28 موعظه – قسمت دوم
از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني
اعلي الله مقامه
«* 28 موعظه صفحه 265 *»
«موعظه پانزدهم» چهارشنبه هجدهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند حكيم شما را به لغو و بازيچه نيافريده، لاعن شعور و بيفايده نيافريده بلكه شما را از براي فايدهاي آفريده و عرض كردم كه آن فايده بايست بعمل بيايد و اگر بعمل نيايد باز لغو خواهد بود چنانكه مثَل آوردم همه چيزها همينطور است. هرگاه تو منزلي بسازي براي سكنا، بعد از آنكه ساختي نتوان در آن سكنا كرد اين لغو خواهد بود. جامهاي بدوزي براي پوشش و چون دوختي نتوان پوشيد، اين لغو است. همچنين خداوند عالم عرض كردم اين خلق را براي فايدهاي آفريده، حالا بعد از آنيكه خلق كرد اگر آن فايده بعمل نيايد از نقصان علم و حكمت و قدرت صانع ميشود. پس خداوند كه قدرت او را نهايتي نيست و علم و حكمت او را پاياني نيست و او اين عالم را براي فايده آفريده، پس آن فايده بايد بعمل بيايد و در نهايت كمال هم بايد بعمل بيايد كه هيچ نقصان در آن فايده نباشد به جهت آنكه فايده صنعت حكيم عليم قادر است و آن فايده را عرض كردم خدمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين است. و مپندار كه خدمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين از براي حاجت آن بزرگواران است به خدمتكردن ما براي ايشان عزّتي
«* 28 موعظه صفحه 266 *»
زياد ميشود، يا ايشان انتفاعي ميبرند از پهلوي ما، حاشا و كلاّ. بلكه خدا ما را خلقت كرده تا از انعام محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم سودمند بشويم نه اينكه ما را خلقت كرده باشند كه آن بزرگواران از ما سودي ببرند، حاشا و كلاّ؛ ايشان مظهر بينيازي خداوند عالمند و ايشان پيدايي غناي خداوند عالمند و ايشان مالك خزائن بينفاد خداوند عالمند و چگونه آن بزرگواران محتاج به من و تو باشند و حال آنكه خداوند از نور ايشان جميع هزار هزار عالم را آفريده و وجود كائنات به نورافشاني ايشان است و به اشراق جمال ايشان است. وقتي كه هستي كائنات از نورافشاني ايشان باشد چگونه محتاجند به اين انوار خود؟ آيا هيچ آفتابي محتاج به نور خود هست؟ و آيا هيچ چراغي محتاج به نور خود هست؟ و حال آنكه وجود آن نور را او افاضه كرده و حيات آن نور و هستي آن نور و پيدايي آن نور و وجود آن نور به وجود چراغ بسته. پس مپندار محمّد و آلمحمّد محتاج به من و تو ميباشند، حاشا. هركس ميخواهد ايمان بياورد هركس ميخواهد كافر شود بر دامن كبرياش ننشيند گرد. وانگهي عرض كردم كه حيات كائنات بسته به التفات آن بزرگوار است كه،
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | «معلوم است»اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
چه عجب ميكني؟ اگر آفتاب رو بگرداند از انوار خود و چشم عنايت خود را از انوار بپوشاند جميع انوار در يك لحظه از عرصه هستي به عرصه عدم ميروند، اگرچه جميع فضاي عالم پر از نور باشد بمحضي كه آفتاب چشم عنايت خود را از انوار بردارد جميع انوار معدوم ميشوند و چون دانستهاي به احاديث بسيار و به اخبار متواتره كه خداوند جميع كائنات را از نور محمّد و آلمحمّد آفريده پس اگر رخساره مبارك خود را بگرداند از جميع كاينات، در يك لحظه پا به عرصه عدم ميگذارند. پس ايشان را حاجتي به خدمت انوار نيست در واقع اگرچه خلق را براي خدمت محمّد صلواتاللّه عليه و آله آفريده لكن براي اين آفريده كه بروند در خدمت او و انعامها بگيرند و
«* 28 موعظه صفحه 267 *»
خدمات او را كه فرمان ميدهد به آن خدمات سرافراز بشوند و منصبها بيابند و مقرّب درگاه بشوند و حيات ابدي دريابند و خلود سرمدي حاصل كنند. نه اين است كه از بندگي ما به محمّد عزّتي بيفزايد و براي او منفعتي حاصل شود. اين است كه خدا ميفرمايد ـ و شرح همه اينها را در اين آيه فرموده ـ ميفرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر براي خدمت محمّد و آلمحمّد. نه اينست كه محمد و آل محمد اينها عمله ميخواهند براي خود بگيرند تا اينكه ارزاق بواسطه اينها تحصيل كنند يا اينكه اينها اطعام محمّد و آلمحمّد كنند. چه اطعام علم باشد چه اطعام قدرت باشد چه اطعام نعمتي ديگر باشد. نه اين است كه محمّد صلواتاللّه عليه و آله در وجود خودش محتاج باشد به اينها و نه اين است كه در اين نوكرداري و قشونداري محتاج به اين قشون است، حاشا؛ به هيچوجه من الوجوه محتاج نيست، نه در رزق اين قشون محتاج است چراكه خزائن پر است. نه اينكه قشون ميخواهد براي اينكه آن قشون برود يغمائي كند، مالي بياورد و به آن مال مواجب قشون خود را بدهد، حاشا؛ از خزائن بينهايت خود به اين قشون ميدهد و حاجت به اين يغما كردن نيست. مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون آنها را نيافريدم كه بروند يغمائي كنند مواجب ساليانه قشون را بياورند، من رزق يعني سورسات نميخواهم از ايشان و مااريد انيطعمون و نميخواهم محمّد و آلمحمّد را اطعام كنند و تقويت كنند ايشان را، حاشا انّ اللّه هو الرزّاق خداست رزاق، اللّه رزاق است و روزيدهنده جميع اين قشون است و خود او را حاجتي به اين قشون نيست. السلام علي اسم اللّه الرضي و وجهه المضيء سلام بر اسم اللّه. غرض، خداوند رزاق جميع كائنات است، او را حاجت به كسي نيست و ذوالقوه است و متين است و او را هيچ حاجتي به استمداد ساير كائنات نيست. او قوتش و قدرتش نه از طعام خوردن است، نميخواهد اينها طعامي به او بدهند كه قوتي در جان او پيدا شود، حاشا. پس در اين آيه شرح شد كه شما محتاج به محمّد و آلمحمّد هستيد و آن بزرگوار محتاج به شما نيست. پس شما را آفريدهاند براي خدمت
«* 28 موعظه صفحه 268 *»
و براي خدمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين. حالا اين فايده آيا بايد حاصل شود يا نبايد؟ ببينيم ما را كه براي اين آفريدهاند آيا اين فايده بايد بعمل آيد يا نبايد بعمل آيد؟ اگر نبايد بعمل آيد كه نهايت لغوي در اين كار خواهد بود كه ما را براي خدمت محمّد و آل محمّد بيافريند و خدمتي براي ايشان نشود، اين كه نخواهد شد. پس لامحاله اين فايده بايد بعمل بيايد لكن در هنگام تمامي صنعت، اگرچه فايده كرسي و تخت، نشستن بر آن است لكن تخت كه تمام شد سلطان بايد بر آن بنشيند نه اين است كه دو پايه او را كه ساختند، يا يك تخته او را كه روش گذاردند حالا قابل نشستن باشد، نه قابل نيست بلكه وقتي كرسي تمام ميشود، سرير سلطنت بانجام ميرسد، عرش استوا ساخته ميشود، آنوقت سلطان قاهر قادر باجلال و عظمت خواهد آمد و بر آن خواهد نشست. پس اين ملك را و اين خلق را اگرچه براي محمّد و آلمحمّد: آفريدهاند لكن بعد از آنيكه اين صنعت باتمام رسيد، اين بنيه كمال اعتدال را پيدا كرد، قابل خدمت شدند، آنوقت بايد خدمت كنند. نميبيني خداوند ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و بچهها تا به حدّ بلوغ نرسند عبادت از ايشان نخواسته، هر كاري همينطور است. حتي آنكه اگر چاقو ميسازي براي بريدن، وقتي آهن را تازه برداشتهاي نميبرد وقتي كورهاش ميبري نميبرد، تا ساخته نشود، چرخ نشود و دم او تيز نشود نميبرد. همچنين اين خلق تا استعداد پيدا نكنند از براي خدمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين دولت محمّد و آلمحمّد: بروز نخواهد كرد. پس در اين عالم از اول ظهور آدم تا كنون و همچنين از حالا تا هنگام ظهور، اين عالم در دست كارگر است و عالم تا تمام نشود اين بنيهها قابل خدمت آن بزرگواران نيست و قابل تكاليف ايشان نيست. خدمتهايي كه او از مردم ميخواهد غير اين چيزهايي است كه در دست مردم است و البته شنيدهاي كه آن بزرگوار چون بيايد يأتي بشرع جديد و كتاب جديد و هو علي العرب شديد آن بزرگوار خواهد آورد شرع جديدي و كتاب جديدي كه بر عرب شديد باشد. معلوم است آن روز تكليف آن است
«* 28 موعظه صفحه 269 *»
و آن است خدمت. آيا نشنيدهاي كه پس از آنيكه به كوفه تشريف آورد امام بر منبر بالا ميرود و از آنهايي كه حاضرند ميخواهد ايمان بياورند به مطلبي كاغذي از بغل مبارك خود بيرون ميآورد كه مُهر آن هنوز تر است و مهر آن مهر رسولخداست9. بلي همان ساعت مهر شد چگونه تر نباشد! بيرون ميآورد آن كتاب را، ميفرمايد كه شما مأموريد كه به مضمون اين كتاب عمل كنيد. چون بر مضمون آن مطلع شوند جميع مردم فرار خواهند كرد حتي آن نقبائي كه در خدمت او شمشير زدهاند و از مكه تا اينجا در خدمت او بودهاند، آنها هم فرار ميكنند و طاقت نميآورند مضمون آن كتاب را عمل كنند، جميعاً فرار ميكنند مگر حضرت عيسي و يازده نقيب كه باقي ميمانند كه آنها كسانيند مانند سلمان و امثال سلمان، آنها باقي ميمانند و تمكين ميكنند و باقي ديگر فرار ميكنند و به اطراف زمين ميروند و هر جاي عالم را ميگردند ميبينند امامي نيست بجز آن بزرگوار، برميگردند خاضع و خاشع خدمت آن حضرت و آنوقت تسليم ميكنند براي آن فرمان همايون.
خلاصه، پس خدمت آن است كه آنروز گفته خواهد شد و تكليف آن است كه آنروز ميكنند، امروز تكليفي كه هست مثل آن تكاليفي است كه به بچه ميكني ميگويي آن دور بول كن، پاهات را گشادتر بگذار تا ترشح به تو نكند، دستت را بشور، صورتت را بشور. بجز اينگونه صفات ديگر چيز ديگري نيست، اينها دخلي به خدمت ندارد. تو را امر كردهاند به اينها و به اين صفات تا خود تو مردي بشوي، براي اينكه غلام بشوي و بعد از آنيكه غلام شدي قابل خدمت شوي. گفتند مسواك كن دهنت گند نكند براي خود تو است، گفتند سرمه به چشمهات كن چشمهات قوت داشته باشد ببيند خدمات را، غذا بخور تا قوت داشته باشي براي خدمتكردن، غسل جنابت كن براي اينكه گند جنابت را از خود دور كرده باشي. معاملاتتان همه درست باشد تا توي قشون دعوا نشود، خود اين قشون بهم نريزند و جمع باشند آنوقت خدمت بكني والاّ جميع اينها براي خودمان است. دروغ به همديگر نگوييد، غيبت همديگر را نكنيد،
«* 28 موعظه صفحه 270 *»
مال همديگر را مخوريد، با هم دعوا نكنيد براي اينكه قشون از هم نپاشد و قشون جمع باشند. يكپاره ديگر مصالحي است كه در بدنهاي شماست، يكپاره ديگر مصالح در عيال و خانوادههاي شماست، يكپاره مصالح در قشون شما و ملك شما است. آنچه گفتهاند در اصلاح بدنها و خانوادهها و خود قشون است، پس خدمت آقا كو؟ وقتي اين كارها را كردي حالا شدي تو آدمي زنده، حالا بايد خدمت كني. اين شريعتهاي حالا متوجهشدن اين اطفال است كه در آب و آتش نيفتند و از كثافت و نجاست پاك و پاكيزه باشند تا چون ان شاءاللّه به حد بلوغ برسند و آنوقت تعليم ايشان بشود آنچه كه بايد بشود، مستعد آن باش انتظار آن را بكش والاّ آن چيزهايي كه گفتهاند همه مصلحت قشون است، مصلحت لشگر است كه اين لشگر به حالت اجتماع بمانند و يكدلي و اخوت شما برقرار باشد كه يكي از شما آنچه ميكند مجموعاً آن كار را بتوانند بكنند، تفرقه در قشون نشود. نه به خيالت برسد چيزي از اين شريعت به كيسه خدا ميرود يا مخصوص خدا باشد، همه مخصوص خدا است لكن همين كارها كه ميكني براي اصلاح خانواده و بدن تو است و مخصوص خداست اگر نباشد و اصلاح بدن نكني بدن تو بايست از هم بريزد. به هر حال تكليف آن است كه آن روز خواهد كرد و آن روز خواهد گفت، خدمت آن است كه آن روز بايد كرد، حالا هنوز طفلي هستي نادان، هنوز به حدّ تكليف نرسيدهاي.
چون بايد اين را شرح كرد تا علانيه ببيني كه به حد تكليف نرسيدهاي فيالجمله شرح ميكنم كيفيت خلقت انسان را از اول تا آخر، بعد از آن نظم عالم را منطبق بر آن ميكنم از اول تا آخر تا بداني كه هنوز عالم به حد بلوغ نرسيده و مستعد خدمت نشده.
پس براي شرح اين عرض ميكنم كه اول چيزي كه خداوند عالم آفريد، اول اول چيزي كه خدا آفريد كه هنوز هيچ عالمي خلق نشده بود نه دنيا نه آخرت، نه زمين نه آسمان، نه لوح نه قلم، آفريده نشده بودند و نه عرش و نه كرسي هيچ چيز آفريده نشده بود، اول چيزي كه خدا آفريد عقل بود و اين عقل محبوبترين جميع چيزها بود در نزد خدا و شبيهترين خلق خدا بود به نور مشيت خدا و داراترين جميع اشياء بود از
«* 28 موعظه صفحه 271 *»
براي اسماء خدا و صفات خدا، و انوار خدا و كمالات خدا در اين عقل جلوه كرده بود. در اين عقل جلوه كرده بود آنچه در هيچ مخلوق جلوه نكرده بود اين است كه فرمودند اول ماخلق اللّه العقل اين عقل اول چيزي است كه خدا او را آفريد به او فرمود ماخلقت خلقاً احبّ الي منك بك اعاقب و بك اثيب الي آخر. بواسطه تو عقاب ميكنم هركه را عقاب ميكنم و بواسطه تو ثواب ميدهم به هر كه ثواب ميدهم. بعزّتي و جلالي ماخلقت خلقاً احبّ الي منك به عزّت و جلال خودم قسم كه من خلقي نيافريدهام كه او را بيشتر از تو دوست بدارم، من هيچ خلقي خلق نكردهام كه از تو محبوبتر باشد پيش من، هيچ خلقي از تو دوستتر در نزد من نيست و تو را كامل نميكنم مگر در دل هركس كه دوست ميدارم او را. هركس محبوب من شد، تو كه محبوب من هستي تو را در او قرار ميدهم، من روي سخنم به تو است، امر و نهي من به تو است، از ديگران توقعي نيست. از تو كه عقلي اگر گذشتم مابقي جهل است چنانكه از نور كه گذشتم مابقي همه ظلمت است. پس وقتي از عقل گذشتي مابقي جهل است و از جهل، خدا هيچ توقع ندارد. اي رجل ركب امراً بجهالة فلا شيء عليه هركس از روي جهالت و از روي جهل مرتكب شود امري را چيزي بر او نيست به جهت آنكه بر جاهل تكليفي نيست تا عالم نشود، همه تكليفها براي عقل است. پس امر خدا از براي عقل و نهي خدا از براي عقل است و ثواب بواسطه عقل ميدهند به جهت آنكه اگر شخص ديوانه باشد كه هيچ عقل نداشته باشد، اگر صدهزار ركعت نماز بكند يكذره ثواب براي او نيست، اگر هزار مرتبه برود حج خانه خدا طواف خانه خدا كند نميگويند نيكو كاري كرده، كاري نكرده ثواب هم از براي او نيست. همه ثواب از براي عقل است. پس جميع عقوبت گناه هم براي عقل است. همچنين آن ديوانه بيعقل اگر دائم در گناه هم باشد عقوبتي و ملامتي براي او نيست به جهت آنكه عقل مكلّف است و عقل مخاطب است، ٭ سخن را روي با صاحبدلان است ٭ و اين دل، مراد عقل است. پس هركس عقل دارد او محبوبترين خلق است در نزد خدا، هركه عقل ندارد
«* 28 موعظه صفحه 272 *»
جهل دارد و جهل مبغوض خداست، نيست در ملك خدا مبغوضي مبغوضتر از جهل زيرا كه جميع معاصي و سيئات راجع به جهل است، هرگونه معصيتي تابع او و نوكر او است و هيچ محبوبي در ملك خدا محبوبتر از عقل نيست، هر عمل نيكويي از قِبَل عقل است و از مزاج عقل و طبيعت او است. پس خود عقل محبوبترين چيزها است نزد خدا پس از اينجهت عاقل در ملك خدا محبوبترين خلق خداست و هيچ مخلوقي در نزد خداوند به تقرب عاقل نخواهد بود و به محبوبي عاقل نخواهد بود. از اين است كه محمّدي9 كه عقل كل است و صاحب عقل كل است و حبيباللّه است، او است حبيب اول و اوست حبيب كلي خدا و هيچكس محبوبتر از آن بزرگوار در نزد خدا نيست به جهت آنكه آن عقل كلّ كه از آن محبوبتري پيش خدا نيست در او جلوه كرده. و اين عقلي كه عرض كردم ملكي است كه اول خداوند او را آفريده، ملكي است از روحانيين، اول خلق است ملكي است از روحانيين كه خداوند اول او را آفريده و از براي اين ملك آنقدر سر آفريده و رخساره آفريده به عدد جميع مخلوقات، به عدد جميع مخلوقات براي اين ملك رخساره آفريده كه هر رويي و سري از آن مخصوص يكنفر آدم معيني است و بر آن سر و بر آن رو نقابي آويخته. همينكه شخص دنيا ميآيد، زيد نام دنيا ميآيد آن سري كه مخصوص آن زيد است و به او تعلق دارد همانطور نقاب بر روي آن دارد تا آنكه زيد به حد كمال و به حد بلوغ ميرسد. همينكه به حد بلوغ رسيد اندكي آن نقاب را پس ميكنند. هي خورده خورده آن نقاب را پس ميبرد و از رخساره او بيشتر عكس ميافتد در دل اين زيد و همين ملك خورده خورده نقاب را پس ميكند تا به سن چهل كه رسيد بالتمام روي اين ملك باز ميشود و انوار او بالتمام در دل اين زيدي كه متعلق به او است ميافتد و آنوقت عقل اين زيد كمال پيدا ميكند، دانشمند ميشود. اما پيش از حد بلوغ بعضي از آن جلوه كرده مثل هلالي كه در اول ماه بسيار ضعيف است آناً فآناً در زيادتي است تا شب چهارده قرص ميشود و بدر ميشود. همچنين روي اين ملك نسبت به اين زيد اينگونه است تا سن چهل سال بدر
«* 28 موعظه صفحه 273 *»
ميشود، تمام در آن ميافتد. لكن در اول بلوغ اندك اندك پرده را پس ميكند و جميع آن ملك و تمام آن ملك و انوار آن ملك جميعاً مال محمّد است و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و يك سر از سرهاي بينهايت او مال زيد است، يكي ديگر از آنها مال عمرو است وهكذا لكن جمله آن ملك و نور جمله آن ملك كه تمام عقل است و عقل كلّ است مال محمّد است و آل محمد صلواتاللّه عليهم اجمعين. ٭ آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري ٭ و عقل جميع كائنات در وجود محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم جلوهگر است. و چون آن عقل محبوبترين خلق است در نزد خدا از اين جهت كه تمام او در محمّد و آلمحمّد جلوه كرده ايشان شدند حبيباللّه بطور مطلق. در دعا ميخواني لا حبيب الاّ هو و اهله حبيب حقيقي كامل، حبيب تمام نيست مگر محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و تمام اين مَلك در هيچ پيغمبر مرسلي و در هيچ وصي پيغمبري و در هيچ مؤمني نيست مگر در وجود آن بزرگواران. پس جميع اسماءاللّه و صفاتاللّه و جميع علمي كه تعلق به خلق دارد از علماللّه و جميع قدرتي كه به كائنات تعلق گرفته از قدرة اللّه، جميع اينها در وجود محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم جلوهگر است و ايشان به اين واسطه حبيب خدا شدهاند.
برويم بر سر مطلب، مطلب آن بود كه بعد از آنيكه خدا آن عقل را آفريد آن عقل داراي جميع كمالات بود، داراي جميع صفاتاللّه و اسماءاللّه و انواراللّه بود و عبادت ميكرد خدا را به يگانگي و چنانكه خدا ميخواست و خدا ميپسنديد عبادت ميكرد خدا را و او اول العابدين بود و هيچكس پيش از او خدا را نپرستيده بود. پس اين عقل كل بود مدتهاي مديد در ملك غير متناهي خدا و خدا را عبادت ميكرد تا چون به منتهاي كمال رسيد و نور او در نهايت قوت و تابش شد خدا به او امر كرد ادبر حالا ديگر برو به ساير مملكتهاي من، از همينجا كه ايستادهاي متوجه به ساير مملكتهاي من شو، متوجه عالمهاي عرصه امكان شو و در همهجا سير كن تا اينكه از هر جايي علمي استفاده كني. برو به منتهاي ملك من. آن عقل هم گفت سمعاً و طاعةً از قرب
«* 28 موعظه صفحه 274 *»
اعليحضرت مرخص شد و بسوي عالمهاي بعيده و در ساير ممالك بناي سير را گذارد. و چون اين عقل يك عالم دور شد از مقام قرب خداوند بقدري كه دور شد از مقام قرب خدا به همانقدر در اين عقل ضعف پيدا شد، در علم او و نور او و كمال او فيالجمله ضعفي پيدا شد. عالمي ديگر كه فرود آمد براي او ضعف بيشتر شد حيات او نقصان بيشتر گرفت، قوت و قدرت او نقصان بيشتر گرفت. همچنين عالم به عالم عالم به عالم آمد تا به اين عالم كه رسيد به اصل پشت عرش كه رسيد و داخل عرش شد ضعف در او شديد شد، حيات او نقصان پيدا كرد، قوت و قدرتش ضعيف شد. همچنين وقتي كه از عرش به كرسي رسيد و از كرسي به آسمانها، از آسمانها به كره نار و به كره هوا و آب آمد تا به خاك رسيد، جميع حيات او پنهان شد، جميع علم او پنهان شد، جميع قوت و قدرت او پنهان شد، در اينجا به صورت اموات شد و نقصان در جميع قوتهاي او پيدا شد بطوري كه از حس و حركت افتاد. بعد از آن خطاب رسيد از خداوند عالم كه باز بسوي من بيا بالا، توجه بسوي من كن، بيا به مقام قرب خود چنانكه اول بودي و آنجا بايست. عقل درجه به درجه بنا كرد بالارفتن از اينجا هم كه هرچه بالا ميرفت علم او زياد ميشد، حياتش قوت ميگرفت، قوت و قدرتش زياد ميشد تا به منتهاي قرب رسيد به همانطوري كه عالم به عالم آمده بود به همانطور باز بالا رفت. در اول قادر بود و حكيم و عليم و مظهر انوار خدا و صفات خدا و اسماء خدا بود، عالم به عالم بالا رفت تا باز بر همان كرسي جلال نشست، باز همان خلعت همايون را در بر كرد و به همان منصب قائممقامي كه داشت قائم شد و با جاه و جلال فرمانروايي كرد در تمام اين ملك.
اين مختصرش بود لكن تفصيل بالارفتن را بايد عرض كنم تا به حقيقت مطلب برسي. منتهاي تنزل عقل كه فرود آمد در اين غذاهايي است كه ميخوري، بعد از آنيكه منتهاي تنزل عقل در اين غذا شد به جهت آنكه اين غذا از خاك است در مقام جماد است و از جنس زمين است و از خاك بعمل آمده و چيز تازهاي نيست. اين غذاهايي كه تو آنها را ميخوري و با دندان آنها را ميخايي و آنها را فرو ميبري در معده
«* 28 موعظه صفحه 275 *»
خود و اين را آنجا طبخ ميكني و در آنجا كشكابي حاصل ميشود يك چيزي است، آب غليظي است، آب لزجي است در معده از آن غذا حاصل ميشود. معلوم است نه ادراك دارد نه فهمي دارد نه قوتي دارد نه قدرتي دارد نه علمي دارد، مقامش مقام جماد است كه پستترين مقامات است. بعد از آن خطاب ميرسد به همين غذايي كه در معده تو است خطاب به اين ميرسد ـ يعني به آن عقلي كه آمده اندرون اين غذا پنهان شده، در خاك آمده دفن شده، خطاب به آن ميرسد ـ كه توجه كن و بسوي من بالا بيا. اين است كه اين غذايي كه در معده است اول قدمي كه برميدارد اين است كه شيره لطيف صافي از آن كشيده ميشود و ميرود در جگر تو و آن ثُفلها و كثافتها ميآيد بيرون و آنها آن قاذورات و كثافتها و نجاستها ميشود، اين فضله كه از انسان بيرون ميآيد كثافتهاي آن غذاست كه ميخورد كه:
گر از دستت برآيد پوست از تن | «معلوم است» بيفكن تا كه بارت كمترك بي |
اينها كه بيرون آمد سبك شد زيراكه آنچه در معده انسان بود از آن كثافات و نجاسات به جهت آنكه خفيف شود اين سنگ فضلهها را از خود گشود، حالا ديگر سبك شد مثل خيكي كه پر باد كني و بر آن سنگها ببندي و آن را در دريا بيندازي و بواسطه سنگيني آن سنگها برود به ته دريا. حالا سنگها را از آن ميگشايي خفيف ميشود، سبك ميشود، اندكي بالاتر ميآيد. هي تو سنگها را دور ميكني خفيفتر ميشود تا چون هيچ سنگ از براي آن خيك نماند آنوقت بر روي آب در مقام هوا ميايستد. همچنين بعد از آنيكه اين سنگهاي گران به پاي عقل بسته شده بود و آن اعراض به آن عقل ملحق شد تا به اين عالم اعراض، حالا بعد از آنيكه ميخواهد برود بالا سنگهاي گران را از پا ميگشايد قدم به قدم بالا ميرود. اول سنگي كه از خود ميگشايد اين فضلهاي است كه جزو آن غذا است و ثفل آن غذا است كه آن را از خود دور ميكند و آن غذا شيرهاي ميشود صاف و لطيف و ميرود در جگر يك طبخ ديگر ميشود. پس اين يك قدم برداشت بسوي خدا و لطيفتر شد و صافتر شد. بعد از آنيكه رفت در جگر باز خطاب از خدا
«* 28 موعظه صفحه 276 *»
به او ميرسد كه بيا بسوي بالا، باز از پاي خود سنگها را باز ميكند و سبك ميشود و بالا ميرود. سنگ بلغم را از خود دور ميكند، سنگ صفرا را از خود دور ميكند، سنگ سودا را از خود دور ميكند، بول را از خود دور ميكند ميماند جوهري بسيار صاف، جوهري بسيار لطيف. از آنجا سير ميكند بسوي دل انساني، اين هم يك قدم ديگر كه بالاتر رفت، يك درجه ترقي كرد و باز از خود اين غرضها و مرضها را دور كرد، اين سنگهاي گران را از پاي خود گشود تا اينكه به منزل دل آمد. باز خطاب مستمر است از جانب خدا كه بيا بالا مثل مشتاقي بسوي مشتاقي كه همينكه ميبيند از دور پيدا شد ميگويد بيا بيا بيا، متصل ميگويد بيا بيا. همچنين چون خدا دوست داشت اين عقل را و نهايت محبت را به اين عقل داشت خطاب مستمر به اين عقل رسيد كه بيا بسوي من بالا. در دل كه آمد اينجا دو گام برداشته بسوي خدا بالا رفته، لكن در دل همينقدر است كه صافي شده و لطيف شده ولكن هنوز جاني و علمي در او پيدا نشده. باز خطاب رسيد كه بسوي من بيا بالا، ميبيني در اينجا بخار ميكند توي اين دل مثل آبي كه در ديگ است و آتش ميكنند و اين آب بخار كند آن بخار البته از آن آب لطيفتر است. باز ثفل خود را كه غليظ است و كثيف است و سنگين در ته دل ميگذارد و بخار لطيفي ميشود، ميرود تا به قبه دماغ، بخاري شده لطيف صافي و بالا رفته باز آن سنگ خون را از پا باز ميكند و در دل ميگذارد كه آن هم غليظ است كه، گر از دستت برآيد پوست از تن، بيفكن كه آن هم كمتر شود. پس ميآيد در منزل اول دماغ و در اينجا براي او حيات پيدا ميشود. وقتي بخار شد براي او حيات پيدا شد منزل اول دماغ در او فيالجمله شعوري پيدا ميشود باز خطاب به او ميرسد كه اقبال كن به اينجاها قناعت مكن بيا بالا، به اينقدر حيات و شعوري كه پيدا كردهاي مغرور مشو، بيا بسوي من كه نعمت سرمدي پيش من است. باز ميرود در منزل دويم دماغ شعورش زياده ميشود اول حياتي حاصل ميكند خورده خورده واهمه حاصل ميشود، خورده خورده صاحب علم ميشود تا آنكه آن منزل آخر كه رسيد عاقله در او پيدا ميشود، ميشود
«* 28 موعظه صفحه 277 *»
مردي عاقل فيالجمله عقل و شعور در او بروز ميكند. بعد از آن ميآيد به دار دنيا، اينها در شكم مادر بود يعني بعد از آنيكه آن كيلوس درست شد اگر در بدن تو بخواهيم بگوييم به همانطور و همان ترتيب است كه گفتيم و اگر در طفل بخواهيم بگوييم از آن خون جگر تو نطفه حاصل ميشود و نطفه در شكم مادر سير ميكند تا علقه ميشود، بالاتر ميآيد مضغه ميشود، گوشت ميشود، استخوان ميشود، در استخوانها گوشت ميرويد. بدن او كه تمام شد جان در تن او پيدا ميشود و در اينجا روح در تن او ميآيد. روح ميرود تا به دماغ چنانكه عرض خواهم كرد و آن كيفيت اول در غذا بود و كيفيت ترقي همان غذا بود. و اگر ترقي كل بدن را بخواهي بداني آن است كه دويم گفتم كه بعد از آنيكه نطفه پيدا شد از خون ميرود در شكم مادر و در آنجا ترقي ميكند و حيات در او پيدا ميشود خورده خورده ميرود تا به دماغ و آنجا به حركت در ميآيد. اينها هم منزلهاي ترقي است، يعني اول كه نطفه است به او خطاب ميرسد كه بيا بسوي بالا علقه ميشود، خطاب ميرسد بيا بسوي بالا مضغه ميشود، خطاب مستمر ميآيد استخوان ميشود، گوشت بر آن استخوان ميرويد تا اينكه حيات در او پيدا ميشود و از آنجا به دماغ ميآيد، حسّ و حركت در او پيدا ميشود آنوقت كه دنيا ميآيد اين طفل آنوقت اول انسانيت اوست. طفل تا در شكم مادر است حيوان است، يعني جسمي است كه براي او حياتي است و جنبشي است و احساسي است مثل اين حيوانات ديگري كه در روي زمين دارند راه ميروند. بعد از آنكه به دار دنيا ميآيد اين اول انسانيت اوست، اول انسانيت بواسطه معاشرت انسان پيدا ميشود، يعني معاشرت با پدر خود، معاشرت با مادر خود، معاشرت با دايه خود، با پرستاران خود، با آنهايي كه پرستاري او را ميكنند بواسطه معاشرت آنها ابتدا ميكند انسانيتي در او پيدا ميشود. انسانيت خورده خورده قوت ميگيرد تا اينكه ميشناسد شب را از روز و تميز ميدهد مادر را از پدر. باز مستمر خطاب ميرسد كه بيا بسوي من بالا و اين هي ترقي ميكند و شعور او زياده ميشود تا اينكه خورده خورده فهم او بيشتر ميشود و
«* 28 موعظه صفحه 278 *»
بنا ميكند بعضي حروف از دهان او بيرون بيايد. هنوز تعمدي در حروف ندارد يك پايي مثلاً در گفتن كلمه پدر، يك دالي، يك چيزي از دهان او ميپرد ولكن تعمدي ندارد تا آنكه خورده خورده شعور او زياد ميشود و خطاب ميرسد بيا بالا و از اين مقام ترقي ميكند و خورده خورده به سخن ميآيد و اول سخن كلماتي ميگويد كه از يك حرف تولد كرده و همان يك حرف را مكرر ميكند. پدر را بابا ميگويد، دو تا «با» ميگويد همان يك با ياد گرفته يك باي ديگر هم به او ميچسباند بابا ميگويد. يك نوني ياد گرفته يك نوني ديگر به او ميچسباند ميگويد ننه، يكتا «پ» ياد گرفته مكررش ميكند ميگويد په په همچنين دده، لله يك حرف ياد گرفته و همينها را مكرر كرده و آن را اسم براي چيزي گذارده. خورده خورده حروف زياد ميشود انسانيت قوت ميگيرد، باز نداي بيا بالا به او ميرسد تا اينكه سخنگو ميشود، حرف ميزند، اسم چيزها را ياد ميگيرد. خورده خورده همينطور بالا ميرود شعور او زياده ميشود، تصرف در كارها ميكند. همچنين بالا ميرود صنعتها ميكند و كسبها ميكند همينطور بالا ميرود تا اينكه به سن بلوغ ميرسد، شعور او زياد ميشود، قابل اين ميشود كه خدا را بشناسد و قابل اين ميشود كه ديني و شرعي به او بياموزند. و همچنين چيزها به او بياموزند و بالا ميرود و هي بالا ميرود و در اين سنها جميعاً ندا به او از غيب ميرسد كه بيا بسوي من بالا، و او بالا ميرود تا اينكه به چهلسالگي ميرسد و در آن هنگام عقل او نهايت كمال را پيدا ميكند، معرفت زياد ميشود منتهاي كمال او اينجاست، منتهاي ظهور عقل در سن چهلسالگي است لكن چون به اينجا رسيد ميداند كه با سنگهاي اين بدن نميتواند بسوي عالم غيب بالا رود و نميتواند به آن منزل بالايي قدم بگذارد، لامحاله بايد اين سنگهاي بدن را هم از خود بگشايد تا مجرد شود و بتواند در ملكوت سير كند، تا به منزل اول از عالم غيب در آيد. پس از اين مقام بناي گشودن اين سنگ ميشود، گرهي ميگشايد چشم او از قوت ميرود، گرهي ديگر ميگشايد گوش او سنگين ميشود، گرهي ميگشايد مفاصل او سخت ميشود، هر
«* 28 موعظه صفحه 279 *»
گرهي ميگشايد خورده خورده ضعف و فتور در اين بدن از براي او زياده ميشود تا آنكه جميع اين گرههاي بدن را از پاي خود ميگشايد و اين سنگ بدن را از اينجا مياندازد و پرواز ميكند بسوي ملكوت و مجرد ميشود و با ملائكه در طيران است، لذت آنوقت است، حظ آنوقت است. خدا شاهد است كه اگر از براي انسان نجات باشد و براي خود نجاتي بداند وقتي از اينجا در ملكوت ميرود نميدانيد كه چه عيدي براي او خواهد بود! روزي كه ميميرد روزي است كه بالاتر از آن عيدي براي او نيست. اولاً كه همان لفظ خودش را بگويم، اولاً كه آن خيك گُه را، آن ديگ گُهپزي را از خود دور ميكند. اين خانه پر اعراض و پر امراض و پر غوغا و پر كثافت را از خود دور ميكند و جميع آلام و جميع مصائب دنيا كه همه تعلق به اين بدن دارد همه را از خود دور ميكند و مجرد ميشود و در عالم ملكوت سير ميكند. شخص آنجا برود و با ارواح و اخوان صفا در خير و راحت بسر ببرد چه ضرر دارد؟ چه عيب دارد؟ و از اين مردن چه منقصت براي او حاصل ميشود؟ مادام كه در اين بدن است و در اين چاه عميق بدن است و لوازم اين بدن به او چسبيده و از اينها نميتواند كه دوري كند و نميتواند به اختيار خود دست از اينها بردارد مگر اينكه خدا او را توفيق دهد والاّ نميشود. در اينجا يكپاره چيزها هست لازمه اينجاست كه شخص ناچار است از آن لوازم. آيا نشنيدهاي كه حضرت عيسي وقتي كه ناخوش ميشد به مادر خود ـ يعني به مريم ـ ميگفت كه فلاندوا را و فلاندوا را و فلاندوا را، اينها را براي من بجوشان و بياور و به من بده و طفل قنداقي بود. بعد از آنيكه مريم آن دواها را ميجوشانيد و ميخواست به او بدهد نميخورد و گريه ميكرد، هي قاشق قاشق به او ميدادند و او هي گريه ميكرد و نميخورد مريم به او ميگفت فرزند! تو خود گفتي اينها را درست كن براي من بياور، من به فرمان خود تو اينها را درست كردهام، چرا تو نميخوري؟ حضرت عيسي ميفرمود آنچه گفتم به علم نبوت بود، ميدانستم اين صلاح اين بدن است و حال هم بحسب علم ميدانم صلاح بدن را لكن طبيعت قبول نميكند، زمخت است، تلخ
«* 28 موعظه صفحه 280 *»
است، بد است، طبيعت امتثال نميكند آن را لكن به علم نبوت ميدانم كه اين خير اين بدن است. همچنين براي اين بدن اقتضاهاست، نميبيني كه بحسب علم ميداند اين پاي شَقاقِلوسدار([1]) را بايد بريد و صلاح او بريدن است ولي اره كه بر بند پاي او ميگذارند كه ببرند فغان او بلند ميشود، طبيعت طاقت نميآورد. به هر حال خورده خورده سنگها را از پاي خود به فرمان خداوند عالم به حكمي كه از جانب او آمده ميگشايد و اعضا و جوارح سست ميشود. به كسي گفتند چوني؟ گفت دارم خورده خورده ميميرم به جهت آنكه چشمم پنجسال است مرده، گوشم دو سال است مرده، زانوهايم يكسال است مرده، سست شده، قوتش تمام شده. خدا اين بدن را بنيادش را طوري قرار داده كه اگر هيچ مرض به او نرسد اين بدن به آن منتهاي كمال كه رسيد خورده خورده از بس آفتاب و ماهتاب اين عالم و سرما و گرما بر او وارد ميآيد و بواسطه دوران فلك خورده خورده اين بدن ضعيف ميشود، اين بدن تحليل ميرود. بدن كه قدري ضعيف شد خورده خورده خون او غليظ ميشود، هرچه بدن ضعيف ميشود روز به روز خون او غليظتر ميشود تا به جايي ميرسد كه نشسته است يكدفعه خونش منجمد ميشود. منجمد كه شد ديگر بخاري از او برنميآيد، كمكم روح بخاري تمام ميشود، چراغ روح خاموش ميشود. بدن را ميبيني اگر هيچ آفتي هم به او نرسد ميبيني هي ضعف او زياد ميشود، ميشود مثل چراغي كه روغن او تمام شده باشد، ضعف در روشنايي او پيدا ميشود و ميشود و ميشود تا اينكه آخر به لرزه در ميآيد و ميپرد، يكدفعه خاموش ميشود. همچنين خون هم كه در بدن تمام شد روشنايي روح خورده خورده كم ميشود و كم ميشود تا اينكه يكدفعه خاموش ميشود. خاموش كه شد بدن ميافتد ديگر اين مرضها و صدمهها و آفتهايي كه به اين بدن ميرسد وجودهاي بازيافتي است گمان نداشته باشيد كه اگر هيچ ناخوشي
«* 28 موعظه صفحه 281 *»
نيايد اين بدن ميماند، خير، كمكم ضعيف ميشود و ميشود تا اينكه سنگها باز ميشود و در ملكوت طيران ميكند. سالهاي دراز در عالم برزخ در عالم دهر طيران ميكند و در آن عالم خواهد بود تا اينكه نفخه صور شود. همينكه صور را دميدند سنگهاي برزخي را اين روح از خود وا ميكند و آن اعراض و آن امراض كه در عالم برزخ هست آنها را هم از خود دور ميكند ميآيد به عرصه محشر و صاف شده از جميع اعراض دنيا و اعراض برزخ، اعراض را از خود دور ميكند تا آنكه او را وارد بهشت ميكنند. وقتي كه وارد بهشت ميشود باز يكپاره اعراضي است كه لايق عرصه قيامت است و در قيامت خواهد ماند، براي او يكپاره نقصانهاست كه معطل ميشود به آن واسطه ديگر بسا كسي كه يك ساعت معطل ميشود بسا كسي كه ده ساعت معطل ميشود، بسا كسي كه ده روز بايستد، بسا كسي كه ده سال معطل شود، بسا كسي كه ده هزار سال بايستد تا اينكه از آن اعراض پاك شود والاّ معطّليش چهچيز است؟ كسي را كه هيچ حسابي نيست چه باك از حساب دارد؟ چرا معطل بشود؟ و آنيكه از آن اعراض دارد ميايستد، چه كار بكند؟ چطور برود؟ مرخص نميشود برود معانقه با حورالعين كند لكن بر حسب اعمالي كه دارند حسابي براي آنها هست در صحراي محشر همانقدر بايد معطل شوند تا آن سنگها از ايشان باز شود. وقتي باز شد بالاتر ميرود و ميرود داخل بهشت ميشود. و بهشت كه ميشنوي خيال مكن بهشت را كه باغي است مثل باغستان فَريزَن([2]) مثلاً كه توي صحراي محشر كه ميايستي آن سرش آن باغ پيداست، يا مثل باغهاي ماهان است كه اينجا ديدهاي، خير. آيا نشنيدهاي كه خدا در قرآن فرموده بهشت در آسمان است لاتفتّح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة درهاي آسمان براي كافران گشوده نميشود و داخل بهشت نميشوند. پس معلوم شد بهشت در آسمان است و اين شخص از صحراي قيامت بايد برود به بهشت
«* 28 موعظه صفحه 282 *»
و معلوم است نميتواند به آسمان بالا رود مگر سنگها را از خود دور كند در صحراي قيامت باز سنگهاي محاسباتي كه داشت بر پاي دارد حالا در بهشت كه ميخواهد برود، درِ بهشت چشمهاي است كه آن چشمه را چشمه حيوان ميگويد. اول ميرود در آن چشمه غوطه ميخورد و بعد از آن داخل بهشت ميشود و بعد از آنيكه در بهشت رفت روز به روز براي او ترقي حاصل ميشود نه اينكه در آنجا به يكحال بماند، بلكه هر وقت به زيارت خداي خود ميرود خدا هم حلّههاي انوار عظمت و جلال كبرياي خود را بر او ميپوشاند و او را ترقي ميدهد تا آنكه بعد از چهلونه هزار هزار سال كه در بهشت ماندند آنوقت مأمور ميشوند كه داخل رضوان شوند. در اينوقت ترقي ديگر ميكنند، آنجا هم ثقل آن بهشت را از خود دور ميكنند، ثقل آن و سنگيني آن را بنا ميكنند از خود دوركردن. آيا نشنيدهاي كه اذا تنعّم اهل الجنة بالجنة تنعّم اهل اللّه بلقاء اللّه نشنيدهاي كه الجنّة اسفلها اكل و شرب و اعلاها علم پس بهشت هم باز شكمپرستي است براي همين است كه هلو بخورند و خربوزه بخورند و معانقه با حورالعين بكنند. قصر است و نهر است و مرغ بريان است و خرما و امثال اين چيزها. اول بهشت اينهاست بعد از آن از اينها هم بايد برهد و او را اذن ميدهند كه داخل عرصه رضوان شود. همينكه به عرصه رضوان رسيد آنوقت ديگر تنعم او به اكل و شرب و جماع نخواهد بود، در آنجا تنعم او به لقاءاللّه است، در آنجا تنعم او به نظركردن به وجه محمّد و آلمحمّد است:، صلواتاللّه و سلامه عليهم اجمعين بهبه چه عالم خوشي است آنوقت! لذت آنوقت است! آنوقت،
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن | «معلوم است» به رخت نظارهكردن سخن خدا شنيدن |
پس جميع لذت ايشان در اين است كه نظر كنند به جمال محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة در آن روز آنها رخسارههاشان در نهايت نضارت و نهايت طراوت است. نظر ميكنند بسوي پرورنده خود نهايت لذت اين
«* 28 موعظه صفحه 283 *»
است، ديگر لذتي از اين بالاتر نيست كه آنها محو جمال محمّد بشوند و از خود بيخود شوند. چون به اين مقام رسيدند صاحب مشيت ميشوند لهم مايشاءون عند ربهم آنچه مشيت ايشان قرار بگيرد عندالرب كه وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة عندالرب در مجلس قرب ربّ كه درآمدند در آنجا صاحب مشيت ميشوند. نشنيدهاي حديث قدسي را كه ياابن آدم انا رب اقول للشيء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون اي فرزند آدم منم آن خدايي كه به هرچه بخواهم بگويم بشو ميشود، اطاعت مرا كن در آنچه به تو فرمان دادهام تا تو را صاحب حكم و فرمان كنم، تو هم به هرچه بگويي بشو بشود، به هرچه بگويي بشو فيالفور بشود. پس چون به مقام رضوان رسيدند صاحب مشيت ميشوند، صاحب اراده ميشوند، چيز(خيرخل)بينهايتي ديگر به ايشان ميدهند و لدينا مزيد اگر به آنجا رفتند مزيد بينهايتي براي ايشان است، عطايي كه اندازه براي آن نيست مزيد نعمتي است، هرچه بخواهند عطا شود و زياد شود مثلاً اگر يك بخواهد ده به او دهند، يك بخواهد هفتصد به او دهند، يك بخواهد بينهايت به او دهند به جهت آنكه انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب پس خدا در آنوقت مزيد به ايشان خواهد داد و صاحب امر و حكم ميشوند و اين سيري است طبيعي و اين سيري است كه خدا در تدريج كل ملك قرار داده. اگر تو در اين ايام حيات به مقتضاي موتوا قبل انتموتوا و به مقتضاي حاسبوا قبل انتحاسبوا اگر در اين ايام حيات زهد را پيشه خود كني و اين سنگهاي گران را از دل باز كني، روح خود را مجرد كني، علاقه به هيچوجه به هيچچيز دنيا نداشته باشي، علاقههاي برزخي را از خود دور كني به مقتضاي حاسبوا قبل انتحاسبوا علاقههاي عرصه محشر را هم از خود دور كني كه گفتهاند:
آن را كه حساب پاك است | از محاسبه چه باك است |
همه را پاك كردهاي. بعد از آنيكه شخص چنين كرد و حساب خود را در اين دنيا كرد و داخل جنت شد و بعد از آن قطع نظر كرد از نعيم جنت و دانست كه آن نعيم همه
«* 28 موعظه صفحه 284 *»
تنپروري است و عبادت كرد خدا را نه مثل عبادت مزدوران، عبادت خدا را به اينطور كرد كه ماعبدتك خوفاً من نارك و لا طمعاً في جنّتك بل وجدتك اهلاً للعبادة فعبدتك پس وقتي كه خدا را عبادت كرد نه براي نعيم جنت فائز ميشود به لقاءاللّه و مجاور ميشود با محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و حال آنكه در همين دار دنيا است و هنوز به مرگ اضطراري نمرده است. پس در همين دنيا ميشود از كساني كه علم لدنّي براشان حاصل شده لدينا مزيد براي او حاصل شود. آيا نه اين است كه در آن حديث قدسي ميفرمايد اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي و حال آنكه در دنياست. پس چهبسيار مؤمنان كه الآن در دار دنيا هستند كه سنگهاي علايق را از پاي خود گشودهاند و بكلي خود را خالص از براي خدا كردهاند. پس در اينوقت صاحب مشيت و صاحب حكم ميشوند.
اين كيفيت ترقي اين عقل بود كه ميرود به منزل رضوان كه خانه اول است، از همان جايي كه روز اول آمده بود، او را در عرصه رضوان آفريده بود. اهل عرصه رضوان مرضي خداوند عالمند، پسنديده خداوند عالمند و راضيه و مرضيه هستند، داخل عرصه رضوان كه شد آنجا در بساط حب خدا پا ميگذارد و اين فرودآمدن و بالارفتن براي اين بود كه عقل استكمالي كند و كامل شود و نهايت قوت و قدرت براي او حاصل شود و اگر اين پايينآمدن براي عقل نبود به اين تفصيل علم براي عقل حاصل نميشد، سير اين عوالم را نميكرد اين مقامات مفصّل نميشد، نهايت كمالي مجمل داشت، نوري مختصر داشت. چون اين سيرها را كرد علمش مفصل شد. مثَلش را اگر ميخواهي بداني ببين اگر چشمي به تو بدهند بينا بعد بگويند برو سير كن، تماشا كن و انواع گلها و رياحين را سير كن. در اينوقت علم بينايي مفصّل ميشود و چيزها خواهي ديد به جهت اينكه چشم بينا بود اول كه به تو دادند بينا بود لكن اين علم به هر گُلي، به هر سنگي، به هر چيزي براي او حاصل نبود. حالا كه سير كرد اين علوم را حاصل كرد.
خلاصه اين عقل در اين عالمهاي مادون سير كرد و علم به هر چيزي مفصّل از
«* 28 موعظه صفحه 285 *»
براي اين عقل حاصل شد. حالا كه رفت بر آن سرير رضوان نشست مردي است صاحب تصرف، مردي است كه اطلاع بر كل پيدا كرده، مطلع بر جميع مملكت شده، قادر بر جميع مملكت شده اين است كه حكماي علم سياست مدن گفتهاند در حكمت سياست براي سلطان لازم است كه فرزند وليعهد خود را از قرب جلال خود دور كند و او را در جميع ممالك محروسه فرستد نه بطور جلال كه بدانند اين فرزند سلطان است بلكه بطور ساير رعايا. مثل اينكه خدا اين عقل را فرستاد تا اين خاك و جاهلش كرد، همچنين آن فرزند وليعهد را بايد از جلال او كاست، از عظمت او كاست، او را مانند يكي از رعايا كرد و او را بسوي رعايا فرستاد تا در جميع محروسه سير كند و هر سخن را بشنود و هر مزرعهاي را ببيند و هر قريهاي را بشناسد تا بعد از آنيكه بر سرير سلطنت نشست كسي نتواند بر او امر را مشتبه كند كه اگر بگويند از اينجا تا اصفهان صدهزار فرسخ است باور نكند، بگويد خير من رفتهام اينقدرها نيست. اگر گفتند فلانقريه استعدادش پنج تومان است بگويد من خودم ديدهام استعدادش بيش از پنجهزار نيست. بعد از آنيكه جميع طبقات را ديد از جميع رعيت باخبر شد، با همه نشست، از همه شنيد، از جميع طبقات مطلع شد، آنوقت چون بر سرير سلطنت بنشيند، بر جميع مملكت مطلع باشد چنين كه شد در هر عضو عضو اين مملكت بطور قابليت آنها حكم ميكند، مقدار حرمت ايشان را ميشناسد، مقدار عزت ايشان را ميداند، به اشتباه عزيز را ذليل نميكند. پس حكما درست گفتهاند كه بايد وليعهد را چنين كرد، حرفي است درست. ديگر هركس مصلحت دانسته كرده، هركس مصلحت ندانسته نكرده. اين حرف حرفي است حكيمانه. همچنين خداوند عالم هم وليعهد خود و قائممقام خود را كه عقل باشد به ممالك محروسه فرستاد تا در هر جايي علمي كسب كند و برگردد و بيايد به مقام اول خود. حالا كه رفت در رضوان بر سرير سلطنت قرار گرفت بناي حكومت گذارد، اعطي كل ذي حق حقه و ساق الي كل مخلوق رزقه.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 286 *»
«موعظه شانزدهم» پنجشنبه نوزدهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند عالم جلّ شأنه اين عالم را از براي فايدهاي آفريده و آن فايده بايد بعمل بيايد، اگر آن فايده بعمل نيايد خلقت لغو خواهد بود. و فايده خلقت را عرض كردم خدمت محمّد است و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين كه جميع هزار هزار عالم را خداوند از براي خدمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين آفريده كه همه قيام به خدمت او كنند و همه به فرمان او عمل كنند، به آنچه امر فرموده عمل كنند و از آنچه نهي كرده از آن باز بايستند. و عرض هم كردم كه اين خدمت نفع به غلامان و كنيزان او ميدهد و نفعي به خود آن بزرگوار نميدهد و او غني است و بينياز است از جميع كائنات اين است كه براي فقر دو صفت فرمودهاند يكي فرمودند الفقر سواد الوجه في الدارين و يكي فرمودند الفقر فخري و به افتخر يعني فقر بسوي خدا آن فقر فخر من است و به آن فقر من افتخار بر جميع كائنات ميكنم زيراكه گداي او سلطان كل كائنات خواهد بود و منقطع بسوي او داراي جميع موجودات خواهد بود. پس آن فقر بسوي خداي فخر من است و به آن بر همه كائنات افتخار ميكنم. و اما فقر بسوي مخلوقات سواد الوجه في الدارين است و
«* 28 موعظه صفحه 287 *»
سبب روسياهي دنيا و آخرت است. اما روسياهي دنيا ذلتي است كه در پيش مخلوق بيچيز و ناچيز و نادار ميكشم و اما سواد وجه كه در آخرت دارد از دو جهت است: يكي آنكه از بسياري از خيرات وا مانده و يكي آنكه مشرك شده به خداوند عالم جلّشأنه و اميدوار به غير خدا شده و رزق خود را از غير خدا طلبيده، پس باعث سواد وجه است در دنيا و آخرت. اما فقر بسوي خدا آن بينيازي از كل كائنات است و آن بزرگوار فقير الي اللّه بود و از جميع كائنات بينياز بود. پس خدمت كائنات به او هيچ نفع نخواهد بخشود و آن بزرگوار غني است و جميع مردم بسوي او فقيرند اين است كه خدا در قرآن فرموده ياايها الناس انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني الحميد اي مردم! شما فقير بسوي خداييد و خدا بينياز است از شما و تو ميداني كه نام نامي خدا ايشانند السلام علي اسم اللّه الرضي پس ياايها الناس انتم الفقراء الي اللّه، اغناهم اللّه و رسوله من فضله پس خدا غني است و نبي و محمّد9 كه جلوه او است و آيت او است او هم غني است. پس ما را براي خدمت آن بزرگوار آفريده كه شايد از خدمت او بهرهور شويم و از طاعت او به نعيم دائمي سرمدي برسيم.
پس چون اين معني را يافتيد در اينجا مقدمهاي است كه بايست عرض شود و آن اين است. ديروز مقدمهاي دست گرفتم و به انجام نرسيد و از آنچه ديروز عرض كردم دانستي كه انسان در شكم مادر تولد ميكند، اول او نطفه است و دانستي نطفه ترقي ميكند و علقه ميشود. درست ملتفت شويد چه عرض ميكنم، اولي كه طفل در شكم مادر پيدا ميشود نطفه است و نطفه سفيد است، نطفه غليظ است، نطفه بوي معيني دارد، حالت و مزاج معيني دارد. چون چندي در شكم مادر بماند برميگردد از آن حالت و علقه ميشود قطعه خوني ميشود رنگ او برگشت و قرمز شد، رنگ سفيدي زايل شد و رايحه او تغيير كرد، رايحه اول زايل شد، مزاج و طبيعت اول برطرف شد مزاج و طبيعت ديگر آمد و چون باز چندي در رحم مادر ماند و از اين حالت ترقي كرد مضغه شد، مثل قطعه گوشتي شد. ديگر حالا حالت علقه تمام شد و مزاج علقه
«* 28 موعظه صفحه 288 *»
برطرف شد، صفات علقه بكلي زايل شد صفات جديدي آمد، حالت حالت ديگر شد كه حالت حالت مضغه باشد. پس بعد از آنيكه چندي در رحم ماند حالت مضغه هم برطرف شد در او استخوان پيدا شد، بند بند او از هم جدا شد، يعني تميز پيدا شد ميان استخوانهاي او، انگشتان او، دست او و پاي او اصلاح شد استخوانهاي او معين شد احكام مضغه برطرف شد، حالا ديگر احكام استخوان و صفات استخوان و طبيعت استخوان آمد. پس از چندي كه در رحم مادر ماند بر او گوشت پيدا شد، پوست پيدا شد احكام تغيير كرد ولي احكام استخوان برطرف نشد و آن احكام فيالجمله باقي ماند و بر او گوشت روييد و حالا هم گوشت دارد و هم استخوان دارد. درست ملتفت شويد، تا حال تغيير ميكرد و بكلي حالت پيش برطرف ميشد اما حالا كه استخوان در او پيدا شد و بند بند او معين شد، امر استخواني بر جاي خود قرار گرفت، قفل و بندها همه درست شد، گوشت بر او روييد. گوشت كه آمد استخوان را بيرون نكرد، احوالات استخوان از ميان نرفت، استخوان دارد گوشت هم دارد. بعد از آنيكه گوشت و پوست و استخوان چندي در شكم مادر ماند روح در او دميده شد و روح كه آمد گوشت و پوست از پي كار خود نرفت استخوان زايل نشد، استخوان باقي است، گوشت و پوست باقي است ولكن در او روحي پيدا شد و اضافه بر آنها شد لكن تا حال روح مسلط نبود بر اينها، حالا جاني پيدا شد و روحي مسلط بر اين بدن شد و اين روح از وقتي كه دميده شد در اين بدن، از اين بدن بيرون نخواهد رفت تا هنگام مردن. هميشه جان دارد و هميشه حركت دارد، حركتدهنده اين بدن جان است، ادراككننده جان است و احكام و سلطنت جان از اين بدن زايل نخواهد شد و همچنين در شكم مادر هست تا اينكه صلاحيت پيدا كند براي اينكه به دنيا بيايد. چون چشم او طاقت نور پيدا كرد، بدن او طاقت حركت پيدا كرد، ممكن شد مسّ كنند او را دست بمالند بر او و پوست او زايل نشود، ممكن شد بر او جامه بپوشانند و پاره پاره نشود و از هم منقطع نشود، همينكه بدن او صلاحيت براي دنيا پيدا كرد خداوند حكم كرد كه او را سرازير
«* 28 موعظه صفحه 289 *»
كنند به دار دنيا و از جمله عجايب خلقت كه عقول در آن حيران است اين است كه طفل تا هنگامي كه تولد نشده درست بر حال خود سر او بالاست و پاي او پايين در شكم مادر اينطور است و هنگام تولد كه ميشود او را برميگردانند و سر او را فرود ميآورند و پاي او را بالا ميبرند تا اين طفل را به سهولت ممكن باشد بيرون آمدن. همينكه بيرون آمد از شكم مادر ابتداي تعلق نفس انساني به اين ميشود، ابتداي تعلق دانش و فهم به اين ميشود اگرچه در هنگام تولد طفل آنيكه تولد ميكند بسيار ضعيف است شعور او لكن اول شعور آنوقت است و شعورش در نهايت ضعف است و خورده خورده از معاشرت پدر، از معاشرت مادر، از معاشرت دايه و پرستاران شعور او قوت ميگيرد و زياد ميشود تا به آن طوري كه عرض كردم حروفي ياد ميگيرد و كلماتي ياد ميگيرد و هي شعور او در بدن او زياد ميشود لكن عقل هنوز نيامده و اين نفس است در اين پيدا شده و عقل هنوز نيست و رخساره آن ملكي كه عرض كردم پرده بر روي او است و اين نفس امّاره در اين قوت ميگيرد، روز به روز در اين مملكت نفس اماره استيلا پيدا ميكند، در جميع اعضاي او، در جميع اخلاط بدن او سرايت ميكند، همه را به خدمت خود ميدارد، همه را كار ميفرمايد مانعي هم كه از براي او نيست، كسي او را نهي نميكند. پس اين دولت باطلي است كه مقدّر شد كه پيش از آنكه عقل در مملكت دنياي بدن پيدا شود اين دولت باشد تا آنكه بدن را آنقدر اصلاح كند كه قابل كند براي نوكري عقل و قابل كند براي خدمت پيغمبر عقل. حالا كه قبل از بلوغ است دولت دولت باطل است و دولت نفس اماره است لكن اعضا ضعيفند و امتثال فرمان عقل را چنانكه بايد و شايد نميكنند، همينقدر كه نفس پيدا شده اكتفا ميشود و اين اعضا هم بقدر سستي خود بواسطه آن رطوبت كه در بدن ايشان است امتثال فرمان نميكنند و به لهو و لعب مشغولند. هرچه اعضاي او قوت ميگيرد رطوبات بدن كم ميشود و رگ و پي محكمتر ميشود، لايق خدمت نفس اماره بيشتر ميشود، نفس اماره بر آن مستولي ميشود و فرمانهاي او برحسب اراده نفس جاري ميشود آنوقت
«* 28 موعظه صفحه 290 *»
اين بدن و اين اعضا بنا ميكند فرمان آن نفس را بردن. اين است كه بنا ميكند شرارت كردن، ظرف شكستن، جايي را خراب كردن، زميني را كندن، ديواري را سوراخ كردن و بناي شرارت و فساد را ميگذارد. خورده خورده اعضاي او قوت ميگيرد، خورده خورده رطوبات او كم ميشود، فرمان نفس اماره در او بيشتر ميشود و به معاشرت پدر و مادر و آن مربيهايي كه هستند كه آن مربيها للگان و ددگان باشند شعور نفس اماره زياد ميشود لكن نفس اماره شعورش كه زياد شد شرّش زياد ميشود. اين است كه براي نصيحت برادراني كه طلب علم ميخواهند بكنند مكرر عرض كردهام كه بدنهاي شما بمنزله مكتبخانه است. ببين در اين مكتب كه درس ميخواند؟ آيا شيطان در اين مكتبخانه درس ميخواند يا اينكه روحالايمان و ملَك درس ميخواند؟ اگر شيطان است روز به روز عالمتر ميشود و فاضلتر ميشود و شرارتش بيشتر ميشود زيراكه علم شيطان هرچه بيشتر شد بر شيطنت او ميافزايد بر مكر او ميافزايد چنانكه بر شيطان افزود. اين شيطنت مثل آئينهاي ميماند سبز رنگ، هر عكسي در او بيفتد سبزرنگ ميشود. آينه سرخرنگ باشد هرچه در او بيفتد سرخرنگ ميشود. چون شيطان است هر علم كه در او بيفتد، هر كمال كه در او حاصل شود به رنگ شيطنت و به شكل شيطنت ميشود. پس علمي ميشود شيطاني، فهمي ميشود شيطاني. هرگاه در اين بدن شيطان نشسته باشد و شيطان درس بخواند اول تحصيل نحوي و صرفي، عربيّتي ميكند بعد از آن حكمتي كلامي تفسيري، خورده خورده اصولي فقهي ميخواند، خورده خورده بنا ميكند درسدادن، مرد عالمي ميشود لكن شيطان است كه باض و فرّخ في صدورهم و دبّ و درج في جحورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم و چون در اين بدن است و اين بدن هم به اقتضاي آن شيطان جاري ميشود القابي و آدابي براي اين هست. پس اين جناب آقا ملاّشمسعلي مثلاً ميشود. جناب آقا ملاّشمسعلي بدن دارد، بدن لباس ميخواهد. پس عمامه مولوي بر سر ميگذارد، عصاي آبنوسي بدست ميگيرد، رداي رقيق نازك ميپوشد، نعلين عربي در پا، گامهاي
«* 28 موعظه صفحه 291 *»
كوچك كوچك برميدارد و درس هم ميگويد، حكمت ميگويد، كلام ميگويد، فقه ميگويد، اصول ميگويد، تحقيقات ميكند لكن شيطان است درس خوانده كمال تحصيل كرده و تو ميداني كه چنين هيكلي از اعظم اسباب شيطان است. اگر شيطان خلق را بخواهد اغوا كند، امتي را اغوا كند همچو هيكلي براي خود ميگيرد. يك لوطي پا بهوايي را برنميدارد هيكل خود بگيرد. چه ميكند با اين؟ هرچه بگويد راه مردم را نميتواند بزند، هيكلي ميخواهد كه اگر لب از لب بردارد هزار نفر بگويند صَدَق صَدَق، درست فرمود. اگر دست بلند كند ميبيني هزار دست همراه او بالا رفت، آلتي است كه از اين بهتر نميشود. پس هرگاه در اين مكتبخانه شيطان درس بخواند ملاّ ميشود. اين بدن اعظم اسباب شيطان ميشود. ببين بعد از آنيكه در هيكل اولي و دويمي در آمد چگونه جميع امت پيغمبر را اغوا كرد! با كدام هيكل ميشد اينطور جميع امت را اغوا كند؟ شما را به خاطر ميرسد كه ابابكر و عمر مردمان وِلي بودند؟ نخير. خدا رحمت كند پدر و مادر ما را، از بس به ما گفتهاند عمر چنين است و چنان است و مذمّت عمر را براي ما كردهاند، وقتي عمر ميشنويم خيال ميكنيم يك چيز سياهي بدهيكلي، بد تركيبي، دم بسيار بلندي دارد، ريشش هم، يك ريش بزرگ بدتركيبي دارد وانگهي هم كه در عيدها ديدهايم شكلي ميسازند اسمش را عمر ميگذارند، آنرا هم كه ديدهايم خيالمان ميرسد كه آن هم همينطورها بوده و قدري هم بدتر. اگر همچو چيزي بود ميشد كه امت پيغمبر را بتواند اغوا كند؟ ميشد در مقابل اميرالمؤمنين بايستد؟ آن بدبخت زهد از او نگذشته بود، ملعوني ورع از او نگذشته بود، شدّت في جنباللّه غريبي داشت، چنان سعي در اجراي حدود ميكرد، چنان نظم بلاد مسلمانان را ميداد كه مافوق آن در ميان اهل باطل ممكن نبود. همچو چيزي را شيطان براي كار خود ميگيرد. خيالتان ميرسد مردكه جُعلَّق وِلي بود؟ اگر آدم وِلي بود، آدم بيمعني پر و پوچي بود، محال بود، نميشد. لكن هيكلي بود كه امر را بر عقلاي امت مشتبه كرد، امر را بر اهل حل و عقد امت مشتبه كرد. نه همهاش به زور
«* 28 موعظه صفحه 292 *»
شمشير تنها بود كه خيالتان برسد كه به زور بود خلافت عمر، خير. چنان تقوايي خرج ميكرد كه مردم را به آن گمراه كرد. احاديث ساختند، براهين درست كردند اجماع امت شد، چيزي چند ساختند كه كار را بر ساير خلق مشتبه كردند. پس اعظم هيكلهايي كه شيطان براي خود ميگيرد ميبايد عالم باشد، فقيه باشد، محدّث باشد، چيزي كه ميخواهد بگويد قال رسولاللّه بگويد. شما خيالتان ميرسد كه آنچه اوّلي ميگفت همينطور پيش خود يكچيزي ميگفت؟ يا دويمي آنچه ميگفت پيش خود ميگفت؟ خير، بطوري بود اين بدبخت كه آنچه ميگفت استناد آنرا به حديث ميكرد. حتي آنكه ديد جمعي تيراندازي ميكنند رفت پيش آنها گفت سمعت رسولاللّه يقول كذا و كذا كه بايد اينطور تير بيندازند و بنا كرد گفتن. مقصود اين است كه اينطور بود كه با بچهها حرف ميزد حديث ميخواند. ببين مردكه تيراندازي ياد بچهها ميداد حديث روايت ميكرد، اينطورها بودند كه كار را مشتبه كردند بر خلق.
باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه ميگويم اي برادران كه طالب علميد و تحصيل علم ميكنيد ببينيد در بدنهاي شما كه درس ميخواند؟ شيطان است يا ملك؟ اگر شيطان درس ميخواند اين بدن را هيكل خود قرار ميدهد، اگر ملك درس بخواند هرچه بر علم او بيفزايد، هرچه بر حكمت او بيفزايد بر اعمال صالحه او ميافزايد. بر تقوي و زهد و ورع او ميافزايد در اينوقت اين للّه و فياللّه درس خوانده و آنكه شيطان در مكتبخانه دل او درس ميخواند درس ميخواند مجتهد شود، شريك مال يتيمان شود، شريك اوقاف شود، درس ميخواند كه جگر بيوه زنان را كباب كند، اشك چشم يتيمان را افشره كند، شريك اموال غايب و مجنون باشد. درس ميخواند براي اينكه قاضي شود و مرجع شود و همين در فضل اين هيكل بس است جميع اين مردم با او به ادب سلوك كنند، حرمت از او بدارند. يكي فحش ميداد به كسي به او گفتند پس چرا پيش او ميروي؟ گفت اگر نروم پوست از سرم ميكند، مرافعه كه ميروم حكم به مدّعي من ميدهد. خوب بابا تو كه ميداني اين چنين است چرا اعتقاد
«* 28 موعظه صفحه 293 *»
به اين داري؟ چرا با اين نماز ميكني؟ غرض مردم از شرّ زبانش با او راه ميروند، از شرّ قلمش ميترسند، از ترس احكام بغير ماانزل اللّهش با او راه ميروند پس كدام دليل از اين بهتر براي اينكه اين هيكل شيطان است كه تو از شرّ او ميترسي. اين اگر مؤمن است تو توي كلهاش هم بزني، مغز او را بكوبي، اموال او را ضبط كني، اگر در پيش او مرافعه داشته باشي يك سر مو اغماض از حق نميكند و نه اين است كه جانب خصم تو را بگيرد و بخواهد حق تو را پامال كند. اگر جميع اموال او را گرفته باشي فرزندان او را قتل كرده باشي و فردا با خصم خود پيش او مرافعه بروي اگر حق با تو است حكم به تو ميدهد و جانب او را نميگيرد. تو هرچه كردهاي كرده باش، چه دخلي به آن دارد كه تغيير احكام خدا را به جهت آن كارها بدهد؟ حالا آن معصيت كرده من هم معصيت كنم؟ اگر همچو كنم گفتهام كه تو مخالفت كردهاي آيا من زنده باشم و مخالفت نكنم؟ من هم بايد مخالفت كنم. اين عجب حسدي است، عجب بخلي است كه بگويم من زنده باشم كه تو به جهنم بروي و من نيايم. تو ديروز اين معصيتها را كردي من امروز تلافي نكنم و بر تو حسد نبرم، تو اعمال ديروز را كردي و به جهنم رفتي من هم ميآيم و بالا چاقتر از تو هم هستم، آن درَك پايينتري هم ميروم؛ نيست اينجور اعمال مگر كارهاي شيطاني. ملَك كارش آنطور است كه اگر صد هزار عداوت با او بكني و امروز پيش او مرافعه داشته باشي، امروز تغيير احكام خدا را به نظر آن عداوتي كه با او كردهاي نخواهد داد اما شيطان و هيكل شيطان حميّت ميكند، عصبيت ميكشد براي برادر خود حكم به برادر خود ميدهد اگرچه حق به جانب مدعي او باشد، اگر اموالي از جايي آوردند مثل سوّمي، بر قوم و خويشها تقسيم ميكند، همان اعمالي كه آنها كردهاند ميكند.
باري، برويم بر سر مطلب. مسأله اين بود كه طفل قبل از بلوغ، نفس اماره در بدن او است و هنوز عقل نيامده، به اين دليل كه تكليفها براي عقل است و اين را هنوز تكليف نكردهاند. پس معلوم شد كه عقل در اين پيدا نشده ولي نفس براي او هست و از پدر و مادر يكپاره چيزها تعليم گرفته و از آنها فهم تحصيل كرده و روز به روز بر فهم او
«* 28 موعظه صفحه 294 *»
هم ميافزايد تا اينكه شيطاني ميشود علم او و فهم او روز به روز زياد ميشود و چون زياده شد بر شرّ او ميافزايد، چون بر شرّ او افزود تدبيرها ميكند بر معاصي و اقدام ميكند بر مخالفت و نافرماني. خورده خورده بناي هرزگي ميگذارد، خورده خورده شرابي ميخورد، كبابي ميخورد، دزدي ميكند، بناي شرارت ميگذارد، بناي دزدي ميگذارد، هرزگي ميكند، فحش ميدهد، چه عرض كنم؟ مستي ميكند، صداها ميدهد. اغلب صفات كه در ايشان مشاهده ميكنيد در دنيا اينها صفات نفس است، صفات عقل نيست. غرض هرزگي ميكند، فحاشي ميكند، غيبت ميكند، تهمت ميزند، اذيت ميكند، مال مردم را حاشا ميكند، هرچه ميبيند ميربايد، لوطيگريها ميكند. روز به روز شرارت او زياد ميشود تا نزديك بلوغ كه ميرسد، نزديكيهاي بلوغ كه ميرسد هنگامي ميشود كه آفتاب عقل نزديك به افق وجود او شده و نزديك شده كه آفتاب عقل او در بدن او از افق دل او طلوع كند نور آفتاب بيشتر در اين بدن ميتابد و فيالجمله در او انوار عقل ـ نه خود عقل ـ پيدا ميشود. آن هنگامي است كه از براي او ثوابها نوشته ميشود و هنگامي است كه او را بايد تمرين كرد، يعني او را به عبادات و طاعات بايد وا داشت و مسائل حلال و حرام بايد به او آموخت، او را مشق به نوكري به خدمت داد. تمرين يعني او را بدارند به خدمت مشق بدهند به نماز، به روزه، به عبادات تا خوب زيرچاق او شود و بتواند فردا كه به احتلام و بلوغ ميرسد نماز را به سهولت كند، وضو را به سهولت بگيرد، روزه را به آساني بگيرد. پس در اين ايامي كه هنگام فجر او است نور عقل از پشت افق دل او ميتابد، اندكي شعور او زياد ميشود و حرارتي در وجود او پيدا ميشود كه ميتوان با او سخن گفت، به او چيزي تعليم كرد. رويي فيالجمله به خدا ميكند فيالجمله عكس معرفتي در دل او براي او پيدا ميشود و اين هنگام تمرين اوست، بايد او را عادت داد به عبادات، به خداشناسي؛ و عادت داد به معرفت و حالي او كرد كه پيغمبر معنيش اين است، امام معنيش اين است، من و تو را براي نوكري آفريدهاند، براي خدمت آفريدهاند و فردا كه به حد بلوغ ميرسي بايد
«* 28 موعظه صفحه 295 *»
تو را به سربازي ببرند به حضور اقدس ميبايد بروي آن روز تكليف به تو ميكنند. پس بيا ما و تو امروز مشق نوكري بكنيم كه فردا ما را به نوكري خواهند گرفت، حكم به ما ميكنند. اگر ما حالا هيچ نوكري ندانيم فردا بايد خجالت بكشيم. پس او را تمرين ميكنند همينكه عقل او از افق دل او پيدا شد و عاقل شد، به حد بلوغ رسيد تكليف شارع به او تعلق ميگيرد، حكم پيغمبر به او ميرسد، فرمان امام از پي او ميرسد، او را تكليف ميكنند و امر و نهي ميكنند و حدود بر او جاري ميكنند. حالا ديگر توقع شرارت از او نيست، عقل به سر او آمده است. لكن عقلي آمده از عليين در اينجا و او غريب است و ضعيف است مانند هلالي كه در نهايت ضعف باشد. در اول بلوغ عقل به آنطور ضعيف است و در اول عقل مانند هلالي است تا چهلسالگي بدر ميشود. پس اول نهايت ضعف را دارد و در اين ولايت اين مرد غريب و تنهاست، يتيم و بيكس، بياخوان، به تنهايي خود ميآيد در مكه اين بدن، در مملكت اين جهّال براي دعوت آنها. اهل خانه او اهل ولايت او همه اهل جاهليتند، نفس اماره او ابوجهل است مثل سلطان صاحبقدرت در اين مملكت نشسته. ميآيد اين هلال ضعيف ـ يعني اين عقل شريف ـ در ميانه اين گروه و به آرامي و نرمي يواش يواش به اينها ميگويد قولوا لااله الاّاللّه لكن سر از هرجا در ميكند جنود جهل سنگ بر او ميزنند، او را اذيت و آزار ميرسانند، دندان او را ميشكنند. اگر به صداي ضعيفي بگويد بابا نماز كنيد هنگام نماز است از آنطرف ميبيني شياطين اعوان جهل هجوم آوردند و حمله كردند، صدهزار جور حيله و بهانه درست ميكنند، اعضا را سنگين ميكنند تا تأخير بيفتد. البته تجربه كردهاي وقت نماز كه ميشود ميبيني ميگويد كسي در دل تو برخيز نماز كن، همينكه ميخواهي برخيزي خيال ميكني هزار من بار، خيال ميكني خُفتُو روي تو افتاده، كابوس روي تو افتاده. اينكه شب روي تو ميافتد و تو را سنگين ميكند در كتابها اسم آن را كابوس مينويسند، به زبان كرماني خُفتُو ميگويند. وقتي وقت نماز ميشود ميبيني تو را سنگين ميكند، تو را به زمين ميچسباند و اگر در اين اثنا فكر كني كه
«* 28 موعظه صفحه 296 *»
بيرون برويم، شربت بخوريم، ميبيني در نهايت خفّت مثل پر مرغ از جا برميخيزي در نهايت سبكي. اگر دهدفعه بنشيني و برخيزي هيچ غمت نيست. نميبيني مردم روزي هزار ميل([3]) ميگيرند، گاه هست هر ميلي دو من سه من چهار من است، خاك ميكشند و هيچ غمشان نيست. وقتي چهار ركعت نماز ميخواهد بكند ميبيند براي ركوع و سجود دو سه مرتبه بايد خم و راست شود، اين برايش ثقيل است، خيال ميكند كوه الوند ميخواهند پشت اين بگذارند، نميتواند دو ركعت نماز كند. اين از جهت همان اعوان جهل است و نفس اماره كه او را سنگين ميكند ولو شئنا لرفعناه بها ولكنّه اخلد الي الارض و اتبع هواه پس در زمين ميخ ميشود و دوخته ميشود و سنگين ميشود. اين حالت را اگر كسي ملاحظه كرده باشد ميبيند اين حالت را در خود كه اگر ميخواهد يكديناري به فقيري بدهد دستش به جيبش نميرود و شل شده و حركت از دست و پايش ميرود لكن اگر بخواهد چيزي را بدزدد و سيلي بر روي يتيم بزند، مال كسي را بربايد، ميبيني مثل شاهين ميرود و ميربايد، ابداً بكلّي در خود فتوري و سستي نميبيند. اين است كه آن نفس اماره جنود خود را حكم ميكند كه اعضا و جوارح را بدارند به اطاعت او، و در اين ولايت آن عقل غريب و وحيد و يكّه و بياخوان و بيكس آمده در ميان اينها ميخواهد اهل مملكت را به ايمان بدارد. اگر توفيق رفيق شد براي جنود عقل غلبه حاصل خواهد شد و دائم اين دو لشكر با هم در نزاعند بعينه مثل اين دو تا خروس كه ميايستند با هم دعوا ميكنند و هريك از آندو حمله به ديگري ميكنند. مثل شيري كه او را با گاوي به جنگ بيندازند آن يكي حمله به اين ميكند و اين يكي حمله به آن ميكند. و تو اينجا بنشيني لكن براي هيچيك غلبه نيست. لكن به محضي كه حركت كردي ميان آنها، از هم جدا ميشوند، شير ميرود پي كار خود. ديگر شير چه چيز، گاو چه چيز؟ دو تا گربه با هم دعوا ميكنند چنان صدايي
«* 28 موعظه صفحه 297 *»
ميدهند و حمله بر يكديگر ميكنند مثل شير ژيان صدا ميدهند. به محضي كه پيشت كردي آن ميرود پي كار خودش اين ميرود پي كار خودش. همينطور نفس اماره با اين عقل دعوا دارند، تا تو پيشت ميكني ميبيني نفس اماره ميرود پي كار خودش. اگر تو نصرت كني عقل را و نفس اماره را پيشت كني، نفس اماره اضعف از اين است كه بتواند زيست كند. خدا ميفرمايد انّ كيد الشيطان كان ضعيفاً.
يكچيزي هم عرض كنم كه اغلب اين ناخوشيهايي كه هست كه شيطان غلبه ميكند از كجاست؟ شيطان آدم عاقلي است، ميداند چه كند. هرگز شنيدهايد شيطان كسي را اغوا بكند فضله خود را بخور؟ هيچ ابداً شيطان همچو اغوايي نميكند، صدهزار اصرار بكند كسي از او نميشنود اين به جهت آن است كه فضله خوردن در طبيعت انسان نيست لكن اغوا ميكند كه مال مردم بخور، اغوا ميكند كه شراب بخور به جهت آنكه اقتضاي آن در طبيعت انسان هست. اگر شيطان اقتضائي در طبيعت نبيند نميآيد اغوا كند مردم را، اقتضاي هرچه در طبيعت هركس هست به آن اقتضا او را اغوا كند والاّ فضله هم كه حرام است و معصيت است خوردنش مال مردم هم حرام است، شراب هم حرام است، چرا به فضلهخوردن اغوا نميكند؟ معلوم است در طبيعت او نيست كه اغوا نميكند و شرابخوردن در طبيعت او هست اغوا ميكند. چطور شد اطاعت شيطان ميكند در شراب خوردن؟ اگر همه تقصير شيطان است فضله هم كه حرام است چرا نميخورد؟ معلوم است طبيعت خودش اقبال نميكند اما در شراب طبيعت خودش مايل است، در مال مردم خودش مايل است اين است كه شيطان ميگويد ما كان لي عليكم من سلطان الاّ ان دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي من تسلطي بر شما نداشتم به راهي كه ميرفتيد من شما را نبردم مگر اينكه شما را خواندم كه بياييد بياييد بياييد، همهتان تا شنيديد آمديد. گفتم اين خوب چيزي است شما هم باورتان شد. من كي ريسمان گردنتان كردم و شما را به زور به معصيت داشتم؟ من چوب و فلكي نداشتم. از آن طرف
«* 28 موعظه صفحه 298 *»
خدا ميفرمايد كه من به زور و استيلا شما را به راه باطل نداشتم، اگر به زور بود ميبايد به فضلهخوردن شما را بدارم، پس تقصير خودش است. و بنا ميكند با وجود اين اشعار خواندن در تعريف شراب كه مثلاً نميدانم رنگش ياقوتي است مانند لعل مُروَّق([4]) است، چگونه تلألؤيي دارد! آتش سيال را در جام تماشا كن و هكذا از اين مزخرفات. يكپاره شعرها درست ميكنند، يكپاره توصيفات براي شراب ميكنند، چرا نميآيد فضله را اين كار كند و اين تعريفات را براي فضله بكند؟ پس همه تقصير خودمان است.
