پاسخ به ايرادات
محمّد علي رفسنجاني
از مصنفات:
عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
اعلیالله مقامه
«* رسائل جلد 5 صفحه 133 *»
بسم اللّٰه الرّحمن الرّحیم
الحمد للّٰه علی کل حال بعد حال فی ریــب المنون
انّا للّٰه و انّا الیه راجعون.
و بعـد؛ چنین گوید بنده خاسر محمّدباقر غفر اللّه له که در این اوان محنتاقتران خطابی باعتاب و کتابی مستطاب که بابی بود باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب رسید از جناب مستطاب قدسیالقاب قدوسیانتساب المولی المعظّم الولی الحاج میرمحمّدعلی رفسنجانی کرمانی سلّمه اللّه تعالی و ابقاه و جعل اولاه لاخراه و جعلها خیراً من اولاه که خود را به زحمت انداخته و بعضی از عرايضی که این حقیر به بعضی از آقایان عرض کرده بودم بعد از مصیبت جانگدازی جمع فرموده و مناقضاتی چند در آنها یافته و از این حقیر رفع آنها را خواسته بودند. چون امتثال امر آن جناب لازم بود و در عدم امتثال بیاعتنائی به فرمایش ایشان مینمود، در مقام امتثال با نهایت اعتناء که شیوه من نسبت به آن جناب بود برآمد؛ و الّا نه آن عرايض قابل زحمت جمعکردن ایشان بود و نه قابل اعتراض و نه اعتنائی به جوابدادن از آنها، چرا که عمر کوتاهتر از آن است که اوقات قلیله آن صرف اینگونه امور گردد. و اگر اعتراضات خود را از برای خود این حقیر فرستاده بودند و به عریضهای جواب آن جناب عرض میشد، بسا آنکه احدی به غیر از حقیر و آن جناب مطلع بر ایراد و جواب آن نمیشد و حسن و قبح ایراد و جواب آن معلوم نبود، و به زعم حقیر خوشتر مینمود؛ ولکن جناب ایشان رساله خود را از برای جمعی که مانند خود آن جناب درصدد اظهار خرابی کار این حقیر ناقابل بودند فرستاده بود، و ایشان درصدد انتشار نسخ عدیده از آن شده و یکی از آن نسخ را از برای حقیر فرستادند. و صحت و سقم آن را هم ندانسته که آیا همه عبارات ایرادات منسوب به آن جناب است یا نیست، لابد درصدد جواب از ایرادات مذکوره برآمدم خواه از جناب ایشان باشد در واقع یا از دیگران.
و چون ایراد تمام عرایض معروضه به آقایان مجموعه در آن رساله و ایرادات بر آن تطویل بلاطائل بود همه
«* رسائل جلد 5 صفحه 134 *»
آنها را ایراد ننمود، چرا که اگر احیاناً کسی طالب آن باشد خود آن رساله منتشر است و احتیاج به آن نیست که در رساله جداگانه ذکر آنها مکرر شود. پس خلاصه چند فقره از آن رساله را مانند فهرستی قرار دادم و جوابی از برای هر فقرهای عرض میکنم.
ـــ خلاصه مطلب اول آن جناب آنکه: بعد از آن مصیبت عظمیٰ در بسیاری از عرايض معروضه به جماعت متعدده از آقایان درصدد تفحص از شخص کاملی بودهای و سلب کمال را از خود نمودهای، و با کمال اضطراب و تحیر و تفحص از هریک از آقایان مسألت کردهای که هرگاه یافتند شخص کاملی را از باب حق اخوّت تو را خبر دهند. و این طلب و تفحص و اظهار تحیر منافات دارد با عرايض دیگر تو که به بعضی از آقایان معروض داشتهای به این مضمون که من متحیرم در تحیر متحیرین که آیا در چیزی که از جانب خداوند عالم به ایشان رسیده متحیرند، یا در چیزی که نرسیده؟ پس در چیزی که رسیده که تحیری در آن معقول نیست، چنانکه در چیزی که از جانب خداوند عالم جلّشأنه نرسیده تحیری معقول نیست. فلم تقولون مالاتفعلون کبر مقتاً عند اللّه انتقولوا ما لاتفعلون.
پس خود تو در زمانی که به آن شدت از اشخاص عدیده تفحص میکردی، در امری که از جانب خداوند عالم جلّشأنه رسیده بود تفحص میکردی یا از چیزی که نرسیده بود؟ پس همانا که در هر نوع عرايضی مقصودی داشتهای و درصدد اضلال جمعی بودهای، یا آنکه لاعن شعور در هریکی از آن عرايض چیزی نوشتهای و اغتشاش و اختلال حواس مانع از آن بوده که متناقض ننویسی.
ـــ و خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه: تو در بعضی از عرايض خود گفتهای که در هر عصری عدولی چند متعدد از علمای شیعه در میان خلق هستند که به هریک از آنها میتوان رجوع کرد در مسائل دینیه، و واجب نیست که به شخص معیّنی رجوع کرد. پس اگر چنین میدانستی که در هر عصری عدول متعدد یافت میشوند که رجوع به هریک جایز است، چرا در بعضی از عرایض نوشتهای که رجوع کنید به کتاب «جامعالاحکام»؟ باید بنویسی که رجوع کنند به آن عدولی که معتقد بودی به ایشان، نه به کتاب «جامع».
«* رسائل جلد 5 صفحه 135 *»
پس همانا که در اوائل امر بر صرافت بودی که باید رجوع کرد به شخص منفردی معیّن، و چون صاحب کتاب «جامع» رحلت کرده بود، امر کردی که به کتاب «جامع» رجوع کنند تا آنکه شخص کاملی ظاهر شود. و بعد از آن از صرافت خود افتادی به جهت اغراضی، و گفتی به هریک از عدولی که در هر عصری هستند میتوان رجوع کرد اگر اختلافی در ضروریات دین و مذهب نداشته باشند. یا آنکه در اختلال حواس کارَت به آنجا انجامیده که نمیدانی که هرجایی چیزی میگویی که هریک منافی دیگری است.
ـــ خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه: در جواب بعضی از اشخاص نوشتهای که اگر عدول متعددین هریک با دیگری در ضروریات دین و مذهب متفقند اگرچه در مسائلی که به حد ضرورت نرسیده مختلف باشند، که به هریک میتوان رجوع کرد. و اگر در ضروریات دین و مذهب مختلفند پس به موافق ضرورت رجوع کنید و به مخالف رجوع نکنید، پس سؤال کنید تا مخالف معلوم شود. پس فرمودهاند که آیا احدی از اهل باطل میگوید که من مخالف ضرورت هستم تا شخص طالب حق بیابد از قول او که او بر باطل است؟ حتی آنکه سنّی نمیگوید که من مخالفت میکنم ضرورت اسلام را. پس فرمودهاند که آیا چنین سخنی از عاقلی سرمیزند؟ پس نیست این قبیل سخنها مگر از اختلال حواس. و بسیار در این مقام اظهار تعجب و تأسّف از این سخن فرموده.
ـــ خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه: در بعضی از عرایض نوشتهای که شخص کاملی را نیافتهایم ــ به صیغه جمع ــ بعد از رحلت مشایخ+. باید بنویسی که نیافتهام، پس شاید کسی غیر از تو شناخته باشد شخص کامل را و لیس لمن لایعلم حجة علی من یعلم، و عدم وجدان دلیل عدم وجود نمیشود. پس نباید طعن بزنی بر کسانی که یافتهاند شخص کاملی را.
ـــ خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه: چرا ما را تکفیر کردهای؟
ـــ خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه: در بعضی از عرایض خود نوشتهای که محتاج نیستی در مسائل دینیه خود و اختلاف اخبار به علمای ظاهر؛ و معروف است که سنگ
«* رسائل جلد 5 صفحه 136 *»
بزرگ برداشتن علامت نزدن است. تو اختلاف اقوال خود را رفع کن، ما مصالحه میکنیم به تو رفع اختلاف را از مواقع اختلاف دیگر. و فرمودهاند که این ادعای بزرگی است که کردهای و این ادعا ادعای قطبیت است.
ـــ خلاصه مطلب ديگر آن جناب آنکه: طالب دنيايی که چنين رفتارها را داری.
ـــ خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه: سابق بر این من کلمات تو را با سِرِش میچسباندم تا حال که از عهده نمیتوان برآمد.
ـــ خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه تعجب کردهاند که من به کتاب مستطاب «ارشاد» تمسّک جسته و گفتهام که نقباء و نجباء در زمان غیبت امام علیه و علی آبائه السلام مخفی هستند، چرا که مبنای کتاب «ارشاد» و جلد چهارم آن بر لزوم ظهور نقباء و نجباء است در زمان غیبت. و بعضی از فقرات «ارشاد» و «هدایةالصبیان» را نقل فرمودهاند، و عباراتی را که این حقیر از «ارشاد» نقل کردهام حمل بر تقیه فرمودهاند، و اظهار تعجب بسیاری از حالت من کردهاند.
باری، این بود خلاصه مطالب آن جناب که باید به امر خود او امتثال کرده جواب عرض کنم.
اما در باب عرایضی که خود را به زحمت انداختهاند و نقل فرمودهاند، درست نقل کردهاند و آن عبارات جمیعاً در عرایض بوده و من الان کما فی السابق در تفحص از شخص کاملی هستم و از هرکس که گمان کنم که خبری از او دارد در نزد او تفحص خواهم کرد، و اگر شناختم او را امیدوارم که خداوند عالم جلّشأنه مرا موفق کند به یافتن حضور او اگرچه باید به چین رفت. ولکن مانند مجانین قبل از دانستن اینکه او در چین است به چین نمیروم که شاید در چین باشد؛ چرا که شاید در بلدی که من هستم باشد و نخواهد خود را به امثال من بشناساند، و به شاید شاید شخص عاقل حرکت نکند. چنانکه در باب صوفیه در چند موضع در کتاب مستطاب «ارشاد» بیان میفرمایند، که از جمله آنهاست آنچه در فصلی است که از مطلب دویم از جلد چهارم است که در اول فصل میفرمایند: «در لزوم معرفت این بزرگواران. بدانکه حکمت الهی را اقتضا آن شده که مردم را در بدو خلقت نادان آفریند.» تا به آخر. و مقصودم این نیست که شاهدی از برای
«* رسائل جلد 5 صفحه 137 *»
امثال جناب مستطاب معترض بیاورم چرا که امثال ایشان البته مطلعند بر مطالب «ارشاد»، ولکن مقصود آن است که کسانی که مواضع شواهد را نمیدانند موضعی را که عرض میکنم از کتاب «ارشاد» بدون زحمت به دست آورده در آن نظری گمارند.
باری، پس تفحصی که من در بعضی از عرایض خود کردهام الآن در آن تفحص هستم، و اظهار تحیری که کردهام الآن هم در آن تحیر باقی هستم، و خداوند عالم جلّشأنه بهتر میداند که طالب شرفیابی خدمت او هستم یا نیستم، و شکایت میکنم در نزد او مانند آنکه شکایت میکنم از فقد نبیّمان و غیبت ولیّمان و بسیاری عدوّمان و کمی عددمان یا شکایت نمیکنم.
و این تفحص و این تحیر به هیچ وجه من الوجوه منافات ندارد با آنچه در عرایض و نوشتجات خود عرض کردهام که من متحیرم در تحیر متحیرین که آیا در چیزی که از جانب خداوند عالم جلّشأنه به ایشان رسیده متحیرند؟ یا در چیزی که از جانب او جلّشأنه به ایشان نرسیده؟ و حال آنکه تحیر در هیچیک معقول و منقول نیست. چرا که تحیر در چیزی منافات با نداشتن تحیر در چیزی دیگر ندارد که منافاتی لازم آید. آیا نه این است که پیغمبر؟ص؟ متحیر بود در آنچه متحیر بود، و از خداوند عالم جلّشأنه مسألت مینمود که ربّ زدنی فیک تحیراً؟ و مراد از این تحیر آن نبود که من تکلیف خود را نمیدانم و تو امر خود را به من نرساندهای، بلکه در امر الهی هیچ تحیری از برای او نبود و تکلیف خود را میدانست. و از جمله تکلیفهای او این بود که سؤال کند که خداوندا تحیر مرا در خود زیاد و علم مرا در خود زیاد کن. و معنی این سؤال اين نیست که من جهلی دارم به تکالیف خود یا امری از امور دین تو بر من معلوم نیست.
باری، پس اگر کسی خواند این دعا را که اللّهم انا نشکو الیک فقد نبیّنا و غیبة ولیّنا و کثرة عدوّنا و قلّة عددنا شکایت نکرده که من پیغمبر را؟ص؟ نمیشناسم و ولیّ خود را نمیشناسم و در دین خود متحیرم. و منافاتی نیست در میان آنکه شخصی متحیر نباشد در امور دینیه و مسائل شرعیه خود، و متحیر باشد که آیا
«* رسائل جلد 5 صفحه 138 *»
چه شده که باید پیغمبر؟ص؟ مفقود باشد و امام؟ع؟ غائب باشد و دشمن غالب باشد و او مغلوب باشد، و در مغلوبیت و مظلومیت خود تضرع و زاری کند به درگاه خداوند عالم جلّشأنه و عرض کند فصلّ علی محمّد و آلمحمّد و اعنّا علی ذلک بفتح منک تعجّله و بضرّ تکشفه و نصر تعزّه و سلطان حقّ تظهره و رحمة منک تجلّلناها و عافیة منک تلبسناها برحمتک یا ارحمالراحمین. و نباید به او بحث کرد که اگر تو در دین خود متحیر نیستی چرا این دعا را میخوانی؟ و اگر متحیر هستی چرا گفتهای که در دین خود متحیر نیستم، و متحیرم در تحیر کسی که اظهار تحیر در دین خود میکند؟
باری، چون جناب مستطاب معترض اعتراضی فرموده بودند که تو در بعضی از نوشتجات خود اشاره به مضمون این دعای افتتاح کردهای، دلیل است بر تحیر تو و حال آنکه تصریح کردهای که من متحیر نیستم. در جواب ایشان اشاره به مضمون این فقره شد تا معلوم شود که منافاتی نیست در اینکه من طالب شناختن شخص کاملی باشم و در دین خود هم متحیر نباشم، و در تحیر کسانی که در دین خود متحیرند اظهار تحیر کنم و اقتدا کنم به امام خود؟ع؟ که فرموده:
علم المحجة واضح لمریده | و اری القلوب عن المحجة فی عمیٰ | |
و لقد عجبت لهالک و نجاته | موجودة و لقد عجبت لمن نجیٰ |
و متذکر کنم اهل حق را که در دین خود متحیر نباشند. پس اگر این است گناه من به زعم جناب شما، پس این گمان را به یقین مبدّل فرمایید که من این عمل را طاعت میدانم نه گناه، پس البته نادم نشوم از آن.
و اما اینکه فرمودهاید از قراری که تو گفتهای که نباید متحیر بود در دین پس نباید تفحص کرد، پس عرض میکنم که از آنچه گذشت مقصود من معلوم شد که انسان عاقل نباید در دین خود متحیر باشد، و این مطلب منافات با تفحص از چیزی که مأمورٌبه است ندارد، ولکن از راهی که خداوند عالم جلّشأنه قرار داده نه از راهی که خود به هوای
«* رسائل جلد 5 صفحه 139 *»
خود قرار دهیم. و آن راهی را که خداوند جلّشأنه قرار داده این است که به طور کلّی در کلّی امور دینیه و جزئی آن، چه از امور اعتقادیه چه از امور عملیه، بر خداوند عالم جلّشأنه است تعریف و بیان و بر خلق است اذعان بعد از تعریف و بیان او جلّشأنه. چنانکه در همین فصل مذکور میفرمایند: «پس خداوند عالم تا اتمام حجت خود را به خلق ننماید از ایشان مؤاخذه نفرماید و روز قیامت مطالبه آن را ننماید چنانکه دانستی. پس معلوم شد که این امر هم که امر رکن رابع باشد موقوف به تعریف الهی است و تا خداوند تعریف ننماید بر کسی حتم نیست، و کسی را نیست که برود و برای خود تحصیل نماید چرا که محال است تحصیل آن. و معنی طلب نه آن است که صوفیه سیاحت را پیشنهاد خود کردهاند مانند نصاریٰ و به هند و فرنگ میروند و خود را طالب مینامند، چرا که این امر را کدّ و جهدی ضرور نیست هر وقت خداوند صلاح عباد و بلاد را در اظهار امری میبیند اظهار میکند. آیا در زمان رسول کسی را جایز بود که به سیاحت روم و فرنگ رود که میخواهم کسی را بیابم که قاعده روزه به من بیاموزد؟»
تا اینکه میفرمایند: «باری، پس همیشه باید منتظر خدمت بود و سعی کرد که اگر خدمتی صادر شد به انجام رسد. و کجا بنده ایمن است که طلب خدمت کند و او را خدمتی بگویند و از عهده نتواند برآید و به این واسطه هالک شود و مفتون گردد؟ باری، اعوذ باللّه من مضلات الفتن رضینا بقضاء اللّه و اسلمنا لامر الله و نسأله التوفیق علی اداء مرضاته و اجتناب مساخطه. حال از جمله تکالیف یکی معرفت شخص نقباست و شخص نجباء که الی الآن مخفی بوده و خداوند صلاح در ابراز آن ندانسته است پس ما هم باید از این مسأله ساکت باشیم و شخصیت ایشان را طلب نکنیم.» تا آخر فصل.
و در فصل بعد میفرمایند که: «نوع صوفیه خذلهمالله را این ناخوشی در سر است که جنونی بر سر ایشان میزند و خود را به لباس قلندری آراسته کرده مانند وحش در بیابانها میگردند و در شهرها به اصطلاح پرسه میزنند که ما طالب حقّیم و طالب
«* رسائل جلد 5 صفحه 140 *»
شخص مرشد کامل. جمعی که ضعیفند میگردند در بلاد و بر همان طلب خود باقیند نفهمیده و هیچ اختلاف ملل و مذاهب در ایشان اثری نمیکند، و جمعی که قدری شعور دارند این اختلاف ملل و مذاهب عالم را که میبینند و آن ممیّزه را هم که ندارند و میبینند اهل حیل و شعبدههای بسیار و آراء و اقوال بیشمار و در کلّ حیران گشته به کلّی از مذاهب عالم معرض شده بیدین محض میشوند.»
تا آنکه میفرمایند: «و حال این جهال از همهجا بیخبر که هرّ را از برّ تمیز ندادهاند و شعور ایشان به هیچ خیری و شرّی نرسیده و هنوز به قدر حیوانی و به قدر گربهای خود را تنظیف و تطهیر نمیتوانند کرد، شور طلب حق بر سرشان افتاده عشق هندوستان بر سرشان میافتد و عشق روم و فرنگ در کانون سینه ایشان شعلهور شده بوق و چماقی برداشته قطع بیابانها مانند وحشی میکنند. نمیدانم از پی چه میروند و که ایشان را امر کرده است به این حرکات؟ آیا خدا باید حجت بفرستد و امر و نهی نماید یا ایشان باید قطع بیابانها کنند و حجت برای خود پیدا کنند؟ و آیا اگر ایشان در خانه بنشینند، خدا را بر ایشان حجتی است و خدا احتجاجی بر ایشان خواهد کرد؟ و آیا در هیچ عصری مردم مأمور بودند که به عالم بگردند و رسول پیدا کنند، یا بگردند و امام پیدا کنند، یا بگردند و شریعتی پیدا کنند؟ و این جهال از این معنی غافلند که حق را خدا باید تعریف کند و حجت را خدا را باید اقامه نماید و طلب، مستعدکردن نفس است برای قبول حق و اگر نفس امّاره تو اصلاح نشده هرجا برود امّاره است و در هرجا که ولیّ باشد از تو متنفّر و گریزان است و اگر نفس تو اصلاح شد امام حاضر و ناظر است در همهجا وقتی که تو را صالح بیند هرکس را بخواهد از اولیای خود به نزد تو فرستد و تو را هدایت کند. احتیاج به آن نیست که در بیابانها بروی.» باری، تا به آخر فصل از همین قبیل فرمایشات میفرمایند.
و مقصود از نقل این قبیل فرمایشات این است که کسانی که تسلیمی از برای آنها دارند متذکر شوند که معنی طلبی که در نزد خدا و رسول؟ص؟
«* رسائل جلد 5 صفحه 141 *»
ممدوح است، مستعدکردن نفس است از برای قبولکردن آنچه از جانب خداوند عالم است جلّشأنه. پس هر امری که از جانب او ظاهر شده باید تسلیم کرد و هرچه ظاهر نشده باید مستعدّ تسلیم بود تا ظاهر شود، و اگر امری معهود و موعود باشد و هنوز ظاهر نشده باشد باید در انتظار بود مانند ظهور امام عجّلاللّهفرجه و در هر حالی باید مترقّب بود و از علامات آن متذکر بود تا وقت برسد. و اگر کسی در نزد ظهور علامتی از علامات عامه یا در وقت تذکر این امر اظهار اشتیاقی کند، یا در طول غیبت اظهار تحیری کند، یا از کثرت اعداء و غلبه و فتنه و فساد آنها اظهار حزنی کند و به خداوند عالم جلّشأنه شکایت کند و تعجیل ظهور را از او درخواست نماید ــ چرا که خود او این را قرار داده ــ این مطلب دلالت نکند که آن شخص در مسائل دینیه خود که تکلیف او است در زمان غیبت مضطرب و متحیر است.
و اگر چنین شخصی به کسی گفت که من تعجب دارم از کسی که در زمان غیبت بر شک و شبهه است در دین خود و مسائل آن، چرا که هر امری را که خداوند عالم جلّشأنه خواسته اظهار کند که اظهار کرده و تحیر و اضطرابی در آن نیست، و هر امری را هم که نخواسته اظهار کند که از روی عمد اظهار نکرده و هنوز وقت اظهار آن نرسیده پس در آن هم که تحیر و اضطرابی نیست، چنانکه عقل و نقل محکم شاهد این معنی است؛ نباید اعتراض کرد بر او که تو در یک مقامی اظهار انتظار و اشتیاق و تحیری کردهای و در مقامی دیگر تعجب از تحیر کسی کردهای که در دین خود در تحیر و اضطراب بوده.
باری، و از برای اعتراض جناب مستطابِ معترض جوابی دیگر است اگرچه صورت وقوع نداشته باشد، و آن جواب این است که فرض کنیم ــ چنانکه جناب مستطاب معترض فرض کرده ــ که در یک امر مخصوصی کسی در وقتی از اوقات متحیر باشد و نداند و در وقتی دیگر از تحیر بیرون آید و بداند، پس در حین تحیر اظهار تحیر کند و بعد از آنکه از تحیر بیرون آمد اظهار عدم تحیر خود را کند و اظهار تعجب از تحیر متحیرین کند، باز این شخص در نزد خدا و رسول و ائمه هدیٰ؟عهم؟ و مؤمنین و عقلای
«* رسائل جلد 5 صفحه 142 *»
عالم مورد ملامت نیست، و لایکلّف اللّه نفساً الّا ما آتیٰها دلیلی کافی است. و نباید او را به آیه شریفه لِمَ تقولون ما لاتفعلون ملامت کرد. چرا که آنچه را که مؤمن میداند از جانب خداوند عالم است باید عمل کند و امر کند مردم را به عملکردن به آن؛ نه چیزی را که نمیداند و تکلیفی در آن ندارد در وقتی از اوقات، پس در وقتی دیگر دانست آن را و امر کرد کسی را به آن. و باز آیه شریفه در حق کسی جاری نیست که در دو موضع و در دو مطلب در مطلبی که ندانسته اظهار نادانی کرده و در مطلبی که دانسته اظهار دانایی کرده.
