02-1 پيشگفتار دروس شرح الزیارة ـ جلد دوم – چاپ – قسمت اول

پیشگفتار مباحث دروس شرح الزیارة

 

جلد دوم – قسمت اول

 

سید احمد پورموسویان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 1 *»

 

درس    42

 

 

(دوشنبه / 18 جمادي‏الاولي / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مقام اجمال و مقام تفصيل «علم» و رابطه اين دو مقام و اشراق هر يك بر ديگري

r تناسب ذاتي بين حاملان اين دو مقام، نبوت و ولايت

r طهارت اهل بيت:

r اهل بيت : ابواب فيض و اعضاد خداوند هستند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 2 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

([1])سخن در دو مقام بلكه سه مقام از علم بود: يكي حقيقت علم كه نقطه است و يكي مقام ظهور آن به مقام اجمال و يكي هم مقام ظهور آن به تفصيل است و گفتيم مقام اوّل اختصاص به خدا دارد و مقام دوم مخصوص به رسول خدا9 است و مقام سوم مخصوص ائمه هدي سلام اللّه عليهم است، و مقام نقطه به خدا انتساب دارد و مقام اجمال به رسول خدا و مقام تفصيل به اميرالمؤمنين و ساير ائمه سلام الله عليهم انتساب دارد. درباره اشراق و تعليم هريك از اين دو مقام هم واضح شد كه اشراق و تعليم در اين دو رتبه به‏ط‏ور حقيقت و طرفيني است.

در مساله اشراق علم توجه به اين نكته لازم است كه اشراق مقام اجمال به مقام تفصيل و اشراق مقام تفصيل به مقام اجمال به خاطر اين است كه ترتب به‏طور علت و معلول نيست بلكه ترتب به‏طور قوس صعود و نزول، و اجمال و تفصيل است. چون رابطه بين اين دو مقام رابطه علت و معلولي نيست و در بين اين دو، يك تناسب ذاتي يا اتحاد در ذات و حقيقت وجود دارد كه همان اتحاد در ذات و حقيقت اقتضا مي‏كند اشراق طرفيني باشد و باعث مي‏شود كه بر يك‏ديگر اشراق كنند والا صحيح نيست كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 3 *»

از علت به معلول اشراق شود. چون علم علت به معلول در رتبه معلول است و معلول هرچه دارد از افاضه فيض علت است، معلول و آنچه مال او است براي علت است، معلول به جميع مايملكش از افاضات علت به او است. پس تناسب ذاتي ندارند و در علت و معلول نمي‏گوييم اتحاد است چون نمي‏توانيم بگوييم تناسب ذاتي برقرار است، پس اشراق طرفيني نيست ولي در مورد رابطه دو قوس صعود و نزول، حقيقت يكي است و تفاوت در مقام اجمال و تفصيل است، در مقام اجمال و تفصيل متغايرند اما در حقيقت كاملاً مناسبت ذاتيه دارند.

اين مناسبت اقتضا مي‏كند كه يك تذكري داشته باشيم و اشراق طرفيني را براي اين تناسب ذاتي بدانيم. در اين مناسبت ذاتيه بين اين دو مقام و حاملين آن دو كه محمّد و علي8 هستند، لازم است كه متوجه اتّحاد ذاتي ايشان بشويم. در قرآن اشاره به اين تناسب ذاتي شده است كه به عنوان مقدمه براي مطلب بعد ذكر مي‏شود. البته جاي اين بحث در خود كتاب مبارك شرح الزياره است اما ان‏شاءاللّه ذكر فضائل است.

اعد ذكر نعمان لنا انّ ذكره   هو المسك كلّما كرّرته يتضوّع

در اين‏جا راجع به اتّحاد ذاتي بين نبوت و ولايت، آياتي را متذكر مي‏شويم از جمله شهادت خداوند است در قرآن به طهارت اين بزرگواران كه خداوند علي و اولاد معصومين آن حضرت را از جميع كدورات و ارجاس، طاهر معرفي فرموده است و كدورت در اثر توجه به غير است و چون ايشان خودِ حقيقت عنداللّه هستند نه اين‏كه عند الله باشند هم درجات عنداللّه([2]) اصلاً حقيقت عندالله ايشان هستند، همان‏طور كه وجه الله هستند. يك‏وقتي عرض مي‏كرديم كه عند اللّه بيان درجات است. خودشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 4 *»

عند اللّه و مع اللّه و للّه و عن اللّه هستند، يك‏چنين حقايق طيبه‏اي هستند كه خداوند ايشان را در قرآن به اين عناوين ذكر كرده به‏طوري كه سنيها هم انكار نمي‏توانند بكنند و در اين‏باره رواياتي از رسول اللّه9 نقل مي‏كنند. چنين حقايق مقدسه‏اي كه خداوند ايشان را به اين مقام ذكر مي‏فرمايد، آيا مي‏شود براي ايشان كدورتي در ذات يا صفاتشان باشد؟ آيا از براي ايشان مي‏شود كه در مرتبه‏اي از مراتبشان كدورتي حاصل شود؟ و ايشان هستند حقيقت آن استقامتي كه خدا رسولش را به آن استقامت امر كرده است و رسول خدا مأمور به آن شده‏اند كه مي‏فرمايد و استقم كما امرت([3]) و باز در وصف رسول‏خدا9 فرمود انك لعلي خلق عظيم([4]) و اين بزرگواران هم كه با آن حضرت شريكند، پس همه‏شان داراي اين صفاتند.

اما آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا([5]) از آياتي است كه خدا در آن طهارت ذاتي ايشان را اثبات كرده است. در اين آيه دو مورد را بايد ملاحظه كنيم؛ يكي اين‏كه مي‏فرمايد انما يريد خدا اراده مي‏فرمايد كه فعل مضارع است و همچنين ليذهب، براي آن‏كه برطرف كند كه هم لغت عرب و هم لغت فارسي از بيان حقيقت اين مطلب عاجز است، چون الفاظ ما زمان را دربردارد. ولي وقتي به اين عبارت توجه مي‏كنيم مي‏بينيم بايد آن را از زمان خالي كنيم، به حقيقت مطلب كه توجه كنيم اصلا زمان را نبايد در نظر بگيريم چون اراده خدا عين فعل خدا است، خود اراده خدا فعل اللّه است. نه اين‏كه مثل ماها در ذات خدا خيالي و فكري بگذرد كه اول عزم بر كاري مي‏كنيم بعد آن را انجام مي‏دهيم، اراده خدا كه اين‏طور نيست بلكه در باره خداوند متعال اراده خدا عين فعل و ايجاد او است. فعل او را اراده او گويند. فرمايش حضرت رضا7 است فارادة الله الفعل لاغير ذلك، يقول له كن فيكون بلا لفظ و لانطق و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 5 *»

 لاهمّة و لاتفكّر و لاكيف لذلك، كما انّه لاكيف له اراده خدا همان احداث خدا است نه غير آن، چون خدا مثل ما نيت نمي‏كند كه بعد تصميم بگيرد و بعد نقشه بكشد اين همان ايجاد شي‏ء است؛ يعني خود شي‏ء را كه ايجاد كرد مي‏گوييم اراده كرد بعد مي‏فرمايد و لا كيف لذلك كما انه لاكيف له([6]) روي اين جهت كه اراده فعل اللّه و ايجاد و احداث الله است.

پس يريد اگرچه به صيغه مضارع است ولي بي‏زمان معنا مي‏شود. در مورد تعليم به ما درست است ولي براي اراده خدا كه نفس فعل است ديگر زمان مطرح نيست، مستقبل و حال و ماضي مطرح نيست. اگر الفاظي هم به اين تعبيرات باشد بايد آن لفظ، راجع به خداوند از زمان منسلخ بشود. پس انما يريد اللّه يعني «انما احدث اللّه»، «انما اوجد اللّه» چاره‏اي نيست الفاظ كوتاه است، مي‏خواهد بفرمايد اراده خداوند واقع است و اين اراده كه فعل الله است به اعتبار اين‏كه محتاج به خدا است فعل الله است و موجود بوده و هست و خواهد بود و اول و آخر ندارد. حال ببينيم اراده خدا در كجا واقع است؟ مي‏دانيم مسلماً اراده در رتبه ذات نيست تا به قول اينها بگوييم همان ازل اول است و فعل الله را ازل ثاني مي‏گويند. «عالم ازل ثاني» يا «عالم سرمد» مقام فعل است زيرا فعل هم ازلي است و لايتناهي است و چون براي فعل هم اول و آخري نيست، از آن به ملك قديم تعبير آمده است؛ يعني مسبوق به عدم نيست، اول و آخر ندارد اما در عين حال حادث است؛ يعني محتاج است. حالا در ازل ثاني و عالم سرمد و فعل، اراده هست، اراده واقع است. انما يريد اللّه در آن عالم خداوند اراده داشته و دارد و خواهد داشت. پس چون اراده فعل اللّه است، اراده با مراد با هم است، در آن‏جا اراده و مراد با يكديگر وجود دارند. در حديث هم داريم كه امام7 فرمودند ان المريد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 6 *»

 لا يكون الا لمراد معه([7]) پس اراده و مراد با يكديگرند.

در اين آيه شريفه تطهير كه مي‏فرمايد انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت مراد چيست؟ مراد برطرف ساختن رجس است. و چون اراده و مراد با هم است پس بنابراين رجسي نبوده تا برطرف شود. البته از اين عبارات و الفاظ به خاطر توهماتي كه داريم اين‏طور ترائي مي‏كند، و در اثر سابقه ذهني كه نسبت به تعين فعل در زمان داريم رجسي را موجود خيال مي‏كنيم و سپس معدوم مي‏دانيم ولي چنين نيست، رجسي نبوده و نيست و مراد برطرف ساختن رجسي موجود نيست. مراد اين است كه چون امكانش هست و ذكر و صلوحش هست كه در مخلوق انيت آشكار شود و توجه و التفات به غير فراهم شود، چون صلوحش هست از اين جهت يريد اللّه ليذهب تا آن صلاحيت آشكار نشود. پس در واقع اين آيه شريفه مي‏خواهد در آن عالم و در آن مرتبه از مراتب، اثبات طهارت و نزاهت اين بزرگواران را بفرمايد به تقديس اللّه و تنزيه اللّه. ايشان هم تطهير پيدا كردند و همين مقام ايشان شده آيه طهارت و قداست خداوندي. ما خدا را چه‏طور بشناسيم كه از جميع شوائب و نواقص امكان منزه و مبرا است؟ به اين‏كه آيات او را بشناسيم كه محمّد و آل محمّد : هستند كه از جميع شوائب و نواقص و ارجاس خلقي منزه هستند.

از همين جهت خداوند ايشان را باب فيوضات خود براي خلق قرار داده و عضد خود گردانيده است و ما كنت متّخذ المضلّين عضدا مفهوم آيه اين مي‏شود «كنت متخذ الهادين عضدا». روزي حضرت رسول9 نشسته بودند و اوّلي و دوّمي عبور مي‏كردند حضرت فكر كردند چه مي‏شد اينها وسيله كاري شوند، آيه نازل شد ما اشهدتهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم و ما كنت متّخذ المضلّين عضُدا([8]) پس از مفهوم آيه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 7 *»

استفاده مي‏شود «كنت متخذ الهادين عضدا و اشهدتهم خلق السموات و الارض و خلق انفسهم». پس ايشان چون از ارجاس خلقي مطهر هستند به خاطر طهارتشان باب و عضد خداوند شده‏اند. كلمه اتخاذ باب و عضد براي اين است كه ايشان لسان ترجمان وحي هستند: چه وحي تكويني، چه وحي تدويني، وحي كه شد چه وحي «كن» باشد چه وحي در تشريعات باشد كه «صلّ» «صم» «زكّ» «حجّ» باشد، همه‏اش وحي است و مترجمش اين بزرگوارانند كه وحي را به گوش خلق مي‏رسانند.

اصولا از مترجم، باب ترجمه فهميده مي‏شود، مترجم اصل نيست فرع و وسيله و سبب است. از كلمه مترجم يا هادي و مرسل خوب استفاده مي‏شود كه معنايش اين است كه حقيقتي كه ظاهر شده به ترجمه، و ترجمه‏كردن وصف و صفت او است. و در ترجمه‏كردن در اين مقام خودش فرع است ولي چون در ترجمه و در روايت و حكايت وساطت مي‏كند با مروي عنه و مترجمٌ عنه، هيچ فرقي ندارد، حين الروايه و حين الحكاية عين مروي‏عنه است. در اين هنگام فرمود فاذا حكم بحكمنا و لم‏يُقبَل منه فانّما اسْتخفَّ بحكم الله و علينا ردّ([9]) كسي كه راوي از امام است الآن رد بر او رد بر امام است چون در مقام حكايت و روايت «لا فرق بينه و بين الامام و المروي عنه». باز چون ائمه : راوي از رسول اللّه9 هستند و حضرت از خدا، درباره روايت خودشان فرمودند انّ الرادّ علينا كالرّادّ علي رسول الله9 جدّنا و من ردّ علي رسول الله9 فقد رد علي الله([10]) زيرا ايشان راوي از خداوند و حاكي از خدا و رسولند، پس لافرق بينه و بين اللّه رد بر راوي، ردّ بر مروي عنه است. چون الآن در حين روايت «لافرق بين الراوي و المروي عنه» و به اين اعتبار اسم او حاكي و راوي مي‏شود اما در مقام ذات و حقيقت غير او است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 8 *»

يك نمونه خيلي واضحش در اين مثال نحوي است كه مي‏گوييم: «قام زيدٌ»، زيدٌ كه مرفوع است و عاملش قام است از جهتي كه زيد حاكي فاعل موجد است و از جهتي كه فعل از زيد صادر شده، زيد اصل در كلام است و فعل، حَدَث است، زيدٌ اصل است ولي از حيث عمل «قام» عامل در رفع است. اصل در عمل فعل است و زيد معمول است و مقام عامل اشرف است پس قام از اين جهت اشرف است. و از آن جهت كه زيد، مقام فاعل موجد را حكايت مي‏كند اصل و اشرف است و فعل به او بسته است. مقام ترجمه همين‏طور است. مقام ترجمه و روايت و حكايت و وحي همين‏طور است. ظهور به اين صفت، مقام قام است كه فرع است و محتاج به فاعل موجد است اما حين الروايه، مقامش مقام زيد مي‏شود كه زيد را و فاعل موجد را حكايت مي‏كند. پس به اعتبار حكايت از خود، مقام فعل اشرف مي‏شود و راوي در مقامي كه خودش را نشان مي‏دهد پست‏تر است اما تا ملاحظه مي‏شود به اعتبار حكايت از مروي‏عنه، در اين‏جا از حيث فعل و ظهور اشرف مي‏شود.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 9 *»

 

درس    43

 

 

(چهارشنبه / 20 جمادي‏الاولي / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

r طهارت اهل بيت: در مراتبشان

r بعضي از اوصاف اهل بيت: در قرآن:

     «.. و من عنده …»

     «… كنتم خير امة …»

     «.. مخلصين له الدين …»

     «… الا المودة في القربي …»

     «… و كونوا مع الصادقين …»

r عدد اولي الامر:

r آيه «و اولوالارحام بعضهم اولي ببعض» بيان اولويت اهل بيت : است در ولايت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 10 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

نظر به اين‏كه مقام اجمال و مقام تفصيل علم دو مقامي بود كه تأثيرشان در يك‏ديگر به‏طور اشراق است، مي‏گوييم رابطه‏شان از باب دو قوس صعود و نزول مي‏باشد و به اين اعتبار درباره مناسبتي كه بين اين دو مقام است بحث شد و در نتيجه از رابطه‏اي كه دو حامل اين دو مقام يعني حضرت محمّد9 در مقام نبوت و حضرت علي7 در مقام ولايت با يك‏ديگر دارند، سخن به ميان آمد و معلوم شد كه اين دو ارتباطشان در اثر تناسب ذاتي است. عرض شد آيه شريفه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا([11]) صلوات الله عليهم اجمعين، گزارش از مقام طهارت اين بزرگواران است طهارتي كه در اين آيه شريفه منظور است به‏واسطه تناسب ذاتي است و همين تناسب ذاتي آنها را با يك‏ديگر مرتبط ساخته كه در اين جهت بحث مي‏كنيم، و عرض شد ايشان در اين طهارت مقامات و مراتبي دارند، طهارت ايشان به همان معنايي كه عرض شد در مقامات كثيره و مراتب عديده ايشان مورد بحث قرار گرفته است.

يك مقام همين مقام ظاهري است كه از آن تعبير مي‏آورند به انما انا بشر مثلكم([12]) در اين مقام كه مقام ظاهري است اين بزرگواران از تمام معاصي و سيئات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 11 *»

طاهر و مطهّرند: چه محرمات و چه مكروهات، چه ظاهريه و چه باطنيه، چه حقيقيه و چه مجازيه، چه در مقام شريعت، چه در مقام طريقت و چه در مقام حقيقت، در جميع اين مراتب اين بزرگواران طاهرند در نتيجه براي ايشان التفاتي به غير خدا نيست كه آن غير خدا خودشان يا غير خودشان باشد، هيچ التفات و توجهي به غير خدا ندارند. در حقيقت ايشانند كه از نظر تأويل به اين آيه شريفه عاملند و كسي مثل ايشان به اين آيه عمل نكرده است كه خداوند فرمود و لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون([13]) ايشانند كه اين آيه را به‏طور حقيقت در جميع اين مقاماتي كه نامبرده شد، عمل كرده‏اند. همين‏طور در آيه شريفه و استقم كما امرت استقامتي را كه به آن مأمورند و در مواردي كه به آن امر شده‏اند، اين بزرگواران دارند به‏طوري كه يك سر مو از آن تخلف ندارند و از آن انحراف نيافته‏اند، و استقامت به معناي انحراف نداشتن است.

خداوند هم به اين مقام ايشان در اين آيه شريفه اشاره فرموده و له من في السموات و الارض و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون. يسبّحون الليل و النهار لايفترون([14]) در اين آيه خداوند اين بزرگواران را به من عنده توصيف فرموده است و در واقع شهادت داده به اين‏كه اين بزرگواران در اين مقامات مذكوره «عند الله» هستند و مستقيم‏اند و براي ايشان در اين مقامات انحرافي نيست. روي همين جهت درباره اين بزرگواران توصيف ديگري فرموده به اين شكل كنتم خير امة اخرجت للناس([15]) كه در قرائت ائمه: رسيده كنتم خير ائمة اخرجت للناس([16]) امة هم باشد باز معنا درست است و كنتم خير امة خطاب به اين امت نيست چون معلوم است كه در اين امت فساق، فجار، ملحدين و منحرفين زيادند و اگر بخواهند همه اين امت، خير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 12 *»

امت باشند كه نمي‏شود. پس از نظر واقع مصداق اين آيه شريفه جز ائمه معصومين: كسي ديگر نيست و به اقرار شيعه و سني اين بزرگواران از طريق حق منحرف نشده‏اند. بنابراين مراد از اين آيه به‏طور يقين ايشانند كنتم خير امة اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تؤمنون بالكتاب كله. مقصود اين است كه در اين آيه شريفه خدا ايشان را توصيف فرموده به اين‏كه بهترين امّت‏اند و بهترين ائمه هستند كه به منظور منفعت مردم در بين مردم ظاهر شده‏اند، امر به معروف و نهي از منكر مي‏كنند و به تمام كتاب ايمان دارند.

ايمان حقيقي را هم مي‏دانيد عبارتست از اقرار و الاقرار هو العمل([17]) امام مي‏فرمايند: خود اقرار هم عمل است؛ يعني اگر به زبان هم اعتراف و اقرار شود اين هم خودش عمل است؛ يعني عمل زبان است. پس به همه مراتب اگر كسي به تمام كتاب عمل كرد اقرار به كتاب كرده است و اگر به همه كتاب اقرار كرد به جميع معاني اقرار، به كتاب عمل كرده است. پس اين ايمان حقيقي است كه خدا اين بزرگواران را در اين آيه توصيف مي‏فرمايد به اين‏كه تؤمنون بالكتاب كله([18]) ايمان به كل كتاب داريد. بالكتاب ايمان داريد؛ يعني اقرار داريد و اقرار داريد؛ يعني عمل مي‏كنيد. از جمله دستوراتي كه در قرآن است كه خدا مي‏فرمايد شما عمل كننده به اين قرآن هستيد و ايمان آورنده و اقرار كننده به آن هستيد، اين آيه شريفه است كه فرموده و استقم كما امرت([19]) اين آيه هم از آيات همين قرآن است. در آن آيه مي‏فرمايد شما عمل كرده‏ايد و ايمان آورده‏ايد به جميع قرآن، پس از جمله به اين آيه و استقم كما امرت هم عمل كرده‏ايد و شما هستيد كه به اين آيه شريفه عمل كرده‏ايد و صد در صد مطابق اين آيه حركت كرده‏ايد و از آن منحرف نشده‏ايد كه فاستقم كما امرت مستقيم باش، منحرف نباش، همان‏طور كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 13 *»

امر شده‏اي. رسول الله9 امر به چه شده؟ ائمه: امر به چه شده‏اند؟ امر به اين‏كه و ما اُمِروا الا لِيَعبدوا الله مخلصين له الدين([20]) و در همين هم بايد استقامت بورزند؛ يعني از مقتضاي اين دستور خارج نشده و به اندازه سر مويي از اين آيه منحرف نگردند و از اين دستور و فرمان تخلف نكنند و ما اُمِروا الا لِيَعبدوا الله مخلصين له الدين.

در نتيجه مي‏فهميم كه شخص عاصي مخلص نيست؛ يعني دين را براي خدا خالص نكرده و براي خدا عبادت خالص نكرده بلكه غير خدا را هم عبادت كرده: حالا هوايش يا هوسش يا غيري است، هركس و هر چيزي كه باشد، غير خدا است و وقتي كه عبادتش و دين ورزي و ايمانش خالص نبود، مؤمن نخواهد بود به مقتضاي اين آيه شريفه كه مي‏فرمايد بئس الاسم الفسوق بعد الايمان([21]) هرچه غير ايمان باشد، فسق و خروج از دين است. پس ايمان مقابل فسق است و فاسق و مؤمن مقابل يك‏ديگرند. اگر بر كسي مؤمن صدق كرد، ديگر فاسق صدق نمي‏كند و اگر فاسق صدق كرد ديگر مؤمن صدق نمي‏كند اينها مقابل يك‏ديگر قرار گرفته‏اند. فسق در واقع همان عصيان، و خروج از مقتضاي ايمان و عبوديت است پس معصيت‏كار و شخص عاصي، عصيانش به هر شكلي باشد اگرچه يك معصيت صغيره باشد، همين اندازه كه عصيان انجام شد، ديگر كلمه فاسق بر او صدق مي‏كند.

كلمه فاسق را مي‏دانيد كلمه‏اي مشتق است. اسم فاعل است و مشتق از فَسَقَ است به مجردي كه عصيان رخ داد اگرچه صغيره باشد اگر در جميع عمرش يك بار هم باشد، اگرچه به فعل نيايد و در عرصه نفس باشد، به اين معنا كه شرايط فراهم نشود كه به عمل بيايد همين اندازه كه در عرصه نفس اين معصيت انجام شد و نفسا بشود به او گفت فاسق، كلمه فاسق بر او صادق است و از امر پروردگار خارج شده است، در نتيجه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 14 *»

ديگر مي‏شود گفت كه اين شخص مؤمن بالكتاب كله نيست، اگرچه به اندازه يك سر مو تخلف داشته است. همان تعبيري كه مي‏آوريم و مي‏گوييم مثلاً يك معصيت صغيره كه خيلي خيلي به‏حسب ظاهر ناچيز شمرده مي‏شود، همين اندازه كه معصيت اين‏طوري هم از كسي سرزد كلمه عاصي بر او صادق است، كلمه فاسق بر او صادق است. پس اين فقره مباركه يؤمنون بالكتاب كله شامل حالش نيست و او را نمي‏توان گفت مؤمن بالكتاب كله است. بنابراين طبق اقرار همه اهل سنت و شيعه، براي اين آيه شريفه مصداق حقيقي و واقعي غير از معصومين ما: نمي‏باشد و جز ايشان چه كسي بوده كه بالنسبه به كتاب اين‏طور باشد. اين آيه كنتم خير امة با توجه به اين قسمت آن و تؤمنون بالكتاب كله كاملاً معلوم است كه فقط بر اين بزرگواران صادق است.

پس خداوند ايشان را در اين مقام تطهير فرموده و ايشان طهارت خدا را پذيرفته‏اند و به اين معنا متطهر شده‏اند. خداوند هم شهادت داده و مدح فرموده اين بزرگواران را به اين مقام طهارت و قداست كه براي ايشان بيان فرموده است، بعد از آن خلق خود را ملزم فرموده به محبت و ولايت ايشان و فرموده قل لااسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي([22]) براي مزد رسالت اجري از شما نمي‏خواهم مگر مودت درباره قربي را. خداوند در اين آيه مباركه دستور فرموده به محبت و مودت قُربي، و براي همه معلوم است كه خداوند امر نمي‏فرمايد به محبت و مودت كسي كه فاسق بر او صادق باشد، كسي كه عاصي بر او صادق باشد، كسي كه بر او صادق باشد كه «لم يؤمن بالكتاب كله»، يك‏چنين كسي را خداوند نمي‏فرمايد نسبت به او محبت و مودت داشته باشيد تا مزد رسالت رسولش را پرداخته باشيد. پس از اين آيه شريفه استفاده مي‏شود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 15 *»

كرد كه تا چه اندازه تناسب ذاتي است بين مقام محمّد9 و اهل بيت طاهرينش كه قرباي او هستند. اين معنا در اين آيه خوب روشن است و اين آيه شريفه اين تناسب ذاتي را كاملاً نشان مي‏دهد. البته مقداري تدبر لازم است و احتياج دارد به دقتي كه عرض شد.

صريح‏تر از اين آيه شريفه كنتم خير امة، در بيان تناسب ذاتي بين حضرت9 و اهل بيت طاهرين او كه ذوي القرباي حقيقي او هستند، اين آيه شريفه است يا ايها الذين آمنوا اتّقوا الله و كونوا مع الصّادقين([23]) كلمه صادقين در بيان تناسب ذاتي بين اين بزرگواران است و عاصي نمي‏تواند «صادق» باشد. چون عاصي از عهد و پيماني كه در عرصه ذر بسته تخلف كرده است، در آن‏جا وقتي كه از همه پيمان گرفته شد الست بربكم الي آخر مراتب مواد پيمان، و قالوا بلي،([24]) بنا شد كسي معصيت نكند و مطابق با آن پيمان سلوك كند. در اين‏جا هم خداي متعال آن عهد را يادآوري مي‏فرمايد الم اعهد اليكم يا بني آدم الاّ تعبدوا الشيطان انّه لكم عدوٌّ مبين و اَنِ اعبدوني هذا صراط مستقيم([25]) بر مبناي همان عهد و پيمان سخن مي‏فرمايد كه در عالم ميثاق و عالم ذر با همه قرار گذاشته بود و گفتند بلي. آن‏گاه تخلف متخلف و معصيت عاصي دليل بر اين است كه در عهد و پيمان خود صادق نبوده است. همين اندازه كه شخص عاصي شود اگرچه عرض كردم در همه عمرش يك صغيره مرتكب شود و عرض كردم اگرچه به مرتبه بدنش هم نيايد و در عرصه نفس او باشد، شرايط فراهم نشود كه به فعليت بيايد و در بدن او ظاهر شود، اين عاصي شمرده مي‏شود و نشان آن است كه با خداي خود در آن عهد صادق نبوده است.

البته اين‏كه حديث هست كه مي‏فرمايد من هَمّ بسيئة و لم يعملها لم تكتب عليه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 16 *»

سيئة([26]) آن بحث ديگري است ولي از نظر واقع همين اندازه كه در مرتبه نفس و خيال، خاطره معصيت خطور كند اگرچه به فعليت هم نيايد و شرايط موجود نباشد و انجام نشود اما در مرتبه نفس، خاطره معصيت گذر كرده باشد، عرض كردم گرچه صغيره‏اي باشد، اين شخص را نمي‏شود گفت كه در پيمان خود صادق است و بر پيماني كه در عالم ذر با خدا بسته باقي است بلكه به مجرد همين عصيان، كلمه عاصي بر او صادق است و تخلف كننده از پيمان و مخالفت كننده با فرمانِ اوفوا بالعهد([27]) بر او صادق است پس بايد به عهد وفا كرد و خود خلاف عهد كردن، يك معصيت بزرگي است. آن هم خلاف كردن با عهد خدا و اولياء خدا كه همه در عرصه ذر پيمان بسته‏اند كه تخلف نكنند قالوا بلي. خود گفتن بلي، پيمان است و معصيت، مخالفت كردن با اين پيمان و عهد است و چه معصيتي بالاتر از تخلف از چنين عهدي؟! اصلاً از اوصاف مؤمنين شمرده شده كه يوفون بعهد اللّه([28]) به عهد وفا مي‏كنند آن هم عهد معمولي، تا چه رسد به عهد با خدا و اولياء خدا صلوات الله عليهم اجمعين.

بنابراين شخص معصيت‏كار اگرچه معصيت او يك صغيره باشد، در وفاي به عهد عاصي است و صادق و وفا كننده به عهد نيست. معصيت را هم مي‏دانيد كه از اوامر خدا نيست بلكه از اوامر شيطان است. در همين آيه شريفه مي‏فرمايد الم اعهد اليكم يا بني آدم الا تعبدوا الشيطان پس معصيت عبادت شيطان است و چون امر شيطان است پس انسان عاصي، شيطان را اطاعت و عبادت مي‏كند. دليل ديگر اين حديث شريف است من اصغي الي ناطق فقد عبده، فان كان الناطق عن الله فقد عبد الله و ان كان الناطق عن ابليس فقد عبد ابليس([29]) پس معلوم است كه معصيت و تخلف از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 17 *»

اوامر الهيه همان اطاعت شيطان است. بنابراين شخص عاصي هنگام عصيان و يا بقاء آثار عصيان و خاطره آن و يا لذت آن در عرصه نفس، عبادت كننده شيطان است و در قولش كه گفتن «بلي» باشد، صادق نيست، در آن پيمان صادق نيست بلكه از پيمان تخلف ورزيده. خدا هم كه در اين آيه شريفه مي‏فرمايد كونوا مع الصادقين كلمه صادق به‏طور حقيقت بر آن كسي صدق مي‏كند كه مي‏فرمايد با او باشيد و كونوا مع الصادقين اين‏كه خدا فرموده: با صادقين باشيد، اين صادقين كساني بايد باشند كه خداوند مودت و محبتشان را واجب و لازم فرموده و ما را ملزم كرده به بودن با آنها و مفارقت نكردن از آنها.

پس آنها همان صاحبان قرابت و ذوي القربي هستند كه در آن آيه شريفه فرمود الا المودة في القربي و ايشان همان اهل‏بيتي هستند كه در آيه تطهير خداوند آن بزرگواران را از هرگونه رجسي طاهر معرفي فرموده است. پس اين آيه شريفه و اتقوا الله و كونوا مع الصادقين صراحت بيشتري دارد بر تناسب ذاتي بين حقيقت محمّد9 و اهل بيت طاهرين او صلوات الله عليهم اجمعين، و در اثبات ولايت و وجوب متابعت ايشان، مخصوصا كه تعبير كونوا مع الصادقين به صورت امر است و فعل امر به حسب قوانين اصول فقه حقيقت در وجوب است؛ يعني در اصول كه درباره شناخت «امر» و مفاد آن بحثهاي دامنه‏داري شده، اين مطلب روشن گرديده كه خود مقام شارعيت بزرگ‏ترين دليل بر «وجوب اوامر» است و اين‏كه «امر»، حقيقت در «وجوب» است. بنابراين وقتي‏كه امر حقيقت در وجوب باشد، پس كونوا مع الصادقين ديگر معلوم است الزام و ايجابي است كه تخلف از آن، سر از كفر و عصيان مي‏زند.

پس مراد از اين آيه شريفه معلوم شد اما باز اين آيه طوري است كه نمي‏شود به تنهايي با آن اتمام حجت كرد چون درباره كلمه صادقين ممكن است بعضي نتوانند به مراد پي ببرند و خصوصيت آنها را بفهمند، از اين جهت مي‏بينيم خداوند وجوب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 18 *»

متابعت و لزوم التزام به اوامر و نواهي اين بزرگواران را، در اين آيه شريفه كاملاً روشن كرده است اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم([30]) صلوات الله عليه و عليهم اجمعين. اولي الامر، صاحبان امر؛ يعني صاحبان امر به معروف و نهي از منكر، آن كساني كه شأن ايشان اين است كه امر به معروف و نهي از منكر مي‏كنند و نيز فرمود كنتم خير امة اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر. در آيه اطيعوا اللّه بيان موقعيت ايشان شده و اين مقامشان بيان گرديده كه اين بزرگواران صاحبان امرند، و مقام آمربودن به معروف و ناهي بودن از منكر، شأن ايشان است. پس با اين آيات شريفه معين و مسلم شد كه مراد از اولي الامر، اولاً آمران به معروف و ناهيان از منكر و مؤمنان به كل كتاب و صادقيني هستند كه تخلف از پيمان خداوندي نكرده‏اند و به هيچ وجه معصيت در همه مراتب وجودي آنها راه ندارد.

تعداد اين بزرگواران را خداوند در آيه ديگر بيان مي‏فرمايد كه عددشان چقدر است اينهايي كه اولي الامرند و اتباعشان لازم، و بودن با ايشان وظيفه همه است و صدقشان مسلمي است، اينها عددشان چقدر است؟ مي‏فرمايد و من قوم موسي امة يهدون بالحق و به يعدلون. و قطّعناهم اثنتي عشرة اسباطا امما([31]) اين آيه شريفه راجع به امت موسي است كه در امت موسي دوازده اسباط معين و مشخص شدند كه ايشان هدايت كنندگان به حق بودند و عدالت ورزندگان بودند كه به هيچ وجه از فرامين الهيه تخلف نداشتند. در حديثي رسول اللّه مي‏فرمايند يكون في هذه الامة كل ما كان في الامم السالفة حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة([32]) هرچه در امتهاي پيشين و قرنهاي گذشته بوده، در اين امت هم خواهد بود، به اصطلاح ما «طابق النعل بالنعل و القذة بالقذة»؛ يعني آن محل قرار گرفتن تير و دنباله تير به‏طوري كه تيري روي تير قرار بگيرد به اين‏طور

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 19 *»

كه هرچه در امم قبل واقع شده در اين امت هم هيچ تخلف ندارد و واقع خواهد شد. همچنين فرمود لتركَبُنّ طبقا عن طبق([33]) شما امت با امتهاي پيشين كاملاً مطابق خواهيد بود.

آيه ديگر و لن تجد لسنة الله تبديلا([34]) اينها اشاره به اين است كه سنن الهيه تغييرپذير نيست وقتي كه در امت موسي چنين قومي باشند كه شأنشان هدايت كردن به حق و عدالت ورزيدن و تخلف نكردن از فرامين الهيه است و آنها دوازده اسباط بودند، قطعا بايد در اين امت هم كه امت محمدند9، دوازده نفر باشند و واجب و لازم است كه اينها اسباط الانبياء باشند، و اسباط الانبياء بودن، اولي‏الامر بودن را منحصر مي‏كند در ذوي‏القربي كه ائمه هدي صلوات الله عليهم اجمعين هستند. پس اين آيه هم كاملاً صراحت دارد در اين‏كه مقام ولايت و مقام اولي الامري و همچنين مقام قرابت كه خدا فرموده الا المودّة في القربي نيست، مگر براي ائمه دوازده‏گانه صلوات الله عليهم اجمعين.

البته باز ممكن است كه براي بعضي دلالت اين آيه هم چندان صراحت بر اين مطلب نداشته باشد و بگويند كه صريح‏تر از اين لازم است بيان بشود، خداوند هم اين ذوي القربي را معرفي فرموده به‏طوري كه ديگر آنهايي كه غير از اين بزرگوارانند از ساير صاحبان قرابت، داخل نباشند. چون غير از اين دوازده بزرگوار ديگران هم با حضرت رسول9 قرابتي داشتند، هم قرابت نسبي و هم قرابت سببي، هم بحسب نسب مثل عباس عموي حضرت، هم به حسب سبب مثل عثمان كه داماد حضرت گفته مي‏شد و از اين قبيل قرابتها اما در آيه قل لااسألكم عليه اجرا… معلوم شد كه وجوب مودت مخصوص ذوي القربايي است كه اين خصوصيات را دارا هستند كه هادين بالحق و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 20 *»

آمرين بالمعروف و ناهين عن المنكر و صادقين هستند كه از پيمان با خدا كه در عالم ذر داشته‏اند، تخلف نداشته و معصيت‏كار بر آنها صدق نكند و از هيچ‏يك از مراتب آنها معصيت صادر نشود.

حال اين قرابت و صاحبان اين قرابت بايد مشخص بشوند به‏طوري كه ساير صاحبان قرابت، چه نسبي و چه سببي همه و همه خارج شوند تا معلوم شود اين قرابت، همان تناسب ذاتي است كه به حسب ذات، اين بزرگواران دوازده معصوم :با حقيقت محمد9 تناسب و قرابت ذاتيه دارند، به‏طوري كه براي هيچ‏كس ديگر اين قرابت ذاتيه نيست و اگر قرابتي در اين عالم ديده مي‏شود قرابت عرضي است، ربطي به مقام ذات و حقيقت ندارد و از ايشان و از حقيقت محمّد نيستند مگر اين دوازده نفر. البته فاطمه زهرا سلام الله عليها هم مسلم است كه از ايشانند ولي نظر به اين‏كه مقام امامت مطرح است و اين بزرگوار به مقام امامت ظاهر نشدند، از آن بزرگوار نام نمي‏بريم. در هر صورت آن آيه شريفه اين است كه مي‏فرمايد النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امّهاتُهم و اولوا الارحام بعضُهم اولي ببعض في كتاب الله من المهاجرين([35]) نبي9 در تصرفات اولويت دارد به مؤمنين بر انفس ايشان و ازواج آن حضرت امهات ايشانند و صاحبان ارحام بعضي اولي ببعض هستند در كتاب خدا از مهاجرين. اين اولويت براي اولوا الارحام در اين آيه شريفه ثابت مي‏شود كه همان ولايتي است كه براي رسول خدا در اول آيه ثابت شده است.

و معلوم است كه آن ولايت همان اولويت در تصرف است و اولويت در تصرف هم از آن جهت است كه نبي صاحب نعمت و صاحب وجود و صاحب حيات ديگران است و همه به بركت وجود آن بزرگوار موجودند و او صاحب ولايت بر همه است. در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 21 *»

حديث غدير هم خود حضرت همين‏طور سؤال را فرمودند كه الست اولي بكم من انفسكم؟ قالوا: بلي من به شما از خود شما سزاوارتر نيستم درباره خود شما و در تصرفات شما؟! يعني من مالك همه چيز شما نيستم؟ همه گفتند: چرا، چنين است و خدا هم همين‏طور قرار داده است. اين ولايتي هم كه در اين آيه شريفه براي اولوا الارحام بيان مي‏شود، بايد همين‏طور باشد. آن‏وقت مهاجرين همه‏شان، از اين ولايت خارج شده‏اند و اين ولايت باقي مي‏ماند براي اولوا الارحامي كه مخصوصند و ذوي القربي هستند صلوات الله عليهم اجمعين.

از اين جهت اين آيه شريفه باطل مي‏كند آن مستمسكي را كه غاصبين ولايت و غاصبين حكومت داشتند و به قرابت استدلال مي‏كردند كه انما الائمة من قريش([36]) مي‏گفتند: ما از قريشيم و خودشان را به رسول الله9 نسبت مي‏دادند به اعتبار قرابتهاي سببيه از قبيل داماد حضرت بودن يا دختر به حضرت دادن، اينها مي‏خواستند از اين طريق براي خود اثبات قرابت كنند و به مسأله قرابت متمسك شوند اما اين آيه شريفه همه‏شان را خارج كرده و فقط اولوا الارحام باقي مي‏مانند. باز نظر به اين‏كه جمله اولوا الارحام تمام قرابتهاي نسبي را دربردارد، با جمله بعضهم اولي ببعض اكثرشان خارج مي‏شوند و فقط مي‏مانند عده مخصوصي كه منحصر مي‏شوند به كساني كه اولويت دارند و براي آنها است مثل همين ولايتي كه براي رسول خدا9 است، پس صاحبان قرابت نسبي در اين آيه باقي مي‏مانند و بقيه همه خارج مي‏شوند، مي‏مانند عباس و علي7. اما عباس از نظر همه معلوم است كه اهليت نداشت براي مقام ولايت و اين‏كه با رسول خدا9 تناسب ذاتي داشته باشد، باقي بني هاشم هم همين‏طور، پس آيه اين ولايت را بعد از رسول خدا9 منحصر مي‏كند به وجود مبارك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 22 *»

اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين و فاطمه زهرا سلام الله عليهم اجمعين كه اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض باشند.

در آيه ديگر اين اولوا الارحام كاملا مشخص شده‏اند و نسبت آنها با حضرت بيان شده است كه ان شاء اللّه در درس بعد، از آن بحث مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 23 *»

 

درس    44

 

 

(شنبه / 23 جمادي‏الاولي / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r اثبات تناسب ذاتي رسول اللّه و اهل بيت :

r آيه «هو الذي خلق من الماء بشرا …»

r آيه «و اولوالارحام بعضهم اولي ببعض»

r جمله «و صهرا» دليل طهارت فاطمه3 هم است

r آيه «… و الطيبات للطيبين …»

r توضيح آيه «… خلق من الماء بشرا …»

r مراد از كلمه «الماء» در اين آيه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 24 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد بين مقام اجمال علم و مقام تفصيل آن چون رابطه صعود و نزول است و دو قوس صعود و نزول را تشكيل مي‏دهند، از اين جهت اشراق آنها بر يك‏ديگر طرفيني است و جريان تعليم و تعلم طرفيني در كار است؛ يعني تعليم علوم و امور كليه اجماليه از مقام اجمال به مقام تفصيل، و همچنين تعليم امور تفصيليه از مقام تفصيل به مقام اجمال به‏طور اشراق بر يك‏ديگر است. و اين اشراق طرفيني اقتضا مي‏كند كه بين اين دو مقام و حاملان اين دو مقام كه حقيقت نبوت و حقيقت ولايت است، تناسب ذاتي باشد و اين تناسب ذاتي بيان يك حقيقت بودن اين دو حقيقت است كه به دو حيث ظاهر شده است: حيث اجمال و حيث تفصيل، و همين جهت است كه تناسب ذاتي را اقتضا مي‏كند. در آيات و روايات هم به تناسب ذاتي اين دو حقيقت با يك‏ديگر اشاره شده است. آياتي را اجمالاً يادآور شديم و عرض شد كه در آن آيات، طهارت اهل بيت صلوات الله عليهم اجمعين و لزوم مودت و اتباع و محبت ذوي‏القربي بيان شده است.

درباره ذوي القربي آياتي بيان شد كه قرابت را مختص مي‏كند به اسباط. اسباط هم در اين امت شامل ذوي القرباي رسول الله9 است كه منحصر مي‏شدند به بني هاشم. در بني هاشم هم معلوم شد كه عباس عموي رسول خدا9 داخل در اين ذوالقربي نيست، با توجه به صفات و خصوصياتي كه خداوند ذكر مي‏فرمايد امر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 25 *»

منحصر مي‏شود به اميرالمؤمنين صلوات الله عليه به‏طوري كه ديگر احتمالي نمي‏رود كه شخص ديگري از ساير بني هاشم را شامل باشد. پس اين قرابت مخصوص اميرالمؤمنين مي‏شود، اين طهارت و وجوب مودت و لزوم اتباع براي آن بزرگوار منحصر مي‏شود. آن صفات در اين آيه شريفه بيان شده است و اين تصريح در اختصاص دادن قرابت به آن بزرگوار، تأكيد همان آيات قبل است و اتمام حجت و اكمال نعمت است مي‏فرمايد هو الذي خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا([37]) مجموعه اين دو حيث: حيث نسب و حيث صهر بودن (داماد)، قرابت را در اميرالمؤمنين صلوات الله عليه منحصر مي‏كند زيرا ابن عباس و ساير بني هاشم اگرچه در صفت نسبا با اميرالمؤمنين صلوات الله عليه مشتركند، اما صفت صهراً قرابت را به آن بزرگوار مخصوص مي‏كند. چون عباس و ساير بني هاشم صفت «صهر» شاملشان نيست. همچنين غير بني هاشم مثل عثمان لعنة الله عليه و سايرين كه باز صفت صهر شاملشان است، صفت نسب شاملشان نيست. كلمه صهر شامل عثمان و ديگران مي‏شود كه با دختران رسول الله9 ـ غير از فاطمه زهرا3 ـ ازدواج كردند، اما باز از صفت نسب خارجند و صفت نسب شاملشان نيست، آن كسي كه براي او هم صفت نسب و هم صفت صهر جمع شده، فقط وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است.

اين جمله جعله نسبا اشاره به اين است كه خداوند آن بزرگوار را اين‏طور قرارداده است كه اصلا به طور كلي تنها او نسب است كه اولاً اين صفت به واسطه صهرا به آن حضرت اختصاص دارد به‏طوري كه ساير نسبها خارجند، ثانياً در خود اين تعبير؛ يعني او را بخصوص به نسب بودن معرفي كردن، مقصودي منظور است و آن اين است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 26 *»

خداوند مي‏خواهد او را در نسبت به رسول الله9 اختصاص بدهد كه سايرين اين‏گونه نسبت را ندارند و ديگر اين‏كه مراد از اين نسبت، نسبت واقعي است كه همان تناسب ذاتي باشد كه عرض شد. پس معلوم مي‏شود ساير نسبتهايي كه بواسطه اقتضاي اين عالم با رسول خدا9 بوده، همه نسبتهاي ظاهري و عرضي بوده و هيچ‏كدام نسبتهاي واقعيه و حقيقيه نبوده كه نشان نسبت و رابطه ذاتي و تناسب ذاتي آنها با آن حضرت9باشد. نسبت واقعيه مخصوص اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است كه خدا آن بزرگوار را مخصوص رسول خدا قرار داده در نسب بودن و مخصوص آن بزرگوار قرار داده در صهر بودن، از اين جهت وارث است تمام آنچه را كه متعلق به رسول خدا9 است.

بعد آيه ديگر بود كه و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض([38]) و معلوم است كه اين اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض مربوط مي‏شود به امر باطن و بيان حقيقت و وراثت حقيقيه ذاتيه، كه آنچه از مقامات و كمالات را رسول خدا9 دارند، وارثش به‏طور حقيقت و به‏طور واقع وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است و فرزندان واقعي آن حضرت كه باز نسبتشان به حضرت رسول9 نسبت واقعي است كه امام حسن و امام حسين و ساير معصومين : باشند. احكام نبوت و احكام ولايت كه در آيات قبلي بيان شد و همچنين مودّتي كه خدا به‏طور لزوم و وجوب اتباع قرار داده، همه اينها مربوط مي‏شود به همين نسبت واقعيه و اين تناسب ذاتي و ديگر مربوط به نسبتهاي ظاهري نيست؛ مثل نسبت عباس به حضرت يا ساير بني هاشم كه به حضرت نسبت داشتند، شامل آنها نمي‏شود. به جهت اين‏كه در اين امور ممكن است كه فرزند صلبي شخص از اين امور خارج شود به دليل آيه شريفه‏اي كه در مورد پسر نوح

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 27 *»

مي‏فرمايد انه ليس من اهلك([39]) با اين‏كه نسبت ظاهريه در كار است اما چون تناسب ذاتي در كار نيست و نسبت واقعيه الهيه در كار نيست، از اين جهت حكم «ليس من اهلك» در موردش صادر مي‏شود و حكم نجات كه خداوند وعده داده بود اهل بيت او را نجات دهد، شامل او نيست. پس معلوم مي‏شود اهل‏بيت او كساني بودند كه تناسب ذاتي با او داشته‏اند، نه تناسب ظاهري و نسبت ظاهري.

پس در اين موارد احكامي كه مربوط است به امور باطني و واقعي، نبوت و ولايت و وراثت در كمالات ذاتيه و مقامات ذاتيه، همه مربوط مي‏شود به نِسَب واقعيه و نسبتهاي حقيقيه كه خداوند در اين آيه صريحا ذكر مي‏فرمايد كه مخصوص وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است. پس در اين آيه خداوند با كلمه نسب و صهر براي اميرالمؤمنين صلوات الله عليه شهادت مي‏دهد به قرابت حقيقيه واقعيه كه اين دو با يك‏ديگر دارند. و اين همان مناسبت ذاتيه است كه خدا براي اين بزرگواران قرارداده است. و يك‏چنين شهادتي در سراسر قرآن براي غير اميرالمؤمنين صلوات الله عليه ديده نمي‏شود. بنابراين با توجه به اين آيه معلوم مي‏شود كه اين مزيت و اين خصوصيت، از اختصاصات وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است نه غير ايشان و اين بزرگوار است كه به تمام ذات، با وجود مبارك رسول خدا9 تناسب دارد نه غير ايشان.

از اين جهت جريان تزويج با فاطمه زهرا سلام الله عليها هم روي همين جهت تناسب ذاتيه بوده كه خداوند شهادت داده به طهارت فاطمه سلام الله عليها. اين تزويج هم كه انجام شد، باز بيان همان تناسب ذاتي و نسبت ذاتيه‏اي است كه بين اين بزرگوار و رسول خدا9 وجود دارد. چون معلوم است كه مقام فاطمه زهرا هم در اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 28 *»

طهارت مثل مقام رسول خدا و مثل مقام اميرالمؤمنين صلوات الله عليهم است، منزلت و مقام فرق نمي‏كند طهارت فرق نمي‏كند. و اين طهارت تناسب ذاتي را اقتضا مي‏كند كه بايد همه اينها تناسب ذاتي داشته باشند كه در كلمه صهرا هم همين نكته قرار گرفته مي‏فرمايد: خدا آن خدايي است كه خلق من الماء بشرا كه مراد وجود مبارك رسول خدا9 است فجعله پس همان «بشر» را باز به‏طور نسب و صهر قرار داد. تعبير به «صهر» در اين‏جا به‏طور ايماء شامل حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها هم هست. پس خداوند چون براي نبوت و رسالت يك‏چنين حقيقت طيبه‏اي را اختيار مي‏كند و مناسبين با او و اهل نسبت با او هم بايد مثل او اهل طهارت و اهل عظمت و جلالت باشند، اما اهل باطل و اهل معصيت و كساني كه متابعت از شيطان در آنها باشد اگرچه به‏طور عرض باشد، يا يك صغيره باشد، با او نسبت واقعيه ندارند و همان‏طور كه قبلاً اشاره شد بر آنها كلمه عاصي صدق مي‏كند اگرچه عصيان از آنها صادر نشده و بروز نكرده باشد اما همين كه در عرصه نفس آنها موجود باشد، حالت عصيان و تبعيت از شيطان و عاصي بر آنها صادق است و چنين كساني نمي‏توانند با وجود مبارك رسول خدا9 تناسب ذاتي داشته باشند.

پس خداوند براي رسول خود طيب را انتخاب فرموده است چون خود آن بزرگوار طيب بود و الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات([40]) قاعده كليه‏اي است كه در قرآن مذكور است و اين حكم ذاتيات است. حكم ذاتيات اين است كه الطيبات للطيبين و الخبيثات للخبيثين از اين جهت اهل سنت براي عظمت و جلالت «حفصه» و «عايشه» به اين آيه نمي‏توانند استدلال كنند، به جهت اين‏كه براي آنها تناسب ذاتي نبوده است و اين آيه بيان قاعده‏اي در مورد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 29 *»

ذاتيات است الطيبات للطيبين. پس آنچه در واقع به رسول خدا نسبت داده مي‏شود كه در اين آيه تصريح شده، اين نسبت نسبت ذاتيه است اما نسبتهاي عَرَضيه به طور كلي خارج مي‏شود چون خداوند در اين آيه مي‏فرمايد فجعله «جعل» را نسبت به خودش مي‏دهد. خدا اين كار را كرده و اين نسب و صهر را خدا قرار داده است و چون فعل خداوند و جعل خدايي است نه جعل بشري، پس بايد اين جعل خداوندي جعلي باشد كه احسن جعلها و اتمّ و اطهر و اشرف جعلها و امور باشد كه اشرف جعلها، جعل ذاتيات است. و چون خداوند به خود نسبت مي‏دهد فجعله نه اين‏كه غير خدا اين كار را كرده باشد فجعله خدا اين كار را كرده است، پس در اين آيه خداوند جعل را نسبت به خودش داده است از اين جهت بايد از هر جهت اشرف و اولي و اطهر جعلها باشد تا اين‏كه اين نسبت، نسبتي واقعي و حقيقي باشد و تا اين‏كه خداوند اين جعل را به خود نسبت بدهد.

پس خداوند رسول خود را از براي رسالت و نبوت انتخاب فرموده از جهت اين عظمت و جلالت ذاتي كه براي آن حضرت بوده است. و اين را كسي نمي‏تواند انكار كند كه خداوند آن حضرت را از همين جهت انتخاب كرد، آن‏قدر روايات از شيعه و سني در اين زمينه در كتب روايي مذكور است كه خداوند مطلع شد بر اهل زمين و بر همه خلقش و از ميان آنها محمّد9 را انتخاب كرد يا اين‏كه ابتداء مي‏فرمايد قبيله‏اي را انتخاب كرد بعد انتخاب كرد چه و چه را تا اين‏كه انتخاب كرد رسول خدا را كه برگزيده از برگزيدگان خلق است، پس آن بزرگوار را كه خدا انتخاب فرموده براي مقام نبوت و رسالت، مسلمااز جهت عظمت و جلالت و طهارت ذاتيه آن بزرگوار است بعد هم باز از ميان كساني كه نسبتهاي ظاهريه با حضرت داشته‏اند يك نفر را انتخاب فرموده به‏طوري كه اين جعل و انتخاب و اختصاص شامل حال او شده كه و جعله نسبا و صهرا براي او قرابت با رسولش را اثبات مي‏فرمايد و براي او لزوم اتباع و وجوب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 30 *»

محبت و مودت را اثبات مي‏فرمايد؛ مثل آن‏كه براي رسول خدا9 ثابت مي‏فرمايد و همه اينها كشف از اين مي‏كند كه بين اين حقيقت طيبه و حقيقت رسول خدا9 يك تناسب ذاتي است.

و اگر اين تناسبت ذاتي براي غير ايشان از منتسبين ظاهري هم مي‏بود، اين انتخاب عبث و لغو بود آن‏وقت اين جعل، جعل اتم و جعل احسن و جعل اولي نبود. چون وقتي كه عبث و لغو باشد، ديگر نمي‏شود گفت اين جعل اشرف و اتم و اولي است؛ به اين معنا كه اگر عباس با حضرت امير صلوات الله عليه فرقي نداشت چون در نسبت ظاهري كه فرقي ندارند، نسبت ظاهري كه دارند بلكه عباس عمو است و نزديكتر است تا پسر عمو مثلاً در عين حال او انتخاب نشده، پس اگر بگوييم از جهت اين نسبت فرقي نداشتند و اميرالمؤمنين انتخاب شده‏اند، بايد بگوييم بخصوص اين انتخاب و انتساب لغو است و وقتي لغو باشد ديگر جعلي كه خدا قرار داده و جعله نسبا و صهرا اين اختصاص و اين جعل، جعل اشرف و اولي نخواهد بود و حال آن‏كه خدا هرچه را به خودش نسبت مي‏دهد و جعل خود قرار مي‏دهد، بايد اتم و اشرف و اولي باشد به‏طوري كه ديگر از آن بهتر و شايسته‏تر نشود تصور كرد.

پس همين آيه بيان اين است كه مناسبت حقيقيه ذاتيه تنها بين اين بزرگوار و حقيقت رسول الله9 بوده و از براي غير ايشان نبوده است. در اين آيه شريفه به اين مطلب تصريح شده است هو الذي خلق من الماء بشرا ببينيد اين جعل و خلقت كه خدا قرار داده به‏طور اختصاص بيان شده است هو الذي اين كار كار خدايي است و خداست كه اين كار را كرده است هو الذي خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا آن‏وقت باز خود اختصاص رسول الله9 به اين طهارت و به اين عظمت و جلالت، باز مطلب مهمي است كه در همين خلق من الماء بشرا بيان شده است. البته با توجه به اين‏كه صريح قرآن است كه بشر از تراب خلق شده كه مي‏فرمايد و من آياته ان خلقكم من تراب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 31 *»

 ثمّ اذا انتم بشر تنتشرون([41]) شما را از خاك آفريد، پس بعد از اين‏كه شما را از خاك آفريد، شما بشر شديد و روي اين زمين منتشر شده به اين تعيش ظاهري انساني مشغول شديد. در اين آيه شريفه تصريح شده كه بشر از تراب آفريده شده است ولي درباره اين بشر مخصوص مي‏فرمايد خلق من الماء بشرا.

البته به اين نكته توجه داريد كه مثلاً اين‏كه مي‏فرمايد: ملائكه از نور آفريده شده‏اند، بشر از خاك آفريده شده، جن از آتش آفريده شده، اين تعبيرات نه براي بيان اختصاص عنصر به يكي از ايشان است؛ به اين معنا كه تنها بشر بخصوص از عنصر خاك آفريده شده، يا جن بخصوص از عنصر آتش آفريده شده، يا ملائكه بخصوص از عنصر نور آفريده شده‏اند، اين مقصود نيست بلكه مقصود آن عنصر غالب است، در ميان عناصر بشر، عنصر غالب كه حاكم بر ساير عناصر او است عنصر خاك است از اين جهت در اين آيه مي‏فرمايد اَنْ خلقكم من تراب نه بخصوص تراب تنها، خدا بشر را از عناصري آفريد كه غالب بر آن عناصر تراب است. از اين جهت حكم تراب بر ساير عناصر او غالب است و چون حكم، حكم غالبيّت است از اين جهت بقيه عناصر ديگر مذكور نمي‏شوند. همين‏طور مثلاً درباره جن دارد كه جن از آتش آفريده شده‏اند، مراد نه اين است كه بخصوص از عنصر آتش آفريده شده‏اند نه، بلكه از همه عناصر خلق شده‏اند اما عنصر آتش در آنها غالب بوده و ساير عناصر محكوم به حكم اين غالب‏اند از اين جهت گفته مي‏شود از آتش خلق شده‏اند. همين‏طور مثلاً ملائكه از نور آفريده شده‏اند، مراد اين است.

پس اگر در اين آيه شريفه هو الذي خلق من الماء بشرا مراد از بشراً همين بشر باشد و بخصوص اين بشر محسوس موجود نوع انساني مراد باشد، بايد همه در اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 32 *»

حكم فجعله نسبا و صهرا شريك باشند و حال آن‏كه اين حكم شامل همه نيست زيرا همه، هم جنبه نسب بودن و هم جنبه صهر بودن را دارا نيستند. پس اين آيه بخصوص بيان يك بشر خاصي است كه او من الماء آفريده شده هو الذي خلق من الماء بشرا در اين‏جا اختصاصي است. حال اين كدام بشر است كه غالب در او و جزء غالب او ماء باشد؟ اين كدام نوع از بشر است يا كدام نوع از خلق است؟ چون معلوم است همه از آتش آفريده شده‏اند، همه از خاك آفريده شده‏اند، همه از آب آفريده شده‏اند، همه از هوا آفريده شده‏اند اين عناصر در همه دخالت دارد. پس اين بشر بايد مخصوص باشد و خصوصيت داشته باشد تا اين‏كه بفرمايد هو الذي خلق من الماء بشرا و حال آن‏كه در مورد كل بشر فرموده هو الذي خلقكم من تراب، اين هو الذي خلقكم من تراب با هو الذي خلق من الماء بشرا بايد يك فرقي با هم داشته باشد. اين فرق در همين است كه خدا مي‏خواهد اختصاصي براي اين حقيقت بيان كند و يك نسبتي و تناسبي بين اين دو بشر بطور نسب و صهر برقرار بسازد كه اينها هر دو از يك حقيقتند و بالاخره از ماء آفريده شده‏اند. اين اختصاص در خلقت، و بيان اصل ماده خلقت اين دو، براي اين است كه ديگري در اين بيان داخل نشود تا اين آيه مخصوص كساني باشد كه درباره آنها نازل شده است.

و چون در تفاسير شيعه تصريح شده به اين‏كه مراد از بشر، رسول خدا9 و مراد از نسب و صهر، وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه هستند، پس كاملاً متوجه مي‏شويم كه مراد بيان يك خلقت ديگري غير از خلقت اين بشر نوعي است. اين آيه مخصوص به نوع ديگر و خلقت ديگري از مخلوقات است كه غير از سايرين هستند و از اين جهت بايد كلمه ماء در اين‏جا يك معناي خاصي داشته باشد، بايد مراد همان مائي باشد كه خدا تعريفش را مي‏فرمايد به اين‏كه خداوند وجود هر موجود صاحب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 33 *»

كمال را از آن قرار داده و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي([42]) هر چيز زنده؛ يعني هر چيز صاحب كمالي را ما از آن آب قرار داديم و از آن حقيقت خلقت كرديم؛ يعني از آثار آن ماء است كه از آثار رحمت خداوندي است. پس مراد از ماء مي‏شود همان وجود و حقيقت و ماء حياتي كه همه كمالات و همه حياتها از آن‏جا است و از آثار آن ماء است كه حقيقت واقعيش هم جوري است كه فقط يك نوع از اصل آن خلقت يافته‏اند و آن همين است كه در اين آيه به عنوان بشر ذكر شده و نسبت صهر به آن اختصاص داده شده است.

مقصود اين است كه واقعا اين بشري كه از اين آب خلقت شده، داراي حيات ابديه ذاتيه است چون ساير اشياء صاحب حيات و صاحب كمال، از آثار اين آب مي‏باشند. آن‏وقت خود اين حقيقت كه از حقيقت اين آب خلقت شده، آن ديگر حياتش ابديه و ذاتيه است و حيات و كمالاتش فطري و الهي است؛ مثل ساير خلق نيست كه حياتشان، كمالاتشان و ساير شؤونات حياتيشان، آثار حقيقت ديگري باشد نه، ايشان هرچه دارند از خود همان حقيقت است كه از آن خلقت يافته‏اند؛ يعني اين كمالات را بطور ذات دارند و اين حقيقت در ايشان به طور ذاتي است، هم حيات و هم اين حقيقت ماء در ايشان، به طور ذاتي است كه مراد همان حقيقت حيات است. اگر در روايات هم به نور و ايمان تفسير شده، به هرچه اين كلمه «ماء» تفسير شده باشد، تمام شؤوناتي است كه براي اين ماء است و مقامات تفصيلي و تعيني اين ماء است «علم» گفته شده، «ايمان» گفته شده، «تقوا» گفته شده، «طهارت» گفته شده، «عمل صالح» گفته شده، همه و همه شؤونات همين آب است پس آن آب در اين حقيقتها و در اين بزرگواران بطور ذاتي است. پس مراد از اين هو الذي خلق من الماء بشرا همان بيان ذاتي بودن اين امور است در اين بزرگواران.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 34 *»

البته در تفسير بعضي از آيات رسيده كه حيات را به نور، به علم و به ايمان تفسير كرده‏اند. «ماء حيات» معلوم است يعني سرچشمه نور، سرچشمه ايمان. در اين آيه شريفه كه مي‏فرمايد أو من كان ميتا فاَحييناه و جعلنا له نورا يمشي به في الناس اين حيات تفسير شده به نور ولايت، تفسير شده به ايمان، تفسير شده به علم و معرفت و بصيرت. در مقابل باز براي آن كفاري كه اين علم و اين بصيرت و اين ولايت را ندارند ظلمات فرموده كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها([43]) مقصود اين است كه حيات و ماء حيات، تفسير شده به همان حالت نور و حالت آثار كمال و داشتن كمالاتي كه شؤونات همين حيات است و مراد همه آنها است كه همه را اين دو بزرگوار به طور ذاتي دارند ولي اگر براي ديگران از اين كمالات چيزي باشد، از اين حقيقت طيبه بطور ارث و اثر و شعاع دارند. بعد در آيه ديگر كه مي‏فرمايد و ما يستوي الاحياء و لاالاموات اِنّ الله يسمع من يشاء و ما انت بمُسمع من في القبور. اِنْ انت الا نذير([44]) در اين‏جا هم اشاره شده كه وجود مبارك اميرالمؤمنين و رسول الله9 حيات را بطور ذاتي و بطور فطري دارند و در واقع بطور اصل دارند، نه اين‏كه بطور شعاع باشد و اثر حقيقت ديگر و از جاي ديگر باشد بلكه در ديگران اگر كمالي باشد از ايشان است. پس اين بزرگواران مبدأ حياتند، مبدأ علمند، مبدأ نورند، مبدأ كمالاتند و در اين بزرگواران بطور اصل و حقيقت است و در ديگران اگر باشد بطور اثر و شعاع از ايشان است. پس اين آيه در بيان تناسب ذاتي بين اين حقيقت طيبه و حقيقت ولايت است كه حاملش اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است به‏طوري كه حتي كمالاتشان، كمالاتي ذاتي است و بين كمالاتشان هم تناسب ذاتي است. كه ان‏شاءالله باز توضيح بيشتر عرض مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 35 *»

 

درس    45

 

 

(يك‏شنبه / 24 جمادي‏الاولي / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه توضيح آيه «هو الذي خلق من الماء بشرا …»

r ادامه بيان مراد از كلمه «الماء» در اين آيه

r تناسب ذاتيه نبي9 و ولي7 و فاطمه3

r طهارت ذاتيه و عصمت كليه معصومان :

r ابياتي كه امام حسين7 در روز عاشورا مي‏خواندند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 36 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد در آيه شريفه هو الذي خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا مقام اميرالمؤمنين صلوات الله عليه و تناسب ذاتي آن بزرگوار با حقيقت محمديّه9 بيان شده است و خدا اين بزرگوار را نسبت به رسول الله به عنوان نسب و صهر ياد كرده مي‏فرمايد خدا كسي است كه خلق فرمود از آب بشري را پس همان بشر را نسب و صهر قرار داد؛ يعني در واقع از نظر حقيقت يكي هستند اما يك مقام، مقام اجمال است و مقام ديگر مقام تفصيل است. در اين آيه به ظاهر ممكن است كلمه «بشر» شامل ساير افراد انساني هم باشد اما با توجه به آيه ديگر كه و من آياته ان خلقكم من تراب ثّم اذا انتم بشر تنتشرون([45]) بشر از تراب آفريده شده است و مراد از تراب؛ يعني آن عنصر غالب و گرنه بشر از عناصر اربعه آفريده شده ولي چون عنصر غالب در او تراب است، تعبير به تراب مي‏فرمايد. عرض شد راجع به جن با اين‏كه از جميع عناصر آفريده شده اما چون عنصر غالب در او آتش است درباره او تعبير مي‏فرمايد كه از آتش آفريده شده است.

پس اين من الماء يك اختصاصي است و يك خلقتي است غير خلقت بشر ظاهري  كه نوعا مفسرين متوجه نشده‏اند و در اين آيه به مشكلاتي برخورده‏اند كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 37 *»

گفته‏اند: مراد از بشر همين نوع انساني است، بعد خدا او را قرار داد نسب و صهر مي‏گويند: فرزندان دو قسمند قسمي ذكورند كه نسب از ناحيه ايشان است و قسمي دختران هستند كه از ناحيه ايشان صهر و سببيت پيدا مي‏شود؛ يعني خويشاوندي بشري بر دو پايه است: يك پايه نسب و يك پايه سبب كه از طريق ازدواج فراهم مي‏شود. بعضي آيه را اشاره دانسته‏اند به آدم و خلقت فرزندان ذكور و اناث آدم، اين‏طور تعبير آورده‏اند. اما هيچ‏كدام نتوانسته‏اند صريح معنا كنند چون ديده‏اند اگر بشر را آدم بگيرند من الماء تقريبا شامل نيست بجهت اين‏كه نوعا در خلقت آدم گفته مي‏شود «من الطين» يا «من التراب» و از اين قبيل، و اگر بشر را ساير افراد انساني بگيرند مراد از ماء را نطفه گرفته‏اند. بالاخره در تفسير اين آيه شريفه به مشكلاتي مبتلا هستند.

اما آنچه از ائمه هدي: رسيده حتي از طريق اهل سنت از رسول خدا9 نقل شده، اين است كه مراد از بشر، رسول خدا9 و مراد از نسب و صهر، اميرالمؤمنين صلوات الله عليه هستند. البته از طريق اهل بيت: هم رواياتي رسيده و بيان شده كه مراد حضرت آدم است كه آفريده شد و خدا حوا را از فاضل طينت او آفريد به همان تعبير كه او را از ضلع چپ آدم آفريد كه همان فاضل طينت او باشد.([46]) ائمه: درباره آدم هم بيان فرموده‏اند اما اگر درباره آدم هم بيان فرموده باشند، باز از طريق بيان تناسب ذاتي است؛ يعني آدم و حوا نمونه‏اي هستند كه چنان‏كه خلقت اين دو از يك‏ديگر است و تناسب ذاتي و مناسبت ذاتي بين آدم و حوا است، بين اين دو حقيقت هم كه از آن تعبير به «بشر» و «نسب و صهر» آمده، تناسب ذاتي است. در بيشتر روايات در مورد همان‏كه عرض كردم رسيده است و در هيچ‏يك از روايات ما نرسيده كه مراد اين بشر معمولي و اين نوع انساني باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 38 *»

بنابراين مراد از اين ماء هم نبايد اين عناصر مشهوده باشد به جهت اين‏كه معلوم است كه همه بشرها در اين عناصر مشتركند، و اگر گفته شود كه اين يك حكم اختصاصي است، آن‏گاه براي ساير بشر ذكر «ماء» و اين خصوصيات بي‏مناسبت مي‏شود. اما اگر گفتيم مراد از اين بشر يك خلقت ديگري است غير از نوع انساني، اين اختصاص به حكم و اين قرار دادن عبارت را به اين‏طور كه هو الذي خلق من الماء بشرا و جعله نسبا و صهرا([47]) اين به خدا اختصاص دادن و خدا خودش را به اين مقام توصيف كردن هو الذي خلق من الماء بشرا و هو الذي خلقكم من تراب([48]) معنايش اين است كه اين يك نوع ديگري از خلقت است. حقيقتهاي ديگري هستند كه در آنها ماء غالب است و در ساير بشرها تراب غالب است. آن مائي هم كه غالب است، معلوم است كه غير از اين ماء عنصري است كه غالب بر آن تراب است پس آن بايد يك حقيقت ديگري باشد و بيان نوع ديگري از خلقت باشد. چون فرض بفرماييد الآن كه بشر از اين عناصر اربعه خلقت شده، اين‏طور شيوع دارد كه خدا اين بشر را از تراب خلقت كرده، ديگر نمي‏گويند اين بشر را از نار خلقت كرده، با اين‏كه نار هم در وجود عنصري اين انسان موجود است يا مي‏فرمايد جن را از نار آفريديم، با وجود اين‏كه ساير عناصر هم در آن هست اما گفته نمي‏شود جن را از تراب آفريد، چون حكم عنصر غالب آن لحاظ مي‏شود و عنصر غالب، مبدأ شناخته مي‏شود و ماده گفته مي‏شود.

پس در اين آيه شريفه به اعتبار مادّه، مراد بيان يك نوع ديگري از خلق است كه بين آن خلق در مقام بشربودن و در مقام نسب و صهربودن، تناسب حقيقيه ذاتيه است و چون از طرف ائمه ما : اين‏طور تفسير شده، ديگر ما راحت مي‏توانيم بگوييم مراد از «بشر» رسول الله9 و مراد از نسب و صهر اميرالمؤمنين هستند، در نتيجه بين اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 39 *»

دو بزرگوار مناسبت ذاتيه حقيقيه است. آياتي هم كه در مورد لزوم و وجوب مودت ذوي القربي و اطاعت اولوا الامر رسيده بود، تمامي موردش معلوم مي‏شود كه ذوي القربايي كه مودتش واجب و اطاعتش فريضه است و هم با رسول خدا نسبت دارد به نسبت ذاتيه و هم صهر آن بزرگوار است به حقيقت صهريت؛ يعني اين صهريت از همان تناسب ذاتيه سرچشمه مي‏گيرد، آن ذوي القربي وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه هستند. اما ساير نسبتهايي كه با رسول خدا است و ساير صهرهايي كه براي رسول خدا9 است، همه جنبه عرضي دارد و به ظاهر بدن جسدي ظاهري رسول خدا9 مربوط مي‏شود، نه به مقام حقيقت و مقام ذاتي آن بزرگوار.

بنابراين مراد از اين ماء هم نه اين ماء عنصري مي‏شود بلكه در واقع مراد از اين ماء يك نوع ديگري از خلقت مي‏شود كه ماده آن خلق، مائي است كه خداوند آن را به‏طور مطلق بكار برده است. در قرآن راجع به خلقت اين انسان ظاهري بعضي جاها كلمه «ماء» آمده، اما مطلق نيست من ماء مهين([49]) مثلاً يا من نطفة امشاج([50]) و از اين قبيل تعبيرات كه ماء مطلق بكار برده نشده است. ماء مطلق را خداوند درباره خلقت اشياء موجوده صاحب كمال بكار برده و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي([51]) در اين‏جا ماء مطلق بكار برده شده و مراد از اين ماء؛ يعني همان حقيقتي كه همه كمالات موجودات صاحب كمال كه از جمله «وجود» است، از آن آب است. پس آن ماء كه در اين‏جا به طور مطلق آمده، بايد بگوييم همان مائي است كه حيات همه موجودات و كمال همه موجودات از آن است و اين خلقي كه خدا در اين آيه معرفي مي‏فرمايد، يك حقيقتي است كه ماده او عبارت از آن مائي است كه حقيقت حيات است. و اين حيات، حيات ابديه و ذاتيه است كه ساير خلق اگر حياتي و كمالي دارند از ظل و شعاع اين حقيقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 40 *»

است، نه اين‏كه مثل اين حقيقت، ذاتي آنها باشد بلكه شعاع آن است و از مقام ظاهري ايشان به آنها افاضه شده است. اين حيات در واقع يك حياتي است حقيقي، بسيط، نور، علم، كمال و ديگر تعبيراتي كه درباره اين ماده رسيده است. پس اين بشري كه خداوند او را نسب و صهر قرار داد، بعد از اين‏كه او را به مقام بشر معرفي مي‏كند و در مقام تفصيل نسب و صهر را براي او بيان مي‏فرمايد، ماده‏اش، علم است، ماده‏اش حيات است، ماده‏اش نور است آن هم حيات ابديه ذاتيه كه در اصل خلقتش اقتضا مي‏كرده كه اين‏طور باشد بواسطه حسن قابليت و بي‏نهايتي در قابليت و استعداد.

