03-1 پيشگفتار دروس شرح الزیارة ـ جلد سوم – چاپ – قسمت اول

پیشگفتار مباحث دروس شرح الزیارة

 

جلد سوم – قسمت اول

 

سید احمد پورموسویان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 1 *»

 

درس    88

 

 

(شنبه / 2 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r معاني قلب

r معناي اوّل: «قلب گوشتي» و خصوصيات آن از نظر حكمت

r گوشتي بودن قلب

r روح بخاري

r صنوبري بودن قلب

r تجاويف قلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 2 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در بحث‏ها عرض شد اشتباهي كه براي حكما در باره استعمالات نفس و عقل و اين تعابير دست داده، روي توجه نكردن به موارد استعمالات اين اشتباهات پيش آمده است كه نفس تبديل شود به عقل و يا اين‏كه جسم تبديل شود به نفس، و بعد تبديل شود به عقل، اين‏ها اشتباهاتي بود كه منشأش اين بود كه عرض شد. از اين جهت اجمالاً به معاني عقل و نفس و موارد استعمالات اين كلمات و اطلاقات آن‏ها اشاره شد و به مناسبت همين بحث مناسب است كه اطلاقات قلب هم بيان شود در ضمن همين حديث شريف كه مورد بحث است و متن سخن است: العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ([1]) و قسمت‏هايي از آن بيان شده كه علم چيست، نور چيست، محبت چيست و در بحث محبت بوديم و تكامل و ترقّي در مراتب معرفت. از اين جهت چون هم در اين حديث شريف كلمه «قلب» آمده و هم به مناسبت همان اطلاقات نفس و روح و عقل، مناسب است كه اطلاقات قلب هم گفته بشود تا در موارد مختلف معلوم گردد از آن چه معنايي اراده شده است.

يكي از استعمالات قلب همين «قلب ظاهري» است كه از آن به لحم صنوبري تعبير مي‏آورند، پاره گوشتي كه به شكل صنوبر است. اين يكي از موارد و اطلاقات قلب

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 3 *»

است كه در رشته‏هاي طبيعي، مقصود از قلب همين مي‏شود و در اطلاقات آيات و روايات و در فرمايشات حكما هم گاهي همين قلب را اراده مي‏كنند. اين قلب از نظر حكمت الهيه با خيلي از مباحث حكمت تطبيق مي‏شود و تقريباً همين قلب را با تمام اين خصوصياتي كه دارد از حيث گوشت بودن، از حيث صنوبري بودن، از حيث مجوّف بودن و تجاويفي كه براي قلب وجود دارد و ساير خصوصيات طبيعي، تقريباً آن را با خيلي از مباحث مهمّ حكمت تطبيق مي‏كنند كه يكي از اطلاقات همين قلب است با توجه به خصوصياتش. و چون تا اندازه‏اي دانستن آن‏ها مناسب است اجمالاً اين خصوصيات را عرض مي‏كنم. تعبيراتي كه در بيان خصوصيات قلب رسيده، به شكل تقريباً تعابير طبيعي قديم است و با طبيعي جديد سازش ندارد اما طبيعي جديد را مي‏دانيم كه بر مبناي ظاهر امر است و كاري به تطبيق با مراتب غيبي و ساير جهات انساني ندارد، همان ظاهر را مي‏بيند و حكم به همين ظاهر مي‏كند از اين جهت تعابير هم فرق مي‏كند. البته ما به همان تعبير قديم و طبّ قديم و رشته‏هاي طبيعي قديم و بخصوص ناظر به تطبيقات با حكمت الهيه هستيم، از اين جهت اگر اين تعبيرات با طبيعي جديد بيگانگي دارد، روي اين جهت است كه به تعبير ديگر طبيعي جديد از عالم پايين خبرمي‏دهد اما طبيعي قديم بر مبناي حكمت است و از بالا خبر مي‏دهد و عالم پايين را با عالم بالا تطبيق مي‏كند.

در اين تعابير رسيده كه اولاً اين قلب چرا لحم است و جنسش گوشت است و مثل ساير اعضا نيست؟ مثلاً مثل استخوان‏هاي بدن نيست، جنسش از قبيل اعصاب نيست، از قبيل اغشيه و پرده‏ها و رباط‏ها نيست، بلكه گوشت است؟ و همچنين چرا صنوبري شكل است؟ اين خصوصيت شكل و هيئت بيان چه مطلب است؟ همچنين چرا داراي تجاويف است و براي آن جوف‏هاي مختلف وجود دارد؟ و همچنين چرا در ميان قلب پاره خون بسته‏اي است كه صفراوي است، تمايل به حمره دارد، قرمزيش

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 4 *»

كمتر است و به زردي بيشتر متمايل است؟ و همچنين حرارت به همين علقه صفرا؛ يعني پاره خون تقريباً زرد رنگ، تعلق گرفته و از آن فراهم مي‏شود. اين‏ها خصوصياتي است كه عرض كرديم به تعابير طبيعت قديم، رشته‏هاي طبيعي قديم مورد بحث قرار گرفته، و آن تعابير را ذكر فرموده‏اند كه اين قلب پاره گوشتي است كه در آن علقه صفرا وجود دارد كه اين علقه صفرا محل بروز روح بخاري است كه همان محل تعلق حيات فلكي است؛ يعني اولاً بايد خون در قلب به جرمي تبديل شده باشد كه اين جرم مستعد پيدايش يك‏چنين حرارتي باشد و اين حرارت باز به لطافتي باشد، با اين‏كه حرارت باز هم جرم است اما به يك لطافتي است كه مي‏تواند محل تعلق روح فلكي باشد و «حيات فلكي» كه محلّي مي‏خواهد و جرمي به لطافت خودش و مناسب با خودش مي‏خواهد، اين حرارت فقط با اين حيات فلكي مناسب است، اين حرارت يك‏قدري ضعيف بشود حيات فلكي ضعيف مي‏شود اگر حرارت از بين رفت ديگر حيات فلكي در اين‏جا وجود ندارد كه اين حيات فلكي را مي‏گويند از باطن فلك قمر به اين‏جا تعلق‏مي‏گيرد و در اين حرارت پيدا مي‏شود. بعد اين حرارت كه پيدا شد و حامل اين حيات بود، آن‏وقت در شريانات بدن انبساط پيدا مي‏كند كه عبارتند از عروق و رگ‏هايي كه منبعِث‏اند و منبعَثشان قلب است و در ساير اعضا منتشر مي‏شود و همين حرارت است كه حامل اين حيات است و به وسيله اين رگ‏ها در بدن منتشر است و در حركت است. خود اين حركت رگ‏ها ملاك شناسايي صحت مزاج و يا فساد مزاج است و خصوصيات بدن در صحت و فسادش از كيفيت حركت همين شريان‏ها فهميده مي‏شود.

اين اجمال خصوصياتي است كه براي اين قلب وجود دارد. علت اين‏كه مي‏فرمايند: اين قلب بايد گوشت باشد نه جنس ديگري از اين اعضا و جوارح اين است كه مي‏دانيم استخوان در پذيرش حيات خيلي ضعيف است حتي از اعضائي است كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 5 *»

در السنه متداول است كه مي‏گويند «لاتحلّ فيه الحيوة» عضوي است كه حيات در آن حلول نكرده تقريباً رديف مو و ناخن و امثال اين‏ها به‏حساب مي‏آيد نه اين‏كه حيات نداشته باشد، از بس در اين اعضا مثل استخوان و مو و ناخن، حيات و آثار حياتي ضعيف است آن‏قدر حيات و آثار حياتي ضعيف است كه تعبير آورده شده به اين‏كه اين‏ها در بدن از اجزائي است كه «لاتحلّ فيه الحيوة» حيات در آن‏ها حلول نكرده و از اين جهت در فقه احكامي هم دارد كه جدا مي‏شود از اعضا و اجزائي كه داراي حياتند؛ مثل گوشت و قسمت‏هاي ديگر بدن كه اين‏ها را مي‏گويند اجزائي هستند كه «تحلّ فيه الحيوة» اما اين‏ها نه! از اعضا و اجزائي هستند كه حيات در آن‏ها حلول نمي‏كند البته به اين نكته توجه داريم كه نه اين‏كه به‏طور كلي حيات نداشته باشد، چون اگر حيات نداشته باشد كه نمي‏تواند رشد كند و دوام پيدا كند، فساد پيدا مي‏كند پس اين‏كه استخوان به حال خود است بلكه گاه‏گاهي ترميم مي‏شود يا اين‏كه مو داراي رشد است ناخن داراي رشد است، تا حيات نباشد كه رشد نيست، حيات هست اما حيات ضعيف است و چون حيات در اين اجزا ضعيف است نمي‏تواند مركز باشد و بخواهد اين جنس در او پيدا بشود، يك‏چنين موقعيتي كه كاملاً مشهور و معلوم است در مثل استخوان، نمي‏شود در دل و قلب براي پيدايش حيات فراهم بشود.

همچنين قلب به شكل اعصاب در نيامده و شكل عصبي ندارد؛ يعني به آن خصوصيات نيست، باز معلوم است كه آن‏ها هم تقريباً رديف همين استخوان‏اند در يك مقدار غلظت. و باز دل به شكل و هيئت و خصوصيت اغشيه و رباطات و پرده‏ها در نيامده، به همين جهت كه آن‏ها ضعيف‏اند به‏طور كلي اصلاً بافتشان بافت ضعيفي است. چون خيلي بافت ضعيفي است باز نمي‏تواند متحمل يك‏چنين حرارتي باشد اما بافت گوشتي يك بافتي است كه كاملاً آمادگي دارد براي اين نوع آثار كه در او خون مجتمع شود و به اين شكل در بيايد و همچنين حرارت در آن پيدا بشود و بعد حيات به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 6 *»

آن تعلق بگيرد. پس گوشت بودن اين خصوصيت را دارد و خدا هم قلب را به اين بافت تشكيل داده و اين خصوصيت را براي قلب قرار داده كه كاملاً از هرجهت كه حساب بشود معتدل است، نه به ضخامت و غلظت استخوان است و نه به ضخامت و غلظت اعصاب است و نه به لطافت و ضعيفي اغشيه و رباطات است بلكه در واقع يك حالت معتدل و قابل براي اين خصوصيات است.

بعد در باره صنوبري بودن شكل و هيئت قلب مي‏فرمايند: چون قلب محل تعلق «روح بخاري» است و روح بخاري حامل «حيات فلكي» است و همه چيز تقريباً به همين حرارت و به همين روح بخاري بستگي دارد و اين روح بخاري وساطت دارد بين تمام عوالم غيبي و اين جرم جمادي، از اين جهت مقام واسطه و وساطت را دارد و مقام واسطه و وساطت اگر بخواهد شكل بگيرد خواه و ناخواه بايد به همين شكل قلب باشد و به شكل صنوبري باشد كه از يك جهتِ آن كه به عالم بالا متصل است دقيق و باريك باشد كه از آن تعبير مي‏آوريم به نقطه اتصال، و مي‏دانيم هرچه به مبدء نزديك‏تر باشد، تقريباً حالت نقطه‏اي در او زياد مي‏شود و حالت مبدء را پيدا مي‏كند كه حالت وحدت است. چون هر مبدئي نسبت به مادون خود، وحدت دارد و مادون محل كثرت آن وحدت است، هر اعلايي نسبت به ادني وحدت دارد و ادني نسبت به اعلا كثرت دارد. پس چون محل تعلق و محل بروز خصوصيات وحدت و مبدء و اعلا است از اين جهت آن حيثي كه به اعلا تعلق مي‏گيرد و حامل فيوضات اعلا مي‏شود، آن بايد دقيق و لطيف باشد و تقريباً نقطه‏وار باشد. از اين جهت آن حيثي از قلب كه مي‏خواهد به آن حيث حكايت كند مقام وساطت خود را، بايد دقيق و لطيف و ظريف و متمايل به نقطه باشد، همين‏طور كه مي‏بينيم ظاهر قلب هم به اين شكل است.

اما در آن حيثي كه فيوضات و امدادات را به مراتب مابعد خود تعلق مي‏دهد، بايد كثرت داشته باشد و منبسط باشد. اين انبساطي كه در اين حيث فراهم مي‏شود،

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 7 *»

باعث مي‏شود كه قلب به اين شكل در بيايد. پس خود همين شكل بيان‏گر وساطت قلب است و هر واسطه‏اي اين‏طور است هر واسطه‏اي داراي دو حيث است و نوعاً هم وقتي مي‏خواهند وسايط را در هيئت هندسي اين عالم به ما نشان بدهند، همان «ورق آس» است اگر شنيده باشيد و در نوع فرمايشات ديده باشيد و در بعضي از حاشيه‏هاي كتاب‏ها اگر زيارت كرده باشيد شكلش را نشان داده‏اند كه همان شكل قلب است. و در واقع اين، بيان همان مقام و خصوصيت هر واسطه‏اي است كه در هيئت هندسي ظاهري، بهترين هيئت كه اين مقام و موقعيت را بيان كند همان شكل ورق آس و برگ درخت آس است و در قلب همان شكل كاملاً نمايان شده و قلب به اين شكل در آمده، به اين اعتبار كه اين خصوصيت بيان مقام قلب است. پس آنچه از قلب به مبدء، به وحدت و نقطه‏بودن نزديك‏تر است از انبساط و انتشار به اصطلاح دورتر است، چون مبدء و وحدت مبدء را حكايت مي‏كند اما حيثي كه تعلق مي‏گيرد، چون آن حيث مقام كثرت و مقام تعلق را بيان مي‏كند، بايد هيئت و شكل با اين مقام مناسب باشد و لازم است كه متّسع و داراي وسعت باشد و انتشار پيدا كند بر همين شكل كه مشاهده مي‏شود.

در ميان دل تجاويفي و لابلايي وجود دارد، دل داراي لابلا است. در توجيه اين لابلا بودن دل و ظرفِ حرارت يا اين خون بودن، گفته‏اند اين حرارتي كه در اين خون موجود مي‏شود در لابلاي اين قلب قرار مي‏گيرد به حسب ظاهر ممكن است رشته‏هاي طبيعي فعلي نتوانند نوع اين حرارت را بيان بكنند، ممكن است همه را حكم كنند به يك‏سان بودن آن كه اين‏ها حرارتي يك‏سان در لابلاي دل است، اما اين‏ها يك‏سان نيست، اين لابلاها و تجاويف باعث مي‏شود خوني كه حامل اين حرارت‏ها مي‏شود نوعش تغيير مي‏كند خود خون هم نوعش و جهاتش تغيير مي‏كند حالا ما به همان زبان حكمتِ طبيعت قديم مي‏گوييم كه در السنه حكما هم به اين تعابير ذكر مي‏شود به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 8 *»

منظور بيان مطالب اساسي حكمي، حالا اين مباحث با رشته‏هاي جديد و طبيعت جديد تطبيق نشود مطلب ديگري است. عرض كردم در مقام تطبيق نيستيم و تعابير هم فرق مي‏كند اما اين مخازن دل و تجاويف دل را اين‏طور توجيه مي‏كنند و مي‏گويند: نظر به اين‏كه اين دل مي‏خواهد وساطت كند بين امدادات مراتب عاليه و اين اعضا و جوارح بدن، اين اعضا و جوارح بدن به حسب نوع تقسيم مي‏شوند به قسمت‏هايي يك قسمت از آن را تعبير مي‏آوريم به مغز كه مي‏دانيم از نظر بافت و از نظر امدادات با قسمت‏هاي ديگر بدن فرق مي‏كند. و همچنين براي بدن يك قسمتي است كه اعالي بدن ناميده مي‏شود و «اعالي بدن» كه گفته مي‏شود مراد لطائف بدن است و يك قسمت اسافل بدن گفته مي‏شود كه اسافل؛ يعني اجزا و اعضاي غليظ، نه حيث اعلي و اسفل حساب بكنيم زيرا جنساً كه يكي هستند. فرض بفرماييد استخوان جمجمه با استخوان پا از حيث ماده كه يكي است، در اين حيث، اعلا و اسفل نيست. اعلا يعني اجزائي كه لطيف‏ترند و اسفل يعني اجزائي كه غليظ‏ترند.

امداداتي كه در دل و در قلب وارد مي‏شود اين امدادات بايد با اين انواع اجزا و اعضاي بدني مناسب باشد. اين حرارت كه در دل قرار مي‏گيرد و حامل آن امدادات غيبيّه است و به آن بخار و روح بخاري تعلق گرفته، بايد اين روح بخاري در تجاويف دل، در هر خزينه‏اي كه قرار مي‏گيرد به مناسبتي در بيايد تا بتواند امدادات مخصوص هر قسمتي را حامل شود و به آن اعضا و آن اجزا برساند. از اين جهت مي‏فرمايند: يك مخزن و يك جوف از اين دل قرار داده شده براي اين‏كه كبد را امداد كند، يك قسمت براي امداد «مغز» است و يك قسمت براي امداد «اعالي بدن» كه همان قسمت‏هاي لطيف است و يك مخزن هم براي امداد «اسافل» يعني اجزاء غليظ است. از نظر علم طبيعي جديد اين مسائل تقريباً بي‏معنا است. خون حامل مواد غذايي و موادّ لازم بدن است كه هركدام را خود خون مي‏رساند و آن اجزا را امداد مي‏كند، آنچه مربوط به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 9 *»

گوشت است به گوشت مي‏رساند، آنچه مربوط به استخوان است به استخوان مي‏رساند، آنچه مربوط به رگ‏ها است همين‏طور رگ‏ها را ترميم مي‏كند و رگ‏ها را امداد مي‏كند و ساير اموري كه ذكر مي‏شود. اما اين به بيان حكمت است كه از نظر حكمت بايد اساس اين‏طور باشد حالا اگر همين رشته‏هاي طبيعي به دست حكماي الهيّه داده مي‏شد، باز آن‏ها خودشان كاملاً مي‏توانند در تطبيق بياني بفرمايند و توجيهي بفرمايند كه منافاتي نباشد؛ يعني اگر هم منافات باشد از نظر تعبير است نه از نظر واقع، واقع همين‏طور است. حالا اگر در تعبير تطبيق نشود اما در واقع همين است كه مي‏فرمايند و ذكر مي‏كنند.

اين امدادات كه از مراتب عاليه بايد به اين اجزاي بدن برسد، در اين مخازن خزينه مي‏شود و به حسب هر قسمتي امداد افاضه مي‏شود. و چون اين اجزا مختلف و متعدد هستند خواه و ناخواه بايد خزائن هم متعدد باشد و اين تعدد تجاويفي كه در دل است بيان اين است كه امدادات كه از خزائن غيب مي‏رسد، پس در غيب هم خزائن است و اين واسطه كه وساطت مي‏كند در او به شكل متعدد خزينه قرار داده شده تا بيان اين نكته باشد كه ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ما ننزّله الاّ بقدر معلوم([2]) بيان همين مطلب است كه عندنا خزائنه با اين‏كه عالم غيب را بالنسبه به عالم شهاده نمي‏شود گفت متعدد است عالم غيب بالنسبه به عالم شهاده تقريباً وحدت دارد اما چرا خداوند مي‏فرمايد و عندنا خزائنه؟ پس باز خزائن غيبي هم متعدد مي‏شود براي اين‏كه مشخص شود كه در عالم غيب خزائن متعدد است و خداوند براي هر نوعي و هر جنسي از خلق خزينه‏اي قرار داده كه امدادات مخصوص و فيوضات او را در آن خزينه فرموده، اين‏جا هم واسطه بايد داراي مخازن متعدد باشد و امدادات از ناحيه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 10 *»

اين خزائن تعلق بگيرد. پس خود تعدد خزائن در قلب، بيان تعدد خزائن عالم غيب است. البته به حسب تطبيق و نسبت، اگر مقايسه كنيم تعددي در غيب نيست. غيب بالنسبه به شهاده وحدت دارد؛ مثال واضحش همين بدن است، الآن مي‏بينيم اين بدن اعضا و اجزاي متعدده دارد، اما «روح بخاري» در همين بدن مي‏بينيم وحدت دارد. همان‏طور كه در بحثهاي گذشته عرض كردم كه بدن مختلف الاعضاء و مختلف الاجزاء است اما روح بخاري، متشاكل الاجزاء است. و همين‏طور فرض بفرماييد «حيات فلكي» متشاكل الاجزاء است اما در عالم غيب، خزائن غيبيه متعدد است حالا تعددش نه به تعدد عالم شهاده است، تعددي است كه باز بالنسبه به اين‏جا تعدد نيست اما در عرصه خود و مقام خود متعدد است.

پس چون خزائن جسميّه متعدد است حكايت مي‏كند از اين‏كه خزائن غيبيه هم متعددند و حاملان و واسطگان هم به اين اعتبار متعدد مي‏شوند. حالا اين قلب همين تجاويف متعدده را كه دارد، بيان اين مطلب است. ولي عرض شد با وجود اين‏كه خزائن غيبيه متعدد است، يك جامعيتي، يك وحدتي بالنسبه به عالم شهاده دارد از اين جهت قلب هم يك حالت جامعيت دارد كه خود قلب جامع است گرچه داراي تجاويف است؛ يعني در عين جمعيت و جامع بودن متعدد است، در عين واحد بودن متعدد است يكي است اما متعدد است. اين بيان همين مطلب است كه در عالم غيب هم درست است كه خزائن متعدد است اما در واقع عالم غيب يك وحدتي دارد. پس قلب جامعيتش خبر مي‏دهد از جامعيت مبدء و تعدد تجاويفش خبر مي‏دهد از تعدد خزائن عالم غيب. اما اين تجاويف مي‏دانيم تابع خود قلب است استقلال ندارند، تك‏تك مستقل نيستند، مجموعه اين تجاويف قلب را تشكيل‏داده پس همه بدون هيچ‏گونه استقلال تابع قلب و تابع همين جامع، و فرع آن هستند، اين خزائن غيبيه هم تنها تنها استقلال ندارند و مجموعه خزينه‏اي را تشكيل مي‏دهند، مجموعه خزائن

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 11 *»

غيبيه، يك خزينه را تشكيل مي‏دهند كه همان يك خزينه را اسمش را مي‏گذاريم مبدء غيب و عالم اعلا كه به وساطت اين واسطه‏ها به عالم شهاده تعلق مي‏گيرد. اين اجمال خصوصياتي است كه براي ظاهر اين دل و قلب است كه تطبيق مي‏كند با امور حكمت و مسائل حكمت.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 12 *»

 

درس    89

 

 

(يكشنبه / 3 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r روح بخاري

r جايگاه قلب در بدن

r آثار حركات افلاك در اين عالم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 13 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد معناي اول به حسب اطلاق اول براي «قلب» همين قلب ظاهري بدن است كه در بعضي از فرمايشات و آيات و روايات كه قلب گفته شده همين قلب اراده شده است به اعتبار اين‏كه محل تعلق روح غيبي است و روح غيبي با وساطت «روح بخاري» به اين محل تعلق مي‏گيرد و از نظر حكمت طبيعي، حكماي ربّاني راجع به اين قلب خصوصياتي ذكر فرموده‏اند كه از جمله شكل و هيئت آن و خصوصيات داخلي آن بود كه عبارت است از «مخازن قلب» كه از اين مخازن به «تجاويف قلب» تعبير مي‏آورند كه نوع حرارتي كه در خون پيدا مي‏شود و آن «علقه صفرا» در دل، به اعتبار همين تجاويف، در اين تجاويف خصوصياتي پيدا مي‏كند به‏خصوص كه مي‏فرمايند: اين مخازني كه در دل است از نظر خصوصيت حاصله در اين تجاويف، شباهت كاملي به اجرام فلكي پيدا مي‏كند كه وقتي در اين مخازن حرارت پيدا مي‏شود، خصوصيات اين حرارت مختلف مي‏شود و وقتي كه خصوصيات مختلف شد حرارت در هر مخزني مناسب با آن مخزن و مشابه با آن مخزن است و به اين اعتبار است كه مي‏گوييم از طريق همين حرارت امدادات مختلفه به بدن مي‏رسد.

البته صورت حرارت يكي است؛ يعني حرارت «من حيث الصورة» يكي است، همان‏طور كه تجاويف دل از حيث صورت يكي است اما با هم اختلاف دارند. اين اختلاف را از كجا مي‏فهميم؟ از تعدد متعلقات اين حرارت كه حامل امدادات و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 14 *»

فيوضات غيبيّه است به اين بدن، مي‏بينيم اين بدن مختلف است: بعضي از اجزاي اين بدن مغز است، بعضي از اجزاي اين بدن اعالي اين بدن هستند كه گوشت‏ها و رگ‏ها باشند و بعضي از اجزا و اعضاي اين بدن اسافل بدن هستند كه استخوان‏ها باشند و آنچه شبيه استخوان است و نوع امدادش استخواني است بنابراين وقتي‏كه مي‏بينيم اين متعلقات مختلف هستند آن‏وقت مي‏فهميم كه پس اين حرارت مختلف است و اختلافش به واسطه اختلافي است كه در تجاويف و مخازن دل است. در هر صورت از اين حرارت «روح بخاري» تكوّن پيدا مي‏كند و اين روح بخاري صعود پيدا مي‏كند و در جميع شريانات داخل مي‏شود و از آن‏جا هم به جميع اجزاي بدن نفوذ مي‏كند و آنچه براي اجزا و اعضا لازم است مي‏رساند.

بعد خود علقه صفرا خصوصيتي دارد كه چرا اين علقه به صفراويت رنگ مي‏گيرد و تعين پيدا مي‏كند؟ و حال آن‏كه اصولاً و قاعدةً حرارت هميشه حمرويت بايد داشته باشد، قاعده كلي است البته به شرطي كه حرارت همراه با يبوست باشد اگر حرارت همراه با يبوست شد خواه و ناخواه بايد قرمز رنگ باشد چون مقتضاي حرارت كه نازل مي‏شود؛ يعني محل نزول حرارت؛ يعني مبدء حرارت اصولاً فلك شمس است وقتي‏كه حرارتي در جايي پيدا شد، اين تأثير از فلك شمس در آن‏جا پيدا شده است به اين معنا كه آن محلي كه آن حرارت در آن‏جا پيدا شده جرمش به جرم فلك شمس تشابه پيدا كرده است. چون تشابه پيدا كرده اين حرارت كه اثر فلك شمس است در آن‏جا نمودار مي‏شود و اگر همراه با يبوست بود بايد لون و رنگش حمرويت داشته باشد، اين ثابت شده و در نزد حكماي طبيعي قاعده كلي است كه هر حارّ يابسي بايد حتماً لونش ـ البته اين‏ها هم به حسب خود حرارت‏ها و هم به حسب خود رنگ‏ها مختلف مي‏شود ـ بايد رنگش قرمز بشود ولي از طرفي هم اين قاعده را دارند كه «هر حارّ رطبي بايد لونش صفرا باشد» صفرويّت داشته باشد، به جهت اين‏كه وقتي‏كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 15 *»

حرارت همراه با رطوبت شد از آن صفرويت پيدا مي‏شود. تشبيهي كه مي‏فرمايند به جمره آتش است، جمره آتش كه حرارت دارد اگر اين را در دُهن و روغن سردي قرار بدهند، رنگ همين جمره زرد مي‏شود با اين‏كه قرمز بود اما همين كه داخل در يك روغن سردي قرار دادند فوراً شعله‏اي كه از اين جمره پيدا مي‏شود يا خود همان روغن اگر در بگيرد و شعله‏ور بشود، رنگش صفرويّت پيدا مي‏كند و رنگ صفرا خواهد داشت. در هر صورت، در اين باره هم مي‏فرمايند: اين علقه كه اسمش را علقه صفرا مي‏گذارند، زمينه اوليه تشكيل‏دهنده اين، چون حرارت است بايد حمرويت داشته باشد اما چون در اين ماده سرد قرار مي‏گيرد و اين ماده سرد به آن حرارت شعله‏ور مي‏شود، صفراويت پيدا مي‏كند. اين بياني بود در اين زمينه.

حالا اين قلب به حسب قرار اوّلي و حكم اوّلي چون معلوم شد كه بين ارواح غيبيّه و اين بدن واسطه فيوضات است و حامل اين حرارت است و حامل روح بخاري است، بالاخره اين محلي است كه وساطت بين ارواح غيبيه و اين بدن را تأمين مي‏كند، علي القاعده و علي الحكم الاوّلي، بايد محلش وسط سينه باشد چون قاعده كلي است كه بايد در وسط سينه قرار بگيرد. اما چرا در طرف چپ قرار گرفته؟ يعني در نظام خلقت چرا قلب در طرف چپ قرار داده شده است؟ البته مي‏دانيم چون انسان در مواليد زميني يك موجود كاملي است نوع اين بحث‏ها كه مي‏شود مربوط به انسان مي‏شود، ساير حيوانات جنبه فرعي دارند و در خلقت ظاهري هم به اين كمالي كه انسان هست، نيستند از اين جهت آن‏ها را نمي‏شود ملاك قرار داد. ملاك بحث انسان است و قلب هم كه گفته مي‏شود قلب انسان است، گرچه نوع حيواناتي كه داراي قلبي هستند مشابه قلب انسان، مي‏شود گفت در بعضي از اين مسائل با انسان مشتركند؛ يعني از تقسيم‏بندي كه روي موجودات زنده مي‏كنند موجوداتي كه دستگاه گردش خونشان با قلب تنظيم مي‏شود، مي‏شود گفت يك دسته‏اند. از جايي هم كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 16 *»

تقسيم‏بندي شروع مي‏شود فرض بكنيد از ماهي‏ها كه شروع مي‏شود، از همان‏جا صاحب قلب‏اند و قلبشان نوعاً با قلب انسان تشابه دارد. اما پست‏تر از آن‏ها كه داراي قلبي مانند قلب انسان نيستند و دستگاه گردش خون به وسيله قلب اداره نمي‏شود، طور ديگري است حفروي است مثلاً، آن‏ها را ديگر اسم قلب هم رويش نمي‏گذارند، دستگاه كنترل و تنظيم خون به اسم قلب هم گفته نمي‏شود. اما در حيواناتي كه قلب گفته مي‏شود ممكن است كه ديگر سمت چپ و راست و وسط بدن ملاحظه نشود؛ يعني نشود در آن‏ها تطبيق كرد. اما در انسان كه موجودي است كامل شده و يك دوره تكامل را ديده و يك بدن و ساختمان تكامل يافته دارد، مورد بحث است.

پس از قلب در اين بدن اين جهت را ملاحظه مي‏كنيم كه چرا طرف چپ قرار گرفته، نه طرف راست و نه در وسط؟ و حال آن‏كه به حسب قاعده بايد در وسط بدن باشد. حالا اگر وسط هم قرار نمي‏گيرد لااقلّ بايد در طرف راست باشد. چرا طرف چپ قرار گرفته؟ به اين اعتبار است كه نه اين‏كه خود قلب مركز حرارت و واسطه در افاضات غيبيه شد، و مي‏دانيم افاضات غيبيه همه داراي حرارت است، همه به حسب خودشان چون به مبدء متصل مي‏شوند و فيوضات از مبدء سرچشمه مي‏گيرد و مبدء كه «مشيت الهيه» است، مبدء المبادي است، اصل حرارت است. ما از مشيت كه مبدء المبادي جميع فيوضات و حركت‏ها و سكنات و همه امور و حوادث است، چيزي نداريم كه گرمتر و با حرارت‏تر باشد. پس مشيت حرارتي دارد كه تمام حرارت‏هايي كه در فيض‏هاي الهيه ديده مي‏شود تمام منشأش مشيت است پس در حارّ بودن چيزي مثل مشيت نيست همان‏طور كه در حركت چيزي مثل مشيت نيست، همان‏طور كه در كمال چيزي مثل مشيت نيست، تمام كمالات و همه امور از مشيت است. پس چون فيوضات وارده بر مراكز و وسائط، حرارت دارند ـ حرارت ظاهري كه مي‏بينيم براي اين محل وجود دارد ـ اين حرارت ظاهريّه حامل همان روح‏هاي غيبيّه است،

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 17 *»

حرارت‏هاي معنويّه هم كه هست، و اصولاً خود اوضاع موجودات؛ يعني وضع و قرار گرفتن موجودات اين‏ها هم در بروز و ظهور حرارت‏ها كمك مي‏كند، حالت وسط و يا حالت راست هم وضع‏هايي و قرار گرفتن‏هايي است كه در بروز حرارت و ظهور آثار كمك مي‏كند از اين جهت اگر مي‏خواست قلب در وسط بدن باشد، بروز فيوضات و آثار و حرارت‏هاي ارواح غيبيّه شديدتر بود و اگر طرف راست مي‏خواست باشد همين‏طور، چون طرف راست قوي‏تر است.

حتي در بدن مي‏بينيم و محسوس است كه اعضاي طرف راست نوعاً قوي‏ترند از اعضاي طرف چپ، حالا بعضي‏ها نوعاً طرف چپ را به‏كار مي‏اندازند و از طرف چپ استفاده مي‏كنند، اين‏ها يك انحراف‏هايي است كه در طبيعت بدن رخ مي‏دهد و الاّ به حسب قاعده بدن اعضاي طرف راست قوي‏تر است چون اصلاً وضعي است كه در اين وضع بروز آثار بيشتر است. پس اگر مي‏خواست قلب طرف راست باشد حرارت شديدتر در او پيدا مي‏شد و آثار و فيوضات غيبيّه بيشتر آشكار مي‏شد، و از طرفي عالم عالمي است كه معتدل نشده است مجموعه عالم و از جمله بدن انسان كه جزء عالم است، خود عالم مِن حيث كلي و اجزاء عالم كه همين بدن انسان‏ها باشد، خود اجزاي بدن و اعضاي بدن چون هنوز به آن اعتدال و نضج لازم نرسيده همان‏طور كه عالم نرسيده، از اين جهت حكمت الهيّه اقتضا كرد كه قلب را در طرف چپ قرار بدهد كه خود طرف چپ قرار گرفتن آن را ضعيف مي‏كند و حرارت ضعيف مي‏شود و سبب مي‏شود كه بروز آثار و به‏خصوص حرارت‏هاي ارواح غيبيّه كمتر باشد تا اين‏كه اين آثار و اين حرارت در ساير اعضا و جوارح به‏طور تعادل متجلي بشود.

اين بيان توضيح مي‏دهد كه اين نظام ظاهر فعلي را خداوند اين‏طور قرار داده كه قلب طرف چپ باشد و الاّ به حسب خود قلب، چون قلب مركز بروز آثار و تعلّق به اين اعضا و اجزا است، بايد عرش رحمن باشد؛ يعني مستوي باشد؛ يعني در جايي از بدن

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 18 *»

باشد كه نسبتش به تمام اعضا و جوارح علي السّوي باشد چون قلب حكم عرش را دارد و الرّحمن علي العرش استوي([3]) اين‏جا بايد رحمانيت به‏طور استوا بر تمام اعضا و جوارح ظاهر بشود كه از جمله همين حرارت‏ها و آثار ارواح غيبيّه است كه بايد به‏طور متساوي باشد و با تمام بدن نسبت متساوي داشته باشد به اين حيث مي‏بايست كه در وسط سينه باشد. و به اين اعتبار كه مركز فيوضات است و هرچه آثار در وضعي قرار بگيرد كه بيشتر آشكار بشود در طرف راست قرار مي‏گيرد، ولي نه طرف راست و نه در وسط بلكه در طرف چپ قرار گرفته به اعتبار اين‏كه عالم و از جمله بدن هنوز به آن اعتدالي كه بايد برسد نرسيده و همين عدم اعتدال و عدم نضج، اين اقتضا را كرده كه تقريباً از شدت حرارت‏ها مي‏كاهد، از شدت بروز آثار مي‏كاهد و از تعلق علي السويّه به تمام بدن، مي‏كاهد و يك قدري مناسب مي‏شود كه نه يك قدري بلكه كاملاً با بدن و اوضاع بدن مناسب مي‏شود. اين تدبيري است كه از طرف خداوند متعال شده است.

البته در وقتي‏كه عالم اعتدال پيدا بكند و اعتدال عالم مي‏دانيم وقتي است كه ظهور امر كامل و تمامِ اولياء حق:باشد، در آن موقع كه عالم معتدل شد براي همين اعضا و جوارح بدن و اين اجزا هم اعتدالي فراهم خواهد شد، در آن موقع كه براي بدن و همچنين براي عالم اعتدال فراهم بشود، ساختمان بدن اقتضا مي‏كند كه قلب در وسط سينه قرار بگيرد. در قرآن آيه شريفه‏اي هست كه همان حكم اوّلي را تا اندازه‏اي بيان مي‏فرمايد كه فانّها لاتعمي الابصار ولكن تعمي القلوب الّتي في الصّدور([4]) وقتي‏كه خداوند از كفار مذمت مي‏فرمايد و اين‏كه اين‏ها بينش و ديد صحيح ندارند مي‏فرمايد: مقصود اين ديده‏هاي ظاهر نيست، اين كوري و بينايي اين‏ها ملاك نيست. وقتي‏كه كفار را توصيف مي‏فرمايد و توبيخ مي‏فرمايد به اين‏كه اين‏ها كورند مي‏فرمايد: مراد دل‏هايي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 19 *»

است كه در سينه‏ها قرار دارد به‏خصوص اين‏جا به همين مركزهاي ظاهري اشاره شده، دل در سينه است و در سينه بودن دل اين را مي‏فهماند كه بايد وسط باشد ولكن تعمي القلوب التّي في الصّدور خود همين مي‏فهماند كه بايد دل در وسط باشد.

يك بياني هم حضرت امير صلوات اللّه عليه در باره ارواح دارند تا اين‏كه فرمايششان راجع به عقل كه مي‏رسد مي‏فرمايند و العقل وسط الكلّ([5]) و قاعده اين است كه وقتي عقل وسط الكلّ است؛ يعني مقامش اين است كه وسط الكل است، پس هركجا هم كه عقل ظاهر شد اقتضا مي‏كند كه آن محل هم بايد بالنسبه وسط باشد، چون بايد ظرف و مظروف تشابه داشته باشند. هركجا عقل ظاهر مي‏شود بايد آن محل هم، ظرف هم بالنسبة وسط باشد و چون قلب ظاهري محل تعلق ارواح غيبيّه است و از جمله ارواح غيبيّه عقل است و عقل هم كه در واقع در همين حرارت ظاهر مي‏شود، پس چون از جمله ارواح غيبيه كه به اين بدن تعلق مي‏گيرد و آثارش در اين بدن ظاهر مي‏شود عقل است، ما كه به افعال شخص و به كلمات شخص نگاه مي‏كنيم، حكم مي‏كنيم به اين‏كه عاقل است يا حكم مي‏كنيم به اين‏كه سفيه است من كان عاقلاً كان له دين([6]) وقتي‏كه از شخصي ديانت ديديد، از شخصي تقوي ديديد مي‏گوييد اين عاقل است انسان عاقلي است اما وقتي‏كه سفاهت ديديد حكم مي‏كنيد به اين‏كه در او عقل نيست. خلاصه، پس عقل در اين بدن ظاهر مي‏شود، عقل هم تعلق به اين بدن مي‏گيرد و چون عقل تعلق مي‏گيرد و راه تعلقش و مركز تعلقش قلب است، پس قلب ظرف عقل است.

در احاديثي هم كه راجع به عقل رسيده مثل اين‏كه امام7مي‏فرمايند: عقل در

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 20 *»

قلب مثل چراغ در بيت است([7]) چطور در يك خانه چراغ روشن مي‏كنند و اتاق را روشن مي‏كند نوراني مي‏كند، همين‏طور عقل هم در قلب اين حكم را دارد كه آثارش و پرتوش بر در و ديوار قلب ـ كه ديوارهاي قلب همين اعضا و جوارح بدن است ـ ظاهر مي‏شود، روشن مي‏شود. وقتي‏كه دست، پا، چشم، گوش، زبان، اين‏ها به حكم عقل حركت كرد، پرتو عقل است كه در اين در و ديوار تابيده است. مي‏فرمايد: عقل در قلب مثل چراغ در خانه است كه در و ديوار خانه به چراغ روشن است، در و ديوار بدن هم كه همين اعضا و جوارح است، به عقل نوراني مي‏شود. پس بدن چون مركزش عقل است مركزش قلب است، مركز تعلق، قلب است بايد قلب در وسط بدن باشد. اين آيه شريفه و اين فرمايشات حضرت امير7اقتضا مي‏كند كه حكم اوّلي را بيان بفرمايند، قاعدةً بايد عقل؛ يعني قلب در وسط سينه باشد. يا اين‏كه بفرماييد لااقل طرف راست بدن باشد به حسب اين‏كه طرف راست قوي‏تر است و چون قلب هم مركز قوّت و مركز نيرو است بايد طرف راست باشد، ولي هيچ‏كدام از اين‏ها الآن انجام نشده و طبق اين نظام موجود، قلب طرف چپ است. سرّش همان عدم اعتدال عالم و عدم نضج قابليت است كه اگر در طرف راست يا در وسط باشد حرارت بيشتري و آثار بيشتري را ايجاد مي‏كند و آثار بيشتري تعلق مي‏گيرد؛ يعني عقل به‏طور قوي‏تر در بدن تعلق مي‏گيرد، ارواح غيبيه تعلقشان شديدتر مي‏شود و اين بدن اقتضائش اين است، اين بدن در اثر رطوبات عدم نضج و رطوبات عدم اعتدال نمي‏تواند ديگر آن آثار عقل و آن حرارت ارواح غيبيه را متحمل بشود و چون نمي‏تواند بنيه‏اش از هم مي‏پاشد بنيه كه از هم پاشيد فساد توليد مي‏شود و فساد را خدا نخواسته، خدا مي‏خواهد به تدريج اين عالم به آن آبادي كامل خود برسد. از اين جهت به اين حال قرار گرفته و در عين حال كار

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 21 *»

خودش را انجام مي‏دهد، آن مقداري كه بايد از آثار افاضه كند، مي‏كند به‏طوري كه تمام اين اعضا و جوارح از قلب مستمد و مستفيض‏اند و قلب هم «يعطي كلّ ذي حقّ حقّه» به هر مقداري كه بايد آثار ارواح غيبيّه را به اين اعضا و جوارح برساند و فيوضات را ايصال كند، مي‏كند «يعطي كلّ ذي حقّ حقّه و يسوق الي كلّ جزء و عضو من الاعضاء رزقه» هرچه لازم دارند مي‏رساند و البته در كار خودش سستي ندارد آن مقداري كه بايد بدن را تنظيم كند، مي‏كند. اين قسمت اشاره‏اي بود به اين‏كه نظام خلقت ظاهري قلب بر اين اساس است.

آن‏وقت توجيهي مي‏فرمايند و آن توجيه خيلي جالب است، البته از نظر بحثي فعلاً ما اجمالاً اشاره مي‏كنيم و الاّ بايد روي اين‏ها بيشتر از اين‏ها گفتگو بشود، مي‏فرمايند: ما گفتيم كه اين قلب با اين تجاويفي كه دارد تشابه پيدا كرده به اجرام فلكي و از اين جهت ارواح فلكي به آن تعلق مي‏گيرد و مركز فيوض ارواح فلكي مي‏شود. پس چون با اجرام فلكي تشابه دارد ما پي‏مي‏بريم به عدم اعتدال حركات فلكي در دوران عدم اعتدال عالم كه الآن باشد؛ يعني از وقتي‏كه در اين عالم ظلم پيدا شد از همان‏جا ملائكه مأمور شدند به اين‏كه نگذارند افلاك حركاتشان به اقتضاي طبايع خودشان باشد و به اقتضاي قرار اوّلي خلقت باشد. افلاك كه گفته مي‏شود در اين‏جا همان افلاكي است كه در احاديث و آيات گفته مي‏شود، نه افلاكي كه  در هيئت و نجوم بطلميوسي مطرح بوده است ( زيرا حكماي يونان از كتب پيشينيان مطالبي را در دست داشتند ولي با مراد آنان آشنايي نداشتند و از اين جهت در تشريح و تفصيل و تطبيق آن مطالب دچار اشتباهاتي شده‏اند كه از جمله آنها افلاك و آسمانها و زمينهاي هفتگانه و امثال اينهاست و پيشينيان هم بيشتر مطالب كلّي خود را از پيامبران الهي :فرا گرفته و از خود به يادگار گذارده بودند).

انبياء گويندگان اين مسائل و بيان‏كننده اين حقايق بوده‏اند و به‏خصوص حضرت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 22 *»

ادريس7كه ايشان مخصوصاً در اين قسمت‏ها در بين مردم بيشتر تدريس كرده و شايد اسم «ادريس» را هم كه به او داده‏اند از جهت زيادي درس‏دادن بوده، از بس ايشان درس مي‏گفته اسم ادريس به ايشان داده شده است.([8]) از جمله رشته‏هايي كه ايشان تدريس مي‏كرده «رشته فلكيّات» بوده، حالا بعدي‏ها آمده‏اند و گفته‏هاي ايشان را اضافه كرده‏اند، كم‏كرده‏اند يا اجتهادهايي در گفته‏هاي ايشان كرده‏اند و خلاصه رسيده به دست علماي فلكي و يك اشتباهاتي در مسائل فلكي برايشان پيش آمده، اين معنيش اين نيست كه هركجا گفتند افلاك و هركجا گفتند حركت افلاك يا فلك الافلاك فوراً بگويند اين هيئت بطلميوس است و هيئت بطلميوس هم باطل شد و با بيان‏هايي كه «كپلر» و «گاليله» و امثال آن‏ها داشتند، ديگر تمام شد و بايد اين حرف‏ها را كنار گذاشت.

مخصوصاً يكي از اعتراضاتي كه نوعاً اشخاص ناوارد و مغرض به مشايخ ما كرده‏اند و مثلاً  كتاب مبارك ارشاد و يا امثال آن را خوانده‏اند در آن‏جا بحث فلك به ميان مي‏آيد و مخصوصاً در جايي كه تشبيه مي‏فرمايند افلاك را به پوست‏هاي پياز روي هم، فوراً مي‏گويند: اين هيئت بطلميوس است. هيئت بطلميوس كجا و حرف‏هاي او در فلك كجا و بياني كه مثلاً مشايخ ما در عرش دارند كجا؟! فرض بفرماييد وقتي‏كه عرش را در هيئت بطلميوس مي‏بينيم چه مي‏گويد؟ و وقتي كه مشايخ ما عرش را ذكر مي‏فرمايند چه مي‏فرمايند؟ عرش كه در جميع اجزاي اين عالم نافذ است و احاطه دارد و الآن همه اجزاي اين عالم را حركت مي‏دهد، و همه با خودِ حركت عرش در حركت است، اين كجا و آن حرفي كه او مي‏زند كجا؟! فلكي كه او مي‏گويد چيست و بياني كه ايشان مي‏فرمايند چيست؟! كواكبي كه در هيئت بطلميوس بيان مي‏شود كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 23 *»

اين‏ها فرض بفرماييد ميخ‏هايي نوراني هستند كه به آسمان كوبيده شده‏اند كجا! و بياناتي كه مشايخ ما مي‏فرمايند كجا؟! فوراً همين ظاهر الفاظ را نبايد ديد. در هر صورت مي‏فرمايند كه طبق آيات و روايات البته اين افلاك حركاتي دارند و اين حركات تنظيم‏كننده اين عالمند و اين حركات به طبيعت خود افلاك نيست، حركت طبيعي آن‏ها يك حركاتي است كه حالا حالاها ظاهر نمي‏شود مگر در دوره دولت حق، حال ببينيد اين سخن كجا و هيئت بطلميوس كجا؟!

از وقتي‏كه ظلم در اين عالم پيدا شد و مرتب رو به ازدياد بوده و خواهد بود، ملائكه مأمور شده‏اند كه حركات افلاك را سريع كنند و به سرعت حركت فلك، امور از جاي خود و نظم خود خواه و ناخواه آهسته آهسته به هم مي‏پاشد، چون وقتي‏كه فلك به حال خود حركت كرد روز به حال خود است و كارها به حال خود انجام مي‏شود و هر چيزي در عالم در نظم خود قرار مي‏گيرد و حالت اعتدال براي همه چيز دست مي‏دهد اما وقتي‏كه فلك كه حركتش در جميع اجزاي اين عالم منشأ آثار است، سريع حركت كند نه بر طبق اقتضاي طبع خود، خواه و ناخواه اين سرعت در جميع اين عالم اثرمي‏گذارد و هر چيزي را از نظم خود خارج مي‏كند و اين بي‏نظمي به تعبير ديگر ظلم است، بي‏اعتدالي ظلم است خلاف اعتدال است. عدل چيست؟ قرار دادن هر چيزي در جاي خود و مناسب خود و ظلم خلاف آن است. و هرچه به دوران ظهور نزديك‏تر مي‏شويم، ظلم عالم را فرا مي‏گيرد؛ به اين معنا كه حركت افلاك سريع‏تر مي‏شود، اين‏قدر سرعت پيدا مي‏كند كه ديگر هيچ حركتي به اقتضاي طبيعت خود فلك نيست؛ مثل اين‏كه شما فرض بفرماييد يك متحركي را كه بخواهد به اقتضاي طبع خودش حركت كند اين را به طوري حركت دهند كه اصلاً نشود بگويي اين حركت از اقتضاي طبع اين است، اين‏قدر حركت به اصطلاح قسري و جبري باشد كه ديگر اين را نتوانيم بگوييم به اقتضاي طبع خودش است. ملائكه به انجام اين كار مأمورند و افلاك سريع

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 24 *»

حركت مي‏كنند به سرعتي كه بعدها؛ يعني پيش از ظهور به حدي مي‏رسد كه ديگر ظلم همه عالم را فراگرفته؛ به اين معنا كه هيچ كاري و هيچ اثري در اين عالم به اعتدال باقي نمي‏ماند، تمام خلاف اعتدال است كه همان ظلم و بي‏عدلي است كه همه‏جا منتشر است.

آن‏وقت اول ظهور كه مي‏شود، اول شروع حركت افلاك؛ يعني اول شروع به برگشت به حالت اعتدال است كه تا آن‏وقت كاملاً بي‏اعتدالي محض خواهد بود. تشبيهي كه مي‏فرمايند: فرض بفرماييد دو خطي كه بر يك‏ديگر عمود بشود دو خط اين‏طور بر يك‏ديگر عمود بشوند از اين‏جا كه شروع كنيم فرض بفرماييد اين پايين، آن اول آفرينش است دو خط اين‏طوري را در نظر بگيريد: يك خط اين‏طور يك خط اين‏طور. اين‏جا اين قسمت اول شروع خلقت است و اول شروع ظلم كه كشتن قابيل هابيل را باشد، اين‏جا اول ظلم است، از اين‏جا شروع مي‏شود به بي‏اعتدالي تا اين‏كه اين دو خط به هم مي‏رسند، در اين وسط كه اين دو خط به هم تقاطع كردند، آن نقطه تقاطع چيست؟ انتهاي ظلم است انتهاي بي‏عدالتي است كه ديگر از اين بيشتر بي‏اعتدالي نمي‏شود فراهم بشود، از اين بيشتر ظلم ديگر نمي‏شود كه همان نقطه تقاطع است كه نهايت دولت باطل اين‏جا است. از اين‏جا به بعد كه باز شروع به انفراج است فرج از همين‏جا دست مي‏دهد باز شروع مي‏شود به اعتدال تا مي‏رسد به آخر دوران ظهور كه «رجعت» است تا آن موقعي‏كه رسول‏خدا9 شيطان و جنود او را از بين مي‏برند آن‏وقت ديگر مي‏رسد به نهايت اعتدال كه ذره‏اي ظلم در عالم وجود ندارد. اين تقريباً تشبيهي است كه براي حركت افلاك فرموده‏اند. تا وقتي‏كه افلاك بر همين شكل است و الآن همين سرعتي كه ملائكه در افلاك ايجاد كرده‏اند، براي حكماي فلكي و علماي آشنا به حركات فلك يك مشكلي ايجاد كرده كه اختلاف اين حركات نتوانسته مسيري را براي آن‏ها روشن كند و نوعاً به مشكلات مباحث فلكي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 25 *»

برمي‏خورند و حلّش به اين است كه اين مشكلات هست، اين‏ها نتيجه همين سرعتي است كه ملائكه در حركات فلك ايجاد كرده‏اند.

موقعي‏كه آهسته آهسته به اعتدال خود برگردد، چون قلب هم به حالت اعتدال خود با اجرام فلكي تشابه دارد، و در موقع لازم آن موقعي‏كه شروعِ به اعتدال است، آهسته آهسته ساختمان بدن‏ها هم طوري مي‏شود كه قلب در وسط بدن قرار مي‏گيرد و وقتي‏كه قلب در وسط بدن قرار گرفت آثار ارواح غيبيّه و ظهور عقل در اين بدن به نهايت خود و به اعتدال خود مي‏رسد، همان تعبيري كه مي‏فرمايند: حجة اللّه و بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه دست مي‏گذارند بر سر افراد و عقلشان به كمال خود مي‏رسد، اين دست گذاردن همان دست عنايت و توجّه خاص است كه مي‏فرمايند و عقل‏ها به كمال مي‏رسد همه داراي عقل كامل مي‏شوند؛ يعني عقل به كمال خود در اين بدن ظاهر مي‏شود و به اين بدن تعلق مي‏گيرد به واسطه اين‏كه مركزش و محلّش در اعتدالي قرار مي‏گيرد كه مي‏تواند آن را حكايت كند، كمال او را حكايت كند به همان قرار گرفتن در وسط بدن.

اين تقريباً بيان مطلبي است كه از جمله در روايت هم رسيده كه در دوران حكومت حق و دولت حق، هر روز برابر با ده روز در دوران حكومت باطل است، معناي اين سخن اين است كه وقتي فلك به اعتدال خود حركت كرد اين حركت آثاري كه در اجزاي اين عالم دارد اين است كه چون حركت كاملاً معتدل است نه سريع، و به طبع خود فلك است نه خلاف مقتضاي طبعش، اثرش در روي موجودات، كامل است و از جمله موجودات انسان است، ديگر وقتي‏كه حركت فلك در گردشش بر اين موجود، آثار معتدل بگذارد خواه و ناخواه در اين موجود اين قبضات عرش را كه مي‏فرمايند هر موجودي از اين عالم دارا است و نُه قبضه از افلاك و آسمان‏ها و يك قبضه از زمين دارد وقتي‏كه فلك مي‏گويند همه را شامل است حتي فلك، زمين را هم

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 26 *»

شامل است، وقتي‏كه حركات اين‏طور باشد، آثار اين‏طور معتدل اثر مي‏گذارد و تمام قبضات عرش به فعليّت مي‏رسد؛ يعني در هر حركتي براي هر فلكي از افلاك، اين اثرات در اين افراد و موجودات هست و از جمله در انسان، و در هر گردشي قبضات ده‏گانه را در او بالفعل مي‏كند و اثرش در انسان ظاهر مي‏شود. از اين جهت در هر روز گويا ده روز بر اين انسان گذشته است، از اين جهت هر روزي را مي‏فرمايند ده روز است، هر روزي برابري مي‏كند با ده روز كه در دوران باطل باشد؛ به اين معنا كه در آن دوران در هر گردشي اگر يك قبضه به فعليت مي‏رسيد مثلاً، حالا در هر گردشي ده قبضه به فعليت مي‏رسد و بركات به اين معنا اين‏قدر زياد مي‏شود و رحمت اين‏قدر اضافه مي‏شود كه در هر حركت فلكي، انسان اين خاصيت در او پيدا مي‏شود و آثار اين قبضات ده‏گانه در او بالفعل خواهد بود.

و همچنين تعبير ديگري كه دارند كه خورشيد از مغرب طلوع مي‏كند، چون الآن حركت خورشيد به طرف مغرب است، طلوع از مغرب خواهد بود نه از مشرق، چون حركت به طرف مغرب است بايد طلوع هم از مغرب باشد از اين جهت طلوع خورشيد از مغرب خواهد بود اين هم يك تعبيري است كه فرموده‏اند. چون به طرف مغرب مي‏رود بايد هم از طرف مغرب به طرف مشرق بيايد. از اين جهت طلوع از مغرب به طرف مشرق خواهد بود. و اين تعبير از اين است كه بركات و رحمت‏ها براي بشرها چنان خواهد بود كه ديگر نمي‏شود تعبير به شب آورد، همه‏اش طلوع از مغرب است. شب يعني چه؟ طلوع از مغرب به طرف مشرق است. چون حركت از طرف مغرب به طرف مشرق مي‏شود باز از مشرق به طرف مغرب مي‏آيد، ديگر اين علتش اين است كه شب و روز پيدا مي‏شود و حالا كه به طرف مغرب مي‏رود طلوع هم از مغرب خواهد بود؛ يعني طلوع از آن‏جا هم روز است، همه‏اش روز است و ديگر شب نخواهد بود؛ يعني احتياج به اين‏كه بشر شبي بر او بگذرد فتوري براي او فراهم بشود، يا فرض

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 27 *»

بفرماييد چيزي بر او مخفي بشود، نيست. هميشه براي او حالت روز است، حالت بركت و رحمت روز است.

از شدت بصيرت از شدت معرفت از شدت بروز بركات و ظهور كمالات، خود شخص اين‏قدر كمالات براي او زياد مي‏شود كه مي‏فرمايند: احتياج به نور خورشيد و ماه نيست. نه اين‏كه خورشيد و ماه نيست، خورشيد و ماه هست احتياج به نور خورشيد و ماه ندارد، براي او چيزي پوشيده نيست تا در پرتو خورشيد ببيند. بينايي انسان به حدي مي‏رسد كه خودش نافذ در اشياء است، ديگر احتياج ندارد كه در پرتو خورشيد ببيند و از پرتو خورشيد استفاده كند. الحمدللّه ربّ العالمين بر اين‏كه خداوند يك‏چنين ذخيره‏اي براي بشر فراهم فرموده و بشر را به اميد آن روز آماده كمال ساخته است. خداوند همه ما را از منتظرين فرج امر آل محمّد :قرار بدهد! كه ان‏شاءاللّه خودمان را در معرفت و عمل و تقوا براي آن روز آماده سازيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 28 *»

 

درس    90

 

 

(دوشنبه / 4 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r معناي دوم قلب: «عقل»

r چرا «عقل» را قلب گفته‏اند؟

r اقسام وجود از نظر حكماء

r معناي سوم قلب: «شخص»

r اجزاء تشكيل دهنده شخص يا اركان شخصيّت

r معناي چهارم قلب: «فؤاد»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 29 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

معناي دوّمي كه براي «قلب» ذكر شده يعني در آيات و روايات قلب فرموده‏اند و اراده آن معنا را كرده‏اند عبارت از عقل است و اين معنا زياد به‏كار برده شده؛ يعني كلمه قلب در معناي عقل در قرآن و در فرمايشات ائمه: زياد رسيده، از جمله اين آيه شريفه است انّ في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السّمع و هو شهيد([9]) در اين بياناتي كه خداوند مي‏فرمايد ذكري و ياد آوري است براي كسي كه براي او قلب است. در اين‏جا مراد از قلب عقل است. كسي كه عقل دارد از اين فرمايشات متذكر مي‏شود اين يك مورد. در حديثي حضرت صادق7مي‏فرمايند انّما يعرف القلب الاشياء كلّها([10]) قلب تمييز اشياء مي‏دهد بين اشياء تشخيص مي‏دهد، كه مراد از قلب در اين‏جا عقل است. چون عقل است كه مميّز است و آنچه را كه قوا و مشاعر ما از خارج ادراك مي‏كنند، عقل است كه اين‏ها را بررسي و وارسي مي‏كند و به صحت و يا فساد آن‏ها حكم مي‏كند و همچنين به حق بودن يا به باطل بودن آن‏ها حكم مي‏كند. خلاصه تمييزدادن بين مدرَكات ما اگرچه به واسطه ساير قوا و ساير مشاعر باشد اين‏ها را قلب

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 30 *»

تمييز مي‏دهد؛ يعني عقل تمييز و تشخيص مي‏دهد. همچنين در اين آيه شريفه كه مي‏فرمايد نزل به الروح الامين علي قلبك لِتكون من المنذرِين([11]) قرآن را روح الامين بر قلب تو نازل مي‏كند فرود مي‏آورد ـ در اين‏جا مراد از بر قلب تو، بر عقل تو است ـ تا اين‏كه از انذار دهندگان باشي. پس مراد از قلب در اين‏جا عقل است.

همين‏طور در آن حديث شريف مصباح الشريعه كه حضرت صادق7مي‏فرمايند اذا اشرق نور اليقين في القلب شاهد الفضل وقتي‏كه نور يقين بر قلب تابيد انسان فضل خداوند را مشاهده مي‏كند و اميدوار به فضل مي‏شود و خائف از عقاب و عذاب خداوند مي‏شود و مقام يقين به او دست مي‏دهد. در اين‏جا مراد از اين‏كه نور يقين در دل مي‏تابد؛ يعني بر عقل مي‏تابد، چون كار عقل اين است كه ما را اميدوار به فضل خداوند مي‏كند و ما را از عقاب و عذاب خداوند و غضب خدا مي‏ترساند و اين دو؛ يعني خوف و رجاء كه براي مؤمن فراهم شد، براي او ترقي دست مي‏دهد كه دو بالي است كه مؤمن به وسيله اين دو بال در ترقيات صعود مي‏كند به‏طوري كه مي‏فرمايند: اگر خوف و رجاء مؤمن را با يك‏ديگر بسنجند هيچ‏يك بر ديگري زيادتي ندارند يا هيچ‏يك از ديگري نقصان ندارند، هر دو مطابق با يك‏ديگر است به اين شدت كه اگر مؤمن گناه ثقلين كرده باشد نااميد از فضل خداوند نيست و اگر عبادت ثقلين كرده باشد ايمن از عذاب خدا نيست؛ يعني مطمئن به عمل خود نيست. مقصود اين است كه خوف و رجاء از تابش نور يقين بر عقل فراهم مي‏شود وقتي‏كه عقل به نور يقين منوّر شد و يقين براي عقل فراهم شد، به رحمت خدا يقين دارد، از اين جهت از رحمت خدا نااميد نمي‏شود، اگرچه معاصي ثقلين را انجام داده باشد ولي نااميد از رحمت خدا نمي‏شود. همچنين چون يقين دارد به عذاب خدا؛ يعني به عدل خدا، اگرچه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 31 *»

عبادت ثقلين انجام داده باشد باز به عدل يقين دارد كه اگر خدا با عدلش با او رفتار كند او را عذاب مي‏كند و به جهنم مي‏برد.

پس چون نور يقين؛ يعني «يقين به فضل» و «يقين به عدل» هر دو را دارد هم به فضل خدا يقين دارد هم به عدل خدا يقين دارد، پس چون نور يقين بر عقل تابيد انسان فضل خداوند را مشاهده مي‏كند و اين قسمتش را هم فرمودند كه عدل خداوند را هم مشاهده مي‏كند؛ يعني هر دو را يقين مي‏كند. چون اين حديث شريف در مواردي است كه اگر خاطرتان باشد مربوط به همان بود كه نجوي العارفين تدور علي ثلاثة اصول يعني اصولاً سه امر است كه اهل معرفت برنامه‏شان بر اين سه امر دور مي‏زند كه يكيش مربوط به اين قسمت است كه ذكر مي‏فرمايند. چون در باره عارفين است از اين جهت فضل را امام7 ذكر فرموده است اما مي‏دانيم اذا اشرق نور اليقين علي القلب شاهد الفضل و شاهد العدل([12]) هر دو را، ديگر شخصي كه با نور معرفت و نور يقين شد هم فضل خدا را مشاهده مي‏كند و اميدوار مي‏شود و رجاء در او پيدا مي‏شود و هم عدل خداوند را ملاحظه مي‏كند و مشاهده مي‏كند و در او خوف پيدا مي‏شود. خوف نتيجه مشاهده عدل خداوند است و رجاء نتيجه مشاهده فضل خداوند است، سراسر عالم هم كه از اين دو پر است، هرگوشه و كنار عالم را كه نگاه كند هم فضل خدا را مي‏بيند و هم عدل خدا را مي‏بيند. خدا ظالم نيست. جايي، موردي در خلقت خلاف نكرده، مطابق با اقتضاي خلق مشيت خود را جريان داده است. اين است كه فضل؛ يعني كسي از او طلب‏كار نيست. با وجودي كه اقتضاء در خلق هم هست طلبي كه در كار نيست؛ يعني حقّي كه بر خدا پيدا نمي‏شود از اين جهت باز همه‏اش فضل است. پس چون «نور يقين به فضل» و «نور يقين به عدل» بر عقل مي‏تابد، شخص مؤمن داراي رجاء و داراي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 32 *»

خوف مي‏شود و اين دو دو بالي است كه مؤمن با اين دو بال ترقي مي‏كند. مقصود اين است كه در اين حديث شريف كه مي‏فرمايند: نور يقين كه در قلب مي‏تابد مراد عقل است، عقل است كه صاحب يقين و داراي خوف و رجاء مي‏شود.

حالا چرا «عقل» را قلب گفته‏اند؟ علتش اين است كه عقل مخزن معاني و حقايق و اسماء و صفات است و همچنين مخزن موادّ اشياء است چون اين امور در عقل وارسي و زير و رو مي‏شود، به تعبير ديگر چون قلب هم به معناي اين رو و آن رو كردن است، قلب انسان را هم كه قلب مي‏گويند به همين مناسبت است، عقل را هم كه قلب مي‏گويند به همين جهت است كه اين معاني و حقايق در عقل انسان وارسي و زير و رو مي‏شود و مرتّب معاني و حقايق و اسماء و صفات در عقل اين دگرگوني‏ها را دارد. پس چون ظرف اين امور است و مخزن اين امور است عقل را «قلب» گفته‏اند. همچنين عقل اين خصوصيت را دارد كه اگر شخصي شقي باشد ولي تصميم بگيرد كه از عقل متابعت كند، به واسطه متابعت عقل او را به سعيد منقلب مي‏سازد. فرمود امام7كسي كه استرشاد از عقلش بكند؛ يعني از او طلب رشد كند و به راهنمايي‏هاي عقلش رفتار كند، او رشد پيدا خواهد كرد و سعادتمند خواهد شد. پس شخص شقي به واسطه متابعت عقلش به سعيد و سعادتمند منقلب مي‏شود و همچنين شخصي كه در سعادت است؛ يعني در هدايت است اما وقتي‏كه بر خلاف دريافت عقلش رفتار كرد، با عقل مخالفت كرد و به ارشادهاي عقل توجه نكرد، اين باز از سعادت به شقاوت منقلب مي‏شود. پس چون به عقل حالت انقلاب و دگرگوني دست مي‏دهد، از اين جهت عقل را «قلب» گفته‏اند.

همچنين از نظر حكمت اولين تعيّن از وجود مقيّد عقل است. وجود مطلق كه از اطلاق خارج شد و تعين و تقيّد پيدا كرد و «وجود مقيد»  شد، اول ظهورش عقل است. پس چون اول مرتبه از مراتب وجودات مقيّده، عقل است از اين جهت عقل را قلب

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 33 *»

گفته‏اند كه وجود مطلق به واسطه عقل به وجود مقيّد قلب و منقلب شد. چون اين خودش يك بحثي است كه در باره شناخت اقسام وجودها است كه يك وجود داريم وجود حق؛ يعني وجود لابشرط كه وقتي كيفيت؛ يعني نوع تحقق‏ها و نوع كيان‏ها بررسي مي‏شود اين را آيه حق مي‏دانند و «وجود حق» مي‏دانند نه ذات خداوند. البته فلاسفه و عرفا وقتي‏كه «وجود حق» يا «وجود لابشرط» مي‏گويند ذات خدا و وجود خدايي را اراده مي‏كنند. ولي مشايخ ما وقتي وجود حق يا وجود لابشرط مي‏فرمايند، وجود آيه خدا را اراده مي‏كنند كه وجود «آيه خدا» و عنوان خدا و وجه خدا كه خدا به او شناخته مي‏شود، وجودش را بخواهيم بشناسيم چطوري است؟ وجود لابشرط است؛ يعني وجودي است كه نه به قيدي مقيّد است و نه حتي به لاقيد مقيّد است، وجودي است كه لابشرط است؛ يعني مشروط نيست به اين‏كه مقيّد باشد به قيد يا مقيّد باشد به اطلاق و بي‏قيدي، وجودي است لابشرط، فوقِ هم وجود مطلق و هم وجود مقيد است؛ يعني نوع وجودِ آيه خداوند، آيه تعريف و تعرف خداوند، آيه‏اي كه خداوند به آن آيه شناخته مي‏شود، نوع وجود آن را مي‏گويند وجود لابشرط است. اما عرفا مي‏گويند: وجود لابشرط وجود خدا است، نحوه تحقق خدا و نحوه وجود خدا وجود لابشرط است.

بعد وجود بشرط لا است؛ يعني وجودي كه مقيّد است به اين‏كه مقيد به قيدي نباشد. حكما مي‏گويند: اين نوع وجود، وجود خدا است. چون حكماي اصطلاحي در شناخت نوع وجود خدا از عرفا پايين‏ترند، عرفا در شناخت نوع وجود خدا بالاتر رفته‏اند، و هر دو اشتباه كرده‏اند. خداوند متعالي است از اين‏كه نوع وجودش را بشناسيم و كيفيت وجودش را بيان بكنيم. خداوند سه نوع وجود خلق كرده: يك نوع وجود لابشرط كه مشايخ ما مي‏فرمايند: اين نوع وجود وجود «آيه خدا» است نه وجود خود خدا. خدا متعالي است از اين‏كه ما وجود او را بشناسيم و كيفيت وجودش را درك

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 34 *»

كنيم تا آن را توصيف كنيم. نه! آياتي كه براي معرفتش آفريده اين آيات نوع وجودشان وجود لابشرط است؛ يعني آن وجودها مقيّد نيستند نه به قيدي و نه مقيّدند به اين‏كه قيد نداشته باشند، متعالي‏اند هم از قيد و هم از لاقيد و بي‏قيد بودن، از هر دوي آن‏ها متعالي هستند، فوق اين‏ها هستند. بعد وجود بشرط لا است كه همان وجود اطلاقي است؛ يعني وجودي كه مقيّد به هيچ قيدي نيست. مشايخ ما مي‏فرمايند: اين نوع وجود، وجود فعل خدا است، فعل خدا كيفيت وجودش اين است كه بشرط لا است؛ يعني به شرط قيدي نيست، هيچ قيدي در او نيست، بايد آن وجود را بدون قيد دانست. بعد وجود مفعول‏هايي است كه اين‏ها به فعل خدا درست شده و ساخته شده‏اند اين‏ها وجود بشرط شي‏ءاند و مقيّد به قيدند آن‏وقت «وجود مقيّد» ناميده مي‏شود. اول ظهور وجود مقيد هم «عقل» است و آخر ظهورش هم اين ذرّات خاكي است كه ما مشاهده مي‏كنيم كه از آن ريزتر همان اتم اسمش را بگذاريم بهتر است، ديگر حالا اتم بگوييم، قبلاً مي‏گفتند ذره و ذرات؛ يعني همين ذرات مشهور ولي از اين‏ها هم ديگر ذرات ريزتري پيدا شد كه مثلاً بگوييم اتم، بالاخره اين‏ها همه ظهورات وجود مقيد است. پس وجود مطلق به وجود مقيد قلب شد و اول ظهورش عقل است، به اين اعتبار از نظر حكمت مي‏شود گفت كه عقل را قلب گفته‏اند اين هم مطلبي است.