و جناب مستطاب معترض از شدت مرحمت و لطفی که با این خاکسار داشتهاند و به ضلالت و اضلال این خاکسار راضی نبودهاند، خواستهاند که به این آیه شریفه مرا بترسانند و متذکر کنند که مبادا گمراه شوم یا کسی را گمراه کنم. پس به ایشان عرض میکنم که جزاکم اللّه عنی خیر الجزاء، و امیدوارم بتوفیق اللّه که این آیه را در موضع خود مدّ نظر کنم و در مقام غفلت و مخالفت خود نادم باشم و در مقام استغفار برآیم يا به شفاعت شافعان مشفّع فایز شوم، و ما توفیقی الّا باللّه و هو حسبی و نعم الوکیل.
و اما اغتشاش و اختلال حواس را که در چنین زمانی که مثل جناب مستطاب معترض که به قول خود ایشان سنگ مرا به سینه میزدند و کلمات متناقضه مرا با سِرش به هم میچسباندند چنین رسالهای درباره من بنویسند و چنین آیات عتابآمیز را به من خطاب کنند، جای اختلال و اغتشاش حواس خواهد بود که اگر حواس مختل نشود جای تعجب است، و موافق عادت باید هوش از سر بپرد و اگر نپرید نیست مگر به حفظ الهی و ماکنّا لنهتدی لولا انهدانا اللّه و لاحول و لاقوة الّا باللّه و اعترف بحضرته بجمیع ما کرهه الصادرة عنی بحضرته و اسأله الستر عنها عن جمیع خلقه حتی لایتکلّم فی حضوره احد بهذه الآیة و امثالها شماتةً انه عفوّ غفور رحیم و بالاجابة جدیر و انه علی کل شیء قدیر.
اما جواب از فقره دیگر که حاصل آن این است که اگر به عدول متعددین در هر
«* رسائل جلد 5 صفحه 143 *»
عصری معتقد بودی، چرا بعد از وقوع آن مصیت عظمیٰ مردم را امر کردی به رجوعکردن به کتاب «جامع»؟ و چرا امر نکردی ایشان را به رجوعکردن به یکی از آن عدول متعددینی که زنده بودند در آن عصر؟ پس عرض میکنم که به عدول متعددین معتقد بودم و معتقد هستم انشاءاللّه بعد از این و اقتدا کردهام به ائمه طاهرین سلاماللّه علیهماجمعین و به علمای تابعین ایشان به امر خدای ربالعالمین که فرموده اولئک الذین هدی اللّه فبهدیٰهم اقتده و ایشان را هم در یک درجه نمیدانم پس درجه اول عدالت، عدالت خداست و درجه بعد عدالت ائمههدیٰ؟عهم؟ و درجه بعد درجه انبیاء، بعد درجه اوصیاء، بعد درجه نقباء، بعد درجه نجباء، بعد درجه فقهاء، بعد درجه صلحاء. و در صورتی که تلک الرسل فضّلنا بعضهم علی بعض در میان باشد حالت غير انبیاء؟عهم؟ معلوم است، چنانکه در کتاب مستطاب «ارشاد» در جلد چهارم در فصل مخصوصی میفرمایند در بیان اعداد این بزرگواران در هر عصری که آیا در هرعصری چند نفر نقیب و چند نفر نجیب است، تا آنکه میفرمایند: «و با او خواهند بود هفتاد مرد و دوازده نقیب، اما هفتاد نفر را میفرستد به سوی آفاق که دعوت کنند مردم را» تا آخر فصل. و این عبارت تصریحی است از ائمهطاهرین؟عهم؟ و تصریحی است از تابعین ایشان که دعوتکنندگان خلق هفتادنفرند و چون نجباء هفتادنفر شدند معلوم است که علمائی که به رتبه نجابت نرسیدهاند بیشتر خواهند بود. و بسی واضح است که دعوتکنندگان تا ناطق نباشند نتوانند دعوت کنند، پس بسی واضح است که دعوتکننده خلق را یکیدانستن و ناطق را منحصر به فرد دانستن مخالف است با تصریح ائمهطاهرین؟عهم؟ و با تصریح تابعین ایشان. پس نمیدانم که غرض جناب مستطاب معترض چه بوده که به من طعن زدهاند؟ اگر به جهت این است که من رجوعکردن به کتاب «جامع» را جایز دانستهام و نوشتهام که رجوع کنید به آن و از این تجویز استنباط فرمودهاند که من در آن وقت ناطق و دعوتکننده خلق را
«* رسائل جلد 5 صفحه 144 *»
منحصر به یکنفر میدانستهام، استنباط از خود ایشان است. و بسی واضح است که من خودم مقصود خود را از جناب مستطاب ایشان بهتر میدانم و گمان نمیکنم جناب ایشان را با من در این مطلب ایرادی باشد. پس من خودم تصریح میکنم که من هرگز در میان شیعیان دعوتکننده و ناطق را منحصر به فرد ندانستهام و به حفظ و هدایت الهی بعد از این هم امیدوارم که از این خرافت بیمعنی محفوظ بمانم.
اما اینکه فرمودهاند چرا امر نکردی مردم را که رجوع کنند به یکی از آن عدول متعددین نه به کتاب «جامع»؟ پس عرض میکنم که اگرچه اعتقاد دارم به تعدد نقباء و تعدد نجباء و تعدد دعوتکنندگان خلق به سوی خدا جلّشأنه و تعدد ناطقین برحق، ولکن معرفت ایشان باشخاصهم و اعیانهم را خداوند عالم جلّشأنه بر من واجب نفرموده تا آنکه هریک از ایشان خود را به من بشناساند و من او را بشناسم و تمکین از او کنم. و حال شیعیان را قیاس به حال ائمهطاهرین؟عهم؟ نمیتوان کرد، چرا که معرفت ایشان به حسب و نسب و اعیانهم و اشخاصهم واجب است، و معرفت شیعیان ایشان الّا نادری باعیانهم و اشخاصهم واجب نیست بلکه باید خود را به صفات مذکوره در اخبار بشناسانند و خلق هم باید ایشان را به آن صفات مذکوره در اخبار بشناسند. و دلیل این مطلب در آیات و اخبار بسیار است و معنی آنها از حدّ تواتر تجاوز کرده و به سرحدّ ضرورت اسلام و ایمان رسیده. پس اگر من نشناسم کسانی را که خود را به صفات مذکوره در آیات و اخبار به من نشناسانیدهاند، چه ایرادی بر من است؟ و اگر کسی که خود را به صفات مذکوره در آیات و اخبار به من شناسانیده و من تمکین از او کردهام چه ایرادی بر من وارد است؟
و اگر جناب مستطاب معترض بفرمایند که از این جماعت متعددین لابد باید یکی را بشناسی که رجوع به او کنی و مردم را به سوی او دلالت کنی، نه به کتاب «جامع»، عرض میکنم که اگر من بشناسم جمعی از ایشان را چه جای یکنفر از ایشان، و بدانم که فتوای جمیع ایشان این است که مسائل دینیه و احکام آنها جمیعاً از مسائل توقیفیه
«* رسائل جلد 5 صفحه 145 *»
است که باید از کتاب و سنت اخذ شود و باید جمیع آنها به روایت راویان اخبار و ناقلان آثار و حاملان انوار به ما برسد، و چون روایت با درایت راوی ثقه امین به ما رسید به مقتضای آن عمل میکنیم که در حقیقتِ امر اطاعت کردهایم خدا و رسول؟ص؟ و ائمههدیٰ را؟عهم؟، چنانکه بسی واضح است که اگر کسی به کسی پیغامی داد به واسطه کسی، اطاعت شخص واسطه اطاعت شخص پیغامدهنده است چنانکه مخالفت او مخالفت شخص پیغامدهنده است، و بسی واضح است که شخص واسطه اگر صادق است و به صدق پیغام را رسانیده، صدق او صدق است در حال حیات و ممات او و نه این است که صدق او در حال حیات او صدق باشد و چون بمیرد صدق او مبدّل به کذب شود، و اگر واسطه صادق نیست که در حیات و ممات کاذب است. پس در صورتی که معقول و منقول نیست که صدق صادق کذب شود در حالت ممات، پس صدق او در حال حیات و ممات یکسان خواهد بود و کذب نخواهد شد، پس پیغامی را که رسانیده از پیغامدهنده است نه از خود او، و پیغامدهنده به سلامت باشد و زنده باشد، باید به مقتضای پیغام او عمل کنیم، و پیغامآورنده و واسطه و راوی را مدخلیتی در نفس پیغام پیغامدهنده نیست مگر وساطتی را که در میان کرده، و آن وساطت بعد از ممات از او سلب نشده چرا که صدق او بر حال خود باقی است و مبدّل به کذب نشده بعد از ممات.
و اگر کسی گمان کند که درایت شخص واسطه مدخلیت به خود واسطه دارد اگرچه روایت و پیغامی که داد از پیغامدهنده بود نه از خود واسطه، عرض میکنم که درایت او هم مانند روایت او است که در حق خود و در حق کسی که به او میرساند مجریٰ و ممضیٰ است، چرا که مرادات الهیه به عقل و نقل معانی الفاظ است نه لفظی بیمعنی، و لفظ بیمعنی را معقول و منقول نیست که خداوند عالم جلّشأنه حجت خود قرار دهد. و از این جهت در نقل اخبار و رسانیدن پیغام، نقل به معنی را ائمه اطهار؟عهم؟ تجویز فرمودهاند، و ناقلین لفظ را بعینه بدون تغییر و متوغّلین در این
«* رسائل جلد 5 صفحه 146 *»
را از متقشّفین شمردهاند، و در ادای شهادات و اقامه آنها به هرطوری که احقاق حقوق میشود واجب فرمودهاند که ادای شهادت شود نه به طوری که احقاق حقوق نشود و حقوق ضایع شود چرا که تضییع حقوق حرام است، پس تغییر الفاظ به قدر احقاق حقوق از واجبات است و عدم تغییر به قدر تضییع حقوق از محرمات است.
باری، مقصود آنکه درایات کسانی که بنای طریقه ایشان استنباط از روایات است مانند روایات بلکه محکمتر از لفظ روایات متّبع است مادام که درایت دارِئی دیگر برخلاف درایت اول نشود، و در صورت اختلاف درایات و عدم ترجیح درایتی بر درایتی، مانند اختلاف روایات و عدم ترجیح روایتی بر روایتی خواهد بود، و بایّهما اخذت من باب التسلیم وسعک حکم آن است از جانب شارع؟ع؟.
باری، در صورتی که فتاوی عدولی چند را بر جواز رجوع به کتاب «جامع» دانسته باشم و خودم هم این مطلب را از روی بصیرت یافته باشم، و آن کتاب متداول باشد در میان مردم و کتابی دیگر به آن اعتبار در میان مردم متداول نباشد و عدول از آن به کتابی دیگر اگر مرجوح نباشد راجح نباشد در نزد من، و من تجویز کنم رجوع به آن را بدون رجوع به عدولی که فتاوی ایشان تجویز رجوع به آن کتاب است، چه ایرادی بر من وارد است؟ و استنباطی که جناب مستطاب معترض از این تجویز من فرمودهاند مراد من نبوده. و بسی واضح است که من مراد خود را از جناب مستطاب معترض بهتر از او میدانم، چرا که من واقف بر ما فی الضمیر خود هستم و جناب ایشان واقف نیستند. و احتمال خطای استنباط ایشان در نزد خود ایشان هست به جهت عدم احاطه ایشان بر ظاهر و باطن من، و احتمال خطای مراد من در نزد من نیست چرا که من محیطم بر مراد خود.
اما جواب از اعتراض دیگر آن جناب که حاصل آن این است که به بعضی نوشتهای که اگر در میان عدول اختلافی در ضروریات دین و مذهب نیست که از هریک میتوانید اخذ مسائل کنید، و اگر اختلاف هست پس سؤال کنید و از موافق ضرورت دین و مذهب اخذ کنید و از مخالف اعراض کنید، پس عرض میکنم امیدوارم که بعد از تأمل،
«* رسائل جلد 5 صفحه 147 *»
خود آن جناب واقف شوند بر مسارعت در انکار امری آشکار که حقّیت آن اوضح من الشمس فی رابعة النهار است در میان جمیع اهل ادیان و مذاهب حقه و باطله در جمیع قرون و اعصار بدون تأمل. و مطلبی که عرض شده چنان مطلب حقی است که اگر جمع شوند جن و انس و پشت بر پشت یکدیگر گذارند نتوانند خدشه بر آن بگیرند، و جناب مستطاب شما بدون تأمل مسارعت فرمودهاید در انکار از روی تعجب. و از آنجایی که دوستی سابق را ملاحظه فرمودهاید اظهار تأسف بر حال کثیرالاختلال من کردهاید، و حال آنکه تعجب و تأسف من بر حال آن جناب خدا شاهد ما فی البال است بسیاربسیار زیاده از تعجب و تأسف آن جناب است، و خدا شاهد است که نمیخواهم در مقابل سخنان سخت شما سخن سختی گفته باشم و خاطر شریف را برنجانم و از باب کلوخانداز را پاداش سنگ است بیادبی در خدمت آن جناب کنم. و اگر نه از روی تعجب و تأسف واقعی بود و به امید اينکه شاید بعد از این تدبری به کار برید، در مقابل این فرمایشات هیچ عرضی نمیکردم و همان سخنان سخت شما بر من آسانتر بود از رنجانیدن خاطر شما. پس امیدوارم که بدانید که نمیخواهم ملالی و غبار نقاری به خاطر شریف رسانم، ولکن این پستا و این سبک شما با من قطع نظر از من، از برای شما هیچ خیری و حسنی ندارد.
پس در این عرضی که من کردهام قدری فکر کنید که آیا میتوانید پیدا کنید در جمیع اهل ادیان و مذاهب و اهل عالم که نزاعی در میان باشد و گفتگوی اختلافی بشود، و آن چیزی که محل نزاع و اختلاف است معلوم نباشد و تحریر محل نزاع نشود؟ خواه نزاع دنیوی باشد یا نزاع دینی یا نزاعی دیگر؛ مگر آنکه مجانین و سفهاء از روی هویٰ و هوس و غرض و مرضِ عصبیت و حقد و حسد نزاعی کنند، و آن چیزی که محل نزاع است معلوم نباشد و محل نزاع، نفس هویٰ و هوس و عصبیت و حقد و حسد باشد.
باری، پس به طور حصر جماعت متعددین یا نزاعی دارند یا ندارند. پس اگر نزاعی ندارند که شخص خارجی محتاج نیست به اینکه تصدیق کند بعضی را و تکذیب کند
«* رسائل جلد 5 صفحه 148 *»
بعضی دیگر را، و تصدیق بعض تصدیق بعضی دیگر است و تکذیب بعضی تکذیب بعضی دیگر. مثل آنکه جماعتی همگی بگویند خدا یکی است و پیغمبر محمّد بن عبد اللّه؟ص؟ است و امامان دوازدهاند.
و اگر نزاعی دارند از دو قسم خارج نیست: یکی آنکه نزاعی دارند بر سر امری که آن امر محل فسق و کفر و بطلان نیست، مثل آنکه بعضی کشمش جوشیده را نجس و حرام دانند و بعضی پاک و حرام دانند و بعضی حلال دانند، پس چنین اختلافی هم که موجب تحیر کسی نباید باشد، و هیچیک از این اقوال مختلفه در شیء واحد دلیل فسق و کفر و بطلان احدی از صاحبان اقوال نیست.
و اگر اختلاف در میان متعددین اختلافی است که آن امری که محل اختلاف است موجب کفر و ایمان و حقّیت و بطلان است مثل اختلاف یهود و نصاریٰ که محل اختلاف که عیسیٰ است، اقرار و انکار او موجب کفر و ایمان و حقّیت و بطلان است. و مثل اختلاف ایشان با اهل اسلام که محل اختلاف که پیغمبر آخرالزمان است؟ص؟ اقرار و انکار او موجب کفر و ایمان و حقّیت و بطلان است. و مثل اختلاف هریک از طوائف هفتاد و سه فرقه اسلام با دیگری که محل اختلاف در نزد مختلفین معلوم است. و در هریک از این طبقات و دوائر و مذاهب خواه حق خواه باطل اموری چند است که محل اتفاق اهل آن دایره است، و اموری چند است که محل اختلاف اهل آن دایره است چنانکه فرمودند امور الادیان امران امر لا اختلاف فیه و امر فیه اختلاف پس در هر مذهبی و در هر دایرهای امری که محل اتفاق است اهل آن دایره به آن مستمسکند، و کسی که از آن امر مسلّم که محل اتفاق ایشان است خارج شود آن شخص از اهل آن دایره نخواهد بود، اگرچه از همه امور اتفاقیه ایشان تخلف نکند. و هرکس تخلف نکرد داخل اهل آن دایره است، به اتفاق جمیع عقول و اقوال اهل ادیان حقه و باطله.
و مَثَل اموری که در آن اختلاف نیست در میان شیعه اثناعشری مثل عصمت انبیاء و ائمهطاهرین؟عهم؟ در عقاید، و وجوب نماز و روزه به نحو خاص ایشان
«* رسائل جلد 5 صفحه 149 *»
در اعمال، و مثل حرمت خمر و زنا و لواط از اموری که محل اتفاق ایشان است. پس هرکس از اهل این دایره، خارج از امور مسلّمه ایشان نشد داخل در این دایره است، و هرکس خارج شد از یکی از امور مسلّمه ایشان خارج است از این دایره اگرچه از جمیع امور مسلّمه خارج نشده باشد، و اگرچه به جهت جهل و غفلت خود یا از جهت استضعاف کافر نباشد، ولکن بعد از علم و تذکر و تبصّر کافر هم خواهد شد. و ارتداد در هر دایرهای همین است که کسی بعد از علم و تذکر و تبصّر از یکی از امور مسلّمه کل اهل دایره خارج شود، و به غیر از این معنی از برای ارتداد باقی نخواهد ماند.
و مَثَل خارجشدن از دایره شیعه اثناعشری تجویز لواط است که اگر یکی از علمائی که احتمال نرود جهل و غفلت و استضعاف در او، تجویز کند لواط را اگرچه نگوید من شیعه نیستم و اگرچه نگوید که من تخلف از امور مسلّمه میکنم و اگرچه بگوید لواط به طور خاصی جایز است و از امور مسلّمهای که نباید از آن تخلف کرد نیست و اگرچه بگوید که آیه او یزوّجهم ذکراناً و اناثاً دلیل جواز لواط است به عقدکردن و صداقدادن، خارج است از دایره تشیع و کافر است. و نمیتواند متعذّر شود که من از ظاهر یا باطن اين آیه چنین استنباط کردهام و چنین یافتهام که لواط به عقد و صداق جایز است. چنانکه شیخمرحوم نقل فرموده این مطلب را از بعضی از مرشدین و فرموده عوام باید اعراض کنند از چنین مرشدی چرا که ضرورت حرمت مطلق لواط به دست ایشان است.
باری، پس اگر فرض کنیم دو نفر عالم را یا بیشتر که از هیچیک از ایشان فسق و فجور ظاهره بروز نکرده و هردو معروف به علم باشند در میان شیعه، حالت ایشان نسبت به شخصی که عالم نیست و میخواهد اخذ کند مسائل دینیه خود را از ایشان خالی از این نیست که آن دو شخص عالم ساکتند درباره یکدیگر به جهت آنکه سخنی درباره یکدیگر ندارند، یا به جهت آنکه خبری از یکدیگر ندارند به جهت بُعد بلد هریک از دیگری؛ پس در این صورت شخصی که میخواهد اخذ مسائل دینیّه خود را از عالم عادلی
«* رسائل جلد 5 صفحه 150 *»
بکند از هریک که بخواهد اخذ میکند چرا که هریک را عالم و عادل دانسته، و فرض این است که ترجیحی از سمتی نباشد.
و اگر آن دو شخص عالم عادل درباره یکدیگر ساکت نباشند خالی از این نیست که تصدیق یکدیگر را میکنند در جواز اخذ مسائل از ایشان، پس در این صورت هم شخصی که میخواهد اخذ مسائل کند اخذ میکند از هریک که بخواهد. و اگر هریک از ایشان منع میکند اخذ مسائل را از دیگری، در این صورت شخصی که میخواهد اخذ مسائل کند از یکی از ایشان، نمیتواند اخذ کند از احدی از ایشان، چرا که هریک منع میکند جواز اخذ مسائل را از دیگری و شخص مکلّف بدون دلیل نمیتواند تصدیق کند یکی از ایشان را در تکذیب دیگری. و فرض این مسأله در صورتی است که عالم عادل مسلّمی دیگر هم غیر از مختلفین در میان نباشد، چرا که بر فرضی که عالم عادل مسلّمی در میان باشد شخص مکلّف اخذ مسائل خود را از او میکند و محتاج نیست که بفهمد که حق با کدامیک از مختلفین است، و در چنین صورتی میشود که همه مختلفین بر باطل باشند و هریک به جهت غرضی که دارند تکذیب یکدیگر را میکنند. ولکن در صورتی که شخص مکلّف میداند که حق از میان آن دو شخص عالم یا بیشتر بیرون نیست، ولکن نمیداند که با کدامیک از مختلفین است در انکار دیگری، و فرض هم این است که ناچار است که اخذ مسائل را از یکی از ایشان بکند و بدون دلیل هم نمیتواند تصدیق کند عالمی را در تکذیب دیگری، و باز فرض مسأله در صورتی است که علم مختلفین معروف باشد که اگر یکی معروف به علم باشد و دیگری نباشد بسا آنکه شخص عالم معروف میگوید که آن دیگری عالم نیست و این صورت از فرض مسأله بیرون است، و فرض مسأله در صورتی است که مختلفین همه معروف به علم باشند و حق هم از میان ایشان بیرون نباشد و شخص طالب حق نداند که حق با کدامیک است در ابطال دیگری؛ پس در چنین صورتی باید شخص طالب حق سؤال کند از این مختلفین که اختلاف شما در چیست و چیزی که محل اختلاف شما است کدام است؟ و بسی واضح است که محل
«* رسائل جلد 5 صفحه 151 *»
اختلاف باید چیزی باشد که حق و باطل به آن معلوم شود نه چیزی که حق و باطل به آن معلوم نشود، مثل اختلاف در حلّیت و حرمت و طهارت و نجاست کشمش جوشیده. و بسی واضح است که چیزی که حق و باطل به آن معلوم میشود حقِ معلومی است در میان اهل حق از جانب خداوند عالم جلّشأنه از برای اتمام حجت خود بر جماعت مکلّفین از حکماء و علماء گرفته تا عوام غیرمستضعفین، چرا که تمامبودن حجت خدا مخصوص حکماء نیست که بر علماء تمام نباشد و مخصوص حکماء و علماء نیست که بر عوام غیرمستضعفین تمام نباشد. پس میزان حق و باطل، دقايق حکمیه نیست که علماء از آن محروم باشند و دقایق علمیه نیست که عوام از آن بیبهره باشند، اذ لایکلّف اللّه نفساً الّا ما آتیٰها و دقایق علمیه به عوام نرسیده و دقایق حکمیه به علماء نرسیده. پس میزانی که عوام غیرمستضعفین باید به آن تمیز دهند حکمای حق را از حکمای باطل و علمای حق را از علمای باطل، میزانی باید باشد که به ایشان دادهاند و میتوانند به آن میزان بسنجند اهل حق و اهل باطل را. و دلالت میکند بر این مطلب اتفاق جمیع عقول و اتفاق جمیع نقلهای آسمانی که از جانب خداوند عالم جلّشأنه نازل شده.