اين بيان با تفسيري كه از ائمه : رسيده مشخص مي‏كند كه بنابراين نبوت كه حامل آن اين بشري است كه در اين آيه در نظر گرفته شده، و ولايت كه حاملش اين مقام نسب و صهر است و اين كسي كه با اين بشر مناسبت ذاتيه دارد، اينها از احكام اين جسد ظاهري و اين مقام عنصري ايشان نيست. اين از احكام همان مرتبه‏اي است كه از ماء خلقت شده هو الذي خلق من الماء بشرا آن خلقتي كه ماده‏اش مربوط مي‏شود به ماده‏اي كه در اين آيه به عنوان الماء معرفي شده، آن مرتبه و مقام حامل اين مقام است كه از آثارش نبوت و ولايت است چون آنها از اين ماده خلقت شده‏اند، حامل مقام نبوت و ولايت هستند كه در واقع از آثار رحمت كليه و مطلقه حق متعال است و وسيله احياء قلوب ميته و موجوداتي هستند كه بايد به كمالات شرعي خود نائل شوند. پس تناسب ذاتي بين اين دو مقام نبي و ولي و بين حامل مقام نبوت و ولايت، به اتم بيانات در اين آيات بيان شده است.

روي همين جهت كه بينشان تناسب ذاتي است، پس اشراقات طرفيني براي اين دو مقام هست، امور اجماليّه و علوم اجماليّه از مقام مناسب ذاتي بر ذاتي وارد مي‏شود و همين‏طور صعود مي‏كند از مقام مناسب در ذات به ذات ديگر كه در ذات و حقيقت با

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 41 *»

هم مناسبند نه مباين، زيرا اشراق طرفيني براي دو حقيقت متباين نيست اشراقات طرفيني براي دو حقيقت صد در صد مناسب و كاملاً مطابق با يك‏ديگر و عين يك‏ديگر است. پس در اين آيه قرابت ذاتيه بيان شده و حاملان مقام نبوت و مقام ولايت بيان شده است كه اين حقيقت طيب و طاهري كه مخلوق از ماء است، همان نسب رسول الله است و همان هم صهر حقيقي رسول‏الله است. و اين صهر حقيقي كه تناسب ذاتي را بيان مي‏كند با تزويج به فاطمه زهرا سلام الله عليها بيان شد كه خود فاطمه سلام الله عليها هم دختر حقيقيه ذاتيه رسول خدا9 است، نه آن‏كه باز نسبت دختري با رسول خدا9، يك نسبت عرضي باشد بله دختران ديگر رسول الله با حضرت نسبت عرضي دارند نه نسبت ذاتي، در ذاتشان از ذات رسول خدا هيچ بهره‏اي براي آنها نيست درست است به حسب نسبت ظاهري با رسول خدا نسبت دختري دارند ولي اين نسبت در مقام بشري است و نسبت عرضي است اما نسبت ذاتيه بين فاطمه زهرا و رسول خدا9 طوري است كه در طهارت و عصمت و جميع شؤونات فاطمه را شريك كرده است. پس اين تناسب ذاتي با رسول خدا9 با توجه به مقدمات قبل، از طريق ازدواج با حضرت امير7 براي آن مخدره3 ثابت شد. ازدواج اميرالمؤمنين صلوات الله عليه با اين بزرگوار در واقع بيان همين تناسب ذاتي بين رسول خدا و فاطمه زهرا و امير المؤمنين صلوات الله عليهم اجمعين است در نتيجه هريك از اين بزرگواران: چه رسول خدا، چه اميرالمؤمنين، چه فاطمه زهرا را مي‏توانيم بگوييم بشر مخلوق «من هذا الماء» هستند و يك نوع ديگري از خلقت هستند. خداوند كه خود را به انواع خلقتها معرفي فرموده، يك نوعش هم همين است هو الذي خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا.

پس اين بيان كه اين بزرگواران مبدأ حيات هستند، مبدأ علمند و مبدأ نورند، اينها بحسب اين مقام ظاهري و عنصري و بشري نيست كه در اين مقام با ديگران مشتركند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 42 *»

قل انما انا بشر مثلكم([52]) در آن مقام است كه اينها مخلوق من الماءند، مقام و مرتبه‏اي براي ايشان است كه در آن مقام و مرتبه مخلوق من الماءي هستند كه «بِه حيوة كل شي‏ء حي و بِه كمال كل صاحب كمال» و همين طور. پس آنچه هم كه از فاطمه زهرا و اميرالمؤمنين صلوات الله عليهما از معصومين در اين دنيا ظاهر شده باشند كه ما ائمه ديگر خود را اين‏طور مي‏دانيم، همه اينها باز با رسول خدا9 مناسبت ذاتيه دارند. ازدواج اميرالمؤمنين با فاطمه زهرا در اين عالم سبب پيدايش امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهما و آلهما شد كه در اثر قران دو سعد و اتصال دو بحر كه در آيات هم به آن اشاره شده خداوند امام حسن و امام حسين را در اين عالم ظاهر ساخت و اين دو وارث همان كمالات و شؤونات ذاتيه رسول خدا و اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا هستند و مستودع امر خداوند هستند كه از آن طيّب و طيّبه بنت الطيّب، خداوند اين طيّبَين را در اين عالم ظاهر ساخت كه حامل مقام نبوت و حامل مقام ولايتند صلوات الله عليهم اجمعين.

پس با توجه به اين آيات، ذوي القربي و اهل تناسب ذاتي با مقام رسالت و حقيقت رسالت، اين بزرگوارانند و ائمه ما سلام الله عليهم اجمعين همه و همه از اين جريان يعني از اين طريق صهر بودن اميرالمؤمنين و نسبت به رسول خدا و زوج فاطمه زهرا سلام الله عليها بودن، در اين عالم ظاهر شدند و خداوند ايشان را به آن طهارت ذاتيه و عصمت كليه مطلقه معرفي كرد كه در نوع روايات فضائلشان و بخصوص اين مقام طهارت و عصمتشان بيان شده است و اين‏كه برگزيدگان خلقند و در اين جريان مثل ديگران نيستند. درباره اين مقام روايات زيادي است كه فقط براي اشاره به اين مقام، عباراتي را از حضرت سيد الشهداء صلوات الله عليه نقل مي‏كنم كه به شكل شعر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 43 *»

است. حضرت روز عاشورا گويا بعد از شهادت صحابه بوده و ظاهرا هم طبق نقل «مناقب» بعد از شهادت حضرت علي اصغر7 بوده كه حضرت بر اسب خود سوار شده آماده قتال مي‏شوند، آن‏جا بياناتي به طور شعر مي‏فرمايند. اين نقل از «كشف الغمه» است يك نقل هم «مناقب» دارد كه آن را ذكر نمي‏كنيم فرمودند:

كفر القوم و قِدما رغِبوا   عن ثواب الله ربِّ الثّقلَين
قتلوا القوم عليّا و ابنَه   حسَنَ الخير كريمَ الابويْن
حَنقا([53]) منهم و قالوا اَجمِعوا   اُحشروا النّاس الي حرب الحسين
يا لقوم من اناس رذِل   جمع الجمع لاهل الحرميْن
ثمّ ساروا و تواصوا كلُّهم   باجتياحي([54]) لرضاء الملحدَين

كه مراد يزيد و ابن زياد باشند.

لم يخافوا الّله في سفك دمي   لعبيد اللّه نسل الكافرين
و ابن سعد قد رماني عَنوَة   بجنود كوكوف الهاطلين([55])

اين فرمايشات اشاره است به آن عداوت و كفر ذاتي اعداء وجود بزرگوار خودش.

٭ لا لشي‏ء كان منّي قبل ذا ٭ من هيچ تقصيري ندارم كه اينها براي قتل من اجتماع كرده‏اند. ٭ غيرَ فخري بضياء النيّرَين ٭ اين‏جا اشاره است به مقام ذاتي خودشان و تناسب ذاتي بين حقيقت خودشان و حقيقت رسول خدا و اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا سلام الله عليهم.

بعلي الخير من بعد النبي   و النبي القرشي الوالدَين

الوالدين باصطلاح «عطف بيان» است براي علي و نبي.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 44 *»

خِيَرةُ الّله من الخلق ابي   ثمّ امّي فانا ابنُ الخَيِّرَين

يا ٭و انا ابن الخِيَرَين٭ به معناي انتخاب شده و برگزيده شده، به اين معنا كه خلقتشان غير خلقت ديگران و اساس خلقتشان غير اساس خلقت ديگران است.

فضّةٌ قد خلَصت من ذهب   فانا الفضّة و ابنُ الذهبَين
من له جدٌّ كجدّي في الوري   او كشيخي فانا ابن العَلَمَين

مراد از كشيخي حضرت امير7 است.

فاطمُ الزّهراء امّي و ابي
  قاصم الكفر ببدر و حُنين
عبَد الّله غلاما يافعا([56])
  و قريش يعبدون الوثنَين

وقتي‏كه قريش عبادت دو وثن مي‏كردند، پدر من خدا را عبادت مي‏كرد كه هنوز جوان نورسته بود.

يعبدون اللات و العُزّي معا   و علي كان صلي القبلتَين
فابي شمس و امّي قمرٌ   فانا الكوكب و ابنُ القمرَين
و له في يوم اُحد وقعةٌ   شفت الغِلّ بفضّ([57]) العسكرَين
ثمّ في الاحزاب و الفتح معا   كان فيها حتْف اهل الفَيلقَين([58])
في سبيل اللّه ماذا صنعتْ   امّةُ السوء معا بالعترتَين
عترة البَرّ النبي المصطفي   و علي الوَرْد يوم الجَحفلين([59])

تا به اين‏جا طبق نقل «كشف الغمه» شعر تمام مي‏شود اما مرحوم مجلسي از «مناقب» يك مقدار بيشتري اضافه بر اين مقدار، ذكر مي‏كند و به حضرت سيد الشهداء صلوات الله عليه نسبت مي‏دهد. در اين شعر كه دقت مي‏فرماييد نوع خلقت ممتاز

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 45 *»

ايشان بيان شده و همين مقام امتياز است كه در آيه شريفه بيان شده است و مقصود ما از ذكر اين مقدار، بيان تناسب ذاتي ايشان بود كه بحسب اشاره آيات به عنوان مقام طهارت و وجوب مودّت ذوي القربي و لزوم اطاعت اولوا الامر، تا اين اندازه‏ها اشاره لازم بود و اجمالاً روشن شد. حالا اين مقام كه تا به حال بحث كرده‏ايم؛ يعني مقام تناسب ذاتي ايشان، حامل دو مقام اجمال و تفصيل علم بود كه ان‏شاءالله وارد بحث مي‏شويم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 46 *»

 

درس    46

 

 

(دوشنبه / 25 جمادي‏الاولي / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

r مراد از «محبت» در حديث «العلم نور …»

r نسبت محبت به ذات

r ابداع، مشيت، اراده

r ذات و شئونات ذات

r ظهور عالي در رتبه داني، حقيقت داني است

r توجه و ميل داني به عالي

r مراتب محبت داني به عالي

r مرتبه فنا محب

r مرتبه عشق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 47 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

تا به اين‏جا بحث در مورد مسأله علم و كلمه علم روشن شد كه فرمودند العلم نور يقذفه الله في قلب من يحب([60]) تقريبا علم و نور اجمالاً روشن شد اما مسأله «محبت» در فقره في قلب من يحب، راجع به محبت خداوند و اين‏كه چه‏طور خلق را دوست مي‏دارد تا در قلب او قذف علم و نور مي‏فرمايد، بايد اجمالاً گفتگو بشود تا زمينه بحث براي اصل مطلب باشد. درباره محبت بطور كلي بحث مي‏كنيم كه از حركت و ميل ذات بسوي ملايم و مناسب با خود، تعبير به محبت مي‏آورند و چون حركت ذات و ميل ذات گفته مي‏شود، توجه به اين نكته لازم است كه اين حركت عين ذات نيست بلكه ميل ذات و حركت ذات است كه همان تعبير حضرت امير صلوات الله عليه است الفعل ما انبأ عن حركة المسمي([61]) نه اين‏كه «ما انبأ عن ذات المسمي»، نه الفعل ما انبأ عن حركة المسمي پس «احبّ»، «يحبّ» و اين قبيل تعبيرات بيان همان حركت و ميل است و چون ذات مي‏گوييم كه مقصود ذات محب است، نه بخصوص درباره محبت خدا بحث كنيم و نه بخصوص درباره محبت بنده بلكه بطور كلي محبت كه از ذاتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 48 *»

سرمي‏زند، آن ذات را بواسطه ظهورش به محبت، محب مي‏ناميم.

مي‏دانيم ذات من حيث الكينونة و من حيث التحقق، برايش حالت انتظار و توقع نيست تا كمالي برايش بالفعل شود و به واسطه آن، ذات متحقق شود و كيان خود را بدست آورد نه، ذات كيان و كينونتش برايش موجود است و تا موجود نباشد، ذات گفته نمي‏شود. پس ذات من حيث الكينونة و من حيث التحقق، انتظار حالتي ندارد و انتظار بروز كمالي را نمي‏كشد كه اگر حالت انتظار براي او باشد تا كمالي براي او بالفعل بشود و ذات متحقق بشود، ديگر ذات، ذات نيست و حال آن‏كه فرض اين است كه ذات را كه لحاظ مي‏كنيم، يك حقيقت متحقّقه و يك كينونت متحصّله را در نظر مي‏گيريم پس الذات في ذاتها ليست الا هي و وقتي‏كه اين طور بود ديگر براي او حالت انتظار و توقع نيست زيرا من حيث هي هي ليست الا هي، وقتي ذات را ملاحظه كنيم ديگر او مجرد و منزه از هر چيزي لحاظ مي‏شود و براي او حالت كمال و استكمال بي‏معنا خواهد بود و هرچه باشد ظهور او و متأخر از رتبه او است. متأخر كه شد، ديگر اين شي‏ء متأخر از ذات، هيچ دخالتي در هويت و كينونت ذات ندارد. وگرنه لازمه‏اش تأثر ذات است كه همان حالت انتظار و توقع است كه عرض شد منافات دارد با لحاظ ذات به عنوان ذات كه ليست الا هي است.

البته آن ظهوراتي كه متأخر از ذات است، تأكد ذات است؛ يعني كمالاتي است كه ذات، آنها را به خود آنها احداث مي‏كند و از آنها تعبير مي‏آورند به تأكيد ذات. البته اين تأكيد هم كه گفته مي‏شود باعتبار سلسله طوليه است. وقتي رتبه را تصور مي‏كنيم و لحاظ رتبه مي‏كنيم مي‏گوييم ذات در رتبه اعلا و ظهور در رتبه متأخره است كه آن را به خودش احداث كرده است، به اين اعتبار ظهورْ از كمالات ذات مي‏شود. تقريبا مثالهاي مشهود «ضربتُ ضربا» يا «ضرب ضربا» است كه ضرباً چه‏طور در سلسله طوليه تأكيد ضَرَب است كه نه در رتبه ضرَب است و نه هم بيگانه با ضرَب است. هم مي‏شود گفت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 49 *»

تأكيد ضرَب است و هم اين‏كه غير حقيقت ضرَب نيست، از نظر حقيقت تأكيد آن است و از نظر رتبه هم معلوم است كه رتبه ضَرْب بعد ضَرَب است، ضرباً رتبةً از ضرَب تأخر دارد روي اين جهت گفته‏اند تأكيد آن است؛ مثل اين است كه گفته باشيم: ضَرَب ضَرَب، حالت تأكيد و تشديد دارد.

مقصود اين است كه ذات در كيان خود، به حقيقت و تحقق و تحصل خود «ليست الا هي» است. هركدام از ما اين لحاظ را مي‏توانيم داشته باشيم كه تصور كنيم ذات و حقيقت خود را و بعد حركات و ظهوراتي كه براي ذات ما تحقق پيدا مي‏كند تصور كنيم؛ مثل همين محبت و ميل به ملايم و مناسب با خودمان، اين محبت كه يك حركتي است كه آن را احساس مي‏كنيم و از ذات هم سرچشمه مي‏گيرد، ولي مي‏بينيم اين حركت ـ كه اسمش را محبت مي‏گذاريم و عبارتست از ميل به ملايم با خود ما ـ در ذات ما تغييري ندارد قبل از اين حركت، ذات ما ذات ما بود، بعد از پيدايش اين تمايل و محبت هم باز ذات ما همانست كه بود ولي اين حركت تمايلي و حركت محبت، خيلي سريع است به‏طوري كه ديگر از احداثش نمي‏توانيم تصوري داشته باشيم كه كيفيت احداث آن چگونه است و اين‏كه ذات ما اين ميل و محبت و حركت را چه‏طور احداث كرد. اين‏قدر اين احداث سريع انجام مي‏شود كه امكان اين اشتباه هست كه فكر كنيم خود ذات مبدل شد و براي او اين حالت ميل و حركت، فراهم شد زيرا اين حالت خيلي سريع و بدون فاصله و بدون واسطه انجام مي‏شود. علتش هم اين است كه اين حركت از نظر لطافت و از نظر رتبه، خيلي نزديك به ذات است آن‏قدر نزديك به ذات است كه عرض كردم اين اشتباه ممكن است پيش بيايد، آن هم در اثر غايت لطافتِ بالنسبه به مراتب بعدي است.

اين ميل و حركت بسوي شي‏ء ملايم و مناسب را در روايات ما تعبير آورده‏اند به ذكر اول، نسبت به آن شي‏ء محبوب ذكر اول است. همچنين تعبير به مشيت آورده‏اند از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 50 *»

امام7 هم سؤال شد، خود حضرت ابتداءً به يونس فرمودند يا يونس تعلم ما المشية؟ مي‏داني مشيت چيست؟ «قلت لا» عرض كرد نه. قال هي الذكر الاول([62]) مشيت نسبت به آن شي‏ء مشاء ذكر اول است. هرچيزي را كه انسان اراده بكند و هرچيزي يا هر ذاتي را كه بخواهد و تمايل و محبت به آن داشته باشد، همان ذكر اول نسبت به آن شي‏ء را «مشيت» مي‏گويند. در بعضي از فرمايشات ائمه : اراده هم گفته شده. حضرت رضا7 فرمودند الارادة من الخلق الضمير و ما يبدو لهم من بعد ذلك من الفعل([63]) اراده از خلق اين حالت است كه در نهان آنها رخ مي‏دهد و براي آنها بعد از اين حالت، مراتب فعل و انجام دادن فعلشان پيدا مي‏شود. مي‏خواهند بفرمايند همان حالت، ذكر اول است و در خلق ذكر اول شي‏ء پيدا مي‏شود بعد جريان فعل رخ مي‏دهد و مراتب فعل طي مي‏شود.

همين‏طور حضرت در حديثي درباره ابداع فرمودند ان الابداع و المشية و الارادة معناها واحد و اسماؤها ثلاثة([64]) فرمودند: ابداع، مشية، اراده، اينها يك معنا دارد اما اسمهايش سه تا است؛ به‏اين‏معنا كه اينها به معناي يك‏ديگر مي‏آيند، از كلماتي هستند كه «اذا اجتمعت افترقت و اذا افترقت اجتمعت» يعني اگر تك تك بكار بروند به معناي يك‏ديگر مي‏آيند: مشيت گفته بشود اراده و ابداع اراده بشود، اراده گفته بشود مشيت و ابداع اراده بشود، ابداع گفته شود و اطلاق بشود و مشيت و اراده معنا بشود. اما وقتي كه با هم مجتمع بكار بروند آن‏وقت معاني جداگانه دارند و اشاره به مراتب فعل دارند. پس ذكر اول همان حركت و ميلي است كه ذات آن را نسبت به شيئي احداث مي‏كند و چون ملاحظه شود كه اين حركت بسوي ملايم و مناسب با اين ذات است، از اين

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 51 *»

حيثش تعبير آورده مي‏شود به محبت. پس «محبت» همان «اراده»، «مشيت»، «ذكر اول»، «ابداع» و اين قبيل تعبيرات است اما به اعتبار اين‏كه اين حركت كه رخ داده از ذات است بسوي شيئي كه ملائمت و مناسبتي با اين ذات دارد، اسمش را «محبت» يا حبّ مي‏گذارند. روي اين جهت اگر ما محبت را در مورد خداوند نسبت به اشياء لحاظ كنيم و بگوييم خدا به چيزي محبت داشته و دارد؛ يعني مشيت خدا، نه اين‏كه ذات خداوند متغير و متبدل بشود. همان مشيت كه خلق الله المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية([65]) پس ذكر اول اشياء را عند الله كه ملاحظه كنيم يا اراده كردن خدا خلقت اشياء را كه ملاحظه كنيم، از اينها تعبير مي‏آوريم به «محبت».

از اين است كه بعضي از حكماء فرموده‏اند المحبة سِرّ الوجود اين «المحبة سر الوجود» مراد همين است يا المحبة ظهور الحق المعبود([66]) مراد از اين تعبيرات كه رسيده، بيان همين مطلب است كه وجود اشياء و تحصل و تحقق اشياء بواسطه محبت و مشيت و همان ذكر اول اشياء بوده، منشأ و سرچشمه آن است. پس به اين اعتبار سر الوجود مي‏شود و چون حركت ذات گفتيم ظهور ذات است، گفته‏اند المحبة ظهور الحق المعبود اين تعبيرات بعدها به لحاظهاي مختلف، اسامي مختلف پيدا كرده است. گاهي به آن «مشيت» گفته‏اند گاهي «اراده» گفته‏اند گاهي «ابداع» گفته‏اند گاهي «ذكر اول» مي‏گويند و اين نوع تعبيرات و اسامي مختلفه به اعتبارات مختلفه به اين حقيقت داده شده است. حال كه معلوم شد ذكر اول نسبت به هر شيئي، مشيت يا اراده يا ابداع يا محبت است، خواه‏نخواه اين ذكر اول در شدت و ضعف و در زياده و نقصان، داراي مراتب خواهد بود و چون براي اين ذكر اول يا براي مشيت يا اراده يا ابداع يا محبت مراتب پيدا مي‏شود، از اين جهت براي هريك از اين مراتبي كه از حيث شدت و ضعف

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 52 *»

يا از حيث زياده و نقصان مختلف است، اسامي در نظر مي‏گيرند و مراتبي ذكر مي‏كنند البته اگر بخواهند مراتب حقيقيه را بگويند، ميسر نيست و شايد نتوان احصا كرد. از جهت اين‏كه تا اين حالت به حد شدت و نهايت برسد، بايد مراتبي را طي كند.

تقريبا در انسان براي محبت درجات و مراتبي را ذكر كرده‏اند و آنها مراتب نه‏گانه‏اي است كه محبت در انسان آن مراتب را طي‏مي‏كند تا اين‏كه منجر مي‏شود به تحقق آن شي‏ء محبوب يا اين‏كه وصل و اتصال به آن شي‏ء محبوب رخ‏مي‏دهد. نُه مرتبه گفته‏اند كه همه اين مراتب را «محبت» مي‏گويند و محبت صادق بر همه اين مراتب است ولي در واقع هريك از اين مراتب مظهري از مرتبه‏اي از شدت يا ضعف اين حالت است كه محبت اسم گذاري شده است. يك وقتي هم اجمالاً در اين زمينه عرض كردم كه تقريبا نه مرتبه گفته‏اند: ميل، ولع، صبابه، شغف، هوي، بعد غرام، بعد حب و ود، بعد هم مرتبه‏اي است كه در اصطلاح عرفا و حكما عشق گفته‏اند. اين مرحله آخرين اين مراتب نه‏گانه است كه يك وقتي هم اگر يادتان باشد به آن اشاره كرديم.

مطلب ديگري كه در اين‏جا بايد به آن توجه داشت اين است كه ما مي‏دانيم هر شيئي داراي شؤون مختلفه است، يك دسته شؤون براي او شؤونات ذاتي است كه از آن تعبير مي‏آورند به لوازم ذاتيه كه شؤونات ذات است و به قول مشهور انفكاك از ذات ندارد و همين‏كه ذات متحقق شد اين شؤون ذاتيه هم براي ذات متحقق مي‏شود، حالا يا به جعل مستقل يا به جعل تبعي يا به انجعال كه ديگران گفته‏اند. البته حق آن است كه هر لازمه‏اي از لوازم باشد خودش هم به حسب خودش جعلي دارد كه فعلا مورد بحث نيست. پس هر شيئي بحسب خودش و ذاتش، داراي شؤوني است كه «شؤون ذاتيه» است، همچنين شؤوني دارد كه شؤون عرضيه است كه در مراتبي كه براي او فراهم مي‏شود، بر او عارض مي‏شود و چون بين آن شي‏ء و ساير اشياء نسبت و ارتباط برقرار مي‏شود، در اين ارتباط برايش شؤون اضافيه هم پيدا مي‏شود كه باعتبار انتساب و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 53 *»

ارتباط با ساير اشياء، اين شؤون اضافيه و نسبيه پيدا مي‏شود. يك‏دسته شؤون ديگر هم هست كه شؤون وضعيه است كه بر اساس اين‏كه شي‏ء در رتبه‏اي از رتبه‏ها قرار مي‏گيرد براي او اين «شؤون وضعيه» قرار داده مي‏شود.

از طرفي مي‏دانيم كه براي شي‏ء يك حقيقتي است كه آن را «ذات» شي‏ء مي‏گوييم كه حقيقت صرف و هويّت محضه و مجرّده از جميع شـؤون است و منزه از جميع اعتبارات و لحاظها است كه اين حقيقت را صورت الهيه گفته‏اند و در السنه عرفاي اهل حق مُثُل ربوبيه گفته‏اند. مثل ربوبي از و القي في هويتها مثاله گرفته شده است كه اميرالمؤمنين صلوات الله عليه در توصيف عالمهاي بالا فرمود صور عالية عن المواد عارية عن القوة و الاستعداد تجلّي لها بها فاشرقت و طالعها فتلألأت و القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله([67]) و لطيفه محضه مجرده براي هر شيئي به حسب آن موجود است. و تمام اين شؤوني كه ذكر شد به اعتبارات مختلف شؤون همان حقيقت است. در تعبيرات اميرالمؤمنين صلوات الله عليه مي‏بينيم كه اين شؤون را سبحات جلال اسم مي‏گذارند. اين سبحات مراد همين شؤونات است. بعضي مراتب تنزلي هم گفته‏اند و هياكل تنزليه هم مي‏نامند ولي مقصود معلوم است كه مراد همين شؤون و همين جهات است. حالا اين شي‏ء در مقام ذات خودش التفاتها و توجهاتي دارد. وقتي كه ذات در اين سبحات و در اين شؤونات مستغرق است و التفات به همين شؤونات دارد، به زبان عرفاي حق در دوران بُعد و هجران بسر مي‏برد و در ديار غربت ساكن شده و از مقام اصلي و مأوي و مسكن اصلي خود فاصله گرفته است اما وقتي‏كه بتواند از اين شؤونات غافل شود و التفات خودش را از اين شؤونات بردارد، آن‏وقت مي‏گويند دوران هجران را طي‏كرده، دوران بعد طي شده و حالا دوران وصل و كمال و انس با

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 54 *»

مقام اوليه خود و رسيدن به وطن اصلي خود است. البته از هر ذاتي هم رسيدن به اين كمال و ادراك خودش كه همان آيه رب است، خواسته شده است. حديث من عرف نفسه فقد عرف ربه([68]) اشاره به همين مقام و دريافت يك چنين موقعيتي است پس از هر ذاتي توجه به حقيقت خودش و كشف از اين سبحات و شؤونات خواسته شده است. نوعا تعبيراتي كه دارند به همين مربوط است اعرف نفسك تعرف ربك.([69])

اين تجريد و قطع التفات و توجه از شؤونات و جهات، از هر انساني مطلوب است و كمالي است كه بايد براي هر انساني فراهم بشود و اكتسابي است كه بايد شروع به اكتساب كند و اين حالت هم فراهم نمي‏شود مگر به محبت و ميل و حركت بسوي عالي. هر انساني در مقام و رتبه خودش بايد شروع كند به حركت و ميل به عالي، تا بتواند سلب توجه از شؤونات و جهات خود نمايد و توجه به حقيقت و ذات و هويت خود پيدا كند و اين عالي هم كه مي‏گوييم به او توجه كند، از نظر مكتب روشن است كه عالي هر موجودي بالنسبة به آن موجود، خود حقيقت آن موجود است چون حقيقت هر موجودي، ظهور مرتبه عالي و وجه همان عالي است در رتبه او. داني هم هيچ توجهي و ميلي و حركتي به سوي عالي نمي‏تواند داشته باشد مگر به همان حقيقت خودش. از همين سير و صعود به سوي حقيقت خود و قطع التفات و توجه به شؤونات خود، تعبير آورده مي‏شود به «حركت و ميل بسوي عالي» البته با توجه به مبنا و اساسي كه در مكتب حق بيان شده، نه براساس مكتب وحدت وجود.

در واقع عالي در رتبه هر موجودي نيست مگر همان حقيقت آن موجود، وقتي‏كه ميل بسوي عالي شروع مي‏شود ديگر ذات و هويت هر شيئي شروع مي‏كند به توجه و نظركردن به آن عالي و در اثر اين توجه آن سبحات كه عرض شد كنار مي‏رود و براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 55 *»

شي‏ء حالت انجذاب و انكشاف دست مي‏دهد و تمام آن حالات و شؤونات، همه به تعبير حضرت امير صلوات الله عليه در آن حديث حقيقت، بركنار مي‏شوند، آن اضافات و انتسابات و جهات محو مي‏گردد و حالت انجذاب فراهم مي‏شود. پس اولا براي اين شي‏ء حالت غفلت و اعراض از شؤونات عرضيه دست مي‏دهد به همان ترتيبي كه راجع به شؤونات عرض كردم، از شؤونات عرضيه شروع مي‏كند به چشم پوشيدن و قطع التفات و توجه كردن و تا وقتي كه طول مي‏كشد و از شؤونات عرضيه قطع علاقه مي‏شود مراتب اوليه محبت طي مي‏شود. مراتب اوليه محبت از ميل تا هوي، پنج مرتبه از اين مراتب طي مي‏شود؛ يعني مراتب ضعيف محبت هي مي‏گذرد به طرف شدت و قوت محبت، به اين‏طور كه اين ذات بسوي عالي حركت مي‏كند. و اول مرحله محبت و توجه به عالي، حركت بسوي عالي است چون احساس مي‏كند كه عالي ملايم و مناسب با ذاتش است. از طرفي كمال انسان در اين است كه خود را به عالي متصل كند و به او برسد، از اين جهت اول كاري كه مي‏كند از شؤونات عرضيه چشم مي‏پوشد و با چشم پوشيدن و اعراض از اين شؤونات عرضيه، مراتب پنج گانه محبت طي مي‏گردد.

اول درجه ميل است كه همان ذكر اول است. «ميل» عبارتست از انجذاب قلب بسوي محبوب و مطلوب، همين كه قلب انجذاب پيدا كرد و خواست محبوب در او پيدا شود از آن تعبير به «ميل» مي‏آورند. مرحله دوم عرض شد ولع است «ولع» عبارتست از اين‏كه همين ميل و تمايل و انجذاب، قوت و دوام پيدا كند، نه اين‏كه به طور حالت و عرض باشد و بگذرد، وقتي كه انجذاب قوت يافت و دوام پيداكرد، بعد مي‏رسد به مرحله صبابه. در اين مرحله قلب استرصاد پيدا مي‏كند؛ يعني حالت خود از دست دادن، تقريبا حالت خوددادگي و خودباختگي به طرف محبوب. از اين جهت تشبيه شده و از اين لغت گرفته شده كه وقتي ظرف آبي را سرازير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 56 *»

كنند آب آن خواه نخواه ناچار و مضطر است در اين‏كه بريزد و انصباب پيدا كند، اين حالت ريختن و انصباب آب را، در اين مرتبه لحاظ كرده‏اند و اسمش را «صبابه» گذاشته‏اند چون قلب در اين حالت، حالت خودباختگي و جريان به طرف محبوب را پيدا مي‏كند.

مرتبه چهارم كه در اين‏جا طي مي‏شود مرتبه شغف است و آن وقتي است كه كاملاً و به طور كلي دل فارغ شود و محبوب در آن تمكن پيدا كند و جاي بگيرد و ديگر در دل شخص محب ساكن بشود. مرتبه پنجم هوي است و آن وقتي است كه ديگر محبوب در دل استقرار پيدا كرده به طوري كه از ساير اشياء متمايل شده و هميشه جز او در خاطر و دل محب چيزي ديگر ديده نمي‏شود كه بالنسبه به ساير اشياء حالت امتياز و توحّدي است. اين حالات كه در محبت طي مي‏شود مي‏گويند شؤونات عرضيه طي شد و براي ذات محب اِعراض از شؤونات عرضيه فراهم شد. بعد تقريبا شروع مي‏كند در اعراض از شؤونات خودش كه اسمش را شؤونات ذاتيه گذاشتيم از شؤونات ذاتيه خودش هم شروع به اعراض مي‏كند. اين شؤونات ذاتيه را گاهي هم اعراض از خود مي‏گويند؛ يعني اعراض از همان خودي و خوديهاي خود، كه همان لوازم و شؤونات ذاتيه است.

در اين‏جا مراتب سه گانه محبت كه بعد از «هوي» است طي مي‏شود. اين مراتب از غرام تا ود است به اين ترتيب كه بعد از درجه «هوي» كه ديگر شؤونات عرضيه طي‏شده، اِعراض از شؤونات ذاتيه شروع مي‏شود و غرام عبارت از حالتي است كه محبت نه تنها دل را پر كرده بلكه آثارش در جسد هم ظاهر مي‏شود. حكم محبت و محبوب و طي مراتب به سوي محبوب، در ظاهر بدن هم ديده مي‏شود از قبيل فرض بفرماييد: رخساره زرد، حالت اندوه و حزن، اينها كه در بدن مستولي مي‏شود اين حالت را، حالت غرام مي‏گويند. غريم هم كه نوعا در اشعار عرفا ـ بخصوص در موقع ذكر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 57 *»

عاشق ـ بكار برده مي‏شود، وقتي كه مي‏خواهند عاشق را توصيف كنند به غريم توصيف مي‏كنند، به همين اعتبار است كه ملاحظه ظاهر او را مي‏كنند، به ظاهر او كه نگاه مي‏كنند رنگ زرد او، حالت پكري او را كه ملاحظه مي‏كنند، تعبير مي‏آورند به غريم، تعبير «غريم» به اين اعتبار است.

درجه بعد، درجه حب است كه رتبه هفتم است كه در اين‏جا محبت دائمي مي‏شود و نمو پيدا مي‏كند و عللي كه ممكن است موجب منع از ميل و حركت به طرف محبوب بشود، آنها را هم زايل كرده، ديگر محبت رسيده به درجه‏اي كه موانع اين حركت و اين تمايل زايل شده و ديگر ترس از مانعي نيست كه پيدا بشود و نگذارد اين حركت و ميل به سوي محبوب ادامه يابد بلكه موانع ديگر زايل شده و اين حالت به نمو و رشد كامل خود رسيده است. مرتبه بعد مرتبه ود است و آن وقتي است كه محبت و مودت كاملا هيجان پيدا كرده و كاملا به هيجان خود رسيده است در اين‏جا است كه محب از جميع شؤون عرضيه و از جميع شؤونات ذاتيه هم اعراض كرده است كه از اين حالت به فناء تعبير مي‏آورند. ديگر در اين مقام محب از خود و خوديهاي خود فنا پيداكرده، محبت او را فاني ساخته به طوري كه ديگر از خود و خودي او هيچ باقي نگذارده است. در اين مرحله شؤونات ذاتيه هم طي مي‏شود.

بعد مرحله آخرين است كه نوعا عرفا از آن به عشق تعبير مي‏آورند كه همان نهايت حركت و شدت اين ميل به ملايم است، به مرحله‏اي رسيده كه ديگر از خود و خوديها گذشته حتي آن عالي كه به عنوان مطلوب و مقصود بود و منظور اليه و مطلوب شخص بود، حتي او هم از اين حيث مي‏گذرد و تقريبا دوئيت برطرف مي‏شود و حالت اتصال به محبوب دست مي‏دهد. از اين حالت تعبير مي‏آورند به فقدان خود و وجدان محبوب خود را نمي‏يابد و محبوب را مي‏يابد. در اين‏جا تعبيراتي داريم از جمله تأويل اين آيه شريفه است كه نوعا مشايخ اعلي الله مقامهم ذكر مي‏فرمايند و دخل المدينة

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 58 *»

علي حين غفلة من اهلها([70]) ظاهر آيه در مورد حضرت موسي است كه اهل شهر در غفلت بسرمي‏بردند كه حضرت وارد شهر شد. و نوعا اين طور است وقتي كه حالت غافل‏گيري را در نظر بگيرند تعبير مي‏آورند به دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها سيد مرحوم راجع به شيخ مرحوم همين را مي‏فرمايند: مردم سرگرم همان حرفها و افكار و آراء خودشان بودند و رأيها و هويها را به سر همديگر مي‏كوبيدند اما غافل بودند از اين‏كه وراي اين حرفها هم حرفي است وراي اين مطالب هم مطالبي است، يك‏باره شيخ بزرگوار مطالب خود را ظاهر ساختند، در كجا؟ در مركز تشيع در آن زمان، مركز علم و فقاهت و حكمت و همه چيز، شروع فرمودند به نشر فرمايشات خودشان و دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها.

حالا اين مرتبه هم يك مرتبه‏اي است كه ديگر وقتي كه براي محب كاملاً غفلت از خود و خوديها و شؤونات ذاتيه و عرضيه دست مي‏دهد، آن‏جا است كه ديگر محبوب در مدينه وجود محب داخل مي‏شود «علي حين غفلة من اهلها» ديگر اين محب از همه چيز غافل است، يك مرتبه ادراك مي‏كند حالت اتصال خود را به محبوب، و اين‏كه خود را از دست داده و او را يافته است. فعلاً اين اجمال كفايت است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 59 *»

 

درس    47

 

 

(سه‏شنبه / 26 جمادي‏الاولي / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r مرتبه اتصال محب به محبوب

r مراتب شهود بي‏نهايت است

r محبت ذاتيه و محبت عرضيه

r انواع حركتها

r حقيقت محبت عالي به داني و داني به عالي

r آثار محبت در حديث «نجوي العارفين …»

r محبت به رتبه ذات محبوب نمي‏رسد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 60 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

شخص محب مراتب محبت را كه نه مرتبه بود، طي مي‏كند و به سوي محبوب حركت مي‏كند، وقتي كه از مرتبه هشتم كه «ود» بود مي‏گذرد، مرتبه نهم از معرفت را طي مي‏كند كه در السنه مشهور به عشق است و مرتبه عشق ناميده مي‏شود. در اين‏جا شخص محب كه تا به حال در حركت و ميل بسوي عالي، نظر به خود عالي داشت و عالي منظورٌ اليه و متوجهٌ اليه و مقصد او بود، حالا در اين مقام ديگر از اين‏كه عالي منظور اليه و متوجه اليه او باشد، از اين جهت غافل مي‏شود؛ به اين معنا كه ديگر آن قدر مستغرق در عالي مي‏شود كه حتي حيث منظور اليه بودن عالي، از نظر دور مي‏شود و حالت اتصال به عالي براي او دست مي‏دهد از جهت اين‏كه خود را از دست داده و در اثر فقدان خود، عالي را وجدان مي‏كند. اين مرحله مرحله‏اي است كه عرض شد ديگر محب بين خود و بين محبوب و عالي، جدايي و انفصالي نمي‏بيند تا اين‏كه بالنسبة به عالي احساس محبتي داشته باشد. اين‏جا است كه تعبير مي‏آورند «المحبة حجاب بين المحب و المحبوب».

تا قبل از اين درجه كه خود محبت را احساس مي‏كرد و محبوبي را دنبال مي‏كرد و به سوي محبوبي حركت داشت، سه امر ادراك مي‏شد: خود را احساس مي‏كرد، محبوب را هم ادراك مي‏كرد و محبتي را هم ادراك مي‏كرد. در اثر ادراك سه امر خواه‏نخواه اين‏جا كثرت است و اقتضا مي‏كند سه امر متحقق باشد: محب، محبوب و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 61 *»

محبت، و اين منافات دارد با اساس محبت. اصولا محبت به درجه‏اي بايد باشد كه ديگر احساس جدايي و انفصال نباشد اين درجه نهم درجه‏اي است كه چون شخص محب كاملا خود را فاقد مي‏يابد؛ يعني فاقد خود مي‏يابد و واجد محبوب، در اين مرحله ديگر محبت هم احساس نمي‏شود و محب جداگانه و محبوب جداگانه ادراك نمي‏شود. همان تعبيري كه از نظر تأويل آيه شريفه عرض شد و دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها([71]) پس اين مراتب طي مي‏شود تا مي‏رسد به اين مرحله از محبت. شئون عرضيه طي شد، شئون ذاتيه هم طي شد، بعد هم در اين‏جا اتصال به محبوب رخ داد.

تعبيراتي در فرمايشات ديده مي‏شود كه توجه به آن تعبيرات بد نيست. در مراحل اوليه محبت كه عرض شد دوران اعراض از شئونات عرضيه است، در آن دوران و مراتب اوليه، محب به يك حقيقتي نظر داشت كه از آن به عالي تعبير آورديم، به يك حقيقتي نظر داشت كه آن حقيقت را اگر بخواهيم تشبيه كنيم، يك كره است. در آن‏جا كه تعيني، شأني، شئوناتي در نظر نيست نقطه ديد و منظور اليه، صرف الحقيقه لحاظ مي‏شود؛ يعني شخص محب عالي را به عنوان صرف الحقيقه و يك حقيقت صرف منظور اليه خود قرار مي‏دهد، نه جهتي از جهات محبوب را. المحبوب و العالي را من حيث هوهو يك كره كلي و يك حقيقت صرف درنظر مي‏گيرد كه البته اطراف اين حقيقت جهاتي است كه از اين اطراف و جهات تعبيراتي آورده شده است. همچنين اين حقيقت حركاتي دارد كه اين حركات، حركات وضعيه است و داراي دورات و دورانهاي عرضي است. اطراف اين حقيقت را كرات و افلاك گرفته‏اند: كرات جزئيه و كرات كليه متمماتي. همين‏طور تداويري، قراناتي، اوضاعي وجود دارد كه هريك از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 62 *»

اينها به يك حقيقتي مستندند و به يك قطبي متقوّمند، يا اين‏كه حركات، حركات محوري است و هركدام داراي محوري هستند. در اين‏جا اين شئونات عرضيه ايجاب مي‏كند كه محب نسبت به عالي يك‏چنين ديدي داشته باشد.

بعد از اين‏كه محبت اشتداد پيدا كرد و از اين مراحل اولي گذشت، در مراحل دوم ديگر از حيث جهات و متممات آن حقيقت، به خود آن حقيقت توجه مي‏كند كه بر ساير جهات احاطه دارد و ساير جهات محاط او هستند و در درجه سوم يا درجات سوم ديگر به خود حقيقت توجه دارد. مراتب قبلي را كه طي مي‏كرد، به لواحق و جهات و اعراض اين حقيقت توجه داشت اما به اين درجات سوم كه مي‏رسد كه دوره‏هاي سوم گفته شده، ديگر در درجه عشق، از آن جهات اعراض و جهات لواحق ذاتي از همه چشم پوشيده است. در درجه عشق ديگر به طور كلي از ماسواي حقيقت صرف‏نظر شده حتي از همان حيث حقيقت كه به عنوان حقيقت ملاحظه مي‏شد و از آن مثلاً تعبير مي‏آوريم به حيث نقطه بودن عالي، چون آن هم حجاب و مانع از وصول بود، آن حجاب هم برطرف مي‏شد. اين‏جا تعبيري دارند كه به ابتداي شهود و به ابتداي وصول به عالي رسيده است. و من سم الابرة ـ كه در حديث معراج هم رسيده ـ به اندازه سوراخ سوزن، نظر به عالي مي‏كند كه مراد همان ابتداي شهود است. به همين مقدار به محبوب نظر مي‏كند و به عالي توجه دارد.

اما اين ديد باز در يك حد معيني است ولي اين ديد شروع مي‏كند به وسعت يافتن تا مي‏رسد به حد لانهاية از توجه و استغراق و شهود و وصول به محبوب و ادراك عالي. اينها مراتبي است كه در همين دوران شهود برايش دست مي‏دهد از وقتي كه تعبير به سم الابره مي‏آيد، حالت وصول و حالت شهود عالي شروع مي‏شود تا مي‏رسد به لانهاية از شهود و وصول و ادراك، كه در حديث معراج فرمايشات خداوند به رسول خدا9 تعبير از همين مقام است ليس لمحبّتي علم و لاغاية و لانهاية و كلّما رفعت لهم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 63 *»

 علما وضعت لهم حلما([72]) در اين حديث اشاره به همين مطلب است كه ابتداي شهود و ابتداي وصول، نهايتي برايش هست به اصطلاح محدود است اما بعد كه اين مرحله عشق و شهود شروع مي‏شود و شهود محبوب و سير و حركت بسوي محبوب ادامه پيدا مي‏كند به طوري كه «لا غاية و لانهاية لها» اين‏جا است كه بنابر تعبيراتي كه رسيده مي‏توان گفت: «لحق الاوّل بالاخر و الباطن بالظاهر» و مراد اين است كه همان را كه در اول طالب آن بود، حال به آن رسيده و باطن به ظاهر ملحق شده و اول به آخر متصل گرديده است. تعبيري هم در دعاي مناجات شعبانيّه است الهي هبْ لي كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتي تخرق ابصار القلوب حجبَ النور فتَصِلَ الي معدن العظمة و تصير ارواحنا معلّقةً بعزّ قدسك([73]) اشاره به همين مطلب و اشاره به همين مقام است.

مطلبي كه باز بايد به آن توجه داشت اين است كه محبت هر شي‏ء به شي‏ء ملايم و مناسب خود كه البته جهت عالي و حيث عالي هم باشد، عبارت است از خود نفس محبت، و عبارت است از جهت اين شي‏ء نسبت به آن عالي و محبوب، و عبارت است از استداره اين شي‏ء برگرد وجود آن عالي و محبوب. در اين‏جا محبت را دو قسمت مي‏كنند: يكي محبت ذاتيه، يكي محبت عرضيه اگر محبت ذاتيه باشد؛ يعني محبت نسبت به عالي از ذات اين شي‏ء محب سرچشمه مي‏گيرد، در اين‏جا استداره و حركت چون به جميع ذات و به جميع جهات ذات به سوي محبوب و به سوي عالي است، مي‏گويند: اين استداره و اين حركت «لا الي الجهة» است، جهت مشخصي ندارد، جهت معيني و جهت خاصي ندارد و حركت ذاتيه و من جميع الجهات است پس جهت خاصي ندارد. از اين جهت براي اين حركت، وضعي نيست، محوري هم براي اين حركت نيست تا حركت دوري باشد بلكه اين حركت، حركت استداره‏اي است؛

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 64 *»

يعني حركت ذاتي من جميع الجهات است.

و نظر به اين‏كه محبوب را عالي مي‏گوييم، خواه‏نخواه حركت داني به سوي عالي و محبت داني به سوي عالي، حركت استمدادي است و قاعدةً حركتهاي استمدادي را مي‏گويند «علي خلاف التوالي» است چون اگر حركت از ناحيه علت به طرف معلول باشد تعبير مي‏آورند به اين‏كه «علي التوالي» است و اگر حركت از طرف معلول بسوي علت باشد مي‏گويند «علي خلاف التوالي» است. البته در جاهاي ديگر به حساب ديگري، به عكس هم لحاظ شده است فعلا در اين‏جا چون حركت استداره‏اي و به جميع ذات است و استمدادي و به طرف عالي است، روي اين جهت «علي خلاف التوالي» است و در واقع در يك‏چنين مواردي خود حقيقت داني همان ظهور عالي مي‏شود. اين محبتي هم كه داني به عالي دارد، عبارت است از همان محبت به خودش اما از حيث ظهور عالي بودن زيرا اين عالي «تجلي له به» تجلي كرده براي داني به خود داني. پس خود داني محب است خود را، محبوبش هم حقيقت خودش است اما از حيث ظهور عالي بودن و عالي هم به اين داني محبت دارد به خود اين داني. اگر بخواهيم محبت عالي را به اين داني بدانيم، مي‏گوييم او را دوست دارد به خود او پس خود داني براي خودش، مي‏شود محبت عالي نسبت به او. پس «العالي احب الداني بنفس الداني و الداني احب العالي بنفسه و حقيقته» عالي به داني نظر دارد به خود داني و داني هم به عالي نظر دارد به حقيقت خودش.

اين محبت يك محبت صادقانه است كه اصلا تخلف با محبوب ندارد و فاصله و انفصالي بين اين محبت و محب و محبوب وجود ندارد از اين جهت زوالي براي اين محبت نخواهد بود و اضمحلالي و فنائي براي اين محبت نيست. اين محبت محبتي است باقي به بقاي محبوب به همين حقيقت لم‏يزل و لايزال و طوري نيست كه براي اين محبت فنائي و نابودي و اضمحلالي باشد. از اين جهت عالي مرتب براي اين داني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 65 *»

به حقيقت خود داني متجلي است و مرتب عالي داني را به سوي خود به حقيقت خود داني جذب مي‏كند، و اين داني هم كه در مقام محبت بر آمده، دائما نسبت به عالي فاني است در خود و دائما به سوي عالي منجذب است و براي آن جذب و انجذاب نه حدي و نه نهايتي و نه زوالي و نه فنائي است، جذب عالي داني را و انجذاب عالي به سوي داني دائمي خواهد بود. ديگر در اين عالم حسي ما اشد انجذابها همين آهن‏ربا است كه براي شدت هم‏جنسي و شدت اتصال و انجذاب آهن را مثال مي‏زنند اما اينها همه مثالهايي است كه داراي كيفيت است و در آنها يك كيفيتي مشاهده مي‏شود اما در اين بحثي كه ما مي‏كنيم اصلا براي يك‏چنين جذب و انجذاب كيفيتي نيست.

اين جذب و اين انجذاب بلاكيف و لااشاره است چون عالي دائما براي داني به حقيقت داني متجلي است و همان تجلي عبارت از جذب او است. عالي داني را به سوي خودش جذب مي‏كند به حقيقت خود داني و داني هم دائما انجذاب مي‏يابد، اين همان تعبيري است كه در فرمايش حضرت صادق7 رسيده است كه در واقع استيناس مي‏يابد و در ظلال محبوب انس مي‏گيرد، در آن حديث كه مي‏فرمايند نجوي العارفين تدور علي ثلاثة اصول نجواي عارفين بر سه اصل و سه پايه دور مي‏زند الخوف و الرجاء و الحب بعد يكي يكي را شرح مي‏فرمايند، «خوف» را مي‏فرمايند «رجاء» را مي‏فرمايند تا اين‏كه درباره «حبّ» مي‏فرمايند و اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة و اذا هاج ريح المحبة استأنس في ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه و اختارهما علي كل شي‏ء غيرهما و اذا استقام علي بساط الانس بالمحبوب مع اداء اوامره و اجتناب نواهيه وصل الي روح المناجات و القرب([74]) اين بيان شريف از امام7 راجع به همين محبت است، اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 66 *»

محبت ذاتيه كه عرض شد برايش زوالي نيست و فنائي نيست.

استشهاد ما در قسمت و اذا هاج ريح المحبة است وقتي كه نسيم محبت به هيجان مي‏آيد استأنس في ظلال المحبوب در سايه محبوب انس مي‏گيرد و اثر المحبوب علي ما سواه و جز محبوب به چيزي ديگر فكر نمي‏كند و او را بر غيرش مقدم مي‏دارد و اوامر او را انجام مي‏دهد و نواهي او را ترك مي‏كند و اين دو كار را بر غير آن دو برمي‏گزيند؛ يعني كارهاي او يا انجام اوامر محبوب است يا ترك نواهي محبوب است جز اين دو، كار ديگري ندارد. محب ذاتي و محب حقيقي جز اين دو كار كاري از او سر نمي‏زند يا در مقام انجام اوامر محبوب است يا در مقام ترك نواهي محبوب است، در نتيجه و اذا استقام علي بساط الانس ديگر اين بر بساط انس هميشگي و دائمي است و انحراف از بساط انس ندارد و استقامت مي‏ورزد؛ به اين معنا كه هميشه در بساط انس قرار دارد و از آن منحرف نمي‏شود بعد كه اوامر را ادا مي‏كند و نواهي را هم اجتناب مي‏كند، خواه‏نخواه به روح و حقيقت و معنويت مناجات و قرب خداوندي مي‏رسد. اين‏جا است كه محبوب محب را دوست مي‏دارد به عين محبت محب محبوب را؛ يعني همان محبتي كه مي‏گوييم محب نسبت به محبوب دارد، همان محبت محبوب است نسبت به محب اما در اين جريان و در اين نوع محبتها مي‏گوييم محبت محبوب نسبت به محبت محب، اقدم است؛ يعني رتبةً بخواهيم ملاحظه كنيم محبت محبوب به محب، اقدم است بر محبت محب به محبوب زيرا اول عالي تجلي مي‏كند و داني را جذب مي‏كند به حقيقت خود داني. پس به اين اعتبار محبت محبوب به محب اقدم است و پيشتر است تا محبت محب به محبوب، آن مقدم است و اين بعد از آن است.

در اين‏جا تعبيري هست كه مي‏فرمايند احب جماله بجلاله خدا جمال خود را به جلال خود دوست دارد، محبت مي‏ورزد اما به وسيله جلالش فنظر جلاله الي جماله بعين جماله جلال خدا به جمال خدا نگاه مي‏كند اما به ديده جمالش كما نظر الي جلاله

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 67 *»

بعين جماله([75]) همان‏طور كه به رخساره جلال خود و به سوي جلالش نگاه مي‏كند اما به عين جمالش، به ديده جمالش. در اين‏جا مراد از جمال همان ظهور عالي براي داني است چون كمال عالي كه در رتبه داني ظاهر شده، جمال تعبير آورده مي‏شود و جلال عالي عبارت است از خود همين داني. چون مي‏گوييم خدا ـ و به اصطلاح عالي ـ جليل و اجل از اين است كه مثل داني باشد و در رتبه داني باشد چنان‏كه خصوصيات داني را از او سلب مي‏كنيم پس جمال عالي براي داني، همان ظهور عالي براي داني است و جلال عالي عبارت است از همان مقام و عرصه داني كه خدا را و عالي را از آن اجل مي‏دانيم. در اين‏جا جلال عالي كه همين داني باشد نظر مي‏كند به جمال عالي كه حقيقت خودش باشد بعين جماله به حقيقت خودش نگاه مي‏كند به جمال عالي. همچنين نظر مي‏كند به جلال خود كه جلال عالي خودش است اما بعين جماله به همان ديده جمال كه باز حقيقتش است.

تمام اين فرمايشات و نوع اين بيانات براي اين است كه در محبت و سير عرفاني به سوي عالي، اين طور نيست كه داني در محبت و سير به سوي محبوب بتواند در رتبه عالي قرار بگيرد زيرا اين مسلماً برخلاف آن مكتبهايي است كه در سير و سلوك الي اللّه معتقدند به وصول داني به حقيقت عالي و به گذشتن داني از رتبه خود و اتصال به ذات عالي و بعد هم شهود حقيقت عالي، در اين محبت ذاتيه كه توضيح داده شد، مي‏بينيد كه محب از درجه خود؛ يعني داني از درجه خود نمي‏گذرد بلكه تمام محبت و محبوب و محب، همه در رتبه حقيقت داني است. اگر محبت و ميل عالي به سوي داني در رتبه عالي باشد و بگوييم عالي در رتبه خودش محبت به داني دارد، اين محبت اول ذكر مي‏شود براي داني در رتبه و مقام عالي، و تا اول ذكر پيدا شد پس چرا ديگر داني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 68 *»

مي‏گوييم؟ چرا لحاظ داني مي‏كنيم؟! داني وقتي داني است كه رتبةً متأخر از عالي باشد حال اگر محبت عالي به داني در رتبه خود عالي باشد، پس داني بايد عالي باشد و در رتبه او مذكور باشد، بالاخره بايد نوعي از وجود در رتبه عالي داشته باشد. اين است كه عرفا در اين‏جاها حرفشان مي‏رسد به «اعيان ثابته» و اثبات وجود اشياء در رتبه ذات خدا، و از آن به حضرة علميه تعبير مي‏آورند؛ يعني تمام اعيان و همه موجودات به يك وجود اشرف و الطف در ذات خدا مذكور بودند. مي‏گويند از همين جهت است كه خدا خلقش را دوست دارد، كمالاتش را دوست دارد، جمالش را دوست دارد و اينها همه جمال و كمال خدا هستند، پس بايد محبت خدا به خلق در رتبه ذاتش باشد و همان را تعبير مي‏آورند به «حضرة علميه» و وجود اشياء در آن مقام.

ولي چنين نيست كه عرفا مي‏گويند و محبت عالي به داني در رتبه عالي نيست وگرنه لازم مي‏آيد كه داني، عالي باشد و در رتبه عالي قرار بگيرد از اين جهت حتما بايد محبت عالي به داني در رتبه خود داني باشد كه از آن تعبير مي‏آوريم به همان ظهور عالي در رتبه داني. عكس اين هم نيست كه ما بگوييم داني كه به عالي محبت دارد، اين محبت بالاخره او را به رتبه عالي خواهد كشاند و در رتبه محبوب واقع مي‏شود و اتصال به محبوب پيدا مي‏كند نه، اين‏طور نيست وگرنه بايد عالي هم سافل و داني باشد و به حقيقت ذاتش در رتبه آن مذكور باشد، تا محبتش بر آن واقع بشود. اما نه، عالي عالي است از علو خود تنزل نمي‏كند، داني هم داني است و از مقام پايين خود ترقي نمي‏كند كه به ذات عالي و به رتبه او برسد. بله! عالي براي داني ظاهر مي‏شود به خود داني اما از اين حيث كه در مقام تعريف و تعرف و محبت، همان عالي است «لا فرق بينه و بينه» بين عالي و داني هيچ فرقي نيست. پس داني «من حيث كونه عاليا» ظهور عالي مي‏شود. «من حيث كونه»؛ يعني «من حيث لحاظه» چون داني ظهور او و آيه او و تجلي او است، از اين جهت مي‏گوييم: از اين حيث كه او در اين‏جا خود عالي براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 69 *»

داني است، پس عالي براي داني ظاهر شده به خود داني «من حيث كونه عاليا» و چون چنين است مي‏گوييم: محبت اين محبوب به محب، رتبةً مقدم و اعلي و اقدم است، به لحاظ اين‏كه داني ـ محب ـ ظهور عالي است. آن وقت محبت سافل به عالي از حيث اين‏كه سافل است و خواه‏نخواه داني است و باز هم در رتبه خودش است، چون لحاظ متأخري است از اين جهت در لحاظ، متأخر است؛ يعني در اين‏جا حيث انيتش ملاحظه مي‏شود، حيث داني بودن و سافل بودنش لحاظ مي‏شود، مي‏گوييم نسبت به عالي، محب است و عالي، محبوب او است.

اين بيانات كه درباره محبت آمده سرچشمه مي‏گيرد؛ يعني مستند است، تفريعاتي است از اصلي كه ائمه صلوات اللّه عليهم اجمعين در مورد معرفت فرموده‏اند كه اعرفوا اللّه بالله([76]) وقتي فرموده باشند اعرفوا اللّه بالله و توضيح داده باشند كه در مقام معرفت، ظهور خداوند براي خلق به خود خلق است تجلي لها بها بعد هم فرموده‏اند اعرفوا اللّه بالله نه به غير خدا بلكه خدا را به خدا بشناسيد تجلي هم كه به خود خلق است پس بر اساس معرفت، اساس محبت متفرع مي‏شود و اين‏كه محبت هم مثل معرفت بر همين مبنا است؛ يعني خدا را دوست بداريد به خود خدا، خدا را به خودش دوستش داشته باشيد نه به غير خودش. و خودش را به خودش دوست داشته باشيد، همين خواهد شد بر اساس همين اصلي كه در معرفت رسيده است زيرا فرمودند علينا القاء الاصول و عليكم التفريع([77]) وقتي كه القاء اصول بر عهده ائمه: است و تفريع بر عهده ما، در معرفت اين‏طور مي‏فرمايند اعرفوا اللّه بالله و در مقام معرفت لافرق بينك و بينها([78]) است وقتي اين بيانات در معرفت رسيده در محبت هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 70 *»

همين‏طور است. پس محبت حق به خلق و محبت خلق به حق، معلوم شد كه بر اين اساس است. اين آيه شريفه هم يحبهم و يحبونه([79]) خدا ايشان را دوست دارد و ايشان خدا را دوست دارند، بايد بر همين اساس معنا بشود و غير از اين هم نمي‏شود.

اما محبت هر شي‏ء به خودش، ديگر آن عين خود همان شي‏ء است اگر گفتيم مثلا شي‏ء محبت به خودش دارد اين محبت، چيز ديگري نيست مگر همان حقيقت خودش. ديگر حركتي باشد كه از خودش سر بزند به سوي خودش، اين بي‏معنا خواهد بود؛ مثل علم خودش به خودش، چه‏طور ادراك هر شي‏ء خودش را مي‏گوييم عين خود او است و از آن به علم اتحادي تعبير مي‏آوريم، محبت هم همين‏طور است. محبت شي‏ء به خودش عبارت است از محبت اتحادي؛ يعني عين خود شي‏ء است ديگر باشد تا ان‏شاء اللّه بعد در اين مورد بحث كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 71 *»

 

درس    48

 

 

(چهارشنبه / 27 جمادي‏الاولي / 1407 هـ ق)

 

r محبت تمام و محبت كامل

r محبت اساس ايجاد و وسيله آن است

r محبت مادة المواد است

r محبت دو حيث دارد، حرارت و برودت

r حرارت محبت موجب اتصال و برودت آن موجب انفصال است

r دستور العمل لازم در سير و سلوك

r تأويل آيه «و تري الجبال …»

r سريان محبت در موجودات

r محبت سرّ توحيد است

r نقش محبت در مبدء و معاد

r اثبات توجه و التفات عالي به داني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 72 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

محبت يك مرتبه تامّي دارد و يك مرتبه كامل. محب وقتي محبتش به حد تمام مي‏رسد مي‏گويند در محبت تمام است و آن وقتي است كه غير محبوب را ديگر مشاهده نكند و شئونات عرضيه و ذاتيه را كاملا طي كرده از آنها انقطاع يافته باشد و جز محبوب چيزي را نبيند چنين محبتي كه به اين درجه مي‏رسد از آن تعبير مي‏آورند به محبت تمام، تام المحبة. اما در آن مرحله اخير كه عرض شد، شخص محب در آن مرحله خود را فاقد مي‏شود حتي ديگر احساس خود و محبوب و محبت را ندارد جايي است كه ديگر اگر محبت هم بخواهد بين محب و محبوب لحاظ بشود، حجاب خواهد بود حتي محبوب به عنوان منظورٌ اليه و متوجهٌ اليه و مقصود هم لحاظ نمي‏شود جايي است كه ديگر حتي عنوان محبوب بودن آن هم از بين مي‏رود؛ يعني اين لحاظ هم از بين مي‏رود كه آن را كامل المحبة مي‏گويند. كمال محبت در اين است كه شخص محب در محبت به حدي برسد كه ديگر حتي محبوب را به عنوان محبوب بودن و مقصود بودن و متوجهٌ اليه بودن ادراك نكند. البته ديگر براي اين حالت چه‏طور كيفيتي است؟ گفته‏اند: بلا اشاره است نمي‏شود بيان كرد اين چه حالتي است كه براي محب دست مي‏دهد كه ديگر حتي فاقد محبوب مي‏شود، محبوب را هم به عنوان محبوبيت ديگر توجه ندارد و صرف مستغرق در محبوب است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 73 *»

اين‏جا است تأويل آيه شريفه و دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها([80]) در اين‏جا است كه مي‏گوييم: محب و محبوب و محبت همه و همه ـ به اعتبار لحاظ ـ يك حقيقت مي‏شود. تعبير ائمه: همين است مي‏فرمايند: براي ما حالاتي است كه در آن حالات نحن هو و هو نحن([81]) اين حالت حالتي است كه ديگر بين محب و محبوب و محبت تمايز نمي‏ماند تا سه چيز لحاظ بشود اين‏جا را مي‏گويند جاي اتحاد محبوب و محب و محبت است. البته با توجه به همان مقدمات و اصل و اساسي كه از نظر مكتب وحي لحاظ مي‏شود كه اين اتحادها «اتحادهاي ذاتي» نيست، «اتحاد وجودي» نيست كه وجود محبوب با محب يكي بشود تا بشود اتحاد وجودي و وحدت وجود، يا اتحاد و حلول و آن مباحث فاسده پيش بيايد نه. عرض شد و توضيح هم مي‏دهيم كه كيفيت محبت در اين‏جاها به حيث «وجدان» است؛ يعني اتحاد اتحاد وجداني است به دليل اين‏كه در همان حديث مي‏فرمايند و هو هو و نحن نحن در همان جايي كه مي‏فرمايند هو نحن و نحن هو با آن‏كه حالات اين بزرگواران به درجه‏اي رسيده كه اين‏طور اتحادي برايشان فراهم شده وجداناً اما استثنا مي‏زنند و باز وجوداً غيريت را بيان مي‏فرمايند؛ مثل همان استثناي در دعاي رجبيه كه حضرت حجت صلوات اللّه عليه مي‏فرمايد الا انها عبادك و خلقك آن استثنا همه جا هست اين‏جا هم و هو هو و نحن نحن به اين تعببر داريم.

پس تا به اين‏جا از نظر طي مراتب درجات محبت اجمالاً روشن شد و در اول بحث محبت اين نكته روشن شد كه ايجاد به واسطه محبت است چون گفته شد: مشيت ذكراول اشياء است و همه اشياء به مشيت، به ذكر اول مذكورند و مرتبه اول مراتب وجودي اشياء مرتبه مشيت است و عرض شد به اعتبار اين‏كه حركت بسوي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 74 *»

ملائم است، از اين ذكر اول نسبت به هر شي‏ء، به محبت تعبير مي‏شود پس نتيجه مي‏گيريم كه ايجاد بر اساس محبت و به وسيله محبت است مثل مسأله خلقت. و نبايد از اين تعبيرات استفاده‏هاي سوء حكما و عرفا بشود، اينها همان است كه در احاديث رسيده خلق الاشياء بالمشية،([82]) اين خلق الاشياء بالمشية همين است كه بگوييم ايجاد به محبت است، همان‏طور كه خلقت به مشيت است ايجاد هم به محبت است و محبت است كه در جميع موجودات سريان و جريان دارد و تحقق موجودات در واقع به محبت است همه مكونات و كائنات به محبت تحقق و تحصل و وجود پيدا كرده‏اند: چه كائنات و مكونات غائب يا مشهود و محسوس، همه مراتب، چه موجوداتي كه به عرصه اكوان آمده و تحقق كوني پيدا كرده‏اند و چه آنهايي كه به اين اعتبار هنوز معدومند و مي‏گوييم در رتبه امكانند، تمام هر نوع تحققي و هر نوع تحصلي دارند اين تحقق و تحصلشان به واسطه محبت است جوهر باشند يا عرض، الفاظ باشند يا معاني، تمام تحقق و تحصلشان به محبت است.

پس در واقع آن خورشيد درخشاني كه همه عرصه هستي را: چه امكان، چه اكوان و اعيان همه و همه را روشن كرده و حرارت بخشيده همان ذكر اول و مشيت است و در اين بحث ما در واقع محبت خورشيدي است كه به حرارت او جميع موجودات به حالت نمو و ترقي خود مي‏رسند حتي استقامتي كه در همان مقام خود دارند كه از آنچه هستند انحراف ندارند و به‏طور مستقيم در رشد و نموّند و همه آنها به واسطه آن استقامت مزاج، به كمال خود رسيده و برايشان يك حالت اعتدال فراهم شده و كمالي از كمالات مشيت در آنها ظاهر شده، منشأ همه و همه محبت است، در واقع محبت اساس اين همه نقش هستي است. پس اين محبت كه ما مي‏گوييم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 75 *»

عرض كردم همان مشيت هم بگوييم درست است اما چون بحث درباره محبت و بررسي اين جمله حديث شريف است العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب([83]) چون در اين‏جا من يحب تعبير آمده، و در بعضي جاها هم في قلب من يشاء([84]) تعبير آمده است حال به لحاظ من يحب و من يشاء محبت و مشيت كه مي‏گوييم يكي است، به اعتبار لحاظها فرق مي‏كند اسم گذاري به واسطه جهات ديگر و امور ديگر پيش مي‏آيد و الاّ حقيقت يكي است. پس العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب براي اين‏كه محبت روشن بشود، اين مقدمات لازم شد كه عرض كنيم.

پس اين محبت يا بگوييد مشيت براي جميع اشياء مادة المواد است و در واقع صورت اين محبت و صورت اين مشيت، عبارت است از اتصال به مراد و مقصود زيرا «لا يكون شي‏ء شيئا الا بالمشية» اين‏كه تعبير هم آورده مي‏شود انّما سُمّي الشي‏ءُ شيئا لانّه مُشاء بالمشية([85]) اين صورت مشيت و محبت، اتصال به مراد و متصل شدن به مقصود است، اين محبت دو حيث دارد: يك حيث حرارت و يك حيث برودت چون ما اگر مشيت را هم لحاظ كنيم، فعل اللّه به اعتبار وقوع و صدورش حركت است و حركت، حرارت است اما به اعتبار وقوع و بعد الوقوع و بعد الصدور، مفعول مطلق است و ديگر مفعول مطلق، حالت سكون و برودت است. پس مشيت يا محبت دو حيث دارد: يك حيث حرارت و يك حيث برودت. به حرارتِ محبت عرض شد اعتدالي براي موجوات فراهم مي‏شود و كمال و نموّي براي آنها دست مي‏دهد حركتي كه در موجودات وجود دارد به واسطه حرارت مشيت است اما به برودت مشيت در واقع قابليتها و استعدادها به ظهور مي‏رسند، به برودت مشيت يا به برودت محبت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 76 *»

قابليتها و استعدادها به حد ظهور مي‏رسند كه حالت وقوفشان است، حالت انيت شي‏ء لحاظ مي‏شود و هر محبتي قاعده‏اش اين است.

هر محبتي مستلزم اتصال به محبوب و اتصال به مراد است و باز لازمه هر اتصالي انفصال است؛ يعني در محبت يك اتصال دست مي‏دهد و يك انفصال. مخصوصا اين محبتي كه مورد بحث ما است كه مرتب ظهور عالي براي داني است و مرتب ترقي داني به سوي عالي است در هر مرحله اتصال به عالي، باز انفصالي از عالي است؛ يعني مرتب عالي براي داني متجلي است و دائما داني به سوي عالي در صعود است، اسم همين حركت و سير الي العالي را «محبت» گذاشتيم. پس محبت مستلزم اتصال است كه به واسطه همان حرارت مرتب اتصال دست مي‏دهد و از حيث برودت؛ يعني از حيث وقوف و سكون و انقطاع حركت، انفصال رخ مي‏دهد. پس در محبت اتصال و انفصال لازمه يكديگرند و هر محبتي از حيثي مستلزم اتصال است و هر اتصالي هم از حيثي مستلزم انفصالي است. به اتصال، شخص محب، حالت سكون برايش دست مي‏دهد؛ يعني تا اتصال رخ مي‏دهد قرار مي‏گيرد و برايش سكونت فراهم مي‏شود.

اين است كه نوعا براي سير و سلوكها دستوراتي داده شده است، يكيش همين است كه اگر انسان در سير و سلوك بود و يك نوري در خود احساس كرد فورا عجب نكند تا در همانجا قرار بگيرد چون خواه‏نخواه حال قرار پيش مي‏آيد؛ يعني همين‏كه براي شخص سالك يك حالت نورانيتي فراهم مي‏شود، ديگر در آن‏جا قرار مي‏گيرد و حالت هيجان فرو مي‏نشيند حال اگر به همين اكتفا كند و همين‏جا بماند كه به ضررش است و اگر دوباره توانست هيجان در خود ايجاد كند و باز دوباره در فكر صعود باشد، ترقي برايش هست ولي اگر در همان حال اول و دفعه اول كه در اثر هيجان محبت يك قدري احساس نورانيت كرد و قراري احساس كرد، همان‏جا عجب پيدا كند و متوقف بشود، اين ديگر از صعود محروم مي‏ماند. اين است كه دستور داده شده كه شخص

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 77 *»

سالك در مراتب سلوك عجب پيدا نكند و همچنين خود را مرتب مقصّر ببيند و هيچ‏وقت راضي از خودش نشود، اينها براي همين است كه نوعا در محبت به عالي اين‏طوري است كه انسان در هيجان است و يك اتصالي كه دست مي‏دهد اين اتصال همان نوراني شدن به نور عالي است، به اين سبب برايش قرار فراهم مي‏شود و تا قرار فراهم شد، عجب مي‏كند به واسطه اين قرار، فكر مي‏كند كه ديگر به مقصود رسيده، به منزل رسيده، تا حالِ قرار و حالِ عجب برايش دست داد، اين حال احساس كمال بيچاره‏اش مي‏كند زيرا اين حالات، سالك را از ادامه سير باز مي‏دارد.

از اين جهت گفته‏اند كه مرتب انسان خودش را مقصر ببيند و دائم عرض كند اللهم لاتجعلني من المعارين و لاتخرجني من حدّ التقصير([86]) يعني خدايا هيچ‏وقت من را از اين حدي كه هميشه خودم را مقصر ببينم، نارسا ببينم، ناقص ببينم نه كامل، خارج نساز! مرا از اين حد خارج نساز! علتش اين است كه اگر اتصالي دست داد كه قهراً به واسطه اتصال، سكون فراهم مي‏شود و محبّ به حال خودش قرار مي‏گيرد، در اين‏جا متوجه باشد كه نبايد متوقف بشود بلكه بايد دوباره شروع به حركت كند و حركت هم‏فراهم نمي‏شود مگر به احساس انفصال، باز احساس كند كه جدا است و هنوز متصل نشده، هنوز درجه بالاتري هست. پس به واسطه اتصال، سكونت فراهم مي‏شود و باز به واسطه احساس انفصال و ادراك انفصال تحرك فراهم مي‏شود ولي حركت بعدي سريع‏تر از حركت قبلي است چرا؟ چون آمادگي بيشتر است و احساس اتصال اوّلي، قدري او را تشنه‏تر كرده و با محبوب هم مناسب‏ترش ساخته است از اين جهت اگر بعد از اتصال اول احساس انفصال بشود و محب در همين درجه از محبت قرار نگيرد، در اين درجه از اتصال خواه‏نخواه حركت و تحرك بعدي او عميق‏تر و سريعتر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 78 *»

خواهد بود و سالك را به درجه بالاتر زودتر خواهد رساند.

