04-02 مواعظ – بیست و هشت موعظه آقای کرمانی – چاپ – قسمت دوم

28 موعظه – قسمت دوم

 

از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

«* 28 موعظه صفحه 265 *»

«موعظه پانزدهم» چهارشنبه هجدهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند حكيم شما را به لغو و بازيچه نيافريده، لاعن شعور و بي‏فايده نيافريده بلكه شما را از براي فايده‏اي آفريده و عرض كردم كه آن فايده بايست بعمل بيايد و اگر بعمل نيايد باز لغو خواهد بود چنانكه مثَل آوردم همه چيزها همين‏طور است. هرگاه تو منزلي بسازي براي سكنا، بعد از آنكه ساختي نتوان در آن سكنا كرد اين لغو خواهد بود. جامه‏اي بدوزي براي پوشش و چون دوختي نتوان پوشيد، اين لغو است. همچنين خداوند عالم عرض كردم اين خلق را براي فايده‏اي آفريده، حالا بعد از آني‏كه خلق كرد اگر آن فايده بعمل نيايد از نقصان علم و حكمت و قدرت صانع مي‏شود. پس خداوند كه قدرت او را نهايتي نيست و علم و حكمت او را پاياني نيست و او اين عالم را براي فايده آفريده، پس آن فايده بايد بعمل بيايد و در نهايت كمال هم بايد بعمل بيايد كه هيچ نقصان در آن فايده نباشد به جهت آنكه فايده صنعت حكيم عليم قادر است و آن فايده را عرض كردم خدمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين است. و مپندار كه خدمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين از براي حاجت آن بزرگواران است به خدمت‏كردن ما براي ايشان عزّتي

 

«* 28 موعظه صفحه 266 *»

زياد مي‏شود، يا ايشان انتفاعي مي‏برند از پهلوي ما، حاشا و كلاّ. بلكه خدا ما را خلقت كرده تا از انعام محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم سودمند بشويم نه اينكه ما را خلقت كرده باشند كه آن بزرگواران از ما سودي ببرند، حاشا و كلاّ؛ ايشان مظهر بي‏نيازي خداوند عالمند و ايشان پيدايي غناي خداوند عالمند و ايشان مالك خزائن بي‏نفاد خداوند عالمند و چگونه آن بزرگواران محتاج به من و تو باشند و حال آنكه خداوند از نور ايشان جميع هزار هزار عالم را آفريده و وجود كائنات به نورافشاني ايشان است و به اشراق جمال ايشان است. وقتي كه هستي كائنات از نورافشاني ايشان باشد چگونه محتاجند به اين انوار خود؟ آيا هيچ آفتابي محتاج به نور خود هست؟ و آيا هيچ چراغي محتاج به نور خود هست؟ و حال آنكه وجود آن نور را او افاضه كرده و حيات آن نور و هستي آن نور و پيدايي آن نور و وجود آن نور به وجود چراغ بسته. پس مپندار محمّد و آل‏محمّد محتاج به من و تو مي‏باشند، حاشا. هركس مي‏خواهد ايمان بياورد هركس مي‏خواهد كافر شود بر دامن كبرياش ننشيند گرد. وانگهي عرض كردم كه حيات كائنات بسته به التفات آن بزرگوار است كه،

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را «معلوم است»اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

چه عجب مي‏كني؟ اگر آفتاب رو بگرداند از انوار خود و چشم عنايت خود را از انوار بپوشاند جميع انوار در يك لحظه از عرصه هستي به عرصه عدم مي‏روند، اگرچه جميع فضاي عالم پر از نور باشد بمحضي كه آفتاب چشم عنايت خود را از انوار بردارد جميع انوار معدوم مي‏شوند و چون دانسته‏اي به احاديث بسيار و به اخبار متواتره كه خداوند جميع كائنات را از نور محمّد و آل‏محمّد آفريده پس اگر رخساره مبارك خود را بگرداند از جميع كاينات، در يك لحظه پا به عرصه عدم مي‏گذارند. پس ايشان را حاجتي به خدمت انوار نيست در واقع اگرچه خلق را براي خدمت محمّد صلوات‏اللّه عليه و آله آفريده لكن براي اين آفريده كه بروند در خدمت او و انعامها بگيرند و

 

«* 28 موعظه صفحه 267 *»

خدمات او را كه فرمان مي‏دهد به آن خدمات سرافراز بشوند و منصبها بيابند و مقرّب درگاه بشوند و حيات ابدي دريابند و خلود سرمدي حاصل كنند. نه اين است كه از بندگي ما به محمّد عزّتي بيفزايد و براي او منفعتي حاصل شود. اين است كه خدا مي‏فرمايد ـ و شرح همه اينها را در اين آيه فرموده ـ مي‏فرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر براي خدمت محمّد و آل‏محمّد. نه اينست كه محمد و آل محمد اينها عمله مي‏خواهند براي خود بگيرند تا اينكه ارزاق بواسطه اينها تحصيل كنند يا اينكه اينها اطعام محمّد و آل‏محمّد كنند. چه اطعام علم باشد چه اطعام قدرت باشد چه اطعام نعمتي ديگر باشد. نه اين است كه محمّد صلوات‏اللّه عليه و آله در وجود خودش محتاج باشد به اينها و نه اين است كه در اين نوكرداري و قشون‏داري محتاج به اين قشون است، حاشا؛ به هيچ‏وجه من الوجوه محتاج نيست، نه در رزق اين قشون محتاج است چراكه خزائن پر است. نه اينكه قشون مي‏خواهد براي اينكه آن قشون برود يغمائي كند، مالي بياورد و به آن مال مواجب قشون خود را بدهد، حاشا؛ از خزائن بي‏نهايت خود به اين قشون مي‏دهد و حاجت به اين يغما كردن نيست. مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون آنها را نيافريدم كه بروند يغمائي كنند مواجب ساليانه قشون را بياورند، من رزق يعني سورسات نمي‏خواهم از ايشان و مااريد ان‏يطعمون و نمي‏خواهم محمّد و آل‏محمّد را اطعام كنند و تقويت كنند ايشان را، حاشا انّ اللّه هو الرزّاق خداست رزاق، اللّه رزاق است و روزي‏دهنده جميع اين قشون است و خود او را حاجتي به اين قشون نيست. السلام علي اسم اللّه الرضي و وجهه المضي‏ء سلام بر اسم اللّه. غرض، خداوند رزاق جميع كائنات است، او را حاجت به كسي نيست و ذوالقوه است و متين است و او را هيچ حاجتي به استمداد ساير كائنات نيست. او قوتش و قدرتش نه از طعام خوردن است، نمي‏خواهد اينها طعامي به او بدهند كه قوتي در جان او پيدا شود، حاشا. پس در اين آيه شرح شد كه شما محتاج به محمّد و آل‏محمّد هستيد و آن بزرگوار محتاج به شما نيست. پس شما را آفريده‏اند براي خدمت

 

«* 28 موعظه صفحه 268 *»

و براي خدمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. حالا اين فايده آيا بايد حاصل شود يا نبايد؟ ببينيم ما را كه براي اين آفريده‏اند آيا اين فايده بايد بعمل آيد يا نبايد بعمل آيد؟ اگر نبايد بعمل آيد كه نهايت لغوي در اين كار خواهد بود كه ما را براي خدمت محمّد و آل محمّد بيافريند و خدمتي براي ايشان نشود، اين كه نخواهد شد. پس لامحاله اين فايده بايد بعمل بيايد لكن در هنگام تمامي صنعت، اگرچه فايده كرسي و تخت، نشستن بر آن است لكن تخت كه تمام شد سلطان بايد بر آن بنشيند نه اين است كه دو پايه او را كه ساختند، يا يك تخته او را كه روش گذاردند حالا قابل نشستن باشد، نه قابل نيست بلكه وقتي كرسي تمام مي‏شود، سرير سلطنت بانجام مي‏رسد، عرش استوا ساخته مي‏شود، آن‏وقت سلطان قاهر قادر باجلال و عظمت خواهد آمد و بر آن خواهد نشست. پس اين ملك را و اين خلق را اگرچه براي محمّد و آل‏محمّد: آفريده‏اند لكن بعد از آني‏كه اين صنعت باتمام رسيد، اين بنيه كمال اعتدال را پيدا كرد، قابل خدمت شدند، آن‏وقت بايد خدمت كنند. نمي‏بيني خداوند مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و بچه‏ها تا به حدّ بلوغ نرسند عبادت از ايشان نخواسته، هر كاري همين‏طور است. حتي آنكه اگر چاقو مي‏سازي براي بريدن، وقتي آهن را تازه برداشته‏اي نمي‏برد وقتي كوره‏اش مي‏بري نمي‏برد، تا ساخته نشود، چرخ نشود و دم او تيز نشود نمي‏برد. همچنين اين خلق تا استعداد پيدا نكنند از براي خدمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين دولت محمّد و آل‏محمّد: بروز نخواهد كرد. پس در اين عالم از اول ظهور آدم تا كنون و همچنين از حالا تا هنگام ظهور، اين عالم در دست كارگر است و عالم تا تمام نشود اين بنيه‏ها قابل خدمت آن بزرگواران نيست و قابل تكاليف ايشان نيست. خدمتهايي كه او از مردم مي‏خواهد غير اين چيزهايي است كه در دست مردم است و البته شنيده‏اي كه آن بزرگوار چون بيايد يأتي بشرع جديد و كتاب جديد و هو علي العرب شديد آن بزرگوار خواهد آورد شرع جديدي و كتاب جديدي كه بر عرب شديد باشد. معلوم است آن روز تكليف آن است

 

«* 28 موعظه صفحه 269 *»

و آن است خدمت. آيا نشنيده‏اي كه پس از آني‏كه به كوفه تشريف آورد امام بر منبر بالا مي‏رود و از آنهايي كه حاضرند مي‏خواهد ايمان بياورند به مطلبي كاغذي از بغل مبارك خود بيرون مي‏آورد كه مُهر آن هنوز تر است و مهر آن مهر رسول‏خداست9. بلي همان ساعت مهر شد چگونه تر نباشد! بيرون مي‏آورد آن كتاب را، مي‏فرمايد كه شما مأموريد كه به مضمون اين كتاب عمل كنيد. چون بر مضمون آن مطلع شوند جميع مردم فرار خواهند كرد حتي آن نقبائي كه در خدمت او شمشير زده‏اند و از مكه تا اينجا در خدمت او بوده‏اند، آنها هم فرار مي‏كنند و طاقت نمي‏آورند مضمون آن كتاب را عمل كنند، جميعاً فرار مي‏كنند مگر حضرت عيسي و يازده نقيب كه باقي مي‏مانند كه آنها كسانيند مانند سلمان و امثال سلمان، آنها باقي مي‏مانند و تمكين مي‏كنند و باقي ديگر فرار مي‏كنند و به اطراف زمين مي‏روند و هر جاي عالم را مي‏گردند مي‏بينند امامي نيست بجز آن بزرگوار، برمي‏گردند خاضع و خاشع خدمت آن حضرت و آن‏وقت تسليم مي‏كنند براي آن فرمان همايون.

خلاصه، پس خدمت آن است كه آن‏روز گفته خواهد شد و تكليف آن است كه آن‏روز مي‏كنند، امروز تكليفي كه هست مثل آن تكاليفي است كه به بچه مي‏كني مي‏گويي آن دور بول كن، پاهات را گشادتر بگذار تا ترشح به تو نكند، دستت را بشور، صورتت را بشور. بجز اين‏گونه صفات ديگر چيز ديگري نيست، اينها دخلي به خدمت ندارد. تو را امر كرده‏اند به اينها و به اين صفات تا خود تو مردي بشوي، براي اينكه غلام بشوي و بعد از آني‏كه غلام شدي قابل خدمت شوي. گفتند مسواك كن دهنت گند نكند براي خود تو است، گفتند سرمه به چشمهات كن چشمهات قوت داشته باشد ببيند خدمات را، غذا بخور تا قوت داشته باشي براي خدمت‏كردن، غسل جنابت كن براي اينكه گند جنابت را از خود دور كرده باشي. معاملاتتان همه درست باشد تا توي قشون دعوا نشود، خود اين قشون بهم نريزند و جمع باشند آن‏وقت خدمت بكني والاّ جميع اينها براي خودمان است. دروغ به همديگر نگوييد، غيبت همديگر را نكنيد،

 

«* 28 موعظه صفحه 270 *»

مال همديگر را مخوريد، با هم دعوا نكنيد براي اينكه قشون از هم نپاشد و قشون جمع باشند. يكپاره ديگر مصالحي است كه در بدنهاي شماست، يكپاره ديگر مصالح در عيال و خانواده‏هاي شماست، يكپاره مصالح در قشون شما و ملك شما است. آنچه گفته‏اند در اصلاح بدنها و خانواده‏ها و خود قشون است، پس خدمت آقا كو؟ وقتي اين كارها را كردي حالا شدي تو آدمي زنده، حالا بايد خدمت كني. اين شريعتهاي حالا متوجه‏شدن اين اطفال است كه در آب و آتش نيفتند و از كثافت و نجاست پاك و پاكيزه باشند تا چون ان شاءاللّه به حد بلوغ برسند و آن‏وقت تعليم ايشان بشود آنچه كه بايد بشود، مستعد آن باش انتظار آن را بكش والاّ آن چيزهايي كه گفته‏اند همه مصلحت قشون است، مصلحت لشگر است كه اين لشگر به حالت اجتماع بمانند و يكدلي و اخوت شما برقرار باشد كه يكي از شما آنچه مي‏كند مجموعاً آن كار را بتوانند بكنند، تفرقه در قشون نشود. نه به خيالت برسد چيزي از اين شريعت به كيسه خدا مي‏رود يا مخصوص خدا باشد، همه مخصوص خدا است لكن همين كارها كه مي‏كني براي اصلاح خانواده و بدن تو است و مخصوص خداست اگر نباشد و اصلاح بدن نكني بدن تو بايست از هم بريزد. به هر حال تكليف آن است كه آن روز خواهد كرد و آن روز خواهد گفت، خدمت آن است كه آن روز بايد كرد، حالا هنوز طفلي هستي نادان، هنوز به حدّ تكليف نرسيده‏اي.

چون بايد اين را شرح كرد تا علانيه ببيني كه به حد تكليف نرسيده‏اي في‏الجمله شرح مي‏كنم كيفيت خلقت انسان را از اول تا آخر، بعد از آن نظم عالم را منطبق بر آن مي‏كنم از اول تا آخر تا بداني كه هنوز عالم به حد بلوغ نرسيده و مستعد خدمت نشده.

پس براي شرح اين عرض مي‏كنم كه اول چيزي كه خداوند عالم آفريد، اول اول چيزي كه خدا آفريد كه هنوز هيچ عالمي خلق نشده بود نه دنيا نه آخرت، نه زمين نه آسمان، نه لوح نه قلم، آفريده نشده بودند و نه عرش و نه كرسي هيچ چيز آفريده نشده بود، اول چيزي كه خدا آفريد عقل بود و اين عقل محبوب‏ترين جميع چيزها بود در نزد خدا و شبيه‏ترين خلق خدا بود به نور مشيت خدا و داراترين جميع اشياء بود از

 

«* 28 موعظه صفحه 271 *»

براي اسماء خدا و صفات خدا، و انوار خدا و كمالات خدا در اين عقل جلوه كرده بود. در اين عقل جلوه كرده بود آنچه در هيچ مخلوق جلوه نكرده بود اين است كه فرمودند اول ماخلق اللّه العقل اين عقل اول چيزي است كه خدا او را آفريد به او فرمود ماخلقت خلقاً احبّ الي منك بك اعاقب و بك اثيب الي آخر. بواسطه تو عقاب مي‏كنم هركه را عقاب مي‏كنم و بواسطه تو ثواب مي‏دهم به هر كه ثواب مي‏دهم. بعزّتي و جلالي ماخلقت خلقاً احبّ الي منك به عزّت و جلال خودم قسم كه من خلقي نيافريده‏ام كه او را بيشتر از تو دوست بدارم، من هيچ خلقي خلق نكرده‏ام كه از تو محبوب‏تر باشد پيش من، هيچ خلقي از تو دوست‏تر در نزد من نيست و تو را كامل نمي‏كنم مگر در دل هركس كه دوست مي‏دارم او را. هركس محبوب من شد، تو كه محبوب من هستي تو را در او قرار مي‏دهم، من روي سخنم به تو است، امر و نهي من به تو است، از ديگران توقعي نيست. از تو كه عقلي اگر گذشتم مابقي جهل است چنانكه از نور كه گذشتم مابقي همه ظلمت است. پس وقتي از عقل گذشتي مابقي جهل است و از جهل، خدا هيچ توقع ندارد. اي رجل ركب امراً بجهالة فلا شي‏ء عليه هركس از روي جهالت و از روي جهل مرتكب شود امري را چيزي بر او نيست به جهت آنكه بر جاهل تكليفي نيست تا عالم نشود، همه تكليفها براي عقل است. پس امر خدا از براي عقل و نهي خدا از براي عقل است و ثواب بواسطه عقل مي‏دهند به جهت آنكه اگر شخص ديوانه باشد كه هيچ عقل نداشته باشد، اگر صدهزار ركعت نماز بكند يك‏ذره ثواب براي او نيست، اگر هزار مرتبه برود حج خانه خدا طواف خانه خدا كند نمي‏گويند نيكو كاري كرده، كاري نكرده ثواب هم از براي او نيست. همه ثواب از براي عقل است. پس جميع عقوبت گناه هم براي عقل است. همچنين آن ديوانه بي‏عقل اگر دائم در گناه هم باشد عقوبتي و ملامتي براي او نيست به جهت آنكه عقل مكلّف است و عقل مخاطب است، ٭ سخن را روي با صاحبدلان است ٭ و اين دل، مراد عقل است. پس هركس عقل دارد او محبوب‏ترين خلق است در نزد خدا، هركه عقل ندارد

 

«* 28 موعظه صفحه 272 *»

جهل دارد و جهل مبغوض خداست، نيست در ملك خدا مبغوضي مبغوض‏تر از جهل زيرا كه جميع معاصي و سيئات راجع به جهل است، هرگونه معصيتي تابع او و نوكر او است و هيچ محبوبي در ملك خدا محبوب‏تر از عقل نيست، هر عمل نيكويي از قِبَل عقل است و از مزاج عقل و طبيعت او است. پس خود عقل محبوب‏ترين چيزها است نزد خدا پس از اين‏جهت عاقل در ملك خدا محبوب‏ترين خلق خداست و هيچ مخلوقي در نزد خداوند به تقرب عاقل نخواهد بود و به محبوبي عاقل نخواهد بود. از اين است كه محمّدي9 كه عقل كل است و صاحب عقل كل است و حبيب‏اللّه است، او است حبيب اول و اوست حبيب كلي خدا و هيچ‏كس محبوب‏تر از آن بزرگوار در نزد خدا نيست به جهت آنكه آن عقل كلّ كه از آن محبوب‏تري پيش خدا نيست در او جلوه كرده. و اين عقلي كه عرض كردم ملكي است كه اول خداوند او را آفريده، ملكي است از روحانيين، اول خلق است ملكي است از روحانيين كه خداوند اول او را آفريده و از براي اين ملك آن‏قدر سر آفريده و رخساره آفريده به عدد جميع مخلوقات، به عدد جميع مخلوقات براي اين ملك رخساره آفريده كه هر رويي و سري از آن مخصوص يك‏نفر آدم معيني است و بر آن سر و بر آن رو نقابي آويخته. همين‏كه شخص دنيا مي‏آيد، زيد نام دنيا مي‏آيد آن سري كه مخصوص آن زيد است و به او تعلق دارد همان‏طور نقاب بر روي آن دارد تا آنكه زيد به حد كمال و به حد بلوغ مي‏رسد. همين‏كه به حد بلوغ رسيد اندكي آن نقاب را پس مي‏كنند. هي خورده خورده آن نقاب را پس مي‏برد و از رخساره او بيشتر عكس مي‏افتد در دل اين زيد و همين ملك خورده خورده نقاب را پس مي‏كند تا به سن چهل كه رسيد بالتمام روي اين ملك باز مي‏شود و انوار او بالتمام در دل اين زيدي كه متعلق به او است مي‏افتد و آن‏وقت عقل اين زيد كمال پيدا مي‏كند، دانشمند مي‏شود. اما پيش از حد بلوغ بعضي از آن جلوه كرده مثل هلالي كه در اول ماه بسيار ضعيف است آناً فآناً در زيادتي است تا شب چهارده قرص مي‏شود و بدر مي‏شود. همچنين روي اين ملك نسبت به اين زيد اين‏گونه است تا سن چهل سال بدر

 

«* 28 موعظه صفحه 273 *»

مي‏شود، تمام در آن مي‏افتد. لكن در اول بلوغ اندك اندك پرده را پس مي‏كند و جميع آن ملك و تمام آن ملك و انوار آن ملك جميعاً مال محمّد است و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و يك سر از سرهاي بي‏نهايت او مال زيد است، يكي ديگر از آنها مال عمرو است وهكذا لكن جمله آن ملك و نور جمله آن ملك كه تمام عقل است و عقل كلّ است مال محمّد است و آل محمد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. ٭ آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري ٭ و عقل جميع كائنات در وجود محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم جلوه‏گر است. و چون آن عقل محبوب‏ترين خلق است در نزد خدا از اين جهت كه تمام او در محمّد و آل‏محمّد جلوه كرده ايشان شدند حبيب‏اللّه بطور مطلق. در دعا مي‏خواني لا حبيب الاّ هو و اهله حبيب حقيقي كامل، حبيب تمام نيست مگر محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و تمام اين مَلك در هيچ پيغمبر مرسلي و در هيچ وصي پيغمبري و در هيچ مؤمني نيست مگر در وجود آن بزرگواران. پس جميع اسماءاللّه و صفات‏اللّه و جميع علمي كه تعلق به خلق دارد از علم‏اللّه و جميع قدرتي كه به كائنات تعلق گرفته از قدرة اللّه، جميع اينها در وجود محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم جلوه‏گر است و ايشان به اين واسطه حبيب خدا شده‏اند.

برويم بر سر مطلب، مطلب آن بود كه بعد از آني‏كه خدا آن عقل را آفريد آن عقل داراي جميع كمالات بود، داراي جميع صفات‏اللّه و اسماءاللّه و انواراللّه بود و عبادت مي‏كرد خدا را به يگانگي و چنانكه خدا مي‏خواست و خدا مي‏پسنديد عبادت مي‏كرد خدا را و او اول العابدين بود و هيچ‏كس پيش از او خدا را نپرستيده بود. پس اين عقل كل بود مدتهاي مديد در ملك غير متناهي خدا و خدا را عبادت مي‏كرد تا چون به منتهاي كمال رسيد و نور او در نهايت قوت و تابش شد خدا به او امر كرد ادبر حالا ديگر برو به ساير مملكتهاي من، از همين‏جا كه ايستاده‏اي متوجه به ساير مملكتهاي من شو، متوجه عالمهاي عرصه امكان شو و در همه‏جا سير كن تا اينكه از هر جايي علمي استفاده كني. برو به منتهاي ملك من. آن عقل هم گفت سمعاً و طاعةً از قرب

 

«* 28 موعظه صفحه 274 *»

اعليحضرت مرخص شد و بسوي عالمهاي بعيده و در ساير ممالك بناي سير را گذارد. و چون اين عقل يك عالم دور شد از مقام قرب خداوند بقدري كه دور شد از مقام قرب خدا به همان‏قدر در اين عقل ضعف پيدا شد، در علم او و نور او و كمال او في‏الجمله ضعفي پيدا شد. عالمي ديگر كه فرود آمد براي او ضعف بيشتر شد حيات او نقصان بيشتر گرفت، قوت و قدرت او نقصان بيشتر گرفت. همچنين عالم به عالم عالم به عالم آمد تا به اين عالم كه رسيد به اصل پشت عرش كه رسيد و داخل عرش شد ضعف در او شديد شد، حيات او نقصان پيدا كرد، قوت و قدرتش ضعيف شد. همچنين وقتي كه از عرش به كرسي رسيد و از كرسي به آسمانها، از آسمانها به كره نار و به كره هوا و آب آمد تا به خاك رسيد، جميع حيات او پنهان شد، جميع علم او پنهان شد، جميع قوت و قدرت او پنهان شد، در اينجا به صورت اموات شد و نقصان در جميع قوتهاي او پيدا شد بطوري كه از حس و حركت افتاد. بعد از آن خطاب رسيد از خداوند عالم كه باز بسوي من بيا بالا، توجه بسوي من كن، بيا به مقام قرب خود چنانكه اول بودي و آنجا بايست. عقل درجه به درجه بنا كرد بالارفتن از اينجا هم كه هرچه بالا مي‏رفت علم او زياد مي‏شد، حياتش قوت مي‏گرفت، قوت و قدرتش زياد مي‏شد تا به منتهاي قرب رسيد به همان‏طوري كه عالم به عالم آمده بود به همان‏طور باز بالا رفت. در اول قادر بود و حكيم و عليم و مظهر انوار خدا و صفات خدا و اسماء خدا بود، عالم به عالم بالا رفت تا باز بر همان كرسي جلال نشست، باز همان خلعت همايون را در بر كرد و به همان منصب قائم‏مقامي كه داشت قائم شد و با جاه و جلال فرمانروايي كرد در تمام اين ملك.

اين مختصرش بود لكن تفصيل بالارفتن را بايد عرض كنم تا به حقيقت مطلب برسي. منتهاي تنزل عقل كه فرود آمد در اين غذاهايي است كه مي‏خوري، بعد از آني‏كه منتهاي تنزل عقل در اين غذا شد به جهت آنكه اين غذا از خاك است در مقام جماد است و از جنس زمين است و از خاك بعمل آمده و چيز تازه‏اي نيست. اين غذاهايي كه تو آنها را مي‏خوري و با دندان آنها را مي‏خايي و آنها را فرو مي‏بري در معده

 

«* 28 موعظه صفحه 275 *»

خود و اين را آنجا طبخ مي‏كني و در آنجا كشكابي حاصل مي‏شود يك چيزي است، آب غليظي است، آب لزجي است در معده از آن غذا حاصل مي‏شود. معلوم است نه ادراك دارد نه فهمي دارد نه قوتي دارد نه قدرتي دارد نه علمي دارد، مقامش مقام جماد است كه پست‏ترين مقامات است. بعد از آن خطاب مي‏رسد به همين غذايي كه در معده تو است خطاب به اين مي‏رسد ـ  يعني به آن عقلي كه آمده اندرون اين غذا پنهان شده، در خاك آمده دفن شده، خطاب به آن مي‏رسد ـ كه توجه كن و بسوي من بالا بيا. اين است كه اين غذايي كه در معده است اول قدمي كه برمي‏دارد اين است كه شيره لطيف صافي از آن كشيده مي‏شود و مي‏رود در جگر تو و آن ثُفل‏ها و كثافتها مي‏آيد بيرون و آنها آن قاذورات و كثافتها و نجاستها مي‏شود، اين فضله كه از انسان بيرون مي‏آيد كثافتهاي آن غذاست كه مي‏خورد كه:

گر از دستت برآيد پوست از تن «معلوم است» بيفكن تا كه بارت كمترك بي

اينها كه بيرون آمد سبك شد زيراكه آنچه در معده انسان بود از آن كثافات و نجاسات به جهت آنكه خفيف شود اين سنگ فضله‏ها را از خود گشود، حالا ديگر سبك شد مثل خيكي كه پر باد كني و بر آن سنگها ببندي و آن را در دريا بيندازي و بواسطه سنگيني آن سنگها برود به ته دريا. حالا سنگها را از آن مي‏گشايي خفيف مي‏شود، سبك مي‏شود، اندكي بالاتر مي‏آيد. هي تو سنگها را دور مي‏كني خفيف‏تر مي‏شود تا چون هيچ سنگ از براي آن خيك نماند آن‏وقت بر روي آب در مقام هوا مي‏ايستد. همچنين بعد از آني‏كه اين سنگهاي گران به پاي عقل بسته شده بود و آن اعراض به آن عقل ملحق شد تا به اين عالم اعراض، حالا بعد از آني‏كه مي‏خواهد برود بالا سنگهاي گران را از پا مي‏گشايد قدم به قدم بالا مي‏رود. اول سنگي كه از خود مي‏گشايد اين فضله‏اي است كه جزو آن غذا است و ثفل آن غذا است كه آن را از خود دور مي‏كند و آن غذا شيره‏اي مي‏شود صاف و لطيف و مي‏رود در جگر يك طبخ ديگر مي‏شود. پس اين يك قدم برداشت بسوي خدا و لطيف‏تر شد و صاف‏تر شد. بعد از آني‏كه رفت در جگر باز خطاب از خدا

 

«* 28 موعظه صفحه 276 *»

به او مي‏رسد كه بيا بسوي بالا، باز از پاي خود سنگها را باز مي‏كند و سبك مي‏شود و بالا مي‏رود. سنگ بلغم را از خود دور مي‏كند، سنگ صفرا را از خود دور مي‏كند، سنگ سودا را از خود دور مي‏كند، بول را از خود دور مي‏كند مي‏ماند جوهري بسيار صاف، جوهري بسيار لطيف. از آنجا سير مي‏كند بسوي دل انساني، اين هم يك قدم ديگر كه بالاتر رفت، يك درجه ترقي كرد و باز از خود اين غرضها و مرضها را دور كرد، اين سنگهاي گران را از پاي خود گشود تا اينكه به منزل دل آمد. باز خطاب مستمر است از جانب خدا كه بيا بالا مثل مشتاقي بسوي مشتاقي كه همين‏كه مي‏بيند از دور پيدا شد مي‏گويد بيا بيا بيا، متصل مي‏گويد بيا بيا. همچنين چون خدا دوست داشت اين عقل را و نهايت محبت را به اين عقل داشت خطاب مستمر به اين عقل رسيد كه بيا بسوي من بالا. در دل كه آمد اينجا دو گام برداشته بسوي خدا بالا رفته، لكن در دل همين‏قدر است كه صافي شده و لطيف شده ولكن هنوز جاني و علمي در او پيدا نشده. باز خطاب رسيد كه بسوي من بيا بالا، مي‏بيني در اينجا بخار مي‏كند توي اين دل مثل آبي كه در ديگ است و آتش مي‏كنند و اين آب بخار كند آن بخار البته از آن آب لطيف‏تر است. باز ثفل خود را كه غليظ است و كثيف است و سنگين در ته دل مي‏گذارد و بخار لطيفي مي‏شود، مي‏رود تا به قبه دماغ، بخاري شده لطيف صافي و بالا رفته باز آن سنگ خون را از پا باز مي‏كند و در دل مي‏گذارد كه آن هم غليظ است كه، گر از دستت برآيد پوست از تن، بيفكن كه آن هم كمتر شود. پس مي‏آيد در منزل اول دماغ و در اينجا براي او حيات پيدا مي‏شود. وقتي بخار شد براي او حيات پيدا شد منزل اول دماغ در او في‏الجمله شعوري پيدا مي‏شود باز خطاب به او مي‏رسد كه اقبال كن به اينجاها قناعت مكن بيا بالا، به اين‏قدر حيات و شعوري كه پيدا كرده‏اي مغرور مشو، بيا بسوي من كه نعمت سرمدي پيش من است. باز مي‏رود در منزل دويم دماغ شعورش زياده مي‏شود اول حياتي حاصل مي‏كند خورده خورده واهمه حاصل مي‏شود، خورده خورده صاحب علم مي‏شود تا آنكه آن منزل آخر كه رسيد عاقله در او پيدا مي‏شود، مي‏شود

 

«* 28 موعظه صفحه 277 *»

مردي عاقل في‏الجمله عقل و شعور در او بروز مي‏كند. بعد از آن مي‏آيد به دار دنيا، اينها در شكم مادر بود يعني بعد از آني‏كه آن كيلوس درست شد اگر در بدن تو بخواهيم بگوييم به همان‏طور و همان ترتيب است كه گفتيم و اگر در طفل بخواهيم بگوييم از آن خون جگر تو نطفه حاصل مي‏شود و نطفه در شكم مادر سير مي‏كند تا علقه مي‏شود، بالاتر مي‏آيد مضغه مي‏شود، گوشت مي‏شود، استخوان مي‏شود، در استخوانها گوشت مي‏رويد. بدن او كه تمام شد جان در تن او پيدا مي‏شود و در اينجا روح در تن او مي‏آيد. روح مي‏رود تا به دماغ چنانكه عرض خواهم كرد و آن كيفيت اول در غذا بود و كيفيت ترقي همان غذا بود. و اگر ترقي كل بدن را بخواهي بداني آن است كه دويم گفتم كه بعد از آني‏كه نطفه پيدا شد از خون مي‏رود در شكم مادر و در آنجا ترقي مي‏كند و حيات در او پيدا مي‏شود خورده خورده مي‏رود تا به دماغ و آنجا به حركت در مي‏آيد. اينها هم منزلهاي ترقي است، يعني اول كه نطفه است به او خطاب مي‏رسد كه بيا بسوي بالا علقه مي‏شود، خطاب مي‏رسد بيا بسوي بالا مضغه مي‏شود، خطاب مستمر مي‏آيد استخوان مي‏شود، گوشت بر آن استخوان مي‏رويد تا اينكه حيات در او پيدا مي‏شود و از آنجا به دماغ مي‏آيد، حسّ و حركت در او پيدا مي‏شود آن‏وقت كه دنيا مي‏آيد اين طفل آن‏وقت اول انسانيت اوست. طفل تا در شكم مادر است حيوان است، يعني جسمي است كه براي او حياتي است و جنبشي است و احساسي است مثل اين حيوانات ديگري كه در روي زمين دارند راه مي‏روند. بعد از آنكه به دار دنيا مي‏آيد اين اول انسانيت اوست، اول انسانيت بواسطه معاشرت انسان پيدا مي‏شود، يعني معاشرت با پدر خود، معاشرت با مادر خود، معاشرت با دايه خود، با پرستاران خود، با آنهايي كه پرستاري او را مي‏كنند بواسطه معاشرت آنها ابتدا مي‏كند انسانيتي در او پيدا مي‏شود. انسانيت خورده خورده قوت مي‏گيرد تا اينكه مي‏شناسد شب را از روز و تميز مي‏دهد مادر را از پدر. باز مستمر خطاب مي‏رسد كه بيا بسوي من بالا و اين هي ترقي مي‏كند و شعور او زياده مي‏شود تا اينكه خورده خورده فهم او بيشتر مي‏شود و

 

«* 28 موعظه صفحه 278 *»

بنا مي‏كند بعضي حروف از دهان او بيرون بيايد. هنوز تعمدي در حروف ندارد يك پايي مثلاً در گفتن كلمه پدر، يك دالي، يك چيزي از دهان او مي‏پرد ولكن تعمدي ندارد تا آنكه خورده خورده شعور او زياد مي‏شود و خطاب مي‏رسد بيا بالا و از اين مقام ترقي مي‏كند و خورده خورده به سخن مي‏آيد و اول سخن كلماتي مي‏گويد كه از يك حرف تولد كرده و همان يك حرف را مكرر مي‏كند. پدر را بابا مي‏گويد، دو تا «با» مي‏گويد همان يك با ياد گرفته يك باي ديگر هم به او مي‏چسباند بابا مي‏گويد. يك نوني ياد گرفته يك نوني ديگر به او مي‏چسباند مي‏گويد ننه، يكتا «پ» ياد گرفته مكررش مي‏كند ميگويد په په همچنين دده، لله يك حرف ياد گرفته و همين‏ها را مكرر كرده و آن را اسم براي چيزي گذارده. خورده خورده حروف زياد مي‏شود انسانيت قوت مي‏گيرد، باز نداي بيا بالا به او مي‏رسد تا اينكه سخنگو مي‏شود، حرف مي‏زند، اسم چيزها را ياد مي‏گيرد. خورده خورده همين‏طور بالا مي‏رود شعور او زياده مي‏شود، تصرف در كارها مي‏كند. همچنين بالا مي‏رود صنعتها مي‏كند و كسبها مي‏كند همين‏طور بالا مي‏رود تا اينكه به سن بلوغ مي‏رسد، شعور او زياد مي‏شود، قابل اين مي‏شود كه خدا را بشناسد و قابل اين مي‏شود كه ديني و شرعي به او بياموزند. و همچنين چيزها به او بياموزند و بالا مي‏رود و هي بالا مي‏رود و در اين سنها جميعاً ندا به او از غيب مي‏رسد كه بيا بسوي من بالا، و او بالا مي‏رود تا اينكه به چهل‏سالگي مي‏رسد و در آن هنگام عقل او نهايت كمال را پيدا مي‏كند، معرفت زياد مي‏شود منتهاي كمال او اينجاست، منتهاي ظهور عقل در سن چهل‏سالگي است لكن چون به اينجا رسيد مي‏داند كه با سنگهاي اين بدن نمي‏تواند بسوي عالم غيب بالا رود و نمي‏تواند به آن منزل بالايي قدم بگذارد، لامحاله بايد اين سنگهاي بدن را هم از خود بگشايد تا مجرد شود و بتواند در ملكوت سير كند، تا به منزل اول از عالم غيب در آيد. پس از اين مقام بناي گشودن اين سنگ مي‏شود، گرهي مي‏گشايد چشم او از قوت مي‏رود، گرهي ديگر مي‏گشايد گوش او سنگين مي‏شود، گرهي مي‏گشايد مفاصل او سخت مي‏شود، هر

 

«* 28 موعظه صفحه 279 *»

گرهي مي‏گشايد خورده خورده ضعف و فتور در اين بدن از براي او زياده مي‏شود تا آنكه جميع اين گره‏هاي بدن را از پاي خود مي‏گشايد و اين سنگ بدن را از اينجا مي‏اندازد و پرواز مي‏كند بسوي ملكوت و مجرد مي‏شود و با ملائكه در طيران است، لذت آن‏وقت است، حظ آن‏وقت است. خدا شاهد است كه اگر از براي انسان نجات باشد و براي خود نجاتي بداند وقتي از اينجا در ملكوت مي‏رود نمي‏دانيد كه چه عيدي براي او خواهد بود! روزي كه مي‏ميرد روزي است كه بالاتر از آن عيدي براي او نيست. اولاً  كه همان لفظ خودش را بگويم، اولاً  كه آن خيك گُه را، آن ديگ گُه‏پزي را از خود دور مي‏كند. اين خانه پر اعراض و پر امراض و پر غوغا و پر كثافت را از خود دور مي‏كند و جميع آلام و جميع مصائب دنيا كه همه تعلق به اين بدن دارد همه را از خود دور مي‏كند و مجرد مي‏شود و در عالم ملكوت سير مي‏كند. شخص آنجا برود و با ارواح و اخوان صفا در خير و راحت بسر ببرد چه ضرر دارد؟ چه عيب دارد؟ و از اين مردن چه منقصت براي او حاصل مي‏شود؟ مادام كه در اين بدن است و در اين چاه عميق بدن است و لوازم اين بدن به او چسبيده و از اينها نمي‏تواند كه دوري كند و نمي‏تواند به اختيار خود دست از اينها بردارد مگر اينكه خدا او را توفيق دهد والاّ نمي‏شود. در اينجا يكپاره چيزها هست لازمه اينجاست كه شخص ناچار است از آن لوازم. آيا نشنيده‏اي كه حضرت عيسي وقتي كه ناخوش مي‏شد به مادر خود ـ يعني به مريم ـ مي‏گفت كه فلان‏دوا را و فلان‏دوا را و فلان‏دوا را، اينها را براي من بجوشان و بياور و به من بده و طفل قنداقي بود. بعد از آني‏كه مريم آن دواها را مي‏جوشانيد و مي‏خواست به او بدهد نمي‏خورد و گريه مي‏كرد، هي قاشق قاشق به او مي‏دادند و او هي گريه مي‏كرد و نمي‏خورد مريم به او مي‏گفت فرزند! تو خود گفتي اينها را درست كن براي من بياور، من به فرمان خود تو اينها را درست كرده‏ام، چرا تو نمي‏خوري؟ حضرت عيسي مي‏فرمود آنچه گفتم به علم نبوت بود، مي‏دانستم اين صلاح اين بدن است و حال هم بحسب علم مي‏دانم صلاح بدن را لكن طبيعت قبول نمي‏كند، زمخت است، تلخ

 

«* 28 موعظه صفحه 280 *»

است، بد است، طبيعت امتثال نمي‏كند آن را لكن به علم نبوت مي‏دانم كه اين خير اين بدن است. همچنين براي اين بدن اقتضاهاست، نمي‏بيني كه بحسب علم مي‏داند اين پاي شَقاقِلوس‏دار([1]) را بايد بريد و صلاح او بريدن است ولي اره كه بر بند پاي او مي‏گذارند كه ببرند فغان او بلند مي‏شود، طبيعت طاقت نمي‏آورد. به هر حال خورده خورده سنگها را از پاي خود به فرمان خداوند عالم به حكمي كه از جانب او آمده مي‏گشايد و اعضا و جوارح سست مي‏شود. به كسي گفتند چوني؟ گفت دارم خورده خورده مي‏ميرم به جهت آنكه چشمم پنج‏سال است مرده، گوشم دو سال است مرده، زانوهايم يك‏سال است مرده، سست شده، قوتش تمام شده. خدا اين بدن را بنيادش را طوري قرار داده كه اگر هيچ مرض به او نرسد اين بدن به آن منتهاي كمال كه رسيد خورده خورده از بس آفتاب و ماهتاب اين عالم و سرما و گرما بر او وارد مي‏آيد و بواسطه دوران فلك خورده خورده اين بدن ضعيف مي‏شود، اين بدن تحليل مي‏رود. بدن كه قدري ضعيف شد خورده خورده خون او غليظ مي‏شود، هرچه بدن ضعيف مي‏شود روز به روز خون او غليظ‏تر مي‏شود تا به جايي مي‏رسد كه نشسته است يكدفعه خونش منجمد مي‏شود. منجمد كه شد ديگر بخاري از او برنمي‏آيد، كم‏كم روح بخاري تمام مي‏شود، چراغ روح خاموش مي‏شود. بدن را مي‏بيني اگر هيچ آفتي هم به او نرسد مي‏بيني هي ضعف او زياد مي‏شود، مي‏شود مثل چراغي كه روغن او تمام شده باشد، ضعف در روشنايي او پيدا مي‏شود و مي‏شود و مي‏شود تا اينكه آخر به لرزه در مي‏آيد و مي‏پرد، يكدفعه خاموش مي‏شود. همچنين خون هم كه در بدن تمام شد روشنايي روح خورده خورده كم مي‏شود و كم مي‏شود تا اينكه يكدفعه خاموش مي‏شود. خاموش كه شد بدن مي‏افتد ديگر اين مرضها و صدمه‏ها و آفتهايي كه به اين بدن مي‏رسد وجودهاي بازيافتي است گمان نداشته باشيد كه اگر هيچ ناخوشي

 

«* 28 موعظه صفحه 281 *»

نيايد اين بدن مي‏ماند، خير، كم‏كم ضعيف مي‏شود و مي‏شود تا اينكه سنگها باز مي‏شود و در ملكوت طيران مي‏كند. سالهاي دراز در عالم برزخ در عالم دهر طيران مي‏كند و در آن عالم خواهد بود تا اينكه نفخه صور شود. همين‏كه صور را دميدند سنگهاي برزخي را اين روح از خود وا مي‏كند و آن اعراض و آن امراض كه در عالم برزخ هست آنها را هم از خود دور مي‏كند مي‏آيد به عرصه محشر و صاف شده از جميع اعراض دنيا و اعراض برزخ، اعراض را از خود دور مي‏كند تا آنكه او را وارد بهشت مي‏كنند. وقتي كه وارد بهشت مي‏شود باز يكپاره اعراضي است كه لايق عرصه قيامت است و در قيامت خواهد ماند، براي او يكپاره نقصانهاست كه معطل مي‏شود به آن واسطه ديگر بسا كسي كه يك ساعت معطل مي‏شود بسا كسي كه ده ساعت معطل مي‏شود، بسا كسي كه ده روز بايستد، بسا كسي كه ده سال معطل شود، بسا كسي كه ده هزار سال بايستد تا اينكه از آن اعراض پاك شود والاّ معطّليش چه‏چيز است؟ كسي را كه هيچ حسابي نيست چه باك از حساب دارد؟ چرا معطل بشود؟ و آني‏كه از آن اعراض دارد مي‏ايستد، چه كار بكند؟ چطور برود؟ مرخص نمي‏شود برود معانقه با حورالعين كند لكن بر حسب اعمالي كه دارند حسابي براي آنها هست در صحراي محشر همان‏قدر بايد معطل شوند تا آن سنگها از ايشان باز شود. وقتي باز شد بالاتر مي‏رود و مي‏رود داخل بهشت مي‏شود. و بهشت كه مي‏شنوي خيال مكن بهشت را كه باغي است مثل باغستان فَريزَن([2]) مثلاً كه توي صحراي محشر كه مي‏ايستي آن سرش آن باغ پيداست، يا مثل باغهاي ماهان است كه اينجا ديده‏اي، خير. آيا نشنيده‏اي كه خدا در قرآن فرموده بهشت در آسمان است لاتفتّح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة درهاي آسمان براي كافران گشوده نمي‏شود و داخل بهشت نمي‏شوند. پس معلوم شد بهشت در آسمان است و اين شخص از صحراي قيامت بايد برود به بهشت

 

«* 28 موعظه صفحه 282 *»

و معلوم است نمي‏تواند به آسمان بالا رود مگر سنگها را از خود دور كند در صحراي قيامت باز سنگهاي محاسباتي كه داشت بر پاي دارد حالا در بهشت كه مي‏خواهد برود، درِ بهشت چشمه‏اي است كه آن چشمه را چشمه حيوان مي‏گويد. اول مي‏رود در آن چشمه غوطه مي‏خورد و بعد از آن داخل بهشت مي‏شود و بعد از آني‏كه در بهشت رفت روز به روز براي او ترقي حاصل مي‏شود نه اينكه در آنجا به يك‏حال بماند، بلكه هر وقت به زيارت خداي خود مي‏رود خدا هم حلّه‏هاي انوار عظمت و جلال كبرياي خود را بر او مي‏پوشاند و او را ترقي مي‏دهد تا آنكه بعد از چهل‏ونه هزار هزار سال كه در بهشت ماندند آن‏وقت مأمور مي‏شوند كه داخل رضوان شوند. در اين‏وقت ترقي ديگر مي‏كنند، آنجا هم ثقل آن بهشت را از خود دور مي‏كنند، ثقل آن و سنگيني آن را بنا مي‏كنند از خود دوركردن. آيا نشنيده‏اي كه اذا تنعّم اهل الجنة بالجنة تنعّم اهل اللّه بلقاء اللّه نشنيده‏اي كه الجنّة اسفلها اكل و شرب و اعلاها علم پس بهشت هم باز شكم‏پرستي است براي همين است كه هلو بخورند و خربوزه بخورند و معانقه با حورالعين بكنند. قصر است و نهر است و مرغ بريان است و خرما و امثال اين چيزها. اول بهشت اينهاست بعد از آن از اينها هم بايد برهد و او را اذن مي‏دهند كه داخل عرصه رضوان شود. همين‏كه به عرصه رضوان رسيد آن‏وقت ديگر تنعم او به اكل و شرب و جماع نخواهد بود، در آنجا تنعم او به لقاءاللّه است، در آنجا تنعم او به نظركردن به وجه محمّد و آل‏محمّد است:، صلوات‏اللّه و سلامه عليهم اجمعين به‏به چه عالم خوشي است آن‏وقت! لذت آن‏وقت است! آن‏وقت،

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن «معلوم است» به رخت نظاره‏كردن سخن خدا شنيدن

پس جميع لذت ايشان در اين است كه نظر كنند به جمال محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة در آن روز آنها رخساره‏هاشان در نهايت نضارت و نهايت طراوت است. نظر مي‏كنند بسوي پرورنده خود نهايت لذت اين

 

«* 28 موعظه صفحه 283 *»

است، ديگر لذتي از اين بالاتر نيست كه آنها محو جمال محمّد بشوند و از خود بي‏خود شوند. چون به اين مقام رسيدند صاحب مشيت مي‏شوند لهم مايشاءون عند ربهم آنچه مشيت ايشان قرار بگيرد عندالرب كه وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة عندالرب در مجلس قرب ربّ كه درآمدند در آنجا صاحب مشيت مي‏شوند. نشنيده‏اي حديث قدسي را كه ياابن آدم انا رب اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون اي فرزند آدم منم آن خدايي كه به هرچه بخواهم بگويم بشو مي‏شود، اطاعت مرا كن در آنچه به تو فرمان داده‏ام تا تو را صاحب حكم و فرمان كنم، تو هم به هرچه بگويي بشو بشود، به هرچه بگويي بشو في‏الفور بشود. پس چون به مقام رضوان رسيدند صاحب مشيت مي‏شوند، صاحب اراده مي‏شوند، چيز(خيرخ‏ل)بي‏نهايتي ديگر به ايشان مي‏دهند و لدينا مزيد اگر به آنجا رفتند مزيد بي‏نهايتي براي ايشان است، عطايي كه اندازه براي آن نيست مزيد نعمتي است، هرچه بخواهند عطا شود و زياد شود مثلاً اگر يك بخواهد ده به او دهند، يك بخواهد هفتصد به او دهند، يك بخواهد بي‏نهايت به او دهند به جهت آنكه انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب پس خدا در آن‏وقت مزيد به ايشان خواهد داد و صاحب امر و حكم مي‏شوند و اين سيري است طبيعي و اين سيري است كه خدا در تدريج كل ملك قرار داده. اگر تو در اين ايام حيات به مقتضاي موتوا قبل ان‏تموتوا و به مقتضاي حاسبوا قبل ان‏تحاسبوا اگر در اين ايام حيات زهد را پيشه خود كني و اين سنگهاي گران را از دل باز كني، روح خود را مجرد كني، علاقه به هيچ‏وجه به هيچ‏چيز دنيا نداشته باشي، علاقه‏هاي برزخي را از خود دور كني به مقتضاي حاسبوا قبل ان‏تحاسبوا علاقه‏هاي عرصه محشر را هم از خود دور كني كه گفته‏اند:

آن را كه حساب پاك است از محاسبه چه باك است

همه را پاك كرده‏اي. بعد از آني‏كه شخص چنين كرد و حساب خود را در اين دنيا كرد و داخل جنت شد و بعد از آن قطع نظر كرد از نعيم جنت و دانست كه آن نعيم همه

 

«* 28 موعظه صفحه 284 *»

تن‏پروري است و عبادت كرد خدا را نه مثل عبادت مزدوران، عبادت خدا را به اين‏طور كرد كه ماعبدتك خوفاً من نارك و لا طمعاً في جنّتك بل وجدتك اهلاً للعبادة فعبدتك پس وقتي كه خدا را عبادت كرد نه براي نعيم جنت فائز مي‏شود به لقاءاللّه و مجاور مي‏شود با محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و حال آنكه در همين دار دنيا است و هنوز به مرگ اضطراري نمرده است. پس در همين دنيا مي‏شود از كساني كه علم لدنّي براشان حاصل شده لدينا مزيد براي او حاصل شود. آيا نه اين است كه در آن حديث قدسي مي‏فرمايد اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي و حال آنكه در دنياست. پس چه‏بسيار مؤمنان كه الآن در دار دنيا هستند كه سنگهاي علايق را از پاي خود گشوده‏اند و بكلي خود را خالص از براي خدا كرده‏اند. پس در اين‏وقت صاحب مشيت و صاحب حكم مي‏شوند.

اين كيفيت ترقي اين عقل بود كه مي‏رود به منزل رضوان كه خانه اول است، از همان جايي كه روز اول آمده بود، او را در عرصه رضوان آفريده بود. اهل عرصه رضوان مرضي خداوند عالمند، پسنديده خداوند عالمند و راضيه و مرضيه هستند، داخل عرصه رضوان كه شد آنجا در بساط حب  خدا پا مي‏گذارد و اين فرودآمدن و بالارفتن براي اين بود كه عقل استكمالي كند و كامل شود و نهايت قوت و قدرت براي او حاصل شود و اگر اين پايين‏آمدن براي عقل نبود به اين تفصيل علم براي عقل حاصل نمي‏شد، سير اين عوالم را نمي‏كرد اين مقامات مفصّل نمي‏شد، نهايت كمالي مجمل داشت، نوري مختصر داشت. چون اين سيرها را كرد علمش مفصل شد. مثَلش را اگر مي‏خواهي بداني ببين اگر چشمي به تو بدهند بينا بعد بگويند برو سير كن، تماشا كن و انواع گلها و رياحين را سير كن. در اين‏وقت علم بينايي مفصّل مي‏شود و چيزها خواهي ديد به جهت اينكه چشم بينا بود اول كه به تو دادند بينا بود لكن اين علم به هر گُلي، به هر سنگي، به هر چيزي براي او حاصل نبود. حالا كه سير كرد اين علوم را حاصل كرد.

خلاصه اين عقل در اين عالمهاي مادون سير كرد و علم به هر چيزي مفصّل از

 

«* 28 موعظه صفحه 285 *»

براي اين عقل حاصل شد. حالا كه رفت بر آن سرير رضوان نشست مردي است صاحب تصرف، مردي است كه اطلاع بر كل پيدا كرده، مطلع بر جميع مملكت شده، قادر بر جميع مملكت شده اين است كه حكماي علم سياست مدن گفته‏اند در حكمت سياست براي سلطان لازم است كه فرزند وليعهد خود را از قرب جلال خود دور كند و او را در جميع ممالك محروسه فرستد نه بطور جلال كه بدانند اين فرزند سلطان است بلكه بطور ساير رعايا. مثل اينكه خدا اين عقل را فرستاد تا اين خاك و جاهلش كرد، همچنين آن فرزند وليعهد را بايد از جلال او كاست، از عظمت او كاست، او را مانند يكي از رعايا كرد و او را بسوي رعايا فرستاد تا در جميع محروسه سير كند و هر سخن را بشنود و هر مزرعه‏اي را ببيند و هر قريه‏اي را بشناسد تا بعد از آني‏كه بر سرير سلطنت نشست كسي نتواند بر او امر را مشتبه كند كه اگر بگويند از اينجا تا اصفهان صدهزار فرسخ است باور نكند، بگويد خير من رفته‏ام اين‏قدرها نيست. اگر گفتند فلان‏قريه استعدادش پنج تومان است بگويد من خودم ديده‏ام استعدادش بيش از پنج‏هزار نيست. بعد از آني‏كه جميع طبقات را ديد از جميع رعيت باخبر شد، با همه نشست، از همه شنيد، از جميع طبقات مطلع شد، آن‏وقت چون بر سرير سلطنت بنشيند، بر جميع مملكت مطلع باشد چنين كه شد در هر عضو عضو اين مملكت بطور قابليت آنها حكم مي‏كند، مقدار حرمت ايشان را مي‏شناسد، مقدار عزت ايشان را مي‏داند، به اشتباه عزيز را ذليل نمي‏كند. پس حكما درست گفته‏اند كه بايد وليعهد را چنين كرد، حرفي است درست. ديگر هركس مصلحت دانسته كرده، هركس مصلحت ندانسته نكرده. اين حرف حرفي است حكيمانه. همچنين خداوند عالم هم وليعهد خود و قائم‏مقام خود را كه عقل باشد به ممالك محروسه فرستاد تا در هر جايي علمي كسب كند و برگردد و بيايد به مقام اول خود. حالا كه رفت در رضوان بر سرير سلطنت قرار گرفت بناي حكومت گذارد، اعطي كل ذي حق حقه و ساق الي كل مخلوق رزقه.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 286 *»

«موعظه شانزدهم» پنجشنبه نوزدهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند عالم جلّ شأنه اين عالم را از براي فايده‏اي آفريده و آن فايده بايد بعمل بيايد، اگر آن فايده بعمل نيايد خلقت لغو خواهد بود. و فايده خلقت را عرض كردم خدمت محمّد است و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين كه جميع هزار هزار عالم را خداوند از براي خدمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين آفريده كه همه قيام به خدمت او كنند و همه به فرمان او عمل كنند، به آنچه امر فرموده عمل كنند و از آنچه نهي كرده از آن باز بايستند. و عرض هم كردم كه اين خدمت نفع به غلامان و كنيزان او مي‏دهد و نفعي به خود آن بزرگوار نمي‏دهد و او غني است و بي‏نياز است از جميع كائنات اين است كه براي فقر دو صفت فرموده‏اند يكي فرمودند الفقر سواد الوجه في الدارين و يكي فرمودند الفقر فخري و به افتخر يعني فقر بسوي خدا آن فقر فخر من است و به آن فقر من افتخار بر جميع كائنات مي‏كنم زيراكه گداي او سلطان كل كائنات خواهد بود و منقطع بسوي او داراي جميع موجودات خواهد بود. پس آن فقر بسوي خداي فخر من است و به آن بر همه كائنات افتخار مي‏كنم. و اما فقر بسوي مخلوقات سواد الوجه في الدارين است و

 

«* 28 موعظه صفحه 287 *»

سبب روسياهي دنيا و آخرت است. اما روسياهي دنيا ذلتي است كه در پيش مخلوق بي‏چيز و ناچيز و نادار مي‏كشم و اما سواد وجه كه در آخرت دارد از دو جهت است: يكي آنكه از بسياري از خيرات وا مانده و يكي آنكه مشرك شده به خداوند عالم جلّ‏شأنه و اميدوار به غير خدا شده و رزق خود را از غير خدا طلبيده، پس باعث سواد وجه است در دنيا و آخرت. اما فقر بسوي خدا آن بي‏نيازي از كل كائنات است و آن بزرگوار فقير الي اللّه بود و از جميع كائنات بي‏نياز بود. پس خدمت كائنات به او هيچ نفع نخواهد بخشود و آن بزرگوار غني است و جميع مردم بسوي او فقيرند اين است كه خدا در قرآن فرموده ياايها الناس انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني الحميد اي مردم! شما فقير بسوي خداييد و خدا بي‏نياز است از شما و تو مي‏داني كه نام نامي خدا ايشانند السلام علي اسم اللّه الرضي پس ياايها الناس انتم الفقراء الي اللّه، اغناهم اللّه و رسوله من فضله پس خدا غني است و نبي و محمّد9 كه جلوه او است و آيت او است او هم غني است. پس ما را براي خدمت آن بزرگوار آفريده كه شايد از خدمت او بهره‏ور شويم و از طاعت او به نعيم دائمي سرمدي برسيم.

پس چون اين معني را يافتيد در اينجا مقدمه‏اي است كه بايست عرض شود و آن اين است. ديروز مقدمه‏اي دست گرفتم و به انجام نرسيد و از آنچه ديروز عرض كردم دانستي كه انسان در شكم مادر تولد مي‏كند، اول او نطفه است و دانستي نطفه ترقي مي‏كند و علقه مي‏شود. درست ملتفت شويد چه عرض مي‏كنم، اولي كه طفل در شكم مادر پيدا مي‏شود نطفه است و نطفه سفيد است، نطفه غليظ است، نطفه بوي معيني دارد، حالت و مزاج معيني دارد. چون چندي در شكم مادر بماند برمي‏گردد از آن حالت و علقه مي‏شود قطعه خوني مي‏شود رنگ او برگشت و قرمز شد، رنگ سفيدي زايل شد و رايحه او تغيير كرد، رايحه اول زايل شد، مزاج و طبيعت اول برطرف شد مزاج و طبيعت ديگر آمد و چون باز چندي در رحم مادر ماند و از اين حالت ترقي كرد مضغه شد، مثل قطعه گوشتي شد. ديگر حالا حالت علقه تمام شد و مزاج علقه

 

«* 28 موعظه صفحه 288 *»

برطرف شد، صفات علقه بكلي زايل شد صفات جديدي آمد، حالت حالت ديگر شد كه حالت حالت مضغه باشد. پس بعد از آني‏كه چندي در رحم ماند حالت مضغه هم برطرف شد در او استخوان پيدا شد، بند بند او از هم جدا شد، يعني تميز پيدا شد ميان استخوانهاي او، انگشتان او، دست او و پاي او اصلاح شد استخوانهاي او معين شد احكام مضغه برطرف شد، حالا ديگر احكام استخوان و صفات استخوان و طبيعت استخوان آمد. پس از چندي كه در رحم مادر ماند بر او گوشت پيدا شد، پوست پيدا شد احكام تغيير كرد ولي احكام استخوان برطرف نشد و آن احكام في‏الجمله باقي ماند و بر او گوشت روييد و حالا هم گوشت دارد و هم استخوان دارد. درست ملتفت شويد، تا حال تغيير مي‏كرد و بكلي حالت پيش برطرف مي‏شد اما حالا كه استخوان در او پيدا شد و بند بند او معين شد، امر استخواني بر جاي خود قرار گرفت، قفل و بندها همه درست شد، گوشت بر او روييد. گوشت كه آمد استخوان را بيرون نكرد، احوالات استخوان از ميان نرفت، استخوان دارد گوشت هم دارد. بعد از آني‏كه گوشت و پوست و استخوان چندي در شكم مادر ماند روح در او دميده شد و روح كه آمد گوشت و پوست از پي كار خود نرفت استخوان زايل نشد، استخوان باقي است، گوشت و پوست باقي است ولكن در او روحي پيدا شد و اضافه بر آنها شد لكن تا حال روح مسلط نبود بر اينها، حالا جاني پيدا شد و روحي مسلط بر اين بدن شد و اين روح از وقتي كه دميده شد در اين بدن، از اين بدن بيرون نخواهد رفت تا هنگام مردن. هميشه جان دارد و هميشه حركت دارد، حركت‏دهنده اين بدن جان است، ادراك‏كننده جان است و احكام و سلطنت جان از اين بدن زايل نخواهد شد و همچنين در شكم مادر هست تا اينكه صلاحيت پيدا كند براي اينكه به دنيا بيايد. چون چشم او طاقت نور پيدا كرد، بدن او طاقت حركت پيدا كرد، ممكن شد مسّ كنند او را دست بمالند بر او و پوست او زايل نشود، ممكن شد بر او جامه بپوشانند و پاره پاره نشود و از هم منقطع نشود، همين‏كه بدن او صلاحيت براي دنيا پيدا كرد خداوند حكم كرد كه او را سرازير

 

«* 28 موعظه صفحه 289 *»

كنند به دار دنيا و از جمله عجايب خلقت كه عقول در آن حيران است اين است كه طفل تا هنگامي كه تولد نشده درست بر حال خود سر او بالاست و پاي او پايين در شكم مادر اين‏طور است و هنگام تولد كه مي‏شود او را برمي‏گردانند و سر او را فرود مي‏آورند و پاي او را بالا مي‏برند تا اين طفل را به سهولت ممكن باشد بيرون آمدن. همين‏كه بيرون آمد از شكم مادر ابتداي تعلق نفس انساني به اين مي‏شود، ابتداي تعلق دانش و فهم به اين مي‏شود اگرچه در هنگام تولد طفل آني‏كه تولد مي‏كند بسيار ضعيف است شعور او لكن اول شعور آن‏وقت است و شعورش در نهايت ضعف است و خورده خورده از معاشرت پدر، از معاشرت مادر، از معاشرت دايه و پرستاران شعور او قوت مي‏گيرد و زياد مي‏شود تا به آن طوري كه عرض كردم حروفي ياد مي‏گيرد و كلماتي ياد مي‏گيرد و هي شعور او در بدن او زياد مي‏شود لكن عقل هنوز نيامده و اين نفس است در اين پيدا شده و عقل هنوز نيست و رخساره آن ملكي كه عرض كردم پرده بر روي او است و اين نفس امّاره در اين قوت مي‏گيرد، روز به روز در اين مملكت نفس اماره استيلا پيدا مي‏كند، در جميع اعضاي او، در جميع اخلاط بدن او سرايت مي‏كند، همه را به خدمت خود مي‏دارد، همه را كار مي‏فرمايد مانعي هم كه از براي او نيست، كسي او را نهي نمي‏كند. پس اين دولت باطلي است كه مقدّر شد كه پيش از آنكه عقل در مملكت دنياي بدن پيدا شود اين دولت باشد تا آنكه بدن را آن‏قدر اصلاح كند كه قابل كند براي نوكري عقل و قابل كند براي خدمت پيغمبر عقل. حالا كه قبل از بلوغ است دولت دولت باطل است و دولت نفس اماره است لكن اعضا ضعيفند و امتثال فرمان عقل را چنانكه بايد و شايد نمي‏كنند، همين‏قدر كه نفس پيدا شده اكتفا مي‏شود و اين اعضا هم بقدر سستي خود بواسطه آن رطوبت كه در بدن ايشان است امتثال فرمان نمي‏كنند و به لهو و لعب مشغولند. هرچه اعضاي او قوت مي‏گيرد رطوبات بدن كم مي‏شود و رگ و پي محكم‏تر مي‏شود، لايق خدمت نفس اماره بيشتر مي‏شود، نفس اماره بر آن مستولي مي‏شود و فرمانهاي او برحسب اراده نفس جاري مي‏شود آن‏وقت

 

«* 28 موعظه صفحه 290 *»

اين بدن و اين اعضا بنا مي‏كند فرمان آن نفس را بردن. اين است كه بنا مي‏كند شرارت كردن، ظرف شكستن، جايي را خراب كردن، زميني را كندن، ديواري را سوراخ كردن و بناي شرارت و فساد را مي‏گذارد. خورده خورده اعضاي او قوت مي‏گيرد، خورده خورده رطوبات او كم مي‏شود، فرمان نفس اماره در او بيشتر مي‏شود و به معاشرت پدر و مادر و آن مربيهايي كه هستند كه آن مربيها للگان و ددگان باشند شعور نفس اماره زياد مي‏شود لكن نفس اماره شعورش كه زياد شد شرّش زياد مي‏شود. اين است كه براي نصيحت برادراني كه طلب علم مي‏خواهند بكنند مكرر عرض كرده‏ام كه بدنهاي شما بمنزله مكتبخانه است. ببين در اين مكتب كه درس مي‏خواند؟ آيا شيطان در اين مكتبخانه درس مي‏خواند يا اينكه روح‏الايمان و ملَك درس مي‏خواند؟ اگر شيطان است روز به روز عالم‏تر مي‏شود و فاضل‏تر مي‏شود و شرارتش بيشتر مي‏شود زيراكه علم شيطان هرچه بيشتر شد بر شيطنت او مي‏افزايد بر مكر او مي‏افزايد چنانكه بر شيطان افزود. اين شيطنت مثل آئينه‏اي مي‏ماند سبز رنگ، هر عكسي در او بيفتد سبزرنگ مي‏شود. آينه سرخ‏رنگ باشد هرچه در او بيفتد سرخ‏رنگ مي‏شود. چون شيطان است هر علم كه در او بيفتد، هر كمال كه در او حاصل شود به رنگ شيطنت و به شكل شيطنت مي‏شود. پس علمي مي‏شود شيطاني، فهمي مي‏شود شيطاني. هرگاه در اين بدن شيطان نشسته باشد و شيطان درس بخواند اول تحصيل نحوي و صرفي، عربيّتي مي‏كند بعد از آن حكمتي كلامي تفسيري، خورده خورده اصولي فقهي مي‏خواند، خورده خورده بنا مي‏كند درس‏دادن، مرد عالمي مي‏شود لكن شيطان است كه باض و فرّخ في صدورهم و دبّ و درج في جحورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم و چون در اين بدن است و اين بدن هم به اقتضاي آن شيطان جاري مي‏شود القابي و آدابي براي اين هست. پس اين جناب آقا ملاّشمسعلي مثلاً مي‏شود. جناب آقا ملاّشمسعلي بدن دارد، بدن لباس مي‏خواهد. پس عمامه مولوي بر سر مي‏گذارد، عصاي آبنوسي بدست مي‏گيرد، رداي رقيق نازك مي‏پوشد، نعلين عربي در پا، گامهاي

 

«* 28 موعظه صفحه 291 *»

كوچك كوچك برمي‏دارد و درس هم مي‏گويد، حكمت مي‏گويد، كلام مي‏گويد، فقه مي‏گويد، اصول مي‏گويد، تحقيقات مي‏كند لكن شيطان است درس خوانده كمال تحصيل كرده و تو مي‏داني كه چنين هيكلي از اعظم اسباب شيطان است. اگر شيطان خلق را بخواهد اغوا كند، امتي را اغوا كند همچو هيكلي براي خود مي‏گيرد. يك لوطي پا بهوايي را برنمي‏دارد هيكل خود بگيرد. چه مي‏كند با اين؟ هرچه بگويد راه مردم را نمي‏تواند بزند، هيكلي مي‏خواهد كه اگر لب از لب بردارد هزار نفر بگويند صَدَق صَدَق، درست فرمود. اگر دست بلند كند مي‏بيني هزار دست همراه او بالا رفت، آلتي است كه از اين بهتر نمي‏شود. پس هرگاه در اين مكتبخانه شيطان درس بخواند ملاّ مي‏شود. اين بدن اعظم اسباب شيطان مي‏شود. ببين بعد از آني‏كه در هيكل اولي و دويمي در آمد چگونه جميع امت پيغمبر را اغوا كرد! با كدام هيكل مي‏شد اين‏طور جميع امت را اغوا كند؟ شما را به خاطر مي‏رسد كه ابابكر و عمر مردمان وِلي بودند؟ نخير. خدا رحمت كند پدر و مادر ما را، از بس به ما گفته‏اند عمر چنين است و چنان است و مذمّت عمر را براي ما كرده‏اند، وقتي عمر مي‏شنويم خيال مي‏كنيم يك چيز سياهي بدهيكلي، بد تركيبي، دم بسيار بلندي دارد، ريشش هم، يك ريش بزرگ بدتركيبي دارد وانگهي هم كه در عيدها ديده‏ايم شكلي مي‏سازند اسمش را عمر مي‏گذارند، آنرا هم كه ديده‏ايم خيالمان مي‏رسد كه آن هم همين‏طورها بوده و قدري هم بدتر. اگر همچو چيزي بود مي‏شد كه امت پيغمبر را بتواند اغوا كند؟ مي‏شد در مقابل اميرالمؤمنين بايستد؟ آن بدبخت زهد از او نگذشته بود، ملعوني ورع از او نگذشته بود، شدّت في جنب‏اللّه غريبي داشت، چنان سعي در اجراي حدود مي‏كرد، چنان نظم بلاد مسلمانان را مي‏داد كه مافوق آن در ميان اهل باطل ممكن نبود. همچو چيزي را شيطان براي كار خود مي‏گيرد. خيالتان مي‏رسد مردكه جُعلَّق وِلي بود؟ اگر آدم وِلي بود، آدم بي‏معني پر و پوچي بود، محال بود، نمي‏شد. لكن هيكلي بود كه امر را بر عقلاي امت مشتبه كرد، امر را بر اهل حل و عقد امت مشتبه كرد. نه همه‏اش به زور

 

«* 28 موعظه صفحه 292 *»

شمشير تنها بود كه خيالتان برسد كه به زور بود خلافت عمر، خير. چنان تقوايي خرج مي‏كرد كه مردم را به آن گمراه كرد. احاديث ساختند، براهين درست كردند اجماع امت شد، چيزي  چند ساختند كه كار را بر ساير خلق مشتبه كردند. پس اعظم هيكلهايي كه شيطان براي خود مي‏گيرد مي‏بايد عالم باشد، فقيه باشد، محدّث باشد، چيزي كه مي‏خواهد بگويد قال رسول‏اللّه بگويد. شما خيالتان مي‏رسد كه آنچه اوّلي مي‏گفت همين‏طور پيش خود يك‏چيزي مي‏گفت؟ يا دويمي آنچه مي‏گفت پيش خود مي‏گفت؟ خير، بطوري بود اين بدبخت كه آنچه مي‏گفت استناد آنرا به حديث مي‏كرد. حتي آنكه ديد جمعي تيراندازي مي‏كنند رفت پيش آنها گفت سمعت رسول‏اللّه يقول كذا و كذا كه بايد اين‏طور تير بيندازند و بنا كرد گفتن. مقصود اين است كه اين‏طور بود كه با بچه‏ها حرف مي‏زد حديث مي‏خواند. ببين مردكه تيراندازي ياد بچه‏ها مي‏داد حديث روايت مي‏كرد، اينطورها بودند كه كار را مشتبه كردند بر خلق.

باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه مي‏گويم اي برادران كه طالب علميد و تحصيل علم مي‏كنيد ببينيد در بدنهاي شما كه درس مي‏خواند؟ شيطان است يا ملك؟ اگر شيطان درس مي‏خواند اين بدن را هيكل خود قرار مي‏دهد، اگر ملك درس بخواند هرچه بر علم او بيفزايد، هرچه بر حكمت او بيفزايد بر اعمال صالحه او مي‏افزايد. بر تقوي و زهد و ورع او مي‏افزايد در اين‏وقت اين للّه و في‏اللّه درس خوانده و آن‏كه شيطان در مكتبخانه دل او درس مي‏خواند درس مي‏خواند مجتهد شود، شريك مال يتيمان شود، شريك اوقاف شود، درس مي‏خواند كه جگر بيوه زنان را كباب كند، اشك چشم يتيمان را افشره كند، شريك اموال غايب و مجنون باشد. درس مي‏خواند براي اينكه قاضي شود و مرجع شود و همين در فضل اين هيكل بس است جميع اين مردم با او به ادب سلوك كنند، حرمت از او بدارند. يكي فحش مي‏داد به كسي به او گفتند پس چرا پيش او مي‏روي؟ گفت اگر نروم پوست از سرم مي‏كند، مرافعه كه مي‏روم حكم به مدّعي من مي‏دهد. خوب بابا تو كه مي‏داني اين چنين است چرا اعتقاد

 

«* 28 موعظه صفحه 293 *»

به اين داري؟ چرا با اين نماز مي‏كني؟ غرض مردم از شرّ زبانش با او راه مي‏روند، از شرّ قلمش مي‏ترسند، از ترس احكام بغير ماانزل اللّهش با او راه مي‏روند پس كدام دليل از اين بهتر براي اينكه اين هيكل شيطان است كه تو از شرّ او مي‏ترسي. اين اگر مؤمن است تو توي كله‏اش هم بزني، مغز او را بكوبي، اموال او را ضبط كني، اگر در پيش او مرافعه داشته باشي يك سر مو اغماض از حق نمي‏كند و نه اين است كه جانب خصم تو را بگيرد و بخواهد حق تو را پامال كند. اگر جميع اموال او را گرفته باشي فرزندان او را قتل كرده باشي و فردا با خصم خود پيش او مرافعه بروي اگر حق با تو است حكم به تو مي‏دهد و جانب او را نمي‏گيرد. تو هرچه كرده‏اي كرده باش، چه دخلي به آن دارد كه تغيير احكام خدا را به جهت آن كارها بدهد؟ حالا آن معصيت كرده من هم معصيت كنم؟ اگر همچو كنم گفته‏ام كه تو مخالفت كرده‏اي آيا من زنده باشم و مخالفت نكنم؟ من هم بايد مخالفت كنم. اين عجب حسدي است، عجب بخلي است كه بگويم من زنده باشم كه تو به جهنم بروي و من نيايم. تو ديروز اين معصيتها را كردي من امروز تلافي نكنم و بر تو حسد نبرم، تو اعمال ديروز را كردي و به جهنم رفتي من هم مي‏آيم و بالا چاق‏تر از تو هم هستم، آن درَك پايين‏تري هم مي‏روم؛ نيست اين‏جور اعمال مگر كارهاي شيطاني. ملَك كارش آن‏طور است كه اگر صد هزار عداوت با او بكني و امروز پيش او مرافعه داشته باشي، امروز تغيير احكام خدا را به نظر آن عداوتي كه با او كرده‏اي نخواهد داد اما شيطان و هيكل شيطان حميّت مي‏كند، عصبيت مي‏كشد براي برادر خود حكم به برادر خود مي‏دهد اگرچه حق به جانب مدعي او باشد، اگر اموالي از جايي آوردند مثل سوّمي، بر قوم و خويشها تقسيم مي‏كند، همان اعمالي كه آنها كرده‏اند مي‏كند.

باري، برويم بر سر مطلب. مسأله اين بود كه طفل قبل از بلوغ، نفس اماره در بدن او است و هنوز عقل نيامده، به اين دليل كه تكليفها براي عقل است و اين را هنوز تكليف نكرده‏اند. پس معلوم شد كه عقل در اين پيدا نشده ولي نفس براي او هست و از پدر و مادر يكپاره چيزها تعليم گرفته و از آنها فهم تحصيل كرده و روز به روز بر فهم او

 

«* 28 موعظه صفحه 294 *»

هم مي‏افزايد تا اينكه شيطاني مي‏شود علم او و فهم او روز به روز زياد مي‏شود و چون زياده شد بر شرّ او مي‏افزايد، چون بر شرّ او افزود تدبيرها مي‏كند بر معاصي و اقدام مي‏كند بر مخالفت و نافرماني. خورده خورده بناي هرزگي مي‏گذارد، خورده خورده شرابي مي‏خورد، كبابي مي‏خورد، دزدي مي‏كند، بناي شرارت مي‏گذارد، بناي دزدي مي‏گذارد، هرزگي مي‏كند، فحش مي‏دهد، چه عرض كنم؟ مستي مي‏كند، صداها مي‏دهد. اغلب صفات كه در ايشان مشاهده مي‏كنيد در دنيا اينها صفات نفس است، صفات عقل نيست. غرض هرزگي مي‏كند، فحاشي مي‏كند، غيبت مي‏كند، تهمت مي‏زند، اذيت مي‏كند، مال مردم را حاشا مي‏كند، هرچه مي‏بيند مي‏ربايد، لوطي‏گريها مي‏كند. روز به روز شرارت او زياد مي‏شود تا نزديك بلوغ كه مي‏رسد، نزديكيهاي بلوغ كه مي‏رسد هنگامي مي‏شود كه آفتاب عقل نزديك به افق وجود او شده و نزديك شده كه آفتاب عقل او در بدن او از افق دل او طلوع كند نور آفتاب بيشتر در اين بدن مي‏تابد و في‏الجمله در او انوار عقل ـ  نه خود عقل ـ  پيدا مي‏شود. آن هنگامي است كه از براي او ثوابها نوشته مي‏شود و هنگامي است كه او را بايد تمرين كرد، يعني او را به عبادات و طاعات بايد وا داشت و مسائل حلال و حرام بايد به او آموخت، او را مشق به نوكري به خدمت داد. تمرين يعني او را بدارند به خدمت مشق بدهند به نماز، به روزه، به عبادات تا خوب زيرچاق او شود و بتواند فردا كه به احتلام و بلوغ مي‏رسد نماز را به سهولت كند، وضو را به سهولت بگيرد، روزه را به آساني بگيرد. پس در اين ايامي كه هنگام فجر او است نور عقل از پشت افق دل او مي‏تابد، اندكي شعور او زياد مي‏شود و حرارتي در وجود او پيدا مي‏شود كه مي‏توان با او سخن گفت، به او چيزي تعليم كرد. رويي في‏الجمله به خدا مي‏كند في‏الجمله عكس معرفتي در دل او براي او پيدا مي‏شود و اين هنگام تمرين اوست، بايد او را عادت داد به عبادات، به خداشناسي؛ و عادت داد به معرفت و حالي او كرد كه پيغمبر معنيش اين است، امام معنيش اين است، من و تو را براي نوكري آفريده‏اند، براي خدمت آفريده‏اند و فردا كه به حد بلوغ مي‏رسي بايد

 

«* 28 موعظه صفحه 295 *»

تو را به سربازي ببرند به حضور اقدس مي‏بايد بروي آن روز تكليف به تو مي‏كنند. پس بيا ما و تو امروز مشق نوكري بكنيم كه فردا ما را به نوكري خواهند گرفت، حكم به ما مي‏كنند. اگر ما حالا هيچ نوكري ندانيم فردا بايد خجالت بكشيم. پس او را تمرين مي‏كنند همين‏كه عقل او از افق دل او پيدا شد و عاقل شد، به حد بلوغ رسيد تكليف شارع به او تعلق مي‏گيرد، حكم پيغمبر به او مي‏رسد، فرمان امام از پي او مي‏رسد، او را تكليف مي‏كنند و امر و نهي مي‏كنند و حدود بر او جاري مي‏كنند. حالا ديگر توقع شرارت از او نيست، عقل به سر او آمده است. لكن عقلي آمده از عليين در اينجا و او غريب است و ضعيف است مانند هلالي كه در نهايت ضعف باشد. در اول بلوغ عقل به آن‏طور ضعيف است و در اول عقل مانند هلالي است تا چهل‏سالگي بدر مي‏شود. پس اول نهايت ضعف را دارد و در اين ولايت اين مرد غريب و تنهاست، يتيم و بي‏كس، بي‏اخوان، به تنهايي خود مي‏آيد در مكه اين بدن، در مملكت اين جهّال براي دعوت آنها. اهل خانه او اهل ولايت او همه اهل جاهليتند، نفس اماره او ابوجهل است مثل سلطان صاحب‏قدرت در اين مملكت نشسته. مي‏آيد اين هلال ضعيف ـ  يعني اين عقل شريف ـ  در ميانه اين گروه و به آرامي و نرمي يواش يواش به اينها مي‏گويد قولوا لااله الاّاللّه لكن سر از هرجا در مي‏كند جنود جهل سنگ بر او مي‏زنند، او را اذيت و آزار مي‏رسانند، دندان او را مي‏شكنند. اگر به صداي ضعيفي بگويد بابا نماز كنيد هنگام نماز است از آن‏طرف مي‏بيني شياطين اعوان جهل هجوم آوردند و حمله كردند، صدهزار جور حيله و بهانه درست مي‏كنند، اعضا را سنگين مي‏كنند تا تأخير بيفتد. البته تجربه كرده‏اي وقت نماز كه مي‏شود مي‏بيني مي‏گويد كسي در دل تو برخيز نماز كن، همين‏كه مي‏خواهي برخيزي خيال مي‏كني هزار من بار، خيال مي‏كني خُفتُو روي تو افتاده، كابوس روي تو افتاده. اين‏كه شب روي تو مي‏افتد و تو را سنگين مي‏كند در كتابها اسم آن را كابوس مي‏نويسند، به زبان كرماني خُفتُو مي‏گويند. وقتي وقت نماز مي‏شود مي‏بيني تو را سنگين مي‏كند، تو را به زمين مي‏چسباند و اگر در اين اثنا فكر كني كه

 

«* 28 موعظه صفحه 296 *»

بيرون برويم، شربت بخوريم، مي‏بيني در نهايت خفّت مثل پر مرغ از جا برمي‏خيزي در نهايت سبكي. اگر ده‏دفعه بنشيني و برخيزي هيچ غمت نيست. نمي‏بيني مردم روزي هزار ميل([3]) مي‏گيرند، گاه هست هر ميلي دو من سه من چهار من است، خاك مي‏كشند و هيچ غمشان نيست. وقتي چهار ركعت نماز مي‏خواهد بكند مي‏بيند براي ركوع و سجود دو سه مرتبه بايد خم و راست شود، اين برايش ثقيل است، خيال مي‏كند كوه الوند مي‏خواهند پشت اين بگذارند، نمي‏تواند دو ركعت نماز كند. اين از جهت همان اعوان جهل است و نفس اماره كه او را سنگين مي‏كند ولو شئنا لرفعناه بها ولكنّه اخلد الي الارض و اتبع هواه پس در زمين ميخ مي‏شود و دوخته مي‏شود و سنگين مي‏شود. اين حالت را اگر كسي ملاحظه كرده باشد مي‏بيند اين حالت را در خود كه اگر مي‏خواهد يك‏ديناري به فقيري بدهد دستش به جيبش نمي‏رود و شل شده و حركت از دست و پايش مي‏رود لكن اگر بخواهد چيزي را بدزدد و سيلي بر روي يتيم بزند، مال كسي را بربايد، مي‏بيني مثل شاهين مي‏رود و مي‏ربايد، ابداً بكلّي در خود فتوري و سستي نمي‏بيند. اين است كه آن نفس اماره جنود خود را حكم مي‏كند كه اعضا و جوارح را بدارند به اطاعت او، و در اين ولايت آن عقل غريب و وحيد و يكّه و بي‏اخوان و بي‏كس آمده در ميان اينها مي‏خواهد اهل مملكت را به ايمان بدارد. اگر توفيق رفيق شد براي جنود عقل غلبه حاصل خواهد شد و دائم اين دو لشكر با هم در نزاعند بعينه مثل اين دو تا خروس كه مي‏ايستند با هم دعوا مي‏كنند و هريك از آن‏دو حمله به ديگري مي‏كنند. مثل شيري كه او را با گاوي به جنگ بيندازند آن يكي حمله به اين مي‏كند و اين يكي حمله به آن مي‏كند. و تو اينجا بنشيني لكن براي هيچ‏يك غلبه نيست. لكن به محضي كه حركت كردي ميان آنها، از هم جدا مي‏شوند، شير مي‏رود پي كار خود. ديگر شير چه چيز، گاو چه چيز؟ دو تا گربه با هم دعوا مي‏كنند چنان صدايي

 

«* 28 موعظه صفحه 297 *»

مي‏دهند و حمله بر يكديگر مي‏كنند مثل شير ژيان صدا مي‏دهند. به محضي كه پيشت كردي آن مي‏رود پي كار خودش اين مي‏رود پي كار خودش. همين‏طور نفس اماره با اين عقل دعوا دارند، تا تو پيشت مي‏كني مي‏بيني نفس اماره مي‏رود پي كار خودش. اگر تو نصرت كني عقل را و نفس اماره را پيشت كني، نفس اماره اضعف از اين است كه بتواند زيست كند. خدا مي‏فرمايد انّ كيد الشيطان كان ضعيفاً.

يك‏چيزي هم عرض كنم كه اغلب اين ناخوشيهايي كه هست كه شيطان غلبه مي‏كند از كجاست؟ شيطان آدم عاقلي است، مي‏داند چه كند. هرگز شنيده‏ايد شيطان كسي را اغوا بكند فضله خود را بخور؟ هيچ ابداً شيطان همچو اغوايي نمي‏كند، صدهزار اصرار بكند كسي از او نمي‏شنود اين به جهت آن است كه فضله خوردن در طبيعت انسان نيست لكن اغوا مي‏كند كه مال مردم بخور، اغوا مي‏كند كه شراب بخور به جهت آنكه اقتضاي آن در طبيعت انسان هست. اگر شيطان اقتضائي در طبيعت نبيند نمي‏آيد اغوا كند مردم را، اقتضاي هرچه در طبيعت هركس هست به آن اقتضا او را اغوا كند والاّ فضله هم كه حرام است و معصيت است خوردنش مال مردم هم حرام است، شراب هم حرام است، چرا به فضله‏خوردن اغوا نمي‏كند؟ معلوم است در طبيعت او نيست كه اغوا نمي‏كند و شراب‏خوردن در طبيعت او هست اغوا مي‏كند. چطور شد اطاعت شيطان مي‏كند در شراب خوردن؟ اگر همه تقصير شيطان است فضله هم كه حرام است چرا نمي‏خورد؟ معلوم است طبيعت خودش اقبال نمي‏كند اما در شراب طبيعت خودش مايل است، در مال مردم خودش مايل است اين است كه شيطان مي‏گويد ما كان لي عليكم من سلطان الاّ ان دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي من تسلطي بر شما نداشتم به راهي كه مي‏رفتيد من شما را نبردم مگر اينكه شما را خواندم كه بياييد بياييد بياييد، همه‏تان تا شنيديد آمديد. گفتم اين خوب چيزي است شما هم باورتان شد. من كي ريسمان گردنتان كردم و شما را به زور به معصيت داشتم؟ من چوب و فلكي نداشتم. از آن طرف

 

«* 28 موعظه صفحه 298 *»

خدا مي‏فرمايد كه من به زور و استيلا شما را به راه باطل نداشتم، اگر به زور بود مي‏بايد به فضله‏خوردن شما را بدارم، پس تقصير خودش است. و بنا مي‏كند با وجود اين اشعار خواندن در تعريف شراب كه مثلاً نمي‏دانم رنگش ياقوتي است مانند لعل مُروَّق([4]) است، چگونه تلألؤيي دارد! آتش سيال را در جام تماشا كن و هكذا از اين مزخرفات. يكپاره شعرها درست مي‏كنند، يكپاره توصيفات براي شراب مي‏كنند، چرا نمي‏آيد فضله را اين كار كند و اين تعريفات را براي فضله بكند؟ پس همه تقصير خودمان است.