تا به اين‏جا دو معنا براي قلب ذكر شد: يكي همان «قلب» ظاهري بدن انسان، دوم: قلب بگويند و «عقل» را اراده كنند. معناي سومي كه ذكر شده و قلب در آن معنا استعمال شده عبارت است از شخص؛ مثلاً ما اشاره مي‏كنيم و مي‏گوييم: «من» يا مي‏گوييم: «تو» به اين من و تو كه شخصي است و شخص اراده مي‏شود، قلب گفته شده؛ يعني گاهي در آيات و روايات قلب گفته‏اند و اراده كرده‏اند من را، تو را، همان شخص را اراده كرده‏اند. اين يكي از معاني است كه «عقل» هم گاهي به اين معنا آمده. فؤاد هم گاهي به همين معنا آمده كه بعد اشاره مي‏كنيم كه مقصود اين است كه به عربي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 35 *»

مي‏گويند: «انا». ديگر «من»، انا، انت، «تو»، بخواهند بگويند من يا بخواهند بگويند تو، مي‏گويند قلب. پس قلب معناي سومش عبارت است از من، تو و به عربي «انا»، «انت» مثلاً كه شخص مراد است. البته شخص كه مراد است مي‏دانيم شخص يك مجموعه‏اي است كه من را تشكيل مي‏دهد؛ يك مجموعه روي هم رفته را من تشكيل مي‏دهد كه مي‏گوييم من يا مي‏گوييم تو، اين من و تو كه اشاره مي‏كنيم و قلب گفته مي‏شود، اين يك مجموعه‏اي است ولي اين مجموعه يك حالتي پيدا كرده كه آن حالت را حالت وحداني مي‏گويند و تقريباً وحدتي ملاحظه مي‏شود. آن حالتي كه از اين مجموعه فراهم شده و تقريباً از مراتبي تشكيل شده و اين اجزاء و اين مراتب با يك‏ديگر دست به دست هم داده به‏طوري كه استقلال يك‏ديگر را هم از بين برده، و يك حالت وحداني «من» فراهم شده كه مي‏گويم: من آمدم، شما آمديد، تو گفتي، ببينيد يك حالت وحدت را درنظر گرفتيم به‏طوري كه استقلال اجزاء كاملاً از بين رفته و حال آن‏كه ما مي‏بينيم مراتبي هستيم.

من يك مراتبي است روي هم رفته و با يك‏ديگر مجموع شده كه حالا مي‏گوييم: من، يا مراتبي را درنظر گرفتيم و اين‏ها را در يك حالت وحداني و بسيط مشاهده مي‏كنيم مي‏گوييم تو. پس «المعبّر بانا» يا «المعبّر بانت هو شخص» كه «حاصلٌ من المراتب و الاجزاء» در واقع اين است آني كه تعبير از آن به «من» و «تو» و «او» آورده مي‏شود، يك شخص است كه فراهم شده از يك عدّه مراتبي و اجزائي كه اين‏ها دست به دست يك‏ديگر داده‏اند و چنان در هم رفته‏اند كه يك وحدت را تشكيل داده‏اند و يك واحدي را تشكيل داده‏اند كه حاصل از اين اجزاء و اين مراتب است كه كاملاً با يك‏ديگر مجموع شده و با همديگر تعريف شده‏اند. آن‏وقت از اين حالت وحدت تعبير به «انا» يا تعبير به «انت» آورده مي‏شود و در باره اين مطلب آياتي و رواياتي هست كه اشاره به اين مطلب دارد كه بيشتر مشاراليه در «انا» و «انت» در واقع همان حالت جامعه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 36 *»

 است. آن حالت جامعه و قاهره كه تمام اين مراتب را مقهور خود مي‏كند و بر همه اين مراتب و اجزاء مهيمن مي‏شود و بر آن‏ها مستولي مي‏شود و بر اين اجزاء حالت قيوميت و حالت احاطه پيدا مي‏كند، او را «قلب» مي‏گوييم. پس قلب در اين‏جا يعني آن حالت مجموعه و حاصله از تأليف و تشكيل اين اجزاء و مراتب با يك‏ديگر.

پس بايد توجه داشته باشيم به اين‏كه قلب صادق است و صدق مي‏كند بر يك حالت حاصل از اجزائي كه اين اجزاء كليّةً چهار جزء است، به حسب كليّت چهار جزء است كه با همديگر تأليف شده و با همديگر مجموع شده‏اند و يك حالت وحدت پيداكرده‏اند كه همان حالت وحدت را قلب مي‏گويند يا در معناي ديگر انَا، من، يا تو مي‏گويند. آن حالت مجموع، من است. آن حالت مجموع ـ نه جزء جزء ـ آن حالت مجموع، تو است و مشاراليه به انا و انت من و تو، همان حالت مجموعه است و قلب همان است. گاهي يكي از معاني قلب خود همان حالت مجموعي است كه البته اين اجزاء به حسب كليّت چهار جزء است، به تعبير ديگر «چهار ركن» است: «ركن ايمن اعلا» و در اين‏جا كه راست و چپ گفته مي‏شود نه به حسب اين راست و چپ بدن است، به حسب رتبه است. ركن ايمن اعلا كه اين ركن ايمن اعلا در اين مجموعه عقل است. عقل در اين مجموعه خودش ركني است.

و البته مي‏دانيم در بحث‏هايي كه قبلاً داشتيم ديگر عقل در اين‏جا فرق نمي‏كند چه «عقل مستوي» باشد چه دو طرف عقل مستوي كه «عقل منخفض» و «عقل مرتفع» بود، عقل كه گفته مي‏شود در هر حالتي باشد، در هر مرتبه‏اي از كمالش كه باشد، ركن ايمن اعلاي اين اركان چهارگانه‏اي است كه اين مجموعه از آن فراهم شده و قلب بر اين مجموعه گفته مي‏شود. و همين ركن است كه نوعاً در همه‏جا اشاره داريم كه هر مجموعه‏اي كه از چهار ركن تشكيل بشود آن ركن اوليّش ركن ايمن اعلايش گفته

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 37 *»

مي‏شود كه نور ابيض و هو نور الانوار و منه ضوء النّهار([13]) يعني مي‏خواهند بفرمايند اين مرتبه و اين ركن، در بساطت فوق همه مراتب است، در بي‏رنگي فوق همه است از اين جهت تعبير آورده مي‏شود به اين‏كه اين ركن ركن ابيض است، ركن ابيضي است كه بياض از آن ركن درست شده؛ به اين معنا كه اگر براي اين مجموعه و يا هرچيزي بساطتي هست به آن ركن مربوط مي‏شود و از آن ركن سرچشمه مي‏گيرد.

ركن دوم را مي‏گويند ركن ايمن اسفل كه عبارت است از روح و روح مرحله‏اي است كه برزخ بين عقل و نفس است و مقامش بسيار رقيق و لطيف است و آن موجوداتي و مراتبي از موجودات را درك مي‏كند كه شروع كرده‏اند در تشخص اما هنوز تشخص براي آن‏ها به تمام نرسيده است. يك‏چنين مرحله‏اي را مي‏گويند روح درك مي‏كند. اشياء و كائنات را درك مي‏كند اما در آن مقامي كه هنوز اين اشياء و كائنات تشخصّشان و تحددّشان تمام نشده، شروع به تشخص و محدوديت كرده‏اند از اين جهت ادراك روح را ادراك برزخي گفته‏اند و آثار ادراكات روح يا در عقل ظاهر مي‏شود يا در نفس ظاهر مي‏شود، خودش به طور استقلال و تمام نمي‏تواند دركي داشته باشد دركش برزخي است، تماميّت دركش يا در صورت عقل انجام مي‏شود و ادراكات عقلاني است يا در نفس انجام مي‏شود و ادراكات نفساني است پس به اين اعتبار مي‏گويند: بين دو شي‏ء متباين حالت ربط و برزخيت دارد، عقل و نفس از جهتي متباين‏اند و رابطه‏شان و حالت برزخيشان به واسطه روح است و روح چنين ادراكي دارد.

ركن سوم يا بفرماييد جزء سوم در تشكيل دادن «من» و «قلب» ـ به معناي «من» ـ عبارت مي‏شود از ركن ايسر اعلا اين ركن عبارت از نفس است نفس هر موجودي كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 38 *»

البته بشود به آن گفت: «تو» يا بتواند بگويد «من» و مجموعه از اجزائي باشد ركن سوم يا جزء سومش به حسب رتبه، نفس ناميده مي‏شود كه در انسان مدرك صور غيبيّه است و صوري كه از خصوصيات جسمانيّت و حدود زماني و مدّت و وقت‏هاي زماني مجرّدند، اين صور را نفس انساني ادراك مي‏كند. پس نفس مدرك يك‏چنين صوري است و محل نقوش و اضافات و قراناتي است كه در اشياء فراهم مي‏شود.

ركن چهارم يا جزء چهارم عبارت است از مقام طبيعت و طبيعت كه مي‏گويند حيث مبدئيتش را براي اجسام درنظر مي‏گيرند از اين جهت مراتب بعدي تمام تشخّصات همين مرتبه خواهد بود. از اين جهت كسي نگويد: پس چرا جسم شمرده نشده؟ طبيعت كه مي‏گويند ديگر طبيعت اول مبدء اجسام است و به آخر كه مي‏رسد مرحله جسمانيت همه را شامل است. پس در ركن چهارم كه مي‏گويند مقام طبيعت يا جزء چهارم را طبيعت مي‏شمارند به اعتبار مبدئيتش براي اجسام است و اين ركن حتي اين جسم دنيوي را هم شامل مي‏شود، ديگر اين جسم دنيوي هم از متمّمات همان طبيعت است و ظهور همان طبيعت و تحقق همان طبيعت است كه عالم شهود را هم شامل است. خلاصه اين چهار جزء كه با يك‏ديگر يا چهار ركن كه با يك‏ديگر ضميمه شدند و تمام شدند، آن حالت مجموعي و حالت حاصله از اين ارتباط‏هاي چهارگانه و چهار مرتبه را قلب مي‏گويند، يا من مي‏گويند به عربي انا، و تو و انت اين‏ها تعابيري از آن است. پس گاهي قلب گفته مي‏شود و اين حالت اراده مي‏شود، اين يك معنا است. عرض كردم ركن اول را مي‏گويند «ركن ابيض» است و منه البياض ركن دوم را مي‏گويند «نور اصفر» است كه همان «روح» بود. نور اصفر مي‏گويند كه يك‏قدري از بساطت در آمده از سفيدي در آمده و حالت زردي به خود گرفته، روح زرد است و نور اصفر است كه و منه الصّفرة يعني هر مقدار كه چيزي از بساطت خارج شد از ركن روح سرچشمه مي‏گيرد. ركن سوم را كه گفتيم نفس است مي‏گويند: نور اخضر است كه اخضرّت منه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 39 *»

 الخضرة([14]) يا منه اخضرّت الخضرة خضرويّت از آن است؛ يعني از اين‏جا و از اين مرتبه يك‏قدري شدّت و تقريباً كدورت پيدا مي‏شود. ركن آخر را كه «ركن طبيعت» است آن را مي‏گويند «نور احمر» است كه منه احمرّت الحمرة([15]) حمرويّت و هرگونه كدورت ديگر از اين مرحله طبيعت شروع مي‏شود كه ديگر جسم، عالم كدر و عالم كدورت است.

اين‏ها تعابيري است كه رسيده حتي مي‏فرمايند: در قلب ظاهري كه معناي اولي قلب بود، درباره تجاويفي كه براي آن ذكر شد مي‏فرمايند: چهار جوف است كه اشاره به همين مراتب چهارگانه‏اي است كه در خود هر حالت مجموعه وجود دارد و در «من» وجود دارد كه اين قلب در عالم كلّي به حسب خودش كلّي است و اين مجموعه در اشخاص جزئي هم به حسب خودشان است؛ يعني در عالم كلي اين مجموعه عالم را ما يك فرد حساب كنيم كه داراي چهار ركن است و اين مجموعه را «عالم» اسم مي‏گذارند. حال اين عالم چهار ركن دارد: يك ركنش عقل است يك ركنش روح است يك ركنش نفس است يك ركنش طبيعت است؛ يعني جسم اين عالم ما. مجموعه‏اش را روي هم رفته يك شخص حساب كنيد به اين شخص قلب مي‏گويند اسم قلب هم به او داده مي‏شود. البته در عالم كلّي اين‏ها كلّي است؛ يعني عقل كلي، روح كلي، نفس كلي، طبيعت كليّه و اين چهار ركن و چهار جزء با هم ضميمه شده‏اند، شخص عالم را تشكيل داده‏اند. شخص عالم؛ يعني ماسوي اللّه از آن‏ها تشكيل شده‏اند. آن‏وقت در جزئي جزئي اجزاء اين عالم باز اين مراتب به حسب خودشان وجود دارد و از جمله انسان است.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 40 *»

انسان هم كه عالم كوچك است و براي خودش عالمي است اين چهار ركن را دارد: عقلش مي‏شود جزئي از عقل كلّي اين عالم، روحش مي‏شود جزئي از روح كلّي اين عالم، نفسش مي‏شود يك نفس جزئي از نفس كلّي اين عالم و طبيعتش كه مبدء جسم او است و مراتب جسماني او را شامل است مي‏شود جزئي از طبيعت كليّه اين عالم. پس هركدام به حسب خودشان همان‏طور كه الآن ما عبارتيم از اين چهار مرتبه و چهار جزء و چهار ركن، و حالت مجموعه اين چهار مرتبه را مي‏گوييم «انا» «من» يا شما مي‏گوييد «انت» «تو»، اين را قلب مي‏گويند؛ يعني اين شخص؛ يعني اين حالت مجموعي. همين‏طور اين عالم هم اين چهار مرتبه را دارد كه به حالت مجموعيش مي‏گوييم عالم و مي‏شود بگوييم: اي عالم تو چنين كن! اي عالم تو چنين كردي! چنين مي‏كني. پس خطاب به همان حالت مجموعي مي‏شود كه براي عالم فراهم شده است.

بر همين حالت مجموعه، عرش گفته مي‏شود. گاهي «عرش» مي‏گويند و همين حالت مجموعه را اراده مي‏كنند كه براي اين چهار جزء يا اين چهار ركن فراهم مي‏شود كه همين عرش را مي‏گويند كه «مستوي الرحمن» است؛ يعني رحمن به حالت استوا نسبت به همه اجزا در اين حالت مجموعي قرار مي‏گيرد، خداوند به صفت رحمانيّت خود بر همين حالت مجموعه در باره هر شخصي مستولي است. شخص عالم را كه حساب كنيم خداوند بر عرش خود مستوي است و بر همه اجزاي اين عالم استيلا دارد و خود حالت مجموعي عالم، عرشي است كه رحمن؛ يعني خدا به اسم الرحمن كلّي خود بر اين عرش مستولي است و استوا دارد؛ يعني همه در مقابل قدرت او و احاطه او و تصرفات اسم الرحمن او علي السوي هستند، يكي نزديك‏تر باشد يكي دورتر باشد اين‏طور نيست. تمام اين مراتب چهارگانه در تصرف اسم الرحمن همه يكسان‏اند و الرحمن تصرفش بالنسبه به همه يكسان است، نه يكي نزديك‏تر باشد و از اين جهت قدرتش در او نافذتر باشد، نه يكي دورتر باشد و قدرتش در او كمتر نفوذ داشته باشد،

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 41 *»

نه ـ همه علي‏السِّوي هستند. معناي الرّحمن علي العرش استوي([16]) در اين‏جا اين‏طور مي‏شود. پس «قلب» گفته مي‏شود و يك‏چنين حالت مجموعي و حالت حاصله‏اي اراده مي‏شود كه از اين افراد و از اين اجزا و اركان فراهم مي‏شود.

معناي ديگري كه براي «قلب» است فؤاد است. در آيات و روايات گاهي قلب گفته‏اند و «فؤاد» را اراده كرده‏اند همان‏طور كه گاهي فؤاد گفته‏اند و «قلب» اراده كرده‏اند قلبِ به معناي شخص. به تعبير ديگر كلمه قلب و كلمه فؤاد دو كلمه‏اي هستند كه نوعاً در باره اين نوع كلمات عرض شده مثل مشيت، اراده، قدر و قضا و امثال اين‏ها كه كلماتي هستند كه «اذا اجتمعت» همين قلب و فؤاد «اذا اجتمعتا» اين دو كلمه كه در يك استعمال با هم جمع بشوند «افترقتا» از حيث معنا جدا مي‏شوند. اما «و اذا افترقتا اجتمعتا» اگر تنها تنها به‏كار بروند ممكن است به معناي همديگر بيايند؛ يعني قلب گفته شود و اراده شود فؤاد. و «فؤاد» مي‏دانيم يك مرتبه‏اي از مراتب است كه گاهي فؤاد گفته مي‏شود و اراده مي‏شود قلب ـ قلب به معناي همين شخص كه من گفته مي‏شود ـ فؤاد گفته مي‏شود و همين شخص و من اراده مي‏شود و كمتر به اين توجه شده است. از اين جهت بعضي‏ها به اين اشتباه برخورده‏اند و فكر كرده‏اند از فؤاد فقط «قلب» اراده شده است. اما نه، فؤاد گاهي به معناي خودش استعمال مي‏شود، گاهي به معناي قلب استعمال مي‏شود. وقتي‏كه جدا از كلمه قلب بيايد و به تنهايي به‏كار برود، ممكن است به معناي خودش باشد، ممكن است به معناي قلب باشد قلب به معناي منِ شخص. قلب هم همين‏طور وقتي تنها به‏كار برده شد، ممكن است در بعضي جاها به معناي فؤاد باشد كه معناي چندمين قلب مي‏شود؟ معناي چهارمين مي‏شود و هم ممكن است به معناي خودش باشد كه شخص است.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 42 *»

اما اگر كنار هم آمدند؛ يعني در حديثي ديديم اسم قلب و فؤاد با هم آمده يا در فرمايشي از فرمايشات بزرگان قلب و فؤاد با هم به‏كار برده شد، اين‏جا ديگر هريك معناي خودش را دارد؛ يعني فؤاد معناي خودش را دارد كه مرتبه‏اي از مراتب است و قلب هم به معناي خودش است كه شخص است.

حالا اگر فؤاد و قلب هر دو به معناي هم بيايند اگر فؤاد گفته شود و معناي قلب اراده شود كه شخص و انا است و قلب هم به معناي خودش انا و من باشد، در اين صورت اين دو تا من، چه فرقي با هم دارند؟ اگر گفتيم قلب و اراده كرديم فؤاد را؛ يعني من را، و گفتيم قلب و اراده كرديم من را آيا اين دو فرق نمي‏كند؟ فؤاد هم به معناي من بيايد قلب هم به معناي من بيايد، اين دو تا من با هم چه فرقي دارند؟ حتماً بايد فرقي با هم داشته باشند از اين جهت ان‏شاءاللّه فرقش را فردا عرض مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 43 *»

 

درس    91

 

 

(سه‏شنبه / 5 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r قلب به معناي شخص در انسان و در عالم

r قلب به معناي سوم و چهارم مرادف بوده و فرق آن‏ها با يكديگر

r فؤاد يعني «انا بلا انا»

r فؤادها «من» هاي خداوند هستند

r فؤادي‏ها مصاديق «من» خدا هستند

r «من» (فؤاد ـ قلب) از نظر حكمت و از نظر عرفان

r آيات تعريف و تعرف خداوند

r مثَل براي كشف سبحات

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 44 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

معناي سومي كه براي قلب ذكر شد عبارت بود از «المشار اليه بانا و انت» يعني آن حقيقت جامعه‏اي كه از آن به «من» تعبير مي‏آوريم و مشارٌاليه «تو» است كه معلوم شد عبارت است از يك هيئت جامعه و حالت حاصله‏اي از اركان چهارگانه‏اي كه اجمالاً ذكر شد كه در عالم كلّي، كلي است و در عالم جزئي، جزئي است؛ يعني در اين عالم كلّي؛ يعني در مجموعه هستي اين مراتب چهارگانه موجود است كه عقل كلّي و روح كلّي و نفس كلّي و طبيعت كليّه باشد كه مبدء عالم اجسام است و ساير مراتب عالم اجسام تعينات همين طبيعت كليّه است و در عالم كلّي حالت مجموعه اين چهار ركن را قلب مي‏گويند قلب عالم كلّي. همين تعبير درباره عالم جزئي است كه انسان باشد يا هر موجودي به حسب خودش. اين مراتب چهارگانه كه با يك‏ديگر تأليف و تشكيل مي‏شوند و حالت جامعه‏اي را تشكيل مي‏دهند آن حالت جامعه، مشارٌاليه به «انا» و «انت» است، هر موجودي كه اشاره به خود مي‏كند و مي‏گويد «من» يا مورد خطاب قرار مي‏گيرد و به او گفته مي‏شود «تو»، اين معبّرٌعنه به «انت» يا «تو» و «انا» يا «من» اين‏ها در واقع همان حالت جامعه است كه قلب است و به تماميّت اين مراتب چهارگانه اين مرتبه جامع و مرتبه كامل پيدا مي‏شود و همين حالت جامعه در جميع اين اركان چهارگانه متدرّج و مندرج است و در همه اين‏ها ظاهر است و مجموع همه اين‏ها است. به تعبيري مجموعه همه اين‏ها است و به تعبيري ظاهر در جميع اين‏ها است به هر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 45 *»

مرتبه‏اش كه اشاره كنيم مي‏تواند بگويد «من» و از هر مرتبه‏اش مي‏تواند تعبير بياورد «من» به واسطه همان ظهور آن مرتبه جامعه و حاصله در هريك از اين اركان چهارگانه. پس در واقع آن حقيقت در جميع مراتب غيبي و مراتب شهادي اين موجود ظاهر و مندرج است حالا عرض كردم چه در عالم بزرگ و عالم كبير كه عالم باشد و يا در عالم صغير كه به هر شخصي مي‏شود گفت: شخص تمام است از اين چهار مرتبه به حسب خودش تشكيل يافته است.

پس يكي از معاني قلب همين «من» شد كه به تعبيري ديگر شخص و حالت جامعه شخص است، در اين‏جا مي‏بينيم قلب به اين معنا با فؤاد مرادف مي‏شود چون فؤاد هم به معناي «من» و «انا» است؛ يعني فؤاد را هم وقتي‏كه به «من» معنا مي‏كنند يا به همان انا تعبير مي‏كنند؛ يعني وقتي مي‏گويند فؤاد چيست؟ مي‏گويند: فؤاد عبارت است از «المعبّر عنه بانا» آن حقيقتي كه از آن به «من» تعبير آورده شود، آن فؤاد است. پس فؤاد هم به معناي انا، من است قلب هم در اين معناي اخيري كه ذكر شد به اين معنا به‏كار مي‏ورد حال فرق بين فؤاد به معناي من و قلب به معناي من چيست؟ اين دو چه فرقي با يك‏ديگر دارند؟ فرقشان نسبتاً دامنه‏دار است و در فرمايشات نوعاً در زمينه فؤاد خيلي مباحث فرموده‏اند. چون پي‏بردن به اين مرتبه و توضيح و تشريح اين مقام مخصوص مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم است از اين جهت اين بزرگواران در زمينه فؤاد خيلي فرمايشات دارند و در نوع مواعظ و فرمايشاتشان بحمداللّه متذكر هستيم و متوجه‏ايم كه مطلب چيست. و اجمالاً به مقداري كه در اين زمينه لازم است و به‏خصوص در باره اين مراتبي كه مورد بحث بود و ترقي انسان در اين مراتب به واسطه محبت به خدا و اولياء خدا:كه مورد بحث بود و اختلاف بين مكتب حق و مكتب عرفا كه مورد بحث بود، از اين جهت لازم شد اين مراتب ذكر شود و مراد خدا و اوليائش: و بزرگان در اين تعابير اجمالاً به دست بيايد. از اين جهت بد نيست اين‏جا

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 46 *»

به اين مطلب هم اشاره كنيم كه فرق بين آن من كه گفته مي‏شود فؤاد و آن من كه گفته مي‏شود قلب، اين دو فرقشان با هم چيست.

فرق اين دو با هم به‏طور اجمال اين است كه وقتي مي‏گوييم قلب به معناي انا و من است اين من، مني است كه خلق مي‏گويد. خلق وقتي‏كه در مقام خلقي تعبير از شخص خود مي‏آورد مي‏گويد: من، يا ما از شخص در مقام خلقيش تعبير مي‏آوريم و مي‏گوييم تو، اشاره مي‏كنيم و مي‏گوييم تو، اين من و تو كه معناي قلب است و قلب به اين معنا است مربوط مي‏شود به شخص و جهت خلقي شخص. اما فؤاد كه من است آن مني است كه نسبت به خدا پيدا مي‏كند و به اصطلاح من خدايي است يا اگر فؤاد را گفتيم و شخص مخاطبي را اراده كرديم و به او «تو» گفتيم در آن‏جا تو ي او را بايد توي خدايي بگيريم يعني اشاره به تو ي خدايي باشد و مراد از «تو» تو ي منسوب به خدا باشد همان‏طور كه در «من» هم همين‏طور من منسوب به خدا باشد. به تعبير ديگر وقتي گفته مي‏شود قلب به معناي انا است، انا در اين‏جا با تعين انانيّت است و وقتي‏كه گفته مي‏شود فؤاد به معناي انا است، اين‏جا انا بلاانا و بلاانانيّت بايد ملاحظه بشود كه اين انا بلاانا در چه صورت ظاهر مي‏شود؟ به همان تعبير حضرت امير صلوات اللّه عليه كه فرمودند كشف سبحات الجلال من غير اشارة([17]) اين‏جا من غير اشارة همان انا بلاانا است انا بلاانا؛ يعني من بدون منيّت.

اين من را كسي بگويد اما اين من بدون منيّت باشد كه هيچ منيّت در او لحاظ نشود، اين انا و من به اين معنا مراد از كلمه فؤاد است. همان تعبير حضرت امير در حديث حقيقت كه در واقع وقتي اين انا ظاهر مي‏شود ـ طبق آن حديث شريف و فرمايشاتي كه در همين زمينه در بيان حقيقت دارند كه همان فؤاد باشد ـ مي‏فرمايند:

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 47 *»

وقتي ظاهر مي‏شود؛ يعني انا نمودار مي‏شود و من نمودار مي‏شود كه كاملاً تمام سبحات اولاً كشف بشود موهومات محو بشود و معلومات آشكار بشود بدون اشاره، تازه خود همين محو شدن و كشف كردن و ظاهر شدن حقيقت، باز هم بلااشاره باشد اگر اين‏طور شد، مي‏شود يك‏چنين من و انا از كلمه فؤاد مراد باشد كه همان تعبيري است كه خداوند نوعاً در آيات قرآني زياد دارد. در آيات قرآن كه كتاب تدوين خداوند است چقدر دارد انّني انا اللّه لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصّلوة لذكري([18]) در سراسر قرآن كلمه انا و «يا»هاي متكلم هست فاعبدني اين ياء متكلم همان انا است اقم الصّلوة لذكري اين ياء متكلم همان انا است. در تمام قرآن هركجا خدا فرموده من، و من را يا به شكل ياء متكلم فرموده مثل فاعبدني يا به شكل كنايه منفصل كه انا باشد انا اللّه لا اله الاّ انا اين «انا» و «من» در واقع همان فؤاد است و فؤاد به همين معنا است كه اين‏جا ديگر اَنَاي خدا و من خدايي است. من خدايي هيچ منيّتي در او نيست و هيچ خلقيّتي در او نيست و هيچ انانيتّي در آن نيست و اين وقتي است كه كاملاً سبحات كشف شده باشد، موهومات محو شده باشد و معلوم‏ها صحو و ظاهر شده باشد.

در قرآن اين تعبيرات آمده و اين تعبيرات همان فؤاد است كه به اين شكل در قرآن ذكر شده است. در عالم تكوين هم همين من‏هايي است كه خدا در قرآن گفته، در عالم تكوين هم اين من‏ها را داريم و اين من‏ها همان فؤادها هستند كه در خلق موجودند و خلقند، فرق نمي‏كند. در قرآن هم كه قرآن مخلوق است؛ يعني كلمات است و كلمات همه خلق شده‏اند: چه كلمات لفظيّه و در عالم الفاظ باشند، چه كلمات كتبيّه و در عالم كتابت باشند، بالاخره آن «ي»ها مخلوقات خدا هستند، «ي»هاي كنايه، آن انَاها من‏هايي كه خدا در قرآن مي‏فرمايد همه خلق خدا است، در عالم تكوين هم خدا من

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 48 *»

فرموده و براي خود من خلق كرده. اين خلق‏ها منِ خدايي هستند و من‏هايي هستند كه انتساب به خدا دارند و انَاهايي هستند كه انتساب به خدا دارند، اين‏ها همه بدون شك خلق خدا هستند. پس چطور خداوند در قرآن فرموده انا، من؟ همان‏طور هم در عالم تكوين فرموده من، و همان‏طور كه اين كلمه انا اللّه لا اله الاّ انا را در قرآن مي‏خوانيم، الآن من دارم همين الفاظ را تلفظ مي‏كنم و اين الفاظ از دهان من گفته مي‏شود، جن همين الفاظ را در عالم خودش مي‏خواند و از دهان جن خارج مي‏شود، انا اللّه لا اله الاّ انا مي‏گويد از قول خدا هم مي‏گويد، ما هم كه مي‏گوييم از قول خدا مي‏گوييم انا اللّه لا اله الاّ انا. من دارم مي‏گويم «منم خدايي كه نيست جز من خدايي» اين من‏هايي كه الآن از دهان من در مي‏آيد با اين‏كه خلق خدا است الفاظي است كه از دهان خلق خدا در مي‏آيد، اما ببينيد چطور كشف سبحات شده كه هيچ‏كس تصور نمي‏كند اين الفاظ مال من باشد، انتساب به من داشته باشد، با اين‏كه از دهان من خارج مي‏شود.

هر كداممان كه قرآن مي‏خوانيم همين‏طور است ديگر. هركدام كه قرآن مي‏خوانيم و ديگري مي‏شنود يا خود شخص مي‏شنود، اصلاً اين‏قدر كشف سبحات از اين كلمه شده، با اين‏كه كلمه خلق است با اين‏كه از خلقي مثل ما صادر است يا از پست‏تر از ما از لسان جن صادر مي‏شود اما چطور اين كلمات، همين كلمه انا انا اللّه لا اله الاّ انا خدا چطور خلقش كرده؟ سبحان اللّه! با اين‏كه لفظ است از دهان خلق خارج مي‏شود، الفاظ است اما اين‏قدر از آن كشف سبحات شده و اين‏قدر محو موهومات شده و اين‏قدر معلومات و مسلمّات در اين كلمه صحو و آشكار شده كه هيچ‏كس تصور نمي‏كند كه نسبتي به من داشته باشد، انتسابي به من پيدا بكند و مثلاً سبحه‏اي از من در او باشد اگر اين‏طور باشد كسي بگويد انا اللّه لا اله الاّ انا و يك رنگي بگيرد كه انتساب به خودش بگيرد، فوراً مي‏گوييم اين منصور حلاّج است و بايد گردنش را بزنند، حكم مي‏كنيم به كفرش چرا؟ چون رنگ گرفت چون به خودش انتساب دارد. اما وقتي‏كه ماها

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 49 *»

مي‏نشينيم قرآن مي‏خوانيم تا قرآن را گذاشتيم جلومان يا از حفظ به عنوان قرآن شروع كرديم به خواندن و گفتيم انا اللّه لا اله الاّ انا ببينيد چطور از اين كلمه كشف سبحات شده با اين‏كه خلق است؛ يعني لفظ است و از خلقي مثل ما صادر است ولي هيچ‏گونه سبحه‏اي اين را نگرفته، تمام سبحات كنار رفته، همه موهومات محو شده و آن حقيقتِ اين كلمه و واقعيت اين كلمه انا كه الهي بودن آن است و انتساب به خدا داشتن است و هيچ انانيّت نداشتن است، او ظاهر شده او كه ظاهر شد شما از زبان خدا مي‏شنويد. با اين‏كه از زبان خودتان داريد آيه قرآن را مي‏خوانيد زبان خودتان به گوش شما مي‏رساند انا اللّه لا اله الاّ انا اما از همين‏جا متوجه مي‏شويد؛ يعني اين خودش يك راهي است براي فهم اين حديث شريف حقيقت كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه فرمودند كشف سبحات الجلال الي آخر حديث.([19])

چطور حقيقت فؤاد نمودار مي‏شود و آيه تعريف و تعرف خدا مي‏شود؟ از همين راه و اين خودش يك راهي است كه چطور با اين‏كه ما وقتي قرآن را باز مي‏كنيم از زبان خودمان مي‏شنويم و خود ما معلوم است كه چه خلق پستي هستيم و در چه مقامي قرارگرفته‏ايم، ما كجا و قرآن كجا؟! اما در عين حال چون ما داريم قرآن مي‏خوانيم و گوش ما از زبان خود ما سخن خدا را مي‏شنود، الآن زبان ما شده زبان خدا و گوش ما از زبان خدا مي‏شنود سخن خدا را و اين‏قدر از اين سخن كشف سبحات شده كه ديگر هيچ انتساب به ما پيدا نمي‏كند هيچ، در عالم لفظ همه‏اش نسبت به خدا است همان‏طور كه مشاهده مي‏كنيم. در واقع اين‏طور از كلمه انا كشف سبحات مي‏شود و از آن محو موهومات مي‏شود و آن حقيقت خودش و معلوميت خودش و مسلميّت خودش كه عبارت از انتسابش به اللّه است در اين كلمه نقش مي‏بندد و ظاهر مي‏شود به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 50 *»

طوري كه ديگر هيچ انانيتي براي خود اين لفظ و گوينده اين لفظ و خصوصيات اين لفظ اصلاً نمي‏ماند هيچ چيزي؛ يعني اين كلمه ديگر هيچ انتساب پيدا نمي‏كند. الآن در موقع شنيدنش هيچ انتساب پيدا نمي‏كند نه به خود لفظ، كه اين لفظ «الف» و «نون و «الف» است ديگر الف و نون و الف بودن همه گم شده و كشف شده؛ يعني كنار زده شده پنهان شده، همين‏طور انتسابش به گوينده كه خلقي از خلق خدا است آن هم در اين رتبه، از همه اين‏ها برطرف شده است. آن سرّ و حقيقت كه امام7مي‏فرمايند محو الموهوم و صحو المعلوم آن معلوميتش؛ يعني مسلميّتش آني كه قاطعيت بخش است؛ يعني آني كه هرچه اطرافش را گرفته برطرف مي‏كند واقعيتش را نمودار ساخته به اين‏طور كه حقيقتي است كه ديگر هيچ وراء و هاله و سبحه برايش نمانده و از اين جهت ديگر اين كلمه را سخن خدا مي‏دانيم، كلام خدا مي‏دانيم اگرچه از زبان خودمان مي‏شنويم بدون هيچ انتسابي به خلق و حيث خلقي، ديگر خلقي در او ملاحظه نمي‏شود.

همين‏طور كه در عالم لفظ كلمه انا اللّه لا اله الاّ انا اين‏طور است در تكوين هم خدا همين‏طور قرار داده، در واقع آن مصداق انا را، مصداق انَايي كه خدا در اين قرآن فرموده، در تكوين همين‏طور قرار داده كه اين‏ها ديگر هيچ‏گونه انتسابي به خود و حيث خلقيشان ندارند. آن كساني كه در عالم تكوين مي‏شود گفت: مني كه خدا گفته ايشانند و به آن‏ها مي‏توان گفت تويي را كه به خدا مي‏گوييم، و مشارٌاليه و مصاديق انايي كه خدا گفته و انت‏يي كه ما به خدا مي‏گوييم مثلاً اللّهمّ انت العلي العظيم، انت الغني الحميد([20]) اين همه  در دعاها انت انت گفتيم، اين انت مصداقش همان فؤاد است و همان مقام هم همين‏طور است؛ يعني او ديگر هيچ‏گونه جهت خلقي در آن باقي نمانده به‏طوري كه كاملاً از او كشف سبحات شده و محو موهومات و صحو معلومات شده؛ يعني حقيقت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 51 *»

او بروز كرده است. اين‏طور و به اين معنا كلمه فؤاد و اسم فؤاد بر او صادق است.

پس در واقع خيلي فرق است بين آن انا كه معناي قلب است و آن انا و من كه معناي فؤاد است، درست است هر دو به معناي من است: فؤاد هم به معناي من، قلب هم به معناي من است. حالا اگر به ما گفتند: آن من خود را بشناس خدا را شناخته‏اي؛ يعني كدام يك از اين دو تا را؟ آن مني را بشناس كه خدا را شناختي، يا آن تويي را بشناس كه خدا را شناختي، آن همين من و تويي است كه مفاد قلب بود و معناي قلب است؟ يا مفاد و معناي فؤاد است؟ بين اين دو تا خيلي فرق است و اين است كه خيلي‏ها اشتباه كرده‏اند مي‏گويند: اي انسان تو خودت را بشناس خدايت را شناخته‏اي! اين «تو» كه در اين انسان معمولي مثل ماها مي‏گويي: تو خودت را بشناس، اين عبارهٌ اخراي قلب است؛ يعني اگر بگوييم تو اي انسان، تو كه گفتيم يعني همان معنا و مفاد قلب، آن‏كه معرفت خدا را براي ما حاصل نمي‏كند، آن من و تويي كه مفاد و معناي فؤاد است اين چنين است و آن در ما هست يا نيست؟ يعني الآن ما در خودمان مشارٌاليه آن را داريم؟ آري گاه‏گاهي از جهت توضيح از باب حكمت و قواعد حكمت به ما مي‏فرمايند: آري تو هم اگر بنشيني شروع كني به تجريد خودت، براي كشف سبحات به يك حقيقتي مي‏رسي كه وراء همه اين مراتب تو است، وقتي‏كه در مقام تجريد برمي‏آيند و مي‏خواهند براي ما مقام تجرّد انا و من را حساب كنند و بيان بفرمايند اين‏طور بيان مي‏فرمايند كه: بنشين خودت را تجريد كن و مرتب سبحات آن حقيقت خودت را كشف كن، مرتب بگو: جسم من كه «من» نيست مثلاً، همين‏طور تا مي‏رسي به يك حقيقتي كه وراء همه حقيقت‏ها است. اين وراء سبحات براي توضيح است و از جهت بحث حكمت است.

اما در بحث عرفان و معرفت كه مي‏رسيم مي‏بينيم نه اين‏طور نيست كه هركس توانست بگويد من، و «من» خود را تجريد كند آن بشود آيه معرفت خداوند و او را اگر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 52 *»

شناخت خدا را شناخته باشد. بر فرض هم اگر يك‏چنين تجريدي براي كسي دست بدهد و بتواند واقعاً به يك‏چنين مقامي براي خودش برسد، اين در واقع همان تجلي آيه خداوند است و فؤاد كلّي عالم است كه در او، خود را به اين درجه معرفي كرده و نشان داده است و در واقع همان شناختن آيات تعريف و تعرف خدا است؛ يعني شناختن محمّد و آل محمّد:است نه اين‏كه ما توانسته‏ايم به اين مرتبه برسيم. پس بين اين دو كلمه كه بگوييم يك معنا دارند فؤاد هم به معناي من، و قلب هم به معناي من است، خيلي فرق است فرقش بين اين است كه خدا بفرمايد من و ما بگوييم من، يا ما از قول خدا بگوييم من و يا از قول خودمان بگوييم من. چقدر فرق است؟! اگر از قول خدا بگوييم من، ديگر آيه قرآن است انا اللّه لا اله الاّ انا، از قول خدا گفته‏ايم «من»، و اگر از قول خودمان گفتيم «انا الّذي عصيتك»، اين‏جا ديگر چقدر فرق است؟ اين حقيقت منِ ما است. همين است كه در دعاي ابوحمزه، در دعاي عرفه مرتب ائمه: گفته‏اند انا الذي اخطأت انا الذي اغفلت انا الذي جهلت انا الذي …([21]) اين انا اين همان معناي قلب است. اما انا وقتي‏كه به معناي فؤاد باشد، به تعبير ديگر هماني است كه گفته‏ايم انا اللّه لا اله الاّ انا.

پس هرجا خدا فرمود: من، حالا يا به زبان وليّش بفرمايد يا به زبان خلقي از مخلوقاتش بگويد يا به زبان درخت طور بگويد انا اللّه لا اله الاّ انا فرق نمي‏كند، به هر زباني كه خدا فرمود من آن من، فؤاد است. حالا بفرماييد در كجاها خدا گفته من؟ در كجاها و به چه هياكل فرموده من كه معرفت آن من معرفت خدا است؟ هياكل توحيد فقط آيات تعريف و تعرفند. در آن حديث حقيقت ببينيد چه مي‏فرمايد فيلوح علي هياكل التّوحيد آثاره آن حقيقت كه بر هياكل توحيد آثارش تابيده و در و ديوار ظاهر و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 53 *»

باطن آن هياكل توحيد را محل انوار آن توحيد قرار داده، آن من‏ها شناختشان شناخت خداست؟ نه اين‏كه اي انسان! خطاب به همه باشد و ما هم جزءش باشيم، تو خودت را بشناس خدا را شناختي! من خودم را مي‏شناسم خدا را شناخته‏ام؟ نه اين‏ها همه لاف است و همه گزاف است. از نظر معرفت وحي هيچ ارزش ندارد كه الحمدللّه روشن است از بس كه اين بيانات را شنيده‏ايم مخصوصاً در فرمايشات مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف به خصوص همين ديشب پريشب كه به‏خصوص مي‏فرمودند سنريهم آياتنا في الآفاق اگر بنا باشد آفاق خودشان يا انفس خودشان، آيات تعريف و تعرف باشند ديگر في معنا ندارد چون انفس آياتند. ديگر سنريهم آياتنا في الآفاق([22]) يعني چه؟ اگر اين آيات، همه و من و تو هستند همه خلق، خود را بشناسند خدا را شناخته‏اند، پس ديگر معنا ندارد اين‏طور بفرمايد بلكه بايد بفرمايد سنريهم آياتنا كه اين آيات چيست؟ «آفاقُنا و انفسُنا» مثلاً «الآفاقُ و الانفس» خود آفاق و انفس اين‏ها همه آيات تعريف و تعرف خدا هستند. اما نه في الآفاق و في انفسهم خدا آيات خود را در اين‏ها نمايانده است.

پس آيات تعريف و تعرف كه خدا را تبيين مي‏كنند و حق و خدا به آن‏ها تبيّن پيدا مي‏كند و آشكار مي‏شود، غير از آفاق و انفس‏اند كه در آن آفاق و انفس نمودار شده‏اند. اين بزرگواران حجّت‏اند بر اهل آسمان‏ها و حجت‏اند بر اهل زمين‏ها؛ يعني اين بزرگواران كه در اهل آسمان‏ها شناخته شوند خدا شناخته شده، اهل زمين‏ها كه اين‏ها را بشناسند، خدا را شناخته‏اند. پس خيلي فرق دارد و بحمداللّه اين مطلب كاملاً روشن است. ولي توضيحي از فرمايشات داريم كه براي حل اين مطلب است اجمالاً، البته براي ما بحمداللّه از بس توضيح فرموده‏اند خيلي واضح شده، ديگر حالا فكر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 54 *»

نمي‏كنم كسي ترديد داشته باشد با اين همه فرمايشات كه شنيده شده و عيبي هم ندارد بگويم عرايضي هم كه من در اين زمينه مرتب گفته‏ام و عرض كرده‏ام، شايد با توجه به همين‏ها ديگر فكرنمي‏كنم توي ما كسي باشد كه حالا شك داشته باشد در اين جمله من عرف نفسه فقد عرف ربه([23]) كه گفته مي‏شود؛ مثل ديگران معنا كند كه: هركس خود را يعني همين خود و همين منِ خود را شناخت، خدا را شناخته است. ديگر فكر نمي‏كنم كسي بين ما باشد كه باز مطلب را به همين فهم همگاني كه نوعاً فهميده‏اند و معنا كرده‏اند معنا كند. مخصوصاً تأكيداتي كه مولاي بزرگوار دارند كه مي‏فرمايند: آني كه از عرصه الوهيت آمده آن نشان الوهيت دارد آن آيه الوهيت است، او شناختش شناخت خدا است نه ديگران، و مخصوصاً اين مثال بِنا و بنّا را مرتب تكرار مي‏فرمايند و به‏طور مكرر مي‏فرمايند، براي چيست؟ براي اين‏كه از راه شناخت بِنا كه معرفت بنّا دست نمي‏دهد. بلي! اثبات وجود بنّا مي‏شود. و اگرچه اسمش را معرفت مي‏شود گذاشت اما اين معرفت معرفت تسامحي است، در مقام مسامحه مي‏گويند. حالا دانستيم بنّايي هست اما بنّا را كه نشناختيم. وقتي بنّا شناخته مي‏شود كه آيه بنّا را ببينيم، ظهور بنّا را ببينيم چيست، ايستادگي او، اسماء خود او اسم‏هاي متصل او را بشناسيم، به تعبير ديگر اسم‏هاي منفصل خيلي واضح  است اسم منفصلش چيست؟ همين بِنايي است كه ساخته، «اسم منفصل» او است. اين صفات منفصل او را معرفي مي‏كند كه هنري داشته، حكمتي داشته، هندسه مي‏دانسته، قدرتي داشته، وجودي داشته. اما «اسماء متصل» است؛ يعني اسماء با معنا است كه او را به ما مي‏شناساند كه وقتي نشسته را ديديم صاحب نشسته و موصوف به نشسته را شناخته‏ايم، در او مي‏بينيم كه اين علم دارد، در اين مي‏بينيم كه اين چه دارد، خصوصياتش را مي‏فهميم مثلاً، در مقام كليّتش يا

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 55 *»

در مقام جزئيتش و ساير اموري كه ذكر شد.

در هر صورت، عرض كردم كه احتياجي نيست به ذكر بعضي از امور اما باز هم توضيحاً عرض مي‏كنيم كه يك‏چنين مثالي را در فرمايشات زياد مي‏بينيم كه مي‏فرمايند فرق بين مني كه ما مي‏گوييم و مني كه خدا مي‏گويد، مثل اين است كه شما برداريد آيه قرآن را بنويسيد خود شما نويسنده هستيد مداد در دست شما است قلم در دست شما است كاغذ از آن شما است روي اين كاغذ، آيه قرآن مي‏نويسيد اين آيه قرآن، خط شما است اثر شما است كتابت شما است ببينيد همه‏اش از نظر تحقق انتساب به شما دارد؛ يعني اين آيه قرآن كه نوشته شد، همه جهتش، هرچيزش را كه الآن حساب كنيم سبحات و هاله‏هايي است كه خواه و ناخواه در اين كتابت موجود است، قلم قلم شما، خط خط شما، مداد و مركب فراهم شده شما است، مجموعه‏اي است كه شما تركيبش كرده‏ايد، همه چيزش را درستش كرده‏ايد ببينيد اين‏ها همه هاله‏ها است، اما آيه قرآن است كه نوشته‏ايد. تا مي‏گوييد آيه قرآن است كه نوشته‏ام، تمام اين سبحات كشف مي‏شود، همه كنار مي‏رود ديگر نوشته شما است مي‏رود كنار، قلم قرمز يا آبي است مي‏رود كنار، اثر و خط شما است مي‏رود كنار، تمام اين‏ها سبحات است و اين‏ها همه هاله است كه مي‏رود كنار، چه چيزي نمودار است؟ آيه قرآن. تا آيه قرآن گفتيد و نمودار شد كه آيه قرآن است، ديگر با اين‏كه خط شما است شما با قلم خودتان نوشتيد اما نبايد الآن دست بي‏وضو به اين آيه شريفه بزنيد، حرام است نسبت به اين آيه شريفه كوچك‏ترين استخفافي كنيد نعوذباللّه، اگر كسي در استخفاف تعمّد كرد حكم به كفرش مي‏كنيد.

حتي خود نويسنده اگر نعوذباللّه به همين آيه‏اي كه نوشته استخفاف كند با اين‏كه خودش نوشته، بگويد كه من نوشتم اثر خودم است اثر من ظلّ من است فرع من است نسبت به من ارزش ندارد، من حق دارم كه نعوذباللّه پا روش بگذارم، نه! اثر تو است

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 56 *»

نوشته تو است قلم تو است مال تو است، كاغذ هم مال تو است اما الآن اين حقيقتي است كه از او كشف سبحات شده، محو همه موهومات شده، اين‏ها همه خيالات است اين‏ها همه موهومات است، آن واقعيت در اين‏جا نمودار است. واقعيت چيست؟ آيه قرآن، كلام اللّه است. اگر نعوذباللّه اين خودش استخفاف كند با اين‏كه اثر خودش و خط خودش است، شخص كافر مي‏شود قتلش واجب مي‏شود، غير از اين است؟! چون آيه خدا است. اين معناي نمودار شدن و صحو معلوم و محو موهوم و كشف سبحات است اين آن «انا بلاانا» است كه اين‏جا ظاهر مي‏شود.

اگر برداشتيد يك عبارتي نوشتيد كه آن عبارت آيه قرآن باشد تمام احكام قرآني بر آن جاري است اگرچه مثلاً اين آيه باشد؟ و قال فرعون يا هامان ابن لي چه چيزي را؟ صرحاً لعلّي ابلغ الاسباب. اسباب السّموات([24]) كه كفر فرعون در اين‏جا مثلاً ظاهر شده، اين عين كفر فرعون و هامان را نقل مي‏كنيم ـ خدا لعنت كند فرعون و هامان اين امت را آن فرعون به هامان گفت: صرح و تختي براي من تشكيل بده كه به‏وسيله پرندگان من به آسمان‏ها بالا بروم و خداي موسي را بكشم. ترتيب هم دادند و حركت كرد و رفت، تيري هم انداخت و تير هم خونين برگشت، به خيال خود و به خيال مردم خدا را كشت. اما وقتي كه خدا مي‏خواهد شخص را در امدادهاي خذلاني به بي‏نهايت برساند، دستور مي‏دهد به جبرئيل كه يك ماهي را ببر در مقابل تير اين فرعون قرار بده تا تير به اين ماهي بخورد و خونين برگردد تا دلش خاطرجمع بشود كه به خيال خودش خدا را كشت، امدادهاي خذلاني اين‏طور است. پناه به خدا مي‏بريم! بشر بايد متوجه بشود عجب! همه‏جا كامروا! بفهمد چه خبر است. فرعون اين امت هم خدا لعنتش كند دستور داد به هامان خود و بالاخره به وسيله نامه‏هايي كه به يك‏ديگر دادند تا به يزيد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 57 *»

ملعون رسيد در كشتن سيد الشهداء صلوات اللّه عليه، ديگر تا اين اندازه خذلان، ببينيد چطور خداوند مهلت مي‏دهد و امداد خذلاني مي‏كند؟! كه حسين7 را در معرض شمشيرها و تيرهاي آن‏ها قرار بدهد كه آن بزرگوار را پاره‏پاره كنند تا اين اندازه امهال؟! پناه به خدا مي‏بريم.

در هر صورت اگر اين آيه شريفه نوشته بشود و لو فرعون است و لو هامان است و لو بيان كفر و طغيان آن ملعون‏ها است، اما چون آيه قرآن است حكمش همين است كه گفته شد، حتي بدون طهارت نمي‏شود مسّ كرد. البته فتوايش نظري است بعضي‏ها به‏طور كراهت هم فرموده‏اند. اين مربوط بود به قرآن، اما اگر با همان قلم روي همان كاغذ نوشتيد قال رسول اللّه9 يا علي انت منّي بمنزلة هارون من موسي الاّ انّه لانبي بعدي([25]) اين را نوعاً سني و شيعه روايت كرده‏اند و بعضي‏ها گفته‏اند از نظر معنا از متواترات است، همه قبول دارند كه اين فرمايش رسول خدا9است ولي سنّي‏ها توجيهي مي‏كنند، به آن معنايي كه ما مي‏گيريم نمي‏گيرند. اين فرمايش رسول اللّه احترامش به اندازه رسول اللّه است؛ يعني مي‏شود دست بي‏وضو به اين فرمايش زد مثلاً، البته چون اسم محمّد و علي در آن ذكر شده يا علي مثلاً، بعضي‏ها جايز ندانسته‏اند بي‏وضو دست بزنند. ولي حالا يك فرمايشي باشد كه اسم اين بزرگواران نباشد، چه فرمايشي؟ حديثي الآن خاطرتان هست كه به اين اعتبار باشد كه سني و شيعه هم قبول داشته باشند؟ من كذب علي متعمّداً فليتبوّا مقعده من النّار([26]) اين ديگر معلوم است كه اولاً اسم مقعد در آن هست و اسم النّار در آن هست، مقعد هم به معناي جايگاه است؛ يعني كسي‏كه عمداً دروغ بر من ببندد جايگاه خود را حتماً بايد پر از آتش كرده باشد و براي سوختن مهيا كرده باشد، جايگاه اين‏طوري اين حكمش

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 58 *»

مي‏شود. حكم كلام رسول خدا9، اين است كه استخفاف به آن فرمايش حرام است اما دست زدنش بي‏وضو مانعي ندارد، اين‏جا يك‏قدري سبحات پيدا شده با اين‏كه كلام رسول خدا كلام خدا است، فرقي نيست بين كلام خدا و كلام رسول خدا اما اين‏جا را سبحه گرفته، هاله آمده است. هاله چيست؟ همان انتسابش به رسول اللّه است با اين‏كه فرمايش رسول خدا عين فرمايش خدا است و ما ينطق عن الهوي . ان هو الاّ وحي يوحي([27]) اما چون رويش سبحه آمده رويش هاله آمده اين‏طور به اين مقدار حكمش عوض مي‏شود.

اما اگر شما فرمايشي از قول خودتان نوشتيد، مرقوم فرموديد كه من ديروز رفتم چه گفتم، چه كردم، من امروز مي‏آيم يك عبارتي از قول خودتان بنويسيد و كلام خودتان باشد اين را هم بي‏وضو مي‏شود به آن دست زد، هم رفيقتان مي‏تواند زير پايش بگذارد و به قصد استخفاف زير پايش بگذارد، هيچ اشكالي ندارد هيچ جاي عالم هم خراب نمي‏شود. به جهت اين‏كه معلوم است انتساب به ما دارد و وضعش اين است. پس فرق بين انا و من در فؤاد و انا و من در قلب، فرق بين اين نوشته اوّلي و اين نوشته سومي است اين‏قدر با هم فرق دارد. كجا مي‏شود گفت هركس خود را شناخت راحت خدا را شناخته؟! اي انسان خود را بشناس خدا را شناخته‏اي! و از اين تعبيرها كه مرتب نسبت به خودمان بدهيم. منِ من، اين من كه معناي قلب است مانند عبارت سومي است و اين تشبيهي است كه فرموده‏اند و مثالي است كه زده‏اند و چقدر جالب است و بيان‏گر مطلب است، اين با آن انا كه معناي فؤاد است فرق دارد. آن‏وقت در اين‏جا بد نبود حديثي از حضرت صادق7بخوانيم كه فرصت نداريم و ان‏شاءاللّه بعد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 59 *»

 

درس    92

 

 

(چهارشنبه / 6 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r فؤاد اسم الله و رسم الله است

r بيان امام صادق7 در توصيف فؤاد

r بيان ديگر امام صادق7 در توصيف فؤاد

r حاصل مرتبه فؤاد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 60 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در قلب و فؤاد است كه از هر دو به «من» تعبير آورده مي‏شود، فؤاد را هم حقيقت شخص مي‏گويند كه در تعبير و عبارت آوردن از فؤاد ممكن است به معناي من و انا به‏كار بيايد، قلب هم كه به معناي شخص باشد گفتيم مفاد و مشارٌاليه اَنَا خواهد بود كه به آن قلب گفته مي‏شود. فرق بين اين دو «من» اجمالاً بيان شد كه قلب وقتي‏كه مي‏گوييم به معناي من است، اشاره مي‏كنيم به يك هيئت جامعه و يك حالت حاصله از مجموعه اجزاء و اركاني كه آن اجزاء و اركان يك حقيقتي را تشكيل داده‏اند كه اين حقيقت جامعه را قلب مي‏گويند و يا من مي‏گوييم و به عربي انا و بالاخره مشارٌاليه به انا و انت اين قلب بود كه به اين معنا بود، البته اين حالت جامعه و هيئت جامعه و حاصله از اين اجزاء، يك احاطه و هيمنه‏اي بر جميع اين اجزاء دارد و بر ساير مراتب استيلائي دارد كه در واقع مي‏توان گفت كه تمام آن اجزاء و مراتب دائر مدار اين هيئت جامعه است كه هركجا اين هيئت جامعه هست اين اركان و اجزاء هستند و تابع اين حقيقت‏اند. اين حالت حاصله مستولي بر آن‏ها است و آن‏ها در تبعيّت حساب مي‏شوند. هركجا اين حالت جامعه باشد اين مفاد و معناي «انا» و «من» در باره قلب به معناي من و شخص هست.

اما وقتي‏كه فؤاد گفته مي‏شود مراد منِ خدايي است انا و مني است كه خدا مي‏فرمايد كه از اين من كشف سبحات شده و براي اين انا و مني كه معنا و مفاد فؤاد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 61 *»

است هيچ‏گونه تعلقي به خلق و جهت خلقي باقي نمانده است. به تعبير ديگر همين را در اين صورت مي‏گويند «فؤاد» اسم اللّه است يا «فؤاد» وصف اللّه است يا بفرماييد فؤاد رسم اللّه است نقش خدايي است، اسم خدايي است، وصف خدايي است، خدا خود را به اين وصف و به اين اسم مثلاً ستوده و معرفي فرموده است. چون وصف خدايي است و اسم و رسم خدايي است، خصوصياتي كه دارد هيچ مشابه و مشارك با خصوصياتي نيست كه براي من و انَايي است كه معنا و مفاد قلب و شخص است، اصلاً خصوصياتشان مقابل هم است، در آن‏جا همه‏اش خلقي است و وصف و رسم و اسم خلق است. در وقتي‏كه مي‏گوييم من، و قلب مرادمان است يا قلب مي‏گوييم و انا و من را اراده مي‏كنيم، تمام خصوصيات خلقي است اسم و وصف و نقش خلقي را بيان مي‏كنيم. اما در وقتي‏كه انا و من مي‏گوييم و فؤاد را اراده مي‏كنيم يا فؤاد را به اين معنا مي‏گيريم اين‏جا ديگر به كلّي بايد هيچ جهت خلقي در آن لحاظ نشود و همان تعبيري كه امام7درباره اسم اعظم اعظم اعظم خدا فرموده‏اند، درباره فؤاد جاري است؛ يعني در واقع فؤاد را توصيف كرده‏اند يا بفرماييد انا و مني را كه مفاد و معناي فؤاد است توضيح داده‏اند.

امام7در وصف آن اسم اعظم اعظم اعظم فرمود خلق اسماً بالحروف غير متصوّت([28]) خدا اسمي را براي خود خلق كرد، كه اين بياناتي كه امام7 مي‏فرمايد براي نفي جهات خلقي است جهات خلقي نوعاً اين‏طورند كه اگر بخواهد اسمي را خلق كند متصوت به حروف مي‏باشد، اين‏ها خواه و ناخواه جهت خلقي است امام7يك‏يك جهات خلقي را از اين اسم نفي مي‏فرمايد بالحروف غير متصوّت يعني اين اسم مثل ساير موجودات و مثل ساير مكوّنات نيست كه بالاخره به حروف متصوّت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 62 *»

شده باشد و در آمده باشد حالا هر نوع حروفي، اين به حروف متصوّت نيست. جهات خلقي را امام7اين‏طور از اين اسم نفي مي‏فرمايند باللّفظ غير منطق به هيچ‏گونه لفظي نطق شده نيست؛ يعني مثل ساير الفاظ نطق شده به لفظ نيست و بالشّخص غير مجسّد تجسّد به شخصيت و جهات شخصي و تشخصي نيافته است و بالتّشبيه غير موصوف به شباهت به چيزي وصف نمي‏شود، به نوع شباهت‏ها توصيف نمي‏شود و بالّلون غير مصبوغ به لون رنگ نگرفته؛ يعني رنگ نگرفته به لون است لوني براي او نيست. اين‏ها جهاتي است كه براي خلق پيدا مي‏شود؛ يعني خواه و ناخواه خلق مكوّن، يك نوع حرفي در او هست و خواه و ناخواه به حروف مصوت مي‏شود، به لفظ منطق مي‏شود، مكوّنات اين‏طوري هستند، خلق خواه و ناخواه به اين شكل است.

براي خلق جهاتي است كه مي‏شود آن‏ها را با يك‏ديگر تشبيه كرد و در اثر تشبيه توصيف كرد توصيف به تشبيه، و اين‏كه مثلاً فلان شكل فلان است، فلان در حد فلان است، قامت فلان است، بالاخره يك‏طوري موجودات و مكونات قابل تشبيه به يك‏ديگرند و با تشبيه به يك‏ديگر وصف مي‏شوند ولي اين اسم به تشبيه توصيف نمي‏شود و موصوف به تشبيه نيست، چون به هيچ چيز شباهت ندارد و هيچ چيز هم شباهت به آن ندارد. و همچنين از خصوصيات اشياء مكوّنه لون است اما لونِ به حسب خودشان خواه و ناخواه براي اشياء حتي براي عقل ما ديديم لون است، عقل ملوّن به لون بياض است در وصفش نور ابيض فرمودند نور ابيضي كه ابيضّ منه البياض([29]) يا فرمودند نور ابيض و هو نور الانوار و منه ضوء النّهار([30]) و اين نور سفيد از عالم ما گرفته تا عالم خود عقل كه بساطت از آن است، وقتي خصوصيتي نباشد كه او را كدر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 63 *»

كند و به بساطت خود باقي باشد، تعبير به نور سفيد هم مي‏آيد و ابيض ناميده مي‏شود. پس حتي عقل داراي لون است و لون خصوصيتي است كه در او پيدا شده و سبحه‏اي است كه براي او فراهم شده و جهت خلقي است كه براي او متحقق است.

اما اين اسم را خداوند به زبان وليّش امام صادق7 وصف مي‏كند كه اين باللّون غير مصبوغ است؛ يعني به لون رنگ نگرفته و به لون در نيامده و رنگ براي او فراهم نشده است، اين جهات مال صفات داخلي موجود است كه خود شي‏ء به حسب صفات داخلي و جهات داخليش ممكن است كه متصوّت به حروفي باشد يا منطق به لفظي باشد و يا اين‏كه مجسد باشد به تشخّصاتي و يا اين‏كه موصوف باشد به شباهت‏هايي به غير خود، و يا اين‏كه مصبوغ باشد به لون، اين‏ها مي‏شود صفات داخلي و جهات داخلي. وقتي اين اسم از حيث جهات داخلي كاملاً منزّه و مبرّا شد، حالا نوبت به جهات خارجي و قِران با ساير اشياء كه مي‏رسد، در قِران با ساير اشياء يا مكان مي‏خواهد و حيّز مي‏طلبد و يا اين‏كه حدود مثل: كميّت‏ها و كيفيت‏ها و اوضاع و جهات پيدا مي‏شود و خواه و ناخواه اين حدود يك طورهايي است كه بايد با غير سنجيده بشود تا براي او حدّي مشخصّ بشود. وقتي شما اين فرش را با اين فرش سنجيديد مي‏گوييد اين فرش كوچك‏تر است، اين فرش بزرگ‏تر است. بزرگ‏تري و كوچك‏تري و ساير حدودي كه براي اشياء پيدا مي‏شود، هرچه را كه شما به هر حدي محدودش مي‏كنيد و هرچه را كه به هر مرزي مي‏بنديد، خواه و ناخواه به جهت ارتباط با غير است. چون او را با غير مربوطش مي‏كنيد بعد نسبت‏سنجي بين او و بين غير برقرار مي‏كنيد، مرز درست مي‏كنيد، آن شي‏ء را در يك حد و مرزي حد مي‏بنديد. اين‏ها جهات خارجي است كه براي شي‏ء است؛ يعني به حسب قِران با ساير اشياء اين جهات پيدا مي‏شود از قبيل: «مكان» و «حدود» و «مرزبندي». همين‏طور به حس در آمدن و «ادراك شدن» به ادراك ظاهري يا ادراك‏هاي باطني و ساير مشاعر، بالاخره اين

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 64 *»

شي‏ء به‏طوري بايد با شما مربوط بشود تا بتوانيد او را به حواس ظاهري احساس كنيد يا طوري بايد با شما مربوط بشود تا بتوانيد او را به حواس باطني احساس و ادراك كنيد.

امام7 در توصيف اين وصف و اين اسم بعد از اين‏كه او را از جهات داخلي منزه كردند كه براي او جهت داخلي وجود ندارد كه به آن جهت داخلي مثل ساير خلق باشد، مي‏پردازند به تنزيه اين اسم از جهت ارتباط با خارج و اين‏كه آيا با او قريني، چيزي مقارنه مي‏كند، مرابطه بين او و ساير اشياء وجود دارد؟ نه، اين را هم امام7نفي مي‏فرمايد به اين تعبير كه مبعّد عنه الحدود  آن اسم مبرّا از  حد داشتن است. و همچنين منفي عنه الاقطار([31]) قطرها و مرزها از او برطرف گرديده است مرزها، اشياء ديگر را مرزبندي مي‏كنند در او نمي‏توانند هيچ‏گونه حدي ايجاد كنند و او را به حدي مرز ببندند. بعد مي‏فرمايد محجوب عنه حسّ كلّ متوهّم هر متوهّمي و هر مدركي به هر نوع از اسباب ادراك و وسايل ادراكي خود، از درك او حجاب شده محجوب عنه ببينيد در وصف اين حقيقت مي‏فرمايند محجوب عنه حسّ كلّ متوهّم هر متوهمي؛ يعني ادراك و مدارك و مشاعر هر صاحب ادراكي، هر صاحب ادراكي به‏طور كلي: انسان باشد، جنّ باشد، ملك باشد، حيوان باشد، هرچه مي‏خواهد باشد، تمام خلق مدرك‏اند و هركدام به حسب خود ادراكي دارند و در ادراكات خود مشاعري دارند و مراتبي براي ادراكات خود دارند از: ادراكات ظاهري، ادراكات باطني تمام اين‏ها از آن اسم محجوب شده‏اند، نه آن‏كه آن اسم از ايشان محجوب شده باشد كه او در حجاب شده باشد و اين‏ها نتوانند او را ادراك كنند به اين‏كه مثلاً او خود در حجاب شده باشد، نه اين‏ها از او محجوب شده‏اند. چون در مراتبي هستند كه بعد از او هستند و نمي‏توانند

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 65 *»

او را به هيچ‏نوع از مشاعر ادراكيشان ادراك كنند اين‏ها محجوب شده‏اند محجوب عنه حسّ كلّ متوهّم هر توهم كننده‏اي، هر ادراك كننده‏اي به هر نوعي حس و مشعر او ـ حسّ را در اين‏جا بايد اعمّ از نوع مشاعر گرفت ـ حجاب شده از اين‏كه او را درك كند، اين‏ها حجاب شده‏اند، در مراتب خلقي هستند نمي‏توانند او را ادراك كنند، اين اسم را تنزيه و تسبيح و تقديس كرده‏اند.

ببينيد امام7 چه تعبيراتي دارند! بعد مي‏فرمايند مستترٌ غير مستور([32]) آن اسم استتار يافته اما اين استتارش نه به اين لحاظ است كه بشود او را توصيف به مستوريّت كرد، چون مستور يك وصفي است كه براي شي‏ء پيدا مي‏شود كه بر حسب مقارنه با اشياء ديگر اين وصف براي او پيدا شده، زيد وقتي‏كه در خانه شد مي‏گوييم مستور است، زيد وقتي‏كه در پرده‏اي شد مي‏گوييم مستور است. چرا مستور است؟ به جهت اين‏كه بين او و ما ستري حائل است و خواه و ناخواه مقارنه‏اي در كار است، بين ما و او قراني حاصل شده و ما به او قرين شده‏ايم، سِتر حائل شده، سَتر حاصل شده، پرده بين ما و او پيدا شده، مي‏گوييم زيد مستور است. پس مستور به اين معنا است؛ يعني بايد همجواري و هم‏قراني و رابطه‏اي برقرار باشد آن‏وقت وصف مستوريت پيدا بشود. امام او را توصيف مي‏فرمايند و چون ما در عالم الفاظ هستيم و عالم همين مفاهيمي كه از الفاظ استفاده مي‏شود امام در توصيف او ابتدا مي‏فرمايند مستتر او پنهان است اما اين پنهاني آيا آن پنهاني است كه مربوط مي‏شود به مقارنه بين اشياء و حالتي كه از قران اشياء با يك‏ديگر پيدا مي‏شود؟ نه، اين‏طور نيست. پنهاني او مثل پنهاني‏هاي خلق از يك‏ديگر نيست پنهاني او فوق يك‏چنين پنهاني است يا اگر هم يك‏وقتي به آشكارشدن توصيف بشود، باز نه به معناي آشكاري است كه در خلق است كه بعضي از خلق براي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 66 *»

بعضي آشكارند. نه، آشكاري و پنهاني براي اين حقيقت فوق آشكاري‏ها و پنهاني‏هايي است كه در خلق جاري است. از اين جهت امام7 به اين تعبير مي‏فرمايند مستتر غير مستور آن اسم مستتر است پنهان است اما نه پنهاني كه اشياء با يك‏ديگر دارند و نسبت به هم پيدا مي‏كنند، آن‏طور نيست.

خلاصه درباره اين اسم از ائمه: تعابير زيادي داريم و اين قسمتي را هم كه اجمالاً ذكر كردم براي اين مطلب بود كه فؤاد كه به معناي من و انا است به‏طور كلي جهات خلقي در او نيست، منزه از جهات خلقي است كه اجمالش اين تعابيري بود كه امام7درباره‏اش فرموده‏اند. اما اين‏كه يك‏چنين مرحله‏اي وجود دارد و چنين مرتبه‏اي هست، در آيات و روايات به آن اشاره شده است از جمله در قرآن است ما كذب الفؤاد ما رآي([33]) كه اولاً رؤيت و به اصطلاح معاينه و ديد، كار فؤاد است اين يك، به علاوه در عالم خلق مرتبه‏اي است كه خدا اين مرتبه را قرار داده به همان تعبيري كه گفتيم: آن من كه خدا در عالم تدوين گفته، در عالم تكوين هم گفته و به كون آورده است و آن من همين فؤاد است. همچنين در فرمايش حضرت صادق7در آن حديث، اشاره به اين مرتبه شده است كه مي‏فرمايد نجوي العارفين تدور علي ثلاثة اصول([34]) آن‏جا مي‏فرمايد فاذا تحقّق العلم في الصّدر خاف و اذا خاف هرب و اذا هرب نجا تا اين‏جا بيان يك مرتبه از مراتبي است كه انسان در سلوك خود به اين مرتبه مي‏رسد كه مقام صدر ناميده مي‏شود و كارش خوف است. وقتي‏كه خوف براي انسان فراهم شد فرار دست مي‏دهد و وقتي‏كه از مهلكات و از اسباب هلاكت فرار كرد خواه و ناخواه نجات پيدا مي‏كند.

بعد مرحله و مرتبه ديگر را كه توصيف مي‏فرمايد و اذا اشرق نور اليقين في القلب

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 67 *»

شاهد الفضل و اذا تمكّن من رؤية الفضل رجا و اذا وجد حلاوة الرجا طلب و اذا وفّق للطّلب وجد([35]) اين هم يك مقام از مرتبه‏هايي است كه ذكر شده كه قبلاً هم به اين حديث شريف اشاره كرده‏ايم و در همين زمينه اجمالاً بحث كرديم حالا باز اجمالاً عرض مي‏كنيم وقتي‏كه نور يقين در دل تابيد مشاهده مي‏كند فضل را و وقتي‏كه از ديدار فضل متمكن شد و فضل خدا را مشاهده كرد، به رحمت خدا اميدوار مي‏شود كسي كه اميدوار به رحمت شد در مقام طلب برمي‏آيد، خواه و ناخواه رحمت خدا را مي‏خواهد به‏دست بياورد و اسباب رحمت را طلب مي‏كند. اگر اين‏طور نباشد؛ يعني طلب پشت‏سر رجا نباشد و نتيجه رجا طلب نباشد، آن رجا رجاي كاذب است رجاي دروغين است. اما رجاي صادق و راستين آن است كه نتيجه آن رجا طلب باشد. رجاي راستين هم فراهم نمي‏شود مگر به رؤيت فضل، فضل خدا را انسان مشاهده كند و رؤيت فضل فراهم نمي‏شود مگر به اشراق نور يقين، نور يقين كه در دل بتابد آن‏وقت شخص از رؤيت و ديدار فضل خداوند در در و ديوار و بر در و ديوار وجود و هستي متمكن مي‏شود. وقتي‏كه رؤيت فضل كرد اميد در او راستين مي‏شود و رجاي راستين و صادق تحقق پيدا مي‏كند. وقتي‏كه رجاي صادق پيدا شد طلب پشت سرش است، طلب كه پيدا شد خواه و ناخواه و اذا وفّق للطّلب وجد ديگر اين يقيناً به رحمت خدا مي‏رسد، ديگر چون رحمت را طلب مي‏كند، به رحمت خدا خواهد رسيد قل بفضل اللّه و برحمته فبذلك فليفرحوا هو خير ممّا يجمعون([36]) خلاصه، اين رحمت و فضل گرچه تأويلش به رسول خدا و اميرالمؤمنين صلوات الله عليهما و آلهما است اما در عين حال در جاي خودش معنايش معلوم است. ديگر طلب‏كردن فضل و رحمت بالاخره انسان را مي‏رساند. طلب وقتي جدّي و حقيقي باشد پشت سرش وجدان و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 68 *»

يافتن رحمت است.