پس باید متذکر شد که میزانی که تمام اهل حق و تمام اهل باطل به آن سنجیده میشوند میزانی است مفهوم و معلوم در میان اهل حق و باطل، که اهل حق آن را اخذ میکنند و به آن تمسک میجویند و نجات مییابند و اهل باطل از روی عمد به راه باطل میروند و حجت خداوند عالم جلّشأنه بر همگی تمام است. پس باید متذکر بود که میزانی که اهل حق و اهل باطل به آن باید سنجیده شوند به جز ضروریات دین و مذهب چیزی نیست، که مخصوص حکماء و علماء نیست و عوام هم آن را میدانند و خداوند عالم جلّشأنه به جهت اتمام حجت به ایشان رسانیده و فهمانیده.
و اگر کسی فرض کند که عوام غیرمستضعفین چه میدانند ضروریات دین و مذهب را که آنها را میزان قرار دهند؟ عرض میکنم که اگر ضروریات دین و مذهب را نتوانند
«* رسائل جلد 5 صفحه 152 *»
بفهمند، بسی واضح است که در نفهمیدن دقایق حکمیه و مسائل علمیهݘ مخصوص به حکماء و علماء اولی هستند به ندانستن و نفهمیدن، پس باید حجت خداوند عالم بر عوام غیرمستضعفین تمام نباشد و از ایشان دینی و مذهبی و تصدیق اهل حقی و تکذیب اهل باطلی را نخواسته باشد، اذ لایکلّف اللّه نفساً الّا ما آتیٰها دلیل عقل است که در نقل است.
پس خدمت جناب مستطاب معترض عرض میکنم که اگر جناب شما میتوانید میزانی به غیر از ضروریات دین و مذهب بسازید، آن را بسازید و به ما بنمایانید تا ما با شما موافق شویم! و اگر نتوانستید میزانی به غیر از ضروریات دین و مذهب بسازید ــ و اگر جن و انس جمع شوند و پشت بر پشت یکدیگر گذارند نتوانند به غیر از میزان ضروریات دین و مذهب میزانی بسازند ــ زبان طعن را بر کسی که به آن قسطاس مستقیم راه میرود ببندید و خود را در نزد عقلای عالم رسوا نکنید و جانی به سلامت به در برید و خود را به سعی خود هلاک نکنید.
پس باید متذکر شد که هرگاه شخص طالب حق متردّد شد در میان دو شخص عالم یا بیشتر، و میداند که حق از میان این جماعت بیرون نیست چرا که از جانب خداوند عالم جلّشأنه حقی در روی زمین هست و ربّنا ماخلقت هذا باطلاً شاهد این است، در صورتی که احدی از ایشان بگوید که اخذ مسائل دینیه از آن دیگری جایز نیست و آن دیگری هم بگوید که اخذ مسائل از شخص اول جایز نیست، پس در این صورت شخص غیرمستضعف که دین او این نیست که بگوید انا وجدنا آباءنا علی امّة و انّا علی آثارهم مقتدون میپرسد از هریک از مختلفین که چرا جایز نیست رجوعکردن به طرف مقابل؟ پس اگر جواب یکی این است که تو نمیفهمی چرا که عالم نیستی و من میفهمم چرا که عالمم و میدانم که رجوع به آن جایز نیست و تو باید تقلید کنی مرا بدون دلیل، طرف مقابل هم به همان طریق خواهد گفت. پس شخص طالب حق در تردید خود باقی خواهد ماند. و اگر غیرمستضعف است باید بداند که این سخن سخن
«* رسائل جلد 5 صفحه 153 *»
اهل حق نیست و باید بداند که گوینده چنین سخنی از اهل حق نیست.
و اگر یکی از ایشان بگوید که من از کلمات طرف مقابل چنین یافتهام که منکر یکی از ضروریات دین و مذهب است مثل انکار علم و قدرت و حکمت و عدل خداوند و مثل انکار صدق انبیاء و اوصیای ایشان و مثل انکار معاد و معراج و جسمانیبودن آنها و مثل انکار وجوب هر واجب معلومالوجوبی و مثل انکار هر حرام معلومالحرمهای و مثل انکار هر مستحب معلومالاستحبابی و مثل انکار هر مکروه معلومالکراههای و مثل انکار هر مباح معلومالاباحهای، پس در چنین صورتی به جناب مستطاب معترض عرض میکنم که آن شخص طالب حق غیرمستضعف چه باید بکند؟ تصدیق کند چنین شخصی را مانند کسانی که تصدیق کردهاند اهل باطل را در ادعای افترای به اهل حق؟ یا باید از طرف مقابل بپرسد که میگویند تو انکار داری بعضی از ضروریات دین و مذهب را؟ پس اگر طرف مقابل جواب داد که من منکر یکی از ضروریات دین و مذهب را باطل و کافر و مخلد در آتش جهنم میدانم و از منکر یکی از ضروریات دین و مذهب بیزارم و مُقرّ و معترفم به جمیع ضروریات، و من در هیچ کتابی از کتابهای خود و در هیچ بیانی از بیانات خود انکار ضرورتی از ضروریات دین و مذهب را نکردهام، و در کتابها و خطابهای خود تصریح کردهام که منکر یکی از ضروریات کافر است و مخلد در آتش جهنم و جایز نیست که مرجع مردم باشد در اخذ مسائل دینیه.
پس چون شخص طالب حق از طرف مقابل چنين سخنان شنید و در کتابهای او بر طبق سخنان او مطالب را دید، چنانکه بسیاری از طالبين حق از مشایخ ما+ چنین سخنان را شنیدند و در محکمات کتابهای ایشان مطالب را مطابق بیان ایشان دیدند، و حضرات معاندین در مقابل این تصریحات گفتند که ظاهر بیان ایشان حق است و در کتابهای ایشان هم مطابق بیان خود نوشتهاند و حق است، ولکن علماء از زوایای کلام ایشان و خفایای بیان ایشان دانستهاند که ایشان در دل خود انکار
«* رسائل جلد 5 صفحه 154 *»
دارند بعضی از ضروریات دین و مذهب را. و هرقدر مشایخ+ اصرار و تکرار کردند که اگر شما از متشابهات کلام ما چیزی خیال کردهاید که انکار ضرورتی در آن است، آن خیال خیال خود شما است که از متشابهات کلام ما خیال کردهاید، و محکم کلام ما این است که ضروریات دین و مذهب حق است و منکر یکی از آنها کافر است و مخلد در آتش جهنم است و ما از او و اعتقاد او بیزاریم، پس بدانید که مراد ما از کلام متشابه ما همان است که در کلام محکم ما است، و کلام محکم ما این است که آنچه در بازار مسلمین و مساجد و محافل ایشان از ضروریات است همه آنها حق است از معاد جسمانی و معراج جسمانی و اینکه خدا یکی است و احدی از خلق خدا نیست و پیغمبر؟ص؟ عبد او است و رسول او است و حضرتامیر؟ع؟ بنده و ولی او است و جمیع ائمه؟عهم؟ و جمیع پیغمبران عبادی هستند از او مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون مرزوقون مربوبون لایملکون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حیوةً و لا نشوراً؛ حضرات معاندین دست از عناد برنداشتند و گفتند اعتقاد شما این است که معاد و معراج جسمانی نیست و ائمه؟عهم؟ را خدایان میدانید و ایشان را خالق و رازق و محیی و ممیت خلق میدانید، چرا که از بعضی از کلمات شما چنین فهمیده میشود.
و هرقدر مشایخ+ اصرار کردند که بدیهی است که خود ما بهتر میدانیم که چه نوشتهایم و چه قصد کردهایم و قصد ما نیست آنچه را که شما فهمیدهاید، و آنچه شما فهمیدهاید کفر است و ما از آن بیزاریم، فایدهای نبخشید و گفتند اینها را از راه حیله میگویید، و اگر حیله نبود نباید در کلام خود متشابه بگویید و باید جمیع کلام خود را محکم بگویید. و هرقدر مشایخ+ اصرار کردند که کلام متشابه در کتاب خدا و احادیث ائمههدیٰ؟عهم؟ بسیار است و بسیاری از مطالب است که باید به کلام متشابه بیان شود، و ما پیروی کردهایم در مطالبی که باید به کلام متشابه گفته شود خدا و رسول و ائمه هدیٰ؟عهم؟ را، باز فایدهای
«* رسائل جلد 5 صفحه 155 *»
نبخشید و دست از عناد خود برنداشتند و برخلاف ما انزل اللّه و برخلاف ضروریات دین و مذهب احکامی چند درباره مشایخ+ جاری کردند، چنانکه امروز جاری میکنند و کم ترک الاول للاخر.
پس به جناب معترض عرض میکنم که اگرچه معاندین نگفتند که ما خلاف ضرورت دین و مذهب میکنیم، ولکن خلاف ضرورت دین و مذهب را به طوری کردند که بر احدی از غیرمستضعفین که اختلاف مابین به گوش ایشان رسیده بود مخفی نماند. پس از این جهت بسیاری از علماء و عوام تصدیق کردند مشایخ+ را و اعراض کردند از معاندین از روی بصیرت و شعور، و بسیاری از روی عمد و شعور بدون خفای امری بر ایشان پیروی کردند معاندین را لیهلک من هلک عن بیّنة و یحییٰ من حیّ عن بیّنة.
پس خدمت جناب مستطاب معترض عرض میکنم اینکه فرمودهاید کسی نمیگوید که من خلاف ضرورت میکنم حق است و البته چنین است که فرمودهاید. بلکه احدی از اهل باطل نمیگوید من بر باطلم و دعوت به سوی باطل میکنم، حتی بتپرست نمیگوید که بتپرستی نباید کرد بلکه میگوید که بتپرستی حق است و باید کرد و کسی که بتپرستی نمیکند بر باطل است، و یهود نمیگوید که یهودیت در این زمان باطل است و همچنین نصاریٰ و همچنین هفتاد و دو فرقه اسلام هیچیک نمیگویند که دین و مذهب ما باطل است، بلکه هریک میگویند که هرکس بر غیر طریقه ما است بر باطل است. پس همچنین کسی هم که خلاف ضرورت دین و مذهب و آئین ائمه طاهرین؟عهم؟ میکند نمیگوید من خلاف ضرورت میکنم، ولکن هرکس خلاف ضرورت کرد کسانی که مستضعف نیستند میفهمند که خلاف ضرورت کرده. پس حجت خداوند عالم جلّشأنه بر غیرمستضعف تمام است. و کسی که از روی عمد پیروی میکند مخالف ضرورت را بر تعمّد خود آگاه است و او هم مانند همان متعمّد در خلاف ضرورت میخواهد که پیروی کند. و کسی که خداوند عالم او را حفظ کرد میداند که نباید پیروی
«* رسائل جلد 5 صفحه 156 *»
کرد مخالف ضرورت را و پیروی نمیکند. لیهلک من هلک عن بیّنة و یحییٰ من حیّ عن بیّنة دلیل عقلی است که در کتاب خداست جلّشأنه.
و به اتفاق جمیع عقول و اتفاق جمیع ادیان و مذاهب آسمانی حجت خداوند عالم جلّشأنه باید تمام باشد از اعلیٰ گرفته تا ادنای غیرمستضعفین از حکماء و علماء و عوامالناس. و به اتفاق عقول و ادیان، احدی را بر خداوند عالم جلشأنه حجت نیست که بتواند بگوید خداوندا امری که تو از من خواستهای به من نرسانیدهای چه در عقاید و چه در اعمال، و من چون آن امر را نمیدانم متحیرم و نمیتوانم به مقتضای امری که نمیدانم عمل کنم. و کسی که این مطلب را ندانسته در هیچ دینی بر بصیرت نخواهد بود، و کسی که این مطلب را دانست و به مقتضای آن سلوک کرد گمراه نخواهد شد. و ماکان اللّه لیضیع ایمانکم. و شواهد این مطلب در کتاب خداوند عالم جلّشأنه بسیار است و از امثال جناب معترض مخفی نیست چنانکه فرموده للّه الحجة البالغة و ائمه؟عهم؟ فرمودند ای الواضحة و فرموده انّ علینا للهدیٰ و فرموده انّ علینا بیانه و فرموده انّا هدیناه السبیل امّا شاکراً و امّا کفوراً و فرموده و هدیناه النجدین و فرموده و علی اللّه قصد السبیل و منها جائر.
اما جواب از مطلب دیگر آن جناب که در بعضی از عرایض خود نوشتهای که شخص کاملی را نیافتهایم ــ به صیغه جمع ــ و باید بنویسی که نیافتهام، و شاید کسی غیر از تو شناخته باشد شخص کامل را و لیس لمن لایعلم حجة علی من یعلم. و عدم وجدان دلیل بر عدم وجود نیست، پس نباید طعن بزنی بر کسانی که یافتهاند شخص کاملی را.
پس عرض میکنم که جناب مستطاب معترض اگر قدری از آن سِرِشهایی را که در رساله خود نوشتهاند که با آنها کلمات تو را به هم میچسباندم به کار برده بودند محتاج به اعتراض نمیشدند مطلقاً. و معلوم بود که شخصی که از من جویا شده که آیا امروز کامل کیست؟ خود او هنوز کاملی را نمیشناخته من هم که نمیشناختم، پس من و او نمیشناختیم و عیب نداشت که به او بنویسم نیافتهایم. و بسی واضح است در نزد
«* رسائل جلد 5 صفحه 157 *»
من و کسانی که جناب معترض را میشناسند که شأن جناب ایشان بالاتر است از اینکه کسی ایشان را متهم کند به نادانی که نداند از این قبیل سخنان متداول است در نزد خواص و عوام که به لفظ جمع تعبیرآوردن از شخص، جایز و بیعیب و نقص است. ولکن چون جناب ایشان بر خود زحمتی گذاردهاند و تعمّدی در ایرادجستن میخواهند بکنند این تعمّد هم به نظر ایشان خالی از حُسنی نبوده.
پس عرض میکنم خدمت ایشان که قبایح اعمال و اقوال من بیش از این است که شما محتاج شوید به اینکه به اینگونه عبارات من نکته بگیرید، اینگونه قبایح داخل محاسن کارهای من است اگرچه به نظر جناب شما مَساوی آمده. حسنات الابرار سیّئات المقرّبین و من کانت محاسنه مساوی فکیف لاتکون مساویه مساوی و من کانت حقائقه دعاوی فکیف لاتکون دعاویه دعاوی.
اما اینکه فرمودهاند لیس لمن لایعلم حجة علی من یعلم، حق است خدا کند که ایشان یا غیر ایشان عالم شده باشند و شناخته باشند شخص کاملی را، بلکه یک وقتی به جهت آشنایی قدیم دعائی و توجهی فرمایند در حق این عاصی تبهروزگار، چرا که عصاة را به دعای مغفرتی از عصیان خلاصکردن کار نيکان و پیغمبران عظیمالشأن و اوصیای ایشان؟عهم؟ و مقرّبان است.
اما طعنی که فرمایش فرمودهاند افترائی است روبروی من بر من بستهاند و به من ایراد گرفتهاند. پس عرض میکنم که جناب شما در حق من مختارید آنچه را بر من پسندید همان پسند من است.
اما جواب از مطلب دیگر آن جناب که چرا ما را تکفیر کردهای؟ پس عرض میکنم که این فقره مثل همان فرمایش سابق ایشان افترائی است که روبروی من به من بستهاند، و بر آن افترای بستهشده ایراد فرمودهاند. من مُقرّین به ضروریات دین و مذهب را مؤمن میدانم و مکفّر ایشان را کافر میدانم اگرچه ایشان فاسق و جاهل باشند چه جای عالم و عادل ایشان. ولکن تمام التماس و الحاح من در نزد ایشان این
«* رسائل جلد 5 صفحه 158 *»
است که اگر من در نوشتجات خود نوشته باشم که خارج از ضروریات دین و مذهب خارج است و متعمّد به خروج کافر است، این عبارت مرا حمل بر خود نکنند و بگویند ما را قصد کرده. چرا که خارج خارج است، داخل بدیهیات تمام مردم است. و با تعمد به خروج کافر است، داخل ضروریات اهل دین و مذهب است. اگر این عبارت را من نگویم خداوند عالم جلّشأنه قائم میکند اهل حق را که به این امر قیام نمایند، سکوت من بیثمر خواهد بود.
پس جناب معترض و امثال ایشان سعی کنند که از ضروریات دین و مذهب خارج نشوند که خواه کسی بگوید یا نگوید که خارج خارج هست و متعمّد به خروج کافر هست، اگرچه من از او بترسم و به او بگویم که تو مؤمنی و مؤمن کاملی. گویا در نظر شریف جناب مستطاب معترض و امثال ایشان باشد که شخصی در کرمان پیغام داد به آقایمرحوم که بر روی منبر لعن مکن ناصبی را، فرمودند چرا لعن نکنم؟ گفت به جهت اینکه مردم گمان میکنند تو ما را لعن میکنی. در جواب فرمودند من لعن میکنم ناصبی را، شما هم لعن کنید ناصبی را تا مردم گمان نکنند که من لعن میکنم شما را، چنانکه این توقع را در همدان هم شخص بزرگی از من کرد و من چند روزی امتثال او را کردم. حال التماس و الحاح من در نزد جناب مستطاب معترض و امثال ایشان این است که پیروی نکنند آن جماعت را در حق من و پیروی کنند پیشوایان خود را.
بِاَبِه اقتدی عدیّ فی الکرم | و من یشابه اَبَه فماظلم |
اما جواب از خلاصه مطلب دیگر آن جناب که در بعضی از عرایض خود نوشتهای که محتاج نیستی در مسائل دینیه خود و اختلاف اخبار به علمای ظاهر، و معروف است که سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است. تو اختلاف اقوال خود را رفع کن تا ما مصالحه کنیم با تو رفع اختلاف را از مواضع سایر اختلافها.
پس عرض میکنم که این سنگی را که من برداشتهام به سینه خود میزنم نه
«* رسائل جلد 5 صفحه 159 *»
به پهلوی مردم، پس مردم از هر جهت آسوده باشند. و اما رفع اختلاف را از اقوال خودم نمیتوانم بکنم چرا که سالبه به انتفاء موضوع است، و جناب مستطاب معترض و امثال ایشان اگر تعمّد نخواهند بکنند در اینکه چیزی گفته باشند و گِلی بر روی آفتاب به اصطلاح مالیده باشند و مبارزهای کرده باشند، آن محکمی را که با میزان الهی و ضروریات دین و مذهب مطابق آمده با هیچگونه منشاری نمیتوان جدا کرد، و سرشهای جناب مستطاب از برای خود او باقی خواهد ماند از برای چسبانیدن نامربوطهای دیگران و ان اللّه سیبطله ان اللّه لایصلح عمل المفسدین و الحمد للّه ربّ العالمین.
اما جواب از مطلب دیگر آن جناب که اینکه گفتهای محتاج به علمای ظاهر نیستم در مسائل دینیه خود، ادعای مقام قطبیت است که کردهای، چرا که مرکز است که محتاج به اجزاء دایره نیست. پس عرض میکنم که من خودم معنی عبارت خود را بهتر از جناب مستطاب معترض میدانم، و جناب ایشان هرقدر دانا و دقیق باشند داناتر از من نیستند به مقصود من از کلام من. پس عرض میکنم که من چنین مقصودی را که جناب معترض فرمودهاند قصد نکردهام و مراد من نبوده. و اگر فرمایش کنند که چنین عبارتی به نظر من از متشابهات است و چرا باید تو کلام متشابهی بگویی که بعضی از مردم که میخواهند چیزی درباره تو بگویند به آن تمسّک کنند، عرض میکنم که تمام التماس و الحاح من هم در نزد جناب مستطاب شما و امثال شما آن است که اقتدا نکنید به معاندین در راه و رسم ایشان که گفتند چرا باید در کلام کسی به غیر از خدا و ائمههدیٰ متشابهی باشد که مردم از پی آن بروند؟ و باید تمام کلام، محکم باشد تا احدی گمان بدی نکند.
و عرض دیگر من این است که این عبارت را اگر جناب مستطاب معترض و امثال ایشان نخواهند بهانه خود قرار دهند و نخواهند با منشار جفا آن را فاسد کنند، محکم است و متشابه نیست. چرا که من عرض نکردهام به احدی از خلق محتاج نیستم که بنا بر بهانه جناب مستطاب معترض ادعای قطبیت کرده باشم، بلکه عرض کردهام
«* رسائل جلد 5 صفحه 160 *»
به علمای ظاهر محتاج نیستم در اخذ مسائل دینیه خود از ایشان. و اگر این ادعا ادعای قطبیت است باید جمیع کسانی که تقلید از غیر خود نمیکنند قطب عالم باشند یا ادعای قطبیت داشته باشند، و بسی واضح است و در میان علمای ظاهر متداول است و از جمله بدیهیات است که هرکس که در مسائل دینیه خود تقلید از غیر خود نکند مستغنی است از آن.
پس عرض میکنم که اینهمه تعمّد را در بهانهجویی چرا باید بکنید؟ آیا در وقتی که به قول خود جناب مستطاب شما سنگ مرا به سینه میزدید و کلمات نامربوط مرا با هزار سرش به هم ربط میدادید و اظهار لطفهای گوناگون با من میکردید هرگز به طور تشابه شما را دعوتی کردم؟ و اگر مثل شمایی را با آنهمه لطفها و محبتها دعوتی نکردم، کسانی دیگر را که در لطف و مرحمت مانند شما ندیدهام چگونه دعوت میکنم؟ و جای دعوت دیگر کجا است که میتوان دعوت کرد؟ پس چرا باید به این شدت بهانهجویی بکنید؟ کفایت میکند در آنچه عرض کردم خود شما و خدای شما و جمیع شهود مطلعین بر ظاهر و باطن من و شما.
اما جواب از خلاصه مطلب دیگر آن جناب آنکه از اهل دنیایی و در دنیاداری اگر اینگونه سلوک نکنی از برای تو بهتر خواهد بود. پس عرض میکنم که سؤال میکنم از خداوند عالم جلّشأنه از زبانی که من با آن زبان معصیت نکردهام خدای خود را که محبت دنیا را از دل من بیرون کند و به جای آن محبت محمّد و آلمحمّد؟ص؟ و اولیای ایشان را داخل کند، تا آنکه هیچ غلّی از مؤمنی در آن باقی نماند. پس التماس و الحاح من در نزد کسانی که مرا میشناسند و لطفی با من دارند این است که این دعا را در حق من بکنند و با زبانی که از معصیت کلیل است و با قلبی که از جرمهای خود علیل است در درگاه رب جلیل خود به واسطه ائمه نبیل خود؟عهم؟ مسألت میکنم که اللّهم اخرج حبّ الدنیا عن قلبی. اللّهم انی اسألک ایماناً تباشر به قلبی و یقیناً صادقاً حتی اعلم انه لنیصیبنی الّا ما کتبت لی و رضّنی من العیش بما قسمت لی یا ارحمالراحمین.