باري، برويم بر سر مطلب. چون اين عقل آمد در مملكت بدن ضعيف بود و آمد دعوتي كرد، نفس اماره هم برخلاف آن گفت. اگر تو نشستي تماشا كردن و هيچ‏يك غلبه نكردند خواسته‏اي تماشا بكني و خواسته‏اي نفس اماره بر او مستولي بشود چراكه نفس اماره چهارده سال سلطنت كرده، مستولي بر اين مملكت شده و همه قشون و اعوان و انصار او شده‏اند و عقل يتيم ضعيف بي‏كس مثل هلالي، مثل ستاره ضعيفي در گوشه آسمان پيدا باشد چقدر نور خواهد داشت؟ مگر اينكه تو كمك كني عقل را. بمحضي كه كمك كردي نفس ديگر داخل آدم نيست با تو مقابلي كند، با تو نمي‏تواند برابري كند. تا نفس چيزي گفت بزن توي دهن او، هر مرضي را در هنگام ضعفش بايد معالجه كرد و هر امري از امور دنيا را در هنگام ضعف آن مي‏توان بر او مستولي شد زيرا كه در هنگام قوت او، در وقت استيلاي او معالجه بسيار قوي لازم دارد، خيلي قوت و قدرت مي‏خواهد تا معالجه شود. پس اگر كسي در بلد تو خيال طغيان كرد يكي توي دهنش كه زدي، فحش به او دادي، مي‏رود آرام مي‏گيرد. اگر هيچ نگفتي يكي ديگر به كمك او مي‏آيد قشون همه‏شان كمك همند تا يكي است دفعش آسان است همين‏كه خواست مفسده در مملكت بكند دفع او آن‏وقت مشكل‏تر است. جميع امراض را در اول ظهور آن به اندك چيزي مي‏توان معالجه كرد كه حاجت نشود به دواها و ديگر

 

«* 28 موعظه صفحه 299 *»

مسهلهاي قوي نخواهد و اگر دفع نكردي محتاج به دواها و مسهلها مي‏شوي. حالا اخلاق هم همين‏طور است اگر در اول بروز اندك كبري پيش تو آمد، يا اندك حسدي در سينه خود يافتي، يا اندكي حب دنيا در دل تو آمد، توي دهن نفس زدي، في‏الفور آرام مي‏گيرد هيچ بر تو نمي‏تواند تسلط پيدا كند و اگر نزدي و ماند توي سينه و ريشه كرد و شاخ و برگ كرد آن‏وقت كندنش مشكل است. حالا ديگر چطور معالجه مي‏تواني بكني؟ بسيار مشكل است الاّ اينكه ماها به قصد اصلاح نفس و تربيت نفس نيستيم و حالا اين اخلاق بد در نهايت استيلا و قوت شده‏اند و ما اينجا افتاده‏ايم عاجز و نمي‏توانيم حركت كنيم كه فرار كنيم، نفس بر ما استيلا پيدا كرده. لكن اولياي خدا مراقب خود هستند بمحضي كه محبت لغيراللّه سر از جايي بيرون آورد مي‏زنند به كلّه او و او را دفع مي‏كنند، بمحضي كه حسد خلجان كرد در سينه ايشان او را مي‏زنند بيرون مي‏كنند لكن ماها حسد را نگاه مي‏داريم بلكه سالها مشقش را مي‏كنيم.

چون سخن به اينجا رسيد اين را هم عرض كنم دائم مي‏آيند از من مسأله مي‏پرسند كه ما مي‏خواهيم در نماز حضور قلب داشته باشيم، حضور قلب چه‏چيز؟ اينها را براي چه مي‏پرسي؟ كه را گول مي‏خواهي بكني؟ شصت سال مشق توجه به دنيا كرده‏اي، مشق توجه به اعراض كرده‏اي تا اينكه اينها در دل تو ريشه كرده و شاخ و برگ كرده و سلطنت پيدا كرده، قشون و اعوان او زياد شده تا آنكه طبيعي تو شده، حالا آمده‏اي مي‏خواهي من چيزي به تو ياد دهم كه حضور پيدا كني؟ اين نمي‏شود ابداً محال است كه حضور پيدا كني. هر چيزي حسابي دارد، اگر در مقابل شصت سال مشق توجه به دنيا كه كرده‏اي شصت سال توجه كني آن‏وقت شايد حالت تو مثل حالات كساني باشد كه مشق توجه مي‏كنند.

باري، برويم بر سر مسأله. پس در اول امر نفس اماره را مي‏توان معالجه كرد لكن اگر گذاردي ريشه كرد، قشون او آمد و اطراف مملكت را گرفت و تو را عادت به اعمال باطله داد آن‏وقت ديگر اشكال دارد. به هر حال اگر تو عقل را نصرت كردي در اين كار

 

«* 28 موعظه صفحه 300 *»

خير در آن حالتي كه مي‏خواهي كار خيري بكني و ترددي در آن براي تو پيدا مي‏شود عقل تو روز به روز قوت مي‏گيرد و نفس اماره ضعف پيدا مي‏كند و كم‏كم ترقي مي‏كند تا آنكه چهل سال مي‏شود. هنگام چهل‏سالگي عقل مثل آفتاب تابان يا مثل بدر نمايان مي‏شود و تمامي رخساره عقل در بدن ظاهر مي‏شود و سلطان سلطان او مي‏شود و خيالات نفس برطرف مي‏شود. مثل حالت چهل‏سالگي مثل حالت ظهر است كه آفتاب در وسط آسمان است كه بكلي ظلمت شب در آن‏وقت برطرف مي‏شود مي‏رود پي كار خود. پس ظلمت شب كه قبل از بلوغ بود بكلي مي‏رود تا وقت زوال ظهر بشود بكلي ظلمات تمام مي‏شود. همچنين عقل در سن چهل‏سالگي مثل آفتاب در وسط آسمان است. پس قبل از بلوغ نصف شب است و در چهل‏سالگي نصف روز است كه ظهر باشد و اندكي قبل از بلوغ كه بين طلوعين است كه نور آفتاب عقل ظاهر نشده، تمرين طفل را آن‏وقت بايد كرد. هنگام بلوغ تا چهل‏سالگي قبل از ظهر است، آفتاب از وسط آسمان كه سرازير شد سايه براي چيزها پيدا مي‏شود، نور با ظلمت مخلوط مي‏شود، خورده خورده ضعف در انوار پيدا مي‏شود، سايه‏ها پيدا مي‏شود، حواس كدر مي‏شود، حافظه زايل مي‏شود، فهم و شعور كم مي‏شود تا هنگام غروب كه مي‏رسد كيلايعلم من بعد علم شيئاً مي‏شود، خرافت او را در مي‏يابد، عقل از سر او مي‏رود تا اينكه آفتاب غروب مي‏كند. همين‏كه غروب كرد باز شام موت در مي‏رسد و باز شب است و تاريك، ديگر هيچ اثري از آن انوار نيست. اين است كيفيت ترقي طفل از احوالات نطفه تا هنگام مردن.

چون اين را دانستيد پس عرض مي‏كنم كه از براي طفل شريعت و براي طفل دين خدا ـ كه حقيقت انسانيت است و اصل انسانيت است ـ  از براي طفل دين هم در اين عالم همين احوالات بعينه هست و اين عالم مانند طفل مي‏ماند كه در هنگامي كه حضرت آدم در دنيا ظاهر شد اين عالم بمنزله نطفه بود و آنچه حضرت آدم در آن حال فرمود براي اولاد خود بمنزله تربيت‏كردن رحم براي نطفه است و در آن روز عالم بمنزله نطفه بود و شريعت حضرت آدم مثل تربيت رحم بود براي نطفه. آن نطفه را كه

 

«* 28 موعظه صفحه 301 *»

حرارتي بر آن مستولي كردند و او را تربيت كردند و روز به روز شريعت حضرت آدم نطفه عالم را تربيت كرد و ترقي داد و روز به روز قوت گرفت. شما خيالتان نرسد شريعت حرارت ندارد! خدا مي‏داند اين شريعت چنان حرارتي دارد كه اگر باطن آن بروز كند جميع آسمان و زمين را طاقت آن نيست انّا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فابين ان‏يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوماً جهولاً ما عرضه كرديم امانت شريعت را بر آسمان و زمين و كوهها، پس از حمل آن ابا كردند و از آن ترسيدند و انسان متحمل آن شد. اين شريعت باطنش نار فلق است كه مي‏خواني قل اعوذ برب الفلق و در روز قيامت اين نار فلق جلوه مي‏كند، چنان حرارتي دارد كه جميع اين آسمان و زمين و كوه و دشت و جميع اهل محشر از او به فغان مي‏آيند، احدي را طاقت ملاقات آن آتش نيست و امر مي‏كنند اطفال مسلمين را كه خود را در آن آتش بيندازند. هر طفلي خود را در آن آتش انداخت او از اهل بهشت خواهد بود و به او آسيب نمي‏رسد و هركس از آنها كه ترسيد و خود را در آن آتش نينداخت از اهل جهنم خواهد بود. زنان مستضعف را به همين آتش فلق تكليف مي‏كنند، همچنين مجانيني را كه در اين دار دنيا مكلف نشده بودند، پيرمرداني كه در جاهليت پير شده بودند دعوت پيغمبر وقتي به آنها رسيد خرافت آنان را درگرفته بود و آنهايي كه مستضعف بودند اينها را به آتش فلق تكليف مي‏كنند. هر مستضعفي را كه در اين دنيا تكليف نكرده بودند در آنجا به اين آتش فلق تكليف مي‏كنند. هركس داخل آن آتش شد آن آتش بر او بَرد و سلام مي‏شود، مثل آتش ابراهيم براي او مي‏شود و از اهل بهشت مي‏شود و هركس داخل آن آتش نشد از اهل جهنم خواهد بود و اين آتش باطن همين شريعت مقدسه است، باطن همين دين شماست. اين شريعت آتشي است كه در اين دنيا خدا افروخته به اين صورت خدا او را جلوه داده، جميع ضعفاي مردم را به اين مكلف مي‏كنند كه داخل آتش شريعت شوند همين‏كه نگاه به اين آتش مي‏كنند مي‏بيني هي شانه به شانه مي‏كنند و مي‏ترسند، زهره‏شان مي‏رود و رعبي از اين آتش شريعت در دلشان مي‏افتد،

 

«* 28 موعظه صفحه 302 *»

مي‏گويند كجا ما مي‏توانيم زير اين بار برويم؟ متحمل اين مشقت بشويم؟ اين چه مشقت است! تو از براي نفس اماره هزار تا بيل مي‏زني از صبح تا عصر هزار ميل مي‏گيري چطور است دو ركعت نماز كه مي‏خواهي بكني اين همه شانه به شانه مي‏كني؟ هي بيرون آتش شريعت مي‏ايستي و هي ناله مي‏كني كه زير اين بار ما چطور برويم؟ اين تحميلات را چطور متحمل شويم؟ بعضي‏شان مي‏روند داخل شريعت مي‏شوند، وقتي داخل شريعت شدند مي‏بينند اوسع از آسمان و زمين است، دين خدا اوسع از آسمان و زمين است ان الخوارج ضيّقوا علي انفسهم و ان الدين اوسع من ذلك دين خدا اوسع است از مابين آسمان و زمين، اين شريعت جاي راحت است، جاي ايمني است و اما در بيرون شريعت جاي تعب و رنج است، شهر سگسار است، نه اين از آن ايمن است نه آن از اين ايمن، مثل گرگهاي راه كعبه نشسته‏اند در كمين يكديگر كه تا آن يكي چشم بر هم گذارد بجهند او را بدرند. جميع آنهايي كه در بيرون شريعتند همه در شهر سگسارند، همه دست و پاي يكديگر را مي‏جوند، همه تعدي به يكديگر مي‏كنند. اما مقام راحت و جاي امن و امان همين شريعت مقدسه است. پس هركس داخل اين شريعت مقدسه شد آتش اين شريعت بر او بَرد و سلام مي‏شود و هركس بيرون اين شريعت ماند او در تعب و رنج و محنت خواهد بود. جهنم سگساران است و شياطين دور و بر هم چنگ به صورت او مي‏زنند و اهل جهنم تماشاش مي‏كنند هر يكيشان براي ديگري عذاب است. مي‏بيني اين چنگ مي‏زند صورت او را زخم مي‏كند او چنگ مي‏زند صورت اين را زخم مي‏كند، اين يكي دندان به او مي‏گيرد آن يكي جيغ بر سر آن يكي مي‏زند، فرياد مي‏كند، آن يكي لگد به او مي‏زند، جميعشان بلا براي همديگرند يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً. اما اهل بهشت اخواناً علي سرر متقابلين همه برابر هم نشسته‏اند، برادران از صحبت يكديگر لذت مي‏برند در نهايت خوشي و راحت، اين از آن در امن و امان و آن از اين ايمن، خدا مي‏داند ديوانه‏ايم ماها، ماها اگر از اين شريعت مقدسه اعراض كنيم خيلي ديوانه‏ايم.

 

«* 28 موعظه صفحه 303 *»

باري، سخن در اين بود كه اين شريعت حرارت دارد و در قيامت به صورت آتش مي‏شود و مستضعفين را كه تكليف مي‏كنند داخل آن آتش شوند اول هركه نگاه مي‏كند زهره‏اش مي‏رود، راه باريكي به نظرش مي‏آيد لكن براي دوستان همچو نيست، اوسع از مابين آسمان و زمين است و بر دشمنان خدا از مو باريكتر است و از شمشير برنده‏تر و از شب تاريك‏تر است، اما براي دوستان پهناي او از زمين تا آسمان است. پس حضرت آدم اين آتشي را كه در دنيا روشن كرد مثل حرارت رحم بود و به آن حرارت عالم را طبخ كرد و آن حالت حالت نطفه داشت و عالم را به آن حرارت طبخ مي‏داد و نضج مي‏داد و علم و حكمت مي‏آموخت و از آن آموختن حرارتشان زياد مي‏شد. بعد از آني‏كه حالت نطفه بانجام رسيد در زمان حضرت نوح چون حضرت نوح آمد عالم را حالت و استعداد علقه پيدا شد، عالم مقام علقه را پيدا كرد. نوح به شريعت خود اين عالم را طبخ داد و تربيت كرد و بكلي احكام دين آدم از ميان رفت و منسوخ شد و حالت نطفه از عالم رفت و حالت حالت علقه بود و نوح عالم را تربيت مي‏كرد، به شريعت حضرت نوح استعداد عالم زياد مي‏شد روز به روز تا اينكه زمان حضرت ابراهيم رسيد و چون زمان ابراهيم عالم حالت مضغه پيدا كرد و حالت علقه كه شريعت نوح بود منسوخ شده بود، شريعت نوح منسوخ شد و شريعت ابراهيم روي كار آمد. بعد از آني‏كه حضرت ابراهيم آمد همين‏طور به شريعت حضرت ابراهيم عالم نضج گرفت و ترقي كرد و حرارتش زياد شد تا زمان حضرت موسي كه صاحب ناموس اكبر و شريعت اعظم در عالم آمد. تورات را آورد، شريعت براي ايشان آورد، در اين‏وقت مقام بند بندهاي استخوان عالم درست شد، امتياز پيدا كرد، موسي براي هر ذره‏اي حكمي آورد، براي هر حالتي حكمي آورد، اعضا و جوارح دين ممتاز از يكديگر شد. از زمان حضرت موسي اگر گذشتيد اعضا و جوارح دين از هم ممتاز نبود، دين مجملي در ميان مردم بود چراكه مردم را آن فهمي كه احكام را براي ايشان تفصيل دهند نبود. شما نه خيالتان برسد كه در زمان آدم براي هر چيزي حكمي خدا قرار داده بود، حاشا. همچنين زمان

 

«* 28 موعظه صفحه 304 *»

نوح و زمان ابراهيم ناموس و احكام كه براي هر چيزي قرار داده شد در تورات بود استخوانهاي بدن دين در تورات درست شد. بعد از آني‏كه حضرت عيسي در عالم آمد بر تن اين طفل عالم گوشت روييد، پوست بر بالاي آن خلق شد، صورت‏بندي آن درست شد اگرچه شريعت موسي هم از ميان نرفت بلكه زينت گرفت به شريعت عيسي و حضرت عيسي به بني‏اسرائيل فرمود من نيامده‏ام شريعت تورات را از ميان بردارم بلكه من آمده‏ام تورات را كامل كنم، نيامده‏ام تورات را منسوخ كنم چنانكه گوشتها كه مي‏آيند نمي‏آيند استخوانها را باطل كنند بلكه مي‏آيند اندام و تركيب را درست مي‏كنند. يكپاره گوشتها كه مي‏آيند براي تركيبند، خوشگل مي‏كنند و اين گوشتها كه بر روي استخوان هست خوشگل است، اگر گوشتها را بگيرند چيز مهيب عجيبي خواهد ماند. هرگاه اصل و فرع را هردو را درست كردند اندام پيدا مي‏شود، بدن به شكل صحيح مي‏شود. بعد از آني‏كه حضرت محمّد9 پا به اين عالم گذاردند طفل عالم بدنش بواسطه موسي و عيسي درست شده بود، حضرت پيغمبر كه آمد جان در تن عالم دميد ثم انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين در اينجا جان در تن عالم آمد و از هنگامي كه جان در تن آمد جان ديگر از تن بيرون نمي‏رود تا هنگام مردن طفل و به جهت همين است كه شريعت پيغمبر منسوخ نمي‏شود. حلال محمّد حلال الي يوم القيمة و حرام محمّد حرام الي يوم القيمة پس چون پيغمبر جان در تن عالم دميد و بود و بود همين‏طور تا در زمان حضرت‏امير7 يعني در وقتي كه در غدير خم پيغمبر خدا او را به خلافت نصب كرد طفل عالم به دنيا آمد و بواسطه حضرت اميرالمؤمنين نفس ناطقه انسانيت در عالم پيدا شد و عالم بناي انسانيت و حدود انسانيت را گذارد ولكن چنانكه عرض كردم همين‏كه نفس به بدن طفل تعلق گرفت بخارها و رطوبتهاي بدن طفل بالا مي‏رود و در مابين آفتاب نفس و شعور آن طفل حائل مي‏شود و ظلمات پيدا مي‏شود چنانكه در ايام گذشته عرض كردم همين‏كه حضرت امير7 منصوب به خلافت شد ابرهاي حسدهاي منافقين صعود كرد و مابين

 

«* 28 موعظه صفحه 305 *»

حقّ حضرت امير7 و طفل عالم حائل شد و حق اميرالمؤمنين مخفي شد و اين طفل جاهل نادان تازه تولد شد و پيغمبر خدا از عالم رفت و دينش برقرار بود. در هنگام نصب حضرت امير7 طفل تازه تولد كرد و اول بچگي و جهالت طفل عالم بود. ببين عالم چقدر بچه بود كه جميع روي زمين كفر و ظلمت بود مگر همان چهار نفر كه نور اسلام بر آنها باقي بود و روز به روز اين عالم ترقي كرد و شعور پيدا كرد. در زمان ائمه: به حرارت ائمه هدي: خورده خورده شعور عالم زياد شد تا در زمان امام دوازدهم كه غيبت كبري شد اين عالم از شيرخوردن وا شد و عالم را از شير باز كردند. در زمان ائمه شير از علوم ائمه مي‏خورد عالم و از حُكمها و حكمتهاي ايشان بهره‏ور مي‏شد. همين‏كه غيبت كبري شد و ائمه روي خود را پنهان كردند طفل عالم از شير باز شد. حالا دادند اين طفل را دست دده‏ها و لَلِه‏ها و اين علماي مذهب شيعه اثناعشريه هستند كه اينها بعد از ائمه اين طفل را محافظت مي‏كردند، آداب مي‏آموختند، طهارت و نجاست ياد مي‏دادند، حلال و حرام ياد مي‏دادند. پس از اول غيبت تا مدتها اين عالم را دادند به دست لله‏ها و دده‏ها و آنها هم تربيت كردند. بعد از آني‏كه عالم به سن هفت‏سالگي رسيد قابل اين شد كه حالا تربيتش كنند او را به ملاّ ببرند. خدا اين عالم را داد به دست معلم، يعني به دست آن معلم كه اين طفل عالم را تربيت بكند. آنچه دده‏ها و لله‏ها مي‏گويند همين تربيت كه مي‏كنند، اين كخ يعني حرام است، و په‏په يعني حلال است، جيش آن دور، يعني بول نجس است وهكذا. پس اين طفل را دادند به مكتب و معلم از براي او آوردند و خورده خورده بناي تعليم شد كه معرفت خدا به او تعليم كنند، معرفت رسول به او تعليم كنند، معرفت ائمه به او تعليم كنند، فضائل پدر و مادر به او بگويند، يعني فضائل محمّد و علي كه پدر و مادر اين امت هستند، فضائل به ايشان تعليم كردند و چندي اين طفل در مكتبخانه درس مي‏خواند. و پس از چندي كه گذشت طفل را تمرين مي‏كنند، يعني به او مي‏گويند نوع تكليفاتي ديگر، وقتي امام خواهد آمد اين عالم را او مكلَّف خواهد كرد. اين طفل هنوز به حدّ تكليف نرسيده و

 

«* 28 موعظه صفحه 306 *»

هنوز هنگام تمرين است و هنوز عالم در دست معلم است و در مكتبخانه است. بعد از آني‏كه تمرين او بانجام رسيد خداوند آفتاب وجود امام را كه عقل كل است براي او جلوه‏گر مي‏سازد. آن بزرگوار كه آمد عالم به سن تكليف مي‏رسد، به حد بلوغ مي‏رسد پس او يأتي بشرع جديد و كتاب جديد ولكن آن عقل كه مي‏آيد در اول ضعيف است همان‏طور كه مثل زدم لكن نصرت خدا از پي است و آناً  فآناً او قوت مي‏گيرد و دولت او و سطوت او زياد مي‏شود و مسلط بر نفس اماره مي‏شود و بكلي اين قوانين نفس اماره را از ميانه برمي‏دارند و بطور عقل اين عالم حركت مي‏كند.

چون طول كشيد مختصر كنم، همين‏طور مي‏رود عالم تا ظهور محمّد9 كه آن‏وقت عقل به سن چهل‏سالگي مي‏رسد و آفتاب محمّدي در زوال ظهر جلوه‏گر مي‏شود و نهايت نور و استيلا را پيدا مي‏كند و در تمام روي زمين يك سايه و يك لكه سياهي نمي‏ماند. عالم همين‏طور مي‏ماند و هست تا مدتي كه خدا خواسته بعد از آن بنا مي‏كند نور ضعيف‏شدن و كم‏شدن تا اينكه در آخرالزمان باز غلبه مي‏كند بعضي از ظلمات و عقل از سر عالم كم مي‏شود. نشنيده‏اي كه قيامت بر سر شرار خلق برپا مي‏شود آنوقت صور مي‏دمند و مردم در نهايت غفلتند و صور مي‏دمند آن‏وقت عالم را هنگام مردن مي‏رسد. چندي پيش از مردن عالم حضرت‏فاطمه سلام‏اللّه‏عليها بالا مي‏رود به آسمان بعد از آن ائمه به آسمان بالا مي‏روند، بعد از آن پيغمبر به آسمان بالا مي‏رود و عالم هرج و مرج مي‏شود. عالم به سن خرافت مي‏رسد، مردم بي‏شعور مي‏شوند. مدتي بر اين حالت مي‏ماند آنگاه صور دميده مي‏شود و عزرائيل كلي جان عالم را مي‏گيرد و عالم مي‏ميرد و دفن مي‏شود و مدتهاي مديد در قبر مي‏ماند، چهارصد سال يا بيشتر آن‏قدري كه خدا خواسته باشد. دو مرتبه نفخه ديگر مي‏دمند و مردم جميعاً زنده مي‏شوند و به صحراي محشر مي‏آيند، ديگر يا از اهل جنت مي‏شوند يا از اهل نار.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 307 *»

«موعظه هفدهم» جمعه بيستم ماه رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در ايام گذشته عرض كردم كه فارسي اين آيه شريفه اين است كه خداوندِ خالق شما و بيرون آورنده شما از عدم، خدائي كه شما را از عدم به وجود آورده فرمايشي در كتاب خود كرده و فرموده كه من جن و انس را خلق نكرده‏ام مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند. و جن را كه در اين آيه مقدّم داشته نه از جهت شرافت جن است كه جن بر انس شرافت داشته باشد ولكن طريق بيان و طريق سخن اين است كه گاهي انسان از پائين به بالا ترقي مي‏كند و گاه از بالا به پائين تنزل مي‏كند. مثلاً يك دفعه از بالا به پائين مي‏آئي مي‏گوئي من اشرفي ندارم، ريال هم ندارم، پول سياه هم ندارم. اين از بالا به پائين آمدن است، اول اشرفي را كه اشرف بود نام بردي و ممكن بود كسي اشرفي نداشته باشد ريال داشته باشد، يا ريال داشته باشد پول سياه نداشته باشد. پس تو گفتي كه من نه اشرفي دارم نه ريال دارم نه پول سياه. يك دفعه پستاي سخن از پائين به بالا رفتن است، مثلاً به كسي تو غُلامي داده‏اي اسب هم داده‏اي، يك تومان هم علاوه داده‏اي، به او مي‏گوئي من آن يك تومان را به تو دادم، سهل است كه اسب را هم به تو دادم، سهل است غُلام را هم به تو دادم. اين از پائين به بالا رفتن است. حالا خداوند در

 

«* 28 موعظه صفحه 308 *»

اين آيه از پائين به بالا رفته، مي‏فرمايد جن را از براي بندگي آفريده‏ام، خيلي خوب مناسب است براي بندگي هم هست، جن را كه سهل است انس را هم براي بندگي آفريده‏ام، همه را من براي بندگي آفريده‏ام. پس ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون آيا ممكن است جني كه رتبه او پست است براي فعلگي آفريده باشند و انسان را براي فعلگي نيافريده باشند؟ لكن مي‏فرمايد من جن را كه مناسب عملگي بود براي عبادت آفريدم سهل است كه انس را هم براي اينكه مرا بپرستند آفريده‏ام، نمي‏خواهم روزيي از ايشان، از اين جن و انس من رزق نمي‏خواهم، آنها را نيافريده‏ام كه عملگي كنند يا غارتي كنند يا زحمتي بكشند روزي براي خود پيدا كنند و از براي اين هم نيافريده‏ام كه به من كمك كنند، به من طعامي دهند يا به من روزي دهند، ايشان را نه از براي روزي خودشان نه از براي روزي خودم آفريده‏ام. خلق نكردم ايشان را مگر براي بندگي و عبادت انّ اللّه هو الرزّاق خداوند عالم اوست رزاق از براي همه جن، از براي همه انس. معلوم است كسي كه خود مي‏آفريند بنده‏اي را فكر روزيش را هم مي‏كند چون سخن اينجا آمد و اين‏طور شد و خدا ابتداي سخن را اين‏طور كرد اينجا دقيقه‏اي است آن را بايد عرض كرد اگرچه از مطلب دور مي‏افتيم لكن خدا خواست سخن را اينجا كشانيد.

اعتقاد شما مؤمنان اين باشد كه اين كسبهايي كه شما مي‏كنيد، اينها روزي دهنده شما نيست. روزي شما در كسب شما نيست، شيطان مي‏خواهد شما را گول بزند كسي از شما چنان نپندارد گمان نكني كه به شَرَقّ دست خود روزي پيدا مي‏كني يا نان مي‏دهي يا رزق تحصيل مي‏كني. آياتجربه نكرده‏اي كه‏چه بسيار كاسب ماهر شب و روز جان مي‏كند و شب كه مي‏شود هيچ پيدا نكرده تجربه نكرده‏اي كه چه بسيار بيكاري كه ول مي‏گردد و مبلغهاي خطير به ناگاه بگير او مي‏آيد؟ آيا تجربه نكرده‏اي كه چه بسيار مي‏شود كه از صبح تا شام بسا چكش مي‏زني آن شب آن ناني كه مي‏خوري از آن كسب نمي‏خوري، جاي ديگر روزي تو حواله شده بوده، آني كه از صبح تا شام چكش زدي تحصيل كردي آن را نمي‏خوري، حواله مي‏شود روزي تو در آن روز به جاي ديگري‏بسا

 

«* 28 موعظه صفحه 309 *»

آنكه مبلغي كار كرده در كيسه خود مي‏گذاري به ناگاه دزد مي‏آيد آنها را مي‏برد. بيست سال تجارت مي‏كني، هي جمع مي‏كني مال تحصيل مي‏كني، هر ساله روانه بمبئي‏اي و هي زياد مي‏شود، سال بيست و يكم جميعش غرق مي‏شود. اين همه زحمت كشيدي دخلي به روزي تو نداشت و از جاي ديگر خورده‏اي. پس اعتقاد خود را كامل كنيد و مپنداريد كه اين كسبي كه مي‏كنيد هيچ دخلي به روزيهاي شما دارد، يا اين روزيي كه مي‏خوريد دخلي به كسبهاي شما دارد

و كم عاقل عاقل اعيت مذاهبه و كم جاهل جاهل تلقاه مرزوقا

چه بسيار عاقل دانائي كه جميع راههاي او سدّ شده و چه بسيار جاهل نادان كه مي‏بيني امر او در كمال خوشي مي‏گذرد. كسب ندارد اصلاً و شصت سال است كه خودشان و عيالشان همه روزي مي‏خورند. پس دخلي به كسب ندارد. اعتقاد خود را ضعيف نكنيد و چنان مپندار كه روزي در كسب خودتان است. شخص اعتقاد خود را اگر درست كرد ديگر اين حرص از براي چه در كسب و كار و جان كندن، هي ده آباد كند، هي املاك درست كند، اينها را براي كه مي‏كني؟ روزي دخلي به اين اوضاع ندارد.([5])

 

«* 28 موعظه صفحه 310 *»

به هر حال، پس اگر دانستيد كه رزق شماها دخلي به اين تقلاّها و جان كندنها و اين مشغول‏الذمگي‏ها و اين حق و ناحقها ندارد و تصديق كرديد قول خدا را كه مااريد منهم من رزق و مااريد ان يطعمون ان الله هو الرزاق ذوالقوة المتين، اگر تسليم كرديد انسان ديگر تقلا و تلاش كمتر خواهد كرد، حرص كمتر خواهد زد. كسي نگويد پس فايده كسبهاي ما چيست؟ مي‏گويم نمي‏داني چه فايده دارد. كسب را آفريده‏اند تا تو را از معاصي بازدارند و صبح تا شام مشغول كسب باشي و فرصت نداشته باشي معصيت كني. آيا عبرت نمي‏گيري كه اغلب عاصيان بيكارانند، اغلب عاصيان نان مفت‏خوارانند، آنهائي‏اند كه بيكار مي‏گردند. مثلاً خان است، خان‏زاده است، شاهزاده است نان مفت كه دارد بيكار هم كه هست انسان هم كه مخلوق براي حركت است مي‏خواهد يك كاري بكند، كاري نيست لابد است سگ پيدا كند، لابد است قوش پيدا كند، لابد است شكار برود، بيكار نمي‏تواند بگردد كسب هم كه ندارد لابد به هزرگي‏ها مي‏افتد، در مجالس بطّالين بنشينند و تخمه بشكنند، اين‏طرف و آن طرف بنشينند، پا روي پا بگردانند، هرزگي بكنند، لوطي‏گري بكنند، جمع بشوند به غيبت،به تهمت، به هرزگي، مفسده‏هاي عظيم اينها جميعاً از بيكاري پيدا مي‏شود. پس اين كسب را خدا خلق كرده كه مردم گرفتار كسب باشند و از معاصي باز مي‏ايستند والاّ رزق دخلي به كاسبي ندارد حتي آنكه اقل كسبي كه امر كرده‏اند ائمه به آن كه عذر كثيري به آن قطع مي‏شود، اقل كسبي كه فرموده‏اند اين است كه صبح كه مي‏شود پشت خانه‏ات را جاروب كن، سبوي آبت را بگذار آنجا بنشين. تو اين كار را بكن رزق تو از هر جا باشد خواهد رسيد و كرده‏اند و مداخلها ديده‏اند. اگر كار نداري، بيكاري، در يك دكاني بنشين ترازوئي هم داري پيش روي خود بگذار، ترازو هم نداري نداشته باش، همين‏كه نشستي به انتظار روزي، خدا روزي را مي‏رساند. كِي نشستي كه خدا به تو نداده؟ خدا مي‏گويد من مي‏دهم بنشين به انتظار رزق ببين چه‏طور خدا مي‏دهد. همين‏طور كرده‏اند و باعث بركتها شده و روزيها براي ايشان زياد شده .

 

«* 28 موعظه صفحه 311 *»

باري، برويم بر سر مسأله، از اين آيه شريفه معلوم شد كه ما و شما را براي عبادت آفريده‏اند. نه خيال كنيد شما كه اين كسب و كار براي تحصيل روزي براي خودتان است مي‏كنيد، بايد محض بندگي باشد هر كاري كه مي‏كنيد، هر كاري كه مي‏كنيد بايد براي بندگي باشد و عرض كردم اين بندگي و عبادتي كه ما را براي آن آفريده‏اند محقق و ثابت مي‏شود به اطاعت محمد و آل‏محمد صلوات‏الله و سلامه عليهم اجمعين. هركس اطاعت اين بزرگواران را كرد خدا را پرستيده و هركس اطاعت اين بزرگواران را نكرد خدا را نپرستيده. پس مطيع ايشان به فايده خلقت عمل كرده و عاصي ايشان به فايده خلقت و غرض خدا عمل نكرده. پس ما را براي خدمت و فرمانبرداري محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين آفريده‏اند. حالا ممكن هست ما را براي خدمت بيافرينند و ما خادم باشيم و هيچ مخدوم نداشته باشيم؟ پس هيچ زماني نيست كه حجت خدا در روي زمين نباشد و هيچ عصري نيست كه مخدوم كل كائنات در زمين نباشد و همه خدمتكاران او باشند و مخدومي كه علت كل كائنات است نباشد و همين دليل است براي اينكه امام زمان امروز موجود است و امام زمان امروز زنده است و امام زمان امروز مدبّر است براي كائنات ولكن پادشاه است و مصلحت را او بهتر دانسته و در اين قليل ايام صلاح چنين دانسته كه رخساره مبارك خود را از خدام خود بپوشاند، پرده بر روي خود بكشد و رعيت او را نبينند. پادشاه است يك دفعه دلش مي‏خواهد در ارگ خود بنشيند و بگويد مرخص نيست كسي پيش من بيايد و كسي او را نبيندلكن عمّال او و نوّاب او و وزراي او در اطراف مملكت او هستند و احكام را جاري مي‏كنند و ذكر پادشاه را تجديد مي‏كنند. هستند آنها لكن پادشاه صلاح چنين دانسته كه رخساره خود را پنهان كند از رعيت در اين ايام قليله اين پادشاه رخساره خود را پنهان كرده. مگو چرا مي‏گوئي ايام قليله، اگر بداني عمر دنيا را مي‏داني اين هزار و كسري سال خيلي كم است. مي‏داني اين مدت در پيش عمر دنيا بسيار قليل است، تو خيلي مي‏شماري لكن اين هزار و كسري سال چيزي نيست، اين هزار سال چه چيز است ! آيا نشنيده‏اي كه

 

«* 28 موعظه صفحه 312 *»

سيدالشهدا در رجعت پنجاه هزار سال سلطنت مي‏كند؟ همچنين دولت امام زمان دولتي است كه نيست براي او انقراضي، تا نفخه صور دولت دولت ايشان است وقتي كه گذشت اين اباطيل، گذشت اين دولت باطل و زمان ظهور شد اول دولت حق است و در قيامت هم دولت دولت محمّد و آل‏محمّد است سلام‏اللّه عليهم ؛ حكم حكم ايشان است .

عرضم اين بود كه نمي‏شود خادم را براي خدمت بيافرينند و مخدومي نباشد، لكن حكمت اقتضا كرده است كه در اين زمان قليل رخساره خود را پنهان كنند .

برويم بر سر مطلب، اينها را براي اين عرض كردم كه چون امروز جمع كثيري تازه آمده‏اند و نشنيده‏اند، بشنوند. عرض كردم در ايام گذشته كه اين دين و ايمان به منزله انساني است كه اين انسان اول تولدش در شكم مادر نطفه مي‏شود، بعد علقه مي‏شود، بعد مضغه مي‏شود، بعد استخوان مي‏شود، بعد گوشت بر او مي‏رويد، بعد از آن جان در تن او پيدا مي‏شود، بعد تولد مي‏كند، بعد مدتي شير مي‏خورد و بعد از آن از شير باز مي‏شود. خورده خورده مربيان او را تربيت مي‏كنند تا به سن هفت سال مي‏رسد و آن‏وقت او را ملاّ مي‏برند و روز به روز بر فهم او و علم او مي‏افزايد تا اينكه نزديك بلوغ مي‏رسد او را تمرين مي‏كنند و خورده خورده به حد بلوغ مي‏رسد و مكلّف مي‏شود. ديگر حالا اگر خلاف كرد او را حد مي‏زنند چنانكه انسان اين‏طور است اين دين هم به همين سياق است. اين عالم در زمان حضرت آدم نطفه بود، در زمان حضرت نوح علقه شد و همچنين مضغه شد و استخوان و گوشت و روح در او دميده شده تا در زمان حضرت امير عرض كردم دنيا تولد كرد و حضرت امير صلوات‏اللّه عليه مادر است از براي اين امت و جميع خلق و كائنات امت محمدند و فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة من و علي پدر و مادر اين امّتيم و تو مي‏داني كه پيغمبر ما مبعوث بر جميع كائنات است و جميع كائنات امت اويند. پس جميع كائنات فرزند مي‏شوند از براي محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و مادر كل حضرت امير است صلوات‏اللّه و

 

«* 28 موعظه صفحه 313 *»

سلامه عليه چنانكه در ايام گذشته يك روزي تفصيل بيشتر دادم و بيان كردم كه پيغمبر پدر است براي امت و عرض كردم حضرت امير مادر است براي اين امت و اين اختلافها همه در ولايت او مي‏شود. پيغمبر فرمود ليس الاختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي اختلافي در خدا و در من نيست، اختلافي نيست مگر در تو يا علي و معلوم شد حضرت امير7 مادر است براي امت و چون مادر شد خوبي و بدي اين امت و زشتي و خوشروئي اين امت و سعادت و شقاوت اين امت در شكم مادر صلوات‏اللّه و سلامه عليه پيدا مي‏شود، يعني در ولايت علي بن ابي‏طالب كه السعيد من سعد في بطن امه و الشقي من شقي في بطن امه يعني سعيد كسي است كه در ولايت علي بن ابي‏طالب سعادت پيدا كرده و شقي كسي است كه در ولايت علي شقاوت پيدا كرده و تمكين از ولايت او نكرده و او را به امامت و خلافت بلافصل قبول نكرده، يا كرده و فضائل ظاهره او را انكار كرده و به اين واسطه شقي شده و كافر شده‏آيا نشنيده‏اي كه فرمودند الانكار لفضائلهم هو الكفر انكار فضائل ظاهره امير مؤمنان كفر است، واقعاً كفر است، واقعاً نجس مي‏شود آدم، مخلد در جهنم مي‏شود به انكار فضائل ظاهره. پس هركس انكار فضائل ايشان كرده در باره ايشان و در ولايت ايشان هلاك شده. پس شقي كسي است كه در ولايت علي بن ابي‏طالب شقي شود، همچنين سعيد كسي است كه در ولايت علي سعيد بشود و اقرار به امامت او بكند، اقتدا به او بكند، اقرار به فضائل او داشته باشد، تمكين كرده باشد براي فضائل علي بن ابي‏طالب. پس السعيد من سعد في بطن امه يعني في ولاية علي صلوات اللّه عليه. اين است كه فرمودند هلك في اثنان محبّ غال و مبغض قال مي‏فرمايد حضرت امير كه در باره من در ولايت من دو نفر هلاك شدند : يكي آن كسي كه مبغض من و دشمن من است و يكي آن كه از بسياري دوستي در باره من غلو مي‏كند. آن كه در باره ايشان غلو مي‏كند البته آن هم كافر مي‏شود و البته مكذّب است براي علي بن ابي‏طالب و افترا بر علي بن ابي‏طالب مي‏بندد و علي بن ابي‏طالب خودش مي‏گويد انا عبد من عبيد محمّد و آن

 

«* 28 موعظه صفحه 314 *»

شخص غالي مي‏گويد كه ايشان خدايند. پس ببين كه اين شخص تكذيب اميرالمؤمنين كرده، تكذيب پيغمبر كرده، بلكه تكذيب خدا كرده و هركس تكذيب خدا كرد البته كافر شود. بهرحال سعيد كسي است كه در ولايت علي بن ابي‏طالب سعيد شده و شقي كسي است كه در ولايت علي بن ابي‏طالب شقي شده. در صلب پدر، پسري و دختري نيست، زشتي و جمالي نيست و سياهي و سفيدي و كوتاهي و بلندي نيست. همه اينها در رحم مادر پيدا مي‏شود هو الذي يصوّركم في الارحام فرموده و صورت در شكم مادر پيدا مي‏شود. جميع هفتاد و سه فرقه اسلام در صلب پدر، يعني در اقرار به نبوت محمّد9 اختلافي ندارند و همه اعتقاد دارند به محمّد9 ولكن هفتاد و دو فرقه از اسلام به واسطه علي بن ابي‏طالب هلاك شدند و يك فرقه از آنها به واسطه علي بن ابي‏طالب نجات يافتند. پس مقصود همه اين است كه حضرت امير مقام مادر را دارد، ائمه طاهرين مقام مادر را دارند. همين‏كه حضرت امير بخلافت نصب شد دين از گريبان مادر سر بيرون كرد و امر همه عالم محوّل به حضرت امير شد صلوات اللّه و سلامه عليه و جميع عالم بايستي از پستان ولايت علي7 شير بخورند و اين شير، شير علم است و اين شير، شير ايمان است و جميعاً بايستي از او طعام بجويند. فلينظر الانسان الي طعامه  انّا صببنا الماء صبّاً ثم شققنا الارض شقّاً مي‏فرمايد خدا كه انسان نظر كند به طعام خود كه اين طعام را چگونه پيدا مي‏كند و از كجا پيدا مي‏كند. امام مي‏فرمايد يعني نظر كند به علم خود كه اين علم را از كه مي‏آموزد. چنانكه طعام بدن اين نان است و اين غذاها، طعام جان تو هم علم است و شما غافليد از اين علم، نمي‏دانيد كه چقدر ايمان به اين علم رشد مي‏كند و قوي مي‏شود و هرچه طعام نخوري و تجديد ايمان نكني واللّه ايمان ضعيف مي‏شود، مريض مي‏شود، خورده خورده مي‏ميرد. پس قدر اين مجالس را بدانيد و اين است مجلس ذكر كه ما مأمور شده‏ايم كه حاضر شويم در مجلس ذكر جائي است كه ذكر آل‏محمّد: مي‏كنند و علوم ايشان نشر مي‏شود و شما از شنيدن اين علوم ايمانتان زياد مي‏شود، متذكر ايمان مي‏شويد ايمان قوت مي‏گيرد و

 

«* 28 موعظه صفحه 315 *»

اگر مدتي ترك كنيد اين علوم را البته ايمانتان ضعيف مي‏شود. تجربه نكرده‏ايد كه جمعي كه رفتند به ولايات فرنگستان و مدتي گذشت آثار اسلام را نديدند، عقايدشان فاسد شد، كم‏كم عقايدشان مُرد به طوري شد كه بكلي بيدين شدند، از دين برگشتند و سخريه و استهزاء به دين و به ائمه مسلمين مي‏كردند. اينها همه به جهت اين است كه دينشان مرده است. وقتي انسان در بلدي كه ذكر خدا و رسول و ائمه سلام‏اللّه عليهم مي‏شود باشد روح‏الايمان او زنده مي‏شود. اگر بيرون رفتي در بلدي در بياباني رفتي كه هيچ طعام نباشد، اين بدن منجمد تو خواهد كاهيد و خواهد مرد از بي‏طعامي و بي‏غذائي. همين‏طور جان ايماني تو اگر تو در بلدي باشي كه هيچ ذكر ايماني و علمي و معرفتي در آن نشود البته ايمان تو خواهد كاهيد. همه چيز عالم اين‏طور است. آيا نيست كه تو يك شعر مي‏داني اگر ده سال تركش كردي بكلي از ياد تو مي‏رود؟ يك عبارت را اگر ده سال ترك كردي فراموش خواهي كرد؟ همين زباني كه داري شصت سال است به آن سخن مي‏گوئي و از طفوليت به آن بزرگ شده‏اي ده سال كه گذشت خورده خورده كلمات ياد تو مي‏رود، اسم بسيار چيزها را فراموش مي‏كني، بسا زبان را بكلي فراموش مي‏كني. چه بسيار عرب كه آمده اينجا مانده چند سال كه گذشته ابداً عربي را فراموش كرده. اين سياههائي كه مي‏آرند زبان خودشان را فراموش مي‏كنند به جهت آنكه مدد نمي‏رسد در اين ولايت و كسي با او به اين زبان حرف نمي‏زند، مدد كه نمي‏رسد تمام مي‏شود. همچنين ايمان، نه اين است كه اين امر در عالم امر سستي باشد، خير همه عالم همين‏طور است. پس اگر نشنوي از جنس ايمان و از جنس كلمات معرفت، البته ايمان تو ضعيف مي‏شود، خورده خورده ايمان تو خواهد مرد. پس بدان آن جماعتي كه تارك هستند براي مجلس ذكر آل‏محمّد عمر خود را در بيابانها و شهرها به باطل صرف مي‏كنند و گريزان از مجالس علم و از مساجد و از جاهائي كه در آنجا اهل علمند براي ايشان روح‏الايمان نخواهد ماند. اين است كه فرمودند در حديثي امام مي‏فرمايد اگر نبودند در زمان غيبت علما كه نگاه‏دارند دلهاي ضعيفان شيعه را چنانكه

 

«* 28 موعظه صفحه 316 *»

سكّاني كشتي كشتي را نگاه مي‏دارد، اگر علما نبودند در زمان غيبت هرآينه جميع مردم مرتد مي‏شدند لكن علما هستند و تجديد مي‏كنند دين را و ايمان را و تكرار مي‏كنند دين را، پيش اينها دين مي‏ماند والاّ ديني نمي‏ماند. چه تعجب مي‏كني؟ اگر ماست توي ولايت نيايد ماست نيست، اگر پنير در ولايت نياورند پنير نيست. حالا دين و ايمان اگر توي ولايت، مسلمي نباشد كه اين متاع را بيارد مشكل كه به دست كسي بيايد. حالا مي‏خواهيم ببينيم بقال اين پنير كيست؟ كه اين متاع را دارد؟ بقال اين پنير و صاحب متاع دين و ايمان علما هستند. اگر اينها لب ببندند و ديگر پنير نفروشند توي ولايت ديگر پنير از كجا مي‏آرند؟ ندارند پنيري. اگر بگوئي كه همين نمازت را و همين روزه‏ات را، بگوئي اينها را كه خودم مي‏دانم احتياج به علما ندارم، مي‏گويم حالا تو مي‏داني نهايت يك كج و واجي هم كه راه مي‏بري به بچه خودت ياد دادي  آن هم ياد مي‏گيرد، اما ياد كه ندادي يك پشت دو پشت كه گذشت اين كج و واج هم برباد مي‏رود، بكلي دين و ايمان از ميان خواهد رفت، حلال مي‏رود حرام مي‏رود بكلي مي‏بيني آثار اسلام از ميانه گم شد. از اول پدر و مادر تو يك چيز كج و واجي ياد تو دادند تو كج و واج‏تر از آن ياد بچّه‏ات دادي وانگهي كه اگر علما زبان ببندند ياد علم ديگر نخواهي كرد. اگر كسي حرف علمي هم بزند مي‏گوئي برو بابا اينها را ملاها از خودشان درآورده‏اند، هيچ‏كس هم نيست اين حرفها را بزند چند سال بر اين نمي‏گذرد، ده سال پانزده سال بر اين نمي‏گذرد مگر اينكه آثار دين از عالم برطرف مي‏شود.

مقصود اين است كه جان ايماني و روح‏الايمان غذا مي‏خواهد و غذاي آن علم است. پس در عهد حضرت امير و در عهد ائمه طاهرين: اين عالم از پستان ولايت شير خورده ائمه علوم خود را تعليم مردم مي‏كردند و همين‏ها شير است از اين جهت اهل علم تعبير، تعبير كرده‏اند كه هركس در خواب ببيند شير مي‏خورد در بيداري علمي براي او نصيب مي‏شود. پس اين شيري كه خدا به اين عالم خورانيد شير علم آل‏محمّد: بود. از زمان حضرت امير تا غيبت كبري عالم را ائمه شير مي‏دادند و

 

«* 28 موعظه صفحه 317 *»

ايمان مردم از علوم شير مي‏خورد و روح‏الايمان هم بچه بود و قوتي و قدرتي براي او نبود. چگونه بچّه نبود و حضرت امير نمي‏توانست چيزي بفرمايد؟ معلوم است دين هنوز بچه است، نمي‏ايستد سرپا، در قوه‏اش نيست بايستد مگر اينكه بپاش بدارند. نديده‏اي بچه كه زبان نمي‏فهمد و گريه مي‏كند صدهزار تدبير مي‏كني كه او را ساكت كني نمي‏تواني، عاجز مي‏شوي. همچنين ائمه طاهرين عاجز شدند كه اين مردم را به اعتدال حقيقي بدارند. حضرت امير نتوانست آن نماز تراويحي را كه قشون خود او مي‏كردند موقوف كند، سنّتهاي عمر را نتوانست تغيير بدهد. پس در عهد ائمه دين مردم نمي‏توانست بايستد سرپا ازبس ضعف داشت، صداي واعمراه از لشكرش بلند شد، نمي‏توانست احكام شيخين را تغيير بدهد. مردم بيعت كه با حضرت امير مي‏كردند، بيعت مي‏كردند بشرطي كه آن حضرت سنت شيخين را تغيير ندهد. اگر مي‏خواست به كتاب خدا و سنّت رسول حكمي كند قبول نمي‏كردند. حالا به جهت ضعف ايمان عالم بود و ائمه نمي‏توانستند با عالم بدرستي راه روند چنانچه مادر نمي‏تواند به فرزند شيري خود بدرستي راه رود. بايد بر كثافتش صبر كند، بر نجاستش صبر كند، بر امراضش صبر كند، بر ضعفش صبر كند. بايد به اين شير بدهد تا اينكه روز به روز قوت بگيرد. پس عالم را شير دادند ائمه تا زمان غيبت كه شد عالم را از شير باز كردند. غيبت كه شد ديگر علم مجددي، حديث مجددي از خدا و رسول و ائمه صادر نمي‏شد. بعد از آن در غيبت كبري عالم را دادند دست دده‏ها. بايستي اول دده‏ها تربيت بچه كنند، بچه كه از شير باز مي‏شود دده ضرور دارد، اول دده مي‏خواهد نه لَله. زنان به جهت ضعف عقولشان مناسبتشان با اطفال بيشتر است و چون مناسبتشان به اطفال بيشتر است اطفال بيشتر به آنها انس مي‏گيرند، صداي ايشان ضعيف‏تر است بچه صدمه از صداي ايشان نمي‏خورد. امر و نهي زنان بي‏عاقبت‏تر است، امرشان و نهيشان ضعيف‏تر است و زن عقلش هم ضعيف است از اين جهت صبر مي‏كند بر قذارتش، بر نجاستش، بر كهنه شستنش، بر تر و خشك كردنش، بر اين جور چيزها زنان صبر بيشتر

 

«* 28 موعظه صفحه 318 *»

مي‏كنند. مردان را آن حوصله نيست كه با اطفال راه بروند و با آن كثافات صبر كنند .

پس طفل عالم را خداوند عالم در اول غيبت كبري بدست دده‏ها داد كه بتوانند بر قذارتهاي او صبر كنند و اين دده‏ها علمائي بودند كه عالم را تربيت مي‏كردند. حالا ديگر علما قهر نكنند كه بي‏ادبي به ايشان شد، اسم دده به ايشان گفته شد. وقتي ائمه مادر شدند اينها دده باشند طوري نمي‏شود. پس اينها مقام دده‏ها را دارند از براي تعليم بچه عالم. مي‏دارند مؤمنين را كه روي خود را بشويند، مي‏دارند آنها را كه طهارتي بگيرند. پاك باشيد، جامه‏هاتان را بپوشيد اين‏طور است شريعت، مي‏گويند رو به باد بول مكنيد، بچه‏ها را برمي‏گردانند كه باد نزند به صورت شما و به رختهاي شما بول بريزد. مي‏گويند پشت به باد بول مكنيد كه از پشت سر باد مي‏آيد دامنهاي شما را توي بول مي‏اندازد نجس مي‏شود. رو به آفتاب ننشينيد، پشت به آفتاب ننشينيد و هكذا ياد بچه‏ها اين‏گونه چيزها مي‏دهند چگونه بول كنيد، چگونه تغوط كنيد. مي‏گويد بچه‏ها به همديگر مزنيد، كلّه همديگر را مكوبيد بعينه همين‏طور مثل بچه‏هابه ايشان مي‏گويند من شام تو را در نعلبكي و بشقاب جدا كشيده‏ام، شام او را جدا، تو ديگر دست به شام او مكن اينها عبارةٌ اخراي همان‏هاست كه اين مال او را نخورد آن مال اين را نخورد، گوسفند همديگر را ندزديد. به او مي‏گويند چرا خانه اين را تصرف كردي؟ چرا توي كلّه اين زدي؟ كار بچه‏ها همين‏است، دده هم براي همين كارهاست كه اينها را نظم و نسق بدهد.

خلاصه اين عالم چندي در دست دده‏ها بود بعد از آن چندي كه گذشت و بزرگ شدند اين اطفال از براي ايشان لَله‏ها هم قرار دادند، بناشد كه ايشان را بدست لله‏ها بدهند. از شروط لله هم اين است كه قدري اين لله بايد مسن شده باشد، عقل او ضعيف شده باشد. اصل اصليش هم اين است كه كم‏ادراك باشد. هرچه لله كم‏ادراكتر باشد بچه بهتر رشد مي‏كند و بچه با بي‏ادراكي لله مي‏سازد تا يكپاره كارها و بازيها بكنند «امير قافله را يك تغافلي شرط است» بايد بچه يكپاره خراب‏كاريها بكند و لامحاله دارد

 

«* 28 موعظه صفحه 319 *»

خراب‏كاري و لله‏ها متحمل مي‏شوند. حالا كجا مي‏تواند آن مؤمن كامل متحمل آن خراب كاريها بشود؟ لله هم تحمل مي‏كند كه آنها را نهي نكند، يا مي‏گويد عيب ندارد بلكه گاهي كمكش هم مي‏كنند تا اينكه اين بچه بازيهاي خود را بكند. همچنين اين طفل عالم هم لله ضرور دارد، لله‏ها هم دانششان قريب به دده‏ها است، فهمشان مناسب اطفال است لكن جهت مردانگي در آنها هست لكن لله‏ها چون جهت مردانگي در ايشان هست بعضي لله‏هاي اين عالم ميان اين علمايند و آنها علمائي‏اند كه مردانگي كردند، يعني از براي آنها جهت معرفت و جهت حكمت بود، آنها لله بودند. آن اولي‏ها همان جيش دور دور مي‏گفتند، پات را همچو بگذار، رختهات را چه كار كن همين‏ها بود لكن لله‏ها چون جهت مردانگي دارند و الرجال قوّامون علي النساء پس مردان قدري معرفتشان و فهمشان زيادتر بود از براي مردم جديدالاسلام لله‏ها درست شد. حكما و عرفائي چند درست شد و فراغت پيدا شد. چون از امر فقه و از ظواهر شريعت ظاهره پرداختند، نوشتند كتب در حكمت و ياد مردم دادند معرفت خدا را، معرفت رسول را، معرفت ائمه را، طريقت ياد مردم دادند، اخلاق ياد مردم دادند. همين‏طور طفل عالم بزرگ شد تا خورده خورده به جائي رسيد كه طفل را بايد ببرند به مكتب وقتي كه به سن هفت سالگي رسيد آن‏وقت هنگامي است كه طفل را بايد به مكتب برد. اگر پيش از هفت سالگي طفل را پيش معلم ببرند پژمرده مي‏شود، مهموم و مغموم مي‏شود، رشد نمي‏كند. طفل تا هفت سال آقاست، از سر هفت سالگي تا هفت سال ديگر بايد نوكر باشد. امرش كنند نهيش كنند از بازيش بگيرند و نوكر بايد باشد. تا آن هفت سال اول آقا بود هر طور رأي او بود بايد حركت كنند، نبايد بگذارند مهموم و مغموم شود. سنّ چهارده كه شد آن‏وقت وزير است به جهت آنكه نوكري كرده حالا ديگر قابل وزارت است، تا هفت سال طرف مشورت مي‏شود و هكذا و از آن به بعد بايد عبد باشد. پس طفل عالم را هفت ساله كه شد بردند به مكتب و آن ملاي مكتبي و آن آخوندي كه در مكتب است و معلم است معلوم است عقل او دخلي به دده ندارد،

 

«* 28 موعظه صفحه 320 *»

عقل او دخلي به عقل لله ندارد، معلم آداب او دخلي به آداب لله و دده ندارد. بچه را وامي‏دارد به علم و دانش، بچه را وامي‏دارد به فهم و حكمت. اگر توي مكتبخانه ديگر برود، اگر اين‏طرف و آن‏طرف نگاه كند چوب انار است و تربيت. طفل نمي‏تواند توي مكتبخانه‏ها برود، نمي‏تواند كارهاي خلاف قاعده بكند، بازي نمي‏تواند بكند. پيش لله خلاف قاعده مي‏كرد، بازي مي‏كرد در اينجا در مكتبخانه بايد بچه به عزم، كسب علم كند، تحصيل معرفت كند. آنها علمائي هستند كه خداوند ايشان را برانگيخته و ايشان را معلم قرار داده، به ايشان تعليم مي‏كنند معرفت خدا را، معرفت رسول را، معرفت ائمه را، معرفت حقايق اشياء را تعليم مي‏كنند فضائل آل‏محمّد: را، معرفت اخوان را، علومي را كه خدا مصلحت اطفال دانسته به اين علما داده و اينها مي‏دانند، ديگر لازم هم نيست جميع علم خود را به بچه‏ها بگويند بلكه به قدري كه بچه طاقت دارد به بچه مي‏گويند. نه خيال كني كه اين استاد بايد به قدر همين درس امروز اين طفل بداند، خير، صلاح امروز تو اين است، فردا چيز ديگري صلاح مي‏داند درس ديگري مي‏دهد. خير امروز روز الف باء است، فردا روز ابجد است، هر روز هرچه وقتش مي‏شود همان‏را درس مي‏دهند همين‏طور پيش اين استاد تعليم مي‏گيرد تا آنكه مي‏فهمد چه بايدش كرد آن‏وقت او را تمرين مي‏كنند، تأديب بر او شديد مي‏كنند همين‏طور مي‏ماند تا ظهور امامت بشود، عالم عقل در سر او مي‏آيد و هنوز در صدد اين نيستند كه كيفيت تكليف را بگويند، بعد بايد تكليف درست بشود. حالا آنچه مقصود است اين است كه قبل از تكليف، عقل در بدن اين طفل جلوه نكرده و نفس در بدن او جلوه كرده و اين‏همه تربيتها براي نفس امّاره بود و جميع اين مربيان و معلمان آمده‏اند كه اين نفس اماره را رام كنند. هرگاه بيايد آن عقل آن‏وقت انسان مي‏تواند بطور واقع احكام را بگويد.

مثلي عرض كنم، نفس اماره به منزله آن حيواني است كه تو سوار او مي‏شوي. اين حيوان را اگر رام كنند و رياضت دهند، وقتي تو سوار شدي اطاعت تو را مي‏كند، به هر سمتي كه مي‏خواهي تو را مي‏برد، به هر طوري كه تو مي‏خواهي مي‏رود اگرچه حيوان

 

«* 28 موعظه صفحه 321 *»

بود و شعور نداشت پيش از آني‏كه تو سوار شوي او نه عازم كربلا بود نه عازم مشهد، عزمها را تو داري. بعد از آني‏كه تو سوار شدي عزم كربلا كردي، عزم مشهد كردي، حيوان به مشايعت تو مي‏آيد. همچنين نفس اماره هرگاه مرتاض شد در دست لله‏ها و دده‏ها و مرتاض شد در دست معلمان تا اينكه معتدل شد، قابل آن مي‏شود كه آن عقل كه انسان او است بيايد و سوار بر آن نفس اماره شود و او قصد كربلا كند و قصد مشهد كند و او قصد كند زيارت مولاي خود را و اين پاكش رونده و خرجي حلال هم كه دارد بهمراهي چاووش راه مي‏افتد و ان شاءاللّه مي‏رود تا به كربلا مي‏رسد. اگر چاووش نباشد كه نمي‏توانند اينها به مشهد بروند. نرفته‏اند، خبر از راه ندارند. چاووش كه رفته مي‏تواند برود. پس بايد بهمراهي چاووش با حيوان رونده، با رفيق موافق، با خرجي حلال روانه كربلا شد. نمي‏دانم هيچ فهميدي اينها كه گفتم چه چيز بود؟ اينها معما بود. آن حيوان رونده آن نفس اماره تو است كه بايد بر او سوار شوي، خرجي حلال تقوي است، بهترين توشه‏ها تقواي تواست، آن است خرجي حلالي كه تو بايد برداري و سوار اين حيوان رونده شوي و در اين سفر اين را ببري لكن متوجه باش كه اگر گاهي اين حيوان چموشي مي‏كند جوَش را كم كني، او را سَوغان([6]) بگيري، او را شب بگرداني، شب سوارش شوي او را ببري بگرداني نصف شبها سوارش شوي او را سوغان بگيري. ديگر اين معما چه بود؟ اينكه گفتم جوَش را كم كني يعني روزه بگيري، اينكه گفتم شبها او را برخيزان و بگردان يعني به نماز شب او را برخيزان، او را قائم‏الليل كن، صائم النهار كن تا اين نفس اماره رام شود آن‏وقت حيوان رونده شود. خرجي حلال توشه تقوي است، رفيق موافق برادران مؤمن تو است، حقوق آنها را ادا كن، اول رفيق براي خود بگير كه «الرفيق ثم الطريق» اما چاووش آن استاد تو است كه تو را تعليم مي‏كند، آن دليلي است كه تو را بسوي امام تو دلالت مي‏كند و اين راه را مكرر رفته و آوازه

 

«* 28 موعظه صفحه 322 *»

مي‏خواند در شهر و آوازه او بلند است و مي‏خواند به صداي بلند هركه دارد هوس كربــبلا بسم‏اللّه  دعوت مي‏كند مردم را مي‏گويد كجايند طالبان حق؟ كجايند سالكان بسوي خدا و رسول؟ هركس مي‏خواهد بسوي ايشان برود و خيال اين راه را دارد منم چاووش و داناي اين راه. برادران زوّار هم همراهند، بر حيوانهاي رونده سوار، توشه‏هاي حلال تقوي را برداشته بهمراه مي‏آيند.

باري، مقصود اين بود كه قبل از آني‏كه عقل ظاهر شود در بدن، نفس اماره را انسان دارد و او مستولي بر اين مملكت بدن است و همه اين علمها و فهمها را لله‏ها و دده‏ها و معلمان به اين حيوان تعليم كرده‏اند تا اينكه اين حيوان رام بشود و انسان بتواند بر آن سوار شود. پس قبل از بلوغ، نفس اماره مستولي است علم او هم زياد مي‏شود، شرارت او و مكر و حيله او زياد مي‏شود، حقد و حسد او و كينه او و بخل او، جميع شرارت او به واسطه اين است كه دانش و فهم او زياد مي‏شود. نشنيده‏اي كه هيچ بلائي بر اين خلق مستولي نمي‏شود مثل يأجوج و مأجوج، عظيم‏تر از بلاي يأجوج و مأجوج بلائي نيست، از جميع بلاها بدتر است، از ملخ اين يأجوج و مأجوج بدترند به جهت آنكه شعور دارند و شرارت هم كه دارند. شعور نفس اماره هم كه در ايشان هست و عقل در ايشان نيست از اين جهت به نهايت حيله‏ها و مكرها و تسلطها آنچه نفس اماره مي‏خواهد بر آن جاري مي‏شود. اگر اين را درست كردي و فهميدي اعظم بلاها را خواهي دانست. همين‏كه شعور زياد شد و شرارت هم هست، هركار بخواهد بكند از روي شعور مي‏كند معلوم مي‏شود بلاي اين يأجوج و مأجوج اعظم بلاها است. ملخ شعور ندارد، تدبير ندارد كه فلان درخت را كه زير فلان جامه پنهان كرده‏اند مي‏توان رفت خورد. ديگر اين تدبير را كه ندارد، هرچه سبز مي‏بيند مي‏خورد ديگر تدبير نمي‏كند اين افعي است به جهت آنكه شعور ندارد ولكن همين‏كه اين يأجوج و مأجوج آمدند شعور دارند، تدبير دارند، قوت و قدرت هم دارند، قدها مثل نخلهاي طولاني باشعور با قدهاي بلند از دست اينها كسي مي‏تواند نجات يابد؟ كثرتشان از مشرق تا

 

«* 28 موعظه صفحه 323 *»

مغرب، درازي هر صف هرچه از مشرق برود تا مغرب و از پس صف صفي ديگر و از پس آن صف ديگر الي ماشاءاللّه. مي‏آيند مي‏مالند هرچه جلو ايشان درآيد، به هر رودخانه كه مي‏رسند مي‏خشكانند، به هر دريائي مي‏رسند مي‏خشكانند، به هر مأكولي مي‏رسند مي‏خورند، به هر ديواري مي‏رسند آن را مي‏مالند، به هر حصاري مي‏رسند آن را خراب مي‏كنند. انسان مي‏بينند مي‏خورند حيوان مي‏بينند مي‏خورند، به هرچه هم دسترس نباشد مي‏روند آن را پيدا مي‏كنند و فاسد مي‏كنند. ديگر بلائي عام اعظم از يأجوج و مأجوج در ميان اين بلاها نيست. سرما معالجه دارد، آدم اطاق را كه گرم كرد معالجه‏اش مي‏شود لكن از دست يأجوج و مأجوج نجات نيست. مي‏داني بلاي اينها چرا اعظم بلاها شده؟ به جهت آنكه عقل در ايشان نيست و نفس اماره هم دارند، فهم هم دارند، نهايت تنومندي و قوت و قدرت هم كه دارند، حالا اين اسباب هرچه اقوي باشد بلا عظيم‏تر مي‏شود. پس هرچه فهمش بيشتر مي‏شود بلا بزرگ‏تر مي‏شود، هرچه نفس اماره‏اش قوي‏تر مي‏شود، لطيف‏تر و قوي‏تر مي‏شود و هرچه فهم و علمش زيادتر مي‏شود، اعوان و انصار براي خود بيشتر مي‏گيرد و بلاي اين در ملك عظيم‏تر مي‏شود به جهت آنكه مي‏كند آنچه مي‏خواهد از فتنه و فساد. تصرف مي‏كند در هرچه بخواهد، هركه را بخواهد مي‏دارد به هرچه مي‏خواهد. از اينجا بياب كه اعظم بلاهاي عالم آن اوّلي است عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. چه بلائي بود آن ملعون! چنان اين صحراي اسلام را خورد كه هنوز سبز نشده اصلاً مگر يك بوته، دو بوته كه در زير جوالهاي تقيه آن را پنهان كرده‏اند و پوشانيده‏اند از اينها اگر يكي دوتائي باقي مانده باشد، باقي را چنان مالاندند و خوردند كه ديگر اثري از آنها نگذاردند و الي‏الآن هم اثري براي او نيست وانگهي آن اعوان و انصار كثيره كه براي او هست همه صاحبان نفس اماره‏اند، هرچه علمشان زيادتر، شرشان بيشتر، هرچه جويا شديم چنين يافتيم. ازجمله آنها محيي‏الدين بن عربي بود كه جمع كثيري از اين خلق را به راه ضلالت برد و به راه وحدت وجود و كفر و انكار معاد و زندقه داشت و چنان علمي داشت كه الي الآن

 

«* 28 موعظه صفحه 324 *»

آنهائي كه محقق هستند آرزو مي‏كنند يك كلمه از كلمات او را بفهمند و او را پير بزرگ خود و مرشدخود مي‏دانند و اين ملعون واداشت مردم را به انكار توحيد و واداشت به انكار معاد، واداشت به انكار پيغمبر و ائمه طاهرين  سلام اللّه عليهم اجمعين. از مزخرفاتش اين است كه من در مكاشفه ديدم كه پيغمبر نشسته بر تختي و ابوبكر پيش روي او نشسته و عمر در طرف راست او و عثمان در طرف چپ او و علي‏بن ابي‏طالب لخت در پشت سر او ايستاده. رفتم پيش او گفتم هنوز هواي خلافت داري؟ اين داخل مكاشفاتش است، بعد از همه آن رياضتها. باز از مكاشفات اوست كه رفتم به آسمانها بالا در بيست و هشت منزل قمر سير كردم، در هر منزلي بكارت دختري را بردم و خود را صاحب مقام ولايت مي‏داند و ولايت را اشرف از نبوت مي‏داند و مزخرفات چندي مي‏بافد، چيزي چند مي‏گويد كه خدا مي‏داند! آخر كمالش اين است كه سنّي است، بعد از اين مكاشفات و باوجود اين ترقي‏ها سنّي هم هست. ديگر سنّي مي‏خواهيد چه باشد! اينها گمراه كردند شيعه و سني را و مردم را به ضلالت داشتند.

باري، مقصود اين است كه بدترين فتنه‏هاي عالم، عالِم بيدين است. ببين چه فتنه بزرگي است حضرت امير مي‏فرمايد قصم ظهري اثنان عالم متهتّك و جاهل متنسّك مي‏فرمايد كمر مرا در اين امت دو نفر شكستند : يكي عالِم بي‏تقوي، يكي عابد تقوي‏دار بي‏علم. آن كه تقوي دارد و علم ندارد كمر مرا شكسته و آن كه علم دارد و تقوي ندارد كمر مرا شكسته و همين بس است در عظمت فتنه عالمي كه نفس اماره او مسلط است. به شيرين زباني و به آن حكمتهاي نغزي كه دارد چنان مردم را به فسق و فجور مي‏دارد، به انكار دين مي‏دارد كه اصلاً و قطعاً خبر نمي‏شوي يكدفعه مي‏بيني سي سال پيش از اين تخته از زيرپات كشيده شده بود. همچنين علما بهتر مردم را گمراه مي‏كنند به جهت آنكه چاهي هستند كه از علمشان خار و خاشاكي بسيار بر سر آن چاه ريخته‏اند و او را با زمين مسطح كرده‏اند. بيچاره جاهلان زميني مسطح مي‏بينند، آنجا مي‏نشينند تا نشستند خاشاك و خار آن مي‏لغزد و مي‏افتند ته آن چاه. باز آن چاههائي

 

«* 28 موعظه صفحه 325 *»

كه سرش باز است مردم گول او را كمتر مي‏خورند. هزار هزار آفرين بر آن لوطي شارب‏الخمري كه دارد تنبك مي‏زند و برمي‏جهد احدي گول آن را نمي‏خورد، همه كس مي‏داند اين لوطي است، لكن آن شيخ جليلي كه عمامه دارد و عبائي و عصائي و به هركس هم كه مي‏رسد سلام مي‏كند، يا اينكه مي‏بيني مردم بر او سلام مي‏كنند در ظاهر به صورت علماست و در باطن كافر محض بيدين است با اين حالت مردم از پي اين مي‏روند و مردم را به ضلالت خود گرفتار مي‏كند. مردم به آن اوّلي به همين جهت گرويدند ديدند آن سن را، آن تقوي را، آن لاحول گفتن را، اينها به همين‏طور اين مردم را گمراه كردند.

باري، برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه در زمان قبل از بلوغ نفس اماره چون مستولي است فساد عالم به انتها مي‏رسد پس اين عالم هم قبل از بلوغ كه زمان ظهور امام باشد چون ترس از كسي هم ندارد و نفس اماره هم در اين عالم مستولي مي‏شود علمها و حكمتها در عالم زياد مي‏شود، فتنه‏ها و فسادها طغيان مي‏كند روز به روز. تو ببين پيشتر از اينجا به تهران يك فتنه كه مي‏خواستند بكنند مي‏بايستي بيست روز از اينجا سوار شوند، كاغذي ببرند. حالا يكتا سيمي كشيده‏اند از اينجا تا آنجا، دو ثانيه خبر مي‏رسد. اينها تدبير آخرالزمان است، امر اينطور است كه فتنه‏ها بالا مي‏گيرد به واسطه تدبيرها، به واسطه علمها، به واسطه تجربه‏هائي كه حاصل شده. پس از علامات بلوغ يعني علامات نزديك بلوغ بسياري ظلم و جور است در اين عالم و بسياري فساد است در عالم. همين كه اين عالم فسادش به منتهي رسيد اميدوار باشيد بلوغ را كه نزديك ظهور عقل است. شعور طفل هرچه ضعيف‏تر است از بلوغ دورتر است، فتنه او كمتر است و هرچه نزديك به بلوغ مي‏شود شعور او زيادتر، فتنه او بيشتر. اطفال خود را در نزديكيهاي بلوغ سعي كنيد محافظت كنيد كه عمده فتنه ايشان در آن ايام است. پس در اين ايام كه ايام قبل از بلوغ است فتنه عالم بالا گرفته، شرارت عالم زياد شده به حدي كه زبان از بيان آن لال است و من عاجزم از بيان فتنه‏هاي اين عالم و

 

«* 28 موعظه صفحه 326 *»

از ذكر شرارتهاي اين عالم و جرأت آن نيست كه انسان بگويد، نه از بزرگ مي‏توان ايمن بود نه از كوچك، نه از غني نه از فقير، نه از عالم نه از جاهل، از احدي از آحاد انسان ايمن نيست كه حق واقع شريعت را بگويد. ديگر مي‏خواهيد چه باشد؟ زمان چنين شده، به كه مي‏توان گفت فلان كار را خلاف قاعده كردي؟ به كه مي‏توان نصيحت كرد مگر قليلي از اهل انصاف؟ پس زمان زماني شده كه جميع امور از آنچه پيغمبر قرار داده منحرف شده و انحرافش منحرف شده، جميع چيزها معيوب شده است و معيوبش هم معيوب شده. عيبش هم عيب ديگري دارد اگر درست نگاه كني عيبهاي هفت طبقه تو بر تو پيدا شده، هر طبقه را كه برداشتي عيبي ظاهر مي‏شود. جميع اين عالم از آنچه خدا و رسول قرار داده‏اند و عقل سليم شهادت مي‏دهد كه بايد چنين باشد منحرف شده. اين دليل اين است كه عالم نزديك به بلوغ رسيده. مثلاً اگر مي‏روند به مسجد في‏المثل نمي‏روند مگر از براي تماشا. تماشا كردي چه حاصل؟ اگر نماز مي‏كنند مسأله ندانسته مي‏كند، چه حاصل؟ نماز مي‏كند بي‏وضو مي‏كند، نماز مي‏كند به غير قبله مي‏كند، چه حاصل؟ مسائلش را درست نمي‏داند، حلال و حرام آن را درست نمي‏داند، چه حاصل؟ تو ببين يك نمازش چه قدر خراب است؟ اولاً  كه نمي‏كنند، اگر كردند بي‏وضو مي‏كنند، اگر وضو هم گرفتند وضوي باطل اگر گرفتند به آب غصبي علاوه بر اين اگر نمازي مي‏كند جنُب است، منزل در جائي كرده كه حمّامش غصبي است و بر جنابت باقي است. حالا مسجد هم مي‏آيد، تسبيح هم دست مي‏گيرد، قرآن هم دست مي‏گيرد و قرآن هم مي‏خواند، خيلي مقدس هم هست حالا ايشان چنينند. حالا كار آخرالزمان همه‏اش خراب است اگر نماز كرد بي‏وضو، اگر وضو گرفت مسأله ندانسته تقليد احدي نكرده، از خدا و رسول نگرفته. ديده مادرش وضو مي‏گيرد آن هم ياد گرفته. حالا اگر بناشد وضو باشد وضوي باطل. خير حالا وضوي صحيح هم گرفت، نماز را نمي‏داند، حدود نماز نمي‏داند. اگر حدود هم دانست و نماز هم كرد براي غير خدا كرده، اگر به جماعت مي‏آيد براي اين مي‏آيد كه امام ببيند ايشان آمده‏اند. تا سلام

 

«* 28 موعظه صفحه 327 *»

مي‏دهد رو مي‏كند به امام كه آقا بي‏ادبي است يكتا استخاره بفرمائيد براي اينكه بداند او به نماز آمده. فردا مرافعه اگر اتفاق افتاد بداند اين مريد است. حالا هم كه خواست حرفي بزند آقا بي‏ادبي است يك استخاره؛ همه‏اش خلاف.

چون سخن به اينجا رسيد حالا جاش شد و مي‏خواستم يك وقتي اين را عرض كنم، حالا عرض مي‏كنم. آنچه تتبع كرده‏ام در احاديث نديده‏ام در زمان پيغمبر و در زمان ائمه كه هرگز كسي براي كسي استخاره كرده باشد. اين نيست از دين پيغمبر لكن حالا اين اسباب تقدس شده، تا مي‏رسد به آدم آقا بي‏ادبي است يك استخاره بفرمائيد. استخاره كه كردي بي‏ادبي است يكي ديگر، باز هم كردي بي‏ادبي است يكي ديگر و هكذا. بابا استخاره عبادت است، تو بايد خودت بكني. بعينه مثل اين است كه به من بگوئي بي‏ادبي است يك نماز ظهر براي من بكنيد، اين نمي‏شود. استخاره براي من بفرمائيد يعني چه؟ نيست از دين پيغمبر، همچو چيزي نديده‏ايم و نبوده كه كسي استخاره از براي كسي بكند. لكن حالا اعظم اسباب تقدس همين شده است، محض همين‏كه خود را نشان آقا بدهد كه من آمده‏ام، اگر مرافعه اتفاق افتاد بدان من مريدم. نمازش كه براي ريا بود يك عيب، اين عيبش هم عيب ديگر كه خواست به آقا خود را بنماياند علاوه بر آن سمعه هم كرد. حالا چه‏طور سمعه‏اش را كرد؟ با طلب استخاره‏اي كه شرعيت نداشت آقا بي‏ادبي است يك استخاره. آقا هم استخاره كرد يكي ديگر و يكي ديگر. اين عيبش هم بالاي عيب ديگر؛ اگر عرض كنم معركه‏اش پر مي‏شود.

مقصود اين بود كه در آخرالزمان امر اين‏طور شده، پسران احترام پدران نمي‏دارند، به پدران خود فحش مي‏دهند، هرزگي مي‏كنند، بي‏اعتنائي به دين مي‏كنند و حال آنكه از گناهان كبيره كه لامحاله خدا  كننده آن را عذاب مي‏كند و خدا وعده آتش كرده عقوق والدين است و از جمله عقوق اين است كه به پدر بگوئي اُف، اينقدر كه گفتي عاق پدر شده‏اي آتش جهنم براي تو واجب شده به همين گفتن اُف، ديگر اگر اكتفا به اين نكرد و بي‏اعتنائي كرد تا به فحش كشيد مال او را اتلاف كرد با علم به اينكه

 

«* 28 موعظه صفحه 328 *»

او ابداً راضي نيست، چنين كسي عاق است. اين را هم عرض كنم خيالتان نرسد عاق آن كسي است كه پدر بگويد به او كه تو عاق مني، خير، عاق در زبان عرب يعني عاصي. نه اين است كه پدر كاري بايست بكند تا فرزند عاق شود، خير. اين نامربوط است، عجمها اين را اينطور مي‏گويند. عاق يعني عاصي. پس عاصي پسر است اگر خلاف رأي پدر كرد عصيان كرده و عاصي شده. عاصي كه شد عاق است، ديگر مي‏خواهد پدر بگويد تو عاقي مي‏خواهد نگويد، همين كه عصيان پدر كرد عاق او است. و در اين آخرالزمان كار به اينجا رسيده كه پسران را ابداً هيچ احترام از پدران نيست، هيچ احترام از مادران نيست، هرزگي مي‏كنند، مي‏زنند مادران را. اينها از كارهائي است كه در آخرالزمان شايع شده.

باز از جمله فتنه‏هاي آخرالزمان بخصوص اين اوقات اين است كه كار به جائي رسيده و مي‏رسد كه علما از مجوس ذليل‏ترند، كار به جائي رسيده كه علما از هنود ذليل‏ترند به جهت آنكه احدي جرأت نمي‏كند به هندو بي‏ادبي كند، مي‏گويند اينها رعيت انگليسند احدي جرأت نمي‏كند به مجوسي خلاف كند، يك فحش به مجوسي بدهد به جهت آنكه اينها رعيت انگليسند، اينها تعلق به وزير دول خارجه دارند لكن علما همسر يك يهودي قابليت در نزد مردم ندارند، هرطور بر سرشان بيايد حامي ندارند، ناصر ندارند، هيچ احترام از براي سادات نمانده است. اينها همه از علامات آخرالزمان است. از علامات آخرالزمان آن است كه آل‏محمّد يعني اولاد محمّد9، آل‏محمّد كه ساداتند، اذلّ خلقند. امروز در ميان امّت و در مساجد محمّد9 كه ندا مي‏كنند اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله9 آل او در ميان ايشان اذلّ خلقند و نه اين است كه اين تقصير هم همه از مردم تنها باشد بلكه خود آن آل هم كمك مي‏كنند در ذلت خودشان، خودشان را ذليل مي‏كنند.

باز چون سخن به اينجا رسيد عرض مي‏كنم فتنه‏ها خيلي است نهايت يك قدريش را مي‏گوئيم. از شما مي‏پرسم كه كدام يك از شما راضي مي‏شويد كه فرزند شما

 

«* 28 موعظه صفحه 329 *»

برود در ملأ عام و بگويد من فرزند فلان كسم يك لقمه نان به من بدهيد؟ آيا نه اين است كه اين ننگ شماست؟ آيا نه اين است كه او را تأديب مي‏كني كه تو مرا رسوا كردي؟ مي‏روي ميان مردم و مي‏گوئي من پسر آقا حسن تاجرم مثلاً يك لقمه نان به من بدهيد. مرا ضايع كردي، روي مرا سياه كردي، خير نبيني. حالا چه شده است كه سادات برمي‏خيزند در مسجد بنامي‏كنند محمّد9 را وسيله خود كردن، بنا مي‏كند فاطمه و علي را وسيله خود كردن كه بله من فرزند فاطمه‏ام، يك لقمه نان به من بدهيد، من اولاد پيغمبرم به من چيزي بدهيد. پيغمبر مؤاخذه چند از اينها بكند، چنان تنبيهي اينها را بكند كه مافوق ندارد. چه خيالشان رسيده؟! ذليل مي‏كنند محمّد9 را حالا سؤال مي‏كنيد بكنيد، چه‏كار به محمّد داريد، چه‏كار به فاطمه داريد كه مي‏گوئيد شما را به حق فاطمه يك پول به من بدهيد؟ يك نفر از شما براي خودتان راضي نمي‏شويد، چگونه ايشان به اين راضي مي‏شوند؟ انسان چرا اين ننگ را براي محمّد9 بپسندد؟ يك وقتي كسي سؤال كرده بود كه شما را براي خاطر خدا لقمه ناني يا يك چيزي به من بدهيد. گويا حضرت امير7 برخاستند و پنج تازيانه به او زدند. آمد خدمت حضرت پيغمبر عرض كرد كه من گفتم براي خدا يك چيزي به من بدهيد پنج تازيانه به من زدند. حضرت رسول برخاستند و پنج تازيانه ديگر به او زدند، فرمودند سؤال مي‏كني به روي خدا؟! برو به آبروي خودت سؤال كن، چرا به وجه خدا سؤال مي‏كني؟ به وجه خود سؤال كن. خدا را مايه مي‏گذاري و وسيله گدائي خود قرار مي‏دهي چه معني دارد؟ همچنين عرض كردم چه معني دارد محمّد9 را وسيله صد دينار مي‏كنند و خود را ذليل مي‏كنند در ميان امت و امت را هلاك مي‏كنند و خود را ذليل مي‏كنند؟ همه‏اش عيب اندر عيب. از آن اول سؤال معيوب، سؤال كه جايز نيست مي‏كند يك عيب، در مسجد هم كه خانه خداست مي‏آيد سؤال مي‏كند و در مسجد آن‏قدر حرف مي‏زند كه هيچ در طاعت و عبادت حواسي براي كسي نمي‏ماند. مردم گوش دارند چه‏قدر مي‏گوئي؟ برخاستي ديدندت، گفتي از تو شنيدند، ديگر سه هزار كلمه حرف زدن

 

«* 28 موعظه صفحه 330 *»

لزومي ندارد، از نماز و دعا و تعقيب مردم را وامي‏كني، هي حرف مي‏زني براي چه؟ پس سؤال نكنند سادات فقرا به وجه محمّد9 چرا وجه خود را مايه نمي‏گذاري؟ هي مي‏گوئي من اولاد پيغمبرم براي خاطر پيغمبر چيزي به من بدهيد. آخر عمامه تو سبز است، همين‏كه برخاستي مردم ديدند تو را، فهميدند تو سيدي، ديگر چرا ذليلشان مي‏كني سادات را؟ پس آنها خود خود را ذليل مي‏كنند و گويا از لوازم اين اوقات و اين زمان شده كه اگر جمعي نشسته‏اند و يك سيد وارد شود، روي مردم همه از او برمي‏گردد به جهت آنكه از لوازم سيد سؤال شده. بابا چشم داري، قوّت داري، قدرت داري، چرا سؤال مي‏كني؟ برو كسب كن، رزق تو بر خداست، مي‏رساند. نه خودت را ذليل كن نه مردم را به معصيت انداز. حالا مگر واجب است آنچه تو مي‏گوئي حتم باشد كه مي‏گوئي از همين جمعيت مي‏خواهم؟ مي‏گوئي پنج تومان از همين شماها مي‏خواهم، حالا واجب كه نيست كه تو گفتي پنج تومان لابد بايد به تو بدهند، بلكه پنجاه تومان از زبانت دررفته بود و گفته بودي، حالا آن را بايد بگيري؟ اين كه نمي‏شود. خود را ذليل مي‏كني، اجداد خود را ذليل مي‏كني، مردم هم اعتنا نمي‏كنند و حرمت نمي‏دارند. بسا سيدي كه در مجلسي سؤال مي‏كند دست احدي بسوي او به يك شاهي دراز نمي‏شود.

