01-2 پيشگفتار دروس شرح الزیارة ـ جلد اول – چاپ – قسمت دوم

پیشگفتار مباحث دروس شرح الزیارة

 

جلد اول – قسمت دوم

 

سید احمد پورموسویان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 266 *»

 

درس    21

 

 

(دوشنبه /  5 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r نظر غزالي درباره نور

r نظر ملاصدرا درباره نور

r تساوي نور و وجود از نظر ملاصدرا

r بيان اشكالي و دفع آن از طرف خود ملاصدرا

r زيدٌ موجودٌ، قضيه ضروريه ذاتيه است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 267 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

معناي نور از نظر اصطلاح كتاب و سنت روشن شد و اجمالاً هم به اصطلاح عرفا و اصطلاح حكماي اشراقي اشاره شد. در كلمات «غزالي» عباراتي راجع به نور ديده مي‏شود كه تقريبا مي‏شود گفت يك تركيبي از اصطلاح متكلمان و اصطلاح حكماي اشراق است. ايشان در ابتدا از علماي علم كلام بوده است. در هر صورت هم در بين مسلمانان نظريات و مطالبش مشهور است و هم در بين مستشرقين اروپايي كلمات و عبارات و مطالبش معروف است. نامش «ابوحامد محمّد غزالي» است كه به او «امام غزالي» هم مي‏گويند. او به خصوص در مورد آيه مباركه نور اللّه نور السموات و الارض كتابي به‏نام «مشكوه‏الانوار» نوشته. در اين كتاب بحث مي‏كند و مباحثي دارد كه اگر ديگران در اين زمينه بحثي داشته‏اند از كتاب او استفاده كرده‏اند. بعد از اين‏كه انوار ظاهري را در اين عالم اجسام ذكر مي‏كند، مي‏گويد انواري معنوي هم وجود دارد كه در عالم عُلوي است. مي‏گويد: «و الممكن لذاته يستحق العدم من ذاته و الوجود من غيره» ممكن اصولاً اين طوري است كه به حسب خودش استحقاق عدم دارد و از غير خودش استحقاق وجود دارد. خودش براي خود وجود نمي‏تواند فراهم كند. «و العدم هو الظلمة و الوجود هو النور» عدم ظلمت است و وجود نور است. «و كل ما سوي اللّه مظلم لذاته مستنير بانارة اللّه تعالي» ماسوي اللّه هر چه هست، به حسب ذات تاريك است؛ يعني به حسب ذات معدوم است اما مستنير است به انارة اللّه تعالي. خدا به او بايد وجود و نور بدهد. «و كذا جميع معارفها بعد وجودها حاصل من وجود اللّه تعالي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 268 *»

معارف تمام ممكنات هم همين‏طور است. ما سوي اللّه هرچه معارف دارند؛ يعني معرفتها، هدايتها و كمالهايشان همه از وجود خدا به آنها داده مي‏شود. «و الحق سبحانه هو الذي اظهرها بالوجود بعد ان كانت في ظلمات العدم» خداوند سبحانه اين موجودات را بوجود ظاهر ساخته بعد از آن‏كه در ظلمات عدم بودند. «و افاض عليها انوار المعارف بعد ان كانت في ظلمات الجهالة» خدا انوار معارف را بر آنها افاضه كرده بعد از آن‏كه در ظلمات جهالت بودند. «فلاظهور لشي‏ء من الاشياء الا باظهاره» بنابراين ظهوري براي شيئي از اشياء نيست مگر اين‏كه خدا آن را اظهار كند. «و خاصة النور اعطاء الاظهار و التجلي و الانتشار» خاصيت نور هم عبارت از همين اظهاركردن و تجلي و انتشار است.

«و عند هذا يظهر ان النور المطلق هو اللّه سبحانه» نتيجه مي‏گيرد كه نور مطلق بمعناي ظهور مي‏شود و ظهور مطلق، خداوند است. «و ان اطلاق النور علي غيره مجاز» و اطلاق نور بر غير خدا مجاز مي‏شود. پس اطلاق و استعمال نور بر خدا حقيقت است و بر غير خدا مجاز است. «اذ كل ما سوي اللّه فانه من حيث هوهو ظلمه محضة» چون ما سوي اللّه هر چه هست من حيث هوهو، ظلمت محضه است. «و انه من حيث ان هو هو عدم محض» و هر چه را كه بشود من حيث هوهو ملاحظه كنيم عدم محض است. «بل الانوار اذا نظرنا اليها من حيث هي هي فهي ظلمات لانها من حيث هي هي ممكنات و الممكنات من حيث هوهو معدوم و المعدوم مظلم» مي‏گويد حتي خود انوار كه ما بر آنها اسم مي‏گذاريم و انوار مي‏گوييم، چه انوار ظاهري چه انوار معنوي، خود انوار را هم كه من حيث هي هي ملاحظه كنيم ظلماتند. چون ممكنات هستند و ممكن من حيث هوهو معدوم است و معدوم هم مظلم و ظلمت است. «و النور اذا نظر اليه من حيث هوهو ظلمة» حتي خود نور هم كه من حيث هوهو ملاحظه شود ظلمت و عدم است. «فاما اذا التفت اليها من حيث ان الحق سبحانه افاض اليها نور الوجود فبهذا الاعتبار صارت انوارا» اما وقتي كه همين انوار را به اين اعتبار ملاحظه كرديم كه خدا بر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 269 *»

آنها نور وجود را افاضه فرموده، انوار مي‏شوند. «فثبت انه سبحانه هو النور و ان كل ما سواه فليس بنور الا علي سبيل المجاز» نتيجه مي‏گيرد كه بنابراين نور مطلق خدا است اما اگر بر غير خدا نور را اطلاق مي‏كنيم مجازي است.

در كلمات غزالي كه دقت مي‏كنيم مي‏يابيم كه گويا مي‏خواسته يك چيزي بگويد و به يك مطلبي پي‏ببرد ولي چون اينها نوعا به اصطلاحات آميخته و درهم و برهم مبتلا هستند، از اين‏جهت راه خودشان را گم مي‏كنند. تقريبا از لابلاي كلماتش استفاده مي‏شود كه مي‏خواهد بگويد: نور همان حيث انتساب به خدا است. همان حيث ربي كه عرض شد مي‏باشد و هر موجودي را كه من حيث هوهو ملاحظه‏اش بكنيم كه همان حيث نفسيش است، اين ظلمت است، نفس است. تعبير به عدم كه مي‏آورد شايد همين را مي‏خواهد بگويد. چون عدم را با ظلمت و وجود را با نور مرادف مي‏داند و چه بسا همان مطلب واقع و حق را مي‏خواسته بيان كند. گاهي مي‏شود كه مطالب حكمت به اين نوع اشخاص افاضه مي‏شود. اما ظرفشان چون چركين و آلوده است حكمت آلوده مي‏شود. قرار خدا بر همين است كه اگر كسي بر جوع و شب زنده‏داري، و صمت، و ذكر و عزلت مداومت داشته باشد خداوند به او حكمت افاضه مي‏كند.([1]) در اثر نوع رياضتهاي شرعي يا غير شرعي از قبيل: روزه، سكوت، ذكر، خلوت و اين‏طور امور ممكن است كه حكمت در دل كسي القاء بشود ولي وقتي كه دل آلوده است، حكمت آلوده مي‏شود و براي صاحبش وبال خواهد بود. به همين جهت ائمه: هم دستور فرموده‏اند كه وقتي ما كلمه حكمتي را از دست چنين اشخاص آلوده‏اي به شما مي‏رسانيم، سعي كنيد همان حكمتش را بگيريد اما آلودگيهايش را كنار بيندازيد كه از ظرف است. استعدادها و قابليتهاي آماده‏اي بوده اما آلوده كه براي نقل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 270 *»

حكمت به ديگران وسيله بوده‏اند. اين مجازي كه مي‏گويد آلودگي به كلمات متكلمان است. البته آنها به اين ترتيب در بينشان مشهور است كه اطلاق نور، بر اين انوار ظاهري «حقيقت» است و بر انوار علوي «مجاز» است. ولي غزالي يك واقعيتي را خواسته بيان كند كه ما مي‏بينيم انوار علوي بالنسبه به انوار سفلي اصالتي و تقدمي دارند اما مطلب را به عكس كرده‏است.

براي اين‏كه تقريبا زمينه بحث در دست باشد عناوين و مطالبي از «ملاصدرا» هم در اين زمينه در دست است كه به آنها نيز اشاره كنيم بد نيست. او مي‏گويد: نور كلمه و لفظي است كه بر انوار محسوسه ظاهري اطلاق مي‏شود به اعتبار اين كه انوار ظاهري بنفسه ظاهرند و نسبت به غير مظهرند، به اين اعتبار به اينها نور گفته مي‏شود اما به خصوص اين‏كه اين نور محسوس باشد و به حس بصري احساس شود يا اين‏كه نور ظاهر كننده مُبصَرات باشد، اين مطلب بخصوص در معني نور قرارداده نشده. آنچه در معني نور اخذ شده همان «ظاهرٌ بنفسه و مظهرٌ لغيره» است. حالا اين «ظاهرٌ بنفسه» به حس بصري ادراك بشود يا نه، همين‏طور «مظهرٌ لغيره» آن غير، مبصرات باشند كه با چشم ديده بشوند يا نه، اينها در خود معناي نور مورد توجه قرار نگرفته است. معناي نور يك معنايي است به اين شكل كه موضوع‏له آن عبارت است از «الظاهر بنفسه و المظهر لغيره» يعني خودش ظاهر باشد ظاهركننده غير هم باشد، اين معناي نور است و لفظ نور هم براي اين معنا وضع شده است.

مي‏گويد: حالا اگر فرض كرديم در همين عالم جسم يك حقيقتي باشد كه اين معنا در او باشد اما حسي نباشد و به حس بصر احساس نشود، همين اندازه كه «ظاهر بنفسه و مظهر لغيره» بود به او نور مي‏شود گفت. تقريبا مثال مي‏زند مي‏گويد: مثل كلمه ميزان است كه كلمه ميزان براي «كل مايوزن به الشي‏ء» وضع شده. هر چه به آن چيزي وزن شود ميزان است. اما در اين عالم حس و براي سنجش محسوسات از ميزانهايي استفاده مي‏كنيم كه داراي دو كفه و شاهين است. اما در نوع مسائل، و امور ديگر در نوع

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 271 *»

علوم، موازين ديگري وجود دارد كه به اين شكل نيست اما اسم ميزان بر آنها صادق است. پس نور را بايد به يك معناي كلي گرفت كه يكي از مصاديقش اين نور ظاهري است اما به آن معناي مطلق كه گرفته بشود بر انوار معنوي و بر انوار علوي هم صادق خواهد بود. نتيجه‏اي كه مي‏گيرد اين است كه بنابراين اگر ما بر خدا هم نور اطلاق كرديم و براي خدا لفظ نور به‏كار برديم مثل همين آيه شريفه اللّه نور السموات و الارض كه نور بر اللّه حمل شده است اشكالي نخواهد داشت.

اينها نظر به اين‏كه اين اسماء را اسماء از ذات مي‏دانند، در مقام توضيح اين مطلب برآمده‏اند كه چطور نور بر ذات خدا حمل مي‏شود، اسم اللّه و الرحمن و امثال اينها را اسماء از ذات خدا مي‏دانند. مي‏گويند اللّه، علم است براي ذاتي كه مستجمع جميع صفات كماليه است. وقتي كه اسم اللّه علم باشد براي ذاتي كه مستجمع جميع كمالات الهيه است. پس در اين آيه شريفه كه نگاه مي‏كنند مي‏بينند گويا نور بر ذات حمل شده و گفته شده كه ذات خدا نور است. ولي با توجه به فرمايشات مشايخ درباره اين اسمها معلوم است كه البته در مقام تعريف و تعرف و گزارش از خدا و امثال اين موارد، فرقي با ذات ندارند. اما در مقام حقيقت و هويت، اسماء غير ذاتند و هر چه بر اسماء حمل شود بر خود ذات از نظر ذات و حقيقت، حمل نمي‏شود. ما مي‏دانيم كه اللّه اسم است. درست است كه نسبت به همه اسماء ام‏الاسماء و رأس و اصل همه اسماء است و براي اين كلمه معنايي است كه آن معنا جامع جميع كمالات و مستجمع جميع صفات كماليه است، اما نه اين‏كه گزارش از ذات خدا باشد. اشتباه در همين مطلب است كه اللّه را اسم ذات مي‏دانند، از اين جهت در مقام برآمده‏اند كه توجيهي داشته باشند تا بتوانند نور را بر ذات خدا حمل كنند و بگويند ذات خدا نور است.

درنتيجه مي‏گويد: وقتي ما نور را به اين معنا گرفتيم كه «الظاهر بنفسه و المظهر لغيره» بر خدا هم صادق است و يكي از مصاديق نور، ذات خدا مي‏شود. پس حمل كلمه نور بر ذات خدا جايز مي‏شود چون خدا بذاته ظاهر است و مظهر غير هم هست

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 272 *»

تمام خلق را او اظهار فرموده. بعد مي‏گويد: دليل بر مطلب ما اين است كه در حكمت اشراق مي‏بينيم حكماي اشراقي وقتي خدا را تعريف مي‏كنند و مي‏خواهند اثبات واجب الوجود كنند، از او به نور الانوار تعبير مي‏آورند، خدا را نور الانوار مي‏گويند و همين دليل بر اين است كه كلمه نور و لفظ نور بر خدا هم صادق است. به همين اعتبار كه بذاته ظاهر است و مظهر غير هم هست. بعد مي‏گويد: نور با آن‏كه امري ذاتي است و خارج از ذوات انوار نيست، چه انوار واجبيه باشند كه از آن به همين «نور الانوار» تعبير مي‏آيد ـ شئونات ذاتيه حق را انوار واجبيه مي‏گويند ـ و چه انوار عقليه باشد كه ساير مراتب عقول است، چه انوار نفسيه باشد و چه انوار ظاهريه باشد كه انوار ظاهريه باز به انوار كوكبيه و انوار عنصريه تقسيم مي‏شود، در تمام اين انوار، نور چيزي خارج از ذات آنها نيست. نور كه مي‏گوييم ذات و حقيقت آنها را اراده مي‏كنيم نه اين‏كه امري خارج از ذات آنها باشد، بلكه امري ذاتي و عين ذات اين انوار است كه به اين تقسيمات تقسيم مي‏شوند: انوار واجبيه، انوار عقليه، انوار نفسيه و بعد انوار ظاهريه كه عبارت از كوكبيه و عنصريه باشند. در همه آنها نور امري ذاتي و عين ذات آنها و خود حقيقت آنها است، امري خارج از ذات آنها نيست.

با توجه به اين مطلب مي‏گويد: پس اين مراتبي كه مي‏گوييم، شدت و ضعف انوار را حكايت مي‏كنند نه اين‏كه نور نسبت به اينها به حسب ذاتيت، تفاوت داشته باشد. به حسب ذاتيت در همه مراتبي كه هستند، نور ذاتيت آنها است ولي شديد و ضعيف است. در جايي كامل و در جايي ناقص است. در جايي شديد و در جايي ضعيف است. اين شدت و ضعف به مراتب در تدريج و تدرج است و همين‏طور قوي مي‏شود تا نور به نهايت قوت كه همان نورالانوار است مي‏رسد. در هر صورت اين نتيجه را مي‏گيرد كه بنابراين اطلاق نور بر همه اين مراتب از ذات خدا گرفته نعوذبالله تا اين انوار عنصري از راه اشتراك معنوي صادق است و در اشتراك معنوي هم از باب تشكيك است.

البته در مباحثي كه داشتيم طبق فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم كه بيان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 273 *»

اصطلاح وحي است، دانستيم كه اولاً كلمه «نور» بر ذات خدا صدق نمي‏كند بلكه بر مقامات، علامات و آيات تعريف و تعرف خداوند صادق است. بعد هم بر ساير انوار صادق است. وجه صدق در آنها را هم گفتيم. ملاصدرا اين نتيجه را مي‏گيرد كه پس استعمال و اطلاق كلمه نور بر همه اين مراتب كه عرض شد از باب اشتراك معنوي است و از ميان دو قسم اشتراك معنوي هم از باب تشكيك صادق است. به جهت اين كه اگر يك حقيقت و يك كلي را كه بر افرادش به‏طور حقيقت صادق است، در مورد آنها استعمال كنيم هيچ مانعي در كار نيست و هيچ برهاني نيست بر اين‏كه چنين اطلاقي جايز نباشد. فرض كنيد وقتي كه كلمه انسان براي ماهيت كليه انسان و طبيعت كليه وضع شده كه همان مابه الاشتراك انسانها باشد، همين كلمه انسان را در افراد هم استعمال مي‏كنيم و به زيد و بكر و عمرو هم انسان مي‏گوييم. هيچ دليلي و برهاني نيست بر اين‏كه اين استعمال جايز نباشد بلكه امري جايز است. پس نور را هم به همين معناي كلي مي‏گيريم كه عبارت است از «الظاهر بنفسه و المظهر لغيره» و هم بر همه اين مراتب صادق است به‏طور صدق حقيقي. پس آن معنا يك مابه‏الاشتراك براي همه اين مراتب مي‏شود و در همه اين افراد صدق آن به‏طور حقيقت است. تفاوت در شدت و ضعف است، تفاوت در كمال و نقصان است. او در اين زمينه اين تعبير را دارد.

مطلب ديگري كه در همين قسمت عنوان مي‏كند اين است كه در اين مراتب كه تفاوت آنها عبارت است از قوت و ضعف يا نقصان و كمال، نور كامل و تمام، عبارت است از ذات خداوند كه از آن تعبير مي‏آوريم به «نور الهي» يا «نور علوي». بعد «انوار علويه» است كه به عقليه و نفسيه تقسيم مي‏شوند كه عرض شد. بعد «انوار سفليه» است كه آنها هم به «انوار كوكبيه» و «عنصريه» تقسيم مي‏شوند و مي‏گويد حق اين است كه بگوييم بنابراين حقيقت نور و حقيقت وجود در همه اين مراتب يكي است.

چون ملاصدرا بين حكمت اشراق و حكمت مشاء جمع كرده، تعبيرات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 274 *»

اصطلاحات را تقريبا به يك معنا برگشت داده است. در حكمت اشراق نور و ظلمت گفته مي‏شود و در حكمت مشاء وجود و ماهيت گفته مي‏شود، ملاصدرا سعي كرده كه اصطلاحات را يكي كند و براي يك مطلب نوع استدلالها را از هر دو دسته بياورد، هم بر مباني و قوانين حكمت اشراق اقامه برهان كند و هم بر قواعد و مباني حكمت مشاء اقامه استدلال و برهان نمايد. بعضي هم اين‏طور مي‏گويند: كه بين حكمت و عرفان جمع كرده، خواسته بگويد كه عارف و حكيم سيرشان يكي است و به يك نتيجه مي‏رسند گرچه تعبيراتشان مختلف و اصطلاحاتشان متفاوت است اما طريقه و راه سير و هدف و مقصد يكي است چه در عرفان و چه در حكمت. بخصوص سعي كرده كه اصطلاحات حكمت اشراق را به همان معنايي كه در حكمت مشاء اراده مي‏شود برگشت بدهد. در حكمت وقتي كه مي‏گويند: وجود و ماهيت توضيح مي‏دهند كه آنچه متحقق است و در دار تحقق اصالت دارد، وجود است و آنچه اعتباري است ماهيت است. يا به عكس گفته‏اند كه آنچه اصالت دارد، ماهيت است و آنچه تبعي و اعتباري است وجود است. يك‏چنين تعبيرات و تقسيم‏بندي‏هايي درباره وجود شده است. اما در حكمت اشراق به يك شكل بحث شده، همه جا صحبت از نور و ظلمت و تقسيم‏بندي آنها و ذكر مراتب نور و ظلمت است حتي وجود كه مي‏گويند از مسائل و مباحث مربوط به نور و ظلمت مي‏شود.

ملاصدرا مي‏گويد: ما تحقيق كه مي‏كنيم مي‏فهميم نور و وجود دو كلمه مترادفند چه بگوييم نور چه بگوييم وجود، هر دو يك معنا دارد وقتي كه مي‏گوييم فلان شي‏ء موجود است؛ يعني ظاهر است. ظاهر است؛ يعني نور است. پس وقتي كه نور و وجود يكي شد، وجود هر شيئي همان ظهور و پيدايي او است. بنابراين حتي اجسام هم كه ظهور و پيدايي دارند و مرتبه‏اي از پيدايي حقيقت وجود هستند آنها هم نورند. پس كلمه نور را مثل كلمه وجود تعميم مي‏دهيم و به معناي ظهور و مرتبه‏اي از پيدايي حساب مي‏كنيم. از اين جهت از ذات خدا گرفته تا اين اجسام محسوسه، همه نورند يا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 275 *»

به تعبير ديگر همه وجودند و همه در مراتب وجود و در مراتب نور قرار دارند. پس معناي اللّه نور السموات و الارض به اين منزله است كه بگوييم: «اللّه نور الانوار» همان‏طور كه حكماي اشراق هم مي‏گويند خدا نور الانوار است يا مانند اين است كه بگوييم خدا وجود الوجودات است؛ يعني منشأ هستي است. به همان معنايي كه همه مي‏گويند و سر زبانها شايع شده كه سرچشمه هستي ذات خدا است. انّا لله را هم به همين معنا مي‏گويند. چه تصورات عجيبي؟! با آن‏كه لام للّه لام ملكيت است اما با كمال بي‏حيايي و پررويي مي‏گويند انّا لله يعني «انا من اللّه» يعني ما از او سرچشمه گرفته‏ايم اين تعبير را دارند. اگر ما از او سرچشمه گرفته‏ايم خيلي به جا بود كه خداوند بفرمايد «انّا من اللّه» چرا فرموده انا لله و چرا حجت خدا صلوات اللّه عليه هم لام را به معناي مِن معنا نمي‏كند بلكه لام را لام ملكيت معنا مي‏فرمايد انا لله  را مي‏فرمايد: يعني ما مملوك خدا و در ملك خدا، ما مال خدا هستيم نه اين‏كه ما از ذات خدا سرچشمه گرفته باشيم.

مي‏گويد: چه بگوييم نور الانوار، چه بگوييم وجود الوجودات خدا منشأ و مبدأ انوار است؛ يعني خدا منشأ و مبدأ هستي‏ها است. چون حقيقت هر شيئي عبارت است از وجود او، كه وجود او همان نورانيت او است. پس مثلاً اگر گفتيم زيدٌ موجودٌ خود زيد را تا مي‏گوييم، در حقيقت همان مرتبه از وجود او را و همان مرتبه از پيدايي را اراده مي‏كنيم. زيد يعني مرتبه‏اي از وجود كه در آن قرار گرفته و مرتبه‏اي كه پيدايي دارد. پس زيد يعني همان وجود، و ظهور و پيدايي زيد كه مرتبه‏اي از مراتب وجود است، زيد است و مرتبه مخصوص خود او است و در همان مرتبه زيد ظاهرٌ بنفسه مظهرٌ لغيره است، خودش پيدا و آثارش را هم آشكار مي‏كند؛ يعني نسبت به آثارش مُظهِر آنها است و نسبت به خودش پيدا است. پس وجود خودش، همان پيدايي مخصوصي است كه به او تعلق دارد. روي اين حساب پس اللّه نور السموات و الارض به قول ملاصدرا خوب روشن است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 276 *»

ممكن است كسي اين‏جا اشكال كند كه وجود ممكن معنا ندارد نور باشد، تقريبا همان حرف غزالي را بزند كه ممكن من حيث هوهو ظهور و پيدايي ندارد تا بگوييم زيد، و وجود و ظهور و نورانيت او را اراده كنيم بلكه ممكن را به خدا بايد نسبت بدهيم و به اعتبار انتساب به خدا و ايجادكردن خدا او را و افاضه نور هويت ممكنه او، آن را نور و وجود بگوييم. اما من حيث هوهو معنا ندارد كه به ممكن نور بگوييم. مي‏گويد اگر كسي چنين اشكالي بر ما بكند، يعني اگر كسي حرف غزالي را در مقابل حرف ما قرار دهد و بگويد ممكن به وجود محتاج است، و بايد به او افاضه وجود بشود و تا به او افاضه وجود نشود و انتساب به وجود پيدا نكند و او را به اين اعتبار ملاحظه نكنيم به او نور و وجود نمي‏توانيم بگوييم چون نورانيتي براي او نيست.

مي‏گويد: ما بر مبناي حكماي اشراق جواب مي‏دهيم و مي‏گوييم خدا كه زيد را ايجاد مي‏كند و به زيد وجود مي‏دهد يا زيد را ظاهر مي‏سازد، اين جعل و خلقت و اظهار و ايجادي كه به زيد تعلق مي‏گيرد، جعل بسيط است نه جعل مركب. جعل بسيط است كه تعلق گرفته و به همان جعل بسيط اين موجود منجعل است، جعل مركب نيست كه ممكن را وجودي بدهد و بعد از وجود دادن، وجوديت بخشد. به تعبير ديگر خدا نور را ايجاد مي‏كند نه اين‏كه بعد از ايجاد، باز نور را نور بگرداند و اين برگشت به همان حرف مشهورشان دارد كه «ما جعل اللّه المشمش مشمشاً بل اوجدها»([2]) خدا زردآلو را وجود داد. حالا باز بيايد زردآلو را زردآلوئيّت بدهد، ديگر معنا ندارد. زردآلو را وجود داد، زردآلوئيت ديگر احتياج به جعل ندارد، به صرف تحقق زردآلو منجعل است و زردآلوئيت هم براي آن متحقق است. ديگر احتياج به جعل جداگانه ندارد. روي اين جهت تا گفتيم زيد، يعني ممكن تحقق پيدا كرد؛ يعني نوريت و وجود به او داده شد ديگر احتياج ندارد ما ممكن را مخلوق بدانيم، بعد بگوييم حيث نوريتش غير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 277 *»

حيث وجودش است بلكه همان وجود و تحقق، عين نوريت او است.

مي‏گويد: ما جوابي كه به اين اشكال مي‏دهيم اين است كه مي‏گوييم طبق قاعده اهل اشراق «انوار جوهريه» يا «انوار عرضيه» مجعول به جعل بسيط الهي هستند. جاعل، نور را نور قرار نمي‏دهد بلكه جاعل، نور را وجود كه داد نوربودنش همان خود او است. ديگر به جعل جدايي احتياج ندارد. براي نور نورانيت را ايجاد نمي‏كند بلكه به صرف ايجاد خودِ اين موجودات نورانيت آنها هم ايجاد شده، وجوديت هم به آنها داده شده است. پس مثل اين است كه وقتي مي‏گوييم زيدٌ موجودٌ يعني زيدٌ زيدٌ ذات را بر ذات حمل مي‏كنيم. به اصطلاح علم منطق قضيه «زيدٌ موجودٌ» يك قضيه ضروريه ذاتيه است. فرقش با «واجب الوجود موجودٌ» يعني خدا موجود است چيست؟ به اصطلاح منطق تشكيل قضيه مي‏دهيم و مي‏گوييم: واجب الوجود موجودٌ بعد مي‏گوييم: زيدٌ موجودٌ. اگر از نظر منطق حمل وجود بر زيد، مثل حمل زيد بر زيد باشد يعني حمل ذاتي بر ذات باشد مثل وقتي كه بگوييم «زيدٌ زيدٌ» ذات را بر ذات حمل كرديم، اين قضيه را «قضيه ضروريه ذاتيه» مي‏گويند؛ يعني حمل ذات بر ذات شده اين قضيه فرقش با آن‏كه مي‏گوييم: واجب الوجود موجودٌ چيست؟ مي‏گويد فرقش اين است كه در «واجب الوجود موجودٌ» قضيه ضروريه ازليه است. اما در «زيدٌ زيدٌ» يا «زيدٌ موجودٌ» قضيه ضروريه ذاتيه است.

مي‏گويد: وقتي كه زيدٌ موجودٌ مي‏گوييم حمل ذات بر ذات و حمل وجود بر او، ضروري ذاتي است ولي ممكن الوجود است يعني به جاعل احتياج دارد يعني ازلي نيست يعني اين ضرورت و وجوب وجود براي زيد به‏طور ازليت نيست. اما براي خدا به‏طور ازليت است. فرق اين است، اگرنه حمل ذاتي بر ذاتي است و از قبيل قضاياي ضروريه ذاتيه است كه در علم منطق بحثش شده و در اين‏جا هم بين «قضيه ضروريه ازليه» و «قضيه ضروريه ذاتيه» فرق گذارده شده است. معناي امكان اين مي‏شود كه از زيد سلب ضرورت ازلي مي‏كنيم و مي‏گوييم با آن‏كه حمل وجود بر زيد ضروري ذاتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 278 *»

است اما ممكن‏الوجود است. امكان در اين‏جا به اين معنا است يعني ضرورت ازليه را از زيد سلب مي‏كنيم. وجود براي او به‏طور ازلي ضرورت ندارد ولكن به حسب ذاتش وجود براي او ضرورت دارد مثل زردآلوئيت كه براي زردآلو ضرورت دارد وقتي خدا زردآلو را ايجاد كرد لازم نيست زردآلوئيت به آن بدهد چون ضروري او است. و حال آن‏كه در حكمت اهل حق و حكمت وحي ثابت شده است كه براي خود زردآلوئيت هم جعل لازم است. همين كه خدا زردآلو را ايجاد كرد اگر خاطرتان باشد گفتيم چهار جعل در اين‏جا وجود دارد كه بحثهايش گذشته است، و صدق نور بر اين افراد هم بحثش شده ان شاء اللّه مراجعه مي‏كنيد.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 279 *»

 

درس    22

 

 

(سه‏شنبه /  6 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r تساوي نور و وجود از نظر ملاصدرا

r مبناي نظر ملاصدرا

r از نظر او لوازم به جعل مستقل نيازمند نيستند

r تقسيم قضايا در منطق

r قضيه ضروريه ذاتيه و ازليه

r زيدٌ موجودٌ قضيه ضروريه ذاتيه است

r اشكالات وارده بر نظر ملاصدرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 280 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد ملاصدرا مي‏گويد: نور عبارت از وجود است. حقيقت وجود و حقيقت نور در واقع يكي است، دو كلمه مترادف هستند كه از آنها يك حقيقت اراده مي‏شود. مي‏گويد: وقتي درباره خداوند گفتيم «نور الانوار» مثل اين است كه گفته‏ايم وجود الوجودات وقتي هم كه مي‏گوييم اللّه نور السموات و الارض از سماوات و ارض همان وجودات خاصه اراده مي‏شود؛ يعني مراتب وجودي سماوات و ارض؛ يعني خود ماهيت سمائي و ماهيت ارضي را در نظر نگيريد. سماء؛ يعني مرتبه‏اي از وجود، ارض هم يعني مرتبه‏اي از وجود اللّه نور السموات و الارض يعني «اللّهُ وجود وجودات السموات و الارض» تقريبا برگشت به اين مطلب است. پس در واقع تمام موجودات داراي مرتبه‏اي از وجود هستند و همه را «انوار وجوديه» يا «وجودات نوريّه» مي‏توانيم بناميم.

مي‏گويد: نور و وجود به يك معنا هستند و درجات دارند. در درجه و مرتبه وجودي متفاوت هستند و خداوند چون وجودش اشد مراتب وجود و اشد مراتب نور است و از همه مراتب نور و وجود بالاتر و شديدتر و قويتر است، به اين اعتبار صدق نور و اطلاق نور بر خدا به‏طور اوليت و شدت مي‏باشد و بر ساير مراتب و وجودات به حسب مراتبي كه دارند به‏طور تشكيك است مثل اين نور ظاهري كه مي‏بينيم داراي مراتب است يا مثلاً رنگ سفيد داراي مراتب است. سفيدي در جسمي شديدتر است در جسم ديگري ضعيف‏تر است اما بر همه، كلمه سفيد به‏طور تشكيك صادق است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 281 *»

مي‏گويد: كلمه نور هم بر خداوند و بر خلق به همين ترتيب صادق مي‏باشد. وقتي اللّه نور السموات و الارض مي‏گوييم به منزله اين است كه گفته‏ايم اللّه نور الانوار يا گفته‏ايم اللّه وجود الوجودات، مثل اين‏كه مي‏گوييم فلك الافلاك. معتقد است كه بعد از دقت و تأمل در كلمات حكماي اشراق، مشاء و عرفا اين مطلب به دست مي‏آيد كه نور و وجود در معنا و حقيقت متحدند؛ يعني اين دو كلمه از نظر معنا و حقيقت يكي هستند اما از نظر لفظ متغايرند؛ يعني مثل دو لفظ مترادفند مانند انسان و بشرند، چطور انسان و بشر از حيث لفظ متغايرند اما از حيث معنا و حقيقت مترادف و يكي هستند، همين‏طور نور و وجود هم مترادفند كه از نظر معنا يكي بوده ولي از نظر لفظ متغايرند. مي‏گويد: هر موجودي من حيث هو موجودٌ يعني از حيث وجود داشتن مي‏بينيم صاحب كمالي است. نور هم همين‏طور است، پس وقتي مي‏گوييم واجب الوجود يعني آن حقيقتي كه وجودش، اشد و اقواي مراتب وجود است. پس او كمال محض و نور محض است و چون وجود محض است و از نظر مراتب وجودي به لواحق و اعراض مخلوط و مشوب نيست، صرف الوجود و حقيقة الوجود است. از اين جهت واجب الوجود نور محض است. پس صدق نور بر او به‏طور اوليت و اشديت است. تقريبا از اللّه نور السموات و الارض چنين نتيجه‏اي مي‏گيرد كه نور مطلق، حقيقت نور و اشد مراتب نور، ذات واجب الوجود است. اين تعبير را دارد.

ما بارها گفته‏ايم كه نوعا مطالبي كه ملاصدرا دارد بيشتر از عرفا گرفته آن‏گاه مطالب ديگران را با حرف عرفا تطبيق مي‏كند و بالاخره حرف حكما را به حرف عرفا ارجاع مي‏دهد. در همين مطلب عبارتي از خود محيي الدين در دست است كه تقريبا عين همين مطلب ملاصدرا را بيان مي‏كند. تعبيراتي كه ملاصدرا درباره آيه اللّه نور السموات و الارض دارد با عبارات او مطابقت دارد. از همين جا معلوم مي‏شود كه ملاصدرا فقط حرف او را گرفته و سخن بقيه را به حرف محيي الدين ارجاع مي‏دهد.

عبارت محيي الدين درباره آيه اللّه نور السموات و الارض اين است «النور هو

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 282 *»

الذي يظهر بذاته و تظهر الاشياء به» نور را مطلقا به اين معنا مي‏گيرد كه نور حقيقتي است كه به ذات خود ظاهر است و ساير اشياء هم به او ظاهرند «و هو مطلقا اسم من اسماء اللّه تعالي» نور را كه به‏طور مطلق بدون قيد و ضميمه‏اي بگيريم اسمي از اسماء خدا است. حالا اين اسم را به چه اعتبار به خدا داده‏اند و چرا خدا خود را به اين اسم مسمي كرده؟ مي‏گويد «باعتبار شدة ظهوره و ظهور الاشياء به» به اين اعتبار كه خدا شدت ظهور دارد و ساير اشياء هم به خدا ظهور و پيدايي دارند از اين جهت اسم خدا نور شده است «كما قيل» همان‏طور كه در اين شعر گفته شده:

«خفي لافراط الظهور تعرضت لادراكه ابصار قوم اخافش
و حظّ العيون الزرق من نور وجهه كشدة حظّ العيون الاعامش»

خدا از جهت افراط و زيادتي ظهورش مخفي است. با اين همه در مقام برآمده‏اند و براي ادراك او متعرض شده‏اند ديدگان قومي كه مثل خفاش در مقابل نور خورشيد نابينا هستند اما در مقام برآمده‏اند كه او را ببينند، حظ و بهره چشم‏هاي كاملاً بينا و خوب‏بين از نور رخساره او، درست مثل شدت حظ و بهره ديدگان نابينا و شب‏كوران از او است چطور آنها نمي‏توانند استفاده كنند، اينها هم نمي‏توانند يعني خلق در اين‏كه نمي‏توانند او را از شدت ظهورش ببينند يكسانند «و لما وجد بوجوده و ظهر بظهوره كان نور السموات و الارض» و چون همه موجودات و اشياء به وجود و به ظهور او وجود و ظهور يافتند، از اين‏جهت او را نور السموات و الارض گفته‏اند «اي مظهر سموات الارواح و ارض الاجساد» يعني خدا مظهر و اظهاركننده سموات ارواح و زمين اجساد است. وقتي ارواح و اجساد به او ظهور پيدا كرده‏باشند؛ يعني همه اشياء به او ظهور يافته‏اند «و هو الوجود المطلق، الذي وجد به ما وجد من الموجودات و الاضاءة» پس خدا وجود مطلقي است كه همه وجودات به او موجود شده‏اند و همه اضائه‏ها و نور دادنها از او و به او است. اين مطلب محيي‏الدين براي تحقيقات ملاصدرا مبنا شده كه اولاً نور را به معناي وجود مي‏گيرد بعد هم وجود و نور را به معناي ظهور مي‏داند و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 283 *»

بالاخره خدا را نور الانوار و وجود الوجودات اعتبار مي‏كند.

اشكالي را كه از او  در كلمات خودش نقل كرديم اين بود كه گفت: اگر كسي به ما اشكال كند و تقريبا سخن غزالي را در مقابل حرف ما قرار بدهد، جواب مي‏دهيم كه حرف غزالي اين بود كه چه‏طور مي‏شود ما به ممكن الوجود بگوييم ظاهر بنفسه، اگر نور به اين معنا باشد و همه موجودات را داراي نور و صاحب نور و مراتبي از نور بدانيم، پس بايد بگوييم هر ممكني ظاهر بنفسه مظهر لغيره است آن‏وقت اين چه‏طور با امكان سازش دارد؟ موجودات كه وجودشان از خودشان نيست. ظاهر بنفسه يعني به ذاتش وجود است، به ذاتش نور است. ديگر اين‏كه خدا به او وجود داده يا نور به او افاضه كرده چه معنا دارد؟ در جواب گفت ما همان قاعده كلي اشراقيان را در پاسخ از اين اشكال مي‏گوييم كه: خداوند جاعل وجود است اما وجوديت وجود را كه اسمش را لازمه وجود مي‏گذارند آن را ديگر خدا جعل نكرده، ديگر اين خودش به همان جعل اولي و جعل وجود منجعل است كه اسمش را جعل بسيط مي‏گذارند. مي‏گويند: وقتي مي‏گوييم «زيد موجود» مثل اين است كه گفته‏ايم «زيد زيد». خدا زيد را خلق كرده و به او وجود داده است. اما ديگر زيديت را براي زيد خلق نمي‏كند، همين كه خدا به زيد وجود داد همان ظاهر بودن بنفسه، به زيد داده شده. پس زيد بنفسه ظاهرٌ ديگر به جعلي ديگر احتياج ندارد. گاهي تعريف مي‏كنيم نور را به اين‏كه «ظاهر بذاته و مظهر لغيره» اينها لوازم نور است؛ يعني نور يك حقيقتي است كه لازمه‏اش اين است كه ظاهر بذاته و مظهر لغيره باشد.

حالا مي‏گويد: اينها لوازمي است كه احتياج به جعل ندارد. همين كه خدا وجود زيد را به زيد داد، ظاهر بذاته و مظهرٌ لغيره را هم به او داده است، ديگر دوباره نمي‏خواهد آن را براي او جعل بفرمايد. لوازم به يك جعل همراه خود ملزومات جعل مي‏شوند. جعل به ملزوم تعلق مي‏گيرد. مثال واضحتر عدد چهار است. جفت بودن لازمه عدد چهار است. عدد چهار زوج است زوج‏بودن عدد چهار را، لازمه و خود عدد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 284 *»

چهار را، ملزوم مي‏گويند. مي‏گويند: خدا عدد چهار را مي‏آفريند، ديگر زوج بودن را براي عدد چهار نمي‏آفريند بلكه آن لازمه عدد چهار است كه به صرف جعل عدد چهار، زوج بودن عدد چهار هم منجعل شده‏است. جعل ديگر و جعل جداگانه‏اي نمي‏خواهد تا جعل مركب بشود؛ يعني بعد از جعل عدد چهار آن‏وقت باز جعل زوجيت براي آن جعل مركب مي‏شود.

مي‏گويد: يك جعل بيشتر نداريم و آن جعل هم به ملزوم تعلق مي‏گيرد و اما لوازم ديگر به جعل احتياج ندارند. توضيح داد كه وقتي مي‏گوييم: زيدٌ موجودٌ مثل اين است كه بگوييم: زيدٌ زيدٌ؛ يعني از قضاياي «ضرورت ذاتيه» است كه در منطق مطرح است. در منطق قضايا را به جهات و اعتبارات مختلف تقسيم‏بندي مي‏كنند. وقتي كه شما يك موضوع و محمول؛ يعني مبتدا و خبري داشته باشيد، در اصطلاح منطق مبتدا «موضوع» و خبر «محمول» است وقتي كه مي‏گوييم: زيدٌ قائمٌ زيد، موضوع و قائم، محمول است. همين جمله را مي‏گويند «قضيه». اين قضيه به اعتبارات مختلف تقسيم‏بندي مي‏شود يكي از اعتباراتي كه باعث تقسيم‏بندي قضايا مي‏شود «ماده قضيه» و يكي «جهت قضيه» است. ماده قضيه طبق اصطلاح منطق؛ يعني نسبتي كه بين موضوع و محمول وجود دارد، در واقع اين نسبت در خارج و در نفس‏الامر يا به‏طور وجوب يا به‏طور امتناع يا به‏طور امكان است. اينها را ماده قضيه مي‏گويند در قضيه؛ مثلاً اگر ثبوت نسبت محمول براي موضوع به‏طور وجوب باشد مي‏گويند اين‏جا ماده قضيه وجوب است. اگر نسبت محمول به موضوع سلبي است؛ يعني سلب اين محمول از اين موضوع واجب است و اين محمول را از او بايد سلب كنيم، در اين صورت ماده قضيه امتناع است.

مثال اول: اين‏كه بگوييم «زيدٌ حيوانٌ ناطقٌ» حيوان ناطق براي زيد وجوب و ضرورت دارد، لازم است، نمي‏شود آن را از او سلب كرد. همچنين زوج بودن براي اربعه ضرورت دارد؛ يعني زوج بودن را از اربعه نمي‏توانيم سلب كنيم بلكه ثبوتش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 285 *»

واجب و لازم است. مثال حالت دوم: آن جايي است كه سلب، ضرورت و وجوب داشته باشد كه اسمش را امتناع مي‏گذارند؛ مثل آن‏كه بگوييم دو نقيض اجتماع نمي‏كنند «النقيضان لايجتمعان» اين‏جا ماده قضيه امتناع است؛ يعني به ضرورت و لزوم سلب و نفي اجتماع براي دو نقيض حكم كرديم. دو نقيض با هم مجتمع نمي‏شوند. گاهي سلب محمول يا اثبات محمول براي موضوع ممكن است؛ يعني هم مي‏شود آن را براي موضوع اثبات كرد، هم مي‏شود آن از آن نفي كرد؛ مثل «زيد قائم» قيام براي زيد هم قابل سلب است هم قابل اثبات است، نه ضرورت سلب دارد و نه ضرورت اثبات يعني حتما واجب نيست كه زيد ايستاده باشد، همين‏طور حتما واجب نيست كه زيد نايستاده باشد. براي زيد ايستادن يك امر ممكني است. اين طور نسبت را اسمش را «امكان» مي‏گذارند. مي‏گويند ماده قضيه امكان است.

جهت قضيه همين «ضرورت ايجاب» يا «ضرورت سلب» يا امكان اثبات و سلب است ولي به اعتبار لفظ قضيه؛ يعني ببينيم از قضيه و از عبارت قضيه چه مي‏فهميم آيا ضرورت اثبات يا ضرورت سلب مي‏فهميم، اين را جهت قضيه مي‏گويند. پس ماده قضيه و جهت قضيه همان وجوب، و امتناع و امكان است با اين تفاوت كه اگر به حسب واقع و خارج و نفس‏الامر اين امور را لحاظ كرديم «ماده قضيه» مي‏شود، اما اگر به اعتبار خود الفاظ قضيه لحاظ كرديم «جهت قضيه» مي‏شود. يكي از تقسيماتي كه براي قضايا دارند اين است كه مي‏گويند قضاياي موجّهه (يعني قضايايي كه جهت آنها روشن است و از حيث ماده و جهت ملاحظه مي‏شوند) به دو قسم تقسيم مي‏شوند: قضاياي بسيطه و قضاياي مركبه. قضاياي بسيطه آن است كه از يك قضيه درست شده باشد. اما قضاياي مركبه از چند قضيه بسيطه درست مي‏شوند. باز قضاياي بسيطه چند قسمند كه يكي از آنها را ضرورت ذاتيه مي‏گويند. پس قضيه ضرورت ذاتيه از اقسام قضاياي موجهات بسيطه است.

