاي جميع اينها را. همينجور خدا دستش را دراز كرده تو را ميسازد آسمان را ميسازد همه ملك را ميسازد. پس شخص مبايني نيست كه پهلوي خدا بنشيند. يكخورده چشمت را بمال ببين چه مطلبها به دستت ميآيد. اگر شخصي مبايني نيست، پس اگر عزرائيل آمد جان آدم را بگيرد، آدم عارف ميبيند خدا آمده جانش را ميگيرد نه ملك الموت اللّه يتوفي الانفس حين موتها ملك الموت كيست؟ ملك الموت آن دستي است كه دراز ميكند و جانت را ميگيرد، يد اللّه است، اسم اللّه بر پيشانيش نوشته شده. بسا كسي ميبيند خدا جانش را ميگيرد، بسا كسي ميبيند اميرالمؤمنين را مولاش را ميبيند، جانش را تسليم ميكند. يكي محمد ميبيند يكي علي ميبيند انبيا را ميبيند اوليا را ميبيند. حتي آنكه در بعضي احاديث هست كه مؤمنين بزرگ هم در وقت احتضار حاضر ميشوند، رفيقهاش را ميبيند. ميخواهد برود توي آن جمعيت به آساني جان خود را تسليم ميكند.
پس خدا را ميتوان ديد به طوري كه خودش اصطلاح به دست داده. نبي او
«* دروس جلد 3 صفحه 228 *»
شخص مباين با او نيست. پس نه اين است كه كأنه زيارت او زيارت خدا باشد، «كأنه» را آدم عارف نميگويد. ميبيند خودش آمده، خودش حرف زده و آن كلام او همان كلام خداست، زيارت او زيارت اوست رخسارهاش رخساره اوست امرش امر اوست نهيش نهي اوست، مباين با او نيست. اگر اينجور حقايق به دست آمد ايمان نقش ميشود. در ذهن آدم هم نقش ميشود ايمان و همهاش دو كلمه است، بابي است از علم و آن دو كلمه اين است كه ندارد خدا مفعولبه. وقتي ندارد مفعولبه تمام ملك خدا همه ظهور اللّه هستند، حالا كه تمام ملك ظهور اللّه هستند پس خداست و تو با خدا حرف ميزني و رو به خدا ميروي، از خدا ميگيري، به خدا ميدهي و هكذا. حالا كه تمام ملك خدا ظهور اللّه شد، ديگر حالا كار خيلي آسان است. معلوم است پيش انبيا كه ميآيي آنها ظهور اعظمند جلوه اكبر هستند. انبيا مطاع اللّهاند، خودت هم ظهور اللّهي اما بايد مطيع باشي. تو بايد بگويي اي خدا، همچنين او هم بايد بگويد اي خدا، اما او سلطان است و خدا سلطانش كرده، تو رعيتي و خدا رعيتت كرده. همه ظهور اويند اما همه جا تو مطيع و منقاد، او همه جا آقاي تو، همه جا هم خدا خداست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 229 *»
درس شانزدهم
(شنبه 21 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 230 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
از قاعدهاي كه محسوس بود و در دست انشاء اللّه فكر كنيد كه اهل علم باشيد. و حكمت قاعده بسيار آسان سهل محسوسي است كه با جميع حواس ميشود درك كرد، و در دنيا و آخرت و همه جا جاري است. و آن قاعده اينكه هر دو شخص متباين از يكديگر، هر دو شيء كه از يكديگر جدايند، اين اين طرف، آن آن طرف ديگر طرفهاش را يا همچو خيال كن، يا غيب و شهاده ـ هر جور خيال كني ـ به زبان ملايي هر دو شيء مباين، شما بگوييد هر چه كه دو تا است هر دو تايي؛ آنچه اين دارد او ندارد، آنچه آن دارد اين ندارد. خدا ميداند من وقتي يكپاره قواعد ميبينم روحم پرواز ميكند ميرود روي كله آن مينشيند.
دو شيء به زبان ملايي ما به الامتيازي دارند و ما به الامتياز، ما به الاختصاص است همه معني ما به الاختصاص همين كه جاي ديگر نباشد پس چيزي كه جاي ديگر نيست، هر دويي هر چه دارند مال خودشان است و ما به الاختصاص خودشان است.