باري، از علامات آخرالزمان است كه آل‏محمّد: و اولاد انبيا اذلّ خلق باشند در ميان مردم، هم خودشان خود را ذليل مي‏كنند هم مردم آنها را خوار مي‏كنند. اهل علم خوارند در ميان مردم و جهّال معتبر و محترمند و نمي‏دانم براي چه محترمند؟ اينها همه علامات  آخرالزمان است، دولت حق كه مي‏شود جميع مردم درجاتشان به قدر علمشان است، به قدر تقواشان است، به قدر ايمانشان است. آن‏روز هركس اعلم و اتقي و اورع است معزّزتر و محترم‏تر و هركه فاسق‏تر و فاجرتر است اذلّ خلق است. معلوم است تا دزدي كرد دستش را بريدند، تا خطائي كرد چشمش را كندند، بايد اذلّ خلق باشد. لكن حالا از علامات آخرالزمان اين است كه هرچه فسق و فجور آدم زياد مي‏شود جلال و جبروت و عزت و حرمت آدم زياد مي‏شود. هرچه تقوي و ورع آدم

 

«* 28 موعظه صفحه 331 *»

زياد مي‏شود حقيرتر و ذليل‏تر مي‏شود، بي‏مصرف‏تر مي‏شود و اينها از علامات آخرالزمان است. نهايت تقواي مردم زينت كردن قرآنها است كه جلدهاي خوب و كاغذهاي خنبالق، جدولهاي طلا مي‏كنند. حالا اينها را كه كردي چه فايده دارد؟ مضمون اين را كه عمل نمي‏كني چه فايده؟ پس مضمون قرآن در آخرالزمان از ميان رفت و مي‏رود، عمل نمي‏كنند به مضمون قرآن، زينت مي‏كنند او را با طلا و نقره. فرياد مي‏كنند بر مناره‏ها به اشهد انّ محمّداً رسول اللّه و ابداً به رسالت او عمل نمي‏كنند، فرمان او را نمي‏برند ؛ حاصل اين كار چه شد؟

از جمله علامات آخرالزمان اين است كه مسجدها معمور است و دلها خراب است، حاصل اين چه شد؟ جمعي بنشينيد بدنهاتان بهم متصل باشد و مابين دلهاتان مابين مشرق و مغرب باشد. تو از او دور او از تو دور، تو از او متنفّر او از تو متنفّر. اما مؤمنان اگر يكي به مشرق باشد يكي به مغرب بهم نزديكند و منافقان اگر جفت همديگر بنشينند ازهم دورند، با هم عدوّند. از علامات آخرالزمان اين است كه زنها مرد مي‏شوند و مردها زن مي‏شوند. يعني زنها كارهائي كه مخصوص مردان است مي‏كنند و مردان كارهائي كه مخصوص زنان است مي‏كنند. مردان زلفها را مي‏گذارند، چوگان مي‏كنند([7])، سرخاب مي‏مالند، سفيداب مي‏مالند، خود را آرايش مي‏كنند كه زرق و برق براي آنها بدهد، هي زينت مي‏كنند مثل دختر باكره كه امشب او را به حجله مي‏خواهند ببرند خود را آرايش مي‏كنند كه په‏په آقا خيلي جميل است. مردان به شكل زنان خود را مي‏سازند از آن‏طرف زنها متبرّج مي‏شوند، مثل مردان  خود را مي‏سازند، براي خود سبيل مي‏گذارند بخصوص هي رنگ مي‏بندند كه موها زياد باشد و سياه باشد. ريش كه نمي‏توانند داشته باشند دستمال سياهي مي‏بندند كه مثل مردان ريش داشته باشند. نمي‏تواند سرباز باشد خود را به شكل سرباز مي‏سازد، زيرجامه تنگ تا

 

«* 28 موعظه صفحه 332 *»

بالاي زانو، پاتوه([8]) بسته خودشان را به لباس مردان مي‏آرايند، زينتشان زينت مردان، سرداري مي‏پوشند. خوب پاتوها را كه بسته‏اي، سرداري هم كه پوشيده‏اي، كجا مي‏خواهيد تشريف ببريد آقا؟! خورده خورده زنها هم لباس مردان را پوشيده‏اند. خلاصه زنها به هيأت مردان و مردان به هيأت زنان مي‏شوند، اين هم از علامات آخرالزمان است. مرد خانه مي‏نشيند مثل زنان، زنها مي‏روند بازار مثل مردان. بخصوصه اهل كرمان كه عادت كرده‏اند به اين صفت. زنكه بايد شب جمعه كه مي‏شود برود بازار كبريت و روغن چراغ و آفتابه و چراغ موشي مي‏گيرد و مردكه در خانه نشسته، هرگز بازار نرفته، نقص خود مي‏داند. ريس([9]) را زنكه بايد بازار ببرد و مردكه در خانه نشسته، چگونه اين را به ريش خود مي‏پسندد كه زنكه برخيزد برود توي بازار، توي اين جمعيت مردم، مردكه بيايد ريس را از دستش بستاند، دستش را فشار بدهد، قدقدي بكنند يكديگر را. آن يكي ديگر از آن‏طرف صداش كند دخترو بيا اينجا! و آن هم برود آنجا و حيا نكند، هزار خلاف شرع بكند تا دو پول ريس را بفروشد و خريد بكند. با هر كسي بايد ضعيفه هزار حرف بزند و آقا در خانه نشسته‏اند بيكار. بعينه مثل لوليها كه فروش كمو و ميانه و امثال اينها با زنهاست و مردشان توي چادر نشسته؛ اين از علامات آخرالزمان است.

همچنين باز از علامات آخرالزمان است كه زنها خداي جمعي شده‏اند و معبودند براي رجالشان. زنان آنچه تمنا كنند، آنچه توسط كنند، آنچه بگويند مردكه تخلف نمي‏تواند بكند. از علائم آخرالزمان است مردان شبيه به زنان شده‏اند در خيلي چيزها. مردكه مأبون شده عليه لعنة اللّه و الملائكة، زنكه مساحقه مي‏كند عليها لعنة اللّه و الملائكة اين‏طور شده است. مردكه مي‏رود مفعول واقع مي‏شود، لواطه مي‏دهد، ديگر يا ريش دارد يا ندارد و زنان مي‏روند بالاي زنان و مساحقه مي‏كنند. كار آخرالزمان اين‏طور شده است. جميع آنچه مي‏بيني برخلاف قاعده شده است، چه بسيار چيزها

 

«* 28 موعظه صفحه 333 *»

كه نه زبان را طاقت ذكر آن و نه گوشها را طاقت شنيدن آن است و نه دلهاي ما ضعفا را جرأت ابراز دادن آن است. غرض آنچه مي‏بيني برخلاف آن است كه محمّد9 به آن نازل شده و كتاب و سنّت بر آن جاري شده. طوري شده كه حلالهاي ما از حرامهاي سابق حرام‏تر شده. آنچه در زمان پيغمبر و ائمه: حرام بوده امروز داخل حلالها شده. خيالشان مي‏رسد مردم كه مي‏گويند تجارت مي‏كنيم، كسب مي‏كنيم روزي مي‏خوريم. تجارتهاي بسياري مثل حوضي شده كه يك كاسه آب پاكي برداري از روي آن و يك كاسه بول توش بريزي، باز يك كاسه آب برداري يك كاسه بول توش بريزي، آخر همه‏اش بول مي‏شود. مي‏روند پول حلال را مي‏دهند مي‏گويند حواله ديوان كن، حواله گمرك كن، يك كاسه آب برداشت يك كاسه بول توش ريخت. همچنين حواله ديگر به بلوك([10]) كن، يك  كاسه ديگر بول و هكذا. آخر مي‏بيني يك چيزي شد سگ گرگ يوزه شغال، سگ بالاي شغال برود، بچه او بالاي گرگ، او بالاي سگ، چيز عجيبي غريبي مي‏شود. حالا اين مال حلال شده! از جمله علامات آخرالزمان مردن شرايع اسلامي است كه وجهي يا پولي در آن باشد. زكات مُرده است ابداً زكات در ميان مردن نيست. اگر بنابود مردم زكات بدهند فقيري نمانده بود. خيالشان مي‏رسد مردم تركه دارند، تركه چه چيز؟ بگو ببينم خيالشان مي‏رسد. تو وقتي مي‏ميري، پنجاه سال، چهل سال بوده زكات بر ذمّه‏ات بوده نداده‏اي و مديوني، جميع تركه تو مال دين است، بايد به ديون خود بدهي. پس مال به اين ورثه نرسيده، وارث نبرده‏اند، مالي نيست ارث ببرند، اينها جميعاً ديون است. زكات خود را نداده‏اي حتي آنكه پدرت هم زكات نداده. همين مِلكي كه تو مي‏گوئي از پدرم به من رسيده، اين پدرت هم از مال خود زكات نداده كه همه‏اش دين بوده، اين ملك را خريده اين مال را تو نگاه كن ببين پنجاه

 

«* 28 موعظه صفحه 334 *»

سال محصول اين ملك را برداشته‏اي و زكاتش را نداده‏اي، عين مالت زكات است، همه مالت زكات است، تركه زكات است، جميع آنچه داري بايد به زكات داده شود. حالا خيالت مي‏رسد تركه دارد؟ اين است كه قسمها اثرش تمام شده. مي‏آيد قسم مي‏دهد، قسم مي‏خورد كه مشغول ذمّه تو نيستم و دروغ مي‏گويد و اثر نمي‏كند. به جهت آنكه تو مال نداري، جميع آنچه داري مال فقرا است. پس قسم خوردم كه مشغول ذمّه تو نيستم، راست هم گفتم، درست هم گفتم، مشغول ذمّه فقرا هستم. اين است كه تأثير نمي‏كند قسم و اثرش برداشته شده. پس كسي صاحب مال نيست الاّ قليل كسي روزي حلال نمي‏خورد الاّ قليل. اينها همه از علائم آخرالزمان است. پس چه نعمتي است و چه شكر بزرگي است براي كسي كه در اين فتنه آخرالزمان كسي بتواند موفق شود به حلال خوردن! حلال بخورد، حلال بپوشد، حلال بگويد، جميع كارهاش را سر و صورت بدهد.

باري، علامات آخرالزمان زياده از اينهاست كه من بتوانم شرح آن را در يك روز بكنم مجملاً اين فتنه‏هائي كه زياد شده علامات بلوغ است لكن اين را بدانيد كه همين‏كه در صحرا يك بوته خشك شد آن را مي‏كنند مي‏دهند حيوان بخورد. حالا يك بوته سهل است لكن وقتي صحرا بُن خشك گرفت و جميع صحرا خشكيد به جز لاش كردن ـ به اصطلاح كرمان ـ  ديگر چاره نيست حيوانها را رها مي‏كنند توي اين صحرا. ديگر چاره‏اي غير از اين نيست. اين خلق كه شما مي‏بينيد در ميان آنها باقي نمانده است بوته‏اي كه سالم باشد، نزديك شده همه را لاش كنند، نزديك شده به جهت اين فتنه‏ها در آخرالزمان يك قتل عامي بشود، فتنه بزرگي در عالم بشود. امام كه بيايد آن‏وقت جميع اين بوته‏هاي خشك شده را لاش مي‏كنند، هرچه در اين عالم باشد كه چيز مصرف‏داري باشد باقي مي‏گذارد باقي ديگر مصرفش چه چيز است؟ اينها همه از علامتهاي ظهور امام است و نيست چيزي كه علامت ظهور در او پيدا نشده باشد. عجل اللّه فرجه و سهّل مخرجه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 335 *»

«موعظه هجدهم» شنبه بيست‏ويكم ماه رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.([11])

مقصود از اجتماع شما معلوم است ان شاءاللّه اصل نيّت اين است كه به مسجدي آمده باشيد و سخني شنيده باشيد و ياد خدا افتاده باشيد. پس چون از براي اين ان‏شاءاللّه به مسجد مي‏آئيد سعي كنيد كه اين ثمره براي شما حاصل شود و تذكري از براي شما حاصل شود نه اينكه بهره زنها همين باشد كه مردان را ببينند و بهره مردها هم اينكه بعضي‏شان محض تماشا آمده باشند، براي تماشاي مسجد آمده باشند، براي تماشاي زنها آمده باشند. اگر براي اين است اين اجتماع حاصلي ندارد، روي ميدان گنجعلي‏خان هم براي اين كارها مي‏توان رفت لكن اينجا از براي خدا مي‏آيند. پس

 

«* 28 موعظه صفحه 336 *»

ان‏شاءاللّه گوش دهيد كه علم خدا و حكمت خدا و كلام خدا را بشنويد و بعد از آنكه گوش مي‏دهيد و ساكت هم مي‏شويد دل شما هم جمع باشد. بسا كسي كه ساكت مي‏شود و مي‏شنود، لكن دل او اينجا نيست، كلام را چنانكه بايد نمي‏فهمد. سر كلام را گاه است غافل است نمي‏شنود، ته كلام را مي‏شنود گاه است سر كلام را مي‏شنود ته كلام را نمي‏شنود و از اين ميان مسأله‏ها پيدا مي‏شود. گاه است من گفته‏ام روزي عمر همچو گفت و حكايت مي‏كرده‏ام، او خواب بوده و چرت مي‏زده، وقتي بيدار مي‏شود من همان سخن عمر را مي‏گفته‏ام، مي‏رود بيرون مي‏گويد من به گوش خود شنيدم كه فلاني همچو مي‏گفت. بابا تو «عمر همچو گفت» را نشنيده بودي، مي‏روي مي‏گوئي از گوش خود شنيدم فلان كس بالاي منبر همچو مي‏گفت. بابا اولش را چرت زدي، من گفتم عمر گفت و تو آن را نشنيدي. نمي‏بيني كلمه لا اله الاّ اللّه يعني نيست خدائي جز خدا. حالا من اگر نيست خدا را گفتم و تو بجز خداش را نشنيدي، چرت مي‏زدي نشنيدي كلمه نيست خدا كه كفر است شنيدي مي‏روي مي‏گوئي من به گوش خود از فلان كس شنيدم كه مي‏گفت نيست خدائي؛ اين مفسده‏ها از اينجا پيدا مي‏شود.([12]) مثلاً پريروز بود، ديروز بود، دو سه روز پيش از اين بود درست نظرم نيست كي بود من عرض كردم نديده‏ام در اخبار اهل بيت سلام اللّه عليهم كه در عصر رسول خدا و ائمه طاهرين: نديده‏ام حديثي از ايشان صادر شده باشد كه كسي كسي ديگر را وكيل كند كه تو براي من استخاره كن، هركسي خودش استخاره مي‏كرده به جهت آنكه استخاره عبادت خداست و ذكر خدا و دعاست و درست نيست كسي ديگر بكند. هر كسي براي خودش مي‏كرده و رخصتي از پيغمبر براي اين نرسيده كه كسي از كسي ديگر استدعا كند كه تو از براي من استخاره كن. همچو چيزي در عصر ائمه هم نبوده و در صدر سلف

 

«* 28 موعظه صفحه 337 *»

از علما هم همچو حديثي ذكر نشده ابداً متعارف نبوده در اسلام كه تو براي من استخاره كن، يا فلان عبادت را بكن. بعينه مثل اين است كه بگويند بي‏ادبي است شما دو ركعت نماز براي من بكنيد، بي‏ادبي است يك روز روزه براي من بگيريد. اين معني ندارد، عبادت را هركسي خودش بايد بكند، استخاره را هر كسي خودش بايد بكند. استخاره يك جورش اين است كه دو ركعت نماز بكنند، در زير سجاده چند رقعه بگذارند و سر به سجده بگذارند و صد دفعه يك چيزي است در سجده بگويند. حالا نمي‏شود گفت شما دو ركعت نماز براي من بكنيد و استخاره بكنيد. همچنين استخاره با تسبيح آدابي دارد، نمي‏شود يكي ديگر را گفت تو آن كارها را بكن، رخصت نداده‏اند ائمه طاهرين كه ديگري را وكيل كنند در استخاره. باري من اين‏طور گفته‏ام حالا رفته‏اند گفته‏اند فلان كس گفته استخاره جايز نيست. من همچو حرفي نزده‏ام. پس گوش بدهيد و سخن را همان‏طور كه مي‏گويم نقل كنيد، همان‏طور كه مي‏گويم اگر نقل كنيد عيب ندارد به جهت آنكه من خلاف ضرورت اسلام كه نمي‏گويم، خلاف كتاب خدا و سنّت رسول كه نمي‏گويم و لا قوة الاّ بالله مگر ديوانه بشوم، مگر خدا عقل مرا از من بگيرد، مگر آنكه خدا ايمان مرا از من بگيرد والاّ تا عقل و ايمان و توفيق هست انسان نمي‏گويد چيزي كه خلاف ضرورت اسلام باشد.

در ايام گذشته سخن رسيده بود به اينجا كه عالم به واسطه ظهور امام صلوات‏اللّه و سلامه عليه به سنّ بلوغ مي‏رسد نظر به آنكه اين عالم مانند انساني است كه عمر او صدهزار سال باشد. عمر دنيا صدهزار سال است و اول تولد دنيا اول خلقت او است و موت دنيا و فناي دنيا وقتي است كه صور را مي‏دمند و تمام احساس كننده و احساس‏شونده فاني مي‏شوند و فاسد مي‏شوند مگر اصل زمين و آسمان كه به واسطه صور نديدم فاسد شود خود آسمان و زمين، لكن جميع ملائكه آسمان و جميع ملائكه زمين و جميع جن و انس و جاندار، آنچه مركباتي هست جميع اينها فاسد مي‏شوند و اما آسمان به واسطه صور از هم بپاشد و اين زمين هم فاني شود آسمان فاني شود، هيچ نماند، نديده‏ام در اخبار. نهايت آنچه از قرآن برمي‏آيد اين است كه تبدّل الارض غير الارض و

 

«* 28 موعظه صفحه 338 *»

السموات زمين رابه زمين ديگري بَدَل مي‏كنند و آسمان را به آسمان ديگري. اين هم هست كه يوم نطوي السماء كطي السجلّ للكتب آسمانها را درهم مي‏پيچند يعني آسمانهائي كه اين اعراض را دارد درهم مي‏پيچند و آسماني بي‏عرَض اظهار مي‏كنند و ابراز مي‏دهند لكن فاني شود بكلي آسمان و زمين و جميع آنچه در اينها هست كه هيچ چيز در هيچ مكاني از امكنه نماند، نديده‏ام در اخبار اهل بيت همچو چيزي؛ ادله هم مساعدت نمي‏كند.

باري، مقصود اين بود كه براي اين عالم ابتداي تولدي است و انتهاي موتي است و عمر او صدهزار سال است. بيست هزار سال از آن دولت باطل است و مخلوط است با دولت حق و بقيه عمر دنيا جميعش دولت حق است كه هيچ باطل در دنيا راه ندارد و نمي‏گذارند و اين شخص عالم از براي او هنگام بلوغي است كه آن هنگام ظهور امام زمان است صلوات‏اللّه و سلامه عليه. و عرض كردم كه طفل را قبل از بلوغ چون نفس اماره غالب است شرارتهاي بسيار است و جميع حركات او بر وفق هوي و هوس است و از روي طبيعت او و از خواهش نفس اماره او است و همين كه به حد بلوغ مي‏رسد مكلّف مي‏شود و آن‏گاه كه مكلف شد برخلاف هوي بايد حركت كند و برخلاف هوس خود و بر خلاف رأي خود و بر خلاف نفس اماره خود بايد حركت كند و بر وفق رضاي مولاي خود و خالق خود بايد حركت كند. از براي اين بلوغ دو علامت است: يكي علامتهاي عامه، يكي علامتهاي خاصه. علامتهاي عامه طفل اين است كه شرارت او زياد مي‏شود، حركات جاهلانه بسيار مي‏كند، لهو و لعب او زياد مي‏شود. زباني پيدا كرده سخني مي‏تواند بگويد، دروغ بسيار مي‏گويد، فحش مي‏گويد، غيبت مي‏كند، اذيت مردم با زبان خود مي‏كند. دست و پاي او قوت دارد اين را مي‏زند، آن را مي‏زند، اين را مي‏شكند آن را مي‏شكند. پاي او را قوتي است ولگردي مي‏كند، به كوچه مي‏رود، به بازار مي‏رود، سوار مي‏شود شكار مي‏كند، حركاتي كه از او سرمي‏زند همه بر وفق لهو و لعب است. وانگهي كه اگر پدر و مادر را مُكنتي باشد مفسده‏هاي ديگر هم براي او حاصل مي‏شود. غرض علامتهاي عامه اين است كه شرارتهاي بسيار براي طفل

 

«* 28 موعظه صفحه 339 *»

حاصل مي‏شود و عرض كردم شرارتهاي اين دنيا قبل از بلوغ بسيار خواهد شد، عالم پر از ظلم و جور خواهد شد و چون امام زمان بيايد عالم را پر از عدل و داد خواهد فرمود و جميع آثار ظلم و ظالمان را خواهد برانداخت، در جميع روي زمين به دين خداوند عالم ندا خواهد شد و به دين خدا عمل خواهند كرد و علامتهاي عامه را ديروز عرض كردم و چنانكه از براي طفل علامات خاصه هست از براي بلوغ او مثل اينكه همين كه به سن چهارده سالگي رسيد بنا بر رأي بعضي از فقها و بنا بر قول بعضي پانزده سالگي يا شانزده سالگي بر اختلاف اقوال فقها رسيد، به حد بلوغ رسيده و به اين مكلف خواهد شد. اما آنچه من فهميده‏ام سن سيزده كه تمام شد تا به چهارده كه رسيدند مكلف مي‏شوند زيرا كه اول وقتي كه امكان احتلام در بدن او هست و امكان توالد و تناسل براي او هست وقتي است كه به سن چهارده مي‏رسد. داخل چهارده كه شد مكلف مي‏شود و اگر سن در دست نباشد براي بلوغ علامتي ديگر است كه موهاي درشت در بدن طفل برويد در مواضعي كه مو درمي‏آورد موهاي خشن برويد، اين از علامات بلوغ است. اگر يكي باشد كه اين را هم نداشته باشد احتلام يكي از علامات بلوغ است و معلوم است در هنگام بلوغ تغيير در صورت او پيدا مي‏شود، در گلوي او برآمدگي پيدا مي‏شود، صوت او درشت مي‏شود، موهاي او خشونت پيدا مي‏كند. اينها علامتهاي خاصه است. همچنين براي اين عالم و براي بلوغ او علامات خاصه‏اي است كه اميدوارم به حق آن كسي كه عالم را كامل خواهد نمود و حق را ظاهر كرد به حق آن بزرگوار كه چشم همه مؤمنان به آن علامات خاصه روشن شود و دلهاي ايشان به آن مسرور شود و آن علامات را ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم از فضل خود و از كرم خود، از حرصي كه در هدايت خلق داشته‏اند براي شيعيان خود بيان فرموده‏اند تا اينكه چون هنگام ظهور آن بزرگوار رسد براي مؤمنان و مواليان مي‏خواهد آشكار شود و تو همين‏كه قبل از ظهور آن بزرگوار بشنوي آنها را و بداني و مخبر صادق خبر داده باشد و ببيني آن علامات ظاهر شد، ديگر نبايد شك در امام خود كني و چون بيايد آن دعوت

 

«* 28 موعظه صفحه 340 *»

كننده و ظاهر شود مبادا شك در ظهور او كني.

از جمله علامات خاصه آن است كه قبل از محرمي كه در آن امام تو ظاهر خواهد شد، در ماه جمادي‏الاولاي آن سال ـ  درست گوش بدهيد و ضبط كنيد كه ديگر براي شما اشتباه نشود ـ  در دهم جمادي الاولي كه پيش از آن محرم است به هشت ماه يك شخصي در شام خروج خواهد كرد در آن سالي كه محرمش امام ظهور مي‏فرمايد در دهم جمادي‏الاولي هشت ماه پيش از ظهور شخصي در شام خروج خواهد كرد. اسم آن شخص عثمان است، آنچه در اخبار رسيده اسمش عثمان است، ديگر به زبانهاي اين روزها شايد اسم او طوري ديگر باشد مثلاً عثمان آقاي افندي باشد، يا مثلاً عثمان‏بيك باشد يا آقا عثمان باشد يا خان باشد، اصل اسم او عثمان است و اسم پدر او عَنْبَسه است. اصل اسمش اين است، ديگر حالا به زبان ديگري اسم ديگري داشته باشد نقلي نيست و اين عثمان از اولاد ابي‏سفيان است و از طايفه حرب است و الآن از طايفه حرب هستند كه اصل پدر ايشان حرب است و حرب پدر ابي‏سفيان بوده و موافق بعضي اخبار اين شخص از اولاد عتبه پسر ابي‏سفيان است و موافق بعضي از اخبار از اولاد يزيد بن معاويه است و مي‏شود كه يزيد هم پسرعموي خود را يزيد نام كرده باشد. پس مي‏شود از اولاد عتبه يا اينكه يكي از اينها تأويلي داشته باشد و يكي حقيقت داشته باشد. مثلاً از اولاد عتبه باشد لكن موافق آن اخبار ديگر مي‏شود بر طبع يزيد باشد و اعمال و اخلاق او مثل اعمال و اخلاق يزيد باشد و هيچ منافاتي ندارد مثل اينكه بني‏اميه را نفرين مي‏كني آنها را كه اللهم العن بني‏اميّة قاطبة تو بايد از جميع بني‏اميه بيزاري بجوئي و لعن كني بر همه ايشان. اين هست و باوجود اين علي بن يقطين كه از آنها بوده و از خوبان بوده لعن تو به او نمي‏رسد چرا كه از بني‏اميه حساب نمي‏شود. آيا نشنيده‏اي كه حضرت امير7 فرمودند محمّد ابني من صلب ابي‏بكر محمّد پسر من است از صلب ابي‏بكر. پس علي بن يقطين اگرچه از صلب اميه باشد فرزند اميه حساب نمي‏شود و هر وقتي كه مي‏گوئي اللهم العن بني‏اميّة قاطبة اين لعن تو

 

«* 28 موعظه صفحه 341 *»

به علي بن يقطين برنمي‏خورد. و از آن طرف بسا كسي كه از آل كسي ديگر باشد و اولاد كسي ديگر باشد در ظاهر ولكن در واقع بني‏اميه باشد. وقتي به افعال بني‏اميه راضي باشد، اخلاقش اخلاق بني‏اميه باشد، عداوت عترت طاهره داشته باشد و در صدد اطفاء نور ائمه طاهرين باشد همچو كسي بني‏اميه است اگر چه از نسل فاطمه باشد كه بني اميه است و وقتي كه مي‏گوئي اللهم العن بني‏اميّة قاطبة به او هم لعن شده. اما از آن طرف اگر شيعه خالص باشد و نسل اميه باشد اين هيچ دخلي ندارد و از بني‏اميه حساب نمي‏شود و از آل فاطمه حساب مي‏شود و از آل علي حساب مي‏شود. همچنين مي‏شود عثمان از آل يزيد است معنيش اين مي‏شود كه احوالش و اخلاقش مثل يزيد باشد. غرض احاديث را مي‏توان هريك را در سر جاي خود معني كرد و همه درست است و اين عثمان علامتش اين است كه سرخ رنگ است و ازرق چشم است و اين دو علامت در قيافه بسيار بد است و تجربه شده چنين كسي صاحب خيلي اخلاق زشت ناپسند مي‏شود. هركه زاغ چشم باشد و سرخ گونه، اخلاقش خيلي بد مي‏شود و اين عثمان قيافه‏اش اين‏طور است و او را سفياني ذكر مي‏كنند به جهت آنكه از آل ابي‏سفيان است. علامت ديگر قامتش قامت بسيار كوتاهي است و چهارشانه است و روي بسيار خشني دارد و وقتي كه به او نگاه مي‏كني در نظر چنان مي‏نمايد كه چشم راست او معيوب باشد به اين هيأت آدمي است در شام خروج مي‏كند، اصل او از روم آمده و رومي است و شايد تولد او در روم شده باشد و آنچه از اخبار برمي‏آيد اين است كه مسلم هم نبايد باشد اگرچه در بلاد اسلام تولد كرده باشد و اسم او عثمان باشد لكن در حديث است كه صليب به گردن دارد و اخلاق او اخلاق نصاري است، عبادت او عبادت نصاري است، ديگر يا مسلم بوده مرتد شده و نصراني شده، يا نصراني است. غرض صليب به گردن دارد بسيار مردي خبيث النفس است، بسيار بي‏مروّت و شرير است از شرارت او اين است كه با زن خود معانده مي‏كند و او را زنده زنده در گور مي‏كند و اين عثمان بن عنبسه در شام خروج خواهد كرد و قشون بسيار از شامات به

 

«* 28 موعظه صفحه 342 *»

همراهي او خواهد آمد و بسيار سفّاك است، مردم بسياري را مي‏كشد حتي آنكه از حديثي برمي‏آيد كه در شام رجفه‏اي خواهد شد كه در آن رجفه صدهزار نفس هلاك خواهد شد و احتمال كلي مي‏رود كه مراد از اين رجفه سفياني باشد و رجفه به معني تزلزل است كه لازال در زمين باشد براي اين رجفه در شام صدهزار نفس هلاك مي‏شود احتمال كلي در اين است كه اين سفياني باشد و اين شخص شش ماه پيش از جمادي‏الاولي بناي جمع‏آوري مي‏گذارد، شش ماه پيش از آنكه خروج كند بناي جمع‏آوري قشون را مي‏گذارد معلوم است قشون زياد را يكدفعه نمي‏توان جمع كرد، بايد مدتها سعي كرد در صدد برآمد تا قشون جمع بشوند تا اينكه به حد ادعا برسد. شش ماه پيش از جمادي الاولي از شامات برمي‏خيزد و بناي جنگ مي‏گذارد و جنگ مي‏كند به اين طرف و آن طرف مي‏رود تا اينكه پنج ولايت از ولايات را تسخير مي‏كند دمشق خود شام را مي‏گيرد. غرض يكي دمشق يكي فلسطين يكي قنسرين يكي اردن يكي حُمْص، اين ولايات را به تصرف درآورده روز دهم جمادي الاولي كه شد در خود دولت و سلطنتي كه ديد آن وقت ادعاي سلطنت كند مخالفت با خونكار روم كند و خودش مردي شود ادعاي سلطنت كند و قشون او بي‏اندازه شود بعد قشون خود را دو دسته كند يك دسته آن را به جانب مشرق بفرستد و شرقي شام، كوفه خواهد بود و كربلا. غرض آن دسته به عراق مي‏آيند و وارد مي‏شوند و در بغداد قتل عظيمي خواهد شد كه سه هزار نفر در بغداد كشته شوند، زنهاي بسياري را مفتضح كنند. قشون هرزه هستند قشون سفياني ديگر معلوم است چه خواهند بود و از بني‏عباس سيصد نفر از بزرگانشان در بغداد باشند آنها را بكشند. چون اسم بني‏عباس گفته شد اين را عرض كنم آنچه از اخبار اهل بيت برمي‏آيد و احاديث گواهي مي‏دهد اين است كه امام وقتي خروج خواهد كرد كه دولت بني‏عباس روي كار آمده باشد و بني‏عباس در عالم استيلا داشته باشند و چنانكه روز اول دولت به آنها رجوع كرد و بعد از آن منقرض شدند به طوري كه كأنّه اثري از آنها نماند دومرتبه باز روي كار آيند، باز دولت به آنها رجوع

 

«* 28 موعظه صفحه 343 *»

خواهد كرد و زمان زمان سلطنت بني‏عباس مي‏شود و امام باز در زمان بني‏عباس ظاهر خواهد شد. پس در بغداد سيصد نفر از بني‏عباس را قشون سفياني مي‏كشند بعد از آنجا به كوفه خواهند آمد و كوفه آن روز آباد خواهد بود و آباد خواهد شد و الحمدللّه از بركت وجود امام كوفه الآن رو به آبادي گذارده، باغستانها و قهوه‏خانه‏ها ساخته شده. سي‏سال پيش از اين بيابان بود و هيچ اثري از آبادي نبود، حالا الحمد للّه در همين سي سال آباد شده، باغهاي بسيار، خانه‏هاي بسيار گاه است پنجاه هزار خانوار باشند ساخته شده و رو به آبادي گذارده. در زمان امام كوفه بسيار عظيم خواهد شد هجده فرسخ دور تا دور كوفه خواهد شد، كربلا داخل قبرستان كوفه خواهد شد. بغداد هم آنچه از اخبار معلوم مي‏شود در آن روز در نهايت آباداني خواهد شد. كار بغداد به جائي رسد كه مردم گمان كنند كه رزق به مردم قسمت نمي‏شود مگر در بغداد و گمان كنند پسرانش غلمانند و دخترانش حورالعين‏اند و بغداد بهشت روي زمين است و در بغداد آن‏قدر فسق و فجور بشود، آن‏قدر شرب خمر و معاصي و منكرات بشود كه در هيچ شهري آن‏قدر نشود و نشده باشد. مردمش در نهايت تنعّم و دولت و عزت و ثروت باشند چون كار بغداد به اينجا رسد خداوند سلاطيني چند از اطراف عالم رو به اين بغداد حركت خواهد داد و علمهاي بسيار وارد بغداد خواهد شد. عربهاي جزيره از اطراف هجوم به بغداد آورند، بلاها از اطراف به بغداد آيد، آن‏قدر بلا بر اين بغداد وارد آيد كه بر هيچ امتي آن‏قدر بلا وارد نيامده باشد و بغداد خراب شود به طوري كه در آنجا بيابان خالص باشد كه از آنجا هركس بگذرد خواهد گفت اينجا يك وقتي بغداد بوده به جهت آنكه معاصي و فسق و فجور كه زياد شد، خدا هم او را چنين خواهد كرد. باري، قشون سفياني خواهد آمد به كوفه و قتل بسياري در كوفه خواهد كرد و منادي ايشان در كوفه ندا كند كه هركس سر يكي از دوستان علي را بياورد صد باجغلو([13]) به او مي‏دهيم.

 

«* 28 موعظه صفحه 344 *»

مردم كه اين را مي‏شنوند مي‏پرند به اين و به آن، هركس را كه گمان مي‏كنند دوست باشد سر او را مي‏بُرند مي‏بَرند پيش سركرده قشون سفياني و از او صد تومان مي‏گيرند. بسا آنكه همسايه بجهد بر همسايه خود كه تو هم رافضي هستي و به تهمت او را بگيرد و بكشد و در بغداد يكي از نفوس زكيه را كه از بندگان صالح خداست و از مؤمنان خالص است با هفتاد نفر از صالحان در آنجا خواهند كشت. كار اين دسته قشوني كه به اين سمت آمدند به اينجا مي‏كشد كه كوفه را تصرف مي‏كنند و بغداد را مي‏گيرند و يك دسته قشون ديگر خواهد فرستاد به سمت مغرب به جانب مكه و مدينه از براي خراب كردن خانه خدا و تصرف كردن مكه و مدينه و آن دسته قشوني كه به جانب مكه و مدينه مي‏فرستد سيصد هزار قشون خواهد بود، ببين چه‏قدر جمعيت دارد كه سيصد هزار نفر نصف قشون او مي‏شوند كه به سمت مغرب مي‏روند و گويا اين قشون به طور ايلجاري باشد. قرار حرب ايلجاري است، جميع رعيت قشون مي‏شوند، واجب نيست مواجبي و جيره‏اي بگيرند. رعيت را حكم مي‏كنند كه برويد به دعوا، شايد از اين بابت باشد.([14]) خلاصه سيصد هزار نفر قشون خواهد فرستاد به سمت مكه و مدينه از براي خراب كردن خانه خدا و از براي تصرف مدينه. سيصد هزار قشون به طرف مدينه خواهد فرستاد و اين قشون مدينه را تسخير مي‏كنند و قاطرهاي خود را در مسجد

 

«* 28 موعظه صفحه 345 *»

پيغمبر مي‏بندند. منبر پيغمبر را مي‏شكنند، قاطرهاشان سرگين در مسجد خواهد انداخت بعد از آن از مدينه بيرون مي‏روند رو به مكه مي‏روند رو به مكه در بيرون مدينه بياباني است كه او را بيداء مي‏گويند، حالا هم هست، زميني است معيّن دغ([15]) است همين كه قشون مي‏رود آنجا اردوي ايشان در آن دغ منزل مي‏كنند چادر مي‏زنند جبرئيل از جانب خداوند جليل مأمور مي‏شود كه پاي خود را به اين زمين بزند و بگويد يابيداء ابيدي القوم اي بيداء اين قوم را هلاك كن. اين زمين از هم خواهد شكافت جميع سيصد هزار قشون از بُنه و مال و حيوانشان، خودشان جميعاً به اين زمين فرو خواهند رفت و خسف خواهد شد زمين و خسف امري است اتفاق افتاده و متعدد هم خواهد شد. خسفي هم در مشرق خواهد شد لكن در جزيره عرب خسفش اين است. غرض زمين بيداء خواهد شكافت و جميع آن قشون را با آنچه دارند همه را خواهد بلعيد مگر دو نفر از طايفه جُهينه كه قومي هستند از عرب كه با اين قشون هستند كه يكيشان اسمش وتر است و يكي وُتَير. اين دو نفر در ميان اين همه قشون جان بيرون مي‏برند در كنار اين وادي در كنار اين صحرا اين دو نفر را نجات مي‏دهد. ملكي مي‏آيد براي اين وتر و وتير و يكي از آنها را دستي بر صورتش مي‏زند، صورتش برمي‏گردد. مي‏گويد به او كه مي‏روي و ملحق مي‏شوي به سفياني برو خود را به او برسان و بگو قشون تو در بيداء جميعاً  هلاك شدند و به زمين فرورفتند. يكي ديگر را باز سرش را برمي‏گرداند به پشت سر و مي‏گويد برو ملحق شو به مكه و امام زمان را خبر كن كه خداوند عالم يكدفعه سيصدهزار قشون دشمن ترا به زمين فروبرد و بر دست امام توبه كن كه توبه تو قبول خواهد شد. و اين دو نفر از طايفه جُهينه مي‏باشند اين است كه مثل شده در عرب كه عند الجهينة الخبر اليقين جهينه خبر درست مي‏آورد و خبر يقيني است. آن كه پيش سفياني مي‏آيد خبر صدق مي‏آورد و  آن كه پيش امام زمان هم مي‏آيد خبر صدق

 

«* 28 موعظه صفحه 346 *»

مي‏آورد. اين از علاماتي است كه بايد بشود و اين مرد هشت ماه قبل از ظهور از اول جمادي الاولي بناي سلطنت مي‏كند و تا ظهور امام هست و با امام هم دعواها مي‏كند و يكماه هم بعد از ظهور هست و سلطان است و قشون و قشون كشي مي‏كند تا آنكه امام او را خواهد كشت. مقصود اينست كه اين نُه ماه سلطنت مي‏كند و شش ماه پيش از اين نه ماه قشون جمع مي‏كند و بر ولايات تاخت و تاز مي‏آورد و اين هم بر شما مخفي نبايد باشد كه اين ملعون آخر مردي بايد باشد قابل سلطنت و قشون جمع كند و قشون كشي كند، از زير بوته بيرون نمي‏آيد، گاه است سي سال، پنجاه سال، بيشتر، بايد در تدارك باشد. پس البته مدتي پيشتر تولد كرده است، پنجاه شصت سال پيش از آن بايد تولد كند، مردي بشود، منصب بگيرد تا قابل سلطنت شود والاّ خود به خود يكمرتبه نمي‏آيد سلطان بشود و از بعضي ثقات شنيده شده كه تولد كرده و هنوز يقين نكرده‏ام، اعتمادي به قول او نكرده‏ام، احتمال كلي دارد در اشتباه اين حرف را شنيده. غرض سفياني اين احوال را دارد و خروج او از علامات حتميه است و حكماً بايد بيايد. لكن ديگر حالا در دهم جمادي‏الاولي يا يازدهم، اينها ديگر داخل حتميات نيست. اصل وجود سفياني داخل علائم حتميه است، اين جزئياتش ديگر حتم نيست، مي‏شود تغيير كند، پس و پيش شود. خبر داده‏اند و اين‏طور مقدر كرده خدا لكن براي خدا بدا هست، هرچه را نشده خدا اگر بخواهد پس و پيش كند، تغيير بدهد، مي‏كند احتمال بدا درش هست لكن خود خروج سفياني ديگر بدا ندارد، از علامات حتميه است.

علامت دويم از علامات خاصه كه بايد بشود خروج دجال است و اين از جمله فتنه‏هاي بزرگ آخرالزمان است و آنچه از اخبار برمي‏آيد اين است كه هر پيغمبري امّت خود را از فتنه دجال ترسانيده و مقدّر نشده در ساير امتها اين دجال روي كار آيد و خدا مؤخّر داشت او را تا آخرالزمان در اين امت و آنچه از اخبار برمي‏آيد اين هم در همان روز خروج سفياني خروج خواهد كرد و اين از اصفهان برمي‏خيزد، از دهي كه آن را يهوديه مي‏نامند و قريب به اصفهان است، آن ده را يهوديه مي‏نامند، حالا هم هست.

 

«* 28 موعظه صفحه 347 *»

اين دجال از آنجا خروج خواهد كرد و از بعضي اخبار مستفاد مي‏شود كه از سيستان خروج خواهد كرد و احتمال مي‏رود كه اصل بيرون آمدن او از اصفهان باشد ولكن خروج به سلطنت و به ادعاي رياست او از سيستان باشد و از آنجا مي‏رود به شهرها. از جمله عجايب اين دجال است از براي او خري است، مي‏نماياند خري به مردم كه اين خر بسيار بزرگ است. از بعضي اخبار برمي‏آيد كه يك گام او ثلث فرسخ باشد. همچو خر عجايبي كسي نديده. از بعضي اخبار چنين برمي‏آيد كه مابين دو چشم او يك ميل راه است، از بس بزرگ است و آنچه من از اخبار مي‏فهمم اين مردي است جادوگر و ساحر، چشم‏بند دارد و اين‏طور به مردم مي‏نماياند يك كوهي از دود پيش روي خود نشان مردم مي‏دهد كه اين جهنم من است و كوهي از طعام پشت سر خود نشان مردم مي‏دهد كه اين بهشت من است. نهري از آب به همه جا همراه خود نشان مردم مي‏دهد و اين آثار آثار جادو است و سحر است و اين شخص خروج خواهد كرد و جميع روي زمين را سير خواهد كرد. همچو خري معلوم است همه جا خواهد گشت. در يكپاره جاها مذكور است الاغ او از خراسان است از آنجا مي‏آيد لكن من سندي براي اين نديده‏ام. به هر حال اين ملعون خروج مي‏كند در دهم جمادي‏الاولي و تمامي روي زمين را مي‏گردد و در برّ و بحر عالم سير مي‏كند الاّ مكه و مدينه كه داخل اين دو شهر نمي‏شود، ساير جاها همه جا را سير مي‏كند. ندا مي‏كند به طوري كه جن و انس و شياطين همه مي‏شنوند كه «هلمّوا الي اوليائي» اي اولياي من بشتابيد بسوي من. مي‏گويد «انا الذي خلق فسوّي انا الذي قدّر فهدي انا ربكم الاعلي» بشتابيد بسوي من كه من شما را خلق كردم و مقدّر كردم. منم پروردگار اعلاي شما و از عقب اين مي‏روند جمع كثيري از اولاد زنا و از يهودان صاحبان طيلسانهاي سبز و ظاهراً  صاحبان طيلسانهاي سبز مراد يهودان باشند. و از جمله كساني كه از پي اين دجال بسيار مي‏روند زنانند، زنان بسيار از پي اين دجال خواهند رفت. چون در زماني خواهد آمد كه چند سال پيش از آن قحط در عالم پيدا شده باشد، گرسنگي در مردم بسيار باشد. كوهي از

 

«* 28 موعظه صفحه 348 *»

نان نشان مردم مي‏دهد، نهري از آب از براي جميع مردم در پي از پشت سر به مردم نشان مي‏دهد و مردم را به خدائي خود مي‏خواند و مردم از پي او مي‏روند و اقرار به خدائي او مي‏كنند. لكن حالا كه مخبر صادق خبر داده به شما كه همچو چيزي خواهد آمد شك نداشته باشيد كه خواهد آمد و اين خدا نيست و اين را امام7 در گردنه‏اي در شام كه آن را افيق مي‏گويند روز جمعه سه ساعت به غروب مانده او را خواهد كشت و به قوت امامت او را در كوفه به صلاّبه خواهند زد. مخبر صادقي كه خبر به وجودش داده خبر به قتلش هم داده. از جمله علاماتش اينست كه يك چشم است و شايد كج است صورتش، شايد آن‏قدر صورتش كج باشد كه چشمش به بالا اتفاق افتاده باشد و همچو مي‏نمايد يك چشم توي پيشاني دارد و بسيار مي‏شود كه از كجي صورت همچو مي‏نمايد و آن يك چشم او سرخ است و درخشان مثل ستاره صبح و اين ادعا مي‏كند كه من خداي شما هستم. اين را بدانيد كه خداي شما يك چشم و كور نمي‏شود، خداي شما غذا نمي‏خورد، خداي شما تغوط نمي‏كند، در كوچه‏ها راه نمي‏رود، خدا خر سوار نمي‏شود، خدا را نمي‏توان كشت و او را به صلاّبه زد. اين چگونه خدائي است؟! پس گول نخوريد براي دعوت قومي اگرچه ديده‏ام جمعي را الآن كه دجال‏وَشاني چند را تصديق كردند و نه خر دارند و نه گام خرشان يك ميل راه است و نه آن كوه را نموده‏اند و نه آن نهر آب را نشان داده‏اند و نه آن قوت و قدرت را دارند. هرّ را از برّ نمي‏دانند آمده‏اند ادعاي خدائي كرده‏اند، جمعي هم به ايشان گرويده‏اند و خيلي بدتر از دجال، خيلي خيلي بدتر به جهت آنكه دجال آن سحرها، آن چشمبندها و آن تصرف عظيم را و آن صداي عظيم را كه مابين مغرب و مشرق را صداي او فرامي‏گيرد و به آن صدا مشتبه گردد امر بر اولاد زنا و بر يهودان لكن اين مرد كه در اين روزها پيدا شد، هرّ را از برّ نمي‏دانست، منتهاي كمال او هندي گفتن. يك شرط ارشاد اين است كه آدم زبانش را كج بگيرد، هندي بگويد. بابا ما از هند آمده‏ايم، اين بهتر ارشاد مي‏شود. همه كمالش اين است كه زبانش را كج بگيرد، به طور قلندران سر به بيابان بگذارد. همه همّش اين

 

«* 28 موعظه صفحه 349 *»

است كه هندي حرف مي‏زند تا تاج سرش گذاشت از خواصش اين شده كه زبانش كج شود مثل اينكه هركس از طلاّب تا عمامه سر گذارد زبان او هم ديگر تغيير مي‏كند و حرفهاش را مي‏خواهد عربي بزند و بگويد «بر من ثابت شد» و «ث» را از مخرج بگويد. يا «براي من علم حاصل شد» و «عين» را از مخرج از توي حلق غليظ بگويد. خواص سر تاج گذاردن هم همين است كه زبانش هندي بشود. به هر حال اقرار كردند براي اينگونه مردم كه اين خداست. مردكه خودش مي‏گفت بابا مكلِّف غير از مكلَّف است و جميع عبادات را ترك كردند و مردم از روي صدق ارادت به اين ورزيدند. مقصود اين است كه الآن همچو دجال‏وشاني هستند كه مردم را دعوت مي‏كنند به خود و مردم اقرار به خدائيشان هم مي‏كنند. از جمله چيزها كه مي‏گويند به مريد خود مي‏گويند بابا تو از حق دوري، تو نمي‏تواني به حق برسي، تو فناي في الشيخ بايد بشوي، فناي في المرشد بايد بشوي و مرشد به حق رسيده. بابا مي‏بايد تو به ما برسي، تو به خدا نمي‏رسي، تو بايد تمكين ما كني، ما را اطاعت كني و همه مقصودشان اين است كه مي‏خواهد بگويد من بايد خداي تو باشم و همين‏طور مي‏گويند در تعليماتشان كه پير تو خداي تو نبي تو امام تو. باري مطلب اين بود كه الآن هم هستند كساني كه اين‏جور كسان را اعتقاد دارند. هنوز خيلي مردم تعريف منصور را مي‏كنند و شعرها براي او مي‏خوانند كه بر سر دار اناالحق مي‏گفت. پس تعجبي نيست كه آن روز دجال ادعاي خدائي كند و مردم از او بپذيرند و اين دجال را دجال گفتند به جهت آنكه به زبان عربي دجال بسيار دروغگو را مي‏گويند، يا دجال به زبان عربي سوزنده را مي‏گويند چون عالم را آتش مي‏زند اين بدبخت به اين جهت دجال است و كسي كه به تزوير امور را به اشتباه مي‏گذراند و او هم چنين است او را دجال مي‏گويند، يا كسي كه سير زياد مي‏كند و سفر زياد مي‏كند او را دجال مي‏گويند. شايد چون اين روي زمين را مي‏گردد به اين واسطه دجال نام او باشد. كسي هم كه مردم همه اطاعت او را مي‏كنند او را هم دجال مي‏گويند. شايد چون جمع كثيري اطاعت او را مي‏كنند به اين جهت او را دجال گويند.

 

«* 28 موعظه صفحه 350 *»

و از بعضي اخبار چنين معلوم مي‏شود كه اين ملعون نامش صايد است و پدرش صيد، دجال لقب او است و نامش صايد است. از خطبه‏اي از خطبه‏هاي حضرت امير7چنين معلوم مي‏شود كه نامش صايد است پدرش صيد است و در بعضي اخبار سنّي‏ها ذكر كرده‏اند كه صايد بن صيد در زمان پيغمبر تولد كرده و پيغمبر رفتند و او را ديدند و مي‏گويند پيغمبر او را دعوت فرمودند كه بگو لا اله الاّ اللّه و اقرار كن به رسالت من. عرض كرد در جواب پيغمبر تو بگو لا اله الاّ اللّه و اقرار كن كه من پيغمبرم، تو اولي از من نيستي به ادعاي نبوت، من هم ادعاي پيغمبري مي‏كنم. سه روز رفتند پيغمبر با او صحبت داشتند. فرمودند چه مي‏بيني؟ عرض كرد حق و باطلي مي‏بينم و عرشي بر روي آب. غرض يكي از علامات حتميه اين دجال است و هر پيغمبري امت خود را از اين ترسانيده اين است دجال اگر امرش بر شما مشتبه بشود بدانيد كه ادعاي خدائي مي‏كند و خداي يك چشم خدا نمي‏شود. به هر حال از بعضي روايات سنّي چنين معلوم مي‏شودكه اين صايد بن صيد است و يهودي بوده و يهودي‏زاده و مي‏آيد و اين ادعا را خواهد كرد و روي زمين را مي‏گردد و به مكه و مدينه نخواهد رفت چرا كه در آنجا سلاطين بزرگ هستند، از سطوت آنها مي‏گريزد و نمي‏تواند آنجا برود. غرض آنچه من مي‏فهمم اين جادوگر است، اين اعمالي كه از او مشاهده مي‏شود چشمبندي است، سحر است والاّ نظم اين عالم نيست كه همچو خري در عالم پيدا شود كه هر گام از او يك ميل راه باشد و از خواص نحس او يكي اين است كه به هر نهر آبي كه مي‏گذرد آن آب فرو مي‏رود و تا روز قيامت بيرون نمي‏آيد. از علامات حتمي يكيش همين دجال است، اين هم در همان دهم جمادي الاولاي آن سال قبل از ظهور جلوه خواهد كرد براي مردم.

و از اخبار برمي‏آيد كه يك شخصي از خراسان خروج خواهد كرد و ادعا مي‏كند و قشون خواهد كشيد. يك شخص هم از يمن خروج خواهد كرد. سيد حسني يماني از يمن خروج مي‏كند و آن رايت يماني از همه رايتها بهتر است. اگر كسي با آن رايت باشد

 

«* 28 موعظه صفحه 351 *»

و در تحت علَم او باشد نجات خواهد يافت و اقرار به حق خواهد كرد. به هر حال اينها در دهم جمادي الاولي مي‏شود. بعد از آن در بيستم جمادي الاولاي همين سال ابتداي باراني مي‏شود و لازال باران از آسمان مي‏بارد تا اول رجب، اين چهل روز پي در پي باران مي‏بارد. ديگر حالا پنج دقيقه بايستد و دومرتبه ببارد منافاتي ندارد با متوالي باريدن در چهل روز آن‏قدر باران ببارد كه بسياري از خانه‏هاي دنيا خراب شود و در اوايل رجب كه شود چند نفري از مردگان زنده خواهند شد و شمشير بر دوش خود خواهند گذاشت و در ميان مردم راه خواهند رفت. اين است كه در ميان عرب مثلي مشهور است و خيلي مي‏گويند حتي آنكه بچه‏ها كه بازي مي‏كنند مي‏گويند «العجب كل العجب بين جمادي و رجب» از امام پرسيدند اين چه عجبي است كه ميان جمادي و رجب است؟ فرمودند آيا عجب نيست مردگان از قبر بيرون آيند، شمشير بر دوش خود بگذارند و بزنند زندگان را؟ و اين حكايت در اوايل رجب يعني در ماه جمادي الثاني خواهد شد. اين هم از علاماتي است كه بعد از بيستم اين ماه جمادي الاولي ظاهر خواهد شد.

همچنين از علاماتي كه خواهد شد و حتم است ندائي است كه در ماه رجب بلند خواهد شد. همين كه ماه رجب شد ندائي از آسمان خواهد آمد. اين هم حتمي است كه يا كفي يا روئي يا سري بي‏تن، يا تني بي سر در آسمان ظاهر خواهد شد كه همه مردم ببينند و اگر دست است آن دست حضرت امير است و اگر رخساره است رخساره حضرت امير است و اگر جسد است جسد حضرت امير است ولكن آن كه در آسمان ظاهر شد بند دل مردم از هم جدا مي‏شود، ندا از آسمان مي‏آيد الا لعنة اللّه علي الظالمين بر جميع ظالمان لعنت باد آگاه باشيد اي مردم كه خدا ظالمان را از رحمت خود دور خواهد كرد. نداي دوم كه مي‏آيد اين است كه ازفت الازفة آنچه بايد بيايد آمد، آنچه بايد نزديك شود نزديك شد اي گروه مردم. نداي سيّم اين است كه هذا اميرالمؤمنين قد كرّ في هلاك الظالمين اين اميرالمؤمنين است كه به جهت هلاك

 

«* 28 موعظه صفحه 352 *»

ظالمان برگشته. اين است كه در اين وقت بند دل منافق پاره خواهد شد معلوم است ديگر با ذوالفقار مرتضي علي نمي‏توان برآمد و اين ندا در ماه رجب خواهد شد و اين از علامات حتميه است.

باز از علاماتي كه حتميه است در همين سال در ماه رمضان المباركش ندائي از آسمان مي‏آيد در صبح بيست و سيّم كه‏اي مردم بدانيد كه حق با علي و شيعيان علي است و در عصر بيست و يكم آن ماه شيطان در ميان زمين و آسمان ندا كند كه اي مردم بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شده، حق با عثمان است. قومي از پي نداي اول و نداي آسماني مي‏روند و قومي از پي آن نداي دومي مي‏روند. ندا از آسمان بسيار خواهد آمد اين دو ندا يكي در ماه رجب خواهد بود يكي در ماه رمضان المبارك. نداي ديگر هم مي‏آيد كه آن نداي مائده است و آن ندا از براي اين است كه در قرقيسا كه شهري است در كنار فرات كه قرقيسا پسر طهمورث او را بنياد كرده و شهري خيلي عظيم است در آنجا در ميانه بني‏مروان و بني‏عباس مقاتله بسيار عظيمي خواهد شد و جمع كثيري كشته خواهند شد. خداوند عالم مي‏فرمايد منادي ندا كند كه اي مرغان هوا و اي وحشيان صحرا شكمهاي خود را سير كنيد از گوشت جبّاران. مرغها و گرگها و درندگان بر سر آن كشته‏ها مي‏ريزند و آنها را مي‏خورند و خدا به واسطه اين دعواها امام7 را كمك خواهد كرد. بيشتر اين رجفه‏هائي كه در عالم مي‏شود آن قتلهاي سفياني كه مي‏شود همچنين به واسطه آن رايت خراساني قتلهائي كه مي‏شود به واسطه آن رايت يماني قتلهائي كه مي‏شود تخفيف در عالم مي‏شود و عالم شسته و رُفته خواهد شد. چندين بلاي ديگر قبل از ظهور در عالم نازل مي‏شود: يكي آنكه قحط در عالم زياد مي‏شود. از جمله چيزها آن قتل سرخ و قتل سفيدي است كه در عالم خواهد شد كه به آن خيلي تنقيه خواهد شد اين عالم. اما مرگ سرخ مرگي است كه به شمشير باشد و جاري كردن خون و مرگ سفيد به طاعون خواهد بود كه مستولي بشود و خيلي از مردم بميرند. همچنين جنگهاي بسيار شود، قتلهاي بسيار شود. همچنين ملخي در موسم و

 

«* 28 موعظه صفحه 353 *»

ملخي در غير موسم به رنگ خون بيايد و در آن سال ملخ‏خواري بسيار شود و اين علامات قبل از ظهور آشكار مي‏شود. بعضيش كه مثل سفياني و مثل دجال و آن نداي ماه رجب، اينها داخل محتومات است و باقي ديگر حتمي نيست.

باز از جمله علاماتي كه در اين سال قبل از ظهور آشكار مي‏شود اين است كه در نيمه همين ماه رمضان‏المبارك آفتاب مي‏گيرد. هيچ متعارف نيست كه آفتاب در نيمه ماه بگيرد خداوند چنين مي‏كند كه مردم متنبّه بشوند، تكان بخورند، بفهمند حادثه‏اي در دنيا روي مي‏دهد. و همچنين در اواخر ماه كه ماه هلال شده و گم شده ماه خواهد گرفت و هيچ متعارف نيست در آخر ماه، ماه بگيرد خدا چنين مي‏كند از براي تكان دادن دلها تا اينكه مردم متنبّه بشوند.

از جمله علاماتي كه حتمي است و آخر علامتي است كه بايد به اين علامت شناخت از جمله علامات يكي قتل نفس زكيّه است در مابين ركن و مقام كه نام او محمّد است و پدر او حسن است و از جمله سادات عظيم‏الشأن است. بزرگواري است خيلي بزرگ است و شايد از نقباي بزرگ باشد به جهت آنكه همين كه اين بزرگوار را در مكه در مابين ركن و مقام كشتند خداوند پانزده شب ديگر بيشتر مهلت نخواهد داد و در آسمان سرخي ظاهر شود و آن اشك حمله عرش است كه بر زمين مي‏آيد از براي او و غضب مي‏كند خداوند بر زمين و اهل زمين. از اين علامتها چنان مي‏نمايد كه مرد بسيار بزرگي باشد وانگهي كه اين از جمله كساني است كه قبل از ظهور خدمت امام مي‏رسد و امام او را به مكه مي‏فرستند، مي‏آيد در ميان آنها مي‏گويد ما اهل بيت رحمتيم، ما معدن رسالتيم، از روزي كه پيغمبر9 از دنيا رحلت فرموده ما مقهوريم، ما مظلوميم بيائيد نصرت كنيد ما را. همين كه آن بزرگوار اين‏طور خواهد فرمود برمي‏جهند اهل مكه و سر او را مي‏برند، او را ذبح مي‏كنند و سر او را مي‏برند پيش سفياني در شام. همين كه اين كشته شد غضب خدا بر اهل زمين شديد خواهد شد. پانزده شب ديگر بيشتر به اهل زمين مهلت نخواهد داد. امر همين‏طور مي‏رود تا محرم مي‏شود. بيست و

 

«* 28 موعظه صفحه 354 *»

پنجم ذي‏الحجه اين سيد كشته مي‏شود، همين كه محرم شد اين محرم از سالهاي طاق است به جهت آنكه طاق اول عدد است و اين اول دوره است و اول ظهور ولايت است و سرّ توحيد در طاق است. پس در سال طاق يعني در سال يك يا سه يا پنج يا هفت يا نه بايد امام ظاهر شود و از جمله اتفاقات اينكه روز عاشوراي اين محرم روز نوروز هم هست. اما روز نوروز هم بايد باشد به جهت آنكه خداوند، عالم را در روز نوروز ابتدا كرد و آفريد و چون اين دوره هم دوره اول است و اول ظهور باطن است و عالم تجديد بايد بشود، بايد در روز نوروز باشد. اما در روز عاشورا هم بايد باشد به جهت آنكه اين بزرگوار به خونخواهي سيدالشهدا مي‏آيد. مي‏آيد طلب خون حسين را بكند اين است كه خدا در قرآن مي‏فرمايد و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لوليّه سلطاناً فلايسرف في القتل انه كان منصوراً يعني حسيني كه به مظلومي كشته شده است ما از براي ولي او ـ و ولي حسين امام زمان است ـ  ما از براي ولي او سلطنتي قرار مي‏دهيم، استيلائي به او عطا مي‏كنيم كه او به خونخواهي آن حضرت برخيزد فلايسرفُ في القتل چنانكه در قرائت اهل بيت است اگر جميع روي زمين را قتل كند اسراف نكرده در خونخواهي. مي‏كشد قتله حسين را، مي‏كشد نسل قتله حسين را، جميع قاتلان حسين و نسل آنها را خواهد كشت. اما نسل اينها را چرا مي‏كشد؟ آن بزرگوار ظلم كه نمي‏كند، پس چرا نسل قاتلين حسين را مي‏كشد؟ به جهت آنكه آنها كسانيند كه راضيند به فعل آبائشان. مي‏گويند پدران ما خوب كردند اين عمل را كردند. هركس راضي باشد به قتل كسي شريك است در خون او، پس راضيان به قتل حسين قاتل حسينند از اين است كه آن امام مي‏كشد جميع نسل كشندگان آن حضرت را. فلاعدوان الاّ علي الظالمين  هيچ تعدي نبايد كرد، تعدي بر هيچ‏كس نبايد كرد مگر بر ظالمان. اصل مسأله اين است كه تعدي در دين خدا نبايد كرد. تعدي يعني تجاوز، يعني از حد گذشتن ظلم است و عدل آن است كه در دين خدا به حد اندازه راه رود. حالا كه مسأله معلوم شد ببينيم چه معني دارد آيه كه مي‏فرمايد تعدي نيست، يعني از حد گذشتن در دين خدا نيست در قرآن

 

«* 28 موعظه صفحه 355 *»

فرموده تعدي نيست لكن خدا مي‏فرمايد فلاعدوان الاّ علي الظالمين مقصود يعني تعدي از كشتن قاتلان حسين كه مباشر قتل بودند از آنها به غير آنها نبايد كرد مگر بر نسل آنها كه آنها هم ظالمينند چرا كه راضي به اعمال پدرانشان مي‏باشند چون ظالمند اين عدوان را در شرع اذن داده‏اند و نسل قاتلين را بايد بكشد آن بزرگوار در آن وقتي كه آن بزرگوار ظاهر شود به اين جهت بايد روز ظهور آن بزرگوار روز عاشورا باشد. پس چون روز عاشورا شود و روز نوروز هم باشد و اتفاقاً جمعه هم باشد و روز جمعه بايد باشد به جهت آنكه روز جمعه روز اجتماع خصوم است و آن روز مردم بيشتر در مسجدالحرام جمع باشند. چون آن روز شود عمامه رسول خدا بر سر و نعلين آن بزرگوار در پا، چوبدستي آن حضرت در دست. اين را هم بدانيد حالا بگويم به شما عمامه رسول خدا كه مي‏شنويد خيالتان نرسد عمامه پيغمبر بايد زربفت باشد، خير، همان عمامه كهنه‏اي است كه در زمان خود بر سر مي‏بست. همان نعلين مبارك پيغمبر كه وصله داشت در پا دارد، به اين هيأت تشريف مي‏آورند. ديگر واجب نيست نو باشد لباس او و به آن هيأت كه بز در جلوشان دارند مثل يكتا چوپان مي‏آيند، لباسي است مناسب همين هيأت به اين لباس مي‏آيند و هفت بز در جلو دارند. هيچ مي‏داني چرا بز در جلو دارند؟ به جهت آنكه در جنس گوسفند بز بسيار زيرك است، بسيار زرنگ است، بر كوه بالا مي‏رود، بر درخت بالا مي‏رود، بر ديوار مي‏رود، بسيار تند و تيز است، شاخهاي تيز دارد و بر جلوش انداخته كه اصحاب و اعوان من بر هر كوه و تل بالا مي‏روند، بر هر بنيان بالا مي‏روند، شاخهاشان هم تيز است بر هركجا بگذارند فرو مي‏رود از اين جهت بر جلوش انداخته و از گردنه طُوي كه گردنه‏اي است مكه دارد به جانب مكه مي‏آيد و وارد مكه مي‏شود و همه جا بزهاي خود را با آن چوبدستي كه در دست دارد مي‏راند تا مي‏آيد به مسجدالحرام. به مسجدالحرام كه رسيد داخل مسجد مي‏شود، مي‏رود امام جمعه را، خطيب را كه دارد خطبه مي‏خواند او را مي‏كشد و غايب مي‏شود و گويا در خانه كعبه تشريف مي‏برد و آن شب كه شب شنبه است در

 

«* 28 موعظه صفحه 356 *»

خانه مي‏ماند. چون صبح آن‏روز مي‏شود جبرئيل به او عرض مي‏كند كه دست مبارك خود را به صورت خود بكش و خروج كن كه وقت نصرت تو رسيد خدا ترا نصرت مي‏كند. آن بزرگوار دست مبارك به روي خود مي‏كشد و مي‏فرمايد الحمد للّه الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوّء من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين([16]) پس آن بزرگوار دست به صورت خود مي‏كشد و خواهد فرمود الحمد للّه الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوّء من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين و چون صبح شود يا در همين شب است كه مي‏بيني جمعي از مردم به خدمت او رفتند. اين شب آن بزرگوار ندا مي‏كند هلمّوا الي اصحابي اي اصحاب من بيائيد بسوي من از اطراف عالم. سيصد و سيزده نفر نقيب، سيصد و سيزده بزرگ از شيعيان كامل خدمت آن بزرگوار حاضر مي‏شوند و آنچه نظرم مي‏آيد لازم هم نيست كه همه آنها در آن شب از اطراف عالم بيايند. معلوم است آنها نقيبند و بزرگ و مؤمن بعد از آني كه صيحه سفياني را شنيدند پيشتر حركت مي‏كنند از جاي خود از اطراف جمع مي‏شوند در مكه. همين كه ندا بلند مي‏شود در مسجدالحرام حاضر مي‏شوند وانگهي كه احاديث را شنيده‏اند، علامات را كه ديدند همه حاضر مي‏شوند. بلي اگر يك و دوئي از آنها در اطراف به خدمتي مشغول باشند و نتوانند كه بيايند آنها در همان شب بر باد سوار مي‏شوند، يا بر ابر سوار مي‏شوند، يا به طي‏الارض به خدمت آن بزرگوار مي‏رسند و نوري در آن شب در مكه از مسجدالحرام تتق مي‏كشد كه جميع روي زمين اين نور را خواهند ديد، جميع مؤمنان مي‏فهمند كه امامشان ظاهر شده وانگهي كه خوابيده‏اند، مؤمن خوابيده در بستر خود صبح پامي‏شود مي‏بيند رقعه‏اي در زير سر خود بر آن نوشته طاعة معروفة يعني بايد اطاعت كنيد به طور معروف. ديگر سروري در تمام عالم بالاتر از اين براي

 

«* 28 موعظه صفحه 357 *»

مؤمن آيا ممكن هست؟ دل قوي دار، آن حالت حالتي است كه از هيچ چيز مؤمن را باكي نيست، دلهاشان محكم است، از اطراف مي‏روند رو به مكه نجبائي چند از مصر مي‏روند، ابدالي چند از شام مي‏روند، اقويائي چند از عراق مي‏روند همه خدمت آن بزرگوار جمع مي‏شوند. صبح كه مي‏شود خواجه‏هاي حرم نگاه مي‏كنند مي‏بينند در مسجدالحرام جمعيت ديگري، اوضاع ديگري است. از يكديگر مي‏پرسند اين كيست و اين اوضاع چيست؟ وانگهي كه در اول طلوع ندا مي‏دهد جبرئيل كه مطلع و آگاه باشيد كه امام زمان ـ  و آن بزرگوار را به اسم و نسب و آباء او مي‏گويد ـ  آگاه باشيد كه امام زمان ظاهر شد و امر به اطاعت آن بزرگوار مي‏كند و در پسين همين روز باز شيطان نداي ديگري مي‏دهد كه سفياني در فلسطين ظاهر شده حق با او است، اطاعت او را بكنيد. جمعي از پي آن ندا مي‏روند. باري، اهل مكه كه داخل مسجد مي‏شوند قومي را مي‏بينند آخر هريك از جائي آمده‏اند، از بلدي آمده‏اند، از جميع بلاد خواهند آمد و ملحق به آن بزرگوار خواهند شد مگر از بصره كه نيست كسي كه از آنجا بيايد، ديگر از هر بلدي از هر جمعي يكي دوتا سه تا چهارتا خواهند آمد. اهل مسجد مي‏گويند اينها كيانند كه ما اينها را نمي‏شناسيم؟ يكي خبر مي‏دهد كه اين همان مرد است كه ديروز آمد و كشت خطيب را و آن بزها را داشت. مي‏گويند اينها كيانند؟ نگاه مي‏كنند و مي‏گويند ما چهار نفرشان را مي‏شناسيم كه اهل مدينه‏اند و باقي ديگر را نمي‏شناسيم. آن بزرگوار پشت مبارك خود را به خانه كعبه مي‏دهد و دست مبارك را دراز مي‏كند و مي‏فرمايد بيعت كنيد با اين دست من كه دست خداست و مي‏خواند انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه فمن نكث فانما ينكث علي نفسه خلاصه اين را خواهد خواند و اول كسي كه با آن بزرگوار بيعت خواهد كرد جبرئيل خواهد بود، بعد از آن نقيبان شيعيان بعد هركس تسليم دارد براي آن بزرگوار. پس پشت خود را به خانه مي‏دهد و مي‏فرمايد هركس مي‏خواهد نظر كند به آدم و شيث اينك منم آدم و شيث، همان آدم و شيثي كه شما داريد جلوه‏اي از جلوه‏هاي من است، جمالي از جمالهاي من

 

«* 28 موعظه صفحه 358 *»

است. هركس مي‏خواهد نظر كند به نوح و سام منم نوح و سام، هركس مي‏خواهد نظر كند به ابراهيم و اسماعيل اينك منم ابراهيم و اسماعيل. حالا يكي سر حرفها را نشنيده باشد، وقتي مي‏رود بيرون مي‏گويد امروز فلان كس بالاي منبر مي‏گفت منم ابراهيم و اسماعيل. خير، امام زمان مي‏گويد و هركس مي‏خواهد نظر كند به موسي و يوشع اينك منم موسي و يوشع، هركس مي‏خواهد نظر كند به عيسي و شمعون منم عيسي و شمعون، هركس مي‏خواهد نظر كند به محمّد و علي منم محمّد و علي، هركس مي‏خواهد نظر كند به حسن و حسين منم حسن و حسين و همچنين جميع ائمه را مي‏شمرد تا آخر. آن‏وقت بنا مي‏كند و مي‏خواند صحفي را كه خدا بر آدم نازل كرده به طوري كه اگر امت آدم باشند مي‏گويند آنچه تو مي‏خواني همان است كه بر آدم نازل شد و آنچه در دست سايرين است محرّف است. همچنين مي‏خواند صحف نوح و ابراهيم را، مي‏خواند تورات موسي را و انجيل عيسي را و قرآن محمّد را9 به طوري كه هر امتي مي‏گويند همين است اصل كتاب و حقيقت كتاب. بعد از آنيكه در مكه آن بزرگوار خواهد آمد آن‏وقت امر امر آسماني است، امر زميني نيست كه بتوان تدبير كرد و چاره كرد. اين جهالي كه خود را داخل عقلا شمرده‏اند مي‏گويند با توپ و توپخانه انگليس چه خواهد كرد؟ خيالشان مي‏رسد امر زميني است! وقتي امر آسماني آمد گلوله توپ برمي‏گردد به خود انگليس، به خود ارس. ديگر توپ درنمي‏رود، باروت از روي دنيا گم مي‏شود به قدرت الهي طوري با اين مردم سلوك مي‏كند كه به اندك زماني جميع روي زمين مسخّر او مي‏شود و دخلي هم به دعوا ندارد. امام دعواي چنداني نخواهد كرد، همه‏اش روي هم رفته اگر سيزده شهر را به دعوا بگيرد، باقي ديگر بلاتأمّل تسليم خواهند كرد و چرا نكنند؟ عدل او را كه ديدند، انصاف او را كه ديدند، جاري شدن او را بر وفق حق و صواب كه ديدند چرا تمكين نكنند؟ مگر سيزده جا كه دعوا مي‏كنند و بر آنها هم غلبه خواهد كرد.

باري، در مكه آن بزرگوار كه ظاهر شد دور او دوازده هزار نفر جمع مي‏شوند از

 

«* 28 موعظه صفحه 359 *»

اطراف هي مي‏آيند و بيعت مي‏كنند و مي‏روند و آن‏بزرگوار مي‏مانند در مكه و مكه را نظم و نسق مي‏دهند و يكي را حاكم مكه خواهند كرد و منادي ندا كند كه احدي از قشون سورسات برندارد. سنگي كه خداوند آن را براي موسي مقرر كرده بود كه عصاي خود را به آن زد و دوازده چشمه جاري شد از آن سنگ و دوازده سبط بني‏اسرائيل از آن منتفع شدند، امام آن سنگ را بهمراه خود خواهد برداشت. بار يك شتر است و بسيار بزرگ است. در منزل كه مي‏رسند آن را زمين مي‏گذارند آب جاري و طعام از آن سنگ براي سورسات قشون آن حضرت بيرون مي‏آيد و پيش از آنكه اين را ببينند گاه است يكپاره با خود بگويند كه ما را مي‏خواهد گرسنگي بدهد، به اين عقلهاي ناقص همين‏طور مي‏شود، همين تركيب مي‏فهمند. يكي از اهل مكه را حاكم مكه مي‏كند و تشريف مي‏برد چند منزلي كه گذشت اهل مكه اجماع مي‏كنند و بر سر آن حاكم مي‏ريزند و او را مي‏كشند. خبر به حضرت مي‏رسد، برمي‏گردد و آنها را نصيحت مي‏كند، موعظه مي‏كند. توبه مي‏كنند، امام باز حاكمي ديگر براي آنها نصب مي‏كند، باز برمي‏جهند او را هم مي‏كشند دو مرتبه حضرت برمي‏گردد و اين دليلي است كه بايد ازاين ياد گرفت چه بسيار نادان كه خانه خود را تعمير نكرده وامي‏گذارد مي‏رود تعمير كند خانه‏هاي مردم را، اين از دستش مي‏رود جائي ديگر هم به دستش نمي‏آيد و نخواهد آمد.

باري، از آنجا مي‏آيد به مكه، اهل مكه خاضع و خاشع، گريه‏كنان مي‏آيند خدمت آن بزرگوار كه يامهدي آل‏محمّد غلبت علينا شقوتنا بد كرديم، غلط كرديم، بر ما رحم كن ما مجاورين خانه خداي تو هستيم. بر آنها رحم مي‏فرمايند و حضرت حاكمي ديگر براي آنها نصب مي‏كنند باز آنها بار سيّم هم مي‏جهند و حاكم را مي‏كشند. آن‏وقت اشاره مي‏فرمايد امام به جنياني كه در ركاب همايون آن بزرگوارند و آن روز جنيان مثل انس مرئي مي‏شوند و در ركاب آن بزرگوارند. بزرگان جن، نجباي جن در خدمت آن بزرگوارند. حضرت جمعي از جن را با نقبا مي‏فرستد كه آنها را قتل كنند. باقي

 

«* 28 موعظه صفحه 360 *»

نمي‏گذارند احدي را مگر آنكه مؤمن باشد. پس مي‏فرمايد از هزار نفر يك نفر را باقي نگذارند، جميعشان را قتل مي‏كنند. اين را هم عرض نكردم آن بزرگوار خانه مكه را هم خراب مي‏كند. حالا نه اين است كه فرياد واعمرا بلند كني كه‏اي واي! اي خدا! اي داد! اي بي‏داد! اين بنياد خانه تو است خراب مي‏كنند. اين وحشتها را مكن، جميع عمارات ظالمين را از روي زمين محو خواهد كرد، اثري از آنها نخواهد گذارد، مسجد با سقف نخواهد گذارد مسجدهاي با شرفه را نخواهد گذارد، ساباطها و دريچه‏هائي كه تحدي به كوچه كرده همه را خراب مي‏كند، جميع بنيادهاي ظالمين را خراب مي‏كند، جميع اين قلعه‏ها، جميع اين نارنج قلعه‏ها را جميع بنياد ظالمين را برخواهد انداخت. خانه كعبه بنياد ظالمين است، بنياد نبي نيست، بنياد وصي نبي نيست پس آن را خراب خواهد كرد و از نو بنياد مي‏كند به طوري كه ابراهيم خليل روز اول بنياد كرد و همه جا خواهد آمد آن بزرگوار تا اينكه به مدينه مشرفه خواهد رسيد. اين را عرض نكردم كه حضرت هنوز در مكه هستند كه آن شخصي كه از طايفه جهينه است مي‏آيد و اين بشارت را در مكه براي حضرت مي‏آورد. عرض مي‏كند كه بشارت باد ترا كه خدا سيصد هزار نفر دشمن ترا كشت و همه به زمين فرورفتند. حضرت دست به سر او مي‏كشند و او به حالت اول برمي‏گردد و تشريف مي‏برند تا به مدينه مي‏آيند تا به سر قبر رسول خدا9 مي‏فرمايند اين قبر جد من است؟ عرض مي‏كنند بله. مي‏فرمايند اين دو تا قبري كه در كنار قبر رسول خداست از كيست؟ عرض مي‏كنند اينها قبر دو صاحب رسول و دو همخوابه رسول است. مي‏فرمايند اينها كيانند اينها چه چيز پيغمبر بوده‏اند كه اينجا دفنشان كرده‏اند؟ نكند اينها نباشند! عرض مي‏كنند نه خير، ما يقين داريم كه اينها همانها مي‏باشند. مي‏فرمايند ما سه روز ديگر قبر اينها را مي‏شكافيم و اينها را بيرون مي‏آوريم تا ببينيم كه اينها همانها هستند. اين خبر به اطراف مي‏رود، ميان مردم منتشر مي‏شود كه اين مرد مي‏خواهد قبر ابي‏بكر و عمر را بشكافد. آن روز در مسجد جمع كثيري از خلق جمع مي‏شوند امام7 به نقبا حكم مي‏فرمايند كه با دستهاي خود

 

«* 28 موعظه صفحه 361 *»

زمين را بكاوند به جهت آنكه آن خلاف حرمتي كه آنها روز اول كردند و كلنگ بيخ گوش پيغمبر بر زمين زدند و آن خلاف را بجاآوردند به جهت اينكه آنها را آنجا دفن كنند، اين خلاف حرمت نشود. جايز نيست در نزديك قبر پيغمبر يا امام كلنگ به زمين زنند، بي‏حرمتي است ايشان مرده‏شان حكم زنده دارد، آنها زنده و مرده براشان تفاوت نمي‏كند پس به جهت اينكه بي‏حرمتي نشود نقبا را مي‏فرمايند كه با دستهاي خود خاك را بكاوند تا آنها را بيرون آورند با دستهاي خود زمين را مي‏كاوند و آنها را بيرون مي‏آورند با كفن تازه. كفن را از ايشان دور مي‏كند، بدنهاي ايشان تازه است. مي‏فرمايند همين است آني كه مي‏گفتيد؟ نكند آنها نباشند! مي‏گويند همانهايند ما به صفت مي‏شناسيم ايشان را، ما اعتقادمان زياد شد در باره اينها ما گمان نمي‏كرديم كه اينها اين قرب را پيش خدا دارند حالا كه اين كرامت را از ايشان ديديم اعتقاد ما زياد شد. امام حكم مي‏فرمايد كه بيزاري بجوئيد از اين دوتا. غرض سخني بسيار در ميان گفته مي‏شود و بي‏ادبي مي‏كنند مي‏گويند ايني كه گفتي نسبت به تو مي‏كنيم، از اينها بيزاري نمي‏جوئيم. دو دفعه مي‏فرمايند هركس مطيع اينهاست جدا بايستد، هركس اطاعت اينها نمي‏كند و دوست اينها نيست جدا بايستد. نخله خشكي در آنجا است امر مي‏فرمايد اين دو را بر آن درخت بياويزند، صلابه مي‏زند آنها را بر آن درخت. اين دو را به صلابه مي‏زنند آن‏وقت صدا بلند مي‏كند و هيمه مي‏طلبد. همان هيمه را كه بر درِ خانه فاطمه آوردند و آتش زدند. حضرت صادق مي‏فرمايند ما آن هيمه را نگاه داشته‏ايم از آن روز آن هيمه را ضبط كرده‏ايم. چون سخن به اينجا رسيد و روز قتل هم هست و همه براي تعزيه‏داري مستعديم اشاره بكنم. پس عرض مي‏كنم كه آن هيمه هيمه‏اي است كه بعد از آني كه رسول خدا صلوات‏اللّه عليه از دار دنيا رفت، هنوز كفن آن بزرگوار نخشكيده بود كه آمدند و فرستادند عمر را و خالد را و قنفذ را بر در خانه پيغمبر صلوات‏اللّه و سلامه عليه و فرياد برآوردند كه علي را بگوئيد بيايد به بيعت مسلمانان حاضر شود. فضه بر در خانه آمد گفت علي مشغول است نمي‏تواند بيايد.

 

«* 28 موعظه صفحه 362 *»

خلاصه عمر حكم كرد برويد و هيمه بياوريد. فداي زهد محمّد و آل‏محمّد شوم شايد گمان كنيد در خانه علي كه مي‏شنويد در خانه علي تخته داشت آن را تراشيده بودند و ساخته بودند. نه خير، در خانه او از سعف خرما بود كه ساخته بودند از اين چيزها كه در كرمان مي‏گويند بيش خرما از اين شاخه‏هاي باريك نخل خرما كه جاروب از آنها درست مي‏كنند، از اين چيزها آورده بودند و در ساخته بودند. آوردند هيمه در پاي آن در گذاردند و در را سوختند. خلاصه امام7 بقيه آن هيمه را كه همه‏اش نسوخته است كه آتش زدند و در را گشودند و حضرت صادق مي‏فرمايد ما آن را ذخيره كرده‏ايم و نگاه داشته‏ايم و آن را به ارث مي‏بريم و دست بدست مي‏دهيم تا آنكه همان هيمه را امام زمان در پاي آن درخت خواهد آورد و آتش خواهد زد و آن درخت آتش خواهد گرفت و آن دو ملعون آتش خواهند گرفت. بعد از آن امام حكم مي‏فرمايد بادي را كه بر آنها مي‏وزد، آن دسته‏اي كه از مواليان ابي‏بكر و عمرند جميع آنها را در مسجد تلف خواهد كرد و همه را خواهد كشت.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 363 *»

«موعظه نوزدهم» يكشنبه بيست‏ودوم ماه رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

كلام در ظهور امام صلوات اللّه و سلامه عليه بود و عرض كردم كه بعد از آني‏كه عالم به حد بلوغ رسيد و عالم را استعداد ظهور امام7 پيدا شد آن بزرگوار بروز خواهد كرد و قبل از بروز، عالم را آن استعداد نيست، مردم را آن تحمل نيست كه بتوانند به احكام او عمل كنند و طاقت بياورند به حرفهاي او و به تكليفات او عمل كنند. نپندار كه آن بزرگوار چون آمد مثل ساير ائمه سلوك خواهد كرد و در مجالس و محافل مثل ايشان بنشيند كه احكام را به طور مدارا و تقيه بيان فرمايد. اگر اين‏طور كند و اين‏طور باشد فايده ندارد، عالم اصلاح نخواهد شد و عالم از اين حالتي كه دارد ترقي نخواهد كرد. پس آن بزرگوار به مرّ حق، آن بزرگوار به حق خالص كه هيچ شايبه ظلم و جور در او نباشد و تقيه از اهل جور و ظلم در نزد او نباشد، (عمل مي‏كند). اما ائمه: به طور تقيه راه رفتند و احكام را به طور تقيه فرمودند. اگر چه بحسب ظاهر و در تدبير چنان مي‏نمايد كه اين بزرگواران در اين ايام مقهور و مظلوم بوده‏اند چنان مي‏نمايد در انظار كه ائمه: در ايام ظهور خود مقهور و مظلوم بوده‏اند و از روي اضطرار و تقيه به ناچاري اين‏طور فرمايشات فرمودند، لكن اين نظري است دنيائي و در نزد عارفان به

 

«* 28 موعظه صفحه 364 *»

حق و در نزد عارفان به فضائل محمد و آل‏محمّد: معلوم است و براي ايشان واضح است كه اين بزرگواران هرگز مقهور نبودند و هرگز منقاد از براي اين خلق ضعيف نبودند، بر حسب امر خداوند عالم راه مي‏رفتند و بر حسب قابليت مردم راه مي‏رفتند. زيرا كه اين بزرگواران طبيب نفوسند و طبيب هر روز نظر مي‏كند به احوال بيمار و آنچه صلاح بيمار است مي‏دهد. نه اين است كه آن طبيب از ترس كسي اين‏طور سلوك مي‏كند يا از ترس كسي به بيمار مي‏گويد نان مخور، فلان دوا را بخور، بلكه صلاح بيمار خود را در اين ديده از اين جهت آنچه مناسب مزاج بيمار مي‏داند مي‏دهد تا چون آن بيمار بحران كند و مرض او به نهايت شدت برسد بعد از آن پرهيز او را طبيب مي‏شكند و به او از آن غذاهاي مناسب مي‏دهد تا اينكه بنيه او قوي مي‏شود، آن‏وقت مرخص مي‏كند او را كه آنچه مي‏خواهي بخور؛ حالا ديگر مزاج تو مزاج معتدلي است. همچنين اين عالم در ايام قبل از ظهور مريض است و بنيه‏هاي مردم مخلوط به اين اعراض و امراض است و به واسطه آن اعراض طاقت مرّ حق ندارند، طاقت حق خالص ندارند، آن اعراض متحمل حق خالص نيست.