در هر صورت، بعد امام7مي‏فرمايد و اذا انجلي ضياء المعرفة في الفؤاد اين‏جا فؤاد يك مرحله‏اي بيان شده و يك مرتبه‏اي بيان شده كه وقتي ضياء و نور معرفت در فؤاد تابيد و پيدا شد هاج ريح المحبة در سراسر وجود اين انسان نسيم محبت مي‏وزد، به بركت نور معرفت كه در دلش پيدا شد، در فؤاد پيدا شد. پس فؤاد اولاً مرتبه‏اي است و بعد هم «نور معرفت» محلش فؤاد است، در فؤاد نور محبت پيدا مي‏شود و نتيجه نور معرفت وزيدن، نسيم محبت است؛ يعني محبت فرع معرفت خواهد بود و آثار معرفت است، به مجرّد تحقق معرفت فراهم مي‏شود و اين معرفت عرفان است و در واقع شناخت به معناي خودش و تمام و درست، وقتي فراهم شد محبت قطعاً پشت سر آن است، محبت به معروف و به محبوب. بعد مي‏فرمايند استانس في ظلال المحبوب  و آثر المحبوب علي ما سواه در ظلال و سايه محبوب انس مي‏گيرد و باشر اوامره و اجتنب نواهيه([37]) ديگر متصدي انجام اوامر و نواهي محبوب مي‏شود؛ يعني سراسر مراتب او را اين مطلب مي‏گيرد كه در مقام انجام اوامر و ترك نواهي برمي‏آيد بعد جمله‏اي است كه فلا فرق بينه و بين حبيبه صاحب فؤاد و كسي كه فؤاد در او فعليّت يافته، او به اين مقام و مرتبه مي‏رسد كه ديگر فرقي بين او و بين حبيبش يعني محبوبش نمي‏ماند اين‏قدر مستأنس در ظلال محبوب مي‏شود و اين‏قدر غرق در محبت مي‏شود كه ديگر فرق برداشته مي‏شود، صاحب فؤاد و اصلاً خود فؤاد و فعليت پيدا كردن اين مرتبه در شخص، او را به اين حد مي‏رساند كه ديگر بين او و بين محبوب فرق نمي‏گذارد. و اين همان تعريفي است كه در مقام فؤاد شده و براي فؤاد شده كه فؤاد همان مني است كه خدا مي‏گويد: من، و همان انا است كه خدا درباره خود به‏كار

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 69 *»

مي‏برد. در عالم تكوين آن انا همين فؤاد و صاحب فؤاد است.

البته فؤاد چون مرتبه است ديگر نمي‏شود كه خودش به تنهايي تحقق پيدا كند خواه و ناخواه حامل دارد و به اصطلاح صاحب دارد، صاحب فؤاد و حامل مرتبه فؤاد او «لافرق بينه و بين حبيبه» هيچ فرقي نمي‏ماند بين او و بين محبوبش كه خداوند است. و اين «لافرق» را ما مي‏دانيم، بحمداللّه مثل صوفيه نيستيم لعنهم اللّه كه «لافرق في الذات» باشد، در ذات و هويّت بين اين صاحب فؤاد و بين خدا و بين محبوبش فرق نماند نه بلكه در مقام تعريف و تعرف و معرفت است كه لافرق چون چنين است ديگر اين اسم و صفت مي‏شود الاسم ما انبأ عن المسمي([38]) الاسم صفة لموصوف([39]) اصلاً خود معناي صفت ، وقتي است كه موصوف‏نما باشد و فرقي بين او و موصوف نمانده باشد و الاّ صفت نمي‏شود گفت. اگر بين صفت و موصوف فرق ببينيم، اصلاً نمي‏توانيم او را صفت بگوييم وقتي مي‏توانيم اسم صفت بر او به‏كار ببريم و اسم صفت صادق است كه فرقي بين او و بين موصوف نماند. اين‏كه امام7 در آن حديث هشام مي‏فرمايد الخبز اسم للمأكول ببينيد چطور بيان وحدت و عينيت صفت و موصوف شده! يا بفرماييد اسم و مسمّي!؟ صفت و موصوف، همان اسم و مسمي است.

اين‏قدر از صفت و موصوف و از اسم و مسمي به اصطلاح تباين و مباينت برداشته شده و تغاير و غيريت برداشته شده كه امام7تعبيرشان اين است الخبز اسم للمأكول خود مأكول خبز است و الثوب اسم للملبوس([40]) خود ملبوس ثوب است، ثوب كه گفته مي‏شود اصلاً او؛ يعني خود ملبوس. بين اسم و مسمي غيريّتي نيست مگر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 70 *»

اين‏كه انسان بخواهد درس لغت بدهد، اگر خواست درس لغت بدهد آن‏وقت غيريت احساس مي‏شود. مثلاً كسي كه بخواهد زبان فارسي را ياد بگيرد به او مي‏گوييم: لباس اسم است براي اين چيزي كه پوشيده مي‏شود، اين‏جا چون اسم لفظي را ياد مي‏دهيم غيريتي احساس مي‏شود تازه باز هم در اين‏جا طرف چنان غرق است كه وقتي مي‏گوييم: لباس اسم است براي آنچه كه مي‏پوشيم، اين «آنچه كه مي‏پوشيم» كاملاً همان عبارةٌ اخراي لباس است، چنان يكي است كه باز هم بايد توي اين فكر باشد تا بفهمد معناي لباس را. پس الخبز اسم للمأكول كه امام7فرمودند بيان همين عدم غيريت است كه صفت عين موصوف است و اسم با مسمي عينيّت دارد نه غيريت. اگر كه بخواهد غير باشد اصلاً كلمه صفت درباره او صحيح نيست، نمي‏شود به او صفت گفت، شيئي غير از او است.

پس بين صفت و موصوف يك‏چنين عينيت و وحدتي است كه در همين‏جا هم مي‏فرمايد ديگر فرقي نمي‏ماند «فلا فرق بينه و بين حبيبه» فؤاد اين طوري است و صاحب فؤاد يك‏چنين كسي و صاحب يك‏چنين مرتبه‏اي است كه معرفتش معرفة اللّه است، همان‏طور كه فرموده‏اند من عرف نفسه فقد عرفه ربه([41]) معرفت يك‏چنين حقيقتي معرفت خدا است اعرفكم بنفسه اعرفكم بربّه([42]) و مراد از نفس همين است كه بارها گفته‏ايم. چون قطعاً هركس صفت را شناخت، موصوف ظاهر به صفت را شناخته است. موصوف ظاهر به صفت را كه خوب وارسي كنيم مي‏شود خود صفت «الموصوف بالصّفة» در واقع «هو الصّفة» «الظّاهر بالظّهور هو الظّهور» غير ظهور نيست كه در اين مسأله بزرگان ـ اعلي الله مقامهم ـ خيلي پافشاري دارند. و ما آنچه از عالم خارج داريم همين است و جز اين نيست؛ يعني آنچه ما از عالم خارج درك كرده و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 71 *»

معرفت پيدا كرده‏ايم، تمام مربوط به همين است كه «الظّواهر بالصّفات» را درك كرده‏ايم، و الظّواهر بالصّفات نفس الصّفات ما در واقع نمودها را ادراك كرده‏ايم و مي‏كنيم، حقيقت‏ها را كه نمي‏توانيم ادراك كنيم. همين را در اين مسأله مورد بحث، ملاك مي‏گيريم كه خدا به «انا» ظاهر شده و فرموده: «من» و اين من، ظهور خدا است به وحدت او، به جامعيت او، به كليت او؛ يعني خدا ظاهر شده به جامعيّت خودش، به كليّت خودش، به جمعيّت خودش. اعوذ بجمع اللّه مي‏گوييم ديگر اعوذ بجمع اللّه، اين بجمع اللّه يعني بكلّ اللّه بتمامه([43]) خدا بتمامه ظاهر شده و اسم اين ظهور بتمامه را انا گذارده و فرموده من. و اين من را همان‏طور كه در قرآن داريم در كون هم داريم، در عالم كون هم من گفته و به من ظاهر شده كه آن من، جمع اللّه است؛ يعني هيچ چيزي كمبود ندارد.

عرض كرده‏ام عرض كرد: آقا وقتي‏كه مي‏خواهم شما را زيارت كنم به شما چه بگويم؟ خيلي اوصاف شما را گفته‏اند فضائل شما را گفته‏اند، من كه وقت ندارم همه را بگويم اگر انسان وقت دارد زيارت جامعه را هم مي‏خواند باز چقدر از فضائل را گفته؟ همان اندازه كه گفته اما هنوز هم هست كه نگفته، فضائل كه به يك زيارت جامعه تمام نمي‏شود مگر فضائل اول دارد؟! مگر فضائل آخر دارد؟! فضائل كه اوّلي برايش نيست آخري برايش نيست. گفت: چه كار كنم؟ چه بگويم؟ گفت همين مي‏گويم: السلام عليك اي همه كاره خدا و من عرض مي‏كنم كه بايد گفت: السلام عليك اي همه خدا بعد اي همه كاره خدا. اول «اي همه خدا» كه همان مقام جمع اللّه است، خدا به همه خود ظاهر شد و اسم اين همه خود را «من» گذارد و گفت من. ديگر خدا چه بگويد؟ بخواهد بفرمايد من، خودش را به همه‏اش به هرچه دارد توصيف كرده باشد و به هرچه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 72 *»

دارد ظاهر شده باشد، آن مي‏شود من خدا و آن من مي‏شود فؤاد، آن من مي‏شود اين انَاي مورد بحث.

به اين صفت ظاهر شده؛ يعني همين صفت است ديگر غير از اين نيست. در يك مرحله بالاتر از اين صفت كه باز خودش موصوف و مسمّاي به اين صفت است؛ يعني ظهور در نشان دادنِ ظاهر دو مرتبه دارد: در يك مرتبه كمالات او را به ما نشان مي‏دهد كه مي‏گوييم صفت او است، در يك مرتبه او را به ما نشان مي‏دهد، موصوف به اين صفت را نشان مي‏دهد كه همان حيث اضمحلال ظهور در مقابل ظاهر است. پس ظاهر به ظهور همان ظهور است و ظهور همان ظاهر به ظهور است غير از آن نيست. از اين جهت است كه ما از ضَرْب ضارب را اشتقاق مي‏كنيم و بزرگان ما مي‏فرمايند كه از ضَرْب ضارب مشتق مي‏شود چرا؟ چون در خود ضرْب حيثي است كه از آن حيث، ضارب مشتق مي‏شود و آن نيست مگر همان حيث ظاهرنما و موصوف. پس در واقع اسم دو حيث دارد: يكي خودش را نشان مي‏دهد كه كمال موصوف است كه به او مي‏گوييم اسم موصوف و اسم مسمّي، يك حيث ديگر مسمّي را مي‏نماياند كه ما در اين اسم مسمي را مي‏بينيم نه در غير اين. ببينيد شما در «زيدٌ قائمٌ» زيدٌ قائمٌ را مي‏بينيد نه «زيدٌ قاعدٌ» را، در «زيدٌ قاعدٌ» زيدٌ قاعدٌ را مي‏بينيد و «زيدٌ قائمٌ» را ديگر نمي‏بينيد.

پس صفت يك حيثي دارد كه در آن حيث، ما در خود صفت ظاهر به اين صفت را ديده‏ايم و موصوف به اين صفت را شناخته‏ايم ولي حالا حقيقت صاحب اين اسم را شناخته‏ايم؟ نه، ديگر حقيقت جدا است، حقيقت ظاهر مي‏شود به نفس ظهور و وقتي‏كه ظهور را شناختيم «الظّاهر بالظّهور» را هم شناخته‏ايم و البته اين بسيار بحث شده و خيلي روي آن گفتگو شده است. به همين اندازه اجمالاً اكتفا مي‏كنيم و نوعاً توضيح اين مطلب را بخواهيم داشته باشيم كه هر موقعي هم كه بحث‏ها نوعاً به اين‏جاها مي‏رسد يك توضيح اين‏طوري براي ما مي‏فرمايند كه خدا مي‏فرمايد من يطع

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 73 *»

 الرّسول فقد اطاع اللّه([44]) در مسأله اطاعت خيلي راحت مسأله حل است، از بس عادت كرده‏ايم آن‏جاها خيلي روشن است كه مثلاً اطاعت رسول اطاعت خدا است معصيت رسول9معصيت خدا است، محبت رسول محبت خدا است رضايت آن بزرگوار رضايت خدا است سخط آن بزرگوار سخط خدا است. پس درباره اولياء، همه اين‏ها را قبول دارند ديگر بحمداللّه در شيعه به حد ضرورت رسيده كه رضايت امام7رضايت خدا است سخط امام7 سخط خدا است اطاعت اين بزرگواران اطاعت خدا است معصيتشان معصيت خدا است، اين‏ها ديگر بحمداللّه ضروري شيعه است. چطور اين مسأله حل است كه رضاي اين بزرگواران رضاي خدا است يعني چه؟ يعني خدا به رضاي خودش ظاهر شده به رضايت ايشان به‏طوري  كه نفس رضايت ايشان است، در مسأله فؤاد هم همين‏طور است در واقع اسم و صفتي كه خدا براي تعريف و تعرف به او ظاهر شده، همين حقيقت است و غير از اين نيست. خدا طور ديگري هم شناخته نمي‏شود. اين الحمدللّه اجمالاً روشن است.

مقصود ما بيان قلب بود كه در اين حديث شريف كه اصل مطلب ما است و متن سخن ما است چون متن سخن ما به عنوان اين است كه «كتابُ شرح الزّيارة كتاب علمٍ» خواستيم اين علم را ببينيم چه علمي است كه اين بزرگوار؛ يعني آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه در وصف شرح الزياره مي‏فرمايند «كتاب شرح الزيارة كتاب علمٍ» كتاب علم است، چه علمي است؟ گفتيم العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ خواستيم اين حديث را تا اندازه‏اي روشن كنيم و در ضمن مقدمه باشد تا ان‏شاءاللّه ببينيم به كجا مي‏كشد كه العلم نور العلم را اجمالاً بحث كرديم نور را هم اجمالاً بحث كرديم درباره من يحبّ «محبت» مورد بحث ما بود كه به مناسبت محبت، بحث مراتب آن بود كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 74 *»

انسان در مراتب محبت سلوك مي‏كند تا به درجاتي مي‏رسد كه صاحب محبت مي‏شود و خدا به او محبت دارد كه در اين مقامات بوديم كه گفتم اجمالاً براي حكما و عرفا راجع به عقل و نفس و امثال اين‏ها اشتباهاتي دست داده است در ضمن بحث قلب هم شد تا باز در خود اين حديث شريف هم اجمالاً معلوم بشود في قلب من يحبّ اين قلب چيست كه باز هم ان‏شاءاللّه بحث مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 75 *»

 

درس    93

 

 

(پنجشنبه / 7 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r فرق مكتب بزرگان (اع) و مكتب حكماء و عرفاء در نوع مباحث

r اصطلاحات عرفاء در باره مراتب انسان

r قلب از نظر عرفاء

r اطوار سبعه قلب از نظر عرفاء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 76 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

از بياناتي كه در باره معاني عقل و قلب و ساير مراتب عرض شد يك نكته بسيار لازمي را متذكر مي‏شويم كه فرق بين مكتب بزرگان ما و سايرين از حكما و عرفا است و آن فرق اين است كه نوعاً بياناتي كه حكما و عرفا دارند بيشتر جنبه ذهنيت دارد و كمتر عينيت و واقعيت و خارجيّت در كلمات و مباني آن‏ها ديده مي‏شود اما فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم در مبانيشان و يا در موضوعات بحثيشان نوعاً واقعيت و خارجيت و عينيت لحاظ شده است، ذهنيت در آن‏ها نيست؛ به اين معنا كه نوعاً مباحثي كه آن‏ها دارند نمي‏توانند در خارج و واقع مصداق برايش پيدا كنند و بيشتر در ذهن يك چيز ذهني مي‏سازند بعد رويش بحث مي‏كنند كه اگر بگوييم اين چيز ذهني جايش در خارج و واقع كجا است؟ نمي‏توانند به ما ارائه بدهند. اما فرمايشات مشايخ اين طور نيست چون مقتبس از آيات و روايات است همان واقعيت و عينيت است، ذهني صرف نيست.

مثالي كه عرض مي‏كنم و مطلب را به ذهن نزديك مي‏كند مسأله وجود و ماهيت است خود وجود و ماهيت كه يكي از مباحث مهم حكمت و فلسفه است در نزد حكما و همچنين عرفا كاملاً ذهنيت دارد؛ يعني در واقع و عينيّت خارجيّه نمي‏توانند وجود و ماهيت را مشخص به ما نشان بدهند كه وجود چيست؟ ماهيت چيست؟ از اين جهت خودشان مي‏گويند: وجود و ماهيت در خارج عينيّت دارند و از يك‏ديگر جدا نيستند

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 77 *»

اما در ذهن و عقل است كه ما مي‏توانيم بين وجود و ماهيت تفكيك كنيم و اين‏ها را جداي از هم بررسي كنيم، به تأمل عقلي و تأمل ذهني مي‏توانيم بين اين دوتا جدايي بيندازيم؛ يعني هستي كه وجود است و چيستي كه ماهيت است در خارج عين همند، اما در ذهن است كه بررسي مي‏كنيم كه كدام يك اصيل‏اند كدام يكي اعتباري هستند و احكام اصيل كدام است احكام اعتباري كدام است؟ اعتباريت و اصالت بحثش ذهني است، در خارج يك حقيقت بيش نيست كه آن حقيقت يا وجود يا ماهيت است ديگر دو چيز در خارج نيستند كه ما بحث كنيم كه كدام يكي در خارج اصل‏اند و كدام در خارج فرع‏اند نه، اين اصليت و فرعيت در ذهن است. ببينيد چطور بحثشان جهت ذهنيت دارد و خارجيت هيچ لحاظ نمي‏شود؟ و ديگر اين‏كه خود اين وجود كه مي‏گويند و بحث مي‏كنند و مخصوصاً حكمائي كه وجود را اصيل مي‏دانند از ايشان مي‏پرسيم كه اين وجود چيست؟ عينيّتش در خارج چيست؟ مي‏گويند: ما نمي‏توانيم مشخصش كنيم.

مفهومه من اعرف الاشياء   و كنهه في غاية الخفاء([45])

در خارج كنهش، حقيقتش را نمي‏توانيم نشان بدهيم مخفي است اما مفهومش در ذهن كاملاً آشكارا است؛ يعني مي‏گويند ديگر مفهومي روشن‏تر از وجود نداريم حتي اگر بخواهيم وجود را به معنا و به مفهومي ديگر تفسير كنيم باز مي‏بينيم نه، مخفي مي‏شود. از حيث مفهوم از همه چيز روشن‏تر و آشكاراتر است. مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم به همين مسأله كه مي‏رسند مي‏فرمايند ما اين موجود در خارج را تصور مي‏كنيم و مي‏آييم تحليلش مي‏كنيم كه كدام مرتبه از موجودِ در خارج را شما اسم وجود مي‏دهيد؟ و كدام مرتبه را ماهيت اسم مي‏گذاريد؟ آخر اين موجود در خارج فرض كنيد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 78 *»

خودمان ـ خودمان كه ديگر نزديك‏تر از همه چيز به خودمان هستيم ـ خود ما كدام مرتبه‏مان اسمش وجود است؟ و كدام مرتبه از ما اسمش ماهيت است؟ اين را مشخص كنيد و از همين‏جا و به اين بيان روشن مي‏فرمايند كه نوع بحث‏هاي حكما و عرفا در نوع مسائل و به‏خصوص در اصل مسائل كه بحث وجود و ماهيت است ربطي به واقع ندارد، ببينيد چطور ذهنيت دارد! يعني فقط در عالم ذهن بحث مي‏كنند، عينيّت ندارد نمي‏توانند در خارج انگشت بگذارند و مشخص كنند كه مرادشان از وجود كدام مرتبه از موجود است و مرادشان از ماهيت كدام مرتبه از اين موجود است اين را نمي‏توانند در خارج نشان بدهند. پس به اصطلاح صرف لفّاظي است و «ذهنيت» به همين معنا است كه يك عدّه الفاظي رديف مي‏كنند يك چيزهايي مي‏گويند، در ذهن يك چيزي مي‏سازند و روي آن بحث مي‏كنند، اين مباحث عينيت و خارجيتش كم است و بيشتر جنبه ذهني دارد.

اما در فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم كاملاً مشخص مي‏فرمايند مثلاً از جمله در بحث‏هاي حكمت مي‏فرمايند: ما وقتي «وجود» مي‏گوييم ماده را اراده مي‏كنيم وقتي‏كه «ماهيت» مي‏گوييم صورت و حدود را اراده مي‏كنيم و در خارج هم كاملاً نشان مي‏دهيم كه بالاخره اين موجود داراي ماده‏اي است و به حسب همان ماده داراي صورتي است، اسم ماده‏اش را وجود مي‏گذاريم و اسم صورتش را ماهيت مي‏گذاريم. پس در حكمت ايشان در هر بحثي عينيت خارج ملاحظه مي‏شود، اين‏چنين نيست كه چيزي را ذهن بسازد و رويش بحث كنند. اين نمونه بود كه عرض كردم كه مكتب حكما و عرفا ذهني‏گرا است. اما مكتب مشايخ ما به تبعيت از آيات و روايات واقعيت‏گرا و عينيّت‏بين است؛ يعني خارجيّت و عينيّت را ملاحظه مي‏كنند و بحث مي‏كنند. اين مقدمه روشن است.

حالا در همين مسائلي كه داشتيم كه مراتب انسان بود در ترقيات در معرفت و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 79 *»

محبت و از جمله مراتب عقل بود، از جمله بحث نفس و همچنين قلب، اين‏ها در فرمايشات مشايخ ما كاملاً عينيت دارد؛ يعني اگر مي‏فرمايند «عقل» واقعاً خارج را ملاحظه مي‏فرمايند و يك مرتبه موجودي از براي اين انسان را درنظر مي‏گيرند و اسمش را عقل مي‏گذارند. باز مراتب خود همين عقل كه مراتب تكامليش بود كه عرض شد «عقل منخفض» و «عقل مستوي» و «عقل مرتفع» اين‏ها مراحل تكامل عقل بود همه مراتب عيني و واقعي است. نفس همين‏طور مرتبه‏اي است جدا و حقيقتش به عقل تبدّل نمي‏يابد قلب هم معاني جدا دارد و مشخص شد كه با توجه به آن معاني و مواردِ استعمالات اين الفاظ، اين‏ها واقعيت و عينيت است. پس در همين مباحث هم مي‏بينيم كه چقدر در فرمايشات بزرگان ما واقع‏بينانه و عيني‏گرايانه بحث شده ـ البته اين بحث‏هاي ترقي و معارف و سلوك كردن در مراتب محبت و معرفت، بيشتر در عرفان مورد بحث قرار مي‏گيرد و فلسفه كمتر در اين باره بحث مي‏كند ـ ولي عرفا و حكما باز ببينيد چقدر ذهنيتِ بحث دارند؛ يعني بحث‏هايشان نوعاً يك چيزهايي است كه خودشان فكر كرده‏اند و يك چيزي در ذهن ساخته‏اند و روش بحث مي‏كنند و اسم‏گذاري مي‏كنند و هيچ واقعيت و عينيتي در خارج ندارد. اين‏هايي را كه نوعاً اين‏ها گفته‏اند از جمله در باره همين قلب و مراتبي كه براي قلب ذكر مي‏كنند، ببينيد چقدر با واقع مطلب و خارج مطلب بيگانه است! همچنين ببينيد چقدر با نوع آيات و روايات بيگانه است! اگرچه به آيات و روايات هم استشهاد مي‏كنند اما بيگانگي‏اش از همين‏جا روشن مي‏شود كه واقعيتش كمتر است و ذهنيتش بيشتر است.

براي اين‏كه اصطلاحات آن‏ها را هم در اين زمينه بدانيم اجمالاً يك عرائضي عرض مي‏كنم. اصولاً عرفا انسان‏ها را در طريق معرفت و رسيدن به قرب حق، به چهار دسته تقسيم مي‏كنند: دسته اول را كساني مي‏دانند كه اين‏ها فقط به حواس ظاهري خود قناعت كرده، در سير و سلوك به ظاهر شريعت اكتفا كرده‏اند كه اسم اين‏ها را علماء

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 80 *»

 يا فقهاء قشري مي‏گذارند و مي‏گويند اين‏ها سير و سلوكشان فقط منحصر به عمل‏كردن به ظاهر شريعت است. دسته دوم را علماي اخلاق اسم مي‏گذارند و اين‏ها كساني هستند كه علاوه بر ظاهر شريعت به طريقت هم عمل مي‏كنند اما از حقيقت بهره‏اي ندارند چون باز مشاعر باطني اين‏ها در فعاليت نيست ولي از دسته اول جلوترند چون مقداري هم به طريقت متمايل‏اند و از طريقت هم بهره‏مندند. دسته سوم حكما هستند كه بين شريعت و فلسفه را جمع كرده‏اند، در حكمت هم كار كرده‏اند؛ يعني از مشاعر باطني خود هم استفاده كرده‏اند و علاوه بر مشاعر ظاهر، پاي عقل را هم به ميان آورده‏اند و در شناخت‏هاي خودشان از ادلّه و براهين عقلي هم استفاده مي‏كنند اين‏ها حكما هستند و اين‏ها منطقشان اين است «المتّبع هو البرهان» برهان را تبعيت مي‏كنند؛ يعني با پاي استدلال سلوك مي‏كنند، هرچه استدلال آن‏ها را به آن‏جا رسانيد تا به آن‏جا مي‏توانند سلوك كنند چه‏بسا نوع معارف را طي‏كنند اما با پاي استدلال طي مي‏كنند. در باره يكي از عرفا نقل مي‏كنند كه با «ابن‏سينا» ملاقات كرد بعد از ملاقات گفت: عجيب است كه تا هرجا كه من رفته‏ام اين هم آمده اما با عصا، و من با پاي خود رفته‏ام و او با كمك عصا آمده؛ يعني تمام معارفي را كه من مثلاً از طريق كشف و شهود و عرفان به دست آورده‏ام بوعلي هم به دست آورده اما از طريق استدلال و با عصاي استدلال كه برهان باشد. در هر صورت اين‏ها را هم يك دسته مي‏دانند كه اسمشان را حكما مي‏گذارند.

دسته ديگر كه بيشتر مورد توجه ايشان است عرفا ناميده مي‏شوند كه اين‏ها علاوه بر مشاعر ظاهري و به‏كاربردن مشاعر عقلاني، از مشاعر ماوراء عقل هم استفاده كرده آن‏ها را هم فعليت داده‏اند و به طريق كشف و شهود طي‏كرده‏اند اين‏ها را مي‏گويند علاوه بر طاعات ظاهريّه و علاوه بر طريقت ظاهريه، داراي كشف و شهودند و مدارك و مشاعري دارند فوق مشاعر عقل. اين مشاعرِ فوق عقل را روي هم رفته قلب مي‏گويند. اين‏ها وقتي‏كه قلب مي‏گويند مشاعر و مدارك فوق عقل را اراده مي‏كنند. اين

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 81 *»

مدارك كه فوق عقل است مراتب دارد: در يك مرتبه اسمش را «قلب» مي‏گذارند، در يك مرتبه اسمش را روح مي‏گويند در يك مرتبه اسمش را سرّ مي‏گذارند در مرتبه بالاتر اسمش را اَخفي يا خِفاء اسم مي‏گذارند. پس براي مشاعر مافوق عقل چهار مرتبه قائل‏اند: مرتبه قلب و روح و سرّ و اخفي، اين اسم‏گذاري‏ها حالا خارجيّت هم دارد واقعيت هم دارد عينيت دارد؟ اين مراتب چيست؟ ديگر نه! به اين حرف‏ها كار ندارند همين‏طور اسم‏گذاري در ذهن است اما الآن اين مراتب در انسان چيست؟ نشان بدهيد! ديگر نه! فقط صرف اسم‏گذاري است.

مي‏گويند: اين مشاعر مافوق عقل و مشاعر عقلاني در مرحله اول كه اسمش «قلب» است كارش بصيرت است كاري كه از او سرمي‏زند بصيرت است به اصطلاح مي‏بيند ديدني بصيرتي و به اين حديث شريف استدلال مي‏كنند اذا اراد اللّه بعبد خيراً فتح عينَي قلبه([46]) وقتي خدابراي بنده‏اي خيري بخواهد دو چشم قلب او را باز مي‏كند، پس اين دو چشم قلب او را باز مي‏كند مي‏گويند: اين مشعر اوّلي بعد از مشاعر عقلاني است.

ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند   هر آن‏كه خدمت جام جهان‏نما بكند

كه شعر حافظ است و مرادشان از «جام جهان‏نما» دو چيز است گاهي مرادشان همين «قلب» است كه اگر كسي خدمت قلب كرد و او را به رياضات و طاعات داشت و به سير و سلوك واداشت، اين خواه و ناخواه از جلوي چشم‏هاي قلب او حجاب برداشته مي‏شود «ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند» ديگر ملك و ملكوت براي او مشهود خواهد بود. «هر آن‏كه خدمت جام جهان‏نما بكند» بعضي‏ها گفته‏اند: مراد از جام جهان‏نما كامل و پير و مرشد است كه وقتي خدمت او را كرد به بركت خدمت او

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 82 *»

مي‏تواند نائل به بصيرت بشود و از بركات خدمت او مرحله اوّلي را برايش فراهم كند، اين يك مرتبه.

مرتبه دوم: مرتبه‏اي از مشاعر مافوق عقل است كه اسمش را «روح» مي‏گذارند و به اين حديث شريف استدلال مي‏كنند انّ روح المؤمن لاشدّ اتصالاً بروح اللّه من اتّصال شعاع الشّمس بها([47]) حالا اين روح چيست؟ حالا در خارج واقع آن را به ما نشان بدهيد كدام مرتبه مي‏شود؟ چه مي‏شود؟ نه! ديگر از خارج چشم بپوش، عينيت را رهاكن، اين را ما مي‏گوييم و اسمش را يك مرتبه مي‏گذاريم اما كدام مرتبه مي‏شود، چه مي‏شود؟ انّ روح المؤمن چيست؟ اين همان روح الايمان است كه براي مؤمن فراهم مي‏شود و اين كدام مرتبه مي‏شود؟ اين‏ها همه را در فرمايشات مشايخ كه نقل‏كرديم و معاني آن را كه ذكر كرديم ان‏شاءاللّه روشن است و يادتان هست با آن‏ها كه تطبيق كنيد مي‏بينيد كه آن فرمايشات چقدر عينيت و واقعيت دارد و با خارج و واقع قابل تطبيق است. اما اين‏ها نه! يك چيزي در ذهن مي‏سازند و به آن روح مي‏گويند. اين مرتبه را روح مي‏گويند.

رتبه سوم را «سرّ» مي‏گويند. مرتبه چهارم را «اخفي» مي‏گويند و به اين آيه شريفه استدلال مي‏كنند يعلم السّرّ و اخفي([48]) يعني سرّ مرتبه بالاتر از روح است، و اخفي؛ يعني مرتبه بالاتر. حالا ديگر در انسان سرّ كدام مرتبه است؟ اخفي كدام مرتبه است؟ نه! ديگر به اين مطلب كاري ندارند. در واقع ما نمي‏توانيم براي تطبيق اين مراتب محلّي پيدا كنيم، فقط يك امور ذهني است كه در ذهن ساخته‏اند و گفته‏اند. آري كار روح به اصطلاح مشاهده است و كار سرّ و اخفي مي‏گويند معاينه است اما فرق بين مشاهده و معاينه چيست؟ فرق بين «بصيرت» و اين‏ها چيست و اين‏ها با يكديگر چه فرقي دارد؟

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 83 *»

نه! ديگر فقط الفاظش را مي‏بينيد با هم فرق دارد؟ آري كار قلب بصيرت، كار روح مشاهده، كار سرّ و اخفي معاينه است اما با هم چه فرقي دارند؟ با اين الفاظ كه با هم فرق گذاشته‏شد الفاظ فرق كردند، ديگر واقع هم فرق كرد؟! براي اين طايفه چهارم استدلال مي‏كنند مي‏گويند: اين طايفه چهارم كه «عرفاء» ناميده شدند و علاوه بر مشاعر ظاهري و مشاعر عقلاني، اين مشاعر بالاتر را هم دارند كه قلب و روح و سرّ و اخفي باشد حضرت صادق7در وصفشان فرمود نجوي العارفين تدور علي ثلاثة اصول باز اين عرفا سه دسته مي‏شوند: عده‏اي دائر مدار خوف‏اند و عده‏اي دائر مدار رجاء هستند و عده‏اي هم دائر مدار محبت‏اند. آن‏وقت در باره محبت مي‏گويند: اين‏ها ديگر طايفه‏اي هستند كه سير و سلوكشان الي اللّه سير و سلوك قلبي و كشفي و شهودي است و شايد آن‏هاي ديگر هم همين طورها باشند؛ يعني اين سه دسته را كليّةً عرفا مي‏گويند و صاحبان شهود و صاحبان منهج كشفي و شهودي، و براي همه اين مراتب يك اسم انتخاب مي‏كنند كه اسمش را قلب مي‏گذارند تمام اين مراتب قلب و روح و سرّ و اخفي نام اين مجموعه قلب است.

بعد در توضيح اين قلب باز مي‏گويند: همين قلب داراي اطوار سبعه و هفت‏گانه است؛ يعني براي اين قلب در ترقيّات سه طور است كه عارف با پاي محبت و معرفت اين مراحل و يا اطوار سبعه را طي‏مي‏كند و بعد از طي‏كردن يا در بين طي‏كردن اين اطوار سبعه، مراتب حجب را هم طي‏كرده كه مراتب حجب را مي‏گويند هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است كه اين‏ها در اين مراحل و اطوار سبعه طي‏خواهد شد و استدلال مي‏كنند به اين حديث شريف كه انّ للّه سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفها لاحرقت سبحاتُ وجهه ما انتهي اليه بصرُه([49]) اين حديث شريف را هم استدلال

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 84 *»

مي‏كنند كه بين خلق، بين بنده و بين خدا هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است و اين‏ها طي‏مي‏شود به طي‏كردن اطوار سبعه قلبيه. وقتي‏كه اين هفت طور طي‏شد اين هفتاد هزار حجاب هم كه از نور و ظلمت است برطرف مي‏شود. بنابراين قلب را كه شامل اين مراتب مي‏دانند و براي قلب هم هفت طور از اطوار قائلند، اين قلب چيست؟ در توضيح قلب مي‏گويند: اين قلب عبارت از لطيفه و جوهري است كه روحاني است حالا چيست؟ كدام مرتبه از انسان است؟ ديگر به همين اكتفا مي‏كنند. قلب چيست؟ لطيفه و جوهري روحاني در انسان است كه به واسطه ترقيات و رياضات و عبادات، اين هفت طور و هفت حالت بر او عارض مي‏شود.

مي‏گويند: اين لطيفه و جوهره روحاني را در لسان شريعت قلب مي‏نامند و در لسان حكما نفس ناطقه گويند كه اين نفس ناطقه در حالات ابتدائي خود، يك حالت متوسط بين عالم ملك و ملكوت را دارد و يك حالت قابليت كه مي‏تواند فيوضات را از روح انساني كه مافوق او است، قبول كند. «روح انساني» چيست؟ باز «نفس ناطقه» از «روح انساني» جدا شد ولي يك حالتي دارد كه مي‏تواند القاءات و افاضات روح انساني را كه مافوق او است، قبول كند و بپذيرد. آن‏وقت اين نفس ناطقه آنچه را كه از روح انساني مي‏پذيرد بعد در اين بدن عنصري مي‏تواند تصرف داشته باشد. اين‏طور مرادشان را از قلب توضيح مي‏دهند. بعد مي‏گويند: اين قلب كه به اصطلاح حكما «نفس ناطقه» شد و به زبان شريعت به قول اين‏ها «قلب» شد. الاّ من اتي اللّه بقلب سليم([50]) را هم به همين معنا مي‏گيرند. مي‏گويند: همين نفس ناطقه كه به اصطلاح حكما است در نزد اهل شهود كه مشاهده كرده‏اند و اهل كشف كه مكاشفه كرده‏اند و رخساره اين نفس ناطقه يا قلب انساني را ديده‏اند، كاملاً مصوّر و ممثّل است و مطابق

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 85 *»

اين بدن عنصري صورت تامّ و تمامي دارد، براي نفس ناطقه و قلب انساني مطابق صورت بدن عنصري صورتي است كه عرفا كشف كرده و ديده‏اند. محل ظهور اين قلب عبارت است از همين قلب صنوبري موجود در بدن انسان كه محل ظهور قلب است و  به اصطلاح اين‏ها ـ محل ظهور همان نفس ناطقه است.

اعمال بدني را كه انسان انجام مي‏دهد و مدركاتي كه از طريق حواس خمسه ظاهريه تحصيل مي‏كند و يا از طريق حواس خمسه باطنيّه، يا جميع اخلاقي كه انسان از اخلاق حسنه و يا اخلاق رذيله اكتساب مي‏كند و همين‏طور تمام عقايدي را كه انسان به آن معتقد مي‏شود چه عقايد حقه چه عقايد باطله، صورت‏هاي همه اين‏ها در عالم قلب قرار مي‏گيرد و اين‏ها همه در عالم قلب ممثّل و مصوّر مي‏شود. آن‏وقت اين صورت‏ها كه از اين عقايد و اعمال و اخلاق پيدا مي‏شود همه و همه مدركات و صورت‏هايي هستند كه باز كاملاً با صورت خود قلب مناسبت دارند كه همه اين‏ها و همچنين حقايق الهيّه در عالم قلب اجتماع مي‏كنند و مناسب با قلب صورت پيدا مي‏كنند. همين‏طور صور كونيّه مناسب با عالم قلب، در قلب ظاهر مي‏شود و آنچه از صور كونيّه و حقايق الهيّه در قلب ممثل شود اسم آن را مكاشفه قلبيه مي‏گذارند. وقتي‏كه مي‏گويند مكاشفه قلبيه؛ يعني اين صورت‏هاي حاصله از كون و يا صورت‏هاي حقايق الهيّه كه در دل حاصل شده، نام اين‏ها مكاشفات قلبيه مي‏شود. مي‏گويند: اين قلب در ابتداء، نظر به اين‏كه‏دائماً در تحوّل و انتقال و تقلّب است و حالت ثباتي ندارد، به اين اعتبار او را قلب گفته‏اند. حديثي را انس بن مالك از رسول خدا9 نقل مي‏كند كه مي‏فرمايد مثل القلب مثل ريشة بارض تقلّبها الرّياح([51]) يعني مثل قلب مانند يك پري است پر مرغي مثلاً يا پر كبوتري كه در يك بياباني قرار گرفته باشد كه رياح و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 86 *»

بادهاي مختلف هرطور بخواهند اين پر را حركت مي‏دهند.

گفت پيغمبر كه دل همچون پري است   در بياباني اسير صرصري است

صرصر بادهاي سخت است كه مي‏وزد. همچنين باز به همين دل اشاره دارند:

بدان خُردي كه آمد حبّه دل   خداوند دو عالم راست منزل
در او جمع گشته هر دو عالم   گهي ابليس گردد گاه آدم

اشاره به تقلّبات دل است كه دل در مراحل ابتدائي در يك‏چنين تقلّباتي به‏سرمي‏برد. در هر صورت آنچه در دل از اين صور كونيّه و يا حقايق الهيّه وارد مي‏شود، اين‏ها را واردات قلبيّه مي‏گويند، همان‏طور كه مكاشفات قلبيه هم گفته‏اند، واردات قلبيه هم مي‏گويند و اسم ديگر اين‏ها را خواطر هم مي‏نامند. اين خواطر و واردات قلبيه كه صور مكتسبه از خارج است ممكن است خوب باشد، ممكن است بد باشد. اگر اين خاطره‏ها انسان را به اقبال و توجه به سوي خدا بكشاند و وادار به خيرات بكند، اسمش را الهام مي‏گذارند و باعث بر الهام را «ملك» مي‏گويند و اگر اين خاطره‏ها انسان را به ادبار از خدا بخواند و به سيئات دعوت كند اسمش را وسوسه مي‏گذارند و باعث بر وسوسه را «شيطان و ابليس» مي‏گويند. آن‏وقت توفيق را عبارت مي‏دانند از آن حالتي كه انسان را وادارد به قبول الهامات و عمل به مقتضاي الهامات، و خذلان را عبارت مي‏دانند از آن حالتي كه انسان را وادارد به قبول وسوسه‏ها و عمل‏كردن به مقتضاي وساوس ابليس.

حديثي از رسول اللّه9 نقل مي‏كنند في القلب لمّتان لمّة من الملك و وعد بالخير و تصديق الحقّ و لمّة من العدوّ و ايعاد بالشّر و تكذيب بالحقّ([52]) براي اين قلب در قلب دو لمّه است: ـ لمّه القا است ـ يك القا از طرف ملك است كه وعده به خير و تصديق

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 87 *»

حق است و يك القا از طرف عدو؛ يعني ابليس است كه ايعاد و وعده‏دادن به شر و تكذيب به حق است. مي‏گويند در آن حديث شريف كه رسيده انّ قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرّحمن([53]) مراد از اين اصبعين همين ملك و شيطان است كه ملك مظهر لطف خدا است و شيطان مظهر قهر خدا است اما چون هر دو به اذن خدا است از اين جهت دو انگشت خدا شمرده شده‏اند. قلب مؤمن بين دو انگشت از انگشتان خدا است. آن‏وقت يقلّبها كيف شاء([54]) هرطور خدا بخواهد با اين دو انگشت او را حركت مي‏دهد. اين‏جا در اين حديث شريف تصرف شده و توجيه بي‏مورد شده است قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرّحمن قلب مؤمن ـ مؤمن؛ يعني با حالت ايماني ـ ديگر نمي‏شود اسير شيطان بشود و خدا شيطان را كه مظهر قهر او است بر او مسلط كند يقلّبها كيف شاء، اين‏ها ديگر در باره اين حديث شريف تصرّف بي‏مورد است. اين دل و اين قلب در اين انسان كه عالم صغير است به منزله عرش در عالم كبير است كه مستواي اسم و صفت الرحمن است كه الرحمن مستولي بر اين قلب است و فيض رحمت به وسيله اين قلب به تمام موجودات عالم كبير مي‏رسد. از اين جهت وقتي‏كه يك نفر از اين‏ها براي خود مقامي احساس مي‏كند مي‏گويد: پس قلب من است كه مركز فيض است و مستواي اسم الرحمن است و خدا بر دل من مستولي شده و همه فيوضات الآن به هركس مي‏رسد به بركت دل من است. روي اين جهت همين‏طور كه نشسته مي‏گويد: الآن در هر كجاي عالم حتي اگر مورچه‏اي در حركت است به بركت قلب من در حركت است، چون الآن كه به او فيض مي‏رسد به واسطه اين عرش است كه عرش دل من است. مي‏گويند: صاحبان  قلب اين‏طور مقاماتشان را اظهار مي‏كنند.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 88 *»

اين اجمالي بود در باره توضيح مراد از قلب در عرفان و نزد عرفا. آنچه مهم است اين است كه ببينيد چقدر در اين حرف‏ها ذهنيّت‏گرايي است حالا واقع چه‏طور است؟ كدام مرتبه است؟ اين‏ها ديگر در نظر نيست تا ان‏شاءاللّه از نظر آن‏ها به ساير اطوار قلبيّه اشاره بكنيم تا بعد چه بشود؟

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 89 *»

 

درس    94

 

 

(شنبه / 9 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r اطوار سبعه قلب و ترقي انسان از نظر عرفاء

r امدادات الهيه از نظر عرفاء

r طريقه تصفيه از نظر عرفاء

r اسامي اطوار سبعه قلب:

r طور اول: «صدر»

r طور دوم: «قلب»

r طور سوم: «شغاف»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 90 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد شناخت مراتب قلب به اصطلاح عرفا از چند جهت لازم است: يكي اين‏كه نوع مباحثي كه اين‏ها دارند از ذهنيّت نمي‏گذرد به اين معنا كه عينيّت و واقعيتي براي نوع مباحث اين‏ها نيست، اگرچه به احاديث و روايات هم استدلال مي‏كنند ولي همه توجيه و تأويل است تأويلي كه نه در خارج و نه در واقع اساسي براي آن نيست اين يك. ديگر براي اين‏كه ارزش فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم روشن شود و اين‏كه اين فرمايشات باطنش مطابق با كتاب و سنت و مطابق با واقعيت و عينيّت است، و ديگر اين‏كه با اصطلاحات اين‏ها هم آشنا بشويم.

در اين‏جا اين جهت را هم متذكر مي‏شويم كه دسته‏بندي و طبقه‏بندي كه در آيات و روايات در باره اهل كمال شده اين دسته‏بندي به حسب ظرفيت‏ها و خميره‏هايي است كه در خود اين طبقات موجود است اين‏طور نيست كه هر انساني بتواند با ترقّي، با رياضت، با سير و سلوك، خود را به مقامات عاليه برساند كه مافوق مرتبه او است. عرفا ديگر ناظر به اين مطلب نيستند اين طبقه‏بندي را ندارند. براي همه انسانها در اثر سير و سلوك اين مراتب را قائل‏اند.

وقتي‏كه «قلب» را تعريف مي‏كنند مي‏گويند: در عالم صغير كه انسان است در اثر پيمودن اين اطوار سبعه كه اطوار قلب ناميده مي‏شود، مي‏شود اين قلب به حدي برسد  البته اگر از زبان شارع بگوييم قلب مي‏گوييم اگر از زبان اهل حكمت بگوييم

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 91 *»

نفس ناطقه مي‏گوييم و از زبان عرفا جوهره لطيفه انساني مي‏گوييم ـ اگر اين مراتب هفت‏گانه را طي‏كرد ـ حالا هر انساني مي‏خواهد باشد ـ اين مي‏رسد به حدي كه عرش استواء رحمن و محل افاضه فيوضات به جميع موجودات عالم كبير خواهد بود. حالا اين انسان هركسي هست، همين اندازه كه طي اين مراتب كرد به حدي مي‏رسد كه قلب او ظرف تعلق اسماء و صفات الهيّه مي‏شود و محل افاضه فيوضات به جميع خلق عالم كبير كه اين عالم وجود باشد، مي‏شود. ابتداءاً مي‏گويند: اين قلب وقتي‏كه به اين حد مي‏رسد عرش رحمان مي‏شود و فقط مستعد ظهور صفت رحمان است ديگر استعداد ظهور و بروز ساير اسماء و صفات الهيّه را ندارد فقط اسم الرحمن و صفت رحمانيّت بر آن قلب مستولي است. و اين اشتباهي است كه دارند به جهت اين‏كه رحمان بعد از اللّه جامع جميع صفات است چون جامع جميع صفات است چه «صفات جلال» و «صفات جمال»، چه صفات لطف چه صفات قهر كه به رحيم و منتقم و ساير اسماء تعين پيدا مي‏كند، همه را شامل است و مقصود همان رحمت رحمانيّه است كه عامّ است و شامل جميع موجودات است. پس «مركز ساير اسماء و صفات الهيه نيست» اين يك اشتباهي است.

بعد مي‏گويند: وقتي قلب در اثر ترقّي و رياضت مستعد شد كه جميع اسماء و صفات الهيّه به او تعلق بگيرد و اين وقتي است كه روح قدسي بين اين قلب و خداوند وساطت كند، به آيه شريفه استدلال مي‏كنند و نفخت فيه من روحي([55]) اين روح كه در آدم دميده شد، اين روح روح قدسي بود و باعث شد كه قلب آدم مستعد شود براي قبول جميع اسماء و صفات الهيّه از اين جهت و علّم آدم الاسماء كلّها([56]) اين در وصف آدم7گفته شد. اين‏جا هم باز ان‏شاءاللّه متذكر هستيم كه اشتباهي كه اين‏ها دارند در

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 92 *»

اين است كه آدم را در اين جهات، مبدء نوع انساني مي‏شمارند و اين احكامي كه در باره آدم است، در باره مطلق انسان‏ها و انواع آنها جاري مي‏كنند. و حال آن‏كه ما به بركت فرمايشات بزرگان بين دو جهت آدم فرق گذاشتيم آدم دو جهت دارد: يك جهت آن‏كه مبدء نوع انساني است و در آن جهت هرچه از خصوصيات دارد و هرچه بيان شده، با ساير ابنائش مشترك است در اين جهات حضرت آدم7با ساير فرزندانش مشترك است. اما يك جهت هم دارد كه مبدء نوع حجج الهيه است از انبياء و اوصياء:كه در اين جهت آنچه خدا در وصف آدم فرموده مخصوص به آن نوع است ديگر در همه انسان‏ها جاري نمي‏شود. در اين نوع است كه علّم آدم الاسماء كلّها است، در اين جهتش است كه و نفخت فيه من روحي، در اين جهتش است كه انّي جاعل في الارض خليفة([57]) اين‏ها همه مربوط به اين جهت مي‏شود، و اين‏ها اشتباهاتي است كه عرفا دارند. البته تذكر اين مطالب خيلي كمك مي‏كند به اين‏كه در نوع مطالعات و برخوردها انسان بداند كه چه اندازه اين‏ها مسير را منحرف شده‏اند و از راه و صراط مستقيم دور افتاده‏اند!

پس اين‏كه گفته‏اند روح قدسي در آيه شريفه و نفخت فيه من روحي وقتي‏كه بين قلب و خداوند وساطت كند قلب مركز جميع اسماء الهيّه و صفات الهيّه مي‏شود، اين مربوط مي‏شود به حجج الهيّه، هيچ ربطي به ساير انسان‏ها ندارد. انسان ناقص يك‏چنين نفخه روحي در او نخواهد شد، روح نبوّت به او تعلق نمي‏گيرد هرچه ترقي كند در نتيجه مظهر جميع اسماء و صفات الهيّه نخواهد شد. مي‏گويند: امداداتي كه به «عالم وجود» مي‏رسد اين امدادات امدادات جسمانيّه است اما امداداتي كه به «قلب عارف و محبّ» مي‏رسد اين امدادات امدادات صفاتيّه و ذاتيّه خداوند است كه از ذات خدا و صفات خدا سرچشمه مي‏گيرد و در قلب عارف وارد مي‏شود. اين را هم

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 93 *»

مي‏دانيم از اشتباهات بزرگي است كه دارند. جميع امدادات الهيّه امدادات فعليّه او است و از مقام اسماء و صفات فعليّه خدا سرچشمه مي‏گيرد و آثار اسماء و صفات فعليه خدا است كه به هركس از خلق كه تعلق بگيرد گرچه به اول كائنات و اول موجودات وجود مبارك محمّد9 باشد، از ذات و صفات ذاتيّه خدا چيزي به كسي افاضه نمي‏شود، امدادي از ذات او سرچشمه نمي‏گيرد.

مي‏گويند: دل و قلب وقتي‏كه به قوانين شريعت ظاهر و باطن شريعت رفتار كرد و خود را به صفات حسنه متصف ساخت، و از امراض و اسقام قلبيه نجات يافت، بعد به وسيله اذكار الهيّه تصفيه و صيقلي شد، آن‏وقت محل ظهور جميع صفات كماليّه و مرآت تجليات ذاتيّه خداوند خواهد شد. البته براي تجليات هم مراتب قائل‏اند: تجليّات آثاري، تجليّات افعالي، تجليّات صفاتي، تجليّات ذاتي مي‏گويند: براي خداوند اين مراتب تجليات هست و به حسب ترقي و تصفيه دل به ترتيب براي آن دل اين تجليات دست مي‏دهد. و وقتي‏كه اين‏طور شد آن‏وقت مي‏شود خليفه خداوند و معناي جانشين و خليفه همين است. و مي‏گويند طريقه تصفيه منحصر است به آن طريقه‏اي كه ـ البته ادعا است و واقعيت ندارد ـ خودشان در اين‏طور امور مبتكرند. و حال آن‏كه طريقه تصفيه منحصر است به آنچه محمّد و آل محمّد:در طريق تصفيه ذكر كرده‏اند. اما اين طريقه از همه خلق مخفي است فقط دست به دست، يداً بيد يا به تعبير ديگر سينه به سينه به وسيله شيعيان كامل و خالص الولاي اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏رسد و هركس قابل باشد از طريق همين تصفيه سينه به سينه و يداً بيد او را به كمال مي‏رسانند. اين طوري نيست كه بشود در كتاب‏ها نوشت اين‏طوري نيست كه بشود در شرايع ذكركرد. اين طريقه تصفيه و ذكر، مخصوصاً القاي ذكر و «تعليم ذكر» اين راه به‏خصوصي دارد و طريقه مخصوصي است از اين جهت منحصر در نزد خودشان است.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 94 *»

عرفا و صاحبان ولايت به قول خودشان اين طريقه را نگه مي‏دارند و به كسي تعليم نمي‏كنند مگر به قابليت او مطمئن شوند و مراتبي را قبلاً طي‏كرده باشد، قبل از اين‏كه به حدي برسد كه به او القاي ذكر كنند و او را در طريقه ذكر قرار دهند بايد يك مراتبي را طي‏كند: از قبيل خدمت مرشد، و از قبيل مخالفت با نفس امّاره و اين قبيل امور را ذكر مي‏كنند، به اين حد كه برسد آن‏وقت كه مطمئن شدند به او «القاء ذكر» مي‏كنند و راه ذكر را كه تصفيه قلب است به او تعليم مي‏كنند. چرا؟ به جهت اين‏كه اعظم آلات و اسباب در تصقيل و صيقلي‏كردن دل، ذكر است الا بذكر اللّه تطمئن القلوب([58]) اين آيه شريفه را ذكر مي‏كنند و اين‏ها بعد از «طاعات بدنيّه» است، اين‏ها بعد از مفارقت از «صفات رذيله» است، بعد از اين‏كه نفس را به «صفات حسنه» تحليه دادند و از صفات رذيله تخليه كردند، آن‏وقت شخص سالك آماده مي‏شود براي اين‏كه او را در طريقه ذكر و جاده ذكر قرار دهند. انّما المؤمنون الذّين اذا ذكر اللّه وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياتُه زادتهم ايمانا([59]) و همچنين ثمّ تلين جلودهم و قلوبهم الي ذكر اللّه([60]) اين‏طور آياتي را هم ذكر مي‏كنند كه بالاخره ذكر قوي‏ترين و بزرگ‏ترين اسباب تصقيل و صيقلي كردن قلب است كه جز از اين راه از راه ديگر ميسّر نيست.

وقتي‏كه دل در طريق ذكر قرار گرفت به مرحله كمالات خود مي‏رسد و در اين مراتب هفت‏گانه شروع به صعود و ترقي مي‏كند، و چون دل است و مخزن است در هر مرتبه و طوري از اين اطوار مراتب، گنجينه‏اي براي گوهري مي‏شود و در هر مرتبه‏اي گوهري در او قرار مي‏گيرد تا به آن نهايت مي‏رسد و آن نهايتي كه لايسعني ارضي و لاسمائي ولكن يسعني قلب عبدي المؤمن([61]) است، شامل حال اين قلب مي‏شود كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 95 *»

ديگر آن آخر كار خدا را در خود دارد و مي‏شود مخزني و گنجينه‏اي كه گوهر آن و جوهر آن خدا است. البته همه اين روايات اين‏طوري است كه درباره قلب محمّد و آل‏محمّد:رسيده كه خداوند ايشان را بنده مؤمن خود شمرده و در مراتب بعدي كه تجليّات ايشان و ظهورات ايشان است، آن دل‏ها محل تعلق نور اين بزرگواران مي‏شود، اما هيچ خلقي ذات خدا را وسعت ندارد حتي قلب محمّد9. تجلي اعظم الهي كه حقيقت محمّديه است در قلب مطهر اين بزرگوار و قلب‏هاي آل‏محمد: و بعد هم به مراتب انوارشان و تنزلاتشان و تجليّاتشان در دل‏هاي سايرين از اهل كمال تحقق پيدا مي‏كند اين‏ها روشن است.

مي‏گويند: وقتي‏كه قلب به اين كمال خود رسيد و به مرتبه آخر از مراتب و اطوار سبعه رسيد همان است كه خدا در وصفش فرموده لايزال عبدي يتقرب الي بالنّوافل مخلصاً لي حتي احبّه اين ديگر محبوب خدا خواهد شد و وقتي‏كه محبوب خدا شد، انوار الهيّه از او بروز مي‏كند و از روزنه حواسّ ظاهري او هم نور الهي مي‏درخشد كه در وصفش فرمود اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه([62]) نظرش هم به نور اللّه است، در آن حديث هم كه مي‏فرمايد حتي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الّذي يسمع به و بصره الّذي يبصر به([63]) خلاصه اين جوارح و تمام حواس ظاهريّه، همه روزنه‏هايي خواهند بود براي بروز و ظهور انوار الهيّه از اين روزنه‏ها. در توضيح اين حديث شريف اين شعر را مي‏گويند:

كسي كو از نوافل گشت محبوب   به لاء نفي، كرد او خانه جاروب
درون جان محبوب او مكان يافت   ز «بي يسمع و بي يُبصر» نشان يافت

آري! اين آيات و اين روايات در وصف اهل كمال و صاحبان مراتب كمال است

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 96 *»

به حسب مرتبه‏هاي خودشان، نه اين‏كه هر انسان ناقصي مي‏تواند ـ اگرچه خود را تصفيه كند ـ خود را ترقي دهد و همه عمر در سير و سلوك باشد، او يك چنين قلبي نخواهد داشت  و صاحب چنين مقامي نخواهد شد. در هر صورت اطوار سبعه را چنين ذكر كرده‏اند و اسامي طورها را چنين گفته‏اند:

طور اول براي قلب صدر است؛ يعني دل در طور اولش «صدر» ناميده مي‏شود و در اين صورت گنجينه‏اي خواهد بود كه جوهر و گوهر آن «اسلام» است فمن شرح اللّه صدره للاسلام فهو علي نور من ربّه([64]) مي‏گويند: اين آيه شريفه ناظر به اين طور اول از مراتب و اطوار هفت‏گانه قلب است، قلب در طور اوّلش به اصطلاحاتي ناميده مي‏شود كه از مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم آن‏ها را ذكر كرديم. و توجه داريد كه مراتبي كه اين بزرگواران فرموده‏اند براي اهل ايمان و سالكين الي اللّه است. كفار هم قلبشان در طور اول، صدر ناميده مي‏شود اما مخزن كفر و مخزن ظلمت است طبق اين آيه شريفه ولكن من شرح بالكفر صدراً فعليهم غضب من اللّه و لهم عذاب عظيم([65]) مي‏گويند: تا وقتي‏كه دل در طور اول به‏سرمي‏برد و نامش صدر است، ممكن است به وساوس شيطاني مبتلا بشود و تسويلات نفساني در او تصرف داشته باشد. آيه شريفه يوسوس في صدور النّاس([66]) را مي‏گويند اشاره به اين مرحله از قلب است و در اين مقام و در اين طور، شخص سالك در معرض خطر است. صدر در حكم غلاف و پوست است براي مراتب ديگر و اگر شخص سالك توانست در اين طور اول كه طور صدر است، خود را از وساوس شيطان و خطرات شيطاني محافظت كند و آنچه بر قلب او از خطرات وارد مي‏شود بر موازين مستقيم الهيّه عرضه بدارد، اين مي‏تواند خود را به درجات بعدي برساند و به طور دوم نائل‏كند، اين‏جا در معرض خطر است. البته اگر از اين‏جا توانست

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 97 *»

رد بشود بداند كه ديگر ابليس به او كاري نخواهد داشت و از وساوس ابليس ديگر محفوظ خواهد ماند.

وقتي‏كه از طور اول گذشت چون قلب خزانه حق خواهد شد و آسمان صفات و اسماء خواهد شد و عرش فطرت الهيّه خواهد شد، ديگر مطمئن به‏سرمي‏برد ديگر در معرض خطر شيطان نخواهد بود، از اين جهت در اين «طور» است كه شخص سالك لازم است با شيطان و طرز وساوس شيطاني آشنا بشود، و همچنين خاطره‏هاي خود را بر استادش و پير و مرشدش عرضه كند كه نكند منحرف بشود و به ضلالت‏ها و ظلمت‏ها و كفرها مبتلا بشود، نوعاً هم چون خودشان را بر مراشدي عرضه مي‏دارند كه اكفر الكفره و افسق الفسقه هستند ديگر معلوم است كه مراتب بعدي را چطور بدست مي‏آورند. در بيان مطلب و گفتن اين مراتب خيلي مهارت دارند و اگر خدا دست بنده را نگرفته  و دلش را بصيرت نداده باشد و با اهل حق و روش اهل حق آشنايش نكرده باشد، زود فريب مي‏خورد. اين‏قدر كه مردم فريب مكتب صوفيه را مي‏خورند و به دام اين‏ها مي‏افتند روي همين جهت است، از بس مطالب اين‏ها همراه با استدلال به آيات و روايات است و تأويل آيات و روايات آن هم تأويل‏هاي جاهلانه و تحريف آيات و روايات از مواضع خودش كه خيلي فريب مي‏خورند. در هر صورت در اين قسمت، مباحثشان مربوط به شناختن شيطان و وساوس شيطاني است و همچنين ملائكه و الهامات ملكي و موازيني كه آن‏ها را تعيين مي‏كنند براي عرضه داشتن الهامات و يا وساوس بر آن موازين، و تشخيص الهامي كه از طرف ملك است يا وسوسه‏اي كه از طرف شيطان است؟ مباحث مفصلي دارند كه لزومي ندارد، ما فقط مي‏خواهيم اصطلاحات را ذكر كنيم و رد شويم.

اما طور دوم قلب را قلب مي‏گويند ديگر در اين‏جا در خود اسم‏گذاري هم مي‏مانند كه چه اسم‏گذاري كنند. طور دوم قلب، قلب ناميده مي‏شود. در اين‏جا

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 98 *»

مي‏گويند قلب معدِن و مخزن ايمان خواهد بود به دليل آيه شريفه اولئك كتب في قلوبهم الايمان([67]) يعني در اين مرتبه دوم و در طور دوم، قلب محل نور عقل و قدرت بصيرت و بينش است كه اگر غير از اين باشد آن‏وقت خلاف آن است؛ يعني محل عميان و كوري و بي‏عقلي است لهم قلوب لايفقهون بها. بايد به اين‏ها گفت: شما گفتيد كه اگر از اين مرحله اول رد شد، از طور اول كه رد شد ديگر طور دوم آن‏جا شيطان راه ندارد آن‏جا ديگر همه‏اش به قول شما عقل است و نور است و عرش رحمن است، قلب است، ديگر اين‏جا معنا ندارد اين‏كه شما مي‏گوييد لهم قلوب لايفقهون بها([68]) پس اين بايد همان مرحله اول باشد. ديگر در اين‏جا خودشان متوجه نيستند كه در اين مرحله، نقطه مقابلي كه ذكر مي‏كنند لهم قلوب لايفقهون بها اين ديگر طور دوم كه نيست، طور دوم براي اهل حق است. پس چرا خدا اين‏جا قلب گفته؟ ديگر به اين امور توجه ندارند. و همچنين فانها لاتعمي الابصار ولكن تعمي القلوب الّتي في الصّدور([69])، القلوب الّتي في الصّدور اين مرحله دوم است كه از صدر رد شده اما در عين حال خدا دارد مذمت مي‏فرمايد دل‏هايي را كه در سينه‏ها هستند كه اين‏ها كور مي‏شوند و بينش ندارند قدرت بصيرت ندارند نابينا هستند. پس اين هم باز ردّ خود شما است. چطور گفتيد كه كسي‏كه از صدر گذشت و به قلب رسيد كه طور دوم است ديگر او مذمت نمي‏شود او خير است، او در راه حق است. معلوم مي‏شود كه اين ترتيب‏بندي اساسي ندارد و كاملاً با فرمايشات خدا و اولياي خدا:بيگانه است. لزومي هم ندارد كه ما مرتب تذكر بدهيم اين جهات را زيرا معلوم است.

خلاصه قلب را در اين مرحله دوم و طور دوم كه قلب مي‏نامند، مي‏گويند اين همان عالم مثال است و همان برزخ بين عالم اجسام و عالم ارواح است كه در السنه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 99 *»

اهل حق انبياء و اولياء:«برزخ» ناميده شده، «مثال» ناميده شده همچنين همين‏جا را مي‏گويند ملكوت هم ناميده شده است ديگر عرفا اين عالم را «قلب» مي‏گويند. و شخص را در اين طور دوم مي‏گويند اهل عالم قلب است و اهل عالم مثال شده و در اين‏جا است كه مي‏تواند خرق عادات كند، در اين‏جا مي‏تواند اظهار كرامات بكند و اين عالم وسعتي دارد و قلب در اين عالم وسعتي پيدا مي‏كند كه گفتني نيست و متمسك مي‏شوند به رواياتي كه در وصف عالم مثال رسيده و به اصطلاح شيخ بزرگوار عالم هورقليا است. البته نه تنها ايشان كه ساير حكما هم گفته‏اند ديگر اين اصطلاح مخصوص به ايشان نيست، خلاصه آن روايات و آن بيانات را ذكر مي‏كنند بخصوص حكماي اشراق كه آن عالم را اقليم ثامن، اقليم هشتم گفته‏اند. عالم اجسام را به هفت اقليم تقسيم كرده‏اند از عالم اجسام كه خارج شديم وارد مرز عالم مثال مي‏شويم كه اقليم هشتم است، به اصطلاح حكماي اشراق شهرهاي «جابلقا و جابلسا» در همان عالم است.

اين‏ها مي‏گويند: شخص صاحب طور دوم، قلبِ اهل آن عالم مي‏شود، قلب اهل عالم مثال است. او مي‏تواند به راحتي خدمت بقية اللّه صلوات اللّه عليه برسد بلكه خودش مي‏تواند از «ابدال» بشود. به جهت اين‏كه مي‏تواند وجود خود را تبديل كند از جسميت به مثاليت حتي القاء بدن جسماني كند و حتي بدن را خلع كند و بگذارد و روحش را از بدن خارج كند كه به اصطلاح؛ يعني همان مرحله مثاليش را فعليت بدهد. خلع و لبس را مي‏گويند در اين‏جا اصطلاح كرده‏اند كه عارف به اين‏جا كه مي‏رسد در اين مرحله كه رسيد، در اين‏جا تبدل وجود برايش خيلي آسان مي‏شود؛ يعني اين لباس جسماني را در بياورد و در عالم مثال قرار بگيرد. چه بسا لزومي هم ندارد كه اين لباس را در بياورد با همين لباس در بين مردم باشد، اما يك‏بارگي بدن خود را خلع كند و در عالم مثال قرار بگيرد. مي‏گويند نوع كرامت‏ها و خرق عادت‏ها كه از اولياء اللّه و سالكين الي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 100 *»

اللّه سرمي‏زند مربوط به اين مرحله دوم از قلب و طور دوم از قلب است. اين عالم عالمي است كه مشتمل است بر صورت‏هاي جميع اين عالم جسماني، تمام عالم جسماني به افلاكشان و عناصرشان و اراضيشان و مواليدشان و اعراضشان تمام صورت مثاليه دارند كه در «عالم مثال» موجود است و شخص عارف كه در اين مرحله قرار گرفته با آن مرحله مثالي خود، جميع آن صورت‏ها را مي‏تواند ادراك كند و مي‏تواند احساس كند و حتي مي‏تواند مشاهده كند از اين جهت اسم آن عالم را هم عالم محسوس لطيف مقداري گذاشته‏اند، اين هم طور دوم.

طور سوم كه وقتي قلب از دو طور اول بگذرد به طور سوم مي‏رسد، طور سوم را شغاف گفته‏اند. قلب در اين «طور» شغاف ناميده مي‏شود به اين معنا كه چون قلب براي محبت معدن و مخزن مي‏شود و اين‏جا است كه محبت به خدا، محبت به انبياء، محبت به اوصياء، محبت به اخوان، محبت زن و فرزند، محبت به غلمان، محبت به امردان، بالاخره همه و همه در اين‏جا براي قلب پيدا مي‏شود و قلب در اين طور، شغاف است. چرا؟ به دليل اين آيه شريفه درباره حضرت يوسف7 قد شغفها حباً([70]) كه چقدر محبت ايشان در دل زليخا جاگرفته بود؟ خدا مي‏فرمايد قد شغفها حباً آن محبت در دل و وجود زليخا به اين مرحله رسيده بود و بالنسبه به يوسف صاحب يك‏چنين مرتبه‏اي شده بود. حالا شخص سالك هم در مراتب سلوك در مرحله سوم كه قرار مي‏گيرد قلبش، شغاف ناميده مي‏شود به اين اعتبار كه براي محبت‏ها مخزن و معدن مي‏شود. استدلال مي‏كنند كه وجود مبارك سيدالشهداء صلوات اللّه عليه كه روي دامن پدر بزرگوارشان اميرالمؤمنين7 نشسته بودند، بعد سؤال كردند كه اي پدر شما مرا دوست داريد؟

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 101 *»

فرمودند: آري. عرض كردند: جدم پيغمبر را هم دوست داريد؟ فرمودند: بلي. همين‏طور مادرم، برادرم و همين‏طور، بعد هم عرض كردند: خدا را هم دوست داريد؟ فرمودند: بلي. بعد عرض كرد: آقا شما يك قلب كه بيشتر نداريد آخر اين محبت‏هاي متعدد را چطور داريد؟ بعد حضرت جوابي فرمودند كه استفاده مي‏شود كه براي محبت مراحل است و براي قلبي كه محبت دارد مقامات و درجات است  در مقامي كه خدا را دوست دارم ديگر پيغمبر را در آن مقام دوست ندارم، در مقامي كه پيغمبر را دوست دارم حسن7را در آن‏جا دوست ندارم، و همين‏طور ذكر مي‏فرمايند.

اجمالاً به اين حديث شريف متمسك مي‏شوند و معتقد مي‏شوند به اين‏كه شخص عارف در مقام سوم و طور سوم قلب، اهل محبت مي‏شود و قلبش داراي درجات مي‏شود و به اين درجات، به طبقات قلب محبت مي‏ورزد حتي مي‏رسد به جمادات، محبت به جمادات، حيوانات، تمام اين‏ها خلاصه در يك مرتبه از مراتبِ قلب است كه آن مرتبه اين مقامات متعدده و درجات مترتّبه را دارد. اين مرحله سوم قلب، اما مرحله چهارم باشد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 102 *»

 

درس    95

 

 

(يكشنبه / 10 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r طور چهارم: «فؤاد»

r حديث حارثه و بحثي پيرامون آن

r شعر حسان بن ثابت در باره داستان حارثه

r برداشت‏هاي عرفاء از داستان حارثه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 103 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در مراتب و اطوار سبعه قلبيه بود كه عرفا درباره قلب انسان و درباره انسان قائل‏اند و عرض شد تذكر اين نكات از چند جهت است: اول آشنا شدن با نوع اصطلاحاتشان است، بعد هم تناسب بحث با بياناتي كه از مشايخ اعلي اللّه مقامهم داشتيم و ديگر اين‏كه مراتب انساني در ترقيّات به حسب بيانات آن بزرگواران و بيانات عرفا معلوم شود و مطلب مهم اين‏كه چطور در فرمايشات مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم و بيان اين مراتب و توضيحات اين مراتب، عينيّت و واقعيّت لحاظ شده است و با آيات و روايات مطابقت دارد اما در كلمات عرفا عينيّت در نظر نيست و صرف سخن‏گفتن و ذكر اموري است كه اين‏ها هيچ‏گونه واقعيّتي ندارد و تطبيقاتي است كه كرده‏اند و تأويلاتي است كه از آيات و روايات دارند. اين‏ها قلب گفتند و نفس ناطقه را به اصطلاح حكما اراده كردند و جوهره روحانيه انسانيه را ـ به اصطلاح خودشان ـ گفتند داراي هفت طور است كه سه طور از آن‏ها عرض شد.