قضيه ضرورت ذاتيه دلالت مي‏كند بر اين‏كه محمول ثبوتش براي موضوع

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 286 *»

ضروري است. ثبوت محمول براي موضوع ضروري است؛ يعني ذاتي او است. البته اگر قضيه، قضيه موجبه باشد يعني محمول را براي موضوع اثبات كنيم. اما اگر قضيه سالبه باشد؛ يعني محمول را از موضوع نفي و سلب كنيم آن‏گاه سلب محمول از موضوع ضروري است. بعد يك قيدي مي‏زنيم و آن قيد اين است كه مي‏گوييم «مادام ذات الموضوع موجودا» تا وقتي كه ذات موضوع موجود است اين محمول براي آن ضرورت ثبوت يا از آن ضرورت سلب دارد. ضرورت منطقي يعني لزوم ذاتي. پس «مادام ذات الموضوع موجودا» در قضيه ضرورت ذاتيه لحاظ مي‏شود به اين اعتبار مي‏گويند اين قضيه، قضيه ضروريه ذاتيه است و ديگر هيچ قيد و شرطي ندارد. در اين قضيه فقط قيد و شرط همين است كه مادام ذات الموضوع موجودا مي‏گويند. وقتي كه مي‏گوييم «زيد حيوان ناطق» ذاتي زيد را بر خود زيد حمل مي‏كنيم. چون زيد «حيوان ناطق» است و از «حيوان ناطق» تشكيل شده‏است. جنسش حيوان و فصلش هم ناطق است. به اين اعتبار مي‏گوييم اين قضيه ضروريه ذاتيه است كه محمول، براي ذات موضوع ضرورت دارد تا وقتي كه زيد زيد است و موجود است، ثبوت حيوان ناطق براي او ضرورت دارد. اين «ضرورت ذاتيه» است.

در همين‏جا منطقيان مي‏گويند: يك ضرورت ازليه هم داريم؛ يعني يك قضيه ضروريه ازليه هم داريم كه محمول را براي موضوع به‏طور ضرورت ثابت مي‏كنيم بدون هيچ قيدي ديگر، مادام ذات الموضوع موجودا هم ملاحظه نمي‏شود. در قضيه ضرورت ذاتيه اين قيد ملاحظه مي‏شد اما در قضيه ضرورت ازليه ديگر اين قيد را ملاحظه نمي‏كنيم و مي‏گوييم: ثبوت محمول براي موضوع بدون هيچ قيدي ضرورت دارد. از اين‏جهت اسمش را ضرورت ازليه مي‏گذارند. مي‏گويند: قضاياي ضروريه ازليه فقط در مورد وجود خدا و صفات ثبوتيه خدا است. وقتي كه مي‏گوييم «اللّه موجودٌ وجود بر ذات خدا به‏طور قضيه ضروريه ازليه به اصطلاح منطق حمل شده است؛ يعني ديگر هيچ قيد و شرطي ندارد. مادام ذات الموضوع موجودا در مورد خدا بي‏معنا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 287 *»

است. چون مادام و تاوقتي گفتن براي ذات خدا صحيح نيست. هميشه خدا خدا است و ذات و وجودش متحقق است معنا ندارد كه برايش وقت معين كنيم. صفاتش هم همين‏طور است. اگر گفتيم اللّهُ عالمٌ يا اللّهُ قديرٌ به اصطلاح منطق قضيه ضروريه ازليه است.

پس آيا فرق بين «اللّه موجودٌ» و «زيد موجودٌ» به اصطلاح چه مي‏شود؟ قضيه الله موجودٌ، قضيه ضروريه ازليه است. قضيه زيد موجودٌ، قضيه ضروريه ذاتيه است. فرق اين دو قضيه اين شد كه در ضرورت ذاتيه هيچ قيد و شرطي در نظر نمي‏گيريم مگر يك قيد و آن قيد اين است كه مادام ذات الموضوع موجودا. چون براي زيد اين را مي‏شود گفت و مي‏توان وقت معين كرد و گفت تا وقتي كه ذات زيد و خود زيد موجود است البته وجود براي او ضرورت دارد يا قضيه زيد حيوانٌ ناطقٌ از قضاياي ضروريه ذاتيه مي‏شود.

ملاصدرا مي‏گويد: پس اگر مي‏گوييم زيد موجود مقصودمان به‏طور قضاياي ضروريه ذاتيه است و اين ضرورت ثبوت محمول براي موضوع، با امكان قابل جمع است. اگر گفتيم اللّه موجود؛ يعني اللّه ظاهرٌ بذاته مظهر لغيره، زيد موجودٌ هم يعني زيدٌ ظاهر بذاته مظهرٌ لغيره، اين دو تا چه فرقي با هم دارند؟ مي‏گويد: فرقشان همين است كه شما آن قضيه را به‏طور قضيه ضروريه ذاتيه، و اين قضيه را به‏طور ضرورت ازليه بگيريد. آن‏وقت در قضيه ضروريه ذاتيه امكان را مي‏شود تصور كرد، در قضيه ذاتيه امكان يا افتقار به موجد و علت موجده لحاظ مي‏شود؛ يعني همين اندازه كه گفتيم به جعل احتياج دارد و به علت و جاعل محتاج است، معناي امكان همين است. در واقع با گفتن كلمه امكان، سلب ضرورت ازليه كرده‏ايم؛ يعني قيد مادام ذات الموضوع موجودا لازم است، معناي امكان اين است. و وقتي كه گفتيم ضرورت ذاتيه است پس ضرورت ازليه را از اين نفي كرده‏ايم، تا ضرورت ازليه را نفي كرديم احتياج او به جاعل و خالق ثابت مي‏شود. پس ضرورت ذاتيه با افتقار و احتياج به علت و جاعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 288 *»

مي‏شود جمع شود و معناي امكان همين است. زيد ممكن‏الوجود است؛ معناي امكانش همين است كه به علت و جاعل احتياج دارد. در عين حال وجود براي او بعد از تحققش ضروري است؛ معناي ضروري اين است كه ديگر به جعل احتياج ندارد، موجوديت براي او احتياج به جعل ندارد. تقريبا با اين بيانش همان نظر حكماء را تثبيت مي‏كند كه لوازم احتياج به جعل ندارند. به صرف جعل ملزوم، لازمه هم منجعل است. جعل جداگانه نمي‏خواهد يعني با جعل اربعه، زوج بودن اربعه هم براي آن جعل شده و منجعل است، به جعل ديگر احتياج ندارد.

البته اشتباهاتي در كلمات اينها هست كه در جاهاي خودش بايد بحث شود و ما براي اين‏كه تقريبا مطلب در اين‏جا ناقص نماند، به اين مطالب اشاره مي‏كنيم و مي‏گذريم. اولاً اينها «ظلمت» را به معناي عدم نور گرفته‏اند و آن را عدم محض مي‏دانند. اين يك اشتباه است. چون عدم نور را به هيچ‏وجه شي‏ء نمي‏دانند. عدم نور را هيچ مي‏دانند آن‏گاه ظلمت را به معناي عدم محض و نور را به معناي وجود گرفته‏اند. ولي ما اگر ظلمت را به معناي عدم نور هم بگيريم، شيئي مي‏دانيم كه جعل به آن تعلق گرفته است، عدم در مقابل ملكه؛ مانند ظلمت در مقابل نور. مثل خود ملكه، مانند خود نور مجعول است يعني جعل به آن تعلق گرفته و مخلوق است. «هُشام» و «زراره» راجع به همين عدم و نفي با يكديگر اختلاف داشتند. زراره مي‏گفت: نفي شي‏ء نيست اما هشام مي‏گفت: «النفي شي‏ء». شخصي كه اين نزاع را مي‏شنيد خدمت امام صادق7 آمد و اختلاف آن دو را ذكر كرد. حضرت فرمودند: تو به قول هشام قائل شو يعني مثل هشام النفي شي‏ء بگو.([3]) عدمي كه در مقابل ملكه مي‏آيد عدم مطلق و عدم محض نيست. عدمي نسبي است. ظلمت هم كه در مقابل نور است عدم النور است، عدم مطلق نيست بلكه خودش شيئي است. پس عدم در مقابل ملكه هم شيئي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 289 *»

است. پس همان‏طور كه الملكة شي‏ء و مجعولٌ، عدم الملكة هم شي‏ء و مجعولٌ. جعل به آن تعلق گرفته است و همان‏طور كه النور شي‏ءٌ و مجعولٌ، الظلمة شي‏ءٌ و مجعولةٌ.

در قرآن و احاديث و دعاها عباراتي داريم كه اين مطلب را روشن مي‏كند؛ مثلاً در دعاي شريف سمات مي‏فرمايد و بحكمتك التي صنعت بها العجائب و خلقت بها الظلمة و جعلتها ليلاً و جعلت الليل سكنا و خلقت بها النور و جعلته نهارا و جعلت النهار نشورا مبصرا و خلقت بها الشمس و جعلت الشمس ضياء و خلقت بها القمر و جعلت القمر نورا([4]) از اين قبيل تعبيرات در احاديث و دعاها زياد است. در اين دعاي شريف اولاً تصريح شده به اين‏كه ظلمت مجعول و مخلوق است، دوم اين‏كه لوازم هم مجعولند، علاوه بر جعل ملزومات به خصوص لوازم هم جعل شده و جعل به لوازم هم تعلق گرفته است و اين دقتي است كه بايد داشته باشيم. خدايا تو را به حكمتت قسم مي‏دهيم و مراد معلوم است يعني به آن مقامي كه حكمت خدا در آن مقام ظاهر شده است. مي‏دانيم حكمت خدا در مقام تدبير كلي او ظاهر شده است و تدبير كلي او كه به جميع ملك و به جميع عوالم هستي تعلق گرفته، همان مقام دومين از اين مقام علم بود كه توضيح داديم و گفتيم مقام ولايت است و حامل آن اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه هستند، آن مقام را مقام و بحكمتك التي بايد بدانيم و به همين جهت گفتيم كه در آن مقام اسماء متضاده و اسماء متقابله پيدا مي‏شود يكي از اسماء خدا در آن مقام اسم حكيم است و حامل آن مقام را هم خدا حكيم ناميده است و انه في ام الكتاب لدينا لعلي حكيم صلوات اللّه عليه، «علي و حكيم» است. پس بحكمتك يعني خدايا تو را به مقام ولايتي كه حامل آن اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه هستند، قسم مي‏دهيم يا بگوييم به اسم حكيمت قسمت مي‏دهيم، هر دو درست است مطلب يكي مي‏شود. اسم الحكيم خدا در آن‏جا ظاهر است و حكمت خدا كه عبارت است از ولايت كليه و تدبير عام كلي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 290 *»

به قدرت تامه و قوه كامله الهيه به همه موجودات تعلق گرفته، مقامي است كه يعطي كل خلق حقه و يسوق الي كل مخلوق رزقه. خدايا به اين حكمتت كه صنعت بها العجائب عجائب را تو به آن ايجاد كردي. خود اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏فرمايند و لو علمتم ما كان بين آدم و نوح من عجائب اصطنعتها([5]) يعني اگر شما مي‏دانستيد كه بين آدم و نوح چه عجايبي را من ساختم و درست كردم، اشاره به اين مقامشان بود يعني همه عجايب هستي به مقام اين بزرگوار و به ولايت ايشان و به ايشان انجام شده‏است. ايشانند اسم الحكيم خدا و در مقام ولايت ايشان و در اين مقام، عجايب درست شده است.

بعد در اين دعا مي‏فرمايد و خلقت بها الظلمة ظلمت چيست؟ ظلمت در مقابل نور است كه با نور سنجيده مي‏شود. همان حيث انيت و حيث هويت و ماهيت است كه به آن هم جعل تعلق گرفته، خلقت به آن تعلق گرفته است  خلقت بها الظلمة و جعلتها ليلاً بودن ليل و شب، لازمه ظلمت است، ليل لازمه است؛ مثل زوج براي اربعه همان‏طوري كه اربعه لازمه‏اش زوج بودن است، ظلمت هم لازمه‏اش ليل بودن است. به خصوص حضرت در اين دعا كلمه جعل را مي‏فرمايد كه صريح است در ردّ نظر حكماء كه گفته‏اند «ما جعل اللّه المشمش مشمشا بل اوجده» خدا زردآلو را زردآلو نكرده‏است بلكه زردآلو را وجود داده است، ديگر زردآلو بودن لازمه آن است و احتياج به جعل ندارد خودش به تحقق زردآلو متحقق است. پس به خصوص مي‏فرمايد و جعلتها ليلاً يعني ظلمت را خلق كردي و بعد هم لازمه‏اش را كه ليل بودن است جعل كردي. بعد لازمه ليل‏بودن چيست؟ لازمه ليل‏بودن سكونت است، آسايش و آرامش موجودات در شب است. و جعلت الليل سكنا شما خودتان تا هرجا كه تسلط داشته باشيد و احاطه پيدا كنيد و بتوانيد لازمه به دست بياوريد، مي‏توانيد جعلها را هم ادامه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 291 *»

بدهيد. ما به لازمه‏ها واقف نيستيم فقط همين‏قدر مي‏دانيم كه لازمه ظلمت شب‏بودن است، لازمه شب‏بودن آسايش است. يكي از آنها را كه بگويند كفايت مي‏كند براي آن‏كه بدانيم كه به همه لازمه‏ها جعل تعلق گرفته است. و نيز در همين دعا است و خلقت بها الشمس و جعلت الشمس ضياء براي خورشيد ضياء را به جعل خاص آفريدي و خلقت بها القمر و جعلت القمر نورا اينها همه صريح است در اين‏كه لوازم همه، خلقت شده‏اند و جعل به آنها تعلق گرفته است. پس همان‏طور كه جعل به ملزومات تعلق گرفته است، جعل به لوازم هم تعلق گرفته است.

با اين فرمايشات روشن شد كه ظلمت هم مخلوق است اگر چه به معناي عدم نور باشد چون اين گونه عدمها و نفيها مخلوقند كه آنها را اعدام ملكات مي‏نامند.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 292 *»

 

درس    23

 

 

(شنبه /  17 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r قاعده در استعمال يك لفظ در دو معني يا بيشتر

r استعمال لفظ به نوع حقيقت بعد الحقيقية

r ملاك اين نوع استعمال

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 293 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

چون اجمالاً درباره اطلاق كلمه نور بر حقايق علويه و بر حقايق سفليه بحث شد و اختلاف نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم با متكلمان و حكما روشن شد. اكنون به يك قاعده كليه در مورد شناخت لفظ اشاره مي‏كنيم كه به مناسبت لازم است آن را بدانيم. اگر لفظي بر يك معنايي استعمال شد و دليل قطعي نداشتيم كه استعمال اين لفظ بر آن معنا مجاز است، بايد آن را بر معناي حقيقي حمل كنيم و آن معنا را معناي حقيقي و «موضوع له» لفظ بدانيم كه واضع لفظ را براي آن معنا وضع فرموده است. در اين مورد بحثي نيست. اما اگر لفظي بر دو معنا يا بيشتر اطلاق بشود درباره آن اختلاف نظر زياد است. اگر لفظي براي دو معنا يا بيشتر از دو معنا استعمال شود، بايد ببينيم بين آن دو معنا؛ يعني بين آن دو مصداق كه لفظ بر آنها صدق مي‏كند، ترتب هست يا نيست؛ يعني آن دو ارتباطشان با يكديگر ارتباط ترتبي است و بر يكديگر مترتبند يا ترتبي در كار نيست. اگر ترتب باشد، باز در اين ترتب دقت مي‏كنيم يا كيفيت ترتب به‏طور عليت و معلوليت است؛ يعني يك معنا بالنسبه به معناي ديگر علت و معناي ديگر نسبت به آن معلول است، يا اين‏كه ترتب هست اما عليت در كار نيست و هيچ‏يك از اين دو براي ديگري علت نيستند و ديگري هم معلول آن يك نيست.

در صورت اول كه ترتب به‏طور علّي باشد؛ يعني يك معنا علت براي معناي ديگر باشد و معناي ديگر نسبت به آن معلول باشد، در اين صورت اطلاق ـ يعني به‏كار بردن ـ لفظ براي معناي اول كه علت است، به‏طور «حقيقت» است. اين مسلم است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 294 *»

چون اگر به‏طور حقيقت يا به‏طور حقيقت اوليه نباشد، لازم مي‏آيد كه علت و معلول در صدق لفظ بر آنها متساوي باشند. و اگر كسي تساوي را بپذيرد و بگويد مانعي ندارد كه لفظ به‏طور يكسان بر علت و بر معلول صادق باشد، آن‏گاه خواهيم گفت: پس چه مانعي دارد كه معلول، علت باشد و علت، معلول باشد. معلول اصل باشد و علت فرع باشد؟ البته هيچ‏كس اين مطلب را نمي‏پذيرد، علت علت است و معلول معلول. علت اصل است و معلول فرع است. پس بايد بپذيرند كه اطلاق و استعمال اين لفظي كه هم بر علت و هم بر معلول صادق است، بر علت به‏طور حقيقت بايد صادق باشد و بر معلول به‏طور ديگري بايد صادق باشد.

درباره اين صورت اختلاف شده است. بعضي‏ها گفته‏اند: مجاز است. مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم مي‏فرمايند: حقيقت بعد از حقيقت است. چون واضع را كه خالق متعال است، حكيم مي‏دانند از اين‏جهت اين بحث لازم است روشن شود. پس بايد بدانيم كه صدق يك لفظ بر معلول؛ مثل صدق آن بر علت نيست، اينها يكسان نيستند. بخصوص وقتي كه مي‏بينيم لفظ بر معلول، به‏طور حقيقت صدق مي‏كند و بر علت هم به‏طور حقيقت صدق مي‏كند و در هر دو صدق، داراي علائم حقيقت است. علائمي كه در شناخت لفظ براي معناي حقيقتي گفته شده، همه آن علائم در هر دو اطلاق موجود است. پس در اين صورت مي‏فهميم كه يك نوع ديگري غير از آن انواعي است كه گفته‏اند؛ يعني مثل حقيقت و مجاز يا ساير انواع استعمالات لفظ نيست بلكه طور ديگري بايد باشد كه بزرگان از آن به «حقيقة بعد الحقيقة» تعبير آورده‏اند. چون علائم حقيقت در هر دو اطلاق موجود است؛ يعني در هر يك، معنا به ذهن تبادر مي‏كند. همچنين در هر يك صحت سلب ندارد، و همين‏طور ساير علائمي كه درباره شناخت حقيقت ذكر شده در آنها موجود است.

به علاوه مي‏بينيم كه ملاك ساير انواع استعمالات در اين مورد وجود ندارد مثلاً يكي از انواعي كه لفظ بر دو معنا و بيشتر اطلاق مي‏شود، اشتراك معنوي است كه لفظي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 295 *»

براي چند معنا به‏كاربرده مي‏شود و در همه آنها هم حقيقت است اما ملاكي دارد كه آن عبارت است از داشتن يك جامع؛ يعني حقيقت مشترك و مابه‏الاشتراك. پس لفظ بر چند معنا صدق مي‏كند و اين چند معنا با يكديگر در يك جهت مشتركند و لفظ به اعتبار آن جهت مشترك بر همه صادق است. در اشتراك معنوي وجود حقيقت واحده مشتركه و يك جامعي كه همه افراد در آن مجتمع باشند، شرط است ولي بين علت و معلول يا بين مؤثر و اثر (چون در اين‏جا مانعي ندارد كه از علت و معلول به مؤثر و اثر تعبير بياوريم) يك حقيقت جامعي نيست كه اين دو در آن حقيقت مجتمع باشند. علت و معلول، اصل و فرعند. اگر بنا باشد در يك جامعي با يكديگر مشترك باشند ديگر چه اولويتي در كار است كه ما علت را اولي از معلول بدانيم. مثل زيد و عمرو كه صدق انسان بر زيد و عمرو يكسان است، زيد و عمروي كه در يك عرصه و يك رتبه باشند مثلاً در عرصه ناقصين. زيد و عمرو، هر دو را انسان مي‏گويند چون هر دو يك مابه‏الاشتراكي دارند و لفظ انسان به اعتبار آن مابه‏الاشتراك كه اسم انسان براي آن وضع شده، هم بر زيد صادق است، هم بر عمرو. و هيچ‏كدام در اين صدق اولويتي بر يكديگر ندارند. اما در علت و معلول، علت بر معلول اولويت دارد. پس جامعي در كار نيست كه اگر جامع در كار بود، براي علت اولويت و براي معلول اخرويت نمي‏توانستيم قائل شويم. همين‏كه ما علت را اولي از معلول و معلول را در رتبه بعد مي‏دانيم، پس جامعي بين آنها نيست، مگر جوامعي از قبيل عوارض خارجيه پيدا بشود. فرض كنيد در مورد همين زيد و عمرو ممكن است يك اعراض خارجيه‏اي از حقيقت اينها در كار بيايد كه يكي بر ديگري در آن امر اولويت پيدا كند؛ مثلاً زيد نسبت به عمرو پدر باشد و عمرو فرزند باشد، اين‏جا يك اولويت و اخرويت عرضي پيدا شده است. اما از نظر انسان و صدق كلمه انسان، هيچ اولويت و اخرويتي بين زيد و عمرو نيست اگر چه پدر و فرزند هستند. اين پدر و فرزندي و اين اصالت و فرعيت كه در اين‏جا پيدا شده است، عرضي است و ملاك نيست. بحث در خود حقيقت و واقعيت و ذاتيات است. پس در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 296 *»

صدق لفظ بر علت و معلول با توجه به اولويت و اخرويتي كه بين معلول و علت است، نمي‏شودگفت كه جامعي در كار است و در نتيجه نمي‏توان گفت كه اطلاق لفظ بر آن دو به‏طور اشتراك معنوي است.

هم‏چنين صدق لفظ بر علت و معلول به‏طور اشتراك لفظي نمي‏شود باشد مثلاً كلمه عين براي معاني متعدده وضع شده است. لفظ عين كه بر آن معاني صدق مي‏كند و در آنها استعمال مي‏شود گفته‏اند از باب اشتراك لفظي است. در علت و معلول، در اثر و مؤثر، اين‏طور نيست كه لفظي بر هر دو به‏طور اشتراك لفظي صدق كند. چون در اشتراك لفظي آنچه شرط است، اتحاد صقع و اتحاد رتبه است. وقتي كه كلمه عين را واضع براي چند معنا وضع فرمود آن معاني و مصاديق در يك عرصه و در يك رتبه هستند، با هم اتحاد صقع دارند، عرصه‏شان يكي است به علاوه بين خود آن معاني عزلت و بينونت عزلت است. «جاريه» يكي از معاني عين است. «ينبوع» هم يكي از معاني عين است. «چشم» هم كه انسان با آن مي‏بيند يكي از معاني عين است. اينها چقدر بايكديگر فرق دارند ولي همعرصه هستند و جامعي هم بينشان نيست. البته ممكن است كسي به زحمت جامع پيدا كند اما فرض اين است كه در اشتراك لفظي هيچ مناسبت ملاحظه نمي‏شود و به وضعهاي استقلالي و جداگانه، لفظي براي معاني متعدده وضع مي‏شود. پس بين معاني و مصاديق در اشتراك لفظي، هم اتحاد صقع و هم بينونت عزلت است. اينها دو ملاك براي شناخت اشتراك لفظي است. اما در علت و معلول همصقعي نيست. قطعا صقع علت بالاتر از معلول است و صقع معلول پايين‏تر است. از اين‏جهت گفته‏اند: معلول همان علت است اما در رتبه نازله، كه مي‏خواهند تقريبا بين علت و معلول اتحادي برقرار كنند و عليت و معلوليت را دو مرتبه از مراتب يك حقيقت و يك ذات بدانند. اين حرف عرفا است و بخصوص وحدت وجوديها مي‏گويند: علت همان معلول است و معلول همان علت است اما در دو رتبه. علت هيچ فرق نكرده است فقط در رتبه نازله، معلول شده يعني مراتب را ذاتي مي‏دانند. ولي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 297 *»

بديهي است كه صقعشان دو تا است و به جميع جهات و حقيقت هم دو تا هستند.

در احاديث راجع به خداوند و اركان توحيد او بياناتي است كه وجود دو صقع را بيان مي‏كند. اثر صقعش با صقع مؤثر دو تا است. مي‏فرمايند الا انهم عبادك و خلقك پس بين آنها بينونت است ولي بينونتي كه بين علت و معلول يا مؤثر و اثر است، بينونت صفت و موصوفي است. علت، موصوف است و معلول، صفت آن مي‏باشد. مؤثر موصوف است و اثر صفت او است. پس بينشان بينونت هست اما بينونت وصفي و بينونت صفتي است. پس صقعشان دو تا است و بينونتشان هم بينونت صفت است نه بينونت عزلت، پس مشترك لفظي هم نيستند.

لفظي كه بر علت و معلول صدق مي‏كند به‏طور اشتراك لفظي نيست. از باب حقيقت و مجاز هم نيست كه اشتباه خيلي افراد اين است كه لفظ را بر هر دو صادق مي‏دانند اما بر علت به‏طور حقيقت و بر معلول به‏طور مجاز صادق مي‏دانند. متكلمان اصلاً به عكس مي‏گويند: كه بر انوار سفليه به‏طور «حقيقت» صادق است و بر معاني و انوار علويه به‏طور «مجاز» صادق است. صدق لفظ بر علت و معلول به‏طور حقيقت و مجاز نيست. زيرا فرض اين است كه در هر دو علائم حقيقت موجود است و دليلي بر مجازيت يكي در دست نيست، دليل قطعي بر مجازيت نداريم. آنهايي كه گفته‏اند لفظ در يكي از اين دو مجاز است و در يكي حقيقت است، فقط ادعا كرده‏اند چون علائم صدق حقيقي وجود دارد؛ يعني لفظ كه بر علت صدق مي‏كند و بر آن اطلاق مي‏شود علائم حقيقت در آن موجود است؛ يعني تبادر مي‏كند و عدم صحت سلب و ساير علائم را دارد. بر معلول هم كه صدق مي‏كند همين‏طور است علائم حقيقت در آن موجود است. پس لفظ بر هر دو به‏طور حقيقت صادق است و به‏طور حقيقت و مجاز نيست.

هم‏چنين از باب نقل نيست كه لفظ ابتدا براي علت وضع شده باشد، بعد به معلول نقل داده شده و در معلول استعمال شود. به‏طور نقل هم نيست. زيرا در نقل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 298 *»

شرط است كه معناي اولي مهجور و متروك بشود و ديگر لفظ در معناي اول به‏كاربرده نشود و حال آن‏كه در اين صورت يعني در اطلاق لفظ بر علت و معلول، براي معناي اول مهجوريتي نيست. لفظ هم در علت و هم در معلول استعمال مي‏شود. از باب ارتجال هم نيست كه يكي از انواع استعمالات است به اين‏طور كه مرتجلاً لفظي براي معناي دوم وضع مي‏شود و در آن معنا استعمال مي‏شود. چون در اين قسم اولاً معناي اولي بايد به‏طور كلي متروك و مهجور بشود، بعد هم هيچ نسبت و تناسبي بين معناي اول و معناي دوم نيست تا ارتجالاً لفظ براي معناي دوم به‏كار برده شود. و حال آن‏كه ما مي‏بينيم بين علت و معلول تناسبي هست و براي خاطر همين تناسب و رابطه و ارتباطي كه وجود دارد، ما لفظ را براي هر دو به‏كار مي‏بريم. پس اولاً تناسب و رابطه‏اي بين معلول و علت هست و ثانياً استعمال در معناي اول كه علت باشد، متروك نيست. پس ارتجال هم نيست. چون در ارتجال اين دو شرط لازم است و اين دو شرط در اين مورد هر دو مفقود است. لفظ در هر دو به‏كار مي‏رود و دو معنا با يكديگر تناسب و ارتباط هم دارند و معناي اول هم متروك نيست. پس مرتجل هم نيست.

بنابر اين خواه‏نخواه يك قسم ديگري بايد باشد كه ديگران راه نبرده‏اند و همان‏طور كه عرض شد مخصوص مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم است كه مي‏فرمايند لفظ در معناي دوم كه معلول است به‏طور حقيقة بعد الحقيقة استعمال مي‏شود يعني لفظ در معناي اول به‏طور «حقيقت اوليه» است و در معناي دوم به‏طور «حقيقت ثانويه» و «حقيقة بعد الحقيقة» مي‏باشد و در معناي سوم «حقيقة بعد الحقيقة بعد الحقيقة» مي‏باشد و همين‏طور. حالا ملاك اين نوع صدق و اين نوع استعمال چيست؟ مي‏فرمايند ملاك آن عبارت است از اين‏كه معني دوم معني اول را حكايت كند. معني اول در معناي دوم ظاهر باشد چنان‏كه علت در معلول خود، ظاهر است و مؤثر در اثر ظاهر است. معلول علت خود را حكايت مي‏كند و اثر مؤثر خود را حكايت مي‏كند و بر شكل و صورت او است. پس اسم او را هم به او به اعتبار همين حكايت مي‏دهند،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 299 *»

چون واضع متعال علت را هم در معلول مشاهده فرموده پس لفظي را كه براي علت وضع فرموده همان را به معلول هم داده است.

به تعبير ديگر درباره اين صورت و اين نوع از استعمالات مي‏فرمايند: وضع خاص و موضوع‏له عام است و ساير كساني كه تقسيم كرده‏اند اين حالت را اصلاً نپذيرفته‏اند و گفته‏اند يك‏چنين صورتي صحيح نيست و محال است. و آنچه را كه ديگران محال شمرده‏اند، مشايخ ما لازم و واجب دانسته‏اند كه بايد اين‏طور باشد و غير از اين نمي‏شود. چون مؤثر و علت ملاحظه مي‏شود و لفظ ابتداءاً براي آن وضع مي‏شود، وقتي كه موضوع‏له در هنگام وضع لفظ براي آن بخصوص خودش ملاحظه بشود مي‏گويند «وضع خاص» است. اما وقتي كه مرحله استعمال پيش مي‏آيد نظر به اين‏كه اين موضوع‏له در مرايا و مجالي خود كه آثار او است، متجلي است خواه‏نخواه آنها هم مصداق اين لفظ مي‏شوند، پس موضوع‏له عام مي‏شود و موارد استعمال عموميت پيدا مي‏كند. به همين جهت تعبير آورده‏اند به وضع خاص و موضوع‏له عام. تعبير جالبي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم در اين صورت به‏كار مي‏برند، همان حقيقة بعد الحقيقة است. پس ملاك در حقيقة بعد الحقيقة عبارت است از همين كه معلول و اثر، علت و مؤثر خود را حكايت كنند. و گفتيم اين صورت در آن جائي است كه بين اين دو يا چند معنا ترتب باشد و ترتب هم به صورت عليت و معلوليت يا اثريت و مؤثريت باشد.

اما اگر ترتب، ترتب عليت و معلوليت نباشد؛ يعني بين دو معنا يا چند معنا، ترتب باشد و به يكديگر بستگي داشته باشند و بر يكديگر مترتب باشند اما ترتب آنها به نوع عليت و معلوليت نبوده و به‏طور اثريت و مؤثريت نباشد بلكه ترتب به مانند لب و قشر و يا ظاهر و باطن باشد، اگر ترتب به‏طور لُبّ و قِشر باشد كه مي‏دانيم قشر بر لب، مترتب است. ظاهر بر باطن، مترتب است و بينشان ترتب هست اما ترتب عليت و معلوليت نيست؛ يعني نمي‏توانيم بگوييم قشر، معلول لب است و لب براي قشر علت است. يا نمي‏توانيم بگوييم ظاهر، معلول باطن است و باطن براي ظاهر علت است. در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 300 *»

آن‏جايي كه ظاهر و باطن را به معناي لب و قشر بگيريم، ترتب هست اما ترتب به‏طور عليت نيست. حالا آيا در اين صورت صدق لفظ چگونه است؟ فرض بفرماييد لفظي هم بر لب، هم بر قشر اطلاق شود؛ مثل لوز كه هم به مغز بادام مي‏گوييم هم به پوست بادام مي‏گوييم و بر هر دو صدق مي‏كند. آيا اين صدق به چه كيفيت و به چه نوع است؟ در اين صورت مي‏دانيم ترتب هست؛ يعني بر يكديگر مترتب هستند، بستگي به هم دارند اما بستگي به‏طور بستگي عليت و معلوليت نيست.

در اين‏گونه موارد استعمال لفظ به اين كيفيت است كه ابتدا لفظ براي يك جامعي وضع مي‏شود كه آن جامع موضوع‏له است، لفظ بر آن موضوع‏له به‏طور حقيقت صادق است مثلاً كلمه بادام براي معناي مبهم بادام وضع شده و هر چه در اين معنا دخالت دارد جزء معناي بادام است، پس بر مغز بادام، به‏طور شدت صادق است و بر پوست بادام هم صادق است اما به‏طور ضعف؛ يعني به مقداري كه در تحقق باداميت دخالت دارد. صدق لفظ بادام بر مغز بادام به همان مقدار است كه مغز دخالت دارد و بر پوست بادام هم همان مقدار صادق است كه در تحقق باداميت دخالت دارد. براي كلمه اللوز ـ يعني بادام ـ مثلاً يك معناي جامعي است كه اين معناي جامع در مغز هم ظاهر شده، در پوست هم ظاهر شده است اما شدت ظهورش در مغز بيشتر است. پس صدق لفظ بر مغز شديدتر است تا بر پوست. پس مي‏گوييم صدق لفظ اللوز بر لب و بر قشر به‏طور «تشكيك» است و استعمال اين لفظ براي اين دو معنا به‏طور «اشتراك معنوي» خواهد بود. مگر خصوصياتي از لب يا خصوصياتي از قشر اراده شود كه ديگر صدق لفظ از اين حالت خارج مي‏شود و طورهاي ديگري هم ممكن است باشد ولي ما فعلاً به‏طور كلي و جامع بحث مي‏كنيم.

و صلي اللّه علي محمّد و آل محمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 301 *»

 

درس    24

 

 

(يكشنبه /  18 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اراده معاني متعدده براي يك لفظ در يك استعمال

r اطلاق كلمه نور بر انوار علويه

r اطلاق كلمه نور بر انوار سفليه به اعتبار دو جهت آنها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 302 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد اگر لفظ بر دو معنا يا بيشتر از دو معنا اطلاق شد، گاهي بين اين دو معنا ترتب است و بر يكديگر مترتب هستند كه ترتب دو قسم است: يك ترتب، به نحو عليت و معلوليت مي‏باشد و يك ترتب به‏طور عليت و معلوليت نيست بلكه به‏طور لب و قشر يا ظاهر و باطن است كه بحث آنها شد.

اگر بين دو معنا ترتب نباشد و دو معنا با يكديگر ارتباط و نسبتي نداشته باشند؛ يعني از نظر پيوستگي با يكديگر پيوستي نداشته باشند و بر يكديگر مترتب نباشند و دليلي هم بر اين‏كه اطلاق براي خصوصيات افراد است و صدق لفظ هم بر آنها از اين جهت است نداشته باشيم، در اين صورت ممكن است بين اين دو معنا يك جهت جامعه و يك مابه‏الاشتراكي باشد كه اين دو معنا يا ساير معاني همه را در بر داشته باشد، در اين‏گونه موارد مي‏گوييم لفظ براي همان معني جامع وضع شده و موضوع‏له در واقع همان معناي جامع است. مثالش مثل لفظ انسان است كه براي حقيقت انسانيت وضع مي‏شود كه مابه‏الاشتراك و جامع بين افراد انساني است. مي‏بينيم انسان هم بر زيد صادق است، هم بر عمرو صادق است و بين زيد و عمرو هيچ‏گونه ترتبي در كار نيست. عرض كردم كه فرض هم اين است كه خصوصيات افراد را در نظر نداريم؛ يعني اين خصوصيت كه مثلاً زيد پدر است و عمرو فرزند است، اين نوع خصوصيات فردي را در نظر نداريم و دليلي هم بر آن‏كه اين گونه خصوصيتها اراده شده باشد نداريم بلكه لفظ انسان را بر تك‏تك افراد انساني اطلاق مي‏كنند، بر جميع اين افراد لفظ انسان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 303 *»

اطلاق شده و اين استعمال، استعمال حقيقي است. مي‏دانيم كه بين اين افراد يك مابه‏الاشتراكي وجود دارد كه همان حقيقت انسانيت باشد كه در هر يك از اينها ظاهر شده، در اين صورت مي‏گوييم موضوع‏له؛ يعني آن معنايي كه اين لفظ براي آن معنا وضع شده عبارت است از همان معناي جامع و همان مابه‏الاشتراك و حقيقت جامعه بين اين افرادي كه لفظ بر همه آنها صادق است.

به جهت اين‏كه اگر آن حقيقت را موضوع‏له قرار بدهيم، يك حقيقت و يك معنا است و در نتيجه موضوع‏له يكي است و لفظ هم يكي است كه بر آن يك معنا اطلاق مي‏شود و نظر به اين‏كه آن حقيقت مابه‏الاشتراك يكي است و به وحدت نزديك است و در واقع وحدت هم در لحاظ واضع بر كثرت تقدم دارد؛ يعني در لحاظ واضع هميشه وحدت بيشتر مورد لحاظ است تا كثرت، از اين جهت مي‏گوييم: موضوع‏له همان معناي جامع است، چون اصولاً كثرت از ساحت قرب دور است. پس در وضع، اين افراد متعدده اراده و لحاظ نشده‏اند بلكه همان حقيقت جامع بين آنها لحاظ شده است. چون همان حقيقت در فرد فرد ظاهر است. پس لفظ هم بر فرد فرد به‏طور حقيقت اطلاق مي‏شود. در اين گونه موارد مي‏گوييم صدق و استعمال لفظ براي تك‏تك افراد به‏طور تساوي است. پس اشتراك معنوي مي‏شود و صدق لفظ به‏طور تساوي بر افراد اسمش را متواطي مي‏گذارند.

اما اگر لفظي بر معاني متعدده صدق مي‏كند ولي بين اين معاني يك مابه الاشتراك و حقيقت جامعه نيست يا اگر هست مطمئنيم كه واضع آن حقيقت جامعه را لحاظ نفرموده و در نظر نگرفته است، در اين صورت مي‏گوييم كه اين لفظ براي جميع اين معاني به‏طور «اشتراك لفظي» وضع شده است. اشتراك لفظي؛ يعني يك لفظ به تعدد وضعها براي اين معاني متعدده وضع شده است. در اين‏گونه موارد يك بحثي پيش مي‏آيد و به خصوص در «اصول» مطرح شده كه اگر يك‏چنين لفظي را به‏كار بردند و قرينه نياوردند كه كدام معنا از معانيش اراده شده است چه كنيم؟ آيا يك معنا اراده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 304 *»

شده يا همه معاني اراده شده است؟ آنچه كه حق است و مشايخ اعلي اللّه مقامهم ذكر فرموده‏اند اين است كه: اگر مستعمِل يعني آن كسي كه لفظ مشترك رابه‏كار مي‏برد، بر جميع معاني احاطه دارد؛ مثل اين گونه استعمالات در قرآن يا در فرمايشات ائمه معصومين: يا در سخنان كاملان كه به حسب خود احاطه به جميع معاني دارند و مي‏دانند كه مثلاً اين لفظ داراي ده معنا، صد معنا يا هزار معنا است، ممكن است لفظي لايتناهي معنا داشته باشد حال بدون نصب قرينه‏اي كه مشخص كند به خصوص مراد كدام معنا است (كه از اين قرينه به قرينه معيّنه تعبير مي‏آورند، قرينه‏اي كه مراد را تعيين كند) پس اگر چنين كساني بدون قرينه معينه و تبيين يك معنا يا چند معناي بخصوص، لفظ مشتركي را استعمال كردند، در اين‏جا بايد گفت كه جميع معاني آن لفظ اراده شده است. در اصول مطرح است كه استعمال لفظ در بيشتر از يك معنا (در يك استعمال) جايز است يا جايز نيست؟ حق مطلب و در نظر اهل حق اين است كه اگر مستعمل بر معاني متعدده احاطه داشت و لفظ را بدون قرينه معينه به  كار برد، جميع معاني اراده شده است؛ مثلاً اگر رسول اللّه9 بفرمايد «جئني بعين» يعني براي من العين بياور و مراد معني مشخصي نباشد، يعني قرينه‏اي در كار نباشد كه معين كند مراد كدام معنا و كدام مصداق است، آنچه كه براي ما از معاني عين ميسر است بايد انجام بدهيم و امتثال لازم است به جهت آن‏كه مي‏دانيم آن بزرگوار بر جميع معاني احاطه دارند و جميع معاني را اراده فرموده‏اند. اين مطلب به عنوان يك قاعده تا اين‏جا روشن شد. پس براي لفظ در استعمال آن در بيشتر از يك معنا اين اقسام پيدا مي‏شود.

سخن در كلمه نور و اطلاق آن بر انوار علويه و بر انوار سفليه بود. با توجه به بيانات گذشته ما مي‏گوييم انوار علويه حقايق اوليه هستند و لفظ «نور» و «وجود» و ساير الفاظي كه هم در حقايق علويه و هم در حقايق سفليه به‏كار مي‏روند، همه در حقايق علويه، حقايق اوليه هستند و در حقايق سفليه، حقايق ثانويه مي‏شوند و استعمال اين الفاظ در هر دو قسم از دو معنا به‏طور حقيقت است. اگر يك وقتي در كلمات حكماي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 305 *»

حق ديده شد كه مي‏فرمايند: استعمال اين الفاظ در معاني سفليه به‏طور مجاز است، مرادشان را از اين مجاز بايد بفهميم. اين مجازي كه مي‏گويند مانند اصطلاح اهل مجاز نيست بلكه مرادشان يك معناي واقعي است. حكماي حق كه مجاز مي‏فرمايند مرادشان اين است كه لفظ در معاني سفليه حقيقت است، اما وقتي كه بالنسبه به حقايق اوليه كه حقايق علويه و انوار علويه هستند سنجيده شوند، به آن اعتبار مي‏گوييم مجاز. چون فرعند. فرعيت اينها را مي‏خواهند به ما بفهمانند نه اين‏كه واقعا مجازي باشد كه مصطلح است و در اصطلاح اهل مجاز شايع است.

گاهي هم مي‏فرمايند مثلاً لفظ نور براي انوار سفليه حقيقت است همان‏طور كه براي انوار علويه حقيقت است كه از باب همان حقيقة بعد الحقيقة مي‏فرمايند. و مراد اين است كه انوار سفليه را براي انوار علويه به عنوان آيات و ادله مي‏گيرند؛ يعني چون در اين نور ظاهري و نور سفلي، نور اعلي و حقيقت اوليه ديده مي‏شود به اين اعتبار به اين هم نور مي‏گويند. پس وقتي كه معاني سفليه را علامات، ادله، آيات و مرايا براي معاني علويه مي‏گيرند، مي‏گويند لفظ در اين معاني سفليه حقيقت است اما به‏طور حقيقت ثانويه، به اعتبار اين‏كه اين معاني سفليه حكايت كننده معاني علويه هستند. پس لفظ، هم براي اينها حقيقت است هم براي آنها حقيقت، اما براي آنها حقيقت اوليه و براي اينها حقيقت ثانويه است.

گاهي معاني سفليه را به اعتبار خودشان لحاظ مي‏كنند يعني آنها را بدون حيث آيت بودن و دليل بودن لحاظ مي‏كنند بنابراين مي‏گويند: لفظ نور براي آنها مجاز است؛ يعني وضع بعدي است و به اعتبارات و به قرينه است و در حقيقت براي معاني علويه وضع شده است. مجاز در اين‏جا بخصوص روي اين جهت است اگرنه گفتن مجاز بي‏جهت است. زيرا مي‏دانيم بين حقيقت و مجاز بايد علاقه و رابطه باشد و علاقه و رابطه اقتضا مي‏كند كه دو شي‏ء و دو چيز باشند كه بينشان علاقه وجود داشته باشد. فرض كنيد بين حيوان درنده و مرد شجاع، علاقه و نسبتي است كه همان «شجاعت»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 306 *»

باشد، تشابهي و شباهتي است كه شجاعت است. همين وجود شباهت و رابطه و علاقه، اقتضا مي‏كند كه اين دو تا را دو چيز بدانيم تا بگوييم بينشان نسبت و علاقه و رابطه است تا در اثر آن نسبت و رابطه كه همان تشابه است، لفظ اسد يعني شير بر هر دو صادق باشد. اما در حيوان مفترس و درنده به‏طور حقيقت صادق است و در رجل و مرد شجاع به‏طور مجاز صادق است.

پس اگر حيث آيت و دليل بودن را لحاظ نكنيم كلمه مجاز را بايد بگوييم تا اثنينيت و دوئيت را بين معاني علويه و معاني سفليه اثبات كنيم. چون وقتي كه حيث نفسي و حيث انيت ملاحظه بشود هر كدام حجاب ديگري مي‏شوند. بر خلاف آن‏كه معاني سفليه آيات و ادله براي معاني علويه لحاظ بشوند. پس چون حيث نفسي هميشه مرتبه اعلي را حجاب مي‏كند و مي‏پوشاند، به آن لحاظ مي‏گويند لفظ در معاني سفليه مجاز است. اما وقتي كه حيث آيتيت را ملاحظه مي‏كنند، معاني سفليه دليل و آيات و علامات براي معاني علويه مي‏شوند و مي‏گويند مثلاً استعمال لفظ نور براي معاني علويه و براي معاني سفليه به‏طور حقيقت است، اما حقيقت اوليه و حقيقت ثانويه. چون وقتي كه حيث آيتيت و دليليت لحاظ شد ديگر اثنينيت باقي نمي‏ماند. اصلاً دليل، دليل نخواهد بود مگر وقتي كه مدلول‏نما باشد. دليل، آيه، وجه، عنوان، علامات، مقامات و اين نوع تعابيري كه در احاديث و ادعيه در وصف محمّد وآل محمّد: رسيده است، در اينها توجه به اين نكته لازم است كه دليل، دليل نخواهد بود مگر وقتي كه مدلول را ارائه دهد؛ آيه، آيه نخواهد بود مگر وقتي كه ذي‏الآيه را ارائه دهد؛ وجه، وجه نيست مگر صاحب وجه در وجه ديده شود؛ عنوان، عنوان نيست مگر در آن صاحب عنوان ملاحظه شود. پس به‏طور كلي وقتي كه حيث دليليت و آيتيت ملاحظه مي‏شود جز مدلول ديده نمي‏شود. از اين جهت همان اسم مدلول و لفظي كه براي مدلول وضع شده است به دليل هم داده مي‏شود به اعتبار همين كه نماينده او است. اما اگر اين حيث ملاحظه نشد ديگر حجاب است و مدلول در او

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 307 *»

ديده نمي‏شود و ديگر چرا اسم مدلول را به او بدهند؟ پس اگر هم بدهند روي علاقه و جهت و تناسبي است و تا تناسب گفتيم اثنينيت مي‏آيد. پس به اين اعتبار مجاز مي‏شود.

