ساعد الله قلبک یا مولانا یا بقیة الله فی ذکری ارتحال ولیک الکامل….
۲۶۳ سال پیش. درست دویست و شصت و سه سال پیش، نعره ی خشم و وحشت شیطان، فضای زمین و آسمان را پر کرد. شیطان به خود پیچید و خاک ذلت بر سر خود ریخت. درست دویست و شصت و سه سال پیش. به خود پیچید و فریاد کرد چون پایه های مزخرف کاخ گمراهی را می دید که چگونه می لرزد. و می دید آتش شرک باطنی و یخ نافرمانی ها و گمراهی ها را که چگونه در حال نابودی است. می دید سفیران انسانی خود را که چگونه شالوده ی ایشان بر باد می رود و هم می دید تابعین خود را که از دستوراتش سر باز زده راه دیگری را می پیمایند. خشمگین شد چون دام های کهنه ی چند صد هزار ساله ی خود را می دید که چگونه یکی یکی آشکارمی شود. وحشت کرد چون می دید طِلایی ناب را که اگر چند برابر این جهان، سرب داغ و گرمای خورشید باشد، باز هم ذوب نشدنی است. و می دید آتشی از عشق و محبت و اخلاص را که اگر جهان و جهانیان همه ابر باشند و همه باران، باز هم خاموش نشدنی است. کیمیایی را مشاهده می کرد که با هر مس و آهن زنگ زده ای برخوردی داشته باشد، آن را هم طلایی می کند. نگرانیش به جا بود. چه می دید چند سالِ بعد را که وضع چگونه خواهد بود. نور او باعث کوری شیطان بود. مشام شیطان به بوی عطرآگین اعتقادات حقه و بیان مقامات و فضائل حساسیت دارد: نفس شیطان می گیرد. آن روز، شیطان آسمان را در زمین دید. او چه دید؟ انسانی را مشاهده کرد. و مگر انسان چیست؟ مگر انسان کیست؟ شیطان، حیران شده بود. معجونی می دید ز اکسیر محبت و عدوات. معجونی ز حقیقت ز طریقت ز شریعت. معجونی همه اقبال و ارادت. و دیری نپایید که نورش فراگیر شد. آن انسان امرش انتشار یافت و به تسخیر دل ها پرداخت. پلیدی ها را یک به یک شناسایی کرد و خواست تا با انبر آتشین دلایل خدایی و محمدی و علوی و فاطمی و حسنی و حسینی تا مهدوی، آن پلیدی ها را که در جان سفیران شیطانی رسوب کرده بود بیرون کشد. خواست زیربنای سست آن ها را بر باد دهد. خواست بشریت بشناسد که صوفی کیست. خواست بشریت بداند که وحدت وجود چه پلیدی دامن گیری است. می خواست فریاد کند که دست از چاله های متعفن اعتقادات فاسده بکشید. عیون صافیه ای در انتظار بشریت است. چرا لب تشنه در کنار فرات حقایق نشسته اید؟ چرا چشم های رمد دیده ی شما نور خورشید را در مشرق نمی بیند؟ چرا مشام شما به بوی نجاست عادت کرده است؟ چرا حواس شما از کار افتاده است؟ چرا شیرینی ها و ترشی ها و تلخی ها را احساس نمی کنید؟ چرا و چرا و چرا… گوش ها جرم گرفته بود و فکرها شست و شو داده شده بود. نیم رخی هم برنگشتند تا نظاره گرباشند. ابرهای تعصب، چهره ی خورشید ما را پشت کوه های غربت پنهان کرد. در این کهنه بازار جهان، غرفه ای کوچک در پی انسان شدن آدم هاست. غرفه ای کوچک اما با اندیشه ای عالم گیر. با هدف و مقصدی آسمانی. انگیزه ی یاری و عشق فریاد رسی، در تمام وجودش شعله می کشد. اما دشمن با آب بی اعتنایی ها در صدد خاموش کردن آن است. با تهمت ها و سخنان ناروا در پی از بین بردن آن است. دشمن سوار بر دو قاطر شهوت و شهرت، بی هدف می تازد و با قلم و قدم در میدان این سلسله گرد و خاک می کند و بدیهی است که این دو قاطر، هودج وجود آن ها را به ناکجاآباد خواهد کشاند. و بدیهی است که پیروزی در این میدان، از آن حق و اهل حق است. نوری را که خدا آن را پشتوانه است، هیچ آفریده ای از آفریده های خدا در هیچ عالمی نمی تواند آن را خاموش کند. این قرار الهی است. اگرچه آن نور را هر روز مورد تهاجم فرهنگی و فکری قرار دهند. با دقتی هرچند سطحی به اشکال ها و تهمت ها، می یابیم که همه ریشه در امیال مادی و دنیوی دارد. می یابیم که آخرت را مانع دنیای خود می بینند. با کمی دقت بی انصافی ها را خواهیم دید. هنگامی که به مشایخ تهمت می زنند که شما می گویید سید الشهداء علیه السلام شهید نشده اند، دیگر چه جای صحبت با ایشان است؟ مگر عزاداری های مشایخ را ندیدند و کتاب های مراثی ایشان در بین مردم منتشر نبود؟… وقتی به ایشان تهمت می زنند که رکن رابع اختراعی است، چه جای رویارویی با ایشان است؟ از دور، سیاهی ای از حق و حقیقت در چشم ایشان افتاده و طبق فکر و اندیشه ی خود آن را تفسیر می کنند. هرگز نیندیشیده اند که به کتاب های خود ایشان رجوع کنیم و ببینیم چه می گویند. این تهمت ها تضعیف نیست بلکه تقویت است. با هر تهمتی که وارد می آورند، ما را تقویت می کنند چه ما می بینیم که هنوز نتوانسته اند اشکالی مستدل وارد آورند. تمام اشکال ها در نگاه اول اشکال دیده می شود اما با مراجعه به کتاب های بزرگان متوجه می شویم که نکته گیران مطلب را نفهمیده اند. همه ی این ها تقریر الهی است. تقریر و تسدید الهی غیر از این نیست. وقتی به خود رجوع می کنیم می بینیم که به دامن امام زمانمان علیه السلام چنگ زده ایم. و معتقدیم که او عالم و قادر و شاهد و حکیم است. معتقدیم که او متصرف در ملک است. معتقدیم که او هادی و آمر به معروف و ناهی از منکر است. وقتی یقین داریم که در زیر سایه ی او به سر می بریم، و خود را همچون شخص خوابی می بینیم که او ما را حرکت می دهد، به پهلو می گرداند، او ما را به راست و چب سوق می دهد، دیگر چه نگرانی ای؟ دیگر چه هراسی از کسادی این بازار و از بی مشتری بودن این غرفه؟… هر تهمت و اشکال، تلنگری است که قدر مکتب را بیشتر بدانیم و می دانیم ان شاء الله. از دیدگاه مکتب ما، دلیل تقریر و تسدید محکم ترین دلیل برای اثبات حق و حقیقت است. و بحمد الله امروزه این دلیل را پشتوانه ی خود می بیینیم و می دانیم و فردا هم همین گونه خواهد بود. اکنون ما در دنیایی به سر می بریم که زیر پرده های اندیشه ها، کفر و زندقه و تصوف پنهان شده است. هر از گاهی گوشه ای از پرده کنار رفته و بوی تعفنی پراکنده می شود و بلافاصله گروهی تابع پیدا می شوند. (چندی پیش شنیدم که بعضی منکر وجود دجال شده اند و آن را تأویل کرده و گفته اند مراد از دجال، نه آن شخص به خصوص و هیئت به خصوص است بلکه مراد هر کسی است که ناحق بگوید و یا نوعی استکبار جهانی و یا نوعی مادی گرایی جهانی و از این قبیل امور مراد است) .بگذریم. با توجه به وضع کنونی، باید شکرگزاری خود را دوچندان کنیم. باید بیش از پیش به یادگیری الفبا و مبانی مکتب بپردازیم. الفبای مکتب وحی، مکتب قرآن. مکتبی که در میان مکاتب فکری سربلند کرده و سربلند به راه خود ادامه می دهد. ظهور این مکتب، نه امری اتفاقی بلکه کاملاً برنامه ریزی شده است و وجود آن، قبل از پیدایش آدم و عالم، تصویب شده است. هنگامی که خورشید نبوت از افق تار جاهلیت رخساره ی خود را نمایان ساخت، عالم در حال ترقی بود. هنوز بر پیکره ی عالم گوشت و پوستی نروییده بود. خورشید سربرافراشت و کم کم عالم ها را روشن ساخت. روشن و روشن تر. تا آن که دوره ی اول تربیت به پایان رسید. ظاهر مردم اصلاح شد و تربیت ظاهر به همگان ابلاغ گردید. در این دوره، اصل، تربیت ظواهر بود و