چون كلام به اينجا رسيد متذكر مطلبي شدم، دقيقه‏اي است بد نيست آن را عرض كنم. به طور اختصار عرض مي‏كنم، طولش نمي‏دهم و آن اين است كه در بدن انسان آتشي است و خاكي كه آن صفرا باشد و سودا، آتشي و حرارتي كه در بدن انسان هست اقتضاي حركت مي‏كند و خاكي و برودتي كه در بدن انسان هست اقتضاي سكون مي‏كند. آن خاك دائم خواهشش و طبيعتش و ميلش اين است كه ساكن شود و آن آتشي كه هست دائم طبيعتش اين است كه در حركت باشد. و چون خداوند بنيه انسان را از اين آتش و خاك آفريده، همين‏كه انسان قدري به مقتضاي آتش و صفرا حركت كرد آن خاكي كه در بدن انسان است او اقتضاي حركت ندارد، خسته خواهد شد از بسياري حركت و آن خاك اقتضاي سكون مي‏كند. مي‏خواهد يكجا آرام باشد و همين‏كه تو به اقتضاي حرارتي كه در بدن تو است حركت كردي خاك خسته مي‏شود،

 

«* 28 موعظه صفحه 365 *»

ملالت مي‏گيرد و اگر مدتي ساكن شوي به اقتضاي آن خاك كه در بدن تو است و آن برودت، آتشي كه در بدن تو است ملالت مي‏گيرد، كسالت حاصل مي‏كند زيرا كه طبيعت آتش آن است كه حركت كند، او را كه به سكون مي‏داري ساكن نمي‏شود، ملول مي‏شود. و همچنين طبيعت خاك آن است كه ساكن باشد، او را كه به حركت مي‏داري حركت نمي‏كند، كسل مي‏شود. از اين جهت طبيعت انسان هيچ امري را بسيار نمي‏تواند بكند. انسان از جميع بسياريها او را ملالت مي‏گيرد و براي او كسالت حاصل مي‏شود چرا كه انسان را از اضداد آفريده‏اند هر ضدي كه كاري مي‏كند آن ضد ديگر ملول مي‏شود. قوت ضد كه زياد شد نمي‏تواند اضداد ازهم نپاشند، لابد از همديگر جدا مي‏شوند. نمي‏تواند صفراي بدن انسان كاري كند و طغياني بنمايد و بلغم بتواند برود پي كار خود. خداوند عالم اجلي براي اين قرار داده چون جدا نمي‏شود پس صفرا نمي‏تواند به اخلاق بلغم راه رود و بلغم به اخلاق صفرا نمي‏تواند راه برود از اين جهت انسان خسته مي‏شود و ملالت مي‏گيرد. اگر انسان صفراي خالص بود دائم الحركه بود، از حركت ابداً او را ملال نمي‏گرفت و اگر سوداي خالص بود ابداً ساكن بود و از سكون او را ملال نمي‏گرفت. اگر اين نكته را درست بفهمي كه نكته حكيمانه‏اي است آن‏وقت مي‏فهمي دوام لذت اهل جنت را كه چگونه لذتشان دائم است. فهمهاي دنيائي اين‏طور است كه عمارتي را كه آدم مي‏بيند اول دفعه كه آدم مي‏بيند خيلي به نظرش جلوه مي‏كند و لذتي حاصل مي‏كند از تماشاي آن. ده روز كه در آن مسكن كرد و انس گرفت ديگر لذتي نمي‏برد. حالا بهشت را هم خيالش مي‏رسد همين‏طور است. قصر ياقوت اول دفعه جلوه مي‏كند، باغها را همان اول دفعه كه مي‏بيند براش جلوه مي‏كند، همين كه مسكن شد براي او و چندي او را ديد ديگر لذتي حاصل نمي‏كند و حال آنكه اين‏طور نيست در بهشت مردم خالصند، يعني آن ضدي كه سبب ملالت است ندارند از اين جهت كه بهشت ملايم طبع ايشان است و ايشان ضدي هم ندارند در بهشت از اين جهت دائم در بهشت لذت مي‏برد و متصل لازال مؤمن در هر آني منتهاي لذت را در

 

«* 28 موعظه صفحه 366 *»

بهشت مي‏برد مثل كسي كه اول دفعه وارد چيزي شود چيزي عجب مي‏بيند و لذت مي‏برد همچنين اهل بهشت دائم لذت مي‏برند مثل كسيكه اول چيزي را ببيند. چون اين نكته را فهميدي ضدش را هم بفهم كه مسأله‏اي است كه در آن حكما درمانده‏اند و چنان پنداشته‏اند كه اهل جهنم مدتي كه در جهنم ماندند ديگر عذاب براي ايشان نيست. هيمه را كه در آتش مي‏گذارند اول عذاب مي‏كشد ولكن بعد از آني كه سوخت و آتش شد مي‏گويند ديگر عذاب نمي‏كشد از آتش. عرض مي‏كنم اين آتش آتش دنياست و ضد دارد لكن اهل جهنم باز ضد ندارند و چون ضد ندارند جهنم منافر با طبيعت ايشان است و منافي طبيعت ايشان از اين جهت ابداً عذاب ايشان شديد است، در هر آني مثل حالت اول عذاب است براي ايشان. اگر اهل جهنم سوداي تنها باشند و آنها را به حركت دائم بدارند ابداً در عذاب خواهند بود. پس اهل جهنم دائم‏العذابند به جهت آنكه يك جهتي‏اند و جهنم منافي با طبيعتشان است و اهل بهشت دائم التنعّمند به جهت آنكه يك جهتي‏اند و جنت مناسب طبيعتشان است از اين جهت عذاب جهنم مخلد و نعمت جنت مخلد خواهد بود. در اين زمان در اين دنيا مردم اعراض بسيار دارند و آن اعراض برخلاف طبيعتها است و اين است كه نمي‏توانند از آن اعراض جدا شوند و هركسي مخلوط به عرضها و مرضهاست در اين دنيا و جدا نمي‏تواند بشود. اگر حكمي موافق اصل طبيعتشان شود عرض طاقت نمي‏آورد و اگر حكمي موافق عرضشان بگوئي طبيعت طاقت نمي‏آورد اين است كه در اين ايام ائمه مدارا كردند با خلق و با مردم به طور مدارا راه مي‏رفتند. مردم خيالشان مي‏رسد كه ايشان به اضطرار تقيه فرمودند. حاشا كه به طور اضطرار تقيه فرموده باشند. اگر تقيه فرموده‏اند در جائي بوده كه صلاح عباد و بلاد در آن بوده، اگر حكمي را تغيير دادند صلاح عباد و بلاد در آن بوده و امر همين‏طور هست و مردم مريضند تا در هنگام ظهور امام7 كه عالم روز مي‏شود تا اينكه در شب پيش دنيا؛ و اين شب دنيا كه مي‏گويم نه اين شبهاست، صد سال پيش است تا اينكه در شب پيش دنيا اين عالم بحران خواهد كرد و نهايت شدت

 

«* 28 موعظه صفحه 367 *»

مرض در حالت بحران است. بسا آنكه مريض به حالت مرگ مبتلا شود و به بلاهاي شديدي كه مانند آن نيست مبتلا مي‏شود. به طوري مي‏شود در اواخر غيبت كه مؤمن آرزوي مرگ خواهد كرد كه از اين فتنه و مصائب و محن خلاصي يابد و راه خلاصي ندارد و پيش از ظهور عالم در حالت بحران است، عالم بحران مي‏كند و مرض در نهايت شدت مي‏شود و چون امام7 بروز كرد عالم عرق مي‏كند، سرتاپاي عالم عرق مي‏كند و جميع اين مرضها به آن عرق تمام مي‏شود و چه عرقي شايسته مي‏كند. عرقي قرمز مي‏كند كه روي زمين را سيل مي‏دهد و روي زمين تر مي‏شود از خون منافقان. عالم را فصدش مي‏كنند، خونش را مي‏گيرند و معلوم است از عالم كه بايد خون جاري شود نهر و رودخانه‏ها از خون بايد جاري شود. رگهاي عالم كلفت است، خونش بسيار است پس آن قدر خون از اين عالم مي‏گيرد امام كه طبيب نفوس است كه اين عالم صحيح مي‏شود و مرض از تن او بيرون مي‏رود. كدام مرض از حقد حقودان و حسد حسودان و كفر كافران و نفاق منافقان بدتر؟! جميع مرض عالم از معاصي است، از حقد حقودان و حسد حاسدان، غيبت غيبت كنندگان، حرام حرام خورندگان، از اين چيزهاست و اين مرض را به واسطه اين فصد عظيم از بدن عالم بيرون مي‏كنند، همه كفر را بواسطه اين فصد بزرگ بيرون مي‏كنند كذب را بيرون ميكنند نفاق را بيرون ميكنند عداوتها را بيرون مي‏كنند، معاصي را همه را بواسطه اين فصد بزرگ كه آن بزرگوار مي‏كنند از تن عالم بيرون مي‏كنند. چنان فصّادي است و چنان فصدي مي‏كند كه اهل اين عالم خواهند گفت تو محمّدي نيستي، تو فاطمي نيستي اگر تو فاطمي بودي رحم در دل تو بود. آن بزرگوار كار فصدش به جائي مي‏رسد كه بسا شخص در خانه خود نشسته در خلوت معصيتي كرده، يكمرتبه فراش مي‏آيد بر در خانه كه امام تو را مي‏طلبد. او را مي‏برند گردن مي‏زنند. آن بزرگوار حاجت به بيّنه ندارد و قسم ضرور نيست بدهد. حكم مي‏كند به حكم آل داود، حكم مي‏كند به علم امامت. به اينطور عالم امن و امان مي‏شود. آيا هرگز ديده‏اي دزدي دو شاهد عادل را بدارد و برود در حضور آن دو شاهد عادل دزدي

 

«* 28 موعظه صفحه 368 *»

كند كه فردا دو شاهد عادل بيايند شهادت بدهند كه اين دزدي كرده، آنگاه دستش را ببرند؟ هرگز همچو چيزي نمي‏شود بلكه پس از هزار مرتبه دزدي هم ثابت نمي‏شود در اين شريعت. براي همين هم امروز قرار داده‏اند اين را كه ثابت نشود براي كسي به جهت آنكه عالم متحمل نيست. اگر بناي اين بود كه تا كسي دزدي كرد ثابت بشود و اورا دست ببرند مردم از اسلام بيرون مي‏رفتند. اسبابي قرار دادند كه شهود بايد بيايد. اگر شهود پيدا شدند و شهادت دادند دو نفر عادل كه با چشم خودمان ديديم فلان‏كس دزدي كرد بايد دستش را ببرند و اگر نه، مي‏گويند نه، مسلمان است تهمت به مسلمان مزن و آن دزد هم زير جُلي كار خود را كرده و ثابت نشده است. در اين شريعت كدام زانيه و كدام زاني در حضور چهار نفر شاهد عادل در حضور چهار تا پيشنماز زنا مي‏كنند تا آن چهار نفر بروند شهادت بدهند كه ما ديديم «كالميل في المكحلة» زنا مي‏كردند؟ ما اين را ديده‏ايم، همچو چيزي نمي‏شود. پس شهود پيدا نشد؛ شهود كه پيدا نشد زنا ثابت نشد، زنا كه ثابت نشد حد زده نشد، حد كه زده نشد ديگر پُري نمي‏ترسند. همچو كه شد در يك شهر ده هزار نفر، دوازده هزار نفر زناكار پيدا مي‏شود. دوازده هزار زنا هرگز ثابت نمي‏شود. به اين قاعده امر را خواسته‏اند پنهان كنند. تو نمي‏داني بچه‏هاي سه ساله چهارساله اگر كاري كردند تو هي پرده‏پوشي مي‏كني، مي‏گوئي خير بچه اين كار را نكرده. كاسه را زده شكسته لكن تو داري براي او پرده‏پوشي مي‏كني به جهت آنكه اگر صدا بر او بلند كني زهره او مي‏رود. اگر او را بخواهي بزني بايد هر روز كتكش بزني، اين نمي‏شود. اگر براو صدا بلند كني بنامي‏كند گريه كردن، تا پسين گريه مي‏كند، همه را عذاب مي‏گذارد از اين جهت مي‏گوئي آقا هرگز كاسه را نشكسته، كاسه را لولو شكسته، ثابت نشده بچه شكسته باشد. همچنين امروز هم بايد گفت ثابت نشده، خير مسلمان است تهمت به مسلمان مزن. چه بكند، ثابت كه نشد شرعاً نمي‏تواند حد جاري كند. اگرنه بسا بيگناهي بگير تو بيايد اين مجتهد جاهل و نادان است آن مجتهد جاهل و نادان اگر بنا باشد به تهمت بگيرند گاه است هزار بيگناه را بي‏تقصير بايد بگيري و

 

«* 28 موعظه صفحه 369 *»

آن‏وقت حرمت آن هزار مؤمن بيگناه را نداري و بي‏حرمتي به آنها كني تا ده نفر دزد را به قصاص برساني و حرمت آن يك مؤمن كه بيگناه بوده و اذيت كرده هزار مرتبه از آن ده دزد كه به قصاص برساني بيشتر است و نمي‏داني لكن بي‏گَز پاره كردن يا زياد مي‏شود يا كم. پس در اين زمان محال است و نخواهد شد، نه شهود مي‏آيد شهادت بدهد نه دزد خودش اقرار مي‏كند، بي‏گَز پاره كردن هم كم و زياد مي‏شود. نه خيالت برسد كه شريعت ناقص است، نه خير، مردم بچه‏اند. بچه‏ها كه بزرگ شدند به حد بلوغ رسيدند آن‏وقت درست حكم مي‏كند. سلطنت براي كسي است كه بر تخت جلال خود نشسته مي‏گويد در فلان شهر در فلان محله در فلان كوچه فلان‏كس زنا كرد، بايد به قصاص برسد. همچو كه شد ديگر حالا كي كه جرأت مي‏كند در مشرق و مغرب عالم معصيت كند؟ وقتي سلطان بداند كجاي عالم مويي حركت مي‏كند يا ساكن مي‏شود وبكم سكنت السواكن و تحرّكت المتحرّكات في‏الفور فرمان مي‏نويسد به يزد كه مثلاً در فلان كوچه در فلان خانه زيد دزدي كرده، دست او را بايد بريد. دو تا همچو دست كه بريدند ديگر كيست جرأت بكند دزدي بكند؟ شب رفته توي زيرزمين خانه خود شراب زهرمار كرده و احدي هم خبر نشده، امام مي‏فرمايد فلان‏كس پسر فلان‏كس در زيرزمين خانه خود شراب خورده برويد او را بياوريد. مي‏روند بالاي سرش كه سلطان تو را مي‏خواهد او را مي‏آورند حدش مي‏زنند. كه ديگر جرأت مي‏كند؟ لكن كجا دو تا شاهد عادل، دو تا پيشنماز پيدا مي‏شوند شهادت بدهند كه ما ديديم فلان‏كس شراب خورد؟ همچو چيزي نمي‏شود. آيا هيچ‏كس دو تا پيشنماز را مي‏برد آنجا وادارد پيش آنها شراب بخورد؟ پس اين زمان عالم نظم نمي‏گيرد مردم بچه‏اند حكمها را ناقص مي‏كنند مردم ناقصند اين شريعت بچه‏هاست،

چون كه با طفلان سر و كارم فتاد «معلوم است» هم زبان كودكان بايد گشاد

براي مردم اين حكام بايد باشند، غير از اين‏طور محال است كه حكم شود. ملاّشمسعلي مثلاً حالا مي‏خواهد قضاوت بكند، چكار بكند؟ يك مسلماني را

 

«* 28 موعظه صفحه 370 *»

مي‏گويند اين دزدي كرده، شاهدي هم كه نيست، چه كند؟ از اين است كه مي‏گويد شرعاً ثابت نشد بر من. خير، دزدي كرده و خورده و برده و ثابت هم نشده پس اين شريعت براي بسياري مردم است، براي اين است كه مردم جمع شوند و داخل شريعت بشوند و پرده مردم پاره نشود و اگر سلطاني باشد كه آدم بفرستد تا دوازده هزار زانيه را سر ببرند يا حد بزنند، كي طاقت مي‏آورد؟  آن بزرگوار به علم و حكمت و سياست ظاهر مي‏شود بسا آنكه نشسته بالاي سر او سيّافي ايستاده به جهت ادب و حرمت او مي‏فرستد كه فلان‏كس را بياريدش. مي‏روند او را مي‏آورند گردنش را مي‏زنند براي اينكه خطره‏اي در قلب او خطور كرده، شكي در قلب او حاصل شده. مي‏آرند گردنش را مي‏زنند. وقتي امر اين‏طور شد ديگر جميع عالم يكدفعه امن و امان مي‏شود ديگر در قوه كسي نيست نفس بكشد، نمي‏تواند خيالي بكند. آن بزرگوار احكام عجيبه غريبه مي‏كند، حكمي مي‏كند به حكم حضرت آدم، جمعي بر او انكار مي‏كنند، حكم مي‏فرمايد مي‏آرند گردنشان را مي‏زنند. حكمي مي‏كند به حكم نوح، جمعي انكار مي‏كنند گردنشان را مي‏زنند. حكمي مي‏كند به حكم داود و جمعي انكار مي‏كنند گردنشان را مي‏زنند. حكم مي‏كنند به حكم ابراهيم، به همين‏طور تا اينكه وقتي حكم مي‏كند به حكم پيغمبر قلوب  ساكن مي‏شود مي‏گويند اين حدود آن‏وقت ثابت مي‏شود والاّ آن احكام را طاقت نمي‏آورند. چون احكام را طاقت نمي‏آورند انكار مي‏كنند. مي‏فرمايد آنها را مي‏آرند گردنشان را مي‏زنند و آن بزرگوار به واسطه اين سفاكي و آن عظمت خدائي كه براي او هست معلوم است عظمت خدائي با اوست. شخصي به امام حسن عسكري عرض كرد شما متكبر هستيد. فرمودند من تكبري ندارم، اين كبرياي خداست كه در من ظاهر شده. آن بزرگوار به عظمة اللّه و كبرياءاللّه راه مي‏رود و احدي را قدرت تخلف او نيست. آن بزرگوار به آن جلالت كه راه مي‏رود يك ماه پيش رو و يك ماه پس سر، رعب از آن بزرگوار در دلهاي مردم است، همه ترسان و لرزانند. مثلاً مي‏شنوند سر طهران آمده اينجا خود به خود زهره‏شان مي‏رود از سطوت

 

«* 28 موعظه صفحه 371 *»

آن بزرگوار. سلطنت اين است كه اگر آن سلطان بگويد به كسي بگويد بكن و نكرد واجب‏القتل باشد و او را بكشند. دو تا را كه همچو كردي ممكن نيست حرف از دهن سلطان آيد و به زمين بيفتد. پس آن بزرگوار به اين‏طور سلطنت مي‏كند، احكام خدا را جاري مي‏كند در مشرق و مغرب عالم، در برّ و بحر عالم حكم او نفوذ دارد. چون اين عدل را مردم ببينند جميع مردم هركه او را رگ ايماني است طالب مي‏شود و ديگر حمايت اين سلاطيني كه براي طلب دنيا محاربه مي‏كنند نمي‏كنند. وقتي تمكين نكنند از سلطاني رعايا خودش تنها مي‏ماند، تنها كه ماند او را مي‏كشند. وانگهي كه عرض كردم آن بزرگوار دعوائي نمي‏كند مگر سيزده دعوا. البته تجربه كرده‏ايد و ديده‏ايد سيل كه مي‏آيد وقتي مي‏آيد هنوز به ديوار نرسيده و سي قدم به ديوار مانده ديوار خودش مي‏افتد. از آن بادي و از آن هيبتي كه دارد. آن بزرگوار هم رو به هر سمت كه تشريف مي‏برد هيچ چيز جلو او بند نمي‏شود، همه تمكين مي‏كنند. پس بعد از آني كه به مدينه تشريف آورد و قبر آن دو را شكافت و آن دو را بيرون آورد مي‏فرمايد به اولياي آنها كه بيزاري بجوئيد از اين دو تا. نامربوطي مي‏گويند كه بيزاري مي‏جوئيم از آن كسي كه ما را به اين امر مي‏كند. در آن‏وقت امر مي‏فرمايد بادي سياه را كه بر آنها مي‏وزد، پانصد نفر از آنها را در همان مسجد مثل درختي كه از ريشه درآيد مي‏اندازد زمين و هلاك مي‏كند. بعد از آن حكم مي‏فرمايد به آن دو خبيث كه زنده شوند و زنده مي‏شوند و بر ايشان الزام مي‏كند جميع گناهاني را كه از عهد آدم تا آن روز شده و جميع فسق و فجور جميع خلق را بر اينها الزام مي‏كند به طوري كه اقرار مي‏كنند كه اينها همه تقصير ماست. يك خورده عقبش كه برويد به طور ظاهر زود مي‏توانيد بفهميد. مثلاً اگر شما غصب خلافت نكرده بوديد و خلافت را به علي بن ابي‏طالب واگذارده بوديد چنان نظمي مي‏داد در عالم كه كسي شراب نخورد، دزدي نكند. پس هرچه شراب خورده شده تقصير شماست، هرچه دزدي شده، هرچه زنا شده، هرچه لواط شده همه تقصير شماست. هرچه بت‏پرستي شده تقصير شماست، اگر او غصب خلافت نكرده بود و

 

«* 28 موعظه صفحه 372 *»

علي بن ابي‏طالب خليفه شده بود هيچ بت پرستيده نشده بود، كافر در دنيا نمي‏بود، چين بر حال خودش بود. جميع بت پرستي چين تقصير شماست، جميع بت پرستي فرنگ تقصير شماست. جميع اينها را بر گردن آن دو مي‏گذارند. ظاهراً  كه فهميدي لكن در باطن از آن روزي كه آدم خلق شده تا آن روز جميع گناهان را گردن آن دو مي‏گذارند. از روزي كه قابيل هابيل را كشت همه به جهت آن بود كه اصل همه شرور شمائيد، جميع ظلمتي كه در عالم هست از ظل شماست، جميع نفوس اماره از ظل شماست. يك روزي شيطان پشيمان شد فكر كرد كه اين چه غلطي بود كردم، يك سجده نكردم لعن ابدي را بر خود خريدم، عذاب ابدي براي خود درست كردم، بد كاري كردم. بناكرد دعا كردن، استغاثه كردن. يك كسي به او گفت اگر راست مي‏گوئي برو قبر او را سجده كن تا بلكه خداوند عالم از سر تقصير تو بگذرد. بعد از آنكه مي‏خواست برود عمر به او برخورد، سراغ گرفت گفت پشيمان شده‏ام مي‏روم بر قبر آدم سجده كنم، از گناهان من بگذرد. گفت برو مردكه ديوانه! آدم وقتي كه زنده بود سجده به او نكردي حالا مي‏روي به قبرش سجده كني؟! شيطان گفت واللّه همان روز هم كه به من حكم كردند سجده به آدم كنم، همان روز مثال تو پيش من آمد نگذاشت، امروز هم تو مانع من شدي. اگر كسي چشم او بينا بود مي‏ديد اصل شرور را، مي‏ديد همه تقصير اوست، مردم ديگر خبر ندارند.

خلاصه امام7 قتل قابيل هابيل را و هر گناهي را تا آن روز و جميع بتي كه سجده شده، جميع فسقي كه شده، جميع كلمات كفري كه در عالم گفته شده همه را گردن آن دو خبيث مي‏گذارد و آنها اقرار مي‏كنند. آن‏وقت حكم مي‏كند حاضريني و معاصريني كه هستند انتقام از آنها بكشند. يكي مي‏آيد كه فلان كس پدر مرا كشت تقصير تو است من حالا پدرت را از گور درمي‏آورم، يكي ديگر مي‏آيد كه فلان خوني كه شد تقصير تو بود حالا جگرت را درمي‏آورم. جميع حقي كه هركس بر كسي دارد اين دو را مكرر مي‏كُشند و زنده مي‏كنند و باز مي‏كُشند بعد از آن آنها را آتششان مي‏زنند. حكم

 

«* 28 موعظه صفحه 373 *»

مي‏كنند به باد كه خاكستر آنها را به دريا بريزد. ديگر در رجعت باز آنها را دو مرتبه زنده مي‏كنند كه در رجعت هم جميع خلق روزگار صاحبان حقوق همه حاضر مي‏شوند هركسي مطالبه حق خود را از اين دو خواهد كرد و روزي صدهزار مرتبه آنها را زنده مي‏كنند و مي‏كُشند. يكي مي‏آيد كه پدرسوخته روزي پدر مرا فلان كس كتك زده بود تقصير تو است، يكي ديگر مي‏آيد كه پدرسوخته پدر مرا فلان كس كشته تقصير تو است انتقام خود را جميعاً  از آن دو مي‏كشند به جهت آنكه او اصل شرور است و هركس هر شري از او سرزده تقصير او است. پس انتقام او را بايد بكشند.

باري، مدينه را نظم مي‏دهد و حاكمي از جانب خود در مدينه مي‏گذارد. چون بيرون مي‏آيند اهل مدينه مي‏جهند بر او و او را مي‏كشند، دو مرتبه برمي‏گردد و مدينه را منتظم مي‏كند و از آنجا تشريف مي‏برد به طرف عراق به جانب كوفه. چون دارالسلطنه در آن روز كوفه خواهد بود و كوفه بزرگ خواهد شد و هجده فرسخ طول و عرض كوفه خواهد شد در آن روز كوفه به طوري مرغوب مي‏شود كه جميع مؤمناني كه در عالم هستند رو به كوفه مي‏روند، همه آنجا مي‏روند به طوري مرغوب مي‏شود كه به قدر بستن يك اسب اين‏قدر جا را دويست تومان خريد و فروش مي‏كنند. محله‏اي از محلات مرغوبش كه اسم او سبيع است چنان مرغوب مي‏شود كه وجبي زمين يك وجب طلا خريد و فروش مي‏شود به جهت آنكه در جوار امام است و نزديك امام است. پس آنجا دارالسلطنه خواهد بود و محل سلطنت و قضاوت آن بزرگوار مسجد كوفه خواهد بود. صندوقخانه آن حضرت و بيت‏المال، مسجد سهله خواهد بود و خلوتخانه آن بزرگوار نجف اشرف خواهد بود. پس در كوفه خواهد نشست و نقيبان را به اطراف خواهد فرستاد پيش از آني كه وارد كوفه بشود چون جيش سفياني پيش از ظهور آمده‏اند به كوفه آن بزرگوار همين كه به حوالي كوفه رسيد چهل و شش هزار ملك در خدمت او مي‏آيند و چهل و شش هزار جن و سيصد و سيزده نفر نقبا و آنچه از خلق عالم ملحق شده‏اند به ايشان در قشون حضرت هستند، بيرون مي‏آيند و آن جيش

 

«* 28 موعظه صفحه 374 *»

سفياني كه در آنجاست با اوباش كوفه حكم مي‏فرمايد كه حمله مي‏كنند قشون حضرت و قتل خواهند كرد آنها را لكن مصيبت بزرگ و محاربه جليل آن است كه شانزده هزار مجتهد و فقيه و قاري از شهر كوفه بيرون مي‏آيند و دامنهاي تقدس به كمر زده‏اند مي‏گويند يامهدي ما را حاجتي به تو نيست، ما همه مجتهديم، همه عالميم، همه از قرآن خبر داريم، حديث مي‏دانيم، احتياجي به تو نداريم. آن بزرگوار گويا عصر دوشنبه است در آن روز حكم مي‏فرمايد كه اين شانزده هزار فقيه را قرباني كنند و وارد مي‏شود به كوفه و مقرّ سلطنت او كوفه خواهد بود. در آنجا مجمع جميع خلايق است، نقبا را براي نظم عالم مي‏فرستد، پيش از فرستادن نقبا وارد كوفه كه مي‏شود منبري نصب مي‏كنند براي آن حضرت. حالا همچو شده كه منبر مخصوص روضه‏خوان و ملا شده، پيشتر سلاطين منبر داشته‏اند و بر منبر مي‏نشسته‏اند. پيشترها گويا سلطان تختش منبر بود، همين پادشاه را هم منبري هست، همين ناصرالدين‏شاه را هم منبر دو پله‏اي هست نهايت مرصّع است، عيدها و نوروزها بر آن مي‏نشيند. حالا همچو قرار شده كه مال ماها باشد، در زمان سابق سلاطين بر منبر مي‏نشسته‏اند و خوب قاعده‏اي بود. رفعتي دارد، رعايا او را مي‏بينند. حالا هم قرار اين شده كه آني كه بالاي منبر است نبايد ساكت بشود، تا ساكت شد پامنبري‏ها صدا مي‏كنند كه مجلس خنك نشود. حالا اين‏طور است، پيشتر خير، قرار اين‏طور نبود بسا آنكه دو ساعت سه ساعت هم روي منبر مي‏نشست و حرف هم نمي‏زد. مثلاً مي‏خواست بفرستد كسي را بياورندش نشسته بود هر وقت مي‏خواست حرف مي‏زد هر وقت نمي‏خواست نمي‏زد. منبر جاي نشستن سلطان است. غرض در مسجد كوفه منبري براي آن بزرگوار نصب مي‏كنند، بر آن منبر مي‏نشيند، دست مي‏كند در جيب مبارك و صحيفه‏اي بيرون مي‏آورد، كاغذي بيرون مي‏آورد به مهر طلا مي‏فرمايد بايد شما به من تمكين كنيد، اقرار داشته باشيد به مضمون اين فرمان. اين فرمان كه اظهار مي‏شود جميع نقبائي كه در خدمت آن حضرت هستند الاّ يازده نفر كه طاقت مي‏آورند و مي‏شنوند باقي ديگر فرار خواهند كرد. آنچه از

 

«* 28 موعظه صفحه 375 *»

خبر برمي‏آيد اطراف عالم مي‏روند مي‏گردند، هيچ جا نمي‏بينند امامي دو مرتبه مي‏آيند تمكين مي‏كنند. به نظر من فرار كردن آنها به اطراف عالم تفرّق قلوبشان است، شايد مراد از دهشت و وحشت اين نقبا اين باشد والاّ اينها سفياني را كه ديدند، آن علامات را كه ديدند آنها را صداشان كردند بر ابر سوار شدند، از مكه تا كوفه در خدمت او بودند، اين همه كرامات و معجزات و خارق عادات را كه ديدند حالا باوجود اين تمكين نكنند كه تو امام نيستي و بروند امام پيدا كنند و بگردند و چون نجويند دو مرتبه برگردند بيايند، به نظر بسيار بعيد مي‏آيد، خلاف عادت است كه آن نقباي جليل‏الشأن عظيم‏القدر كه خلاصه عالمند و نظير سلمانند از خدمت امام فرار كنند بروند. كجا بروند؟ حالا از خدمت امام كه فرار كردند كه قدرت طي‏الارض براشان نمي‏ماند وانگهي مرتد بشوند يعني چه؟ بلكه مقصود شايد اين باشد كه آن حرف را كه مي‏فرمايد حواس آنها متفرّق مي‏شود، قلوب آنها پريشان مي‏شود، هي در اطراف عالم مي‏گردند قلوب خود را به براهين امتحان مي‏كنند مي‏بينند چاره‏اي بجز تمكين نيست. هرچه فكر مي‏كنند كه رو به كه كنند، مي‏بينند كسي نيست، جائي نيست. مگر مي‏توان به مشرق رفت؟ مگر مي‏توان به مغرب رفت؟ مي‏گويند چه كنيم؟ دلهاشان را متوجه مشرق مي‏كنند، متوجه مغرب مي‏كنند، هرجا مي‏گردند امام خود را نمي‏بينند دومرتبه برمي‏گردند خدمت امام، مي‏بينند چاره‏اي بجز تسليم از براي امام نيست و آن حرف از جمله حرفهاي بزرگ است و از علم باطن باطن است كه كسي را تحمل آن نيست و اين از آن جمله حرفهائي است كه حضرت امير مي‏فرمايد بل اندمجت بمكنون علم لو بُحت به لاضطربتم اضطراب الارشية في الطوي البعيدة علمي در اين سينه من مكنون است كه اگر آن علم را بروز بدهم به شما هرآينه مضطرب مي‏شويد شما چنانچه ريسمان دول در چاه عميق مضطرب مي‏شود. مثَل غريبي است و در عرف متعارف است اين مثَل اگرچه در عجم نگويند. اگر نگاه كني در اين دولي كه در چاه بسيار عميق بيندازند چنان موجي برمي‏دارد اين ريسمان كه چيزي به اين تموج نيست. دول كه در

 

«* 28 موعظه صفحه 376 *»

چاه بيفتد در تن اين ريسمان چنان تموجي از بالا تا پائين پيدا مي‏شود كه هيچ چيز به آن طور موج نمي‏خورد. حالا مي‏فرمايد علمي در سينه من مكنون است كه اگر آن علم را بروز بدهم شما مضطرب مي‏شويد كه مانند آن ريسمان دلهاتان مي‏لرزد از آن علم و اين علم آن علمي است كه لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لقتله و كفّره اگر ابوذر بداند آن علمي را كه در قلب سلمان است او را مي‏كشد، تكفير مي‏كند سلمان را و نيست چيزي واللّه مگر مضمون  لا اله الاّ اللّه محمّد رسول‏اللّه علي ولي اللّه چيز تازه‏اي نيست ولكن آن‏قدر عظيم است عمل به مقتضاي آن كردن كه آنها طاقت نمي‏آورند. مثَل عرض كنم براي شما، مثلاً به كسي بگويند قبول كن بيعت مرا به اينكه پاي خود را روي اين پاي خود بگذار و تا يكسال به اين حالت بايستي. حالا اين امري نيست كه عظمي داشته باشد لكن هيچ‏كس نمي‏تواند تمكين كند به جهت آنكه كسي طاقت اين را نمي‏آورد والاّ مسأله شنيدن كه آدم مي‏شنود، نقلي نيست. صوفيه ملعونه «انا اللّه» گفتند و مردم از ايشان قبول كردند، مرشدين به آن كثافت و قذارت كه كثافت از ايشان مي‏ريزد گفتند ما خدائيم و از ايشان قبول كردند گفتند پير تو، خداي تو، پيغمبر تو، امام تو و مردم قبول كردند. حالا گيرم امام تو بگويد منم خدا ـ  نعوذ بالله، و نخواهد گفت واللّه ـ  بلكه همان مضمون  لا اله الاّ اللّه است نه چيزي ديگر. پس اين چه خواهد بود كه حواس آنها را پريشان كند؟ معلوم است كه عمل به آنچه او مي‏فرمايد و ثبات بر آنچه فرمان مي‏دهد و پاداري آن آن است كه طاقت نمي‏آورند، طاقت نمي‏توان آورد به مضمون او نمي‏توان بيعت كرد. آيا با همچو سلطاني مي‏شود بازي كرد كه بيايند امروز بيعت كنند فردا از زير كار بيرون روند؟ حاشا بلكه تا جان هست بايد پاي كار ايستاد پس از اين است كه وحشت مي‏كنند اين حرف حرفي است بزرگ كه نقبا طاقت نمي‏آورند. اين صحيفه همان كتاب جديدي است كه شنيده‏ايد يأتي بكتاب جديد و شرع جديد آن اين صحيفه‏اي است كه بيرون مي‏آورد والاّ قرآن كه كتاب قديم است نهايت در زمان حضپرت امير هم اين قرآن را حضرت جمع كرد و همان‏طور نوشت، پس جديدي

 

«* 28 موعظه صفحه 377 *»

ندارد. قرآن در زمان حضرت پيغمبر قرآن درستي اصلي بود، در زمان ابي‏بكر هم بود، در اوايل عمر هم بود نهايت متفرّق شد و در اين اواخر از او دزديدند. عثمان هم كمش كرد و دزديد والاّ در زمان نبي در ميان مردم بود، در زمان ابوبكر هم بود و در اوايل عمر هم بود پس كتاب تازه كه مي‏آورد كدام است؟ اين كه قديمي است، اصل كتاب يعني اين كاغذي كه از اطراف ولايات به اطراف ولايات مي‏رود، اين را كتاب مي‏گويند. پس مي‏آورد كتاب جديدي آن بزرگوار آن صحيفه‏اي است كه از بغل بيرون مي‏آورد آن است كتاب جديدي كه هو علي العرب شديد و اين عربي كه مي‏فرمايد عربي است كه شيعتنا العرب و ساير الناس علج وقتي  بر نقبا شديد باشد بر ضعفاي شيعه معلوم است شديدتر خواهد بود و شرع جديدي كه مي‏آورد آن شرع جديد همان كتاب و سنّت است، نهايت احكامش احكام اصحّاء مي‏شود نه احكام مرضي. اين احكام امروز همه احكام مريضان است چون مرض عالم بحران كرد عالم چاق شد و عالم را فصدش كردند آن‏وقت پرهيز را بايد بشكند، احكام اصحّاء را بايد به او بگويند. حالا نمي‏شود به او آن احكام را گفت مادام كه مريض است فقيه به اين بيمار مي‏گويد تو خوابيده نماز كن، همين كه بحران كرد و چاق شد مي‏گويد حالا ديگر ايستاده بايد نماز كني. مريض نبايد بگويد من تا حال نشسته و خوابيده نماز مي‏كردم، تو تغيير احكام الهي را داده‏اي. خير، اين تغيير احكام الهي نيست چه كنم؟ تكليف صحيح ايستادن است. همچنين امام شما وقتي مي‏آيد احكام اصحّاء را براي مردم مي‏گويد. پس مي‏آورد شرع جديدي و عالم يكجا صحيح مي‏شود. پس وحشت نكنيد اگر آن روز احكامي بياورد كه غير اجماعي فقها باشد كه آن‏وقت شرح لمعه را پيش بكشيد بگوئيد اين خلاف اجماع مسلمانان است كه گفتي. مي‏گويند مسلمانِ چه؟ كارِ چه؟ آن روز اگرچه نصيحت من ضرور نيست آنچه مي‏خواهد ان شاءاللّه مي‏كند. از جمله كارها كه مي‏كند آن روز اين است كه زاني محصن را رجم مي‏كند، از جمله كارها كه مي‏كند اين است كه آنهائي كه زكات نداده‏اند گردن مي‏زند. اين را هم بدانيد پيشتر الفاظ عربي بود

 

«* 28 موعظه صفحه 378 *»

و به زبان خودشان حرف زده‏اند، اوضاع اوضاع سلطنت بوده است، مالياتي را كه بايد به ديوان بدهند اين را زكات مي‏گفته‏اند. ديوان وقتي حق شد ماليات كه همين زكات باشد مال صندوقخانه است، مي‏برند در صندوقخانه و قسمت مي‏كنند بر فقرا. ديگر ماليات را ذخيره نمي‏كنند براي خودشان همين زكات، ماليات ديوان است، هركس نداد ياغي است و ياغي را خواهند كشت. هركس زكات ندهد واجب‏القتل است امروز هم اگر كسي زكات ندادن را حلال بداند يا استخفاف كند به زكات و از روي خفيف شمردن حكم خدا و بي‏اعتنائي به آن زكات ندهد الآن مرتد است، زنش به خانه‏اش حرام است، بچه‏هائي كه مي‏سازد حرامزاده است درست كرده الآن واجب‏القتل است و كافر و مشرك است ولكن كو آن كسي كه امروز بتواند اين حدود را جاري كند؟ امر خيلي عظيم است.

چون سخن به اينجا آمد عرض مي‏كنم برادران من! حذر كنيد از عذاب خدا، تارك‏الصلوة با تارك‏الزكوة فرقي ندارد، هر دو مثل هم است. اگر خيالتان مي‏رسد كه اگر من ده يك گندم خود را مي‏دهم فقير مي‏شوم، نه خير، اين‏طور نيست. شيطان است كه چنين مي‏گويد. الشيطان يعدكم الفقر شيطان وعده فقر به شما مي‏دهد، خداوند از راه فقيري خود نخواسته زكات از شما بگيرند بلكه اين زكات را براي خير شما خواسته خدا خواسته شما مالتان زياد شود به اين جهت به اين زكات گفته‏اند. زكات يعني نموي كه در مال پيدا مي‏شود، يعني اگر زكات بدهي مال تو زياد مي‏شود و بركت مي‏كند. مپندار اين تحميلي است بر گردن تو گذارده‏اند، خيرِ خود تو است، وقتي نمي‏دهي خدا اضعاف آن را به دست سلاطين، به دست حكام، به دست پاكار، به دست ساير مردم از شما مي‏گيرد. نمي‏بيني حق خدا را كه دادي روز به روز اموال شما زياد مي‏شود. هرچه مشغول ذمگي‏هاي شما به زكات كم مي‏شود مال زياد مي‏شود، صد تومان زياد مي‏شود، هزار تومان زياد مي‏شود. شما كه حق خدا را منع مي‏كنيد مستولي مي‏كند كسي را بر شما كه به زور از شما مي‏گيرد. خسرالدنيا و الآخرة مشغول ذمّگي كرده‏اي

 

«* 28 موعظه صفحه 379 *»

مال مردم را گرفته‏اي از اين طرف به زور گرفته‏اند از تو و خودت را ذليل كرده‏اي، خوارت هم كرده‏اند حالا به دست خودت بده تا خدا اين بلا را دفع كند، تحميلات بر تو كمتر وارد آيد. نمي‏خواهيد تجربه كنيد من ضامن، اگرچه اگر من بگويم من ضامن خدا مي‏شوم يا ضامن پيغمبر مي‏شوم خيلي قباحت دارد. براي تأكيد و مبالغه مي‏گويم من ضامن، يك سال تجربه كنيد طوري نمي‏شود مردم هزار خرج مي‏كنند، هزار قنات آباد مي‏كنند تو هم بيا ده‏يك مال خود را بده. پانصد من را بيا پنجاه من زكات بده، تجربه كن و امسال را بده، اگر نمو كرد و تحميل بر تو كمتر بسته شد هرسال بده و اگر نمو نكرد و ضرر كردي مثل پيشتر ديگر خودت مي‏داني. اين همه تحميل ديوان كه مي‏بندند بر شما اگر كفايت گناهتان را مي‏كرد سرما نمي‏آمد زراعاتتان را فاسد كند. اگر سرما كفايت گناهتان را مي‏كرد ديگر ملخ نمي‏فرستاد با ملخ هم تنبيه مي‏كند تحميل ديوان كه سر جاش هست كه اگر نه سرما ببرد نه ملخ بخورد آن سر جاش هست اگر اينها كفايت مي‏كرد عادت نمي‏كردي كه به دست خود دويست تومان، پنجاه تومان، صد تومان خرج كني و مهماني كني. اينها را مي‏كني و زكات نمي‏دهي. هي بخور، هي بخواب و زكات نده، خيالت مي‏رسد مفتي دربُرده‏اي و اين بلاها هم اتفاقات دنياست گاهي هست گاهي نيست دخلي به زكات دادن ندارد حاشا كه چنين باشد، نه واللّه. سوزن اگر به پاي تو برود به واسطه معصيتهائي است كه از تو سرزده. اگر اينها كفايت مي‏كرد دزد به خانه‏ات نمي‏آمد، اگر اينها كفايت مي‏كرد طلبهات كه از مردم داري سوخت نمي‏كرد، مال تو را پانصد تومان و هزار تومان نمي‏خوردند. اگر اينها كفايت مي‏كرد مالت غرق نمي‏شد، غرق هم مي‏كنند ببين از كجاست كه به تو ضرر نمي‏رسد؟ همه به جهت اين است كه زكات نمي‏دهي.

هركه گريزد ز خراجات شاه «معلوم است» باركش غول بيابان شود

زكات كه ندادي از جهات عديده بر تو ضرر وارد مي‏آيد و اگر بخواهيد بدانيد حدود زكات را زكات در گندم است و جو. ديگر هرچه كشته باشند زكات ندارد، زكات در

 

«* 28 موعظه صفحه 380 *»

همان گندم است و جو. از يك گندمِ دهِ شما و از يك جوِ دهِ شما زكاتي قرار داده‏اند كه ده يك اين را شما بدهيد. بله اگر كسي باغ داشته باشد، باغي كه انگور بدهد انگور او را مويز كنند اگر بكنند مويز او را هم ده يك زكات بايد داد. خرما هم همچنين ده يك آن را زكات بايد داد. ديگر گوسفند و گاو و شتر، آنها هم حسابي دارد و از همين چيزها بايد زكات داد. نه اين است كه از هرچه شما داريد بايد زكات داد، خير واللّه جزئي است. آيا نمي‏خواهي معامله كني كه نُه‏تاش را خودت برداري و يكيش را بدهي و اين همه منافع براي آن باشد؟ اما اين را هم به شما بگويم كه اين گفتن من سبب اين شد كه اگر ندهيد اموالتان بيشتر تلف شود. حالا ديگر حجت بر تو تمام شد، اگر بعد از اينكه من گفتم و شنيد كسي زكات مالش را ندهد بداند كه مصيبت بر مالش بيشتر وارد خواهد آمد. حالا من گفتم ديگر هرتا هرچه كرديد براي خودتان كرديد. هرچه احتمال خودم توش دارد از آن حرف نمي‏زنم.

باري برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه آن روز امام تو هركه زكات ندهد او را خواهد كشت به جهت آنكه ياغي است و ماليات پادشاه را نداده. پس عالم را چنان نظم بدهد آن بزرگوار كه اگر يك پيرزن از مشرق بخواهد به مغرب برود مي‏رود و به هيچ‏وجه خطر از براي او نخواهد بود، در كمال راحت مي‏رود. نه دزدي در اطراف عالم خواهد بود نه قطاع الطريقي، نه كسي كه ظلمي به كسي كند. نقيبان را به اطراف مي‏فرستد به حكومت و سلطنت لكن طور غريبي است. به ايشان مي‏فرمايد كه شما كه رفتيد به اقصي بلاد عالم ـ  مثلاً زيرباد([17]) هند ـ  آنجا كه رفتي هر وقت حاجتي داري، فرماني مي‏خواهي از من، نگاه كن كف دستت آنچه فرمان تو است بر كف دست خود خواهي ديد و آن روز آنچه مي‏كند با علم امامت است، حاجت به عريضه نوشتن

 

«* 28 موعظه صفحه 381 *»

نيست. آن روز ديگر تلغراف نمي‏خواهد، تلغراف آن روز روحاني است، به محضي كه كف دست خود نگاه كرد مي‏فهمد حكم همان است، حاجتي به اين داستانها و به اين زحمتها نيست. دسته قشوني خواهد فرستاد به روم از براي مطالبه بني‏اميه كه فرار كرده‏اند و رفته‏اند به روم و پناه به روم آورده‏اند. دسته قشوني مي‏فرستد به روم كه بروند بني‏اميه را بياورند. آنها ملتجي به سلطان روم مي‏شوند، مردم مي‏خواهند مانع شوند به غيرتشان نمي‏گنجد كه از ولايتشان كسي را ببرند. پادشاه روم، قيصر روم به روميها خواهد گفت كه مانع مشويد كه اين سلطنت در نظر من سلطنتي عظيم است، برويد اين بدبختها را بگيريد تسليم قشون حضرت كنيد. مي‏گيرند و تسليم مي‏كنند آنها را به سزاي خودشان مي‏رسانند و قتل مي‏كنند. اول كسي را كه قتل خواهد كرد ابتدا به قريش مي‏فرمايد چنانكه پيغمبر اول خانواده خود را اصلاح كرد اول قوم و خويشهاي خود را بايد اصلاح كند. اول بناي قتل را در قريش خواهد گذارد، هركدام طغياني كرده‏اند، ادعائي كرده‏اند، مانع حق شده‏اند گردن مي‏زند. آل‏علي سلام‏اللّه عليهم و سادات از هر جاي عالم ملحق به آن بزرگوار مي‏شوند، هركدام ايمان مي‏آورند نجات مي‏يابند.

از جمله آل‏علي يكي سيدي است حسني كه اين سيد حسني پادشاه مي‏شود و اين از جانب ايران ظاهر مي‏شود و از ديلم كه طرف قزوين باشد از اينجاها بيرون مي‏آيد. قشون عمده دارد، قشون طالقاني هستند، مردماني‏اند كه دلهاشان مثل آهن است و از خصال اين سيد آن است كه چنان جمالي دارد كه مثل قرص ماه مي‏ماند به طوري كه هركس نگاه به او مي‏كند دلش مي‏رود، خيلي جميل است. اين شخص، اين سيد، با اين جمال و رقت بشره چنان سفاك است كه از سر طفل شيرخوار نمي‏گذرد، از سر طفل از شير بازكرده نمي‏گذرد، از صغير تا كبير، به هركه مي‏رسد. هي قتل است و قتل مي‏كشد و مي‏رود، راه مي‏افتد از ايران و لازال قتل مي‏كند و زمين را از لوث منافقين پاك مي‏كند و اين شخص بر هدايت است، مي‏داند حق با امام زمان است، حرف او اين

 

«* 28 موعظه صفحه 382 *»

است كه اجيبوا الملهوف و المنادي من حول الضريح  و مرادش امام زمان است و رو به كوفه مي‏آيد و در قشونش چهل هزار زيدي است كه همه قرآنها حمايل كرده‏اند و در ركاب او مي‏آيند تا به كوفه مي‏رسند. اين قشون مي‏پرسند از اين سيد حسني كه اين كيست در كوفه خروج كرده؟ مي‏گويد بيائيد برويم ببينيم كيست، برويم ببينيم چه‏طور آدمي است. مي‏روند قشون او صف مي‏كشند حضرت هم بيرون تشريف مي‏آورند آنها هم صف مي‏كشند. اين مي‏رود پيش در ميان ميدان، حضرت هم پيش مي‏آيند. عرض مي‏كند اگر تو مهدي آل‏محمّدي9 و راست مي‏گوئي بيرون بياور علامات پيغمبر را، زره پيغمبر را، عمامه پيغمبر را، عصاي پيغمبر را، اسبي كه يربوع اسم او بود، بياور ناقه غضباي پيغمبر را، بياور قاطري را كه دلدل اسم او بود، براق را بياور، اسباب و اسلحه پيغمبر را خواهش مي‏كند از حضرت. امام هم سبدي بيرون مي‏آورد و از توي آن سبد جميع آنها را بيرون مي‏آورد. تماشا دارد اسب يربوع از توي سبد بيرون مي‏آيد، بغله دلدل از توي سبد بيرون مي‏آيد، ناقه غضبا از توي سبد بيرون مي‏آيد، چوبدستي پيغمبر از توي سبد بيرون مي‏آيد. سبد غريبي است، جميع آثار انبيا توي او هست، هرچه مي‏خواهند از آن تو بيرون مي‏آورند. كار امام ديگر مثل كار مردم نيست، در حديثي نظرم مي‏آيد آمدند خدمت امام صادق7 ؛ حضرت فرمودند زره پيغمبر پيش من است بعد از آن انگشترشان را درآوردند انداختند، زره از توي آن بيرون آمد. همچو چيزي است كار امام، نه اينكه از زره كه از سبد بيرون بياورد يا قاطري كه بيرون يا ناقه كه بيرون آورد عاجز باشد. تو تعجب مي‏كني كه اگر اينها از توي سبد بايد بيرون بيايد چه طور بيرون مي‏آيد؟ قاطري نمانده كه بيرون بيايد، اين چيزها كه تا حال نمانده است كار امام دخلي به كار ساير خلق ندارد عصاي پيغمبر را بيرون مي‏آورد، به يك سنگي فرو مي‏كند في‏الفور درختي سبز مي‏شود در نهايت عظمت كه سايه بر سر جميع قشون مي‏اندازد و قشون حسني در زير سايه او خواهند بود. همين‏كه اين كار را مي‏كند آن سيد مي‏آيد و ركاب همايون او را مي‏بوسد حضرت دست مبارك مي‏دهد او بيعت مي‏كند با

 

«* 28 موعظه صفحه 383 *»

آن بزرگوار، جميع قشون او بيعت مي‏كنند با حضرت مگر اين چهل هزار زيدي كه مي‏گويند جادو كرد، سحر كرد. هرچه امام نصيحت به آنها مي‏فرمايد تمكين نمي‏كنند تا سه روز مهلت به ايشان مي‏دهد. بعد از سه روز حكم مي‏كند كه جميع اين چهل هزار نفر را قرباني كنند، همه را قرباني مي‏كنند. قربان همچو دست و بازويي! و آنها را در ميان بيابان مي‏اندازد. اصحاب عرض مي‏كنند كه اين قرآنها كه هيكل كرده‏اند بر خود بسته‏اند روي تنهاشان توي اين خونها افتاده حكم بفرمائيد برداريم. مي‏فرمايد بگذاريد تا حسرت آنها باشد همين‏طور كه ايمان به مضمون آن نياوردند حسرت براشان باشد. قرآنْ خود حضرت است، ديگر او كاغذ و مركب مي‏خواهد چه كند؟ وانگهي قرآني كه زيديه نوشته باشند. به هرحال آن بزرگوار در كوفه نهايت استقلال را پيدا مي‏كند حتي آنكه جميع روي زمين تا كوه قاف جميعاً در تسخير آن بزرگوار درمي‏آيد، به همينطور احكام جاري مي‏كند تا پنجاه و نه سال بعد از آن حضرت سيدالشهدا صلوات‏اللّه و سلامه عليه با دوازده هزار صديق و با شهداي كربلا رجعت مي‏كنند. اول رجعت زمان سيدالشهدا است ظهور آن اوّلي بود و ظهور بر وفق اوضاع اين دنيا بود. اما سيدالشهدا كه رجعت مي‏كند اوضاع ديگر اوضاعي مي‏شود و در اين مدت پنجاه و نه سال عالم استعدادي پيدا كرده و قابل زمان رجعت شده و آسمان و زمين مطابق حال عالم مي‏شود آن‏وقت حضرت سيدالشهدا رجعت خواهد كرد با دوازده هزار صديق ولي سلطنت با امام زمان است و حضرت سيدالشهدا هم مستعد سلطنت است تا يازده سال. بعد از آن روزي امام زمان در كوفه مي‏گذرد، زني از طايفه بني‏تميم كه او را سعيده مي‏نامند و منحوسه است در حقيقت ريش هم دارد، اين زن به واسطه حقد و عداوتي كه به آن حضرت دارد از بالاي بام خانه خود هاون سنگي را از بالاي بام مي‏اندازد بر سر حضرت مي‏زند و حضرت شهيد خواهد شد و معلوم است كه اين حكايت باز به قبول خود آن بزرگوار است والاّ كه را ياراي قتل آن بزرگوار است لكن به جهت آنكه اقتدا به آباء خود كرده باشد، اقتدا به رسول خدا و به ائمه طاهرين: كرده باشد اين معني را

 

«* 28 موعظه صفحه 384 *»

قبول خواهد فرمود وانگهي به مقتضاي قرآن كه از براي هر مؤمني قتلي و موتي است، هيچ مؤمني نيست مگر اينكه براي او قتلي و موتي است. اگر شيعه و مؤمن در اين اوقات كشته شده در رجعت دومرتبه زنده خواهد شد و مي‏ماند تا به مرگ خدايي بميرد اگر كسي امروز بميرد در رجعت او را زنده مي‏كنند و در ركاب ائمه كشته خواهد شد. مقصود اين است كه براي هر مؤمن يك كشتن و يك مردن خدا نوشته. حالا امام زمان اگر كشته نشود حالا در رجعت بايد بيايد و آن‏وقت كشته شود و حيات ايشان حيات خالد است، ديگر موت نخواهد داشت. پس قتل مقدّم شد و در رجعت خواهد آمد و باقي خواهد بود مادام ملك اللّه. از اين جهت در اواخر ظهور آن بزرگوار قتل را براي خود قبول مي‏كند و به واسطه اين هاوني كه بر سر آن بزرگوار مي‏آيد شهيد مي‏شود. چون امام را جز امام نبايد غسل بدهد و كفن كند حضرت سيد الشهدا تجهيز امام زمان مي‏كند، او را غسل مي‏دهد كفن مي‏كند، نماز مي‏كند، دفن مي‏كند سلطنت منتقل مي‏شود به سيدالشهدا صلوات‏اللّه و سلامه عليه. پس مي‏نشيند بر سرير سلطنت و سيدالشهدا سلطنتي خواهد كرد كه پنجاه هزار سال سلطنت آن بزرگوار طول خواهد كشيد و اين سلطنت طولاني را خدا به او مي‏دهد به جهت آن شهادتي كه قبول كرد از روز اول و آن طور در راه خدا جان و مال و عرض و ناموس خود را داد، خداوند عالم هم چند نعمت به او انعام فرمود. يكي آنكه ائمه را از نسل او كرد و اين نعمتي است كه به احدي از آحاد داده نشده ابداً خدا به امام حسن همچو نعمتي نداده، پس ائمه را از نسل او قرار داده. استجابت دعا را تحت قبه او قرار داده. از جمله خواص سيدالشهدا اين است كه در مشرق و مغرب دعائي مستجاب نمي‏شود مگر در تحت قبه سيدالشهدا. آن قبه مي‏داني كجاست؟ آن قبه قبه خضوع و تسليم است. اگر تو خاضع شدي دعاي تو مستجاب است، تا خاضع نشوي تسليم نمي‏كني و تا تسليم نكني دعاي تو مستجاب نمي‏شود. قبه‏اي كه سيدالشهدا زده بر قبر خود قبه تسليم است و خضوع. چرا؟ به جهت آنكه خود خاضع شده خود او تسليم كرده تو هم اگر خاضع

 

«* 28 موعظه صفحه 385 *»

شدي و تسليم كردي در زير لواي اوئي و دعاي تو مستجاب است. استجابت دعا را در تحت قبه سيدالشهدا قرار داده. ائمه از نسل آن بزرگوار قرار داده، جميع خاكها را حرام كرده خوردن خاك حرام است مثل خوردن گوشت خوك بجز تربت سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه جميع شفا در تربت سيدالشهدا است. هيچ دوائي در عالم شفا ندارد مگر تربت. مگو شاه‏تره خورده‏ام شفا يافته‏ام، خداوند در تقدير خود چنين قرار داده كه بادها از خاك كربلا بردارد و در اطراف عالم منتشر كند آن خاكها بر هر گياهي كه نشست شفا در آن پيدا شد. همان دوائي كه مي‏خوري و شفا مي‏يابي به جهت غبار كربلاست كه باد برده بر آن ريخته. باز از جمله نعمتهائي كه خدا به او داده او را ابوعبداللّه كرده. جميع عباداللّه و منقادين از براي خدا جميعاً از نسل آن بزرگوارند، او پدر جميع عباداللّه است واگرتو عبادت خدا كردي سيدحسيني مي‏شوي واز نسل حسين‏بن‏علي مي‏شوي. ديروز پريروز بود عرض كردم كه هركس عمل بني‏اميه را كرد بني‏اميه است، هركس عمل آل‏محمّد را كرد از آل‏محمّد است. به راوي فرمودند انتم من آل‏محمّد قال من انفسهم؟ قال من انفسهم شما از آل‏محمّديد. نشنيده‏ايد كه پيغمبر فرمودند انا و علي ابوا هذه الامّة پس وقتي حسين عبادت كرد خدا را به طوري كه احدي آن‏طور عبادت نكرده و پيغمبر هم فرمود حسين منّي و انا من حسين  هركس عبادت خدا كرد از اولاد حسين مي‏شود، او رئيس اين كار شده. اصل مقصود اين است كه هركس عبادت خدا را كرد حسيني مي‏شود و بر شكل حسين مي‏شود و خلق او را از نور حسين كرده‏اند. همين‏كه عبادت كرد از اولاد حسين مي‏شود. پس آن بزرگوار را لقب ابوعبداللّه داده‏اند، او پدر جميع بندگان خداست. در اين ملك هركس عبادت كرده از نسل او و از فرزندان اوست، از صلب اين بزرگوار است و از برادران ديني تو است. آخر چه‏طور شد كه پدرْ محمّد و مادرْ علي، و ما از اولاد ايشان نباشيم؟! و شما مي‏دانيد كه همه اينها يك نورند. حسين منّي و انا من حسين پس جميع عابدان سادات حسيني‏اند و برادران ديني تويند. باز از جمله چيزهائي كه به آن بزرگوار داده و اين داخل عجايب است حالا

 

«* 28 موعظه صفحه 386 *»

عرض مي‏كنم مي‏فهمي، اين است كه يك نجابتي به آن بزرگوار داده‏اند كه در نسل آدم تا روز قيامت همچو نجابتي نيست ابداً حتي پيغمبر آخرالزمان، حتي اميرالمؤمنين. احدي از آحاد همچو نجابتي ندارد. از جمله آنها يكي اينكه جدي دارد مثل محمّد9كه خود پيغمبر9 نداشت. بگو ببينم پيغمبر همچو جدّي داشت؟ نه، نداشت. پدري دارد مثل علي بن ابي‏طالب بگو ببينم پيغمبر همچو پدري داشت؟ خود اميرالمؤمنين همچو پدري داشت؟ استغفراللّه. مادري دارد مثل فاطمه كه احدي همچو مادري نداشت. پيغمبر9 كي مادرش مثل فاطمه بود؟ اميرالمؤمنين كي همچو مادري داشت؟ بله امام حسن داشت لكن حسن برادري مثل برادر امام حسين ندارد و حسين برادري مثل امام حسن دارد. و همچنين ائمه از نسل او است، كي امام حسن همچو شرافتي دارد؟ هيچ‏كس همچو شرافتي ندارد. پس امام حسن هم به اين شرافت جدا شد از حسين. از جمله بركات عظيمه بزرگ اين است كه مهدي صلوات‏اللّه عليه از نسل اين بزرگوار است و اين دين و اين مذهب را حقش امام زمان بروز خواهد داد و خدا عالم را پر از عدل و داد خواهد كرد به واسطه آن بزرگوار كه همچو نعمتي دارد كه سيدالشهدا دارد صلوات‏اللّه و سلامه عليه. از جمله خواص اين بزرگوار اين است كه امت مرحومه، روايت شده در روز قيامت هزار صف مي‏ايستند، نهصد و نود و نه صف آنها به شفاعت سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه به تنهائي داخل بهشت مي‏شود و آن  يك صف ديگر هم به شفاعت سيدالشهدا و پيغمبر و اميرالمؤمنين و باقي ائمه كه بهم مي‏شوند و شفاعت مي‏كنند آنها را داخل بهشت مي‏شوند. پس نهصد و نود و نه صف را به تنهائي شفاعت مي‏كند. شفاعت اين عرصه را خدا به اين بزرگوار داده و اين خصوصيت را به او داده و به احدي اين خصوصيت را نداده. از جمله خواص اين بزرگوار اين است كه حساب جميع در رجعت با سيدالشهدا است، يعني حساب جميع خلق را او رسيدگي مي‏كند. روز قيامت كه آمد ديگر به بهشت مي‏روند يا به جهنم حساب گذشت حساب خلق در رجعت با سيدالشهدا است. در زيارت جامعه است

 

«* 28 موعظه صفحه 387 *»

اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم بر ائمه همه گفته مي‏شود لكن اين معني بر حسين گفته مي‏شود كه در زمان رجعت حسين مي‏نشيند و حساب خلق را مي‏رسد و حكم همه را مي‏كند. به يكي مي‏گويد تو از اهل ناري بايد به جهنم بروي، به يكي مي‏گويد تو از اهل جنّتي بايد به بهشت بروي. روز قيامت ديگر روز جزاست حساب در رجعت است. از جمله چيزها كه خدا به اين بزرگوار داده سلطنت پنجاه هزار سال است. اين بزرگوار پنجاه هزار سال سلطنت مي‏كند، كربلا در آن روز مأمن كل خلايق مي‏شود، موضعي مي‏شود كه اگر مؤمن در اينجا هزار همسر اين دنيا از خدا تمنّا كند تمنّاي او بعمل مي‏آيد، دعاي او مستجاب مي‏شود. قبه‏اي براي آن بزرگوار نصب مي‏كنند بسيار عجيب است كه دور او نودهزار قبه نصب مي‏شود آن بزرگوار سلطان است و پادشاه و دولتي لايزول براي او هست لكن هشت سال كه سلطنت كرد قدري در ميان مردم همهمه مي‏پيچد. بعضي از مردم طغياني مي‏كنند حضرت امير صلوات‏اللّه عليه رجعت مي‏كند آن روز سلطنت از براي سيدالشهداست  و سرداري براي حضرت امير است. قشون برمي‏دارد و اطراف مملكت را براي سيدالشهدا نظم مي‏دهد و سيصد سال به سرداري مي‏ماند آن بزرگوار و امر عالم را منتظم مي‏فرمايد باز حضرت امير را شربت شهادت مي‏چشانند و ضربتي بر طرف ديگر سر آن بزرگوار مي‏زنند. اين است كه آن بزرگوار را ذوالقرنين مي‏نامند و فرمود انا الذي احيي مرتين و اقتل مرتين منم آن كسي كه دو دفعه زنده مي‏شوم و دو دفعه كشته مي‏شوم. اين دفعه كه شهيد مي‏شود حضرت امير در اينجا روايات مختلف است، در بعضي روايات چهار هزار سال در بعضي روايات شش هزار سال، در بعضي روايات ده هزار سال غايب خواهد شد و سيدالشهدا سلطان است و عالم منتظم خواهد بود. بعد از اين مدت دو مرتبه حضرت امير رجوع به عالم مي‏كند و اين رجوع رجوع آخري است و در ركاب او جميع شيعيان او كه در زمان او بودند جميعاً رجوع مي‏كنند. جميع اعادي خود را كه در زمان او با او دشمني كرده‏اند همه زنده مي‏كند به جهت اينكه انتقام از آنها بكشند و همچنين امامي

 

«* 28 موعظه صفحه 388 *»

پس از امامي زنده مي‏شود و دوستان و دشمنان زمان خود را زنده مي‏كند و شيعيان عصر خودشان با دشمنان آنها زنده مي‏كنند. جميع ائمه زنده مي‏شوند و در اين وقت كه همه ائمه زنده شدند حضرت امير قشوني مي‏كشد كه جميع مؤمنان از اولين و آخرين جميعاً در قشون او حاضر مي‏شوند از آن طرف هم شيطان قشوني مي‏كشد كه جميع كفار اولين و آخرين در قشون او حاضر مي‏شوند و صف مي‏بندند از دو طرف كه همچو دو صفي الي الآن بسته نشده و هر صفي از مشرق است تا مغرب. دعوائي برپا مي‏شود كه همچو دعوائي در روزگار اتفاق نيفتاده و اين دعوا در سر بيست هزار سال از خلقت عالم گذشته اتفاق مي‏افتد موافق بعضي از اخبار اين دعوا در روحا كه يك زميني است در كنار شط فرات در آنجا اين دعوا برپا مي‏شود و معلوم است زمان رجعت اوضاع ديگر اوضاعي است همچو صفي را كه از مشرق تا مغرب باشد چگونه در اين اوضاع اين دنيا مي‏توان بست؟ معلوم است احكام احكام رجعت است، هرجا بخواهند وسعت بدهند مي‏دهند. خلاصه همچو صفي آراسته مي‏شود و بناي دعوا مي‏شود در اول قشون شيطان غلبه مي‏كند و قشون حضرت امير پس مي‏نشيند و اينها آن‏قدر پس مي‏نشينند كه جمعي از قشون حضرت امير وارد شط مي‏شوند و در شط فرو مي‏روند در شط مي‏افتند. همين‏كه قدري به شط ريختند از بالا شيطان ملعون نگاه مي‏كند مي‏بيند رسول خدا9 نازل شد در ظلّه‏اي، در سايه‏باني از ابر و در دست مبارك او حربه‏اي است از نور. اين حربه را در دست دارد و مي‏آيد همين‏كه شيطان چشمش به رسول خدا مي‏افتد بنامي‏كند گريختن. قشون او مي‏گويند كجا مي‏روي؟ ما فتح كرديم، عدد ما بيشتر است از آنها، آنها صديك ما هم نيستند، همه را تلف مي‏كنيم. شيطان مي‏گويد انّي اري مالاترون انّي اخاف اللّه ربّ العالمين من چيزي مي‏بينم كه شما نمي‏بينيد، من از خداوند عالميان مي‏ترسم. مي‏گريزد شيطان و رسول خدا مثل شهاب مبين از پشت سر او مي‏رسد و حربه‏اي بر او مي‏زند كه به آن يك حربه آتشي در جان او و در جان اتباع او درمي‏گيرد و همه كشته مي‏شوند. مبدأ كفر و منتهاي كفر و اصل كفر به

 

«* 28 موعظه صفحه 389 *»

همين يك حربه تمام مي‏شود اين وقت عالم پاك مي‏شود و وقت معلوم اين وقت است كه وقتي شيطان سجده براي آدم نكرد و ملعون شد و رانده شد عرض كرد كه مرا مهلت بده تا روز قيامت، خطاب به او رسيد كه انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم تا روز وقت معلوم ترا مهلت داديم. وقت معلوم آن روز است شيطان كه كشته شد و جميع كفار عالم كه در قشون او حاضر بودند همه كشته شدند آن‏وقت عالم نور خالص مي‏شود و خير خالص، شر از عالم برداشته مي‏شود، حيوانات زهري گم مي‏شود از صفحه عالم، دواهاي زهردار از عالم تمام مي‏شود، جميع امراض از عالم برطرف مي‏شود و بركت عالم را پر مي‏كند. جميع بي‏بركتي‏ها كه در عالم هست از معاصي است، جميع معاصي از عالم برداشته مي‏شود و صفحه صفحه خير مي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 390 *»

«موعظه بيستم» دوشنبه بيست‏وسوم ماه رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند عالم جميع خلق را از براي عبادت خود آفريده نه از براي خودسري و نه از براي آقائي و آزادي، بلكه از براي بندگي خود آفريده و بندگي خداوند عالم محقق نمي‏شود و بندگي خداوند عالم بعمل نمي‏آيد مگر به اطاعت محمّد و آل‏محمّد: و خدمت اين بزرگواران صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. پس گويا خداوند جميع جن و انس را از براي اطاعت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين آفريده زيرا كه اطاعت ايشان اطاعت خداست و خدا را اطاعتي ديگر غير اطاعت اين بزرگواران نيست و اين بزرگواران را اطاعتي غير اطاعت خدا نيست. اين معني را نفهميديد في الجمله بد نيست شرح شود، لازم است. مثلاً پادشاه مي‏گويد كه هركس اطاعت كند فلان حاكم را چنان است كه مرا اطاعت كرده لكن در اين مقام براي پادشاه اطاعت جداگانه‏اي هست و براي آن حاكم اطاعت جداگانه‏اي، نهايت اطاعت حاكم مثل اطاعت پادشاه است و به منزله اطاعت پادشاه لكن پادشاه از حاكم جدا و حاكم از پادشاه جدا. ممكن است براي پادشاه اطاعتي ديگر و ممكن است براي حاكم اطاعتي ديگر نهايت چون حاكم غير رأي پادشاه را نمي‏گويد اطاعت حاكم مانند

 

«* 28 موعظه صفحه 391 *»

اطاعت پادشاه است و شبيه به اطاعت پادشاه است. به اين‏طور نمي‏گويم در باره خدا و در باره آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين بلكه عرض مي‏كنم كه خدا را ديگر اطاعتي نيست غير همين اطاعت و خدا را ديگر امري نيست غير امر ايشان و نهي ديگر خدا را نيست غير نهي ايشان به جهت آنكه تمام مشيت خود را خدا در دلهاي ايشان قرار داده مي‏فرمايد ان اللّه جعل قلوب اوليائه وكراً لارادته يعني خداوند دلهاي اولياي خود را آشيانه اراده خود قرار داده و در زيارت مي‏خواني، در زيارت امام حسين ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و في بيوتكم الصادر عما فصّل من احكام العباد جميع ارادة اللّه و مقادير اموره در جميع تقديرها و در جميع امرها اراده خدا در جميع اينها نازل مي‏شود به دل شما، نازل مي‏شود بر شما. پس اين بزرگوارانند محالّ مشية اللّه و اين بزرگوارانند معادن كلمات‏اللّه، جميع انواراللّه در ايشان است. پس طاعت خدا چيز جداگانه‏اي غير پيروي ايشان نيست كذلك جميع مضافات خدا مضاف به ايشان است. پس ايشانند رخساره خدا و ايشانند دست تواناي خدا و ايشانند زبان گوياي خدا و امر ايشان است امر خدا لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اگر چنين شد پس نيست خدا را عبادتي و نيست خدا را اطاعتي غير اطاعت محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين پس خداوند عالم جميع هزار هزار عالم را تيول ايشان داده و مملوك ايشان كرده و بنده ايشان كرده. هركس كربلا رفته بر در حرم خوانده است عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم من بنده شما هستم و فرزند دو بنده شما هستم اقرار به زرخريدي خود براي شما دارم. اين چه چيز است بر در حرم مي‏خواني؟ تعارف ايشان مي‏كني؟ مثل اين مردم كه به همديگر مي‏رسند مي‏گويند مخلص شما هستم، بنده شما هستم يا واقعيت دارد مي‏گوئي المقرّ بالرقّ بلكه واقعيت دارد. ما مي‏بايست اقرار به زرخريدي خود براي ايشان داشته باشيم، زنهاي ما كنيز زرخريد ايشانند، مردهاي ما غلام زرخريد ايشانند. اگر بگويد كنار زنت مرو بر تو حرام مي‏شود بروي، اگر بخواهد بدهد به يك كسي ديگر مختار است، بخواهد بفروشد

 

«* 28 موعظه صفحه 392 *»

مختار است. اگرچه اين را از شوخيهاي پيغمبر نوشته‏اند لكن شوخيهاي پيغمبر هم چيزي است كه واقعيت دارد. يكي از اصحاب پيغمبر در بازار راه مي‏رفت پيغمبر از عقب او رسيدند دو بازوي او را گرفتند و حراجش كردند مي‏فرمودند من يشتري منّي هذا العبد پس پيغمبر اگرچه به ظاهر شوخي كرد لكن واقعيت دارد و حقيقت دارد. جميع اين خلق مملوك ايشانند، جميع اين هزار هزار عالم بنده ايشانند. اگر اين‏طور تشيع پيدا كردي معرفت پيدا مي‏كني، به حقيقت موالي مي‏شوي نه مثل بعضي جهال يكپاره برداشته‏اند يكپاره مسأله‏ها نوشته‏اند كه جايز نيست بر امام كه اين را ببخشد به جهت آنكه مال خودش نيست، مال كه را مي‏بخشد؟ مثلاً بر سر جنازه اگر امام حاضر بشود بي‏اذن صاحب جنازه نمي‏تواند نماز بر ميت بكند. اينها يعني چه؟ اينها به خيال خود حرفي مي‏زنند خيال مي‏كنند امام مجتهدي است، عالمي است و فقيهي است مثل اين ملاّها لكن اگر بدانند كه او مالك‏الرقاب است، او ولي نعمتهاست انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون ايشان وليند و بدانيد كه النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم پس تو مال او باشي اولي است تا آنكه مال خودت باشي. اولي بالمؤمنين گفته، نگفته اولي باموالهم، نگفته اولي باوضاعهم، اولي باثات بيتهم. فرموده اولي بالمؤمنين من انفسهم به خود مؤمنين پيغمبر اولي است. باري اگر اينها را بدانند ديگر از اين‏گونه حرفها نمي‏زنند و اين خيالها را نمي‏كنند. باري اگر از اين راه برويم سخن طول مي‏كشد، حالا مقصود اين است كه ايشانند مالك‏الملك، ايشانند مالك‏الرقاب و چون خدا عقل را از نور محمد و آل‏محمّد: آفريده عقل هم مالك شده است براي دنيا ثانياً. درست اين يكي را بفهميد، پس عرض مي‏كنم كه چون عقل از نور اين بزرگواران آفريده شد فرزند ايشان است و آقازاده جميع كائنات است، شاهزاده جميع موجودات است و نايب سلطنت است و خليفه سلطان و قائم‏مقام سلطان است به جهت آنكه از نور ايشان آفريده شده و شيعتنا جزء منّا و اين عقل جزئي از آل‏محمّد: است و فرزند آل‏محمّد است

 

«* 28 موعظه صفحه 393 *»

صلوات الله عليهم از اين جهت خدا به عقل گفت  ماخلقت خلقاً احبّ الي منك من از تو محبوب‏تر چيزي از انوار محمّد چيزي كه محبوب‏تر باشد از تو نيافريده‏ام بك اعاقب و بك اثيب و اياك آمر و اياك انهي پس چون شاهزاده داراي مقام است و اميرزاده بزرگ است او هم مالك ملك پدر است و او هم صاحب اختيار در ملك پدر است از اين جهت مالك هر مملوك عقل است. مي‏خواهي تجربه كني ببين اگر تو ديوانه شدي آيا نه اين است كه بر تو ولي عاقلي ديگر مي‏گمارند؟ مال را به دست آن عقل مي‏دهند و مال را از تو مي‏گيرند زيرا كه حالا ديگر اينجا مالك نيست، عقل نيست كه مالك باشد. زن ترا مرخص مي‏كنند برود پيش آن كسي كه عقل دارد آني كه صاحب زن بود رفت. زنْ زنِ اين بدن نيست، زن عقل بود او كه رفت اين را مرخصش كردند، املاك اين را از دستش مي‏گيرند، اموال اين را از دستش مي‏گيرند آن عقل كه شاهزاده بود رفت آن عزت و احترام كه براي تو بود رفت حالا ديگر كُنده به پاي تو مي‏زنند، تو را توي خانه مي‏اندازند كه بيشتر اذيت نكني مردم را. جميع احترام از براي عقل است، شوهر زنان عقل است، مالك اموال عقل است، صاحب علوم عقل است، صاحب صنايع عقل است. آن عقل زرگر است زرگر كه رفت مردكه ديگر زرگر نيست مي‏بيني چاق هست، گُنده هست آنجا نشسته و زرگري نيست. پس زرگر عقل است، آهنگر عقل است، مجتهد و عالم و فقيه عقل است، جميع كمالات مال عقل است او كه از اين بدن بيرون رفت مي‏بيني اين بدن چاق و گنده سرجاش هست نفس مي‏كشد، قوت و قدرت دارد لكن عقل كه رفت جميع اموالش را در ميان ورثه متفرق كنند، ولايت بر سر پسر و دخترش ندارد، اطاعتي از او نمي‏كنند از اولاد نسبت به او عقوقي نمي‏شود، عصيان او را بايست بكنند. پس ببين چگونه ضايع شد اين شخص و اين بدن به جهت اينكه آن پادشاه‏زاده جليل ايشان از اين مملكت بيرون رفت. پس جميع تصرف براي عقل است مالك كل عقل است نهايت عقل هركسي در دايره خودش و آن بزرگواران يعني محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين آن بزرگوار مالك كل است به جهت آنكه او

 

«* 28 موعظه صفحه 394 *»

عقل كل است او هم به جهت آنكه عقل كل است مالك كل است. پس از آنچه عرض كردم قدر عقل را بدان، حرمت عقل را بشناس. اين عقل چنان گوهري است كه در هرجا پيدا شد سياست بر سايرين پيدا مي‏كند و سايريني كه آن عقل را ندارند بالطبع خاضع مي‏شوند از براي عقل، جاهل بالطبع خاضع است، جاهل نمي‏تواند تخلف بكند از حكم عقل. در زيارت مي‏خواني طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل جبّار لفضلكم شتر به اين گندگي چرا منقاد انسان است كه به هرجا او را مي‏كشد مي‏رود؟ به جهت جهلش است و عقل انسان به طوري منقاد است براي انسان كه خيال مخالفت نمي‏تواند بكند. اين همه گوسفند چرا منقاد يك شبان است؟ به جهت جهل آنهاست و عقل انسان اين همه رعاياي جاهل كه هستند منقاد سلطانند به جهت جهلشان است. جميع امت منقاد نبيند، جاهلند و نبي عاقل است جميع جهال كه مي‏بيني منقاد عالم مي‏شوند به جهت عقل او است اين عقل چيزي است كه خدا او را بالذات شرف داده بر جميع كائنات، او را افتخار داده بر جميع موجودات از اين است كه عاقل به هر بلدي برود در ميان هر گروهي برود، توي هر امتي برود احترام خود را دارد همين‏كه عقل دارد و صاحب تدبير و دانش است حرفش درست، كارش درست، همه چيزش درست چنين كسي اگر توي يهود برود محترم است، توي نصاري برود محترم است. جاهل در هر بلدي خوار است چه مي‏شود يك جاهلي را هم جائي مردم احترام بدارند؟ مثل اين است كه از گرگ احترام كنند و بترسند از چنگ زدنش. حالا اگر از جاهلي بترسند مردم نه اين است كه آن جاهل محترم شده، اگر اين محترم است پس سگ هار خيلي محترم‏تر است، پس گرگ خيلي محترم‏تر است و چنين نيست لكن از شرّ دستش، از شرّ چنگش، از شرّ اعمالش، از شرّ دندانهايش مي‏ترسند، از شرّ اعمالش است او را حرمت مي‏دارند، اين حرمت نشد. آن حرمتي كه بالطبع مردم كسي را احترام كنند در عقل است و بس در هرجا كه اين عقل جلوه كرد مردم بالطبع عزت و احترام مي‏دارند.

 

«* 28 موعظه صفحه 395 *»

بعد از آني كه به برهان اين مسأله ثابت شد حالا انصاف دهيد كه اگر اين عقل را ما ضايع كنيم چه‏قدر ما نافهمي داريم! قومي از ما شراب مي‏خورند كه عقل از سر ايشان برود. بابا شراب كه خوردي خر مي‏شوي تو وقتي كه خر شدي ديوانه مي‏شوي در آن حال ايمان نداري، در آن حال مالك مالت نيستي، سفيهي و چون سفيهي بايد ولي براي تو بگمارند. اگر بيع كني در آن حال بيع تو باطل است، اگر نكاح كني نكاح تو باطل است. در حال مستي تو سفيهي مالك خانه‏ات نيستي اگر خانه‏ات را بفروشي بيع تو باطل است. پس ببين چه‏قدر نافهميم ماها كه سعي مي‏كنيم اين عقل را برطرف كنيم. ببين شيطان با ما چه مي‏كند و ما چه‏قدر اطاعت شيطان مي‏كنيم! بعضي ديگر به بنگ خوردن مي‏خواهند خر بشوند، فهم از سرشان برود، بعضي چرس مي‏كشند، مخدّرات مي‏خورند فهمشان كم شود تضييع اين عقل را مي‏كنند. هيچ مي‏داني اعظم بيهوش داروها چيست؟ اعظم مسكرات كدام است؟ اعظم بيهوش داروها تحصيل عقل نكردن است، تضييع اوقات كردن است، مست دنيا شدن است اين است كه ماه بگذرد و سال بگذرد و تو بر عقل خود هيچ نيفزايي و طلب عقل براي خود نكني و حال آنكه فرمودند طلب العلم فريضة علي كل حال طلب كردن علم فريضه است در هر حالي. خود به خود كه نمي‏شود دلت مي‏خواهد متشخص بشوي سعي كن عقل تو زياد شود. وقتي عقل تو زياد شد قدر تو زياد مي‏شود در هر ملت بروي محترمي. خود به خود نمي‏شود محترم شد مگر صفات گرگي پيدا كني، هار بشوي، به مردم چنگ بزني آن‏وقت مردم از تو بترسند و تو را حرمت بدارند. اگر مي‏خواهي به طور واقع از تو حرمت بدارند اين نمي‏شود مگر به سعي كردن در زيادتي عقل. پس بدانيد كه عقل شما زياد نمي‏شود از چاه در بيابان كندن، عقل شما زياد نمي‏شود از قنات جاري كردن، از رودخانه جاري كردن، از اينكه ديوار مرتفع كني، از اينكه اسباب و اوضاع براي خود بچيني، از اينها عقل تو زياد نمي‏شود. پس شما سعي كنيد عقل را زياد كنيد.

چون اين را دانستيد عرض مي‏كنم كه در اول بلوغ كه عقل جلوه مي‏كند ابتداي

 

«* 28 موعظه صفحه 396 *»

تكليف است همين‏طور روز به روز عقل زياد مي‏شود، تجربه او زياد مي‏شود، صنايع او زياد مي‏شود، فهم او زياد مي‏شود، حكمت او زياد مي‏شود تا به چهل سالگي. همين كه به چهل سالگي رسيد نور عقل در چهل سالگي كمال پيدا كرد هلال او بدر شد و نور عقل او بر همه بدن مي‏تابد، ظلمات نفس اماره از اين بدن خواهد رفت، ظلمات طبيعت منور خواهد شد از اين است كه چون به سن چهل سالگي مي‏رسد انسان جميع شهوات او جميع عادات او، جميع تمنّيات او، حرص، طمع او و حسد او و اخلاق ذميمه او در سن چهل سالگي و در وقتي كه از سن چهل سالگي گذشت ديگر جميع اينها به تحليل مي‏رود. نه آن آرزوهاي دور و دراز جوانان را دارد، نه آن حرصها را دارد، نه آن شهوتها را دارد به جهت آنكه عقل او بدر شد و تمامي مملكت بدن او روشن شد. يا آفتاب عقل طلوع كرد و جميع شب عادتها و طبيعتها و شهوتها و غضبهاي او از اين بدن رفت. واي بر كسي كه به سن چهل برسد و هيچ‏يك از اين قواي او ضعيف نشود حرص او كم نشود، شهوت او كم نشود، تمنّيات او كم نشود، ميل او به دنيا و حبّ او براي دنيا كم نشود، مراقب به مرگ نشود. واي بر چنين كسي! همچو كسي در دل او رجعت نشده، عالم بدن او هنوز در دست جهل است، عقل كه آيت پيغمبر است در دنيا و در اين كس رجوع نكرده. چون رجوع نكرده مملكت بدن او دولت باطل است، هنوز دولت ظلم و جور است. خوشا به حال كسي كه دولت جور و ظلم از بدن او بكلي برطرف شده‏باشد زمان زمان مملكت عقل شده باشد و عقل او رجعت كرده باشد، آفتاب نبوت عقل در تن او رجوع كرده باشد و شيطان و جنود شيطان در وجود او كشته شده باشد. عقل هيچ اثري از آثار شيطان در او نگذاشته باشد. خوشا به حال چنين كسي.