«* رسائل جلد 5 صفحه 161 *»
و اما دنیاداری را، حق به جانب شما است که راه نبردهام و مشق آن را نکرده، و واللّه مهلتی در خود نیافتم که مشق کنم، اگرچه به قول آن جناب دنیا را دوست میدارم و نمیخواهم دوست بدارم ولکن بلیّةٌ عَرَضَت. اما رفتارهایی که از من دیدهاید و موافق قاعده نبوده موقوف است که قاعده بیاموزم و بعد به آن قاعده رفتار کنم، و از اول شباب تا به حال که مهلت در خود نیافتم، از حال به بعد هم بخواهم قاعده بیاموزم و بعد به آن قاعده رفتار کنم عمر را کوتاهتر از آن میدانم. پس به هرطوری که پنجاه و کسری گذشته قلیلی هم که باقی مانده خواهد گذشت. معروف است که اسبی را که در چهلسالگی سَوَغان([1]) میگیری از برای میدان آخرت به کار میآید.
اما جواب از خلاصه مطلب دیگر آن جناب مستطاب که اظهار تعجب کردهاند که من به کتاب مستطاب «ارشاد» تمسّک جسته و گفتهام که نقباء و نجباء در زمان غیبت امام علیه و علی آبائه الکرام السلام مخفی هستند، چرا که مبنای کتاب «ارشاد» و جلد چهارم آن بر لزوم ظهور نقباء و نجباء است. و اصرار زیادی و نصایح بسیاری برادرانه به برادران فرمودهاند که مبادا غافل شوند از این معنی که نقباء و نجباء باید در زمان غیبت ظاهر باشند.
پس عرض میکنم که اگر گناه من در نزد آن جناب این است که به کتاب «ارشاد» تمسّک جستهام، هنوز که نادم از این گناه نیستم و این را هنوز طاعت میدانم اگرچه در نزد آن جناب گناه باشد، حسنات الابرار سیّئات المقرّبین. پس اگر بعد از این مانند آن جناب یافتم که گناه است توبه میکنم به توفیق الهی. باری، کلام محکم حکیم را با اقامه دلیل و برهان بر آن حمل بر تقیهکردن هنوز در نزد من نه معقول است نه منقول. در مواضع تقیه دلیل و برهان اقامه نمیکنند تا از همان راه تقیهبودن آن معلوم شود.
باری، عبارت کتاب مبارک «رجومالشیاطین» را نقل میکنم تا علانیه معلوم شود که از روی تقیه فرمایش نفرمودهاند، چرا که با دلیل و برهان فرمایش میکنند به طوری که
«* رسائل جلد 5 صفحه 162 *»
ابالسه از قلوب مؤمنین بیرون روند و مطرود شوند. چنانکه وضع آن کتاب مبارک از برای طرد ابالسه است از قلوب مؤمنین، و دفع و رفع وساوس ایشان در هر مرتبه و مقام از جهات مختلفه، از توحید گرفته تا حقوق اخوان. در نجمی از نجوم آن کتاب مبارک میفرمایند که: «به درستی که خدای سبحانه حَکمی است عادل و تکلیف نمیکند نفسی را مگر آن چیزی را که به او داده، و نمیگیرد مگر کسی را که متاع او در نزد او است و تکلیف نمیکند مگر به آنچه در وسع او است، پس هرگاه ظاهر کرد ولیّی را و دلیل واضحی و حجت بالغهای برپا کرد بر بودن آن ولیّ در هر رتبه و مقامی که هست، تکلیف میکند مردم را به معرفت آنچه دلیل بر آن اقامه کرده و حجت خود را به آن تمام کرده، و سؤال میکند از بندگان از آن. و اگر ظاهر نکرده ولیّی را با دلیل و برهان، سؤال نمیکند از بندگان که چرا او را نشناختید؟ به جهت آنکه قرار نداده از برای خلق ضعیف مشعری را که به آن مشعر برسند به معرفت، بدون تعریف او، و در وسع ایشان نیست که بدون آنکه خدا ظاهر کند چیزی را برای ایشان، ایشان آن را بیابند. «و ماکنّا لنهتدی لولا انهدانا اللّه. و ما کنّا معذِّبین حتی نبعث رسولاً و للّه الحجّة البالغة» و حجت بالغه آن است که تعریف و بیان کند از برای جاهل تا آنکه او عارف و دانا شود مانند سایر عارفان و دانایان، و خداوند گمراه نمیکند قومی را بعد از آنکه ایشان را هدایت کرده به سوی ولیّ سابقِ معروفی تا آنکه بیان کند و تعریف کند از برای ایشان با دلیل و برهان ولیِّ لاحق را و بشناساند آن لاحق را به ایشان، پس در چنین هنگامی که شناسانید ولیّ لاحق را به ایشان و نمود راه را به ایشان یا شاکرند به آن پس هدایت میکند ایشان را به واسطه ایمانشان به آن ولیّ، و یا میپوشانند چیزی را که خدا ظاهر کرده پس لعن میکند ایشان را به واسطه قبولنکردن و پوشانیدن و گمراه میکند او را از راه راست. و اما اگر ظاهر نکرد ولیّی را پس واجب نیست بر احدی شناختن او «ماجعل علیکم فی الدین من حرج» و قرار نداده بر شما بندگان حرجی را و ممکن نیست بندگان را طلبکردن آن ولیّ و تفحصکردن از او «یرید اللّه بکم الیسر و لایرید بکم العسر».
«* رسائل جلد 5 صفحه 163 *»
پس اولیای بزرگ، اسمهای حجتند عجّلاللّهفرجه و صفات او هستند و به تحقیق که پنهان کرده خدای سبحانه اسم او را عجّلاللّهفرجه در زمان غیبت در وقتی که غالب شد فرعونِ باطل بر اهل زمین و متفرق کرد اهل آن را، و پنهان شدند ایشان از ترس فرعونِ باطل و عساکر او، صاحب این اسم را نام نمیبرد مگر کافری. و روایت شده که شما نمیبینید شخص او را و حلال نیست از برای شما ذکرکردن او را به اسم او. و در حدیثی میفرمایند اگر دلالت کنی ایشان را به اسم، شایع خواهند کرد آن را و اگر بدانند مکان او را دلالت میکنند بر او تا بشناسند او را فرعونیان.
پس اگر خداوند اراده فرموده به مشیت نافذه خود پنهانکردن صفت حجت و اسم او را و کفرِ کسی که اسم برد او را، پس اراده نکرده در این روزها از بندگان اینکه بشناسند او را. و کیست کسی که بتواند اظهار کند کسی را که خدا اراده کرده پنهانبودن او را؟ و کیست آنکسی که بتواند مطلع شود بر امری که خدا آن را پنهان کرده؟ پس واجب نیست بر مردم و مکلّف نیستند که اسم خاص را بشناسند اگرچه مکلّفند که اقرار کنند به وجود آن و ایمان به آن بیاورند. و اگرچه تکلیف اوّلی واقعی، وجوب معرفت شخص او بود ولکن تکلیف نفسالامری ثانوی، عدم وجوب است.
پس به آنچه به تعب میاندازند اصحاب ما در طلبکردن اسم، جز این نیست که ظلم بر نفس خود میکنند و اراده میکنند امری را که خدا اراده نکرده، و صورت نخواهد گرفت این کار ابداً. پس در صورتی که خود ولیّ خود را نشناسانیده و خدا او را نشناسانيده و حضرت حجت عجّلاللّهفرجه و ولیّ سابق نصّی بر او نکردهاند، و از برای مردم هم که مشعری نیست که به آن مشعر بدون اظهار و بیان سابقین به معرفت او برسند، پس از کجا ممکن است از برای ایشان شناختن او؟ و به هر دلیلی که ادعا میکنند در شناختن او، آن دلیل خالی است از دلیل و حجتی که خدا قرار داده و اقامه کرده بر پل صراط، و گفته آیا خدا اذن داده مر شما را یا افترا بستهاید بر خدا؟ پس ندارند جوابی را که بگویند خداوندا تو گفتی و تو اذن دادی. تابع نمیشوند مگر مظنه و گمان خود را، و نیستند ایشان مگر
«* رسائل جلد 5 صفحه 164 *»
تخمینکنندگان به گمان. و به تحقیق که عهد گرفته است بر ایشان عهد کتاب خود را که نگویند بر خدا مگر حقّی را که او گفته، و عهد گرفته که نگویند چیزی را که نمیدانند. قال سبحانه «و لاتقف ما لیس لک به علم انّ السمع و البصر و الفؤاد کلّ اولئک کان عنه مسئولاً».
پس آنچه را که گفتیم پیش از این از وجوب معرفتِ سابق و شکر نعمت او و سایر احکامی که ذکر شد، جز این نیست که جمیع آنها حکم اوّلی بود نه حکم ثانوی. بلی، اگر موانع رفع شود حکم اوّلی واقع است. و کفایت میکند از برای مؤمنین امروز اقرار به این احکام اوّلیه، و همین اقرار به وجود ایشان هم درجه بلندی است از برای ایشان که نمیرسد به آن درجه بلند مگر کسی که خدا عهد او را گرفته بر آن، و عطا کرده آن را به او و نوشته آن را در قلب او و تأیید کرده او را به روحی از جانب خود، پس تسلیم کن برای آن و شکر کن خدا را بر آن.»
و در کتاب مستطاب «ارشاد» بعد از تفاصیل بسیار میفرمایند: «باری، پس همیشه باید منتظر خدمت بود و سعی کرد که اگر خدمتی صادر شد به انجام رسد. و کجا بنده ایمن است که طلب خدمت کند و او را خدمتی بگویند و از عهده نتواند برآید و به این واسطه هالک شود و مفتون گردد. باری، اعوذ باللّه من مضلات الفتن رضینا بقضاء اللّه و اسلمنا لامر اللّه و نسأله التوفیق علی اداء مرضاته و اجتناب مساخطه.
حال از جمله تکالیف یکی معرفت شخص نقباء است و شخص نجباء که الی الآن مخفی بوده و خداوند صلاح در ابراز آن ندانسته است، پس ما هم باید از این مسأله ساکت باشیم و شخصیت ایشان را طلب نکنیم و چه میدانیم که اگر بشناسانند به ما، عمل به تکالیف ایشان میکنیم یا نه و از عهده امر و نهی آنها برمیآئیم یا نه.»
تا آنکه حکایت میکنند خواب معروف را، پس میفرمایند: «پس بهتر همان است که شخص تا میتواند خود را از غرضها و مرضها و خودپسندیها پاک کند و مستعد امر و نهی خدا باشد هرقدر از حق را که ابراز داد او هم دست بر دیده قبول گذارد و امتثال نماید و
«* رسائل جلد 5 صفحه 165 *»
هرقدر را که پنهان داشت و مصلحت در ابراز او ندانسته از آن ساکت بوده و سؤال و جسارت ننموده منتظر خروج امر و نهی باشد.»
تا آنکه میفرمایند: «پس سؤال نباید کرد و توکّل باید نمود و منتظر امر و نهی او بود تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. و منع از آن نمیکنم که کسی دعا کند که خداوند او را به شرف ملاقات یکی از اکابر دین مشرّف فرماید اگر صلاح داند و از این مضایقه نیست و شخصیت نقباء را و نجباء را خداوند الی الآن ابراز از برای عامّه مکلّفین نداده پس عموماً نخواسته است معرفت اشخاص آنها را و محض بودن چنین اشخاص را ابراز داده و حجت بر آن اقامه فرموده در کتاب و سنت و عقول چنانکه مبنای این جلد بر آن است پس باید کلیةً وجود آنها را اقرار کرد مثل اینکه کلیةً احوال رجعت را تعریف کردهاند و واجب است، اما جزئیات آن را تعریف نفرموده حال واجب نیست. پس آنچه مقصود ما است در این مجلد آن است که قوم ما اقرار کنند که چنین اشخاصی در دنیا بودهاند و هستند و عجب است که کسی بگوید که در دنیا مؤمن خالص نیست.»
و در فصلی دیگر میفرمایند: «بدانکه جمیع ضلالتها که دامنگیر مردم میشود از آن است که نسنجیده کاری میکنند و نفهمیده سخنی میگویند و در امر معاش و معاد خود ابداً تفکر نکرده به اصطلاح بیگُدار به آب میزنند و از این جهت به خرابیهای دنیا و آخرت مبتلا شدهاند. و من به قدر تتبع خود کم دیدهام کسی از روی شعور و تدبر و تفکر و حکمت کاری کند بلکه آنچه به بادی نظر ایشان میآید میگویند و میکنند اگر مطابق حکمت شد از اتفاقات حسنه روزگارش میدانند و اگر نشد آن را بدبختی میشمرند و میگویند طالع مساعدت ننمود و آنها را هم من حیث لایشعرون میگویند.
حال بیا در امر طلب کاملین و معرفت نجباء و نقباء تأمل کن که آیا باید در این زمان ظاهر باشد یا نه؟ اگر باید ظاهر باشد آیا به وصف نقابت و نجابت باید
«* رسائل جلد 5 صفحه 166 *»
ظاهر شود تا مفید فائده شود یا به هر صورت که هست اگرچه او را نشناسند و از او بهرهای نبرند و او هم ادعا نکند؟ و اگر باید به وصف نقابت و نجابت بروز کند و ادعا کند آیا آن وصف علامتی است در بشره آنها که معلوم میشود که راست میگویند؟ یا حدیثی خاص مجمععلیه به اسم و نسب ایشان آمده؟ یا آیه محکمی به اسم و نسب ایشان هست که باید به آنها شناخته شوند؟ یا آنکه باید به علامتی دیگر شناخته شوند؟ اگر بايد به علامتی ديگر شناخته شوند آن علامت چیست؟ آیا علم و تقویٰ است؟ که این دو علامت را علمای ظاهر هم دارند و علم همین علماء هم از فهم عوام افزون است و تمیز مابین آن و زیاده از آن را نمیدهند پس از کجا بدانند که این راست میگوید، از علمای ظاهر است یا از نقباء یا از نجباء. و این دو علامت به تنهایی علامت علمای ظاهر است و علمای ظاهر پیشتر هم بودند. نمیبینی که علم و عمل دلیل صدق نبی نمیشود برای مردم چرا که نبوت ادعائی است بالاتر از علم و عمل پس علم و عمل دلیل آن نمیشود. بلی برای نجباء علم و عمل دلیل نجابت میشود ولکن هرگاه علمش چنانکه سابقاً بیان شد از روی انکشاف باشد و او را امتحانها است که سابقاً عرض شد.
اما نقباء که مقامشان فوق این مقام است و علم و عمل دلیل ایشان نمیشود چرا که دلیل هر ادعا از جنس همان ادعا است. آیا باید به ادعای علوم ظاهر و تقویٰ شناخته شوند یا به امری دیگر که کرامتی و خارق عادتی باشد؟ آیا باید که اظهار کرامتش مقرون به ادعایش باشد یا نباشد، و آیا میآید که چه کند؟ میآید که مردم تقلیدش کنند و بنشیند و مرافعه کند میان مردم؟ و این خدمت را این علماء هم به انجام میرسانند، یا میآید برای خدمتی دیگر؟ بعد از آنکه آمد مردم را به طریقه خود و متابعت خود میخواند یا نمیخواند؟ اگر نمیخواند چه سود؟ و اگر میخواند بیدلیل متابعت او خواهند کرد یا از او طلب دلیل میکنند؟ اگر طلب دلیل کردند خواهد آورد یا نه؟ و اگر آورد تصدیق کرده همه ایمان به او میآورند ــ و به هیچ پیغمبری و امامی نیاوردند ــ یا نمیآورند؟ اگر نیاورند آیا کافر میشوند یا نمیشوند؟ و آیا عدوّ او و اتباع او
«* رسائل جلد 5 صفحه 167 *»
میشوند یا نمیشوند؟ و اگر عدوّ شوند درصدد دفع او و اتباع او برمیآیند یا نمیآیند؟ اگر برآمدند صبر کند تا کشته شود خودش و اتباعش؟ و این حکایت بیش از یکروز و دو روز طول نمیکشد مگر آنکه او و اتباع او را تمام خواهند کرد یا حبس میکنند به حبس مخلّد و به بلاد و جزایر بعیده میفرستند و ثمره دعوتش تمام میشود. یا آنکه از خود دفع کند؟ و اگر از خود دفع کند به سیرت سایر انبیاء و اولیاء باید سلوک کند و به اسباب ظاهره از خود دفع کند؟ یا آنکه ایشان را معدوم کند مثلاً؟ اگر باید به اسباب ظاهره دفع کند، اسباب ظاهره مقاوم اوضاع سلاطین روم و فرنگ میخواهد که با ایشان بتواند محاربه کند و با این دهنفر متابع چگونه تواند با کلّ سلاطین روم و فرنگ و هند زند؟ حضرتامیر؟ع؟ چهلنفر اتباع برای خودش نتوانست پیدا کند و حضرت امامحسن؟ع؟ در مسجد ندا کرد و چهلنفر یاور خواست کسی نصرت او نکرد مگر معدودی و چهلنفر میسر نشد و از این جهت صلح کرد و حضرت امامحسین؟ع؟ نیافت اصحابی مگر هفتاد و دو نفر و باز او و اتباعش کشته شدند به جهت حکمتی چند که سبب دعوا شد و سایر ائمه؟عهم؟ هفدهنفر دوست خواستند و مهیا نشد. پس چگونه این شخص که یکی از بندگان ایشان است میتواند که آنقدر اصحاب صفا و وفا پیدا کند که با سلاطین روم و فرنگ محاربه کند؟
و اگر گویی که پس چون بود که این شخص خبیث که خروج کرد جمع کثیری به او گرویدند و از برای او جان دادند و دعوا کردند، چگونه میگویی یافت نمیشود؟ میگویم آن شخص خبیث بر باطل بود و مردم را به طمع انداخت و نوید داد که من پادشاه میشوم و عالَم را میخورم و به شما میخورانم و شما اگر هم کشته شدید چهلروز دیگر زنده میشوید و باز دنیا را میخورید. و گذشته از اینها بر گرد ابوبکر و عمر بیشتر از آن جمع شدند و بر گرد حضرتامیر؟ع؟ چهار نفر ماندند و باقی امت از مهاجر و انصار علی مصرّیهم علی الارتداد لعائن اللّه الجبّار رفتند به گرد ابوبکر. این حکایت رسمی است قدیم و عادتی معهود است. همیشه مردم از پی باطل
«* رسائل جلد 5 صفحه 168 *»
میرفتهاند و از حق معرض بودهاند. و دیدم در این روزها جمعی بیایمانان یا ضعیفالایمانان را که به وحشت افتاده بودند از اجتماع مردم بر آن و این را آیت حق میانگاشتند و اینکه جمعی ایستادند تا کشته شدند بسیار عظیم میشمردند و این نبود مگر از ضعف ایمان ایشان. اگر صدهزار گنجشک بریزد به صحرائی و چرا کند و کسی بگوید که دانه بخورید و آنها هم میخورند و مشغول به خوردن بوده و هستند، آیا این از کرامت گوینده است یا آنکه طبع خود گنجشکان است؟ بل گنجشکان خود به طبع خود میخورند و این کرامتی نیست. و اگر پادشاهی عزم سفر کند و برود و در حین رفتن صاحب حیلهای بگوید برو تو را مرخص کردیم، این از قوت نفس آن صاحب حیله است که سلطانی با لشکری حرکت کردند؟ نه واللّه بلکه طبع خود سلطان میل کرده بود و لشکر مطیع او بودند و رفتند و دخلی به قوت نفس این حیلهباز ندارد.
حال این حرکات و یاغی و طاغی شدن و شرارت نمودن و مال مردم خوردن و جنگ و جدال کردن در سجیّه خود این مردم بوده و هست. به محض آنکه کسی بگوید میکنند. این خبیث نه، یک پسری هم اگر برخیزد مردم حمایت میکنند. پس چه تعجب میکنی که مردم متابعت آن را کردند و یاغی بر سلطان زمان شدند؟ همینکه کسی از خدا نترسید از این قبیل کارها بسیار میکند. قوت نفس آن است که مردم را از راه شرارت باز داری و برخلاف طبیعت حمل نمایی. سنگ خودش از بالا به پایین میآید قوت نفسی و رخصتی از تو نمیخواهد اگر قوت نفس تو سنگ را از پایین بالا برد تو راست میگویی. و از همین جهت بود که مردم بالطبع طالب ارتداد بودند و هستند، به محضی که ابوبکر گفت از این طرف آيید و بهانهای پیدا شد که انسان ترک حیا کند رفتند و پیش از آن که نمیرفتند حیا و خوف مانع بود. حال واللّه العلی الغالب که این مردم را حیا و خوف منع میکند، اگر اسبابی پیدا شود چنانکه شد، برمیگردند به جاهلیت اولیٰ بالطوع و الرغبه و هیچ قوت نفسی نمیخواهد خود کمک حال خود را میکنند. بلی قوت نفس، نگاهداشتن مردم است که مرتد نشوند و بر اسلام بمانند.
«* رسائل جلد 5 صفحه 169 *»
برویم بر سر مطلب، پس اگر نقباء و نجباء ادعا کنند و حجت آورند و از خود دفع نکنند، روز اول کشته و بسته خواهند بود. و اگر دفع کنند اعوان میخواهند و اعوان حق کم است و کمتر از گوگرد احمر است خدا میفرماید «و ما اکثر الناس ولو حرصت بمؤمنین» یعنی اکثر مردم اگرچه تو حریص باشی که ایمان بیاورند، ایمان نیاورند و بعد آنها را که ایمان آوردهاند فرموده است که «و مایؤمن اکثرهم باللّه الّا و هم مشرکون» که حاصلش آن است که اکثر آنها هم که ایمان آوردهاند مشرکند و از این است که حضرتصادق؟ع؟ فرمود زن مؤمنه از مرد مؤمن کمتر است و مرد مؤمن کمتر از گوگرد سرخ است و فرمود نه هرکس به ولایت ما اقرار کرد مؤمن است بلکه ایشان را برای انس مؤمنین آفریدهاند و حضرتامیر؟ع؟ فرمود وحشت مکن در راه حق از کمی اهلش که مردم بر سر خوانی جمع شدهاند که سیری آن کم و گرسنگی آن بسیار است.
باری، از آنچه عرض شد معلوم شد که نقباء و نجباء را یاوری نیست مگر کم و اظهار و ادعای ایشان بیفایده محض است. پس این ایام محنتانجام از حکمت نیست که احدی از ایشان ابراز کند و اگر میشد خود امام؟ع؟ بروز میفرمود و غیبت خود امام هم از همین جهت است چنانکه در جلد سیّوم دانستی.
و اگر گویی برای من ظاهر شوند و اتمام حجت به من نمایند و من ایشان را متابعت میکنم، گویم مَثَلی به خاطرم رسید مناسب که طفلی بر دوش غلام سیاهی مهیبی بود شبِ تاریک و گریه میکرد غلام گفت چرا گریه میکنی من به همراهی تو هستم مترس. گفت من از خود تو در هراسم تو میگویی مترس که من همراهم. ایشان از نفوس مثل من و تو گریزانند و تو هم به خاطرت میرسد. وانگهی که نقیبی برحسب هوای خود تصور میکنی و اوامر و نواهی بر حسب میل خود از او فرض میکنی میبینی که اطاعت خواهی کرد اما اگر او آمد حکایت آن خواب است که سابقاً عرض شد و مطلقاً متحمل نشده کافر خواهی شد.