پس وقتي كه براي او تجلي انجام شد، محبوب را براي خود متجلي يافت، در اين مقام احساس اتصال كرد، فورا بايد متوجه شود ـ البته عالي دائما در تجلي است ـ و بايد تجلي بعدي را ملاحظه كند و آن را محبوب و مقصود خود قرار بدهد و شديداً با تمايل و محبت شديد حركت كند تا به محبوب برسد. اين بيت شعر مشهور است كه گاهي هم مورد استدلال قرار مي‏گيرد، خوب بيتي است:

كلَّما جاء كأسُ يأسٍ مريرٌ   جاء كأسٌ من الرّجاءِ معسولٌ([87])

هرگاه يك جام نااميدي تلخ به كام من ريخته بشود، فوراً بعدش باز يك جام از رجاء و اميد مي‏آيد كه عسل آلود است. معسول؛ يعني شيرين است يعني وقتي كه حال انفصال ادراك مي‏شود البته تلخ است، جام تلخي است ولي پشت سرش فوراً جامي شيرين از رجاء و اميد وجود دارد كه ايجاد حركت مي‏كند و انسان را به محبوب مي‏رساند. پس اين‏كه فرموده‏اند بهم سكنتِ السّواكن و تحرّكتِ المتحرّكات([88]) يعني «بمحبتكم» به محبت، همه سواكن ساكن شده‏اند و به محبت همه متحركات متحركند و در هر درجه‏اي كه اتصال رخ داده، براي ساكنين سكون فراهم شده است. پس هر ساكني كه ساكن شده، به محبت ساكن است و هر متحركي هم كه در حركت است باز به محبت متحرك است. آني هم كه ساكن است در واقع متحرك است به شرطي كه در جريان محبت باشد و خداي نكرده خود را به عجب و تخلف متوقف نسازد، بله! اگر احساس كمال اين‏طور باشد عالي را محدود كرده است و اين نه تنها به خودش ضرر زده بلكه به مقام عالي هم جسارت ورزيده است.

پس وقتي كه خودش را متصل مي‏بيند و در حالت اتصال كامل مي‏شناسد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 79 *»

مي‏گويد: ديگر سير تمام است و من به تمام عالي و حقيقت عالي دست يافته‏ام و محبوب را به جميع جهاتش ادراك كرده‏ام و به وصل محبوب رسيده‏ام، اين در واقع محبوب را به همين حد خاصّ محدود كرده، عالي را محدود كرده، اين نه تنها بر خود جرم و ظلم روا داشته كه به مقام محبوب جسارت ورزيده و عالي را به همين حد ناقص خود محدود ساخته است اما كسي كه محبتش محبت ذاتيه و حقيقيه است، او در هر درجه‏اي از وصول و در هر مرتبه‏اي از اتصال، مي‏بيند مقصر است، مي‏بيند ناقص است، مي‏بيند هنوز عالي براي او در مرتبه بالاتر متجلي است و مرتب خودش را كوتاه و ناقص مي‏بيند تدلج بين يدي المدلج من خلقك([89]) دائما عالي را جلوي خود مشاهده مي‏كند هر درجه اتصال كه رخ مي‏دهد، باز دوباره احساس انفصال شديدتري مي‏كند. از اين رو وقتي كه دائما به اين‏طور در جريان باشد كه بعد از هر اتصالي باز طالب وصل ديگري باشد و احساس انفصال بكند، اين را نمي‏شود گفت ساكن به سكوني است.

اگر هم بگوييم ساكن به سكوني است ولي سكوني است كه لايدرك بالسكون، در واقع نبايد آن را به معناي اين سكون در مقابل حركت گرفت. نه، اين سكون همان حركت است. اما از بس حركت شديد است، ساكن ديده مي‏شود و ساكن گفته مي‏شود. به تعبيري در واقع نبايد گفت ساكن بلكه اين خود حركت است. اما در اثر شدت حركت تعبير به سكون آورده مي‏شود. بايد همان‏طور گفت كه حضرت رضا صلوات اللّه عليه درباره مشيت فرمودند خلق ساكن لايدرك بالسكون([90]) اگر سكوني گفته مي‏شود نبايد اين مفهوم مشهور سكون در مقابل حركت، به ذهن انسان بخورد نه، سكوني است كه عين حركت است و باز خودش يك نوع حركتي است، خودش اسباب حركت ديگر و اتصال ديگري را فراهم مي‏كند. پس اين انفصال در عين حال، خودش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 80 *»

اتصال است و آن اتصال در عين حال، خودش انفصال است. طوري است كه تأويل اين آيه شريفه و تري الجبال تحسبها جامدة و هي تمر مرّ السحاب در همين مورد است. جبل انيّت، كه مي‏شود «جبال» را به همان جبلّت معنا كرد كه طبيعتها و فطرتها و طينتها باشد نه اين جبال ظاهر، اين جبال و كوههاي ظاهر به حسب ظاهر آيه است اما در تأويل آيه، «جبال» را جمع جبلّت بگيريم كه مراد همان جبلتها و طينتها و حقيقتها است تحسبها جامدة اينها را در حال سكون تو جامد گمان مي‏كني و حال آن‏كه و هي تمرّ مرّ السحاب اينها مثل حركت ابر در حركتند كه ممكن است انسان ابر را ساكن ببيند اما ابر در حركت است همين‏طور اين حقيقتها دائما در حركتند، اگر چه در حال اتصال تعبير به سكون مي‏آوريم اما همان اتصال انفصال بعدي را ايجاب مي‏كند و انفصال بعدي احساس مي‏شود كه در اين آيه شريفه مي‏فرمايد صُنعَ اللّه الذي اتقن كلَّ شي‏ء([91]) اين صنعت خدا است كه محكم فرموده به اين صنعت هر شي‏ء را.

پس حركتي كه در موجودات وجود دارد و آنها را به سوي عالي سير مي‏دهد، از حرارت محبت سرچشمه مي‏گيرد و همين حرارت است كه در واقع داعي و مشوّق موجودات است و در موجودات ايجاد شوق مي‏كند. اين محبت در ذره ذره از موجودات سريان دارد و خود همين محبت از آيات الهيه است كه در ملك و هستي قرار داده شده است. اين محبتي كه در موجودات است و باعث شوق و دعوت آنها به سوي محبوب است و در آنها حركت به سوي كمالشان را ايجاد كرده، همه و همه اثر همان محبت خداوندي است كه فرموده احببت ان اعرف، آن محبت را به خود نسبت مي‏دهد و همه آثار آن محبت است كه در خلق سريان پيدا كرده است، به منظور اين‏كه خداوند كامل بسازد ميولات و خواهشهاي موجودات را كه كمال خود را از خداوند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 81 *»

طالب هستند و به سوي كمال خود در حركتند و خواستار كمالات خود مي‏باشند. با اين‏كه طورهاشان مختلف، درجاتشان مختلف، مراتبشان مختلف است. همه موجودات با همه اختلاف در ذات و در شئونات ذاتيه و در اطوار و دوره‏هاي خلقتشان، اما همه و همه طالب كمال خودند و مايل به سوي كمالات خود هستند و همه از خداوند افاضه كمالات را استمداد مي‏كنند و همه به سوي كمالشان صعود دارند.

اين تكامل همه مراتب موجودات، يك مسأله بسيار مهم است. بر اساس همين مسأله روشن مي‏شود تعبيراتي كه گاهي در دعاها رسيده است يا من عجّت اليه الاصوات في المحافل بصنوف اللغات يسئلونك العفو بالمناجات([92]) همه موجودات صدايشان و ناله‏شان به درگاه خدا بلند است به اقسام لغتهايي كه دارند: لغتهاي تكويني، لغتهاي ظاهري، همه و همه صداشان به درگاه خدا به ناله بلند است و خدا را مي‏خوانند و همه طالب كمال هستند و همه طالب وصل و اتصال به خدايند كه همان ظهور خدا در رتبه آنها است. تمام موجودات با درجات مختلفي كه در ادارك و شعور دارند، در واقع همه و همه با همان اختلافي كه براي آنها است در درگاه خدا اجتماع كرده‏اند همه مجتمع به يك درگاه و رو آورنده به يك درگاهند. در نوع روايات ما تعبير شده به اين‏كه تمام موجودات به در خانه محمّد و آل محمّد : اظهار فقر و احتياج دارند، همه آقا شناسند، همه موجودات آقاي خود را مي‏شناسند و به درگاه مولاي خود روي نياز دارند كه همان ولايت تكويني است كه در همه موجوات قرار دارد. خداوند به محمّد و آل محمّد : براي همه موجودات ظاهر شده است و اگر انحرافهايي در طريق تكامل اكتسابي پيش مي‏آيد تمام مربوط مي‏شود به عرصه انسان، آن هم در تشريع اشتباه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 82 *»

مي‏كند كه درِ خانه ديگران مي‏رود و مسير را گاهي خلاف طي مي‏كند فكر مي‏كند دارد اكتساب كمالات مي‏كند ولي نه اگر به در خانه محمّد و آل محمّد : رفت، مطابق با جريان تكوين در حركت است، مطابق با فطرة اللّه در حركت است اما اگر به در خانه بشرها و منحرفين از طريق محمّد و آل محمّد : رفت اين به كمال كه نمي‏رسد، بماند كه خود را به كمال سجيني مي‏رساند، انحرافها اين‏جا است كه صفحه سير و سلوك را كثيف و ننگين كرده است. در واقع اين انحرافهاي مسير تكامل را به حسب فطرت كه بحث مي‏كنيم، به حسب فطرت چه در تكوين چه در تشريع، تمام به درگاه خداوند رو آورده‏اند كه همان وجودات مقدسه محمّد و آل محمّد: ظهورات خدا هستند.

در هر صورت سر توحيد همين محبت است آيه تفريد خداوندي همين محبت است كه در همه موجودات گذارده شده و همه رو به يك سو دارند و چه استدلالي بر توحيد و يكتايي محبوب و خدا بهتر از اين استدلال كه همه رو به يك جهت دارند، همه، عرض كردم به حسب فطرت تكويني، ـ به تشريعي كار نداريم، به انحرافهايي كه در عالم تشريع براي بشر رخ داده كار نداريم ـ تمام موجودات به حسب فطرت تكويني خود رو به يك جهت دارند اينها متفرق نيستند. تفرق سبل براي اين بشر است، آن هم در اثر ضلالت خودش و خواستن ضلالت پيش مي‏آيد اگرنه قرار فطرت تشريعي، مطابق فطرت تكويني است و تمام رو به يك جهت دارند همه با اختلافي كه در شعور و رتبه و مقام و حركت و سكون برايشان هست، همه و همه طالب يك جهت بيشتر نيستند، همه به يك جهت بيشتر رو نياورده‏اند و همه به درگاه او روي نياز مي‏سايند.

و في كل شي‏ء له آية   تدل علي انه واحد([93])

چه آيه‏اي بالاتر از همين كه همه مي‏گويند خدا، همه رو به خدا دارند نه به غير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 83 *»

خدا. آري اين محبت است كه در جميع اقطار وجود سريان پيدا كرده و به همين محبت است كه محبوب و محب ممتاز شده يا بفرماييد عابد و معبود از يك‏ديگر ممتاز مي‏شوند و مي‏شود كه از محبوب به معبود تعبير آوريم و از محب به عابد. اين امتياز عابد و معبود يا محب و محبوب از كجا سرچشمه مي‏گيرد؟ از همين محبت است كه اگر اين محبت نبود، شيئي موجود نبود و براي هيچ شيئي تحقق و تحصلي فراهم نمي‏شد. اين محبت سرّ ايجاد است، علّت انوجاد است و جهت اتصال است. ماده و اصل انفصال است كه تمام اشياء را بسوي مبادي خود سير مي‏دهد. اشياء حركتشان هميشه به سوي مبدأشان است و سير به سوي مبدأ از محبت سرچشمه مي‏گيرد. تا محبت به مبدأ نباشد، سير به سوي مبدأ انجام نخواهد گرفت. به واسطه اين محبت است كه همه موجودات به اصول و مبادي و جواهر اوليّه خود متصل مي‏شوند و مقام مبادي خود را مي‏شناسند و به رتبه‏هاي خود متوجه مي‏شوند، شئونات خود را در مي‏يابند.

تمام سخن اين است كه بگوييم در واقع در مبدأ و معاد، محبت است كه عين كمال است. مبدأ و معاد، همه و همه محبت است چنان‏كه مي‏بينيم تمام اين نقشها را بازي مي‏كند و همه اين مقامات و شئونات و كمالات كه فراهم مي‏شود در اثر محبت است و انقطاعي هم براي آن نيست. چون محبت دائمي است از اين جهت سير به سوي كمال هم دائمي است. در دنيا كه معلوم است، در آخرت هم باز تكامل مرتب است و سير به سوي مبدأ و صعود بسوي كمالات باز عميق‏تر و شديدتر است. از جهت اين‏كه امور در آن‏جا به صورت ذاتيّت است سيرها سيرهاي ذاتي است چرا؟ چون هميشه و مرتب عالي براي داني متجلي است و همان تجلي را تعبير مي‏آوريم به محبت عالي به داني. عالي دائما داني را دوست دارد؛ يعني خود محبوب هم محب را دوست دارد كه اگر محب را دوست نداشته باشد كه نمي‏تواند محب بسوي محبوب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 84 *»

حركت كند. پس عالي داني را دوست دارد و دائما به داني توجه دارد و اگر اين‏طور نبود هيچ راهي براي داني باز نمي‏شد كه بتواند خود را به عالي متصل سازد و طالب وصل او باشد. البته محبت عالي به داني، همان ظهور عالي در رتبه داني است و همان محبوبيت عالي براي داني، در رتبه داني است. و محب بودن محبوب داني را، به همان حقيقت داني است.

پس چون داني بين خود و عالي يك‏چنين ارتباطي را احساس مي‏كند در فكر متصل شدن به عالي و وصل لقاء او بر مي‏آيد. بعضي‏ها گفته‏اند كه عالي به‏طور كلي هيچ التفات و توجه به داني ندارد اما اين حرف ظاهرش، حرف باطلي است مگر تأويلي در نظر داشته باشند. و الاّ به حسب ظاهر، عالي توجه به داني ندارد و التفات به داني ندارد و اين التراب و رب الارباب را بخواهند توجيه كنند به اين معنا كه عالي هيچ‏گونه توجهي و التفاتي به داني ندارد، اين حرف صحيح نيست. اگر همين ظاهرش اراده شده باشد بلكه مراد بايد چيز ديگري باشد نه ظاهرش. زيرا محال است كه داني بتواند در خود احساس هيجان و تحرك بسوي عالي بكند مگر به اين‏كه بگوييم عالي هم به داني محبت دارد حالا محبتش چه طوري است؟ به همين‏طور كه عرض كردم محبت و محب بودن عالي، نسبت به داني و محبوبيت عالي براي داني، همه در رتبه خود داني است نه اين‏كه در رتبه عالي و در رتبه ذات او باشد. اگر محبت عالي نبود، اصلا داني نمي‏توانست توجهي و التفاتي به عالي داشته باشد. پس خود وجود محبت داني به عالي، خود اين بزرگ‏ترين دليل بر وجود محبت عالي و التفات و توجه او نسبت به داني است.

بله! عالي بخواهد در اثر محبت به داني منفعتي برايش حاصل بشود، كمالي برايش دست بدهد، اين صحيح نيست. شايد آنهايي كه مي‏گويند: عالي توجه و التفات به داني ندارد، اين را مي‏خواهند بگويند؛ يعني مي‏خواهند بگويند از محبت عالي به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 85 *»

داني منفعتي به عالي نمي‏رسد. بر خلاف محبت داني به عالي كه هيچ منفعت و خير و انتفاعي از عالي براي داني فراهم نمي‏شود، مگر به محبت داني به عالي و به توجه داني به عالي. ولي عالي داني را دوست دارد و التفات و توجه به او دارد. اگر نبود توجه و التفات عالي به داني ـ در سلسله طوليه كه مورد بحث ما است ـ اصلا داني موجود نمي‏شد و داني وجود نداشت. پس خود وجود داني در سلسله طوليه كه مورد بحث است، بزرگ‏ترين دليل است بر اين‏كه عالي به او توجه دارد، به او التفات دارد، به او لطف دارد. همين چقدر راه سلوك را آسان مي‏كند و چقدر انسان دور را نزديك مي‏كند، همين‏قدر كه احساس وجود خودش را مي‏كند و احساس كمالات وجوديه خودش را مي‏كند، مي‏يابد محبت عالي را نسبت به خودش. و با خود مي‏گويد كه اگر نمي‏خواست مرا چرا اين همه نعمت به من داده؟! پس مي‏خواهد مرا و دوست دارد مرا. و چقدر ظلم است كه من او را دوست نداشته باشم و حركت مشتاقانه اتصاليه به طرف او نداشته باشم. اين راه سلوك را خود تدبر و توجه به اين نكته آسان مي‏كند. و سالك را در طريق سلوك مشتاق و راغب مي‏كند كه انقطاعي برايش دست نخواهد داد. در هر صورت مطلب تا به اين‏جا روشن شد.

اما ديروز عرض كردم كه محبت عالي نسبت به داني، اقدم است از محبت داني نسبت به عالي. در محبت عالي به داني روشن است كه عالي داني را دوست دارد به همان ظهوري كه براي خود قرار داده در رتبه داني و دوست دارد داني را به نفس محبت داني به عالي، نه اين‏كه به ذاتش در رتبه داني آمده باشد و در رتبه ذاتش محبت به داني داشته باشد كه اجمالاً روشن شد و باز هم ان‏شاءاللّه توضيح مي‏دهيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 86 *»

 

درس    49

 

 

(شنبه / 1 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

r محبت داني به عالي همان محبت عالي به داني است

r محبت داني به عالي مستلزم حركت استداره‏اي است

r وصول داني به ذات عالي خيال خامي است

r حقيقت همان «تجلي لها بها» مي‏باشد

r ظهور عالي براي داني «كلي» و داراي تجليات جزئيه است

r داني عالي را نمي‏بيند مگر به نور آن

r ظهور عالي قطب حركتهاي داني است

r حركت ذاتيه همان حركت استداره‏اي و حركت استداره‏اي همان
حركت استمدادي است

r حركت ذاتيه را به لحاظي مي‏توان حركت الي الجهة دانست

r اعلاي اين حركت مقام عقل محب است و اسفل آن مقامات نفسانيه و
عرضيه او است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 87 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد هر داني نسبت به عالي محبت ذاتي دارد و سير و صعودش به طرف عالي است و هدف و مقصود و مطلوب او جهت عالي است و به حسب ذات بسوي عالي مشتاق است و شوق ذاتي دارد. زيرا تمام كمالات خود را در نزد عالي موجود مي‏بيند از اين جهت از همه مراحل و شئونات خود انقطاع پيدا كرده، به عالي توجه دارد و در واقع مطلوب و مقصود او نيست مگر وصول و اتصال به عالي البته از حيث عالي بودن. همچنين عرض شد عالي هم توجه و التفات به داني دارد كه اگر نبود التفات عالي به داني، وجودي متحقق نبود با اين تفاوت كه عرض شد محبت عالي از نظر رتبه، نسبت به محبت داني مقدم است؛ يعني عالي محبتش نسبت به محبت داني به عالي مقدم است تا عالي براي داني ظاهر نشود و داني توجه و التفات پيدا نكند، اين محبت طرفيني ميسر نمي‏شود. البته با توجه به اين‏كه اين محبت كه از طرف عالي نسبت به داني گفته مي‏شود نه اين است كه در رتبه ذات عالي باشد بلكه عالي نسبت به داني محبت دارد به همان محبتي كه در داني قرار دارد و به ظهوري كه در رتبه داني براي داني دارد. پس مي‏توان گفت داني عالي را دوست دارد به عين محبت عالي به داني، نفس محبت داني به عالي همان محبت عالي به داني است نه اين‏كه طور ديگري باشد و محبت نسبت به عالي در رتبه ذات باشد. محبت داني در رتبه ذات عالي قرار نمي‏گيرد و به ذات او تعلق نمي‏گيرد، محبت عالي هم به داني اين‏طور نيست كه در رتبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 88 *»

ذات عالي باشد و مساوي و برابر با ذات عالي باشد نه، همان ظهور عالي را تعبير مي‏آوريم به محبت عالي براي داني. اين مطلب معلوم است و بحثش هم اجمالا گذشت.

محبت داني به عالي مقتضي دوران و استداره شد و عرض شد اين استداره استداره حقيقيه ابديه است به طوري كه نمي‏شود برايش انقطاع و اضمحلال و فنا تصور كرد به جهت اين‏كه اين عالي براي داني در رتبه و ذات و حقيقت خود داني ظاهر شده است. پس چون مقام ظهور عالي براي داني حقيقت خود داني است از اين جهت استداره هميشگي است، اين سير و دوران ابدي است و انقطاع‏پذير نيست. هر مقدار كه صعود و سير مي‏كند و احساس اشتياق و شوق مي‏كند دوباره متوجه مي‏شود كه از رتبه خود تجاوز نكرده و در جاي خود قرار دارد. و با اين‏كه داني به كمالاتي نائل مي‏شود، به همان كمالاتي كه عالي در رتبه داني از هويت او ظاهر مي‏شود اما باز مي‏بيند آتش شوق فرو ننشسته و با اين‏كه اتصال رخ داده؛ يعني در او كمال عالي ظاهر شده اما باز هم مي‏بيند رجوعش به خودش است و در نفس خود و در جاي خود و رتبه خود متوقف است، اين است كه باز او را طلب مي‏كند. روي اين جهت نهايتي و غايتي براي اين سير و صعود و اتصال و انفصال نيست و اين سير دائمي است.

وصول به ذات عالي كه به حسب مكتب وحي ميسر و ممكن نيست و آنچه ديگران فكر كرده‏اند كه وصول به ذات عالي براي داني ميسر و ممكن است، تصورات خامي است، آنها همان اتصال به ظهور را فكر كرده‏اند اتصال به ذات عالي و وصول به مقام عالي است اما چنين نيست بلكه وصول به ظهور عالي است و آن ظهور حقيقت داني است كه كمالات در همين حقيقت و به همين حقيقت متجلي مي‏شود. از اين جهت شوق ادامه دارد و محبت انقطاع پيدا نمي‏كند و مرتّب در مراتب محبت، يك دوره محبت شروع مي‏شود و انتهاء پيدا مي‏كند باز دوباره شروع مي‏شود از حب و شوق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 89 *»

و شغف و غرام و ولع همه اينها و باز دوباره حالت وقوف دست مي‏دهد كه حالت انفصال و احساس انفصال است بالاخره به همين‏طور محبوب و عالي، براي داني به تجليّات لايتناهي تجلي مي‏كند و به ذات خودش هم در رتبه داني فرود نمي‏آيد.

از اين جهت اين تعبيري هم كه در السنه مشهور است و مي‏گويند: «الطرق الي اللّه بعدد انفاس الخلائق» اگر انفاس را جمع نَفْس بگيريم چنان‏كه بعضيها گفته‏اند مراد اين است كه اعرف نفسك تعرف ربك([94]) يا من عرف نفسه فقد عرف ربه([95]) اگر مراد اين معنا باشد، عرض شد اين عبارت هم ظاهرش غلط است زيرا انفاس جمع نَفَس است و هم از نظر معني غلط است زيرا اين‏طور نيست، بلكه در مقام تشريع راههاي بسوي خدا به عدد آيات تعريف و تعرف او است كه بحثش شده و مراد از آنها بيان شده است. البته اين عبارت را طور ديگري هم مي‏شود معنا كرد «الطرق الي اللّه بعدد انفاس الخلائق» به اين‏طور كه انفاس را جمع نَفَس بگيريم اين جمع هم درست است، نَفَس بر انفاس جمع بسته مي‏شود و مراد از نفَس همين مراتب صعودي هر داني نسبت به عالي باشد كه به هر لحظه و به هر نَفَس و به هر قدم كه داني به طرف عالي برمي‏دارد، براي اين مرتبه و اين قدم و نفس و لحظه، تجلي جديدي مي‏يابد، خداوند براي داني تجلي جديد و طريق جديدي باز كرده تا در طلب خود ادامه دهد و به اين شوق و محبت خود ترقي پيدا كند.

در كلمات عرفا تعبير ديگري هم هست و آنها متوجه اصل مطلب نيستند به همان ملاك و معيار فاسد خود مي‏گويند ولي ممكن است از آن اراده حق بشود مي‏گويند: «ان اللّه لايتجلي في صورة مرتين» خدا در يك صورت دو بار تجلي نمي‏كند. جمله مشهور ديگري هم دارند كه «لا تكرار في التّجلي» در تجلي تكرار نيست اينها را به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 90 *»

اين معنا مي‏شود گرفت، و معناي صحيح آنها اين مي‏شود كه تجلي عالي براي داني لايتناهي است و در هر تجلي طلب و محبت و شوق در داني قوت مي‏گيرد و براي صعود و رسيدن به وصول سعي و تلاش مي‏كند بعد از اتصال به آن مرتبه‏اي كه براي او ظاهر شده بود و آن تجلي كه براي او ظاهر شده بود، دوباره مي‏بيند در رتبه خود قرار دارد و به ذات عالي نرسيده و ذات عالي باز به همين حقيقت داني تجلي جديدي براي او كرده و باز شروع مي‏كند به صعود و ترقي. ممكن است اين عباراتي كه رسيده و اين نوع عبارات كه در كلمات عرفا ديده مي‏شود آنها را بر يك چنين معنايي حمل كرد و اين معنا مانعي ندارد. چون به حسب مكتب وحي و معياري كه در مكتب وحي داريم خداوند و هر عالي نسبت به داني در سلسله طوليه، به ذات خود تجلي نمي‏كند بلكه تجلي، به نفس تجلي است. ظهور، به خود ظهور است. البته اين احتياج دارد به ممارست در فرمايشات محمّد و آل محمّد: و بزرگان. بر اين مبنا مسائل حل مي‏شود.

همه كس هم نمي‏توانند اين مسأله را اين طوري كه مشايخ بيان كرده‏اند معتقد شوند و درك كنند. نوعا تجليات را «تجليات ذاتيه» گرفته‏اند و از اين زمينه اصلا دورند. وقتي هم كه به نوع فرمايشات مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم برخورد مي‏كنند، شايد نعوذبالله زبان استهزاء و تمسخر هم بگشايند و بر اين بزرگواران اعتراض كنند ولي بحمدالله ما با اين‏كه اهل اين حرفها نيستيم؛ يعني ارزش اين را نداريم كه بگوييم ما هم اهل مطالعه و اهل فهم و درك حقايق هستيم اما به بركت ايشان اين حالت تسليم براي ما هست كه مسأله همين است كه اين بزرگواران فرموده‏اند. مي‏بينيم صريح فرمايشات ائمه هم همين است تجلي لها بها([96]) به اين صراحت به اين محكمي كه ديگر هيچ قابل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 91 *»

توجيه نيست تجلي لها بها و القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله([97]) اين القاء مثال در هويت معتدل، همان تجلي به نفس تجلي، و ظهور به نفس ظهور است. البته عرض مي‏كنم خيلي مطلب دقيق است و ما به بركت اين بزرگواران حق مطلب را همين مي‏دانيم اما حالا تا چه اندازه براي ما روشن است يا روشن نيست بالاخره حق مطلب همين است.

پس اين «تجلي عالي» براي داني كه به تعبيري جمال عالي است كه در رتبه داني آشكار و متجلي است، داراي ظهورات متعدده است كه براي اين ظهورات و شئونات باز غايت و نهايتي نيست. البته عالي براي داني ظهور كلي دارد بعد براي اين ظهور كلي در رتبه داني، تجليات جزئيه است. براي اين داني و اهل رتبه داني ممكن است مراتب متعدده پيدا بشود و آنها به تجليات متعدده برخورد كنند كه به حسب همين تجليات مختلفه صعودشان مختلف مي‏شود، تكاملشان مختلف مي‏شود. پس به اين تعبير مي‏شود گفت كه اين جمال و ظهور كلي، داراي جمال است و باز همان جمال داراي جمالي است؛ يعني هر ظهوري داراي ظهوري است و باز شئوناتي دارد كه آن ظهور، كلي است و گاهي هم ظهور جزئي است. براي جزئيات هم مرتبه‏ها است و خود اين جزئيات تفاوت مي‏كنند، اين ظهورات جزئيه تفاوت دارند و محبين و مشتاقين به مقام عالي به حسب تصفيه و اعتدال و شدت شوق و محبت، بر يكي از همين ظهورات مناسب خود واقف مي‏شوند و متوجه و طالب و مشتاق وصول به همان ظهور مناسب عرصه خود مي‏شوند كه جمال عالي و ظهور او براي اين داني مي‏شود نور عالي، به طوري كه براي مشتاق و محب اين نور و ظهور، طوري مي‏شود كه در تمام جوانب خود نمي‏بيند مگر همين نور را و نمي‏طلبد مگر همين نور را.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 92 *»

به تعبير ديگر اين نور، نوري است كه براي داني قابل رؤيت و مشاهده نيست مگر به همين نور، اين نور را به خود اين نور بايد ببيند ديگر با مدركي از مدارك و مشعري از مشاعر ديگر خود نمي‏تواند اين نور را ببيند، به خود اين نور آن را مي‏بيند. چون ساير مدارك و مشاعر اين داني از جنس اين نور نيست اگر هم بخواهد به اين نور برسد، بايد از اين نور كشف سبحات بكند و اين همان تعبير آخر حديث «حقيقت» است كه فرمود اطفي‏ء السراج فقد طلع الصبح وقتي صبح طالع شد ديگر نور چراغها و ادراك ساير مراتب، در مقابل نور تابان ظهور و تجلي عالي، اثري و ادراكي نخواهد داشت. پس داني اين نور را نمي‏بيند مگر به خود اين نور و اين همان چشمي است كه عالي به‏طور عاريه به داني مي‏دهد و داني با همان چشم، رخساره عالي را مشاهده مي‏كند. آن شعر هم نوعا در همين زمينه به آن استدلال مي‏شود:

اعارته طرفا رأها به   فكان البصير بها طرفها([98])

معشوق چشمي را به عاشق عاريه داد. اين عاريه داد؛ يعني اين چشم چشم خود عاشق نبود، چشم محبوب و معشوق بود كه توان داشت و قدرت داشت معشوق و محبوب را مشاهده كند از اين جهت به عاشق خود چشمي را عاريه داد تا اين‏كه عاشق بتواند به رخساره معشوق نگاه كند. پس خود معشوق است كه به رخساره خود نگاه مي‏كند نه محب و عاشق. اشاره به همين امر است آنچه در دعا رسيده است لايري فيه نور الا نورك و لايسمع فيه صوت الا صوتك([99]) كار عاشق، كار محب به اين‏جا مي‏كشد كه جز تجلي محبوب و انوار محبوب چيز ديگري را مشاهده نمي‏كند.

اين محبت كه در واقع «محبتي ذاتي» است، عبارت شد از ذات محب. اين محبت در واقع قطب است كه مدار جميع ادوار و اكوار عاشق و محب را تشكيل مي‏دهد، در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 93 *»

جميع اطوار و مراتب صعودي و در جميع اكوار و كَوْرهايي كه براي اين حقيقت وجود دارد قطب تمام اين دايره‏ها، قطب اين حركتها همه و همه همين محبت است كه «لا الي الجهة» است. گفتيم «استداره حقيقيه» است، عاشق به جميع ذات و به جميع حقيقت خود در سعي و تلاش است استداره بر اين حقيقت كه استداره حقيقيه است همين بود و تقريبا موقعيت هر حركتي كه بر گرد قطب باشد همين‏طور است. بر خلاف حركت بر گرد محور، كه حركت محوري و حركت «الي الجهة» است اما حركت بر گرد قطب حركت «لا الي الجهة» است چون لاالي الجهة است، براي اين حركت نمي‏شود طور و طرزي مانند ساير حركتها لحاظ كرد. از اين حركت تعبير مي‏آورند به حركت حقيقيه و استداره حقيقيه من جميع الجهات الي جميع الجهات من جميع الجهات از محب سرمي‏زند و بر جميع جهات محبوب دوران دارد. پس «قطب» مي‏شود همان ظهور و تجلي عالي، اين طلب و شوق و صعود داني مي‏شود همان استداره حقيقيه من جميع الجهات الي جميع الجهات. هريك از اين حركتها كه از داني سر مي‏زند اين خودش يك استداره حقيقه سرمديه ابديه را تشكيل مي‏دهد كه نمي‏شود برايش وقت معين كرد، حد معين كرد، جهت معين كرد. چون عبارت است از يك استداره حقيقيه نه استداره جهتي كه محوري باشد و بشود او را به حدي محدود كرد و جهتي براي آن درنظر گرفت نه! چون خود تجلي در واقع، يك كره است، حركت اين محب هم برگرد اين كره باز به‏طور كروي است؛ يعني من جميع الجهات الي جميع الجهات است نه محوري و جهتي. روي اين جهت هر حركتي كه كروي است محبوب آن هم كروي است، محب هم كروي است.

روي اين جهت مي‏توانيم بگوييم آن حقيقت تجلي نقطه است و استداره حقيقتِ محب برگرد اين نقطه هم بايد به حقيقت و به ذاتش باشد. پس مي‏شود گفت هرجا حركت استمدادي است حركت امدادي هم هست و او بر گرد قطب در حركت است،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 94 *»

قطب هم برگرد او به افاضه، حركت مي‏كند پس حقيقت محب برگرد نقطه محبوب و تجلي محبوب، حركت استداره‏اي و استفاضه‏اي است كه مي‏گوييم «علي خلاف الجهة» است، حركت به سوي اعلي علي خلاف التوالي است و حركت محبوب بر وجود محب، تجلي عالي براي داني، توجه عالي به داني، مي‏شود افاضه، مي‏شود حركت افاضي امدادي چون توجه و ميل عالي به معلول، علت وجود و تحقق داني است و از اين تعبير آورده مي‏شود به علي التوالي. حركت علي التوالي است چون اين اقتضاء در علت وجود دارد كه به معلول توجه كند چون به معلول توجه دارد و طبيعت و ذات او اين است كه به معلول افاضه و امداد كند، از اين جهت مي‏گوييم «علي التوالي» است. البته لحاظ ديگري هم دارد كه مي‏توان به عكس گفت كه فعلا مورد بحث نيست. به اين جهتش كاري نداريم. اين اجمال مطلب است. اين محبت را محبت ذاتيه لانهايه مي‏گوييم، اين محبت و اين‏طور استداره اين اقتضاء را دارد و در واقع از «محبت ذاتيه» سرچشمه مي‏گيرد كه محبت ذاتيه لانهايه است و اين سير و اين حركت برگرد محبوب به‏طور استداره حقيقيه لاالي جهةٍ است.

يك محبت ذاتيه ديگر هم مي‏شود تصور كرد كه آن محبت ذاتيه لانهايه نيست؛ يعني من جميع الجهات الي جميع الجهات نيست، براي آن مي‏شود جهت لحاظ كرد و اينها ديگر مي‏شود مقامات نهايت‏پذير داني و پايين‏تر از مرتبه حقيقت و ذات محب است اين مراتب پايين‏تري و مقامات نهايتي است كه مي‏شود هريك از اين مقامات و مراتب را در يك نهايت و حدي فرض كرد. در اين مقامات ديگر دوران به‏طور استداره‏اي حقيقيه نبوده و حركت برگرد قطب نيست بلكه به تعبير ديگر حركت، جهتي و محوري است. اول مقام از اين مقامات مقاماتي است كه داني به حيوث و جهات معنوي و كلي محبوب تمايل دارد. وقتي اين جهت پيدا شد و به خودش حيث گرفت؛ يعني محبوب را به عنوان معاني غيبيّه و حدود معنويّه و جهات كليّه درنظر مي‏گيرد،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 95 *»

سير محب و عاشق به‏طرف محبوب بر اين مبنا است. روي اين جهت خواه‏نخواه حركت محدود مي‏شود و جهت پيدا مي‏كند و مي‏گوييم اين سير «سير الي الجهة» و حركت، حركت جهتي و محوري است و جهت پيدا كرده است.

البته چون در اين مقام كه مقام معنويت و ملاحظه محبوب در معاني كليّه است، در اين‏جا چون به آن سير اولي نزديك است و از نظر مقام و رتبه بعد از آن سير اولي و استداره اولي است، از اين جهت سريعة الوصول است؛ به اين معنا كه خيلي زود مي‏تواند پرده حجاب معنويت را بدرد و خود را از نهايت به لانهايت برساند. تقريبا سيرش شبيه مي‏شود به سير آن مقام حقيقت كه از آن به «استداره حقيقيه» تعبير آورديم. از اين جهت چون در اين مقام پرده رتبه رقيق است و حجاب غليظ نيست و در اين مقام داني ميل به جهات مضاده با محبوب ندارد و نسبت به آنچه منافي با مقام محبوب و حقيقت محبوب و تجلي عالي است تمايل و محبت ندارد، حركتش الي الجهة است؛ يعني محبوب را در جهت خاصي معشوق و مطلوب و مقصود خود قرار داده است و حركت به جهت دارد اما چون به آن مرتبه اولي نزديك است، از اين جهت تقريبا حالت لانهايتي برايش فراهم مي‏شود. تمايل به مضاد و منافي با محبوب ندارد و تقريباً براي او ميل و اشتياق به خدمت محبوب و اتصال به محبوب دائمي است و در مقام امتثال اوامر و نواهي او برمي‏آيد و سعي مي‏كند كه محبوب را بر ساير جهات و اموري كه مضاده با محبوب دارد ايثار كند.

اين مقام تقريبا همان مقام عقل محب است ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان([100]) شامل اين مقام است كه سير مقام عقلي را نشان مي‏دهد، گرچه استداره

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 96 *»

جهتي است اما با توجه به اين‏كه تقرب به محبوب تا اين اندازه است كه حاضر نيست به آنچه مضاد با محبوب و منافي با شئون محبوب است توجه كند … در اين‏جا حجاب هست اما حجاب خيلي رقيق است. به همان تعبيري كه در حديث معراج رسيده كه مي‏فرمايد: نگاه كردم به نور پرورنده خود از سوراخي به مقدار سوراخ سوزن به مقدار سمّ ابره كه يتلألؤ بخفق([101]) تلألؤ و نور محبوب و خدا را مشاهده مي‏كردم كه همراه بود ـ به تعبير ما ـ با خاموش و روشن‏شدن، اين اشاره است به همان رقيق بودن حجاب اين مرتبه نسبت به محبوب. در بعضي از فرمايشات به زبرجد تعبير آورده شده كه نور زبرجدي بود، رنگ نور، زبرجدي بود. اين عبارت است از همان محبت و حركت و سير داني در مقام عقل خود به سوي محبوب و ملاحظه محبوب. مراتب ديگري هم براي اين مقامات و سيرهاي الي الجهة وجود دارد كه اين مقامات اعلايش همين مرتبه بود كه عرض شد.

اسفل اين مقامات عبارت است از آن مقامات صوريه ظاهره مترتبه بر يك‏ديگر، كه گاهي صورت نفسانيه و گاهي صورت جسمانيه و عرضيه مي‏گويند. اين عرضيه همان كيفيات، كميات، جهات، اوضاع و اين قبيل امور است كه تقريبا اعلاي اين مراتب و اين مقامات را مي‏شود گفت پايين‏تر از آن مقام اول است، پايين‏تر از آن مقامات است. در اثر غليظ شدن و بُعد از آن حقيقت و مرتبه آن حقيقت و حجابهاي بين داني و عالي، فاقد محبت حقيقيه هستند ديگر محبت حقيقيه و صعود و تكامل حقيقيه براي اين مراتب نيست به‏طوري كه اينها كاملا به غفلت از عالي به سر مي‏برند. در اثر ابتلاي به كثرت و ابتلا به دوري از انوار عالي، طالب اتصال به عالي هم نيستند تا چه رسد به اين‏كه در مقام برآيند و حركتي و شوقي در آنها ديده بشود. از اين جهت در اين مقامات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 97 *»

ميل و حركت و اشتياق و محبت خيلي ضعيف است بلكه بيشتر به حيثها و جهات انيت توجه دارند و تمايلشان به جهات بعيده از عالي شديد است تقريبا مرتبه بين بين اين مقامات است كه گاهي در بعضي از فرمايشات از آن به حجاب اسود تعبير آمده است. آن‏جا ديگر حجاب نسبتاً غليظ است و ميلي نيست مگر به همين صور جسمانيه. اشتياقي نيست مگر به همين حدود جسمانيه.

نتيجه اين‏كه اين سيرها و ميلها و محبتها اقتضا مي‏كند كه به طور كلي عالي را فراموش كنند و بر خلاف جهت و رضاي عالي توجه داشته باشند و اين تعبير آورده مي‏شود كه چون در واقع كينونت داني بر خلاف كينونت عالي است چنان‏كه در حديث قدسي خطاب به آدم مي‏فرمايد و طبيعتك من خلاف كينونتي([102]) كيان داني بر خلاف كينونت عالي است، چون كياني است مخالف كيان عالي از اين جهت ميل و تمايلش به جهات و اموري است كه كاملا با عالي منافات و مضادّه دارد، اگر چه قوامش به عالي است، تمام اين مراتب قوامشان به عالي است و به حسب فطرت دلالتي ندارند مگر بر همان عالي.

و في كل شي‏ء له آية   تدل علي انه واحد

يا فطرة اللّه التي فطر الناس عليها([103]) اين تعبيراتي كه رسيده به حسب همان مقام كينونت اشياء است. و در مقام بررسي مراتب سير و صعود و توجه به عالي نيست. زيرا اينها شوق و محبتشان به جهات و اموري است كه همه داراي حد و جهات و اوضاعي هستند كه اصلاً با مقام عالي و ظهور و تجلي عالي منافات دارد البته گاه‏گاهي يك محبتهاي عرضيه در اينها پيدا مي‏شود كه اين محبتهاي عرضيه به طرف عالي خيلي زودگذر و تقريبا موقّت است به طوري كه در آنها يك كمالي را ايجاد نمي‏كند چون

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 98 *»

عرضي و زودگذر است. توجه داريد كه اينها همه در اثر ظلمت مراتب و اقتضاء مراتب و لوازم رتبه است كه پيش مي‏آيد. تا به اين‏جا به‏طور اجمال به مطلب در اين مراتب اشاره شد و اگر توفيق داشتيم قدري بيشتر تفصيل عرض مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 99 *»

 

درس    50

 

 

(يك‏شنبه / 2 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r پايين‏ترين مراتب محبت همان عشق ابتداي صوفيانه است

r «المجاز قنطرة الحقيقة» از نظر صوفي

r نقد و رد آن

r عالي‏ترين مراتب محبت وجدان ظهور محبوب است كه حقيقت خود محب مي‏باشد

r ادامه نقد و رد «المجاز قنطرة الحقيقة»

r محبت ما نسبت به محبت محبان حقيقي

r جلوه‏هاي محبوب در رتبه ما ناقصان

r محبت صادقانه و محبت دروغين در عرصه ما ناقصان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 100 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

مراتب معرفت و محبت و شوق به عالي را ذكر مي‏كرديم كه اين مراتب از حقيقت شي‏ء لحاظ مي‏شود تا مي‏رسد به مراتب و مقاماتي كه در آن مقامات، محبت آن قدرت خود را از دست مي‏دهد و كمتر مي‏شود، به علاوه مقصود و مطلوب مختلف مي‏شود و تمايل به محبت به صور جسميه و اشتياق به صور جسميه براي شي‏ء فراهم مي‏شود و براي محب از محبوب اصلي و مقام اول نسيان حاصل مي‏شود، اين‏جا است كه شوق تقريبا همراه با ظلمت است و شوق شوقي مشوب است. البته امكان دارد كه آن محبتي كه در رتبه ذات است با اين محبتها از جهت محبوب و شئونات محبوب توافق داشته باشد، امكان دارد كه بين آن محبت ذاتيه و محبتهاي ساير مقامات اختلاف نباشد؛ مثلا مي‏دانيم اهل بهشت در بهشت، در مقامات و درجات مختلف قرار دارند آنها به‏حسب اقتضا كينونت ذاتشان و اعمال ذاتيه‏اي كه اكتساب كرده‏اند، يك مقامي و يك درجه‏اي را طالبند و به آن مي‏رسند و محبوبشان براي آنها به آن درجه و مقام ظاهر مي‏شود، همين‏طور در «مقامات عرضي» خود كه البته مقامات عرضي اخروي همان مقامات عرضيه ذاتيه است، در آن مقامات هم باز اشتياق و ميلشان به همان شئوني است كه با همان درجه و همان محبوب اصلي و مطلوب ذاتي و كينوني‏شان مناسبت دارد، و گرنه اگر غير از اين باشد بهشت محل راحت نخواهد بود در واقع آن نعمتها بر آنها كدر خواهد شد. اما چون مي‏دانيم بهشت جاي راحتي است؛ به اين معنا كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 101 *»

كدورت و نگراني و مشكلات دنيوي در آن‏جا نيست، از اين جهت پس محبتي كه براي آن ذوات است با محبتي كه در مقام عرضيت اخرويه دارند كه تعلق به شئونات محبوب مي‏گيرد، همه و همه يكي است با هم اختلاف ندارند و از اين جهت يك‏سان است.

ممكن است در دنيا هم همين‏طور باشد كه محبت ذاتيه يك موجود به محبوبش، و محبتهاي مقامات عرضيه او هم به شئونات همان محبوب تعلق بگيرد. حديثي داريم مي‏فرمايد لو كشف لكم الغطاء لما اخترتم الاّ الواقع([104]) اگر پرده از جلوي چشم شما برداشته بشود تا واقعيات را مشاهده كنيد آن وقت اختيار نخواهيد كرد مگر هميني كه واقع شده است و هميني كه هست. و اين فرمايش اشاره به همين مطلب است كه هر كسي در مقام و درجه خودش محبوبي را كه در مقام ذات مايل به او و طالب او است و مقصود او است، در مقامات عرضي هم به او محبت دارد و شئونات همان محبوب را طالب است. در اين‏طور مراتب و مقامات البته محبتي كه از كيان شي‏ء سرمي‏زند اين محبت مقدم است بر ساير محبتهايي كه از ساير شئون او سرمي‏زند و اگر مخالفتي هم باشد بين محبت كياني و محبت ساير مقامات، حكم تأثير و واقعيت مال همان محبت ذاتي است، نه از براي محبتهاي ساير شئوناتي كه براي شخص محب در ساير مقاماتش وجود دارد. تا به اين‏جا يك مرتبه‏اي و سيري در محبت بود.

آخرين مرتبه و مرحله سير محبت و تنزل محبت كه ديگر از همه مراتب پايين‏تر است و حجاب بسيار بسيار غليظ مي‏شود، در آن‏جا احوال و مقامات مختلفه ظلماني پيدا مي‏شود و ديگر در آن مقام تمايل و محبت شي‏ء موجود نيست مگر به حدود خيلي غليظ و جهات كثيف اين موجودات. در اين‏جا اين محبت از محبت اوليّه و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 102 *»

حقيقيّه كه بسيار فاصله گرفته، محبت و ميل بسوي صور مقداريه است كه از اين «صور مقداريه» تعبير مي‏آوريم به صورتهاي جميله و شمائل حسنه. ديگر محبت به اين جهات تعلق مي‏گيرد و اين امور، محبوب و مقصود و مطلوب اين موجود مي‏شود. در اين مرحله از محبت، محبت به همين صور صوريه و صور مقداريه است هميني كه شهرت هم دارد و به‏خصوص در ميان متصوفه مشهور است كه اين محبت و عشق را عشق ابتدائي و محبت اوليه مي‏نامند. و چون يك امر همگاني است و براي همه دنبال اين عشق و محبت بودن ميسر است، از براي توجيه كار خودشان اسمش را مي‏گذارند محبت مجازي، المجاز قنطرة الحقيقة،([105]) به اين معنا كه ابتداء بايد سالك و محب محبت خدا را از اين درجات شروع كند و اينها را براي خود پل بگيرد، از اين قنطره بگذرد تا به محبت حقيقيه خداوندي برسد. مي‏گويند ابتدائي‏ترين راه و اولين قدم، همين عشقها و محبتهاي صوري و ظاهري است به همين جمالهاي ظاهري و صورتهاي حسنه ظاهري. اين همه كه گرفتار مي‏شدند و در شعرهاشان نوعا اشاره دارند و ابتداي سلوك را بالاخره از همين جاها شروع مي‏كنند به طوري‏كه با ديدار محبوب ظاهري و شاهد خودشان، چه بسا صيحه‏ها ميزنند، غشي مي‏كنند، از هوش مي‏روند يك‏چنين محبتهايي از اين‏جا شروع مي‏شود و اين همان محبت مجازي است كه آنها مي‏گويند.

ولي در همين حرفشان البته كذب وجود دارد به جهت اين‏كه مجاز به معناي گذرگاه است مجاز وسيله جواز و گذشتن و محل عبور است، حدود كه همين صور مقداريه باشد ـ اين خصوصياتي كه در موجودات ظاهري مشاهده مي‏شود اينها را حدود مي‏گوييم اينها را صور مقداري مي‏ناميم ـ كه هر موجودي به‏حسب خودش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 103 *»

صورتي و خصوصيات و حدودي دارد، اين حدود و صورتهاي ظاهريه از حيث اين‏كه حدودند و خصوصيت‏اند اگر اينها حركتي بسوي محبوب دارند و نشان دهنده عالي هستند، اينها تبعي است، در واقع بالذات و به‏طور مستقل حكايتي از محبوب و عالي ندارند بلكه حركتشان چه بسا مي‏شود گفت با آن جهت محبوب ضد است و اساسا اين حركت، حركت مجتث بي‏اساسي است و حركت در اين حدود برخلاف جهت محبوب و جهت عالي است. از اين جهت خود حدود من حيث هي حدود و اين خصوصيات با ملاحظه خود اين خصوصيات، نمي‏توانند مجاز باشند و وسيله جواز و گذرگاه باشند كه شخص طالب را به مطلوب اصلي و محبوب واقعي كه همان جمال محبوب است برسانند.

آري اگر ما اين حدود و خصوصيات را به عنوان ظهور و تجلي بدانيم كه در اين لحاظ ديگر خود حدود بايد منها بشود. فرض بفرماييد چه‏طور در شي‏ء مقيد با صرف‏نظر از قيد، مطلق ظاهر است! چه‏طور ظهور مطلق را در مقيد مي‏بينيم! فرض بفرماييد زيد كه مقيّد انسان است و انسان مطلق در او ظاهر شده است اگر ما بخواهيم اين زيد را گذرگاه بسوي مطلق قرار بدهيم و براي ما مجازي باشد المجاز قنطرة الحقيقة از اين قنطره و پل ما بخواهيم به حقيقت انسان و آن مطلق برسيم، خود حدود و مشخصّات زيدي كه نمي‏تواند براي ما مجاز باشد و به عنوان مجازيت اخذ بشود تا ما بتوانيم انسان مطلق را مشاهده كنيم بلكه اصلا توجه به خود خصوصيات زيد مانع و حجاب است، نمي‏گذارد ما مطلق را كه «الانسان» است ببينيم ولي اگر ما توانستيم به زيد نگاه كنيم اما حدود و خصوصيات زيدي را ملاحظه نكنيم، آن‏وقت مي‏توانيم بگوييم زيد براي ما مجاز شد و وسيله جواز و گذر و رسيدن به مطلق شد. همين‏طور است نور، چه‏وقت نور مي‏تواند براي منير مجاز و وسيله گذر باشد و ما از نور گذر كنيم و منير را در نور ببينيم؟ آن‏وقتي كه خصوصيات و حدود نوري براي ما بالاستقلال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 104 *»

ملاحظه نشود كه اگر ما خود نور را من حيث هو نور، ملاحظه كنيم ملاحظه حد كرده‏ايم، ملاحظه حجاب كرده‏ايم پس نمي‏توانيم منير را از اين گذرگاه ملاحظه كنيم و همين‏طور ساير امور.

در اين‏جا كساني كه مدعي يك‏چنين محبتهايي هستند و به اين محبتهاي به صور جزئيه و صور مقداريه و اين حدود مشخصه، توجه مي‏كنند و مي‏گويند ما از اين طريق به خدا و محبت خدا مي‏رسيم و اين را مجاز مي‏گيرند، اينها كه نظر به خود اين حدود دارند چه‏طور مي‏شود در اين حدود به خدا و به محبت خدا رسيد؟ به خصوص اين حدود؛ يعني فرض بفرماييد باريكي ابروي محبوب ظاهري «شاهد» يا قلمي بودن بينيش يا بادامي بودن چشمش اينها چه خصوصيتي دارد كه انسان از اينها بخواهد به محبت خدا برسد؟! وقتي كه محبوب اين شخص چشم بادامي است، وقتي لب او مثلا مثل عناب است خود اين جهات، خود اين حدود اگر مجاز باشد عاشق از اين محبتها ـ كه هرچه شديدتر باشد مجازيت براي او قوت پيدا مي‏كند ـ چه‏طور به خدا مي‏رسد؟ چه‏طور مي‏توان گفت اينها گذرگاه و وسيله توجه به خدا باشد؟

پس اگر ما اين حدود را ملاحظه كرديم اما نه به اعتبار خود حدود، خود حدود مطرح نباشد باز هم به صنع و حكمت صانع پي مي‏بريم؛ يعني ابرو چه كماني باشد و چه فرض بفرماييد مثل دسته بيل باشد مثلاً، براي شخص فرق نكند يا فرض كنيد بيني چه قلمي باشد و چه طور ديگري باشد، لبها چه عنابي باشد يا حبشي اينها برايش فرق نكند اگر خود حدود من حيث هي هي ملاحظه شد، براي او نبايد فرق كند. اگر بخواهد آثار صنع ببيند همان‏طور كه لب عنّابي از آثار صنع است، لب مثلا حبشي هم از آثار صنع است ديگر چه فرق مي‏كند؟ چرا به‏خصوص با لب عنابي رابطه دارد و با لب حبشي رابطه‏اي ندارد؟! يا ساير خصوصياتي كه در حدود مشاهده مي‏شود، بالاخره معلوم است كه اگر حدود من حيث حدود ملاحظه شد خواه‏نخواه همان حد حجاب و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 105 *»

مانع است اما اگر واقعا حدود من حيث الاضمحلال مشاهده شد و ظهور مطلق و ظهور عالي در آن مشاهده شد، در اين صورت مي‏شود گفت كه در اين‏جا شخص محب مي‏خواهد حركت كند به سوي محبت حقيقيه، ولي چون غلظت مقامات مانع است از اين حدود صوريه شروع كرده و از اين صور مقداريه شروع به حركت كرده، از اين‏جا اين را مجاز گرفته به معناي گذرگاه.

البته از اين حيث بد نيست و فرق نمي‏كند چون بالاخره او هدفش اين است كه به حقيقت برسد و به محبت حقيقيه نائل بشود. اگر واقعا در اين ادعا صادق است و مقصودش و مطلوبش به دست آوردن مرتبه عالي محبت و محبت حقيقي نسبت به عالي است و اين حدود و اين خصوصيات به عنوان گذرگاه و پل انتخاب شده است و اين در اول كار نظر ندارد در واقع مگر به همان محبوب، براي او از همين‏جا محبت به عالي در درجه خيلي خيلي نازل و در درجه خيلي پايين ثبت مي‏شود و براي او ثبت مي‏شود كه او واقعا طالب عالي است و مي‏خواهد به عالي برسد اما چون هنوز آن محبت حقيقيه دست نداده و عالي را شهود نكرده، كاملا به سكر آن محبت نرسيده و در آن محبت محو نشده و در دوران صحو به سرمي‏برد. به اصطلاح عرفان هنوز هشيار است و هنوز متوجه خود و طريق رسيدن به محبوب و محبت است و هنوز در عالم صحو است نه در عالم محو، هنوز در عالم هشياري و توجه به خود و جهات و راه خود است و نرسيده است به درجه سكر محبت كه ديگر از طريق و راه و خودش غافل بشود، هنوز به آن درجات عالي محبت نرسيده كه آن عالي‏ترين درجه محبت گفتيم همان مقام اتحاد با محبوب است كه نه اتحاد بلكه وحدت است. در واقع عرض شد عالي به حقيقت خود داني، براي داني ظاهر مي‏شود از اين جهت اين شخص محب و اين موجود محب، مرتب به حقيقت خود مي‏رسد و درجات حقيقيه خود را طي‏مي‏كند روي اين جهت مي‏شود وحدت تعبير آورد و اينكه به مقام وحدت نائل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 106 *»

مي‏شود. البته بر خلاف آنچه اهل عرفان اصطلاحي مي‏گويند كه محب در اثر صعود مراتب محبت، به ذات محبوب متصل مي‏شود نه، چنين نيست بلكه به ظهور محبوب متصل مي‏شود كه ظهور محبوب، همان حقيقت خود محب است. عالي ظاهر شده به حقيقت خود محب، محبت هم تعلق مي‏گيرد به همين حقيقت. سير و تكامل در محبت در همين درجات ذات محب است و با ذات محبوب رابطه و اتصالي برقرار نمي‏شود. اينها معلوم است.

پس اين محبتهاي ظاهريه و محبتهايي كه به اين صور مقداريه و اين حدود مشخصه تعلق مي‏گيرد، در صورتي مي‏تواند مجاز باشد و محب را به درجات عاليه محبت حقيقيه برساند كه خود حدود من حيث هي هي ملاحظه نشود و اينها مورد توجهش قرار نگيرد بلكه مثل همان تشبيهي كه كرده‏اند و براي مجنون نسبت به ليلا گفته‏اند باشد:

امرّ علي الدّيار، ديار ليلي   اُقبِّل ذا الجدار و ذا الجدار

ديگر براي او فرق نكند اين ديوار و آن ديوار، همين‏كه به ديار محبوب مي‏گذرد كه ديار ليلي است اين ديوار را مي‏بوسد آن ديوار را مي‏بوسد حالا اين ديوار سنگي است آن ديوار كاه‏گلي است اينها برايش فرقي نمي‏كند، ديوار سنگي را بخواهد ترجيح بدهد بر ديوار كاه‏گلي و بگويد نه اين ديوار مثلا نزديك‏تر است يا اين ديوار چگونه است، اين قشنگ‏تر است و ديوار سنگي بهتر است آن را ببوسد، معلوم است كه اين دروغ مي‏گويد در اين‏كه طالب ليلا است نه، اين طالب حدّ است اين چون فرق مي‏گذارد بين كاه‏گل و سنگ، معلوم مي‏شود كه اسير حدّ است، اين حد را مي‏بيند و حدود را ملاحظه مي‏كند. اما آن‏كه بخواهد حد را براي رسيدن به محبوب و مطلوب خودش، طريق و مجاز قرار بدهد براي او فرق نمي‏كند در هر حالي باشد، و در واقع همين‏طور است ما وقتي كه حرم حضرت رضا7 مشرف مي‏شويم محبوب ما و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 107 *»

مطلوب ما وجود مبارك آن حضرت است و عرض سلام به پيشگاه آن بزرگوار مي‏كنيم ديگر براي ما چه فرق مي‏كند كه ضريح آهني باشد يا ضريح نقره‏اي باشد يا ضريح طلا باشد؟ يا فرض بفرماييد گنبد طلا باشد يا مثل حرم مطهر ائمه بقيع كه الآن هيچ بنا و بارگاهي ندارد جز خاكهاي مطهر قبور چيزي ديده نمي‏شود، براي شخص محب اين و آن هيچ فرقي نبايد بكند. از نظر طالب بودن و رسيدن به محبوب، اين‏جا اگر بخواهد محبوب براي شخص بيشتر جلوه كند و آن‏جا جلوه‏اي نداشته باشد، اين‏جا براي محبوب عظمت مي‏خواهد ببيند اما آن‏جا نعوذبالله نعوذبالله براي محبوب ذلت بخواهد ببيند اين نشد، اين توجه به حد است و در واقع نمي‏شود شخص اين حد را مجاز قرار داده باشد نه، براي شخص محب خاك و طلا فرق نمي‏كند، همه براي او وسيله رسيدن به مطلوب است، از اين طريق بايد اظهار محبت به محبوبش بكند ديگر فرق نمي‏كند روي طلا صورت را بگذارد يا روي خاك.

پس محب تا به محبت حقيقيه نائل نشده نمي‏تواند واقعا محبوب را مشاهده كند، اين فعلاً دارد آثار محبوب و يك نوع نزديك شدن به محبوب را طي مي‏كند. در اين‏جا نمي‏تواند اين محبت را لايق به مقام محبوب ببيند بلكه از اين محبت شرمسار است. آن محبتي كه شايسته و لايق مقام محبوب است آن وقتي است كه درك نكند چيزي جز خود محبوب را و ديگر بين محبوب و خود پل و مجاز مشاهده نكند، وسيله گذر مشاهده نشود. در مقامي كه خود ائمه : تعبير آورده‏اند هو نحن و نحن هو([106]) ديگر هيچ چيزي باقي نمي‏ماند آن محبت شايسته مقام محبوب است اما اين محبتهاي ديگر هرچه درجه‏اش پايين‏تر مي‏آيد، اين محبتها از لايق‏بودن براي مقام محبوب، كم مي‏شود و از طرفي هم اهل اين محبتها نمي‏توانند غير از همين محبت را داشته باشند،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 108 *»

چاره‏اي ندارند. ولي محبوب در مستترات غيوبِ همين حجابها، اجمالا خود را به محب مي‏نماياند كه اگر همين نماياندن نباشد نمي‏تواند محب طريقي را اخذ كند. محبّي كه دور است و در اين مراتب دور بسرمي‏برد چه‏طور به محبوب نزديك بشود مگر از همين راهها؟! از اين جهت از وراء همين حجابهاي غليظ و كثيف، محبوب براي جذب محب، يك نشاني از خود مي‏نماياند كه محب را به طرف خود جذب كند، يك اذكار و نشانه‏ها و آثاري از خود در اين مراتب قرار مي‏دهد كه در اين عالم جدايي و در اين عالم انفصال، شخص محب بتواند يادي از محبوب داشته باشد و نشاني از محبوب داشته باشد.

واقعا اگر ما متوجه ارزش محبتمان و درجات محبتمان بشويم، بيشتر آن را قدر مي‏دانيم. البته بالنسبة به مقامات عاليه و مبادي عاليه‏مان از كاملين و انبياء و آل محمّد : و خود رسول خدا9 بخواهيم نگاه‏كنيم كه در كجا واقع هستيم و محبت ما كجاست و چه‏طوري است؟ آن‏وقت مي‏فهميم كه چقدر محبت ما دور است و چقدر ما از محبوب فاصله داريم، از محبت حقيقيه چه قدر فاصله داريم؟ ولي باز خدا را شاكريم كه قرار خلقت بر اين است كه در اين مراتب دور هم باز محبوب آثاري و يك انواري از خود گذارده و البته خداوند به تجليات مقدسه خود يك اذكاري در اين عالم دور، عالم بُعد، عالم انفصال، عالم جدايي كه در واقع جدائي است قرار داده كه اينها خودش ذكر محبوب است توجه به اينها توجه به محبوب است. اينها همان آثاري است كه خدا آنها را قرار داده تا ما از اين طريقها، محبت محبوب را به دست بياوريم. آنچه خدا قرار داده در شريعت، در طريقت، در حقيقت از انواع طلبها و انواع محبتهاي شرعيه كه او راضي است؛ مثل محبت به مؤمنين، محبت به آثار خير، محبت به انوار ائمه: حتي در اين عالم جسماني فرض كنيد مثلاً محبت به يك عقيق كه چون ولايت را قبول كرده انسان دوستش داشته باشد، نقره را همين‏طور به اين اعتبار كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 109 *»

اجازه فرموده‏اند، اينها اسباب تقرب باشد.

ما اين‏قدر دوريم كه بايد محبوب را در اين جلوه‏هاي جسماني و در اين آثار جسماني ملاحظه كنيم و مشاهده كنيم؛ يعني از طريق پوشيدن مثلاً انگشتر عقيق به محبوب اتصال پيدا كنيم چون در اين انگشتر ولايت و محبت محبوب ما وجود دارد، ما اين انگشتر را در دست مي‏كنيم يا همين مشاهد مشرفه را دوست داشته باشيم، اين اراضي مقدسه را دوست داشته باشيم؛ مانند جمله‏اي كه امام جواد7 از قول آن شاعر نقل مي‏كنند. ببينيد اين شعر چقدر مورد توجه بوده كه حضرت جواد7 آن را در اين زيارت جواديّه ذكر مي‏فرمايند:

اطوف ببابكم في كلّ حين   كأنّ ببابكم جعل الطواف([107])

وضع ما اين‏طور بايد باشد كه به اين ابواب مطهره، به اين مشاهد مشرفه يك‏چنين علاقه‏هايي داشته باشيم اينها همه انواع طلبها و محبتها و راههاي مختلف و ذكرها و آثاري است از محبوب، كه ما از اين طريق بايد به محبوب نزديك بشويم و محبتمان به محبوب از اين‏جاها شروع بشود و بعد مرتب قوت بگيرد تا ان‏شاءاللّه برسيم به آن محبت حقيقيه. حالا كي خدا بخواهد و چه وقت باشد و چه‏طوري باشد؟! به‏طوري كه ان‏شاءاللّه ديگر محو باشيم براي آن بزرگواران و اين با اين حجابهايي كه ما داريم، با اين دوريهايي كه ما داريم خيلي بعيد است به دست بيايد.

عجبا للمحبّ كيف ينام   كلّ نوم علي المحبّ حرامٌ

اين راحتيهايي كه ما داريم، اين استراحتها و اين بخور و بخوابهايي كه ما داريم، اسمش را نمي‏شود محبت گذاشت و خود را محب خدا و رسول و ائمه هدي و بزرگان دين بدانيم. اصلا معنا ندارد بايد خجالت بكشيم از اين‏كه بگوييم ما محبت داريم، فعلاً

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 110 *»

براي ما محبت به اين امور جزئيه ميسر است كه انگشتر عقيق را دوست داريم، اين مشاهد مشرفه را دوست داريم فعلاً محبتهاي ما تا اين‏جاها و در اين زمينه‏ها است تا ان‏شاءاللّه به تأييدات خودشان به آن درجاتي برسد كه بايد برسد و اذكروه كما هداكم([108]) همان‏طور كه خدا شما را هدايت كرده و نشان داده اين را دوست بدار، آن را دوست بدار، كه ما در آنها ظاهريم نشان ما در آنها است، اينها آثار ما هستند. اين هدايتي است كه خدا فرموده است باز خدا را شاكريم كه بحمدالله اهل اين هدايتيم و اين هدايت را پذيرفته‏ايم كه مثلا روي نياز به درگاه حضرت اباالفضل صلوات اللّه عليه مي‏آوريم، دست نياز به دامن زينب كبري سلام اللّه عليها دراز مي‏كنيم، همين‏طور روي گنه‏كار خود را بر اين خاكهاي مطهر و مشاهد مشرفه مي‏گذاريم و اينها باز راههايي است كه خدا قرار داده و هدايت فرموده است و خدا را در اين راهها ذكر مي‏كنيم، خدا را در اين راهها ياد مي‏كنيم. الحمدلله درِ خانه فلان مرشد، در خانه فلان پير، نمي‏دانم فلان ملاّ و امثال اينها روي نياز نداريم. الحمدلله رب العالمين در همان راهي هستيم كه خدا قرار داده و محبتهاي ما در همان طريقهايي است كه خدا راضي است، اوليائش را دوست داريم، بزرگان را دوست داريم، آثارشان را دوست داريم، قران را دوست داريم، دعا را دوست داريم، صلوات را دوست داريم، مجالس ذكر فضائل و مصائب را دوست داريم، به دوستان ايشان محبت داريم، به دشمنان ايشان محبتي نداريم بلكه عداوت داريم. بحمد الله اينها همان راههايي است كه خدا بر ما گشوده و آثاري است كه در اين راهها گذارده است و اذكروه كما هداكم خدا را ياد كنيد همان‏طور كه شما را هدايت كرده است كه كجاها يادش كنيد و چه‏طوري يادش كنيد. ما كه نمي‏توانيم خدا را ياد كنيم، اولياء خدا را هم نمي‏توانيم ياد كنيم، همين ياد اين امور و محبت ورزيدن به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 111 *»

همين آثار را محبت به خود قرار داده است.

پس اگر ان‏شاءاللّه در اين حدودي كه معين شده و نامش را شريعت مشخص كرده كه اين راههايي است كه خداوند در اين راهها محبت ورزيده مي‏شود و محبوب در اين راهها محبت ورزيده مي‏شود، اگر كسي در اين راهها متذكر بود و متوجه بود و با اين‏كه محروم است از مشاهده جمال محبوب اما همين‏قدر كه به او گفته‏اند قبول دارد و تسليم است و فرق مي‏گذارد واقعا بين آن كه او راضي است و آن كه او راضي نيست، به او توجه مي‏كند از همان راهي كه خودش قرار داده، اينها نشان صدق محبت است ان‏شاءاللّه و بحمدلله خدا را شاكريم كه تا اين‏جاها را داريم. اگر نه معلوم است كه اگر ما محبوب را فراموش كنيم، در مقام اين آثار متوجه محبوب نباشيم بلكه باز متوجه امور و شئونات ديگري باشيم، فرض بفرماييد توجه نكنيم به شئونات اين مشاهد مشرفه يا اين برادران ايماني، در اينها نبينيم جمال محبوب را و تقرب به محبوب را از اين طريق نخواهيم، طور ديگري فكر كنيم شئونات خودمان را بيشتر لحاظ كنيم، وقتي كه چشممان به مؤمنين مي‏افتد فراموش كنيم از محبوب اصلي و محبوب حقيقي، و طلب نكنيم رضاي او را نزد اين جايي كه قرار داده كه رضايش را اين‏جا بايد طلب كرد مثلا، اين مي‏شود محبت دروغين، در محبت به‏خدا دروغ مي‏گوييم. كسي كه براي او فاجر و مؤمن يك‏سان باشد، كسي كه براي او مؤمن و صالح فرض بفرماييد با فاجر يكسان باشد و به مؤمن محبت بورزد مثل محبتي كه به فاجر مي‏ورزد؟ محبتي كه به فاجر مي‏ورزد مثل محبتي باشد كه به مؤمن مي‏ورزد اين نشد، اين دروغ مي‏گويد، اين در محبت صادق نيست. خدا نگفته من در نزد فاجر مذكورم، مي‏فرمايد من در نزد صالحين مؤمنين مذكورم. در نزد آنها، در نزد اهل ايمان من ذكر مي‏شوم، ذكر من و ياد من آن‏جا است. اينها نشان صدق محبت است كه انسان خدا را در نزد اهل ايمان ياد كند، در اين‏جا محبت به خدا بورزد، نه در جاهاي ديگر. اشعاري است منسوب به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 112 *»

حضرت صادق7 مي‏فرمايد:

تَعصِي الاله و انت تُظهر حبَّه   هذا لَعمرُك في الفعال بديعٌ

مي‏فرمايد: به خدا اظهار محبت مي‏كني و معصيتش را مي‏كني؟! به جان خودت قسم اين در كارها خيلي شگفت‏انگيز است.

لو كان حبُّك صادقاً لاََطَعتَه   اِنّ المحبّ لِمن احبّ مطيعٌ([109])

اگر محبت تو راست باشد خدا را اطاعت مي‏كني، محب نسبت به آن كسي كه دوستش دارد و محبوب او است مطيع است. در واقع اين يك ملاكي است براي اين‏كه ما ببينيم كجا خدا را دوست مي‏داريم و در اطاعت و خواست او و تبعيت از رضاي او محبت صادقانه خود را به او نشان داده‏ايم؟ اگرنه دروغ است و محبت صادقانه نيست. خدا را قسم مي‏دهيم به اوليائش كه ما را در آزمايشها و امتحانها نصرت فرمايد و خذلان نكند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 113 *»

 

درس    51

 

 

(دوشنبه / 3 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نازلترين مراتب محبت داني به عالي

r بررسي «المجاز قنطرة الحقيقة» توجه به حدود حجاب محبوب است

r «عشق» در حديث امام صادق7 

r ابياتي در وصف «محب» حقيقي و شرح آنها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 114 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد نازلترين مراتب محبت، محبتي است كه به صور مقداريه و حدود مشخصه تعلق مي‏گيرد كه اين حدود و اين صور مقداريه نهايت مراتب تنزل ظهور عالي براي داني است. اگر نظر محب در اين حدود و در اين صور مقداريه، نفس حدود و خصوصيات باشد اين براي توجه به عالي بزرگترين حجاب است و براي سير محبت و تكامل محبت تا رسيدن به محبت حقيقيه طريق نخواهد بود زيرا به خود ظهور من حيث هو ظهور تعلق مي‏گيرد اما اگر حدود من حيث انفسها ملاحظه نشود و متعلق محبت نباشد بلكه باز هم به اين لحاظ كه نازلترين مراتب ظهور عالي است ملاحظه بشود، امكان دارد كه طريق و وسيله ترقي محبت باشد تا منجر شود و برسد به مرتبه محبت حقيقيه.

كساني كه مدعي هستند «المجاز قنطرة الحقيقة» و همين محبت به صور مقداريه و حدود را عبارت مي‏دانند از محبت عالي و مي‏گويند ابتداء بايد به اين حدود محبت ورزيد. اينها چون بين حدود و مشخصات فرق مي‏گذارند براي آنها به‏طور امتياز ملاحظه مي‏شود، از اين جهت براي اينها نمي‏شود گفت «المجاز قنطرة الحقيقة». در واقع اين كلمه «المجاز» يك دامي است براي افكار شيطاني خودشان و الاّ كلمه «المجاز» اگر به معناي حقيقيش توجه بشود، عبارت شد از همان امري كه باعث گذر و عبور باشد و ما را به غير خود متصل كند، نه پايبند به خود بسازد كه اگر پايبند خود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 115 *»

ساخت، ديگر مجاز نخواهد بود و محل گذر و جواز و رد شدن نيست، اگر ما نور را من حيث هو نور ملاحظه كرديم و ما را به خود مشغول داشت، اين حجاب منير است و اين را نمي‏شود گفت راه بسوي منير و مجاز است، قنطره و پل‏گذر است تا ما را به منير برساند بلكه در واقع حجاب منير شده و استقلال نشان داده و ما را به خود مشغول ساخته، اين را نمي‏شود گفت براي منير مجاز است. وقتي براي منير مجاز است كه خود را مضمحل ساخته باشد و منير را به ما بنماياند.