باري، برويم بر سر مطلب. چون اين عقل آمد در مملكت بدن ضعيف بود و آمد دعوتي كرد، نفس اماره هم برخلاف آن گفت. اگر تو نشستي تماشا كردن و هيچيك غلبه نكردند خواستهاي تماشا بكني و خواستهاي نفس اماره بر او مستولي بشود چراكه نفس اماره چهارده سال سلطنت كرده، مستولي بر اين مملكت شده و همه قشون و اعوان و انصار او شدهاند و عقل يتيم ضعيف بيكس مثل هلالي، مثل ستاره ضعيفي در گوشه آسمان پيدا باشد چقدر نور خواهد داشت؟ مگر اينكه تو كمك كني عقل را. بمحضي كه كمك كردي نفس ديگر داخل آدم نيست با تو مقابلي كند، با تو نميتواند برابري كند. تا نفس چيزي گفت بزن توي دهن او، هر مرضي را در هنگام ضعفش بايد معالجه كرد و هر امري از امور دنيا را در هنگام ضعف آن ميتوان بر او مستولي شد زيرا كه در هنگام قوت او، در وقت استيلاي او معالجه بسيار قوي لازم دارد، خيلي قوت و قدرت ميخواهد تا معالجه شود. پس اگر كسي در بلد تو خيال طغيان كرد يكي توي دهنش كه زدي، فحش به او دادي، ميرود آرام ميگيرد. اگر هيچ نگفتي يكي ديگر به كمك او ميآيد قشون همهشان كمك همند تا يكي است دفعش آسان است همينكه خواست مفسده در مملكت بكند دفع او آنوقت مشكلتر است. جميع امراض را در اول ظهور آن به اندك چيزي ميتوان معالجه كرد كه حاجت نشود به دواها و ديگر
«* 28 موعظه صفحه 299 *»
مسهلهاي قوي نخواهد و اگر دفع نكردي محتاج به دواها و مسهلها ميشوي. حالا اخلاق هم همينطور است اگر در اول بروز اندك كبري پيش تو آمد، يا اندك حسدي در سينه خود يافتي، يا اندكي حب دنيا در دل تو آمد، توي دهن نفس زدي، فيالفور آرام ميگيرد هيچ بر تو نميتواند تسلط پيدا كند و اگر نزدي و ماند توي سينه و ريشه كرد و شاخ و برگ كرد آنوقت كندنش مشكل است. حالا ديگر چطور معالجه ميتواني بكني؟ بسيار مشكل است الاّ اينكه ماها به قصد اصلاح نفس و تربيت نفس نيستيم و حالا اين اخلاق بد در نهايت استيلا و قوت شدهاند و ما اينجا افتادهايم عاجز و نميتوانيم حركت كنيم كه فرار كنيم، نفس بر ما استيلا پيدا كرده. لكن اولياي خدا مراقب خود هستند بمحضي كه محبت لغيراللّه سر از جايي بيرون آورد ميزنند به كلّه او و او را دفع ميكنند، بمحضي كه حسد خلجان كرد در سينه ايشان او را ميزنند بيرون ميكنند لكن ماها حسد را نگاه ميداريم بلكه سالها مشقش را ميكنيم.
چون سخن به اينجا رسيد اين را هم عرض كنم دائم ميآيند از من مسأله ميپرسند كه ما ميخواهيم در نماز حضور قلب داشته باشيم، حضور قلب چهچيز؟ اينها را براي چه ميپرسي؟ كه را گول ميخواهي بكني؟ شصت سال مشق توجه به دنيا كردهاي، مشق توجه به اعراض كردهاي تا اينكه اينها در دل تو ريشه كرده و شاخ و برگ كرده و سلطنت پيدا كرده، قشون و اعوان او زياد شده تا آنكه طبيعي تو شده، حالا آمدهاي ميخواهي من چيزي به تو ياد دهم كه حضور پيدا كني؟ اين نميشود ابداً محال است كه حضور پيدا كني. هر چيزي حسابي دارد، اگر در مقابل شصت سال مشق توجه به دنيا كه كردهاي شصت سال توجه كني آنوقت شايد حالت تو مثل حالات كساني باشد كه مشق توجه ميكنند.
باري، برويم بر سر مسأله. پس در اول امر نفس اماره را ميتوان معالجه كرد لكن اگر گذاردي ريشه كرد، قشون او آمد و اطراف مملكت را گرفت و تو را عادت به اعمال باطله داد آنوقت ديگر اشكال دارد. به هر حال اگر تو عقل را نصرت كردي در اين كار
«* 28 موعظه صفحه 300 *»
خير در آن حالتي كه ميخواهي كار خيري بكني و ترددي در آن براي تو پيدا ميشود عقل تو روز به روز قوت ميگيرد و نفس اماره ضعف پيدا ميكند و كمكم ترقي ميكند تا آنكه چهل سال ميشود. هنگام چهلسالگي عقل مثل آفتاب تابان يا مثل بدر نمايان ميشود و تمامي رخساره عقل در بدن ظاهر ميشود و سلطان سلطان او ميشود و خيالات نفس برطرف ميشود. مثل حالت چهلسالگي مثل حالت ظهر است كه آفتاب در وسط آسمان است كه بكلي ظلمت شب در آنوقت برطرف ميشود ميرود پي كار خود. پس ظلمت شب كه قبل از بلوغ بود بكلي ميرود تا وقت زوال ظهر بشود بكلي ظلمات تمام ميشود. همچنين عقل در سن چهلسالگي مثل آفتاب در وسط آسمان است. پس قبل از بلوغ نصف شب است و در چهلسالگي نصف روز است كه ظهر باشد و اندكي قبل از بلوغ كه بين طلوعين است كه نور آفتاب عقل ظاهر نشده، تمرين طفل را آنوقت بايد كرد. هنگام بلوغ تا چهلسالگي قبل از ظهر است، آفتاب از وسط آسمان كه سرازير شد سايه براي چيزها پيدا ميشود، نور با ظلمت مخلوط ميشود، خورده خورده ضعف در انوار پيدا ميشود، سايهها پيدا ميشود، حواس كدر ميشود، حافظه زايل ميشود، فهم و شعور كم ميشود تا هنگام غروب كه ميرسد كيلايعلم من بعد علم شيئاً ميشود، خرافت او را در مييابد، عقل از سر او ميرود تا اينكه آفتاب غروب ميكند. همينكه غروب كرد باز شام موت در ميرسد و باز شب است و تاريك، ديگر هيچ اثري از آن انوار نيست. اين است كيفيت ترقي طفل از احوالات نطفه تا هنگام مردن.
چون اين را دانستيد پس عرض ميكنم كه از براي طفل شريعت و براي طفل دين خدا ـ كه حقيقت انسانيت است و اصل انسانيت است ـ از براي طفل دين هم در اين عالم همين احوالات بعينه هست و اين عالم مانند طفل ميماند كه در هنگامي كه حضرت آدم در دنيا ظاهر شد اين عالم بمنزله نطفه بود و آنچه حضرت آدم در آن حال فرمود براي اولاد خود بمنزله تربيتكردن رحم براي نطفه است و در آن روز عالم بمنزله نطفه بود و شريعت حضرت آدم مثل تربيت رحم بود براي نطفه. آن نطفه را كه
«* 28 موعظه صفحه 301 *»
حرارتي بر آن مستولي كردند و او را تربيت كردند و روز به روز شريعت حضرت آدم نطفه عالم را تربيت كرد و ترقي داد و روز به روز قوت گرفت. شما خيالتان نرسد شريعت حرارت ندارد! خدا ميداند اين شريعت چنان حرارتي دارد كه اگر باطن آن بروز كند جميع آسمان و زمين را طاقت آن نيست انّا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فابين انيحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوماً جهولاً ما عرضه كرديم امانت شريعت را بر آسمان و زمين و كوهها، پس از حمل آن ابا كردند و از آن ترسيدند و انسان متحمل آن شد. اين شريعت باطنش نار فلق است كه ميخواني قل اعوذ برب الفلق و در روز قيامت اين نار فلق جلوه ميكند، چنان حرارتي دارد كه جميع اين آسمان و زمين و كوه و دشت و جميع اهل محشر از او به فغان ميآيند، احدي را طاقت ملاقات آن آتش نيست و امر ميكنند اطفال مسلمين را كه خود را در آن آتش بيندازند. هر طفلي خود را در آن آتش انداخت او از اهل بهشت خواهد بود و به او آسيب نميرسد و هركس از آنها كه ترسيد و خود را در آن آتش نينداخت از اهل جهنم خواهد بود. زنان مستضعف را به همين آتش فلق تكليف ميكنند، همچنين مجانيني را كه در اين دار دنيا مكلف نشده بودند، پيرمرداني كه در جاهليت پير شده بودند دعوت پيغمبر وقتي به آنها رسيد خرافت آنان را درگرفته بود و آنهايي كه مستضعف بودند اينها را به آتش فلق تكليف ميكنند. هر مستضعفي را كه در اين دنيا تكليف نكرده بودند در آنجا به اين آتش فلق تكليف ميكنند. هركس داخل آن آتش شد آن آتش بر او بَرد و سلام ميشود، مثل آتش ابراهيم براي او ميشود و از اهل بهشت ميشود و هركس داخل آن آتش نشد از اهل جهنم خواهد بود و اين آتش باطن همين شريعت مقدسه است، باطن همين دين شماست. اين شريعت آتشي است كه در اين دنيا خدا افروخته به اين صورت خدا او را جلوه داده، جميع ضعفاي مردم را به اين مكلف ميكنند كه داخل آتش شريعت شوند همينكه نگاه به اين آتش ميكنند ميبيني هي شانه به شانه ميكنند و ميترسند، زهرهشان ميرود و رعبي از اين آتش شريعت در دلشان ميافتد،
«* 28 موعظه صفحه 302 *»
ميگويند كجا ما ميتوانيم زير اين بار برويم؟ متحمل اين مشقت بشويم؟ اين چه مشقت است! تو از براي نفس اماره هزار تا بيل ميزني از صبح تا عصر هزار ميل ميگيري چطور است دو ركعت نماز كه ميخواهي بكني اين همه شانه به شانه ميكني؟ هي بيرون آتش شريعت ميايستي و هي ناله ميكني كه زير اين بار ما چطور برويم؟ اين تحميلات را چطور متحمل شويم؟ بعضيشان ميروند داخل شريعت ميشوند، وقتي داخل شريعت شدند ميبينند اوسع از آسمان و زمين است، دين خدا اوسع از آسمان و زمين است ان الخوارج ضيّقوا علي انفسهم و ان الدين اوسع من ذلك دين خدا اوسع است از مابين آسمان و زمين، اين شريعت جاي راحت است، جاي ايمني است و اما در بيرون شريعت جاي تعب و رنج است، شهر سگسار است، نه اين از آن ايمن است نه آن از اين ايمن، مثل گرگهاي راه كعبه نشستهاند در كمين يكديگر كه تا آن يكي چشم بر هم گذارد بجهند او را بدرند. جميع آنهايي كه در بيرون شريعتند همه در شهر سگسارند، همه دست و پاي يكديگر را ميجوند، همه تعدي به يكديگر ميكنند. اما مقام راحت و جاي امن و امان همين شريعت مقدسه است. پس هركس داخل اين شريعت مقدسه شد آتش اين شريعت بر او بَرد و سلام ميشود و هركس بيرون اين شريعت ماند او در تعب و رنج و محنت خواهد بود. جهنم سگساران است و شياطين دور و بر هم چنگ به صورت او ميزنند و اهل جهنم تماشاش ميكنند هر يكيشان براي ديگري عذاب است. ميبيني اين چنگ ميزند صورت او را زخم ميكند او چنگ ميزند صورت اين را زخم ميكند، اين يكي دندان به او ميگيرد آن يكي جيغ بر سر آن يكي ميزند، فرياد ميكند، آن يكي لگد به او ميزند، جميعشان بلا براي همديگرند يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً. اما اهل بهشت اخواناً علي سرر متقابلين همه برابر هم نشستهاند، برادران از صحبت يكديگر لذت ميبرند در نهايت خوشي و راحت، اين از آن در امن و امان و آن از اين ايمن، خدا ميداند ديوانهايم ماها، ماها اگر از اين شريعت مقدسه اعراض كنيم خيلي ديوانهايم.
«* 28 موعظه صفحه 303 *»
باري، سخن در اين بود كه اين شريعت حرارت دارد و در قيامت به صورت آتش ميشود و مستضعفين را كه تكليف ميكنند داخل آن آتش شوند اول هركه نگاه ميكند زهرهاش ميرود، راه باريكي به نظرش ميآيد لكن براي دوستان همچو نيست، اوسع از مابين آسمان و زمين است و بر دشمنان خدا از مو باريكتر است و از شمشير برندهتر و از شب تاريكتر است، اما براي دوستان پهناي او از زمين تا آسمان است. پس حضرت آدم اين آتشي را كه در دنيا روشن كرد مثل حرارت رحم بود و به آن حرارت عالم را طبخ كرد و آن حالت حالت نطفه داشت و عالم را به آن حرارت طبخ ميداد و نضج ميداد و علم و حكمت ميآموخت و از آن آموختن حرارتشان زياد ميشد. بعد از آنيكه حالت نطفه بانجام رسيد در زمان حضرت نوح چون حضرت نوح آمد عالم را حالت و استعداد علقه پيدا شد، عالم مقام علقه را پيدا كرد. نوح به شريعت خود اين عالم را طبخ داد و تربيت كرد و بكلي احكام دين آدم از ميان رفت و منسوخ شد و حالت نطفه از عالم رفت و حالت حالت علقه بود و نوح عالم را تربيت ميكرد، به شريعت حضرت نوح استعداد عالم زياد ميشد روز به روز تا اينكه زمان حضرت ابراهيم رسيد و چون زمان ابراهيم عالم حالت مضغه پيدا كرد و حالت علقه كه شريعت نوح بود منسوخ شده بود، شريعت نوح منسوخ شد و شريعت ابراهيم روي كار آمد. بعد از آنيكه حضرت ابراهيم آمد همينطور به شريعت حضرت ابراهيم عالم نضج گرفت و ترقي كرد و حرارتش زياد شد تا زمان حضرت موسي كه صاحب ناموس اكبر و شريعت اعظم در عالم آمد. تورات را آورد، شريعت براي ايشان آورد، در اينوقت مقام بند بندهاي استخوان عالم درست شد، امتياز پيدا كرد، موسي براي هر ذرهاي حكمي آورد، براي هر حالتي حكمي آورد، اعضا و جوارح دين ممتاز از يكديگر شد. از زمان حضرت موسي اگر گذشتيد اعضا و جوارح دين از هم ممتاز نبود، دين مجملي در ميان مردم بود چراكه مردم را آن فهمي كه احكام را براي ايشان تفصيل دهند نبود. شما نه خيالتان برسد كه در زمان آدم براي هر چيزي حكمي خدا قرار داده بود، حاشا. همچنين زمان
«* 28 موعظه صفحه 304 *»
نوح و زمان ابراهيم ناموس و احكام كه براي هر چيزي قرار داده شد در تورات بود استخوانهاي بدن دين در تورات درست شد. بعد از آنيكه حضرت عيسي در عالم آمد بر تن اين طفل عالم گوشت روييد، پوست بر بالاي آن خلق شد، صورتبندي آن درست شد اگرچه شريعت موسي هم از ميان نرفت بلكه زينت گرفت به شريعت عيسي و حضرت عيسي به بنياسرائيل فرمود من نيامدهام شريعت تورات را از ميان بردارم بلكه من آمدهام تورات را كامل كنم، نيامدهام تورات را منسوخ كنم چنانكه گوشتها كه ميآيند نميآيند استخوانها را باطل كنند بلكه ميآيند اندام و تركيب را درست ميكنند. يكپاره گوشتها كه ميآيند براي تركيبند، خوشگل ميكنند و اين گوشتها كه بر روي استخوان هست خوشگل است، اگر گوشتها را بگيرند چيز مهيب عجيبي خواهد ماند. هرگاه اصل و فرع را هردو را درست كردند اندام پيدا ميشود، بدن به شكل صحيح ميشود. بعد از آنيكه حضرت محمّد9 پا به اين عالم گذاردند طفل عالم بدنش بواسطه موسي و عيسي درست شده بود، حضرت پيغمبر كه آمد جان در تن عالم دميد ثم انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين در اينجا جان در تن عالم آمد و از هنگامي كه جان در تن آمد جان ديگر از تن بيرون نميرود تا هنگام مردن طفل و به جهت همين است كه شريعت پيغمبر منسوخ نميشود. حلال محمّد حلال الي يوم القيمة و حرام محمّد حرام الي يوم القيمة پس چون پيغمبر جان در تن عالم دميد و بود و بود همينطور تا در زمان حضرتامير7 يعني در وقتي كه در غدير خم پيغمبر خدا او را به خلافت نصب كرد طفل عالم به دنيا آمد و بواسطه حضرت اميرالمؤمنين نفس ناطقه انسانيت در عالم پيدا شد و عالم بناي انسانيت و حدود انسانيت را گذارد ولكن چنانكه عرض كردم همينكه نفس به بدن طفل تعلق گرفت بخارها و رطوبتهاي بدن طفل بالا ميرود و در مابين آفتاب نفس و شعور آن طفل حائل ميشود و ظلمات پيدا ميشود چنانكه در ايام گذشته عرض كردم همينكه حضرت امير7 منصوب به خلافت شد ابرهاي حسدهاي منافقين صعود كرد و مابين
«* 28 موعظه صفحه 305 *»
حقّ حضرت امير7 و طفل عالم حائل شد و حق اميرالمؤمنين مخفي شد و اين طفل جاهل نادان تازه تولد شد و پيغمبر خدا از عالم رفت و دينش برقرار بود. در هنگام نصب حضرت امير7 طفل تازه تولد كرد و اول بچگي و جهالت طفل عالم بود. ببين عالم چقدر بچه بود كه جميع روي زمين كفر و ظلمت بود مگر همان چهار نفر كه نور اسلام بر آنها باقي بود و روز به روز اين عالم ترقي كرد و شعور پيدا كرد. در زمان ائمه: به حرارت ائمه هدي: خورده خورده شعور عالم زياد شد تا در زمان امام دوازدهم كه غيبت كبري شد اين عالم از شيرخوردن وا شد و عالم را از شير باز كردند. در زمان ائمه شير از علوم ائمه ميخورد عالم و از حُكمها و حكمتهاي ايشان بهرهور ميشد. همينكه غيبت كبري شد و ائمه روي خود را پنهان كردند طفل عالم از شير باز شد. حالا دادند اين طفل را دست ددهها و لَلِهها و اين علماي مذهب شيعه اثناعشريه هستند كه اينها بعد از ائمه اين طفل را محافظت ميكردند، آداب ميآموختند، طهارت و نجاست ياد ميدادند، حلال و حرام ياد ميدادند. پس از اول غيبت تا مدتها اين عالم را دادند به دست للهها و ددهها و آنها هم تربيت كردند. بعد از آنيكه عالم به سن هفتسالگي رسيد قابل اين شد كه حالا تربيتش كنند او را به ملاّ ببرند. خدا اين عالم را داد به دست معلم، يعني به دست آن معلم كه اين طفل عالم را تربيت بكند. آنچه ددهها و للهها ميگويند همين تربيت كه ميكنند، اين كخ يعني حرام است، و پهپه يعني حلال است، جيش آن دور، يعني بول نجس است وهكذا. پس اين طفل را دادند به مكتب و معلم از براي او آوردند و خورده خورده بناي تعليم شد كه معرفت خدا به او تعليم كنند، معرفت رسول به او تعليم كنند، معرفت ائمه به او تعليم كنند، فضائل پدر و مادر به او بگويند، يعني فضائل محمّد و علي كه پدر و مادر اين امت هستند، فضائل به ايشان تعليم كردند و چندي اين طفل در مكتبخانه درس ميخواند. و پس از چندي كه گذشت طفل را تمرين ميكنند، يعني به او ميگويند نوع تكليفاتي ديگر، وقتي امام خواهد آمد اين عالم را او مكلَّف خواهد كرد. اين طفل هنوز به حدّ تكليف نرسيده و
«* 28 موعظه صفحه 306 *»
هنوز هنگام تمرين است و هنوز عالم در دست معلم است و در مكتبخانه است. بعد از آنيكه تمرين او بانجام رسيد خداوند آفتاب وجود امام را كه عقل كل است براي او جلوهگر ميسازد. آن بزرگوار كه آمد عالم به سن تكليف ميرسد، به حد بلوغ ميرسد پس او يأتي بشرع جديد و كتاب جديد ولكن آن عقل كه ميآيد در اول ضعيف است همانطور كه مثل زدم لكن نصرت خدا از پي است و آناً فآناً او قوت ميگيرد و دولت او و سطوت او زياد ميشود و مسلط بر نفس اماره ميشود و بكلي اين قوانين نفس اماره را از ميانه برميدارند و بطور عقل اين عالم حركت ميكند.
چون طول كشيد مختصر كنم، همينطور ميرود عالم تا ظهور محمّد9 كه آنوقت عقل به سن چهلسالگي ميرسد و آفتاب محمّدي در زوال ظهر جلوهگر ميشود و نهايت نور و استيلا را پيدا ميكند و در تمام روي زمين يك سايه و يك لكه سياهي نميماند. عالم همينطور ميماند و هست تا مدتي كه خدا خواسته بعد از آن بنا ميكند نور ضعيفشدن و كمشدن تا اينكه در آخرالزمان باز غلبه ميكند بعضي از ظلمات و عقل از سر عالم كم ميشود. نشنيدهاي كه قيامت بر سر شرار خلق برپا ميشود آنوقت صور ميدمند و مردم در نهايت غفلتند و صور ميدمند آنوقت عالم را هنگام مردن ميرسد. چندي پيش از مردن عالم حضرتفاطمه سلاماللّهعليها بالا ميرود به آسمان بعد از آن ائمه به آسمان بالا ميروند، بعد از آن پيغمبر به آسمان بالا ميرود و عالم هرج و مرج ميشود. عالم به سن خرافت ميرسد، مردم بيشعور ميشوند. مدتي بر اين حالت ميماند آنگاه صور دميده ميشود و عزرائيل كلي جان عالم را ميگيرد و عالم ميميرد و دفن ميشود و مدتهاي مديد در قبر ميماند، چهارصد سال يا بيشتر آنقدري كه خدا خواسته باشد. دو مرتبه نفخه ديگر ميدمند و مردم جميعاً زنده ميشوند و به صحراي محشر ميآيند، ديگر يا از اهل جنت ميشوند يا از اهل نار.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 307 *»
«موعظه هفدهم» جمعه بيستم ماه رمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در ايام گذشته عرض كردم كه فارسي اين آيه شريفه اين است كه خداوندِ خالق شما و بيرون آورنده شما از عدم، خدائي كه شما را از عدم به وجود آورده فرمايشي در كتاب خود كرده و فرموده كه من جن و انس را خلق نكردهام مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند. و جن را كه در اين آيه مقدّم داشته نه از جهت شرافت جن است كه جن بر انس شرافت داشته باشد ولكن طريق بيان و طريق سخن اين است كه گاهي انسان از پائين به بالا ترقي ميكند و گاه از بالا به پائين تنزل ميكند. مثلاً يك دفعه از بالا به پائين ميآئي ميگوئي من اشرفي ندارم، ريال هم ندارم، پول سياه هم ندارم. اين از بالا به پائين آمدن است، اول اشرفي را كه اشرف بود نام بردي و ممكن بود كسي اشرفي نداشته باشد ريال داشته باشد، يا ريال داشته باشد پول سياه نداشته باشد. پس تو گفتي كه من نه اشرفي دارم نه ريال دارم نه پول سياه. يك دفعه پستاي سخن از پائين به بالا رفتن است، مثلاً به كسي تو غُلامي دادهاي اسب هم دادهاي، يك تومان هم علاوه دادهاي، به او ميگوئي من آن يك تومان را به تو دادم، سهل است كه اسب را هم به تو دادم، سهل است غُلام را هم به تو دادم. اين از پائين به بالا رفتن است. حالا خداوند در
«* 28 موعظه صفحه 308 *»
اين آيه از پائين به بالا رفته، ميفرمايد جن را از براي بندگي آفريدهام، خيلي خوب مناسب است براي بندگي هم هست، جن را كه سهل است انس را هم براي بندگي آفريدهام، همه را من براي بندگي آفريدهام. پس ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون آيا ممكن است جني كه رتبه او پست است براي فعلگي آفريده باشند و انسان را براي فعلگي نيافريده باشند؟ لكن ميفرمايد من جن را كه مناسب عملگي بود براي عبادت آفريدم سهل است كه انس را هم براي اينكه مرا بپرستند آفريدهام، نميخواهم روزيي از ايشان، از اين جن و انس من رزق نميخواهم، آنها را نيافريدهام كه عملگي كنند يا غارتي كنند يا زحمتي بكشند روزي براي خود پيدا كنند و از براي اين هم نيافريدهام كه به من كمك كنند، به من طعامي دهند يا به من روزي دهند، ايشان را نه از براي روزي خودشان نه از براي روزي خودم آفريدهام. خلق نكردم ايشان را مگر براي بندگي و عبادت انّ اللّه هو الرزّاق خداوند عالم اوست رزاق از براي همه جن، از براي همه انس. معلوم است كسي كه خود ميآفريند بندهاي را فكر روزيش را هم ميكند چون سخن اينجا آمد و اينطور شد و خدا ابتداي سخن را اينطور كرد اينجا دقيقهاي است آن را بايد عرض كرد اگرچه از مطلب دور ميافتيم لكن خدا خواست سخن را اينجا كشانيد.
اعتقاد شما مؤمنان اين باشد كه اين كسبهايي كه شما ميكنيد، اينها روزي دهنده شما نيست. روزي شما در كسب شما نيست، شيطان ميخواهد شما را گول بزند كسي از شما چنان نپندارد گمان نكني كه به شَرَقّ دست خود روزي پيدا ميكني يا نان ميدهي يا رزق تحصيل ميكني. آياتجربه نكردهاي كهچه بسيار كاسب ماهر شب و روز جان ميكند و شب كه ميشود هيچ پيدا نكرده تجربه نكردهاي كه چه بسيار بيكاري كه ول ميگردد و مبلغهاي خطير به ناگاه بگير او ميآيد؟ آيا تجربه نكردهاي كه چه بسيار ميشود كه از صبح تا شام بسا چكش ميزني آن شب آن ناني كه ميخوري از آن كسب نميخوري، جاي ديگر روزي تو حواله شده بوده، آني كه از صبح تا شام چكش زدي تحصيل كردي آن را نميخوري، حواله ميشود روزي تو در آن روز به جاي ديگريبسا
«* 28 موعظه صفحه 309 *»
آنكه مبلغي كار كرده در كيسه خود ميگذاري به ناگاه دزد ميآيد آنها را ميبرد. بيست سال تجارت ميكني، هي جمع ميكني مال تحصيل ميكني، هر ساله روانه بمبئياي و هي زياد ميشود، سال بيست و يكم جميعش غرق ميشود. اين همه زحمت كشيدي دخلي به روزي تو نداشت و از جاي ديگر خوردهاي. پس اعتقاد خود را كامل كنيد و مپنداريد كه اين كسبي كه ميكنيد هيچ دخلي به روزيهاي شما دارد، يا اين روزيي كه ميخوريد دخلي به كسبهاي شما دارد
و كم عاقل عاقل اعيت مذاهبه | و كم جاهل جاهل تلقاه مرزوقا |
چه بسيار عاقل دانائي كه جميع راههاي او سدّ شده و چه بسيار جاهل نادان كه ميبيني امر او در كمال خوشي ميگذرد. كسب ندارد اصلاً و شصت سال است كه خودشان و عيالشان همه روزي ميخورند. پس دخلي به كسب ندارد. اعتقاد خود را ضعيف نكنيد و چنان مپندار كه روزي در كسب خودتان است. شخص اعتقاد خود را اگر درست كرد ديگر اين حرص از براي چه در كسب و كار و جان كندن، هي ده آباد كند، هي املاك درست كند، اينها را براي كه ميكني؟ روزي دخلي به اين اوضاع ندارد.([5])
«* 28 موعظه صفحه 310 *»
به هر حال، پس اگر دانستيد كه رزق شماها دخلي به اين تقلاّها و جان كندنها و اين مشغولالذمگيها و اين حق و ناحقها ندارد و تصديق كرديد قول خدا را كه مااريد منهم من رزق و مااريد ان يطعمون ان الله هو الرزاق ذوالقوة المتين، اگر تسليم كرديد انسان ديگر تقلا و تلاش كمتر خواهد كرد، حرص كمتر خواهد زد. كسي نگويد پس فايده كسبهاي ما چيست؟ ميگويم نميداني چه فايده دارد. كسب را آفريدهاند تا تو را از معاصي بازدارند و صبح تا شام مشغول كسب باشي و فرصت نداشته باشي معصيت كني. آيا عبرت نميگيري كه اغلب عاصيان بيكارانند، اغلب عاصيان نان مفتخوارانند، آنهائياند كه بيكار ميگردند. مثلاً خان است، خانزاده است، شاهزاده است نان مفت كه دارد بيكار هم كه هست انسان هم كه مخلوق براي حركت است ميخواهد يك كاري بكند، كاري نيست لابد است سگ پيدا كند، لابد است قوش پيدا كند، لابد است شكار برود، بيكار نميتواند بگردد كسب هم كه ندارد لابد به هزرگيها ميافتد، در مجالس بطّالين بنشينند و تخمه بشكنند، اينطرف و آن طرف بنشينند، پا روي پا بگردانند، هرزگي بكنند، لوطيگري بكنند، جمع بشوند به غيبت،به تهمت، به هرزگي، مفسدههاي عظيم اينها جميعاً از بيكاري پيدا ميشود. پس اين كسب را خدا خلق كرده كه مردم گرفتار كسب باشند و از معاصي باز ميايستند والاّ رزق دخلي به كاسبي ندارد حتي آنكه اقل كسبي كه امر كردهاند ائمه به آن كه عذر كثيري به آن قطع ميشود، اقل كسبي كه فرمودهاند اين است كه صبح كه ميشود پشت خانهات را جاروب كن، سبوي آبت را بگذار آنجا بنشين. تو اين كار را بكن رزق تو از هر جا باشد خواهد رسيد و كردهاند و مداخلها ديدهاند. اگر كار نداري، بيكاري، در يك دكاني بنشين ترازوئي هم داري پيش روي خود بگذار، ترازو هم نداري نداشته باش، همينكه نشستي به انتظار روزي، خدا روزي را ميرساند. كِي نشستي كه خدا به تو نداده؟ خدا ميگويد من ميدهم بنشين به انتظار رزق ببين چهطور خدا ميدهد. همينطور كردهاند و باعث بركتها شده و روزيها براي ايشان زياد شده .
«* 28 موعظه صفحه 311 *»
باري، برويم بر سر مسأله، از اين آيه شريفه معلوم شد كه ما و شما را براي عبادت آفريدهاند. نه خيال كنيد شما كه اين كسب و كار براي تحصيل روزي براي خودتان است ميكنيد، بايد محض بندگي باشد هر كاري كه ميكنيد، هر كاري كه ميكنيد بايد براي بندگي باشد و عرض كردم اين بندگي و عبادتي كه ما را براي آن آفريدهاند محقق و ثابت ميشود به اطاعت محمد و آلمحمد صلواتالله و سلامه عليهم اجمعين. هركس اطاعت اين بزرگواران را كرد خدا را پرستيده و هركس اطاعت اين بزرگواران را نكرد خدا را نپرستيده. پس مطيع ايشان به فايده خلقت عمل كرده و عاصي ايشان به فايده خلقت و غرض خدا عمل نكرده. پس ما را براي خدمت و فرمانبرداري محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين آفريدهاند. حالا ممكن هست ما را براي خدمت بيافرينند و ما خادم باشيم و هيچ مخدوم نداشته باشيم؟ پس هيچ زماني نيست كه حجت خدا در روي زمين نباشد و هيچ عصري نيست كه مخدوم كل كائنات در زمين نباشد و همه خدمتكاران او باشند و مخدومي كه علت كل كائنات است نباشد و همين دليل است براي اينكه امام زمان امروز موجود است و امام زمان امروز زنده است و امام زمان امروز مدبّر است براي كائنات ولكن پادشاه است و مصلحت را او بهتر دانسته و در اين قليل ايام صلاح چنين دانسته كه رخساره مبارك خود را از خدام خود بپوشاند، پرده بر روي خود بكشد و رعيت او را نبينند. پادشاه است يك دفعه دلش ميخواهد در ارگ خود بنشيند و بگويد مرخص نيست كسي پيش من بيايد و كسي او را نبيندلكن عمّال او و نوّاب او و وزراي او در اطراف مملكت او هستند و احكام را جاري ميكنند و ذكر پادشاه را تجديد ميكنند. هستند آنها لكن پادشاه صلاح چنين دانسته كه رخساره خود را پنهان كند از رعيت در اين ايام قليله اين پادشاه رخساره خود را پنهان كرده. مگو چرا ميگوئي ايام قليله، اگر بداني عمر دنيا را ميداني اين هزار و كسري سال خيلي كم است. ميداني اين مدت در پيش عمر دنيا بسيار قليل است، تو خيلي ميشماري لكن اين هزار و كسري سال چيزي نيست، اين هزار سال چه چيز است ! آيا نشنيدهاي كه
«* 28 موعظه صفحه 312 *»
سيدالشهدا در رجعت پنجاه هزار سال سلطنت ميكند؟ همچنين دولت امام زمان دولتي است كه نيست براي او انقراضي، تا نفخه صور دولت دولت ايشان است وقتي كه گذشت اين اباطيل، گذشت اين دولت باطل و زمان ظهور شد اول دولت حق است و در قيامت هم دولت دولت محمّد و آلمحمّد است سلاماللّه عليهم ؛ حكم حكم ايشان است .
عرضم اين بود كه نميشود خادم را براي خدمت بيافرينند و مخدومي نباشد، لكن حكمت اقتضا كرده است كه در اين زمان قليل رخساره خود را پنهان كنند .
برويم بر سر مطلب، اينها را براي اين عرض كردم كه چون امروز جمع كثيري تازه آمدهاند و نشنيدهاند، بشنوند. عرض كردم در ايام گذشته كه اين دين و ايمان به منزله انساني است كه اين انسان اول تولدش در شكم مادر نطفه ميشود، بعد علقه ميشود، بعد مضغه ميشود، بعد استخوان ميشود، بعد گوشت بر او ميرويد، بعد از آن جان در تن او پيدا ميشود، بعد تولد ميكند، بعد مدتي شير ميخورد و بعد از آن از شير باز ميشود. خورده خورده مربيان او را تربيت ميكنند تا به سن هفت سال ميرسد و آنوقت او را ملاّ ميبرند و روز به روز بر فهم او و علم او ميافزايد تا اينكه نزديك بلوغ ميرسد او را تمرين ميكنند و خورده خورده به حد بلوغ ميرسد و مكلّف ميشود. ديگر حالا اگر خلاف كرد او را حد ميزنند چنانكه انسان اينطور است اين دين هم به همين سياق است. اين عالم در زمان حضرت آدم نطفه بود، در زمان حضرت نوح علقه شد و همچنين مضغه شد و استخوان و گوشت و روح در او دميده شده تا در زمان حضرت امير عرض كردم دنيا تولد كرد و حضرت امير صلواتاللّه عليه مادر است از براي اين امت و جميع خلق و كائنات امت محمدند و فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة من و علي پدر و مادر اين امّتيم و تو ميداني كه پيغمبر ما مبعوث بر جميع كائنات است و جميع كائنات امت اويند. پس جميع كائنات فرزند ميشوند از براي محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و مادر كل حضرت امير است صلواتاللّه و
«* 28 موعظه صفحه 313 *»
سلامه عليه چنانكه در ايام گذشته يك روزي تفصيل بيشتر دادم و بيان كردم كه پيغمبر پدر است براي امت و عرض كردم حضرت امير مادر است براي اين امت و اين اختلافها همه در ولايت او ميشود. پيغمبر فرمود ليس الاختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي اختلافي در خدا و در من نيست، اختلافي نيست مگر در تو يا علي و معلوم شد حضرت امير7 مادر است براي امت و چون مادر شد خوبي و بدي اين امت و زشتي و خوشروئي اين امت و سعادت و شقاوت اين امت در شكم مادر صلواتاللّه و سلامه عليه پيدا ميشود، يعني در ولايت علي بن ابيطالب كه السعيد من سعد في بطن امه و الشقي من شقي في بطن امه يعني سعيد كسي است كه در ولايت علي بن ابيطالب سعادت پيدا كرده و شقي كسي است كه در ولايت علي شقاوت پيدا كرده و تمكين از ولايت او نكرده و او را به امامت و خلافت بلافصل قبول نكرده، يا كرده و فضائل ظاهره او را انكار كرده و به اين واسطه شقي شده و كافر شدهآيا نشنيدهاي كه فرمودند الانكار لفضائلهم هو الكفر انكار فضائل ظاهره امير مؤمنان كفر است، واقعاً كفر است، واقعاً نجس ميشود آدم، مخلد در جهنم ميشود به انكار فضائل ظاهره. پس هركس انكار فضائل ايشان كرده در باره ايشان و در ولايت ايشان هلاك شده. پس شقي كسي است كه در ولايت علي بن ابيطالب شقي شود، همچنين سعيد كسي است كه در ولايت علي سعيد بشود و اقرار به امامت او بكند، اقتدا به او بكند، اقرار به فضائل او داشته باشد، تمكين كرده باشد براي فضائل علي بن ابيطالب. پس السعيد من سعد في بطن امه يعني في ولاية علي صلوات اللّه عليه. اين است كه فرمودند هلك في اثنان محبّ غال و مبغض قال ميفرمايد حضرت امير كه در باره من در ولايت من دو نفر هلاك شدند : يكي آن كسي كه مبغض من و دشمن من است و يكي آن كه از بسياري دوستي در باره من غلو ميكند. آن كه در باره ايشان غلو ميكند البته آن هم كافر ميشود و البته مكذّب است براي علي بن ابيطالب و افترا بر علي بن ابيطالب ميبندد و علي بن ابيطالب خودش ميگويد انا عبد من عبيد محمّد و آن
«* 28 موعظه صفحه 314 *»
شخص غالي ميگويد كه ايشان خدايند. پس ببين كه اين شخص تكذيب اميرالمؤمنين كرده، تكذيب پيغمبر كرده، بلكه تكذيب خدا كرده و هركس تكذيب خدا كرد البته كافر شود. بهرحال سعيد كسي است كه در ولايت علي بن ابيطالب سعيد شده و شقي كسي است كه در ولايت علي بن ابيطالب شقي شده. در صلب پدر، پسري و دختري نيست، زشتي و جمالي نيست و سياهي و سفيدي و كوتاهي و بلندي نيست. همه اينها در رحم مادر پيدا ميشود هو الذي يصوّركم في الارحام فرموده و صورت در شكم مادر پيدا ميشود. جميع هفتاد و سه فرقه اسلام در صلب پدر، يعني در اقرار به نبوت محمّد9 اختلافي ندارند و همه اعتقاد دارند به محمّد9 ولكن هفتاد و دو فرقه از اسلام به واسطه علي بن ابيطالب هلاك شدند و يك فرقه از آنها به واسطه علي بن ابيطالب نجات يافتند. پس مقصود همه اين است كه حضرت امير مقام مادر را دارد، ائمه طاهرين مقام مادر را دارند. همينكه حضرت امير بخلافت نصب شد دين از گريبان مادر سر بيرون كرد و امر همه عالم محوّل به حضرت امير شد صلوات اللّه و سلامه عليه و جميع عالم بايستي از پستان ولايت علي7 شير بخورند و اين شير، شير علم است و اين شير، شير ايمان است و جميعاً بايستي از او طعام بجويند. فلينظر الانسان الي طعامه انّا صببنا الماء صبّاً ثم شققنا الارض شقّاً ميفرمايد خدا كه انسان نظر كند به طعام خود كه اين طعام را چگونه پيدا ميكند و از كجا پيدا ميكند. امام ميفرمايد يعني نظر كند به علم خود كه اين علم را از كه ميآموزد. چنانكه طعام بدن اين نان است و اين غذاها، طعام جان تو هم علم است و شما غافليد از اين علم، نميدانيد كه چقدر ايمان به اين علم رشد ميكند و قوي ميشود و هرچه طعام نخوري و تجديد ايمان نكني واللّه ايمان ضعيف ميشود، مريض ميشود، خورده خورده ميميرد. پس قدر اين مجالس را بدانيد و اين است مجلس ذكر كه ما مأمور شدهايم كه حاضر شويم در مجلس ذكر جائي است كه ذكر آلمحمّد: ميكنند و علوم ايشان نشر ميشود و شما از شنيدن اين علوم ايمانتان زياد ميشود، متذكر ايمان ميشويد ايمان قوت ميگيرد و
«* 28 موعظه صفحه 315 *»
اگر مدتي ترك كنيد اين علوم را البته ايمانتان ضعيف ميشود. تجربه نكردهايد كه جمعي كه رفتند به ولايات فرنگستان و مدتي گذشت آثار اسلام را نديدند، عقايدشان فاسد شد، كمكم عقايدشان مُرد به طوري شد كه بكلي بيدين شدند، از دين برگشتند و سخريه و استهزاء به دين و به ائمه مسلمين ميكردند. اينها همه به جهت اين است كه دينشان مرده است. وقتي انسان در بلدي كه ذكر خدا و رسول و ائمه سلاماللّه عليهم ميشود باشد روحالايمان او زنده ميشود. اگر بيرون رفتي در بلدي در بياباني رفتي كه هيچ طعام نباشد، اين بدن منجمد تو خواهد كاهيد و خواهد مرد از بيطعامي و بيغذائي. همينطور جان ايماني تو اگر تو در بلدي باشي كه هيچ ذكر ايماني و علمي و معرفتي در آن نشود البته ايمان تو خواهد كاهيد. همه چيز عالم اينطور است. آيا نيست كه تو يك شعر ميداني اگر ده سال تركش كردي بكلي از ياد تو ميرود؟ يك عبارت را اگر ده سال ترك كردي فراموش خواهي كرد؟ همين زباني كه داري شصت سال است به آن سخن ميگوئي و از طفوليت به آن بزرگ شدهاي ده سال كه گذشت خورده خورده كلمات ياد تو ميرود، اسم بسيار چيزها را فراموش ميكني، بسا زبان را بكلي فراموش ميكني. چه بسيار عرب كه آمده اينجا مانده چند سال كه گذشته ابداً عربي را فراموش كرده. اين سياههائي كه ميآرند زبان خودشان را فراموش ميكنند به جهت آنكه مدد نميرسد در اين ولايت و كسي با او به اين زبان حرف نميزند، مدد كه نميرسد تمام ميشود. همچنين ايمان، نه اين است كه اين امر در عالم امر سستي باشد، خير همه عالم همينطور است. پس اگر نشنوي از جنس ايمان و از جنس كلمات معرفت، البته ايمان تو ضعيف ميشود، خورده خورده ايمان تو خواهد مرد. پس بدان آن جماعتي كه تارك هستند براي مجلس ذكر آلمحمّد عمر خود را در بيابانها و شهرها به باطل صرف ميكنند و گريزان از مجالس علم و از مساجد و از جاهائي كه در آنجا اهل علمند براي ايشان روحالايمان نخواهد ماند. اين است كه فرمودند در حديثي امام ميفرمايد اگر نبودند در زمان غيبت علما كه نگاهدارند دلهاي ضعيفان شيعه را چنانكه
«* 28 موعظه صفحه 316 *»
سكّاني كشتي كشتي را نگاه ميدارد، اگر علما نبودند در زمان غيبت هرآينه جميع مردم مرتد ميشدند لكن علما هستند و تجديد ميكنند دين را و ايمان را و تكرار ميكنند دين را، پيش اينها دين ميماند والاّ ديني نميماند. چه تعجب ميكني؟ اگر ماست توي ولايت نيايد ماست نيست، اگر پنير در ولايت نياورند پنير نيست. حالا دين و ايمان اگر توي ولايت، مسلمي نباشد كه اين متاع را بيارد مشكل كه به دست كسي بيايد. حالا ميخواهيم ببينيم بقال اين پنير كيست؟ كه اين متاع را دارد؟ بقال اين پنير و صاحب متاع دين و ايمان علما هستند. اگر اينها لب ببندند و ديگر پنير نفروشند توي ولايت ديگر پنير از كجا ميآرند؟ ندارند پنيري. اگر بگوئي كه همين نمازت را و همين روزهات را، بگوئي اينها را كه خودم ميدانم احتياج به علما ندارم، ميگويم حالا تو ميداني نهايت يك كج و واجي هم كه راه ميبري به بچه خودت ياد دادي آن هم ياد ميگيرد، اما ياد كه ندادي يك پشت دو پشت كه گذشت اين كج و واج هم برباد ميرود، بكلي دين و ايمان از ميان خواهد رفت، حلال ميرود حرام ميرود بكلي ميبيني آثار اسلام از ميانه گم شد. از اول پدر و مادر تو يك چيز كج و واجي ياد تو دادند تو كج و واجتر از آن ياد بچّهات دادي وانگهي كه اگر علما زبان ببندند ياد علم ديگر نخواهي كرد. اگر كسي حرف علمي هم بزند ميگوئي برو بابا اينها را ملاها از خودشان درآوردهاند، هيچكس هم نيست اين حرفها را بزند چند سال بر اين نميگذرد، ده سال پانزده سال بر اين نميگذرد مگر اينكه آثار دين از عالم برطرف ميشود.
مقصود اين است كه جان ايماني و روحالايمان غذا ميخواهد و غذاي آن علم است. پس در عهد حضرت امير و در عهد ائمه طاهرين: اين عالم از پستان ولايت شير خورده ائمه علوم خود را تعليم مردم ميكردند و همينها شير است از اين جهت اهل علم تعبير، تعبير كردهاند كه هركس در خواب ببيند شير ميخورد در بيداري علمي براي او نصيب ميشود. پس اين شيري كه خدا به اين عالم خورانيد شير علم آلمحمّد: بود. از زمان حضرت امير تا غيبت كبري عالم را ائمه شير ميدادند و
«* 28 موعظه صفحه 317 *»
ايمان مردم از علوم شير ميخورد و روحالايمان هم بچه بود و قوتي و قدرتي براي او نبود. چگونه بچّه نبود و حضرت امير نميتوانست چيزي بفرمايد؟ معلوم است دين هنوز بچه است، نميايستد سرپا، در قوهاش نيست بايستد مگر اينكه بپاش بدارند. نديدهاي بچه كه زبان نميفهمد و گريه ميكند صدهزار تدبير ميكني كه او را ساكت كني نميتواني، عاجز ميشوي. همچنين ائمه طاهرين عاجز شدند كه اين مردم را به اعتدال حقيقي بدارند. حضرت امير نتوانست آن نماز تراويحي را كه قشون خود او ميكردند موقوف كند، سنّتهاي عمر را نتوانست تغيير بدهد. پس در عهد ائمه دين مردم نميتوانست بايستد سرپا ازبس ضعف داشت، صداي واعمراه از لشكرش بلند شد، نميتوانست احكام شيخين را تغيير بدهد. مردم بيعت كه با حضرت امير ميكردند، بيعت ميكردند بشرطي كه آن حضرت سنت شيخين را تغيير ندهد. اگر ميخواست به كتاب خدا و سنّت رسول حكمي كند قبول نميكردند. حالا به جهت ضعف ايمان عالم بود و ائمه نميتوانستند با عالم بدرستي راه روند چنانچه مادر نميتواند به فرزند شيري خود بدرستي راه رود. بايد بر كثافتش صبر كند، بر نجاستش صبر كند، بر امراضش صبر كند، بر ضعفش صبر كند. بايد به اين شير بدهد تا اينكه روز به روز قوت بگيرد. پس عالم را شير دادند ائمه تا زمان غيبت كه شد عالم را از شير باز كردند. غيبت كه شد ديگر علم مجددي، حديث مجددي از خدا و رسول و ائمه صادر نميشد. بعد از آن در غيبت كبري عالم را دادند دست ددهها. بايستي اول ددهها تربيت بچه كنند، بچه كه از شير باز ميشود دده ضرور دارد، اول دده ميخواهد نه لَله. زنان به جهت ضعف عقولشان مناسبتشان با اطفال بيشتر است و چون مناسبتشان به اطفال بيشتر است اطفال بيشتر به آنها انس ميگيرند، صداي ايشان ضعيفتر است بچه صدمه از صداي ايشان نميخورد. امر و نهي زنان بيعاقبتتر است، امرشان و نهيشان ضعيفتر است و زن عقلش هم ضعيف است از اين جهت صبر ميكند بر قذارتش، بر نجاستش، بر كهنه شستنش، بر تر و خشك كردنش، بر اين جور چيزها زنان صبر بيشتر
«* 28 موعظه صفحه 318 *»
ميكنند. مردان را آن حوصله نيست كه با اطفال راه بروند و با آن كثافات صبر كنند .
پس طفل عالم را خداوند عالم در اول غيبت كبري بدست ددهها داد كه بتوانند بر قذارتهاي او صبر كنند و اين ددهها علمائي بودند كه عالم را تربيت ميكردند. حالا ديگر علما قهر نكنند كه بيادبي به ايشان شد، اسم دده به ايشان گفته شد. وقتي ائمه مادر شدند اينها دده باشند طوري نميشود. پس اينها مقام ددهها را دارند از براي تعليم بچه عالم. ميدارند مؤمنين را كه روي خود را بشويند، ميدارند آنها را كه طهارتي بگيرند. پاك باشيد، جامههاتان را بپوشيد اينطور است شريعت، ميگويند رو به باد بول مكنيد، بچهها را برميگردانند كه باد نزند به صورت شما و به رختهاي شما بول بريزد. ميگويند پشت به باد بول مكنيد كه از پشت سر باد ميآيد دامنهاي شما را توي بول مياندازد نجس ميشود. رو به آفتاب ننشينيد، پشت به آفتاب ننشينيد و هكذا ياد بچهها اينگونه چيزها ميدهند چگونه بول كنيد، چگونه تغوط كنيد. ميگويد بچهها به همديگر مزنيد، كلّه همديگر را مكوبيد بعينه همينطور مثل بچههابه ايشان ميگويند من شام تو را در نعلبكي و بشقاب جدا كشيدهام، شام او را جدا، تو ديگر دست به شام او مكن اينها عبارةٌ اخراي همانهاست كه اين مال او را نخورد آن مال اين را نخورد، گوسفند همديگر را ندزديد. به او ميگويند چرا خانه اين را تصرف كردي؟ چرا توي كلّه اين زدي؟ كار بچهها هميناست، دده هم براي همين كارهاست كه اينها را نظم و نسق بدهد.
خلاصه اين عالم چندي در دست ددهها بود بعد از آن چندي كه گذشت و بزرگ شدند اين اطفال از براي ايشان لَلهها هم قرار دادند، بناشد كه ايشان را بدست للهها بدهند. از شروط لله هم اين است كه قدري اين لله بايد مسن شده باشد، عقل او ضعيف شده باشد. اصل اصليش هم اين است كه كمادراك باشد. هرچه لله كمادراكتر باشد بچه بهتر رشد ميكند و بچه با بيادراكي لله ميسازد تا يكپاره كارها و بازيها بكنند «امير قافله را يك تغافلي شرط است» بايد بچه يكپاره خرابكاريها بكند و لامحاله دارد
«* 28 موعظه صفحه 319 *»
خرابكاري و للهها متحمل ميشوند. حالا كجا ميتواند آن مؤمن كامل متحمل آن خراب كاريها بشود؟ لله هم تحمل ميكند كه آنها را نهي نكند، يا ميگويد عيب ندارد بلكه گاهي كمكش هم ميكنند تا اينكه اين بچه بازيهاي خود را بكند. همچنين اين طفل عالم هم لله ضرور دارد، للهها هم دانششان قريب به ددهها است، فهمشان مناسب اطفال است لكن جهت مردانگي در آنها هست لكن للهها چون جهت مردانگي در ايشان هست بعضي للههاي اين عالم ميان اين علمايند و آنها علمائياند كه مردانگي كردند، يعني از براي آنها جهت معرفت و جهت حكمت بود، آنها لله بودند. آن اوليها همان جيش دور دور ميگفتند، پات را همچو بگذار، رختهات را چه كار كن همينها بود لكن للهها چون جهت مردانگي دارند و الرجال قوّامون علي النساء پس مردان قدري معرفتشان و فهمشان زيادتر بود از براي مردم جديدالاسلام للهها درست شد. حكما و عرفائي چند درست شد و فراغت پيدا شد. چون از امر فقه و از ظواهر شريعت ظاهره پرداختند، نوشتند كتب در حكمت و ياد مردم دادند معرفت خدا را، معرفت رسول را، معرفت ائمه را، طريقت ياد مردم دادند، اخلاق ياد مردم دادند. همينطور طفل عالم بزرگ شد تا خورده خورده به جائي رسيد كه طفل را بايد ببرند به مكتب وقتي كه به سن هفت سالگي رسيد آنوقت هنگامي است كه طفل را بايد به مكتب برد. اگر پيش از هفت سالگي طفل را پيش معلم ببرند پژمرده ميشود، مهموم و مغموم ميشود، رشد نميكند. طفل تا هفت سال آقاست، از سر هفت سالگي تا هفت سال ديگر بايد نوكر باشد. امرش كنند نهيش كنند از بازيش بگيرند و نوكر بايد باشد. تا آن هفت سال اول آقا بود هر طور رأي او بود بايد حركت كنند، نبايد بگذارند مهموم و مغموم شود. سنّ چهارده كه شد آنوقت وزير است به جهت آنكه نوكري كرده حالا ديگر قابل وزارت است، تا هفت سال طرف مشورت ميشود و هكذا و از آن به بعد بايد عبد باشد. پس طفل عالم را هفت ساله كه شد بردند به مكتب و آن ملاي مكتبي و آن آخوندي كه در مكتب است و معلم است معلوم است عقل او دخلي به دده ندارد،
«* 28 موعظه صفحه 320 *»
عقل او دخلي به عقل لله ندارد، معلم آداب او دخلي به آداب لله و دده ندارد. بچه را واميدارد به علم و دانش، بچه را واميدارد به فهم و حكمت. اگر توي مكتبخانه ديگر برود، اگر اينطرف و آنطرف نگاه كند چوب انار است و تربيت. طفل نميتواند توي مكتبخانهها برود، نميتواند كارهاي خلاف قاعده بكند، بازي نميتواند بكند. پيش لله خلاف قاعده ميكرد، بازي ميكرد در اينجا در مكتبخانه بايد بچه به عزم، كسب علم كند، تحصيل معرفت كند. آنها علمائي هستند كه خداوند ايشان را برانگيخته و ايشان را معلم قرار داده، به ايشان تعليم ميكنند معرفت خدا را، معرفت رسول را، معرفت ائمه را، معرفت حقايق اشياء را تعليم ميكنند فضائل آلمحمّد: را، معرفت اخوان را، علومي را كه خدا مصلحت اطفال دانسته به اين علما داده و اينها ميدانند، ديگر لازم هم نيست جميع علم خود را به بچهها بگويند بلكه به قدري كه بچه طاقت دارد به بچه ميگويند. نه خيال كني كه اين استاد بايد به قدر همين درس امروز اين طفل بداند، خير، صلاح امروز تو اين است، فردا چيز ديگري صلاح ميداند درس ديگري ميدهد. خير امروز روز الف باء است، فردا روز ابجد است، هر روز هرچه وقتش ميشود همانرا درس ميدهند همينطور پيش اين استاد تعليم ميگيرد تا آنكه ميفهمد چه بايدش كرد آنوقت او را تمرين ميكنند، تأديب بر او شديد ميكنند همينطور ميماند تا ظهور امامت بشود، عالم عقل در سر او ميآيد و هنوز در صدد اين نيستند كه كيفيت تكليف را بگويند، بعد بايد تكليف درست بشود. حالا آنچه مقصود است اين است كه قبل از تكليف، عقل در بدن اين طفل جلوه نكرده و نفس در بدن او جلوه كرده و اينهمه تربيتها براي نفس امّاره بود و جميع اين مربيان و معلمان آمدهاند كه اين نفس اماره را رام كنند. هرگاه بيايد آن عقل آنوقت انسان ميتواند بطور واقع احكام را بگويد.
مثلي عرض كنم، نفس اماره به منزله آن حيواني است كه تو سوار او ميشوي. اين حيوان را اگر رام كنند و رياضت دهند، وقتي تو سوار شدي اطاعت تو را ميكند، به هر سمتي كه ميخواهي تو را ميبرد، به هر طوري كه تو ميخواهي ميرود اگرچه حيوان
«* 28 موعظه صفحه 321 *»
بود و شعور نداشت پيش از آنيكه تو سوار شوي او نه عازم كربلا بود نه عازم مشهد، عزمها را تو داري. بعد از آنيكه تو سوار شدي عزم كربلا كردي، عزم مشهد كردي، حيوان به مشايعت تو ميآيد. همچنين نفس اماره هرگاه مرتاض شد در دست للهها و ددهها و مرتاض شد در دست معلمان تا اينكه معتدل شد، قابل آن ميشود كه آن عقل كه انسان او است بيايد و سوار بر آن نفس اماره شود و او قصد كربلا كند و قصد مشهد كند و او قصد كند زيارت مولاي خود را و اين پاكش رونده و خرجي حلال هم كه دارد بهمراهي چاووش راه ميافتد و ان شاءاللّه ميرود تا به كربلا ميرسد. اگر چاووش نباشد كه نميتوانند اينها به مشهد بروند. نرفتهاند، خبر از راه ندارند. چاووش كه رفته ميتواند برود. پس بايد بهمراهي چاووش با حيوان رونده، با رفيق موافق، با خرجي حلال روانه كربلا شد. نميدانم هيچ فهميدي اينها كه گفتم چه چيز بود؟ اينها معما بود. آن حيوان رونده آن نفس اماره تو است كه بايد بر او سوار شوي، خرجي حلال تقوي است، بهترين توشهها تقواي تواست، آن است خرجي حلالي كه تو بايد برداري و سوار اين حيوان رونده شوي و در اين سفر اين را ببري لكن متوجه باش كه اگر گاهي اين حيوان چموشي ميكند جوَش را كم كني، او را سَوغان([6]) بگيري، او را شب بگرداني، شب سوارش شوي او را ببري بگرداني نصف شبها سوارش شوي او را سوغان بگيري. ديگر اين معما چه بود؟ اينكه گفتم جوَش را كم كني يعني روزه بگيري، اينكه گفتم شبها او را برخيزان و بگردان يعني به نماز شب او را برخيزان، او را قائمالليل كن، صائم النهار كن تا اين نفس اماره رام شود آنوقت حيوان رونده شود. خرجي حلال توشه تقوي است، رفيق موافق برادران مؤمن تو است، حقوق آنها را ادا كن، اول رفيق براي خود بگير كه «الرفيق ثم الطريق» اما چاووش آن استاد تو است كه تو را تعليم ميكند، آن دليلي است كه تو را بسوي امام تو دلالت ميكند و اين راه را مكرر رفته و آوازه
«* 28 موعظه صفحه 322 *»
ميخواند در شهر و آوازه او بلند است و ميخواند به صداي بلند هركه دارد هوس كربــبلا بسماللّه دعوت ميكند مردم را ميگويد كجايند طالبان حق؟ كجايند سالكان بسوي خدا و رسول؟ هركس ميخواهد بسوي ايشان برود و خيال اين راه را دارد منم چاووش و داناي اين راه. برادران زوّار هم همراهند، بر حيوانهاي رونده سوار، توشههاي حلال تقوي را برداشته بهمراه ميآيند.
باري، مقصود اين بود كه قبل از آنيكه عقل ظاهر شود در بدن، نفس اماره را انسان دارد و او مستولي بر اين مملكت بدن است و همه اين علمها و فهمها را للهها و ددهها و معلمان به اين حيوان تعليم كردهاند تا اينكه اين حيوان رام بشود و انسان بتواند بر آن سوار شود. پس قبل از بلوغ، نفس اماره مستولي است علم او هم زياد ميشود، شرارت او و مكر و حيله او زياد ميشود، حقد و حسد او و كينه او و بخل او، جميع شرارت او به واسطه اين است كه دانش و فهم او زياد ميشود. نشنيدهاي كه هيچ بلائي بر اين خلق مستولي نميشود مثل يأجوج و مأجوج، عظيمتر از بلاي يأجوج و مأجوج بلائي نيست، از جميع بلاها بدتر است، از ملخ اين يأجوج و مأجوج بدترند به جهت آنكه شعور دارند و شرارت هم كه دارند. شعور نفس اماره هم كه در ايشان هست و عقل در ايشان نيست از اين جهت به نهايت حيلهها و مكرها و تسلطها آنچه نفس اماره ميخواهد بر آن جاري ميشود. اگر اين را درست كردي و فهميدي اعظم بلاها را خواهي دانست. همينكه شعور زياد شد و شرارت هم هست، هركار بخواهد بكند از روي شعور ميكند معلوم ميشود بلاي اين يأجوج و مأجوج اعظم بلاها است. ملخ شعور ندارد، تدبير ندارد كه فلان درخت را كه زير فلان جامه پنهان كردهاند ميتوان رفت خورد. ديگر اين تدبير را كه ندارد، هرچه سبز ميبيند ميخورد ديگر تدبير نميكند اين افعي است به جهت آنكه شعور ندارد ولكن همينكه اين يأجوج و مأجوج آمدند شعور دارند، تدبير دارند، قوت و قدرت هم دارند، قدها مثل نخلهاي طولاني باشعور با قدهاي بلند از دست اينها كسي ميتواند نجات يابد؟ كثرتشان از مشرق تا
«* 28 موعظه صفحه 323 *»
مغرب، درازي هر صف هرچه از مشرق برود تا مغرب و از پس صف صفي ديگر و از پس آن صف ديگر الي ماشاءاللّه. ميآيند ميمالند هرچه جلو ايشان درآيد، به هر رودخانه كه ميرسند ميخشكانند، به هر دريائي ميرسند ميخشكانند، به هر مأكولي ميرسند ميخورند، به هر ديواري ميرسند آن را ميمالند، به هر حصاري ميرسند آن را خراب ميكنند. انسان ميبينند ميخورند حيوان ميبينند ميخورند، به هرچه هم دسترس نباشد ميروند آن را پيدا ميكنند و فاسد ميكنند. ديگر بلائي عام اعظم از يأجوج و مأجوج در ميان اين بلاها نيست. سرما معالجه دارد، آدم اطاق را كه گرم كرد معالجهاش ميشود لكن از دست يأجوج و مأجوج نجات نيست. ميداني بلاي اينها چرا اعظم بلاها شده؟ به جهت آنكه عقل در ايشان نيست و نفس اماره هم دارند، فهم هم دارند، نهايت تنومندي و قوت و قدرت هم كه دارند، حالا اين اسباب هرچه اقوي باشد بلا عظيمتر ميشود. پس هرچه فهمش بيشتر ميشود بلا بزرگتر ميشود، هرچه نفس امارهاش قويتر ميشود، لطيفتر و قويتر ميشود و هرچه فهم و علمش زيادتر ميشود، اعوان و انصار براي خود بيشتر ميگيرد و بلاي اين در ملك عظيمتر ميشود به جهت آنكه ميكند آنچه ميخواهد از فتنه و فساد. تصرف ميكند در هرچه بخواهد، هركه را بخواهد ميدارد به هرچه ميخواهد. از اينجا بياب كه اعظم بلاهاي عالم آن اوّلي است عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. چه بلائي بود آن ملعون! چنان اين صحراي اسلام را خورد كه هنوز سبز نشده اصلاً مگر يك بوته، دو بوته كه در زير جوالهاي تقيه آن را پنهان كردهاند و پوشانيدهاند از اينها اگر يكي دوتائي باقي مانده باشد، باقي را چنان مالاندند و خوردند كه ديگر اثري از آنها نگذاردند و اليالآن هم اثري براي او نيست وانگهي آن اعوان و انصار كثيره كه براي او هست همه صاحبان نفس امارهاند، هرچه علمشان زيادتر، شرشان بيشتر، هرچه جويا شديم چنين يافتيم. ازجمله آنها محييالدين بن عربي بود كه جمع كثيري از اين خلق را به راه ضلالت برد و به راه وحدت وجود و كفر و انكار معاد و زندقه داشت و چنان علمي داشت كه الي الآن
«* 28 موعظه صفحه 324 *»
آنهائي كه محقق هستند آرزو ميكنند يك كلمه از كلمات او را بفهمند و او را پير بزرگ خود و مرشدخود ميدانند و اين ملعون واداشت مردم را به انكار توحيد و واداشت به انكار معاد، واداشت به انكار پيغمبر و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين. از مزخرفاتش اين است كه من در مكاشفه ديدم كه پيغمبر نشسته بر تختي و ابوبكر پيش روي او نشسته و عمر در طرف راست او و عثمان در طرف چپ او و عليبن ابيطالب لخت در پشت سر او ايستاده. رفتم پيش او گفتم هنوز هواي خلافت داري؟ اين داخل مكاشفاتش است، بعد از همه آن رياضتها. باز از مكاشفات اوست كه رفتم به آسمانها بالا در بيست و هشت منزل قمر سير كردم، در هر منزلي بكارت دختري را بردم و خود را صاحب مقام ولايت ميداند و ولايت را اشرف از نبوت ميداند و مزخرفات چندي ميبافد، چيزي چند ميگويد كه خدا ميداند! آخر كمالش اين است كه سنّي است، بعد از اين مكاشفات و باوجود اين ترقيها سنّي هم هست. ديگر سنّي ميخواهيد چه باشد! اينها گمراه كردند شيعه و سني را و مردم را به ضلالت داشتند.
باري، مقصود اين است كه بدترين فتنههاي عالم، عالِم بيدين است. ببين چه فتنه بزرگي است حضرت امير ميفرمايد قصم ظهري اثنان عالم متهتّك و جاهل متنسّك ميفرمايد كمر مرا در اين امت دو نفر شكستند : يكي عالِم بيتقوي، يكي عابد تقويدار بيعلم. آن كه تقوي دارد و علم ندارد كمر مرا شكسته و آن كه علم دارد و تقوي ندارد كمر مرا شكسته و همين بس است در عظمت فتنه عالمي كه نفس اماره او مسلط است. به شيرين زباني و به آن حكمتهاي نغزي كه دارد چنان مردم را به فسق و فجور ميدارد، به انكار دين ميدارد كه اصلاً و قطعاً خبر نميشوي يكدفعه ميبيني سي سال پيش از اين تخته از زيرپات كشيده شده بود. همچنين علما بهتر مردم را گمراه ميكنند به جهت آنكه چاهي هستند كه از علمشان خار و خاشاكي بسيار بر سر آن چاه ريختهاند و او را با زمين مسطح كردهاند. بيچاره جاهلان زميني مسطح ميبينند، آنجا مينشينند تا نشستند خاشاك و خار آن ميلغزد و ميافتند ته آن چاه. باز آن چاههائي
«* 28 موعظه صفحه 325 *»
كه سرش باز است مردم گول او را كمتر ميخورند. هزار هزار آفرين بر آن لوطي شاربالخمري كه دارد تنبك ميزند و برميجهد احدي گول آن را نميخورد، همه كس ميداند اين لوطي است، لكن آن شيخ جليلي كه عمامه دارد و عبائي و عصائي و به هركس هم كه ميرسد سلام ميكند، يا اينكه ميبيني مردم بر او سلام ميكنند در ظاهر به صورت علماست و در باطن كافر محض بيدين است با اين حالت مردم از پي اين ميروند و مردم را به ضلالت خود گرفتار ميكند. مردم به آن اوّلي به همين جهت گرويدند ديدند آن سن را، آن تقوي را، آن لاحول گفتن را، اينها به همينطور اين مردم را گمراه كردند.
باري، برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه در زمان قبل از بلوغ نفس اماره چون مستولي است فساد عالم به انتها ميرسد پس اين عالم هم قبل از بلوغ كه زمان ظهور امام باشد چون ترس از كسي هم ندارد و نفس اماره هم در اين عالم مستولي ميشود علمها و حكمتها در عالم زياد ميشود، فتنهها و فسادها طغيان ميكند روز به روز. تو ببين پيشتر از اينجا به تهران يك فتنه كه ميخواستند بكنند ميبايستي بيست روز از اينجا سوار شوند، كاغذي ببرند. حالا يكتا سيمي كشيدهاند از اينجا تا آنجا، دو ثانيه خبر ميرسد. اينها تدبير آخرالزمان است، امر اينطور است كه فتنهها بالا ميگيرد به واسطه تدبيرها، به واسطه علمها، به واسطه تجربههائي كه حاصل شده. پس از علامات بلوغ يعني علامات نزديك بلوغ بسياري ظلم و جور است در اين عالم و بسياري فساد است در عالم. همين كه اين عالم فسادش به منتهي رسيد اميدوار باشيد بلوغ را كه نزديك ظهور عقل است. شعور طفل هرچه ضعيفتر است از بلوغ دورتر است، فتنه او كمتر است و هرچه نزديك به بلوغ ميشود شعور او زيادتر، فتنه او بيشتر. اطفال خود را در نزديكيهاي بلوغ سعي كنيد محافظت كنيد كه عمده فتنه ايشان در آن ايام است. پس در اين ايام كه ايام قبل از بلوغ است فتنه عالم بالا گرفته، شرارت عالم زياد شده به حدي كه زبان از بيان آن لال است و من عاجزم از بيان فتنههاي اين عالم و
«* 28 موعظه صفحه 326 *»
از ذكر شرارتهاي اين عالم و جرأت آن نيست كه انسان بگويد، نه از بزرگ ميتوان ايمن بود نه از كوچك، نه از غني نه از فقير، نه از عالم نه از جاهل، از احدي از آحاد انسان ايمن نيست كه حق واقع شريعت را بگويد. ديگر ميخواهيد چه باشد؟ زمان چنين شده، به كه ميتوان گفت فلان كار را خلاف قاعده كردي؟ به كه ميتوان نصيحت كرد مگر قليلي از اهل انصاف؟ پس زمان زماني شده كه جميع امور از آنچه پيغمبر قرار داده منحرف شده و انحرافش منحرف شده، جميع چيزها معيوب شده است و معيوبش هم معيوب شده. عيبش هم عيب ديگري دارد اگر درست نگاه كني عيبهاي هفت طبقه تو بر تو پيدا شده، هر طبقه را كه برداشتي عيبي ظاهر ميشود. جميع اين عالم از آنچه خدا و رسول قرار دادهاند و عقل سليم شهادت ميدهد كه بايد چنين باشد منحرف شده. اين دليل اين است كه عالم نزديك به بلوغ رسيده. مثلاً اگر ميروند به مسجد فيالمثل نميروند مگر از براي تماشا. تماشا كردي چه حاصل؟ اگر نماز ميكنند مسأله ندانسته ميكند، چه حاصل؟ نماز ميكند بيوضو ميكند، نماز ميكند به غير قبله ميكند، چه حاصل؟ مسائلش را درست نميداند، حلال و حرام آن را درست نميداند، چه حاصل؟ تو ببين يك نمازش چه قدر خراب است؟ اولاً كه نميكنند، اگر كردند بيوضو ميكنند، اگر وضو هم گرفتند وضوي باطل اگر گرفتند به آب غصبي علاوه بر اين اگر نمازي ميكند جنُب است، منزل در جائي كرده كه حمّامش غصبي است و بر جنابت باقي است. حالا مسجد هم ميآيد، تسبيح هم دست ميگيرد، قرآن هم دست ميگيرد و قرآن هم ميخواند، خيلي مقدس هم هست حالا ايشان چنينند. حالا كار آخرالزمان همهاش خراب است اگر نماز كرد بيوضو، اگر وضو گرفت مسأله ندانسته تقليد احدي نكرده، از خدا و رسول نگرفته. ديده مادرش وضو ميگيرد آن هم ياد گرفته. حالا اگر بناشد وضو باشد وضوي باطل. خير حالا وضوي صحيح هم گرفت، نماز را نميداند، حدود نماز نميداند. اگر حدود هم دانست و نماز هم كرد براي غير خدا كرده، اگر به جماعت ميآيد براي اين ميآيد كه امام ببيند ايشان آمدهاند. تا سلام
«* 28 موعظه صفحه 327 *»
ميدهد رو ميكند به امام كه آقا بيادبي است يكتا استخاره بفرمائيد براي اينكه بداند او به نماز آمده. فردا مرافعه اگر اتفاق افتاد بداند اين مريد است. حالا هم كه خواست حرفي بزند آقا بيادبي است يك استخاره؛ همهاش خلاف.
چون سخن به اينجا رسيد حالا جاش شد و ميخواستم يك وقتي اين را عرض كنم، حالا عرض ميكنم. آنچه تتبع كردهام در احاديث نديدهام در زمان پيغمبر و در زمان ائمه كه هرگز كسي براي كسي استخاره كرده باشد. اين نيست از دين پيغمبر لكن حالا اين اسباب تقدس شده، تا ميرسد به آدم آقا بيادبي است يك استخاره بفرمائيد. استخاره كه كردي بيادبي است يكي ديگر، باز هم كردي بيادبي است يكي ديگر و هكذا. بابا استخاره عبادت است، تو بايد خودت بكني. بعينه مثل اين است كه به من بگوئي بيادبي است يك نماز ظهر براي من بكنيد، اين نميشود. استخاره براي من بفرمائيد يعني چه؟ نيست از دين پيغمبر، همچو چيزي نديدهايم و نبوده كه كسي استخاره از براي كسي بكند. لكن حالا اعظم اسباب تقدس همين شده است، محض همينكه خود را نشان آقا بدهد كه من آمدهام، اگر مرافعه اتفاق افتاد بدان من مريدم. نمازش كه براي ريا بود يك عيب، اين عيبش هم عيب ديگر كه خواست به آقا خود را بنماياند علاوه بر آن سمعه هم كرد. حالا چهطور سمعهاش را كرد؟ با طلب استخارهاي كه شرعيت نداشت آقا بيادبي است يك استخاره. آقا هم استخاره كرد يكي ديگر و يكي ديگر. اين عيبش هم بالاي عيب ديگر؛ اگر عرض كنم معركهاش پر ميشود.
مقصود اين بود كه در آخرالزمان امر اينطور شده، پسران احترام پدران نميدارند، به پدران خود فحش ميدهند، هرزگي ميكنند، بياعتنائي به دين ميكنند و حال آنكه از گناهان كبيره كه لامحاله خدا كننده آن را عذاب ميكند و خدا وعده آتش كرده عقوق والدين است و از جمله عقوق اين است كه به پدر بگوئي اُف، اينقدر كه گفتي عاق پدر شدهاي آتش جهنم براي تو واجب شده به همين گفتن اُف، ديگر اگر اكتفا به اين نكرد و بياعتنائي كرد تا به فحش كشيد مال او را اتلاف كرد با علم به اينكه
«* 28 موعظه صفحه 328 *»
او ابداً راضي نيست، چنين كسي عاق است. اين را هم عرض كنم خيالتان نرسد عاق آن كسي است كه پدر بگويد به او كه تو عاق مني، خير، عاق در زبان عرب يعني عاصي. نه اين است كه پدر كاري بايست بكند تا فرزند عاق شود، خير. اين نامربوط است، عجمها اين را اينطور ميگويند. عاق يعني عاصي. پس عاصي پسر است اگر خلاف رأي پدر كرد عصيان كرده و عاصي شده. عاصي كه شد عاق است، ديگر ميخواهد پدر بگويد تو عاقي ميخواهد نگويد، همين كه عصيان پدر كرد عاق او است. و در اين آخرالزمان كار به اينجا رسيده كه پسران را ابداً هيچ احترام از پدران نيست، هيچ احترام از مادران نيست، هرزگي ميكنند، ميزنند مادران را. اينها از كارهائي است كه در آخرالزمان شايع شده.
باز از جمله فتنههاي آخرالزمان بخصوص اين اوقات اين است كه كار به جائي رسيده و ميرسد كه علما از مجوس ذليلترند، كار به جائي رسيده كه علما از هنود ذليلترند به جهت آنكه احدي جرأت نميكند به هندو بيادبي كند، ميگويند اينها رعيت انگليسند احدي جرأت نميكند به مجوسي خلاف كند، يك فحش به مجوسي بدهد به جهت آنكه اينها رعيت انگليسند، اينها تعلق به وزير دول خارجه دارند لكن علما همسر يك يهودي قابليت در نزد مردم ندارند، هرطور بر سرشان بيايد حامي ندارند، ناصر ندارند، هيچ احترام از براي سادات نمانده است. اينها همه از علامات آخرالزمان است. از علامات آخرالزمان آن است كه آلمحمّد يعني اولاد محمّد9، آلمحمّد كه ساداتند، اذلّ خلقند. امروز در ميان امّت و در مساجد محمّد9 كه ندا ميكنند اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله9 آل او در ميان ايشان اذلّ خلقند و نه اين است كه اين تقصير هم همه از مردم تنها باشد بلكه خود آن آل هم كمك ميكنند در ذلت خودشان، خودشان را ذليل ميكنند.
باز چون سخن به اينجا رسيد عرض ميكنم فتنهها خيلي است نهايت يك قدريش را ميگوئيم. از شما ميپرسم كه كدام يك از شما راضي ميشويد كه فرزند شما
«* 28 موعظه صفحه 329 *»
برود در ملأ عام و بگويد من فرزند فلان كسم يك لقمه نان به من بدهيد؟ آيا نه اين است كه اين ننگ شماست؟ آيا نه اين است كه او را تأديب ميكني كه تو مرا رسوا كردي؟ ميروي ميان مردم و ميگوئي من پسر آقا حسن تاجرم مثلاً يك لقمه نان به من بدهيد. مرا ضايع كردي، روي مرا سياه كردي، خير نبيني. حالا چه شده است كه سادات برميخيزند در مسجد بناميكنند محمّد9 را وسيله خود كردن، بنا ميكند فاطمه و علي را وسيله خود كردن كه بله من فرزند فاطمهام، يك لقمه نان به من بدهيد، من اولاد پيغمبرم به من چيزي بدهيد. پيغمبر مؤاخذه چند از اينها بكند، چنان تنبيهي اينها را بكند كه مافوق ندارد. چه خيالشان رسيده؟! ذليل ميكنند محمّد9 را حالا سؤال ميكنيد بكنيد، چهكار به محمّد داريد، چهكار به فاطمه داريد كه ميگوئيد شما را به حق فاطمه يك پول به من بدهيد؟ يك نفر از شما براي خودتان راضي نميشويد، چگونه ايشان به اين راضي ميشوند؟ انسان چرا اين ننگ را براي محمّد9 بپسندد؟ يك وقتي كسي سؤال كرده بود كه شما را براي خاطر خدا لقمه ناني يا يك چيزي به من بدهيد. گويا حضرت امير7 برخاستند و پنج تازيانه به او زدند. آمد خدمت حضرت پيغمبر عرض كرد كه من گفتم براي خدا يك چيزي به من بدهيد پنج تازيانه به من زدند. حضرت رسول برخاستند و پنج تازيانه ديگر به او زدند، فرمودند سؤال ميكني به روي خدا؟! برو به آبروي خودت سؤال كن، چرا به وجه خدا سؤال ميكني؟ به وجه خود سؤال كن. خدا را مايه ميگذاري و وسيله گدائي خود قرار ميدهي چه معني دارد؟ همچنين عرض كردم چه معني دارد محمّد9 را وسيله صد دينار ميكنند و خود را ذليل ميكنند در ميان امت و امت را هلاك ميكنند و خود را ذليل ميكنند؟ همهاش عيب اندر عيب. از آن اول سؤال معيوب، سؤال كه جايز نيست ميكند يك عيب، در مسجد هم كه خانه خداست ميآيد سؤال ميكند و در مسجد آنقدر حرف ميزند كه هيچ در طاعت و عبادت حواسي براي كسي نميماند. مردم گوش دارند چهقدر ميگوئي؟ برخاستي ديدندت، گفتي از تو شنيدند، ديگر سه هزار كلمه حرف زدن
«* 28 موعظه صفحه 330 *»
لزومي ندارد، از نماز و دعا و تعقيب مردم را واميكني، هي حرف ميزني براي چه؟ پس سؤال نكنند سادات فقرا به وجه محمّد9 چرا وجه خود را مايه نميگذاري؟ هي ميگوئي من اولاد پيغمبرم براي خاطر پيغمبر چيزي به من بدهيد. آخر عمامه تو سبز است، همينكه برخاستي مردم ديدند تو را، فهميدند تو سيدي، ديگر چرا ذليلشان ميكني سادات را؟ پس آنها خود خود را ذليل ميكنند و گويا از لوازم اين اوقات و اين زمان شده كه اگر جمعي نشستهاند و يك سيد وارد شود، روي مردم همه از او برميگردد به جهت آنكه از لوازم سيد سؤال شده. بابا چشم داري، قوّت داري، قدرت داري، چرا سؤال ميكني؟ برو كسب كن، رزق تو بر خداست، ميرساند. نه خودت را ذليل كن نه مردم را به معصيت انداز. حالا مگر واجب است آنچه تو ميگوئي حتم باشد كه ميگوئي از همين جمعيت ميخواهم؟ ميگوئي پنج تومان از همين شماها ميخواهم، حالا واجب كه نيست كه تو گفتي پنج تومان لابد بايد به تو بدهند، بلكه پنجاه تومان از زبانت دررفته بود و گفته بودي، حالا آن را بايد بگيري؟ اين كه نميشود. خود را ذليل ميكني، اجداد خود را ذليل ميكني، مردم هم اعتنا نميكنند و حرمت نميدارند. بسا سيدي كه در مجلسي سؤال ميكند دست احدي بسوي او به يك شاهي دراز نميشود.
