از عصر تا غروب
و قهوه اي كه نوشيده نشد…
– منُ او – نشسته بوديم
“عصر” يك روز، پشت يك ميز چارگوش شكلاتي
در جايي كه مي گفتند coffee shop است!
“قهوه تلخ” را هم مي زديم
آن را نخورده – انگار – “طالعمان” را ديده بوديم
“اجتماعي” نبود اطراف ميز
چون “افراد” نبودند، اما بودند
ميزهاي خالي چارگوش شكلاتي
– تا دلتان خواهد –
ديگر هم نزد – كف كرده بود –
قاشق بر انگشت باقي ماند
– مثل چشمانش بر ديدگانم –
گفت: “عصر”، عصر “فضا” است
مي داني چند “عصر” گذشته است؟
انگشتانش – يكي يكي – هوا را دريد:
عصر مفرغ بود بعد از عصر حجر
عصر تاريخ بود بعد از عصر آهن
– نمي دانم شايد عصر يخي هم بود –
عصر اتم گذشت
من – اما هنوز – هم مي زدم
باز گفت: عصر، عصر ” جَو ّ ” است
اما – نمي دانم – چرا تو را گرفته؟ – “جو” را مي گفت –
چسبيده اي به چند ورق – شايد صد هزار –
مي گويي: “گنج است”
up to date شو!
نگاهم به فنجان بود:
قهوه سياه بود مثل عصر “فضا”
نخورده تلخي داشت مثل عصر “جو”
گفت: حتي سخن از energy نيست
Injector حرف اول را مي زند
– هي – مثل “زنبور” گير به “ارشاد” مي دهي
ديالگت شده:
“فرمود؛ فرموده؛ فرمايش”
– بايد شامپو “بس” استعمال كني –
سفر برنامه اي فراموش ناشدني
گاهي فكر مي كنم مازوخيستي!
– قهوه ام حبابي شده بود –
آنتي ويروس هم نداري
– اصلا مي داني چيست؟! –
با شدت: بايد به روزت كنم
– قهوه اش كمي لب پر شد –
بر خاست، دور ميزهاي شكلاتي
طوافي كرد، نشست: face to face
فرياد بود – انگار – در سكوت
جستم، ايستادم
يك گزاره سُفتم – فقط -:
من -نَه – عالَم up to date شد
260 سال پيش …. وقتي “شيخ” آمد
قهوه اش چپه شد
“عصر” رفت، صداي اذان مي آمد.