در هر درجه‏اي از درجات كه هست حدود همين طورند. اين صور مقداريه و خصوصيات خلقيه كه در اين عالم ملاحظه مي‏شود، به همين قسمند. اگر اين حدود توانستند ما را به مراتب عاليه محبت و به ظهور عالي متصل بسازند، آن‏گاه مي‏شود گفت مجازند همان‏طور كه عرض شد مواردي را كه خداوند اجازه فرموده و دستور فرموده كه در آن موارد خدا را ياد كنيد و به آن موارد محبت بورزيد، چون آن‏جاها محبت به خدا است، مي‏بينيم چه‏طور مجازند؛ يعني اين موارد وسيله گذر و اتصال به عالي است. از اين جهت در همين موارد نمي‏شود ايستاد و متوقف شد و به خود اين موارد من حيث خودشان توجه داشت بلكه بايد رقيق باشد و حجابيتي نداشته باشد؛ به‏طور كلي در مجاز اين قاعده است. پس اگر از مشاهده عالي مانع شد و باعث اشتغال و مشغول شدن به خود حد شد و از خضوع و خشوع در نزد عالي باز داشت، اين را مجاز گفتن دروغ است، ادعاي دروغيني است كه شخص كرده است كسي كه طالب عالي است، طالب محبوب عالي است، او اگر بخواهد در نزد اين حدود متوقف بشود و مشغول به حدود باشد، او در ذكر و يادكردن محبوب دروغ مي‏گويد و محبوب را فراموش كرده است و قطعا محبوب هم؛ يعني عالي هم او را جذب نخواهد كرد و به سوي عالي جذب نخواهد شد.

فاذكروني اذكركم شما من را ياد كنيد درآن جاهايي كه شما را به آن‏جاها هدايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 116 *»

كردم تا من هم شما را ياد كنم؛ يعني جذبه به سوي عالي فراهم بشود در مواردي كه خدا ما را هدايت كرده كه آن‏جاها يادش كنيم، وقتي كه خدا را آن‏جاها ياد مي‏كنيم خدا هم ما را جذب مي‏فرمايد، مي‏فرمايد و اذكروه كما هداكم([110]) ما را هدايت كرده به اين‏طور كه در نزد قرآن، در نزد نماز، در نزد زيارت اهل ايمان، زيارت قبور مطهره ائمه هدي : يا كاملين يا بزرگان و امام زادگان اين‏جاها كه خدا را ياد مي‏كنيم خواه‏نخواه جذبه خدا هم هست؛ يعني فاذكروني اذكركم([111]) اين‏جاها است اما آن‏جاهايي كه اجازه نفرموده او را ياد كنيم، جاهايي است كه حدود من حيث هي هي ملاحظه بشوند، حدود كه من حيث هي هي ملاحظه شدند ديگر جايي نيست كه خدا هم ما را ياد كند، عالي و محبوب ما را ياد كند و جذبه‏اي فراهم بشود بلكه در همان جا متوقف مي‏شويم و در اثر توقف، ظلماني مي‏شويم. ان‏شاءاللّه ما بحمدلله به بركت اولياء: از اين فتنه‏ها محفوظيم. آنهايي كه مبتلا هستند در همين حدود متمركز مي‏شوند و متوقف مي‏شوند و ظلماني مي‏گردند، نه محبوب و عالي آنها را از اين حدود خارج مي‏سازد و نه هم آنها را به سوي خود جذب مي‏كند. از اين جهت براي اينها حالت توقف و خذلان است نه حالت توفيق و تكامل و رسيدن محبت به درجه محبت حقيقيه.

در مواردي كه حدود مانع و حجاب نباشند آن‏جايي است كه شخص محب نمي‏بيند و شهود نمي‏كند مگر محبوب را، اگرچه در اين مراتب نازله‏اي باشد كه عرض شد پايين‏ترين مراتب ظهور عالي است كه همان حدود و مشخصات است. براي چنين كسي فرق نمي‏كند به هريك از اين حدود كه نگاه مي‏كند و هر محدودي را كه در حدي مشاهده مي‏كند، محبوب را در آن مشاهده مي‏كند، چون طالب ديدار محبوب است از اين جهت حد براي او فرقي نخواهد كرد او طوري است كه اگر به اين چشم به حدود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 117 *»

نگاه كند حزنش زياد مي‏شود، شوقش به سوي محبوب زياد مي‏شود و حالت گريه و اضطراب براي او دست مي‏دهد. به جهت اين‏كه او طالب محبوب است اما وقتي به حدود مي‏رسد و به حدود نگاه مي‏كند، محبوب را از آنها متعالي مي‏بيند، به اين جهت مي‏بيند از محبوب دور است، از ظهور عالي دور است با او در مجلس انس و قرب مجتمع نيست، از خود حدود احساس وحشت مي‏كند با اين‏كه بايد در حدود نگاه كند و متعلق محبتش حدود است، اما اين حدود او را به خود مشغول نمي‏سازد. احساس غربت مي‏كند با اين حدود مأنوس نمي‏شود.

مثل اين‏كه انسان به زيارت حرم مطهر يكي از ائمه: اشتياق دارد، از شهر خودش حركت مي‏كند هر فرسخي را كه طي مي‏كند به محبوب نزديك‏تر مي‏شود. الآن براي او فرسخ اول بالنسبه  به فرسخ دوم مجاز است، محل گذر است. فرسخ اول را دوست دارد چرا؟ چون يك فرسخ او را به محبوب نزديك مي‏كند اما ديگر در اين فرسخ اول متوقف نمي‏شود اين‏جا محبتش به اين درجه نيست كه همين‏جا بماند بلكه فرسخ اول را كه طي‏كرد و تمام كرد، مي‏بيند هنوز به مقصود متصل نشده، هنوز قرب برايش فراهم نشده است از اين جهت حالت شوقش، حالت اضطرابش زياد مي‏شود. نه اين‏كه متوقف بشود، همين‏طور در فرسخ دوم تا مي‏رسد به شهر امام7 و داخل حرم مطهر مي‏شود. حتي چه‏بسا ابتداء عتبه را ببوسد اما اينها همه حدود است، دلش قرار نمي‏گيرد. به عتبه رسيده، ممكن است دستش به ضريح مطهر هم برسد اما باز اينها همه حد است؛ يعني باز هم احساس مي‏كند كه هنوز با محبوب قرين نشده، هنوز در مجلس انس با او ننشسته است از اين جهت دائم مضطرب است، گريه‏اش شديد است، قرار ندارد. اما اگر به حدود بچسبد، حدود را در واقع مقصود قرار بدهد، اين از مشاهده محبوب محروم مي‏ماند، از ترقي و رسيدن به خود محبوب محروم مي‏ماند. روي اين جهت در واقع اشخاصي كه طالب حدود نيستند و طالب شهود محبوبند اما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 118 *»

چاره‏اي ندارند و بايد از طريق همين حدود گذر كنند، آنها برايشان تفاوت نمي‏كند حدي با حدي، برايشان اين جهاتي كه آنها را به محبوب متصل مي‏سازد تفاوت نمي‏كند، برايشان هيچ فرق نمي‏كند اثري و اثري، ظهوري و ظهوري. مقصودشان رسيدن به محبوب است. حالا در اثر دور بودن و ظلماني بودن، طريقشان اين حدود شده است. از اين جهت حدود براي آنها مانع نيست. آنها مقصودي ندارند مگر مؤثر و محبوب از اين جهت براي آنها همه روزها يكي است، براي آنها همه اشياء يكي است. وقتي كه در آثار و آيات ظهور محبوب را ملاحظه مي‏كنند، محبوب خود را مي‏خواهند مشاهده كنند و عالي را شهود كنند، براي اينها آيات و آثار محبوب هيچ تفاوت نمي‏كند و در جميع مقامات و علامات او را طالبند، مقصودشان اين است كه به ياد او باشند و در فكر او به سر ببرند.

اولياء : همين‏طور بودند، صدّيقين همين‏طور بودند، دوستان حقيقي الهي همين‏طور بودند، اهل عرفان و يقين حقيقي همين‏طور بودند. در بعضي از سيره‏ها حالات آنها ذكر شده است از جمله مي‏فرمايند؛ نگاه مي‏كردند به آسمان گريه مي‏كردند، نگاه مي‏كردند به زمين گريه مي‏كردند، نگاه مي‏كردند به كوه گريه مي‏كردند، نگاه مي‏كردند به آب گريه مي‏كردند، براي آنها فرق نمي‏كرد آسمان با زمين همچنين كوه با آب تفاوتي نداشت به خصوص در شرح حال يكي از همين صاحبان مقام معرفت و يقين، سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف ذكر مي‏فرمايند كه در محبت يك حالت شديدي داشت به طوري كه قرار نمي‏گرفت با هركس ملاقات مي‏كرد حالا زيبا بود يا زشت، عالم بود يا جاهل، با هركس ملاقات مي‏كرد مصافحه مي‏كرد به ياد محبوب گريه مي‏كرد، به آسمان نگاه مي‏كرد گريه مي‏كرد، به زمين نگاه مي‏كرد گريه مي‏كرد، خلاصه حدي مانع نمي‏شد از اين‏كه او را به شعف بدارد يا مانع از ذكر و ياد محبوب داشته باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 119 *»

در حالات سلمان رضوان اللّه عليه تقريبا چنين اموري مشاهده مي‏شود. بعضي از خصوصيات حالات ايشان بيان شده كه در محبت به خداوند و مجذوب بودن به سوي خدا اين‏طور بود، حالات محبتش و حالات قرارنگرفتن گريه‏اش و متوقف نشدنش در نزد حدود، ذكر شده است. در بعضي از خبرهايي كه رسيده از اينها، البته اينها خيلي كمند كه حدود آنها را مانع نشود؛ تقريبا مثل حالتي كه اهل ايمان در محبت ايماني كه نسبت به يك‏ديگر دارند برايشان تفاوت نمي‏كند برادر مؤمن كه به اعتبار محبت اولياء: به اعتبار محبت خدا مورد محبت قرار مي‏گيرد حالا اين برادر ثروتمند باشد يا فقير باشد، عالم باشد يا جاهل باشد. البته اگر يك‏وقتي خصوصيتي باشد باز آن خصوصيت نه به اعتبار خود آن خصويت لحاظ مي‏شود، باز به اعتبار اين است كه اين هم ظهوري از ظهورات محبوب و اولياء: است، از اين جهت در محبت ايماني تفاوت نيست براي برادر مؤمن، براي محبتي كه از لحاظ ايماني دارد فرق نمي‏كند ثروت يا فقر، زيبايي يا زشتي و ساير امور اعتباري كه در اين عالم لحاظ مي‏شود. حدود و مشخصاتي كه هست اينها براي شخص مؤمن تفاوت نمي‏كند همين‏طور در مورد ديدن حدود و صور مقداريه اين عالم، صورت آسماني و صورت زميني، اين تفاوتي نبايد داشته باشد براي شهود محبوب و متذكر شدن محبوب و به ياد محبوب افتادن، اينها فرق نبايد بكند.

خلاصه اين مظهر و آن مظهر يكي است از جهت ظهور عالي بايد شخص تفاوت نگذارد بايد اثري با اثري، آيه‏اي با آيه‏اي تفاوت نكند. اين است كه مي‏بينيم در ميان انبياء، در ميان ائمه هدي: اين حدود متفاوت بوده است بعضي از ائمه: رنگ رخساره مباركشان سفيد و بعضي به اصطلاح سبزه، بعضي فربه و بعضي لاغر بوده‏اند همين‏طور لقمان رضوان اللّه عليه رنگ صورتش فرض كنيد مثل اين حبشي‏ها بود. مقداد همين‏طور پوستش سياه بوده، اينها هست اين امور همه دليل بر اين است كه اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 120 *»

حدود و خصوصيات فرق نمي‏كند. از اين جهت در نزد اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه تفاوت نمي‏كرد اين‏كه سلمان از بلاد شرق است و تقريبا از همين سرزمين شيراز بوده، ديگر نوعا شيرازيها نمكين و به حسب ظاهر زيبايند اما مقداد نه، پوستش سياه بود ولي در نزد اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه فرق نمي‏كردند؛ نه اين‏كه حضرت نعوذبالله مثل مدعيان اين محبتهاي مجازيه ديگر متوقف شوند در زيبايي رخساره مثلا سلمان، و نگاه نكنند به سياهي صورت مقداد، نه براي آن بزرگوار هر دو، مظهر آن نور مطهرند به سلمان هم كه نگاه مي‏كند آينه‏اي براي خود مي‏بيند، به مقداد هم كه نگاه مي‏كند آينه‏اي براي خود مي‏بيند. براي مؤمنين هم سلمان و مقداد از اين حيث فرق نمي‏كنند به سلمان هم كه نگاه مي‏كنند ظهور مولاي خود را مي‏بينند، به مقداد هم كه نگاه مي‏كنند ظهور مولاي خود را مي‏بينند، آنها طالب مولاي خود هستند، حالا در چهره سلمان يا در چهره مقداد، براي آنها تفاوت نمي‏كند و همين دليل بر اين است كه در اين‏جا خود حد حجاب نشده، اين حدود مانع ديدار محبوب و شهود محبوب نشده‏اند.

مؤمن در محبتش و در سير محبت، طالب محبوب است. قصد نمي‏كند مگر مطلوب و محبوب خود را حالا در هر حدي باشد. اين حد به حسب خودش بالنسبة به آن حد بهتر و جالب‏تر است، جلب توجه بيشتر مي‏كند، اينها مطرح نيست، خود حد من حيث هو هو ملاحظه نمي‏شود. آنهايي كه به اين امور قائلند و تفاوت مي‏گذارند، مي‏گويند بايد در طريق محبت ابتداء از اين مظاهر زيبا و شمائل حسنه استفاده كرد نعوذ باللّه اسمش را هم مي‏گذارند «المجاز قنطرة الحقيقة». عشق امردان را از همين راه جايز مي‏شمرند بلكه لازم مي‏دانند مي‏گويند: براي اين‏كه شخص عارف مراحل تكاملي را بتواند طي‏كند و از آن طرف بتواند صاحبان استعدادها و لياقتها را به كمال برساند، خدا اين عشق را قرار داده است. اين عشق شيطاني است و خدا كجا اين عشق را قرار داده؟ مگر آن بچه‏اي كه زشت است نبايد استعدادهايي كه در او هست به كمال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 121 *»

برسد؟ چرا عارف بايد به بچه زيبا محبت بورزد و او را به مقامات و كمالاتش برساند؟ و بچه زشت نبايد به كمالاتش برسد؟! نبايد كمالات در او بالفعل بشود؟! تنها بچه زيبا بايد كمالاتش بالفعل بشود؟! اينها همه افكار شيطاني است كه مطرح مي‏كنند، جز هوسهاي شيطاني چيز ديگري نيست كه به اسم «المجاز قنطرة الحقيقة» در مي‏آورند، اين را بهانه قرار مي‏دهند براي هوسهاي شيطاني خودشان كه جواز عشق ورزيدن به امردان و معاشقه با صورتهاي حسنه باشد.

الحمدلله رب العالمين براي اهل حق اين ضلالتها روشن و معلوم است. حديثي است «سئل الصادق7 عن العشق» حضرت صادق7 از عشق سؤال شدند. عشق هم معلوم است همين بوده، همين جريانهايي كه نوع اهل ضلالت مطرح كرده‏اند و بهانه هوسراني خود ساخته‏اند. «سئل7 عن العشق» قال: قلوب خلت عن ذكر اللّه فاذاقها اللّه حبَّ غيره([112]) دلهايي كه مبتلا مي‏شود به اين عشقها، اينها دلهايي است كه از ذكر خدا خالي است چون از ذكر خدا خالي بوده، خدا هم به اين دلها چشانيده است حبّ غير خود را، محبت غير خود را. اين محبت به غير، محبت همان حد است و همان حدود، همان فرض بفرماييد صور مقداريه كه به ترتيبي قرار گرفته كه به اين صورت يا به اين خَلق يا به اين اندام يك اعتدالي بخشيده است، اين اعتدال و اين حد مي‏شود غير خدا، مي‏شود حجاب خدا. روي اين جهت چون از ذكر خدا خالي است در واقع به اين حدود دلبند شده است. ولي اين از اموري است و از حالاتي است كه براي اهل بطالت و اهل ضلالت است و كساني كه در سلوك واقعي نيستند و طالب حق نيستند. اين طريق به سوي جهل كلي است نه به سوي نور خداوند و نور رحمان، اينهايي كه به اين امور متمسكند در واقع به سوي جهل كلي سير و سلوك مي‏كنند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 122 *»

شياطين هم كمكشان مي‏كنند و امدادشان مي‏كنند اين است كه در شرح حال نوع اينها ذكر شده كه چه بسا در حضور همين محبوب و معشوق خود كه مي‏نشينند، از ياد نماز غافل مي‏شوند، اوقات نمازها بر آنها مي‏گذرد و اينها غافلند و اسم اين را مي‏گذارند جذبه، اسم اين را مي‏گذارند مجذوب بودن، سالك مجذوب كه در جذبه به سر مي‏برد، از اين جهت نعوذبالله تكليفي متوجه او نيست.

چرا براي تو اين صورت و آن صورت فرق مي‏كند؟! چرا جذب آن يكي نمي‏شوي كه آن اعتدال را ندارد و جذب اين اعتدال شدي؟! معلوم مي‏شود كه اين شيطاني است. از اين جهت بارها شده كه در زندگاني اين نوع عرفاي اصطلاحي كه در واقع جهلا هستند و طالبين جهل كلي و سلوك كننده به سوي جهل كلي هستند، بارها شده كه اينها در اثر ديدار محبوبها و معشوقهاي اين‏طوري نعره زده، غش كرده‏اند اينها حالاتي است كه برايشان دست مي‏دهد و در نوع حالاتشان ذكر شده است، و نيست مگر اين‏كه در واقع طالب همان جهل كلي هستند، اين حد الآن غليظ‏ترين حجاب است و كثيف‏ترين سلوكها است كه اينها دارند. در واقع اگر بنا باشد انسان طالب عالي باشد حد كه فرق نمي‏كند، همه ظهورات او هستند پس براي او بايد تفاوت نكند. اشياء همه‏شان عبارتند از مراياي مستقيمه، از جهت فطرت همه مستقيمند، از نظر تكوين همه در استقامت به سر مي‏برند، در تكوين مي‏فرمايند يك كافر بالله نيست وقتي كه بنا باشد امر تكويني مطرح باشد، حالا اين اعتدالي به حسب ذوق تو داشته باشد يا آن اعتدال را نداشته باشد، براي تو بايد تفاوت نكند. آن شعري كه از مجنون ليلي عرض كردم، حالا اين جريان در واقع هم صادق است يا نيست؟ ولي خيلي مطلب ريشه‏دار و اساسي است:

امرّ علي الدّيار، ديار ليلي   اُقبِّل ذا الجدار و ذا الجدار

من بر ديار ليلي مي‏گذرم اما اين ديار طوري است كه براي من فرق نمي‏كند اين ديوار را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 123 *»

مي‏بوسم، آن ديوار را هم مي‏بوسم، براي من ديواري با ديواري تفاوت نمي‏كند. اين بزرگترين درس سلوك است و در واقع محبت صحيح نسبت به عالي است. كسي كه طالب محبوب است براي او فرق نمي‏كند حد همه اشياء يكي است از اين جهت همه مراياي عالي هستند و مخلوق بر فطرت‏اند و عارف در واقع نظر نمي‏كند مگر به سوي همين جهات و خصوصياتي كه شئونات مختلفه و جهات مختلفه‏اي است كه در آن محبوب و مقصود ظاهر شده و در آن‏جا ديده مي‏شود. جهت محبوب مقصود است، ظهور عالي مقصود است نه خود اين جهات و انيات. اشعاري است كه تقريبا از شخص عارفي است حالا او در عرفان خودش به هر نيتي بوده اما چون سيد بزرگوار يا شيخ مرحوم به نوع اين اشعار متمسكند و از آنها معاني صحيحه‏اي مي‏شود اراده كرد در اين‏جا مي‏آوريم. اين اشعار تقريبا اشاره دارد به اين‏كه چون محب طالب عالي است و مجذوب عالي است، عمده و مقصود، عالي است حالا حدود هرچه باشند مقصود عالي است و نور او و رخساره او در هر حدي ظاهر باشد براي شخص عارف فرق نمي‏كند مي‏گويد:

و لااستيقظتْ عين الرقيب و لم تزل   علي لها في الحبّ عيني رقيبتي

چشم رقيب باز نبود تا مرا ملاحظه كند و ببيند، اما در محبت محبوب چشم خودم بر خودم رقيب بود. در محبت محبوب من نگران چشم رقيبي نبودم به‏اين معنا كه رقيبي متوجه من باشد، روي اين جهت من حركات و امور خودم را كنترل مي‏كنم؛ به اصطلاح اصلا چشم خودم در محبت محبوب بر من رقيب بود؛ به اين معنا كه چشم من هم فرق نمي‏كند مثل چشم رقيب بود كه نكند بر من نظر سوئي داشته باشد يا متوجه من باشد. تقريبا مانند همان عبارتي است كه حافظ هم مي‏گويد:

نقاب و پرده ندارد نگار دل‏كش ما   تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 124 *»

يعني انيت خود من هم مثل رقيب مي‏ماند همان‏طور كه خودي من با محبوب بيگانه است رقيب هم با محبوب بيگانه است و براي من تفاوت نمي‏كند.

و لااختصَّ وقتٌ دون وقت بطيبة   بها كلّ اوقاتي مواسمُ لذّةٍ

وقتي و وقتي اختصاص ندارد براي اين‏كه من در ياد محبوبم به خوشي بگذرانم، وقتي و وقتي فرق نمي‏كند به جهت اين‏كه به واسطه محبت محبوب، براي من تمام اوقاتم موسم لذت است و به ياد او به خوشي مي‏گذرانم. ببينيد وقتي و وقتي فرق نمي‏كند در وقتي كه انسان به ياد محبوبش باشد.

نهاري اصيل كلّه ان تنسّمتْ   اوائلُه منها بِردّ تحيّتي

در سرزمين عرب، گرماي عربستان اقتضا مي‏كند كه ساعت خوش و ساعت خوبي و خنكي هوا، همان بعد از ظهر باشد مي‏گويد: اگر اوايل روزهاي من؛ يعني اول صبح كه من به محبوبم تحيت عرض مي‏كنم او جوابي به من بدهد و تحيت من را جواب بگويد، تمام روز براي من همان بعد از ظهر است و همان هواي دلكش و خنك است عمده، جواب محبوب است وقتي جواب داد ديگر براي من گرماي ظهر و عصر يك‏سان مي‏شود. ببينيد حد مطرح نيست و متوقف در نزد حد نيست.

و ليلي فيها كلّه سحَرٌ اذا   سَري لِي منها فيه عَرْفُ نُسَيمَةٍ

تمام شب من براي من سحرگاهان خواهد بود، همه شب براي من مزه سحر را دارد به شرطي كه براي من در اين شب از محبوبم يك نسيمي سريان پيدا كند، يك بوي خوشي يك نسيمي از وجود محبوب بوزد و به مشام من برسد، تمام شب من سحر است و ديگر براي من اول شب و سحر فرق نمي‏كند.

و ان طرقتْ ليلاً فشهري كلّه   بها ليلةُ القدر ابتهاجا بزَورَةٍ

اگر در شبي او به ملاقات من بيايد و مرا زيارتي دست دهد، در يك شب موفق به زيارت محبوبم بشوم براي من تمام شبهاي آن ماه مي‏شود ليلة القدر، تمام شبهاي ماه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 125 *»

من مي‏شود ليلة القدر به بركت يك زيارت و يك ملاقات محبوبم. ببينيد ديگر شبها فرق نمي‏كند هر چه باشد براي شخص محب مي‏شود ليلة القدر، در صورتي‏كه ملاقات محبوب و زيارت محبوب دست بدهد.

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي   آن شب قدر كه آن تازه براتم دادند

در واقع ملاقات و زيارت محبوب اين طوري است مقصود اين است.

و ان قرُبتْ داري فعامي كلُّه   ربيعُ اعتدالٍ في رياضٍ أريضةٍ

«و ان قرَّبتْ داري» هم نسخه‏اي است. اگر نزديك كند خانه مرا به خودش يا اگر نزديك شود خانه من، همه سال براي من مثل فصل بهار است كه در باغهاي بسيار پهناور سرسبز خرم بسر ببرم، براي من همه سالم اين‏طور خواهد شد.

و ان رضيتْ عنّي فعمري كلّه   زمان  الصبا طيباً و عصرُ الشّبيبةِ

اگر محبوبم از من راضي شود همين‏قدر از من خوشحال باشد تمام عمر من دوران كودكي من خواهد بود در اين‏كه چقدر بي خيال هستم و در نشاط به‏سر مي‏برم و هيچ غصه ديگري ندارم و از براي من تمام عمرم دوران جواني و نشاط و سرشار از شادماني خواهد بود، اگر محبوب از من راضي بشود.

لئن جمعتْ شمل المحاسن صورةً   شهِدتُ بها كلّ المعاني الدقيقةِ

اگر محبوب من از حيث صورت تمام زيباييها را جمع آوري كرده و تمام صورتها براي او صورت است و مظهر زيبايي او است، اگر او بين تمام صورتها را جمع كرده من هم به وجود او در جميع صورتها، معاني دقيقه را مشاهده مي‏كنم. ببينيد براي اين محب در جميع صورتهاي محبوب كه محاسن محبوب در آن صورتها ظاهر است فرق نمي‏كند حدي و حدي. من به بركت محبوب در جميع صورتها جميع معاني دقيقه را مي‏بينم و براي من فرق نمي‏كند من طالب محبوبم.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 126 *»

فقد جمعتْ احشاي كلّ صبابةٍ   بها و جوي يُنبيك عن كلّ صَبْوةٍ

تمام اندرون من از محبت و مودت به محبوبم پر شده است، علاقه اندرون من جمع آوري كرده تمامي محبتها و تمام مودت و عشق به آن محبوب را كه تو را از تمام محبتها خبر مي‏دهد.

و لِمْ لااُباحي كلَّ من يدّعي الهوي   بها و اُناهي في افتخاري بحُظْوةٍ

چرا من به اين محبوبم مباحات نكنم؟ چرا افتخار نكنم در نزد تمام كساني كه مدعي محبّت‏اند؟! چرا بر همه آنها افتخار نداشته باشم و بر همه آنها برتري نجويم به اين‏كه من بهره‏مندم از محبت محبوبم؟!

و قد نلتُ منها فوق ما كنتُ راجياً   و ما لم‏اكن أمّلتُ من قربِ قُربَتي([113])

چرا من مباحات و افتخار نكنم به يك چنين محبتي و محبوبي و حال آن‏كه من رسيده‏ام به بيش از آن مقدار كه من از اين محبوب اميد و آرزو داشتم از آنچه مي‏خواستم و طالب آن بودم از قرب به يك چنين محبوبي و نزديك شدن به او، حال كه نصيب من شده پس چرا من بر همه افتخار نكنم؟! اينها نشان مي‏دهد كه سير و سلوك در محبت بايد در واقع بر اساس شهود محبوب در مظاهر باشد بدون تفاوت نسبت به اين مظاهر و مختلف بودن جهات آنها.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 127 *»

 

درس    52

 

 

(سه‏شنبه / 4 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اوصاف محبان حقيقي در حديث نبوي9

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 128 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

از نظر مقامات اوليا و درك محبت حقيقه و رسيدن به درجات عاليه محبت، روايات زيادي داريم كه بيان همه آنها ميسر نيست. حديثي را برخورد كردم كه بسيار جامع است و ذكر فضائل اولياء است و در بيان توجه و محبت خداوند به ايشان است. چون كمتر به اين حديث برخورد مي‏كنيم آن را ذكر مي‏كنم به همين منظور كه ان‏شاءاللّه ياد آوري بشود و بيشتر مورد توجه باشد در ضمن يك گوشه‏اي از بيانات ائمه :است درباره مقامات كاملين، اولياء، اهل محبت حقيقيه به خداوند و محبت خدا به ايشان و درجاتي كه خدا براي ايشان تعيين فرموده و ايشان را به آن درجات معرفي فرموده‏اند.

«ابن فهد حلي» از علماي نامي و از محدثين بسيار مورد تجليل و احترام است در سال 841 هجري فوت شده است؛ يعني از علماي قرن هشتم و نهم است كتابي دارد به نام «التحصين في صفات العارفين» حديث را در آن كتاب نقل مي‏كند ايشان خودش مي‏گويد: «و لرسول اللّه9 كلام في صفة اولياء اللّه سبحانه احببت ايراده هيهنا» در اين مقام فرمايشي از رسول خدا9 در صفت اولياء است كه دوست دارم آن را ذكر كنم. به اين طور نقل مي‏كند «روي الشيخ ابومحمّد جعفر بن محمّد بن علي القمي في كتاب «المنبي‏ء عن زهد النبي9 مرفوعا اليه انه قال رسول اللّه9» اين «ابوجعفر بن محمّد بن علي القمي» را اين‏طور هم گفته‏اند: «جعفر بن احمد بن علي القمي» كه معروف به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 129 *»

«ابن رازي» است و كتابهاي زيادي را به او نسبت مي‏دهند «ابن فهد حلي» اين حديث را از كتاب او «المنبي‏ء عن زهد النبي9» نقل مي‏كند كه روزي حضرت رسول9فرمودند أتدرون ما غمّي و في اي شي‏ء تفكّري و الي اي شي‏ء اشتاق؟ مي‏دانيد غم من در چيست و فكر من در چيست و اشتياقم به سوي چيست؟ «قال اصحابه: لا يا رسول‏اللّه9 ما علمنا بهذه من شي‏ء» نمي‏دانيم اين همّ و غم و فكر و اشتياق شما از چيست. «اخبرنا بغمك و فكرك و شوقك» خبر ده ما را به غم خود و فكر خود و شوق خود! «قال النبي9» اخبركم ان‏شاءاللّه خبر مي‏دهم شما را.

«ثمّ تنفّس الصّعداء» بعد يك آهي از دل مبارك كشيدند «و قال:» هاه شوقا الي اخواني من بعدي «فقال ابوذر: يا رسول اللّه9 ألسنا اخوانك؟» ما برادران شما نيستم؟ «قال:» لا. انتم اصحابي و اخواني يجيئون من بعدي شأنهم شأن الانبياء اينها كيانند كه شأنشان شأن انبياء است و حضرت آنها را برادران خود خوانده‏اند؟! قومٌ يفرّون من الاباء و الامّهات و من الاخوة و الاخوات و من القرابات كلّهم ابتغاء مرضات اللّه اينها اين‏قدر محبت به خدا دارند و رضاي خدا را طالبند كه از همه فاميل و بستگان چشم مي‏پوشند و فرار مي‏كنند يتركون المال للّه و يذلّون انفسهم بالتّواضع للّه مال را رها مي‏كنند براي خدا؛ يعني از تحصيل اموال چشم مي‏پوشند و نفسهاي خود را ذليل مي‏كنند به تواضع كردن براي خدا لايرغُبون في الشهوات و فضول الدنيا مجتمعون في بيت من بيوت اللّه كأنهم غرباء رغبت در شهوت و زياديهاي دنيا ندارند، اجتماع مي‏كنند در خانه‏اي از خانه‏هاي خدا كه گويا اينها غريبانند و كسي را ندارند محزونين لخوف النار و حبّ الجنة حزنشان از اين جهت است كه از آتش ترس دارند و به بهشت محبت دارند فمن يعلم قدرهم عنداللّه؟ چه كسي ارزش اينها را نزد خدا مي‏داند؟ ليس بينهم قرابة و لامال يعطون بها بين اينها كه با هم اجتماع مي‏كنند، قرابتي نيست؛ يعني نه از جهت قرابت با هم اجتماع مي‏كنند، همچنين نه از جهت مالي است كه آن مال را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 130 *»

عطا كنند؛ يعني از براي پول دور هم جمع نمي‏شوند. بعضهم لبعض اشفق من الولد علي الوالد و الوالد علي الولد و من الاخ علي الاخ اينها با اين‏كه نه قرابتي در بينشان است و نه مالي تا به وسيله آن بخواهند اجتماع كنند اما اين‏قدر با يك‏ديگر مهربانند كه مهربان‏ترند از فرزند بر پدر، و پدر بر فرزند، و برادر بر برادر.

هاه شوقا اليهم يفرغون انفسهم من كدّ الدنيا و نعيمها لنجاة انفسهم من عذاب الابد و دخول الجنة لمرضاة اللّه اينها خود را از زحمتها و نعمتهاي دنيا فارغ مي‏سازند، براي اين‏كه خود را از عذاب ابد نجات دهند و براي داخل شدن در بهشت اما نه اين‏كه خود بهشت مطلوبشان است بلكه لمرضاة اللّه چون بهشت خانه رضاي خدا است دوستش دارند به عنوان اين‏كه خانه رضاي خدا است و مورد رضاي خدا است، به بهشت محبت دارند به اين معنا است كه محبت اينها به اندازه‏اي رسيده كه نه براي داخل شدن در بهشت است. و اعلم يا اباذر ان لِواحد منهم اجر سبعين بدريّا از براي هركدام از اينها است ثواب هفتاد نفر از كساني كه در جنگ بدر شركت كردند. يا اباذر ان واحدا منهم اكرم علي الله من كل شي‏ء خلق الله علي وجه الارض هريك از اينها نزد خدا گرامي‏تر است از تمام آنچه خدا روي زمين خلق كرده است. يا اباذر قلوبهم الي اللّه و عملهم للّه اينها قلوبشان به سوي خدا متوجه است و عملشان براي خدا است. لو مرض احدهم له فضل عبادة الف سنة صيام نهارها و قيام ليلها يكي از اينها كه مريض مي‏شود اين ثوابها براي مريضي او است عبادت هزار سال روزها روزه شبها به نماز.

و ان شئت حتي ازيدك يا اباذر؟ مي‏خواهي از فضل اينها بيشتر بگويم «قال: نعم يا رسول اللّه زدني» اضافه بفرماييد. فرمودند لو ان احدا منهم مات فكانّما مات في السماء الدنيا من فضله علي اللّه يكي از اينها كه مي‏ميرد گويا در آسمان دنيا مي‏ميرد كه ملائكه در فوت او عزادار مي‏شوند و غم و حزنش بر اهل آسمانها وارد مي‏شود به واسطه فضلي كه نزد خدا دارد و ان شئت ازيدك؟ «قال: نعم يا رسول اللّه زدني» قال: يا اباذر لو

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 131 *»

 ان احدا منهم تؤذيه قملة في ثيابه فله عنداللّه اجر اربعين حَجّة و اربعين عمرة و اربعين غزوة و عتق اربعين نسمة من ولد اسماعيل7 اگر يك مصيبتي به يكي از آنها برسد اين قدر هم كم باشد كه فقط در لباس صدمه ببيند، اجري كه در برابر خدا به او مي‏دهد چهل حج، چهل عمره و چهل جنگ در راه خدا در ركاب رسول خدا است و عتق چهل بنده از فرزندان اسماعيل7 است و يَدخل واحد منهم اثني عشر الفاً في شفاعته اجازه شفاعت مي‏يابد كه دوازده هزار نفر را در شفاعت خود داخل كند. «فقلت: سبحان اللّه» اباذر مي‏گويد: من تعجب كردم و گفتم: سبحان اللّه «و قالوا مثل قولي» ديگران هم مثل حرف من گفتند: «سبحان اللّه ما ارحمه بخلقه و الطفه و اكرمه علي خلقه» همه تعجب كردند كه خدا به اين بنده چقدر مهربان مي‏شود!

فقال النبي9 أتعجبون من قولي! و ان شئتم حتي ازيدكم؟ تعجب مي‏كنيد؟ و ان شئتم حتي ازيدكم؟ مي‏خواهيد بيشتر بگويم؟ «قال ابوذر: نعم يا رسول اللّه زدنا فقال النبي9 يا اباذر لو ان احدا منهم اشتهي شهوة من شهوات الدنيا فيصبر و لايطلبها كان له من الاجر بذكر امله ثم يغتمّ و يتنفّس، كتب اللّه له بكلّ نفَس الفي الف حسنه و محا عنه الفي الف سيئة و رفع له الفي الف درجة اگر يكي از اينها ميلي از تمايلات دنيوي داشته باشد كه بر او مباح است اما از براي خاطر خدا صبر مي‏كند حتي طلب مباح نمي‏كند، به واسطه ياد كردن همين خواسته اجري دارد، بعد ممكن است كه يك قدري غمگين بشود يا در اثر صبر كردن آهي بكشد، خدا به هر نفس براي او دو هزار هزار حسنه مي‏نويسد و از او دو هزار هزار سيئه محو مي‏كند. البته اين سيئات سيئات ما نيست به جهت اين‏كه حسنات الابرار سيئات المقربين حسنات ما است كه بر آنها عفو مي‏شود و براي او دو هزار هزار درجه بالا مي‏برد و ان شئت حتي ازيدك يااباذر؟ «قال: حبيبي رسول اللّه زدني» اضافه بفرماييد قال: لو ان احدا منهم يصبر مع اصحابه لايقطعهم و يصبر في مثل جوعهم و مثل غمّهم كان له من الاجر كاجر سبعين ممّن غزا معي غزوةَ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 132 *»

 تبوك فرمودند: اگر يكي از اينها با رفقايش صبر كند و از آنها جدا نشود، خواه‏نخواه اين اجتماع اين‏طوري مشكلات و محروميتهايي دارد، در بين يك چنين رفقا و برادراني كه به سرمي‏برد اگر با اينها صبر بكند و از آنها جدا نشود در مثل گرسنگي‏هاي آنها؛ يعني محروميت‏هايي كه دارند؛ يعني در مثل غم و حزن آنها جدا نشود، براي او خواهد بود از اجر مثل اجر هفتاد نفر از كساني كه با من در غزوه تبوك شركت كردند و آن اجر را بردند.

و ان شئت حتي ازيدك؟ بيشتر بگوييم؟ «قال: نعم يا رسول اللّه زدنا قال9: لو ان احدا منهم وضع جبينه علي الارض ثم يقول آه فتبكي ملائكة السموات السبع لرحمتِهم عليه يكي از اينها كه سر بر سجده مي‏گذارد، پيشاني روي زمين مي‏گذارد و آه مي‏كشد ملائكه هفت آسمان بر او رحمت مي‏كنند و گريه مي‏كنند قال اللّه تعالي يا ملائكتي ما لكم تبكون؟ خدا مي‏فرمايد: چرا گريه مي‏كنيد؟ فيقولون يا الهَنا و سيدَنا و كيف لانبكي و وليُّك علي الارض يقول في وجعه آه؟ چه‏طور مي‏شود اثر در ما نگذارد اين حالت بنده تو در روي زمين كه در اين غم و دردي كه دارد آه مي‏گويد؟ فيقول اللّه يا ملائكتي اشهدوا انتم اَنّي راض عن عبدي چه نعمت بزرگي است كه نصيب اينها مي‏شود اشهدوا انتم شما شاهد باشيد كه اَني راض عن عبدي من راضيم بالّذي يصبر في الشّدة به خاطر آنچه در شدت صبر مي‏كند و لايطلب الراحة طلب راحتي نمي‏كند. خود را در راه رضاي من و در راه محبت من به شدت انداخته، دست از راحتي و آسايش برداشته است ديگر خواه‏نخواه بدن خسته مي‏شود، بدن دنيوي است خسته مي‏شود و در اثر خستگي در حال سجده و پيشاني روي زمين مثلا از خستگي و درد يك آه مي‏كشد، بدن اين‏قدر مورد توجه خدا قرار مي‏گيرد كه فتقول الملائكة ملائكه عرض مي‏كنند يا الهنا و سيدنا لاتضر الشّدة بعبدك و وليّك بعد ان تقول هذا القول اين ناراحتي كه براي بنده‏ات پيش آمده ضرري به او نمي‏زند بعد از اين فرمايشي كه مي‏فرمايي كه از او راضي هستي.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 133 *»

فيقول اللّه يا ملائكتي ان وليي عندي كمثل نبي من انبيائي اين بنده من پيش من، مثل يكي از پيغمبران من است و لو دعاني وليّي و شفّع في خلقي شفّعته في اكثر من سبعين الفا اين بنده من اين‏قدر پيش من خوب است كه اگر مرا بخواند و در مورد خلق من شفاعت كند، من شفاعتش را مي‏پذيرم در بيشتر از هفتاد هزار نفر و لعبدي و وليّي في جنّتي ما يتمنّي بعد هم هرچه در بهشت بخواهد، مال او است. خود همين كه خدا عبدي و وليّي مي‏فرمايد چه لذتي دارد يا ملائكتي و عزتي و جلالي لاَنا ارحم بوليّي و انا خير له من المال للتّاجر و الكسب للكاسب اي ملائكه من! به عزت و جلالم من رحمم به وليم بيشتر است ـ در حالي كه همه ملائكه دلهايشان به رحم مي‏آيد ـ مي‏فرمايد من به وليم و دوستم مهربانترم، من براي او بهترم از مال براي تاجر و از كسب براي كاسب و في الاخرة لايعذب وليي و لاخوف عليه اينها ديگر در آخرت عذاب ندارند ترس ندارند. «ثم قال رسول اللّه»9 طوبي لهم يا اباذر لو ان احدا منهم يصلّي ركعتين في اصحابه افضل عند اللّه من رجل يعبد اللّه في جبل لبنان عمرَ نوح يكي از اينها وقتي كه بين رفقايش دو ركعت نماز مي‏كند، اين دو ركعت نماز در نزد خدا افضل است از كسي كه خدا را به مقدار عمر نوح در كوهها عبادت كند.

و ان شئت حتي ازيدك يا اباذر؟ «قال نعم يا رسول اللّه» قال لو ان احدا منهم يسبح تسبيحة خير له من ان يصير له جبال الدنيا ذهبا و فضة يك تسبيح اين بنده من براي او بهتر است از اين‏كه كوههاي دنيا طلا و نقره شود بعد رسول اللّه9 فرمودند و نظْرةٌ الي واحد منهم احبّ الي من نظرة الي بيت اللّه الحرام يك نگاه كردن به يكي از اينها، نزد من از نگاه كردن به خانه خدا بهتر است و لو انّ احدا منهم يموت في شدة بين اصحابه له اجرُ المقتول بين الركن و المقام و له اجر من يموت في حرم اللّه و من مات في حرم اللّه آمنه اللّه من الفزع الاكبر و ادخله الجنة اگر يكي از اينها در گرفتاريهايي كه دارد بين رفقايش بميرد و از آنها جدا نشود؛ يعني ابتلا پيدا كند و گرفتاري پيدا كند و در اين گرفتاريها بين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 134 *»

رفقايش بالاخره فوت شود، مثل كسي است كه در حرم خدا كشته شده است.

و ان شئت حتي ازيدك يا اباذر؟ «قال: نعم يا رسول الله. قال» يجلس اليهم قوم مقصِّرون مثقَّلون من الذنوب فلايقومون من عندهم حتي ينظر الله اليهم فيرحمهم و يغفر لهم ذنوبهم لكرامتهم علي الله اميدواريم كه اين مقصرين ما باشيم و خداوند ببركت بزرگان اعلي الله مقامهم به ما نظر رحمت بفرمايد كه براي احياء امر ايشان مجتمع مي‏شويم و ان‏شاءاللّه تحت لوائشان به سر مي‏بريم و امرشان را احياء مي‏كنيم و دوستانشان را دوست داريم، دشمنانشان را دشمن داريم بالاخره همين توفيقاتي كه ما داريم ان‏شاءاللّه اين براي ما مژده است. اگر كاملين زمان را ديدار نكرده‏ايم يا نبوديم زمان مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم كه زيارتشان بكنيم، حالا كه اجتماع مي‏كنيم و به عنوان احياء امر ايشان است و تحت لواي ايشان است و ان‏شاءاللّه استفاده از فرمايشات ايشان است از اين جهت ان‏شاءاللّه اين مژده و بشارت آخر، براي ما است كه فرمودند يجلس اليه قوم مقصّرون پيش يكي از اينها عده‏اي مي‏نشينند كه مقصرند هم در معرفت مقصرند، هم در محبت مقصرند، هم در طاعت مقصرند و معلوم است كه ما هستيم مثقلون من الذنوب اينها بار دوششان از گناه سنگين است فلا يقومون من عندهم حتي ينظر اللّه اليهم فيرحمهم و يغفر لهم ذنوبهم لكرامتهم علي اللّه اينها كه اهل تقصيرند و گناهان زياد دارند وقتي كه در حضور ايشان مي‏نشينند، از نزد ايشان برنمي‏خيزند كه متفرق بشوند مگر اين‏كه خداوند به خاطر احترام به اين عزيزان و اوليائش، بر اينها نظر مي‏فرمايد و رحمتشان مي‏كند و گناهانشان را مي‏آمرزد.

«ثم قال النبي9» المقصر منهم افضل عنداللّه من الف مجتهد من غيرهم يك نفر كه طرفدار و پيرو ايشان باشد و از ايشان باشد، مقصر هم باشد اهل تقصير در معرفت اهل تقصير در محبت تقصير در طاعت كه عرض كردم مژده براي ما است، اين شخص كه در ميان ايشان به‏سرمي‏برد، در نزد خدا بهتر است از هزار كوشش كننده در طاعت.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 135 *»

ان‏شاءاللّه ما از اين مژده‏ها محروم نباشيم. رسول خدا9 مي‏فرمايند يا اباذر ضحكهم عبادة حتي خنده اينها عبادت است و فرحهم تسبيح اينها كه شادمان مي‏شوند فرحشان تسبيح است و نومهم صدقة چقدر اين بزرگان عزيزند! چقدر در نزد خدا محترمند! كه به بركت محبتشان، به بركت اجتماع در حضورشان، اين همه فضل شامل حال اهل تقصير بشود. و نومهم صدقة و انفاسهم جهاد نفس كه مي‏كشند جهاد است و ينظر اللّه اليهم في كل يوم ثلاث مرات خدا هر روز سه بار به اينها نظر مي‏فرمايد. يا اباذر اني اليهم لمشتاق من خيلي به سوي ايشان اشتياق دارم ثم غمض عينيه بعد چشمهاي مبارك را پايين انداختند و بكي شوقا و شروع به گريه كردند ثم قال اللهم احفظهم و انصرهم علي من خالف عليهم خدايا ايشان را حفظ كن و نصرتشان كن و ياريشان ده بر عليه آن كساني كه مخالفت بر آنها مي‏كنند و لاتخذلهم اينها را خذلان نكن. حالا از اين‏جا كه عبارت جدا شده اني اليهم لمشتاق هم احتمال مي‏رود كه به خود اين اولياء برگردد، هم به مقصرين كه حضور ايشان اجتماع مي‏كنند و اطراف ايشان هستند، احتمال هر دو مي‏رود. اللهم احفظهم و انصرهم علي من خالف عليهم و لاتخذُلهم خذلان مفرما ايشان را و اَقِرَّ عيني بهم يوم القيمة چشمهاي مرا روز قيامت به ايشان روشن كن. بعد اين آيه شريفه را فرمودند «الا ان اولياء اللّه لاخوف عليهم و لاهم يحزنون».([114])

اين نتيجه محبت حقيقيه به خداوند متعال است، اينها آثار محبت است كه خداوند در اوليائش قرار داده است كه به بركت اوليائش اين‏طور دوستان اوليائش مورد عنايتش قرار مي‏گيرند. اميدواريم ما كه محبت حقيقيه را نداريم و نمي‏توانيم اصلا فكرش را بكنيم و تصورش را بكنيم كه محبت حقيقيه چه‏طور است اما خداوند به بركت اوليائش طينتي به ما داده، طينت اولياء ان‏شاءاللّه، طينت ايماني كه اوليائش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 136 *»

رادوست داريم، محمّد و آل محمّد : و امروز وجود مقدس بقية اللّه صلوات اللّه عليهم را دوست داريم و اولياء ايشان كاملين زمان را دوست داريم، كاملين همه زمانها را دوست داريم و بحمدلله ما هستيم كه اين فضل و فيض شامل حال ما شده كه احيا كنندگان امر كاملين و اولياء باشيم ان‏شاءاللّه ما نام مباركشان را زنده داشته باشيم. فرمايشاتشان را بفهميم و بفهمانيم و ان‏شاءاللّه به آنها عمل كنيم، با همه تقصيراتي كه داريم از انواع تقصيراتي كه داريم ديگر در تقصير معلوم است چه‏طور هستيم. اميد به فضل خداوند و اميد به كرم اين اولياء داريم كه ان‏شاءاللّه اين مژده‏ها شامل حال ما باشد و ما هم ان‏شاءاللّه با اولياء محشور باشيم و از كرامتشان بر خدا بهره‏مند گرديم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 137 *»

 

درس    53

 

 

(يك‏شنبه / 9 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مرتبه محبت حقيقي در حديث امام صادق7

r خوف و آثار آن

r رجا و آثار آن

r معرفت و محبت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 138 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

حديثي در مصباح الشريعة از حضرت صادق7 نقل شده است كه مقداري از اين حديث را قبلا به‏طور اجمال خوانديم. ولي مناسب است كه تمام اين حديث شريف را در اين بحث متذكر گرديم. حضرت مراتب را تقسيم مي‏فرمايند و در اين مراتب، محبت به شكل كامل و صحيح و حقيقيش بيان شده كه در چه مرتبه‏اي وجود دارد. مي‏فرمايند نجوي العارفين تدور علي ثلاثة اصول: الخوف و الرجاء و الحب فالخوف فرع العلم و الرجاء فرع اليقين و الحب فرع المعرفة.([115]) بعضي نجوا را معنا كرده‏اند به نجات، نجات عارفين دور مي‏زند. ولي ظاهرا اين طور معنا كردن صحيح نيست. نجوا همين معناي مصطلح و معروف خودش را دارد كه سخنان سري و به اصطلاح درگوشي باشد. از نظر لغت خود كلمه نجوا «النجوي: كلام بين اثنين»، كلامي كه بين دو نفر باشد اين را نجوا مي‏گويند به اين اعتبار كه تقريبا سعي مي‏كنند كه ثالثي خبردار نشود.

كتاب «العين» كه در لغت نوشته شده است، قديمي‏ترين كتاب لغت است. ظاهرا از «ابي عبد الرحمن خليل بن احمد فراهيدي» است كه عرض كردم بين 100 تا 175 هجري بوده است؛ يعني در قرن دوم هجري است. شهرتش بيشتر در همان «صرف و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 139 *»

نحو» است. اين كتاب را هم در لغت تنظيم كرده و قديمي‏ترين كتاب لغت است. خيلي هم جالب است. مخصوصا جالب بودنش اين است كه خود كتاب را به اسم «العين» ناميده است كه بر مبناي مخارج حروف كتاب را به ترتيب حروف هجايي تنظيم كرده است نه به ترتيب ابجد. به ترتيب حروف هجائيه است. به ترتيب تلفظ حروف است. حروف را به لحاظ مخارج در نظر گرفته و از اقصي مخرج حروف شروع كرده كه عين است تا آخرين درجه حروف كه ميم است و حروف و مخارج تمام مي‏شود. آن‏وقت «واو و الف و ياء و همزه» تقريبا مخرج معيني ندارند. چون از فضاي دهان خارج مي‏شوند مخرج معيني ندارند، اينها را در آخر قرار داده به اعتبار اين‏كه از فضاي دهان خارج مي‏شوند. اما عمده حروف كه تعيني دارند و مخرجي دارند، از ادناي حلق شروع مي‏شود كه عين است، تا نهايت مخارج كه لبها كاملا بسته مي‏شود و روي‏هم قرار مي‏گيرد كه مخرج ميم است. به اين ترتيب كتاب را شروع كرده و خيلي هم جالب است.

جالب‏تر اين نكته است كه حروف كه تعين پيدا مي‏كنند و داراي مخرجند و به واسطه مخرج تشخص پيدا مي‏كنند، اين مقامات تعيني حروف را از هرطرف كه ما مخارج را حساب كنيم از طرف دهان، از لبها كه حساب كنيم و به حلق برسيم يا از حلق حساب كنيم از اقصاي حلق و به لبها برسيم، خلاصه از اين طرف از ميم شروع مي‏شود به عين ختم مي‏شود، از آن طرف از عين شروع مي‏شود به ميم ختم مي‏شود، در هر صورت، اول اسم رسول خدا و اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليهما هم ميم و عين است و اين خيلي جالب است. اين‏طور كه ترتيب داده قصد نداشته ديگر اين‏طور قرار داده و معلوم است كه قصد نداشته و اين مطلب را در نظر نداشته كه حروف از ميم شروع مي‏شود به عين ختم مي‏شود يا از عين شروع مي‏شود و به ميم ختم مي‏شود بكم فتح اللّه و بكم يختم.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 140 *»

در هر صورت در اين كتاب اين‏طور مي‏گويد: «النَجْو: كلامٌ بين اثنين» كلام بين دو نفر را نجوا مي‏گويند «كالسّرّ و التسارّ» مثل كلمه «سرّ» و مثل كلمه «تسارّ» كه اينها همين معنا را مي‏فهمانند، سخن بين دو نفر را. «تقول: ناجيتُهم و تناجوا فيما بينهم و كذلك انتجوا» اينها همه به همين معناي سخن بين دو نفر است. آن‏وقت در نتيجه «و القوم نجوي » يك جميعتي كه با يك‏ديگر سخن مخصوصي دارند و بين خودشان گفتگو مي‏كنند مي‏گويند: «و القوم نجوي و انجية» اينها به اين معنا است. پس نجوي همان حالت سخن گفتن بين دو نفر يا چند نفر است كه سعي مي‏كنند شيوع پيدا نكند و به حال سرّ بماند، شامل همان عدّه است، به اين اعتبار خود كلام را هم نجوي مي‏گويند. آن وقت يك مصرع شعر نقل مي‏كند از شاعري كه  «سُحَيم بن وثيل اليربوعي» است. اينها شعراي جاهليت بوده‏اند و اشعارشان آن موقع مورد توجه بوده، به آن استدلال مي‏كند مي‏گويد: «اني اذا ما القوم كانوا انجية»([116]) كه اشاره به اين لغت است. پس اين لغت به حسب متفاهم خودش و عرف آن زمان معنايش اين بوده. ديگر سخنان مخصوص مابين عده‏اي كه سعي مي‏كنند به گوش بقيه نرسد آن را نجوي مي‏گويند.

حالا حضرت صادق7 مي‏فرمايند نجوي العارفين تدور علي ثلاثة اصول اين‏جا كلمه عارفين باز معناي عامي دارد هم شامل «علم» و هم «يقين» و هم «معرفت» كه مقابل هم‏اند مي‏شود؛ يعني اهل معرفت را به‏طور عام فرمودند كه به آنها مي‏شود گفت داراي معرفتند. حالا اين معرفت يك وقت هست در رتبه نفسانيت است كه علم ناميده مي‏شود، در رتبه عقل است كه يقين ناميده مي‏شود، در رتبه فؤاد است كه معرفت ناميده مي‏شود. بالاخره اين سه دسته كه صاحبان معرفتند سخناني كه دارند، اسراري كه دارند، دريافتهايي كه دارند و از آنها گفتگو مي‏كنند اين نجواشان است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 141 *»

تدور علي ثلاثة اصول بر سه پايه برپا است و بر اين سه اصل دور مي‏زند. غير از اين هم نيست يا خوف يا رجاء يا حب است، غير از اينها نيست. صاحبان معرفت در مقام نفس هر چه دارند از دريافتها، محبتها، معيارها، محورها، همه و همه خوف است. صاحبان عقل كه در آنها عقل بالفعل شده، هر چه دارند از معيارها، محورها و محبتها همه چيز آنها رجاء است. صاحبان مقام فؤاد هر چه دارند حب است. محور حب است كه محبت حقيقيه در اين درجه است. پس نجواي عارفين بر اين سه امر است.

بعد امام7 توضيح مي‏فرمايند كه البته بحث مفصل درباره اين قسمتهاي اين حديث در جاهاي مناسب خودش بايد انجام بشود، فعلا به مقداري كه زمينه بحث ما از نظر روايات روشن باشد اجمالا عرض مي‏كنم. فالخوف فرع العلم خوف فرع علم است و «علم» همان ادراكات نفساني است. اين‏جا چون «علم و يقين و معرفت» مقابل هم آمده از اين جهت معاني بخصوصي پيدا مي‏كند. اينها از كلماتي است كه بارها عرض شده «اذا اجتمعت افترقت و اذا افترقت اجتمعت» اگر تنهايي به كار برود ممكن است معاني ديگر را هم بدهد. اگر علم به تنهايي گفته شد ممكن است شامل يقين و شامل معرفت هم باشد، معرفت به تنهايي گفته شد شامل علم و يقين باشد، يقين به تنهايي گفته شد شامل علم و معرفت باشد. وقتي كه اينها از يك‏ديگر افتراق پيدا مي‏كنند و به تنهايي به كار مي‏روند ممكن است به معاني يك‏ديگر بيايند اما وقتي كه با هم مجتمع مي‏شوند، ديگر معاني بخصوصي دارند. در اين‏جا امام7 بخصوص به‏طور اجتماع بكار برده‏اند چون براي هر كدام يك معناي بخصوصي فرموده‏اند. علم در اين‏جا معناي خاصي دارد و يقين اين‏جا معناي خاصي دارد، معرفت هم معناي خاصي دارد. پس خوف فرع علم است؛ يعني معرفتهايي كه از نفس سرچشمه مي‏گيرد و مبتني بر مدارك نفساني است نتيجه‏اش خوف است. رجا فرع يقين است و يقين از عقل است و مدارك و مشاعر عقلاني كه چيزي را دريافت كردند، منشأ رجا مي‏شوند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 142 *»

حب فرع معرفت است معرفت كه از فؤاد سرچشمه مي‏گيرد، نتيجه اين دريافتهاي مشاعر فؤادي، محبت مي‏شود.

فدليل الخوف الهرب و دليل الرجاء الطلب و دليل الحب ايثار المحبوب علي ماسواه دليل خوف هرب و فرار كردن از معاصي است وقتي كه انسان معرفت نفساني پيدا كرد و به وسيله مشاعر نفساني معرفت برايش فراهم شد كه اسمش را «علم» مي‏گذاريم، علم منشأ فرار و هرب است انسان كه فرار مي‏كند دليل خوف است. وقتي كه انسان خائف بود و از اموري كه از آنها ترسان است كه معاصي است فرار مي‏كند، در اين‏جا اگر بتوانيم اسم محبت بكار ببريم، محبت به اين شكل جلوه مي‏كند كه انسان از آنچه از آن ترسان است فرار مي‏كند. فاذا تحقق العلم في الصدر خاف و اذا خاف هرَب و اذا هرب نجا چون معلوم شد كه ادراكات نفساني را علم مي‏گويند. از نفس به صدر و سينه تعبير مي‏آورند، محل نفس را سينه معرفي مي‏كنند روي اين جهت نوعا هم به آن اشاره داريم. وقتي كه مي‏گوييم «انا» به خود اشاره مي‏كنيم، به سينه اشاره مي‏كنيم و اين نشان اين است كه صدر و سينه را محل نفس معرفي مي‏كنند. وقتي كه اين علم در سينه تحقق پيدا كرد؛ يعني علم نفساني فراهم شد خوف فراهم مي‏شود و وقتي كه خوف فراهم شد و صحيح بود؛ يعني درست بود انسان فرار مي‏كند، وقتي فرار كرد نجات مي‏يابد.

بعد مي‏فرمايند و اذا اشرق نور اليقين في القلب شاهد الفضل وقتي كه نور يقين در قلب اشراق كند اين‏جا مراد از قلب عقل است خيلي جاها در قرآن قلب به معناي عقل آمده است، وقتي كه نور يقين در عقل اشراق كند و عقل معرفت پيدا كند و مشاعر عقلاني بالفعل بشوند و ادراكاتي داشته باشند، باعث مي‏شود كه انسان فضل را مشاهده كند، فضل خداوندي را مشاهده كند و اذا تمكن من رؤية الفضل رجا وقتي كه براي انسان ميسر شد و ممكن شد ديدار فضل؛ يعني بفهمد، به عالم نگاه كند، به خودش نگاه كند، به نعمتهاي الهي نگاه كند و فضل خدا را پي ببرد، هرچه بيشتر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 143 *»

پي‏ببرد اميدش بيشتر مي‏شود و رجاء نشانه يقين است و اذا وجد حلاوة الرجاء طلب وقتي كه در خود يافت شيريني رجاء و اميد به فضل خدا را، در مقام طلب برمي‏آيد و اذا وفق للطلب وجد([117]) وقتي كه براي طلب موفق شد مي‏يابد و بدست مي‏آورد؛ يعني مرتب كسب فضل مي‏كند و فضيلتها را پي‏مي‏برد و از خدا هم تقاضاي فضل دارد.

در مورد اين‏كه علم مورث «خوف» است، اين آيه شريفه بيان مطلب را مي‏كند انما يخشي اللّه من عباده العلماء([118]) اين دليل است بر اين‏كه خشيت از آثار علم است و آثار علم؛ يعني آثار معرفت نفساني، همين‏طور مي‏فرمايد فالخوف فرع العلم([119]) اشاره به همين آيه شريفه است انما يخشي اللّه من عباده العلماء يا در آن حديث سبب الخشية العلم([120]) يا ليس لمن لم‏يخشك علم([121]) اين تعبيراتي كه رسيده بيان همين مطلب است. شايد شيخ بهائي متوجه اين نكته كه الآن بحثش را داريم، نشده باشد ولي اين شعرش خوب است شعر خوبي در اين‏جا دارد مي‏گويد:

«خشية اللّه» را نشان علم دان   «انما يخشي» تو از قرآن بخوان

اما خودش حالا فهميده كه چه مي‏گويد؟! و اين علم كدام علم است؟ همان ادراكات نفساني را مي‏گويند، اين اصطلاحات مخصوص را مي‏گويند يا نه؟ معلوم نيست. ولي تعبيرش تعبير از همين آيه شريفه است كه مطلب معلوم است، مطلب اين است كه در اين‏جا مي‏فرمايند: رجاء فرع يقين است وقتي كه انسان فضل خدا را مشاهده كرد، در مقام طلب برمي‏آيد، در مقام طلب كه برآمد مي‏يابد؛ يعني به فضلها مي‏رسد، اين هم خيلي مطلب مهمي است. البته اينها نشان اين است كه ماها چقدر از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 144 *»

آن نور فاصله داريم نمي‏دانيم چه بگوييم! حتي به مرحله علم نفساني نرسيده‏ايم. اگر ما علمي داشته باشيم كه بشود اسمش را علم گذاشت، به مرحله نفساني هنوز نرسيده كه در ما خوف پيدا بشود و در ما غالب باشد كه از معاصي بترسيم، از معاصي فرار داشته باشيم تا چه برسد به اين‏كه به مرحله يقين رسيده باشد و بتوانيم اهل طلب و رجاء باشيم چينن نيست، اهل طلب و رجاء كساني هستند كه در اين تعبير مي‏فرمايد اذا اشرق نور اليقين في القلب شاهد الفضل وقتي كه متمكن شد از رؤيت و مشاهده فضل خدا، وقتي كه حلاوت رجاء را در دل يافت در مقام طلب برمي‏آيد و اذا وفق للطلب اين خودش خيلي مقام است كه براي طلب و به دست آوردن فضلهاي خداوندي توفيق پيدا كند آن‏وقت وجد مي‏يابد.

قسمتي از زبور داود7 را بعضيها به شعر گفته‏اند كه يكي از آن قسمتهاي زبور بيان همين فضل خداوندي است و اين‏كه خداوند وعده فضل مي‏دهد. در آن‏جا به شعر گفته‏اند هم عربي و هم فارسي كه شعرش جالب است و بد نيست اين قسمت را متذكر باشيم، مضمون آن فرمايشات خداوند در زبور اين بوده است:

انا المطلوب فاطلبني تجدني   وان تطلب سوائي لم‏تجدني

مطلوب منم؛ يعني هرچه مي‏خواهي طلب كن كه در نزد من يافت مي‏شود، مرا طلب‏كن تا بيابي و اگر غير مرا طلب كني نخواهي يافت.

انا المقصود لاتقصد سوائي   كثير الخير فاطلبني تجدني

مقصود منم، قصد نكن غير مرا من كثير الخيرم بيدك الخير كه مي‏گوييم، تمام خيرات نزد خدا است. با مشاهده فضل خدا يقين فراهم مي‏شود پس يقين منشأ مشاهده فضل خدا است.

انا الملك المهيمن جلّ قدري   عظيمُ الملك فاطلبني تجدني
فمن مثلي و أين يكون مثلي   و ليس يكون فاطلبني تجدني

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 145 *»

مثل من مثل پروردگاري كه صاحب فضل و اين همه جود و عطا و بخشش باشد كجا مي‏تواني او را پيدا كني؟! بنده من مرا طلب كن من را خواهي يافت.

أتعرف من يقل للشي‏ء غيري   تكن فيكون فاطلبني تجدني

يكچنين خداي مقتدري را كجا مي‏تواني پيدا كني؟ غير من كه به شي بگويد كن پس بشود؟!

لي الآلاء و النعمآء عبدي   لي الخيرات فاطلبني تجدني

آلاء و نعمتها مال من است اي بنده من خيرات همه مال من است، تو من را طلب‏كن خواهي يافت. در طلب صادقانه، قطعا يافتن فضل و نعمتهاي خداوندي است.

و ليس يحلل فردوس غيري   انا الرزاق فاطلبني تجدني

كيست غير از من كه در فردوس داخلتان كند؟ يعني آن‏جا را محل شما قرار دهد؟ من هستم رزاق «فاطلبني تجدني». همين شعر به فارسي هم گفته شده كه جالب است.

منم كز ذات خود هستم مرا جو تا مرا يابي   اگر جويي سواي من مرا ديگر كجا يابي
منم مقصود، اي طالب مكن مقصد سواي من   كه بسيار است خير من مرا جو  تا مرا يابي
منم آن شاه آگاه جليل القدر عالي شأن   عظيم الملك و الاحسان مرا جو تا مرا يابي
كه مانند من است و در كجا مانند من باشد   نخواهد بود هم هرگز مرا جو تا مرا يابي
شناسي آن كه را گويد به چيزي غير ذات من   بشو، پس آن شود حاصل مرا جو تا مرا يابي

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 146 *»

مرا بس نعمت پيدا و پنهان است اي بنده   مرا باشد بسي نيكي مرا جو تا مرا يابي
نمي‏آرد تو را اندر بهشت جاودان جز من   منم روزي ده خلقان مرا جو تا مرا يابي

از اين نوع عبارات در آيات و روايات زياد است، مخصوصا در آيات قرآني كه بيان فضل خدا است. قرآن را كه مطالعه مي‏كنيد مواردي كه مربوط به خوف و بيان خوف است و اموري كه غضب خداوند در آنها بيان مي‏شود، بايد صاحب معرفت نفساني و صاحب علم، از آنها خائف بشود و سعي كند خوفش راستين باشد و از آن اموري هم كه موجب غضب خدا است فرار كند، فرار كه كرد نجات مي‏يابد. آياتي كه مربوط به بيان فضل خدا است، از خلقت و موجودات و بيان نعمتهاي دنيا و آخرت، اينها موجبات فضل را فراهم مي‏كند؛ يعني موادي كه انسان بايد همراه با يقين و مشاعر عقلاني در آنها كسب رجاء كند و مرتب طالب فضل خداوند بشود زياد است. البته موارد و آياتش را در مورد مطالعه قرآن متوجه هستيد، بعد مي‏فرمايد و اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة وقتي كه روشني معرفت و نور معرفت در دل و فؤاد نمودار شد، نسيم محبت به هيجان مي‏آيد و اذا هاج ريح المحبة استأنس في ظلال المحبوب و آثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه و اختارهما علي كل شي‏ء غيرهما و اذا استقام علي بساط الانس بالمحبوب مع اداء اوامره و اجتناب نواهيه وصل الي روح المناجاة و القرب كه قبلا هم اين عبارت را آورده‏ايم و در آن بحث داشته‏ايم، در اين‏جا ديگر بيان محبت حقيقيه و معرفت فؤادي است.

آن وقت امام7 در تتمه اين فرمايشاتشان مثالي ذكر مي‏فرمايند كه توجه به آن مثال هم لازم است و مثال هذه الاصول الثلثة كالحرم و المسجد و الكعبة اين مراتب سه‏گانه مثل حرم و مسجدالحرام و كعبه مي‏ماند فمن دخل الحرم امن من الخلق كسي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 147 *»

داخل حرم شد، از شر خلق محفوظ مي‏ماند، قاعده اين است كه در حرم ديگر كسي متعرض كسي نمي‏شود، حرام است متعرض شدن حتي اگر قافله‏اي داخل حرم مي‏شود بايد محفوظ باشد، روي اين جهت مي‏فرمايد كسي كه از خلق داخل حرم شد در ايمني است؛ يعني علمِ مرتبه نفساني اين است كه اگر كسي در مقام نفس، معرفت پيدا كرد و صاحب علم شد اين خائف است ديگر خائف كه شد در هرب و در فرار است پس از خلق فرار مي‏كند، از آنچه از خلق به او آسيب برسد و او را در غضب خدا قرار بدهد، از آنها فرار مي‏كند. و من دخل المسجد امنت جوارحه ان يستعملها في المعصية آن‏وقت كسي‏كه داخل مسجدالحرام شد؛ يعني كسي‏كه صاحب يقين شد، اين ديگر جوارحش هم در ايمني است از شر خودش، جوارحش از شر خودش محفوظ مي‏ماند چون در مسجدالحرام ديگر نمي‏شود معصيت كرد، آن‏جا اگر كسي معصيتي بكند و معاصي را مرتكب بشود او را مي‏گيرند مي‏برند بيرون و مي‏كشند. روي اين جهت در مسجدالحرام جوارح هم از معاصي ايمن هستند تشبيه به اين است كه اگر كسي صاحب مقام يقين شد، او ديگر چون طالب فضل است و در رجاء بسرمي‏برد و اميدوار به فضل است و هميشه در مقام طلب است، ديگر فرصت پيدا نمي‏كند كه به خود بپردازد و من دخل الكعبة امن قلبه من ان يشغله بغير ذكر اللّه تعالي كسي كه داخل كعبه شد دلش هم در ايمني است از اين‏كه آن را به غير ياد خداوند تعالي مشغول كند، داخل كعبه دل هم در ايمني قرار مي‏گيرد.

اين مثالها تشبيه است و كاملا ممثل و مطلب را با اين مثالها مي‏شود تطبيق داد كه صاحبان اين مقامات ـ و اگر بتوانيم بگوييم ـ صاحبان محبت در اين سه درجه چه‏قدر با هم فرق دارند. فانظر ايها المؤمن فان كانت حالتك حالة ترضيها لحلول الموت فاشكر اللّه تعالي علي توفيقه و عصمته حالا اي مؤمن! تو هم به خودت نگاه كن اگر حالتت يك حالتي است كه مي‏پسندي مرگ الآن تو را فرابگيرد و فرابرسد، خدا را بر اين توفيق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 148 *»

شكركن و بر اين‏كه تو را حفظ فرموده و حفاظت كرده است و ان تكن الاخري اگر نه حالتت حالت ديگري است حالتي است كه راضي نيستي مرگ در اين حالت تو را فرابگيرد فانتقل عنها بصحة العزيمة و اندم علي ما سلف من عمرك في الغفلة و استعن بالله علي تطهير الظاهر من الذنوب و تنظيف الباطن من العيوب اما اگر حالت تو غير از اين است پس منتقل بشو از اين حالتي كه نمي‏پسندي مرگ تو را دريابد، از آن حالت خارج بشو اما بصحة العزيمه؛ يعني با نيت درست و تصميم جدي نادم شو بر آنچه از عمرت در غفلت گذشته است و كمك بگير به خداوند بر پاكيزه كردن ظاهرت از گناهان و پاكيزه ساختن باطنت از عيبها و اقطع رباط الغفلة عن قلبك ماده غفلت را از دلت بكن.

و اطفي‏ء نار الشهوة من نفسك([122]) آتش شهوت را از نفس خود خاموش كن و آمادگي پيداكن براي اين‏كه بالاخره در يك حالتي قرار بگيري كه يا در مرحله خوف باشي يا در مرحله رجا باشي يا در مرتبه حب و محبت باشي، غير از اينها اگر باشد كه ديگر نجاتي نيست يا انسان بايد خائف باشد تا نجات بيابد يا در رجاء بسرببرد تا نجات بيابد يا اهل محبت باشد كه نجات پيدا كند كه اگر در اين سه حالت نباشد ديگر اهل نجات نيست. به همين جهت بعضي نجوي العارفين را به نجات معنا كرده‏اند. نه، اين لغت هم خواه‏نخواه همان است كه عرض شد البته اگر معرفت در اين سه امر حاصل شد، اگر به يكي از اين سه شكل باشد، قطعا براي انسان نجات هست. اين مراتب محبت هم همين‏طور تغيير مي‏كند به اين تغييري كه در اين حديث شريف ذكر شده است. البته مراتب معرفت در جاهاي خودش بحث شده است ولي اجمالاً اشاره به اين بود كه از اين حديث هم يك ترتيبي براي معرفت و محبت مي‏شود بدست آورد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 149 *»

 

درس    54

 

 

(دوشنبه / 10 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r محبت نوع مردم نفساني است

r اولين مرتبه صعود مرتبه نفس است

r تكاليف و عادت به آنها

r آزمايشها

r در اين مرتبه محبت همان «عشق» است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 150 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در حديث مصباح الشريعه كه فرمودند نجوي العارفين تدور علي ثلاثة اصول مربوط مي‏شود به صاحبان معرفت در مقامات سه‏گانه نفس و عقل و فؤاد. نوع خلق چون معرفتشان در مرتبه نفسانيت ضعيف است محبتهايي كه در اكثر خلق وجود دارد محبتهاي نفساني است كه تعلق مي‏گيرد به صور و حدود و جهات مقداري اين عالم حس و شهاده. اگر هم محبوبي را براي خود اخذ مي‏كند و وجه محبوب را مي‏خواهد توجه كند و مقصود قرار دهد، نوعا در حدود و صور مقداريه قرار مي‏دهد. اين مطلب كاملا محسوس است به‏طوري كه مي‏بينيم نوعا وقتي كه براي معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين مي‏خواهند يك صورتي را درنظربگيرند يا ترسيم كنند، سعي مي‏كنند صور مقداريه صورت را زيبا قرار دهند تا هرچه ظريف‏تر باشد و جهات حسنه و شمايل حسنه اين عالم محسوس را بيشتر داشته باشد حتي وقتي‏كه مي‏خواهند در ائمه : تصوري داشته باشند، همين‏طور با صور مقداريه و حدود اين عالم در نظر مي‏گيرند كه اگر آن‏طوري كه در نظر گرفته‏اند در واقع صورتي از ائمه : را ببينند كه تقريبا به آن شكل نيستند و شايد جهات صورت و صور مقداريه ظاهريه ايشان كاملا بر خلاف تصور و ترسيم آنها باشد، چه بسا باعث تعجبشان بشود كه مگر مي‏شود ائمه: به اين زيبايي كه آنها ترسيم كرده‏اند نباشند؟! بله ممكن است! همان‏طور كه رسول اللّه9 به زيبايي يوسف نبودند فرمودند كان يوسف احسن يوسف از من زيباتر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 151 *»

بود و بعد فرمودند و لكنّني املح([123]) اما من از او نمكي‏ترم كه زيبايي ظاهري مقصود است.