و اگر گویی که من همه را فرض کردهام و از سر همه گذشتهام، گویم انسان
«* رسائل جلد 5 صفحه 170 *»
میتواند فرض کند ته دریا را و به جای ماهی خود را تصور کند اما رفتن آنجا به فعل مشکل است. تصور میان آتش رفتن آسان است ولی رفتن مشکل. و از اینها همه گذشته اگر کاملی هست در دنیا او تو را بهتر از تو میشناسد و صلاح و فساد تو را بهتر میداند اگر صلاح تو را در شناسانیدن خود میدید میشناساند حال ندیده و نکرده. و اگر اصرار داری و این را نمیپسندی اولِ مخالفت و خودپرستی و هواپرستی تو است دیگر چه میگویی؟ چرا که قطعاً کاملین هستند و قطعاً خود را به تو نشناسانیدهاند و قطعاً از جانب خدا مأمور نبودهاند حال اگر لِمَ و لانسلّم داری، اول مخالفت تو است برای ایشان و ایشان هنوز نیامده تو مخالفت داری اگر بیایند چه خواهی کرد؟ وانگهی که چه میتوانی بکنی مگر آنکه لج کرده به در خانه ارباب حیل و زندقه بروی و برای خود شیخی بتراشی.
باری، از آنچه عرض شد معلوم شد که این ایام ایام ظهور امر نقباء و نجباء نیست به طور عموم و به دعوت عام و خروج ایشان در این اوقات ممکن نیست و هرکس که در زمان غیبت خروج کرده رایتی برافراشت و بیعتی از مردم خواست، رایتش رایت ضلالت و بیعتش بیعت کفر و نفاق است. پس معرفت شخصی به طور عموم این روزها ممکن نیست و اما خصوص مضایقه نیست که یکی را در بلدی ببینند که مانند آن غلام سیاه نباشد و از او نترسند که قبول نکند و کافر شود و صلاحیت در آن ببینند و خود را به او بشناسانند و او را به طریق مستقیم هدایت بفرمایند و تقویت او کنند تا تعدیل ظاهرش به شریعت و روحش به طریقت و فؤادش به حقیقت بشود و او را به رتبه کمال رسانیده از اخوان خود نمایند. و در حکایت یوذاسف و آمدن بلوهر به هدایت او با آنهمه حجب و دربان و اوضاع مانعه و خود را به آن شناسانیدن و هدایتنمودن عبرتی است و تسلّايی است برای قلب طالب. و همچنین در رفتن حضرت عیسیٰ به آن شهر به جهت هدایت آن پسر بخصوصه و گفتن او به اصحابش که من در این شهر گنجی سراغ دارم میروم که آن را بیاورم و رفت و آن پسر را هدایت کرد و آورد، در این
«* رسائل جلد 5 صفحه 171 *»
قصه اطمینانی است برای شخص طالب. و این سنت همیشه جاری و مستمر بوده و در هیچ مذهبی بنا نبوده که مردم بگردند برای خود حق پیدا کنند بلکه حق بایستی خود را به مردم بشناساند. خدا میفرماید انّ علینا بیانه یعنی بیان آن بر ما است و میفرماید «و ما کنّا معذِّبین حتی نبعث رسولاً» یعنی ما هیچ قومی را مؤاخذه نخواهیم کرد تا آنکه رسولی به نزد آن قوم بفرستیم و میفرماید «للّه الحجّة البالغة» یعنی برای خداست حجت رسیده به خلق.
باری، از اینها همه گذشته تکلیف مالایطاق لازم میآید چرا که اگر آن شخص کامل در بلدی معین بود مردم میرفتند و او را میدیدند و حال که باید او را پیدا کرد و او هم آدمی است پا دارد و سفر و حضر و حرکت و سکون دارد، حال تو کجا میروی اولاً که شاید همان روز که عزیمت سفر کردی و نقل مکان کردی او وارد همان بلد تو شده و تو خبر نداری به کجا میروی؟ و دیگر آن بلدی که عزمش را داری شاید به محض ورود تو از آنجا بیرون رفته است به قصد بلدی دیگر و شاید به بلادی رفته که عمر تو وفا به وصول به آنها نمیکند، شاید در جایی از دست دشمنی محبوس است یا گریخته و در جزیرهای پنهان شده. از اینها همه گذشته در بلدی دههزار خانه است اگر یکنفر میگریزد و پنهان میشود حاکم مستقل او را نمیتواند پیدا کند حال تو وارد ولایت میشوی چه میکنی، کجا میروی؟ آيا به در خانهها میروی مانند دلالان و جار کامل میزنی؟ بالای منار میروی فریاد میکنی؟ در مساجد و مجامع به منبر میروی میپرسی؟ و که تو را دلالت کند؟ اگر او خود را پنهان کرده که اهل بلدش به طریق اولی نمیدانند که او در چه کار است و اگر ابراز داده و دعوت کرده که از کسی پنهان نمیماند و معروف میشود. پس ولایتگردی و قلندری و شور طلب نیست مگر شور حماقت و جنون و پرسهزدن و گداییکردن و تضییع عیال نمودن و آخر بیدین شدن، واللّه هدایت کردم و نصیحت نمودم اگر بفهمی.
و اما اگر مشهور شد عالمی در بلدی از بلاد شیعه به علم و رفع شبهات غالین
«* رسائل جلد 5 صفحه 172 *»
را نمود و دفع بلیّات ملحدین را فرمود و ابطال دعوت منتحلین را کرد و علمش منتشر شد، باید به سوی او رفت و شدّ رحال نمود و از علمش مستفیض شد و اینجاست که فرمودند اطلبوا العلم و لو بالصین یعنی طلب کنید علم را اگرچه به چین باید رفت و اگر در بلد خودت عالمی است کافی ضرور نیست که شدّ رحال کرده به غربت روی. و اگر دیدی در میان علماء اختلاف شد و بعضی بعضی را لعن کردند و تکفیر نمودند و از یکدیگر تبرّی کردند آنگاه هم بر تو لازم میشود که طلب نمایی و فحص کنی تا بدانی که حق در آنچه نزاع دارند با کدامیک است و کدامیک را باید متابعت کرد و روا نیست که لاعنشعور یکی را متابعت کنی چرا که هست و نیست هردو راست نیست و لامحاله یکی از آندو بر باطل میباشند و اگر متنازعٌفیه از جمله مسائلی است که لابدّمنه است باید فحص کرده طلب نمایی و لاعنشعور تصدیق یکی را در تکفیر دیگری ننمایی و کلام هردو را بشنوی و حق و باطل را بفهمی. و اگر در بلدی باشی که در آنجا مطلقاً عالمی نباشد و خودت هم عالم نباشی بعد از آنکه دانستهای که دین اصولی و فروعی دارد و باید طلب کرد باید البته از آنجا مهاجرت کنی و به بلدی روی که در آنجا عالمی است و از او طلب دین و معرفت بنمایی. و در این موضع است قول خدای تعالی «فلولا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقّهوا فی الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلّهم یحذرون» و این غیر از آن است که انسان نفهمیده و نسنجیده سر به بیابان کرده در میان کفار و مشرکان و ملحدان سالها بگردد و نجس بخورد و نجس بپوشد و با انجاس ارجاس سالها معاشرت کند. بلکه این معاشرت با اهل تقویٰ و دین است و آن کسانی که محل احتمال تدیّن است و میان اینها فرق بسیار است.
باری، پس چون تفکر کنی به اینطور که گفتم خواهی فهمید که شناختن نقباء و نجباء امروز ممکن نیست و سؤال از شناختن اعیان ایشان جایز نیست و جواب از ایشان حلال نیست زیرا که ایشانند اسم مقدس همایون امامزمان که در زمان غیبت ذکر
«* رسائل جلد 5 صفحه 173 *»
اسمشان روا نیست و احادیث بسیار رسیده است که ذکر اسم ایشان جایز نیست و اسم حقیقی کینونی امام ایشانند چرا که اسم کسی صفت اوست و صفت کسی نور اوست و نور او شعاع او و شعاع امام؟ع؟ شیعه او است پس ذکر اسم ایشان روا نیست و اصرار بر شناختن ایشان جایز نه. اگر کسی به عنایت خاصه الهی یکی از ایشان را شناخت معلوم است که قابل بوده و به او خدا شناسانیده و هرگاه نشناسانید معلوم است که قابل نبوده و چون قابل نیست اصرار روا نیست و کسی هم اگر بداند به او نخواهد گفت.
بلی، امروز همینقدر را خداوند اظهار فرموده و خواسته مردم بشناسند که کلیّةً چنین اشخاص هستند و تصدیق امر ایشان لازم است و تولّی ایشان واجب چنانکه میدانند امامی غایب هست و شناختن او به طور صفت واجب و تولّی او لازم است اما بشخصه او را نمیشناسند.» تمام شد عبارات کتاب مستطاب «ارشاد» و چند مطلب از عبارات «رجومالشیاطین» چنانکه نجمی از آن گذشت.
و از این عباراتِ با ادلّه و براهین معلوم میشود به طور قطع و یقین بدون شائبه گمان و تخمینِ خلاف، که هرکس مستضعف نباشد میفهمد و بعد از فهم یا شاکر میشود یا کفور.
پس یکی از مطالب که مبنای جلد چهارم بر آن است و بسی واضح است اثبات لزوم وجود نقباء و نجباء است در هر عصری از اعصار در روی زمین و علامات ایشان و درجات ایشان.
و مطلبی دیگر که به طور صریح تصریح فرمودهاند این است که اقرار به ایشان به طور کلّیه لازم است، اما اشخاص ایشان اسمهای مبارک امامزمان علیه و علی آبائه الکرام السلام میباشند و در زمان غیبت پنهان خواهند بود مانند خود امام عجلاللّهفرجه.
و مطلبی دیگر آنکه چون در زمان غیبت پنهان هستند هیچیک از ایشان دعوت عامی نخواهند داشت که جمیع مکلّفین روی زمین را دعوت کنند.
و مطلبی دیگر آنکه اگر کسی قابل و مستعدّ امر و نهی ایشان شد و هریک از ایشان مصلحت آن شخص را در شناختن ایشان بشخصه دید امتناعی و مضایقهای از این نیست که شخصِ خود را به او بشناسانند.
و مطلبی دیگر آنکه حرام است بر کسی که یکی از ایشان را
«* رسائل جلد 5 صفحه 174 *»
شناخت به عموم مردم بشناساند او را و نمیشناساند او را به عموم مردم مگر کافر، چنانکه عبارت نجم مبارک را ذکر کردم.
و مطلبی دیگر آنکه اگر کسی در زمان غیبت دعوت کرد مردم را به اطاعت خود و رایتی برپا کرد، آن رایت رایت کفر و ضلالت و نفاق و بدعت خواهد بود.
و مطلبی دیگر آنکه احکام شناختن این بزرگواران به اعیان و اشخاص ایشان از احکام اوّلیه واقعیه است نه از احکام ثانویه نفسالامریه، و لزوم ظهور ایشان و اقرار جمیع مکلّفین به ایشان از احکام اولیه است، اما در احکام ثانویه جعلها اللّه عالیها سافلها و تغیّرت البلاد و من علیها، لازم نیست بر جمیع مکلّفین مگر اقرار به اینکه چنین اشخاص غیرمعروف به اعیان در عالم هستند مانند وجود مبارک خود امامغائب؟ع؟ و مانند وجود مسعود عیسیٰ و ادریس و خضر و الیاس علی نبینا و آله و علیهمالسلام، و واجب نیست بر عموم مکلّفین شناختن هیچیک از ایشان به اعیان و اشخاص ایشان، بلکه جایز نیست سؤال از هیچیک از ایشان بعینه و شخصه و ظلم بر نفس است طلبکردن ایشان. و در این حکم ثانوی اگر کسی به حسب استعداد و قابلیت خود شناخت یکی از ایشان را ابراز نخواهد داد، چرا که چنین شخصِ مستعدِ قابلی میداند که فعل حرام نکند و میتواند خود را از فعل حرام حفظ کند، چرا که اگر هنوز نمیداند که چنین ابرازی حرام است یا بعد از دانستن نتواند خود را از این فعل حرام حفظ کند قابل این نخواهد بود که نقباء و نجباء خود را به او بشناسانند، چرا که ایشان اعرفند به حال این مردم از خود این مردم.
مطلبی دیگر آنکه نیست از برای مکلّفین اداتی و مشعری که به آن مشعر بشناسند نقیب و نجیب را مگر آنکه خود ایشان بشناسانند خود را به کسی به صفات نقابت و نجابت، و به حدس و گمان نمیتوان ایشان را شناخت. و نعوذباللّه من مضلات الفتن که چون این باب مفتوح شد هرکسی از برای خود میتراشد شیخی را به حدس و گمان خود. و فرمودند مگر آنکه کسی لج کند و از برای خود شیخی بتراشد.
پس امید است که بعضی از عقلای عالم به عبارات «ارشاد» و «رجومالشیاطین» نظر کنند و این
«* رسائل جلد 5 صفحه 175 *»
مطالبی که عرض شد علانیه در مواضع آن ببینند و بدانند که تحریف کلمات را از مواضع آن که کرده، و محکمات کلام ایشان را چهکس ردّ به متشابهات برخلاف گفته خداوند عالم جلشأنه کرده، و از پی متشابهات که رفته.
پس مناسب است که عبارات جناب مستطاب معترض را در این باب در معرض عرض درآورم و حاکم در میان خود و جناب مستطاب ایشان را خود ایشان و سایر آقایان بلکه سایر اخوان غیرمستضعفین قرار میدهم. و اللّه علی ما نقول کفیل و علیه قصد السبیل و منها جائر و هو حسبی و نعم الوکیل.
میفرمایند: «مجملاً، بعد از عبارت مذکوره در جواب جناب سائل مستطاب فرمایش و نگارش شده: «و هیچیک از آنها به صفت نقابت و نجابت ظاهر نیستند، و چه میشود که گاهی امام؟ع؟ به جهت مصالحی چند بعضی از ایشان را به صفت علم و حکمت میان خلق فرستد و کسی ایشان را نشناسد. چرا که به یک ملاحظه ایشان اسم مبارک آن بزرگوارند و حدیث است در زمان غیبت کسی تفوّه به اسم آن بزرگوار نکند. خلاصه، ایشان در زمان غیبت باید از انظار خلایق مخفی باشند به همان ادلّه که در کتاب مبارک «ارشادالعوام» ذکر شده.» حقیر مؤلف عرض میکند که این عبارات سرکار خالی از تشابه نیست و مختلطالمعنی و مشوّش و غیر ظاهرالدلاله بر مراد است، زیراکه اگر مراد سرکار از عبارت سابقه و این عبارت این است که ظهور نقباء و نجباء در این زمان غیبت به وصف و اسم نقابت و نجابت جایز نیست، که این معنی مابین جمیع شیخیه مسلّم است و احدی را انکار و تأملی در آن نیست، و عبارات بسیار از کتاب مبارک «ارشاد» و سایر کتب حضرت استاد هم مؤید و دلیل این معنی است. و این معنی منافاتی با ظهور و شهود ایشان ندارد و دلالتی بر اینکه حکماً و بتّاً از انظار اهل روزگار باید مخفی و پنهان باشند ندارد. و در این صورت دیگر حقیر معنی آن کلمه عبارت سرکار را نمیفهمم که در فقره سابقه فرمودهاید: «ولی جمیع آنها مخفی و غایبند.» و همچنین این کلمه را از این فقره نمیفهمم که فرمودهاید: «خلاصه، در زمان
«* رسائل جلد 5 صفحه 176 *»
غیبت باید از انظار خلایق مخفی باشند.» و اگر مراد سرکار از عبارت سابقه و این عبارت تالیه آن این است که اصلاً و ابداً در زمان غیبت جایز نیست احدی از اشخاص نقباء و نجباء ظاهر باشند و در مرئیٰ و مسمع خلق مشهود و حاضر، پس دیگر در این صورت معنی این عبارت سرکار را در فقره ثانیه اصلاً و ابداً نمیفهمم که فرمودهاید: «و چه میشود که گاهی امام؟ع؟ به جهت مصالحی چند، بعضی از ایشان را به صفت علم و حکمت در میان خلق فرستد.»
ــ و اولاً عرض میکنم که همینقدر که سرکار تجویز ظهور بعضی از ایشان را در بعضی قرون و ازمان فرمودید به سبب اقتضای بعضی مصالح، چه مانع از اینکه بعد از بروز و ظهور شیخبزرگوار همواره آن مقتضیات و مصالح تا هنگام ظهور امام؟ع؟ موجود باشد و یکی از آن بزرگواران ظاهر و مشهود؟
ــ و ثانیاً عرض میکنم آیا سرکار عالم به آن مصالح و مقتضیات که سبب فرستادن امام؟ع؟ بعضی از آن اعلام را در میان اَنام در بعضی قرون و اعوام میباشید یا خیر؟ اگر عالم میباشید قربة الی اللّه ما را هم تعلیم فرمایید که هروقت دیدیم آن مصالح موجود شد یقین کنیم یکی از آن بزرگواران ظاهر و مشهود است و درصدد تفحّص و تجسس از او برآییم، و هروقت دیدیم آن مصالح مفقود است یقین به خفاء و غیبت آن بزرگواران داشته باشیم و فارغالبال و مرفّهالحال و آسوده و آرام محروم و مأیوس و ناکام در گوشهای بخوابیم، چنانکه شاعر گفته: ٭دلم در کنج غم از ناامیدی داشت آرامی٭ و اگر سرکار عالم به آن مصالح نمیباشید پس شاید همواره در جمیع اعصار و قرون غیبت آن بزرگواران مصالح موجود باشد و بعضی از آن بزرگواران ظاهر و مشهود، زیراکه سرکار مدعی علم غیب نمیباشید. پس دیگر چگونه سرکار سلب کلی از ظهور و شهود آن اخیار فرمودهاند، و مرقوم داشتهاند: «خلاصه، ایشان در زمان غیبت باید از انظار خلایق مخفی باشند.»
ــ و ثالثاً عرض میکنم که اگر مراد سرکار از این عبارات و کلمات همین بوده نفی میکند
«* رسائل جلد 5 صفحه 177 *»
این معنی را بسیاری از فرمایشات مرحوم آقایبزرگوار، زیراکه آنها صریح است بر لزوم ظهور نقباء و نجباء در جمیع ازمنه غیبت. چنانکه در عبارت منقوله از رساله «هدایةالصبیان» تصریح فرمودهاند و فرمودهاند: «و آن جماعت که حکّام خدایند در میان خلق دو گروهند: یک گروه را نقباء میگویند» تا آنجا که فرمودهاند: «و گروه دیگر را نجباء میگویند» تا آنجا که فرموده: «و این دو گروه پیشوایان خلق میباشند در دنیا و آخرت پس در دنیا حکّام و معلّمانند.» حقیر مؤلف عرض میکنم که معلوم است تعلیم، مستلزم ظهور ایشان است زیراکه در پرده غیب بودن با تعلیمکردن درست نمیآید.
باری، تا آنجا که آن بزرگوار فرموده: «و اوّل ظاهرشدن این رکن که رکن چهارم دین است به واسطه جناب شیخ احمد پسر شیخ زینالدین احسائی بود.» تا آنجا که فرموده: «و بعد از آن بزرگوار ظاهرکننده امر، جناب سیدکاظم پسر سیدقاسم رشتی بود اجل اللّه شأنه و انار برهانه.» تا آنجا که فرموده: «و باید دانست که خداوند بعد از ایشان باز زمین را خالی نگذارده و نخواهد گذارد تا ظهور امام.»
حقیر مؤلف عرض میکنم که این فرمایشات آن بزرگوار صریح است بر اینکه حکماً باید معلّمان و پیشوایان خلق از جمله نقباء و نجباء بوده باشند، و حکماً در جمیع ازمان غیبت بعضی از ایشان ظاهر میباشند، و اینکه شیخ جلیل بزرگوار و سید نبیل عالیمقدار از جمله آن نقباء اخیار و نجباء والا تبار بودهاند، و همیشه تا ظهور امام؟ع؟ یکی از آن بزرگواران اقلاً باید ظاهر باشند در میان خلق و دسترس خلق و ملموس و محسوس خلق بوده باشند. و نمیرسد سرکار و سایر اهل روزگار را که مدعی غیبت و خفای این دو بزرگوار شوند در ایام و اعصار حیات و اَعمار ایشان. و همچنین در رساله جواب مرحوم مبرور سید جلیلالشأن آقا میرزا زینالعابدین شیرازی فرمودهاند: «اعلم ان الشیخ اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه هو مبدء المشیّدین لبنیان الرکن الرابع.» تا آنجا که فرموده: «لما کان الشیخ مبدء الرکن الرابع الضیاء اللامع ظهر بالاجمال فینبغی حینئذ من شارح لذلک الاجمال و موضح
«* رسائل جلد 5 صفحه 178 *»
لذلک المقال فرفع صوته السید اجل اللّه شأنه و انار برهانه و شدّ فی نار التعفین حتی یتذکر اصحاب الظن و التخمین و یشربوا الماء المعین من عین الیقین فاجهدوا رحمکماللّه فی طلب النار الثالث ان شئتم انتکونوا من الصاعدین و ایّاکم و الفتور من طلبها فتکونوا من الغابرین.» حقیر مؤلف عرض میکنم که کلام مولای ما شاهدی واضح و صریح، و ناطقی صادق و فصیح بر تعاقب و تواتر آن نیران و توالی و تتابع آن آتش تابان [است] در هر عصر و زمان.
و اما آنچه فرمایش شده: «به همان ادلّه که در کتاب مبارک «ارشادالعوام» ذکر شده.» عرض میشود که حاشا و کلّا که در کتاب مبارک «ارشادالعوام» دلیلی بر لزوم خفاء یا جواز خفاء جمیع کاملین علماء ذکر شده باشد. بلکه در کتاب مستطاب مذکور ادلّه برخلاف آنچه شما میفرمایید ذکر شده، و ادلّه بسیار بر لزوم و ظهور و حضور آن بزرگان به انواع و اقسام بیان و چندین شاهد و برهان اقامه شده.
و عرض میشود که الیحال بنای علمای این سلسله شیخیه و قرار ایشان، خاصه مبنای امر سرکار و امثال سرکار بر مغالطه و اغراء مردم به باطل و اضلال و اغواء هر عامی جاهل نبوده، و پناه میبرم به خداوند عالم از سوء ظن و بدگمانی به سرکار و امثال سرکار. و خود سرکار و جمیع کبار و صغار این سلسله شیخیه میدانند که اصل بنیان و اساس و عنوان این جلد چهارم از کتاب مستطاب «ارشادالعوام» در اثبات لزوم وجود مسعود و ظهور و شهود بزرگان و کاملان شیعه و تولّا و ولای آن بزرگواران میباشد، و تعبیر از آن به رکن رابع آوردهاند و این معنی را اصلی از اصول دین خود دانستهاند. و معهذا کلّه سرکار میفرمایید: «خلاصه، ایشان در زمان غیبت باید از انظار خلایق مخفی باشند به همان ادلّه که در کتاب مبارک «ارشادالعوام» ذکر شده.»