باري، از علامات آخرالزمان است كه آلمحمّد: و اولاد انبيا اذلّ خلق باشند در ميان مردم، هم خودشان خود را ذليل ميكنند هم مردم آنها را خوار ميكنند. اهل علم خوارند در ميان مردم و جهّال معتبر و محترمند و نميدانم براي چه محترمند؟ اينها همه علامات آخرالزمان است، دولت حق كه ميشود جميع مردم درجاتشان به قدر علمشان است، به قدر تقواشان است، به قدر ايمانشان است. آنروز هركس اعلم و اتقي و اورع است معزّزتر و محترمتر و هركه فاسقتر و فاجرتر است اذلّ خلق است. معلوم است تا دزدي كرد دستش را بريدند، تا خطائي كرد چشمش را كندند، بايد اذلّ خلق باشد. لكن حالا از علامات آخرالزمان اين است كه هرچه فسق و فجور آدم زياد ميشود جلال و جبروت و عزت و حرمت آدم زياد ميشود. هرچه تقوي و ورع آدم
«* 28 موعظه صفحه 331 *»
زياد ميشود حقيرتر و ذليلتر ميشود، بيمصرفتر ميشود و اينها از علامات آخرالزمان است. نهايت تقواي مردم زينت كردن قرآنها است كه جلدهاي خوب و كاغذهاي خنبالق، جدولهاي طلا ميكنند. حالا اينها را كه كردي چه فايده دارد؟ مضمون اين را كه عمل نميكني چه فايده؟ پس مضمون قرآن در آخرالزمان از ميان رفت و ميرود، عمل نميكنند به مضمون قرآن، زينت ميكنند او را با طلا و نقره. فرياد ميكنند بر منارهها به اشهد انّ محمّداً رسول اللّه و ابداً به رسالت او عمل نميكنند، فرمان او را نميبرند ؛ حاصل اين كار چه شد؟
از جمله علامات آخرالزمان اين است كه مسجدها معمور است و دلها خراب است، حاصل اين چه شد؟ جمعي بنشينيد بدنهاتان بهم متصل باشد و مابين دلهاتان مابين مشرق و مغرب باشد. تو از او دور او از تو دور، تو از او متنفّر او از تو متنفّر. اما مؤمنان اگر يكي به مشرق باشد يكي به مغرب بهم نزديكند و منافقان اگر جفت همديگر بنشينند ازهم دورند، با هم عدوّند. از علامات آخرالزمان اين است كه زنها مرد ميشوند و مردها زن ميشوند. يعني زنها كارهائي كه مخصوص مردان است ميكنند و مردان كارهائي كه مخصوص زنان است ميكنند. مردان زلفها را ميگذارند، چوگان ميكنند([7])، سرخاب ميمالند، سفيداب ميمالند، خود را آرايش ميكنند كه زرق و برق براي آنها بدهد، هي زينت ميكنند مثل دختر باكره كه امشب او را به حجله ميخواهند ببرند خود را آرايش ميكنند كه پهپه آقا خيلي جميل است. مردان به شكل زنان خود را ميسازند از آنطرف زنها متبرّج ميشوند، مثل مردان خود را ميسازند، براي خود سبيل ميگذارند بخصوص هي رنگ ميبندند كه موها زياد باشد و سياه باشد. ريش كه نميتوانند داشته باشند دستمال سياهي ميبندند كه مثل مردان ريش داشته باشند. نميتواند سرباز باشد خود را به شكل سرباز ميسازد، زيرجامه تنگ تا
«* 28 موعظه صفحه 332 *»
بالاي زانو، پاتوه([8]) بسته خودشان را به لباس مردان ميآرايند، زينتشان زينت مردان، سرداري ميپوشند. خوب پاتوها را كه بستهاي، سرداري هم كه پوشيدهاي، كجا ميخواهيد تشريف ببريد آقا؟! خورده خورده زنها هم لباس مردان را پوشيدهاند. خلاصه زنها به هيأت مردان و مردان به هيأت زنان ميشوند، اين هم از علامات آخرالزمان است. مرد خانه مينشيند مثل زنان، زنها ميروند بازار مثل مردان. بخصوصه اهل كرمان كه عادت كردهاند به اين صفت. زنكه بايد شب جمعه كه ميشود برود بازار كبريت و روغن چراغ و آفتابه و چراغ موشي ميگيرد و مردكه در خانه نشسته، هرگز بازار نرفته، نقص خود ميداند. ريس([9]) را زنكه بايد بازار ببرد و مردكه در خانه نشسته، چگونه اين را به ريش خود ميپسندد كه زنكه برخيزد برود توي بازار، توي اين جمعيت مردم، مردكه بيايد ريس را از دستش بستاند، دستش را فشار بدهد، قدقدي بكنند يكديگر را. آن يكي ديگر از آنطرف صداش كند دخترو بيا اينجا! و آن هم برود آنجا و حيا نكند، هزار خلاف شرع بكند تا دو پول ريس را بفروشد و خريد بكند. با هر كسي بايد ضعيفه هزار حرف بزند و آقا در خانه نشستهاند بيكار. بعينه مثل لوليها كه فروش كمو و ميانه و امثال اينها با زنهاست و مردشان توي چادر نشسته؛ اين از علامات آخرالزمان است.
همچنين باز از علامات آخرالزمان است كه زنها خداي جمعي شدهاند و معبودند براي رجالشان. زنان آنچه تمنا كنند، آنچه توسط كنند، آنچه بگويند مردكه تخلف نميتواند بكند. از علائم آخرالزمان است مردان شبيه به زنان شدهاند در خيلي چيزها. مردكه مأبون شده عليه لعنة اللّه و الملائكة، زنكه مساحقه ميكند عليها لعنة اللّه و الملائكة اينطور شده است. مردكه ميرود مفعول واقع ميشود، لواطه ميدهد، ديگر يا ريش دارد يا ندارد و زنان ميروند بالاي زنان و مساحقه ميكنند. كار آخرالزمان اينطور شده است. جميع آنچه ميبيني برخلاف قاعده شده است، چه بسيار چيزها
«* 28 موعظه صفحه 333 *»
كه نه زبان را طاقت ذكر آن و نه گوشها را طاقت شنيدن آن است و نه دلهاي ما ضعفا را جرأت ابراز دادن آن است. غرض آنچه ميبيني برخلاف آن است كه محمّد9 به آن نازل شده و كتاب و سنّت بر آن جاري شده. طوري شده كه حلالهاي ما از حرامهاي سابق حرامتر شده. آنچه در زمان پيغمبر و ائمه: حرام بوده امروز داخل حلالها شده. خيالشان ميرسد مردم كه ميگويند تجارت ميكنيم، كسب ميكنيم روزي ميخوريم. تجارتهاي بسياري مثل حوضي شده كه يك كاسه آب پاكي برداري از روي آن و يك كاسه بول توش بريزي، باز يك كاسه آب برداري يك كاسه بول توش بريزي، آخر همهاش بول ميشود. ميروند پول حلال را ميدهند ميگويند حواله ديوان كن، حواله گمرك كن، يك كاسه آب برداشت يك كاسه بول توش ريخت. همچنين حواله ديگر به بلوك([10]) كن، يك كاسه ديگر بول و هكذا. آخر ميبيني يك چيزي شد سگ گرگ يوزه شغال، سگ بالاي شغال برود، بچه او بالاي گرگ، او بالاي سگ، چيز عجيبي غريبي ميشود. حالا اين مال حلال شده! از جمله علامات آخرالزمان مردن شرايع اسلامي است كه وجهي يا پولي در آن باشد. زكات مُرده است ابداً زكات در ميان مردن نيست. اگر بنابود مردم زكات بدهند فقيري نمانده بود. خيالشان ميرسد مردم تركه دارند، تركه چه چيز؟ بگو ببينم خيالشان ميرسد. تو وقتي ميميري، پنجاه سال، چهل سال بوده زكات بر ذمّهات بوده ندادهاي و مديوني، جميع تركه تو مال دين است، بايد به ديون خود بدهي. پس مال به اين ورثه نرسيده، وارث نبردهاند، مالي نيست ارث ببرند، اينها جميعاً ديون است. زكات خود را ندادهاي حتي آنكه پدرت هم زكات نداده. همين مِلكي كه تو ميگوئي از پدرم به من رسيده، اين پدرت هم از مال خود زكات نداده كه همهاش دين بوده، اين ملك را خريده اين مال را تو نگاه كن ببين پنجاه
«* 28 موعظه صفحه 334 *»
سال محصول اين ملك را برداشتهاي و زكاتش را ندادهاي، عين مالت زكات است، همه مالت زكات است، تركه زكات است، جميع آنچه داري بايد به زكات داده شود. حالا خيالت ميرسد تركه دارد؟ اين است كه قسمها اثرش تمام شده. ميآيد قسم ميدهد، قسم ميخورد كه مشغول ذمّه تو نيستم و دروغ ميگويد و اثر نميكند. به جهت آنكه تو مال نداري، جميع آنچه داري مال فقرا است. پس قسم خوردم كه مشغول ذمّه تو نيستم، راست هم گفتم، درست هم گفتم، مشغول ذمّه فقرا هستم. اين است كه تأثير نميكند قسم و اثرش برداشته شده. پس كسي صاحب مال نيست الاّ قليل كسي روزي حلال نميخورد الاّ قليل. اينها همه از علائم آخرالزمان است. پس چه نعمتي است و چه شكر بزرگي است براي كسي كه در اين فتنه آخرالزمان كسي بتواند موفق شود به حلال خوردن! حلال بخورد، حلال بپوشد، حلال بگويد، جميع كارهاش را سر و صورت بدهد.
باري، علامات آخرالزمان زياده از اينهاست كه من بتوانم شرح آن را در يك روز بكنم مجملاً اين فتنههائي كه زياد شده علامات بلوغ است لكن اين را بدانيد كه همينكه در صحرا يك بوته خشك شد آن را ميكنند ميدهند حيوان بخورد. حالا يك بوته سهل است لكن وقتي صحرا بُن خشك گرفت و جميع صحرا خشكيد به جز لاش كردن ـ به اصطلاح كرمان ـ ديگر چاره نيست حيوانها را رها ميكنند توي اين صحرا. ديگر چارهاي غير از اين نيست. اين خلق كه شما ميبينيد در ميان آنها باقي نمانده است بوتهاي كه سالم باشد، نزديك شده همه را لاش كنند، نزديك شده به جهت اين فتنهها در آخرالزمان يك قتل عامي بشود، فتنه بزرگي در عالم بشود. امام كه بيايد آنوقت جميع اين بوتههاي خشك شده را لاش ميكنند، هرچه در اين عالم باشد كه چيز مصرفداري باشد باقي ميگذارد باقي ديگر مصرفش چه چيز است؟ اينها همه از علامتهاي ظهور امام است و نيست چيزي كه علامت ظهور در او پيدا نشده باشد. عجل اللّه فرجه و سهّل مخرجه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 335 *»
«موعظه هجدهم» شنبه بيستويكم ماه رمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.([11])
مقصود از اجتماع شما معلوم است ان شاءاللّه اصل نيّت اين است كه به مسجدي آمده باشيد و سخني شنيده باشيد و ياد خدا افتاده باشيد. پس چون از براي اين انشاءاللّه به مسجد ميآئيد سعي كنيد كه اين ثمره براي شما حاصل شود و تذكري از براي شما حاصل شود نه اينكه بهره زنها همين باشد كه مردان را ببينند و بهره مردها هم اينكه بعضيشان محض تماشا آمده باشند، براي تماشاي مسجد آمده باشند، براي تماشاي زنها آمده باشند. اگر براي اين است اين اجتماع حاصلي ندارد، روي ميدان گنجعليخان هم براي اين كارها ميتوان رفت لكن اينجا از براي خدا ميآيند. پس
«* 28 موعظه صفحه 336 *»
انشاءاللّه گوش دهيد كه علم خدا و حكمت خدا و كلام خدا را بشنويد و بعد از آنكه گوش ميدهيد و ساكت هم ميشويد دل شما هم جمع باشد. بسا كسي كه ساكت ميشود و ميشنود، لكن دل او اينجا نيست، كلام را چنانكه بايد نميفهمد. سر كلام را گاه است غافل است نميشنود، ته كلام را ميشنود گاه است سر كلام را ميشنود ته كلام را نميشنود و از اين ميان مسألهها پيدا ميشود. گاه است من گفتهام روزي عمر همچو گفت و حكايت ميكردهام، او خواب بوده و چرت ميزده، وقتي بيدار ميشود من همان سخن عمر را ميگفتهام، ميرود بيرون ميگويد من به گوش خود شنيدم كه فلاني همچو ميگفت. بابا تو «عمر همچو گفت» را نشنيده بودي، ميروي ميگوئي از گوش خود شنيدم فلان كس بالاي منبر همچو ميگفت. بابا اولش را چرت زدي، من گفتم عمر گفت و تو آن را نشنيدي. نميبيني كلمه لا اله الاّ اللّه يعني نيست خدائي جز خدا. حالا من اگر نيست خدا را گفتم و تو بجز خداش را نشنيدي، چرت ميزدي نشنيدي كلمه نيست خدا كه كفر است شنيدي ميروي ميگوئي من به گوش خود از فلان كس شنيدم كه ميگفت نيست خدائي؛ اين مفسدهها از اينجا پيدا ميشود.([12]) مثلاً پريروز بود، ديروز بود، دو سه روز پيش از اين بود درست نظرم نيست كي بود من عرض كردم نديدهام در اخبار اهل بيت سلام اللّه عليهم كه در عصر رسول خدا و ائمه طاهرين: نديدهام حديثي از ايشان صادر شده باشد كه كسي كسي ديگر را وكيل كند كه تو براي من استخاره كن، هركسي خودش استخاره ميكرده به جهت آنكه استخاره عبادت خداست و ذكر خدا و دعاست و درست نيست كسي ديگر بكند. هر كسي براي خودش ميكرده و رخصتي از پيغمبر براي اين نرسيده كه كسي از كسي ديگر استدعا كند كه تو از براي من استخاره كن. همچو چيزي در عصر ائمه هم نبوده و در صدر سلف
«* 28 موعظه صفحه 337 *»
از علما هم همچو حديثي ذكر نشده ابداً متعارف نبوده در اسلام كه تو براي من استخاره كن، يا فلان عبادت را بكن. بعينه مثل اين است كه بگويند بيادبي است شما دو ركعت نماز براي من بكنيد، بيادبي است يك روز روزه براي من بگيريد. اين معني ندارد، عبادت را هركسي خودش بايد بكند، استخاره را هر كسي خودش بايد بكند. استخاره يك جورش اين است كه دو ركعت نماز بكنند، در زير سجاده چند رقعه بگذارند و سر به سجده بگذارند و صد دفعه يك چيزي است در سجده بگويند. حالا نميشود گفت شما دو ركعت نماز براي من بكنيد و استخاره بكنيد. همچنين استخاره با تسبيح آدابي دارد، نميشود يكي ديگر را گفت تو آن كارها را بكن، رخصت ندادهاند ائمه طاهرين كه ديگري را وكيل كنند در استخاره. باري من اينطور گفتهام حالا رفتهاند گفتهاند فلان كس گفته استخاره جايز نيست. من همچو حرفي نزدهام. پس گوش بدهيد و سخن را همانطور كه ميگويم نقل كنيد، همانطور كه ميگويم اگر نقل كنيد عيب ندارد به جهت آنكه من خلاف ضرورت اسلام كه نميگويم، خلاف كتاب خدا و سنّت رسول كه نميگويم و لا قوة الاّ بالله مگر ديوانه بشوم، مگر خدا عقل مرا از من بگيرد، مگر آنكه خدا ايمان مرا از من بگيرد والاّ تا عقل و ايمان و توفيق هست انسان نميگويد چيزي كه خلاف ضرورت اسلام باشد.
در ايام گذشته سخن رسيده بود به اينجا كه عالم به واسطه ظهور امام صلواتاللّه و سلامه عليه به سنّ بلوغ ميرسد نظر به آنكه اين عالم مانند انساني است كه عمر او صدهزار سال باشد. عمر دنيا صدهزار سال است و اول تولد دنيا اول خلقت او است و موت دنيا و فناي دنيا وقتي است كه صور را ميدمند و تمام احساس كننده و احساسشونده فاني ميشوند و فاسد ميشوند مگر اصل زمين و آسمان كه به واسطه صور نديدم فاسد شود خود آسمان و زمين، لكن جميع ملائكه آسمان و جميع ملائكه زمين و جميع جن و انس و جاندار، آنچه مركباتي هست جميع اينها فاسد ميشوند و اما آسمان به واسطه صور از هم بپاشد و اين زمين هم فاني شود آسمان فاني شود، هيچ نماند، نديدهام در اخبار. نهايت آنچه از قرآن برميآيد اين است كه تبدّل الارض غير الارض و
«* 28 موعظه صفحه 338 *»
السموات زمين رابه زمين ديگري بَدَل ميكنند و آسمان را به آسمان ديگري. اين هم هست كه يوم نطوي السماء كطي السجلّ للكتب آسمانها را درهم ميپيچند يعني آسمانهائي كه اين اعراض را دارد درهم ميپيچند و آسماني بيعرَض اظهار ميكنند و ابراز ميدهند لكن فاني شود بكلي آسمان و زمين و جميع آنچه در اينها هست كه هيچ چيز در هيچ مكاني از امكنه نماند، نديدهام در اخبار اهل بيت همچو چيزي؛ ادله هم مساعدت نميكند.
باري، مقصود اين بود كه براي اين عالم ابتداي تولدي است و انتهاي موتي است و عمر او صدهزار سال است. بيست هزار سال از آن دولت باطل است و مخلوط است با دولت حق و بقيه عمر دنيا جميعش دولت حق است كه هيچ باطل در دنيا راه ندارد و نميگذارند و اين شخص عالم از براي او هنگام بلوغي است كه آن هنگام ظهور امام زمان است صلواتاللّه و سلامه عليه. و عرض كردم كه طفل را قبل از بلوغ چون نفس اماره غالب است شرارتهاي بسيار است و جميع حركات او بر وفق هوي و هوس است و از روي طبيعت او و از خواهش نفس اماره او است و همين كه به حد بلوغ ميرسد مكلّف ميشود و آنگاه كه مكلف شد برخلاف هوي بايد حركت كند و برخلاف هوس خود و بر خلاف رأي خود و بر خلاف نفس اماره خود بايد حركت كند و بر وفق رضاي مولاي خود و خالق خود بايد حركت كند. از براي اين بلوغ دو علامت است: يكي علامتهاي عامه، يكي علامتهاي خاصه. علامتهاي عامه طفل اين است كه شرارت او زياد ميشود، حركات جاهلانه بسيار ميكند، لهو و لعب او زياد ميشود. زباني پيدا كرده سخني ميتواند بگويد، دروغ بسيار ميگويد، فحش ميگويد، غيبت ميكند، اذيت مردم با زبان خود ميكند. دست و پاي او قوت دارد اين را ميزند، آن را ميزند، اين را ميشكند آن را ميشكند. پاي او را قوتي است ولگردي ميكند، به كوچه ميرود، به بازار ميرود، سوار ميشود شكار ميكند، حركاتي كه از او سرميزند همه بر وفق لهو و لعب است. وانگهي كه اگر پدر و مادر را مُكنتي باشد مفسدههاي ديگر هم براي او حاصل ميشود. غرض علامتهاي عامه اين است كه شرارتهاي بسيار براي طفل
«* 28 موعظه صفحه 339 *»
حاصل ميشود و عرض كردم شرارتهاي اين دنيا قبل از بلوغ بسيار خواهد شد، عالم پر از ظلم و جور خواهد شد و چون امام زمان بيايد عالم را پر از عدل و داد خواهد فرمود و جميع آثار ظلم و ظالمان را خواهد برانداخت، در جميع روي زمين به دين خداوند عالم ندا خواهد شد و به دين خدا عمل خواهند كرد و علامتهاي عامه را ديروز عرض كردم و چنانكه از براي طفل علامات خاصه هست از براي بلوغ او مثل اينكه همين كه به سن چهارده سالگي رسيد بنا بر رأي بعضي از فقها و بنا بر قول بعضي پانزده سالگي يا شانزده سالگي بر اختلاف اقوال فقها رسيد، به حد بلوغ رسيده و به اين مكلف خواهد شد. اما آنچه من فهميدهام سن سيزده كه تمام شد تا به چهارده كه رسيدند مكلف ميشوند زيرا كه اول وقتي كه امكان احتلام در بدن او هست و امكان توالد و تناسل براي او هست وقتي است كه به سن چهارده ميرسد. داخل چهارده كه شد مكلف ميشود و اگر سن در دست نباشد براي بلوغ علامتي ديگر است كه موهاي درشت در بدن طفل برويد در مواضعي كه مو درميآورد موهاي خشن برويد، اين از علامات بلوغ است. اگر يكي باشد كه اين را هم نداشته باشد احتلام يكي از علامات بلوغ است و معلوم است در هنگام بلوغ تغيير در صورت او پيدا ميشود، در گلوي او برآمدگي پيدا ميشود، صوت او درشت ميشود، موهاي او خشونت پيدا ميكند. اينها علامتهاي خاصه است. همچنين براي اين عالم و براي بلوغ او علامات خاصهاي است كه اميدوارم به حق آن كسي كه عالم را كامل خواهد نمود و حق را ظاهر كرد به حق آن بزرگوار كه چشم همه مؤمنان به آن علامات خاصه روشن شود و دلهاي ايشان به آن مسرور شود و آن علامات را ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم از فضل خود و از كرم خود، از حرصي كه در هدايت خلق داشتهاند براي شيعيان خود بيان فرمودهاند تا اينكه چون هنگام ظهور آن بزرگوار رسد براي مؤمنان و مواليان ميخواهد آشكار شود و تو همينكه قبل از ظهور آن بزرگوار بشنوي آنها را و بداني و مخبر صادق خبر داده باشد و ببيني آن علامات ظاهر شد، ديگر نبايد شك در امام خود كني و چون بيايد آن دعوت
«* 28 موعظه صفحه 340 *»
كننده و ظاهر شود مبادا شك در ظهور او كني.
از جمله علامات خاصه آن است كه قبل از محرمي كه در آن امام تو ظاهر خواهد شد، در ماه جماديالاولاي آن سال ـ درست گوش بدهيد و ضبط كنيد كه ديگر براي شما اشتباه نشود ـ در دهم جمادي الاولي كه پيش از آن محرم است به هشت ماه يك شخصي در شام خروج خواهد كرد در آن سالي كه محرمش امام ظهور ميفرمايد در دهم جماديالاولي هشت ماه پيش از ظهور شخصي در شام خروج خواهد كرد. اسم آن شخص عثمان است، آنچه در اخبار رسيده اسمش عثمان است، ديگر به زبانهاي اين روزها شايد اسم او طوري ديگر باشد مثلاً عثمان آقاي افندي باشد، يا مثلاً عثمانبيك باشد يا آقا عثمان باشد يا خان باشد، اصل اسم او عثمان است و اسم پدر او عَنْبَسه است. اصل اسمش اين است، ديگر حالا به زبان ديگري اسم ديگري داشته باشد نقلي نيست و اين عثمان از اولاد ابيسفيان است و از طايفه حرب است و الآن از طايفه حرب هستند كه اصل پدر ايشان حرب است و حرب پدر ابيسفيان بوده و موافق بعضي اخبار اين شخص از اولاد عتبه پسر ابيسفيان است و موافق بعضي از اخبار از اولاد يزيد بن معاويه است و ميشود كه يزيد هم پسرعموي خود را يزيد نام كرده باشد. پس ميشود از اولاد عتبه يا اينكه يكي از اينها تأويلي داشته باشد و يكي حقيقت داشته باشد. مثلاً از اولاد عتبه باشد لكن موافق آن اخبار ديگر ميشود بر طبع يزيد باشد و اعمال و اخلاق او مثل اعمال و اخلاق يزيد باشد و هيچ منافاتي ندارد مثل اينكه بنياميه را نفرين ميكني آنها را كه اللهم العن بنياميّة قاطبة تو بايد از جميع بنياميه بيزاري بجوئي و لعن كني بر همه ايشان. اين هست و باوجود اين علي بن يقطين كه از آنها بوده و از خوبان بوده لعن تو به او نميرسد چرا كه از بنياميه حساب نميشود. آيا نشنيدهاي كه حضرت امير7 فرمودند محمّد ابني من صلب ابيبكر محمّد پسر من است از صلب ابيبكر. پس علي بن يقطين اگرچه از صلب اميه باشد فرزند اميه حساب نميشود و هر وقتي كه ميگوئي اللهم العن بنياميّة قاطبة اين لعن تو
«* 28 موعظه صفحه 341 *»
به علي بن يقطين برنميخورد. و از آن طرف بسا كسي كه از آل كسي ديگر باشد و اولاد كسي ديگر باشد در ظاهر ولكن در واقع بنياميه باشد. وقتي به افعال بنياميه راضي باشد، اخلاقش اخلاق بنياميه باشد، عداوت عترت طاهره داشته باشد و در صدد اطفاء نور ائمه طاهرين باشد همچو كسي بنياميه است اگر چه از نسل فاطمه باشد كه بني اميه است و وقتي كه ميگوئي اللهم العن بنياميّة قاطبة به او هم لعن شده. اما از آن طرف اگر شيعه خالص باشد و نسل اميه باشد اين هيچ دخلي ندارد و از بنياميه حساب نميشود و از آل فاطمه حساب ميشود و از آل علي حساب ميشود. همچنين ميشود عثمان از آل يزيد است معنيش اين ميشود كه احوالش و اخلاقش مثل يزيد باشد. غرض احاديث را ميتوان هريك را در سر جاي خود معني كرد و همه درست است و اين عثمان علامتش اين است كه سرخ رنگ است و ازرق چشم است و اين دو علامت در قيافه بسيار بد است و تجربه شده چنين كسي صاحب خيلي اخلاق زشت ناپسند ميشود. هركه زاغ چشم باشد و سرخ گونه، اخلاقش خيلي بد ميشود و اين عثمان قيافهاش اينطور است و او را سفياني ذكر ميكنند به جهت آنكه از آل ابيسفيان است. علامت ديگر قامتش قامت بسيار كوتاهي است و چهارشانه است و روي بسيار خشني دارد و وقتي كه به او نگاه ميكني در نظر چنان مينمايد كه چشم راست او معيوب باشد به اين هيأت آدمي است در شام خروج ميكند، اصل او از روم آمده و رومي است و شايد تولد او در روم شده باشد و آنچه از اخبار برميآيد اين است كه مسلم هم نبايد باشد اگرچه در بلاد اسلام تولد كرده باشد و اسم او عثمان باشد لكن در حديث است كه صليب به گردن دارد و اخلاق او اخلاق نصاري است، عبادت او عبادت نصاري است، ديگر يا مسلم بوده مرتد شده و نصراني شده، يا نصراني است. غرض صليب به گردن دارد بسيار مردي خبيث النفس است، بسيار بيمروّت و شرير است از شرارت او اين است كه با زن خود معانده ميكند و او را زنده زنده در گور ميكند و اين عثمان بن عنبسه در شام خروج خواهد كرد و قشون بسيار از شامات به
«* 28 موعظه صفحه 342 *»
همراهي او خواهد آمد و بسيار سفّاك است، مردم بسياري را ميكشد حتي آنكه از حديثي برميآيد كه در شام رجفهاي خواهد شد كه در آن رجفه صدهزار نفس هلاك خواهد شد و احتمال كلي ميرود كه مراد از اين رجفه سفياني باشد و رجفه به معني تزلزل است كه لازال در زمين باشد براي اين رجفه در شام صدهزار نفس هلاك ميشود احتمال كلي در اين است كه اين سفياني باشد و اين شخص شش ماه پيش از جماديالاولي بناي جمعآوري ميگذارد، شش ماه پيش از آنكه خروج كند بناي جمعآوري قشون را ميگذارد معلوم است قشون زياد را يكدفعه نميتوان جمع كرد، بايد مدتها سعي كرد در صدد برآمد تا قشون جمع بشوند تا اينكه به حد ادعا برسد. شش ماه پيش از جمادي الاولي از شامات برميخيزد و بناي جنگ ميگذارد و جنگ ميكند به اين طرف و آن طرف ميرود تا اينكه پنج ولايت از ولايات را تسخير ميكند دمشق خود شام را ميگيرد. غرض يكي دمشق يكي فلسطين يكي قنسرين يكي اردن يكي حُمْص، اين ولايات را به تصرف درآورده روز دهم جمادي الاولي كه شد در خود دولت و سلطنتي كه ديد آن وقت ادعاي سلطنت كند مخالفت با خونكار روم كند و خودش مردي شود ادعاي سلطنت كند و قشون او بياندازه شود بعد قشون خود را دو دسته كند يك دسته آن را به جانب مشرق بفرستد و شرقي شام، كوفه خواهد بود و كربلا. غرض آن دسته به عراق ميآيند و وارد ميشوند و در بغداد قتل عظيمي خواهد شد كه سه هزار نفر در بغداد كشته شوند، زنهاي بسياري را مفتضح كنند. قشون هرزه هستند قشون سفياني ديگر معلوم است چه خواهند بود و از بنيعباس سيصد نفر از بزرگانشان در بغداد باشند آنها را بكشند. چون اسم بنيعباس گفته شد اين را عرض كنم آنچه از اخبار اهل بيت برميآيد و احاديث گواهي ميدهد اين است كه امام وقتي خروج خواهد كرد كه دولت بنيعباس روي كار آمده باشد و بنيعباس در عالم استيلا داشته باشند و چنانكه روز اول دولت به آنها رجوع كرد و بعد از آن منقرض شدند به طوري كه كأنّه اثري از آنها نماند دومرتبه باز روي كار آيند، باز دولت به آنها رجوع
«* 28 موعظه صفحه 343 *»
خواهد كرد و زمان زمان سلطنت بنيعباس ميشود و امام باز در زمان بنيعباس ظاهر خواهد شد. پس در بغداد سيصد نفر از بنيعباس را قشون سفياني ميكشند بعد از آنجا به كوفه خواهند آمد و كوفه آن روز آباد خواهد بود و آباد خواهد شد و الحمدللّه از بركت وجود امام كوفه الآن رو به آبادي گذارده، باغستانها و قهوهخانهها ساخته شده. سيسال پيش از اين بيابان بود و هيچ اثري از آبادي نبود، حالا الحمد للّه در همين سي سال آباد شده، باغهاي بسيار، خانههاي بسيار گاه است پنجاه هزار خانوار باشند ساخته شده و رو به آبادي گذارده. در زمان امام كوفه بسيار عظيم خواهد شد هجده فرسخ دور تا دور كوفه خواهد شد، كربلا داخل قبرستان كوفه خواهد شد. بغداد هم آنچه از اخبار معلوم ميشود در آن روز در نهايت آباداني خواهد شد. كار بغداد به جائي رسد كه مردم گمان كنند كه رزق به مردم قسمت نميشود مگر در بغداد و گمان كنند پسرانش غلمانند و دخترانش حورالعيناند و بغداد بهشت روي زمين است و در بغداد آنقدر فسق و فجور بشود، آنقدر شرب خمر و معاصي و منكرات بشود كه در هيچ شهري آنقدر نشود و نشده باشد. مردمش در نهايت تنعّم و دولت و عزت و ثروت باشند چون كار بغداد به اينجا رسد خداوند سلاطيني چند از اطراف عالم رو به اين بغداد حركت خواهد داد و علمهاي بسيار وارد بغداد خواهد شد. عربهاي جزيره از اطراف هجوم به بغداد آورند، بلاها از اطراف به بغداد آيد، آنقدر بلا بر اين بغداد وارد آيد كه بر هيچ امتي آنقدر بلا وارد نيامده باشد و بغداد خراب شود به طوري كه در آنجا بيابان خالص باشد كه از آنجا هركس بگذرد خواهد گفت اينجا يك وقتي بغداد بوده به جهت آنكه معاصي و فسق و فجور كه زياد شد، خدا هم او را چنين خواهد كرد. باري، قشون سفياني خواهد آمد به كوفه و قتل بسياري در كوفه خواهد كرد و منادي ايشان در كوفه ندا كند كه هركس سر يكي از دوستان علي را بياورد صد باجغلو([13]) به او ميدهيم.
«* 28 موعظه صفحه 344 *»
مردم كه اين را ميشنوند ميپرند به اين و به آن، هركس را كه گمان ميكنند دوست باشد سر او را ميبُرند ميبَرند پيش سركرده قشون سفياني و از او صد تومان ميگيرند. بسا آنكه همسايه بجهد بر همسايه خود كه تو هم رافضي هستي و به تهمت او را بگيرد و بكشد و در بغداد يكي از نفوس زكيه را كه از بندگان صالح خداست و از مؤمنان خالص است با هفتاد نفر از صالحان در آنجا خواهند كشت. كار اين دسته قشوني كه به اين سمت آمدند به اينجا ميكشد كه كوفه را تصرف ميكنند و بغداد را ميگيرند و يك دسته قشون ديگر خواهد فرستاد به سمت مغرب به جانب مكه و مدينه از براي خراب كردن خانه خدا و تصرف كردن مكه و مدينه و آن دسته قشوني كه به جانب مكه و مدينه ميفرستد سيصد هزار قشون خواهد بود، ببين چهقدر جمعيت دارد كه سيصد هزار نفر نصف قشون او ميشوند كه به سمت مغرب ميروند و گويا اين قشون به طور ايلجاري باشد. قرار حرب ايلجاري است، جميع رعيت قشون ميشوند، واجب نيست مواجبي و جيرهاي بگيرند. رعيت را حكم ميكنند كه برويد به دعوا، شايد از اين بابت باشد.([14]) خلاصه سيصد هزار نفر قشون خواهد فرستاد به سمت مكه و مدينه از براي خراب كردن خانه خدا و از براي تصرف مدينه. سيصد هزار قشون به طرف مدينه خواهد فرستاد و اين قشون مدينه را تسخير ميكنند و قاطرهاي خود را در مسجد
«* 28 موعظه صفحه 345 *»
پيغمبر ميبندند. منبر پيغمبر را ميشكنند، قاطرهاشان سرگين در مسجد خواهد انداخت بعد از آن از مدينه بيرون ميروند رو به مكه ميروند رو به مكه در بيرون مدينه بياباني است كه او را بيداء ميگويند، حالا هم هست، زميني است معيّن دغ([15]) است همين كه قشون ميرود آنجا اردوي ايشان در آن دغ منزل ميكنند چادر ميزنند جبرئيل از جانب خداوند جليل مأمور ميشود كه پاي خود را به اين زمين بزند و بگويد يابيداء ابيدي القوم اي بيداء اين قوم را هلاك كن. اين زمين از هم خواهد شكافت جميع سيصد هزار قشون از بُنه و مال و حيوانشان، خودشان جميعاً به اين زمين فرو خواهند رفت و خسف خواهد شد زمين و خسف امري است اتفاق افتاده و متعدد هم خواهد شد. خسفي هم در مشرق خواهد شد لكن در جزيره عرب خسفش اين است. غرض زمين بيداء خواهد شكافت و جميع آن قشون را با آنچه دارند همه را خواهد بلعيد مگر دو نفر از طايفه جُهينه كه قومي هستند از عرب كه با اين قشون هستند كه يكيشان اسمش وتر است و يكي وُتَير. اين دو نفر در ميان اين همه قشون جان بيرون ميبرند در كنار اين وادي در كنار اين صحرا اين دو نفر را نجات ميدهد. ملكي ميآيد براي اين وتر و وتير و يكي از آنها را دستي بر صورتش ميزند، صورتش برميگردد. ميگويد به او كه ميروي و ملحق ميشوي به سفياني برو خود را به او برسان و بگو قشون تو در بيداء جميعاً هلاك شدند و به زمين فرورفتند. يكي ديگر را باز سرش را برميگرداند به پشت سر و ميگويد برو ملحق شو به مكه و امام زمان را خبر كن كه خداوند عالم يكدفعه سيصدهزار قشون دشمن ترا به زمين فروبرد و بر دست امام توبه كن كه توبه تو قبول خواهد شد. و اين دو نفر از طايفه جُهينه ميباشند اين است كه مثل شده در عرب كه عند الجهينة الخبر اليقين جهينه خبر درست ميآورد و خبر يقيني است. آن كه پيش سفياني ميآيد خبر صدق ميآورد و آن كه پيش امام زمان هم ميآيد خبر صدق
«* 28 موعظه صفحه 346 *»
ميآورد. اين از علاماتي است كه بايد بشود و اين مرد هشت ماه قبل از ظهور از اول جمادي الاولي بناي سلطنت ميكند و تا ظهور امام هست و با امام هم دعواها ميكند و يكماه هم بعد از ظهور هست و سلطان است و قشون و قشون كشي ميكند تا آنكه امام او را خواهد كشت. مقصود اينست كه اين نُه ماه سلطنت ميكند و شش ماه پيش از اين نه ماه قشون جمع ميكند و بر ولايات تاخت و تاز ميآورد و اين هم بر شما مخفي نبايد باشد كه اين ملعون آخر مردي بايد باشد قابل سلطنت و قشون جمع كند و قشون كشي كند، از زير بوته بيرون نميآيد، گاه است سي سال، پنجاه سال، بيشتر، بايد در تدارك باشد. پس البته مدتي پيشتر تولد كرده است، پنجاه شصت سال پيش از آن بايد تولد كند، مردي بشود، منصب بگيرد تا قابل سلطنت شود والاّ خود به خود يكمرتبه نميآيد سلطان بشود و از بعضي ثقات شنيده شده كه تولد كرده و هنوز يقين نكردهام، اعتمادي به قول او نكردهام، احتمال كلي دارد در اشتباه اين حرف را شنيده. غرض سفياني اين احوال را دارد و خروج او از علامات حتميه است و حكماً بايد بيايد. لكن ديگر حالا در دهم جماديالاولي يا يازدهم، اينها ديگر داخل حتميات نيست. اصل وجود سفياني داخل علائم حتميه است، اين جزئياتش ديگر حتم نيست، ميشود تغيير كند، پس و پيش شود. خبر دادهاند و اينطور مقدر كرده خدا لكن براي خدا بدا هست، هرچه را نشده خدا اگر بخواهد پس و پيش كند، تغيير بدهد، ميكند احتمال بدا درش هست لكن خود خروج سفياني ديگر بدا ندارد، از علامات حتميه است.
علامت دويم از علامات خاصه كه بايد بشود خروج دجال است و اين از جمله فتنههاي بزرگ آخرالزمان است و آنچه از اخبار برميآيد اين است كه هر پيغمبري امّت خود را از فتنه دجال ترسانيده و مقدّر نشده در ساير امتها اين دجال روي كار آيد و خدا مؤخّر داشت او را تا آخرالزمان در اين امت و آنچه از اخبار برميآيد اين هم در همان روز خروج سفياني خروج خواهد كرد و اين از اصفهان برميخيزد، از دهي كه آن را يهوديه مينامند و قريب به اصفهان است، آن ده را يهوديه مينامند، حالا هم هست.
«* 28 موعظه صفحه 347 *»
اين دجال از آنجا خروج خواهد كرد و از بعضي اخبار مستفاد ميشود كه از سيستان خروج خواهد كرد و احتمال ميرود كه اصل بيرون آمدن او از اصفهان باشد ولكن خروج به سلطنت و به ادعاي رياست او از سيستان باشد و از آنجا ميرود به شهرها. از جمله عجايب اين دجال است از براي او خري است، مينماياند خري به مردم كه اين خر بسيار بزرگ است. از بعضي اخبار برميآيد كه يك گام او ثلث فرسخ باشد. همچو خر عجايبي كسي نديده. از بعضي اخبار چنين برميآيد كه مابين دو چشم او يك ميل راه است، از بس بزرگ است و آنچه من از اخبار ميفهمم اين مردي است جادوگر و ساحر، چشمبند دارد و اينطور به مردم مينماياند يك كوهي از دود پيش روي خود نشان مردم ميدهد كه اين جهنم من است و كوهي از طعام پشت سر خود نشان مردم ميدهد كه اين بهشت من است. نهري از آب به همه جا همراه خود نشان مردم ميدهد و اين آثار آثار جادو است و سحر است و اين شخص خروج خواهد كرد و جميع روي زمين را سير خواهد كرد. همچو خري معلوم است همه جا خواهد گشت. در يكپاره جاها مذكور است الاغ او از خراسان است از آنجا ميآيد لكن من سندي براي اين نديدهام. به هر حال اين ملعون خروج ميكند در دهم جماديالاولي و تمامي روي زمين را ميگردد و در برّ و بحر عالم سير ميكند الاّ مكه و مدينه كه داخل اين دو شهر نميشود، ساير جاها همه جا را سير ميكند. ندا ميكند به طوري كه جن و انس و شياطين همه ميشنوند كه «هلمّوا الي اوليائي» اي اولياي من بشتابيد بسوي من. ميگويد «انا الذي خلق فسوّي انا الذي قدّر فهدي انا ربكم الاعلي» بشتابيد بسوي من كه من شما را خلق كردم و مقدّر كردم. منم پروردگار اعلاي شما و از عقب اين ميروند جمع كثيري از اولاد زنا و از يهودان صاحبان طيلسانهاي سبز و ظاهراً صاحبان طيلسانهاي سبز مراد يهودان باشند. و از جمله كساني كه از پي اين دجال بسيار ميروند زنانند، زنان بسيار از پي اين دجال خواهند رفت. چون در زماني خواهد آمد كه چند سال پيش از آن قحط در عالم پيدا شده باشد، گرسنگي در مردم بسيار باشد. كوهي از
«* 28 موعظه صفحه 348 *»
نان نشان مردم ميدهد، نهري از آب از براي جميع مردم در پي از پشت سر به مردم نشان ميدهد و مردم را به خدائي خود ميخواند و مردم از پي او ميروند و اقرار به خدائي او ميكنند. لكن حالا كه مخبر صادق خبر داده به شما كه همچو چيزي خواهد آمد شك نداشته باشيد كه خواهد آمد و اين خدا نيست و اين را امام7 در گردنهاي در شام كه آن را افيق ميگويند روز جمعه سه ساعت به غروب مانده او را خواهد كشت و به قوت امامت او را در كوفه به صلاّبه خواهند زد. مخبر صادقي كه خبر به وجودش داده خبر به قتلش هم داده. از جمله علاماتش اينست كه يك چشم است و شايد كج است صورتش، شايد آنقدر صورتش كج باشد كه چشمش به بالا اتفاق افتاده باشد و همچو مينمايد يك چشم توي پيشاني دارد و بسيار ميشود كه از كجي صورت همچو مينمايد و آن يك چشم او سرخ است و درخشان مثل ستاره صبح و اين ادعا ميكند كه من خداي شما هستم. اين را بدانيد كه خداي شما يك چشم و كور نميشود، خداي شما غذا نميخورد، خداي شما تغوط نميكند، در كوچهها راه نميرود، خدا خر سوار نميشود، خدا را نميتوان كشت و او را به صلاّبه زد. اين چگونه خدائي است؟! پس گول نخوريد براي دعوت قومي اگرچه ديدهام جمعي را الآن كه دجالوَشاني چند را تصديق كردند و نه خر دارند و نه گام خرشان يك ميل راه است و نه آن كوه را نمودهاند و نه آن نهر آب را نشان دادهاند و نه آن قوت و قدرت را دارند. هرّ را از برّ نميدانند آمدهاند ادعاي خدائي كردهاند، جمعي هم به ايشان گرويدهاند و خيلي بدتر از دجال، خيلي خيلي بدتر به جهت آنكه دجال آن سحرها، آن چشمبندها و آن تصرف عظيم را و آن صداي عظيم را كه مابين مغرب و مشرق را صداي او فراميگيرد و به آن صدا مشتبه گردد امر بر اولاد زنا و بر يهودان لكن اين مرد كه در اين روزها پيدا شد، هرّ را از برّ نميدانست، منتهاي كمال او هندي گفتن. يك شرط ارشاد اين است كه آدم زبانش را كج بگيرد، هندي بگويد. بابا ما از هند آمدهايم، اين بهتر ارشاد ميشود. همه كمالش اين است كه زبانش را كج بگيرد، به طور قلندران سر به بيابان بگذارد. همه همّش اين
«* 28 موعظه صفحه 349 *»
است كه هندي حرف ميزند تا تاج سرش گذاشت از خواصش اين شده كه زبانش كج شود مثل اينكه هركس از طلاّب تا عمامه سر گذارد زبان او هم ديگر تغيير ميكند و حرفهاش را ميخواهد عربي بزند و بگويد «بر من ثابت شد» و «ث» را از مخرج بگويد. يا «براي من علم حاصل شد» و «عين» را از مخرج از توي حلق غليظ بگويد. خواص سر تاج گذاردن هم همين است كه زبانش هندي بشود. به هر حال اقرار كردند براي اينگونه مردم كه اين خداست. مردكه خودش ميگفت بابا مكلِّف غير از مكلَّف است و جميع عبادات را ترك كردند و مردم از روي صدق ارادت به اين ورزيدند. مقصود اين است كه الآن همچو دجالوشاني هستند كه مردم را دعوت ميكنند به خود و مردم اقرار به خدائيشان هم ميكنند. از جمله چيزها كه ميگويند به مريد خود ميگويند بابا تو از حق دوري، تو نميتواني به حق برسي، تو فناي في الشيخ بايد بشوي، فناي في المرشد بايد بشوي و مرشد به حق رسيده. بابا ميبايد تو به ما برسي، تو به خدا نميرسي، تو بايد تمكين ما كني، ما را اطاعت كني و همه مقصودشان اين است كه ميخواهد بگويد من بايد خداي تو باشم و همينطور ميگويند در تعليماتشان كه پير تو خداي تو نبي تو امام تو. باري مطلب اين بود كه الآن هم هستند كساني كه اينجور كسان را اعتقاد دارند. هنوز خيلي مردم تعريف منصور را ميكنند و شعرها براي او ميخوانند كه بر سر دار اناالحق ميگفت. پس تعجبي نيست كه آن روز دجال ادعاي خدائي كند و مردم از او بپذيرند و اين دجال را دجال گفتند به جهت آنكه به زبان عربي دجال بسيار دروغگو را ميگويند، يا دجال به زبان عربي سوزنده را ميگويند چون عالم را آتش ميزند اين بدبخت به اين جهت دجال است و كسي كه به تزوير امور را به اشتباه ميگذراند و او هم چنين است او را دجال ميگويند، يا كسي كه سير زياد ميكند و سفر زياد ميكند او را دجال ميگويند. شايد چون اين روي زمين را ميگردد به اين واسطه دجال نام او باشد. كسي هم كه مردم همه اطاعت او را ميكنند او را هم دجال ميگويند. شايد چون جمع كثيري اطاعت او را ميكنند به اين جهت او را دجال گويند.
«* 28 موعظه صفحه 350 *»
و از بعضي اخبار چنين معلوم ميشود كه اين ملعون نامش صايد است و پدرش صيد، دجال لقب او است و نامش صايد است. از خطبهاي از خطبههاي حضرت امير7چنين معلوم ميشود كه نامش صايد است پدرش صيد است و در بعضي اخبار سنّيها ذكر كردهاند كه صايد بن صيد در زمان پيغمبر تولد كرده و پيغمبر رفتند و او را ديدند و ميگويند پيغمبر او را دعوت فرمودند كه بگو لا اله الاّ اللّه و اقرار كن به رسالت من. عرض كرد در جواب پيغمبر تو بگو لا اله الاّ اللّه و اقرار كن كه من پيغمبرم، تو اولي از من نيستي به ادعاي نبوت، من هم ادعاي پيغمبري ميكنم. سه روز رفتند پيغمبر با او صحبت داشتند. فرمودند چه ميبيني؟ عرض كرد حق و باطلي ميبينم و عرشي بر روي آب. غرض يكي از علامات حتميه اين دجال است و هر پيغمبري امت خود را از اين ترسانيده اين است دجال اگر امرش بر شما مشتبه بشود بدانيد كه ادعاي خدائي ميكند و خداي يك چشم خدا نميشود. به هر حال از بعضي روايات سنّي چنين معلوم ميشودكه اين صايد بن صيد است و يهودي بوده و يهوديزاده و ميآيد و اين ادعا را خواهد كرد و روي زمين را ميگردد و به مكه و مدينه نخواهد رفت چرا كه در آنجا سلاطين بزرگ هستند، از سطوت آنها ميگريزد و نميتواند آنجا برود. غرض آنچه من ميفهمم اين جادوگر است، اين اعمالي كه از او مشاهده ميشود چشمبندي است، سحر است والاّ نظم اين عالم نيست كه همچو خري در عالم پيدا شود كه هر گام از او يك ميل راه باشد و از خواص نحس او يكي اين است كه به هر نهر آبي كه ميگذرد آن آب فرو ميرود و تا روز قيامت بيرون نميآيد. از علامات حتمي يكيش همين دجال است، اين هم در همان دهم جمادي الاولاي آن سال قبل از ظهور جلوه خواهد كرد براي مردم.
و از اخبار برميآيد كه يك شخصي از خراسان خروج خواهد كرد و ادعا ميكند و قشون خواهد كشيد. يك شخص هم از يمن خروج خواهد كرد. سيد حسني يماني از يمن خروج ميكند و آن رايت يماني از همه رايتها بهتر است. اگر كسي با آن رايت باشد
«* 28 موعظه صفحه 351 *»
و در تحت علَم او باشد نجات خواهد يافت و اقرار به حق خواهد كرد. به هر حال اينها در دهم جمادي الاولي ميشود. بعد از آن در بيستم جمادي الاولاي همين سال ابتداي باراني ميشود و لازال باران از آسمان ميبارد تا اول رجب، اين چهل روز پي در پي باران ميبارد. ديگر حالا پنج دقيقه بايستد و دومرتبه ببارد منافاتي ندارد با متوالي باريدن در چهل روز آنقدر باران ببارد كه بسياري از خانههاي دنيا خراب شود و در اوايل رجب كه شود چند نفري از مردگان زنده خواهند شد و شمشير بر دوش خود خواهند گذاشت و در ميان مردم راه خواهند رفت. اين است كه در ميان عرب مثلي مشهور است و خيلي ميگويند حتي آنكه بچهها كه بازي ميكنند ميگويند «العجب كل العجب بين جمادي و رجب» از امام پرسيدند اين چه عجبي است كه ميان جمادي و رجب است؟ فرمودند آيا عجب نيست مردگان از قبر بيرون آيند، شمشير بر دوش خود بگذارند و بزنند زندگان را؟ و اين حكايت در اوايل رجب يعني در ماه جمادي الثاني خواهد شد. اين هم از علاماتي است كه بعد از بيستم اين ماه جمادي الاولي ظاهر خواهد شد.
همچنين از علاماتي كه خواهد شد و حتم است ندائي است كه در ماه رجب بلند خواهد شد. همين كه ماه رجب شد ندائي از آسمان خواهد آمد. اين هم حتمي است كه يا كفي يا روئي يا سري بيتن، يا تني بي سر در آسمان ظاهر خواهد شد كه همه مردم ببينند و اگر دست است آن دست حضرت امير است و اگر رخساره است رخساره حضرت امير است و اگر جسد است جسد حضرت امير است ولكن آن كه در آسمان ظاهر شد بند دل مردم از هم جدا ميشود، ندا از آسمان ميآيد الا لعنة اللّه علي الظالمين بر جميع ظالمان لعنت باد آگاه باشيد اي مردم كه خدا ظالمان را از رحمت خود دور خواهد كرد. نداي دوم كه ميآيد اين است كه ازفت الازفة آنچه بايد بيايد آمد، آنچه بايد نزديك شود نزديك شد اي گروه مردم. نداي سيّم اين است كه هذا اميرالمؤمنين قد كرّ في هلاك الظالمين اين اميرالمؤمنين است كه به جهت هلاك
«* 28 موعظه صفحه 352 *»
ظالمان برگشته. اين است كه در اين وقت بند دل منافق پاره خواهد شد معلوم است ديگر با ذوالفقار مرتضي علي نميتوان برآمد و اين ندا در ماه رجب خواهد شد و اين از علامات حتميه است.
باز از علاماتي كه حتميه است در همين سال در ماه رمضان المباركش ندائي از آسمان ميآيد در صبح بيست و سيّم كهاي مردم بدانيد كه حق با علي و شيعيان علي است و در عصر بيست و يكم آن ماه شيطان در ميان زمين و آسمان ندا كند كه اي مردم بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شده، حق با عثمان است. قومي از پي نداي اول و نداي آسماني ميروند و قومي از پي آن نداي دومي ميروند. ندا از آسمان بسيار خواهد آمد اين دو ندا يكي در ماه رجب خواهد بود يكي در ماه رمضان المبارك. نداي ديگر هم ميآيد كه آن نداي مائده است و آن ندا از براي اين است كه در قرقيسا كه شهري است در كنار فرات كه قرقيسا پسر طهمورث او را بنياد كرده و شهري خيلي عظيم است در آنجا در ميانه بنيمروان و بنيعباس مقاتله بسيار عظيمي خواهد شد و جمع كثيري كشته خواهند شد. خداوند عالم ميفرمايد منادي ندا كند كه اي مرغان هوا و اي وحشيان صحرا شكمهاي خود را سير كنيد از گوشت جبّاران. مرغها و گرگها و درندگان بر سر آن كشتهها ميريزند و آنها را ميخورند و خدا به واسطه اين دعواها امام7 را كمك خواهد كرد. بيشتر اين رجفههائي كه در عالم ميشود آن قتلهاي سفياني كه ميشود همچنين به واسطه آن رايت خراساني قتلهائي كه ميشود به واسطه آن رايت يماني قتلهائي كه ميشود تخفيف در عالم ميشود و عالم شسته و رُفته خواهد شد. چندين بلاي ديگر قبل از ظهور در عالم نازل ميشود: يكي آنكه قحط در عالم زياد ميشود. از جمله چيزها آن قتل سرخ و قتل سفيدي است كه در عالم خواهد شد كه به آن خيلي تنقيه خواهد شد اين عالم. اما مرگ سرخ مرگي است كه به شمشير باشد و جاري كردن خون و مرگ سفيد به طاعون خواهد بود كه مستولي بشود و خيلي از مردم بميرند. همچنين جنگهاي بسيار شود، قتلهاي بسيار شود. همچنين ملخي در موسم و
«* 28 موعظه صفحه 353 *»
ملخي در غير موسم به رنگ خون بيايد و در آن سال ملخخواري بسيار شود و اين علامات قبل از ظهور آشكار ميشود. بعضيش كه مثل سفياني و مثل دجال و آن نداي ماه رجب، اينها داخل محتومات است و باقي ديگر حتمي نيست.
باز از جمله علاماتي كه در اين سال قبل از ظهور آشكار ميشود اين است كه در نيمه همين ماه رمضانالمبارك آفتاب ميگيرد. هيچ متعارف نيست كه آفتاب در نيمه ماه بگيرد خداوند چنين ميكند كه مردم متنبّه بشوند، تكان بخورند، بفهمند حادثهاي در دنيا روي ميدهد. و همچنين در اواخر ماه كه ماه هلال شده و گم شده ماه خواهد گرفت و هيچ متعارف نيست در آخر ماه، ماه بگيرد خدا چنين ميكند از براي تكان دادن دلها تا اينكه مردم متنبّه بشوند.
از جمله علاماتي كه حتمي است و آخر علامتي است كه بايد به اين علامت شناخت از جمله علامات يكي قتل نفس زكيّه است در مابين ركن و مقام كه نام او محمّد است و پدر او حسن است و از جمله سادات عظيمالشأن است. بزرگواري است خيلي بزرگ است و شايد از نقباي بزرگ باشد به جهت آنكه همين كه اين بزرگوار را در مكه در مابين ركن و مقام كشتند خداوند پانزده شب ديگر بيشتر مهلت نخواهد داد و در آسمان سرخي ظاهر شود و آن اشك حمله عرش است كه بر زمين ميآيد از براي او و غضب ميكند خداوند بر زمين و اهل زمين. از اين علامتها چنان مينمايد كه مرد بسيار بزرگي باشد وانگهي كه اين از جمله كساني است كه قبل از ظهور خدمت امام ميرسد و امام او را به مكه ميفرستند، ميآيد در ميان آنها ميگويد ما اهل بيت رحمتيم، ما معدن رسالتيم، از روزي كه پيغمبر9 از دنيا رحلت فرموده ما مقهوريم، ما مظلوميم بيائيد نصرت كنيد ما را. همين كه آن بزرگوار اينطور خواهد فرمود برميجهند اهل مكه و سر او را ميبرند، او را ذبح ميكنند و سر او را ميبرند پيش سفياني در شام. همين كه اين كشته شد غضب خدا بر اهل زمين شديد خواهد شد. پانزده شب ديگر بيشتر به اهل زمين مهلت نخواهد داد. امر همينطور ميرود تا محرم ميشود. بيست و
«* 28 موعظه صفحه 354 *»
پنجم ذيالحجه اين سيد كشته ميشود، همين كه محرم شد اين محرم از سالهاي طاق است به جهت آنكه طاق اول عدد است و اين اول دوره است و اول ظهور ولايت است و سرّ توحيد در طاق است. پس در سال طاق يعني در سال يك يا سه يا پنج يا هفت يا نه بايد امام ظاهر شود و از جمله اتفاقات اينكه روز عاشوراي اين محرم روز نوروز هم هست. اما روز نوروز هم بايد باشد به جهت آنكه خداوند، عالم را در روز نوروز ابتدا كرد و آفريد و چون اين دوره هم دوره اول است و اول ظهور باطن است و عالم تجديد بايد بشود، بايد در روز نوروز باشد. اما در روز عاشورا هم بايد باشد به جهت آنكه اين بزرگوار به خونخواهي سيدالشهدا ميآيد. ميآيد طلب خون حسين را بكند اين است كه خدا در قرآن ميفرمايد و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لوليّه سلطاناً فلايسرف في القتل انه كان منصوراً يعني حسيني كه به مظلومي كشته شده است ما از براي ولي او ـ و ولي حسين امام زمان است ـ ما از براي ولي او سلطنتي قرار ميدهيم، استيلائي به او عطا ميكنيم كه او به خونخواهي آن حضرت برخيزد فلايسرفُ في القتل چنانكه در قرائت اهل بيت است اگر جميع روي زمين را قتل كند اسراف نكرده در خونخواهي. ميكشد قتله حسين را، ميكشد نسل قتله حسين را، جميع قاتلان حسين و نسل آنها را خواهد كشت. اما نسل اينها را چرا ميكشد؟ آن بزرگوار ظلم كه نميكند، پس چرا نسل قاتلين حسين را ميكشد؟ به جهت آنكه آنها كسانيند كه راضيند به فعل آبائشان. ميگويند پدران ما خوب كردند اين عمل را كردند. هركس راضي باشد به قتل كسي شريك است در خون او، پس راضيان به قتل حسين قاتل حسينند از اين است كه آن امام ميكشد جميع نسل كشندگان آن حضرت را. فلاعدوان الاّ علي الظالمين هيچ تعدي نبايد كرد، تعدي بر هيچكس نبايد كرد مگر بر ظالمان. اصل مسأله اين است كه تعدي در دين خدا نبايد كرد. تعدي يعني تجاوز، يعني از حد گذشتن ظلم است و عدل آن است كه در دين خدا به حد اندازه راه رود. حالا كه مسأله معلوم شد ببينيم چه معني دارد آيه كه ميفرمايد تعدي نيست، يعني از حد گذشتن در دين خدا نيست در قرآن
«* 28 موعظه صفحه 355 *»
فرموده تعدي نيست لكن خدا ميفرمايد فلاعدوان الاّ علي الظالمين مقصود يعني تعدي از كشتن قاتلان حسين كه مباشر قتل بودند از آنها به غير آنها نبايد كرد مگر بر نسل آنها كه آنها هم ظالمينند چرا كه راضي به اعمال پدرانشان ميباشند چون ظالمند اين عدوان را در شرع اذن دادهاند و نسل قاتلين را بايد بكشد آن بزرگوار در آن وقتي كه آن بزرگوار ظاهر شود به اين جهت بايد روز ظهور آن بزرگوار روز عاشورا باشد. پس چون روز عاشورا شود و روز نوروز هم باشد و اتفاقاً جمعه هم باشد و روز جمعه بايد باشد به جهت آنكه روز جمعه روز اجتماع خصوم است و آن روز مردم بيشتر در مسجدالحرام جمع باشند. چون آن روز شود عمامه رسول خدا بر سر و نعلين آن بزرگوار در پا، چوبدستي آن حضرت در دست. اين را هم بدانيد حالا بگويم به شما عمامه رسول خدا كه ميشنويد خيالتان نرسد عمامه پيغمبر بايد زربفت باشد، خير، همان عمامه كهنهاي است كه در زمان خود بر سر ميبست. همان نعلين مبارك پيغمبر كه وصله داشت در پا دارد، به اين هيأت تشريف ميآورند. ديگر واجب نيست نو باشد لباس او و به آن هيأت كه بز در جلوشان دارند مثل يكتا چوپان ميآيند، لباسي است مناسب همين هيأت به اين لباس ميآيند و هفت بز در جلو دارند. هيچ ميداني چرا بز در جلو دارند؟ به جهت آنكه در جنس گوسفند بز بسيار زيرك است، بسيار زرنگ است، بر كوه بالا ميرود، بر درخت بالا ميرود، بر ديوار ميرود، بسيار تند و تيز است، شاخهاي تيز دارد و بر جلوش انداخته كه اصحاب و اعوان من بر هر كوه و تل بالا ميروند، بر هر بنيان بالا ميروند، شاخهاشان هم تيز است بر هركجا بگذارند فرو ميرود از اين جهت بر جلوش انداخته و از گردنه طُوي كه گردنهاي است مكه دارد به جانب مكه ميآيد و وارد مكه ميشود و همه جا بزهاي خود را با آن چوبدستي كه در دست دارد ميراند تا ميآيد به مسجدالحرام. به مسجدالحرام كه رسيد داخل مسجد ميشود، ميرود امام جمعه را، خطيب را كه دارد خطبه ميخواند او را ميكشد و غايب ميشود و گويا در خانه كعبه تشريف ميبرد و آن شب كه شب شنبه است در
«* 28 موعظه صفحه 356 *»
خانه ميماند. چون صبح آنروز ميشود جبرئيل به او عرض ميكند كه دست مبارك خود را به صورت خود بكش و خروج كن كه وقت نصرت تو رسيد خدا ترا نصرت ميكند. آن بزرگوار دست مبارك به روي خود ميكشد و ميفرمايد الحمد للّه الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوّء من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين([16]) پس آن بزرگوار دست به صورت خود ميكشد و خواهد فرمود الحمد للّه الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوّء من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين و چون صبح شود يا در همين شب است كه ميبيني جمعي از مردم به خدمت او رفتند. اين شب آن بزرگوار ندا ميكند هلمّوا الي اصحابي اي اصحاب من بيائيد بسوي من از اطراف عالم. سيصد و سيزده نفر نقيب، سيصد و سيزده بزرگ از شيعيان كامل خدمت آن بزرگوار حاضر ميشوند و آنچه نظرم ميآيد لازم هم نيست كه همه آنها در آن شب از اطراف عالم بيايند. معلوم است آنها نقيبند و بزرگ و مؤمن بعد از آني كه صيحه سفياني را شنيدند پيشتر حركت ميكنند از جاي خود از اطراف جمع ميشوند در مكه. همين كه ندا بلند ميشود در مسجدالحرام حاضر ميشوند وانگهي كه احاديث را شنيدهاند، علامات را كه ديدند همه حاضر ميشوند. بلي اگر يك و دوئي از آنها در اطراف به خدمتي مشغول باشند و نتوانند كه بيايند آنها در همان شب بر باد سوار ميشوند، يا بر ابر سوار ميشوند، يا به طيالارض به خدمت آن بزرگوار ميرسند و نوري در آن شب در مكه از مسجدالحرام تتق ميكشد كه جميع روي زمين اين نور را خواهند ديد، جميع مؤمنان ميفهمند كه امامشان ظاهر شده وانگهي كه خوابيدهاند، مؤمن خوابيده در بستر خود صبح پاميشود ميبيند رقعهاي در زير سر خود بر آن نوشته طاعة معروفة يعني بايد اطاعت كنيد به طور معروف. ديگر سروري در تمام عالم بالاتر از اين براي
«* 28 موعظه صفحه 357 *»
مؤمن آيا ممكن هست؟ دل قوي دار، آن حالت حالتي است كه از هيچ چيز مؤمن را باكي نيست، دلهاشان محكم است، از اطراف ميروند رو به مكه نجبائي چند از مصر ميروند، ابدالي چند از شام ميروند، اقويائي چند از عراق ميروند همه خدمت آن بزرگوار جمع ميشوند. صبح كه ميشود خواجههاي حرم نگاه ميكنند ميبينند در مسجدالحرام جمعيت ديگري، اوضاع ديگري است. از يكديگر ميپرسند اين كيست و اين اوضاع چيست؟ وانگهي كه در اول طلوع ندا ميدهد جبرئيل كه مطلع و آگاه باشيد كه امام زمان ـ و آن بزرگوار را به اسم و نسب و آباء او ميگويد ـ آگاه باشيد كه امام زمان ظاهر شد و امر به اطاعت آن بزرگوار ميكند و در پسين همين روز باز شيطان نداي ديگري ميدهد كه سفياني در فلسطين ظاهر شده حق با او است، اطاعت او را بكنيد. جمعي از پي آن ندا ميروند. باري، اهل مكه كه داخل مسجد ميشوند قومي را ميبينند آخر هريك از جائي آمدهاند، از بلدي آمدهاند، از جميع بلاد خواهند آمد و ملحق به آن بزرگوار خواهند شد مگر از بصره كه نيست كسي كه از آنجا بيايد، ديگر از هر بلدي از هر جمعي يكي دوتا سه تا چهارتا خواهند آمد. اهل مسجد ميگويند اينها كيانند كه ما اينها را نميشناسيم؟ يكي خبر ميدهد كه اين همان مرد است كه ديروز آمد و كشت خطيب را و آن بزها را داشت. ميگويند اينها كيانند؟ نگاه ميكنند و ميگويند ما چهار نفرشان را ميشناسيم كه اهل مدينهاند و باقي ديگر را نميشناسيم. آن بزرگوار پشت مبارك خود را به خانه كعبه ميدهد و دست مبارك را دراز ميكند و ميفرمايد بيعت كنيد با اين دست من كه دست خداست و ميخواند انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه فمن نكث فانما ينكث علي نفسه خلاصه اين را خواهد خواند و اول كسي كه با آن بزرگوار بيعت خواهد كرد جبرئيل خواهد بود، بعد از آن نقيبان شيعيان بعد هركس تسليم دارد براي آن بزرگوار. پس پشت خود را به خانه ميدهد و ميفرمايد هركس ميخواهد نظر كند به آدم و شيث اينك منم آدم و شيث، همان آدم و شيثي كه شما داريد جلوهاي از جلوههاي من است، جمالي از جمالهاي من
«* 28 موعظه صفحه 358 *»
است. هركس ميخواهد نظر كند به نوح و سام منم نوح و سام، هركس ميخواهد نظر كند به ابراهيم و اسماعيل اينك منم ابراهيم و اسماعيل. حالا يكي سر حرفها را نشنيده باشد، وقتي ميرود بيرون ميگويد امروز فلان كس بالاي منبر ميگفت منم ابراهيم و اسماعيل. خير، امام زمان ميگويد و هركس ميخواهد نظر كند به موسي و يوشع اينك منم موسي و يوشع، هركس ميخواهد نظر كند به عيسي و شمعون منم عيسي و شمعون، هركس ميخواهد نظر كند به محمّد و علي منم محمّد و علي، هركس ميخواهد نظر كند به حسن و حسين منم حسن و حسين و همچنين جميع ائمه را ميشمرد تا آخر. آنوقت بنا ميكند و ميخواند صحفي را كه خدا بر آدم نازل كرده به طوري كه اگر امت آدم باشند ميگويند آنچه تو ميخواني همان است كه بر آدم نازل شد و آنچه در دست سايرين است محرّف است. همچنين ميخواند صحف نوح و ابراهيم را، ميخواند تورات موسي را و انجيل عيسي را و قرآن محمّد را9 به طوري كه هر امتي ميگويند همين است اصل كتاب و حقيقت كتاب. بعد از آنيكه در مكه آن بزرگوار خواهد آمد آنوقت امر امر آسماني است، امر زميني نيست كه بتوان تدبير كرد و چاره كرد. اين جهالي كه خود را داخل عقلا شمردهاند ميگويند با توپ و توپخانه انگليس چه خواهد كرد؟ خيالشان ميرسد امر زميني است! وقتي امر آسماني آمد گلوله توپ برميگردد به خود انگليس، به خود ارس. ديگر توپ درنميرود، باروت از روي دنيا گم ميشود به قدرت الهي طوري با اين مردم سلوك ميكند كه به اندك زماني جميع روي زمين مسخّر او ميشود و دخلي هم به دعوا ندارد. امام دعواي چنداني نخواهد كرد، همهاش روي هم رفته اگر سيزده شهر را به دعوا بگيرد، باقي ديگر بلاتأمّل تسليم خواهند كرد و چرا نكنند؟ عدل او را كه ديدند، انصاف او را كه ديدند، جاري شدن او را بر وفق حق و صواب كه ديدند چرا تمكين نكنند؟ مگر سيزده جا كه دعوا ميكنند و بر آنها هم غلبه خواهد كرد.
باري، در مكه آن بزرگوار كه ظاهر شد دور او دوازده هزار نفر جمع ميشوند از
«* 28 موعظه صفحه 359 *»
اطراف هي ميآيند و بيعت ميكنند و ميروند و آنبزرگوار ميمانند در مكه و مكه را نظم و نسق ميدهند و يكي را حاكم مكه خواهند كرد و منادي ندا كند كه احدي از قشون سورسات برندارد. سنگي كه خداوند آن را براي موسي مقرر كرده بود كه عصاي خود را به آن زد و دوازده چشمه جاري شد از آن سنگ و دوازده سبط بنياسرائيل از آن منتفع شدند، امام آن سنگ را بهمراه خود خواهد برداشت. بار يك شتر است و بسيار بزرگ است. در منزل كه ميرسند آن را زمين ميگذارند آب جاري و طعام از آن سنگ براي سورسات قشون آن حضرت بيرون ميآيد و پيش از آنكه اين را ببينند گاه است يكپاره با خود بگويند كه ما را ميخواهد گرسنگي بدهد، به اين عقلهاي ناقص همينطور ميشود، همين تركيب ميفهمند. يكي از اهل مكه را حاكم مكه ميكند و تشريف ميبرد چند منزلي كه گذشت اهل مكه اجماع ميكنند و بر سر آن حاكم ميريزند و او را ميكشند. خبر به حضرت ميرسد، برميگردد و آنها را نصيحت ميكند، موعظه ميكند. توبه ميكنند، امام باز حاكمي ديگر براي آنها نصب ميكند، باز برميجهند او را هم ميكشند دو مرتبه حضرت برميگردد و اين دليلي است كه بايد ازاين ياد گرفت چه بسيار نادان كه خانه خود را تعمير نكرده واميگذارد ميرود تعمير كند خانههاي مردم را، اين از دستش ميرود جائي ديگر هم به دستش نميآيد و نخواهد آمد.
باري، از آنجا ميآيد به مكه، اهل مكه خاضع و خاشع، گريهكنان ميآيند خدمت آن بزرگوار كه يامهدي آلمحمّد غلبت علينا شقوتنا بد كرديم، غلط كرديم، بر ما رحم كن ما مجاورين خانه خداي تو هستيم. بر آنها رحم ميفرمايند و حضرت حاكمي ديگر براي آنها نصب ميكنند باز آنها بار سيّم هم ميجهند و حاكم را ميكشند. آنوقت اشاره ميفرمايد امام به جنياني كه در ركاب همايون آن بزرگوارند و آن روز جنيان مثل انس مرئي ميشوند و در ركاب آن بزرگوارند. بزرگان جن، نجباي جن در خدمت آن بزرگوارند. حضرت جمعي از جن را با نقبا ميفرستد كه آنها را قتل كنند. باقي
«* 28 موعظه صفحه 360 *»
نميگذارند احدي را مگر آنكه مؤمن باشد. پس ميفرمايد از هزار نفر يك نفر را باقي نگذارند، جميعشان را قتل ميكنند. اين را هم عرض نكردم آن بزرگوار خانه مكه را هم خراب ميكند. حالا نه اين است كه فرياد واعمرا بلند كني كهاي واي! اي خدا! اي داد! اي بيداد! اين بنياد خانه تو است خراب ميكنند. اين وحشتها را مكن، جميع عمارات ظالمين را از روي زمين محو خواهد كرد، اثري از آنها نخواهد گذارد، مسجد با سقف نخواهد گذارد مسجدهاي با شرفه را نخواهد گذارد، ساباطها و دريچههائي كه تحدي به كوچه كرده همه را خراب ميكند، جميع بنيادهاي ظالمين را خراب ميكند، جميع اين قلعهها، جميع اين نارنج قلعهها را جميع بنياد ظالمين را برخواهد انداخت. خانه كعبه بنياد ظالمين است، بنياد نبي نيست، بنياد وصي نبي نيست پس آن را خراب خواهد كرد و از نو بنياد ميكند به طوري كه ابراهيم خليل روز اول بنياد كرد و همه جا خواهد آمد آن بزرگوار تا اينكه به مدينه مشرفه خواهد رسيد. اين را عرض نكردم كه حضرت هنوز در مكه هستند كه آن شخصي كه از طايفه جهينه است ميآيد و اين بشارت را در مكه براي حضرت ميآورد. عرض ميكند كه بشارت باد ترا كه خدا سيصد هزار نفر دشمن ترا كشت و همه به زمين فرورفتند. حضرت دست به سر او ميكشند و او به حالت اول برميگردد و تشريف ميبرند تا به مدينه ميآيند تا به سر قبر رسول خدا9 ميفرمايند اين قبر جد من است؟ عرض ميكنند بله. ميفرمايند اين دو تا قبري كه در كنار قبر رسول خداست از كيست؟ عرض ميكنند اينها قبر دو صاحب رسول و دو همخوابه رسول است. ميفرمايند اينها كيانند اينها چه چيز پيغمبر بودهاند كه اينجا دفنشان كردهاند؟ نكند اينها نباشند! عرض ميكنند نه خير، ما يقين داريم كه اينها همانها ميباشند. ميفرمايند ما سه روز ديگر قبر اينها را ميشكافيم و اينها را بيرون ميآوريم تا ببينيم كه اينها همانها هستند. اين خبر به اطراف ميرود، ميان مردم منتشر ميشود كه اين مرد ميخواهد قبر ابيبكر و عمر را بشكافد. آن روز در مسجد جمع كثيري از خلق جمع ميشوند امام7 به نقبا حكم ميفرمايند كه با دستهاي خود
«* 28 موعظه صفحه 361 *»
زمين را بكاوند به جهت آنكه آن خلاف حرمتي كه آنها روز اول كردند و كلنگ بيخ گوش پيغمبر بر زمين زدند و آن خلاف را بجاآوردند به جهت اينكه آنها را آنجا دفن كنند، اين خلاف حرمت نشود. جايز نيست در نزديك قبر پيغمبر يا امام كلنگ به زمين زنند، بيحرمتي است ايشان مردهشان حكم زنده دارد، آنها زنده و مرده براشان تفاوت نميكند پس به جهت اينكه بيحرمتي نشود نقبا را ميفرمايند كه با دستهاي خود خاك را بكاوند تا آنها را بيرون آورند با دستهاي خود زمين را ميكاوند و آنها را بيرون ميآورند با كفن تازه. كفن را از ايشان دور ميكند، بدنهاي ايشان تازه است. ميفرمايند همين است آني كه ميگفتيد؟ نكند آنها نباشند! ميگويند همانهايند ما به صفت ميشناسيم ايشان را، ما اعتقادمان زياد شد در باره اينها ما گمان نميكرديم كه اينها اين قرب را پيش خدا دارند حالا كه اين كرامت را از ايشان ديديم اعتقاد ما زياد شد. امام حكم ميفرمايد كه بيزاري بجوئيد از اين دوتا. غرض سخني بسيار در ميان گفته ميشود و بيادبي ميكنند ميگويند ايني كه گفتي نسبت به تو ميكنيم، از اينها بيزاري نميجوئيم. دو دفعه ميفرمايند هركس مطيع اينهاست جدا بايستد، هركس اطاعت اينها نميكند و دوست اينها نيست جدا بايستد. نخله خشكي در آنجا است امر ميفرمايد اين دو را بر آن درخت بياويزند، صلابه ميزند آنها را بر آن درخت. اين دو را به صلابه ميزنند آنوقت صدا بلند ميكند و هيمه ميطلبد. همان هيمه را كه بر درِ خانه فاطمه آوردند و آتش زدند. حضرت صادق ميفرمايند ما آن هيمه را نگاه داشتهايم از آن روز آن هيمه را ضبط كردهايم. چون سخن به اينجا رسيد و روز قتل هم هست و همه براي تعزيهداري مستعديم اشاره بكنم. پس عرض ميكنم كه آن هيمه هيمهاي است كه بعد از آني كه رسول خدا صلواتاللّه عليه از دار دنيا رفت، هنوز كفن آن بزرگوار نخشكيده بود كه آمدند و فرستادند عمر را و خالد را و قنفذ را بر در خانه پيغمبر صلواتاللّه و سلامه عليه و فرياد برآوردند كه علي را بگوئيد بيايد به بيعت مسلمانان حاضر شود. فضه بر در خانه آمد گفت علي مشغول است نميتواند بيايد.
«* 28 موعظه صفحه 362 *»
خلاصه عمر حكم كرد برويد و هيمه بياوريد. فداي زهد محمّد و آلمحمّد شوم شايد گمان كنيد در خانه علي كه ميشنويد در خانه علي تخته داشت آن را تراشيده بودند و ساخته بودند. نه خير، در خانه او از سعف خرما بود كه ساخته بودند از اين چيزها كه در كرمان ميگويند بيش خرما از اين شاخههاي باريك نخل خرما كه جاروب از آنها درست ميكنند، از اين چيزها آورده بودند و در ساخته بودند. آوردند هيمه در پاي آن در گذاردند و در را سوختند. خلاصه امام7 بقيه آن هيمه را كه همهاش نسوخته است كه آتش زدند و در را گشودند و حضرت صادق ميفرمايد ما آن را ذخيره كردهايم و نگاه داشتهايم و آن را به ارث ميبريم و دست بدست ميدهيم تا آنكه همان هيمه را امام زمان در پاي آن درخت خواهد آورد و آتش خواهد زد و آن درخت آتش خواهد گرفت و آن دو ملعون آتش خواهند گرفت. بعد از آن امام حكم ميفرمايد بادي را كه بر آنها ميوزد، آن دستهاي كه از مواليان ابيبكر و عمرند جميع آنها را در مسجد تلف خواهد كرد و همه را خواهد كشت.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 363 *»
«موعظه نوزدهم» يكشنبه بيستودوم ماه رمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
كلام در ظهور امام صلوات اللّه و سلامه عليه بود و عرض كردم كه بعد از آنيكه عالم به حد بلوغ رسيد و عالم را استعداد ظهور امام7 پيدا شد آن بزرگوار بروز خواهد كرد و قبل از بروز، عالم را آن استعداد نيست، مردم را آن تحمل نيست كه بتوانند به احكام او عمل كنند و طاقت بياورند به حرفهاي او و به تكليفات او عمل كنند. نپندار كه آن بزرگوار چون آمد مثل ساير ائمه سلوك خواهد كرد و در مجالس و محافل مثل ايشان بنشيند كه احكام را به طور مدارا و تقيه بيان فرمايد. اگر اينطور كند و اينطور باشد فايده ندارد، عالم اصلاح نخواهد شد و عالم از اين حالتي كه دارد ترقي نخواهد كرد. پس آن بزرگوار به مرّ حق، آن بزرگوار به حق خالص كه هيچ شايبه ظلم و جور در او نباشد و تقيه از اهل جور و ظلم در نزد او نباشد، (عمل ميكند). اما ائمه: به طور تقيه راه رفتند و احكام را به طور تقيه فرمودند. اگر چه بحسب ظاهر و در تدبير چنان مينمايد كه اين بزرگواران در اين ايام مقهور و مظلوم بودهاند چنان مينمايد در انظار كه ائمه: در ايام ظهور خود مقهور و مظلوم بودهاند و از روي اضطرار و تقيه به ناچاري اينطور فرمايشات فرمودند، لكن اين نظري است دنيائي و در نزد عارفان به
«* 28 موعظه صفحه 364 *»
حق و در نزد عارفان به فضائل محمد و آلمحمّد: معلوم است و براي ايشان واضح است كه اين بزرگواران هرگز مقهور نبودند و هرگز منقاد از براي اين خلق ضعيف نبودند، بر حسب امر خداوند عالم راه ميرفتند و بر حسب قابليت مردم راه ميرفتند. زيرا كه اين بزرگواران طبيب نفوسند و طبيب هر روز نظر ميكند به احوال بيمار و آنچه صلاح بيمار است ميدهد. نه اين است كه آن طبيب از ترس كسي اينطور سلوك ميكند يا از ترس كسي به بيمار ميگويد نان مخور، فلان دوا را بخور، بلكه صلاح بيمار خود را در اين ديده از اين جهت آنچه مناسب مزاج بيمار ميداند ميدهد تا چون آن بيمار بحران كند و مرض او به نهايت شدت برسد بعد از آن پرهيز او را طبيب ميشكند و به او از آن غذاهاي مناسب ميدهد تا اينكه بنيه او قوي ميشود، آنوقت مرخص ميكند او را كه آنچه ميخواهي بخور؛ حالا ديگر مزاج تو مزاج معتدلي است. همچنين اين عالم در ايام قبل از ظهور مريض است و بنيههاي مردم مخلوط به اين اعراض و امراض است و به واسطه آن اعراض طاقت مرّ حق ندارند، طاقت حق خالص ندارند، آن اعراض متحمل حق خالص نيست.