پس چنانكه در اينجاها به اختصار فهميديد عرض مي‏كنم كه چون عالم به جهت ظهور به حد بلوغ مي‏رسد وآفتاب رخساره امام كه عقل كل است بر اين عالم جلوه مي‏كند و عالم به حد بلوغ مي‏رسد و حدود را بر عالم جاري مي‏كند تا حالا حدشان

 

«* 28 موعظه صفحه 397 *»

نمي‏زدند اما اين حدود شرعيه به منزله سيلي بود، به منزله جنگ كردن بود و لولو آمده بود لكن در زمان امام7 آن‏وقت حدود تامه بر عالم جاري مي‏شود. حدود تامه او اين است كه اگر صلاح روي زمين هست كه وجود او در روي زمين باشد او را مي‏گذارند باشد و اگر صلاح نباشد او را به زيرزمين مي‏فرستند، يعني او را مي‏كشند مي‏گويند برو بسوي آن طرف زمين آنجا، اينجا نباشي بهتر است، برو آن طرف زمين همه ملك ماست حساب تو با خداي تو است. از اين ملك و از اين روي زمين بيرون رو، برو در ملك جهنم هيچ نمي‏ترسد كه رعيتش از اين نقصاني پيدا كند اينجا ملك او است آنجا هم ملك او است نه اين است كه اگر حاكم گفت مصلحت نيست در كرمان باشي بايد بروي؟ برو سيستان در رعيت او نقصاني پيدا نشده آنجا هم ملك او است. امام هم همچنين وقتي مصلحت نديد روي زمين باشد او را روانه‏اش مي‏كند زير زمين، مي‏گويد تو برو آنجا باش. پس حدود تامه به اين‏طور جاري خواهد كرد و عالم را منتظم خواهد كرد تا اينكه هر امامي رجعت مي‏فرمايد و اين امامها كه رجوع مي‏كنند به منزله افعال عقل است، به منزله نور عقل است، به منزله فجر مابين طلوعين است نسبت به آفتاب وجود پيغمبر. پس اين انوار جميعاً پيشتر مي‏آيند و هر امامي مي‏آيد با اوليائي كه در عصر او بودند و اعدائي كه در زمان او بودند تا اينكه امام زمان صلوات‏اللّه عليه باز دومرتبه رجوع مي‏فرمايد و حضرت امير قشوني مي‏آرايد در روحا كه جائي است در كنار فرات. جميع مؤمنان اولين و آخرين در ركاب همايون او هستند. همچنين شيطان هم از آن طرف قشوني مي‏آرايد و كفار اولين و آخرين در ركاب منحوس او هستند و بناي جنگ از دو طرف مي‏شود. قشون شيطان در ابتدا زور مي‏آورند و غلبه مي‏كنند تا اينكه اصحاب امام قدري پس مي‏نشينند به فرات مي‏ريزند آنوقت سيداكبر محمّد9 نازل مي‏شود هل ينظرون الاّ ان يأتيهم اللّه في ظلل من الغمام و الملائكة  آن بزرگوار مي‏آيد در ظلّه‏اي يعني در سايه‏باني از ابر و حربه‏اي در دست او است و چون شيطان او را ديد مي‏گريزد. به او مي‏گويند لشكر او كه كجا مي‏گريزي؟ اينك غالب آمديم او

 

«* 28 موعظه صفحه 398 *»

مي‏گويد انّي اري ما لاترون اني اخاف اللّه رب العالمين و زهره او آب مي‏شود و پيغمبر از پس سر او مي‏آيد حربه‏اي به او مي‏زند، آتشي در جان او و در جان جميع كفار خواهد افتاد بديها از زمين بكلي تمام مي‏شود، امراض بكلي از زمين تمام مي‏شود، زهردار از زمين تمام مي‏شود. جميع نقصها و بي‏بركتي‏ها جميع آفات و عاهات، جميع گندها جميع عفونتها جميع نجاستها جميعاً از عالم برطرف مي‏شود. عالمي مي‏شود طيّب طاهر، جميع درختان دائم بابر هستند، هرچه مي‏چيني في‏الفور در جاي او مي‏رويد جميع زرعها بر حال خود قائمند، هرچه درو مي‏كني في‏الفور به همان احوال كه بود مي‏شود، هيچ تفاوت به احوال اين زرع نمي‏كند. در اول جامه مي‏دوزند براي طفل، هرچه طفل بزرگ مي‏شود جامه هم با طفل قد مي‏كشد قوه ناميه دارد. جامه را به هر رنگي كه مي‏خواهند مي‏شود به جهت آنكه لهم مايشاءون عند ربهم الي آخر. آنچه مي‏خواهد مي‏شود اگر مي‏خواهد رنگ جامه سبز شود في‏الفور سبز مي‏شود، اگر مي‏خواهد زرد باشد في‏الفور زرد مي‏شود، دعوت مي‏كند مؤمن مرغ را از هوا مي‏آيد او را كباب مي‏كند مي‏خورد. بعد استخوانهاي او را بر روي هم مي‏چيند مي‏گويد «طر باذن اللّه» مرغ  زنده مي‏شود و پرواز مي‏كند. مؤمن آهو را مي‏طلبد او را كباب مي‏كند مي‏خورد و استخوانهاي او را بر روي هم مي‏گذارد مي‏گويد قم باذن اللّه. آهو برمي‏خيزد و از جاي خود راه مي‏افتد و مي‏رود. غرض آنچه خواهش مؤمن به آن تعلق بگيرد و آنچه اراده مؤمن به آن تعلق بگيرد از براي او حاصل خواهد شد و هرچه امروز ما كوتاهي داريم هرچه نقصان در ارادتمان و قدرتمان است جميعاً از معاصي و هواها و هوسها و اغواي شيطان است وقتي ظلمت رفت سرتاپا نور مي‏شود وقتي جهل رفت سرتاپا عقل مي‏شود از اين است كه فرمودند امام دست مبارك خود را بر سر دوستان مي‏گذارد و آن شخص عالم مي‏شود به جميع مايحتاج خود به جهت آنكه علمها همه از عقل است هركه عقلش درست شد عالم است و سرتاپا نور و خير از او ظاهر مي‏شود حتي آنكه هر زن در خانه خود قضاوت مي‏كند عالم به احكام اللّه مي‏شود، آن‏روز بر

 

«* 28 موعظه صفحه 399 *»

جميع مردم بر جميع اوليا وحي نازل مي‏شود لكن مپندار مردم پيغمبر مي‏شوند. وحي شدن نقلي نيست به ام موسي هم وحي مي‏شد و اوحينا الي امّ موسي اين وحي وحي نبوت نيست لكن بر جميع مردم وحي نازل مي‏شود يعني در قلوب ايشان الهام مي‏شود كه چنين كن و چنان كن چنانكه در دل پيغمبر و ائمه در دار دنيا الهام مي‏شد در دل آنها در رجعت الهام خواهد شد. جميع آنچه خدا خواسته در دين از ايشان به ايشان الهام مي‏شود. ببين اگر غصب خلافت نشده بود چگونه جميع اين كارها پيش مي‏افتاد حالا كه پس افتاد به جهت همين غصب خلافت پس افتاد. جميع مؤمنان صاحب الهام و وحي مي‏شوند و به همين معني است كه در انجيل است كه در آخرالزمان جميع خلق پيغمبر مي‏شوند ترجمه كرده‏اند مراد حضرت عيسي اين بوده كه در آخرالزمان وقتي من خواهم آمد وقتي نزول خواهم كرد جميع مردم صاحب الهام و وحي مي‏شوند. خلاصه زمان زماني مي‏شود كه :

بگذرد اين روزگار تلخ‏تر از زهر بار دگر روزگار چون شكر آيد

دنيا مي‏رود تا به حالت اولي كه خداوند وضع اين خلق را براي آن كرده بود آن حالت كدام بود؟ ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من خلق نكردم جن و انس را مگر براي خدمت كردن محمّد9 و آل‏او صلوات‏اللّه عليهم اجمعين آن زمان محمّد سلطان است و جميع كائنات خدمتكار او و مطيع و منقاد اويند. حكمي نمي‏ماند مگر حكم او، امري نمي‏ماند مگر امر او. بعد از آني كه فرود آمد شيطان را كشت در اين زمين مي‏ماند سلطان لكن در آن وقت داستاني عظيم روي خواهد داد.

اول مثَلي عرض كنم براي شما، هرگاه پادشاهي در مملكتي باشد و آن پادشاه درنهايت رأفت و رحمت باشد و بلاها را از اهل بلاد رفع كرده باشد، عطاها به اهل آن بلادها داده باشد و همه اين بلاد را بر خيرات داشته باشد همه را تربيت كرده باشد، حالا اين پادشاه از اين بلاد برود آن‏وقت اهل اين مملكت نامردي كرده باشند و به محضي كه پا از در دروازه بيرون گذارد بريزند در خانه او و عيال او را متفرق كنند، خانه

 

«* 28 موعظه صفحه 400 *»

او را آتش بزنند، بعد از آن في‏المثل اين پادشاه برگشت حالا اولاد او جمع بشوند در پيش پادشاه، جميع اولاد او حاضر شوند و شرح آن احوال را از براي او كنند. يكي بگويد بابا چنان سيلي به من زدند، يكي بگويد گوش مرا دريدند، مرا داغ كردند، چه كردند چه كردند. ببين چه احوالي از براي آن پادشاه دست خواهد داد؟! امر همين‏طور خواهد بود.

بعد از آني كه آن بزرگوار يعني سيداكبر بر سرير  سلطنت نشست ائمه طاهرين جميعاً جمع مي‏شوند مؤمنان جميعاً جمع مي‏شوند و آن‏وقت ابتدا مي‏كنند به شكايت از آنچه بر ايشان وارد آورده‏اند. اول برخيزد صاحب عصمت كبري حضرت فاطمه صلوات‏اللّه و سلامه عليها با پهلوي شكسته و بازوي آسيب رسيده برخيزد در حضورپيغمبر عرض مي‏كند ياابه بعد از آني كه تو از دار دنيا رحلت كردي علي مشغول شد به غسل تو و كفن تو بعد از آن مشغول شد به جمع كردن قرآن بعد از آن مشغول شد به امر عيال تو و زنان تو. هنوز كفن تو از آب غسل تو تر بود ابوبكر در خانه ما فرستاد، فرستاد عمر را، خالد را، قنفذ را با جمعي از منافقين آمدند در خانه ما. عمر فرياد برآورد كه اي علي بيرون بيا به بيعت مسلمانان والاّ ترا بيرون خواهيم برد. فضه آمد در پشت در گفت علي مشغول است به امر زنان پيغمبر و به جمع قرآن و اگر انصاف دهيد حق با اوست و بايد شما با او بيعت كنيد و شما غصب كرده‏ايد حق او را. عمر گفت بياوريد هيمه، رفتند هيمه آوردند بر در خانه من هيمه ريختند و هيمه را روشن كردند و در را سوزانيدند. چون چنين ديدم خودم آمدم در پشت در گفتم واي بر تو اي عمر! چه جرأت است بر خدا و رسول مي‏كني؟ مي‏خواهي نسل محمّد را براندازي؟ مي‏خواهي نور محمّد را خاموش كني؟ آن بدبخت بناكرد نهيب به من زدن، گفت اي فاطمه بس كن و بناكرد به شماتت كردن گفت اي فاطمه ديگر جبرئيل به خانواده شما نمي‏آيد، خدا نبوت و ولايت را به شما ديگر نخواهد داد. آن‏وقت من استغاثه كردم عمر گفت بس كن اي فاطمه از اين سخنان احمقانه. بعد از اينكه در را قدري سوزانيد قنفذ دست خود را

 

«* 28 موعظه صفحه 401 *»

داخل كرد، عمر لگد بر در زد، من در ميان در و ديوار بودم، در بر شكم من آمد، بچه مرا سقط كرد كه هجوم آوردند و ريختند در خانه. عمر سيلي به روي من زد تازيانه بر من زد مي‏فرمايد من بناي استغاثه را گذاردم يا ابتا دختر تو را مي‏زنند. در اين اثنا حضرت امير از اطاق بيرون آمد با چشمهاي سرخ شده و از غضب دستهاي خود را برماليده. اول كاري كه كرد آمد جامه بر روي من انداخت، آمد مرا بغل گرفت گفت اي فاطمه مبادا سر به آسمان بالا كني نفرين كني به امت، كه اگر تو روي خود را بسوي آسمان بكني و نفرين كني به امت خدا ديگر پرنده‏اي در آسمان و جنبنده‏اي در زمين باقي نخواهد گذارد. بعد از آن حضرت امير روي خود را به عمر كرد و گفت واي بر تو اي عمر از امروز و بعد از امروز برو بيرون رو از اين خانه پيش از آنكه شمشير خود را بگذارم از اول اين امت تا آخر اين امت. ترسيدند و جستند از جاي خود. حضرت امير فرمودند اي فضه بيا خاتون خود را درياب كه فرزند خود را سقط كرد. عرض مي‏كند آن‏وقت دستخطي فرماني كه به من مرحمت فرموده بوديد در باب فدك آن را بردم در مسجد پيش ابوبكر گفتم اين دستخطي است كه پيغمبر به من داده است. گفت بده ببينم. فرمان تو را بردم، عمر او را از دست من گرفت در ميان مسلمانان تُف بر آن انداخت و او را پاره پاره كرد.

بعد از آن حضرت امير برمي‏خيزد و عرض مي‏كند بعد از تو اي رسول خدا بودم در ميان امت چنانكه هارون پس از موسي بود و رفتند و گوساله را پرستيدند و مصيبتهاي خود را عرض مي‏كند خدمت آن حضرت بيعت مرا شكستند و طلحه و زبير چنين و چنان كردند آمدند از من رخصت گرفته به مكه روند و به بصره رفتند، عايشه را برداشته بر سر من آوردند و محاربه با من كردند. يارسول‏اللّه در آن دعوا چنان صدمه خوردم كه هرگز در ركاب تو نخورده بودم تا خدا مرا بر ايشان غلبه داد و در آن جنگ بيست هزار از ايشان كشتم، هفتاد دست قطع شد كه مهار ناقه عايشه را گرفته بودند، هر دستي كه قطع مي‏شد يكي ديگر مي‏گرفت تا آنكه هفتاد دست قطع شد. در آن دعوا مصيبتي كشيدم كه بالاتر از آن در هيچ دعوائي مصيبت نكشيده بودم. خلاصه عرض

 

«* 28 موعظه صفحه 402 *»

مي‏كند جميع گذشته را، جميع حكايات معاويه و صفين همه را عرض مي‏كند.

بعد از آن حضرت امام حسن برمي‏خيزد عرض مي‏كند يارسول‏اللّه بعد از آني كه پدرم را به ضربت ابن‏ملجم ملعون شربت شهادت چشانيدند من بودم در ميان امت، خبر به معاويه رسيد زياد را با صد و پنجاه هزار نفر به كوفه فرستاد و امر كرد او را كه از من و از حسين و از جميع شيعيان بيعت براي معاويه بگيرد و اگر بيعت نكنيم سر ما راببرد براي او بفرستد. من رفتم در مسجد بالاي منبر اين حكايت را براي مردم گفتم. گفتم اگر مرا نصرت كنيد من با معاويه محاربه مي‏كنم. يك نفر برنخاست، هيچ‏كس ياري نكرد مگر بيست نفر از آنها كه برخاستند گفتند ما مالك جان خود هستيم و مالك شمشير خود هستيم، هرچه مي‏خواهي حكم كن و ديگر احدي سر بلند نكرد و حمايت نكردند. من گفتم به جد خود اقتدا مي‏كنم كه سي و نه نفر اصحاب داشت و امر خود را پنهان كرد تا وقتي كه چهل نفر ياور پيدا كرد، اگر چهل نفر مرا كمك كنند با معاويه جنگ مي‏كنم ديگر كسي برنخاست به ياري من. و مصيبتهاي خود را تا آخر عرض مي‏كند.

در اين اثنابرمي‏خيزد صاحب مصيبت عظمي صاحب مصيبت كبري حسين7 و برمي‏خيزد با او شهدائي كه در ركاب او شهيد شدند، برمي‏خيزد علي‏اكبر، برمي‏خيزد عباس، برمي‏خيزد علي‏اصغر همين‏كه چشم پيغمبر به او مي‏افتد بنامي‏كند گريه كردن ديگر از گريه پيغمبر معلوم است آن زمان پيغمبر كه گريه بكند جميع هزار هزار عالم به فغان مي‏آيند جميعاً به گريه مي‏آيند. حضرت امير از دست راست حسين، حضرت امام حسن از دست راست حسين، فاطمه از دست چپ، جعفر طيار از دست چپ، خديجه محسن را برداشته فاطمه بنت اسد فرياد كنان و شيون كنان هريك از اين بزرگواران بنا مي‏كنند آنچه بر سرشان آمده شكايت كردن. نمي‏دانم علي اصغر چه مي‏گويد؟ مي‏گويد گلوي نازك مرا تير زدند و مرا كشتند، بپرس از اينها به چه گناه مرا كشتند و هكذا هريك هريك از ائمه برمي‏خيزند و شكايت مي‏كنند. حضرت امام

 

«* 28 موعظه صفحه 403 *»

زين‏العابدين از عبدالملك شكايت مي‏كند و از يزيد و ظلمهاي يزيد شكايت مي‏كند. شما خيال مي‏كنيد مصيبت سيد سجاد را كم مصيبتي است! حضرت امام حسين همه‏اش يك صبح تا ظهر جنگ كرد و مصيبت ديد و كشته شد، ديگر جميع اين محنتها جميع اين مصيبتهائي كه بود همه بر علي‏بن الحسين7 وارد آمد. بفداي آن پاهائي كه به زير شكم شتر بسته بودند و رانهاي او مجروح شده بود از كوفه تا شام چرك و جراحت از پاي او مي‏آمد. بعد از آن برمي‏خيزد حضرت باقر صلوات‏اللّه عليه و شكايت مي‏كند از هشام. بعد از آن برمي‏خيزد حضرت صادق صلوات‏اللّه عليه و از منصور و اهل زمان خود شكايت مي‏كند. بعد برمي‏خيزد موسي بن جعفر از هارون شكايت مي‏كند. مصيبتي براي اين بزرگوار روي داد كه نشنيده‏ام براي شما ذكر بكنند همه جگرشكاف است لكن اين جگرشكافي و سوزش ديگري دارد. شخص نصراني مي‏گويد كه دلم براي او سوخت او را داده بودند به حاكم بصره، سپرده بودند به حاكم بصره، اُرُسيي بود، تالاري بود. ببين نصراني دلسوزي مي‏كند، مي‏گويد در عقب اين صفه طَنَبيي([18]) بود صندوقخانه‏اي بود او را حبس كرده بودند. خود اين بدبخت در آن بيرون آن جلو نشسته بود و شبها و روزها تار و تنبور و هرزگي و لوطيگري، اين امام7 توي اين صندوقخانه اين اوضاع را مي‏ديد و مي‏شنيد، ببين چه بر او مي‏گذشت. چهل روز در آنجا آن بزرگوار را به اين‏طور حبس كرده بودند، لازال مشغول اين عمل بودند، نمي‏گذاردند آن بزرگوار متوجه عبادت خود باشد اگرچه او را چيزي مشغول نمي‏كند امام است لكن آنها اين مصيبت را وارد آوردند. غرض بحسب ظاهر مصيبتي بسيار بزرگ بود كه اين‏طور بي‏حرمتي بشود نسبت به آن بزرگوار. بعد از آن حضرت امام رضا برمي‏خيزد شكوه از مأمون مي‏كند. بعد از آن حضرت جواد برمي‏خيزد از مأمون شكايت مي‏كند. بعد از آن حضرت هادي برمي‏خيزد از متوكل شكايت مي‏كند. بعد از

 

«* 28 موعظه صفحه 404 *»

آن امام حسن عسكري برمي‏خيزد از معتز شكايت مي‏كند، هيچ‏يك جان كه در نبردند. بعد از آن امام زمان برمي‏خيزد و از اهل زمان غيبت شكايت مي‏كند كه چه كردند چه كردند، چگونه انكار مرا كردند. شكايتهائي كه از اهل زمان غيبت دارد مي‏كند.

البته در آن روز نوبت نوكرها هم مي‏رسد، نوبت غلامان و زرخريدها كه مي‏شود، آن‏وقت كه نوبت به ما برسد عرض خواهيم كرد يارسول‏اللّه در زماني واقع شده بوديم كه مدتهاي مديد از غيبت امام گذشته بود و بكلي انوار دين و مذهب از عالم برداشته شده بود. نمانده بود از اسلام مگر اسمي، نمانده بود از قرآن مگر رسمي، صاحبان شبهات و شكوك شبهه‏ها كرده بودند جميع ملل در دين تو رخنه كرده بودند جميع اهل ملل معزّز و محترم بودند و علماي امت تو خوار و ذليل بودند. جميع طايفه‏ها از اهل ملل معزّز و محترم بودند و علماي امت تو ذليل شده بودند فضائل تو و آل تو را از ميان گم كرده بودند. ماها بحول و قوه خدا و به بركت شما و به توفيق شما برخاستيم سينه خود را سپر تير بلا كرديم و احاديث شما را نشر كرديم، فضائل را منتشر كرديم و علوم شما را اظهار كرديم. حسد در سينه بعضي طغيان كرد و نتوانستند ببينند نور تو عالم را بگيرد، بناي عداوت را گذاردند، فتوي به حلالي خون ما دادند، اموال ما را حلال دانستند، زنهاي ما را به فتواي ناحق از ما گرفتند، هركدام از ما اگر شهادتي داديم رد كردند، دشمنان ما اگر شهادتي دادند اگرچه به ناحق بود ترجيح دادند. اگر از جانب ما مقرّين به فضائل سيد قرشي بود و از جانب آنها عبد حبشي بود، عبد حبشي از آنهارا ترجيح دادند بر سيد قرشي از ما. هريك از ما را اخراج بلد كردند به هر بلدي كه رفتيم درهاي مساجد را بر روي ما بستند، شهرها كه مي‏رفتيم دم دروازه كه مي‏رسيديم دروازه‏ها را بر روي ما بستند، مكاتبات به اطراف نوشتند كه اينها مرتدند واجب‏القتلند. كاغذ به سلطان نوشتند اعوان سلطان را بر ما شورانيدند، گناهي نداشتيم نسبت به ايشان كاري نكرده بوديم مگر آنكه ذكر فضائل شما مي‏كرديم، مگر آنكه نشر فضائل شما مي‏كرديم. بپرس از اينها به چه گناه با ما چنين كردند، چه كرده‏ايم نسبت به ايشان؟

 

«* 28 موعظه صفحه 405 *»

كدام ملت را تغيير داده‏ايم؟ كدام مذهب را تحريف كرده‏ايم؟ كدام از شرايع اسلام را تغيير و تبديل نموده‏ايم؟ بپرس يارسول‏اللّه كه كسي كه در مساجد فرياد مي‏كند به اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه و اشهد انّ عليّاً ولي اللّه چگونه كافر به مذهب است؟ چگونه اين شخص غالي شده و كافر شده؟ ولكن هيچ نبود مگر اينكه شياطين براي خود هيكلها گرفته بودند مي‏خواستند اطفاء نور شما را كنند، انكارفضائل شما را كنند، علوم شما را پنهان كنند به اين حيله‏ها متشبّث شدند، به اين واسطه‏ها دفع ما مي‏خواستند بكنند. استشهادها مُهر كردند سجلّها نوشتند، افتراها بستند، چيزها درباره ما گفتند كه روح ما از آن خبر نداشت، چيزها نسبت به مادادند، اتفاق كردند بر اينكه خون ما مباح است.([19])

چون بپرسي مي‏بيني كه بجز آنكه ذكر آل‏محمّد كرده‏ايم تقصيري نسبت به حضرات نكرده‏ايم، نه مالشان را خورده‏ايم نه حسد بر ايشان برده‏ايم نه حسد داريم نه بخل داريم، چرا با ما چنين مي‏كنند؟ معلوم است كه اينها نيست مگر اينكه فضائل آل‏محمّد بر ايشان گران است، به مقتضاي آنچه خدا در قرآن فرموده كه  انّها لكبيرة الاّ علي الخاشعين تحمل فضائل آل‏محمّد مگر براي شيعه ديگر براي كسي ديگر ممكن نيست از اين جهت چون به واسطه صيت اسلام كه نمي‏توانند بگويند باطل است، خود به خود كه نمي‏شود، لامحاله به تهمت به افترا، به بهتان، چيزها نسبت مي‏دهند و مي‏گويند. به هركسي نگاه مي‏كنند مي‏بينند اين از چه وحشت مي‏كند، از چه وحشت دارد همان را نسبت به ما مي‏دهند و از بركت آل‏محمد: و از بركت امام‏زمان صلوات‏اللّه عليه زياده از سيصد كتاب تصنيف كرده‏ام، يك ورق آن را رد كنند. آخر يك كتاب در ردّ اينها بنويسند. خود به خود كه نمي‏شود، خير يك صفحه از آنها را ردّ كنند، خير يك سطر آنها را ردّ كنند، بنويسند تا بماند در روزگار و مردم بدانند حق به جانب

 

«* 28 موعظه صفحه 406 *»

اينها بود. خود به خود بگوئي اينها كافرند و افترا بزني چرا؟ آخر بگو ببينم آدم عاقل خلاف ضرورت اسلام چه‏طور مي‏گويد؟ آدمي كه نماز مي‏كند، اذان مي‏گويد، اشهد ان لا اله الاّ اللّه مي‏گويد، چه طور همچو كسي منكر توحيد است؟ نمي‏دانم خود به خود چه طور مي‏شود كه جلدي آدم كافر مي‏شود! نه واللّه، بلكه و من لم‏يحكم بماانزل اللّه فاولئك هم الكافرون.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 407 *»

«موعظه بيست‏ويكم» سه‏شنبه بيست‏وچهارم ماه رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

درايام گذشته‏عرض كردم كه‏مضمون اين‏فقره مباركه‏ازكتاب‏خداوندعالم‏جل شأنه اين است كه من جن و انس را نيافريده‏ام مگر از براي اينكه مرا بپرستند، من ايشان را براي پرستش آفريده‏ام نه از براي اينكه ايشان تحصيل رزق كنند، يا به من اطعامي كنند، طعامي به من بدهند و من از ايشان نخواسته‏ام ايشان رزق خود را پيدا كنند بلكه من رازقم. من كه ايشان را آفريده‏ام رزقهاي ايشان را خود متكفلم انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة بنده ضعيف اضعف از آن است كه بتواند خود را رزق بدهد يا عيال خود را خود رزق بدهد. اين با ملك خدا، با سلطنت خدا، با رزاقيت خداوند عالم درست نمي‏آيد. چنين مپنداريد شما خود به خود روزي مي‏دهيد يا به قوت عقل و صنعت خود روزي مي‏خوريد، حاشا. اگر چنين گمان كنيد مشرك مي‏شويد بلكه رزاق شما خداوند عالم است. رزق را او مي‏دهد اگرچه تو صنعتي مي‏كني اگرچه تو كاري مي‏كني. مكرر تجربه كرده‏اي كه بسا آنكه تا شام چكش زده‏اي يا صنعتي كرده‏اي آنچه آن روز تحصيل كرده‏اي نصيب ديگري مي‏شود، يا روزي تو به جاي ديگري حواله مي‏شود. اين را بدانيد كه از بسياري حرص و از بسياري تقلا بسياري تلاش براي احدي روزي زياد

 

«* 28 موعظه صفحه 408 *»

نمي‏شود و از كم حرص زدن و كم تقلا و تلاش كردن روزي شما كم نمي‏شود. چه بسيار كسان كه حركت نمي‏كنند مگر قليلي و صاحب اُلوفند و چه بسيار كه شب و روز جان مي‏كَنند و تحصيل دنيا مي‏كنند و مالي گيرشان نمي‏آيد و روزي بر ايشان تنگ است. اگر دست به طلا كنند خاكستر خواهد شد، اگر معدن طلا بكنند خاكستر درمي‏آيد. خدا وقتي نخواست بدهد نمي‏دهد به سعي و كوشش ما نيست. پس چنين مپنداريد كه شماها به حرص زياد روزي خود را زياد مي‏كنيد، مپنداريد كه به حركت كم روزي شما كم مي‏شود. اگر اين را اعتقاد كردي و تجربه در عمر خود كردي و ديدي كه بي‏حركتان در دنيا مرزوق بودند و باحركتان محروم بودند، پس حركت زياد مكن. نمي‏گويم كه هيچ حركت مكن، مي‏گويم به قدر حركت حريصان مكن و بي‏حركت به قدر كَسِلان مباش بلكه حركت كن قليلي به قدر آنكه درِ خانه رزاق را بكوبي تا خبر بشود و بداند تو آمده‏اي، طلب كن همين‏قدر، رزق كه بايد از خانه بيرون بيايد مي‏آيد. صاحبخانه كر نيست بايد براي رزق همين‏قدر حركت كني حركت تو همان كوبيدن در است يواش بكوب، اندك بكوب همان قدر رزق طلب كن ديگر آنچه او صلاح تو را دانسته از اين خانه بيرون مي‏دهد. اين است كه فرمودند اجملوا في الطلب يعني طلب را مجمل كنيد در دنيا نه اينكه آن‏قدر حرص بزني كه نه نمازت را بفهمي نه روزه‏ات را بفهمي، سفرهاي دور و دراز بكني، سفرهائي بكني كه بكلي از دين و ايمان بري شوي، جاهائي بروي كه نه اسم خدا بشنوي نه اسم رسول، نجس بخوري نجس بپوشي. آخر وقتي سفر انگليس مي‏كني همين‏طور است بروي نجس بخوري نجس بپوشي، غسل نداني، قبله نداني آخر چه خبر است؟ براي چه اين‏همه زحمت؟ همه‏اش براي اين يك لقمه ناني كه مي‏خواهي بخوري فضله بپزي اين همه مصيبت كه بر خود مي‏گذاري براي كه؟ مي‏گوئي براي اولادم مي‏كنم، آيا تو دينت را تلف مي‏كني براي اولاد؟ تو زحمت بكشي كه آنها بخورند؟ آنها هم دينشان را تلف كنند؟ اين است كه بدترين مردم كسي است كه دين خود را صرف دنياي خود كند و بدتر از او كسي است كه دنياي خود را و دين خود

 

«* 28 موعظه صفحه 409 *»

را صرف دنياي ديگران كند. وقتي تو از براي زن خود براي اولاد خود تقلا كني و تحصيل كني و دينت را به باد دهي، هزار دروغ بگوئي، هزار قسم بيجا بخوري كه آنها نان داشته باشند، همين مي‏شود نمازت را ترك مي‏كني كه آنها نان داشته باشند. هزار جهل بر خود مي‏افزائي كه آنها نان داشته باشند. حاصلش را مي‏خواهي بداني؟ بگويم به زبان فصيح بليغ؛ بدان كه آنچه تحصيل مي‏كني از مال دنيا جهاز زن خود را درست مي‏كني آخر مي‏روي گلاب‏پاش مي‏خري، لاله و مردنگي مي‏خري مي‏گذاري مي‏روي، زنكه برمي‏دارد و مي‏برد به خانه شوهر خود. پس اين‏همه سعي كردن و دين دادن و آبرو ريختن و توي بازارها فرياد كردن، فريادهاي بيجا همه براي تحصيل جهاز زن است و همه اينها از براي تدارك دخترهاي مردم است. پسران تو دختران مردم را مي‏گيرند و آنها مالهائي كه تحصيل كرده‏اي مي‏برند. اين‏همه زحمتها براي تعمير خانه پسران مردم است. زحمت كشيده‏ام دخترم را عروس كرده‏ام هرچه از مال دنيا تحصيل كرده‏ام برمي‏دارد مي‏برد خانه پسران مردم. فردا هم كه مي‏شود مي‏گويند تو چه‏كاره بودي اين همه زحمت كشيدي براي آن دروغ گفتي، براي آن نمازت را ترك كردي، براي آن ترك تحصيل علم كردي؟

به هرحال مقصود اين بود كه اعتقاد خود را صحيح كنيد و بدانيد كه شما رزاق نيستيد نه براي خود نه براي ديگران اين است كه خدا فرمود مااريد منهم من رزق و مااريد ان يطعمون نخواسته‏ام كه تحصيل رزق براي من كنيد دخلي ندارد هركه خلق مي‏كند، رزق مي‏دهد اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء سبحانه و تعالي عمايشركون يعني خدا خلق مي‏كند شما را، خدا رزق مي‏دهد شما را، خداوند مي‏ميراند شما را و خدا زنده مي‏كند شما را، هيچ‏يك از آنهائي كه شريك براي خدا قرار داده‏اند آنها اين كارها را مي‏كنند؟ حاشا، عبرت نمي‏گيري مگر غير شما در اين روي زمين نفس‏كشي نيست؟ جميع اين حيوانات بر و بحر، جميع اين طيوري كه هستند صبح از خانه‏ها بيرون مي‏آيند با

 

«* 28 موعظه صفحه 410 *»

شكمهاي خالي بدون صنعت بدون تجارت بدون سرمايه و رأس‏المال و برمي‏گردند شام به خانه خود با شكمهاي سير و معمور در كمال پاكيزگي. اگر خدا روزي نمي‏داد اين جنبندگان روي زمين چه مي‏كردند؟ آيا اين گنجشكها همه آهنگرند؟ اينها همه مسگرند؟ چه‏طور آنها را روزي داد، شما را هم همين‏طور روزي مي‏دهد لكن حرص شما نمي‏گذارد. وانگهي اين رزق كه اوقات اين دنيا كه كفايت تحصيل اين دنياي ما را نمي‏كند وقت كم مي‏آيد. پس عبادت را كي بايد كرد؟ همچو نيست، ما را براي عبادت آفريده‏اند در ايام حيات مي‏توان عبادت خدا را كرد و تحصيل رزق هم كرد. پس ما را كه براي اطاعت و عبادت آفريده‏اند و عبادت ما ممكن نيست مگر به اطاعت محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين به اطاعت آن بزرگواران خدا پرستيده مي‏شود بعبادتنا عُبد اللّه همچنين بنا عُبد اللّه بنا عُرف اللّه و لولانا ماعُرف اللّه به خدمت كردن ما از براي محمّد و آل‏محمّد و امتثال فرمان ما براي ايشان خدا پرستيده مي‏شود اگر ايشان نبودند خدا پرستيده نمي‏شد ابداً، كسي راه نمي‏برد طريق عبادت را، كسي نمي‏دانست جهت عبادت را، طور عبادت را احدي از آحاد نمي‏دانست. پس به واسطه ايشان خدا پرستيده شد و لولانا ماعبداللّه. پس بعد از آني كه ما را براي خدمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم آفريدند پس بايد زماني شود كه اين خدمت بعمل آيد و اين امر به انجام رسد و عرض كردم خدمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم به طوري كه در او هيچ شايبه شرك نباشد، هيچ منقصت در او نباشد وقتي ظاهر مي‏شود كه حضرت پيغمبر رجوع به دنيا كند و آن وقتي است كه عقل عالم كامل شود و آن بزرگوار عقل كل است كه به سر عالم مي‏آيد و چون عقل كل است و به سر عالم مي‏آيد، عالم عالم عقل مي‏شود. چون ظلمات از تن عالم رفت بكلي شهوتها و غضبها و عادتها و ناموسها و معصيتها آنچه باطل در تن عالم بود از تن عالم رفت پس عالم مردي مي‏شود چهل ساله عالم بالغ كامل و چون چنين شد عالم معصيت خدا نخواهد كرد پس سرتاپا اطاعت محمّد و طاعت آل‏محمّد: خواهد كرد كه در جميع مشرق و

 

«* 28 موعظه صفحه 411 *»

مغرب عالم بجز طاعت آن بزرگوار بجز نام نامي آن بزرگوار چيزي بروز نخواهد كرد. لكن در اينجا دقيقه‏اي است كه بجز اينكه شما را به عجب درآورم فايده ديگري ندارد نمي‏توان گفت و نمي‏توان اظهار كرد و آن اين است كه در اول بلوغ كه ظهور امام است عرض كردم كه امام7 صحيفه‏اي از بغل مبارك بيرون مي‏آورد به مُهر پيغمبر9 و مي‏گويد به مضمون اين با من سلوك كنيد، همه كافر مي‏شوند و فرار مي‏كنند مگر يازده نفر نقيب و حضرت عيسي كه تمكين مي‏كنند و بيعت مي‏كنند. اگر در اول بلوغ چنين تكليفي است و در اول ظهور چنين عملي خواهند كرد آيا در زماني كه پيغمبر رجعت كند و عقل عالم كامل شود و معرفتها زياد شود، آيا در آن‏وقت چه تكليف وارد خواهد آمد؟ آنوقت براي مسلمين چه حالت خواهد بود؟ اگر بعضي از آن را مي‏خواهيد به شما عرض كنم.

عرض مي‏كنم بعد از آني كه عقل در سر اين عالم پيدا شد و نور عقل در جميع ذرات عالم نفوذ كرد جميع مردم عاقل مي‏شوند. جميع مردم عاقل مي‏شوند يعني چه؟ يعني نور محمّد صلوات‏اللّه عليه و نور علي فرامي‏گيرد ايشان را ظاهراً و باطناً و فرامي‏گيرد جميع مراتب هستي ايشان را كه ايشان منور به نور محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين مي‏شوند. پس از ايشان برمي‏آيد خواصي كه از محمّد9 و از علي سلام اللّه عليه برمي‏آمد ولكن آنها كليند اين جزئي. و اينكه عرض كردم از ايشان آن خواص برمي‏آيد مثل اين است كه بعد از آني كه بر چشم تو نور جان تو تابيد و نور روح تو تابيد از چشم تو مي‏آيد آنچه از جان تو برمي‏آيد لكن همان بينائي نه چيز ديگر و بعد از آني كه نور روح تو بر گوش تو تابيد از گوش تو برمي‏آيد آنچه از جان تو برمي‏آيد لكن همان نور شنوائي نه چيز ديگر. همچنين از دست تو برمي‏آيد آنچه از جان تو برمي‏آيد لكن همان نور نوشتن و عطا كردن و دادن و ستادن روح. پس بعد از آني كه نور آن بزرگواران در جميع اوليائشان جلوه‏گر شد از هر وليّي به قدر قابليت او به طور كارهاي محمّدي برمي‏آيد، كارهاي علوي برمي‏آيد. چرا تعجب مي‏كني از اين؟

 

«* 28 موعظه صفحه 412 *»

درباره سلمان فرمودند كه علم اول و آخر را دانست. راوي نفهميد خيال كرد علم اول و آخر يعني علم اسرائيل و علم اسلام را داشت، امام7 فرمود بل علم علم محمّد و علي سلمان علم اول و آخر را دانست يعني علم محمّد و علي را دانست به جهت آنكه سلمان در اين زمان شده بود مثل آن اشخاصي كه در زمان رجعت فايز مي‏شوند به نور محمّد و آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم از اين جهت فرمودند سلمان رجل من العلماء لانه رجل منا اهل البيت مضمون خبر بود عرض كردم سلمان مردي است از علما فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلمون مائيم علما و شيعيان مايند شاگردان ما. بعد از آني كه سلمان از علماست نه از متعلمين است بياب چه فرمايش كرده‏اند از علماست  لانه رجل منا اهل البيت  سلمان از ما اهل بيت است. پس آن زمان زماني است كه همه سلمانيت پيدا كنند و همه منور به نور محمّد و آل‏محمّد: بشوند و همه علما خواهند شد و صاحبان وحي خواهند شد چنانچه در حديث است كه در زمان رجعت وحي به همه مؤمنان خواهد شد. امام7 دست خود را بر سر هر مؤمني مي‏گذارد هر مؤمني عالم مي‏شود به مايحتاج خود. كار ايشان در آن‏وقت به جائي مي‏رسد كه در آن حديث قدسي است ياابن آدم انا رب اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون اي فرزند آدم من كه در وجود محمّد جلوه كرده‏ام در وجود محمّد آنچه بخواهم بگويم بشو مي‏شود، تو هم اطاعت كن محمّد صلوات‏اللّه عليه را تا از او شوي به مقتضاي من اتبعني فانه منّي پس تو اگر اطاعت كردي و متابعت كردي محمّد را جزء محمّد مي‏شوي و منّي مي‏شوي. پس هر كسي كه جزء محمّد شد ولد محمّد مي‏شود به جهت آنكه خدا در قرآن ولد را جزء والد قرار داده و فرموده و جعلوا له من عباده جزءاً پس معلوم شد كه هركس از ايشان شد جزء ايشان مي‏شود، ولد ايشان مي‏شود آخر بچه كبوتر كبوتر است بچه كلاغ كلاغ است، بچه سگ سگ مي‏شود، بچه هر چيزي همان چيز مي‏شود، بچه محمّد و علي چه خواهد شد؟ مي‏خواهم بدانم پدرْ محمّد، مادرْ علي، فرزند چه مي‏شود؟ آيا از اين

 

«* 28 موعظه صفحه 413 *»

ميانه عمر درمي‏آيد؟ عاصي مي‏شود؟ فاسق مي‏شود؟ جاهل مي‏شود؟ حاشا. پدر كبوتر باشد مادر كبوتر باشد بچه كبوتر درمي‏آيد. پدر آهو باشد مادر آهو باشد بچه آهو مي‏شود. پس هرگاه پدر كسي محمّد باشد مادرش علي باشد بچه چه خواهد شد؟ محمّد علي خواهد شد، رگي از جانب محمّد دارد رگي از جانب علي دارد. اگر پسر شد رگ محمّد در او غلبه كرد داخل نقبا مي‏شود و اگر دختر شد و رگ علي در او غلبه كرد اين داخل نجبا مي‏شود. غرض اين است كه فرزند محمّد يا پسر است و رگ محمّد بايد در او غلبه داشته باشد و نقيب است يا رگ علي در او غلبه دارد و نجيب است چون چنين شد پس در اين هنگام مي‏شود آشيانه مشيت خدا در حديث قدسي مي‏فرمايد انا رب اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون من خدائي هستم كه هرچه را بخواهم بگويم بشو مي‏شود، اطاعت كن مرا در آنچه تو را به آن امر كرده‏ام تا تو را هم مثل خود كنم، هرچه را بخواهي بگو بشو بشود. پس مؤمن مي‏شود آشيانه مشيت خدا، صاحب مشيت و صاحب اراده مي‏شود از اين جهت آنچه از عيسي ظاهر مي‏شد از احياي مردگان، از مؤمن در ايام رجعت ظاهر مي‏شود. مي‏گويد به آهوي كشته خورده شده قم باذن اللّه برمي‏خيزد، به مرغ خورده بريان شده استخوانهاش را روي هم مي‏چيند و مي‏گويد طِرْ باذن اللّه مي‏پرد زنده مي‏شود. آيا اين چيست به غير از اينكه او آشيانه مشيت خدا شده و احيا مي‏كند باذن خدا آنچه را كه مي‏خواهد. از اين است كه اگر مؤمن هزار همسر اين دنيا از خدا تمنا كند قادر مي‏شود مملوك او مي‏شود هزار همسر گفتم به چه معني؟ يعني اگر بخواهد يك جامه او هزار شود في‏الفور هزار مي‏شود، اگر بخواهد كفش او هزار شود في‏الفور هزار مي‏شود، بخواهد عمامه هزار تا داشته باشد يك آن هزار تا مي‏شود، باغش هزار باغ مي‏شود خانه‏اش هزار خانه مي‏شود و هكذا اگر هزار همسر اين دنيا خواسته باشد في‏الفور براي او مهيا مي‏شود. جميع بركات آسمان به زمين نازل مي‏شود، جميع بركاتي كه خدا از زمين قرار داده بيرون آيد بيرون مي‏آيد. زرع دائم برپاست، اشجار دائم

 

«* 28 موعظه صفحه 414 *»

باثمر است، ميوه زمستان در تابستان پيدا مي‏شود ميوه تابستان در زمستان پيدا مي‏شود. مؤمنين از اين آفتاب و ماه مستغني مي‏شوند بنوراللّه عالم روشن مي‏شود حاجت به آفتاب و ماه ندارند. بهشت براي مؤمنان ظاهر مي‏شود، جنّتان مدهامّتان از پشت كوفه ظاهر مي‏شود، اكل مؤمنان و طعام و شراب مؤمنان از آن جنّت خواهد بود. بعضي از دوستان تعجبي كردند در اين حرف كه من چند روز قبل عرض كردم، گفتند چنين دجال كه تو مي‏گوئي بسيار عجيب است گفتم هزار سال قبل از اين اگر كسي به شما گفته بود كه هزار سال بعد براي مردم مركوباتي پيدا مي‏شود آتشين كه در روزي مثلاً هزار فرسخ راه، دويست فرسخ راه مي‏رود، روزي پانصد فرسخ راه مي‏رود، مركوباتي پيدا مي‏شود كه شب كه بر آن سوار مي‏شوند صد فرسخ راه دويست فرسخ راه مي‏روند مهمان مي‏شوند مي‏روند و شام مي‏خورند و برمي‏گردند به خانه‏هاي خود. اگر هزار سال پيش از اين چنين خبري كسي به تو مي‏داد تو هيچ تصديقي مي‏كردي؟ البته تعجب مي‏كردي مي‏گفتي چه‏طور همچو چيزي مي‏شود؟ اگر به تو مي‏گفتند هزار سال بعد از اين مركوبي در روي زمين پيدا خواهد شد كه يكدفعه نشسته‏اي مي‏بيني كه هزار قشون، سه هزار قشون در يك روز از پانصد فرسخ راه به يكدفعه وارد قلعه تو شدند تو هيچ باور مي‏كني؟ البته باور نمي‏كني. اينها عجايب دنياست هرگاه هزار سال قبل از اين گفته بودند كه هزار سال بعد از اين چنين خواهد شد كه از اينجا به ينگي‏دنيا سرگوشي حرف بزنند، از اينجا به اسلامبول نجوي كنند تو باور مي‏كردي؟ مي‏گفتي حاشا كه همچو چيزي بشود و مي‏بيني كه دارد مي‏شود. پس چه عجب مي‏كني از اين جوره سخنان؟

پس عرض مي‏كنم كه در رجعت براي امير مؤمنان قبه‏اي ساخته مي‏شود كه يك ركن او در نجف اشرف گذارده شده يك ركن او در مدينه گذارده يك ركن او در لحسا و هَجَر گذارده يك ركن او در صنعاي يمن گذارده مي‏شود در اين قبه قنديلهاست كه مثل آفتاب درخشان است معلق در آن قبه آويزان است. حالا وقتي اين حرف را مي‏شنوي

 

«* 28 موعظه صفحه 415 *»

خيال مي‏كني همچو چيزي همچو قبه‏اي چه‏طور مي‏شود كه در اين عالم ساخت! اين حرف يعني چه؟ در زمان نوحْ حكيمي بود كه او را بلصيال حكيم مي‏گفتند شنيده بود حضرت نوح نفرين كرده است و از غايت حكمت خود مي‏دانست كه نوح پيغمبر است و دعاي او مستجاب مي‏شود و عالم را غرق خواهد كرد. آمد خدمت سلطان بلد خود و عرض كرد نبيي مبعوث شده است در عالم و شنيده‏ام كه نفرين كرده و عالم به نفرين او غرق خواهد شد. اگر تو اذن مي‏دهي من به علومي كه خدا به من داده است قبه‏اي در بلد تو نصب كنم كه از غرق ايمن شود، رخصت داد. بلصيال بر تمامي آن بلد قبه‏اي نصب كرد از علوم به قوت حكمت خود و به قوت علم خود بر آن بلد قبه‏اي نصب كرد كه عالم را آب گرفت و آن بلد ايمن بود و اهل آن بلد غرق نشدند. پس وقتي ديدي بلصيال حكيم همچو كاري مي‏تواند بكند پس بدان كه علي بن ابي‏طالب صلوات‏اللّه و سلامه عليه قبه‏اي مي‏تواند بسازد كه يك ركن او در نجف اشرف باشد يك ركن او در لحسا و هَجَر باشد يك ركن او در صنعاي يمن باشد ممكن است. و همچنين از براي حضرت امام حسين قبه‏اي از يكپارچه ياقوت بنامي‏كنند. حالا مي‏گوئي قبه از يكپارچه ياقوت يعني چه؟ ما جان مي‏كنيم يك انگشتر ياقوت نمي‏توانيم پيدا كنيم، مي‏گويم حوصله‏تان را بزرگ كنيد اولاً كه دنيا در ترقي است. تو چه مي‏داني معادن چه‏قدر زياد شده در دنيا و چه‏قدر زياد مي‏شود؟ پس مي‏شود كه چنان ياقوتي از معدن بيرون آيد كه بتوان به قدر قبه از آن ساخت. هرگاه از اين هم وحشت مي‏كني بدان كه بعد از آني كه كسي صاحب مشيت و اراده شد، صاحب امر كن فيكون شد، چه عجب مي‏كني از اينكه بفرمايند بشو بشود، مي‏كنند و مي‏شود قبه‏اي از ياقوت نصب مي‏كنند در كربلا در اطراف آن قبه نود هزار قبه سبز است و شايد از زمرد سبز باشد. در آن روز كربلا مزار جميع مخلوقات مي‏شود، جميع مؤمنان مي‏آيند در آنجا و در آنجا زيارت مي‏كنند حسين را. سلام نشسته حسين و مردم به سلام مي‏آيند و به خدمت او مشرّف مي‏شوند و حوائج خود را عرض مي‏كنند و خير دنيا و آخرت عايد مؤمنان خواهد شد. در آن‏روز

 

«* 28 موعظه صفحه 416 *»

از زمين مسجد كوفه برمي‏آيد چشمه روغن، حالا مي‏گوئي چه‏طور چشمه روغن از زمين بيرون مي‏آيد همانطور كه نفت از زمين بيرون مي‏آيد آن روز هم چشمه روغن و چشمه عسل از زمين مسجد كوفه بيرون مي‏آيد. چشمه‏اي از آب بيرون مي‏آيد. در كوفه مسجدي ساخته مي‏شود كه پانصد در داشته باشد. معلوم است وقتي كه كوفه مجمع جميع مردم باشد مي‏خواهند نماز كنند در آنجا بايد مسجد به اين بزرگي باشد كه پانصد در داشته باشد. در آن‏روز مسجدهاي متعدد خواهد ساخته شد جميع آنچه ظالمان ساخته‏اند برانداخته مي‏شود سنگ با مؤمن بسخن درمي‏آيد، درخت با مؤمن سخن مي‏گويد، هرگاه كافري اتفاقاً رفته باشد پشت سنگي يا پشت درختي، آن سنگ يا آن درخت بسخن درمي‏آيد و مؤمن را صدا مي‏زند مي‏گويد اي فلان يكي از اعداءاللّه پشت سر من است، بيا اين را بكش. مؤمن مي‏رود او را مي‏كشد. خلاصه جميع بركاتي كه تعقل آن را نتوان كرد، آنچه خواهش تو به آن تعلق بگيرد در رجعت براي تو حاصل مي‏شود. عالم مثل بهشت خواهد شد چنانچه جميع آنچه بخواهي در بهشت از براي تو حاصل است در رجعت هم براي مؤمن هرچه بخواهد حاصل است. آن‏قدر شخص عمر خواهد كرد كه هزار پسر جنگي از نسل خود ببيند كه ملالش بگيرد از حيات، اگر بخواهد تا نفخ صور زنده باشد زنده مي‏ماند. جميع مؤمنين به خواهش خود بخواهند بميرند مي‏ميرند والاّ آن عرصه و آن دولت عرصه‏اي است كه تا نفخ صور باقي است، براي آن دولت زوالي نيست، ملك را نبايد براي باطل خلق كنند ملك براي حق خلق شده. اين يك خورده ايامي كه براي باطل است بپايان خواهد رسيد دولت دولت حق خواهد شد، دولت ظلم تمام مي‏شود فراموش مي‏شود آن‏قدر دولت عدل طول مي‏كشد كه اين يك خورده ايام فراموش مي‏شود، چيزي نيست اين ايام مثل عصر جان بن جان كه پيش از اين عصر بود و فراموش شد اين ايام هم فراموش مي‏شود و زماني ديگر مي‏آيد و آن زمان زماني است كه بركات آسمان و زمين بر مؤمن نازل مي‏شود، وحي بر او نازل مي‏شود و صاحب علم مي‏شود آنچه ضرور است در وجود او بر او

 

«* 28 موعظه صفحه 417 *»

وارد مي‏شود. پس چون عالم مستقر شد و جنت ظاهر شد حضرت سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه رجعت فرمايد و آن بزرگوار حساب خلايق را خواهد كرد و مقدار قابليت هركسي را معين خواهد فرمود و اندازه درجه بهشت او را و درك جهنم او را معين خواهد فرمود آنگاه دابّة الارض صلوات‏اللّه و سلامه عليه بروز خواهد كرد و مراد از دابّة الارض حضرت امير است صلوات‏اللّه و سلامه عليه و با اوست خاتم سليمان و با اوست عصاي موسي. آن خاتم را بر پيشاني مؤمنين مي‏گذارد نقش مي‏شود مؤمن حقاً عصا را بر پيشاني كافر مي‏گذارد نقش مي‏شود كافر حقاً به طوري كه همه مردم مي‏توانند بخوانند آن را و آن‏وقت كافر به مؤمن مي‏گويد خوشا بحال تو كاش من در مقام تو مي‏بودم، مؤمن به كافر مي‏گويد بدا بحال تو، حمد خدا را كه من مثل تو نيستم. در آن هنگام عمل برداشته مي‏شود، توبه برداشته مي‏شود، از احدي توبه قبول نمي‏شود و عالم حالت آخرت را پيدا مي‏كند، برزخ مابين دنيا و آخرت است ديگر از احدي توبه مقبول نمي‏شود، جميع كفار مأيوسند از نجات، جميع مؤمنان مسرورند به رحمت. ديگر آن دولت را پايان نيست لكن به آن‏طور بي‏پاياني كه باز بوقتي خواهد رسيد كه حضرت فاطمه از زمين بالا مي‏رود بعد از آن ائمه هشتگانه از زمين بالا مي‏روند، پس از ايشان حضرت امام حسين و امام حسن و امير مؤمنان و امام زمان همه ائمه اينها از زمين بالا خواهند رفت، پس از ايشان حضرت پيغمبر از زمين بالا خواهند رفت و فاصله مابين رفتن اينها را كه چه‏قدر وقت مابين رفتن هريكي از آنها تا ديگري فاصله است آن را خدا بهتر مي‏داند، كسي نمي‏تواند تحديد آن كند كه چه‏قدر مي‏شود اگرچه به واسطه علم و از قوت علم مي‏شود چيزي استنباط كرد لكن حديث بخصوصي ندارد كه من عرض كنم. همين‏كه اين بزرگواران از عالم بالا رفتند عالم را حالت شخص محتضر پيدا مي‏شود و شعور او از سر او رفته، فهم او از سر او رفته، در حالت جان كندن است، بحال احتضار رسيد. پيغمبر و ائمه كه بيرون رفتند عالم هرج و مرج مي‏شود مثل اينكه حركات شخص محتضر از روي شعور نيست گاهي دستي مي‏اندازد گاهي پائي

 

«* 28 موعظه صفحه 418 *»

حركت مي‏دهد من غير شعور، گاهي چشمي برهم مي‏گذارد و مي‏گشايد، گاهي نفسي مي‏كشد من غير شعور. پس تا چهل روز عالم در حالت جان كندن خواهد بود به جهت آنكه اين بزرگواران چشم عنايت و تربيت را از او برداشته‏اند، نه اين است كه قطع نظر بكلي از عالم كردند، اگر بكلي قطع نظر از عالم مي‏كردند عالم فاني مي‏شد بلكه چشم عنايت و تربيت را از عالم برمي‏دارند. پس جميع مردم در آن چهل روز بي‏شعور مي‏شوند، شعوربه طوري از عالم مي‏رود كه شخص نمي‏داند عمامه را بسر مي‏بايد بست يا به پا، نمي‏داند عبا را بايد خورد يا پوشيد، فهم از مردم زايل خواهد شد چرا كه جميع فهم به عنايت محمّد و آل‏محمّد است  صلوات‏اللّه عليهم تو به خود مغروري كه صاحب عقلي و صاحب تدبيري لكن نمي‏داني از پس اين پرده دستي هست كه او مدبّر عالم است. براي اين مثلي عرض كنم، روزي حضرت عيسي ديدند شخصي فلاح را دارد بيل مي‏زند در ميان بيابان، اين دور ايستادند و نگاه كردند به او از اين دور ديدند كه اين‏طور مشغول است دعا كردند كه خدايا حرص را از او بگير. بعد از آني‏كه دعا كرد دعاي او مستجاب شد حرص او از سر او رفت بيل را انداخت و خوابيد و دراز شد مدتي بر اين حالت خوابيده بود. حضرت عيسي تعجب مي‏كردند باز عيسي دعا كرد كه خدايا حرص را به او پس بده. چون حرص در بدنش آمد دومرتبه برخاست و بيل را گرفت و بناي زراعت را گذارد. حضرت عيسي پيش رفت پرسيد اي مرد چرا بيل را انداختي و خوابيدي و چرا دومرتبه برداشتي و مشغول شدي؟ گفت اول فكر كردم ديدم من عمرم به انتها رسيده و پيرمردي هستم، آن‏قدر دارم كه تا آخر عمرم بخورم، گفتم چه حاجت به اين همه زحمت! بيل را انداختم و دراز كشيدم. بعد بخاطرم آمد كه آدم تا زنده است بايد بجنبد، آدم زنده زندگي مي‏خواهد، برخاستم دومرتبه مشغول شدم. حالا ببين

دريا بوجود خويش موجي دارد خس پندارد كه اين كشاكش «معلوم» با اوست

 

 

«* 28 موعظه صفحه 419 *»

مردكه خيالش مي‏رسد اين به قوت فكر خود اين به قوت صلاحديد خود ترك كرد و كار كرد لكن از پس اين پرده دستي ديگر مدبّر است، كار از جاي ديگر ساخته مي‏شود آنچه صلاح تو است به خاطر تو مي‏آورد آنچه صلاح تو نيست از خاطر تو محو مي‏كند. همچنين در آن روز بعد از آني كه آن كسي كه شعور عالم بود از عالم بالا رفت ادراك از تن مردم تمام خواهد شد، جميع مردم بي‏شعور مي‏شوند و چهل روز بر اين حالتند و شايد اين چهل روز از روزهاي آن زمان باشد و روزهاي آن زمان بسيار بسيار طولاني است دخلي به روزهاي اين زمان ندارد وقتي در زمان ظهور هر روزي ده روز حالا باشد در آخر رجعت نمي‏دانم چه خواهد شد، چه‏قدر بر آن حالت خواهند بود.

بعد از آن اسرافيل از جانب خداي جليل مأمور مي‏شود به نفخ صور و صور يك شاخي است از نور به شكل قند، يك سر او باريك و يك سر او پهن. آن سر باريك در دهان اسرافيل است و آن سر پهن رو به بيرون است در آن سر پهن اين صور به عدد صاحب روحهائي كه در روي زمين هستند و به عدد صاحبان ارواحي كه در آسمانها هستند سوراخ هست و جميع اين سوراخها مي‏آيد و به اين سر قند به اين يك سوراخ منتهي مي‏شود. در دهان اسرافيل يك سوراخ است پف مي‏كند در آن يك سوراخ آن يك پف در آن صد هزار هزار كرور سوراخ داخل مي‏شود. پس چون اسرافيل مأمور مي‏شود صور را در دهان مي‏گيرد همينكه چشم اهل آسمان به اسرافيل مي‏افتد پشتشان بر هم مي‏لرزد و همين‏كه چشم اهل زمين به اسرافيل مي‏افتد مي‏دانند هنگام فناي ايشان رسيد آن‏وقت اسرافيل در صور مي‏دمد و اين نفس اسرافيل سرابالا است مثل قليان كشيدن نفس را بالا مي‏كشد. چون نفس را بالا كشيد اول جان هر صاحب جاني كه در زمين است مي‏رود و در يكي از اين سوراخها كه مخصوص او است قرار مي‏گيرد، جان كل اهل زمين اول گرفته مي‏شود و بعد از آن جان اهل آسمان بار دويم گرفته مي‏شود. جميع ارواح اهل آسمان و زمين در سوراخهاي آن صور مي‏روند و هركسي در سوراخ مخصوص خود مي‏رود و سبب اينكه اول از زمين گرفته مي‏شود

 

«* 28 موعظه صفحه 420 *»

جان و بعد از آسمان اين است كه آفتاب چون مي‏خواهد غروب كند اول نور از پايين ديوار مي‏پرد بعد نور از بالاي ديوار. اين آسمان و اين زمين مانند ديواري است كه زمين پايين اين ديوار است و آسمان سر اين ديوار و بعد از آني‏كه عنايت را صاحب عنايت از عالم برمي‏دارد معلوم است اول از پاي اين ديوار كه زمين باشد نور ارواح برداشته مي‏شود تا آنكه خورده خورده از سر ديوار پرواز مي‏كند. نمي‏بيني در هنگام نزع روح اول از پاي انسان جان بيرون مي‏رود و پاي انسان به منزله پايين ديوار بدن انسان است بعد مي‏آيد به زانوي انسان بعد مي‏آيد به ورك بعد به شكم و هكذا، اول از اطراف بدن روح بيرون مي‏رود و آخر از سر او و از دماغ او بيرون مي‏رود. همچنين اسرافيل كه صور دميد اول ارواح اهل زمين كه پاي اين ديوار است از تن آنها بيرون مي‏رود تا آنكه از سر ديوار آسمان هم ارواح ملائكه بيرون مي‏رود. بعد از آن خداوند حكم مي‏كند به اسرافيل كه اي اسرافيل جان از بدن تو هم بايد بيرون برود و بحكم خدا اسرافيل هم مي‏ميرد پس در آن هنگام نه حاسّي مي‏ماند نه محسوسي. حاسّ يعني كسي كه چشم او چيزي ببيند، كسي كه ادراك چيزي بكند و محسوس يعني چيزي كه آن را درك بكنند. پس در آن روز نمي‏ماند احساس كننده و احساس شونده و هرچه در دنيا تركيب شده جميع آن تركيبات از هم خواهد پاشيد هيچ نخواهد ماند چيزي كه بتوان بر آن نامي گذارد نماند چهارصد سال از سالهاي آن‏وقت اين حال باقي است و نمي‏دانم اين چهارصد سال از چه سالها است خدا بهتر مي‏داند كه از سالهاي آن عالم است يا از سالهاي عالم ديگر است خدا مي‏داند چه‏طور است، چهارصد سال طول مي‏كشد غرض عالم اين‏طور فاني مي‏شود جميع مركبات عالم از هم خواهد پاشيد. خداوند جليل در آن‏وقت ندا مي‏كند با زبان خود به زبان فصيح بليغ و هيچ مي‏داني اين زبان چه زباني است و خدا چگونه ندائي مي‏كند؟ صور، جان هركس زيرِ صور است مي‏گيرد نه اينكه هركه بالاتر از صور هم باشد به نفخ صور جان او مي‏رود، حاشا چگونه حيات خدا تمام مي‏شود؟ حاشا حيات خدا تمام نخواهد شد. پس هركس زير صور است

 

«* 28 موعظه صفحه 421 *»

جان او گرفته مي‏شود به دميدن صور و هركس بالاي صور است و صاحب صور است جان او گرفته نمي‏شود اين است كه خدا صاحب صور را استثنا كرده فرموده و نفخ في الصور فصعق من في السموات و من في الارض الاّ من شاءاللّه شاءاللّه خدا خواسته او بالاي صور باشد و از براي او فنا و زوال نباشد چگونه براي او فنا و زوال است و مي‏فرمايد كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام جميع آنچه در صفحه كائنات است فاني خواهد شد مگر رخساره پروردگار. مي‏فرمايد نحن وجه اللّه ايشانند رخساره خدا و ماعند اللّه خير و ابقي ايشانند عند رب و نزد خدا ايشانند پس ايشان باقي‏ترند از جميع كائنات از جميع موجودات و براي ايشان فنا و زوالي نيست. پس بعد از آني كه صور و هرچه در تحت صور است تمام شد آن بزرگواران لسان‏اللّه ناطقند آن بزرگواران وجه‏اللّه صادقند پس ايشان ندا مي‏كنند و نداي ايشان نداي خداست كه لمن الملك اليوم كجايند جبّاران؟ كجايند آناني كه رزق مرا مي‏خوردند و عبادت غير مرا مي‏كردند؟ چه‏طور شدند آن ملكها، چه‏طور شد آن جلالها، كو آن سلطنتها، كجا رفت؟ چون هيچ‏كس نيست جواب بگويد باز محمّد و آل‏محمد صلوات‏اللّه عليهم در اين دفعه به لسان محمّدي مي‏گويند للّه الواحد القهّار ملك امروز مخصوص خداي يگانه است كه براي او شريكي نيست در آن روز كجايند آن بتان؟ آن بتان جاندار كه ادعاي ربوبيت كرده‏اند، ادعاي خدائي كرده‏اند، جميع آنها فاني و تمام مي‏شوند بجز وجود مبارك محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم چنانكه در خواب به يكي از دوستان خود فرموده بودند و منّا المنادي و منّا المجيب منادي مابين نفختين از ما اهل بيت است و جواب دهنده آن روز هم از ما اهل بيت است. به هرحال مقصود اين بود كه چهارصد سال به اين حال خواهد گذشت بعد از آن خداوند حكم خواهد كرد باراني خواهد آمد كه جميع روي زمين را آن باران خواهد خيسانيد آن‏قدر باران خواهد آمد كه روي زمين مواج شود آن‏وقت موج خاكهاي روحانيين را از طرفي به طرفي ببرد و مراد از روحانيين يعني صاحب روحان. خاك هر صاحب روحي از هر

 

«* 28 موعظه صفحه 422 *»

طرفي به طرفي مي‏رود به واسطه موج آن آب. بسا كسي كه مرده قدري از خاك او به مشرق رفته قدري از خاك او به مغرب رفته آن آب كه به موج درآمد خاك هر شخصي صاحب روحي را مي‏برد بر سر قبر او جمع مي‏كند. مپندار و قياس مكن قدرت پروردگار را به عقل ناقص خود اما همينكه تو نمي‏تواني در ميان خاك زيد را پيدا كني آيا خالق زيد هم نمي‏تواند پيدا كند؟ البته مي‏تواند تو به قدر عقل ناقص خود يك مشت نخود و عدس و باقلا و ماش و ارزن توي مجموعه بريز و داخل هم كن، آن‏وقت ارزنها را مي‏تواني جدا كني از ميانه آنها يا نمي‏تواني؟ البته مي‏تواني يكي يكي برمي‏داري و جمع مي‏كني و همچنين نخود و عدسها و باقي ديگر را. مگو اينها درشت است و خوب جدا مي‏شود خاكها را نمي‏شود جدا كرد، مي‏گويم عظمت خدا را ببين و قدرت او را تماشا كن! خدا قادر بر هر چيزي است پس خاكهاي روحانيين يعني خاك هر صاحب روحي كه در مشرق و مغرب عالم پهن شده يا در شكم زمين مانده به هرجا رفته‏اند آن خاكها را خداوند جمع مي‏كند، خاك هر كسي را در سر قبر او جمع مي‏كند خداست و مي‏كند. عرض كردم خدائي كه خلق مي‏كند در يك آن از مشرق و مغرب عالم اناسي را در يك آن اين همه برگي كه براي درختان است همه را خدا مي‏آفريند و تربيت مي‏كند آيا نمي‏تواند بدنهاي روحانيين را از اطراف عالم جمع كند؟ پس جمع مي‏كند خاك هر بدني را بر سر قبر او و به او مي‏گويد كن زنده مي‏شود و برمي‏خيزد و همان‏طوري كه روز اول ساخته حالا هم مي‏آفريند وانگهي كه اسباب طبيعي هم بر اين جاري مي‏شود، خاكهاي زيد معلوم است مناسب جان زيد است، هر دو هم‏طبعند، هر دو يكجا مي‏خواهند بروند، مركزي واحد طلب مي‏كنند، منجذبند بسوي همان مركز مثل اينكه اگر هزار قطره آب با هزار ذره خاك را بهم ممزوج كني آميخته باشند خاكها بهم مجتمع كه شدند خشتي مي‏شود. اگر آن خشت را در آب بگذاري خاك آن خاكها بهم مي‏چسبند و مي‏روند پيش خاكها و آبها هم پيش آبها مي‏روند به جهت مناسبتي كه دارند. همچنين خاكهاي زيد و عمرو هم با روحهاشان مناسب با همند همه با يكديگر

 

«* 28 موعظه صفحه 423 *»

الفت دارند طالب يك مقام هستند، همه مي‏روند در حيّز خود جمع مي‏شوند. پس خاكهاي زيد جمع مي‏شود در سر قبر او و چون در آنجا آمد هر جزء او در همانجاي آن جزء مي‏ايستد مثل اينكه نطفه هر جزئي از او جاي جزئي است وقتي كه نطفه در رحم رفت آن‏قدر از نطفه كه لايق سر است در جاي سر مي‏ايستد آن‏قدر كه لايق دست است جاي دست آن‏قدر كه لايق پاست جاي پا. جهال اين نكته‏ها را نمي‏فهمند چنان مي‏پندارند اين قطره آب مني همه جاش مثل هم است و حال آنكه چنين نيست. در اين قطره آب مني اجزائي است كه بجز اينكه سر بشود چيز ديگري نمي‏شود، اجزائي است كه بجز اينكه پا بشود چيز ديگري نمي‏شود از اين جهت است كه اگر اجزائي كه قابل سر است دو برابر داشته باشد طفل دو سر مي‏شود، اگر اجزائي كه قابل پاست دوبرابر داشته باشد چهارپا مي‏شود. آيا نديده‏اي آدم دو انگشت؟ اين به جهت آن است كه آن اجزاء زياد شده پس آن اجزائي كه قابل سر است بجاي سر مي‏ايستد، اجزائي كه قابل پا بجاي پا. همچنين است خاكهاي روحانيين همين كه روح در قبرش آمد اجزاي سرش بجاي سرش مي‏ايستد اجزاي پاش بجاي پا و هكذا بدن او بالتمام ساخته مي‏شود. همين‏كه بدنها تمامي ساخته شد و همه در يك لحظه ساخته مي‏شود آن‏وقت اسرافيل مأمور مي‏شود به نفخه دويم در اين وقت پف مي‏كند در ميان صور هر تني روحش از سوراخش بيرون مي‏رود و داخل تنش مي‏شود برمي‏خيزد ازقبر خود و خاك از سر او مي‏ريزد همين كه برخاست و نگاه كرد و خود را صحيح و سالم ديد، خود را درست ديد اين است نشر روز نشور، اين است نشر يعني زنده كردن. پس در آن روز جميع مردم در روز نشور همه منشور مي‏شوند، همه زنده مي‏شوند، همه از قبرهاي خود  بيرون مي‏آيند ولي دهشتي به ايشان دست مي‏دهد كه ما فوق ندارد چنانچه طفل وقتي به دنيا مي‏آيد اول عالمي عجيب غريب مي‏بيند دهشت مي‏كند بنامي‏كند گريه كردن مردم هم چون از رحمِ خاك سر بيرون مي‏آورند خود را در عالمي وسيع مي‏بينند ملكي مي‏بينند زميني مي‏بينند خالي از پست و بلندي، مي‏بينند يكه و تنها هر

 

«* 28 موعظه صفحه 424 *»

ذي‏روحي تنها است در سر قبر خود روز اول تنها آفريده شده ذرني و من خلقت وحيدا و در روز آخر هم كلهم اتيه يوم القيمة فردا برمي‏خيزد تنها و حيران و سرگردان نمي‏داند پدرش كجاست نمي‏داند برادرش كجاست، نمي‏تواند استعانت به كسي بجويد، كاري دست كسي ندارد حيران و سرگردان. مدتي چون به اين حالت ماندند حشر برپا مي‏شود حشر در زبان عرب به معني جمع است و حشر لسليمان جنوده يعني جمع شد مردم محشور مي‏شوند يعني جمع مي‏شوند مردم اينها را كه زنده كردند ملائكه‏اي كه موكل بر آنها هستند آنها را مي‏رانند و مي‏برند در زمين محشر در جائي كه موضع حشر است، موضع جمع است مثل زرعي كه پي سر هم زرع شده باشد يا مثل تيرهائي كه در تيردان آنها را چيده باشند در اين محشر اينطور بهم پيوسته بهم متصل مي‏ايستند نه موضع نشستن دارند نه جاي جنبيدن، نمي‏توانند قدم از قدم بردارند جمع مي‏شوند و نمي‏فهمند چه خبر است و چه واقع شده، نمي‏فهمند چه بايدشان كرد به كه ملتجي بايد بشوند، رو به كه كنند. اين را عرض نكردم كه بعد از آني كه اسرافيل دم دويمي را دميد در اين دم، اول جان به ملائكه داده مي‏شود و دويم جان به تن زميني‏ها مي‏رود چنانكه آفتاب وقتي سرمي‏زند اول سر ديوار مي‏زند بعد از آني كه برآمد نور به پاي ديوار مي‏رسد چنانكه طفل وقتي كه در شكم مادر است و جان ندارد وقتي جان در او دميده مي‏شود جان اول به قلب و دماغ و سر او مي‏رسد بعد از آن به ساير اعضاي او، همچنين وقتي جان به اين عالم مي‏دمند اول به قلبش كه عرش است مي‏دمند بعد دماغش كه كرسي است جان پيدا مي‏كند بعد افلاكش كه حواسش باشد مانند فكر او و خيال او و واهمه او و امثال اينها، بعد به دست و پا و اعضا و جوارح او كه زمين است مي‏دمند. مردم منشور مي‏شوند و زنده همه در محشر جمع مي‏شوند هركسي در سر جاي خود آن‏وقت آسمانها را خدا حكم مي‏كند كه نازل شويد، آسمانها فرود مي‏آيند گرد اين مردم را مي‏گيرند. آسمان دويم پس از آسمان اول فرود مي‏آيد و گرد آن را مي‏گيرد آسمان سيّم زير آسمان دويم و گرد آن را مي‏گيرد تا اينكه همه آسمانها پشت بر

 

«* 28 موعظه صفحه 425 *»

پشت گرد اين مردم را مي‏گيرند به طوري كه نمي‏توان جنبيد. آن‏وقت خطاب مي‏رسد يامعشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان اي گروه جنيان و آدميان اگر مي‏توانيد از اقطار آسمانها و زمين بيرون برويد بسم‏اللّه، برويد. نمي‏توانيد بيرون برويد. پس اينها به اين طور كه جمع شدند و آسمانها گرد ايشان را گرفت اين است كه مي‏فرمايد و ازلفت الجنة للمتّقين بهشت نزديك مي‏شود براي متقيان، بهشت در آسمان است آسمان كه فرود آمد بهشت نزديك مي‏شود. آفتاب كه در آسمان چهارم است يك ني بالاي سر خلايق مي‏ايستد گرم مي‏گيرد خلايق را مردم عرق مي‏كنند به طوري كه تا دهانشان زير عرق مي‏رود، حيران و واله كه چه حكم در باره ايشان صادر شود. در اين اثنا مي‏آورند منبري از نور و مي‏گذارند و آن منبر را منبر وسيله مي‏گويند و در وسط اين صحرا اين منبر را مي‏گذارند. آنچه نظرم مي‏آيد مدتي است ديده‏ام آنچه نظرم مي‏آيد هزار پله براي اين منبر فرمايش فرموده‏اند از ياقوت و از الماس و از درّ و از مرواريد و ساير جواهر از براي اين منبر پله‏هاست ولي از هر پله‏اي تا پله‏اي آنچه نظرم مي‏آيد فرمايش فرموده‏اند اين است كه اسب تيزرو از اسبهاي اخروي كه سه روز بدود، سه روز از روزهاي آخرت از آن اسبها هرگاه سير كند از اين پله منبر تا آن پله ديگر مي‏رسد و براي منبر هزار پله است. آن پله بالا را مقام محمود مي‏گويند اين است كه خدا به پيغمبر مي‏فرمايد عسي ان يبعثك ربك مقاماً محموداً تو را در مقام محمود خدا مبعوث خواهد كرد و حضرت پيغمبر مي‏آيد و در آن بالا مي‏نشيند و مستولي بر جميع محشر مي‏شود و جميع اين مردم مأمورند كه به هيأت تشهد بزانودرآمده در پاي آن منبر بنشينند. جميع مردم متورك در پاي اين منبر نشسته منتظر اينند كه آيا رسول خدا در باره آنها چه حكم فرمايد. همه حيران، در اين اثنا حضرت امير مأمور مي‏شود كه از طرف بالا در پله دويم در زير پاي پيغمبر آنجا بنشيند. معلوم است حضرت امير عبدي است از عبيد محمّد، بايد پائين‏تر بنشيند و جميع مردم حيران و سرگردانند كه چه شود و تري كل امة جاثية كل امة

 

«* 28 موعظه صفحه 426 *»

تدعي الي كتابها مي‏بيني كه جميع امتها بزانو درآمده‏اند مثل حالت تشهد، نگاه مي‏كنند مي‏بينند ملكي آمد بالا رفت بر اين منبر، رفت و رفت پله پله تا آن پله آخري. بعد از تحيّتهاي بسيار خدمت رسول خدا9 عرض مي‏كند از جانب خدا مأمورم كليدهاي بهشت را تسليم شما كنم. آن‏وقت مي‏فرمايد پيغمبر ـ  و او اعلم است و دانا، مي‏فرمايد براي اينكه اهل محشر بشنوند ـ  كه تو كدام ملكي كه من هرگز ملكي به اين خوشبوئي و خوشروئي و خوشموئي و خوشخوئي نديده‏ام؟ عرض مي‏كند من رضوان خازن جنّتم، خداوند عالميان مرا امر كرده كه كليدهاي بهشت را تسليم شما كنم، شما به هركس مي‏خواهيد مرحمت كنيد، هركس را در هر درجه كه مي‏خواهيد منزل دهيد. مي‏فرمايد بده به برادرم علي بن ابي‏طالب. كليدهاي بهشت را مي‏دهند به دست علي بن ابي‏طالب. آن ملك فرود مي‏آيد، ملك ديگر بالا مي‏رود عرض مي‏كند بعد از تحيّت و درود بسيار كه خدا مرا امر كرده كه كليدهاي جهنم را تسليم شما كنم. مي‏فرمايد تو كدام ملكي كه من ملكي به اين بدروئي و بدبوئي و بدخوئي نديده‏ام؟ عرض مي‏كند من مالك خازن جهنمم، از خدا مأمورم كليدهاي جهنم را خدمت شما بدهم. مي‏فرمايد بده به برادرم علي بن ابي‏طالب كه حضرت امير قسيم جنّت و نار است به اجماع شيعه و سنّي، قاسم بهشت و دوزخ او است. بعد از آن مي‏آيد ملكي ديگر و مي‏آورد لواي حمد را و آن لوائي است، علَمي است از براي رسول خدا مي‏آورند كه او را علَم حمد مي‏گويند و از براي او شقّه‏ها است كه اگر عرض كنم كليات آنها را كه هفتاد هزار شقه است راست گفته‏ام. يك شقه آن جميع اهل محشر را سايه مي‏اندازد بلكه زيادتر از آنها هم هست، يك شقه آن جميع خلايق را كافي است. آن ملك مي‏آورد خدمت پيغمبر لواي حمد را و عرض مي‏كند اين را خدا براي شما هديه فرستاده و مي‏فرمايد بده به دست برادرم علي‏بن ابي‏طالب. حضرت امير لواي حمد را بدست مي‏گيرد و بر سر پيغمبر آن را نگاه مي‏دارد و معلوم است هركس از اولياي او است در زير سايه اين لوا خواهد بود و از سايه آن منتفع خواهد شد لكن كساني كه در

 

«* 28 موعظه صفحه 427 *»

زير لواي ولايت او نيستند اگرچه سايه آن شقه لوا وسيع است، نفعي به ايشان نمي‏بخشد. پس در اين اثنا به اذن پيغمبر9 حضرت امير يك كلمه مي‏فرمايد، آن هم نه كلمه‏اي كه حروف زياد داشته‏باشد، همه‏اش يك‏حرف است، يك حرف مثل ب ت، يك همچو كلمه‏اي مي‏فرمايد جميع اين خلق كه بزانو درآمده‏اند مي‏بينند حضرت امير بيان كرد و خواند و شرح فرمود جميع اين اعمالي كه مردم در تمام عمر خود در دنيا كرده‏اند، آنچه گفته بودند مايلفظ من قول الاّ لديه رقيب عتيد جميع الفاظي را كه گفته بودند، جميع اعمالي كه كرده بودند مي‏بينند همه را علي بن ابي‏طالب خواند و شرح كرد و نامه اعمالشان را كه خير بود يا شر مي‏بينند خوانده شد. حضرت ملائكه را مي‏فرستد كه نامه‏هاي اعمالشان را به دستشان بدهند، نامه هركه مؤمن است مي‏آيد از پيش روي او و بدست راست او قرار مي‏گيرد. چون نظر در آن مي‏كند مي‏بيند جميع اعمالي كه كرده در اين نامه رسم است و نامه عمل هركس كه كافر است از پشت سر او مي‏آيد و بدست چپ او داده مي‏شود به اين‏طور كه مي‏آيد ملكي و مي‏زند مي‏شكافد پشتشان و شكمشان را و دست چپشان را از سينه بيرون مي‏آورد و نامه را بدست چپشان مي‏دهد. مي‏بينند جميع اعمالي كه كرده‏اند در آن رسم است چون حضرت امير آن كلمه را مي‏فرمايد جميع مردم نگاه مي‏كنند مي‏بينند جميع نامه عملشان را حضرت امير به همان يك كلمه خواند اين است كه خدا در قرآن مي‏فرمايد هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق اين است كتاب ما كه با شما سخن مي‏گويد بحق كل شي‏ء احصيناه في امام مبين به نصوص آيات قرآني ائمه شاهدند و مشاهده مي‏كنند اعمال را. يوم يقوم الاشهاد كه مي‏فرمايد ايشانند اشهاد، روزي كه برمي‏خيزند شاهدها، آنها ائمه‏اند. كه را ياراي انكار است؟ نمي‏دانند آن روز چگونه روزي است، اگر بدانند پيش از آنكه آن روز برپا شود اول خاكي بر سر خود مي‏كنند، اگر بدانيم البته معالجه درد خود را مي‏كنيم. اين رابحقيقت بدان كه چنانچه از بيان حكيم‏رباني معلوم‏مي‏شود و از آثار آل‏محمّد: فهميده مي‏شود مي‏روند آن روز اعمال خلايق، خود اعمال در آن مجلس كه پيغمبر بر

 

«* 28 موعظه صفحه 428 *»

منبر بالا آمده مي‏آورند عمل را و آن انسان را. چه معني داشت اين حرف؟ يعني مي‏آورند آن پياله شراب را و آن حالتي را كه پياله شراب را برداشته در دست گرفته و مي‏خورد و مستي مي‏كند. در همچو جائي اين كار را مي‏توان حاشا كرد؟ چگونه؟ همچنين  يكي ديگر را مي‏آورند او را در موضع زنا نشسته و مشغول زناست و به همين طور جميع اعمال را مي‏آورند. ببين چه فِضاحي([20]) است آن روز، يوم تبلي السرائر آن روز است، روز افتضاح آن روز است، آن روز است كه كافر مفتضح مي‏شود، آن روز است كه عاصي مفتضح مي‏شود اين است كه مي‏فرمايد و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا اللّه الذي انطق كل شي‏ء دست تو كه شهادت مي‏دهد كه پياله شراب را گرفتي، آيا شهادت نداده كه صاحب من شراب خورد؟ دهان تو شهادت مي‏دهد كه شراب خوردي، اين‏طور است همه اعضاي مردم شهادت مي‏دهند. شهادتي مي‏دهند كه نه عربي است نه تركي نه فارسي، لكن شهادتي است كه هركس نظر كند مي‏فهمد و مي‏شنود. اين رنگ تو قرمز است، به چه زبان مي‏گويد من قرمزم؟ چنان شهادتي است كه هركس نظر كند مي‏شنود اين شهادت را و مي‏بيند آن را و نه تركي است نه عربي نه فارسي. به همين‏طور مردم مي‏بينند دست دراز كرده و دزدي مي‏كند به همان هيأت مي‏بينند زبان گشوده فحاشي مي‏كند، دست بلند كرده اذيت مي‏كند، جميع اعمال او را مي‏آورند در حضور رسول خدا و ائمه‏هدي: در مجمع عام در ملأ عام. حالا آيا دوست مي‏داري به اين تركيب باشي؟ نامه عمل را هم مردم گمان مي‏كنند كاغذي است، يكپاره چيزها هم توش نوشته شصت سال هفتاد سال جميع كلماتي كه گفته، چشمي كه بهم زده جميع حركات تو بايد رسم بشود. نامه عمل يك نفر را شترهاي عالم نمي‏توانند بكشند مپندار نامه را يك كاغذ كوچكي است. اگر نامه عمل را بار كنند شترهاي عالم نمي‏توانند بكشند ولكن دفتري است براي جميع اعمال لكن چه دفتر كه

 

«* 28 موعظه صفحه 429 *»

اگر بداني كه چگونه دفتري است جرأت نمي‏كني كه ديگر ميل به معصيت كني. مي‏آورند فرد فرد نامه عمل را مي‏گشايند، چون گشودند مي‏بيني نوشته اين بود و اين بود آن فحش كه فلان كس در فلان موضع اين‏طور و اين‏طورها در فلان مكان در فلان زمان چه فحشي داد و چند فحش داد جمعش كه مي‏زنند مي‏بيني در مدت عمر خود صد هزار كرور فحش داده. بيرون مي‏آورند فردي ديگر اين فرد فرد غيبت فلان كس است نوشته فلان كس در فلان روز در فلان جا در فلان مسجد چند فحش در بين قرآن‏خواندن گفت، دربين طلوعين غيبت كرد. فلان روز در اثناي روزه غيبت كرد، فلان شب در فلان جا غيبت كرد و هكذا جميع غيبتي كه كرده همه را نوشته‏اند جمعش را مي‏زنند مي‏بيني سيصد و پنجاه هزار كرور غيبت شد. عمل به عمل براي هر عملي دفتري بيرون مي‏آورند و همه را ثبت كرده‏اند پس ببين چه عملي مي‏كني، ببين چه مي‏گوئي! يك خورده مطالعه كن فكري در امر خود كن حاسبوا قبل ان تحاسبوا مي‏بيني يك فرد بيرون مي‏آورند مي‏گويند آنچه اذيت اولياي شما را كرده در اين فرد ثبت است. خطاب درمي‏رسد كه فلان بن فلان يكي از اولياي شما را كه فلان بود به فحشش آزرد، يا آنكه به خوردن مالش او را آزرد، فلان صدمه را بر او وارد آورد، چه كرد چه كرد، بي‏حرمتي به او كرد، سرزنش كرد، سركوب داد، يكي يكي آنچه اذيت اولياي خدا شده همه ثبت است. اين را بدانيد و اين را از قول حق و از قول خدا مي‏گويم كه در آن نامه عمل گناهي اكبر و اعظم بعد از شرك به خدا از اذيت مؤمن نيست، هيچ گناهي با آن فرد اذيت مؤمن برابري و همسري نخواهد كرد. اذيت مؤمن اذيت پيغمبر است، با خدا محاربه كردن است و اين امر در ميان مردم خوارترين چيزها شده به طوري كه كأنّه هيچ قابليت براي او نمانده. به دست اذيت مؤمن مي‏كنند، به زبان اذيت مؤمن مي‏كنند، به چشم اذيت مؤمن مي‏كنند، به هر طور كه بتوانند اذيت مي‏كنند و هيچ گناهي با اين برابري نمي‏كند. تو مپندار شرب خمري كه مي‏كني در اندرون خانه خود گناه آن مثل اذيت مؤمن باشد! حاشا، شراب خورده‏اي خودت خر شده‏اي، خودت

 

«* 28 موعظه صفحه 430 *»

ديوانه شده‏اي صبح كه مي‏شود هشيار شده‏اي چه مناسبت دارد گناه اين با گناه مؤمني آزردن؟ آن صدهزار مرتبه بدتر است خدا در قرآن مي‏فرمايد انّ الذين يؤذون المؤمنين و المؤمنات بغير مااكتسبوا فقد احتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً  شوخي نيست اذيت مؤمن اذيت خداست، رنجش خدا در آزردن دل مؤمن است بالاتر از همه اذيتها آن است كه دل مؤمن را بيازاري. اگر نسبت به خودت كسي اين صفت را بكند ببين چه حالتي براي تو است! بسا كسي كه هرگونه حركت نسبت به تو بكند چندان عظم در پيش تو ندارد تا اينكه دل تو را آزرده باشد. اين آزردن دل تو بالاتر از هر عمل بدي نسبت به تو است هركس عظمت معاصيش نسبت به تو به قدر آزردن دل تو است اگر تو دل آزرده نشوي تو را اذيت نكرده هر كاري را كه نسبت به تو بكند بقدري كه دل تو را نيازارد عظيم نيست. همچنين اعظم گناههاي عالم اذيت كردن برادران مؤمن است و رنجانيدن دل آنهاست، اذيت ايشان اذيت خداست. خلاصه فردهاي اعمال خير را بعد از آن بيرون مي‏آورند. فرد نمازت را بيرون مي‏آورند نگاه مي‏كني مي‏بيني نماز كرده‏اي لكن در مدت شصت سال در يك نماز، در يك ذكر توجه نداشته‏اي، اخلاص نداشته‏اي. همين سري مانند دنگ برنج‏كوبي بر زمين زده‏اي. بيرون مي‏آورند فرد روزه‏ات را، مي‏بيني روزه گرفته‏اي لكن در آن روز هزار بهتان زده‏اي، هزار فحش داده‏اي، هزار غيبت كرده‏اي، هزار اذيت مؤمن كرده‏اي. فرد زكاتت را بيرون مي‏آورند مي‏بيني در هفتاد سال يك دينار زكات نداده‏اي، حق خدا را از مالت بيرون نكرده‏اي. فرد خمست را بيرون مي‏آورند يك دينار حق خدا را نداده‏اي و هكذا باقي اعمال ببين اين‏طور است يا نه؟ هرتا را كه مي‏گوئي نه، يك گوشه بنشين مطالعه كن، كلاه خود را قاضي كن ببين از اول عمر تا آن روزي كه فكر مي‏كني چه املا كرده‏اي بر كرام‏الكاتبين. آنچه مي‏گوئي املاي بر كرام الكاتبين است كه تو مي‏گوئي و آنها مي‏نويسند. ببين چه هرزگي‏ها املا مي‏كني! املا مي‏داني يعني چه؟ اينهائي كه پيش ملاّ مي‏نشينند كاغذ بنويسند كلمه كلمه مي‏گويند و آن ملا مي‏نويسد، اين املاست. حالا تو داري املا مي‏كني بر كرام‏الكاتبين،

 

«* 28 موعظه صفحه 431 *»

مي‏گوئي ايشان بنويسند و جميع آنچه مي‏گوئي و جميع آنچه مي‏كني ايشان نوشته‏اند و ماها كه از گناه ايمن نيستيم ماها نمي‏توانيم گناه نكنيم. حالا يك كار هم كه مي‏كنيم يك استغفاري بكنيم نمي‏توانيم؟ و نمي‏توانيم در پاي هر فردي به عدد آن گناهاني كه از ما سرزده استغفاري ثبت كنيم؟ اين را كه مي‏توانيم بكنيم و آن اين است كه اگر نتواني به عدد يكي يكي گناهان خود استغفار كني و فرصت نداشته باشي مي‏تواني مجمل و مختصر كني ـ  به قول ميرزاها خرج مجمل كني ـ  بگوئي خداوندا از جميع اين گناهان استغفار كردم، بگوئي از همه اين فرد توبه كردم. آيا اين را هم نمي‏توانيم؟ البته مي‏توانيم و اگر چنين كرديم همه فرد را خط مي‏زنند و نه مي‏كشند. پس ان شاءاللّه بيائيد متذكر شويم اين ماه مبارك گذشت آيا مي‏بيني به خود كه تا ماه مبارك ديگر زنده باشي؟ آيا نمي‏خواهي كه اين فردها را با تو محاسبه نكنند؟ پس بيا يكجا و يك مرتبه همين حالا از جميع گناهان استغفار كن و از همه گناهان يك مرتبه توبه كن و مي‏توانيم همچنين كاري بكنيم. حالا بيا و اين محاسبه را امروز بگذران.([21])

پس بيائيد استغفار كنيم لكن به اين‏طور كه توجه كنيم به خدا به واسطه محمّد و آل‏محمّد: و به ايشان متوسل بشويم و ايشان را در درگاه خدا شفيع كنيم و ايشان را پيش روي خود واداريم، بلكه خداوند به بركت ايشان گناهان ما را بيامرزد. پس عرض مي‏كنيم خداوندا تو را مي‏خوانيم بمحمد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و تو را مي‏خوانيم به وليّت و حجّتت امام زمان صلوات‏اللّه و سلامه عليه و ايشان را واسطه و

 

«* 28 موعظه صفحه 432 *»

وسيله خود در نزد تو قرار مي‏دهيم و ايشان را در درگاه تو شفيع مي‏كنيم و ايشان را پيش روي خود مي‏داريم و ترا مي‏خوانيم با زبان ايشان نه با زبان گناهكار خود و با روي ايشان رو به تو مي‏كنيم نه با روي گناهكار خود و با دست ايشان دست نياز به درگاه تو بلند مي‏كنيم نه با دست گناهكار خود و چشم ايشان را به جانب تو مي‏گشائيم نه چشم گناهكار خود را و با زبان ايشان عرض مي‏كنيم استغفر اللّه الذي لا اله الاّ هو الحي القيوم الرحمن الرحيم بديع السموات و الارض ذوالجلال و الاكرام من جميع جرمي و ظلمي و اسرافي علي نفسي و اتوب اليه. حال كه خداوند به بركت آل‏محمّد: و از تصدق سر ايشان توفيق داد به استغفار و توبه و به واسطه ايشان منّت گذارد بر ما كه پشيمان شديم از اعمال خود و توبه كرديم پس اين صلوات را هم مي‏خوانيم كه هركس اين صلوات را بخواند از گناهان بيرون آيد مثل روزي كه از مادر متولد شده باشد صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمّد و آل‏محمّد و السلام عليه و عليهم و رحمة اللّه و بركاته.([22])

مقصود اين بود كه نامه اعمال مي‏آيد وقتي مردم بزانو درآمده‏اند و حضرت امير آن كلام را مي‏فرمايد و مي‏بينند جميع آنچه در نامه عملشان ثبت شده بود شرح شد. اين را بدانيد كه هركس از شما به صدق استغفار كرد از روي خلوص يقين بدانيد كه بر نامه عمل او نه كشيده شد و الآن از گناه پاك است و اين را هم بدانيد كه گناهان شيعيان اميرالمؤمنين براي ايشان مغفور است واللّه بي‏نهايت خدا مهربان است به دوستان اميرالمؤمنين، به اندك چيزي خدا گناهان ايشان را مي‏آمرزد. همين كه عزم كرد كه بعد از اين ديگر نادرستي نكند و درگذشت از آن كارهائي كه مي‏كرد و تجديد ولايت اميرالمؤمنين را در دل خود كرد خدا از گناهان او مي‏گذرد. آيا نمي‏بيني اگر هزار سال رو

 

«* 28 موعظه صفحه 433 *»

به ديوار داشته باشي تاريك و ظلماني هستي، تا رو به آفتاب كردي نوراني مي‏شوي؟ همچنين تو هم هرچه گناه داشته باشي بمحضي كه رو كردي به آل‏محمّد: متوسل به آل‏محمّد: شدي، تجديد ولايت ايشان را كردي خدا از تو مي‏گذرد. خلاصه جنّت حاضر است در آن روز جمعي هستند بي‏حساب داخل بهشت مي‏شوند، جمعي هستند به محاسبه قليلي داخل بهشت مي‏شوند. چشم شما روشن باد كه اگر كسي از شما از روي صدق و صفا و از روي اخلاص و ولايت اميرالمؤمنين استغفار كرده باشد حساب كرده نخواهد شد و بي‏حساب داخل بهشت مي‏شود. ديگر هرچه از اين به بعد معصيت كند حساب آن سر جاش هست و شيعه كارش ان شاءاللّه بخير است بعضي بي‏حساب داخل بهشت مي‏شوند. اين را هم عرض كنم بدانيد دلهاتان قسي نباشد اين استغفاري كه كرديد براي معاصي است كه كرده‏ايد و اما حقوق مردم اگر بر ذمه هست آن به استغفار نمي‏گذرد و معالجه ندارد. پس ذوق نزنيد كه امروز توبه كرديم و گريه كرديم و استغفار كرديم، اشكهاي شما گناهان شما را پاك كرد لكن حقوق مردم را بايد ادا كرد، آن توبه برنمي‏دارد. از مخالفت توبه مي‏شود كرد، از اينكه گفته بود مكن من كردم، اما حقوق مردم اگر يك دينار بر ذمه تو باشد، يك قيراط اگر بر ذمه تو باشد بايد ادا شود. از مرحوم سيد شنيدم كه فرمودند اگر يك قيراط حق مؤمن بر گردن كسي باشد پانصد نماز قبول شده از ظالم مي‏گيرند به مظلوم مي‏دهند. اگر ظالم نماز ندارد از گناهان آن مظلوم برمي‏دارند روي گناهان آن ظالم مي‏گذارند آن‏قدر كه راضي شود. حقوق مردم را مي‏بايد ادا كرد مگو نمي‏توانم، واللّه ادا كردن حقوق هيچ كار ندارد.