بي‏جهت نيست كه متكلمان نوعا گفته‏اند مثلاً لفظ نور براي اين انوار ظاهري حقيقت است و براي انوار علوي مجاز است. چون اصل را نمي‏بينند، ظاهر را مي‏بينند يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون اصل و حقيقت را كه نمي‏بينند اين ظاهر را كه مي‏بينند آن را اصل مي‏انديشند. پس مي‏گويند: لفظ نور براي اينها حقيقت است و براي معاني علويه مجاز است. اما حكماي حقه الهي چون معاني علويه را اصل مي‏دانند مي‏گويند: لفظ براي آنها به‏طور حقيقت اوليه وضع شده است. و اين معاني سفليه دو حيث دارند: از حيث آيتيت و دليليت كه آنها را لحاظ مي‏كنند در آنها مدلول را مي‏بينند و معاني علويه را در اين معاني ظاهر مي‏بينند، پس حكم مي‏كنند كه لفظ براي اينها هم حقيقت است اما حقيقت ثانويه. به جهت اين‏كه اينها آيه هستند و حيث آيتيت آنها ملاحظه شده. اما وقتي كه به حيث انيت آنها توجه مي‏كنند خواه‏نخواه مثل لحاظ اول نخواهد بود. البته اين دو حيث موجود است. اين دو حيث اعتباري نيست؛ واقعيت دارد. چون اين دو حيث واقعيت دارد، در اين حيث دوم كه حيث انيت است، معاني سفليه ديكر دليل و آيه براي معاني علويه نخواهند بود. پس مي‏گويند: استعمال لفظ در آنها به‏طور مجاز است. تعبير به «حقيقت و مجاز» اگر در فرمايشات حكماي حقه نسبت به اين الفاظ ديده شد، مراد بر اين مبني است كه در اين معاني سفليه دو حيث لحاظ مي‏شود: يكي لحاظ دليليت و يكي لحاظ انيت.

ما چون در عالم فصل هستيم وقتي كه دليل مي‏گويند دو چيز مي‏فهميم و به همين جهت مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم اين همه زحمت كشيدند و بيانات فرمودند به خصوص مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف توضيح داده‏اند كه اين‏طور كه درباره دليل تصور داريم درست نيست. ما به نظام عالم فصل مبتلا هستيم و در اين‏جا دليل و مدلول را نوعاً دو چيز مي‏بينيم. وقتي كه اين فلشها را مي‏گذارند و اشاره مي‏كنند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 308 *»

اين را دليل مي‏دانيم بعد راه و مسير را مدلول مي‏دانيم و اين دو را، دو چيز تصور مي‏كنيم. ولي در حكمت، در عالم وصل، و در عالم حقايق اصلاً به دليل، دليل گفته نمي‏شود مگر در صورتي كه مدلول‏نما باشد. در صورتي به آن دليل گفته مي‏شود كه جز مدلول در او ديده نشود. آيه را وقتي آيه مي‏گويند كه جز ذي‏الآيه را ننمايد و همين‏طور وجه، عنوان و ساير تعابيري كه در اين موارد دارند. پس اگر حيث دليليت ملاحظه شد جز مدلول ملاحظه نشده و چون جز مدلول ملاحظه نشده، اسم مدلول را به دليل مي‏دهند و نام دليل هم نام مدلول مي‏شود. اما اين همنامي به اعتبار دوئيت نيست، به اعتبار يكي‏بودن است و در واقع هم يكي هستند.

اين يك مسأله خيلي مهمي است كه دليل و مدلول واقعا هم يكي هستند نه اين‏كه دو چيز باشند، دليل، خودِ مدلول است و مدلول، خودِ دليل است. مثال خيلي واضحش مي‏فرمايند: صورت در آئينه است، براي اتحاد دليل و مدلول خيلي مثال واضحي است كه دليل و مدلول يكي هستند. مي‏فرمايند: وقتي كه شما در اين صورتي كه در آئينه است نگاه كنيد، يك صورت مي‏بينيد اگر اين صورت را ملاحظه كرديد به اعتبار اين‏كه شبح منفصل شما است، حيث انيت اين صورت ملاحظه شده است. شبح منفصل؛ يعني حيث انيت اين صورت. در اين‏جا شما اسم اين صورت را اثر صادر از شاخص مي‏گذاريد. شبح منفصل از شاخص، اشراق شاخص، ظهور شاخص و اين‏گونه تعبيرات را مي‏گوييد. تمام اين تعبيرات، گزارش از حيث انيت اين صورت است كه در اين‏جا كاملاً غير شاخص است و غيريت ملاحظه مي‏شود. در اين تعبيرات غيريت و اثنينيت كاملاً نمودار است. به اين صورت در آئينه مي‏گوييد ظهور شاخص، اشراق شاخص و شبح منفصل او. اينها همه گزارش از حيث انيت اين تصوير است. پس در اين صورت، نه دليل، نه طريق، نه وجه و نه عنوان است، كاملاً غيريت ملاحظه شده است. به اين لحاظ اگر كسي بگويد اين شاخص است مجازا گفته است با لحاظ اين حيث و با توجه به اين حيث مجازا مي‏گويد كه اين شاخص است. وقتي كه بيش از اين صعود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 309 *»

نمي‏كند و بيش از اين نمي‏تواند در صورت در آئينه ترقي كند. حيث انيت را مي‏بيند و مي‏گويد هذا شبحك، به شاخص خطاب مي‏كند كه اين شبح تو است و هذا اثرك، هذا نورك، هذا اشراقك، اين ظهور تو و اثر تو و نور تو است، تمام اين قبيل تعبيرات گزارش از حيث انيت اين صورت است. به حسب حكمت نمي‏تواند بگويد هذا دليلك، هذا طريقك، هذا وجهك، هذا عنوانك، هذا آيتك، هذا علامتك، چون حيث انيت صورت را ملاحظه مي‏كند كه حيث مغايرت باشد. اگر هم اسم شاخص را به آن داد و گفت: هذا انت يا هذا زيد. در اين‏جا لفظ زيد را براي صورت مجازا استعمال كرده است.

اما اگر تا به اين صورت در آئينه نگاه كرد و از شاخص خبردار شد و قطعا هم از شاخص خبردار مي‏شود و ديگر صورت به عنوان شبح منفصل، و ظهور و اشراق به نظرش نمي‏آيد بلكه تا به صورت نگاه مي‏كند و واقعا هم مقصودش ديدار شاخص است، جز شاخص نمي‏بيند. در اين لحاظ، صورت دليل است. پس وقتي‏كه از او مي‏پرسند كه شاخص چگونه است، از شاخص به هماني كه در آئينه مي‏بيند گزارش مي‏دهد. فرض كنيد خود آئينه اهل شعور و ادراك باشد، موجودي صاحب شعور و صاحب ادراك باشد و بخواهد شاخص  را وصف كند، آيا غير از اين است كه هماني كه در او است و همان صورت موجود در خود را وصف مي‏كند؟ شروع مي‏كند به‏وصف شاخص، و شاخص را توصيف مي‏كند نه ظهور شاخص را، شاخص را توصيف مي‏كند نه خود صورت را. مي‏گويد شاخص عبارت است از همين؛ يعني آني كه در او تحقق پيدا كرده است. در اين‏جا ديگر اين صورت آيه شاخص شده. اين‏جا خود مدلول است و مدلول را توصيف مي‏كند و شاخص را وصف مي‏نمايد. در اين‏جا حيث آيه و دليل بودن صورت كاملاً روشن مي‏شود كه حيث انيت آن ديگر لحاظ نشده كه خود شاخص را توصيف مي‏كند.

اين‏كه مي‏گوييم دليل خود مدلول است و با يكديگر وحدت دارند از اين است كه آنچه از شاخص گزارش داده مي‏شود، خود همين صورت است و توصيف مي‏شود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 310 *»

شاخص به همين صورت، اما نه ذات شاخص. چون ذات شاخص توصيف نمي‏شود بلكه هماني كه در اين آئينه موجود است توصيف مي‏شود. مي‏گويند: پس دليل عين مدلول است. اما ذات شاخص كه مدلول نيست، ظهور شاخص در اين صورت و در اين شبح، مدلول است. پس دليل و مدلول با يكديگر يكي هستند. فرقشان به اعتبار و لحاظ است. البته اين اعتبار و لحاظ هم واقعيت دارد نه اين‏كه صرف خيال باشد. اين تصوير و صورت در آئينه دو حيث دارد: يكي حيث ربيش كه حيث انتساب به شاخص است كه خود شاخص مي‏شود و يكي حيث نفسيش كه به آن حيث به شاخص انتساب ندارد بلكه ظهور شاخص است، به عنوان ظهور بودن و اين حيث نفسيش مي‏شود. پس دو حيث واقعي است و اعتباري نيست. نوع عرفا در اين‏جا اين حيث نفسي را اعتباري مي‏گيرند و اين اعتباريات را همان ماهيات و موهومات مي‏دانند كه واقعيت ندارند. و تعبيراتي كه در اشعارشان و در گفتارشان دارند اشاره به همين است.

پس چون شبح  عين مدلول است و آنچه كه از شاخص گزارش داده مي‏شود همين شبح است، پس بين اين دو اتحاد است و اين دو با يكديگر يكي هستند. امام حسين7 در دعاي روز عرفه اين مطلب را واضح فرموده‏اند. به درگاه خدا عرض مي‏كند الهي امرت بالرجوع الي الاثار فارجعني اليك منها بكسوة الانوار و هداية الاستبصار حتي ارجع اليك منها كما دخلت اليك منها مصون السر عن النظر اليها و مرفوع الهمة عن الاعتماد عليها انك علي كل شي‏ء قدير([6]) فرمايش حضرت خيلي دقيق است الهي امرت بالرجوع الي الاثار پس ما براي پي‏بردن به مؤثر، بايد به آثار رجوع بكنيم. حالا فارجعني خدايا من را به سوي خودت برگردان، در اين آثار كه من وارد شدم به سوي تو خواستم بيايم، بالاخره راه به شاخص و مؤثر همان شبح و اثر است. اما وقتي كه شخص مي‏خواهد مؤثر را در اثر بشناسد، بايد طوري سلوك كند كه اثر را به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 311 *»

عنوان اثريت نبيند بلكه اثر را به عنوان نشان مؤثر ببيند، اين خصوصيت را بكسوة الانوار ذكر مي‏فرمايند؛ يعني اين مسير، مسير نوراني باشد و هداية الاستبصار استبصار و بينشم راه‏يافته باشد بينش درستي باشد حتي ارجع اليك منها كما دخلت اليك منها مقصود اين عبارت است مصون السر عن النظر اليها سرّ و ضمير و دل من از نگاه كردن به سوي حيث انيت آثار در حفاظت و مصونيت باشد و مرفوع الهمة عن الاعتماد عليها همّتم هم بالا رفته باشد به‏طوري كه بر خود آثار اعتماد نداشته باشم بلكه به اثر به ديده مؤثربين نگاه كنم و او را عنوان و وجه مؤثر ببينم انك علي كل شي‏ء قدير.

پس با توجه به اين عرايضي كه كرديم روشن شد كه «بواطن و معاني علويه» در واقع «حقايق اوليه» هستند و الفاظ براي آنها به‏طور حقيقت اوليه وضع شده‏اند و «معاني سفليه» دو حيث دارند: يكي حيث آيتيت نسبت به معاني علويه كه به اين حيث همان الفاظي كه براي معاني علويه استعمال مي‏شود، براي آنها هم استعمال مي‏گردد اما به‏طور حقيقت ثانويه و حقيقة بعد الحقيقة. ولي اگر حيث دوم؛ يعني حيث انيتشان ملاحظه شد در اين صورت الفاظ از براي آنها به‏طور مجاز به‏كار برده مي‏شود. پس براي معاني علويه حقيقتند. اما آن طوري كه متكلمان گفته‏اند كه براي معاني سفليه حقيقت باشند و براي معاني علويه مجاز باشند، صحيح نيست بلكه در واقع به اين فرمايش حضرت امير7 و به اين قاعده كليه بايد توجه داشت انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها([7]) كه خود همين عبارت يك بحث مفصلي درباره شناخت الفاظ دارد كه مورد بحث ما نيست.

ان شاء اللّه از اين‏جا به اصل بحثي كه داشتيم برمي‏گرديم كه شناخت «علم» و پيدايش موجودات از علم بود طبق نظر بزرگان ما و طبق نظر حكما و عرفا.

اللهم صل علي محمّد و آل محمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 312 *»

 

درس    25

 

 

(دوشنبه /  19 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r علم مورد بحث «علم حادث» خداوند است

r فرق بين مكتب وحدت وجود و مكتب بزرگان (اع)

r تقسيم‏بندي علم در حكمت متعالي ملاصدرا

r علم حادث و حلّ مشكلات توحيدي

r علم حادث مسأله مشكل حكمت مرحوم شيخ (اع) است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 313 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قبلاً در مورد علم مراتبي ذكر شد كه جميع آن مراتب به علم حادث مربوط بود نه به علم ذاتي حق. شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه علم خدا را دو قسم فرمودند: يكي علمي كه عين ذات و قديم است، يكي هم علم حادث خداوند است. علمي كه به مخلوقات تعلق مي‏گيرد علم حادث است حتي در آن مرتبه‏اي كه به مخلوق تعلقي ندارد و فوق تعلق است. اين «علم حادث» مرتبه‏اي از مراتب فعل اللّه است كه از بالاترين مرتبه آن به «علم» تعبير مي‏آورند. بعد «مشيت»، «اراده» و ساير مراتب فعل را ذكر مي‏كنند. علم حادث از مطالبي است كه اين بزرگوار اظهار فرمودند و خيلي هم مورد گفتگو قرار گرفته كه در جاي خودش بحث شده است. (البته در قرآن و احاديث به‏طور صريح براي خداوند علم حادث اثبات شده است).

با بيان علم حادث و فرق گذاشتن بين علم حادث و علم ذاتي، توحيد تكميل مي‏شود. همچنين احاديث و آياتي كه در مورد علم خداي متعال رسيده است حل مي‏شود. اما اگر علم حادث آن‏طوري كه اين بزرگوار بيان فرموده‏اند مطرح نشود در مورد اعتقادات و مسأله علم خدا، خيلي از مشكلات توحيدي پيش مي‏آيد. از اين جهت تا اندازه‏اي ديگران در بحثها و اعتقادات با مذهب وحدت وجود موافق مي‏شوند. اين مسأله خيلي مهم است و خيلي هم مورد انتقاد مخالفان قرار گرفته است و مشايخ اعلي اللّه مقامهم هم جوابهاي لازم را بيان فرموده‏اند كه در كتابها مذكور است. ولي چون مطلب را نفهميدند برايشان خيلي سنگين است كه مثلاً مي‏گوييم علم ذاتي

 

* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 314 *»

خدا به موجودات و مخلوقات تعلق نمي‏گيرد و نمي‏گوييم خدا در رتبه ازل و در رتبه ذاتش به مخلوقات و موجودات عالم است بلكه مي‏گوييم خداوند به موجودات در رتبه موجودات عالم است به علمي كه در رتبه موجودات است، نه به ذات مقدس خودش. همين تعبير سنگيني است. استفاده سوئي كه از اين عبارت كرده‏اند اين است كه مي‏گويند: بنابراين شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه خدا را در رتبه ذاتش، عالم به مخلوقات نمي‏داند.

جنبه سلبي را گرفته‏اند و برايشان خيلي مشكل شده. ولي جنبه اثباتي بحث را بايد در نظر بگيرند كه براي تنزيه ذات مقدس از تعلق به مخلوقات اين بيان شده. مخصوصا آقاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه ذكر مي‏فرمايند كه اصلاً خود همين جمله كه تو مي‏گويي «خدا در رتبه ذاتش به مخلوق عالم است» اين را توضيح بده كه مقصودت چيست؟ زيرا در رتبه ذات با ذات  چيزي نيست كه ذات به آن عالم باشد يا نباشد و اين مطلب را در كتاب الفطرة السليمة كاملاً تشريح مي‏فرمايند. و اين بحثي است كه در جاي خودش ان شاء اللّه بايد مطرح بشود. اما ما ناچاريم كه به مناسبت به اين بحث اشاره كنيم كه آن علمي را كه مورد بحث قرار داده‏ايم و آن علم را داراي سه مرتبه دانستيم كه در يك مرتبه به خدا اختصاص دارد، در يك مرتبه حاملش حقيقت محمديه9 يعني مقام نبوت ايشان است، و در يك مقام حاملش مقام ولايت است كه به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه و ائمه هدي: تعبير مي‏آوريم، اين علم با تقسيمهايي كه درباره‏اش بيان كرده‏ايم و بحثهايي كه درباره‏اش خواهيم داشت، همان «علم حادث» خداوند است و «علم ذاتي» كه عين ذات خدا است، نيست.

فرق بين مكتب وحدت وجود و مكتب بزرگان ما، در همين جا است كه در مكتب مشايخ اعلي اللّه مقامهم كه شرح مكتب وحي است، اين علم را مرتبه‏اي از فعل اللّه مي‏دانند. مخلوقات هم كه از فعل اللّه صادر هستند و به فعل اللّه موجود مي‏باشند، پس صادر از اين علم هستند. مكتب وحدت وجود هم موجودات را صادر از علم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 315 *»

مي‏داند، اما علم را عين ذات و از تنزلات ذاتيه مي‏داند. از اين جهت عرض كردم به بيان مكتب وحدت وجود اشاره مي‏كنيم و بعد ان شاء اللّه به بيان مكتب مشايخ اعلي اللّه مقامهم مي‏پردازيم.

تقريبا در مكتب ملاصدرا (حكمت متعاليه) هم حكما و هم عرفا قولشان با يكديگر جمع مي‏شود. چون او تقريبا تأليف كرده و اين دو مكتب؛ يعني مكتب حكمت و مكتب عرفان را يكي كرده است. و به اين نتيجه رسيده كه علم را تقسيم‏بندي مي‏كند و مي‏گويد: يكي از اقسام علم علمي است كه عبارت است از «حقيقت وجود»، علم در يك مرتبه و به يك معنا عبارت است از مجرد وجود، آن وجودي كه «القائم بذاته» به ذات خود برپا است؛ يعني قائم به علت نيست بلكه علّت موجودات است و علّيت عين ذات او است. يك‏چنين علمي ديگر در تحت ساير مقولات داخل نمي‏باشد، نه مقوله جوهر و نه مقولات اعراض به اقسام آنها از كيف و اضافه و غيره. اين علم علمي است كه تحت مقولات واقع نمي‏شود. به آن، جوهر يا عرض  يا كيف نفساني نمي‏شود گفت. مي‏گويد: پس اين علم عبارت است از عين و حقيقت وجود آن هم وجودي كه قائم بذاته است. يك‏چنين علمي عبارت است از علم واجب‏الوجود به ذاتش. واجب الوجود عالم به ذاتش است به علمي كه علم واجب‏الوجود به ذات خودش است، به علمي كه عين وجود او و خود وجود او است. همچنين عبارت است از علم واجب‏الوجود به ماسواي واجب‏الوجود از ممكنات. علم خدا به خودش و علم خدا به همه خلق عبارت است از يك‏چنين علمي. و اين علم خدا به خودش علم تفصيلي است و اما علمش به خلق كه عين علمش به ذات خودش است علم اجمالي است.

مي‏گويد: با اين توضيح كه مي‏دانيم خداوند در ذات خود به نهايت تجرد، مجرد است و هيچ‏گونه تعلقي به ماسواي خود ندارد، چه آن ماسوي ماهيت باشد يا امري كه مغاير با ذاتش باشد. هيچ‏گونه تعلقي به غير ندارد، از اين جهت ذاتش من جميع الجهات وجوب دارد. پس واجب‏الوجود است و واجب من جميع الجهات است و اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 316 *»

عبارت است از تجرد كه حاصل است به حصول واجبي و بالذات. و در رتبه ذات او هيچ مغايرتي نيست بين او و بين آنچه در رتبه ذات براي او اثبات مي‏كنيم از قبيل: علم، حيات، سمع و بصر. اينها با او هيچ‏گونه مغايرتي در وجود ندارد؛ يعني علم عين ذات است، حيات عين ذات است و هكذا باقي صفات. بعد از توجه به اين مطلب مي‏گويد: «واجب الوجود مدرك لذاته بذاته واجب الوجود متعقل لذاته بذاته» يعني به يك علم زائد يا درك اضافه بر ذات، عالم به خود نيست.

حالا باز به اين مقدمه توجه مي‏كنيم كه در مكتب وحدت وجود مي‏گويند: ذات خدا بذاته مبدأ جميع ممكنات است. چون او را علة العلل مي‏دانند. ذات واجب، بذاته مبدأ جميع ممكنات است. بنابراين علمش به ذاتش مبدأ علمش به جميع ممكنات مي‏شود. پس ذاتش كه مبدأ همه ممكنات است علمش هم به ذاتش، مبدأ علمش به جميع ممكنات و مخلوقات است. چون اين دو خواه‏نخواه لازمه يكديگرند. زيرا اين مطلب مسلم است كه علم و ادراك تام نسبت به علت تامه، عين علم تام نسبت به معلول است. وقتي كه شما عالم شديد و علت تامه چيزي را ادراك كرديد خواه‏نخواه نسبت به معلول هم علم و ادراك تام داريد. چون مي‏گويند معلول همان علت است در رتبه نازله، و تنزل علت را همان معلول مي‏گويند. بنابراين كسي كه به علت عالم است خواه‏نخواه به معلول هم عالم هست. پس وقتي كه ذات خدا نعوذ باللّه براي ممكنات علت باشد، علم به ذات هم همان علم به معلولات است. چون علم به ذات؛ يعني علم به علت و علت هم كه علت تامه است، پس علم به علت تامه عين علم به معلول آن است.

بعد از اين مقدمه باز به اين مقدمه توجه مي‏كنيم كه مي‏گويند: ذات و علم ذات به ذات، اين دو با آن‏كه بينشان مغايرتي نيست، اما مفهوما مغايرند و اين دو، دو علتند براي جميع مخلوقات كه وجودا و حقيقتا يك چيزند. اما علم به ذات و ذات، اين دو مفهوما دو چيزند، و حقيقتا يك چيزند؟ به جهت اين است كه علم به ذات عين ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 317 *»

است پس زائد بر ذات نيست و چون علم به ذات و ذات، هر دو علت براي ممكنات و علم به ممكنات شدند، پس يك چيز مي‏باشند. بنابراين از نظر مكتب وحدت وجود جميع مخلوقات و ممكنات، هم مجعولات و معلولات ذات خدا هستند و هم معلومات ذات خدايند. پس آنها هم بايد يك چيز باشند. پس همه ممكنات يك معلول براي ذات مي‏شوند. علم به ذات هم كه عين ذات است و به همان علم عالم به ممكنات و معلولات خودش است. به اين‏طور توضيح مي‏دهند كه اين مخلوقات و ممكنات را كه ملاحظه بكنيم خود اينها، هم علم خدا هستند و هم معلوم خدا هستند. مثلاً ما وقتي كه به اين ميز عالم مي‏شويم مي‏گوييم نسبت به اين ميز يك علمي و ادراكي داريم و اين ميز معلوم و مدرَك ما است. حالا اينها هم مي‏گويند: ممكنات معلول ذاتند و خدا به ذات خود علم دارد. و همان علم، عين علم به ممكنات است. پس اين ممكنات بانفسها و بذواتها، هم علم خدا و هم معلوم خدا مي‏شوند.

مي‏گويند: اين مخلوقات و ممكنات را به يك لحاظ كه توجه كنيم، در واقع مي‏بينيم يك شي‏ء و يك شخصند؛ يعني مجموعه به اين لحاظ كه علت آنها يكي است كه از نظر آنها ذات خدا است، پس معلول را هم شخص واحدي مي‏شود ملاحظه كرد و براي آن يك صورت واحده مي‏توان در نظر گرفت و همان صورت واحده را صورت علميه حق مي‏گويند كه خدا به آن موجود و به آن شخص واحد، به علم واحدي عالم است. و چون اين علم به خدا انتساب پيدا مي‏كند بر اين موجود و بر اين شخص واحد خلقي، تقدم مي‏يابد و با اين مخلوقات مقارن مي‏شود. مي‏گويند: باز از جهتي كه نگاه مي‏كنيم و اين عالم هستي را موجودات متعدده متكثره مي‏بينيم مي‏گوييم خدا به اين موجودات به علم تفصيل عالم است. چون اين موجودات بعضي بر بعضي مقدم و بعضي از بعضي متأخر هستند، پس در خود مخلوقات، كثرت، تباين و تفاصيل پيدا مي‏شود، به اين لحاظ مي‏گوييم خدا به همه اينها به علم تفصيلي عالم است.

ببينيد چه‏طور براي خدا علم اجمالي و علم تفصيلي درست مي‏كنند. مي‏گويند:

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 318 *»

همه مخلوقات و همه ممكنات دو حيث دارند: در يك حيث آنها را مي‏توانيم يك شخص واحد و داراي يك صورت واحده تصور كنيم و بگوييم خداوند به همه اين شي‏ء به‏طور اجمال عالم است. بعد يك لحاظ ديگري درباره مخلوقات داريم كه لحاظ تفصيل است كه مي‏بينيم بعضي بر بعضي مقدم و بعضي از بعضي مؤخر هستند، در اين لحاظ مي‏گوييم: خدا به مخلوقات به علم تفصيلي عالم است. تقريبا فرق بين علم اجمالي و علم تفصيلي دو لحاظ و دو اعتباري است كه درباره خلق و ممكنات دارند.

مي‏گويند: علم تفصيلي و علم اجمالي هم عبارت است از عين علم خدا به ذات خودش. در مقامي كه علم به ذات خودش دارد به اعتبار اين‏كه علت است «علم اجمالي» به همه مخلوقات مي‏شود. چون همه مخلوقات معلول اين علتند. پس يك معلول درنظر گرفته مي‏شوند. باز وقتي كه به خود معلولات توجه مي‏كنند، مي‏بينند معلولات داراي تكثر و داراي تفصيلند و در خود مخلوقات اين تفاصيل وجود دارد، به اين اعتبار مي‏گويند به مخلوقات و به ممكنات «علم تفصيلي» دارد. خلاصه علم اجمالي خدا و علم تفصيلي خدا به خودش و به خلق يك چيز است و آن عبارت است از عين علمش به ذاتش. و علمش به ذاتش هم كه عين ذاتش است. پس به اين‏طور نتيجه مي‏گيرند كه علم ذات به ذات، عين علم ذات است به ممكنات و مخلوقات و معلولات. البته براي اين علم مراتبي ذكر مي‏كنند:

مرتبه اول: را عبارت مي‏دانند از خود ذات و حقيقت ذات خدا نعوذباللّه كه مي‏گويند: همين علمِ عين ذات و خود ذات، مرتبه اول از مراتب علم خدا است كه اين علم بالنسبه به ذات خدا علم تفصيلي است چون خودش را به‏طور تفصيل، به عين ذاتش عالم است. اما نسبت به ماسوي و ممكنات علم اجمالي مي‏شود. اين اول مرتبه از مراتب علم‏اللّه است از نظر مكتب وحدت وجود.

مرتبه دوم: از مراتب علم مرتبه علم خدا به همه مخلوقات به‏طور اجمال است كه اين را اسمش را مي‏گذارند مرتبة القلم. مي‏گويند: اين مرتبه را به مرتبه قلم تعبير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 319 *»

مي‏آوريم چون در احاديث و روايات رسيده كه مثلاً قلم به ماسوي عالم بود. اينها از كلماتي كه در قرآن و فرمايشات ائمه: رسيده استفاده مي‏كنند و اين مرتبه را مرتبه قلم مي‏نامند و اين مرتبه را عبارت مي‏دانند از عالم عقلي كه بر جميع ممكنات احاطه كرده به‏طور احاطه كليه اجماليه كه همه مراتب و همه موجودات و ممكنات را شامل است.

مرتبه سوم: از علم اللّه را مرتبه لوح محفوظ اسم مي‏نهند و مرادشان اين است كه در اين مرتبه علم بر صور كليه موجودات به‏طور تفصيل مشتمل است و عالمش را عالم قضاء الهي مي‏نامند كه در اين عالم مي‏گويند «جري القلم بما جري الي يوم القيامة». نام ديگري كه بر اين مرتبه از علم مي‏نهند ام‏الكتاب است.

مرتبه چهارم: از علم اللّه را مرتبه لوح محو و اثبات مي‏گويند كه مي‏گويند: اين مرتبه، مرتبه صور مثاليه براي كائنات است. براي همه كائنات و همه موجودات اين مرتبه از علم، به نفوس جزئيه فلكيه تعلق گرفته كه اين نفوس جزئيه فلكيه در مراياي اين اجرام صافيه فلكي منطبع شده و بعد هم تعين پيدا مي‏كند و با خصوصيات زماني و مكاني به‏طور جزئيت تقارن مي‏يابد.

مرتبه پنجم: عبارت مي‏شود از مرتبه صور جزئيه ماديه طبيعيه كه به اصطلاح خودشان به اين موجودات مادي جزئي تعلق گرفته. اينها مراتب علم خدا است و علم خدا هم كه عين ذات خدا شد، يعني نعوذباللّه مراتب ذات خدا است. اين نتيجه‏اي است كه از مكتب وحدت وجود در مورد شناخت علم خدا و صدور اشياء از علم خدا گرفته مي‏شود. از نظر آنها واجب الوجود به ذات خود عالم است و به همين علم به ذاتش به همه ممكنات عالم است. پس به نفس و حقيقت ذاتش به جميع مراتب خلقي عالم است. جميع مراتب خلقي را با همه خصوصياتي كه از كثرتها و تفاصيل كليه و جزئيه دارند به عين ذاتش مي‏داند، همه اين موجودات را مي‏داند به عين علمي كه به ذاتش دارد كه عين ذاتش است.

اين حرفها زده شده كه شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه به پيروي از مكتب وحي در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 320 *»

مقام تنزيه ذات حق برآمده‏اند و علم را دو قسم كرده‏اند: علمي كه عين ذات است و مثل ذات، از تعلق به مخلوق و همعرصه شدن با مخلوقات مقدس و منزه است، و علم حادث كه به مراتب خلق تعلق مي‏گيرد و براي آن علم است كه به حسب مراتب خلقي مراتب است. البته خيلي مسأله مشكلي است و واقعا فهمش خيلي به ممارست و مدارست در فرمايشات مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم احتياج دارد. يكي از انتقادهاي خيلي خيلي بزرگ بر اين مكتب، همين مسأله علم است كه الحمدللّه در خيلي از كتابها مخصوصا در كتاب مبارك الفطرة السليمه آقاي مرحوم ـ اعلي الله مقامه ـ كاملاً از آن بحث فرموده‏اند. شيخ بزرگوار در شرح رساله علميه ملامحسن فيض كاشي اين نظريه را رد فرموده‏اند. او رساله‏اي بر مبناي همين مكتب وحدت وجود در علم اللّه نوشته و اين بزرگوار آن رساله را شرح فرموده‏اند و كاملاً موارد اختلاف بين مكتب وحي و مكتب وحدت وجود را بيان فرموده‏اند. شما مي‏بينيد كه ساحت قدس توحيد با يك‏چنين نظريه‏اي چگونه خدشه مي‏يابد. كه واجب الوجود به ذات خود و حقيقت ذات خود، به جميع خلق و به جميع مخلوقات عالم است، و مراتب خلقي با جميع كثرتها و تفاصيلي كه براي آنها است، چه تفاصيل كليه و چه تفاصيل جزئيه به عين خود همان مراتب و صور، معلول و معلوم آن علم ذاتي بوده و آن به همه اين مراتب خلقي محيط است بلكه عين آنها است.

البته اينها چون مي‏بينند اين همه در مورد ذات مقدس خداوند تسبيح و تنزيه رسيده از روي ناچاري مي‏گويند: خدا به ذات و حقيقتش به جميع مراتب خلق عالم است و به همه مراتب خلقي با تمام خصوصياتي كه براي آنها هست و كثرتي كه براي آنها است، علم ذاتي دارد اما «بوجهٍ مقدسٍ من الزمان و المكان». ولي اين تعبير كار را درست نمي‏كند چه‏طور مي‏شود كه به حقيقت ذاتش علم داشته باشد، علمش هم عين ذاتش باشد و به همان علم ذاتي هم به همه مراتب خلقي عالِم باشد. مگر از جمله آنها مراتب زماني و مراتب مكاني و اين همه مراتب طبيعي نيست؟ به همه اينها به علم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 321 *»

ذاتي عالم باشد اما علي وجه مقدس عن الزمان و المكان؟ اين مثل همان كوسه و ريش‏پهن است. اگر مقدس است پس عين اينها نمي‏تواند باشد و ذاتش عين علم به اينها نمي‏شود باشد، ولي چون مي‏بينند اين همه تنزيهات در قرآن و فرمايشات ائمه هدي: و حكماي رباني رسيده ناچار شده‏اند كه اين جمله را اضافه كنند. مي‏گويد: «يعلم بنفسه و بذاته جميع مراتب الخلق حتي المرتبة الاخيرة» مرتبه اخيره عرصه طبيعت است با وجود اين، مراتب علم او به اينها عين ذاتش است كه به اينها تعلق گرفته نعوذباللّه «اما علي وجه مقدس عن الزمان و المكان». اين قيد كجا مشكل را حل مي‏كند؟ اين مشكل بزرگ كه با اين قيد حل نخواهد شد.

مي‏گويند: خير، مشكل حل مي‏شود. به جهت اين‏كه فرض كنيد اين شي‏ء موجود طبيعي در عالم زمان مثلاً يا اين حادثه و پديده خلقي كه در اين‏جا رخ مي‏دهد كه اسمش را «صورت واقعه حادثه طبيعيه متجدده متبدله و متغيره» مي‏گذاريم، درست است كه الآن من حيث نفسها پرده‏هاي هيولايي حسّي اطراف اين موجود را گرفته است و درست است كه اين صد در صد يك موجود طبيعي متجدد زماني و متبدل است، اما احاطه خداوندي به اين حقيقت و ساير حقيقتهاي طبيعيه متجدده از جهت قيوميتش است. همچنين مشاهده كردن خدا اين حادثه و اين شي‏ء طبيعي صد در صد متغير متبدل و متجدد را، به حسب اسباب و عوامل و مقوّمات اين حقيقت است نه اين‏كه ذات خدا متأثر شود تا اين اشكال پيدا بشود كه باعث مي‏شود كه در ذات تغير و تجدد پيدا بشود. اگر بخواهد به علم ذاتي به آنها عالِم باشد و ذاتش عين علم به اين شي‏ء حادث متجدد متغير باشد، پس در ذاتش تغير و تجدد پيدا نمي‏شود. مي‏گويند: «تعالي اللّه عما يقول الظالمون علوا كبيرا» !!

بايد گفت: خودت اول ظالمي كه اين حرف را مي‏زني كه عين ذات خدا، عين علم به اين است، و علم به اين شي‏ء حادث عين ذات خدا است. مي‏گويد: ما منظورمان اين است كه به همه موجودات و از جمله اين موجودات حادثه و متغيره

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 322 *»

زماني، احاطه قيومي دارد و اينها را مشاهده مي‏كند امّا به شهود و مشاهده كردن اسباب و علل و مقوِّمات اينها. و به آن اعتبار ذاتش تغيير نمي‏كند. به آن اعتبار براي ذاتش تجدد نيست. اينها مطالبي است كه ظالمون و منحرفون از طريق  وحي اين حرفها را زده‏اند و در واقع بايد در مقابل اينها مشايخ ما بفرمايند سبحانه و تعالي اللّه عما يقول الظالمون علوا كبيرا نه اين‏كه اين را آنها بگويند. خلاصه، مي‏گويند: اين معلومات و موجودات جزئيه متغيره با اين‏كه متغيرند و با اين‏كه فساد پذيرند و با اين‏كه به تجدد زماني متجدند، همه اينها معلومات خداوندي هستند اما «علي وجهٍ ثابتٍ دائم مصون من التغير و الفساد» يعني حيث معلوميتشان فسادپذير نيست، اما خودشان فساد پذيرند.

مگر از نظر شما حيث معلوميت و حيث علم يكي نبود؟ پس چه‏طور از حيث معلوميت تغيرپذير و متجدد و متغير مي‏باشند و فساد پيدا مي‏كنند اما از حيث علم، مي‏گوييد: علم حق به اينها ثابت و دائم است؟! در واقع اين طور گفته‏اند كه ذات خدا عين اين موجودات متغيره است، پس به اعتبار اين‏كه اينها موجوداتند، متغيرند امّا به اعتبار اين‏كه ذات خدا هستند ثابت و دائمند نعوذباللّه. مطلب آنها اين طور مي‏شود. وقتي علم را عين ذات خدا گرفتند و اين مراتب را نعوذباللّه مراتب ذات دانستند آن وقت ببينيد چقدر براي ذات مقدس حق، تعلق و حدوث و تغير و فسادپذيري روا و جايز مي‏شود.

آري حل اين مشكل را نكرد مگر بيان شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه و تقسيم كردن ايشان علم را به دو قسم: يكي علم ذاتي و عين ذات كه اصلا به خلق تعلق نمي‏گيرد و از هرگونه تعلق به خلق منزه است، يكي هم علم حادث. و خدا به همه حادثات عالم است به علمي كه آن علم حادث است. مسأله علم از مشكلات مسائل و مباحثي است كه مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم عنوان كرده‏اند. البته اگر خدا بخواهد فهم آن بسيار آسان مي‏شود حتي براي مثل ماها كه در علم ناقصيم بلكه اصلا به ما عالم نمي‏شود گفت اما در عين حال وقتي كه خدا بخواهد دلي را هدايت كند، وقتي كسي تسليم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 323 *»

باشد، تصورش خيلي آسان مي‏شود. اين‏كه مي‏گويم از مباحث خيلي مشكل است، چون حتي يكي از رفقاي مُحدِّث ما كه اهل فضل بود و در قم است يك اعتراضش بر ما همين بود كه اين نظر شيخ مرحوم باعث مي‏شود كه ما بگوييم خدا در رتبه ذاتش به مخلوقات عالم نيست. من هم در پاسخ گفتم: آيا شما مي‏گوييد خدا در رتبه ذات خالق مخلوقات است؟ آيا اين حرف درست است كه خدا در رتبه ذات، خالق مخلوقات باشد؟! معلوم است كه چنين نيست بلكه خدا در رتبه فعلش خالق مخلوقات است. خَلَقَ فعلِ خدا است. آيا مي‏شود كسي بگويد خدا در رتبه ذاتش و به ذاتش خالق مخلوقات است؟ اگر اين را مي‏شود گفت، همچنين مي‏توان گفت خدا در رتبه ذاتش و به ذاتش عالم به مخلوقات است. اما اگر شما نتوانستيد بگوييد خدا در رتبه ذاتش خالق مخلوقات است، همين‏طور نمي‏توانيد بگوييد خدا در رتبه ذاتش عالم به مخلوقات است. چون عَلِمَ مثل خَلَقَ فعل است.

اما اين نكته را بايد فهميد كه علم حادث حق، عالي‏ترين مراتب فعل است. چون فرموده‏اند و بعلمه كانت المشية و مراد از مشيت در اين‏جا همه مراتب فعل است كه بعد از علم قرار دارد؛ يعني ما وقتي يك مخلوق را ملاحظه كنيم اين مخلوق در درجه‏اي مشاء است، در درجه‏اي مراد است، در درجه‏اي مقدّر است، در درجه‏اي مقضي، و در درجه‏اي مُمْضي است و بالاخره مؤجَّل است كه مراتب فعل را ذكر مي‏كنيم، در يك درجه هم «معلوم» است و اين علم بر جميع اين مراتب احاطه دارد. در هر صورت بحث علم ان‏شاءاللّه در جاي خودش مطرح است و ما هم در درسهاي كتاب مبارك الفطرة السليمة كاملاً از آن بحث كرده‏ايم و ان‏شاءاللّه در درسهاي كتاب شريف شرح‏الزيارة هم بحث برسد به علم، باز هم توضيح مي‏دهيم. فعلا دانستيم كه مكتب وحدت وجود علم را عبارت مي‏داند از عين ذات خدا و مراتب علم را هم عبارت مي‏داند از مراتب ذات خدا نعوذباللّه.

اللهم صل علي محمد و آل محمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 324 *»

 

درس    26

 

 

(سه‏شنبه /  20 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مكتب وحدت وجود و موقعيت علم حق متعال و مراتب آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 325 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث درباره علم بود و نظر به اين‏كه اختلاف مشايخ ما با حكما و عرفا در اين مسأله عميق و ريشه‏دار است از اين جهت به خصوص در همين مسئله علم لازم است كه كاملا بر مراد و تعبيرات اينها واقف بشويم تا بعد فرق معلوم شود. آنها علم را عبارت مي‏دانند از علم ذات به ذات و مي‏گويند: علم ذات به اشياء عين علم ذات به ذات است، و مراتب تفصيلي اين علم را بيان مي‏كنند. بعد هم همه اشياء را از علم صادر مي‏دانند؛ يعني به تعبير ديگر از ذات صادر مي‏دانند كه مكتب وحدت وجود بر همين مبنا مبتني است. فعلا به‏طور اجمال به اختلاف مبنا اشاره مي‏كنيم.

آنها مي‏گويند: «وجود» يك حقيقتي است كه داراي مرتبه‏هاست و اين مراتب براي وجود به واسطه خلط و مخلوط شدن با عدم و عدميات پيدا مي‏شود و وجودي كه هيچ‏گونه عدمي با آن مشوب نباشد و هيچ حجاب و غشاوه‏اي براي كمالات او فراهم نشده باشد و ظلمات ماهيات او را حجاب نكرده باشد، چنين وجودي بذاته و لذاته مكشوف است؛ يعني خود آن براي خودش مكشوف است، از ذات خود غائب نيست و ذات او از او غائب نيست. حقيقتي و وجودي است در چنين مرتبه‏اي از كمال مرتبه‏هاي وجودي. و چنين وجودي ذاتش علم است، ذاتش عالم است، ذاتش معلوم است؛ يعني علم و عالم و معلوم در آن مرتبه از وجود يك حقيقت است كه ذات و حقيقت همان وجود باشد.

اين كه مي‏گويند: «لذاته بذاته مكشوف است و بذاته علم است، بذاته عالم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 326 *»

است، بذاته معلوم است» مي‏خواهند بگويند وجود و نور يك حقيقت است و حجاب و ظلمت نيست مگر از عدم و قصور. هر وجودي كه با عدم مخلوط شده باشد و كمال او كم شده باشد براي او ظلمت فراهم مي‏شود. اگر نه خود وجود من حيث هوهو اقتضا دارد كه بذاته علم و معلوم و عالم باشد و ديگر حجابي براي او فراهم نشود و سدّ كمالي براي او نكند. پس وجود اين‏طوري است كه به حسب ذات و به حسب حقيقت صلاحيت دارد كه بذاته معلوم باشد، بذاته عالم باشد و بذاته علم باشد، مانعي كه براي اين نورانيت فراهم مي‏شود، عدم است. و وجودي كه كاملاً مشوب شده باشد با عدميات، هيولاي اولي است كه هيولاي اولي را عبارت مي‏دانند از: مرتبه‏اي از وجود كه در نهايت ضعف در كمالات است كه اصلاً كمالي براي او بالفعل نيست. به تعبير خودشان «حاشيه پائين وجود است» مرتبه‏اي از وجود هست اما وجودي است كه با عدم و عدميات مخلوط شده و به اندازه‏اي براي او عدم و حجاب فراهم شده كه هيچ كمالي براي او نيست. وجودي كه با عدم مخلوط شده است، اما نه آن‏كه سراپا عدم شده باشد بلكه با عدم مخلوط شده مثل جسمانيات. وجوداتِ در مرحله جسم و طبيعت با عدميات همراهند، از وجود چيزي هست اما عدم هم همراه آن است. جسم و اعراضِ جسماني، وجودند امّا در وجود ضعيفند. هيولا به‏طور كلي در كمالات وجودي ضعيف شده كه هيچ كمالي براي او بالفعل نيست و قوه محضه است اما جسمانيات و اعراضي كه بر جسمانيات عارض مي‏شوند در مرتبه‏اي از وجود هستند كه بعضي از شئونات براي آنها بالفعل است اما به قول حكماء براي ترقّي و تجرد و بالفعل شدن ساير كمالات صلاحيت دارند.