چون كلام به اينجا رسيد متذكر مطلبي شدم، دقيقهاي است بد نيست آن را عرض كنم. به طور اختصار عرض ميكنم، طولش نميدهم و آن اين است كه در بدن انسان آتشي است و خاكي كه آن صفرا باشد و سودا، آتشي و حرارتي كه در بدن انسان هست اقتضاي حركت ميكند و خاكي و برودتي كه در بدن انسان هست اقتضاي سكون ميكند. آن خاك دائم خواهشش و طبيعتش و ميلش اين است كه ساكن شود و آن آتشي كه هست دائم طبيعتش اين است كه در حركت باشد. و چون خداوند بنيه انسان را از اين آتش و خاك آفريده، همينكه انسان قدري به مقتضاي آتش و صفرا حركت كرد آن خاكي كه در بدن انسان است او اقتضاي حركت ندارد، خسته خواهد شد از بسياري حركت و آن خاك اقتضاي سكون ميكند. ميخواهد يكجا آرام باشد و همينكه تو به اقتضاي حرارتي كه در بدن تو است حركت كردي خاك خسته ميشود،
«* 28 موعظه صفحه 365 *»
ملالت ميگيرد و اگر مدتي ساكن شوي به اقتضاي آن خاك كه در بدن تو است و آن برودت، آتشي كه در بدن تو است ملالت ميگيرد، كسالت حاصل ميكند زيرا كه طبيعت آتش آن است كه حركت كند، او را كه به سكون ميداري ساكن نميشود، ملول ميشود. و همچنين طبيعت خاك آن است كه ساكن باشد، او را كه به حركت ميداري حركت نميكند، كسل ميشود. از اين جهت طبيعت انسان هيچ امري را بسيار نميتواند بكند. انسان از جميع بسياريها او را ملالت ميگيرد و براي او كسالت حاصل ميشود چرا كه انسان را از اضداد آفريدهاند هر ضدي كه كاري ميكند آن ضد ديگر ملول ميشود. قوت ضد كه زياد شد نميتواند اضداد ازهم نپاشند، لابد از همديگر جدا ميشوند. نميتواند صفراي بدن انسان كاري كند و طغياني بنمايد و بلغم بتواند برود پي كار خود. خداوند عالم اجلي براي اين قرار داده چون جدا نميشود پس صفرا نميتواند به اخلاق بلغم راه رود و بلغم به اخلاق صفرا نميتواند راه برود از اين جهت انسان خسته ميشود و ملالت ميگيرد. اگر انسان صفراي خالص بود دائم الحركه بود، از حركت ابداً او را ملال نميگرفت و اگر سوداي خالص بود ابداً ساكن بود و از سكون او را ملال نميگرفت. اگر اين نكته را درست بفهمي كه نكته حكيمانهاي است آنوقت ميفهمي دوام لذت اهل جنت را كه چگونه لذتشان دائم است. فهمهاي دنيائي اينطور است كه عمارتي را كه آدم ميبيند اول دفعه كه آدم ميبيند خيلي به نظرش جلوه ميكند و لذتي حاصل ميكند از تماشاي آن. ده روز كه در آن مسكن كرد و انس گرفت ديگر لذتي نميبرد. حالا بهشت را هم خيالش ميرسد همينطور است. قصر ياقوت اول دفعه جلوه ميكند، باغها را همان اول دفعه كه ميبيند براش جلوه ميكند، همين كه مسكن شد براي او و چندي او را ديد ديگر لذتي حاصل نميكند و حال آنكه اينطور نيست در بهشت مردم خالصند، يعني آن ضدي كه سبب ملالت است ندارند از اين جهت كه بهشت ملايم طبع ايشان است و ايشان ضدي هم ندارند در بهشت از اين جهت دائم در بهشت لذت ميبرد و متصل لازال مؤمن در هر آني منتهاي لذت را در
«* 28 موعظه صفحه 366 *»
بهشت ميبرد مثل كسي كه اول دفعه وارد چيزي شود چيزي عجب ميبيند و لذت ميبرد همچنين اهل بهشت دائم لذت ميبرند مثل كسيكه اول چيزي را ببيند. چون اين نكته را فهميدي ضدش را هم بفهم كه مسألهاي است كه در آن حكما درماندهاند و چنان پنداشتهاند كه اهل جهنم مدتي كه در جهنم ماندند ديگر عذاب براي ايشان نيست. هيمه را كه در آتش ميگذارند اول عذاب ميكشد ولكن بعد از آني كه سوخت و آتش شد ميگويند ديگر عذاب نميكشد از آتش. عرض ميكنم اين آتش آتش دنياست و ضد دارد لكن اهل جهنم باز ضد ندارند و چون ضد ندارند جهنم منافر با طبيعت ايشان است و منافي طبيعت ايشان از اين جهت ابداً عذاب ايشان شديد است، در هر آني مثل حالت اول عذاب است براي ايشان. اگر اهل جهنم سوداي تنها باشند و آنها را به حركت دائم بدارند ابداً در عذاب خواهند بود. پس اهل جهنم دائمالعذابند به جهت آنكه يك جهتياند و جهنم منافي با طبيعتشان است و اهل بهشت دائم التنعّمند به جهت آنكه يك جهتياند و جنت مناسب طبيعتشان است از اين جهت عذاب جهنم مخلد و نعمت جنت مخلد خواهد بود. در اين زمان در اين دنيا مردم اعراض بسيار دارند و آن اعراض برخلاف طبيعتها است و اين است كه نميتوانند از آن اعراض جدا شوند و هركسي مخلوط به عرضها و مرضهاست در اين دنيا و جدا نميتواند بشود. اگر حكمي موافق اصل طبيعتشان شود عرض طاقت نميآورد و اگر حكمي موافق عرضشان بگوئي طبيعت طاقت نميآورد اين است كه در اين ايام ائمه مدارا كردند با خلق و با مردم به طور مدارا راه ميرفتند. مردم خيالشان ميرسد كه ايشان به اضطرار تقيه فرمودند. حاشا كه به طور اضطرار تقيه فرموده باشند. اگر تقيه فرمودهاند در جائي بوده كه صلاح عباد و بلاد در آن بوده، اگر حكمي را تغيير دادند صلاح عباد و بلاد در آن بوده و امر همينطور هست و مردم مريضند تا در هنگام ظهور امام7 كه عالم روز ميشود تا اينكه در شب پيش دنيا؛ و اين شب دنيا كه ميگويم نه اين شبهاست، صد سال پيش است تا اينكه در شب پيش دنيا اين عالم بحران خواهد كرد و نهايت شدت
«* 28 موعظه صفحه 367 *»
مرض در حالت بحران است. بسا آنكه مريض به حالت مرگ مبتلا شود و به بلاهاي شديدي كه مانند آن نيست مبتلا ميشود. به طوري ميشود در اواخر غيبت كه مؤمن آرزوي مرگ خواهد كرد كه از اين فتنه و مصائب و محن خلاصي يابد و راه خلاصي ندارد و پيش از ظهور عالم در حالت بحران است، عالم بحران ميكند و مرض در نهايت شدت ميشود و چون امام7 بروز كرد عالم عرق ميكند، سرتاپاي عالم عرق ميكند و جميع اين مرضها به آن عرق تمام ميشود و چه عرقي شايسته ميكند. عرقي قرمز ميكند كه روي زمين را سيل ميدهد و روي زمين تر ميشود از خون منافقان. عالم را فصدش ميكنند، خونش را ميگيرند و معلوم است از عالم كه بايد خون جاري شود نهر و رودخانهها از خون بايد جاري شود. رگهاي عالم كلفت است، خونش بسيار است پس آن قدر خون از اين عالم ميگيرد امام كه طبيب نفوس است كه اين عالم صحيح ميشود و مرض از تن او بيرون ميرود. كدام مرض از حقد حقودان و حسد حسودان و كفر كافران و نفاق منافقان بدتر؟! جميع مرض عالم از معاصي است، از حقد حقودان و حسد حاسدان، غيبت غيبت كنندگان، حرام حرام خورندگان، از اين چيزهاست و اين مرض را به واسطه اين فصد عظيم از بدن عالم بيرون ميكنند، همه كفر را بواسطه اين فصد بزرگ بيرون ميكنند كذب را بيرون ميكنند نفاق را بيرون ميكنند عداوتها را بيرون ميكنند، معاصي را همه را بواسطه اين فصد بزرگ كه آن بزرگوار ميكنند از تن عالم بيرون ميكنند. چنان فصّادي است و چنان فصدي ميكند كه اهل اين عالم خواهند گفت تو محمّدي نيستي، تو فاطمي نيستي اگر تو فاطمي بودي رحم در دل تو بود. آن بزرگوار كار فصدش به جائي ميرسد كه بسا شخص در خانه خود نشسته در خلوت معصيتي كرده، يكمرتبه فراش ميآيد بر در خانه كه امام تو را ميطلبد. او را ميبرند گردن ميزنند. آن بزرگوار حاجت به بيّنه ندارد و قسم ضرور نيست بدهد. حكم ميكند به حكم آل داود، حكم ميكند به علم امامت. به اينطور عالم امن و امان ميشود. آيا هرگز ديدهاي دزدي دو شاهد عادل را بدارد و برود در حضور آن دو شاهد عادل دزدي
«* 28 موعظه صفحه 368 *»
كند كه فردا دو شاهد عادل بيايند شهادت بدهند كه اين دزدي كرده، آنگاه دستش را ببرند؟ هرگز همچو چيزي نميشود بلكه پس از هزار مرتبه دزدي هم ثابت نميشود در اين شريعت. براي همين هم امروز قرار دادهاند اين را كه ثابت نشود براي كسي به جهت آنكه عالم متحمل نيست. اگر بناي اين بود كه تا كسي دزدي كرد ثابت بشود و اورا دست ببرند مردم از اسلام بيرون ميرفتند. اسبابي قرار دادند كه شهود بايد بيايد. اگر شهود پيدا شدند و شهادت دادند دو نفر عادل كه با چشم خودمان ديديم فلانكس دزدي كرد بايد دستش را ببرند و اگر نه، ميگويند نه، مسلمان است تهمت به مسلمان مزن و آن دزد هم زير جُلي كار خود را كرده و ثابت نشده است. در اين شريعت كدام زانيه و كدام زاني در حضور چهار نفر شاهد عادل در حضور چهار تا پيشنماز زنا ميكنند تا آن چهار نفر بروند شهادت بدهند كه ما ديديم «كالميل في المكحلة» زنا ميكردند؟ ما اين را ديدهايم، همچو چيزي نميشود. پس شهود پيدا نشد؛ شهود كه پيدا نشد زنا ثابت نشد، زنا كه ثابت نشد حد زده نشد، حد كه زده نشد ديگر پُري نميترسند. همچو كه شد در يك شهر ده هزار نفر، دوازده هزار نفر زناكار پيدا ميشود. دوازده هزار زنا هرگز ثابت نميشود. به اين قاعده امر را خواستهاند پنهان كنند. تو نميداني بچههاي سه ساله چهارساله اگر كاري كردند تو هي پردهپوشي ميكني، ميگوئي خير بچه اين كار را نكرده. كاسه را زده شكسته لكن تو داري براي او پردهپوشي ميكني به جهت آنكه اگر صدا بر او بلند كني زهره او ميرود. اگر او را بخواهي بزني بايد هر روز كتكش بزني، اين نميشود. اگر براو صدا بلند كني بناميكند گريه كردن، تا پسين گريه ميكند، همه را عذاب ميگذارد از اين جهت ميگوئي آقا هرگز كاسه را نشكسته، كاسه را لولو شكسته، ثابت نشده بچه شكسته باشد. همچنين امروز هم بايد گفت ثابت نشده، خير مسلمان است تهمت به مسلمان مزن. چه بكند، ثابت كه نشد شرعاً نميتواند حد جاري كند. اگرنه بسا بيگناهي بگير تو بيايد اين مجتهد جاهل و نادان است آن مجتهد جاهل و نادان اگر بنا باشد به تهمت بگيرند گاه است هزار بيگناه را بيتقصير بايد بگيري و
«* 28 موعظه صفحه 369 *»
آنوقت حرمت آن هزار مؤمن بيگناه را نداري و بيحرمتي به آنها كني تا ده نفر دزد را به قصاص برساني و حرمت آن يك مؤمن كه بيگناه بوده و اذيت كرده هزار مرتبه از آن ده دزد كه به قصاص برساني بيشتر است و نميداني لكن بيگَز پاره كردن يا زياد ميشود يا كم. پس در اين زمان محال است و نخواهد شد، نه شهود ميآيد شهادت بدهد نه دزد خودش اقرار ميكند، بيگَز پاره كردن هم كم و زياد ميشود. نه خيالت برسد كه شريعت ناقص است، نه خير، مردم بچهاند. بچهها كه بزرگ شدند به حد بلوغ رسيدند آنوقت درست حكم ميكند. سلطنت براي كسي است كه بر تخت جلال خود نشسته ميگويد در فلان شهر در فلان محله در فلان كوچه فلانكس زنا كرد، بايد به قصاص برسد. همچو كه شد ديگر حالا كي كه جرأت ميكند در مشرق و مغرب عالم معصيت كند؟ وقتي سلطان بداند كجاي عالم مويي حركت ميكند يا ساكن ميشود وبكم سكنت السواكن و تحرّكت المتحرّكات فيالفور فرمان مينويسد به يزد كه مثلاً در فلان كوچه در فلان خانه زيد دزدي كرده، دست او را بايد بريد. دو تا همچو دست كه بريدند ديگر كيست جرأت بكند دزدي بكند؟ شب رفته توي زيرزمين خانه خود شراب زهرمار كرده و احدي هم خبر نشده، امام ميفرمايد فلانكس پسر فلانكس در زيرزمين خانه خود شراب خورده برويد او را بياوريد. ميروند بالاي سرش كه سلطان تو را ميخواهد او را ميآورند حدش ميزنند. كه ديگر جرأت ميكند؟ لكن كجا دو تا شاهد عادل، دو تا پيشنماز پيدا ميشوند شهادت بدهند كه ما ديديم فلانكس شراب خورد؟ همچو چيزي نميشود. آيا هيچكس دو تا پيشنماز را ميبرد آنجا وادارد پيش آنها شراب بخورد؟ پس اين زمان عالم نظم نميگيرد مردم بچهاند حكمها را ناقص ميكنند مردم ناقصند اين شريعت بچههاست،
چون كه با طفلان سر و كارم فتاد | «معلوم است» هم زبان كودكان بايد گشاد |
براي مردم اين حكام بايد باشند، غير از اينطور محال است كه حكم شود. ملاّشمسعلي مثلاً حالا ميخواهد قضاوت بكند، چكار بكند؟ يك مسلماني را
«* 28 موعظه صفحه 370 *»
ميگويند اين دزدي كرده، شاهدي هم كه نيست، چه كند؟ از اين است كه ميگويد شرعاً ثابت نشد بر من. خير، دزدي كرده و خورده و برده و ثابت هم نشده پس اين شريعت براي بسياري مردم است، براي اين است كه مردم جمع شوند و داخل شريعت بشوند و پرده مردم پاره نشود و اگر سلطاني باشد كه آدم بفرستد تا دوازده هزار زانيه را سر ببرند يا حد بزنند، كي طاقت ميآورد؟ آن بزرگوار به علم و حكمت و سياست ظاهر ميشود بسا آنكه نشسته بالاي سر او سيّافي ايستاده به جهت ادب و حرمت او ميفرستد كه فلانكس را بياريدش. ميروند او را ميآورند گردنش را ميزنند براي اينكه خطرهاي در قلب او خطور كرده، شكي در قلب او حاصل شده. ميآرند گردنش را ميزنند. وقتي امر اينطور شد ديگر جميع عالم يكدفعه امن و امان ميشود ديگر در قوه كسي نيست نفس بكشد، نميتواند خيالي بكند. آن بزرگوار احكام عجيبه غريبه ميكند، حكمي ميكند به حكم حضرت آدم، جمعي بر او انكار ميكنند، حكم ميفرمايد ميآرند گردنشان را ميزنند. حكمي ميكند به حكم نوح، جمعي انكار ميكنند گردنشان را ميزنند. حكمي ميكند به حكم داود و جمعي انكار ميكنند گردنشان را ميزنند. حكم ميكنند به حكم ابراهيم، به همينطور تا اينكه وقتي حكم ميكند به حكم پيغمبر قلوب ساكن ميشود ميگويند اين حدود آنوقت ثابت ميشود والاّ آن احكام را طاقت نميآورند. چون احكام را طاقت نميآورند انكار ميكنند. ميفرمايد آنها را ميآرند گردنشان را ميزنند و آن بزرگوار به واسطه اين سفاكي و آن عظمت خدائي كه براي او هست معلوم است عظمت خدائي با اوست. شخصي به امام حسن عسكري عرض كرد شما متكبر هستيد. فرمودند من تكبري ندارم، اين كبرياي خداست كه در من ظاهر شده. آن بزرگوار به عظمة اللّه و كبرياءاللّه راه ميرود و احدي را قدرت تخلف او نيست. آن بزرگوار به آن جلالت كه راه ميرود يك ماه پيش رو و يك ماه پس سر، رعب از آن بزرگوار در دلهاي مردم است، همه ترسان و لرزانند. مثلاً ميشنوند سر طهران آمده اينجا خود به خود زهرهشان ميرود از سطوت
«* 28 موعظه صفحه 371 *»
آن بزرگوار. سلطنت اين است كه اگر آن سلطان بگويد به كسي بگويد بكن و نكرد واجبالقتل باشد و او را بكشند. دو تا را كه همچو كردي ممكن نيست حرف از دهن سلطان آيد و به زمين بيفتد. پس آن بزرگوار به اينطور سلطنت ميكند، احكام خدا را جاري ميكند در مشرق و مغرب عالم، در برّ و بحر عالم حكم او نفوذ دارد. چون اين عدل را مردم ببينند جميع مردم هركه او را رگ ايماني است طالب ميشود و ديگر حمايت اين سلاطيني كه براي طلب دنيا محاربه ميكنند نميكنند. وقتي تمكين نكنند از سلطاني رعايا خودش تنها ميماند، تنها كه ماند او را ميكشند. وانگهي كه عرض كردم آن بزرگوار دعوائي نميكند مگر سيزده دعوا. البته تجربه كردهايد و ديدهايد سيل كه ميآيد وقتي ميآيد هنوز به ديوار نرسيده و سي قدم به ديوار مانده ديوار خودش ميافتد. از آن بادي و از آن هيبتي كه دارد. آن بزرگوار هم رو به هر سمت كه تشريف ميبرد هيچ چيز جلو او بند نميشود، همه تمكين ميكنند. پس بعد از آني كه به مدينه تشريف آورد و قبر آن دو را شكافت و آن دو را بيرون آورد ميفرمايد به اولياي آنها كه بيزاري بجوئيد از اين دو تا. نامربوطي ميگويند كه بيزاري ميجوئيم از آن كسي كه ما را به اين امر ميكند. در آنوقت امر ميفرمايد بادي سياه را كه بر آنها ميوزد، پانصد نفر از آنها را در همان مسجد مثل درختي كه از ريشه درآيد مياندازد زمين و هلاك ميكند. بعد از آن حكم ميفرمايد به آن دو خبيث كه زنده شوند و زنده ميشوند و بر ايشان الزام ميكند جميع گناهاني را كه از عهد آدم تا آن روز شده و جميع فسق و فجور جميع خلق را بر اينها الزام ميكند به طوري كه اقرار ميكنند كه اينها همه تقصير ماست. يك خورده عقبش كه برويد به طور ظاهر زود ميتوانيد بفهميد. مثلاً اگر شما غصب خلافت نكرده بوديد و خلافت را به علي بن ابيطالب واگذارده بوديد چنان نظمي ميداد در عالم كه كسي شراب نخورد، دزدي نكند. پس هرچه شراب خورده شده تقصير شماست، هرچه دزدي شده، هرچه زنا شده، هرچه لواط شده همه تقصير شماست. هرچه بتپرستي شده تقصير شماست، اگر او غصب خلافت نكرده بود و
«* 28 موعظه صفحه 372 *»
علي بن ابيطالب خليفه شده بود هيچ بت پرستيده نشده بود، كافر در دنيا نميبود، چين بر حال خودش بود. جميع بت پرستي چين تقصير شماست، جميع بت پرستي فرنگ تقصير شماست. جميع اينها را بر گردن آن دو ميگذارند. ظاهراً كه فهميدي لكن در باطن از آن روزي كه آدم خلق شده تا آن روز جميع گناهان را گردن آن دو ميگذارند. از روزي كه قابيل هابيل را كشت همه به جهت آن بود كه اصل همه شرور شمائيد، جميع ظلمتي كه در عالم هست از ظل شماست، جميع نفوس اماره از ظل شماست. يك روزي شيطان پشيمان شد فكر كرد كه اين چه غلطي بود كردم، يك سجده نكردم لعن ابدي را بر خود خريدم، عذاب ابدي براي خود درست كردم، بد كاري كردم. بناكرد دعا كردن، استغاثه كردن. يك كسي به او گفت اگر راست ميگوئي برو قبر او را سجده كن تا بلكه خداوند عالم از سر تقصير تو بگذرد. بعد از آنكه ميخواست برود عمر به او برخورد، سراغ گرفت گفت پشيمان شدهام ميروم بر قبر آدم سجده كنم، از گناهان من بگذرد. گفت برو مردكه ديوانه! آدم وقتي كه زنده بود سجده به او نكردي حالا ميروي به قبرش سجده كني؟! شيطان گفت واللّه همان روز هم كه به من حكم كردند سجده به آدم كنم، همان روز مثال تو پيش من آمد نگذاشت، امروز هم تو مانع من شدي. اگر كسي چشم او بينا بود ميديد اصل شرور را، ميديد همه تقصير اوست، مردم ديگر خبر ندارند.
خلاصه امام7 قتل قابيل هابيل را و هر گناهي را تا آن روز و جميع بتي كه سجده شده، جميع فسقي كه شده، جميع كلمات كفري كه در عالم گفته شده همه را گردن آن دو خبيث ميگذارد و آنها اقرار ميكنند. آنوقت حكم ميكند حاضريني و معاصريني كه هستند انتقام از آنها بكشند. يكي ميآيد كه فلان كس پدر مرا كشت تقصير تو است من حالا پدرت را از گور درميآورم، يكي ديگر ميآيد كه فلان خوني كه شد تقصير تو بود حالا جگرت را درميآورم. جميع حقي كه هركس بر كسي دارد اين دو را مكرر ميكُشند و زنده ميكنند و باز ميكُشند بعد از آن آنها را آتششان ميزنند. حكم
«* 28 موعظه صفحه 373 *»
ميكنند به باد كه خاكستر آنها را به دريا بريزد. ديگر در رجعت باز آنها را دو مرتبه زنده ميكنند كه در رجعت هم جميع خلق روزگار صاحبان حقوق همه حاضر ميشوند هركسي مطالبه حق خود را از اين دو خواهد كرد و روزي صدهزار مرتبه آنها را زنده ميكنند و ميكُشند. يكي ميآيد كه پدرسوخته روزي پدر مرا فلان كس كتك زده بود تقصير تو است، يكي ديگر ميآيد كه پدرسوخته پدر مرا فلان كس كشته تقصير تو است انتقام خود را جميعاً از آن دو ميكشند به جهت آنكه او اصل شرور است و هركس هر شري از او سرزده تقصير او است. پس انتقام او را بايد بكشند.
باري، مدينه را نظم ميدهد و حاكمي از جانب خود در مدينه ميگذارد. چون بيرون ميآيند اهل مدينه ميجهند بر او و او را ميكشند، دو مرتبه برميگردد و مدينه را منتظم ميكند و از آنجا تشريف ميبرد به طرف عراق به جانب كوفه. چون دارالسلطنه در آن روز كوفه خواهد بود و كوفه بزرگ خواهد شد و هجده فرسخ طول و عرض كوفه خواهد شد در آن روز كوفه به طوري مرغوب ميشود كه جميع مؤمناني كه در عالم هستند رو به كوفه ميروند، همه آنجا ميروند به طوري مرغوب ميشود كه به قدر بستن يك اسب اينقدر جا را دويست تومان خريد و فروش ميكنند. محلهاي از محلات مرغوبش كه اسم او سبيع است چنان مرغوب ميشود كه وجبي زمين يك وجب طلا خريد و فروش ميشود به جهت آنكه در جوار امام است و نزديك امام است. پس آنجا دارالسلطنه خواهد بود و محل سلطنت و قضاوت آن بزرگوار مسجد كوفه خواهد بود. صندوقخانه آن حضرت و بيتالمال، مسجد سهله خواهد بود و خلوتخانه آن بزرگوار نجف اشرف خواهد بود. پس در كوفه خواهد نشست و نقيبان را به اطراف خواهد فرستاد پيش از آني كه وارد كوفه بشود چون جيش سفياني پيش از ظهور آمدهاند به كوفه آن بزرگوار همين كه به حوالي كوفه رسيد چهل و شش هزار ملك در خدمت او ميآيند و چهل و شش هزار جن و سيصد و سيزده نفر نقبا و آنچه از خلق عالم ملحق شدهاند به ايشان در قشون حضرت هستند، بيرون ميآيند و آن جيش
«* 28 موعظه صفحه 374 *»
سفياني كه در آنجاست با اوباش كوفه حكم ميفرمايد كه حمله ميكنند قشون حضرت و قتل خواهند كرد آنها را لكن مصيبت بزرگ و محاربه جليل آن است كه شانزده هزار مجتهد و فقيه و قاري از شهر كوفه بيرون ميآيند و دامنهاي تقدس به كمر زدهاند ميگويند يامهدي ما را حاجتي به تو نيست، ما همه مجتهديم، همه عالميم، همه از قرآن خبر داريم، حديث ميدانيم، احتياجي به تو نداريم. آن بزرگوار گويا عصر دوشنبه است در آن روز حكم ميفرمايد كه اين شانزده هزار فقيه را قرباني كنند و وارد ميشود به كوفه و مقرّ سلطنت او كوفه خواهد بود. در آنجا مجمع جميع خلايق است، نقبا را براي نظم عالم ميفرستد، پيش از فرستادن نقبا وارد كوفه كه ميشود منبري نصب ميكنند براي آن حضرت. حالا همچو شده كه منبر مخصوص روضهخوان و ملا شده، پيشتر سلاطين منبر داشتهاند و بر منبر مينشستهاند. پيشترها گويا سلطان تختش منبر بود، همين پادشاه را هم منبري هست، همين ناصرالدينشاه را هم منبر دو پلهاي هست نهايت مرصّع است، عيدها و نوروزها بر آن مينشيند. حالا همچو قرار شده كه مال ماها باشد، در زمان سابق سلاطين بر منبر مينشستهاند و خوب قاعدهاي بود. رفعتي دارد، رعايا او را ميبينند. حالا هم قرار اين شده كه آني كه بالاي منبر است نبايد ساكت بشود، تا ساكت شد پامنبريها صدا ميكنند كه مجلس خنك نشود. حالا اينطور است، پيشتر خير، قرار اينطور نبود بسا آنكه دو ساعت سه ساعت هم روي منبر مينشست و حرف هم نميزد. مثلاً ميخواست بفرستد كسي را بياورندش نشسته بود هر وقت ميخواست حرف ميزد هر وقت نميخواست نميزد. منبر جاي نشستن سلطان است. غرض در مسجد كوفه منبري براي آن بزرگوار نصب ميكنند، بر آن منبر مينشيند، دست ميكند در جيب مبارك و صحيفهاي بيرون ميآورد، كاغذي بيرون ميآورد به مهر طلا ميفرمايد بايد شما به من تمكين كنيد، اقرار داشته باشيد به مضمون اين فرمان. اين فرمان كه اظهار ميشود جميع نقبائي كه در خدمت آن حضرت هستند الاّ يازده نفر كه طاقت ميآورند و ميشنوند باقي ديگر فرار خواهند كرد. آنچه از
«* 28 موعظه صفحه 375 *»
خبر برميآيد اطراف عالم ميروند ميگردند، هيچ جا نميبينند امامي دو مرتبه ميآيند تمكين ميكنند. به نظر من فرار كردن آنها به اطراف عالم تفرّق قلوبشان است، شايد مراد از دهشت و وحشت اين نقبا اين باشد والاّ اينها سفياني را كه ديدند، آن علامات را كه ديدند آنها را صداشان كردند بر ابر سوار شدند، از مكه تا كوفه در خدمت او بودند، اين همه كرامات و معجزات و خارق عادات را كه ديدند حالا باوجود اين تمكين نكنند كه تو امام نيستي و بروند امام پيدا كنند و بگردند و چون نجويند دو مرتبه برگردند بيايند، به نظر بسيار بعيد ميآيد، خلاف عادت است كه آن نقباي جليلالشأن عظيمالقدر كه خلاصه عالمند و نظير سلمانند از خدمت امام فرار كنند بروند. كجا بروند؟ حالا از خدمت امام كه فرار كردند كه قدرت طيالارض براشان نميماند وانگهي مرتد بشوند يعني چه؟ بلكه مقصود شايد اين باشد كه آن حرف را كه ميفرمايد حواس آنها متفرّق ميشود، قلوب آنها پريشان ميشود، هي در اطراف عالم ميگردند قلوب خود را به براهين امتحان ميكنند ميبينند چارهاي بجز تمكين نيست. هرچه فكر ميكنند كه رو به كه كنند، ميبينند كسي نيست، جائي نيست. مگر ميتوان به مشرق رفت؟ مگر ميتوان به مغرب رفت؟ ميگويند چه كنيم؟ دلهاشان را متوجه مشرق ميكنند، متوجه مغرب ميكنند، هرجا ميگردند امام خود را نميبينند دومرتبه برميگردند خدمت امام، ميبينند چارهاي بجز تسليم از براي امام نيست و آن حرف از جمله حرفهاي بزرگ است و از علم باطن باطن است كه كسي را تحمل آن نيست و اين از آن جمله حرفهائي است كه حضرت امير ميفرمايد بل اندمجت بمكنون علم لو بُحت به لاضطربتم اضطراب الارشية في الطوي البعيدة علمي در اين سينه من مكنون است كه اگر آن علم را بروز بدهم به شما هرآينه مضطرب ميشويد شما چنانچه ريسمان دول در چاه عميق مضطرب ميشود. مثَل غريبي است و در عرف متعارف است اين مثَل اگرچه در عجم نگويند. اگر نگاه كني در اين دولي كه در چاه بسيار عميق بيندازند چنان موجي برميدارد اين ريسمان كه چيزي به اين تموج نيست. دول كه در
«* 28 موعظه صفحه 376 *»
چاه بيفتد در تن اين ريسمان چنان تموجي از بالا تا پائين پيدا ميشود كه هيچ چيز به آن طور موج نميخورد. حالا ميفرمايد علمي در سينه من مكنون است كه اگر آن علم را بروز بدهم شما مضطرب ميشويد كه مانند آن ريسمان دلهاتان ميلرزد از آن علم و اين علم آن علمي است كه لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لقتله و كفّره اگر ابوذر بداند آن علمي را كه در قلب سلمان است او را ميكشد، تكفير ميكند سلمان را و نيست چيزي واللّه مگر مضمون لا اله الاّ اللّه محمّد رسولاللّه علي ولي اللّه چيز تازهاي نيست ولكن آنقدر عظيم است عمل به مقتضاي آن كردن كه آنها طاقت نميآورند. مثَل عرض كنم براي شما، مثلاً به كسي بگويند قبول كن بيعت مرا به اينكه پاي خود را روي اين پاي خود بگذار و تا يكسال به اين حالت بايستي. حالا اين امري نيست كه عظمي داشته باشد لكن هيچكس نميتواند تمكين كند به جهت آنكه كسي طاقت اين را نميآورد والاّ مسأله شنيدن كه آدم ميشنود، نقلي نيست. صوفيه ملعونه «انا اللّه» گفتند و مردم از ايشان قبول كردند، مرشدين به آن كثافت و قذارت كه كثافت از ايشان ميريزد گفتند ما خدائيم و از ايشان قبول كردند گفتند پير تو، خداي تو، پيغمبر تو، امام تو و مردم قبول كردند. حالا گيرم امام تو بگويد منم خدا ـ نعوذ بالله، و نخواهد گفت واللّه ـ بلكه همان مضمون لا اله الاّ اللّه است نه چيزي ديگر. پس اين چه خواهد بود كه حواس آنها را پريشان كند؟ معلوم است كه عمل به آنچه او ميفرمايد و ثبات بر آنچه فرمان ميدهد و پاداري آن آن است كه طاقت نميآورند، طاقت نميتوان آورد به مضمون او نميتوان بيعت كرد. آيا با همچو سلطاني ميشود بازي كرد كه بيايند امروز بيعت كنند فردا از زير كار بيرون روند؟ حاشا بلكه تا جان هست بايد پاي كار ايستاد پس از اين است كه وحشت ميكنند اين حرف حرفي است بزرگ كه نقبا طاقت نميآورند. اين صحيفه همان كتاب جديدي است كه شنيدهايد يأتي بكتاب جديد و شرع جديد آن اين صحيفهاي است كه بيرون ميآورد والاّ قرآن كه كتاب قديم است نهايت در زمان حضپرت امير هم اين قرآن را حضرت جمع كرد و همانطور نوشت، پس جديدي
«* 28 موعظه صفحه 377 *»
ندارد. قرآن در زمان حضرت پيغمبر قرآن درستي اصلي بود، در زمان ابيبكر هم بود، در اوايل عمر هم بود نهايت متفرّق شد و در اين اواخر از او دزديدند. عثمان هم كمش كرد و دزديد والاّ در زمان نبي در ميان مردم بود، در زمان ابوبكر هم بود و در اوايل عمر هم بود پس كتاب تازه كه ميآورد كدام است؟ اين كه قديمي است، اصل كتاب يعني اين كاغذي كه از اطراف ولايات به اطراف ولايات ميرود، اين را كتاب ميگويند. پس ميآورد كتاب جديدي آن بزرگوار آن صحيفهاي است كه از بغل بيرون ميآورد آن است كتاب جديدي كه هو علي العرب شديد و اين عربي كه ميفرمايد عربي است كه شيعتنا العرب و ساير الناس علج وقتي بر نقبا شديد باشد بر ضعفاي شيعه معلوم است شديدتر خواهد بود و شرع جديدي كه ميآورد آن شرع جديد همان كتاب و سنّت است، نهايت احكامش احكام اصحّاء ميشود نه احكام مرضي. اين احكام امروز همه احكام مريضان است چون مرض عالم بحران كرد عالم چاق شد و عالم را فصدش كردند آنوقت پرهيز را بايد بشكند، احكام اصحّاء را بايد به او بگويند. حالا نميشود به او آن احكام را گفت مادام كه مريض است فقيه به اين بيمار ميگويد تو خوابيده نماز كن، همين كه بحران كرد و چاق شد ميگويد حالا ديگر ايستاده بايد نماز كني. مريض نبايد بگويد من تا حال نشسته و خوابيده نماز ميكردم، تو تغيير احكام الهي را دادهاي. خير، اين تغيير احكام الهي نيست چه كنم؟ تكليف صحيح ايستادن است. همچنين امام شما وقتي ميآيد احكام اصحّاء را براي مردم ميگويد. پس ميآورد شرع جديدي و عالم يكجا صحيح ميشود. پس وحشت نكنيد اگر آن روز احكامي بياورد كه غير اجماعي فقها باشد كه آنوقت شرح لمعه را پيش بكشيد بگوئيد اين خلاف اجماع مسلمانان است كه گفتي. ميگويند مسلمانِ چه؟ كارِ چه؟ آن روز اگرچه نصيحت من ضرور نيست آنچه ميخواهد ان شاءاللّه ميكند. از جمله كارها كه ميكند آن روز اين است كه زاني محصن را رجم ميكند، از جمله كارها كه ميكند اين است كه آنهائي كه زكات ندادهاند گردن ميزند. اين را هم بدانيد پيشتر الفاظ عربي بود
«* 28 موعظه صفحه 378 *»
و به زبان خودشان حرف زدهاند، اوضاع اوضاع سلطنت بوده است، مالياتي را كه بايد به ديوان بدهند اين را زكات ميگفتهاند. ديوان وقتي حق شد ماليات كه همين زكات باشد مال صندوقخانه است، ميبرند در صندوقخانه و قسمت ميكنند بر فقرا. ديگر ماليات را ذخيره نميكنند براي خودشان همين زكات، ماليات ديوان است، هركس نداد ياغي است و ياغي را خواهند كشت. هركس زكات ندهد واجبالقتل است امروز هم اگر كسي زكات ندادن را حلال بداند يا استخفاف كند به زكات و از روي خفيف شمردن حكم خدا و بياعتنائي به آن زكات ندهد الآن مرتد است، زنش به خانهاش حرام است، بچههائي كه ميسازد حرامزاده است درست كرده الآن واجبالقتل است و كافر و مشرك است ولكن كو آن كسي كه امروز بتواند اين حدود را جاري كند؟ امر خيلي عظيم است.
چون سخن به اينجا آمد عرض ميكنم برادران من! حذر كنيد از عذاب خدا، تاركالصلوة با تاركالزكوة فرقي ندارد، هر دو مثل هم است. اگر خيالتان ميرسد كه اگر من ده يك گندم خود را ميدهم فقير ميشوم، نه خير، اينطور نيست. شيطان است كه چنين ميگويد. الشيطان يعدكم الفقر شيطان وعده فقر به شما ميدهد، خداوند از راه فقيري خود نخواسته زكات از شما بگيرند بلكه اين زكات را براي خير شما خواسته خدا خواسته شما مالتان زياد شود به اين جهت به اين زكات گفتهاند. زكات يعني نموي كه در مال پيدا ميشود، يعني اگر زكات بدهي مال تو زياد ميشود و بركت ميكند. مپندار اين تحميلي است بر گردن تو گذاردهاند، خيرِ خود تو است، وقتي نميدهي خدا اضعاف آن را به دست سلاطين، به دست حكام، به دست پاكار، به دست ساير مردم از شما ميگيرد. نميبيني حق خدا را كه دادي روز به روز اموال شما زياد ميشود. هرچه مشغول ذمگيهاي شما به زكات كم ميشود مال زياد ميشود، صد تومان زياد ميشود، هزار تومان زياد ميشود. شما كه حق خدا را منع ميكنيد مستولي ميكند كسي را بر شما كه به زور از شما ميگيرد. خسرالدنيا و الآخرة مشغول ذمّگي كردهاي
«* 28 موعظه صفحه 379 *»
مال مردم را گرفتهاي از اين طرف به زور گرفتهاند از تو و خودت را ذليل كردهاي، خوارت هم كردهاند حالا به دست خودت بده تا خدا اين بلا را دفع كند، تحميلات بر تو كمتر وارد آيد. نميخواهيد تجربه كنيد من ضامن، اگرچه اگر من بگويم من ضامن خدا ميشوم يا ضامن پيغمبر ميشوم خيلي قباحت دارد. براي تأكيد و مبالغه ميگويم من ضامن، يك سال تجربه كنيد طوري نميشود مردم هزار خرج ميكنند، هزار قنات آباد ميكنند تو هم بيا دهيك مال خود را بده. پانصد من را بيا پنجاه من زكات بده، تجربه كن و امسال را بده، اگر نمو كرد و تحميل بر تو كمتر بسته شد هرسال بده و اگر نمو نكرد و ضرر كردي مثل پيشتر ديگر خودت ميداني. اين همه تحميل ديوان كه ميبندند بر شما اگر كفايت گناهتان را ميكرد سرما نميآمد زراعاتتان را فاسد كند. اگر سرما كفايت گناهتان را ميكرد ديگر ملخ نميفرستاد با ملخ هم تنبيه ميكند تحميل ديوان كه سر جاش هست كه اگر نه سرما ببرد نه ملخ بخورد آن سر جاش هست اگر اينها كفايت ميكرد عادت نميكردي كه به دست خود دويست تومان، پنجاه تومان، صد تومان خرج كني و مهماني كني. اينها را ميكني و زكات نميدهي. هي بخور، هي بخواب و زكات نده، خيالت ميرسد مفتي دربُردهاي و اين بلاها هم اتفاقات دنياست گاهي هست گاهي نيست دخلي به زكات دادن ندارد حاشا كه چنين باشد، نه واللّه. سوزن اگر به پاي تو برود به واسطه معصيتهائي است كه از تو سرزده. اگر اينها كفايت ميكرد دزد به خانهات نميآمد، اگر اينها كفايت ميكرد طلبهات كه از مردم داري سوخت نميكرد، مال تو را پانصد تومان و هزار تومان نميخوردند. اگر اينها كفايت ميكرد مالت غرق نميشد، غرق هم ميكنند ببين از كجاست كه به تو ضرر نميرسد؟ همه به جهت اين است كه زكات نميدهي.
هركه گريزد ز خراجات شاه | «معلوم است» باركش غول بيابان شود |
زكات كه ندادي از جهات عديده بر تو ضرر وارد ميآيد و اگر بخواهيد بدانيد حدود زكات را زكات در گندم است و جو. ديگر هرچه كشته باشند زكات ندارد، زكات در
«* 28 موعظه صفحه 380 *»
همان گندم است و جو. از يك گندمِ دهِ شما و از يك جوِ دهِ شما زكاتي قرار دادهاند كه ده يك اين را شما بدهيد. بله اگر كسي باغ داشته باشد، باغي كه انگور بدهد انگور او را مويز كنند اگر بكنند مويز او را هم ده يك زكات بايد داد. خرما هم همچنين ده يك آن را زكات بايد داد. ديگر گوسفند و گاو و شتر، آنها هم حسابي دارد و از همين چيزها بايد زكات داد. نه اين است كه از هرچه شما داريد بايد زكات داد، خير واللّه جزئي است. آيا نميخواهي معامله كني كه نُهتاش را خودت برداري و يكيش را بدهي و اين همه منافع براي آن باشد؟ اما اين را هم به شما بگويم كه اين گفتن من سبب اين شد كه اگر ندهيد اموالتان بيشتر تلف شود. حالا ديگر حجت بر تو تمام شد، اگر بعد از اينكه من گفتم و شنيد كسي زكات مالش را ندهد بداند كه مصيبت بر مالش بيشتر وارد خواهد آمد. حالا من گفتم ديگر هرتا هرچه كرديد براي خودتان كرديد. هرچه احتمال خودم توش دارد از آن حرف نميزنم.
باري برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه آن روز امام تو هركه زكات ندهد او را خواهد كشت به جهت آنكه ياغي است و ماليات پادشاه را نداده. پس عالم را چنان نظم بدهد آن بزرگوار كه اگر يك پيرزن از مشرق بخواهد به مغرب برود ميرود و به هيچوجه خطر از براي او نخواهد بود، در كمال راحت ميرود. نه دزدي در اطراف عالم خواهد بود نه قطاع الطريقي، نه كسي كه ظلمي به كسي كند. نقيبان را به اطراف ميفرستد به حكومت و سلطنت لكن طور غريبي است. به ايشان ميفرمايد كه شما كه رفتيد به اقصي بلاد عالم ـ مثلاً زيرباد([17]) هند ـ آنجا كه رفتي هر وقت حاجتي داري، فرماني ميخواهي از من، نگاه كن كف دستت آنچه فرمان تو است بر كف دست خود خواهي ديد و آن روز آنچه ميكند با علم امامت است، حاجت به عريضه نوشتن
«* 28 موعظه صفحه 381 *»
نيست. آن روز ديگر تلغراف نميخواهد، تلغراف آن روز روحاني است، به محضي كه كف دست خود نگاه كرد ميفهمد حكم همان است، حاجتي به اين داستانها و به اين زحمتها نيست. دسته قشوني خواهد فرستاد به روم از براي مطالبه بنياميه كه فرار كردهاند و رفتهاند به روم و پناه به روم آوردهاند. دسته قشوني ميفرستد به روم كه بروند بنياميه را بياورند. آنها ملتجي به سلطان روم ميشوند، مردم ميخواهند مانع شوند به غيرتشان نميگنجد كه از ولايتشان كسي را ببرند. پادشاه روم، قيصر روم به روميها خواهد گفت كه مانع مشويد كه اين سلطنت در نظر من سلطنتي عظيم است، برويد اين بدبختها را بگيريد تسليم قشون حضرت كنيد. ميگيرند و تسليم ميكنند آنها را به سزاي خودشان ميرسانند و قتل ميكنند. اول كسي را كه قتل خواهد كرد ابتدا به قريش ميفرمايد چنانكه پيغمبر اول خانواده خود را اصلاح كرد اول قوم و خويشهاي خود را بايد اصلاح كند. اول بناي قتل را در قريش خواهد گذارد، هركدام طغياني كردهاند، ادعائي كردهاند، مانع حق شدهاند گردن ميزند. آلعلي سلاماللّه عليهم و سادات از هر جاي عالم ملحق به آن بزرگوار ميشوند، هركدام ايمان ميآورند نجات مييابند.
از جمله آلعلي يكي سيدي است حسني كه اين سيد حسني پادشاه ميشود و اين از جانب ايران ظاهر ميشود و از ديلم كه طرف قزوين باشد از اينجاها بيرون ميآيد. قشون عمده دارد، قشون طالقاني هستند، مردمانياند كه دلهاشان مثل آهن است و از خصال اين سيد آن است كه چنان جمالي دارد كه مثل قرص ماه ميماند به طوري كه هركس نگاه به او ميكند دلش ميرود، خيلي جميل است. اين شخص، اين سيد، با اين جمال و رقت بشره چنان سفاك است كه از سر طفل شيرخوار نميگذرد، از سر طفل از شير بازكرده نميگذرد، از صغير تا كبير، به هركه ميرسد. هي قتل است و قتل ميكشد و ميرود، راه ميافتد از ايران و لازال قتل ميكند و زمين را از لوث منافقين پاك ميكند و اين شخص بر هدايت است، ميداند حق با امام زمان است، حرف او اين
«* 28 موعظه صفحه 382 *»
است كه اجيبوا الملهوف و المنادي من حول الضريح و مرادش امام زمان است و رو به كوفه ميآيد و در قشونش چهل هزار زيدي است كه همه قرآنها حمايل كردهاند و در ركاب او ميآيند تا به كوفه ميرسند. اين قشون ميپرسند از اين سيد حسني كه اين كيست در كوفه خروج كرده؟ ميگويد بيائيد برويم ببينيم كيست، برويم ببينيم چهطور آدمي است. ميروند قشون او صف ميكشند حضرت هم بيرون تشريف ميآورند آنها هم صف ميكشند. اين ميرود پيش در ميان ميدان، حضرت هم پيش ميآيند. عرض ميكند اگر تو مهدي آلمحمّدي9 و راست ميگوئي بيرون بياور علامات پيغمبر را، زره پيغمبر را، عمامه پيغمبر را، عصاي پيغمبر را، اسبي كه يربوع اسم او بود، بياور ناقه غضباي پيغمبر را، بياور قاطري را كه دلدل اسم او بود، براق را بياور، اسباب و اسلحه پيغمبر را خواهش ميكند از حضرت. امام هم سبدي بيرون ميآورد و از توي آن سبد جميع آنها را بيرون ميآورد. تماشا دارد اسب يربوع از توي سبد بيرون ميآيد، بغله دلدل از توي سبد بيرون ميآيد، ناقه غضبا از توي سبد بيرون ميآيد، چوبدستي پيغمبر از توي سبد بيرون ميآيد. سبد غريبي است، جميع آثار انبيا توي او هست، هرچه ميخواهند از آن تو بيرون ميآورند. كار امام ديگر مثل كار مردم نيست، در حديثي نظرم ميآيد آمدند خدمت امام صادق7 ؛ حضرت فرمودند زره پيغمبر پيش من است بعد از آن انگشترشان را درآوردند انداختند، زره از توي آن بيرون آمد. همچو چيزي است كار امام، نه اينكه از زره كه از سبد بيرون بياورد يا قاطري كه بيرون يا ناقه كه بيرون آورد عاجز باشد. تو تعجب ميكني كه اگر اينها از توي سبد بايد بيرون بيايد چه طور بيرون ميآيد؟ قاطري نمانده كه بيرون بيايد، اين چيزها كه تا حال نمانده است كار امام دخلي به كار ساير خلق ندارد عصاي پيغمبر را بيرون ميآورد، به يك سنگي فرو ميكند فيالفور درختي سبز ميشود در نهايت عظمت كه سايه بر سر جميع قشون مياندازد و قشون حسني در زير سايه او خواهند بود. همينكه اين كار را ميكند آن سيد ميآيد و ركاب همايون او را ميبوسد حضرت دست مبارك ميدهد او بيعت ميكند با
«* 28 موعظه صفحه 383 *»
آن بزرگوار، جميع قشون او بيعت ميكنند با حضرت مگر اين چهل هزار زيدي كه ميگويند جادو كرد، سحر كرد. هرچه امام نصيحت به آنها ميفرمايد تمكين نميكنند تا سه روز مهلت به ايشان ميدهد. بعد از سه روز حكم ميكند كه جميع اين چهل هزار نفر را قرباني كنند، همه را قرباني ميكنند. قربان همچو دست و بازويي! و آنها را در ميان بيابان مياندازد. اصحاب عرض ميكنند كه اين قرآنها كه هيكل كردهاند بر خود بستهاند روي تنهاشان توي اين خونها افتاده حكم بفرمائيد برداريم. ميفرمايد بگذاريد تا حسرت آنها باشد همينطور كه ايمان به مضمون آن نياوردند حسرت براشان باشد. قرآنْ خود حضرت است، ديگر او كاغذ و مركب ميخواهد چه كند؟ وانگهي قرآني كه زيديه نوشته باشند. به هرحال آن بزرگوار در كوفه نهايت استقلال را پيدا ميكند حتي آنكه جميع روي زمين تا كوه قاف جميعاً در تسخير آن بزرگوار درميآيد، به همينطور احكام جاري ميكند تا پنجاه و نه سال بعد از آن حضرت سيدالشهدا صلواتاللّه و سلامه عليه با دوازده هزار صديق و با شهداي كربلا رجعت ميكنند. اول رجعت زمان سيدالشهدا است ظهور آن اوّلي بود و ظهور بر وفق اوضاع اين دنيا بود. اما سيدالشهدا كه رجعت ميكند اوضاع ديگر اوضاعي ميشود و در اين مدت پنجاه و نه سال عالم استعدادي پيدا كرده و قابل زمان رجعت شده و آسمان و زمين مطابق حال عالم ميشود آنوقت حضرت سيدالشهدا رجعت خواهد كرد با دوازده هزار صديق ولي سلطنت با امام زمان است و حضرت سيدالشهدا هم مستعد سلطنت است تا يازده سال. بعد از آن روزي امام زمان در كوفه ميگذرد، زني از طايفه بنيتميم كه او را سعيده مينامند و منحوسه است در حقيقت ريش هم دارد، اين زن به واسطه حقد و عداوتي كه به آن حضرت دارد از بالاي بام خانه خود هاون سنگي را از بالاي بام مياندازد بر سر حضرت ميزند و حضرت شهيد خواهد شد و معلوم است كه اين حكايت باز به قبول خود آن بزرگوار است والاّ كه را ياراي قتل آن بزرگوار است لكن به جهت آنكه اقتدا به آباء خود كرده باشد، اقتدا به رسول خدا و به ائمه طاهرين: كرده باشد اين معني را
«* 28 موعظه صفحه 384 *»
قبول خواهد فرمود وانگهي به مقتضاي قرآن كه از براي هر مؤمني قتلي و موتي است، هيچ مؤمني نيست مگر اينكه براي او قتلي و موتي است. اگر شيعه و مؤمن در اين اوقات كشته شده در رجعت دومرتبه زنده خواهد شد و ميماند تا به مرگ خدايي بميرد اگر كسي امروز بميرد در رجعت او را زنده ميكنند و در ركاب ائمه كشته خواهد شد. مقصود اين است كه براي هر مؤمن يك كشتن و يك مردن خدا نوشته. حالا امام زمان اگر كشته نشود حالا در رجعت بايد بيايد و آنوقت كشته شود و حيات ايشان حيات خالد است، ديگر موت نخواهد داشت. پس قتل مقدّم شد و در رجعت خواهد آمد و باقي خواهد بود مادام ملك اللّه. از اين جهت در اواخر ظهور آن بزرگوار قتل را براي خود قبول ميكند و به واسطه اين هاوني كه بر سر آن بزرگوار ميآيد شهيد ميشود. چون امام را جز امام نبايد غسل بدهد و كفن كند حضرت سيد الشهدا تجهيز امام زمان ميكند، او را غسل ميدهد كفن ميكند، نماز ميكند، دفن ميكند سلطنت منتقل ميشود به سيدالشهدا صلواتاللّه و سلامه عليه. پس مينشيند بر سرير سلطنت و سيدالشهدا سلطنتي خواهد كرد كه پنجاه هزار سال سلطنت آن بزرگوار طول خواهد كشيد و اين سلطنت طولاني را خدا به او ميدهد به جهت آن شهادتي كه قبول كرد از روز اول و آن طور در راه خدا جان و مال و عرض و ناموس خود را داد، خداوند عالم هم چند نعمت به او انعام فرمود. يكي آنكه ائمه را از نسل او كرد و اين نعمتي است كه به احدي از آحاد داده نشده ابداً خدا به امام حسن همچو نعمتي نداده، پس ائمه را از نسل او قرار داده. استجابت دعا را تحت قبه او قرار داده. از جمله خواص سيدالشهدا اين است كه در مشرق و مغرب دعائي مستجاب نميشود مگر در تحت قبه سيدالشهدا. آن قبه ميداني كجاست؟ آن قبه قبه خضوع و تسليم است. اگر تو خاضع شدي دعاي تو مستجاب است، تا خاضع نشوي تسليم نميكني و تا تسليم نكني دعاي تو مستجاب نميشود. قبهاي كه سيدالشهدا زده بر قبر خود قبه تسليم است و خضوع. چرا؟ به جهت آنكه خود خاضع شده خود او تسليم كرده تو هم اگر خاضع
«* 28 موعظه صفحه 385 *»
شدي و تسليم كردي در زير لواي اوئي و دعاي تو مستجاب است. استجابت دعا را در تحت قبه سيدالشهدا قرار داده. ائمه از نسل آن بزرگوار قرار داده، جميع خاكها را حرام كرده خوردن خاك حرام است مثل خوردن گوشت خوك بجز تربت سيدالشهدا صلواتاللّه عليه جميع شفا در تربت سيدالشهدا است. هيچ دوائي در عالم شفا ندارد مگر تربت. مگو شاهتره خوردهام شفا يافتهام، خداوند در تقدير خود چنين قرار داده كه بادها از خاك كربلا بردارد و در اطراف عالم منتشر كند آن خاكها بر هر گياهي كه نشست شفا در آن پيدا شد. همان دوائي كه ميخوري و شفا مييابي به جهت غبار كربلاست كه باد برده بر آن ريخته. باز از جمله نعمتهائي كه خدا به او داده او را ابوعبداللّه كرده. جميع عباداللّه و منقادين از براي خدا جميعاً از نسل آن بزرگوارند، او پدر جميع عباداللّه است واگرتو عبادت خدا كردي سيدحسيني ميشوي واز نسل حسينبنعلي ميشوي. ديروز پريروز بود عرض كردم كه هركس عمل بنياميه را كرد بنياميه است، هركس عمل آلمحمّد را كرد از آلمحمّد است. به راوي فرمودند انتم من آلمحمّد قال من انفسهم؟ قال من انفسهم شما از آلمحمّديد. نشنيدهايد كه پيغمبر فرمودند انا و علي ابوا هذه الامّة پس وقتي حسين عبادت كرد خدا را به طوري كه احدي آنطور عبادت نكرده و پيغمبر هم فرمود حسين منّي و انا من حسين هركس عبادت خدا كرد از اولاد حسين ميشود، او رئيس اين كار شده. اصل مقصود اين است كه هركس عبادت خدا را كرد حسيني ميشود و بر شكل حسين ميشود و خلق او را از نور حسين كردهاند. همينكه عبادت كرد از اولاد حسين ميشود. پس آن بزرگوار را لقب ابوعبداللّه دادهاند، او پدر جميع بندگان خداست. در اين ملك هركس عبادت كرده از نسل او و از فرزندان اوست، از صلب اين بزرگوار است و از برادران ديني تو است. آخر چهطور شد كه پدرْ محمّد و مادرْ علي، و ما از اولاد ايشان نباشيم؟! و شما ميدانيد كه همه اينها يك نورند. حسين منّي و انا من حسين پس جميع عابدان سادات حسينياند و برادران ديني تويند. باز از جمله چيزهائي كه به آن بزرگوار داده و اين داخل عجايب است حالا
«* 28 موعظه صفحه 386 *»
عرض ميكنم ميفهمي، اين است كه يك نجابتي به آن بزرگوار دادهاند كه در نسل آدم تا روز قيامت همچو نجابتي نيست ابداً حتي پيغمبر آخرالزمان، حتي اميرالمؤمنين. احدي از آحاد همچو نجابتي ندارد. از جمله آنها يكي اينكه جدي دارد مثل محمّد9كه خود پيغمبر9 نداشت. بگو ببينم پيغمبر همچو جدّي داشت؟ نه، نداشت. پدري دارد مثل علي بن ابيطالب بگو ببينم پيغمبر همچو پدري داشت؟ خود اميرالمؤمنين همچو پدري داشت؟ استغفراللّه. مادري دارد مثل فاطمه كه احدي همچو مادري نداشت. پيغمبر9 كي مادرش مثل فاطمه بود؟ اميرالمؤمنين كي همچو مادري داشت؟ بله امام حسن داشت لكن حسن برادري مثل برادر امام حسين ندارد و حسين برادري مثل امام حسن دارد. و همچنين ائمه از نسل او است، كي امام حسن همچو شرافتي دارد؟ هيچكس همچو شرافتي ندارد. پس امام حسن هم به اين شرافت جدا شد از حسين. از جمله بركات عظيمه بزرگ اين است كه مهدي صلواتاللّه عليه از نسل اين بزرگوار است و اين دين و اين مذهب را حقش امام زمان بروز خواهد داد و خدا عالم را پر از عدل و داد خواهد كرد به واسطه آن بزرگوار كه همچو نعمتي دارد كه سيدالشهدا دارد صلواتاللّه و سلامه عليه. از جمله خواص اين بزرگوار اين است كه امت مرحومه، روايت شده در روز قيامت هزار صف ميايستند، نهصد و نود و نه صف آنها به شفاعت سيدالشهدا صلواتاللّه عليه به تنهائي داخل بهشت ميشود و آن يك صف ديگر هم به شفاعت سيدالشهدا و پيغمبر و اميرالمؤمنين و باقي ائمه كه بهم ميشوند و شفاعت ميكنند آنها را داخل بهشت ميشوند. پس نهصد و نود و نه صف را به تنهائي شفاعت ميكند. شفاعت اين عرصه را خدا به اين بزرگوار داده و اين خصوصيت را به او داده و به احدي اين خصوصيت را نداده. از جمله خواص اين بزرگوار اين است كه حساب جميع در رجعت با سيدالشهدا است، يعني حساب جميع خلق را او رسيدگي ميكند. روز قيامت كه آمد ديگر به بهشت ميروند يا به جهنم حساب گذشت حساب خلق در رجعت با سيدالشهدا است. در زيارت جامعه است
«* 28 موعظه صفحه 387 *»
اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم بر ائمه همه گفته ميشود لكن اين معني بر حسين گفته ميشود كه در زمان رجعت حسين مينشيند و حساب خلق را ميرسد و حكم همه را ميكند. به يكي ميگويد تو از اهل ناري بايد به جهنم بروي، به يكي ميگويد تو از اهل جنّتي بايد به بهشت بروي. روز قيامت ديگر روز جزاست حساب در رجعت است. از جمله چيزها كه خدا به اين بزرگوار داده سلطنت پنجاه هزار سال است. اين بزرگوار پنجاه هزار سال سلطنت ميكند، كربلا در آن روز مأمن كل خلايق ميشود، موضعي ميشود كه اگر مؤمن در اينجا هزار همسر اين دنيا از خدا تمنّا كند تمنّاي او بعمل ميآيد، دعاي او مستجاب ميشود. قبهاي براي آن بزرگوار نصب ميكنند بسيار عجيب است كه دور او نودهزار قبه نصب ميشود آن بزرگوار سلطان است و پادشاه و دولتي لايزول براي او هست لكن هشت سال كه سلطنت كرد قدري در ميان مردم همهمه ميپيچد. بعضي از مردم طغياني ميكنند حضرت امير صلواتاللّه عليه رجعت ميكند آن روز سلطنت از براي سيدالشهداست و سرداري براي حضرت امير است. قشون برميدارد و اطراف مملكت را براي سيدالشهدا نظم ميدهد و سيصد سال به سرداري ميماند آن بزرگوار و امر عالم را منتظم ميفرمايد باز حضرت امير را شربت شهادت ميچشانند و ضربتي بر طرف ديگر سر آن بزرگوار ميزنند. اين است كه آن بزرگوار را ذوالقرنين مينامند و فرمود انا الذي احيي مرتين و اقتل مرتين منم آن كسي كه دو دفعه زنده ميشوم و دو دفعه كشته ميشوم. اين دفعه كه شهيد ميشود حضرت امير در اينجا روايات مختلف است، در بعضي روايات چهار هزار سال در بعضي روايات شش هزار سال، در بعضي روايات ده هزار سال غايب خواهد شد و سيدالشهدا سلطان است و عالم منتظم خواهد بود. بعد از اين مدت دو مرتبه حضرت امير رجوع به عالم ميكند و اين رجوع رجوع آخري است و در ركاب او جميع شيعيان او كه در زمان او بودند جميعاً رجوع ميكنند. جميع اعادي خود را كه در زمان او با او دشمني كردهاند همه زنده ميكند به جهت اينكه انتقام از آنها بكشند و همچنين امامي
«* 28 موعظه صفحه 388 *»
پس از امامي زنده ميشود و دوستان و دشمنان زمان خود را زنده ميكند و شيعيان عصر خودشان با دشمنان آنها زنده ميكنند. جميع ائمه زنده ميشوند و در اين وقت كه همه ائمه زنده شدند حضرت امير قشوني ميكشد كه جميع مؤمنان از اولين و آخرين جميعاً در قشون او حاضر ميشوند از آن طرف هم شيطان قشوني ميكشد كه جميع كفار اولين و آخرين در قشون او حاضر ميشوند و صف ميبندند از دو طرف كه همچو دو صفي الي الآن بسته نشده و هر صفي از مشرق است تا مغرب. دعوائي برپا ميشود كه همچو دعوائي در روزگار اتفاق نيفتاده و اين دعوا در سر بيست هزار سال از خلقت عالم گذشته اتفاق ميافتد موافق بعضي از اخبار اين دعوا در روحا كه يك زميني است در كنار شط فرات در آنجا اين دعوا برپا ميشود و معلوم است زمان رجعت اوضاع ديگر اوضاعي است همچو صفي را كه از مشرق تا مغرب باشد چگونه در اين اوضاع اين دنيا ميتوان بست؟ معلوم است احكام احكام رجعت است، هرجا بخواهند وسعت بدهند ميدهند. خلاصه همچو صفي آراسته ميشود و بناي دعوا ميشود در اول قشون شيطان غلبه ميكند و قشون حضرت امير پس مينشيند و اينها آنقدر پس مينشينند كه جمعي از قشون حضرت امير وارد شط ميشوند و در شط فرو ميروند در شط ميافتند. همينكه قدري به شط ريختند از بالا شيطان ملعون نگاه ميكند ميبيند رسول خدا9 نازل شد در ظلّهاي، در سايهباني از ابر و در دست مبارك او حربهاي است از نور. اين حربه را در دست دارد و ميآيد همينكه شيطان چشمش به رسول خدا ميافتد بناميكند گريختن. قشون او ميگويند كجا ميروي؟ ما فتح كرديم، عدد ما بيشتر است از آنها، آنها صديك ما هم نيستند، همه را تلف ميكنيم. شيطان ميگويد انّي اري مالاترون انّي اخاف اللّه ربّ العالمين من چيزي ميبينم كه شما نميبينيد، من از خداوند عالميان ميترسم. ميگريزد شيطان و رسول خدا مثل شهاب مبين از پشت سر او ميرسد و حربهاي بر او ميزند كه به آن يك حربه آتشي در جان او و در جان اتباع او درميگيرد و همه كشته ميشوند. مبدأ كفر و منتهاي كفر و اصل كفر به
«* 28 موعظه صفحه 389 *»
همين يك حربه تمام ميشود اين وقت عالم پاك ميشود و وقت معلوم اين وقت است كه وقتي شيطان سجده براي آدم نكرد و ملعون شد و رانده شد عرض كرد كه مرا مهلت بده تا روز قيامت، خطاب به او رسيد كه انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم تا روز وقت معلوم ترا مهلت داديم. وقت معلوم آن روز است شيطان كه كشته شد و جميع كفار عالم كه در قشون او حاضر بودند همه كشته شدند آنوقت عالم نور خالص ميشود و خير خالص، شر از عالم برداشته ميشود، حيوانات زهري گم ميشود از صفحه عالم، دواهاي زهردار از عالم تمام ميشود، جميع امراض از عالم برطرف ميشود و بركت عالم را پر ميكند. جميع بيبركتيها كه در عالم هست از معاصي است، جميع معاصي از عالم برداشته ميشود و صفحه صفحه خير ميشود.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 390 *»
«موعظه بيستم» دوشنبه بيستوسوم ماه رمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند عالم جميع خلق را از براي عبادت خود آفريده نه از براي خودسري و نه از براي آقائي و آزادي، بلكه از براي بندگي خود آفريده و بندگي خداوند عالم محقق نميشود و بندگي خداوند عالم بعمل نميآيد مگر به اطاعت محمّد و آلمحمّد: و خدمت اين بزرگواران صلواتاللّه عليهم اجمعين. پس گويا خداوند جميع جن و انس را از براي اطاعت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين آفريده زيرا كه اطاعت ايشان اطاعت خداست و خدا را اطاعتي ديگر غير اطاعت اين بزرگواران نيست و اين بزرگواران را اطاعتي غير اطاعت خدا نيست. اين معني را نفهميديد في الجمله بد نيست شرح شود، لازم است. مثلاً پادشاه ميگويد كه هركس اطاعت كند فلان حاكم را چنان است كه مرا اطاعت كرده لكن در اين مقام براي پادشاه اطاعت جداگانهاي هست و براي آن حاكم اطاعت جداگانهاي، نهايت اطاعت حاكم مثل اطاعت پادشاه است و به منزله اطاعت پادشاه لكن پادشاه از حاكم جدا و حاكم از پادشاه جدا. ممكن است براي پادشاه اطاعتي ديگر و ممكن است براي حاكم اطاعتي ديگر نهايت چون حاكم غير رأي پادشاه را نميگويد اطاعت حاكم مانند
«* 28 موعظه صفحه 391 *»
اطاعت پادشاه است و شبيه به اطاعت پادشاه است. به اينطور نميگويم در باره خدا و در باره آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين بلكه عرض ميكنم كه خدا را ديگر اطاعتي نيست غير همين اطاعت و خدا را ديگر امري نيست غير امر ايشان و نهي ديگر خدا را نيست غير نهي ايشان به جهت آنكه تمام مشيت خود را خدا در دلهاي ايشان قرار داده ميفرمايد ان اللّه جعل قلوب اوليائه وكراً لارادته يعني خداوند دلهاي اولياي خود را آشيانه اراده خود قرار داده و در زيارت ميخواني، در زيارت امام حسين ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و في بيوتكم الصادر عما فصّل من احكام العباد جميع ارادة اللّه و مقادير اموره در جميع تقديرها و در جميع امرها اراده خدا در جميع اينها نازل ميشود به دل شما، نازل ميشود بر شما. پس اين بزرگوارانند محالّ مشية اللّه و اين بزرگوارانند معادن كلماتاللّه، جميع انواراللّه در ايشان است. پس طاعت خدا چيز جداگانهاي غير پيروي ايشان نيست كذلك جميع مضافات خدا مضاف به ايشان است. پس ايشانند رخساره خدا و ايشانند دست تواناي خدا و ايشانند زبان گوياي خدا و امر ايشان است امر خدا لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اگر چنين شد پس نيست خدا را عبادتي و نيست خدا را اطاعتي غير اطاعت محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين پس خداوند عالم جميع هزار هزار عالم را تيول ايشان داده و مملوك ايشان كرده و بنده ايشان كرده. هركس كربلا رفته بر در حرم خوانده است عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم من بنده شما هستم و فرزند دو بنده شما هستم اقرار به زرخريدي خود براي شما دارم. اين چه چيز است بر در حرم ميخواني؟ تعارف ايشان ميكني؟ مثل اين مردم كه به همديگر ميرسند ميگويند مخلص شما هستم، بنده شما هستم يا واقعيت دارد ميگوئي المقرّ بالرقّ بلكه واقعيت دارد. ما ميبايست اقرار به زرخريدي خود براي ايشان داشته باشيم، زنهاي ما كنيز زرخريد ايشانند، مردهاي ما غلام زرخريد ايشانند. اگر بگويد كنار زنت مرو بر تو حرام ميشود بروي، اگر بخواهد بدهد به يك كسي ديگر مختار است، بخواهد بفروشد
«* 28 موعظه صفحه 392 *»
مختار است. اگرچه اين را از شوخيهاي پيغمبر نوشتهاند لكن شوخيهاي پيغمبر هم چيزي است كه واقعيت دارد. يكي از اصحاب پيغمبر در بازار راه ميرفت پيغمبر از عقب او رسيدند دو بازوي او را گرفتند و حراجش كردند ميفرمودند من يشتري منّي هذا العبد پس پيغمبر اگرچه به ظاهر شوخي كرد لكن واقعيت دارد و حقيقت دارد. جميع اين خلق مملوك ايشانند، جميع اين هزار هزار عالم بنده ايشانند. اگر اينطور تشيع پيدا كردي معرفت پيدا ميكني، به حقيقت موالي ميشوي نه مثل بعضي جهال يكپاره برداشتهاند يكپاره مسألهها نوشتهاند كه جايز نيست بر امام كه اين را ببخشد به جهت آنكه مال خودش نيست، مال كه را ميبخشد؟ مثلاً بر سر جنازه اگر امام حاضر بشود بياذن صاحب جنازه نميتواند نماز بر ميت بكند. اينها يعني چه؟ اينها به خيال خود حرفي ميزنند خيال ميكنند امام مجتهدي است، عالمي است و فقيهي است مثل اين ملاّها لكن اگر بدانند كه او مالكالرقاب است، او ولي نعمتهاست انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون ايشان وليند و بدانيد كه النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم پس تو مال او باشي اولي است تا آنكه مال خودت باشي. اولي بالمؤمنين گفته، نگفته اولي باموالهم، نگفته اولي باوضاعهم، اولي باثات بيتهم. فرموده اولي بالمؤمنين من انفسهم به خود مؤمنين پيغمبر اولي است. باري اگر اينها را بدانند ديگر از اينگونه حرفها نميزنند و اين خيالها را نميكنند. باري اگر از اين راه برويم سخن طول ميكشد، حالا مقصود اين است كه ايشانند مالكالملك، ايشانند مالكالرقاب و چون خدا عقل را از نور محمد و آلمحمّد: آفريده عقل هم مالك شده است براي دنيا ثانياً. درست اين يكي را بفهميد، پس عرض ميكنم كه چون عقل از نور اين بزرگواران آفريده شد فرزند ايشان است و آقازاده جميع كائنات است، شاهزاده جميع موجودات است و نايب سلطنت است و خليفه سلطان و قائممقام سلطان است به جهت آنكه از نور ايشان آفريده شده و شيعتنا جزء منّا و اين عقل جزئي از آلمحمّد: است و فرزند آلمحمّد است
«* 28 موعظه صفحه 393 *»
صلوات الله عليهم از اين جهت خدا به عقل گفت ماخلقت خلقاً احبّ الي منك من از تو محبوبتر چيزي از انوار محمّد چيزي كه محبوبتر باشد از تو نيافريدهام بك اعاقب و بك اثيب و اياك آمر و اياك انهي پس چون شاهزاده داراي مقام است و اميرزاده بزرگ است او هم مالك ملك پدر است و او هم صاحب اختيار در ملك پدر است از اين جهت مالك هر مملوك عقل است. ميخواهي تجربه كني ببين اگر تو ديوانه شدي آيا نه اين است كه بر تو ولي عاقلي ديگر ميگمارند؟ مال را به دست آن عقل ميدهند و مال را از تو ميگيرند زيرا كه حالا ديگر اينجا مالك نيست، عقل نيست كه مالك باشد. زن ترا مرخص ميكنند برود پيش آن كسي كه عقل دارد آني كه صاحب زن بود رفت. زنْ زنِ اين بدن نيست، زن عقل بود او كه رفت اين را مرخصش كردند، املاك اين را از دستش ميگيرند، اموال اين را از دستش ميگيرند آن عقل كه شاهزاده بود رفت آن عزت و احترام كه براي تو بود رفت حالا ديگر كُنده به پاي تو ميزنند، تو را توي خانه مياندازند كه بيشتر اذيت نكني مردم را. جميع احترام از براي عقل است، شوهر زنان عقل است، مالك اموال عقل است، صاحب علوم عقل است، صاحب صنايع عقل است. آن عقل زرگر است زرگر كه رفت مردكه ديگر زرگر نيست ميبيني چاق هست، گُنده هست آنجا نشسته و زرگري نيست. پس زرگر عقل است، آهنگر عقل است، مجتهد و عالم و فقيه عقل است، جميع كمالات مال عقل است او كه از اين بدن بيرون رفت ميبيني اين بدن چاق و گنده سرجاش هست نفس ميكشد، قوت و قدرت دارد لكن عقل كه رفت جميع اموالش را در ميان ورثه متفرق كنند، ولايت بر سر پسر و دخترش ندارد، اطاعتي از او نميكنند از اولاد نسبت به او عقوقي نميشود، عصيان او را بايست بكنند. پس ببين چگونه ضايع شد اين شخص و اين بدن به جهت اينكه آن پادشاهزاده جليل ايشان از اين مملكت بيرون رفت. پس جميع تصرف براي عقل است مالك كل عقل است نهايت عقل هركسي در دايره خودش و آن بزرگواران يعني محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين آن بزرگوار مالك كل است به جهت آنكه او
«* 28 موعظه صفحه 394 *»
عقل كل است او هم به جهت آنكه عقل كل است مالك كل است. پس از آنچه عرض كردم قدر عقل را بدان، حرمت عقل را بشناس. اين عقل چنان گوهري است كه در هرجا پيدا شد سياست بر سايرين پيدا ميكند و سايريني كه آن عقل را ندارند بالطبع خاضع ميشوند از براي عقل، جاهل بالطبع خاضع است، جاهل نميتواند تخلف بكند از حكم عقل. در زيارت ميخواني طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل جبّار لفضلكم شتر به اين گندگي چرا منقاد انسان است كه به هرجا او را ميكشد ميرود؟ به جهت جهلش است و عقل انسان به طوري منقاد است براي انسان كه خيال مخالفت نميتواند بكند. اين همه گوسفند چرا منقاد يك شبان است؟ به جهت جهل آنهاست و عقل انسان اين همه رعاياي جاهل كه هستند منقاد سلطانند به جهت جهلشان است. جميع امت منقاد نبيند، جاهلند و نبي عاقل است جميع جهال كه ميبيني منقاد عالم ميشوند به جهت عقل او است اين عقل چيزي است كه خدا او را بالذات شرف داده بر جميع كائنات، او را افتخار داده بر جميع موجودات از اين است كه عاقل به هر بلدي برود در ميان هر گروهي برود، توي هر امتي برود احترام خود را دارد همينكه عقل دارد و صاحب تدبير و دانش است حرفش درست، كارش درست، همه چيزش درست چنين كسي اگر توي يهود برود محترم است، توي نصاري برود محترم است. جاهل در هر بلدي خوار است چه ميشود يك جاهلي را هم جائي مردم احترام بدارند؟ مثل اين است كه از گرگ احترام كنند و بترسند از چنگ زدنش. حالا اگر از جاهلي بترسند مردم نه اين است كه آن جاهل محترم شده، اگر اين محترم است پس سگ هار خيلي محترمتر است، پس گرگ خيلي محترمتر است و چنين نيست لكن از شرّ دستش، از شرّ چنگش، از شرّ اعمالش، از شرّ دندانهايش ميترسند، از شرّ اعمالش است او را حرمت ميدارند، اين حرمت نشد. آن حرمتي كه بالطبع مردم كسي را احترام كنند در عقل است و بس در هرجا كه اين عقل جلوه كرد مردم بالطبع عزت و احترام ميدارند.
«* 28 موعظه صفحه 395 *»
بعد از آني كه به برهان اين مسأله ثابت شد حالا انصاف دهيد كه اگر اين عقل را ما ضايع كنيم چهقدر ما نافهمي داريم! قومي از ما شراب ميخورند كه عقل از سر ايشان برود. بابا شراب كه خوردي خر ميشوي تو وقتي كه خر شدي ديوانه ميشوي در آن حال ايمان نداري، در آن حال مالك مالت نيستي، سفيهي و چون سفيهي بايد ولي براي تو بگمارند. اگر بيع كني در آن حال بيع تو باطل است، اگر نكاح كني نكاح تو باطل است. در حال مستي تو سفيهي مالك خانهات نيستي اگر خانهات را بفروشي بيع تو باطل است. پس ببين چهقدر نافهميم ماها كه سعي ميكنيم اين عقل را برطرف كنيم. ببين شيطان با ما چه ميكند و ما چهقدر اطاعت شيطان ميكنيم! بعضي ديگر به بنگ خوردن ميخواهند خر بشوند، فهم از سرشان برود، بعضي چرس ميكشند، مخدّرات ميخورند فهمشان كم شود تضييع اين عقل را ميكنند. هيچ ميداني اعظم بيهوش داروها چيست؟ اعظم مسكرات كدام است؟ اعظم بيهوش داروها تحصيل عقل نكردن است، تضييع اوقات كردن است، مست دنيا شدن است اين است كه ماه بگذرد و سال بگذرد و تو بر عقل خود هيچ نيفزايي و طلب عقل براي خود نكني و حال آنكه فرمودند طلب العلم فريضة علي كل حال طلب كردن علم فريضه است در هر حالي. خود به خود كه نميشود دلت ميخواهد متشخص بشوي سعي كن عقل تو زياد شود. وقتي عقل تو زياد شد قدر تو زياد ميشود در هر ملت بروي محترمي. خود به خود نميشود محترم شد مگر صفات گرگي پيدا كني، هار بشوي، به مردم چنگ بزني آنوقت مردم از تو بترسند و تو را حرمت بدارند. اگر ميخواهي به طور واقع از تو حرمت بدارند اين نميشود مگر به سعي كردن در زيادتي عقل. پس بدانيد كه عقل شما زياد نميشود از چاه در بيابان كندن، عقل شما زياد نميشود از قنات جاري كردن، از رودخانه جاري كردن، از اينكه ديوار مرتفع كني، از اينكه اسباب و اوضاع براي خود بچيني، از اينها عقل تو زياد نميشود. پس شما سعي كنيد عقل را زياد كنيد.
چون اين را دانستيد عرض ميكنم كه در اول بلوغ كه عقل جلوه ميكند ابتداي
«* 28 موعظه صفحه 396 *»
تكليف است همينطور روز به روز عقل زياد ميشود، تجربه او زياد ميشود، صنايع او زياد ميشود، فهم او زياد ميشود، حكمت او زياد ميشود تا به چهل سالگي. همين كه به چهل سالگي رسيد نور عقل در چهل سالگي كمال پيدا كرد هلال او بدر شد و نور عقل او بر همه بدن ميتابد، ظلمات نفس اماره از اين بدن خواهد رفت، ظلمات طبيعت منور خواهد شد از اين است كه چون به سن چهل سالگي ميرسد انسان جميع شهوات او جميع عادات او، جميع تمنّيات او، حرص، طمع او و حسد او و اخلاق ذميمه او در سن چهل سالگي و در وقتي كه از سن چهل سالگي گذشت ديگر جميع اينها به تحليل ميرود. نه آن آرزوهاي دور و دراز جوانان را دارد، نه آن حرصها را دارد، نه آن شهوتها را دارد به جهت آنكه عقل او بدر شد و تمامي مملكت بدن او روشن شد. يا آفتاب عقل طلوع كرد و جميع شب عادتها و طبيعتها و شهوتها و غضبهاي او از اين بدن رفت. واي بر كسي كه به سن چهل برسد و هيچيك از اين قواي او ضعيف نشود حرص او كم نشود، شهوت او كم نشود، تمنّيات او كم نشود، ميل او به دنيا و حبّ او براي دنيا كم نشود، مراقب به مرگ نشود. واي بر چنين كسي! همچو كسي در دل او رجعت نشده، عالم بدن او هنوز در دست جهل است، عقل كه آيت پيغمبر است در دنيا و در اين كس رجوع نكرده. چون رجوع نكرده مملكت بدن او دولت باطل است، هنوز دولت ظلم و جور است. خوشا به حال كسي كه دولت جور و ظلم از بدن او بكلي برطرف شدهباشد زمان زمان مملكت عقل شده باشد و عقل او رجعت كرده باشد، آفتاب نبوت عقل در تن او رجوع كرده باشد و شيطان و جنود شيطان در وجود او كشته شده باشد. عقل هيچ اثري از آثار شيطان در او نگذاشته باشد. خوشا به حال چنين كسي.