بعد از آن جهنم را حاضر مي‏كنند و در آن روز جهنم بر هيأت شتر خواهد بود. خيال نكنيد كه جهنم يك گودالي است پر از آتش، خير جهنم را مي‏آورند به صورت شتري در نهايت غضب و شدت و صولت و گردن او عرصه محشر را فرامي‏گيرد، جميع مردم را فرامي‏گيرد و حضرت امير7 بر عَجُز اين شتر مي‏نشيند، مهار اين بدست او است مي‏فرمايد خُذي هذا و ذري هذا اين را بگير اين از دوستان من نيست، اين را رها

 

«* 28 موعظه صفحه 434 *»

كن اين از دوستان من است. اين‏طور جميع اهل جهنم را در شكم آن شتر كه مظهر غضب خداست جا مي‏دهند و اين شتر شتري است مست و گردن او محيط است بر كافران. آيا مي‏داني چرا جهنم را به صورت شتر مي‏آورند؟ به جهت اين است كه مستي شتر از هر چيزي مهيب‏تر است، شتر مست كه مي‏شود هيچ‏كس نمي‏تواند طاقت بياورد كه دم او بند شود. شتر كينه پنجاه سال در دل نگاه مي‏دارد، اگر امروز با كسي دشمن شده است پس از سالهاي دراز تلافي مي‏كند. شتر ذلول و منقاد است براي صاحبش، جهنم چون منقاد است براي حضرت امير و چون مست است براي هلاك دشمنان آن حضرت به صورت شتر مست مي‏آيد. مزاج شتر حار و يابس است و آتشين است، شتر شديدالغضب است چنانكه جهنم شديدالغضب است از اين جهتها جهنم را به صورت شتر مي‏آورند. بر پشت اين شتر صراط را نصب مي‏كنند و صراط هزار سال سرابالاست و هزار سال سرازيري و هزار سال سر اين گردنه است و عرض كردم اين صراط بر پشت اين شتر است و مردم مكلّف مي‏شوند هزار سال سرابالا بر اين صراط روند و هزار سال سر گردنه روند و هزار سال فرود آيند. بعضي از مردم بر اين صراط مي‏روند مثل برقي كه در آسمان بزند و از آن طرف صراط مي‏گذرند، بعضي از اين صراط مي‏گذرند مانند بادي صرصر كه بوزد، بعضي از صراط مثل اسب تندرو مي‏گذرند، بعضي ديگر مثل حيواني تندرو، بعضي ديگر مثل انساني كه راه برود، بعضي مثل اطفال مي‏خزند و مي‏سُرند بر روي صراط مي‏افتند و برمي‏خيزند، يك گام مي‏روند گام ديگر مي‏لغزند و آويخته مي‏شود دست مي‏گيرد پابند مي‏كند بر بالاي صراط و به اين‏طور گاهي قرار مي‏گيرد گاهي مي‏خزد باز مي‏ايستد باز مي‏سُرد و اين اغلب دوستانند كه چنين‏اند. اغلب مردم از اين قسم بيرون نيستند اما آن اقسام پيش آنها مقام سابقان است، آنها رتبه بزرگان است. آيا نمي‏بيني پائي كه بر صراط شريعت مي‏گذارد يك كلمه را درست مي‏گويد كلمه ديگر را غيبت مي‏كند، باز استغفراللّه مي‏گويد خود را بر صراط راست مي‏گيرد باز پاش مي‏لغزد فحش مي‏گويد، باز استغفار

 

«* 28 موعظه صفحه 435 *»

مي‏كند و خود را راست مي‏گيرد لكن دستي از او بند است، پائي بند است و آن‏بندي همان ولايت است. واي بر كسي كه پاي اول را كه گذارد جائي بند نكرد افتاد و سُريد رفت به جهنم. آنها كسانيند كه ولايت ندارند اغلب اين دوستان پاشان بند است، دستشان بند است، هرگاه بدي كردند باز پائي قايم مي‏كنند به توبه و انابه. جميع اعمالي كه از شما سرمي‏زند همه سبب اين مي‏شود كه پا را بر روي صراط قايم مي‏كنيد، هر دانه اشكي كه براي سيدالشهدا مي‏ريزي يا براي معصيت خود گريه مي‏كني، هر عمل صالحي كه از تو سرمي‏زند همه سبب اين مي‏شود كه باز خود را بر صراط مي‏گيري لكن عملي ديگر كه مي‏كني پات مي‏لغزد و هكذا و اين رتبه رتبه اغلب مواليان است. اين اغلب كه گفتم اغلب آنهائي كه توبه نكرده‏اند و بر معاصي ثابت هستند لكن بحول و قوه خدا و به بركت امام زمان صلوات‏اللّه عليه اين استغفاري كه شما كرديد اگر از روي صدق باشد جميع محاسبه‏تان را يكجا گذرانيده‏ايد، حسابهاي شما تمام شده مثل اول شديد يعني آن دفعه اول كه پات را گذاردي ديگر تا قدم دويم چه كني. از در مسجد كه بيرون رفتي قدم دويم را كه برداشتي آن‏وقت چه كني. به هر حال بر اين صراط اين‏طور مي‏گذرند لكن از اين صراط نمي‏گذرد با حقوق مردم اگر نداد بر روي اين صراط معطل مي‏ماند، لهيب جهنم از زير پا او را مي‏گيرد و آن هيبت جهنم به او مي‏رسد. مگر تو نمي‏داني آن صراط از مو باريك‏تر است، از شب تاريك‏تر است، از شمشير برنده‏تر است لكن بر دشمنان اميرالمؤمنين اينطور است. براي دوستان علي بن ابي‏طالب پهناي اين صراط به قدر مابين زمين و آسمان است. اگر آدم بخواهد درست راه برود علي بن ابي‏طالب را دوست بدارد پهن مي‏شود صراط براي او لكن وقتي هم مي‏خواهد هم نمي‏خواهد راه براي او باريك‏تر از مو مي‏شود. وقتي انسان درست راه مي‏رود، به شريعت راه مي‏رود راه براي او گشاد مي‏شود مي‏بيني امر سهل است اما آن كسي كه به شريعت راه نمي‏رود عمر به انتها مي‏رسد و از صراط نمي‏گذرد. مي‏خواهد بگذرد نمي‏تواند مي‏گويد شرع چه‏طور راه باريكي است. آدم مي‏بايد در

 

«* 28 موعظه صفحه 436 *»

دين خدا خودرأي نباشد، اگر نگوئي در دين خدا چيزي را كه خدا نگفته است راه براي تو گشاد مي‏شود، مي‏خواهي در دين خدا چيزي بگوئي كه خدا نگفته است اين است كه راه براي تو بسيار باريك مي‏شود كار براي تو سخت مي‏شود ان الخوارج ضيّقوا علي انفسهم و ان الدين اوسع من ذلك دين بسيار وسيع است.

خلاصه قومي از صراط مي‏گذرند مي‏روند وارد بهشت مي‏شوند، سالهاي دراز در بهشت خواهند بود، نهصد هزارهزار از آن سالها در بهشت خواهند بود. بعد از آن مأمور مي‏شوند بروند به رضوان درجه به درجه بالا مي‏روند. ديگر در رضوان چه‏قدر خواهند بود، داخل چيزهائي است كه خبر نداده‏اند عاقبت آن را جز خدا كسي نمي‏داند، منتهاي آن را جز خدا كسي نمي‏داند. قومي ديگر اهل جهنم هستند آنها هم دو جور مي‏شوند يك جور آنها در طبقه اول جهنم مي‏مانند، پس از چندي بيرونشان مي‏آورند. بسا صد هزار سال، بسا دويست هزار سال، بسا سيصد هزار سال در طبقه اول جهنم مي‏مانند و در آنجا معذّب مي‏شوند تا پاك شوند. ببين طلاي وجودش چه‏قدر غش دارد كه اين‏همه مدت آتش بر آن مي‏كنند تا آن معاصي بسوزد و آن اعراض تمام شود و آن خلاصه بيرون آيد، آن باقيمانده را كه جوهر خالص است و مؤمن است بيرون مي‏آورند از جهنم در دم بهشت چشمه حيواني هست او را در آن چشمه غوطه مي‏دهند بعد داخل بهشت مي‏كنند. پس از آني كه داخل بهشت شد از جگر ماهي به او مي‏خورانند، از جگر ماهي به او اطعام مي‏كنند تا اينكه ثلج‏الفؤاد و باردالقلب بشود، دلش ساكن شود از آن حرارت جهنم كه مدتي در آن مانده تبريدي براي او حاصل شود. پس از آن در بهشت راه يابد لكن اين جماعت كه به بهشت مي‏روند بچه مچّه‏ها مي‏گويند اين جهنمي است و اشاره مي‏كنند كه اين جهنمي كجا بود آمد؟ تا مدتي بر اين حال است به فغان مي‏آيد عرض مي‏كند خدايا اين بد اسمي است كه به ما مي‏گويند ما آنچه بايد بسرمان بيايد آمده، من در چشمه حيوان غسل كردم و از طيب جنت خود را خوشبو كردم، به بهشت تو آمدم اين اسم را از سر من بردار. بادي مي‏وزد

 

«* 28 موعظه صفحه 437 *»

جميع اهل بهشت اين اسم از خاطرشان مي‏رود آن‏وقت اينها مي‏شوند اخوان. اول هم يك خورده بوئي از جهنم دارند كه اسم جهنمي به آنها مي‏گويند لكن همان اول هم كه اسم جهنمي به ايشان مي‏گويند باز اولياي خدا هستند نهايت بوئي از جهنم دارند وقتي آن بو تمام شد و خالص شدند برادر ديني مي‏شوند و مثل باقي اهل بهشت. اين يك طبقه اهل جهنمند و بيشتر عاصيان شيعه نعوذ بالله كه استغفار نكرده باشند، توبه نكرده باشند، مكافات اعمال بد خود را نديده باشند از اين جورند كه طبقه اول جهنم معذّب مي‏شوند مدتها آن‏وقت نجات مي‏يابند. كسي كه در طبقه اول جهنم است اميد نجاتي براي او هست اما كساني كه در باقي طبقات جهنم هستند از براي آنها نجاتي نيست، بعد از آني كه اهل جهنم در جهنم قرار گرفتند و اين طبقه اول خالي شد شيعيان عاصي هم نجات يافتند و به بهشت رفتند آن‏وقت به عمودها درِ جهنم را مي‏بندند في عمد ممدّدة اينجاست حكم مي‏شود از جانب رب العزّه عمودها را بيندازند مثل اينكه سر چاهي را سنگي مي‏اندازند سر جهنم را مطبق مي‏كنند. آنجاست كه يأس از براي اهل جهنم حاصل مي‏شود، آنجاست كه فرياد و فغان اهل جهنم بلند مي‏شود بجهت آنكه مأيوسند از نجات. آن‏وقت ديگر محال است كسي را از جهنم بيرون آورند. تا سر جهنم را نبسته‏اند يكي دو تائي احتمال دارد بيرون بيايند لكن همين‏كه عمودها را انداختند، در جهنم را گرفتند اينها در اينجا معذّب خواهند بود ابداً و مؤمنان هم در بهشت خواهند بود ابداً. آن دار خلود براي مؤمنان است اين دار خلود براي كافران است. آنگاه خداوند عالمي ديگر بنياد مي‏كند، خلقي مي‏آفريند كه زن و مرد براي آنها نيست، همه يك يك هستند و آنها لازال عبادت كنند خدا را و كافر ومشرك نشوند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 438 *»

«موعظه بيست‏ودوّم» چهارشنبه بيست‏وپنجم ماه رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

از فضل و كرم خداوند عالم جل شأنه تجديد ميثاق ظهور شد و الحمدللّه متذكر شديد و دانستيد كه شما را سلطاني است، شما رعيت آن سلطانيد و بايد در رعيتي او بكوشيد و انتظار ظهور او را داشته باشيد. معني انتظار نه اين است كه هر وقت اسم او ذكر شود، هروقت اتفاقي بيفتد بگوئي عجل‏اللّه فرجه، همچو چيزي كه انتظار اسمش نيست. اگر ميهماني جليل طلبيده‏اي و خرجي براي او كرده‏اي و خانه‏اي روفته‏اي و اطاقي چيده‏اي منقّح كرده‏اي و آن ميهمان دور بيايد، تو به چه حالت مي‏نشيني؟ حالت انتظار آن است. دائم چشم تو به در است با خود مي‏گوئي چه شد نيامد؟ هر صدا كه به گوشَت بخورد بخيال تو مي‏رسد او آمده. دورتر شود مي‏فرستي پي او كه چه شد؟ آيا سبب تأخير چيست؟ همچو چيزي را مي‏گويند انتظار والاّ آنكه ماهها و سالها برود و به هيچ وجه ملتفت او نباشي، انتظار فرج او را نداري، انتظار ظهور او را نداري. پس بايد كسي كه مدعي انتظار ظهور است دائم چشم به در باشد، دائم مترقب باشد، هر صدا كه برمي‏آيد از آن صدا فحص كند، دائم مستعد خدمت باشد، اطاق را چيده باشد، منزل را روفته باشد، فرش را گسترده در را گشوده قهوه و قليان آماده مترقّب كه آيا

 

«* 28 موعظه صفحه 439 *»

كي بيايد. گاهي هم برخيزد تا دم در بيايد نگاه كند، بيايد تا سر كوچه نگاه كند. اگر اين حالت داري و دائم مستعد خدمت و اطاعت و فرمانبرداري او هستي تو منتظر هستي و هرگاه اين حالت را نداري مستعد خدمت نيستي پس مترقب ظهور و بروز دولت او نيستي و از منتظرين ظهور او نيستي و اگر بداني اين انتظار ظهور اعظم عبادات است منتظر نفسي كه مي‏كشد تسبيح است، راه مي‏رود عبادت است، حالت او حالت ذكر است، در هر حالت منتظر عبادت مي‏كند دائم در عبادت است به جهت آنكه دائم در استعداد خدمت است، دائم منتظر صدور فرمان و حكم است. اگر حالا كاري نمي‏كند به جهت اين است كه فرمان صادر نشده به اين جهت ساكن است پس چون فرمان صادر نشد و ساكن است سكون او يك اطاعتي است از مولاي او و حالا كه كاري و خدمتي نمي‏كند مأمور به همين است. غلام را تا صدا نكرده‏اند همان ساكن نشستن بندگي است چرا كه مستعد خدمت است، همان يك بندگي است، همان يك خدمتي است. معلوم است آقا حالا از او نشستن خواسته اگر از او ايستادن خواسته بود گفته بود كه بايست. پس آرام مي‏نشيند به جهت اينكه مولاي او راضي به آرامي است و حكم مولاي او آرامي و سكون است از اين جهت اين بايد آرام بنشيند حالا همين آرامي او عبادتي است به هر حال بايد دائم شخص مراقب و منتظر در پرس و سؤال باشد ان شاءاللّه چون آن سال گذشته علامات زياد پيدا شده باعث اميدواري شده. از علامات خاصه چيزي كه پيدا شده ظاهراً اگرچه خدا بهتر مي‏داند، اگرچه در كتابهاي خودمان نديده‏ام در انجيل عيسي است كه از علامتهاي ظهور عيسي و نزول او در زمين اين است كه ستاره‏ها از آسمان بهم بريزد و بهم كنده شود و اين علامتي بود كه سه سال قبل شد و اين از علامتهاي بزرگ بود  چيزي بود كه تاكنون چنين چيزي نشنيده بوديم ديده شده باشد. غافليد از اين كأنه در جميع روي زمين اين اتفاق افتاد به جهت آنكه از هرجا روزنامه آمد آن شب آن ساعت همه ديده بودند ستاره‏ها بهم ريختند و اين از جمله آيات بزرگ است وانگهي كه خبر داده‏اند در كتب كه چنين خواهد شد و ديگر

 

«* 28 موعظه صفحه 440 *»

نگفته‏اند كه در همه زمين اين اتفاق مي‏افتد. باري اين خيلي اميدواري است براي قرب ظهور علامتي است كه در كتاب انجيل خبر داده‏اند. وانگهي كه آن علامتهاي عامه هم بالتمام پيدا شده لكن نه اين است كه حجتي به اين مي‏گيرم و اين را برهان قرار مي‏دهم، نه اين است كه اين را دليل و دين قرار مي‏دهم لكن شخص منتظر به اين چيزها هم دل خود را خوش مي‏كند همين‏قدر كه يك بچه‏اي بيايد كه مهمان آمد آدم خوشحال مي‏شود از اين بابت است عرض مي‏كنم. همچنين از بمبئي آقاخان كاغذ به من نوشته بود كه جميع حكماي فرنگستان و منجمين فرنگ اجماع كرده‏اند بر اينكه در همين زودي عيسي ظهور خواهد كرد و به همين زوديها نازل خواهد شد. عرض كردم اينها از بابت خوشحال شدن است نوشته‏اند كه عيسي به اين زودي ظاهر خواهد شد لكن اين نه دليل شرعي است چيزي نيست كه آدم به آن دين بورزد بلكه از بابت اين است كه آدم منتظر به اينها خوشحال مي‏شود. منجمهاي ايران هم بعضي خبرها داده‏اند در تقويمهاي پيش كه استخراج كرده‏اند خبر داده‏اند كه بعد از اين چه نظرها مي‏شود، چه قرانها مي‏شود، به اين چيزها احتمال ظهور به زودي مي‏رود، از براي سرور خاطر خوب است والاّ دليل شرعي نيست كه انسان اعتماد كند به آن. پس ان شاءاللّه سعي كنيد منتظر ظهور باشيد، منتظر فرج باشيد، همين سعي شما عبادتي است از شما براي خداوند عالم. باري اين را خواستم تتمه براي حرفهائي كه عرض مي‏كردم قرار دهم.

برويم بر سر آن مطلبي كه قبل از اظهار و تجديد اين ميثاق بود در معني عبادت و باز همه به هم ربط دارد، يكي مي‏شود آخر. باز برويم بر سر آن سخنهائي كه قبل از اين ايام در دست داشتيم، شرح معني عبادت را مي‏كرديم. پس عرض مي‏كنم كه از براي عبد ـ و به زبان عربي بنده را عبد مي‏گويند ـ از براي عبد سه حرف است يكي عين يكي باء يكي دال. از آل‏محمّد: چنين رسيده است كه عبد را كه سه حرف قرار داده‏اند مراد از اين عين علم او است به خدا و اين عين را از كلمه علم بالله برداشته‏اند و اين بائي كه دارد از كلمه بونِ من خلق برداشته‏اند و بون از خلق يعني دوري از خلق و

 

«* 28 موعظه صفحه 441 *»

دالي كه در عبد است در معني اين دال را از دنو من الخالق برداشته‏اند يعني نزديك‏شدن به خالق. مقصود از اين حديث شريف اين بود كه شرايط بندگي را براي شما عرض كنم، حدود بنده را و علامات بنده را عرض كنم تا بدانيد بنده چه صفات بايد داشته باشد و به آن صفات خود را و برادران خود را بشناسي كه آيا بنده هستي يا بنده نيستي و برادرت چون است؟ پس علامت اول علم بالله است يعني عالم باشي به صاحب خود. آن سگي كه صاحب خود را نشناسد همراه كه مي‏رود؟ پس بنده بايد آقاي خود را بشناسد، بداند بنده كيست، گردن او رقبه او در قيد كيست، مال كيست؟ مالك خود را بايد بشناسد، هرگاه نداند مالك او كيست صبح كه از خانه بيرون مي‏آيد نمي‏داند رو به كه كند، نمي‏داند كجا برود، خدمت كه را بكند، زرخريد كيست، رزق خود را ناهار خود را شام خود را از كه بگيرد، لباس خود را از كه بستاند، خدمت كه را بجا آورد. پس اگر آقاي خود را نمي‏شناسد اين شخص بنده نيست. پس اول بايد خداي خود را بشناسد بعد بندگي او را بكند. حالا مي‏خواهيم ببينيم ماها مي‏شناسيم خداي خود را؟ مي‏شناسيم مالك خود را يا نه؟ ان شاءاللّه اگر خدا بخواهد يك روز دو روز سه روز كه به آخر ماه مانده شرح اين بشود آن‏وقت ببينيم علامت بندگي داريم يا نه.

پس عرض كردم علم به خداوند عالم از شرايط بندگي است، بلكه علم به خدا و معرفت به خدا غايت ايجاد خلقت و حقيقت بندگي است. در حديث قدسي مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف يعني من گنج پنهاني بودم، خدا مي‏فرمايد من گنج پنهاني بودم و احدي را بر من اطلاع نبود، دوست داشتم كه مرا بشناسند، خلق را خلق كردم كه مرا بشناسند. پس يافتي كه خداوند خلق را از براي معرفت خود آفريده و از جمله علامات بندگي تو علم به خداوند عالم و معرفت خداوند عالم است جلّ شأنه، هركس عارف به خدا نيست فايده ايجاد او در او بروز نكرده و شرط عبوديت در او محقق نشده. حالا ببينيم فايده وجود ما كه معرفت خداست آيا معرفت خدا چه معني دارد، اصل كلمه‏اش را ببينيم مي‏فهميم يا نه؟

 

«* 28 موعظه صفحه 442 *»

خداشناسي يعني چه؟ خدا را مي‏شناسيم يا نمي‏شناسيم؟ اغلب مردم چنان مي‏دانند كه خداشناسي الفاظي است كه از دهان ايشان بيرون مي‏آيد كه در وقت حاجت كه بپرسند بنده كيستي بگويد بنده خدا. چنان مي‏دانند معرفت خدا، خا و دال و الف گفتن است، حتي آنكه اگر بگوئي تو خدا را نمي‏شناسي بدش مي‏آيد، مي‏گويد مگر من خدانشناسم؟ پس مردم خيالشان مي‏رسد معرفت خدا همين است كه انسان به زبان خود بگويد لا اله الاّ اللّه اين معرفت نشد. معرفت يعني شناختن، اصل كلمه معرفت يعني شناختن. ببين معني شناختن در ميان مردم چه چيز است؟ تو مي‏گوئي من زيد را مي‏شناسم، عمرو را نمي‏شناسم، معني شناسائي اين است كه من زيد را مي‏شناسم يعني هرجا او را ببينم در هر كوچه زيد را ببينم مي‏شناسم. عمرو را نمي‏شناسم يعني اگر در كوچه او را ببينم، در خانه او را ببينم نمي‏دانم او عمرو است يا عمرو نيست. معني شناختن كه اين است در ميان ماها. ما را هم امر به معرفت خدا كرده‏اند يعني به شناسائي خدا كه خدا را بشناسيم. درست ملتفت باشيد مسأله علمي است بسيار مشكل است به تمام دل خود متوجه باشيد شايد قدري از معرفت خدا بدست شما بيايد. پس  ما مأموريم به معرفت خدا يعني شناختن خدا. معني شناختن آن بود كه هرجا ببيني بشناسي، غير اين شناختن در توي ماها معني ندارد. پس چه معني دارد اين حرف كه ما خدا را در هرجا ببينيم بشناسيم، اين چه معني دارد؟ چه‏طور مي‏شود خدا را ديد و شناخت؟ از براي اين معنيهاي بسيار است از جمله آنها كه در همين حالا الآن خدا الهام كرد كه به شما عرض كنم يكي اين است كه حالا عرض مي‏شود. معني اين سخن آن است كه خداوند عالم جلّ شأنه در خلق خود در نيكان خلق خود، در مقربان درگاه خود خداوند جلوه فرموده به اين معني كه خدا ايشان را نور خود قرار داده و انّ نور المؤمن اشدّ اتصالاً بنور اللّه من نور الشمس بالشمس انّ اللّه سبحانه خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه نور مؤمن نور خداست مي‏فرمايد اتّقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از هشياري مؤمن كه به نور خدا نظر مي‏كند از اين جهت

 

«* 28 موعظه صفحه 443 *»

امام فرمود اي النور الذي خلق منه يعني مؤمن را خداوند از نور خود آفريده آن حديث معنيش اين بود كه خداوند مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خود آفريده. هركس طعنه بر مؤمن زند يا رد كند بر مؤمن قول او را هيچ نسبت و رابطه‏اي به خدا ندارد و هيچ كاره خداست، چنين كسي نه داخل بندگان خدا حساب مي‏شود نه خدا كاري دست او دارد، چنين كسي منقطع است از خدا. هركس رد كند بر مؤمن يا طعنه بر او زند اين‏طور است پس مؤمن را خدا از نور عظمت خود و جلال كبرياي خود آفريده و چون درجات ايمان مختلف است درجات مؤمنين مختلف مي‏شود. هركس ايمان او قوي‏تر است نور خدا در او قوي‏تر مي‏شود، هركس ايمان او كمتر است نور خدا در او ضعيف‏تر مي‏شود. پس اول نور خدا كه كاملتر نوري است كه در ميان خلق جلوه كرده آن نور است كه در وجود پاك محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم جلوه كرده كه ايشان نورٌ لا ظلمة فيه‏اند، ايشان نور خدا هستند و هيچ ظلمت خودبيني در ايشان نيست ابداً. پس چون چنينند و خدا در ايشان جلوه كرده و ايشان را ظاهر خود قرار داده پس معرفت ايشان معرفت نور خداست، هركس ايشان را شناخت خدا را در ايشان شناخته. آيا نمي‏بيني كه هرگاه تو عارف به زيد باشي و زيد را بشناسي اگر يك روز عبا دوش بگيرد اگر يك روز بي عبا باشد، اگر يك روز در حمام لخت باشد، هر روزي بر يك لباسي باشد تو اورا ببيني مي‏شناسي. پس چون در محمّد9 جلوه كرد و در آنجا ظاهر شد چنانچه فرمودند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده پس آن بزرگواران جلوه خدايند و پيدائي خدايند كه خدا از ايشان جلوه كرده از براي ساير خلق كه هريك از خلق كه بخواهند خدا را بشناسند به آن بزرگواران بشناسند از اين جهت در زيارت جامعه صغيره مي‏خواني السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه و من تخلّي عنهم فقد تخلّي عن اللّه هركس آن بزرگواران را شناخته خدا را شناخته و هركس جاهل به ايشان بشود جاهل به خدا شده است. فرمود نحن الاعراف الذين لايعرف اللّه الاّ بسبيل

 

«* 28 موعظه صفحه 444 *»

معرفتنا مائيم آن اعراف كه خدا شناخته نمي‏شود مگر به سبيل معرفت ما، مگر به راه معرفت ما. فرمودند بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه به ما خدا شناخته شد اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‏شد. پس هركس معرفت محمّد را داشته باشد عارف است به خدا و هركس معرفت او را نداشته باشد عارف نيست به خدا. معرفت محمّد را آيا مي‏فهمي يعني چه؟ عوام در جميع مراتب ناقصند و نمي‏دانند معني سخن را، و عوامي هم كه من مي‏گويم نه محض همين عوامي است كه مردم مي‏گويند، هركس صاحب معرفت نيست عامي است هركس مي‏خواهد باشد. عوام خيالشان مي‏رسد معرفت محمّد آن است كه بداني مردي از عرب برخاست نام او محمّد بود، پدر او عبداللّه مادر او آمنه. اگر معرفت محمّد همين باشد كه اين را كه كفار قريش هم مي‏دانستند، اين را كه مشركين هم مي‏دانستند، پس ايشان عارف به محمّد بودند؟! و حاشا كه ايشان عارف باشند. پس معرفت محمّد نه معرفت پدر او است نه معرفت مادر او است نه معرفت شخص او است، نه دانستن اندازه قامت او است. اگر حظي بكني كه من صفات او را هم مي‏دانم رنگ او سفيد است، قد او نه بسيار بلند است نه بسيار كوتاه است، اين را كه مشركين عرب هم مي‏دانستند و شكل او را و اندازه او را ديده بودند و عارف به محمّد نبودند ابداً  و عارف به خدا نبودند ابداً  و اگر خيال كني چون ادعاي نبوت كرده كفار قريش اقرار نداشته‏اند به نبوت او و من اقرار به نبوت او دارم پس من او را مي‏شناسم به اصل نسب و به حسب و به اقرار به نبوت او پس من عارف به اويم، مي‏گويم حاشا و كلاّ  اگر اين معرفت باشد اين معرفت را هفتاد و دو فرقه اسلام دارند و عارف به خدا نيستند و عارف به حق محمّد نيستند من قال لا اله الاّ اللّه وجبت له الجنة هركس لا اله الاّ اللّه بگويد بهشت براي او واجب است و اين هفتاد و دو فرقه اسلام لا اله الاّ اللّه مي‏گويند و مخلدند در آتش جهنم پس نيستند اهل لا اله الاّ اللّه و نيستند عارف به خداوند عالم. مختصر بگويم مجمل بگويم هركس عارف به خدا شد از اهل نجات و از اهل بهشت است و هيچ‏كس نيست عارف به خدا باشد و

 

«* 28 موعظه صفحه 445 *»

هالك باشد و هيچ هالكي هم نيست كه عارف به خدا باشد، محال است بحسب عادت و اين وضعي كه خدا قرار داده و اين وعده صدقي كه كرده لاتحسبنّ اللّه مخلف وعده رسله كه عارف به خدا هلاك شود و نجات نيابد، اين محال است. و جميع آنچه شنيده‏اي از شرايع و جميع آنچه شنيده‏اي از آداب و از علوم و از حكمتها جميعاً حدود معرفت خداست، جميعاً اطراف معرفت خداست. عارف‏ترين مردم آن است كه جميع حدود معرفت را داشته باشد، هركس جميع حدود معرفت را دارد عارف است به خدا حتي آنكه واللّه معرفت بدن تو به خدا آن است كه به اين شرايع راه روي و نماز را چنانكه گفته‏اند بجاآوري، روزه را چنانكه گفته بعمل آوري، زكات را چنانكه گفته بدهي، حج را چنانچه فرموده بانجام رساني حتي آنكه جميع شرايع واللّه حدود معرفت بدن تو است هر بدن كه اين حدود را بجا آورد عارف است به خدا و هر بدن كه اين حدود را بجا نياورد جاهل است به خدا و هر بدن كه بعضي را بجابياورد و بعضي را بجانياورد ناقص است در معرفت خدا. پس معرفت تمام كامل آن است كه به حقيقتِ خود، خدا را بشناسي و به عقل خود اميدوار به فضل خدا باشي و به نفس خود خائف از خدا باشي و به بدن خود عمل كني به شرايع. در هر مقامي آن‏طور كه شايست و بايست اگر راه رفتي عارفي به خدا والاّ عرفان چه؟ عرفان كدام است؟ اين داخل مزخرفات صوفيه مي‏شود. مردكه مي‏نشيند تار مي‏زند و خود را مرشد مي‏داند و هنوز نماز نمي‏داند و هنوز طهارت نمي‏داند. يك صوفي در سن شصت و هفتاد از عمرش گذشته آمد توبه كرد اسلام آورد. بعد از آني كه اسلام آورده بود آن‏وقت از من مي‏پرسيد كه غسل جنابت را چه‏طور بايد كرد و نمي‏دانست. هفتاد سال داخل اركان عرفا بود، آدم بسيار معتبري بود توي صوفيها و غسل جنابت نمي‏دانست. باري من اين چيزها سرم درنمي‏آيد، اينها مزخرفات است. عرفان آن است كه بشناسي اگر تو سلطان را مي‏شناسي و خاضع و خاشع نزد او نيستي و براي او سرفرود نمي‏آوري پس تو اعتنا به سلطان نداري اگر سر فرود نمي‏آوري يا اينكه سلطان را نمي‏شناسي والاّ اگر كسي

 

«* 28 موعظه صفحه 446 *»

عظمت سلطان را بداند ممكن نيست نافرماني كند و اگر سلطان را بشناسي مي‏شود كرنش نكني بخاك نيفتي؟ منادي او محصل ديوان كه ندا مي‏كند حي علي الصلوة اقبال نكني؟ دارد فرياد مي‏كند روزه بگير نمي‏گيري، ندا دهد كه زكات بده و زكات ندهي مع‏ذلك من قدر سلطان را مي‏شناسم، من عارف به سلطانم، دروغ مي‏گوئي يا نمي‏شناسي و اگر مي‏شناسي و اعتنا نمي‏كني ياغي هستي ديگر معني ديگري ندارد و نمي‏توان با آن معرفت خاضع نشد. پس اگر معرفت خدا در بدن كسي آمد بدن خاضع مي‏شود، منقاد مي‏شود، عبد مي‏شود، عبوديت پيدا مي‏كند والاّ يا ياغي است يا در معرفتش نقصان است. بهرحال اگر كسي خيال كند كه عارف است به محمّد، به نبوت او، اين معرفت خدا را دارد نه چنين است معرفت به نبوت نه بخاطرت برسد معرفت بخداست هفتاد و دو فرقه اسلام پيغمبر را به نبوت سپاس مي‏كنند عارف به خدا هم نيستند و مخلدند در آتش جهنم. آنهائي‏شان هم كه مستضعف نيستند نجسند مثل سگ هرگاه ساير خدمات را قبول نكردند. پس معلوم شد معرفت محمّد معرفت خدا است نه به اين معني كه اين نبي است، همه كس مي‏داند اين نبي است. معرفت خدا اين نيست لكن معرفت محمّد9 كه شرط معرفت خداست بلكه حقيقت معرفت خدا است آن است كه آن بزرگوار را بداني كه علامة اللّه است و بداني كه آن بزرگوار آية اللّه است بداني آن بزرگوار قائم مقام خداست بداني آن بزرگوار خليفة اللّه است. الفاظ فارسيش بدنما نيست اگرچه عظمي ندارد لكن بدنما نيست در زبان فارسي خدا به معني صاحب است، خدا يعني صاحب، چيز تازه‏اي نيست. خداوندگار يعني صاحب. سر كاغذها به يكديگر نمي‏نويسيد خداوندگارا؟ مي‏نويسيد و هيچ كفري هم نمي‏شود. خداوندگار به معني صاحب، خدا به معني صاحب است در زبان فارسي. نمي‏بيني هركس زن گرفت صاحب خانه شد مي‏گوئي كدخدا شد. كد يعني خانه در لغت فارسي كد به معني خانه است، كدخدا يعني صاحب خانه، چيز تازه‏اي نيست، تازگي ندارد. براي ولايتي براي محله‏اي بزرگتري نصب مي‏كنند كدخدا به او مي‏گويند، كفر نيست،

 

«* 28 موعظه صفحه 447 *»

همه مردم به او كدخدا مي‏گويند. كد به معني خانه است. همچنين اين ناخدا، نَو به معني كشتي است، نو كه مي‏شنوي يعني كشتي. در مازندران كشتي بسيار است آنجا كشتي را نو مي‏گويند، ناخدا يعني نوخدا و اين ناو است نو مي‏گويند مردم. ناخدا يعني صاحب كشتي، خدا يعني صاحب هيچ مسأله تازگي ندارد. پس هرگاه تو دانستي كه محمّد9 خداوندگار كائنات است و ناخداي ناي عرصه امكان است و دانستي او صاحب كل است، معرفت او معرفت خدا مي‏شود. اگر او را به صاحبي اين كائنات بشناسي و او را مالك‏الرقاب كل موجودات بداني و بداني كه او است آيت خدا و بداني كه او است كدخداي اين عرصه امكان و او است ناخداي اين ناي عرصه امكان و او است خداوندگار جميع اين رعايا، اگر او را به خداوندگاري شناختي آنگاه يحتمل تو عارف به خدا شوي آنوقت خداي خود را شناخته‏اي يعني صاحب خود را شناخته‏اي. همين‏كه خداي خود را نشناسيم مثل سگي هستيم كه صاحب خود را نشناسيم. خدا معني ديگري ندارد، پس هركس عارف شد به محمّد9 و او را صاحب كل كائنات دانست همچنين كسي اين معرفت خداي خود را پيدا كرده، يعني معرفت صاحب خودش را پيدا كرده والاّ ذات خدا را نمي‏توان ديد كه هرجا او را ببيني بشناسي، ذات خدا مصور نمي‏شود كه تو هرجا ببينيش بشناسيش. در دعا مي‏خواني لم يمثّل فيكون موجودا خدا ممثل نمي‏شود كه يافته شود و بفهمند او را. براي علما عرض مي‏كنم عوام ملتفت نمي‏شوند. وَجَدَه يعني يافت او را، وَجَدَ اسم مفعولش موجود است، حالا در دعا مي‏خواني لم‏يمثّل فيكون موجوداً يعني خدا ممثل نشده و به صورتي درنيامده كه يافته شود و كسي بتواند او را بيابد استغفراللّه پس خدا به ذات خود ممثل نمي‏شود و به شكلي و هيأتي و صورتي درنمي‏آيد لكن خود او پنهان است در غيب‏الغيوب خود و محمّد9 را آيت معرفت خود قرار داده در ميان مردم و او را معروف كرده و به معروفيت او خود را معروف كرده فرموده مي‏خواهي مرا بشناسي اين را بشناس، اگر معروفيت مرا طالبي بدان اين مطلب تو است. پس هركس محمّد و

 

«* 28 موعظه صفحه 448 *»

آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين را شناخت به اينكه او است صاحب من و به اينكه او است ناخداي كشتي امكان و به اينكه او است كدخداي عرصه موجودات، هركس او را به كدخدائي شناخت اين شخص ممكن است عارف باشد به آنچه كه خدا خواسته معروف باشد و خدا غير محمّدي را معروف نخواسته و غير محمّد9 را در عرصه كائنات محل معرفت خود و صفت معروفيت خود قرار نداده. براي اين مثلي عرض كنم، اگر تو ناصرالدين‏شاه را نديده باشي لكن اين مثل باشد بجاي خود بسا آنكه آن آخرهايش كلمه‏اي بيايد كه ظاهراً بي ادبي باشد. زيد را مي‏گوئيم يا اينكه هرگاه اسبي را تو بخواهي بشناسي و او را نديده باشي و من از براي تو توصيف مي‏كنم كه اين اسب رنگش كُرَن([23]) است، قد او اين است، چاق است، دهان او گشاد است، زبان او بلند است، سمهاي او گِرد است، يال و دم او كم است، گوش او كوچك است، گردن او كوتاه است، بنامي‏كنم صفات اسب را براي تو گفتن. از اين گفتن تو يك نوع علمي به احوال اين اسب پيدا مي‏كني لكن من چيزي مي‏گويم و تو چيزي خيال مي‏كني و آنچه تو خيال كرده‏اي بسا آنكه مطابق با آن اسب بشود بسا آنكه نشود. اين يك قسم شناسائي است. از اين بلندتر آن است كه من از براي تو صورت اسب را مي‏كشم روي كاغذي و رنگ مي‏كنم و به همان شكل عكس اسب را مي‏كشم مي‏آورم براي تو نشان تو مي‏دهم. حالا كه تو مي‏بيني بهتر مي‏شناسي. از آن حرفها گاه است كج خيال كرده باشي لكن حالا كه عكس او را من كشيدم نشان تو دادم البته معرفت تو بيشتر مي‏شود وانگهي كه به همان بزرگي قامت بر روي پرده شكل او را بكشم نشان تو بدهم آن‏وقت معرفت تو به اين اسب خيلي زياد مي‏شود و بهتر است از آن سخنها كه من گفتم، به جهت آنكه حالا به چشم مي‏بيني و آنها را شنيدي و شنيدن كي بود مانند ديدن. از اين كامل‏تر معرفت اسب آن است كه من از مقوا بسازم صورت اسبي را و آن را رنگ كنم و از

 

«* 28 موعظه صفحه 449 *»

براي او به همان شكل اسب و به همان طور او بتوانم درست كنم و بياورم در نزد تو و بگويم آن اسبي كه تو طالبي به اين‏طور است. حالا ديگر حجمش معلوم شد، قطرش معلوم شد، چاقي و لاغري او معلوم شد، خوشگلي و بدگلي او معلوم شد. پيشِ او پسِ او سينه او كفل او همه معين شد براي تو. و بهتر از اين و بالاتر از اين آنكه عيسي‏وَشي در اين مقوائي كه ساخته شده بدمد، در اين بدن روح بدمد و او را زنده كند و اين زنده شود و برخيزد اسبي شود و راه افتد. بعينه همان اسبي كه من از براي تو توصيف كردم باشد. اين دفعه ديگر راهش هم معلوم مي‏شود، يورتمه مي‏رود يا قدم مي‏رود معلوم مي‏شود تند هم مي‏دود، باتعليم هم مي‏دود و حالا ديگر زنده شد، حيواني شد. لكن يك وصفي از اين بالاتر و معرفتي از اين بالاتر هم هست و آن وقتي مي‏شود كه نبي كاملي بيايد ـ  و نبي كامل مي‏تواند چنين كارها بكند ـ شخصي آمد خدمت امام7حرفي زده بود، بي‏ادبي كرده بود. فرمودند مي‏خواهي تو را سگ كنم بروي سر چادر خود ترا بزنند؟ از جهالتي كه داشت گفت بله بسم‏اللّه. فرمودند اخسأ  همان ساعت سگ شد سر چادر خود رفت، تبصبص مي‏كرد، موس موس مي‏كرد، سنگش زدند، چخش كردند، او را راندند. آمد خدمت امام گريه كرد، اشكش ريخت، التماس كرد دومرتبه تركيب انسانش كردند. معلوم است امام است و صاحب ملك، مي‏تواند چنين كاري بكند. پس وصف عظيم‏تر آن است كه هرگاه من از امام پرسيدم از اسب، بگويد اسب شو و في‏الفور خود مرا اسب كنند. اگر خود مرا اسب كردند ديگر در اين وقت من بر باطن و ظاهر اين اسب اطلاع پيدا خواهم كرد، به خيالات اين اسب مطلع مي‏شوم و به اندازه شهوت و غضب اين اسب مطلع مي‏شوم، بر گرسنگي و تشنگي‏اش مطلع مي‏شوم آن‏وقت يك روز دو روز مرا همان‏طور بحالت اسب بگذارد، بعد دومرتبه مرا انسان كند ممكن كه هست. حالا من هرگاه اسب را براي تو به كمال توصيفي كه ممكن است وصف كنم، جميع اقسام وصف را براي تو جمع كنم البته بالغ‏تر خواهد بود.

حالا خداوند عالم بعد از آني‏كه مرا و تو را براي معرفت آفريد خواست خود را به

 

«* 28 موعظه صفحه 450 *»

خلق بشناساند. اول كتابي نازل كرد در آن كتاب فرمود هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شي‏ء عليم همچنين انّ اللّه عليم خبير همچنين انّ اللّه سميع عليم بناكرد در كتاب توصيف كردن و صفات خود را به بيان بيان كردن. اين بيان را مردم شنيدند و خيالها كردند از اين جهت كساني كه علم خود را از الفاظ گرفتند بناي قال قال گذاردند. آيا نمي‏بيني ـ  اگرچه بكار عوام نمي‏آيد براي علما عرض مي‏كنم ـ آيا نمي‏بيني مي‏گويند بنا بر مفهوم عدد متعدد مي‏شود، ديگر نمي‏دانم بحث مي‏كنند كه آيا صفات زايد بر ذاتند يا خارج از ذاتند يا عين ذاتند و قال قال مي‏كنند كلام عين ذات است يا غير ذات است و هي قال قال به جهت آنكه علم خود را و معرفت خود را از همين كلمه‏ها برداشته بودند و از همين كلمه‏ها خواستند بفهمند و چون از همين كلمه‏ها خواستند علم بفهمند اختلافها كردند. پس جميع اهل اختلاف همه از كلمه‏ها اختلاف پيدا كردند، از الفاظ اختلاف پيدا شد و عارف به خدا نيستند نهايت معرفت ناقصي بر حسب حال خود دارند. جماعتي ديگر از اين مقام برتر رفتند، نظر كردند به اين نقشهائي كه خدا در اين عالم به مردم نشان داده و فرموده و في الارض آيات للموقنين و فرموده ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولي الالباب فرمود ان في ذلك لعبرة لاولي الابصار همچنين فرمود سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق آيات خود را خدا در آفاق و در نفوس خود خلق و در زمين و آسمان خدا به مردم نشان داده. آيا نمي‏بيني كه خدا صداها آفريده و از نشان دادن صداها به تو فهمانيده كه من شنوا هستم. آيا آدمي كر مي‏تواند صدا درست كند؟ مي‏تواند زير و بم بسازد؟ مي‏تواند از الفاظ صوت بيرون آورد؟ هرگز نمي‏تواند آدمي كر چنين كارها كند. پس هركس اين صداها را در ملك آفريده او شنوا به اين صداها هست و آيا نه اين است كه اين رنگهاي بديع را اين چيزهاي لطيف آفريده به تو نموده كه من بصيرم، آيا آدمي كور مي‏تواند قرمزي درست كند؟ و زردي و آبي و ساير رنگهاي مختلف درست كند؟ چيزهاي رقيق لطيف بيافريند؟ اين آبخورهاي اين

 

«* 28 موعظه صفحه 451 *»

برگها كه به نظر نمي‏آيد، به چشم نمي‏آيد، اين نقطه‏ها، اين نقطه‏پردازها كه در اين گلهاي رنگارنگ است بزند. شخص كور همچو كار مي‏تواند بكند؟ حاشا. پس به تو نموده كه من بصيرم و چون در اين عالم نظر مي‏كني حكمتي مي‏بيني كه جميع حكماي روزگار در حكمت اين عالم درمانده‏اند به تو نموده به اين حكمت كه من حكيمم به طوري كه نمي‏توان نفس كشيد لكن بدليل و برهان در الفاظ علمي بسا آنكه هزار شك و شبهه بتوان آورد كه از كجا اين صانع حكيم باشد. لكن وقتي كه حكمت او را به چشم ديدي ديگر شبهه برنمي‏دارد كه بلكه حكيم نباشد، بلكه بصير نباشد، بلكه سميع نباشد، اين مزخرفات چه چيز است؟ ببين اين رنگهاي بديع عالم را كسي را كه بصر نباشد و بينا نباشد اين رنگها را اين جمالها اين نقطه‏ها اين پردازها اين اعتدالها اين گلها را به اين طور چگونه مي‏سازد. اگر يك نقطه در اين برگ است در مقابلش در آن برگ نقطه‏اي است، اگر خطي در اين برگ است در مقابلش در همان‏جا خطي است كه اگر بخواهم بسط دهم اين روزها و اين سالها تمام نمي‏شود. پس كسي كه اين‏طور نقش مي‏بندد چگونه مي‏شود نابينا باشد؟! پس بگذار دليلهاي متكلمين را و مزخرفات آنها را براي خودشان كه آنها چشم ندارند والاّ كسي كه در آيات آفاق نظر كند همه اينها را علانيه مي‏بيند و شك و شبهه‏اي براي او نمي‏ماند. و از براي مردم درجه بالاتر هست كه مي‏توانند از اين بالاتر رتبه‏اي ببينند و آن بالاتر آياتي است كه در انفس است. آياتي است كه در انفس خلايق نموده، آياتي است كه در نفوس كاملين نموده. آن آيات بالاتر از آيات آسمان است بالاتر از آيات زمين است. بد نگفته:

لو جئته لرأيت الناس في رجل «معلوم است» و الدهر في ساعة و الارض في دار

و انسان جامع است انسان مجسّم است مجسّم عالم غيب است و شهاده، مجسّم آسمان است و زمين، مجسّم هزار هزار عالم است. حضرت اميرالمؤمنين منسوب است به او كه فرمود:

 

«* 28 موعظه صفحه 452 *»

اتزعم انك جرم صغير «معلوم» و فيك انطوي العالم الاكبر
دواؤك فيك و ماتبصر
  و داؤك منك «معلوم است» و ماتشعر
و انت الكتاب المبين الذي
  باحرفه «معلوم است» يظهر المضمر

معنيش اين است كه تو خيال مي‏كني جثه كوچكي هستي و حال آنكه خدا در تو عالم اكبر را گذارد. هرچه طلب مي‏كني در خود تو است. پس خداوند نفوسي چند را در اين عالم ظاهر كرده و در آن نفوس نموده است معرفت خود را به مردم. اين معرفت كامل‏تر و بالغ‏تر است و اعظم اينها همه و اعظم آنچه نموده به خلق تمثل و وجود محمّد است و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين كه آنها را نموده گفته اگر مرا مي‏خواهي بشناسي نگاه كن در اين، آنچه در اين مي‏بيني همان چيزي است كه از من مي‏طلبي. آخر تو از من چه مي‏خواهي؟ اگر علم مرا مي‏خواهي به علم محمّد نظر كن، اگر سلطان مرا مي‏خواهي و سلطان همين سلطنت است به عربي سلطان مي‏گويند. اگر سلطان و سلطنت مرا مي‏خواهي به محمّد نظر كن، اگر قدرت و حكمت مرا مي‏خواهي قدرت و حكمت مرا در محمّد9 نظر كن. پس از اين جهت معرفت اين بزرگواران معرفت خدا شده و الآن آن اسب پنهاني درنيامده و آن اسب را كسي نديده، نمايش او را در اين خارج درست كرده‏اند و اسبي بر هيأت آن اسب ساخته‏اند و

ميان ماه من تا ماه گردون «معلوم است» تفاوت از زمين تا آسمان است

همين معني تفاوت را امام7 فرموده در دعاي رجب كه و بمقاماتك و علاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان([24]) آياتك است گويا آنجا بمقاماتك و آياتك التي لا تعطيل

 

«* 28 موعظه صفحه 453 *»

لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك مقصود اين بود كه هيچ فرق مابين اين اسب كه اينجا به تو نمودم، هيچ فرق مابين اين اسب و آن اسب كه از تو پنهان كرده‏ام نيست مگر آنكه اين نمايش او است، اين مثال او است، آن اصل است و اين نمايش او است و جلوه او است و همين قدر فرق بس است والاّ

فعينك عيناها و جيدك جيدها سوي ان عظم الساق منك دقيق

همه چيزِ اين همه چيز آن است، رنگ اين رنگ آن، شكل اين شكل آن، دست و پاي اين دست و پاي آن. همچنين است محمّد9 در بيان معرفت خدا مثل آن اسب است. انّ اللّه لايستحيي ان‏يضرب مثلاً ما بعوضة فمافوقها([25]) همه مثل حق است پس عيب ندارد اگر از اسب مثل براي شما آوردم براي اين بود كه اسب براي شماها مناسب‏تر است. پس خداوند وجود مبارك محمّد و آل‏محمّد را مثال خود قرار داد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين ايشانند امثال علياي خدا و ايشانند مثال خدا. خدا مي‏فرمايد للّه المثل الاعلي لكن مثلهاي ادني لاتضربوا للّه الامثال مثلهاي پست را براي خدا نمي‏توان زد و للّه المثل الاعلي و آن مثل اعلي را براي خدا مي‏توان زد. آن مثلي كه در عرصه امكان اعلي و اعلي و اعلي از او در جميع ماسوي نيست كيست جز اول ماخلق اللّه؟ و اعلي از اول ماخلق اللّه كيست؟ پس آن بزرگوار است مثل اعلاي خدا و هرگاه او مثل شد پس او مثل علم خداست مثل حكمت خداست، مثل قدرت خداست، روي خداست زبان خداست دست خداست روح خداست نفس خداست. چه نقلي است! عيسي كه روح‏اللّه بود چه طور بود؟ اگر بناشد عيسي روح‏اللّه باشد چگونه محمّد مَثل نفس خدا نباشد و يحذّركم اللّه نفسه مراد محمّد است9 و در زيارت مي‏خواني السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن پس اين بزرگوار مثل است

 

«* 28 موعظه صفحه 454 *»

از براي خدا بلكه مثل است از براي ذات خدا. آيا نه اين است كه حضرت امير در باره نفس كليه مي‏فرمايد فهي ذات اللّه العليا و شجرة طوبي هم به او شجره طوبي مي‏فرمايد هم ذات‏اللّه العليا معلوم است دخلي ندارد و خدا نمي‏شود به اين چيزها. ذات اللّه العليا هست و خدا هم نشده. پس معلوم شد كه ايشان مثلند براي خدا در عرصه امكان. اگر ايشان را شناختي خدا را شناختي و هركس ايشان را نشناخت خدا را نشناخت.

باز مراتب معرفت را عرض كنم تا بداني و بابصيرت شوي. از دور كه تو شخص را مي‏بيني و مي‏آيد و هنوز تميز نداده‏اي كه چه چيز است مي‏گوئي سوادي از دور پيدا است. پس آن چيز براي تو معروف است به اينكه اين سوادي است، و هيچ چيز غير از اين براي تو معروف نيست. چون پيشتر آمد مي‏گوئي حيواني مي‏بينم مي‏جنبد ولكن تميز نمي‏دهي، مي‏گوئي نمي‏دانم كدام جنبنده است همين‏قدر مي‏بيني كه از جاي خود حركت كرد، ديگر اين چيست و كيست، تميز نمي‏دهي از اين. قدري كه پيشتر آمد مي‏فهمي كه انسان است ديگر حالا اين كجائي است و كيست تميز نمي‏دهي. و چون پيشتر آمد تميز مي‏دهي كه اين عرب است، همينقدر مي‏فهمي اين از عجمها نيست، ترك نيست، تاجيك نيست، عرب است. چون پيشتر آمد مي‏فهمي كه از اهل مكه است، همين‏قدر تميز مي‏دهي كه مي‏گوئي سيماي او مكي است. چون قدري پيشتر آمد مي‏بيني فلان شخص است تميز مي‏دهي كه مثلاً شيخ احمد است في‏المثل در اول مي‏فهمي اين شيخ است، شيخي است و از اهل مكه است و اسمش را هم نمي‏داني كيست و چيست، خوب كه پيش آمد مي‏بيني شيخ احمد است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 455 *»

«موعظه بيست‏وسوّم» 17 رجب 1284

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

اگرچه در تفسير اين آيه شريفه كه تازه در آن شروع كرده‏ايم در لنگر قدري از مقدمات آن را گفته‏ايم و لكن اهل اينجا آن مقدمات را نشنيده‏اند و اعاده همه هم اشكالي دارد بقدر كفايت بطور اختصار بايد آنچه را گفته‏ايم ذكر كرد تا همه بر بصيرت باشند. معني فارسي اين آيه اين است كه مي‏فرمايد خداوند عالم جل شأنه من خلق نكرده‏ام جن و انس را مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند خلقت جن و انس براي عبادت است براي چيز ديگر نيست، براي خوردن نيافريدم، براي هرزگي نيافريدم، براي پرستش غير نيافريدم. مي‏فرمايد ما اريد منهم من رزق و ما اريد ان يطعمون من از ايشان جيره و مواجبي تمنا ندارم ايشان را خلق نكرده‏ام كه مرا جيره و مواجبي بدهند براي من مستمري قرار بدهند و من از تصدق سر ايشان منفعتي ببرم، براي اين هم ايشان را نيافريدم كه ايشان صدقه به من بدهند يا طعامي به من بدهند انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين خداوند عالم جل شأنه او رزاق است و خداوند عالم او رزاق كل كائنات است و خداوند عالم او صاحب قوت است و خداوند عالم متين است و محكم است امر او و ساير خلق مرزوق خدايند و خداوند ايشان را بايد روزي بدهد و ايشان را

 

«* 28 موعظه صفحه 456 *»

نگاه بدارد. پس خداوند ماها را از براي اين كه به كار او بخوريم نيافريده، چگونه براي اين بيافريند كه بكار او بخوريم و حال آنكه ما را از عدم بوجود آورده.

در اينجا به شما يك كلامي عرض كنم تا خيلي مطلبها از آن واضح شود و آن اين است كه اغلب مردم خيال مي‏كنند كه مَثل آفرينش خدا مردم را مثل آفرينش بنّا است بِنا را. چنانكه بنّا مشت گلي بر مي‏دارد و اين گل را بشكل عمارت مي‏سازد و بعضي را بر بعضي مي‏گذارد و وقتي تمام شد بنّا دست خود را از بِنا بر مي‏دارد و بسا آنكه بنّا بميرد و اين بِنا برپا باشد سالهاي دراز، بسياري چنين گمان مي‏كنند كه خداوند عالم اين عالم را كه آفريد مثل بنا برسرپا مي‏كند و بنّا مي‏رود پي كار خودش يا مثل كوزه‏گري كه كوزه‏ها بسازد و وقتي كه ساخت كوزه‏ها بر جاي خود هست و گوشه‏اي گذاشته و كوزه‏گر از پي كار خود مي‏رود و كوزه‏ها باقي و برقرار است و احتياجي بكوزه‏گر ندارد. خدا هم خلق را اين طور آفريده و ديگر خلق احتياجي به او ندارند و شايد چنان بپندارند كه خداوند عالم ما را از خاك يا نطفه آفريده و بدنهاي ما را مانند آن كوزه‏ها مستحكم كرده و بعد از آني كه بدنهاي ما تمام شده ديگر خداوند عالم دستي روي ما نبايد داشته باشد، ديگر به ما كاري نبايد داشته باشد، ماها را آفريده و رهامان كرده گفته حالا ديگر بخوريد و بخوابيد و برويد و بياييد و حرف بزنيد، خودتان دفع بلاها از خودتان بكنيد. مثل اينكه پدر و مادر بچه را مي‏سازند و رها مي‏كنند مي‏گويند حالا ديگر چشم داري گوش داري عقل داري برو كاسبي كن و كارهاي خودت را خودت بكن و حاشا كه امر چنين باشد. بلكه مَثل اين خلق در جنب مشيت خداوند عالم مانند نور چراغ است نسبت به چراغ كه اگر يك طرفة العين آن چراغ رخساره خود را پنهان كند جميع اين نورها پا به عرصه عدم مي‏گذارند و جميعاً فاني و معدوم خواهند شد. باز عرض مي‏كنم كه مثل مردم با مشيت خداوند عالم جل شأنه مثل سايه تو است با تو در پيش آفتاب، چنانكه اگر تو هستي سايه هست اگر تو نباشي يا اينكه تو بگذري سايه معدوم مي‏شود. باز مثل مردم در نزد مشيت خداوند عالم مانند نور آفتاب است در نزد

 

«* 28 موعظه صفحه 457 *»

آفتاب اگر آفتاب يك طرفة العين روي خود را در حجاب مغرب پنهان كند جميع انواري كه در صفحه عالم است معدوم خواهد شد و اثري از آثار آنها باقي نخواهد ماند. حالا نه اينست كه آفتاب دنيا را روشن كند و برود پي كار خود بگويد شما كه روشن شديد ديگر كاري به من ندارد، حاشا. بلكه اگر آفتاب هست نور هست و اگر آفتاب رفت نور هم مي‏رود، همچنين‏اند مردم در نزد مشيت خداوند عالم اگر عنايت خدا باشد مردمي هستند و اگر خداوند عالم يك طرفة العين عنايت خود را از خلق بردارد جميع هزار هزار عالم مثل دودي مي‏شوند كه در هوا متفرق شوند و جميعاً معدوم خواهند شد. حالا وقتي كه خلق اينطور بعنايت خدا برپا و موجودند چگونه مي‏شود كه خدا محتاج بخلق باشد و از دولت سر خلق بخواهد زندگي كند يا رفع وحشت خود را خواسته است به اين خلق بكند؟ بسا اينكه بعضي خيال مي‏كنند كه خداوند عالم پيش از آنكه اين خلق را خلق كند تنها بود اين خلق را براي انس خود آفريده تا از تنهايي وحشت نكند يا گدا بوده و خدا از خلقت اين خلق منفعت خودش منظورش بوده، حاشا. بلكه خلق را خلق كرده كه به اين خلق جود و احسان كند و رزقهاي پي در پي و روزيهاي لايزالي به اينها بدهد چه در دنيا، چه در برزخ، چه در آخرت جميع خلق لازال ريزه‏خور خوان احسان اويند و هستي ايشان به عنايت او برپا است. پس او محتاج به خلق نيست، خلق محتاج به اويند. چنانكه در حديث قدسي فرموده ما خلقتكم لاربح عليكم بل خلقتكم لتربحوا علي من خلق نكردم شما را كه سودي از شما ببرم بلكه شما را خلق كردم كه از من سودي ببريد. اين است كه مي‏فرمايد ما اريد منهم من رزق و ما اريد ان يطعمون اين است كه در آيه ديگر مي‏فرمايد يا ايها الناس انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني الحميد اي مردم شماها فقيران و محتاجانيد به خدا و خدا او بي‏نياز است و مي‏فرمايد و من كفر فان اللّه غني عن العالمين يعني

گر جمله كائنات كافر گردند بر دامن كبرياش «معلوم» ننشيند گرد

پس معلوم شد كه خداوند عالم جل شأنه ما را براي منفعت و دستگيري خود نيافريده،

 

«* 28 موعظه صفحه 458 *»

پس حالا ما ببينيم ما را همچو بي‏فايده محض آفريده يا آنكه ما را براي فايده‏اي آفريده؟ اگر كسي بگويد كه خداوند عالم ما را بي‏فايده محض آفريده هر آينه اقرار به اين كرده و تدين به اين نموده كه خداوند لغوكار و بيهوده كردار است و اين عمل را ما براي كوزه‏گري روا نداريم كه كوزه‏هاي متعدد بسازد بي‏فايده. هر كس كاري بي‏فايده كرد ما او را ديوانه و سفيه مي‏خوانيم آيا نمي‏بيني ديوانه‏ها هم كاري مي‏كنند ديوانه است و دست او حركت مي‏كند، پاي او حركت مي‏كند، سنگي را بالاي سنگي مي‏گذارد، چوبي را بر مي‏دارد مي‏دود يك كاري مي‏كند دائم، ديوانه هم كاري مي‏كند، عاقل هم كاري مي‏كند لكن فرق ميان عاقل و ديوانه اين است كه كارهاي ديوانه بيهوده است و كارهاي عاقل آنچه مي‏كند با فايده است. پس عاقل هم اگر كارهاي بيهوده كرده بود هر آينه ما او را ديوانه مي‏خوانديم و اگر همه كارهاي ديوانه هم براي فايده‏اي بود ما او را عاقل مي‏خوانديم. پس فرق ميان عاقل و ديوانه آن است كه براي كارهاي عاقل غايت و نهايتي است و كارهاي ديوانه بي‏فايده است. حالا آيا تو خداي خود را به صفت ديوانگان و سفيهان توصيف مي‏كني يا به صفت عاقلان و عالمان او را وصف مي‏كني؟ گمان نمي‏كنم كه مسلم همين كه متذكر شد خداي خود را به صفت ديوانگان و سفيهان و بي‏عقلان توصيف كند چه مي‏شود عاصيان و غافلان در حال غفلت با اعمال خود خداي خود را به صفت ديوانگان توصيف كنند. زيرا كه طوري حركت مي‏كنند كه همه خودسري و خودرأيي است و گوئي كه مهار او را بر روي او انداخته‏اند كه هر كاري كه خواهد بكند او را بي‏فايده آفريده‏اند لكن همين كه او را متذكر كردي كه خداي خود را توصيف كن هر آينه خواهد گفت خداي من عالم است و حكيم، آنچه من كرده‏ام از روي غفلت بوده و الاّ اگر كسي عصيان را از روي شعور و تعمد بكند چنين كسي اقرار به توحيد ندارد اقرار به پيغمبر ندارد، چنين كسي اقرار به معاد ندارد و همچو كسي كافر است و مؤمن اگر معصيتي از او سر بزند شهوتي بر او غلبه مي‏كند و چشم عقل او را مي‏پوشاند و در آن حال او را غافل از خدا مي‏كند و به غلبه شهوت و

 

«* 28 موعظه صفحه 459 *»

هوي و هوس عملي مي‏كند و بعد از آنكه آن شهوت فرو نشست و به فكر افتاد پشيمان مي‏شود و بر خود خشم مي‏كند كه چرا من اين عمل را كردم و اين پشيماني علامت اين است كه معصيت را از روي غفلت كرده و الاّ اگر معصيت كرده و متذكرش كردي و باز متنبه نشد و باز با گردن كشيده و چشم دريده و دل شادان و لب خندان است و دست از اين عمل هم بر نمي‏دارد، اين اقرار به معاد و جنت و نار ندارد و الاّ چگونه مي‏شود كسي اقرار به معاد داشته باشد و بگويد جزاي اين عمل من آتش جهنم است و اگر من اين كار را كردم بايد به آتش بسوزم و معذلك پشيمان نباشد اين نمي‏شود ابداً. اگر پادشاهي مقصري را بياورد امر كند او را حد بزنند او را تنبيه كنند و آن شخص مقصر به هيچ وجه من الوجوه عجز نكند نگويد بد كردم غلط كردم و هي با گردن كشيده بگويد بزن، خوب هم كردم باز هم مي‏كنم همچنين كسي بر پادشاه ياغي است، چنين كسي به هيچ وجه اعتقاد به سلطنت اين سلطان ندارد و از اين سلطان خائف نيست و به اين سلطان اميدوار نيست ياغي است لكن اگر چون بخواهند او را تنبيه كنند اين عجز كند و به خاك افتد و گريه كند و بگويد بد كردم غلط كردم و عهد خود را تجديد كند و عهد كند كه ديگر مخالفت سلطان نكند معلوم است كه اين مردي است كه از عقاب پادشاه ترسان است و به نعمت او اميدوار است و از عمل خود پشيمان است، معلوم است ياغي نيست. حالا همچنين بنده خدا اگر بعد از آني كه معصيت كرد و او را متذكر كردند براي او پشيماني رو نداد و با قلب ساكن و لب خندان باز مشغول است و دست بر نمي‏دارد همچو كسي مؤمن به قيامت و جنت و نار نيست، ايمان به خدا و رسول ندارد و قابل شفاعت نخواهد بود و نجات از براي او نيست و اما كسي كه بعد از تذكر پشيمان شد خائف از خدا شد خشمناك بر خود شد اين قابل شفاعت است و چنين كسي گناهكار است نه كافر. از اينجا معني آيه معلوم مي‏شود كه مي‏فرمايد يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً انه هو الغفور الرحيم اي بندگان من كه اسراف بر خود كرده‏ايد و ستم بر خود كرده‏ايد نااميد مشويد

 

«* 28 موعظه صفحه 460 *»

از رحمت خدا انّ اللّه يغفر الذنوب جميعا به درستي كه خدا مي‏آمرزد گناهان را همه‏اش را، جميعا مي‏فرمايد تأكيد فرموده كه جميع آنها را خدا مي‏آمرزد انه هو الغفور الرحيم به درستي كه آن خدا خداي آمرزنده مهربان است و باز مؤكد كرد و انه فرمود كه دليل تأكيد مغفرت است و خود را به اسم غفور ياد كرده يعني بسيار بسيار مغفرت ـ كننده و خود را به اسم رحيم ياد كرده يعني رحمت كننده به رحمت خاص. پس ببين هيچ استثناء نكرده و نگفته مگر فلان گناه را و آني كه هيچ استثناء ندارد و همه آمرزيده مي‏شود آن گناه است و گناه آن است كه از غلبه شهوت يا هوي و هوس كاري بكني، گناه آن است كه چون متذكر شدي پشيمان شدي اعتراف كردي كه بد كردم غلط كردم اين گناه است و آمرزيده مي‏شود. اما نعوذبالله اگر تو را متذكر كردند و باز پشيماني نداري و مي‏گويي و مي‏شنوي با لب خندان و دل شادان اين داخل گناه حساب نمي‏شود اين كفر است اعتقاد نداشتن به خدا است اعتقاد نداشتن به معاد است محال است كسي مؤمن باشد و گناهي كند و ندامت از براي او دست ندهد، چرا كه معترف است به جهنم و به عذاب دائم جهنم و نمي‏شود بگويد مي‏دانم جهنم هست و به اين گناه خدا مرا عذاب خواهد كرد و باز آن را مي‏كند اين نمي‏شود.

باري برويم بر سر مطلب. پس خداوند عالم ما را براي فايده‏اي آفريده مؤمن نمي‏تواند خداي خود را به صفت ديوانگان و بي‏خردان توصيف كند. مؤمن مي‏گويد خداي من حكيم است حالا كه حكيم شد خداوند كار بي‏فايده و لغو نمي‏كند پس آدم مؤمن عاقل بايد بنشيند تفكر كند كه من از كجا آمده‏ام، اينجا كجا است، براي چه اينجا آمده‏ام، به كجا مي‏روم، من صد سال قبل از اين و پيشتر از آن هر چه بود به كجا بوده‏ام و اين يك خورده ايامي كه من اينجايم و آمده‏ام به چه كار آمده‏ام، خودم آمده‏ام يا مرا آورده‏اند، من اينجا خواهم ماند يا مرا از اينجا خواهند برد، من از اينجا كجا خواهم رفت و تا صد سال بعد و بعد از آن كجا خواهم بود و چه خواهد شد و خدا مي‏داند كه چه بسيار كم است اين قليل مدتي كه ما در آن هستيم، كشش گذشته و كشش آينده را به

 

«* 28 موعظه صفحه 461 *»

نظر بياور ببين چقدر گذشته و چقدر خواهد گذشت و تو در اين بين در چقدر از زمان خواهي بود. مثل اين آنكه فرسخهاي بي‏نهايت باشد از پيش رو و فرسخهاي بي‏نهايت هم گذشته باشد و تو در يك وجب راه اين ميانه باشي، حالا ببين چقدر كم است اين يك وجب نسبت به آن فرسخهاي گذشته و فرسخهاي آينده! واللّه اين ايام عمر همين طور است نسبت به وقتهاي گذشته و وقتهايي كه نيامده ببين صد هزار سال گذشته بلكه بيشتر صد هزار سال خواهد آمد بلكه بيشتر اين ملك بي‏نهايت خداوند عالم كه نه اول دارد نه آخر و تو در اين ميانه اين ملك بي‏نهايت عمر تو زمان زيست تو در اين عالم چهل پنجاه سال بيشتر نخواهد شد، ميدان تو در اين ميانه چقدر كم است. پس در اين مسافت كوتاه براي چه فرصت را غنيمت نمي‏شماري وقت به اين كمي اين را هم مي‏بيني مانند ابر در گذر است و مي‏رود و ملحق به ماضي شود، به هر نفسي گامي بر مي‏داري و به سرعت تمام مي‏روي كه به مرگ برسي عما قريب مي‏بيني آثار مرگ ظاهر شد و آمد آن وقت به قول عوام دست از پا درازتر. و اين مثلي است يعني حيران و سرگردان، چرا كه آدم حيران سرپا مي‏نشيند و دست خود را دراز مي‏كند بر روي پاي خود اين دستش از پا درازتر است. باري اين مثل است آن وقت كه مرگ مي‏رسد مي‏بيني ايام گذشت به هيچ وجه من الوجوه فرصت اينكه يك لمحه كاري بكني نداري. همين طور كه آوردندت بايد بروي، اگر نمي‏روي مي‏برندت  اذا جاء اجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون و چاره‏اي براي مرگ نيست اگر به دولت مي‏شد مرگ را دور كني سلاطين جهان كه روي زمين را تسخير كردند بايستي مرگ را از خود دور كنند و نكردند و اگر به معالجه و تدبير مي‏شد مرگ را معالجه كنند اين طبيبان ماهري كه در روزگار بودند افلاطون و ارسطو آن را بايستي از خود دور كنند و نكردند و اگر مي‏شد كه به قوت و قدرت و حكمت مرگ را معالجه كنند انبياء و مرسلين با آن قوت و قدرت بايستي آن را از خود دور كنند و نكردند و اگر به علم و حكمت مي‏شد اين همه علما و حكماي بزرگ كه در روي زمين بودند بايستي آن را از خود دور كنند و

 

«* 28 موعظه صفحه 462 *»

نكردند و اگر به عجز و التماس مي‏شد اين همه ضعفا و زنان آن را از خود دور مي‏كردند و نكردند. پس بدانيد كه از مرگ مفرّي و نجاتي نيست براي احدي. در اين ميدان بسيار كم كه ما واقع شده‏ايم و نمي‏دانيم بعد از اين ما چقدر مانده‏ايم، بلكه نمي‏دانيم امشب در كجا مهمانيم در برهوت مهمانيم يا در بهشت يا در خانه خود هستيم. پس بايد انسان و مؤمن تا نفسي و فرصتي هست به فكر كار خود بيفتد بگويد از كجا آمده‏ايم ما را براي چه آورده‏اند به اينجا لغو كه البته نياورده‏اند براي آن كاري كه ما را آورده‏اند آيا من آن را بايد بكنم يا نبايد بكنم اگر مرا براي كاري آورده باشند و من آن كار را نكنم كه باز آوردن من لغو است. پس مرا براي كاري آورده‏اند پس بايد از پي آن كار رفت غفلت تا كي؟ خدا مي‏داند مهلت بسيار كم است، تا كي وعده فردا به خود مي‏دهي واللّه هر روزي كه بيايد باز تو را كاري است چنانكه روزهاي گذشته براي هر ساعتي تو را كاري بود روزهايي هم كه مي‏آيد براي هر ساعتي تو را كاري است آخر غفلت تا كي ببينيد براي چه شما را اينجا آورده‏اند از شما چه مي‏خواهند اوضاع گذشته را كه ديديم به جز خوردن و تغوط كردن چه حاصل داشت براي ما هيچ يادمان نماند لذتهاي گذشته آينده هم همين طور است حالا مي‏خواهي من عمرت را دراز كنم همان طور كه حادثه ده سال پيش از اين را ديدي و از خاطرت رفته حالا خيال كن حادثه صد سال پيش از اين را هم ديدي و خاطرت رفته همان طوري كه فسنجاني كه ده سال پيش از اين خوردي مزه او از خاطرت رفته دويست سال پيشتر را هم خيال كن آن هم همين طور، هر غذائي كه بيست سال پيش از اين خوردي و يادت رفته خيال كن صد سال دويست سال پيش از آن هم بودي و خوردي و حالا يادت رفته هر چه مي‏خواهي فرض كن خيال كن هزار سال دو هزار سال بيست هزار سال پيش از اين بودي در عهد جان‏بن‏جان هم بودي و اسم حاكمشان هم مثلاً مي‏دانستي طُرْطُبَّه بود و حالا يادت رفته چه فايده اگر بناي غفلت باشد گذشته ما با آينده‏مان تفاوتي ندارد لكن اگر بناي تذكري است پس سعي كنيد در اين دو روزه بلكه به جز يك روز عمر ما بيشتر نباشد گذشته كه گذشت

 

«* 28 موعظه صفحه 463 *»

گذشته‏هايمان كه حاصل نكرد فرض هم مي‏كنيم لذت هم برديم حالا كه يادمان رفته فرض مي‏كنيم دو هزار سال هم عمر كرده بوديم و لذتها هم برده بوديم آنها هم كه يادمان رفته حالا براي ما فايده ندارد. بلي آن دو هزار سال خيالي معاصيش براي ما ثبت نيست لكن لذتهاش هم يادمان نيست. پس بياييد و متذكر شويم كه خداوند ما را براي چه اينجا آورده ديوانه اين طور خلق را به اين طور حكمت سرپا نمي‏كند اين آسمان به اين رفعت را اين طور نمي‏آفريند اين زمين به اين وسعت را پهن نمي‏كند و اين عجايب غريبه بديعه را صورت نمي‏بخشد ديوانه چنين حكماء و انبياء و چنين علماء و حكماء و چنين حكمتها و علمها نمي‏آفريند. پس اينها كار حكيم است و چون كار حكيم است پس ما را براي حكمتي آفريده حالا آن حكمت را ما نمي‏دانيم چه چيز است و بايد خداوند خود خبر بدهد و خدا خود خبر به ما داده و فرموده ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم شما را مگر براي اينكه مرا پرستش كنيد و براي اينكه به رسوم بندگي قائم باشيد و اين پرستش را كه فايده خلقت قرار داده نه از بابت انتفاع خود او است بلكه براي انتفاع بندگان است كه به اين پرستش به او نزديك مي‏شوند و چون به او نزديك شدند حيات ابدي در مي‏يابند و نعمتهاي جاويدان را درك مي‏كنند و كمالات عظيمه براي ايشان حاصل مي‏شود اگر آفتاب مردم را ندا كند كه رو به من بياييد نه از براي انتفاع خود او است چه احتياجي به مردم دارد آفتاب را در فلك چهارم چه نفعي از ديدار شما و از توجه شما به هيچ وجه حاجتي از شما براي او روا نمي‏شود پيدا نيستيد شما آنجايي كه او است لكن آفتاب اگر از روي رأفت و رحمت خود بگويد كه رو به من آوريد مرا بشناسيد رو به من كنيد شما نوراني مي‏شويد گرم مي‏شويد بياييد از من منتفع شويد نه از براي حاجت او است به شما بلكه منفعت خود شما را خواسته. همچنين است خداوند عالم جل شأنه اين خلق را خلق كرده از براي اينكه اين خلق به سوي او متوجه شوند و از نور او نوراني شوند و از حيات او حيات ابدي در يابند و از علم او علمها و حكمتها بياموزند به قدرت او قادر شوند، به بينايي او

 

«* 28 موعظه صفحه 464 *»

بينا شوند، به شنوايي او شنوا. خلاصه خدا اين خلق را آفريده است براي اينكه عبادت كنند و اگر شما بندگي كرديد به فايده خلقت عمل كرده‏ايد و وجود خود را لغو قرار نداده‏ايد و اگر اهمال كرديد به جز اينكه خود را هلاك كرده‏ايد ديگر ضرري به كسي نرسانيده‏ايد. اينجا درخانه‏اي است كه هر كس آمد خود او منتفع خواهد شد و هر كس نيامد خود او خائب و خاسر شد. حضرت اميرالمؤمنين7 مي‏فرمايد لا تنفعه طاعة من اطاعه و لا تضره معصية من عصاه اطاعت مطيعين به خدا نفعي نمي‏رساند و معصيت عاصيان ضرري به خدا نمي‏رساند. پس ان‏شاءاللّه تعالي بياييد در اين ايام كم سعي كنيم بلكه ثمره خلقت خود را بچينيم و به فايده خلقت خود برسيم و الا از براي احدي دو جان نيست يك جان است اگر آن يك جان به طاعت صرف شد همين است اگر به معصيت صرف شد همين. ميدان فرصت دنيا است و ميدان جزا آخرت است، آنجا خانه جزا است، آنجا اگر صد هزار سال استغفار كني مي‏گويند مي‏بايست يكيش را در  دنيا بكني و هر چه بكني براي تو ثمري نخواهد داشت اگر صد هزار عجز و لابه و گريه و زاري بكني مي‏گويند گذشت و ختم شد اگر خاتمه عمل تو به خير شد اينجا كه زهي سعادت و اگر خاتمه عمل تو به شر منتهي شد آنجا هر عجز و لابه كني مي‏گويند مي‏بايست اينها را در دنيا بكني. مثل اين است كه كاسه از دست تو افتاد و شكست ديگر حالا هر چه مي‏خواهي تضرع و لابه و گريه و زاري كن كاسه درست نمي‏شود، شكسته شد و ختم شد همچنين است مَثل مردم در آخرت ختم امور است اگر به نجات رفتي و خاتمه امر تو به خير شد خير خواهي ديد تا در ملك خدا هستي و اگر به در رفتي و خاتمه امر تو به شر منتهي شد تا ملك خدا است در عذابي ديگر آنجا نه استغفار به كار مي‏خورد نه توبه نه انابه نه جزع نه اظهار فقر و پريشاني ابداً.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 465 *»

«موعظه بيست‏وچهارم» 18 رجب 1284

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

عرض كردم كه هر كس ايمان به خدا دارد البته بايد معتقد به اين باشد كه خداي او حكيم است و الا اعتقاد به خدا نخواهد داشت. اگر اعتقاد به خداوند عالم كرد و صفت ديوانگان و سفيهان را براي خداي خود روا نداشت و اعتقاد كرد كه خداي او عليم است و حكيم، مي‏داند كه خداوند كار بيهوده و لغو نكرده. كار بي‏فايده را بر ادناي خلق تو روا نمي‏داري چه جاي آنكه بر خداي  خالق. و بر خدا روا نيست كار لغو و بيهوده و معلوم است كه كار هر چه كوچكتر باشد فايده او هم كوچكتر خواهد بود و هرچه كار بزرگتر باشد فايده او هم بزرگتر خواهد بود. نمي‏بيني آدم حكيم نمي‏آيد صد هزار تومان خرج كند براي نيم شاهي منفعت و لكن از اين طرف مي‏توان يك غاز خرج كرد براي يك شاهي منفعت، آدم حكيم نمي‏آيد كار عمده عظيمي را متكفل بشود براي فايده بسيار كمي. پس شخص حكيم كار عظيمي كه مي‏كند البته فايده عظيمه‏اي در نظر دارد البته پس خداوند عالم كه هزار هزار عالم را برپا كرده و هزار هزار آدم را خلق كرده اين خلق عظيم را براي منفعت بي‏قابليتي كه محل اعتنا نباشد نيافريده البته فايده بسيار بسيار عظيمه‏اي براي آن هست، غايت عظيمه‏اي منظور نظر خدا بوده. اين

 

«* 28 موعظه صفحه 466 *»

غايت لفظي است عربي، آن فايده و حاصل چيزها را عرب غايت آن چيز مي‏گويد. باري خداوند عالم جل شأنه اين ملك به اين عظمت و اين هزار هزار عالم را از براي غايتي بي‏قابليت نبايد آفريده باشد بلكه بايد حاصلي بزرگ و غايتي عظيم براي اين ملك عظيم باشد، وانگهي كه باز كارها تفاوت مي‏كند. سلطاني اگر مشغول امري بشود بايد آن امر غايت بزرگي داشته باشد و اگر تاجري مثلاً مشغول امري بشود غايت امر او به عظمت امر آن غايتي كه منظور نظر سلطان است نيست. تاجر يك شبانه روز اوقات خود را صرف مي‏كند براي منفعت سه قروش و لكن اگر در يك شبانه روز پادشاه اوقات خود را صرف كند براي تسخير ملكي است مثلاً و اگر يك شخص فلاحي يك شبانه روز اوقات خود را صرف كند گاه است براي يك شاهي منفعت است، منظور نظر او همين فايده است و پادشاه اين طور نمي‏كند. حالا چه چيز است گمان تو به عظمت خداوند عالم جل شأنه فايده‏اي كه خداي جليل عظيم به آن اعتنا كرده باشد و اين عالمها را براي آن آفريده باشد معلوم است فايده عظيمي خواهد بود. پس خداي به آن عظمت اين عالم را براي امر عظيمي، امر بسيار محكمي ثابتي دائم آفريده و آن امر عظيم محكم ثابت دائم را خود او در كتاب خود ذكر كرده و فرموده ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه مرا عبادت كنند. پس اين عبادت امري است بسيار عظيم، امري است بسيار خطير كه اگر خداوند عالم مقدر كرده باشد در ايامي كه موفق شوم و عرض كنم خواهي دانست كه اين عبادت و اين عبوديت چه امر عظيمي است و چه ثمرهاي بزرگ بر آن مترتب است. در تمام ملك خدا هيچ مقامي از مقامات و هيچ نعمتي از نعمتها و هيچ فيضي از فيضها و هيچ رحمتي از رحمتها بالاتر از عبوديت نيست كه خداوند آن را به كسي انعام كرده باشد. اگر امري از اين بالاتر بود او را لقب خاتم انبياء9 قرار مي‏داد مي‏فرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا اگر عظيم‏تر از عبوديت چيزي بود آن را به پيغمبر خود مي‏داد و آن وقت نام او را بر حسب آن چيز مي‏گذارد و همچنين نام آن

 

«* 28 موعظه صفحه 467 *»

بزرگوار را عبداللّه گذارد فرمود انه لمّا قام عبداللّه كادوا يكونون عليه لبدا نام حقيقي آن حضرت عبداللّه است و از اين محبوب‏تر نامي در نزد خدا براي او نيست و آن را تو مقدم بر مقام رسالت مي‏داري در تشهد نماز و مي‏گويي اشهد ان محمداً عبده و رسوله پس بنده بودن او را مقدم بر رسول بودن او مي‏داري به جهت اينكه اين مقام عبادت مقامي است بسيار عظيم و بسيار خطير و خداوند عالم تاج افتخار بر سر هر پيغمبري كه خواست بگذارد او را به اسم بندگي مفتخر و سرافراز فرمود فرموده و اذكر عبدنا ايوب و همچنين و اذكر عبادنا ابرهيم و اسمعيل و اسحق پس پيغمبران را به نام بندگي در كتاب خود ياد كرده.