بالاخره اكثر خلق كه در عرصه نفس بسرمي‏برند اينها بيشتر جهات توجهشان صور مقداريه است و بيشتر محبت و محبوب و حالت محبينشان، بر گرد همين صور مقداريه دور مي‏زند و اين از جهت اين است كه در حال صعود هستند و در حال صعود به اولين مرتبه از مراتب معنوي و جهات معنوي خود كه مي‏رسند مرتبه نفساني است. چون آن لطيفه الهيه و حقيقت سرمديّه مأمور به ادبار شد تا اين‏كه اقبال صحيح باشد تا ادبار نكند اقبال، و تا نزول نكند صعود صحيح نخواهد بود و اصلا صعود تحقق پيدا نمي‏كند، بايد ابتداء نزول و ادبار باشد تا بعد اقبال و صعود صحيح باشد و تحقق پيدا بكند بنابر اين مراتبي كه آن حقيقت از آنها نزول كرد تا به عرصه جماد رسيد و آنچه در او از كمالات بالفعل بود بالقوه شد، تمام مبادي عاليه و جهات عاليه در او تقريبا مخفي گرديد، همه عوالم اوليّه در او قوه صرف گرديد. آن‏وقت در اثر اقبال و صعود بايد اين مراتب را اكتساب كند و به اين مراتب عاليه نائل بشود وقتي كه شروع به صعود مي‏كند در هر مرتبه‏اي كه مي‏رسد آن مرتبه را خواه‏نخواه حسَن و زيبا و مورد ميل خود و محبوب خود مي‏يابد و به آن حيث تمايل پيدا مي‏كند و فكر مي‏كند كه منزل همين‏جا است و مقصود همين است و بايد محبوب را در همين منزل بدست آورد و به وصال مقصود و محبوب در همين‏جا رسيد.

چون در صعود است به اين جاها كه مي‏رسد تقريبا يك نورانيت براي او پيدامي‏شود و يك فسحه و ميدان گسترده‏اي مشاهده مي‏شود، اين عوالم غيبيه كه يكي پس از ديگري براي او كشف مي‏شود و اين مقاماتي كه براي او بالقوه شده بود و حالا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 152 *»

در اثر صعود يكي يكي بالفعل مي‏شود، باعث ركون و ركود او مي‏شود و به همين مقام راضي و قانع مي‏شود. چون معلوم است كه در جريان صعود، هر مرحله سفلي قبل از مرحله عليا بالفعل شده و بدست مي‏آيد، در اكتساب صعودي اين طور است كه هر مرتبه سفلي و مرتبه پايين، قبل از رسيدن به مرتبه عاليه فراهم مي‏شود تا اين‏كه اين مقامات طي مي‏شود. از جماديت تا به عرصه نفس و نفسانيت، در اين موجود بخصوص انسان، بالفعل مي‏شود. وقتي در اين انسان مقام نفس بالفعل شد و چشم نفساني او باز شد عالمي را مشاهده مي‏كند كه عالم كثرت و نهايت كثرت است. در عين حالي كه معنويت دارد اما كثرت و اختلاف و صورتها دارد و عالمي مي‏بيند بسيار وسيع و پهناور، عالم نفسانيت اين‏طور است. در اين‏جا نفس ديگر اقامت مي‏كند چون آن را نهايت مرتبه خيال مي‏كند و به كمالاتي مي‏رسد و مراتب و قوايي برايش بالفعل مي‏شود كه اين قوا باعث ركون كامل و اطمينان كامل است.

از اين جهت در اين مقام و مرتبه ديگر حالت تمكن و تمكين برايش دست مي‏دهد، تقريبا مثل كسي‏كه در سفر خود به شهري خوش آب و هوا مي‏رسد و در آن‏جا قصد توطن مي‏كند، قصد مي‏كند كه بماند، قصد اقامه مي‏كند. در اين موارد است كه ديگر نفس هم بر ساير قوا متمكن مي‏شود و بر جميع وجود و مراتب وجودي انسان مستولي مي‏شود، موجودي كه به عرصه نفسانيت رسيده همه قوا و حواسش در اختيار نفس و در تبعيت آن قرار مي‏گيرند و نمي‏خواهند و طلب نمي‏كنند مگر آنچه را كه نفس طالب آن است. بعد كه مراتب بعدي پيدامي‏شود كه از آن به مرحله ظهور عقل و پيدايش عقل تعبير مي‏آوريم، كه اول تكليف است و موقعي است كه ديگر شخص مكلّف است، در اين‏جا عقل نسبتاً ضعيف است اما نفس كاملا مستقر است و تمام قوا در فرمان نفس و همه در تبعيت اويند، اين‏جا عقل با اين ضعف خود كه ظاهر مي‏شود اين موجود را دعوت مي‏كند به عالمي كه آن عالم خيلي نوراني‏تر و قواي آن عالم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 153 *»

كامل‏تر از اين عالم است كه عالم عقلاني باشد. اين انسان را دعوت مي‏كند به عالمي اشرف و عالمي اوسع و احسن نسبت به اين عالمي كه در آن متوطن شده است، همچنين رخساره محبوب را در عالم عقلاني نوراني‏تر و كامل‏تر و تمام‏تر نشان مي‏دهد.

اما اين انسان كه نفس بر او مستولي شده نمي‏تواند متحمل دعوت عقلاني شود بلكه به همان حالت نفسانيت ركون يافته و در همان مقام متوطن شده، دعوت عقل را معصيت و نافرماني مي‏كند و آن را اجابت نمي‏كند. عقل هم ضعيف شده تسلطي بر قوا ندارد تا اين‏كه قوا را بسوي خود بكشاند و صعود بيشتري بدهد و محبوب و مقصود را براي او در عالمي بالاتر و در كمالي بيشتر و تماميتي عالي‏تر نشان بدهد. اين‏جا است كه خداوند براي كمك به عقل، انبياء و رسل سلام اللّه عليهم اجمعين را ارسال مي‏فرمايد و كتابها نازل مي‏فرمايد. كساني را كه حقيقتشان از عقل و از مرتبه عقل است به كمك اين عقل انساني مي‏فرستد ايشان كمك‏كار عقلند، عقل را كمك مي‏كنند و نيروي عقل را در انسان قوت مي‏دهند. تكاليفي هم كه مي‏آورند تمام اين تكاليف براي تقويت عقل و تضعيف نفس است از همين جهت هم هست كه تعبير به تكاليف مي‏آيد. چون تكاليف همان از كلفت و مشقت است، چون بر اين انساني كه به جهات نفسانيت خوي گرفته و نفس بر قوا و همه جهات او تسلط پيداكرده، خيلي سخت و گران و مشقت‏بار است و براي او باعث تكلف و زحمت است كه از مقتضيات خود دست بردارد و به مقتضيات عقل رفتار كند و به خواست عقل سلوك كند. اين خيلي سخت است. روي اين جهت تعبير به مشقت و تكليف و تكاليف آورده‏اند.

اما براي ملائكه‏اي كه مربوط به جهات عقلاني انسانند اين تكاليف تمام راحتي است، براي آنها هيچ زحمت و مشقت نيست. اگر ما هم با ملائكه‏اي كه مدبر مراتب عقلي ما هستند و مسلط بر آنند؛ يعني موكّلند به تربيت جهات عقلاني ما اگر ما در طاعت با آن ملائكه خوي بگيريم از طاعت احساس راحتي مي‏كنيم، در طاعت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 154 *»

احساس لذت مي‏كنيم و حلاوة و شيريني مناجات و طاعات را بيشتر احساس مي‏كنيم اللهم متّعنا بلذيد مناجاتك و اوردنا حياض حبّك و اذقنا حلاوة وُدّك و قربك([124]) اگر انسان دعوت انبياء: را اجابت كند و به طاعت خو پيدا بكند و تكاليف را انجام بدهد و براي خود تكاليف را هموار كند، از مشقت و از تكاليف خلاص مي‏شود و ديگر تكاليف براي او به عنوان تكليف نخواهد بود بلكه براي او به عنوان لذت و راحتي خواهد بود، بواسطه همين ملائكه‏اي كه مدبرات جهات عقلاني ما هستند و به جهات عقلاني ما و اداره آنها موكّلند.

اما اين‏كه تكليف سنگين است و در تكليف احساس صعوبت و مشقت مي‏شود اين نشان آن است كه هنوز نفس غالب است و ملائكه‏اي كه مدبر جهات عقلاني هستند، هنوز در ضعف بسرمي‏برند و آن قوتي كه بايد پيدا كنند پيدا نكرده‏اند از اين جهت در تكليف احساس صعوبت و مشقت و احساس مشكلات مي‏شود. البته كساني كه دعوت عقل را اجابت كنند و ملائكه عقلاني خود و موكلين به جهات عقلاني خود را تأييد كنند اينها خيلي كمند. روي اين جهت اگر انس و عادتي هم به تكاليف و انجام طاعات پيدا بشود اين انس و عادت همراه با لذت نيست، آن لذت لازم نيست انسي، عادتي است كه فراهم مي‏شود اما خالي از لذت است. همين افراد اين‏طوري كه تقريبا بيشتر بين اهل حق و اهل ايمان چنين كساني هستند كه نسبت به تكاليف به حالت انس و عادت در مي‏آيند، تكاليف را اجابت مي‏كنند، مقتضيات عقل را اجابت مي‏كنند، دعوت انبياء را اجابت مي‏كنند اما اينها به صورتي نيست كه از تكاليف و از طاعات لذت ببرند و به اصطلاح احساس راحتي بكنند نه اينها اكثر اين‏طورند كه به حسب عادت و به حسب انس با طاعات آشنا هستند و تكاليف را انجام مي‏دهند. اينها در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 155 *»

موارد ناآشنا و نامأنوسِ با تكاليف كه قرار مي‏گيرند، معلوم مي‏شود كه تكاليف برايشان صعوبت و مشقت داشته است.

اول موردي كه اين دسته آزمايش شدند در مسأله ولايت بود، با اين‏كه تكاليف را اجابت كرده بودند و تقريبا تمام تكاليف شرعيه ابلاغ شده بود و اكثر هم قبول كرده بودند و تسليم تكاليف شرعيه شده بودند و با جميع طاعات كه به وسيله رسول خدا9 ابلاغ شده بود مأنوس شده بودند اما تا مسأله ولايت مطرح شد و رسول خدا9 امر ولايت را اظهار فرمودند، شروع به انكار كردند. پس معلوم شد كه تكاليف و امور شرعيه و طاعات به اين عنوان نبود كه عقل آنها قوت گرفته باشد و ملائكه مدبره عقل و جهات عقلاني، در آنها مشغول فعاليت باشند و احساس راحتي در تكاليف بكنند نه، انسي بود، عادتي بود، خلاصه جهات نفساني در كار بود كه اينها را به طاعات مي‏داشت و به تكاليف و اجراي تكاليف وادار مي‏كرد، به دليل همان انكار ولايت. عده‏اي هم كه باز اجمالا در امر ولايت حالت عادت و انس برايشان پيش آمد، باز به ولايت و امامت ائمه هدي : يكي پس از ديگري آزمايش شدند تا اين‏كه معلوم شد عده‏اي انس و عادت داشتند نه اين‏كه واقعا در تكاليف احساس راحتي كنند و به وسيله ملائكه عقلاني از طاعات و تكاليف الهيّه لذّت ببرند نه، اينها هي متوقف شدند و بعضي از ائمه :را نپذيرفتند و تسليم ولايت و امامت ايشان نشدند تا آن‏كه عده‏اي به وجود مبارك حجة بن الحسن صلوات اللّه عليه، امام دوازدهم به حسب عادت و انس اقرار كرده، تسليم اين تكليف هم شدند و اين تكليف را هم قبول كردند، به اصطلاح شيعه اثني عشري و تسليم تكاليف بودند.

تا اين‏كه خداوند ايشان را به امر ولايت اولياء و برائت اعدا و نوّاب و جانشينان اين بزرگوار در امر ابواب آزمايش فرمود. باز عده‏اي مرتد شدند به واسطه اين‏كه اموري را ادعا كردند و درباره اشخاصي كه صالح نبودند و صلاحيت نداشتند، نائب بودن و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 156 *»

باب امام بودن آنها را پذيرفتند، با اين مشكلات كه برخورد كردند معلوم شد اينها هم در همه اين مسائل كه پذيرفته‏اند به حسب انس و عادت بوده است تا رسيد به دوران مشايخ اعلي اللّه مقامهم كه ظهور امر ولايت به اين‏طور باشد كه حاملان مقام كمال و نقطه علم ظاهر باشند، در اين‏جا هم كه همه نتوانستند متحمل بشوند و بعضي امر ايشان را انكار نمودند و با انكار امر ايشان نشان دادند كه انجام اين تكاليف يا انس و عادتي كه به طاعات و تكاليف داشتند، همه عادت بوده و از جهت عقلاني نبوده است، در واقع يك انسي ـ و به اصطلاح عادت پدر و مادري ـ پيدا كرده بودند. پذيرفتن اين امر نشان اين است كه طاعات و تكاليف لذت‏بخش شده و ملائكه موكل به جهات عقلاني در انسان قوت يافته و نفس و جهات نفسانيه ضعيف شده‏اند و نشانش همين است كه تا تكليف عرضه مي‏شود احساس لذت بشود، نه احساس مشقت و سختي و خداي نكرده انسان تكليف را وابزند يا از طاعت روبگرداند يا امر دعوت را انكار كند.

در هر صورت اين مطلب كاملا نشان مي‏دهد كه ديگر لازم نيست انسان در اين زمينه بيشتر تحقيق كند. براي ما بخصوص به بركت بيانات و فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم روشن است كه هركس در برابر تكليف و طاعت و امر صادر از مقام ائمه هدي : احساس لذت و راحتي كرد، نشان اين است كه عقل و ملائكه عقلاني در او قوت دارند و آنها او را وادار مي‏كنند به تصديق و قبول نمودن. و هركس در برابر هر تكليفي و طاعتي اظهار انكار و كراهت نمود، نشان اين است كه تا به حال هم هرچه از انس و عادت به طاعت بوده، همه عادت بوده است نه لذت، نه احساس راحتي، نه احساس وفاق و توافق با آنچه در او بالفعل است. اين يك ملاك و ميزان براي سنجش خودمان است و بسيار بسيار ميزان خوبي است كه ما نسبت به طاعات و تكاليف الهيه در چه حال بسرمي‏بريم.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 157 *»

در هر صورت كساني كه باز جميع تكاليف را بپذيرند و نسبت به تمام طاعات حالت تسليم و حالت قبول داشته باشند، باز عده‏اي هستند از اينها كه به همان ظاهر طاعات و عبادات اكتفا كرده و نسبت به باطن باز حالت تسليم بودن و حالت پيشرفت ندارند و نسبت به باطن باز حالت ركود دارند و چه بسا نسبت به بواطن تكاليف و بواطن عبادات و طاعات، حالت انكار داشته باشند، خلاصه كساني كه در ظاهر و باطن جميع تكاليف بتوانند احساس راحتي و لذت بكنند، اينها كساني هستند كه ديگر عقل در آنها كاملا مستولي است و جميع ملائكه مسلط بر وجودشان عقلاني است و همه دعوت كننده به طاعاتند. اين هم دعوت آنها را اجابت مي‏كند و از اين طاعات و عبادات لذت مي‏برد. درباره ايشان اين آيه شريفه و تأويل اين آيه صادق است فاقتلوا انفسكم([125]) كه وقتي اين حكم رسيد آن كساني كه واقعا تائب بودند در مقام كشتن يك‏ديگر بر آمدند نشانه تائب بودنشان همان بود كه صادقانه شمشير به روي يكديگر كشيدند كه خود را بكشند، آن در مقام ظاهر بود، در مقام تأويل هم همين‏طور است. بنابراين در مقام كشتن نفس به‏طور حقيقت و واقعيت برنيامدند مگر بسيار كم و قليل من عبادي الشكور.([126])

حديثي است از حضرت كاظم7 مي‏فرمايد لو ميّزتُ شيعتي لم‏اجدهم الا واصفة و لو امتحنتُهم لَما وجدتُهم الاّ مرتدّين و لو تمحّصتُهم لَما خلُص من الالف واحدٌ و لو غربلتُهم غربلةً لم‏يبق منهم الا ما كان لي([127]) اگر من غربال كنم لو غربلتهم غربلة اگر شيعيان خودم را غربال كنم از هزار نفر يكي خالص باقي نخواهد ماند. اين فرمايش خيلي كمر شكن است، پناه به خدا مي‏بريم از اين‏كه به حسب لذت و راحتي اهل طاعات نباشيم و حال آن‏كه ما وقتي كه نگاه مي‏كنيم به اكثر اهل حق و اهل ايمان كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 158 *»

مدعي محبّتند و نسبت به خدا و مظاهر خداوند اظهار محبت مي‏كنند با وجود اين، اين فرمايش رسيده است و با وجود اين در برابر نوع تكاليف و طاعات مي‏بينيم حالت انكار يا حالت تسليم نبودن يا حالت راحتي احساس نكردن و لذت نبردن وجود دارد، پس از اين جا مي‏فهميم كه اين محبّتها آن محبّتهاي عقلاني ترقي كرده در سطح عقل نيست بلكه اينها يك محبّتهايي در زمينه نفس است و هنوز كاملا نفساني است.

همان است كه عرفا و صوفيه اصطلاح كرده‏اند و آن را عشق گفته‏اند و واقعا هم عشق است، عشق به سرش مي‏زند ـ تعبيري هم داريم مي‏گوييم: عشق به سرش زده اين‏طور مي‏كند ـ اين عشق است نه اين‏كه محبت باشد و در واقع به حد عقلانيت رسيده باشد. اينها همان مشتهيات نفساني است كه در اين عالم اعراض، اهل عرصه نفوس به آن مبتلا هستند و به همين هم دلخوشند و فكر مي‏كنند كه واقعا خدا را دوست دارند، اولياء خدا را دوست دارند، آن هم خدا را در مظاهر نوراني دوست دارند نه، اين اشتباه است خدا را هم اگر دوست دارند، در مظاهر نفساني است، اولياء خدا را در مظاهر نفساني دوست دارند. روي اين جهت اگر فرض بفرماييد ولي خدايي كه داراي اعتدال ظاهري و صورت معتدل ظاهري نباشد چه بسا از مجالست با او خسته بشوند و نتوانند نگاه كردن به صورت او را تحمّل كنند. فرض كنيد اگر بنا بود ما با لقمان7 مراوده داشته باشيم و با آن بزرگوار كه قطعا حامل نقطه علم و صاحب مقام كمال بوده، آشنا باشيم و ملاقات و معاشرت داشته باشيم با آن‏كه اعتدالي براي صورت ظاهري او نبوده ـ صوفيه كه عشق مي‏ورزند نوع صوفيه، و اين خصلت در همه اهل عرصه نفوس است كه از صورت زيبا بهتر لذت مي‏برند تا از صورت غير زيبا ـ اينها اگر بخواهند با مثل حضرت لقمان يا حضرت مقداد صلوات اللّه عليهما و رضوان اللّه عليهما معاشر داشته باشند، طاقت نمي‏آورند و خسته مي‏شوند، منظر ايشان را كريه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 159 *»

مي‏بينند.

الآن هم ما چون بحمدلله به بركت فرمايشات، اسم كمال و كامل و اينها را شنيده‏ايم، يك محبت اين طوري به ايشان داريم گرچه حالا ايشان را نمي‏بينيم اما اگر ديديم ما براي صورت سياه، پوست سياه حضرت مقداد يا لبهاي برگشته حضرت لقمان، اظهار كراهت نكرديم و براي ما ناپسند نبود، آن‏گاه معلوم مي‏شود كه يك قدري جلو هستيم و اگر نه واقعا مشكل است. نوعا اين‏طور است كه اين صورتها و صور مقداريه را كه در اين عالم احساس مي‏كنيم، نوعا نفس تمايل به همين صور مقداريه دارد و سعي مي‏كند محبوب و مقصود خود را در اين صور مقداريه جستجو كند. از اين جهت عرض مي‏كنم در اين عكسهايي كه مي‏كشند اگر بنا باشد عكس ائمه هدي را ترسيم كنند، مي‏بينيد سعي مي‏كنند براي حضرت ابروهاي كماني درست كنند اين‏كه وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه يا ائمه هدي در آن مقام محبوبيتي كه دارند، بايد خدا را قصد كرد و خدا را توجه نمود، اين چه ربطي دارد به ابروي كمان؟ اين چه ربطي دارد به بيني قلمي؟ اين چه ربطي دارد به اعتدال؟ اين صور مقداريه اصلا ربطي به اينها ندارد اما اسير بودن اين انسان در اين عرصه نفس، خودش نشان مي‏دهد و ايجاب مي‏كند كه محبوب را در اين صورتها ظاهر ببيند اين اسير بودن به اين صور مقداريه، كشف از اين مي‏كند كه نفس تمايل به‏اين صور دارد؛ يعني هنوز در عرصه نفس است و محكوم به مقتضيات و مشتهيات نفس است كه اگر يك‏وقتي محبوبش را بر خلاف اين خطوط و بر خلاف اين صورت ترسيم شده ببيند، چه بسا از او اظهار ناراحتي و كدورت كند و بگويد اين، آن محبوب من نيست آني كه من طالبش بودم اين نيست.

خيلي امر عجيب است. حالت چنين كسي كشف از اين مي‏كند كه در مقام نفسانيت بسرمي‏برد و حال آن‏كه شرافت و ارزش كياني انسان به صورتهاي واقعيه و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 160 *»

معنويه است. ما اگر بخواهيم از يك كاملي صورتي ترسيم كنيم، نبايد به سراغ ابروي كمان برويم، نبايد به سوي بيني قلمي برويم ما بايد به سوي حدود انسانيت برويم و آن را ترسيم كنيم و او را در حدود علم و حلم و فكر و ذكر و نباهت و نزاهت و حكمت مشاهده كنيم نه اين‏كه در فكر ترسيم صور مقداريه باشيم و آنها را درست كنيم. يك صورتي را كه مي‏كشند مثلا فرض بفرماييد صورتي براي شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه يا براي سلمان بكشند، الآن اگر بخواهند يك صورت قشنگي بكشند سعي مي‏كنند همين صورتهاي مقداريه را درست كنند تا نفس را قانع و راضي كنند و هرچه از اين جهات قشنگ‏تر بكشند، نفس راضي‏تر است و بيشتر خوشش مي‏آيد كه محبوبي را در اين صورت ببيند. آخر اين كه نشد، انسان بايد اگر عقل در او بالفعل شده و ملائكه عقلاني بالفعل شده‏اند، كمال و تماميت را در اين امور ببيند بلكه راضي شود به اين صور مقداري هرچه مي‏خواهد باشد، معتدل باشد يا غير معتدل اما آني كه محبوب در آن متجلي است و در آن ظاهر است آن صور انسانيت و حدود انسانيت است، كامل را در آن حدود بايد ملاحظه كنيم؛ يعني وقتي كه اسم سلمان برده مي‏شود بايد به ذهن انسان بخورد علم، فكر، فهم، ذكر، زكاوت، جلالت. از سلمان بايد انسانيت به ذهن انسان بخورد نه يك نقش اين‏طوري در ذهن انسان پيدا بشود و صور مقداريه ظاهريه در ذهن نقش ببندد.

پس اگر مي‏گوييم كامل و مي‏خواهيم خدا را در چهره كامل زيارت كرده، توجه به او كنيم، همين‏طور درباره ائمه هدي : وقتي كه مي‏گوييم امام زمان صلوات اللّه عليه، نبايد به ذهنمان بخورد يك آقايي با قد رشيدي با ابروان كماني با بيني قلمي و همين‏طور اين جهات بيشتر در ذهنمان بيايد و هرچه بخواهيم بيشتر به امام زمان صلوات اللّه عليه توجه كنيم، بيشتر به يك‏چنين جهات و صور مقداريه توجه كنيم، آن وقت چه‏بسا در خواب هم بر خلاف همه اينها زيارتش كنيم قدي نه به آن رشادت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 161 *»

فرض بفرماييد و صورتي نه آن طور، بلكه غير از آن ببينيم آن‏وقت اگر اسير آن صور مقداريه باشيم، تعجب خواهيم كرد كه چرا امام را در اين صورت زيارت كردم. براي امام كه صورت مطرح نيست انا الذي اتقلّب في الصور كيف شاء الله([128]) اين صورتها كه امام را محدود نمي‏كند و امام در اين صورتها محدود نمي‏شود، امام7 به مقام امامت و ولايت كليه و نفس كليه الهيه متجلي است، او را در آن صور بايد توجه كرد. همين‏طور كاملين را در صور انسانيت و حدود انسانيت بايد ملاحظه كرد. در هر صورت وقتي كه مي‏خواهيم به آن بزرگواران توجه كنيم بايد به اين عنوان توجه كنيم كه يك‏پارچه محبّت خدا هستند، مشغول به ذكر خدا و محبّ خدا و محبوب خدا هستند آنها را در اين حدود بايد ملاحظه كنيم و توجه كنيم.

اگر اين‏طور كرديم آن وقت خدا را ياد كرده‏ايم و ما توانسته‏ايم به خدا و اولياء محبت داشته باشيم همان‏طور كه او خواسته و تعليم داده است واذكروه كما هداكم([129]) خدا را ذكر كنيد به آن‏طوري كه خدا شما را هدايت كرده به ياد كردن و ذكر كردن او، و آن همان است كه ما او را و مظاهر او را در صور مقداريه ملاحظه نكنيم بلكه او را در مقامات و علامات و آيات تعريف و تعرف ملاحظه كنيم. در هر مرتبه‏اي او را در همان جهات معنوي و مقامات كلي و حقايق انساني ملاحظه كنيم. اگر در مرتبه ائمه به خدا توجه مي‏كنيم و خدا را در مرتبه ائمه : و در اين آيات و مقامات و علامات توجه مي‏كنيم، بايد به حيث نفس كليّه الهيّه توجه كرد و آن حدود را در نظر گرفت كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه بيان مي‏فرمايند بقاء في فناء و عزّ في ذلّ([130]) آن تعبيراتي كه درباره نفس كليه الهيه دارند، در آن حدود بايد توجه كرد. و اگر خدا را در رتبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 162 *»

انبياء :ملاحظه مي‏كنيم و در آن آيات و علامت مي‏خواهيم خدا را توجه كنيم، بايد به صور مقامات نبوت و ولايت توجه كرد. همين‏طور در رتبه كاملين اگر مي‏خواهيم به خدا توجه كنيم و خدا را كه محبوب و مقصود ما است در اين آيات تعريف و تعرف ملاحظه كنيم، بايد حدود نفس انسانيّه را كه همان فكر و ذكر و علم و حلم و نباهت و نزاهت و حكمت است، ملاحظه كنيم. آن حدود به نظر ما بخورد و توجه به آن حدود داشته باشيم. نه اين‏كه به صور مقداريه توجه كنيم و به اين جهاتي كه در اين عالم مورد لحاظ ما است و در رتبه نفس، مورد توجه ما است كه هرچه از آنها كم شود خواه‏نخواه از اين صور مقداريه جايش مي‏نشيند و چون اينها صورت انسانيت نيست، در واقع بايد گفت اينها جهات و خصوصيات شيطانيّه است كه در مقام آنها جايگزين مي‏شود و جاي آن حدود و آن جهات را مي‏گيرد.

اكثر مردم مبتلا به همين هستند و نوعا به وسيله اشعاري كه از ناحيه اهل عرفان و اهل تصوف رسيده تأييد مي‏شوند زيرا آنها بيشتر سعي مي‏كنند شاهد و مقصود خود را در اين حدود و صور مقداريه نفسانيّه معرفي كنند و در اين صور مقداريه به محبوب و مقصود خود توجه كنند روي اين جهت نه اين‏كه اينها بخواهند واقعا رمزي گفته باشند وقتي به ذكر حال محبوب مي‏پردازند يا به ذكر زلف محبوب يا به ذكر ابروي محبوب يا چشم محبوب مي‏پردازند و اينها را توصيف مي‏كنند، بخواهند يك رمزي گفته باشند، درست است كه اينها را رمز كرده‏اند ولي بعدا به شكل رمز قرار داده‏اند كه اگر ما مي‏گوييم حال محبوب چه اراده مي‏كنيم و اگر مي‏گوييم مي چه اراده مي‏كنيم، اگر مي‏گوييم لب محبوب چه اراده مي‏كنيم اينها را بعد به شكل رمز گفته‏اند. واقعا اين از همين سرچشمه گرفته كه اينها هنوز اسير عالم نفسند، تمايلشان هم به وجوه حسان ـ به قول ملاصدرا ـ از اين جهت است كه اينها هنوز اسير عالم نفسند و از مرتبه نفسانيت تجاوز نكرده‏اند و مي‏خواهند محبوب و مقصود را در اين صور مقداريه بدست بياورند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 163 *»

و توجه به او كنند با آن‏كه در روايات اين‏قدر نهي رسيده درباره اين نوع عشقها و محبتها و از آن مذمت شده است كه قبلا گفتيم و حالا هم باز ان‏شاءاللّه اشاره خواهيم كرد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 164 *»

 

درس    55

 

 

(سه‏شنبه / 11 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r محبت نفساني، «عشق»

r «عشقِ» صوفيانه

r نظريه ملاصدرا درباره «عشق»

r نقد نظريه ملاصدرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 165 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد در مراتب صعود، انسان به مرحله ظهور نفس كه مي‏رسد بر قوا استقرار و تمكن پيدا مي‏كند و همه آنها را تحت نفوذ خود قرار مي‏دهد و تحت اختيارش در مي‏آورد به طوري كه وقتي به عقل مي‏رسد قوا در دست نفس است. عقل كه به ظهور مي‏آيد بسيار ضعيف است و نمي‏تواند تسلطي حاصل كند اين‏جا است كه اگر محبوب را دوست مي‏دارد به نفس و قواي آن محبوب را دوست مي‏دارد و از اين جهت به صورت مقداريه محبت مي‏ورزد و سعي مي‏كند تمام قوي را مصروف اين امر كند. البته افراد تفاوت مي‏كنند بعضي‏ها در جماديت‏اند، بعضيها در نباتيت و بعضي در حيوانيّت‏اند از اين جهت محبوبها مختلف مي‏شوند. آنهايي كه در جماديت‏اند به صور مقداريه حسنه ظاهره و جماديه عشق مي‏ورزند مثل يهود كه طلا و نقره و … را دوست دارند، عشق به جمادات دارند مثل طلا و نقره و ساير جواهر كه بيشتر يهود اين طورند. آنهايي كه در رتبه نباتيّت نفوس هستند، صور جميله نباتيه را طالبند، به صور مقداريه نباتيه محبت مي‏ورزند و آنهايي كه در رتبه حيوانيت نفوس هستند، به صور جميله حيوانيه عشق مي‏ورزند، صورتهاي مقداريه حيوانات را دوست دارند و چون انسان از همه زيباتر است به آن عشق مي‏ورزند، چون صور انسانهاي زيبا از حيوانات معتدل‏تر است آنها به صور امردان و زنان و به صداهاي خوش و غناها و آهنگها محبت مي‏ورزند و طالب استماع غنا و آوازهاي معتدل هستند كه بيشتر مردم به اين امر و به اين محبتها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 166 *»

مبتلا هستند كه تعبير صحيح همان عشق است كه شهرت دارد. كفار و شياطين هم به صورتهاي مختلف مؤيد اين امورند.

از جمله كساني كه خيلي اين امر را تأييد و تأكيد مي‏كنند و عنوان مطلب به آن مي‏دهند و در صعود (تكامل)، اين امور را لازم مي‏شمارند، صوفيه لعنهم اللّه هستند. البته مي‏دانيم كه وضع مكتب تصوف به وسيله سلاطين و حكام و امرا براي خاطر اين بوده كه مردم را از در خانه اهل بيت دور كنند، براي منزوي كردن مكتب اهل بيت بوده كه آنها را سربند كنند، و از اين جهت كه ذوق مردم هم در اين امر بوده صوفيه مردم را بر اين امر تحريص كردند. اين تحريصي كه مردم را كردند از ناحيه اهل تصوف بود به‏طوري كه كفر و فسوق و عصيان را آنها بين مردم شايع كردند تا آن‏كه اين عشقها عشق به صبيان و امردان و صورتهاي حسنه به شكل مكتب، «و المجاز قنطرة الحقيقة» در آمد كه سالك وظيفه دارد و حتما بايد در ابتداي سير و سلوكش عاشق شود و از اين طريق خود را به محبوب و كمال برساند تا عشق به خدا پيدا كند. از اين جهت شروع كردند به توجيه كردن و استدلال كردن به اين‏كه اين امر از لوازم خلقت است و در حكمت لازم است كه خداوند اين عشق را در دل اهل كمال و اهل سلوك قرار دهد، به اين منظور كه بتواند به عشق خدا برسد و بتواند صاحبان اين صورتهاي حسنه را به كمالاتشان برساند، براي اين‏كه هم خودش به كمالات برسد و هم اين‏كه صاحبان صور حسنه را به كمالاتشان برساند بايد با آنها مأنوس شود و به آنها آداب و علوم بياموزد و تكميلشان كند. وقتي اين مطلب از طرف آنها ابراز شد، عرض شد چون بيشتر مردم هم به حسب مرتبه، طالب اين امورند و ميل به اين امور دارند، آنها هم آن نظر را پسنديدند و تبعيت كردند، گرچه ممكن است خيلي‏ها طرفداري از اين مكتب نكنند ولي روحيه‏اي است كه در جميع مردم هست. همان تعبير حضرت امير صلوات اللّه عليه هَمَج رَعاع اتباعُ كلّ ناعق يميلون مع كلّ ريح لم‏يَستضيئوا بنور العلم و لم‏يَلجئوا الي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 167 *»

 ركنٍ وثيق([131]) همين كه ندايي بلند شد و مطابق ميلشان بود خواه‏نخواه اجابت مي‏كنند و در اين مساله اجابت خيلي شديد شد.

و حال آن‏كه اگر حرف اينها راست باشد و از لوازم حكمت و خلقت باشد كه بايد صاحبان نفوس به امردان و وجوه حسان و نسوان عشق و محبت داشته باشند، بايد اين مساله در ناقصين اصحاب ائمه : وجود داشته باشد و ائمه : اين امور را براي آنها تجويز بفرمايند ولي مي‏بينيم نه در مبتديان و نه در متوسطان و نه در منتهيان، در هيچ دسته‏اي اين امور اصلا مطرح نبوده است. نه اصحاب ائمه : چه آنهايي كه ابتداي سير و سلوكشان بوده و چه وسط يا آخر سير و سلوك، هيچ حرفي از اين امور مذكور نيست. همچنين در ميان علماي اثني عشري هيچ از اين امور حرفي نزده‏اند گرچه بعضي خواسته‏اند از كلمات ايشان چيزهايي به دست آورند ولي اين‏طور نيست. همين‏طور كساني كه به ابواب امام و صاحبان كمال مشهور بودند و در عصر امام زمان بودند، اينها هيچ متعرض اين امور نشدند و در فرمايشات ايشان هيچ حرفي و تأييدي نسبت به اين امور اصلا وجود ندارد. «پدر شيخ صدوق» از كساني بود كه ـ براي تولد فرزندش صدوق ـ براي او توقيع آمد و به دعاي حضرت، خداوند «صدوق»، بچه‏اش را به او عنايت فرمود و خطاب امام درباره ايشان  شيخي ثقتي است همچنين «شيخ مفيد» كه توقيع براي او صادر شد و حضرت درباره‏اش الاخ السديد([132]) فرمودند، همچنين «سيد رضي» كه از علماي شيعه بودند و ديگر علماي شيعه از بزرگان و علماي ظاهري كه بعضيهاشان سير و سلوك داشتند، ديده نشده در حرفها و كلماتشان اين اموري كه اينها مي‏گويند بلكه نهي‏هاي شديد نسبت به اين امور از آنها صادر شده است، ولي صوفيه لعنهم اللّه اين مطلب را از امور لازم و از امور متحتّمه مي‏دانند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 168 *»

از جمله ملاصدرا است كه يك وقتي در اين باره از او عبارتي خوانده‏ام، عبارت ديگري دارد كه مي‏خوانم:([133]) «فمن اجل ذلك اوجدت العناية الربّانية في نفوس الرجال البالغين رغبة في الصبيان و تعشّقا و محبّة للغلمان الحسان الوجوه» يك مقدمه‏اي مي‏چيند كه كساني كه اهل كمال شده‏اند و در معرفت و مقامات، بالغ شده‏اند اينها چرا با بچه‏ها انس مي‏گيرند؟ چرا با جوانان انس مي‏گيرند؟ اينها به چه منظور است؟ با اين‏كه كسي كه رسيده به حد بلوغ از معرفت و به كمالات نائل شده، بايد نتواند با اين‏طور افراد انس بگيرد كه در عقل ضعيفند و هنوز در كمال نارسند، چه‏طور با اينها انس مي‏گيرد؟ مي‏گويد: سرّ مطلب اين است كه خدا اين را قرار داده كه اين انس بگيرد تا آنها را به كمال برساند و كمالات به آنها تعليم كند مي‏گويد: به همين خاطر است كه عنايت ربانيّه در نفوس رجال بالغين، رغبت در صبيان و تعشق و محبت به غلمان و جوانان زيبارو را قرار داده است «ليكون ذلك داعيا لهم الي تأديبهم و تهذيبهم و تكميل نفوسهم الناقصة و تبليغهم الي الغايات المقصودة في ايجاد نفوسهم» به اين منظور كه آنها را ادب كنند، تهذيب كنند و نفوس ناقصه آنها را تكميل كنند و آنها را به غاياتي كه مقصود خلقت آنها است برسانند. و اگر خاطرتان باشد از شيخ بزرگوار يا از سيد بزرگوار بود كه عبارتي را نقل كرديم كه بنابراين پس آن بچه‏هايي كه وجوه حسان ندارند آنها بايد محروم باشند از اين عنايت الهي و معلوم مي‏شود نعوذباللّه خداوند هم طبق مذاق اينها، امردان و وجوه حسان را بيشتر دوست داشته از سايرين كه عشق به امردان و وجوه حسان را در بالغين و كاملين قرار داده تا آنها را به كمال برسانند، نعوذبالله.

«و الا لما خلق اللّه هذه الرغبة و المحبة في اكثر الظرفاء و العلماء عبثا و هباءاً» اگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 169 *»

اين‏طور نباشد و به اين منظور نباشد، بايد اين رغبت و محبتي را كه خداوند در بيشتر ظريفها؛ يعني اهل كمال و علماء قرار داده، اين محبت بايد عبث و هباء و بي‏جهت باشد «فلابد في ارتكاز هذا العشق النفساني في النفوس اللطيفة و القلوب الرقيقة غير القاسية و لاالجافّة (الجافية خ‏ل) من فائدة حكمية و غاية صحيحة» پس خواه‏نخواه بايد اين عشق كه عشق نفساني است و در اين نفوس لطيفه و قلبهاي رقيق غير قسي و غير جاف و خشك قرار داده، اين دلها منجمد نيست، در دلهاي كاملين كه اين عشق را قرار داده بايد حتما فايده‏اي حكيمانه داشته باشد، بايد يك نتيجه صحيحي داشته باشد كه مقصودش همان به كمال رساندن صاحبان وجوه حسان است. بعد مي‏گويد «و نحن نشاهد ترتّب هذه الغايات التي ذكرناها» ما خودمان مشاهده كرده‏ايم، معلوم مي‏شود خودش هم در جريان بوده و تجربه‏ها داشته كه مي‏گويد ما خودمان مشاهده كرديم ترتّب اين نتايجي را كه ذكر كرديم «فلا محالة يكون وجود هذا العشق في الانسان معدوداً من جملة الفضائل و المحسّنات لا من جملة الرذائل و السيئات»([134]) ببينيد چه‏طور حقايق در مكتب تصوف مسخ مي‏شود. اين همه مذمت و نهيي كه از عشق و محبت به امردان و وجوه حسان شده كه در شريعت اينها حرام شده است، اين‏طور در مكتب تصوف توجيه مي‏شود و عمل خير به حساب مي‏آيد. ديگر از همين جا معلوم مي‏شود كه اين عشق در انسان بايد از فضائل و محسّنات شمرده بشود ـ نعوذبالله ـ نه اين‏كه از جمله رذائل و سيّئات شمرده بشود.

كلماتش كه معلوم است، ايراداتي هم كه وارد است معلوم است از جمله چند موردش را لازم است كه متذكر باشيم. يكيش اين است كه اين رغبت و محبت و عشقي كه در اين اشخاص است به قول او كامليني كه او مي‏گويد، بالغيني كه او مي‏گويد كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 170 *»

يكي از آنها خودش است، يكي «محي الدين» است، كه شقي‏ترين افرادند و الاّ كاملين و بالغيني كه از نظر تشيّع، كامل و بالغ هستند كه اهل اين حرفها نيستند، آنها كه همه اينها را از محرّمات مي‏دانند ولي بالغين و كامليني كه او معرفي مي‏كند كه در باره‏شان مي‏گويد: اين محبت و عشقي كه خدا در دل اينها ايجاد كرده، اين خلقت، عبث نيست. مي‏خواهد اين خلقت را نسبت به خدا بدهد كه چون خدا خلق كرده، پس بايد خوب باشد. ببينيد اشتباه اين مرد چقدر است چون خدا اين عشق را در دل اين اشخاص خلق كرده، پس بايد اين عشق خوب باشد، بايد حسن باشد و بايد امر به فضيلت باشد.

اولاً: اين‏كه خدا خلقت فرموده، اين دليل بر خوبي شي‏ء نمي‏شود چون خلقت بر اساس امر بين الامرين است و خلقتي كه بر اساس امر بين الامرين است دلالتي بر حسن مخلوق ندارد. به جهت اين‏كه خداوند خالق كلّ است قل اللّه خالق كل شي‏ء([135]) خدا خالق همه چيز است. پس خلقت دليل بر حُسن نيست، خلقت دليل بر فضيلت نيست. خداوند به ايمان مؤمنين، ايمان در دل ايشان خلقت مي‏كند و به كفر كافرين هم كفر در دلشان خلق مي‏كند حالا كفر حسن است؟ كفر خوب است، كفر فضيلت است؟ چون خدا خلقش كرده؟! حالا يك كسي طالب شهوت است و طرف‏دار هواي نفس است، عشق به امردان پيدا مي‏كند، اين عشق و محبت كه در دل كثيف او خلقت مي‏شود، اين را بايد گفت فضيلت است؟ اين را بايد گفت حسنه است؟ چون خدا خلقش كرده؟ هرچه را كه خدا خلق كند كه نمي‏شود گفت فضيلت است رذيلت را هم خدا خلق مي‏كند به خواست خود بنده، حسد را هم خدا خلق مي‏كند اما به خواست خود بنده در دل بنده، پس رذائل را هم خدا خلق مي‏كند، فضائل را هم خدا خلق مي‏كند، خود خلقت كه ملاك نمي‏شود كه بگوييم هرچه را خدا خلق كرد، پس خوب است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 171 *»

اما اين شخص مي‏گويد: چون خدا اين رغبت و محبت و عشق را در دل اين اشخاص خلقت كرده، پس بايد اين خوب باشد و دليل بر خوبيش باشد چون نمي‏شود كه بي‏جهت و بي‏نتيجه باشد و بايد يك نتيجه حكيمانه داشته باشد، ولي اين هيچ دليل نمي‏شود خدا مي‏فرمايد بل طبع اللّه عليها بكفرهم([136]) خدا به واسطه كفر ايشان بر دلهاي ايشان مهر زد، به واسطه كفر ايشان خدا قلبهاي كفار را طبع كرد، حالا اين دليل خوبي مي‏شود؟ اين را مي‏شود گفت خوب است؟ نه. خلقت را نمي‏شود دليل گرفت همين‏طور خدا شك را در دل اهل شك خلق مي‏كند، حالا شك خوب است؟ وهم را، ظن را، ظن سوء را خدا در دل اهلش خلق مي‏كند حالا اينها را بايد گفت خوب است؟ قساوت را خدا در دل طالبان قساوت خلق مي‏كند، حالا قساوت خوب است؟ و امثال اينها را كه خدا در دل طالبانشان به حسب مقتضاي خواسته‏ها و طلبشان ايجاد مي‏كند، اينها را نمي‏شود اسمش را فضائل گذاشت، اينها را نمي‏شود گفت محسّناتند نه، اينها رذائلند، سيّئاتند اما خدا به خواست خودشان خلق مي‏كند. چون جريان امر بين الامرين است و خلقت بر اساس امر بين الامرين است و خداوند اين امور را بر اساس امر بين الامرين ايجاد مي‏كند، خود خلقت دليل نمي‏شود بر اين‏كه هرچه خلق شد، پس خوب است. هرچه خلق شد، فضيلت است هرچه خلق شد محسّنات باشد؟ خير! ممكن است محسنات و فضائل باشد، ممكن است رذائل و سيّئات باشد، گناه گناه است. آري گناه را خدا خلق مي‏كند اما به خواست خود بنده.

پس اين‏كه مي‏بينيم اكثر مردم مبتلا به اين امور هستند، اينها را اسمش را نبايد فضائل گذاشت اينها واقعا سيّئات است اما به شهوتشان، به رغبتشان، به اين‏كه ميل به معاصي دارند؛ مثل ساير معاصي و محرمات از اقسام فسقها و فجورها و معاصي را كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 172 *»

مرتكب مي‏شوند و همه را خداوند به خواست خود اينها، به فعل و اراده اينها، به سوء اختيارشان خلق مي‏كند همان‏طور كه طاعات هم همين‏طور است، طاعات را هم خدا خلق مي‏كند به حسن اختيار و انتخاب بندگان مطيعش. و چون عرض شد بيشتر خلق در اين مقام هستند، طاعات را تكليف ناميده‏اند و با مشقت و كلفت انجام مي‏شود اما معاصي با محبت و ميل و لذت انجام مي‏شود حالا چون معاصي با لذت و محبت انجام مي‏شود، طبق نظر اين شخص كه مي‏گويد اين محبت و عشق كه در دل اين اشخاص پيدا مي‏شود، چون خدا آن را خلق مي‏كند بايد از فضائل شمرده بشود، بنابراين بايد بگوييم تمام معاصي نعوذبالّله از فضائل است. همه معاصي بايد از محسّنات شمرده بشود و اگرنه خدا خلق نمي‏كرد، به دليل استدلال اين شخص بر اين‏كه عشق خوب است چرا؟ چون عشق به امردان را خدا در دل اين اشخاص خلق كرده است و اگر بد بود خدا خلق نمي‏كرد مثلا، بنابراين پس تمام معاصي كه اين نمره اشخاص طالبند و دنبال آن هستند، بايد از محسّنات و فضائل شمرده بشود، اين يك مطلب كه لازم بود در كلمات در اين عبارتي كه نقل كرديم متذكر باشيم.

آن وقت ممكن است كسي بگويد كه البته ديگران هم طالب هستند؛ مثل فرض بفرماييد: علماء و اهل طاعت، متّقين، زهّاد، اينها هم در دل خود اين محبت را كه احساس مي‏كنند. اگر احساس نكنند كه بايد بگوييم انسان نيستند، راست هم مي‏گويد. بعضي‏ها اين اشكال را دارند كه فكر مي‏كنند اگر «انسان» مي‏گويند ديگر همه يكسانند و كاملين به اصطلاح ماها و غير كاملين، همه را مي‏شود انسان گفت، پس بر اساس يك ملاك بايد با اينها صحبت كرد روي اين جهت مي‏گويد: انسان بما هو انسان طالب اين امور است نمي‏شود، نخواسته باشد بگويد از صورت زيبا بدم مي‏آيد يا مثلا از غنا بگويد بدم مي‏آيد كه اگر اين بدش مي‏آيد بايد بگوييم انسان نيست. راست هم مي‏گويد انسان ناقص نيست، اگر كسي گفت من از اين معاصي بدم مي‏آيد او انسان نيست؛ يعني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 173 *»

درست مي‏گويي انسان ناقص نيست، و اگر راست مي‏گويد كه بدش مي‏آيد او انسان كامل است اصلا نمره‏اش، خميره‏اش چيز ديگر است اصلا از ما جدا است. از افراد ناقص و اناسي ناقص ساكن در رتبه نقصان: چه عالمشان، چه جاهلشان، چه زاهدشان چه متقيشان، چه غير اينها، همه در دل اين امور را احساس دارند و لذت مي‏برند اما آنهايي كه اهل تقوي هستند و اهل علمند و اهل زهدند دنبالش نيستند، آنها سعي مي‏كنند به اين امور نپردازند و رغبت به آنها نداشته باشند گرچه به حسب طبع كشش دارند اما سعي مي‏كنند اين كشش به فعليت نيايد، دنبالش نباشند و در فكرش نباشند. چون خدا نهي كرده، چون خداوند حرام فرموده، اينها در طلبش نيستند و در مقام تقويت و تأييدش نيستند اما غير اينها از فساق حالا عالم باشد كه در واقع عالم‏نما است و امثال آنها، ممكن است در تأييد و تكميل يك چنين محبتها و عشقهايي باشند و دنبالش باشند.

اين اعتراض كه بعضي‏ها دارند كه انسان نمي‏شود طالب اين امور نباشد و البته ميل دارد، بله اين انسان ناقص اين‏چنين است اما انسان كامل و كساني كه در رتبه كمالند كه ما از ايشان تعبير مي‏آوريم به «علماي ربّاني» و «عدول نافين» و «كاملين شيعه»، ايشان چون مؤمنين ممتحنيني هستند و چون واقف شده‏اند به حيث و كمّ و لِمّ اشياء، اينها معرفت پيدا كرده‏اند به مبادي معاصي و مبادي طاعات؛ يعني به اصل و اصول معصيت واقفند و به اصل و اصول طاعت واقفند چون چنين معرفتي برايشان فراهم شده و به علاوه سرّ شريعت را پي‏برده‏اند و به اسرار شريعت آگاه و واقفند، اينها اهل اين حرفها نيستند كه به معاصي محبت و عشق داشته باشند اما نگذارند اين عشق به فعليت بيايد، نگذارند اين عشق به كمال برسد و نگذارند اين عشق مثلا تأييد و تقويت بشود نه! اينها از اصل و اساس معصيت باخبرند و مي‏دانند كه عين غضب خدا است و طاعات عين رضاي خدا است، آنها كساني هستند كه اصلا در دل به‏طور كلي ميل و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 174 *»

تمايلي به اين معاصي ندارند و در وجود مبارك ايشان و در دلهاي مطهر آنها كشش به معاصي و حب معاصي وجود ندارد. ايشان همانهايي هستند كه فرمودند المؤمنة اعز من المؤمن و المؤمن اعز من الكبريت الاحمر فمن رأي منكم الكبريت الاحمر؟([137]) كسي از شما هست كه ديده باشد كبريت احمر را؟ در هر صورت مؤمني هم كه در عرصه نقصان باشد اين هم مراقبت دارد، سعي مي‏كند و متوجه است كه اين امور در او قوت پيدا نكند و اين امور در او بالفعل نشود و از معاصي اجتناب مي‏كند.

از اين جهت مي‏بينيد نوعا بزرگان از صحابه ائمه : نه صاحبان كمال ايشان، نه همين مؤمنين از عرصه ناقصين، علماء ابدا حرفي از اين امور نزده‏اند و تأييدي نسبت به اين امور ندارند بلكه هرچه به ما رسيده همه‏اش مذمت و نهي است. مخصوصا براي سالك الي اللّه همه اينها را وسيله خذلان مي‏دانند و معرفي مي‏كنند. آري آن علماء و كاملين و بالغيني كه عرض شد كه ملاصدرا مي‏گويد، امثال خودش را اراده مي‏كند كه بزرگان اهل تصوف هستند و در رشته اين امور كار مي‏كنند و سير و سلوكشان بر مبناي معاصي است. ديگر وقتي سير و سلوكشان، حركتشان به سوي شيطان است و مقصد شيطان است، بايد بر اساس معاصي هم شروع بشود، نعوذبالله پناه به خدا مي‏بريم بعد هم اسمش را سير الي اللّه و سلوك الي اللّه بگذارند. اينها نوعا به طرفداري خلفاء بوده‏اند و براي خاطر خلفاي غاصبين اين امور را تشريح كرده‏اند، اين امور را مكتبي كرده‏اند و مخصوصا تصوف را به صورت مكتب درآورده‏اند اينها براي ارضاي خاطر آن خلفاء غاصبين و آن ظالمين به حق ائمه طاهرين : بوده، مي‏خواستند كارهاي آنها را توجيه كنند، چون بخصوص اين عشق به امردان در بين خلفاي بني‏اميه و خلفاي بني‏العباس بيشتر شايع بوده، آن معلونها خيلي اين امور دربينشان جاري بوده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 175 *»

اين حادثه را از يزيد نقل مي‏كنند ـ خدا لعنتش كند ـ كه حتي در دربار يزيد براي اين امور، وجوه حساني بوده‏اند كه خيلي زيبا رو بوده‏اند و جزو خدمه به حساب مي‏آمدند از جمله نقل مي‏كنند كه روزي از غلام امردي در خواست آب مي‏كند غلام امرد ظرف بلوريني به دست مي‏گيرد و در آن آب پيش يزيد مي‏آورد، يزيد عصباني مي‏شود مي‏گويد من از تو آب خواستم تو براي من شراب آوردي؟ رنگ آب را قرمز مي‏بيند بعد شروع مي‏كند به عتاب كردن كه تو چرا براي من شراب آورده‏اي من از تو آب خواستم مي‏گويد: اين شراب نيست، آب است اما سرخي گونه من در او عكس انداخته و آب زلال را اين‏طور قرمز نشان مي‏دهد. اين شعر هم منسوب به او است:

دعوتُ بماء في اناء فجائني   غلامٌ بها خمرٌ فاَوسعتُه زجرا

من در ظرفي آب خواستم پس آورد آن را غلامي كه آن ظرف دستش بود اما خمر بود شراب بود و من خيلي ناراحت شدم او را زجر كردم، عتابش كردم. پس اين‏چنين عذر آورد:

فقال هو الماء القُراح و انّما   تجلّي لها خدّي فاَوهمك الخمرا([138])

اين آب زلال است اما عكس قرمزي خد و گونه من در آن افتاده كه تو را به اين وهم انداخته كه شراب است. در بني العباس كه خيلي زيادتر بود به طوري كه نقل مي‏كنند: شخصي زن مغنيه‏اي داشت، كنيز مغنيه‏اي داشت كه غنا مي‏خواند و باعث فساد شده بود، در شهر جوانها را فاسد كرده بود. خليفه يا والي بود دستور داد او را جلب كنند گفت: من با كنيزم مي‏آيم پس با همان كنيز رفت نزد آن خليفه وقتي به او اعتراض كرد، گفت كنيز من كه غنا نمي‏خواند، دروغ مي‏گويند هيچ فسادي نكرده است اگر صدق مطلب مرا مي‏خواهيد بشنويد اجازه بدهيد شروع كند به خواندن ببينيد غناء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 176 *»

است، ببينيد مايه فساد است؟ كنيز شروع كرد به خواندن، وقتي مي‏خواند طوري مي‏خواند كه خود همين شخص خليفه يا والي، هركس بود از مقامش مي‏آيد پايين و شروع مي‏كرد چهار دست و پا راه رفتن، از شدت هيجان و شوق و محبت به اين زن و خواندن او تا مي‏آيد جلوي او و مي‏گويد: بيا سوار من بشو، تو روي زمين ننشين و بخوان، بيا سوار من بشو. آن را سوار پشتش مي‏كند و هي دور مجلس راهش مي‏برد كه هي برايش بخواند و او لذت ببرد. اين امور در بين اين ملعونها شايع بوده است و به خصوص اينها هم كه تأييد مي‏كنند روي اين جهت است.

از جمله حرفهاي اين شخص اين است كه اين عشق باعث مي‏شود كه انسان تمام همومش برطرف بشود و همّش يكي بشود. عشق اين طوري؛ يعني عشق به امردان و عشق به وجوه حسان يا نسوان، باعث مي‏شود كه تمام مشكلات، تمام هموم مبدل به يك همّ بشود و يك همّ فراهم بشود. انسان يك غصه، يك فكر داشته باشد خيلي خوب است. اين هم يكي از منطقها و يكي از توجيهاتي است كه دارد و حال آن‏كه اگر همّ انسان آخرت باشد خوب است كه يك همّ داشته باشد، يك غم و غصه داشته باشد آن هم آخرت باشد يا يك فكر داشته باشد آن هم تقرّب به خدا باشد، اين خوب است، نه اين‏كه يك همّ داشته باشد و هيچ همّ و غصه‏اي نداشته باشد آن همّش هم اين باشد كه نعوذبالّله به وصال يك امردي برسد اين را در نظر بگيرد، محبت ورزيدن به يك امردي هدف او باشد. كجا اين را مي‏شود گفت حسنه و اين‏كه كار خوبي است؟ بلكه اين قبيح است در نهايت قبح. اگرچه انسان در عالم نفس هم هست و مبتلا به شئون كثيره هم هست اما خواه‏نخواه در بين اين شئون كثيره گاهي مي‏شود كه انسان توجه به خدا پيدا مي‏كند، گرفتاريها درست است ولي گاهي همين گرفتاريها باعث مي‏شود كه يك خدايي مي‏گويد اما وقتي كه به يك چنين عشقهايي مبتلا شد كه حتي خدا هم ديگر نمي‏گويد، هميشه توجه به محبوبش دارد، توجه به مقصودش دارد به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 177 *»

طوري كه تمام كارها را تعطيل مي‏كند حتي چه بسا واجبات را تعطيل كند، مستحبات را تعطيل كند، كارهاي دنيوي را تعطيل كند و خودش را مشغول بدارد به فكر او، و مثلا شعر بگويد به ياد ابروي او يا به ياد لب او يا به ياد نمي‏دانم اندام رعناي او و هي شروع كند وقت گذراني و مشغول كردن فكر و ذكر و همه چيز را براي خاطر يك چنين حالتي، اين حالت را نبايد گفت حالت تقرّب به سوي خدا است، حالت وصول به سوي محبوب حقيقي است و ابتداي سير و سلوك الي اللّه است نعوذباللّه. اين را بايد گفت ابتداي سير و سلوك به سوي جهنم و شيطان است، نه به سوي رضوان و رضايت خداوند.

در هر صورت اين امور را ذكر مي‏كنند مخصوصا مي‏گويند: اگر نفس به اين امر عادت كند، ترقي مي‏كند. تعجب است اگر نفس نعوذباللّه به اين امر عادت كند، بارها ديده شده كه اينها حتي در سنين پيري چشمهاي خود را خيره مي‏كنند به صورتهاي زيبا و از خدا نمي‏ترسند كه اگر همان وقت عزرائيل آنها را قبض روح كند در چه حالي خواهند بود؟ مي‏گويند: اگر نفس به اين امر عادت كرد، ترقي مي‏كند و از اين قنطره و پل مي‏گذرد و به خدا عشق مي‏ورزد. دروغ مي‏گويند اگر نفس عادت كرد به اين امور كه ديگر دست بر نخواهد داشت، اين معشوق دورانش طي مي‏شود دوران امرديش طي‏مي‏شود، باز مي‏گردد دنبال يك معشوق ديگري و به او عشق مي‏ورزد و به‏خصوص در عبارتي از خود آنها نقل شده كه شاعري مي‏گويد:

و رِدْ كلَّ ساقٍ لاتكن عند مورد   تَنَقّلْ فلذّاتُ الهوي في التّنقّل

وارد بشو نزد هر آب صافي، توقف نكن در يك جا كه اگر اين‏جا بماني اين آب صاف بالاخره گل آلود مي‏شود از اين بگذر، باز برو يك آب صافي ديگر گيربياور، يك سرچشمه ديگر گير بياور، آن‏جا بمان. «رِدْ» امر از «ورد يرد» يعني وارد شو «كل ساق» هر سرچشمه صافي را «و لاتكن عند مورد» يك جا توقف نكن «تنقّلْ» جابجا شو

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 178 *»

«فلذّات الهوي في التنقّل» لذتهاي دل و هوي و هوس در اين است كه مرتب تنقل پيدا كني، مرتب مكان تغيير بدهي و مرتب معشوق عوض بشود. رخساره‏اش ريش در مي‏آورد بزرگ مي‏شود، چه مي‏شود چه مي‏شود باز فورا يكي ديگر را انتخاب كن. خلاصه «لكل جديد لذة» اينها مقصودشان اين است. حالا چه‏طور عادت دادن نفس به اين امور باعث ترقي مي‏شود؟ نعوذبالله پناه به خدا مي‏بريم. در اين‏جا اين مقدار اشاره لازم بود كه توجه داشته باشيم كه در اين مرتبه كه نفس غالب است، محبوب را در صور مقداريه جستجو مي‏كند و اين باعث خذلان و ركود است بلكه بايد به نداي عقل و دعوت انبياء صلوات اللّه عليهم اجمعين توجه كند و از اين صور مقداريه چشم بپوشد و به سوي آن مراتب معنوي و كمالات معنوي حركت كند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 179 *»

 

درس    56

 

 

(شنبه / 15 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r راه محبت ورزيدن به خدا

r محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا

r ولي خدا جهت معرفت و محبت و اطاعت خدا است

r حديث امام صادق7 درباره عنوان «رافضي»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 180 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد براي خداوند متعال در جميع مراتب، ظهورات وجود دارد و خداوند از حيث همين ظهورات، محبوب محبّين خود است و محبّين بايد توجه به همين جهات و همين ظهورات داشته باشند و چون اكثر در عالم نفوس و در عالم نفسند و نفس بر مشاعر و قواي انسان مسلط است، از اين جهت بيشتر توجه انسان به صور مقداريه است و مي‏خواهند در صور مقداريه محبت و معرفت به محبوب داشته باشند. و چون اين با ظهور و محبت به محبوب مناسب نيست، لازم است كه دعوت عقل را اجابت كنند و محبوب را در مراتب و مقامات عالي‏تر مشاهده كرده به او محبت داشته باشند. از اين جهت انبياء به كمك عقل مي‏آيند و دعوت انبياء همان كمك دعوت عقل است. چه اشتباه بزرگي دارند نوع صوفيّه و كساني كه متمايل به ايشان هستند كه سعي مي‏كنند به صور مقداريه محبت و عشق بورزند و اسم اين را مي‏گذارند «قنطره و مجاز» براي رسيدن به محبت خداوند. اين اشتباه بزرگي است كه بعضي از جهاتش را متذكر شديم.

قاعده كلي در اين‏جا اين است كه متذكر اين نكته باشيم كه خداوند متعال را نمي‏شود شناخت يا خدا را محبت ورزيد يا به خدا توجه كرد از آن طريقي كه غفلت از خدا فراهم مي‏شود. نمونه و نظيرش در مورد طاعت است بعضي مي‏گويند: بايد خدا را اطاعت كرد حالا اين اطاعت ممكن است از طريق اطاعت انجام بشود يا از طريق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 181 *»

معصيت، در هر دو صورت خدا را اطاعت كرده‏اند با اين كه اين قاعده را ائمه : به دست ما داده‏اند كه «ان اللّه لايطاع من حيث يعصي» از طريقي كه خدا معصيت مي‏شود نمي‏شود او را اطاعت كرد كه بخواهيم از طريق معصيت طاعتي را انجام بدهيم، نمي‏شود توجه به خدا كرد يا خدا را دوست داشت از طريقي كه غفلت از خدا فراهم مي‏شود از طريق غفلت از خدا نمي‏شود توجه به خدا كرد، از طريق نعوذبالله دشمني با خدا نمي‏شود محبت به خدا ورزيد. توجه و عشق ورزيدن به صور مقداريه من حيث هي هي جهت انيّت است، محبت و عشق به اين صور مقداريه، غفلت از خدا است نه توجه به خدا و از طريق غفلت از خدا نمي‏شود رو به خدا آورد، از طريق دشمني با خدا كه خود همين محبت و عشق به صور مقداريه، نفس دشمني با خدا است، از طريق اين دشمني نمي‏شود عشق به خدا ورزيد و محبت به خدا داشت، از راهي كه براي خود معين نكرده بلكه تعيين كرده كه اين راه به محبت و اتصال به من منجر نخواهد شد بلكه بر خلاف آن است، بُعد از من فراهم مي‏شود و انفصال از من فراهم مي‏شود، از طريق انفصال شخص بخواهد اتصال پيدا كند نشدني است. از طريق بُعد نمي‏شود طلب قرب كرد و تقرب جست اين اشتباه بزرگي است براي اينها.

آن راهي را كه خود ائمه هدي : دلالت بر آن راه فرموده‏اند و امر به آن راه فرموده‏اند براي طلب تقرب و محبت به خداوند، همان است كه اين بزرگواران معين كرده‏اند و به غير از اين ديگر نمي‏شود تعيين كرد اما آن راه را تعيين نكرده‏اند آن راه را بُعد از خدا فرموده‏اند، اسمش را معصيت گذاشته‏اند و مورد غضب خداوند است و حال آن‏كه ائمه ما : معصومند و نه تنها ما به مقامات ايشان قائليم حتي همين صوفيه و تمام عرفا قائلند به اين‏كه بالاخره اين بزرگواران اگر هم به آن عصمت و ولايتي كه ما در باره ايشان معتقد هستيم معتقد نباشند اما به طريق خودشان كه همان سير و سلوك و تحصيل كمالات و انسان كامل شدن است، وقتي از آنها مي‏پرسيم كامل كيست؟ ائمه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 182 *»

ما: را معرفي مي‏كنند و نام مي‏برند حتي عرفاي از اهل سنت هم به ولايت ايشان و مقامات ايشان قائلند به اين معنا كه اين بزرگواران رسيده‏اند به آن مقاماتي كه هنوز ساير كاملين به آن مقامات نرسيده‏اند، اين را قبول دارند و همه‏شان اقرار دارند با وجود اين عصمت و طهارت و با وجود اين نزاهت و قداستي كه هم ما در مورد ايشان معتقديم و هم نوع عرفا، ما ايشان را از هرگونه خطا و زلل معصوم مي‏دانيم آنها هم ايشان را به مقصد رسيده مي‏دانند و اين‏كه هرچه در طريق سير و سلوك فرموده‏اند حق مطلب را فرموده‏اند. حال اين بزرگواران از اين طريق نهي فرموده‏اند و آن را مذمت فرموده‏اند. طبق آن حديثي كه از حضرت صادق7 خوانديم كه از عشق سؤال شدند، فرمودند اينها دلهايي است كه از خدا غفلت ورزيده‏اند خداوند هم به ايشان چشانيده محبت غير خود را، بطلان اين طريق عشق و اين اموري كه اينها ذكر مي‏كنند طبق اين حديث شريف كاملا معلوم است. پس ائمه : از اين امر نهي شديد دارند و اين طريق را راه دلالت به سوي خدا و راه اتصال و قرب به خدا قرار نداده‏اند. ايشان طبق احاديثي كه خودشان فرمودند نحن الاعراف الذين لايُعرف اللّه الا بسبيل معرفتنا([139]) طبق اين نوع احاديث اين بزرگواران اعراف‏اند كه بايد ميزان باشند، فرمايشاتشان حالاتشان افعالشان همه اينها بايد ميزان باشد. پس ما طريق محبت و معرفت را بايد از طريق ايشان طي‏كنيم كه سبيل معرفت و صاحبان طريق هدايت ايشانند.

نكته دقيقي در محبت است و اين‏كه چه‏طور خداوند براي ما محبت ورزيده مي‏شود؟ الحمدلله به بركت فرمايشات و از طريق معرفت نورانيت روشن است. حالا براي اين‏كه بحث تمام باشد باز هم ان‏شاءاللّه متذكر مي‏شويم كه محبت ما به خدا، همان محبت ما به عالي است. عالي براي ما؛ يعني خدا به آن عالي براي ما ظاهر شده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 183 *»

كه آن عالي را ولي مي‏ناميم. محبت ما به خدا هم همان محبت ما به ولي است و محبت ما به ولي عبارت است از همان محبت ولي به ما. پس محبت ما به خدا، محبت ما به ولي است قطعاً. به جهت آن‏كه خدا براي ما به ولي ظاهر شده است و عالي بالنسبة به ما ولي است. اين ولي كه مي‏گوييم به همان معناي عامش بگيريدكه اول صادق بر مقامات آل‌محمّد: است و بعد انبياء و بعد كاملين. در هر صورت خداوند براي ما به مقام ولايت اوليائش ظاهر شده و محبت ما هم به خدا عبارت است از محبت ما به همين مقامات و صاحبان مقام ولايت. محبت ما هم به ايشان، عين محبت صاحبان مقام ولايت است به ما، به جهت اين‏كه ما در اين مقام محبت فرض اين است كه محبت داريم و اين ايمان و محبت ما به ولي بر اساس ايمان است. محبت ما به خدا عبارت است از همان محبت او به ما و ظهور او براي ما. در واقع ما در اين مقام مثال ولي هستيم، ظهور ولي هستيم و جمال ولي هستيم. از اين «هستيم» كه مي‏گوييم نه اين‏كه بخصوص خودمان را اراده مي‏كنيم بلكه انسان در اين عرصه انسانيت را اراده مي‏كنيم آن وقت بر هركس محب صادق است، همان مقصود است نه اين‏كه بخصوص خودمان را اراده كنيم؛ يعني در عرصه ما انسانها وقتي بخواهيم خدا را دوست داشته باشيم، طريق دوستي همين است كه عرض مي‏شود.

پس چون انسان در رتبه خودش، مثال ولي و ظهور جمال ولي است، همين ظهور و مثال و جمال ولي بودن عبارت است از محبت ولي به اين انسان و محبت اين انسان به ولي. انسان را كه مي‏گوييم جمال ولي است، به اين اعتبار است كه در رتبه انسانيت است و در واقع جمالِ جمال ولي است. چون ولي در مقام ولايت كليه، محمّد و آل محمّدند: و اول جمال و اول ظهور و مثالشان، رتبه انبياء است بعد رتبه اناسي است. پس رتبه انسان، جمالِ جمال و ظهور ظهور و مثال مثال است. پس محبت ما نسبت به عالي و نسبت به ولي، همان توجه ما به آن جهت ولي است كه براي ما به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 184 *»

خود آن ظاهر شده است. اين جهت را مي‏گوييم نور جمال ولي، نور مثال ولي كه در رتبه انسانيت ظاهر شده است. و او ما را به عين همين ظهور و همين جمال دوست داشته است. باز نه اين‏كه ما در رتبه ذات او باشيم و او بخواهد ما را دوست داشته باشد به امري در رتبه ذاتش! نه. او به ما محبت دارد به نفس همين ظهور و به نفس همين نور و جمال. چون اين مطلب در مكتب ثابت شده كه اين انسان البته مؤمن و محب در اين رتبه اناسي، مثال ولي است و آيه ولي و دليل ولي است.

پس در واقع آن مثال در صورتي در اين رتبه ظاهر مي‏شود كه محبت باشد و محبت هم صادقانه باشد تا به او انسان محب گفته بشود. پس در اين رتبه آن مثال در جميع اطوار وجودي اين انسان ظاهر مي‏شود و آهسته آهسته ترقي مي‏كند به طوري كه آن مثال و آن ظهور ولي، سراسر وجود اين انسان محب را فرامي‏گيرد تا آن كه كارش به جايي مي‏رسد كه آن ولي مي‏گويد: من سمع او هستم من بصر او هستم من يد او هستم. در احاديثي كه در اين‏باره رسيده اين حديث مشهور است كه مي‏فرمايد ما يتقرب الي عبدي بمثل ما افترضت عليه و انه ليتقرب الي بالنافلة حتي اُحبَّه فاذا احببتُه كنت سمعَه الذي يسمع به و بصرَه الذي يُبصر به و يده التي يَبطِش بها و رجله التي يمشي بها ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته([140]) اين فرمايشات كه رسيده در همين‏جا هم صادق است. ولي مي‏شود چشم اين شخص كه با آن چشم مي‏بينيد و گوش اين شخص كه با آن گوش مي‏شنود و دست او و پاي او و تمام اطوار وجودي محب را آن مثال پر مي‏كند تمام مشاعر و تمام مراتب به آن مثال و ظهور پر مي‏شود. و در واقع همه حكايت آن ظهور و مثال را دارند و بيان آن نور را مي‏كنند، تمام اين مراتب انسان معلوم است وقتي كه انسان رسيد به درجه‏اي از محبت كه ديگر به محبت توجه نداشت حتي به خودش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 185 *»

توجه نداشت غرق در محبوب شد، ديگر آن مثال در جميع شئوناتش ظاهر مي‏شود. برخلاف آن وقتي كه به خود توجه دارد و به جهات خود و به شئونات خود توجه دارد.

اين‏جاها جاهايي است كه تمام قوي و تمام مشاعر همه و همه اظهار استقلال مي‏كنند و اين استقلال استقلالي نيست كه ارزش داشته باشد اين استقلال بي‏ارزش است به جهت اين‏كه رتبه رتبه‏اي است كه اثر است. بايد در اين‏جا مؤثر را حكايت كند كه اگر توانست مؤثر را حكايت كند، عزتي پيدا كرده و منتسب به مؤثر مي‏شود اما اگر استقلال نشان بدهد و خودي خود را نشان بدهد، اين‏جا در واقع يك استقلال اجتثاثي است؛ يعني مجتث و بي‏اساس است، ريشه ندارد، چون ريشه ندارد آن‏وقت در واقع برخلاف جهت محبوب در سير و حركت و تكامل است. اما اگر به خود توجه نداشت و ملتفت به محبوب بود، ناظر به طرف محبوب بود و براي او كاملا از خود و شئونات خود انقطاع پيدا كرد، و به طور كلي از غير محبوب برايش انقطاع حاصل شد، اين ديگر خودش را از دست مي‏دهد و در مقابل ظهور و جمال و مثال محبوب فاني مي‏شود و ديگر براي خودش حيثي باقي نمي‏ماند پس محبوب در او ظاهر مي‏شود و اين هويت، هويتي مي‏شود كه تمام كارهايي كه ديگر از اين هويت و از اين مشاعر و قوا صادر مي‏شود، به مثال و صاحب مثال انتساب پيدا مي‏كند و القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله([141]) وقتي از اين محب مثال استخراج شد، تمام افعالش به همان صاحب مثال انتساب پيدا مي‏كند و ديگر آن مثال، اين شخص را از خود غايب مي‏سازد و افعالش به همان صاحب مثال انتساب پيدا مي‏كند. اين‏كه مي‏فرمايد كنت سمعه الذي يسمع به اين يسمع به در واقع؛ يعني من مي‏شوم همان مثال كه در او متجلي مي‏شود، آن مثال كه ديد، من ديدم آن مثال كه شنيد، من شنيدم و هكذا تمام افعال به آن مثال نسبت داده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 186 *»

مي‏شود.