«* دروس جلد 3 صفحه 231 *»
اين دو نميشود يكيش فاعل باشد يكي مفعول، نميشود يكي خالق باشد يكي مخلوق، يكي اثر يكي مؤثر. دقت كنيد كه هنوز خوابيد و نميدانيد اين قاعده چقدر نتيجه ميدهد. هر دو تايي كه ممتازند از يكديگر، اين ندارد آنچه را كه او دارد، او ندارد آنچه را كه اين دارد؛ اين نميشود خالق او باشد، او نميشود خالق اين باشد. چيزي كه ندارد، نميتواند به غير بدهد. ديگر اين دو ميخواهد مثلين باشند يا ضدين يا نقيضين يا مطلق و مقيد يا روح و بدن. نميشود غيب خالق شهاده باشد شهاده خالق غيب باشد و هكذا قاعدهاي است كه هيچ كشفي، مقابلي با آن نميكند علمي است كه هيچ شك و شبهه در آن راهبر نيست.
پس هر دويي كه ما به الامتياز دارند، ما به الامتياز او مخصوص اوست ما به الامتياز اين مخصوص اين، يعني هيچ جاي ديگر پيدا نميشود، هيچ كس ندارد. ما به الاشتراكات گول ميزنند انسان را. همين كه صورت را خراب كني و كومه گلي بماند آنيكه مال اين خشت و آن خشت و آن خشت نيست. اما اين خشت حدودي دارد كه اگر بكني فاني ميشود، آن خشت ديگر هم حدودي دارد كه اگر از روي او بكني فاني ميشود. پس اين چيزي كه شيء را شيء ميگويند و اشاره به او ميكني و اعتنا به او ميكني، آن ما به الاختصاص است. اين چيز ديگر هيچ جاي ملك خدا پيدا نميشود مگر پيش خودش. پس يك ذره، يك ماده دارد و يك صورتي. اين ما به الاختصاصي دارد، اين مابهالاختصاص نه بالاي سرش است نه پايين پاش است. اگر در تمام ملك خدا بخواهي بگردي، نيست. از اين جهت تمام مملكت خدا جمع شوند يك سر سوزني خلق كنند نميتوانند، به جهت آنكه جاي ديگر نيست. حالا اين را همينطور بيمقدمه بگويي، مردم ميگويند خوب حالا چه شد؟ بسا تعجب كنند كه مگر انسان شده است هيچ جاي ملك خدا را نديده باشد، هيچ عوالم غيب را نديده باشد، چه ميداند كه هيچ جاي ملك خدا نيست، ديگر بسا استهزا هم بكنند كه آدم عاقل ميشود جايي را نديده باشد خبر از آن
«* دروس جلد 3 صفحه 232 *»
بدهد كه نيست در آنجا فلان چيز؟ اما توي مقدمه كه ميآيند و فكر ميكنند ميتوانند اين حكم را بكنند.
پس هر چيزي ما به الاشتراكي دارد، در آن كه امتيازي نيست كه چيزي از چيزي جدا شود. پس كاري دست آن كه نداريم. ما به الامتياز اشياء را از هم جدا كرده. مابهالامتياز حقيقت شيء است. پس انشاء اللّه اين را داشته باشيد، وقتي انسان ميرود حقيقت بفهمد، بسا ميرود كنجكاوي ميكند حقيقت صورت مثلث را بفهمد. فكر ميكند كه آيا مومش از كجا آمده؟ آن علفي را كه آن زنبور خورده كه اين موم از او حاصل شده، آن علف از كدام بيابان است؟ شما بدانيد اينها دخلي به حقيقت مثلث ما ندارد. حقيقت مثلث نيست مگر صورت تثليث كه مخصوص اوست. پس حقيقت تمام اشياء مابهالاختصاص اشياء است و مابهالاختصاص هيچ پيدا نميشود مگر در همان مخصوص. پس بياب كه در تمام ملك خدا خالقي پيدا نميشود مگر خدا. به جهت آنكه مابهالاختصاص ندارد و مابهالامتياز ندارد، مابهالاختصاص كه ندارد اسمش ميشود احد. يعني سرد نيست بخصوص، گرم نيست بخصوص، تر نيست بخصوص، خشك نيست بخصوص، سنگين نيست بخصوص، سبك نيست بخصوص، ساكن نيست بخصوص، متحرك نيست بخصوص، غيب نيست بخصوص، شهاده نيست بخصوص. پس خالق مابهالاختصاص نبايد داشته باشد، مابهالاختصاص مال اينهاست، هيچ كدامشان نميتوانند خالق باشند، همه عاجزند. چيزي كه مابهالاختصاص دارد و محدود است و محبوس است و مركب و محتاج، مابهالاختصاص سواي خود را ندارد. نادار، دارنده نميتواند باشد عقلاً نقلاً. كتابهاي آسماني هم شاهدند. پس هر جايي دو تايي ديدي هيچ كدام خالق نميتوانند باشند. پس خالق و مخلوق ميخواهي به دست بياري كه يعني چه، فاعل و مفعول و اثر و مؤثر و علت و معلول، اينها را ميفهمي و ميداني اينها دو شخص نيستند ممتاز از يكديگر.