طور چهارم را كه همان «قلب» است؛ يعني همان «نفس ناطقه» است يا همان «جوهره روحاني انساني» است، در طور چهارم نام آن را فؤاد مي‏نامند. و ببينيد چطور اين بحث از واقع خارج بيگانه است! نفس ناطقه خودش يك حقيقتي است كه اين حقيقت ربطي به فؤاد ندارد كاري به فؤاد ندارد. فؤاد را ما دانستيم مرحله‏اي و مرتبه‏اي است كه از آن تعبير آورده مي‏شود به انا، اما انَايي كه خدا فرموده من، مني كه خدا در

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 104 *»

عالم كون فرموده، چه مرتبه‏اي از مراتب است؟ بحثش مفصل شده است و اجمالاً مي‏دانيد كه مرتبه‏اي واقعي است و وقتي‏كه از نظر واقع‏نگري ملاحظه كنيم مي‏بينيم چقدر بيانات بزرگان ما در زمينه فؤاد اصالت دارد و بيانات اين‏ها چقدر بي‏اصل و صرف ذهني است؛ يعني يك چيزي خيال كرده‏اند. طور چهارم را فؤاد مي‏گويند، نه اين‏كه گفتند قلب در اين اطوار سبعه مخزن و معدن مي‏شود و در هرطوري گوهري دارد در طور چهارم كه فؤاد است مي‏گويند گوهر آن مشاهده و شهود است؛ يعني در اين طور، قلب محل رؤيت آيات كبراي الهي است. اين آيه شريفه ما كذب الفؤاد ما رآي افتمارونه علي ما يري و لقد رآه نزلة اخري([71]) تا اين‏كه مي‏فرمايد لقد راي من آيات ربّه الكبري([72]) مي‏گويند اين مرتبه‏اي را كه خدا براي رسول اللّه9 خبرمي‏دهد همان طور چهارم قلب آن بزرگوار؛ يعني نفس ناطقه ايشان است كه به اين ترقّي رسيده و به اين مقام كه آيات كبراي الهيّه را ملاحظه مي‏كند.

و مي‏گويند كه در اين ظاهر آيه، ممكن است كه يك كسي مرجع آيه را ذات خداوند بداند اما چون به قرآن هم توجه ندارند، مي‏گويند لقد رآه نزلة اخري يعني چشم ديد، اين‏ها فكر مي‏كنند چشم ديد.  اما چشم نديد، اين ديدن فؤادي است. ظاهر آيه هم همين است ظاهر آيه هم مي‏گويد كه حضرت با فؤاد ديد، ندارد كه با چشم ديد ما كذب الفؤاد ما رآي تا اين‏كه لقد رآه نزلة اخري عند سدرة المنتهي يا اين‏كه لقد رآي من آيات ربّه الكبري تمام اين‏ها رؤيتِ فؤاد است ما كذب الفؤاد ما رآي ظاهراً فاعل تمام اين لقد رآيها همان فؤاد بايد باشد. اما اين‏ها از بس شتابزده مي‏شوند اين‏جا مي‏گويند كه رؤيت به ابصار بوده و رؤيت به ابصار معلوم است كه به ذات حق تعلق نمي‏گيرد حق با بصر ظاهر ديده نمي‏شود، پس مراد در اين‏جا ديدن آيات كبري است و همچنين

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 105 *»

رؤيت، رؤيت قلب است و قلب در طور چهارم براي رؤيت قابل مي‏شود. احاديث زيادي در اين زمينه ذكر مي‏كنند و متمسك به اين احاديث مي‏شوند كه در اين احاديث نوعاً تصريح شده به اين‏كه حضرت نور خدا را مشاهده كردند([73]) و در بعضي روايات جبرئيل را به شكل اوّلي خودش ديدند.([74]) روايات هم كه درباره اين ما رآي مختلف است يا لقد رآه نزلة اخري خود هُ ي رآه در احاديث بطور اختلاف رسيده است بعضي جاها نور خداوند بيان شده، بعضي جاها جبرئيل بيان شده، در باطن كه معلوم است به وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه آيه كبري تفسير شده([75]) و ساير احاديثي كه در اين زمينه نقل مي‏كنند و ذكر مي‏كنند، مي‏گويند مراد ديدن خداوند است اما به رؤيت قلبي كه همان گوهري است كه در اين طور چهارم براي قلب فراهم مي‏شود. در اين‏جا چون اين بحث منحصر به ايشان است منحصراً در طريقه عرفا است، بد نيست بحثش بشود.

حديث «حارثة بن مالك بن نعمان انصاري» را ذكر مي‏كنند كه ايشان از صحابه و از انصار بود، اهل مدينه بود. حديث مشهوري هم در باره يقين از حارثه در دست است كه در «كافي» نقل مي‏كند كه حضرت به او فرمودند كيف اصبحت؟ قال: اصبحت موقناً فرمودند لكل شي‏ء حقيقة فما حقيقة يقينك؟ و ذكر كرده، تا آخر حديث. اين حديث در طرق شيعه رسيده و نقل شده، و حارثه به اين جهت مورد توجه قرار گرفته و بعد از حضرت خواهش كرد كه دعا بفرمايند شهيد بشود و در جنگي كه انجام شد دهمين نفر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 106 *»

بود كه كشته شد.([76]) درباره اين «حارثه» يك روايت مفصلي در كتب عرفا نقل شده كه خيلي به آن تمسك مي‏كنند. خود حديث از كتاب «البرهان في اسرار علم الميزان» جلدكي است كه «جلدكي» نوعاً كتبش شرح كتب «جابر بن حيّان» است و ظاهراً از اهل تسنن است خود جابر هم سني و هم صوفي بوده ايشان هم ظاهراً هم سني و هم صوفي است. فرمايشاتي هم كه از امام صادق7دارد و مي‏گويد: «مولانا الصادق، يا سيدنا الصادق7» نه به عنوان اين است كه حضرت را امام معصوم مي‏داند مثل اين‏كه شيعه مي‏داند، نه، هرچه هم كه از حضرت اخذ كرده به عنوان اين است كه همان طوري كه فقه را از ابوحنيفه اخذ مي‏كردند، فرض بفرماييد كيميا را هم از حضرت اخذ مي‏كردند، عرفان را هم از حضرت اخذ مي‏كردند، به اين عنوان كه همان طوري كه آن‏ها معلم فقه بوده‏اند ايشان، هم معلّم فقه بودند و هم معلّم عرفان بوده‏اند به اين عنوان، نه به عنوان اين‏كه حضرت را امام معصوم بدانند. تقريباً حضرت هم صلاح اين‏طور مي‏دانستند كه به او تعليم دهند آنچه را كه به او تعليم دادند. آقاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه هم بعضي كلمات جلدكي را در رشته‏هاي كيميا ذكر فرموده‏اند و شرح داده‏اند.

در هر صورت اين كتابي دارد به نام «البرهان في اسرار علم الميزان» و از اَكرَمه كه اكرمه را بعضي‏ها با عين مي‏خوانند عكرمه، «عكرمة بن عبداللّه بريري» ايشان از دوستان «عبداللّه بن عباس» بوده كه عبداللّه بن عباس همان ابن عباس مشهور است كه نوعاً اهل سنت تفسير را بيشتر از او نقل مي‏كنند و او را از مفسرين مي‏دانند. اين هم خيلي از عبداللّه بن عباس نقل مي‏كند چون «تابعي» بوده، خودش زمان رسول‏خدا9نبوده از ايشان نقل مي‏كند، بيشتر از عكرمه از عبداللّه نقل مي‏كند. البته مي‏دانيم

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 107 *»

«عباس» سه تا پسر داشته است: يكي «عبد اللّه» يكي «عبيد اللّه» يكي «فضل». عبداللّه بن عباس همان «ابن عباس» مشهور است در تفسير كه نوعاً مفسرين هم از او زياد نقل مي‏كنند و همان اعمايي بود كه حضرت به راوي فرمودند: برو از او بپرس من كان في هذه اعمي فهو في الآخرة اعمي([77]) مراد چيست؟ و مراد كيست؟ مصداقش چه كسي است؟ و مقصود حضرت اين بود كه او را معرفي بفرمايند.([78]) هماني بود كه معاويه خلاصه با پول از ذكر فضائل اميرالمؤمنين ساكتش مي‏كرد، ذكر فضائل حضرت علي7را دكّان قرار داده بود كه معاويه را از اين راه بترساند تا پولي به او بدهد كه ساكت شود.([79]) «عبيداللّه» گويا مورد توجه بوده، از اصحاب حضرت علي7بوده است و در بصره هم مدتي از طرف حضرت والي بود. او مورد توجه حضرت بود، در جنگ صفين خدمت حضرت بود و آن نقل رسيدن به سرزمين كربلا و نقل آن امور از حضرت امير7، اين‏ها همه از عبيداللّه بن عباس است و نوع رواياتي هم كه در باره بعضي از امور ذكر مي‏شود و در فرمايشات مشايخ بر آن‏ها اعتماد مي‏شود از همين عبيداللّه است.([80])

در هر صورت، «عكرمه» با عبداللّه بن عباس خيلي مأنوس بوده و نوع روايات را از او نقل مي‏كند حالا تا چه اندازه اين حديث صحت داشته باشد معلوم نيست ولي از طريق شيعه نرسيده است خلاصه اين حديث را عكرمه از ابن‏عباس نقل مي‏كند مي‏گويد: در مسجد مجتمع بوديم و عده‏اي بوديم و در بين ما اميرالمؤمنين علي7

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 108 *»

تشريف داشتند حضرت فرمايشاتي در توحيد فرمودند، اين فرمايشات بسيار عجيب و غريب بود به‏طوري كه ما همه مبهوت شده بوديم و از همه مبهوت‏تر حارثه بود خيلي او را بهت فراگرفته بود تا فرمايشات حضرت به جايي رسيد كه يك‏باره از جاي جست و با يك مقدار فاصله از ما، مثل آسياب به گرد خودش شروع كرد به جولان، حارثه شروع كرد به جولان، كه صوفي‏ها به اصطلاح خودشان وجد مي‏گويند و متمسك مي‏شوند به همين وجد حارثه و رقص حارثه.

يكي از همين‏ها كه از مراشد صوفي‏ها بود يك وقتي براي خود من نقل مي‏كرد مي‏گفت: كسي آمد پيش من و گفت من بعضي مواقع غزل‏هاي حافظ را كه مي‏خوانم و يا اين‏طور امور، يك‏دفعه يك حالي به من دست مي‏دهد كه دلم مي‏خواهد پاشوم يك دوري بزنم دور خودم و يك رقصي بكنم بعد بنشينم مثلاً، از بس از اين غزل حافظ مثلاً خوشم مي‏آيد، آيا اين جايز است يا جايز نيست؟ مخصوصاً مي‏گفت گاه‏گاهي مي‏خواهم حال پيدا كنم، نماز بخوانم نماز با حضور قلب، ابتداءاً مي‏گويم راهش اين است كه يك غزل حافظ بخوانم، يك غزل حافظ مي‏خوانم يك دفعه حالم خوب مي‏شود و يك چرخي مي‏خواهم بزنم و بعد بايستم به نماز و اللّه اكبر بگويم، حالا اين جايز است يا جايز نيست؟ بعد مي‏گفت كه من جوابش را اين‏طور دادم: آن رقصي كه تو مي‏خواهي برقصي آن رقص حرام است، اما آن رقصي كه تو را مي‏رقصاند آن رقص حلال است؛ به اين معنا كه اختياري نباشد از بس در برابر غزل حافظ به هيجان آمده باشي. و اين‏ها نوعاً در مسأله وجد كه يكي از مسائل صوفيانه است متمسّك‏اند به همين رقص حارثه در باره فرمايش حضرت امير7كه وقتي حضرت در مسجد رسول‏اللّه9 اين فرمايشات را در توحيد فرمودند، حارثه اين حالت به او دست داد و به اين جولان افتاد و حضرت امير نهيش نكردند، اين‏كه حضرت نهيش نكردند اين را دليل مي‏گيرند بر اين‏كه وجد صوفيانه امري جايز است و كسي نمي‏تواند بگويد حرام است.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 109 *»

در هر صورت مثل آسياب دوران مي‏كرد و به دور خود مي‏چرخيد آفتاب بر او تابيده بود زمين گرم شده بود و هيچ متوجه گرمي زمين و آفتاب نبود. ابن عباس مي‏گويد: عرض كردم يا علي آيا نمي‏بيني حارثه را كه چطور دور مي‏زند مثل دور زدن آسياب؟ فرمود اظن قد استمرّ سحره و جوعه و جذبه حضرت فرمودند من اين‏طور يقينم شد اظن اين‏جا به معناي يقين است اين‏طور يقينم شده كه استمرار بيدارخوابي و گرسنگي كشيدن و بعد هم جذبه الهي او را فرا گرفته، اين حالت كه به او دست داده از اين جهت است كه اولاً بيدارخوابي زياد كشيده، بعد هم گرسنگي و بعد هم اين جذبه الهي او را مجذوب كرده است؛ يعني اين بيانات توحيدي كه من گفتم او را مجذوب كرده است كه ناگاه رسول اللّه9از حجره مباركه درآمدند و سخن ما را شنيدند فرمودند و ما لكم و الحارثة قد نُصب له رحي الشّوق شما را چه به حارثه؟! چرا درباره حارثه سخن مي‏گوييد؟ براي او آسياب شوق نصب شده است و جعل في صدره زمام الذّوق قرار داده شده در سينه او يعني به گردن او آويخته شده زمام و افسار ذوق هو يطحن حَبّاً يقع عليه من فوق حضرت مسجّع هم صحبت مي‏فرمودند هو يطحن طَحْن يعني آسياب مي‏كند، طاحونه نمي‏گويند؟ يطحن حبّاً به معناي دانه‏هايي كه يقع عليه من فوق دانه‏هايي كه از بالا مي‏ريزد، آن‏ها را نرم مي‏كند، آن‏ها را آرد مي‏كند اين‏طور فرمودند. خلاصه او همين‏طور مشغول چرخش خودش بود تا ظهر شد. بلال اذان گفت اقامه گفت، رسول خدا9به نماز ايستادند و حارثه مشغول همان جولان خودش بود نه اذان را متوجه شد و نه اقامه را و نه نماز را حاضر شد، بعد از نماز مي‏گويد جمع شديم خدمت حضرت و علي7هم خدمت حضرت بود از حضرت رسول9سؤال كرد از اين رحي كه فرمودند نصب له رحي الشّوق براي او آسياب شوق نصب شده است، حضرت علي7عرض كرد كه اين آسياب چيست؟

حضرت فرمودند نعم حَجرُها الصّدق اين آسياب سنگش صدق است و قطبها

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 110 *»

الوُدّ قطب اين آسياب ودّ و محبت است و زمامها قلادة الحقّ زمام اين آسيا وقتي‏كه سنگ آسيا را مي‏خواهند بچرخانند جلويش يك چوب‏دستي دارد كه اين را مي‏چرخانند اين را زمام هم مي‏گويند زمام اين آسيا قلادة الحقّ قلاده حق است گردنبندي است كه خدا به گردن اين بنده‏اش افكنده و دقيقها وضح الطريق آردي كه در اين آسياب آرد مي‏شود وضح الطريق واضح شدن راه است، وضوح راه است و حبّها بذر الهوي آن دانه‏هايي كه در اين‏جا آرد مي‏شود بذر الهوي بذر هوي است؛ يعني همان دانه‏هايي كه مي‏كارند و بعد نتيجه مي‏دهد. در اينجا از «بذر هوي» شايد عشق و محبت مراد باشد. «قلنا يا رسول اللّه فمن الداير؟» عرض كرديم حالا چه كسي اين سنگ را دور مي‏دهد؟ بالاخره يك دور دهنده‏اي مي‏خواهد آن كيست؟ «قال» الشاهد الغايب خدايي كه هم شاهد است و هم غائب است، او دور دهنده اين آسياب است. «قلنا فمتي؟» عرض كرديم كي گردش اين آسياب تمام مي‏شود؟ حالا اين حارثه هم دارد دور خودش مي‏چرخد همين‏طور جولان ادامه دارد، كي اين تمام مي‏شود؟ «قال» لا شغل له فرمود كه ديگر مثلاً تمام شد، تا وقتي‏كه كار تمام مي‏شود؛ يعني تا دانه‏ها به اندازه لازم آرد بشود. «قال» لا شغل له و سقط حارثة بوجهه تا اين فرمايش را فرمودند، حارثه روي زمين افتاد و از هوش رفته بود. ابن عباس مي‏گويد: ديدم علي7از جا جست مثل جستن شير و خود را به حارثه رسانيد و سر او را در دامن مبارك گذارد و روي او را با رداي مبارك خود مسح مي‏كرد.

حديث عربي است من اين قسمت‏هايش را فارسي مي‏گويم انس بن مالك مي‏گويد: من آن‏جا كنار حضرت علي7ايستاده بودم و به وضع حارثه نگاه مي‏كردم و درد چشم داشتم، در آن موقع حضرت به من فرمود: از اثر جولان حارثه و آن خاك‏ها و ريگ‏هايي كه او بر آن‏ها دور زده و اثر پايش روي آن‏ها مانده برگيرم و در چشمم بپاشم اين كار را كردم و ديگر در همه عمر درد چشم نديدم. رسول اللّه9فرمودند: اي بلال

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 111 *»

ظرفي از آب بگير و دو دست و روي حارثه را بشوي و آن آب را در ظرفي قرار بده و پيش من بياور! بلال چنين‏كرد، ظرف آب را رسول اللّه9گرفتند و دوباره به بلال دادند و گفتند: برو به او بپاش، رفتم بر او پاشيدم «فافاض من غشيته» حارثه از اين غش و بيهوشي در آمد «و صحا من سكرته» و از اين مستي به هوشياري آمد. علي7بازوي او را گرفت و او را آورد در نزد رسول خدا9نگه داشت، حضرت فرمودند يا حارثة اين كنت؟ فرمودند: اي حارثه كجا بودي؟ «قال: عند ربّي» نزد خدايم بودم «و قال» كيف وصلت؟ چطور به خدا رسيدي؟

سبحان اللّه! معلوم مي‏شود كه اين حديث ساخته دست صوفيه است به جهت اين‏كه نماز رسول خدا9نعوذ بالله عند ربّ نباشد، اما جولان حارثه عند ربّ باشد! اين‏ها توجيه كارهايشان است كه مي‏خواهند بگويند اگر يك وقتي ديدي عارف و صوفي اعتنائي به نماز ندارد و در وجد خود به‏سرمي‏برد يا مي‏بيني جماعتي است اهل جماعتي اجتماع كرده‏اند جماعت مي‏خوانند و او اعتنا نمي‏كند، مثلاً محو جمال معشوق خودش است، يا مشغول خواندن غزل حافظ است، كسي اعتراض نكند چون او الآن عند ربّه است اما اين‏ها در اين شريعت ظاهره هستند. تقريباً از ظاهر حديث برمي‏آيد كه نمي‏شود صحيح باشد، اين‏ها نوعاً ساخته‏هاي دست صوفيه است بخصوص كه در كتب شيعه هم اين حديث نقل نشده است. حضرت فرمودند يا حارثة اين كنت؟ «قال: عند ربي» پيش خدايم بودم «و قال» كيف وصلت؟ چطور رسيدي؟ «فقال: حطّ في حجاب كان محجوباً» افكنده شد در من حجابي كه آن حجاب خودش محجوب بود و من هم به آن حجاب محجوب، آن حجاب در من افكنده شد «و كشف عنّي غطاء كان مكبوباً» برطرف شد و برداشته شد از من غطاء و پرده‏اي كه مكبوب و افكنده شده بود «و عاينت علاّم الغيوب» من علاّم الغيوب را ديدم «و جَوَلت جولاناً» در اثر مشاهده علاّم الغيوب، به جولان در آمدم «و استوفاني الحقّ اعواناً» خداوند حق

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 112 *»

هم به عنوان كمك‏كاري من كمك‏هاي زيادي فرمود و استيفا فرمود كاملاً نتيجه به من داد «و اشهدني و اراني الواناً». آن‏وقت نشان‏داد به من و نماياند به من رنگ‏هايي از تجليات خودش را، به اصطلاح پرده‏هايي از رنگ‏هايي از تجلياتش را به من نشان داد. آن‏وقت نقل مي‏كنند كه «حسّان بن ثابت» همان‏جا بود وقتي‏كه اين عرائض حارثه را در خدمت رسول خدا9شنيد اجمالاً شعري در آن‏جا گفت و آن شعر را هم نقل مي‏كنند:

قلوب العارفين لها عيون   تري ما لايريه النّاظرونا

دل‏هاي عارفين چشم‏هايي دارد كه مي‏بينند آنچه را كه صاحب ديدگان نمي‏بينند.

قلوب العارفين لها عيون   تري ما لايريه النّاظرونا
و السنة بسرّ قد تناجي   تغيب عن الكرام الكاتبينا

شعر نسبتاً جالب است و مضمونش در احاديث رسيده است: براي دل‏هاي عارفين زبان‏هايي است كه به‏طور سرّ و نهاني با خداوند مناجات مي‏كنند به طوري كه «تغيب عن الكرام الكاتبينا» حتي كرام الكاتبين نمي‏توانند بفهمند كه اين‏ها با خدا چه مي‏گويند. در حديث داريم كه خدا دستور مي‏فرمايد كه شما كنار برويد بنده‏ام مي‏خواهد با من صحبت كند، اين اسرار دل را كه مؤمن و عارف با خدا مناجات مي‏كند حتي ملائكه هم نمي‏شنوند.

و اجنحة تطير بغير ريش   الي ملكوت ربّ العالمينا

همين‏طور براي دل‏هاي عارفين بال‏هايي است كه اين بال‏ها از اين نوع پرها نيست كه اين‏ها به سوي ملكوت پروردگار طيران مي‏كنند.

و تسرح في رياض الخلد طوبي   و تشرب من شراب العارفينا

اين دل‏ها در اثر پرواز در رياض خلد مي‏خرامند و گردش مي‏كنند كه درخت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 113 *»

طوبي هم در آن‏جا است و مي‏آشامند از شرابي كه مال عارفين است.

فأورثه الشراب لسان صدق   يفوق علوم ربّ العالمينا

شرابي كه مال عارفين است به آن‏ها نتيجه مي‏دهد لسان صدق را؛ يعني اين‏ها صاحبان حكمت مي‏شوند و زبانشان به حق و راستي باز مي‏شود و اين‏كه خدا به اين‏ها مي‏دهد فوق آن علومي است كه ربّ العالمين به ديگران مي‏دهد، فوق آن علوم را به اين‏ها افاضه مي‏فرمايد.

شواهدنا علينا ناطقات   تبيّن كذب دعوي المدّعينا

آن‏وقت اين علوم همه شواهد و گواهاني مي‏شود كه ناطقند و نطق مي‏كنند و براي ما شهادت مي‏دهند و آشكار مي‏سازند كذب دعواي مدعين را، كساني‏كه بي‏جا ادعا كنند. در هر صورت اين حديث را اگر حديث باشد نقل مي‏كنند و اگر ساخته خود صوفيه باشد كه ظاهراً هم همين‏طور است به عنوان حديث نقل كرده‏اند. حالا چون ثقه به رسول خدا9و اميرالمؤمنين انتساب نداده ما مي‏توانيم تشكيك كنيم بگوييم مال صوفيه است، اگر هم يك‏وقتي صدق باشد و جهاتي داشته باشد آن‏طوري نيست كه صوفيه استفاده كرده‏اند. حالا چه بوده مسأله كه به اين شكل در آمده؟ البته «حارثه» اهل يقين بوده و دارد كه در مسجد حالت چرت بر او عارض شده بود و حضرت فرمودند كيف اصبحت؟ اين‏ها در احاديث هست كه تا اندازه‏اي از اصحاب اهل يقين بوده و بعضي از امور براي او كشف شده بود كه مي‏گويد: اهل بهشت را مي‏بينم كه در بهشت متنعم‏اند اهل جهنم را مي‏بينم كه در جهنم معذّب‏اند مي‏بينم كه حساب برپا شده، اين‏ها ذكر شده و در كتب شيعه هم اين مقدارها موجود است، براي او مكاشفه دست داده بود اما حالا اين جولان باشد يا نباشد؟ و تا چه اندازه بوده يا نبوده؟ اين‏هايش را نمي‏توانيم ما يقين كنيم. اما اين‏ها به اين حديث متمسّك‏اند و از قسمت‏هاي مختلف اين حديث استفاده مي‏كنند كه از جمله مي‏گويند: در اين حديث

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 114 *»

مقام و منزلت اهل معرفت و اهل مكاشفه روشن شده كه بالاتر از همه است به‏طوري كه از اثر قدم آن‏ها مي‏شود استشفاء كرد و همچنين مقاماتي كه در اين عبارات براي او ذكر شد، ديگر اين‏كه سبب اين مكاشفات و رسيدن به اين درجه، به واسطه سَحَر و بيدار خوابي‏هاي شب و جوع و گرسنگي و جذبات الهيّه است كه در اين حديث اشاره شده بود كه بعضي‏ها هم به اين مضمون گفته‏اند:

صَمت و جوع و سحر و عزلت و ذكرِ بدوام   ناتمامان جهان را كند اين پنج تمام

صمت؛ يعني سكوت، و جوع: گرسنگي است. صمت و جوع و «سحر» بيدار خوابي و عزلت و كناره گيري از مردم و ذكر به دوام؛ يعني دائماً متذكر باشد اين پنج چيز است كه «ناتمامان جهان را كند اين پنج تمام» البته اگر در طريقه حق باشد رياضات حقه است، در طريقه شريعت باشد در جايي كه صمت اجازه فرموده‏اند در جايي كه جوع اجازه فرموده‏اند، سحر و بيدار خوابي به آن‏طوري كه اجازه فرموده‏اند، ذكر آن‏طوري كه فرموده‏اند البته اين‏ها معلوم است كه ناتمامان جهان را تمام مي‏كند اما نه به اين حد كه ناقص را از حد نقصان هم بيرون ببرد و به حد كمال برساند. نه! البته هركسي در جاي خودش از اين امور بهره‏مند مي‏شود. اما مكاشفاتي كه اين‏ها مدعي هستند درست نيست و مطلبِ بعد هم، جذبه است كه در اين‏جا ذكر شده كه به همان عبارتي كه قبلاً هم نقل كرديم اشاره مي‏كند جذبة من جذبات الحقّ توازي عمل الثّقلين([81]) اين جذبه هم بي‏جهت نيست اگر هم باشد باز اجمالاً بحثش شد كه بايد قابليت فراهم‏بشود. مطلب ديگري كه از اين حديث استفاده مي‏كنند اين است كه شوق و ذوق و صدق و محبت ثمره اين رياضات است و وقتي‏كه اين‏ها فراهم شد مورث مكاشفات و معارف خواهد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 115 *»

شد و اين امور انسان را به شراب محبت و وصل مي‏كشاند، آن شرابي كه در اين‏جا حسان بن ثابت هم اشاره كرده است.

البته به اين مضمون هم حديثي رسيده كه باز حديث را هم نوعاً اهل طريقت و عرفا به‏خصوص ذكر مي‏كنند و اين حديث تقريباً مشهور است كه از كتاب «ابن ابي جمهور احسائي» نقل مي‏كنند و «ابن ابي جمهور احسائي» از صوفيه مشهور است كه كتاب‏هايش هم متهم است به اين‏كه در اين كتاب‏ها نوعاً رواياتي است كه زياد مورد استشهاد اهل تصوف و اهل عرفان است. شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف هم از كتاب‏هاي او نوع اين احاديث را ذكر مي‏فرمايند همين حديث را هم فكر مي‏كنم اين بزرگوار خودشان از كتاب «ابن ابي جمهور احسائي» نقل مي‏كنند. در هر صورت اين حديثي است كه از حضرت مشهور است و مخصوصاً عرفا ذكر مي‏كنند و اين حديث در كتاب‏هاي «فيض كاشاني» زياد است انّ للّه تعالي شراباً لاوليائه اذا شربوا سكروا و اذا سكروا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا ذابوا خلصوا و اذا خلصوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا وصلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا لافرق بينهم و بين حبيبهم([82]) براي خداوند شرابي است كه براي اوليائش فراهم فرموده كه وقتي اوليائش آن شراب را مي‏آشامند مست مي‏شوند، وقتي‏كه مست شدند احساس شادي و خرّمي و گوارايي كرده و وقتي كه خرّم و شاد شدند، ذَوْب مي‏شوند و وقتي ذوب شدند خالص مي‏شوند و وقتي خالص شدند در مقام طلب برمي‏آيند و وقتي كه در مقام طلب برآمدند مي‏يابند و به مقصود مي‏رسند و واصل مي‏شوند، واصل كه شدند متصل مي‏شوند اتصال برايشان دست مي‏دهد، وقتي‏كه متصل شدند فرقي نمي‏ماند بين ايشان و بين حبيبشان، و در اين لافرق بينهم و بين حبيبهم استدلال مي‏كنند به اين جمله دعاي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 116 *»

شريف رجبيه كه لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك.([83])

در هر صورت از اين حديث در اين «طور چهارم قلب» استفاده شده كه طور فؤاد ناميده شده است و اين‏ها اين‏طور استفاده مي‏كنند و فؤاد را به اين معنا مي‏گيرند و آنچه در اين زمينه‏ها رسيده از مشاهده و معاينه و اتصال و قرب، همه اين‏ها را به طور چهارم قلب مربوط مي‏دانند كه طور فؤاد است. و بحمدالله احتياج به تذكر ندارد كه چقدر اين مسائل ذهنيت دارد و از واقع دور است. و واقع فؤاد همان است كه در كلمات بزرگان ما موجود است كه اجمالاً به آن اشاره كرديم، تا بعد طورهاي ديگر قلب ذكر بشود.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 117 *»

 

درس    96

 

 

(يكشنبه / 17 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

r طور پنجم: «حبّة القلب»

r طور ششم: «سويدا»

r طور هفتم: «مهجة القلب»

r مقام خلافت الهي از نظر عرفاء

r مقام فنا از نظر عرفاء

r انسان كامل از نظر عرفاء

r تأويل آيات و روايات

r مراتب هفت‏گانه انسان از نظر عرفاء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 118 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد به مناسبتي كه در مراتب انسان سخن مي‏گفتيم و از نظر بزرگان اعلي اللّه مقامهم مراتب روشن شد، اشاره به اصطلاحاتي هم كه عرفا در مراتب انسان دارند لازم است از جهاتي كه عرض شد. و مراتبي كه راجع به قلب ذكركرده بودند هفت طور بود، براي قلب انسان مراتبي قائل‏اند كه در اصطلاح ايشان «اطوار سبعه قلبيه» ناميده مي‏شود. چهار طور عرض شد.

طور پنجم را حبّة القلب مي‏نامند در اين مرحله و در اين طور، قلب را معدن و مخزن محبت محبوب حقيقي و مخصوص محبت خدايي مي‏دانند مي‏گويند: در اين مرتبه قلب ديگر جز به خداوند به هيچ‏يك از خلق و حتي به مراتب تنزليّه حق هم محبت ندارد، اين مرحله مخصوص محبت خداوند است.

طور ششم را سويدا مي‏گويند در طور ششم مي‏گويند: دل معدن مكاشفات غيبيه و علوم لدنيّه خواهد بود و استشهاد مي‏كنند به آيه شريفه در باره خضر7 و علّمناه من لدنّا علماً([84]) اين مرحله را مرحله سويدا مي‏گويند كه قلب در اين مرحله، منبع حكمت و گنجينه اسرار الهي مي‏شود. و من يؤتَ الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً([85]) را به اين مرحله و طور تطبيق مي‏كنند و مي‏گويند: قلب در اين طور ششم محل اسماء الهيّه است كه علّم

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 119 *»

آدم الاسماء كلّها([86]) مربوط به اين مرتبه بوده و آدم در رشد و كمال خود و مراتب قلبيه خود، به اين مقام كه رسيد محل تعليم اسماء شد. در اين مرتبه بسياري از علوم و اسرار كشف مي‏شود به طوري كه حتي جميع ملائكه مقربين از كشف اين اسرار و حمل اين انوار محروم خواهند بود. سعدي به اين مقام اشاره دارد كه:

نه فلك راست مسلّم نه ملك را حاصل   آنچه در سِرّ سويداي بني آدم از او است

كه اين «سرّ سويدا» اشاره به همين طور ششم قلبي است.

طور هفتم را مُهجة القلب مي‏نامند طور هفتم قلب، مهجة القلب است كه قلب در اين مقام و در اين مرحله و طور، معدن ظهور انوار تجليات صفات الوهيّت است و در اين‏جا است كه مخلّع مي‏شود به خلعت صفات الهي و متخلق مي‏شود به اخلاق الهي. مي‏گويند: فرمايش رسول اللّه9كه فرمود اتّصفوا بصفات اللّه و تخلّقوا باخلاق اللّه([87]) اشاره به اين مقام و اين طور است؛ يعني سعي‏كنيد كه طور هفتم قلب را به دست بياوريد و صاحب مهجة القلب و اين مرتبه گرديد. و ارزش انسان در اين مرحله و در اين طور عبارت است از همان تكريم و ارزشي كه خدا فرموده و لقد كرّمنا بني‏آدم([88]) در اين‏جا آن مقام كرّمنا ظاهر شده و تكريم الهي در اين‏جا نمودار گشته است كه شخص؛ يعني صاحب طور هفتم از اطوار قلبيه، به خلعت جميع اسماء و صفات كماليّه مزين است و در نتيجه سزاوار مي‏شود براي خلافت الهيّه كه در روي زمين خليفة اللّه باشد و معناي خلافت همين است كه بايد صاحب مقام خلافة اللّهي، داراي جميع صفات كماليّه الهيّه باشد، چون بين خلافت و بين اين صفات و اسماء تلازم است؛ يعني نمي‏شود خلافت باشد و جميع اسماء و صفات الهيّه نباشد يا جميع اسماء و صفات الهيه نباشد و خلافة اللهي باشد اين مقام اشاره به همان است كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 120 *»

وقتي‏كه به اين مقام رسيد او را مي‏شود گفت خليفة اللّه، به طوري كه تشابه كامل بين حق و اين انسان موجود است به اين اعتبار اين انسان را انسان جامع يا انسان كامل مي‏گويند زيرا كمال براي او حاصل آمده و طوري شده كه ملاقات او ملاقات خدا است، رؤيت او رؤيت خدا است و عبدي اطعني اجعلك مثلي([89]) را مي‏گويند ناظر به اين مقام است و مراد تحصيل يك‏چنين مقامي است.

اين مماثلتي كه بين انسان كامل و خدا اثبات مي‏كنند اين مماثلت نه مماثلتي است كه خدا خود را از آن تنزيه فرموده كه ليس كمثله شي‏ء ،([90]) نمي‏خواهند يك‏چنين مماثلتي را اثبات كنند. چون اين‏طور مماثلت با مقام توحيد كامل و كمال توحيد منافات دارد، مماثلت خلقي نيست بلكه مي‏خواهند بگويند كه انسان كامل در جميع اسماء و صفات، عين اسماء و صفات الهيّه شده است. و البته وقتي‏كه توضيح مي‏دهند مي‏گويند صاحب تجليات ذاتيّه است از تجليات آثاري و افعالي و صفاتي گذشته به تجليات ذاتي رسيده و حق به تجليات ذاتي در او متجلي شده، اين تعبير را كه مي‏آورند مقصودشان از مماثلت اين است كه با حق عينيت پيدا مي‏كند در جميع صفات و در جميع اسماء عين حق است. روي اين جهت اين نوع مماثلت كه گفته مي‏شود ديگر به اصطلاح اين‏ها با توحيد كامل و كمال توحيد منافات ندارد، زيرا اين انسان جلوه‏گاه اوصاف و جلوه‏گاه ذات خداوند است از اين جهت تعارض با توحيد خالص ندارد بلكه نيكوترين توحيد و رساترين مظهر و جلوه‏گاه براي توحيد در نزد اهل تحقيق و معرفت كه اين‏ها مدعي آن هستند، همين مقام است.

مي‏گويند: اين انسان در اثر تزكيه و تنزيه خود از اوصاف بشري و طي‏كردن و پيمون مراتب نفي وجودي خود كه اسمش را همان فناء مي‏گذارند، نفي وجودي خود

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 121 *»

و متخلق شدن و متحقق شدن به اخلاق الهي در مرحله اثبات، اين در واقع مجموعه‏اي از نفي و اثبات خود است. اين انسان كامل، نفيي است و اثباتي است يا بفرماييد نفيي است كه عين اثبات است و اثباتي است كه عين نفي است. نفي كرده خود را و اثبات كرده حق را، خود فاني شده و حق به او باقي است يا او به حق باقي است يا به بقاي حق باقي است تعبيراتي است كه در اين‏جا دارند. پس چون نفي خود كرده و اثبات حق از اين جهت معني تام و معني كاملِ لا اله الاّ اللّه است خود اين انسان شده لا اله الاّ اللّه، و تحقق به حقيقت لا اله الاّ اللّه در اين واقع شده و واقعاً حق تحقق هم همين است كه شخص سرا پا مظهر لا اله الاّ اللّه بشود و اصلاً خود لا اله الاّ اللّه بشود. در قسمت لا اله نفي وجود و نفي هويت كرده و در مقام الاّ اللّه محل تجلي و جلوه‏گاه تجليات ذات و صفات و افعال و آثار گرديده؛ يعني همه اين مراحل در او متحقق است.

مي‏گويند اين تحقق و متحقق شدن به اين مقام به حق تحقق، مخصوص پيغمبر اكرم و ائمه هدي:است و بعد از ايشان در هر زمان از ميان انسان‏هايي كه مي‏توانند به اين حد برسند مخصوص يك فرد است و او را ولي زمان و كامل زمان مي‏نامند كه او بعد از پيغمبر و ائمه:است. حالا نه اين‏كه اين «بعد» كه مي‏گويند به اين معنا باشد كه مقامش بعد است؛ يعني بعد از ايشان است نه  در رتبه؛ يعني آن‏ها متحقق‏اند و مسلم‏اند. اين ديگر قطعي است كه بالاخره پيغمبر9و ائمه معصومين:متحقق به اين مقام هستند و حق به اين مقام در ايشان تحقق پيدا كرده، بعد از ايشان است نه رتبةً؛ يعني گذشته از ايشان، آن‏كه مسلم است كه متحقق به اين مقام است و اين مقام در او به‏طور حق تحقق پيدا كرده «كامل زمان» و «ولي مطلق زمان» است كه در نوع تعابيرشان از او اين تعبيرات را دارند: وحيد الاولياء يا فريد الاولياء، انسان كامل و كمال انسان.

خدا لعنت كند ملحدين را كه يك رشته از بحثشان از تصوف است، اين «وحدت ناطق» كه مدعي شدند يك جهتش به تصوف برمي‏گردد كه بالاخره بايد كامل در زمان

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 122 *»

يكي باشد و اين را تمام اهل عرفان قبول دارند كه بعد از پيغمبر و ائمه: در هر زمان اين مقام و متحقق شدن به اين مقام مخصوص يك كامل است كه مي‏تواند به اين مقام متحقق بشود. چون درباره ائمه:ديگر الحمدلله امر طوري است كه كسي مقامات ايشان را نمي‏تواند منكر بشود از اين جهت ناچارند. بعد خودشان اين‏جا چه‏كاره هستند؟ بايد براي خودشان هم اين مقام ثابت بشود روي اين جهت مي‏گويند: يك فرد كامل زمان و ولي زمان كسي است كه متحقق به اين مقام است و اين مقام در او تحقق پيدا كرده است. آن‏وقت روايات و آياتي كه به آن‏ها اشاره دارد كه ما همه آن‏ها را در مقامات نورانيت محمد و آل محمد:پياده مي‏كنيم، اين‏ها در باره ولي حق ـ به قول خودشان ـ و كامل زمان پياده مي‏كنند كه من رآني فقد راي الحق([91]) يا فرمودند نحن وجه اللّه الاعظم([92]) يا در آن آيه شريفه بيعت كه خدا تصريح مي‏فرمايد انّ الّذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم([93]) همين‏طور آيه شريفه انّك لاتهدي من احببت و لكنّ اللّه يهدي من يشاء([94]) يعني هدايت تو همان هدايت خدا است و هدايت خدا هدايت تو است، تو اگر هدايت كردي خدا هدايت كرده، نه اين‏كه تو جدا هدايت كني و خدا جدا هدايت كند. نه، هدايت تو عين هدايت خدا است. از اين جهت انّك به عنوان اين‏كه تو جداگانه هدايتي داشته باشي نه! انّك لاتهدي من احببت آيه را اين‏طور تفسير مي‏كنند و لكنّ اللّه يهدي من يشاء.

همچنين مي‏گويند: ببينيد كار اين كامل به جايي مي‏رسد كه به او خطاب مي‏شود و خداوند به جان او قسم مي‏خورد مثل قسم‏هايي كه به خود مي‏خورد لعمرك انّهم لفي سكرتهم يعمهون([95]) لعمرك به جان تو قسم؛ يعني انسان كامل به جايي مي‏رسد كه مثل

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 123 *»

اين‏كه خدا به خودش قسم مي‏خورد به جان او هم قسم مي‏خورد؛ يعني ديگر جان او جان خدا است از اين جهت «مُقسَم بِه» يكي است فرق نمي‏كند. خلاصه در اين مقام مي‏گويند: حقيقت روح الهي كه در كالبد قلب انساني كه به مرحله كمال رسيده، آن حقيقت روح الهي در اين مقام ظاهر مي‏شود به دليل آيه و نفخت فيه من روحي([96]) به اين مقام كه رسيد؛ يعني به طور هفتم كه رسيد اين مقام برايش حاصل است، و نفخت فيه من روحي اشاره به اين است.

البته باز هم عرض مي‏كنم بارها گفته‏ايم كه اين روح اولاً روح نبوّت است روح ولايت است. روح ولايت و نبوت، اين‏ها در اشخاصي دميده مي‏شود كه آن‏ها بالاخره حجت الهيّه هستند و آدم را به اين جهت نمي‏شود طوري حساب كرد كه همه انسان‏ها چون فرزند آدم هستند، اين صلاحيت و اين قابليت و جوهره در آن‏ها هست كه بشود به اين مرحله برسند كه نفخه روح الهيّه در آن‏ها بشود. اين امر خيلي موجبات اشتباهات اين‏ها را فراهم كرده و به اين اشتباه افتاده‏اند كه به اين آيات خيلي استدلال مي‏كنند و مي‏گويند: اين مقام همان مقامي است كه رسول اللّه9 دارا هستند و همان‏طور كه رسول اللّه از مقام خود خبر داده‏اند در اخباراتي كه فرموده‏اند، شخص كامل زمان هم كه به اين مقام برسد فرق نمي‏كند مي‏تواند اين اظهارات را داشته باشد. همان‏طور كه رسول اللّه فرمودند من رآني فقد راي الحقّ شخص كامل زمان هم مي‏تواند بگويد: «من رآني فقد راي الحقّ» چنان‏كه مدعي شده‏اند و انا الحقّ گفتند. و از اين جهت وقتي‏كه يكي از همين عرفا مقامات خود را در سير و سلوك عرفاني ذكر مي‏كند از همين مقام گزارش مي‏دهد و استدلال مي‏كند كه چطور حضرت رسول9 از مقام خود خبر دادند وقتي‏كه فرمودند كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطيّن([97]) من پيغمبر بودم و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 124 *»

حال آن‏كه هنوز آدم بين آب و گل بود؛ يعني حتي قبل از تعين به آدمي، قبل از هرگونه تعيني، قبل از هرگونه تحققي، من پيغمبر بودم و همچنين نسبت مي‏دهند به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه كه فرمود كنت وليّاً و آدم بين الماء و الطّين([98]) من صاحب ولايت بودم ولي بودم و هنوز آدم در هيچ مقامي از مقاماتش تحقق پيدا نكرده بود. شخصي از عرفا هم كه سير مقامات عرفاني خود را ذكر مي‏كند، مثل همين مقام را از براي خود خبر مي‏دهد مي‏گويد كه من حامل چنين مقامي شده‏ام و به اين درجه رسيده‏ام مي‏گويد:

و انّي و ان كنتُ ابنَ آدمَ صورةً   فلي فيه معني شاهدٌ باُبُوّتي([99])

البته مشايخ ما به اين بيت در وصف رسول اللّه9استدلال مي‏فرمايند. اگر آن عارف گفته سخن درستي گفته اما از قول اهلش و درباره كسي‏كه اين سخن شايسته او است و اين سخن درباره محمّد و آل محمّد:شايسته است آن‏ها اگر بفرمايند:

و انّي و ان كنتُ ابنَ آدمَ صورةً   فلي فيه معني شاهدٌ باُبُوّتي

صدق است نه اين‏كه اين شخص بگويد. اما حالا اين شخص به خودش نسبت داده و شرح حال مقامات خودش را مي‏كند و خودش يكي از عرفاي نامي است كه معاصر با محيي الدين بوده است. در هر صورت اين‏جا ما مي‏بينيم كه اين عارف دارد از اين مقام خودش خبر مي‏دهد و اين مقام با همين جمله كنت نبياً و آدم بين الماء و الطّين مطابق است، تقريباً يك مطلب است. من اگرچه به حسب ظاهر و صورت ظاهري، فرزند آدم هستم معلوم است فرزند آدم هستم اما براي من در خود آدم، معنايي است كه شهادت مي‏دهد به اين‏كه من پدر آدم هستم، من نسبت به آدم مقام اُبُوّت دارم تقريباً عين همان فرمايش است كنت نبياً و آدم بين الماء و الطّين از اين جهت مي‏گويند:

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 125 *»

رسول اللّه9 كه ابوالارواح القدسيّه است و جامع الكمالات الانسيّه است او چون مبدا همه خلايق است، به آن مقام خودش مي‏گويد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطّين و اين عارف هم همان مقام را در نظر مي‏گيرد و مي‏گويد: من طور قلبيم به حدي مي‏رسد و در طي مراتب سلوك به اين حد رسيده‏ام كه به آن مقام واصل شده‏ام نعوذ باللّه!

در هر صورت چون عرض كردم اصل اين معنا درباره رسول اللّه و ائمه هدي:است، از اين جهت گاه‏گاهي اين بيت را در فرمايشات مشايخ زيارت مي‏كنيد كه اين بيت را از قول اين عارف براي خود اين عارف استدلال نفرموده‏اند، استدلال هم فرموده‏اند كه اين سخن درستي است اما درباره اهلش، سخن خوبي است اما براي اهلش، آن كساني كه واقعاً درباره آن‏ها صادق است و اين سخن درباره محمّد و آل‏محمّد:صادق است نه در باره غير ايشان. «شيخ فخرالدين عراقي» كه تقريباً در 688 هجري در دمشق فوت شده است ـ دِمَشق صحيح است ـ تقريباً همين معني را به شعر در وصف رسول اللّه9گفته كه چون جالب است بد نيست كه از آن يادداشتي داشته باشيد تا در خاطر بماند:

گفتا به صورت ار چه ز اولاد آدمم   از وي به مرتبت به همه حال برترم
ارواح قدس([100]) چيست؟ نمودار معنيم   اشباح انس چيست؟ نگه‏دار پيكرم
آبي كه زنده گشت از او خضر جاودان   آن آب چيست؟ رشحه‏اي از حوض كوثرم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 126 *»

بحر ظهور و بحر بطون قدم به هم   در من ببين كه مجمع بحرين اكبرم
چون بنگرم در آينه عكس جمال خويش   گردد همه جهان به حقيقت مصوَّرم
بالجمله مظهر همه اسما است ذات من   بل اسم اعظمم به حقيقت چه بنگرم

«اعظم» كه در اين‏جا مي‏گويد مراد اعظم اعظم اعظم است كه وجود مبارك محمّد و آل‏محمّد:باشد. در هر صورت اين‏ها مراتب و اطوار سبعه قلبيه است كه به قول عرفا سير شخص كامل به اين‏جاها مي‏كشد. البته همان‏طور كه عرض كردم اين‏ها براي انسان هفت مرتبه قائل‏اند كه انسان داراي هفت مرتبه است يكي بدن عنصري است كه اين بدن عنصري خود داراي مراتبي است كه از نطفه شروع مي‏شود تا ثمّ انشأناه خلقاً آخر([101]) طي مراتب مي‏كند اين‏ها مراتب بدن عنصري است. بعد مرتبه نفسانيه او است كه در اين مرتبه نفسانيه قائل‏اند به اين‏كه نفس در مرتبه خود مراتب امّاره و لوّامه و ملهمه و مطمئنه را طي‏مي‏كند. بعد براي انسان مرتبه عقليّه را قائل‏اند و مي‏گويند اين مرتبه ملاك تكليف و ثواب و عقاب است. بعد مرتبه قلبيه قائل‏اند كه در مرتبه قلبيه اين مراتب و اطوار هفت‏گانه را گفته‏اند. الاّ من اتي اللّه بقلب سليم([102]) مي‏گويند آن قلبي كه صاحب اين اطوار هفت‏گانه است، در سلامت است. بعد مرتبه روحانيت است كه مي‏گويند اشاره به همين مرتبه دارد و نفخت فيه من روحي كه نتيجه طي همين مراتب است كه برايش پيدا مي‏شود. بعد مرتبه سرّ است بعد مرتبه خفا است كه آيه شريفه يعلم السّر و اخفي([103]) مي‏گويند اشاره به اين مراتب است.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 127 *»

اين‏ها مراتبي است كه نوعاً عرفا براي انسان ذكر مي‏كنند. و ما وقتي با آن مراتبي كه از قول مشايخ اعلي اللّه مقامهم نقل كرديم تطبيق مي‏كنيم، مي‏بينيم چقدر آن فرمايشات واقعيت دارد و مربوط به حقيقت خارج و عينيت است يك گزارشي است از عين و خارج و واقع و مطابق با آيات و روايات است بدون هيچ‏گونه تأويل. اما اين‏ها را ديديم كه تقريباً يك نام‏گذاري‏هاي سطحي است كه هيچ خارجيت ندارد و عينيتي ندارد و در اين ترتيب‏بندي خيلي از مراتب حذف شده است. اين‏ها اشاراتي بود كه مي‏خواستيم داشته باشيم.

حال ما يك وعده‏اي داديم دنبال آن وعده برويم وقتي‏كه بحث محبت شد و محبت از نظر مشايخ و حكمت الهي اجمالاً بررسي شد آن‏جا وعده‏اي داديم كه اگر فرصت كرديم و وقت بود از نظر عرفا به «محبت خدا به خلق و خلق به خدا» و اين‏كه چطور محبت مبدا موجودات است يك اشاره‏اي بكنيم تا بعد وارد بحث مراتب كماليّه و سير و سلوك‏هايي بشويم كه باعث تكامل است و برسيم به مطلب ما كه «كتاب شرح الزيارة كتاب علم است» كه اين علم چه علمي است؟ حالا تا تقدير چه اقتضا كند؟

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 128 *»

 

درس    97

 

 

(دوشنبه / 18 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r محبت حق به خلق و محبت خلق به حق از نظر حكماء و عرفاء

r نقل عبارات فيض

r عرفاء محبت خدا به ذات و اسمائش را «ابتهاج» مي‏نامند

r «كمال جلا و استجلاء» از نظر عرفاء

r محبت حق به اسماء خود و لوازم آن‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 129 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

فرمودند كتاب شرح الزياره كتاب علم است و خواستيم اين علم را بشناسيم به اين حديث شريف متمسك شديم العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ در قسمت‏هاي مختلف اين حديث بحث شد: علم، نور و راجع به محبت در اين فقره حديث في قلب من يحبّ علم نوري است كه خداوند آن نور را در قلب كسي مي‏افكند كه او را دوست دارد، بحث دوستي خدا و محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا به‏طور اجمال از نظر فرمايشات ائمه هدي: و بزرگان روشن شد و نسبتاً بحث كرديم و همان‏جا وعده كرديم كه اجمالاً محبت خدا به خلق و يا خلق به خدا از نظر حكما و عرفا هم مورد بحث قرار بگيرد، اگرچه به‏طور اجمال اشاره بشود بد نيست تا فرق بين برداشت‏ها و حكمت‏ها دانسته بشود كه چطور حكمت مشايخ اعلي اللّه مقامهم مطابق با كتاب و سنت است! و حكمت و عرفان اين‏ها چه‏قدر فاصله دارد! چون آن‏جا اجمالاً وعده كرديم و حالا هم مربوط به بحثمان است خوب است كه بپردازيم به همين بحث «محبت خلق به خدا و خدا به خلق» و مراتبي كه در محبت فراهم مي‏شود، اين‏ها را لازم است كه دوباره متذكر باشيم. از اين جهت در باره محبت خدا به خلق و خلق به خدا، اجمالاً اشاره به نظر حكما و عرفا مي‏كنيم كه آن‏ها در محبت چه برداشتي دارند.

تقريباً حكما و عرفا در بيان مطلب با يك‏ديگر متّفق القولند و از اين جهت بهتر همين است كه تعبيراتي را كه مثل ملاصدرا و امثال او دارند ذكر كنيم كه به حسب ظاهر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 130 *»

هم جمع بين حكمت و عرفان شده باشد و در واقع هم از حكمت گفته‏ايم و هم از عرفان گفته‏ايم. و باز چون بين كلمات خود ملاصدرا و تابعين ملاصدرا كلمات فيض كاشاني در بيان مطلب جامع‏تر و رساتر است چون فيض خيلي خدمت بزرگي به ملاصدرا كرده در احياي كلمات او و جمع‏آوري نظريات او و تطبيق آن‏ها با آيات و روايات و حتي زيباكردن تعبيرات او، تعبيرات فيض كاشاني از تعبيرات خود ملاصدرا خيلي زيباتر و مليح‏تر است از اين جهت چون فيض كاشاني در نوع كتبش خدمت شاياني به ملاصدرا كرده از عبارات او بخوانيم شايد مناسب‏تر باشد. از جمله مراتبي را كه در «اصول» ذكر مي‏كند اين مسأله را كاملاً با بهترين بيان، بيان كرده است من عبارت خود فيض را مي‏خوانم و بعد اجمالاً توضيح مي‏دهم.

مي‏گويد: «و هو سبحانه اجلّ مبتهجٍ بذاته ابتهاجاً منزهاً عن الانفعال متعالياً عن الحدوث و الحدّ و المثال لانّه مدركٌ لذاته علي ما هو عليه من البهاء و الكمال و الجمال و هو مبدؤ كلّ جمال و زينة و بهاء و منشا كلّ حسن و نظام و رواء فهو من حيث كونه مُدرِكاً اجلّ الاشياء و اعلاها و اشدّها قوّة و من حيث كونه ادراكاً اشرفها و اكملها و اقواها و من حيث كونه مُدرَكاً احسنها و ارفعها و اوضحها فهو اذن اقوي مدرِك لاجلِّ مدرَك باتمّ ادراك بما هو عليه من الخير و الكمال» چه كرده در اين عبارات؟! روح ملاصدرا را شاد كرده است خيلي جالب عبارت مي‏آورد. «و لايخفي ان الابتهاج انّما يكون علي قدر قوّة المدرِك و تماميّة الادراك و خيريّة المدرَك و ملائمته و يظهر ذلك ايضاً من المراجعة الي الوجدان في اللّذات الحسيّة و العقليّة علي اختلاف مراتبها و اذ ثبت ابتهاجه سبحانه بذاته ثبت ابتهاجه بلوازمه و آثاره التي هي موجودات العالم باسرها اذ كل من احبّ ذاتاً متصفةً بالبهاء و الكمال فلامحالة يحبّ ما يصدر عنه و ينشأ منه بذاته من الآثار و اللّوازم من حيث انّها تصدر عنه و تنبعث منه و لمّا لم‏يكن للمخلوقات حيثيّة سوي كونها اثراً من آثار ذاته و رشحاً من رشحات فيضه و جوده

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 131 *»

فلايمكن ان‏يتعلق بها ابتهاج و محبّة منه سبحانه الاّ من جهة ابتهاجه بذاته و محبته لها فابتهاجه بها منطوٍ في ابتهاجه بذاته بل هو هو بعينه و من هنا قال بعض اهل المعرفة عند سماع قوله تعالي يحبّهم و يحبّونه بحقٍّ يحبهم فانّه ليس يحبّ الاّ نفسَه علي معني انّه كلّ الوجود و ليس في الوجود غيره فهو كمن لايحبّ الاّ نفسه و افعال نفسه و تصانيف نفسه فلايتجاوز حبّه ذاته و توابع ذاته من حيث تعلّقها بذاته فهو اذن لايحبّ الاّ نفسه انتهي كلامه. و لمّا كان الابتهاج عبارة عن نفس الادراك و ادراكه سبحانه للاشياء و علمه بها و صدورها عنه علي نحو من الترتيب فكلّ ما هو اقرب منه و اشرف و اكمل في سلسلتي البدو و الرجوع فهو احبّ اليه»([104]) اين تمام عبارت فيض كاشاني است در باره اين مسأله.

اولاً اين‏ها از محبت خدا بذات خودش يا به خلقش بيشتر به كلمه ابتهاج تعبير مي‏آورند گرچه تعبير به عشق و محبت هم دارند؛ يعني خدا عاشق خودش است و عاشق خلقش است خدا محبت به ذاتش دارد و محبت به خلقش دارد ولي بيشتر ابتهاج به‏كار مي‏برند. ابتهاج و بهجت به فارسي سرور است اگرچه سرور هم باز عربي است، شادماني و خوش‏آمدن چنين تعبيرات اين‏طوري در باره خدا دارند. اجمال اين مطلبش اين است حالا خود عبارت را بخواهيم تحت اللفظي ترجمه كنيم شايد لزومي نداشته باشد اما به‏طور اجمال مقصودش اين است كه: ابتهاج و خوش‏آيند و خوش‏آمدن خدا از خودش از ذاتش، اين همان ادراك ملايم است؛ يعني درك يك شيئي كه ملائمت دارد و همچنين نتيجه‏اش تماميّت ذات خداوند و جامعيت حق است نسبت به تمامي فعليّات و كمالاتي كه براي او است. چون ذات خدا جامع جميع فعليّات و جامع جميع كمالات است، همين‏كه خدا ادراك ذات خود مي‏كند همان

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 132 *»

ابتهاج و سرور او به ذات خودش است. از طرفي چون ذات خدا از هرگونه نقصي، از هرگونه شري و از هرگوني عدمي منزه است و حُبّش به ذاتش؛ يعني محبتش به ذاتش و عشقش به اسماء و صفاتش، خود همين محبت به ذاتش منشأ پيدايش موجودات عالم است و تمام حقايق امكانيّه از همين محبت ذات خدا كه به ذاتش محبت دارد، سرچشمه مي‏گيرد و همچنين همين محبت به ذاتش، منشأ سريان عشق و حبّ و شوق در جميع ذرات موجودات است، روي اين جهت خداوند به ذاتش كه مبتهج و مسرور و عاشق است به ذاتش كه عشق مي‏ورزد، همان عين عشق ورزيدن و محبت او به خلقش است.

در همين زمينه تعابير ديگري دارند به اين شكل: «انه تعالي مبتهج بذاته و صفاته و اسمائه» خدا به ذات و اسماء و صفات خودش مبتهج و مسرور و شادمان است «و يتبعها عشقه بظهوره في صورة اسمائه في هياكل مظاهر اسمائه» دنبال اين عشق به ذاتش اين است كه عشق دارد به ظهورش در صور اسمائي خودش و تعلق گرفتن به مظاهر اسماء و صفاتش، اين يك تعبير. همچنين تعبير ديگري هست مي‏گويند: «و انّ له البهاء الاعظم و الجلال الارفع» براي خدا است بهاء و زيبايي خيلي بزرگ و جلال بسيار بالا و شريف. همين‏طور باز تعبيري دارند: «انه عاشق ذاته» خدا به ذات خودش عشق مي‏ورزد «و انه اعظم عاشق و اعظم معشوق» خدا بزرگ‏ترين عاشق است و چون به ذاتش عشق مي‏ورزد پس ذاتش هم بزرگ‏ترين معشوق است. باز تعبيري دارند: «انه بذاته معشوق و عشق و عاشق» اين‏ها تعبيرات ملاصدرا است: خدا به ذات خودش خود حقيقت ذات خدا، هم معشوق است هم عاشق است هم عشق است. پس خلق هم كه نعوذ باللّه عبارتند از ظهورات ذاتش و تجليات ذاتش، پس عشقش به ذاتش همان عشقش به خلقش است و همان عشقش به خلقش، عشقش به ذاتش است.

مخصوصاً اگر در خاطرتان باشد در بحث «غايات» كه داشتيم در آن‏جا اين مسأله

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 133 *»

از نظر حكما و عرفا مطرح شد كه چون عالي هيچ‏گاه داني را اراده نمي‏فرمايد چرا؟ چون به داني كاري ندارد، به توجه و اراده داني كمال پيدا نمي‏كند. از طرفي هم گفتند: علت غائيّه متمم علت فاعليّه است؛ يعني فاعليت فاعل، به علت غائيه تمام مي‏شود بنابراين گفتند: اگر غايت را خارج از ذات بگيريم آن‏وقت لازمه‏اش اين است كه ذات خدا به شي‏ء خارج از ذات خودش كمال پيدا بكند و اين با تماميت وجود حق و فاعليت حق منافات دارد، و بنا بر اين حرف‏هايشان مي‏گفتند كه: خداوند در واقع ـ و به اعتباري در مقام ايجاد ـ عشق به ذات خود دارد و محبت به معروف شدن اسماء و صفاتش دارد و همين عشق به ذاتش عبارت است از اراده نمودن ايجاد حقايق امكاني و ايجاد خلق را. اين همان معناي محبت به ذاتش بود و چون خدا خودش را دوست دارد و محبت به ذات خودش دارد، قطعاً محبت به آثار خودش هم دارد. چون قاعده اين است «من احبّ شيئاً احبّ اثاره» هركس چيزي را دوست دارد آثار آن را هم دوست دارد وقتي‏كه خدا خودش را دوست دارد پس آثار خودش را هم دوست دارد. آثار خودش چيست؟ موجوداتي هستند كه نعوذباللّه از ذاتش تراوش كرده‏اند، از ذات او جوشيده‏اند. خلق چون از ذات او جوشيده‏اند و تراوش كرده‏اند پس همان‏طور كه خودش را دوست دارد، خلقش را هم دوست دارد و آثارش را دوست دارد. پس علت غائيه و علت نهايي از ايجاد و آفرينش عبارت است از همان محبت ورزيدن خدا به ذات خودش. اگر بخواهيم بگوييم معناي ايجاد از اين نظر چيست و غايت در ايجاد و هدف و مقصود از ايجاد و آفرينش چيست، ديگر معنايش اين مي‏شود كه يعني خدا خودش را دوست داشته و به ذات خودش مي‏خواسته عشق بورزد. پس «لا يحبّ الاّ نفسه» چيزي نيست ديگر جز خودش، پس دوست ندارد مگر خود را. و همين محبت به خودش منشأ ظهور اسماء و صفات او است و مبدا تعين يافتن صور اسماء و صفات است كه همين صور اسماء و صفات را عرفا اعيان ثابته مي‏گويند.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 134 *»

خلاصه همين محبت به خودش موجب و باعث تجلي او در مرآت آفاقيّه و انفسيّه خلق است و همين تجلي او كه در نزد اهل عرفان اصطلاح شده مي‏گويند كمال جلا و استجلاء و مرادشان از «كمال جلا و استجلاء» همين است كه اين جلوه و تجلي در مرآت آفاقيّه و انفسيّه خلق سرچشمه مي‏گيرد از محبت خدا به ذاتش و عشق خدا به اين‏كه اسماء و صفاتش معروف خلقش باشد كه همان محبت به خودش عين تجلّي او است در جميع اصول و فروع عرصه وجود و در مراياي وجودي خلقي. حتي تجلي او در انسان كامل به جميع اسماء و صفاتش، همان محبت به ذات خودش است. چون خودش را دوست داشت، در انسان كامل به جميع اسماء و صفات متجلي شد و اين را به اصطلاح عرفا «كمال جلا و كمال استجلاء» مي‏نامند. و «حافظ» به همين مقام و مطلب در اين بيت نظر دارد كه مي‏گويد:

نظري كرد كه بيند به جهان قامت خويش   خيمه در مزرعه آب و گل آدم زد

چون مي‏خواست خود را ببيند و قامت زيباي خود را مشاهده كند از اين جهت انسان كامل فراهم شد. نفس تجلي؛ يعني نفسِ توجه خدا به خودش، همان عبارت است از انسان كاملي كه ـ نعوذباللّه ـ خدا در او به ذاتش و به جميع اسماء و صفاتش متجلي است. پس چون خداوند به اعتباري ذاتش مبدا جميع كمالات است ذات خود را ادراك مي‏كند؛ يعني علم به ذات خود دارد پس جميع صفاتش و جميع اسمائش را ادراك كرده است و به همين‏كه ذات خود را ادراك مي‏كند در واقع جميع اسماء و صفات و مظاهر اسماء و صفات خود را شهود كرده كه عبارتند از همه خلق، همه را در صقع ذاتش شهود و ادراك كرده است؛ يعني در موطن و مشهد ذاتش. چه ذاتش را نگاه كند چه خلق را نگاه كند، چه خلق را ادراك كند چه ذاتش را ادراك كند، يكي است يك ادراك بيشتر نيست يك علم بيشتر نيست. پس در مشهد و موطن ذاتش جميع صفات و اسماء خود را ادراك مي‏كند؛ يعني بگوييد جميع حقايق خلقيّه را در مشهد ذات و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 135 *»

موطن ذاتش ادراك كرده است و اين ادراك احاطه و جمعيّتي است كه مربوط به خود ذات است؛ يعني ظهور حقايق در ذات خدا، صرفِ وجود خدا است و صرفِ ذات خدا است و صرف انكشاف است. هيچ موجودي و هيچ وجودي و هيچ كمالي از مشهد و موطن ذات او خارج نيست. پس از اين جهت فرقي بين موجودات نمي‏ماند: چه موجودات مجرّده به قول آن‏ها، چه موجودات ماديّه، چه حقايق موجوده در غيب، چه حقايق موجوده در عالم شهاده در زمان و مكان، بالاخره هيچ فرقي نمي‏ماند همه عبارت مي‏شوند از ظهورات ذاتيّه و تجليات ذاتيّه او و همه صرفِ علم و صرف قدرت و صرف اراده و صرف حُبّ و صرف عشق و صرف بهجت و صرف سرور است كه براي خدا حاصل مي‏شود و به عين ذاتش و به عين ادراك ذاتش حاصل است. پس معلوم و مفهوم و مراد و معشوق بالذّات، خود او است و ذات او است و غير او نيست. احاطه تامه او نسبت به جميع حقايق ـ نعوذباللّه ـ ناشي از اشتمال ذات او است بر جميع حقايق در موطن ذاتش. از اين جهت تحقق اشياء در خارج، چيزي بر شهود او اضافه نمي‏كند و چيزي بر محبت او اضافه نمي‏كند و چيزي بر محبوبين و معشوقين او اضافه نمي‏كند، عين همان عشق و عين همان محبتي است كه به ذات خود دارد. با كمال جسارت و بي‏حيايي اين تعبير حجة بن الحسن بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه در دعاي افتتاح را با اين مطلب تطبيق مي‏كنند و لاتزيده كثرة العطاء الاّ جوداً و كرماً.([105])

ميان ماه من تا ماه گردون   تفاوت از زمين تا آسمان است

اين فرمايش حضرت در كجا است؟ در عرصه فعل است و لاتزيده كثرة العطاء الاّ جوداً و كرماً خداوند در مقام فعلش كه اعطا مي‏كند، اعطاي خدا چيزي را در او اضافه نمي‏كند مگر همان جود خدا و كرم خدا را كه مرتب اضافه مي‏شود در محل و متعلقش

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 136 *»

كه مخلوق باشد، اين عبارت حضرت چه ربطي دارد با اين حرف‏ها و مزخرفاتي كه اين‏ها بافته‏اند و مي‏بافند؟! پس در واقع اين تعابيري كه ما از اين شخص خوانديم؛ يعني از اين ملامحسن فيض كاشاني درباره آيات و روايات اسائه ادب است و حق ائمه هدي:را ضايع كرده به اين‏كه خواسته حق ملاصدرا را ادا كند.

در هر صورت، مقصود اين‏ها اين است كه ابتهاج و عشق خدا به ذاتش، و در نتيجه و بالملازمه عشقش و محبتش به اسماء و صفاتش كه آن را همان ظهورات و تجليات ذاتش مي‏دانند، از جهتي عين ذات است و از جهتي ملازم با ذات است. چون اسماء خدا را به اعتباري صورت‏ها و ظهورات ذات مي‏دانند و حقايق خارجيه و موجودات خارجيه را عبارت مي‏دانند از صورت‏هاي اسماء الهيه، بنابراين حبّ خدا و محبت خدا به ذاتش و عشق خدا به اين‏كه اسماء و صفاتش معروف خلق باشند، مستلزم عشق و محبت خداوند نسبت به صور اسماء و صفات است كه همه خلق‏اند. پس طبق مبناي حكما و عرفا اين‏طور مي‏شود كه محبت خلق به خدا و خدا به خلق مستلزم عشق به خلق است، و در نتيجه بين محبت خدا به ذاتش و محبت و عشقش به حقايق كونيّه و وجودات مقيده از خلق، ملازمه و تلازم پيدا مي‏شود. و اين عشق به ظهور صور اسماء الهيّه و اعيان كونيّه، همان اراده خداوند است كه اراده مي‏كند تجلي نمايد و در اشياء ظاهر شود و اكوان را ايجاد فرمايد و اعيان را اظهار فرمايد و به ملابس امكاني متلبس شود. اين‏جا است كه ذات خود را در جلباب و پوستين خلقي مخفي مي‏سازد. معناي ايجاد و معناي اظهار خلق اين مي‏شود كه خلاصه همه آن‏ها را؛ يعني خلاصه همه نظريات و مباحث در اين مطلب را «مولوي» در اين چند بيت شعرش آورده است ٭ هر لحظه به شكلي بت عيار برآمد ٭ دل برد و نهان شد ٭ اين «نهان شدن» يعني ذات در وراء ظهورات خود مخفي مي‏شود و الاّ ظهورات عين ذات است و ذات عين ظهورات است اما وقتي نظر به ظهور مي‏كنيم ذات را مخفي مي‏بينيم.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 137 *»

نهان شدن ذات به اين اعتبار است كه مي‏خواهد ظهور و تجلي را ظاهر بسازد چون مي‏خواهد تجلي را ظاهر بسازد، خود مخفي مي‏شود.

هر لحظه به شكلي بت عيار برآمد   دل برد و نهان شد گه پير و جوان شد

و همين‏طور آمد و رفت و چه بود او، همان بود كه چه شد، همان بود كه چه شد الي آخر شعرش. پس مقصود اين‏ها اجمالاً روشن شد مخصوصاً اين تمسك ملامحسن به اين عبارتي كه از اين بعض العارفين نقل مي‏كند در باره اين آيه شريفه يحبّهم و يحبّونه خلق، خدا را دوست دارند و خدا خلق را دوست دارد، تعبيري كه دارد اين است كه «بحقٍّ يحبّهم» يعني خدا بذاتش ايشان را دوست دارد. خلقش را به ذاتش به همان حقيقت خودش دوست دارد چرا؟ «فانّه ليس يحبّ الاّ نفسه» چون دوست ندارد مگر خود را. به چه معنا؟ «علي معني انّه كلّ الوجود» به اين معنا كه خدا كلّ وجود است «و ليس في الوجود غيره» در وجود و هستي غير خدا نيست «فهو كمن لايحبّ الاّ نفسه» مثل ما مي‏ماند، چطور ما خودمان را دوست داريم و وقتي خودمان را دوست داشتيم افعالمان را هم دوست داريم. وقتي افعالمان را دوست داشتيم آثار افعالمان را هم دوست داريم و در نتيجه تصانيف‏مان را دوست داريم، هرچه ما تصنيف كنيم و تصنيع كنيم، ايجاد كنيم، دوست مي‏داريم و آخر چه‏بسا همين دوستي‏ها به دوستي مدفوعات هم مي‏رسد مدفوعاتش را هم دوست دارد.