عرض میشود چرا سرکار خود را اسباب وقوع شک و شبهه در قلوب ضعفاء موالین قرار میدهید؟ چرا آنچه در کتاب «ارشاد» است و وضعش از برای آن مطلب و مراد است سرکار نسبت خلاف آن را به آن کتاب میدهید، و بر مولای خود نسبت خلاف آنچه فرموده میدهید. و واللّه این سزای احسانات و انعامات آن بزرگوار
«* رسائل جلد 5 صفحه 179 *»
به سرکار و سایر علمای شیخیه نیست که امروز ضعفاء دوستان و موالین آن بزرگوار را به هر قسم ممکن شود از یکدیگر متفرق نماییم و نهایت سعی را در القاء شکوک و شبهات در قلوب ایشان معمول داریم. آخر در کجا و کدام باب و فصل از کتاب مبارک «ارشاد» مذکور است چیزی که دلیل باشد بر لزوم خفاء کاملین علماء در زمان غیبت؟ و چرا سرکار امر را به مشتبهکاری میگذرانید و تحریف کَلِم را از مواضع خود که خداوند عالم در قرآن مذمت فرموده و محرِّفین را توبیخ و ملامت نموده متصدی میشوید؟ زیراکه این معنی خصوصیتی به همان آیات قرآن ندارد، بلکه در هرجا و هرمکان و هر مطلب و هر بنیان که این معنی صورت گیرد و وقوع پذیرد البته صاحب آن ملوم و مذموم است و به خلاف دیانت و امانت محکوم. پس اگر تکتک در آن کتاب مبارک عنوانی از عدم ظهور و بروز این بزرگان به وصف و اسم نقابت و نجابت شده باشد و دلیلی بر اثبات این معنی اقامه شده باشد، چه دخلی به لزوم غیبت و خفاء ایشان به کلّی در زمان غیبت دارد؟ و چه منافاتی دارد عدم ظهور ایشان به وصف نقابت و نجابت، با لزوم ظهور و شهودشان مثلاً به علم و حکمت؟ و چه ملازمه مابین لزوم عدم ظهور به وصف نقابت و نجابت، و لزوم خفاء و غیبت ایشان به طور کلیّت؟
باری، از جمله آنچه در آن کتاب مستطاب مذکور و صریح است بر لزوم وجود آن بزرگواران در هرعصر و قرن و زمان این است که فرموده است آن بزرگوار در ضمن فصلی از فصول جلدچهارم آن کتاب: «بدانکه خدایی که حاجت بنده را به اکل قرار میدهد و شهوت اکل میآفریند و انسان را مجبول بر آن میکند لامحاله غذای عدل مناسب میآفریند و آفریده، و همچنین در سایر امور. پس از برای جمیع دواعی نفس، امور حقّه هست و معتدل آن است که طالب آن باشد. و از آن جمله محل سخن است که به غیر از خدا باید برای این خلق حاکم محسوسی و وزیر مشهودی باشد، حاکمی خواهند که صولتش حافظ نوع باشد و وزیری خواهند که معاشر و مباشر باشد و حاجات خود را به او بگویند و او را وسیله و شفیع خود قرار دهند.» و در فصلی دیگر
«* رسائل جلد 5 صفحه 180 *»
فرموده: «بدانکه این مطلب هم در طبایع مردم مجبول است که حاکم هزار سال قبل به کار امروز نمیآید و امر عالم به حاکم گذشته از دنیا رفته منضبط نمیشود و این خلق مختلفالطبع به اینکه یکوقتی حاکمی در دنیا بوده مجتمع نشوند. و حاکم در دنیا مثل روح است در بدن و تنِ امسال استقرار نمیگیرد به اینکه صدسال قبل روح داشت و زنده بود و اخلاطش مجتمع نشوند و بدنش صحیح نماند. و حاکم در بدن ملک مانند روح است در ملک بدن چنانکه پیش فهمیدی. و از این برهان باید بفهمی که در هر آنی ملک، حاکمِ موجودِ زنده و فرمانفرمای حاضر میخواهد.»»
پس جناب مستطاب معترض در این باب از این قبیل چندین عبارت از کتاب مستطاب «ارشاد» نقل میکنند تا آنکه این عبارت را از آن کتاب نقل میکنند که میفرمايند: «پس اگر انصاف باشد مخالفین ما را زبان از تکذیب و تکفیر ما در کام کشیدن و دهان از غیبت ما بستن و درِ عناد و لجاج را بر روی ما نگشودن و شقّ عصای مسلمین ننمودن از جمله واجبات است و غیر این کردن فسقی ظاهر است و نفاقی باهر.»
پس جناب مستطاب معترض میفرمایند که: «حقیر فقیر مؤلف عرض میکنم که حقیر با سرکار که فرمودهاید: «خلاصه، ایشان در زمان غیبت باید از انظار خلایق مخفی باشند.» و با اصحاب و اتباع سرکار که عمل به فرمایش سرکار کرده و میکنند مصالحه میکنم اصالةً از جانب خود، و حسبةً و وکالةً از جانب سایر رفقا و اصحاب خود، به اینکه سرکار و تابعین سرکار همین توقعی را که مرحوم آقای بزرگوار از مخالفین و منکرین فرمودهاند درباره ما معمول فرمایید، و همان طریقه را که آن بزرگوار به دلیل موعظه حسنه از ایشان خواهش فرموده با ما سلوک نمایید و از انکار ما و ردّ بر ما و طعن و قدح ما ساکت باشید و خاموش؛ و دیگر سایر حقوق اخوّت و مصادقت همه پیشکش و فراموش.»
پس جناب مستطاب معترض عباراتی چند از کتاب مبارک «ارشاد» ذکر میکنند تا آنکه میفرمایند: «باری، و از این قبیل فرمایشات در مطاوی و فحاوی آن کتاب
«* رسائل جلد 5 صفحه 181 *»
مستطاب بسیار است، بلکه بنیان آن کتاب که معادل دههزار بیت است از برای اثبات همین مطلب و مرام است پس چگونه احصا و استقصاء جمیع آن در این مختصر معروضه ممکن است و لهذا ذکر زیاده بر این موجب اطناب و اکثار است و منافی با قصد اختصار، و بسا آنکه سرکار را مورث ملالت و انضجار باشد.
ولکن حاصل عرض حقیر این است که چرا سرکار فکر نمیفرمایید که لامحاله این مرد سائل این فرمایشات آن بزرگوار مرحوم و سایر نظاير و امثال این فرمایشات را در آن کتاب و سایر کتب آن بزرگوار دیده و مطلب و مقصد را از آنها یافته و فهمیده، پس چگونه در جواب او فرمایش کردهاند: «خلاصه، ایشان در زمان غیبت باید از انظار خلایق مخفی باشند به همان ادلّه که در کتاب مبارک «ارشادالعوام» ذکر شده»؟ و چرا فکر نمیکنید که این قبیل جوابها اسباب سوء ظن سائلین و غیر ایشان از کسانی که مطلع بر سؤال و جواب شوند به سرکار میشود؟ و چرا خود سرکار باعث سوء گمان و ظن مردم به خود میشوید؟ و چرا از حدیث شریف اتّقوا مواضع التهم فراموش فرمودهاید؟ کدام اسباب اتهام بدتر و بیشتر از رسم این قبیل جوابها؟ و چهکس از سرکار اولی و اقرب است به عملکردن به مقتضای احادیث و اخبار؟ آیا نه این است که خداوند عالم فرموده انما یخشی اللّه من عباده العلماء و واللّه که همین کارهای سرکار و متعارضنویسیهای سرکار موجب قصور و فتور ارادت و اخلاص جمعی کثیر و جمّی غفیر از مخلصین سرکار شده و به کلّی از ارادتورزی در حضرت سامی منصرف و منحرف شدهاند و همه اینها اسباب بدنامی و اتّهام جناب سامی شده. من بنده که علماللّه خیلی از جهت سرکار غصه میخورم و کدورت و اندوه میبرم و متحیر و متفکرم که چه روی داده و چه پیش آمده که در این دوسهسال اینهمه متناقضات و متعارضات از سرکار به ظهور رسیده و میرسد؟ باری، عجالةً چارهای جز آنکه فهم خود را تخطئه و توبیخ نمایم نیست.
به هر حال، بعد از عبارت مرقومه از عبارات جواب فرمایش شده: «و اما کسانی که
«* رسائل جلد 5 صفحه 182 *»
ظاهرند و در مرئیٰ و مسمع خلقند و مردم ایشان را میبینند و میشناسند و با مردم معاشرت و مجالست میکنند، عدولی چند هستند که از جانب امام؟ع؟ در میان این مردم حافظ دین مبین و مروّج شریعت سیدالمرسلین صلواتاللّه علیه و علی آله اجمعین و مبیّن معارف و احکام و حلال و حرامند، چنانکه در صفت ایشان امام؟ع؟ میفرماید انّ لنا فی کلّ خلف عدولاً ینفون عن دیننا تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین.» تا آنجا که فرمایش شده: «خلاصه، اینگونه اشخاص همیشه بودهاند و الآن هم هستند در میان مردم ظاهر و مشهور. و ایشان هم متعدّد هستند چنانکه عبارت حدیث دلالت بر تعدّد ایشان میکند. ولی متحیرم که کسانی که از پی شخص کامل میگردند و نقیب و نجیب میخواهند پیدا کنند، نقیب و نجیب را از برای چه میخواهند؟»
حقیر مؤلف عرض میکند که ذکر این عبارات بعد از عبارات سابقه سرکار صریح است بر اینکه این عدولی که در این حدیث شریف ذکر شده غیر از نقباء و نجباء میباشند و مرتبه و درجه این عدول پستتر و مادون رتبه نجباء و نقباء میباشد، و ایشان هم در جمیع قرون و اعصار متعدد و بسیار و مشهود و ملموس و دسترس جمیع اخیار و اشرار میباشند و سهلالمنال از برای اهل جمیع بلاد و امصار؛
بناءً علی هذا اولاً عرضِ حقیر خدمت سرکار این است که بعد از آنکه به زعم سرکار وصول به آن عدول میسور و مقدور همهکس در هرحال میباشد، پس دیگر تفحص و تجسس سرکار بعد از وفات مرحوم آقایبزرگوار از بسیاری از رفقاء و اخوان از شخص عالم کامل بزرگوار، و اظهار اختلال احوال و تراکم کلال و ملال و آنهمه داد و فریاد سرکار از برای چه بوده؟ و سرکار متفحّص و متفقّد از که بودهاید؟ و با وجود ظهور و شهود اینهمه علماء نافین عدول، و لزوم غیبت و خفاء آن نقباء و نجباء اعلام در زمان غیبت امام؟ع؟، دیگر اینهمه اصرارهای سرکار در تجسس عالم کاملی بزرگوار در مکاتبتی که به هرکس مرقوم فرمودهاند چنانکه بعضی از آن را سابقاً عرض کردم.»
«* رسائل جلد 5 صفحه 183 *»
تا آنکه فرمودهاند: «در همه آنها با نهایت اهتمام تمام طالب و مستفسر از شخص عالم کاملی تامّ بودهاند، این تفحصها و تجسسها از برای چه بوده؟ و چرا مردم را از آنچه خود مرتکب شدهاید منع فرمودهاند؟ و دیگر چرا در تعلیقهای که بعد از وفات آن بزرگوار مقارن همان اوقات به رفقاء کربلای معلی مرقوم فرمودهاید نوشتهاید: «فاهتداء العبد موقوف علی هدایة الرب و هدایة الرب مقدم علی اهتدائنا بجمیع معانیهما فانتظروا انا معکم منتظرون فان لکل علم مقرّ و لکل نبأ مستقر فسوف تعلمون کما صرّح به المشایخ+ فان وجدتموه قبل وجداننا فعلیکم بالاخبار و الهدایة من باب الاخوّة و الاجر العظیم لقوله سبحانه «و من احیاها فکأنما احیی الناس جمیعاً» و ان وجدنا قبلکم نخبرکم به انشاءاللّه.» تا آخر فرمایشات.
واللّه نهایت تعجب است که سرکار در رسالهای مطلبی را با دلیل و برهان اثبات میفرمایید، و در رساله دیگر همان مطلب را با نهایت اصرار و ابرام و با ادلّه و براهین تمام انکار مینمایید. و در یک رساله با نهایت تذلّل و خشوع و مسکنت اظهار حیرت و ضلالت و طلب هدایت میفرمائید، و در رساله دیگر با نهایت عزّت و جبروت و جلالت و هزار طمطراق و عظمت متعرض و متصدی هدایتکردن جهّال و ضلّال انام و عوام میشوید. واللّه نمیدانم رفقاء کربلاء را امر به انتظار به چهچیز فرمودهاید و خود منتظر چهچیز بودهاید؟»
باری، بعد از نوشتن از این قبیل ایرادات و اظهار تعجبات بسیار از حالت این خاکسار، جناب مستطاب معترض فرمودهاند: «باری، حاصل عرض حقیر این است که چرا سرکار برخلاف و نقیض فرمایش آن مشایخ کبار+ چیزی بنگارید؟ نمیدانم سرکار این کتب و صحف را ملاحظه و مطالعه نفرمودهاید یا فرمودهاید و فراموش کردهاید؟ و عذر سرکار هم مقبول است که الانسان یساوق النسیان. ولکن این را هم نمیفهمم و راه چاره و اعتذار را مسدود میبینم که چطور انسان از اصول دین و ارکان طریقه و آئین خود فراموش میکند، و یکباره آن محکم اساس و بنیان ملّت و
«* رسائل جلد 5 صفحه 184 *»
ایمان او را از یاد و هوش میرود؟ به هرحال علی العجاله که سرکار مشت خود و جمعی از احباب و اصحاب را در نزد بسیاری از دوستان و دشمنان باز فرمودهاید و اسباب خجالت و شرمساری و سرشکستگی و خاکساری امثال این بنده شدهاید. خاصّه این بنده ضعیف که از همهکس سنگ ارادت و اخلاص و بندگی سرکار را بیشتر به سینه میزدم و تا مدتها و سالها و ماهها با هزار من سریشم، فرمایشات سرکار را توجیه و تأویل میکردم و حمل بر محامل صحیحه نموده به عنف بر گردن مردم میگذاردم و ایشان را اسکات و الزام مینمودم، تا اینکه ديگر عاجز و خاسر شدم و از جواب ایرادات و اعتراضات مردم پا در گِل و منکسر. خاصّه از این رساله جواب عالیجاه سلیلالاعیان میرزا اسحاقخان سلّمهاللّه که یکباره پشتم را شکست و دهان و زبان توجیه و تأویل و بیانم را بست، و همینطور خجل و شرمسار و منفعل در نزد احباب و اغیار فی آناء اللیل و اطراف النهار میباشم؛ و حال آنکه از نزدیک و دور و دوست و دشمن همه را در حق سرکار حسن ظن بود، و وثوق و اعتماد به تقویٰ و تدیّن و انصاف سرکار، ذهنیِ هر مرد و زن.
باری، این عرضها را که میکنم و این حسرتها و حیفها را که میخورم همه از محض دلسوزی و اخلاصکیشی و ارادتاندیشی خدمت سرکار است، و الّا چرا با دیگرانم نیست کاری؟ به هر حال، در همین عبارت مذکوره منقوله از سرکار در جواب آن بیچاره سائل مبتلای گرفتار، سرکار فرمایش کردهاید: «ولی متحیرم که کسانی که از پی شخص کامل میگردند و نقیب و نجیب میخواهند پیدا کنند، نقیب و نجیب را از برای چه میخواهند؟».
پس عجالةً در جواب جناب مستطاب معترض عرض میکنم مختصری از عبارت کتاب مستطاب «ارشاد» را تا قدری هم جناب مستطاب ایشان از راه ارادت و اخلاص به صاحب آن کتاب مستطاب اظهار تأسف و اندوه فرمایند، و کمتر از این عبارت رساله «اسحاقیه» شرمسار باشند. پس آن بزرگوار میفرمایند: «باری، از آنچه عرض شد معلوم شد که نقباء و نجباء را یاوری نیست مگر کم و اظهار و ادعای
«* رسائل جلد 5 صفحه 185 *»
ایشان بیفایده محض است. پس این ایام محنتانجام از حکمت نیست که احدی از ایشان ابراز کند، و اگر میشد خود امام؟ع؟ بروز میفرمود و غیبت خود امام هم از همین جهت است چنانکه در جلد سیّوم دانستی.» تا آخر فصلی که در همین رساله گذشت.
و همچنین گذشت نجمی از نجوم که در آن نجم فرمودند: «پس آنچه به تعب میاندازند اصحاب ما در طلبکردن اسم، جز این نیست که ظلم بر نفس خود میکنند و اراده میکنند امری را که خدا اراده نکرده و صورت نخواهد گرفت این کار ابداً. پس در صورتی که خود ولیّ، خود را نشناسانیده و خدا او را نشناسانیده و حضرت حجت عجلاللّهفرجه و ولیّ سابق نصّی بر او نکردهاند و از برای مردم هم که مشعری نیست که به آن مشعر بدون اظهار و بیان سابقین به معرفت او برسند، پس از کجا ممکن است از برای ایشان شناختن او؟ و به هر دلیلی که ادعا میکنند در شناختن او، آن دلیل خالی است از دلیل و حجتی که خدا قرار داده و اقامه کرده بر پل صراط و گفته آیا خدا اذن داده مر شما را یا افترا بستهاید بر خدا؟ پس ندارند جوابی را که بگویند خداوندا تو گفتی و تو اذن دادی. تابع نمیشوند مگر مظنه و گمان خود را و نیستند ایشان مگر تخمینکنندگان به گمان.» تا آخر آن نجم ثاقب.
باری، جناب مستطاب معترض از اینگونه اظهار حسرتها و شرمساریهای گوناگون را درباره این خاکسار میفرمایند، و در ضمنِ هرحسرتی عباراتی چند از قبیل عبارات مذکوره میفرمایند. تا آنکه میفرمایند: «و باز عرض کند که آنچه در همان مکتوب فرمایش شده که: «شکّی هم ندارم که صاحب این امر الآن در دنیا هست ولکن او را نمیشناسم.» مراد سرکار از آن امر چیست و از صاحب امر کیست؟ و چطور شد که یقین به وجود او و انتظار معرفت او و تفحّص و طلب شرفیابی خدمت او، مبدّل به یقین به لزوم خفاء و غیبت و عدم امکان ظهور و مشهودیت او شد؟» تا آنکه فرمودهاند: «آیا مقصود سرکار این بوده که بعد از اِخبار ایشان سرکار را و اطلاع سرکار آن عالم
«* رسائل جلد 5 صفحه 186 *»
کامل را لعن نمایید و او و جمیع اتباع و اصحاب و مصدّقین و احباب او همه را تکفیر نمایید؟ بلکه هرکس بتّ بر کفر ایشان نداشته باشد و در امر ایشان بر حیرت و شک باشد آن را هم تکفیر نمایید؟ و مقصود سرکار از استخبار و اخبار چه بوده؟»
تا آنکه جناب مستطاب معترض فرمودهاند: «حقیر مؤلف عرض میکنم که سرکار چرا مغالطه میفرمایید؟ و چرا مردم را به خود بدگمان میکنید؟ ادعای نقابت و نجابت نکردن چه منافاتی دارد با نقابت و نجابت؟» تا آنکه فرمودهاند: «و این مراتب و واقع این مطلب بر جنابعالی مخفی و مستور نیست، و میترسم بر سرکار که علاوه بر اتهام در نزد علماء اعلام و فضلاء ذویالاحلام در نزد خداوند عالم هم مستدرج و محسوب در زمرهای باشید که فرموده است یریدون لیطفئوا نور اللّه. و کدامیک از شیخیه قدیماً و جدیداً مدعی ظهور آن بزرگواران به وصف و اسم نقابت و نجابت بوده و هست، که سرکار فرمودهاید ایشان به صفت علم و حکمت ظاهر بودند لاغیر؟ و حقیر باز عرض میکنم که چه منافات مابین ظهور به صفت علم و حکمت لاغیر، و اینکه در واقع هم از جمله نقباء و نجباء باشند؟ و یومناهذا کسی مدعی لزوم ظهور کسی به وصف و اسم نقابت نیست که سرکار هی نفی این معنی را میکنید. و همه مطلب مدعین، لزوم ظهور یکی از علماء کاملین است. و کامل کسی است که مقامش فوق مقام علمای ظاهره است و علمش مأخوذ به غیر از طرق تعلّمات متعارفه و عملش فوق عمل صلحاء و علماء اهل عصر خود بوده باشد.»
تا آنکه جناب مستطاب معترض فرموده: «مجملاً عرض میشود که بعد از این فقره عبارت مرقومه فرمایش شده: «و از این گذشته نصّی و دلیلی از کتاب و سنت بر اینکه یومناهذا باید هادیان و پیشوایان نقباء و نجباء باشند نداریم.» عرض میشود میرسد کسی را که بر سرکار ایراد و اعتراض نماید و بگوید هم نص از کتاب بر این معنی هست و هم نص از سنت و هم از اقوال مشایخ اعلام+.»
بعد عباراتی چند از کتاب مستطاب «ارشاد» نقل میکنند تا آنکه میفرمایند: «حقیر مؤلف عرض
«* رسائل جلد 5 صفحه 187 *»
میکنم که در خلال فصول و ابواب آن کتاب مستطاب از این قبیل عبارات دالّه بر اینکه در هر عصری ظهور و شهود بزرگان کاملان لازم است بسیار است. و اینکه عنوان این جلد چهارم آن کتاب به اسم سامی و نام گرامی نقباء و نجباء اجلّاللّه شأنهم و انار فی العالمین برهانهم میباشد بر احدی پوشیده و پنهان نیست، و همه دانسته و فهمیدهاند که استدلالات دهگانه در آن کتاب مستطاب همه از برای وجود و شهود مسعود ایشان بوده، و جمیع ادلّه و استدلالات و براهین و شواهد آفاق و انفس و اخبار و آیات بر یک مستدلّعلیه بوده،
عباراتنا شتّی و حسنک واحد |
و کلّ الی ذاک الجمال یشیر |
|
فعبّرت عن قصدی بلیلی و تارةً |
بهند و ما لیلی عنیت و لا هندا |
و همه داد و فریادهای سابق و لاحق و غوغاها و ضوضاهای گذشته و بالفعل همه بر سر ظهور و شهود ایشان بوده و هست، که به زعم اهل روزگار موجب اضرار گلهدار است؛ و الّا کسی را با وجود کسان غایب و مستور از انظار کار و بیکار نیست و اینهمه خود را به در و دیوار زدنها برای همین است که چرا ظاهر و آشکار میباشند؟ به هرحال در سایر کتب و مصنفات این بزرگوار و سایر مشایخ ابرار اعلیاللّهمقاماتهم از این قبیل عبارات بسیار است که دلالتش بر لزوم ظهور این بزرگواران در جمیع قرون و اعصار، صریح و آشکار است.»
پس جناب مستطاب معترض عباراتی چند از کتاب مستطاب «ارشاد» و غیر آن نقل میفرمایند تا آنکه میفرمایند: «عرض میشود بر سرکار و هر منصف متدین، ظاهر و باهر است که محض اثبات وجود این بزرگواران در هر عصر در پرده غیب محتاج به نوشتن کتاب مفصلی نیست، و از برای بودن ایشان در استار خفاء و حجاب اینهمه تأکید و اصرار و چندین قسم اقامه اصناف و انحاء ادلّه و شواهد در کار نه. و شما خود میدانید که آن بزرگوار، متعلّم از ائمه اطهار؟عهم؟ بوده و متأسّی به ایشان، و همانطور که آن بزرگواران در فرمایشات و کلام خود مخرج از برای خود قرار
«* رسائل جلد 5 صفحه 188 *»
میگذاردهاند، این بزرگوار هم پرورده دست همایون ایشان است و در هرجهت و هرباب تابع و مشایع ایشان. و شما میدانید و بنده شما که لحنالقول آن بزرگوار را فیالجمله میفهمیم، و هردو میدانیم که مقصود آن بزرگوار از عدول از لفظ «ظهور» و «شهود» به «وجود» در اینجا که فرموده «فی اثبات وجودهم» چه بوده، لهذا دیگر مغالطهکردنمان با یکدیگر خالی از قباحت و رکاکت نخواهد بود، خاصه با علم ما و شما به اینکه خداوند عالم فرموده بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق و فرموده لیحقّ الحق و یبطل الباطل و فرموده ان اللّه لایصلح عمل المفسدین. باری، بعد از عبارت مرقومه، آن بزرگوار فرموده: «فصل: فی الاستدلال علیه من الکتاب» پس معلوم میشود که آن بزرگوار آیاتی چند را دلیل میدانستهاند بر لزوم شهود ایشان در هر عصر.»