و اگر بخواهي في الجمله به طور اختصار عظمت مقام عبوديت را بداني عرض كنم حضرت صادق7 مي‏فرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبية فما خفي في الربوبية اصيب في العبودية و ما فقد في العبودية وجد في الربوبية اين بندگي يك جوهري است كه حقيقت آن ربوبيت است پس هر چه در ربوبيت مخفي است در عبوديت گذارده شده و هر چه در عبوديت پنهان است در ربوبيت يافت مي‏شود. اگر در ظاهر به صفت عبوديت است لكن در باطن ربوبيت است. به حسب ظاهر نگاه كن ببين اگر تو را بنده‏اي باشد صادق در بندگي و از روي اخلاص بندگي تو را بكند كم كم كار او به جايي مي‏رسد كه او را امين ملك و مال خود مي‏كني، اختيار جميع مال خود را به دست او مي‏دهي. پس عبوديت او امري است كه عاقبت او آقايي است. آقا كدام است آن است كه حكم بر سايرين كند اختيار هر چه بخواهد داشته باشد. پس معلوم شد كه عبوديت او امري است كه عاقبت او آقايي است و همچنين در درخانه خداوند عالم اگر كسي صادق شد در بندگي و خالص شد در عبوديت اين عبوديت عاقبت او ربوبيت و فرمانفرمايي خواهد شد. نشنيده‏اي در حديث قدسي مي‏فرمايد ياابن آدم انا رب اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيما امرتك اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون. و اين مقام مقام ربوبيت است هر كس قادر باشد و فرمان دهد بر آنچه بخواهد اين ربوبيت دارد و

 

«* 28 موعظه صفحه 468 *»

اين مقام به عبوديت حاصل خواهد شد. در اين دنيا بعد از آني كه آينه خود را فاني كرد آفتاب را مي‏نماياند، چون خود را پنهان كرد آفتاب را ظاهر كرد، چون از خود گذشت آفتاب را يافت، چون از هستي خود لب بست به جمال و نور آفتاب لب باز كرد، چون خود او از ديده‏ها پنهان شد از او جز آفتاب چيزي پيدا نشد. پس فناي آينه امري است كه عاقبت او آفتاب نمودن است و زوال او امري است كه عاقبت او وجود آفتاب است همچنين بنده اگر خود را در نزد خداوند عالم چنين كرد خودسري را از سر انداخت و به كلي در جنب مولاي خود مضمحل و فاني شد نماينده جمال او مي‏شود، نماينده كمال او مي‏شود، نماينده اسماء و صفات او مي‏شود. پس خلعت ربوبيت را خداوند به او انعام مي‏كند و او را مربي مادون خود مي‏كند و صاحب حكم و فرمان مي‏شود. پس تو را آفريده‏اند از براي ربوبيت، اگرچه به ظاهر گفته‏اند تو را براي عبوديت آفريده‏ايم، لفظ دوتا است لكن معني يكي است. يعني تو را آفريده‏ام براي عبوديت كه حاصل كني ربوبيت را پس مپندار كه اين تكاليفي كه بر تو كرده‏اند تحميلي است بر تو گذارده‏اند، مشقتي است بر تو حواله كرده‏اند هيهات نگفته‏اند و نخواسته‏اند مگر صفات ربوبيت را. آخر چه گفته‏اند گفته‏اند تحصيل علم كن عالم خدا است گفته‏اند تو هم عالم باش، گفته‏اند تحصيل حكمت كن حكيم خدا است گفته‏اند تو هم حكيم باش، گفته‏اند بينا باش بصير خدا است، شنوا باش سميع خدا است، گفته‏اند جود و كرم داشته باش خداوند جواد و كريم است تو هم جواد و كريم شو، گفته‏اند شكر احسان مردم كن خداوند شكور است تو را گفته‏اند شكور باش، گفته‏اند رحمت بر زيردستان كن خدا رحيم است تو را گفته‏اند رحيم باش، گفته‏اند با مردم وفا كن وفي خدا است تو را گفته‏اند به صفت خدايي آراسته باش، از سر گناهان مردم عفو كن عفوّ خدا است تو را گفته‏اند به اين صفات آراسته باش، چه خواسته‏اند از تو جز صفت خدايي، گفته‏اند عادل باش عادل خدا است از تو خواسته‏اند به صفت خدايي آراسته باشي. پس اين عبوديت در دنيا نامش عبوديت است و ربوبيت در آخرت است. پس تو را آفريده‏اند كه

 

«* 28 موعظه صفحه 469 *»

رب و مربي شوي براي كساني كه مادون تو هستند. پس اين امر كوچكي نيست اين امر بسيار عظيمي است و شايد از آنچه عرض كردم بداني مطلبي را و آن اين است كه هرگز طلب رحمت از خدا مكن اگر تو رحم به غير نمي‏كني، اگر تو رحم به غير نكني محال است خدا بر تو رحم كند. پيغمبر فرموده ارحم ترحم رحم كن تا بر تو رحم كنند اگر تو رحم كننده به بندگان نيستي مظهر رحيم نيستي، آينه نماينده اسم الرحيم نيستي متوجه اسم الرحيم نيستي و اگر متوجه اسم الرحيم نيستي معلوم است آفتاب اسم الرحيم بر تو نتابيده و اگر آفتاب اسم الرحيم بر تو نتابيده كي رحمت خدا شامل تو مي‏شود، تو مي‏خواهي به بندگان خدا قساوت كني و رحم نكني و خدا بر تو رحم كند اين ممكن نيست يا مي‏خواهي كه تو عفو نكني از تقصير مردم و عفو خدا به تو تعلق بگيرد نخواهد گرفت اگر عفو خدا به تو تعلق گرفت لامحاله از آينه وجود تو عفو پيدا است.

تجربه مي‏خواهي بكني آينه‏اي را برابر آفتاب بگير و قرص آفتاب كه افتاد در آينه از آينه عكس به جاي ديگر مي‏افتد آينه عكس‏انداز شده به جهت آنكه توجه به آفتاب كرده اگر توجهي به آفتاب نمي‏داشت عكس در او نبود. پس اگر خبر از احوال آينه نداري ببين عكس بر در و ديوار دارد يا نه؟ اگر دارد معلوم است توجه به آفتاب كرده و اگر بر در و ديوار عكسي ندارد توجهي به آفتاب نداشته، آفتاب هم در او نيست. و اين مسأله‏اي بود كه پشت مؤمن را مي‏شكند. نگاه كن به آثار مردم و ببين از ايشان چه بروز مي‏كند و به در و ديوار وجودشان چه افتاده. اگر كسي را مي‏بيني به در و ديوار وجود او عكس كذب افتاده است، آيا ائمه طاهرين كاذبند نعوذبالله حالا اين هر چه مي‏خواهد اظهار زهد بكند نگاه كن ببين چگونه از اين كذب بروز مي‏كند! اگر كذب از اين بروز كرد يقيناً آينه وجود اين متوجه خداي صادق نيست، متوجه نبي صدّيق صادق نيست، متوجه ائمه صادقين صدّيقين نيست يقيناً. پس لامحاله آينه وجود اين متوجه است به شيطان، متوجه است به ابي‏بكر و عمر و عثمان، چرا كه فرمودند نحن اصل كل خير و من فروعنا كل برّ و من البرّ التوحيد مائيم اصل هر خيري و از فروع ما است هر نيكي كه

 

«* 28 موعظه صفحه 470 *»

يكي از آن نيكيها توحيد خداي عزوجل است و اعداؤنا اصل كل شر و من فروعهم كل قبيح و فاحشة دشمنان ما اصل هر شري هستند و هر بدي از فروع ايشان است. پس اصل هر خيري آل محمدند: و هر نيكي نور ايشان است و جمال ايشان است و اصل هر شري اعداي ايشانند و هر شري و فسادي ظل ايشان است. پس اگر از انساني ديدي كذب به در و ديوار وجودش بروز كرد بدان اين شخص آينه او متوجه نيست به خدا و رسول و حجتها بلكه آينه او متوجه اعداء است، هيچ معطلي ندارد اگر از توي دلش خبري نداري نگاه به اعمالش كن مي‏فرمايد يقين المرء يري في عمله پس اگر از زبان او كذب و غيبت و فحش و تهمت بروز كرد بدان كه آينه وجود او متوجه به اعداء است و اگر از زبان او ذكر و علم و حكمت و اصلاح ميان مؤمنين و دعا و ثنا و تلاوت قرآن و صلوات بر محمّد و آل محمّد: بروز كرد اين متوجه است به خدا و رسول و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين.

پس از اينجا بشناس قدر خود را و قدر ساير مردم را بدان، هيچ نگاه به ادعاهاي مردم مكن و گول ادعاهاي مردم را مخور ابداً بلكه نگاه كن به اعمال ايشان و آثاري كه ازايشان ظاهر مي‏شود «ان آثارنا تدلّ علينا» از آثار مردم بايد پي برد به حقيقتهاي مردم و دلهاي مردم. پيغمبر9 فرمود اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از تيزهوشي مؤمن كه او به نور خدا نظر مي‏كند، نمي‏شود او را گول زد او گول نمي‏خورد، مضايقه نيست كسي در نزد او بگويد من مرد بسيار صاحب خلق مؤمني هستم او بگويد او هم بگويد بله بله البته معلوم است حالا تو خيال مي‏كني گول خورد حاشا مؤمن گول نمي‏خورد آيا شنيده‏اي اعضاي مردم روز قيامت شهادت مي‏دهد به آنچه كرده، اينجا هم مؤمن كه نگاه مي‏كند به كسي اعضاي آن كس شاهد زبان و ادعايند، آنچه زبان ادعا مي‏كند اعضاي او شهادت مي‏دهند حالا يا مي‏گويند راست مي‏گويد يا مي‏گويند دروغ مي‏گويد. پس به ادعاي مردم آدم حكيم عالم گول نمي‏خورد. حالا تعارف مي‏كند و مي‏گويد آنچه شما بگوييد من اطاعت مي‏كنم و لكن از سر نيم غاز اگر بگويي بگذر

 

«* 28 موعظه صفحه 471 *»

نمي‏گذرد، حالا اين شاهد مي‏شود براي كذب اين قول كه مي‏گفت هر چه بفرماييد اطاعت مي‏كنم. تو از سر نيم غاز نگذشتي و خير تو در اين بود و نجات و صلاح تو در اين بود چطور هر چه بگويم اطاعت مي‏كني پس چطور گول مي‏خورد حالا گول نمي‏خورد آدم عاقل لكن مردم خيالشان مي‏رسد گول خورد، او هم كه نمي‏آيد پرده مردم را پاره كند مي‏گويد راست مي‏گوئيد بلي چنين است و لكن يخادعون اللّه و رسوله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون خيالشان مي‏رسد كه با خدا و رسول و مؤمنان خدعه كردند و آنها را گول زدند و گول نزدند مگر خود را و نمي‏دانند، پس خودشان را گول مي‏زنند من كه خواسته‏ام گول بزنم خودم گول خورده‏ام به جهت آنكه خيالم رسيده كه او را گول زده‏ام و لكن خودم گول خورده‏ام، عصيان ديگري هم بالاي آن عصيان كرده‏ام، قوز بالا قوزي براي خودم درست كرده‏ام.

خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه بندگي مقام خطيري است، چه گفته‏اند به شما غير صفات خدايي. به عبارت ديگر اينكه خلق نكرده‏اند شما را مگر براي اينكه به صفات خدايي آراسته شويد. پس هيچ امري از اين بالاتر آيا سراغ داريد كه فايده خلقت بتواند باشد. يك چيزتان بدهند كه شما نان بخوريد اين عظيم‏تر است يا به صفات خدايي آراسته باشيد؟ ملكي به شما بدهند عظيم‏تر است يا به صفات خدايي شما را آراسته كنند؟ نه در دنيا امري از اين بالاتر است، نه در برزخ، نه در آخرت. آخر چه مثل اين است حور مثل اين است؟ نه، قصور مثل اين است؟ نه، بلكه همه اينها فرع اين مقامند و اصل همه اين است. پس در تمام ملك خدا مقامي بالاتر از اين نيست كه انسان به صفات خدايي آراسته باشد و خدا اين ملك را آفريد تا به صفات خدايي آراسته شوند و اين امر امري است كه خدا بايد به آن اعتنا كند و هزار هزار عالم را بيافريند و شايسته است و امري است بسيار بزرگ و لايق اينكه حاصل خلقت باشد هست. باري همين كه عبوديت در ميان خلق منتشر بشود يا عبوديت در كسي ظاهر بشود به قدري كه عبوديت در تو ظاهر شد همان قدر عارف خواهي بود و هر قدر

 

«* 28 موعظه صفحه 472 *»

عارف شدي همان قدر از معرفت در تو ظاهر شده كه او را شناخته‏اي. اگر اقرار به علم او كرده باشي بايد در خود ديده باشي.

سه قسم معرفت است يك دفعه شما آتش نديده‏ايد ابداً من مي‏آيم يكدفعه براي شما وصف آتش را مي‏كنم مي‏گويم و شما مي‏شنويد و ياد مي‏گيريد و از آن يقين براي شما حاصل مي‏شود يك دفعه اين طور معرفت به آتش پيدا مي‏كنيد. دفعه ديگر اين است كه من دست شما را مي‏گيرم و مي‏برم پيش آتش و مي‏گويم اين آتش و آتش را نشان شما مي‏دهم و شما به چشم خود آتش را مي‏بينيد، به لامسه خود آتش را درك مي‏كنيد و گرم مي‏شويد و اما قسم سيّم آن است كه تو را در آتش اندازند و تو خود آتشي شوي سوزان و چنان فاني شوي كه از تو به جز آتش هيچ پيدا نباشد، اين است منتهاي معرفت و اين است كمال معرفت كه تو سر تا پا نماينده آتش شوي. آتش نمي‏شوي باز تو توئي لكن آينه سر تا پا نماي آتش مي‏شوي آيا نمي‏بيني اين دودي كه از سر فتيله بر مي‏خيزد و به آتش در مي‏گيرد اين دود آتش نيست لكن آينه‏اي است كه سرتاپا آتش را مي‏نماياند، باورت نمي‏شود پف كن ببين چگونه برودت آن پف و آن هوا حرارت را از تن اين دود بيرون مي‏كند و آتش مي‏رود و دود تيره مي‏ماند، باز تا نزديك آتش ببري تا خوب كه گرم شد دو مرتبه مشتعل مي‏شود و آينه سرتاپا نماي آتش مي‏شود. تو هم اگر در آتش بيفتي و بسوزي زغالي مي‏شوي سرخ شده و در گرفته به آتش و از آينه قابليت تو آتش پيدا است تو آتش نيستي و لكن آينه نماينده آتش هستي. پس اين است تمامي معرفت آتش و كمال معرفت آتش و شخص اگر به اين مقام رسيد كمال معرفت را حاصل كرده و لكن آن كسي كه از قسم دويم است از بيرون نگاه مي‏كند، دستي از دور بر آتش دارد به اين جهت معرفت كامل ندارد، با خبر از بواطن آتش نيست، ظواهر آتش را مي‏بيند و اول آنكه از دور كلماتي و صفاتي چند از آتش مي‏شنود كه هيچ آگاهي از آتش ندارد چيزي مي‏شنود. بسا آنكه چيزي مي‏شنود و خيالاتي پيش خود مي‏كند وقتي كه نزديك آتش رفت و آتش را ديد مي‏بيند خيالاتي

 

«* 28 موعظه صفحه 473 *»

واهي بوده، همچنين آنچه مردم از علم توحيد به طور شنيدن ياد بگيرند معرفتي به خدا ندارند الفاظي چند مي‏گويند و خيالاتي پيش خود مي‏كنند و اما آن كس كه اطلاعي بر آيات آفاق و انفس دارد و در آفاق و انفس نظر كرده و مشاهده آيات خدا را كرده و عارف مي‏شود به آيات كبراي خدا و در او مي‏بيند آيات خدا را اين از قسم دويم است كه آتش را ديده اين هم باز به نهايت معرفت نرسيده لكن مقصود اصلي آن است كه تو در آتش توحيد بيفتي و فاني بشوي علي ممسوس في ذات اللّه اگر به آن مقام رسيدي كه ممسوس شدي يعني فاني شدي و خود را گم كردي و او را يافتي، خود را پنهان كردي و او را آشكار، از خود زبان بستي و به او زبان گشودي و چنان فاني شدي كه تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته به اين مقام كه رسيدي عارف به حق خدايي و نهايت معرفت براي تو حاصل شده.

پس بدان و آگاه باش كه اين عبوديت كه مردم را به آن امر فرموده‏اند معرفة اللّه است به جهت آنكه معرفت آن است كه سر تا پا صفات اللّه را بشناسي و چون تو به اين صفات درگرفته شدي و ظاهر و باطن تو به صفات اللّه در گرفت سرتاپا نور خدا در تو در مي‏گيرد و چراغي مي‏شوي به آتش توحيد درگرفته در ميان جمع، پس در اين هنگام مقام تو مقامي مي‏شود كه عارف به تو عارف به او خواهد بود، جاهل به تو جاهل به او خواهد بود، گفتار تو گفتار او خواهد بود، ديدار تو ديدار او خواهد بود. پس نهايت معرفت همان نهايت عبوديت است و نهايت عبوديت همان نهايت معرفت است. پس اختلافي در ميان قرآن و حديث قدسي نشد كه خلقت الخلق لكي اعرف و قرآن ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون هر دو يكي شد و در حقيقت ما را براي عبادت آفريده‏اند و در حقيقت ما را براي معرفت آفريده‏اند و در حقيقت ما را براي ربوبيت آفريده‏اند. لكن ربوبيت كه مي‏گويم نه مقصودم خدايي است كه خلق را خلق كرده‏اند براي خدايي، ربوبيت همه جا نه به معناي خدايي است. ملعون است، سگ است، نجس است هر كس چنين بگويد بلكه ربوبيتي كه مي‏گويم به معني فرمانفرمايي است.

 

«* 28 موعظه صفحه 474 *»

شما را ارباب ملك خود مي‏گويند. ارباب جمع ربّ است و رب يك نفر است، مربّا شخص شربت‏دار مربي اوست و ربّ او است حالا هيچ خدا شد؟ نه خدا نشد. همچنين دده تو لله تو مربي تواند و خدا نمي‏شوند و لكن مربي تو هستند تربيت تو را كرده‏اند نه اينكه اگر اطاعت شرع بكني و عالم شوي ده نفر ديگر را تربيت خواهي كرد و به حد كمال مي‏رسي؟ پس مردم را براي اينكه به حد كمال برسند و مربي شوند و صاحب امر و نهيي شوند و فرمانفرما شوند آفريده‏اند پس متفق شد قرآن و حديث. اگر بگويي ما را براي معرفت آفريده‏اند راست است چرا كه معرفت كامل حاصل نمي‏شود مگر به عبوديت چنانكه عبد اول رسول خدا9 كمال معرفت را حاصل كرد لكن مردم از بس پي علم نمي‏روند و معني عبادت را نمي‏فهمند گاه است خيال مي‏كنند عبادت همان نماز است و خم و راست شدن، ديگر آنكه سوار مي‏شود و نيزه بر مي‏دارد مي‏رود جهاد مي‏كند اسمش عبادت نيست يا اينكه مي‏رود حاجتي از مؤمنين روا كند اين به نظر مردم اسمش عبادت نيست و عبادت همان نماز است هيهات در جميع اعمال انسان را عبادتي است، در هر كاري عبادتي است، اي بسا خنده كننده‏اي كه عابدتر است از گريه كننده‏اي، بسا كسي كه در كوچه و بازار دارد مي‏دود و عابدتر است از كسي كه مسجد آمده و نماز مي‏كند  به جهت آنكه آن كسي كه در كوچه و بازار مي‏دود به نصرت مظلومي مي‏دود مي‏رود حاجت مؤمني را برآورد او آن عبادت را كرده و جميع آن عبادات اسم خدا است و صفت خدا است و نور خدا است و نام خدا است. پس تو اگر به آتش عبادت در گرفته شدي و عبداللّه شدي معرفت كامل حاصل كرده‏اي. پس غافل نشوند قومي از شما چنانكه پيشينيان غافل شدند و نام خود را عرفا گذاردند و گفتند ماها عارف به خدا هستيم و از آن طرف جميع عبادات و شرايع را ترك كردند و به هيچ وجه از شريعت اطلاع نداشتند و ندارند. آخر تو چطور عارف باللهي كه از شريعت اطلاع نداري. پس معرفتي نيست مگر عبادت و همين است معرفت كامل و عارف‏ترين مردم عابدترين مردم است و عابدترين مردم عارف‏ترين مردم است.

 

«* 28 موعظه صفحه 475 *»

مپنداريد عرفان همين است كه اين مزخرفات را به هم ببافند و هي آه بكشند كه عوالم هست يا اينكه تحقيق كني كه جبرئيل چند تا بال دارد حالا اينها را هم ياد گرفتي حالا اين معرفت شد و اين شد عارف به خدا نه واللّه عارف به خدا نشد باز گول نمي‏خورد خدا و پيغمبر و ائمه و اولياء كه نام خود را حكما بگذارند  و نام خود را شيخي بگذارند عبادت و شيخي هم دو لفظند و يك معني دارند. واللّه عابدترين مردم شيخي‏ترين مردمند و شيخي‏ترين مردم عابدترين مردمند. به محض يادگرفتن بعضي كلمات آدم شيخي نمي‏شود، نه واللّه شيخي نيست. شيخي كسي است كه همه عبادات را به قدري كه مي‏تواند و متمكن از آن هست به جا بياورد و الا اسم خود را شيخي بگذارد و شراب بخورد و كباب بخورد و دروغ بگويد و اذيت برادران بكند آيا اين ممكن است شيخي باشد؟ نه واللّه شيخي نيست. بلكه عرض مي‏كنم اگر در ولايتي صد هزار نفر باشد يك نفر شيخي در ميان آنها باشد حالا اگر توي اين ولايت راستگوتر از اين پيدا شد اين شيخي نيست، اگر توي آنها صاحب وفاتر از اين پيدا شد اين شيخي نيست، معلوم است آنها متوجه خدا شده‏اند و تو متوجه شيطان شده‏اي اين چه بندگي است براي خدا كه تو جفا كني و مخالف تو وفا كند اين شيخي نشد چه بندگي شد كه تو دروغ بگويي و مخالف تو راست بگويد خاك بر سر ما. پس نيست آن كس شيخي كه در ولايتي كه صد هزار جمعيت دارد وفا كننده‏تر از اويي در ميان آنها باشد و اين جفا كرده باشد، امانت گذارتر از اويي در ميان آنها باشد و اين خيانت كرده باشد اين نخواهد شد. ببين تو اگر خواسته باشي به عبادت مشغول شوي براي تو ممكن نيست مگر اطاعت شريعت بكني و اطاعت شريعت نمي‏تواني بكني تا طلب شريعت را نكني پس طلب شريعت بكن اولاً پس حاصل خلقت تو عبادت شد و آن را نمي‏تواني به جا بياوري مگر به شريعت و شريعت را نمي‏تواني بشناسي مگر علم به شريعت پيدا كني و علم به شريعت نمي‏تواني پيدا كني تا پيش عالم به شريعت نروي. پس بايد رفت پيش علما و طلب علم از آنها كرد طلب العلم فريضة علي كل مسلم طلب علم فريضه است مثل

 

«* 28 موعظه صفحه 476 *»

نماز، نماز يعني چه نماز را تو به علم فهميدي، روزه را به علم فهميدي پس علم از نماز واجب‏تر است از روزه واجب‏تر است از جميع فرايض واجب‏تر است اطلبوا العلم و لو بالصين طلب علم كنيد اگر چه بايد به چين رفت اگر در آنجا عالمي سراغ كرديد كه علم از او بايد آموخت بايد بروي و طلب علم از او بكني، طلب علم كه كردي شريعت مي‏داني، شريعت كه دانستي عمل مي‏كني، عمل كه كردي عبادت كردي، عبادت كه كردي مقام ربوبيت براي تو حاصل مي‏شود، مقام ربوبيت كه براي تو حاصل شد غايت خلقت در تو پيدا شده، به منتهاي حيات ابدي و دوام سرمدي خواهي رسيد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 477 *»

«موعظه بيست‏وپنجم» 25 رجب 1284

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

عرض كردم كه قدري از مطالب را در لنگر گفته‏ام و تمام آنها را اعاده كردن مشكل است. پس آنچه از مقدمات گفته‏ام به طور اختصار اينجا مي‏گويم تا آنهايي كه نشنيده‏اند مطلع باشند. حالا از جمله مقدماتي كه عرض كرده‏ام اين است كه خداوند عالم جل شأنه جميع خلق را براي عبادت آفريده و عبادت يعني بندگي و بندگي يعني به قاعده و رسم بنده بودن عمل نمايد. بنده در نزد مولاي خود بايد چگونه سلوك كند انسان هم در نزد خدا همان طور بايد سلوك كند. سلوك دو سلوك است يكي سلوك آزادگان است، يكي سلوك بندگان. سلوك آزادگان دلخواه خودشان است به رأي و ميل خودشان آنچه مي‏كنند مي‏كنند. به آزاد مي‏گويند چرا چنين كردي؟ مي‏گويد دلم خواست، چرا چنين پوشيدي؟ دلم خواست، چرا چنين خوردي؟ دلم خواست. و اما سلوك بنده غير سلوك آزاد است. آن تابع اراده مولاي خود است به او مي‏گويند چرا اين را پوشيدي؟ مي‏گويد به من اين را پوشانيدند، چرا اين را خوردي؟ مي‏گويد به من اين را خورانيدند، چرا اين راه را رفتي؟ مي‏گويد مرا فرستادند و همچنين. پس فرق مابين بنده و آزاد اين است كه بنده تابع مولاي خود است و شخص آزاد تابع هوي و

 

«* 28 موعظه صفحه 478 *»

هوس خود است. حالا ماها بايد فكر كنيم ببينيم ماها چكاره‏ايم. آيا ما آزاديم يا بنده‏ايم؟ اگر بنده‏ايم به رسم بندگي و به طور بندگان بايد عمل كنيم نه به رسم بوالهوسان و خودسران و خودرأيان، آنچه از اكابر دين به ما رسيده آنچه از احاديث ائمه اطهار سلام اللّه عليهم به ما رسيده است اين است كه مؤمن آنچه مي‏كند، هر كاري كه مي‏كند، هر گامي كه بر مي‏دارد و مي‏گذارد تدبر كند كه آيا اين كار را آيا خدا به من اذن داده بكنم يا نه؟ اگر اذن به او داده‏اند بكند، اگر اذن نداده‏اند نكند. بنده وقتي بنده مي‏شود كه هر كار كه مي‏خواهد بكند فكر كند كه آيا آقا اين كار را به من اذن داده يا نداده؟ فرموده يا نفرموده؟ اگر فرموده، بكند اگر نفرموده نكند. اگر چنين كرد اين شخص را بنده مي‏توان گفت و الا بنده نيست و اين امر بسيار عظيم است.

سه تكليف به شما كرده‏اند كه در تمام شريعت به آن اشكال مطلبي نيست. يكي از آن سه تكليف اين است كه ذكر كني خدا را در جميع احوال از اين مشكل‏تر كاري نيست. مي‏فرمايد معني اين نه اين است كه بگويي سبحان اللّه و الحمدللّه و لا اله الاّاللّه و اللّه اكبر بلكه يعني در هر حالتي و هر كاري متذكر خدا بشوي، ببيني خدا به تو اذن داده اين كار را بكني يا اذن نداده اين است معني ياد خدا در جميع احوال و الا سبحان اللّه سبحان اللّه سبحان اللّه گفتن، زبانت چيزي مي‏گويد و در دلت و اعضاء و جوارحت فكر جايي ديگر هستي، ياد خدا هيچ نيستي پس اين ذكر نشد. دويمي انصاف الناس من نفسك فهمش در عربي آسان است و لكن اين مضمون را بخواهي فارسي كني خيلي حرف بايد زد تا معلوم بشود. حاصل آنكه اگر از مردم چيزي بخواهي و تو چيزي بخواهي اگر حق به جانب مردم است انصاف مردم را بدهي اگرچه درباره خود تو كاري كرده باشند. فكر كن ببين اين كاري كه به تو كرده حق داشته يا حق نداشته اگر حق داشته انصاف دهي، اگر حرف بدي به تو گفته فكر كن ببين راست گفته يا دروغ اگر راست گفته انصاف دهي. مثلاً به من گفته احمق. حالا من بايد فكر كنم ببينم راست گفته يا دروغ وقتي فكر كنم مي‏بينم راست گفته كسي كه معصيت خداوند عالم

 

«* 28 موعظه صفحه 479 *»

را مي‏كند احمق‏ترين مردم است، بايد انصاف دهم. پس بايد با مردم در جميع مطالباتشان، در جميع حقوقشان، در جميع گله‏هاشان انصاف بدهي ببيني اگر حق به جانب او است اعتراف كني و بگويي حق با شما است و هكذا، اين دو تا. سيمي از آن سه تكليف هم مواسات با برادران است در مال. اين هم از جمله امور مشكله‏اي است كه بر شما فريضه كرده‏اند. مواسات با برادران اين است كه مالي كه هست مال خدا بداني و خلق را عيال خدا بداني. آنچه بايد به مصرف خود برساني برساني اگر از مصرف تو زياد آمد به او بدهي اگر مصرف تو و او مساوي است قسمت  كني، نصف را تو برداري و نصف را به او بدهي و اگر او زياده از تو خرج دارد و تو كمتر خرج داري زيادتر را به او بدهي و اين داخل چيزهاي مشكل است و گفتنش در اين زمانه در اين اوقات حاصلي ندارد. در اين زمانه طلب مردم را نمي‏دهند تا به مواسات برسد.

باري مقصود اين بود كه ذكر اللّه في كل حال مشكل است و همين است علامت بندگي. پس تو هر كاري كه مي‏خواهي بكني فكر كن ببين اگر رضاي مولاي تو در آن هست آن را بايد بكني اگر رضاي مولاي تو در آن نيست آن كار را نكني و اين بندگي بر حسب اعضاي تو مختلف مي‏شود، هر يك از اعضاي تو بنده خدايند و براي آن بندگيي هست. مثلاً از چشم ديدن بر مي‏آيد او بايد بندگي خدا را به ديدن بكند، از گوش شنيدن بر مي‏آيد او بايد بندگي خدا را از شنيدن بكند، مثلاً چشم مي‏خواهد به چيزي نظر كند فكر كن ببين آيا رضاي خدا در اين هست كه من نظر كنم يا نه؟ اگر نيست چشم خود را بر هم بگذار و نگاه مكن. گوش تو مي‏خواهد چيزي بشنود ببين اگر رضاي خدا هست گوش بده اگر رضاي خدا نيست گوش خود را بگير يا از آنجا برخيز برو و همچنين عبادت پاي تو رفتار است اگر مي‏خواهي جايي بروي ببين رضاي خدا در آن هست يا نه؟ اگر هست در آن راه برو، اگر رضاي خدا نيست در آن راه مرو و همچنين دست تو و زبان تو و جميع اعضاي ظاهره تو همه بنده خدايند و هر يك مأمور به خدمتي هستند و بايد آن بنده در آن خدمت عامل باشد و به انجام برساند و چنانچه

 

«* 28 موعظه صفحه 480 *»

اعضاي ظاهره تو همه بنده‏اند و هر يك خدمتي دارند همچنين اعضاي باطنه تو هم هر يك بنده‏اي هستند از بندگان خدا، مأمور به خدمتي هستند كه بايد آن خدمت را به انجام برسانند و اين مشكل‏تر است از خدمتهاي اعضاي ظاهره تو، بندگي آن اعضاي ظاهره بسيار آسان‏تر است. بسا كسي كه جميع اعضاي او به خدمت مولا مشغول است اما روح خود را و عقل خود را و نفس خود را نمي‏تواند نگاه بدارد. مثلي عرض كنم يخ را مي‏تواني سه گوشه و چهار گوشه كني و مدتهاي مديد سه گوش مي‏ماند براي تو چهارگوش مي‏ماند براي تو به هر شكلي كه او را بسازي به همان شكل مي‏ماند و لكن آب سه گوش و چهارگوش براي تو نمي‏ايستد به جهت آنكه آب روان است و لطيف و صافي است و آن طوري كه تو بخواهي نمي‏ايستد و اطاعت تو را نمي‏كند به جهت آنكه روان است لكن يخ منجمد است و خشك اطاعت تو را مي‏كند هر طوري آن را بداري، اما آبي كه روان است اطاعت تو را نمي‏كند. چنين است تن تو و جان تو. اما جان تو روان و لطيف و روحاني است مثل باد و هوا كه لطيف هستند اما تن تو منجمد است و بسته و چيزي است ثقيل و غليظ چون چنين است اين بدن را مي‏تواني واداري رو به قبله و تا هر وقت بگويي بايست مي‏ايستد، مي‏تواني او را بخواباني و تا هر وقتي بخواهي مي‏خوابد، بخواهي آن را راه ببري مي‏رود تا هر جايي كه تو بخواهي. مثل سنگي كه آن را بغلطاني تا هر جا كه مي‏خواهي اما جان تو لطيف است و روان است مثل هوا و باد. تو هوا را نمي‏تواني منجمد بكني، نمي‏تواني آن را به قيد خود در آوري مثلاً به باد مي‏گويي متوجه اين ديوار باش متوجه مي‏شود اما تا غفلت كردي مي‏بيني رفته است هند، مي‏گويي متوجه اين حديث باش تا غافل شدي يك مرتبه مي‏بيني سر از روم در مي‏آورد، مي‏گويي متوجه خدا باش مي‏بيني رفت فرنگ و هكذا اين اطاعت كردن روح و نفس و مشاعر باطني بسيار امر مشكلي است بدن را مي‏شود باز داشت به بندگي اما تنم در مسجد و دل در خرابات. هزار نفر را مي‏بيني كه همه در مسجد جمع مي‏شوند و صدا به تكبير و تهليل بلند مي‏كنند و مثل زنبور عسل همهمه دارند لكن دل

 

«* 28 موعظه صفحه 481 *»

يكي مكه است، دل يكي هند است، هر كسي يك دردي دارد، دلش در جايي است بدنهاشان مجتمع است، سنگها است كه كنار هم آنها را چيده‏اند. لكن آن ارواح لطيفه اگر به ربقه و چنبر عبوديت در آمدند و كُنده بندگي را به پاي خود زدند كه اگر مدتهاي مديد او را رخصت ندهند چشم از آن جايي كه مأمور است بر ندارد آن وقت به بندگي خود عمل كرده.

باري خيال شما هم بنده‏اي است از بندگان خدا و مأمور است به بندگيهاي چند اگر غير آن كارها را كرد خودسري كرده خيال و فكر شما مأمور است كه متوجه شود به آنچه محبوب خدا است و فكر كند در آنچه محبوب خدا است و در آنچه غضب خدا در آن است فكر نكند. عيسي فرمود به حواريين كه موسي شما را نهي از زنا كرد فرمود زنا نكنيد من شما را نهي از تفكر زنا مي‏كنم به جهت آنكه خانه‏اي كه در زمين آن آتش كنند اگر چه آتش به سقف آن خانه نرسد لكن دود سقف را سياه مي‏كند. در دلهاي شما اگر خيال زنا آمد و فكر زنا كرديد اگر چه زنا در نامه عمل شما ننويسند لكن انس مي‏گيري به زنا خورده خورده وحشت تو تمام مي‏شود عادت مي‏كني و غالباً آنچه بر دل مي‏گذرد بر اعضاء همان جاري مي‏شود. ببين كساني كه دائم فكر اربابي هستند تا مجلس منعقد مي‏شود و بنا مي‏كنند حرف زدن مي‏گويند حسين‏آباد چطور شده، كمال‏آباد چطور شده، فلانجا چطور است و فلانجا چطور خواهد شد و همين‏ها را مي‏گويد به جهت آنكه توي دلش همينها است، بر زبانش همينها جاري مي‏شود. آني كه حاكم است تا مي‏نشيند چاپار از تهران آمد، كي چه گفت، فلان چه كرد، چه فرمان براي كجا دادند و هكذا. همچنين آن كسي كه ملا است تا مجلس منعقد شد مسأله‏اي طرح مي‏كند از هر كس كه مي‏داند آن را مي‏پرسد يا گفتگوي آن را مي‏كند به جهت آنكه آن مسائل در دل او غلبه دارد بر زبانش جاري مي‏شود هر كسي را مي‏خواهيد بدانيد در باطنش چه غلبه دارد ببينيد مشغول به چيست، دائم ذكر چه را مي‏كند هر چه را كه مشغول به آن است در باطنش همان غلبه دارد حالا اگر فكر زنا كني انس به زنا مي‏گيري

 

«* 28 موعظه صفحه 482 *»

انس كه گرفت خورده خورده به زبان مي‏آيد صحبتش را مي‏آورد. در اين شهر فلان كس زنا كرده بود و آن را چه كردند و كي مي‏خواست زنا بكند و خورده خورده هي انس بيشتر مي‏گيري هي انس و هي انس تا اينكه مي‏بيند به همين چشم دنيايي زنا را و وحشتي نمي‏كند تا اينكه مرتكب مي‏شود و باك ندارد. پس عيسي فرمود كه من شما را نهي از تفكر زنا مي‏كنم به جهت آنكه آتشي كه در خانه كردند اگر چه به سقف آن نرسد لكن سقف سياه مي‏شود. در دل كه اين فكر را كرديد در سقف بدن شما كه دماغ شما باشد خورده خورده اين سواد پيدا مي‏شود و انس در خيال و فكر شما مي‏گيرد و خيال شما فاسد مي‏شود خيال كه فاسد شد اعمال فاسد از انسان سر مي‏زند در هر چيزي كه شما تفكر كنيد همين طور است. اگر معصيت را كسي فكر كند خورده خورده انس مي‏گيرد تا اينكه مرتكب مي‏شود اينهايي كه مبتلا مي‏شوند به شراب خوردن اول اسم شراب را مي‏شنود وحشت مي‏كند، كم‏كم با شرابي همين كه رفيق شد خورده خورده انس به اسمش مي‏گيرد، خورده خورده به اسم شراب كه انس گرفت خورده خورده به خانه او مي‏رود، خورده خورده پيش روي او مي‏خورند و رم نمي‏كند تا اينكه به جايي مي‏رسد كه او را تكليفي هم مي‏كنند و او استنكاف مي‏كند لكن باز شب ديگر مي‏رود تا اينكه به او مي‏دهند كه مزه‏اش را ببين چطور است مي‏چشد مي‏گويد تلخ است و متعفن، مع‏ذلك باز شب ديگر مي‏رود اين دفعه مي‏خورد خورده خورده طوري مي‏شود كه قَرابه([26]) را سر مي‏كشد و باك ندارد، جميع عالم همين طور است. پس انسان بايد فكر كار خود را بكند و فكر و خيال را رخصت ندهد به معصيت بلكه تمام فكر و خيال خود را به ذكر خدا مشغول بدارد به توجه خدا و رسول بدارد. پس فكر تو بنده‏اي است از بندگان خدا و او را بندگيي است. پس بايد در آنچه فكر مي‏كني به امر خدا و رضاي خدا باشد و اگر رضاي خدا در آن نباشد آن فكر را نكني، همچنين علمهايي كه تحصيل

 

«* 28 موعظه صفحه 483 *»

مي‏كني بايد علمهايي باشد كه رضاي خداوند عالم در آن است. پس علم سني‏ها را نبايد تحصيل بكني زيرا كه رضاي خدا در آن علم نيست، علم بدعتها را نبايد تحصيل بكني رضاي خدا در آن نيست لكن علوم آل‏محمّد: را كه همه نور است و خير به تو اذن داده‏اند كه آن را تحصيل بكني، علم غير ايشان علم نيست. همچنين عقل شما بنده‏اي است از بندگان خدا و او را بندگيي است، بندگي عقل آن است كه تحصيل يقين كند، تحصيل اميدواري كند يعني مشاهده فضل خداوند عالم را بكند، اجتناب كند از شك و از شبهه و از تردد در امور دين، ايمن نباشد از غضب خدا، اميد نداشته باشد مگر به خدا، نااميد نباشد از رحمت خدا و اخلاق حسنه را ترك نكند و اخلاق ذميمه را نگيرد و آنها را ترك كند، اگر چنين كرد عقل هم به رسوم بندگي عمل كرده. همچنين فؤاد شما و آن حقيقت ذات شما آن هم بنده‏اي است از بندگان خدا و بايد بندگي كند بندگي او اين است كه تحصيل كند معرفت خدا را، تحصيل كند محبت خدا را، بر هر چيزي خدا را اختيار كند ايثار كند خدا را بر خود لفظش عربي است بايد خيلي لفظها گفت تا فارسيش معلوم شود. ايثار كند يعني دائم خدا را بر خود اختيار كند و از خواهش خود اجتناب كند، خدا را بگيرد و خود را واگذارد، خدا را ياد كند و خود را فراموش كند، براي خدا بكند آنچه مي‏كند و براي خود نكند، دائم در خدمت خدا واقف باشد، آنچه به آن امر صادر مي‏شود مرتكب شود، آنچه از آن نهي مي‏شود از آن باز ايستد اگر چنين كرد و عارف به خدا شد بندگي خود را كرده و اگر غير اين كرد به اين طور كه عوض اينكه محبت تحصيل كند بغض تحصيل كرد، عوض معرفت انكار تحصيل كرد اين شخص عبادت غير خدا را كرده و خودسري كرده و بندگي خدا نكرده عبادت خدا وقتي كرده كه معرفت و محبت خدا را و اولياء را تحصيل بكند و دائم در خدمت خداي خود واقف باشد وقتي چنين كرد آن وقت مي‏شود بنده خدا.

باري مقصود از آنچه عرض كردم اين بود كه شايد از اين بيانها بيابيد كه هر چيزي بندگي او بر حسب حال او است از عقل تو نخواسته‏اند كه ركوع و سجود كند، از نفس

 

«* 28 موعظه صفحه 484 *»

تو نخواسته‏اند غسل جنابت كند، عقل و نفس تو جنب نمي‏شود كه غسل جنابت ضرور داشته باشد، بدن جنب مي‏شود و حدث از او سر مي‏زند، بايد بدن را شست نه روح را، روح مؤمن جنب نمي‏شود و حدث از او سر نمي‏زند و چون جنب نمي‏شود و حدث از او سر نمي‏زند وضو و غسل ندارد. روح بندگيي دارد به طور خودش كه طور روحانيت است و بايد عبادت خدا را آن طور بكند. پس بسا روحي كه عابد است و حال آنكه بدن او مشغول كارهاي خودش است و در ظاهر عبادتي نمي‏كند. مردم عابد را كسي مي‏دانند كه دائم نماز كند از نماز كه خسته شد قرآن بخواند، از آن خسته شد تسبيح دست بگيرد و ورد بخواند و دائم توي مسجد افتاده باشد و هيچ كاري ديگر نكند، همچو كسي را مردم عابد مي‏دانند. اما آن كسي كه با اين و آن مي‏نشيند و برمي‏خيزد و دائم مي‏خندد و شوخي مي‏كند اگر چه روح او عابد باشد او را عابد نمي‏خوانند به جهت آنكه اين مردم نمي‏دانند رسم عبادت را عابد آن است كه اطاعت مولاي خود را بكند به هر خدمتي كه او را امر كنند آن خدمت را به انجام برساند، اگر چشم او را حكم كنند به نظر كردن خدمت گوش را نبايد چشم بكند، اگر گوش را حكم كنند به شنيدن خدمت چشم را از او نخواسته‏اند، خدمت زبان گفتن است، خدمت دست باز شدن و بسته شدن و دادن و گرفتن است، خدمت پا رفتن و بازگشتن است، خدمت روح علم است. روح بسا آنكه شب و روز به علم كه خدمت او است مشغول است و همسر عابدي هم ظاهراً كمتر عبادت كرده و معذلك رسول خدا9 فرمود فضل عالم بر عابد مثل فضل من است كه پيغمبرم بر ادناي خلق. حالا ببين چقدر فضيلت دارد به جهت آنكه عابد بدن او حركت مي‏كند مثل سنگ مازاري([27]) هي او را گردانيده‏اي و او هم گشته، كاري ديگر نكرده‏اي لكن عالم روح او دائم در عبادت است خواب او عبادت است، بيداري او عبادت است، نشستن او عبادت، برخاستن او

 

«* 28 موعظه صفحه 485 *»

عبادت، نظر كردن او عبادت، شنيدن او عبادت و چگونه عبادتي كه ثواب عمل چندين عابد كه به آن علم عمل كرده‏اند خدا به او مي‏دهد به جهت آنكه او است عامل به همه آن اعمال. پس ثواب همه آن اعمال براي او است و از صاحبش هم چيزي كم نمي‏شود آنها ثواب خود را دارند و همه ثواب آنها را هم به اين مي‏دهند. مثلي عرض كنم شما اگر در خانه‏اي ايستاده باشي جميع اين عكسهايي كه در آينه‏ها پيدايند اگر تو ركوع كني همه ركوع مي‏كنند، اگر تو سجود كني همه سجود مي‏كنند آيا نه اين است كه صد هزار عكس از تو در آينه هست و صد هزار ركوع در اين آينه‏ها پيدا مي‏شود و صد هزار ركوع اگر حسن دارد آن عكسها همه از تو است و عكس تو است و حال آنكه آن عكسها از آينه‏ها گم نشد هست و لكن جميع آن حسنها و مدح براي تو است به جهت آنكه همه عكس از تو است. اين است كه صاحب سنت حسنه‏اي كه در ميان مردم سنت حسنه گذارده باشد جميع مردمي كه به آن سنت عمل مي‏كنند ثواب همه مال آن كس است الدالّ علي الخير كفاعله از آن طرف هم همچنين است الدالّ علي الشرّ كفاعله. باري پس جميع آن ثوابها كه كرده‏اند كساني كه از عالمي اخذ كرده‏اند همه مال آن عالم است از همين جا بدان كه از روزي كه ائمه اين شريعت را آورده‏اند تا روز قيامت هر كس عمل به حق كرده يا مي‏كند عكس جمال ايشان و عكس عمل ايشان است و به اين جهت ثواب همه براي ايشان است ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه و همچنين از آن طرف بدان كه اعداي آل‏محمّد: كه اين بدعتها را گذارده‏اند و اين معاصي را مرتكب شده‏اند تا روز قيامت هر كس به بدعتي از آنها راه رود يا آن معاصي را مرتكب شود جميع گناهش براي آن رؤساي ضلالت است كه اين گناه را سنت گذارده‏اند و در نامه عمل آنها نوشته مي‏شود و آنها را به همه آن گناهان عذاب خواهند داد، همچنين است عالِم در روز قيامت از براي او نوري است كه هر كس در دنيا از علم او منتفع شده روز قيامت به نور او متمسك خواهد بود و دست به دامان او مي‏زند و مي‏رود به همراه او به بهشت به جهت آنكه آنچه كه او دارد جميع

 

«* 28 موعظه صفحه 486 *»

نيكيي كه تحصيل كرده همه را از آن عالم اخذ كرده، پس دست او به دامان آن عالم است پس هر جا او مي‏رود اينها هم مي‏روند اگر آن عالم از قول محمّد و آل محمّد: گفته پس آن عالم متمسك به نور محمّد و آل‏محمّد: خواهد بود و آنهايي كه از آن عالم گرفته‏اند متمسك به نور آن عالمند هر جا كه محمّد و آل‏محمّد: رفتند اينها هم از عقب ايشان خواهند رفت اين است معني شفاعت و اعظم مراتب شفاعت. پس هر كس رابطه‏اي به ايشان پيدا كرد او متمسك به ايشان شده آن وقت به شفاعت ايشان و به كشش ايشان مي‏رود به بهشت.

باري مقصود اين بود كه عبادت روح علم است و علم حق است و عبادت بدن عمل حق است و اما عبادت عقل شما آن يقين‏هايي است كه تحصيل مي‏كنيد، آن اميدهايي است كه به خداي خود تحصيل مي‏كنيد، مشاهده‏هايي است كه براي فضل خدا مي‏كنيد، آن اخلاق حسنه زكيه‏اي است كه تحصيل كرده‏ايد، در عالم عقل عبادت همين‏ها است صاحب خلق نيكو راه مي‏رود و در نامه عمل او عبادت ثبت مي‏شود، صاحب وفا همچو دائم در عبادت است به جهت آنكه وفا عملي است عقلاني، نيست مثل نماز كه هر وقت خم و راست بشوي كرده باشي و اگر نشوي نكرده باشي اين عمل بدن است كه اين طور است لكن عمل عقل اگر صاحب وفايي هميشه وفا داري همچنين كسي كه صاحب جود و كرم است لازال در نامه عمل او ثواب نوشته مي‏شود به جهت آنكه هميشه اين خلق زكي را دارد همچنين شخصي است دوست آل محمّد: اين هميشه در نامه عمل او ثواب نوشته مي‏شود لازال شب و روز عبادت براي او نوشته مي‏شود به جهت آنكه لازال دوست است و لازال دوستي محمّد و آل‏محمّد و دوستي اولياء خدا را دارد. پس شب و روز او را عابد مي‏گويند لكن نمازگزار شب و روز او را مصلي نمي‏گويند هر وقت نماز گذارد مصلي است، همچنين حاج هر وقت حج كرد حاج است لكن اخلاق حسنه را كه تحصيل كني لازال آن خلق با تو هست و ثواب آن براي تو ثبت است. پس شخص صاحب يقين دائم در عبادت

 

«* 28 موعظه صفحه 487 *»

است و چگونه عبادتي كه اعظم عبادات است اعظم از علم همه علماي عالم است. اين يقين مخصوص مقام نقبا است چنانكه علم مخصوص مقام نجبا است لكن نماز و روزه اينها عبادت ظاهري است و عبادت جسماني است و كساني كه روحانيت دارند عبادت آنها علم است و كساني كه به مقام عقل رسيده‏اند عبادت آنها يقين است و كسي كه صاحب مقام حقيقت شد عبادت او اين است كه مشاهده جمال خدا را كند، مشاهده انوار خدا را نمايد و چنين كسي دائم الحضور است دائم در حضور خداوند خود به عبادت مشغول است و عبادتي مي‏كند كه از آن اعظم در ملك خدا عبادتي نيست، يك نَفَس او از جميع اعمال عاملين از روزي كه آدم به دنيا آمده است تا زمان خاتم تا قيام قيامت آن يك نفس ثوابش بيشتر است مگر كسي كه او هم اهل اين مقام باشد. ساير مردم كه عبادت خدا را مي‏كنند مشاهده انوار خدا را نمي‏كنند و خدا را نمي‏شناسند لكن اين كه مشاهده مي‏كند يك نفس كه مي‏كشد در آن يك نفس عارف به خدا است و خدا را دوست مي‏دارد پس افضل است اين يك نفس او از جميع اعمال جميع عمل كنندگان تا قيامت. آخر همچو مي‏شود كه ضربة علي يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين و آن به اين جهت است.

و از آنچه عرض كردم معلوم شد وجه اختلاف احاديثي كه وارد شده در ثواب زيارتها و اعمال همه يك زيارت است مي‏بيني در يك جايي فرموده‏اند ثواب يك حج و يك عمره به او مي‏دهند، جايي ديگر مي‏فرمايند ثواب دو حج و دو عمره، جايي ديگر ثواب ده حج و ده عمره، در جايي ديگر به هر قدمي ثواب حجي و عمره‏اي مي‏فرمايد در نامه عمل او نوشته مي‏شود، در جايي ديگر به هر نفسي حجي و عمره‏اي و هكذا اينها همه به جهت اختلاف عاملين است يك لا اله الا اللّه كه عارف به خدا مي‏گويد از صد هزار كرور لا اله الا اللّه كه عابد مي‏گويد افضل است به جهت آنكه او نمي‏داند چه مي‏گويد. خيلي فرق است ميان آن كه مي‏داند و نمي‏داند و در نظر نمي‏آيد عبادت آن شخص عارف پيش مردم و عبادت آن عابد در نظر مردم مي‏آيد و لكن يك

 

«* 28 موعظه صفحه 488 *»

لا اله الا اللّه كه اين بگويد از جميع اعمال اين عابد و جميع عابدان كه در روي زمين بوده‏اند و هستند و خواهند بود تا قيامت افضل خواهد بود. پس يافتيد كه شخص عارف معرفت او به خدا عبادت است و شخص عاقل يقين او به خدا عبادت است و شخص عالم همان علم او عبادت است و مردمان جسماني كه به آن مقامات نرسيده‏اند همچو شخصي عبادتش حركات ظاهري است از ركوع و سجود و ساير اعمال و چون اينها را دانستي از آنچه عرض كردم معلوم مي‏شود كه خداوند كه در حديث قدسي مي‏فرمايد من خلق كردم خلق را تا اينكه مرا بشناسند و در قرآن مي‏فرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر براي عبادت اين دو اختلاف ندارند. پس اين دو كلام يكي است اول عبادة اللّه معرفته پس اگر مي‏گويي خدا مردم را براي معرفت آفريده راست مي‏گويي و اگر مي‏گويي مردم را براي عبادت آفريده است راست مي‏گويي، معرفت همان عبادت است، عبادت همان معرفت است، بنده بايد بندگي كند و همه اينها بندگي است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 489 *»

«موعظه بيست‏وششم» 1 شعبان 1284

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

بعضي از مقدماتي كه در تفسير اين آيه شريفه لازم بود در هفته‏هاي گذشته به طور اختصار عرض كردم، باز بعضي از آن مقدمات معرفت عبادت است كه عبادت چيست و عابد كيست و معبود كيست. فرق ميان اينها را لازم است بيان كنيم و بشناسيم. عبادت در زبان عربي به معني بندگي است در زبان فارسي عجمها فارسيها مي‏گويند بندگي و عربها مي‏گويند عبادت. همين كارهائي كه غلامها مي‏كنند بندگي است و به زبان عربي عبادت مي‏گويند و بندگي يعني كارهائي كه براي بنده شايسته است و از بنده مناسب است بعمل آورد و كاري كه مناسب بندگان نيست اگر بعمل آورد بنده نيست، اين آزادگي است. اگر كاري كه مناسب بنده است بعمل آورد بنده است و اگر خلاف آن كرد خودسري و خودرأيي و آزادگي كرده، بندگي نكرده. پس بنده كسي است كه به رسوم بندگي عمل مي‏كند و اگر به رسوم بندگي عمل نكرد او اسم خود را به غلط بنده گذارده به جهت آنكه به رسم بندگي عمل نمي‏كند. مثل آنكه كسي اسم خود را نجار بگذارد و نجاري نكند و به رسم نجاري عمل نكند نجار نيست اين اسم خود را به غلط نجار گذارده؛ نجار كسي است كه نجاري بكند. همچنين بنده كسي

 

«* 28 موعظه صفحه 490 *»

است كه بندگي كند و به رسوم بندگي عمل كند والاّ نام ديوار را بنده بگذار، طفلي كه تولد مي‏كند اسم او را بنده بگذار، حالا اسمش بنده است و هيچ بندگي هم نكرده. بندگي به معني عبادت است، اصل عبادت و روح در تن جميع عبادتها و بندگيها فرمانبرداري مولا است به جهت آنكه اين فرمانبرداري به منزله تنه درختي است كه از براي اين شاخ و برگهاي بي‏حدّ است و آن شاخ و برگها همه جهات بندگي و فروع بندگي است به جهت آنكه بندگي آن است كه در خانه آقا را جاروب كنند، بندگي آن است كه در خانه آقا را آب بپاشند، بندگي آن آب دادن است به آقا، شام دادن است، قليان دادن است، اينها رسوم بندگي است نه اينكه همه اينها شاخ و برگ فرمانبرداري است؟ اگر مولاي او به او نگفته باشد و اين كارها را بكند خودسري و خودرأيي كرده. در خانه جاروب كردن بندگي است اگر به فرمان مولا باشد، آب پاشيدن بندگي است اگر به فرمان مولا باشد، آب دادن و شام دادن بندگي است اگر به فرمان مولا باشد، جميع خدمات بندگي است اگر به فرمان و امتثال امر مولا باشد و اگر به فرمان مولا و امتثال امر مولا نيست دل خود او خواسته است اين كارها را بكند، بندگي نكرده اطاعت دل خود را كرده و اطاعت مولا اسمش را گذارده. پس روح بندگي و حقيقت بندگي جميعش فرمانبرداري است. پس بنده يعني فرمانبردار. حالا اين فرمانبرداري شاخ و برگي دارد و آن اين است كه مي‏گويد برو بازار گوشت بخر، نان بخر، جاروب كن، آب بپاش، اينها همه شاخ و برگ بندگي است. پس بنده كسي است كه فرمانبردار باشد، بنده آن كسي را مي‏گويند كه امتثال امر مولا را مي‏كند و از آنچه مولا نهي كرده است باز مي‏ايستد. اگر امتثال امر مولا را كرد بنده است و اگر نكرد آزاد است اگرچه آزاد نيست لكن ادعاي آزادي دارد و ادعاي آزادي در اين درخانه غلط است زيرا كه هرچه جز ذات مقدس خداوند عالم است جل شأنه بنده است و مخلوق. پس آزادي در حقيقت ادعاي خدائي است به جهت آنكه اول خلق اول بندگان است، اول خلق محمّد است9 و او است بنده حقيقي خدا و تو مي‏گوئي اشهد ان محمّداً عبده و

 

«* 28 موعظه صفحه 491 *»

رسوله پس از اول ماخلق اللّه كه محمّد است9 تا انتهاي خلق جميعاً بنده‏اند از براي خدا نهايت بعضي از آن بندگان در رسم بندگي قوي‏ترند و عمل به رسوم بندگي مي‏كنند و بعضي اگرچه بنده‏اند لكن در رسوم بندگي تكاهل مي‏كنند يا تعمد خلاف مي‏كنند. از بنده بودن به حسب خلقت بيرون نمي‏روند لكن بندگي نكرده‏اند، بنده شرعي به آنها نمي‏توان گفت والاّ جميع مخلوقات بنده حقيقي خداوند عالمند جلّ شأنه. پس بنده فرمانبردار مولا شد و بنده را عابد در زبان عربي مي‏گويند، عبد را در زبان عربي عابد هم مي‏گويند عابد يعني بندگي كننده و عبد يعني بنده و بنده همان است كه بندگي كننده است. پس اگر در خود فرمانبرداري از براي خداوند عالم مي‏بيني نام خود را مي‏تواني بنده بگذاري و خود را عابد بشمري و هرگاه در خود فرمانبرداري خدا را نمي‏بيني و امتثال اوامر او را نمي‏كني و اجتناب از نواهي او نمي‏كني مگو من بنده خدا هستم به جهت آنكه تو فرمان او را نمي‏بري پس تو بنده نيستي ياغي هستي. چگونه بنده‏اي و حال آنكه بندگي نمي‏كني؟ اين است معني عبد. همچنين عابد كسي است كه در جميع احوال و اوقات خود فرمانبردار براي خدا باشد اما معبود آن كسي است كه فرمانده است و امر كننده و نهي كننده، زيرا كه تو كه فرمانبرداري عابدي پس معبود تو فرمان دهنده تو است و تو اطاعت او را مي‏كني و فرمان او را مي‏بري پس او معبود تو است يعني آن كسي كه تو را فرمان مي‏دهد و امر و نهي به تو مي‏كند چنين كسي معبود تو است يعني مطاع تو است، يعني آن كسي است كه او را اطاعت مي‏كني و فرمان او را مي‏بري. نه به خيال شما برسد كه عبادت اسمي است براي اين نماز و اين روزه و اين خمس و زكات و حج كه هرگاه كسي اينها را كرد حالا اين عبادت خدا را كرده، نه بلكه عبادت يعني فرمانبرداري. هرگاه اين كارها را به فرمان خدا كردي عبادت خدا كرده‏اي و اگر به فرمان خدا نكردي و اينها را به فرمان شيطان كردي اسم اين كارها عبادت خدا نيست، بندگي شيطان است. پس تو اگر صدقه بدهي، روزه بگيري، روضه‏خواني بكني، بروي زيارت بكني، حج بكني، ذكر بكني دائم و هكذا جميع

 

«* 28 موعظه صفحه 492 *»

اعمالي كه از شما سرمي‏زند قابل اين است كه عبادت خدا باشد و قابل اين هم هست كه عبادت غير خدا باشد. آيا نشنيده‏اي آن حديث را كه مي‏فرمايند من اصغي الي ناطق فقد عبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقد عبداللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقد عبد الشيطان هركس كه گوش بدهد به سخن سخنگوئي بتحقيق كه بندگي او را كرده، پس اگر سخنگو از جانب خدا سخن مي‏گويد بتحقيق كه بندگي خدا كرده و بندگي او راجع به خداست و اگر سخنگو از جانب شيطان سخن مي‏گويد بندگي او راجع به شيطان است. پس آن كسي كه در اندرون دل تو تو را به هيجان مي‏آورد از براي نماز، ببين كيست تو را به هيجان آورده براي نماز؟ آيا وحي ملك و الهام ملك است و خوف خدا و شوق مناجات خدا و ذكر خدا است كه تو را به هيجان آورده؟ يا آنكه در دل تو خواهشي است هوائي است هوسي است امر شيطان است خيال ريائي و سمعه‏اي داري؟ پس نگاه كن كه تو را به هيجان مي‏آورد؟ اين عمل را تو به فرمان كه مي‏كني؟ اگر به فرمان خداست عبادت خداست و تو داري عبادت خدا را مي‏كني و اگر اين كارها را به هوي و هوس خود مي‏كني و به خواهش خود كردي عبادت شيطان كردي اين است كه مي‏فرمايد لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق تفاوت نمي‏كند براي ناصب چه نماز كند چه زنا كند، چه روزه بگيرد چه دزدي كند، هيچ فرق نمي‏كند. در نظر جهال اين نماز عبادتي مي‏آيد اين نماز با زنا هرگاه براي خدا نباشد هيچ فرق نمي‏كند بلكه يك فرق دارد كه نماز خبيث‏تر مي‏شود از زنا، نماز او گنديده‏تر مي‏شود از زناي او، زناي او از نماز او خيلي بهتر است، عذاب او براي اين زناي او از عذاب او براي نماز او كمتر است. عرض كنم تا واضح شود. هر غذائي كه لطافت او بيشتر است چون متعفن شد و از او عذره تولد شد متعفن‏تر مي‏شود و هر غذائي كه كثيف‏تر است و غليظ‏تر است چون متعفن شود و غائطي بعمل بيايد از آن غذاي لطيف گندش كمتر است. نان ارزن كه متعفن شد گندش كمتر مي‏شود تا گوشت و روغن و غذاهاي لطيف گند آنها عفونت آنها بيشتر است به جهت آنكه چيزي كه كثيف است و غليظ است

 

«* 28 موعظه صفحه 493 *»

روحانيت زيادي ندارد و چون روح او از تن او برود زياده مردار نمي‏شود و آن غذاي لطيف چون روحانيت زيادي دارد چون روح از تن او بيرون رود زياده مردار مي‏شود و از اين جهت زياده گنديده مي‏شود مانند انسان و حيوان و درخت. درخت روحانيت چنداني ندارد وقتي آن را بريدند و قطع كردند عفونتي ندارد اما حيوان چون في‏الجمله روحانيتي دارد وقتي روح از بدن حيوان بيرون رفت بيش از درخت عفونت مي‏كند لكن نه به قدر انسان، و اما انسان چون روحانيت او از حيوان بيشتر است و چون مرد زياد ميّت مي‏شود و موت در او تأثير عظيم مي‏كند از اين جهت فاسدتر و متعفن‏تر مي‏شود. مثَل ظاهر اگر سنگي را از سر دو ذرع بيندازي چندان صدمه‏اي نمي‏خورد و اگر سنگ را از صد ذرع بيندازي خيلي صدمه مي‏خورد و اگر سنگي را از سر هزار ذرع بيندازي صدمه خيلي بيشتر مي‏خورد از آن سنگي كه از سر صد ذرع انداختي، ريزريز مي‏شود. حالا همچنين است انسان ارتفاع مقام او و قرب او به خداوند عالم زياده است وقتي كه ساقط شد و مبدء، روحانيت خود را از او گرفت عنايت امر خود را كه آن روح باشد كه قل الروح من امر ربي از او برداشت و از سر هزار ذرع افتاد زياد فاسد مي‏شود و عفونت او خيلي جاها را مي‏گيرد و مي‏گنداند. حيوان قرب زيادي به مبدء پيدا نكرده بود وقتي خدا روح خود را از او بگيرد از سر صد ذرع راه بيشتر نيفتاده و فساد زيادي و عفونت بسياري نمي‏كند الاّ قليلي و اما درخت دو ذرع بيشتر ارتفاع ندارد و روحانيت او بسيار كم است وقتي روح او را خدا از او مي‏گيرد عفونتي براي او حاصل نمي‏شود، چيزي از او نگرفته‏اند. از گداي دوپولي دوپول را كه گرفتي جميع مايملكش را كه از او گرفتي دو پول گرفته‏اي هيچ نگرفته‏اي لكن از آن كسي كه هزار تومان پول دارد وقتي هزار تومان را گرفتي هزار تومان گرفته‏اي. هزار تومان كجا و دو پول كجا! و از آن كسي كه يك كرور دارد اگر يك كرورش را گرفتي يك كرور از او گرفته‏اي، آن صدمه يك كرور مي‏خورد و آن صدمه هزار تومان را مي‏خورد و آن صدمه دوپول را مي‏خورد. دوپول چه صدمه‏اي دارد؟ مشهور است به گدا چه يك نان بدهي چه يك نان از او بگيري فرق نمي‏كند.

 

«* 28 موعظه صفحه 494 *»

سنگها چون حياتي ندارند و حياتي از ايشان گرفته نشده عفونتي نمي‏كنند اما درخت في‏الجمله حياتي دارد آن حيات را كه از او مي‏گيرند كمي متعفن مي‏شود و اما انسان چون صاحب حيات است وقتي حيات از تن او بيرون رفت خيلي مي‏گندد و عفونت مي‏كند. پس دانستي كه هر چيزي كه لطيف‏تر است اگر گنديد گنديده‏تر مي‏شود و هر چيزي كه كثيف‏تر است اگر گنديد چندان عفونت زيادي نمي‏كند. پس از اين است كه نماز نواصب و كساني كه از روي ريا و سمعه نماز مي‏كنند و عبادات را براي خدا مي‏كنند بدتر است از معاصي. اين اعمال لطافتش زياد است و استقامت اين اعمال و وضع اين اعمال مطابق حكمت شده است و بسيار دقايق و لطايف در اين اعمال گذارده شده. چون اين اعمال فاسد شد و براي غير خدا شد هرآينه چنان گنديده مي‏شود كه هيچ عملي به گنديدگي آن عمل نمي‏شود. پس در جهنم آن دركي را كه ناصب براي نمازگزاردن براي خود تحصيل كرده هيچ دركي پست‏تر از آن و مقابل با آن نمي‏شود. با هيچ زنائي با هيچ فسقي برابري نمي‏كند، عقوبت هيچ عمل قبيحي با عقوبت آن نمازي كه آن‏بدبخت كرده مقابل نمي‏شود. آيا نمي‏بيني در اين دنيا هيچ‏كس به زناي او گول نخورد و مغرور نشد اما چون نماز كرد با آن تضرع و خشوع و زاري جمعي را گمراه كرد، دل بعضي را نرم كرد و آنها فريب او را خوردند و ريا كرد و شرك ورزيد به خداوند عالم. پس اين بدتر است غرض نماز باطل فاسد كه براي خدا نباشد از زنا و لواط هزار مرتبه بدتر است به قدري كه خود نماز شرافت بر ساير اعمال دارد و هيچ عملي برابري با اين نماز نمي‏كند نماز قطب جميع اعمال است، اين نماز عمود دين است اگر اين نماز قبول شد جميع اعمال مقبول خواهد شد و اگر اين نماز مردود شد جميع اعمال مردود خواهد شد.

باري سخن در اين بود كه مانند جاهلان شماها ديگر گمان مكنيد كه عبادت منحصر به اين اعمال است و هركه خم و راست مي‏شود و گريه مي‏كند يا حج مي‏رود اين را مرد عابد صالحي بدانيد، حاشا. گول مخوريد نگاه كنيد فرمان كه را مي‏برد؟

 

«* 28 موعظه صفحه 495 *»

ببينيد به گفته كه عمل مي‏كند؟ مي‏بيني مردكه نماز مي‏كند و اشكش مي‏ريزد مثل باران، وقتي از او مي‏پرسي كه اين نماز را به قول كه كردي؟ به قول حضرت ابي‏حنيفه. نماز به قول ابوحنيفه چه نمازي شد؟ نماز وقتي نماز است كه به قول خدا باشد چنانكه روزي شيطان به عيسي عرض كرد كه قل لا اله الاّ اللّه حضرت عيسي فرمود كلمة حق لااقولها بقولك كلمه حقي است اما به قول تو نمي‏گويم زيرا كه اگر به قول تو گفتم عبادت تو شده، عبادت خدا نشده. پس كلمه لا اله الاّ اللّه عبادت نيست فرمانبرداري عبادت است. اگر اين كلمه را به فرمان شيطان گفتي عبدالشيطاني و اگر به فرمان خدا گفتي عبداللهي. چنانكه نصاري آمدند خدمت پيغمبر9 گفتند آنچه تو در حق ما گفتي واقع شده بود اما اينكه گفتي اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه ملاّها و عبّاد خود را خدايان گرفتند، كي نصاري همچو كاري كرده‏اند؟ كي ما ملاّها و عبّاد خود را خدايان گرفتيم؟ فرمودند آيا نه اين است كه از براي شما حلال مي‏كردند چيزي را و اطاعت مي‏كرديد و حرام مي‏كردند چيزي را و اطاعت مي‏كرديد؟ عرض كردند بلي اين كار را مي‏كرديم، اين بود، راست گفتي. فرمودند همين‏طور ملاّهاي خود را خداي خود گرفته‏ايد. آيا نه اين است كه خدا در قرآن مي‏فرمايد الم‏اعهد اليكم يا بني‏آدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدوّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم آيا من عهد نكردم با شما اي بني‏آدم كه عبادت شيطان مكنيد و عبادت مرا كنيد؟ راه راست همين عبادت من است پس خدا از شما عهد گرفته كه او عبادت كرده شود، عهد نكرده فرمان شيطان را ببريد، عهد نكرده كه فرمان شيطان برده شود. بيائيد پنبه غفلت از گوش خويش بيرون كنيد، بدانيد كه آناني كه امر مي‏كنند زيردستان خود را به معصيت و نمي‏توان طوري ديگر گفت، به همين لفظ بايد گفت كه آناني كه امر مي‏كنند زيردستان خود را به معصيت و آن زيردستان امتثال فرمان او را مي‏كنند عبادت كرده‏اند او را برغم انفشان و به كوري چشمشان عبادت كرده‏اند او را زيرا كه مي‏گويد به او معصيت را بكن و او هم مي‏كند و ثبت مي‏شود در نامه عمل او كه عبد فلان زيرا كه عبد يعني كسي كه

 

«* 28 موعظه صفحه 496 *»

فرمانبرداري بكند. پس مگوئيد ما بنده خدائيم نهايت او به من امري كرده و من اطاعتش را مي‏كنم، خير همين عبادت او است. عبادت يعني فرمانبرداري، نماز كه عبادت نيست، نماز مثل جاروب‏كشي است. جاروب‏كشي را اگر آقا گفته مي‏كني اين شد بندگي، اين شد اطاعت آقا و اگر يك كسي به تو گفته جاروب كن و تو به امر او كرده‏اي اين بندگي آقا نشد، بلكه آقا نمي‏خواست تو جاروب كني. پس جاروب عبادت نيست فرمان بردن عبادت است. پس نماز هم عبادت نيست فرمان بردن عبادت است. پس آناني كه عبادت مي‏كنند بنده‏اند و آناني كه امر مي‏كنند ايشان را به معصيت و اطاعت ايشان را مي‏كنند اينها عبد ايشانند برغم انفشان در روز قيامت خوانده مي‏شوند كه اي كساني كه عبادت كرديد زيد را، بنده زيد بوديد زيرا كه هرچه او گفت تو شنيدي، پس تو عبد اوئي و ياغي خدائي پس تو عبد اوئي پس ثواب را هم برو از او بگير و ثواب نمي‏توانند بدهند و اين در همه مراتب جاري است از عالم خودمان حرف بزنيم. مثلاً اگر گوينده‏اي بگويد اين كار مستحب است يا اين كار واجب است يا اين كار حرام است يا مكروه است يا مباح است، كسي اين را گفت مثلاً فقيه تو گفته عالم تو گفته مجتهد تو گفته و تو او را اطاعت كردي. اگر اين از كتاب خدا و سنت رسول9گفته تو فرمان او را كه بردي فرمان خدا رابرده‏اي به جهت آنكه اطاعت رسول را كرده‏اي و من يطع الرسول فقد اطاع اللّه خدا به اين لفظ گفته تا مردم وحشت نكنند، هركس فرمانبرداري خدا را مي‏خواهد بكند بايد فرمان محمّد و آل‏محمّد راببرد. آيا بر در حرم ايشان نرفته‏اي نخوانده‏اي عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم اي مولاي من من بنده توام و پسر دو بنده توام، اقرار به زرخريدي تو دارم، زرخريد و مملوك توام، هرچه تو در من حكم كني روا است پس تو بايد اطاعت بكني مولاي خود را تو عبد ايشاني به جهت آنكه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه پس اگر اين كلام را دانستي ديگر هيچ اشكالي در آن حديث براي تو نماند كه از حضرت امير روايت شده كه فرمود انا العابد و انا المعبود يعني من فرمانبردارم و من فرماندهم.

 

«* 28 موعظه صفحه 497 *»

فرمانبردارم براي خدا پس عابدم و معبودم به جهت آنكه فرمانده‏ام، فرمان جميع امت با من است. پس اگر اطاعت مرا كرديد اطاعت خدا را كرده‏ايد، اطاعت حضرت امير فرمانبرداري او است. پس او است فرمانده اين امت و امت بنده اويند يعني فرمانبردار او من اصغي الي ناطق فقد عبده آيا نشنيده‏اي حديث مشهور و معروف را كه اطفال در مكتبخانه‏ها مي‏گويند من علّمني حرفاً صيّرني عبدا آيا حضرت امير يك حرف هم ياد اين امت نداده است؟ پس جميع اين امت عابد اويند وقتي عابد او شدند پس معبود است پس مطاع است و فرمانده است و خودش هم بنده و فرمانبردار است براي خدا. «اي بر ز آفرينش و كم ز آفريدگار» پس او است فرمانبردار خدا كه خدا به او امر كرده و او اطاعت كرده خود او مي‏فرمايد انا عبد من عبيد محمّد زيرا كه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و فرمانبردار رسول بود پس چون علي فرمانبردار رسول بود و فرمانبرداري رسول فرمانبرداري خدا است پس او عابد است براي خدا. براي جميع كائنات معبود است و مطاع جميع موجودات است و فرمانفرماي جميع مخلوقات است. نه اينكه جاهلي برود بيرون و بگويد فلان‏كس بر منبر علانيه مي‏گفت عبادت علي را بايد كرد. هركس چنين حرفي بزند كه بگويد عبادت علي را بايد كرد يا عبادت خدا را و علي را با هم كرد عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. مشرك است به خدا هركه غير خدا را در عبادت با خدا شريك مي‏كند و كافر است هركس هركه غير خدا را عبادت كند. بفهميد چه مي‏گويم آنچه مي‏گويم اين است كه علي مطيع خدا است و مردم مطيع علي هستند اگر روايت كنند از من براي كسي اينطور روايت كنند نه غير اينطور چنانكه وقتي امام7 در زندان بود يا حضرت رضا يا حضرت موسي، شخصي از شيعيان رفت خدمت ايشان فرمودند روايت كرده‏اند از ما كه ما گفته‏ايم مردم بنده ما هستند، به كي به كي قسم كه ابداً ما چنين حرفي نزده‏ايم، اين حرف حرف ما نيست ولكن من گفته‏ام كه مردم عبد طاعت ما هستند فليبلغ الشاهد الغائب عبد خلقت نيستند لكن جميع مردم عبد طاعت ما هستند. اگر كسي روايت مي‏كند اين‏طور روايت كند اين را گفته‏ام و

 

«* 28 موعظه صفحه 498 *»

مي‏گويم. پس همه بايد مطيع محمّد و آل‏محمّد: باشيم و هركس اطاعت كند مخلوقي را در معصيت عبادت كرده او را و مشرك به خدا شده است و عبادت كرده غير خدا را. نمي‏بيني خدا مي‏فرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون بيشتر مردم ايمان نمي‏آورند به خداوند عالم مگر اينكه باز مشركند و عمل به شريعت نمي‏كنند يعني ايمان آورده‏اند لكن عبادت غير خدا را مي‏كنند يا عبادت مخلوقي را مي‏كنند، فرمان ظالمي جابري را مي‏برند، فرمان شيطان را مي‏برند يا اطاعت هواي خود را مي‏كنند افرأيت من اتخذ الهه هواه فرمان هركه غير از خدا است كه برد در همه اين احوال مشرك مي‏شود ولكن نام او مؤمن است ولكن اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد ان محمّداً رسول‏اللّه بر زبان مي‏راند پس مؤمن است به خدا و مشرك است در طاعت خدا. پس اغلب مردم اين‏طورند كه مؤمنند به خدا و مشركند. مؤمني كه هيچ شرك نورزيده باشد ابداً ائمه طاهرينند سلام الله عليهم اجمعين زيرا كه از ايشان ترك اولي سرنمي‏زند چه جاي معصيت صغيره، چه جاي معصيت كبيره. ديگر از ايشان  كه گذشتي هركس يك ميلي به چيزي پيدا كرده يا صغيره‏اي از او سرزده يا كبيره‏اي از او سرزده يا متعدد از او سرزده و عبادت غير خدا را كرده. پس مواظبت كنيد به استغفار و مواظب باشيد به تجديد ايمان. آيا نمي‏دانيد اينكه شما را امركرده‏اند براي چيست؟ غافليد از اين حرفها؟ ايني كه شما را امر كرده كه هر روز در اذان مي‏گوئي اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد ان محمّداً رسول اللّه و در اقامه خود مي‏گوئي و همچنين در تشهد خود مي‏گوئي براي اين است  كه بايد تجديد اسلام كني و گفتن اين كفاره گناهان تو باشد و هست و اگر چنين نداني چقدر ضعيف‏الايماني. گبري كه هفتاد سال از عمر او گذشته در سجده آفتاب و آتش عمر خود را گذرانيده و ابداً عبادت خدا را نكرده پس از هفتاد سال مي‏آيد يكدفعه مي‏گويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد ان محمّداً رسول اللّه مي‏گوئي مسلمان است و حكم مي‏كني به ايمان او و مي‏گوئي الاسلام يجبّ ماسلف مي‏گوئي جميع گناهان او به گفتن اين كلمه پاك شد و امروز اگر بميرد از اهل بهشت

 

«* 28 موعظه صفحه 499 *»

است و كسي كه پنج وقت نماز مي‏كند و در هر نمازي در اقامه خود شهادتين مي‏گويد، در تشهد خود شهادتين مي‏گويد و تجديد ايمان مي‏كند كفاره گناهان او نمي‏شود؟ البته كفاره مي‏شود چنانكه براي اين مجوسي شد. چطور شد كه يك چيزي كه هفتاد سال نجس است به يك آفتابه آب كه بر او مي‏ريزي همين حالا پاك مي‏شود و كسي كه روزي پنج دفعه در نماز خود شهادتين مي‏گويد و ايمان خودرا تجديد مي‏كند پاك نمي‏شود؟ البته پاك مي‏شود. پس اين نماز كفاره مي‏شود براي گناهان لكن شما متوجه باشيد و همين شهادتين را به اذن اللّه بگوئيد والاّ كلمه حقي را به قول شيطان گفتن فايده ندارد. پس اگر نماز باذن اللّه باشد كفاره گناهان خواهد بود و گناهان تو پاك مي‏شود بلكه اگر در اين چهار ركعت نماز اگر يك ركعت او درست شد و در آن توجه داشته باشي خداوند جميع گناهان تو را مي‏آمرزد، بلكه اگر در آن يك ركعت يك ذكر را درست گفتي و از روي خلوص و ايمان و اطاعت خدا گفتي جميع گناهان گذشته تو آمرزيده خواهد شد و جميع اعمال تو مقبول خواهد شد. آيا نمي‏داني تو و نمي‏بيني اگر كسي هزار سال در اطاق ظلماني باشد يك طرفة العين و يك لمحه و يك نظر متوجه آفتاب بشود في‏الفور نوراني مي‏شود و آن ظلمت برطرف مي‏شود؟ حالا گيرم گناهان تو بسيار باشد لكن اگر يك ركعت نماز بكني و در آن يك ركعت يك ذكر را متوجه باشي و به اطاعت خدا باشد جميع بدن تو و ظاهر تو و باطن تو به سبب آن يك ذكر منور خواهد شد به انوار الهي به جهت آنكه وقتي كه نور آمد ظلمت رفت، جنت آمد دوزخ رفت، مغفرت آمد گناه رفت. پس اين نمازهاي پنج‏گانه به منزله نهر آبي يا حمامي است بر در خانه شما كه تو روزي پنج وقت بروي در آن نهر آب يا در آن حمام شستشو كني و شسته شوي و پاك شوي. همچو كسي آيا در بدن او چرك باقي مي‏ماند؟ نه واللّه. پس ان شاءاللّه مواظبت كنيد بر اين نماز و آن چيزي كه حفظ اين  نماز را مي‏كند و بهتر چيزي كه حفظ اين نماز را مي‏كند نماز جماعت است، مثل نماز جماعت چيزي نيست چرا شخص تنها نماز كند؟  الواحد شيطان هركس كه نماز خود را تنها كند و به جماعت

 

«* 28 موعظه صفحه 500 *»

نكند شيطان بر او مستولي خواهد شد لكن نماز را كه به جماعت مي‏كند بايد للّه باشد، براي اقامه سنّت رسول باشد، براي اشاعه آثار اسلام باشد، براي تعمير خانه خدا و اظهار امر و بندگي خدا باشد. اگر در ميان جماعت يك نفر مرحوم بشود جميع آن جماعت به جهت آن يكي مرحوم خواهند شد، اگر نماز آن يك نفر مقبول بشود نماز همه مقبول مي‏شود نماز كه مقبول شد باقي اعمال مقبول مي‏شود. مقام مؤمن عظيم است، مقام مؤمن خطير است و نماز مؤمن قبول خواهد شد چگونه نشود و گفته در قنوت خود اللهم اغفر لنا و ارحمنا و عافنا و اعف عنا و دعاي مؤمن مستجاب است. حالا وقتي مؤمن اين دعا را كرد و مستجاب شد جميعاً مغفور مي‏شوند. مپنداريد مثل يكپاره عباد جاهل كه مي‏گويند اگر من بروم يك گوشه بايستم نماز كنم حضور قلبم بهتر است، حواسم جمع‏تر است. چنين نيست، نه هر حضوري را مي‏خواهند و مي‏پسندند. از ما بندگي و فرمانبرداري خواسته‏اند هرچه آقا مي‏گويد مي‏بايد كرد. حالا اگر آقا بفرمايد برو توي طويله اسب را تيمار كن، اين بگويد خير، من از حضور شما جائي ديگر نمي‏روم، قرب جوار شما را طالبم. هرچه او مي‏گويد برو اسب را تيمار كن، خير من حضور مبارك را مي‏خواهم، از خدمت شما جائي نمي‏روم، از روي اين مسند آن‏طرف‏تر نمي‏روم. همچو كسي اطاعت نكرده. اطاعت آن است بروي توي طويله توي آن پهن‏ها و اسب را تيمار كني. همچنين نماز را خداي تو از تو در جماعت خواسته، نماز جماعت شكوه اسلام است، شكوه نبوت محمّد است9 پيغمبر از ما خواسته همه جمع شويم همه با هم در حضور يكديگر سر عجز و مسكنت بر خاك بسائيد، همه با هم تذلل كنيد، همه با هم عرض حاجات خود را كنيد. پس اينكه مي‏گوئي مي‏خواهم بروم يك گوشه بايستم نماز كنم كه حضور قلبم بيشتر است، غلط كرده‏اي. پس براي حفظ اين نماز چيزي بهتر از نماز جماعت نيست لكن مپنداريد و لا قوة الاّ باللّه كه اين اصراري كه دارم مانند اصرار جاهلان است، نه خير جاهلانه مقصودم نيست بلكه براي منفعت خودتان مي‏گويم. هركس از شما به هر قدري كه

 

«* 28 موعظه صفحه 501 *»

مي‏توانيد و ممكنتان است، تا ميسرتان است نماز جماعت را ترك مكنيد، نماز خود را به ازدحام و جمعيت بكنيد، جاها رابر يكديگر تنگ كنيد، همه مجالس وسعت دادن خوب است الاّ نماز كه بايد تنگ كنيد جا را بر يكديگر و صف بكشيد و نماز كنيد. حتي آنكه به قدري جا تنگ كنيد كه اگر در حال قيام همه ايستاده‏ايد و جا تنگ شده در حال سجده آن كه نمي‏تواند سجده كند يك خورده پيش بايستد و سجده كند، اين‏قدر هم تنگيش خوب است به جهت آنكه خدا خواسته حريص بر نماز باشيد و سلام عام كه مي‏آييد همه حاضر باشيد در نزد آن پادشاه جليل‏الشأن در ميان بلاد در حضور خلق همگي اظهار تذلل و خضوع براي خداوند عالم بكنيد و سر به خاك بسائيد.