در حديث دارد كه وقتي مدفوع خارج مي‏شود خداوند ملكي را مأمور مي‏كند مي‏زند پشت كله شخص كه به مدفوع خودش نگاه كند، و باز دستور است كه چشم بردارد ديگر نگاه نكند، تا ببيند و متنبه بشود كه به جهت مدفوع اين‏قدر انسان مرتكب معاصي بشود كه چه شود؟ از راه حرام بخواهد بدست بياورد كه چه چيزي درست كند؟ آخر ملك اين را متنبه‏اش مي‏كند. توجيهي كه من مي‏كنم اين است كه اين‏كه ملك او را وادار مي‏كند؛ ملك كه بي‏جهت وادار نمي‏كند، آخر اين محبت و عُلقه‏اي است

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 138 *»

بالاخره بين مدفوع و شخص بالاخره يك زماني هم‏جوار بوده و نتيجه كار خودش است. از اين جهت اگر بنا بود انسان متنفّر باشد مثل آن‏كه از مدفوعات ديگران متنفر است، نمي‏توانست حتي استنجاء كند پس يك عُلقه و يك محبتي در مابين هست اين محبت فيمابين حتي بالنسبه به مدفوعات. از حرف‏هاي اين‏ها نتيجه بهتر از اين نمي‏شود گرفت، حتي در دوران كودكي خيلي مشهود است يك دوره‏اي را كودك دارد كه به مدفوع خودش محبت مي‏ورزد چه‏بسا مي‏خورد، يك‏چنين دوره‏اي را بچه و كودك دارد حتي اين‏قدر محبت دارد كه از دفعش خودداري مي‏كند، كودك يك دوراني دارد كه از دفع مدفوع خودداري مي‏كند، روي محبتي كه به مدفوعش دارد دفع نمي‏كند، مادر، پدر مرتب اجبار و زور مي‏كنند كه  چرا نمي‏روي! از صبح نرفته‏اي! مرتب داد و فرياد دارند. ديگر نوعاً بچه‏ها قبل از بلوغ، مخصوصاً در دوران قبل از بلوغ اين حالت در بعضي از آن‏ها كاملاً مشهود است كه به حسب وضع تكاملي مي‏شود گفت يك حال طبيعي است، اما اگر بعد از بلوغ هم ادامه پيدا كرد ديگر اين حالت بيماري است، آن را نمي‏شود گفت طبيعي است، حالت بيماري است.

مخصوصاً «فرويْد» كه ظاهراً روانكاو خيلي زحمت كشيده‏اي است اما اگر در مسير حق بود و با فرمايشات ائمه هدي:آشنا بود چه ؟ شايد نتيجه‏هاي خوبي مي‏گرفت، از اين جهت در مسير فكري خودش به انحراف‏هايي مبتلا شده اشتباهات زيادي دارد اما در اين‏جا يك برنامه خوبي را استفاده مي‏كند مخصوصاً براي اين دوران اسم هم گذاشته «دوران علاقه‏مندي كودك و عشق كودك به مدفوعش» شماها يادتان نيست؟ يك تعبير خوبي دارد. ولي در دوران بعدي اگر اين حالت در انسان ادامه پيدا كند ديگر حالت بيماري خواهد بود. و در واقع همين‏طور است به‏خصوص در باره كساني كه علاقه‏مند به ثروت و به پول‏اند، مي‏شود گفت اين يك حالت بيماري است ديگر پول زاييده كار است وقتي‏كه زاييده كار شد، اين بايد صرف بشود خرج بشود، بنا

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 139 *»

باشد به شكل آن مدفوع مرتب انباشته بشود آن هم بايد دفع بشود، ديگر اين بخواهد انباشته بشود در واقع بايد گفت همان حالت بيماري است. پول را بايد انفاق كرد پول را بايد در راهش مصرف كرد در راهي كه خدا قرار داده، انبار كردن و ذخيره كردن و امثال اين‏ها مثل همان بچه است كه مدفوع خودش را مرتب انبار مي‏كند و مرتب ذخيره مي‏كند. البته تا يك اندازه‏اش طبيعي است اما يك مقدار كه از حدش بگذرد ديگر بيماري است بايد معالجه بشود، البته كاري به اين مباحث نداريم.

حال اين تشبيهي كه فيض مي‏كند اين است كه مي‏گويد: «فهو كمن» خدا مثل شخصي است كه «لايحبّ الاّ نفسه و افعال نفسه و تصانيف نفسه» يك شخصي كه خودش را دوست دارد و كارهاي خودش را مي‏پسندد و تصانيف خودش را مي‏پسندد، خدا مثل اين شخص است «فلا يتجاوز حبّه ذاته» بنابراين حبّ خدا از ذات خودش، محبتش از ذات خودش هيچ تجاوز نكرده، خودش را دوست دارد و توابع ذاتش را دوست دارد. توابع ذات را از چه حيث دوست دارد؟ «من حيث تعلّقها بذاته» چون توابع ذاتش و آثار ذاتش به ذاتش تعلق و بستگي دارد. در نتيجه «فهو ايضاً لايحبّ الاّ نفسه» بنابراين خدا دوست ندارد مگر خود را. اين بياني است كه اين‏ها در باره محبت دارند «محبت خدا به خلق و خلق به خدا» و ان‏شاءاللّه باز هم توضيح بيشتر خواهيم داد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 140 *»

 

درس    98

 

 

(چهارشنبه / 20 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r ادامه بحث محبت حق به خلق و محبت خلق به حق

r «مقام مقرّبين» در محبت

r «مقام مشتاقين» در محبت

r «مقام نفوس عادي» در محبت

r «مقام نفوس شقيّه»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 141 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد به مناسبت بحث ترقيات انسان در مراحل كمال، بحث محبت به ميان آمد و چون قبلاً محبت را به‏طور كلي و جامع از نظر حكمت حقّه آل محمّد:و بيانات بزرگان بررسي كرده بوديم و آن‏جا هم وعده كرده بوديم كه نظر عرفا و حكما در باره محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا گفته شود كه برداشت آن‏ها چيست و اجمالاً عرائضي را عرض كردم كه نظر اين‏ها اين است كه مي‏گويند: خداوند خلقش را دوست دارد يا خلق خدا را دوست دارند همان‏طور كه صريح آيه شريفه است يحبّهم و يحبّونه([106]) خدا دوست دارد ايشان را و ايشان دوست دارند خدا را. مي‏گويند: خداوند ذات خود را كه ادراك مي‏كند و اين ادراك شديدترين مراحل ادراك است؛ چون تمام ادراكات ظهورات ادراك خداوند است و ادراك خدا خودش را اشدّ و شديدترين مراتب ادراكات است و چون خودش مدرِك خود است پس جليل‏ترين و بزرگ‏ترين و اعظم مدركين و ادراك كنندگان است. و چون خودش را ادراك مي‏كند؛ يعني متعلق ادراك، خودش است از اين جهت با ارزش‏ترين چيزها را ادراك كرده. از اين جهت وقتي‏كه يك‏چنين ادراكي و يك‏چنين مدرِكي و مدرَكي را در نظرمي‏گيريم آن‏وقت مي‏فهميم كه چه ابتهاج و سروري براي چنين مدركي فراهم خواهدبود، اين ابتهاج و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 142 *»

سرور بزرگ‏ترين و بالاترين سرورها و ابتهاج‏ها است. چرا؟ به جهت اين‏كه سرور و ابتهاج‏ها در اثر ادراكات است كه دست مي‏دهد؛ يعني در بين خلق كه نگاه مي‏كنيم اگر سروري و ابتهاجي براي خلقي فراهم مي‏شود به واسطه ادراك است چون براي او يك نوع ادراك و احساسي رخ داده، در اثر اين احساس و ادراك مسرور شده، شادمان شده، مبتهج است. پس وقتي بنا باشد ابتهاج‏ها و سرورها بر اساس ادراك و احساس باشد، خداوندي كه خود را ادراك مي‏كند اين ادراك اشدّ ادراك‏ها است و خودش اجلّ مدرِك‏ها است، و مدرَك كه ذات مقدس او است ابهي و باارزش‏ترين مدرَك‏ها است.

بنابراين اين ابتهاج، اشدّ ابتهاج‏ها است و اين سرور شديدترين سرورها است. در اين‏جا مدرِك و مدرَك و ادراك يك حقيقت است چون ذات خدا وحدت دارد و تعدد در ذات خدا نيست از اين جهت ادراك و مدرك و مدرَك همه و همه يك حقيقت‏اند يا به تعبير ديگر مي‏گويند: عالم و معلوم و علم يك حقيقت‏اند و همه اين‏ها چه علم چه عالم چه معلوم اعلا مراتب علم و اعلا مراتب مدرِك و اعلا مراتب مدرَك است. در باره لذت در محسوسات معلوم است وقتي‏كه موجود كمالي را احساس كرد حالا اين كمال از غير به او مي‏رسد يا در خود او بالاخره بالفعل مي‏شود، اين كمال كه به اين موجود مي‏رسد بدون واسطه و بدون حجاب و غفلت، اين كمال را احساس مي‏كند و لذت مي‏برد؛ اين لذت در بين مخلوق است. اما وقتي‏كه خداوند خود را ادراك مي‏كند مي‏دانيم كه كمال خدا لايتناهي است خود را كه ادراك مي‏كند پس كمال لايتناهي را ادراك مي‏كند بدون هيچ واسطه و بدون هيچ حجاب و بدون هيچ غفلت. بنابراين اگر بخواهيم نامي بگذاريم بر آن لذتي كه خدا از ادراك و توجه به خود مي‏برد كه عين هم است ـ اما از ناچاري در عبارات اين‏طور مي‏گوييم: آن لذتي كه خدا از درك خود مي‏برد و از درك وجود خود و كمالي كه براي او است ـ براي اين لذت نامي بخواهيم بگذاريم همان ابتهاج و سرور و بهاء و امثال اين‏ها است البته در اعلا مراتب آن؛ يعني ابتهاج در اعلا مراتبش و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 143 *»

لذّت در اعلا مراتبش و بهاء و امثال اين‏ها در اعلي مراتبش بر خداوند صادق است.

از اين جهت مي‏گويند: خداوند متعال اجلّ مغتبط به ذاتش است كه وقتي ذاتش را ادراك مي‏كند، در لذت بي‏نهايت است چون ادراك بي‏نهايت است و كمالي كه ادراك مي‏شود بي‏نهايت است. همچنين خداوند غير خود را هم كه ادراك مي‏كند فرق نمي‏كند مثل ادراك ذاتش است غير خود را؛ يعني خلق خود را كه ادراك مي‏كند ادراكش مثل ادراك ذات خودش است از جهت اين‏كه اين‏ها هم ظهورات همان ذات و تجليات همان ذات‏اند. از اين جهت وقتي‏كه غير خود را از ساير خلقش ادراك مي‏كند اين هم از ناحيه ذاتش است؛ يعني به ادراك ذاتش تمام خلق را ادراك كرده وقتي‏كه اين‏طور باشد محبت به ذاتش و محبت به خلقش، در شدّت بي‏نهايت خواهد بود. و محبت شديده حقيقيّه واقعيّه ذاتيّه عبارت است از محبت خدا به خود و به خلقش، چون ادراك خلقش و ابتهاج يافتن به ادراك خلقش، عين ادراك ذات خودش است و قاعده‏اي دارند كه مي‏گويند «من عشق احداً عشق ما نُسب اليه من آثاره و لوازمه» هركس كه به چيزي يا به كسي عشق مي‏ورزد خواه و ناخواه به آثار او و به لوازم او هم عشق مي‏ورزد. و چون همه اين موجودات لوازم ذات حقّ‏اند و آثار ذات خدا هستند پس همين‏كه ذات خود را ادراك كرد و به اين ادراكش ابتهاج يافت، به عين همين ابتهاج و ادراك، به ادراك خلقش مبتهج است و خلقش را مدرك است.

زيرا اساس كار اين‏ها در باره پيدايش خلق از خدا، بر اساس فيضان است كه بارها اشاره كرده‏ايم؛ يعني خلق و موجودات را فائض از ذات حق مي‏دانند و فاعليت حق را بالنسبه به خلق بر نحوه فيضان و رشح مي‏دانند مي‏گويند: خلق رشحات وجودي خداوند است اين‏ها فيضاني از ذات خدا است، نعوذباللّه ذات خدا پر شده و از ذات خدا اين موجودات  سرازير شده‏اند. پس چون موجودات را فيضان ذات خدا و رشحات ذات خدا مي‏دانند و فاعليت حق را به نحوه فيضان مي‏دانند از اين جهت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 144 *»

معتقدند كه اين موجودات وجودشان في انفسهم، همان وجودشان از حق است بدون اختلاف، هيچ فرقي نيست وقتي بين وجودشان في انفسهم و بين وجود حق ملاحظه بشوند كونشان همان كون عن الحق است و وجودشان وقتي في انفسهم ملاحظه بشود عين وجود حق است. چون عين فيضان و ظهور او است روي اين جهت نتيجه مي‏گيرند كه بنابراين «و كلّ الخلق و كلّ الموجودات محبوب له» خداوند به عين محبتش به ذاتش، به اين آثار و لوازم ذاتش محبت دارد. پس همه موجودات محبوب او هستند و محبت او به همه موجودات تعلق دارد البته موجودات تفاوت دارند، به حسب درجات بُعدشان و درجه قربشان بالنسبه به جمال اتمّ حق و بالنسبه به جمال اكرم حق، چون درجاتشان تفاوت مي‏كند پس ميزان و درجه محبت هم مختلف خواهد بود.

اين در باره محبت حقّ به خلق كه عين محبت او است به ذات او، و فرق نمي‏گذارند بين محبت به ذات و بين محبت به آثار و لوازم ذات مي‏گويند: تفاوت در درجات قرب و بعد لوازم و آثار است و الاّ محبت يكي است و مختلف نيست از اين جهت يك حقيقت است. و همين محبت در همه موجودات سريان پيدا كرده و همه موجودات به عين همين محبت باز خدا را دوست دارند و به خدا محبت مي‏ورزند. پس محبت خلق هم به خدا به اين‏طور توجيه مي‏شود كه چون اين‏ها آثار و لوازم ذات و بسته به ذات‏اند پس محبت خلق هم به ذات، در تمام آثار و لوازم سريان دارد. هر لازمه ذات و هر اثري از آثار ذات چون متصل به ذات است و پيوسته به ذات است محبت به ذات دارد و محبت به خدا دارد. حالا توضيحاتي كه در اين زمينه دارند مختلف است مي‏گويند در اين باره عبارت شريفي رسيده انّ لربّكم في ايّام دهركم نفحات الا فتعرّضوا لها([107]) مي‏گويند: اين‏ها همان نفحات محبت است كه بايد ما خودمان را در معرض اين

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 145 *»

نفحات محبت قرار بدهيم و از اين نفحات محبت ما هم ملتذّ بشويم و لذت ببريم. استشهاد مي‏كنند به اين‏كه ما در بعضي از حالاتمان با اين‏كه فاصله داريم، با اين‏كه در درجات بُعد به سرمي‏بريم اما گاه‏گاهي در دوران زندگاني‏مان روايح حق را و نسيم‏هايي كه از حق مي‏وزد ادراك مي‏كنيم.

در دوران متفرقه از زندگيمان محبت خود را به خدا و محبت خدا را به خودمان ادراك مي‏كنيم به‏طوري كه زبان‏ها عاجزند از بيان و وصف اين التذاذ و لذتي كه براي ما فراهم مي‏شود با اين‏كه تازه ما از خداوند دور شده‏ايم و در اين عالم طبيعت منغمر هستيم و متوجه اصلاح مراتب طبيعت خود هستيم اما گاه‏گاهي كه براي ما به اصطلاح يك حالت خلسه رخ مي‏دهد و مي‏توانيم مقداري از آن نفحات خداوندي را ادراك كنيم لذتي مي‏بريم كه نمي‏توانيم توصيف كنيم. و براي بنده چه سعادت بزرگي است كه بتواند متوجه اين لذت محبت بشود! بالاترين اين التذاذها براي مقرّبين است كه به واسطه قربي كه دارند آن‏ها دائماً اين لذت را مي‏برند و براي ايشان ابدي و هميشگي است، آن‏وقت چه سعادتي و چه بهجتي براي ايشان است؟ خدا مي‏داند. همچنين آن كسي‏كه اين‏ها را در اين بهجت و سرور قرار مي‏دهد، باز او چقدر از ابتهاج اين‏ها لذت مي‏برد؟ خدا مي‏داند كه مقصودشان خدا است.

بعد از اين مقام كه اين مقام را مقام عشاق و واصلين و مقربين مي‏گويند، مقام مشتاقين است كساني كه در شوق به‏سرمي‏برند و اين‏ها در اطراف جناب ذات خداوند در حركت‏اند و دائماً توجه به او دارند، التفات به او دارند اما گاه‏گاهي به واسطه محجوب‏بودن در عالم طبيعت از اين التذاذ غافل مي‏شوند اما مشتاق‏اند؛ يعني دائماً در شوق‏اند، حالا دائماً در آن تقرب مقربين نباشند ولي چون دائماً در شوق‏اند اين شوق بالاخره آن‏ها را بيشتر از ديگران در اين لذت محبت قرار مي‏دهد و احساس محبت مي‏كنند اما چون نسبت به آن مقربين مقام قربشان دورتر است و در اين عالم

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 146 *»

طبيعت يك مقداري گرفتار هستند، شقاوتي نصيبشان مي‏شود كه همان غفلت از آن محبت و از آن التذاذ است اما اين شقاوت طوري نيست كه آن‏ها را كاملاً دور كند بلكه قابل جبران است، زيرا مراتب وجودي آن‏ها رو به استكمال است و به «حركت جوهريّه» رو به كمال مي‏روند و آنچه در آن‏ها بالقوه است رو به بالفعل شدن است و آهسته آهسته بالفعل مي‏شود و كمالي كه لايق آن‏ها است خيلي آسان و زود برايشان فراهم مي‏شود و به تدريج از مبادي ذاتيه خود و از توجه به مقربين و بالاخره رسيدن به درجه مقربين استفاده مي‏برند. اين‏ها اين كمالات را خيلي زود به دست خواهند آورد و از اين جهت براي مشتاقين هم آهسته آهسته مراتب قرب و مراتب مقربين فراهم خواهد شد و لذتشان و محبتشان به درجه مقربين خواهد رسيد.

بعد از رتبه اين‏ها مرتبه ديگران است كه اين‏ها نفوسشان و اجسادشان به اعراض بيشتري مبتلا است و آن شوق ذاتيّه و لذت حقيقيّه براي ايشان خيلي زود فراهم نمي‏شود. راه اين‏ها دورتر است و بُعد اين‏ها بيشتر است از اين جهت نمي‏توانند سريع حركت كنند بلكه حركت اين‏ها و شوق ذاتيشان كمتر است. البته چون اين محبت و شوقدر همه موجودات هست اين‏ها را هم همان شوق به حركت در مي‏آورد و بالاخره در ايجاد محبت و اشتداد محبت بي‏بهره نيستند. و تفاوت مي‏كنند بعضي‏ها در همين دنيا مي‏توانند خود را به درجه مقربين برسانند البته خيلي بطي‏ء، بعضي‏ها نه! طول مي‏كشد و در عالم آخرت به يك‏چنين شوقي و قربي خواهند رسيد كه خلاصه به سابقين اوّلين كه همان مقربين بودند ملحق خواهند شد، در آن‏جا خواهند يافت آن لذت شديده و آن محبت شديده‏اي را كه مقرّبين در اين عالم ادراك مي‏كردند آن‏ها در آن عالم خواهند رسيد.

بعد از اين‏ها نفوسي هستند متردد بين دو جهت تقرب و تباعد، از جهتي مرتب قرب پيدا مي‏كنند از جهتي بعد پيدا مي‏كنند. اين‏ها كارشان سخت‏تر و رسيدن به كمال

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 147 *»

براي اين‏ها ديرتر و در ادراك نكردن لذت و محبت از آن طبقات قبلي پايين‏ترند. حالا براي اين‏ها بين قرب و بعد تردّد است مرتّب متردّد هستند.

بعد از اين‏ها مرتبه نفوس شقيّه است كه نفوس شقيه در اثر انغمار در اين عالم طبيعت و توجه به اين نشأه دنيوي ديگر خود را از لذت و قرب و محبت به خدا محروم ساخته‏اند اين‏ها هستند كساني كه خدا درباره آن‏ها فرموده ما له في الآخرة من نصيب([108]) ما له في الآخرة من خلاق([109]) وقتي وارد آخرت بشوند هيچ بهره‏اي از آن لذت و محبت و شوق برايشان نيست اما با وجود همه اين‏ها اين‏طور نيست كه در آن‏ها شوق نباشد زيرا همان كشش‏شان حتي به عالم طبيعت، همان يك نوع كشش به سوي خدا است چون عالم طبيعت هم از تجليات خداوندي است اما چون توجهشان به طبيعت من حيث الطبيعه است، از اين جهت از آن فيوضات محرومند و گرنه شوق در وجود آن‏ها هم هست حتي كفار كه به بت‏ها روي مي‏آورند و بت‏ها را عبادت مي‏كنند اين‏ها در اصل و در خود حقيقت عبوديت، هيچ قصوري ندارند اين‏ها واقعاً عبدند، واقعيت عبوديت را دارند حالا در مصداق اشتباه كرده‏اند، اين اشتباه از ناحيه همان تمايلشان به طبيعت و انغمارشان در عالم طبيعت است كه به بت رو مي‏آورند و اگرنه از نظر عبوديت كه آن‏ها تقصيري ندارند، آن‏ها با مقربين در عبوديت يك‏سانند نعوذباللّه.

مسلمان گر بدانستي كه بت چيست   بدانستي كه دين در بت پرستي است

اين‏طور هم استدلال مي‏كنند كه بت پرستي هم در واقع همان حقيقت عبوديت است اما در مصداق اشتباه كرده است و اين اشتباه روي جهات انسش به عالم طبيعت است چون مأنوس به عالم طبيعت است به عالم طبيعت انس دارد خدا را مي‏خواهد در يك مظاهر ظاهري مثلاً عبادت كند، اين اشتباهش است. دعوت انبياء را كه اجابت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 148 *»

نمي‏كند نه از نظر اين است كه عبوديت خدا را نمي‏خواهد داشته باشد نه! مي‏خواهد بگويد من مي‏خواهم خدا را محسوساً ملموساً عبادت كنم. روي اين جهت چون شوق و آن لذت قرب و تقرب يافتن در همه موجودات وجود دارد خواه و ناخواه اين هم بالاخره هر موقع باشد خودش را از اين گرفتاري و طبيعت نجات خواهد داد و اين هم اهل قرب خواهد شد. به‏طور كلي هيچ شيئي در عالم نيست الاّ اين‏كه محبت و شوق در آن ساري و جاري است چون همه آثار و لوازم ذات خدا هستند و چون خداوند هم همه چيز را دوست دارد به اين اعتبار، محبت در همه موجودات جريان دارد حالا اين محبت و عشق گاهي ارادي است گاهي به شكل طبيعت است گاهي به شكل حركت است گاهي به شكل سكون است، بالاخره اين محبت و شوق در همه جاري است و جريان دارد.

و چون هركسي از فيض اقدس كه منظورشان همان «مشيت» است بهره‏مند است چون همه از فيض اقدس بهره‏مندند و به مشيت مشاءاند و به اراده خدا مرادند ـ كه البته مقصودشان از اراده و همه اين‏ها نه مقامات فعلي است بلكه يعني همه «تجلّيات ذات» خداوند هستند ـ پس همه از عنايت ازليّه بهره‏مندند و همه محبوب او هستند و به اين اعتبار اين محبت در وجود آن‏ها هم قرار دارد و آن‏ها هم اهل محبت به خدا هستند. و از همين‏جا هم شروع مي‏شود بيانات و مقاماتي كه براي اهل سلوك و اهل محبت ذكر مي‏كنند و ما چون مقصودمان همين است كه وارد بحث صاحبان مقام كمال بشويم اشاره به اين مقامات وصول و كمال حتي از نظر اين‏ها لازم است كه وارد اين بحث بشويم ان‏شاءاللّه كه در اثر محبت، سلوك دست مي‏دهد و سالكين چه مقاماتي را طي مي‏كنند و چه مراتبي در سلوك دارند و به همين مقدار اكتفا مي‏كنيم حال من هم مساعد نيست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 149 *»

 

درس    99

 

 

(پنجشنبه / 21 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r محبت حق به خلق از نظر فارابي

r نقل عبارات فارابي

r عبارات ديگر از فارابي

r عبارات فارابي در بيان اوّل و آخر بودن خداي متعال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 150 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

مي‏خواستيم وارد بيان مراتب و مقاماتي بشويم كه براي سالك در طريق محبت ذكر شده، خواستيم وارد آن بحث بشويم اما برخورد كرديم با سؤال و جوابي از ملاصدرا در زمينه محبت خداوند به خلق و اين مطلب اگرچه از جهاتي اشاره شد ولي چون در اين سؤال و جواب كاملاً مباحث خود را و تمام مباني و مقاصد خود را ذكر كرده از اين جهت گفتم كه از اين عبارات نگذريم. و باز همين‏طور برخورد كرديم به كلماتي از فارابي و نظر به اين‏كه فارابي در گرفتن مطالب اصل است و اين‏ها نوعاً از يوناني‏ها گرفته‏اند و فارابي كسي است كه عرض كردم ابتداءاً شروع كرده به بيان اين مطالب و تطبيق آن‏ها با مباني اسلام، از اين جهت عباراتي از او در همين زمينه ديدم كه مناسب است عبارات او را هم داشته باشيم و بعد اين سؤال و جواب ملاصدرا را هم داشته باشيم كه در بحث‏ها لازم است. چون بحث دنباله پيدا كرده و زمينه تحقيقي فراهم شده، اين‏ها را هم داشته باشيد بد نيست. عباراتي را كه از فارابي نقل مي‏كنيم در زمينه همين محبت است و اين‏كه خداوند به ذات خود محبت دارد و به تبعيت ذاتش به خلق محبت دارد اين خيلي مسأله مهمي است كه در چند مورد به‏كار مي‏رود:

يكي در باره مسأله فاعليت خدا كه حكما قائل به اين‏اند كه خدا «فاعل بالعنايه» است، عرفا مي‏گويند خدا «فاعل به فيضان» و تقريباً «ترشح» است و نوع فاعليتي كه ذكر مي‏كنند همه‏اش منافات دارد با آنچه اهل حق مي‏فرمايند كه اشاره كرديم و اجمالاً

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 151 *»

بيان كرديم. و ديگر در مسأله غايت و علت غائيّه كه علت غائيّه را ذات خداوند مي‏گيرند و ذات را علت غائيّه مي‏دانند كه اين هم اجمالاً اشاره شده و در اين‏جا هم باز اشاره دارند و لازم است دانستن اين‏ها در مباحث مختلف و به خصوص در مسأله محبت كه مورد بحث ما است و اساس بحث ما بر همين محبت و سير بندگان در درجات محبت است. روي اين جهت اين عبارات گرچه ممكن است خسته‏تان كند ولي لازم است داشته باشيد. در ضمن چون فارابي اصالتاً ترك است بعد عربي را تعليم گرفته از اين جهت شايد تعبيرات عربيش مغلق باشد و به‏خصوص كه مي‏خواسته مطالب يوناني‏ها را هم به عربي برگرداند حالا چطور بوده؟ خودش پيش چند نفر درس مي‏خوانده؟ منطق و حكمت را كه در بغداد پيش نصراني‏ها مي‏خوانده: يكي ابوالبَشر مَتّي يكي هم يوحنّا. در زمان ابونصر فارابي اين دو نفر در بغداد از مدرسين نامي منطق و حكمت بودند كه اين هم نوعاً بعد از تعلم عربيت در درس‏هاي آن‏ها شركت مي‏كرده و آنچه ياد گرفته از آن‏ها ياد گرفته و شايد تكلم آن‏ها هم به عربي نبوده چون نصراني‏ها كلامشان به عربي نبوده شايد هم بوده، در هر صورت آن‏ها هم كتاب‏هاي ارسطو را تدريس مي‏كردند و اين هم نوع مطالبي كه ياد گرفته در زمينه همان مطالب ارسطو و نقل مطالب ارسطو به عربي و تطبيق با آيات و روايات بوده است به‏طوري كه حتي «ابن‏سينا» نقل مي‏كند كه يك‏وقتي من كتاب «ماوراء الطبيعه» ارسطو را مطالعه كردم دفعه اول چيزي نفهميدم دفعه دوم چيزي نفهميدم تا چهل بار من اين كتاب را مطالعه كردم بطوري كه حفظم شد اما باز هم چيزي نمي‏فهميدم و نااميد بودم تا اين‏كه يك روزي در مسجد بودم يا در بازار كه ديدم زني آمد و كتابي را براي فروش عرضه‏كرد گفت اين كتاب را بخر گفتم نمي‏خواهم گفت من محتاجم و شايد به دردت بخورد بخر! به جهت ترحم بر او آن كتاب را خريدم ديدم «شرح فارابي» بر كتاب ارسطو است وقتي آن را مطالعه كردم آن‏وقت فهميدم.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 152 *»

در هر صورت كار فارابي در ضربه‏زدن به مكتب وحي و مكتب عترت آل‏محمّد: خيلي عميق بوده است در واقع گاه‏گاهي كه انسان اين صدمات را متذكر مي‏شود آن‏وقت به فكر مي‏افتد كه ما يك عده روضه خوان‏ها و ذاكرين داريم كه ذكر مصائب آل محمّد:مي‏كنند و صدماتي را كه بر ابدان مطهره ايشان يا اهل‏بيت ايشان وارد مي‏شده ذكر مي‏كنند، اما اين مصائب را كي ذاكرش باشد كه اين مصائب چه كرده با دل اهل بيت:؟! آن مصائب كجا اين مصائب كجا! آن مصائب فقط صدمه به جانشان زد اما اين مصائب صدمه به اصل ايمان زده و صدمه به اصل وحي زده است. در آن فرمايش حضرت عسكري7 مي‏فرمايد كه علماء اين‏طوري علماء سوء ضررشان و صدمه‏شان بر محمّد و آل محمّد: شديدتر است از ضرر و صدماتي كه لشگر يزيد بر اصحاب سيدالشهداء7 وارد كردند، آن‏ها يك جانشان را گرفتند و در مقابل خدا بهشت را به ايشان داد اما اين علماء سوء اين ناشرين اين كفرها و زندقه‏ها اين‏ها ايمان مردم را مي‏گيرند و ايمان دوستان آل محمّد: را زايل مي‏كنند اين مصيبت‏ها مصيبت‏هاي بزرگي است. در واقع عرض كردم زمان فارابي زماني بوده كه با غيبت صغراي امام زمان صلوات اللّه عليه و چهار نايب معاصر بوده و اين‏ها همان‏طور كه در بيان مسائل نيابت داشتند در نشر توحيد هم كه نيابت داشتند، ديگر در زمان چهار نايب بوده؛ يعني در واقع تولد او را كه ذكر مي‏كنند 260 هجري مطابق مي‏شود با وفات حضرت عسكري7و وفاتش را 339 ذكر مي‏كنند و 329 تاريخ وفات نايب آخري حضرت، علي بن محمّد سَمُري است و در همان بغداد كه محل تمركز نوّاب بوده اين زندگي مي‏كرده. در هر صورت مي‏خواهم بگويم صدمه اين‏ها در يك‏چنين زماني چه بوده و بر دل‏هاي مطهر نواب چه مي‏گذشته با نشر اين حرف‏ها و طرفداري‏هايي كه از اين‏ها مي‏شده؟

در هر صورت عباراتش را كه ذكر مي‏كنند يك قدري مغلق است علت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 153 *»

مغلق‏بودنش هم همين بوده كه اولاً زبانش عربي نبوده بعد هم مي‏خواسته مطالب آن‏ها را به زبان عربي ذكر كند، يك‏قدري عباراتش را مغلق كرده. گرچه خود همين مغلق‏گويي‏هاي اين‏ها دليل بر فضلشان شده كه اين‏ها از اهل فضل بوده‏اند و از بس فضل داشتند اين‏طور مغلق گفته‏اند. خود لذت را ابتداءاً توضيح مي‏دهد كه لذت چيست «كلّ ادراك امّا ان‏يكون لملائم او لغير ملائم بل منافر او لما ليس بملائم و لامنافر» ادراك و احساسي كه دست مي‏دهد يا انسان ملائم با وجودش و مناسب با خودش را ادراك مي‏كند يا غير ملائم را بلكه منافر با او را ادراك مي‏كند يا شيئي را ادراك مي‏كند كه نه ملائم با او است و نه منافرت با او دارد. «اللّذة ادراك الملائم» لذّت عبارت است از درك و احساس شيئي كه ملائم و مناسب با وجود است «و الاذي ادراك المنافر» اذي و اذيّت كه مي‏گوييد عبارت است از درك كردن منافر، اين يك مطلب كه توضيح لذت است. «انّ لكلّ ادراك كمالاً و لذتّه ادراكه للشّهوة ما يستطيبه و للغضب الغلبة و للوهم الرجاء و لكلّ حسّ ما يعدله و لمّا هو اعلي كمال ـ يا اين‏كه ـ و لِما هو اعلي كمال هو الحقّ و خصوصاً الحقّ بالذّات كلّ كمال من هذه الكمالات معشوق ادراكه»([110]) خيلي عبارت مغلق است.

براي آن مشعري كه از همه مشاعر بالاتر است كمالي است كه آن كمال حق است؛ يعني ادراك خدا است و خصوصاً ادراك حق بالذّات، چون هر كمالي از اين كمالات معشوق و محبوب، ادراك كردن او است آن‏كه هر چيزي را درك مي‏كند، مي‏شود محبوب او معشوق او. بعد راجع به ادراكات انسان سخن مي‏گويد: «انّ النّفس المطمئنّة كمالها عرفان الحقّ الاوّل بادراكها. فعرفانها الحقّ الاوّل برتبة قدسه علي ما يتجلّي لها هو اللّذة القصوي»([111]) يعني وقتي‏كه نفس به حالت اطمينان رسيد و درجات

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 154 *»

كمال را در محبت و معرفت طي‏كرد و به حد مطمئنه رسيد ـ ببينيد اساس اين برنامه‏ها: نفس مطمئنه و امثال اين‏ها از اول بوده ـ نفس مطمئنه كمالش اين است كه به خداوند معرفت پيدا كند به همين كه خدا را ادراك كند، به صرف ادراك خدا اين كمالش است كه برايش فراهم شده است. پس عرفان و معرفت نفس نسبت به خداوند به همان مقام قدسي است كه دارد خدا آن‏طوري كه براي نفس تجلي بفرمايد اين براي نفس لذت قصوي و بالاترين لذّت‏ها است. لذت را گفت: ادراك ملايم يا مناسب با نفس است حالا مي‏گويد: ادراك كردن نفس خدا را و معرفت نفس خدا را بزرگ‏ترين لذت‏هاي نفس است چرا؟ چون ادراك كرده بزرگ‏ترين چيزي را كه ملايم با نفس و مناسب با نفس است.

«كلّ مدرِك متشبِّه من جهة ما يدركه تشبّه التقبّل و الاتّصال. فالنفس المطمئنّة ستُخالط معني من اللّذة الخفيّة ـ ستخالط: مخلوط مي‏شود ـ ستخالط معني من اللذّة الخفيّة علي ضرب من الاتّصال فتري الحقّ في كلّ شي‏ء و تبطل عن ذاتها فاذا رجعت الي ذاتها و آلت لها احراق ـ در نسخه‏اي است ـ فاذا رجعت الي ذاتها و آلت لها اف»([112]) اين هم يك نسخه است مي‏گويد: هر مُدركي؛ يعني هر چيزي كه چيزي را ادرك مي‏كند، از جهتي شباهت دارد با آني كه درك مي‏كند؛ يعني مُدرِك و مُدرَك با هم شباهت دارند، شباهتشان هم به نوع شباهت تقبل و اتصال است؛ يعني همديگر را مي‏پذيرند و به يك‏ديگر متصل مي‏شوند مدرِك با مدرَكِ نفس مطمئنّه مخلوط مي‏شود، با يك معنايي از لذت خفيّه برطوري از اتصال؛ يعني وقتي‏كه چيزي را درك مي‏كند به واسطه مخلوط‏شدن او با معنايي كه درك‏كرده لذتي كه براي او فراهم مي‏شود، يك نوع اتصالي است كه دست مي‏دهد. پس نفس، خدا را در هر چيزي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 155 *»

مي‏بيند و نسبت به خودش باطل مي‏شود كه همان فنائي است كه اهل عرفان مي‏گويند، فنا برايش دست مي‏دهد. وقتي‏كه خدا را ادراك كرد، خدا را در هر چيزي مي‏بيند و خودش را باطل و فاني مي‏بيند تا به خودش رجوع مي‏كند و برمي‏گردد، احساس احراق و سوختگي مي‏كند يا اين‏كه تا به خودش برمي‏گردد به خودش خطاب اف مي‏كند؛ يعني از خودش بدش مي‏آيد از خودش منزجر مي‏شود. اين هم يك قسمت.

قسمت ديگري در اين زمينه دارد مي‏گويد: «ما تقول في الّذي عند الحقّ تعالي عن الحق و هنالك صورة العشق فهو معشوق لذاته و ان لم‏يُعشَق من الغير، لذيذ عند ذاته و ان لم‏يُلحَق من الغير ثمّ وجوده فوق التّمام فتفضل ليسيح علي الاتمام ـ يا ـ ليسمح علي الاتمام»([113]) كتاب‏هايش هم چون نوعاً قديمي است نسخه بدل‏ها و غلط‏ها و تحريف‏ها در آن‏ها زياد است. در نوع لذت‏ها و الم‏ها يك مقدماتي ذكر مي‏كند تا اين‏كه مي‏گويد: چه مي‏گوئي راجع به آنچه در نزد خدا است از خداي تعالي از حق يعني خدا خودش را كه ادراك مي‏كند درباره اين چه مي‏گويي و چه مي‏داني؟ يعني چطور فكر مي‏كني درباره آنچه خدا نسبت به خودش ادراك مي‏كند؟ آن‏جا صورت عشق است؟ يعني فكر مي‏كني كه آن‏جا عشق ظاهري باشد؟ خدا وقتي‏كه خودش را ادراك مي‏كند چطور ادراكي و چه لذتي دارد؟ پس خدا معشوق است لذاته؛ يعني خودش عاشق خودش و خودش معشوق خودش است اگرچه چيزي نباشد كه به او عشق بورزد؛ يعني در رتبه حق چيزي نيست كه به او عشق بورزد اما خودش كه به خودش عشق مي‏ورزد، خودش معشوق خودش است و لذيذ است عند ذاته، خودش از ذاتش لذت مي‏برد اگرچه حالت ملحق شدن برايش نيست كه در اثر دوري از خودش بعد به خودش برسد و لذت ببرد نه، اين لذت عين ذاتش است «تمّ وجوده» وجود او

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 156 *»

تمام است نقصان براي وجود او نيست از اين جهت عين وجودش همان خودش، معشوقِ خودش و خودش عاشق خودش و خودش از ذات خودش ملتذّ است و خودش براي خودش لذت است «فوق التمام» تماميت وجودش فوق تماميّت است. البته بعد بر خلقش تفضل مي‏فرمايد براي اين‏كه خلقش را هم به اتمام برساند و تمام سازد. اين هم يك نمونه.

بعد وارد مي‏شود در توضيح اين‏كه چرا به خدا «اول» گفته مي‏شود و چرا به خدا «آخر» گفته مي‏شود؟ ديگر اين‏ها را با همان مطالبي كه در قرآن رسيده تطبيق مي‏كند اين هم كه در قرآن رسيده و دانسته كه هو الاوّل و الآخر حال اين را تطبيق مي‏كند با دريافت‏هايي كه از مكتب ارسطاطاليس دارد و از آن‏ها گرفته به اين‏طور: «هو اوّل من جهة انّه منه يصدر كلّ وجود لغيره» خدا را اول مي‏گويند از جهت اين‏كه همه وجودهايي كه براي غير او است از او سرچشمه مي‏گيرد «و هو اوّل من جهة انّه اولي بالوجود» اول است از اين جهت كه او اولويّت به وجود دارد، چون وجودش ذاتي است و وجودهاي ديگر غيري است او به ديگران داده «و هو اوّل من جهة انّ كلّ زماني ينسب اليه يكون بعد و قد وجد زمان لم‏يوجد معه ذلك الشي‏ء و وجد آخر معه لا فيه» همچنين خدا اول است چون هر چيزي كه زماني است و در زمان تحقق پيدا مي‏كند و به زمان نسبت داده مي‏شود، معلوم است بعد از زمان است، زماني بوده كه اين شي‏ء در آن زمان نبوده و همچنين زماني خواهد بود كه در آن زمان نخواهد بود، پس تمام اشياء چون در زمان هستند قبل و بعد دارند. اما نسبت به خدا چون زماني نيست پس اول است كه براي او بعدي گفته نمي‏شود «هو اوّل لانّه اذ اعتبر كلّ شي‏ء كان فيه اولاً اثره و ثانياً قبوله لا بالزّمان» خدا اول است به جهت اين‏كه هر چيزي را كه در نظر بگيريم مي‏بينيم اولاً اثر خدا در او است كه خلقش مي‏كند يا ايجادش مي‏كند، ديگر اين‏كه آن شي‏ء از خدا اثر را قبول كرده پس به اين اعتبار او اول است كه قبل از هر چيزي است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 157 *»

«لا بالزمان» نه اين‏كه خدا محكوم به زمان باشد و اين ايجاد كردن و اثر گذاردن در موجودات و قبول اثر از او، به زمان بستگي داشته باشد. تا به اين‏جا توضيح اول بود.

بعد در باره «آخر» مي‏گويد: «هو آخر لانّ الاشياء اذا نسبت اليه اسبابها و مباديها وقف عنده تعالي المنسوب» خدا آخر است؛ به اين معنا كه وقتي ما اسباب و مبادي اشياء را به اشياء نسبت مي‏دهيم مي‏بينيم تمام در نزد خداوند توقف مي‏كنند؛ يعني همه به خدا منتهي مي‏شوند، اسباب و مسبّبات همه منتهي به خدا مي‏شوند. پس آخر همه چيز است چون همه چيز به او انتها پيدا مي‏كند «هو آخر لانّه الغاية الحقيقيّة في كلّ طلب» خدا آخر است چون در هر طلبي غايت حقيقي او است همه به او مي‏خواهند برسند. پس همه در طلبشان، مقصودشان او است. از اين جهت آخر است، مثل مي‏زند «فالغاية مثل السعادة في قولك» غايت و مقصود و هدف مثل سعادت است در اين مثال كه اگر به شخص گفته شود «لم شربت الماء؟ فتقول: لتغيّر المزاج» چرا دوا خوردي؟ براي اين‏كه حالم خوب بشود مثلاً «فيقال لم‏اردت ان‏يتغيّر المزاج؟» اگر بگويند چرا مي‏خواهي حالت خوب بشود مزاجت تغيير كند؟ «فتقول للصحّة» از اين جهت كه بدنم سالم بشود. «فيقال لم طلبت الصحّة؟» چرا صحت را طلب مي‏كني؟ «فتقول للسعادة و الخير» به جهت اين‏كه سلامتي خوب است و خوبي و سعادت يك چيزي است كه خواستني است، همه امور به جهت آن است پس آني كه مطلوب بالذات است خير و سعادت است. اين‏ها همه مقدمه است براي رسيدن به خير و سعادت. وقتي‏كه گفتي «فتقول للسعادة و الخير» «ثم لم‏يورد عليه سؤال ما يجب ان‏يجاب عنه» ديگر اين‏جا كه مي‏رسي سؤالي مطرح نمي‏شود كه چرا سعادت؟ خير براي چه؟ ديگر «براي چه» كسي نمي‏گويد. هيچ عاقلي نمي‏گويد: خير براي چه؟ خير را مي‏خواهي براي چه؟ ديگر خوب و خير خودش براي خودش مطلوب است، مطلوبٌ لذاته است. «لانّ السعادة و الخير يطلب لذاته لا لغيره» سعادت و خير طلب

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 158 *»

مي‏شوند براي خودشان نه براي غير، ديگر بالذّات مطلوب‏اند.

اين را كه توضيح مي‏دهد حالا تطبيق مي‏كند با اين‏كه چطور خداوند مطلوب است و آخر و غايت همه طلب‏ها است مي‏گويد: «فالحقّ الاوّل، يُقبِل له كلّ شي‏ء و يتشوّقه طبعاً و ارادةً بحسب طاقته علي ما يعرفه الرّاسخون في العلم بتفصيل للجملة و كلام طويل». حق اول؛ يعني خدا، همه موجودات به او رو دارند و همه شوق به سوي او دارند. شوق: حالت قبل از وصول به لذت است قبل از رسيدن به لذت اسمش شوق است، وقتي‏كه رسيد ديگر لذت است آني كه طالب آن را طلب مي‏كند وقتي‏كه در حالت طلب است تعبير مي‏آورند به شوق، وقتي‏كه به مطلوب رسيد مي‏گويند: لذت. آن‏وقت اگر به مطلوب رسيد اما باز هم كمبود احساس مي‏كند اين كمبود احساس كردن الم و درد است. اين است كه نوعاً مي‏گويند: تا وصول تمام دست ندهد و فناء محض دست ندهد، سالك در حال لذت و الم است، هم لذت دارد هم الم و درد احساس مي‏كند كه فناء كامل دست مي‏دهد. حالا در اين‏جا هم اشاره به اين دارد مي‏گويد: تمام اشياء، همه چيزها به سوي خداوند رو دارند و به طلب شوق دارند حالا يا «طبعاً» كه اين شوق شوق طبعي است و يا «ارادةً» كه شوق ارادي است «بحسب طاقته» به مقدار طاقت اين شي‏ء آن‏طوري كه راسخون در علم مي‏دانند كه هر شي‏ء به حسب طاقتش در طلب و شوق است كه به‏طور تفصيل كلام طويلي در اين زمينه‏ها دارند.

«فهو المعشوق الاوّل الحقيقي» پس خدا معشوق اول است و معشوق حقيقي است «و لذلك هو آخر كلّ غاية» پس خدا آخر تمام آخرها و غايت تمام غايات است. هركس به هر درجه برسد باز هم طالب خدا است و به سوي خدا شوق دارد و او است معشوق حقيقي و اوّلي، و «آخر» به اين معنا است «اوّل للفكرة آخر في الوصول» خدا اول است در اين‏كه طالب به فكر مي‏افتد كه خدا را طلب كند، پس اول است در فكر و حالت شوق «و آخر في الوصول» آخر است در اين‏كه نهايت سير و حركت و طلب

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 159 *»

خداوند است و به خدا مي‏رسد. «هو آخر من جهة انّ كلّ زماني يوجد زمان يتأخّر عنه و لايوجد زمان يتأخّر عن الحقّ» يك معناي ديگر براي آخر اين‏كه: خدا آخر است از جهت اين‏كه هر چيز زماني بالاخره زماني بعد از او خواهد بود كه او در آن زمان نباشد اما زماني پيدا نمي‏شود كه آن طرفِ خدا باشد و بعد از خدا باشد «هو طالب اي طالب الكلّ الي النيل منه و الوصول اليه بحسبه» خدا طالب است؛ يعني عاشق است ـ طالب يعني عاشق ـ خدا عاشق است و طالب است يعني چه؟ يعني تمام خلقش را خدا طلب مي‏كند و مي‏طلبد به اين‏كه به خدا برسند «الي النيل منه» به اين‏كه دست به خدا پيدا كنند «و الوصول اليه» هر موجودي به حسب خودش به خدا برسد. اين هم يك معنا است. «هو غالب اي مقتدر علي اِعدام العدم و علي سلب الماهيّات ما يستحقّها بنفسها من البطلان» خداوند غالب است؛ «غالب» يعني چه؟ يعني مقتدر است قدرت دارد بر اين‏كه عدم را به همين حالت عدم معدوم نگه‏دارد و همچنين آنچه را كه ماهيات به حسب خودشان از بطلان خواستار و مستحق‏اند، آن‏ها را به همين بطلان نگه‏دارد «و كلّ شي‏ء هالك الاّ وجهَه» معناي اين آيه شريفه هم اين مي‏شود به حسب معناكردن اين بُعد.در آخر كلامش «و له الحمد علي ما هدانا الي سبيله» خدا را حمد مي‏كند بر اين‏كه خدا او را به راه خود هدايت كرده «و اولانا من تفضيله» خدا ما را بر ديگران سزاوارتر دانسته و تفضيل داده به اين‏كه اين مطالب را به ما ياد داده «و صلي اللّه علي محمّد و آله».

الحمدلله رب العالمين كه در هر دركي از دركات قرار مي‏گيرند و به هر مرحله‏اي از مراحل خيالي كمالات كه مي‏رسند، باز هم خود را ناچار مي‏بينند كه بگويند «و صلّي اللّه علي محمّد و آله» آل محمّد را صلوات بفرستند و در نزد همين بزرگواران خضوع كنند با اين‏كه استكبار مي‏كردند از اين‏كه نزدشان حاضر بشوند، خدمتشان را بكنند. مي‏دانستند آل محمّد:ايشانند، مي‏دانستند بر ايشان صلوات مي‏فرستند،

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 160 *»

مي‏دانستند سبحان اللّه! اما در عين حال استكبار مي‏كردند از خضوع و خشوع كه بروند به خدمت ايشان. خدا لعنت كند همين ابوحنيفه و شافعي را اين‏ها خودشان در باره آل محمد: مي‏گويند اي كساني‏كه نماز قبول نمي‏شود مگر به صلوات‏فرستادن بر شما! خود همين ملعون‏ها مي‏گفتند نماز قبول نمي‏شود مگر به صلوات‏فرستادن بر شما اما در همان موقع در زمان امام صادق7اظهار علم و فقاهت مي‏كردند و مي‏گفتند ما هم در دين خدا رأي مي‏دهيم بعد كه درباره حضرت صادق7از ابوحنيفه مي‏پرسيدند در علم چطوري است؟ مي‏گفت «هو رجل صحفي» ولش كنيد، او شخصي است كه بسته به كتاب است نمي‏تواند خودش رأي بدهد، تا مي‏روند خدمتش مي‏گويند فلان مسأله چيست؟ فوراً مي‏گويد: كتاب «علي» را بياورند باز مي‏كند مي‏گويد: اميرالمؤمنين اين‏طور فرموده هيچ رأي از خودش ندارد، هرچه به او مي‏گويند، يا مي‏گويد قرآن اين را مي‏گويد يا مي‏گويد رسول اللّه اين‏طور گفتند يا مي‏گويد اميرالمؤمنين اين‏طور گفتند، خودش نمي‏تواند به‏طور مستقل رأي بدهد.

حالا اين مي‏خواسته خودش را بگويد كه كتاب‏هاي زيادي نوشته بود، خيلي زياد اين‏قدر كتاب‏ها روي هم گذاشته بود كه كسي رفت پيشش گفت تمام اين كتاب‏ها را من در طلاق نوشته‏ام. البته آن زمان‏ها كتاب‏ها كه نوشته مي‏شده معلوم است اولاً پوست بوده بعد هم خط‏هاي درشت بوده، كتاب‏ها هم اين‏قدر باشد چيزي نيست، تازه مثل يكي از كتاب‏هاي حالا است ولي بالاخره اين‏قدر موهومات داشته و مبتكر بوده و ابتكار داشته است. خلاصه اين‏ها با اين‏كه صلوات مي‏فرستادند بر اين بزرگوارها و خضوع و خشوع داشتند و مي‏دانستند كه انّ اللّه و ملائكته يصلّون علي النبي9يا ايّها الّذين آمنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليما([114]) و خود رسول اللّه فرمودند: صلوات بر من را

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 161 *»

ابتر نفرستيد، عرض كردند: چطور بفرستيم؟ فرمود: هرگاه صلوات بر من مي‏فرستيد بر من و آل من بفرستيد، و اهل‏بيت من سلام‏اللّه عليهم اجمعين را داخل كنيد. همه‏شان اين روايات را قبول دارند و همه به خيال خودشان به صلوات بر محمّد و آل محمّد:تقرب مي‏جويند و در زمان خود همين بزرگوارها به‏سرمي‏بردند ولي استكبار مي‏كردند از اين‏كه در نزد اين بزرگوارها خضوع و خشوع كنند. همين فارابي در زمان نواب اربعه به‏سرمي‏برد و هيچ خضوعي ديده نشده كه در خانه اين بزرگوارها داشته باشد با اين‏كه ايشان ابواب بقية اللّه صلوات اللّه عليهم اجمعين بوده‏اند. البته اين مقدمه را از بيان او عرض كرديم كه ببينيد اساس و ريشه از كجا شروع شده و هر حرفي اين‏ها دارند دنباله همان حرف‏ها است تا بعد ان‏شاءاللّه آن گفتگو و سؤال و جوابي كه از ملاصدرا است نقل كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 162 *»

 

درس    100

 

 

(شنبه / 23 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r سؤالي از ملاصدرا درباره فاعليت حق متعال و نقد آن

r جواب ملاصدرا درباره فاعليت حق متعال و نقد آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 163 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد نظر به اين‏كه بحث مبنايي است؛ به اين معنا كه در معناي محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا كه به چه كيفيت است بين مكتب وحي، فرمايشات ائمه هدي:و مكتب فلاسفه، حكما، عرفا اختلاف مبنايي است اين دو مكتب مبناءاً با هم فرق دارند كه در باره اين‏كه خود حقيقت محبت چيست و كيفيت محبت خدا به خلق و كيفيت محبت خلق به خدا از نظر مكتب وحي و فرمايشات ائمه هدي:چيست، مباحثي اجمالاً گذشته است. در زمينه اين حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ بحث‏هايي داشتيم كه اين محبت چه خصوصياتي و چه مراتبي داشت مباحثي اجمالاً بيان شد. آن‏جا وعده كرده بوديم كه اگر فرصت شد ان‏شاءاللّه راجع به حقيقت محبت و كيفيت محبت خدا به خلق و خلق به خدا از نظر حكما و عرفا روشن بشود. چون مبنا با يك‏ديگر فرق دارد و كاملاً جدا است اين بحث لازم بود و چون لازم بود يك‏مقداري قبلاً هم اشاره كرديم و حالا هم دنباله همان بحث را به‏طور اجمال داريم چون از نظر مبنا اختلاف است، عرض كردم توجه به اين مطلب لازم است و در يادداشت‏ها لازم است تا در خاطرها باشد.

بهترين عبارت تقريباً عبارتي است كه از مثل «ملاصدرا» و «ملامحسن فيض كاشي» در دست است و چون اين‏ها بين حكمت و عرفان را جمع كرده‏اند و مراد حكما و مراد عرفا را تقريباً با يك‏ديگر ضميمه كرده‏اند استدلال و كشف و شهود را تقريباً با

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 164 *»

يك‏ديگر همراه كرده‏اند و به حسب ظاهر نتيجه گرفته‏اند از اين جهت بيانات اين‏ها بهتر است از بيانات حكماي تنها يا عرفاي تنها. عباراتي از ملاصدرا به‏خصوص در اين مسأله در دست است كه شخصي از ايشان سؤالاتي كرده و ايشان جواب داده است. اولين سؤالي كه مطرح كرده همين مسأله محبت است و مسأله فاعليت خدا است، چون برگشت اين مسأله به كيفيت فاعليت خدا است كه خدا فاعليتش نسبت به خلق چطوري است؟ و آنچه در مكتب وحي ثابت شده فاعليت خدا فاعليت بالاختيار است به اصطلاح خدا فاعل مختار است. اما عرفا مي‏گويند: نه، فاعليت خدا فاعليت بالفيضان و رشح است كيفيت فاعليت خدا در خلق و ايجاد، به‏طور فيضان است كه از ذات مقدسش سرچشمه گرفته‏اند. مبدء ذات او است منتهي هم ذات او است. فاعليتش يك امر ذاتي است و غايت‏بودنش هم خود همان ذات است كه غايت در خلقت است. فاعليت خدا را به‏طور فيضان و رشحه گرفته‏اند. حكما فاعليت خدا را فاعليت بالعنايه گرفته‏اند كه «عنايت» همان محبت ذات است به خود و به آثار خود، همان‏كه خدا خودش را دوست دارد و همه موجودات هم كه آثار ذات او هستند دوست دارد. پس همان توجه به خودش و عشق به خودش، محبت به خودش؛ يعني محبت به آثار و موجودات بالتبع و بالعنايه. معناي بالعنايه اين است كه بالتبع و العنايه به خلق توجه دارد و خلق را اراده دارد و محبت به خلق دارد. خلقت را اين‏طور معنا مي‏كنند كه فاعليت را به نوع فاعليت بالعنايه مي‏گويند.

چون در بين متفكرين در باره خالقيت و فاعليت حق اين اختلاف‏ها هست شخصي از ملاصدرا سؤال مي‏كند كه چطوري است و مراد چگونه است و آيا اين اختلاف چطور حل مي‏شود، كه اصل سؤال و جواب را مي‏خوانم تا در دست باشد خوب است لازم است. «المسألة الاولي: انّهم قد اتفقوا علي انّ الواجب مختار بمعني ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل و لا شكّ في انّه لابدّ للمشية من العلم المقدّم علي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 165 *»

الايجاد فانّ معناها هي التي يعّبر عنها باللغة الفارسية «بخواهش» او «خواستن» و ما لم‏يكن الشي‏ء معلوماً كيف يتحقّق هذا المعني بالنسبة اليه؟ و صاحب الاشراق حيث لايقول بالعلم المقدّم ما يقول في الشرطية المذكورة؟ فان لم‏يقل بها يلزم القول بالايجاب الذي اتفقوا اهل الملل و الحكماء جميعاً علي نفيه عنه تعالي عن مثل ذلك الايجاب و لو قال تنهدم القاعدة التي قرّرها في العلم و هذه و ان عرضت عليكم مكرراً لكن دليلها و تقريرها من سوانح هذه الايّام» سؤال اوّلي اين سائل اين است كه مي‏گويد: اهل ملتها يعني اهل ديانتها متفق‏اند بر اين‏كه خداوند مختار است، واجب مختار است؛ يعني خدا در خلقت و ايجاد فاعل مختار است كه مورد قبول تمام ملل است. معناي مختار را اين‏طور گرفته‏اند كه «ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» اگر مشيتش تعلق گرفت، كاري را انجام مي‏دهد اگر مشيت تعلق نگرفت، كاري انجام نمي‏دهد به تعبير ديگر اگر خواست انجام مي‏دهد، نخواست انجام نمي‏دهد. معناي فاعل مختار اين است.

بعد اين شخص سائل اشكال مي‏كند كه اگر بنا است فاعليت به‏طور مشيت باشد كه اگر خواست انجام بدهد نخواست انجام ندهد، قبل از خواستن لازم است به آن موجود علم پيدا كند آن موجود را بداند و وقتي‏كه دانست، بخواهد بعد ايجادش كند پس خواه و ناخواه رتبه مشيت بعد از علم است و يك علمي مقدم بر مشيت بايد باشد. و البته سخن درستي است بايد علم مقدم بر مشيت باشد. حالا ما اين‏جا حاشيه مي‏زنيم كه اين علم همان علم حادثي است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه در باره خلقت اشياء و به اشياء، اين علم را ذكر مي‏فرمايند كه اين‏قدر در دل‏ها وحشت افتاده و بر اين بزرگوار اعتراض كرده‏اند كه اين كه شما مي‏گوييد، نتيجه‏اش اين است كه خدا در رتبه ذاتش بايد به خلق عالم نباشد و در رتبه خلق عالم به خلق باشد. اين همان علمي است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه اثباتش مي‏كنند و در احاديث هم به آن تصريح

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 166 *»

شده است تعبير اين است كه مي‏فرمايند علم سابق بر مشيت، علم سابق بر مشيت همين است اما وحشتشان از اين سخن زياد مي‏شود كه چطور مي‏شود؟ ولي وحشتي ندارد همان‏طور كه خداوند در رتبه فعلش خالق است و خَلْق در رتبه فعلش است، همان‏طور در رتبه فعلش عالم است «و عَلِمَ خلقَه» چه مانعي دارد! يا به تعبير ديگر وقتي ما فعل اللّه را برايش مراتبي ذكر كنيم يك مرتبه‏اش عِلْم است عَلِمَ و شاء و اراد و قدّر و قضي و امضي مثلاً، اين‏ها مراتب فعل اللّه باشد، چه عيب دارد!

اين‏ها بحث‏هايش در جاي خودش است و حالا اين شخص اشاره به همين نكته دارد ولي اشتباه سائل و مجيب و همه‏شان در اين است كه «مشيت» را نفهميده‏اند چيست، «اراده» را نمي‏دانند چيست. نوعاً مشيت و اراده را مشيت ذاتيّه و اراده ذاتيّه مي‏گيرند از اين جهت كار مشكل مي‏شود. وقتي‏كه مشيت و اراده را ذاتي گرفتند، آن‏وقت علم قبل از مشيت مي‏شود در رتبه ذات. و علمِ ذات، علم معلوم مي‏خواهد، معلوم هم كه ندارد مشكل پيش مي‏آيد كه اگر علم عبارت است از: صورت حاصله معلوم در نزد عالم اگر علم عبارت است از: ادراك عالم معلوم را ـ به نقلي ـ به هرطوري باشد لازم مي‏آيد تطابق بين علم و معلوم، بايد «معلوم» باشد و علمِ به معلوم در عالم باشد. آن‏وقت معلوم است كه چيزي در رتبه ذات نيست، خلق است و ايجاد است و بعد از تعلق مشيت بايد وجود پيدا كنند از اين جهت علم سابق بر مشيت طبق اين اشتباه و بر مبناي اين اشتباه كه مشيت و اراده را مشيت و اراده ذاتيّه مي‏گيرند نوع حكما و عرفا اكثر اين‏طور معتقد هستند حتي مثل ملامحسن با اين‏كه در احاديث وارد است و واقف است به اين همه احاديث كه رسيده درباره اين‏كه مشيت ذاتي نيست، مشيت يكي از مراتب فعل خدا است، چه بگوييم مشيت، چه بگوييم اراده، چه بگوييم صنع، چه بگوييم ايجاد، چه بگوئيم ابداع اين‏ها همه فعل خدا است، تصريحاتي كه حضرت رضا صلوات اللّه عليه دارند المشيّة و الارادة

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 167 *»

 و الابداع([115]) الفاظ سه‏گانه هستند كه معناي اين‏ها يكي است و مراد همان فعل خدا است و در رتبه فعل و مشيت است. اما اين‏ها روي همين مباني حتي مثل ملامحسن فيض به دام مي‏افتد، روي همين معاني و مباني كه از حكما و عرفا رسيده است ناچار مي‏شود كه بگويد خدا را دو مشيت است: يك مشيت ذاتيّه يك مشيت فعليّه براي اين‏كه اين همه احاديث را در نظر مي‏گيرد، نمي‏تواند بگويد اين‏ها نيست، احاديث است صحيح است رسيده است، از طرفي كلام حكما و عرفا را نمي‏تواند كنار بگذارد.

پناه به خدا مي‏بريم از انس و مأنوس شدن با چيزي! و نفس چنان عادت مي‏كند و انس پيدا مي‏كند كه تركش ديگر عجيب است نشدني است. از اين جهت مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اولين قدم در فهم معارف را عبارت مي‏دانند از ترك مأنوسات با آنچه نفس انس گرفته است. تو از قواعد، از عادات، از رسوم، از سنن، از محبت به علماء دسته خاصي مثلاً عرفا، حكما، از همه اين‏ها خودت را خالي‏كن، فارغِ فارغ كه شدي آن‏وقت به كلمات ما نگاه‏كن و بين خودت و عقلي كه خدا بر تو حجت قرار داده قضاوت‏كن ببين كدام يك در دين خدا صادق است؟ و بر خدا و اولياء خدا زيبنده است؟ آن را بپذير. هركدام را ديدي نه، بر خدا و اوليائش زيبندگي ندارد نپذير. اين خيلي امر عجيبي است از اين جهت روي ابتلائات و انس و عادتي كه نفس داشته مثل ملامحسن فيض، با آن همه سير و سلوك‏ها و زحمت‏ها و دقت‏ها اما اين بيچارگي برايش هست كه نمي‏تواند خود را از قيد كلمات آن‏ها خلاص كند. اوّلِ كتابش مي‏نويسد نه صوفيم نه متفلسفم بلكه مقلّد محمّد و آل محمّد: هستم اما در سراسر كتابش محمّد و آل محمّد: را در تبعيت حكما و عرفا قرار مي‏دهد و تمام كلمات اين بزرگواران را توجيه و تأويل مي‏كند به آنچه حكما و عرفا گفته‏اند اصل مي‏شود كلام

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 168 *»

حكما و عرفا و نعوذ باللّه، نعوذ باللّه فرمايشات معصومين: مي‏شود در تبعيت. امام، كلمات حكما و عرفا است و مأموم روايات آل محمّد: است.

يك‏چنين ضربه بزرگ را فيض بر احاديث آل محمّد: وارد مي‏كند روي جهت اين‏كه به اين حرف‏ها مبتلا است مأنوس است عادت كرده، به اباطيل حكما و عرفا انس گرفته، خدا دو مشيت دارد يك مشيت ذاتيه چون حكما و عرفا گفته‏اند، يك مشيت فعليه چون محمّد و آل محمّد:گفته‏اند، هر دو را مي‏خواهد از خودش راضي كند. هم خدا و هم خرما نمي‏شود. كسي كه سرسپرده به دستگاه آل محمّد: است، اين نمي‏شود دلش همه جا باشد بايد از همه جا قطع بشود. ما هم همين شرط تبعيت از بزرگانمان يا به تعبير ديگر شرط شيخي بودن را در اين مي‏دانيم كه انسان از همه جا قطع بشود چون اين بزرگواران از همه جا قطع شده‏اند و از همه جا انقطاع كلي پيدا كرده‏اند و اتصال حقيقي به آل محمّد: پيدا كرده‏اند. كسي هم كه ايشان را و فرمايشات ايشان را طالب است بايد از همه جا قطع بشود و به ايشان متصل بشود. شرطش هم همين انقطاع كلي از همه جا و از همه كس است و متصل شدن به اين بزرگواران است به‏طور واقع و حقيقي كه اين بزرگواران هم دستش را مي‏رسانند به دامن آل محمّد:.

در هر صورت اين‏جا مي‏بينيد اين مستشكل يعني كسي كه سائل است به اين اشتباه مبتلا است مي‏گويد: اگر خلقت و ايجاد و فاعليت خدا بر اساس اختيار باشد و خدا فاعل مختار باشد خواه و ناخواه بايد قبل از مشيت، علم به ايجاد باشد و خدا به معلومات عالم باشد تا اين‏كه آن معلومات را اراده كند و آن معلومات را بخواهد و ايجاد كند، اگر اين‏طور باشد ـ معناي مشيت در لغت فارسي «خواهش» و «خواستن» است، يا گفته‏اند معنايش خواهش است يا خواستن و تا وقتي‏كه شي‏ء معلوم نباشد نمي‏شود كه اين معنا؛ يعني خواستن آن شي‏ء تحقق پيدا بكند؛ يعني اول بخواهد بعد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 169 *»

بداند؟ نه بايد شي‏ء را بداند بعد آن را بخواهد. پس معلوم مي‏شود كه اين معنا سازش ندارد، علمِ مقدم بر مشيتي كه عين ذات است معنا ندارد، چون باز علم بايد عين ذات باشد آن‏وقت معلوم مي‏خواهد معلوم هم كه هنوز ايجاد نشده مشكل پيش مي‏آيد. صاحب الاشراق «سهروردي» كه ملاصدرا نوعاً از كلمات ايشان بيشتر دفاع مي‏كند اگر مرادش از صاحب الاشراق، سهروردي باشد و اگر مرادش از «صاحب الاشراق» همين تعارفاتي است كه عرفا با هم دارند كه گاه‏گاهي از استاد به اين عبارات تعبير مي‏كنند، نوعاً حكما اين تعبيرات را دارند عرفا هم دارند مخصوصاً عرفا بيشتر كه مثلاً مي‏گويند «صاحب ولايت» و مرادشان پير و مرشد است اگر صاحب ولايت اراده بفرمايد چنين خواهد شد يا مي‏گويند: «صاحب الاشراق» و اگر مراد همين ظاهر باشد؛ يعني سهروردي، ايشان كه به اين مطلب قائل نيست و شرط در علم و صحّت علم تطابق با معلوم است و بنابراين طبق نظر صاحب الاشراق نمي‏شود ما علمي مقدم بر مشيت در نظر بگيريم.

يا اگر مرادش از «صاحب الاشراق» همين تعارفات است؛ يعني خود شما كه استاد ما هستيد و در بياناتتان بر دل ما اشراق مي‏كنيد و دل‏هاي ما را به كلماتتان و مباني‏تان نوراني مي‏كنيد، خود شما قائل نيستيد به علم سابق بر مشيت به اين معنا «و صاحب الاشراق حيث لايقول بالعلم المقدّم» چون قائل نيست به علم مقدّم بر مشيت، او در اين جمله شرطيه مذكوره چه مي‏گويد؟ «ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» اين جمله را قبول دارد يا ندارد؟ اين‏كه همه اهل ملل در آن متفق‏اند و خدا را به اين معنا فاعل مختار مي‏دانند آيا اين شرطيه را قبول دارد يا نه؟ اگر قبول كند، اين شرطيه را بپذيرد اين قضيه «ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» اگر اين شرطيه را مي‏پذيرد بايد علم مقدم بر مشيت را هم بپذيرد كه براي خدا علمي سابق بر مشيت است. و اگر آن را بپذيرد قاعده‏اي كه در علم مي‏گويد انهدام پيدا مي‏كند كه شرط در علم، تطابق علم با

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 170 *»

معلوم است و معلومي در كار نيست، خدا مي‏خواهد خلق را ايجاد كند آن‏وقت علم باشد و معلوم نباشد كذب است، معلوم باشد و علم صادق باشد ديگر ايجاد معنا ندارد تحصيل حاصل است، موجودات هستند و معلوم علم هم هستند ايجاد كردن چه معنا دارد؟

از اين جهت اين مشكل وارد مي‏شود، صاحب اشراق چون قائل نيست به علم مقدم، در اين قضيه شرطيه چه مي‏گويد؟ اگر به مشيت قائل نشود و خدا را فاعل بالمشيه و فاعل مختار نداند و اين جمله «ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» را قبول نداشته باشد بايد به فاعليت بالايجاب قائل شود. فاعليت بالايجاب؛ يعني فاعل موجب، تعبير حكما اين است. يعني خدا بايد در خلقت و ايجاد مجبور باشد براي اين‏كه علمش معلوم داشته باشد و هيچ‏وقت نباشد كه علمش بي‏معلوم باشد از اين جهت بايد بگوييم بين خدا و بين خلق رابطه ايجابي است، نمي‏شود كه بدون خلق باشد. آن‏وقت خلق هم به اين صورت مختاري معنا ندارد. و همه اهل ملل و حكما متفق‏اند كه فاعليت به اين‏طور، مثل فرض كنيد آتش و حرارت، اگر فاعليت خدا مثل آتش و حرارت باشد معنا ندارد و اختيار در كار نيست. به قول اين‏ها اين فاعل بالايجاب است. همه از اهل ملل و حكما اين معنا را از خداوند نفي كرده‏اند و خداوند از ايجاب متعالي است و اگرنه اين عبارت «ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» را قبول دارند و لازمه‏اش اين است كه آن قاعده‏اي كه در علم گفته باطل شود كه شرط در صدق و صادق بودن علم، تطابق با معلوم و وجود معلوم است، اگر اين را بگويد و اين شرطيه را بپذيرد قاعده‏اش به هم مي‏خورد. بعد مي‏گويد: البته قبلاً هم اين مسأله را با شما مطرح كرده بودم اما به‏خصوص حالا به اين‏طور كه تقرير كردم و با اين دلائل كه ذكر كردم برايم پيدا شده «من سوانح هذه الايام» حالا سؤال اين‏طور به ذهنم خورده و مطلب به اين‏طور برايم به اين دليل روشن شده است اين اصل سؤالي است كه اين سائل مطرح

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 171 *»

كرده است و ملاصدرا در مقام جواب برآمده و جواب مي‏دهد. البته جواب طولاني است شايد بعضي قسمت‏هايش را كه مربوط به بحث ما باشد بخوانيم، فعلاً تا آن مقداري كه وقت داريم مي‏خوانيم.