پس چنانكه در اينجاها به اختصار فهميديد عرض ميكنم كه چون عالم به جهت ظهور به حد بلوغ ميرسد وآفتاب رخساره امام كه عقل كل است بر اين عالم جلوه ميكند و عالم به حد بلوغ ميرسد و حدود را بر عالم جاري ميكند تا حالا حدشان
«* 28 موعظه صفحه 397 *»
نميزدند اما اين حدود شرعيه به منزله سيلي بود، به منزله جنگ كردن بود و لولو آمده بود لكن در زمان امام7 آنوقت حدود تامه بر عالم جاري ميشود. حدود تامه او اين است كه اگر صلاح روي زمين هست كه وجود او در روي زمين باشد او را ميگذارند باشد و اگر صلاح نباشد او را به زيرزمين ميفرستند، يعني او را ميكشند ميگويند برو بسوي آن طرف زمين آنجا، اينجا نباشي بهتر است، برو آن طرف زمين همه ملك ماست حساب تو با خداي تو است. از اين ملك و از اين روي زمين بيرون رو، برو در ملك جهنم هيچ نميترسد كه رعيتش از اين نقصاني پيدا كند اينجا ملك او است آنجا هم ملك او است نه اين است كه اگر حاكم گفت مصلحت نيست در كرمان باشي بايد بروي؟ برو سيستان در رعيت او نقصاني پيدا نشده آنجا هم ملك او است. امام هم همچنين وقتي مصلحت نديد روي زمين باشد او را روانهاش ميكند زير زمين، ميگويد تو برو آنجا باش. پس حدود تامه به اينطور جاري خواهد كرد و عالم را منتظم خواهد كرد تا اينكه هر امامي رجعت ميفرمايد و اين امامها كه رجوع ميكنند به منزله افعال عقل است، به منزله نور عقل است، به منزله فجر مابين طلوعين است نسبت به آفتاب وجود پيغمبر. پس اين انوار جميعاً پيشتر ميآيند و هر امامي ميآيد با اوليائي كه در عصر او بودند و اعدائي كه در زمان او بودند تا اينكه امام زمان صلواتاللّه عليه باز دومرتبه رجوع ميفرمايد و حضرت امير قشوني ميآرايد در روحا كه جائي است در كنار فرات. جميع مؤمنان اولين و آخرين در ركاب همايون او هستند. همچنين شيطان هم از آن طرف قشوني ميآرايد و كفار اولين و آخرين در ركاب منحوس او هستند و بناي جنگ از دو طرف ميشود. قشون شيطان در ابتدا زور ميآورند و غلبه ميكنند تا اينكه اصحاب امام قدري پس مينشينند به فرات ميريزند آنوقت سيداكبر محمّد9 نازل ميشود هل ينظرون الاّ ان يأتيهم اللّه في ظلل من الغمام و الملائكة آن بزرگوار ميآيد در ظلّهاي يعني در سايهباني از ابر و حربهاي در دست او است و چون شيطان او را ديد ميگريزد. به او ميگويند لشكر او كه كجا ميگريزي؟ اينك غالب آمديم او
«* 28 موعظه صفحه 398 *»
ميگويد انّي اري ما لاترون اني اخاف اللّه رب العالمين و زهره او آب ميشود و پيغمبر از پس سر او ميآيد حربهاي به او ميزند، آتشي در جان او و در جان جميع كفار خواهد افتاد بديها از زمين بكلي تمام ميشود، امراض بكلي از زمين تمام ميشود، زهردار از زمين تمام ميشود. جميع نقصها و بيبركتيها جميع آفات و عاهات، جميع گندها جميع عفونتها جميع نجاستها جميعاً از عالم برطرف ميشود. عالمي ميشود طيّب طاهر، جميع درختان دائم بابر هستند، هرچه ميچيني فيالفور در جاي او ميرويد جميع زرعها بر حال خود قائمند، هرچه درو ميكني فيالفور به همان احوال كه بود ميشود، هيچ تفاوت به احوال اين زرع نميكند. در اول جامه ميدوزند براي طفل، هرچه طفل بزرگ ميشود جامه هم با طفل قد ميكشد قوه ناميه دارد. جامه را به هر رنگي كه ميخواهند ميشود به جهت آنكه لهم مايشاءون عند ربهم الي آخر. آنچه ميخواهد ميشود اگر ميخواهد رنگ جامه سبز شود فيالفور سبز ميشود، اگر ميخواهد زرد باشد فيالفور زرد ميشود، دعوت ميكند مؤمن مرغ را از هوا ميآيد او را كباب ميكند ميخورد. بعد استخوانهاي او را بر روي هم ميچيند ميگويد «طر باذن اللّه» مرغ زنده ميشود و پرواز ميكند. مؤمن آهو را ميطلبد او را كباب ميكند ميخورد و استخوانهاي او را بر روي هم ميگذارد ميگويد قم باذن اللّه. آهو برميخيزد و از جاي خود راه ميافتد و ميرود. غرض آنچه خواهش مؤمن به آن تعلق بگيرد و آنچه اراده مؤمن به آن تعلق بگيرد از براي او حاصل خواهد شد و هرچه امروز ما كوتاهي داريم هرچه نقصان در ارادتمان و قدرتمان است جميعاً از معاصي و هواها و هوسها و اغواي شيطان است وقتي ظلمت رفت سرتاپا نور ميشود وقتي جهل رفت سرتاپا عقل ميشود از اين است كه فرمودند امام دست مبارك خود را بر سر دوستان ميگذارد و آن شخص عالم ميشود به جميع مايحتاج خود به جهت آنكه علمها همه از عقل است هركه عقلش درست شد عالم است و سرتاپا نور و خير از او ظاهر ميشود حتي آنكه هر زن در خانه خود قضاوت ميكند عالم به احكام اللّه ميشود، آنروز بر
«* 28 موعظه صفحه 399 *»
جميع مردم بر جميع اوليا وحي نازل ميشود لكن مپندار مردم پيغمبر ميشوند. وحي شدن نقلي نيست به ام موسي هم وحي ميشد و اوحينا الي امّ موسي اين وحي وحي نبوت نيست لكن بر جميع مردم وحي نازل ميشود يعني در قلوب ايشان الهام ميشود كه چنين كن و چنان كن چنانكه در دل پيغمبر و ائمه در دار دنيا الهام ميشد در دل آنها در رجعت الهام خواهد شد. جميع آنچه خدا خواسته در دين از ايشان به ايشان الهام ميشود. ببين اگر غصب خلافت نشده بود چگونه جميع اين كارها پيش ميافتاد حالا كه پس افتاد به جهت همين غصب خلافت پس افتاد. جميع مؤمنان صاحب الهام و وحي ميشوند و به همين معني است كه در انجيل است كه در آخرالزمان جميع خلق پيغمبر ميشوند ترجمه كردهاند مراد حضرت عيسي اين بوده كه در آخرالزمان وقتي من خواهم آمد وقتي نزول خواهم كرد جميع مردم صاحب الهام و وحي ميشوند. خلاصه زمان زماني ميشود كه :
بگذرد اين روزگار تلختر از زهر | بار دگر روزگار چون شكر آيد |
دنيا ميرود تا به حالت اولي كه خداوند وضع اين خلق را براي آن كرده بود آن حالت كدام بود؟ ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من خلق نكردم جن و انس را مگر براي خدمت كردن محمّد9 و آلاو صلواتاللّه عليهم اجمعين آن زمان محمّد سلطان است و جميع كائنات خدمتكار او و مطيع و منقاد اويند. حكمي نميماند مگر حكم او، امري نميماند مگر امر او. بعد از آني كه فرود آمد شيطان را كشت در اين زمين ميماند سلطان لكن در آن وقت داستاني عظيم روي خواهد داد.
اول مثَلي عرض كنم براي شما، هرگاه پادشاهي در مملكتي باشد و آن پادشاه درنهايت رأفت و رحمت باشد و بلاها را از اهل بلاد رفع كرده باشد، عطاها به اهل آن بلادها داده باشد و همه اين بلاد را بر خيرات داشته باشد همه را تربيت كرده باشد، حالا اين پادشاه از اين بلاد برود آنوقت اهل اين مملكت نامردي كرده باشند و به محضي كه پا از در دروازه بيرون گذارد بريزند در خانه او و عيال او را متفرق كنند، خانه
«* 28 موعظه صفحه 400 *»
او را آتش بزنند، بعد از آن فيالمثل اين پادشاه برگشت حالا اولاد او جمع بشوند در پيش پادشاه، جميع اولاد او حاضر شوند و شرح آن احوال را از براي او كنند. يكي بگويد بابا چنان سيلي به من زدند، يكي بگويد گوش مرا دريدند، مرا داغ كردند، چه كردند چه كردند. ببين چه احوالي از براي آن پادشاه دست خواهد داد؟! امر همينطور خواهد بود.
بعد از آني كه آن بزرگوار يعني سيداكبر بر سرير سلطنت نشست ائمه طاهرين جميعاً جمع ميشوند مؤمنان جميعاً جمع ميشوند و آنوقت ابتدا ميكنند به شكايت از آنچه بر ايشان وارد آوردهاند. اول برخيزد صاحب عصمت كبري حضرت فاطمه صلواتاللّه و سلامه عليها با پهلوي شكسته و بازوي آسيب رسيده برخيزد در حضورپيغمبر عرض ميكند ياابه بعد از آني كه تو از دار دنيا رحلت كردي علي مشغول شد به غسل تو و كفن تو بعد از آن مشغول شد به جمع كردن قرآن بعد از آن مشغول شد به امر عيال تو و زنان تو. هنوز كفن تو از آب غسل تو تر بود ابوبكر در خانه ما فرستاد، فرستاد عمر را، خالد را، قنفذ را با جمعي از منافقين آمدند در خانه ما. عمر فرياد برآورد كه اي علي بيرون بيا به بيعت مسلمانان والاّ ترا بيرون خواهيم برد. فضه آمد در پشت در گفت علي مشغول است به امر زنان پيغمبر و به جمع قرآن و اگر انصاف دهيد حق با اوست و بايد شما با او بيعت كنيد و شما غصب كردهايد حق او را. عمر گفت بياوريد هيمه، رفتند هيمه آوردند بر در خانه من هيمه ريختند و هيمه را روشن كردند و در را سوزانيدند. چون چنين ديدم خودم آمدم در پشت در گفتم واي بر تو اي عمر! چه جرأت است بر خدا و رسول ميكني؟ ميخواهي نسل محمّد را براندازي؟ ميخواهي نور محمّد را خاموش كني؟ آن بدبخت بناكرد نهيب به من زدن، گفت اي فاطمه بس كن و بناكرد به شماتت كردن گفت اي فاطمه ديگر جبرئيل به خانواده شما نميآيد، خدا نبوت و ولايت را به شما ديگر نخواهد داد. آنوقت من استغاثه كردم عمر گفت بس كن اي فاطمه از اين سخنان احمقانه. بعد از اينكه در را قدري سوزانيد قنفذ دست خود را
«* 28 موعظه صفحه 401 *»
داخل كرد، عمر لگد بر در زد، من در ميان در و ديوار بودم، در بر شكم من آمد، بچه مرا سقط كرد كه هجوم آوردند و ريختند در خانه. عمر سيلي به روي من زد تازيانه بر من زد ميفرمايد من بناي استغاثه را گذاردم يا ابتا دختر تو را ميزنند. در اين اثنا حضرت امير از اطاق بيرون آمد با چشمهاي سرخ شده و از غضب دستهاي خود را برماليده. اول كاري كه كرد آمد جامه بر روي من انداخت، آمد مرا بغل گرفت گفت اي فاطمه مبادا سر به آسمان بالا كني نفرين كني به امت، كه اگر تو روي خود را بسوي آسمان بكني و نفرين كني به امت خدا ديگر پرندهاي در آسمان و جنبندهاي در زمين باقي نخواهد گذارد. بعد از آن حضرت امير روي خود را به عمر كرد و گفت واي بر تو اي عمر از امروز و بعد از امروز برو بيرون رو از اين خانه پيش از آنكه شمشير خود را بگذارم از اول اين امت تا آخر اين امت. ترسيدند و جستند از جاي خود. حضرت امير فرمودند اي فضه بيا خاتون خود را درياب كه فرزند خود را سقط كرد. عرض ميكند آنوقت دستخطي فرماني كه به من مرحمت فرموده بوديد در باب فدك آن را بردم در مسجد پيش ابوبكر گفتم اين دستخطي است كه پيغمبر به من داده است. گفت بده ببينم. فرمان تو را بردم، عمر او را از دست من گرفت در ميان مسلمانان تُف بر آن انداخت و او را پاره پاره كرد.
بعد از آن حضرت امير برميخيزد و عرض ميكند بعد از تو اي رسول خدا بودم در ميان امت چنانكه هارون پس از موسي بود و رفتند و گوساله را پرستيدند و مصيبتهاي خود را عرض ميكند خدمت آن حضرت بيعت مرا شكستند و طلحه و زبير چنين و چنان كردند آمدند از من رخصت گرفته به مكه روند و به بصره رفتند، عايشه را برداشته بر سر من آوردند و محاربه با من كردند. يارسولاللّه در آن دعوا چنان صدمه خوردم كه هرگز در ركاب تو نخورده بودم تا خدا مرا بر ايشان غلبه داد و در آن جنگ بيست هزار از ايشان كشتم، هفتاد دست قطع شد كه مهار ناقه عايشه را گرفته بودند، هر دستي كه قطع ميشد يكي ديگر ميگرفت تا آنكه هفتاد دست قطع شد. در آن دعوا مصيبتي كشيدم كه بالاتر از آن در هيچ دعوائي مصيبت نكشيده بودم. خلاصه عرض
«* 28 موعظه صفحه 402 *»
ميكند جميع گذشته را، جميع حكايات معاويه و صفين همه را عرض ميكند.
بعد از آن حضرت امام حسن برميخيزد عرض ميكند يارسولاللّه بعد از آني كه پدرم را به ضربت ابنملجم ملعون شربت شهادت چشانيدند من بودم در ميان امت، خبر به معاويه رسيد زياد را با صد و پنجاه هزار نفر به كوفه فرستاد و امر كرد او را كه از من و از حسين و از جميع شيعيان بيعت براي معاويه بگيرد و اگر بيعت نكنيم سر ما راببرد براي او بفرستد. من رفتم در مسجد بالاي منبر اين حكايت را براي مردم گفتم. گفتم اگر مرا نصرت كنيد من با معاويه محاربه ميكنم. يك نفر برنخاست، هيچكس ياري نكرد مگر بيست نفر از آنها كه برخاستند گفتند ما مالك جان خود هستيم و مالك شمشير خود هستيم، هرچه ميخواهي حكم كن و ديگر احدي سر بلند نكرد و حمايت نكردند. من گفتم به جد خود اقتدا ميكنم كه سي و نه نفر اصحاب داشت و امر خود را پنهان كرد تا وقتي كه چهل نفر ياور پيدا كرد، اگر چهل نفر مرا كمك كنند با معاويه جنگ ميكنم ديگر كسي برنخاست به ياري من. و مصيبتهاي خود را تا آخر عرض ميكند.
در اين اثنابرميخيزد صاحب مصيبت عظمي صاحب مصيبت كبري حسين7 و برميخيزد با او شهدائي كه در ركاب او شهيد شدند، برميخيزد علياكبر، برميخيزد عباس، برميخيزد علياصغر همينكه چشم پيغمبر به او ميافتد بناميكند گريه كردن ديگر از گريه پيغمبر معلوم است آن زمان پيغمبر كه گريه بكند جميع هزار هزار عالم به فغان ميآيند جميعاً به گريه ميآيند. حضرت امير از دست راست حسين، حضرت امام حسن از دست راست حسين، فاطمه از دست چپ، جعفر طيار از دست چپ، خديجه محسن را برداشته فاطمه بنت اسد فرياد كنان و شيون كنان هريك از اين بزرگواران بنا ميكنند آنچه بر سرشان آمده شكايت كردن. نميدانم علي اصغر چه ميگويد؟ ميگويد گلوي نازك مرا تير زدند و مرا كشتند، بپرس از اينها به چه گناه مرا كشتند و هكذا هريك هريك از ائمه برميخيزند و شكايت ميكنند. حضرت امام
«* 28 موعظه صفحه 403 *»
زينالعابدين از عبدالملك شكايت ميكند و از يزيد و ظلمهاي يزيد شكايت ميكند. شما خيال ميكنيد مصيبت سيد سجاد را كم مصيبتي است! حضرت امام حسين همهاش يك صبح تا ظهر جنگ كرد و مصيبت ديد و كشته شد، ديگر جميع اين محنتها جميع اين مصيبتهائي كه بود همه بر عليبن الحسين7 وارد آمد. بفداي آن پاهائي كه به زير شكم شتر بسته بودند و رانهاي او مجروح شده بود از كوفه تا شام چرك و جراحت از پاي او ميآمد. بعد از آن برميخيزد حضرت باقر صلواتاللّه عليه و شكايت ميكند از هشام. بعد از آن برميخيزد حضرت صادق صلواتاللّه عليه و از منصور و اهل زمان خود شكايت ميكند. بعد برميخيزد موسي بن جعفر از هارون شكايت ميكند. مصيبتي براي اين بزرگوار روي داد كه نشنيدهام براي شما ذكر بكنند همه جگرشكاف است لكن اين جگرشكافي و سوزش ديگري دارد. شخص نصراني ميگويد كه دلم براي او سوخت او را داده بودند به حاكم بصره، سپرده بودند به حاكم بصره، اُرُسيي بود، تالاري بود. ببين نصراني دلسوزي ميكند، ميگويد در عقب اين صفه طَنَبيي([18]) بود صندوقخانهاي بود او را حبس كرده بودند. خود اين بدبخت در آن بيرون آن جلو نشسته بود و شبها و روزها تار و تنبور و هرزگي و لوطيگري، اين امام7 توي اين صندوقخانه اين اوضاع را ميديد و ميشنيد، ببين چه بر او ميگذشت. چهل روز در آنجا آن بزرگوار را به اينطور حبس كرده بودند، لازال مشغول اين عمل بودند، نميگذاردند آن بزرگوار متوجه عبادت خود باشد اگرچه او را چيزي مشغول نميكند امام است لكن آنها اين مصيبت را وارد آوردند. غرض بحسب ظاهر مصيبتي بسيار بزرگ بود كه اينطور بيحرمتي بشود نسبت به آن بزرگوار. بعد از آن حضرت امام رضا برميخيزد شكوه از مأمون ميكند. بعد از آن حضرت جواد برميخيزد از مأمون شكايت ميكند. بعد از آن حضرت هادي برميخيزد از متوكل شكايت ميكند. بعد از
«* 28 موعظه صفحه 404 *»
آن امام حسن عسكري برميخيزد از معتز شكايت ميكند، هيچيك جان كه در نبردند. بعد از آن امام زمان برميخيزد و از اهل زمان غيبت شكايت ميكند كه چه كردند چه كردند، چگونه انكار مرا كردند. شكايتهائي كه از اهل زمان غيبت دارد ميكند.
البته در آن روز نوبت نوكرها هم ميرسد، نوبت غلامان و زرخريدها كه ميشود، آنوقت كه نوبت به ما برسد عرض خواهيم كرد يارسولاللّه در زماني واقع شده بوديم كه مدتهاي مديد از غيبت امام گذشته بود و بكلي انوار دين و مذهب از عالم برداشته شده بود. نمانده بود از اسلام مگر اسمي، نمانده بود از قرآن مگر رسمي، صاحبان شبهات و شكوك شبههها كرده بودند جميع ملل در دين تو رخنه كرده بودند جميع اهل ملل معزّز و محترم بودند و علماي امت تو خوار و ذليل بودند. جميع طايفهها از اهل ملل معزّز و محترم بودند و علماي امت تو ذليل شده بودند فضائل تو و آل تو را از ميان گم كرده بودند. ماها بحول و قوه خدا و به بركت شما و به توفيق شما برخاستيم سينه خود را سپر تير بلا كرديم و احاديث شما را نشر كرديم، فضائل را منتشر كرديم و علوم شما را اظهار كرديم. حسد در سينه بعضي طغيان كرد و نتوانستند ببينند نور تو عالم را بگيرد، بناي عداوت را گذاردند، فتوي به حلالي خون ما دادند، اموال ما را حلال دانستند، زنهاي ما را به فتواي ناحق از ما گرفتند، هركدام از ما اگر شهادتي داديم رد كردند، دشمنان ما اگر شهادتي دادند اگرچه به ناحق بود ترجيح دادند. اگر از جانب ما مقرّين به فضائل سيد قرشي بود و از جانب آنها عبد حبشي بود، عبد حبشي از آنهارا ترجيح دادند بر سيد قرشي از ما. هريك از ما را اخراج بلد كردند به هر بلدي كه رفتيم درهاي مساجد را بر روي ما بستند، شهرها كه ميرفتيم دم دروازه كه ميرسيديم دروازهها را بر روي ما بستند، مكاتبات به اطراف نوشتند كه اينها مرتدند واجبالقتلند. كاغذ به سلطان نوشتند اعوان سلطان را بر ما شورانيدند، گناهي نداشتيم نسبت به ايشان كاري نكرده بوديم مگر آنكه ذكر فضائل شما ميكرديم، مگر آنكه نشر فضائل شما ميكرديم. بپرس از اينها به چه گناه با ما چنين كردند، چه كردهايم نسبت به ايشان؟
«* 28 موعظه صفحه 405 *»
كدام ملت را تغيير دادهايم؟ كدام مذهب را تحريف كردهايم؟ كدام از شرايع اسلام را تغيير و تبديل نمودهايم؟ بپرس يارسولاللّه كه كسي كه در مساجد فرياد ميكند به اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّداً رسولاللّه و اشهد انّ عليّاً ولي اللّه چگونه كافر به مذهب است؟ چگونه اين شخص غالي شده و كافر شده؟ ولكن هيچ نبود مگر اينكه شياطين براي خود هيكلها گرفته بودند ميخواستند اطفاء نور شما را كنند، انكارفضائل شما را كنند، علوم شما را پنهان كنند به اين حيلهها متشبّث شدند، به اين واسطهها دفع ما ميخواستند بكنند. استشهادها مُهر كردند سجلّها نوشتند، افتراها بستند، چيزها درباره ما گفتند كه روح ما از آن خبر نداشت، چيزها نسبت به مادادند، اتفاق كردند بر اينكه خون ما مباح است.([19])
چون بپرسي ميبيني كه بجز آنكه ذكر آلمحمّد كردهايم تقصيري نسبت به حضرات نكردهايم، نه مالشان را خوردهايم نه حسد بر ايشان بردهايم نه حسد داريم نه بخل داريم، چرا با ما چنين ميكنند؟ معلوم است كه اينها نيست مگر اينكه فضائل آلمحمّد بر ايشان گران است، به مقتضاي آنچه خدا در قرآن فرموده كه انّها لكبيرة الاّ علي الخاشعين تحمل فضائل آلمحمّد مگر براي شيعه ديگر براي كسي ديگر ممكن نيست از اين جهت چون به واسطه صيت اسلام كه نميتوانند بگويند باطل است، خود به خود كه نميشود، لامحاله به تهمت به افترا، به بهتان، چيزها نسبت ميدهند و ميگويند. به هركسي نگاه ميكنند ميبينند اين از چه وحشت ميكند، از چه وحشت دارد همان را نسبت به ما ميدهند و از بركت آلمحمد: و از بركت امامزمان صلواتاللّه عليه زياده از سيصد كتاب تصنيف كردهام، يك ورق آن را رد كنند. آخر يك كتاب در ردّ اينها بنويسند. خود به خود كه نميشود، خير يك صفحه از آنها را ردّ كنند، خير يك سطر آنها را ردّ كنند، بنويسند تا بماند در روزگار و مردم بدانند حق به جانب
«* 28 موعظه صفحه 406 *»
اينها بود. خود به خود بگوئي اينها كافرند و افترا بزني چرا؟ آخر بگو ببينم آدم عاقل خلاف ضرورت اسلام چهطور ميگويد؟ آدمي كه نماز ميكند، اذان ميگويد، اشهد ان لا اله الاّ اللّه ميگويد، چه طور همچو كسي منكر توحيد است؟ نميدانم خود به خود چه طور ميشود كه جلدي آدم كافر ميشود! نه واللّه، بلكه و من لميحكم بماانزل اللّه فاولئك هم الكافرون.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 407 *»
«موعظه بيستويكم» سهشنبه بيستوچهارم ماه رمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
درايام گذشتهعرض كردم كهمضمون اينفقره مباركهازكتابخداوندعالمجل شأنه اين است كه من جن و انس را نيافريدهام مگر از براي اينكه مرا بپرستند، من ايشان را براي پرستش آفريدهام نه از براي اينكه ايشان تحصيل رزق كنند، يا به من اطعامي كنند، طعامي به من بدهند و من از ايشان نخواستهام ايشان رزق خود را پيدا كنند بلكه من رازقم. من كه ايشان را آفريدهام رزقهاي ايشان را خود متكفلم انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة بنده ضعيف اضعف از آن است كه بتواند خود را رزق بدهد يا عيال خود را خود رزق بدهد. اين با ملك خدا، با سلطنت خدا، با رزاقيت خداوند عالم درست نميآيد. چنين مپنداريد شما خود به خود روزي ميدهيد يا به قوت عقل و صنعت خود روزي ميخوريد، حاشا. اگر چنين گمان كنيد مشرك ميشويد بلكه رزاق شما خداوند عالم است. رزق را او ميدهد اگرچه تو صنعتي ميكني اگرچه تو كاري ميكني. مكرر تجربه كردهاي كه بسا آنكه تا شام چكش زدهاي يا صنعتي كردهاي آنچه آن روز تحصيل كردهاي نصيب ديگري ميشود، يا روزي تو به جاي ديگري حواله ميشود. اين را بدانيد كه از بسياري حرص و از بسياري تقلا بسياري تلاش براي احدي روزي زياد
«* 28 موعظه صفحه 408 *»
نميشود و از كم حرص زدن و كم تقلا و تلاش كردن روزي شما كم نميشود. چه بسيار كسان كه حركت نميكنند مگر قليلي و صاحب اُلوفند و چه بسيار كه شب و روز جان ميكَنند و تحصيل دنيا ميكنند و مالي گيرشان نميآيد و روزي بر ايشان تنگ است. اگر دست به طلا كنند خاكستر خواهد شد، اگر معدن طلا بكنند خاكستر درميآيد. خدا وقتي نخواست بدهد نميدهد به سعي و كوشش ما نيست. پس چنين مپنداريد كه شماها به حرص زياد روزي خود را زياد ميكنيد، مپنداريد كه به حركت كم روزي شما كم ميشود. اگر اين را اعتقاد كردي و تجربه در عمر خود كردي و ديدي كه بيحركتان در دنيا مرزوق بودند و باحركتان محروم بودند، پس حركت زياد مكن. نميگويم كه هيچ حركت مكن، ميگويم به قدر حركت حريصان مكن و بيحركت به قدر كَسِلان مباش بلكه حركت كن قليلي به قدر آنكه درِ خانه رزاق را بكوبي تا خبر بشود و بداند تو آمدهاي، طلب كن همينقدر، رزق كه بايد از خانه بيرون بيايد ميآيد. صاحبخانه كر نيست بايد براي رزق همينقدر حركت كني حركت تو همان كوبيدن در است يواش بكوب، اندك بكوب همان قدر رزق طلب كن ديگر آنچه او صلاح تو را دانسته از اين خانه بيرون ميدهد. اين است كه فرمودند اجملوا في الطلب يعني طلب را مجمل كنيد در دنيا نه اينكه آنقدر حرص بزني كه نه نمازت را بفهمي نه روزهات را بفهمي، سفرهاي دور و دراز بكني، سفرهائي بكني كه بكلي از دين و ايمان بري شوي، جاهائي بروي كه نه اسم خدا بشنوي نه اسم رسول، نجس بخوري نجس بپوشي. آخر وقتي سفر انگليس ميكني همينطور است بروي نجس بخوري نجس بپوشي، غسل نداني، قبله نداني آخر چه خبر است؟ براي چه اينهمه زحمت؟ همهاش براي اين يك لقمه ناني كه ميخواهي بخوري فضله بپزي اين همه مصيبت كه بر خود ميگذاري براي كه؟ ميگوئي براي اولادم ميكنم، آيا تو دينت را تلف ميكني براي اولاد؟ تو زحمت بكشي كه آنها بخورند؟ آنها هم دينشان را تلف كنند؟ اين است كه بدترين مردم كسي است كه دين خود را صرف دنياي خود كند و بدتر از او كسي است كه دنياي خود را و دين خود
«* 28 موعظه صفحه 409 *»
را صرف دنياي ديگران كند. وقتي تو از براي زن خود براي اولاد خود تقلا كني و تحصيل كني و دينت را به باد دهي، هزار دروغ بگوئي، هزار قسم بيجا بخوري كه آنها نان داشته باشند، همين ميشود نمازت را ترك ميكني كه آنها نان داشته باشند. هزار جهل بر خود ميافزائي كه آنها نان داشته باشند. حاصلش را ميخواهي بداني؟ بگويم به زبان فصيح بليغ؛ بدان كه آنچه تحصيل ميكني از مال دنيا جهاز زن خود را درست ميكني آخر ميروي گلابپاش ميخري، لاله و مردنگي ميخري ميگذاري ميروي، زنكه برميدارد و ميبرد به خانه شوهر خود. پس اينهمه سعي كردن و دين دادن و آبرو ريختن و توي بازارها فرياد كردن، فريادهاي بيجا همه براي تحصيل جهاز زن است و همه اينها از براي تدارك دخترهاي مردم است. پسران تو دختران مردم را ميگيرند و آنها مالهائي كه تحصيل كردهاي ميبرند. اينهمه زحمتها براي تعمير خانه پسران مردم است. زحمت كشيدهام دخترم را عروس كردهام هرچه از مال دنيا تحصيل كردهام برميدارد ميبرد خانه پسران مردم. فردا هم كه ميشود ميگويند تو چهكاره بودي اين همه زحمت كشيدي براي آن دروغ گفتي، براي آن نمازت را ترك كردي، براي آن ترك تحصيل علم كردي؟
به هرحال مقصود اين بود كه اعتقاد خود را صحيح كنيد و بدانيد كه شما رزاق نيستيد نه براي خود نه براي ديگران اين است كه خدا فرمود مااريد منهم من رزق و مااريد ان يطعمون نخواستهام كه تحصيل رزق براي من كنيد دخلي ندارد هركه خلق ميكند، رزق ميدهد اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء سبحانه و تعالي عمايشركون يعني خدا خلق ميكند شما را، خدا رزق ميدهد شما را، خداوند ميميراند شما را و خدا زنده ميكند شما را، هيچيك از آنهائي كه شريك براي خدا قرار دادهاند آنها اين كارها را ميكنند؟ حاشا، عبرت نميگيري مگر غير شما در اين روي زمين نفسكشي نيست؟ جميع اين حيوانات بر و بحر، جميع اين طيوري كه هستند صبح از خانهها بيرون ميآيند با
«* 28 موعظه صفحه 410 *»
شكمهاي خالي بدون صنعت بدون تجارت بدون سرمايه و رأسالمال و برميگردند شام به خانه خود با شكمهاي سير و معمور در كمال پاكيزگي. اگر خدا روزي نميداد اين جنبندگان روي زمين چه ميكردند؟ آيا اين گنجشكها همه آهنگرند؟ اينها همه مسگرند؟ چهطور آنها را روزي داد، شما را هم همينطور روزي ميدهد لكن حرص شما نميگذارد. وانگهي اين رزق كه اوقات اين دنيا كه كفايت تحصيل اين دنياي ما را نميكند وقت كم ميآيد. پس عبادت را كي بايد كرد؟ همچو نيست، ما را براي عبادت آفريدهاند در ايام حيات ميتوان عبادت خدا را كرد و تحصيل رزق هم كرد. پس ما را كه براي اطاعت و عبادت آفريدهاند و عبادت ما ممكن نيست مگر به اطاعت محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين به اطاعت آن بزرگواران خدا پرستيده ميشود بعبادتنا عُبد اللّه همچنين بنا عُبد اللّه بنا عُرف اللّه و لولانا ماعُرف اللّه به خدمت كردن ما از براي محمّد و آلمحمّد و امتثال فرمان ما براي ايشان خدا پرستيده ميشود اگر ايشان نبودند خدا پرستيده نميشد ابداً، كسي راه نميبرد طريق عبادت را، كسي نميدانست جهت عبادت را، طور عبادت را احدي از آحاد نميدانست. پس به واسطه ايشان خدا پرستيده شد و لولانا ماعبداللّه. پس بعد از آني كه ما را براي خدمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم آفريدند پس بايد زماني شود كه اين خدمت بعمل آيد و اين امر به انجام رسد و عرض كردم خدمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم به طوري كه در او هيچ شايبه شرك نباشد، هيچ منقصت در او نباشد وقتي ظاهر ميشود كه حضرت پيغمبر رجوع به دنيا كند و آن وقتي است كه عقل عالم كامل شود و آن بزرگوار عقل كل است كه به سر عالم ميآيد و چون عقل كل است و به سر عالم ميآيد، عالم عالم عقل ميشود. چون ظلمات از تن عالم رفت بكلي شهوتها و غضبها و عادتها و ناموسها و معصيتها آنچه باطل در تن عالم بود از تن عالم رفت پس عالم مردي ميشود چهل ساله عالم بالغ كامل و چون چنين شد عالم معصيت خدا نخواهد كرد پس سرتاپا اطاعت محمّد و طاعت آلمحمّد: خواهد كرد كه در جميع مشرق و
«* 28 موعظه صفحه 411 *»
مغرب عالم بجز طاعت آن بزرگوار بجز نام نامي آن بزرگوار چيزي بروز نخواهد كرد. لكن در اينجا دقيقهاي است كه بجز اينكه شما را به عجب درآورم فايده ديگري ندارد نميتوان گفت و نميتوان اظهار كرد و آن اين است كه در اول بلوغ كه ظهور امام است عرض كردم كه امام7 صحيفهاي از بغل مبارك بيرون ميآورد به مُهر پيغمبر9 و ميگويد به مضمون اين با من سلوك كنيد، همه كافر ميشوند و فرار ميكنند مگر يازده نفر نقيب و حضرت عيسي كه تمكين ميكنند و بيعت ميكنند. اگر در اول بلوغ چنين تكليفي است و در اول ظهور چنين عملي خواهند كرد آيا در زماني كه پيغمبر رجعت كند و عقل عالم كامل شود و معرفتها زياد شود، آيا در آنوقت چه تكليف وارد خواهد آمد؟ آنوقت براي مسلمين چه حالت خواهد بود؟ اگر بعضي از آن را ميخواهيد به شما عرض كنم.
عرض ميكنم بعد از آني كه عقل در سر اين عالم پيدا شد و نور عقل در جميع ذرات عالم نفوذ كرد جميع مردم عاقل ميشوند. جميع مردم عاقل ميشوند يعني چه؟ يعني نور محمّد صلواتاللّه عليه و نور علي فراميگيرد ايشان را ظاهراً و باطناً و فراميگيرد جميع مراتب هستي ايشان را كه ايشان منور به نور محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ميشوند. پس از ايشان برميآيد خواصي كه از محمّد9 و از علي سلام اللّه عليه برميآمد ولكن آنها كليند اين جزئي. و اينكه عرض كردم از ايشان آن خواص برميآيد مثل اين است كه بعد از آني كه بر چشم تو نور جان تو تابيد و نور روح تو تابيد از چشم تو ميآيد آنچه از جان تو برميآيد لكن همان بينائي نه چيز ديگر و بعد از آني كه نور روح تو بر گوش تو تابيد از گوش تو برميآيد آنچه از جان تو برميآيد لكن همان نور شنوائي نه چيز ديگر. همچنين از دست تو برميآيد آنچه از جان تو برميآيد لكن همان نور نوشتن و عطا كردن و دادن و ستادن روح. پس بعد از آني كه نور آن بزرگواران در جميع اوليائشان جلوهگر شد از هر وليّي به قدر قابليت او به طور كارهاي محمّدي برميآيد، كارهاي علوي برميآيد. چرا تعجب ميكني از اين؟
«* 28 موعظه صفحه 412 *»
درباره سلمان فرمودند كه علم اول و آخر را دانست. راوي نفهميد خيال كرد علم اول و آخر يعني علم اسرائيل و علم اسلام را داشت، امام7 فرمود بل علم علم محمّد و علي سلمان علم اول و آخر را دانست يعني علم محمّد و علي را دانست به جهت آنكه سلمان در اين زمان شده بود مثل آن اشخاصي كه در زمان رجعت فايز ميشوند به نور محمّد و آلمحمّد سلاماللّه عليهم از اين جهت فرمودند سلمان رجل من العلماء لانه رجل منا اهل البيت مضمون خبر بود عرض كردم سلمان مردي است از علما فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلمون مائيم علما و شيعيان مايند شاگردان ما. بعد از آني كه سلمان از علماست نه از متعلمين است بياب چه فرمايش كردهاند از علماست لانه رجل منا اهل البيت سلمان از ما اهل بيت است. پس آن زمان زماني است كه همه سلمانيت پيدا كنند و همه منور به نور محمّد و آلمحمّد: بشوند و همه علما خواهند شد و صاحبان وحي خواهند شد چنانچه در حديث است كه در زمان رجعت وحي به همه مؤمنان خواهد شد. امام7 دست خود را بر سر هر مؤمني ميگذارد هر مؤمني عالم ميشود به مايحتاج خود. كار ايشان در آنوقت به جائي ميرسد كه در آن حديث قدسي است ياابن آدم انا رب اقول للشيء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون اي فرزند آدم من كه در وجود محمّد جلوه كردهام در وجود محمّد آنچه بخواهم بگويم بشو ميشود، تو هم اطاعت كن محمّد صلواتاللّه عليه را تا از او شوي به مقتضاي من اتبعني فانه منّي پس تو اگر اطاعت كردي و متابعت كردي محمّد را جزء محمّد ميشوي و منّي ميشوي. پس هر كسي كه جزء محمّد شد ولد محمّد ميشود به جهت آنكه خدا در قرآن ولد را جزء والد قرار داده و فرموده و جعلوا له من عباده جزءاً پس معلوم شد كه هركس از ايشان شد جزء ايشان ميشود، ولد ايشان ميشود آخر بچه كبوتر كبوتر است بچه كلاغ كلاغ است، بچه سگ سگ ميشود، بچه هر چيزي همان چيز ميشود، بچه محمّد و علي چه خواهد شد؟ ميخواهم بدانم پدرْ محمّد، مادرْ علي، فرزند چه ميشود؟ آيا از اين
«* 28 موعظه صفحه 413 *»
ميانه عمر درميآيد؟ عاصي ميشود؟ فاسق ميشود؟ جاهل ميشود؟ حاشا. پدر كبوتر باشد مادر كبوتر باشد بچه كبوتر درميآيد. پدر آهو باشد مادر آهو باشد بچه آهو ميشود. پس هرگاه پدر كسي محمّد باشد مادرش علي باشد بچه چه خواهد شد؟ محمّد علي خواهد شد، رگي از جانب محمّد دارد رگي از جانب علي دارد. اگر پسر شد رگ محمّد در او غلبه كرد داخل نقبا ميشود و اگر دختر شد و رگ علي در او غلبه كرد اين داخل نجبا ميشود. غرض اين است كه فرزند محمّد يا پسر است و رگ محمّد بايد در او غلبه داشته باشد و نقيب است يا رگ علي در او غلبه دارد و نجيب است چون چنين شد پس در اين هنگام ميشود آشيانه مشيت خدا در حديث قدسي ميفرمايد انا رب اقول للشيء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون من خدائي هستم كه هرچه را بخواهم بگويم بشو ميشود، اطاعت كن مرا در آنچه تو را به آن امر كردهام تا تو را هم مثل خود كنم، هرچه را بخواهي بگو بشو بشود. پس مؤمن ميشود آشيانه مشيت خدا، صاحب مشيت و صاحب اراده ميشود از اين جهت آنچه از عيسي ظاهر ميشد از احياي مردگان، از مؤمن در ايام رجعت ظاهر ميشود. ميگويد به آهوي كشته خورده شده قم باذن اللّه برميخيزد، به مرغ خورده بريان شده استخوانهاش را روي هم ميچيند و ميگويد طِرْ باذن اللّه ميپرد زنده ميشود. آيا اين چيست به غير از اينكه او آشيانه مشيت خدا شده و احيا ميكند باذن خدا آنچه را كه ميخواهد. از اين است كه اگر مؤمن هزار همسر اين دنيا از خدا تمنا كند قادر ميشود مملوك او ميشود هزار همسر گفتم به چه معني؟ يعني اگر بخواهد يك جامه او هزار شود فيالفور هزار ميشود، اگر بخواهد كفش او هزار شود فيالفور هزار ميشود، بخواهد عمامه هزار تا داشته باشد يك آن هزار تا ميشود، باغش هزار باغ ميشود خانهاش هزار خانه ميشود و هكذا اگر هزار همسر اين دنيا خواسته باشد فيالفور براي او مهيا ميشود. جميع بركات آسمان به زمين نازل ميشود، جميع بركاتي كه خدا از زمين قرار داده بيرون آيد بيرون ميآيد. زرع دائم برپاست، اشجار دائم
«* 28 موعظه صفحه 414 *»
باثمر است، ميوه زمستان در تابستان پيدا ميشود ميوه تابستان در زمستان پيدا ميشود. مؤمنين از اين آفتاب و ماه مستغني ميشوند بنوراللّه عالم روشن ميشود حاجت به آفتاب و ماه ندارند. بهشت براي مؤمنان ظاهر ميشود، جنّتان مدهامّتان از پشت كوفه ظاهر ميشود، اكل مؤمنان و طعام و شراب مؤمنان از آن جنّت خواهد بود. بعضي از دوستان تعجبي كردند در اين حرف كه من چند روز قبل عرض كردم، گفتند چنين دجال كه تو ميگوئي بسيار عجيب است گفتم هزار سال قبل از اين اگر كسي به شما گفته بود كه هزار سال بعد براي مردم مركوباتي پيدا ميشود آتشين كه در روزي مثلاً هزار فرسخ راه، دويست فرسخ راه ميرود، روزي پانصد فرسخ راه ميرود، مركوباتي پيدا ميشود كه شب كه بر آن سوار ميشوند صد فرسخ راه دويست فرسخ راه ميروند مهمان ميشوند ميروند و شام ميخورند و برميگردند به خانههاي خود. اگر هزار سال پيش از اين چنين خبري كسي به تو ميداد تو هيچ تصديقي ميكردي؟ البته تعجب ميكردي ميگفتي چهطور همچو چيزي ميشود؟ اگر به تو ميگفتند هزار سال بعد از اين مركوبي در روي زمين پيدا خواهد شد كه يكدفعه نشستهاي ميبيني كه هزار قشون، سه هزار قشون در يك روز از پانصد فرسخ راه به يكدفعه وارد قلعه تو شدند تو هيچ باور ميكني؟ البته باور نميكني. اينها عجايب دنياست هرگاه هزار سال قبل از اين گفته بودند كه هزار سال بعد از اين چنين خواهد شد كه از اينجا به ينگيدنيا سرگوشي حرف بزنند، از اينجا به اسلامبول نجوي كنند تو باور ميكردي؟ ميگفتي حاشا كه همچو چيزي بشود و ميبيني كه دارد ميشود. پس چه عجب ميكني از اين جوره سخنان؟
پس عرض ميكنم كه در رجعت براي امير مؤمنان قبهاي ساخته ميشود كه يك ركن او در نجف اشرف گذارده شده يك ركن او در مدينه گذارده يك ركن او در لحسا و هَجَر گذارده يك ركن او در صنعاي يمن گذارده ميشود در اين قبه قنديلهاست كه مثل آفتاب درخشان است معلق در آن قبه آويزان است. حالا وقتي اين حرف را ميشنوي
«* 28 موعظه صفحه 415 *»
خيال ميكني همچو چيزي همچو قبهاي چهطور ميشود كه در اين عالم ساخت! اين حرف يعني چه؟ در زمان نوحْ حكيمي بود كه او را بلصيال حكيم ميگفتند شنيده بود حضرت نوح نفرين كرده است و از غايت حكمت خود ميدانست كه نوح پيغمبر است و دعاي او مستجاب ميشود و عالم را غرق خواهد كرد. آمد خدمت سلطان بلد خود و عرض كرد نبيي مبعوث شده است در عالم و شنيدهام كه نفرين كرده و عالم به نفرين او غرق خواهد شد. اگر تو اذن ميدهي من به علومي كه خدا به من داده است قبهاي در بلد تو نصب كنم كه از غرق ايمن شود، رخصت داد. بلصيال بر تمامي آن بلد قبهاي نصب كرد از علوم به قوت حكمت خود و به قوت علم خود بر آن بلد قبهاي نصب كرد كه عالم را آب گرفت و آن بلد ايمن بود و اهل آن بلد غرق نشدند. پس وقتي ديدي بلصيال حكيم همچو كاري ميتواند بكند پس بدان كه علي بن ابيطالب صلواتاللّه و سلامه عليه قبهاي ميتواند بسازد كه يك ركن او در نجف اشرف باشد يك ركن او در لحسا و هَجَر باشد يك ركن او در صنعاي يمن باشد ممكن است. و همچنين از براي حضرت امام حسين قبهاي از يكپارچه ياقوت بناميكنند. حالا ميگوئي قبه از يكپارچه ياقوت يعني چه؟ ما جان ميكنيم يك انگشتر ياقوت نميتوانيم پيدا كنيم، ميگويم حوصلهتان را بزرگ كنيد اولاً كه دنيا در ترقي است. تو چه ميداني معادن چهقدر زياد شده در دنيا و چهقدر زياد ميشود؟ پس ميشود كه چنان ياقوتي از معدن بيرون آيد كه بتوان به قدر قبه از آن ساخت. هرگاه از اين هم وحشت ميكني بدان كه بعد از آني كه كسي صاحب مشيت و اراده شد، صاحب امر كن فيكون شد، چه عجب ميكني از اينكه بفرمايند بشو بشود، ميكنند و ميشود قبهاي از ياقوت نصب ميكنند در كربلا در اطراف آن قبه نود هزار قبه سبز است و شايد از زمرد سبز باشد. در آن روز كربلا مزار جميع مخلوقات ميشود، جميع مؤمنان ميآيند در آنجا و در آنجا زيارت ميكنند حسين را. سلام نشسته حسين و مردم به سلام ميآيند و به خدمت او مشرّف ميشوند و حوائج خود را عرض ميكنند و خير دنيا و آخرت عايد مؤمنان خواهد شد. در آنروز
«* 28 موعظه صفحه 416 *»
از زمين مسجد كوفه برميآيد چشمه روغن، حالا ميگوئي چهطور چشمه روغن از زمين بيرون ميآيد همانطور كه نفت از زمين بيرون ميآيد آن روز هم چشمه روغن و چشمه عسل از زمين مسجد كوفه بيرون ميآيد. چشمهاي از آب بيرون ميآيد. در كوفه مسجدي ساخته ميشود كه پانصد در داشته باشد. معلوم است وقتي كه كوفه مجمع جميع مردم باشد ميخواهند نماز كنند در آنجا بايد مسجد به اين بزرگي باشد كه پانصد در داشته باشد. در آنروز مسجدهاي متعدد خواهد ساخته شد جميع آنچه ظالمان ساختهاند برانداخته ميشود سنگ با مؤمن بسخن درميآيد، درخت با مؤمن سخن ميگويد، هرگاه كافري اتفاقاً رفته باشد پشت سنگي يا پشت درختي، آن سنگ يا آن درخت بسخن درميآيد و مؤمن را صدا ميزند ميگويد اي فلان يكي از اعداءاللّه پشت سر من است، بيا اين را بكش. مؤمن ميرود او را ميكشد. خلاصه جميع بركاتي كه تعقل آن را نتوان كرد، آنچه خواهش تو به آن تعلق بگيرد در رجعت براي تو حاصل ميشود. عالم مثل بهشت خواهد شد چنانچه جميع آنچه بخواهي در بهشت از براي تو حاصل است در رجعت هم براي مؤمن هرچه بخواهد حاصل است. آنقدر شخص عمر خواهد كرد كه هزار پسر جنگي از نسل خود ببيند كه ملالش بگيرد از حيات، اگر بخواهد تا نفخ صور زنده باشد زنده ميماند. جميع مؤمنين به خواهش خود بخواهند بميرند ميميرند والاّ آن عرصه و آن دولت عرصهاي است كه تا نفخ صور باقي است، براي آن دولت زوالي نيست، ملك را نبايد براي باطل خلق كنند ملك براي حق خلق شده. اين يك خورده ايامي كه براي باطل است بپايان خواهد رسيد دولت دولت حق خواهد شد، دولت ظلم تمام ميشود فراموش ميشود آنقدر دولت عدل طول ميكشد كه اين يك خورده ايام فراموش ميشود، چيزي نيست اين ايام مثل عصر جان بن جان كه پيش از اين عصر بود و فراموش شد اين ايام هم فراموش ميشود و زماني ديگر ميآيد و آن زمان زماني است كه بركات آسمان و زمين بر مؤمن نازل ميشود، وحي بر او نازل ميشود و صاحب علم ميشود آنچه ضرور است در وجود او بر او
«* 28 موعظه صفحه 417 *»
وارد ميشود. پس چون عالم مستقر شد و جنت ظاهر شد حضرت سيدالشهدا صلواتاللّه عليه رجعت فرمايد و آن بزرگوار حساب خلايق را خواهد كرد و مقدار قابليت هركسي را معين خواهد فرمود و اندازه درجه بهشت او را و درك جهنم او را معين خواهد فرمود آنگاه دابّة الارض صلواتاللّه و سلامه عليه بروز خواهد كرد و مراد از دابّة الارض حضرت امير است صلواتاللّه و سلامه عليه و با اوست خاتم سليمان و با اوست عصاي موسي. آن خاتم را بر پيشاني مؤمنين ميگذارد نقش ميشود مؤمن حقاً عصا را بر پيشاني كافر ميگذارد نقش ميشود كافر حقاً به طوري كه همه مردم ميتوانند بخوانند آن را و آنوقت كافر به مؤمن ميگويد خوشا بحال تو كاش من در مقام تو ميبودم، مؤمن به كافر ميگويد بدا بحال تو، حمد خدا را كه من مثل تو نيستم. در آن هنگام عمل برداشته ميشود، توبه برداشته ميشود، از احدي توبه قبول نميشود و عالم حالت آخرت را پيدا ميكند، برزخ مابين دنيا و آخرت است ديگر از احدي توبه مقبول نميشود، جميع كفار مأيوسند از نجات، جميع مؤمنان مسرورند به رحمت. ديگر آن دولت را پايان نيست لكن به آنطور بيپاياني كه باز بوقتي خواهد رسيد كه حضرت فاطمه از زمين بالا ميرود بعد از آن ائمه هشتگانه از زمين بالا ميروند، پس از ايشان حضرت امام حسين و امام حسن و امير مؤمنان و امام زمان همه ائمه اينها از زمين بالا خواهند رفت، پس از ايشان حضرت پيغمبر از زمين بالا خواهند رفت و فاصله مابين رفتن اينها را كه چهقدر وقت مابين رفتن هريكي از آنها تا ديگري فاصله است آن را خدا بهتر ميداند، كسي نميتواند تحديد آن كند كه چهقدر ميشود اگرچه به واسطه علم و از قوت علم ميشود چيزي استنباط كرد لكن حديث بخصوصي ندارد كه من عرض كنم. همينكه اين بزرگواران از عالم بالا رفتند عالم را حالت شخص محتضر پيدا ميشود و شعور او از سر او رفته، فهم او از سر او رفته، در حالت جان كندن است، بحال احتضار رسيد. پيغمبر و ائمه كه بيرون رفتند عالم هرج و مرج ميشود مثل اينكه حركات شخص محتضر از روي شعور نيست گاهي دستي مياندازد گاهي پائي
«* 28 موعظه صفحه 418 *»
حركت ميدهد من غير شعور، گاهي چشمي برهم ميگذارد و ميگشايد، گاهي نفسي ميكشد من غير شعور. پس تا چهل روز عالم در حالت جان كندن خواهد بود به جهت آنكه اين بزرگواران چشم عنايت و تربيت را از او برداشتهاند، نه اين است كه قطع نظر بكلي از عالم كردند، اگر بكلي قطع نظر از عالم ميكردند عالم فاني ميشد بلكه چشم عنايت و تربيت را از عالم برميدارند. پس جميع مردم در آن چهل روز بيشعور ميشوند، شعوربه طوري از عالم ميرود كه شخص نميداند عمامه را بسر ميبايد بست يا به پا، نميداند عبا را بايد خورد يا پوشيد، فهم از مردم زايل خواهد شد چرا كه جميع فهم به عنايت محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم تو به خود مغروري كه صاحب عقلي و صاحب تدبيري لكن نميداني از پس اين پرده دستي هست كه او مدبّر عالم است. براي اين مثلي عرض كنم، روزي حضرت عيسي ديدند شخصي فلاح را دارد بيل ميزند در ميان بيابان، اين دور ايستادند و نگاه كردند به او از اين دور ديدند كه اينطور مشغول است دعا كردند كه خدايا حرص را از او بگير. بعد از آنيكه دعا كرد دعاي او مستجاب شد حرص او از سر او رفت بيل را انداخت و خوابيد و دراز شد مدتي بر اين حالت خوابيده بود. حضرت عيسي تعجب ميكردند باز عيسي دعا كرد كه خدايا حرص را به او پس بده. چون حرص در بدنش آمد دومرتبه برخاست و بيل را گرفت و بناي زراعت را گذارد. حضرت عيسي پيش رفت پرسيد اي مرد چرا بيل را انداختي و خوابيدي و چرا دومرتبه برداشتي و مشغول شدي؟ گفت اول فكر كردم ديدم من عمرم به انتها رسيده و پيرمردي هستم، آنقدر دارم كه تا آخر عمرم بخورم، گفتم چه حاجت به اين همه زحمت! بيل را انداختم و دراز كشيدم. بعد بخاطرم آمد كه آدم تا زنده است بايد بجنبد، آدم زنده زندگي ميخواهد، برخاستم دومرتبه مشغول شدم. حالا ببين
دريا بوجود خويش موجي دارد | خس پندارد كه اين كشاكش «معلوم» با اوست |
«* 28 موعظه صفحه 419 *»
مردكه خيالش ميرسد اين به قوت فكر خود اين به قوت صلاحديد خود ترك كرد و كار كرد لكن از پس اين پرده دستي ديگر مدبّر است، كار از جاي ديگر ساخته ميشود آنچه صلاح تو است به خاطر تو ميآورد آنچه صلاح تو نيست از خاطر تو محو ميكند. همچنين در آن روز بعد از آني كه آن كسي كه شعور عالم بود از عالم بالا رفت ادراك از تن مردم تمام خواهد شد، جميع مردم بيشعور ميشوند و چهل روز بر اين حالتند و شايد اين چهل روز از روزهاي آن زمان باشد و روزهاي آن زمان بسيار بسيار طولاني است دخلي به روزهاي اين زمان ندارد وقتي در زمان ظهور هر روزي ده روز حالا باشد در آخر رجعت نميدانم چه خواهد شد، چهقدر بر آن حالت خواهند بود.
بعد از آن اسرافيل از جانب خداي جليل مأمور ميشود به نفخ صور و صور يك شاخي است از نور به شكل قند، يك سر او باريك و يك سر او پهن. آن سر باريك در دهان اسرافيل است و آن سر پهن رو به بيرون است در آن سر پهن اين صور به عدد صاحب روحهائي كه در روي زمين هستند و به عدد صاحبان ارواحي كه در آسمانها هستند سوراخ هست و جميع اين سوراخها ميآيد و به اين سر قند به اين يك سوراخ منتهي ميشود. در دهان اسرافيل يك سوراخ است پف ميكند در آن يك سوراخ آن يك پف در آن صد هزار هزار كرور سوراخ داخل ميشود. پس چون اسرافيل مأمور ميشود صور را در دهان ميگيرد همينكه چشم اهل آسمان به اسرافيل ميافتد پشتشان بر هم ميلرزد و همينكه چشم اهل زمين به اسرافيل ميافتد ميدانند هنگام فناي ايشان رسيد آنوقت اسرافيل در صور ميدمد و اين نفس اسرافيل سرابالا است مثل قليان كشيدن نفس را بالا ميكشد. چون نفس را بالا كشيد اول جان هر صاحب جاني كه در زمين است ميرود و در يكي از اين سوراخها كه مخصوص او است قرار ميگيرد، جان كل اهل زمين اول گرفته ميشود و بعد از آن جان اهل آسمان بار دويم گرفته ميشود. جميع ارواح اهل آسمان و زمين در سوراخهاي آن صور ميروند و هركسي در سوراخ مخصوص خود ميرود و سبب اينكه اول از زمين گرفته ميشود
«* 28 موعظه صفحه 420 *»
جان و بعد از آسمان اين است كه آفتاب چون ميخواهد غروب كند اول نور از پايين ديوار ميپرد بعد نور از بالاي ديوار. اين آسمان و اين زمين مانند ديواري است كه زمين پايين اين ديوار است و آسمان سر اين ديوار و بعد از آنيكه عنايت را صاحب عنايت از عالم برميدارد معلوم است اول از پاي اين ديوار كه زمين باشد نور ارواح برداشته ميشود تا آنكه خورده خورده از سر ديوار پرواز ميكند. نميبيني در هنگام نزع روح اول از پاي انسان جان بيرون ميرود و پاي انسان به منزله پايين ديوار بدن انسان است بعد ميآيد به زانوي انسان بعد ميآيد به ورك بعد به شكم و هكذا، اول از اطراف بدن روح بيرون ميرود و آخر از سر او و از دماغ او بيرون ميرود. همچنين اسرافيل كه صور دميد اول ارواح اهل زمين كه پاي اين ديوار است از تن آنها بيرون ميرود تا آنكه از سر ديوار آسمان هم ارواح ملائكه بيرون ميرود. بعد از آن خداوند حكم ميكند به اسرافيل كه اي اسرافيل جان از بدن تو هم بايد بيرون برود و بحكم خدا اسرافيل هم ميميرد پس در آن هنگام نه حاسّي ميماند نه محسوسي. حاسّ يعني كسي كه چشم او چيزي ببيند، كسي كه ادراك چيزي بكند و محسوس يعني چيزي كه آن را درك بكنند. پس در آن روز نميماند احساس كننده و احساس شونده و هرچه در دنيا تركيب شده جميع آن تركيبات از هم خواهد پاشيد هيچ نخواهد ماند چيزي كه بتوان بر آن نامي گذارد نماند چهارصد سال از سالهاي آنوقت اين حال باقي است و نميدانم اين چهارصد سال از چه سالها است خدا بهتر ميداند كه از سالهاي آن عالم است يا از سالهاي عالم ديگر است خدا ميداند چهطور است، چهارصد سال طول ميكشد غرض عالم اينطور فاني ميشود جميع مركبات عالم از هم خواهد پاشيد. خداوند جليل در آنوقت ندا ميكند با زبان خود به زبان فصيح بليغ و هيچ ميداني اين زبان چه زباني است و خدا چگونه ندائي ميكند؟ صور، جان هركس زيرِ صور است ميگيرد نه اينكه هركه بالاتر از صور هم باشد به نفخ صور جان او ميرود، حاشا چگونه حيات خدا تمام ميشود؟ حاشا حيات خدا تمام نخواهد شد. پس هركس زير صور است
«* 28 موعظه صفحه 421 *»
جان او گرفته ميشود به دميدن صور و هركس بالاي صور است و صاحب صور است جان او گرفته نميشود اين است كه خدا صاحب صور را استثنا كرده فرموده و نفخ في الصور فصعق من في السموات و من في الارض الاّ من شاءاللّه شاءاللّه خدا خواسته او بالاي صور باشد و از براي او فنا و زوال نباشد چگونه براي او فنا و زوال است و ميفرمايد كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام جميع آنچه در صفحه كائنات است فاني خواهد شد مگر رخساره پروردگار. ميفرمايد نحن وجه اللّه ايشانند رخساره خدا و ماعند اللّه خير و ابقي ايشانند عند رب و نزد خدا ايشانند پس ايشان باقيترند از جميع كائنات از جميع موجودات و براي ايشان فنا و زوالي نيست. پس بعد از آني كه صور و هرچه در تحت صور است تمام شد آن بزرگواران لساناللّه ناطقند آن بزرگواران وجهاللّه صادقند پس ايشان ندا ميكنند و نداي ايشان نداي خداست كه لمن الملك اليوم كجايند جبّاران؟ كجايند آناني كه رزق مرا ميخوردند و عبادت غير مرا ميكردند؟ چهطور شدند آن ملكها، چهطور شد آن جلالها، كو آن سلطنتها، كجا رفت؟ چون هيچكس نيست جواب بگويد باز محمّد و آلمحمد صلواتاللّه عليهم در اين دفعه به لسان محمّدي ميگويند للّه الواحد القهّار ملك امروز مخصوص خداي يگانه است كه براي او شريكي نيست در آن روز كجايند آن بتان؟ آن بتان جاندار كه ادعاي ربوبيت كردهاند، ادعاي خدائي كردهاند، جميع آنها فاني و تمام ميشوند بجز وجود مبارك محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم چنانكه در خواب به يكي از دوستان خود فرموده بودند و منّا المنادي و منّا المجيب منادي مابين نفختين از ما اهل بيت است و جواب دهنده آن روز هم از ما اهل بيت است. به هرحال مقصود اين بود كه چهارصد سال به اين حال خواهد گذشت بعد از آن خداوند حكم خواهد كرد باراني خواهد آمد كه جميع روي زمين را آن باران خواهد خيسانيد آنقدر باران خواهد آمد كه روي زمين مواج شود آنوقت موج خاكهاي روحانيين را از طرفي به طرفي ببرد و مراد از روحانيين يعني صاحب روحان. خاك هر صاحب روحي از هر
«* 28 موعظه صفحه 422 *»
طرفي به طرفي ميرود به واسطه موج آن آب. بسا كسي كه مرده قدري از خاك او به مشرق رفته قدري از خاك او به مغرب رفته آن آب كه به موج درآمد خاك هر شخصي صاحب روحي را ميبرد بر سر قبر او جمع ميكند. مپندار و قياس مكن قدرت پروردگار را به عقل ناقص خود اما همينكه تو نميتواني در ميان خاك زيد را پيدا كني آيا خالق زيد هم نميتواند پيدا كند؟ البته ميتواند تو به قدر عقل ناقص خود يك مشت نخود و عدس و باقلا و ماش و ارزن توي مجموعه بريز و داخل هم كن، آنوقت ارزنها را ميتواني جدا كني از ميانه آنها يا نميتواني؟ البته ميتواني يكي يكي برميداري و جمع ميكني و همچنين نخود و عدسها و باقي ديگر را. مگو اينها درشت است و خوب جدا ميشود خاكها را نميشود جدا كرد، ميگويم عظمت خدا را ببين و قدرت او را تماشا كن! خدا قادر بر هر چيزي است پس خاكهاي روحانيين يعني خاك هر صاحب روحي كه در مشرق و مغرب عالم پهن شده يا در شكم زمين مانده به هرجا رفتهاند آن خاكها را خداوند جمع ميكند، خاك هر كسي را در سر قبر او جمع ميكند خداست و ميكند. عرض كردم خدائي كه خلق ميكند در يك آن از مشرق و مغرب عالم اناسي را در يك آن اين همه برگي كه براي درختان است همه را خدا ميآفريند و تربيت ميكند آيا نميتواند بدنهاي روحانيين را از اطراف عالم جمع كند؟ پس جمع ميكند خاك هر بدني را بر سر قبر او و به او ميگويد كن زنده ميشود و برميخيزد و همانطوري كه روز اول ساخته حالا هم ميآفريند وانگهي كه اسباب طبيعي هم بر اين جاري ميشود، خاكهاي زيد معلوم است مناسب جان زيد است، هر دو همطبعند، هر دو يكجا ميخواهند بروند، مركزي واحد طلب ميكنند، منجذبند بسوي همان مركز مثل اينكه اگر هزار قطره آب با هزار ذره خاك را بهم ممزوج كني آميخته باشند خاكها بهم مجتمع كه شدند خشتي ميشود. اگر آن خشت را در آب بگذاري خاك آن خاكها بهم ميچسبند و ميروند پيش خاكها و آبها هم پيش آبها ميروند به جهت مناسبتي كه دارند. همچنين خاكهاي زيد و عمرو هم با روحهاشان مناسب با همند همه با يكديگر
«* 28 موعظه صفحه 423 *»
الفت دارند طالب يك مقام هستند، همه ميروند در حيّز خود جمع ميشوند. پس خاكهاي زيد جمع ميشود در سر قبر او و چون در آنجا آمد هر جزء او در همانجاي آن جزء ميايستد مثل اينكه نطفه هر جزئي از او جاي جزئي است وقتي كه نطفه در رحم رفت آنقدر از نطفه كه لايق سر است در جاي سر ميايستد آنقدر كه لايق دست است جاي دست آنقدر كه لايق پاست جاي پا. جهال اين نكتهها را نميفهمند چنان ميپندارند اين قطره آب مني همه جاش مثل هم است و حال آنكه چنين نيست. در اين قطره آب مني اجزائي است كه بجز اينكه سر بشود چيز ديگري نميشود، اجزائي است كه بجز اينكه پا بشود چيز ديگري نميشود از اين جهت است كه اگر اجزائي كه قابل سر است دو برابر داشته باشد طفل دو سر ميشود، اگر اجزائي كه قابل پاست دوبرابر داشته باشد چهارپا ميشود. آيا نديدهاي آدم دو انگشت؟ اين به جهت آن است كه آن اجزاء زياد شده پس آن اجزائي كه قابل سر است بجاي سر ميايستد، اجزائي كه قابل پا بجاي پا. همچنين است خاكهاي روحانيين همين كه روح در قبرش آمد اجزاي سرش بجاي سرش ميايستد اجزاي پاش بجاي پا و هكذا بدن او بالتمام ساخته ميشود. همينكه بدنها تمامي ساخته شد و همه در يك لحظه ساخته ميشود آنوقت اسرافيل مأمور ميشود به نفخه دويم در اين وقت پف ميكند در ميان صور هر تني روحش از سوراخش بيرون ميرود و داخل تنش ميشود برميخيزد ازقبر خود و خاك از سر او ميريزد همين كه برخاست و نگاه كرد و خود را صحيح و سالم ديد، خود را درست ديد اين است نشر روز نشور، اين است نشر يعني زنده كردن. پس در آن روز جميع مردم در روز نشور همه منشور ميشوند، همه زنده ميشوند، همه از قبرهاي خود بيرون ميآيند ولي دهشتي به ايشان دست ميدهد كه ما فوق ندارد چنانچه طفل وقتي به دنيا ميآيد اول عالمي عجيب غريب ميبيند دهشت ميكند بناميكند گريه كردن مردم هم چون از رحمِ خاك سر بيرون ميآورند خود را در عالمي وسيع ميبينند ملكي ميبينند زميني ميبينند خالي از پست و بلندي، ميبينند يكه و تنها هر
«* 28 موعظه صفحه 424 *»
ذيروحي تنها است در سر قبر خود روز اول تنها آفريده شده ذرني و من خلقت وحيدا و در روز آخر هم كلهم اتيه يوم القيمة فردا برميخيزد تنها و حيران و سرگردان نميداند پدرش كجاست نميداند برادرش كجاست، نميتواند استعانت به كسي بجويد، كاري دست كسي ندارد حيران و سرگردان. مدتي چون به اين حالت ماندند حشر برپا ميشود حشر در زبان عرب به معني جمع است و حشر لسليمان جنوده يعني جمع شد مردم محشور ميشوند يعني جمع ميشوند مردم اينها را كه زنده كردند ملائكهاي كه موكل بر آنها هستند آنها را ميرانند و ميبرند در زمين محشر در جائي كه موضع حشر است، موضع جمع است مثل زرعي كه پي سر هم زرع شده باشد يا مثل تيرهائي كه در تيردان آنها را چيده باشند در اين محشر اينطور بهم پيوسته بهم متصل ميايستند نه موضع نشستن دارند نه جاي جنبيدن، نميتوانند قدم از قدم بردارند جمع ميشوند و نميفهمند چه خبر است و چه واقع شده، نميفهمند چه بايدشان كرد به كه ملتجي بايد بشوند، رو به كه كنند. اين را عرض نكردم كه بعد از آني كه اسرافيل دم دويمي را دميد در اين دم، اول جان به ملائكه داده ميشود و دويم جان به تن زمينيها ميرود چنانكه آفتاب وقتي سرميزند اول سر ديوار ميزند بعد از آني كه برآمد نور به پاي ديوار ميرسد چنانكه طفل وقتي كه در شكم مادر است و جان ندارد وقتي جان در او دميده ميشود جان اول به قلب و دماغ و سر او ميرسد بعد از آن به ساير اعضاي او، همچنين وقتي جان به اين عالم ميدمند اول به قلبش كه عرش است ميدمند بعد دماغش كه كرسي است جان پيدا ميكند بعد افلاكش كه حواسش باشد مانند فكر او و خيال او و واهمه او و امثال اينها، بعد به دست و پا و اعضا و جوارح او كه زمين است ميدمند. مردم منشور ميشوند و زنده همه در محشر جمع ميشوند هركسي در سر جاي خود آنوقت آسمانها را خدا حكم ميكند كه نازل شويد، آسمانها فرود ميآيند گرد اين مردم را ميگيرند. آسمان دويم پس از آسمان اول فرود ميآيد و گرد آن را ميگيرد آسمان سيّم زير آسمان دويم و گرد آن را ميگيرد تا اينكه همه آسمانها پشت بر
«* 28 موعظه صفحه 425 *»
پشت گرد اين مردم را ميگيرند به طوري كه نميتوان جنبيد. آنوقت خطاب ميرسد يامعشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان اي گروه جنيان و آدميان اگر ميتوانيد از اقطار آسمانها و زمين بيرون برويد بسماللّه، برويد. نميتوانيد بيرون برويد. پس اينها به اين طور كه جمع شدند و آسمانها گرد ايشان را گرفت اين است كه ميفرمايد و ازلفت الجنة للمتّقين بهشت نزديك ميشود براي متقيان، بهشت در آسمان است آسمان كه فرود آمد بهشت نزديك ميشود. آفتاب كه در آسمان چهارم است يك ني بالاي سر خلايق ميايستد گرم ميگيرد خلايق را مردم عرق ميكنند به طوري كه تا دهانشان زير عرق ميرود، حيران و واله كه چه حكم در باره ايشان صادر شود. در اين اثنا ميآورند منبري از نور و ميگذارند و آن منبر را منبر وسيله ميگويند و در وسط اين صحرا اين منبر را ميگذارند. آنچه نظرم ميآيد مدتي است ديدهام آنچه نظرم ميآيد هزار پله براي اين منبر فرمايش فرمودهاند از ياقوت و از الماس و از درّ و از مرواريد و ساير جواهر از براي اين منبر پلههاست ولي از هر پلهاي تا پلهاي آنچه نظرم ميآيد فرمايش فرمودهاند اين است كه اسب تيزرو از اسبهاي اخروي كه سه روز بدود، سه روز از روزهاي آخرت از آن اسبها هرگاه سير كند از اين پله منبر تا آن پله ديگر ميرسد و براي منبر هزار پله است. آن پله بالا را مقام محمود ميگويند اين است كه خدا به پيغمبر ميفرمايد عسي ان يبعثك ربك مقاماً محموداً تو را در مقام محمود خدا مبعوث خواهد كرد و حضرت پيغمبر ميآيد و در آن بالا مينشيند و مستولي بر جميع محشر ميشود و جميع اين مردم مأمورند كه به هيأت تشهد بزانودرآمده در پاي آن منبر بنشينند. جميع مردم متورك در پاي اين منبر نشسته منتظر اينند كه آيا رسول خدا در باره آنها چه حكم فرمايد. همه حيران، در اين اثنا حضرت امير مأمور ميشود كه از طرف بالا در پله دويم در زير پاي پيغمبر آنجا بنشيند. معلوم است حضرت امير عبدي است از عبيد محمّد، بايد پائينتر بنشيند و جميع مردم حيران و سرگردانند كه چه شود و تري كل امة جاثية كل امة
«* 28 موعظه صفحه 426 *»
تدعي الي كتابها ميبيني كه جميع امتها بزانو درآمدهاند مثل حالت تشهد، نگاه ميكنند ميبينند ملكي آمد بالا رفت بر اين منبر، رفت و رفت پله پله تا آن پله آخري. بعد از تحيّتهاي بسيار خدمت رسول خدا9 عرض ميكند از جانب خدا مأمورم كليدهاي بهشت را تسليم شما كنم. آنوقت ميفرمايد پيغمبر ـ و او اعلم است و دانا، ميفرمايد براي اينكه اهل محشر بشنوند ـ كه تو كدام ملكي كه من هرگز ملكي به اين خوشبوئي و خوشروئي و خوشموئي و خوشخوئي نديدهام؟ عرض ميكند من رضوان خازن جنّتم، خداوند عالميان مرا امر كرده كه كليدهاي بهشت را تسليم شما كنم، شما به هركس ميخواهيد مرحمت كنيد، هركس را در هر درجه كه ميخواهيد منزل دهيد. ميفرمايد بده به برادرم علي بن ابيطالب. كليدهاي بهشت را ميدهند به دست علي بن ابيطالب. آن ملك فرود ميآيد، ملك ديگر بالا ميرود عرض ميكند بعد از تحيّت و درود بسيار كه خدا مرا امر كرده كه كليدهاي جهنم را تسليم شما كنم. ميفرمايد تو كدام ملكي كه من ملكي به اين بدروئي و بدبوئي و بدخوئي نديدهام؟ عرض ميكند من مالك خازن جهنمم، از خدا مأمورم كليدهاي جهنم را خدمت شما بدهم. ميفرمايد بده به برادرم علي بن ابيطالب كه حضرت امير قسيم جنّت و نار است به اجماع شيعه و سنّي، قاسم بهشت و دوزخ او است. بعد از آن ميآيد ملكي ديگر و ميآورد لواي حمد را و آن لوائي است، علَمي است از براي رسول خدا ميآورند كه او را علَم حمد ميگويند و از براي او شقّهها است كه اگر عرض كنم كليات آنها را كه هفتاد هزار شقه است راست گفتهام. يك شقه آن جميع اهل محشر را سايه مياندازد بلكه زيادتر از آنها هم هست، يك شقه آن جميع خلايق را كافي است. آن ملك ميآورد خدمت پيغمبر لواي حمد را و عرض ميكند اين را خدا براي شما هديه فرستاده و ميفرمايد بده به دست برادرم عليبن ابيطالب. حضرت امير لواي حمد را بدست ميگيرد و بر سر پيغمبر آن را نگاه ميدارد و معلوم است هركس از اولياي او است در زير سايه اين لوا خواهد بود و از سايه آن منتفع خواهد شد لكن كساني كه در
«* 28 موعظه صفحه 427 *»
زير لواي ولايت او نيستند اگرچه سايه آن شقه لوا وسيع است، نفعي به ايشان نميبخشد. پس در اين اثنا به اذن پيغمبر9 حضرت امير يك كلمه ميفرمايد، آن هم نه كلمهاي كه حروف زياد داشتهباشد، همهاش يكحرف است، يك حرف مثل ب ت، يك همچو كلمهاي ميفرمايد جميع اين خلق كه بزانو درآمدهاند ميبينند حضرت امير بيان كرد و خواند و شرح فرمود جميع اين اعمالي كه مردم در تمام عمر خود در دنيا كردهاند، آنچه گفته بودند مايلفظ من قول الاّ لديه رقيب عتيد جميع الفاظي را كه گفته بودند، جميع اعمالي كه كرده بودند ميبينند همه را علي بن ابيطالب خواند و شرح كرد و نامه اعمالشان را كه خير بود يا شر ميبينند خوانده شد. حضرت ملائكه را ميفرستد كه نامههاي اعمالشان را به دستشان بدهند، نامه هركه مؤمن است ميآيد از پيش روي او و بدست راست او قرار ميگيرد. چون نظر در آن ميكند ميبيند جميع اعمالي كه كرده در اين نامه رسم است و نامه عمل هركس كه كافر است از پشت سر او ميآيد و بدست چپ او داده ميشود به اينطور كه ميآيد ملكي و ميزند ميشكافد پشتشان و شكمشان را و دست چپشان را از سينه بيرون ميآورد و نامه را بدست چپشان ميدهد. ميبينند جميع اعمالي كه كردهاند در آن رسم است چون حضرت امير آن كلمه را ميفرمايد جميع مردم نگاه ميكنند ميبينند جميع نامه عملشان را حضرت امير به همان يك كلمه خواند اين است كه خدا در قرآن ميفرمايد هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق اين است كتاب ما كه با شما سخن ميگويد بحق كل شيء احصيناه في امام مبين به نصوص آيات قرآني ائمه شاهدند و مشاهده ميكنند اعمال را. يوم يقوم الاشهاد كه ميفرمايد ايشانند اشهاد، روزي كه برميخيزند شاهدها، آنها ائمهاند. كه را ياراي انكار است؟ نميدانند آن روز چگونه روزي است، اگر بدانند پيش از آنكه آن روز برپا شود اول خاكي بر سر خود ميكنند، اگر بدانيم البته معالجه درد خود را ميكنيم. اين رابحقيقت بدان كه چنانچه از بيان حكيمرباني معلومميشود و از آثار آلمحمّد: فهميده ميشود ميروند آن روز اعمال خلايق، خود اعمال در آن مجلس كه پيغمبر بر
«* 28 موعظه صفحه 428 *»
منبر بالا آمده ميآورند عمل را و آن انسان را. چه معني داشت اين حرف؟ يعني ميآورند آن پياله شراب را و آن حالتي را كه پياله شراب را برداشته در دست گرفته و ميخورد و مستي ميكند. در همچو جائي اين كار را ميتوان حاشا كرد؟ چگونه؟ همچنين يكي ديگر را ميآورند او را در موضع زنا نشسته و مشغول زناست و به همين طور جميع اعمال را ميآورند. ببين چه فِضاحي([20]) است آن روز، يوم تبلي السرائر آن روز است، روز افتضاح آن روز است، آن روز است كه كافر مفتضح ميشود، آن روز است كه عاصي مفتضح ميشود اين است كه ميفرمايد و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا اللّه الذي انطق كل شيء دست تو كه شهادت ميدهد كه پياله شراب را گرفتي، آيا شهادت نداده كه صاحب من شراب خورد؟ دهان تو شهادت ميدهد كه شراب خوردي، اينطور است همه اعضاي مردم شهادت ميدهند. شهادتي ميدهند كه نه عربي است نه تركي نه فارسي، لكن شهادتي است كه هركس نظر كند ميفهمد و ميشنود. اين رنگ تو قرمز است، به چه زبان ميگويد من قرمزم؟ چنان شهادتي است كه هركس نظر كند ميشنود اين شهادت را و ميبيند آن را و نه تركي است نه عربي نه فارسي. به همينطور مردم ميبينند دست دراز كرده و دزدي ميكند به همان هيأت ميبينند زبان گشوده فحاشي ميكند، دست بلند كرده اذيت ميكند، جميع اعمال او را ميآورند در حضور رسول خدا و ائمههدي: در مجمع عام در ملأ عام. حالا آيا دوست ميداري به اين تركيب باشي؟ نامه عمل را هم مردم گمان ميكنند كاغذي است، يكپاره چيزها هم توش نوشته شصت سال هفتاد سال جميع كلماتي كه گفته، چشمي كه بهم زده جميع حركات تو بايد رسم بشود. نامه عمل يك نفر را شترهاي عالم نميتوانند بكشند مپندار نامه را يك كاغذ كوچكي است. اگر نامه عمل را بار كنند شترهاي عالم نميتوانند بكشند ولكن دفتري است براي جميع اعمال لكن چه دفتر كه
«* 28 موعظه صفحه 429 *»
اگر بداني كه چگونه دفتري است جرأت نميكني كه ديگر ميل به معصيت كني. ميآورند فرد فرد نامه عمل را ميگشايند، چون گشودند ميبيني نوشته اين بود و اين بود آن فحش كه فلان كس در فلان موضع اينطور و اينطورها در فلان مكان در فلان زمان چه فحشي داد و چند فحش داد جمعش كه ميزنند ميبيني در مدت عمر خود صد هزار كرور فحش داده. بيرون ميآورند فردي ديگر اين فرد فرد غيبت فلان كس است نوشته فلان كس در فلان روز در فلان جا در فلان مسجد چند فحش در بين قرآنخواندن گفت، دربين طلوعين غيبت كرد. فلان روز در اثناي روزه غيبت كرد، فلان شب در فلان جا غيبت كرد و هكذا جميع غيبتي كه كرده همه را نوشتهاند جمعش را ميزنند ميبيني سيصد و پنجاه هزار كرور غيبت شد. عمل به عمل براي هر عملي دفتري بيرون ميآورند و همه را ثبت كردهاند پس ببين چه عملي ميكني، ببين چه ميگوئي! يك خورده مطالعه كن فكري در امر خود كن حاسبوا قبل ان تحاسبوا ميبيني يك فرد بيرون ميآورند ميگويند آنچه اذيت اولياي شما را كرده در اين فرد ثبت است. خطاب درميرسد كه فلان بن فلان يكي از اولياي شما را كه فلان بود به فحشش آزرد، يا آنكه به خوردن مالش او را آزرد، فلان صدمه را بر او وارد آورد، چه كرد چه كرد، بيحرمتي به او كرد، سرزنش كرد، سركوب داد، يكي يكي آنچه اذيت اولياي خدا شده همه ثبت است. اين را بدانيد و اين را از قول حق و از قول خدا ميگويم كه در آن نامه عمل گناهي اكبر و اعظم بعد از شرك به خدا از اذيت مؤمن نيست، هيچ گناهي با آن فرد اذيت مؤمن برابري و همسري نخواهد كرد. اذيت مؤمن اذيت پيغمبر است، با خدا محاربه كردن است و اين امر در ميان مردم خوارترين چيزها شده به طوري كه كأنّه هيچ قابليت براي او نمانده. به دست اذيت مؤمن ميكنند، به زبان اذيت مؤمن ميكنند، به چشم اذيت مؤمن ميكنند، به هر طور كه بتوانند اذيت ميكنند و هيچ گناهي با اين برابري نميكند. تو مپندار شرب خمري كه ميكني در اندرون خانه خود گناه آن مثل اذيت مؤمن باشد! حاشا، شراب خوردهاي خودت خر شدهاي، خودت
«* 28 موعظه صفحه 430 *»
ديوانه شدهاي صبح كه ميشود هشيار شدهاي چه مناسبت دارد گناه اين با گناه مؤمني آزردن؟ آن صدهزار مرتبه بدتر است خدا در قرآن ميفرمايد انّ الذين يؤذون المؤمنين و المؤمنات بغير مااكتسبوا فقد احتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً شوخي نيست اذيت مؤمن اذيت خداست، رنجش خدا در آزردن دل مؤمن است بالاتر از همه اذيتها آن است كه دل مؤمن را بيازاري. اگر نسبت به خودت كسي اين صفت را بكند ببين چه حالتي براي تو است! بسا كسي كه هرگونه حركت نسبت به تو بكند چندان عظم در پيش تو ندارد تا اينكه دل تو را آزرده باشد. اين آزردن دل تو بالاتر از هر عمل بدي نسبت به تو است هركس عظمت معاصيش نسبت به تو به قدر آزردن دل تو است اگر تو دل آزرده نشوي تو را اذيت نكرده هر كاري را كه نسبت به تو بكند بقدري كه دل تو را نيازارد عظيم نيست. همچنين اعظم گناههاي عالم اذيت كردن برادران مؤمن است و رنجانيدن دل آنهاست، اذيت ايشان اذيت خداست. خلاصه فردهاي اعمال خير را بعد از آن بيرون ميآورند. فرد نمازت را بيرون ميآورند نگاه ميكني ميبيني نماز كردهاي لكن در مدت شصت سال در يك نماز، در يك ذكر توجه نداشتهاي، اخلاص نداشتهاي. همين سري مانند دنگ برنجكوبي بر زمين زدهاي. بيرون ميآورند فرد روزهات را، ميبيني روزه گرفتهاي لكن در آن روز هزار بهتان زدهاي، هزار فحش دادهاي، هزار غيبت كردهاي، هزار اذيت مؤمن كردهاي. فرد زكاتت را بيرون ميآورند ميبيني در هفتاد سال يك دينار زكات ندادهاي، حق خدا را از مالت بيرون نكردهاي. فرد خمست را بيرون ميآورند يك دينار حق خدا را ندادهاي و هكذا باقي اعمال ببين اينطور است يا نه؟ هرتا را كه ميگوئي نه، يك گوشه بنشين مطالعه كن، كلاه خود را قاضي كن ببين از اول عمر تا آن روزي كه فكر ميكني چه املا كردهاي بر كرامالكاتبين. آنچه ميگوئي املاي بر كرام الكاتبين است كه تو ميگوئي و آنها مينويسند. ببين چه هرزگيها املا ميكني! املا ميداني يعني چه؟ اينهائي كه پيش ملاّ مينشينند كاغذ بنويسند كلمه كلمه ميگويند و آن ملا مينويسد، اين املاست. حالا تو داري املا ميكني بر كرامالكاتبين،
«* 28 موعظه صفحه 431 *»
ميگوئي ايشان بنويسند و جميع آنچه ميگوئي و جميع آنچه ميكني ايشان نوشتهاند و ماها كه از گناه ايمن نيستيم ماها نميتوانيم گناه نكنيم. حالا يك كار هم كه ميكنيم يك استغفاري بكنيم نميتوانيم؟ و نميتوانيم در پاي هر فردي به عدد آن گناهاني كه از ما سرزده استغفاري ثبت كنيم؟ اين را كه ميتوانيم بكنيم و آن اين است كه اگر نتواني به عدد يكي يكي گناهان خود استغفار كني و فرصت نداشته باشي ميتواني مجمل و مختصر كني ـ به قول ميرزاها خرج مجمل كني ـ بگوئي خداوندا از جميع اين گناهان استغفار كردم، بگوئي از همه اين فرد توبه كردم. آيا اين را هم نميتوانيم؟ البته ميتوانيم و اگر چنين كرديم همه فرد را خط ميزنند و نه ميكشند. پس ان شاءاللّه بيائيد متذكر شويم اين ماه مبارك گذشت آيا ميبيني به خود كه تا ماه مبارك ديگر زنده باشي؟ آيا نميخواهي كه اين فردها را با تو محاسبه نكنند؟ پس بيا يكجا و يك مرتبه همين حالا از جميع گناهان استغفار كن و از همه گناهان يك مرتبه توبه كن و ميتوانيم همچنين كاري بكنيم. حالا بيا و اين محاسبه را امروز بگذران.([21])
پس بيائيد استغفار كنيم لكن به اينطور كه توجه كنيم به خدا به واسطه محمّد و آلمحمّد: و به ايشان متوسل بشويم و ايشان را در درگاه خدا شفيع كنيم و ايشان را پيش روي خود واداريم، بلكه خداوند به بركت ايشان گناهان ما را بيامرزد. پس عرض ميكنيم خداوندا تو را ميخوانيم بمحمد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و تو را ميخوانيم به وليّت و حجّتت امام زمان صلواتاللّه و سلامه عليه و ايشان را واسطه و
«* 28 موعظه صفحه 432 *»
وسيله خود در نزد تو قرار ميدهيم و ايشان را در درگاه تو شفيع ميكنيم و ايشان را پيش روي خود ميداريم و ترا ميخوانيم با زبان ايشان نه با زبان گناهكار خود و با روي ايشان رو به تو ميكنيم نه با روي گناهكار خود و با دست ايشان دست نياز به درگاه تو بلند ميكنيم نه با دست گناهكار خود و چشم ايشان را به جانب تو ميگشائيم نه چشم گناهكار خود را و با زبان ايشان عرض ميكنيم استغفر اللّه الذي لا اله الاّ هو الحي القيوم الرحمن الرحيم بديع السموات و الارض ذوالجلال و الاكرام من جميع جرمي و ظلمي و اسرافي علي نفسي و اتوب اليه. حال كه خداوند به بركت آلمحمّد: و از تصدق سر ايشان توفيق داد به استغفار و توبه و به واسطه ايشان منّت گذارد بر ما كه پشيمان شديم از اعمال خود و توبه كرديم پس اين صلوات را هم ميخوانيم كه هركس اين صلوات را بخواند از گناهان بيرون آيد مثل روزي كه از مادر متولد شده باشد صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمّد و آلمحمّد و السلام عليه و عليهم و رحمة اللّه و بركاته.([22])
مقصود اين بود كه نامه اعمال ميآيد وقتي مردم بزانو درآمدهاند و حضرت امير آن كلام را ميفرمايد و ميبينند جميع آنچه در نامه عملشان ثبت شده بود شرح شد. اين را بدانيد كه هركس از شما به صدق استغفار كرد از روي خلوص يقين بدانيد كه بر نامه عمل او نه كشيده شد و الآن از گناه پاك است و اين را هم بدانيد كه گناهان شيعيان اميرالمؤمنين براي ايشان مغفور است واللّه بينهايت خدا مهربان است به دوستان اميرالمؤمنين، به اندك چيزي خدا گناهان ايشان را ميآمرزد. همين كه عزم كرد كه بعد از اين ديگر نادرستي نكند و درگذشت از آن كارهائي كه ميكرد و تجديد ولايت اميرالمؤمنين را در دل خود كرد خدا از گناهان او ميگذرد. آيا نميبيني اگر هزار سال رو
«* 28 موعظه صفحه 433 *»
به ديوار داشته باشي تاريك و ظلماني هستي، تا رو به آفتاب كردي نوراني ميشوي؟ همچنين تو هم هرچه گناه داشته باشي بمحضي كه رو كردي به آلمحمّد: متوسل به آلمحمّد: شدي، تجديد ولايت ايشان را كردي خدا از تو ميگذرد. خلاصه جنّت حاضر است در آن روز جمعي هستند بيحساب داخل بهشت ميشوند، جمعي هستند به محاسبه قليلي داخل بهشت ميشوند. چشم شما روشن باد كه اگر كسي از شما از روي صدق و صفا و از روي اخلاص و ولايت اميرالمؤمنين استغفار كرده باشد حساب كرده نخواهد شد و بيحساب داخل بهشت ميشود. ديگر هرچه از اين به بعد معصيت كند حساب آن سر جاش هست و شيعه كارش ان شاءاللّه بخير است بعضي بيحساب داخل بهشت ميشوند. اين را هم عرض كنم بدانيد دلهاتان قسي نباشد اين استغفاري كه كرديد براي معاصي است كه كردهايد و اما حقوق مردم اگر بر ذمه هست آن به استغفار نميگذرد و معالجه ندارد. پس ذوق نزنيد كه امروز توبه كرديم و گريه كرديم و استغفار كرديم، اشكهاي شما گناهان شما را پاك كرد لكن حقوق مردم را بايد ادا كرد، آن توبه برنميدارد. از مخالفت توبه ميشود كرد، از اينكه گفته بود مكن من كردم، اما حقوق مردم اگر يك دينار بر ذمه تو باشد، يك قيراط اگر بر ذمه تو باشد بايد ادا شود. از مرحوم سيد شنيدم كه فرمودند اگر يك قيراط حق مؤمن بر گردن كسي باشد پانصد نماز قبول شده از ظالم ميگيرند به مظلوم ميدهند. اگر ظالم نماز ندارد از گناهان آن مظلوم برميدارند روي گناهان آن ظالم ميگذارند آنقدر كه راضي شود. حقوق مردم را ميبايد ادا كرد مگو نميتوانم، واللّه ادا كردن حقوق هيچ كار ندارد.