مثلا مي‏گويند: در اثر مخلوط شدن با عدم هر جزئي از جسم، از جزء ديگر آن محجوب است. همين عدميت و ماهيتي كه با اينها همراه شده باعث شده كه از يكديگر حجاب شوند و از هم غائب باشند. الآن اين جزء از ميز بالنسبه به آن جز ميز غائب و محجوب است، عالم طبيعت اجسامش اين‏طورند. همين‏طور هر بُعدي از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 327 *»

ابعاد جسم را يا هر حجمي از حجمها را كه ملاحظه كنيد، چه بعدهاي زماني، چه بعدهاي مكاني، حتي خود حركت و آنچه با حركتهاي طبيعيه جسمانيه همراه است حكمشان همين است كه از يكديگر محجوبند، از يكديگر غائبند، عالم به يكديگر نيستند، نسبت به يكديگر علم ندارند. پس تمام آنچه از اين نوع موجودات متعلق علم قرار مي‏گيرد فقط يك صورتي است كه از آن در نزد مدرِك حاصل مي‏شود. شخصي كه يكي از اين اجسام را درك مي‏كند با آن‏كه خودش جسماني است يك صورتي را از آن درك مي‏كند و امّا خود حقيقت جسم و حقيقت وجود آن را ديگر درك نمي‏كند و از او در حجاب است. هر جزء به اصطلاح نسبت به جزء ديگر و هر جسم نسبت به جسم ديگر اين چنين است و اگر جسمي هم بتواند جسمي را ادراك كند حقيقتش را ادراك نمي‏كند فقط يك صورتي از آن انتزاع مي‏كند و يك صورتي برايش حاصل مي‏شود كه از آن تعبير آورده مي‏شود به «علم» كه يك كيفيتي است نفساني كه براي ادراك كننده فراهم مي‏شود كه همان «انتزاع صورت» است. حالا به هر طوري كه باشد، چون فعلا مورد بحث نيست. (و در تعريف آن «علم» اختلاف كرده‏اند).

پس هر وجودي كه اين طور نباشد؛ يعني وجودي باشد كه تقسيم نشود و بعضي از اجزاء از بعضي منفصل نباشد، اين چنين وجودي به اصطلاح اسير عدم و عدميات نشده و ماهيت و ظلمت بر او سلطه پيدا نكرده، روي اين جهت مي‏شود كه معلوم الهوية باشد؛ يعني خود حقيقت و وجودش بالذات ادراك شود. وقتي كه اين طور باشد قطعاً خودش هم، خود را ادراك مي‏كند و شعور از او مسلوب نخواهد بود؛ يعني صاحب شعور و صاحب ادراك است. و در اين‏كه بخواهد ذاتش براي خودش قابل ادراك باشد، احتياج به تجريد و كنار گذاشتن ماهيت و عدميات ندارد بلكه وجود او وجودي است عين ادراك و عين شعور. وقتي كه وجود در يك‏چنين مرحله‏اي باشد كه اصلاً با عدم و ظلمت مخلوط نباشد، كيفيت و نوع وجودش وجودي ادراكي است و اصلاً آن وجود خودش شعور است. همين‏طور ساير صفاتش را حساب كنيم: حيات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 328 *»

است اما عين حيات، به طوري كه احتياج ندارد كه حيات به او اضافه شود. الوجود من حيث هوهو اگر با عدم مخلوط نباشد حيات است. نه اين‏كه حيات و ساير كمالات به‏طور زائد براي او باشد. اصلاً الوجود، عين حيات و عين كمال است. از اين جهت است كه مي‏گويند: موجودات اخرويه باين ترتيب هستند، چه معقوله و چه محسوسه آنها، تمام به ظلمات ماهيات مخلوط نيستند و به قول اين حكما تجرد پيدا مي‏كنند. از اين جهت اصلاً وجودشان عين شعور است، عين ادراك است. همان وجود عين حيات است، عين علم است و همين‏طور ساير كمالات، تمام اينها برايشان بالفعل است. اين مبناي وحدت وجود است و تابعان اين مكتب در مسئله علم و ادراك، نسبت به خود شي‏ء يا نسبت به ساير اشياء.

بعد از توجه به اين مطلب مي‏گويند: نظر به اين‏كه ما واجب الوجود را حقيقتي مبرّا از جميع تعلقات و مشوب شدن به عدم و عدميات مي‏دانيم كه او منزه است از همه خصوصيات طبيعيه و جسميّه و از همه تركيبات، خلاصه از امكان و صفات امكاني منزه است، پس مي‏گوييم: واجب الوجود وجودش در رتبه‏اي است كه هيچ تعلقي به غير ندارد و هيچ مشوب و مخلوط با ظلمت ماهيت و عدم نيست. اين وجود اين طوري را حاشيه اعلاي وجود و مرتبه اعلي از مراتب وجود مي‏دانند. بعد مي‏گويند: اين وجود يك حقيقتي است كه در اعلاي مُدرِكيت و مدرَكيت قرار دارد. ديگر بالاتر از اين مرتبه از وجود نه ادراكي است و نه مدرِكي و نه مدرَكي. و چون اعلاي مراتب وجود است، پس بايد صرف الادراك و صرف المدرِكيه و صرف المدرَكيه باشد و هيچ كمالي براي او بالقوه نيست. «واجب الوجود واجبٌ من جميع الجهات» يعني هيچ‏گونه نقصي و ماهيت و ظلمتي برايش نيست، كمال محض و محض كمال است. روي اين جهت پس او عاقل و معقول است، او عالم و معلوم است و عقل و علم است. صرف العقل اوست.

«بسيط الحقيقة كل الاشياء» كه گفته شده همان تجرد را مي‏خواهند بيان كنند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 329 *»

مكتب وحدت وجود اين مرتبه از وجود را مبدأ وجودات و مبدأ عقول و مبدأ عُقَلا و مبدأ معقولات مي‏داند. واجب الوجود است كه فياض همه صور علميه بر ذوات عاقله است. او فيض عقل و تعقل و صورتهاي علميه حاصله نزد عقلا را افاضه كرده است، با توجه به اين‏كه او واهب الوجود است؛ يعني او وجود را به همه موجودات عنايت كرده و مي‏كند. همچنين واهب الروح و الحيات است، او روح و حيات را به همه موجودات افاضه كرده و مي‏كند. بنابراين بايد خودش نسبت به ذاتش و نسبت به ساير اشياء عين عقل و ادراك و علم باشد. براي اثبات اين مطلب اين طور استدلال مي‏كنند: كه علم به علّت تامّه، عين علم به معلول آن است و چون نعوذباللّه ذاتش علت تامه براي جميع ممكنات است، پس علمش به ذاتش، عين علم او به همه ممكنات و اشياء است. به آياتي هم استدلال مي‏كنند كه اگر در آنها دقت كنيم كاملاً بر خلاف مرادات آنها است و عكس مطلب آنها را ثابت مي‏كند. اما آنها اين آيات را براي مدعاي خودشان دليل مي‏گيرند مثل آيه شريفه الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.([8]) و حال آن‏كه خداوندي كه قرآن را معجزه قرار داده در قرآن از علم خود به صورت جمله فعليه تعبير آورده است مي‏فرمايد الا يعلم من خلق كه اگر اين نظريه آنها درست باشد و ذات واجب الوجود كه عين علمش به ذاتش است و همان ذات، عين علم او به اشياء باشد، به جاي الا يعلم مي‏فرمود «الا يكون هو علماً بمن خلق» اگر ذاتش كه صرف علم است به خودش، همان هم علم او بود به همه خلق، آن طور تعبير آورده نمي‏شد. ولي با وجوداين آنها براي اثبات مطلب خود به اين آيه استدلال مي‏كنند.

آيه ديگر كه به آن استدلال مي‏كنند آيه و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة في الارض و لا في السماء([9]) است و همچنين به آيات ديگري هم براي اثبات اين مطلبي كه دارند استدلال مي‏كنند كه اصلاً اين آيات هيچ ربطي به آنچه آنها مي‏گويند ندارد. اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 330 *»

آيات همه درباره علم خدا به اشياء است و همه به صورت فعل است. همان‏طور كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم براي اثبات علم حادث و مراتب آن، به همين آيات استدلال مي‏فرمايند و در احاديثي هم كه ائمه: علم حادث خدا را بيان مي‏كنند، تمام به شكل فعل و حدوث است. مخصوصا در حديث مي‏فرمايند و كان عالما اذ لا معلوم فلمّا كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم([10]) يكي از دلائل شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف در اثبات علم حادث حق، همين حديث شريف است كه مي‏فرمايند فلما كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم هنگامي كه معلوم هست شود از خدا علم بر معلوم واقع مي‏شود. اين تعبير كاملاً دليل بر حدوث علم است. ولي چون آنها اذهان و افكارشان به آراء غلط وحدت وجودي مأنوس شده از اين جهت ديگر به اين تعبيرات آيات و روايات توجه ندارند.

در هر صورت بعد از بيان اين مطلب مراتب علم خدا را ذكر مي‏كنند كه عبارتي را ديروز عرض كردم. عبارتي را هم امروز عرض مي‏كنم در اين‏كه مدّعي هستند كه اشياء از علمي كه عين ذات حق است صادر شده‏اند. از نظر آنها علم خدا به اشياء به‏طور اجمال و تفصيل داراي مراتبي است: مرتبه اول همان مرتبه‏اي است كه عين ذات او است و علم به ذات خود و علم به ممكنات است. مرتبه دوم كه علم به ممكنات است كه آن را عنايت و عقل بسيط مي‏گويند و اين عنايت را عين ذات مي‏دانند كه به‏طور اجمال به اشياء تعلق مي‏گيرد و مرتبه تفصيل و تكثر دارد.

مي‏گويند: عباراتي از ارسطاطاليس و اتباع او در دست است كه از اين علم به «نقشي كه زائد بر ذات خداوندي است» تعبير آورده‏اند. مي‏گويند: آنها اين‏طور تعبير داشته‏اند. در نتيجه نوع حكماي مشاء هم از اين علم به «نقش زائد بر ذات» تعبير مي‏آورند. گاهي عرض كرده‏ام كه چه بسا مترجمها حرفهاي حكما را نفهميده‏اند يا با

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 331 *»

اصطلاحات آنها آشنا نبوده‏اند و به اشتباهاتي دچار شده‏اند. شايد مقصود حكماي پيشين؛ نه آنهايي كه بعدها منحرف شده‏اند، اين بوده كه علم حق به اشياء، علم حادث است. اما چون بعديها افكارشان مشوب بوده مراد آنها را نتوانسته‏اند درك كنند و الا تعبير نقشي زائد بر ذات، تعبير شايسته‏اي نيست كه حكما داشته باشند. اين بيان و تعبير مربوط به علم خلقي است. خلق است كه وقتي غير خود را ادراك مي‏كند نقشي در لوح ذهن او پيدا مي‏شود و كيفيتي بر نفس او عارض مي‏شود. نوع حكماي اشراق و يا عرفاء مي‏گويند: اين علم، زائد بر ذات خدا نيست بلكه اصلاً محلي براي اين علم در ذات خدا نيست. و اصولاً خود حقيقت وجود، يك‏چنين علمي است به حقيقت وجود. مرتبه اعلاي وجود طوري است كه بايد كل اشياء باشد. چون عين علم به اشياء است و ذاتش هم عين مبدأ اشياء است. پس در آن مرتبه كل اشياء بايد باشد اما چون نمي‏شود كه هم بسيط باشد و هم كل الاشياء باشد مي‏گويند: اين‏جا يك قيدي لازم است. كل اشياء است «اما علي وجهٍ اشرف»، كل اشياء است اما به نحو اشرف. كل اشياء است به كليتي كه در كمال لطافت و نورانيت و بساطت است. مي‏گويند: آيه شريفه و عنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو([11]) تعبير از يك‏چنين مقام و يك‏چنين علمي است.

مرتبه بعدي را مرتبه قلم مي‏نامند و اين مرتبه را عبارت مي‏دانند از مرتبه‏اي از همان علم ذات، اما چون تعبير به قلم آمده و گاهي ائمه: قلم را براي ما معرفي فرموده‏اند به اين‏كه ملكي است، آنها هم ناچار شده‏اند بگويند: كه اين مرتبه از علم عبارت است از يك رتبه‏اي از تنزل عقل كه اين عقل هم بسيط است. و به همين مرتبه از بساطت، بين آن مرتبه و ساير اشياء واسطه است و اين وساطت به‏طور بساطت عقلي است. اين «عقل بسيط» بساطتش مادون بساطت مرتبه قبلي است و مافوق ساير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 332 *»

مراتب است. مي‏گويند: آن مرتبه اول را مي‏گوييم حق اول، «واحد حقيقي بسيط من كل وجه» اما بساطت اين مرتبه دوم را مثل آن بساطت نمي‏دانند. از اين مرتبه به «قلم» تعبير مي‏آورند و چون قلم متعدد است و در اين مرتبه وجود پيدا مي‏كنند از آنها تعبير مي‏آورند به عقول فعاله. حكما هم كه عقول فعاله تعبير آورده‏اند مقصودشان اين مرتبه از علم و اين عقول متعدده و متكثره‏است. مي‏گويند: اين آيه شريفه به اين مطلب اشاره دارد و ان من شي‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم كه مراد از خزائنه همين اقلامند؛ يعني همين عقول متعدده و عقول متكثره هستند. يا در جاي ديگر مي‏فرمايد و للّه خزائن السموات و الارض مراد از اين خزائن همين عقول فعاله و اقلام هستند كه مرتبه تنزلي علمند. اما چرا به اينها «عقل فعال» مي‏گويند، به اين اعتبار است كه شأن اين عقول تصوير حقايق در الواح نفوس است كه مرتبه بعدي است و نفوس به واسطه اين نقشها و تصويرها به كمالات خود مي‏رسند و از قوه به فعل مي‏آيند. همان‏طور كه ما به وسيله قلم در الواح و صفحه‏ها نقش مي‏كنيم، اين مرتبه هم براي القاء صور در الواح نفوس وسيله است و براي تنزل مرتبه بعدي از علم وسيله است. به اين اعتبار به اين مرتبه اقلام و عقول فعاله گفته شده است.

مرتبه بعدي از مراتب تنزلي علم را مرتبه لوح مي‏نامند و اين حقيقت و اين مرتبه را جوهري نفساني و ملكي روحاني مي‏دانند كه صور و عقول را از مرتبه بالا قبول مي‏كند كه مرتبه قلم بود و كلام اللّه را از آن قلم مي‏شنود. آنها مجبورند اين‏طور تعبيرات را بگويند چون همه اينها در احاديث رسيده و اينها همه هم خلق خدا هستند، اما آنها همه اينها را مراتب تنزلي علم مي‏گيرند؛ علم هم كه عين ذات خدا است، پس اين مراتب را تنزلي ذات خدا مي‏دانند.

مرتبه بعدي را مرتبه قضا مي‏دانند و مرتبه قضا را مي‏گويند: عبارت است از مرتبه وجود جميع موجودات به حقايق كليه و صور عقليه خود، كه همه در آن مرتبه بالا به‏طور مجتمع و مجمل وجود داشتند و با حق‏اول مرتبط بودند و در صقع الهي موجود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 333 *»

بودند. و چون چنين است حتي در اين مرتبه هم حقايق موجودات را از جمله ما سوي اللّه نمي‏شمرند، بلكه اينها را از لوازم ذات حق مي‏دانند كه حتي اسم مخلوق و مجعول به اينها نمي‏دهند. چون مي‏گويند: اينها همه صور تفصيلي علم خداوند به ماسوي هستند، به همين جهت هم خداوند فرموده است و ان من شي‏ء الا عندنا خزائنه كه مراد از خزائن همان صور علميه ذات باشد. وقتي به خزائن، «خزائن» گفته مي‏شود كه از جمله مخلوقات شمرده نشوند و بر مخلوقات بايد سابق باشند، روي همين جهت هم آنها را حقايق موجودات كه حاصل در علم ذات مي‏باشند، مي‏نامند و گاهي به آنها «سرادقات نوريه» و «جمالات الهيّه» مي‏گويند.

مرتبه بعد را مرتبه قدر ناميده‏اند و قدر را يا قدر علمي يا قدر خارجي مي‏دانند. قدر علمي عبارت است از خود اشياء و موجودات اما به‏طور مصور؛ يعني حيث علمي آنها. مي‏خواهند بگويند كه مرتبه‏اي از علم است. اما قدر خارجي خود موجودات هستند كه وابسته به زمانها و مكانهاي خود مي‏باشند. در قدر خارجي كه مرتبه نازله علم خداوندي است، لوازم و ملزومات يا علل و معلولات پيدا مي‏شوند. مي‏گويند: آيه و ان تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها و ما ننزله الا بقدر معلوم به قدر علمي و قدر خارجي هر دو اشاره است. همچنين آيه انا كل شي‏ء خلقناه بقدر. اينها مراتبي است كه براي علم خداوند ذكر مي‏كنند و علم خدا را هم عين ذات مقدس او دانسته و ذات خدا را هم علت براي ممكنات مي‏دانند. پس در حقيقت اينها را مراتب ذات خدا مي‏دانند. حال بايد ديد كه چگونه اشياء را صادر از علم خدا كه عين ذات خدا است مي‏دانند.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 334 *»

 

درس    27

 

 

(چهارشنبه /  21 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r كيفيت صدور اشياء از علم حق متعال از نظر مكتب وحدت وجود

r استدلال آنها به آيات قرآني

r فاعليت حق متعال از نظر مكتب وحدت وجود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 335 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بعد از آن‏كه علم و مراتب علم از نظر مكتب وحدت وجود معلوم شد، حال مي‏خواهيم بدانيم كه صدور اشياء از علم به چه كيفيت است؟ مخصوصا اشياء متعدده متغيره و قابل فساد چگونه از علم صادر شده است؟ اين يك مسأله بسيار مهمي است. مكتب وحدت وجود بايد توضيح بدهد كه با آن‏كه علم از نظر آنها عين ذات خدا است و همان‏طور كه ذات خدا را مبدأ همه اشياء مي‏داند، علم ذاتي را هم مبدأ همه مراتب تعلق تفصيلي آن به اشياء مي‏داند، حال بايد توضيح دهد كه چه‏طور از ذات بسيط ثابت دائم ازلي، اشياء حادثه و متجدده صدور مي‏يابند؟!

در توضيح اين مطلب مي‏گويند: نظر به اين‏كه جايز نيست رحمت الهيه و عنايت ربانيه انقطاع پيدا كند و در يك اندازه معيني يا در يك حد معين توقف كند و متوقف بشود، كه از آن حد و از آن مرز به اين طرف، امكان ـ كه غير متناهي است ـ باشد و آنچه از كمالات در امكان بالقوه است در همان حالت امكاني و قوه باقي بماند و به وجود و ظهور نيايد، از طرفي هم عالم اجسام چون عالمي مادي و طبيعي است عالمي ضيق است و در واقع گستردگي اين عالم محدود است، سعه اين عالم كم است و عالم اجسام، صور غير متناهيه را دفعة وسعت ندارد. اين كه معلوم است بلكه حتي يك مكان جسماني متحمل دو صورت يا متحمل دو حيث نمي‏تواند بشود. يك ماده واحده زماني دو صورت را نمي‏تواند متحمل باشد تا چه رسد به متحمل شدن صور غيرمتناهيه و كمالات غير متناهيه.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 336 *»

از اين دو مقدمه نتيجه مي‏گيرد كه بنابراين خداوند به قدرت بسيط و علم نافذ خود، زماني را ايجاد كرده. و معناي اين ايجاد تعين پيداكردن علم يا ذات است به اين تعين زماني. در هر صورت زماني را ايجاد كرده كه اين زمان ابتدا و انتهاي آن غير منقطع است، نه ابتدا و آغاز آن محدود است و نه انتها و پايان آن محدود است. زمان غير منقطع الطرفين را ايجاد كرده كه يا علم ذاتي يا ذات به آن تعين پيدا كرده و يا آن را اظهار كرده است. در واقع طبق نظر مكتب وحدت وجود بايد چنين گفت. زيرا اين مكتب همه چيز را عبارت مي‏داند از تعين ذات خدا، پس ايجاد كرده؛ يعني ذات اين تعين را از حاقّ خود اظهار كرده است. اگر ايجاد گفته مي‏شود از نظر اين مكتب مراد همان اظهار است. ولي مجبورند ايجاد بگويند چون اين الفاظ در آيات و روايات رسيده است. همچنين در كلمات حكماي الهي كلمه ايجاد به‏كار برده شده. پس اگر اينها ايجاد مي‏گويند مرادشان اظهار است كه واجب الوجود ـ نعوذ باللّه ـ از ذات خود اين مراتب وجودي را اظهار كرده است.

همچنين ماده‏اي ايجاد كرد كه اين ماده داراي قوه انفعاليه است. اما اين قوه انفعاليه در انفعال و تأثر غير متناهي است يعني در پذيرش اثر و فعل فاعل غير متناهي است و اين انفعال، انفعال تجسمي است. پس ماده‏اي را ايجاد كرده؛ يعني ذات خدا به ماده‏اي ـ نعوذ باللّه ـ  تعين پيدا كرده كه اين ماده داراي قوه انفعالي است اما به‏طور غير متناهي. و ذات خدا كه واجب الوجود و واهب الكمالات است، معلوم است خودش هم صاحب قوه فعليه‏اي است كه اين قوه فعليه هم، در فعل و در اثر و تأثير غيرمتناهي است. چون خود ذات را براي اشياء مبدأ مي‏داند. و مي‏گويد: ذات خدا صاحب قوه فعليه است و فعال مايشاء و فاعل مطلق است كه اين حقيقت واجبي در تأثير و فعل غيرمتناهي است. از طرفي در دوام تجدد فيض كه فيض به‏طور دائمي بخواهد باشد و افاضه فيض متجددا دوام پيدا كند، يك محلي لازم است باشد كه متجددالذات و ضروري الحركة باشد؛ يعني حركت به سوي كمال و منفعل شدن به‏فعل فاعل، در ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 337 *»

او باشد و بلكه عين ذات او باشد. مي‏گويد: از نظر حكمت لازم است كه يك‏چنين امر متجدد الذات و ضروري الحركة و متغير در ذات و هويت باشد. روي اين‏جهت مي‏گويد: خداوند آن را هم ايجاد كرده است و معناي ايجاد هم كه از نظر اين مكتب معلوم است؛ يعني ذاتش به يك‏چنين ماده يا محلّي تعين پيدا كرده است، يا از خودش اين مادّه را اظهار كرده است.

مي‏گويد: خداوند به واسطه حقايق؛ يعني مراتب تجردي كه براي ذات او بود و به وساطت آن مراتب، اشخاص فلكي و نفوس فلكيه را ايجاد كرده كه اين نفوس فلكيه باذن اللّه دائم الدوران هستند و دورانشان دائمي است به واسطه اغراض علويه‏اي كه خداوند در ذات و هويت آنها قرار داده است؛ يعني نفوس فلكيه دائم الدوران هستند روي اغراض و اهدافي كه در آنها قرارداده شده. و اين اغراض و اهداف در واقع مقاصد و غاياتي هستند علويه و كماليه. و چون آنها در دوران هستند به تبعيت آنها استعدادات و انفعالات غيرمتناهيه آن ماده‏اي كه عرض شد به‏طور غيرمتناهي صاحب قوه انفعاليه است، ظاهر مي‏شوند و به تبعيت دوران آن نفوس فلكيه اين ماده انفعال مي‏پذيرد و در واقع از انفعال اين و دوران آن نفوس فلكيه، تجدد حادثات فراهم مي‏شود. پس از اجتماع فاعل غيرمتناهي در تأثير، و قابل غير متناهي در قبول و تأثر، اين اشياء متجدده تكون پيدا مي‏كنند و به اين كيفيت موجودات متكون مي‏شوند.

عرض كردم چون اين گونه تعبيرات از قبيل لفظ تكون، لفظ كائنات، لفظ موجودات و ايجاد و تكوين در آيات و روايات و فرمايشات حكماي الهي رسيده است مجبورند اين‏طور تعبير بياورند. وگرنه مرادشان معلوم است كه ـ نعوذباللّه ـ در اول همان تعين پيداكردن ذات خداوند است به مراتب تجردي عقلاني و بعد به مراتب نفوس فلكي، بعد به مواد متجدد زماني، بعد هم به حادثات حاصل از اين دوران نفوس فلكيه و قبول اين مواد زمانيه. پس از نظر اين مكتب همه مراتب ذات خداوند است. ولي عرض شد براي اين‏كه مي‏خواهند خودشان و فلسفه‏شان يا حكمت و عرفانشان را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 338 *»

مطابق شريعت و مطابق با مكتب وحي جلوه دهند، اين الفاظ را به‏كار مي‏برند. البته شخص بصير گول اين الفاظ را نمي‏خورد و مي‏داند مراد آنها همان است كه گفتيم و خودشان هم به‏طور صريح آن را مي‏گويند.

در هر صورت از نظر اين مكتب به اين ترتيب و به اين كيفيت باب نزول بركات گشوده شده و رشحات و فيضان فيض از ذات مقدس باري ـ نعوذباللّه ـ در جريان است و قطرات باران رحمت از بحار فضائل سماوات ربوبي به‏طور دوام بر زمين عالم طبيعت و عالم اجسام جاري است. پس در اين صورت تمام صور موجوده در همه اين عالم كه ما مشاهده مي‏كنيم كه به‏طور تعاقب تدريجي يكي بعد از ديگري فراهم مي‏شود، به همين ترتيب است و روي همين نظام است كه بيان شد؛ يعني بر مواد جسماني طبيعي اين صور تجددي ظاهر مي‏شود و به‏طور اتصال و تعاقب در جريان هستند. ماده‏هاي زماني هم به‏واسطه همين صور متجدده متعاقبه كمال مي‏پذيرند و به كمال خود مي‏رسند. اين تقريبا بيان كيفيت حصول حوادث و اشياء مكوّنه از علم ذاتي از نظر اين مكتب مي‏باشد.

بعد تذكر اين نكته هم لازم است كه مي‏گويند: اشرف حوادث و آنچه با حوادث حدوث مي‏يابد و تعلق مي‏گيرد به «هيولاي اولي» (مرحله نهايت ضعف و قوه بودن كمالات در مرتبه وجود) نفوس ناطقه انسانيه است؛ يعني اشرف تمام مراتب وجودي در اين حوادث و اشياء مكونه، عبارتند از نفوس ناطقه انساني. و حدوث اين نفوس در اين عالم تجدد زماني ميسر نيست مگر از طريق بدنها؛ يعني بايد بدنها فراهم بشوند و از طريق بدنها نفوس ناطقه حدوث بيابند و وجود و تكون پيدا كنند. و نيز مي‏گويند: آنچه از كمالات كه در امكان اين نفوس قرار دارد و بخواهد از قوه به فعليت برسد و از امكان به ظهور آيد، ممكن نيست كه دفعةً واحدة، وجود و حدوث بيابد. چون نفوس ناطقه انسانيه، غيرمتناهي است و بدنها متناهي است. علتش هم اين است‏كه اينها قائلند به تناهي ابعاد؛ يعني عالم طبيعت از جميع ابعاد و در جميع ابعادش متناهي است و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 339 *»

غيرمتناهي نيست. و ابدان وسيله و مبادي پيدايش نفوس ناطقه است. خود ابدان كه متناهي است چطور مي‏شود از ابدان متناهي نفوس غيرمتناهيه سربزند و حدوث بيابد؟ از طرفي هم جهات اقتضاء علل هم متناهي است؛ يعني عللي كه در كاراست جهتهايشان متناهي است. پس ناچار از اين است كه خداوند ايجاد كند (به همان معنا و منظور در مكتبشان) يك مدت و زمان غير منقطع و ادوار و دورانهاي غيرمتصرمي را كه در تجدد باشند و تجددشان هم دائمي باشد و اين تصرم يك تصرم لايتناهي و پايان‏ناپذير است. براي اين‏كه به واسطه اين ادوار و حركات و اين استعداداتي كه در اين مواد قرار دارد و به واسطه اين مدتهاي غيرمتصرم و پايان‏ناپذير، نفوس ناطقه قرن به قرن و نسل به نسل به وجود بيايند به همين ترتيبي كه مشاهده مي‏كنيم و تجدد آنها را مي‏بينيم. و اينها همه تعينات همان علمي است كه عين ذات خدا است و همان است كه به اين‏طور تجدد مي‏يابد. و اين تجدد براي پيدايش يافتن نفوس ناطقه انساني لازم است. در صورتي كه از نظر خود اينها، ازل كه تماميت پيدا كند، به ابديت برسد و بدايت كه كمال پيدا كند به نهايت منجر شود و حال آن‏كه نعمتهاي خداوند انقطاع پيدا نكند و جود و رحمت و فضل او تعطيل نيابد.

اينها براي اثبات اين مطلب به آياتي استدلال مي‏كنند از قبيل: اين آيه شريفه و ما كان عطاء ربك محظورا كه اين آيه را عبارت مي‏دانند از حدوث مراتب تجددي و عوالم حادثه از مقام علم و ذات خدا ـ نعوذباللّه ـ؛ يعني مطابق تفسير اينها «ماكان حدوث المراتب التجددية من ذاته تعالي محظورا يعني ممنوعا» يعني عطاء ربّت ممنوع نيست، منع نمي‏شود. مي‏بينيد چطور آيات را تأويل و تفسير به رأي مي‏كنند و مطابق مبناي فاسد وحدت وجود معنا مي‏كنند؟ همين‏طور آيه شريفه ما نفدت كلمات اللّه را يعني كلمات خدا پايان‏پذير و تمام شدني نيست، اين آيه را هم دليل بر مطلبشان مي‏دانند. بعد از توجه به اين مطلب كه به اين شكل و به اين كيفيت حدوث و تكون اشياء را حتي اين اشياء تجددي و تصرمي را از ذات يا علمي كه عين ذات است،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 340 *»

توجيه مي‏كنند، آن‏وقت مي‏گويند: خود «قضا» كه در آيات و روايات رسيده و مرتبه‏اي از فعل‏اللّه است، عبارت است از وجود جميع موجودات در عرصه‏اي و مرتبه‏اي از علم كه آن را «مرتبه عقلي» مي‏نامند. مرتبه عقلي كه همه موجودات در آن مرتبه به وجود همان مرتبه مجتمعند، به نفس همان مرتبه؛ يعني همه موجودات در آن مرتبه موجودند بعد از آن‏كه در مقام بالاتر كه آن را «عنايت الهيه» مي‏ناميدند، موجود بودند كه مرتبه اولي بعد از مرتبه ذات است. در آن مقام هم به‏طور مجمل همه موجودات وجود داشتند و گاهي آن مقام عنايت الهي را به قلم تعبير مي‏كنند.

اما قدر گفته‏اند: يك مرتبه ديگري از علم است. مرتبه نازلتري از علم است كه عبارت است از وجود تفصيلي همين موجودات. خود همين موجودات در مقام تفصيل «قدر» ناميده مي‏شوند. در اصطلاح اين مقام تفصيل را كتاب و لوح محو و اثبات مي‏گويند؛ يعني از حيث تجدد و تصرم تعبير مي‏آورند به «لوح و كتاب محو و اثبات». در اين مرتبه كه موجودات تحقق پيدا مي‏كنند و به اين مرتبه ظاهر مي‏شوند مرتبه قدر ناميده مي‏شود كه در اين مواد خارجيه زمانيه، موجودات به اين صورتها ظاهر مي‏شوند و حادث مي‏گردند. به اين معنا كه روي اين ماده هيولايي طبيعت، اين صور متغيره تكون پيدا مي‏كند و ظاهر مي‏شوند. يكي از آياتي را كه به اين معنا تأويل و تفسير مي‏كنند آيه شريفه و عنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو است. مي‏گويند اين آيه اشاره است به وجود همه موجودات به‏طور بسيط و بدون تركيب و تعين بودن، در مقام عنايت الهيه كه آن مرتبه علمي است كه در آيه شريفه و ان من شي‏ء الا عندنا خزائنه ذكر شده است؛ يعني اشياء و موجودات در خزائن عقليه‏اند و خزائن عقليه همان مراتبي هستند كه از آن مراتب به عقل و عالم عقلي تعبير آورده‏اند كه دائما در آن عالم منحفظند و همه در آن عالم موجودند. و اين مرتبه دومي است كه براي علم ذكر مي‏كنند. آيه شريفه و ما ننزله الا بقدر معلوم را هم مي‏گويند به دو مرتبه قدر اشاره است: يكي قدر علمي و يكي قدر خارجي كه بيان شد. البته قدر علمي و قدر خارجي را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 341 *»

دو مرتبه از علم مي‏دانند. پس اين موجودات كه تنزل يافته‏اند و در اين عالم آمده‏اند اينها را به  اعتبار آخرين مراتب تنزل، «قدر خارجي» مي‏گويند. زيرا آخرين مراتب تنزلي است و از نظر اين‏كه همه مقدر هستند و تقدر يافته‏اند و تقدير شده‏اند، از طرفي هم معلوم به علم اللّه هستند، از اين حيث آنها به «قدر علمي» تعبير مي‏آورند. پس قدر آخرين مرحله از مراحل تنزل علم مي‏شود كه اشياء در اين مرتبه و در اين مرحله از علم صدور مي‏يابند اما صدورشان به همين كيفيت تجددي است كه اجمالاً بيان شد.

مي‏گويند: در واقع قدر علمي براي قدر خارجي سبب است و قدر خارجي مسبب قدر علمي است. دليلي كه بر اين مطلب مي‏آورند همين آيه شريفه است و ماننزله الا بقدر كلمه بقدرٍ باء سببيه دارد و ما ننزله اشاره به قدر خارجي است كه آخرين مرحله تنزل اين موجودات است. بقدرٍ قدر علمي است يعني به سبب قدر علمي، قدر خارجي تحقق پيدا كرده و قدر خارجي به واسطه آن ظاهر شده است. پس «جواهر عقليه» و موجودات در رتبه عقل، همه و همه، هم در مرتبه قضا بوده‏اند هم در مرتبه قدر. اما «جواهر جسماني» يعني اين كائنات در اين مقام جسماني گرچه در قضا و قدر هر دو بوده‏اند اما فرقشان با جواهر عقليه و موجودات عقليه اين است كه براي موجودات عقليه، يك مرتبه تنزل است اما اينها دو مقام تنزل كرده‏اند هم از مقام عقليه و هم از مقام قدر علمي، از هر دو تنزل كرده‏اند و به اين مقام تقدر خارجي و قدر خارجي رسيده‏اند.

نتيجه‏اي كه از اين مطالب در مكتب وحدت وجود گرفته مي‏شود اين است كه علم خداوند كه عبارت است از عين ذات او، به جميع اشياء محيط است. چون جميع اشياء مراتب تنزلي همين علم است. پس ذات خدا بر جميع اشياء احاطه دارد چون جميع اشياء مراتب تنزلي ذات او است، چه اشياء كليه تجردي و چه اشياء جزئي تفصيل يافته خارجي. به جهت اين‏كه تمام اشياء لوازم ذات خدا هستند و همه اين لوازم ذات خدا، مراتب تنزلي خود ذات هستند و ملحق به ذاتند. يك وقت هست اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 342 *»

لوازم ذاتيه بلاواسطه براي ذات فراهم مي‏شود كه آن را مراتب عقليه و مراتب تجردي مي‏گويند. گاهي اين لوازم به واسطه فراهم مي‏شود كه عبارت است از مراتب تنزلي جسماني تجددي كه همه به واسطه مراتب عقليه براي ذات فراهم مي‏شود و همه اين تنزلات به قضا و قدر است. اما آياتي را كه اينها ذكر كرده و به اين مراتب تفسير كرده‏اند، عرض كردم همه تأويل و تفسير به رأي است و حق آن است كه جميع اينها مربوط به عالم حدوث است و همه بيان مراتب فعل خدا است و مراتب ذات خدا نيست كه از نظر مكتب مشايخ اعلي اللّه مقامهم معلوم است. و ان شاءاللّه ما به‏طور تفصيل در اين بحث وارد خواهيم شد كه دنباله بحث علم خواهد بود.

مطلب ديگري كه عنوان مي‏كنند اين است كه اين مراتب كه براي اشياء و براي علم خدا پيدا شده، يا اين لوازمي كه براي ذات خدا فراهم شده، همه يك مراتب و يك نظامي است كه واجب است براي اين عالم فراهم شود بلكه براي ذات خدا اين مراتب به‏طور وجوب بايد باشد. چون خدا را «فاعل بالعناية» مي‏دانند كه يكي از بحثهايي است كه در جاي خودش بايد بررسي شود. خدا را فاعل بالعناية مي‏دانند، بالعنايه به همين معنا بود كه ذكر شد كه يكي از مراتب علم را مرتبه عنايت مي‏دانند. چون خدا را فاعل بالعنايه مي‏دانند مي‏گويند: تمام اين نظامي كه ذكر شده نظام تقديري و تكوني اشياء است كه يك نظام واجب و لازم است و تا موجود لزوم وجود پيدا نكند وجود به آن داده نمي‏شود. و اين قاعده كلي را ذكر مي‏كنند «الشي‏ء ما لم‏يجب لم يوجد» تا شي‏ء وجوب وجود پيدا نكند، وجود پيدا نمي‏كند. وجوب وجود پيدا كردن به همين است كه براي علم حق، اين مراتب و اين تنزلات حتمي و قطعي است. اين‏طور بايد باشد غير از اين نمي‏تواند باشد. فاعليت خدا فاعليت بالعنايه است، به اين معنا است.

مي‏گويند: «فالعناية الالهية هي احاطة علمه البسيط الذي هو نفس وجوده بالكل» اصطلاح شده است در اين مكتب به «عنايت الهيه» يعني احاطه علم بسيط خدا كه اين علم بسيط خدا عبارت است از خود وجود خدا. پس عنايت الهيه احاطه علم بسيط او

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 343 *»

است كه خود وجود او باشد به كل اشياء. اين معناي احاطه است و لازم و حتمي است كه كل اشياء بر همين نظام باشند و غير از اين نمي‏توانند باشند. چون اين نظام، نظامي است كه علم او و لوازم علم او، آن را اقتضا مي‏كند و نظام تمام و احسن و اكمل همين نظام است كه واجب و لازم است از ذات خداوند صادر شود و علم خدا هم احاطه به اين مراتب داشته باشد. پس علم، عين معلوم است و معلوم، عين علم است و همان علم خدا كه نظام تام و اكمل نظام و احسن نظام است، اقتضا مي‏كند كه اين نظام تحقق پيدا كند. چون مي‏گوييم خدا به يك نظام احسني در خلقت، عالم است و به يك نظام اكملي علم دارد، خدا به كاملترين نظام و احسن نظام عالم است، تا عالم شد اين علم، معلوم بايد داشته باشد و اين معلوم همين مراتب تكوني و حدوث است كه كاملاً با علم خدا مطابقت دارد بلكه عين آن است. چون همه معتقدند كه خدا عالِم است بالخير و الصواب كله، تمام خير و صواب را خدا به آن احاطه دارد، از اين خير و صواب به نظام احسن و كامل و نظام تمام تعبير مي‏آورند. وقتي كه علم باشد اگر معلوم نباشد كه علم ناقص است. پس بايد معلوم داشته باشد تا علم با معلوم مطابق باشد و معلوم با علم مطابق باشد. پس اين‏كه در شرايع مي‏گويند: خدا به‏نظام احسن عالم بوده و نظام احسن را ايجاد كرده، اين ايجاد بر مبناي وجوب اين نظام است كه حتم است اين نظام باشد. چون خدا به يك‏چنين نظامي عالِم است. پس عالم غيب و عالم شهاده به اين ترتيبي كه مي‏دانيم و مي‏بينيم و معتقديم تحقق پيدا كرد و در واقع منبع همه اينها همان علم ذاتي است كه عين ذات است.

اين بيان اجمالي آنها است  در مورد تكون و حدوث و صدور اشياء از علم خدا كه علم خدا را در مكتب وحدت وجود عين ذات خدا مي‏دانند. ما اين مطلب را به عنوان مقدمه به‏طور اجمال در اين جا ذكر كرديم. البته بحث مفصلش در مواضع مختلف از مباحث اعتقادي است كه در جاهاي خودش ذكر شده است و اكنون به‏طور اجمال ذكر كرديم تا ان شاء اللّه بحثي كه بعد شروع مي‏كنيم درباره مرتبه علم و مراتب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 344 *»

تفصيلي آن از نظر مكتب مشايخ كه پيرو مكتب وحي است، عظمت و جلالت و نورانيت آن مباحث روشن‏تر باشد. زيرا تا اين مباحث ظلماني بيان نشود، نورانيت آن مباحث نوراني مشخص نمي‏گردد.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 345 *»

 

درس    28

 

 

(شنبه /  24 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r بيان نظريّه‏ها در كيفيّت فاعليت حق متعال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 346 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

مسأله علم حق تعالي به خلق يكي از مسائلي است كه با فاعليت خداوند متعال مربوط مي‏شود و همان‏طور كه درباره علم حق به خلق نظريات مختلف اظهار شده درباره فاعليت خداوند هم نظريات مختلف اظهار شده است و چون نوع فاعليت حق از جهتي با علم حق مربوط مي‏شود، مناسب است به اختلافي كه در نوع فاعليت خداوند است اشاره كنيم. البته جايش در بحثهاي اعتقادي و مباحث مربوط به علتهاي فاعليه و ماديه و صوريه است اما به مناسبت بحث علم حق، و بيان اختلاف نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم با حكما و عرفا، به نوع فاعليت حق هم تا اندازه‏اي كه مربوط است اشاره مي‏كنيم. درباره نوع فاعليت خداوند با نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم تقريبا مي‏شود گفت كه هفت نظريه اظهار شده است؛ يعني درباره اين‏كه نوع فاعليت خدا و كيفيت فاعليت خدا چگونه است.

يك قول اين است كه خداوند فاعل بالعنايه است و اين قول به حكماي مشاء منسوب است و در ميان مسلمانان حكمايي كه طرفدار اين نظريه هستند بوعلي سينا و امثال او مي‏باشند. البته اين‏كه مي‏گويند خدا «فاعل بالعنايه» است از آن جهت است كه حكماي مشاء معتقدند كه صور اشياء در صقع ربوبي ارتسام پيدا مي‏كند و همين معناي علم خداوند به اشياء است. لازمه اين سخن عروض اعراض، در ذات مقدس خداوندي است. همچنين لازمه‏اش جهل ذات در مرتبه ذات است؛ يعني بنابراين در رتبه ذات، خداوند به اشياء جاهل است. از حرف اينها اين نتيجه گرفته مي‏شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 347 *»

نظر دوم اين است كه خداوند فاعل بالرضا است. «رضا» را اين‏طور توضيح مي‏دهند كه در رتبه ذات، علم تفصيلي به مخلوقات را نفي مي‏كنند به اين معنا كه خداوند قبل از خلقت و سابق بر خلقت، علم تفصيلي به اشياء ندارد حتي در رتبه و ظرف ذات، علم به خلق ندارد. اين قول به حكماي اشراق منسوب است و در ميان مسلمانان سهروردي قائل به اين قول است و اين قول را تأييد مي‏كند.

قول و نظريه سوم اين است كه خدا را فاعل بالتجلي مي‏دانند. مي‏گويند: خدا فاعل اشياء است اما بالتجلي و اين قول به صوفيه منسوب است كه معتقدند افعال خدا عين ظهورات و تجليات ذات او است و جز تجليات ذات خدا چيزي نيست. پس افعال خدا عبارت است از تجليات ذات خدا و صفات ذاتيه خداوندي.

قول چهارم اين است كه خدا فاعل بالقصد است و اين قول معتزله است. مي‏گويند: خداوند فاعل بالقصد و الاراده است منظور از قصد همان اراده است؛ يعني به قصد و يك داعي و باعث زائد بر ذاتش كارش را انجام مي‏دهد و افعال خدا معلل به علتها و غرضها و مقاصد است؛ يعني همراه با غرضها است. اين سخن اشكالاتي پيدا كرده و دو اشكال اساسي بر اين قول وارد شده است: يكي اين‏كه پس فاعليت خدا تمام نيست و نيازمند به غير است، و ديگر اين‏كه استكمال ذات از غير لازم مي‏آيد به اين بيان كه وقتي كه بنا باشد بگوييم خدا كارش را كه انجام مي‏دهد به واسطه يك غرض و داعيه زائد بر ذاتش مي‏باشد، پس بايد بگوييم كه غايت، سبب فاعليت خداوند است. بنابراين خداوند كه به‏غايت و انگيزه‏اي خارج از ذاتش فاعل باشد، در فاعليت تام نيست بلكه نيازمند به غير است كه همان غايت خارج از ذاتش باشد. پس خدا در فاعليت تماميت ندارد و تام الفاعلية نيست. اشكال ديگر آن‏كه پس آن غايت، از فاعل اشرف باشد. اگر نه معنا ندارد براي فعل غايت باشد. و تا بگوييم غايت اشرف و اولي است، لازم مي‏آيد كه بگوييم ذات به شي‏ء خارج از ذات خودش استكمال پيدا مي‏كند كه همان غايت و داعي بر فعل او باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 348 *»

چون اين دو اشكال اساسي و اشكالهاي ديگر بر نظريه معتزله وارد شده اشاعره همين «قصد» را گفته‏اند كه خدا فاعل بالقصد است؛ يعني در انجام فعل قصد و اراده دارد اما بدون داعي و غرض خارج از ذات و زائد بر ذاتش. تا اشكال استكمال ذات به غير لازم نيايد. گفته‏اند: غرض و داعي، زائد بر ذات خدا نيست كه خارج از ذاتش باشد اما كاري هم كه انجام مي‏دهد با قصد و اراده انجام مي‏دهد. پس فاعل بالقصد است اما نه به داعي خارج از ذات و نه به انگيزه و باعثي كه خارج از ذات باشد، تا آن‏كه اشكال استكمال ذات به غير لازم نيايد. براين نظر اشكال شده كه بنابراين در افعال خداوندي غرض معنا ندارد، غرضي براي كار او نيست و اگر بنا باشد كه در افعال خداوندي غرضي نباشد تقريبا عبث پيش مي‏آيد، كار بي‏فايده عبث است. در جواب مي‏گويند: مانعي ندارد عبث پيش بيايد چون در نهايت مي‏گوييد: كار عبث قبيح است. مي‏گوييم: در افعال خدا به‏طور كلي حسن و قبحي نمي‏توانيم قائل شويم زيرا جهات حسن و قبح به حسب عقلمان درك مي‏شود و حسن و قبح عقلي اصلاً وجود ندارد تا اين‏كه بگوييم از نظر عقل كار عبث، قبيح است. اين تقريبا اجمال اقوالي است كه گفته شده‏است.