مثل سخن گفتن خداوند از شجره كه خداوند در درخت طور متجلي شد و موسي از درخت شنيد اما نه اين‏كه ذات مقدسش در درخت در آمد و درخت شد بلكه خداوند متعال به ظهورش در درخت ظاهر شد كه آن ظهورش را ائمه ما : فرموده‏اند رجُلي از كروبيّين بود كه خداوند به زبان و ظهور آن رجل كروبي، اين فرمايش را فرمود. و آن رجل كروبي كه در اين درخت ظاهر شد، باز خودش هويّتي بود كه در او رجلي از عالين ظاهر شده بود كه در احاديث ذكر شده است و آن رجلي كه از عالين بود و در او ظاهر شد، در واقع عبارت بود از خود دلالتي كه فراهم شده بود از كلمه «كلمة اللّه» كه ظاهر شده بود در دلالت. ببينيد تا كلمه تمام نباشد بر معنا دلالت نمي‏كند پس خود كلمه يك حقيقت است و دلالت كلمه يك حقيقت ديگر است و اين دلالت كلمه، اثر كلمه و نتيجه او است. اين رجلي كه از كروبيّين بود و در اين درخت ظاهر شده بود، از رجلي از عالين اخذ كرد و آن رجل عالين اخذ كرده از نفس دلالت، و دلالت مال كلمه تامه الهيه بود و آن كلمه باز از خدا اخذ كرده بود اما نه از ذات خدا بلكه به نفس همان كلمه تامه؛ يعني خداوند به آن كلمه به نفس آن كلمه سخن فرمود. پس براي آن كلمه دلالت فراهم شد و آن دلالت را رجلي از عالين درك كرد و گرفت. از آن رجل عالين، رجل كروبي اخذ كرد و در درخت طور ظاهر شد. اينها همه مراتب تجلي است بعد موسي در اين مقام ظاهر، از درخت مي‏شنود با اين گوش عنصري جمادي دنيوي از اين شجره صداي خداوند را مي‏شنود انني انا اللّه لااله الا انا فاعبدني.([142])

چه‏طور اين‏جا خدا متكلم به اين كلمات است و با اين مراتبي كه براي ظهورات وجود دارد خدا سخن فرمود؟ و اين كلام صادر شده از درخت، به خدا انتساب دارد؟

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 187 *»

خدا به اين كلمه به اين كلام متكلم است و اين كلام خدا است كه به گوش موسي مي‏رسد. در اين‏جا چه‏طور خداوند به اين كلمه ظاهر شده؟ همين‏طور در جميع مراتب اين چنين است اما حالا ما چه‏طور اين مطلب را بتوانيم بفهميم كه سير ظهورات اين طوري است تا مي‏رسد به كلمه تامه الهيه، و آن كلمه را ديگر خدا به خود آن كلمه تكلم فرموده و همان نفس تكلم خدا است به خود آن كلمه. اينها اموري است كه از نظر مكتب بزرگان الحمدلله براي ما بيان شده و به بركت نورانيتي كه ان‏شاءاللّه از مقامات بزرگان اعلي اللّه مقامهم براي ما حاصل شده، تقريبا روشن و مورد تسليم و تصديق دلهاي ما است اما فهمش چه‏طوري است؟ ما نمي‏توانيم بفهميم و درك كنيم. واقعا اين احتياج دارد به يك ادراك فؤادي كه حقيقت مطلب را درك كنيم. ولي بحمدلله اين قدر اينها مستدل و روشن و نوراني است كه گويا درك مي‏كنيم و گويا مي‏فهميم. بايد هم همين‏طور باشد، غير از اين هم نمي‏شود باشد و اين از بركات نورانيت و از بركات اين تصديق و تسليم است كه داريم. در هرصورت پس در اين حديث شريف قدسي كه مي‏فرمايد كنت سمعه الذي يسمع به هيچ فرق نمي‏كند مثل اين است كه مي‏گوييم كعبه بيت اللّه است يا درباره آدم در آن آيه شريفه مي‏فرمايد و نفخت فيه من روحي([143]) و از اين قبيل، تمامش يك‏سان است. يك‏جا كه مطلب روشن و حل شد، در همه موارد يك‏سان است. مطلب همين است و غير از اين نيست. پس در واقع اين‏كه مي‏فرمايد كنت سمعه يعني براي شخص محب و كسي كه سير و سلوك كرده و به اين درجات از مقامات معرفت و محبت رسيده، من گوش او و چشم او مي‏شوم؛ يعني همين ولي خداوند مي‏شود به ظهورش، باز نه به ذاتش. ولي خدا كه جهت معرفت خدا و جهت محبت خدا است، در شخص محب، به ظهورش ظاهر مي‏شود كه عبارت است از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 188 *»

همان مثال ملقاي در هويت محب. پس او مي‏شنود و او مي‏بيند اين مقام كه شد كنت سمعه و بصره الي آخر.

اين مقام را از نظر بزرگان ما مقام وُدّ مي‏گويند و مقام محبّت بالاتر از اين است. البته مقام محبت بر همه مراتب محبت گفته مي‏شود. اما اين، مقام ودّ است كه كنت سمعه الذي يسمع به بالاتر از اين، مقامي است كه مي‏فرمايد هو نحن و نحن هو([144]) آن مقام ديگر فوق اين مقام است اما در مقامي كه مي‏گويد هو نحن و نحن هو آن هم ظهور است. اما ظهوري است كه اين مقام ودّ، ظهور آن است و چون ظهور ظهور من حيث الظهور، ظهور است به اين اعتبار مي‏گوييم: به آن مقام در جميع مقامات ظاهر شده است. همه اينها معناي آن است كه خود ائمه: مي‏فرمايند نحن الاعراف الذين لايعرف اللّه الا بسبيل معرفتنا منتها اين الا بسبيل معرفتنا فرق مي‏كند، مقامات دارد. اعلي المقامات و اعلي المعاني همان است كه مي‏فرمايد هو نحن و نحن هو. همين‏طور فرمايشاتي دارند مثل بنا عُبد اللّه و بنا عُرف اللّه و بنا وُحّد اللّه.([145]) پس خلاصه سخن اين‏كه اتصال به خدا، رسيدن به خدا، حشر در نزد خدا و بودن با خدا، اينها همه چه به حسب ظاهر عالم كه عبارت باشد از قيامت و رسيدن به حضور خدا، و چه به حسب مراتب صعودي اكتسابي كه عرفان مبنايش همين است و سير و سلوك هم بر همين مبنا است كه حشر الي اللّه را تحصيل مي‏كنند و اتصال بالله را تحصيل مي‏كنند، همه اينها در واقع چه ظاهرش، چه باطنش، چه حقيقيش، چه مجازيش هرچه اسم بگذارند، اينها همه منحصر مي‏شود به اين‏كه انسان به مقامي از لطافت برسد تا اين‏كه ولي خدا به ظهورش در او ظاهر شود. اين اصل مطلب و تمام سخن است كه بحمدلله به بركت بزرگان ما از محمّد و آل محمّد : به ما رسيده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 189 *»

حديثي است البته شايد آن را يك دفعه ديگر هم خوانده باشيم، خيلي حديث شريف جالبي است درباره محبت و آثار محبت و اين‏كه محبت به محمّد و آل محمّد: چه آثاري دارد و هر مقدار را حالا رسيديم مي‏خوانيم، بقيه‏اش را هم ان‏شاءاللّه فردا مي‏خوانيم. اين حديث را سيد بزرگوار از كتاب كافي نقل مي‏فرمايند: «عن عدة من اصحابنا عن سهل بن زياد عن محمّد بن سليمان عن ابيه قال: كنت عند ابي عبداللّه7اذ دخل عليه ابوبصير محمّد بن سليمان» از پدرش سليمان نقل مي‏كند كه مي‏گويد: خدمت حضرت صادق7 بودم كه ابوبصير وارد شد «و قد خفره النفس» او را نفس بلند گرفته بود؛ يعني خسته شده بود، خيلي بلند بلند نفس مي‏كشيد و خيلي ناراحت بود «فلمّا اخذ مجلسه قال له ابوعبداللّه»7: يا ابا محمّد ما هذا النفس العالي؟ وقتي سرجايش نشست حضرت صادق فرمودند: چرا نفس بلند مي‏كشي؟ چرا اين قدر ناراحتي؟ پيرمرد شده بود «فقال جعلت فداك يابن رسول اللّه كبِر سني و دقّ عظمي و اقترب اجلي» سنم زياد شده، استخوانم نرم شده و اجلم رسيده، ديگر مرگم نزديك شده است «مع اَنّني لست ادري ما ارد عليه من امر آخرتي» اما نمي‏دانم از امر آخرت وارد بر چه خواهم شد؛ يعني نمي‏دانم آخرتم چه خواهد بود. «فقال ابوعبداللّه»7: يا ابامحمّد و انك لتقول هذا؟ حضرت او را به كنيه صدا مي‏زنند. هم ابامحمّد مي‏گفتند هم ابابصير، فرمودند: تو هم اين حرف را مي‏زني؟ خيلي اين نوع احاديث الحمدلله موجبات اميد را فراهم مي‏كند و ان‏شاءاللّه توفيقات سير و سلوك و اكتساب محبت و ازدياد محبت را فراهم مي‏سازد. «قال: جعلت فداك فكيف لااقول هذا؟» چرا اين حرف را نگويم كه آخرتم چه‏طور خواهد بود؟ «فقال»: يا ابامحمّد اما علمتَ ان اللّه تعالي يكرم الشَّباب منكم و يستحيي من الكهول؟ تو نمي‏داني كه خدا جوانان از شما را احترام مي‏گذارد، تكريم مي‏كند، گرامي مي‏دارد و از پيران شما حيا مي‏كند؟ «قال: جعلت فداك، فكيف يكرم الشباب و يستحيي من الكهول؟» مقصود از اين فرمايشتان چيست؟

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 190 *»

«فقال»: يكرم اللّه الشباب ان يعذبّهم خدا جوانان شما را گرامي مي‏دارد از اين‏كه عذابشان كند و يستحيي من الكهول ان يحاسبهم از پيران شما حيا مي‏كند اين‏كه آنها را حساب كند و محاسبه نمايد.

«قال: قلتُ جعلت فداك، هذا لنا خاصّة ام لاهل التوحيد؟ اين فرمايش شما مخصوص ما است يا اين‏كه در مورد اهل توحيد هم هست؟ «فقال»: لا واللّه الاّ لكم خاصّة دون العالَم فقط مخصوص شما است نه ديگران. «قال: قلت جعلت فداك قد نُبزنا نبزاً و انكَسرتْ له ظهورنا و ماتتْ له افئدتنا و استحلت له الوُلاة دمائنا في حديثٍ رواه لهم فقهاؤهم» عرض كرد: فداي شما شوم ما نسبت داده مي‏شويم «نبزنا» يعني با كنايه ما را اسم مي‏برند، لقب بدي به ما مي‏دهند و به واسطه اين لقب بد پشتهاي ما شكسته و دلهاي ما مرده و واليان اينها خون ما را حلال شمرده‏اند به واسطه روايتي كه فقهاشان روايت مي‏كنند. گويا بزرگان روات اهل سنت درباره شيعه روايت مي‏كردند كه در بين اين امّت عده‏اي پيدا مي‏شوند كه اينها روافض ناميده مي‏شوند و اينها اهل آتشند و چه و چه، گويا اين‏طور بوده و ابوبصير اشاره به اين مطلب مي‏كند، اين شكايت را خدمت حضرت عرض مي‏كند.

«فقال ابوعبداللّه»7: الرافضة؟ مقصودت اين است كه اينها مي‏گويند رافضة و روافض؟ «قال: قلت نعم» عرض كردم: بله! «قال» لا واللّه ما هم سمّوكم آنها شما را رافضي نناميده‏اند ولكنّ اللّه سمّاكم به خدا شما را رافضي ناميده است. اَما علمت يا ابامحمّد اَنّ سبعين رجلا من بني اسرائيل رفضوا فرعون و قومه لمّا استبان لهم ضلالتُهم فلحقوا بموسي7 لمّا استبان لهم هُداه هفتاد نفر از بني اسرائيل فرعون و قوم فرعون را دور انداختند. چون براي آنها ضلالت فرعون روشن شد اينها هم به موسي7 ملحق شدند، چون هدايت موسي و حق بودن موسي برايشان آشكار شد فسُمّوا في عسكر موسي، الرافضة در ميان لشگر موسي7 اينها را رافضة مي‏گفتند لانّهم رفضوا فرعون

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 191 *»

 چون لشگريان موسي7 فرعون را رها كرده بودند، دور انداخته بودند آنها را رافضه مي‏ناميدند و كانوا اشدَّ اهل ذلك العسكر عبادةً و اشدَّهم حبّا لموسي و هارون8 و ذريّتهما اين هفتاد نفر كه به لشگريان موسي7 ملحق شده بودند از همه آن لشگر عبادتشان بيشتر بود و محبتشان به موسي و هرون و ذريه موسي و هرون بيشتر بود. فاوحي اللّه عزوجل الي موسي خدا وحي فرمود اِنّي اَثبتُّ لهم هذا الاسم في التورية من اسم رافضة را براي اينها ثبت كردم و اينها را به نام رافضة ناميدم فانّي قد سمّيتُهم به و نحَلتُهم ايّاه من آنها را به اين اسم ناميدم و آنها را به اين اسم نسبت مي‏دهم. فاَثبت موسي7 هذا الاسمَ لهم موسي7 هم همين اسم را براي ايشان ثابت كرد و اينها را رافضه صدا مي‏زد.

بعد امام فرمود ثم ذخَر اللّه عزوجل لكم هذا الاسم خدا هم اين اسم را براي شما ذخيره كرده حتي نحَلَكموه([146]) تا اين‏كه شما امروز به اين اسم نسبت داده شديد و امروز اين امت  شما را رافضه ناميدند و اين فخر شما است. بقيه حديث هم ان شاءاللّه فردا.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 192 *»

 

درس    57

 

 

(يك‏شنبه / 16 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه حديث امام صادق7 درباره عنوان «رافضي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 193 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

سخن در حديث ابوبصير بود كه شكايت كرد كه به ما نسبت رافضي مي‏دهند و اين نسبت باعث شده كه پشتهاي ما را شكسته. حضرت مي‏فرمايند: اين نامي است كه خدا براي شما گذارده است و پيش از شما هفتاد نفر از فرعونيان كه به حضرت موسي7گرويدند، رافضه ناميده شدند. ثم ذخر الله عزوجل لكم هذا الاسم حتي نحلكموه سپس خداوند اين نام را براي شما ذخيره كرد تا اين‏كه در اين امت شما را به اين نام ناميدند. يا ابامحمد رفضوا الخير و رفضتم الشر افترق الناس كل فرقة و تشعبوا كل شعبة فانشعبتم مع اهل بيت نبيكم9 و ذهبتم حيث ذهبوا و اخترتم من اختار الله لكم و اردتم من اراد الله فابشروا ثم ابشروا فانتم و الله المرحومون المتقبل من محسنكم و المتجاوز عن مسيئكم من لم‏يأت اللّه عزوجل بما انتم عليه يوم القيمة لم يتقبل منه حسنة و لم‏يتجاوز له عن سيئة فرمودند: شما كه رافضي ناميده شده‏ايد، به جهت اين است كه ديگران از مسلمين رفضوا الخير خير را رها كرده و دور انداخته‏اند اما شما شر را دور افكنده‏ايد. مردم به تمامي فرقه‏ها متفرق شدند و به شعبه‏هاي مختلف متشعب شدند اما شما منشعب شديد با اهل بيت پيغمبرتان، شما طريقي را رفتيد كه ايشان رفته‏اند و اختيار كرديد كساني را كه خدا براي شما اختيار فرمود و اراده كرده‏ايد و خواسته‏ايد كساني را كه خدا براي شما خواسته است. پس بشارت باد شما را! سپس بشارت باد! كه به خدا سوگند شما هستيد آن كساني كه مورد رحمت خدا قرار گرفته‏اند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 194 *»

و از نيكوكارشان نيكوييها قبول مي‏شود و از گناه‏كارشان آمرزيده مي‏شود. در روز قيامت كسي كه نياورد خدا را به آنچه شما بر آن هستيد، از او حسنه‏اي قبول نمي‏شود و گناهي از گناهانش آمرزيده نخواهد شد.

يا بامحمّد فهل سررتك؟ حضرت فرمودند: آيا مسرورت كردم؟ «قال قلت: جعلت فداك، زدني» ابوبصير عرض مي‏كند: اضافه بفرماييد «فقال» يا بامحمّد ان لله عزوجل ملائكة يُسقطون الذنوب عن ظهور شيعتنا كما يُسقط الريح الورقَ في اوان سقوطه و ذلك قوله عزوجل «و الذين يحملون العرش و من حوله يسبّحون بحمد ربّهم و يستغفرون للذين آمنوا» استغفارُهم واللّه لكم دون هذا الخلق فرمودند: براي خدا ملائكه‏اي است كه گناهان را از پشتهاي شيعيان ما فرومي‏ريزند همان‏طور كه باد برگهاي درختان را در فصل خزان فرومي‏ريزد و اين است اين آيه شريفه كه «ملائكه اطراف عرش خدا قرار دارند و اطراف عرش خدا را فراگرفته‏اند، تسبيح مي‏كنند به حمد پروردگارشان و استغفار مي‏كنند براي كساني كه ايمان آورده‏اند» استغفار ايشان به خدا قسم براي شما است نه براي اين مردم.

يا ابامحمّد لقد ذكركم اللّه في كتابه قال: «من المؤمنين رجال صدَقوا ما عاهدوا اللّهَ عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدّلوا تبديلا» انكم وفيتم بما اخذاللّه عليه ميثاقَكم من ولايتنا و انّكم لم تُبدّلوا بنا غيرَنا و لو لم‏تفعلوا لَعيّركم اللّه كما عيّرهم حيث يقول جلّ ذكره «و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و اِن وجدنا اكثرَهم لَفاسقين» فرمودند: خداوند شما را ذكر كرده و در كتابش ياد كرده است و فرموده «پاره‏اي از مؤمنين مرداني هستند كه با آنچه خدا را بر آن عهد بسته‏اند، بر آنچه با خدا عهد بسته‏اند صادق و وفادارند. پاره‏اي از اينها دورانشان تمام شده و به شهادت نائل شده‏اند و مرگ آنها را دريافته است و عده‏اي ديگر انتظار مي‏كشند و اينها تبديل نكرده‏اند تبديل كردني كه ديگران كرده‏اند»، حضرت فرمودند شما هستيد مراد از اين آيه كه وفا كرديد به آنچه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 195 *»

خدا بر آن از شما ميثاق گرفته و ولايت ما را بر شما منت گذارده است. شما هستيد كه تعويض و تبديل نكرده‏ايد به ما، غير ما را؛ يعني ما را به ديگران عوض نكرده‏ايد و اگر اين كار را نكرده بوديد؛ يعني اگر از ولايت ما دست برمي‏داشتيد و وفادار نمي‏مانديد، حتما خداوند شما را سرزنش مي‏كرد همان‏طور كه اين مردم را سرزنش كرده است. آن‏جايي كه مي‏فرمايد: «ما نيافتيم براي بيشتر از ايشان از عهد؛ يعني از وفاي به عهد». بيشتر اين مردم وفاي به عهد نكردند و دست از ولايت آل محمّد : بر داشتند «و نيافتيم بيشتر ايشان را مگر فاسقها و خارج شده‏هاي از اهل ولايت».

يا ابامحمّد فهل سررتك؟ آيا مسرورت كردم؟ «قال قلت: جعلت فداك زدني» عرض مي‏كند كه اضافه بفرماييد «فقال»7 يا ابامحمّد لقد ذكركم اللّه في كتابه فقال: «اخوانا علي سرر متقابلين» و اللّه ما اراد بهذا غيركم مي‏فرمايند اين‏كه خدا در قرآن راجع به اهل بهشت، آنها را توصيف مي‏فرمايد به اين‏كه برادرانند كه بر تختها مقابل يك‏ديگر نشسته‏اند» به خدا سوگند خدا قصد نفرموده به اين غير شما را، شما هستيد كه برادروار در بهشت به سر خواهيد برد. يا ابامحمّد فهل سررتك؟ مسرورت كردم؟ «قال: قلت جعلت فداك زدني» اضافه بفرماييد «قال»7 يا ابامحمّد «الاخلاّء يومئذ بعضُهم لبعضٍ عدوّ الاّ المتّقين» واللّه ما اراد بهذا غيرَكم فرمودند: اين آيه شريفه كه اخّلا يعني كساني كه در دنيا دوستي و رفاقت دارند، روز قيامت بعضي با بعضي دشمن خواهند شد، مگر متقين و كساني كه اهل تقوي هستند كه از محبت اعداء پرهيز كرده‏اند و از تجاوز از حدود ولايت و مخالفت با اهل ولايت پرهيز كرده‏اند»، به خدا سوگند خداوند به اين آيه غير شما را قصد نكرده و شما را قصد كرده و از متقين شما را اراده كرده است. يا ابامحمّد فهل سررتك؟ مسرورت كردم؟ «قال، قلت: جعلت فداك زدني. فقال»7 يا ابامحمّد لقد ذكرنا اللّه و شيعتَنا و عدوَنا في آية من كتابه فقال عزوجل «هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون انّما يتذكّر اولوا الالباب» فنحن الذين نعلم و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 196 *»

 عدوّنا الذين لايعلمون و شيعتُنا هم اولوا الالباب فرمود: خداوند ما و شيعيان و دشمنان ما را در آيه‏اي از قرآنش ياد فرموده است و آن آيه اين است كه خدا مي‏فرمايد: «آيا مساوي هستند كساني كه علم دارند و كساني كه علم ندارند؟ همانا متذكر اين مطلب مي‏شوند صاحبان عقلها و لبّها» فرمودند: پس ما هستيم آن كساني كه مي‏دانيم و دشمنان ما هستند آن كساني كه علم ندارند و شيعيان ما هستند كه اولوا الالباب و صاحبان عقلند.

يا ابامحمّد فهل سررتك؟ «قال، قلت: جعلت فداك زدني» عرض كرد: اضافه بفرماييد. مثل اين‏كه توقع دارد كه حضرت تمام قرآن را بفرمايند، وقتي كه محبوب سخن مي‏گويد آن هم حضرت صادق7، آن هم ابي‏بصير و امثال او بشنوند، معلوم است تمام عمر دنيا هم انسان سير نمي‏شود. «قال: جعلت فداك، زدني فقال» يا ابامحمّد واللّه ما استثني اللّهُ عزوجل باحد من اوصياء الانبياء و اتباعِهم ما خلا اميرِالمؤمنين7 و شيعتِه. فقال في كتابه و قولُه الحقُّ «يوم لايُغني مولي عن مولي شيئا و لاهم يُنصرون الاّ من رحِم اللّه» يعني بذلك عليّا و شيعتَه فرمودند: خداوند در قرآن مطلبي را ذكر فرموده و استثنا نكرده به يكي از اوصياء انبياء و اتباع ايشان مگر اميرالمؤمنين و شيعيان او را، پس در قرآنش فرموده و فرمايش خداوند حق است: «روزي كه بي‏نياز نمي‏كند آقايي از نوكرش چيزي را» يعني نمي‏تواند آقايي نوكرش را بي‏نياز كند و رفع احتياج و گرفتاري از او بكند، روز قيامت اين‏طور است. هيچ آقايي به درد نوكرش نمي‏خورد مگر آن كساني را كه خداوند رحمت كرده، آنها هستند كه مي‏توانند به درد غلامان و نوكران خود بخورند. خداوند به اين الا من رحم الله قصد كرده علي و شيعيان او را صلوات اللّه عليهم اجمعين؛ يعني اين آقايانند كه مي‏توانند نوكران خود را بي‏نياز كنند، رفع احتياجاتشان را بكنند و گرفتاريهاشان را برطرف كنند. يا ابامحمّد فهل سررتك؟ مسرورت كردم «قال، قلت: جعلت فداك زدني» عرض كرد:

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 197 *»

اضافه بفرماييد «قال»7 يا ابامحمّد لقد ذكركم اللّه تعالي في كتابه اذ يقول «يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتَقنَطوا من رحمة اللّه انّ اللّه يَغفِر الذنوبَ جميعا اِنّه هو الغفور الرحيم» واللّه ما اراد بهذا غيرَكم فرمودند: خدا در قرآن شما را در اين آيه ذكر كرده آن‏گاهي كه مي‏فرمايد: «اي بندگان من كه بر خودشان اسراف ورزيده‏اند از رحمت خدا نااميد نباشيد همانا خداوند گناهان، همه‏اش را مي‏آمرزد كه خداوند غفور و رحيم است».

در اين آيه جهات بشارت زياد است از جمله خداوند اين بندگان را به خود نسبت داده يا عبادي الذين اي بندگان من، معلوم مي‏شود نوكري محمّد و آل محمّد : و ولايت ايشان را ورزيدن، اصل و حقيقت عبوديت خداوند است كه خدا اينها را به خود نسبت مي‏دهد يا عبادي، بعد اسرفوا علي انفسهم اسراف بر نفس، مال ناقصين است ناقصين بر خود اسراف دارند و به واسطه رعايت نكردن به خود ظلم مي‏كنند، در اثر رعايت نكردن و ارزش خود را نشناختن نوعا ماها هستيم كه ارزش خود را نمي‏شناسيم، بر خودمان ظلم مي‏كنيم، نفوسي كه به نور ولايت و ايمان به محمّد و آل محمّد :نوراني شده باشد خيلي شرافت دارد، خيلي ارزش دارد اما ما قدرش را نمي‏شناسيم، اين ايمان را به معاصي آلوده مي‏كنيم. فرمود من كرُمتْ عليه نفسُه هانتْ عليه شهوتُه([147]) كسي كه براي خود ارزش قائل بشود، ارزش خودش را بشناسد آن وقت، شهوتها، تمايلات، معاصي همه برايش بي‏ارزش مي‏شود. ما كه براي شهوتها و تمايلات و معاصي ارزش قائل شده‏ايم و معصيت مرتكب مي‏شويم، علتش اين است كه نفس ما براي ما كرامت ندارد؛ يعني براي نفسمان ارزش قائل نيستيم، ارزش خودمان را نمي‏فهميم روي اين جهت اسراف بر نفس كرده‏ايم. پس اين يك جهت بشارت كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 198 *»

اين آيه اسراف بر نفس، به ما ناقصين مربوط مي‏شود بعد لا تقنطوا من رحمة اللّه([148]) نااميد از رحمت خدا نباشيد؛ يعني نااميد از اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه نشويد. او آقايي است كه آن‏قدر اهل كرم و عنايت و فضل است كه غلام را به معاصيش و تخلفاتش اخذ نمي‏كند، رحمت خدا است، نفس رحمت اللّه است. كتَب علي نفسِه الرحمة يك‏چنين حقيقتي است كه خدا لازمه او را رحمت قرار داده است. رحمة رحيميه خدا است از رحمة خدا نااميد نباشيد اِنّ اللّه يغفر الذنوب جميعا ديگر هيچ استثنا هم نشده است چون اينها اصل ولايت را دارند از اين جهت تمام گناهانشان آمرزيده مي‏شود. انه هو الغفور الرحيم فرمود واللّه ما اراد بهذا غيركم به خدا سوگند خدا به اين آيه قصد نفرموده مگر شما را.

فهل سررتك يا ابامحمّد؟ «قال، قلت: جعلت فداك زدني. فقال» يا بامحمّد لقد ذكركم اللّه في كتابه فقال «ان عبادي ليس لك عليهم سلطان» واللّه ما اراد بهذا الا الائمة: و شيعتَهم، فهل سررتُك يا ابا محمّد؟ خدا در كتابش در اين آيه شما را ذكر كرده و فرموده است ان عبادي اين بندگان من ليس لك عليهم سلطان اي شيطان تو بر آنها تسلط نداري. در دنيا كه بر ائمه و بر كاملين شيعه تسلط ندارد، اين‏كه مسلم است عبادي در اين‏جا در مرحله اول ائمه : هستند بعد هم شيعيان كاملشان از انبياء و كاملين، بر اينها شيطان راه ندارد، تسلط ندارد اما بر شيعيان ناقص هم تسلط ندارد؛ يعني در دلشان در ذاتشان نمي‏تواند نفوذ كند، ملائكه با حربه‏هاي آتشين اطراف قلب مؤمن، قلب شيعه قرار دارند حتي شيعه ناقص. شيطان در جميع جهات عرضي ايشان مي‏تواند نفوذ كند تا آن‏كه نزديك قلب مي‏شود و مي‏خواهد در دل تسلط پيدا بكند و نعوذ بالله عداوت آل محمّد: را در دلهاي مؤمنين محبين ايجاد كند يا محبت را كم كند، آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 199 *»

ملائكه با آن حربه‏هاي آتشين به شيطان حمله مي‏كنند و مانع مي‏شوند از اين جهت قلب مؤمن، قلب همين شيعيان ناقص، همين‏ها كه اهل ولايت و محبتند، دلهاي اينها از تسلط شيطان محفوظ مي‏ماند، شيطان تسلط به اين دلها ندارد، ما همان ايمان و محبت و ولايت را مي‏گوييم. از اين جهت اين آيه شريفه همه را شامل است فرمود واللّه ما اراد بهذا الاّ الائمة و شيعتَهم خدا قصد نفرموده به اين آيه مگر ائمه: و شيعيان ايشان را. و مراد از شيعيان همه را شامل مي‏شود. همان‏طور كه عرض كردم انبياء و كاملين ظاهر و باطنشان محفوظ است و معصوم است و شيطان بر آنها تسلط ندارد اما شيعيان ناقصين باطن و دلشان از تسلط شيطان محفوظ مي‏ماند اما در ظاهر و مقامات عرضي، شيطان بر ايشان تسلط پيدا مي‏كند اما چون مقامات عرضي است، به حساب نمي‏آيد.

فهل سررتك يا ابامحمّد؟ «قال، قلت: جعلت فداك زدني» عرض كردم: اضافه بفرماييد. «قال» يا ابامحمّد لقد ذكركم اللّه في كتابه فقال «فاولئك مع الذين انعم اللّهُ عليهم من النبيّين و الصدّيقين و الشّهداءِ و الصّالحين و حسُن اولئك رفيقا» فرسولُ اللّه في الآية النبيّون و نحن في هذا الموضع الصدّيقون و الشّهداء و انتم الصّالحون فتسمّوا بالصلاح كما سمّيكم اللّه عزوجل فرمودند: خداوند شما را در كتابش ذكر فرموده است. فرموده «ايشان ـ يعني شما ـ كساني هستند كه خدا بر ايشان نعمت بخشيده و آنها عبارتند از انبياء، صديقين، شهداء و صالحين و حسن اولئك رفيقا اينها از حيث رفيق بودن خيلي خوبند» پس رسول خدا در اين آيه همين كلمه «نبيّون» است. به اعتبار مبدء رسالت، نبيون جمع اطلاق شده است چون تمام انبياء، شعاع اين بزرگوارند پس نبيّون مراد رسول اللّه هستند. و ما در اين آيه شريفه به عنوان صديقون و شهداء ياد شده‏ايم و شما هستيد صالحون. پس شما خودتان را نام نهيد به صلاح، خود را به صالحين بناميد، همان‏طور كه خدا شما را صالحين ناميده است. يا ابامحمّد فهل سررتك؟ «قال قلت: جعلت فداك، زدني» اضافه بفرماييد. قال يا ابامحمّد لقد ذكركم اللّه اذ حكي عن عدوِّكم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 200 *»

 في النار بقوله «و قالوا ما لَنا لانري رجالا كنّا نَعدُّهم من الاشرار اتّخذْناهم سِخريّاً ام زاغتْ عنهمُ الابصار» واللّه ما عني و لااراد بهذا غيركم. صرتم عند اهل هذا العالم شرار الناس و انتم واللّه في الجنة تُحبَرون و في النّار تُطلبون فرمودند: خداوند شما را در قران ذكر كرده است. از دشمنان شما حكايت مي‏كند وقتي كه در آتشند و سخني مي‏گويند خدا آن سخن را حكايت مي‏فرمايد كه اهل آتش مي‏گويند: «چه شده ما را كه نمي‏بينيم آن كساني را كه ما آنها را از اشرار مي‏شمرديم و آنها را بد مي‏دانستيم ما آنها را گرفته بوديم مسخره‏ها، استهزاشان مي‏كرديم، حال چه‏طور شده كه آنها را نديديم يا اين‏كه ديده‏ها از ديدن آنها غفلت كرد و ديده‏ها آنها را گم كرد» شما هستيد كه در نزد اهل اين عالم شرار مردم و مردمان بدي شمرده مي‏شويد و حال آن‏كه به خدا قسم شما در بهشت در آسايش هستيد و دشمنان شما در آتش دنبال شما مي‏گردند و شما را طلب مي‏كنند.

يا ابامحمّد فهل سررتك؟ «قال قلت: جعلت فداك زدني. قال» يا ابامحمّد ما من آية نزلت تقود الي الجنّة و لاتَذكُر اهلَها بخير الاّ و هي فينا و في شيعتنا و ما آية يذكر اهلها بشرّ و لاتسوق الي النار الا هي في عدوّنا و من خالفنا ديگر حضرت قاعده كلي فرمودند كه در قرآن آيه‏اي نيست كه به طرف بهشت بكشاند و مژده بهشت در آن باشد و اهلش به خير ذكر شده باشند مگر اين‏كه درباره ما و درباره شيعيان ما است و هيچ آيه‏اي نيست كه اهلش به شر در آن آيه ذكر شده باشند و به سوي آتش بكشاند مگر اين‏كه درباره دشمنان ما و مخالفين ما نازل شده است فهل سررتك؟ مسرورت كردم؟ «قال قلت: جعلت فداك، زدني» باز هم اضافه بفرماييد «فقال» يا ابامحمّد ليس علي ملة ابراهيم الا نحن و شيعتنا و ساير الناس من ذلك براء. يا ابامحمّد فهل سررتك؟ ديگر آخرين سخن را فرمودند كه كسي بر ملت ابراهيم نيست و بر ملت ابراهيم ثابت نمانده مگر ما و شما. زيرا واقعا توحيد همين است، ملت ابراهيم همان ملت توحيد است كه توحيد حقيقي، توحيد درست، فقط همين مذهب اهل بيت: است فرمودند:

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 201 *»

نيست بر ملت ابراهيم مگر ما و شيعيان ما و ساير مردم از اين نعمت محرومند و از اين نعمت دورند. يا ابامحمّد فهل سررتك؟ در روايات ديگر عرض مي‏كند حسبي([149]) مرا بس است. ديگر يكيش هم بس بود، در واقع يك بيان هم بس بود اما همه‏اش فضل و نعمت است.

در اين حديث شريف و امثال اين احاديث شريفه كه در مورد نجات اهل ايمان رسيده، همه‏اش مربوط مي‏شود به امر محبت و ولايت محمّد و آل محمّد: و اين‏كه محبت خدا و ايمان به خدا، همه اينها مرجعش ولي خدا است. بحث در اين بود كه اگر مي‏گوييم محبت خدا، محبت خدا به ظهور خدا است و ظهور خدا ولي خدا است و دوستي با ظهور خدا كه ولي خدا است اين آثار را دارد حالا چه در حشر عالم ظاهر و حشر ظاهري كه برسيم به قيامت، چه در حشر سلوكي كه در اثر سير و سلوك نائل شويم به مقام ولايت و محبت محمّد و آل محمّد:، بالاخره در همه حشرها چه حشر حقيقي كه در واقع محشور شدن با ظهور خدا است و چه در حشر مجازي؛ يعني در مراتب همين ظهورات بالاخره آن محل رجوع و محشر و محلّ توجه و محبت همه و همه ولي خدا است و ذات مقدس خداوند نيست، عالي به ظهور خودش براي مراتب متجلي است كه اصل مذهب حق و مذهب اهل بيت: بر اين است. طبق اين روايات شريفه شيعيان و دوستان محمّد و آل محمّد: هستند كه به نجات مي‏رسند و غير از اين ايشان، ساير فرق چه اهل سير و سلوك باشند چه اهل باطن باشند چه اهل ظاهر باشند، همه اهل هلاكتند چون خدايي را در عالم خيالات براي خود قرار مي‏دهند و او را به خيالات براي خود، مبدأ و معاد قرار مي‏دهند و به همان خيالات هم عشق و محبت مي‏ورزند پس هلاكت نتيجه كارشان است. راه نجات همين است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 202 *»

خدا به اوليائش براي ما ظاهر شده است و بايد او را به اين اوليائش محبت بورزيم، او را به اين اوليائش قصد كنيم، او را به اين اوليائش اطاعت كنيم و همين‏طور ساير معاملات، تمام مربوط مي‏شود به ظهور خداوند به مقام ولايت محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 203 *»

 

درس    58

 

 

(دوشنبه / 17 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r غايت، علت غائيه آفرينش

r نظريه اتفاق و دلائل آن

r رد نظريه اتفاق

r اثبات غايت و مصلحت در خلقت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 204 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در بحث محبت يك بحث ديگر مناسب است كه بحث «غايت در ايجاد و آفرينش» است كه كاملا با اين بحث مناسبت دارد. گرچه اين بحث به‏طور اساسي بايد در مباحث مربوط به «علل اربعه» بحث شود كه علت فاعليه، علت غائيه، علت ماديه و علت صوريه باشد، در آن‏جا بايد بحث جامع و كامل انجام بشود اما در اين‏جا نظر به اين‏كه بعضي‏ها خود همين محبت را يا محبت ذاتيه خداوند را براي ايجاد، غايت گرفته‏اند از اين جهت اشاره‏اي اجمالا به اين مسأله بشود و مناسبتش با مسأله محبت روشن بشود، بد نيست. درباره اين‏كه در ايجاد و اصدار حتماً بايد غايت و مصلحتي دركار باشد، مورد اختلاف واقع شده است بعضي به‏طور كلي منكر شده‏اند حتي قائلين به اين‏كه اين عالم صانعي دارد و حادث است، منكر وجود غايت و مصلحت شده‏اند و قائل به اتفاق شده‏اند؛ يعني در اين عالم هستي كارها و فعلها انجام مي‏شود اما بدون وجود غايت و مصلحتي، اينها را مي‏گويند قائلين به اتفاق. عده‏اي ديگر از همين‏ها مي‏گويند كه اصلا غايتي وجود ندارد و فعلهاي خداوند بدون غايت است. بعضيها غايت را عبارت از ذات خداوند دانسته‏اند. بعضيها غايت را عبارت از صرف علم خداوند دانسته‏اند. نظريات مختلف باطلي در اين باره اظهار شده است.

اما از نظر آيات و روايات براي افعال و ايجاد و اصدار، غايت ثابت شده. از جمله

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 205 *»

اين آيه شريفه است اَفحسِبتُم اَنّما خلقناكم عبثاً و اَنّكم الينا لاتُرجعون([150]) اين‏جا عبث بودن خلقت و عبث بودن ايجاد، از طرف خداوند انكار شده به اين‏كه حتما ايجاد و اصدار روي غايت و مصلحت است. حديث مشهوري است كه اغلب در كتب اهل عرفان ذكر كرده‏اند كه داود از خداوند متعال سؤال مي‏كند: خدايا اين خلق را براي چه خلق كرده‏اي؟ جواب مي‏فرمايد كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف([151]) در اين حديث هم كه از احاديث قدسيه است، مي‏بينيم كه براي خلقت غايت بيان شده است. در فرمايشات ائمه: تصريحاتي شده، از جمله بخصوص در فرمايشات فاطمه زهرا3 در آن خطبه‏اي كه در مسجد انشاء فرمودند اين عبارت آمده كه مي‏فرمايند ابتدع الاشياء لامن شي‏ء كان قبلها و انشأها بلااحتذاء امثلة امتثلها معلوم است خداوند اشياء را ابتداع به ايجاد فرمود، نه از ماده‏اي كه قبل از اشياء باشد. و اشياء را انشاء فرمود بدون پيروي از مثال و صورتي از قبل. كوّنها بقدرته و ذرأها بمشيته اشياء را به قدرت خود كينونت و كيان بخشيد و آنها را به مشيت خود ايجاد فرمود مِن غيرِ حاجةٍ منه الي تكوينها و لافائدةٍ له في تصويرها نسخه‏اي من تصورها است. حالا شايد تصويرها باشد. بدون حاجت و نيازمندي از طرف خدا در تكوين اين اشياء و بدون فايده‏اي براي خدا كه در تصوير و صورت بندي اشياء يا تصور و صورت يابي آنها براي خدا فايده داشته باشد. الاّ تثبيتا لحكمته و تنبيهاً علي طاعته و اظهاراً لقدرته و تعبّداً لبريّته و اعزازاً لدعوته اينها غاياتي است كه فاطمه زهرا3 در تكوين و تصوير اشياء ذكر مي‏فرمايند. اين كيان بخشيدن و صورت و خصوصيات بخشيدن به اشياء به منظور اين امور است: يكي تثبيت حكمت خدا و آگاه كردن بر طاعتش و اظهار قدرتش و به عبوديت گماردن بريّتش و عزيز ساختن دعوتش و عزت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 206 *»

دادن به دعوتش ثم جعل الثواب علي طاعته و وضع العقاب علي معصيته زيادةً لعباده عن نقمته و حِياشةً منه الي جنّته([152]) بعد قرار داد ثواب را بر طاعتش و نهاد عقاب را بر معصيتش، به منظور اين‏كه بندگانش را از نقمت و بلاها و عذابهاي خود رهايي بخشد و آنها را به سوي جنت بكشاند، تا آخر عبارت حضرت.

در اين عبارات كاملا تصريح شده به اين‏كه ايجاد و اصدار روي غايات است و بدون غايت و مصلحت نبوده است. حالا به‏طور اجمال به اين مسأله اشاره مي‏كنيم تا مناسبتش با مسأله محبت هم روشن و معلوم بشود. عده‏اي قائلند به اتفاق و مي‏گويند: هيچ اين امور از ناحيه خداوند با قصد و با اراده انجام نمي‏شود، اين اموري كه ما مشاهده مي‏كنيم جميع اين حوادثي كه در خلقت انجام مي‏شود و مشاهده مي‏كنيم و نمي‏كنيم همه به اتفاق است. راجع به توجيه اين مسأله اتفاق و مطلبي كه مي‏گويند نظريات مختلف اظهار كرده‏اند و به اصطلاح خودشان ادله‏اي هم ذكر مي‏كنند كه همه‏اش در واقع شبهات است هيچ يك ادله نيست، دليل نيست. به‏طور كلي از نظر اديان آسماني اين مسأله ثابت شده، اگرچه حالا به شكل حديث باشد ولي از نظر اديان آسماني و عقول صحيحه مسأله‏اي است ثابت شده كه ما من شي‏ء في الارض و لا في السّماء الا بسبعة بمشيّة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب حتي فرمودند فمن كان يزعم انه يقدر علي نقص واحدة منها فقد كفر([153]) در حديث ديگر فرمودند فقد اشرك([154]) اين قاعده مسلم شده است. بنابراين چون اينها قائلند به خدا، آنهايي كه قائل به خدا نيستند و قائل به حدوث عالم نيستند كه از آنها تعبير به «دهريه» مي‏آورند، آنها كه اصلا جاي بحثش اين‏جا نيست. آن مربوط مي‏شود به علت فاعلي و بحث ديگري

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 207 *»

است كه به آن كار نداريم.

بعضي از كساني كه به خدا قائل هستند و قائل به حدوث عالمند، آنها قائل به اتّفاق‏اند!، امر اينها عجيب است كه با اين‏كه مي‏گويند اين عالم صانع دارد و اين ملك مدبّر دارد، اين لوازم را اظهار مي‏كنند و به آنها اقرار مي‏كنند، در عين حال قائل به اتّفاق‏اند. اينها تا اقرار به صانع و مدبر كردند، چاره‏اي ندارند از اين‏كه اقرار كنند به اين‏كه او مالك امور و جهات و خصوصيات و همه آثار اين عالم هستي است، نمي‏شود كه خالق باشد مالك باشد مدبر باشد اما در اين ملك كاري به اتّفاق انجام بشود، به اتفاق ابري حركت كند، به اتفاق باراني ببارد، به اتفاق حادثي حدوث بيايد و اثري از يك موجودي طبيعي يا غير طبيعي سربزند، بالاخره اين صحيح نيست. اينها كه به صانع و مدبر اقرار دارند، ناچارند اقرار كنند كه بيده ملكوت كل شي‏ء([155]) همچنين اقرار كنند كه هر شيئي لايملك لنفسه نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً([156]) هر فعلي و اثري كه از هر موجودي سرمي‏زند، در ملك خدا است و در مِلك خدا است، در دست خدا است و به مشيت و اراده و آن مراتب فعل خداوند كه در آن حديث سبعه ذكر شده، قطعا آن‏طور انجام مي‏شود چون اگر غير از اين باشد بايد قول يهود صادق باشد كه قالت اليهود يد اللّه مغلولة، غُلّت ايديهم و لُعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان يُنفق كيف يشاء([157]) و نيز هر فعلي از هر حادثي كه انجام مي‏شود، باز بايد روي مصلحت و روي غايت و جهتي باشد كه خداوند تدبير فرموده و به تمام اين موجودات فعل و اثري بخشيده و در عين حال الآن هم در زمام او است و به دست او است. زمام همه اين امور به دست او است. اين‏طور نيست كه از دستش خارج و رها شده باشد.

نوع مثالهايي كه اينها در اين مسأله اتفاق مي‏زنند، مخصوصا به فعلهاي طبيعي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 208 *»

اشياء طبيعي مثال مي‏زنند و حال آن‏كه خود همين طبيعتها كه در اشياء نهاده شده و آثاري كه از اين طبيعتها بروز مي‏كند، همه اين طبيعتها و اين آثار و افعال را خداوند به اينها داده است الآن هم خداوند اين تأثيرات را در دست دارد. آن تعبيري كه دارند هو المالك لِما ملّكهم و القادرُ علي ما اقدرهم عليه([158]) هر اثري كه از اينها سرمي‏زند در دست او است و به اذن او است و به مراتب فعل او است. خداوند است كه اين امور طبيعي را در افعال و آثار طبيعي اسباب قرار داده، خودش مسبِّبات اين اسباب را بر اينها مترتّب مي‏سازد نه اين‏كه بعد از اين‏كه براي يك موجود طبيعي، سببيّت قرار داد، راجع به يك فعل طبيعي يا اثر طبيعي، ديگر رفع يد فرموده باشد بلكه تمام اشياء، تمام اسباب، تمام شرائط و همه مقتضيات، همه و همه در تأثير، در سبب بودن، در اقتضا، در همه چيز، واقفند به باب اذن خداوند بايد خداوند اجازه و اذن بفرمايد، وقتي‏كه اذن داد آن‏وقت مسببات بر اسباب مترتب مي‏شوند و مقتضَيات از مقضِيات سرمي‏زند. همين‏طور ساير امور، همه و همه در دست او است. اينها استدلال مي‏كنند به اين‏كه نوعا ما مي‏بينيم يك عامل و سبب طبيعي، بدون رويّه و شعور كار خود را انجام مي‏دهد، پس از اين معلوم مي‏شود كه نبايد هدفي و غايت و مصلحتي در كار باشد. اين كار طبيعتاً، بدون غرض از او سر مي‏زند.

اين مسأله البته در جاي خودش بايد بحث بشود ولي اين‏جا به‏طور اجمال اشاره مي‏كنيم كه حتي همين «طبيعت» كه اينها مي‏گويند بدون شعور كار را انجام مي‏دهد و اين شي‏ء طبيعي بدون شعور، اثر از او ظاهر مي‏شود، اين هم صحيح نيست. به جهت اين‏كه در «حكمت وحي» ثابت شده كه هر چيزي به حسب خودش شعوري دارد از جمله، همين امور طبيعيه است. امور طبيعيه را فرض بفرماييد مانند يك ريشه گياه،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 209 *»

حالتي دارد كه در ميان زمين نمو مي‏كند و به طرف اطراف حركت مي‏كند اين حركت ريشه گياه را مي‏گويند طبيعي است و بدون رويه و شعور است حتي در انجام اين حركت، هيچ مصلحتي در نظر ندارد ولي چنين نيست. همين شي‏ء طبيعي در عين حال، داراي شعور است و با رويّه است با تدبير و توجه است و غايت و مصلحت در نظر دارد اما به حسب خودش. ما مي‏بينيم حركتي كه مي‏كند كاملاً حركت منظم و حساب شده است. اين حركت منظم و مرتب و حساب شده‏اي كه حتي براي ريشه گياه در زمين ما مشاهده مي‏كنيم، اين را بايد در واقع همان شعور طبيعي دانست كه خدا برايش قرار داده و همان قصد و رويه‏اي است كه در رتبه خودش برايش قرار داده است. اين فعل را انجام مي‏دهد و اين فعل نسبت به او پيدا مي‏كند اما به حسب خودش. وقتي كه مي‏گوييم شعور و رويه  دارد و با قصد و توجه، حتي با توجه به غايت و مصلحت، اين كار را انجام مي‏دهد. در واقع اين آنچه را كه انتخاب مي‏كند به آن‏طور و كيفيتي كه انتخاب مي‏كند، همه‏اش با يك شعور مناسب خودش است و با غرضها و هدفها و مصالحي است كه در رتبه خودش ملاحظه مي‏شود حتي چه بسا غرضها خيلي با هم مختلف باشد و هدفها خيلي با هم متباين باشد.

پس اين ميلي كه در او است و اين حركتي كه در آن موجود طبيعي است، در واقع اين براي به‏دست آوردن يك مقصودي است، براي به دست آوردن يك هدفي است كه همين را مي‏گوييم غايت و همين را مي‏گوييم مقصود كه موجود به‏سوي اين امر حركت مي‏كند. البته ممكن است كه اين غايت با غايات و اهداف و غرضهاي موجودات ديگر مطابق و مناسب باشد و هم ممكن است كه نه مخالف باشد؛ مثلا اگر آتش غذايي را پخت، در اين پختن غذا هم هدف و مقصود آتش انجام شده و مطابق آن، مقصود ما هم انجام شده است كه غذا پخته شد اما يك‏وقت هست كه به حسب ظاهر و به حسب خواست ما، بر خلاف مقصود ما و بر خلاف مصلحت ما است، خانه‏اي كه آتش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 210 *»

مي‏گيرد، آتش كار خودش را انجام داده و به مقصود خودش هم رسيده اما حالا با مقصود ما و خواست ما و هدف ما مناسب نبوده و مخالفت داشته است. پس مي‏شود اين طور باشد.

نكته‏اي است كه توجه به آن در فهم اين مسأله خيلي لازم است. خداوند اين شي‏ء ( آتش ) را سبب قرار داده براي اين امر، براي اين فعل، براي اين تأثير، اين سبب قرار دادن چه‏طوري است؟ اگر بگوييم مثلا آتش را سبب قرار داده در سوزانيدن يا در گرم كردن يا در پختن غذا و از اين قبيل، اين آثاري كه از اين آتش ظاهر مي‏شود، اين سبب شدن آتش براي اين افعال و اين سببيّت دادن به اين آتش، آيا اقتضايش در ذات خدا بوده است؟ ذات خدا اقتضا داشته كه سببيت را به اين آتش بدهد؟ هيچ موحّدي اين حرف را نمي‏زند كه اقتضاي سببيّت و اين‏كه خداوند آتش را سبب اين افعال قرار داده، در ذات خدا باشد بلكه اين اقتضا در خود آتش است، خداوند هم خواسته او را اجابت مي‏فرمايد، او را براي اين امر، سبب قرار مي‏دهد.

تعبيري است از بزرگان ما اعلي اللّه مقامهم كه خيلي جالب است كه خودش در اين مسأله و در فهم نوع اين مسائل، يك قاعده‏اي است. مي‏فرمايند: «ان اللّه سبّب الاسباب» خداوند اسباب را سببيت بخشيده، سبب را سبب ساخته «يعني اجابهم ما سألوه ان يسألهم بالمقبولات بقوابل الاعمال و دواعي الاحوال»([159]) اين يك بياني، يك قاعده‏اي حكيمانه است. و سرّ اموري كه مورد بحث است روشن مي‏شود. «ان اللّه سبب الاسباب» خداوند اسباب را قرار داد و به اسباب سببيت بخشيد، اين يعني‏چه؟ سببيت در ذات خدا بود؟ اقتضاء اين‏كه آتش را براي اين كار سبب كند، آب را براي آن كار سبب كند، براي كارهايي كه از آب صادر مي‏شود، اگر اقتضا در ذات خدا باشد، كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 211 *»

اين حدوث حادثات در ذات مي‏شود. با آن‏كه اصلا اقتضا در ذات محال است. پس معناي اين سخن اين است «يعني اجابهم» خداوند اجابت فرمود ايشان را «ما سألوه» آنچه را كه خودشان از خدا سؤال مي‏كردند، خدا هم اجابت مي‏كند. آنها خواستند «ان يسألهم» اين‏كه خدا از آنها سؤال كند. آنها به زبان قابليت از خدا خواستند كه خدا از آنها سؤال كند و به سؤالشان كه همان لسان و زبان قابليتها بود و حالاتشان اقتضا مي‏كرد از ايشان سؤال كند، و ايشان را جواب گويد، به همان مقبولاتي كه به آنها اعطا مي‏فرمايد.

در مسأله خلقت هم همين‏طور است كن فيكون([160]) خطاب به موجود است. حالا البته كن فيكون اين چه‏طور است؟ اين برنامه چگونه است؟ اين سؤال چه‏طور است؟ اينها جاهاي خودش بايد بحث بشود. اين اجمالي كه اشاره كردم لازم بود تا در ضمن اين قاعده شريفه هم ان‏شاءاللّه در خاطرها بماند. اين بيان از اين بزرگواران يك قاعده حكيمانه خيلي شريف است بعد از اين‏كه خداوند به اسباب سببيت بخشيد و اين روي اقتضايي بود كه در خود اشياء بود و سؤالي بود كه از ناحيه خود اشياء اظهار شد، خداوند هم همان قابليت را به آنها مرحمت كرد و مقبولاتي كه به آنها اعطا فرمود همان خواسته خود اشياء بود. باز هم از دست قدرت او خارج نشده و همه اين مقبولات كه داده شده و مُعطَيات كه به اشياء بخشيده شده، در دست او است. در اين باره دليل از آيات و روايات خيلي هست.

از جمله موارد كه خيلي مطلب را روشن مي‏كند در مورد يكي از اعراض است كه «تب» باشد. وقتي حضرت حسين صلوات اللّه عليه رفتند عيادت «عبداللّه بن شداد» كه مريض بود، تب كرده بود تا حضرت وارد شدند تب از بدنش خارج شد احساس كرد كه ديگر تب پريد، احساس كرد تب از بدنش خارج شد عرض كرد قربان شما بشوم كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 212 *»

به بركت وجودتان تب از بدن مريض مي‏رود و مريض خوب مي‏شود. راوي مي‏گويد: حضرت صدا زدند يا كَبّاسه و ما شنيديم كه شخصي گفت لبيك و كسي را در آن‏جا نديديم حضرت فرمودند، در اين عبارت دقت كنيد ببينيد واقعا به بركت فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم چه‏طور از خود عبارات ائمه طاهرين : مطلب خيلي عجيب روشن مي‏شود و مسائل چقدر حل مي‏شود! مي‏فرمايد أ ليس اميرالمؤمنين امرك الا تقربي الاّ عدواً او مذنباً لِكي تكوني كفّارةً لذنوبه فما بالُ هذا؟!([161]) خيلي مطلب است اينها از اسرار خلقت كشف مي‏كند. در دعايي هم كه براي رفع تب مي‏نويسيم آن‏جا هم دستور همين است كه نويسنده به تب خطاب مي‏كند و مي‏گويد يا امَّ مِلدَم! اِن كنتِ آمنت بالّله و اليوم الاخر فلا تأكلي اللحم([162]) يعني آثارت را بايد كنترل كني، خلاصه آثاري را كه بر تو جاري مي‏شود بايد در من كنترل كني، آن‏وقت از بدن من خارج بشو و در بدن دشمن خدا داخل بشو. همچنين بخصوص مي‏فرمايند: اسم آن دشمن را بنويسيد اسم يك ناصبي را بنويسيد تا تب از تن اين مريض يا خود شخص خارج بشود و در تن آن ناصبي قرار بگيرد. پس تب مي‏شناسد هدف‏شناس است، غايت شناس است، حدود كارش را مي‏داند، زمينه فعاليتش را مي‏داند سبحان اللّه!

حالا در اين عبارت با اين‏كه تب يك عرضي است كه عارض مي‏شود و يك حالتي است كه جريان پيدا مي‏كند تا چه رسد به اسباب جوهري، آنها كه جوهريت دارند گرچه تب عرض است ولي در رتبه خودش باز صاحب اثر است و جوهر است چون در حكمت مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم جوهر و عرض نسبي است. اين جمله كه آيا اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه تو را دستور نفرموده است، مقام ولايت و مقام عالم هورقليا يكي از مراتبش عرض شد همين اعراض است و سلطنت امامان ما: هم كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 213 *»

مي‏گوييم صاحب ولايت و تصرّف‏اند در همين مرتبه است كه مي‏بينيم اين‏طور خطاب مي‏فرمايند: آيا اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه تو را امر نكرده كه نزديك نشوي مگر دشمن ما اهل‏بيت را يا دوست گناهكاري را براي تخفيف گناهانش؟ حالا اين اميرالمؤمنين كه مي‏فرمايد نه يعني علي بن ابيطالب7. گرچه مي‏شود گفت در زمان علي بن ابيطالب، علي بن ابيطالب و در زمان حضرت حسن حضرت حسن، در زمان خودشان هم خودشان هستند. البته ما اجازه نداريم به ايشان اميرالمؤمنين بگوييم اما اگر خودشان بفرمايند من هم اميرمومنان هستم، البته هستند شكي نيست. الآن امام زمان صلوات اللّه عليه هم اميرالمؤمنين‏اند اما اين لقب را مخصوص اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه قرار دادند كه ايشان را به اين اسم بخوانيم، به منظور مشخص كردن دشمنانشان كه وقتي اميرالمؤمنين ناميده بشوند، اگر راضي باشند كشف از اين كند كه مأبونند. خدا لعنتشان كند كه راضي شدند كه به اين اسمها يا ساير اسامي مباركه ائمه : ملقب بشوند. در هر صورت مي‏فرمايد تو را اميرالمؤمنين دستور نداده؟ ـ يعني امام وقت، ديگر امام هر وقتي مدبر ملك است و اجازه دهنده و مالك اشياء است ـ كه نزديك نشوي مگر دشمنان را، نزديك دشمنان بشوي يا دوستان گنه‏كار براي اين‏كه كفاره گناهانش باشد حالا اين «عبداللّه شداد» چه كرده كه نزديك او شدي؟ ببينيد عتاب مي‏فرمايند چه كرده اين؟ فما بالُ هذا؟ چرا نزديك اين شدي اين‏كه دشمن ما نيست، بعد هم گناهانش اگر استحقاق داشته باشد ما او را مي‏بخشيم ما عفوش مي‏كنيم بدون تب، چرا آمدي داخل بدن اين شدي؟

ببينيد در اين حديث شريف كاملا مشخص است و غايت براي اين سبب روشن شد و اين‏كه اين سبب روي غايت و مصلحت كار خود را انجام مي‏دهد، تب سبب است براي لاغر شدن و افسرده شدن و آب شدن گوشت مثلاً فاسد شدن خون و از اين قبيل، اينها همه آثار اين تب است بعد اين‏طور به تب خطاب مي‏فرمايند. پس با اين‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 214 *»

يك سببي از اسباب است اما اولاً خودش متوجه كارهايش است، خود تب مي‏داند دارد چه مي‏كند. مخصوصا عرض كردم در اين دعايي كه مي‏نويسيم و خطاب به او مي‏كنيم كه حالا كه بنا است اي تب در بدن من باشي اما اين آثار را نداشته باش: در بدن من گوشت مرا نخور، خون مرا چه نكن، در آن دعايي كه براي تب نوشته مي‏شود به او خطاب مي‏كنيم: اگر تو ايمان به خدا و رسول خدا داري، اين كارها را در بدن من نكن. بعد هم از بدن من خارج بشو، برو در بدن فلان ناصبي دشمن خدا. اينها نشان مي‏دهد كه اولاً اين سبب قرار دادن خدا اين اسباب را براي اين امور و آثار، يك امري است كه به اقتضاي خود اين موجود است بعد هم تأثير كردن آنها باز در دست خداوند است و از دست خداوند خارج نشده است. بنابراين اين مسأله ثابت است كه در واقع براي اشياء طبيعي حتي شعور، رويّه، قصد، غايت، مصلحت و هدف‏شناسي در كارشان معلوم است. البته عرض كردم روي سخن با قائلين به امور طبيعي و جريانها و افعال طبيعي اشياء است با توجه به اقرار به صانع، با اين‏كه اقرار به صانع دارند اين حرف را بزنند، مسأله اين است كه عرض شد و ساير نظريات در اين زمينه را هم به‏طور اجمال عرض مي‏كنيم تا اين‏كه به اصل مطلب برسيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 215 *»

 

درس    59

 

 

(سه‏شنبه / 18 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r جريان كارها در اين عالم بر اساس غايات است

r نظريه منكران غايت در كارهاي خدا و دليل آن‏ها

r رد منكران غايت در كارهاي خدا

r قاعده كليه درباره غايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 216 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد نظر به اين‏كه محبت با مسأله غايتِ در خلقت و ايجاد مربوط مي‏شود، به اين مناسبت در اين زمينه هم مباحثي را اجمالا عرض مي‏كنيم. عرض شد عده‏اي با اين‏كه قائل به صانع هستند و وجود صانع و مدبّر را اقرار مي‏كنند، در عين حال مي‏گويند: افعال و ايجاد بدون غايت و بدون هدف است تقريبا از طبيعت خود اشياء است كه اين حوادث، از اشياء سرمي‏زند يا اشياء كه از علل صادر مي‏شوند و معلولات صدور پيدا مي‏كنند، روي همان جهت است كه طبيعت اين‏چنين اقتضا مي‏كند و طبيعت خود اشياء است. و عرض شد اين مسأله در جاي خودش ثابت شده، بخصوص در حكمت مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم كه هر فاعلي نسبت به فعلش، هدف و مقصد دارد. هر فعلي از هر چه صادر بشود حتي اين امور طبيعي، افعالي كه از اين اشياء طبيعي صادر مي‏شود، روي غايت و هدف است و در واقع در آن موجود به حسب خودش، ميل و شعور وجود دارد اگر چه با خواست ما و مصالح ما مطابق نباشد. البته اين احتياج دارد به يك ممارستي در حكمت و اعتقاداتي به فرمايشات ائمه هدي: و تقريبا زمينه مشكلي است كه بشود همه قانع بشوند و همه اين مطلب را قبول كنند.

ولي همين حرف را به زبان ديگر مي‏توان زد كه مورد قبول كساني كه قائل به وجود صانع و مدبّرند باشد و آن اين است كه ما مي‏گوييم: بر فرض ما بپذيريم كه خود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 217 *»

اشياء و خود اين امور طبيعي، صاحبان شعور و صاحبان ميل نيستند و تقريبا مصلحت شناس و غايت شناس نيستند اما خالق و صانع و مدبر اينها كه قطعا مصلحت شناس است و به حسب مصلحت اينها را جاري مي‏فرمايد و به مناسبت مصلحتهايي كه در آن فعلها است و غاياتي كه در اين افعال و آثار مي‏شود وجود داشته باشد، به مناسبت آن غايات و آن مصالح، اين افعال را جاري مي‏سازد يا به تعبير ديگر مي‏گوييم: آن طوري كه مي‏خواهد و مي‏پسندد و مناسب مي‏داند، اين موجودات را جاري مي‏سازد و افعال و آثار را از اين موجودات اظهار مي‏فرمايد. بنابراين هرگاه مصلحت نديد، اينها را از آثارشان منع مي‏كند و اگر خواست و منع‏كرد لارادَّ لقضائه و لامُعقِّب لحُكمه([163]) نسبت به قضاء و تقدير او كه مانعي نيست، نسبت به حكمي كه او مي‏خواهد رادّي و مانعي نيست. روي اين جهت به حسب خواست و مصلحت ديد خود، افعال را جاري مي‏سازد يا آثار را از اين موجودات منع مي‏كند، همان‏طور كه سوزانيدن را از آتش منع كرد يا فرض بفرماييد خنك كردن را از آب منع بفرمايد، اينها يك اموري است كه خداوند روي مصالح جاري مي‏سازد و اين موجودات و آثار را از آنها اظهار مي‏كند ذلك تقدير العزيز العليم.([164])

در قرآن هم به نوع موارد اشاره شده و همين‏طور به آثاري كه از موجودات صادر مي‏شود اشاره شده است؛ مثل اين‏كه مي‏فرمايد قل مَن بيَده ملكوتُ كلِّ شي‏ء و هو يُجير و لايُجار عليه اِن كنتم تعلمون. سيقولون لِلّه قل فاَنّي تُسحَرون([165]) اين نوع آيات اشاره به همين نكته است كه با اين‏كه اين اشياء به حسب ظاهر كه ما مي‏بينيم يك اموري طبيعي هستند و آثار و افعالشان هم يك اموري است كه به‏طور طبيعي از آنها صادر مي‏شود و ما در آنها مثلا شعور احساس نمي‏كنيم و نمي‏توانيم تصور كنيم كه اينها روي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 218 *»

غايات و مصالح كارهاي خود را جاري مي‏سازند و هدف شناس‏اند و در طريق كار خودشان بصيرت و هدايت دارند، اگر اين را نتوانيم بپذيريم و ببينيم البته ما كه بحمدلله معتقديم اما اگر كسي نتوانست اينها را ببيند و معتقد شود، از اين جهت ديگر اين مطلب را مي‏تواند قبول بكند كه خالق اينها روي مصالح و اغراض و جهات و غايات اينها را جاري ساخته و مي‏سازد، هرجا بخواهد منع اثر مي‏كند، هرجا بخواهد اذن در تأثير مي‏فرمايد. بنابراين هر اقتراني كه در موجودات وجود پيدا مي‏كند و صاحب اثري مي‏شود يا هر اتصالي كه در اين موجودات رخ مي‏دهد و دنباله‏اش تأثيري است يا هر انفصالي كه فراهم شود و به دنبال آن انفصال تأثيري ديده شود، هرگونه وضع و اضافه و نسبت و چگونگي كه در اين عالم و همه ملك فراهم شود كه تأثيراتي داشته باشد، همه اينها براي يك هدفها و غرضها و مصلحتها و غاياتي است كه اين غايات موجب شده و اين غايات ايجاب كرده كه اين اقتران يا اتصال يا انفصال يا اين وضع فراهم بشود و خداوند اذن دهد تا آن غايات هم به ثمر برسد.

آياتي كه نوعا در قرآن فرموده كه اينها «آيات خدا» است از قبيل قد كانتْ آياتي تُتلي عليكم([166]) مراد از بيشتر آنها در مورد همين‏طور امور است كه فرض كنيد شيئي كه با شيئي مقترن شد، براي فلان هدف و فلان غرض و فلان مصلحت است. اينها «آيات» است كه بر آن غايات دلالت دارد و اهل مطالعه اين آيات هم هستند، كساني كه از اين آيات استفاده مي‏برند و به مداليل اين آيات پي‏مي‏برند و كأين من آيةٍ في السّموات و الارض يَمرّون عليها و هم عنها مُعرضون([167]) اين «آياتي» كه در اين نوع آيات اشاره مي‏شود، مراد همين نوع آيات است كه آنهايي كه چشم مطالعه اين آيات را دارند وقتي‏كه به اين آيات برخورد مي‏كنند، مي‏توانند آن غايات و آن اغراض را بخوانند و به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 219 *»

آن مداليل پي‏ببرند. روي اين جهت در فرمايشات ديده‏ايم كه مي‏فرمايند بيشتر الهامات انبياء يا اولياء و عرفاي حق، از همين طريق بوده‏است بيشتر الهاماتي كه به آنها مي‏شده اين طورها بوده كه مثلا اقتران بين شيئي و شيئي فراهم مي‏شده، پس او مدلول را پي‏مي‏برده و به مقصود مي‏رسيده و مي‏گفته كه به من الهام شد كه مثلا اين مطلب خواسته شده يا اين مطلب مقصود است، غرض اين است در هر صورت به مدلول آيات پي مي‏بردند. پس اينهايي كه مي‏گويند: اين امور كاملا طبيعي است و از طبيعت اشياء اين آثار صادر مي‏شود، روي اين دو جهت و دو نوع بيان كه ذكر شد، نمي‏شود پذيرفت كه اين افعال و آثار كه از اين موجودات صادر مي‏شود بي‏غرض و بي‏هدف و بي‏غايت‏اند.

يك امر ديگري را كه آنها متذكر مي‏شوند آن است كه مي‏گويند: ما مي‏بينيم طبيعت واحده ممكن است تأثيرات مختلفه داشته باشد، و اگر اين طبيعت غرض داشته باشد و هدفي را دنبال كند بايد يك هدف را دنبال كند پس چه‏طور مي‏شود كه از يك طبيعت واحده آثار متعدده بروز مي‏كند؟ البته اين هم معلوم است كه اين طبيعت واحده مركّب است و چون از جهات مختلفه مركّب است از اين جهت هركدام از آن جهتها دنبال هدفي است و غايتي را در نظر دارد، پس اگر تأثيرات مختلفه از يك طبيعت سرمي‏زند از اين جهت است؛ مثل اين‏كه فرض بفرماييد آتش كه يك طبيعت اسمش را مي‏گذاريم و يك امر طبيعي است، از آن جهات مختلف و آثار مختلفي بروز مي‏كند روي جهت تركيبي كه در خود آتش است، هم مي‏سوزاند، هم مي‏خشكاند. سوزانيدن و خشكانيدن اثرهاي متعدده آتش است در اثر جهات متعدده‏اي كه در آن است. مي‏دانيم آتش يك حقيقت مركَّبه است، چون يك حقيقت مركبه است به حسب اجزاي تركيبي تأثيراتي خواهد داشت.

بعضي جاها هم ممكن است يك طبيعت واحده باشد و آثار متعدده ديده شود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 220 *»

كه آن هم باز به حسب نحوه قبول قوابل است. حالا فرض كنيم يك طبيعت بسيطي را ـ البته اين فرض است ـ اگر طبيعت بسيطي باشد يا طبيعتي باشد كه جميع اجزائش يك اثر را اقتضا كند، آن‏وقت ما ببينيم كه تأثيرات متعدده از او بروز مي‏كند، ممكن است به حسب اختلاف قوابل باشد. چون خود عامل و خود اين شي‏ء يك چيز است، يك تأثير بيشتر اقتضا ندارد اما قوابل روي اختلاف قابليتها همان اثر را به شكلهاي مختلف و جهات مختلف حكايت كنند، مانعي نيست؛ مثل اين‏كه مي‏فرمايد و ما امرُنا الا واحدة([168]) «امراللّه» يكي است اما اشياء را مختلف مي‏بينيم، آن امر واحد را اين قوابل مختلف، قبول كرده‏اند و اين به واسطه تعدد و تكثر قابليتها و اختلاف قابليتها است يا مي‏فرمايد ما تري في خلْق الرّحمن من تفاوت([169]) تفاوتي در خلق خدا نيست و در عين حال اين همه تفاوت ديده مي‏شود. اين تفاوتها به حسب قابليتها است نه اين‏كه به حسب خلْق اللّه و امر اللّه باشد. مسائل در اين زمينه زياد است و گفتگو در اين زمينه الآن مناسب نيست. ما به‏طور اجمال به اين نظرياتي كه در مورد «غايت در خلقت و ايجاد» اظهار شده اشاره مي‏كنيم تا مسأله روشن باشد. عرض شد اين جوابها و اين گفتگوها با اين دسته اول در صورتي است كه قائل به صانع و مدبّرند اما اگر صانع و مدبر را منكر باشند، مسأله بر مي‏گردد به «مسأله فاعليت» و «علت فاعليه» كه اصلا در اين‏جا مورد بحث نيست و اثبات صانع و خالق بحثش در مباحث اثبات صانع و خالق مي‏آيد.

دسته ديگر كساني هستند كه مي‏گويند: به‏طور كلي در فعل خداوند «غايت» وجود ندارد. اينها كساني هستند كه روي مثالها و جزئياتي ترجيح بدون ترجّح را مي‏پذيرند؛ يعني براي خدا يك‏سان است كه آسمان يا زمين خلق كند، خلق كردن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 221 *»

آسمان خصوصيتي ندارد نسبت به خلق كردن زمين كه بخصوص روي غايت و هدف و مصلحتي باشد معنا ندارد بلكه فعل خداوند انجام مي‏شود بدون غايت، بدون هدف، بدون مصلحت. اگر گفته شود پس چرا اين كار را مي‏كند و آن كار را نكرده يا آن كار را مي‏كند و كار ديگري را نكرده؟ مي‏گويند: ترجيح بدون ترجّح، مانعي ندارد. چون توجه داريد غايت است كه مرجّح فعل مي‏شود و فاعل آن را از امكان و حالت تسويه خارج مي‏كند و به وجودش مي‏آورد، فرض بفرماييد وقتي‏كه شخص گرسنه است غذا مي‏خورد، اين غذا خوردن و غذا نخوردن از نظر امكاني يك‏سان است اما غايتي كه در آن فعل خوردن مطرح است كه سيرشدن و رفع اين كمبودي است كه در بدن احساس مي‏كند و برطرف ساختن اين نيازمندي است، آن غايت و هدف سبب مي‏شود كه غذا مي‏خورد. پس شخص روي خاطر اين غايت و مصلحتي كه در نظر گرفته و براي رفع اين كمبودي كه در خود احساس مي‏كند غذا خوردن را تحقق مي‏بخشد پس همان غايت، مرجّح فعل او است؛ يعني باعث ترجيح مي‏شود كه فعل از حالت تسويه ـ يعني بود و نبود ـ خارج بشود و حالت امكاني فعل كه بود و نبودش بالنسبة به فاعل يك‏سان است، فاعل كه فعل را احداث و ايجاد مي‏كند آن غايت، مرجّح است و وجودش را ترجيح مي‏دهد يا فرض بفرماييد عدمش را ترجيح مي‏دهد و ايجادش نمي‏كند.