بعد از آن جهنم را حاضر ميكنند و در آن روز جهنم بر هيأت شتر خواهد بود. خيال نكنيد كه جهنم يك گودالي است پر از آتش، خير جهنم را ميآورند به صورت شتري در نهايت غضب و شدت و صولت و گردن او عرصه محشر را فراميگيرد، جميع مردم را فراميگيرد و حضرت امير7 بر عَجُز اين شتر مينشيند، مهار اين بدست او است ميفرمايد خُذي هذا و ذري هذا اين را بگير اين از دوستان من نيست، اين را رها
«* 28 موعظه صفحه 434 *»
كن اين از دوستان من است. اينطور جميع اهل جهنم را در شكم آن شتر كه مظهر غضب خداست جا ميدهند و اين شتر شتري است مست و گردن او محيط است بر كافران. آيا ميداني چرا جهنم را به صورت شتر ميآورند؟ به جهت اين است كه مستي شتر از هر چيزي مهيبتر است، شتر مست كه ميشود هيچكس نميتواند طاقت بياورد كه دم او بند شود. شتر كينه پنجاه سال در دل نگاه ميدارد، اگر امروز با كسي دشمن شده است پس از سالهاي دراز تلافي ميكند. شتر ذلول و منقاد است براي صاحبش، جهنم چون منقاد است براي حضرت امير و چون مست است براي هلاك دشمنان آن حضرت به صورت شتر مست ميآيد. مزاج شتر حار و يابس است و آتشين است، شتر شديدالغضب است چنانكه جهنم شديدالغضب است از اين جهتها جهنم را به صورت شتر ميآورند. بر پشت اين شتر صراط را نصب ميكنند و صراط هزار سال سرابالاست و هزار سال سرازيري و هزار سال سر اين گردنه است و عرض كردم اين صراط بر پشت اين شتر است و مردم مكلّف ميشوند هزار سال سرابالا بر اين صراط روند و هزار سال سر گردنه روند و هزار سال فرود آيند. بعضي از مردم بر اين صراط ميروند مثل برقي كه در آسمان بزند و از آن طرف صراط ميگذرند، بعضي از اين صراط ميگذرند مانند بادي صرصر كه بوزد، بعضي از صراط مثل اسب تندرو ميگذرند، بعضي ديگر مثل حيواني تندرو، بعضي ديگر مثل انساني كه راه برود، بعضي مثل اطفال ميخزند و ميسُرند بر روي صراط ميافتند و برميخيزند، يك گام ميروند گام ديگر ميلغزند و آويخته ميشود دست ميگيرد پابند ميكند بر بالاي صراط و به اينطور گاهي قرار ميگيرد گاهي ميخزد باز ميايستد باز ميسُرد و اين اغلب دوستانند كه چنيناند. اغلب مردم از اين قسم بيرون نيستند اما آن اقسام پيش آنها مقام سابقان است، آنها رتبه بزرگان است. آيا نميبيني پائي كه بر صراط شريعت ميگذارد يك كلمه را درست ميگويد كلمه ديگر را غيبت ميكند، باز استغفراللّه ميگويد خود را بر صراط راست ميگيرد باز پاش ميلغزد فحش ميگويد، باز استغفار
«* 28 موعظه صفحه 435 *»
ميكند و خود را راست ميگيرد لكن دستي از او بند است، پائي بند است و آنبندي همان ولايت است. واي بر كسي كه پاي اول را كه گذارد جائي بند نكرد افتاد و سُريد رفت به جهنم. آنها كسانيند كه ولايت ندارند اغلب اين دوستان پاشان بند است، دستشان بند است، هرگاه بدي كردند باز پائي قايم ميكنند به توبه و انابه. جميع اعمالي كه از شما سرميزند همه سبب اين ميشود كه پا را بر روي صراط قايم ميكنيد، هر دانه اشكي كه براي سيدالشهدا ميريزي يا براي معصيت خود گريه ميكني، هر عمل صالحي كه از تو سرميزند همه سبب اين ميشود كه باز خود را بر صراط ميگيري لكن عملي ديگر كه ميكني پات ميلغزد و هكذا و اين رتبه رتبه اغلب مواليان است. اين اغلب كه گفتم اغلب آنهائي كه توبه نكردهاند و بر معاصي ثابت هستند لكن بحول و قوه خدا و به بركت امام زمان صلواتاللّه عليه اين استغفاري كه شما كرديد اگر از روي صدق باشد جميع محاسبهتان را يكجا گذرانيدهايد، حسابهاي شما تمام شده مثل اول شديد يعني آن دفعه اول كه پات را گذاردي ديگر تا قدم دويم چه كني. از در مسجد كه بيرون رفتي قدم دويم را كه برداشتي آنوقت چه كني. به هر حال بر اين صراط اينطور ميگذرند لكن از اين صراط نميگذرد با حقوق مردم اگر نداد بر روي اين صراط معطل ميماند، لهيب جهنم از زير پا او را ميگيرد و آن هيبت جهنم به او ميرسد. مگر تو نميداني آن صراط از مو باريكتر است، از شب تاريكتر است، از شمشير برندهتر است لكن بر دشمنان اميرالمؤمنين اينطور است. براي دوستان علي بن ابيطالب پهناي اين صراط به قدر مابين زمين و آسمان است. اگر آدم بخواهد درست راه برود علي بن ابيطالب را دوست بدارد پهن ميشود صراط براي او لكن وقتي هم ميخواهد هم نميخواهد راه براي او باريكتر از مو ميشود. وقتي انسان درست راه ميرود، به شريعت راه ميرود راه براي او گشاد ميشود ميبيني امر سهل است اما آن كسي كه به شريعت راه نميرود عمر به انتها ميرسد و از صراط نميگذرد. ميخواهد بگذرد نميتواند ميگويد شرع چهطور راه باريكي است. آدم ميبايد در
«* 28 موعظه صفحه 436 *»
دين خدا خودرأي نباشد، اگر نگوئي در دين خدا چيزي را كه خدا نگفته است راه براي تو گشاد ميشود، ميخواهي در دين خدا چيزي بگوئي كه خدا نگفته است اين است كه راه براي تو بسيار باريك ميشود كار براي تو سخت ميشود ان الخوارج ضيّقوا علي انفسهم و ان الدين اوسع من ذلك دين بسيار وسيع است.
خلاصه قومي از صراط ميگذرند ميروند وارد بهشت ميشوند، سالهاي دراز در بهشت خواهند بود، نهصد هزارهزار از آن سالها در بهشت خواهند بود. بعد از آن مأمور ميشوند بروند به رضوان درجه به درجه بالا ميروند. ديگر در رضوان چهقدر خواهند بود، داخل چيزهائي است كه خبر ندادهاند عاقبت آن را جز خدا كسي نميداند، منتهاي آن را جز خدا كسي نميداند. قومي ديگر اهل جهنم هستند آنها هم دو جور ميشوند يك جور آنها در طبقه اول جهنم ميمانند، پس از چندي بيرونشان ميآورند. بسا صد هزار سال، بسا دويست هزار سال، بسا سيصد هزار سال در طبقه اول جهنم ميمانند و در آنجا معذّب ميشوند تا پاك شوند. ببين طلاي وجودش چهقدر غش دارد كه اينهمه مدت آتش بر آن ميكنند تا آن معاصي بسوزد و آن اعراض تمام شود و آن خلاصه بيرون آيد، آن باقيمانده را كه جوهر خالص است و مؤمن است بيرون ميآورند از جهنم در دم بهشت چشمه حيواني هست او را در آن چشمه غوطه ميدهند بعد داخل بهشت ميكنند. پس از آني كه داخل بهشت شد از جگر ماهي به او ميخورانند، از جگر ماهي به او اطعام ميكنند تا اينكه ثلجالفؤاد و باردالقلب بشود، دلش ساكن شود از آن حرارت جهنم كه مدتي در آن مانده تبريدي براي او حاصل شود. پس از آن در بهشت راه يابد لكن اين جماعت كه به بهشت ميروند بچه مچّهها ميگويند اين جهنمي است و اشاره ميكنند كه اين جهنمي كجا بود آمد؟ تا مدتي بر اين حال است به فغان ميآيد عرض ميكند خدايا اين بد اسمي است كه به ما ميگويند ما آنچه بايد بسرمان بيايد آمده، من در چشمه حيوان غسل كردم و از طيب جنت خود را خوشبو كردم، به بهشت تو آمدم اين اسم را از سر من بردار. بادي ميوزد
«* 28 موعظه صفحه 437 *»
جميع اهل بهشت اين اسم از خاطرشان ميرود آنوقت اينها ميشوند اخوان. اول هم يك خورده بوئي از جهنم دارند كه اسم جهنمي به آنها ميگويند لكن همان اول هم كه اسم جهنمي به ايشان ميگويند باز اولياي خدا هستند نهايت بوئي از جهنم دارند وقتي آن بو تمام شد و خالص شدند برادر ديني ميشوند و مثل باقي اهل بهشت. اين يك طبقه اهل جهنمند و بيشتر عاصيان شيعه نعوذ بالله كه استغفار نكرده باشند، توبه نكرده باشند، مكافات اعمال بد خود را نديده باشند از اين جورند كه طبقه اول جهنم معذّب ميشوند مدتها آنوقت نجات مييابند. كسي كه در طبقه اول جهنم است اميد نجاتي براي او هست اما كساني كه در باقي طبقات جهنم هستند از براي آنها نجاتي نيست، بعد از آني كه اهل جهنم در جهنم قرار گرفتند و اين طبقه اول خالي شد شيعيان عاصي هم نجات يافتند و به بهشت رفتند آنوقت به عمودها درِ جهنم را ميبندند في عمد ممدّدة اينجاست حكم ميشود از جانب رب العزّه عمودها را بيندازند مثل اينكه سر چاهي را سنگي مياندازند سر جهنم را مطبق ميكنند. آنجاست كه يأس از براي اهل جهنم حاصل ميشود، آنجاست كه فرياد و فغان اهل جهنم بلند ميشود بجهت آنكه مأيوسند از نجات. آنوقت ديگر محال است كسي را از جهنم بيرون آورند. تا سر جهنم را نبستهاند يكي دو تائي احتمال دارد بيرون بيايند لكن همينكه عمودها را انداختند، در جهنم را گرفتند اينها در اينجا معذّب خواهند بود ابداً و مؤمنان هم در بهشت خواهند بود ابداً. آن دار خلود براي مؤمنان است اين دار خلود براي كافران است. آنگاه خداوند عالمي ديگر بنياد ميكند، خلقي ميآفريند كه زن و مرد براي آنها نيست، همه يك يك هستند و آنها لازال عبادت كنند خدا را و كافر ومشرك نشوند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 438 *»
«موعظه بيستودوّم» چهارشنبه بيستوپنجم ماه رمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
از فضل و كرم خداوند عالم جل شأنه تجديد ميثاق ظهور شد و الحمدللّه متذكر شديد و دانستيد كه شما را سلطاني است، شما رعيت آن سلطانيد و بايد در رعيتي او بكوشيد و انتظار ظهور او را داشته باشيد. معني انتظار نه اين است كه هر وقت اسم او ذكر شود، هروقت اتفاقي بيفتد بگوئي عجلاللّه فرجه، همچو چيزي كه انتظار اسمش نيست. اگر ميهماني جليل طلبيدهاي و خرجي براي او كردهاي و خانهاي روفتهاي و اطاقي چيدهاي منقّح كردهاي و آن ميهمان دور بيايد، تو به چه حالت مينشيني؟ حالت انتظار آن است. دائم چشم تو به در است با خود ميگوئي چه شد نيامد؟ هر صدا كه به گوشَت بخورد بخيال تو ميرسد او آمده. دورتر شود ميفرستي پي او كه چه شد؟ آيا سبب تأخير چيست؟ همچو چيزي را ميگويند انتظار والاّ آنكه ماهها و سالها برود و به هيچ وجه ملتفت او نباشي، انتظار فرج او را نداري، انتظار ظهور او را نداري. پس بايد كسي كه مدعي انتظار ظهور است دائم چشم به در باشد، دائم مترقب باشد، هر صدا كه برميآيد از آن صدا فحص كند، دائم مستعد خدمت باشد، اطاق را چيده باشد، منزل را روفته باشد، فرش را گسترده در را گشوده قهوه و قليان آماده مترقّب كه آيا
«* 28 موعظه صفحه 439 *»
كي بيايد. گاهي هم برخيزد تا دم در بيايد نگاه كند، بيايد تا سر كوچه نگاه كند. اگر اين حالت داري و دائم مستعد خدمت و اطاعت و فرمانبرداري او هستي تو منتظر هستي و هرگاه اين حالت را نداري مستعد خدمت نيستي پس مترقب ظهور و بروز دولت او نيستي و از منتظرين ظهور او نيستي و اگر بداني اين انتظار ظهور اعظم عبادات است منتظر نفسي كه ميكشد تسبيح است، راه ميرود عبادت است، حالت او حالت ذكر است، در هر حالت منتظر عبادت ميكند دائم در عبادت است به جهت آنكه دائم در استعداد خدمت است، دائم منتظر صدور فرمان و حكم است. اگر حالا كاري نميكند به جهت اين است كه فرمان صادر نشده به اين جهت ساكن است پس چون فرمان صادر نشد و ساكن است سكون او يك اطاعتي است از مولاي او و حالا كه كاري و خدمتي نميكند مأمور به همين است. غلام را تا صدا نكردهاند همان ساكن نشستن بندگي است چرا كه مستعد خدمت است، همان يك بندگي است، همان يك خدمتي است. معلوم است آقا حالا از او نشستن خواسته اگر از او ايستادن خواسته بود گفته بود كه بايست. پس آرام مينشيند به جهت اينكه مولاي او راضي به آرامي است و حكم مولاي او آرامي و سكون است از اين جهت اين بايد آرام بنشيند حالا همين آرامي او عبادتي است به هر حال بايد دائم شخص مراقب و منتظر در پرس و سؤال باشد ان شاءاللّه چون آن سال گذشته علامات زياد پيدا شده باعث اميدواري شده. از علامات خاصه چيزي كه پيدا شده ظاهراً اگرچه خدا بهتر ميداند، اگرچه در كتابهاي خودمان نديدهام در انجيل عيسي است كه از علامتهاي ظهور عيسي و نزول او در زمين اين است كه ستارهها از آسمان بهم بريزد و بهم كنده شود و اين علامتي بود كه سه سال قبل شد و اين از علامتهاي بزرگ بود چيزي بود كه تاكنون چنين چيزي نشنيده بوديم ديده شده باشد. غافليد از اين كأنه در جميع روي زمين اين اتفاق افتاد به جهت آنكه از هرجا روزنامه آمد آن شب آن ساعت همه ديده بودند ستارهها بهم ريختند و اين از جمله آيات بزرگ است وانگهي كه خبر دادهاند در كتب كه چنين خواهد شد و ديگر
«* 28 موعظه صفحه 440 *»
نگفتهاند كه در همه زمين اين اتفاق ميافتد. باري اين خيلي اميدواري است براي قرب ظهور علامتي است كه در كتاب انجيل خبر دادهاند. وانگهي كه آن علامتهاي عامه هم بالتمام پيدا شده لكن نه اين است كه حجتي به اين ميگيرم و اين را برهان قرار ميدهم، نه اين است كه اين را دليل و دين قرار ميدهم لكن شخص منتظر به اين چيزها هم دل خود را خوش ميكند همينقدر كه يك بچهاي بيايد كه مهمان آمد آدم خوشحال ميشود از اين بابت است عرض ميكنم. همچنين از بمبئي آقاخان كاغذ به من نوشته بود كه جميع حكماي فرنگستان و منجمين فرنگ اجماع كردهاند بر اينكه در همين زودي عيسي ظهور خواهد كرد و به همين زوديها نازل خواهد شد. عرض كردم اينها از بابت خوشحال شدن است نوشتهاند كه عيسي به اين زودي ظاهر خواهد شد لكن اين نه دليل شرعي است چيزي نيست كه آدم به آن دين بورزد بلكه از بابت اين است كه آدم منتظر به اينها خوشحال ميشود. منجمهاي ايران هم بعضي خبرها دادهاند در تقويمهاي پيش كه استخراج كردهاند خبر دادهاند كه بعد از اين چه نظرها ميشود، چه قرانها ميشود، به اين چيزها احتمال ظهور به زودي ميرود، از براي سرور خاطر خوب است والاّ دليل شرعي نيست كه انسان اعتماد كند به آن. پس ان شاءاللّه سعي كنيد منتظر ظهور باشيد، منتظر فرج باشيد، همين سعي شما عبادتي است از شما براي خداوند عالم. باري اين را خواستم تتمه براي حرفهائي كه عرض ميكردم قرار دهم.
برويم بر سر آن مطلبي كه قبل از اظهار و تجديد اين ميثاق بود در معني عبادت و باز همه به هم ربط دارد، يكي ميشود آخر. باز برويم بر سر آن سخنهائي كه قبل از اين ايام در دست داشتيم، شرح معني عبادت را ميكرديم. پس عرض ميكنم كه از براي عبد ـ و به زبان عربي بنده را عبد ميگويند ـ از براي عبد سه حرف است يكي عين يكي باء يكي دال. از آلمحمّد: چنين رسيده است كه عبد را كه سه حرف قرار دادهاند مراد از اين عين علم او است به خدا و اين عين را از كلمه علم بالله برداشتهاند و اين بائي كه دارد از كلمه بونِ من خلق برداشتهاند و بون از خلق يعني دوري از خلق و
«* 28 موعظه صفحه 441 *»
دالي كه در عبد است در معني اين دال را از دنو من الخالق برداشتهاند يعني نزديكشدن به خالق. مقصود از اين حديث شريف اين بود كه شرايط بندگي را براي شما عرض كنم، حدود بنده را و علامات بنده را عرض كنم تا بدانيد بنده چه صفات بايد داشته باشد و به آن صفات خود را و برادران خود را بشناسي كه آيا بنده هستي يا بنده نيستي و برادرت چون است؟ پس علامت اول علم بالله است يعني عالم باشي به صاحب خود. آن سگي كه صاحب خود را نشناسد همراه كه ميرود؟ پس بنده بايد آقاي خود را بشناسد، بداند بنده كيست، گردن او رقبه او در قيد كيست، مال كيست؟ مالك خود را بايد بشناسد، هرگاه نداند مالك او كيست صبح كه از خانه بيرون ميآيد نميداند رو به كه كند، نميداند كجا برود، خدمت كه را بكند، زرخريد كيست، رزق خود را ناهار خود را شام خود را از كه بگيرد، لباس خود را از كه بستاند، خدمت كه را بجا آورد. پس اگر آقاي خود را نميشناسد اين شخص بنده نيست. پس اول بايد خداي خود را بشناسد بعد بندگي او را بكند. حالا ميخواهيم ببينيم ماها ميشناسيم خداي خود را؟ ميشناسيم مالك خود را يا نه؟ ان شاءاللّه اگر خدا بخواهد يك روز دو روز سه روز كه به آخر ماه مانده شرح اين بشود آنوقت ببينيم علامت بندگي داريم يا نه.
پس عرض كردم علم به خداوند عالم از شرايط بندگي است، بلكه علم به خدا و معرفت به خدا غايت ايجاد خلقت و حقيقت بندگي است. در حديث قدسي ميفرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف يعني من گنج پنهاني بودم، خدا ميفرمايد من گنج پنهاني بودم و احدي را بر من اطلاع نبود، دوست داشتم كه مرا بشناسند، خلق را خلق كردم كه مرا بشناسند. پس يافتي كه خداوند خلق را از براي معرفت خود آفريده و از جمله علامات بندگي تو علم به خداوند عالم و معرفت خداوند عالم است جلّ شأنه، هركس عارف به خدا نيست فايده ايجاد او در او بروز نكرده و شرط عبوديت در او محقق نشده. حالا ببينيم فايده وجود ما كه معرفت خداست آيا معرفت خدا چه معني دارد، اصل كلمهاش را ببينيم ميفهميم يا نه؟
«* 28 موعظه صفحه 442 *»
خداشناسي يعني چه؟ خدا را ميشناسيم يا نميشناسيم؟ اغلب مردم چنان ميدانند كه خداشناسي الفاظي است كه از دهان ايشان بيرون ميآيد كه در وقت حاجت كه بپرسند بنده كيستي بگويد بنده خدا. چنان ميدانند معرفت خدا، خا و دال و الف گفتن است، حتي آنكه اگر بگوئي تو خدا را نميشناسي بدش ميآيد، ميگويد مگر من خدانشناسم؟ پس مردم خيالشان ميرسد معرفت خدا همين است كه انسان به زبان خود بگويد لا اله الاّ اللّه اين معرفت نشد. معرفت يعني شناختن، اصل كلمه معرفت يعني شناختن. ببين معني شناختن در ميان مردم چه چيز است؟ تو ميگوئي من زيد را ميشناسم، عمرو را نميشناسم، معني شناسائي اين است كه من زيد را ميشناسم يعني هرجا او را ببينم در هر كوچه زيد را ببينم ميشناسم. عمرو را نميشناسم يعني اگر در كوچه او را ببينم، در خانه او را ببينم نميدانم او عمرو است يا عمرو نيست. معني شناختن كه اين است در ميان ماها. ما را هم امر به معرفت خدا كردهاند يعني به شناسائي خدا كه خدا را بشناسيم. درست ملتفت باشيد مسأله علمي است بسيار مشكل است به تمام دل خود متوجه باشيد شايد قدري از معرفت خدا بدست شما بيايد. پس ما مأموريم به معرفت خدا يعني شناختن خدا. معني شناختن آن بود كه هرجا ببيني بشناسي، غير اين شناختن در توي ماها معني ندارد. پس چه معني دارد اين حرف كه ما خدا را در هرجا ببينيم بشناسيم، اين چه معني دارد؟ چهطور ميشود خدا را ديد و شناخت؟ از براي اين معنيهاي بسيار است از جمله آنها كه در همين حالا الآن خدا الهام كرد كه به شما عرض كنم يكي اين است كه حالا عرض ميشود. معني اين سخن آن است كه خداوند عالم جلّ شأنه در خلق خود در نيكان خلق خود، در مقربان درگاه خود خداوند جلوه فرموده به اين معني كه خدا ايشان را نور خود قرار داده و انّ نور المؤمن اشدّ اتصالاً بنور اللّه من نور الشمس بالشمس انّ اللّه سبحانه خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه نور مؤمن نور خداست ميفرمايد اتّقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از هشياري مؤمن كه به نور خدا نظر ميكند از اين جهت
«* 28 موعظه صفحه 443 *»
امام فرمود اي النور الذي خلق منه يعني مؤمن را خداوند از نور خود آفريده آن حديث معنيش اين بود كه خداوند مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خود آفريده. هركس طعنه بر مؤمن زند يا رد كند بر مؤمن قول او را هيچ نسبت و رابطهاي به خدا ندارد و هيچ كاره خداست، چنين كسي نه داخل بندگان خدا حساب ميشود نه خدا كاري دست او دارد، چنين كسي منقطع است از خدا. هركس رد كند بر مؤمن يا طعنه بر او زند اينطور است پس مؤمن را خدا از نور عظمت خود و جلال كبرياي خود آفريده و چون درجات ايمان مختلف است درجات مؤمنين مختلف ميشود. هركس ايمان او قويتر است نور خدا در او قويتر ميشود، هركس ايمان او كمتر است نور خدا در او ضعيفتر ميشود. پس اول نور خدا كه كاملتر نوري است كه در ميان خلق جلوه كرده آن نور است كه در وجود پاك محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم جلوه كرده كه ايشان نورٌ لا ظلمة فيهاند، ايشان نور خدا هستند و هيچ ظلمت خودبيني در ايشان نيست ابداً. پس چون چنينند و خدا در ايشان جلوه كرده و ايشان را ظاهر خود قرار داده پس معرفت ايشان معرفت نور خداست، هركس ايشان را شناخت خدا را در ايشان شناخته. آيا نميبيني كه هرگاه تو عارف به زيد باشي و زيد را بشناسي اگر يك روز عبا دوش بگيرد اگر يك روز بي عبا باشد، اگر يك روز در حمام لخت باشد، هر روزي بر يك لباسي باشد تو اورا ببيني ميشناسي. پس چون در محمّد9 جلوه كرد و در آنجا ظاهر شد چنانچه فرمودند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده پس آن بزرگواران جلوه خدايند و پيدائي خدايند كه خدا از ايشان جلوه كرده از براي ساير خلق كه هريك از خلق كه بخواهند خدا را بشناسند به آن بزرگواران بشناسند از اين جهت در زيارت جامعه صغيره ميخواني السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه و من تخلّي عنهم فقد تخلّي عن اللّه هركس آن بزرگواران را شناخته خدا را شناخته و هركس جاهل به ايشان بشود جاهل به خدا شده است. فرمود نحن الاعراف الذين لايعرف اللّه الاّ بسبيل
«* 28 موعظه صفحه 444 *»
معرفتنا مائيم آن اعراف كه خدا شناخته نميشود مگر به سبيل معرفت ما، مگر به راه معرفت ما. فرمودند بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه به ما خدا شناخته شد اگر ما نبوديم خدا شناخته نميشد. پس هركس معرفت محمّد را داشته باشد عارف است به خدا و هركس معرفت او را نداشته باشد عارف نيست به خدا. معرفت محمّد را آيا ميفهمي يعني چه؟ عوام در جميع مراتب ناقصند و نميدانند معني سخن را، و عوامي هم كه من ميگويم نه محض همين عوامي است كه مردم ميگويند، هركس صاحب معرفت نيست عامي است هركس ميخواهد باشد. عوام خيالشان ميرسد معرفت محمّد آن است كه بداني مردي از عرب برخاست نام او محمّد بود، پدر او عبداللّه مادر او آمنه. اگر معرفت محمّد همين باشد كه اين را كه كفار قريش هم ميدانستند، اين را كه مشركين هم ميدانستند، پس ايشان عارف به محمّد بودند؟! و حاشا كه ايشان عارف باشند. پس معرفت محمّد نه معرفت پدر او است نه معرفت مادر او است نه معرفت شخص او است، نه دانستن اندازه قامت او است. اگر حظي بكني كه من صفات او را هم ميدانم رنگ او سفيد است، قد او نه بسيار بلند است نه بسيار كوتاه است، اين را كه مشركين عرب هم ميدانستند و شكل او را و اندازه او را ديده بودند و عارف به محمّد نبودند ابداً و عارف به خدا نبودند ابداً و اگر خيال كني چون ادعاي نبوت كرده كفار قريش اقرار نداشتهاند به نبوت او و من اقرار به نبوت او دارم پس من او را ميشناسم به اصل نسب و به حسب و به اقرار به نبوت او پس من عارف به اويم، ميگويم حاشا و كلاّ اگر اين معرفت باشد اين معرفت را هفتاد و دو فرقه اسلام دارند و عارف به خدا نيستند و عارف به حق محمّد نيستند من قال لا اله الاّ اللّه وجبت له الجنة هركس لا اله الاّ اللّه بگويد بهشت براي او واجب است و اين هفتاد و دو فرقه اسلام لا اله الاّ اللّه ميگويند و مخلدند در آتش جهنم پس نيستند اهل لا اله الاّ اللّه و نيستند عارف به خداوند عالم. مختصر بگويم مجمل بگويم هركس عارف به خدا شد از اهل نجات و از اهل بهشت است و هيچكس نيست عارف به خدا باشد و
«* 28 موعظه صفحه 445 *»
هالك باشد و هيچ هالكي هم نيست كه عارف به خدا باشد، محال است بحسب عادت و اين وضعي كه خدا قرار داده و اين وعده صدقي كه كرده لاتحسبنّ اللّه مخلف وعده رسله كه عارف به خدا هلاك شود و نجات نيابد، اين محال است. و جميع آنچه شنيدهاي از شرايع و جميع آنچه شنيدهاي از آداب و از علوم و از حكمتها جميعاً حدود معرفت خداست، جميعاً اطراف معرفت خداست. عارفترين مردم آن است كه جميع حدود معرفت را داشته باشد، هركس جميع حدود معرفت را دارد عارف است به خدا حتي آنكه واللّه معرفت بدن تو به خدا آن است كه به اين شرايع راه روي و نماز را چنانكه گفتهاند بجاآوري، روزه را چنانكه گفته بعمل آوري، زكات را چنانكه گفته بدهي، حج را چنانچه فرموده بانجام رساني حتي آنكه جميع شرايع واللّه حدود معرفت بدن تو است هر بدن كه اين حدود را بجا آورد عارف است به خدا و هر بدن كه اين حدود را بجا نياورد جاهل است به خدا و هر بدن كه بعضي را بجابياورد و بعضي را بجانياورد ناقص است در معرفت خدا. پس معرفت تمام كامل آن است كه به حقيقتِ خود، خدا را بشناسي و به عقل خود اميدوار به فضل خدا باشي و به نفس خود خائف از خدا باشي و به بدن خود عمل كني به شرايع. در هر مقامي آنطور كه شايست و بايست اگر راه رفتي عارفي به خدا والاّ عرفان چه؟ عرفان كدام است؟ اين داخل مزخرفات صوفيه ميشود. مردكه مينشيند تار ميزند و خود را مرشد ميداند و هنوز نماز نميداند و هنوز طهارت نميداند. يك صوفي در سن شصت و هفتاد از عمرش گذشته آمد توبه كرد اسلام آورد. بعد از آني كه اسلام آورده بود آنوقت از من ميپرسيد كه غسل جنابت را چهطور بايد كرد و نميدانست. هفتاد سال داخل اركان عرفا بود، آدم بسيار معتبري بود توي صوفيها و غسل جنابت نميدانست. باري من اين چيزها سرم درنميآيد، اينها مزخرفات است. عرفان آن است كه بشناسي اگر تو سلطان را ميشناسي و خاضع و خاشع نزد او نيستي و براي او سرفرود نميآوري پس تو اعتنا به سلطان نداري اگر سر فرود نميآوري يا اينكه سلطان را نميشناسي والاّ اگر كسي
«* 28 موعظه صفحه 446 *»
عظمت سلطان را بداند ممكن نيست نافرماني كند و اگر سلطان را بشناسي ميشود كرنش نكني بخاك نيفتي؟ منادي او محصل ديوان كه ندا ميكند حي علي الصلوة اقبال نكني؟ دارد فرياد ميكند روزه بگير نميگيري، ندا دهد كه زكات بده و زكات ندهي معذلك من قدر سلطان را ميشناسم، من عارف به سلطانم، دروغ ميگوئي يا نميشناسي و اگر ميشناسي و اعتنا نميكني ياغي هستي ديگر معني ديگري ندارد و نميتوان با آن معرفت خاضع نشد. پس اگر معرفت خدا در بدن كسي آمد بدن خاضع ميشود، منقاد ميشود، عبد ميشود، عبوديت پيدا ميكند والاّ يا ياغي است يا در معرفتش نقصان است. بهرحال اگر كسي خيال كند كه عارف است به محمّد، به نبوت او، اين معرفت خدا را دارد نه چنين است معرفت به نبوت نه بخاطرت برسد معرفت بخداست هفتاد و دو فرقه اسلام پيغمبر را به نبوت سپاس ميكنند عارف به خدا هم نيستند و مخلدند در آتش جهنم. آنهائيشان هم كه مستضعف نيستند نجسند مثل سگ هرگاه ساير خدمات را قبول نكردند. پس معلوم شد معرفت محمّد معرفت خدا است نه به اين معني كه اين نبي است، همه كس ميداند اين نبي است. معرفت خدا اين نيست لكن معرفت محمّد9 كه شرط معرفت خداست بلكه حقيقت معرفت خدا است آن است كه آن بزرگوار را بداني كه علامة اللّه است و بداني كه آن بزرگوار آية اللّه است بداني آن بزرگوار قائم مقام خداست بداني آن بزرگوار خليفة اللّه است. الفاظ فارسيش بدنما نيست اگرچه عظمي ندارد لكن بدنما نيست در زبان فارسي خدا به معني صاحب است، خدا يعني صاحب، چيز تازهاي نيست. خداوندگار يعني صاحب. سر كاغذها به يكديگر نمينويسيد خداوندگارا؟ مينويسيد و هيچ كفري هم نميشود. خداوندگار به معني صاحب، خدا به معني صاحب است در زبان فارسي. نميبيني هركس زن گرفت صاحب خانه شد ميگوئي كدخدا شد. كد يعني خانه در لغت فارسي كد به معني خانه است، كدخدا يعني صاحب خانه، چيز تازهاي نيست، تازگي ندارد. براي ولايتي براي محلهاي بزرگتري نصب ميكنند كدخدا به او ميگويند، كفر نيست،
«* 28 موعظه صفحه 447 *»
همه مردم به او كدخدا ميگويند. كد به معني خانه است. همچنين اين ناخدا، نَو به معني كشتي است، نو كه ميشنوي يعني كشتي. در مازندران كشتي بسيار است آنجا كشتي را نو ميگويند، ناخدا يعني نوخدا و اين ناو است نو ميگويند مردم. ناخدا يعني صاحب كشتي، خدا يعني صاحب هيچ مسأله تازگي ندارد. پس هرگاه تو دانستي كه محمّد9 خداوندگار كائنات است و ناخداي ناي عرصه امكان است و دانستي او صاحب كل است، معرفت او معرفت خدا ميشود. اگر او را به صاحبي اين كائنات بشناسي و او را مالكالرقاب كل موجودات بداني و بداني كه او است آيت خدا و بداني كه او است كدخداي اين عرصه امكان و او است ناخداي اين ناي عرصه امكان و او است خداوندگار جميع اين رعايا، اگر او را به خداوندگاري شناختي آنگاه يحتمل تو عارف به خدا شوي آنوقت خداي خود را شناختهاي يعني صاحب خود را شناختهاي. همينكه خداي خود را نشناسيم مثل سگي هستيم كه صاحب خود را نشناسيم. خدا معني ديگري ندارد، پس هركس عارف شد به محمّد9 و او را صاحب كل كائنات دانست همچنين كسي اين معرفت خداي خود را پيدا كرده، يعني معرفت صاحب خودش را پيدا كرده والاّ ذات خدا را نميتوان ديد كه هرجا او را ببيني بشناسي، ذات خدا مصور نميشود كه تو هرجا ببينيش بشناسيش. در دعا ميخواني لم يمثّل فيكون موجودا خدا ممثل نميشود كه يافته شود و بفهمند او را. براي علما عرض ميكنم عوام ملتفت نميشوند. وَجَدَه يعني يافت او را، وَجَدَ اسم مفعولش موجود است، حالا در دعا ميخواني لميمثّل فيكون موجوداً يعني خدا ممثل نشده و به صورتي درنيامده كه يافته شود و كسي بتواند او را بيابد استغفراللّه پس خدا به ذات خود ممثل نميشود و به شكلي و هيأتي و صورتي درنميآيد لكن خود او پنهان است در غيبالغيوب خود و محمّد9 را آيت معرفت خود قرار داده در ميان مردم و او را معروف كرده و به معروفيت او خود را معروف كرده فرموده ميخواهي مرا بشناسي اين را بشناس، اگر معروفيت مرا طالبي بدان اين مطلب تو است. پس هركس محمّد و
«* 28 موعظه صفحه 448 *»
آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين را شناخت به اينكه او است صاحب من و به اينكه او است ناخداي كشتي امكان و به اينكه او است كدخداي عرصه موجودات، هركس او را به كدخدائي شناخت اين شخص ممكن است عارف باشد به آنچه كه خدا خواسته معروف باشد و خدا غير محمّدي را معروف نخواسته و غير محمّد9 را در عرصه كائنات محل معرفت خود و صفت معروفيت خود قرار نداده. براي اين مثلي عرض كنم، اگر تو ناصرالدينشاه را نديده باشي لكن اين مثل باشد بجاي خود بسا آنكه آن آخرهايش كلمهاي بيايد كه ظاهراً بي ادبي باشد. زيد را ميگوئيم يا اينكه هرگاه اسبي را تو بخواهي بشناسي و او را نديده باشي و من از براي تو توصيف ميكنم كه اين اسب رنگش كُرَن([23]) است، قد او اين است، چاق است، دهان او گشاد است، زبان او بلند است، سمهاي او گِرد است، يال و دم او كم است، گوش او كوچك است، گردن او كوتاه است، بناميكنم صفات اسب را براي تو گفتن. از اين گفتن تو يك نوع علمي به احوال اين اسب پيدا ميكني لكن من چيزي ميگويم و تو چيزي خيال ميكني و آنچه تو خيال كردهاي بسا آنكه مطابق با آن اسب بشود بسا آنكه نشود. اين يك قسم شناسائي است. از اين بلندتر آن است كه من از براي تو صورت اسب را ميكشم روي كاغذي و رنگ ميكنم و به همان شكل عكس اسب را ميكشم ميآورم براي تو نشان تو ميدهم. حالا كه تو ميبيني بهتر ميشناسي. از آن حرفها گاه است كج خيال كرده باشي لكن حالا كه عكس او را من كشيدم نشان تو دادم البته معرفت تو بيشتر ميشود وانگهي كه به همان بزرگي قامت بر روي پرده شكل او را بكشم نشان تو بدهم آنوقت معرفت تو به اين اسب خيلي زياد ميشود و بهتر است از آن سخنها كه من گفتم، به جهت آنكه حالا به چشم ميبيني و آنها را شنيدي و شنيدن كي بود مانند ديدن. از اين كاملتر معرفت اسب آن است كه من از مقوا بسازم صورت اسبي را و آن را رنگ كنم و از
«* 28 موعظه صفحه 449 *»
براي او به همان شكل اسب و به همان طور او بتوانم درست كنم و بياورم در نزد تو و بگويم آن اسبي كه تو طالبي به اينطور است. حالا ديگر حجمش معلوم شد، قطرش معلوم شد، چاقي و لاغري او معلوم شد، خوشگلي و بدگلي او معلوم شد. پيشِ او پسِ او سينه او كفل او همه معين شد براي تو. و بهتر از اين و بالاتر از اين آنكه عيسيوَشي در اين مقوائي كه ساخته شده بدمد، در اين بدن روح بدمد و او را زنده كند و اين زنده شود و برخيزد اسبي شود و راه افتد. بعينه همان اسبي كه من از براي تو توصيف كردم باشد. اين دفعه ديگر راهش هم معلوم ميشود، يورتمه ميرود يا قدم ميرود معلوم ميشود تند هم ميدود، باتعليم هم ميدود و حالا ديگر زنده شد، حيواني شد. لكن يك وصفي از اين بالاتر و معرفتي از اين بالاتر هم هست و آن وقتي ميشود كه نبي كاملي بيايد ـ و نبي كامل ميتواند چنين كارها بكند ـ شخصي آمد خدمت امام7حرفي زده بود، بيادبي كرده بود. فرمودند ميخواهي تو را سگ كنم بروي سر چادر خود ترا بزنند؟ از جهالتي كه داشت گفت بله بسماللّه. فرمودند اخسأ همان ساعت سگ شد سر چادر خود رفت، تبصبص ميكرد، موس موس ميكرد، سنگش زدند، چخش كردند، او را راندند. آمد خدمت امام گريه كرد، اشكش ريخت، التماس كرد دومرتبه تركيب انسانش كردند. معلوم است امام است و صاحب ملك، ميتواند چنين كاري بكند. پس وصف عظيمتر آن است كه هرگاه من از امام پرسيدم از اسب، بگويد اسب شو و فيالفور خود مرا اسب كنند. اگر خود مرا اسب كردند ديگر در اين وقت من بر باطن و ظاهر اين اسب اطلاع پيدا خواهم كرد، به خيالات اين اسب مطلع ميشوم و به اندازه شهوت و غضب اين اسب مطلع ميشوم، بر گرسنگي و تشنگياش مطلع ميشوم آنوقت يك روز دو روز مرا همانطور بحالت اسب بگذارد، بعد دومرتبه مرا انسان كند ممكن كه هست. حالا من هرگاه اسب را براي تو به كمال توصيفي كه ممكن است وصف كنم، جميع اقسام وصف را براي تو جمع كنم البته بالغتر خواهد بود.
حالا خداوند عالم بعد از آنيكه مرا و تو را براي معرفت آفريد خواست خود را به
«* 28 موعظه صفحه 450 *»
خلق بشناساند. اول كتابي نازل كرد در آن كتاب فرمود هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شيء عليم همچنين انّ اللّه عليم خبير همچنين انّ اللّه سميع عليم بناكرد در كتاب توصيف كردن و صفات خود را به بيان بيان كردن. اين بيان را مردم شنيدند و خيالها كردند از اين جهت كساني كه علم خود را از الفاظ گرفتند بناي قال قال گذاردند. آيا نميبيني ـ اگرچه بكار عوام نميآيد براي علما عرض ميكنم ـ آيا نميبيني ميگويند بنا بر مفهوم عدد متعدد ميشود، ديگر نميدانم بحث ميكنند كه آيا صفات زايد بر ذاتند يا خارج از ذاتند يا عين ذاتند و قال قال ميكنند كلام عين ذات است يا غير ذات است و هي قال قال به جهت آنكه علم خود را و معرفت خود را از همين كلمهها برداشته بودند و از همين كلمهها خواستند بفهمند و چون از همين كلمهها خواستند علم بفهمند اختلافها كردند. پس جميع اهل اختلاف همه از كلمهها اختلاف پيدا كردند، از الفاظ اختلاف پيدا شد و عارف به خدا نيستند نهايت معرفت ناقصي بر حسب حال خود دارند. جماعتي ديگر از اين مقام برتر رفتند، نظر كردند به اين نقشهائي كه خدا در اين عالم به مردم نشان داده و فرموده و في الارض آيات للموقنين و فرموده ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولي الالباب فرمود ان في ذلك لعبرة لاولي الابصار همچنين فرمود سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق آيات خود را خدا در آفاق و در نفوس خود خلق و در زمين و آسمان خدا به مردم نشان داده. آيا نميبيني كه خدا صداها آفريده و از نشان دادن صداها به تو فهمانيده كه من شنوا هستم. آيا آدمي كر ميتواند صدا درست كند؟ ميتواند زير و بم بسازد؟ ميتواند از الفاظ صوت بيرون آورد؟ هرگز نميتواند آدمي كر چنين كارها كند. پس هركس اين صداها را در ملك آفريده او شنوا به اين صداها هست و آيا نه اين است كه اين رنگهاي بديع را اين چيزهاي لطيف آفريده به تو نموده كه من بصيرم، آيا آدمي كور ميتواند قرمزي درست كند؟ و زردي و آبي و ساير رنگهاي مختلف درست كند؟ چيزهاي رقيق لطيف بيافريند؟ اين آبخورهاي اين
«* 28 موعظه صفحه 451 *»
برگها كه به نظر نميآيد، به چشم نميآيد، اين نقطهها، اين نقطهپردازها كه در اين گلهاي رنگارنگ است بزند. شخص كور همچو كار ميتواند بكند؟ حاشا. پس به تو نموده كه من بصيرم و چون در اين عالم نظر ميكني حكمتي ميبيني كه جميع حكماي روزگار در حكمت اين عالم درماندهاند به تو نموده به اين حكمت كه من حكيمم به طوري كه نميتوان نفس كشيد لكن بدليل و برهان در الفاظ علمي بسا آنكه هزار شك و شبهه بتوان آورد كه از كجا اين صانع حكيم باشد. لكن وقتي كه حكمت او را به چشم ديدي ديگر شبهه برنميدارد كه بلكه حكيم نباشد، بلكه بصير نباشد، بلكه سميع نباشد، اين مزخرفات چه چيز است؟ ببين اين رنگهاي بديع عالم را كسي را كه بصر نباشد و بينا نباشد اين رنگها را اين جمالها اين نقطهها اين پردازها اين اعتدالها اين گلها را به اين طور چگونه ميسازد. اگر يك نقطه در اين برگ است در مقابلش در آن برگ نقطهاي است، اگر خطي در اين برگ است در مقابلش در همانجا خطي است كه اگر بخواهم بسط دهم اين روزها و اين سالها تمام نميشود. پس كسي كه اينطور نقش ميبندد چگونه ميشود نابينا باشد؟! پس بگذار دليلهاي متكلمين را و مزخرفات آنها را براي خودشان كه آنها چشم ندارند والاّ كسي كه در آيات آفاق نظر كند همه اينها را علانيه ميبيند و شك و شبههاي براي او نميماند. و از براي مردم درجه بالاتر هست كه ميتوانند از اين بالاتر رتبهاي ببينند و آن بالاتر آياتي است كه در انفس است. آياتي است كه در انفس خلايق نموده، آياتي است كه در نفوس كاملين نموده. آن آيات بالاتر از آيات آسمان است بالاتر از آيات زمين است. بد نگفته:
لو جئته لرأيت الناس في رجل | «معلوم است» و الدهر في ساعة و الارض في دار |
و انسان جامع است انسان مجسّم است مجسّم عالم غيب است و شهاده، مجسّم آسمان است و زمين، مجسّم هزار هزار عالم است. حضرت اميرالمؤمنين منسوب است به او كه فرمود:
«* 28 موعظه صفحه 452 *»
اتزعم انك جرم صغير | «معلوم» و فيك انطوي العالم الاكبر | |
دواؤك فيك و ماتبصر |
و داؤك منك «معلوم است» و ماتشعر | |
و انت الكتاب المبين الذي |
باحرفه «معلوم است» يظهر المضمر |
معنيش اين است كه تو خيال ميكني جثه كوچكي هستي و حال آنكه خدا در تو عالم اكبر را گذارد. هرچه طلب ميكني در خود تو است. پس خداوند نفوسي چند را در اين عالم ظاهر كرده و در آن نفوس نموده است معرفت خود را به مردم. اين معرفت كاملتر و بالغتر است و اعظم اينها همه و اعظم آنچه نموده به خلق تمثل و وجود محمّد است و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين كه آنها را نموده گفته اگر مرا ميخواهي بشناسي نگاه كن در اين، آنچه در اين ميبيني همان چيزي است كه از من ميطلبي. آخر تو از من چه ميخواهي؟ اگر علم مرا ميخواهي به علم محمّد نظر كن، اگر سلطان مرا ميخواهي و سلطان همين سلطنت است به عربي سلطان ميگويند. اگر سلطان و سلطنت مرا ميخواهي به محمّد نظر كن، اگر قدرت و حكمت مرا ميخواهي قدرت و حكمت مرا در محمّد9 نظر كن. پس از اين جهت معرفت اين بزرگواران معرفت خدا شده و الآن آن اسب پنهاني درنيامده و آن اسب را كسي نديده، نمايش او را در اين خارج درست كردهاند و اسبي بر هيأت آن اسب ساختهاند و
ميان ماه من تا ماه گردون | «معلوم است» تفاوت از زمين تا آسمان است |
همين معني تفاوت را امام7 فرموده در دعاي رجب كه و بمقاماتك و علاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان([24]) آياتك است گويا آنجا بمقاماتك و آياتك التي لا تعطيل
«* 28 موعظه صفحه 453 *»
لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك مقصود اين بود كه هيچ فرق مابين اين اسب كه اينجا به تو نمودم، هيچ فرق مابين اين اسب و آن اسب كه از تو پنهان كردهام نيست مگر آنكه اين نمايش او است، اين مثال او است، آن اصل است و اين نمايش او است و جلوه او است و همين قدر فرق بس است والاّ
فعينك عيناها و جيدك جيدها | سوي ان عظم الساق منك دقيق |
همه چيزِ اين همه چيز آن است، رنگ اين رنگ آن، شكل اين شكل آن، دست و پاي اين دست و پاي آن. همچنين است محمّد9 در بيان معرفت خدا مثل آن اسب است. انّ اللّه لايستحيي انيضرب مثلاً ما بعوضة فمافوقها([25]) همه مثل حق است پس عيب ندارد اگر از اسب مثل براي شما آوردم براي اين بود كه اسب براي شماها مناسبتر است. پس خداوند وجود مبارك محمّد و آلمحمّد را مثال خود قرار داد صلواتاللّه عليهم اجمعين ايشانند امثال علياي خدا و ايشانند مثال خدا. خدا ميفرمايد للّه المثل الاعلي لكن مثلهاي ادني لاتضربوا للّه الامثال مثلهاي پست را براي خدا نميتوان زد و للّه المثل الاعلي و آن مثل اعلي را براي خدا ميتوان زد. آن مثلي كه در عرصه امكان اعلي و اعلي و اعلي از او در جميع ماسوي نيست كيست جز اول ماخلق اللّه؟ و اعلي از اول ماخلق اللّه كيست؟ پس آن بزرگوار است مثل اعلاي خدا و هرگاه او مثل شد پس او مثل علم خداست مثل حكمت خداست، مثل قدرت خداست، روي خداست زبان خداست دست خداست روح خداست نفس خداست. چه نقلي است! عيسي كه روحاللّه بود چه طور بود؟ اگر بناشد عيسي روحاللّه باشد چگونه محمّد مَثل نفس خدا نباشد و يحذّركم اللّه نفسه مراد محمّد است9 و در زيارت ميخواني السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن پس اين بزرگوار مثل است
«* 28 موعظه صفحه 454 *»
از براي خدا بلكه مثل است از براي ذات خدا. آيا نه اين است كه حضرت امير در باره نفس كليه ميفرمايد فهي ذات اللّه العليا و شجرة طوبي هم به او شجره طوبي ميفرمايد هم ذاتاللّه العليا معلوم است دخلي ندارد و خدا نميشود به اين چيزها. ذات اللّه العليا هست و خدا هم نشده. پس معلوم شد كه ايشان مثلند براي خدا در عرصه امكان. اگر ايشان را شناختي خدا را شناختي و هركس ايشان را نشناخت خدا را نشناخت.
باز مراتب معرفت را عرض كنم تا بداني و بابصيرت شوي. از دور كه تو شخص را ميبيني و ميآيد و هنوز تميز ندادهاي كه چه چيز است ميگوئي سوادي از دور پيدا است. پس آن چيز براي تو معروف است به اينكه اين سوادي است، و هيچ چيز غير از اين براي تو معروف نيست. چون پيشتر آمد ميگوئي حيواني ميبينم ميجنبد ولكن تميز نميدهي، ميگوئي نميدانم كدام جنبنده است همينقدر ميبيني كه از جاي خود حركت كرد، ديگر اين چيست و كيست، تميز نميدهي از اين. قدري كه پيشتر آمد ميفهمي كه انسان است ديگر حالا اين كجائي است و كيست تميز نميدهي. و چون پيشتر آمد تميز ميدهي كه اين عرب است، همينقدر ميفهمي اين از عجمها نيست، ترك نيست، تاجيك نيست، عرب است. چون پيشتر آمد ميفهمي كه از اهل مكه است، همينقدر تميز ميدهي كه ميگوئي سيماي او مكي است. چون قدري پيشتر آمد ميبيني فلان شخص است تميز ميدهي كه مثلاً شيخ احمد است فيالمثل در اول ميفهمي اين شيخ است، شيخي است و از اهل مكه است و اسمش را هم نميداني كيست و چيست، خوب كه پيش آمد ميبيني شيخ احمد است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 455 *»
«موعظه بيستوسوّم» 17 رجب 1284
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
اگرچه در تفسير اين آيه شريفه كه تازه در آن شروع كردهايم در لنگر قدري از مقدمات آن را گفتهايم و لكن اهل اينجا آن مقدمات را نشنيدهاند و اعاده همه هم اشكالي دارد بقدر كفايت بطور اختصار بايد آنچه را گفتهايم ذكر كرد تا همه بر بصيرت باشند. معني فارسي اين آيه اين است كه ميفرمايد خداوند عالم جل شأنه من خلق نكردهام جن و انس را مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند خلقت جن و انس براي عبادت است براي چيز ديگر نيست، براي خوردن نيافريدم، براي هرزگي نيافريدم، براي پرستش غير نيافريدم. ميفرمايد ما اريد منهم من رزق و ما اريد ان يطعمون من از ايشان جيره و مواجبي تمنا ندارم ايشان را خلق نكردهام كه مرا جيره و مواجبي بدهند براي من مستمري قرار بدهند و من از تصدق سر ايشان منفعتي ببرم، براي اين هم ايشان را نيافريدم كه ايشان صدقه به من بدهند يا طعامي به من بدهند انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين خداوند عالم جل شأنه او رزاق است و خداوند عالم او رزاق كل كائنات است و خداوند عالم او صاحب قوت است و خداوند عالم متين است و محكم است امر او و ساير خلق مرزوق خدايند و خداوند ايشان را بايد روزي بدهد و ايشان را
«* 28 موعظه صفحه 456 *»
نگاه بدارد. پس خداوند ماها را از براي اين كه به كار او بخوريم نيافريده، چگونه براي اين بيافريند كه بكار او بخوريم و حال آنكه ما را از عدم بوجود آورده.
در اينجا به شما يك كلامي عرض كنم تا خيلي مطلبها از آن واضح شود و آن اين است كه اغلب مردم خيال ميكنند كه مَثل آفرينش خدا مردم را مثل آفرينش بنّا است بِنا را. چنانكه بنّا مشت گلي بر ميدارد و اين گل را بشكل عمارت ميسازد و بعضي را بر بعضي ميگذارد و وقتي تمام شد بنّا دست خود را از بِنا بر ميدارد و بسا آنكه بنّا بميرد و اين بِنا برپا باشد سالهاي دراز، بسياري چنين گمان ميكنند كه خداوند عالم اين عالم را كه آفريد مثل بنا برسرپا ميكند و بنّا ميرود پي كار خودش يا مثل كوزهگري كه كوزهها بسازد و وقتي كه ساخت كوزهها بر جاي خود هست و گوشهاي گذاشته و كوزهگر از پي كار خود ميرود و كوزهها باقي و برقرار است و احتياجي بكوزهگر ندارد. خدا هم خلق را اين طور آفريده و ديگر خلق احتياجي به او ندارند و شايد چنان بپندارند كه خداوند عالم ما را از خاك يا نطفه آفريده و بدنهاي ما را مانند آن كوزهها مستحكم كرده و بعد از آني كه بدنهاي ما تمام شده ديگر خداوند عالم دستي روي ما نبايد داشته باشد، ديگر به ما كاري نبايد داشته باشد، ماها را آفريده و رهامان كرده گفته حالا ديگر بخوريد و بخوابيد و برويد و بياييد و حرف بزنيد، خودتان دفع بلاها از خودتان بكنيد. مثل اينكه پدر و مادر بچه را ميسازند و رها ميكنند ميگويند حالا ديگر چشم داري گوش داري عقل داري برو كاسبي كن و كارهاي خودت را خودت بكن و حاشا كه امر چنين باشد. بلكه مَثل اين خلق در جنب مشيت خداوند عالم مانند نور چراغ است نسبت به چراغ كه اگر يك طرفة العين آن چراغ رخساره خود را پنهان كند جميع اين نورها پا به عرصه عدم ميگذارند و جميعاً فاني و معدوم خواهند شد. باز عرض ميكنم كه مثل مردم با مشيت خداوند عالم جل شأنه مثل سايه تو است با تو در پيش آفتاب، چنانكه اگر تو هستي سايه هست اگر تو نباشي يا اينكه تو بگذري سايه معدوم ميشود. باز مثل مردم در نزد مشيت خداوند عالم مانند نور آفتاب است در نزد
«* 28 موعظه صفحه 457 *»
آفتاب اگر آفتاب يك طرفة العين روي خود را در حجاب مغرب پنهان كند جميع انواري كه در صفحه عالم است معدوم خواهد شد و اثري از آثار آنها باقي نخواهد ماند. حالا نه اينست كه آفتاب دنيا را روشن كند و برود پي كار خود بگويد شما كه روشن شديد ديگر كاري به من ندارد، حاشا. بلكه اگر آفتاب هست نور هست و اگر آفتاب رفت نور هم ميرود، همچنيناند مردم در نزد مشيت خداوند عالم اگر عنايت خدا باشد مردمي هستند و اگر خداوند عالم يك طرفة العين عنايت خود را از خلق بردارد جميع هزار هزار عالم مثل دودي ميشوند كه در هوا متفرق شوند و جميعاً معدوم خواهند شد. حالا وقتي كه خلق اينطور بعنايت خدا برپا و موجودند چگونه ميشود كه خدا محتاج بخلق باشد و از دولت سر خلق بخواهد زندگي كند يا رفع وحشت خود را خواسته است به اين خلق بكند؟ بسا اينكه بعضي خيال ميكنند كه خداوند عالم پيش از آنكه اين خلق را خلق كند تنها بود اين خلق را براي انس خود آفريده تا از تنهايي وحشت نكند يا گدا بوده و خدا از خلقت اين خلق منفعت خودش منظورش بوده، حاشا. بلكه خلق را خلق كرده كه به اين خلق جود و احسان كند و رزقهاي پي در پي و روزيهاي لايزالي به اينها بدهد چه در دنيا، چه در برزخ، چه در آخرت جميع خلق لازال ريزهخور خوان احسان اويند و هستي ايشان به عنايت او برپا است. پس او محتاج به خلق نيست، خلق محتاج به اويند. چنانكه در حديث قدسي فرموده ما خلقتكم لاربح عليكم بل خلقتكم لتربحوا علي من خلق نكردم شما را كه سودي از شما ببرم بلكه شما را خلق كردم كه از من سودي ببريد. اين است كه ميفرمايد ما اريد منهم من رزق و ما اريد ان يطعمون اين است كه در آيه ديگر ميفرمايد يا ايها الناس انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني الحميد اي مردم شماها فقيران و محتاجانيد به خدا و خدا او بينياز است و ميفرمايد و من كفر فان اللّه غني عن العالمين يعني
گر جمله كائنات كافر گردند | بر دامن كبرياش «معلوم» ننشيند گرد |
پس معلوم شد كه خداوند عالم جل شأنه ما را براي منفعت و دستگيري خود نيافريده،
«* 28 موعظه صفحه 458 *»
پس حالا ما ببينيم ما را همچو بيفايده محض آفريده يا آنكه ما را براي فايدهاي آفريده؟ اگر كسي بگويد كه خداوند عالم ما را بيفايده محض آفريده هر آينه اقرار به اين كرده و تدين به اين نموده كه خداوند لغوكار و بيهوده كردار است و اين عمل را ما براي كوزهگري روا نداريم كه كوزههاي متعدد بسازد بيفايده. هر كس كاري بيفايده كرد ما او را ديوانه و سفيه ميخوانيم آيا نميبيني ديوانهها هم كاري ميكنند ديوانه است و دست او حركت ميكند، پاي او حركت ميكند، سنگي را بالاي سنگي ميگذارد، چوبي را بر ميدارد ميدود يك كاري ميكند دائم، ديوانه هم كاري ميكند، عاقل هم كاري ميكند لكن فرق ميان عاقل و ديوانه اين است كه كارهاي ديوانه بيهوده است و كارهاي عاقل آنچه ميكند با فايده است. پس عاقل هم اگر كارهاي بيهوده كرده بود هر آينه ما او را ديوانه ميخوانديم و اگر همه كارهاي ديوانه هم براي فايدهاي بود ما او را عاقل ميخوانديم. پس فرق ميان عاقل و ديوانه آن است كه براي كارهاي عاقل غايت و نهايتي است و كارهاي ديوانه بيفايده است. حالا آيا تو خداي خود را به صفت ديوانگان و سفيهان توصيف ميكني يا به صفت عاقلان و عالمان او را وصف ميكني؟ گمان نميكنم كه مسلم همين كه متذكر شد خداي خود را به صفت ديوانگان و سفيهان و بيعقلان توصيف كند چه ميشود عاصيان و غافلان در حال غفلت با اعمال خود خداي خود را به صفت ديوانگان توصيف كنند. زيرا كه طوري حركت ميكنند كه همه خودسري و خودرأيي است و گوئي كه مهار او را بر روي او انداختهاند كه هر كاري كه خواهد بكند او را بيفايده آفريدهاند لكن همين كه او را متذكر كردي كه خداي خود را توصيف كن هر آينه خواهد گفت خداي من عالم است و حكيم، آنچه من كردهام از روي غفلت بوده و الاّ اگر كسي عصيان را از روي شعور و تعمد بكند چنين كسي اقرار به توحيد ندارد اقرار به پيغمبر ندارد، چنين كسي اقرار به معاد ندارد و همچو كسي كافر است و مؤمن اگر معصيتي از او سر بزند شهوتي بر او غلبه ميكند و چشم عقل او را ميپوشاند و در آن حال او را غافل از خدا ميكند و به غلبه شهوت و
«* 28 موعظه صفحه 459 *»
هوي و هوس عملي ميكند و بعد از آنكه آن شهوت فرو نشست و به فكر افتاد پشيمان ميشود و بر خود خشم ميكند كه چرا من اين عمل را كردم و اين پشيماني علامت اين است كه معصيت را از روي غفلت كرده و الاّ اگر معصيت كرده و متذكرش كردي و باز متنبه نشد و باز با گردن كشيده و چشم دريده و دل شادان و لب خندان است و دست از اين عمل هم بر نميدارد، اين اقرار به معاد و جنت و نار ندارد و الاّ چگونه ميشود كسي اقرار به معاد داشته باشد و بگويد جزاي اين عمل من آتش جهنم است و اگر من اين كار را كردم بايد به آتش بسوزم و معذلك پشيمان نباشد اين نميشود ابداً. اگر پادشاهي مقصري را بياورد امر كند او را حد بزنند او را تنبيه كنند و آن شخص مقصر به هيچ وجه من الوجوه عجز نكند نگويد بد كردم غلط كردم و هي با گردن كشيده بگويد بزن، خوب هم كردم باز هم ميكنم همچنين كسي بر پادشاه ياغي است، چنين كسي به هيچ وجه اعتقاد به سلطنت اين سلطان ندارد و از اين سلطان خائف نيست و به اين سلطان اميدوار نيست ياغي است لكن اگر چون بخواهند او را تنبيه كنند اين عجز كند و به خاك افتد و گريه كند و بگويد بد كردم غلط كردم و عهد خود را تجديد كند و عهد كند كه ديگر مخالفت سلطان نكند معلوم است كه اين مردي است كه از عقاب پادشاه ترسان است و به نعمت او اميدوار است و از عمل خود پشيمان است، معلوم است ياغي نيست. حالا همچنين بنده خدا اگر بعد از آني كه معصيت كرد و او را متذكر كردند براي او پشيماني رو نداد و با قلب ساكن و لب خندان باز مشغول است و دست بر نميدارد همچو كسي مؤمن به قيامت و جنت و نار نيست، ايمان به خدا و رسول ندارد و قابل شفاعت نخواهد بود و نجات از براي او نيست و اما كسي كه بعد از تذكر پشيمان شد خائف از خدا شد خشمناك بر خود شد اين قابل شفاعت است و چنين كسي گناهكار است نه كافر. از اينجا معني آيه معلوم ميشود كه ميفرمايد يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً انه هو الغفور الرحيم اي بندگان من كه اسراف بر خود كردهايد و ستم بر خود كردهايد نااميد مشويد
«* 28 موعظه صفحه 460 *»
از رحمت خدا انّ اللّه يغفر الذنوب جميعا به درستي كه خدا ميآمرزد گناهان را همهاش را، جميعا ميفرمايد تأكيد فرموده كه جميع آنها را خدا ميآمرزد انه هو الغفور الرحيم به درستي كه آن خدا خداي آمرزنده مهربان است و باز مؤكد كرد و انه فرمود كه دليل تأكيد مغفرت است و خود را به اسم غفور ياد كرده يعني بسيار بسيار مغفرت ـ كننده و خود را به اسم رحيم ياد كرده يعني رحمت كننده به رحمت خاص. پس ببين هيچ استثناء نكرده و نگفته مگر فلان گناه را و آني كه هيچ استثناء ندارد و همه آمرزيده ميشود آن گناه است و گناه آن است كه از غلبه شهوت يا هوي و هوس كاري بكني، گناه آن است كه چون متذكر شدي پشيمان شدي اعتراف كردي كه بد كردم غلط كردم اين گناه است و آمرزيده ميشود. اما نعوذبالله اگر تو را متذكر كردند و باز پشيماني نداري و ميگويي و ميشنوي با لب خندان و دل شادان اين داخل گناه حساب نميشود اين كفر است اعتقاد نداشتن به خدا است اعتقاد نداشتن به معاد است محال است كسي مؤمن باشد و گناهي كند و ندامت از براي او دست ندهد، چرا كه معترف است به جهنم و به عذاب دائم جهنم و نميشود بگويد ميدانم جهنم هست و به اين گناه خدا مرا عذاب خواهد كرد و باز آن را ميكند اين نميشود.
باري برويم بر سر مطلب. پس خداوند عالم ما را براي فايدهاي آفريده مؤمن نميتواند خداي خود را به صفت ديوانگان و بيخردان توصيف كند. مؤمن ميگويد خداي من حكيم است حالا كه حكيم شد خداوند كار بيفايده و لغو نميكند پس آدم مؤمن عاقل بايد بنشيند تفكر كند كه من از كجا آمدهام، اينجا كجا است، براي چه اينجا آمدهام، به كجا ميروم، من صد سال قبل از اين و پيشتر از آن هر چه بود به كجا بودهام و اين يك خورده ايامي كه من اينجايم و آمدهام به چه كار آمدهام، خودم آمدهام يا مرا آوردهاند، من اينجا خواهم ماند يا مرا از اينجا خواهند برد، من از اينجا كجا خواهم رفت و تا صد سال بعد و بعد از آن كجا خواهم بود و چه خواهد شد و خدا ميداند كه چه بسيار كم است اين قليل مدتي كه ما در آن هستيم، كشش گذشته و كشش آينده را به
«* 28 موعظه صفحه 461 *»
نظر بياور ببين چقدر گذشته و چقدر خواهد گذشت و تو در اين بين در چقدر از زمان خواهي بود. مثل اين آنكه فرسخهاي بينهايت باشد از پيش رو و فرسخهاي بينهايت هم گذشته باشد و تو در يك وجب راه اين ميانه باشي، حالا ببين چقدر كم است اين يك وجب نسبت به آن فرسخهاي گذشته و فرسخهاي آينده! واللّه اين ايام عمر همين طور است نسبت به وقتهاي گذشته و وقتهايي كه نيامده ببين صد هزار سال گذشته بلكه بيشتر صد هزار سال خواهد آمد بلكه بيشتر اين ملك بينهايت خداوند عالم كه نه اول دارد نه آخر و تو در اين ميانه اين ملك بينهايت عمر تو زمان زيست تو در اين عالم چهل پنجاه سال بيشتر نخواهد شد، ميدان تو در اين ميانه چقدر كم است. پس در اين مسافت كوتاه براي چه فرصت را غنيمت نميشماري وقت به اين كمي اين را هم ميبيني مانند ابر در گذر است و ميرود و ملحق به ماضي شود، به هر نفسي گامي بر ميداري و به سرعت تمام ميروي كه به مرگ برسي عما قريب ميبيني آثار مرگ ظاهر شد و آمد آن وقت به قول عوام دست از پا درازتر. و اين مثلي است يعني حيران و سرگردان، چرا كه آدم حيران سرپا مينشيند و دست خود را دراز ميكند بر روي پاي خود اين دستش از پا درازتر است. باري اين مثل است آن وقت كه مرگ ميرسد ميبيني ايام گذشت به هيچ وجه من الوجوه فرصت اينكه يك لمحه كاري بكني نداري. همين طور كه آوردندت بايد بروي، اگر نميروي ميبرندت اذا جاء اجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون و چارهاي براي مرگ نيست اگر به دولت ميشد مرگ را دور كني سلاطين جهان كه روي زمين را تسخير كردند بايستي مرگ را از خود دور كنند و نكردند و اگر به معالجه و تدبير ميشد مرگ را معالجه كنند اين طبيبان ماهري كه در روزگار بودند افلاطون و ارسطو آن را بايستي از خود دور كنند و نكردند و اگر ميشد كه به قوت و قدرت و حكمت مرگ را معالجه كنند انبياء و مرسلين با آن قوت و قدرت بايستي آن را از خود دور كنند و نكردند و اگر به علم و حكمت ميشد اين همه علما و حكماي بزرگ كه در روي زمين بودند بايستي آن را از خود دور كنند و
«* 28 موعظه صفحه 462 *»
نكردند و اگر به عجز و التماس ميشد اين همه ضعفا و زنان آن را از خود دور ميكردند و نكردند. پس بدانيد كه از مرگ مفرّي و نجاتي نيست براي احدي. در اين ميدان بسيار كم كه ما واقع شدهايم و نميدانيم بعد از اين ما چقدر ماندهايم، بلكه نميدانيم امشب در كجا مهمانيم در برهوت مهمانيم يا در بهشت يا در خانه خود هستيم. پس بايد انسان و مؤمن تا نفسي و فرصتي هست به فكر كار خود بيفتد بگويد از كجا آمدهايم ما را براي چه آوردهاند به اينجا لغو كه البته نياوردهاند براي آن كاري كه ما را آوردهاند آيا من آن را بايد بكنم يا نبايد بكنم اگر مرا براي كاري آورده باشند و من آن كار را نكنم كه باز آوردن من لغو است. پس مرا براي كاري آوردهاند پس بايد از پي آن كار رفت غفلت تا كي؟ خدا ميداند مهلت بسيار كم است، تا كي وعده فردا به خود ميدهي واللّه هر روزي كه بيايد باز تو را كاري است چنانكه روزهاي گذشته براي هر ساعتي تو را كاري بود روزهايي هم كه ميآيد براي هر ساعتي تو را كاري است آخر غفلت تا كي ببينيد براي چه شما را اينجا آوردهاند از شما چه ميخواهند اوضاع گذشته را كه ديديم به جز خوردن و تغوط كردن چه حاصل داشت براي ما هيچ يادمان نماند لذتهاي گذشته آينده هم همين طور است حالا ميخواهي من عمرت را دراز كنم همان طور كه حادثه ده سال پيش از اين را ديدي و از خاطرت رفته حالا خيال كن حادثه صد سال پيش از اين را هم ديدي و خاطرت رفته همان طوري كه فسنجاني كه ده سال پيش از اين خوردي مزه او از خاطرت رفته دويست سال پيشتر را هم خيال كن آن هم همين طور، هر غذائي كه بيست سال پيش از اين خوردي و يادت رفته خيال كن صد سال دويست سال پيش از آن هم بودي و خوردي و حالا يادت رفته هر چه ميخواهي فرض كن خيال كن هزار سال دو هزار سال بيست هزار سال پيش از اين بودي در عهد جانبنجان هم بودي و اسم حاكمشان هم مثلاً ميدانستي طُرْطُبَّه بود و حالا يادت رفته چه فايده اگر بناي غفلت باشد گذشته ما با آيندهمان تفاوتي ندارد لكن اگر بناي تذكري است پس سعي كنيد در اين دو روزه بلكه به جز يك روز عمر ما بيشتر نباشد گذشته كه گذشت
«* 28 موعظه صفحه 463 *»
گذشتههايمان كه حاصل نكرد فرض هم ميكنيم لذت هم برديم حالا كه يادمان رفته فرض ميكنيم دو هزار سال هم عمر كرده بوديم و لذتها هم برده بوديم آنها هم كه يادمان رفته حالا براي ما فايده ندارد. بلي آن دو هزار سال خيالي معاصيش براي ما ثبت نيست لكن لذتهاش هم يادمان نيست. پس بياييد و متذكر شويم كه خداوند ما را براي چه اينجا آورده ديوانه اين طور خلق را به اين طور حكمت سرپا نميكند اين آسمان به اين رفعت را اين طور نميآفريند اين زمين به اين وسعت را پهن نميكند و اين عجايب غريبه بديعه را صورت نميبخشد ديوانه چنين حكماء و انبياء و چنين علماء و حكماء و چنين حكمتها و علمها نميآفريند. پس اينها كار حكيم است و چون كار حكيم است پس ما را براي حكمتي آفريده حالا آن حكمت را ما نميدانيم چه چيز است و بايد خداوند خود خبر بدهد و خدا خود خبر به ما داده و فرموده ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم شما را مگر براي اينكه مرا پرستش كنيد و براي اينكه به رسوم بندگي قائم باشيد و اين پرستش را كه فايده خلقت قرار داده نه از بابت انتفاع خود او است بلكه براي انتفاع بندگان است كه به اين پرستش به او نزديك ميشوند و چون به او نزديك شدند حيات ابدي در مييابند و نعمتهاي جاويدان را درك ميكنند و كمالات عظيمه براي ايشان حاصل ميشود اگر آفتاب مردم را ندا كند كه رو به من بياييد نه از براي انتفاع خود او است چه احتياجي به مردم دارد آفتاب را در فلك چهارم چه نفعي از ديدار شما و از توجه شما به هيچ وجه حاجتي از شما براي او روا نميشود پيدا نيستيد شما آنجايي كه او است لكن آفتاب اگر از روي رأفت و رحمت خود بگويد كه رو به من آوريد مرا بشناسيد رو به من كنيد شما نوراني ميشويد گرم ميشويد بياييد از من منتفع شويد نه از براي حاجت او است به شما بلكه منفعت خود شما را خواسته. همچنين است خداوند عالم جل شأنه اين خلق را خلق كرده از براي اينكه اين خلق به سوي او متوجه شوند و از نور او نوراني شوند و از حيات او حيات ابدي در يابند و از علم او علمها و حكمتها بياموزند به قدرت او قادر شوند، به بينايي او
«* 28 موعظه صفحه 464 *»
بينا شوند، به شنوايي او شنوا. خلاصه خدا اين خلق را آفريده است براي اينكه عبادت كنند و اگر شما بندگي كرديد به فايده خلقت عمل كردهايد و وجود خود را لغو قرار ندادهايد و اگر اهمال كرديد به جز اينكه خود را هلاك كردهايد ديگر ضرري به كسي نرسانيدهايد. اينجا درخانهاي است كه هر كس آمد خود او منتفع خواهد شد و هر كس نيامد خود او خائب و خاسر شد. حضرت اميرالمؤمنين7 ميفرمايد لا تنفعه طاعة من اطاعه و لا تضره معصية من عصاه اطاعت مطيعين به خدا نفعي نميرساند و معصيت عاصيان ضرري به خدا نميرساند. پس انشاءاللّه تعالي بياييد در اين ايام كم سعي كنيم بلكه ثمره خلقت خود را بچينيم و به فايده خلقت خود برسيم و الا از براي احدي دو جان نيست يك جان است اگر آن يك جان به طاعت صرف شد همين است اگر به معصيت صرف شد همين. ميدان فرصت دنيا است و ميدان جزا آخرت است، آنجا خانه جزا است، آنجا اگر صد هزار سال استغفار كني ميگويند ميبايست يكيش را در دنيا بكني و هر چه بكني براي تو ثمري نخواهد داشت اگر صد هزار عجز و لابه و گريه و زاري بكني ميگويند گذشت و ختم شد اگر خاتمه عمل تو به خير شد اينجا كه زهي سعادت و اگر خاتمه عمل تو به شر منتهي شد آنجا هر عجز و لابه كني ميگويند ميبايست اينها را در دنيا بكني. مثل اين است كه كاسه از دست تو افتاد و شكست ديگر حالا هر چه ميخواهي تضرع و لابه و گريه و زاري كن كاسه درست نميشود، شكسته شد و ختم شد همچنين است مَثل مردم در آخرت ختم امور است اگر به نجات رفتي و خاتمه امر تو به خير شد خير خواهي ديد تا در ملك خدا هستي و اگر به در رفتي و خاتمه امر تو به شر منتهي شد تا ملك خدا است در عذابي ديگر آنجا نه استغفار به كار ميخورد نه توبه نه انابه نه جزع نه اظهار فقر و پريشاني ابداً.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 465 *»
«موعظه بيستوچهارم» 18 رجب 1284
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
عرض كردم كه هر كس ايمان به خدا دارد البته بايد معتقد به اين باشد كه خداي او حكيم است و الا اعتقاد به خدا نخواهد داشت. اگر اعتقاد به خداوند عالم كرد و صفت ديوانگان و سفيهان را براي خداي خود روا نداشت و اعتقاد كرد كه خداي او عليم است و حكيم، ميداند كه خداوند كار بيهوده و لغو نكرده. كار بيفايده را بر ادناي خلق تو روا نميداري چه جاي آنكه بر خداي خالق. و بر خدا روا نيست كار لغو و بيهوده و معلوم است كه كار هر چه كوچكتر باشد فايده او هم كوچكتر خواهد بود و هرچه كار بزرگتر باشد فايده او هم بزرگتر خواهد بود. نميبيني آدم حكيم نميآيد صد هزار تومان خرج كند براي نيم شاهي منفعت و لكن از اين طرف ميتوان يك غاز خرج كرد براي يك شاهي منفعت، آدم حكيم نميآيد كار عمده عظيمي را متكفل بشود براي فايده بسيار كمي. پس شخص حكيم كار عظيمي كه ميكند البته فايده عظيمهاي در نظر دارد البته پس خداوند عالم كه هزار هزار عالم را برپا كرده و هزار هزار آدم را خلق كرده اين خلق عظيم را براي منفعت بيقابليتي كه محل اعتنا نباشد نيافريده البته فايده بسيار بسيار عظيمهاي براي آن هست، غايت عظيمهاي منظور نظر خدا بوده. اين
«* 28 موعظه صفحه 466 *»
غايت لفظي است عربي، آن فايده و حاصل چيزها را عرب غايت آن چيز ميگويد. باري خداوند عالم جل شأنه اين ملك به اين عظمت و اين هزار هزار عالم را از براي غايتي بيقابليت نبايد آفريده باشد بلكه بايد حاصلي بزرگ و غايتي عظيم براي اين ملك عظيم باشد، وانگهي كه باز كارها تفاوت ميكند. سلطاني اگر مشغول امري بشود بايد آن امر غايت بزرگي داشته باشد و اگر تاجري مثلاً مشغول امري بشود غايت امر او به عظمت امر آن غايتي كه منظور نظر سلطان است نيست. تاجر يك شبانه روز اوقات خود را صرف ميكند براي منفعت سه قروش و لكن اگر در يك شبانه روز پادشاه اوقات خود را صرف كند براي تسخير ملكي است مثلاً و اگر يك شخص فلاحي يك شبانه روز اوقات خود را صرف كند گاه است براي يك شاهي منفعت است، منظور نظر او همين فايده است و پادشاه اين طور نميكند. حالا چه چيز است گمان تو به عظمت خداوند عالم جل شأنه فايدهاي كه خداي جليل عظيم به آن اعتنا كرده باشد و اين عالمها را براي آن آفريده باشد معلوم است فايده عظيمي خواهد بود. پس خداي به آن عظمت اين عالم را براي امر عظيمي، امر بسيار محكمي ثابتي دائم آفريده و آن امر عظيم محكم ثابت دائم را خود او در كتاب خود ذكر كرده و فرموده ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه مرا عبادت كنند. پس اين عبادت امري است بسيار عظيم، امري است بسيار خطير كه اگر خداوند عالم مقدر كرده باشد در ايامي كه موفق شوم و عرض كنم خواهي دانست كه اين عبادت و اين عبوديت چه امر عظيمي است و چه ثمرهاي بزرگ بر آن مترتب است. در تمام ملك خدا هيچ مقامي از مقامات و هيچ نعمتي از نعمتها و هيچ فيضي از فيضها و هيچ رحمتي از رحمتها بالاتر از عبوديت نيست كه خداوند آن را به كسي انعام كرده باشد. اگر امري از اين بالاتر بود او را لقب خاتم انبياء9 قرار ميداد ميفرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا اگر عظيمتر از عبوديت چيزي بود آن را به پيغمبر خود ميداد و آن وقت نام او را بر حسب آن چيز ميگذارد و همچنين نام آن
«* 28 موعظه صفحه 467 *»
بزرگوار را عبداللّه گذارد فرمود انه لمّا قام عبداللّه كادوا يكونون عليه لبدا نام حقيقي آن حضرت عبداللّه است و از اين محبوبتر نامي در نزد خدا براي او نيست و آن را تو مقدم بر مقام رسالت ميداري در تشهد نماز و ميگويي اشهد ان محمداً عبده و رسوله پس بنده بودن او را مقدم بر رسول بودن او ميداري به جهت اينكه اين مقام عبادت مقامي است بسيار عظيم و بسيار خطير و خداوند عالم تاج افتخار بر سر هر پيغمبري كه خواست بگذارد او را به اسم بندگي مفتخر و سرافراز فرمود فرموده و اذكر عبدنا ايوب و همچنين و اذكر عبادنا ابرهيم و اسمعيل و اسحق پس پيغمبران را به نام بندگي در كتاب خود ياد كرده.