«الجواب انّ حبيبي وفّقه اللّه تعالي حيث علم و تحقّق انّ اختياره تعالي ارفع من النمط الذي فهمه جمهور اهل الكلام من لفظ الاختيار فليعلم انّ مشيّته تعالي للاشياء ليست الاّ عنايته بها و محبّته لها و هي تابعة لمحبّته تعالي ذاته المقدسة و ناشية عنها فانّ من ابتهج بشي‏ء ابتهج بجميع ما يصدر عن ذلك الشي‏ء من حيث كونها صادرة عن ذلك الشي‏ء فالواجب تعالي يريد الاشياء لا لاجل ذواتها من حيث ذواتها بل لاجل انّها صدرت عن ذاته تعالي» جواب اين است دوست من كه خدا توفيقش بدهد وقتي‏كه بداند و اين معنا برايش مسلم شده باشد كه اختيار خدا بالاتر است از آن قسمي كه نوع اهل كلام و جمهور اهل كلام از لفظ اختيار فهميده‏اند، لفظ اختيار را نفهميده‏اند و نوعاً هم اشتباه فهميده‏اند. ملاصدرا مي‏گويد: اشتباهي كه هست همين است كه معناي اختيار را نفهميده‏اند، خدا اختيار دارد و فاعليتش به نحو اختيار است اين را نفهميدند. حالا توضيح مي‏دهد كه چطوري است: وقتي‏كه تو بداني كه معنايش اين نيست كه همه از كلمه اختيار مي‏فهمند بدان مشيت خدا نسبت به اشياء؛ وقتي خدا مي‏خواهد اشياء را خلق كند و ايجاد كند، مشيتش نيست مگر عنايتش به اشياء. كلمه «عنايت» را مي‏گويد براي اين‏كه نظر مكتب حكما را كه قائل به اين‏اند كه خدا فاعل بالعنايه است آن را درست كند اما «محبته» كه مي‏گويد مكتب عرفا را در نظر دارد اين‏طور بين حكمت و عرفان را جمع مي‏كند و هر دو قول را كنار هم مي‏گذارد تقريباً يك آشِ شله‏قلم‏كار اين‏طوري از كار درمي‏آيد كه هم عنايت و هم محبت با هم است، ديگر دل هر دو به دست مي‏آيد هم حكما از ايشان راضي‏اند هم عرفا راضي‏اند بي‏جهت هم عنوان «صدر المتألهين» پيدا نمي‏كند. پس مشيت خدا كه نسبت به اشياء مي‏گوييم شاء

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 172 *»

اللّه، ان شاء، اين تعبيرات نيست مگر عنايت خدا به اشياء و محبت خدا به اشياء.

حالا اين محبت خدا به اشياء و عنايت خدا به اشياء به‏طور اصالت و به‏طور ذاتيت است؟ به اين معنا كه اشياء من حيث ذواتشان مورد توجه و عنايت خدا هستند يا نه؟ مي‏گويد اين توجه و عنايت و محبت خدا به اشياء تبعي است نه بالاصاله. تبعي اگر باشد ظلّي و فرعي است، خودش را دوست دارد و به خودش توجه دارد و چون اشياء هم صادر از ذات او هستند خواه و ناخواه به آثارش هم توجه دارد مشيت به اين‏طور است خواه و ناخواه به اشياء هم عنايت دارد، خواه و ناخواه به اشياء هم محبت دارد. «و هي» و اين محبتش به اشياء تابع محبت خودش است به ذات مقدسه خودش. و اين محبت به اشياء از محبتش به ذات خودش ناشي مي‏شود.

ببينيد در مسائل توحيد خودش را مقياس گرفته و اين همان تشبيهي است كه در حديث شريف «تحف العقول» از فرمايشات حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه عليه خوانديم كه فرمودند ايها النّاس اتّقوا هذه المارقة الّذين يشبّهون اللّه بأنفسهم([116]) در مباحث توحيد وقتي انسان خودش را و خلق را مقياس گرفت، مقياس خلق باشد، از اين نوع اشتباه‏ها و انحراف‏ها زياد است. تعبير حضرت سيدالشهداء7 درباره اين‏ها المارقة است اين‏ها از دين خارجند، اصلاً از دين خارجند با اين مقياس‏ها و با اين‏طور ملاك‏ها از دين خارجند. مي‏فرمايد شما از اين روش و طرز فكر بپرهيزيد، دستور آن بزرگوار صلوات اللّه عليه است. حالا اين هم ببينيد در يك‏چنين مسأله بزرگ توحيدي كه كيفيت خلقت و كيفيت ايجاد است و فهم مسأله مشيت و رابطه خدا با خلق در خلقت است، آمده خود خلق را مقياس قرار داده است «فانّ من ابتهج» آخر تو چه داري مي‏گويي؟! اين مقياس را كي قرار داده؟! در شناخت اين مسأله بزرگ؟ خدا قرار داده؟!

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 173 *»

يا ائمه هدي: قرار داده‏اند؟! كجا ائمه امور خلقي را مقياس مسائل توحيد قرار دادند؟!

در يك‏چنين مسأله به اين اهميت و بزرگي اين‏طور استدلال مي‏كند «فانّ من ابتهج بشي‏ء ابتهج بجميع ما يصدر عن ذلك الشي‏ء من حيث كونها صادرة عن ذلك الشي‏ء» اين مقياس دليل ملاصدرا است در يك چنين مسأله به اين بزرگي و به اين مهمي مي‏گويد كسي‏كه مسرور باشد و به شيئي به يك چيزي شادمان باشد خواه و ناخواه مسرور است و شادمان است به آنچه از اين شي‏ء صادر مي‏شود اما از حيثي كه صادر از اين شي‏ء است نه از حيث اين‏كه آن شي‏ءِ صادرشده خودش چيزي است، به حساب ذات او، نه به اعتبار خودش. به اعتبار اين‏كه فرع اين است صادر از اين است شعاع اين و ظل اين است در تبع وجود اين است، به اين اعتبار خواه و ناخواه به اين هم محبت دارد. عرض كردم در اين مثال اگر ما اين مقياس را بگيريم ـ و اين‏طور عرض كردم كه بچه هم به مدفوع خودش علاقه دارد ـ اگر اين ملاك و مقياس شد بنابراين محبت خدا و مشيت خدا به اشياء به اين معنا است كه چون ذاتش را دوست دارد و اشياء هم صادر از ذات او هستند و از ذات او سرچشمه گرفته‏اند خدا آثارش را هم دوست دارد به اعتبار صدورشان از ذاتش.

توضيح مي‏دهد «فالواجب تعالي» خداوند متعال اشياء را اراده دارد و اشياء را اراده مي‏كند اما نه از نظر ذوات خود اشياء و از حيث ذوات خودشان، به اعتبار خودشان نه! بلكه از جهت اين‏كه اشياء «صدرت من ذاته تعالي» اين اشياء از ذات خدا صدور يافته و سرچشمه گرفته‏اند به اين اعتبار «فالغاية له تعالي في الايجاد نفس ذاته المقدّسة» پس بنابراين غايت و مقصود و هدف در ايجاد براي خدا؛ چون در ايجاد غايت مي‏خواهد. چرا چنين مي‏كني؟ براي اين غايت. و قبلاً علت غائيه را اجمالاً اشاره كرديم كه علت غائيه در ايجاد چه مي‏شود، بنابراين خود ذات خدا علت ايجاد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 174 *»

است. چرا خدا ايجاد كردي؟ به جهت اين‏كه خودم را دوست داشتم اين‏ها با تو چه ربطي دارند؟ چون اين‏ها آثار وجود من هستند اين‏ها را هم بالتبع دوست دارم، همه صادر از ذات من هستند پس بالتبع محبوب من هستند بالتبع معشوق من هستند. پس ايجاد چرا؟ چون ذات مقدسش را دوست داشته است از اين جهت مي‏گويد: «فالغاية له تعالي في الايجاد نفس ذاته المقدّسة» آن‏وقت ببينيد چقدر مبنا فرق دارد! در مكتب وحي و فرمايشات بزرگان دين كه شرح فرمايشات ائمه هدي بود ديديد غايت و محبت و فاعليت و ايجاد و همه اين‏ها در رتبه فعل خدا است نه در رتبه ذات خدا، در رتبه فعل او است، «غايت» در رتبه فعل او است، علت فاعلي علت غايي همه و همه در رتبه فعل او است. چه توحيدِ همراه تنزيهي! آن فرمايشاتي كه اجمالاً هم بحمداللّه يادداشت كرده‏ايد.

«و كلّ ما كانت فاعليته لشي‏ء علي هذا السبيل كان فاعلاً و غايةً لذلك الشي‏ء» [117] هركس و هرچه فاعليتش براي يك چيزي، ايجادش، بنا و احداثش براي يك چيزي بر اين سبيل باشد و بر اين نوع باشد، خود آن فاعل، ذات او براي اين شي‏ء هم فاعل است و هم غايت است؛ يعني در هر جايي كه فاعليت بر اساس محبت و عنايت باشد و آن شي‏ء صادر از ذات اين فاعل باشد، اين فاعل ذاتش هم فاعل است هم غايت است و هم اين ذات مقصود است. ديگر به رواياتي هم كه به ظاهر متشابه است استدلال مي‏كنند كنت كنزاً مخفيّاً فأحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف([118]) طبق اين حديث هم به همين تشابه ظاهريش اگر بگيريم، ذات خدا مي‏شود هم محبوب هم غايت در ايجاد، و هم محب و هم محبت و هم فاعليت همه چيز ذات خدا است. اما

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 175 *»

نه! كنت خبر از ظهور خدا است و ما اين ظهور و تجلي و جلوه را ـ طبق مكتب وحي ـ در عرصه فعل مي‏دانيم نه در عرصه ذات. تجليات ذاتيّه از غلط‏هاي مشهور عرفا است خدا تجليات ذاتيّه ندارد حتي براي حبيبش محمّد9، تجليات فعليّه است كه در عالي‏ترين مرتبه كه در نهايت عرفا اسمش را تجليات ذاتيّه مي‏گذارند، همان تجليات حقيقت محمّد9است براي محمّد كه همان نور خدا و ظهور خدا است.

تجليات ذاتيّه به اين معنا كه عين ذات خدا باشد بي‏معنا است. مراتب تجلي را كه ذكر مي‏كنند از: «تجليات آثاري» و «تجليات فعلي» و «تجليات صفاتي» و «تجليات ذاتي» اين‏ها همه حرف‏هايي است كه در طريق وحي اساسي ندارد. بله! اساس دارد به معنايي كه در فرمايشات ائمه هدي:فرموده‏اند كه براي خدا «تجليات آثاري» «تجليات فعلي» «تجليات صفاتي» «تجليات ذاتي» هست اما به معناي ذات ظاهره. خداوند به ذاتي ظاهر شد كه آن ذات را به خود آن ذات ايجاد و احداث كرده، و او را آيه تعريف و تعرّف خود قرار داده است. اين مباحث به اين معاني هست اما نه اين‏طوري كه اين‏ها مي‏گويند حالا تعبير ايشان را هم كه مي‏بينيد هركس هرشي‏ء هرچه كه فاعليتش براي يك چيزي كه او را ايجاد مي‏كند و مفعول او است فاعليت هر چيزي نسبت به مفعول خودش اگر بر اين سبيل و طريق باشد، خود آن شي‏ء هم فاعل خواهد بود و هم غايت؛ يعني براي آن شي‏ء هم علت فاعليه خواهد بود هم علت غائيه خواهد بود. بعد توضيح مي‏دهد كه ان‏شاءاللّه عبارتش را مي‏خوانيم كه لازم است عبارات ايشان را در اين سؤال و جواب داشته باشيم ان‏شاءاللّه، به منظور اين‏كه مسأله از مسائل مشكل و مبنايي است. چون در مبناي آل‏محمّد: و مبناي ايشان فرق است از اين جهت داشتن اين يادداشت بد نيست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 176 *»

 

درس    101

 

 

(يكشنبه / 24 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه جواب ملاصدرا و نقد آن

r توجيه محبت حق به خلق از نظر ملاصدرا و نقد آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 177 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد در اين كلام ملاصدرا كه در بيان حل مشكل خالقيت و فاعليت خدا نقل مي‏كنيم كه اگر فاعليت «بالمشيه» و «بالاختيار» باشد، به نوع اختيار باشد به علم مقدم بر مشيت احتياج دارد و اين با قواعدي كه در معرفي علم و شناخت كيفيت علم دارند نمي‏سازد، اشكالي كه وارد شده بود جواب داد تا اين‏كه به اين نتيجه رسيد كه فاعليت خدا «فاعليت بالعنايه» است و چون فاعليت «بالعنايه» و «بالمحبّه» است از اين جهت محبت و عنايت به خلق و اراده خلق تابع محبت و عنايت خودش به ذاتش است و هر فاعلي كه فاعليتش اين‏طور باشد، خود ذات فاعل، هم فاعل است و هم غايت است كه نتيجه را اين‏طور گرفت «الغاية له تعالي في الايجاد نفس ذاته المقدسة و كلّ ما كانت فاعليّته لشي‏ء علي هذا السبيل كان فاعلاً و غايةً لذلك الشي‏ء» آن‏وقت تحقيقش را ادامه مي‏دهد «حتي انّ اللذّة فينا لو كانت  شاعرةً بذاتها و كانت مصدر الفعل عنها لكانت مريدةً لذلك الفعل لذاتها و لاجل كونه صادراً عن ذاتها فكانت حينئذ فاعلاً و غايةً».

مي‏گويد: حتي وقتي‏كه ما از چيزي لذت مي‏بريم اين لذت در ما اگر خود اين لذت شاعر باشد و شعور داشته باشد كه خودش را درك كند و همچنين اگر خود لذت مصدر فعل باشد و فعل از او سرچشمه بگيرد، اگر اين‏طور باشد آن‏وقت فاعليت لذت به اين شكل خواهد بود كه اين فعلي را كه از او صادر مي‏شود، اراده دارد اما اين فعل را

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 178 *»

«لذاتها» به جهت خودش اراده دارد لذت براي خود لذت، اين فعل را اراده دارد از اين جهت كه اين فعل صادر از ذات خود او است و از خود لذت سرچشمه مي‏گيرد، اين لذت اين فعل را اراده مي‏كند. بنابراين لذت، هم خودش فاعل خواهد بود هم غايت خواهد بود همان‏طور كه عرض كردم حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه عليه فرمودند ايّها النّاس اتّقوا هذه المارقة الّذين يشبّهون اللّه بانفسهم([119]) چطور قياس مي‏گيرد! مي‏گويد: اين لذت در ما اگر شعور داشته باشد خودش را بتواند ادراك كند و فعل صادر از خودش را بتواند ادراك بكند، كه اگر فعل را اراده بكند معلوم است كه اراده‏اش فعل را، تابع اراده خودش است اول خودش را مي‏خواهد به جهت خودش بعد فعل كه صادر از او است و اثر او است آن را هم مي‏خواهد «تبعاً»، به تبعيت خواست خودش فعل را، اين را مي‏خواهد براي خدا مقياس قرار مي‏دهد. خدا هم كه خود را مي‏خواهد بالذات خودش را مي‏خواهد، اشياء هم كه تابع او و صادر از او هستند پس اشياء را هم بالتبع مي‏خواهد.

آن‏وقت در كلماتي كه از نوع حكما و امثال اين‏ها در باره فاعليت نقل شده و اين‏كه توجه خداوند به خلق چگونه است، يك اشكالي پيش مي‏آيد مي‏خواهد آن اشكال را جواب بدهد «و ما وجد كثيراً في كلامهم من انّ العالي لايريد السافل و لايلتفت اليه و الاّ لزم ان‏يكون مستكملاً به لاينافي ما ذكرناه اذ المراد من الارادة و الالتفات المنفيين عن العالي بالنسبة الي السافل هو ما هو بالذّات و علي سبيل القصد لا ما هو بالعرض و علي سبيل التبعيّة» نوع حكما گفته‏اند كه اگر بنا باشد عالي به سافل توجه بكند و سافل را اراده كند خواه و ناخواه بايد به وسيله اين اراده سافل و التفات به سافل، كمالي برايش فراهم بشود. از اين جهت اراده و التفات به سافل و به خلق را از

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 179 *»

خداوند نفي مي‏كنند و مي‏گويند: عالي اگر في حدّ ذاته كامل باشد احتياج ندارد كه به سافل توجه كند و سافل را اراده كند.

مي‏گويد: اين حرفشان درست است و با حرف ما منافات ندارد. وقتي براي عالي در توجه و اراده و التفات به سافل استكمال ذات لازم مي‏آيد كه بالذات به آن سافل توجه كند؛ يعني سافل را من حيث ذاته و بالاستقلال توجه كند و اراده كند نه اين‏كه اگر تبعاً به سافل توجه كرد. اين‏جا استكمال لازم نمي‏آيد. استكمال و كامل‏شدن براي عالي وقتي است كه سافل را «لِذات السافل» توجه كند و لذات السافل اراده كند آن‏وقت برايش استكمال فراهم مي‏شود اما اگر سافل را اراده كرد «تبعاً لارادة ذاته» خودش را اراده كرده، التفات به خودش كرده است. عالي التفات به خودش مي‏كند و تبعاً، چون سافل اثر او است صادر از او است توجه به آن هم شده است، اين توجه و اين التفات و اراده باعث استكمال ذات نمي‏شود. اين‏طور مي‏گويد آنچه در كلام حكما ديده شده كه عالي سافل را اراده نمي‏كند و توجه به سافل ندارد و اگرنه لازم مي‏آيد كه براي عالي استكمال به سافل پيدابشود، اين حرف با حرف ما منافات ندارد زيرا مراد از آن اراده و التفاتي كه از عالي بالنسبه به سافل نفي شده، آن اراده و التفاتي است كه بالذات باشد و بر سبيل قصد باشد؛ يعني واقعاً مقصود بالذات خود همان سافل باشد نه در آن صورتي كه بالعرض و بر سبيل تبعيت باشد.

«فلو احبّ الواجب الوجود مفعوله و اراده لاجل كونه اثراً من آثار ذاته و رشحات من رشحات فيضه و جوده لايلزم من اِحبابه تعالي له كون وجوده له تعالي بهجةً و خيراً بل بهجته انّما هي بما هو محبوبةٌ بالذّات و هو ذاته المتعالية التي كلّ كمال و جمال رشح و فيض من كماله و جماله» حالا اگر گفتيم: واجب الوجود خلقش را دوست دارد مفعولش را دوست دارد و مفعول و خلق را اراده كرده اگر اين‏طور باشد، از اين جهت است كه اين مفعول و خلق اثري از آثار ذات خدا است و رشحاتي از رشحات فيض و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 180 *»

جود او است و در اين صورت ديگر لازم نمي‏آيد از اين‏كه خدا اين مفعول را دوست بدارد اين‏كه وجود اين مفعول براي خداي تعالي بهجت و خير باشد و يك سروري در ذات او اضافه كند اين‏طور نيست، بلكه بهجت خدا و سرور و شادماني خدا به آن چيزي است كه براي خدا محبوب بالذات است نه محبوب بالتبع، و آن چيز كه براي خداوند متعال محبوب بالذات است آن ذات مقدسه او است ذات متعاليه او است كه هر كمالي و جمالي رشحه‏اي و فيضي از كمال و جمال او است. «فالمحبوب و المراد بالحقيقة نفس ذاته تعالي لذاته» پس در واقع محبوب و مراد و مشاء ـ چون بحث مشيت است ـ در واقع و در حقيقت خود ذات خدا است «لذاته» نه براي چيز ديگر، فقط ذاتش لذاته محبوب خدا است حالا چون خلق هم آثار اين ذات‏اند، بالتبع محبوب خدا هستند و محبت خدا به خلق همان بالتبع مي‏شود.

مي‏بينيد بلائي كه اين‏ها مبتلا هستند هماني است كه در اساس توحيد وحي اصلاً اجازه داده نشده كه مقياس و ملاك بگيريم و آن همان تشبيه به خلق است ليس كمثله شي‏ء([120]) همان‏طور كه در ذاتش ليس كمثله شي‏ء است در فعلش هم ليس كمثله شي‏ء است در خلق و ايجاد هم همين‏طور. حالا همان ملاك خودش را گرفته كه شخص كه خودش را دوست دارد آثارش را هم دوست دارد. بعد كلامش را تتميم مي‏كند به اين‏طور «قرا الفارسي بين يدي شيخ ابي‏سعيد ابي‏الخير قوله تعالي يحبّهم و يحبّونه فقال: الحقّ يحبّهم لانّه لايحبّ الاّ نفسه فليس في الوجود الاّ هو و ما سواه فهو من صنعه فقد مدح نفسه» شايد «فارسي» نام كسي از همين عرفا بوده، او در نزد «شيخ ابي‏سعيد ابي‏الخير» كه از عرفاي مشهور است اين آيه شريفه را خواند يحبّهم و يحبّونه خدا دوست دارد خلق را و خلق هم دوست دارند او را، البته مسأله يحبّهم بايد حل بشود كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 181 *»

خدا چطور خلق را دوست دارد؟ آيا دوستي خلق به خدا چطوري است؟ و آيا اين دوستي براي خدا باعث كمالي است كه مشكلي پيش مي‏آيد؟ چطوري است؟ فوراً شيخ ابي‏سعيد ابي‏الخير توضيح داد و برايش معنا كرد گفت: «الحقّ يحبّهم» خدا خلق را دوست دارد چرا؟ «لانّه» زيرا خدا دوست ندارد مگر خود را، پس خلق را دوست دارد؛ يعني خود را دوست دارد. وقتي به اين معنا بگيرند آن‏وقت ديگر مشكلي پيش نمي‏آيد، استكمالي لازم نمي‏آيد زيرا نيست در وجود مگر حق، و ماسواي حق همه از صنع او هستند و آثار ذاتي او هستند. پس خدا خودش را مدح كرده كه مي‏فرمايد يحبّهم و يحبّونه همه‏اش مدح خودش است، اين‏طور اين آيه را تفسير كرده‏اند.

در كلام ملامحسن هم ديديم از قول يك شخص عارفي نقل‏كرد كه بايد همين عبارت «ابي‏سعيد ابي‏الخير» باشد كه نقل كرده: «و الغرض انّ محبّة اللّه للخلق عائدة اليه حقيقةً كما انك اذا احببت انساناً فتحبّ آثاره لكان المحبوب بالحقيقة ذلك الانسان علي ما قيل شعراً:

امُرّ علي الديار ديار سلمي   اُقبّل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حبّ الديار شغفن قلبي   و لكن حبّ من سكَن الديارا»

مقصود اين است كه محبت خدا خلق را، برگشتش به خود خدا است حقيقةً، خدا خلق را دوست دارد؛ يعني خود را دوست دارد «و الغرض انّ محبّة اللّه للخلق عائدةٌ اليه حقيقةً» مقصود اين عرفا اين است كه خدا خلق را دوست دارد؛ يعني حقيقةً خودش را دوست دارد؛ مثل اين‏كه شما اگر انساني را دوست داشته باشيد آثار او را هم دوست داريد اما محبوب حقيقي شما همان انسان است آثارش هم چون برگشتشان به آن انسان است، از اين جهت آثار او هم محبوب شما قرار مي‏گيرد بر طبق اين شعري كه اين شاعر گفته است: گذر مي‏كنم بر ديار، ديار «سلمي». حالا ديگران «ليلي» مي‏گفتند ديگر ديار سلمي و ليلي فرقي نمي‏كند، مي‏بوسم اين ديوار و آن ديوار را به هر ديواري

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 182 *»

مي‏رسم مي‏بوسم، نه اين‏كه حبّ اين ديار و اين ديوارها دل مرا پركرده باشد! «و ما حبّ الديار شغفن قلبي» بلكه چه چيز؟ «حبّ من سكن الديار» حبّ آن كسي، محبت آن كسي كه ساكن در اين ديار است او باعث شده كه من اين در و ديوارها را مي‏بوسم؛ يعني محبت خود سلمي و ليلي باعث شده كه من ديوارهاي ديار او را هم ببوسم و دوست داشته باشم. «و من ذلك يظهر حقيقة ما قيل: لولا العشق ما يوجد سماء و لا ارض و لا برّ و لا بحرٌ» مي‏گويد: از اين جهت است كه ظاهر مي‏شود حقيقت آنچه گفته شده كه بعضي از ايشان گفته‏اند: اگر عشق نبود نه آسماني بود نه زميني بود نه بياباني بود نه دريايي، هيچ چيزي نبود. حالا كه اين‏ها پيدا شده چون همه اين‏ها آثار وجودي خدا است آثار ذات خدا است، خدا خودش را كه دوست داشت و عشق به ذاتش داشت، خواه و ناخواه عشق به اين‏ها هم داشت پس اين‏ها پيدا شدند، مبدا پيدايش اين‏ها همان عشق به ذات است. تا به اين‏جا اين‏طور توضيح مي‏دهد.

بعد مي‏گويد: «فاذا تقرّرت هذه المقدمات فنقول: كما انّ علمه تعالي بذاته عين ذاته و علمه تعالي بذوات الاشياء الصادرة عنه عين ذواتها فكما انّ ذاته و علمه بذاته علّة لذوات الاشياء و علمه تعالي بها بلاترتب و تفاوت لا في جانب العلّة و لا في جانب المعلول فكذلك عشقه لذاته الذي هو عين ذاته يكون علّة لارادته للاشياء التي هي عين ذوات الاشياء بلا جهة اخري زائدة علي الاشياء و علي علمه بالاشياء»([121]) ديگر اساس سخن اين‏جا است وقتي‏كه اين مقدمات مسلم شد پس مي‏گوييم علم خدا به ذاتش عين ذاتش است، اين‏كه معلوم است كه خدا خودش را مي‏داند و خودش را ادراك دارد، علم به ذاتش عين ذاتش است. و علم به ذوات اشياء كه از خود خدا صادر شده‏اند عين ذات اشياء است اين دو مطلب. پس ذات خدا و علم خدا به ذاتش براي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 183 *»

ذوات اشياء علت است ذات خدا علت فاعلي است و علم خدا به ذاتش براي اشياء علت فاعلي مي‏شود. از طرفي علم خدا به اين اشياء بدون ترتب و تفاوت است؛ يعني علم خدا به ذاتش چون عين ذاتش است و علمش هم به اشياء همان علم است نمي‏شود كه اين متفاوت باشد مترتب بر يك‏ديگر باشد تفصيل پيدا بكند، نه! يك علمي است عين ذات، ذات هم كه بسيط است از اين جهت اين علم هم بدون تفاوت و بدون ترتب به اشياء تعلق گرفته است نه در جانب علت كه ذات خدا است تفاوت و ترتب است و نه در جانب و سمت معلول كه اشياء باشند ترتب و تفاوتي است در نتيجه حالا عشق خدا به ذاتش عين ذاتش است و همين علت اراده كردن اشياء است و علت مشيت اشياء است كه عين ذوات اشياء است بدون هيچ جهت زيادتي. مشيت يك چيز زيادتي نيست، اراده يك چيز زيادي نيست، محبت به اشياء يك چيز زيادي نيست كه غير از ذاتش باشد.

پس عشقش به ذاتش همان عين ذاتش است. اين را مي‏دانيد و چون ذاتش هم علت اشياء است پس همان عشقش به ذاتش براي اشياء علت است ديگر هيچ اراده اضافي يك مشيت اضافي دركار نيست كه شما اي سائل! اشكال كرده‏ايد و گفته‏ايد بايد علمي سابق بر مشيت باشد تا مشيت و خلقت بر اساس مشيت معنا داشته باشد نه! مشيت و اراده و همه اين‏ها معلوم شد چيست؟ همان عشق خدا به ذاتش كه عين ذاتش است همان علت اشياء و اراده كردن اشياء است كه ديگر چيز ديگري زائد بر ذات لازم نيست كه شما برويد دنبالش و بگوييد قبل از آن باز علم به اشياء لازم است خير! هيچ جهت زائدي نيست  كه لازم باشد كه غير اشياء باشد و زائد بر اشياء باشد. نه! عشق خدا به ذاتش همان به ذاتش است و به ذاتش علت براي ذوات اشياء است. پس هيچ لزومي ندارد شما بگرديد دنبال اراده و مشيتي زائد و يا محبتي زائد بر ذات اشياء و ذات خدا پيدا كنيد و بعد اين مشكلات پيش بيايد. به اين‏طور توضيح مي‏دهد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 184 *»

و به اصطلاح خودش مشكل مشيت و خلقت را بر اساس اختيار حل مي‏كند. تا به اين‏جا فعلاً اجمالاً كفايت است تا ببينيم دنباله سخنش چه اندازه لازم است گفته شود!

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 185 *»

 

درس    102

 

 

(سه شنبه / 26 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه بحث از فاعليت حق متعال از نظر ملاصدرا و نقد آن

r استدلال ملاصدرا بر مدعاي خود و نقد آن

r نقل نظريّه‏هاي مختلف در اين مسأله

r نظريّه ملاصدرا در اين مسأله

r نقل عبارات ملاصدرا از اسفار

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 186 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد در اين مسأله مورد بحث كه محبت خداوند به خلق و محبت خلق به خداوند است گفتگوها و مباحث زيادي است و اين مسأله با مسأله علت غائيّه و كيفيت خلقت و ايجاد و نوع فاعليت خداوند هم مربوط مي‏شود كه آيا فاعليت خدا و كيفيت خلق و ايجاد به چه نحوي است؟ چون مسائل از جهات مختلف با هم مربوط مي‏شود و به‏خصوص در فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم كه در اين مكتب با مكتب حكما و عرفا اختلافات زيادي است، در اين جهات متعدده عبارتي را از ملاصدرا مي‏خوانديم كه از ايشان سؤال شده بود از جمله‏اي كه فاعليت خدا در آن جمله مطرح است: «ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» تقريباً يك قضيه شرطيه است «ان شاء فعل» شرط و جزا «و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» و اين همان معناي اختيار است و خداوند فاعل مختار است كيفيت خلقت بر اساس مشيت و بر اساس اختيار است طبق اعتقاد تمام اهل ملت‏ها و اديان اين‏طوري است و اما از نظر فلاسفه و حكما به خيال خودشان مشكلاتي پيش مي‏آيد كه آن مشكلات يكي تقدم علم بر مشيت است و وقتي‏كه علم بر مشيت تقدم داشته باشد تعريف علم درست در نمي‏آيد كه مطابق بودن علم با معلوم است كه صورت حاصله در نفس عالم با معلوم مطابق باشد و حال آن‏كه قبل از مشيت معلومي نيست اگر خلقت بر اساس مشيت است هنوز كه مشيت تعلق نگرفته مشائي نيست هنوز اراده تعلق نگرفته مرادي نيست و اگر قبل از مشيت علم لازم است باز علم

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 187 *»

معلوم مي‏خواهد و حال آن‏كه هنوز معلوم ايجاد نشده پس لازم مي‏آيد كه اين علم يا علم نباشد و يا كذب باشد، علم كاذب به اين معنا كه با معلوم مطابق نباشد و با معلوم مطابقت نداشته باشد اين مشكل پيش مي‏آيد.

پس يا بايد انكار وجود علم بشود و حال آن‏كه نمي‏شود اين را انكار كرد چون مشيت معنايش يك طوري است كه حتماً بايد علم سابق بر مشيت باشد ـ و مشيت به معناي خواستن و اراده‏كردن است ـ پس بايد آن شي‏ء كه مي‏خواهد مراد و مشاء باشد قبلاً معلوم باشد علم به آن تعلق بگيرد. و از طرفي اگر انكار علم بشود كه ديگر علمي در كار نباشد، مشيت به اين معنا نمي‏شود باشد و اگر انكار مشيت بشود آن‏وقت جواب اهل ملل و اديان را چه خواهند داد؟ بايد بگويند خدا فاعل موجب است و كيفيت خلقت بر اساس ايجاب است و ايجاب، فاعل را از اختيار در مي‏آورد و غيرمختار مي‏سازد، بايد بگويند خداوند فاعل غيرمختار است فاعل موجب است. بالجبر خلقت را ايجاد كرده و اين هم كه نمي‏شود اين باز اساس باطلي است و تمام اديان با اين حرف مخالف‏اند. چون اين مشكلات در كار بوده اين سؤال از ملاصدرا شده و اجمالاً جواب داد تا اين‏كه بالاخره به اين مطلب رسيد كه علم خداوند به ذاتش عين ذاتش است و به ذوات اشياء كه ظاهر از خدا هستند، عين ذوات اشياء است و همين علم به ذاتش، علت ذوات اشياء است و علم خدا به اين اشياء ترتبي و تفاوتي ندارد نه در جانب خود ذات خدا و نه در جانب معلول كه اشياء باشند كه مطلب را برگشت داد به اين‏كه حالا محبت خدا به اين‏كه به ايجاد محبت دارد و مي‏خواهد خلق را ايجاد كند اين عبارت است از همان عشق خدا و محبت خدا به ذاتش و بالتبع به اشياء، چون اشياء صادر از او و آثار او هستند؛ يعني اي كسي كه سؤال از من مي‏كني! اين حرف‏هاي تو و اشكالات تو وقتي جاري مي‏شود و درست مي‏آيد كه ما مشيت را يك چيزي زائد بر ذات بگيريم و همچنين علم به اشياء را هم يك چيزي زائد بر ذات بگيريم آن‏وقت اين مشكلات پيش مي‏آيد.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 188 *»

اما وقتي كه ملاصدرا طبق اصول فلسفي خودش و طبق اصول فلسفي ساير حكما و ساير عرفا اشياء را صادر از ذات خدا و آثار ذات خدا مي‏گيرد آن‏وقت علم خدا به ذاتش خواه و ناخواه همان علم خدا به اشياء است بالتبع، چون علم به ذات همان علم به آثار هم هست بالتبع و اگر گفتيم: نه! علم خدا به اشياء بالذات و بالقسر و به شكل اوّليت و ذاتيّت تعلق مي‏گيرد اين مشكلات پيش مي‏آيد اما نه! علم خدا كه به اشياء تعلق مي‏گيرد همان علم خدا است كه به ذات خودش و آثار خودش تعلق گرفته بالتبع، چون بحث بالتبع و بالذات پيش مي‏آيد مسأله روشن است. ملاصدرا مي‏گويد اين را تو فقط فرق بگذار بين تعلق بالذات و تعلق بالتبع اگر توانستي اين فرق را بگذاري مسأله برايت روشن است اگر علم و محبت خدا و عشق خدا به اشياء بالذات تعلق بگيرد؛ يعني من حيث ذوات الاشياء كه ذوات اشياء در اين تعلق اصالت داشته باشند اين مشكل پيش مي‏آيد. چون اشياء آن‏وقت نيستند پس علم چطور به اشياء تعلق بگيرد؟ و مشيت بعد مي‏شود و علم هم زائد مي‏شود و اين مشكلات پيش مي‏آيد. ولي نه! شما بالتبع درنظر بگير، علم خدا محبت خدا عشق خدا به اشياء بالتبع ذات خدا است اين‏طور كه درنظر گرفتي مسأله روشن مي‏شود كه اجمالاً اين بحث را داشتيم.

حالا دنباله سخنش اين است مي‏گويد: «فحينئذ نقول معني قولنا ان شاء فعل علي تلك القاعدة انّه ان شاء اللّه تعالي و احبّ ذاته المقدّسة شاء و احبّ غيره من مجعولات ذاته» بنابراين كلمه «ان شاء فعل» كه مورد بحث بود فاعليت بالمشيه و فاعليت بالاختيار را براي خدا ثابت مي‏كند و همه اهل ملل هم همين حرف را مي‏زنند كه كيفيت فاعليت خدا اين‏طوري است «ان شاء فعل و ان لم‏يشأ لم‏يفعل» مي‏گويد پس وقتي اين‏طور گفتيم كه «ان شاء فعل» معناي اين جمله طبق اين قاعده كه گفتيم اين مي‏شود كه «ان شاء اللّه تعالي و احبّ ذاته»، «ان شاء فعل» يعني «ان شاء و احبّ ذاته المقدّسة» وقتي خودش را بخواهد وقتي خودش را دوست بدارد قطعاً «شاء و احبّ

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 189 *»

غيره» خواه و ناخواه بالتبع مشيتش «شاء» خواستنش و محبتش به مجعولات ذاتش هم تعلق‏گرفته و بالتبع به آثار ذاتش هم مشيت و هم محبت تعلق گرفته؛ يعني عين همان‏ها است منتها چون اين مي‏خواهد تقريباً خيلي صريح حرف نزده باشد اين‏طور عبارت را مي‏پيچاند و مجعولات ذات و آثار ذات مي‏گويد. پس تو بگو من وحدت موجودي هستم تو بگو من وجود را يك حقيقت شخصي مي‏دانم اما متطور در اطوار است، اين را بگو خودت را خلاص‏كن. و اين‏گونه تعبيرات كه اشياء آثار ذات او هستند اشياء مجعولات ذات او هستند، از آن جهت است كه كلمه جعل و خلق در احاديث و در قرآن آمده است و از اين جهت اين بدبخت‏ها بيچاره شده‏اند اين‏هائي را كه قائل به وحدت وجودند و وجودات را عبارت از اطوار وجودي يك حقيقت مي‏دانند بيچاره كرده است. از اين طرف مي‏خواهند كه اهل اديان، متعبّدين به روايات اين‏ها را تكفير نكنند از طرفي اساس كارشان بر مبناي وحدت وجود و موجود است از اين جهت برايشان مشكل است. محبت خدا به ذاتش بالتبعِ همان محبت خدا به اشياء و به مجعولات ذاتش است «يعني اوجدها و اخرجها من كتم العدم الي نور الوجود» معناي اين‏كه خدا مجعولات خودش را بالتبع دوست دارد اين است كه خدا آن‏ها را ايجاد كرده و آن‏ها را از كتم عدم اخراج كرده به نور وجود رسانيده و اين همان معناي فاعليت خدا است همان معناي فاعليت بالمشيه است.

«و علي تقدير ان‏يكون مفعول الفعلين الواقعين في الشرطية امراً واحداً بالذّات فلا اشكال ايضاً اذ المغايرة بين المشية و الفعل المفهومة من طبيعة القضية المشتملة علي ادوات الشرط و الجزاء مما لايقدح في الاتحاد بينهما بحسب الواقع» مي‏گويد: در اين كلمه در اين قضيه شرطيه «ان شاء فعل» به حسب اين روايات كه نگاه مي‏كنيم دو فعل مي‏بينيم يكي فعل شرط است يكي فعل جزاء است «ان شاء» اين شرط، «فعَل» جزا است خواه و ناخواه از نظر اين‏كه دو امر است دو مطلب است يكي شرط، يكي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 190 *»

جزا و دو فعل است يكي «شاء» يكي «فعَل» اين‏ها دو فعل‏اند و بين «شاء» خواست و «فعل» مغايرت است، روشن است اگر بخواهد مي‏كند، بين «بخواهد» و «مي‏كند» مغايرت است ديگر دو چيز است، مي‏گويد: درست است به حسب ظاهر ما دو فعل مي‏فهميم اما به حسب واقع يك فعل است دو فعل نيست يك چيز است و اين تغاير ظاهري هيچ صدمه به وحدت واقعي اين دو نمي‏زند وحدت واقعي بين اين‏ها هست هيچ اشكال ندارد.

آن‏وقت استدلال مي‏كند: «لانّ عليّة شي‏ء بشي‏ء بحسب التعبير العلمي و المفهوم الذهني لايستلزم كليّاً كونهما كذلك بحسب نفس الامر بل قديكونان بعكس ذلك كما في القياس المسمّي بالبرهان الانّي» مي‏گويد: ما در تعبيراتمان گاهي براي يك شي‏ء علتي را ذكر مي‏كنيم و به حسب تعبير ذهني آن علّت مي‏شود و آن معلول مي‏شود مثلاً فرض بفرماييد مي‏گوييم: آتش علت است براي سوزانيدن، يا ـ به قول اين‏ها ـ  خدا علت است براي مخلوقات، و موجودات و اشياء همه معلول ذات خدا هستند. مي‏گويد: اينكه به حسب اين تعبير علمي و به‏حسب ذهن ما دو چيز را مي‏فهميم، علت و معلول را مي‏فهميم، اين تعدد بين علت و معلول و تغاير بين علت و معلول كه در تعبيرات علمي و مفاهيم ذهني استفاده مي‏شود، لازم نيست كه در متن واقع هم همين‏طور باشد نه! متن واقع ممكن است سه شكل باشد: علتي باشد و معلولي، و علت اول باشد معلول بعد باشد كما اين‏كه در نوع مباحث همين‏طور است. ديگر يك‏وقت ممكن است به عكس باشد و معلول بر علت مقدم ذكر بشود مثل قياس و برهان انّي در مقابل برهان لمّي برهان را دو قسم مي‏دانند: اگر ما از مؤثر به اثر پي‏برديم «لمّي» اسم مي‏گذارند اگر از اثر به مؤثر پي‏برديم «انّي» اسمش را مي‏گذارند و يا واقع به اين شكل باشد كه علت و معلول هر دو يك حقيقت باشند.

پس مي‏شود كه علت و معلول در خارج داراي سه صورت باشد: علت و معلول

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 191 *»

يك حقيقت باشند و تقدم و تأخري بر يك‏ديگر نداشته باشند. ممكن است كه معلول لحاظش بر علت مقدم باشد و علت متأخر باشد يا علت مقدم لحاظ بشود و معلول متأخر لحاظ بشود اين‏ها همه در خارج هست از اين جهت مي‏گويد: «بل قديكونان بعكس ذلك كما في القياس المسمّي بالبرهان الانّي و قد يكونان شيئاً واحداً»([122]) در خارج و متن واقع چه بسا علت و معلول يك حقيقت باشند «كقولنا» مثل اين‏طور «ان كان اللّه قادراً كان عالماً» ببينيد شرط و جزا در اين‏جا به اين‏طور شده «ان كان اللّه قادراً كان عالماً» دو چيز است اما اين دو چيز يك چيز است در واقع قدرت عين علم است. اگر خدا قادر است عالم است پس در خارج كه دو چيز نيست در ذات خدا قدرت و علم يكي است در تعبير مختلف شده است. پس گاهي مي‏شود كه شرط و جزا با يك‏ديگر مختلف بشوند؛ يعني در متن واقع شرط مقدم باشد جزا مؤخر باشد يا شرط مؤخر باشد جزا مقدم باشد يا هر دو شرط و جزا يك چيز باشد. در آن صورتي كه شرط مقدم و جزا مؤخر باشد مثل نوع قضاياي شرطيه كه داريم «ان جاء زيد فأكرمه» ديگر دو چيز است «اگر زيد آمد شما او را اكرام كنيد» در اين‏جا شرط مقدم است و جزا مؤخر است.

يك‏وقت نه، ممكن است در واقع جزا مقدم باشد شرط مؤخر باشد. گاهي هم مي‏شود شرط و جزا در خارج عين هم‏اند با اين‏كه در تعبير پشت سر هم قرار مي‏گيرند اما در خارج عين هم‏اند مثل «ان كان اللّه قادراً كان عالماً» اگر خدا قدرت دارد علم هم دارد. ببينيد يكي بعد از ديگري آمده و دو چيز است اما به حسب خارج و در واقع در ذات خدا قدرت و علم يكي است متعدد نمي‏شود، شرط و جزا متعدد نيست شرط و جزا يك حقيقت‏اند. در هر صورت مي‏گويد: مثل اين جمله «لاجل كون قدرته تعالي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 192 *»

عين علمه» چون قدرت عين علم است شرط و جزا در خداوند يكي مي‏شود، حالا «ان شاء فعل» هم همين‏طور است «ان شاء فعل» شاء همان فعَل است و فعَل همان شاء. مشيت را هم كه عين ذات مي‏داند پس وقتي‏كه شاء ذاته و احبّ ذاته، شاء و احبّ الاشياء به همان محبت شاء و احبّ اشياء را. پس مشيت و محبت و عشق خدا كه به اشياء تعلق مي‏گيرد عين همان محبت و شاء و مشيت است كه به ذات خودش تعلق گرفته و چون علمش و محبتش و اراده و مشيتش ذاتش را عين ذاتش است پس به عين ذاتش هم «احبّ الاشياء»، به عين ذاتش «شاء الاشياء» به اين ترتيب بحثش را به اين‏جا مي‏رساند.

بعد هم مي‏گويد: چون البته اين مسأله از مسائل بسيار بسيار مشكل است و از مباحث مشكل علمي است و از غامض‏ترين مسائلي است كه در اعتقادات مطرح است و از طرفي مشكلات زيادي دارد اين مشكلات حل نمي‏شود مگر به اين‏كه كاملاً كلام را اشباع كنيم و خيلي در اين باره سخن بگوييم و شايد تو هم كه اصرار مي‏ورزي انتظار داشته باشي كه من به‏طور تفصيل وارد بحث بشوم و كلام را به‏طور اشباع براي تو ذكركنم و همين مشكلات و دقت‏هاي اين مسأله است كه در اين مسأله دسته‏جات مختلف درست كرده كه بعضي‏ها اصلاً مشيت و اراده را انكار كرده‏اند حالا نمي‏گويد خودمان از آن‏ها هستيم. بعضي‏ها اصلاً اراده و مشيت را در ايجاد عالم انكار كرده‏اند و گفته‏اند كه همه امور به طبيعت اشياء نسبت پيدا مي‏كند و همه اشياء بالطبع اين آثار از آن‏ها بروز مي‏كند و همين مشكلات است كه باز نظريه بخت و اتفاق را ايجاب كرده و بعضي قائل شده‏اند كه در خلقت و در ايجاب اصلاً همه عالم به‏طور اتفاق و به‏طور بخت از صانع صادر شده است.

و همچنين قول اشاعره در اين زمينه پيدا شده كه قائل شده‏اند به ترجيح بدون مرجّح، بدون وجود مرجّح يا بدون وجود رجحان يا بدون ترجّح، در هر صورت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 193 *»

ترجيح بدون مرجّح را قبول كرده‏اند و گفته‏اند هيچ مانعي ندارد كه ايجاد بدون داعي باشد و بدون جهت ترجيحي اين ايجاد رخ‏داده باشد و تقريباً خلقت را تشبيه كرده‏اند به «رغيف الجائع» يعني شخص گرسنه كه دو تا قرص نان جلو او گذارده شده و اين دو قرص نان عين يك‏ديگر است و هيچ‏كدام بر ديگري ترجيح ندارد، چطور جايز است كه بدون اين‏كه يكي از اين‏ها را بر ديگري رجحان بدهد يكي از اين‏ها را برمي‏دارد مي‏خورد، خلقت هم همين‏طور است رجحان و جهتي، مرجّحي، هيچ لازم نيست براي اين‏كه خدا اين شي‏ء را اين شي‏ء كند و آن شي‏ء را آن شي‏ء كند بالاخره داعي در كار نيست غرضي در كار نيست. همين‏طور مانند دو كاسه آب در نزد يك تشنه كه هيچ امتيازي اين كاسه‏ها بر يك‏ديگر نداشته باشند بالاخره تشنه يكي از اين‏ها را برمي‏دارد ديگر بدون ترجيح دادن يكي از اين‏ها را انتخاب مي‏كند، خلقت هم تقريباً بر اين اساس است و غرض و مصلحت و حكمتي در كار نيست و داعي در كار نيست. عده‏اي هم اين‏طور پيدا شده‏اند كه جواب اجمالي مي‏دهند كه براي اين‏ها كه خود شما تشبيه كرديد اسباب خفيّه در كار است و مرجّحات يا ترجّحات خفيّه در كار است حالا آن اسباب خفيّه را شما پي‏نمي‏بريد و يا اسباب فلكي و اوضاع كليّه فلكيّه در كار است. خلاصه اشاعره آمده‏اند و فعل خداوند را از مصلحت و حكمت و غرض و داعي تعطيل كرده‏اند و بر اساس اين‏كه ترجيح بلامرجّح هيچ عيبي و قبحي ندارد و خداوند بدون غرض و داعي، اين را اين ساخته، آن را آن ساخته و همين‏طور و بعد البته اجمالاً اين حرف‏ها را رد مي‏كند.

همچنين در اين مسأله عده‏اي ديگر پيدا شده‏اند كه جماعتي از متكلّمين‏اند كه قائل‏اند به اين‏كه خدا با يك داعي و قصد و رويه زائده بر ذات خودش ايجاد را شروع كرده و اساس خلقت بر اين است هم قصد هم داعي، انگيزه دركار است ولي آن قصد و داعي و انگيزه و رويه، زائد بر ذات خداوند است و الاّ لازم مي‏آيد خداوند فاعل بالطبع

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 194 *»

باشد و به طبيعت ذاتش كاري انجام بدهد و اين صحيح نيست. بعد مي‏گويد: اگر اين‏طور باشد فاعليت خدا هم مثل فاعليت ما مي‏شود و اين مشكل پيش مي‏آيد كه افعال خدا معلل به اغراض است و غرض‏ها در كار است و فاعليتش مثل ما خواهد بود. و فاعليت ما درست است كه به ظاهر و به صورت ظاهري فاعل بالاختيار است اما واقعش اين است كه ما هم فاعل مضطر و فاعل بالاضطراريم و فاعليت خدا هم مثل فاعليت ما فاعليت بالاضطرار خواهد بود نه فاعليت بالاختيار. پس مسأله را حل نمي‏كند مشكل حل نخواهد شد. درست است فاعليت خدا فاعليت بالاختيار است اما بايد معناي بالاختيار را دانست و تشبيه به اختيار انسان نكرد اين اجمال مطلب. از اين جهت مي‏گويد: چون مسأله به اين غامضي و مشكلي است و اين نظريات مختلف در اين مسأله اظهار شده پس لازم است كه سخن را بسط بدهيم و درباره اين مسأله بيشتر صحبت كنيم از اين جهت شروع مي‏كند به تقسيم‏كردن و مي‏گويد كه اراده ما چيست و عبارت از چه حقيقتي است و اراده در خداوند چيست.

بعد در باره اين‏كه اراده در خدا چيست مي‏گويد: عبارت است از عين علم خداوند به نظام احسن، به نظام خير، اين را عبارت مي‏داند از اراده واجب الوجود. اراده خدا عبارت است از علم خدا به نظام احسن موجودات، همين نظامي كه مي‏بينيد كه احسن نظامات الهي است علم خدا به اين نظام‏ها همان اراده خدا است. بعد اين علم خدا به نظام احسن كه اراده او است اين علم چيست؟ در باره اين علم باز اختلاف كرده‏اند مي‏گويد: رؤساي حكماي مشاء قائل به اين شده‏اند كه اين علم زائد بر ذات است. اما در حكمت اشراق قائل به اين شده‏اند كه اين علم عين ذات خدا است. علم خدا به نظام اتمّ، علم خدا به نظام احسن، علم خدا به نظام خير، اين علم همان اراده خدا است و عين ذات خدا است. اين نظريه «سهروردي» صاحب حكمت اشراق و تابعين ايشان است و ملاصدرا هم همين را حق مي‏داند و دنبال همين بحث را شروع

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 195 *»

مي‏كند. بعد از اين‏كه اين مطالب را مي‏گويد آن‏وقت دنباله همين تحقيق صاحب اشراق را مي‏گيرد و مي‏گويد: «فارادة المتعال للاشياء اي مريديّته لها عند هذه الطائفة هي كون ذاته تعالي بحيث يفيض عنه صور الاشياء معقولة له مشاهدة عنده مرئيّا لديه علي نظام هو اتمّ النظامات الممكنة خيراً و كمالاً لا علي ان‏تتّبعه صور الاشياء اتّباع الضوء للمضي‏ء و الاسخان للنار تعالي عزّه عن ذلك علوّاً كبيراً» بر اساس تحقيق صاحب حكمت اشراق و حكماي اشراقي مي‏گويد: اراده خداوند اشياء را همين كه خدا اشياء را اراده مي‏كند، خود همين اراده عبارت است از مريديّت خدا اشياء را، صفت مريديّت و اين صفت و اين اراده عبارت است از خود ذات خدا، نعوذباللّه، اما ذات را بايد به حيثي لحاظ كنيم كه اجمالاً بيان شد.

ببينيد چطور اين‏ها از مكتب وحي دورند كه اصلاً در ذات حرف مي‏زنند و ذات خدا را تشبيه مي‏كنند. بعد مي‏گويد نه به اين‏طور كه صور اشياء تبعيّت كنند ذات خدا را مثل اتّباع و تبعيت ضوء مضي‏ء را يا اسخان آتش را. آتش، يك حقيقتي است كه در تبعيت آن، اسخان و داغ‏كردن است، گرم مي‏كند. اين‏طور هم در نظر نگيريد كه صور اشياء از ذات خدا فيضان پيدا مي‏كند به اين نوع كه مثلاً اسخان و داغ‏كردن و گرم‏كردن، از آتش فيضان پيدا مي‏كند يا ضوء از مضي‏ء فيضان پيدا مي‏كند و به اين‏طور تبعيت دارد نه! «تعالي عزّه عن ذلك علوّاً كبيراً» عزّت خدا متعالي از اين است. اين‏طور نه، بلكه نعوذباللّه اصلاً عين ذات است اما ذات را به اين حيث لحاظ كنيد كه صور اشياء از آن فيضان كند چقدر دقيق مي‏شود! «بل علي انّه عالم بكيفيّة نظام الخير واقع في الوجود مشاهدة ايّاها و فيضان الخير و الفضل عنه غير مناف لذاته بل انّه مناسب لجنابه و مرضي عند ذاته و ليس انّه يوجد الاشياء ثمّ يرضي بها بل نفس وجود نظام الخير رضاه بها» مي‏گويد: به اين معنا بگيريد كه خدا ذاتش عالم است ذاتش عين علم و عالميت او است به كيفيت نظام خير كه در اين وجود واقع شده در حالي كه مشاهده

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 196 *»

مي‏كند اين نظام خير و اين كيفيت را. و اين‏كه گفتيم اراده او مريديّت او عين فيضان اشياء از او است، اين فيضان خير و اين فضل از خدا كه مي‏گوييم فيضان است، اين منافات ندارد با ذات خدا بلكه كاملاً مناسب با جناب او است و مرضي در نزد ذات او است و اين‏طور نيست كه اشياء را ايجاد كند و بعد از ايجاد، به اشياء راضي و خشنود باشد نه! بلكه خود وجود نظام خير، نفس اين نظام خير و نظام احسن، عين نفس رضاي خدا است به اين اشياء و به اين نظام.

بعد مي‏گويد: «فاذا تحقّق و تبيّن انّ ارادته للاشياء عين علمه بنظام الخير الاكمل الاصلح الذي هو تابع لعلمه بذاته و علمه بذاته هو بعينه داعٍ له الي افادة الخير و الجود لما علمت من القول بانّ محبّته تعالي لذاته تستتبع محبّته للاشياء فكما انّ لعلمه مراتب فكذلك لارادته» ديگر وقتي‏كه معلوم و ثابت شد كه اراده خدا براي اشياء، همان علم خدا به نظام خير و نظام اكمل و نظام اصلح است كه اين علم تابع علم او به ذاتش است و علم او به ذاتش خود همان علم عيناً داعي و انگيزه او است براي اين‏كه افاده خير و افاضه جود كند. چون دانستي كه اين محبت خداوند به ذاتش مستتبع محبت او براي اشياء است؛ يعني محبتش به اشياء در تبع محبت او به ذاتش است، پس همان‏طور كه براي علمش مراتب بود براي اراده‏اش هم مراتب است. وقتي‏كه اين مراتب براي اراده باشد پس مي‏بينيم اشياء مختلف‏اند و در مراتب قرار مي‏گيرند اين نظامي هم كه مي‏بينيد در واقع همان اراده خدا است كه عين علم او به اين نظام است و علم او به ذاتش، همان داعي بر اين نظام است، پس براي اراده او هم اين مراتب هست. «و نفس وجود الاشياء الخارجيّة كما انّها نفس علمه تعالي بها هي ايضاً نفس ارادته تعالي لها» پس خود اين اشياء خارجي همين موجودات كه مي‏بينيد همان‏طور كه عين علم خدا به اين‏ها است همان‏طور عين اراده خدا به اين‏ها است، يك اراده ديگري نيست بلكه همان عين ذاتش است همان‏طور كه علم عين آن است اراده‏اش هم عين ذاتش است.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 197 *»

اين‏ها با اين بيان دارند براي خدا اثبات اراده ذاتيّه و مشيت ذاتيّه مي‏كنند در مقابل محمّد و آل محمّد: كه مي‏گويند: اراده و مشيت، فعل خدا است نه ذات خدا. اما اين‏ها مي‏گويند: اراده و مشيت خدا به اشياء همان علم خدا است به اين نظام. چون علم عين ذات است اراده هم عين ذات است پس در نتيجه خود اشياء خارجي عبارتند از عين علم خدا به اين‏ها و عين اراده خدا به اين‏ها. آن‏وقت در اين‏جا عبارتي دارد كه مي‏گويد: «بمعني مريديّتها لا بمعني مريديّته» به اين معنا اراده خدا هستند كه يعني مراديّت خدا هستند اين‏ها مراد خدا هستند نه اين‏كه مريديّت خدا باشند. اين‏جا بعضي‏ها احتمال داده‏اند كه نسخه دست خورده شده و «لا بمعني» نيست بلكه «بمعني مريديتّها و بمعني مريديّته» اين‏طور است كه اين اشياء خودشان عين اراده خدا و عين مراديت خدا است و عين مريديت خدا است. اين «لا» را بعضي‏ها گفته‏اند بعضي دست برده‏اند و نسخه را «لا» كرده‏اند به دليل اين‏كه در خود اسفار عبارتي دارد كه مثل همين عبارت است و اين‏جا اشياء را، هم عبارت مي‏داند از اراده خدا هم عبارت مي‏داند از مراديت خدا، هم عبارت مي‏داند از مريديت خدا نسبت به اشياء.

عبارتي كه در اسفار دارد عين عبارتش اين است: «و اقول و هيهنا سرّ عظيم من الاسرار الالهيّة نشير اليه اشارةً ما» اين از اسرار الهيه است كه ما به‏طور اجمال اشاره مي‏كنيم «و هو انّه يمكن للعارف البصير ان‏يحكم بانّ وجود هذه الاشياء الخارجيّة من مراتب علمه و ارادته» همين حدود اشياء در اين عالم خارج، از مراتب علم خدا و از مراتب اراده خدا است. «بمعني عالميّته و مريديّته لا بمعني معلوميّته و مراديّته فقط» يعني اين وجود اشياء در خارج اراده و علم خدا به اشياء است به اين معنا كه هم مريديّت خدا و هم عالميّت خدا است، نفس اشياء هم عبارت است از مريديت خدا به اشياء و عالميت خدا به اشياء، نه مراديت خدا و معلوميت خدا و معلوميّت اين اشياء براي خدا و مراديت اين اشياء براي خدا فقط. در نتيجه ديگر وجود خود اين اشياء در

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 198 *»

خارج، هم عين علم خدا به اين اشياء است هم عين اراده خدا به اين اشياء است هم عين مراديت و معلوميت اين اشياء براي خدا است و هم عين مريديت و عالميت خدا نسبت به اين اشياء است با همه اين مراتبي كه دارد. چرا؟ چون براي علم خدا مراتب است از اين جهت براي اراده خدا هم مراتب است. پس اين نظام موجود به اين شكل است.

بعد مي‏گويد: «و هذا ممّا يمكن تحصيله للواقف بالاصول السالفة ذكره»([123]) كه در همان اسفار است. اين سخن تحصيلش ممكن است و اين مطلب به دست مي‏آيد براي كسي كه بر اصول قبلي كه ما ذكر كرده‏ايم واقف باشد بعد وارد مي‏شود در تطبيق اين مطلب با علت غائيّه كه ان شاء اللّه بعد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 199 *»

 

درس    103

 

 

(چهارشنبه / 27 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه عبارات ملاصدرا و بيان علت غائيّه

r ملاصدرا براي تأييد مدعاي خود عبارات بوعلي سينا را نقل مي‏كند

r توجيه محبت خلق به خالق از نظر ملاصدرا

r تحقيق ملاصدرا در اثبات مدعاي خود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 200 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در كلام ملاصدرا معلوم شد كه مي‏گويد اراده عين علم است و علم به نظام اتمّ و نظام احسن همان عين ذات است و در نتيجه اشياء در خارج، همان اراده خدا و مراديّت خدا و مريديّت خدا هستند. در اين‏جا مي‏خواهد اراده زائد بر ذات را نفي كند تا آن اشكالي كه شد ـ كه لازم است قبل از اراده و مشيت، علم به اشياء باشد و چون اشياء نيستند اگر علم باشد معلوم ندارد و كذب است و اگر اشياء هستند كه باز اراده و مشيت معنا ندارد، خواستن اشياء و اراده اشياء معنا ندارد، به علاوه خود مفهوم مشيت، اقتضا مي‏كند كه قبلاً به شي‏ء عالم بشود بعد شي‏ء را بخواهد و شي‏ء را اراده كند چون خود مفهوم مشيت اقتضا مي‏كند تقدم و سبقت علم را پس بايد علم باشد. و از طرفي چون معلوم هنوز مشاء نشده و مراد و مخلوق نشده علم و صورت حاصله بدون توافق با معلوم مي‏شود كذب ـ رفع شود.

براي رفع اين مشكل اراده و مشيتي را نفي مي‏كند كه بر ذات زياده باشد بلكه اراده را همان علم ذات مي‏داند به نظام احسن. نفس همان علم، اراده است و به اين ترتيب بالاخره مي‏خواهد مطلب را حل كند تا اين‏كه كلامش منجر مي‏شود به اين‏كه در ضمن اين بيان علت غائيّه را هم بررسي مي‏كند تا علت غائيّه در خلقت اشياء هم روشن بشود كه همان ذات خداوند است نعوذباللّه همان‏طور كه خود اراده را عين ذات دانست، علم به نظام اتمّ را عين ذات دانست و در نتيجه خود اشياء و حقيقت اشياء

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 201 *»

خارجيّه را، همان اراده و مراديّت و مريديّت خدا دانست.

دنبال آن سخن مي‏گويد: «و تلك الاشياء و ان كانت نفس مراده تعالي و نفس رضاه ولكن ليست هي علّة غائيّة و غرضاً له تعالي في فعله» در اين‏جا تقريباً اين مسأله را هم مي‏خواهد روشن كند كه اين‏كه مورد اختلاف قرارگرفته و بحث غايت به ميان آمده و نوعاً نظريات مختلف داده شده كه اجمالاً اشاره شد، براي حلّ آن مشكل هم مي‏گويد: نه، اين اشياء هم اگرچه نفس مراد خدا هستند، خود مراديت خدا هستند و خود رضاي خدا و علم خدا به همين اشياء و به اين نظام هستند، در عين حال علت غائيّه نيستند غرض خداوند و مقصد خداوند در فعلش نيستند تا اين‏كه بگوييم براي ذات احتياج به غير پيدا مي‏شود و ذات به غير خودش استكمال پيدا مي‏كند. چون علت غائيّه براي كمال ذاتِ فاعل است. فاعل كه يك كاري را انجام مي‏دهد براي غرضي است و به آن غرض استكمال پيدا مي‏كند و اگر بگوييم ذات فاعل؛ يعني ذات خداوند در اين‏جا غرضش خود اشياء هستند و غايت، خود اشياء هستند لازم مي‏آيد طبق قول بعضي‏ها كه اشكال كرده‏اند، كه ذات خدا استكمال پيدا كند و كمال پيدا كند به اشيائي كه غير ذات‏اند و احتياج ذات به غير ذات لازم مي‏آيد. اين مي‏گويد: نه، اشياء در فعل خدا، علت غائيّه و غرض خدا نيستند «بل ذاته تعالي علّة غائيّة لايجاد الاشياء» بلكه همان ذات خداوند علت غائيّه براي ايجاد اشياء است «و غرض له فيها» غرض خدا در خلقت اشياء، خود ذاتش است.

«كما انّه علّة فاعليّة لها» همان‏طور كه ذات خدا علّت فاعليّه اشياء است، علت غائيّه هم هست. چرا علت غائيّه است؟ و چرا ذات بايد علت غائيّه باشد؟ «لما عرفت من الفرق بين ما بالذّات و بين ما بالعرض» مي‏گويد: شما اين فرق را فهميديد كه اگر فعلي انجام شود براي ذات خود فاعل ،ذات خود فاعل مي‏شود غايت و اگر اراده يا فعل به شي‏ء ديگري تعلق بگيرد براي خود آن شي‏ء اين مي‏شود يك علت غائيّه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 202 *»

خارجيّه از ذات. اما اگر به شي‏ء تعلق گرفت بالعرض مثل اين‏كه شما بخواهيد زيد را، و به تبعيت خواستن زيد آثار زيد را هم بخواهيد، آثار زيد را كه خواستيد به تبع زيد خواسته‏ايد اين آثار در خواستن شما اصالتي ندارد. از اين جهت در واقع غايت، همان ذات زيد است. اين اشاره به همان مطالب قبل است «لما عرفت من الفرق» شما قبلاً دانستيد كه فرق است بين «ما بالذّات» و بين «ما بالعرض» كه خداوند به اشياء محبت دارد و موجودات و مخلوقات را كه محبت دارد، اين محبت بالعرض و بالتبع است او ذاتش را مي‏خواهد و عشق به ذاتش دارد اما بالتبع عشق به آثار ذاتش هم دارد.

«قال الشيخ الرئيس و لو انّ انساناً عرف الكمال الذي هو واجب الوجود بالذّات ثمّ ينظّم الامور التي بعده علي مثاله حتي كانت الامور علي غاية النظام لكان غرضه بالحقيقة واجب الوجود بذاته الذي هو الكمال فان كان واجب الوجود بذاته هو الفاعل فهو ايضاً الغاية و الغرض. انتهي» اين كلام را از بوعلي سينا نقل مي‏كند و تأييد مطلب خودش قرار مي‏دهد مي‏گويد: بوعلي سينا مي‏گويد: اگر كسي بتواند واجب‏الوجود را ببيند و بشناسد اين كمال را كه واجب‏الوجود بذاته واجب‏الوجود بالذات است در مقابل واجب‏الوجود بالغير، چون واجب‏الوجود را دو قسم مي‏دانند: يك «واجب‏الوجود بالذات» و يك «واجب‏الوجود بالغير». «واجب‏الوجود بالذات» آن است كه وجودش ذاتي خودش است كسي به او افاضه نكرده كه خدا را واجب‏الوجود بالذات مي‏گويند كه كسي افاضه وجود به او نكرده است. واجب‏الوجود بالغير معلول است در موقع تحقق علّت تامّه آن. وقتي‏كه علت تامه پيدا شد، علت تامّه مقتضي وجود معلول است؛ يعني انفكاك بين معلول و علّت تامّه محال است، نشدني است كه علت تامه پيدا بشود و معلول پيدا نشود، نمي‏شود. از اين جهت چون براي معلول علت تامه پيدا شد، وجوب وجود فراهم مي‏شود؛ يعني وجودش واجب مي‏شود اما اين وجوب وجود معلول، بالذات نيست به واسطه و به جهت تحقق علت تامه است،

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 203 *»

به اين اعتبار معلول را «واجب‏الوجود بالغير» مي‏گويند. اما خدا را «واجب‏الوجود بالذات» مي‏گويند.

حالا بوعلي سينا مي‏گويد: اگر كسي كمال محض را كه هيچ نقصاني در او نيست، شناخت يعني واجب‏الوجود را شناخت و بعد شروع كرد به تنظيم اموري كه بعد از رتبه واجب‏الوجود است، اما بر مثال واجب‏الوجود است؛ يعني بر مثال اين كمال تطبيق كند؛ يعني هرچه كامل‏تر است مرتب جلوتر بگذارد هرچه نقصان دارد مرتب عقب‏تر بياورد و بالاخره عالم را بر مثال واجب‏الوجود و بر مثال اين كمال بچيند و همين‏طور هرچه كامل‏تر است جلوتر و هرچه نقصان دارد عقب‏تر بچيند، در اين‏جا وقتي‏كه در نظر او به جهت «غايت» اين نظام چيده شد و نظام اتمّ و احسن را درست كرد، آن‏وقت نگاه كه بكند مي‏بيند در واقع و در حقيقت غرض همان واجب‏الوجود بوده چرا؟ چون هرچه را هم كه تنظيم كرده مي‏خواسته بر مثال و بر وفق اين كمال محض قرار بدهد. پس در تمام اين برنامه كه اين عالم را مي‏چيند هدف و مقصودش چيست؟ واجب‏الوجود است. غايت را مي‏خواهد نشان بدهد همان هدف و مقصود را كه واجب‏الوجود است. چون همه را مي‏خواهد بر مثال او و مطابق او بگذارد از اين جهت اين نظم پيدا مي‏شود اين چيدن عالم پيدا مي‏شود كه اين عالم بر اساس كمال چيده مي‏شود. پس چون واجب‏الوجود مقصد او مي‏شود و در هر چيدني به واجب‏الوجود نظر دارد پس واجب‏الوجود مي‏شود غايت و مقصود.

حالا اين‏جا فاعل را انساني فرض كرديم كه واجب‏الوجود را، كمال محض را شناخت و عالم را بر همان مثال چيد و اين نظام پيدا شد. در اين‏جا كه شك نداريم كه اين عالم را بر مثال واجب‏الوجود چيد و بر شبه او و شباهت به او عالم را چيد و چيننده را يك انساني فرض كرديم اما بالاخره در اين كار و در اين چيدن واجب‏الوجود مقصد و غايت بود، حالا فرض كنيم كه فاعل، خالق هم باشد، واجب‏الوجود خودش بخواهد

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 204 *»

عالم را بر مثال خودش بچيند، پس هم فاعل است هم غايت است هم چيننده عالم است. پس هم فاعل و علت فاعليه است و هم اين‏كه مقصود خودش است و مي‏خواهد بر مثال خودش همه اين‏ها را بچيند و بر وفق كمال خودش توفيق بدهد و تنظيم كند، پس روي اين جهت هم خودش فاعل است هم خودش غايت است. اين بيان بوعلي سينا رئيس حكماي مشاء است در بيان اين امر به اين ترتيب. از اين جهت مي‏گويد «فان كان واجب‏الوجود بذاته هو الفاعل» حالا فرض كنيم كه ديگر فرض نمي‏خواهد اصلاً فاعل خود واجب‏الوجود است ذات او فاعل است پس چون ذات او فاعل است، ذات او هم مي‏شود غايت و غرض در خلقت و انتظام امور. اين عبارت بوعلي سينا «انتهي».

بعد مي‏گويد: «و ممّا يجب علي وليّي وفّقه اللّه تعالي ان‏يعتقد انّ الواجب تعالي كما انّه غاية الاشياء بالمعني المذكور فهو غاية بمعني انّ جميع الاشياء طالبة لكمالاته و متشبهة به في تحصيل ذلك الكمال بحسب ما يتصوّر في حقّها» تا به اين‏جا واجب‏الوجود را غايت شناسانيد و گفت ذات واجب‏الوجود هم فاعل است هم غايت است، «غايت» به اين معنا كه مقصود در اين انتظام و نظم عالم، خودش است و غرض در فعل، خودش است پس به اين معنا غايت است. به يك معناي ديگر هم غايت است و آن اين است كه تمام موجودات چون طالب كمال‏اند و كمال محض، او است پس همه مي‏خواهند خود را به اين كمال محض شبيه كنند و كمالات او را تحصيل كنند پس چون كمالات محض مال او است و كمال صرف، او است پس همه در سيرشان و صعودشان طالب كمال‏اند پس همه رو به او دارند و همه به‏سوي او در حركت‏اند هركس به هرطوري استكمال پيدا مي‏كند هر چيزي به هرطوري كه استكمال پيدا مي‏كند و در طلب كمال است، در طلب واجب‏الوجود است. پس واجب‏الوجود مي‏شود غايت و مقصد همه طالبها و قاصدها. هركس هر قصدي دارد واقعاً قصدش به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 205 *»

واجب‏الوجود برگشت مي‏كند پس مي‏شود اقصي الغايات و مي‏شود نهاية النهايات و مطلوب المطلوبات.