بالاخره يك فعل بخواهد از فاعل صادر شود و به مرحله تحقق درآيد، به مرجّحي احتياج دارد كه او را نزد فاعل ترجيح دهد كه آن مرجح را «غايت» مي‏گوييم حالا در فعل اللّه گفته‏اند، هيچ غايتي در كار نيست، هيچ مصلحتي در كار خداوند نبوده كه خدا را بدارد به اين‏كه اين افعال را صادر نمايد و اين افعال را ايجاد كند. آن‏وقت مثالهايي براي ترجيح بدون ترجّح مي‏زنند كه مگر مي‏شود جايي ترجيح باشد يعني فعلي از حال تسويه درآيد و به تحقق برسد، بدون وجود مرجح؟ مي‏گويند: آري. آن‏گاه مواردي را ذكر مي‏كنند كه مشهور است و نوعا شنيده‏ايد مي‏گويند: در جاهايي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 222 *»

ترجيح هست اما مرجّح و ترجّحي در خود آن شي‏ء نيست؛ مثل كسي كه دارد فرار مي‏كند به يك دوراهي مي‏رسد كه از هر جهت براي فرار كردن و به مقصد رسيدن او مساوي است اما بدون اين‏كه يكي از اين دو راه را بر ديگري ترجيحي بدهد و ترجحي داشته باشد، بالاخره يكي از آن دو راه را طي‏مي‏كند و از آن راه فرار مي‏كند يا فرض بفرماييد شخصي كه گرسنه است و مقصودش رفع گرسنگي است، مي‏خواهد سير بشود دو قرص نان هم دارد كه اين دو قرص نان كاملا مشابه و مثل هم است، يك اندازه، يك شكل و يك خصوصيت، هيچ امتيازي اين دو قرص نان بر يك‏ديگر ندارند، مقصود او هم رفع گرسنگي است و به هريك از اين قرص نانها هم رفع گرسنگيش مي‏شود، بالاخره يكي را انتخاب مي‏كند بدون اين‏كه هيچ ترجّحي در آن يكي بر ديگري باشد. همين‏طور شخص تشنه، دو ظرف آب جلويش قرار دارد كه كاملا مثل هم است، اين آبها هيچ امتياز بر يك‏ديگر ندارد، ظرفها امتيازي بر يك‏ديگر ندارد، بالاخره اين هم بخواهد رفع تشنگي خود را بكند بايد يكي از اين دو ظرف را انتخاب كند، پس بدون اين‏كه ترجحي در كار باشد؛ يعني يكي از اين ظرفها بر ديگري رجحان داشته باشد، دست مي‏برد و يكي را برمي‏دارد. اين مثالها را براي ترجيح بدون ترجح زده‏اند.

البته ما عبارت را تصحيح مي‏كنيم چون آنها نوعا مي‏گويند: «ترجيح بدون مرجّح» ولي ترجيح بدون ترجّح، صحيح است زيرا رجحان در ناحيه خود شي‏ء است كه انتخاب مي‏شود. اين مثالها را دليل گرفته‏اند براي اين‏كه خدا هم كه كارها و افعال خودش را احداث مي‏كند، بدون غايت و مصلحت است و ترجيح مرجّحي دركار نيست؛ يعني براي تحقق يافتن افعال خداوندي رجحاني دركار نيست، بدون ترجّح است. خلاصه خداوند فعل را از حالت امكاني؛ يعني حالت تسويه بين بود و نبود، خارج مي‏سازد و به وجود مي‏آورد و به اين شكل افعال را احداث مي‏فرمايد.

بعضي ديده‏اند اين حرف خيلي درست نيست، از اين جهت گفته‏اند؛ نه همان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 223 *»

اراده خداوند مرجّح است، نمي‏خواهد در ناحيه خود فعل و وجود فعل ترجيحي، ترجّحي باشد تا خدا حيث وجودش را ترجيح دهد و ايجاد كند بلكه خود اراده خداوند در ترجيح دادن كفايت مي‏كند، همان اراده مرجّح است. اينها ادّله‏اي كه دارند همين چند مثال جزئي است كه مثال مي‏زنند. و غافلند از اين‏كه اولا چند مورد جزئي را نمي‏شود دليل گرفت براي يك حكم كلي، آن هم حكمي را در مورد خلقت و اساس خلقت اظهار كرد؛ چند مورد جزئي دليل نمي‏شود اين يك. بعلاوه همين موارد جزئي كه اينها مثال مي‏زنند چه‏بسا در همين موارد به‏طور كلي يك مصالحي و يك غاياتي باشد ولي از نظر عقول ما چون عقلهاي ما ضعيف و ادراكش ضعيف است نمي‏تواند آن غايات و آن جهات را ادراك كند، از اين جهت فكر مي‏كنيم كه در اين موارد ترجيح بدون ترجحّ است. بعلاوه كه در برابر همين جزئياتي كه اينها ذكر مي‏كنند، مي‏توانيم جزئياتي را اظهار كنيم كه غايات و مصالح آنها كاملا معلوم است و ترجيح دادن جهت وجودي آنها روي ترجحاتي است كه براي خود آنها است و رجحان دارند؛ يعني غاياتي و مصالحي و حكمي در نظر است كه آن جزئيات تحقق پيدا مي‏كند. البته اين غايات و اين مصالح مختلف است و درك آنها هم باز مختلف است و افراد در درك اين مصالح مختلف‏اند. به‏طور كلي ما اسم اين نظام هستي را نظام احسن گفته‏ايم و گفته‏اند، خود خداوند هم تعبير مي‏آورد به اتقان صنع، اين صنعت خدا محكم است. پس ترجيح بدون ترجّح يك حرف بي‏اساسي است.

اصلا در اين مواردي هم كه مثال زده‏اند كه شخصي فرار مي‏كند به دو راه مي‏رسد يكي را انتخاب مي‏كند يا شخص گرسنه يا شخص تشنه يكي را بدون ترجح انتخاب مي‏كند، اين مثالها همه به حسب ظاهر است؛ يعني در اين ظاهر ترجحي ديده نمي‏شود، ما كه از جهات باطني امور غافليم چه مي‏دانيم؟ چه‏بسا در گذشته اموري بوده، جهاتي بوده يا در آينده جهاتي خواهد بود كه موجباتي را فراهم كرده است،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 224 *»

عواملي و اسبابي دست‏اندر كار شده كه حالا اين شخص در فرار كردن، اين راه را انتخاب مي‏كند، ما چه مي‏دانيم؟ ما الآن هستيم و اين فراري و اين دو راه. به حسب ظاهر مي‏گوييم با اين‏كه رجحاني براي هيچ‏يك از اين دو راه نيست ولي اين راه را انتخاب مي‏كند يا شخص گرسنه ناني را انتخاب مي‏كند به حسب ظاهر در اين قرص نان يا آن قرص نان ترجحي نمي‏بينيم اما ما بر عوامل باطني و عوامل دروني و جهات غيبي امور كه واقف نيستيم چه بسا اسبابي و عواملي در گذشته اين شخص يا در آينده اين شخص، خواهد بود كه اقتضا مي‏كند خداوندي كه از آينده و گذشته و حال اين شخص باخبر است و تقديرات او را بر اساس همان اسباب و عواملي كه خود اقتضا كرده و افعالش اقتضا كرده جريان مي‏دهد. چه‏بسا آن عوامل و اسباب اقتضا كرده كه حالا اراده او براي انتخاب يكي از اين دو قرص نان تقويت بشود، اينها را ما چه مي‏دانيم؟ و اين امور هست.

در آيات قرآن اشاره به بعضي از اين جهات شده است ولي حالا ما توجه نداريم يا خود شخص نفهمد كه چرا اين راه را انتخاب كرده؟ يا چرا آن راه را انتخاب كرد؟ چه‏بسا با يك مشكلاتي برخورد مي‏كند بعد مي‏گويد چه شد من اين راه را انتخاب كردم؟ چرا اين راه را انتخاب كردم؟ اينها يك عوامل و اسبابي است كه روي آن عوامل و اسباب امور تقدير مي‏شود و اقتضائاتي است در خود شخص، در سوابق شخص، در لواحق شخص، در حالات گذشته و حالات آينده او است كه جريانها به اين صورتها انجام مي‏شود، ما يك ظاهري را مي‏بينيم و غافليم از اين‏كه در باطن امور چه مي‏گذرد؟ از اين جهت ببينيد در اين آيه مي‏فرمايد له معقِّباتٌ من بين يديه و من خلفه يَحفَظونَه من امر اللّه([170]) وقتي كه يك‏چنين مأموراني از طرف خداوند اطراف انسان را گرفته‏اند، اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 225 *»

ملائكه هستند كه از پشت سر معقّباتند و از جلوي رو هستند، از همه جوانب انسان را احاطه كرده‏اند و روي اقتضاي اعمال و جهاتي كه در خود ما است، ما را به كارهامان مي‏دارند؛ يعني ما كارهايمان را انجام مي‏دهيم اما با حفاظت كاملا حساب شده، يك قدم كه بر مي‏داريم حساب شده است، اين را نمي‏شود گفت ترجيح بدون ترجّح است، رجحاني داده انتخاب اين راه را يا انتخاب اين قرص نان را يا انتخاب اين ظرف آب را، اين مثالهايي كه زده‏اند آن رجحانها، آن جهات، سوابق ما است، لواحق ما است، اقتضاي اعمال ما است، اقتضاي نيّات ما است، اقتضاي امور ما است كه ملائكه نمي‏گذارند دست ما به طرف آن قرص نان برود و به طرف اين قرص نان مي‏كشند، نمي‏گذارند شخص فراري از آن راه فرار كند و از اين راه مثلا فرار مي‏كند، اينها جهاتي از مصالح باطني است كه ما بي‏خبريم.

از اين جهت در حديث دارد كه امام7 فرمودند لو كُشف لكم الغطاء لَما اخترتُم الا الواقع([171]) خيلي مطلب عجيب است. اگر پرده از جلوي چشم شما برطرف بشود، شما اختيار نمي‏كنيد و نخواهيد كرد مگر هماني كه الآن واقع شده و هست؛ يعني بر فرض هم شما باطن اشياء و واقع اشياء را ببينيد، پرده كنار برود و همه چيز را مشاهده كنيد انتخاب نخواهيد كرد و اختيار نخواهيد كرد مگر هماني را كه الآن اختيار كرده و انتخاب كرده‏ايد و همين كه الآن واقع شده است، همان كه واقع شده است؛ يعني حساب شده و روي جهات است. حالا ما پي‏نمي‏بريم به ترجّحات و رجحانها، روي جهت اين است كه به واسطه حجاب انيت و به واسطه حجاب معاصي از ما آن علم و آن بصيرت مخفي شده، اينها مانع است كه ما واقع را مشاهده كنيم اما از نظر واقع اين چنين است. از اين جهت رسول اللّه9 هيچ وقت در دوران عمرشان نفرمودند: «لو»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 226 *»

اي‏كاش. اي‏كاش نفرمودند از اين قبيل داريم. اما ما مي‏گوييم اي‏كاش همچنين نشده بود، اي‏كاش همچنين نكرده بودم، اي‏كاش چنان نشده بود، اين اي‏كاش‏ها مال ما است كه در اثر معاصي و در اثر لازمه رتبه نسبت به واقع امور در جهل هستيم.

همين‏طور فرمودند اعملوا فكلّ ميسّر لِما خُلِق له([172]) شما در مقام عمل برآييد اما مطمئن باشيد آنچه براي شما ميسر است كه براي همان هم خلق شده‏ايد به آن خواهيد رسيد كلّ ميسّر لما خلق له يعني به اقتضاي خودتان، به اقتضاي اعمالتان، نيتتان، رتبه‏تان، جهتتان بالاخره براي شما حدي معين است جهتي معين است و براي همان حدي كه معين شده، ميسّر هستيد؛ يعني كاملا مي‏توانيد آسان به آن مقصود برسيد. كسي كه به حسب نيتش يا به حسب اعمالش يا به حسب اقتضاء عقايدش و نوع سلوكش، اين اقتضا را دارد كه خدا براي او شقاوت قرار بدهد، اين ميسر له اين راحت به شقاوت خواهد رسيد حالا هرچه طاعت نشان بدهد هرچه به زور خودش را به طاعت بدارد، فايده ندارد. تو بحسب نيتت، بحسب اعتقادت، بحسب سير و سلوكت، عملت اقتضا مي‏كند تو شقي بشوي حالا به زور هي خودت را بچسبان به طاعت، هي خودت را در صف مؤمنين جابزن، نه اين نشدني است. كل ميسر لما خلق له براي هماني كه خلق شده‏اي و خواسته‏اي و اقتضا داشته عملت، عقيده‏ات، سيرت سلوكت، براي همان ميسري و خواهي شد. همين‏طور كسي كه به حسب نيت، به حسب اقتضاء اعمال مقتضي است كه خدا براي او ايمان را تقدير بفرمايد، اين خيلي راحت به ايمان مي‏گرايد اگرچه به مانند سحره فرعون باشد.

سحره فرعون كه آمدند اينها اساس سحر را فراهم كرده بودند آن‏قدر هم مطمئن بودند كه از فرعون تعهد گرفتند كه ما چه اجري خواهيم داشت اگر بر موسي غلبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 227 *»

كنيم؟ حتي تعهد مي‏گيرند. فرعون هم تعهد مي‏دهد مي‏گويد: اگر شما بر موسي غالب شديد، پيش ما عزيز خواهيد بود، خيلي شريف و محترم خواهيد بود، تا اين‏جا كه حتي با كمال جرأت عصاها و حبال و ريسمانهاي خود را كه سحر كرده بودند انداختند، اينها به شكل مار حركت مي‏كردند و چه مي‏كردند! تا آن موقع اينها اين‏قدر فرعوني بودند و در فرعونيت و در تبعيت فرعون بسرمي‏بردند ولي تا روي جهت نيتها، روي جهت خلوص باطنها، صفاي باطنها، ديدند كه عصاي موسي علي نبينا و آله و7 همه آنها را بلعيد، فهميدند اين كار كار خدايي است، نمي‏شود ديگر اين سحر باشد، اين كار كار خدا است. همان‏جا ايمان آوردند لحظه‏اي هم طول نكشيد كل ميسر لما خلق له.

([173])حالا آن سحره ايمان آوردند اما اطرافيان فرعون تسليم نشدند چون خاطرخواه فرعون و جاه و جلال و مقام بودند. در هر صورت اسباب و اقتضائات موجبات رجحان را فراهم مي‏كند ولي ما نمي‏دانيم. تعبير ديگري هم هست «كلٌ عامل بعلمه» هركس بر حسب علمش عمل مي‏كند. يك عبارتي است كه بزرگان فرموده‏اند عبارت را مي‏خوانم: «المختار متي كانت نسبة المعلول اليه امكانية من دون داع و مقتض لصدوره يكون صدوره عنه ممتنعا لامتناع رجحان المساوي فالتجويز ليس الا قولا باللسان دون تصديق بالقلب و ذلك الداعي هو الغاية»([174]) اين قاعده شريفه كه در حكمت بزرگان اعلي اللّه مقامهم در مورد شناخت غايت بيان شده، قاعده‏اي است خيلي محكم و جامع. مي‏فرمايند: شخص مختار، فاعل مختار كه فرض مختار اين است كه «ان شاء ترك الفعل و ان شاء فعل» مختار يك‏چنين كسي است اگر ما معلولي را در نظر بگيريم كه يك فعلي باشد؛ مثلا اثري كه نسبت به اين فاعل مختار نسبت امكاني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 228 *»

داشته باشد ـ و معني امكان اين است كه بود و نبودش در اختيار اين فاعل باشد، بتواند احداثش كند و بتواند احداثش نكند ـ و با اين فاعل جهت و نسبت امكاني داشته باشد، حالا بدون وجود داعي و بدون وجود مقتضي براي صدور اين فعل و اين معلول و اثر بخواهد اين فعل صدور بيابد، محال است. اصلا محال و نشدني است چرا؟ به جهت اين‏كه اگر وجود يافتن و وجود نيافتن اين فعل، اين اثر و اين معلول كاملا با هم مساوي باشد كه هيچ رجحاني براي هيچ‏يك از اين دو طرف نباشد، صدورش و تحققش محال است. و كساني كه مي‏گويند جايز است فقط به زبان مي‏گويند و الاّ به دل كه مراجعه كنند دل نمي‏تواند بپذيرد. همان داعي و مقتضي صدور آن فعل و اين معلول و اين اثر را غايت مي‏ناميم. اين قاعده شريفه در مورد اين بحث كفايت مي‏كند.

بعد نظر ديگري است كه «غايت» را ذات خدا مي‏دانند كه ان‏شاءاللّه بعد بحث مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 229 *»

 

درس    60

 

 

(چهارشنبه / 19 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r عده‏اي از حكما ذات خدا را غايت ايجاد و افعال خدا مي‏دانند

r استدلال آنها

r توضيح استدلال آنها

r نقد و رد نظريه آنها

r نظريه مشايخ (اع) درباره فاعليت و جاعليت و غايت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 230 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

در مورد غايت افعال و ايجاد عرض شد اختلاف نظرها است. طايفه‏اي قائلند به اين‏كه براي افعال هيچ غايت و هدف و مصلحتي در نظر نيست و اينها حرفشان اساسي نداشت كه اجمالا بحث معلوم شد. عده‏اي از حكما نظر به اين‏كه ديده‏اند نمي‏توانند بدون وجود غايت صدور فعل و احداث فعل را بپذيرند، قائل شده‏اند به اين‏كه ذات خداوند متعال نعوذبالله براي افعال و احداث افعال، غايت است دليلشان هم اين است كه چون ذات در فاعليت تام است براي خاطر غايتي خارج از ذاتش، اين باعث نقصان فاعليت است، نقصان ذات در فاعليت. چون اگر محتاج به امري باشد كه آن امر غايت فعل او است و خارج از ذات او است، اين با نيازمندي ذات و ناقص بودن فاعليت و ناقص بودن ذات در فاعليت مساوي است. آن وقت مي‏گويند: همان‏طور كه خداوند براي همه اشياء فاعل است اولاً، همان‏طور هم غايت فعلش و هدف از فعلش و مصلحت فعلش، چيزي خارج از ذاتش نيست و اين بايد همان ذات باشد. چون خود غايات و اهداف و اغراض مثل ساير اسباب، به خدا بايد استناد پيدا كنند، همان‏طور كه سببها را به خدا مستند مي‏كنيم.

البته اين دسته از حكما كساني هستند كه خدا را سبب الاسباب و علة العلل مي‏گويند، همان‏طور كه ما اسباب را به خدا مستند مي‏كنيم بعد مي‏گوييم: تمام سببها مي‏رسد به سبب الاسباب، همه علتها منتهي مي‏شود به علت العلل و ديگر نمي‏شود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 231 *»

براي آن علت العلل، علتي باشد و براي آن سبب الاسباب سببي باشد، همين‏طور غايات هم منتهي مي‏شود به غاية الغايات و غاية الغايات بايد ذات خداوند باشد نعوذبالله كه اگر غايات به خداوند استناد پيدا نكند و به او منتهي نشود، اين خلاف ادله‏اي است كه مي‏گويند: «كل ما بالعرض لابدّ و ان‏ينتهي الي ما بالذات»([175]) و چون همه سببها مستند مي‏شود به يك سبب، همه علتها منتهي مي‏شود به يك علت، در مورد غايات هم فرض همين است؛ يعني به اين دليل و به اين قاعده كه «كل ما بالعرض ينتهي الي ما بالذات» خواه‏نخواه غايات هم بايد به غاية الغايات منتهي شوند و آن غاية الغايات عبارت است از ذات.

بعد از اين استدلال آن‏وقت اين‏طور توضيح مي‏دهند كه ذات خداوند براي جميع افعالش غايت است، تمام افعالي كه از خدا صادر مي‏شود، غايت همه آنها ذات خدا است، چون فاعل تمام افعال است و چون فاعليت را بالذات مي‏دانند غايت را هم عين ذات مي‏دانند. به اين شكل بيان مي‏كنند كه واجب الوجود نسبت به وجود و به ذات خودش، ابتهاج و سرورش بيشتر از همه وجودات است چون واجب الوجود است نسبت به وجود خود سرور و ابتهاجي دارد اعظم از همه موجودات. از طرفي چون ذات خدا را مصدر و منشأ جميع اشياء مي‏دانند آن‏وقت مي‏گويند: همان‏طور كه خداوند به ذات خودش سرور دارد و به وجود ذاتش مسرور است، به وجود هر شي‏ء هم كه از او صدور يافته مسرور است و تمام آثاري هم كه مترتب بر هر شي‏ء است، تمام آنها هم در نتيجه باعث ابتهاج ذات مي‏شود، ذات مبتهج است به آنچه از اشياء صادر مي‏شود. پس تمام افعالي كه از اشياء صادر مي‏شود و كارها و آثاري كه از اشياء بروز مي‏كند، نظر به اين‏كه خود آن شي‏ء از ذات صادر شده و ذات مبتهج و مسرور به آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 232 *»

شي‏ء است، به آثار آن شي‏ء هم مبتهج و مسرور است. اين ابتهاج و سرور به اين اشياء عبارت مي‏شود از همان غايت.

پس غايت از اشياء ابتهاج ذات است؛ يعني سروري است كه براي ذات فراهم شده و مي‏شود و عين ذات هم هست. پس واجب الوجود اشياء را اراده مي‏كند و اشياء را ايجاد مي‏كند به همان معنايي كه خودشان مي‏گويند، نه براي خاطر ذوات خود اشياء كه ذوات اشياء بشوند غايات از حيث هي هي؛ يعني از حيث خود ذوات اشياء نه، بلكه از حيث اين‏كه اين اشياء صدور از ذات يافته‏اند به اين اعتبار اشياء را اراده دارد و خلقت اشياء و ايجاد اشياء را اراده مي‏كند. پس اشياء من حيث الصدور، باعث و موجب ابتهاج ذات خداوند مي‏شوند. روي اين جهت، غايت در ايجاد عالم و ايجاد اشياء، خود ذات مقدس خداوند است. اين البته يك بيان اجمالي از حرفهاي اينها است؛ مثل اين‏كه فرض بفرماييد چه‏طور اگر يك كمالي از يكي از ما صادر شود ذات ما به اين كمال، به ظهور اين كمال مسرور مي‏شود، اينها هم مي‏گويند صدور اشياء از ذات، و آثار و افعال از اشياء اينها همه باعث ابتهاج ذات است، ذات خدا ذاتاً به اشياء و صدور آنها مبتهج است.

پس غايت همان ابتهاج ذات است كه عين ذات است، ديگر سرور ذات همان عين ذات است اين‏جا اول مشكلاتي است كه برايشان فراهم مي‏شود. اولاً خود اين مسأله كه صدور اشياء از ذات خدا باشد، اين اشتباه بزرگي است كه در مسأله علت فاعلي بايد بحث بشود و اجمالا هم آن‏جا يك وقتي گفتگو داشتيم. حالا در مورد غايت كه مورد بحث است كه آيا اين غايت و هدف از ايجاد قبل از ايجاد و قبل از اصدار و صدور اشياء از ذات، براي ذات حاصل بود؟ همين ابتهاج و اين غايت كه مي‏گوييد اين ابتهاج و صدور براي ذات، قبل از احداث اشياء و افعال و آثار اشياء موجود بود يا موجود نبود؟ اگر موجود بود پس چرا حالا ديگر اشياء را احداث مي‏فرمايد؟ بخواهد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 233 *»

اشياء را احداث كند تا ابتهاج حاصل، حاصل شود اين‏كه تحصيل حاصل است و قبيح است و اصلا صحيح نيست و اگر اين ابتهاج براي ذات نبود و بعد از اصدار و ايجاد اين ابتهاج فراهم شد، لازمه‏اش اين است كه ذات ناقص باشد و با احداث اشياء و فراهم شدن ابتهاج و سرور به صدور اشياء آن‏وقت ذات كامل بشود، اين هم كه لازمه‏اش استكمال ذات حق به ممكنات و به صدور اشيا از ذات است كه هر دو معلوم است صحيح نيست. اين يك مطلب در خصوص اين‏كه مي‏گويند: ذات مصدر اشياء است؛ يعني فاعليت عين ذات باشد و ذات به ذات و به خودش فاعل و مصدر باشد.

عرض كردم البته به‏طور تفصيل در قسمتهاي علت فاعلي بحث شده و نوعا هم در مباحث توحيدي اين مباحث بيان مي‏شود كه فاعل و مصدر؛ يعني خود مصدر؛ يعني منشأ ـ به معناي منشأ بگيريد ـ منشأ صدور اشياء بودن، فاعل اشياء بودن، معلوم است كه اينها كلمات مشتق است، فاعل مشتق است و مصدر (محل صدور) اين خودش مشتق است نه مصدر اصطلاحي، محل صدور، مشتق است و اين دو براي هيچ ذاتي ثابت نمي‏شوند؛ يعني نه بر ذات خدا به تنهايي بلكه بر هيچ ذاتي صدق نمي‏كنند مگر بر متأخر از ذات، و اطلاق نمي‏شوند مگر در رتبه متأخر از ذات حالا چه ذات خدا يا ذات مخلوق فرق نمي‏كند. وقتي ما به شيئي فاعل مي‏گوييم كه به فعل ظهور كرده باشد آن وقت مي‏گوييم فاعل، مبدأ اشتقاق فعل است. همين‏طور وقتي صدور انجام شده باشد آن‏وقت مي‏گوييم مصدر. پس اين دو؛ يعني مصدر و فاعل اطلاق نمي‏شوند و به‏كار نمي‏روند مگر در مورد مرتبه متأخر از ذات، به دليل اين‏كه فاعليت بدون فعل تحقق پيدا نمي‏كند. اگر كسي بگويد فاعليت بدون فعل تحقق پيدا مي‏كند لازمه‏اش اين است كه مشتق بدون مبدأ صدق كند و صدق مشتق را بدون مبدأ، هيچ‏كس نگفته كه اين صدق حقيقي است، نه بايد مبدأ باشد.

فرض بفرماييد تا ضرَب پيدا نشود و ضرْب حاصل نشود، هركس كلمه ضارب را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 234 *»

اطلاق كند، بايد يك معناي مجازي در نظر بگيرد و الاّ به‏طور حقيقت نمي‏شود گفت ضارب. ضارب مشتق از ضرْب است و بعد از صدور ضَرَبَ صدق مي‏كند. اگر بگويند فاعل و مصدر و اين قبيل تعبيرات مانند جاعل، درباره خدا صدق مي‏كند بدون فعل، بدون جعل، بدون اصدار، خلاف گفته‏اند. به جهت اين‏كه فرض اين است كه اينها مشتق‏اند و تا مبدأ اشتقاق پيدا نشود، مشتق حقيقتاً صادق نيست. و اگر اين را بپذيرند كه صدق مشتق بعد از پيدايش فعل است، آن وقت سؤال مي‏كنيم: آيا فعل عين ذات است يا غير ذات؟ اگر بگويند فعل عين ذات است اين تناقض‏گويي است. زيرا هيچ‏كس نگفته فعل، ذات مسمي است، فعل حركت مسمي است و حركت قطعاً غير ذات است و اين معلوم است. اگر بگويند: درست است كه فعل غير ذات است، مي‏پرسيم فعل قديم است يا حادث؟ اگر بگويند: حادث است حرف درستي است. پس ديگر فعل حادث است و فاعليت هم يك امر حادث است و در رتبه ذات نيست و عين ذات نيست. و اگر بگويند: فعل قديم است، تعدد قدما لازم مي‏آيد و اين يك امري است كه بطلانش ثابت شده، تعدد قدما امر باطلي است. ذات هم قديم باشد، فعل هم قديم باشد كه نمي‏شود. به علاوه اصلا مفهوم فعل حركت و حدوث است و اين با قديم بودن نمي‏سازد. اگر بگويند: فعل حادث است اما فاعل قديم است، اين مطلب هم مطلب درستي نيست به جهت اين‏كه عرض كرديم «فاعل» مشتق است و مشتق فرع اصل و مشتقٌ منه خود است. پس بايد مبدأ اشتقاق باشد تا بعد مشتق اشتقاق پيدا كند. بنابراين وقتي كه خود مبدأ و منشأ اشتقاق ثابت شد كه حادث است و شما اقرار كرديد به حدوثش، مشتق از او هم اولي به حدوث است، او هم به طريق اولي بايد حادث باشد از اين جهت فاعليت و فاعل بودن چون رتبه‏اش بعد از فعل است، به حدوث و حادث بودن اولويت دارد و الا لازم مي‏آيد فرع ـ كه مشتق است ـ مقام و منزلتش بالاتر از مبدأ و مشتق منه‏اش باشد ـ كه فعل است ـ و بر او برتري و زيادتي داشته، كمال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 235 *»

بيشتري داشته باشد كه همان قديم بودني است كه شما مدعي هستيد. پس اين نمي‏شود البته به زبان اجمال و دليل ظاهري است كه اقامه مي‏شود.

ولي آن بياني كه نوعا مشايخ اعلي اللّه مقامهم ذكر مي‏فرمايد در ردّ اين نظرياتي كه فاعليت و جاعليت و اين قبيل امور را عين ذات خدا مي‏دانند آن بيان حكيمانه كه دارند اين است كه شما در رتبه فعل كه ملاحظه كنيد نمي‏بينيد مگر ظهور ذات را، نه خود ذات را، در رتبه فعل ديده نمي‏شود مگر ظهور ذات، آن ظهور ذات را تعبير مي‏آورند به ذات ظاهره. ذات ظاهره عبارت است از همان ظهوري از ذات كه در رتبه فعل است. ما در رتبه فعل هيچ نمي‏يابيم مگر ظهور ذات را، آن وقت ظهور هم كه نيست مگر همان حركت و همان فعل، پس اگر كسي اين چشمش باز بشود و اين‏طور مشاهده بكند و فعل و ظهور را اين‏طور ببيند، آن‏وقت به خود اجازه نخواهد داد كه بگويد: ذات، فعل است و ذات، حركت است به جهت اين‏كه همين كه ثابت شد و ديد كه در رتبه فعل نيست مگر ظهور ذات به اين فعل به نفس اين فعل، چون اين فعل از حيثي همان ظهور ذات است و از حيثي حركت ذات است، از حيثي ظهور ذات است به حركت و از حيثي حركت ذات است، روي اين جهت اگر با اين چشم به ظهور و فعل و حركت نگاه كرد، ديگر به خودش اجازه نمي‏دهد كه بگويد: ذات حركت است يا ذات عين ظهور است يا ظهور، عين ذات است يا آن تعبيراتي كه نوعا عرفا دارند كه مي‏گويند اينها تجليات و ظهورات ذاتيّه است. نه اينها همه در اثر اين است كه ظهور را نشناخته‏اند و معناي ظهور را درك نكرده‏اند.

البته بزرگان ما هم اين حق را مي‏دهند به كساني كه يك‏چنين چشمي ندارند و نمي‏توانند مشاهده كنند حقيقت ظهور و حقيقت فعل را، مي‏فرمايند: تو اگر نمي‏تواني بفهمي فعل چه‏طور در عين حالي كه حادث و حركت است و متقوّم به ذات خود نيست، در عين حال قائم به مبدأ است، به اصطلاح به ذات متصل است در عين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 236 *»

انفصال، و منفصل است در عين اتصال، اگر اين را نمي‏تواني بفهمي؟ حق انكار اين معنا را هم نداري. به جهت اين‏كه تو خلافش را هم نمي‏تواني بفهمي و خلافش را هم نمي‏تواني ادراك كني كه فعل عين ذات باشد، آن را هم نمي‏تواني بفهمي. ما مي‏گوييم: ظهور و حركت حادث است و در عين حال حدوث، قائم به قديم است و با قديم مرتبط است اما در عين حال بي‏ارتباطي، و بي‏ارتباط است در عين حال ارتباطي؛ يعني يك طوري است اين‏جا كه نمي‏شود آن را ادراك كرد به نوعي از ادراكاتي كه ساير اشياء ادراك مي‏شوند، آنجا مقامي است كه بايد شهود كرد ديگر تعبيرات فقط همين‏طور است كه بگوييم اتصال است در عين حال انفصال و انفصال است در عين حال اتصال، ارتباط است در عين بي‏ارتباطي و بي‏ارتباطي است در عين حال ارتباط. و چون اين‏طور است دركش براي نوع انسانها ميسر نيست. حالا كه دركش ميسر نيست، نبايد انكارش بكنند. به جهت اين‏كه خلافش را هم آنها نمي‏توانند درك كنند تا بگويند غير از اين است. روي اين جهت مي‏فرمايند ليس لمن لايعلم حجةٌ علي من يعلم([176]) شما كه دليلي بر ما نداريد از اين جهت حرف ما اين است و ما حقيقت ظهور را ديده‏ايم و مشاهده كرده‏ايم كه ظهور اين‏طور است. البته عرض شد كه اصل مسأله و اصل مطلب در مورد خلقت «مشيت» و «صادر اول» كه به اصطلاح حكما «صادر اول» مي‏گويند، يا بحث «فاعليت» يا «علت فاعليه» بحث اساسي و تمام در آن‏جا است.

اما راجع به اين‏كه گفتند: ذات غايت است و عبارت است از ابتهاج ذات به صدور اشياء از ذات، و صدور افعال و آثار از اشياء و همان‏طور كه ذات مبتهج به خود شي‏ء است كه از او صادر مي‏شود، خواه‏نخواه به آثار و افعالي كه از اين اشياء صادر مي‏شود هم مبتهج است. مي‏گوييم اين سرور و ابتهاج كه براي ذات مدعي شده‏ايد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 237 *»

آن را غايت صدور اشياء و غايت صدور افعال از اشياء يا صدور افعال خدا دانستيد، اين ابتهاج آيا حادث است يا قديم است؟ اگر بگويند قديم است؛ يعني براي ذات حاصل و موجود است، مثل ذات قديم است. حالا يا عين ذات مي‏دانند يا در رتبه ذات. بالاخره همين كه گفتند قديم است. در نتيجه صدور اشياء، ايجاد و اصدار و همه اينها مي‏شود يك امر عبث. و خداوند متعالي است از اين‏كه عبث در كار او باشد و به عبث كاري انجام بدهد. اگر بگويند: نه، اين ابتهاج حادث است، قديم نيست. تا اقرار كردند به حدوث خواه‏نخواه بايد غايت را غير ذات بدانند و بگويند غايت در صدور اشياء يا غايت در ايجاد و اصدار و همه اينها ذات نيست و يك امر حادث است.

به طور كلي نمي‏شود ذات شي‏ء، غايت فعل خودش باشد چون فعل قطعا متأخر از رتبه ذات است، غايت هم متأخر از رتبه فعل است و ذات، ذات است، چه ذات خدا و چه ذات مخلوق. بالاخره ذات رتبه‏اش مقدم بر فعل است. پس ذات رتبه‏اش مقدم و فعل رتبه‏اش مؤخر از ذات است و غايت فعل؛ يعني آن هدف و مقصودي كه فعل براي خاطر آن انجام مي‏شود كه تا فعل انجام نشود آن غايت به دست نمي‏آيد، آن هم كه رتبةً بعد از فعل است بنابراين طبق اين بيان نمي‏شود غايتي كه متأخر از فعل است كه آن فعل متأخر از ذات است، عين ذات باشد، اين نمي‏شود چرا؟ به جهت اين‏كه لازم مي‏آيد ذات در عين حالي كه مقدم است، مؤخر باشد؛ يعني در عين حالي كه متقدم بر فعل است، متأخر از فعل باشد. اگر بخواهد غايت ذات باشد، بايد متأخر از فعل باشد و در عين حالي كه متأخر از فعل است، متقدم بر فعل باشد و اين نمي‏شود كه در عين حال تقدم، تأخر داشته باشد و در عين حال تأخر، تقدم داشته باشد، اين نشدني است حتي به نوع تقدم ذكري.

چون بعضيها معتقد شده‏اند كه همين اندازه كه براي غايت تقدم ذكري هم باشد كفايت مي‏كند، اگرچه باز هم تحققي ندارد و تحققش بعد از فعل است؛ يعني بايد فعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 238 *»

انجام بشود تا بعد هدف از فعل و مقصود از فعل به دست بيايد. فرض بفرماييد مثالي كه مي‏زنند سرير و تخت است كه بايد ساخته بشود تا مثلا روي آن جلوس كنند و بنشينند، اين غايت است و اين غايت بعد از تحقق فعل است، مي‏گويند: درست است كه تحققش بعد از فعل است اما همين اندازه تقدم ذكري هم داشته باشد، تقدم صلوحي هم داشته باشد، كفايت مي‏كند. مي‏گوييم: آن تقدم ذكري بر فعل كه شما مي‏گوييد براي غايت است، آن تقدم ذكري صرف همان انبعاث و انگيزه است و آن نفس غايت كه نيست، آن انگيزه براي تحقق آن غايت است و آنچه كه قبل از فعل تحقق دارد و قبل از فعل متحقق مي‏شود، آن همان انبعاث الي الفعل است و داعي و محرك به سوي فعل است ولي خود غايت و تحقق غايت رتبةً بعد از فعل است، تا فعل تحقق پيدا نكند؛ فرض بفرماييد تا انسان غذا نخورد كه سير نمي‏شود، پس سيري و تحقق سيري كه غايت از خوردن است بعد از فعل پيدا مي‏شود، بعد از اكل پيدا مي‏شود. قبل از اكل آنچه هست كه اسمش را شما غايت مي‏گذاريد و مي‏گوييد غايت تحقق ذكري دارد و بالاخره تقدم ذكري دارد، همان انبعاث و تحركي است كه انسان براي اكل و براي رفع گرسنگي در خودش مي‏يابد، آن انبعاث است آن خود غايت و حقيقت غايت نيست.

تحقيق و بيان تمام و كامل و جامع در مورد غايت اگر انجام شود، معلوم است اگر غايت را بشناسند اين حرفها پيدا نمي‏شود. علتش اين است كه مشخص نيست غايت چيست؟ غايت عبارت است از «ما لاجله فُعل الفعل» آن فعلي كه انجام مي‏شود براي خاطر آنچه انجام مي‏شود، آن را غايت مي‏گويند. بنابراين خود فعل يك چيزي است كه اثري مترتّب بر اين فعل است كه همان اثر، غايت اين فعل است. پس در واقع بايد بگوييم: غايت عبارت است از مقتضاي شي‏ء. و اين شي‏ء را كه فعل بگيريم، و معلوم است فعل را حادث مي‏دانيم، فعل را صادر از فاعل مي‏دانيم و بالاخره مقتضايي كه مترتب بر آن است، غايت است چون هر شيئي كه متحقق شد مقتضايي دارد چون اگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 239 *»

مقتضي نداشته باشد عدم است نه وجود دارد و نه حدوث دارد، هيچ. اگر بخواهد كه مقتضي نداشته باشد و چيزي بر او مترتب نشود اين مساوي با عدم است چون تا وجود پيدا كرد و تحقق پيدا كرد خواه‏نخواه اقتضايي دارد و آن مقتضاي مترتب بر او را، غايت مي‏گوييم. آن وقت اين مقتضايي كه از اين شي‏ء پيدا مي‏شود كه اسمش را فعل مي‏گذاريم، اين شي‏ء را مي‏گوييم فعل، اين شي‏ء فعل است و مقتضايي كه از اين فعل پيدا مي‏شود كه اسمش را «غايت» گذاشتيم، اين چه‏طور ممكن است كه در رتبه ذات فاعل باشد؟! اين فعل اثر است و مقتضاي اين فعل، اثرِ اثر است. آن‏وقت چه‏طور اثر اثر بيايد در رتبه ذات مؤثر قرار بگيرد يا خود ذات مؤثر بشود؟! ذات مؤثر باشد يا در رتبه ذات مؤثر باشد، اينها نشدني است. غايت مترتب بر فعل است و اگر كسي اين را پذيرفت، حرف ما را قبول كرده كه غايت رتبه‏اش متأخر از فعل است و فعل رتبه‏اش متأخر از ذات است. تا فعل متحقق نشود، غايت هم بر آن مترتب نخواهد بود.

و اگر غايت مترتب نشود كه فعل از فعل بودن و شي‏ء بودن و اثر بودن و معلوم بودن، خارج شده و معدوم است و تحقق ندارد. چرا؟ چون فرض اين است كه تا فعل متحقق نشود، غايت به دست نمي‏آيد. پس اگر بخواهد غايت مترتب بر فعل نباشد، لازمه‏اش اين است كه فعل در تحقق غايت مدخليت نداشته باشد. مدخليت كه نداشت پس هيچ ارزشي ندارد، پس معدوم است و اين خلاف فرض است. فرض اين است كه غايت مترتب بر فعل است از اين جهت نتيجه مي‏گيريم كه بنابراين غايت هميشه در رتبه خود شي‏ء است و در رتبه خود معلول است، در رتبه خود فعل است، در رتبه خود اثر است و رتبةً از خود فعل و از خود آن شي‏ء معلول كه از فاعل صادر مي‏شود، متأخر است. پس نه در رتبه ذات است و نه عين ذات است بلكه متأخر از فعل ذات است و ظهور ذات به فعل است، اين اصل مسأله است. روي اين جهت اين حرف حرف صحيحي نيست كه بگوييم «غايت» عبارت است از ابتهاج ذات. اين تعبيراتي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 240 *»

آورده‏اند همه تعبيرات نادرستي است كه از اين سرچشمه مي‏گيرد كه شناخت صحيح نسبت به ظهور و فعل دركار نيست، همچنين شناخت صحيح نسبت به خود غايت و حقيقت غايت انجام نشده، از اين جهت اين حرفها زده شده است. فعلاً كفايت است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 241 *»

 

درس    61

 

 

(دوشنبه / 24 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r عبارات بوعلي سينا در غايت بودن ذات خدا

r نقد و رد بوعلي

r نظريه تقسيم غايات به دو قسم و دلائل آن

r نقد و رد اين نظريه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 242 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد مسأله محبت از جهتي مربوط و مناسب مي‏شود با مسأله غايت در ايجاد و هدف در آفرينش و احداث موجودات، كه در اين مطلب بين فلاسفه و عرفا و مكتب وحي اختلافاتي است كه متذكر شدنش مناسب است. از جمله نظريات عرض شد نظريه‏اي است كه غايت در ايجاد را، ذات خداوند متعال مي‏دانند و «ذات و ابتهاج ذات» را غايت و مقصود در ايجاد معرفي مي‏كنند. اين تصريح كلمات فلاسفه است، حكما به اين مطلب تصريح دارند. از جمله به چند عبارت از عبارات «بوعلي سينا» اشاره مي‏كنيم كه در اين تصريحاتي كه ايشان دارد با توجه به اين‏كه او را شيخ الرئيس مي‏گويند و در حكمت و فلسفه رئيس شناخته شده، كفايت مي‏كند در فهميدن و دانستن نظريه فلاسفه و حكما. يكي از شاگردان ايشان به نام «بهمن‏يار» يك عده از مسائل كلي و نظريات جامع استادش را تقريبا به شكل كلياتي از مكتب استادش ياد مي‏كند و بخصوص در زمينه همين مسأله غايت در ايجاد عباراتي دارد از جمله اين است:

«لا كمية لفعل الباري»([177]) ظاهرا بايد «لمية» باشد ولي در نسخه «كمية» است اما ظاهرا بايد «لمية» باشد؛ يعني «لا لمّية لفعل الباري» علت لمّي يعني چرايي؛ يعني به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 243 *»

اصطلاح همان غايت براي فعل خداوند نيست. «لان فعله لذاته» فعل خدا براي خاطر خودش است «لا لداع دعاه الي ذلك» نه از اين جهت است كه يك داعي و غايتي غير ذاتش او را به ايجاد و فعل دعوت كرده و انگيزه آن بوده است، اين يك عبارت. عبارت ديگري دارد مي‏گويد: «هو الاول و الاخر» ما خدا را اول و آخر مي‏گوييم، چرا؟ «لانه هو الفاعل و هو الغاية» چون هم خودش فاعل است، پس اول است «و هو الغاية» و هم همان غاية است، پس آخر است. «فغايته ذاته» غايت فعل خدا، ذات خدا است «و لان مصدر كل شي‏ء عنه و مرجعه اليه»([178]) همچنين مصدر هر چيزي از او است و به سوي او مرجع او است. در عبارت ديگر مي‏گويد: «هو عاشق لذاته» خدا عاشق ذات خودش است «و ذاته مبدأ كل نظام الخير» ذات خدا هم مبدأ هر نظام خيري است « فيكون نظام الخير معشوقا له بالقصد الثاني»([179]) بنابراين نظام خير كه همين خلقت و ايجاد است، معشوق خدا است به قصد دوميّن. به اين اعتبار كه چون هرچه از ذات او سرچشمه مي‏گيرد آثار او است، ذاتش را كه دوست دارد آثارش را هم دوست دارد. پس اين نظام و اين هستي معشوق او است «بالقصد الثاني».

عبارت ديگري از او نقل مي‏كند: «النظام الحقيقي و الخير المحض هو ذات الباري» نظام حقيقي و خير محض ذات خدا است «و نظام العالم و خيره صادران عن ذاته» نظام عالم و خير عالم هم از ذات خدا سرچشمه مي‏گيرد. «و كل ما يصدر عن ذاته اذ هو نظام و خير يوجد مقترنا بنظام يليق به اذ الغاية في الخلق هو ذاته» بعد مي‏گويد: البته نظام و خير، همراه با نظامي تحقق پيدا مي‏كنند كه لايق به خود خدا است. زيرا غايت در خلقت و ايجاد همان ذات خدا است «و هذا النظام و الخير في كل شي‏ء ظاهر» اين نظام و خير در هر چيزي پيدا است «اذ كل شي‏ء صادر عنه» زيرا همه چيز از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 244 *»

خدا صادر شده «لكنّه في كلّ واحد من الاشياء غير ما في الاخر»([180]) اما اين نظام و اين خير در هريك از اشياء به صورتي است غير آني كه در ديگري است. در عبارت ديگر دارد: «العناية هي ان الاول خير عاقل لذاته عاشق لذاته مبدأ لغيره فهو مطلوب ذاته و كل ما يصدر عنه يكون المطلوب فيه الخير الذي هو ذاته» مي‏گويد: عنايت خداوندي اين است كه اول ـ يعني خدا ـ خير است، عاقل است لذاته، خود را ادراك مي‏كند، نسبت به ذات خود عاشق است و مبدأ غير خودش است پس مطلوب، ذات خودش است. پس خودش مطلوبش است و هرچه از خدا صادر شود مطلوب در او و آنچه معشوق او است، همان خيري است كه ذات خدا است. تا اين‏كه مي‏گويد: «فالاول اذا كان عاشقا لذاته لانه خير و ذاته المعشوق مبدأ الموجودات فانها تصدر عنه منتظمة علي احسن النظام»([181]) وقتي كه خدا عاشق خودش است چون خير است و ذات او كه معشوق خود او است، مبدأ موجودات است پس بنابراين همه موجودات از ذات خدا سرچشمه مي‏گيرند به‏طور انتظام بر احسن نظام. از اين نوع تعبيرات در كلماتشان زياد است.

اين نمونه‏ها كفايت است براي اين‏كه اينها غايت در خلقت را ذات خدا مي‏گيرند و اجمالا براي ما روشن شد كه نمي‏شود «علت غائيه» در ذات مؤثر و ذات فاعل باشد چون آن‏وقت لازم مي‏آيد كه با اين‏كه «علت غائيه» مترتب بر فعل است و نتيجه بخش از فعل و اثر و مقتضاي فعل است، در عين حال عين ذات باشد كه ذات فاعل مقدم بر فعل است. آن‏وقت لازم مي‏آيد كه ذات در عين حال تقدم، تأخر داشته باشد و در عين حال تأخر، تقدم داشته باشد و اين محال و نشدني است. مطلب روشن است كه علت غائيه نمي‏شود جز آن‏كه مترتب بر فعل باشد، و به اصطلاح بعد از فعل، مقتضاي فعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 245 *»

است كه رتبه‏اش بعد از فعل است. چون علت غاييه و غايت اصلا چيست؟ «ما لاجله فُعل الفعل» غايت آن است كه براي خاطر آن فعل انجام شده باشد، بنابراين اسمش را مي‏گذاريم علت، به اعتبار اين‏كه فعل براي خاطر آن انجام شده است، پس فعل در واقع براي غايت، معلول است. «غايت» درست است كه علت است اما علتي است كه تحققش بعد از فعل است، پس در واقع فعل در پيدايش و تحقق غايت مدخليت دارد و مقتضاي فعل است كه مترتب بر فعل است. پس اگر پذيرفتند كه غايت مترتب بر فعل است و مقتضاي فعل است، مطلب روشن است و بنابراين نمي‏شود در رديف ذات باشد و عين ذات فاعل باشد.

اگر بگويند نه! غايت مترتب بر فعل نيست و نتيجه فعل و مقتضاي فعل نيست، بايد بپذيرند كه فعل هيچ‏گونه دخالتي ندارد و چون هيچ‏گونه دخالتي ندارد بنابراين بايد بگوييم، كاملا بين فعل و بين غايت بيگانگي است، پس ديگر چرا مي‏گويند: علت غائيه؟ پس چرا فعل را در تحقق غايت دخالت مي‏دهند و مي‏گويند: بايد فعل تحقق پيدا بكند تا غايت پيدا بشود، و «ما لاجله فعل الفعل» براي خاطر آن فعل انجام شده است، پس چرا فعل را در تحقق غايت دخالت مي‏دهند. روي اين جهت بايد بگوييم كه هيچ ربطي بين فعل و بين غايت نيست و حال آن‏كه در خود همين تعريف غايت، دخالت فعل كاملا معلوم است و همه قبول دارند. بعلاوه خوب كه دقت مي‏كنيم مي‏بينيم فعل و غايت از جهتي يكي براي ديگري علت است و ديگري معلول آن است و از جهتي باز به عكس است يكي علت است و ديگري معلول آن يك است. وقتي مي‏گوييم: غايت براي فعل علت غائيه است، پس فعل مي‏شود معلول و غايت مي‏شود علت. از طرفي باز مي‏گوييم: «ما لاجله» يعني لاجل تحققه «ما لاجله فعل الفعل» غايت آن است كه براي خاطر تحقق آن، فعل انجام شده باشد. پس باز فعل در تحقق غايت مؤثر است و علت مي‏شود. از اين اعتبار باز غايت، معلول فعل و اثر و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 246 *»

مقتضاي آن مي‏شود كه بعد از آن پيدا مي‏شود. بنابراين با توجه به حقيقت غايت و شناخت خود غايت، مي‏فهميم كه رتبه غايت در رتبه فعل است نه در رتبه ذات فاعل، در رتبه فعل است بلكه متأخر از فعل است، در تحقق متأخر از فعل است همين‏طور عرض كردم از جهتي آن را معلول بايد گفت و از جهتي علت. در اين‏كه فعل تحقق پيدا مي‏كند، مي‏گوييم غايت در تحقق علت غائيه است و در اين‏كه تحقق غايت، به وجود فعل بستگي دارد پس مي‏گوييم: غايت معلول فعل و مقتضا و اثر فعل است. اين مطلب روشن است.

بعضي ديده‏اند نمي‏شود به طور كلي اين‏طور بگويند كه غايت در خود ذات موجود است و در ذات فاعل است، گفته‏اند: غايات مختلف است: بعضي از غايات عين ذات فاعل است؛ مثل اين‏كه درباره خداوند مي‏گويند، چون اين وحشت را دارند كه اگر بگويند غايت غير از ذات خدا است، لازم مي‏آيد كه بگويند ذات از خارج ذات استكمال پيدا مي‏كند و در فاعليت به خارج ذات از خود احتياج دارد و بايد به غير محتاج باشد، براي فرار از اين مطلب آمده‏اند گفته‏اند: غايت در افعال خداوند عين ذات خدا است. باز چون با مشكلات ديگري برخورد مي‏كنند آمده‏اند براي رفع اين مشكل غايت را تقسيم كرده‏اند گفته‏اند: غايت تقسيم مي‏شود به اقسامي: بعضي از غايتها عين ذات فاعل هستند، بعضي از غايتها در نفس فاعل پيدا مي‏شوند؛ مثل اين‏كه فرض بفرماييد فرح و سروري كه در انسان در اثر انجام فعلي پيدا مي‏شود، فعلي را انجام مي‏دهد بعد به واسطه پيدايش آن فعل و انجام آن فعل براي او فرح و شادماني دست مي‏دهد؛ مثل احسان، انعام، اكرام اينها كارهايي است كه بعد از انجام آنها در ذات فاعل فرح و سروري پيدا مي‏شود، اينها را گفته‏اند كه غير از آن غايتهايي است كه عين ذات فاعل باشد.

همين‏طور بعضي از غايات هستند كه در نفس قابل پيدا مي‏شوند نه فاعل، و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 247 *»

بعضيها هستند كه در نفس غير فاعل و غير قابل پيدا مي‏شوند. اينها يك آثاري را ملاحظه كرده‏اند و روي آن آثار اين تقسيم‏بندي انجام شده است و همه اينها از اين ناشي شده كه خود غايت را نشناخته‏اند چيست؟ حقيقت خود غايت همان است كه بيان شد كه مقتضاي فعل است. فاعل فعل را كه ايجاد مي‏كند مقتضايي كه مترتب بر آن فعل است، غايت است و خواه‏نخواه در تحقق، رتبه‏اش بعد از فعل است. از اين جهت به اين اعتبار معلول فعل است گرچه در انگيزه بودن و اين‏كه باعث ايجاد فعل است البته عليّت دارد، اما عليّت، تحققش در همان رتبه فعل است. اين مطلب فعلا به‏طور اجمال روشن است. پس آنهايي كه قائل شده‏اند به اين‏كه غايت عين ذات خداوند است كاملا در اشتباه‏اند و از اين‏جا سرچشمه گرفته كه معنا و حقيقت غايت را نشناخته‏اند، آن‏وقت به اين مشكلات برخورده‏اند مخصوصا در مورد خداوند متعال كه ذات خدا را غايت در ايجاد و غايت در فعل خود گرفته‏اند.

البته اينها متمسك به آيات و رواياتي هم هستند كه به ظاهر، آن آيات حرف آنها را ثابت مي‏كند؛ يعني آيات متشابه است، به آن آيات و روايات كه توجه مي‏كنند اين نتيجه را مي‏گيرند. از جمله اين آيه شريفه است و اصطنعتك لنفسي([182]) كه خطاب به حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام است و اصطنعتك لنفسي من تو را كه ساخته‏ام، براي خودم ساخته‏ام اين لام لنفسي را لام غايت گرفته‏اند و گفته‏اند: خداوند وقتي اين‏طور بفرمايد، پس خداوند غايت در ايجاد و صنعت و اصطناع حضرت موسي مي‏شود. اين يك نمونه در قرآن است كه بيان مي‏كند غايت، ذات خدا است. همين‏طور حديث قدسي نقل مي‏كنند كه خداوند خطاب به رسول خدا9 فرمود لولاك لما خلقت الافلاك([183]) بعد و لولاي لما خلقتك ظاهرا اگر خودم نبودم تو را خلق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 248 *»

نمي‏كردم و اگر تو نبودي افلاك را خلق نمي‏كردم؛ يعني افلاك را براي تو خلق كردم و تو را براي خودم پس غايت، خودم هستم. در حديث قدسي ديگري دارد خطاب به فرزند آدم عبدي خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلي([184]) من تو را براي خودم خلق كردم؛ يعني غايت در خلقت تو، خودم هستم و غايت در خلقت خلق تو هستي. پس برگشت همه غايتها به من است و من غاية الغايات هستم.

يك كسي در محله ما هست كه صبحها اذان مي‏گويد، اين وقتي دعا مي‏خواند توي دعاي بعد از اذانش مي‏گويد اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات بعد مي‏گويد «انك حاجة الحاجات» به جاي قاضي الحاجات مي‏گويد «انك حاجة الحاجات» حالا اينها هم از اين حديث شريف قدسي استفاده غلط مي‏كنند كه خداوند غاية الغايات است. همين‏طور در فرمايش حضرت امير7 است كه انّا صنائع ربِّنا و الناسُ بعدُ صنائعنا([185]) ما صنايع رب خودمان هستيم، مي‏خواهند اين‏طور استفاده كنند كه مقصود حضرت اين است كه يعني غايت و مقصد و هدف در ايجاد ما، خود ذات خدا است و باز خلق، صنعت شده براي ما هستند؛ يعني باز ما براي خلق غايتيم، ما غايت خلقت خلقيم و غايت خلق ما خدا است اين را گفته‏اند. البته از اين جمله اين استفاده نمي‏شود ولي احتمال داده‏اند و بعضيها استدلال كرده‏اند. نوعا از اين نوع فرمايشات استفاده كرده‏اند بر اين‏كه خداوند غايت در ايجاد و اصدار و صنعت است.

اولا مراد از اين عبارات را نفهميده‏اند، بعلاوه در مقابل اين عبارات ما عباراتي داريم كه تصريح شده بر اين‏كه غايت، غير ذات خدا است از جمله ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون([186]) اگر «لام» ليعبدون را لام غايت و لام لاجله مي‏گيرند ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون عبادت كه ذات خدا نيست، معرفت كه ذات خدا نيست، پس

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 249 *»

غايت خلقت براي عبادت است و عبادت متفرع بر خلقت و مقتضاي آن است؛ يعني خلقت كه انجام شد، بعد عبادت پيدا مي‏شود. پس عبادت مترتب بر فعل ايجاد است و ذات خداوند نيست. اگر بناي به استدلال است اين آيه شريفه دليل كامل و تمام است بر اين‏كه غايت غير ذات خدا است. همين‏طور حديث مشهور قدسي كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف([187]) اين لام لكي لام غايت است كه در واقع محبت به معرفت او يا خود معرفت، غايت خلقت است نه ذات خداوند.

حديث ديگري كه مشهور است آن هم قدسي است لايزال عبدي يتقرّب الي بالنوافل مخلصا لي حتي اُحِبَّه فاذا احببتُه كنت سمعه الذي يسمع به الي اخر حديث([188]) در اين حديث هم مي‏بينيد باز غايت، ذات خداوند نيست، حتي احبّه هم به تعبير فعل آمده. بنده من با انجام نوافل به من تقرب مي‏جويد، براي اين‏كه من دوستش داشته باشم. اينها معلوم است كه غاياتي است كه مترتب است. همين‏طور در حديث ديگر كه آن هم از احاديث قدسي است مي‏فرمايد يابن آدم انا اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني في ما امرتك، اجعلك تقول للشي‏ء كن فيكون([189]) در اين حديث هم تصريح شده بر اين‏كه اطاعت كردن من، براي اين است كه تو به اين امر نائل بشوي. در اين‏جا هم تصريح شده كه غايت مترتب است و در رتبه، بعد از فعل است.

بنابراين آنهايي كه مي‏گويند و اصطنعتك لنفسي و به اين آيه و امثال آن استدلال كرده‏اند درباره اين كه ذات خدا را غايت مي‏گيرند و اين‏كه ذات به انجام اين صنعت ابتهاج و سرور پيدا مي‏كند، آيا مقصودشان چيست؟ آيا اين ابتهاج و سرور كه براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 250 *»

ذات فراهم مي‏شود؛ يعني طوري است كه اگر اين خلقت نبود اين ابتهاج فراهم نمي‏شد؟ يا اين‏كه مي‏خواهند بگويند اين ابتهاج از لوازم ذات است كه وقتي خلقت انجام بشود، لازمه‏اش مثلا اين ابتهاج است كه پيدا مي‏شود، چه مي‏خواهند بگويند؟ اگر مي‏گويند: اين ابتهاج، جزئي از حقيقت ذات است ولي به واسطه فعل پيدا مي‏شود و تحقق پيدا مي‏كند، از اين سخن لازم مي‏آيد كه ذات ناقص باشد و بعد در اثر خلقت استكمال پيدا كند، در اثر صنعت برايش اين كمال ذاتي حاصل بشود و اين با واجب الوجود نمي‏سازد چون خودشان مي‏گويند: «واجب الوجود، واجب من جميع الجهات» براي او نقصاني نيست. و اگر مي‏گويند: از لوازم و مقتضيات ذات خدا است پس وقتي خلقت كرد لازمه‏اش، ابتهاج است كه براي او فراهم مي‏شود يا مقتضاي خلقت براي او پيدا مي‏شود.

اگر اين حرف را بزنند باز حرف بي‏موردي است، به جهت اين‏كه اگر گفتيم ابتهاج لازمه ذات است، اولاً اين لازمه را يك كسي بايد براي ذات قرار بدهد و ثانياً آن ابتهاج لازمه، و ذات ملزوم آن مي‏شود و در هر ارتباط اين‏طوري به يك سومي احتياج است كه جعلِ رابطه و جعل ربط بكند، اين شي‏ء را لازمه آن شي‏ء قرار بدهد، آن شي‏ء را ملزوم اين شي‏ء قرار بدهد و بين لازم و ملزوم جعلِ رابطه بكند و اين ارتباط را برقرار بكند. و اگر اين‏طور باشد آن‏وقت خداوند محتاج است، خدا در ارتباط با اين ابتهاج و ملزوم بودن نسبت به اين ابتهاج يا لازم بودن اين ابتهاج براي ذات خدا، نيازمند به غير خودش است كه آن ثالث بيايد و اين جعل را برقرار كند؛ يعني اين ربط را برقرار كند. پس اين‏طور هم كه با واجب الوجود بودن و خدا بودن، درست در نمي‏آيد. پس معناي و اصطنعتك لنفسي، و لاجلي در احاديث قدسيه و از اين قبيل، به ذات حقيقت خداوندي برنمي‏گردد بلكه به ذات ظاهره برمي‏گردد. و مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم حلال اين مشكل و بيان كننده آن هستند در هرجا كه نفسي و ذاتي و اجلي و از اين قبيل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 251 *»

تعابير و به طور كلي تعبير از متكلم وحده باشد و از خدا تعبير باشد و از مقام ذات تعبير آورده باشد، تعبير از ذات مقدس نيست بلكه همه اينها موقعش ذات ظاهره است. البته در و اصطنعتك لنفسي مانعي ندارد غايت و مراد از نفس، ذات ظاهره باشد اما مي‏دانيم ذات ظاهره، ظاهر به خود مخلوق و در رتبه خود مخلوق است و او است كه البته براي خود مخلوق علت غائيه قرار مي‏گيرد و مانعي ندارد. به اين تعبير در روايات زياد رسيده است.

پس خداوند شي‏ء را ايجاد مي‏كند، شي‏ء هم انوجاد مي‏يابد و قبول وجود مي‏كند به تبعيت اين‏كه خداوند او را ايجاد كرده است و انوجاد بلا ايجاد نيست. خدا ايجاد مي‏كند، آن شي‏ء هم به تبعيت ايجاد خدا، وجود را مي‏پذيرد بعد از انوجاد، آن‏وقت خدا آن را به خودش اختصاص مي‏دهد و مي‏گويد: تو مال من هستي و اصطنعتك لنفسي اما مراد از اين «مال من هستي» آن «مني» است كه در رتبه همين مخلوق، به خود اين مخلوق است تجلي لها بها به اين تعبير اختصاص دادنِ خدا يك مخلوقي را به خودش؛ يعني به اعتبار اين خودي كه ظاهر شده در رتبه همين مخلوق كه حقيقت همين مخلوق است و اصطنعتك لنفسي كه گفته مي‏شود يا خلقتك لاجلي كه گفته مي‏شود و اين قبيل تعبيراتي كه به آنها استدلال كرده‏اند، همه تفسيرها و لوازم غلطي است كه ذكر كرده‏اند البته نوع لوازمي كه خدا براي خلقش قرار مي‏دهد كه آنها را مي‏گوييم لوازم ماهيات و لوازم انيات ماهيات، از اين‏كه خدا به آنها خطاب مي‏كند فرض بفرماييد مي‏گويد: در حضور من هستيد، اين نوع حدود و غايات، اينها همه البته ربطش و انتسابش به همان ذات ظاهره خداوندي است كه در رتبه خلق به خود حقيقت خلق ظاهر شده است و تمام اين سخنان در اين مرتبه و مقام، برگشت به اين فرمايش حضرت امير7 دارد كه مي‏فرمايد رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك و انتهي المخلوق الي مثله و أَلجأه الطلب الي شكله الطريقُ مسدود و الطلبُ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 252 *»

مردود دليله اياته و وجوده أثباته([190]) فرمايشاتي كه در اين زمينه دارند تمام برگشت به همين مسأله است.

پس اگر لنفسي يا لاجلي مي‏فرمايد، هرجا غايت را خودش معرفي مي‏كند و مي‏گويد من غايتم، مراد همان مني است كه از آن تعبير آورده مي‏شود به نفس ظاهره يا ذات ظاهره كه خداوند به آن حقيقت ظاهر شده است و آن خود، حقيقت مخلوق و در رتبه مخلوق است پس غايت، ذات خداوندي نيست. اين مطلب خيلي‏ها را به اشتباه انداخته است ولي به بركت ولي عصر صلوات اللّه عليه و فرمايشات مشايخ مطلب حق روشن است و مراد از اين تعبيرات بحمدلله كاملا ظاهر است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 253 *»

 

درس    62

 

 

(سه‏شنبه / 25 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r آنچه مربوط به خلق است در رتبه خلق است

r رابطه قديم و حادث

r هر اثري از خدا در خلق از خلق است

r علل اربعه از مبادي خلق‏اند

r علت غائيه هم از مبادي است

r تقدم علت غائيه بر معلول رتبي است

r رابطه مفهوم علت و مفهوم معلول تضايفي است

r علت غائيه از ذات فاعل متأخر و در رتبه معلول است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 254 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در مورد اين‏كه غايت در رتبه خود شي‏ء است و در رتبه خود فعل است نه در رتبه ذات فاعل، بايد اجمالا به اين مقدمات توجه داشت:

هرچه در رتبه خلق و در مورد خلق است مربوط به خود خلق است، هرچه در رتبه حادث است مربوط به خود حادث است، و «فعل» در مقابل ذات حادث است بخصوص كه در بحث شناخت غايت خلق هستيم. پس آنچه در رتبه خلق و مربوط به خلق است بايد حتماً رجوعش بسوي خود خلق باشد و همچنين بايد از خود خلق هم سرچشمه بگيرد، آنچه مربوط به خلق و حادث و موجود مي‏شود مال او است نه مال خالق او و رجوعش هم به سوي او است نه به سوي خالق او و منشأ و سرچشمه‏اش هم خود او است نه خالق او، بنابراين چيزي از رتبه قدم به رتبه حدوث تنزل نمي‏كند و همچنين از رتبه حدوث چيزي به رتبه قدم صعود نمي‏كند و در آن قرار نمي‏گيرد. از اين جهت در تعبير رابطه بين قديم و حادث كه يكي از مسائل خيلي مهم اعتقادي است يا به تعبير ديگر در رابطه بين خالق و خلق فرموده‏اند: نه مي‏شود گفت اتصال است نه مي‏شود گفت انفصال است. انفصالها و اتصالها باز مربوط به خلق و در رتبه خلق است، نمي‏شود در اين رابطه حتي اين تعبير را آورد. بنابراين هر نوع اتصالي انقطاع پيدا مي‏كند و حتي انفصالها هم انتفاء پيدا مي‏كند و منتفي مي‏شود. در اين‏جا نه بحث از اتصال است و نه بحث از انفصال چون عرض شد اين نوع اتصالها و انفصالها همه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 255 *»

مربوط به خلق است و منشأش خلق است و رجوعش به خلق است و از خود خلق است، پس معنا ندارد كه اين نوع اتصالها و انفصالها بر خالق خلق حكومت داشته باشد و تعيين كننده رابطه خالق و خلق باشد. روي اين جهت از اين جريان و از اين رابطه هيچ خبري و ذكري و تعبيري نخواهيم داشت و هر نوع تعبيري بي‏جا است، به جهت اين‏كه تعبير از نوع روابط خلقي است و در اين جريان و در اين مورد هيچ‏گونه رابطه خلقي وجود ندارد.

پس در واقع در اين مورد نه سخني است و نه تعبيري است و نه ذكري بلكه اگر كسي بخواهد تعبيري داشته باشد، بايد بگويد ذكري و اثري از خالق در رتبه خلق وجود دارد كه اين ذكر و اثر باز از خود خلق سرچشمه مي‏گيرد كه ذكر همان خلق است اثر را هم بايد عبارت بدانيم از وصف خالق در رتبه خلق كه همان حقيقت خلق است. اگر يك وقتي هم تعبيري باشد به اين تعبيرات است كه در مكتب بزرگان ما كاملاً تحقيقش شده است. تحقيق از اين وصف و اين نوع ظهور و تجلي و ذكر، در هيچ مكتبي حل نشده مگر در اين فرمايشات كه بحمدالله روشن است. پس هرچه مربوط به خلق است در خلق است و هرچه مربوط به خلق نيست در خلق نيست، بنابراين ما نمي‏توانيم در وقتي و حالتي چيزي را براي خدا و براي خالق ثابت كنيم كه قبلاً نبوده يا بعداً نباشد، نشدني است آنچه براي خلق است كه در رتبه خلق است و آنچه براي خلق نيست در رتبه خلق نيست بنابراين ما نمي‏توانيم در وقتي و در حالي از حالات چيزي را براي خالق ثابت كنيم كه در رتبه خالق نبوده و در رتبه قديم نبوده بعد بگوييم پيدا مي‏شود از قبيل ابتهاجي كه اينها مي‏گويند و اين تعبيراتي كه دارند. پس اگر در يك وقتي از اوقات و حالتي از حالات چيزي براي خلق ثابت نشد يا براي خالق ثابت نشد بايد هميشه همين‏طور باشد، هميشه نتوانيم آن چيز را براي هريك از اين دو رتبه ثابت كنيم. چرا؟ چون فرض اين است كه قديم قديم است بدون اين حالتي كه مي‏خواهيم ثابت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 256 *»

كنيم و بدون اين امري كه مي‏خواهيم در وقتي از اوقات براي او ثابت كنيم، قديم قديم بود بدون اين حالت. پس هرچه بخواهد براي قديم به‏طور استثنايي و در وقتي از اوقات يا در حالتي از حالات ثابت شود، اين قطعاً خارج از رتبه او است و به ذات او ربطي ندارد و براي او ثابت نخواهد شد، اين قاعده است.

حضرت رضا7 فرمايشي دارند مي‏فرمايند فكل ما في الخلق لايوجد في خالقه و كل ما يمكن فيه يمتنع من صانعه([191]) هرچه در مورد خلق است و بتوانيم در رتبه خلق ثابت كنيم، محال است در رتبه خالق ثابت شود، با توجه به اين مسائل ما مي‏پرسيم و سؤال مي‏كنيم كه علت غائيه چيست؟ آيا علت غائيه از مبادي هستي و از اسباب وجود است يا نيست؟ البته تعبير به علت؛ يعني اين‏كه از مبادي هستي است. فرض كنيد غايت اين فعل چيست؟ علت غائيه براي اين فعل چيست؟ تا علت غائيه گفتيم با تعبير به «علت» ثابت كرده‏ايم كه از مبادي هستي اين شي‏ء يا اين فعل است، از مبادي تكوين اين است كه به عللي تكون پيدا مي‏كند و از جمله علل و اسباب، يكي علت غائيه است پس خواه‏نخواه علت غائيه از اسباب تحقق و از مبادي وجود و تكون يافتن شي‏ء است، علت غائيه را بايد اين‏طور گفت.

اگر كسي بگويد: نه، علت غائيه از مبادي هستي و از اسباب تحقق و وجود شي‏ء نيست مي‏گوييم: پس چرا مي‏گويي علت؟ چرا تعبير به علت مي‏آوري؟ بعلاوه كه خود علت غائيه از اسباب تحقق و تكون است و اين مورد قبول حس و وجدان هر انسان عاقلي است. علاوه براين از نظر براهين عقليه و مباحث فلسفي كه بحث مي‏شود علت غائيه يكي از مبادي هستي بشمار مي‏آيد و اگر كسي انكار كند كه علت غائيه از مبادي و اسباب تحقق و تكون است، اين در واقع مخالفت كرده با وجدان همه عقلا و با عقل و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 257 *»

دليل و برهان و تمام مباني فلسفي. پس نمي‏تواند كسي منكر شود اين را كه علت غائيه از اسباب تحقق و از مبادي تكون شي‏ء است. معلول خودش اگر از اسباب تكون است و از اسباب هستي شي‏ء است كه قطعا اين طور است كه مي‏گوييم تصورش سه حالت بيشتر ندارد: يا قبل از اين شي‏ء است يا بعد از اين شي‏ء است و يا با همين شي‏ء است؛ يعني در هستي مساوق است. پس علت غائيه را كه از مبادي كون و از اسباب وجود شي‏ء است، نمي‏شود انكار كرد. تصورش از سه حالت بيشتر نيست: يا بايد آن را قبل از اين شي‏ء تصور كنيم يا بعد از اين شي‏ء تصورش كنيم يا مساوق با اين شي‏ء تصورش كنيم.

اگر بگوييم قبل از اين شي‏ء است و قبليت آن بالذات است؛ يعني ذاتاً علت غائيه قبل از خود شي‏ء و حادث و موجود است، حالا آن موجود، فعل باشد يا هرچيز ديگر، اگر علت غائيه قبل از وجود اين موجود، بالذات بوده بنابراين بايد بگوييم كاملا از اين شي‏ء مستغني است و ذاتاً با اين شي‏ء ارتباطي ندارد، چون ذاتاً موجود بوده و با اين شي‏ء كه معلول آن است ارتباطي ندارد و از طرفي مي‏گوييم علت است علت غائيه كه اين شي‏ء معلول او است، پس هيچ ربطي به او نبايد داشته باشد و اصلا ارتباطي بين آن علت غائيه و بين اين شي‏ء وجود نداشته باشد و حال آن‏كه ما مي‏گوييم علت اين شي‏ء است و بين علت غائيه و بين اين شي‏ء كه معلول اين علت است، رابطه عليت و معلوليت اثبات مي‏كنيم، آن وقت بگوييم بالذات قبل از اين معلول بوده و مستغني از وجود اين بوده، آن هم مستغني از اين بوده كه هيچ ربطي به هم نداشته باشند، ولي اين تقريبا تناقض گويي است از طرفي گفته‏ايم علت غائيه اين است، از طرفي گفته‏ايم هيچ ربطي بين اين شي‏ء و بين اين علت غائيه نيست و هيچ‏گونه نيازمندي و ارتباطي بينشان وجود ندارد، بينشان پيوستگي نيست و حال آن كه اصلا تصريح به علت و معلول كرده‏اند و گفته‏اند علت غائيه، و آن را معلول اين دانسته‏اند و بين اين دو اثبات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 258 *»

نيازمندي و ارتباط و پيوستگي عِلّي و معلولي كرده‏اند.

بنابراين تصور قبليت را اين طوري نمي‏شود كرد كه بگوييم علت غائيه بالذات و وجوداً و تحققاً بر معلول خودش مقدم است، اين را كه نمي‏شود تصور كرد چون با همين تعبير به عليت، تناقض پيش مي‏آيد. آري ممكن است بگوييم تقدمي هست اما اين تقدم تقدم رتبي باشد به اين لحاظ كه وقتي ما بين علت غائيه و بين اين شي‏ء مي‏سنجيم، فرض بفرماييد از نظر تعلق و از نظر تصور، بتوانيم اين‏طور تصور كنيم كه رتبة علت غائيه مقدم است، اين غير از اين است كه بگوييم وجودا و تحققا بر معلول خودش مقدم باشد به تقدم رتبي؛ مثل اين‏كه فرض بفرماييد ما مي‏توانيم واحد را قبل از اعداد تصور كنيم تقريبا از نظر بيان رتبي، اين تقدم واحد بر ساير اعداد تقدم رتبي است. پس مي‏شود يك چنين تصوري كرد اما بخواهد علت بالذات بر معلول خودش مقدم باشد و بالوجود و التحقق مقدم باشد، اين با تعبير به عليت تناقض پيش مي‏آيد پس قبل كه نمي‏شود باشد.