و اگر بخواهي في الجمله به طور اختصار عظمت مقام عبوديت را بداني عرض كنم حضرت صادق7 ميفرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبية فما خفي في الربوبية اصيب في العبودية و ما فقد في العبودية وجد في الربوبية اين بندگي يك جوهري است كه حقيقت آن ربوبيت است پس هر چه در ربوبيت مخفي است در عبوديت گذارده شده و هر چه در عبوديت پنهان است در ربوبيت يافت ميشود. اگر در ظاهر به صفت عبوديت است لكن در باطن ربوبيت است. به حسب ظاهر نگاه كن ببين اگر تو را بندهاي باشد صادق در بندگي و از روي اخلاص بندگي تو را بكند كم كم كار او به جايي ميرسد كه او را امين ملك و مال خود ميكني، اختيار جميع مال خود را به دست او ميدهي. پس عبوديت او امري است كه عاقبت او آقايي است. آقا كدام است آن است كه حكم بر سايرين كند اختيار هر چه بخواهد داشته باشد. پس معلوم شد كه عبوديت او امري است كه عاقبت او آقايي است و همچنين در درخانه خداوند عالم اگر كسي صادق شد در بندگي و خالص شد در عبوديت اين عبوديت عاقبت او ربوبيت و فرمانفرمايي خواهد شد. نشنيدهاي در حديث قدسي ميفرمايد ياابن آدم انا رب اقول للشيء كن فيكون اطعني فيما امرتك اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون. و اين مقام مقام ربوبيت است هر كس قادر باشد و فرمان دهد بر آنچه بخواهد اين ربوبيت دارد و
«* 28 موعظه صفحه 468 *»
اين مقام به عبوديت حاصل خواهد شد. در اين دنيا بعد از آني كه آينه خود را فاني كرد آفتاب را مينماياند، چون خود را پنهان كرد آفتاب را ظاهر كرد، چون از خود گذشت آفتاب را يافت، چون از هستي خود لب بست به جمال و نور آفتاب لب باز كرد، چون خود او از ديدهها پنهان شد از او جز آفتاب چيزي پيدا نشد. پس فناي آينه امري است كه عاقبت او آفتاب نمودن است و زوال او امري است كه عاقبت او وجود آفتاب است همچنين بنده اگر خود را در نزد خداوند عالم چنين كرد خودسري را از سر انداخت و به كلي در جنب مولاي خود مضمحل و فاني شد نماينده جمال او ميشود، نماينده كمال او ميشود، نماينده اسماء و صفات او ميشود. پس خلعت ربوبيت را خداوند به او انعام ميكند و او را مربي مادون خود ميكند و صاحب حكم و فرمان ميشود. پس تو را آفريدهاند از براي ربوبيت، اگرچه به ظاهر گفتهاند تو را براي عبوديت آفريدهايم، لفظ دوتا است لكن معني يكي است. يعني تو را آفريدهام براي عبوديت كه حاصل كني ربوبيت را پس مپندار كه اين تكاليفي كه بر تو كردهاند تحميلي است بر تو گذاردهاند، مشقتي است بر تو حواله كردهاند هيهات نگفتهاند و نخواستهاند مگر صفات ربوبيت را. آخر چه گفتهاند گفتهاند تحصيل علم كن عالم خدا است گفتهاند تو هم عالم باش، گفتهاند تحصيل حكمت كن حكيم خدا است گفتهاند تو هم حكيم باش، گفتهاند بينا باش بصير خدا است، شنوا باش سميع خدا است، گفتهاند جود و كرم داشته باش خداوند جواد و كريم است تو هم جواد و كريم شو، گفتهاند شكر احسان مردم كن خداوند شكور است تو را گفتهاند شكور باش، گفتهاند رحمت بر زيردستان كن خدا رحيم است تو را گفتهاند رحيم باش، گفتهاند با مردم وفا كن وفي خدا است تو را گفتهاند به صفت خدايي آراسته باش، از سر گناهان مردم عفو كن عفوّ خدا است تو را گفتهاند به اين صفات آراسته باش، چه خواستهاند از تو جز صفت خدايي، گفتهاند عادل باش عادل خدا است از تو خواستهاند به صفت خدايي آراسته باشي. پس اين عبوديت در دنيا نامش عبوديت است و ربوبيت در آخرت است. پس تو را آفريدهاند كه
«* 28 موعظه صفحه 469 *»
رب و مربي شوي براي كساني كه مادون تو هستند. پس اين امر كوچكي نيست اين امر بسيار عظيمي است و شايد از آنچه عرض كردم بداني مطلبي را و آن اين است كه هرگز طلب رحمت از خدا مكن اگر تو رحم به غير نميكني، اگر تو رحم به غير نكني محال است خدا بر تو رحم كند. پيغمبر فرموده ارحم ترحم رحم كن تا بر تو رحم كنند اگر تو رحم كننده به بندگان نيستي مظهر رحيم نيستي، آينه نماينده اسم الرحيم نيستي متوجه اسم الرحيم نيستي و اگر متوجه اسم الرحيم نيستي معلوم است آفتاب اسم الرحيم بر تو نتابيده و اگر آفتاب اسم الرحيم بر تو نتابيده كي رحمت خدا شامل تو ميشود، تو ميخواهي به بندگان خدا قساوت كني و رحم نكني و خدا بر تو رحم كند اين ممكن نيست يا ميخواهي كه تو عفو نكني از تقصير مردم و عفو خدا به تو تعلق بگيرد نخواهد گرفت اگر عفو خدا به تو تعلق گرفت لامحاله از آينه وجود تو عفو پيدا است.
تجربه ميخواهي بكني آينهاي را برابر آفتاب بگير و قرص آفتاب كه افتاد در آينه از آينه عكس به جاي ديگر ميافتد آينه عكسانداز شده به جهت آنكه توجه به آفتاب كرده اگر توجهي به آفتاب نميداشت عكس در او نبود. پس اگر خبر از احوال آينه نداري ببين عكس بر در و ديوار دارد يا نه؟ اگر دارد معلوم است توجه به آفتاب كرده و اگر بر در و ديوار عكسي ندارد توجهي به آفتاب نداشته، آفتاب هم در او نيست. و اين مسألهاي بود كه پشت مؤمن را ميشكند. نگاه كن به آثار مردم و ببين از ايشان چه بروز ميكند و به در و ديوار وجودشان چه افتاده. اگر كسي را ميبيني به در و ديوار وجود او عكس كذب افتاده است، آيا ائمه طاهرين كاذبند نعوذبالله حالا اين هر چه ميخواهد اظهار زهد بكند نگاه كن ببين چگونه از اين كذب بروز ميكند! اگر كذب از اين بروز كرد يقيناً آينه وجود اين متوجه خداي صادق نيست، متوجه نبي صدّيق صادق نيست، متوجه ائمه صادقين صدّيقين نيست يقيناً. پس لامحاله آينه وجود اين متوجه است به شيطان، متوجه است به ابيبكر و عمر و عثمان، چرا كه فرمودند نحن اصل كل خير و من فروعنا كل برّ و من البرّ التوحيد مائيم اصل هر خيري و از فروع ما است هر نيكي كه
«* 28 موعظه صفحه 470 *»
يكي از آن نيكيها توحيد خداي عزوجل است و اعداؤنا اصل كل شر و من فروعهم كل قبيح و فاحشة دشمنان ما اصل هر شري هستند و هر بدي از فروع ايشان است. پس اصل هر خيري آل محمدند: و هر نيكي نور ايشان است و جمال ايشان است و اصل هر شري اعداي ايشانند و هر شري و فسادي ظل ايشان است. پس اگر از انساني ديدي كذب به در و ديوار وجودش بروز كرد بدان اين شخص آينه او متوجه نيست به خدا و رسول و حجتها بلكه آينه او متوجه اعداء است، هيچ معطلي ندارد اگر از توي دلش خبري نداري نگاه به اعمالش كن ميفرمايد يقين المرء يري في عمله پس اگر از زبان او كذب و غيبت و فحش و تهمت بروز كرد بدان كه آينه وجود او متوجه به اعداء است و اگر از زبان او ذكر و علم و حكمت و اصلاح ميان مؤمنين و دعا و ثنا و تلاوت قرآن و صلوات بر محمّد و آل محمّد: بروز كرد اين متوجه است به خدا و رسول و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين.
پس از اينجا بشناس قدر خود را و قدر ساير مردم را بدان، هيچ نگاه به ادعاهاي مردم مكن و گول ادعاهاي مردم را مخور ابداً بلكه نگاه كن به اعمال ايشان و آثاري كه ازايشان ظاهر ميشود «ان آثارنا تدلّ علينا» از آثار مردم بايد پي برد به حقيقتهاي مردم و دلهاي مردم. پيغمبر9 فرمود اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از تيزهوشي مؤمن كه او به نور خدا نظر ميكند، نميشود او را گول زد او گول نميخورد، مضايقه نيست كسي در نزد او بگويد من مرد بسيار صاحب خلق مؤمني هستم او بگويد او هم بگويد بله بله البته معلوم است حالا تو خيال ميكني گول خورد حاشا مؤمن گول نميخورد آيا شنيدهاي اعضاي مردم روز قيامت شهادت ميدهد به آنچه كرده، اينجا هم مؤمن كه نگاه ميكند به كسي اعضاي آن كس شاهد زبان و ادعايند، آنچه زبان ادعا ميكند اعضاي او شهادت ميدهند حالا يا ميگويند راست ميگويد يا ميگويند دروغ ميگويد. پس به ادعاي مردم آدم حكيم عالم گول نميخورد. حالا تعارف ميكند و ميگويد آنچه شما بگوييد من اطاعت ميكنم و لكن از سر نيم غاز اگر بگويي بگذر
«* 28 موعظه صفحه 471 *»
نميگذرد، حالا اين شاهد ميشود براي كذب اين قول كه ميگفت هر چه بفرماييد اطاعت ميكنم. تو از سر نيم غاز نگذشتي و خير تو در اين بود و نجات و صلاح تو در اين بود چطور هر چه بگويم اطاعت ميكني پس چطور گول ميخورد حالا گول نميخورد آدم عاقل لكن مردم خيالشان ميرسد گول خورد، او هم كه نميآيد پرده مردم را پاره كند ميگويد راست ميگوئيد بلي چنين است و لكن يخادعون اللّه و رسوله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون خيالشان ميرسد كه با خدا و رسول و مؤمنان خدعه كردند و آنها را گول زدند و گول نزدند مگر خود را و نميدانند، پس خودشان را گول ميزنند من كه خواستهام گول بزنم خودم گول خوردهام به جهت آنكه خيالم رسيده كه او را گول زدهام و لكن خودم گول خوردهام، عصيان ديگري هم بالاي آن عصيان كردهام، قوز بالا قوزي براي خودم درست كردهام.
خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه بندگي مقام خطيري است، چه گفتهاند به شما غير صفات خدايي. به عبارت ديگر اينكه خلق نكردهاند شما را مگر براي اينكه به صفات خدايي آراسته شويد. پس هيچ امري از اين بالاتر آيا سراغ داريد كه فايده خلقت بتواند باشد. يك چيزتان بدهند كه شما نان بخوريد اين عظيمتر است يا به صفات خدايي آراسته باشيد؟ ملكي به شما بدهند عظيمتر است يا به صفات خدايي شما را آراسته كنند؟ نه در دنيا امري از اين بالاتر است، نه در برزخ، نه در آخرت. آخر چه مثل اين است حور مثل اين است؟ نه، قصور مثل اين است؟ نه، بلكه همه اينها فرع اين مقامند و اصل همه اين است. پس در تمام ملك خدا مقامي بالاتر از اين نيست كه انسان به صفات خدايي آراسته باشد و خدا اين ملك را آفريد تا به صفات خدايي آراسته شوند و اين امر امري است كه خدا بايد به آن اعتنا كند و هزار هزار عالم را بيافريند و شايسته است و امري است بسيار بزرگ و لايق اينكه حاصل خلقت باشد هست. باري همين كه عبوديت در ميان خلق منتشر بشود يا عبوديت در كسي ظاهر بشود به قدري كه عبوديت در تو ظاهر شد همان قدر عارف خواهي بود و هر قدر
«* 28 موعظه صفحه 472 *»
عارف شدي همان قدر از معرفت در تو ظاهر شده كه او را شناختهاي. اگر اقرار به علم او كرده باشي بايد در خود ديده باشي.
سه قسم معرفت است يك دفعه شما آتش نديدهايد ابداً من ميآيم يكدفعه براي شما وصف آتش را ميكنم ميگويم و شما ميشنويد و ياد ميگيريد و از آن يقين براي شما حاصل ميشود يك دفعه اين طور معرفت به آتش پيدا ميكنيد. دفعه ديگر اين است كه من دست شما را ميگيرم و ميبرم پيش آتش و ميگويم اين آتش و آتش را نشان شما ميدهم و شما به چشم خود آتش را ميبينيد، به لامسه خود آتش را درك ميكنيد و گرم ميشويد و اما قسم سيّم آن است كه تو را در آتش اندازند و تو خود آتشي شوي سوزان و چنان فاني شوي كه از تو به جز آتش هيچ پيدا نباشد، اين است منتهاي معرفت و اين است كمال معرفت كه تو سر تا پا نماينده آتش شوي. آتش نميشوي باز تو توئي لكن آينه سر تا پا نماي آتش ميشوي آيا نميبيني اين دودي كه از سر فتيله بر ميخيزد و به آتش در ميگيرد اين دود آتش نيست لكن آينهاي است كه سرتاپا آتش را مينماياند، باورت نميشود پف كن ببين چگونه برودت آن پف و آن هوا حرارت را از تن اين دود بيرون ميكند و آتش ميرود و دود تيره ميماند، باز تا نزديك آتش ببري تا خوب كه گرم شد دو مرتبه مشتعل ميشود و آينه سرتاپا نماي آتش ميشود. تو هم اگر در آتش بيفتي و بسوزي زغالي ميشوي سرخ شده و در گرفته به آتش و از آينه قابليت تو آتش پيدا است تو آتش نيستي و لكن آينه نماينده آتش هستي. پس اين است تمامي معرفت آتش و كمال معرفت آتش و شخص اگر به اين مقام رسيد كمال معرفت را حاصل كرده و لكن آن كسي كه از قسم دويم است از بيرون نگاه ميكند، دستي از دور بر آتش دارد به اين جهت معرفت كامل ندارد، با خبر از بواطن آتش نيست، ظواهر آتش را ميبيند و اول آنكه از دور كلماتي و صفاتي چند از آتش ميشنود كه هيچ آگاهي از آتش ندارد چيزي ميشنود. بسا آنكه چيزي ميشنود و خيالاتي پيش خود ميكند وقتي كه نزديك آتش رفت و آتش را ديد ميبيند خيالاتي
«* 28 موعظه صفحه 473 *»
واهي بوده، همچنين آنچه مردم از علم توحيد به طور شنيدن ياد بگيرند معرفتي به خدا ندارند الفاظي چند ميگويند و خيالاتي پيش خود ميكنند و اما آن كس كه اطلاعي بر آيات آفاق و انفس دارد و در آفاق و انفس نظر كرده و مشاهده آيات خدا را كرده و عارف ميشود به آيات كبراي خدا و در او ميبيند آيات خدا را اين از قسم دويم است كه آتش را ديده اين هم باز به نهايت معرفت نرسيده لكن مقصود اصلي آن است كه تو در آتش توحيد بيفتي و فاني بشوي علي ممسوس في ذات اللّه اگر به آن مقام رسيدي كه ممسوس شدي يعني فاني شدي و خود را گم كردي و او را يافتي، خود را پنهان كردي و او را آشكار، از خود زبان بستي و به او زبان گشودي و چنان فاني شدي كه تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته به اين مقام كه رسيدي عارف به حق خدايي و نهايت معرفت براي تو حاصل شده.
پس بدان و آگاه باش كه اين عبوديت كه مردم را به آن امر فرمودهاند معرفة اللّه است به جهت آنكه معرفت آن است كه سر تا پا صفات اللّه را بشناسي و چون تو به اين صفات درگرفته شدي و ظاهر و باطن تو به صفات اللّه در گرفت سرتاپا نور خدا در تو در ميگيرد و چراغي ميشوي به آتش توحيد درگرفته در ميان جمع، پس در اين هنگام مقام تو مقامي ميشود كه عارف به تو عارف به او خواهد بود، جاهل به تو جاهل به او خواهد بود، گفتار تو گفتار او خواهد بود، ديدار تو ديدار او خواهد بود. پس نهايت معرفت همان نهايت عبوديت است و نهايت عبوديت همان نهايت معرفت است. پس اختلافي در ميان قرآن و حديث قدسي نشد كه خلقت الخلق لكي اعرف و قرآن ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون هر دو يكي شد و در حقيقت ما را براي عبادت آفريدهاند و در حقيقت ما را براي معرفت آفريدهاند و در حقيقت ما را براي ربوبيت آفريدهاند. لكن ربوبيت كه ميگويم نه مقصودم خدايي است كه خلق را خلق كردهاند براي خدايي، ربوبيت همه جا نه به معناي خدايي است. ملعون است، سگ است، نجس است هر كس چنين بگويد بلكه ربوبيتي كه ميگويم به معني فرمانفرمايي است.
«* 28 موعظه صفحه 474 *»
شما را ارباب ملك خود ميگويند. ارباب جمع ربّ است و رب يك نفر است، مربّا شخص شربتدار مربي اوست و ربّ او است حالا هيچ خدا شد؟ نه خدا نشد. همچنين دده تو لله تو مربي تواند و خدا نميشوند و لكن مربي تو هستند تربيت تو را كردهاند نه اينكه اگر اطاعت شرع بكني و عالم شوي ده نفر ديگر را تربيت خواهي كرد و به حد كمال ميرسي؟ پس مردم را براي اينكه به حد كمال برسند و مربي شوند و صاحب امر و نهيي شوند و فرمانفرما شوند آفريدهاند پس متفق شد قرآن و حديث. اگر بگويي ما را براي معرفت آفريدهاند راست است چرا كه معرفت كامل حاصل نميشود مگر به عبوديت چنانكه عبد اول رسول خدا9 كمال معرفت را حاصل كرد لكن مردم از بس پي علم نميروند و معني عبادت را نميفهمند گاه است خيال ميكنند عبادت همان نماز است و خم و راست شدن، ديگر آنكه سوار ميشود و نيزه بر ميدارد ميرود جهاد ميكند اسمش عبادت نيست يا اينكه ميرود حاجتي از مؤمنين روا كند اين به نظر مردم اسمش عبادت نيست و عبادت همان نماز است هيهات در جميع اعمال انسان را عبادتي است، در هر كاري عبادتي است، اي بسا خنده كنندهاي كه عابدتر است از گريه كنندهاي، بسا كسي كه در كوچه و بازار دارد ميدود و عابدتر است از كسي كه مسجد آمده و نماز ميكند به جهت آنكه آن كسي كه در كوچه و بازار ميدود به نصرت مظلومي ميدود ميرود حاجت مؤمني را برآورد او آن عبادت را كرده و جميع آن عبادات اسم خدا است و صفت خدا است و نور خدا است و نام خدا است. پس تو اگر به آتش عبادت در گرفته شدي و عبداللّه شدي معرفت كامل حاصل كردهاي. پس غافل نشوند قومي از شما چنانكه پيشينيان غافل شدند و نام خود را عرفا گذاردند و گفتند ماها عارف به خدا هستيم و از آن طرف جميع عبادات و شرايع را ترك كردند و به هيچ وجه از شريعت اطلاع نداشتند و ندارند. آخر تو چطور عارف باللهي كه از شريعت اطلاع نداري. پس معرفتي نيست مگر عبادت و همين است معرفت كامل و عارفترين مردم عابدترين مردم است و عابدترين مردم عارفترين مردم است.
«* 28 موعظه صفحه 475 *»
مپنداريد عرفان همين است كه اين مزخرفات را به هم ببافند و هي آه بكشند كه عوالم هست يا اينكه تحقيق كني كه جبرئيل چند تا بال دارد حالا اينها را هم ياد گرفتي حالا اين معرفت شد و اين شد عارف به خدا نه واللّه عارف به خدا نشد باز گول نميخورد خدا و پيغمبر و ائمه و اولياء كه نام خود را حكما بگذارند و نام خود را شيخي بگذارند عبادت و شيخي هم دو لفظند و يك معني دارند. واللّه عابدترين مردم شيخيترين مردمند و شيخيترين مردم عابدترين مردمند. به محض يادگرفتن بعضي كلمات آدم شيخي نميشود، نه واللّه شيخي نيست. شيخي كسي است كه همه عبادات را به قدري كه ميتواند و متمكن از آن هست به جا بياورد و الا اسم خود را شيخي بگذارد و شراب بخورد و كباب بخورد و دروغ بگويد و اذيت برادران بكند آيا اين ممكن است شيخي باشد؟ نه واللّه شيخي نيست. بلكه عرض ميكنم اگر در ولايتي صد هزار نفر باشد يك نفر شيخي در ميان آنها باشد حالا اگر توي اين ولايت راستگوتر از اين پيدا شد اين شيخي نيست، اگر توي آنها صاحب وفاتر از اين پيدا شد اين شيخي نيست، معلوم است آنها متوجه خدا شدهاند و تو متوجه شيطان شدهاي اين چه بندگي است براي خدا كه تو جفا كني و مخالف تو وفا كند اين شيخي نشد چه بندگي شد كه تو دروغ بگويي و مخالف تو راست بگويد خاك بر سر ما. پس نيست آن كس شيخي كه در ولايتي كه صد هزار جمعيت دارد وفا كنندهتر از اويي در ميان آنها باشد و اين جفا كرده باشد، امانت گذارتر از اويي در ميان آنها باشد و اين خيانت كرده باشد اين نخواهد شد. ببين تو اگر خواسته باشي به عبادت مشغول شوي براي تو ممكن نيست مگر اطاعت شريعت بكني و اطاعت شريعت نميتواني بكني تا طلب شريعت را نكني پس طلب شريعت بكن اولاً پس حاصل خلقت تو عبادت شد و آن را نميتواني به جا بياوري مگر به شريعت و شريعت را نميتواني بشناسي مگر علم به شريعت پيدا كني و علم به شريعت نميتواني پيدا كني تا پيش عالم به شريعت نروي. پس بايد رفت پيش علما و طلب علم از آنها كرد طلب العلم فريضة علي كل مسلم طلب علم فريضه است مثل
«* 28 موعظه صفحه 476 *»
نماز، نماز يعني چه نماز را تو به علم فهميدي، روزه را به علم فهميدي پس علم از نماز واجبتر است از روزه واجبتر است از جميع فرايض واجبتر است اطلبوا العلم و لو بالصين طلب علم كنيد اگر چه بايد به چين رفت اگر در آنجا عالمي سراغ كرديد كه علم از او بايد آموخت بايد بروي و طلب علم از او بكني، طلب علم كه كردي شريعت ميداني، شريعت كه دانستي عمل ميكني، عمل كه كردي عبادت كردي، عبادت كه كردي مقام ربوبيت براي تو حاصل ميشود، مقام ربوبيت كه براي تو حاصل شد غايت خلقت در تو پيدا شده، به منتهاي حيات ابدي و دوام سرمدي خواهي رسيد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 477 *»
«موعظه بيستوپنجم» 25 رجب 1284
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
عرض كردم كه قدري از مطالب را در لنگر گفتهام و تمام آنها را اعاده كردن مشكل است. پس آنچه از مقدمات گفتهام به طور اختصار اينجا ميگويم تا آنهايي كه نشنيدهاند مطلع باشند. حالا از جمله مقدماتي كه عرض كردهام اين است كه خداوند عالم جل شأنه جميع خلق را براي عبادت آفريده و عبادت يعني بندگي و بندگي يعني به قاعده و رسم بنده بودن عمل نمايد. بنده در نزد مولاي خود بايد چگونه سلوك كند انسان هم در نزد خدا همان طور بايد سلوك كند. سلوك دو سلوك است يكي سلوك آزادگان است، يكي سلوك بندگان. سلوك آزادگان دلخواه خودشان است به رأي و ميل خودشان آنچه ميكنند ميكنند. به آزاد ميگويند چرا چنين كردي؟ ميگويد دلم خواست، چرا چنين پوشيدي؟ دلم خواست، چرا چنين خوردي؟ دلم خواست. و اما سلوك بنده غير سلوك آزاد است. آن تابع اراده مولاي خود است به او ميگويند چرا اين را پوشيدي؟ ميگويد به من اين را پوشانيدند، چرا اين را خوردي؟ ميگويد به من اين را خورانيدند، چرا اين راه را رفتي؟ ميگويد مرا فرستادند و همچنين. پس فرق مابين بنده و آزاد اين است كه بنده تابع مولاي خود است و شخص آزاد تابع هوي و
«* 28 موعظه صفحه 478 *»
هوس خود است. حالا ماها بايد فكر كنيم ببينيم ماها چكارهايم. آيا ما آزاديم يا بندهايم؟ اگر بندهايم به رسم بندگي و به طور بندگان بايد عمل كنيم نه به رسم بوالهوسان و خودسران و خودرأيان، آنچه از اكابر دين به ما رسيده آنچه از احاديث ائمه اطهار سلام اللّه عليهم به ما رسيده است اين است كه مؤمن آنچه ميكند، هر كاري كه ميكند، هر گامي كه بر ميدارد و ميگذارد تدبر كند كه آيا اين كار را آيا خدا به من اذن داده بكنم يا نه؟ اگر اذن به او دادهاند بكند، اگر اذن ندادهاند نكند. بنده وقتي بنده ميشود كه هر كار كه ميخواهد بكند فكر كند كه آيا آقا اين كار را به من اذن داده يا نداده؟ فرموده يا نفرموده؟ اگر فرموده، بكند اگر نفرموده نكند. اگر چنين كرد اين شخص را بنده ميتوان گفت و الا بنده نيست و اين امر بسيار عظيم است.
سه تكليف به شما كردهاند كه در تمام شريعت به آن اشكال مطلبي نيست. يكي از آن سه تكليف اين است كه ذكر كني خدا را در جميع احوال از اين مشكلتر كاري نيست. ميفرمايد معني اين نه اين است كه بگويي سبحان اللّه و الحمدللّه و لا اله الاّاللّه و اللّه اكبر بلكه يعني در هر حالتي و هر كاري متذكر خدا بشوي، ببيني خدا به تو اذن داده اين كار را بكني يا اذن نداده اين است معني ياد خدا در جميع احوال و الا سبحان اللّه سبحان اللّه سبحان اللّه گفتن، زبانت چيزي ميگويد و در دلت و اعضاء و جوارحت فكر جايي ديگر هستي، ياد خدا هيچ نيستي پس اين ذكر نشد. دويمي انصاف الناس من نفسك فهمش در عربي آسان است و لكن اين مضمون را بخواهي فارسي كني خيلي حرف بايد زد تا معلوم بشود. حاصل آنكه اگر از مردم چيزي بخواهي و تو چيزي بخواهي اگر حق به جانب مردم است انصاف مردم را بدهي اگرچه درباره خود تو كاري كرده باشند. فكر كن ببين اين كاري كه به تو كرده حق داشته يا حق نداشته اگر حق داشته انصاف دهي، اگر حرف بدي به تو گفته فكر كن ببين راست گفته يا دروغ اگر راست گفته انصاف دهي. مثلاً به من گفته احمق. حالا من بايد فكر كنم ببينم راست گفته يا دروغ وقتي فكر كنم ميبينم راست گفته كسي كه معصيت خداوند عالم
«* 28 موعظه صفحه 479 *»
را ميكند احمقترين مردم است، بايد انصاف دهم. پس بايد با مردم در جميع مطالباتشان، در جميع حقوقشان، در جميع گلههاشان انصاف بدهي ببيني اگر حق به جانب او است اعتراف كني و بگويي حق با شما است و هكذا، اين دو تا. سيمي از آن سه تكليف هم مواسات با برادران است در مال. اين هم از جمله امور مشكلهاي است كه بر شما فريضه كردهاند. مواسات با برادران اين است كه مالي كه هست مال خدا بداني و خلق را عيال خدا بداني. آنچه بايد به مصرف خود برساني برساني اگر از مصرف تو زياد آمد به او بدهي اگر مصرف تو و او مساوي است قسمت كني، نصف را تو برداري و نصف را به او بدهي و اگر او زياده از تو خرج دارد و تو كمتر خرج داري زيادتر را به او بدهي و اين داخل چيزهاي مشكل است و گفتنش در اين زمانه در اين اوقات حاصلي ندارد. در اين زمانه طلب مردم را نميدهند تا به مواسات برسد.
باري مقصود اين بود كه ذكر اللّه في كل حال مشكل است و همين است علامت بندگي. پس تو هر كاري كه ميخواهي بكني فكر كن ببين اگر رضاي مولاي تو در آن هست آن را بايد بكني اگر رضاي مولاي تو در آن نيست آن كار را نكني و اين بندگي بر حسب اعضاي تو مختلف ميشود، هر يك از اعضاي تو بنده خدايند و براي آن بندگيي هست. مثلاً از چشم ديدن بر ميآيد او بايد بندگي خدا را به ديدن بكند، از گوش شنيدن بر ميآيد او بايد بندگي خدا را از شنيدن بكند، مثلاً چشم ميخواهد به چيزي نظر كند فكر كن ببين آيا رضاي خدا در اين هست كه من نظر كنم يا نه؟ اگر نيست چشم خود را بر هم بگذار و نگاه مكن. گوش تو ميخواهد چيزي بشنود ببين اگر رضاي خدا هست گوش بده اگر رضاي خدا نيست گوش خود را بگير يا از آنجا برخيز برو و همچنين عبادت پاي تو رفتار است اگر ميخواهي جايي بروي ببين رضاي خدا در آن هست يا نه؟ اگر هست در آن راه برو، اگر رضاي خدا نيست در آن راه مرو و همچنين دست تو و زبان تو و جميع اعضاي ظاهره تو همه بنده خدايند و هر يك مأمور به خدمتي هستند و بايد آن بنده در آن خدمت عامل باشد و به انجام برساند و چنانچه
«* 28 موعظه صفحه 480 *»
اعضاي ظاهره تو همه بندهاند و هر يك خدمتي دارند همچنين اعضاي باطنه تو هم هر يك بندهاي هستند از بندگان خدا، مأمور به خدمتي هستند كه بايد آن خدمت را به انجام برسانند و اين مشكلتر است از خدمتهاي اعضاي ظاهره تو، بندگي آن اعضاي ظاهره بسيار آسانتر است. بسا كسي كه جميع اعضاي او به خدمت مولا مشغول است اما روح خود را و عقل خود را و نفس خود را نميتواند نگاه بدارد. مثلي عرض كنم يخ را ميتواني سه گوشه و چهار گوشه كني و مدتهاي مديد سه گوش ميماند براي تو چهارگوش ميماند براي تو به هر شكلي كه او را بسازي به همان شكل ميماند و لكن آب سه گوش و چهارگوش براي تو نميايستد به جهت آنكه آب روان است و لطيف و صافي است و آن طوري كه تو بخواهي نميايستد و اطاعت تو را نميكند به جهت آنكه روان است لكن يخ منجمد است و خشك اطاعت تو را ميكند هر طوري آن را بداري، اما آبي كه روان است اطاعت تو را نميكند. چنين است تن تو و جان تو. اما جان تو روان و لطيف و روحاني است مثل باد و هوا كه لطيف هستند اما تن تو منجمد است و بسته و چيزي است ثقيل و غليظ چون چنين است اين بدن را ميتواني واداري رو به قبله و تا هر وقت بگويي بايست ميايستد، ميتواني او را بخواباني و تا هر وقتي بخواهي ميخوابد، بخواهي آن را راه ببري ميرود تا هر جايي كه تو بخواهي. مثل سنگي كه آن را بغلطاني تا هر جا كه ميخواهي اما جان تو لطيف است و روان است مثل هوا و باد. تو هوا را نميتواني منجمد بكني، نميتواني آن را به قيد خود در آوري مثلاً به باد ميگويي متوجه اين ديوار باش متوجه ميشود اما تا غفلت كردي ميبيني رفته است هند، ميگويي متوجه اين حديث باش تا غافل شدي يك مرتبه ميبيني سر از روم در ميآورد، ميگويي متوجه خدا باش ميبيني رفت فرنگ و هكذا اين اطاعت كردن روح و نفس و مشاعر باطني بسيار امر مشكلي است بدن را ميشود باز داشت به بندگي اما تنم در مسجد و دل در خرابات. هزار نفر را ميبيني كه همه در مسجد جمع ميشوند و صدا به تكبير و تهليل بلند ميكنند و مثل زنبور عسل همهمه دارند لكن دل
«* 28 موعظه صفحه 481 *»
يكي مكه است، دل يكي هند است، هر كسي يك دردي دارد، دلش در جايي است بدنهاشان مجتمع است، سنگها است كه كنار هم آنها را چيدهاند. لكن آن ارواح لطيفه اگر به ربقه و چنبر عبوديت در آمدند و كُنده بندگي را به پاي خود زدند كه اگر مدتهاي مديد او را رخصت ندهند چشم از آن جايي كه مأمور است بر ندارد آن وقت به بندگي خود عمل كرده.
باري خيال شما هم بندهاي است از بندگان خدا و مأمور است به بندگيهاي چند اگر غير آن كارها را كرد خودسري كرده خيال و فكر شما مأمور است كه متوجه شود به آنچه محبوب خدا است و فكر كند در آنچه محبوب خدا است و در آنچه غضب خدا در آن است فكر نكند. عيسي فرمود به حواريين كه موسي شما را نهي از زنا كرد فرمود زنا نكنيد من شما را نهي از تفكر زنا ميكنم به جهت آنكه خانهاي كه در زمين آن آتش كنند اگر چه آتش به سقف آن خانه نرسد لكن دود سقف را سياه ميكند. در دلهاي شما اگر خيال زنا آمد و فكر زنا كرديد اگر چه زنا در نامه عمل شما ننويسند لكن انس ميگيري به زنا خورده خورده وحشت تو تمام ميشود عادت ميكني و غالباً آنچه بر دل ميگذرد بر اعضاء همان جاري ميشود. ببين كساني كه دائم فكر اربابي هستند تا مجلس منعقد ميشود و بنا ميكنند حرف زدن ميگويند حسينآباد چطور شده، كمالآباد چطور شده، فلانجا چطور است و فلانجا چطور خواهد شد و همينها را ميگويد به جهت آنكه توي دلش همينها است، بر زبانش همينها جاري ميشود. آني كه حاكم است تا مينشيند چاپار از تهران آمد، كي چه گفت، فلان چه كرد، چه فرمان براي كجا دادند و هكذا. همچنين آن كسي كه ملا است تا مجلس منعقد شد مسألهاي طرح ميكند از هر كس كه ميداند آن را ميپرسد يا گفتگوي آن را ميكند به جهت آنكه آن مسائل در دل او غلبه دارد بر زبانش جاري ميشود هر كسي را ميخواهيد بدانيد در باطنش چه غلبه دارد ببينيد مشغول به چيست، دائم ذكر چه را ميكند هر چه را كه مشغول به آن است در باطنش همان غلبه دارد حالا اگر فكر زنا كني انس به زنا ميگيري
«* 28 موعظه صفحه 482 *»
انس كه گرفت خورده خورده به زبان ميآيد صحبتش را ميآورد. در اين شهر فلان كس زنا كرده بود و آن را چه كردند و كي ميخواست زنا بكند و خورده خورده هي انس بيشتر ميگيري هي انس و هي انس تا اينكه ميبيند به همين چشم دنيايي زنا را و وحشتي نميكند تا اينكه مرتكب ميشود و باك ندارد. پس عيسي فرمود كه من شما را نهي از تفكر زنا ميكنم به جهت آنكه آتشي كه در خانه كردند اگر چه به سقف آن نرسد لكن سقف سياه ميشود. در دل كه اين فكر را كرديد در سقف بدن شما كه دماغ شما باشد خورده خورده اين سواد پيدا ميشود و انس در خيال و فكر شما ميگيرد و خيال شما فاسد ميشود خيال كه فاسد شد اعمال فاسد از انسان سر ميزند در هر چيزي كه شما تفكر كنيد همين طور است. اگر معصيت را كسي فكر كند خورده خورده انس ميگيرد تا اينكه مرتكب ميشود اينهايي كه مبتلا ميشوند به شراب خوردن اول اسم شراب را ميشنود وحشت ميكند، كمكم با شرابي همين كه رفيق شد خورده خورده انس به اسمش ميگيرد، خورده خورده به اسم شراب كه انس گرفت خورده خورده به خانه او ميرود، خورده خورده پيش روي او ميخورند و رم نميكند تا اينكه به جايي ميرسد كه او را تكليفي هم ميكنند و او استنكاف ميكند لكن باز شب ديگر ميرود تا اينكه به او ميدهند كه مزهاش را ببين چطور است ميچشد ميگويد تلخ است و متعفن، معذلك باز شب ديگر ميرود اين دفعه ميخورد خورده خورده طوري ميشود كه قَرابه([26]) را سر ميكشد و باك ندارد، جميع عالم همين طور است. پس انسان بايد فكر كار خود را بكند و فكر و خيال را رخصت ندهد به معصيت بلكه تمام فكر و خيال خود را به ذكر خدا مشغول بدارد به توجه خدا و رسول بدارد. پس فكر تو بندهاي است از بندگان خدا و او را بندگيي است. پس بايد در آنچه فكر ميكني به امر خدا و رضاي خدا باشد و اگر رضاي خدا در آن نباشد آن فكر را نكني، همچنين علمهايي كه تحصيل
«* 28 موعظه صفحه 483 *»
ميكني بايد علمهايي باشد كه رضاي خداوند عالم در آن است. پس علم سنيها را نبايد تحصيل بكني زيرا كه رضاي خدا در آن علم نيست، علم بدعتها را نبايد تحصيل بكني رضاي خدا در آن نيست لكن علوم آلمحمّد: را كه همه نور است و خير به تو اذن دادهاند كه آن را تحصيل بكني، علم غير ايشان علم نيست. همچنين عقل شما بندهاي است از بندگان خدا و او را بندگيي است، بندگي عقل آن است كه تحصيل يقين كند، تحصيل اميدواري كند يعني مشاهده فضل خداوند عالم را بكند، اجتناب كند از شك و از شبهه و از تردد در امور دين، ايمن نباشد از غضب خدا، اميد نداشته باشد مگر به خدا، نااميد نباشد از رحمت خدا و اخلاق حسنه را ترك نكند و اخلاق ذميمه را نگيرد و آنها را ترك كند، اگر چنين كرد عقل هم به رسوم بندگي عمل كرده. همچنين فؤاد شما و آن حقيقت ذات شما آن هم بندهاي است از بندگان خدا و بايد بندگي كند بندگي او اين است كه تحصيل كند معرفت خدا را، تحصيل كند محبت خدا را، بر هر چيزي خدا را اختيار كند ايثار كند خدا را بر خود لفظش عربي است بايد خيلي لفظها گفت تا فارسيش معلوم شود. ايثار كند يعني دائم خدا را بر خود اختيار كند و از خواهش خود اجتناب كند، خدا را بگيرد و خود را واگذارد، خدا را ياد كند و خود را فراموش كند، براي خدا بكند آنچه ميكند و براي خود نكند، دائم در خدمت خدا واقف باشد، آنچه به آن امر صادر ميشود مرتكب شود، آنچه از آن نهي ميشود از آن باز ايستد اگر چنين كرد و عارف به خدا شد بندگي خود را كرده و اگر غير اين كرد به اين طور كه عوض اينكه محبت تحصيل كند بغض تحصيل كرد، عوض معرفت انكار تحصيل كرد اين شخص عبادت غير خدا را كرده و خودسري كرده و بندگي خدا نكرده عبادت خدا وقتي كرده كه معرفت و محبت خدا را و اولياء را تحصيل بكند و دائم در خدمت خداي خود واقف باشد وقتي چنين كرد آن وقت ميشود بنده خدا.
باري مقصود از آنچه عرض كردم اين بود كه شايد از اين بيانها بيابيد كه هر چيزي بندگي او بر حسب حال او است از عقل تو نخواستهاند كه ركوع و سجود كند، از نفس
«* 28 موعظه صفحه 484 *»
تو نخواستهاند غسل جنابت كند، عقل و نفس تو جنب نميشود كه غسل جنابت ضرور داشته باشد، بدن جنب ميشود و حدث از او سر ميزند، بايد بدن را شست نه روح را، روح مؤمن جنب نميشود و حدث از او سر نميزند و چون جنب نميشود و حدث از او سر نميزند وضو و غسل ندارد. روح بندگيي دارد به طور خودش كه طور روحانيت است و بايد عبادت خدا را آن طور بكند. پس بسا روحي كه عابد است و حال آنكه بدن او مشغول كارهاي خودش است و در ظاهر عبادتي نميكند. مردم عابد را كسي ميدانند كه دائم نماز كند از نماز كه خسته شد قرآن بخواند، از آن خسته شد تسبيح دست بگيرد و ورد بخواند و دائم توي مسجد افتاده باشد و هيچ كاري ديگر نكند، همچو كسي را مردم عابد ميدانند. اما آن كسي كه با اين و آن مينشيند و برميخيزد و دائم ميخندد و شوخي ميكند اگر چه روح او عابد باشد او را عابد نميخوانند به جهت آنكه اين مردم نميدانند رسم عبادت را عابد آن است كه اطاعت مولاي خود را بكند به هر خدمتي كه او را امر كنند آن خدمت را به انجام برساند، اگر چشم او را حكم كنند به نظر كردن خدمت گوش را نبايد چشم بكند، اگر گوش را حكم كنند به شنيدن خدمت چشم را از او نخواستهاند، خدمت زبان گفتن است، خدمت دست باز شدن و بسته شدن و دادن و گرفتن است، خدمت پا رفتن و بازگشتن است، خدمت روح علم است. روح بسا آنكه شب و روز به علم كه خدمت او است مشغول است و همسر عابدي هم ظاهراً كمتر عبادت كرده و معذلك رسول خدا9 فرمود فضل عالم بر عابد مثل فضل من است كه پيغمبرم بر ادناي خلق. حالا ببين چقدر فضيلت دارد به جهت آنكه عابد بدن او حركت ميكند مثل سنگ مازاري([27]) هي او را گردانيدهاي و او هم گشته، كاري ديگر نكردهاي لكن عالم روح او دائم در عبادت است خواب او عبادت است، بيداري او عبادت است، نشستن او عبادت، برخاستن او
«* 28 موعظه صفحه 485 *»
عبادت، نظر كردن او عبادت، شنيدن او عبادت و چگونه عبادتي كه ثواب عمل چندين عابد كه به آن علم عمل كردهاند خدا به او ميدهد به جهت آنكه او است عامل به همه آن اعمال. پس ثواب همه آن اعمال براي او است و از صاحبش هم چيزي كم نميشود آنها ثواب خود را دارند و همه ثواب آنها را هم به اين ميدهند. مثلي عرض كنم شما اگر در خانهاي ايستاده باشي جميع اين عكسهايي كه در آينهها پيدايند اگر تو ركوع كني همه ركوع ميكنند، اگر تو سجود كني همه سجود ميكنند آيا نه اين است كه صد هزار عكس از تو در آينه هست و صد هزار ركوع در اين آينهها پيدا ميشود و صد هزار ركوع اگر حسن دارد آن عكسها همه از تو است و عكس تو است و حال آنكه آن عكسها از آينهها گم نشد هست و لكن جميع آن حسنها و مدح براي تو است به جهت آنكه همه عكس از تو است. اين است كه صاحب سنت حسنهاي كه در ميان مردم سنت حسنه گذارده باشد جميع مردمي كه به آن سنت عمل ميكنند ثواب همه مال آن كس است الدالّ علي الخير كفاعله از آن طرف هم همچنين است الدالّ علي الشرّ كفاعله. باري پس جميع آن ثوابها كه كردهاند كساني كه از عالمي اخذ كردهاند همه مال آن عالم است از همين جا بدان كه از روزي كه ائمه اين شريعت را آوردهاند تا روز قيامت هر كس عمل به حق كرده يا ميكند عكس جمال ايشان و عكس عمل ايشان است و به اين جهت ثواب همه براي ايشان است ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه و همچنين از آن طرف بدان كه اعداي آلمحمّد: كه اين بدعتها را گذاردهاند و اين معاصي را مرتكب شدهاند تا روز قيامت هر كس به بدعتي از آنها راه رود يا آن معاصي را مرتكب شود جميع گناهش براي آن رؤساي ضلالت است كه اين گناه را سنت گذاردهاند و در نامه عمل آنها نوشته ميشود و آنها را به همه آن گناهان عذاب خواهند داد، همچنين است عالِم در روز قيامت از براي او نوري است كه هر كس در دنيا از علم او منتفع شده روز قيامت به نور او متمسك خواهد بود و دست به دامان او ميزند و ميرود به همراه او به بهشت به جهت آنكه آنچه كه او دارد جميع
«* 28 موعظه صفحه 486 *»
نيكيي كه تحصيل كرده همه را از آن عالم اخذ كرده، پس دست او به دامان آن عالم است پس هر جا او ميرود اينها هم ميروند اگر آن عالم از قول محمّد و آل محمّد: گفته پس آن عالم متمسك به نور محمّد و آلمحمّد: خواهد بود و آنهايي كه از آن عالم گرفتهاند متمسك به نور آن عالمند هر جا كه محمّد و آلمحمّد: رفتند اينها هم از عقب ايشان خواهند رفت اين است معني شفاعت و اعظم مراتب شفاعت. پس هر كس رابطهاي به ايشان پيدا كرد او متمسك به ايشان شده آن وقت به شفاعت ايشان و به كشش ايشان ميرود به بهشت.
باري مقصود اين بود كه عبادت روح علم است و علم حق است و عبادت بدن عمل حق است و اما عبادت عقل شما آن يقينهايي است كه تحصيل ميكنيد، آن اميدهايي است كه به خداي خود تحصيل ميكنيد، مشاهدههايي است كه براي فضل خدا ميكنيد، آن اخلاق حسنه زكيهاي است كه تحصيل كردهايد، در عالم عقل عبادت همينها است صاحب خلق نيكو راه ميرود و در نامه عمل او عبادت ثبت ميشود، صاحب وفا همچو دائم در عبادت است به جهت آنكه وفا عملي است عقلاني، نيست مثل نماز كه هر وقت خم و راست بشوي كرده باشي و اگر نشوي نكرده باشي اين عمل بدن است كه اين طور است لكن عمل عقل اگر صاحب وفايي هميشه وفا داري همچنين كسي كه صاحب جود و كرم است لازال در نامه عمل او ثواب نوشته ميشود به جهت آنكه هميشه اين خلق زكي را دارد همچنين شخصي است دوست آل محمّد: اين هميشه در نامه عمل او ثواب نوشته ميشود لازال شب و روز عبادت براي او نوشته ميشود به جهت آنكه لازال دوست است و لازال دوستي محمّد و آلمحمّد و دوستي اولياء خدا را دارد. پس شب و روز او را عابد ميگويند لكن نمازگزار شب و روز او را مصلي نميگويند هر وقت نماز گذارد مصلي است، همچنين حاج هر وقت حج كرد حاج است لكن اخلاق حسنه را كه تحصيل كني لازال آن خلق با تو هست و ثواب آن براي تو ثبت است. پس شخص صاحب يقين دائم در عبادت
«* 28 موعظه صفحه 487 *»
است و چگونه عبادتي كه اعظم عبادات است اعظم از علم همه علماي عالم است. اين يقين مخصوص مقام نقبا است چنانكه علم مخصوص مقام نجبا است لكن نماز و روزه اينها عبادت ظاهري است و عبادت جسماني است و كساني كه روحانيت دارند عبادت آنها علم است و كساني كه به مقام عقل رسيدهاند عبادت آنها يقين است و كسي كه صاحب مقام حقيقت شد عبادت او اين است كه مشاهده جمال خدا را كند، مشاهده انوار خدا را نمايد و چنين كسي دائم الحضور است دائم در حضور خداوند خود به عبادت مشغول است و عبادتي ميكند كه از آن اعظم در ملك خدا عبادتي نيست، يك نَفَس او از جميع اعمال عاملين از روزي كه آدم به دنيا آمده است تا زمان خاتم تا قيام قيامت آن يك نفس ثوابش بيشتر است مگر كسي كه او هم اهل اين مقام باشد. ساير مردم كه عبادت خدا را ميكنند مشاهده انوار خدا را نميكنند و خدا را نميشناسند لكن اين كه مشاهده ميكند يك نفس كه ميكشد در آن يك نفس عارف به خدا است و خدا را دوست ميدارد پس افضل است اين يك نفس او از جميع اعمال جميع عمل كنندگان تا قيامت. آخر همچو ميشود كه ضربة علي يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين و آن به اين جهت است.
و از آنچه عرض كردم معلوم شد وجه اختلاف احاديثي كه وارد شده در ثواب زيارتها و اعمال همه يك زيارت است ميبيني در يك جايي فرمودهاند ثواب يك حج و يك عمره به او ميدهند، جايي ديگر ميفرمايند ثواب دو حج و دو عمره، جايي ديگر ثواب ده حج و ده عمره، در جايي ديگر به هر قدمي ثواب حجي و عمرهاي ميفرمايد در نامه عمل او نوشته ميشود، در جايي ديگر به هر نفسي حجي و عمرهاي و هكذا اينها همه به جهت اختلاف عاملين است يك لا اله الا اللّه كه عارف به خدا ميگويد از صد هزار كرور لا اله الا اللّه كه عابد ميگويد افضل است به جهت آنكه او نميداند چه ميگويد. خيلي فرق است ميان آن كه ميداند و نميداند و در نظر نميآيد عبادت آن شخص عارف پيش مردم و عبادت آن عابد در نظر مردم ميآيد و لكن يك
«* 28 موعظه صفحه 488 *»
لا اله الا اللّه كه اين بگويد از جميع اعمال اين عابد و جميع عابدان كه در روي زمين بودهاند و هستند و خواهند بود تا قيامت افضل خواهد بود. پس يافتيد كه شخص عارف معرفت او به خدا عبادت است و شخص عاقل يقين او به خدا عبادت است و شخص عالم همان علم او عبادت است و مردمان جسماني كه به آن مقامات نرسيدهاند همچو شخصي عبادتش حركات ظاهري است از ركوع و سجود و ساير اعمال و چون اينها را دانستي از آنچه عرض كردم معلوم ميشود كه خداوند كه در حديث قدسي ميفرمايد من خلق كردم خلق را تا اينكه مرا بشناسند و در قرآن ميفرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر براي عبادت اين دو اختلاف ندارند. پس اين دو كلام يكي است اول عبادة اللّه معرفته پس اگر ميگويي خدا مردم را براي معرفت آفريده راست ميگويي و اگر ميگويي مردم را براي عبادت آفريده است راست ميگويي، معرفت همان عبادت است، عبادت همان معرفت است، بنده بايد بندگي كند و همه اينها بندگي است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 489 *»
«موعظه بيستوششم» 1 شعبان 1284
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
بعضي از مقدماتي كه در تفسير اين آيه شريفه لازم بود در هفتههاي گذشته به طور اختصار عرض كردم، باز بعضي از آن مقدمات معرفت عبادت است كه عبادت چيست و عابد كيست و معبود كيست. فرق ميان اينها را لازم است بيان كنيم و بشناسيم. عبادت در زبان عربي به معني بندگي است در زبان فارسي عجمها فارسيها ميگويند بندگي و عربها ميگويند عبادت. همين كارهائي كه غلامها ميكنند بندگي است و به زبان عربي عبادت ميگويند و بندگي يعني كارهائي كه براي بنده شايسته است و از بنده مناسب است بعمل آورد و كاري كه مناسب بندگان نيست اگر بعمل آورد بنده نيست، اين آزادگي است. اگر كاري كه مناسب بنده است بعمل آورد بنده است و اگر خلاف آن كرد خودسري و خودرأيي و آزادگي كرده، بندگي نكرده. پس بنده كسي است كه به رسوم بندگي عمل ميكند و اگر به رسوم بندگي عمل نكرد او اسم خود را به غلط بنده گذارده به جهت آنكه به رسم بندگي عمل نميكند. مثل آنكه كسي اسم خود را نجار بگذارد و نجاري نكند و به رسم نجاري عمل نكند نجار نيست اين اسم خود را به غلط نجار گذارده؛ نجار كسي است كه نجاري بكند. همچنين بنده كسي
«* 28 موعظه صفحه 490 *»
است كه بندگي كند و به رسوم بندگي عمل كند والاّ نام ديوار را بنده بگذار، طفلي كه تولد ميكند اسم او را بنده بگذار، حالا اسمش بنده است و هيچ بندگي هم نكرده. بندگي به معني عبادت است، اصل عبادت و روح در تن جميع عبادتها و بندگيها فرمانبرداري مولا است به جهت آنكه اين فرمانبرداري به منزله تنه درختي است كه از براي اين شاخ و برگهاي بيحدّ است و آن شاخ و برگها همه جهات بندگي و فروع بندگي است به جهت آنكه بندگي آن است كه در خانه آقا را جاروب كنند، بندگي آن است كه در خانه آقا را آب بپاشند، بندگي آن آب دادن است به آقا، شام دادن است، قليان دادن است، اينها رسوم بندگي است نه اينكه همه اينها شاخ و برگ فرمانبرداري است؟ اگر مولاي او به او نگفته باشد و اين كارها را بكند خودسري و خودرأيي كرده. در خانه جاروب كردن بندگي است اگر به فرمان مولا باشد، آب پاشيدن بندگي است اگر به فرمان مولا باشد، آب دادن و شام دادن بندگي است اگر به فرمان مولا باشد، جميع خدمات بندگي است اگر به فرمان و امتثال امر مولا باشد و اگر به فرمان مولا و امتثال امر مولا نيست دل خود او خواسته است اين كارها را بكند، بندگي نكرده اطاعت دل خود را كرده و اطاعت مولا اسمش را گذارده. پس روح بندگي و حقيقت بندگي جميعش فرمانبرداري است. پس بنده يعني فرمانبردار. حالا اين فرمانبرداري شاخ و برگي دارد و آن اين است كه ميگويد برو بازار گوشت بخر، نان بخر، جاروب كن، آب بپاش، اينها همه شاخ و برگ بندگي است. پس بنده كسي است كه فرمانبردار باشد، بنده آن كسي را ميگويند كه امتثال امر مولا را ميكند و از آنچه مولا نهي كرده است باز ميايستد. اگر امتثال امر مولا را كرد بنده است و اگر نكرد آزاد است اگرچه آزاد نيست لكن ادعاي آزادي دارد و ادعاي آزادي در اين درخانه غلط است زيرا كه هرچه جز ذات مقدس خداوند عالم است جل شأنه بنده است و مخلوق. پس آزادي در حقيقت ادعاي خدائي است به جهت آنكه اول خلق اول بندگان است، اول خلق محمّد است9 و او است بنده حقيقي خدا و تو ميگوئي اشهد ان محمّداً عبده و
«* 28 موعظه صفحه 491 *»
رسوله پس از اول ماخلق اللّه كه محمّد است9 تا انتهاي خلق جميعاً بندهاند از براي خدا نهايت بعضي از آن بندگان در رسم بندگي قويترند و عمل به رسوم بندگي ميكنند و بعضي اگرچه بندهاند لكن در رسوم بندگي تكاهل ميكنند يا تعمد خلاف ميكنند. از بنده بودن به حسب خلقت بيرون نميروند لكن بندگي نكردهاند، بنده شرعي به آنها نميتوان گفت والاّ جميع مخلوقات بنده حقيقي خداوند عالمند جلّ شأنه. پس بنده فرمانبردار مولا شد و بنده را عابد در زبان عربي ميگويند، عبد را در زبان عربي عابد هم ميگويند عابد يعني بندگي كننده و عبد يعني بنده و بنده همان است كه بندگي كننده است. پس اگر در خود فرمانبرداري از براي خداوند عالم ميبيني نام خود را ميتواني بنده بگذاري و خود را عابد بشمري و هرگاه در خود فرمانبرداري خدا را نميبيني و امتثال اوامر او را نميكني و اجتناب از نواهي او نميكني مگو من بنده خدا هستم به جهت آنكه تو فرمان او را نميبري پس تو بنده نيستي ياغي هستي. چگونه بندهاي و حال آنكه بندگي نميكني؟ اين است معني عبد. همچنين عابد كسي است كه در جميع احوال و اوقات خود فرمانبردار براي خدا باشد اما معبود آن كسي است كه فرمانده است و امر كننده و نهي كننده، زيرا كه تو كه فرمانبرداري عابدي پس معبود تو فرمان دهنده تو است و تو اطاعت او را ميكني و فرمان او را ميبري پس او معبود تو است يعني آن كسي كه تو را فرمان ميدهد و امر و نهي به تو ميكند چنين كسي معبود تو است يعني مطاع تو است، يعني آن كسي است كه او را اطاعت ميكني و فرمان او را ميبري. نه به خيال شما برسد كه عبادت اسمي است براي اين نماز و اين روزه و اين خمس و زكات و حج كه هرگاه كسي اينها را كرد حالا اين عبادت خدا را كرده، نه بلكه عبادت يعني فرمانبرداري. هرگاه اين كارها را به فرمان خدا كردي عبادت خدا كردهاي و اگر به فرمان خدا نكردي و اينها را به فرمان شيطان كردي اسم اين كارها عبادت خدا نيست، بندگي شيطان است. پس تو اگر صدقه بدهي، روزه بگيري، روضهخواني بكني، بروي زيارت بكني، حج بكني، ذكر بكني دائم و هكذا جميع
«* 28 موعظه صفحه 492 *»
اعمالي كه از شما سرميزند قابل اين است كه عبادت خدا باشد و قابل اين هم هست كه عبادت غير خدا باشد. آيا نشنيدهاي آن حديث را كه ميفرمايند من اصغي الي ناطق فقد عبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقد عبداللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقد عبد الشيطان هركس كه گوش بدهد به سخن سخنگوئي بتحقيق كه بندگي او را كرده، پس اگر سخنگو از جانب خدا سخن ميگويد بتحقيق كه بندگي خدا كرده و بندگي او راجع به خداست و اگر سخنگو از جانب شيطان سخن ميگويد بندگي او راجع به شيطان است. پس آن كسي كه در اندرون دل تو تو را به هيجان ميآورد از براي نماز، ببين كيست تو را به هيجان آورده براي نماز؟ آيا وحي ملك و الهام ملك است و خوف خدا و شوق مناجات خدا و ذكر خدا است كه تو را به هيجان آورده؟ يا آنكه در دل تو خواهشي است هوائي است هوسي است امر شيطان است خيال ريائي و سمعهاي داري؟ پس نگاه كن كه تو را به هيجان ميآورد؟ اين عمل را تو به فرمان كه ميكني؟ اگر به فرمان خداست عبادت خداست و تو داري عبادت خدا را ميكني و اگر اين كارها را به هوي و هوس خود ميكني و به خواهش خود كردي عبادت شيطان كردي اين است كه ميفرمايد لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق تفاوت نميكند براي ناصب چه نماز كند چه زنا كند، چه روزه بگيرد چه دزدي كند، هيچ فرق نميكند. در نظر جهال اين نماز عبادتي ميآيد اين نماز با زنا هرگاه براي خدا نباشد هيچ فرق نميكند بلكه يك فرق دارد كه نماز خبيثتر ميشود از زنا، نماز او گنديدهتر ميشود از زناي او، زناي او از نماز او خيلي بهتر است، عذاب او براي اين زناي او از عذاب او براي نماز او كمتر است. عرض كنم تا واضح شود. هر غذائي كه لطافت او بيشتر است چون متعفن شد و از او عذره تولد شد متعفنتر ميشود و هر غذائي كه كثيفتر است و غليظتر است چون متعفن شود و غائطي بعمل بيايد از آن غذاي لطيف گندش كمتر است. نان ارزن كه متعفن شد گندش كمتر ميشود تا گوشت و روغن و غذاهاي لطيف گند آنها عفونت آنها بيشتر است به جهت آنكه چيزي كه كثيف است و غليظ است
«* 28 موعظه صفحه 493 *»
روحانيت زيادي ندارد و چون روح او از تن او برود زياده مردار نميشود و آن غذاي لطيف چون روحانيت زيادي دارد چون روح از تن او بيرون رود زياده مردار ميشود و از اين جهت زياده گنديده ميشود مانند انسان و حيوان و درخت. درخت روحانيت چنداني ندارد وقتي آن را بريدند و قطع كردند عفونتي ندارد اما حيوان چون فيالجمله روحانيتي دارد وقتي روح از بدن حيوان بيرون رفت بيش از درخت عفونت ميكند لكن نه به قدر انسان، و اما انسان چون روحانيت او از حيوان بيشتر است و چون مرد زياد ميّت ميشود و موت در او تأثير عظيم ميكند از اين جهت فاسدتر و متعفنتر ميشود. مثَل ظاهر اگر سنگي را از سر دو ذرع بيندازي چندان صدمهاي نميخورد و اگر سنگ را از صد ذرع بيندازي خيلي صدمه ميخورد و اگر سنگي را از سر هزار ذرع بيندازي صدمه خيلي بيشتر ميخورد از آن سنگي كه از سر صد ذرع انداختي، ريزريز ميشود. حالا همچنين است انسان ارتفاع مقام او و قرب او به خداوند عالم زياده است وقتي كه ساقط شد و مبدء، روحانيت خود را از او گرفت عنايت امر خود را كه آن روح باشد كه قل الروح من امر ربي از او برداشت و از سر هزار ذرع افتاد زياد فاسد ميشود و عفونت او خيلي جاها را ميگيرد و ميگنداند. حيوان قرب زيادي به مبدء پيدا نكرده بود وقتي خدا روح خود را از او بگيرد از سر صد ذرع راه بيشتر نيفتاده و فساد زيادي و عفونت بسياري نميكند الاّ قليلي و اما درخت دو ذرع بيشتر ارتفاع ندارد و روحانيت او بسيار كم است وقتي روح او را خدا از او ميگيرد عفونتي براي او حاصل نميشود، چيزي از او نگرفتهاند. از گداي دوپولي دوپول را كه گرفتي جميع مايملكش را كه از او گرفتي دو پول گرفتهاي هيچ نگرفتهاي لكن از آن كسي كه هزار تومان پول دارد وقتي هزار تومان را گرفتي هزار تومان گرفتهاي. هزار تومان كجا و دو پول كجا! و از آن كسي كه يك كرور دارد اگر يك كرورش را گرفتي يك كرور از او گرفتهاي، آن صدمه يك كرور ميخورد و آن صدمه هزار تومان را ميخورد و آن صدمه دوپول را ميخورد. دوپول چه صدمهاي دارد؟ مشهور است به گدا چه يك نان بدهي چه يك نان از او بگيري فرق نميكند.
«* 28 موعظه صفحه 494 *»
سنگها چون حياتي ندارند و حياتي از ايشان گرفته نشده عفونتي نميكنند اما درخت فيالجمله حياتي دارد آن حيات را كه از او ميگيرند كمي متعفن ميشود و اما انسان چون صاحب حيات است وقتي حيات از تن او بيرون رفت خيلي ميگندد و عفونت ميكند. پس دانستي كه هر چيزي كه لطيفتر است اگر گنديد گنديدهتر ميشود و هر چيزي كه كثيفتر است اگر گنديد چندان عفونت زيادي نميكند. پس از اين است كه نماز نواصب و كساني كه از روي ريا و سمعه نماز ميكنند و عبادات را براي خدا ميكنند بدتر است از معاصي. اين اعمال لطافتش زياد است و استقامت اين اعمال و وضع اين اعمال مطابق حكمت شده است و بسيار دقايق و لطايف در اين اعمال گذارده شده. چون اين اعمال فاسد شد و براي غير خدا شد هرآينه چنان گنديده ميشود كه هيچ عملي به گنديدگي آن عمل نميشود. پس در جهنم آن دركي را كه ناصب براي نمازگزاردن براي خود تحصيل كرده هيچ دركي پستتر از آن و مقابل با آن نميشود. با هيچ زنائي با هيچ فسقي برابري نميكند، عقوبت هيچ عمل قبيحي با عقوبت آن نمازي كه آنبدبخت كرده مقابل نميشود. آيا نميبيني در اين دنيا هيچكس به زناي او گول نخورد و مغرور نشد اما چون نماز كرد با آن تضرع و خشوع و زاري جمعي را گمراه كرد، دل بعضي را نرم كرد و آنها فريب او را خوردند و ريا كرد و شرك ورزيد به خداوند عالم. پس اين بدتر است غرض نماز باطل فاسد كه براي خدا نباشد از زنا و لواط هزار مرتبه بدتر است به قدري كه خود نماز شرافت بر ساير اعمال دارد و هيچ عملي برابري با اين نماز نميكند نماز قطب جميع اعمال است، اين نماز عمود دين است اگر اين نماز قبول شد جميع اعمال مقبول خواهد شد و اگر اين نماز مردود شد جميع اعمال مردود خواهد شد.
باري سخن در اين بود كه مانند جاهلان شماها ديگر گمان مكنيد كه عبادت منحصر به اين اعمال است و هركه خم و راست ميشود و گريه ميكند يا حج ميرود اين را مرد عابد صالحي بدانيد، حاشا. گول مخوريد نگاه كنيد فرمان كه را ميبرد؟
«* 28 موعظه صفحه 495 *»
ببينيد به گفته كه عمل ميكند؟ ميبيني مردكه نماز ميكند و اشكش ميريزد مثل باران، وقتي از او ميپرسي كه اين نماز را به قول كه كردي؟ به قول حضرت ابيحنيفه. نماز به قول ابوحنيفه چه نمازي شد؟ نماز وقتي نماز است كه به قول خدا باشد چنانكه روزي شيطان به عيسي عرض كرد كه قل لا اله الاّ اللّه حضرت عيسي فرمود كلمة حق لااقولها بقولك كلمه حقي است اما به قول تو نميگويم زيرا كه اگر به قول تو گفتم عبادت تو شده، عبادت خدا نشده. پس كلمه لا اله الاّ اللّه عبادت نيست فرمانبرداري عبادت است. اگر اين كلمه را به فرمان شيطان گفتي عبدالشيطاني و اگر به فرمان خدا گفتي عبداللهي. چنانكه نصاري آمدند خدمت پيغمبر9 گفتند آنچه تو در حق ما گفتي واقع شده بود اما اينكه گفتي اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه ملاّها و عبّاد خود را خدايان گرفتند، كي نصاري همچو كاري كردهاند؟ كي ما ملاّها و عبّاد خود را خدايان گرفتيم؟ فرمودند آيا نه اين است كه از براي شما حلال ميكردند چيزي را و اطاعت ميكرديد و حرام ميكردند چيزي را و اطاعت ميكرديد؟ عرض كردند بلي اين كار را ميكرديم، اين بود، راست گفتي. فرمودند همينطور ملاّهاي خود را خداي خود گرفتهايد. آيا نه اين است كه خدا در قرآن ميفرمايد الماعهد اليكم يا بنيآدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدوّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم آيا من عهد نكردم با شما اي بنيآدم كه عبادت شيطان مكنيد و عبادت مرا كنيد؟ راه راست همين عبادت من است پس خدا از شما عهد گرفته كه او عبادت كرده شود، عهد نكرده فرمان شيطان را ببريد، عهد نكرده كه فرمان شيطان برده شود. بيائيد پنبه غفلت از گوش خويش بيرون كنيد، بدانيد كه آناني كه امر ميكنند زيردستان خود را به معصيت و نميتوان طوري ديگر گفت، به همين لفظ بايد گفت كه آناني كه امر ميكنند زيردستان خود را به معصيت و آن زيردستان امتثال فرمان او را ميكنند عبادت كردهاند او را برغم انفشان و به كوري چشمشان عبادت كردهاند او را زيرا كه ميگويد به او معصيت را بكن و او هم ميكند و ثبت ميشود در نامه عمل او كه عبد فلان زيرا كه عبد يعني كسي كه
«* 28 موعظه صفحه 496 *»
فرمانبرداري بكند. پس مگوئيد ما بنده خدائيم نهايت او به من امري كرده و من اطاعتش را ميكنم، خير همين عبادت او است. عبادت يعني فرمانبرداري، نماز كه عبادت نيست، نماز مثل جاروبكشي است. جاروبكشي را اگر آقا گفته ميكني اين شد بندگي، اين شد اطاعت آقا و اگر يك كسي به تو گفته جاروب كن و تو به امر او كردهاي اين بندگي آقا نشد، بلكه آقا نميخواست تو جاروب كني. پس جاروب عبادت نيست فرمان بردن عبادت است. پس نماز هم عبادت نيست فرمان بردن عبادت است. پس آناني كه عبادت ميكنند بندهاند و آناني كه امر ميكنند ايشان را به معصيت و اطاعت ايشان را ميكنند اينها عبد ايشانند برغم انفشان در روز قيامت خوانده ميشوند كه اي كساني كه عبادت كرديد زيد را، بنده زيد بوديد زيرا كه هرچه او گفت تو شنيدي، پس تو عبد اوئي و ياغي خدائي پس تو عبد اوئي پس ثواب را هم برو از او بگير و ثواب نميتوانند بدهند و اين در همه مراتب جاري است از عالم خودمان حرف بزنيم. مثلاً اگر گويندهاي بگويد اين كار مستحب است يا اين كار واجب است يا اين كار حرام است يا مكروه است يا مباح است، كسي اين را گفت مثلاً فقيه تو گفته عالم تو گفته مجتهد تو گفته و تو او را اطاعت كردي. اگر اين از كتاب خدا و سنت رسول9گفته تو فرمان او را كه بردي فرمان خدا رابردهاي به جهت آنكه اطاعت رسول را كردهاي و من يطع الرسول فقد اطاع اللّه خدا به اين لفظ گفته تا مردم وحشت نكنند، هركس فرمانبرداري خدا را ميخواهد بكند بايد فرمان محمّد و آلمحمّد راببرد. آيا بر در حرم ايشان نرفتهاي نخواندهاي عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم اي مولاي من من بنده توام و پسر دو بنده توام، اقرار به زرخريدي تو دارم، زرخريد و مملوك توام، هرچه تو در من حكم كني روا است پس تو بايد اطاعت بكني مولاي خود را تو عبد ايشاني به جهت آنكه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه پس اگر اين كلام را دانستي ديگر هيچ اشكالي در آن حديث براي تو نماند كه از حضرت امير روايت شده كه فرمود انا العابد و انا المعبود يعني من فرمانبردارم و من فرماندهم.
«* 28 موعظه صفحه 497 *»
فرمانبردارم براي خدا پس عابدم و معبودم به جهت آنكه فرماندهام، فرمان جميع امت با من است. پس اگر اطاعت مرا كرديد اطاعت خدا را كردهايد، اطاعت حضرت امير فرمانبرداري او است. پس او است فرمانده اين امت و امت بنده اويند يعني فرمانبردار او من اصغي الي ناطق فقد عبده آيا نشنيدهاي حديث مشهور و معروف را كه اطفال در مكتبخانهها ميگويند من علّمني حرفاً صيّرني عبدا آيا حضرت امير يك حرف هم ياد اين امت نداده است؟ پس جميع اين امت عابد اويند وقتي عابد او شدند پس معبود است پس مطاع است و فرمانده است و خودش هم بنده و فرمانبردار است براي خدا. «اي بر ز آفرينش و كم ز آفريدگار» پس او است فرمانبردار خدا كه خدا به او امر كرده و او اطاعت كرده خود او ميفرمايد انا عبد من عبيد محمّد زيرا كه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و فرمانبردار رسول بود پس چون علي فرمانبردار رسول بود و فرمانبرداري رسول فرمانبرداري خدا است پس او عابد است براي خدا. براي جميع كائنات معبود است و مطاع جميع موجودات است و فرمانفرماي جميع مخلوقات است. نه اينكه جاهلي برود بيرون و بگويد فلانكس بر منبر علانيه ميگفت عبادت علي را بايد كرد. هركس چنين حرفي بزند كه بگويد عبادت علي را بايد كرد يا عبادت خدا را و علي را با هم كرد عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. مشرك است به خدا هركه غير خدا را در عبادت با خدا شريك ميكند و كافر است هركس هركه غير خدا را عبادت كند. بفهميد چه ميگويم آنچه ميگويم اين است كه علي مطيع خدا است و مردم مطيع علي هستند اگر روايت كنند از من براي كسي اينطور روايت كنند نه غير اينطور چنانكه وقتي امام7 در زندان بود يا حضرت رضا يا حضرت موسي، شخصي از شيعيان رفت خدمت ايشان فرمودند روايت كردهاند از ما كه ما گفتهايم مردم بنده ما هستند، به كي به كي قسم كه ابداً ما چنين حرفي نزدهايم، اين حرف حرف ما نيست ولكن من گفتهام كه مردم عبد طاعت ما هستند فليبلغ الشاهد الغائب عبد خلقت نيستند لكن جميع مردم عبد طاعت ما هستند. اگر كسي روايت ميكند اينطور روايت كند اين را گفتهام و
«* 28 موعظه صفحه 498 *»
ميگويم. پس همه بايد مطيع محمّد و آلمحمّد: باشيم و هركس اطاعت كند مخلوقي را در معصيت عبادت كرده او را و مشرك به خدا شده است و عبادت كرده غير خدا را. نميبيني خدا ميفرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون بيشتر مردم ايمان نميآورند به خداوند عالم مگر اينكه باز مشركند و عمل به شريعت نميكنند يعني ايمان آوردهاند لكن عبادت غير خدا را ميكنند يا عبادت مخلوقي را ميكنند، فرمان ظالمي جابري را ميبرند، فرمان شيطان را ميبرند يا اطاعت هواي خود را ميكنند افرأيت من اتخذ الهه هواه فرمان هركه غير از خدا است كه برد در همه اين احوال مشرك ميشود ولكن نام او مؤمن است ولكن اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد ان محمّداً رسولاللّه بر زبان ميراند پس مؤمن است به خدا و مشرك است در طاعت خدا. پس اغلب مردم اينطورند كه مؤمنند به خدا و مشركند. مؤمني كه هيچ شرك نورزيده باشد ابداً ائمه طاهرينند سلام الله عليهم اجمعين زيرا كه از ايشان ترك اولي سرنميزند چه جاي معصيت صغيره، چه جاي معصيت كبيره. ديگر از ايشان كه گذشتي هركس يك ميلي به چيزي پيدا كرده يا صغيرهاي از او سرزده يا كبيرهاي از او سرزده يا متعدد از او سرزده و عبادت غير خدا را كرده. پس مواظبت كنيد به استغفار و مواظب باشيد به تجديد ايمان. آيا نميدانيد اينكه شما را امركردهاند براي چيست؟ غافليد از اين حرفها؟ ايني كه شما را امر كرده كه هر روز در اذان ميگوئي اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد ان محمّداً رسول اللّه و در اقامه خود ميگوئي و همچنين در تشهد خود ميگوئي براي اين است كه بايد تجديد اسلام كني و گفتن اين كفاره گناهان تو باشد و هست و اگر چنين نداني چقدر ضعيفالايماني. گبري كه هفتاد سال از عمر او گذشته در سجده آفتاب و آتش عمر خود را گذرانيده و ابداً عبادت خدا را نكرده پس از هفتاد سال ميآيد يكدفعه ميگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد ان محمّداً رسول اللّه ميگوئي مسلمان است و حكم ميكني به ايمان او و ميگوئي الاسلام يجبّ ماسلف ميگوئي جميع گناهان او به گفتن اين كلمه پاك شد و امروز اگر بميرد از اهل بهشت
«* 28 موعظه صفحه 499 *»
است و كسي كه پنج وقت نماز ميكند و در هر نمازي در اقامه خود شهادتين ميگويد، در تشهد خود شهادتين ميگويد و تجديد ايمان ميكند كفاره گناهان او نميشود؟ البته كفاره ميشود چنانكه براي اين مجوسي شد. چطور شد كه يك چيزي كه هفتاد سال نجس است به يك آفتابه آب كه بر او ميريزي همين حالا پاك ميشود و كسي كه روزي پنج دفعه در نماز خود شهادتين ميگويد و ايمان خودرا تجديد ميكند پاك نميشود؟ البته پاك ميشود. پس اين نماز كفاره ميشود براي گناهان لكن شما متوجه باشيد و همين شهادتين را به اذن اللّه بگوئيد والاّ كلمه حقي را به قول شيطان گفتن فايده ندارد. پس اگر نماز باذن اللّه باشد كفاره گناهان خواهد بود و گناهان تو پاك ميشود بلكه اگر در اين چهار ركعت نماز اگر يك ركعت او درست شد و در آن توجه داشته باشي خداوند جميع گناهان تو را ميآمرزد، بلكه اگر در آن يك ركعت يك ذكر را درست گفتي و از روي خلوص و ايمان و اطاعت خدا گفتي جميع گناهان گذشته تو آمرزيده خواهد شد و جميع اعمال تو مقبول خواهد شد. آيا نميداني تو و نميبيني اگر كسي هزار سال در اطاق ظلماني باشد يك طرفة العين و يك لمحه و يك نظر متوجه آفتاب بشود فيالفور نوراني ميشود و آن ظلمت برطرف ميشود؟ حالا گيرم گناهان تو بسيار باشد لكن اگر يك ركعت نماز بكني و در آن يك ركعت يك ذكر را متوجه باشي و به اطاعت خدا باشد جميع بدن تو و ظاهر تو و باطن تو به سبب آن يك ذكر منور خواهد شد به انوار الهي به جهت آنكه وقتي كه نور آمد ظلمت رفت، جنت آمد دوزخ رفت، مغفرت آمد گناه رفت. پس اين نمازهاي پنجگانه به منزله نهر آبي يا حمامي است بر در خانه شما كه تو روزي پنج وقت بروي در آن نهر آب يا در آن حمام شستشو كني و شسته شوي و پاك شوي. همچو كسي آيا در بدن او چرك باقي ميماند؟ نه واللّه. پس ان شاءاللّه مواظبت كنيد بر اين نماز و آن چيزي كه حفظ اين نماز را ميكند و بهتر چيزي كه حفظ اين نماز را ميكند نماز جماعت است، مثل نماز جماعت چيزي نيست چرا شخص تنها نماز كند؟ الواحد شيطان هركس كه نماز خود را تنها كند و به جماعت
«* 28 موعظه صفحه 500 *»
نكند شيطان بر او مستولي خواهد شد لكن نماز را كه به جماعت ميكند بايد للّه باشد، براي اقامه سنّت رسول باشد، براي اشاعه آثار اسلام باشد، براي تعمير خانه خدا و اظهار امر و بندگي خدا باشد. اگر در ميان جماعت يك نفر مرحوم بشود جميع آن جماعت به جهت آن يكي مرحوم خواهند شد، اگر نماز آن يك نفر مقبول بشود نماز همه مقبول ميشود نماز كه مقبول شد باقي اعمال مقبول ميشود. مقام مؤمن عظيم است، مقام مؤمن خطير است و نماز مؤمن قبول خواهد شد چگونه نشود و گفته در قنوت خود اللهم اغفر لنا و ارحمنا و عافنا و اعف عنا و دعاي مؤمن مستجاب است. حالا وقتي مؤمن اين دعا را كرد و مستجاب شد جميعاً مغفور ميشوند. مپنداريد مثل يكپاره عباد جاهل كه ميگويند اگر من بروم يك گوشه بايستم نماز كنم حضور قلبم بهتر است، حواسم جمعتر است. چنين نيست، نه هر حضوري را ميخواهند و ميپسندند. از ما بندگي و فرمانبرداري خواستهاند هرچه آقا ميگويد ميبايد كرد. حالا اگر آقا بفرمايد برو توي طويله اسب را تيمار كن، اين بگويد خير، من از حضور شما جائي ديگر نميروم، قرب جوار شما را طالبم. هرچه او ميگويد برو اسب را تيمار كن، خير من حضور مبارك را ميخواهم، از خدمت شما جائي نميروم، از روي اين مسند آنطرفتر نميروم. همچو كسي اطاعت نكرده. اطاعت آن است بروي توي طويله توي آن پهنها و اسب را تيمار كني. همچنين نماز را خداي تو از تو در جماعت خواسته، نماز جماعت شكوه اسلام است، شكوه نبوت محمّد است9 پيغمبر از ما خواسته همه جمع شويم همه با هم در حضور يكديگر سر عجز و مسكنت بر خاك بسائيد، همه با هم تذلل كنيد، همه با هم عرض حاجات خود را كنيد. پس اينكه ميگوئي ميخواهم بروم يك گوشه بايستم نماز كنم كه حضور قلبم بيشتر است، غلط كردهاي. پس براي حفظ اين نماز چيزي بهتر از نماز جماعت نيست لكن مپنداريد و لا قوة الاّ باللّه كه اين اصراري كه دارم مانند اصرار جاهلان است، نه خير جاهلانه مقصودم نيست بلكه براي منفعت خودتان ميگويم. هركس از شما به هر قدري كه
«* 28 موعظه صفحه 501 *»
ميتوانيد و ممكنتان است، تا ميسرتان است نماز جماعت را ترك مكنيد، نماز خود را به ازدحام و جمعيت بكنيد، جاها رابر يكديگر تنگ كنيد، همه مجالس وسعت دادن خوب است الاّ نماز كه بايد تنگ كنيد جا را بر يكديگر و صف بكشيد و نماز كنيد. حتي آنكه به قدري جا تنگ كنيد كه اگر در حال قيام همه ايستادهايد و جا تنگ شده در حال سجده آن كه نميتواند سجده كند يك خورده پيش بايستد و سجده كند، اينقدر هم تنگيش خوب است به جهت آنكه خدا خواسته حريص بر نماز باشيد و سلام عام كه ميآييد همه حاضر باشيد در نزد آن پادشاه جليلالشأن در ميان بلاد در حضور خلق همگي اظهار تذلل و خضوع براي خداوند عالم بكنيد و سر به خاك بسائيد.