باري، برويم بر سر مطلب، پس عبادت شد فرمانبرداري خدا و فرمانبرداري خدا در فرمانبرداري رسول است9. خدا را تو نديده‏اي و سخن او را نشنيده‏اي مگر در رخساره نبي او و مگر از زبان نبي او خداوند عالم نه از در جلوه كرده براي تو نه از ديوار، نه از سنگ. در درخت جلوه نكرده، در حيوان جلوه نكرده در انسان جلوه نكرده بلكه جلوه كرده از براي تو و ظاهر كرده خود را براي تو از جبهه محمّد9، با تو سخن گفته از لسان محمّد9 و به هيچ‏وجه من الوجوه از جاي ديگر با تو سخن نگفته مگر از زبان محمّد9 و پس از او و از هيچ جاي ديگر صداي خدا را نمي‏توان شنيد مگر از زبان ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم اجمعين. پس اطاعت ايشان اطاعت خداست عصيان ايشان عصيان خداست، جميع آنچه منسوب به ايشان است نسبت به خدا داده مي‏شود چنانكه جميع اعمالي كه اضافه به خدا مي‏كني نسبت به ايشان داده مي‏شود. آيا نه اين است كه مي‏گوئي من احبّكم فقد احبّ اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه و من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه آيا باز نمي‏خواني  السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه و من تخلّي منهم فقد تخلّي من اللّه جميع اعمالي كه اضافه به ايشان است اضافه به خدا مي‏شود. پس اطاعت ايشان اطاعت خداست و پس از اين از ايشان هم كه گذشتي فقهاي مذهب ايشان اگر از ايشان

 

«* 28 موعظه صفحه 502 *»

مي‏گويند اطاعت ايشان هم اطاعت خداست و بندگي خداست و اگر به رأي و هوي و هوس خود مي‏گويند و مي‏گويد عقل من چنين حكم كرده است، نفس من چنين پسنديده است، سليقه من اين را دوست داشته است، يا انس به كتاب سنيان و قواعد مخالفان گرفته، چنين كسي اطاعت او اطاعت شيطان است اطاعت خدا نيست. اما آن فقيهي كه نمي‏گويد مگر از كتاب خدا، نمي‏گويد مگر از سنّت رسول، نمي‏گويد مگر از احاديث آل‏محمّد: اطاعت او اطاعت آل‏محمّد است: و ردّ بر او رد ّ بر آل‏محمّد است: و آن است آن كسي كه مي‏فرمايند در حق او  و اذا حكم بحكمنا و لم‏يقبل منه فكأنّما بحكم اللّه استخفّ و علينا ردّ و الرادّ علينا الرادّ علي رسول اللّه و هو علي حدّ الشرك باللّه آن عالم اگر حكم كند و از او نپذيرند به حكم خدا استخفاف كرده‏اند و بر آل‏محمّد رد كرده‏اند و رد بر آل‏محمّد رد بر خدا است و رد بر خدا حكمش حكم شرك به خداست. پس رد بر عالم شيعه مثل شرك به خداوند عالم است. ابوبصير عرض كرد كه الراد علي كالراد عليكم؟ اي امام من كسي كه بر من اين امر را رد كند رد بر شما كرده؟ فرمود الراد عليك هذا الامر كالراد علي رسول اللّه رد كننده بر تو اين امر را مثل رد كننده بر رسول خداست و تو مي‏داني كه هركس عصيان كند رسول را عصيان كرده است خدا را و هركس مخالفت كند رسول را مخالفت خدا كرده. پس قبول از علماي شيعه قبول از خداست و رد بر ايشان رد بر خداست و اطاعت ايشان اطاعت خداوند عالم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 503 *»

«موعظه بيست‏وهفتم» 3 شعبان 1284

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

ديروز سخن در عبادت بود و خواستم و لا قوة الاّ بالله كه قدري از معني عبادت را عرض كنم و عرض كردم كه عبادت به معني بندگي است و به رسم بنده بودن عمل كردن. هركس به رسم بندگان عمل كرد او بندگي كرده و به قاعده بنده بودن راه رفته ولكن در بندگي مخلوقات و بندگي خداوند عالم فرقي است و آن اين است كه مخلوقات اگر بنده‏اي نگاه مي‏دارند و آن بنده را به بندگي امر مي‏كنند از براي انتفاع خود ايشان است، يعني براي انتفاع آقا، آقا او را نگاه مي‏دارد خدمتي براي او بكند، زحمتي از او كم كند. غرض آقا از غلام خود منتفع مي‏شود و اما خداوند عالم جلّ شأنه بنده‏اي را كه آفريد و امر به بندگي كرد از براي انتفاع خود نيافريده و از براي انتفاع خود امر به بندگي نكرده، بلكه بندگان را آفريده براي انتفاع خود آن بندگان تا خود آن بندگان به فيضي برسند و از خداوند رحمتي و نفعي عايد ايشان بشود. خداوند عالم غني است از خدمت بندگان، چگونه نه و حال آنكه دست بندگان به خداوند عالم نمي‏رسد و چشم بندگان خدا را نمي‏بيند و گوش بندگان صداي خدا را نمي‏شنود و فكر بندگان به خداوند عالم نمي‏رسد و عقل بندگان خدا را درك نمي‏كند و حقيقت بندگان خدارا

 

«* 28 موعظه صفحه 504 *»

احساس نمي‏كند، به هيچ‏وجه من الوجوه بنده به خدا نمي‏رسد پس چگونه مي‏تواند بنده خدمتي نسبت به ذات خداوند بكند و نفعي به ذات خدا برساند؟ و ذات خدا چه حاجت به اين بنده دارد؟ و ذات خدا زياده نمي‏شود و ذات خدا كم نمي‏شود، ذات خدا مريض نمي‏شود و صحت نمي‏پذيرد و ذات خدا زوال و تغيير ندارد پس او را انتفاعي از بندگان نخواهد بود و هيچ كار بندگان از براي ذات خدا نمي‏توانند بكنند، نه منفعتي به خدا مي‏توانند برسانند نه مضرتي به خدا مي‏توانند برسانند يا برگردانند، به هيچ‏وجه من الوجوه بنده به خداي خود دست ندارد و خدا خود در قرآن در محكم آيات خود فرموده لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و فرموده ياايها الناس انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني الحميد شماها جميعاً محتاجان به خداوند عالم هستيد و خداوند از شما بي‏نياز است و فرموده كه بصيرتهاي مردم و ادراكهاي مردم خدا را درك نمي‏كند و خدا مطلع و آگاه است بر همه چيز و درك مي‏كند همه چيز را و هيچ چيز خدا را درك نمي‏كند و به ذات او نمي‏رسد. پس خدمتي از براي ذات خدا از دست ما برنمي‏آيد و نمي‏توانيم براي ذات خدا ما كاري بكنيم. پس جميع خدمتهاي ما از اول تا آخر منحصر شد در ملك خدا و از براي انتفاع اهل ملك خداست. آيا نمي‏بيني زكات مي‏دهي عبادتي است نفع آن در ملك خداست و انتفاع آن براي بندگان خداست؟ خمس مي‏دهي عبادتي است و انتفاع آن براي بندگان خداست و هرگاه نماز مي‏كني رو به كعبه مي‏كني و آن در ملك خداست و ركوع مي‏كني رو به جانبي كه در ملك خداست و سجود مي‏كني رو به ملك خدا و نفع مي‏دهد به خود تو نه به خداوند عالم، جهاد مي‏كني و دشمنان خدا را مي‏كشي آن دشمنان ضرر به بندگان خدا داشته‏اند و دشمني به بندگان خدا مي‏كرده‏اند و تو به جهادت دفع مضرت از ذات خدا نكرده‏اي بلكه دفع مضرت از بندگان خدا كرده‏اي و هكذا جميع عباداتي كه قرار داده‏اند از براي مصلحت ملك است و در ميان ملك است و براي ملك است به هيچ‏وجه دخلي به ذات خدا ندارد، منّتي بر سر ذات خدا نگذاريد كه براي ذات خدا عبادت مي‏كنيد، خير كاري

 

«* 28 موعظه صفحه 505 *»

براي ذات خدا نمي‏توانيد بكنيد. پس جميع آنچه مي‏كنيد در ملك است و جميع آنچه مي‏كنيد با اهل ملك است و جميع آنچه مي‏كنيد براي اهل ملك است و به هيچ‏وجه من الوجوه دخلي به خداوند عالم ندارد و منفعتي به او نمي‏رسانيد. پس از اين جهت خداوند عالم جلّ شأنه نظر به ملك خود كرد و در تقدير خود و در قضا و قدر خود ملك خود را پيوسته به يكديگر آفريد، بعض ملك را محتاج به بعض قرار داد اجزاي ملك را پيوسته بهم كرد تا اينكه دليل يگانگي او باشد. پس هر كاري كه اين ملك را پيوسته مي‏داشت آن كار را عبادت خود نام كرد و هر كاري كه اين ملك را متفرق مي‏كرد و پريشان مي‏داشت آن كار را معصيت خود نام گذارد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم هر كاري كه آن كار اين ملك را بهم پيوسته مي‏كرد و امور اين ملك را بهم متصل كرد آن كار را عبادت قرار داد و هر كاري كه آن كار ملك را متفرق مي‏كرد و اجزاي آن را از هم مي‏گسيخت آن كار را معصيت خود قرار داد. اگر كسي عاقل باشد و تدبر در اين شريعت مقدسه بكند نمي‏بيند چيزي را كه به آن امر كرده‏اند مگر آنكه از اسباب اتصال است و از اسباب اتفاق اجزاي ملك است و هر چيزي را كه از آن نهي كرده‏اند مي‏بيند سبب اختلال نظام است و سبب تفرقه اهل عالم است و از اين جهت شما را از آن نهي كرده‏اند.

چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم اين را بدانيد كه خداي شما يگانه است وحده لا شريك له و شما را خداوند عالم خواسته كه او را توحيد كنيد و توحيد خدا و ظهور توحيد خدا و صدق توحيد خدا اين است كه جميع كارهاي بنده كاري يگانه باشد، كارهاي متفق باشد، كاري باشد مرتبط و كارهائي كه سبب اتفاق است و سبب اين است كه جميع ملك بهم پيوسته شوند هركس چنين كاري كرد دليل اين است كه اين از اهل توحيد است و دليل اين است كه در وجود اين نور خداي يگانه كارفرما شده، خداي يگانه قولش يكي است رضايش يكي است محبتش يكي است، پس اگر در وجود تو نور خداي يگانه فرمانفرما شد تو را به يگانگي و اتفاق و اتحاد امر مي‏كند و

 

«* 28 موعظه صفحه 506 *»

اگر در وجود تو نور خدايان عديده و نور بتهاي بسيار فرمانفرما است هر بتي تو را به چيزي و به كاري امر مي‏كند و به جهتي مي‏خواند. مگو من بت پرست نيستم، هرچه بغير خدا پرستيده شد بت است، هواي تو بت است هوس تو بت است شهوت تو بت است غضب تو بت تو است، ريا مي‏كني در نماز سمعه مي‏كني كه زيد و عمرو نماز تو را ببينند و بشنوند زيد و عمرو بت تو است، دينار و درهم بت تو است كه صبح تا شام از پي آنها مي‏روي و رو به آنها داري و از جميع جهات متوجه آنها مي‏شوي و جميع خواب و بيداري و خوردن خود را مخصوص آنها قرار مي‏دهي پس آنها معبود تواند از اين جهت فرموده‏اند سجده بر درهم و دينار جايز نيست، بر درهم و دينار سجده نبايد كرد زيرا كه معبود اهل دنيا است و اهل آخرت نبايد عبادت كنند معبود اهل دنيا را. پس آنها موحدند در درهم و دينار و از جميع جهات متوجهند به درهم و دينار، همه كار را براي درهم و دينار مي‏كنند و اما مؤمن بت پرست نيست همه كارها را بايد براي خداي يگانه بكند. پس از آنچه عرض كردم صاحبان هوش نه عوام، چرا كه بعضي ملتفت نشدند صاحبان هوش و علما دانستند كه علامت توحيد اتفاق است و علامت توحيد ارتباط است. واللّه قسم مي‏خورم در ملأ مسلمين در مسجد خداوند عالم و خدا را شاهد مي‏گيرم كه اگر شما از اهل اتفاق باشيد موحديد و خداي يگانه را مي‏پرستيد و اگر اهل اختلاف باشيد، اهل شقاق و نفاق باشيد خداي يگانه را همه شما نمي‏پرستيد. اگر يكي از شماها پرستيده باقي شما هر يكي بتي پرستيده. نمي‏بيني كه اگر يك نفر نشسته باشد همه اگر طالب او هستيد همه به او نگاه مي‏كنيد، همه نظرتان به يك جا است اما اگر هريك از شما نظر به طرفي داشته باشيد طالب يك نفر نيستيد بلكه هركسي كه نظر به طرفي داشته طالب آن طرف بوده. پس اگر شما طالب خداي يگانه‏ايد و بسوي خدا سلوك مي‏كنيد بايد متفق باشيد و اگر راست مي‏گوئيد همه رو به مشرق هستيد چرا همه رو به مشرق نمي‏رويد اگر راست مي‏گوئيد همه شما رو به كربلا مي‏رويد چرا همه رو به كربلا نداريد؟ بعضي رو به كابل مي‏رويد بعضي رو به قندهار

 

«* 28 موعظه صفحه 507 *»

مي‏رويد. هركس رو به كربلا مي‏رود آن طالب كربلا است و هركس كابل مي‏رود آن رو به كربلا ندارد، هركس رو به قندهار مي‏رود رو به كربلا نمي‏رود و رو به كربلا ندارد اما كساني كه طالب كربلايند و رو به كربلا دارند اگر از اطراف عالم بيايند همه رو به كربلا مي‏آيند و اگر بعضي رو به قندهار مي‏روند گو برو كه اين ره كه تو مي‏روي به تركستان است، به كربلا نخواهي رسيد. حالا شماها اگر جميعتان اهل توحيديد و راست مي‏گوئيد طالب خدا هستيد بايد رو به خدا رويد. حالا ببينيم رو به خدا رفتن چطور است، آيا خدا از هر نيك و بدي و طيّب و خبيثي جلوه كرده و خدا از هر كامل و ناقصي ظاهر شده يا آنكه خداوند عالم در وجود پاك كامل جلوه كرده و در ناقصان جلوه نكرده؟ اگر جلوه در وجود پاك كامل كرده كه پس خداي يگانه كه مطلوب تو است جلوه نكرده مگر در وجود محمّد9. پس آناني كه خداپرستند واللّه بايد جميع آنها رو بسوي محمّد9 داشته باشند و از او بپذيرند و بايد اطاعت محمّد9 را بكنند. اگر بعضي رو به مسيلمه كذاب كنند محمّدي نيستند، آنها مسيلمي هستند و ممكن نيست محمّدي مسيلمي باشد و مسيلمي محمّدي باشد. چگونه مسيلمي محمّدي خواهد بود؟ هركه رو به مسيلمه كذاب رفت رو به محمّد9 نرفته، كه را گول مي‏زنند؟ يخادعون اللّه و الذين آمنوا و مايخدعون الاّ انفسهم و مايشعرون بخيال خود كه خدا را گول زدند، بخيال خود كه مؤمنان را گول زدند و خبر ندارند كه به همين خيال خود گول خورده‏اند و خود خود را گول زده‏اند. پس بر كه امر را مشتبه مي‏خواهيم بكنيم؟ اگر طالب خدائيم واللّه از محمّد نبايد دوري كنيم و نبايد خلاف گفته محمّد9 كنيم و بايد جميع ماها متفق باشيم رو به او داشته باشيم. اگر يكي از ما بگويد مطيع رامم يكي از ما بگويد مطيع جاماسبم يكي از ما بگويد مطيع گشتاسبم، يكي از ما بگويد من مطيع مسيلمه هستم و يكي هم بگويد من مطيع محمّدم، حالا اينها همه در يكجا جمع مي‏شوند همه اينها رو به يك چيز دارند؟ نه واللّه خدا مي‏داند دو عمر نداري، دو جان نداري يك جان داري و يك عمر، اين يك عمر كه بسر رفت اين يك جان هم تمام

 

«* 28 موعظه صفحه 508 *»

مي‏شود و از اين دنيا منقطع خواهي شد آن‏وقت كه رفت ديگر هرچه بگويد رب ارجعون لعلّي اعمل صالحاً فيما تركت به دهان او مي‏زنند كه كلاّ انّها كلمة هو قائلها پس محال است كه ديگر تو را مهلت دهند و محال است كه ديگر فرصت داشته باشي. پس به فكر كار خود بيفتيد و واللّه كه به غير طريق محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم طريقي نداريد و راهي بسوي خدا نيست و نجاتي بجز اين از براي احدي نيست و مپنداريد كه همين كه بگوئيد ما محمّدي هستيم محمّدي مي‏شويم، محمّدي كسي است كه مطيع امر محمّد باشد و اجتناب از نهي او بكند و چنانكه خداوند عالم جل‏شأنه جلوه نكرده مگر در وجود پاك محمّد9 وجود پاك محمّد9 سر بيرون نكرده مگر از گريبان علي بن ابي‏طالب و مگر از گريبان حسن و حسين و ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. واللّه ايشانند جلوه‏گاههاي محمّد و آنانند ساجديني كه خدا شهادت داده كه الذي يريك حين تقوم و تقلّبك في الساجدين يعني او است كه متقلّب در صورت ساجدين است چنانكه اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه مي‏فرمايد انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء خدا هم به پيغمبر خود مي‏فرمايد و تقلّبك في الساجدين يعني خدا تو را مي‏بيند چون به صورت علوي جلوه‏گر شوي و چون به صورت حسني درآئي و چون به صورت حسيني ظاهر شوي و به صورت هر امامي جلوه كني. آيا تو نشنيده‏اي كه مي‏فرمايد اوّلنا محمّد و اوسطنا محمّد و آخرنا محمّد و كلّنا محمّد و آيا نشنيده‏اي كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض پس ائمه طاهرين جلوه‏گاههاي رسول رب العالمينند و جميع اينها هريك محمّدي هستند در عصر خود و جميع اينها جلوه‏گاه محمّد و جلوه‏گاه خداوند عالمند جلّ شأنه. پس واللّه نجاتي از براي احدي از آحاد نيست مگر براي پيروان ائمه اثني‏عشر سلام‏اللّه عليهم. اين امت كه هفتاد و سه فرقه‏اند واللّه همه آنها هالكند مگر كسي كه اثني‏عشري باشد و تابع ائمه اثني‏عشر باشد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. جميعاً به راه ضلالت رفته‏اند و جميعاً مشركند به خداي عزّ و جلّ اين است

 

«* 28 موعظه صفحه 509 *»

كه در احاديث وارد شده كه مشرك به علي مشرك به خداست و هركس علي را ول كند و غير علي را بگيرد كافر به خداست. پس مپنداريد كه توحيدي و شركي حقيقت داشته باشد مگر كسي كه مشرك به علي شده باشد. پس آنهائي كه ادعاي توحيد مي‏كنند و گمان مي‏كنند مشرك نيستند بايستي لازال پيرو ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم اجمعين باشند، بايستي از جميع جهات متوجه آل‏محمّد: باشند، دست تولاّ به دامان ايشان زنند و امر و نهي ايشان را متوجه باشند و واللّه بحق خداي عظيم كه آل‏محمّد:جلوه نكرده‏اند در هندوهاي عالم، واللّه آل‏محمّد: جلوه نكرده‏اند در يهودان و آل‏محمّد: جلوه نكرده‏اند در نصاري و واللّه كه جلوه نكرده‏اند آل‏محمّد: در مجوسان و واللّه كه آل‏محمّد: جلوه نكرده‏اند در سنّيان و در هفتاد و دو فرقه ضالّه مضلّه و واللّه بحق خداي عظيم قسم آل‏محمّد: جلوه نكرده‏اند مگر در شيعيانشان و نيست شعاع ايشان مگر در شيعيانشان. پس واللّه نيست توحيد به خدا و نيست توحيد به واسطه محمّد و نيست توحيد به واسطه ائمه طاهرين: مگر به واسطه شيعيانشان. نجاتي نيست براي شما مگر اينكه شماها متفق باشيد در تولاّ و همه با يكديگر مهربان و دوست باشيد، كلمه شما كلمه واحده باشد. مشرك كسي است كه با شما يكي ديگر را شريك كند، مشرك كسي است كه شما را دوست مي‏دارد و واقفي‏ها را هم دوست مي‏دارد، شما را دوست مي‏دارد مرجئه را هم دوست مي‏دارد، با شما يكي از هفتاد و دو فرقه را شريك مي‏كند. مي‏گويد اين شيعيان خوب مردماني هستند لكن اين مرجئه هم خوب مردماني هستند، به به! خوب آدمهائي‏اند؛ به همين شد مشرك. چگونه نه؟ مگر آل‏محمّد: جلوه كرده‏اند مگر در شيعيان؟ اگر آل‏محمّد را دوست مي‏داري جلوه نكرده‏اند مگر در شيعيان و اگر آل‏محمّد را دشمن مي‏داري نعوذباللّه پيش هركه مي‏خواهي برو خداوند عالم جميع انوار توحيد و جميع اسرار تفريد را در شيعيان گذارده، نه در عمر جلوه كرده نه در ابابكر جلوه كرده نه در بت جلوه كرده نه در اتباع اينها جلوه كرده نه در جمادات جلوه كرده نه در نباتات جلوه كرده نه در

 

«* 28 موعظه صفحه 510 *»

حيوانات جلوه كرده. مي‏خواهي گاوپرست باشي، باش. پس بدان كه غير شيعه محل تجلي و آئينه تجلي براي خداوند عالم و براي پيغمبر9 و براي ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم نيست. براي ايشان جلوه‏گاهي بجز دوستان ايشان نيست ابداً. پس اگر دوست خدائي دوست شيعيان بايد باشي، دوست شيعيان دوست خداست دشمن شيعيان دشمن خدااست، اهانت كننده به شيعيان اهانت كننده به خداست ذليل كننده شيعيان ذليل كننده خداست و هكذا آنچه معامله داري كه با شيعيان اثني‏عشري مي‏كني معامله با خداست، دستگيري اينها دستگيري خداست، قرض دادن به اينها قرض دادن به خداست اذيت اينها اذيت خدا است و هكذا باقي معاملات. خداوند عالم مي‏فرمايد در حديث قدسي من آذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها هركس كه اذيت كند وليّي از اولياي مرا به تحقيق كه در ميدان جنگ به مبارزت من آمده و مرا به جنگ خود خوانده از اين جهت جميع معاملات با شيعه را نسبت به خود داده زيارت مؤمن زيارت خداست سرور مؤمن سرور خداست، عيادت مؤمن عيادت خداست اطعام مؤمن اطعام خداست سيراب كردن مؤمن سيراب كردن خداست. اين از چه چيز است؟ به جهت اين است كه روي زمين آينه جلوه‏گاهي براي خداي عظيم نيست مگر شيعيان اثني‏عشري. مپنداريد واللّه كه با اختلاف شما و با نفاق شما با يكديگر موحّد خواهيد بود چه جاي اينكه مسلم باشيد چه جاي اينكه مؤمن باشيد چه جاي اينكه شيخي باشيد. وقتي مي‏توان شيخي به شما گفت كه جميع شما با يكديگر مهرباني كنيد، خيانت به يكديگر نكنيد، دروغ به يكديگر نگوئيد، مال يكديگر را نخوريد، يكديگر را امين بدانيد. وقتي چنين شديد شيخي هستيد. پيغمبر فرمود المسلمون يد واحدة يعني مسلمانان، و هركه مي‏گويد من مسلمم همه بايد يك دست باشند، دستت را كه برمي‏داري هر پنج انگشت برداشته مي‏شود  دستت را مي‏گذاري هر پنج انگشت گذارده مي‏شود، حركت مي‏دهي هر پنج انگشت حركت مي‏كند ساكن مي‏كني هر پنج انگشت ساكن مي‏شود. جميع مسلمانان بايد يكدست باشند و

 

«* 28 موعظه صفحه 511 *»

همچنين يك زبان بايد باشند و همچنين يك چشم بايد باشند، يك نفس و يك روح بايد باشند، يك نظر و يك رأي باشند تا دليل شويد بر خداي يگانه. حالا اگر نمي‏خواهي دليل خداي يگانه باشي من حرفي ندارم برو دليل هركه مي‏خواهي باش. حالا شما اگر ده تاتان دليل رام باشيد، ده تاتان دليل مسيلمه باشيد، ده تاتان دليل جاماسب باشيد، ده تاتان دليل گشتاسب باشيد، ده تاتان دليل خودتان و هوي و هوس خودتان باشيد، اگر اين‏طور شديد دليل خدا نخواهيد شد. اگر مي‏خواهيد نور خدا باشيد و دليل بر خدا باشيد و نور پيغمبر و ائمه طاهرين باشيد بايد همه شماها متحد باشيد. نور ايشان كه مي‏گوئي يعني شعاع ايشان، شعاع ايشان يعني شيعه ايشان. حالا نور چراغ را اگر بخواهي از هم جدا كني بعض آن را دشمن بعض ديگر كني نمي‏شود و اگر بخواهي بعض نور چراغ را به غير رنگ بعض او يا به غير شكل بعض بكني نمي‏شود. هر قطعه از نور چراغ به شكل آن قطعه ديگر است از نور چراغ هر تكه از نور چراغ بر صفت تكه ديگر است از نور چراغ. پس اگر شماها نور آل‏محمّديد: بايد هر يك نفر شما بر صفت آن يك نفر ديگر باشيد. پيش آن يكي كه آمدند و از او چيزي پرسيدند و جواب شنيدند پيش آن ديگري هم اگر رفتند و پرسيدند همان طور جواب بشنوند. مثَل ظاهر، مي‏آيند پيش تو مثلاً كسي كه نماز نديده باشد مي‏آيد پيش تو از نماز مي‏پرسد مي‏گوئي نماز ظهر چهار ركعت است نماز عصر چهار ركعت است نماز مغرب سه ركعت است نماز عشا چهار ركعت است نماز صبح دو ركعت است، مي‏رود پيش يكي ديگر از او هم همين را مي‏پرسد او هم همين‏طور جواب مي‏گويد كه نماز ظهر چهار ركعت است تا آخر. آن‏وقت آن شخص مي‏گويد اين دو تا مثل هم مي‏گويند، مي‏رود پيش يكي ديگر از او هم مي‏پرسد او هم همين‏طور جواب مي‏گويد، از كس ديگر هم مي‏پرسد همين‏طور جواب مي‏شنود. مي‏گويد معلوم است اينها تابع يك نفرند، امت يك پيغمبرند به جهت آنكه هرچه آن گفت اين هم گفت پس اتحاد دليل اين است كه ما يك مولا داريم و هرگاه اتحاد نداشته باشيم و هرچند نفر ما رو به يكي

 

«* 28 موعظه صفحه 512 *»

برويم و با يكديگر شقاق و نفاق كنيم و اختلاف كنيم معلوم مي‏شود كه اينها تابع يك نفر نيستند مسلماً. حالا كه چنين شد پس اتفاق دليل اين است كه اينها تابع يك مولايند و سالك يك راهند و بسوي يك كس مي‏پويند و هرگاه اختلاف كرديد نه گول بزنيد و نه گول بخوريد و واللّه كه گول نمي‏خورند نهايت تو به سيلي صورت خود را سرخ مي‏داري، خيالت مي‏رسد گولش زدي مي‏گوئي خوب گولش زدم. نه چنين است، خاطرت جمع باشد، مي‏شناسم تو را. پس اگر مختلف شديد جميع شما از اهل يك راه و يك طريقت نيستيد از اهل يك راه و يك طريقت كه نشديد خدا كه يگانه است يقيناً پس اگر او اهل خدا است تو نيستي اگر تو اهل خدائي او نيست. اگر او امت پيغمبر است تو نيستي اگر تو امت پيغمبري او نيست، اگر او شيعه ائمه طاهرين است تو نيستي اگر تو شيعه هستي او نيست. پس شماها وقتي شيعيانيد و وقتي شماها موحديد كه متفق باشيد و اين اتفاق شما يك علامت دارد. علامت اتفاق شما محبت است و اتفاق شما در تولاّ است. اگر جميع شماها با هم تولاّ جستيد و متفقاً تولاّي آن يگانه خود را ورزيديد كه امام شما است آن‏وقت معلوم مي‏شود كه شما شيعه‏ايد و شما موحديد و اگرنه موحد نخواهيد بود. پس بيائيد ان شاءاللّه اين خيالات فاسد و اين تحريص كردن شيطان ما را بر معاصي ترك كنيم. مگر ما قوچيم كه يك شيطان كهنه سوار بايستد و هريك از ما را مثل اين قوچها را كه مي‏خواهند جنگشان بيندازند يك طرف وادارد و هي علف نشان اين بدهد كه پيش اَو، پيش اَو و علف نشان آن بدهد و پيش اَو، پيش اَو هي اشاره به اين بكند و هي اشاره به آن بكند و اينها را بهم بيندازد و اين شاخ بر آن بزند و آن شاخ بر اين بزند و آن شيطان از دور بايستد تماشا كند و بخندد. اين‏طور ما را بهم بيندازند و آنها حظّش را بكنند. پس شما همچو مباشيد كه شيطان برود پيش آن يكي بگويد آن همچو مي‏گويد درباره تو بيايد پيش اين بگويد اين همچو مي‏گويد در باره تو، دروغي از زبان تو بگويد دروغي از زبان او بگويد، تو را تير كند رو بسوي او او را تير كند رو بسوي تو و شما را برهم بيندازد و هي شما بر هم بزنيد و دعوا كنيد، بر كلّه يكديگر

 

«* 28 موعظه صفحه 513 *»

بكوبيد و شيطان آن دور بايستد و دمش را به زمين بزند و بگويد خوب بهمشان انداختم و خوشحالي كند و ما چرا بايد اين‏قدر احمق باشيم و چرا تابع آل‏محمّد نباشيم؟ پس آنچه آل‏محمّد: ما را گفته‏اند ما چرا آن را بگذاريم و آنچه شيطان ما را به آن امر مي‏كند ما قبول كنيم. شما مپنداريد و مبادا جاهلي از شما خيال كند كه شيطان بر ما مستولي شده است و حالا ديگر چاره نداريم، ضعيفيم. چرا ضعيفيم؟ چرا چاره نداريم؟ اولاً حاميي مثل خداوند عالم داريم كه بزرگتر از همه حاميان است، بعد از آن حاميي مثل رسول خدا9 داريم كه شفيع ما و ناصر ما و حامي ما است و كدام حامي متشخص‏تر از رسول خدا9. بعد از آن بزرگوار مثل اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و امام زمان ناصر و معين داري، بعد از اين بزرگواران حامياني مثل انبياي كبار داري، انبيا همه ناصر و معين تواند در زمان خود دعا كرده‏اند براي تو كه اللهم اغفرلي و لوالدي و لمن دخل بيتي مؤمناً و للمؤمنين و المؤمنات پس انبيا در زمان خود براي تو دعا كرده‏اند پس ديگر كجا ضعيفي و همچنين حاميي داري مثل ملائكه مقرب و غير مقرب كه مي‏فرمايد الذين يحملون العرش و من حوله يسبّحون بحمد ربهم و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شي‏ء رحمةً و علماً فاغفر للذين تابوا و اتبعوا سبيلك و قهم عذاب الجحيم پس شما حاميي مثل ملائكه مقرب و حاملين عرش داريد، شب و روز شما را دعا مي‏كنند. چرا بي‏ناصري و ضعيفي؟ همچنين مؤمنان و نفوس كامله همه حامي تواند در حق تو دعا مي‏كنند، امام زمان تو دائم دعا مي‏كند در حق تو، پس كجا شما ضعيفيد و بي‏ناصريد؟ حالا يك نفر شيطان دمي علم بكند بخواهد شما را اغوا كند آيا شما بايد بترسيد و بگوئيد ما ضعيفيم و چاره نداريم؟ حالا اينهمه اعوان كه جنداللهند، انبياي مرسل، ملائكه مقرب، مؤمنان كامل همه اينها جنداللهند و انّ جندنا لهم الغالبون همه حزب اللهند انّ حزب اللّه هم المفلحون آيا حزب خدا بر شيطان غالب نخواهند شد؟ البته غالبند. پس معلوم است كه خودمان ناخوشي داريم، شيطان چه مي‏تواند بكند؟ واللّه شيطان اگر در طبع شما

 

«* 28 موعظه صفحه 514 *»

چيزي نبيند از آن خوارتر و ذليل‏تر است كه كسي را اغوا كند. پس در خودمان چيزي هست كه شيطان به آن ما را اغوا مي‏كند. آيا يك نفر را شما شنيده‏ايد كه شيطان اغوا كند كه برو فضله سگ بخور؟ مگر گُه سگ نجس نيست؟ هيچ كس نشنيده كه شيطان كسي را اغوا كند كه برو گُه سگ بخور، مگر گُه سگ حرام نيست؟ مگر خوردن گُه سگ معصيت نيست؟ اين به جهت اين است كه مردم خودشان ميل ندارند، شيطان هم هيچ آنها را در اين خصوص اغوا نمي‏كند لكن شراب را وقتي مي‏بيند در طبع خودشان ميل به آن هست، طبع ميل دارد، شيطان زينت مي‏دهد آن را بنا مي‏كند تعريفش كردن و وسوسه كردن، اين هم مي‏خورد والاّ شيطان از آن ذليل‏تر است كه بتواند خودش ايمان كسي را سلب كند يا كسي را گمراه كند مگر اينكه خود او بخواهد گمراه شود. وقتي اين خودش مي‏خواهد دزدي بكند آن جايش را نشان مي‏دهد. نه اين است كه معصيت را شيطان خلق مي‏كند در طبع شما، نه واللّه. واللّه از اين ذليل‏تر است پس همه تقصير از خود ما است، خود ما مايليم به معاصي، شيطان هم اغوا مي‏كند ما را و مي‏گويد بيا اينجا بجانب من و چون در خودت ميل هست تا گفت مي‏روي بازار مي‏روي و مي‏گذري در طبيعت تو ميل به خرما است همين‏كه مردكه بقال جار مي‏كشد و بنامي‏كند تعريف خرماي خود را كردن كه به‏به عجب خرماي خوبي است! خرماي خوب دارم، چون در طبييعت تو ميل به آن هست اينها را كه شنيدي آن‏وقت ميل تو بروز مي‏كند و آب به دهن تو مي‏گردد و مي‏روي پول مي‏دهي و مي‏گيري و مي‏خوري. حالا اگر كسي تعريف فضله سگ را بكند و جار بكشد آيا هيچ‏كس آب به دهنش مي‏گردد و هوسش مي‏شود؟ نه، هيچ‏كس هوس فضله سگ نمي‏كند. اين از براي اين است كه اين در طبع او نيست. همچنين اين معاصي كه ما مي‏كنيم تخمش در نفوس خود ما كشته است، شيطان آبياريش را مي‏كند، علفش را پاك مي‏كند، قوت به او مي‏دهد والاّ اگر تخمش نباشد شيطان كيست كه بتواند كسي را اغوا كند. اين است كه زهره مؤمن از اين آب مي‏شود والاّ جميع اين معاصي در نفس اماره مضمر است و تخمش در طبع ما كشته

 

«* 28 موعظه صفحه 515 *»

شده مگر آنكه خدا رحم كند، خدا حفظ كند  انّ النفس لامّارة بالسوء الاّ ما رحم ربي نفس امر كننده به بديها است مگر آنكه خدا رحم كند.

باري، خداوند عالم اين نفس را آفريده و مقابل عقل او را خلق كرده است، شرها همه در زير سر خودمان است و اگر خودمان طالب معاصي نباشيم خداوند عالم از براي ما الحمدللّه اسباب هدايت جمع فرموده است. از آسمان خود كتابها نازل كرده صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاده همه آمده‏اند و دعوت كرده‏اند و هدايت كرده‏اند و باوجود اين زماني را از هدايت و از هاديان خالي نگذارده. از جانب خدا حجت تمام است پس اگر ماها مي‏خواهيم كه موحد باشيم بايد متفق باشيم، علامت توحيد شما اين است كه با يكديگر متحد باشيد، علامت توحيد اين است كه متفق باشيد و اگر شماها با هم مختلف شديد و نفاق و شقاق پيشه كرديد دليل اين است كه خدايان عديده داريد از براي خود و بتهاي متعدد مي‏پرستيد. بعضي از مردم مي‏گويند رفقاي تو در اوايل امر اتفاق زيادي داشتند، گرم‏تر بودند و اختلافي در ميانشان نبود، همه با هم دوست بودند و حالا سرد شده‏اند و اصلاً  آن اتفاق را ندارند و از اين غمينند و غافلند از اينكه همين حالت در جميع اعصار بوده و اصحاب پيغمبر هم در اول امر اتفاق داشته‏اند و درآخر همه نفاق و شقاق در ميانشان افتاد تا اينكه مرتد شدند. در جميع امتها امر اين‏طور بوده در اول امر اتفاق دارند و در آخر اختلاف در ميانشان پيدا مي‏شود. پس حالا اينها همه اين‏طورند لن تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحويلاً  اينها هم بر همان طريقه سابق اتفاقي داشتند بعد بناي اختلاف و شقاق و نفاق را گذارده‏اند لاجرم دوره ديگر لازم مي‏شود به واسطه اينكه اهل شقاق و نفاق از ميانشان بيرون رود و معلوم شود و علامت جداگانه‏اي آنها براي خود دارند و صفات جداگانه‏اي دارند. بزرگِ جدائي براي خود مي‏گيرند، راهي ديگر دارند و اهل اتفاق راهي ديگر دارند و اينها آنها را لعن مي‏كنند و آنها اينها را لعن كنند، اينها آنها را تكفير كنند آنها اينها را تكفير كنند و ازهم ببرند تا از هم ممتاز شوند. بعد ازآن آن دوره جديد

 

«* 28 موعظه صفحه 516 *»

باز اهل اتفاق باشند و مدت زماني باهم متفق باشند و هر زماني كه آنها هم اختلاف كردند باز فتنه‏اي ديگر برپا مي‏كند و آنها را غربال مي‏كند و اهل نفاق آنها را جدا مي‏كند. امام مي‏فرمايد مثَل شما مثل آن كسي است كه گندم بسياري در انبار كرد و گندمها در انبار بود چون مدتي بر اين گذشت سوله در اينها افتاد چون ديد سوله در اينها افتاده گندم را از انبار بيرون آورد و پاك كرد و سوله خورده‏ها را جدا كرد و دور ريخت و آن باقي گندمها را انبار كرد. باز چون مدتي گذشت در انبار را گشود ديد باز سوله در گندمها افتاده، باز انبار را پشت و رو كرد و دو مرتبه گندمها را بيرون ريخت و باز اينها را پاك كرد سوله خورده‏ها را دور ريخت و باز آن باقي را انبار كرد و هي چنين خواهد كرد و كرد تا آن گندمهاي محكمي كه سوله به آنها ضرر نمي‏رساند ابداً  آنها باقي مي‏ماند و هرچه از آنها سست باشد و رطوبت كشيده و فاسد شده باشد و نارس و ناتوان باشد آن را دور مي‏ريزد. اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد و لتغربلّن غربلة و لتبلبلنّ بلبلة و لتساطنّ سوط القدر حتي يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم يعني خداوند عالم شما را غربال خواهد كرد غربال كردني و اضطراب در ميان شما خواهد افتاد اضطرابي و مثل اينكه اين ديگ حليم را چگونه مي‏زنند كه ته او بالا مي‏آيد وبالاي او ته مي‏رود، همچنين شما را خواهند زد، يعني شما را زير و رو خواهند كرد كه آنهائي كه ته بوده‏اند بالا بيايند و چه بسيار كه بالا بوده‏اند ته خواهند رفت. چه بسيار مقصران كه سابق شوند و چه بسيار سابقان كه مقصر شوند و به جهت اين خدا اين كار را مي‏كند تا اينكه شما را خالص كند و معلوم شود خالص شما كيست و با غش شما كيست و از اول عهد آدم تا خاتم تا روز قيامت امر چنين بوده و خواهد بود و بهترين شاهدها و قولها قول خداست كه مي‏فرمايد بسم اللّه الرحمن الرحيم الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنّا و هم لايفتنون و لقد فتنّا الذين من قبلهم فليعلمنّ اللّه الذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 517 *»

«موعظه بيست‏وهشتم» 8 شعبان 1284

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در هفته گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني عبادت بود و عرض كردم كه عبادت يعني بندگي خداوند عالم جلّ شأنه و به رسم بنده بودن راه رفتن و عرض كردم كه بندگي نسبت به خدا با خلق تفاوت مي‏كند. بندگي خلق يعني به رسم بنده‏بودن راه روي به اينطور كه مي‏خواهي با خلق راه روي نفعي به آن خلق برساني. بنده نفعي به آقاي خود مي‏رساند، بنده نان به آقاي خود مي‏دهد، آب به آقاي خود مي‏دهد، يا او را مي‏مالد يا درِ خانه او را جاروب مي‏كند، آب مي‏پاشد، آقا منتفع مي‏شود و آقا بنده براي خود خواسته به جهت آنكه منتفع بشود، زحمتي از او كم بشود و اما خداوند عالم جلّ شأنه بنده آفريده نه از براي انتفاع خود او است، نه از براي دفع مضرّتي از خود او است بلكه بنده را آفريده به جهت انتفاع خود بنده. خوب عجب است! فكر كن ببين اگر به تو مالي بدهند نفعي به تو رسانيده‏اند، خانه‏اي به تو بدهند نفعي به تو رسانيده‏اند، ملكي به تو ببخشند نفعي به تو رسانيده‏اند، جان به تو بدهند نفعي به تو رسانيده‏اند، وجود و هستي به تو بدهند نفعي به تو رسانيده‏اند. پس خداوند عالم جلّ شأنه تو را آفريده براي آنكه نفعي به تو برساند، تو را نيافريده كه از

 

«* 28 موعظه صفحه 518 *»

پهلوي تو منفعتي ببرد يا به واسطه تو دفع مضرتي از خود بكند. خداوند عالم جلّ شأنه ايمن است از مضرت ماسوي، مستغني است از منفعت ماسوي، حاجتي به خلق خود ندارد ابداً. پس خداوند عالم خلق را براي بندگي آفريده ولي بندگي خلق به خود خلق عايد مي‏شود. مثَلي عرض كنم براي اين بندگي، مثلاً در اين عالم معدني است در كوه و اين معدن را به تو نمودند و كيفيت بيرون آوردن اين معدن را و تصرف كردن و خرج كردن آن را همه را به تو تعليم كردند. تو را گفته‏اند به اين كيفيت بكَن، به اين كيفيت صاف كن، به اين كيفيت بگداز، در اين معدن چنين و چنان عمل كن طلا بعمل مي‏آيد، نقره بعمل مي‏آيد، آنها را به مصارف خود برسان. از آنچه به تو تكليف كرده‏اند كه بكن و بگداز و صاف كن، اين تكليفها و زحمتها كه به تو گفته‏اند براي انتفاع خود تو است، نه از براي انتفاع آن گوينده و آن كسي كه اينها را به تو گفته و تعليم كرده. و از اينجا مطلبي بزرگ از براي تو معلوم مي‏شود كه چه بسيار مردم كه چنين گمان مي‏كنند كه رحمت خداوند عالم آن است كه خداوند عالم حالتي از او پيدا مي‏شود كه به واسطه آن حالت التفاتي به بنده خود پيدا مي‏كند و رحم مي‏كند به بنده خود. چنانكه وقتي مي‏گويند زيد رحم كرد به فلان كه رقتي در قلب او پيدا شد و ميلي پيدا شد به فلان و رحم كرد بر او و چنان مي‏پندارند كه خداوند عالم غضب بر كسي كه مي‏كند تغيّري و انقلابي براي او پيدا مي‏شود و حرارتي بر خدا دست مي‏دهد كه كج خلق مي‏شود و غضب مي‏كند و از روي آن غضب مي‏گويد خذوه فغلّوه و حاشا كه چنين باشد، خداوند عالم جلّ شأنه قديمي است كه در او تغيّر راه ندارد و ابداً از حالت خود نه زايل مي‏شود نه منقلب به حالت ديگر مي‏شود. نه اين است كه حالت رحمت در او پيدا شود و حال آنكه نبود، يا آنكه حالت غضبي در او هويدا شود و حال آنكه نبود، حاشا و كلاّ. خداوند عالم چنانكه بوده همان‏طور هست و خواهد بود، به هيچ‏وجه تغييري در ذات مقدس او راهبر نيست ولكن آنچه را كه آفريد اگر آب آفريده براي او نرمي و تري آفريده، اگر خاك آفريد براي او سختي و درشتي آفريده، اگر آفتاب آفريده براي او حرارتي قرار داده، اگر

 

«* 28 موعظه صفحه 519 *»

ماه آفريده براي او برودتي قرار داده. براي هر چيزي خداوند يك اثري قرار داده، هيچ چيز بي‏خاصيت خلق نشده. حالا اين خاصيتهائي كه براي چيزها خدا آفريده لامحاله اين خاصيت با يك چيزي مناسبت دارد با يك چيز مناسبت ندارد. آتش آفريده آتش با آتش ديگر مناسبت دارد، با آب مناسبت ندارد. آب آفريده با آب ديگر مناسبت دارد با آتش مناسبت ندارد. حالا جميع اين اثرها و خاصيتها كه از براي چيزها هست اينها خزائن خداوند عالم است لكن اين خزينه‏ها براي بعضي رحمت مي‏شود و براي بعضي غضب مي‏شود. همين خزينه‏ها اگر بجا پيدا شد در سرجايش و موقعش بحسب رضاي خدا و مصلحت خدا پيدا شد، مي‏شود خزانه رحمت خداوند عالم و اگر همين خزينه‏ها بيجا و بي‏موقع پيدا شد مضر مي‏شود و آن‏وقت خزانه غضب خدا مي‏شود و جهنم است و دار دار غضب خداست. براي اين دو اثر مثَلي ديگر عرض كنم، فرض كن سفره گسترده‏اي باشد و در او از انواع طعامها چيده باشد، بعضي از اين طعامها نافعند و اثر منفعت در آنها است و بعضي از آن طعامها مضرند و اثر مضرت در آنها است و صاحبخانه جمعي كثير را از دوست و دشمن بر سر آن سفره ميهماني كرده باشد و به نداهاي بلند به ميهمانها گفته كه فلان غذا و فلان و فلان مقوي است و منفعت دارد و فلان غذا و فلان سم است و ضرر دارد. اگر از آن سموم بخوريد جانكاهند و هلاك مي‏شويد و اگر از آن غذاهاي مقوي مفرح بخوريد آنها جان‏بخشند. اين‏طور تعليم ميهمانها كرده و دوستان تصديق او را كنند و از آن غذاهاي مفرح و جانبخش بخورند و دشمنان تكذيب صاحبخانه را بكنند و از آن غذاهاي مهلك جانگداز بخورند. معلوم است كه آنها از آن غذاهاي مفرح لذت مي‏برند و تقويت مي‏يابند و اينها از اين غذاهاي بد هلاك مي‏شوند. حالا نه اين است كه صاحبخانه بر آنهائي كه تكذيب او را كرده‏اند غضبي كرده و آنها را كشته بلكه همين زهرها جزاي كسي است كه تكذيب كرده صاحبخانه را و چون تكذيب كرده هلاك شده و آني كه تصديق كرده است خود دوست صاحبخانه بوده است و صاحبخانه را دوست خود انگاشته پس از اين جهت جزاي او

 

«* 28 موعظه صفحه 520 *»

اين ترياقها و اين غذاهاي مفرح شده است و همين مفرح‏ها رحمت صاحبخانه است براي دوستان خود و عطاها و بخششهاي صاحبخانه است براي كساني كه تصديق او را كرده‏اند. حال چنين است ملك خداوند عالم جلّ شأنه، خداوند عالم رضا و غضبي كه در او تغيّر حاصل كند ندارد، رحمتي كه از رقت قلب باشد يا غضبي كه از تغيّر حالت باشد براي خدا نيست لكن براي چيزها خواصي قرار داده و آن خواص نافع را بيان فرموده. به زبان پيغمبران و علما و حكما بيان آنها را كرده كه اين‏گونه چيزها به شما منفعت دارد و آنچه مضرت دارد بيان كرده كه اين و اين را اجتناب كنيد كه اينها براي شما مضر است. مثلاً فرموده شراب مخوريد به جهت آنكه شراب كه خورديد شما را ديوانه مي‏كند و قبح چيزها را نمي‏فهميد، شما را جري مي‏كند بر آنچه در حال عقل آن كار را نمي‏كرديد. در حال عقل مثلاً شما كشف عورت نمي‏كرديد و حالا كه شراب خوردي و مست شدي كشف عورت مي‏كني و قبح آن را نمي‏فهمي. در حال مستي حالتي براي تو رومي‏دهد كه برمي‏خيزي ميان مردم رقص مي‏كني و قبح آن را نمي‏فهمي و در حال عقل تو هرگز رقص نمي‏كردي. شراب كه خوردي حالتي در تو پيدا مي‏شود كه قبح چيزها را نمي‏فهمي، شراب كه خوردي باعث مضرتها مي‏شود، باعث فلج مي‏شود، باعث لقوه مي‏شود، تو را از آن حالت انسانيت بيرون مي‏برد و روي تو را مانند روي مردگان و مسوخان طوري ديگر مي‏كند. بخاطرت همچو رسيد كه آن دفعه اول كه شراب خوردي گونه تو سرخ شد ولكن آن نور را از صورت مي‏برد و صورت تو مانند صورت مستسقيان و مردگان ورم مي‏كند و قبيح مي‏شود. تو را از خدا غافل مي‏كند، تو را از عبادت مي‏اندازد و تو را با دوستان دشمن مي‏كند، تو را با دشمنان دوست مي‏كند، تو را از منافع دنيا و رسيدن به اينكه حفظ كني خود را و مال خود را بازمي‏دارد و تو را رسوا و مفتضح مي‏كند. يكدفعه در توي كوچه مي‏افتي و توي ريش خود قي مي‏كني و مي‏آيند تو را  كول مي‏كنند و به خانه مي‏برند. با اين و آن تو را به محاربه و عربده مي‏اندازد، زخم بر يكديگر مي‏زنيد. حالا خدا فرموده مكن اين كار را تا

 

«* 28 موعظه صفحه 521 *»

به اين طورها مبتلا نشوي، بعد از آنكه كردي همين بلاها غضب خداست و خدا به واسطه اينكه تو شراب خوردي كج خلق نشده و به هيچ‏وجه تغييري در ذات او راه نيافته ولكن اين زهري را كه در اين سفره گذارده و به جهت آزمايش نفوس آن را آفريده و تو را هم بر قبايح آن دلالت كرده و فرموده مخور، حالا كه خوردي معصيت او را كردي، معصيت او را كه كردي غضب مي‏كند بر تو به همين بلاها مبتلا مي‏شوي. كدام غضب از اين بدتر كه در دنيا مفتضح شده‏اي، از آبرو افتاده‏اي، در برزخ مفتضح شده‏اي، چه بسيار كفرها كه گفته‏اي و خود را رسوا كرده‏اي و تو را در آخرت به همين جهات رسوا خواهد كرد.

خلاصه هر معصيتي كه تو را از آن نهي كرده‏اند به جهت آثاري است كه از براي آن است و همان آثار جهنم است و دار غضب خداست چه در دنيا چه در برزخ چه در آخرت. مگر خدا مالك دنيا نيست؟ دنيا ملك خداست و دارالسلطنه خداست و عذابهاي دنيا جهنم او است و برزخ ملك خداست و دارالسلطنه خداست و عذابهاي برزخ جهنم خداست و آخرت ملك خداست و دارالسلطنه خداست و عذابهاي آخرت جهنم خداست و چنانكه خدا در آخرت رحمتي و غضبي دارد و رحمت او بهشت او است در آخرت و غضب او جهنم او است در آخرت همچنين خدا در برزخ رحمتي و غضبي دارد و رحمت او بهشت برزخ است و غضب او جهنم برزخ است، همچنين خدا در دنيا رحمتي و غضبي دارد رحمت او بهشت دنيا است و غضب او جهنم دنيا است. هر گناهي كه شايسته است به واسطه او در دنيا عذاب كنند كننده آن را در دنيا عذاب مي‏كنند و هر گناهي كه شايسته است به واسطه او در برزخ عذاب كنند كننده آن را در برزخ عذاب مي‏كنند و هر گناهي كه شايسته است به واسطه او كننده آن را در آخرت عذاب كنند مي‏كنند. ملك ملك خداست و رحمت رحمت خداست در هر سه ملك و غضب غضب خداست در هر سه ملك. و همچنين خداوند عالم به چيزي چند شما را امر كرده فرموده صادق باش، ببين اين هيچ نفعي به خدا دارد  تو

 

«* 28 موعظه صفحه 522 *»

صادق باشي؟ اگر تو صادق شدي خودت مردي شدي معتبر، شهادت تو مقبول مردم مي‏شود، معزّز مي‏شوي، محترم مي‏شوي، امين مردم مي‏شوي، اعتماد مي‏كنند به معامله تو، اعتماد مي‏كنند به وعده تو. همچنين وقتي غيبت نكردي و نيكي مردم را گفتي جميع مردم از تو خرسند مي‏شوند، از تو ايمن مي‏شوند و هكذا آنچه به تو فرموده‏اند بكن جميع آنها از براي منفعت خود تو است و همان نفعها رحمت خداست در اين دنيا و در برزخ و در آخرت. پس آن عملهاي نيك كه تو را امر به آن كرده‏اند جنت است و دار رحمت خدا و عملهاي بد كه تو را نهي از آن كرده‏اند جهنم است و دار غضب خدا. پس تو را خلق كرده‏اند و معدنهاي رحمت خدا را به تو نموده‏اند و تو را تكليف كرده‏اند كه از اين بكَن و تحصيل معاش خود را به اين بكن و اين آثار را كه سبب عزت و مكنت است براي تو، سبب آبروي تو است، سبب انتظام جان وتن تو است املاك تو مضبوط مي‏شود، خانه تو آباد مي‏شود. به تو فرموده‏اند اين كارها را بكن اين تكليف را به تو كرده‏اند و فرموده‏اند قاعده تحصيل اين رحمت اينطور سلوك كردن است، اين‏طور كندن و اين‏طور گداختن و اين‏طور صاف كردن است. معدن رحمت را اگر مي‏خواهي كار بكني اين‏طور و اين‏طور كار بكن. حالا ديگر تو داني و قوت بازوي تو تا چقدر كار كني، اگر بيشتر كار مي‏كني بيشتر از اين معدن بدست تو مي‏آيد، اگر كمتر كار مي‏كني كمتر. مباشيد شما بعد از اين جهال كه بنشينيد در خانه خود و بگوئيد خدا بزرگ است، قادر است كه من صبح كه از خواب برمي‏خيزم هزار من طلا از اين معدن گداخته و صاف كرده به من عطا كند. خدا بزرگ است، خدا كريم است، اينها را بگوئيد و هيچ كار نكنيد. اينها جهالت است و تسويلات شيطان است خداوند مي‏فرمايد ليس للانسان الاّ ماسعي نيست براي انسان از اين معدن مگر به قدري كه از آن بكند، همان قدري كه مي‏كني همان‏قدر عايد تو مي‏شود. انما هي اعمالكم تردّ اليكم اين بهشتي كه شنيده‏اي اعمال خود تو است مجسم كه مي‏شود حوري مي‏شود قصر مي‏شود نهر مي‏شود ولدان و غلمان مي‏شود نه اينكه مثل يك پاره احمقها خيال كنيد كه در بهشت

 

«* 28 موعظه صفحه 523 *»

نيست حوري و قصوري و انهاري و اشجاري و اينها همه كنايه است كه گفته‏اند، خير اينها مزخرفات است و تكذيب خدا و رسول است. كافر است هركس انكار كند كه در بهشت حور نيست و قصور نيست و بگويد اينها كنايه‏اي است كه گفته‏اند بلكه در بهشت قصور است حور است باغها است تختها است طعامها است به همين‏طور كه صفت آن در اخبار است و حق است و خداوند عالم مثل براي تو نموده تا اينكه اينها را انكار نكني نه اين است كه تو خواب مي‏بيني شير مي‏خوري تعبيرش در اين دنيا اين است كه تحصيل علم مي‏كني، شير خواب مي‏بيني علم است در اين دنيا لكن صورت برزخي او شير است كه در خواب مي‏بيني. خواب مي‏بيني مرواريد مي‏خوري تعبيرش در اين دنيا اين است كه علم قرآن را از استادي تعليم مي‏گيري در اينجا علم قرآن است در آخرت شكل همين علم به شكل مرواريد است و صورتش در دنيا صورت قرآن است. همچنين در عالم خواب مي‏بيني كاهو خورده‏اي تعبيرش اين است كه در دنيا مسأله‏هاي فقه ياد مي‏گيري چند مسأله از مسائل شرع و دين مي‏آموزي. همچنين در خواب مي‏بيني جامه زرد پوشيدي يا طلاي زردي در خواب ديدي بيدار مي‏شوي حكماً غصه‏اي به تو خواهد رسيد. اين چه صورت است؟ اين غم در اينجا صورت غم بود در آنجا صورت طلا شد جميع اين اعمالي كه اينجا داري در آخر صورتي دارد در اينجا مي‏گوئي لا اله الاّ اللّه در آخرت به صورت درخت ظاهر مي‏شود، در اينجا مي‏گوئي الحمدللّه در آخرت به صورت درخت ظاهر مي‏شود. پس هر عبادتي در بهشت به يك صورتي است پس مپنداريد كه آنچه ائمه فرموده‏اند اينها تمثيلي است كه فرموده‏اند، تشبيهي است كه كرده‏اند، حاشا. چنانكه فرموده‏اند همان‏طور است بعينه حور است و قصر است و تختها در آنجا گذارده، نهرها از زير تختها جاري است همه به همان تفصيل واقعاً حقيقتاً و فوق آنچه گفته‏اند و بهتر و بالاتر، به جهت آنكه تو در اينجا نهر مي‏شنوي خيال مي‏كني مثلاً  نهر سرآسياب را، نهرهاي بهشت اين‏طور نيست اگرچه واقعاً نهر است و جاري است لكن نه اين‏طور كه تو خيال مي‏كني. حالا فرض كن

 

«* 28 موعظه صفحه 524 *»

در همين دنيا يك جوئي جاري بكنند از يكپارچه مرواريد، آبش به حلاوت عسل باشد، سفيدي او مثل برف باشد يا اينكه فرض كن نهري از يكپارچه ياقوت سنگريزه‏هاي آن مرواريد باشد، آبش در تلألؤ چنان باشد كه عالم را روشن كند حالا اين چه شباهت دارد به نهر فتح‏آباد؟ اين هم نهر است لكن شباهت به آن ندارد. غرض آنچه در آخرت است طوري است كه عقل هيچ بشر به آن لذت و خوبي و صفا تعقل نكرده و نفهميده زيرا كه فهم او در اين عالم به قدر اين عالم است، آنجا عالم ديگر است حكايت ديگر است. ببين چه حكايت است! مي‏فرمايد يك شاخه موي حورالعين را اگر بياورند در دنيا از برق آن جميع ديده‏ها كورمي‏شود، از بوي خوش او جميع خلق دنيا مدهوش خواهند شد. يك لقمه‏اي كه مؤمن در آخرت آن را مي‏خواهد بخورد آن يك لقمه را اگر بخواهد تقسيم اهل دنيا كند جميع اهل دنيا را به همان يك لقمه مهماني مي‏تواند بكند كه سير بشوند و معمور بشوند. پس ببين اين چه حكايت است! معلوم است حكايتي از اين عظيم‏تر نمي‏شود.

باري، مقصود اين بود كه عرض كردم در اول سخن كه عبادتهاي تو منفعت به تو مي‏رساند و معصيتهاي تو ضرر به خود تو دارد و خداوند عالم غني است از اين منفعتها و ايمن است از اين ضررها، براي خاطر خود به تو امري و نهيي نكرده، معدنهاي رحمت است و معدنهاي غضب است گفته اين معدن غضب من است اگر يك كلنگ زدي افعيي بيرون مي‏آيد جانگداز، يكي ديگر زدي مي‏بيني اژدهائي بيرون مي‏آيد، يكي ديگر مي‏زني مي‏بيني آتشي بيرون مي‏آيد تو را فرامي‏گيرد، عفونتي از آن بلند مي‏شود كه خفه خواهد كرد عالم را. حالا گفته تو اينها را مكن زيرا كه اگر كردي اين مضرتها به خود تو مي‏رسد او مي‏گويد لكن اين نمي‏شنود. آيا نمي‏بيني يك كلمه حرف مي‏زند گندش عالم را مي‏گيرد جميع مؤمنين مشمئز از آن مي‏شوند به طوري كه اگر صد تا چماق به ايشان بزني آن‏قدر متأذّي نمي‏شوند. ببين چگونه اثر عظيمي دارد يك كلمه حرف زده قومي را با خود عدو كرده كه همه كمر بر قتلش بسته‏اند، يك غيبت كرده

 

«* 28 موعظه صفحه 525 *»

است جمع كثيري را با خود به عداوت داشته است، به سر ضرر خود واداشته به طوري كه هروقت فرصت بكنند جگر او را درمي‏آورند. ببين چطور اثر عظيمي دارد! اين را بدانيد واللّه بحق خداي عظيم قسم كه اگر كسي دين نداشته باشد و اقرار به آخرت نداشته باشد همين‏قدر بخواهد دنياي او معمور باشد به شريعت راه برود دنياي او معمور مي‏شود. آخر چه گفته‏اند؟ گفته‏اند فحش مده، وقتي فحش ندادي كسي به تو فحش نمي‏دهد. اذيت مكن، نكردي اذيت نمي‏كنند. ظلم مكن، ظلمت نمي‏كنند. سر زن مردم مرو كسي سر زن تو نمي‏آيد، به بچه مردم نگاه مكن كسي نگاه به بچه تو نمي‏كند، مال مردم را مخور مال تو را نمي‏خورند. ديگر چه گفته‏اند در اين شريعت بجز صلاح دين و دنيا و آخرت؟ واللّه اگر كسي هيچ دين نداشته باشد همين‏قدر در دنيا بخواهد معتبرترين خلق باشد بايد به قواعد شريعت راه برود. به قاعده شريعت كه راه رفت محل اعتماد دوست و دشمن مي‏شود اگر يهود و نصاري راست مي‏گويند امين مي‏شوند، كدام امت از راستگو بدش مي‏آيد؟ راست مي‏گوئي امين مي‏شوي. ديگر چه گفته‏اند؟ گفته‏اند سر زن مردم نروي، گفته‏اند غيبت مردم را نكني، كيست بدش بيايد؟ پس بدانيد كه ماها بجز به هرزگي و پا به بخت خودزدن و خود را ضايع كردن كار ديگري نداريم و مي‏دانيم و مي‏كنيم. بديهي است كه مي‏داند اين طبع منحوس كه چائيده، غذائي كه مثلاً روغن دارد نبايد بخورد و باز مي‏خورد. اين نفس اماره مي‏داند مضر است چائيده است، ترشي نبايد بخورد مي‏خورد. پس بدانيد كه طبع ما طبعي است احمق و دشمن خود و پاي جان خود ايستاده است، جميع خلق مي‏دانند دروغ بد است يك طبعي را مي‏بيني همين‏طور خوشش مي‏آيد يكتا دروغي بگويد و برود جميع مردم مي‏دانند حرف بد مردم زدن بد است و باز مي‏زنند. پس بدانيد كه جميع آنچه ما را به آن امر كرده‏اند واللّه خير دنياي ما است و باعث ازدياد عزت دنياي ما است ولكن حماقت مردم را ببينيد كه به اين نيم ساعت و يك ساعت و يك روز و ده روز و شش ماه قناعت مي‏كند، مي‏داند كه اگر اين ظلمها را بكند دوامي ندارد، مي‏داند

 

«* 28 موعظه صفحه 526 *»

وفا نمي‏كند اين خطا است و باز دست برنمي‏دارد.

باري، پس خداوند عالم دو معدن آفريده يكي معدن رحمت و آداب كار كردن در اين معدن را نموده و يكي معدن غضب و آداب كار كردن در اين را به تو نموده است. پس اهل غضب خدا عاصيانند و غضب خدا همين اعمال بد است، اعمال بد جهنم است همين‏ها جهنم مي‏شود، مار مي‏شود عقرب مي‏شود سگ مي‏شود و گرگ مي‏شود و همين‏ها در جهنم سر بجانت مي‏كنند و همانها حورالعين مي‏شوند، قصور مي‏شوند نهر مي‏شوند باغ مي‏شوند و لذت مي‏برد. خدا مي‏داند كه همانها در همين دنيا هم لذت دارد. آيا حظ نمي‏كني كه امين باشي راستگو و معتبر باشي در اين ولايت بنشيني دو كلمه كاغذ بنويسي به يزد به تهران به ولايات بعيده همه تو را امين بدانند، كاغذ تو را بخوانند؟ آيا اين لذت ندارد؟ البته لذت دارد لكن اين مردم نمي‏فهمند لذت را. يكپاره مردم هستند برگ عناب مي‏خورند كه وقتي مي‏خواهند دوا بخورند ذائقه‏شان مزه دوا را نفهمد. حالا اين مردم برگ عناب خورده‏اند ذائقه لذت طاعت از دهانشان بيرون رفته هيچ لذت طاعت را نفهميده‏اند به همان لذت معصيت ساخته، به همين يك ساعت دو ساعت لذت معصيت طبيعت معوج لذت مي‏برد حظ مي‏كند و آن لذت دائم كه تا زنده است امين است و معتبر است و برات او را مي‏خوانند و در ميان مردم معزّز و محترم است فهم آن لذت را نمي‏كنند و به اين لذتهاي نيم ساعت و يك ساعت، لذتهاي بي‏اعتبار دروغي ساخته‏اند و حال آنكه لذتي است ناخوش مثل اين ناخوشيي كه زنها مي‏گيرند سفال مي‏خورند و لذت مي‏برند. يكي را ديدم توي كوچه‏ها مي‏گشت فضله خشك پيدا مي‏كرد توي دهان خود مي‏گذاشت و مي‏خورد. مقصود اين است كه وقتي انسان ناخوش شد فضله‏خور مي‏شود. حالا همچنين عاصيان ناخوشند و لذت از معصيت مي‏برند. مي‏بيني يكتا فحش مي‏دهد و حظ مي‏كند و غافل است از تلخي آن، همچنين جمعي هم از آن طرف ذائقه‏شان عيب نكرده لذت طاعت را مي‏برند و تلخي معصيت را مي‏فهمند.

 

«* 28 موعظه صفحه 527 *»

برويم بر سر مسأله، مسأله آن بود كه خداوند عالم جلّ شأنه غني است از طاعت خلق نه طاعت خلق به او نفعي مي‏رساند نه معصيت خلق به او ضرري مي‏رساند. پس ما هيچ خدمتي نمي‏توانيم نسبت به ذات خداوند عالم بكنيم، نفعي كه به او نمي‏توانيم برسانيم. نه آبي مي‏توانيم روي دست او بريزيم نه مشت و مالي مي‏توانيم به خدا بكنيم، چه منفعت به خدا داريم؟ پس ما نسبت به خدا هيچ كاري نمي‏توانيم بكنيم عبادتي كه ما براي خدا بايد بكنيم خدماتي است كه در ملك او بايد بانجام برسانيم، خدماتي است كه نسبت به ملك او و ساير بندگان او بايد بانجام برسانيم. حكم همچو شده است كه اگر بندگي مرا مي‏خواهيد بكنيد تو غلامي كه نامت مبارك است بايد آب بريزي بدست فيروز، دست او را بشوئي. دست من شستن ندارد و آبي هم ضرور ندارد تو هم كه بايد خدمت مرا بكني. خدمت تو فيروز اين است كه سر مبارك را بتراشي جميع شما را به عبادت خوانده است و آن كاري است كه در ملك نسبت به بندگان خدا بكني. پس شما را مغرور نكند شيطان به اينكه خيالتان برسد كه عبادت خداوند عالم به اين نمازها و به اين روزه‏ها است و از آن طرف بندگان خدا را مي‏آزاريد. حالا خيالتان هم برسد عبادت خدا را كرده‏ايد، خير عبادت نكرده‏ايد بلكه جميع عبادت خدا خدمتهائي است كه بندگان بايد نسبت به يكديگر كنند. بلي در ميان غلامان پادشاه يك غلام بزرگتر است كه باقي غلامان كوچك اويند. حكم همچو شده كه بروي پيش آن مبارك و در برابر او بايستي و بگوئي سلام، اطاعت او را كني. حكم شده كه بايد كفش پيش پاي فيروز جفت كني، اطاعت فيروز را بكني. حالا همچنين در ملك خدا جميع بندگان خدا عبيد خدايند از خاتم انبيا گرفته تا ادناي خلق، جميعاً بندگان خدايند. در تشهد نمازت مي‏خواني اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله پس پيغمبر غلام خداست، پس جميع خلق بندگان خدايند و عبادتهاي ما خدمتهائي است نسبت به بندگان خدا. پس بندگي اعمالي چند است كه ما بايد نسبت به پيغمبر بكنيم نسبت به اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين بكنيم، نسبت به مؤمنين بكنيم و همچنين اعمالي چند است كه بايد

 

«* 28 موعظه صفحه 528 *»

نسبت به اعداي خود بكنيم. اگر اين كارها را كرديم همين كارها مي‏شود عبادت خدا. زكات دادن عبادت خداست حالا تو گندم را برمي‏داري بدست فلان فقير مي‏دهي عبادت خدا را كرده‏اي، خمس داخل عبادت است چكار مي‏كني؟ پول برمي‏داري مي‏دهي به اولاد پيغمبر، خدا مي‏گويد تو مي‏خواهي عبادت مرا بكني پول بردار بده به اين سيد. وقتي دادي عبادت مي‏شود و حال آنكه تو نسبت به خدا كاري نكردي. مثلاً يكپاره عبادات هست نسبت به زمينها آنها رابايد بجا آوري. وقتي زمين را آباد كردي و درخت كشتي براي خدا و آب جاري كردي و زمين خدا را آباد كردي و تعمير كردي عبادت خدا را كرده‏اي. خدمت را رو به زمين و براي زمين كردي خدا مي‏گويد خدمت من و عبادت من همين است. و همچنين روي زمين من راه رفتي و تو را گفتم برو به مكه رفتي، همين عبادت است و مقصود من بعمل آمد. و همچنين خدا گفته روزي پنج دفعه رو كن به كعبه و به اين سمت دنيا رو كن، وقتي روكردي به كعبه همين عبادت خداست. ببين آيا خدا در مشرق است در مغرب است در جنوب است در شمال است؟ خدا در سمتي  نيست چون چنين بود گفته رو به كعبه كن. حالا خدا در خانه كعبه مي‏خوابد؟ خير نمي‏خوابد بلكه خلقي است از خلقهاي خدا وقتي رفتي طواف آن كردي نماز بسوي او كردي اين مي‏شود عبادت خدا. مگر اين ذكرهائي كه مي‏كني چيست بجز الف و لام و الف و هائي كه حروف است و خلقي است از خلقهاي خدا. تو را گفته است اگر عبادت مرا مي‏خواهي بكني اين الف و لام و الف و هاء را بر زبان جاري كن و اينها را بگو عبادت مرا كرده‏اي. ببين چه دخلي به خدا داشت؟ ولكن حروفي و كلماتي است كه به فرمان خدا آنها را از باد مي‏سازي و با زبان و دهان خود بيرون مي‏اندازي. حالا اين سخنها را كه از هوا ساختي همين شد عبادت خدا والاّ نه صداي تو مي‏رود بالا نه صداي تو توي گوش خدا مي‏رود و نه اين ذكرهاي تو منفعتي به خدا مي‏رساند نه مضرتي از خدا دفع مي‏كند نه خدا را نامي است نه نشاني است، ابداً هيچ كاري نسبت به او نتوانسته‏اي بكني. تصور او را نمي‏تواني بكني چه جاي

 

«* 28 موعظه صفحه 529 *»

اينكه عبادت او را بكني ولكن آنچه گفته‏اي نسبت به مخلوقات او گفته‏اي، آنچه كرده‏اي نسبت به مخلوقات او كرده‏اي و جميع آن كارهاي نيك نسبت به بندگان و مخلوقات معدنهاي رحمت خداست وقتي آن كارها را كردي در معدن رحمت خدا عمل كرده‏اي و چون در معدن عمل كردي منفعت عايد تو خواهد شد آن‏وقت گفته مي‏شود رحمت خدا شامل حال فلان شد والاّ فكر كار خود باشيد شماها مزدي نداريد اگر كار نكنيد اين تمنّاها را از خود دور كنيد ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به حالا هر كاري خواسته باشيد بكنيد و تا شما را نهي كنند بگوئيد برو خدا بزرگ است، تو چه مي‏داني بلكه من آن دنيا به از تو باشم؟! چنين نيست، نگاه كنيد به عمل هركسي، هر عمل نيكي كه مي‏كند كلنگي است در معدن رحمت خدا كار كرده و به همان قدر منفعت عايد او مي‏شود. واللّه كه نزديك‏ترين خلق به بهشت در ميان مردم مطيعانند و واللّه كه نزديك‏ترين خلق به جهنم عاصيانند. چرا خود را گم مي‏كني؟ آن معصيتهاي تو كلنگهائي است بسوي جهنم به جهت آنكه همين معصيت قدمي است بسوي جهنم. آخر يا منكر پيغمبر شو و بگو دروغ گفته اين معصيت قدم بسوي جهنم است و في‏الفور كافر مي‏شوي و اگر اين را نمي‏گوئي پس اعمال زشت بد است اگر اعمال زشت بد است پس سبب جهنم است پس كه نزديك‏تر به جهنم از من كه معصيت خدا را مي‏كنم و شب و روز گام برمي‏دارم رو به جهنم، يا تكلم مي‏كنم دروغي است يا تهمتي است يا افترائي است يا غيبتي است. اگر نظر مي‏كنم نظر به جائي است كه خدا رضا نيست، اگر سعي مي‏كنم در معصيت خدا سعي مي‏كنم، پس كه نزديكتر به جهنم از كسي كه جميع اعمال او گامهاي بسوي جهنم باشد؟ مگو اميد به خدا دارم، خدا كريم است بلكه راه اميدواري به خدا عمل نيك است. پس بدانيد كه دروغ مي‏گويد كسي كه مي‏گويد من اميد به خدا دارم و اعمال نيك نمي‏كند، دروغ مي‏گويد من از خدا مي‏ترسم و دست از اعمال بد برنمي‏دارد. حضرت امير مي‏فرمايد يزعم انه يرجو اللّه كذب و العظيم ما باله لايتبيّن رجاؤه في عمله و كل من رجا يتبيّن

 

«* 28 موعظه صفحه 530 *»

رجاؤه في عمله يرجو اللّه في الكبير و يرجو العبد في الصغير فيعطي العبد ما لايعطي الربّ اميد به خدا داري در جنتي كه عرضش عرض آسمان و زمين است و اميد به بندگان داري در چيزهاي كم باوجود اين با اين سلوك به اين‏طور مي‏كني كه با خدا آن‏طور سلوك نمي‏كني. پس بدان كه اينها اميد نيست، اينها همه تسويلات شيطان است. اين را بدان كه چراغ جميع اين بيابان ظلماني كه در اين افتاده‏ايم جميعاً تفكر است. فرموده‏اند  لا خير في عبادة لا تفكّر فيها به تفكر انسان چيزي مي‏فهمد نه تنها در امر آخرت يك محاسبه جزئي با تاجري داريم، آيا ممكن است كه تا تو نظر نكني دستك خود را و فكر نكني نفهمي نمي‏شود و آيا ممكن است نظر كردن در اين مگر اينكه نظر را از اطراف ديگر باز بگيري. پس بايد كه از جميع ماسواي دستك چشم بپوشي تا به دستك نگاه كني و اگر به دستك نگاه كرد ممكن مي‏شود تو را نگاه كردن بر محاسبه و فهميدن آن. همچنين ممكن نيست شما را كه در ايمان بكوشيد و معرفت ايمان را حاصل كنيد مگر اينكه تفكر كنيد و نمي‏شود كه هي اين‏طرف و آن‏طرف نگاه كني و هي سر هم توجّهت به دكان يا به معامله باشد و بتواني تفكر بكني. پس لامحاله بايد تفكر كني و تفكر نمي‏تواني بكني مگر آنكه از جميع جهات نظر را قطع كني ديگر فكر نمي‏خواهد، اگر بخواهي به اين انگشتر نظر كني نمي‏تواني مگر آنكه از ماسواي اين چشم بپوشي پس از ماسواي خدا اگر چشم پوشيدي آن‏وقت مي‏تواني به خدا نظر كني. وقتي به خدا نظر كردي آن‏وقت ممكن است تو را معرفت خدا و آن‏وقت مي‏تواني عبادت خدا كني و تا تفكر نكني ممكن نيست فهم يك مسأله. پس لامحاله شما بايد براي خود يك وقتي از اوقات شبانه روز خود را قرار بدهيد براي تفكر خود. نمي‏گويم صبح تا شام فكر كنيد، انسان لابد است از كسب و كار و زندگي دنيا لكن عرض مي‏كنم كه از ميان شبانه‏روز نيم ساعتي يك ساعتي را براي اين قرار بدهيد كه بنشينيد يك گوشه‏اي و از جميع عالم چشم بپوشيد و فكر كنيد پس به قدر نيم ساعت فرصت داري يك ساعت فرصت داري بنشين يك گوشه‏اي فكر كن كه من از كجا آمده‏ام، كجا بوده‏ام،

 

«* 28 موعظه صفحه 531 *»

براي چه به اينجا آمده‏ام، اينجا كجا است؟ من كه‏ام؟ مرا كه آورده  است، چطور آورده، براي چه آورده، دلالت بر وجود او چيست از اينها مطلب كدام است. صد سال پيش از اين تا ماشاءاللّه من كجا بودم، آيا من عدم صرف بودم يا چيزي بوده‏ام؟ يقيناً عدم صرف بوده‏ام و همچنين وقتي كه من مردم تا آخر الي ماشاءاللّه من نخواهم بود و عدم خواهم شد، حالا در ميان اين دو مدت بي‏نهايت قم فاغتنم الفرصة بين العدمين آن پيش عدم بود بعد از اينش هم عدم خواهد بود، من در اين مدت قليل چه بايد بكنم؟ در اين يك خورده وقت من چه خاك بر سر بكنم؟ بناكند فكر كردن، فكر كند كه اين دار دار عمل است دار آخرت دار جزا است در آن دنيا دار جزا است، اگر تو صدهزار گريه كني مي‏گويند يك خورده از اين گريه‏ها را مي‏خواستي در دنيا بكني و همين كه كسي را انداختند در آتش و خود را در آتش ديد نمي‏شود كه نسوزد. همين‏كه شراب خورد حالا ديگر مست است اظهار پشيماني چه فايده دارد؟ حالا كه خوردي مستي، نمي‏شود مست نباشي. مثَلي ديگر براي اين عرض كرده‏ام خود را از كوه بيندازي پايت مي‏شكند، ديگر حالا پشيماني فايده ندارد اين ندامت را هزار بكش حالا ديگر پايت شكسته وقتي شكست چه حاصل از اين پشيماني؟ همچنين حالت آخرت مثل حالت آن پاشكستگي است، وقتي در آخرت معذب شدي ديگر معذبي ابداً آن درد هست تا وقتي كه خدا بخواهد. همچنين است تا در دنيا فرصت داري به فكر آخرت بيفت، پشيمانيها را حالا داشته باش، استغفار را حالا كن، سعي در عمل كن. باري عبادتي كه در آن تفكر نيست خير ندارد آن عبادتي است كوركورانه اما عبادت با تفكر كه آن چراغي است روشن با آن بينا مي‏شوي، پيش پاي خود را مي‏بيني، فكر مي‏كني از كجا آمدي چرا آمدي كجا مي‏روي، اين فكرها را كه كردي تو را بشوق مي‏آورد كه سعي كني و مشغول عبادت بشوي از روي خلوص و از روي ذوق و شوق.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

([1]) شَقاقِلوس: بي‏حسي و فاسدشدگي عضوي از اعضاي بدن.

([2]) دهي است از دهستان درختنگان بخش مركزي شهرستان كرمان .

([3]) ميل: يكي از ادوات ورزش باستاني كه از چوب ساخته مي‏شود.

([4])  مُـرَوَّق: صاف شده، صافي.

([5]) صداي همهمه از بيرون مسجد آمد حواس جمعي پريشان شد. تأمّلي كردند و فرمودند چه خبر است؟ دسته مي‏آيد، يكي دوئي از مردم برخاستند بروند ببينند چه خبر است بعضي روشان را برگردانيدند. فرمودند يكباره مجلس را برهم بزنيد برويد ببينيد چه خبر است، نه همين شما اين‏طور مي‏كنيد زمان رسول خدا9 همين‏طور كردند و روز جمعه بود پيغمبر خطبه مي‏خواندند اين كار را كردند در اثناي خطبه پيغمبر صداي تنبك بلند شد از بيرون مسجد، تاجري آمده بود از ولايتي با مال بسيار، پيش رويش تنبك مي‏زدند مردم آن صدا را كه مي‏شنيدند پامي‏شدند و مي‏رفتند. پيغمبر خطبه مي‏خواند و كسي هم نمانده بود، به تماشاي مردم بيرون رفته بودند، حالا همچو شده است، بد نيست !

([6]) سوغان گرفتن: رياضت دادن و دواندن اسب جهت آماده شدن براي مسابقه.

([7]) چوگان كردن زلف: تاب دادن و خم كردن زلف.

([8]) پاتُوَِه: پاتابه، پاپيچ، چيزي كه پياده‏روان به پا پيچند.

([9]) ريسمان، نخ.

([10]) بلوك: قسمتي از ولايت كه داراي يك قصبه و چند محال بوده و توسط يك نفر نايب‏الحكومه از طرف حاكم اداره مي‏شده.

([11]) چون جمعيت زياد شده بود و همهمه و قال خيلي زياد بود قدري بالاي منبر تأمّل فرمودند. يك پسر در ميان زنها راه مي‏رفت كه بيايد توي مردها، رو كردند به او فرمودند: پسر از توي زنها برو بيرون. باز دو مرتبه فرمودند: پسر برو از توي زنها بيرون. چون بسيار متغير شدند بعد فرمودند: اگر مقصود شما اين است كه چيزي بشنويد و چيزي ياد بگيريد يك خورده بي‏صدا باشيد و همشيره‏ها شما را به خدا بي‏صدا باشيد، يك خورده همهمه را كم كنيد، يك‏خورده بي‏صدا.

([12]) باز همهمه مي‏كردند و قال قال مي‏كردند، تأمّلي كردند و فرمودند شما را به مرتضي علي بي‏صدا. اگر من صدايم صداي توپ هم باشد كه آخر بايست صدا برسد .

([13]) باجُغلو: باج‏اوقلي، نام سكه طلاي عثماني.

([14]) از بيرون مسجد صداي هياهو بلند شد فرمودند بابا دم در ايستاده‏اي آن بيرونها را ساكت كن. باز بيرون صداي سينه‏زن و نوحه خوان و قال قال مردم بلند بود. تأمّلي فرمودند، زنها روشان را برگرداندند. فرمودند خيلي خوب يكباره زنها پاشويد برويد تماشا. بعد فرمودند همين‏ها خوب است. بعد فرمودند شما كه دم دريد التماس كنيد اينجا سينه نزنند، اينجا نخوانند، بروند آن طرف بخوانند. باز تأمّل فرمودند و فرمودند نمي‏گذارند چه كار كنيم! مردم رفتند ممانعت كنند فرمودند به آرامي اجتماع مردم است احتمال مي‏رود فسادي كنند. باز تأمل كردند و فرمودند تفرق خلق عذاب اجتماعشان عذاب.

([15]) صحراي بي آب و علف كه هرگز گياه در آن نرُسته باشد.

([16]) باز ازبس جمعيت زياد بود در گوشه و كنار صدا مي‏آمد و حواسها پريشان مي‏شد. فرمودند اشتباه حمام به مسجد شده، همشيره‏ها بي‏صدا باشيد اينجا مسجد است.

([17]) اصطلاح دريانوردي كه شامل جزاير جنوب شرقي هندوستان مثل سوماترا، مالاكا، بنگال و سنگاپور مي‏شود.

([18]) طَِنَبي: ايواني كه توي ايوان كلان باشد.

([19]) چون به اينجا رسيدند آن‏وقت تأمّلي كردند و فرمودند:

([20]) آشكار شدن زشتيها.

([21]) در اينجا گريه زيادي شد به طوري كه از شدت هياهوي گريه و افغان مردم نزديك بود كه صداي مبارك ايشان را نشنوم باوجودي كه نزديك بودم و ديگر هرچه خواستم خود را حفظ كنم و گريه نكنم تا نوشته شود تاب نياوردم و بسياري در اينجا از قلم افتاد و نوشته نشد. در اينجا بياد آوردند گناهان هركسي را كه كرده و متذكرشان كردند و گريه زيادي فرمودند، بعد فرمودند پس بيائيد استغفار كنيم …

([22]) باز در اينجا چند فقره ديگر فرمايش شد كه از قلم افتاد. بعد فرمودند مقصود اين بود كه…

([23]) كرن: اسبي كه زرد پر رنگ يا حنائي يا قهوه‏اي روشن باشد.

([24]) تأملي فرمودند كه بخاطرشان بيايد. آقا محمّد شريف روضه‏خوان عرض كرد: و بمقاماتك و علاماتك. فرمودند يك چيز ديگري دارد مي‏خواهم آن يادم بيايد، تأملي كردند آن‏وقت فرمودند بمقاماتك و آياتك التي لا تعطيل لها …

([25]) در «مثلاًما» وقف فرمودند.

([26]) صُراحي. شيشه شراب.

([27]) سنگ عطّاري.