يك نظر در برابر همه اينها است از كساني كه خود را به شرع نسبت مي‏دهند و به زبان وحي مي‏خواهند سخن بگويند و از نظر مكتب وحي حرف بزنند كه در واقع آنها منتحل به دينند. اين دسته را بايد گفت منتحل به دين و منتحلين به اهل‏بيت وحي:، خودشان را به ايشان نسبت داده‏اند. در هر صورت اينها مي‏گويند: خداوند فاعل است اما به هيچ‏يك از اين انواع كه ذكر شد فاعل نيست بلكه خداوند فاعل بالقدرة و بالمشية است. تا اين‏جا زبان وحي است و درست است. فرمايش حضرت امير صلوات اللّه عليه هم همين است كه فطر الخلائق بقدرته([12]) پس خلق الاشياء بالمشية([13]) تا اين‏جا سخن حق است اما وقتي اين سخن حق را توضيح مي‏دهند مي‏بينيم مثل ديگران در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 349 *»

اشتباهند. توضيحشان اين است كه مي‏گويند: قدرت خدا عين ذات خدا است. خدا به قدرتي كه عين ذاتش است، فاعليتش را انجام مي‏دهد و فاعليت از قدرتي كه عين ذات است سرچشمه مي‏گيرد و چون ذات غيرمتناهي است بنابراين قدرتي هم كه عين ذات است غيرمتناهي است. نتيجه‏اي كه مي‏گيرند اين است كه مي‏گويند: خدا فاعل است «بالقدرة الذاتية غير المتناهية» خدا فاعل است به قدرتي كه عين ذاتش است و آن قدرت چون عين ذاتش است غيرمتناهي است. اين هم نظر منتحلين به دين و منتحلين به‏اهل بيت وحي: اين نظريه غلط را به دين و به ائمه هدي: نسبت مي‏دهند و در مقابل مثل مكتب ملاصدرا قد علم كرده‏اند و خيلي بي‏اساس حرف مي‏زنند به‏طوري كه باعث شده آنها نسبت جهل و كج‏فهمي به اينها بدهند و بگويند: شما نمي‏فهميد چه مي‏گوييد. تناقضها و تهافتها در كلمات شما زياد است و اشكالاتي وارد مي‏كنند كه نسبتا هم بجاست.

نظر هفتم نظر مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم است كه خداوند به نفس فعل فاعل است. نه به ذات مقدسش فاعل است و نه به هيچ‏يك از انواعي كه ديگران گفته‏اند خداوند فاعل است. فاعليت او به نفس فعل او است كه توضيحش در جاهاي لازم داده شده و ما هم اشاره مي‏كنيم. و چون عرض كردم اين بحث فاعليت خدا به علم خدا مربوط است ما ناچاريم به اين بحث هم اشاره‏اي داشته باشيم. از اين‏جهت اين بحث را از نظر علم خدا و از نظر رابطه‏اش با علم خدا توضيح مي‏دهيم:

به‏طور كلي فاعل يا به فعلش علم دارد يا به فعلش علم ندارد، در صورتي كه به فعلش علم نداشته باشد، اگر فعلش با طبعش ملائم و مناسب است اسمش را فاعل بالطبع مي‏گذارند؛ مثل فاعليتي كه براي نباتات است. بعضي جمادات را هم فاعل بالطبع مي‏دانند. اما درباره نباتات بهتر است. همچنين حيوانات طبق نظريه حيوان‏شناسي مشايخ اعلي اللّه مقامهم فاعل بالطبع هستند. اما ديگران براي حيوان علم و شعور نسبت به فعلش اثبات مي‏كنند. در هر صورت اگر فاعل به فعلش علم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 350 *»

نداشته باشد و فعلش مطابق طبعش باشد اين را «فاعل بالطبع» مي‏گويند. اما اگر فعل آن فاعل مناسب طبعش نباشد و برخلاف طبعش باشد او را فاعل بالقسر مي‏گويند؛ مثل آن‏كه سنگ را به طرف بالا بيندازند. حركت سنگ به طرف بالا را مي‏گويند اين فعلي كه از سنگ سرزده «فعل قسري» است و آن كسي كه آن سنگ را بالا مي‏اندازد «قاسر» است كه فعل را به‏طور قسر بر اين سنگ وارد ساخته است. كه بعدا توضيح داده مي‏شود.

اگر فاعل به فعلش علم داشته باشد گاهي اين فعل به اراده خودش انجام نمي‏شود كه اسمش را فاعل بالجبر مي‏گذارند؛ يعني فاعليتش به‏طور و كيفيت جبر است. فاعل بالجبر به فعلش علم دارد اما فعلش به اراده خودش انجام نشده است. گاهي فعل به اراده خودش انجام مي‏شود، پس هم به فعلش علم دارد و هم فعل را به اراده خودش انجام مي‏دهد در اين صورت علمش به فعلش با فعلش يكي است بلكه عين فعلش است و علمش به ذاتش اجمالاً همان علم سابق بر فعلش است نه غير آن. اين را فاعل بالرضا مي‏گويند. چرا اين را فاعل بالرضا گفته‏اند؟ از اين‏جهت كه محبت و رضايت او به ذاتش مستلزم محبت و رضايت او است به آنچه ذاتش آن را اقتضا دارد. پس در نتيجه فعل را به تبع اراده ذاتش، اراده مي‏كند. چون ذاتش را دوست دارد و مي‏خواهد ذاتش را و اراده دارد، به تبع اراده ذاتش آنچه را كه ذات آن را اقتضا مي‏كند كه همان فعل باشد، آن را نيز اراده دارد. پس با اراده و رضا به سافل يعني به فعلش مستلزم استكمال ذاتش نخواهد شد و كمالي براي ذاتش فراهم نمي‏شود. به خلاف آن‏جايي كه بگوييم «فاعل بالقصد» است آن‏جا چون به سافل قصد دارد و نسبت به سافل كه فعل او است قصد دارد، اين قصد يك داعي زائد بر ذاتش مي‏شود. اينهايي كه مي‏گويند فاعل بالرضا است براي همين است كه اين مشكل را برطرف كنند يعني اشكال استكمال يافتن ذات را به غير از نظريه‏شان خارج سازند و نظريه‏شان را از اين‏جهت حفظ نمايند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 351 *»

اگر فاعل علمش به فعلش، عين علمش به ذاتش قبل از انجام فعلش نيست بلكه علمش به فعلش سابق بر فعلش نيست، بر خلاف آن صورتي كه گفتيم علمش به فعلش قبل از فعلش، عين علمش به ذاتش و حقيقتش است؛ يعني علم ديگري نيست. اما اگر اين‏طور نيست بلكه علمش به فعلش بر فعلش، سابق است اما علمي است كه غير علمش به ذاتش است، در اين صورت اگر علمش با يك داعي زائد بر ذاتش و با انگيزه و باعثي زائد بر ذاتش مقترن مي‏شود، اسمش را فاعل بالقصد مي‏گذارند. تقريبا فعلهاي ما را به اين نوع مي‏گويند كه علمي غير از علم ذات، سابق بر فعل وجود دارد اما مقترن با يك داعي و انگيزه و باعثي زائد بر ذات است كه اين نوع فاعليت را فاعل بالقصد مي‏گويند.

علم به فعل دو نوع علم است يا علم فعلي است يا علم انفعالي. علم فعلي را در مقابل علم انفعالي قرار مي‏دهند چون علم را به اين دو قسم علم فعلي و علم انفعالي تقسيم مي‏كنند. «علم فعلي» را عبارت مي‏دانند از: علمي كه سبب وجود معلوم در خارج است. اما «علم انفعالي» اين‏طور نيست. علم فعلي را منشأ و علت معلوم در خارج مي‏دانند. حالا اگر علم به فعل، زائد بر ذات باشد و فعلي باشد اسمش را به اصطلاح فاعل بالعنايه مي‏گذارند و مقصودشان از «عنايت» همان عنايت و توجه به معلولات و معلومات است؛ به اين معنا كه تا علم چنين فاعلي به فعلي كه آن فعل عبارت است از نظام خير و نظام احسن تعلق بگيرد، همان علم در واقع براي تحقق معلوم در خارج سبب و منشأ خواهد بود؛ يعني چون اين نظام احسن را مي‏دانست همين علم او منشأ پيدايش اين نظام احسن در خارج گرديد. البته فاعل بالعنايه همان‏طور كه گفتيم قول حكماي مشاء است و اين غير از آن «فاعل بالعنايه» است كه صوفيه مي‏گويند. صوفيه گاهي فاعل بالعنايه مي‏گويند، گاهي «فاعل بالتجلي» مي‏گويند. عنايتي كه آنها مي‏گويند اعم است از اين معنا. چون اينها علم به فعل را زائد بر ذات مي‏گيرند و فاعل بالعنايه اسم مي‏گذارند به اين معنا كه اگر اين نظام خير را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 352 *»

نمي‏دانست، اين نظام خير در خارج پيدا نمي‏شد. ولي چون اين خير را و اين نظام احسن را مي‏دانست حالا در خارج اين نظام احسن پيدا شده است.

اما اگر علم زائد بر ذات نباشد بلكه علم عين ذات باشد، اين علم نسبت به فاعل علم اجمالي مي‏شود در عين اين‏كه نسبت به فعل كشف تفصيلي است اين را فاعل بالتجلي مي‏گويند. مقصودشان اين است كه افعال ظهورات و تجليات ذات خداوند است. بنابراين صفات او هم عين ذات او خواهد بود و تجليات عين صفات ذاتيه است كه همان نظر صوفيه است و اين را عنايت بالمعني الاعم هم مي‏گويند. پس از نظر اينها خداوند بالعنايه بالمعني الاعم فاعل است يا بالتجلي فاعل است و مقصودشان اين است كه همان نفس علمش به فعل، در صدور فعل از علم او يا ذات او كفايت مي‏كند. علمش به فعل كه عين ذات او است در صدور فعل از او كفايت مي‏كند، بدون قصد زائدي بر علم و بدون داعي خارج از ذات فاعل.

اينها توضيحاتي است كه درباره اقسام فاعل ذكر كرده‏اند و در هر مكتبي خدا را به نوعي از اين انواع، فاعل مي‏دانند و فاعليت خدا را آن طور توجيه و تفسير مي‏كنند. اما از نظر مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم اين‏طور است كه خدا به نفس فعلش فاعل است و همان فعل خدا فاعليت خدا است و خدا در رتبه فعلش فاعل است و به فعلش در رتبه علمش، عالم است كه اين علم همان «علم حادث» است و بيان آن مطلب است كه مشايخ همواره توضيح داده‏اند كه علل اربعه هر موجودي، در رتبه خود او است و در رتبه ذات خدا نيست. خدا در رتبه ذاتش نه علت فاعليه خلق است، نه علت غائيه خلق است، نه علت ماديه خلق است، نه علت صوريه خلق است بلكه خدا فاعل است در رتبه فعلش. براي توضيح فاعليت خداي متعال مي‏گوييم: خدا خالق خلق است اما اين خالقيت صفت فعلي او است كه در رتبه خَلَقَ و خلق است نه در رتبه ذاتش. در رتبه ذات، از تعلق به غير منزه است. و بديهي است كه صفت فاعليت، تعلق به غير است. پس در رتبه ذاتش از فاعليت منزه است و فاعليت صفت است كه در رتبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 353 *»

فعل ظهور مي‏كند و پيدا مي‏شود. البته باز هم همين اقسام را توضيح بيشتري مي‏دهيم و نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم را ذكر مي‏كنيم بعد ان شاء اللّه به بحثي كه داشتيم مي‏پردازيم.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 354 *»

 

درس    29

 

 

(يكشنبه /  25 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

r اقسام فاعل مطابق مشهور

r فاعل مختار و فاعل مضطر

r اقسام فاعل مختار

r فاعل بالقصد

r فاعل بالعناية

r فاعل بالرضا

r اقسام فاعل مضطر

r فاعل بالطبع

r فاعل بالقسر

r فاعل بالتسخير

r بطلان اين تقسيم بندي

r تقسيم بندي صحيح

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 355 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بمناسبت بحث علم عرض شد بحث علم رابطه پيدا مي‏كند با بحث فاعليت حق. زيرا بحث مي‏شود در اين‏كه آيا فاعل نسبت به فعل خود علم دارد يا علم ندارد؟ علمش سابق بر فعل خود است يا نه؟ در نتيجه تقسيم بنديهايي شده و راجع به فاعليت خداوند هم نظرياتي ذكر شده است. همچنين در مورد فاعليت، از نقطه نظر اختيار و اضطرار هم بحث شده و تقسيم بندي شده است. مراد از اضطرار هم در اين‏جا عدم اختيار است، نه اضطراري كه در احاديث در مورد بعضي از موجودات وارد شده؛ مثل خورشيد و ماه و ستارگان و زمين و آسمانها، كه از مسخّر بودن آنها تعبير به اضطرار آمده است. اينها مضطرند به معناي اين‏كه مسَخَّرند، نه اضطرار به معناي عدم اختيار. در هر صورت در اين بحث اضطرار را در مقابل اختيار مي‏گيرند. از اين جهت يك تقسيم‏بندي در مورد فاعل دارند ابتداءً فاعل را به دو قسم تقسيم‏مي‏كنند: فاعل مختار و فاعل مضطر. فاعل مختار كه مي‏گويند عرض كردم در مقابل فاعل مضطر است. بعد مي‏گويند هر يك از اين دو قسم باز سه قسمند.

اما فاعل مختار كه سه قسم مي‏شود به اين طور است: قسم اول را فاعل بالقصد مي‏گويند. و «فاعل بالقصد» فاعلي است كه فعل از او صادر مي‏شود و قبل از صدور فعل، نسبت به آن فعل خود اراده دارد. همچنين اين اراده مسبوق است به علم بفعل؛ يعني قبل از اين، نسبت به فعل اراده دارد. به‏طوري كه اراده او تعلق مي‏گيرد به غرض از فعلش؛ يعني عالم است به غرض از فعلش. پس اول علم به غرض از فعل دارد بعد در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 356 *»

او اراده نسبت به فعل، تحقق پيدا مي‏كند و بعد فعل از او صادر مي‏شود. فاعل چنين فعلي را «فاعل بالقصد» مي‏گويند و اين‏گونه فعل، صادر از فاعل بالقصد است و نسبت قدرت اين فاعل به فعل يا ترك آن، در يك درجه است؛ يعني هم مي‏تواند فعل را انجام بدهد هم مي‏تواند فعل را ترك كند. صرف‏نظر از دواعي و صوارف خارجي؛ يعني صرف‏نظر از انگيزه‏ها و موانع خارجي خود فاعل بالنسبه به فعل و ترك فعلش، قدرتش يكسان است. در ترك يا فعل اضطراري ندارد. راجع به اين قسم از فاعليت مثال مي‏زنند به نفس، مي‏گويند فاعليت نفس بالنسبه به تصوّرات و توهّماتي كه براي نفس فراهم مي‏شود به سبب بواعث خارجيه اين چنين است. فرض كنيد از طريق كتابت، از طريق سخن، از طريق ساير امور و بواعث خارجي براي نفس تصوراتي و توهماتي فراهم مي‏شود كه فاعليت نفس نسبت به اين تصورات و توهمات كه سرچشمه مي‏گيرد از آن انگيزه‏ها و بواعث خارجي، فاعليت بالقصد است.

قسم دوم: فاعل بالعناية است كه عرض شد اين نوع فاعل، فاعلي است كه فعل او تابع علمش است مانند فاعليت خدا كه علم دارد به وجه خير و نظام احسن. پس فعلش در تبعيت اين علمش قرار مي‏گيرد و همين علم به نظام احسن و وجه خير كفايت مي‏كند در صدور فعل از يك‏چنين فاعلي بدون اين‏كه ديگر قصدي زايد در همين علم لازم باشد. قصد زايد و اراده بيشتر از اين علم به نظام احسن ديگر لازم نيست. خود همين علم كفايت است در صدور فعل و هيچ احتياج ندارد به يك داعي و باعث و انگيزه‏اي خارج از ذات فاعل. اين هم قسم دوم است از فاعلهاي مختار.

قسم سوم: راجع به اين قسم مثال مي‏زنند به نفس و فاعليت نفس بالقياس به تصورات و توهماتي كه دارد. اما به صرف توهم و تصور برايش فراهم مي‏شود ديگر از خارج نمي‏خواهد عاملي و باعثي و انگيزه‏اي داشته باشد بلكه صرف تصور و توهم باعث صدور فعل از او مي‏شود؛ مثل فرض كنيد شخصي بالاي ديواري باشد و تصور كند افتادن از ديوار را، همين تصور در او قوي مي‏شود به‏طوري كه بدون اين‏كه باعثي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 357 *»

انگيزه‏اي باشد در افتادن، فعل افتادن ازاو صادر مي‏شود و زمين مي‏افتد. چون اين امور نسبت داده مي‏شود به نفس، فاعل اين امور را «نفس» مي‏دانند. يا فرض بفرماييد در اثر تصور ترشي، آب در دهان جمع مي‏گردد اين جمع گرديدن آب در دهان را فعلي مي‏دانند كه از نفس صادر مي‏شود، فاعلش را نفس مي‏دانند. اما اين‏جا ديگر صرف تصور است و باعث خارجي ندارد كه انگيزه‏اي از خارج باشد كه آب در دهان جمع بگردد و آن فرض كنيد مثلاً مزه كردن ترشي باشد. نه، تصور ترشي دراين‏جا باعث صدور اين فعل از اين فاعل است. درباره اين قسم سوم مثالي كه زده شده همين فاعليت نفس است كه بدون عامل خارجي مي‏باشد. اين قسم سوم از فاعلهاي مختار را فاعل بالرضا مي‏گويند.

«فاعل بالرضا» فاعلي است كه علمش به ذاتش همان عين ذاتش است؛ يعني علم به ذات، خودِ ذاتش است. و همين علمي كه عين ذات است، سبب صدور فعلها از يك‏چنين فاعلي است. در نتيجه اين فعلها كه صادر مي‏شود عين علومش است به اين افعال به وجهي، و خود معلوماتش است به يك وجه ديگر؛ يعني به اعتباري به اين افعالي كه از يك‏چنين فاعلي سر مي‏زند، مي‏توانيم بگوييم عين علوم اوست به اين افعال و هم عين معلومات اوست. به اعتباري به همين افعال، هم «علم» مي‏گوييم و هم «معلوم». ولي چون علم عين ذات است، منشأ صدور چنين افعالي است و اين افعال از همان علم سرچشمه مي‏گيرد. پس عالميت چنين فاعلي به اين افعال، عين اضافه و نسبت اين افعال است به اين فاعل. علم اين فاعل به اين افعال و فاعل آنها و معلوم آن علم، يكي است بدون تغيّر و بدون تفاوت و تعددي حتي در مفهومِ علم و معلوم و فاعل. اينها را كه مي‏گوييم علم و عالم و معلوم، اينها تعدد در تعبير است و الا در واقع يك چيز بيش نيست و آن چيز عبارت است از همين فعل كه صادر شده از چنين فاعلي كه عين علم او و عين معلوم اوست. علمش هم كه عين ذات اوست، پس هيچ تعددي در كار نيست. تقريبا مثالي كه در اين مورد زده شده «فاعليت نفس» است بالنسبه به

 

* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 358 *»

تصورات و توهماتش و بالنسبه به قواي جزئيش كه چطور نفس از قواي خود استفاده مي‏كند و افعال اين قوي از قبيل: تخيل، تعقل، تصور… از نفس سرمي‏زند. و اينها افعال اين قواست در عين حال فعل خود نفس است.

النفس في وحدتها كل القوي و فعلها في فعلها قد انطوي

يعني اين قواي نفساني كه متعددند و هر كدام فعلي دارند اين افعال، اين قوي، عين فعل نفس است و هيچ تعددي در كار نيست. چه ما نسبت دهيم اين افعال را به قواي نفس، چه نسبت بدهيم به خود نفس فرق نمي‏كند. يك‏چنين فاعلي را «فاعل بالرضا» مي‏گويند كه مانند نفس است كه در اثر وجود يك‏چنين قوايي و افعال اين قوا، تركيب مي‏كند، انتزاع مي‏كند از شخصيات، و استنباط مي‏كند نتايج را از مقدمات، اينها همه كارهاي قواي نفسي است. و چون قواي نفس با خود نفس اتحاد دارد پس افعال قوا را هم به خود نفس نسبت مي‏دهند؛ يعني اين كارها از طريق استخدام اعضاي خارجي مثل اعضاي بدني نيست كه نفس اين اعضاء را بكار ببرد و از طريق كارهاي اين اعضاء بخواهد چيزي بدست بياورد و استنباطي يا ادراكي داشته باشد. بلكه خودِ قواي نفساني كه از جهتي خود نفسند، اين فعلها از آنها صادر مي‏شود و مربوط مي‏شود به خود نفس. همان نفس، عين اين قوي است و ادراك آن عين ادراك اين قوي است. چنين فاعلي را فاعل بالرضا مي‏گويند. اين سه قسم عبارت بودند از فاعلهايي كه فعلشان بالاختيار از آنها صادر مي‏شود و فاعل مختار ناميده مي‏شوند.

قسم دوم را فاعل مضطر مي‏گويند و عرض كردم «مضطر» را به معناي عدم اختيار مي‏گيرند نه مضطري كه در اصطلاح ائمه هدي: در احاديث رسيده است. پس اضطرار به معناي عدم الاختيار است. «فاعل مضطر» را هم به سه قسمت تقسيم مي‏كنند: يكي فاعل بالطبع يا بالطبيعه و آن فاعلي است كه فعل از او صادر مي‏شود بدون شعور و ادراك و علمِ از او نسبت به فعلش، و بدون اختيار. ولي فعلش ملايم و مناسب با طبعش است. اين را مي گويند «فاعل بالطبع» يا «فاعل بالطبيعه» آن‏وقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 359 *»

مثالي كه مي‏زنند همين فاعليت نفس است، اما بالنسبه به حفظ مزاج و بالنسبه به افاده حرارت غريزيه در بدن و بالنسبه به صحت و امثال اينها. مي‏گويند اينها افعالي است كه صادر مي‏شود از اين بدن. چون از اين بدن صادر مي‏شود آنها را نسبت به نفس مي‏دهند و مي‏گويند اين افعال مال نفس است و اين نوع فعل از نفس صادر مي‏شود. و حال آن‏كه قبل از تعلق نفس انساني به اين بدن، اين بدن در دوران جنيني اين افعال را نسبتا دارد. در هر صورت مثالي كه مي‏زنند اين مثال است.

قسم دوم: فاعل بالقسر است. «فاعل بالقسر» را فاعلي مي‏دانند كه فعل از او صادر مي‏شود بدون علم نسبت به آن فعل؛ يعني فاعل علمي و ادراكي و شعوري نسبت به آن فعل ندارد. همچنين اختيار هم نسبت به آن فعل ندارد و فعل هم بر خلاف مقتضاي طبع اين فاعل است. اگر ملايم و مناسب باشد با طبيعتش مي‏گويند فاعل بالطبع. اگر مخالف باشد با طبيعتش مي‏گويند فاعل بالقسر. مثال مي‏زنند به فاعليت نفس اما نسبت به حرارتي كه در اثر تب و خلاف صحت و اعتدال فراهم مي‏شود، يا مرض يا چاقي مفرط و ضرر زننده به بدن يا لاغري مفرط و ضرر زننده به بدن، اينها را به نفس نسبت مي‏دهند با اين‏كه اينها مال روح نباتي يا حيواني است، اما نسبت مي‏دهند به نفس و مي‏گويند فاعليت نفس نسبت به اينها «فاعليت بالقسر» است و اين افعال از نفس صادر مي‏شود به‏طور قسر؛ يعني در اين كارها اختيار ندارد و علم و شعوري هم نسبت به اين افعال ندارد و بر خلاف طبيعتش از نفس صادر مي‏شود.

قسم سوم: فاعل بالتسخير است. «فاعل بالتسخير» را مي‏گويند فاعلي است كه فعل از او صادر مي‏شود بدون اختيارِ اين فاعل. اما شأنش اين است كه فعل از او بالاختيار صادر شود؛ يعني فاعل، فاعلي است و شأني دارد كه مي‏تواند فعلِ اختياري انجام بدهد اما فعلاً اين فعل از او سر زده بدون اختيار. اين را مي‏گويند فاعل بالتسخير. مثالي كه مي‏زنند «فاعليت نفسِ صالحه» است بالنسبه به افعال قبيحه؛ يعني نفسي كه صالح است و كار قبيح انجام نمي‏دهد، اما او را به قبيح بدارند. اين نوع فعل مي‏شود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 360 *»

فعل تسخيري و «فاعل» را نسبت به اين «فعل» فاعل بالتسخير مي‏گويند. اينها تقسيماتي است كه براي فاعل شده‏ است.

عرض كردم تقسيم اولي عبارتست از تقسيم فاعل به دو قسم: مختار و مضطر به معناي غير مختار. ولي ما مي‏دانيم اصل اين تقسيم بي‏اساس است و اصلا تقسيم باطل است. به جهت اين‏كه اختيار عبارتست از اثبات وجود دو خواسته و اثبات وجود دو ميل مثبت و منفي در يك موجود. اين معناي اختيار است يعني ثابت است اين دو ميل متعارض و متخالف در يك موجود. اين كار را مي‏خواهد يا نمي‏خواهد، مي‏تواند انجام دهد يا نمي‏تواند انجام بدهد. از وجود دو ميل متخالف و متضاد تعبير مي‏آورند به حالت اختيار. آن‏وقت اگر اين موجود قوت و قدرتش در اظهار اين دو ميل، قوي باشد آثار هر دو ميل از او ظاهر مي‏شود، هم مي‏تواند انجام بدهد هم مي‏تواند ترك كند. اما اگر نه، يك جهت ضعيف بشود، آن ميل غالب بروز مي‏كند و ميل مغلوب بروز نمي‏كند. در بروزِ ميل مغلوب احتياج دارد به معين، كمك مي‏خواهد. وقتي كه معين كمك كرد و اين ميل مغلوب را در او و از او ظاهر كرد، اين معين را نمي‏شود گفت «قاسر» و اين فاعل را هم نمي‏شود گفت «عامل بالقسر» است و به‏طور قسر اين فعل انجام شده است. بلكه اين ميل مغلوب نيازمند به معين است كه در اثر معين، صعود مي‏كند و اين ميل مغلوب ظاهر مي‏شود. پس بين «مُعين» و «قاسر» اينها فرق نگذاشته‏اند. «فاعل بالقسر» را مي‏گويند آن فاعلي است كه بر خلاف طبعش فعلي را از او اظهار بكنند. مثال واضحي كه مي‏زنند اين است كه سنگ را به طرف بالا كه مي‏اندازند، مي‏گويند اين فعل بالقسر از اين سنگ صادر شده است.

ما مي‏گوييم نه اين فعل بالمعين صادر شده است. ديگر نبايد به اين گفت قاسر. شخصي كه اين سنگ را بطرف بالا مي‏اندازد، كمك مي‏كند در اظهار ميل مغلوب در اين سنگ، و ميل غالب همان است كه سنگ برگردد به پايين؛ يعني به حيّز خود كه برمي‏گردد آن ميل غالب است. اما ميل مغلوب در او به طرف بالا رفتن است و آن هم به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 361 *»

وسيله معين انجام مي‏شود. اين اشتباهي كه دست داده براي اينها، همين است كه بين معين و قاسر اشتباه كرده‏اند. از طرفي طبق بررسي حكمت الهي و فرمايشات محمّد و آل محمّد: و شرح و بيان و توضيح مشايخ عظام اعلي‏الله مقامهم نور وجود و حقيقت وجود عرض شد صاحب ادراك و شعور است و در جميع عوالم و مراتب خلقي اين نور ساري و جاري است، اين نور در هرجا كه باشد خواه‏نخواه ادراك و شعور و اختيار همراهش است. پس جميع ممكنات كه به نور وجود منور شده‏اند و به عرصه شهود درآمده‏اند، همه و همه صاحب اختيار و شعور و ادراكند. اما به حسب قرب و بعدشان و به‏حسب ظهور و قوتِ اين نور در آنها، مقدار اختيار و مقدار ادراك و شعور آنها تفاوت مي‏كند. جمادات كه آخرين مراحل نزول و ضعف وجود و نور وجود در آنهاست، البته در اثر اين‏كه اين نور در آنها ضعيف شده، اختيار هم در آنها بسيار بسيار ضعيف شده است و گرنه اختيار وجود دارد. از اين جهت «اضطرار» به معناي عدم اختيار كاملا بي معناست.

اصلاً آيا مي‏شود مخلوق و ممكن مختار نباشد چه در عالم تشريع و چه در عالم تكوين؟ المخلوق قطعا مختارٌ. همچنين وقتي كه مختار است داراي شعور است و داراي تكليف است. اصلا خود آيه شريفه انما قولنا لشي‏ء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون([14]) بيان اين است كه هر مخلوقي صاحب شعور و صاحب اختيار است و فعل به خودش نسبت داده مي‏شود. فيكونُ اين در مقام تكوين است. در مقام تشريع هم فعل را به خودش نسبت مي‏دهند. پس هر موجودي چه در عرصه تكوين و چه در عرصه تشريع مي‏شود مختار وگرنه چرا فعل را به او نسبت دهند. پس در سراسر ملك در هر دو عرصه فاعلها تقسيم مي‏شوند به فاعل و قابل. هم فاعل، فاعل فعل خود است و هم قابل، فاعل فعل خود است. «قبول» را هم نسبت به قابل مي‏دهند چه در عرصه تكوين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 362 *»

و چه در عرصه تشريع. پس فاعل فعل وجودي دارد و قابل فعل انوجادي دارد. فاعل فعل، فعلي دارد و قابل فعل، انفعالي دارد. پس تا گفتيم فعل و نسبت داديم فعل را به فاعل، اين معنيش در واقع همان اختيار است. حالا اختيار به حسب مراتب مختلف ضعيف است يا قوي، اين بحث ديگري است. بنابراين آتش را كه مثال مي‏زنند كه بالطبع مي‏سوزاند، مي‏گوييم نه بلكه آتش بالاختيار مي‏سوزاند. هيزم هم كه آتش مي‏گيرد و سوخته مي‏شود باز بالاختيار احتراق را مي‏پذيرد. هم احتراق و هم احراق مبتني است بر اساس اختيار. در ملك خداوند نه جبر است و نه قسر. و نه اضطرار است كه به معناي عدم الاختيار باشد، نه در فاعل و نه در قابل. در جريان سوزانيدن حضرت ابراهيم علي نبينا و آله و عليه السلام خدا مي‏فرمايد و قلنا يا نار كوني بردا و سلاما علي ابراهيم([15]) كه از خود اين خطابي كه به آتش شده، معلوم مي‏شود كه آتش مختار و مخاطب است. بايد فعل از او سربزند و فعل سلامت و برد كه از آتش صادر شد بالاختيار بود وگرنه تكليف كردن و خطاب بي معناست.

پس اين تقسيم بندي از اساس باطل است. ما «فاعل» را به دوقسم تقسيم نمي‏كنيم فاعل مختار و فاعل مضطر به معناي عدم الاختيار. فاعلها همه و همه مختارند. اختيار البته درجات دارد نبايد مقياس بگيريم اختيار انسان را در افعال ساير فواعل و بگوييم چون مثل اين اختياري كه ما در خودمان مي‏بينيم مثلاً در سنگ، در نبات نمي‏بينيم، بنابراين بگوييم اينها مختار نيستند. نه، همه مختارند. اين اصل مبحث است كه ان شاءالله تتمه را عرض مي‏كنيم.

اللهم صل علي محمّد و آل محمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 363 *»

 

درس    30

 

 

(دوشنبه /  26 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r بيان بطلان تقسيم‏بندي مشهور درباره فاعل

r فاعل و قابل در فعل خود مختارند

r اشكالاتي كه بر اقسام مشهور فاعل وارد است

r نحوه فاعليت حق از نظر بزرگان (اع)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 364 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

عرض شد اين تقسيم‏بندي راجع به فاعل كه آن را به دو قسم مختار و مضطر به معناي عدم مختار، تقسيم كرده‏اند و براي هر كدام سه قسم ذكركرده‏اند، اصل اين تقسيم‏بندي صحيح نيست و فاعل «قاسر» صحيح نيست بلكه قاسر و جابر در واقع معيني است كه ميل مغلوب در شي‏ء را كمك مي‏كند به ظهورش و اصلاً ممكن نيست شيئي در شيئي بتواند بر خلاف مقتضي آن شي‏ء، در آن فعلي ايجاد كند. معين جهت اختيار را در موجود اعانت مي‏كند و اصلا ممكن نيست كه چيزي بتواند بر خلاف مقتضاي طبع چيزي در آن، چيزي را احداث كند مثلا صحيح نيست و نمي‏شود براي آب در حالت سيلان، انجماد ايجاد كرد. همچنين براي آتش در حالت حرارت نمي‏شود تبريد ايجاد كرد. اگر بشود اين كار را كرد آن‏وقت مي‏گويند اين «جبر» و «قسر» است. وگرنه اگر از خود شي‏ء، فعل به كمك معين سر زد، اين را قسر يا جبر نمي‏گويند. اين مسلمي همه حكماء است كه جايز ندانسته‏اند قلب حقايق را؛ يعني حقيقتي به حقيقت ديگر قلب شود. محال شمرده‏اند انقلاب حقايق را. همچنين گفته‏اند: قدرت تعلق نمي‏گيرد به انقلاب حقايق كه حقيقتي غير آنچه كه هست، بشود. پس جبر و قسر عبارةٌ اخراي انقلاب حقيقتها و تغيير حقيقتهاست. اگر قلب حقايق صحيح است، تصور جبر يا تصور قسر هم صحيح است و اگر همه قبول دارند كه حقايق انقلاب پيدا نمي‏كنند و قلب حقايق محال است، پس جبر و قسر هم محال است. در نتيجه اين تقسيم بي‏اساسي است كه «فاعل» يا مختار است يا غير مختار. فاعل كه شد چه فاعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 365 *»

فعل فعلي باشد، چه فاعل فعل انفعالي، در هر صورت چه قابل باشد چه فاعل باشد، فعل از آن اوست. فعل متعلق به اوست و به اختيار از او سرزده. اما در «انفعالي» تقريبا ميل مغلوب، به كمك «معين» به ظهور مي‏رسد و در فعل «فعلي» به ميل غالب است. در هر صورت اختيار در همه فاعلها موجود است. ما هر فاعلي را چه به شكل فاعل باشد، چه قابل، چه فاعل فعل فعلي باشد يا فاعل فعل انفعالي، فاعل فعل ايجادي باشد يا فاعل فعل انوجادي، در هر صورت همه را مختار مي‏دانيم. اما عرض شد اختيار يا علمِ به فعل كه گفته مي‏شود نبايد مقايسه بشود با اختيار و علم انساني به فعلش و در فعلش بلكه به طور كلي از آيات و روايات كاملاً استفاده مي‏شود و از فرمايشات حكماي حقه الهيه، كه فاعل به فعل خود علم دارد و به اختيار، فعل از او صادر مي‏شود.

پس اين تقسيم بندي و نام‏گذاريهايي هم كه كرده‏اند و آنچه به عنوان علل در اين نام‏گذاريها ذكر مي‏كنند، همه بي‏اساس است. از جمله مثلاً مي‏گويند فاعل بالطبيعة و «بالطبع» يا فاعل بالاستخدام. ولي ما گفتيم در همه اينها، فعل به اختيار است. بالطبع كه مي‏گوييم همان بالاختيار است. در تعريف «فاعل بالطبع» خاطرتان است كه فعل در واقع سر مي‏زند از فاعل بالطبع و منشأ آن همان ميل غالب است و اثر ميل غالب است كه از آن فاعل صادر مي شود؛ مثلاً فرض بفرماييد مي‏گويند: آتش مؤثر است و اثر آن حرارت است. اين‏كه مي‏گويند آتش مؤثر است؛ يعني طبع او حرارت است. اين فعل صادر از او است؛ يعني اين فعل از ميل غالب از او صادر مي‏شود. در همين مورد مي‏گوييم: اگر يك وقتي معيني آن را اعانت كند و از آتش، استخراج كند برودت را. حرارت در مقابلش برودت است؛ مثل اين‏كه ائمه ما: گاه‏گاهي ـ به ظاهر امر ـ اين اعانتها را مي‏فرمودند، تا اين‏كه معلوم بشود كه اين‏طور نيست كه اينها مي‏گويند. سمّي را كه حضرت امير7 در نزد آن طبيب خوردند و آن سم بر خلاف طبيعتش، در وجود مبارك حضرت كار كرد و اثر گذاشت. آيا آن اثر از كجا بود؟ آيا جبر بود؟ يعني حضرت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 366 *»

امير7 بر آن سم به جبر اين اثر را قرار دادند و به قول اينها قسر بود؟ يا اين‏كه ميل ضعيف و ميل مغلوب در سم را تقويت نمودند و آن اثر مخالف با طبع را ظاهر ساختند؟ كار امام7 در اين مورد اعانت است؛ مثل اين‏كه شما سنگ را بالا بيندازيد. سرابالا انداختن سنگ و به بالا انداختن آن، اعانه سنگ است در استخراج و ظهور و بروز ميل به صعود. چون اين ميل در سنگ مغلوب است، شما كمكش مي‏كنيد، اعانه‏اش مي‏كنيد. تا وقتي هم كه اعانه شما باقي است، سنگ بالا مي‏رود، هرموقع كه اعانه شما تمام شد سنگ باز بر مي‏گردد؛ يعني اقتضاي آن ميل غالب است. بنابراين نبايد آن اثر مخالف طبع، قسر يا جبر باشد.

مثال واضح: فرض بفرماييد شخص گرسنه كه اگر غذانخورد، مي‏ميرد اين اختيار مي‏كند غذا خوردن را و غذا مي‏خورد. البته در صورتي‏كه شرايط موجود باشد و موانع هم در كار نباشد، اين شخص در اين صورت چگونه فاعلي است؟ معلوم است «فاعل بالطبع» است؛ يعني چه فاعل بالطبع است؟ يعني طبيعت او اقتضا مي‏كند و مطابق مقتضاي طبيعت خود اين غذا را مي‏خورد، اختيار هم دارد؛ يعني قادر است كه نخورد و ميل مغلوب در او نخوردن است و اين ميل مغلوب را كه نخوردن است، چه بسا عاملي اعانت كند مثل كساني كه رياضت مي‏كشند يا تصميم رياضت‏كشي دارند يا تصميم خودكشي دارند و از اين قبيل انگيزه‏ها مي‏شود او را اعانت كنند، در اين صورتها نمي‏شود گفت قسر يا جبر است بلكه هر دو فعل؛ يعني خوردن و نخوردن از روي اختيار است. اما در صورتي‏كه مي‏خورد، چون گرسنه است اين را مي‏گوييم «فعل بالطبع» است و از فاعل سر زده بالطبع. اما اختيار هم همراهش است. اگر هم نخورد باز مي‏گوييم اين نخوردن به‏واسطه ميل مغلوب او است كه به اعانه مُعين از او بروز مي‏كند كه باز هم مختارا و عالما بفعله، خوردن را ترك مي‏كند. پس هم عالم به ترك است و مختار در ترك، و هم عالم به فعل است و مختار در فعل. همچنين در مورد «فاعل بالقسر» كه اصلاً عرض كرديم نمونه‏اش را در ملك نمي‏شود پيدا كرد. و تحقيق اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 367 *»

مطلب را مولاي بزرگوار اعلي الله مقامه الشريف در مباحثي كه در بيان حديث لا جبر و لا تفويض([16]) دارند، كاملاً بيان فرموده‏اند كه اصلاً تصور جبر و تفويض محال است، چه در تكوين چه در تشريع. بحثش كاملاً در جاي خودش شده كه اصلاً قابل تعقل نيست.

اما فاعل بالعناية كه تعريفشان درباره آن اين بود كه فعل فاعل، تابع علم او است. خدا را هم كه «فاعل بالعنايه» گفته‏اند از اين جهت است كه علم او به اين نظام احسن، همين علم او كفايت مي‏كند در صدور فعل از او. ديگر يك قصد و داعي زايد بر اين علم و خارج از ذات، لازم نيست. اين نوع فاعليت را گفتند «فاعل بالعناية» به اين معنا كه علمش به فعل، سبب ايجاد فعل است و كفايت مي‏كند در بروز و صدور فعل از چنين فاعلي. علم را هم كه خود ذات مي‏دانند.

اين‏جا اشكال بزرگي كه پيدا مي‏شود اين است كه اگر علم عبارت باشد از خود ذات، مقتضي ذات است و ديگر نمي‏شود كه براي فعل هم سبب باشد. در صورتي كه فعل غير ذات است. و از اين‏جا معلوم مي‏شود كه اين نظر حرفي است بي‏اساس. زيرا اگر علم عين ذات است، اقتضا ندارد مگر ذات را. چون علم با معلوم بايد مطابق باشد. و اگر علم عين ذات است پس معلوم، ذات است و اقتضاء نمي‏كند مگر ذات را. و اين مطلب در جاي خودش ثابت شده است كه علت مقتضي معلول است و انفكاك بين علت و معلول نيست. علت كه پيدا شد، معلول هم همراهش است. بينشان ارتباط برقرار است. اگر علم عين ذات است، بايد معلولش ذات باشد و خودش هم مقتضي باشد؛ يعني سبب باشد براي پيدايش معلولش كه پيدايش ذات است. ديگر علم عين ذات است و در عين حال مقتضي است چيزي غير از ذات را، اين حرف درستي نيست. زيرا غير از ذات، چيزي را اقتضا ندارد. علت است براي ذات، ديگر نمي‏شود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 368 *»

علت باشد براي غير ذات و نمي‏شود مقتضي چيزي باشد كه غير ذات است. اين مسلم است. در نتيجه اين اشكال وارد است كه همين علمي كه عين ذات است، باز علت فعل هم بخواهد باشد ـ در صورتي كه فعل غير ذات است ـ، اين در واقع يك تنافي و يك تهافت كاملاً صريح و واضح است. اگر اين حرفشان صحيح است، پس بنابراين بگويند ذات بذاتها و بنفسها اقتضا مي‏كند ايجاد را. ديگر چرا مي‏گويند علم خدا بذاتش يعني علمي كه عين ذات او است، اقتضاء كرده فعل را. اين‏طور نگويند بلكه بگويند خود ذات خدا ايجاد را اقتضا كرده. و آن وقت تغيير در ذات خدا لازم مي‏آيد و تغير براي ذات خدا و اقتضا در ذات خدا پيدا شدن. اينها حرفهايي است كه شخص عاقل چنين حرفهايي را نمي‏زند تا چه برسد به شخص حكيم.

اما درباره فاعليت حق متعال نظر به آن‏كه ما معتقديم به بساطت حقيقيه ذاتيه خدا و احديت حقيقيه او، با توجه به احديت و بساطت حقيقيه اصلاً نسبت بين حق و خلق صحيح نيست. نسبتي بين ذات خدا و خلق پيدا نمي‏شود. هر نسبتي كه هست بين خلق خدا و فعل خدا مي‏باشد و صحيح نيست بگوييم علم به نظام احسن، عين ذات است و همان علم اقتضا كرده ايجاد را؛ يعني علم به نظام احسن اقتضا كرده فعل را و فعل كه همان نظام احسن است، معلول علم است و علم سبب آن است و به آن پيدايش يافته است. در نتيجه اثبات نسبت است بين ذات خدا ـ نعوذ باللّه ـ و فعل و ايجاد او. و البته اين مطلب با بساطت ذاتيه و بحت و بات بودن ذات مقدس خداوندي سازش ندارد

اما فاعل بالرضا كه در تعريف آن گفتند: عبارتست از فاعلي كه علمش به ذاتش عين ذاتش است و همان هم سبب وجود افعالي است كه از آن فاعل صادر مي‏شود و آن افعال عين علم و عين معلومات اوست و هيچ تفاوتي و اختلافي در اين نسبت عالميت فاعل به اين معلومات و نسبت خود علم به ذات فاعل نيست؛ فقط تفاوت در لفظ است. اين معنايي است كه براي فاعل بالرضا بودن حق متعال كرده‏اند. اين نظر هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 369 *»

معلوم است مشكلاتي دارد: يكي اين است كه يا بايد بگوييم مفعولها كه افاعيل حقند، همه عبارتند از ذات خدا، يا اين‏كه بگوييم ذات خدا اصلاً عالم به فعل خود نيست. چرا؟ چون اين مطلب ثابت شده كه علم هر شيئي به خود آن شي‏ء، جايز نيست؛ علم به غير آن شي‏ء باشد، مگر اين‏كه اين شي‏ء عين آن شي‏ء ديگر باشد بكلّه. و اگر اين را بپذيرند ـ كه پناه به خدا مي‏بريم ـ لازم مي‏آيد كه ذات خدا عين تمام مفعولات و موجودات باشد. زيرا اين مطلب لازمه‏اش اين است كه بگوييم علم خدا به ذاتش، عين علم خدا به همه مخلوقات است (و اين در جاي خودش بحث مهمي است يعني در بحثهاي مربوط به علم كه در جاي خودش بايد بحث شود) و اين خلاف فرض ما است. فرض ما اين است كه فاعل غير مفعولات و غير فعل خود است و اين را همه مي‏پذيرند و همه مي‏دانند كه فاعل غير مفعولها و غير فعل خود مي‏باشد. اشكال ديگر اين‏كه لازمه‏اش اين مي‏شود كه بنابراين فعلي كه صادر مي‏شود از يك‏چنين فاعلي (فاعل بالرضا همين‏طور كه اينها معنا مي‏كنند)، بايد آن فاعل «فاعل بالطبع» باشد يعني مثل آتش و حرارت باشد (البته باز هم به قول اينها و مطابق نظر اينها در مثل آتش و حرارت) و يا مثل منير و نور اين طورها بايد باشد. در نتيجه «فاعل بالرضا» برگشتش به همان فاعل بالطبع خواهد بود. و حال آن‏كه درباره فاعل بالطبع صحبت كرديم و عرض شد كه آن‏جا هم فاعل عالم به فعل خودش است و به‏طور مختار آن فعل را انجام مي‏دهد.