«* دروس جلد 3 صفحه 233 *»
ملتفت باشيد كه خيلي نتيجههاي عظيم عظيم به دست ميآيد. پس علت و معلول دو شيء نيستند كه مثل زيد و عمرو پهلوي هم بنشينند، به همان دليلي كه زيد خالق عمرو نيست و نميتواند باشد، به جهتي كه مابهالاختصاص عمرو را ندارد. همينجور عمرو هم خالق زيد نيست به جهتي كه زيديت زيد پيش خودش است، نميتواند به ديگري بدهد. اگر بدهد، ديگر زيد نيست. پس معلول و علت، مخلوق و خالق، نميشود دو شيء باشند. اگر دو شيء باشند ما به الامتياز دارند، ما به الامتياز ما به الاختصاص است.
خيلي دقت كنيد بسا خيال كند كسي كه فاعل چرا ما به الامتياز نداشته باشد از مفعول؟ فاعل، فاعليت ما به الامتيازش است، مفعول مفعوليت ما به الامتيازش است. اين حرفي است ميزنند اما معنيش چه چيز است؟ معنيش را شاعر دزديده. لفظهاش داخل بديهيات است اما معنيش پيش مردم نيست، پيش اين طبقات مردم كه نيست هيچ يافت نميشود. ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم مفعول، مابهالامتياز ندارد از فاعل، فاعل مابهالامتياز ندارد از مفعول. تو گوش بده بفهم بسا وقتي فهميدي مثل باقي مردم حرف نزني. اين مسأله كه به دست آمد از هر زباني حق را ميشنوي تعجب نميكني و از زباني بخصوص حق را ميشنوي و او راه ميبرد حق را و ديگر انشاء اللّه تعجب نميكني.
حالا اگر فاعل و مفعول دو شيء ممتاز از يكديگر باشند، هر يك ما به الاختصاص دارند. پس فاعل فاعليت دارد و هيچ مفعوليت ندارد، مفعول مفعوليت دارد و هيچ فاعليت از اين جهت ندارد پس اين فاعل نميتواند فاعل اين مفعول باشد. از آن سمتش آسان به نظر ميآيد. يك كسي بگويد مفعول فاعل نيست، پيش پا افتاده است. ميگويم به همين واضحي هنوز نميداني چه ميگويي! آن فاعلي هم كه مابهالاختصاص دارد، ندارد مفعوليت مفعول را كه به مفعول بدهد. پس هر جايي كه مابهالامتيازي يافتيد، مابهالامتياز مخصوص شيء است، آن در جاي ديگر يافت نميشود و شيء ديگر مابهالاختصاصي ديگر ميخواهد و آن مابهالاختصاص معقول نيست پيش ديگري يافت شود. پس معقول
«* دروس جلد 3 صفحه 234 *»
نيست اين دو خالق يكديگر باشند، پس نميشود علت و معلول و خالق و مخلوق و اثر و مؤثر باشند. پس چطور بايد باشد؟ فاعل شخص مباين از مفعول خودش نيست. ايني كه ميگويي فاعل غير از مفعول، مفعول غير از فاعل است راهش را به دست بيار. به اصطلاح خدا و رسول اين غير را غير خلقي ميگويند. پس بينونت ميان علت و معلول، بينونت عزلت نيست، بينونت صفت است؛ كه هنوز بايد فكر كنيم. عزلت كه نيست، در اينكه اقلاً فكر بكن و بدان اينجور نيست كه علت يك جا نشسته باشد معلول پهلوش نشسته باشد يا پيش روش يا پايين پاش، يا بالاي سرش، يا علت در غيب باشد معلول در شهاده. اين جورش كه نيست و اين يك قاعده حكميه است كه معلميني كه استادند هميشه به نفي توي راهت مياندازند. چرا كه تو جاهلي و آن چيزي كه مطلوب تو است و تو نميداني كجاست، بسا همه جا را پا بزني كه آن را پيدا كني و نتواني. اين معلم ميداند جاش كجاست ميگويد اينجا نيست، اينجا نيست، اينجا نيست. اول آنها را از پات واميكند تا نروي آنجا و آسوده باشي. لا اله را كه گفت، آن وقت بنا ميكند اثبات كردن و الّا اللّه گفتن كه مطلوب تو فلان جاست.