باري، برويم بر سر مطلب، پس عبادت شد فرمانبرداري خدا و فرمانبرداري خدا در فرمانبرداري رسول است9. خدا را تو نديدهاي و سخن او را نشنيدهاي مگر در رخساره نبي او و مگر از زبان نبي او خداوند عالم نه از در جلوه كرده براي تو نه از ديوار، نه از سنگ. در درخت جلوه نكرده، در حيوان جلوه نكرده در انسان جلوه نكرده بلكه جلوه كرده از براي تو و ظاهر كرده خود را براي تو از جبهه محمّد9، با تو سخن گفته از لسان محمّد9 و به هيچوجه من الوجوه از جاي ديگر با تو سخن نگفته مگر از زبان محمّد9 و پس از او و از هيچ جاي ديگر صداي خدا را نميتوان شنيد مگر از زبان ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم اجمعين. پس اطاعت ايشان اطاعت خداست عصيان ايشان عصيان خداست، جميع آنچه منسوب به ايشان است نسبت به خدا داده ميشود چنانكه جميع اعمالي كه اضافه به خدا ميكني نسبت به ايشان داده ميشود. آيا نه اين است كه ميگوئي من احبّكم فقد احبّ اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه و من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه آيا باز نميخواني السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه و من تخلّي منهم فقد تخلّي من اللّه جميع اعمالي كه اضافه به ايشان است اضافه به خدا ميشود. پس اطاعت ايشان اطاعت خداست و پس از اين از ايشان هم كه گذشتي فقهاي مذهب ايشان اگر از ايشان
«* 28 موعظه صفحه 502 *»
ميگويند اطاعت ايشان هم اطاعت خداست و بندگي خداست و اگر به رأي و هوي و هوس خود ميگويند و ميگويد عقل من چنين حكم كرده است، نفس من چنين پسنديده است، سليقه من اين را دوست داشته است، يا انس به كتاب سنيان و قواعد مخالفان گرفته، چنين كسي اطاعت او اطاعت شيطان است اطاعت خدا نيست. اما آن فقيهي كه نميگويد مگر از كتاب خدا، نميگويد مگر از سنّت رسول، نميگويد مگر از احاديث آلمحمّد: اطاعت او اطاعت آلمحمّد است: و ردّ بر او رد ّ بر آلمحمّد است: و آن است آن كسي كه ميفرمايند در حق او و اذا حكم بحكمنا و لميقبل منه فكأنّما بحكم اللّه استخفّ و علينا ردّ و الرادّ علينا الرادّ علي رسول اللّه و هو علي حدّ الشرك باللّه آن عالم اگر حكم كند و از او نپذيرند به حكم خدا استخفاف كردهاند و بر آلمحمّد رد كردهاند و رد بر آلمحمّد رد بر خدا است و رد بر خدا حكمش حكم شرك به خداست. پس رد بر عالم شيعه مثل شرك به خداوند عالم است. ابوبصير عرض كرد كه الراد علي كالراد عليكم؟ اي امام من كسي كه بر من اين امر را رد كند رد بر شما كرده؟ فرمود الراد عليك هذا الامر كالراد علي رسول اللّه رد كننده بر تو اين امر را مثل رد كننده بر رسول خداست و تو ميداني كه هركس عصيان كند رسول را عصيان كرده است خدا را و هركس مخالفت كند رسول را مخالفت خدا كرده. پس قبول از علماي شيعه قبول از خداست و رد بر ايشان رد بر خداست و اطاعت ايشان اطاعت خداوند عالم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 503 *»
«موعظه بيستوهفتم» 3 شعبان 1284
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
ديروز سخن در عبادت بود و خواستم و لا قوة الاّ بالله كه قدري از معني عبادت را عرض كنم و عرض كردم كه عبادت به معني بندگي است و به رسم بنده بودن عمل كردن. هركس به رسم بندگان عمل كرد او بندگي كرده و به قاعده بنده بودن راه رفته ولكن در بندگي مخلوقات و بندگي خداوند عالم فرقي است و آن اين است كه مخلوقات اگر بندهاي نگاه ميدارند و آن بنده را به بندگي امر ميكنند از براي انتفاع خود ايشان است، يعني براي انتفاع آقا، آقا او را نگاه ميدارد خدمتي براي او بكند، زحمتي از او كم كند. غرض آقا از غلام خود منتفع ميشود و اما خداوند عالم جلّ شأنه بندهاي را كه آفريد و امر به بندگي كرد از براي انتفاع خود نيافريده و از براي انتفاع خود امر به بندگي نكرده، بلكه بندگان را آفريده براي انتفاع خود آن بندگان تا خود آن بندگان به فيضي برسند و از خداوند رحمتي و نفعي عايد ايشان بشود. خداوند عالم غني است از خدمت بندگان، چگونه نه و حال آنكه دست بندگان به خداوند عالم نميرسد و چشم بندگان خدا را نميبيند و گوش بندگان صداي خدا را نميشنود و فكر بندگان به خداوند عالم نميرسد و عقل بندگان خدا را درك نميكند و حقيقت بندگان خدارا
«* 28 موعظه صفحه 504 *»
احساس نميكند، به هيچوجه من الوجوه بنده به خدا نميرسد پس چگونه ميتواند بنده خدمتي نسبت به ذات خداوند بكند و نفعي به ذات خدا برساند؟ و ذات خدا چه حاجت به اين بنده دارد؟ و ذات خدا زياده نميشود و ذات خدا كم نميشود، ذات خدا مريض نميشود و صحت نميپذيرد و ذات خدا زوال و تغيير ندارد پس او را انتفاعي از بندگان نخواهد بود و هيچ كار بندگان از براي ذات خدا نميتوانند بكنند، نه منفعتي به خدا ميتوانند برسانند نه مضرتي به خدا ميتوانند برسانند يا برگردانند، به هيچوجه من الوجوه بنده به خداي خود دست ندارد و خدا خود در قرآن در محكم آيات خود فرموده لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و فرموده ياايها الناس انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني الحميد شماها جميعاً محتاجان به خداوند عالم هستيد و خداوند از شما بينياز است و فرموده كه بصيرتهاي مردم و ادراكهاي مردم خدا را درك نميكند و خدا مطلع و آگاه است بر همه چيز و درك ميكند همه چيز را و هيچ چيز خدا را درك نميكند و به ذات او نميرسد. پس خدمتي از براي ذات خدا از دست ما برنميآيد و نميتوانيم براي ذات خدا ما كاري بكنيم. پس جميع خدمتهاي ما از اول تا آخر منحصر شد در ملك خدا و از براي انتفاع اهل ملك خداست. آيا نميبيني زكات ميدهي عبادتي است نفع آن در ملك خداست و انتفاع آن براي بندگان خداست؟ خمس ميدهي عبادتي است و انتفاع آن براي بندگان خداست و هرگاه نماز ميكني رو به كعبه ميكني و آن در ملك خداست و ركوع ميكني رو به جانبي كه در ملك خداست و سجود ميكني رو به ملك خدا و نفع ميدهد به خود تو نه به خداوند عالم، جهاد ميكني و دشمنان خدا را ميكشي آن دشمنان ضرر به بندگان خدا داشتهاند و دشمني به بندگان خدا ميكردهاند و تو به جهادت دفع مضرت از ذات خدا نكردهاي بلكه دفع مضرت از بندگان خدا كردهاي و هكذا جميع عباداتي كه قرار دادهاند از براي مصلحت ملك است و در ميان ملك است و براي ملك است به هيچوجه دخلي به ذات خدا ندارد، منّتي بر سر ذات خدا نگذاريد كه براي ذات خدا عبادت ميكنيد، خير كاري
«* 28 موعظه صفحه 505 *»
براي ذات خدا نميتوانيد بكنيد. پس جميع آنچه ميكنيد در ملك است و جميع آنچه ميكنيد با اهل ملك است و جميع آنچه ميكنيد براي اهل ملك است و به هيچوجه من الوجوه دخلي به خداوند عالم ندارد و منفعتي به او نميرسانيد. پس از اين جهت خداوند عالم جلّ شأنه نظر به ملك خود كرد و در تقدير خود و در قضا و قدر خود ملك خود را پيوسته به يكديگر آفريد، بعض ملك را محتاج به بعض قرار داد اجزاي ملك را پيوسته بهم كرد تا اينكه دليل يگانگي او باشد. پس هر كاري كه اين ملك را پيوسته ميداشت آن كار را عبادت خود نام كرد و هر كاري كه اين ملك را متفرق ميكرد و پريشان ميداشت آن كار را معصيت خود نام گذارد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم هر كاري كه آن كار اين ملك را بهم پيوسته ميكرد و امور اين ملك را بهم متصل كرد آن كار را عبادت قرار داد و هر كاري كه آن كار ملك را متفرق ميكرد و اجزاي آن را از هم ميگسيخت آن كار را معصيت خود قرار داد. اگر كسي عاقل باشد و تدبر در اين شريعت مقدسه بكند نميبيند چيزي را كه به آن امر كردهاند مگر آنكه از اسباب اتصال است و از اسباب اتفاق اجزاي ملك است و هر چيزي را كه از آن نهي كردهاند ميبيند سبب اختلال نظام است و سبب تفرقه اهل عالم است و از اين جهت شما را از آن نهي كردهاند.
چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم اين را بدانيد كه خداي شما يگانه است وحده لا شريك له و شما را خداوند عالم خواسته كه او را توحيد كنيد و توحيد خدا و ظهور توحيد خدا و صدق توحيد خدا اين است كه جميع كارهاي بنده كاري يگانه باشد، كارهاي متفق باشد، كاري باشد مرتبط و كارهائي كه سبب اتفاق است و سبب اين است كه جميع ملك بهم پيوسته شوند هركس چنين كاري كرد دليل اين است كه اين از اهل توحيد است و دليل اين است كه در وجود اين نور خداي يگانه كارفرما شده، خداي يگانه قولش يكي است رضايش يكي است محبتش يكي است، پس اگر در وجود تو نور خداي يگانه فرمانفرما شد تو را به يگانگي و اتفاق و اتحاد امر ميكند و
«* 28 موعظه صفحه 506 *»
اگر در وجود تو نور خدايان عديده و نور بتهاي بسيار فرمانفرما است هر بتي تو را به چيزي و به كاري امر ميكند و به جهتي ميخواند. مگو من بت پرست نيستم، هرچه بغير خدا پرستيده شد بت است، هواي تو بت است هوس تو بت است شهوت تو بت است غضب تو بت تو است، ريا ميكني در نماز سمعه ميكني كه زيد و عمرو نماز تو را ببينند و بشنوند زيد و عمرو بت تو است، دينار و درهم بت تو است كه صبح تا شام از پي آنها ميروي و رو به آنها داري و از جميع جهات متوجه آنها ميشوي و جميع خواب و بيداري و خوردن خود را مخصوص آنها قرار ميدهي پس آنها معبود تواند از اين جهت فرمودهاند سجده بر درهم و دينار جايز نيست، بر درهم و دينار سجده نبايد كرد زيرا كه معبود اهل دنيا است و اهل آخرت نبايد عبادت كنند معبود اهل دنيا را. پس آنها موحدند در درهم و دينار و از جميع جهات متوجهند به درهم و دينار، همه كار را براي درهم و دينار ميكنند و اما مؤمن بت پرست نيست همه كارها را بايد براي خداي يگانه بكند. پس از آنچه عرض كردم صاحبان هوش نه عوام، چرا كه بعضي ملتفت نشدند صاحبان هوش و علما دانستند كه علامت توحيد اتفاق است و علامت توحيد ارتباط است. واللّه قسم ميخورم در ملأ مسلمين در مسجد خداوند عالم و خدا را شاهد ميگيرم كه اگر شما از اهل اتفاق باشيد موحديد و خداي يگانه را ميپرستيد و اگر اهل اختلاف باشيد، اهل شقاق و نفاق باشيد خداي يگانه را همه شما نميپرستيد. اگر يكي از شماها پرستيده باقي شما هر يكي بتي پرستيده. نميبيني كه اگر يك نفر نشسته باشد همه اگر طالب او هستيد همه به او نگاه ميكنيد، همه نظرتان به يك جا است اما اگر هريك از شما نظر به طرفي داشته باشيد طالب يك نفر نيستيد بلكه هركسي كه نظر به طرفي داشته طالب آن طرف بوده. پس اگر شما طالب خداي يگانهايد و بسوي خدا سلوك ميكنيد بايد متفق باشيد و اگر راست ميگوئيد همه رو به مشرق هستيد چرا همه رو به مشرق نميرويد اگر راست ميگوئيد همه شما رو به كربلا ميرويد چرا همه رو به كربلا نداريد؟ بعضي رو به كابل ميرويد بعضي رو به قندهار
«* 28 موعظه صفحه 507 *»
ميرويد. هركس رو به كربلا ميرود آن طالب كربلا است و هركس كابل ميرود آن رو به كربلا ندارد، هركس رو به قندهار ميرود رو به كربلا نميرود و رو به كربلا ندارد اما كساني كه طالب كربلايند و رو به كربلا دارند اگر از اطراف عالم بيايند همه رو به كربلا ميآيند و اگر بعضي رو به قندهار ميروند گو برو كه اين ره كه تو ميروي به تركستان است، به كربلا نخواهي رسيد. حالا شماها اگر جميعتان اهل توحيديد و راست ميگوئيد طالب خدا هستيد بايد رو به خدا رويد. حالا ببينيم رو به خدا رفتن چطور است، آيا خدا از هر نيك و بدي و طيّب و خبيثي جلوه كرده و خدا از هر كامل و ناقصي ظاهر شده يا آنكه خداوند عالم در وجود پاك كامل جلوه كرده و در ناقصان جلوه نكرده؟ اگر جلوه در وجود پاك كامل كرده كه پس خداي يگانه كه مطلوب تو است جلوه نكرده مگر در وجود محمّد9. پس آناني كه خداپرستند واللّه بايد جميع آنها رو بسوي محمّد9 داشته باشند و از او بپذيرند و بايد اطاعت محمّد9 را بكنند. اگر بعضي رو به مسيلمه كذاب كنند محمّدي نيستند، آنها مسيلمي هستند و ممكن نيست محمّدي مسيلمي باشد و مسيلمي محمّدي باشد. چگونه مسيلمي محمّدي خواهد بود؟ هركه رو به مسيلمه كذاب رفت رو به محمّد9 نرفته، كه را گول ميزنند؟ يخادعون اللّه و الذين آمنوا و مايخدعون الاّ انفسهم و مايشعرون بخيال خود كه خدا را گول زدند، بخيال خود كه مؤمنان را گول زدند و خبر ندارند كه به همين خيال خود گول خوردهاند و خود خود را گول زدهاند. پس بر كه امر را مشتبه ميخواهيم بكنيم؟ اگر طالب خدائيم واللّه از محمّد نبايد دوري كنيم و نبايد خلاف گفته محمّد9 كنيم و بايد جميع ماها متفق باشيم رو به او داشته باشيم. اگر يكي از ما بگويد مطيع رامم يكي از ما بگويد مطيع جاماسبم يكي از ما بگويد مطيع گشتاسبم، يكي از ما بگويد من مطيع مسيلمه هستم و يكي هم بگويد من مطيع محمّدم، حالا اينها همه در يكجا جمع ميشوند همه اينها رو به يك چيز دارند؟ نه واللّه خدا ميداند دو عمر نداري، دو جان نداري يك جان داري و يك عمر، اين يك عمر كه بسر رفت اين يك جان هم تمام
«* 28 موعظه صفحه 508 *»
ميشود و از اين دنيا منقطع خواهي شد آنوقت كه رفت ديگر هرچه بگويد رب ارجعون لعلّي اعمل صالحاً فيما تركت به دهان او ميزنند كه كلاّ انّها كلمة هو قائلها پس محال است كه ديگر تو را مهلت دهند و محال است كه ديگر فرصت داشته باشي. پس به فكر كار خود بيفتيد و واللّه كه به غير طريق محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم طريقي نداريد و راهي بسوي خدا نيست و نجاتي بجز اين از براي احدي نيست و مپنداريد كه همين كه بگوئيد ما محمّدي هستيم محمّدي ميشويم، محمّدي كسي است كه مطيع امر محمّد باشد و اجتناب از نهي او بكند و چنانكه خداوند عالم جلشأنه جلوه نكرده مگر در وجود پاك محمّد9 وجود پاك محمّد9 سر بيرون نكرده مگر از گريبان علي بن ابيطالب و مگر از گريبان حسن و حسين و ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين. واللّه ايشانند جلوهگاههاي محمّد و آنانند ساجديني كه خدا شهادت داده كه الذي يريك حين تقوم و تقلّبك في الساجدين يعني او است كه متقلّب در صورت ساجدين است چنانكه اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه ميفرمايد انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء خدا هم به پيغمبر خود ميفرمايد و تقلّبك في الساجدين يعني خدا تو را ميبيند چون به صورت علوي جلوهگر شوي و چون به صورت حسني درآئي و چون به صورت حسيني ظاهر شوي و به صورت هر امامي جلوه كني. آيا تو نشنيدهاي كه ميفرمايد اوّلنا محمّد و اوسطنا محمّد و آخرنا محمّد و كلّنا محمّد و آيا نشنيدهاي كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض پس ائمه طاهرين جلوهگاههاي رسول رب العالمينند و جميع اينها هريك محمّدي هستند در عصر خود و جميع اينها جلوهگاه محمّد و جلوهگاه خداوند عالمند جلّ شأنه. پس واللّه نجاتي از براي احدي از آحاد نيست مگر براي پيروان ائمه اثنيعشر سلاماللّه عليهم. اين امت كه هفتاد و سه فرقهاند واللّه همه آنها هالكند مگر كسي كه اثنيعشري باشد و تابع ائمه اثنيعشر باشد صلواتاللّه عليهم اجمعين. جميعاً به راه ضلالت رفتهاند و جميعاً مشركند به خداي عزّ و جلّ اين است
«* 28 موعظه صفحه 509 *»
كه در احاديث وارد شده كه مشرك به علي مشرك به خداست و هركس علي را ول كند و غير علي را بگيرد كافر به خداست. پس مپنداريد كه توحيدي و شركي حقيقت داشته باشد مگر كسي كه مشرك به علي شده باشد. پس آنهائي كه ادعاي توحيد ميكنند و گمان ميكنند مشرك نيستند بايستي لازال پيرو ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم اجمعين باشند، بايستي از جميع جهات متوجه آلمحمّد: باشند، دست تولاّ به دامان ايشان زنند و امر و نهي ايشان را متوجه باشند و واللّه بحق خداي عظيم كه آلمحمّد:جلوه نكردهاند در هندوهاي عالم، واللّه آلمحمّد: جلوه نكردهاند در يهودان و آلمحمّد: جلوه نكردهاند در نصاري و واللّه كه جلوه نكردهاند آلمحمّد: در مجوسان و واللّه كه آلمحمّد: جلوه نكردهاند در سنّيان و در هفتاد و دو فرقه ضالّه مضلّه و واللّه بحق خداي عظيم قسم آلمحمّد: جلوه نكردهاند مگر در شيعيانشان و نيست شعاع ايشان مگر در شيعيانشان. پس واللّه نيست توحيد به خدا و نيست توحيد به واسطه محمّد و نيست توحيد به واسطه ائمه طاهرين: مگر به واسطه شيعيانشان. نجاتي نيست براي شما مگر اينكه شماها متفق باشيد در تولاّ و همه با يكديگر مهربان و دوست باشيد، كلمه شما كلمه واحده باشد. مشرك كسي است كه با شما يكي ديگر را شريك كند، مشرك كسي است كه شما را دوست ميدارد و واقفيها را هم دوست ميدارد، شما را دوست ميدارد مرجئه را هم دوست ميدارد، با شما يكي از هفتاد و دو فرقه را شريك ميكند. ميگويد اين شيعيان خوب مردماني هستند لكن اين مرجئه هم خوب مردماني هستند، به به! خوب آدمهائياند؛ به همين شد مشرك. چگونه نه؟ مگر آلمحمّد: جلوه كردهاند مگر در شيعيان؟ اگر آلمحمّد را دوست ميداري جلوه نكردهاند مگر در شيعيان و اگر آلمحمّد را دشمن ميداري نعوذباللّه پيش هركه ميخواهي برو خداوند عالم جميع انوار توحيد و جميع اسرار تفريد را در شيعيان گذارده، نه در عمر جلوه كرده نه در ابابكر جلوه كرده نه در بت جلوه كرده نه در اتباع اينها جلوه كرده نه در جمادات جلوه كرده نه در نباتات جلوه كرده نه در
«* 28 موعظه صفحه 510 *»
حيوانات جلوه كرده. ميخواهي گاوپرست باشي، باش. پس بدان كه غير شيعه محل تجلي و آئينه تجلي براي خداوند عالم و براي پيغمبر9 و براي ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم نيست. براي ايشان جلوهگاهي بجز دوستان ايشان نيست ابداً. پس اگر دوست خدائي دوست شيعيان بايد باشي، دوست شيعيان دوست خداست دشمن شيعيان دشمن خدااست، اهانت كننده به شيعيان اهانت كننده به خداست ذليل كننده شيعيان ذليل كننده خداست و هكذا آنچه معامله داري كه با شيعيان اثنيعشري ميكني معامله با خداست، دستگيري اينها دستگيري خداست، قرض دادن به اينها قرض دادن به خداست اذيت اينها اذيت خدا است و هكذا باقي معاملات. خداوند عالم ميفرمايد در حديث قدسي من آذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها هركس كه اذيت كند وليّي از اولياي مرا به تحقيق كه در ميدان جنگ به مبارزت من آمده و مرا به جنگ خود خوانده از اين جهت جميع معاملات با شيعه را نسبت به خود داده زيارت مؤمن زيارت خداست سرور مؤمن سرور خداست، عيادت مؤمن عيادت خداست اطعام مؤمن اطعام خداست سيراب كردن مؤمن سيراب كردن خداست. اين از چه چيز است؟ به جهت اين است كه روي زمين آينه جلوهگاهي براي خداي عظيم نيست مگر شيعيان اثنيعشري. مپنداريد واللّه كه با اختلاف شما و با نفاق شما با يكديگر موحّد خواهيد بود چه جاي اينكه مسلم باشيد چه جاي اينكه مؤمن باشيد چه جاي اينكه شيخي باشيد. وقتي ميتوان شيخي به شما گفت كه جميع شما با يكديگر مهرباني كنيد، خيانت به يكديگر نكنيد، دروغ به يكديگر نگوئيد، مال يكديگر را نخوريد، يكديگر را امين بدانيد. وقتي چنين شديد شيخي هستيد. پيغمبر فرمود المسلمون يد واحدة يعني مسلمانان، و هركه ميگويد من مسلمم همه بايد يك دست باشند، دستت را كه برميداري هر پنج انگشت برداشته ميشود دستت را ميگذاري هر پنج انگشت گذارده ميشود، حركت ميدهي هر پنج انگشت حركت ميكند ساكن ميكني هر پنج انگشت ساكن ميشود. جميع مسلمانان بايد يكدست باشند و
«* 28 موعظه صفحه 511 *»
همچنين يك زبان بايد باشند و همچنين يك چشم بايد باشند، يك نفس و يك روح بايد باشند، يك نظر و يك رأي باشند تا دليل شويد بر خداي يگانه. حالا اگر نميخواهي دليل خداي يگانه باشي من حرفي ندارم برو دليل هركه ميخواهي باش. حالا شما اگر ده تاتان دليل رام باشيد، ده تاتان دليل مسيلمه باشيد، ده تاتان دليل جاماسب باشيد، ده تاتان دليل گشتاسب باشيد، ده تاتان دليل خودتان و هوي و هوس خودتان باشيد، اگر اينطور شديد دليل خدا نخواهيد شد. اگر ميخواهيد نور خدا باشيد و دليل بر خدا باشيد و نور پيغمبر و ائمه طاهرين باشيد بايد همه شماها متحد باشيد. نور ايشان كه ميگوئي يعني شعاع ايشان، شعاع ايشان يعني شيعه ايشان. حالا نور چراغ را اگر بخواهي از هم جدا كني بعض آن را دشمن بعض ديگر كني نميشود و اگر بخواهي بعض نور چراغ را به غير رنگ بعض او يا به غير شكل بعض بكني نميشود. هر قطعه از نور چراغ به شكل آن قطعه ديگر است از نور چراغ هر تكه از نور چراغ بر صفت تكه ديگر است از نور چراغ. پس اگر شماها نور آلمحمّديد: بايد هر يك نفر شما بر صفت آن يك نفر ديگر باشيد. پيش آن يكي كه آمدند و از او چيزي پرسيدند و جواب شنيدند پيش آن ديگري هم اگر رفتند و پرسيدند همان طور جواب بشنوند. مثَل ظاهر، ميآيند پيش تو مثلاً كسي كه نماز نديده باشد ميآيد پيش تو از نماز ميپرسد ميگوئي نماز ظهر چهار ركعت است نماز عصر چهار ركعت است نماز مغرب سه ركعت است نماز عشا چهار ركعت است نماز صبح دو ركعت است، ميرود پيش يكي ديگر از او هم همين را ميپرسد او هم همينطور جواب ميگويد كه نماز ظهر چهار ركعت است تا آخر. آنوقت آن شخص ميگويد اين دو تا مثل هم ميگويند، ميرود پيش يكي ديگر از او هم ميپرسد او هم همينطور جواب ميگويد، از كس ديگر هم ميپرسد همينطور جواب ميشنود. ميگويد معلوم است اينها تابع يك نفرند، امت يك پيغمبرند به جهت آنكه هرچه آن گفت اين هم گفت پس اتحاد دليل اين است كه ما يك مولا داريم و هرگاه اتحاد نداشته باشيم و هرچند نفر ما رو به يكي
«* 28 موعظه صفحه 512 *»
برويم و با يكديگر شقاق و نفاق كنيم و اختلاف كنيم معلوم ميشود كه اينها تابع يك نفر نيستند مسلماً. حالا كه چنين شد پس اتفاق دليل اين است كه اينها تابع يك مولايند و سالك يك راهند و بسوي يك كس ميپويند و هرگاه اختلاف كرديد نه گول بزنيد و نه گول بخوريد و واللّه كه گول نميخورند نهايت تو به سيلي صورت خود را سرخ ميداري، خيالت ميرسد گولش زدي ميگوئي خوب گولش زدم. نه چنين است، خاطرت جمع باشد، ميشناسم تو را. پس اگر مختلف شديد جميع شما از اهل يك راه و يك طريقت نيستيد از اهل يك راه و يك طريقت كه نشديد خدا كه يگانه است يقيناً پس اگر او اهل خدا است تو نيستي اگر تو اهل خدائي او نيست. اگر او امت پيغمبر است تو نيستي اگر تو امت پيغمبري او نيست، اگر او شيعه ائمه طاهرين است تو نيستي اگر تو شيعه هستي او نيست. پس شماها وقتي شيعيانيد و وقتي شماها موحديد كه متفق باشيد و اين اتفاق شما يك علامت دارد. علامت اتفاق شما محبت است و اتفاق شما در تولاّ است. اگر جميع شماها با هم تولاّ جستيد و متفقاً تولاّي آن يگانه خود را ورزيديد كه امام شما است آنوقت معلوم ميشود كه شما شيعهايد و شما موحديد و اگرنه موحد نخواهيد بود. پس بيائيد ان شاءاللّه اين خيالات فاسد و اين تحريص كردن شيطان ما را بر معاصي ترك كنيم. مگر ما قوچيم كه يك شيطان كهنه سوار بايستد و هريك از ما را مثل اين قوچها را كه ميخواهند جنگشان بيندازند يك طرف وادارد و هي علف نشان اين بدهد كه پيش اَو، پيش اَو و علف نشان آن بدهد و پيش اَو، پيش اَو هي اشاره به اين بكند و هي اشاره به آن بكند و اينها را بهم بيندازد و اين شاخ بر آن بزند و آن شاخ بر اين بزند و آن شيطان از دور بايستد تماشا كند و بخندد. اينطور ما را بهم بيندازند و آنها حظّش را بكنند. پس شما همچو مباشيد كه شيطان برود پيش آن يكي بگويد آن همچو ميگويد درباره تو بيايد پيش اين بگويد اين همچو ميگويد در باره تو، دروغي از زبان تو بگويد دروغي از زبان او بگويد، تو را تير كند رو بسوي او او را تير كند رو بسوي تو و شما را برهم بيندازد و هي شما بر هم بزنيد و دعوا كنيد، بر كلّه يكديگر
«* 28 موعظه صفحه 513 *»
بكوبيد و شيطان آن دور بايستد و دمش را به زمين بزند و بگويد خوب بهمشان انداختم و خوشحالي كند و ما چرا بايد اينقدر احمق باشيم و چرا تابع آلمحمّد نباشيم؟ پس آنچه آلمحمّد: ما را گفتهاند ما چرا آن را بگذاريم و آنچه شيطان ما را به آن امر ميكند ما قبول كنيم. شما مپنداريد و مبادا جاهلي از شما خيال كند كه شيطان بر ما مستولي شده است و حالا ديگر چاره نداريم، ضعيفيم. چرا ضعيفيم؟ چرا چاره نداريم؟ اولاً حاميي مثل خداوند عالم داريم كه بزرگتر از همه حاميان است، بعد از آن حاميي مثل رسول خدا9 داريم كه شفيع ما و ناصر ما و حامي ما است و كدام حامي متشخصتر از رسول خدا9. بعد از آن بزرگوار مثل اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و امام زمان ناصر و معين داري، بعد از اين بزرگواران حامياني مثل انبياي كبار داري، انبيا همه ناصر و معين تواند در زمان خود دعا كردهاند براي تو كه اللهم اغفرلي و لوالدي و لمن دخل بيتي مؤمناً و للمؤمنين و المؤمنات پس انبيا در زمان خود براي تو دعا كردهاند پس ديگر كجا ضعيفي و همچنين حاميي داري مثل ملائكه مقرب و غير مقرب كه ميفرمايد الذين يحملون العرش و من حوله يسبّحون بحمد ربهم و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شيء رحمةً و علماً فاغفر للذين تابوا و اتبعوا سبيلك و قهم عذاب الجحيم پس شما حاميي مثل ملائكه مقرب و حاملين عرش داريد، شب و روز شما را دعا ميكنند. چرا بيناصري و ضعيفي؟ همچنين مؤمنان و نفوس كامله همه حامي تواند در حق تو دعا ميكنند، امام زمان تو دائم دعا ميكند در حق تو، پس كجا شما ضعيفيد و بيناصريد؟ حالا يك نفر شيطان دمي علم بكند بخواهد شما را اغوا كند آيا شما بايد بترسيد و بگوئيد ما ضعيفيم و چاره نداريم؟ حالا اينهمه اعوان كه جنداللهند، انبياي مرسل، ملائكه مقرب، مؤمنان كامل همه اينها جنداللهند و انّ جندنا لهم الغالبون همه حزب اللهند انّ حزب اللّه هم المفلحون آيا حزب خدا بر شيطان غالب نخواهند شد؟ البته غالبند. پس معلوم است كه خودمان ناخوشي داريم، شيطان چه ميتواند بكند؟ واللّه شيطان اگر در طبع شما
«* 28 موعظه صفحه 514 *»
چيزي نبيند از آن خوارتر و ذليلتر است كه كسي را اغوا كند. پس در خودمان چيزي هست كه شيطان به آن ما را اغوا ميكند. آيا يك نفر را شما شنيدهايد كه شيطان اغوا كند كه برو فضله سگ بخور؟ مگر گُه سگ نجس نيست؟ هيچ كس نشنيده كه شيطان كسي را اغوا كند كه برو گُه سگ بخور، مگر گُه سگ حرام نيست؟ مگر خوردن گُه سگ معصيت نيست؟ اين به جهت اين است كه مردم خودشان ميل ندارند، شيطان هم هيچ آنها را در اين خصوص اغوا نميكند لكن شراب را وقتي ميبيند در طبع خودشان ميل به آن هست، طبع ميل دارد، شيطان زينت ميدهد آن را بنا ميكند تعريفش كردن و وسوسه كردن، اين هم ميخورد والاّ شيطان از آن ذليلتر است كه بتواند خودش ايمان كسي را سلب كند يا كسي را گمراه كند مگر اينكه خود او بخواهد گمراه شود. وقتي اين خودش ميخواهد دزدي بكند آن جايش را نشان ميدهد. نه اين است كه معصيت را شيطان خلق ميكند در طبع شما، نه واللّه. واللّه از اين ذليلتر است پس همه تقصير از خود ما است، خود ما مايليم به معاصي، شيطان هم اغوا ميكند ما را و ميگويد بيا اينجا بجانب من و چون در خودت ميل هست تا گفت ميروي بازار ميروي و ميگذري در طبيعت تو ميل به خرما است همينكه مردكه بقال جار ميكشد و بناميكند تعريف خرماي خود را كردن كه بهبه عجب خرماي خوبي است! خرماي خوب دارم، چون در طبييعت تو ميل به آن هست اينها را كه شنيدي آنوقت ميل تو بروز ميكند و آب به دهن تو ميگردد و ميروي پول ميدهي و ميگيري و ميخوري. حالا اگر كسي تعريف فضله سگ را بكند و جار بكشد آيا هيچكس آب به دهنش ميگردد و هوسش ميشود؟ نه، هيچكس هوس فضله سگ نميكند. اين از براي اين است كه اين در طبع او نيست. همچنين اين معاصي كه ما ميكنيم تخمش در نفوس خود ما كشته است، شيطان آبياريش را ميكند، علفش را پاك ميكند، قوت به او ميدهد والاّ اگر تخمش نباشد شيطان كيست كه بتواند كسي را اغوا كند. اين است كه زهره مؤمن از اين آب ميشود والاّ جميع اين معاصي در نفس اماره مضمر است و تخمش در طبع ما كشته
«* 28 موعظه صفحه 515 *»
شده مگر آنكه خدا رحم كند، خدا حفظ كند انّ النفس لامّارة بالسوء الاّ ما رحم ربي نفس امر كننده به بديها است مگر آنكه خدا رحم كند.
باري، خداوند عالم اين نفس را آفريده و مقابل عقل او را خلق كرده است، شرها همه در زير سر خودمان است و اگر خودمان طالب معاصي نباشيم خداوند عالم از براي ما الحمدللّه اسباب هدايت جمع فرموده است. از آسمان خود كتابها نازل كرده صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاده همه آمدهاند و دعوت كردهاند و هدايت كردهاند و باوجود اين زماني را از هدايت و از هاديان خالي نگذارده. از جانب خدا حجت تمام است پس اگر ماها ميخواهيم كه موحد باشيم بايد متفق باشيم، علامت توحيد شما اين است كه با يكديگر متحد باشيد، علامت توحيد اين است كه متفق باشيد و اگر شماها با هم مختلف شديد و نفاق و شقاق پيشه كرديد دليل اين است كه خدايان عديده داريد از براي خود و بتهاي متعدد ميپرستيد. بعضي از مردم ميگويند رفقاي تو در اوايل امر اتفاق زيادي داشتند، گرمتر بودند و اختلافي در ميانشان نبود، همه با هم دوست بودند و حالا سرد شدهاند و اصلاً آن اتفاق را ندارند و از اين غمينند و غافلند از اينكه همين حالت در جميع اعصار بوده و اصحاب پيغمبر هم در اول امر اتفاق داشتهاند و درآخر همه نفاق و شقاق در ميانشان افتاد تا اينكه مرتد شدند. در جميع امتها امر اينطور بوده در اول امر اتفاق دارند و در آخر اختلاف در ميانشان پيدا ميشود. پس حالا اينها همه اينطورند لن تجد لسنة اللّه تبديلاً و لنتجد لسنة اللّه تحويلاً اينها هم بر همان طريقه سابق اتفاقي داشتند بعد بناي اختلاف و شقاق و نفاق را گذاردهاند لاجرم دوره ديگر لازم ميشود به واسطه اينكه اهل شقاق و نفاق از ميانشان بيرون رود و معلوم شود و علامت جداگانهاي آنها براي خود دارند و صفات جداگانهاي دارند. بزرگِ جدائي براي خود ميگيرند، راهي ديگر دارند و اهل اتفاق راهي ديگر دارند و اينها آنها را لعن ميكنند و آنها اينها را لعن كنند، اينها آنها را تكفير كنند آنها اينها را تكفير كنند و ازهم ببرند تا از هم ممتاز شوند. بعد ازآن آن دوره جديد
«* 28 موعظه صفحه 516 *»
باز اهل اتفاق باشند و مدت زماني باهم متفق باشند و هر زماني كه آنها هم اختلاف كردند باز فتنهاي ديگر برپا ميكند و آنها را غربال ميكند و اهل نفاق آنها را جدا ميكند. امام ميفرمايد مثَل شما مثل آن كسي است كه گندم بسياري در انبار كرد و گندمها در انبار بود چون مدتي بر اين گذشت سوله در اينها افتاد چون ديد سوله در اينها افتاده گندم را از انبار بيرون آورد و پاك كرد و سوله خوردهها را جدا كرد و دور ريخت و آن باقي گندمها را انبار كرد. باز چون مدتي گذشت در انبار را گشود ديد باز سوله در گندمها افتاده، باز انبار را پشت و رو كرد و دو مرتبه گندمها را بيرون ريخت و باز اينها را پاك كرد سوله خوردهها را دور ريخت و باز آن باقي را انبار كرد و هي چنين خواهد كرد و كرد تا آن گندمهاي محكمي كه سوله به آنها ضرر نميرساند ابداً آنها باقي ميماند و هرچه از آنها سست باشد و رطوبت كشيده و فاسد شده باشد و نارس و ناتوان باشد آن را دور ميريزد. اين است كه حضرت امير ميفرمايد و لتغربلّن غربلة و لتبلبلنّ بلبلة و لتساطنّ سوط القدر حتي يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم يعني خداوند عالم شما را غربال خواهد كرد غربال كردني و اضطراب در ميان شما خواهد افتاد اضطرابي و مثل اينكه اين ديگ حليم را چگونه ميزنند كه ته او بالا ميآيد وبالاي او ته ميرود، همچنين شما را خواهند زد، يعني شما را زير و رو خواهند كرد كه آنهائي كه ته بودهاند بالا بيايند و چه بسيار كه بالا بودهاند ته خواهند رفت. چه بسيار مقصران كه سابق شوند و چه بسيار سابقان كه مقصر شوند و به جهت اين خدا اين كار را ميكند تا اينكه شما را خالص كند و معلوم شود خالص شما كيست و با غش شما كيست و از اول عهد آدم تا خاتم تا روز قيامت امر چنين بوده و خواهد بود و بهترين شاهدها و قولها قول خداست كه ميفرمايد بسم اللّه الرحمن الرحيم الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنّا و هم لايفتنون و لقد فتنّا الذين من قبلهم فليعلمنّ اللّه الذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 517 *»
«موعظه بيستوهشتم» 8 شعبان 1284
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در هفته گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني عبادت بود و عرض كردم كه عبادت يعني بندگي خداوند عالم جلّ شأنه و به رسم بنده بودن راه رفتن و عرض كردم كه بندگي نسبت به خدا با خلق تفاوت ميكند. بندگي خلق يعني به رسم بندهبودن راه روي به اينطور كه ميخواهي با خلق راه روي نفعي به آن خلق برساني. بنده نفعي به آقاي خود ميرساند، بنده نان به آقاي خود ميدهد، آب به آقاي خود ميدهد، يا او را ميمالد يا درِ خانه او را جاروب ميكند، آب ميپاشد، آقا منتفع ميشود و آقا بنده براي خود خواسته به جهت آنكه منتفع بشود، زحمتي از او كم بشود و اما خداوند عالم جلّ شأنه بنده آفريده نه از براي انتفاع خود او است، نه از براي دفع مضرّتي از خود او است بلكه بنده را آفريده به جهت انتفاع خود بنده. خوب عجب است! فكر كن ببين اگر به تو مالي بدهند نفعي به تو رسانيدهاند، خانهاي به تو بدهند نفعي به تو رسانيدهاند، ملكي به تو ببخشند نفعي به تو رسانيدهاند، جان به تو بدهند نفعي به تو رسانيدهاند، وجود و هستي به تو بدهند نفعي به تو رسانيدهاند. پس خداوند عالم جلّ شأنه تو را آفريده براي آنكه نفعي به تو برساند، تو را نيافريده كه از
«* 28 موعظه صفحه 518 *»
پهلوي تو منفعتي ببرد يا به واسطه تو دفع مضرتي از خود بكند. خداوند عالم جلّ شأنه ايمن است از مضرت ماسوي، مستغني است از منفعت ماسوي، حاجتي به خلق خود ندارد ابداً. پس خداوند عالم خلق را براي بندگي آفريده ولي بندگي خلق به خود خلق عايد ميشود. مثَلي عرض كنم براي اين بندگي، مثلاً در اين عالم معدني است در كوه و اين معدن را به تو نمودند و كيفيت بيرون آوردن اين معدن را و تصرف كردن و خرج كردن آن را همه را به تو تعليم كردند. تو را گفتهاند به اين كيفيت بكَن، به اين كيفيت صاف كن، به اين كيفيت بگداز، در اين معدن چنين و چنان عمل كن طلا بعمل ميآيد، نقره بعمل ميآيد، آنها را به مصارف خود برسان. از آنچه به تو تكليف كردهاند كه بكن و بگداز و صاف كن، اين تكليفها و زحمتها كه به تو گفتهاند براي انتفاع خود تو است، نه از براي انتفاع آن گوينده و آن كسي كه اينها را به تو گفته و تعليم كرده. و از اينجا مطلبي بزرگ از براي تو معلوم ميشود كه چه بسيار مردم كه چنين گمان ميكنند كه رحمت خداوند عالم آن است كه خداوند عالم حالتي از او پيدا ميشود كه به واسطه آن حالت التفاتي به بنده خود پيدا ميكند و رحم ميكند به بنده خود. چنانكه وقتي ميگويند زيد رحم كرد به فلان كه رقتي در قلب او پيدا شد و ميلي پيدا شد به فلان و رحم كرد بر او و چنان ميپندارند كه خداوند عالم غضب بر كسي كه ميكند تغيّري و انقلابي براي او پيدا ميشود و حرارتي بر خدا دست ميدهد كه كج خلق ميشود و غضب ميكند و از روي آن غضب ميگويد خذوه فغلّوه و حاشا كه چنين باشد، خداوند عالم جلّ شأنه قديمي است كه در او تغيّر راه ندارد و ابداً از حالت خود نه زايل ميشود نه منقلب به حالت ديگر ميشود. نه اين است كه حالت رحمت در او پيدا شود و حال آنكه نبود، يا آنكه حالت غضبي در او هويدا شود و حال آنكه نبود، حاشا و كلاّ. خداوند عالم چنانكه بوده همانطور هست و خواهد بود، به هيچوجه تغييري در ذات مقدس او راهبر نيست ولكن آنچه را كه آفريد اگر آب آفريده براي او نرمي و تري آفريده، اگر خاك آفريد براي او سختي و درشتي آفريده، اگر آفتاب آفريده براي او حرارتي قرار داده، اگر
«* 28 موعظه صفحه 519 *»
ماه آفريده براي او برودتي قرار داده. براي هر چيزي خداوند يك اثري قرار داده، هيچ چيز بيخاصيت خلق نشده. حالا اين خاصيتهائي كه براي چيزها خدا آفريده لامحاله اين خاصيت با يك چيزي مناسبت دارد با يك چيز مناسبت ندارد. آتش آفريده آتش با آتش ديگر مناسبت دارد، با آب مناسبت ندارد. آب آفريده با آب ديگر مناسبت دارد با آتش مناسبت ندارد. حالا جميع اين اثرها و خاصيتها كه از براي چيزها هست اينها خزائن خداوند عالم است لكن اين خزينهها براي بعضي رحمت ميشود و براي بعضي غضب ميشود. همين خزينهها اگر بجا پيدا شد در سرجايش و موقعش بحسب رضاي خدا و مصلحت خدا پيدا شد، ميشود خزانه رحمت خداوند عالم و اگر همين خزينهها بيجا و بيموقع پيدا شد مضر ميشود و آنوقت خزانه غضب خدا ميشود و جهنم است و دار دار غضب خداست. براي اين دو اثر مثَلي ديگر عرض كنم، فرض كن سفره گستردهاي باشد و در او از انواع طعامها چيده باشد، بعضي از اين طعامها نافعند و اثر منفعت در آنها است و بعضي از آن طعامها مضرند و اثر مضرت در آنها است و صاحبخانه جمعي كثير را از دوست و دشمن بر سر آن سفره ميهماني كرده باشد و به نداهاي بلند به ميهمانها گفته كه فلان غذا و فلان و فلان مقوي است و منفعت دارد و فلان غذا و فلان سم است و ضرر دارد. اگر از آن سموم بخوريد جانكاهند و هلاك ميشويد و اگر از آن غذاهاي مقوي مفرح بخوريد آنها جانبخشند. اينطور تعليم ميهمانها كرده و دوستان تصديق او را كنند و از آن غذاهاي مفرح و جانبخش بخورند و دشمنان تكذيب صاحبخانه را بكنند و از آن غذاهاي مهلك جانگداز بخورند. معلوم است كه آنها از آن غذاهاي مفرح لذت ميبرند و تقويت مييابند و اينها از اين غذاهاي بد هلاك ميشوند. حالا نه اين است كه صاحبخانه بر آنهائي كه تكذيب او را كردهاند غضبي كرده و آنها را كشته بلكه همين زهرها جزاي كسي است كه تكذيب كرده صاحبخانه را و چون تكذيب كرده هلاك شده و آني كه تصديق كرده است خود دوست صاحبخانه بوده است و صاحبخانه را دوست خود انگاشته پس از اين جهت جزاي او
«* 28 موعظه صفحه 520 *»
اين ترياقها و اين غذاهاي مفرح شده است و همين مفرحها رحمت صاحبخانه است براي دوستان خود و عطاها و بخششهاي صاحبخانه است براي كساني كه تصديق او را كردهاند. حال چنين است ملك خداوند عالم جلّ شأنه، خداوند عالم رضا و غضبي كه در او تغيّر حاصل كند ندارد، رحمتي كه از رقت قلب باشد يا غضبي كه از تغيّر حالت باشد براي خدا نيست لكن براي چيزها خواصي قرار داده و آن خواص نافع را بيان فرموده. به زبان پيغمبران و علما و حكما بيان آنها را كرده كه اينگونه چيزها به شما منفعت دارد و آنچه مضرت دارد بيان كرده كه اين و اين را اجتناب كنيد كه اينها براي شما مضر است. مثلاً فرموده شراب مخوريد به جهت آنكه شراب كه خورديد شما را ديوانه ميكند و قبح چيزها را نميفهميد، شما را جري ميكند بر آنچه در حال عقل آن كار را نميكرديد. در حال عقل مثلاً شما كشف عورت نميكرديد و حالا كه شراب خوردي و مست شدي كشف عورت ميكني و قبح آن را نميفهمي. در حال مستي حالتي براي تو روميدهد كه برميخيزي ميان مردم رقص ميكني و قبح آن را نميفهمي و در حال عقل تو هرگز رقص نميكردي. شراب كه خوردي حالتي در تو پيدا ميشود كه قبح چيزها را نميفهمي، شراب كه خوردي باعث مضرتها ميشود، باعث فلج ميشود، باعث لقوه ميشود، تو را از آن حالت انسانيت بيرون ميبرد و روي تو را مانند روي مردگان و مسوخان طوري ديگر ميكند. بخاطرت همچو رسيد كه آن دفعه اول كه شراب خوردي گونه تو سرخ شد ولكن آن نور را از صورت ميبرد و صورت تو مانند صورت مستسقيان و مردگان ورم ميكند و قبيح ميشود. تو را از خدا غافل ميكند، تو را از عبادت مياندازد و تو را با دوستان دشمن ميكند، تو را با دشمنان دوست ميكند، تو را از منافع دنيا و رسيدن به اينكه حفظ كني خود را و مال خود را بازميدارد و تو را رسوا و مفتضح ميكند. يكدفعه در توي كوچه ميافتي و توي ريش خود قي ميكني و ميآيند تو را كول ميكنند و به خانه ميبرند. با اين و آن تو را به محاربه و عربده مياندازد، زخم بر يكديگر ميزنيد. حالا خدا فرموده مكن اين كار را تا
«* 28 موعظه صفحه 521 *»
به اين طورها مبتلا نشوي، بعد از آنكه كردي همين بلاها غضب خداست و خدا به واسطه اينكه تو شراب خوردي كج خلق نشده و به هيچوجه تغييري در ذات او راه نيافته ولكن اين زهري را كه در اين سفره گذارده و به جهت آزمايش نفوس آن را آفريده و تو را هم بر قبايح آن دلالت كرده و فرموده مخور، حالا كه خوردي معصيت او را كردي، معصيت او را كه كردي غضب ميكند بر تو به همين بلاها مبتلا ميشوي. كدام غضب از اين بدتر كه در دنيا مفتضح شدهاي، از آبرو افتادهاي، در برزخ مفتضح شدهاي، چه بسيار كفرها كه گفتهاي و خود را رسوا كردهاي و تو را در آخرت به همين جهات رسوا خواهد كرد.
خلاصه هر معصيتي كه تو را از آن نهي كردهاند به جهت آثاري است كه از براي آن است و همان آثار جهنم است و دار غضب خداست چه در دنيا چه در برزخ چه در آخرت. مگر خدا مالك دنيا نيست؟ دنيا ملك خداست و دارالسلطنه خداست و عذابهاي دنيا جهنم او است و برزخ ملك خداست و دارالسلطنه خداست و عذابهاي برزخ جهنم خداست و آخرت ملك خداست و دارالسلطنه خداست و عذابهاي آخرت جهنم خداست و چنانكه خدا در آخرت رحمتي و غضبي دارد و رحمت او بهشت او است در آخرت و غضب او جهنم او است در آخرت همچنين خدا در برزخ رحمتي و غضبي دارد و رحمت او بهشت برزخ است و غضب او جهنم برزخ است، همچنين خدا در دنيا رحمتي و غضبي دارد رحمت او بهشت دنيا است و غضب او جهنم دنيا است. هر گناهي كه شايسته است به واسطه او در دنيا عذاب كنند كننده آن را در دنيا عذاب ميكنند و هر گناهي كه شايسته است به واسطه او در برزخ عذاب كنند كننده آن را در برزخ عذاب ميكنند و هر گناهي كه شايسته است به واسطه او كننده آن را در آخرت عذاب كنند ميكنند. ملك ملك خداست و رحمت رحمت خداست در هر سه ملك و غضب غضب خداست در هر سه ملك. و همچنين خداوند عالم به چيزي چند شما را امر كرده فرموده صادق باش، ببين اين هيچ نفعي به خدا دارد تو
«* 28 موعظه صفحه 522 *»
صادق باشي؟ اگر تو صادق شدي خودت مردي شدي معتبر، شهادت تو مقبول مردم ميشود، معزّز ميشوي، محترم ميشوي، امين مردم ميشوي، اعتماد ميكنند به معامله تو، اعتماد ميكنند به وعده تو. همچنين وقتي غيبت نكردي و نيكي مردم را گفتي جميع مردم از تو خرسند ميشوند، از تو ايمن ميشوند و هكذا آنچه به تو فرمودهاند بكن جميع آنها از براي منفعت خود تو است و همان نفعها رحمت خداست در اين دنيا و در برزخ و در آخرت. پس آن عملهاي نيك كه تو را امر به آن كردهاند جنت است و دار رحمت خدا و عملهاي بد كه تو را نهي از آن كردهاند جهنم است و دار غضب خدا. پس تو را خلق كردهاند و معدنهاي رحمت خدا را به تو نمودهاند و تو را تكليف كردهاند كه از اين بكَن و تحصيل معاش خود را به اين بكن و اين آثار را كه سبب عزت و مكنت است براي تو، سبب آبروي تو است، سبب انتظام جان وتن تو است املاك تو مضبوط ميشود، خانه تو آباد ميشود. به تو فرمودهاند اين كارها را بكن اين تكليف را به تو كردهاند و فرمودهاند قاعده تحصيل اين رحمت اينطور سلوك كردن است، اينطور كندن و اينطور گداختن و اينطور صاف كردن است. معدن رحمت را اگر ميخواهي كار بكني اينطور و اينطور كار بكن. حالا ديگر تو داني و قوت بازوي تو تا چقدر كار كني، اگر بيشتر كار ميكني بيشتر از اين معدن بدست تو ميآيد، اگر كمتر كار ميكني كمتر. مباشيد شما بعد از اين جهال كه بنشينيد در خانه خود و بگوئيد خدا بزرگ است، قادر است كه من صبح كه از خواب برميخيزم هزار من طلا از اين معدن گداخته و صاف كرده به من عطا كند. خدا بزرگ است، خدا كريم است، اينها را بگوئيد و هيچ كار نكنيد. اينها جهالت است و تسويلات شيطان است خداوند ميفرمايد ليس للانسان الاّ ماسعي نيست براي انسان از اين معدن مگر به قدري كه از آن بكند، همان قدري كه ميكني همانقدر عايد تو ميشود. انما هي اعمالكم تردّ اليكم اين بهشتي كه شنيدهاي اعمال خود تو است مجسم كه ميشود حوري ميشود قصر ميشود نهر ميشود ولدان و غلمان ميشود نه اينكه مثل يك پاره احمقها خيال كنيد كه در بهشت
«* 28 موعظه صفحه 523 *»
نيست حوري و قصوري و انهاري و اشجاري و اينها همه كنايه است كه گفتهاند، خير اينها مزخرفات است و تكذيب خدا و رسول است. كافر است هركس انكار كند كه در بهشت حور نيست و قصور نيست و بگويد اينها كنايهاي است كه گفتهاند بلكه در بهشت قصور است حور است باغها است تختها است طعامها است به همينطور كه صفت آن در اخبار است و حق است و خداوند عالم مثل براي تو نموده تا اينكه اينها را انكار نكني نه اين است كه تو خواب ميبيني شير ميخوري تعبيرش در اين دنيا اين است كه تحصيل علم ميكني، شير خواب ميبيني علم است در اين دنيا لكن صورت برزخي او شير است كه در خواب ميبيني. خواب ميبيني مرواريد ميخوري تعبيرش در اين دنيا اين است كه علم قرآن را از استادي تعليم ميگيري در اينجا علم قرآن است در آخرت شكل همين علم به شكل مرواريد است و صورتش در دنيا صورت قرآن است. همچنين در عالم خواب ميبيني كاهو خوردهاي تعبيرش اين است كه در دنيا مسألههاي فقه ياد ميگيري چند مسأله از مسائل شرع و دين ميآموزي. همچنين در خواب ميبيني جامه زرد پوشيدي يا طلاي زردي در خواب ديدي بيدار ميشوي حكماً غصهاي به تو خواهد رسيد. اين چه صورت است؟ اين غم در اينجا صورت غم بود در آنجا صورت طلا شد جميع اين اعمالي كه اينجا داري در آخر صورتي دارد در اينجا ميگوئي لا اله الاّ اللّه در آخرت به صورت درخت ظاهر ميشود، در اينجا ميگوئي الحمدللّه در آخرت به صورت درخت ظاهر ميشود. پس هر عبادتي در بهشت به يك صورتي است پس مپنداريد كه آنچه ائمه فرمودهاند اينها تمثيلي است كه فرمودهاند، تشبيهي است كه كردهاند، حاشا. چنانكه فرمودهاند همانطور است بعينه حور است و قصر است و تختها در آنجا گذارده، نهرها از زير تختها جاري است همه به همان تفصيل واقعاً حقيقتاً و فوق آنچه گفتهاند و بهتر و بالاتر، به جهت آنكه تو در اينجا نهر ميشنوي خيال ميكني مثلاً نهر سرآسياب را، نهرهاي بهشت اينطور نيست اگرچه واقعاً نهر است و جاري است لكن نه اينطور كه تو خيال ميكني. حالا فرض كن
«* 28 موعظه صفحه 524 *»
در همين دنيا يك جوئي جاري بكنند از يكپارچه مرواريد، آبش به حلاوت عسل باشد، سفيدي او مثل برف باشد يا اينكه فرض كن نهري از يكپارچه ياقوت سنگريزههاي آن مرواريد باشد، آبش در تلألؤ چنان باشد كه عالم را روشن كند حالا اين چه شباهت دارد به نهر فتحآباد؟ اين هم نهر است لكن شباهت به آن ندارد. غرض آنچه در آخرت است طوري است كه عقل هيچ بشر به آن لذت و خوبي و صفا تعقل نكرده و نفهميده زيرا كه فهم او در اين عالم به قدر اين عالم است، آنجا عالم ديگر است حكايت ديگر است. ببين چه حكايت است! ميفرمايد يك شاخه موي حورالعين را اگر بياورند در دنيا از برق آن جميع ديدهها كورميشود، از بوي خوش او جميع خلق دنيا مدهوش خواهند شد. يك لقمهاي كه مؤمن در آخرت آن را ميخواهد بخورد آن يك لقمه را اگر بخواهد تقسيم اهل دنيا كند جميع اهل دنيا را به همان يك لقمه مهماني ميتواند بكند كه سير بشوند و معمور بشوند. پس ببين اين چه حكايت است! معلوم است حكايتي از اين عظيمتر نميشود.
باري، مقصود اين بود كه عرض كردم در اول سخن كه عبادتهاي تو منفعت به تو ميرساند و معصيتهاي تو ضرر به خود تو دارد و خداوند عالم غني است از اين منفعتها و ايمن است از اين ضررها، براي خاطر خود به تو امري و نهيي نكرده، معدنهاي رحمت است و معدنهاي غضب است گفته اين معدن غضب من است اگر يك كلنگ زدي افعيي بيرون ميآيد جانگداز، يكي ديگر زدي ميبيني اژدهائي بيرون ميآيد، يكي ديگر ميزني ميبيني آتشي بيرون ميآيد تو را فراميگيرد، عفونتي از آن بلند ميشود كه خفه خواهد كرد عالم را. حالا گفته تو اينها را مكن زيرا كه اگر كردي اين مضرتها به خود تو ميرسد او ميگويد لكن اين نميشنود. آيا نميبيني يك كلمه حرف ميزند گندش عالم را ميگيرد جميع مؤمنين مشمئز از آن ميشوند به طوري كه اگر صد تا چماق به ايشان بزني آنقدر متأذّي نميشوند. ببين چگونه اثر عظيمي دارد يك كلمه حرف زده قومي را با خود عدو كرده كه همه كمر بر قتلش بستهاند، يك غيبت كرده
«* 28 موعظه صفحه 525 *»
است جمع كثيري را با خود به عداوت داشته است، به سر ضرر خود واداشته به طوري كه هروقت فرصت بكنند جگر او را درميآورند. ببين چطور اثر عظيمي دارد! اين را بدانيد واللّه بحق خداي عظيم قسم كه اگر كسي دين نداشته باشد و اقرار به آخرت نداشته باشد همينقدر بخواهد دنياي او معمور باشد به شريعت راه برود دنياي او معمور ميشود. آخر چه گفتهاند؟ گفتهاند فحش مده، وقتي فحش ندادي كسي به تو فحش نميدهد. اذيت مكن، نكردي اذيت نميكنند. ظلم مكن، ظلمت نميكنند. سر زن مردم مرو كسي سر زن تو نميآيد، به بچه مردم نگاه مكن كسي نگاه به بچه تو نميكند، مال مردم را مخور مال تو را نميخورند. ديگر چه گفتهاند در اين شريعت بجز صلاح دين و دنيا و آخرت؟ واللّه اگر كسي هيچ دين نداشته باشد همينقدر در دنيا بخواهد معتبرترين خلق باشد بايد به قواعد شريعت راه برود. به قاعده شريعت كه راه رفت محل اعتماد دوست و دشمن ميشود اگر يهود و نصاري راست ميگويند امين ميشوند، كدام امت از راستگو بدش ميآيد؟ راست ميگوئي امين ميشوي. ديگر چه گفتهاند؟ گفتهاند سر زن مردم نروي، گفتهاند غيبت مردم را نكني، كيست بدش بيايد؟ پس بدانيد كه ماها بجز به هرزگي و پا به بخت خودزدن و خود را ضايع كردن كار ديگري نداريم و ميدانيم و ميكنيم. بديهي است كه ميداند اين طبع منحوس كه چائيده، غذائي كه مثلاً روغن دارد نبايد بخورد و باز ميخورد. اين نفس اماره ميداند مضر است چائيده است، ترشي نبايد بخورد ميخورد. پس بدانيد كه طبع ما طبعي است احمق و دشمن خود و پاي جان خود ايستاده است، جميع خلق ميدانند دروغ بد است يك طبعي را ميبيني همينطور خوشش ميآيد يكتا دروغي بگويد و برود جميع مردم ميدانند حرف بد مردم زدن بد است و باز ميزنند. پس بدانيد كه جميع آنچه ما را به آن امر كردهاند واللّه خير دنياي ما است و باعث ازدياد عزت دنياي ما است ولكن حماقت مردم را ببينيد كه به اين نيم ساعت و يك ساعت و يك روز و ده روز و شش ماه قناعت ميكند، ميداند كه اگر اين ظلمها را بكند دوامي ندارد، ميداند
«* 28 موعظه صفحه 526 *»
وفا نميكند اين خطا است و باز دست برنميدارد.
باري، پس خداوند عالم دو معدن آفريده يكي معدن رحمت و آداب كار كردن در اين معدن را نموده و يكي معدن غضب و آداب كار كردن در اين را به تو نموده است. پس اهل غضب خدا عاصيانند و غضب خدا همين اعمال بد است، اعمال بد جهنم است همينها جهنم ميشود، مار ميشود عقرب ميشود سگ ميشود و گرگ ميشود و همينها در جهنم سر بجانت ميكنند و همانها حورالعين ميشوند، قصور ميشوند نهر ميشوند باغ ميشوند و لذت ميبرد. خدا ميداند كه همانها در همين دنيا هم لذت دارد. آيا حظ نميكني كه امين باشي راستگو و معتبر باشي در اين ولايت بنشيني دو كلمه كاغذ بنويسي به يزد به تهران به ولايات بعيده همه تو را امين بدانند، كاغذ تو را بخوانند؟ آيا اين لذت ندارد؟ البته لذت دارد لكن اين مردم نميفهمند لذت را. يكپاره مردم هستند برگ عناب ميخورند كه وقتي ميخواهند دوا بخورند ذائقهشان مزه دوا را نفهمد. حالا اين مردم برگ عناب خوردهاند ذائقه لذت طاعت از دهانشان بيرون رفته هيچ لذت طاعت را نفهميدهاند به همان لذت معصيت ساخته، به همين يك ساعت دو ساعت لذت معصيت طبيعت معوج لذت ميبرد حظ ميكند و آن لذت دائم كه تا زنده است امين است و معتبر است و برات او را ميخوانند و در ميان مردم معزّز و محترم است فهم آن لذت را نميكنند و به اين لذتهاي نيم ساعت و يك ساعت، لذتهاي بياعتبار دروغي ساختهاند و حال آنكه لذتي است ناخوش مثل اين ناخوشيي كه زنها ميگيرند سفال ميخورند و لذت ميبرند. يكي را ديدم توي كوچهها ميگشت فضله خشك پيدا ميكرد توي دهان خود ميگذاشت و ميخورد. مقصود اين است كه وقتي انسان ناخوش شد فضلهخور ميشود. حالا همچنين عاصيان ناخوشند و لذت از معصيت ميبرند. ميبيني يكتا فحش ميدهد و حظ ميكند و غافل است از تلخي آن، همچنين جمعي هم از آن طرف ذائقهشان عيب نكرده لذت طاعت را ميبرند و تلخي معصيت را ميفهمند.
«* 28 موعظه صفحه 527 *»
برويم بر سر مسأله، مسأله آن بود كه خداوند عالم جلّ شأنه غني است از طاعت خلق نه طاعت خلق به او نفعي ميرساند نه معصيت خلق به او ضرري ميرساند. پس ما هيچ خدمتي نميتوانيم نسبت به ذات خداوند عالم بكنيم، نفعي كه به او نميتوانيم برسانيم. نه آبي ميتوانيم روي دست او بريزيم نه مشت و مالي ميتوانيم به خدا بكنيم، چه منفعت به خدا داريم؟ پس ما نسبت به خدا هيچ كاري نميتوانيم بكنيم عبادتي كه ما براي خدا بايد بكنيم خدماتي است كه در ملك او بايد بانجام برسانيم، خدماتي است كه نسبت به ملك او و ساير بندگان او بايد بانجام برسانيم. حكم همچو شده است كه اگر بندگي مرا ميخواهيد بكنيد تو غلامي كه نامت مبارك است بايد آب بريزي بدست فيروز، دست او را بشوئي. دست من شستن ندارد و آبي هم ضرور ندارد تو هم كه بايد خدمت مرا بكني. خدمت تو فيروز اين است كه سر مبارك را بتراشي جميع شما را به عبادت خوانده است و آن كاري است كه در ملك نسبت به بندگان خدا بكني. پس شما را مغرور نكند شيطان به اينكه خيالتان برسد كه عبادت خداوند عالم به اين نمازها و به اين روزهها است و از آن طرف بندگان خدا را ميآزاريد. حالا خيالتان هم برسد عبادت خدا را كردهايد، خير عبادت نكردهايد بلكه جميع عبادت خدا خدمتهائي است كه بندگان بايد نسبت به يكديگر كنند. بلي در ميان غلامان پادشاه يك غلام بزرگتر است كه باقي غلامان كوچك اويند. حكم همچو شده كه بروي پيش آن مبارك و در برابر او بايستي و بگوئي سلام، اطاعت او را كني. حكم شده كه بايد كفش پيش پاي فيروز جفت كني، اطاعت فيروز را بكني. حالا همچنين در ملك خدا جميع بندگان خدا عبيد خدايند از خاتم انبيا گرفته تا ادناي خلق، جميعاً بندگان خدايند. در تشهد نمازت ميخواني اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله پس پيغمبر غلام خداست، پس جميع خلق بندگان خدايند و عبادتهاي ما خدمتهائي است نسبت به بندگان خدا. پس بندگي اعمالي چند است كه ما بايد نسبت به پيغمبر بكنيم نسبت به اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين بكنيم، نسبت به مؤمنين بكنيم و همچنين اعمالي چند است كه بايد
«* 28 موعظه صفحه 528 *»
نسبت به اعداي خود بكنيم. اگر اين كارها را كرديم همين كارها ميشود عبادت خدا. زكات دادن عبادت خداست حالا تو گندم را برميداري بدست فلان فقير ميدهي عبادت خدا را كردهاي، خمس داخل عبادت است چكار ميكني؟ پول برميداري ميدهي به اولاد پيغمبر، خدا ميگويد تو ميخواهي عبادت مرا بكني پول بردار بده به اين سيد. وقتي دادي عبادت ميشود و حال آنكه تو نسبت به خدا كاري نكردي. مثلاً يكپاره عبادات هست نسبت به زمينها آنها رابايد بجا آوري. وقتي زمين را آباد كردي و درخت كشتي براي خدا و آب جاري كردي و زمين خدا را آباد كردي و تعمير كردي عبادت خدا را كردهاي. خدمت را رو به زمين و براي زمين كردي خدا ميگويد خدمت من و عبادت من همين است. و همچنين روي زمين من راه رفتي و تو را گفتم برو به مكه رفتي، همين عبادت است و مقصود من بعمل آمد. و همچنين خدا گفته روزي پنج دفعه رو كن به كعبه و به اين سمت دنيا رو كن، وقتي روكردي به كعبه همين عبادت خداست. ببين آيا خدا در مشرق است در مغرب است در جنوب است در شمال است؟ خدا در سمتي نيست چون چنين بود گفته رو به كعبه كن. حالا خدا در خانه كعبه ميخوابد؟ خير نميخوابد بلكه خلقي است از خلقهاي خدا وقتي رفتي طواف آن كردي نماز بسوي او كردي اين ميشود عبادت خدا. مگر اين ذكرهائي كه ميكني چيست بجز الف و لام و الف و هائي كه حروف است و خلقي است از خلقهاي خدا. تو را گفته است اگر عبادت مرا ميخواهي بكني اين الف و لام و الف و هاء را بر زبان جاري كن و اينها را بگو عبادت مرا كردهاي. ببين چه دخلي به خدا داشت؟ ولكن حروفي و كلماتي است كه به فرمان خدا آنها را از باد ميسازي و با زبان و دهان خود بيرون مياندازي. حالا اين سخنها را كه از هوا ساختي همين شد عبادت خدا والاّ نه صداي تو ميرود بالا نه صداي تو توي گوش خدا ميرود و نه اين ذكرهاي تو منفعتي به خدا ميرساند نه مضرتي از خدا دفع ميكند نه خدا را نامي است نه نشاني است، ابداً هيچ كاري نسبت به او نتوانستهاي بكني. تصور او را نميتواني بكني چه جاي
«* 28 موعظه صفحه 529 *»
اينكه عبادت او را بكني ولكن آنچه گفتهاي نسبت به مخلوقات او گفتهاي، آنچه كردهاي نسبت به مخلوقات او كردهاي و جميع آن كارهاي نيك نسبت به بندگان و مخلوقات معدنهاي رحمت خداست وقتي آن كارها را كردي در معدن رحمت خدا عمل كردهاي و چون در معدن عمل كردي منفعت عايد تو خواهد شد آنوقت گفته ميشود رحمت خدا شامل حال فلان شد والاّ فكر كار خود باشيد شماها مزدي نداريد اگر كار نكنيد اين تمنّاها را از خود دور كنيد ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به حالا هر كاري خواسته باشيد بكنيد و تا شما را نهي كنند بگوئيد برو خدا بزرگ است، تو چه ميداني بلكه من آن دنيا به از تو باشم؟! چنين نيست، نگاه كنيد به عمل هركسي، هر عمل نيكي كه ميكند كلنگي است در معدن رحمت خدا كار كرده و به همان قدر منفعت عايد او ميشود. واللّه كه نزديكترين خلق به بهشت در ميان مردم مطيعانند و واللّه كه نزديكترين خلق به جهنم عاصيانند. چرا خود را گم ميكني؟ آن معصيتهاي تو كلنگهائي است بسوي جهنم به جهت آنكه همين معصيت قدمي است بسوي جهنم. آخر يا منكر پيغمبر شو و بگو دروغ گفته اين معصيت قدم بسوي جهنم است و فيالفور كافر ميشوي و اگر اين را نميگوئي پس اعمال زشت بد است اگر اعمال زشت بد است پس سبب جهنم است پس كه نزديكتر به جهنم از من كه معصيت خدا را ميكنم و شب و روز گام برميدارم رو به جهنم، يا تكلم ميكنم دروغي است يا تهمتي است يا افترائي است يا غيبتي است. اگر نظر ميكنم نظر به جائي است كه خدا رضا نيست، اگر سعي ميكنم در معصيت خدا سعي ميكنم، پس كه نزديكتر به جهنم از كسي كه جميع اعمال او گامهاي بسوي جهنم باشد؟ مگو اميد به خدا دارم، خدا كريم است بلكه راه اميدواري به خدا عمل نيك است. پس بدانيد كه دروغ ميگويد كسي كه ميگويد من اميد به خدا دارم و اعمال نيك نميكند، دروغ ميگويد من از خدا ميترسم و دست از اعمال بد برنميدارد. حضرت امير ميفرمايد يزعم انه يرجو اللّه كذب و العظيم ما باله لايتبيّن رجاؤه في عمله و كل من رجا يتبيّن
«* 28 موعظه صفحه 530 *»
رجاؤه في عمله يرجو اللّه في الكبير و يرجو العبد في الصغير فيعطي العبد ما لايعطي الربّ اميد به خدا داري در جنتي كه عرضش عرض آسمان و زمين است و اميد به بندگان داري در چيزهاي كم باوجود اين با اين سلوك به اينطور ميكني كه با خدا آنطور سلوك نميكني. پس بدان كه اينها اميد نيست، اينها همه تسويلات شيطان است. اين را بدان كه چراغ جميع اين بيابان ظلماني كه در اين افتادهايم جميعاً تفكر است. فرمودهاند لا خير في عبادة لا تفكّر فيها به تفكر انسان چيزي ميفهمد نه تنها در امر آخرت يك محاسبه جزئي با تاجري داريم، آيا ممكن است كه تا تو نظر نكني دستك خود را و فكر نكني نفهمي نميشود و آيا ممكن است نظر كردن در اين مگر اينكه نظر را از اطراف ديگر باز بگيري. پس بايد كه از جميع ماسواي دستك چشم بپوشي تا به دستك نگاه كني و اگر به دستك نگاه كرد ممكن ميشود تو را نگاه كردن بر محاسبه و فهميدن آن. همچنين ممكن نيست شما را كه در ايمان بكوشيد و معرفت ايمان را حاصل كنيد مگر اينكه تفكر كنيد و نميشود كه هي اينطرف و آنطرف نگاه كني و هي سر هم توجّهت به دكان يا به معامله باشد و بتواني تفكر بكني. پس لامحاله بايد تفكر كني و تفكر نميتواني بكني مگر آنكه از جميع جهات نظر را قطع كني ديگر فكر نميخواهد، اگر بخواهي به اين انگشتر نظر كني نميتواني مگر آنكه از ماسواي اين چشم بپوشي پس از ماسواي خدا اگر چشم پوشيدي آنوقت ميتواني به خدا نظر كني. وقتي به خدا نظر كردي آنوقت ممكن است تو را معرفت خدا و آنوقت ميتواني عبادت خدا كني و تا تفكر نكني ممكن نيست فهم يك مسأله. پس لامحاله شما بايد براي خود يك وقتي از اوقات شبانه روز خود را قرار بدهيد براي تفكر خود. نميگويم صبح تا شام فكر كنيد، انسان لابد است از كسب و كار و زندگي دنيا لكن عرض ميكنم كه از ميان شبانهروز نيم ساعتي يك ساعتي را براي اين قرار بدهيد كه بنشينيد يك گوشهاي و از جميع عالم چشم بپوشيد و فكر كنيد پس به قدر نيم ساعت فرصت داري يك ساعت فرصت داري بنشين يك گوشهاي فكر كن كه من از كجا آمدهام، كجا بودهام،
«* 28 موعظه صفحه 531 *»
براي چه به اينجا آمدهام، اينجا كجا است؟ من كهام؟ مرا كه آورده است، چطور آورده، براي چه آورده، دلالت بر وجود او چيست از اينها مطلب كدام است. صد سال پيش از اين تا ماشاءاللّه من كجا بودم، آيا من عدم صرف بودم يا چيزي بودهام؟ يقيناً عدم صرف بودهام و همچنين وقتي كه من مردم تا آخر الي ماشاءاللّه من نخواهم بود و عدم خواهم شد، حالا در ميان اين دو مدت بينهايت قم فاغتنم الفرصة بين العدمين آن پيش عدم بود بعد از اينش هم عدم خواهد بود، من در اين مدت قليل چه بايد بكنم؟ در اين يك خورده وقت من چه خاك بر سر بكنم؟ بناكند فكر كردن، فكر كند كه اين دار دار عمل است دار آخرت دار جزا است در آن دنيا دار جزا است، اگر تو صدهزار گريه كني ميگويند يك خورده از اين گريهها را ميخواستي در دنيا بكني و همين كه كسي را انداختند در آتش و خود را در آتش ديد نميشود كه نسوزد. همينكه شراب خورد حالا ديگر مست است اظهار پشيماني چه فايده دارد؟ حالا كه خوردي مستي، نميشود مست نباشي. مثَلي ديگر براي اين عرض كردهام خود را از كوه بيندازي پايت ميشكند، ديگر حالا پشيماني فايده ندارد اين ندامت را هزار بكش حالا ديگر پايت شكسته وقتي شكست چه حاصل از اين پشيماني؟ همچنين حالت آخرت مثل حالت آن پاشكستگي است، وقتي در آخرت معذب شدي ديگر معذبي ابداً آن درد هست تا وقتي كه خدا بخواهد. همچنين است تا در دنيا فرصت داري به فكر آخرت بيفت، پشيمانيها را حالا داشته باش، استغفار را حالا كن، سعي در عمل كن. باري عبادتي كه در آن تفكر نيست خير ندارد آن عبادتي است كوركورانه اما عبادت با تفكر كه آن چراغي است روشن با آن بينا ميشوي، پيش پاي خود را ميبيني، فكر ميكني از كجا آمدي چرا آمدي كجا ميروي، اين فكرها را كه كردي تو را بشوق ميآورد كه سعي كني و مشغول عبادت بشوي از روي خلوص و از روي ذوق و شوق.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
([1]) شَقاقِلوس: بيحسي و فاسدشدگي عضوي از اعضاي بدن.
([2]) دهي است از دهستان درختنگان بخش مركزي شهرستان كرمان .
([3]) ميل: يكي از ادوات ورزش باستاني كه از چوب ساخته ميشود.
([4]) مُـرَوَّق: صاف شده، صافي.
([5]) صداي همهمه از بيرون مسجد آمد حواس جمعي پريشان شد. تأمّلي كردند و فرمودند چه خبر است؟ دسته ميآيد، يكي دوئي از مردم برخاستند بروند ببينند چه خبر است بعضي روشان را برگردانيدند. فرمودند يكباره مجلس را برهم بزنيد برويد ببينيد چه خبر است، نه همين شما اينطور ميكنيد زمان رسول خدا9 همينطور كردند و روز جمعه بود پيغمبر خطبه ميخواندند اين كار را كردند در اثناي خطبه پيغمبر صداي تنبك بلند شد از بيرون مسجد، تاجري آمده بود از ولايتي با مال بسيار، پيش رويش تنبك ميزدند مردم آن صدا را كه ميشنيدند پاميشدند و ميرفتند. پيغمبر خطبه ميخواند و كسي هم نمانده بود، به تماشاي مردم بيرون رفته بودند، حالا همچو شده است، بد نيست !
([6]) سوغان گرفتن: رياضت دادن و دواندن اسب جهت آماده شدن براي مسابقه.
([7]) چوگان كردن زلف: تاب دادن و خم كردن زلف.
([8]) پاتُوَِه: پاتابه، پاپيچ، چيزي كه پيادهروان به پا پيچند.
([10]) بلوك: قسمتي از ولايت كه داراي يك قصبه و چند محال بوده و توسط يك نفر نايبالحكومه از طرف حاكم اداره ميشده.
([11]) چون جمعيت زياد شده بود و همهمه و قال خيلي زياد بود قدري بالاي منبر تأمّل فرمودند. يك پسر در ميان زنها راه ميرفت كه بيايد توي مردها، رو كردند به او فرمودند: پسر از توي زنها برو بيرون. باز دو مرتبه فرمودند: پسر برو از توي زنها بيرون. چون بسيار متغير شدند بعد فرمودند: اگر مقصود شما اين است كه چيزي بشنويد و چيزي ياد بگيريد يك خورده بيصدا باشيد و همشيرهها شما را به خدا بيصدا باشيد، يك خورده همهمه را كم كنيد، يكخورده بيصدا.
([12]) باز همهمه ميكردند و قال قال ميكردند، تأمّلي كردند و فرمودند شما را به مرتضي علي بيصدا. اگر من صدايم صداي توپ هم باشد كه آخر بايست صدا برسد .
([13]) باجُغلو: باجاوقلي، نام سكه طلاي عثماني.
([14]) از بيرون مسجد صداي هياهو بلند شد فرمودند بابا دم در ايستادهاي آن بيرونها را ساكت كن. باز بيرون صداي سينهزن و نوحه خوان و قال قال مردم بلند بود. تأمّلي فرمودند، زنها روشان را برگرداندند. فرمودند خيلي خوب يكباره زنها پاشويد برويد تماشا. بعد فرمودند همينها خوب است. بعد فرمودند شما كه دم دريد التماس كنيد اينجا سينه نزنند، اينجا نخوانند، بروند آن طرف بخوانند. باز تأمّل فرمودند و فرمودند نميگذارند چه كار كنيم! مردم رفتند ممانعت كنند فرمودند به آرامي اجتماع مردم است احتمال ميرود فسادي كنند. باز تأمل كردند و فرمودند تفرق خلق عذاب اجتماعشان عذاب.
([15]) صحراي بي آب و علف كه هرگز گياه در آن نرُسته باشد.
([16]) باز ازبس جمعيت زياد بود در گوشه و كنار صدا ميآمد و حواسها پريشان ميشد. فرمودند اشتباه حمام به مسجد شده، همشيرهها بيصدا باشيد اينجا مسجد است.
([17]) اصطلاح دريانوردي كه شامل جزاير جنوب شرقي هندوستان مثل سوماترا، مالاكا، بنگال و سنگاپور ميشود.
([18]) طَِنَبي: ايواني كه توي ايوان كلان باشد.
([19]) چون به اينجا رسيدند آنوقت تأمّلي كردند و فرمودند:
([21]) در اينجا گريه زيادي شد به طوري كه از شدت هياهوي گريه و افغان مردم نزديك بود كه صداي مبارك ايشان را نشنوم باوجودي كه نزديك بودم و ديگر هرچه خواستم خود را حفظ كنم و گريه نكنم تا نوشته شود تاب نياوردم و بسياري در اينجا از قلم افتاد و نوشته نشد. در اينجا بياد آوردند گناهان هركسي را كه كرده و متذكرشان كردند و گريه زيادي فرمودند، بعد فرمودند پس بيائيد استغفار كنيم …
([22]) باز در اينجا چند فقره ديگر فرمايش شد كه از قلم افتاد. بعد فرمودند مقصود اين بود كه…
([23]) كرن: اسبي كه زرد پر رنگ يا حنائي يا قهوهاي روشن باشد.
([24]) تأملي فرمودند كه بخاطرشان بيايد. آقا محمّد شريف روضهخوان عرض كرد: و بمقاماتك و علاماتك. فرمودند يك چيز ديگري دارد ميخواهم آن يادم بيايد، تأملي كردند آنوقت فرمودند بمقاماتك و آياتك التي لا تعطيل لها …
([25]) در «مثلاًما» وقف فرمودند.