در اين بررسي به اين نتيجه مي‏رسيم كه مي‏توانيم بگوييم كه علم فاعل به خودش و علمش به فعلش، غير هم است؛ مثلاً در همين مثالي كه مي‏زنيم، علم چراغ به خودش و علمش به اشعه‏اش دو علم است. حالا براي ما روشن نيست. ما نمي‏توانيم به يك‏چنين مطلبي واقف شويم ولي حق مطلب همين است كه بزرگان هم مثال آن را فرموده‏اند كه علم شمس بذاتش، غير علم شمس و التفات و نظر اوست به اشعه و انوارش. نظرش به ذاتش با نظرش به فعلش و ارتباطش به فعلش دو چيز است. يك چيز

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 370 *»

نيست. چرا؟ چون اين مطلب ثابت است كه بايد بين علم و معلوم تطابق باشد. با توجه به اين قاعده كه بين علم و معلوم بايد تطابق باشد، اگر بنا باشد علمش بذاتش عين علمش به اشعه و آثار و افعالش باشد، آن‏وقت نتيجتا بايد بگوييم كه ذات «علي ما هي عليه» عين افعال و آثار است «علي ما هي عليها». و اگر اين است پس چرا مي‏گوييم ذات و اثر و فعل؟ اگر ذات همان فعل است و فعل همان ذات است، پس چرا بين اين دو جدايي مي‏اندازيم و مي‏گوييم ذات غير فعل است و فعل غير ذات است. بنابراين فرض بايد بگوييم كه علم به ذات اگر عين خود علم است به افعال و آثار، پس بايد بگوييم كه ذات خودش علي ما هي عليه عين آثار و افعال است علي ما هي عليها. نتيجه اين سخن اين است كه بپذيريم اين تناقض را و بگوييم در واقع اجتماع نقيضين جايز است، يا اين‏كه بپذيريم كه اجتماع ضدين جايز است. نظر به اين كه ذات يا نقيض آثارش، يا ضد آثارش است. در هر صورت اجتماع نقيضين بايد جايز باشد و اين را هيچ‏كس جايز نشمرده است. زيرا نتيجه اين مطلب كه: علم به ذات، عين علم به آثار و افعال باشد، سر به تناقض يا تضاد مي‏زند و اجتماع نقيضين يا ضدين امري محال و غير جايز است. پس نوع «فاعل بالرضا» مستلزم اجتماع نقيضين يا اجتماع ضدين است و آن محال است. نتيجتا هيچ فاعلي نداريم مگر «مختار» و اختيار نيست مگر با اراده و اراده نيست مگر همراه مراد. اين اجمال مباحث است به مقداري كه لازم بود در اين‏باره بحث بشود.

اما حقيقت مطلب درباره فاعليت حق متعال از نظر مكتب مشايخ اعلي الله مقامهم كه اجمالاً عرض شد و در خيلي از مباحث مخصوصا مبحث ظهور و تجلي كه يك وقتي داشتيم، كاملاً آن‏جا بحث كرديم، اجمالش اين است كه: ما مي‏دانيم براي ذات ظهوري نيست مگر فعل. ما فعل را ظهور ذات مي‏دانيم. ما فعل را حركت ذات مي‏دانيم. قال علي7 الفعل ما انبأ عن حركة المسمي([17]) فعل حركت است، حركت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 371 *»

مسمي و حركت ذات است. ذات فاعل فعل را كه ايجاد و احداث مي‏كند، حركتي است كه آن‏را احداث كرده و اين حركتِ بسوي مظهر است كه به اصطلاح ما «مفعولٌ‏به» باشد، گرچه بسوي مظهر را هم مي‏شود «مفعول مطلق» حساب كرد. در هر صورت حركت، ظهور است و بسوي مظهر و در مظهر تمام مي‏شود. حركت منتهي مي‏شود به مظهر و به مظهر انتها پيدا مي‏كند. پس «متحرك» يعني صاحب الحركة، يا «فاعل» ـ فرق نمي‏كند ـ صاحب الفعل است، كسي است كه ظاهر شده به حركت و ظاهر شده به فعل. اين حركت كه همان فعل است، ظهور ذات است. پس «ظاهر» آن است كه ظاهر شده به حركت و ظاهر شده است به فعل و اسم فاعل بر او صدق مي‏كند.

اين فاعل يعني ظهور ذات به فاعليت كه از جهتي عبارت است از خود فعل، چرا؟ به جهت اين‏كه ما در كجا حركت ذات را مي‏بينيم؟ معلوم است كه در خود حركت. يا در كجا فعل ذات را مي‏بينيم؟ معلوم است كه در خود فعل. قبل از فعل كه چيزي نيست. قبل از فعل كه ذات موجِد است كه او بوده و هست و خواهد بود. اما تا فعل صادر مي‏شود، در فعل ما فاعليت را مشاهده مي‏كنيم، تا حركت انجام شد در حركت ما متحرك را مي‏بينيم. پس «متحرك» در حركت است و «فاعل» در فعل است. به تعبير ديگر فعل همان فاعليت است و حركت همان متحركيت. ديگر در رتبه ذات و در خود ذات، فاعليت و تحرّك و متحرّك معنا ندارد. البته درباره فاعليت و فعل اوّلي خداوند آن‏جا طوري است كه خود حركت و مظهرِ حركت و متحرك، يا بفرماييد خود فعل و خود مفعول و فاعليت، يا خود ظهور و خود مظهر و ظاهريت حق متعال، همه اينها يك حقيقت است كه از آن تعبير مي‏آوريم به «مشيت مطلقه الهيه» كه هم فعل حق است و هم ظهور حق به فاعليت و هم مفعول است. هم حركت حق و هم ظهور حق به متحركيت و هم مظهر حركت؛ يعني محل ظهور حركت و تماميت و پيدايي حركت است. پس در آن‏جا چون اين امور يكي است، مي‏گوييم: ظهور حق، عين ظاهريت حق به آن ظهور است و ظاهر عين مظهر است. و فعل عين فاعل و فاعل عين فعل است. در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 372 *»

آن‏جا مي‏گوييم فاعل عين قابل است و قابل عين فاعل، فرق نمي‏كند. البته نه به آن معنايي كه آنها مي‏گويند.

صوفيه مي‏گويند: خدا بذاتش هم فاعل است و هم قابل. ما مي‏گوييم: خدا در فعلش و به فعلش، فاعل است و به همان فعل هم در رتبه اوّلي و فعل اوّلي، قابل است. به قبول همان فعل، قابل است. پس فاعليت خداوند همان فعل اوست و فعل خداوند همان فعل اوست در مقام اول و فعل اوّلي كه مشيت است. اين مطلب برگشت به همان بحثي دارد كه يك موقعي به‏طور مفصل در شرح «دروس» بحث مي‏كرديم كه علل اربعه شي‏ء در خود شي‏ء است. «علت فاعليه» هر فعلي و هر حادثي در خود اوست. همان طور كه «علت غائيّه» در خود اوست. «علت ماديّه» و «علت صوريّه» در خود اوست. در واقع برگشت اين مباحث به همان شناخت علل اربعه است كه بحث علل اربعه را يك وقتي داشته‏ايم و خواستيم مفصل هم بحث داشته باشيم كه فرصت نشد و بحثهاي ديگر پيش آمد. در آن‏جا كاملاً روشن شد. يادم مي‏آيد كه در بحث فاعليت و علت فاعلي گفتيم كه در خود هر حادثي و هر فعلي، علت فاعلي آن وجود دارد و علت فاعلي در رتبه ذات فاعل؛ يعني ذات موجد نيست. آن‏جا گفتيم فاعل دو قسم است: يكي فاعل موجد و يكي فاعل فعل. «ذات» را مي‏گفتيم فاعل موجد و «علت فاعليه» را همان حيث اعلاي فعل مي‏گفتيم. يك وقتي هم بحث مفصل درباره «مشيت» داشتيم. و در اين‏جا بيش از اين لزومي ندارد كه بحث را دنبال كنيم. بر مي‏گرديم ان‏شاءالله به اصل بحثمان كه بحث علم بود و مراتبي را كه براي علم ذكر كرديم. اين چند بحث هم به‏طور مناسبت ذكر شد و شايد هم در خود بحثمان مؤثر باشد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 373 *»

 

درس    31

 

 

(چهارشنبه /  28 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r فاعليت حق از نظر حكمت منتحله و نقد آن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 374 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

يك نظريه ديگر كه اجمالاً اشاره شد در مورد فاعليت و خالقيت خداوند، نظريه‏ايست كه منتحلان به مكتب اهل بيت: مدعي هستند و اينها كسانيند كه ظاهر روايات و آيات را در نظر دارند و از حقيقت مطلب و حكمت بهره‏اي ندارند. با وجود اين مي‏خواهند در مقابل مكتب وحدت وجود و حكماء يا عرفاء به گمان خود از مكتب وحي دفاع كرده باشند. اما چون به حكمت حقيقيّه و حكمت خود ائمه: آشنا نيستند، درست از عهده بر نمي‏آيند. از ظاهر عبارات آنها مطالبي استفاده مي‏كنند و مي‏بينند مخالف مي‏شود با حكمت اهل بيت:. در اين چند سال اخير عده‏اي پيدا شدند كه به نام «معارف اهل بيت:» مطالبي را اظهار كردند.([18]) و نوعا آنها مطالبي است كه در واقع منافات دارد با حكمت حقه الهيه. از جمله در همين بحث فاعليت و خالقيت حق متعال، اينها قائلند به اين‏كه فاعليت و خالقيت حق به‏قدرت است. و عرض شد چون «قدرت» را هم عين ذات مي‏دانند، مي‏گويند خدا فاعل است بالقدرة الذاتية، به قدرت ذاتيه خود فاعل است. و چون ذات غير متناهي است بنابراين فاعليت او هم به قدرت ذاتيه غير متناهيه است.

معناي قدرت هم به اصطلاح اينها روشن مي‏شود. وقتي كه مي‏خواهند قدرت را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 375 *»

معنا كنند مي‏گويند: ذات طوري است كه عين قدرت است؛ يعني حيثيت ذات اين است كه «ان شاء ما شاء كائنا ما كان» انجام بدهد. خدا فاعل است بالقدرة الذاتية غير المتناهية، معنايش اين است كه ذات خداوند به حيثي است كه «اذا شاء ان يفعل ما شاء و ما كان» اين را انجام خواهد داد «ولو لامن شي‏ء» يعني اگر چه اين خلقت لامن شي‏ء باشد و از ماده‏اي نباشد. همين‏طور «و لو كانت اشياء كثيرة» اشياء زيادي باشند «ولو في رتبة واحدة» در يك رتبه هم باشد، اينها همه را به قدرت ذاتيه انجام مي‏دهد. «اذا شاء ان يفعل ذلك فعل و ان لم يشأ لم يفعل». اين را معناي قدرت ذاتيه مي‏گيرند و مي‏گويند خداوند به قدرت ذاتيه خود قادر است بر انجام كاري يا ترك كاري. آن‏وقت «فكان تعالي بذاته قادرا حقيقةً علي ابداع كل شي‏ء لا من شي‏ء» نتيجه اين مي‏شود كه خدا به ذات خودش قدرت دارد، قدرت حقيقي بر اين‏كه ابداع كند چيزي را لامن شي‏ء؛ به اين معنا كه اگر بخواهد ابداع كند موجودات را لا من شي‏ء، هرچه باشند آن موجودات: بسيط باشند، مركب باشند، مختلف باشند، در يك رتبه يا در رتبه‏هاي متعدده، اين كار را مي‏كند و مي‏تواند انجام بدهد. اگر هم نخواهد انجام نمي‏دهد.

اين تعبيرات در اين مكتب صحيح نيست. اينها قدرت ذاتيه را كه عين ذات مي‏دانند، همان را اين‏طور معنا مي‏كنند كه «ان شاء فعل و ان شاء لم يفعل» اين گونه تعبيرات اصلاً سازش ندارد با حكمت حقه الهيه. و چنين اشخاصي گويا بويي از حكمت نبرده‏اند كه اين طور سخن مي‏گويند.

بعد مي‏گويند: فاعليت خدا كه اين طور باشد، با فاعليت ساير اشياء فرق مي‏كند. اين نحوه از فاعليت يا اين نحوه از قدرت، معلوم است از كمالاتي است كه بالضرورة بايد در واجب و خداوند متعال باشد كه اگر ذات خدا اين طور نباشد و به اين قدرت ذاتيه ـ به همان معنايي كه مي‏كنند ـ فاعليت نداشته باشد، لازم مي‏آيد نقصان ذات خداوند. و چون ذات خداوند نقصاني ندارد. بنابراين بايد فاعليتش را به اين نحوه بپذيريم. فرمايشي هم از حضرت امير7 هست مانند اين عبارت فطر الخلايق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 376 *»

 بقدرته([19]) كه به ظاهر اين فرمايش مثلاً استدلال مي‏شود براي نظريه چنين اشخاصي فطر الخلائق بقدرته باي بقدرته باي سببيت و عليت است. پس خدا فاطر و خالق خلايق است بقدرته. قدرت را هم كه نمي‏توانند خارج از ذات و غير ذات بگيرند، آن‏گاه متمسك مي‏شوند به اين‏طور عبارات.

و حال آن‏كه اين قدرت قدرتي است حادث، مثل مشيت است. پس چه بگوييم خلق الله الاشياء بالمشية يا بگوييم فطر الخلائق بقدرته. اين قدرت، قدرتي نيست كه عين ذات باشد والاّ مثل آن است كه گفته باشيم «فطر الخلائق بذاته». اگر قدرت ذاتيه مراد باشد، بايد بتوانيم بگوييم معناي اين سخن اين است ـ نعوذ باللّه ـ كه «فطر الخلائق بذاته». و وقتي بذاته گفتن صحيح باشد، فاعليتي كه بالذات باشد، اين فاعليت همان فاعليت بالتجلي است يا فاعليت بالفيضان يا فاعليت بالترشح است كه همان حرفهاي صوفيه است. برگشت به همان حرفهاي آنهاست. و حال آن‏كه اينها مي‏خواهند در مقابل صوفيه و در مقابل وحدت وجوديها، بگويند مكتب اهل بيت: اين است. كمااين‏كه مي‏گويند و مدعي هستند كه اين مذهبي كه اختيار كرده‏اند و مشربي كه در حكمت اتخاذ كرده‏اند، مشرب وحي و مشرب اهل بيت: است.

يكي از اينها در كتابش مي‏نويسد: اين عبارت حضرت اشاره است «الي ان خلق الاشياء بنفس القدرة التي هي عين ذاته لا بشي‏ء آخر» مي‏گويد: عبارت حضرت امير7 اشاره به اين است كه خلق اشياء به خود قدرتي است كه آن قدرت عين ذات خداوند است، نه به شي‏ء ديگري. بعد مي‏گويد: مراد حضرت امير7 ـ نعوذ باللّه ـ اين است كه مي‏خواهد بفرمايد كه خالقيت خدا غير خالقيت ساير اشياء است. اشياء در خالقيت و فاعليتشان اين طور هستند كه اگر خلقت را بتوانيم به خلق نسبت بدهيم چنان‏كه خدا نسبت داده اذ تخلق من الطين كهيئة الطير([20]) اين خلقت و اين صنعت و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 377 *»

فاعليت به‏طور كلي در خلق، به اين است كه به غير ذاتشان است. خلق به غير ذاتشان انجام مي‏دهند و به شي‏ء ديگري انجام مي‏دهند از قبيل: آلات و اسباب و ابزار. همچنين گاهي مي‏شود فعل به‏واسطه ملكه راسخه در نفس، انجام مي‏شود؛ مثل نوع كتابت و اين طور امور. يا اين‏كه از ماده خارجي گرفته مي‏شود و فعل روي آن انجام مي‏شود، يا به وسيله اشخاص يا امور ديگر كمك مي‏گيرند و فعل و صنعت خود را انجام مي‏دهند، اما صنعت و فعل خدا طوري است كه بذاته است. ديگر خدا احتياج ندارد به اين‏كه به آلتي انجام بدهد يا به ملكه‏اي انجام بدهد يا به معاوني انجام بدهد. نه، خالقيت و فاعليت خدا ـ نعوذ باللّه ـ بذات مقدس خودش است. با همين خالقيت اين طوري جدا مي‏شود از فاعليت مخلوق. پس به نفس ذات واجب، و به خودِ حقيقت قدرت كامله‏اش كه عين ذات خود او است، فاعليت او انجام مي‏شود.

شما مي‏بينيد كه نتيجه اين تعبيرات همان نتيجه تعبيراتي است كه صوفيه دارند. اما حالا اينها آمده‏اند اسمش را عوض كرده‏اند. بالقدرة الذاتيه مي‏گويند، آنها هم كه مي‏گويند فعل اگر بذاته باشد، به علم ذاتي باشد، به قدرت ذاتي باشد، اسمش را مي‏گذاريم فاعل بالتجلي. نتيجه توضيحاتي كه آنها در نوع فاعليت خدا داده‏اند، نتيجه حرفهاي اينها هم همان است. با اين تعبيرات نمي‏شود رد كرد مكتب وحدت وجود را. وحدت وجودي مي‏گويد: خدا فاعل است «بعلمه» و علم هم عين ذات است. علم را منشأ و علت معلومات مي‏گيرد. در نتيجه معلومات هم همان تعينات ذات مي‏شود. اين هم كه «بقدرة ذاته» مي‏گويد و برگشتش به همان حرف است. منتها او مي‏گويد «بعلم ذاته»، اين مي‏گويد «بقدرة ذاته». وقتي كه بحث ذات در ميان بيايد مشكلاتي كه وارد است بر مكتب وحدت وجود، بر اينها هم وارد خواهد شد.

اما تنها مشايخ اعلي الله مقامهم هستند كه مرادات ائمه هدي: را در اين تعبيرات دانسته‏اند. آنها ذات مقدس خداوندي را كه عين جميع «صفات ذاتيه» او است، منزه مي‏دانند از تعلق به خلق. علم ذاتي كه عين ذات است، قدرت ذاتيه كه عين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 378 *»

ذات است، اينها مثل خود ذات است. فرق نمي‏كند، هر حكمي كه درباره ذات داريم درباره صفات ذاتيه هم بايد داشته باشيم. صفات ذاتي خدا تعلق نمي‏گيرد به خلق، همان طور كه ذات خدا تعلق نمي‏گيرد به خلق. و صفات ذاتي عين ذات است. حكم يكي است. علم ذاتي به خلق تعلق نمي‏گيرد، قدرت ذاتي هم به خلق تعلق نمي‏گيرد. اصلاً فعل در رتبه ذات نيست، فعل در رتبه فعل است. خدا فاعل اشياء است به فعلِ خود، نه به ذات خود. خدا عالم به اشياء است به علمِ در رتبه فعل خود، نه به علم در رتبه ذات خود. و معناي اين سخن اين نيست كه ما بخواهيم بگوييم خدا در رتبه ذاتش به خلق جاهل است. اين معنايش نيست. همين اشتباه براي خيلي‏ها دست داده كه وقتي مي‏گويند خدا به علم حادث خود، در رتبه خلق، عالم به خلق است، نه به علم ذاتي خود، فورا اين نتيجه را مي‏گيرند و مي‏گويند: بنابراين خدا در ذات و در رتبه ذات خود جاهل به خلق است. بايد از ايشان پرسيد كه چرا اين حرف را مي‏زنيد؟! اصلاً در رتبه ذات مگر مي‏شود خلق را لحاظ كرد، تا بگوييم خدا در رتبه ذاتش علم به خلق دارد يا ندارد. در رتبه ذات خلقي نيست تا بگوييم خدا به آن عالم است يا به آن جاهل است. وقتي كه بحث خلق مي‏آيد، خلق در رتبه خلق است و خدا عالم است به خلق در رتبه خلق، به علمي كه آن علم هم حادث است. البته براي اين علم حادث مراتبي است كه مورد بحث ما هم همين است. براي اين مراتب هم تعبيراتي در احاديث رسيده و آن تعبيرات است كه اين اشخاص را تقريبا مبتلا كرده به يك‏چنين بلاي بزرگي. و چون خضوع و خشوع نكرده‏اند در نزد حاملان حكمت حقيقيه محمّد وآل محمّد: مشايخ عظام اعلي الله مقامهم، به اين بلاها مبتلا شده‏اند و هنوز هم مبتلا هستند. بااين‏كه نوعا اين كتب را ديده‏اند، اما از آن غرور و تكبّر و نخوتي كه دارند، مشرب خود را حق مي‏دانند. در صورتي كه در واقع جهل مركب است.

اينها فكر مي‏كنند كه مذهب اهل بيت: را دريافته و مشرب وحي را بدست آورده‏اند. و حال آن‏كه كاملاً در اشتباهند. نوع اشكالات بر وحدت وجود بر اينها هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 379 *»

وارد است. و زبان طعن آنها را بر خود و بر اين مكتب كه آن را به اهل بيت: نسبت مي‏دهند، گشوده‏اند. نوع بچه طلبه‏هايي كه يك قدري با حكمت آنها آشنا مي‏شوند مي‏فهمند كه حرفهاي اينها اساسي ندارد، شروع مي‏كنند به بدگويي و توهين به اينها. از اين جهت اين مكتب ركود پيدا كرده است و چندان طرفداراني ندارد. البته مردم به حسب فطرت و طينتي كه دارند، طالب اينند كه واقعا طرفدار فرمايشات ائمه:باشند. خود من از كساني بودم كه ابتداي آشنايي من با بحثهاي علمي و طلبگي، خيلي مشتاق اين مكتب بودم؛ يعني واقعا همين جدايي اين دسته از حكماء و عرفاء، خيلي كمك كرد به ما كه ما از همان اول بدانيم كه بالاخره مكتب اهل‏بيت جداست. اين را فهميديم. ولي وقتي خوب تحقيق كرديم، ديديم بر اين مكتب هم نوعا همان اشكالات وارد است. اينها واقع مطلب را در دست ندارند، مي‏خواهند يك چيزي بگويند اما نسبت به آن، درك صحيح ندارند. از اين قبيل گرفتاريها دارند؛ مثلاً در مساله علم خداوند به خلق، كه آيا خداوند به «علم ذاتي» خود به خلق عالم است يا نه؟ مشكل دارند. زيرا در احاديث رسيده كه «خداوند عالم است به خلق قبل از خلق اشياء و علم خدا به اشياء قبل از خلق اشياء، مثل علم اوست به اشياء بعد از خلق اشياء» اين تعبيرها در احاديث رسيده است. اينها فكر مي‏كنند مراد «علم ذاتي» خداست.

و حال آن‏كه اين علم كه قبل از خلق اشياء به اشياء تعلق مي‏گيرد و عين علم خداست به اشياء بعد از خلق اشياء، مرتبه‏اي از علمي بايد باشد كه حادث است. اين مرتبه مقام كليت و جامعيت را دارد و در مقامي است كه اشياء در آن مقام به امكان مذكورند و علم امكاني حق است به اشياء، قبل از خلقت و تكوّن اشياء و قبل از تعين اشياء. پس قبل از كون و قبل از عين، خدا عالم به اشياء است كه مي‏شود مقام امكان اشياء كه معلومند به «علم امكاني». آن علم علمي است كه همه امكان را فرا گرفته و در امكان است. در مرتبه بعد اشياء تكون پيدا كرده و خلقت مي‏شوند. خلاصه تمام جوانب علم با توجه به جميع احاديثي كه رسيده روشن مي‏شود و ائمه: جوانب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 380 *»

علم را بيان فرموده‏اند كه باز براي فهم جميع جوانب علم، بايد به فرمايشات مشايخ رجوع شود. اين بزرگوارانند كه جوانب علم خداوند را بيان فرموده‏اند؛ يعني علم حادث خدا را بيان فرموده‏اند و جوانب و مراتب علم حادث را كه تعلق مي‏گيرد به مراتب خلق: از «امكان» و «كون» و «عين»، بيان كرده‏اند و به‏طور كامل و تفصيل ـ الحمد للّه ـ در جاهاي مناسب خود ذكر شده است. منتها يك قدري احتياج دارد به تواضع، و برطرف كردن غرضها و مرضها و همچنين سوء ظنها. اين سوء ظنها باعث مي‏شود كه نتوانند از فرمايشات مشايخ اعلي الله مقامهم استفاده كنند. بايد كاملاً سوء ظنها را برطرف كرد. با يك حالت خضوع و بي‏طرفي به بررسي پرداخت.

خود من وقتي كه برخورد كردم با كتب مشايخ اعلي الله مقامهم در قم بودم، مشرف شدم خدمت حضرت معصومه3 و عرض كردم كه من برخورد كرده‏ام به دريايي ژرف و در آن افتاده‏ام. مي‏خواهم در اين درياي پهناور شناور شوم، هيچ معيني هم ندارم. هيچ كس را ندارم كه كمك من باشد. نه جرأت دارم اظهار كنم پيش كسي و نه همفكري دارم. فقط من متمسك به خودتان هستم كه حق مطلب را به من بفهمانيد. مي‏خواهم خودم وارد اين بحث بشوم. اتفاقا يك كسي بود كه در قم كتاب فروش بود الآن هم هست، در مشهد يك آشنايي مختصري داشتيم. او مرا متوجه كرد. اول بحث و كار تحصيل من بود در قم كه او مرا متوجه اين كتب شريفه كرد. البته او بيشتر تمايل به ناطقيها داشت و خداوند حفظ كرد كه بطلان اين ادعاء هم از همان وقت براي ما روشن شد. (بدون آن‏كه از فرمايشات مولاي بزرگوار همداني آگاهي داشته باشم.) خودم پرداختم به مطالعه كتب شيخ بزرگوار و سيد بزرگوار و مرحوم آقاي كرماني اعلي الله مقامهم، ديگر خداوند هم كمك كرد و به تأييدات ائمه هدي: تنها بدون هيچ معين و همفكر و هم‏مباحثه و استادي كه جرأت كنم با او در ميان بگذارم. نوع بحثها را جرأت نمي‏كردم با كسي مطرح كنم. حتي از كتابخانه فيضيه كه من كتاب مي‏گرفتم مخصوصا «شرح الزيارة» را زياد مي‏گرفتم، ديگر آن متصدي به من بدبين شد پرسيد: علت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 381 *»

چيست كه اين كتاب را شما هي مي‏گيريد و مي‏خوانيد؟ گفتم: مي‏خواهم بدانم صاحب اين كتاب چه گفته است كه اين همه غوغا شده است. آري خداوند بايد كمك كند و بايد انسان واقعا خودش را بسپارد به اولياء خدا: و نترسد. در حوزه نوعا يا مي‏ترسند نزديك بشوند به اين كتب يا اگر هم نزديك مي‏شوند با سوء ظن نزديك مي‏شوند. بعضي به‏واسطه حسن ظني كه به اين اشخاص دارند، مخصوصا طلبه‏هايي كه طرفدار مكتب اهل بيت: مي‏خواهند باشند، به‏واسطه حسن ظني كه به چنين كساني دارند، طرفدار اينها مي‏شوند كه الآن در حوزه مشهد چند نفر هستند در رأس اين مكتب. و طلبه‏هاي مقدس مآب هم كه دلشان مي‏خواهد تابع اهل بيت: باشند و مخالف با عرفاء و حكماء هستند، راه صحيحي هم كه در دست ندارند، چند كتاب ناقص در دست دارند كه يك عده عبارات اين طوري در آنها است كه در مورد قدرت و فاعليت حق نمونه‏اش را عرض كردم.

در مساله علم حق مي‏گويد «ان الله لو لم يكن في ظرف تحقق الاشياء بحيث ذاته المقدسة كاشفا و عالما بجميع الجزئيات يكون محتاجا و ناقصا». اين حرف را مي‏زند و من مي‏دانم كه مي‏خواهد در مقابل فرمايش شيخ مرحوم اعلي الله مقامه چيزي گفته باشد! مي‏خواهد اولاً برداشت غلط خودش را از فرمايش ايشان، پاي ايشان بگذارد و بعد هم اين‏طور از آن جواب بدهد. نظر به اين‏كه مشايخ مي‏فرمايند: ذات خدا روي تقدس و تنزهي كه دارد با خلق مقارن نمي‏شود، به خلق تعلق نمي‏گيرد، صفات ذاتيه او هم چون عين ذات او است به خلق تعلق نمي‏گيرد. از جمله علم است، علم ذاتي به خلق تعلق نمي‏گيرد. علمي كه به خلق تعلق مي‏گيرد علم حادث حق است كه مثل خود خلق، خلق شده است. اين مطلب و اين فرمايش استفاده شده از احاديث و از ادله عقليه و براهين قطعيه است. وقتي كه ما ذات را از تعلق به خلق تنزيه مي‏كنيم، علم ذاتي را نبايد از تعلق به خلق تنزيه كنيم؟! اين فرمايش را كه مشايخ مي‏فرمايند آن‏وقت اينها از آن يك نتيجه غلطي مي‏گيرند كه بنابراين خدا در رتبه ذاتش به خلق عالم نيست،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 382 *»

پس جاهل به خلق است. اين نتيجه را مي‏گيرند و بعد مي‏گويند: اگر خدا در ظرف تحقق اشياء؛ يعني در رتبه اشياء، ذات مقدسش طوري نباشد كه عين كاشفيت و عالميت به جميع جزئيات باشد، مي‏شود محتاج و ناقص. ببينيد چه نتيجه‏اي از بحث مي‏گيرد؟! بايد به او گفت ابتداءً تو ثابت بكن كه ذات خدا در ظرف تحقق اشياء است؛ يعني در آن ظرفي كه اشياء متحققند ذات خدا در همان ظرف است، يا اين‏كه اشياء در ظرف ذات خدا هستند، خود اين مطلب غلط است.

واقعاً ببينيد اينها تا چه اندازه بدبختند! خيلي بيچاره هستند! اولاً ذات خدا را محدود مي‏كنند به ازل، و خلق را محدود مي‏كنند به زمان. آن‏وقت مي‏گويند: اينها كنار هم قرار دارند. كنار هم كه هستند البته نمي‏شود كه خدا عالم نباشد به خلق. براي ذات خدا يك ظرف جدا گرفته‏اند؛ به اين معنا كه خدا ازل است. بعد مي‏گويد: «فمن كماله ان يكون ذاته بحيث ذاته كاشفا و عالما بكل شي‏ء» از كمالات خدا اين است كه ذاتش طوري باشد كه من حيث الذات، حيثيت ذاتش طوري باشد كه عين كاشفيت و عالميت بكل اشياء باشد. چون «العلم هو الكشف» علم يعني انكشاف. علم يعني نور. آن‏وقت خدا بخواهد در ذات خودش عالم باشد به اشياء، علم هم كه عين ذاتش است، پس ذاتش عين كاشفيت و عالميت به جميع جزئيات است. «فحيث ذاته تعالي نورٌ و علمٌ» پس اصلاً حيثيت ذات خدا؛ يعني نور و علم و كاشفيت. «و بذاته كاشف و عالم بكل شي‏ء» بذاتش كاشف است و عالم است نسبت به هر شي‏ء. «فحيث ان ذاته تعالي كما كان في ما لايزال كان في الازل بحالة واحدة» از طرفي چون ذات خدا قبل از خلقت اشياء در ازل، يك حالت داشته و الآن هم همان حالت را دارد، چون اين‏طور است «فكان حيث ذاته تعالي في الازل ايضا كاشفا و عالما بجميع الجزئيات» پس قبل از اشياء و بعد از اشياء، ذاتش تغيير نمي‏كند. پس قبل از خلقت اشياء ذاتش عين كاشفيت و عالميت بجميع اشياء بوده و بعد از خلقت اشياء هم ذاتش عين عالميت و كاشفيت به جميع اشياء و جزئيات است. «نعم لم يكن الاشياء و الجزئيات هنالك» در آن‏وقتي كه ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 383 *»

در ازل بود و خلقي نبود، جزئيات و اشياء آن‏جا نبودند «فكان العلم بلا معلوم» آن‏جا علم بود به اشياء اما معلوم نبود. اين علم بود به اشياء اما اشياء نبودند. چه حرفي است؟! آخر مي‏شود علم بدون مطابقت با معلوم باشد؛ يعني علم باشد، معلوم نباشد، معلوم نداشته باشد. اتفاقا خودش هم مي‏گويد: علم به اشياء بود، اما خود اشياء نبودند.

حرفها حرفهاي متناقض است. كسي كه يك قدري بصيرت داشته باشد و حكمت سرش بشود اين‏طور حرف نمي‏زند. عرض كردم اينها افتاده‏اند توي روايات، خواسته‏اند كه دفاع كنند از روايات اما چون همراه با غرور و كبر و نخوت بوده به اين بن‏بستها برخورده‏اند. ولي خداوند عنايت فرمود و به بركت بيانات و توضيحات مشايخ عظام، اين فرمايشات ائمه: را روشن كرد و تمام جوانب علم و ساير مباحث معارف روشن شد. اما اينها و امثال اينها نخواستند بپذيرند و در مقام رد و انكار هم برآمدند. حتي استاد اينها «ميرزا مهدي اصفهاني» شنيده‏ام ردي نوشته بر شيخ بزرگوار. آخر يك‏چنين كساني مي‏توانند ترقي كنند؟! مي‏توانند بفهمند حق مطلب را؟! درست است بعضي تعبيرات در روايات رسيده مثلاً در همين مورد كه مي‏گويد «فكان العلم بلا معلوم» در حديث هم داريم كه «لم يزل الله ربنا كان عالما و لا معلوم فلما احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم([21]) مثل آن‏كه فرموده‏اند كان قادرا قبل از اين‏كه خلق كند اشياء را قادر بود اما «مقدور» نبود بعد كه مقدور پيدا شد، قدرت به آن تعلق گرفت. همين‏طور سميع بود اما مسموعي نبود تا مسموع پيدا شد سمع به آن تعلق گرفت. بصير بود مُبصَري نبود مبصَر كه پيدا شد بصر به آن تعلق گرفت. همه اينها بيان مراتب علم و قدرت و سمع و بصر حادث است، نه تكه تكه كردن ذات خدا ـ نعوذ باللّه ـ. آري اينها اين قسمت از احاديث را راه نبرده‏اند. و نفهميده‏اند مراد ائمه:چيست. البته خداوند عالم بود و معلومي نبود اما اين علم، در يك رتبه‏اي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 384 *»

خود معلوم است كه همان رتبه «امكان» باشد. علمي است به اشياء اما در مرتبه اعلي از مرتبه تكون آنها، و علمي است كه در آن مرتبه لامعلومَ كوناً و عيناً ولكن يكون ذكراً. مثل ربوبيتي كه اذ لامربوب كونا و عينا بل يكون ذكرا. حتي ديگر مي‏شود امكانا كه اينها يك تفصيلاتي و مراتبي است كه براي علم و ساير صفات ذكر مي‏شود، براي قدرت ذكر مي‏شود، براي مشيت ذكر مي‏شود، براي ربوبيت ذكر مي‏شود و اينها به اين مطالب راه نبرده‏اند و اين مراتب را نفهميده‏اند.

پس از جهتي حق مي‏دهيم به ايشان كه نفميده‏اند و نفهميده گفته‏اند آنچه گفته‏اند اما شخصي كه نمي‏فهمد، نبايد در اين مطالب سخني بگويد. از طرفي هم ما حق به آنها نمي‏دهيم. چرا؟ چون خدا قبل از اين‏كه اينها بيايند و پيدا بشوند و بخواهند دفاع از مكتب اهل بيت: داشته باشند، خداوند به وسيله مشايخ عظام اعلي الله مقامهم بيان و توضيح حكمت اهل بيت: را به شيعه رسانيد. حق بود اينها هم دلهاي خود را از كبر و نخوت خالي كنند، حالا كه مي‏خواهند حمايت كنند از مكتب اهل بيت:يك قدري همراه با تواضع، با خشوع، و كنار گذاشتن سوء ظن مراجعه كنند به اين حكمت حقه الهيه كه در اين كتابها بيان شده و حق مطلب را بفهمند. تا اين‏كه بچه طلبه‏هايي كه حكمت اصطلاحي را مي‏خوانند و يك قدري با حكمت اصطلاحي آشنا مي‏شوند به اينها نخندند و زبان طعن بر اينها باز نكنند و مكتب اهل بيت: را يك مكتب مستهجني ندانند و نشناسند. ولي نكردند اين كار را كه هم بر خودشان و هم بر ديگران ظلم كرده و مي‏كنند. هنوز هم اين ظلم را انجام مي‏دهند كه حاضر نيستند دوباره با حسن‏ظن و با صبر و با متانت، چه عرض كنم با خضوع و خشوعي برگردند به كتب مشايخ اعلي الله مقامهم و اين كتب را بار ديگر شروع كنند به مطالعه و بررسي. شايد خداوند بر آنها منت بگذارد و دلهايشان را متوجه حق بكند. ولي متأسفانه هنوز به اين امر فكر نكرده‏اند و هنوز هم نمي‏خواهند، بفهمند تا خدا چه بخواهد و چطور انتقام بكشد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 385 *»

 

درس    32

 

 

(شنبه /  2 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r علم و مراتب آن «عنداللّه» است و ذات خداوند نيست

r علمي كه عين ذات خداوند است به خلق تعلق نمي‏گيرد

r علمي كه به خلق تعلق مي‏گيرد عين ذات خدا نيست

r حق تعالي بسيط حقيقي است و خلق مركبند

r بيان «وقع العلم منه علي المعلوم»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 386 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در مباحث قبلي مراتب علم معلوم شد كه براي علم سه مرتبه است و بايد دانست كه علم به جميع مراتبش «عند الله» است، نه ذات الله. مي‏فرمايد قل انما العلم عند الله.([22]) العلم جنس محلي باللام يفيد العموم انما العلم عند الله بگو همانا علم به تمام حقيقتش و به تمام مراتب و جهاتش در نزد خداست. معلوم است كه اگر آن طوري باشد كه عرفاء در مكتب وحدت وجود، گفته‏اند يا بعضي از حكماء گفته‏اند كه علم ذات خدا است، لازم مي‏آيد كه اختلاف در ذات فراهم بشود. چون براي علم گفتيم مراتب است. وقتي‏كه مراتب بود و گفتند عين ذات خداست، لازمه‏اش اين است كه در ذات خداوند اختلاف و دگرگوني رخ دهد. عرض شد اين علم نقطه است. ابتداءً در تعريف آن گفتيم نقطه است. اگرچه به حسب حقيقت يكي است اما داراي شئونات و داراي مراتب است كه از براي آن، مقامات و شئونات ذكر كرديم. اين شئونات بعضي عُلْوي هستند، بعضي شئونات سفليه هستند. معلوم است كه حقيقتي كه داراي شئونات و جهات باشد و آن جهات تفاوت كنند به علوي بودن و سفلي بودن، نمي‏شود ذات خداوند قديم باشد. با توجه به بساطت حقيقيه و احديت حقيقي كه در مكتب وحي براي ذات خداوند اثبات شده و اين‏كه به هيچ قسمي براي آن ذات شئونات و جهات ذاتيه نيست، نه به وجود خارجي براي آن حقيقت مقدسه و آن مقام

 

* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 387 *»

بساطت، شئونات وجود دارد و نه به فرض و اعتبار مي‏شود براي بسيط حقيقي و احد حقيقي تصور جهات و شئونات كرد.

پس اين علم كه داراي شئونات و جهات شد اينها ذات قديم باشد محال است، نشدني است. چون ما مي‏گوييم ذات قديم وجودي است كه وجودش «من ذاته» است وقتي كه وجودش «من ذاته» شد، نه «من غيره» از غير، وجود به او داده نشده‏است. چون وجودش من ذاته است، نمي‏شود براي او فرض دو جهت كرد. حتي براي او دو جهت نمي‏شود لحاظ كرد و اعتبار و فرض نمود. به جهت اين‏كه دو جهت داشتن خودش «انقسام» است. و انقسام مي‏دانيم «انفعال» است و انقسام كه انفعال است پس بايد در مقابل مُقسِّمي باشد تا او را تقسيم كند تا آن‏وقت او انقسام بپذيرد. خود كلمه انقسام دلالت مي‏كند بر همين مطلب كه در مقابل بايد مُقَسِّم باشد، فاعلي باشد كه تقسيم را بر او وارد سازد و او هم تقسيم را بپذيرد. و اگر تقسيم‏پذير شد، متأثر و منفعل است. وقتي كه متأثر و منفعل شد و دو جهت پيدا كرد: يك جهت قبل التقسيم، يك جهت بعد التقسيم، دو جهت پيداكردن با بساطت و احديت نمي‏سازد. پس دو جهت نمي‏شود لحاظ كرد. قطعا دو جهت لحاظ كردن، باعث انقسام پذيري و تأثر است. پس آنچه ما مي‏گوييم از شئونات ـ هرچه ـ و نسبت مي‏دهيم به خدا و مي‏گوييم عنداللّه، مثل همين آيه شريفه قل انما العلم عند الله در ذات خدا نيست. بلكه آنچه نسبت داده مي‏شود به خدا از احوال خلقي و انقسام و شئونات و جهات و مراتب و ساير خصوصيات، همه در ملك خداست نه در ذات خدا قل انما العلم عند الله يعني «قل انما العلم في ملك الله» نه «في ذات الله». پس «العلم بحقيقته و جميع جهاته و شئوناته و مراتبه عند الله». دليل براين مطلب آياتي است كه كاملاً در آن آيات تصريح شده به اين‏كه اين علم و شئونات و جهاتش عند الله است، نه في ذات الله.

با توجه به اين مطلب مي‏بينيم در مكتب وحدت وجود متمسك شده‏اند به اين آيات و آنها را از معاني حقيقيّه خود تحريف كرده، به آن معناي باطلي كه خود اراده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 388 *»

كرده‏اند، تفسير نموده‏اند كه مراد ذات خداست. آياتي در قرآن هست كه كاملاً به آن مطلب تصريح شده، از جمله اين آيه است كه مي‏فرمايد الم تعلم ان الله يعلم ما في السماء و الارض ان ذلك في كتاب([23]) آيا نگاه نمي‏كني، نمي‏بيني كه خدا مي‏داند آنچه را كه در آسمانها و زمين است. اين دانستن خدا اينها را، اين علم، في كتابٍ در كتاب است ان ذلك في كتاب. پس كتاب غير از ذات خداوند است. عند الله است. در آيه ديگر مي‏فرمايد قد علمنا ما تنقص الارض منهم و عندنا كتاب حفيظ([24]) مي‏دانيم آنچه را كه زمين از ايشان كاهش مي‏دهد و در نزد ما كتابي است كاملاً نگه‏داشته شده يا نگهدارنده كه اين علم و آنچه متعلق اين علم است، در اين كتاب حفيظ قرار دارد. عندنا مي‏فرمايد نه في ذاتنا. عندنا با في ذاتنا نمي‏شود يكي باشد. همين‏طور آيه ديگر كه مي‏فرمايد علمها عند ربي في كتاب لا يضل ربي و لاينسي([25]) جواب حضرت موسي است به فرعون. وقتي كه سؤال مي‏كند فما بال القرون الاولي راجع به قرون گذشته چه مي‏گويي؟ جواب مي‏فرمايد كه علمها عند ربي في كتاب آن علم در كتاب است لا يضل ربي و لا ينسي. و امثال اين آيات در قرآن زياد است كه دلالت مي كند بر اين‏كه علم «عند الله» است. علم به جميع شئونش و به حقيقتش «عند الله» است. نه اين‏كه در ذات خدا باشد.

اما علم خداوند به خودش، البته عين ذات اوست آن بحث ديگري است كه در رتبه ذات هرچه ما از كمالات و صفات ثابت كنيم، همه عين ذات است بدون تعدد در مفاهيم و تعدد در معنا و حقيقتِ آنها. بحث «صفات ذاتي» بحث ديگري است كه در توحيد مطرح است. اما بحث در علم و جهات علمي كه مورد بحث است، علمي است كه تعلق به خلق گرفته در مرتبه‏اي كه هنوز خلق به مراتب اكوان و اعيان نيامده‏اند و در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 389 *»

مرتبه امكان هستند. اين علم كه در آن سخن از تعلق و جهات خلقي مي‏رود، قطعا در رتبه خلق است نه در رتبه ذات خداوند. كه اگر گفتيم در رتبه ذات خدا است و تعلق بگيرد به خلق، قطعا يك حالتي هم برايش باشد كه تعلق نگيرد به خلق، پس مي‏شود دو حالت: يك حالت تعلق، يك حالت عدم تعلق. يك حالت قبل التعلق، يك حالت حين التعلق و بعد التعلق. اگر بنا باشد كه اين جهات و اين شئونات كه براي علم است در ذات خداوند قديم باشد، لازمه‏اش اين است كه بگوييم براي ذات دو حالت پيدا شده و ذات داراي دو حالت است: يك حالت قبل از تعلق به خلق، يك حالت بعد از تعلق به خلق. و بديهي است هرچه داراي دو حالت باشد و براي او امكان داشته باشد كه دو حالت داشته باشد، ظهور و پيدايش اين حالتها در او بنفسه نمي‏شود باشد. اگر بخواهد تحقق پيدا بكند، احتياج دارد به مرجح خارجي، بايد يك مرجح خارجي بيايد و يكي از اين حالتها را ترجيح بدهد و آن را از امكان و حالت تسويه خارج سازد و بالفعل كند.