بواطن به طور فرعی و تابعی تربیت شد. دوازده قرن گذشت. یک دوره کامل شد. اما ترقی ادامه دارد. هنوز تربیت روان و جان باقی مانده است. قرن سیزدهم، ابتدای دوره ی دوم بود. ابتدای تربیت باطن و روح و روان. خورشید نبوت از افق، رخ نمایان ساخت: اما در پوششی دیگر. در لباسی دیگر. برنامه همان برنامه ی تربیت بود. و شخص اول و مروّج در دوره دوم نیز هم نام شخص اول و مروج در دوره ی اول. کیفیت ترقی هم همان کیفیت بود. و تنها تفاوت، تفاوت در نوع تربیت بود. باید باطن های فرسوده و زنگ زده، جلا می یافتند. باید اعتقادات ریشه ای تر می شد و بینش صحیح فراهم می آمد. باید منقبت ها و فضیلت ها آشکار می شد. باید توحید را آن گونه که بایست و شایست بیان کرد. باید کاملین معرفی می شدند. چون چنین بود، این مکتب آشکار شد. و می گویم آشکار شد و نمی گویم پدید آمد. این مکتب وجود داشت. این مکتب، جدای از دین نیست. این مکتب باطن و حقیقت دین است. و جان نمی شود از بدن جدا باشد. دین جان داشت و اکنون جانش هویدا شد. (در سفری به عتبات عالیات، با شخصی هم سخن شدم. پس از پرس و جواب هایی که داشت پرسید: شیخیه با شیعه چه فرقی دارد؟ و من متحیر از این سؤال…چقدر دورند از مکتب و چه ناآگاه قضاوت می کنند. صرف نظر از آن که در بعضی کتاب ها ی مشهور بیان شده است که شیخیه فرقه ای جدای از شیعه نیست و آن را نمی توان انشعابی مستقل در نظر گرفت و تنها تفاوت، اختلاف در بعضی از مسائل نظری است). باری؛ مؤسس و مروّج این مکتب، آن را آشکار فرمود اما کور دلان بداندیش، کردند آن چه کردند. شیطان هرگز بی چاره نمی ماند. راهی برگزید. راه انکار، راه تکفیر، راه عناد و حسادت و دشمنی. و سفیرانی دیگر فرستاد. آزموده شده به حیله ها و مکرهای شیطانی، تکفیر کردند. و ما تکفیری می شنویم. تکفیر کردن کسی که دم از اسلام ناب می زند، تکفیر کسی که اسلام واقعی را بیان می کند، مسئله ی راحتی نیست. راه روبرو شدن با شیطان، پر از سختی هاست. پر از بلاها و دام ها. و مؤسس، با همه ی این ها روبرو شد و همه را با جان و دل پذیرفت تا دین را انتشار دهد. و شیطان خوشحال از صدماتی که بر پیکر و روان این بزرگمرد تاریخ بشریت وارد می آید. به گونه ای که بزرگان می فرمایند آن بزرگوار هر لحظه منتظر بلایی بودند که ممکن است از مخالفین سرزند و چنان در اضطراب به سر می برند که آرامش از ایشان سلب شده و با اقتدا به به حضرت سید الشهداء علیه السلام، از شر دشمنان به سوی خانه ی خدا فرار کردند. از خانه و کاشانه ی خود بیرون آمده و با اهل و عیال حرکت کردند. و این شیطان بود که این لحظات را مشاهده می کرد و مسرور بود. آن بزرگوار با آن بنیه ی ضعیف، راه را می پیمودند تا آن که در سه منزلی مدینه ی منوره، ندای حیّ علی الفلاح فرستاده ی خدا را شنیدند و لبیک گفتند که به بهشت و دیدار پیشوایانش بشارت می دهد. هفتاد و پنج سال شیطان دندان بر جگر گذارد و آن روز، شاهد رحلت جانسوز آن بزرگوار بود. با رفتنش، رخنه ای به عمق تاریخ در اسلام پدید آمد که با هیچ چیزی از هزار هزار عالم پر نخواهد شد. دشمنان غرق در شادی و قلب دوستان جریحه دار غم فقدان کامل. و چقدر باید طی شود و قرن ها باید بگذرد تا کاملی همچون مؤسس مکتب استبصار پا به دایره ی اکوان گذارد. پایان زندگی ایشان، شروع حیات مکتب بود و این زندگی ادامه دارد و “تا” و انتهایی برای آن نخواهد بود…ساعد الله قلبک یا مولانا یا بقیه الله فی مصیبه ولیک الکامل…