ديگر از اموري كه لازم است دوست من بداند، اين سائل كه سؤال كرده لازم است بداند اين است كه: مي‏داند واجب‏الوجود همان‏طور كه غايت اشياء است به آن معنا كه ذكر شد، غايت هم به اين معنا هست كه جميع اشياء طالب كمالات او هستند و مي‏خواهند خود را در تحصيل اين كمال شبيه او بسازند البته به حسب آن طوري كه در حق اين اشياء تصور مي‏رود. براي خود مي‏خواهند؛ يعني آنچه براي آن‏ها از تحصيل كمال ممكن است، مي‏خواهند آن كمال را تحصيل كنند؛ يعني كمالات واجب‏الوجود و تشبّه و شباهت رساندن به واجب‏الوجود را طالب‏اند. پس مي‏شود غايت «فلكلّ منها» حال اين براي ما توضيح مي‏دهد تا به اين‏جا كه هم خدا را شناسانيد كه غايت و غرض در خلقت و فعل است و هم محبتش به خلق روشن شد، محبت خالق به خلق در بيانات اين‏ها روشن شد حالا درباره محبت خلق به خالق و اين‏كه چطور خلق به خالق محبت دارند و خدا محبوب خلق است؟ به اين ترتيب بيان مي‏شود «و لكلّ منها عشق و شوق اليه» پس هر موجودي به حسب خودش چون طالب كمال است و به طرف كمال در صعود و سلوك است پس به خدا عاشق است و به سوي خدا شوق دارد پس براي همه اين اشياء عشق و شوقي به سوي خدا است.

حالا «اراديّاً كان او طبيعيّاً» مي‏خواهد اين شوق شوق ارادي باشد در اين موجوداتي كه در آن‏ها اختيار محسوس است و مشاهد است؛ مثل انسان و چون در اين‏ها اختيار مشهود است شوق و عشق اين‏ها شوق ارادي است. اما در آن اشيائي كه اراده در آن‏ها مشهود نيست مثل اين طبيعيّات چون اراده در اين‏ها مشهود نيست، شوق و عشق در اين‏ها را طبيعي اسم مي‏گذارند اما نه به اين معنا كه در آن‏ها اراده و اختيار نباشد و صرف طبيعت بدون شعور باشد، نه خود ملاصدرا و بعضي از عرفا و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 206 *»

نوع حكما معترف‏اند به اين‏كه براي همه اشياء حتي اشياء طبيعي شعور هست ادراك هست اين‏ها هم به حسب خودشان شوقشان و طلبشان با كمال شعور است و با شعور به سوي خدا عاشق‏اند و طالب كمالات واجب‏الوجودند. حالا كه تقسيم مي‏كند و مي‏گويد: «اراديّاً او طبيعيّاً» به حسب مسامحه است و به حسب ظاهر و شهود در موجودات طبيعي است كه مي‏گويد اراده و شوق اراديّه و غير اراديّه؛ يعني طبيعيّه.

بعد مي‏گويد: «و الحكماء المتألّهون حكموا بسريان نور العشق و الشعور في جميع الموجودات علي تفاوت طبقاتهم» مي‏گويد: حالا كه گفتيم ارادي و طبيعي يك‏وقت فكر نكنيد به طور كلي طبيعي؛ يعني بدون شعور عاشق خدا هستند اين را كه نمي‏شود گفت عاشق، بدون شعور شوق به سوي خدا نمي‏شود داشته باشد، نمي‏شود گفت شائق و شوق و عشق. نه، حكماي متألّه كه اهل تألّه‏اند؛ يعني در شناخت الوهيت غير ديگرانند تألّه دارند، اين‏ها كه عالم الوهيت را چشيده‏اند و به معرفت الوهيت واقف‏اند، اين‏ها حكم كرده‏اند به سريان نور عشق و شعور در جميع موجودات، گفته‏اند: تمام موجودات داراي نور عشق و داراي نور شعورند با شعور عاشق‏اند و با شعور طالب‏اند البته به حسب تفاوت طبقاتشان. آن‏وقت اين آيه شريفه را با كلام حكما تطبيق مي‏كند «فلكلّ وِجهةٌ هو مولّيها»([124]) تمام موجودات براي خود جهت و وجهي از ربّ و از اِله دارند كه خداوند مولّي آن جهت و عهده‏دار آن است و برگشت همه به او است «يحنّ اليها» به واسطه همين وِجهه و جهتي كه به سوي خدا دارند و به سوي خدا سلوك دارند «يحنّ اليها» به سوي اين جهت ميل دارند «و يقتبس بنار الشوق نور الوصول لديها» اين موجودات به آتش شوق و محبت، نور وصول ـ وصول به خدا ـ را اقتباس مي‏كنند نور رسيدن به خدا را «لديها» در نزد آن وجهه و در نزد آن جهت «و اليه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 207 *»

الاشارة بقوله سبحانه و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده».

بعد كلامي از شيخ الرئيس نقل مي‏كند كه اين غايت را مي‏خواهد نشان بدهد و دنبال بحث غايت را در اين‏كه نفوس و طبايع چطور موادّ خود را به حركت در مي‏آورند و متحرك مي‏سازند و اين تحرّكي كه از ناحيه نفوس و از ناحيه طبايع در موادّ فراهم مي‏شود همان است كه مي‏خواهند اين طبايع و نفوس، اين مواد را به حد كمالي از كمالات كه برايشان ممكن است برسانند كه در آن حد از كمال به مراتب ما فوق خودشان تشابه پيدا كنند تا مرتبه نفوس و همين‏طور مراتب عاليه برايشان حاصل بشود. پس در واقع نفس كه فرض بفرماييد اين ماده را حركت مي‏دهد يا فرض بفرماييد طبيعت كه اين ماده را به طرف استكمال حركت مي‏دهد، در واقع هدف خودش است؛ يعني مي‏خواهد اين را به كمالي كه براي خودش موجود است برساند و او را شبيه به خود بكند. نفس مي‏خواهد ماده را شبيه خودش بكند چون نفس كمالي دارد پس در اين تحريك و فعل، غايت خود نفس مي‏شود و همچنين نفوس فلكي كه اجرام فلكي را حركت مي‏دهند و اين تحركات فلكيه فراهم مي‏شود براي چيست؟ براي اين است كه اين اجرام فلكيه به كمالات نفساني فلكي متصف بشوند. پس در اين تحريك كه فعل نفوس فلكي است، غايت چيست؟ غايت خود كمالي است كه براي خود نفوس است. پس ببينيد غايت در اين تحريك‏ها خود فاعل‏ها هستند، غايت مي‏شود خود فاعل.

بعد هم خودش شروع مي‏كند به يك تحقيقي مي‏گويد: «و من العرشيّات الالهاميّة» يعني از الهامات عرشي كه به من شده «التي لنا علي اثبات هذا المطلب» كه ما مي‏توانيم دليل بگيريم براي اثبات اين مطلب؛ يعني نشان بدهيم كه فاعل عين غايت است و غايت خود فاعل است و فرقي بين غايت و فاعل نيست اين است «هو انّ النفس الانسانيّة في مبدء فطرتها خالية عن العلوم الانتقاشيّة كلّها البتّة» مي‏گويد: نفس انساني در ابتداي خلقت و پيدايش، خارج از اين علوم انتقاشي است علومي كه از

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 208 *»

طريق آلات ادراك براي او نقش مي‏بندد از همه اين علوم خالي است. ابتداءً براي او علم به خودش حاصل مي‏شود كه عالم به خودش مي‏شود بعد برايش علم به قوا و آلات ادراكي فراهم مي‏شود كه حواس ظاهره و باطنه باشد. به اين آلات و ابزار ادراك، عالم مي‏شود. علم حضوري اشراقي برايش فراهم مي‏شود بعد كه براي ادراك امور و حقايق عالم شروع مي‏كند به بكاربردن اين آلات و ابزار، اين كار را انجام مي‏دهد كه بكاربردن اين آلات است اما ببينيد اين آلات را كه بكارمي‏برد حالا ابتداءً بيايد بنشيند فكركند كه اين‏ها براي من آلات ادراك است و بعد چه نتيجه‏اي دارد؟ كه وقتي اين‏ها را بكار بردم از طريق اين‏ها براي من علم به اشياء حاصل مي‏شود تا آن‏كه فكركنيم قبل از بكاربردن اين آلات ادراكي، يك تصور و تصديقي وجود دارد؟ نه، اين‏طور نيست بلكه علم نفس به خودش و علم نفس به اين آلات و ابزار ادراكي، علم حضوري اشراقي است هيچ احتياج به تصور و تصديق قبلي ندارد تا نفس بنشيند فكركند كه حالا كه من از طريق حاسّه مي‏خواهم ببينم؛ مثلاً از طريق باصره مي‏خواهم مشاهده كنم اين باصره يك آلتي است براي ديدار و بعد وقتي‏كه بكار برده شد فايده‏اي براي من مي‏دهد كه درك مبصر است مثلاً؟ نه هيچ اين تصورات و تصديقات قبلاً وجود ندارد و نفس با كمال بساطت خود اين‏ها را بكار مي‏برد و از علوم و ادراكاتي كه از اين طريق به دست مي‏آورد استفاده مي‏كند.

ببينيد چه‏طور مي‏خواهد بگويد كه بين فاعل و بين غايت هيچ فرقي نيست و احتياجي نيست كه ما غرض را خارج بگيريم و بكاربردن و انجام اين فعل را مبتني بر تصور و تصديق قبلي بدانيم، نه احتياج ندارد. در اين‏جا مثال را اين‏طور زده مي‏گويد: اين از مواردي است كه مطلب ما را حل مي‏كند كه بعد از آن‏كه نفس عالم به خود شد و به قواي بدن و آلات بدن از حواس ظاهره و حواس باطنه عالم شد و اين علمش علم حضوري و اشراقي بود ديگر بعد از استعمال و بكاربردن اين آلات، اين فعل از خود

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 209 *»

نفس انبعاث پيدا مي‏كند بدون تصور خود اين فعل و بدون تصور استعمال اين آلات و بدون احتياج به تصديق به فايده آن قبل از استعمالات، اين‏ها همه مطلب ما را نشان مي‏دهد. بعد سخن را در اين زمينه طولاني مي‏كند كه ما كار نداريم تا اين‏كه اين نتيجه را مي‏گيرد مي‏گويد: «فينبعث ذلك الاستعمال» حالا كه اين آلات را به‏كار مي‏برد اين استعمال از كجا انبعاث پيدا مي‏كند؟ «عن عشق ذاتها» از عشق به ذاتش. چون نفس خودش را دوست دارد «و عين الشوق الذاتي لها» از خود شوق ذاتي نفس «الي كمالها الاقصي» چون مي‏خواهد به كمال اقصاي خود برسد شوق دارد به اين كمال برسد، اين آلات ادراكي را به‏كار مي‏برد. و همچنين «الي التشبه بما فوقها» شوق ذاتي براي نفس است كه تشبه به ما فوقش پيدا بكند «فلايكون مسبوقاً بتصور ذلك الفعل» حالا ببينيد نفس اين فعل را اين‏جا انجام مي‏دهد اما قبلاً بخواهد تصوري از اين فعل داشته باشد، نه تصوري لازم نيست. مي‏خواهد علم سابق بر مشيت و اراده را نفي كند. مي‏گويد: هيچ اشكال ندارد نفس اين كار را انجام مي‏دهد بدون اين‏كه قبل از انجام اين كار تصوري از اين كار و تصديقي بر فايده اين كار در او موجود باشد نه! بدون آن تصور و تصديق، آلات ادراكي خود را به‏كار مي‏زند به چه منظور؟ اين فعل فقط از اين‏جا سرچشمه گرفته كه چون نفس عاشق خودش است و به كمالات خودش شوق دارد از اين جهت مي‏گويد: براي تشبّه به مافوق خودم و فراهم‏كردن كمال بيشتر من بايد اين كار را انجام بدهم اين كار را انجام مي‏دهد، ديگر در نفس تصوري تصديقي سابق بر اين فعل وجود ندارد.

تا اين‏كه مي‏گويد: «و من هيهنا يتفطّن اللبيب بانّ غاية جميع المحرّكات من القوي العالية و السافلة من تحريكاتها هو الواجب تعالي» مي‏گويد: از اين بيانات ما شخص متفطن و شخص لبيب و عاقل نتيجه مي‏گيرد كه محركات كه سلسله‏وار هستند، فرض بفرماييد نفوس محرّك موادّند و همچنين همين‏طور بياييد تا درجات پايين، از بالا گرفته

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 210 *»

تا پايين اين محرّكات كه مواد و مراتب را تحريك مي‏كنند تا كارهايي انجام بشود، اين‏ها همه به واجب‏الوجود متصل مي‏شوند محرك همه محركات واجب‏الوجود مي‏شود چون او كمال شوق ذاتي به خودش دارد و خودش عين كمال است. او به واسطه شوق به خودش و به تبع شوق به خودش، تمام اين تحريكات را او دارد سرسلسله جنبان ذات خداوند است كه سرسلسله تمام محركات ذات خداوند و واجب‏الوجود است. غايت جميع محركات از قواي عاليه گرفته تا قواي سافله همه و همه در اين تحريكات مواد مادون خود همه و همه، واجب تعالي است «فيكون غايةً بهذا المعني ايضاً» به اين معنا هم خدا غاية الغايات است و غايت است. پس ملاصدرا سه معنا براي غايت بودن خدا ذكر كرد كه خدا به سه معنا غايت است بلكه غاية الغايات است.

آن‏وقت مي‏گويد: «و بهذا يعلم سرّ قولهم لولا عشق العالي لانطمس السافل»([125]) از همين بياني كه ما كرديم روشن مي‏شود سرّ قول ايشان كه مي‏گويند: اگر عشق عالي نباشد سافل منطمس مي‏شود و محو و نابود مي‏شود، همين است كه عالي چون عاشق سافل است؛ يعني عاشق ذات خودش است و بالتبع به سافل توجه دارد كه سافل هم به كمال او برسد. اين معناي همين است كه ما گفتيم كه تمام حركاتي كه در سافل ديده مي‏شود و كمالاتي كه براي او فراهم مي‏شود برگشت مي‏كند به اينكه از دست عالي است و توجه او است كه او به خودش توجه كرده اين هم بالتبع مورد توجه او قرار گرفته است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 211 *»

 

درس    104

 

 

(شنبه / 30 شوال / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه عبارات ملاصدرا در پاسخ از اشكالات مسأله غايت بودن ذات

r اشكال اول و پاسخ آن

r اشكال دوم و پاسخ آن

r نتيجه نظر ملاصدرا: ذات خداوند هم فاعل و هم غايت است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 212 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد مسأله محبت خدا به خلق و خلق به خدا و مسأله اين‏كه محبت، غايت خلقت است و مباحثي كه قبلاً عرض شده بود اقتضا مي‏كرد كه نظر حكما و عرفا هم كاملاً  گفته شود و در يادداشت‏ها باشد از اين جهت از كلمات ملاصدرا استفاده شد و تتمه كلام ايشان را در همين زمينه مي‏خوانيم و اين سؤال و جواب در زمينه غايت است و اين‏كه چطور نعوذباللّه ذات خداوند از نظر اين‏ها غايت قرار مي‏گيرد عباراتي را از ايشان نقل كرديم البته تمام جواب را نقل نمي‏كنيم قسمت‏هايي كه مورد بحث است و آنچه لازم است كه در نظر داشته باشيد شايد بيشتر از يكي دو روز ديگر نباشد.

بعد از آن عباراتي كه نقل شد تا اين‏كه در اين زمينه متذكر اشكالاتي مي‏شود و خودش به عنوان ان قلت اشكالاتي را متذكر مي‏شود و بعد جواب مي‏گويد از جمله مي‏گويد: «فان قلت كيف يكون علمه تعالي بالنظام الخير و هو عين ذاته علّة غائيّة و غرضاً في الايجاد و العلّة الغائيّة كما صرحوا به هي ما يقتضي فاعليّة الفاعل فيجب ان‏يكون امراً غير الفاعل ضرورة مغايرة المقتضي و المقتضي» اول اشكالي كه مي‏شود و خودش ذكر مي‏كند اين است كه شما گفتي كه علم خدا به نظام خير همين علم، علت غائيّه است و از طرفي ثابت شده كه اين علم خدا به نظام خير عين ذات خدا است آن‏وقت اگر بخواهد همين غايت و غرض در ايجاد باشد و حال آن‏كه همه تصريح كرده‏اند كه علت غائيّه آن است كه اقتضا مي‏كند فاعليت فاعل را؛ يعني غايت فاعل را

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 213 *»

وامي‏دارد و غرض فاعل را وامي‏دارد به فاعليت و انجام فعل، آن‏وقت اگر بخواهد خود ذات خدا كه عين علم به نظام خير است خودش علت هم باشد و غرض هم باشد، علت غائيّه باشد و غرض باشد، لازم مي‏آيد كه يكي باشد هم فاعل و هم غايت يكي باشد هم علت فاعليه هم علت غائيّه يكي باشد و حال آن‏كه طبق حرف همه علت غائيّه بايد امري غير فاعل باشد چرا؟ چون بين مقتضي و مقتضي مغايرت است حتماً بايد غير هم باشند و علت غائيّه آن است كه اقتضا كند فاعليت فاعل را. پس بايد دو چيز باشند مقتضي غير مقتضي باشد و مقتضي غير مقتضي؛ اين اشكال.

«قلت كثيراً ما يطلقون الاقتضاء و يريدون به المعني الاعمّ و هو مطلق عدم الانفكاك» در جواب مي‏گويد: بيشتر جاها كلمه اقتضا را به‏كار مي‏برند اما يك معناي اعمّي را اراده مي‏كنند كه ممكن است مقصودشان از «اقتضا» عدم الانفكاك باشد؛ يعني بين شي‏ء و شي‏ء وقتي كه انفكاك نبود از آن به اقتضا تعبير مي‏آورند. «اعتماداً علي فهم المتدرّب في العلوم» چون اعتماد مي‏كنند بر ذهن كسي كه در علوم و رشته‏هاي علمي كار كرده «كيف و لم‏يقم برهان و لاضرورة علي انّ الفاعل و الغاية يجب ان‏يكونا متغايرين بل قديكون و قد لايكون» مي‏گويد: هيچ برهاني اقامه نشده و هيچ ضرورت و اجماعي بر اين نيست كه فاعل و غايت حتماً بايد با يك‏ديگر مغاير باشند بلكه گاهي مغايرند گاهي نه، مغاير نيستند و عين يك‏ديگرند. «فانّ الفاعل هو ما يفيد الوجود و الغاية ما يفاد لاجله الوجود سواء كان نفس الفاعل او اعلي منها» فاعل آن است كه افاده وجود مي‏كند وجود مي‏دهد، اما غايت آن است كه به جهت او وجود داده مي‏شود حالا خواه غايت همان نفس فاعل و خود فاعل باشد يا اعلاي از فاعل باشد. «و لو كانت الغاية قائمة بذاته او كانت يصدر عنها امر لكانت فاعلاً و غايةً» حالا اگر ما غايتي در نظر گرفتيم كه اين غايت خودش قائم به ذاتش است و طوري است كه از خود آن ذات چيزي سرچشمه مي‏گيرد، بنابراين اگر گاهي اين‏طور بود و يك علت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 214 *»

غائيّه به اين‏طور بود پس هم فاعل است و هم غايت. «فذات الباري علّة فاعليّة من حيث انّه يفيد وجودها ما يوجد عنه و علّة غائيّة من حيث انّه افادته الوجود لاجل علمه بنظام الخير فيه الذي هو عين ذات المعشوقة لذاته» ذات خداوند متعال علت فاعليه است از اين حيث كه اين ذات افاده مي‏دهد وجود آنچه را كه از اين ذات موجود شده؛ يعني وجود را همين ذات مي‏دهد به آنچه كه موجود شده است از اين جهت مي‏شود علت فاعلي. و همين ذات علت غائيّه است چرا؟ از اين جهت كه حالا كه افاده وجود كرده و ذات او وجود را به اين خلق فايده داده، از اين جهت بوده كه به نظام خير در رتبه ذاتش عالم بوده كه اين علمش به نظام خير همان عين ذات او است و اين نظام خير و علم به نظام خير، همان ذاتي است كه مورد عشق خود و محبت خودش است. پس به اين اعتبار علت غائيّه هم هست. اين اشكال اول كه اين‏طور جواب داد.

البته ما اين بحث را از اين جهت ذكر مي‏كنيم كه عرض كردم چون اجمالاً تمام جوانب بحث قبلاً از نظر مكتب بزرگان بيان شده، از نظر اين‏ها هم روشن بشود. البته علت فاعليّه و غائيّه براي يك شي‏ء يك چيز باشد، اين معلوم است اجمالاً بيان شد و مانعي ندارد بلكه علت غائيّه اعتباراً و رتبةً مقدم بر علت فاعليّه است اما چون ذات خداوند بذاته فاعل نيست و در رتبه فعل، فاعل است پس ذات نه علت فاعليّه است نه علت غائيّه، در رتبه فعل به نفس فعل فاعل است و در رتبه فعل به نفس فعل غرض و غايت است و مانعي ندارد كه ما بگوييم علت فاعليّه و علت غائيّه يكي است اما بالحقيقة و بدون حيث نمي‏شود باشند، بي‏جهت و بدون اعتبار و حيث نمي‏توانيم اسم‏گذاري كنيم. هر موجودي علت فاعليش و علت غائيش و علت مادّيش و علت صوريش همه در رتبه خودش است هيچ ربطي به ذات فاعل و موجد ندارد كه در بحث‏ها اجمالاً روشن بوده و از اشتباهات اين‏ها است كه اجمالاً بحث شد. و اما اين‏كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 215 *»

با مكتب حق چقدر فرق دارد بيان مي‏شود؛ اين يك اشكال.

اشكال ديگري كه پيش مي‏آيد و خودش ذكر كرده اين است كه مي‏گويد: «فان قلت الغاية و ان كانت بحسب الشيئيّة متقدّمة علي الفعل ولكن يجب ان‏يكون بحسب الوجود متأخّرة عن الفعل مترتّبة عليه فلو كان الباري فاعلاً و غايةً يلزم ان‏يكون متقدماً علي ساير الاشياء و متأخراً عنها فيكون شي‏ء واحد اول الاوائل و آخر الاواخر» اين هم يك اشكال است كه مربوط مي‏شود به رابطه بين فاعل و غايت از حيث تقدم و تأخر. اين اشكال ناظر بر اين است كه غايت به حسب شيئيت و لحاظ خودش، وقتي‏كه آن را ابتداءً ملاحظه مي‏كنيم متقدم بر فعل است و قبل از فعل است. فرض بفرماييد نجار كه مي‏خواهد اين ميز را بسازد براي اين كار غايت در نظر دارد و آن غرض و مقصدش مقدم بر فعل است، بايد آن غرض و قصد باشد بعد اين فعل انجام بشود اما حالا آن غرض كي وجوداً تحقق پيدا مي‏كند؟ وقتي‏كه اين فعل انجام شود آن‏وقت اين مقصود انجام مي‏شود. پس غايت از حيث شيئيت مقدم است و از حيث وجود و تحققِ در خارج متأخر از فعل است. حالا اگر بنا باشد خداوند ذاتش فاعل باشد و همان ذات غايت باشد، پس بايد به حسب الشي‏ء وقتي‏كه مي‏خواهد آن را ايجاد كند خلقت را ايجاد كند به حسب شيئيت و واقعيت، خودش بايد بر خلق و فعلش متقدم باشد و به حسب تحقق در خارج چون غايت است بايد بعد از فعل در خارج متحقق بشود بايد متأخر از خلقش باشد، پس لازم مي‏آيد خدا هم مقدم بر خلق باشد هم مؤخر از خلق باشد، هم اول باشد و هم آخر باشد، هم قبل از خلق باشد هم بعد از خلق باشد اين مشكل پيش مي‏آيد. اگر براي خودش فاعل و غايت باشد لازم مي‏آيد كه متقدم بر ساير اشياء باشد و متأخر از ساير اشياء باشد آن‏وقت يك شي‏ء هم اول الاوائل باشد هم آخرالاواخر باشد اين اشكال پيش مي‏آيد.

«قلت تأخّر الغاية عن الفعل و ترتّبها عليه انّما يكون اذا كانت من الكائنات و امّا

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 216 *»

اذا كانت اعلي من الكون فلا» مي‏گويد: تأخر غايت از فعل و ترتب غايت بر فعل اين‏كه مي‏بينيم مقصد بعد از فعل به دست مي‏آيد، اين وقتي است كه اين غايت از كائنات باشد؛ يعني از مخلوقات باشد و اما وقتي كه از كون و مخلوقات بالاتر باشد اين بحث لازم نمي‏آيد. «لانّ المعلول منقسم الي مبدع و محدث» معلول دو قسم است: يك قسم مبدع و ابداع است يك قسم احداث است. «و الغاية في القسم الاوّل يقترن مع المعلول ماهيةً و وجوداً باعتبارين» غايت در قسم اول مقترن با معلول است همراه با معلول است هم از حيث ماهيت و شيئيت هم از حيث وجود، با هم است. در باره ابداع تقدم و تأخر ديگر معنا ندارد. «و في القسم الثاني يتأخّر عنه وجوداً» اما وقتي‏كه معلول و مخلوق احداث باشد و محدث باشد، البته در وجود از او متأخّر است و بعد از فعل است. «و ان تقدّمت عليه ماهيّةً» اما از حيث ماهيت و شيئيت، غايت مقدم بر آن فعل و بر آن و معلول است. بعد چون اين خيلي بيان مجملي است مي‏گويد: «هذا ما ذكروه في الكتب» اين را جواب داده‏اند اما اين جواب به دل خودش هم نمي‏نشيند.

بعد جوابي كه خودش در اين اشكال مي‏دهد تحقيقي است به اين شكل «و انا اقول يا اخا الحقيقة ـ اصطلاحات خودش است ـ انّ العلّة الغائية في الكائنات يعني القريبة منها لا الغاية القصوي فانّها في الكلّ هي ذات الباري جلّ مجده اذا تأمّلت فيها فهي في الحقيقة عين العلّة الفاعليّة دائماً» مي‏گويد: علت غائيّه در كائنات و موجودات و مقصود از علت غائيّه كه فعلاً دارد ذكر مي‏كند مي‏گويد مقصودم از آن، علت غائيّه قريبه است؛ يعني فرض بفرماييد علت غائيّه در غذاخوردن سيرشدن است اين علت قريب است، علت غائيّه قريب و نزديك مقصود است نه دور و غاية القصوي آن نه، كه اگر غاية القصوي را در نظر بگيريم ذات خدا است؛ يعني هركس هركاري كه مي‏كند غاية القصوي و مقصود نهايي او ذات خدا است اگر مي‏خورد غايت نهايي ذات خدا است اگر مي‏خوابد غايت نهايي ذات خدا است، در غاية القصوي هيچ بحث نداريم؛

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 217 *»

يعني مقصد نهايي در آن بحث نيست در اين قسم در همين غايت‏هاي قريبه بحث است حالا مي‏خورد چرا؟ چون سير مي‏شود مثلاً، اين مي‏شود غايت قريب. مي‏گويد: علت غائيّه در كائنات ـ و مقصود همين علت غائيّه قريبه است نه غاية القصوي و آن غايت نهايي چون غايت نهايي در كلّ خلق در جميع افعالشان و همه حركات و سكناتشان در همه و همه ذات خداوند جلّ مجده است او نه، غاية القصوي را كار نداريم همين غايت‏هاي قريبه را در نظر بگيريد كه فعل‏ها براي اين غايت‏هاي قريب انجام مي‏شود. وقتي‏كه در اين علت‏هاي غائيّه قريبه تأمل كني مي‏بيني در حقيقت هميشه خود علت فاعليه است.

حالا مثال مي‏زند: «فانّ الجائع اذا اكل ليشبع فحاول ان‏يستكمل له وجود الشبع فيصير من حدّ التخيّل الي حدّ العين» شخص گرسنه وقتي كه غذا مي‏خورد براي اين‏كه سير بشود، مقصودش اين است كه يك استكمال وجودي پيدا بكند به واسطه اين شبع به واسطه اين سيري، كمالي براي خود كسب كند و در عالم تخيّل الآن اين غايت و علت غائيّه موجود است مي‏داند كه اگر بخورد سير مي‏شود و اين كمال برايش فراهم مي‏شود الآن اين علت غائيّه در او موجود است اما به شكل تخيّل، بعد كه مي‏خورد آن كمال از حد تخيل مي‏آيد به حد وجود و تحقق. پس سيرشدن اين يك كمال موجود بود اما براي انسان موجود تخيلي بود و حالا موجود عيني شد، تا خورد و سير شد همان شبع كه علت غائيّه بود و در عالم تخيل بود و تخيل هم كه عين ذات خود انسان است در خود انسان موجود بود، همان باز موجود است اما بين اين دو وجود فرق است: يكي وجود خيالي، يكي وجود عيني و خارجي است. پس مي‏خورد براي اين‏كه آن كمال از حد تخيل به حد عين و تعين برسد و عينيت پيدا كند. «فهو من حيث انّه شبعان تخيّلاً هو الذي يأكل ليصير شبعان وجوداً» پس همين شبع از حيث اين‏كه سير بود و در عالم تخيل سيري براي او كمالي بود و مي‏دانست، اين را در عالم تخيل داشت

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 218 *»

كه رفت سراغ نان همان شخصي كه در عالم خيال سير بود و سيري را كمال مي‏يافت، همان حالا رفت خورد تا همان‏طور كه تخيلاً سير بود حالا وجوداً سير بشود. پس در واقع علت غائيّه و علت فاعليه يكي است.

اين‏طور اشخاص را بايد دست و پايشان را ببندند نان هم بگذارند جلويشان بگويند تو كه سيري چه مي‏خواهي بكني؟! ديگر تو كه ذاتت همين است؟ «فالشبعان تخيّلاً هو العلّة الفاعليّة و الشبعان وجوداً هو العلّة الغائيّة» پس سير تخيّلي علّت تخيلي است و سير وجودي علت غايي مي‏شود هر دو سير يكي هستند. پس علت فاعلي و علت غايي يكي است. «فالاكل صادر من الشبع و مصدر للشبع» پس اكل و خوردن از شبع و سيري سرچشمه گرفته چون سير بود سير تخيلي خورد، ديگر در عالم خيال سيري را براي خود كمال مي‏دانست همان سيري تخيلي چه شد؟ باعث شد كه اكل شروع بشود خوردن انجام بشود. پس خوردن كه فعل است اين خوردن از شبع تخيلي صادر شد و باز خود همين اكل منشأ و مصدر است براي پيدايش سيري وجودي، مي‏خورد سير مي‏شود وجوداً. پس اكل از شبع صادر شده و براي شبع مصدر است. «و الاكل صادر من الشبع و مصدر للشبع ولكن باعتبارين مختلفين» پس شبع دو اعتبار دارد يعني شبع و سيري تخيلي باعث مي‏شود كه اكل صادر بشود اكل پيدا بشود، اكل كه پيدا شد سيري وجودي هم پيدا مي‏شود. پس در واقع به دو اعتبار مختلف اكل صادر از شبع و مصدر شبع است. «فهو باعتبار الوجود العلمي فاعل و باعتبار الوجود العيني غاية» پس اين شبع به اعتبار وجود علمي كه در عالم تخيل بود فاعل مي‏شود، به اعتبار وجود عيني و در خارج غايت است.

اين را در باره مخلوق مثال مي‏زند بعد در باره خالق مي‏گويد: «و امّا في الواجب تعالي» در باره مخلوق مي‏بينيم كه يك قدري تبايني پيدا شد آنجا اجمالاً در عالم تخيل بود بعد در عالم وجود آمد اما درباره خدا مي‏گويد: اصلاً هيچ تباين ديگر نيست چون

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 219 *»

براي خدا عالم خيال و عالم وجود و تحقق نيست، خدا مراتب ندارد كه نفسي داشته باشد بعد بخواهد در عالم نفس اين نظام احسن را تخيل كند و بعد اين نظام احسن كه تحقق پيدا كرد مثل سيري باشد كه بعد براي او وجود پيدا بشود. نه خداوند يك ماهيتي است كه عين انيّت او است و مراتب براي او نيست روي اين جهت براي او تخيل و وجود دو چيز باشد! چنين نيست. وقتي‏كه دو چيز نبود پس همان ذات، غايت است همان ذات هم فاعل است. «و امّا في الواجب تعالي فلا مغايرة بينهما اصلاً» در باره خدا بين غايت و فاعل ديگر هيچ مغايرت نيست. «فانّه عزّوجلّ لمّا كان ماهيّته انيّته كان الفاعل و الغاية فيه امراً واحداً بالذات و بالاعتبار جميعاً» در خلق البته بالاعتبار مختلف شد در خلق فاعل و غايت به اعتبار مختلف شد اما در ذات و حقيقت يكي بود. شبع خيالي با شبع وجودي اعتباراً دو چيز است به اعتبار تخيل و به اعتبار تحقق و عينيت اما به اعتبار ذات خود اين شخص يك چيز است، ديگر در خداوند هم به اعتبار ذات و هم به اعتبار اعتبار هر دويش يكي است.

مي‏گويد: اما در واجب تعالي مغايرتي بين فاعل و غايت نيست اصلاً. پس خداوند چون ماهيت او انيت او است و براي او انيّتي غير ماهيت او نيست؛ يعني وجود و ماهيتش يكي است در مقامي حق و در مقامي ماهيت دو چيز نيست، خدا وجودش عين تحققش است و تحققش عين ماهيتش است. چون اين‏ها بين ماهيت و وجود فرق مي‏گذارند، بين ماهيت و تحقق فرق مي‏گذارند، بين شيئيت و تحقق فرق مي‏گذارند اما در باره خدا ديگر نمي‏توانند فرق بگذارند، نمي‏توانند بگويند وجودي عارض بر ماهيت شد مثل خلق. اين‏جا در انسان، وجود عارض بر ماهيت شده و ماهيت انسان در عالم موجود شده است اما خدا كه اين‏طور نيست. وقتي‏كه بحث مي‏كنند كه وجود زائد بر ماهيت است و تحقق عارض بر ماهيت مي‏شود آنجا مي‏گويند: «و الحقّ انيّته ماهيّته» انيت حق، وجودش، تحققش، همان ماهيتش است نه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 220 *»

اين‏كه ماهيتي بود بعد وجودي عارض بر آن بشود و بعد تحقق عارض بر ماهيت بشود تا بتوانيم در خدا دو چيز تصور كنيم: وجود و ماهيت، چيستي و هستي، در خدا اين‏طور نمي‏شود گفت كه وجودش عين چيستي است؛ يعني هستيش عين چيستي او است و چيستيش عين هستيش است روي اين جهت كه براي خدا اعتبار ماهوي و اعتبار وجودي نيست و به دو اعتبار نمي‏شود خدا را اعتبار كرد، به اين جهت فاعل و غايت در خدا يك چيز است هم بالذات هم بالاعتبار، هم واقعاً و خارجاً، هم اعتباراً و ذهناً جميعاً يك چيز است.

وقتي اين مطلب دانسته شد حالا مي‏گويد: تو وحشت كردي از اين‏كه خدا اول‏الاوائل باشد و آخرالاواخر باشد؟ چه مانعي دارد خدا به حسب ذات اول‏الاوائل و آخرالاواخر باشد؟ در قرآن هم كه گفته است هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن.([126]) آري! خدا اول‏الاوائل است اما به ظهورش و آن ظهور ذات خدا نيست آخرالاواخر است به ظهورش و آن ظهور ذات خدا نيست. اما اين، خدا را از حيث ذات اول‏الاوائل و آخرالاواخر معرفي مي‏كند. «ثمّ اقول انّ الواجب تعالي اوّل‏الاوائل من جهة وجود ذاته و كونه علّةً فاعليّةً لجميع ماسواه و علّةً غائيّةً و غرضاً لها» خدا اول‏الاوائل است از جهت وجود ذاتش، ذاتش قبل از همه اشياء است مثلاً و از جهت اين‏كه براي جميع خلق علت فاعليّه است پس باز ذاتش اول‏الاوائل است و همچنين علت غائيّه و غرض خلق است و علت غائيّه و غرض قبلاً وجود دارد ديگر قبلاً هست كه به جهت او فعل انجام مي‏شود به اين اعتبار ذات خدا نعوذ باللّه از نظر ايشان اول‏الاوائل است. «و هو بعينه آخرالاواخر من جهة كونه غايةً و فائدةً يقصده الاشياء و يتشوّق اليه طبعاً و ارادةً لانّه خير المحض و المعشوق الحقيقي» همچنين خدا به ذاتش نعوذ باللّه آخرالاواخر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 221 *»

است چرا؟ از جهت اين‏كه غايت و فائده‏اي است كه تمام اشياء آن غايت و فايده را در نظر دارند، در مسيرشان و حركتشان و سكنتشان هرچه، در تمام افعالشان چون ذات خدا را در نظر دارند و آن فائده را مي‏خواهند به دست بياورند، پس مي‏شود آخرالاواخر. و همچنين همه موجودات شوق به سوي او دارند ـ حالا اين شوق طبعي و يا ارادي باشد ـ چون او خير محض است و معشوق حقيقي اشياء است.

«فمصحّح الاعتبار الاوّل نفس ذاته و مصحّح الاعتبار الثاني صدور الاشياء عنه علي وجه يلزمها عشق يقتضي حفظه كمالاتها الاوليّة و شوق الي تحصيل ما يفقد عنها من الكمالات الثانويّة» پس اين‏كه مي‏گوييم خداوند اول الاوائل است اين اعتبار مصحح مي‏خواهد، چه چيز تصحيح اين اعتبار را مي‏كند؟ يعني چه چيز باعث مي‏شود كه ما درست گفته باشيم كه خدا اول الاوائل است؟ مصحح اين اعتبار و اين لحاظ چيست؟ مصحّح نفس ذات خدا است خود ذات را كه در نظر بگيريم مصحّح اين است كه بگوييم اول الاوائل است. و اما مصحّح اعتبار دوم از اين جهت مصحّح است كه اشياء چون صادر از او شده‏اند و از او سرچشمه گرفته‏اند به طوري كه عشق لازمه آن اشياء شده عشقي كه كمالات اوليه آن‏ها را حفاظت كند، آن كمالاتي را كه از ذات او همراه خودشان آورده‏اند آن‏ها را خدا برايشان حفظ كند و نگه‏دارد و همچنين شوق به سوي تحصيل آنچه از كمالات ثانويّه كه فاقد آن هستند، آن را به دست بياورند، پس به اين اعتبار «غايت» مي‏شود، به اين اعتبار آخر الاواخر مي‏شود كه همه اشياء رو به سوي او دارند و طالب او هستند تا كمالات اوليّه‏اي را كه از ذات خدا آورده‏اند براي خودشان داشته باشند و همين عشق، اين كمالات را حفظ كند و شوق تحصيل آنچه را كه از كمالات ثانويّه فاقدند به دست بياورند چرا؟

«ليتشبّه بمبدئها بقدر الامكان» تا اين‏كه بتوانند شبيه به مبدء خود شوند به قدر آنچه برايشان ممكن است. «كما اشير في قوله تعالي» همان‏طور كه در اين آيه اشاره

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 222 *»

شده «هو الّذي اعطي كلّ شي‏ء خلقه ثمّ هدي»([127]) خدا است كه اعطا فرموده خلقش را آنچه كه به آن‏ها داده از كمالات اوليّه ثمّ هدي بعد هدايتشان مي‏كند براي به دست آوردن كمالات ثانويه كه فاقد آن هستند. پس به اين اعتبار آخر الاواخر است و آنچه مصحح اين اعتبارها است همين است كه همه خلق رو به او هستند و به سوي او در حركت‏اند و مي‏خواهند به او برسند. اين‏ها عباراتي در اين زمينه بود و دو اشكال بود كه مطرح شد و اجمالاً جوابش بيان شد تا ان‏شاءاللّه دنباله سؤال.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 223 *»

 

درس    105

 

 

(يكشنبه / 1 ذيقعده / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه عبارات ملاصدرا در پاسخ از اشكالات مسأله غايت

r اشكال سوم و پاسخ آن

r نتيجه نظريه ملاصدرا: خداوند غايت است به هر دو معناي غايت

r نظريه ملاصدرا در اين مسأله به تعبيرات عرفاني ذيل حديث «كنت كنزاً مخفياً»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 224 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد اشكالاتي در اين مسائل مطرح است كه ملاصدرا به بعضي از آن‏ها اشاره كرد و ما هم بعضي از آن اشكالات را ذكر كرديم، يكي دو مورد ديگري است كه عرض مي‏شود مي‏گويد: «فان قلت انّ الحكماء قد استنكفوا عن القول بكون افعال اللّه تعالي معلّلة بالغرض و الغاية فكيف يحصل الموافقة بين كلامهم و ما ذكرته من اثبات الغاية فيها» اگر كسي اشكال كند كه حكماء همه متفق‏اند بر اين‏كه افعال خداوند معلّل به غرض و غايت نيست؛ يعني براي افعال خدا نمي‏شود پرسيد چرا؟ به چه غرض؟ براي چه مقصد خدا اين كار را انجام داده؟ اين را همه قبول دارند همه حكما گفته‏اند كه افعال خدا معلل به غايت نيست و تو تعريف كردي كه براي افعال خدا غرض و غايت است كه عبارت است از ذات خودش. پس اين‏ها با هم نمي‏سازد و كلام تو هم با كلام حكما نمي‏سازد.

اگر كسي اين اشكال را بكند مي‏گويد: «قلت مرادهم من الغاية المنفيّة عن فعله هي ما يكون غير نفس ذاته تعالي من كرامة او محمدة او ثناء او ايصال نفع الي الغير او غير ذلك من الاشياء المترتبة علي الفعل من دون الالتفات اليها من جناب القدس» مي‏گويد در جواب اشكالت مي‏گويم: مقصود حكما از اين‏كه براي فعل خدا غرض و غايتي نيست اين است كه يعني غايتي و غرضي غير ذات مقدسش نيست از قبيل كرامت؛ يعني بزرگواري يا ثناگويي و يا رساندن نفعي به غير و يا ساير اشيائي كه مترتب

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 225 *»

بر فعل مي‏شود، بدون اين‏كه از جناب قدسش توجهي به ذات باشد غير توجه به خودش توجه به امور ديگري باشد، البته اين مي‏شود غايت و غرضي غير ذاتش، و حكماء اين را نفي مي‏كنند، يك‏چنين غرضي را گفته‏اند در افعال خدا وجود ندارد. «بل كلّ فاعل لفعل فليس له غرض حقّ في ما دونه و لا قصد صادق لاجل معلوله لانّ كلّ ما يكون لاجله قصد يكون ذلك المقصود اعلي من القصد بالضرورة فلو كان الي معلول قصد صادق غير مظنون لكان القصد معطياً لوجود ما هو اكمل منه و هو محال» مي‏گويد: بلكه هر فاعلي براي هر فعلي كه ما در نظر بگيريم غرضِ حق و درست و غايت مقصود واقعي، در مادون خودش ندارد و قصد صادق و درستي براي معلولش و مفعولش در او نيست كه يك قصدي باشد كه به معلول برگردد چرا؟ به جهت اين‏كه هرچه براي او قصد و غايتي باشد آن‏وقت آن مقصود اعلي خواهد بود از خود قصد و قاصد قطعاً بالضروره و خواه و ناخواه. پس اگر كسي معلول قصد صادقي باشد، قصد واقعي، غرض واقعي، نه غرض‏هاي خيالي نه غرض‏هاي مظنون وهمي، نه، واقعاً نسبت به معلولي قصد و غرضي داشته باشد خواه و ناخواه آن قصد و آن مقصود آن غرض، در نتيجه به او عطاكننده خواهدبود وجود آنچه را كه از او بالاتر و كامل‏تر است، بايد چيزي اعطا كند؛ يعني از بركت معلول براي ذات علت استكمال فراهم مي‏شود و اين محال خواهد بود.

آن‏گاه به‏طور مفصل در بحث غايات وارد مي‏شود و بحث مي‏كند كه چون بحث غايت در اين قسمت‏ها و در اين زمينه بالاصاله مورد بحث ما نيست از اين جهت از اين قسمت از كلامش مي‏گذريم و با اين‏كه در آخر قسمت‏هاي بحث است مي‏گويد: «فكما ينتهي سلسلة العلل الفاعليّة الي الواجب تعالي كذلك ينتهي سلسلة الغايات الي الغاية القصوي التي هي ذاته تعالي» پس همان‏طور كه سلسله علل فاعليه در جميع افعال به ذات خداوند منتهي مي‏شوند و براي علت‏هاي فاعليه علة العلل مي‏شود، همين‏طور

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 226 *»

سلسله غايات هم به همان ذات منتهي مي‏شود؛ يعني علت‏هاي غائيّه هم به غاية القصوي و نهايت غايات و غايت نهايي منتهي مي‏شود كه عبارت از ذات خدا است پس او هم علت نهايي فاعلي، و هم علت نهايي غايي براي موجودات و اشياء است. «فاللّه هو الاوّل و الآخر منه ابتداء الامر و اليه ينساق الوجود» پس آن خداوند اول است و آخر است از او امر خلقت و امر موجودات وجود گرفته و سرچشمه گرفته و وجود و هستي آن‏ها به سوي او برمي‏گردد و سوق و عودشان به سوي خدا است. «فقد تحقّق و تبيّن من تضاعيف ما ذكرناه انّ الباري تعالي هو الغاية القصوي بالمعنيين و الفرق بينهما انما هو بحسب الوجود العيني لذاته و التحقّق العرفاني لغيره» از آنچه گفته شده، آشكار مي‏شود كه خدا غايت قصوي و غايت نهايي است به هر دو معنا كه قبلاً ذكر شد و فرق بين اين دو معنا به حسب وجود عيني براي ذات خدا است و به حسب تحقق عرفاني براي غير خدا است فرقشان از اين جهت است.

«يعني بذلك» مقصود اين است كه «انّه تعالي هو الاوّل بالاضافة الي الوجود اذ صدر منه و له الكلّ علي رتبة واحداً بعد واحد» مقصود اين است كه وقتي ذات خدا بالنسبه به وجود اشياء سنجيده بشود مي‏شود اوّل، چون وجود از او صادر شده و همه براي او است در ترتيبي كه دارند يكي بعد از ديگري، طبق اين نظام و ترتيبي كه برايشان هست و همه صادر از او هستند به اين اعتبار اوّل مي‏شود. «و هو الآخر بالاضافة الي سير المسافرين اليه فانّهم لايزالون مترقّين من منزل الي منزل الي ان‏يقع الانتهاء الي تلك الحضرة فيكون ذلك آخر السفر فهو آخر في المشاهدة اوّل في الوجود» و خداوند آخر است بالنسبه به سير مسافرين به سوي او. وقتي‏كه سير تكامل موجودات را به سوي او مي‏سنجيم مي‏گوييم آخر است چون همه خلق مرتب از منزلي به منزلي در ترقي هستند تا اين‏كه اين سفر به انتها مي‏رسد و در انتهاي آن به حضرت الوهيت و حضرت اله مي‏رسند. بعد آن خدا آخر سفر خواهد بود آخر مسافرت مسافر. پس بنابراين در

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 227 *»

مشاهده و شهود و عرفان و معرفت آخر است و در ابتداي وجود و سرچشمه گرفتن هستي از او اول است. «و انّ اللّه حيث انبأنا انّ غاية وجود العالم بالمعني الثاني قال كنت كنزاً مخفياً فأحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف فدلّنا انّ الغاية القصوي لوجود العالم هو اللّه معروفاً كما انّه الفاعل و العلّة الغائيّة له وجوداً».

مي‏گويد: چون خداوند ما را خبرداد و چون مي‏خواست به ما خبربدهد از غايت وجود عالم به معناي دوم، به معناي سير؛ يعني وقتي خلق سير كنند به كجا منتهي مي‏شوند مي‏خواست اين را به ما خبربدهد، غايت به معناي دوم را. غايت به معناي اول؛ يعني هدف از ايجاد، وقتي مي‏خواهد ايجاد كند خلق كند، بايد اول قبل از ايجاد غايت خلقت باشد بايد غايت و مقصود و غرض از موجود باشد كه همان ذات خودش باشد. چون ذاتش و آثار ذاتش را دوست دارد خلقت انجام مي‏شود اين مي‏شود غايت به معناي اول. غايت به معناي دوم اين است كه حالا خلقش را دوست دارد براي چه؟ و اين‏ها آخر چه مي‏شوند؟ … اين مي‏شود غايت به معناي دوّم.

پس براي خدا غايت است به دو معنا: يك معنا كه غرض از فعلش و غرض از ايجاد، خودش است چون قبل از ايجاد بايد اين غرض ايجاد باشد كه اول اين اشكال و سرچشمه اين سؤال همين بود كه اگر خلقت بالمشيه است بايد قبل از مشيت، علمي سابق بر مشيت باشد و آن مشكلات پيش مي‏آيد. حالا مي‏خواهد بگويد علم و مشيت و همه چيز، خود ذات است و غايت در خلقت كه بايد قبل از خلقت موجود باشد، اين تصميم يا غرض يا مقصود او، خود ذات است كه مي‏شود غايت به معناي اول. بعد غايت به معناي دوم؛ يعني سير خلائق به سوي خدا است و خداوند غايت سير تكاملي اين مسافرين و مخلوقين مي‏شود. حالا خدا چون خواست خبر بدهد به ما از غايت وجود عالم  ـ به معناي دوم غايت ـ فرمود كنت كنزاً مخفياً پس بنا بر اين كنت كنزاً مخفياً فأحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف خداوند براي وجود عالم من حيث

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 228 *»

المعروفيّه غايت نهايي مي‏شود به معناي دوم غايت، يعني خود ذات و حقيقت و وجودش را كه ملاحظه مي‏كنيم به معناي اول براي عالم هم فاعل است و هم علت غائيّه است. و من حيث المعروفيّه و المشهوديّه كه ملاحظه مي‏كنيم، خلق او را مشاهده مي‏كنند و عرفان به او پيدا مي‏كنند و به او وصل و اتصال پيدا مي‏كنند، مي‏شود غايت به معناي دوم.

«و دلّنا ايضاً علي بعض الغايات المتوسطة بقوله لولاك لما خلقت الافلاك» چون عرض كردم بين اين بحث كه ما يك قدري از حرف‏هايش را حذف كرديم درباره انواع غايات بحث مي‏كند و غايات متوسطه را ذكر مي‏كند كه به آن غايات در بين طريق و سير و سفر برخورد مي‏شود اين‏ها را غايات متوسطه اسم مي‏گذارد از اين جهت مي‏گويد: و خدا ما را دلالت كرد بر بعضي از غايات متوسطه بين خودش و خلق به اين‏كه فرمود لولاك لما خلقت الافلاك كه وجود مبارك محمّد9غايت متوسطه است و بايد از آن غايت گذشت و به «غاية الغايات» برسيم كه ذات خدا باشد. و حال آن‏كه نه! غاية الغايات هم «حقيقت محمديه»9است و همان‏طور كه «نهاية النهايات» است همان‏طور «بداية البدايات» است همان‏طور كه «اول‏الاوائل» است «آخرالاواخر» است، هرچه كه اين‏ها درباره ذات گفته‏اند و ذات را توصيف كرده‏اند در واقع درباره ظهور اوّلي و ظهور اتمّ و اكمل خداوندي است كه حقيقت محمديّه9باشدباز نه به آن معنايي كه آن‏ها مي‏گويند و باز نه به آن مبدئيّتي كه آن‏ها مي‏گويند و نه منتهائيّتي كه آن‏ها مي‏گويند، خلق آثار ايشانند ولي در جاهاي خودشان، و منتهي به ايشانند ولي در جاهاي خودشان، هيچ از جاي خودشان تكان نخورده‏اند، نه از ذات آن‏ها آمده‏اند و نه به ذات آن‏ها هم برمي‏گردند. خدا درجات بزرگان ما عالي است متعالي بفرمايد كه ببينيد در برابر چه اساس‏هايي اين بزرگواران ايستادند و چطور توحيد حق و مقامات و ظهورات الهيّه را به آن غايات، از اين همه ارجاس و انجاس پاك كردند و آن حقيقت و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 229 *»

واقعيتي را كه خدا در نظام هستي قرار داده بيان فرمودند. اللهم اجزهم عنّا خير الجزاء.

«فالغاية الاخيرة لوجود العالم انّما هي وجوده تعالي و لقاء اللّه عزّوجلّ» پس به اين معنا دو تا غايت مي‏شود. تمام سخن و لبّ كلام و تمام حرف‏هايي كه زده اين همه حرف‏ها برگشتِ به اين كلمه است: «فالغاية الاخيرة لوجود العالم انّما هي وجوده تعالي و لقاء اللّه عزّوجلّ» پس غايت اخيره و نهايت براي وجود عالم از حيث وجود و صدور وجود و از حيث انتهاي سير و كمال موجودات، همه و همه مي‏شود وجود خدا و لقاء خدا. وجودش مي‏شود معناي غايت به معناي اول، و لقائش و مشاهده و اتصال به او مي‏شود غايت به معناي دوم. «و لذلك بني العالم و لاجله نظم النظام و الي ذلك ينساق الوجود و انّ الي ربّك المنتهي» ديگر به آيه شريفه هم استشهاد مي‏شود «لذلك بني العالم» چون راه ندارد «لذلك بني العالم» براي اين كار عالم بنا شده «و لاجله نظم النظام» اين نظام براي اين برقرار شده «و الي ذلك» براي رسيدن به يك‏چنين هدفي هم «ينساق الوجود» وجود در حركت و رسيدن و انتظام يافتن است. اين آيه شريفه و انّ الي ربّك المنتهي([128]) را همان ذات خدا مي‏گيرد.

و حال آن‏كه خدا رد فرموده حتي الي اللّه ترجع الامور([129]) مثلاً و الي اللّه المصير([130]) داريم ولي همه ظهور به الوهيت ظهور به ربوبيت است و ظهور چون غير ذات شد پس الي ربّك المنتهي يعني «الي ظهور اللّه و ربوبيته المنتهي» و ظهور اللّه بربوبيّته محمّد و آل‏محمّد:هستند. از اين جهت در نوع آيات اين‏طوري آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه الشريف در قرآن محشي، الي ربّك را «الي امامك» معنا مي‏فرمايند در هر عصر و زماني انتها به‏سوي امام است به‏سوي ولي است و به‏سوي ظهور خدا است. «و اذا بلغ الكلام الي هذا المطلب الذي لم‏يره مثله اعين الانام» اين‏جا

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 230 *»

بايد گفت زكّي! «و اذا بلغ الكلام الي هذا» واقعاً مشايخ چه كرده‏اند كه به بركت ايشان شامل حال ما شده؟! و الاّ غير از اين باشد ما كه بماند اين‏قدر از ما گنده‏ترها، اين‏قدر از ما مستعدترها اين‏قدر حافظه‏دارترها اين‏قدر به حسب ظاهر صالح‏ترها با تقواترها خوشگل‏ترها پولدارترها همه و همه الآن اسير اين لاطائلاتند و در برابر اين لاطائلات زانو زده‏اند و اين‏ها را وحي منزل مي‏دانند اشراقات نوراني و عرشي مي‏دانند، آن‏وقت از بركت بزرگان، ما همه اين‏ها را اباطيل و كفر و زندقه مي‏دانيم. چه نورانيتي است كه خداوند به بركت بزرگان نصيب ما كرده! خدايا به حق محمّد و آل محمّد صلواتك عليهم اجمعين اين نعمت را از ما مگير! و روز به روز زياده فرما!

«و اذا بلغ الكلام الي هذا المبلغ الذي لم‏ير مثله اعين الانام فاعلم يا وليّي وفّقك اللّه انّ ما ذكرناه انما يكون في الغايات الحقّة المطلقة» هرچه در باره غايات بحث كرديم مراد غايات واقعيّه حقيقيّه و مطلقه است «و هيهنا غايات اخر وهميّة» و غاياتي هم هست كه بعضي‏ها براي خودشان خيال كرده‏اند و غايت انگاشته‏اند و دنبال آنند، «كما اشرنا اليها مجعولة زيّنت لطوائف من الناس» اين غايات زينت شده را فكرمي‏كنند غايات است «فهم السالكون اليها في لبس و عماية من غير بصيرة و دراية و هم كلّ الناس» كل مردم به سوي غايات وهميّه در حركتند «الاّ عباد اللّه المخلصين»([131]) بعد هم مقداري نصيحت دارد كه نخواستيم ديگر ما ذكر كنيم. تمام كلامش و مطالبش در اين زمينه اجمالاً در اين جواب و سؤال مربوط به بحث ما است. در اين مطالبي كه ما از او خوانديم در بيان محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا و اين‏كه سير به‏سوي خدا و غايت از نظر حكما چيست؟ و بيشتر به لسان حكمت بيان شده بود زيرا ايشان درست است كه بين حكمت و عرفان را مخلوط كرده اما بيشتر به حكمت تمايل دارد و بيشتر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 231 *»

به زبان حكمت حرف مي‏زند و در لابلاي سخن گاهي به تعبيرات عرفاني هم گفتگو دارد اما بيشتر لسانش لسان حكمت است.

همين مطلب را اگر بخواهيم به زبان عرفان هم به‏طور اجمال گفته باشيم بد نيست كه تا جايي كه ميسر است اشاره كرده باشيم. البته در اين زمينه خيلي معطل نمي‏كنيم اجمالاً عرض مي‏كنم؛ مثلاً درباره همين حديث شريف كنت كنزاً مخفياً كه مبناي بحث ما بود و تقريباً اجمال سخن در اين بحث «محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا و كيفيت ترقي» از نظر اين‏ها معلوم شد كه غايت وجودي براي هر معلولي همان وجود علّتي است كه به معلول خود افاضه فيض وجود كرده، غايت براي معلول همان ذات و علت شد. اين تعبيري كه عرفا دارند و مي‏گويند: «النهايات هي الرجوع الي البدايات» اشاره به همين مطلب است، نهايت سير و تكامل كجا است؟ رجوع به بدايات و ابتدا است؛ يعني مبدء رجوع و عود يكي بشود و براي همين امر به اين آيه شريفه استدلال مي‏كنند هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن([132]) تا آخر كه استدلال مي‏كنند اين غايت كه در سير تكاملي مخلوقات رجوع به بدايت شد اين را عبارت مي‏دانند از معرفت عيني و شهودي خداوند، اين را «غايت وجود خلق» و «غايت سير تكاملي خلق» مي‏گويند.

البته عرض كرده‏ام چون در مقابل يك عده از آيات و روايات محكم قرار مي‏گيرند كه به كنه ذات احاطه پيدا نمي‏شود، به كنه ذات معرفت پيدا نمي‏شود، اين‏جا يك توجيهي دارند مي‏گويند: درست است كه اكتناه و معرفت به كنه ذات پيدا نمي‏شود اما به «وجه من الوجوه» معرفت كنه و معرفت ذات ميسر است؛ يعني خداوند معروف بالوجه است و وجه را عبارت از همان مرحله تجلي مي‏دانند؛ يعني تا در آن مرحله

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 232 *»

تجلي‏كرد تجلي قابل شناخت مي‏شود. و تا تجليات، تجليات ذاتيه و شئون، شئون ذاتي است، مانعي ندارد كه ميل بالذات معرفت باشد و معرفت به ذات تعلق بگيرد. تا تجلي نكند شناخته نمي‏شود چرا؟ چون شناخت كنه ذات كه معنا ندارد اما تا تجلي‏كرد معرفت ميسر مي‏شود و ممكن و قابل تحقق مي‏شود. و چون تجلي بالذات است و به شأني از شئون ذاتي است از اين جهت معرفت به ذات واقع مي‏شود. پس ذات براي خلق غايت است و در سير عرفاني و شناخت‏ها نهايت است. بعد موجودات اين نيرو و اين موقعيت را دارند كه بتوانند در اثر سير نهايي خود در مرتبه‏اي از مراتب واحديّت كه مقام اول تعيّن است با او در ذات متحد بشوند و فنا پيدا كنند و با او در آن مرتبه از تجلي اتحاد پيدا كنند، نه اتحاد بلكه عين وحدت است.

حلول و اتحاد اين‏جا محال است   كه در وحدت، دويي عين ضلال است

اگر اتحاد بگيريم يا حلول بگيريم خدا در خلقش حلول كند يا خلق در خدا حلول كنند يا متحد شوند، اين‏ها همه دليل بر دوئيّت است و حال آن‏كه اين‏ها در وحدت، ضلالت است. عين ضلال است؛ يعني چون خلق از او منشعب شده‏اند به وحدت برمي‏گردند و فناي در مرتبه كه پيدا كرد، شهود دست مي‏دهد و اسمش را معرفت مي‏گذارند. آن‏وقت مي‏گويند: براي اتصال و رسيدن به درجات و مراتب معرفت، عقول طوليّه يعني همان مبادي اين‏ها توسط دارند وساطت مي‏كنند تا اين‏كه به عقل اوّل و «تجلي اوّل» و آن مبدء اوّلي و علّت اوّلي كه مي‏رسيم او ديگر به صرف الوجود خود، حق را شهود مي‏كند و حق را مشاهده مي‏كند. تازه همان خودش يكي از تنزلات مقام احديّت است و بالاخره اين انسان‏ها در اين سير صعودي خود به مقام فناي في اللّه و مرتبه «لي مع اللّه» مي‏رسند. درست است كه فرشته‏ها هم مقربند اما اين خصوصيت مال فرشته نيست اين خصوصيت مال انسان است كه جامع جميع مراتب است و او است كه مي‏تواند فناي في اللّه پيدابكند و به مقام «لي مع اللّه» برسد.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 233 *»

فرشته گرچه دارد قرب درگاه   نگنجد در مقام «لي مع اللّه»

فرشته نمي‏تواند يك‏چنين مقامي را به‏دست بياورد، اين مقام مقام انسان است و انسان مي‏تواند اين مقام را به دست بياورد. منشأ بحث به‏طور اجمال از اين كنت كنزاً مخفيّاً فأحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف شروع مي‏شود و مي‏گويند كنت اشاره به مراتب تجلي است. اول مرتبه تجلي كنت كنزاً مخفياً است. البته كيفيت تجلي كه مورد بحث بوده و بارها ما گفته‏ايم كه يكي از امتيازات فرمايشات مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اين است كه كيفيت تجلي را تشريح فرموده‏اند و اين‏كه اصولاً جلوه و تجلي خدا چگونه است؟ يا به تعبير ديگر ظهور خداوندي چطوري است؟ كه يك‏وقتي مفصل بحث كرده‏ام من يادم است به‏خصوص تعمد داشتيم نمي‏دانم چه بحثي بود كه مفصل در باره ظهور بحث كرديم و اين‏كه از نظر مشايخ ما ظهور يعني چه؟ و فكر مي‏كنم مدت زيادي درباره‏اش بحث كرديم كه اصلاً اساس اختلاف را عرض‏كردم. و واقعاً اگر بين ظهور در مكتب حق و اين حرف‏هاي اين‏ها فرق گذاشته نشود اول اشتباه و ضلالت است آن‏ها هم ظهور مي‏گويند ما هم ظهور مي‏گوييم آن‏ها هم تجلي مي‏گويند ما هم تجلي مي‏گوييم، آن‏ها جلوه‏هاي خدا مي‏گويند ما هم جلوه‏هاي خدا مي‏گوييم كه اگر فرق فهميده نشود و دانسته نشود خيلي كار مشكل مي‏شود خيلي!

اين كنت اشاره به اين است كه از نظر عرفا و به زبان عرفان، مقام صرف الوجود و ذات است كنت اشاره به ذات صرف احدي است كه جميع صفات و اسماء و احكام و آثار در آن ذات به‏طور فناء كثرت در وحدت يا به‏طور وجدان وحدت نسبت به كثرت است يا به اين بيان كه برگشت كثرات به يك وجود صرف و غير محدود و غير قابل اشاره و بيان و حكايت است، مقام كنت اين‏طور است كه مي‏گويند كنت به يك‏چنين مقامي اشاره است كه از آن به غيب ذات تعبير مي‏آورند يا به كنز مخفي تعبير مي‏آورند. از كنت كنزاً مخفياً به كنز مخفي تعبير مي‏آورند يا احديت ذاتيّه يا مقام عماء مطلق و از

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 234 *»

اين قبيل تعبيرات.

البته اين‏كه مي‏گويند: وجود در اين مقام كنت به وجود صرف يا موجود محض اشاره است مقصودشان از كلمه «وجود» و «موجود» در اين‏جا به منظور تفهيم است كه بالاخره يك چيزي هست كه آن را مي‏خواهند بفهمانند نه اين‏كه لفظ وجود حكايتي، گزارشي، بياني باشد و اشاره بر مسمّايي باشد و محكي‏عنهي را به ما نشان بدهد نه! چون اين مقام بلا اشاره و بدون بيان و حكايت است از اين جهت بايد كلمه وجود يا موجود از مفهوم متعارفيش خارج بشود و اصلاً مفهومي نداشته باشد. به اين معنا كنت كنزاً مخفياً به اين مقام اشاره است تا بعد ان‏شاءاللّه درباره بقيه حديث بحث بشود.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 235 *»

 

درس    106

 

 

(دوشنبه / 2 ذيقعده / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه تعبيرات عرفاني ذيل حديث «كنت كنزاً مخفيّاً»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 236 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد كه از نظر عرفان و به تعبيرات عرفاني مقام كنت كنزاً مخفياً اشاره بود به مقامي كه در آن مقام وحدت و احديت ذاتيّه ملاحظه مي‏شود آن‏وقت در كلمه فأحببت مي‏گويند كه اين كلمه اشاره است به تجلي اوّل اعلا و مقدس از جميع شوائب تركيبي كه هيچ‏گونه تركيب در اين تجلي نيست و اين مسأله حكايت است از مرحله ظهور مفاهيم اسمائيّه و صفاتيّه كه اين ظهور مفاهيم اسمائي و صفاتي از ذات واحد احدي حكايت مي‏كند كه به جميع اسماء و صفات متصف شده و همچنين به عناوين كماليّه متصف شده كه اين عناوين از كمالات ذاتيّه حكايت مي‏كنند اما با وجود اين‏كه اين مفاهيم اسمائي و صفاتي ملاحظه مي‏شوند، با خود ذات مغاير نيستند كه هيچ وجهي از وجوه تغايري بين اين مرتبه و خود ذات نيست. پس در جمله كنت كنزاً مخفيّاً فأحببت، احببت حكايت مي‏كند از يك نوع تنزل، نه اين‏كه تعبير به فعل است! و ان‏شاءاللّه در خاطرتان هست يادداشت هم كرديد كه وقتي‏كه اين حديث شريف از نظر فرمايشات مطرح شد در آن‏جا عرض شد كه خود احببت فعل است و فعل هيچ‏وقت در رتبه ذات نيست بلكه به نفس فعل صادر است، آن‏جا اين بحث‏ها شده است.

حالا با توجه به آن بحث‏ها سستي اين مباحث كاملاً معلوم است كه مي‏گويند احببت حكايت مي‏كند از يك تنزّل و تحرّك و حركت غيبي كه اين حركت غيبي كه براي ذات فراهم مي‏شود در واقع با ظهور ذات براي شهود خود در كثرت اسماء و صفات

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 237 *»

ملازم است؛ يعني ذات مي‏خواهد خود را در كثرت و لباس اسمائي و صفاتي خود شهود كند و مشاهده نمايد آن‏وقت متجلي مي‏شود و اين حركت غيبيّه از ذات سرمي‏زند. براي تعبير از اين تحرّك غيبي اين لفظ فأحببت را كنايه قرار داده‏اند و اشاره به اين مقام است اما خواه و ناخواه كثرت فراهم مي‏شود. چون ذات در كثرت اسماء و صفات خود را مي‏خواهد مشخص كند، كثرت فراهم مي‏شود ولي كثرتي كه مبرّا و منزّه از شوائب تركيب عيني است، تركيباتي كه در عين و تعيّن‏ها و خارجيت است اين تحرك غيبي و اين حركت ذات از آن كثرت‏ها منزه و مبرا است با اين‏كه «حركت» مي‏گويند با اين‏كه «تحرّك» مي‏گويند اما عين ذات هم مي‏دانند. خيلي تعجب است عين ذات است ظهوري است كه عين ذات است و شأني از شئون ذات است. اين تحرّك غيبي از قوّه و استعداد منزّه است؛ يعني هيچ‏گونه قوّه و استعداد برايش نيست، با عنوان صمديّت ملازم است كه هيچ احتياج و نياز در او راه ندارد و بالنسبه به جميع كمالات و اسماء حسني و صفات عليا جامعيتي دارد و مقام جامعي است كه همه اين امور با شهود اين كمالات و شهود لوازم اين كمالات ملازم است؛ يعني اين اسماء و صفات كه حالا ذات، خود را در اين اسماء و صفات و در كثرت اين‏ها مي‏خواهد مشاهده كند، ملازم است با لوازم همين اسماء و صفات كه آن لوازم را اعيان ثابته مي‏گويند.

حقايق موجودات و مفاهيم و كثرت‏هايي كه پيدا مي‏شوند حتي خود اسماء خود صفات خود لوازم اسماء و صفات كه اعيان ثابته و مفاهيم خلقيه‏اند همه و همه به وجود واحد منتهي هستند و از براي ذات مشهودند. در اين‏جا است كه تشبيه مي‏كنند مي‏گويند چطور يك درخت در هسته خود متكثر است و به وجود هسته‏اي موجود است فرض بفرماييد هسته هلو هسته گلابي قبل از اين‏كه به درخت و ساقه و شاخه و برگ و ميوه مبدل بشود تمام آن كثرت‏ها الآن در اين هسته موجود است و اين هسته

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 238 *»

وقتي خود را شهود مي‏كند و مشاهده مي‏كند به عين شهود خودش تمام آن مراتب كثرت را هم شهود كرده است. حالا نعوذباللّه ذات خدا هم وقتي خود را در كثرت اسماء و صفات مشاهده مي‏كند خلاصه ملازم با كثرت است ملازم با اين جامعيت است، ملازم با لحاظ و شهود لوازم اين اسماء و صفات است كه همان اعيان ثابته باشد. پس در واقع احببت يك ظهوري و يك تحرّكي است كه با شهود ذات ملازم است و اين شهود ذات، با شهود اسماء و صفات ملازم است و اين شهود اسماء و صفات با شهود اعيان و مفاهيم و ماهيات ملازم است اما به اين حيث و به اين لحاظ كه اسماء و صفات مشهود حق‏اند به عين شهود ذات به شهود مفصّل.

وقتي كه ذات مي‏خواهد خود را در مقام تفصيل مشاهده كند مي‏گوييم شهود اسماء و صفات شده و ذات در كثرت اسماء و صفات مشاهده شده است و چون اعيان ثابته و حقايق موجودات لوازم اسماء و صفات‏اند يا به تعبير ديگرشان مي‏گويند صور اسماء و صفات‏اند، پس وقتي اسماء و صفات به‏طور تفصيل لحاظ شدند اعيان ثابته و حقايق موجودات هم لحاظ شده و شهود شده‏اند اما شهود اجمالي. «شهود تفصيلي» وقتي است  كه اين اعيان ثابته تعيّن خارجي و عينيّت خارجيّه پيدا مي‏كنند و از ذات خارجاً متحقق مي‏شوند آن‏وقت براي اين اعيان شهود تفصيلي مي‏شود. پس اين تحرّك با شهود اعيان ملازم شد كه لازمه اسماء هستند اما به‏طور شهود اجمالي. از اين شهود و تجلّي و تحرّك غيبي، اسماء طالب مي‏شوند و عاشق مي‏شوند به اعيان ثابته كه لوازم خودشان هستند به منظور اين‏كه چون اين اعيان ثابته آثار اسماء هستند اين‏ها آثار خود را دوست دارند به عنوان اظهار كمالات خود و اظهار وجود كمالي خود. از طرفي اعيان ثابته كه لازمه اسماء و صفات، و صور اسماء و صفات‏اند، طالب و عاشق براي اسماء و صفات‏اند كه اين‏ها ظاهر بشوند و ذات در كثرت اسماء و صفات تجلي پيدا بكند به اين منظور اعيان ثابته مي‏خواهند از ظلمت امكاني خارج شوند و به نور واجبي منوّر

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 239 *»

گردند. از اين جهت خواستارند كه ذات، خود را در كثرت اسماء و صفات مشاهده و شهود نمايد تا در نتيجه اعيان ثابته تحقق پيدابكنند. آن‏وقت نسبت بين اسماء و صفات و اعيان ثابته، نسبت فاعليّه مي‏شود و آن انفعالي كه براي اعيان ثابته از اسماء و صفات است بدون تكثر است.