فرض بفرماييد وقتي كه اين جسم صلاحيت دارد براي تحرك و سكون، اين دو حالت براي جسم ممكن است. ولي عامل خارجي بايد باعث بشود كه از آن مثلاً تحرك يا سكون ظاهر بشود. پس اگر شيئي استعداد و قابليت بروز دو حالت داشته باشد، بايد مرجِّح خارجي باشد تا او را امداد كند و يكي از اين دو حالت بالقوة را بالفعل سازد، يا هر يك از اين دو حالتي را كه به‏طور استعداد و قابليت است، به حالت بروز و ظهور درآورد. اين مطلب مسلم است. حالا اگر ذات خدا دو حالت داشته باشد يك حالت تعلق به خلق كه همان علم به خلق است كه مي‏گويند علم تعلق مي‏گيرد به خلق و در عين حال عين ذات خداوند است، پس يك حالت تعلق به خلق است و يك حالت قبل التعلق به خلق است. ـ فرض اين است كه اين دو حالت هر دو براي ذات خداوند باشد ـ در اين صورت، اگر بخواهد تعلق نداشته باشد مرجح مي خواهد براي تعلق نداشتن، و اگر بخواهد تعلق بگيرد باز مرجح مي‏خواهد كه اين حالت را ترجيح

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 390 *»

بدهد و آن را در او بالفعل كند. چون بدون ترجيح مرجح، اين دو حالت در امكان ذات است و نسبت به وجود و عدم در حالت تسويه و حالت قابليت است. و اگر بگوييم كه مرجح خارجي باعث بروز و ظهور هر يك از اين دو حالت در ذات مي‏شود، آن‏وقت استكمال ذات از خارج ذات لازم مي‏آيد. و لازم مي‏آيد كه ذات واجب الوجود و قديم به وسيله مرجح خارجي كمال حاصل نموده و تحصيل كمال كند، و آن مرجح خارجي هم به او قوت بدهد و براي بروز كمالات او به او كمك كند و اين امري است كه شايسته مقام قديم و شايسته مقام واجب الوجود نيست.

چون عرض كردم اين مطلب مسلمي است كه محال است دو حالتي كه براي يك موجود به‏طور استعداد و قابليت و امكان است، بالفعل بشود مگر به مرجح خارجي. و اگر احتياج به مرجح خارجي نباشد بايد دائما اين دو حالت براي آن موجود باشد و از آن انفكاك پيدا نكند. ديگر نگوييم يك حالت قبل التعلق، يك حالت بعد التعلق. بلكه اگر احتياج به مرجح خارجي ندارد بايد اين حالات دائما از ذات انفكاك نداشته باشند و اصلاً تعاقب در كار نباشد. و اگر حالت قبل التعلق و حالت بعد التعلق به‏طور تعاقب ظاهر شدند؛ يعني اين دو حالت پي‏درپي در آمدند و براي يك حقيقتي اين دو حالت پيدا بشود ولي پي‏درپي، خواه‏نخواه اين تعاقب احتياج دارد به مرجح خارجي و گرنه نبايد از ذات انفكاك داشته باشد و اين دو حالت هم بايد مثل حالات ذاتيه دائميه، غير متخلّف و غير منفكّ از ذات باشند. و حال آن‏كه خود آنها مي‏گويند؛ يعني آنهايي كه مي‏گويند علم خدا به خلق، عين ذات خداست، خودشان قبول دارند كه خلق مخلوق است. خلق كه مخلوق شد پس خواه‏نخواه يك حالت قبل التعلق است كه قبل از خلقت خلق است و يك حالت بعد التعلق است كه بعد از خلقت خلق است. چون خلق را حادث مي‏دانند بنابراين تصريح دارند بر تعاقب اين دو حالت. خود همين اقرار به حدوث خلق، تصريحِ بر تعاقب دو حالتِ تعلق و عدم تعلق است. حال اگر اين دو حالت مربوط به ذات باشد، بايد انفكاك از ذات نداشته باشد و تخلف از ذات پيدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 391 *»

نكند. زيرا ذاتيات شي‏ء از خود شي‏ء منفك نيست. و اگر مرجّحات خارجيّه را قبول مي‏كنند، لازمه‏اش اين مي‏شود كه بگويند خود ذات واجب نعوذ باللّه در مقام ذاتش استكمال و كمال ندارد و براي ظهور و بروز كمالات، نيازمند به امور خارجيه است تا شئونات ذاتيه‏اش را از او استخراج كنند و از قوه به فعليت درآورند. اين يك مطلب.

مطلب ديگري كه باز اين نظر را باطل مي‏سازد كه علم عين ذات قديم باشد، اين است كه اصولاً شئونات و حالات تحقق پيدا نمي‏كنند مگر براي موجودي كه در آن موجود، دو جهت وجود داشته باشد. اگر موجودي واقعا بسيط حقيقي باشد، شئونات و حالات براي او اصلاً قابل فرض نيست. يكي از جهاتي كه اينها را در اشتباه انداخته همين است كه اينها نتوانسته‏اند معني بسيط را به حقيقت معنا ادراك كنند و بسيط حقيقي را بشناسند. لذا گاهي مي‏بينيم خدا را توصيف به بسيط مي‏كنند، بعد در همان موقع كه او را توصيف به بسيط مي‏كنند، برايش اثبات جهات و شئونات مي‏كنند؛ مانند قاعده‏اي كه ملاصدرا عنوان كرده كه «بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بها» و آن را به گمان خود اثبات مي‏كند و امثال اين تعبيراتي كه درباره بسيط الحقيقة دارد، كاملاً نشان مي‏دهد كه معناي بسيط بودن را نفهميده است. يا مثلاً مي‏گويند: عقول بسيط هستند عقول مجرده، بسيط هستند. نفس مثلاً مجرد است. اين تعبيراتي كه دارند اينها همه نشان مي‏دهد كه معناي بسيط را درك نكرده‏اند.

مشايخ عظام اعلي الله مقامهم راجع به معناي بسيط فرمايشاتي دارند بخصوص مولاي بزرگوار اعلي الله مقامه كه رساله‏اي تنظيم فرموده‏اند در مورد شناخت بسيط و مركب، در آن رساله بحث بسيط تمام شده، اما بحث مركب گويا ناتمام مانده است. در هر صورت، معناي بسيط نمي‏سازد با اين كه براي آن فرض شود جهات و شئونات و حالاتي كه براي حوادث و ممكنات است كه خواه‏نخواه داراي دو جهت متضادند. اما بسيط كه نمي‏شود دو جهت متضاد داشته باشد. شي‏ء است كه از دو جهت متضاد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 392 *»

فراهم مي‏شود و اين دو جهت متضاد در هر شيئي واقعيت دارد، اعتباري نيست. به جهت اين‏كه شي‏ء ممكن و حادث، يك جهت به مبدأ دارد و يك جهت به حيث نفسيّت و انيّت خودش. از اين جهت گفته‏اند كل ممكن زوج تركيبي. اصلاً بسيط راه در عرصه خلق ندارد. به هيچ وجه در خلق «بسيط حقيقي» وجود ندارد. بسيط نسبي هست. اما بسيط حقيقي نيست. به جهت اين‏كه تا ممكن و حادث شد، خواه‏نخواه يك جهت پيدا مي‏كند به مبدأ و يك جهت پيدا مي‏كند به خودش. وقتي كه اين دو جهت را پيدا كرد، خواه‏نخواه براي او شئونات و جهات پيدا خواهد شد، تشكيل جهات كه شد، معلوم مي‏شود اين شي‏ء حادث است. اما آن حقيقتي كه وجودش هيچ‏گونه استناد به غير و هيچ‏گونه افتقار به غير ندارد، وجودش حقيقي است كه در كمال بساطت است و عين بساطت يا عين احديت است، اين ديگر جهت ندارد. جهات متعدده ندارد تا اين‏كه براي او، شئونات و جهات ثابت بشود.

پس حالا كه معلوم شد براي علم شئونات و جهات است يقين مي‏كنيم كه اين علم چه در حال تعلق به خلق، چه در حال غير تعلق به خلق، در همه حالات به‏طور كلي حقيقت آن و شئونات و جهات آن، غير ذات قديم است. حديثي است، البته احاديث در اين باره خيلي است اما بخصوص اين حديث شريف كه از حضرت صادق7 است و در كافي مذكور است، كاملاً مطلب را روشن مي‏كند. مي‏فرمايد لم يزل الله جل و عزَّ ربّنا و العلم ذاته و لا معلوم خداوندي كه هميشه خداي ما بوده، خداوندي كه لم يزل رب ماست، او اين طور است، وصفش اين طوري است، به اين طور بايد او را بشناسيم كه علم ذات اوست و معلومي نبود. همين‏طور بياناتي مي‏فرمايند تا اين‏كه مي فرمايد فلمّا احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم اما وقتي‏كه خداوند ايجاد كرد اشياء را و معلوم پيدا شد ـ كه مخلوق باشد ـ آن‏وقت علم هم از خدا واقع شد بر معلوم. بعد مي‏فرمايد و السمع علي المسموع سمع واقع شد بر مسموع. همين‏طور و القدرة علي المقدور تا آخر حديث كه مورد بحث ما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 393 *»

همين قسمت فرمايش حضرت است كه و كان المعلوم، وقع العلم منه علي المعلوم.([26])

خود وقع العلم تصريح به اين است كه اين علم، علمي حادث است كه واقع شد. البته علم ذاتي بود، علمي كه عين ذات خدا بود، كه بود. يك علمي هم بعد پيدا شد كه همان علم از خدا واقع شد بر معلوم، نه اين‏كه «وقع علمه علي المعلوم». اولاً خود كلمه وقع بعد هم كلمه العلم و منه اينها بر مطلب ما دلالت دارد. و اگر مراد از اين علم ذات خدا بود، مي‏فرمود «و كان المعلوم، وقع علمه علي المعلوم» ولي مي‏فرمايد و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم يعني علمي كه از خدا بود ـ يعني مِلك خدا و در مُلك خدا بود ـ آن علم واقع شد بر معلوم. پس هم كلمه وقع و هم كلمه منه و هم كلمه العلم در اين‏جا دلالت مي‏كند بر اين‏كه اين علم غير ذات خداوند است. در خود وقع كه بشكل فعل است وقع يَقَعُ، اين فعل را ما نمي‏توانيم به ذات استناد بدهيم و بگوييم: فاعل وقع، عين ذات است. مخصوصا با توجه به اصل توحيدي در مكتب وحي كه از ائمه هدي: رسيده و در قرآن بيان شده كه ورود دو حالت بر ذات خداوند از محالات شمرده شده، تغير براي ذات خدا از امور ممتنعه است. اينها از لوازم حدوث است. ورود حالتَين با شأن بسيط و احد حقيقي، تناسب ندارد. پس وقع دليل بر حالت است، و فعل حركت است و حركت نشان حالت است كه پيدا شد. پس بايد قبل از «وَقع»، «لم يقع» باشد و بعد از وقوع، «وقع» باشد. و اين دو حالت طبق اصل توحيدي مكتب وحي در ذات قديم جايز نيست. پس ممتنع است كه اين علم عين ذات خدا باشد. به دليل وقوع علم بر معلوم و تعلق علم به معلوم. اين علم قبل از تعلق حالتي است و بعد از تعلق حالتي است. و اين دو حالت نمي‏شود بر ذات مقدس بسيط احدي خداوندي وارد شود.

پس علمي كه تعلق گرفته به معلومات، اين علم قبل از تعلق در خزائن امكانيه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 394 *»

خداوند بود و همان است «مفاتيح غيب» كه مي‏فرمايد عنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو اين آيه شريفه اشاره به همين علم است كه قبلاً هم به آن اشاره كرده‏ايم. پس اصل و منشأ اين علومي كه به خلق و مراتب خلقي تعلق گرفته، در خزينه علياي اولي موجود است. در آن خزينه تمام معلومات موجودند اما نه به «وجود كوني». آن‏جا علم تعلق مي‏گيرد به معلوم اما نه به مقام كون معلوم يا مقام عين معلوم، چون بالاتر است و در مقام امكان است. و امكان مرتبه ايست براي خلق و باز علم هم تعلق به آن مرتبه گرفته كه از آن تعبير مي‏آوريم به «علم امكاني». بعد همان علم تفصيل مي‏يابد به «علم اكواني» كه تعلق مي‏گيرد به كون اشياء، و بعد علم تعلق مي‏گيرد به عين و تعين اشياء. همه اينها مراتب علمي است كه اين علم ذات خداوند نيست. وقتي كه تعلق نگرفته باشد به اكوان اشياء و در رتبه امكان اشياء باشد، اشياء در رتبه امكانشان معلوم خداوند هستند اما به علم امكاني كه حادث است. آن‏گاه هرچه از اشياء در رتبه كون بيايد، معلوم خداوند است به علم كوني. و خود عالم كون و موجودات در عالم كون، به هيچ وجه احاطه ندارند به آن علم امكاني و اطلاعي از آن علم امكاني ندارند. از اين رو فرموده و لا يحيطون بشي‏ء من علمه احاطه ندارند اهل عالم كون و موجوداتي كه به مرتبه كون رسيده‏اند، بر علم امكاني كه تعلق گرفته به امكان اشياء.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 395 *»

 

درس    33

 

 

(يكشنبه /  3 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r منشأ علوم الهي «خزينه علياي اولي» است

r «خزينه عُليا» همان «الغيب عنداللّه» است

r نسبت بين «خزينه عليا» و ساير «خزائن»

r «خزائن» به اعتباري «غيب» و به اعتباري «شهاده»اند

r ظهور علم به اجمال و تفصيل

r محمّد و آل محمّد: به جميع مراتب علم آگاهند

r علم حادث حق همان حقيقت محمديه9 است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 396 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

اصل و منشأ علوم الهي عبارت است از «خزينه علياي اُولي» كه آن خزينه مبدأ همه علوم الهي است و همه علوم تعينات همان علم است و از آن مرتبه در عرصه كون خبري نيست و مكونات را از آن علم بهره‏اي نيست. از اين جهت مي‏فرمايد و لا يحيطون بشي‏ء من علمه اين علمي كه اهل كون و مكونات هيچ احاطه‏اي به آن ندارند، همان علم است كه در خزانه اولي است و ساير مراتب، تعينات آن علم است. از طرفي چون فيض خداوند واسع است و امدادات الهيّه متجدد و نعمت شامل و خداوند غالب است، از اين جهت دائما افاضه فيض مي‏فرمايد به همه خلق، و امداد مي‏فرمايد به فاضل جود خود. و اين امدادات همه از آن خزانه اولي سرچشمه مي‏گيرد و نازل مي‏شود به مراتب، به موجودات.

اول مرتبه‏اي كه از آن خزينه اولي نازل مي‏شود، وارد مي‏شود بر حقيقت محمّديّه9 به‏طور كلي و اجمال و شمول و وساطت كه شامل مي‏شود همه خلق و همه مراتب خلقي را. از همين جهت آن علمي و اثري هم كه از اين بزرگوار صادر مي‏شود و از اين حقيقت طيبه تعلق مي‏گيرد به ساير خلق، آن هم به همان اجمال و كليّت خود آن است. به دليل اين‏كه اثر بر صفت مؤثر است. وقتي كه اين حقيقت از خزينه اولي، محل نزول امدادات الهيه است به‏طور اجمال و كليت، پس اثري هم كه از اين مقام صادر مي‏شود، اثر همين مقام است. و چون امداد الهي نهايتي برايش نيست، از اين جهت اين اثر و فعلي هم كه از اين حقيقت طيبه صادر مي‏شود آن هم همين‏طور

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 397 *»

است؛ يعني حدي و نهايتي برايش نيست، بساطت و شمول و اطلاق و كليت دارد. به جهت اين‏كه نشان‏ده فعل خداوند و ظهور خداوند است و بايد به همان اجمال و كليت و شمول باشد. اما صلاحيت دارد براي تعينات و تشؤُّنات و حالات و حدود غيرمتناهيه كه از ناحيه حدود و اضافات و قرانات پيش مي‏آيد و برايش اين تعينات را فراهم مي‏سازد. اين صلاحيت براي اين اثر و اين علم هست.

آن خزانه اولي كه عرض شد مبدأ و اصل و منشأ همه علوم الهيه است و همه مراتب علم از اين محل سرچشمه مي‏گيرد، اين‏طور نيست كه استقلال داشته باشد و در تحقق مستقل باشد بلكه باز دائما بر همين خزينه اولي از بحر جود و درياي عطاي الهي، افاضه فيض مي‏شود اما به خود اين حقيقت، به اين خزينه امداد مي‏شود نه اين‏كه از ذات مقدس خداوندي امداد و افاضه به اين خزينه اولي شود. بلكه اين خزينه اولي امداد مي‏شود به خودش. به حقيقت خودش به او امداد مي‏شود نه اين‏كه از مرتبه پايين‏تر يا از ذات خدا به آن مدد برسد. در واقع و حقيقت امر اين خزانه اولي يا خزانه عليا همان تعبير «غيب» است كه مي‏گوييم الغيب لله([27]) يا تعبيراتي از اين قسم. يا بفرماييد بالنسبة به ساير خزائن كه حساب شود اين خزينه براي خزائن، ديگر مي‏شود غيب. و نسبت به خزائن ديگر بيگانگي و جدايي هم ندارد بلكه خزائن ديگر تعينات اين خزينه اولي هستند. چون خزينه اولي نسبت به آن خزائن بيگانگي ندارد بلكه در آنها متعين و متجلي است از اين جهت بالنسبه به آنها غيب گفته مي‏شود. پس تعبير غيب كه الغيب لله يا عالم الغيب([28]) از اين قبيل تعبيرات كه درباره غيب رسيده، مراد اين خزينه اولي است به اعتبار ساير خزائن كه ساير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 398 *»

خزائن ظهورات و تعينات و تشؤنات همين خزينه اولي است. نه اين‏كه خزائن ديگر تقريبا به صورت معلوليت باشد و اين خزينه بصورت عليّت. نه، بايد به صورت غيب و شهاده تعبير بياوريم كه ساير خزائن ظهورات و شئونات و تشؤنات اين خزينه است و اين خزينه نسبت به آنها مقام غيب را دارد. نه آن‏كه مقام عليّت را داشته باشد و آنها بالنسبه به اين حقيقت مثلاً مقام معلوليّت را داشته باشند. اين حقيقت نسبت به آنها مقام غيب را دارد و آنها نسبت به اين خزينه مقام شهاده. بلكه در واقع بايد گفت: آن خزينه و اين خزائن يك حقيقت است. به جهت اين‏كه در اول بحث هم گفتيم علم يك حقيقت است. اين خزائن هم محل بروز و ظهور آن علم است.

پس آن خزينه و اين خزائن در واقع يك حقيقت هستند اما دو حيث و دو جهت دارند: در يك حيث و جهت اشياء و مكونات و موجودات و مراتب كائنات به‏طور ذكر و صلوح موجودند و در آن خزينه هستند. به اين اعتبار اين علم را خزينه اولي مي‏گوييم؛ يعني علم يا محل علمي كه تعلق گرفته به موجودات اما در مقام ذكر آنها به‏طور كلي. اعتبار و جهت ديگر، مقام وجود اشياء است بحقيقتها و بصفاتها و بآثارها و بافعالها و همين‏طور آثار آثار موجودات. اين جهت وجه ديگر اين علم مي‏شود. پس اين حقيقت دو وجه دارد: در يك وجه اشياء در آن‏جا مذكورند بالذكر و الصلوح، و در يك وجه و جهت ديگر اشياء موجودند بحقيقتها يا اشياء موجودند بصفاتها يا اشياء موجودند بافعالها يا اشياء موجودند بآثار افعال و همين‏طور آثار آثار. اينها همه مراتب بروز و ظهور موجودات است. و محل اينها را خزائن مي‏گويند. پس براي آن «خزينه» و اين «خزائن» دو حيث بيشتر نمي‏شود لحاظ كرد: يك حيث، حيث ذكر و صلوح اشياء و يك حيث هم تعيناتشان. به اعتبار ذكر و صلوح مي‏گوييم غيب و به اعتبار تشخصات و تعينات و تحققات مي‏گوييم شهاده.

آيه شريفه كهيعص كه قبلاً هم در بحث علم اشاره شد، اجمالاً آنچه اهل فن درباره اين حروف بياناتي فرموده‏اند و بخصوص مشايخ اعلي الله مقامهم طوري بيان مي‏كنند كه تأييد گفته‏هاي آنهاست، اين است كه مي‏فرمايند: اين حروف اسم اعظم خداوند است و در اين حروف مراتب خزائن الهيه ذكر شده‏است. «خزينه اولي» عين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 399 *»

 است. «خزينه ثانيه» صاد است. اما حروف قبل از عين و صاد كه ياء، هاء و كاف باشد اينها را مي‏فرمايند تفاصيل يا مراتب شهاده همان عين است. عين خزينه اولي است. صاد خزينه ثانيه و ياء و هاء و كاف ديگر مي‏شوند شئونات و تفاصيل همين حرف عين كه خزينه اولي است.

از اين بيان روشن مي‏شود كه بنابراين خزينه اولي مقام غيب را دارد و خزائن ديگر مقام شهاده. و موجودات از مرتبه اعلي بسوي مراتب اسفل در حركتند و از مقام ذكر به مقام تحقق و تكوّن، جريان دارند. مراد از «شهاده» هم كه گفته مي‏شود نه آن است كه مثل اين مرتبه جسم را در نظر بگيريم كه اين عالم اجسام را شهاده مي‏گويند. و نه آن است كه مراد از «غيب» مثلاً «عالم نفوس» يا «عالم عقول» باشد. نه، مراد از شهاده يعني: ظهور و تحقق و خارج شدن از خفاء و به ظاهر رسيدن، اين معنا مقصود است. و چون آن خزينه اولي نسبت به اين خزائن مخفي است، آن را «علم غيب مختص بخدا» مي‏گويند «هو العلم الغيب المختص بالله سبحانه». و مراد از اين علم همان است كه در بحثهاي اول كه داشتيم و مراتب را تقسيم كرديم، مقام نقطه بحساب آمد. بعد دو مقام ذكر شد كه يك مقام، «مقام ظهور باجمال و كليّت» بود كه حامل آن مقام نبوّت بود و يك «مقام ظهور بتفصيل» كه به اصطلاح «مقام انبساط» بود كه حاملش مقام ولايت بود. اين خزينه اولي به اين تعبيري كه الآن داريم كه تعبير «غيب» است، آن علم غيب مخصوص به خداوند مي‏شود.

اين علم است كه مي‏گوييم: مقامات ديگر؛ يعني مقامات نبوت يا مقامات ولايت، نسبت به اين «غيب» آگاهي ندارند مگر به اين‏كه به مراحل بعدي برسد. از طرفي ما مي‏دانيم كه تمام مراتب علم كه ذكر مي‏شود، مراتب علم حادث است. و مي‏دانيم كه وجود مبارك محمّد و آل محمّد: در اول مراتب خلق قرار دارند. بنابراين نمي‏توانيم بگوييم كه اين بزرگواران به علمي از علوم يا به مرتبه‏اي از مراتب علمي، واقف نيستند كه از جمله همين مرتبه است. در صورتي كه بايد به اين علم يا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 400 *»

خزينه اُولي هم واقف باشند. چون اول خلقند و ديگر نسبت به اين علم نمي‏شود گفت جاهلند. پس چرا گفته شده غيب و چرا حتي نسبت به ايشان گاهي همين تعبير رسيده است كه غيب را نمي‏دانند. و مسلّم است كه مراد از آن غيب كه نمي‏دانند، اين مرحله است. پس اين تعبير چه‏طوري است. با اين‏كه اين مرتبه از علم وجه اعلاي خود ايشان است و در واقع يك گزارشي از مقام خود ايشان است، پس چه‏طور مي‏شود ايشان بر آن واقف نباشند؟! و حال آن‏كه ايشان كساني هستند كه به دليل مفهوم اين آيه شريفه ما اشهدتهم خلق السّموات و الارض و لا خلقَ انفسهم و ما كنت متّخذ المضلّين عضدا([29]) خدا ايشان را شاهد بر مراحل خلقت خود گرفته و ايشان همه مراتب خلق و مراتب خود را شهود كرده‏اند، كه از جمله مراتب ايشان، خواه‏نخواه همين مرتبه است. زيرا خزينه اولي هم يكي از مراتب ايشان است. پس چه‏طور مي‏شود كه درباره ايشان گفته مي‏شود غيب را نمي‏دانند؟ چنان‏كه در بعضي از احاديث تصريح فرموده‏اند كه ما غيب را نمي‏دانيم مگر خدا به ما ـ مثلاً ـ اعلام و ابلاغ بفرمايد.

همچنين در تقسيم‏بندي اين مراتب دانستيم كه مقام اول اين علم؛ يعني در مقام نقطه، اين علم مخصوص خداوند است و در مقام تعينش دو مقام داشت: اجمال و تفصيل كه در مقام اول حاملش حقيقت محمديه9 است و مقام دوّمش كه مقام تفصيل است، حاملش حقيقت علويّه و ولويّه صلوات الله عليه است. چه‏طور مي‏شود كه مي‏گوييم علم در مقامي كه نقطه است، قبل از تعين به اين دو مقام، مخصوص خداست و ايشان از آن آگاهي ندارند؟ در صورتي كه ظاهرا بايد ايشان بر آن واقف باشند. زيرا آن علم هم حادث است و ديگر غيب گفتن نسبت به ايشان تقريبا بايد صحيح نباشد. چون به حقيقت ذات خود، بر همه مراتب خلق واقفند و بر حدوث هر حقيقتي و بر همه مراتب خود، شاهدند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 401 *»

جوابي كه مناسب اين‏جا عرض مي‏شود اين است كه: اين بزرگواران به آن علم عالمند به آنچه آن علم در واقع همان است؛ يعني عالم به آن علمند به آن طوري كه آن علم همان است. آن چه‏طور علمي است؟ به تعبيري علمي است كه در رتبه امكان اشياء قبل از تكوّن اشياء است و اين بزرگواران آن علم را مي‏دانند به همان مقام تعلق آن علم به امكان اشياء. نه آن‏كه آن علم را بدانند به مقام تكون اشياء. چون آن علم عرض شد مقام ذكر اشياء است. و مقام ذكر اشياء، مقام امكان اشياء است. پس عالمند به آن علم كه مقام علم به امكان اشياء است. پس اين بزرگواران آن مقام را مي‏دانند اما به همان‏طور كه بر آن است، يعني قبل از تكوّن اشياء، آن علم را علم مكوّن نمي‏دانند بلكه آن علم را علم امكان مي‏دانند. پس عالمند به آن علم به همان‏طور كه آن علم بر آن است، يعني علي ما هو عليه. نه علي غير ما هو عليه كه مقام علم به تكون اشياء و مقام علم به تحقق اشياء باشد. پس چون آن علم طوري است كه مي‏گوييم هنوز در رتبه امكان است و تعلق به امكان اشياء دارد و هنوز «ما لبس حلة الوجود و الكون» لباس هستي لباس تكون به اندام آن علم و معلومات آن علم پوشيده نشده، هم خود آن علم و هم معلومات آن علم كه ذكر اشياء هستند و اشياء به مقام ذكري معلوم آن علمند، هنوز به لباس هستي و تكوّن در نيامده‏اند.

فرموده و لا يحيطون بشي‏ء من علمه الا بما شاء([30]) اين بشي‏ء من علمه كه احاطه به آن ندارند؛ يعني در عالم تكون احاطه ندارند به آن علم كه مقام امكان است. نفي احاطه به اين معنا است كه بخواهند عالم باشند به آن علم به‏طور تكوّن. نه، آن علم هنوز در رتبه امكان است و تعلق گرفته به امكان اشياء؛ آن علم را مكوّن نمي‏دانند، معلومات به آن علم را مكوّن نمي‏دانند الا بما شاء مگر در مرحله مشيت كونيّه. وقتي كه آن علم تنزل كرد و در رتبه تكوين در آمد و آن وقتي است كه اشياء به مرحله تكوّن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 402 *»

برسند، آن علم هم تنزل مي‏كند آن علم تشؤن پيدا مي‏كند و به مرحله تكوّن مي‏رسد. آن‏وقت عالم مي‏شوند. اين الا بما شاء كه مي‏فرمايد مراد همين است. لا يحيطون بشي‏ء من علمه الا بما شاء، الا بما شاء در مرحله مشيت كونيّه است؛ يعني هرچه از معلومات آن علم به مشيت كونيّه تكوّن پيدا كرد و به مرحله ظهور كوني رسيد، آن وقت ائمه: بر آن شي‏ء و بر آن علمي كه تعلق گرفته به آن شي‏ء در مرتبه اكوان، واقف مي‏شوند. اين الا بما شاء يعني «الا بما شاء حين شاء كيف شاء بالمشية الكونية». وقتي كه به چيزي مشيت تعلق گرفت ـ و مراد از «مشيت» در الا بماشاء همان «مشيت كونيّه» است ـ وقتي كه مشيت كونيه به چيزي تعلق بگيرد و آن شي‏ء را از «امكان» به مقام «تكون» برساند، به مرحله تعين برساند، آن‏گاه به آن عالم مي‏شوند. اينها همه مقامات و شئونات و ظهورات همان «علم امكاني» است.

پس در واقع اين «مشيت» ظهور همان مشيت امكانيه است. اين مشيت كونيه كه درباره‏اش الا بما شاء مي‏فرمايد، ظهور همان مشيت است كه خلقت آن «بنفسها» است و به امكان اشياء تعلق گرفته و در واقع ظهور خداوند است اما «لها و بها». به دليل همان تعبيراتي كه در دست داريم مانند تجلي لها بها. اين مشيت هم، ظهور همان حقيقت اعلي و همان خزينه عليا است. تا شي‏ء بحد تكوّن نرسد، مي‏توانيم بگوييم محمّد وآل محمّد عليه و عليهم السلام نمي‏دانند آن را اما اين‏طور، يعني مكوّن نمي‏دانند آن را و مشاء به مشيتِ كونيه نمي‏دانند. پس هم درست است كه بگوييم: نمي‏دانند، هم درست است كه بگوييم: مي‏دانند. پس غيب را نمي‏دانند؛ به اين معنا كه غيب كه عبارت از علم امكاني است و معلومات آن را كه در رتبه امكان است، آنها را نمي‏دانند در مقام تكوّن و ظهور به تكوّن و تعيّن. و مي‏دانند غيب را به همان طوري كه غيب بر آن است كه همان علم امكاني و خزينه اولي باشد، و معلومات مذكور در آن را هم كه به مقام امكان مذكورند، مي‏دانند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 403 *»

اما اين‏كه مي‏گوييم لله الغيب([31]) و خداوند عالم الغيب و الشهاده([32]) است، آيا مراد علم ذاتي خداست يا آن‏كه گزارش از همين مقام محمّد وآل محمّد عليه و عليهم السلام است كه علم خدا و موقع اسم العالم خدا هستند؟ معلوم است كه مراد «علم ذاتي» خدا نمي‏شود باشد. زيرا وقتي كه مي‏گوييم عالم الغيب و الشهاده اگر مراد همان علم ذاتي خدا باشد كه هم تعلق بگيرد به غيب و هم تعلق بگيرد به شهاده، اگر اين طور بگوييم خواه‏ناخواه براي ذات خدا دو حالت را اثبات كرده‏ايم: يكي حالت تعلق به غيب؛ يعني علم ذاتي به غيب و تعلق ذات به غيب، و يكي تعلق ذات به شهاده. چون شهاده رتبةً بعد از غيب است نه زمانا. پس بايد براي ذات خدا حالت انتظار و صلوح لحاظ كنيم ولو رتبةً و بگوييم علمي كه عين ذات است و علم ذات بذات است، همان علم تعلق گرفته است به غيب، و همان علم هم تعلق مي‏گيرد به شهاده. پس خواه‏نخواه بايد براي ذات حالت انتظار و حالت بعديت و قبليت قائل شويم، اگر چه بگوييم بعديت و قبليت زماني نباشد. ولي بالاخره قبليت و بعديت رتبي هست. چون مسلم است كه هر غيبي قبل از شهاده است رتبةً و هر شهاده‏اي بعد از غيب است رتبةً. پس اگر مراد از اين علمي كه تعلق به غيب و شهاده گرفته، علمي باشد كه عين ذات است، اثبات دو حالت براي ذات خدا مي‏شود و اثبات حالت انتظار و قبليت و بعديت داشتن ذات خدا خواهد بود. ديگر اين‏كه اين دو علم يعني علم به غيب و علم به شهاده، همان علم ذاتي خداوند است و يك علم است زيرا عين ذات است.

ولي مي‏دانيم اين لوازم با مكتب وحي و اصول توحيدي وحي نمي‏سازد. ذات خدا مقدس و متعالي است از هرگونه پيدايش حالتها و حالت انتظارها. اينها همه حالات خلقي و در رتبه خلق است. پس عالم الغيب و الشهاده خداست اما به علمي كه آن علم حادث است و در رتبه خلق است. هو عالم الغيب و الشهاده به علمي در رتبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 404 *»

غيب و به علمي در رتبه شهاده. و خود اين علم حادث و «موقع» اين اسم «العالم» خداوند، حقيقت مقدس محمّد وآل محمّد عليه و عليهم السلام است كه عالم به غيبند به مقام امكاني و به علم غيبي كه همان علمي است كه تعلق به امكان اشياء مي‏گيرد و خزانه اولي است، و عالم بشهاده هستند در مقام تكوّن اشياء و ظهور اشياء به كينونت و تعين داشتن.

پس درباره خدا نمي‏توان گفت كه خدا در مرحله امكان اشياء عالم است به اشياء بذات خودش يا به علم ذاتي خود، و در مقام اكوان و اعيان اشياء، عالم است به اشياء به ذات خودش يا به علمي كه عين ذات خودش است. درباره علم ذاتي يا ذات خدا نبايد گفت: «يعلم الامكان» و بعد «يعلم الاكوان». اين گونه تعبير صحيح نيست. درباره علم ذاتي يا ذات خدا، نمي‏توانيم بگوييم يعلم الامكان قبلاً رتبةً و يعلم الاكوان بعدا رتبةً و يعلم الاعيان بعدا رتبةً؛ يعني اگر چه اين قابليت و اين بعديت كه مي‏گوييم مراد به‏طور رتبه باشد نه زمان، اين‏طور تعابير از نظر مكتب وحي قطعا صحيح نيست. پس اين «يعلم» علم حادث است و خود «علم حادث» و موقع اسم العالم خدا به اين علم، حقيقت محمّد وآل محمّد عليه و عليهم السلام است. البته خدا عالم است به امكان اشياء، و خدا عالم است به اكوان اشياء، و عالم است به اعيان اشياء. خدا عالم است به «علم امكاني» و «علم اكواني» و «اعياني» خود، به آنها، كه همه اين علمها مال خداست. البته اين علمها مال غير خدا نيست كه اين‏طور تعبير مي‏آوريم: خدا عالم است به «علم غيب» خود، به امكان اشياء و به ممكنات در عرصه امكان. و خدا عالم است به «علم اكواني» خود به مكونات در عرصه كون، و خدا عالم است به «علم اعياني» خود به متعينات و متشخصات در عرصه تعين و تشخص اشياء. و اگر غير از اين باشد و مراد از اين «يعلم» علم ذاتي حق باشد، كفر و اعتقاد باطل است و اصلاً با مباني وحي و اصول توحيدي وحي سازگار نيست.

اما چون مي‏دانيم حقيقت محمديّه (و ائمه هدي: هم در اين مقام با حقيقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 405 *»

محمديه يكي هستند. در هر مقامي كه تعبير به حقيقت محمديه آورده مي‏شود، مراد همه اين بزرگوارانند) مصدر فيض الهي است. پس داراي مقامات و احوال است و براي آن تصور حالات، هيچ مانعي ندارد. براي آن تحقق حالات هيچ مانعي ندارد. آن حقيقت در هر حالي از حالات و مقامي از مقامات خود، حكايت مي‏كند وجهي از وجوه تجليات الهيه را و در هر مقامي حامل احكامي است كه با آن ظهور و تجلي در آن رتبه مناسب است. بنابراين تمام اين گزارشها در مورد علم خدا و مراتب علم خدا، گزارش از حالات اين حقيقت طيبه است. و در آن مراتب تجلي گزارش از احكام اين حقيقت است. اين فرمايش حضرت امير7 بيان همين مطلب است كه مي‏فرمايد اقامه في ساير عوالمه في الاداء مقامه اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثله غوامض الظنون في الاسرار كه فقره‏اي از خطبه غديريه حضرت امير7 است و بيان حالات اين حقيقت است.([33]) اين حقيقت كه مبدء فيض و مدد خداوند است دائم الفيضان است؛ يعني از خود آن حقيقت به خود آن حقيقت افاضه فيض مي‏شود و از همين حقيقت فيض خداوند بر همه كائنات جاري است كه به‏واسطه آن هر چيزي تكون و تعين و تشخص پيدا مي‏كند. پس دائما فيض از امكان به اكوان و اعيان جريان دارد. و حامل همه اين مراتب، اين حقيقت طيبه است. خدا عالم است به همه اين مراتب اما به وسيله اين حقيقت. خدا به اين حقيقت عالم است به جميع مراتب خلقي. البته افاضه فيض به‏طور لاينتاهي است، چه فيضها و احكام امكانيه و چه فيضها و احكام اكوانيه و چه فيضها و احكام اعيانيه. و علم خدا به همه اينها ظهورات و تجليات و تعلقات آن علم و آن حقيقت است، و خداوند به اين علم و ظهورات آن، به همه آنها عالم است. اين علم را «علم حادث» مي‏گوييم و براي اين علم اين مراتب را قائليم كه‏به‏طور كلي دو مقام دارد: «مقام اجمال» و «مقام تفصيل». مقام اجمالش را مقام نبوت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 406 *»

و مقام تفصيلش را مقام ولايت حامل است.

پس آنچه از حوادث را كه ما مي‏بينيم كه مرتب در تحقق و تعيّنند البته آنچه به‏حسب حواس محسوس ما است، خودمان را كه لااقل مي‏بينيم كه دائما در وجودِ جديد هستيم بل هم في لبس من خلق جديد([34]) دائما ما در تحققيم، همين‏طور ساير موجودات و حوادث، معلوم است كه موجود مي‏شوند و درباره هر يك «يوجد» و «سيوجد» مي‏شود گفت. البته نسبت به ما و آنچه در نزد ما «يوجد» يا «سيوجد» درباره‏اش مي‏شود گفت، در نزد محمّد وآل محمّد عليه و عليهم السلام و بالنسبه به علم ايشان، تعبير به «وُجِد» آورده مي‏شود. و آنچه در نزد اين بزرگواران تعبير به «يوجد» يا «سيوجد» بشود آورد، در نزد خداوند تعبير به «وُجد» آورده مي‏شود. پس آنچه در نزد خدا وُجِد است و در نزد ايشان «يوجد» يا «سيوجد» گفته مي‏شود، آن را نسبت به ايشان «غيب» مي‏گويند، آن براي ايشان مي‏شود غيب. اين‏كه خداوند مي‏فرمايد عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول9([35]) مراد همين غيب است. در يكي از تفاسيري كه درباره اين آيه شريفه رسيده، اين است كه الا من ارتضي من رسول «مِن» من رسول را بيانيه گرفته‏اند كه مراد خود حضرت محمّد9 است. نه مِن جنسي. اگر «من» را من جنسي بگيريم، مقام ولايت مي‏شود و مراد مرحله بعدي و تفصيلي علم خواهد بود. اما اگر مِن را «بيانيه» در نظر بگيريم؛ معنا اين است كه: خداوند عالم الغيب است و ظاهر و واقف نمي‏فرمايد بر غيب خود كسي را مگر آن كسي را كه بپسندد و آن كس عبارت است از رسول يعني محمّد9. و اگر «مِن» را من جنسي بگيريم، معنا چنين مي‏شود: مگر آن كسي را كه خدا پسنديده است كه آن كس از جنس رسول است كه مي‏شود علي مرتضي صلوات الله عليه. و مراد آن مرتبه از علم است كه به مقام ولايت اختصاص دارد و آن «علم تفصيلي» است، نه «علم اجمالي» كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 407 *»

به مقام نبوت اختصاص دارد.

پس عالم الغيب مراد از غيب آن مرتبه از علم است كه مختص به خداست. خداوند عالم غيب است به علمي كه آن علم در رتبه غيب و امكان اشياء است و عند الله وُجد است و عند محمّد و آل محمّد عليه و عليهم السلام سيوجد است كه بعدا به تكون مي‏رسد و «ما شاء» مي‏شود كه فرمود الا بما شاء. به اين اعتبار مي‏گويند غيب و خداوند كسي را بر غيب خود مطلع نمي‏سازد، مگر آن كسي را كه بپسندد كه عبارت است از محمّد رسول الله9، طبق يكي از تفاسير كه آنچه از امكان به مرحله اكوان مي‏رسد اين بزرگواران در مرحله اكوان به آن عالم مي‏شوند كه البته توضيح خواهيم داد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 408 *»

 

درس    34

 

 

(دوشنبه /  4 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r خداوند عالم الغيب و تعليم دهنده غيب است به رسول خود9

r معناي تعليم همان اشراق است

r علم و تعليم و معلميّت خداوند يك حقيقت است

r معناي «حكمت» در حديث «انا مدينة الحكمة …»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 409 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

مراد از كلمه «غيب» كه متعلق و معلوم علم خداوند است، دانسته شد. و عرض شد كه خداوند عالم الغيب است و تعليم مي‏فرمايد اين غيب را به رسول خودش9. فرمود عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول. عرض شد مطابق تفسيري، مراد از مَن ارتضي من رسول حضرت محمّد9 است. مطلبي كه بايد اين‏جا دانسته شود اين است كه اين مقامي كه به ايشان تعليم مي‏شود، همان مقام اول از تنزل نقطه علم است كه قبلاً عرض شد كيفيت اين تعليم عبارتست از: اشراق ما عند الله كه گفتيم انما العلم عند الله. العلم من حيث حقيقت و جامعيت و مقام نقطه بودنش عند الله به‏حساب مي‏آمد. و معلوم شد كه مراد از عند الله ذات خداوند نيست بلكه خداوند آنچه در نزد اوست اشراق مي‏فرمايد در وجود مبارك پيغمبر9 به خود آن حقيقت. اشراق، اشراق ذاتي نيست. به خود اين حقيقت طيبه، بر خود اين حقيقت طيبه اشراق مي‏شود. پس علم خداوند متعال كه گفتيم انما العلم عند الله، اين علم در وجود مبارك محمّد9 تنزل مي‏كند. و مراد از اين وجود، «مقام نبوت مطلقه» است. در مقام نبوت مطلقه كه حاملش محمّد9 است، تنزل مي‏كند و اين اشراق و تنزل بمالايتناهي است. طوري نيست كه ابتدا و انتهايي داشته باشد و محدود بحدي باشد بلكه اين اشراق و اين تعليم و افاضه لايتناهي است بمالايتناهي. بلكه به تعبير ديگر خود همين حقيقت طيبه در اين مقام عبارتست از خود همان نوري كه اشراق مي‏شود. حتي نفس اشراق است؛ يعني خود اين حقيقت عبارتست از آن نور مشرق. يا اين‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 410 *»

بگوييم خود حقيقت اشراق، است. پس اين حقيقت دو چيز نيست كه حقيقتي باشد و اشراق نوري در او بشود. نه، اين حقيقت به اعتباري «محل» گفته مي‏شود، مي‏گوييم محل اشراق است، اما به اعتبار اين‏كه اشراق فيه له به انجام مي‏شود، نه به ذات مقدس خداوندي و نه از مقامات مادون اين حقيقت، از اين جهت فيه له به اشراق انجام مي‏شود؛ يعني در آن حقيقت، براي آن حقيقت، به خود آن حقيقت، اين اشراق انجام مي‏شود. پس حقيقت اشراق و حقيقت محل، همه خود اوست كه در بيان اميرالمؤمنين صلوات الله عليه از آن تعبير به صبح ازل شده است. «صبح ازل» يا «صبح اول» يا «شمس ازل» و از اين قبيل تعبيرات كه رسيده، مراد بيان اين مقام و اين حقيقت است كه ظاهر شده در او، به خود او، براي خود او.