اگر بگوييم علت غائيه بعد از معلول وجود دارد، علت غائيه وجودا و تحققا بعد از معلول است باز با كلمه عليّت منافات پيدا مي‏كند و معارض مي‏شود چرا؟ به جهت اين‏كه علت بر معلول مقدم است و معلول مؤخر است از اين جهت بخواهد اول معلول تحقق پيدا بكند بعد علت تحقق و وجود پيدا بكند، پس ديگر چرا كلمه علت درباره‏اش گفته‏ايم؟ و چرا او را تحت عنوان علت معرفي كرده‏ايم؟ پس اگر بخواهد بعد باشد با تعبير به عليّت سازش ندارد. و اگر علت و معلول در تحقق مساوق با يك‏ديگر باشند اين‏جا اين‏طور تساوي و تساوق خيلي تصورش دقيق است با اين‏كه اينها يك‏ديگر را به اصطلاح فرا نگرفته‏اند، نه علت معلول را فرا بگيرد و نه معلول علت را فرا بگيرد و در عين حال بينشان پيوند و اتصال عليت و معلوليت باشد و در تحقق مساوق و مساوي باشند، اين البته تصورش يك قدري براي ماها مشكل است. اما حق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 259 *»

همين است، حق همين صورت است كه علت هميشه با معلول است، با توجه به همان رابطه عليت و معلوليت كه عرض كرده‏ام تصورش يك قدري براي ما مشكل است اما همين اندازه بايد اجمالا بدانيم كه در تحقق و وجود، علت و معلول با يك‏ديگر مساوقند، رتبةً علت را قبل از معلول تصور مي‏كنيم و معلول را بعد از علت. مسأله رتبه، مسائل را براي ماها كه فقط مي‏توانيم در اين زمينه گفتگو داشته باشيم، يك قدري مشكل مي‏كند. البته تصور كردن به‏طور تساوقي براي ما سخت است چون آن مشعر و آن مدرك براي ما نيست اما اجمالا مي‏گوييم همين اندازه تعبيري است و خوب ذهني هم داريم كه نسبتا ذهن قانعي است به همين كه تعبير اين‏طوري داريم، قناعت مي‏كند حالا خودش نتواند حقيقت اين وقت را تصور كند و تعقل كند، مي‏پذيرد كه ممكن است يك نوع ارتباط اين طوري باشد و به همين هم قناعت مي‏كند كه هست. آن دو صورت كه نشد اين صورت است.

حالا كيفيتش چيست؟ كيفيت براي ما خيلي مشكل است، رديف كسر و انكسار است كه نوعاً ما در كسر و انكسار قطعا كسر را قبل مي‏بينيم و تعقّلمان هم قبل است بعد از كسر، انكسار را مي‏بينيم، اين قاعده‏اش است. اما همين اندازه در حكمت به ما مي‏گويند كه نمي‏شود اگر كسر قبل باشد جبر مي‏شود و اگر انكسار قبل باشد تفويض مي‏شود، نه كسر به تنهايي است و حقيقتا و وجوداً بر انكسار تقدم دارد چون جبر لازم مي‏آيد و لو لحظه‏اي و آني، اگر كسر مقدم باشد جبر است و اگر انكسار بخواهد لحظه‏اي قبل از كسر باشد و آني قبل از كسر، تفويض است و هر دو محال است پس رتبةً كسر مقدم است و رتبةً انكسار متأخر است اما وجودا و تحققاً كسر و انكسار مساوق و مساوي هستند ولي ما كه نمي‏توانيم اين را تعقل كنيم كه چگونه است. خوبيش اين است كه ذهنمان ذهن قانعي است؛ يعني واقعا همين كه بگويند اين‏طور است، ما قانع مي‏شويم. اين است كه حضرت امير7 در مورد سرّ قدر مي‏فرمايد سرّ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 260 *»

 الله فلاتتكلّفوه([192]) يا سرّ من سرّ الله([193]) و تعبيراتي دارند كه واقعا در آن تعبيرات مي‏خواهند همين را بفرمايند كه تصورش براي ماها كه يك چنين مشعري را نداريم، معناي اين‏كه اين مشعر را نداريم؛ يعني شهود خلقت نيستيم، شاهد بر خلقت نيستيم كه كيفيت خلقت را ببينيم از اين جهت براي ماها تصورش خيلي مشكل است. چون چنين مشعري براي ما وجود ندارد، قناعت مي‏كنيم به همين كه امر اين طوري است.

از همين جهت است كه سرّ قدر و امر بين الامرين از مسائل مشكل اعتقادي شده است و در مورد ماها فرموده‏اند: شما همين كه قبول كنيد كه امر اين‏طور است كه آل‏محمّد: فرموده‏اند شما را كفايت مي‏كند، علتش همان است كه تصورش يك قدري براي ماها مشكل است، و نه يك‏قدري بلكه اصلا تصورش براي ما ممكن نيست. ما هميشه كسر را بر انكسار مقدم مي‏دانيم و در اين‏طور موارد هميشه همان تقدم رتبي و اين لحاظ را داريم ولي بايد مطلب را متعبدا طبق دستوري كه فرموده‏اند و همان‏طور كه فرموده‏اند بدانيم و بدانيم كه رتبةً اين طوري است، رتبةً علت بر معلول مقدم است. چون رتبةً مقدم است از اين جهت ما تسميه و نامگذاري به علت و معلول را روي همين جهت قرار مي‏دهيم كه مي‏گوييم اين علت و آن معلول است، اين نامگذراي با توجه به همان تقدم رتبي انجام مي‏شود.

ولي يك دقتي اين‏جا هست كه آيا اين نامگذاري كه براي علت پيدا مي‏شود كه آن را «علت» و آن ديگري را «معلول» مي‏گوييم آيا واقعا روي يك حالتي است كه پيدا مي‏شود و اين نامگذاري انجام مي‏شود؟ يا صرف نامگذاري خالي از واقعيت است؟ قاعدتاً هيچ نامگذاري صحيح، خالي از واقعيت نيست. آني كه علت ناميده مي‏شود و آني كه معلول ناميده مي‏شود، اين يك نامگذاري است كه در شرع و عقل و عرف

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 261 *»

تثبيت شده است. حالا كه اين نامگذراي تثبيت شده خالي از واقعيت است يا يك واقعيتي همراه دارد؟ آني كه مسماي به علت است بايد براي او يك حالتي پيدا بشود كه آن حالت را ما ملاحظه كنيم و آن حالت اين تسميه را ايجاب كند و الاّ بدون پيدا شدن آن حالت، اين تسميه و نامگذاري بايد بي‏مورد باشد؟ چون عرض شد در نامگذاري صحيح عقلايي حكيمانه، بايد حتما منشأ نامگذاري و منشأ تسميه وجود داشته باشد بي‏جهت بگويند «علت»، هيچ حالتي براي اين مسمي پيدا نشود و آن را به علت تسميه كنند! اين نشدني است. پس خواه‏نخواه بايد مسمي برايش حالتي و خصوصيتي پيدا بشود تا به اين نام نامگذاري شود و نامگذاري هم صحيح باشد و الا نامگذاري كذب و دروغ است.

و نظر به اين‏كه در حكمت، در عقل، در شريعت، علت را علت گفته‏اند و معلول را معلول ناميده‏اند خواه‏نخواه بايد يك حالتي براي اين مسماها باشد تا طبق آن حالتها اين نامگذاريها انجام بشود. چون اين مطلب در حكمت ثابت شده كه حتما بايد نامگذاريهاي لفظي، با معنا تطابق داشته باشد كه فرموده‏اند بين اسم و معنا تناسب ذاتي برقرار است و تناسب ذاتي منشأ تسميه و نامگذاري است، نه اين‏كه بدون تناسب ذاتي باشد كه سرمي‏زند به ترجيح بدون ترجح كه همه آن را باطل مي‏دانند. البته خيلي تعجب است كه حالا بعد از مدتها كه اين بحثها در مراكز علمي مورد بحث بوده، خيلي جاي تأسف است كه حالا پذيرفته‏اند كه لزومي ندارد نام‏گذاري از تناسب ذاتي سرچشمه بگيرد بلكه واضع بدون هيچ‏گونه توجه به تناسب ذاتي، لفظ را وضع مي‏كند بعد در اثر كثرت استعمال، در اثر انس گرفتن ذهنها به اين لفظ و آن معنا، تناسب بين مسمي و لفظ فراهم مي‏شود، آن‏وقت طوري مي‏شود كه تا آن لفظ گفته مي‏شود مسمي به ذهن مي‏خورد. از لفظ اين مسمي به ذهن خوردن، در اثر انس ذهن است نه اين‏كه در اثر تناسبي باشد كه بين معنا و لفظ است و اين اشتباه است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 262 *»

البته اينها از نظر سطح ظاهر جهان مي‏نگرند و حقيقت آن است كه بزرگان تحقيق فرموده‏اند، حق همان است كه اسماء لفظيه يقيناً به ازاء اسامي معنويه است، در معنا اين اسم براي مسمي وجود دارد كه واضع قرار مي‏دهد پس تناسب ذاتي بين الفاظ و معاني وجود دارد. پس اين‏كه بگوييم: علت غائيه ذات فاعل است دروغ است زيرا براي ذات حالتي فراهم نشد. چون گفتيم وقتي مي‏توانيم علت را علت بناميم كه حالتي فراهم شود، حالا براي ذات حالتي پيدا شد تا بگوييم چون براي ذات حالتي پيدا شد مي‏توانيم به ذات، علت غائيه بگوييم؟ اين سؤالي است و كيست كه بگويد ذات متغير مي‏شود و برايش تجدد حالات پيدا مي‏شود؟ هركس اين‏طور بگويد ذات را نشناخته است، هرچه تجدد بيابد در رتبه وصف است نه در رتبه ذات. ذات هر چيزي اين‏طور است كه براي او تجدد حالات بي‏معنا است پس نمي‏شود كسي بگويد براي ذات حالت تجدد پيدا مي‏شود و روي اين تجدد نام علت يا معلول بر آن گذارده مي‏شود.

اگر كسي بگويد ما بدون توجه به معلول و پيدايش حالتي براي ذات، اسم ذات را علت مي‏گذاريم و هيچ‏گونه توجه به معلول هم نداريم تا بگوييم براي خاطر تحقق اين معلول حالا اين علت است و نامش علت شده و اين تجدد حالت را در نظر بگيريم بلكه ما اصولا بدون توجه به معلول ذات فاعل را علت مي‏ناميم، البته ممكن است كسي چنين اشكالي بكند و چنين حرفي را بزند. و اگر اين حرف را بزند و بگويد كه ما ذات فاعل را بدون توجه به معلول علت مي‏ناميم، مي‏گوييم اصلا علت را علت گفته‏اند براي خاطر توجه به معلول اگر قطع نظر از معلول بشود اصلا گفتن علت غلط است، به تعبير ديگر بين مفهوم علت و مفهوم معلول، رابطه رابطه تضايفي است؛ يعني محال است تصور و توجه و تسميه به علت بدون توجه به معلول، همين‏طور محال و ممتنع است گفتن معلول بدون توجه به علت پس اصلا اين نامگذاري محال است كه يك كسي صرف بگويد: ما بدون توجه به معلول، ذات فاعل را علت مي‏ناميم آخر اگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 263 *»

يك عاقلي اين حرف را بزند بايد به او خنديد. چون بين علت و معلول تضايف است؛ مثل فاعل و مفعول؛ مثل اب و ابن، اصلا مي‏شود تصور كرد نامگذاري به «ابن» را بدون توجه به «اب» يا نامگذاري به «اب» را بدون توجه به «ابن»؟ اين اصلا محال است. نامگذاري عقلايي، نامگذاري با توجه به حقايق و دقايق امور است. آري روي حساب تفأل باشد مي‏شود بچه‏اي كه متولد مي‏شود اسمش را بگذارند مثلا ابوعمرو، ابوزيد، به اين تعابير تفألي بزنند و باز هم در تفأل زدن خلاصه لحاظ شده وجود فرزندي براي او، لحاظ شده كه اولين فرزندش انشاءاللّه پسر باشد تا مثلا اسمش را ابوزيد يا ابوعمرو بگذارند اينها ممكن است ولي در تسميه و نامگذاري عقلايي و حكيمانه، اصلا محال است كه توجه به معلول نباشد و نامگذاري به علت بشود و به عكس همين‏طور.

پس اگر كسي بگويد ما ذات فاعل را بدون توجه به معلول و با قطع نظر از معلول علت مي‏ناميم، اين نامگذاري حكيمانه و عقلايي نيست. اگر بگويد كه با توجه به معلول نامگذاري مي‏كنيم يعني با توجه به صدور معلول از علت، ما آن را به علت نامگذاري كرديم مي‏گوييم: پس بنابراين شما براي ذات يك حالت اقتران و مقارنه و حالت تضايف و اضافه در نظر گرفتيد و ذات را به اين لحاظ تصور كردن، تصور ذات نيست چرا؟ چون اضافه و تضايف و ارتباط و مقارنه و امثال اينها در رتبه ذات نيست ذات هر موجودي منزه است از مقارنه با شي‏ء ديگر و از تضايف با شي‏ء ديگر و از ارتباط و اضافه و نسبت با شي‏ء ديگر. اگر اضافه و نسبت و تضايف و ارتباطي هم باشد، همه در رتبه ظهورات است، در رتبه صدورات است. آنچه از اين ذات صادر مي‏شود؛ يعني آنچه را ايجاد و احداث مي‏كند، در رتبه احداثها و ايجادها و ظهورها است نه در رتبه خود ذات. پس ذات را علت ناميدن كاملا بي‏جا است. وقتي كه پذيرفتيم كه اين نامگذاريها و تسميه‏ها همه در رتبه ظهورات است، بنابراين خود علت غائيه در رتبه ظهور و در رتبه فعل است نه در رتبه ذات. اين مطلب كاملا معلوم است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 264 *»

پس علت غائيه از ذات فاعل متأخر است و در رتبه خود معلول است ولكن وقتي كه بين معلول و علت را مي‏سنجيم مي‏گوييم؛ رتبه علت مقدم است و معلول مؤخر است، در تصور و در سنجش وقتي خرد ما مي‏خواهد بين علت و معلول را بسنجد اين‏طور تصور دارد همان‏طور كه به كسر و انكسار مثال زدم ولكن در تحقق قطعاً و يقيناً مساوق با يك‏ديگر هستند وقتي اين‏طور شد به طور كلي عرض مي‏كنيم كه همه نوع علت اين‏چنين است. البته در جاهاي خودش اين بحثها مي‏شود، ديگر علت فاعليّه در جاي خودش، علت ماديّه و صوريّه در جاي خودش و چون اين‏جا بحث علت غائيه است و مربوط به محبت مي‏شود از اين جهت علت غائيه هيچ‏گونه نسبتي با ذات فاعل ندارد و چون مورد بحث ما علت غائيه ايجاد است هيچ‏گونه ربطي با ذات خداوند متعال ندارد. اين اجمال بحث است البته به‏طور اشاره به اين مباحث اشاره مي‏كنيم و زود مي‏گذريم تا انشاءاللّه به اصل بحثمان برسيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 265 *»

 

درس    63

 

 

(چهارشنبه / 26 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r علت غائيه هر فعلي به طور كلي با ذات فاعل آن فعل ارتباطي ندارد،
و همچنين ساير علتها

r فرازي از خطبه يتيميه اميرالمؤمنين7 در اين مساله

r بخشي از خطبه از نهج البلاغة در رابطه با اين مساله

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 266 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد هرچه مربوط به خلق است در رتبه خلق است و در رتبه ذات خدا نيست، از جمله علت غائيه است كه با توجه به حيث عليت نمي‏شود در رتبه خلق نباشد و در رتبه ذات خالق باشد. و با بياناتي كه عرض شد اجمالا معلوم شد كه هيچ نسبتي بين ذات و علت غائيه نيست، ذات فاعل با علت غائيه هيچ‏گونه ارتباط و اتصال پيدا نمي‏كند كه علت در رتبه ذات باشد. البته در مورد بعضي از ذوات ناقصه كه به وسيله مراتب و جهات بعدي تتميم پيدا مي‏كنند و برايشان كمال حاصل مي‏شود، ممكن است اين تصور پيش بيايد كه علت غائيه در رتبه ذات فاعل باشد و فاعل به وسيله تحقق فعلش يا تحقق معلولش، برايش كمالي حاصل بشود و تتميم پيدا بكند و نقصانش برطرف بشود اما از نظر حكمت حقه محمّد و آل محمّد: حتي در مورد ذاتهاي ناقص هم محال است، در واقع آن ذاتها در مورد مرجع علت غائيه و برگشت و نتيجه‏اش، همان مراتب وصف و مراتب وضع و جهات فاعل است نه ذات فاعل؛ يعني در مقام وصف، كمالي برايش حاصل مي‏شود، در مقام وضع و جهاتي كه براي ذات است البته رفع نقصان مي‏شود و كمالاتي حاصل مي‏شود ولي آنها هم در مورد وصف است نه در مورد ذات.

پس به طور كلي هيچ‏گونه نسبتي بين ذات و علتها، از جمله علت غائيه نيست اگر هم فرض بفرماييد مي‏گوييم «ذات» طالب كمالي است و براي تحصيل كمال فعاليتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 267 *»

انجام مي‏دهد و فعلي از او صادر مي‏شود و در نتيجه براي او كمالي حاصل مي‏شود، اين كمال در رتبه ذات نيست به جهت اين‏كه خود طلب، در رتبه ذات نيست طلب حركت ذات است پس چون طلب حركت ذات است بايد در رتبه همان حركت و تقريبا در رديف همان حركت مطلوب هم باشد. پس هم طلب و هم حالت طالبيت ذات و هم مطلوبي كه تحصيل مي‏شود و هم علت غائيه در اين طلب كه فراهم شدن آن كمال است، همه و همه بايد در رتبه فعل و در رتبه معلول باشد نه در رتبه ذات فاعل. البته ممكن است كه آن طلب و آن مطلوب و آن علت غائيه از جهتي طبق تحقيقي كه شد مساوق باشند، باشند ربطي به ذات ندارد.

در هر صورت پس نتيجه سخن اين شد كه علت غائيه رجوع و برگشتش به خلق است نه به ذات خالق، و نه تنها اين بحث در مورد خالق است بلكه تمام ذوات نسبت به افعالشان و نسبت به آثارشان همين طورند. و چون بحث ما در مورد خداوند است و بررسي مسأله محبت، از اين جهت ما طبق بيانات مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم كه مستند به عقل و نقل است، به دست آورديم كه خداوند متعال منزه است از اين‏كه استنادي به خلق پيدا كند يا اين‏كه خلق استنادي به ذات او پيدا كنند وقتي كه ذات مقدس او علت غائيه نشد پس خلق به ذات او استناد پيدا نمي‏كنند بلكه استناد به فعل او پيدا مي‏كنند و قائم به امر او خواهند بود. پس او منزه است از اين‏كه مستند به خلق بشود يا خلق مستند به او باشند، او منزه است از اين‏كه مرتبط با خلق باشد يا خلق مرتبط با او باشند. باز نه معناي اين نفي ارتباط است به آن معاني و مفاهيم خلقي، نه، فوق اين مسائل است، نه بالذات و نه بالعرض هيچ‏گونه ارتباط و استناد بين خدا و بين خلق وجود ندارد. عبارتي است در خطبه‏اي از خطبات نهج البلاغه كه امام7  به اين مطلب اشاره دارند و تقريبا مشابه همين عبارات هم در «خطبه يتيميه» است كه خطبه مفصلي در توحيد است، فعلا فكر مي‏كنم اين خطبه از بركات مشايخ عظام اعلي اللّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 268 *»

مقامهم فقط در دسترس ما است شايد ديگران آن را به دست نياورده باشند چون اين خطبه در فرمايشات آقاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه به طور مفصل از اول تا به آخر ذكر شده است، اين «خطبه يتيميه» آن‏جا مذكور است و جاي ديگر فعلا فكر مي‏كنم در دسترس نباشد كه به دست بيايد.

در «خطبه يتيميه» امام7 قسمتي دارند كه اشاره به همين مسائل است و نفي اين امور از ذات مقدس خداوند، تعبير اين است كل ما في العالم غير موجود في صانعه اينها همه قواعد و كليات حكمت است كه در اين فرمايش ذكر شده كل ما في العالم غير موجود في صانعه و كل ما امكن فيه مستحيل في خالقه هرچه در عالم، در خلق وجود دارد در خالق و صانع موجود نيست، هرچه در خلق ممكن باشد در خالق محال است. لو حُدّ له وراء لَحُدّ له اَمام اگر بشود براي خدا حد قرار داد و ورائي قرار داد، بايد امام هم قرار داد و لوِ الْتُمس له التمام لزمه النقصان اگر براي خدا انتظار حالت تماميت كشيده شود و براي او قوه‏اي در نظر گرفته شود كه بعد به كمال برسد، او را نقصان لازم مي‏آيد كه يك حالت قوه داشته باشد و بعد آن قوه بالفعل بشود، حالت عدم كمالي باشد و بعد كمال فراهم بشود. كيف يستحق الازل من لايمتنع عن الحدث ؟ وقتي كه اين‏طور باشد، چه‏طور مي‏شود كه استحقاق معناي ازليت پيدا كند و ـ به اصطلاح حكمت ـ واجب الوجودي براي او باشد و حال آن‏كه امتناع از حدث نداشته باشد و براي او حالت پيدا بشود و كمالي دست بدهد؟ ام كيف يُنشي‏ء الاشياء ما لم يمتنع من الانشاء؟ چه‏طور اشياء را ايجاد كند كسي كه خودش امتناع از انشاء ندارد و كمال بعد از نقصان را مي‏پذيرد، تماميت بعد از نقصان را مي‏پذيرد كه همان انشاء كمال است در او، وقتي كه بنا باشد به واسطه خلقش براي او اين كمال حاصل بشود پذيراي انشاء و ايجاد و كمالي مي‏شود و چنين كسي چه‏طور مي‏تواند خلق را انشاء و ايجاد كند؟

و لاتجري عليه الحركة و السكون بر او حركت و سكون جريان نمي‏يابد، حركت و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 269 *»

سكون را به همان معناي عمومش بگيريم تا هم شامل حركتي باشد كه متكلّمين مي‏گويند كه حركت را «نقل از مكاني به مكاني مي‏دانند» و در مورد اجسام تعريف كرده‏اند و هم شامل حركتي باشد كه حكما گفته‏اند. حكماء مشاء طبق تعريف ارسطو از قبيل «از قوه به فعل رسيدن و از نقصان به كمال رسيدن را هم حركت مي‏گويند». همچنين حركتي كه دقيق‏تر و عميق‏تر از اين است حركت جوهريه است كه ملاصدرا مطرح كرده است. البته در كلمات گذشتگان هم بوده است و با تصحيحي كه در مكتب بزرگان ما و در حكمت ايشان انجام مي‏شود آن حركت هم بالاخره حركت است، همچنين نوع سكونها همه و همه را اين فرمايش حضرت جامع است و لاتجري عليه الحركة و السكون بر خدا حركت و سكون جريان نمي‏يابد نه به آن معنايي كه از مكاني به مكاني نقل و انتقال پيدا كند، نه به آن معنا كه از قوه به فعل بيايد كه كمالي را نداشته باشد و نقصان داشته باشد بعد برايش كمال حاصل بشود و نه هم به آن معناي جوهري كه در مراتب ذاتش، تكامل پيدا بكند و هي مراتب ذاتي را طي‏كند، اينها همه بر او جريان پيدا نمي‏كند به جهت اين‏كه تمام اينها حركتهايي است كه خداوند در خلق قرار داده يا سكونهايي است كه در خلق قرار داده است و در خود او جاري نمي‏شود.

از اين جهت امام استدلال مي‏فرمايند و لاتجري عليه الحركة و السكون و كيف يجري عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه؟ چه‏طور مي‏شود كه بر خدا جريان بيابد آنچه خدا آن را در خلقش جاري ساخته است و چه‏طور مي‏شود كه در خدا عود كند و برگشت كند آنچه را كه خدا در خلقش ظاهر ساخته و جاري كرده است. اگر بنا باشد كه اين حالت براي خدا پيدا بشود و اين حركتها به همه معانيش كه عرض شد اجمالا در خدا جريان پيدا بكند، لازمه‏اش چيست؟ اذاً لَتفاوتتْ ذاته ذات خدا تفاوت پيدا مي‏كند؛ يعني حالات براي ذات پيدا مي‏شود، حالت حدوث پيدا مي‏كند و لامتنع من

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 270 *»

 الازل معناه اصلاً از معناي ازليت و معناي خدايي بيرون مي‏آيد و امتناع پيدا مي‏كند از اين‏كه ازليت داشته باشد بلكه معناي حدوث بر او جاري مي‏شود و لَما كان الباري‏ء غيرَ المبروء و ديگر خالق غير از مخلوق نخواهد بود بلكه خالق و مخلوق يك‏سان خواهند شد؛ مثل هم خواهند بود، از نظر احكام يكي مي‏شوند. همان احكامي كه بر حادث جاري است بر خدا هم جاري مي‏شود.

اين قسمتي از «خطبه يتيميه» بود كه به مناسبت ذكر گرديد البته در اين قسمت قسمتهاي مختلفي دارد و شايد خطبه قسمتهاي ديگري هم داشته باشد كه بيان اين مطلب باشد كه من فرصت نكردم قسمتهاي ديگرش را نگاه كنم اين قسمت را انتخاب كردم به مناسبت توافق اجمالي با خطبه‏اي كه امام7 در نهج البلاغه دارند كه آن هم در توحيد است و به فرموده «سيد رضي» مي‏گويد: «و تجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لاتجمعه خطبة» اين خطبه از اصول علم جمع آوري كرده آن اصولي را كه خطبه‏هاي ديگر جامع آن نيست. اين خطبه جامع مباحث توحيد است به اندازه‏اي كه به دست سيد رضي رسيده. حالا چرا ايشان «خطبه يتيميه» را ذكر نكرده است؟ شايد به دستش نرسيده يا با آن‏كه در آن خطبه خيلي از مباني و اصول حكمت در توحيد و مباحث معرفت خدا بيان شده، خيلي عجيب است كه نوعا بعض قسمتهايش را مشايخ اعلي اللّه مقامهم ذكر مي‏فرمايند از جمله رجع من الوصف الي الوصف([194]) از جملات خطبه يتيميه است و موارد ديگري هم دارد.

اين قسمت را ما ذكر كرديم به مناسبت اين‏كه با قسمتي از همين خطبه «نهج البلاغه» توافق دارد و تقريبا از نظر مضمون و مفاد نزديك به هم است. در اين خطبه نيز قسمتي است كه امام7 مي‏فرمايند و لاتجري عليه السكون و الحركة و كيف يجري

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 271 *»

عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه و يحدث فيه ما هو احدثه اين قسمت اخير در «خطبه يتيميه» نبود كه مي‏فرمايد: و چه‏طور مي‏شود در خدا حادث شود آنچه خدا آن را در خلقش احداث فرموده است، آن‏وقت اذاً لَتفاوتتْ ذاته و لَتجزّأ (لجزأ خ‏ل) كنهُه باز اين لتجزأ در آن‏جا نبود؛ يعني اگر بنا باشد كه حركت و سكون در آن جريان پيدا بكند كنه خدا جزء جزء مي‏شود، جزء جزء شدن كنه، به همين معني است. خيلي‏ها خواسته‏اند بفهمند كه كنه جزء جزء مي‏شود يعني چه؟ اگر حركت و سكون در آن پيدا بشود چه‏طور جزء جزء مي‏شود؟ گفته‏اند: چون مثل مخلوق مي‏شود و مخلوق هم مركب از وجود و ماهيت است يا فرض بفرماييد از ما به الاشتراك و ما به الامتياز، يك چنين حرفهايي زده‏اند ولي اين حرفها لزومي ندارد اين حرفها در سر جاي خودش درست است كه اگر حادث باشد، مخلوق باشد اينها در او جريان پيدا مي‏كند اما اگر ما حركت و سكون را به همين معاني حكمي كه ذكر شده بگيريم، خواه‏نخواه جزء جزء شدن؛ يعني وقتي كه ذاتي در مراتب ذاتي خود ترقي و تكامل پيدا كند و حركت بكند خواه‏نخواه جزء جزء مي‏شود حالا در جزء جزء شدن حتما لازم نيست كه اجزاء، اجزائي باشد كه ماها راه مي‏بريم بالاخره با هر نوع كمالي، نقصاني، جزء جزء مي‏شود. بنابر اين براي كنه و حقيقت قديم تجزيه فراهم مي‏شود.

بعد در خطبه نهج البلاغه مي‏فرمايند و لامتنع من الازل معناه و لَكان له وراء اذا وُجد له اَمام وقتي بنا باشد براي خداوند اَمام باشد؛ يعني مقام كمالي و رسيدن به كمالي باشد، پس برايش وراء هم بايد باشد؛ يعني حالت نقصان. وقتي بگوييم حركت مي‏كند و كمال براي او فراهم مي‏شود، همين حرف اينها است كه مي‏گويند ابتهاج ذات فراهم مي‏شود يا فرض كنيد علت غائيه براي خلقت و براي ايجاد، ذات باشد و لازمه‏اش همين است كه براي او امام در نظر گرفته‏ايم و مرتبه كمالي فرض كرده‏ايم. وقتي هم كه براي او مرتبه كمال فرض بشود، بايد حالت نقصان هم فرض بشود از اين جهت به تعبير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 272 *»

ديگر هم مي‏فرمايند و لالتمس التمام اذ لزمه النقصان. و لالتمس التمام خود خدا براي تماميتش، در مقام التماس بر مي‏آيد و اكتساب كمال خواهد كرد و براي خود كمالي تحصيل مي‏كند چرا؟ اذ لزمه النقصان چون او را حالت نقصان لازم مي‏آيد و وقتي ناقص بود و كمبود داشت بايد حالت اكتساب و تحصيل برايش فراهم بشود و كمالي براي خود فراهم بكند و اگر بنا شد كه حركت و سكون به تمام معانيش در او جريان پيدا بكند اين مشكلات پيش مي‏آيد و نتيجه اين مشكلات چه مي‏شود؟ اگر اينها در خدا جاري بشود چه خواهد شد؟ مي‏فرمايند و اذاً لَقامت آيةُ المصنوع فيه اينها در نهج البلاغه است و اذاً لقامت آية المصنوع فيه ديگر در خداوند علامتها و نشانه‏هاي مصنوعيت و مخلوقيت پيدا و برپامي‏شود. ما مصنوع را به چه مي‏شناسيم؟ به همين‏هايي كه ذكر شد: نقصان، بعد كمال فراهم شدن، وراء داشتن، امام داشتن، تجزّي در كنه؛ يعني در كنه متجزي بودن و داراي جزء بودن، همين‏طور تفاوت حالات و ذاتيات، خود تفاوت ذاتيات و مراتب ذاتي طي‏كردن كه همان حركت جوهريه است كه ديگر ادقّ حركات و لطيف‏ترين حركتهايي است كه در حكمت مطرح شده، اينها همه لازمه‏اش اين است كه ذات تفاوت پيدا بكند و حالات متفاوته داشته باشد و همه اينها آثار و آيات مصنوع است، ما مخلوق و مصنوع را به اين چيزها مي‏شناسيم و اينها همه اگر در ذات خدا جاري شد، علامات و آيات مصنوعيت و مخلوقيت در ذات برپاخواهد شد.

و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه سبحان اللّه! آن‏وقت دليل خواهد شد، بعد از آن كه مدلول عليه بود؛ يعني الآن ما اين آيات صنع را بر وجود صانع، دليل مي‏گيريم و وجود صانع را مدلول عليه مي‏دانيم، همان تعبيري كه داريم كه همه اينها آيات اثبات هستند، تمام اين مخلوق و مصنوع همه و همه آيات اثبات صانع است يا بفرماييد ادله و دلائلند بر وجود صانع. اما وقتي كه بنا باشد در خود خدا هم آيات و نشانه‏هاي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 273 *»

مصنوعيت پيدا بشود، ديگر او هم مثل اين مخلوقات مي‏شود دليل براي وجود يك صانع، پس او هم براي خود صانعي را اثبات مي‏كند. به جهت اين‏كه وقتي بنا باشد تفاوت ذات باشد، براي ذات تجزي باشد، اين جزء جزءها را چه‏كسي كنار هم گذاشته؟ خواه‏نخواه بايد يك صانعي باشد كه اين جزءها را كنار هم بگذارد. همين‏طور بايد يك صانعي باشد كه مراتبي معين كند و يك ذاتي را در اين مراتب ذاتيه به اصطلاح رها سازد و مرتب ذات را هل بدهد تا در اين مراتب ذاتيه صعود كند و تفاوت پيدا بكند. پس خدا هم باز خودش دليل خواهد شد بعد از آن‏كه مدلول عليه بود؛ يعني ما او را خدا دانستيم. فرض اين است كه او خدا و صانع است و وقتي صانع شد، مدلول عليه است و همه اين آثار صنع و علائم صنع و آيات هستي، دليل بر او هستند اما بنابراين بايد خود او هم مثل اينها بشود و احكام اينها بر او جاري بشود و مثل اينها دليلي مي‏شود بر وجود صانعي، و مدلول عليه‏اي را براي ما دلالت مي‏كند.

پس و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه و خرج بسلطان الامتناع من ان‏يؤثر فيه ما يؤثر في غيره اين قسمت فرمايش امام7 قدري مشكل است از اين جهت شارحين نهج البلاغه هم اين‏جا به دردسر افتاده‏اند و ندانسته‏اند اين و خرج را عطف به كجا بگيرند، هركسي نظري دارد كه و خرج بسلطان الامتناع من ان‏يؤثر فيه ما يؤثر في غيره معناش چه‏طور مي‏شود؟ البته فرصت فكر كردن در اين امور كم داريم شما خودتان بيشتر مطالعه مي‏كنيد، ظاهرا آنچه كه الآن به نظر من مي‏رسد اين است كه و اذاً لقامت آية المصنوع فيه اينها([195]) در نهج البلاغه است، ديگر برپا مي‏شود علائم مصنوعيت بر خداوند، ما مصنوع را به همين‏ها مي‏شناسيم: نقصان، كمال، وراء و امام داشتن، داراي جزء جزء بودن، تفاوت حالات و ذاتيات و حركت جوهري داشتن، كه ادق حركات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 274 *»

است و اينها لازمه‏اش تفاوت ذات است و همه آيات و اثار مخلوق است و ما مخلوق را به اينها مي‏شناسيم و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه آن‏وقت دليل خواهد شد بعد از آن‏كه مدلول عليه بود. الآن ما اشياء را دليل اثبات صانع مي‏دانيم بنابراين وقتي خود خدا هم بنا باشد در او آيات و علائم مخلوق باشد، بايد دليل باشد بر صانعي براي خود چون وقتي جزء جزء باشد، بايد كسي باشد كه اينها را تركيب كند و اين ذات را در مراتب ذاتي تكامل دهد، پس خدا دليل خواهد شد بعد از اين‏كه مدلول عليه بود چون فرض اين است كه او خدا است. پس و لتحول دليلا بعد اَنْ كان مدلولا عليه و خرج بسلطان الامتناع من اَن‏يؤثّرَ فيه ما يؤثّر في غيره.

اين قسمت براي شارحين نهج البلاغه يك مقدار مشكل است، در اين‏جا مانده‏اند كه خرج به كجا برمي‏گردد و ظاهرا بايد اين‏طور باشد اذا لقامت اية المصنوع فيه و لتحوّل و خرج، حال از چه خارج مي‏شود؟ نفرموده‏اند، براي اين و خرج بايد معنايي تامّ در نظرگرفته شود، معناي تمام؛ مثل «كان» كه گاهي تامّه و گاهي ناقصه بكار مي‏رود و درصورتي كه آن را ناقصه در نظر بگيريم «حال» مي‏خواهد اما اگر تامّه در نظر بگيريم حال نمي‏خواهد. اين‏جا هم خرج را در يك معناي تامّ تقريبا در نظربگيريم، نمي‏خواهيم بگوييم از افعال ناقصه است اما براي آن يك معنايي در نظربگيريم كه گوياي مطلب باشد. آن‏وقت خرج چه چيزي؟ بسلطان الامتناع من ان‏يؤثّر فيه ما يؤثّر في غيره اين بسلطان الامتناع را جمله حاليه بگيريم؛ يعني خرج از اين حالت؛ يعني «خرج من حالة الي حالة» حالتي كه الآن ما براي صانع بايد در نظر داشته باشيم، آن حالت اين است كه بسلطان الامتناع به واسطه سلطنت امتناع و عزت و جلال از اين‏كه در او تأثير كند آنچه در غير او تأثير مي‏كند. اين حالت را ما براي صانع در نظر داريم اگر ما قبول كرديم كه در او حركت و سكون جاري مي‏شود و آن كمالهاي بعد از نقصان برايش فراهم مي‏شود و ساير امور، آن‏وقت و اذا لقامت آية المصنوع فيه و لتحوّل دليلا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 275 *»

بعد اَن‏كان مدلولا عليه از جمله خرج از اين حالت، از اين حالت خارج مي‏شود؛ سلطان و تسلط امتناعي او كه مانع از اين است كه در او تأثير كند آنچه در خلق تأثير مي‏كند؛ يعني ببينيد خلق چه‏طور در يك‏ديگر مؤثر هستند؛ يعني يك حالتي براي خلق است كه در يك‏ديگر مؤثرند، حالت اين‏طوري دارند يا مكمل يك‏ديگر و متكمل از يك‏ديگرند يا مؤثر در يك‏ديگر و متأثر از يك‏ديگرند، بالاخره يك حالت اين‏طوري دارند چون تمام خلق را كه ما يك مجموعه واحدي درنظر بگيريم، خواه‏نخواه عوامل و علل و معلولاتي است كه در يك‏ديگر مؤثرند و از يك‏ديگر متأثرند، به جهتي معلول يك‏ديگرند و به جهتي علت يك‏ديگرند، خلق يك حالت اين‏طوري دارد كه مؤثر در يك‏ديگرند آن‏وقت حالت ربوبيّت و حالت الوهيّت و حالت صانعيّت يك حالتي است كه براي او اين امتناع را فراهم مي‏كند؛ يعني ازل اصولاً از حالت حدوث امتناع دارد پس چون براي او عزت و سلطنت امتناع از اين است كه در او تأثير كند آنچه در غير او تأثير مي‏كند كه خلق است تا اين حالت عوض بشود و «خَرَجَ» از اين حالت خارج بشود و حالت خلقي برايش دست بدهد كه از خلق متأثر شود و خلق در او اثر بگذارند در اين وقت در او آيه مصنوع برپاخواهد شد و دليل مي‏شود بعد از آن‏كه مدلول عليه بوده است.

البته عرض كردم چون در اين‏جا عبارت يك قدري مشكل است بعداً خودتان مراجعه كنيد و درباره‏اش فكر كنيد، ظاهرا اين است كه به نظر مي‏رسد بعد هم حضرت ذكر مي‏فرمايند الذي لايحول و لايزول و لايجوز عليه الافول لم‏يلِد فيكون مولوداً و لم‏يُولَد فيصير محدودا([196]) تا اين‏كه عباراتي را در توحيد و مباحث ديگر ذكر مي‏فرمايند. آنچه مربوط به بحث ما بود تا همين‏جا بود كه اجمالا نمي‏شود گفت كه ذات خداوند متعال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 276 *»

در ايجاد علت است و براي ايجاد و براي احداث و اصدار موجودات، علت غائيه است تا انشاءاللّه بعد ببينيم علت غائيه چيست؟ بعد از اين‏كه از نظر ما ثابت شد كه در رتبه خلق است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 277 *»

 

درس    64

 

 

(شنبه / 29 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r توجيه اطلاق «غايت» بر خداي متعال در احاديث

r بيان ملاصدرا در شرح حديث كافي و نقد و رد كلام او

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 278 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد با توجه به محكمات فرمايشات ائمه : آنچه مربوط به خلق است در رتبه خود خلق است و در رتبه ذات خالق نيست كه از جمله علت غائيه است كه علت غائيه همان‏طور كه از خود كلمه علت استفاده مي‏شود رديف و متضايف با معلول است. وقتي ما فعل را اثر و معلول فاعل مي‏دانيم پس بايد علت فعل هم كه همان علت غائيه است با او هم‏رتبه باشد و در رتبه ذات خالق نباشد. در اين فرمايشاتي كه از حضرت امير صلوات اللّه عليه نقل كرديم كه به شكل نقل است و در واقع براهين است كه امام7 بيان مي‏فرمايند لايجري عليه السكون و الحركة و كيف يَجري عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه همين‏طور فرمودند فيَحدُث فيه ما هو احدثه اذاً لتفاوتتْ ذاتُه و لتجزّأ كنهه الي آخر عبارت حضرت، اينها قواعدي بود كه بيان فرمودند كه آنچه در خلق است و براي خلق است در ذات خداوند جريان پيدا نمي‏كند و اگر نه و اذا لقامت آية المصنوع فيه و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه([197]) لازمه‏اش اين مي‏شود كه خالق هم مثل خلق، و قديم هم مثل حادث، از نظر احكام يكي باشند.

از اين فرمايشاتي كه از ائمه: رسيده و با توضيحاتي كه بزرگان اعلي اللّه مقامهم بيان مي‏فرمايند، در حكمت حقه الهيه ثابت مي‏شود كه همه علل: علت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 279 *»

فاعليه، علت غائيه، علت ماديه، علت صوريه همه و همه در رتبه خلق است نه در رتبه ذات خالق. البته بحثهاي مفصلش انشاءاللّه در موارد خودش، بخصوص در خود كتاب مبارك شرح‏الزيارة در مباحثي كه آن‏جا مي‏فرمايند انشاءاللّه توفيق خواهيم داشت و بحث مفصل خواهيم داشت، فعلا چون عرض شد به مناسبت محبت خداوند؛ محبت خدا به خلق يا محبت خلق به خدا، اين جريان غايت و مسأله علت غائيه پيش مي‏آيد، از اين جهت اجمالا به بعضي از قسمتها لازم بود كه اشاره بشود. از جمله بياناتي از «بوعلي سينا» نقل كرديم به عنوان اين‏كه ايشان يكي از طرفداران خيلي محكم حكمت مشّاء است، بياناتي و عباراتي از او نقل كرديم به نقل شاگردش «بهمن‏يار» كه كلياتي از درس استادش را يادداشت كرده و از جمله كلياتي را كه در اين زمينه از استادش نقل كرده اجمالا عرض كردم، همين‏طور لازم است كه بعضي از عباراتي كه از «ملاصدرا» در دست است نقل كنيم چون او بين حكمت مشّاء و اشراق جمع كرده است و از نظر او تقريباً نظر همه حكما و حتي مي‏شود گفت عرفا هم به دست مي‏آيد.

در كافي حديثي از حضرت صادق7 است كه به اين بحث مربوط مي‏شود البته بعضي از اين احاديث جنبه تشابه دارد چون ائمه : بر خدا كلمه «غايت» را اطلاق فرموده‏اند، اين اطلاق و استعمال را كه مي‏فرمايند بايد دانست از باب تشابه است محكمات، هماني بود كه از فرمايشات حضرت امير7 خوانده شد و اقتضا مي‏كند قواعد و ادله محكمه حكمت كه مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم مبيّن و مفسّر آن قواعد هستند كه نمي‏شود هيچ يك از امور خلقي در رتبه ذات خالق باشد و جريان بر ذات پيدا كند كه اجمالا بحث شده، اين قواعد اقتضامي‏كند كه اين رواياتي كه به اين معاني و در اين رديف است كه خود ائمه : كلمه «غايت» را بر خدا اطلاق فرموده‏اند، اين اطلاق از باب تشابه باشد و در اين باره بايد به محكمات رجوع شود. بله خداوند غايت الغايات است اما در رتبه فعلش و به فعلش، نه به ذات مقدسش؛ مثل اين است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 280 *»

بگوييم: سبب الاسباب است اما به فعلش و در رتبه فعلش، نه به ذات مقدسش. البته در احاديث تعبير به علت العلل نيامده است اگر يك وقتي هم گفته شود به اعتبار فعل است، نه اين‏كه در رتبه ذاتش باشد، اين حديث هم همين‏طور است.

حديث از حضرت صادق7 است: «جاء حبر من الاحبار الي اميرالمؤمنين7 فقال: يا اميرالمؤمنين متي كان ربك؟» يكي از دانشمندان يهود خدمت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! معلوم مي‏شود كه دوران حكومت حضرت امير بوده، چون حضرت را به اسم اميرالمؤمنين نام بردن، اگر شيعيان بگويند معلوم است چه قبل از حكومتشان و چه بعد از حكومتشان در همه حال براي ايشان اميرالمؤمنين‏اند صلوات اللّه عليه اما اين‏كه بعضي راويها مي‏آمدند؛ مثل اين حبر يهودي كه به حضرت گفت يا اميرالمؤمنين، نه از بابي است كه شيعه مي‏گويد بلكه به آن اعتبار است كه از زمان عمر لعنه اللّه رسم شد كه به خلفاي رسول خدا اميرالمؤمنين بگويند، به آن اعتبار معلوم مي‏شود كه در دوران حكومت حضرت بوده، حكومت ظاهري حضرت كه عرض مي‏كند: «يا اميرالمؤمنين متي كان ربك؟» خداي تو كي بود؟ «فقال له: ثكلتك امّك و متي لم‏يكن حتي يقال متي كان؟ چه‏وقت خدا نبوده تا گفته شود از چه وقت بوده؟ كان ربّي قبل القبل بلاقبل و بعد البعد بلابعد و لاغاية و لامنتهي لغايته خداي من، پرورنده من، قبل از قبل بوده بدون قبليت و بعد از بعد است بدون بعديت؛ يعني اين مفاهيم، مفاهيم خلقي است در ذات خدا جريان ندارد، قدم و سابق بودن او را به قبليت خلقي نمي‏شود محدود كرد و تعريف نمود همين‏طور ابدي بودن او را به ابديت خلقي و بعد البعدها گفتن نمي‏شود تعريف كرد. و لاغاية له و لامنتهي لغايته غايتي براي او نيست و مدتي براي او نيست، همين‏طور منتهايي براي غايت او وجود ندارد. انقطعت الغايات عنده همه غايتها در نزد او انقطاع پيدا مي‏كنند. ظاهرا اين غايتها كه در حديث رسيده مقصود انتها و آخر است. فهو منتهي كل غاية بنابراين خداوند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 281 *»

منتهاي همه غايتها است و همه آخرها در نزد او انتها مي‏يابند و ذات او مقدس و منزه است از اين‏كه بگوييم غاية الغايات است؛ يعني تمام غايتها در نزد او انتها مي‏يابند و او آخر همه آخرها است.

ظاهرا در اين‏جا غايت به معناي همان آخر و انتها است كه همه چيز به فعل خدا انتها پيدا مي‏كند و فعل خدا منتهي النهايات و غاية الغايات است اما در اين‏جا ملاصدرا از اين كلمه غايت و اين‏كه خداوند منتهي كل غاية همان علت غائيه را استفاده كرده است؛ يعني «ما لاجله الفعل و ما لاجله فعل الفعل» آن را فكر كرده كه همان غايت اصطلاحي است كه انگيزه و داعي بر فعل است از اين جهت در اين زمينه توضيحياتي مي‏دهد كه ما كاري نداريم به اين‏كه حرفش مطابق با اين حديث است يا نيست. در اين‏جا مقصودش شرح اين حديث نيست از بس به مطالب فلسفه انس داشته خودش اين كلمه غايت را در اين‏جا بر همان معناي فلسفي كه به اصطلاح آن را علت غائيه مي‏گوييم، حمل كرده و شروع كرده به توضيح علت غائيه. تتمه حديث اين است «فقال يا اميرالمؤمنين: أفنبي انت؟» اين حبر يهودي عرض كرد: شما پيغمبر هستيد كه اين‏طور بيان مي‏فرمائيد؟ اين بيان، نوع بيان انبياء است. ببينيد چه‏طور فرمايشات انبياء فرق مي‏كند در اين‏كه اصلا مكتب انبياء غير از مكتبهاي بشري است. اين حبر يهودي تا اين فرمايشات را از حضرت امير7 شنيد، ديد اصلا زمينه زمينه وحي است اين مطالب مطالب وحي است عرض كرد: «أفنبي انت؟» شما پيغمبريد؟ «فقال:» ويلك انمّا انا عبد من عبيد محمّد9([198]) من پيغمبر نيستم بنده‏اي از بندگان محمدم9.

اين حديث را من عرض كردم به منظور اين‏كه اولا در اين‏جا كه غايت استعمال شده امام7 فرمود فهو منتهي كل غاية خدا منتهاي همه غايتها است، اولا كلمه غايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 282 *»

كه بر خدا اطلاق شده و «غاية الغايات» يا «منتهي كل غاية» كه بيان شده، نه مقصود اين غايتي است كه مورد بحث است و از علل اربعه است كه از علل اربعه شي‏ء حادث است كه هر شي‏ء حادثي بالاخره چهار علت مي‏خواهد: علت فاعليه، علت غائيه، علت ماديه، علت صوريه، اولا اين غايت به آن معنا نيست و در اين‏جا به معناي منتهي و آخر است اما بر فرض هم چنين موردي باشد و استعمال شده باشد، باز مراد ذات خداوند نيست، خداوند به فعلش غايت است و غايت الغايات است، به فعلش فاعل است و فاعل الفواعل است. اشتباهي كه براي ملاصدرا در اين‏جا دست داده دو اشتباه است: يك اشتباه لفظي است كه اين غايت را به معناي علت غائيه گرفته و يك اشتباه ديگر اين‏كه غايت را ذات خدا گرفته است فهو مرجع هو را نعوذبالله ذات خداوند دانسته است.

از اين جهت در توضيح اين حديث شريف اين مطلب را مي‏گويد: «ان الاسباب لوجود ما له سبب ينحصر في اربعة» يعني علل و اسباب وجودي آن شي‏ء كه داراي وجود است داراي سبب است؛ يعني هر شي‏ء كه داراي سبب است، اسباب و علل وجودي او در چهار چيز منحصر مي‏شود «الفاعل و الغاية و المادة و الصورة» يكي علت فاعليه، يكي علت غائيه، يكي علت ماديه، يكي علت صوريه «فالاخيرتان داخلتان في وجود المسبب عنهما» اين دو علت اخيري كه علت مادي و علت صوريه باشد، اين دو داخل در وجود خود معلول و خود شي‏ءاند كه از اينها وجود پيدا مي‏كند. «احداهما ما به وجود الشي‏ء بالقوة كالخشب للسرير و الثانية ما به وجود الشي‏ء بالفعل كهيئة السرير لانها متي وجدت وجد السرير بالفعل» يكي از آن دو علت؛ يعني علت ماديه آن است كه وجود شي‏ء به آن بالقوه است؛ مثل خشب كه در قوه اين است كه سرير بشود و از آن تخت ساخته بشود. اما دوّمي آن است كه وجود شي‏ء به آن فعليت پيدا مي‏كند و آن صورت است؛ مثل هيئت سرير كه اين هيئت تختي ديگر فعليت است چون هروقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 283 *»

اين هيئت پيدا مي‏شود، ديگر سرير و تخت بالفعل پيدا مي‏شود. «و اما الاولان فهما خارجان عن وجود المسبب» اما آن دوي ديگر، دقت كنيد كه اشتباه چقدر اساسي است و امتياز مكتب بزرگان ما و مكتب حقه الهيه را از اين همين‏جا انسان بايد دربيايد كه چقدر اينها از حق فاصله دارند و چقدر از حقايق دورند. و اما دو علت اولي كه علت فاعليه و علت غائيه باشد، اين دو از وجود مسبب خارجند؛ يعني از وجود معلول و شي‏ء خارجند.

«و الفاعل ما يفيد وجود الشي‏ء» فاعل آن است كه وجود شي‏ء را افاده مي‏كند «و الغاية ما لاجله» غايت آن است كه براي خاطر آن فعل تحقق پيدا مي‏كند و معلول از شي‏ء پيدا مي‏شود «و من المعاليل ما لايحتاج الي السببين الداخلين لكونه بسيطا». يك اشتباه ديگر البته در اين گفته‏ها اشتباه زياد است، از جمله اين است كه مي‏گويد: بعضي از معلولها هستند كه به دو سبب داخلي احتياج ندارند؛ يعني علت ماديه و علت صوريه نمي‏خواهند، نه ماده مي‏خواهند نه صورت مي‏خواهند معلول هم هستند مسبب هم هستند اما نه ماده مي‏خواهند نه صورت، چرا؟ چون بسيطند و بسيط نه ماده مي‏خواهد نه صورت. «و اما الفاعل و الغاية فليس يمكن لشي‏ء من الممكنات الاستغناء عنهما» اما علت فاعليه و علت غائيه، ديگر هيچ‏يك از ممكنات نمي‏توانند از اين دو علت بي‏نياز باشند حتما اين دو علت را لازم دارند. اين توضيح را درباره خود علل مي‏دهد. بعد درباره غايت و علت غائيه بحث مي‏كند «ثم الغاية لها اعتباران» در غايت و علت غائيه دو اعتبار و لحاظ است([199]) «احدهما اعتبار كونها بحسب الوجود العلمي باعثة علي فاعلية الفاعل فهي متقدمة علي الفعل و علي  كون الفاعل فاعلا لانها علة فاعلية لفاعلية الفاعل فهي فاعل الفاعل بما هو فاعل» يكي از آن دو لحاظها اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 284 *»

است كه لحاظ كنيم آن را به اعتبار وجود علميش كه فاعل لحاظ مي‏كند فعل خود را و معلول خود را. شي‏ء در رتبه علمش فرض بفرمائيد معلول را تصور مي‏كند، مي‏شود وجود علمي. اعتبار وجود علمي انگيزه است بر فاعليت فاعل؛ يعني ايجاب مي‏كند كه فاعليت فاعل پيدا شود پس از اين حيث بر فعل مقدم است. همچنين باعث مي‏شود كه فاعل، فاعل بشود چرا؟ چون علت غائيه، علت فاعليه است براي فاعليت فاعل. پس در واقع علت غائيه فاعل فاعل است؛ يعني فاعل را فاعل مي‏كند و فاعل را وامي‏دارد به فاعل بودن بماهو فاعل.

«و هذا في الفواعل التي في هذا العالم من المختارين الذين يفعلون افاعيلهم بقصد زائد و داعية ارادة زائدة مكشوف معلوم انّهم ما لم‏يتصوّروا غايةً و فائدةً لم‏يصيروا فاعلاً بالفعل» در مورد فاعلهاي مختار اين عالم كه لحاظ مي‏كنيم، چون اينها كارهايي را كه انجام مي‏دهند با يك قصد زائدي انجام مي‏دهند؛ يعني يك انگيزه و اراده زائدي در آنها پيدا مي‏شود و آنها باعث مي‏شود كه شروع كنند به انجام كاري، و اين معلوم است كه اينها تا وقتي كه تصور نكنند يك غايت و فائده‏اي را نسبت به فعل، فاعل نخواهند شد و كاري را انجام نخواهند داد بنابراين «فالعلة الغائية مغايرة فيهم للعلة الفاعلية» روي اين جهت علت غائيه در اينها با علت فاعليه مغاير مي‏شود؛ يعني همان فايده‏اي كه درباره انجام كاري در نظر مي‏گيرند، آن علت غائيه مي‏شود آن‏وقت خودشان علت فاعليه و فعل را انجام مي‏دهند. اين در مورد فواعل و فاعلهاي اين عالم است كه مختارند و در فعل خود اختيار دارند. «و اما الاول تعالي فلمّا كان علمه بنظام الخير في العالم الذي هو عين ذاته داعيا لايجاده للعالم فالفاعل و الغاية هناك شي‏ء واحد بلا تغاير في الذات و لاتخالف في الجهات» و اما راجع به خدا، مراد از «اول» خدا است اما راجع به خدا چون علم خداوند به نظام خير در عالم؛ يعني اين هستي و نظام هستي كه اسمش را نظام خير مي‏گذارند، چون خداوند به اين نظام خير عالم است و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 285 *»

علمش هم عين ذاتش است و همان علم هم داعي و انگيزه است براي اين‏كه خدا اين عالم را ايجاد كند، بنابراين فاعل و غايت در خدا يك چيز است كه همان عين ذاتش، علم او است به اين نظام خير و همان علم، داعي او است بر ايجاد او اين عالم و اين نظام خير را. وقتي علمش عين ذاتش است بنابراين داعي و انگيزه، همان عين ذات است و همان علمي است كه عين ذات است.

پس ذات است كه هم فاعل است و هم غايت است بدون هيچ تغايري در ذات و بدون هيچ تخالفي در جهات، از جهتي غايت باشد از جهتي فاعل باشد!؟ نه، عين ذاتش غايت است و همان عين ذاتش فاعل است. اين يك لحاظ براي علت غائيه. لحاظ دوم «و ثانيهما اعتبار كونها غاية و ثمرة مترتبة علي الفعل» يك لحاظ ديگر كه براي غايت است اين است كه غايت ثمره و فايده‏اي است كه مترتب بر فعل مي‏شود «فربّما يتأخّر وجودها الخارجي عن وجود المعلول فيكون وجودها معلول معلول الفاعل كما في الغايات الواقعة تحت الكون» اما لحاظ ديگر كه گفتيم فايده و ثمره‏اي است كه بر فعل مترتب مي‏شود، به اين لحاظ وجود خارجي آن متأخر است از وجود معلول؛ يعني از وجود شي‏ء و از وجود فعل، رتبه‏اش متأخر است بنابراين به اين لحاظ وجودش مي‏شود؛ يعني در واقع «غايت» دو وجود دارد: يك وجود علمي دارد كه عين ذات خدا است و مقدم بر فعل است و مقدم بر معلول است و يك وجود خارجي دارد كه مترتب بر فعل و بعد از معلول پيدا مي‏شود و معلول معلول است؛ يعني معلول فعل است و به اين لحاظ متأخر از فعل است؛ مثل اين فوائدي كه در مورد اين مخلوقات پيدا مي‏شود و ثمراتي كه مترتب بر وجود اين مخلوقات است كه بعضي از آنها مشاهده مي‏شود.

«ثم اعلم انه قد وجد في كلام الحكماء ان افعال الله غيرمعللّة بالاغراض و الدّواعي و وجد ايضا كثيراً في السنتهم علي طبق ما ورد في هذه الاحاديث انّه تعالي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 286 *»

غاية الغايات و انّه المبدء و الغاية و في الكلام الالهي الا الي الله تصير الامور و ان الي ربّك الرُّجعي الي غير ذلك مما لايعد و لايحصي» بعد هم لطفي و احساني مي‏كند. مي‏خواهد جمع بين يك تعارض ظاهري در كلمات حكما را داشته باشد مي‏گويد: در كلمات حكما اين عبارت به چشم مي‏خورد كه افعال خداوند معلل به اغراض و دواعي نيست؛ يعني براي افعال خدا علت نيست؛ يعني خدا كارها را بدون علت انجام مي‏دهد لايُسأل عما يفعل سؤال نمي‏شود از آنچه انجام داده؛ يعني براي كار خدا نمي‏شود گفت «لِمَ». لِمَ كه همان سؤال از غايت است، «چرا» نمي‏شود گفت. چرا چنين كردي، چرا چنان كردي نمي‏شود به خدا گفت. خدا سؤال نمي‏شود از افعالش؛ يعني براي كارهاي خدا علت نيست، كار خدا علت غائيه ندارد پس افعال خدا معلل به اغراض و دواعي نيست، داعي و غرض و غايتي براي فعل خدا وجود ندارد.

باز در كلمات و الفاظ اينها ديده مي‏شود مطابق آنچه در احاديث وارد شده كه خداوند غايت الغايات است، خداوند مبدأ و غايت است، همچنين در خود قرآن رسيده الا الي اللّه تصير الامور «الي اللّه» غايت بودن را مي‏رساند، بسوي خدا امور سير مي‏كند يا انّ الي ربّك الرّجعي رجوع و برگشت بسوي خدا است و غير اينها از آيات و رواياتي كه لايعد و لايحصي است كه ظاهراً براي مخلوق يك محل برگشت و غايت به معناي آخر و انتها بيان مي‏كنند، همچنين اين‏طور كه اين مدعي است غايت الغايات به معناي آنچه در علت غائيه ذكر شد، وجود دارد حالا جمع و توفيق بين اين دو عبارت و اين دو مطلب را به اين‏طور مي‏كند مي‏گويد: «فان كان المراد من نفي التعليل و سلب اللمية عن فعله تعالي نفي ذلك عنه بما هو غير ذاته فهو كذلك» مي‏گويد: اين‏كه مي‏گويند براي فعل خدا غايت نيست و غرض و داعي و انگيزه براي فعل خدا نيست، اگر مقصودشان اين است كه غير ذاتش غايت و غرضي در كار نيست، سخني درست است چون ذات او ديگر غايت است، غير ذاتش براي فعلش غايت باشد چنين نيست

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 287 *»

و اگر مراد از اين نفي و سلب غايت براي فعل خدا، اين است كه غير از ذاتش داعي و غايتي و غرضي براي فعلش نيست، سخني درست است چرا؟ «لانه تامّ في فاعليته كما هو تامّ في ذاته» چون خدا همان‏طور كه در ذاتش تمام است و نقصاني براي او نيست، در فاعليتش هم تامّ است و نقصاني براي فاعليت او نيست، از اين جهت اگر بخواهد غرض، غير ذات خودش باشد، در فاعليتش احتياج به غير ذاتش پيدا مي‏كند و به اين سبب نقصان در ذاتش پيدا مي‏شود از اين جهت براي اين‏كه نقصاني در ذاتش پيدا نشود مي‏گوييم همان‏طور كه در ذات تمام است در فاعليت هم تمام است، پس غايتي براي فعل او غير ذاتش نيست.

«لكن لايلزم من ذلك نفي الغاية و الداعي عن فعله مطلقا حتي يلزم العبث و الجزاف تعالي عما يظنه الجاهلون» ٭ ويلٌ لمن كفّره نمرود ٭ لكن اين سخن كه جز ذات خدا غرض و غايتي براي فعل خدا نيست، اين سخن لازمه‏اش اين نيست كه بگوييم براي فعل خدا مطلقا غايت و غرض و داعي در كار نيست تا لازم بيايد سخن اشاعره كه اشاعره مي‏گويند: براي فعل خدا غرض و داعي وجود ندارد. از اين جهت بر سخن آنها لازم مي‏آيد كه خدا عبث‏كار باشد و خدا گزاف كاري را انجام بدهد و بدون غرض و فايده كارها را انجام بدهد، و اين عبث است اما چنين نيست اين‏كه مي‏گوييم جز ذات او غايت و غرضي براي فعل او نيست معنيش اين نيست كه لازمه اين سخن آن باشد كه اشاعره گفته‏اند كه خدا در فعلش هيچ غرضي و هيچ هدفي ندارد، خدا متعالي است از آنچه جاهلون گمان برده‏اند. دارد طعنه مي‏زند بر اشاعره، بيچاره اشاعره كه باز اين بر آنها طعنه وارد مي‏كند.

در هر صورت «بل علمه بنظام الخير الذي هو نفس ذاته علة غائية و غرض بالذات لفعله و وجوده» آخرين سخنش اين است: بلكه علم خدا به نظام خير كه همين عالم را عرض كردم تعبير مي‏آورند به نظام خير و نظام احسن، اين عالم كه فعل خدا و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 288 *»

مفعولات فعل خدا است، همه اين عالم علم خدا به نظام خير است «الذي هو نفس ذاته علة غائية و غرض بالذات لفعله و وجوده» اين علم خدا به اين عالم عين ذات خدا است. و همان علم، علت غائيه است و غرض بالذات است براي فعل خدا و وجود فعل خدا. بعد هم مي‏گويد: «و هذا مما ساق اليه الفحص و البرهان و شهدت به عقول الفحول و اذهان الاعيان».([200])

اين مطلبي كه ما گفتيم كه ذات خداوند علت است، براي فعلش علت غائيه است و براي فعلش فاعل است؛ يعني علت فاعليه و علت غائيه براي همه عالم، ذات خداوند است ـ نعوذباللّه ـ مي‏گويد: اين حرف و اين سخن سخني است كه تفحص علمي و برهان قائم بر آن است و ما را به اينجا كشانده است و عقول فحول شهادت بر آن مي‏دهد و اذهان موجودات، آناني كه صاحب ذهنند همه اين مطلب را قبول مي‏كنند كه ذات خداوند ـ نعوذ باللّه ـ غايت است؛ يعني علت فاعليه و علت غائيه اشيا است.

پس توجه مي‏فرماييد كه چه اشتباه بزرگي در كلام اين ملاّ وجود دارد و حال آن‏كه طبق بياناتي كه در گذشته عرض كرديم، بايد تمام آنچه به خلق مربوط است در رتبه خلق باشد كه از جمله علت فاعليه و علت غائيه است. البته بحث علت غائيه بايد در جاهاي خودش بشود. يك وقتي هم اجمالاً بحث كرده‏ايم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

([1]) اين مجلس به علت در دست نبودن نوار، از روي نوشته بعضي از برادان كه در مجلس درس يادداشت كرده‏اند، آورده شد و تقريباً نصف درس نوشته شده است.

([2]) آل عمران، 163

([3]) الشوري، 15

([4]) القلم، 4

([5]) الاحزاب، 33

([6]) الكافي ج1، 109

([7]) بحار الانوار ج 4، ص 145

([8]) الكهف، 51 ـ تفسير عياشي ج 2، ص 329

([9]) وسائل الشيعه ج 27، ص 137

([10]) بحارالانوار ج 100، ص 121

([11]) الاحزاب، 33

([12]) الكهف، 110

([13]) الحجر، 65

([14]) الانبياء، 19 ـ 20

([15]) آل عمران، 110

([16]) بحار الانوار ج 24، ص 154

([17]) الكافي ج 2، ص 45

([18]) آل عمران، 119

([19]) الشوري، 15

([20]) البينة، 5

([21]) الحجرات، 11

([22]) الشوري، 33

([23]) التوبة، 119

([24]) الاعراف، 172

([25]) يس 60 ـ 61

([26]) الكافي ج 2، ص 428

([27]) الاسراء، 34

([28]) الرعد، 20

([29]) وسائل الشيعه ج 17، ص 28

([30]) النساء، 59

([31]) الاعراف: 159 و 160

([32]) بحارالانوار ج 25، ص 34

([33]) الانشقاق، 19

([34]) الاحزاب، 62

([35]) الاحزاب، 6

([36]) الكافي ج 8، ص 343

([37]) الفرقان، 54

([38]) الاحزاب، 6

([39]) هود، 44

([40]) النور، 26

([41]) الروم، 20

([42]) الانبياء 30

([43]) الانعام، 122

([44]) فاطر، 22 و 23

([45]) الروم، 20

([46]) تفسير قمي ج 2، ص 114

([47]) الفرقان، 54

([48]) غافر، 67

([49]) السجده، 8

([50]) الانسان، 2

([51]) الانبياء، 30

([52]) الكهف، 110

([53]) الحنق: الغيظ.

([54]) الاجتياح: الاهلاك، الاستيصال.

([55]) الوكوف: القطرات  ـ الهطل: تتابع المطر.

([56]) اليافع: الشاب.

([57]) الفضّ: الكسر، تفريق حلقة من الناس بعد اجتماعهم.

([58]) الفَيلق: الجيش.

([59]) الوَرْد: الاسد  ـ الجَحفل: الجيش الكثير.

([60]) رساله سير و سلوك سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه ص 35  عنه9: ليس العلم بكثرة التعلم بل هو نور يقذفه اللّه في قلب من يحب. بحار الانوار ج 1، ص 225

([61]) بحار الانوار ج 40، ص 162

([62]) الكافي ج 1، ص 157

([63]) الكافي ج 1، ص 109

([64]) بحار الانوار ج 10، ص 314

([65]) بحار الانوار ج 57، ص 56

([66]) اللوامع الحسينيّه، ص 329

([67]) بحار الانوار ج 40، ص 165

([68]) بحار الانوار ج 2، ص 32

([69]) مشارق انوار اليقين ص 188

([70]) القصص، 15

([71]) القصص، 15

([72]) بحار الانوار ج 77، ص 21

([73]) بحار الانوار ج 94، ص 98

([74]) مصباح الشريعه ص 119

([75]) اللوامع الحسينيّه، ص 333

([76]) الكافي ج 1، ص 85

([77]) وسائل الشيعه ج 27، ص 62

([78]) بحار الانوار ج 98، ص 392

([79]) المائدة، 54

([80]) القصص، 15

([81]) كلمات مكنونه، ص 114

([82]) بحار الانوار ج 57، ص 56

([83]) رساله سير و سلوك سيد بزرگوار اع ص 35

([84]) مصباح الشريعة باب الفتياء

([85]) معيار اللغه ج 1، لغت شي‏ء

([86]) الكافي ج 2، ص 73

([87]) اللوامع الحسينيه، ص 334

([88]) بحار الانوار ج 102، ص 54

([89]) الكافي ج 2، ص 538

([90]) بحار الانوار ج 10، ص 316

([91]) النمل، 88

([92]) الاقبال، ص 137

([93]) بحار الانوار ج 84، ص 184

([94]) مشارق انوار اليقين، ص 188

([95]) بحار الانوار ج 2، ص 32

([96]) بحار الانوار ج 4، ص 261

([97]) بحار الانوار ج 40، ص 165

([98]) اللوامع الحسينيه، ص 336

([99]) بحار الانوار ج 90، ص 203

([100]) قيل للصادق7 ما العقل؟ قال: ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان. بحار الانوار ج 1، ص 116

([101]) بحارالانوار ج 18، ص 306

([102]) بحار الانوار ج 5، ص 226

([103]) الروم: 30

([104]) فطرة السليمه ج 1، ص 230

([105]) اللوامع الحسينيّه، ص 340

([106]) كلمات مكنونه، ص 114

([107]) زيارت جواديه7 ـ بحار الانوار ج 102، ص 55

([108]) البقره: 198

([109]) وسائل الشيعه ج 15، ص 308

([110]) البقره: 198

([111]) البقره: 152

([112]) بحار الانوار ج 73، ص 158

([113]) ديوان ابن الفارض ص 48

([114]) التحصين لابن فهد الحلي ص 23

([115]) مصباح الشريعه ص 119 ـ مستدرك الوسائل ج 12، ص 168

([116]) كتاب العين ج 6 ص 187

([117]) مستدرك الوسائل ج 12، ص 168

([118]) الفاطر: 28

([119]) مستدرك الوسائل ج 12، ص 168

([120]) غرر الحكم، ص 63

([121]) بحارالانوار ج 90، ص 195

([122]) مستدرك الوسائل ج 12، ص 169

([123]) بحار الانوار ج 16، ص 408

([124]) بحار الانوار ج 94، ص 147

([125]) البقره: 54

([126]) سباء: 13

([127]) الكافي ج 8، ص 229

([128]) مشارق انوار اليقين ص 171

([129]) البقره: 198

([130]) كلمات مكنونه ص 78

([131]) بحار الانوار ج 1، ص 187

([132]) بحار الانوار ج 53 ص 174

([133]) تا اين‏جا به علت خرابي نوار از روي يادداشتها نسخه برداري شد.

([134]) اسفار اربعه ج 7 ص 173

([135]) الرعد: 16

([136]) النساء: 155

([137]) الكافي ج 2، ص 242

([138]) شرح خطبه تطنجيه ص 447

([139]) بحار الانوار ج 8، ص 338

([140]) مستدرك الوسائل ج 3، ص 58

([141]) بحار الانوار ج 40، ص 165

([142]) طه: 14

([143]) الحجر: 29

([144]) كلمات مكنونه ص 114

([145]) الكافي ج 1 ص، 145

([146]) الكافي ج 8، ص 33

([147]) بحار الانوار ج 70، ص 78

([148]) الانعام: 12

([149]) الكافي ج 8، ص 34

([150]) المؤمنون: 115

([151]) بحار الانوار ج 87، ص 198

([152]) احتجاج حضرت زهرا سلام اللّه عليها ـ بحارالانوار ج 29، ص 221

([153]) الفطرة السليمة ج 1، ص 187

(2) الفطرة السليمة ج 1، ص 187

([155]) يس: 83

([156]) مستدرك الوسائل ج 4، ص 414

([157]) المائدة: 64

([158]) بحارالانوار ج 5، ص 16

([159]) اللوامع الحسينيّه، ص 311

([160]) البقره: 117

([161]) رجال الكشي ص 87

([162]) بحار الانوار ج 95، ص 22

([163]) بحار الانوار ج 5، ص 233

([164]) الانعام: 96

([165]) المؤمنون: 88 و 89

([166]) المؤمنون: 66

([167]) يوسف: 105

([168]) القمر: 50

([169]) الملك: 3

([170]) الرعد: 11

([171]) فطرة السليمه ج 1، ص 230

([172]) بحار الانوار ج 5، ص 157

([173]) از اين قسمت از دفاتر يادداشت شده است.

([174]) اللوامع الحسينيّه ص 316

([175]) الاسفار الاربعة، ج1، ص289 و ج6، ص283

([176]) الكافي ج 1 ص 72

([177]) التعليقات ص 80

([178]) التعليقات ص 80

([179]) التعليقات ص 72

([180]) التعليقات ص 72

([181]) التعليقات ص 157

([182]) طه: 41

([183]) بحارالانوار ج 16 ص 405

([184]) مشارق الانوار ص 179

([185]) الاحتجاج ج 1 ص 176

([186]) الذاريات: 56

([187]) بحارالانوار ج 87 ص 198

([188]) ارشاد القلوب، ج1، ص91

([189]) مستدرك الوسائل ج 11 ص 258

([190]) خطبه يتيميّه. كشكول شيخ بزرگوار اعلي الله مقامه ـ مجموعة الرسائل 23، ص309

([191]) بحارالانوار ج 57 ص 285

([192]) بحار الانوار، ج67، ص111

([193]) بحار الانوار، ج5، ص97

([194]) خطبه يتيميّه. مجموعة الرسائل 23، ص315

([195]) از اين‏جا از دفاتر ياداشت شده است.

([196]) بحارالانوار ج 4، ص 254 ـ نهج البلاغه، خطبه 186، ص 272

([197]) بحارالانوار ج 4 ص 254 ـ نهج البلاغه، خطبه 186 ص 272

([198]) الكافي ج 1 ص 89

([199]) از اين‏جا از دفاتر يادداشت شده است.

([200]) شرح اصول الكافي ،از ملاصدرا ص 241