پس بدانيد كه علت و معلول، علت شيء ممتاز از معلول و معلول يك شيء ممتاز از علت نيست و اين كلمه كه ميگويم بر خلاف تمام مردم است. همه كس ميگويد علت غير از معلول و معلول غير از علت است، بگويند. پس علت شيء ممتاز از معلول نيست، معلول شيء ممتاز از علت نيست. اگر چنين باشد علت علت معلول و معلول معلول علت نيست، اگر چنين باشد پس آنچه در معلول است علت ندارد نميتواند به او بدهد. در فعل فكر كنيد، فعل اگر داراي مفعول نباشد خودِ مفعول به خود مفعول نميتواند بدهد، پس بيايد ما به الامتياز خود را بدهد؟ ديگر او او نيست. و مفعول كه پيش فعل نيست، پس نميتواند آن را درست كند. پس مصنوع و مفعول آنچه را كه دارند، فعل بايد داشته باشد آن را كه به او بدهد. پس اگر دارد و به او ميدهد، پس بايد
«* دروس جلد 3 صفحه 235 *»
مابهالاختصاص نداشته باشد. پس پيش پا افتاده است كه دو ممتاز هيچ يك خالق يكديگر نيستند.
حالا از آنجا كه قطع طمع كردي ساكن شدي حالا پياش بگرد و پيداش كن. در خودت فكر كن كه خودت را دليل توحيد خود قرار داده. ميزني ميگويي زدم، نصرت ميكني ميگويي نصرت كردم، اكرام و اهانت يا ضرب و نصرت شما قبل از آني كه اهانت كنيد كسي را، هيچ اهانت شمايي در عالم نيست. پس وقتي اهانت ميكني، اين اهانت به يك كسي تعلق ميگيرد. پيش از اكرام شما كسي را، هيچ اكرام شما در ملك نبود و شما وقتي اكرام كرديد كسي را، اكرام شما در ملك موجود شد. پس اكرام و اهانت هر دو فعل شماست. اين مقدماتي است بديهي. پس اكرام شما و اهانت شما هر دويَش بسته به شماست و شماييد فاعل اين دو فعل و در تمام ملك خدا فعل شما را كسي احداث نميكند. اين خدا اين صانع ملك حتم كرده كه ليس للانسان الا ما سعي حكم كرده و حتم كرده كه فعل هر فاعلي از دست آن فاعل جاري شود. پس فعل شما مبدأش شماييد، منتهاش شماييد. پس اكرام شما و اهانت شما دو فعل شمايند، بسته به شما؛ و خود شما غير فعل خودتانيد. حالا اين اهانت و اين اكرام كه هر دو فعل شما شدند، پس هر دو از ايني كه فعل شما هستند مابهالاشتراك دارند، مابهالامتياز هم ميبيني دارند. همه كس ميفهمد اهانت ضد اكرام و اكرام ضد اهانت است. پس مابهالامتياز هم دارند. پس شما به نفس اكرام مُكرِميد و به نفس اهانت مُهين. ذات شما مستعلي است فرا گرفته ظاهر و باطن هر دو را. مهين كه نبود توي دنيا، مكرم هم كه نبود توي دنيا، آن شخص ذاتيت او نه مهين است نه مكرم است و به نفس مكرم مكرم است و به نفس مهين مهين است. ذاتش آيا مهين است يا مكرم؟ هيچ كدام. بلكه مهين است در موضع اهانت، مكرم است در موضع اكرام. پس انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة. ذات تو احداث ميكند فعل را لامن شيء، پس تو به قوت خودت كار
