ویژه نامه 17 ربیع الاول

پلک بزن

پلک زد. سرش را حرکت داد. گردن کشید. چشم هایش را بازتر کرد. هوا پر از گرد و غبار بود. هوا آلوده بود. آن قدر آلوده که حتی با چشم هایش گندی آن را استشمام می کرد. آن قدر تیره که به دنبال کورسوئی می گشت. خواست نفسی تازه کند. هوا را به درون بلعید ولی دور چشم هایش اشک جمع شد: هوا بس ناجوانمردانه سنگین بود. توان حرکت نداشت. می خواست از آن فضا خارج شود: ای کاش مژه هایش پا بودند. چشم هایش فریاد می کشید: فریاد سکوت. همچون دیوانگان می نگریست. سرش را تندتر حرکت می داد: شاید از مخمصه رهایی یابد. دیدگانش از درون می جوشید و می خواست از هم بپاشد. پلک زد.

پلک زد. چشم هایش دید مردمانی را در اجتماعی ناآرام و ناهمگون با شرایطی نامساعد. حیوان هایی انسان نما، ستم پرور، مظلوم کُش، طبقاتی، مستبد، خرافاتی، متعصب، حق کش, زورمدار، قمار باز، همراه تفاخرات بدوی، دشنام دهنده به گذشتگان، و ده ها رذیله ی دیگر. دید مردمانی را که نزد ایشان عشق و شمشیر یکسان، بزم و رزم همسان، بوی خون و بوی عِطر یمنی دلپذیر بود و چنان شمیشرش را پاس می داشت که حرمت خانواده اش را. هر آن کس از ایشان می‌مرد یکسره به دوزخ می‌رفت و هر آنکه زندگی می‌کرد و حیات داشت، گرفتار خواری و مشقت بود و دیگران لگدمالش می‌کردند. چشم هایش دید و باور کرد که در میان ایشان هرگز چیزی نیست که سبب طمع بیگانگان باشد. چشم هایش ذلت دید، حماقت، حقارت، سفاهت، خشم و تسلیم‌ناپذیری. پلک زد.

پلک زد. دیدگانش لحظه ای سکته کرد . آن لحظه ای که سلول سلول دیدگانش به آنها می نگریست: آه، کعبه را نگاه کن که طواف کنندگانش عریانند و نهایت پرده دری و بی عفتی را در حرم عفاف و پاک دامنی و در کنار مرکز حیا و شرم و نجابت و بندگی نظاره کن. صورت های آن بتان را ببین که از خون قربانی رنگین شده و گوشت های قربانی طعمه گرمای طاقت فرسا شده است. به آن ازلام نگران باش که راه زندگی برای ایشان می سازد. به تلاش ایشان خیره شو که شعرها و سخنرانی های خود را وقف شهوت و شهرت کرده اند و هودج ایشان را که به هر قیمتی تا فراسوی ناکجاآباد کشیده می شود. پلک زد……..


پلک بزن

پلک زد. سرش را حرکت داد. گردن
کشید. چشم هایش را بازتر کرد. هوا پر از گرد و غبار بود. هوا آلوده بود.
آن قدر آلوده که حتی با چشم هایش گندی آن را استشمام می کرد. آن قدر تیره
که به دنبال کورسوئی می گشت. خواست نفسی تازه کند. هوا را به درون بلعید
ولی دور چشم هایش اشک جمع شد: هوا بس ناجوانمردانه سنگین بود. توان حرکت
نداشت. می خواست از آن فضا خارج شود: ای کاش مژه هایش پا بودند. چشم هایش
فریاد می کشید: فریاد سکوت. همچون دیوانگان می نگریست. سرش را تندتر حرکت
می داد: شاید از مخمصه رهایی یابد. دیدگانش از درون می جوشید و می خواست
از هم بپاشد. پلک زد.

پلک زد. چشم هایش دید مردمانی را
در اجتماعی ناآرام و ناهمگون با شرایطی نامساعد. حیوان هایی انسان نما،
ستم پرور، مظلوم کُش، طبقاتی، مستبد، خرافاتی، متعصب، حق کش, زورمدار،
قمار باز، همراه تفاخرات بدوی، دشنام دهنده به گذشتگان، و ده ها رذیله ی
دیگر. دید مردمانی را که نزد ایشان عشق و شمشیر یکسان، بزم و رزم همسان،
بوی خون و بوی عِطر یمنی دلپذیر بود و چنان شمیشرش را پاس می داشت که حرمت
خانواده اش را. هر آن کس از ایشان می‌مرد یکسره به دوزخ می‌رفت و هر آنکه
زندگی می‌کرد و حیات داشت، گرفتار خواری و مشقت بود و دیگران لگدمالش
می‌کردند. چشم هایش دید و باور کرد که در میان ایشان هرگز چیزی نیست که
سبب طمع بیگانگان باشد. چشم هایش ذلت دید، حماقت، حقارت، سفاهت، خشم و
تسلیم‌ناپذیری. پلک زد.

پلک زد. دیدگانش لحظه ای سکته کرد
. آن لحظه ای که سلول سلول دیدگانش به آنها می نگریست: آه، کعبه را نگاه
کن که طواف کنندگانش عریانند و نهایت پرده دری و بی عفتی را در حرم عفاف و
پاک دامنی و در کنار مرکز حیا و شرم و نجابت و بندگی نظاره کن. صورت های
آن بتان را ببین که از خون قربانی رنگین شده و گوشت های قربانی طعمه گرمای
طاقت فرسا شده است. به آن ازلام نگران باش که راه زندگی برای ایشان می
سازد. به تلاش ایشان خیره شو که شعرها و سخنرانی های خود را وقف شهوت و
شهرت کرده اند و هودج ایشان را که به هر قیمتی تا فراسوی ناکجاآباد کشیده
می شود. پلک زد.