پس جناب مستطاب معترض عباراتی چند و احادیثی چند ذکر میفرمایند و بعد میفرمایند: «عرضی دیگر؛ انشدکم باللّه الذی لا اله الّا هو و شما را به حق همان خدا میخوانم که ما و شما را از عدم ایجاد نموده و مرجع و برگشت امور ما به سوی او است، که اگر یکی از علمای بالاسریه همین عبارات و فرمایشات و استدلالات سرکار را بعینها عنوان کند و در مقام ردّ بر اصل طریقه شیخیه و بطلان بنیان شیخمرحوم برآید، جناب شما او را چه جواب میدهید؟ و با این فرمایشات سرکار فرق شیخی و بالاسری کدام است؟»
تا آنکه فرمودهاند: «و واللّه که با وجود این فرمایشات در عبارات سرکار نهایت تعجب است که دیگر خود سرکار اینقدر داد و فریاد دارید؟ و چرا مردم را بر فطرت و حالت خود باقی نمیگذارید؟ زیرا که به زعم سرکار عدول که متعدد و ظاهر و مشهورند، بگذارید هرکس از هرکدام میخواهد تقلید و اطاعت کند. دیگر سرکار اساطین و ارکان سلسله را چرا تکفیر میکنید؟ و اتباع و اصحاب و احباب ایشان را چرا نسبت به کفر و زندقه میدهید؟ و همه اینها همان فتنهها است که بزرگان از بعد از خود ما را اخبار فرمودهاند. و از
«* رسائل جلد 5 صفحه 189 *»
قرار فرمایش سرکار و بودن عدول نافین بسیار در جمیع قرون و اعصار و سهولت دسترسی و وصول به آن اعاظم اخیار از برای جمیع اهل روزگار، و لزوم غیبت و خفاء نقباء ابرار و نجباء والاتبار، دیگر آن فتنه عظیمهای که مرحوم آقایبزرگوار مکرر در مجالس و محافل بسیار ماها را از آن تحذیر و اخبار میفرمودند کدام است؟ و بروز و ظهور آن فتن و محن در کدامین ایام و اعوام؟ و حقیر و سرکار هردو آن مجالس شریفه را مکرّر از مخاطبین و حضّار بودهایم، و از استماع آن فرمایشات قرین هزاران هراس و آزار.
واللّه نمیدانم و همی حیران و سرگردانم که ما و شما بعد از این بزرگوار چگونه و چرا در نهایت آسایش و اطمینان و سکونیم، و به این دوروزه جیفه گندیده این دنیا اینهمه مغرور و مفتون؟ که یکباره آن مواثیق و عهود، ما را به کلی فراموش شد، و همواره جمیع کلیّات و مسلّمیات و ضروریات دین و آئینمان از یاد و هوش. مجملاً بعد از عبارت مرقومه فرمایش فرمودهاید: «و اما آنکه مرقوم شده بود که آیا خلف مساوی در درجه ظاهر است در این زمان یا آنکه مخفی است؟ عرض میشود که حقیر تاکنون تالی مشایخ+ و مساوی ایشان را نیافتهام، و خود را هم معاذاللّه تالی و مساوی اين بزرگواران دانم، حتی آنکه اگر مرا در سلک دوستان و موالیان خود محسوب دارند فخرها میکنم و ینبغی انیفتخر به.»
پس جناب مستطاب معترض ایرادی چند بر این عبارت خاکسار به زعم خود وارد آوردهاند تا آنکه فرمودهاند: «و اگر مدعی میشوید که به زعم سرکار ادلّهای چند در کتاب مبارک «ارشادالعوام» اقامه شده بر لزوم خفاء نقباء و نجباء در زمان غیبت، و آنها برهان است که امثال آن مشایخ در این زمان باید از انظار خلق مخفی و پنهان باشند؛ عرض میشود که بعد از ظهور و شهود آن سهبزرگوار و اقرار سرکار که ایشان مدعی نقابت و نجابت نبودند، پس آن برهان که مدعی آن از «ارشاد» شدهاید نفی ظهور امثال آن سهبزرگوار را نمیکند، و آن اقرار سرکار که تالی و مساوی ایشان را ندیده و نیافتهاید با وجود بتّ سرکار بر ظهور بسیاری از عدول در این عصر و جمیع اعصار، سرکار را ملجأ
«* رسائل جلد 5 صفحه 190 *»
و مضطر میکند بر اقرار بر اینکه مقام این سهبزرگوار فوق مقام عدول ظاهره مشهوده در میان بوده؛ پس چرا دیگر طالبین و متفحّصین از امثال و اشباه و نظایر آن سهبزرگوار را توبیخ و ملامت میفرمائید و گاه سخریه و استهزاء میکنید؟».
بعد جناب مستطاب معترض میفرمایند که: «تو درباره خود نوشتهای: «و اما آنکه از احوال خود حقیر استفسار نموده بودید، مختصراً عرض میکنم که حقیر در مسائل دین و مذهب از مسائل توحید الی ارش الخدش خود را محتاج به احدی از علمای معروفه نمیدانم. و اگر کسی بخواهد شک و شبههای هم در دین بکند از عهده جواب او بحول اللّه و قوّته برمیآیم، و در دفع شکوک و شبهات و جمیع اختلافات احادیث و آیات و حل مشکلات آنها محتاج به علمای ظاهر نیستم.»
پس جناب مستطاب معترض اعتراضاتی چند از زبان خود و غیر خود ایراد میفرمایند تا آنکه میفرمایند: «ولکن خود حقیر هم عرض میکنم که حمد خدا را که به سرکار این مبلغ از علوم و معارف و حکمت عنایت فرموده، ولکن این معنی موجب تمکین و تسلیمنکردن از شخص عالم کاملی نمیشود.
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد |
که چندسال بهجان خدمت شعیب کند |
ای واللّه،
کی شود بی پیر سالک مستقیم |
گرچه باشد خود رسولی چون کلیم |
|
تا نکردی خدمت خضر و شعیب |
کی عیان گشتی بر او اسرار غیب |
و علم اللّه که اگر سرکار خود را مستند به بزرگان فرموده بودید یا بفرمائید و اظهار عبودیت کما فی السابق نمایید، در دنیا و آخرت علوّ شأن و رفعت مکان سرکار مضاعف و یکبرهزار خواهد شد. دیگر خود سرکار مختارید و ابصر به کار خود از این خاکسار.
به هر حال، بعد از عبارت مرقومه فرمایش شده: «و معذلک ادعای نقابت و نجابت هم ندارم و خود را پستتر از آن میدانم که نسبت به آن بزرگواران بدهم و این کلمه را محض اینکه خواسته بودید عرض کردم و الّا بنای رجزخوانی ندارم.»
«* رسائل جلد 5 صفحه 191 *»
پس جناب مستطاب معترض ایراداتی چند به زعم خود وارد آوردهاند. تا آنکه فرمودهاند: «عصمنا اللّه و ایاکم من مهاوی الخبط و الختل و مواقع العثرة و الزلل. باری، و دیگر از این قبیل عبارات مذکوره و متعارضات مختلفه متناقضه مزبوره در رسائل و مکاتیب سرکار بسیار است که احصاء و استقصای جمیع آنها و ذکر همه آنها موجب کسالت و ملالت این ذرّه بیمقدار است و طبع شریف سرکار را هم مورث نفرت و انضجار و منافی با قصد ایجاز و اختصار.
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم | که دلآزرده شوی ورنه سخن بسیار است |
و البته زیاده بر قدر معروض مذکور، ناظران و خوانندگان را هم باعث ملال و کلال خواهد بود لهذا به همینقدر اکتفا شد. ثم السلام علی عباد اللّه الذین اصطفیٰ و علی من اتّبع الهدیٰ و تحرّز عن متابعة الهویٰ و خشی عواقب الغیّ و الردیٰ.» تمام شد اعتراضات جناب مستطاب معترض به تمامشدن کتاب او و الحمدللّه ربالعالمین.
و علم اللّه و کفیٰ که اگر جناب ایشان این اعتراضات را با آنچه در ضمن آنها فرمایش فرمودهاند از برای خود من فرستاده بودند و طالب انتشار آن نبودند، من جمیع اعتراضات و طعنهای گوناگون ایشان را به جان و دل بر جان خود میگذاردم و به جز عبرت در میان خود و خدای خود که آن هم پنهان بود چیزی دیگر در پیش من نبود و چیزی در جواب ایشان نمینوشتم، و اگر هم مینوشتم به طور عریضه مختصری از برای تذکر ایشان در میان خود و ایشان. ولکن چون رساله خود را فرستاده بودند در نزد جماعتی از امثال و اقران خود که در انتشار آن سعی بسیار داشتند که بلکه به این واسطه مرا در نزد بعضی از همگنان خود ضایع کنند، و غافل از آنکه اگر در نزد من جوهری است به گفتن جمع کثیری که سفال است سفال نشود و اگر سفال است به گفتن بعضی که جوهر است جوهر نگردد؛ بسیاربسیار سعی در انتشار آن کردند که مبادا من ستر آن را بکنم. تا آنکه نسخهای از آن به من رسید دیدم که خود ایشان مرا امر فرمودهاند به جواب، پس امتثال امر ایشان لازم بود. و علاوه بر آن
«* رسائل جلد 5 صفحه 192 *»
اگر جواب نمینوشتم بسا آنکه بعضی گمان میکردند که اصل مطلب ایشان حق بوده و جواب نداشته که من جواب نتوانستهام بگویم، پس به واسطه ننوشتن جواب، بعضی از مطلعین بر آن کتاب گمراه میشدند. پس به مضمون آیه مشروحه به شرح ائمهطاهرین؟عهم؟ و من قتل نفساً بغیر نفس او فساد فی الارض فکأنما قتل الناس جمیعاً و من احیاها فکأنما احیا الناس جمیعاً قدمِ امتثال را به واسطه قلم در میدانِ صفحاتی چند جولانی دادم.
پس روی خود را به سوی عقلای اهل روزگار کرده ــ اگرچه بعضی از ایشان در اصل طریقه از برای خود طریقی داشته باشند ــ پس در خدمت ایشان عرض میکنم که در صورتی که من تصدیق صاحب کتابی را داشته باشم و مطلبی را از آن کتاب از برای مصدّقی دیگر از برای صاحب آن کتاب نگاشته باشم، آیا میرسد مصدّقی دیگر را از برای صاحب آن کتاب که بر من ایراد کند که چرا تو برخلاف صاحب آن کتاب چیزی گفتهای و نوشتهای؟ و حال آنکه آنچه را که نوشتهام خود آن شخصی که ادعای تصدیق صاحب آن کتاب را میکند مطلع بوده، و خود او عبارت مرا نقل کرده و طعنهای گوناگون را بیپروا به من زده؟ آیا در هیچ طریقهای اینگونه رویّه معمول است یا آنکه این رویّه مخصوص است به صاحب آن؟ اگر از گوشه و کنار چیزی شنیده بود و عبارت مرا ندیده بود و نقل نکرده بود، و از سادهلوحی طعنه به من زده بود و کتابی از گفته مردم بر ردّ من نوشته بود و استهزاءهای گوناگون کرده بود، تعجب از حال او کمتر بود؛ ولکن با اینکه عبارت مرا نقل کرده و برطبق عبارت من عبارت صاحب کتابی را که ادعای تصدیق او را میکند نقل کرده، و با این حال اینهمه طعنها را به من زده بسیار محل تعجب است. و علاوه بر همه اینها آنکه خود او هم تصدیق مرا از جانب خود و از جانب سایر مصدّقین صاحب آن کتاب کرده، و با این حال زبان خود را به طعنهای گوناگون بر من دراز کرده، تعجبها بر تعجبهای اهل روزگار افزوده.
پس باید عبرت گیرند عبرتگیرندگان عالم که این شخص مکرّر در این
«* رسائل جلد 5 صفحه 193 *»
رساله خود ایراد بر من گرفته که چرا نوشتهای که نقباء و نجباء به وصف نقابت و نجابت باید در زمان غیبت امام؟ع؟ مخفی باشند؟ و خود او تصدیق مرا کرده و گفته که اگر مراد تو این است که ظهور نقباء و نجباء در این زمان غیبت به وصف و اسم نقابت و نجابت جایز نیست، که این معنی مابین جمیع شیخیه مسلّمی است و احدی را انکار و تأملی در آن نیست، و عبارات بسیار از کتاب مبارک «ارشاد» و سایر کتب حضرت استاد هم مؤیّد و دلیل این معنی است. پس خدمت عبرتگیرندگان عالم عرض میکنم که نظر کنید و ببینید که خود او تصدیق مرا کرده از جانب خود و از جانب جمیع مصدّقین صاحب «ارشاد»، و گفته که اگر مراد تو این است، که احدی از طایفه انکار این معنی را ندارد و امری است مسلّمی کلّ ایشان. پس آیا گناه من در نزد ایشان این است که تو چرا امری که با دلیل در کتابهای مسلّمی بوده و مسلّمی کلّ طایفه بوده نوشتهای؟
ان کان ذنبی حبّ آل محمد | فذلک ذنب لست عنه اتوب |
پس جناب مستطاب معترض میگوید که این معنی منافاتی با ظهور و شهود ایشان ندارد و دلالتی بر اینکه حکماً و بتّاً از انظار اهل روزگار باید مخفی و پنهان باشند ندارد. پس در جواب عرض میکنم که ظهور با عدم ظهور و شهود با عدم شهود منافات ندارد سخن غریبی است، و هست و نیست در موضع واحد از جهت واحده و اجتماع نقیضین از جمیع جهات و تفوّهکردن به آن در نزد عقلای روزگار سخن عجیبی است، و صدور اینگونه سخن از جناب مستطاب معترض گمان نبود و نیست. و عدم ظهور به وصف نقابت و نجابت که احدی از طایفه انکار آن را ندارد، و عبارات بسیار با دلیل در کتابهای مسلّمی هست و جناب مستطاب معترض یکی از آن کسانی هستند که انکار این معنی را ندارند و در همین عبارت خود اقرار کردهاند و من هم با ایشان موافقت کردهام، آیا گناه من چیست و سزاوار اینهمه طعنها چرا شدهام؟
و اگر خود جناب ایشان یا غیر ایشان بگویند که مراد جناب ایشان این نیست
«* رسائل جلد 5 صفحه 194 *»
که تو غریب و عجیب شمردی، ولکن مراد جناب ایشان این است که به وصف نقابت و نجابت ظاهر نیستند ولکن به وصف علم و عمل ظاهرند اگرچه در نزد خود و خدای خود نقیب و نجیب باشند؛ که جناب مستطاب معترض خود ایشان همین مطلب را از من نقل میکنند و اظهار نفهمیدن از روی ایراد میکنند، چنانکه میفرمایند: «پس در این صورت معنی این عبارت سرکار را در فقره ثانیه اصلاً و ابداً نمیفهمم که فرمودهاید: «و چه میشود که گاهی امام؟ع؟ به جهت مصالحی چند بعضی از ایشان را به صفت علم و حکمت در میان خلق فرستد.»
پس در جواب جناب مستطاب معترض عرض میکنم که اگر مراد شما از اعتراض این است که چرا من نفی ظهور ایشان را به وصف نقابت و نجابت کردهام؟ که خود شما هم فرمودید که احدی از طایفه انکار این معنی را ندارد. پس اعتراض شما بر من چیست؟ و اگر مراد شما این است که اگرچه عدم ظهور به وصف نقابت و نجابت محل اتفاق است ولکن ظهور به علم و عمل باید باشد، پس سبب نفهمیدن فقره ثانیه که اصلاً و ابداً نمیفهمید که من گفتهام به علم و حکمت ظاهر میشوند چیست؟ و اینهمه طعن و طرد از برای کیست؟ و اگر مراد شما چیزی دیگر است، که از عبارت شما چیزی دیگر معلوم نیست. پس همانا که خواستهاید چیزی گفته باشید و گفتهاید و خود را در نزد عقلای عالم رسوا کردهاید. و طعنهایی که به من زدهاید اگر بدون ذکر این قبیل اعتراضات بود محل این بود که بعضی از مردم بگویند شاید او بر معایبی چند مطلع بوده و طعن زده اگرچه ما آن معایب را ندانیم، ولکن بعد از ذکر کردن سبب طعنهای خود و اطلاع عقلای عالم بر اینکه قلمی را حرکت دادهاید و چیزی نوشتهاید، و سببی از برای استحقاق اینهمه طعن را بر من نیابند و بیابند که سببی که نوشتهاید از هرجهتی که بخواهید سبب قرار دهید خود شما به اقرار و اصرار خودتان موافقی هستید که با اصرار اظهار مخالفت میکنید، و اصل مخالفت شما معلوم نیست که در چیست؛ نمیدانم که عقلای روزگار این نوع سلوک را چه اسم خواهند گذارد؟
«* رسائل جلد 5 صفحه 195 *»
ولکن خود من چون خود را میشناسم و به عیوب خود مطلع هستم و بهتر از شما و بیشتر در امر خود بر بصیرتم و میدانم که شما کمی از بسیار و اندکی از بیشمار و مشتی از خروار آن عیوب را هم نمیدانید، این طعنهای شما بر من گران نیست و خود را مستحق بیش از اینها میدانم و امیدوارم که همین طعنهای شما عذابی باشد دنیوی که خداوند عالم جلّشأنه به زبان شما جاری ساخته از برای تذکّر من که شاید از کردار بد نادم شوم، بلکه به توفیق او تائب گردم و نجات یابم و لاحول و لاقوة الّا باللّه.
و اگر خود جناب شما یا کسی دیگر بفرمائید که مراد این است که نقباء و نجباء در زمان غیبت به وصف نقابت و نجابت بروز نمیکنند و احدی از طایفه انکار این معنی را ندارند، ولکن چون به وصف علم و عمل بروز میکنند لازم است بر مکلّفین که اعتقاد کنند به نقابت و نجابت ایشان و ایشان را توصیف کنند به وصف نقابت و نجابت، اگرچه خود ایشان به وصف نقابت و نجابت ظاهر نشده باشند و ادعای نقابت و نجابت نکرده باشند؛ چنانکه جناب مستطاب فرمودهاید که بسیاری از فرمایشات مرحوم آقایبزرگوار صریح است بر لزوم ظهور نقباء و نجباء در جمیع ازمنه غیبت، و عبارت رساله «هدایةالصبیان» را شاهد آوردهاید، تا آنجا که فرمودهاید: «حقیر مؤلف عرض میکنم که معلوم است تعلیم، مستلزم ظهور ایشان است، زیراکه در پرده غیب بودن با تعلیمکردن درست نمیآید.»
پس در جواب جناب شما عرض میکنم که در صورتی که ظاهر به علم و عمل باشند البته تعلیم میکنند و علم و عمل ایشان مخفی نخواهد بود، ولکن نقابت و نجابت ایشان مخفی خواهد بود مادام که خود ایشان اظهار آن را نکردهاند. و در زمان غیبت اظهار آن را نخواهند کرد از برای عامه خلق، مگر آنکه کسی را مانند آن غلام سیاهی که مرحوم آقایبزرگوار مثل آوردهاند نیابند پس او را مطلع بر مقام نقابت و نجابت خود کنند. و این معنی را ظهور به نقابت و نجابت از برای عامّه خلق و عامّه مکلّفین نباید نامید. و کسی که مثل آن غلام سیاه نباشد و ایشان را بشناسد
«* رسائل جلد 5 صفحه 196 *»
بروز نخواهد داد و میداند که نمینامد کسی ایشان را به وصف نقابت و نجابت مگر کافری، و میداند حرامبودن توصیف ایشان را به صفت نقابت و نجابت. و چنین کسی که غلام سیاه نبوده و قابل شناختن ایشان بوده اینقدر قوّه ماسکه از برای او هست که بتواند خود را نگاه دارد از کفر و معصیت عظیمه محرّمه، و اگر اینقدر قوّه ماسکه از برای او نبود خداوند عالم جلّشأنه او را محروم میکرد از شناختن ایشان، و ایشان خوب میدانستند که خود را به او نشناسانند در زمان غیبت، و مانند جناب مستطاب شما نبود آن شخص عارف که در کتاب خود با اصرار هرچهتمامتر بنویسد و بخواهد آن را در بلاد منتشر کند و بگوید: «حقیر مؤلف عرض میکنم که این فرمایشات آن بزرگوار صریح است بر اینکه حکماً باید معلّمان و پیشوایان خلق از جمله نقباء و نجباء بوده باشند، و حکماً در جمیع ازمان غیبت بعضی از ایشان ظاهر میباشند. و اینکه شیخ جلیل بزرگوار و سید نبیل عالیمقدار از جمله آن نقباء اخیار و نجباء والاتبار بودهاند و همیشه تا ظهور امام؟ع؟ یکی از این بزرگواران اقلاً باید ظاهر باشند و در میان خلق و دسترس خلق و ملموس و محسوس خلق بوده باشند.»
پس در جواب جناب شما عرض میکنم که اگر شما مانند آن غلام سیاه نیستید که نقباء و نجباء از امثال شما در هراسند و از ترس امثال شما پنهان شدهاند که مبادا شما کافر شوید، و به جهت عدم ماسکه ایشان را به وصف نقابت و نجابت بنامید و ایشان را به قتل رسانید؛ چرا باید کتابی در این باب به مخالفت خود ایشان و مخالفت خدا و رسول؟ص؟ و مخالفت ائمهطاهرین؟عهم؟ به محض اینکه اعتراضی به من کرده باشید نوشتهاید و آن را در میان بلاد و عباد منتشر کردهاید، و جناب شما و امثال شما سعی در انتشار آن دارید به جهت آنکه اعتراضی بر من کرده باشید تا باعث قتل و قمع و قلع و قطع ایشان شوید؟
و اگر بفرمايید که مرحومشیخ و مرحومسید! از دنیا رحلت فرمودند و سبب قتل و قطعی لازم نخواهد آمد، عرض میکنم که جناب شما تصریح
«* رسائل جلد 5 صفحه 197 *»
میفرمائید که همیشه تا ظهور امام؟ع؟ یکی از این بزرگواران اقلاً باید ظاهر باشند و در میان خلق و دسترس خلق و ملموس و محسوس خلق بوده باشند، پس چون کتاب خود را در میان عباد و بلاد و دوست و دشمن منتشر کردید و سعی در انتشار آن نمودید، و جمیع کسانی که مطلع شدند که طریقه شما این است که اقلاً یکی از نقباء و نجباء را تا ظهور امام؟ع؟ لازمالظهور میدانید و او را ملموس و محسوس و دسترس خود و خلق میدانید، و او را معلّم خلق میدانید و رجوع به او را متحتّم میدانید و رجوع جمیع خلق را به او لازم میدانید ــ چنانکه تصریحات میکنید ــ پس او را در میان بلاد و عباد و دوست و دشمن میشناسانید. و جمیع مطلعین بر کتاب شما خواهند دانست که هرکس را که شما رجوع به او میکنید و مردم را دعوت به سوی او میکنید نقیب و نجیب میدانید. پس آنگاه حرمت اسمبردن او کجا خواهد رفت؟ و جای کافری که اسم او را به زبان ببرد و آن اسم را منتشر کند کجا خواهد بود؟ و عبارت «رجومالشیاطین» قبل از این گذشت اگر خواهی رجوع کن به آن.