«* دروس جلد 3 صفحه 236 *»
ميكني، پس قوتي داري لاعلي التعيين كه به اين ميتواني اهانت كني و ميتواني اكرام كني. فعل هم غير تو است. پس تو به قوت كليه خود، هم ميتواني مهين باشي هم ميتواني مكرم باشي و اين هر دو ضد همند و تو مسمي به اسم اين هر دو ضد هستي. مكرم آنچه را دارد از پيش تو آورده، در خلال ديار مكرم كيست كه اكرام ميكند؟ معلوم است زيد است اكرام كننده وحده لاشريك له. مهين هم زيد است وحده لاشريك له و اين مهين و مكرم مادهاي دارند كه آن فعل كلي باشد كه مابهالاشتراكشان باشد، صورتي دارند كه آن مابهالامتيازشان باشد كه آن اهانت و آن اكرام باشد. مادهشان از پيش كه آمده؟ از پيش زيد. صورتشان از پيش كه آمده؟ از پيش زيد. پس تو احداث ميكني فعل خودت را لا من شيء، خودت احداث ميكني كار خودت را و خودت هم كار خودت نميشوي. خودت خودتي، خودت فعل خودت را احداث ميكني. خودت نيت ميكني و خودت احداث ميكني و به چيز ديگر نيت را احداث نميكني و جميع كارها را به نيت ميكني. پس توي چنگ خودتان گذارده، جاي ديگر پياش مگرد، اينجاها فكر كن. ببين پيش خودت آورده، حاليت كرده. تو از اين راه ميآيي حاليت ميشود، نميآيي هر چه بگردي دور ميشوي. پس قعود خودت را خودت احداث ميكني، صورت قعود مال تو است. مكرم روحش روح اكرام است، بدنش بدن اكرام است، مهين تمام مراتبش مهين است. كه اين مراتب را دارد؟ زيد دارد. زيد صدق ميكند، زيد است ظاهرش وحده لاشريك له، باطنش زيد است وحده لاشريك له. اينها را كه به دست آوردي توي شرعش كه انداختي، آسان ميشود. آن كاري كه آدم نيامد مگر براي همان كار، نوح نيامد مگر براي همان كار، هيچ يك از پيغمبران نيامدند مگر براي همان كار، پيغمبر نيامد مگر براي همان كار، هر يك از ائمه نيامدند مگر براي همان، همه فقها و علما براي همين آمدند كه تو اين مطلب را بفهمي. وقتي اين مطلب را فهميدي، حالا اين ديگر حرف ميزند، امر ميكند، نهي ميكند. ميگويد نماز كن، روزه بگير. ايني كه آمده از جانب خدا اين نميشود شيء
«* دروس جلد 3 صفحه 237 *»
محدود مبايني از خدا باشد روي زمين، خدا آنجا روي عرش نشسته باشد. خدايي كه مباين است با رسولش، خدا نيست. پيغمبر از نزد خدا آمده. خدا را مجرد خيال كني، پيغمبر را مادي خيال ميكني، خداش خدا نيست، پيغمبرش هم پيغمبر او نيست. از پيش هر كس آمده اسم و رسم او بر اين صدق ميكند.