پلک زد. مردمک چشمش دیگر مردم را
نمی دید. شگفتی او را فرسوده بود: در زمینند این قوم گمراه؟ در مکه به سر
می برند این بدنامان؟ کنار خانه ی توحید سرکشی می کنند؟ در کنار مرکز
تجّار رباخوار چه می کنند؟ عشرتکده ها چه رونقی دارد. آه، پرچم بالای آن
خانه ها را بنگر. آه روز را نگر که چگونه “لیل ألیل” است. و افسار گسیختگی
جامعه جاهلی تا کجای ناکجا آباد ادامه یافته و فریاد نوزادان زنده به گور
شده تا آسمان چهارم رسیده است. پلک زد.

پلک… نه، نه؛ نتوانست پلک زند.
دیگر پوستی برای چشمش باقی نمانده بود. می خواست نبیند اما دیگر نتوانست
پلک زند. آتش معصیت جاهلی پلکش را سوزانده بود. نور دیدگانش کاهش یافته
بود. در آن شب که تاریکی همچون قیر سراسری بود، سکوت اختیار کرده و
چشمانش…. و چشمانش حرکتی نداشت. آن کور نما در آن شب دیجور به اشک های
جانسوز ستمدیدگان و ضجه ی گرفتاران گوش می داد. فریاد دادخواهان او را به
خود می آورد و ناله های غریبانه ی یتیمان و گریه ی بی امان بی پناهان جان
او را مضطرب می کرد. خود را جهانی مملو از درد و داغ و حسرت و اندوه احساس
می کرد.

زاویه ی دیدش کمی بالاتر رفت. به
افق خیره شد. حرکت هایی می دید. در افق تاریکی کم تر شده بود. یعنی سحر می
دمید؟ هوا سرد بود. پلکی نداشت که بزند و اشک های چشمانش پارو شود. خیره
شده و لبان چشمانش در حالتی همچون انتظار… آسمان روشن تر و روشن می شد.
دیروز “عبد المطّلب” به دنیا آمده بود. چشم هایش خیره بود و هیچ سر و
صدایی او را به خود نیاورد. حتی فیل های ابرهه و صد سالگی عبد المطلب او
را حرکتی ندارد. پلک های رمد دیده ی او داشت ترمیم می شد. چشم هایش داشت
به روشنی عادت می کرد ….

آسمان آبی بود

لکه ابرها همه جا بودند

نسیمی می وزید

ودر اعماق جان

لرزشی حس می شد

زمین ساکت بود…

در انتظاری مرموز

در انتظاری طولانی

انتظاری از دیرباز:

نفسش ساکن بود

بیابان در تپش بود

قلب صحرا می زد

جنگل اما انگار

سبزیش معنا داشت

حادثه ای در پیش بود

خانه های کوچک

کوچه های باریک

گنبد گرد کبود

بی هیچ پلک زدنی

انگار در تماشا بود

برگی از زمین برخاست

باد شدّت گرفته بود

جنبشی حس می شد

جبنشی غیر از باد، غیر ازبرگ

انگار حادثه ای رخ می داد

ناله کردند لولاها

پنجره ها کوبیدند

دیواری بلند شد

همه اش مه،

همه اش گرد و غبار

دنیا دیگرگون شده بود

و در این بحبوحه،

نه حیوانی بود

نه کبوتر، نه درخت

خبری از پَر پروانه نبود

هرچه بودی همه اش غوغا بود

دهشت و ترس، همه اش وحشت بود

این هیاهو چه به حیوان؟!…

این هیاهو چه به پروانه ی بی جان…

این هیاهو چه به سرو سر کوچه..

ماکیان را چه به این دهشت و غوغا

و جمادیّ، دور از این وِیلا بود…

دوش، مَلَک می چرخید

و جن زیر زمین می کاوید

پیش چشم های آسمانی

زمین نزدیک گردید

همه در جستجو بودند

آسما ن گمشده ای داشت

و زمین دنبال کسی بود

فضا غرقِ در اندیشه ی یاری

و جهان

و جهان

از پی انسانی بود…

انسان؛ و این نیاز برآورده شد و: “و لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم“. قال شیخنا الاوحد اعلی الله مقامه: – و لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم – هو الانسان الکامل و هو محمد صلی الله علیه و آله.

پلک زد. آری. پلک بزن. پلک بزن ای
زمین و به چشم هایت استراحتی بده. بگذار دیدگانت از گرمای نور واقعی رشد
کند و یخ های اشک هایت ذوب شده و آدمیان را سیراب سازد. پلک بزن، پلک بزن
ای دنیا و بدان امشب که خورشید سرزده، هفدهم ربیع است – جهان منور از آن
طلعت رخشان است و چشمان تو، دروغ نمی گوید. پلک بزن و از دنیا عقب نمان!

معتقد

هفدهم ربیع الاول 1431 (اسفند ماه 1388)

منابع:

– نهج البلاغة

– شرح الزیارة الجامعه، ج 1 ص 149

– تاریخ تحلیلی اسلام

– آخرین پیام آور

– شعر از: معتقد

– قالب و موضوع مقاله از: معتقد