و مقصودم از ذکر عبارت «رجومالشیاطین» و بیان این مطلبی که عرض کردم این نیست که نعوذباللّه جناب مستطاب معترض کافر است یا فاسق است، چرا که ذکر کرده اسم امام؟ع؟ را و حرام است ذکر اسم او در زمان غیبت و ذکر نمیکند اسم مبارک او را مگر کافری، و نقباء و نجباء اسم حقیقی او هستند و کسی که ایشان را ذکر کرد در نزد مردم و ایشان را شناسانید به مردم کافر است یا فاسق، چرا که سبب قتل ایشان خواهد بود؛ بلکه تمام مقصودم بیان مطلب حق است و بس. و جناب مستطاب معترض نمیشناسد نقباء و نجباء را، چرا که ایشان خود را به امثال جناب معترض نمیشناسانند که سبب قتل خود شوند و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة را بهتر از مردم امتثال میکنند و به امثال جناب معترض خود را نمیشناسانند که کتابی را بنویسد و منتشر کند در میان دوستان ضعیف کم و دشمنان قوی بسیار تا همه ایشان را بشناسند و ایشان را به قتل رسانند. پس جناب مستطاب معترض در محل مخالفت این احادیث ناهیه از ذکر اسم مبارک نخواهند بود.
«* رسائل جلد 5 صفحه 198 *»
و همچنین کسی که ریشخند دردمندانه جناب معترض و امثال او را به ریش برداشته و تصدیق و تقریر جناب معترض را درباره خود میکند، از قتل ایمن خواهد بود؛ چرا که اگر در حقیقت نقیب یا نجیب بود خود را به چنین شخصی نمیشناسانید که او را به دوست و دشمن بشناساند که مبادا او را به قتل رسانند و غایت خلقت خداوند عالم جلّشأنه از میان برود.
و حالِ اشخاصی که از این قبیل ریشخندها را به ریش برمیدارند حالِ آن جماعت مشّاقان است که علم اکسیری در نزد ایشان نیست و تمام مقصود ایشان این است که حریصان احمق را تسخیر کنند، و به بهانه آنکه این عمل دواهایی چند ضرور دارد که باید خرید و خرجی در کار است مداخلی چند کنند از برای مخارجی چند، و حریصان احمق هم که همیشه در دنیا هستند اگر یکی از این مشّاقان مأیوس شد دیگری هست و باز این ادعاها بیمنفعت نخواهد بود. ولکن صاحب اکسیر چه احتیاج دارد که خود را به حریصان احمق بشناساند؟ و بسا آنکه مایه اکسیر او یکهزار دینار بیش نباشد، و بر فرضی که بیش هم باشد شخص مطمئن به عمل خود اگرچه به کسب و گدایی باشد میتواند مبلغی به دست آورد و اکسیر بسازد، و احمقان حریص را خبر نکند که مبادا او را به مهلکه بیندازند.
باری، مقصود آنکه جناب مستطاب معترض و امثال ایشان و ناشرین فرمایشات ایشان از مریدان و مرادان ایشان، جمیعاً در مهد امن و امان خواهند بود و محل حکم اخبار ناهیه از ذکر اسم امام؟ع؟ نخواهند بود در نزد عقلای عالم، و نقباء و نجباء در زمان غیبت مخفی خواهند بود. و اگر احیاناً یکی از ایشان کسی را مثل آن غلام سیاه نیافت و مطمئن شد از او و خود را به او شناسانید، او بروز نخواهد داد اگرچه بند از بند او را جدا کنند، چرا که اگر او را بکشند غایت خلقت خداوندی از عالم برداشته نخواهد شد ولکن اگر نقباء و نجباء را بکشند غایت خلقت باقی نخواهد ماند، پس از این جهت جان خود را به فدای ایشان خواهد کرد و اگر چنین جاننثار نبود خود را به او نمیشناسانیدند. و تفصیل این مطالب در «ارشاد» و «رجومالشیاطین» و سایر
«* رسائل جلد 5 صفحه 199 *»
کتب بسیار است و فصلی از «ارشاد» و نجمی از «رجومالشیاطین» گذشت و از برای شخص متدیّن کافی است و ماتغنی الآیات و النذر عن قوم لایؤمنون.
باری، اما اینکه جناب مستطاب معترض به عبارت رساله «هدایةالصبیان» مستمسک شدهاند در لزوم ظهور نقباء و نجباء، و اقلاً لزوم ظهور یکی از ایشان در جمیع ازمان، پس عرض میکنم که چنانکه خود جناب مستطاب معترض نقل میکنند از آن رساله، اول ظاهرشدن امر این رکن که رکن چهارم دین است به واسطه جناب شیخ احمد پسر شیخ زینالدین احسائی بود و پیشتر مخفی بود. پس جناب مستطاب معترض اگر لزوم ظهور یکی از نقباء و نجباء را از ابتدای تشیید بنیان شیخمرحوم میگرفتند، قدری تدبّر ایشان معلوم میشد؛ ولکن بدون تدبّر با تصریح عبارت رساله مذکوره که پیشتر مخفی بوده، جناب ایشان بفرمایند در جمیع ازمنه غیبت اقلاً یکی از ایشان باید ظاهر و محسوس و ملموس خلق باشد، بسیار بعید است، اگرچه از عجله ایشان بعید نیست. و اگر عجله نمیکردند باید بدانند که اگر در همه ازمنه غیبت باید ظاهر باشند، پس این عبارت که پیشتر مخفی بودهاند معنی نخواهد داشت. ولکن جناب مستطاب معترض به همین قانع شدهاند که چیزی از برای اعتراض گفته باشند، دیگر آیا اعتراض وارد خواهد آمد یا نه، دربند نیستند مثل امثال ایشان.
و آنچه ذکر شد که اگر لزوم ظهور نقباء و نجباء را از ابتدای تشیید شیخ مرحوم میگرفتند عجله ایشان کمتر ظاهر بود، محض اظهار عجله ایشان بود؛ نه آنکه مرادم این است که مراد از عبارت «هدایةالصبیان» این است که بفرمایند و تعلیم صبیان و غیر ایشان کنند که باید بشناسید نقباء و نجباء را باشخاصهم در زمان غیبت، و بشناسانند به ایشان که شیخمرحوم و سیدمرحوم و کسی که بعد از ایشان است تا ظهور امام؟ع؟ اعلیاللّهمقامهم باشخاصهم نقباء و نجباء هستند، اگرچه شیخمرحوم و سیدمرحوم! را هم از جمله نقباء و نجباء بدانند ولکن نمیخواهند ایشان را به دوستان ضعیف کم و دشمنان قوی بسیار بشناسانند تا آنکه
«* رسائل جلد 5 صفحه 200 *»
بدانند همیشه مرجع و مقتدای این طایفه تا ظهور امام؟ع؟ نقباء و نجباءاند اگرچه نگویند که ما نقباء و نجبائیم؛ چرا که بالقطع و الیقین نمیخواهند خود را در معرض نهی از تسمیه اسم امام؟ع؟ درآورند و ایشان را به مردم بشناسانند که ایشان را تا ظهور امام؟ع؟ در معرض قتل درآورند، و هرگز غافل از این معنی نبودهاند. و چگونه غیر از این احتمال میرود و حال اینکه در چندین مواضع از کتابهای خود خصوص در «ارشاد» و «رجومالشیاطین» آن اخبار ناهیه را ذکر میفرمایند و تصريح میفرمايند که مراد از اسم اشخاصی هستند که اگر شناخته شوند کشته خواهند شد.
پس مراد ایشان از این قبیل عبارت که اول مشیّدین این رکن شیخمرحوم است، این است که اولکسی که بیان کرد که معرفت حاصل نشود به طور حقیقت از برای کسی مگر به معرفت نورانیت، شیخمرحوم بود و مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کأنّها کوکب درّیّ یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لاشرقیة و لا غربیة یکاد زیتها یضیء تا آخر آیه شریفه. پس اول معرفت بیان است پس معرفت معانی است پس معرفت ابواب پس معرفت امامت است پس معرفت ارکان پس معرفت نقباء پس معرفت نجباء است. پس چنانکه معرفت بیان و معانی و ابواب و امامت و ارکان در زمان غیبت امام؟ع؟ به اشخاص و اعیان واجب نیست و کسی که ادعای رؤیت کند کاذب است و تکذیب او لازم است در زمان غیبت، و کسی که ادعای ظهور ایشان کند در زمان خفای ایشان از عقلای عالم شمرده نشود و حال آنکه معرفت ایشان رکنی از ارکان دین است، و مدعی رؤیت و ظهور رسوا و بیدین است؛ همچنین معرفت نقباء و نجباء هم مثل معرفت ارکان اربعه که انبیاء علی نبیّنا و آله و علیهمالسلام باشند رکنی از ارکان دین است و مدعی رؤیت و ظهور ایشان در اعصار غیبت ادعای او مکذّب او است به زبان خود او در نزد اهل حق که ظلمت بطلان او مانند شب تاریک، تاریک است و تاریکی او از زبان بیان خود او از برای صاحبان بصیرت روشن است روشنتر از روز. و دلیل و برهان این معنی در فصل
«* رسائل جلد 5 صفحه 201 *»
مذکور «ارشاد» و نجم مذکور گذشت، اگر طالبی به آن رجوع کن تا بیابی که شکی در آنچه معروض شد نیست.
و معنی عبارت «هدایةالصبیان» و سایر عباراتی که از سایر کتب نقل شود این نیست که باید در هر زمان نقباء و نجباء یا یکی از ایشان اقلاً ظاهر باشند، و مکلّفین اقلاً یکی از ایشان را در هر زمانی باید بشناسند؛ اگرچه ایشان در میان خلق راه روند مانند یوسف که در میان برادران خود راه میرفت و با ایشان معامله و مکالمه میکرد و ایشان او را بشخصه نمیشناختند تا وقتی که گفت انا یوسف و هذا اخی. و این است خصلت یوسف که در امامزمان عجلاللّهفرجه هست که مردم او را بشخصه نمیشناسند و او در میان مردم راه میرود، و بسا آنکه تکلّم میکند با ایشان و معامله میکند و او را نمیشناسند تا وقتی که بگوید انا انا انا المنتظر، عجلاللّهفرجه.
باری، کلمات کتاب مستطاب «ارشاد» متناقض نیست، و کلمات «ارشاد» با «رجومالشیاطین» متناقض نیست، و کلمات ایندو با «هدایةالصبیان» و غیر آن متناقض نیست. و در موضعی مرادشان این نیست که ظهور نقباء و نجباء در زمان غیبت امام؟ع؟ لازم است، و در موضعی مرادشان این نیست که آنچه لازمالظهور است مخفی است یا آنچه لازمالخفاء است لازمالظهور است.
پس هر عبارتی از ایشان که دلالت کند بر لزوم ظهور نقباء و نجباء، در احکام اوّلیه است، چنانکه در آن احکام اوّلیه لزوم ظهور امام مفترضالطاعه معصوم مبرّا از هر نقصی است.
و هرعبارتی از ایشان که دلالت کند به لزوم خفاء نقباء و نجباء در زمان غیبت در حکم ثانوی است، چنانکه در حکم ثانوی لزوم خفاء امامعصر است عجلاللّهفرجه.
و این مطلبی که عرض شد محض استنباط نبود بلکه صریح قول خود ایشان است، چنانکه در نجمی از کتاب «رجومالشیاطین» که گذشت میفرمایند: «و کیست آنکسی که بتواند مطلع شود بر امری که خدا آن را پنهان کرده. پس واجب نیست بر مردم و مکلّف نیستند که اسم خاص را بشناسند اگرچه مکلّفند که اقرار کنند به وجود آن و ایمان به آن بیاورند. و اگرچه تکلیف اوّلی واقعی وجوب معرفت شخص او بود ولکن تکلیف
«* رسائل جلد 5 صفحه 202 *»
نفسالامری ثانوی عدم وجوب است پس به آنچه به تعب میاندازند اصحاب ما در طلبکردن اسم جز این نیست که ظلم بر نفس خود میکنند.» تا آنکه میفرمایند: «پس آنچه را که گفتیم پیش، از وجوب معرفت سابق و شکر نعمت او و سایر احکامی که ذکر شد، جز این نیست که جمیع آنها حکم اوّلی بود نه حکم ثانوی. بلی، اگر موانع رفع شود حکم اوّلی واقع است.» و در فصل «ارشاد» گذشت که فرمودند: «حال، از جمله تکالیف یکی معرفت شخص نقباء است و شخص نجباء که الیالآن مخفی بوده.» و تمام فصل «ارشاد» گذشت، اگر خواهی رجوع کن به آن تا بدانی که آنچه عرض کردم محض استنباط نبود بلکه تصریح خود آن بزرگوار بود. پس مؤمن تصدیق میکند که امر چنین است و معاند این کلمات ایشان را حمل بر تناقض و حیله میکند، و منافق تأویل میکند به حسب میلی که به باطل دارد. چنانکه همین بیان را آن بزرگوار در «ارشاد» ذکر میکنند و در رساله «توضیح» نقل کردهام عبارت آن را.
پس معلوم شد که جناب مستطاب معترض آنچه در اعتراض خود فرمودهاند: «و اما آنچه فرمایش شده به همان ادلّه که در کتاب مبارک «ارشادالعوام» ذکر شده، عرض میشود که حاشا و کلّا که در کتاب مبارک «ارشادالعوام» دلیلی بر لزوم خفاء یا جواز خفاء جمیع کاملین ذکر شده باشد»، بعد از تصریح در کتاب مستطاب «ارشاد» و «رجومالشیاطین» چنانکه گذشت بیاصل است، و حاشا و کلّا که من افترائی بسته باشم. ولکن جناب مستطاب معترض بسی واضح است که افترای افترابستن به من بستهاند، و کتاب «ارشاد» الحمدللّه در اغلب بلاد منتشر است. و جناب مستطاب معترض اگرچه در این موضع لزوم خفاء یا جواز خفاء جمیع کاملین فرمودهاند، ولکن مرادشان از جمیع کاملین، جمیع نقباء و نجباء است چنانکه در بسیاری از مواضع رساله تصریح فرمودهاند، و بعضی از عبارات او گذشت.
و الحمدللّه که در «ارشاد» و «رجومالشیاطین» تصریح فرموده بودند بر لزوم خفاء نقباء و نجباء در زمان غیبت از برای عامّه مکلّفین، مگر از برای کسی که مانند آن غلام سیاه نباشد، و کسی که مانند آن غلام سیاه نیست و شناخت
«* رسائل جلد 5 صفحه 203 *»
ایشان را بروز نخواهد داد. اما کاملین که به علم و عمل و کمال در زمان غیبت ظاهر باشند و معروف در میان مردم، البته همیشه بودهاند و همیشه خواهند بود. و بسا آنکه در واقع در نزد خود و خدای خود از جمله نقباء و نجباء باشند و احدی از مکلّفین نداند که ایشان نقباء و نجبايند، مگر کسی که از او در هراس نباشند مانند آن غلام سیاه.
و اما اینکه جناب مستطاب معترض عبارت آقایمرحوم را شاهد آوردهاند از برای لزوم ظهور نقباء و نجباء در جمیع قرون و اعصار، به هیچوجه دلالت بر مطلب باطل ایشان ندارد. چرا که چنانکه گذشت تصریح خود آن بزرگوار ــ بدون استنباط ــ نقباء و نجباء اسم مبارک امامزمان عجلاللّهفرجه میباشند، و آن اسم مبارک را ظاهر نمیکند در زمان غیبت مگر کافری، و حرام است ذکر آن اسم مبارک. و نقباء و نجباء خود را به کافر و معصیتکار نمیشناسانیدند که آنها بتوانند ابراز دهند، و اگر خود را به کسی شناسانیدند، آنکس متّقی خواهد بود و قوّه ماسکه از برای او هست به قدری که اگر بندبند او را از هم جدا کنند بروز نخواهد داد. و البته ایشان در زمان غیبت از امثال غلامان سیاه در هراسند به طوری که حکایت همین غلام سیاه را صریحاً در «ارشاد» از برای همین مطلب فرمایش کردهاند.
پس اگر در رساله مرحوم میرزا زینالعابدین فرمودهاند: «اعلم ان الشیخ اعلی الله مقامه و رفع فی الخلد اعلامه هو مبدء المشیّدین لبنیان الرکن الرابع.» تا آنجا که فرمودهاند: «لمّا کان الشیخ مبدء الرکن الرابع الضیاء اللامع ظهر بالاجمال فینبغی حینئذ من شارح لذلک الاجمال و موضح لذلک المقال فرفع صوته السید اجل اللّه شأنه و انار برهانه و شدّ فی نار التعفین حتی یتذکّر اصحاب الظن و التخمین و یشربوا الماء المعین من عین الیقین فاجهدوا رحمکماللّه فی طلب النار الثالثة ان شئتم انتکونوا من الصاعدین و ایّاکم و الفتور من طلبها فتکونوا من الغابرین»، بسی واضح است که نخواستهاند بشناسانند به مردم اسم امام؟ع؟ را در زمان غیبت او، و غافل نبودهاند از حرمت ذکر او. و اگر نقیبی یا نجیبی را هم میشناختند نمیفرمودند
«* رسائل جلد 5 صفحه 204 *»
کیست. و اگر خود هم نقیب بودند یا نجیب، از امثال غلامان سیاه در هراس بودند و خود را به ایشان نمیشناسانیدند. و هر نقیب و نجیبی که در زمان غیبت خود را به کسی شناسانید از آنکس مطمئن بود که بروز نخواهد داد.
هرکه را اسرار حق آموختند | مهر کردند و دهانش دوختند |
و هرکس در میان داد کند که من نقیب و نجیب را میشناسم و شما را دعوت به سوی او میکنم، به صدای بلند داد میکند در نزد هوشمند که من دروغگویم، اگرچه نگوید که دروغ میگویم. و جمیع اهل باطل در نزد اهل حق داد میکنند و فریاد میزنند که ما اهل باطلیم، اگرچه چنین صدایی را غافلان نشنوند و به عکس بشنوند که جمیع اهل روزگار داد میکنند که ما برحقّیم.
باری، پس از تصریحات آقایبزرگوار معلوم شد که نقباء و نجباء اسم امام؟ع؟ میباشند و در زمان غیبت او جایز نیست شناسانیدن ایشان را به مردم، و خود ایشان این امر را بهتر از غیر خود حفظ میفرمایند و امتثال میکنند و خود را پنهان میدارند از عامّه مکلّفین، سوای امینی که از او مطمئن باشند که بروز نخواهد داد. و شیخمرحوم و سیدمرحوم! همین مطلب را نوشتهاند، و سیدمرحوم در تعلیقه خود به مرحومآقا! که معروف است همین مطلب را نوشتهاند. پس اگر گناه من این بوده در نزد جناب مستطاب معترض که گفتهام نقباء و نجباء در زمان غیبت مخفی خواهند بود، این گناه را به اذن ائمهطاهرین؟عهم؟ کردهام، چرا که ایشان را مفترضالطاعه میدانم و اقتدا به مشایخ کبار+ کردهام به امر الهی که فرموده اولئک الذین هدی اللّه فبهدیٰهم اقتده.
پس چهبسیار مناسب است که توقّعی را که جناب مستطاب معترض اصالةً از جانب خود، و حسبةً و وکالةً از جانب امثال خود از من کردهاند و فرمودهاند: «توقّعی را که مرحوم آقایبزرگوار از مخالفین و منکرین فرمودهاند درباره ما
«* رسائل جلد 5 صفحه 205 *»
معمول دارید»، من این توقّع را از جناب مستطاب معترض و امثال او بکنم، که در صورتی که نمیتوانید در نوشتجات من چیزی پیدا کنید که تفاصیل آن در نوشتجات مشایخ+ نباشد، چرا باید اینهمه ناسزاها را بر من روا دارید و در رساله بنویسید و در انتشار آن سعیها کنید، و به فالی که از کتاب مثنوی ملّای روم است و همان فال دالّ برخلاف مقصود شما است، شما خلاف فال خود هم کرده اینهمه ناسزا را بر من روا دارید. چرا که مبنای پستای این مقام از مثنوی این است که طعن میزند به کسی که اهل کاری نیست و آن را به خود میبندد، میگوید اشعاری چند را تا آنکه میگوید:
شیر را بچّه همی ماند به او | تو به پیغمبر چه میمانی بگو؟ |
پس به این فالِ دالِّ برخلاف مقصودِ جناب مستطاب معترض و امثال او، و به خوابی که از بخار معده برخاسته ــ تا آن خواب هم آیا مثل فال او دالّ برخلاف مقصود او نباشد ــ اینهمه طعن و ناسزا را به من روا داشتن روا نیست. ولکن من این توقع را از جناب مستطاب معترض و امثال او نمیکنم و جای توقع را نمییابم پس ایشان مختارند. و به ایشان عرض میکنم که آنچه فرمودهاید کمی از بسیار است و اندکی از بیشمار. و این معنی محض خفض جناح نیست. و اگر جایز بود بروزدادن گناهان مخفی، اندکی از بسیار را از برای شما میگفتم تا نقل مجلس شما باشد که هی بگوئید از برای یکدیگر و بخندید. و واللّه خفض جناح نمیکنم، و واللّه گناهان خود را احصا نمیتوانم کرد و بسیاری را فراموش کردهام و میدانم خدای من فراموش نکرده و کرام الکاتبین آنها را نوشتهاند. یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح یا من لمیؤاخذ بالجریرة و لمیهتک الستر یا عظیمالعفو یا حسنالتجاوز یا واسع المغفرة یا باسطالیدین بالرحمة یا صاحب کلّ نجوی و منتهیٰ کل شکویٰ یا کریمالصفح یا عظیمالمنّ یا مبتدءاً بالنعم قبل استحقاقها یا ربّنا و یا سیّدنا و یا مولانا و یا غایة رغبتنا اسألک یااللّه انلاتشوّه خلقی بالنار بشفاعة محمّد و آله الاطهار صلواتک علیهم فی جمیع الاطوار فی الاکوار
«* رسائل جلد 5 صفحه 206 *»
و الادوار کما انت اهله انتصلّی علیهم اجمعین یا ارحمالارحمین و یا اکرمالاکرمین.
و متعرض بعضی از مطالب جناب مستطاب معترض نشدن با حالتی که از او و امثال او مشاهده میشود، از جهت عزیزبودن حیات است در صرفکردن بیش از این، پس خود دانند و خدای خود. و انّک لاتهدی من احببت ولکن اللّه یهدی من یشاء و للّه الامر من قبل و من بعد هو بالغه و لاحول و لاقوة الّا باللّه العلیّ العظیم و صلّی اللّه علی رسوله النبی الکریم و آله الکرام الاکرمین من کلّ کریم و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین.
و قد تمّ فی الرابعةعشرة من شهر جمادیالآخرة من سنة 1297
حامـــــداً مصلیــــاً مستغفـــــراً
تمّـــــــــــــت.
([1]) رياضت دادن اسب جهت شرکت در مسابقه.