در ظهورات خود فكر كن ببين قائم كيست؟ زيد است. ذات زيد است ايستاده؟ نه، ذات زيد مينشيند؟! ايستاده نميتواند بنشنيد. پس پيغمبران را انشاء اللّه بشناسيد و غير از اينجور شناختن بدانيد واللّه شناختن نيست الا آنكه خيال كردهاي كه يك كسي يك قاصدي را فرستاد از تهران و خودش تهران است، قاصدش آمده همدان. البته شخصي كه تهران است قاصدش آمده همدان، البته چنين شخصي ميتواند مخالفتش را هم بكند. اما خدا اينطور نيست ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون اگر همراه اين باشد پس بگو به دست خودت كه حركت بكن، اگر من ميجنبانمت بجنب، اگر من نميجنبانمت ساكن باش. چرا كه تو به حول و قوه من حركت ميكني و نميتواني خودت حركت داشته باشي. تعريف تو همين بس كه تو به حركت من متحرك ميشوي، به سكون من ساكن ميشوي، تعريف تو همين بس كه فضولي نميكني. پس حججي كه ميآيند در ميان، اسم اللّه صدق ميكند بر ايشان. عالمند بكل شيء، قادرند علي كل شيء الا اينكه ذات نيستند، به جهتي كه يقيناً اينها متعددند او يكي است. مثل آنكه قيام و قعود و ركوع و سجود متعددند و زيد يكي است. خدا يك خداست، فرستاده آدم را، آدم غير خداست. فرستاد نوح را، نوح غير خداست، اما غيريت صفتي. اگر غيريت عزلتي باشد معقول نيست، چرا كه خدا محدود ميشود. پس حجج نسبتشان به خدا غيريت صفتي است، آنها غير اللّه هستند، يعني صفة اللّه هستند. پس حجج اللّه جميعشان صفات اللّهند. صفات جمعند و متعدد و متكثر اما خدا معلوم است متكثر نيست. به شرطي كه همين صفت را كه ميشنوي در بينونت نيفتي كه خيال كني اينها جمعي هستند و خدا يكي. او را جداش
«* دروس جلد 3 صفحه 238 *»
بنشاني اينها را جدا، اگر چنين است بدان خدا نيست. اگر خيال كني اينها رجالي هستند و او هم رجلي كه هيچ كدام دخلي به هم ندارند؛ يكيش مثل يكي بودن خودت، تو يكي هستي اما در توي قيام تو ايستادهاي، در توي قعود تو نشستهاي، هيچ كس خبر از تو نميشود مگر در اينها. در توي چشم تو ميبيني، در توي گوش تو ميشنوي. به همينطور در انبيا هيچ كس حرف نميزند مگر خدا. پس اين است كه ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي علّمه شديد القوي واللّه هيچ كس كار نميكند مگر خدا. پس مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي هيچ چيز درش نيست مگر خدا. اين است كه زيارتش ميكني، رفتهاي به زيارت خدا. اگر نميروي پيشش، پيش خدا نرفتهاي.
ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض ميكنم موعظه نيست، مجادله نيست، ميخواهم عرض كنم كه غير از اين راهي نيست. ببين تو اگر بخواهي زيد را بشناسي و نه قيامش را بشناسي نه قعودش را بشناسي و بگويي اينها اشخاص متكثرند و زيد واحد است، من زيد واحد را ميخواهم. واحدي را ميخواهي، زيد واحدي كه قيام و قعود و ركوعش را نشناسي و ندانسته باشي زيد نيست. به همينطور خداي بيحجت خدا نيست واللّه. حالا بگويي چه عيب دارد ما خدا را ميشناسيم، ما موحد هستيم اما چه عيب دارد كه انبياي او نيايند روي زمين، فكر كن ببين آيا او نميدانست اينها ميآيند روي زمين و اين دروغها را ميگويند؟ اگر نميدانست كه عجب خدايي است. و اگر ميدانست كه اينها مردمان جعلّق دروغگويي هستند، چرا به غير اينها پيغام خود را نداد؟ حالا تو دلت بيشتر ميسوزد، تو را اگر حاكم كنند، مفسدي. به ناحق ميگيري، ميبندي، هرزگي ميكني. اگر تو حكمتت بيش از خدايي است كه قائلي، او كه ديد اينها آمدند، او چرا گذاشت آمدند؟ پس خدا بيحجت نيست، دليل و برهانش همين كه گذاشت و مهلت داد كه اينها اين ادعاشان را بكنند. تسديدشان كرد، تقريرشان كرد، تأييدشان كرد، باطلشان نكرد. پس جميع اين اشخاص صفات اللّهند و خداي ما صفات بسيار دارد، اسماء بسيار دارد
«* دروس جلد 3 صفحه 239 *»
اما خودش يكي است. همه هم آمدند گفتند خدا يكي است. همه چون از يك جا آمدند، به يكي خواندند. خودشان متعددند، لكن همه زبانشان لسان اللّه است، چشمشان عين اللّه است، گوششان اذن اللّه است به طوري كه هيچ چيز نمانده از ايشان مگر آنكه منسوب به خدا شده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
([1]) سُندُلا: بچه کوچک پرنده که هنوز پر در نياورده است.
([2]) زنگ مانندي داخل پلك كه بدان آب از چشم روان باشد. (لغتنامه دهخدا)
([3]) حَوَل : كج شدن چشم ـ دو بين شدن چشم.