پس ظهور اعيان، لازمه تجلي ذات است و تقريباً به نوع قبول و انفعال و يك نوع تأثّر ذاتي است كه البته جعلي نيست غيرمجعول است و از حركت و قوّه و استعداد مبرّا است. اين حالت قبولي و انفعالي از حركت و قوّه و استعدادي كه از لوازم جسمانيّت و از لوازم حقايق موجوده در دار تحرّك ـ حركات و متحركات خارجيّه ـ است مبرّا است آن انفعال و تأثري كه در پذيرش اثر از اسماء و صفات براي اعيان ثابته است، از همه اين‏ها منزه است. پس ظهور اعيان ثابته كه حقايق موجودات است لازمه «تجلي ذات» به اسماء و صفات است كه اين تجلي از فيض اقدس سرچشمه مي‏گيرد كه اين فيض اقدس عين ذات خدا است؛ يعني يك حقيقت است كه هم مفيض و مفاض و هم مستفيض است. فيض اقدس كه مي‏گويند مقصودشان تجلي به حسب اوليّت ذات است. ذات به حسب اوليّت و باطنيّت خودش وقتي تجلي مي‏كند اسم اين تجلي را «فيض اقدس» مي‏گذارند كه به اين فيض اقدس فيوضات به اسماء مي‏رسد و فيض از ذات به اسماء و صفات و اعيان ثابته مي‏رسد. اين تجلي را فيض اقدس مي‏گويند و دائماً هرچه فيض به عالم و به مرتبه اسماء و صفات مي‏رسد و همچنين به اعيان ثابته مي‏رسد، از اين تجلي است. از اين جهت اسم اين تجلي را به لسان عرفان «فيض اقدس» گفته‏اند. پس اگر ذات متجلي شد به اوليّت و حيث باطنيت خود مي‏شود فيض اقدس، و اگر به حيث ظاهريت خود و به حيث آخريت خود «هو الباطن و الظاهر» متجلي شد، مي‏شود «فيض مقدس» پس فيض اقدس و فيض مقدس كه دو اصطلاح است مرادشان اين دو نوع تجلي است.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 240 *»

با فيض مقدس فيض از حضرت الهيّه و حضرت ذاتيّه به مقام اعيان ثابته مي‏رسد. اعيان ثابته، استعداداتشان و قابلياتشان دائماً استمداد مي‏كند و استفاضه فيضي مي‏كند كه به وسيله فيض مقدس از حضرت ذات و حضرت الهيّه مي‏رسد. اين تعبير را در باره اين دو فيض دارند. پس ملازم و همراه با آن تجلي ذات، تجلي به اسماء و صفات، با آن تجلي تجلي اسماء و صفات در اعيان ثابته هم رخ‏مي‏دهد تجلي ذات به اسماء و صفات و بعد به اسماء و صفات در اعيان ثابته از فيض مقدس ناشي مي‏شود ديگر اين تجلي را فيض مقدس مي‏نامند و وجود منبعث هم اسمش را مي‏گذارند. آن‏وقت مي‏گويند كلمه فخلقت الخلق اشاره به همين تجلي دومي است كه تجلي به اسماء و صفات در اعيان ثابته و حقايق امكانيه است يك تجلي واحدي تفصيلي است كه از فيض مقدس و وجود منبعث سرچشمه مي‏گيرد. پس كلمه خلقت اشاره به يك‏چنين حالتي است. اين بيت اشاره به اين كلمه خلقت و اين تجلي دومي دارد:

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد   ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

ما؛ يعني حقايق ثابته، حقايق امكانيّه «ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود» چرا؟ چون ما لوازم اسماء و صفاتيم؛ از زبان اعيان ثابته مي‏گويند: ما لوازم و اسباب اسماء و صفاتيم، صور اسماء و صفاتيم، پس چطور او به ذات عشق دارد و عاشق ذاتش است؟ و بالتبع مشتاق اسماء و صفاتش است، بالتبع مشتاق و عاشق و طالب آثار اسماء و صفات است كه حقايق امكانيّه باشد يا اعيان ثابته. اين در باره تعبير فخلقت.

آن‏وقت كلمه ديگري كه در اين حديث شريف است لكي اعرف است مي‏گويند اين از نهايت و غايت وجود اشياء حكايت مي‏كند. مقصود از وجود اشياء چيست؟ لكي اعرف من شناخته شوم، معروفيت ذات مي‏شود غايت و نهايتي كه وجود اشياء به آن منتهي مي‏شود كه مظاهر اسماء و صفات حق‏اند. در اين كلمه كه هر وجودي به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 241 *»

اندازه سعه وجودي خودش طالب و عاشق حق است و مي‏خواهد خدا را بشناسد و به حق برسد و همچنين به‏قدر حد وجودي خود معرفت حق براي او در قوس صعودي فراهم مي‏شود و اين اندازه معرفت به مقدار حوصله وجودي آن موجود است كه اسمش را عارف مي‏گذارند، اين موجود كه در معارف عرفان و سير و سلوك الي اللّه است و غايت هم رسيدن به ذات خدا و شناختن او است به مقداري كه مي‏تواند از معرفت بهره‏مند شود كه سعه وجودي او اجازه بدهد نه به مقدار سعه كمالي و وجودي خدا، نه! به مقدار سعه وجودي و حركت صعودي اين موجود و اين عارف. اين تعبير را عرفا دارند مي‏گويند: «ادراك المفاض‏عليه بالمفيض بقدر الافاضة يا بمرتبة المفاض‏عليه» كه معلول، مخلوق، موجود، اين ادراكش بالنسبه به مفيض كه خداوند است چقدر است؟ به‏قدر افاضه وجودي به او است. هرمقدار وجود به او داده‏اند به همان مقدار او مي‏تواند مفيض خود را، علت خود را، مبدء خود را درك كند. اما به مقدار مفيض و كمالات و سعه وجودي مفيض كه علّت است نه، به مقدار سعه وجودي خودش.

من نيم جنس شهنشه، دور از او   ليك دارم در تجلّي نور از او

به مقدار افاضه، من از او بهره‏مندم من او نيستم و جنس او نيستم. «جنس» كه مي‏گويند؛ يعني عين وجود او و در مرحله سعه وجودي او نيستم بلكه شعاع او و ظلّ او هستم و به‏منظور همان شأني از شئونات او هستم همان‏طور كه بعضي در كلماتشان دارند. در اثر صعود و سعه وجودي اين‏ها طوري هستند كه در رسيدن به كمال و غايت كه رسيدن به ذات خدا است برايشان حد معيني نيست و حد يقفي نيست اين‏قدر از درياي رحمت الهيه و از انوار وجوديّه و شئونات ربوبيّه بهره‏مند مي‏شوند كه براي اين بهره‏مندي نهايتي نمي‏شود ذكر كرد بلكه اين‏ها از درياي هستي سيراب نمي‏شوند، هرچه به آن‏ها افاضه وجود و سعه وجود مي‏شود باز هم اظهار تشنگي مي‏كنند و

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 242 *»

سيراب نخواهند شد و جميع مظاهر وجودي را طي‏مي‏كنند حتي تعبير دارند كه بهشت و جهنم را هم مي‏بلعند. بهشت و جهنم را هم مي‏بلعند و پا بر فرق همه مراتب وجودي مي‏گذارند و مي‏رسند به آن بي‏نهايت از وجود و درك وجود بي‏نهايت.

اي عجب بلبل كه بگشايد دهان   تا خورد او خار را با گلستان

در اثر هستي يك‏چنين بلبلي مي‏شود! ٭ تا خورد او خار را با گلستان ٭ اين نه مرغ است اين را نمي‏شود گفت مرغ،

اين نه مرغ است اين نهنگ آتش است   جمله ناخوش‏ها به پيش وي خوش است

همچنين مولوي اشاره دارد به همين مطلب ٭ هركه جز ماهي ز آبش سير شد ٭ ماهي كه از آب سير نمي‏شود غير از ماهي هرچه باشد از آب سير مي‏شود.

هركه جز ماهي ز آبش سير شد   آن‏كه بي روزي است روزش دير شد

در هر صورت نهايت سير اين عده كه سعه وجودي دارند نهايت سيرشان و غايت سلوكشان، شهود ذات حق به صريح ذات مي‏شود، و حق را عاري از هرگونه كثرتي حتي كثرت اسماء و صفاتي مشاهده مي‏كنند بلكه خود ذات را شهود مي‏كنند به حقيقت و صرافت ذات. فرمايش حضرت علي7 و كمال التوحيد نفي الصفات عنه را به يك‏چنين توحيدي و يك‏چنين شهودي كه براي ايشان دست مي‏دهد اشاره مي‏دانند كه مقصود همان غايت تجلي است و يا تجلي اين‏طوري. و از يك‏چنين شهودي براي عارف تعبير مي‏آورند به نهايت و كمال جلاء و استجلاء اين يك اصطلاح عرفاني است تجلي اين‏طوري را «نهايت و كمال جلاء و استجلاء» اين‏طور تعبير مي‏كنند و مقصودشان اين است كه شهود حق و شهود ذات حق كه براي عارف دست مي‏دهد اگر در كثرت اسماء و صفات باشد، اين را مي‏گويند «نهايت جلاء». اما شهود ذات خودش را؛ يعني خدا خود را در كثرت معاني و حقايق خارجي شهود كند كه نتيجه تجليّات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 243 *»

اسمائيّه و صفاتيّه است اين را «كمال يا نهايت استجلاء» مي‏گويند.

باز بعضي‏ها از اين «جلاء» و «استجلاء» اين‏طور اراده كرده‏اند گفته‏اند وقتي‏كه خداوند بر وجود انسان كامل محمدي9ظاهر شود نه شخص محمّد، مقصودشان انسان كامل محمدي است، از اين جهت افرادي كه به حدّي از كمالات مي‏رسند كه مي‏توانند مثل محمّد9صعود كنند و به مقام محمود واقف بشوند آن‏ها را «محمديّه» مي‏گويند؛ يعني براي انسان‏ها رسيدن به آن مقام ميسر است. محمديّون كساني هستند كه به اين حد از معراج و صعود مي‏رسند كه خداوند در وجود ايشان ظاهر مي‏شود اين نوع ظهور خدايي و تجلي خدايي را «نهايت استجلاء» اسم مي‏گذارند. و اگر خدا تجلي كند و در هر مظهري از مظاهر ظاهر شود حالا به عنوان محمديّت نباشد، در يك‏چنين مقام و رتبه و به اين مقدار از ظهور و تجلي اسمش را «نهايت جلاء» گذاشته‏اند. بعضي‏ها هم «نهايت جلاء» را به عكس اين معنا گفته‏اند و آن وقتي است كه خدا در انسان كامل محمدي ظاهر شود و «نهايت استجلاء» را گفته‏اند ظهور او است در مظهري از مظاهر. ديگر اين‏ها تعابيري است كه ذكر كرده‏اند وقتمان گذشت ولي تقريباً يك خلاصه ديگري بود كه مي‏خواستم عرض كنم ان‏شاءاللّه بعد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 244 *»

 

درس    107

 

 

(سه‏شنبه / 3 ذيقعده / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r ادامه تعبيرات عرفاني ذيل حديث «كنت كنزاً مخفيّاً»

r اسفار اربعه انسان از نظر عرفاء

r سفر اول

r سفر دوم

r سفر سوم

r سفر چهارم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 245 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

خلاصه سخن به زبان اهل عرفان اين شد كه كثرت‏ها اعمّ از اسماء و صفات و يا اعيان و ماهيات و حقايق امكانيّه اين‏ها همه به وجود واحد جمعي احدي كه عاري و مبرّا از شوائب جميع انواع تركيب‏ها است در مقام ذات غيبي الهي احدي موجودند به وجود عيني و ذاتي حق و در آن مقام به هيچ‏وجه كثرت و دوئيّت در كار نيست اگرچه در آن‏جا مي‏توان اسماء را نسبت به ذات داد، صفات را نسبت به ذات داد، اعيان را نسبت به اسماء و صفات داد و گفت اعيان صور اسماء و صفاتند اما در آن رتبه هيچ‏گونه كثرت متحقق نيست. از اين جهت مي‏گويند اگر ما «اللّه» را اسم ذات بدانيم آن‏وقت لفظ «الصمد» اشاره به اين حيث ذات است از جهت اين‏كه تمام اسماء و صفات و حقايق و اعيان امكانيّه در او موجودند به وجود احدي ذاتي غيبي الهي، صمد اشاره به يك چنين مطلبي است و البته باز هم اين‏ها تعابير است كه گفته مي‏شود و براي تفهيم است و اگرنه به قدري ذات احديت و صرافت دارد كه هيچ‏گونه تعبيري نبايد داشته باشيم فقط براي تفهيم اين تعابير را ذكر مي‏كنيم و اين شعر به همين مقام وحدت اشاره است كه فكر مي‏كنم منسوب به «جامي» باشد از جامي است كه:

اي خوش آن وقتي‏كه پيش از روز و شب   فارغ از اندوه و عاري از تعب
متّحد بوديم با شاه وجود   حكم غيريّت به كلّي محو بود

يعني هيچ غيريتي بين ما و بين ذات نبود آن‏وقت به مقتضاي كنت كنزاً مخفياً

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 246 *»

فأحببت ان‏اعرف ذات از موطن وحدت صرف متنزل شد از موطن وحدت و صرافت تنزل كرد و از اين تنزّل كثرت نسبيّه پيدا شد كه اين تنزّل را هم ذاتي مي‏گيرند؛ يعني ذات خودش بحقيقتِها و صرافتِها تنزّل كرد از اين حركت غيبي كه براي ذات دست داد اسماء و صفات ظاهر شد. اول مرحله كثرت و پيدايش كثرت، تنزل ذات است كه كثرت اسماء و صفات است اين تنزل از كجا سرچشمه گرفته؟ اين تنزل و اين حركت غيبي از عشق ذات به خودش و به كمالاتش سرچشمه گرفته است و محبت به اين‏كه خواست معروف شود و شناخته شود و در كثرت اسماء و صفات ظاهر شود. پس معروفيّت كه غايت و مقصد بود همان محبت و عشق بود كه ذات براي خود و كمالات خود داشت و به همان منشأ اين حركت غيبي شد. پس رقيقه عشقيّه الهيّه سبب ظهور ذات شد از مقام اجمال به مقام تفصيل، از مقام وحدت به مقام كثرت، از مقام صرافت به مقام تنزل، كه همين امر باعث ظهور اسماء و صفات گرديد.

اعيان ثابته هم كه حقايق موجودات امكانيّه هستند اين‏ها مجعول نيستند مخلوق نيستند اعيان ثابته همان‏طور كه مي‏گويند؛ يعني يك حالتي براي ممكنات بود كه اين حالت مخلوقيت نداشت و در عين حال طوري هم نبود كه نباشند. يك تحقّقي و يك نوع وجودي براي ممكنات در صقع ربوبي و در رتبه ذات بود اما اين بودن نه اين بود كه مخلوق و مجعول باشند براي اين‏كه وجودي را بفهمانند و وجودي را اثبات كنند. اما «وجود» كه نوعاً گفته مي‏شود چون از ايجاد و وجود و تحقق سرچشمه مي‏گيرد در آن تقريباً خلقت و جعل وجود دارد، از اين جهت آمده‏اند ثبوت را انتخاب كرده‏اند كه ديگر در ثبوت، لفظ وجود و ايجاد و امثال اين‏ها را نمي‏شود به‏كار برد و ثبوت، مفهوم وجود را ندارد. يك نوع هستي يك نوع تحقق و يك نوع بود، است كه براي اين اعيان ثابته در رتبه ذات بود كه متعلق جعل و خلق نبود، متعلق اَوجَدَ نبود؛ يعني نفس تحققشان، به نفس تحقق ذات بود همان‏طور كه ذات خدا متحقق بود اعيان ثابته به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 247 *»

حقايق امكانيّه هم به نفس همان تحقق متحقق بودند. از اين جهت از آن تعبير مي‏آورند كه در عرصه حضرت علميّه يا در عرصه صقع ربوبي متحقق بودند. از اين تحقق كه به نفس تحقق ذات متحقق بوده‏اند و به نفس تحقق اسماء و صفات متحقق بوده‏اند، تعبير به ثبوت آورده‏اند و گفته‏اند «اعيان ثابته» در مقابل اعيان خارجيّه و عينيّه كه اين‏ها بعد از تحقق است؛ يعني بعد از ايجاد و خلق اعيان در عالم خارج ـ خارج از صقع ربوبي و خارج از ذات ـ تحقق پيدا مي‏كنند اين‏ها مي‏شوند متعلق جعل باشند، مي‏شود متعلق ايجاد باشند، اوجد و خلَق و امثال اين‏ها همه در اين رتبه است. اما قبل از اين مقام اشياء در رتبه ذات و در صقع ربوبي بودند و از اين حقايق امكاني تعبير به «ثبوت» مي‏آورند يا آن‏ها را «اعيان ثابته» مي‏گويند.

در هر صورت اين اعيان ثابته صور اسماء و صفات‏اند و چون صور اسماء و صفات‏اند خواه و ناخواه منفكّ از اسماء و صفات الهيه نيستند. از اين جهت به مجرّد اين‏كه ذات حركتي كرد و آن حركت غيبيّه و الهيّه كه همان حركت را «رقيقه عشقيّه» مي‏گويند، حركت كرد به اين‏كه خواست و محبت پيداكرد كه خودش و كمالات خودش شناخته شود، از اين رقيقه عشقيّه، اعيان ثابته هم به تبعيت از اسماء و صفات به ظهور تفصيلي ظاهر شدند. از طرفي عشق خدا به ذات و عشق به اسماء و صفات كماليّه‏اش خواه و ناخواه از عشق و محبت به لوازم و آثار اسماء و صفاتش كه همين اعيان ثابته باشد، خالي و منفكّ نيست و ديگر منفكّ نخواهد بود. پس از اين جهت مي‏شود گفت كه «اسماء و صفات» خواستار و طالب اعيان ثابته شده‏اند به‏طور فاعليت، و «اعيان ثابته» خواستار اسماء و صفات شده‏اند به‏طور انفعال و تأثري، بالاخره خواست آن رقيقه عشقيّه همين‏طور در همه موجودات به اين شكل سريان دارد؛ يعني وجود و تحقق و كمالات وجودي براي اعيان ثابته بالذّات است كه ذاتاً طالب اين كمالات وجودي هستند و از تجليات فيض مقدس كه خود فيض مقدس صورت فيض اقدس

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 248 *»

 است بهره‏مند مي‏شوند. اعيان ثابته و ماهيّات و حقايق امكانيّه به واسطه اين رقيقه عشقيه و اين‏طور سريان محبت به وجود و ظهور تفصيلي در عرصه تعين خارجي پيدا شد و تحقق يافت. از اين جهت گفتند: كمال جلاء و نهايت جلاء عبارت از اين است كه خدا به صور اسماء و صفات خود متجلي است و كمال استجلاء اين بود كه خدا در مرآت جميع اشياء تجلي كند و ظاهر شود.

از اين جهت عرفا گفته‏اند: «خلق حجاب حق است» يا بفرماييد: «خلق ظاهر حق و حق باطن خلق است و حق محتجب به خلق است» پس باطن خلق ظاهر حق مي‏شود؛ يعني حقيقت خلق اين است كه ظاهر حق است. از اين جهت گفته‏اند هو الظاهر و الباطن [133] و الي اللّه ترجع الامور [134] اما در نزد اهل حجاب؛ يعني بيگانگان با معرفت و عرفان در نزد اين‏ها مي‏گويند: خلق، ظاهر و حق باطن است اما نزد اهل شهود مي‏گويند: اين‏طوري است كه خلق باطن است و حق ظاهر ٭ تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز ٭ اين اجمال مسائل و مطالبي بود كه ما به عنوان مقدمه براي سير و سلوك انسان در مراتب و درجات ترقي ذكركرديم كه از نظر عرفا و حكما صعود انساني در مراتب كمال و مناسب ترقي چگونه است. و در اين بحث اصطلاحاتي داشتند كه لازم بود دانسته شود و به مناسبت‏ها مطالب را به اجمال مجبور شديم عرض‏كنيم.

حالا مي‏پردازيم به اصل بحث كه به اصطلاح از آن تعبير مي‏آورند به اسفار اربعه سير و سلوك كه چهار قسم سلوك براي انسان ذكر شده است. البته حكما در اين زمينه كمتر بحث كرده‏اند مگر اين‏كه تمايل عرفاني پيدا كرده‏اند و بعد بحث كرده‏اند مثل

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 249 *»

بوعلي كه در اواخر كارش تمايل عرفاني پيدا كرده بود و در زمينه سير و سلوك هم چيزهايي نوشت ولي بيشتر عرفا در اين زمينه بحث كرده‏اند و چون بزرگان ما هم اين تعابير را دارند از اين جهت در ابتداء بايد اجمالاً به اين اصطلاح هم واقف بشويم كه مراد از سير و سلوك معنوي انسان چيست. اهل عرفان چهار سفر ذكر كرده‏اند:

«سفر اول»: سفر از خلق به سوي حق «السفر من الخلق الي الحقّ» اين سفر به اين است كه شخص سالك مي‏كوشد در رفع حجب ظلمانيّه و حجب نورانيّه كه بين او و بين حقيقت خود او وجود دارد كه حقيقت خود او را شأني از شئون ربوبي مي‏دانند و اشراقي از عين ذات مي‏دانند از اين جهت اگر بتواند اين حجب ظلماني يا حجب نوراني را كه بين خود و حقيقت خود است بردارد كه به اين اعتبار مي‏گويند من عرف نفسه فقد عرف ربّه([135]) چون خود ذات و حقيقت شي‏ء عبارت است از همان اشراق نوراني حق و بهره از ذات و حقيقت وجود و صرافت وجود يا مرتبه‏اي از مراتب وجود است البته در اين‏جا تعابيري دارند كه در جاي خودش بحث شده است كه بعد از برداشتن اين حجب نوراني و اين حجب ظلماني بنده مي‏تواند به حقيقت خود نائل گردد يا اين‏طور گفته‏اند كه اين اصطلاحاتي كه عرض‏كردم توجه به آن‏ها لازم است از اين جهت است كه انسان از مقام نفس به مقام قلب ترقي مي‏كند، از مقام قلب به مقام روح ترقي مي‏كند، از مقام روح به مقصد اعلا ترقي مي‏كند كه از مقصد اعلا تعابيري دارند از جمله بهشت كه مي‏گويند يعني همين مرتبه و رسيدن به اين مرتبه است كه ازلفت الجنّة للمتّقين([136]) براي اهل تقوي جنتِ آماده شده و نزديك گرديده فراهم شده است. كدام متقين؟ آن‏هايي كه تقوي نشان داده پرهيز كرده‏اند از كثافت‏ها و آلودگي‏هاي مقام نفس و مراتب نفساني كه حجب ظلماني گفته مي‏شود و همچنين از مراتب و منازل

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 250 *»

مقام قلب و مقامات روح كه حجب نوراني گفته مي‏شود، خودشان را از اين مقامات و لوازم اين رتبه‏ها پاكيزه كرده‏اند، مي‏شوند «متقين» آن‏وقت در «بهشت حقيقت» قرار مي‏گيرند.

«مقامات كلّي» كه براي انسان در اين سير اول ذكر كرده‏اند سه مقام است و اين‏كه گفته‏اند: بين شخص و بين خداوند هزار حجاب است اين هزار حجاب تعبير از همين سه مرتبه كلي است كه بايد اين مراتب سه‏گانه كليّه را بردارد كه مقام نفس و مقام قلب و مقام روح است بعد از طي اين مقام‏ها مي‏رسد به درك حقيقت. وقتي‏كه سالك به مقصود رسيد بعد از برداشتن اين حجب از بين خودش و بين مقصودش، آن‏وقت «جمال حق» را مشاهده مي‏كند و ذات خود را فاني در حق مي‏سازد و به اين مقام مقام فناء در ذات مي‏گويند و در اين مقام «فناء في الذات» مراتبي را سالك طي‏مي‏كند كه مراتب سرّ و خفا و اخفي است. اين سه مرحله را در اين مقام طي‏مي‏كند كه همان سفر دوم «من الحقّ في الحقّ» باشد مراتبي است كه در سفر دوم طي‏مي‏كند. البته توضيحش اين است كه گاهي از «مقامات روح» تعبير به عقل هم مي‏آورند به اين معنا كه وقتي معقولات را شهود مي‏كند در «مقامات سبعه» بايد طي مراتب بكند كه همان «مقام نفس» و «مقام قلب» و «عقل» و «روح» و «سرّ» و «خفي» و «اخفي» باشد كه قبلاً هم اصطلاحاتشان را گفتيم. اما چرا مقام مي‏گويند؟ مي‏گويند از اين جهت است كه سالك در هريك از اين مقامات كه قرار مي‏گيرد اگر لوازم و آثار و احكام آن مرتبه براي او به‏طور «ملكه» باشد «مقام» مي‏شود و اگر اين‏طور نباشد بلكه در تردّد باشد و آثار هر مرتبه‏اي براي او به شكل ملكه در نيايد حالت مي‏گويند تعبير به حالت دارند؛ يعني الآن در حالت نفساني است يا در حالت قلبي است يا حالا در حالت عقلاني يا روحاني است. اما اگر آثار و لوازم مرتبه در ايشان بالملكه شد؛ يعني وقتي صفت راسخ شد تعبير به مقام مي‏آورند، مي‏گويند الآن اين سالك واقف در مقام نفس است يا واقف در مقام

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 251 *»

عقل است يا واقف در مقام قلب است اين تعابير را به عنوان مقام دارند. از اين جهت اين مراتب را مراتب ولا و ولايت مي‏گويند و صاحبان اين ولايت را ولي مي‏نامند. به اين مراتب همچنين بلاد هفت‏گانه عشق هم مي‏گويند كه مولوي مي‏گويد:

«هفت شهر عشق را عطار گشت» عطار تمام اين مراتب هفت‏گانه را طي‏كرد «ما هنوز اندر خم يك كوچه‏ايم» مي‏گويند وقتي‏كه سالك توانست ذاتش را در ذات خدا فاني سازد سفر اولش تمام شده و وجودش به وجود حقّاني و الهي تبديل شده است در اين‏جا است كه براي او؛ يعني بعد از انتهاي سفر اول براي او حالت محو دست مي‏دهد چون محو ذات كرده است و چون حالت محو دست مي‏دهد اين‏جا است كه اگر همين‏جا متوقف بشود و سفر دوم را شروع نكند چون متوقف در اين مقام است و اين مقام براي او ملكه است از او آثاري بروز مي‏كند كه تمام، آثار ربوبي است اين‏جا است كه مي‏گويد: «انا اللّه بلا انا»([137]) اين‏جا است كه مي‏گويد: «سبحاني ما اعظم شأني»([138]) اين‏جا است كه هرچه به خودش نگاه‏مي‏كند مي‏بيند نيست مگر او، «ليس في جبّتي الاّ اللّه» مي‏گويد و اين‏گونه تعابير دارند كه از آن‏ها به شطحيات تعبير مي‏آورند؛ يعني همين تعابيري كه شخص سالك در اين مرتبه اظهار مي‏كند و او تقصير هم ندارد محو است به جايي رسيده كه ذاتش در ذات حق فاني شده و اصلاً هرچه به خودش نگاه مي‏كند خودش را نمي‏بيند مگر حقّ، از اين جهت هرچه تعبير مي‏آورد در واقع تعبير از مقامش است و تقصير هم ندارد تقصيرش همين است كه چرا شروع نكرده در مقام دوّم كه «سفر من الحقّ الي الحقّ» باشد و چون شروع نكرده در اين‏جا مي‏ماند و اين شطحيات از او سرمي‏زند و منجر به تكفير او مي‏شود كه ديگران او را تكفير مي‏كنند و حكم مي‏كنند به اين‏كه كافر شده و حد كفر بر او جاري مي‏سازند.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 252 *»

و اگر عنايت الهيه شامل حالش بشود و باز استادي دستگير او بشود و پيري مرشدي، كمكش بكند سفر دوم را هم شروع مي‏كند. وقتي‏كه بعد از محو سفر دوم شروع مي‏شود اوّل صحو دست مي‏دهد حالت بعد از «محو» سالك را، «صحو» مي‏گويند يعني از محويت در مي‏آيد و وجود حقّاني براي او آشكار مي‏شود اين‏جا است كه شروع مي‏كند به اقرار به گناه، من بد كردم كه آن شطحيات را اظهار كردم چرا آن شطحيات را اظهار كردم و نوعاً به قول اين‏ها اولياء كه اين سفر اولشان تمام مي‏شود به اول سفر دوم كه مي‏رسند اگر عنايت ربّاني آن‏ها را دست‏گير نشود هميشه كرامت از آن‏ها صادر مي‏شود، مرتّب كرامت‏ها از آن‏ها صادر مي‏شود و چون سفر دوم را شروع نكرده‏اند چه‏بسا اين‏جا افرادي اطرافشان جمع مي‏شوند مريد پيدا مي‏كنند و وقتي‏كه مريد پيدا كردند از سفر دوم باز مي‏مانند و براي آن‏ها مانع مي‏شود و سبب آلودگي خواهد بود، از اين جهت گفته‏اند: «كرامة الاولياء حيض الرّجال» چطور زن‏ها در حال آلودگي به عادت، از فيوضات محرومند و در آن حالت مي‏مانند و كدرند، اولياء هم وقتي كرامت از آن‏ها صادر شد و سفر دوم را شروع نكرده باشند؛ كرامت از آن‏ها صادر مي‏شود بعدها هم اگر سفرهاي ديگر را طي‏كنند هركجا كه مأمورند كرامت اظهار مي‏كنند اما چون سفر اوّل را تمام كرده و به محو و فناي در ذات رسيده، اين ديگر لازمه وجوديش است وجود هفت خاني است، اصلاً از او ديگر كرامت مي‏بارد اصلاً سفر اين‏طوري است اصلاً حرف كه مي‏زند مي‏گويد خودم ديگر هرچه هستم خودم هستم. گفت: سفر اول كه حج رفتم خانه خدا را زيارت كردم سفر دوم كه حج رفتم صاحب خانه را زيارت كردم، سفر سوم كه رفتم خودم را زيارت كردم و خودم را طواف مي‏كردم. اين به اصطلاح اين‏ها همان محو و فناي ذات در ذات حق است.

به اين‏جا كه مي‏رسند اين امور از آن‏ها صادر مي‏شود و اگر ولي آن‏ها را تدارك كند و ايشان را رحمت رحماني و عنايت الهي شامل شود و كاملي دوباره دستگير آن‏ها

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 253 *»

بشود و سير سفر دوم را براي آن‏ها فراهم سازد و آن‏ها را كمك كند آن‏جا است كه اظهار خضوع و خشوع مي‏كند و از آنچه از شطحيات اظهار كرده توبه مي‏كند و اظهار عبوديت مي‏كند بعد از آن‏كه از او ربوبيت ظاهر شد. و حال آن‏كه عبوديت هميشه با ربوبيت همراه است نمي‏شود ربوبيت بدون عبوديت ظاهر بشود امام7فرمودند العبوديّة جوهرة كنهها الرّبوبيّة در هر قدمي كه عبوديت اظهار مي‏شود ربوبيت جوهره او است. ولي اين‏جا اين‏ها اين‏طور مي‏گويند كه بعد از رسيدن به مرحله فناء در ذات، آن‏وقت شروع مي‏كند در سفر دوم و اظهار عبوديت. از «ابويزيد بسطامي» اين عبارت نقل شده كه مي‏گويد: «الهي ان قلت يوماً سبحاني ما اعظم شأني فأنا اليوم كافر مجوسي فأقطع زنّاري و اقول اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمّداً رسول اللّه9»([139]) اگر خدايا يك روزي من گفتم «سبحاني ما اعظم شأني» يعني من سفر اول را تمام كرده بودم كه اين غلط‏ها را كردم سفر اوّلم تمام شد كه اين‏ها را گفتم و حالا مي‏فهمم كه كافرم مجوسي هستم و حالا زنّار خود را قطع مي‏كنم و دوباره اظهار عبوديت مي‏كنم؛ يعني باز شروع مي‏كنم به سفر دوم كه اين‏جا اظهار ايمان و اظهار عبوديت مي‏كند.

در هر صورت سفر اول كه تمام مي‏شود سالك شروع در سفر دوم مي‏كند سفر دوم را سفر «من الحقّ الي الحقّ بالحقّ» گفته‏اند. سفر اول «من الخلق الي الحقّ» بود حالا «من الحق الي الحق بالحق» چرا «بالحق» به جهت اين‏كه در اين‏جا اين وجود وجود خلقي نيست «بالحق» يعني به نفس وجود حقّاني است چون ولي صاحب ولايت است به نفس وجود حقّاني در اين سفر سير مي‏كند. پس ابتداء سفر دوم را از موقف ذات شروع مي‏كند؛ يعني از ذات شروع مي‏كند به سير در اسماء و صفات و كمالات ذاتيّه، سير اين‏طوري است. سير اوّلي را از خلق شروع كرده به حق، و حالا از خود حق

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 254 *»

يعني نفس ذات از خود ذات سلوك و سفر را شروع مي‏كند و در جميع اسماء و صفات و كمالات ذاتيّه سلوك را ادامه مي‏دهد تا اين‏كه جميع كمالات ذاتيه را شهود و مشاهده مي‏كند و به جميع اسماء و صفات حقّ واقف مي‏شود مگر آن اسمي كه استأثره عنده([140]) چون اين‏ها در احاديث رسيده، خودشان را مجبور مي‏بينند، در اين بن‏بست‏ها كه قرار مي‏گيرند مي‏گويند مگر آن اسمي كه استأثره عنده خدا مخصوص خود قرار داده كسي نمي‏تواند در آن اسم سلوك كند و مقصودشان آن مرتبه وجوديّه ذات واجب الوجود است كه اگر سالك در آن مرحله بيايد عين آن است، ديگر معنا ندارد بگوييم سالك عين آن است. در آن مرتبه معنا ندارد بگوييم سالك ٭ از عبادت ني توان اللّه شد ٭ يعني تا وقتي كه در سير و سلوك است نمي‏تواند كه عين وجود حق باشد چون در سير و سلوك است ٭ مي‏توان موسي كليم اللّه شد ٭ مي‏توان مقامات انبياء و اولياء را درك كرد و يكي‏يكي به آن‏ها رسيد اما تا وقتي كه در سير است و در سلوك است و در عبوديت است معنا ندارد كه اللّه باشد. ديگر اين شعر يك درجه از درجات و مقام اولياء را ذكر مي‏كند نه اين‏كه يعني ذات نمي‏شود، نه همان ذات است به قول اين‏ها در مراتب ذات است، اصلاً مرتبه‏اي از مراتب ذات است اما نمي‏توان اللّه شد؛ يعني تا وقتي كه در عبوديت و سير و سلوك است نمي‏شود به او اللّه گفت و اللّه نخواهد بود. اين‏جا ولايتي كه اين ولي دارد ولايت تامّه است و ذاتش در ذات فاني شده، افعالش در افعال ذات فاني شده، صفاتش در صفات ذات فاني شده است طبق آن حديث شريف كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها([141]) و به روايتي هم و رجله الّتي يمشي بها([142]) ديگر آن شده در اين‏جا، در اين مقام

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 255 *»

سه فنا دست داده فناء افعال در افعال، فناء صفات در صفات، فناء ذات در ذات كه براي اين سه فناء در اين‏جا اسم‏ها گذارده‏اند فناء ذات در ذات را سرّ مي‏گويند به مقام «سرّ» رسيده است؛ يعني «خفا» و «اخفي» اين‏ها مراتب سفر دوم است. سالك در سفر دوم كه «من الحقّ الي الحقّ بالحقّ» است سه مرتبه را طي‏مي‏كند؛ يعني سه فناء براي او دست مي‏دهد: ذاتش كه فاني مي‏شود فناء ذاتش را سرّ مي‏گويند، فناء صفات و افعالش را خفاء مي‏گويند، فناء اين دو فناء را اختفاء و اخفي مي‏گويند. يا اين‏كه اين‏طور مي‏گويند كه «سرّ» عبارت است از فناء در ذات حق و اين اول سفر او است. دوران سفر دوم است ديگر خفاء عبارت است از فناء در الوهيت و اخفي عبارت است از فناء از اين دو فناء، در اين‏جا دائره ولايت تمام مي‏شود؛ يعني دائره ولايت ختم مي‏شود. سفر دوم هم تمام مي‏شود و فناء خودش هم انقطاع پيدا مي‏كند. اين‏جا است كه ديگر شروع به سفر سوم مي‏كند.

«سفر سوم» عبارت است از «السفر من الحقّ الي الخلق بالحقّ» ديگر حالا از خدا و اسماء و صفات او شروع كرده به طرف خلق نزول مي‏كند، سفر «من الحق الي الخلق» اما «بالحقّ» يعني به يك وجود حقّاني. وجودش وجود حقّاني است و سراپا در ذات او شده، او است در صفات، او است در افعال، او است به‏سوي خلق برگشت مي‏كند و در اين سفر سلوك مي‏كند و صحو تامّ براي او دست مي‏دهد. بعد از محو تامّ صحو تامّ است. اين‏جا مي‏گويند باقي به بقاء اللّه است نه به ابقاء اللّه، به بقاء الله باقي است؛ يعني بقائش عين بقاء اللّه است غير از او نيست، حي است به حيوة اللّه سميع است به سمع اللّه بصير است به بصر اللّه و همين‏طور جميع اسماء و صفات كه با آن‏ها يكي است. در اين‏جا شروع مي‏كند به سفر كردن در عوالم جبروت و ملكوت و ناسوت كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 256 *»

سه عالم است عالم جبروت و عالم ملكوت و عالم ناسوت را مشاهده مي‏كند و جميع اعيان و لوازم اين عوالم را مشاهده مي‏كند. در اين سفر است كه براي او حالت نبوت دست مي‏دهد؛ يعني اصلاً معناي نبوت و حقيقت نبوت براي او فراهم مي‏شود، چرا؟ به جهت اين‏كه اين با وجودش از ذات خدا خبرمي‏دهد با صفاتش از صفات خدا خبرمي‏دهد با افعالش از افعال خدا خبرمي‏دهد و نبوت جز اين نيست نبوت هم اِخبار است. «نبي» را نبي مي‏گويند از جهت اين‏كه «يخبر عن اللّه» از خدا خبر مي‏دهد اما نظر به اين‏كه رسول اللّه9فرموده‏اند لا نبي بعدي([143]) و راه اين‏ها را بسته‏اند و نبوت اصلاً مشخص است كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمده‏اند و ديگر نبوتي نيست، مي‏گويند اين نبوّت آن نبوتي كه رسول اللّه9 فرموده‏اند، نيست و لا نبي بعدي آن نبوت تشريعي است اين شريعت نمي‏آورد ولي حقيقت نبوت چيست؟ خبردادن از خدا است، به ذاتش از ذات خدا خبرمي‏دهد، به صفاتش از صفات خدا خبر مي‏دهد، به افعالش هم از افعال خدا خبرمي‏دهد پس چرا نبي نباشد؟ اما حالا در شريعت اجازه نداريم كه بگوييم هذا نبي، حالا نمي‏توانيم اسم نبي را به آن بگوييم و تشريع نمي‏كند و شريعتي تازه نمي‏آورد، از آن جهت هم نمي‏توانيم نبي بگوييم و الاّ خود اين سفر اصلاً يعني نبوت. و در اين سفر ولي و سالك از حقيقت نبوت بهره‏مند مي‏شود اما نبي گفته نمي‏شود احكام جديدي نمي‏آورد شريعت جديدي نمي‏آرود بلكه خودش تابع همان شريعت پيغمبري است كه داشته و الآن در امت او است و در تبعيت او است، از او اخذ مي‏كند اين‏جا است كه سفر سوم تمام مي‏شود و سفر چهارم را شروع مي‏كند.

«سفر چهارم»: «من الحقّ الي الخلق بالحق» است در اين‏جا تمام خلائق را بررسي مي‏كند و جميع خلائق و آثار و لوازم خلائق را مشاهده مي‏كند. اين‏جا عالم مي‏شود به

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 257 *»

مضارّ و منافع جميع موجودات در دنيا و آخرت. در اين‏جا عالم مي‏شود به كيفيت رجوع به سوي خدا و همچنين عالم مي‏شود به منافع و مضار خلق در دنيا و آخرت و اموري كه باعث ترقي خلق‏اند يا اموري كه باعث تنزل خلق‏اند اين‏ها را در اين‏جا متوجه مي‏شود اگر به اين سفر چهارم رسيد و در اين سفر هم اجازه اظهار وجود داشت ديگر نبي شرعي هم هست، مي‏تواند شريعت اظهار كند مي‏تواند حلال كند مي‏تواند حرام كند و در اين مقام است كه او را رسماً در شريعت مي‏توان نبي ناميد. چرا؟ چون از مضارّ و منافع اشياء خبرمي‏دهد، از اموري كه فقط مخصوص اين جهات است: سعادت، شقاوت و امثال اين‏ها را ولكن همه‏اش «بالحقّ» است و يك وجود حقّاني است از اين جهت مي‏توان به او در اين‏جا نبي هم گفت. ديگر در اين سير كه در خلق است و به سوي خلق است چون او قطع علاقه‏اش از ذات نمي‏شود و براي او اعراض از ذات نيست به اين اعتبار «بالحقّ» مي‏گويند هم به وجود حقّاني، هم به اين‏كه اصلاً براي او اعراض از خدا دست نمي‏دهد با اين‏كه در خلق است از اين جهت به اين مقام مقام جمع الجمعي مي‏گويند كه در عين حالي كه در بين خلق است با حق است و در عين حالي كه با حق است در خلق است، مقام جمع الجمعي است و سفر چهارم است. فعلاً اين يك اصطلاحي بود كه نوعاً در باره اسفار چهارگانه براي سير و سلوك و سالكين ذكر كرده‏اند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 258 *»

 

درس    108

 

 

(چهارشنبه / 4 ذيقعده / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r اسفار اربعه انسان از نظر متأخرين از عرفاء:

r سفر اول

r سفر دوم

r سفر سوم

r سفر چهارم

r آثار اين چهار سفر از نظر عرفاء

r اسفار اربعه انسان از نظر حكماء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 259 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در منازل و مراتبي است كه شخص سالك طي‏مي‏كند و از نظر كمال ممكني كه براي او است به آن كمالات مي‏رسد. قبل از اين‏كه با اصطلاحات و تعابير بزرگان اعلي اللّه مقامهم در اين زمينه آشنا بشويم عرض كردم اجمالاً به طرز بيان عرفا اشاره مي‏كنيم. در بيان اين مراتب ديروز عباراتي را عرض كردم و نظر به اين‏كه متأخرين از عرفا بعضي از آن تعبيرات را تغيير داده‏اند از اين جهت تعبيراتي كه از متأخرين عرفا در دست است عين عبارتشان را ترجمه كرده‏ام تا عربيش را ديگر نخوانيم و همان فارسيش را كه ترجمه كرده‏ام مي‏خوانم. اين‏ها مي‏گويند اين سفرهاي چهارگانه به اين شكل است:

اولين سفر سالك «سفر از خلق به سوي حقّ مقيّد» است به اين طريق كه حجاب‏هايي كه جنبه يلي الخلقي دارند ـ تعابير را عوض كرده‏اند ـ اين حجاب‏ها را از ميان بردارند و «جمال حضرت حق» را مشاهده كنند. البته شهود جمال حضرت حق در عالم وجود به ظهور فعلي حضرت حق است و اين ظهور فعلي در حقيقت همان ظهور ذات است در مراتب هستي و اين همان جنبه يلي الخلقي است. مي‏گويند: اين جنبه يلي الخلقي و مراتب آن را بايد طي‏كرد، اين سفر اول كه به تعبير ديگر مشاهده جمال حق است به اين‏كه با طي اين سفر وجه حضرت حق در نزد او منكشف مي‏شود و اين سفر پايان و انتهايش آن است كه همه خلق را ظهور حضرت حق مي‏بيند و همه را آيات او مي‏نگرد.

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 260 *»

«سفر دوم» شروع مي‏شود و آن عبارت است از «سفر از حق مقيد به حق مطلق» كه هويّات وجوديّه در نزد او مضمحل شوند و تعيّنات خلقي به ظهور وحدت تامّ به‏طور كلي در نظر او مستهلك گردند و همين كه وحدت تام براي او ظاهر شد، قيامت كبري براي او برپا مي‏شود و حق تعالي به مقام وحدانيّت خود كه يكي از تجليّات و شئونات ذاتي است براي او تجلي مي‏كند. در اين مقام است كه اشياء را اصلاً نمي‏بيند و از ذات و صفات و افعال خود فاني مي‏شود. در اين سفر است كه اگر از انانيّت او چيزي باقي مانده باشد، شيطاني است كه در جان او است و به صفت ربوبيت ظهور مي‏كند و شطح از او سرمي‏زند. خودشان تصريح مي‏كنند كه چون در اين سفر است اگر از انانيّت او چيزي باقي باشد شيطاني كه در او است سوء استفاده مي‏كند و به ربوبيّت ظاهر مي‏شود. و معلوم مي‏شود طبق ملاك اين‏ها فرعون از سفر دوم ديگر نگذشته و به سفر سوم اين‏ها نرسيده چون «انا الحقّ» مي‏گفت و شطحيات از او سرمي‏زد، پس در همان سفر دوم بوده است.

متأخرين از عرفا مي‏گويند: اين شطحيات كه از عرفا سرمي‏زند دليل بر اين است كه هنوز سالك در نقصان به سرمي‏برد و سلوك او ناقص است، سلوك تام پيدا نكرده كه «انا الحقّ» مي‏گويد يا «ليس في جبّتي الاّ اللّه» مي‏گويد و ساير تعابير، از اين جهت بوده كه انيّت و انانيّت ايشان هنوز باقي مانده و چاره‏اي كه براي ايشان است اين است كه بايد از معلمي و مرشدي استفاده كند تا او را به راه سلوك رهبري كند و آن معلم و مرشد خودش بايد به كيفيّات سلوك عارف باشد و از جاده رياضات شرعي خارج نشود كه اگر بخواهد از جاده رياضات شرعي خارج بشود باز احتمال خطرهاي ديگري است ولي جاده راه‏هاي سلوك باطني كه قابل شماره نيست و به شماره در نمي‏آيد چرا؟ به جهت اين‏كه «الطرق الي اللّه بعدد انفاس الخلائق» يعني راه‏هاي به سوي خدا، راه‏هاي باطني به اندازه نفس‏هايي است كه اهل سلوك و بالاخره مردم مي‏كشند به اندازه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 261 *»

نفس‏ها مي‏شود در باطن راه سلوك پيداكرد. پس فراهم شدن معلم و مرشد شرط است تا آن‏ها را بطريق بيندازد و از اين حالت شطحيات گفتن و محوشدن خارج سازد.

قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن   ظلمات است بترس از خطر گمراهي

پس در اين مرحله، در مقام تقدير استعدادها آنجايي كه خدا استعدادها را تقدير مي‏فرمايد، اگر عنايت الهي شامل حال او بشود در فيض‏گيري قابل مي‏شود و قابليت پيدانمي‏كند مگر از ناحيه فيض اقدس الهي. از ناحيه فيض اقدس بهره‏مند مي‏شود و خدا او را به خويشتن باز مي‏دارد و از محو به صحو مي‏آورد. چنان‏كه محيي الدين، ابن عربي هم به همين مطلب اشاره دارد و اين‏ها در اين كلام، مستندشان كلام او است.

در اين‏جا سفر دوم تمام مي‏شود، سفر سوم را شروع مي‏كند كه سفر سوم «سفر از حق به سوي خلق» است. «حق» يعني خلقي را كه ديگر حق مي‏بيند از حق به سوي خلق برمي‏گردد اما چه خلقي خلق حقّي و «بالحقّ» به واسطه حق؛ يعني از حضرت احديّت جمعي به سوي حضرت اعيان ثابته سفر مي‏كند. در اين سفر حقايق اشياء و كمالات آن‏ها و كيفيات ترقي آن‏ها را به مقام نخستين‏شان و بازگشت آن‏ها را به وطن اصلي‏شان شهود مي‏كند و همه اين امور براي او منكشف مي‏شود و تا در اين‏جا است و در اين سفر سوم است نمي‏تواند پيغمبر باشد؛ يعني «پيغمبر تشريعي»، و حق تشريع ندارد زيرا هنوز در نشأه عيني، به سوي خلق باز نگشته است. چون براي اعيان ثابته دو نشأه است: يك نشأه ثبوتي، يك نشأه عيني و خارجي و اين هنوز در نشأه ثبوتي اعيان ثابته به‏سرمي‏برد. آن‏وقت كه اين سفر را هم تمام كرد وارد «سفر چهارم» مي‏شود.

سفر چهارم عبارت است از سفر از خلق كه همان حق است به سوي خلق، «خلق حقّي» همان اعيان ثابته هستند ديگر از اعيان ثابته كه خلق حقي مي‏شود چون صور اسماء و صفات‏اند و اسماء و صفات هم كه تجليات احديت‏اند، بنابراين در اين سفر شروع از مبدأ خلقي است كه همان حق است؛ يعني از حضرات اعيان ثابته به سوي

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 262 *»

خلق سير مي‏كند، به سوي خلق يعني چه؟ يعني به سوي اعيان خارجيّه. اما چطور؟ «بالحق» معني بالحق يعني به وسيله وجود حقّاني كه خودش وجود حقّاني شده، حالا اين سير را به وجود حقّاني خودش شروع مي‏كند در حالي كه در همه چيز «جمال حق» را مشاهده مي‏كند و مقاماتي را كه اعيان خارجيّه در نشأه علمي دارند مي‏شناسد. «نشأه علميّه» همان حالت ثبوت آن‏ها است كه در حضرة العلميّه موجودند و راه سلوكشان را به حضرات اعيان ثابته و بالاتر مي‏داند و مي‏يابد، و از كيفيت وصول آن‏ها به وطن اصليشان آگاه مي‏شود و در اين سفر است كه دين و شريعت مي‏آورد و احكام ظاهري بدني و احكام باطني قلبي جعل مي‏كند و مي‏تواند جاعل احكام بشود و از خداي تعالي و صفات و اسماء او و معارف حقّه به اندازه‏اي كه مستعدّان را استعداد دريافت آن‏ها است خبرمي‏دهد ديگر هرچه در خلق آمادگي باشد اين اطلاع مي‏دهد و خبرمي‏دهد.

اين چهار سفر به اين تعبيري كه عرض كردم براي «عرفاي متأخرين» است و مي‏گويند: اين چهار سفر براي هر صاحب شريعت و رسولي وجود داشته و بايد وجود داشته باشد اما ممكن است كه در عين حالي كه همه انبياء اين چهار سفر را طي‏كرده‏اند: چه انبيائي كه شريعت آورده‏اند، چه انبيائي كه تابع بوده‏اند، چه انبياء مرسل، چه انبياء غير مرسل بالاخره اين مراتب و اين چهار سفر را طي‏كرده‏اند ولي با وجود اين مراتبشان با يك‏ديگر تفاوت دارد و مقاماتشان با يك‏ديگر فرق دارد. بعضي از انبياء و مرسلين از مظاهر اسم «الرحمن» هستند و مانند چنين انبيائي در سفر اوّل اسم الرحمن را در همه عوالم ظاهر مي‏بيند كه اسم الرحمن در جميع عوالم ظهور فرموده است. آن‏وقت نتيجه را در پايان سفر دوم مشاهده مي‏كنند كه همه اشياء در اسم الرحمن مستهلك‏اند و وقتي‏كه از اين سفر بازگشت نموده و در بين خلق قرار گرفته‏اند كه سفر چهارم است، با رحمت و وجود رحماني به اين جهان بازمي‏گردد و دوره نبوتش به همين نوع سلوك با

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 263 *»

خلق كه سلوك به اقتضاي اسم الرحمن است محدود مي‏شود. و همچنين انبيائي كه مظاهر اسماء ديگر الهي مي‏شوند بر حسب اختلافاتي كه براي آنان در حضرت علمي هست، مظهر مي‏شوند تا به مظهر اسم اللّه برسد. انبيائي كه مظهر اسم اللّه هستند آن‏ها به همين ترتيب در پايان سفر اول كه به جميع خلق نگاه‏مي‏كنند ذات حق را مي‏بينند كه به همه شئونش ظاهر شده است. چون اسم «اللّه» را جامع جميع اسماء مي‏دانند ديگر ظهور حق را به همه شئونش مشاهده مي‏كنند به‏طوري كه هيچ شأني از شئونات حق، او را از شأن ديگر حق مشغول نمي‏سازد؛ يعني مقام جمع الجمعي پيدا مي‏كند كه شأني از شئون حقي او را به خود مشغول نمي‏دارد كه از شأني از شئون ديگر حقّي باز دارد. و در پايان سفر دوّمش به اين مرتبه نائل مي‏شود كه همه حقايق را در اسم جامع اللّه مستهلك مشاهده مي‏كند بلكه خود را نيست و در احديت محض، مستهلك مي‏يابد.

پس با يك‏چنين وجودي كه پيدامي‏كند كه وجود اللهي است؛ يعني وجود اسم اللّه كه برايش فراهم مي‏شود، يك مقام جامع اللهي مي‏شود كه با جميع اسماء و صفات به سوي خلق بازمي‏گردد و در بين خلق به مقتضاي اين جامعيت سلوك مي‏كند در حالي كه نبوت ازلي و ابدي و خلافت ظاهري و باطني را دارا است. حالا اين مقام مخصوص به كسي هم باشد؟ البته همه‏شان بحمداللّه ناچار شده‏اند كه اعتراف كنند كه اين مقام مقام محمّد9است البته ممكن است از اولياء كسي به مقام ايشان نائل بشود و صاحب مقام محمود و جامعيت كليّه بشود و آن هم اميرالمؤمنين بوده‏اند، ديگر اين را مي‏گويند كه در ميان اولياء هم هستند كه نمونه نشان داده شده است. بنابراين براي اولياء هم اين سير ميسر است اولياء يعني هركس كه صاحب ولايت شد ديگر مخصوص به اميرالمؤمنين باشد؟ فعلاً براي چهارده معصوم:اين مقامات را اقرار دارند براي سيزده معصوم:،اما حضرت زهرا را هم بدانند؟ نمي‏دانم ولي نوعاً ائمه هدي:را اين‏طور مي‏دانند شايد هم باز بين ائمه فرق بگذارند. خلاصه مي‏گويند كه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 264 *»

«ولي» هم مي‏تواند اين مراتب را طي‏كند گرچه مأمور به اظهار نبوت نشود و اين سفرها براي اولياء كمّل نيز هست. براي كمّلين از اولياء اين سفرهاي چهارگانه هست حتي سفر چهارم كه مقام تشريع بود حتي سفر چهارم چنان‏كه براي علي و اولاد معصومين او صلوات اللّه عليهم اجمعين اين سفرها دست داد، چيزي كه هست چون پيغمبر9صاحب مقام جمع بود ديگر پس از او مجال تشريع براي هيچ‏يك از مخلوقات باقي نمانده؛ يعني بعد از آن بزرگوار كه فرمود لا نبي بعدي اگر اين را نفرموده بود كه هر روز نبيي از اين اولياء كمّلين ظاهر مي‏شد اما چون اين را فرمود مخصوصاً عرفاي سني كه خيلي بي‏حيايي كرده‏اند آن‏ها مي‏گويند كه رسول اللّه اصلاً تصريح فرموده‏اند كه اگر نبوت به من ختم نمي‏شد و بعد از من بنا بود كسي نبي بشود، امر نبوت بين ابي‏بكر و عمر مردد بود كه كدام‏يك از اين دو نبي بشوند، ديگر هر دو مشرف بر نبوت بودند؛ يعني اين‏ها تبعيت از همان‏ها كرده‏اند كه اين حرف‏ها را مي‏زنند، اين حرف عرفاي منتسب به شيعه است عرفاي شيعه اين حرف‏ها را زده‏اند. مي‏گويند اين مقام براي رسول9به‏طور اصالت ثابت است و براي اولياء كمّلين به‏طور تبعيت ثابت است كه به آن مقام مي‏رسند اما بالتبع مي‏رسند بلكه در روحانيت همه‏شان يكي هستند.

آن‏وقت عبارتي است از يكي از همين عرفايي كه در عصر اخير و معاصر با پهلوي بوده است اين عبارت را از قول «شاه آبادي» نقل مي‏كنند كه ايشان مي‏گفته: بر فرض اگر علي7پيش از رسول9ظاهر مي‏شد مقام خاتميت و آوردن شريعت آخري كه اسلام باشد از او ظاهر مي‏شد همان‏طور كه از پيغمبر9ظاهر شد و او خاتم الانبياء مي‏شد و از اين جهت آن دو بزرگوار در روحانيت و مقامات معنوي و ظاهري با يك‏ديگر اتحاد داشتند. بسيار خوب علي اين‏طور بوده اين مقام را داشته با آن بزرگوار اين اتحاد را داشته، چه ربطي به مثل ساير عرفا و اولياء دارد كه بتوانند بگويند پس ما

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 265 *»

هم به آن درجه مي‏توانيم برسيم؟ و در ما هم ممكن است پيدا بشود و خودشان را صاحب اين مقام‏ها بدانند؟ اين‏ها چهار سفر بود كه به تعبير عرفان بيان شد.

حكما هم براي خودشان همين چهار سفر را ذكر مي‏كنند اما با اين فرق كه عرفا اين چهار سفر عرفاني را سلوك عرفاني تعبير مي‏كنند و مقاماتي كه اهل اللّه به دست مي‏آورند اما آن سلوكي كه حكما دارند آن را سلوك علمي اسم مي‏گذارند سلوك علمي عقلاني مي‏گويند كه همين سفرها است فرق نمي‏كند. يكي از اين عرفا وقتي‏كه با بوعلي سينا ملاقات كرده گفته بوده تا هرجا ما رفتيم اين هم با عصايش آمده. با عصايش؛ يعني با همان استدلال عقليش و با براهين عقلي تا هرجا ما رفتيم اين هم آمده، اما ما با پاي خودمان رفتيم اين با عصا آمده بالاخره با پاي چوبين كه به قول اين‏ها پاي استدلاليان چوبين بود خلاصه اين مسير را طي كرده. اين چهار سفر را حكما هم ذكر مي‏كنند اما اسمش را سلوك علمي عقلاني مي‏گذارند اين‏ها اسمش را «سلوك عرفاني و شهودي» و «مقام اهل اللّه» مي‏گذارند. فلاسفه و حكماي راسخين آن‏ها اين چهار سفر را به اين ترتيب شروع مي‏كنند: ابتداءً نظر مي‏كنند در آفاق و انفس و به آثار قدرت او بر وجوب وجود او و بر وجوب ذات او استدلال مي‏كنند و بعد به انوار حكمت او بر تقدس اسماء و صفات او استشهاد مي‏كنند. چون خود وجود آسمان‏ها و زمين‏ها و خود امكان اين‏ها و حركات اين‏ها، دلائل انيّت و وجود خداوند متعال است و اتقان و محكم‏بودن اين آسمان و زمين و انتظامات آن‏ها، شواهد معرفت و ربوبيت خدا است و آيه شريفه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انّه الحقّ([144]) گوياي اين امور و اين حقائق است. در اين‏جا است كه براي حكما آشكار مي‏شود اين‏كه خداوند حق است به‏طوري كه مي‏بينند هر وجودي و هر كمال وجودي در وجود خدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 266 *»

و در كمالات وجودي خدا مستهلك است بلكه مي‏بينند هر وجود و كمالي را لمعه‏اي از لمعات نور او و جلوه‏اي از جلوات ظهور او، اين سفر اول ايشان است كه البته سفر عقلاني، سفر علمي، سلوك علمي است در برابر سفر اول اهل سلوك عرفاني و شهودي از اهل اللّه كه من الخلق الي الحقّ است.

بعد از آن به «وجود» نظر مي‏كنند و در حقيقت وجود تأمل مي‏كنند و براي ايشان آشكار مي‏شود كه حقيقت وجود واجب الوجود است «واجب الوجود بذاته و لذاته». و به وجوب ذاتي او استدلال مي‏كنند بر بساطت او و بر وحدانيت او و علم او و قدرت او و حيات او و اراده او و سمع و بصر و كلام و ساير اوصاف كماليّه او و نعوت جماليّه و جلاليّه او، و استدلال مي‏كنند بر اين‏كه تمام اين صفات حتي كلام حتي اراده، عين ذات خدا است. پس احديت خدا براي ايشان ظاهر مي‏شود و خداوند به احديتش براي ايشان به صمديت ظاهر مي‏شود و به صمديتش كه ظاهر شد معلوم مي‏شود كه تمام اشياء از خدا است و خدا كلّ الاشياء است. چون وقتي گفتيم صمد معنايش اين است كه خدا كلّ الاشياء است اما به نحو اتمّ و اعلا، و اشياء خدا هستند به نحو تنزّل و نقصان و مراتب تنزّلي، اين دريافتشان است. و اين‏جا سفر دوم از اين چهار سفر عقلاني است كه برابر است با سفر دوم اهل شهود از اهل اللّه به اصطلاح اين‏ها كه عبارت است از «سفر من الحقّ الي الحقّ بالحقّ».

بعد از آن در وجود خداوندي و عنايت و احديت او نگاه مي‏كنند و براي ايشان وحدانيّت فعل خدا منكشف مي‏شود و كيفيت صدور اشياء و كثرت‏ها از ذات خدا و ترتيب‏يافتن اشياء و كثرت‏ها به‏طوري كه با يك نظام حكيمانه است و سلسله‏هاي عقول و سلسله‏هاي نفوس متصل و بسته به يك‏ديگر است و با يك نظامي تحقق‏يافته است، و در عوالم جبروت تأمل و دقت مي‏كنند و ملكوت اعلاي اين عوالم و اسفل اين عوالم را مي‏بينند تا ديد ايشان منتهي مي‏شود به عالم ملك و ناسوت، آن‏وقت اين آيه

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 3 صفحه 267 *»

را مي‏خوانند اولم يكف بربّك انّه علي كلّ شي‏ء شهيد([145]) و شاهدبودن خدا را در همه ملك و همه اين عوالم مشاهده مي‏كنند. اين‏جا سفر سوم ايشان است. سفر سوم عقلاني است كه مقابل با سفر سوم سالكين الي اللّه است اما با شهود و عرفان كه آن را «سفر من الحقّ الي الخلق بالحق» مي‏گويند.

سپس در خلقت آسمان‏ها و زمين‏ها نگاه مي‏كنند و به كيفيت رجوع اين‏ها به خدا عالم مي‏شوند و مضار و منافع آن‏ها را مي‏شناسند و آن‏گاه به آنچه سعادت يا شقاوت آن‏ها در دنيا و آخرت، فراهم مي‏شود عالم مي‏شوند و به كيفيت معاش و معاد اين‏ها. حكما در مقام برمي‏آيند كه از مفاسد نهي‏كنند و به مصالح امركنند و در امر آخرت دقت‏كنند و نظركنند و مي‏يابند آنچه را كه در آخرت از حوادث و امور و جريان‏ها است كه از جمله آن‏ها بهشت، آتش، ثواب، عقاب، صراط، حساب، ميزان، تطاير كتب، تجسم اعمال و هرچه انبياء در امر آخرت  آورده‏اند و خبر داده‏اند، حكما به طريق علمي و سلوك عقلاني در اين سفر چهارم به آن‏ها واقف مي‏شوند؛ يعني خودش نبيّي مي‏شود اما به اصطلاح نبي عقلاني، نبي علمي. اين سفر چهارمين ايشان است كه سلوك عقلي و علمي ايشان را به اين‏جا رسانيده، در برابر سلوك چهارمين و سفر چهارمين اهل سلوك كه عبارت است از «سفر من الخلق في الخلق بالحق». اين چهار سفر بود به اين تعبيراتي كه ذكر شد چه در بين حكما و چه در بين عرفا. حالا ان‏شاءاللّه بحث بعدي بيان همين سفرهاي چهارگانه است به اصطلاح مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

([1]) رساله سير و سلوك سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه ص 35 ـ مصباح الشريعه، باب الفتيا

([2]) الحجر: 21

([3]) طه: 5

([4]) الحج: 46

([5]) الاثني عشرية: الباب الرابع، الفصل الاثني عشر، ص 194

([6]) الكافي ج 1، ص 11

([7]) ( قال9: مثل العقل في القلب كمثل السراج في وسط البيت). النوادر ص 4

([8]) بحار الانوار ج 11، ص 279

([9]) ق: 37

([10]) (تمام حديث، عن الصادق7: انّما يعرف القلب الاشياء كلّها بالدّلالات الخمس) بحار الانوار ج 3، ص 152 ـ ( عن الحسين بن علي7 ... التميّز من القلب) التوحيد ص 90

([11]) الشعراء: 193 و 194

([12]) مستدرك الوسائل ج 12، ص 168

([13]) بحار الانوار ج 24، ص 375

([14]) بحار الانوار ج 30، ص 69 ـ التوحيد 324

([15]) الكافي ج 1، ص 129

([16]) طه: 5

([17]) كلمات مكنونه ص 243

([18]) طه: 14

([19]) كلمات مكنونه ص 243 ـ فصل الخطاب كبير ص 154

([20]) الاقبال ص 643

([21]) بحار الانوار ج 98، ص 220

([22]) فصلت: 53

([23]) بحار الانوار ج 2، ص 32

([24]) الغافر: 36 و 37

([25]) بحار الانوار ج 31، ص 432

([26]) الكافي ج 1، ص 62 ـ الفقيه ج 4، ص 362

([27]) النجم: 3 و 4

([28]) الكافي  ج 1، ص 112

([29]) بحار الانوار ج 30، ص 69 ـ التوحيد 324

([30]) بحار الانوار ج 24، ص 375

([31]) الكافي ج 1، ص 112

([32]) كافي ج 1، ص 112

([33]) النجم: 12

([34]) مستدرك الوسائل  ج 12  ص 168

([35]) مستدرك الوسائل ج 12، ص 168

([36]) يونس: 58

([37]) مصباح الشريعة ص 119 ـ مستدرك الوسائل ج 12، ص 168

([38]) الفصول المختارة ص 91

([39]) (سئل الرضا7 عن الاسم ما هو؟ قال: صفة لموصوف). بحار الانوار ج 4، ص 159

([40]) الكافي ج 1، ص 87

([41]) جامع الاخبار ص 4

([42]) المجلي ج 2، ص 295

([43]) (عن ابي‏عبدالله7 اعوذ بجمع الله قيل و ما جمع الله؟ قال بكل الله). بحارالانوار ج 95، ص 88

([44]) النساء: 80

([45]) شرح المنظومه ج 2، ص 59

([46]) مستدرك الوسائل ج 5، ص 297

([47]) الكافي ج 2، ص 166

([48]) طه: 7

([49]) بحار الانوار ج 76، ص 30 ـ (ما ادرك بصره من خلقه خ‌ل). المجلي ج 1، ص 189

([50]) الشعراء: 89

([51]) بحار الانوار ج 61، ص 150

([52]) (في النهاية: لابن آدم لمّتان لمّة من الملك و لمّة من الشيطان). بحار الانوار ج 60، ص 317

([53]) المجلي ج 1، ص 10 ـ بحار الانوار ج 70، ص 39

([54]) انوار نعمانيّه ج 3، ص 171 ـ بحار الانوار ج 70، ص 53

([55]) الحجر: 29 ـ ص: 72

([56]) البقرة: 31

([57]) البقرة: 30

([58]) الرعد: 28

([59]) الانفال: 2

([60]) الزمر: 23

([61]) عوالي اللئالي ج 4، ص 7

([62]) الكافي ج 1، ص 218

([63]) ارشاد القلوب ج 2، ص 91

([64]) الزمر: 22

([65]) النحل: 106

([66]) الناس: 6

([67]) المجادلة: 22

([68]) الاعراف: 179

([69]) الحج: 46

([70]) يوسف: 30

([71]) النجم: 11 تا 13

([72]) النجم: 18

([73]) (… فتجلّي لمحمّد9 نور الجبّار عزّوجلّ) البرهان ج 4، ص 249 ـ (… خرق له في الحجب مثل سمّ الابرة فراي من نور العظمة ما شاء اللّه ان‏يري ) نور الثّقلين ج 5، ص 153 و 155

([74]) البرهان ج 4، ص 250

([75]) ( عن ابي جعفر7 فراي محمّد ببصره من آيات ربّه الكبري يعني اكبر الآيات ـ عنه7 كان اميرالمؤمنين7 يقول ما للّه عزّوجلّ آية هي اكبر منّي ) نور الثّقلين ج 5، ص 158

([76]) الكافي ج 2، ص 53 ـ بحار الانوار ج 70، ص 159 و 174

([77]) الاسراء: 72

([78]) تفسير القمي ج 2، ص 23

([79]) ترجمه كتاب سليم بن قيس ص 182 ـ اصل كتاب در دست نبود.

([80]) گر چه او هم بعد از شهادت حضرت امير7 به معاويه پيوست و شايد سياستش بود تا از شرّ او در امان باشد.

([81]) مصباح الانس ص 59

([82]) المجلي ج 2، ص 536

([83]) دعاي رجبيه: بحار الانوار ج 98، ص 392

([84]) الكهف: 65

([85]) البقرة: 269

([86]) البقرة: 31

([87]) بحار الانوار ج 61، ص 129

([88]) الاسراء: 70

([89]) مشارق الانوار ص 69

([90]) الشوري: 11

([91]) بحار الانوار ج 61، ص 234

([92]) (نحن وجه اللّه). مشارق انوار اليقين ص 39

([93]) الفتح: 10

([94]) القصص: 56

([95]) الحجر: 72

([96]) الحجر: 29 ـ ص: 72

([97]) المجلي ج 1، ص 337 و ج 2، ص 372

([98]) المجلي ج 2، ص 372

([99]) ديوان «ابن فارض مصري»

([100]) يعني روح القدس و ارواح قدسيه.

([101]) المؤمنون: 14

([102]) الشعراء: 89

([103]) طه: 7

([104]) اصول المعارف از فيض كاشاني ص 33

([105]) التهذيب ج 3، ص 108

([106]) المائده: 54

([107]) بحار الانوار ج 71، ص 221

([108]) الشوري: 20

([109]) البقرة: 102 و 200

([110]) فصوص الحكم فارابي فصّ 22

([111]) فصوص الحكم فارابي فصّ 23

([112]) فصوص الحكم فارابي فصّ 24

([113]) فصوص الحكم فارابي فصّ 28

([114]) الاحزاب: 56

([115]) بحار الانوار ج 10، ص 314

([116]) بحار الانوار ج 4، ص 301 ـ تحف العقول ص 244

([117]) رسائل فلسفي ملاصدرا: رساله اجوبة المسائل ص 126

([118]) بحار الانوار ج 87، ص 344

([119]) بحار الانوار ج 4، ص 301 ـ تحف العقول ص 244

([120]) الشوري: 11

([121]) رسائل فلسفي: رساله اجوبة المسائل ص 127

([122]) رسالة اجوبة المسائل ص 130

([123]) الاسفار الاربعة ج 6، ص 354

([124]) البقرة: 148

([125]) اجوبة المسائل ص 137 الي ص 139

([126]) الحديد: 3

([127]) اجوبة المسائل ص 140 و 141

([128]) النجم: 42

([129]) البقره: 210

([130]) آل عمران: 28

([131]) اجوبة المسائل ص 141 الي 152

([132]) الحديد: 3

([133]) (هو الاوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن و هو علي كلّ شي‏ء قدير). الحديد: 3

([134]) (و الي اللّه ترجع الامور). الحديد: 5

([135]) بحار الانوار ج 2، ص 32

([136]) الشعراء: 90

([137]) شرح حديث عمران صابي ص 339

([138]) الاسفار الاربعة ج 1، ص 14

([139]) الاسفار الاربعة ج 1، ص 14

([140]) (في الدعاء: و اسألك باسمك المخزون في خزائنك الذّي استأثرت به في علم الغيب عندك لم‏يظهر عليه احد من خلقك). الاقبال ص 327

([141]) ارشاد القلوب ج 2، ص 91

([142]) مستدرك ج 3، ص 58

([143]) الكافي ج 8، ص 25

([144]) فصلت: 53

([145]) فصلت: 53