مثال واضح شمس ازل و اين اشراق تقريبا در عالم ما، اشراق معلم است در متعلم نور علم را. وقتي در اين عالم ما قلبي به نور علم منور شد، نه اصطلاح‏داني مقصود علم است؛ قلبي كه منور شد به نور علم، معلم تعليم مي‏كند متعلم را و كيفيت تعليم همين است كه آن نور موجود در دل معلم اشراق مي‏شود در دل متعلم و متعلم هم عالم مي‏شود به همان علمي كه معلم به آن عالم است. اما با اين تفاوت كه نوري كه در متعلم پيدا مي‏شود، فرع نوري است كه در معلم وجود دارد. معلم نورش اصل است و متعلم نورش فرع است. البته حفظ اصل شده، با حفظ اصل اين تعليم و اشراق انجام مي‏شود. با توجه به اين مثل ـ بلا تشبيه ـ در اين مقام هم اگر مي‏گوييم تعليم انجام شده همين مقصود است. مي‏گوييم خدا تعليم كرد فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول مي‏بينيم تصريح شده در آيه شريفه كه خداوند عالم الغيب است و خداوند است كه تعليم مي‏فرمايد فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول، من ارتضي من رسول در اين‏جا مي‏شود متعلم و خداوند عالم و معلم است. خدا عالم الغيب است و معلم غيب است كه تعليم مي‏فرمايد غيب را به آن رسولي كه پسنديده و نسبت به او ارتضا حاصل شده و او را اجتبا فرموده و برگزيده كه وجود مبارك محمّد9، حامل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 411 *»

نبوت كليه و مطلقه باشد.

مي‏بينيم در اين آيه تصريح شده به تعدد معلم و متعلم و اشراق و تعليم فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول آيه تفسير شده به اين‏طور كه خداوند، عالم و معلم است و رسول الله متعلمند و تعليم انجام مي‏شود. از طرفي همان‏طور كه عرض شد نظر به اين‏كه نقطة العلم و مرتبه اعلاي علم هم «عند الله» است، نه في ذات الله، تعليم هم به‏طور اشراق است. اشراق هم اشراق ذاتي نيست كه خداوند به ذات خودش در اين حقيقت متجلي شود. پس با توجه به اين امور است كه در اين‏جا پي‏مي‏بريم به اين‏كه معلميت حق و تعليم و تعلم و متعلم يك حقيقتند و اتحاد دارند. اما تعابير مختلف به‏واسطه اعتبارات مختلف است. مي‏دانيم كه هر چه هست از رسول الله9 است و در او و براي او و به‏وسيله اوست و همه اوست. اما اين تعدد تعبيرات كه رسيده و در اين بيانها مقامات متعدد شمرده شده، به‏واسطه اعتبارات مختلف است كه خود اين اختلاف در تعابير يكي از اسباب اضطراب اقوال حكما و عرفا شده است. همان‏طور كه اجمالا به كلمات آنها اشاره كرديم و ديديم كه چقدر از وادي حقيقت دورند و از حقيقت منحرفند. ولي به بركات فرمايشات مشايخ عظام اعلي الله مقامهم همه اين موارد روشن است.

براي ما اشراق كاملاً معلوم است؛ يعني به حسب حكمت حقه، اين مطلب ثابت شده كه اشراق عبارت است از: ظهور مشرق به اشراق؛ مثل اين‏كه «زيدٌ قائمٌ» عبارتست از ظهور زيد به قيام. نه اين‏كه ذات زيد مبدل شده باشد به قيام و تنزل كرده باشد به قيام. ذات زيد احداث مي‏كند قيام را و ظاهر مي‏شود به قيام. مي‏دانيم ظاهر به قيام هم همان ظهور است و غير از آن نيست. پس با توجه به اين اصل حكمت، كه از اصول حكمت اين بزرگواران است، مطلب معلوم است كه اشراق عبارت است از ظهور مُشرِق به اشراق. مشرق كيست؟ همان «الظاهر بالاشراق»، نه ذات. ولي تا اشراق نباشد كه خود ظهور است، اسم مشرق هم اشتقاق پيدا نمي‏كند. پس بنابراين مشرق همان اشراق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 412 *»

است و اشراق همان مشرق است. اما به اعتبار اضمحلال اشراق در مقابل ذات موجد مي‏گوييم: مشرق و توجه مي‏كنيم به مشرق. پس اشراق به اين معناست. در اين‏جا هم مي‏گوييم: تعليم خداوند رسول الله9 را به اشراق است. پس خداوند است كه ظاهر به اشراقِ علم و نور علم است در حقيقت محمديه9. بنابراين تعدد به اعتبار اين لحاظها است. در مقامي است كه در آن مقام به خداوند مشرق گفته مي‏شود به اشراقي كه آن اشراق تعلق گرفته به اين حقيقت طيبه. به اين اعتبارات تعابير مختلف و متعدد مي‏شود.

مطلب معلوم است فاليه يرجع الامر كله خلاصه تمام امور و تمام اعتبارات برگشتش به همين حقيقت طيبه است. اما اعتبارات اعتبارات واقعي است، نه آن‏كه اعتبارات فرضي باشد بلكه واقعا مقامات متعدد است و به حسب تعدد مقامات اين تعابير متعدده رسيده است. تمام مشكلات به بركت فرمايش اميرالمؤمنين صلوات الله عليه حل مي‏شود مي‏فرمايد رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك([36]) تا آخر فرمايش. اين بيان بخصوص براي حفظ مقامات و مراتب است، و اين‏كه ذات مقدس خداوند متعالي و مقدس و منزه است كه محل و موقع يكي از اين‏گونه تعبيرات و اعتبارات باشد. از اين جمله مباركه رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك و امثال آن، اين قاعده حكمت و اين اصل كلي بدست مي‏آيد كه محل جميع اين تعابير و موقع همه اين مراتب، در واقع و حقيقت، خود همين حقيقت طيبه است. اما با توجه به مراتبي كه براي اين حقيقت وجود دارد، معلوم مي‏شود كه خود اين حقيقت طيبه در مقام و مرحله‏اي، علم الله است، همان علم الله كه قل العلم عند الله. العلم است به حقيقت كليه خود و به آن مقام نقطة العلم بودن خود. باز همين حقيقت در مقام ديگر نفس اشراق الهي، و در مقامي مُشرِقيت حق به حقيقت اين اشراق است، و به اعتبار و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 413 *»

مقام ديگر محل تجلي و اشراق است. و اشراق تعلق به اين حقيقت گرفته و در آن حقيقت ظاهر شده است. اينها در آيات و روايات ادله و دلائلش زياد است و اين عرضي كه كردم به حسب اصل حكمت بود كه قاعده حكمت اقتضا مي‏كند اين‏طور باشد. اما مواردي كه در آيات و روايات رسيده، بيش از اينها است كه بشود اشاره و بيان كرد؛ نوعا هم معلوم است. اين بيان اجمالي بود از اين‏كه گفتيم «علم غيب» تعليم و اشراق مي‏شود بر حقيقت محمديه9.

بنابراين بعد از دانستن اين‏كه علم اشراق شده و تعليم شده از طرف خدا به اين حقيقت طيبه مي‏گوييم: علم تنزل كرد و از براي آن وجهي پيدا شد كه آن وجه همان مقام اعلاي آن بود كه گفتيم حاملش حقيقت محمديه9 است كه حامل مقام نبوت كليّه مي‏باشد. پس معدن علم و اصل علم و ينبوع علم؛ يعني سرچشمه علم، آن بزرگوار است و تمام شعبات و تنزلات ديگر علم، همه و همه فروع اين حقيقت طيبه‏اند و حدود و صورتهايي هستند كه از اين حقيقت سرچشمه مي‏گيرد. با توجه به اين نكته است كه به غير ايشان اگر بگوييم عالم، عالم نسبي است. اما به اين حقيقت طيبه كه گفته مي‏شود عالم، اسم العالم به حقيقت و اوليت خودش، صادق بر اين بزرگوار است.

بعد از توجه به اين مطلب، لازم است به اين مطلب هم توجه بشود كه اصولاً مي‏دانيم «قوام» هر شيئي به «ماده» و «صورت» اوست. و وقتي كه مي‏سنجيم بين ماده و صورت را، مي‏بينيم ماده اصل، و صورت فرع است بلكه اصلاً اگر ماده نباشد شي‏ء تحقق پيدا نمي‏كند. رتبه صورت بعد از رتبه ماده است بلكه صورت عبارتست از: حدود و اعراض و اضافات و نهايات و جهاتي كه براي شي‏ء فراهم مي‏شود. روي اين جهت تحققي براي صورت نيست مگر به ماده. البته ظهوري هم براي ماده نيست مگر به صورت. پس ماده مقام اصل را داراست و صورت مقام فرع را. حال اين حقيقت طيبه در همين مقام علم كه مورد بحث است، مي‏شود نور الانوار و مادة المواد و اصل الاصول به‏طوري كه تمام مراتب نوريه، همه شئونات آن حقيقتند و علم و همه كمالات،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 414 *»

ظهورات و صورتها و حدود و جهات آن حقيقت طيبه است. اين مطلب چون معلوم است. پس مي‏گوييم اصل علم، سرچشمه علم، اين بزرگواراست. خودش هم به اين‏طور تعبير فرمود انا مدينة العلم و علي بابها فمن اراد المدينه فليأتها من بابها([37]) تعبير انا مدينة العلم يعني انا العلم بحقيقته، انا معدن العلم، انا ينبوع العلم، انا اصل العلم، و ساير تعبيراتي كه مفيد اين معناست. پس مدينة العلم كه مي‏فرمايد بخصوص مي‏خواهد اين مطلب را بفرمايد كه «العلم، انا» همه علوم فروع من و ظهورات و تشخصات و تعينات من است. اين بزرگوار تعبير ديگري هم دارد؛ يعني همين حديث را به شكل ديگري هم روايت كرده‏اند انا مدينة الحكمة و علي بابها يعني انا الحكمة. وقتي اين بزرگوار مي‏فرمايد انا مدينة الحكمة مراد اينست كه «انا الحكمة و علي بابها» فمن اراد الحكمة فليأتها من بابها([38]) يا فمن اراد العلم فليأته من بابه([39]) پس مراد از اين تعبير بيان اين مطلب است كه اين حقيقت طيبه نفس العلم است، حقيقة العلم است، صرف العلم، بحت العلم، خالصْ علم است، و «علم» صادق براين حقيقت طيبه است و اسم «العالم» اين حقيقت طيبه است به طوري كه تمام علوم تشؤّنات همين العلم است، همه العالِم‏ها كه بر آنها عالِم صدق مي‏كند، باز فروع و شئونات اين بزرگوارند.

البته فرق بين علم و حكمت دقيق است كه در فرمايشات اشاره شده است. گاهي مي‏فرمايند علم، گاهي مي‏فرمايند حكمت. فرق علم و حكمت چيست؟ خداوند متعال در اين آيه شريفه مي‏فرمايد من يؤتي الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا([40]) اين الحكمة چيست يا در همين تعبيري كه در حديث هست انا مدينة العلم يا انا مدينة الحكمة اين العلم و الحكمة چه فرقي با هم دارند؟ علم كه گفته مي‏شود تقريبا همه مراتب علم و همه جهات علم را شامل است. ولي از اشرف مراتب و جهات اين علم به حكمت تعبير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 415 *»

مي‏آيد. پس حكمت اشرف جهات و اشرف مراتب علم است. علم كه گفته مي‏شود مي‏فهميم يك حقيقت ذات تشكيك است؛ يعني يك حقيقتي است كه داراي مراتب است؛ مثل النور كه گفته مي‏شود مشخص است كه داراي مراتب است. در اين مراتب علم، يك مرتبه اشرفي وجود دارد كه آن مرتبه اشرف را در جميع اين مراتب لحاظ مي‏كنند و به آن مي‏گويند «الحكمة».

خود همين كلمه «حكمت» با توجه به حروفي كه دارد واقعا از كلمات عجيبي است كه قرآن براي همين اشرف مراتب علم انتخاب فرموده است. «حكمة» حاء و كاف و ميم و هاء چهار حرف است. در كلمات سه حرفي، حرف وسط حقيقت مسمي را بيان مي‏كند و دو حرف طرفين حدود و جهاتش را بيان مي‏كند. در كلمات چهار حرفي، دو حرف وسط بيانگر حقيقت مسمي است. اما حروف جوانب و دو حرف ديگر كه در طرفها قرار گرفته، جهات ديگر آن حقيقت را بيان مي‏كند. كاف و ميم در كلمه حكمة بيانگر حقيقت مسماي به حكمت است. آني كه مسماي حكمت و معناي حكمت و موضوعٌ‏له حكمت است كه كلمه حكمت براي آن حقيقت وضع شده، در «كاف» و «ميم» حكايت و بيان شده است. اما «حاء» و «هاء» كه در دو طرف اين كاف و ميم قرار گرفته، بيان جهت و خصوصيت اين حقيقت است، نه خود حقيقت مسمي. كاف و ميم بعد از اين‏كه به حسب قاعده استنطاق بشوند «سين» خواهند بود. به جهت اين‏كه مي‏دانيم كاف به حسب شماره ابجدي «بيست» است و ميم به حساب ابجدي «چهل» است. اينها كه استنطاق شوند يعني اين دو قوه كه با يكديگر ملاحظه شوند، مي‏شوند «شصت».

استنطاق يكي از قواعد مسلم است كه مورد توجه مشايخ اعلي الله مقامهم هم بوده است. گاهي اين كاف و ميم با هم ملاحظه مي‏شوند، گاهي تك تك. البته حيثي و جهتي دارند كه گاهي تك تك ملاحظه مي‏شوند، گاهي هم اين دو را با يكديگر ملاحظه مي‏كنند؛ يعني كاف و ميم را از حيث وحدت ملاحظه مي‏كنند نه از حيث تعدد جهات،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 416 *»

كه كاف يك جهت را حكايت مي‏كند و ميم يك جهت را حكايت مي‏كند، به حسب وحدت كه لحاظ مي‏شوند اين را «استنطاق»، اسم مي‏گذارند؛ يعني كاف و ميم در هم قرار بگيرند و باهم ملاحظه بشوند و جهت وحدتي را تشكيل بدهند، خواه‏نخواه بايد يكي حساب شوند. و يكي حساب شدنشان به اين است كه ببينيم از اين دو چه استنطاق مي‏شود. استنطاق مي‏شود «شصت» و شصت «سين» است؛ يعني حيث وحدت بين كاف و ميم اگر بخواهد لحاظ بشود، بايد سين لحاظ بشود. حيث تعدد بخواهد لحاظ بشود؛ يعني در سين دو جهت متعدد وجود دارد كه با دو حرف كاف و ميم آن دو جهت را بيان مي‏كنيم. پس كاف و ميم در كلمه حكمت، تعدد جهات يك حقيقت را حكايت مي‏كند. اما اگر هر دو با يكديگر لحاظ شوند و وحدتشان لحاظ شود، وحدت يعني كاف و ميم با هم كه لحاظ شوند، سين خواهد بود؛ يعني اگر ما بخواهيم در كلمه حكمت تعدد جهات آن حقيقت را در نظر بگيريم بايد كاف و ميم را بگذاريم وسط. و اگر خواستيم همين دو جهت متعدده را به حالت وحدتهما ملاحظه كنيم، بايد جاي كاف و ميم، سين را بگذاريم. اين قاعده استنطاق و معني استنطاق است. مي‏گويند: كاف بيست، ميم چهل، مي‏شود شصت، و شصت سين است؛ يعني همين «سين» دو حيث و دو جهت دارد. آن دو جهت را بخواهيم حكايت كنيم بايد كاف و ميم بگوييم. بخواهيم وحدت اين دو را حكايت كنيم و اين دو را با يكديگر متحد لحاظ كنيم، بايد سين بگوييم. فرق نمي‏كند چه سين بگوييم يعني به‏جاي كاف و ميم در كلمه «حكمت»، سين بگوييم، چه كاف و ميم بگوييم. فرقشان در اين است كه وقتي مي‏گوييم: كاف و ميم دو جهت را لحاظ كرده‏ايم و دو حيث در اين حقيقت را در نظر گرفته‏ايم و حقيقت مسمي را در اين دو حيث و دو جهت ملاحظه نموده‏ايم، اما وقتي كه سين مي‏گوييم اين دو جهت را متحدا لحاظ نموده و در نظر گرفته‏ايم.

پس حقيقت كلمه حكمت مي‏شود سين. بعد مي‏بينيم اين سين محاط شده و اطرافش را دو حرف «حاء» و «هاء» گرفته‏اند، حاء و هاء اطراف اين حقيقت را گرفته و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 417 *»

اين حقيقت در ميان اين دو حرف كاملاً محدود شده است؛ يعني تمام جوانبش را حاء و هاء پر كرده‏اند. وقتي كه اين جوانب را ملاحظه مي‏كنيم، مي‏بينيم «حاء» هشت و «هاء» پنج است. وقتي اين دو تا ـ هشت و پنج ـ باشند، پس اين دو تا هم مي‏توانند وحدتي داشته باشند؛ يعني وقتي كه با هم ملاحظه‏شان كنيم، مي‏شود سيزده. و سيزده اگر بخواهد بحروف در بيايد «احد» مي‏شود. سيزده بخواهد تعبير حرفي داشته باشد احد است؛ يعني استنطاق حاء و هاء مي‏شود «احد». پس كلمه حكمت حقيقتش سين است و اين حقيقت سين محاط شده به احديت و احديت فراگرفته تمام جوانب سين را و هيچ نفوذي و راهي نمانده براي غير احديت. احديت احاطه كرده حقيقت سين را.

اين مطلب كه معلوم شد آن‏گاه سين چيست؟ «سين» در ميان حروف يگانه حرفي است كه زبر و بيناتش با هم مطابق است. از اين جهت اعظم حروف است و اين اسم انتخاب شده به عنوان اسم اعظم و اعظم اسماء براي رسول الله9 يس9 كه سين هم به‏حسب زبر و هم به‏حسب عدد بينات، يكي است؛ يعني ظاهر سين مطابق است با باطن سين. ظاهر سين (س) شصت است، باطن سين (ياء و نون) نيز شصت است مثل ظاهر آن. اين حرف در ميان جميع حروف هجائيه اين خصوصيت را دارد كه عدد ظاهر و عدد باطنش مطابق است. زبر و بيناتش مطابق هم است. پس حرف سين به ظاهرش و باطنش گزارش از حقيقت اين حقيقت طيبه است و اين حرف سين اعظم اسماء رسول الله9 است كه در كلمه حكمت جهت جامعه كاف و ميم است و حاء و هاء هم بيانگر احديت است. ببينيد در كلمه مباركه الحكمة چطور مقام رسول الله9 بيان شده است. پس از اين جهت است كه مي‏فرمايد انا مدينة الحكمة و علي بابها صلوات الله عليها و آلهما اجمعين. اين بيان به‏طور اجمال كفايت مي‏كند تا ان‏شاءاللّه بعد بيشتر بحث كنيم.

اللهم صل علي محمّد وآل محمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 418 *»

 

درس    35

 

 

(سه‏شنبه /  5 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r مراتب حقيقت «العلم»

r مرتبه عقل «العلم» و مرتبه نفس آن

r مقام اجمال و مقام تفصيل «العلم»

r «و ما علمناه الشعر …»

r «قلم» و «لوح» و «كتاب»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 419 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

عرض شد حقيقت علم تنزل كرد و اولين مقام كه برايش پيدا شد مقام كليت و اجمال بود كه حامل آن مقام رسول الله9 است كه حامل نبوت مطلقه است و در تعبير انا مدينة العلم يا مدينة الحكمة و علي بابها مقصود از مدينه تمام العلم و حقيقة العلم است. در مقام اجمال «مدينة العلم» است و در مقام تفصيل «باب المدينة» است. و عرض شد حكمت اعلي درجات علم است و كلمه حكمت بر وجود محمدي9 دلالت دارد زيرا از حرف وسط آن ـ كاف و ميم ـ كه بيانگر حقيقت آن است، استنطاق مي‏شود «س». و سين اسم اعظم رسول خدا9 است كه اين حرف ظاهر و باطنش يكسان است و همديگر را حجاب نكرده‏اند مثل ظاهر و باطن ايشان. و «س» نام مبارك آن حضرت است كه «يس» به يامحمد تفسير شده است. و سوره يس را قلب قرآن فرموده‏اند. از حاء و هاء «احد» استنطاق مي‏شود و كاف و ميم كه سين است به «احديت» محفوف است و احديت دور آن را گرفته‏است. باز در همين عبارت مقام دوم علم را بيان مي‏كنند كه و علي بابها فمن اراد المدينة فليأتها من بابها اشاره به اين است كه اين علم در مقام تفصيل حاملش اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است و واسطه رسيدن به مدينة العلم يا مدينة الحكمة اين بزرگوار است. و ليس البر بان تأتوا البيوت من ظهورها ولكن البر من اتقي و أتوا البيوت من ابوابها اين اشاره است به اين‏كه اين بزرگوار مبدأ علم تفصيلي است همان‏طور كه رسول الله مبدأ علم اجمالي است و چون در مقام تفصيل، صورت و تعيّنات و تشخّصات حاصل مي‏شود، پس مقام تفصيل نسبت به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 420 *»

حقيقت علم مقام صورت است. مقام تفصيل علم، علت صوري اشياء است و مقام اجمال علم، علت مادي اشياء است. و حقيقت علم ماده‏اي است كه به اين صورت جلوه‏گر شده است. صورت باب الماده است تا ماده‏اي به صورتي ظاهر نشود راه به آن ماده بسته است. براي رسيدن به مواد بايد از راه صورت وارد شد راه بسوي ماده بسته است مگر به صورت. پس صورت باب ماده است و براي ماده مقام بابيت را دارد. مقام صورت است كه در قوس صعود بايد اول به صورت رسيد بعد به ماده. عظمت و خصوصيت و شدت دخالت صورت در رسيدن به ماده اين‏قدر شديد است كه در همين كلمه «العلم» كه اشاره به هر دو مقام است، ابتداء به دو حرف از حروف «علي» شده و بعد يك حرف از حروف «محمد» صلي الله عليهما و آلهما آورده شده است. زيرا در همين كلمه، هر دو مقام اجمال و تفصيل بيان شده است و اين‏كه باب، مقام تفصيل و صورت است.

تشبيه ديگري كه در اين مورد مي‏توان كرد اين است كه بگوييم مقام اجمال علم، مقام عقل علم است و مقام تفصيل علم، مقام نفس علم است؛ يعني «العلم» يك حقيقتي است كه به حسب خودش داراي مراتب است: «مرتبه عقلاني» آن كه اول مرتبه تنزل و تعين و تشخص آن است، مقام اجمال آن مي‏باشد كه حامل آن محمد9 است كه عقل است براي آن حقيقت. مقام دوم كه مقام تفصيل و صورت آن است «مرتبه نفساني» آن حقيقت است كه حامل آن مقام، علي صلوات الله عليه مي‏باشد. و مقام تشخّص و تعيّن و ترسيم آن حقيقت است كه اين مرتبه را مرتبه نفس آن حقيقت مي‏گوييم. بنابراين مي‏توان گفت كه نفسُ العلم، مقام اميرالمؤمنين و عقلُ العلم، مقام وجود مبارك محمّد9 است كه در اين عالمِ ظاهر و عالم باطن و همه عوالم، مي‏دانيم مرتبه عقل، مقام اجمال است و مرتبه نفس، مقام تفصيل و تعين و تشخص همان اجمال است. روي اين جهت اقتضا كرده كه دو حرف از اسم حضرت علي7 (ع، ل) و يك حرف از اسم رسول الله9 (م) اتخاذ بشود و براي اين حقيقت قرار بگيرد (علم).

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 421 *»

با توجه به اين نكته متوجه مي‏شويم كه آن بزرگوار است مدينة العلم و مدينة الحكمة و اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بالنسبه به آن بزرگوار، براي كساني كه در مادون ايشان قرار گرفته‏اند باب خواهد بود. همچنان‏كه تشؤنات و مراتبي كه براي اين «العلم» فراهم شده، همه نسبت به اين مقام تفصيل سافل گفته مي‏شود و همه بايد از طريق اين مقام تفصيل كه واسطه و باب است بين اينها و بين آن «العلم»، به آن برسند تا فيضي و وجودي و تحققي براي آنها فراهم بشود، يا صعودي براي آنها دست دهد. پس آنچه از علوم و فيوضات در نزد محمّد9 است، همه و همه به‏طور اجمال است و تفصيل مي‏يابد در مقام اميرالمؤمنين صلوات الله عليه. از اين جهت آن حضرت مي‏فرمايد: رسول خدا9 به من تعليم فرمودند از علم، ابوابي را كه از هر بابي ينفتح مثلاً الف باب. اين اشاره به همان است كه هر چه آن بزرگوار به من افاضه مي‏فرمود از مقام اجمال بود و در من تفصيل پيدا مي‏كرد. او تعليم فرمود يك باب را، اما از آن يك باب، هزار باب بر من فتح مي‏شد. مقصود از اين هزار باب نه بخصوص هزار باب است بلكه مي‏خواهد مقام اجمال و مقام تفصيل را بيان فرمايد كه تقريبا به تعبير ما فوائد كليه‏اي كه براي آنها هيچ‏گونه حدود و جهات جزئيه نبود، به اين مقام كه علوم و حقايق القاء مي‏شد همه حقايق كليه و قواعد كليه و اصول كليه بود كه در وجود مبارك آن بزرگوار آن وقت تحديد پيدا مي‏كرد. تحدّد و تشخصّ پيدا مي‏كرد، و به اصطلاح مفصل مي‏شد.

از اين جهت شأن رسول خدا9 بيان كليات و بيان اصول و حقايق به‏طور اجمال است نه به‏طور تفصيل. از اين رو در اين آيه شريفه و ما علمناه الشعر و ما ينبغي له([41]) يكي از تفسيرها و جهاتي كه فرموده‏اند اين است كه چون شعر عبارت است از نظم و ترتيب و تفصيل بين كلمات و مطالب و شعر اين موقعيت را دارد،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 422 *»

شأن محمّد9 بيان كليات است نه بيان ترتيب و تفصيل و جزئيات. از اين جهت ما علمناه الشعر و ما ينبغي له؛ يعني ما مقام تفصيل و مقام نظم و ترتيب را نياموختيم؛ يعني اين مقام را به او واگذار نكرديم نه اين‏كه او نتواند شعر بگويد بلكه او به زبان علي به محمّد9 شعر مي‏گويد، او به زبان علي7 نظم مي‏گويد، او به زبان علي و در مقام علي7 تفصيل و ترتيب براي امور قرار مي‏دهد. اما خودش چون مقامش مقام اجمال است، منزه و متعالي است. نه اين‏كه اين نقصي باشد و ما علمناه الشعر و ما ينبغي له اين و ما ينبغي له بيان موقعيت و مقام كلي‏گويي و اجمال گويي است. مي‏دانيم نظم و ترتيب و تشكيل كلمات كه از آنها تعبير مي‏آوريم به اوزان و قوافي كه همان شعر است، اينها همه مربوط مي‏شود به مقام صورت‏بندي و مقام امتياز و فرع و مقاماتي كه در آن مقامات بالاخره حدود و جهات مشخص مي‏شود، همه اينها در شأن آن رتبه و آن مقام نبوده، شايسته آن حضرت نيست و ما ينبغي له. بلكه اين امور همه مربوط مي‏شود به مقام ولايت و مقام اميرالمؤمنين صلوات الله عليه. از اين جهت آن بزرگوار شعر مي‏سرودند و به شعر شعراء استشهاد مي‏فرمودند. از شعراء در موارد مناسب شعرهايي نقل مي‏فرمودند مانند استشهاد به اين شعر:

شتان ما يومي علي كورها و يوم حيان اخي جابر

كه در خطبه شقشقيه فرموده‏اند. موارد ديگري هم هست كه به اشعار عرب متمثل شده‏اند، يا به مناسبتها شعرهايي مي‏سرودند. اينها براي بيان اين موقعيت است كه شعر نسبت به مقام ايشان شايسته است چرا كه تفصيل و ترتيب در مقام ايشان جريان مي‏يابد.

در اين‏جا بيان اين نكته لازم است كه حقيقت نبوت كه حامل مقام اول است چطور علوم را تعليم مي‏فرمايد به مقام ولايت كه حاملش اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است؟ اين تعليم نبي ولي را به چه كيفيت انجام مي‏شود؟ اين تعليم تقريبا به‏طور افاضه و اشراق از مقام اجمال است در مقام تفصيل. نمونه‏اش عرش است و كرسي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 423 *»

در روايات رسيده كه آنچه خداوند مي‏خواهد به خلق برساند ابتداءً در عرش نازل مي‏شود. و عرش مبدأ است، به‏طور اجمال و كليت در عرش قرار مي‏گيرد، بعد در كرسي تفصيل پيدا مي‏كند و از كرسي به افلاك فرود مي‏آيد و از افلاك به ساير موجودات مي‏رسد. اين بيان در مورد افاضات از اين طريق و به اين كيفيت، رسيده است. حالا به همين مناسبت و كيفيت هم تقريبا مي‏شود گفت فيوضات وارد مي‏شود بر حقيقت محمديه9 و مقام نبوت كليه به‏طور اجمال، و بعد به‏طور تفصيل در مقام ولايت قرار مي‏گيرد. يا مثل فيوضاتي كه اول وارد مي‏شود بر عقل و از عقل وارد مي‏شود در نفس. باز فيوضاتي كه به عقل مي‏رسد مي‏دانيم از فؤاد مي‏رسد و فؤاد باب رحمت و باب فيض است به سوي عقل. پس آنچه عقل از فؤاد مي‏گيرد، تمامش كلي و مجمل است اما به نفس كه القاء مي‏شود، در نفس تفصيل پيدا مي‏كند و منتشر مي‏شود. در واقع نفس را مي‏توان تشبيه كرد به لوح و عقل را مي‏شود تشبيه كرد به قلم. فؤاد را هم مي‏شود تقريبا تشبيه كرد به دست، و خداوند را هم كاتب ناميد. چطور كاتب با دست خود با قلم بر لوح مي‏نويسد، خداوند هم فيوضات را به وسيله دست خود كه فؤاد است، بعد به وسيله قلم كه عقل است، بر لوح نفس نقش‏مي‏بندد. اين حق مطلب است. اما حالا به اين بيان گفته مي‏شود براي تنزيل است و تقريب به ذهن.

خداوند آنچه را كه القاء مي‏فرمايد از مقام فؤادي محمّد9 كه حقيقيت طيبه وحداني و بسيط ايشان است، به مقام تشخص و تعين نبوت كليه، و از مقام نبوت كليه به مقام ولايت تفصيليه ايشان. آن مقام فؤادي ايشان را دست خدا بناميم، مقام اول ايشان را كه مقام نبوت كليه است، مقام قلم بناميم و مقام ولايت كليه را، مقام نفس و لوح بناميم. از اين جهت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه توصيف به نفس كليه الهيه شده است و در زيارتشان رسيده السلام علي نفس الله القائمة فيه بالسنن([42]) اين تعبير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 424 *»

به نفس در مورد آن بزرگوار در قرآن هم هست و انفسنا و انفسكم([43]) در آيه مباهله، اشاره به همين مقام تفصيل است. و لوح بودن اين حقيقت طيبه، در برابر قلم (عقل) و مقام نبوت كليه و مطلقه است.

اين كتابت يا اين افاضه و اشراقي كه انجام مي‏شود ابتدا ندارد و انقطاع ندارد. زيرا اولاً مي‏دانيم كه كاتب خداوند متعال است كه خستگي پذير نيست و دست مبارك او كه مقام فؤاد است او هم هيچ كوتاهي ندارد، آن دست هم نسبت به آنچه كاتب اراده بفرمايد كوتاهي ندارد و عجزي در آن دست نيست، مركب و مدادي هم كه لازم است براي اين كتابت، آن هم انقطاع پيدا نمي‏كند، قلم هم كه عبارتست از مقام عقل كليه الهيه آن مقام هم كه مي‏دانيم خشك نخواهد شد. قلمي نيست كه خشك بشود و «جفّ القلم» بشود، اين طور نيست. نفس هم كه مقام علي صلوات الله عليه است آن هم يك لوحي نيست كه تمام بشود و بالاخره صفحه‏اي باشد كه آخر داشته باشد و پايان پيدا بكند، تا بگوييم اين كتابت و اين افاضه محدود و منقطع است و تمام خواهد شد. نه، زيرا تمام موانع براي قطع اين افاضه و اشراق مفقود است و تمام مقتضيات براي ادامه آن موجود است. پس وقتي كه مقتضي موجود و مانع مفقود باشد ديگر افاضه و اشراق تحقق پيدا مي‏كند. پس اين اشراق و افاضه از طريق فؤاد به‏طور دائمي است و لاينقطع تعلق مي‏گيرد به مقام كليه نبوت كه مقام اول علم است. بعد از آن‏جا تعلق مي‏گيرد به مقام دوم كه مقام تفصيل است. اين اشراق و اين تعليم يا اين افاضه (همه‏اش تعبير از يك امر است. ٭ عباراتنا شتي و حسنك واحد ٭ چه بگوييم تعليم چه بگوييم افاضه چه بگوييم اشراق تمام اينها مراد يك مطلب است) دائمي است و انقطاع پذير نيست. اين مطلب الحمد لله خوب روشن است.

نكته ديگر: تعبير ديگري كه در چند جاي قرآن درباره علم آمده في كتاب است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 425 *»

در وقتي كه خدا علم را توصيف مي‏فرمايد، قرآن في كتابٍ مي‏گويد. و نوعا در احاديث ائمه هدي: اين «في كتاب» به امام تفسير شده است كه مقصود اين است كه علمِ قلم در كتاب ظاهر مي‏شود. در خود قلم هم كه ظاهر نمي‏شود و ديده نمي‏شود بلكه علم از قلم در لوح ظاهر مي‏شود. حتي علم كاتب هم در لوح ظاهر مي‏شود نه در قلم. علم كاتب در قلم روشن نمي‏شود بلكه در لوح است كه علم كاتب و علمِ قلم روشن مي‏شود، قلمي كه خودش حامل علم است و خودش اخذ علم مي‏كند از مقام اعلي و از دست كاتب، در اين‏جا اين خصوصيت را دارد. فرق آن دست و آن قلم با اين قلمهاي ما و دست ما همين است. در اين‏جا دست ما عالم نيست به آنچه ما عالميم، قلم عالم نيست به آنچه ما به آن عالميم. «لوح» هم يك حقيقتي است كه اصلاً ربطي ندارد با آنچه بر آن ثبت مي‏شود. بينشان تباين و عزلت است؛ يعني كتاب و صفحه كاغذ با آنچه بر آن نوشته مي‏شود، بينهما بينونةٌ عزلة؛ مثل زيد و عمرو است. هيچ از همديگر خبر نمي‏شوند. در عالم ما كه عالم فصل است اين طور است. اما در آن عالم، يك عالمي است ـ ان شاء الله تعبير درست است ـ كه كاتب و يد و قلم و لوح همه در واقع يك حقيقت است، اينها اعتبارات و جهات و لحاظهايي است براي آن حقيقت كه واقعيت هم دارند. خداوند كاتب است در اين حقيقتها به خود اين حقيقتها، و ظهور كاتبيت خدا و معلّميّت خدا به خود اين حقيقتها است. «يد» هم همان كاتب است كه «مقام فؤاد» است و ظهور و تجلي خداست. «عقل» هم كه «قلم» است باز همان فؤاد است و «لوح» هم باز همان حقيقت است. اما اينها در مقامات مختلفه است كه اين مقامات مختلفه هم يادتان هست. قبلاً گفتيم كه بين مقام نبوت و مقام ولايت از نِسَب چه نسبتي است. اگر خاطرتان باشد گفتيم نسبت علت و معلولي نيست. چون در آن‏جا نسبت علت و معلولي نيست، يك حقيقتند و در يك امر جامعي با يكديگر اشتراك دارند و ما به الاشتراك دارند و ما به الامتياز دارند.

در هر صورت «كتاب» در چند مورد قرآن بكار برده شده كه بخصوص براي بيان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 426 *»

علم خداوند است و تفسير هم شده به امام7. قلم هم تفسير شده به وجود مبارك محمّد9. حالا به چند آيه اشاره مي‏كنيم و كل شي‏ء احصيناه كتابا([44]) اين كتابا تمييز است. بيان اين است كه چطور ما هر شيئي را احصا كرده‏ايم؛ يعني همه چيزها احصاء شده و همه در كتاب ثبت شده و در كتاب موجود است. و كل شي‏ء احصيناه في امام مبين([45]) كه ديگر در اين‏جا تصريح شده كه احصاء همه چيز در وجود مبارك امام7 شده است. باز در شأن كتاب مي‏فرمايد تفصيل كل شي‏ء([46]) تفصيل هر چيزي است. و لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين([47]) كه في كتاب مبين به امام7 تفسير شده و وجود مبارك امام كه حامل مقام ولايت كليه است «كتاب مبين» است كه هر تر و خشكي در او موجود است. تر و خشك را بزرگان ما تفسير فرموده‏اند: به عوالم غيب و شهاده. كل خلق و كل مراتب خلقي، رطب آنها را عالم غيب، و يابس آنها را عالم شهاده گفته‏اند. تعبيرات ديگري هم فرموده‏اند. مقصود اين است كه كل خلق به تمام مراتب و جهات و حدودشان در وجود مبارك امام7 احصاء و ثبت شده است.

باز مي‏فرمايد هذا كتابنا ينطِق عليكم بالحق.([48]) اين كتاب ماست كه نطق مي‏كند برشما به حق. البته در حديث آمده كه به نطق آورده مي‏شود. در اين‏جا بياني از ائمه:رسيده كه «يُنطَق» خوانده بشود. چرا چون خود كتاب كه نطق‏نمي‏كند، كتاب را به نطق مي‏آورند. پس بايد يُنطَق باشد «هذا كتابنا يُنطَق عليكم» يعني به نطق آورده مي‏شود.([49]) اما بنابر قرائت يَنطِق در آيه شريفه باز معلوم است. زيرا اين كتاب غير اين كتابهاي ما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 427 *»

است. اين كتابهاي ما نطق نمي‏كنند، صامتند. كسي بايد آنها را بخواند. اما آن كتابي كه ناطق است آن كتاب ديگر نمي‏خواهد به نطقش بياورند. اصلاً او را وقتي خدا خلقش كرده طوري خلقش كرده كه ناطق باشد براي او صمت معنا ندارد. هذا كتابنا ينطِق عليكم بالحق اصلاً اين كتاب ما يعني وجود مبارك امام7 خلقتش اين‏طوري است، كه ناطق است، نطق مي‏كند به حق و حق را درباره شما مي‏فرمايد ينطق عليكم بالحق. انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون چه مي‏گويد؟ نطقش چيست؟ حرفش چيست با شماها؟ حرفش اين است انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون شما هر كاري مي‏كرديد ما نسخه برمي‏داشتيم. يعني نسخه اصلش پيش ماست، ما نسخه داريم، نمي‏توانيد انكار كنيد.

در هر صورت تا به اين‏جا مشخص شد كه براي علم دو مقام است: مقامي كه منسوب است به وجود مبارك محمّد9 آن‏را علم اجمالي گفتيم و آن‏را رتبه ربوبيت اذ لا مربوب كوناً و عينا گفتيم يا مقام علم اذ لا معلوم كونا و عينا گفته مي‏شود. مانند مقام وحدتي كه ظاهر شده باشد در واحدي كه صلاحيت دارد براي تشؤن و تعيّن به كثرتها. و مانند يكي كه هنوز نيامده در صورتهاي مختلف اعداد، خلاصه آن وحدتي كه ظاهر شده در واحدي كه آن واحد هنوز تعين پيدا نكرده به تكثرات و شئونات خود و به اين وحدت و اين جامعيت در احاديث هم اشاره شده است. اين همان مقامي است كه فرمود اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اين مقام «مقام الله» است و همان مقامي است كه در تعبير گفته‏اند: نقطه‏اي كه ظاهر شده به الف و انبساط پيدا كرده اما هنوز به شكلهاي ديگر حروف و خصوصيات آنها در نيامده است، و مقام باطن و اجمالي است كه هنوز به همان حال باقي است، و در اين مقام است كه اختلافي نيست، در اين مقام است كه تشتتي نيست بلكه اين مقام مقام ايتلاف است. فرمود رسول الله9 لااختلاف في الله و لا في در خدا اختلاف نشده و در من هم اختلاف نشده.

اما علمي كه به اميرالمؤمنين صلوات الله عليه منسوب است، آن مقام دوم علم بود كه مقام تفصيلي است و رتبه تجلي خداوند است به ربوبيت اذ مربوب كونا و عينا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 428 *»

 مقام ظهور استوائيت و استيلاي خداوند است بر عرش رحمانيت خود. و اين مقام است كه مي‏فرمايند: مقام اعطاء كل ذي حق حقه و سوق الي كل مخلوق رزقه. اين مقام است كه مقام تفصيل علم گفته مي‏شود و از نظر تعبيرات، مختلف ذكر شده است كه در جاهاي خودش مذكور است. اين‏جا مقام اختلاف است و مقام ظهور نقطه به حروف و كلمات است، و مقام تعينات و تشخصات است كه فرمود رسول خدا9 و انما الاختلاف فيك ياعلي. خداوند هم فرمود عم يتسائلون عن النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون. اميرالمؤمنين هم صلوات الله عليه فرمودند ما للّه آية هي اكبر مني و لا لله من نبأ اعظم مني.([50])

اللهم صل علي محمّد وآل محمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 429 *»

 

درس    36

 

 

(چهارشنبه /  6 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r تقسيم علم حق متعال به علم قديم و حادث

r مستند اين تقسيم

r جريان اين تقسيم در صفات ديگر

r صفات ذاتي و صفات فعلي

r «ذات ظاهره»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 430 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

دو مقامي كه مقام اجمال و تفصيل نقطه علم و حقيقت علم بود، معلوم شد و گفتيم كه حامل مقام اجمال وجود مبارك محمّد9 و حامل مقام تفصيل وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است. و باتوجه به فرمايشات مشايخ اعلي الله مقامهم اين علم، علم حادث خداوند است نه علمي كه عبارت است از علم قديم خداوند كه عين ذات او است و همان است كه آن را علم ذات به ذات مي‏گويند. باز با توجه به فرمايشات ايشان كاملاً روشن است كه علم اشراق است، و تعليم هم عبارت است از اشراق. و دانستيم كه حقيقت مقدسه محمديّه9 همان علم است در سه مقام: يك مقام نقطه و مقام وحدت، بعد مقام تعين به اجمال، بعد هم مقام تعين به تفصيل كه مراتب خود آن حقيقت مي‏باشد. از اشراق الهي به آن حقيقت مقدسه تعبير به «علم» و علم اشراقي آورده مي‏شود. اما آن طوري‏كه در مكتب وحدت وجود و عرفان مطرح است كه اين علم را «علم قديم» و علم ذات به ذات كه عين ذات است، مي‏دانند و معلومات را عين علم به ذات گفته‏اند، آن مشكلاتي پيش مي‏آيد كه اجمالاً اشاره شد. و عرض شد كه اين مطلب؛ يعني تفكيك بين «علم ذاتي» و «علم حادث» را شيخ بزرگوار اعلي الله مقامه اظهار فرمودند. ايشان علم حادث خداي متعال و مراتب آن را بيان كردند و بين علمي كه عين ذات است و علمي كه حادث است فرق گذاشتند. از اين جهت مناسب است كه به‏طور اجمال متوجه اين موضوع باشيم گرچه بحثش در نوع كتب و فرمايشات شده است، اما چون مناسب اين بحث است به‏طور اجمال هم بايد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 431 *»

به بيان ايشان توجه داشته باشيم.

اولاً اين تقسيم علم: به «علم ذاتي» كه قديم است و «علم حادث» كه خلق خداست، از فرمايشات خداوند متعال و ائمه هدي: گرفته شده، ابتكار و اختراع به معناي اين‏كه در دين نبوده و ايشان اظهار كرده باشند، نيست. بلكه از فرمايشات خدا و ائمه:استفاده شده و توضيح و تفسير همان فرمايشات است و شناختن مواضع بكار بردن و استعمال علم است در فرمايشات خدا و اولياء خدا: كه اين بزرگوار اظهار فرموده‏اند. گاهي علم را عين ذات خدا شمرده‏اند مانند لم يزل الله ربنا عز وجل و العلم ذاته در اين حديث كه مي‏فرمايند و العلم ذاته معلوم است كه اين علم علم قديم است گاهي درباره علم خدا علمي را مي‏گويند كه مراد از آن علم، علم حادث خداوند است. براي خدا علمي را مي‏فرمايند و تصريح هم مي‏فرمايند كه آن علم عين ذات خدا نيست بلكه مثلاً «في كتاب» است. بعد از اين‏كه جدا مي‏فرمايند اين علم را از ذات خدا، در صورتي كه از ذات خدا جدا شد و ذات خدا نبود، خواه‏نخواه علم حادث است كه گاهي تعبير مي‏آورند به لوح محفوظ مثل اين آيه شريفه كه وقتي كه فرعون عرض كرد به موسي علي نبينا و آله و7 فما بال القرون الاولي([51]) قرون گذشته چه شدند، وضعشان چه شد؟ سرنوشتشان بالاخره چه شد؟ يعني بعد از اين هلاكت و نابودي و بعد از مرگ، وضعشان چيست؟ قال علمها عند ربي اين تعبير كاملاً مشخص مي‏كند كه اين علم غير از ذات خداست علمها عند ربي في كتاب. «عند» را تفسير مي‏فرمايد: علم قرون گذشته عند ربي نزد پرورنده من است كه آن «نزد خدا» چيست؟ «نزد» توضيح داده مي‏شود في كتاب. اين علم اگر عين ذات خدا باشد، بايد بفرمايد «علمها في ذات ربي» بعد با توجه به خود عند ربي و تفسير آن به في كتاب توضيح علم حادث داده شده كه غير از علم ذاتي است علمها عند ربي في كتاب لايضل ربي و لا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 432 *»

ينسي([52]) پس اين عند كه همان كتاب شد. اين علمي حادث است و اين كتاب حقيقتي است كه در آن علم خداوند به آن قرون اولي است، علمي كه تعلق گرفته به قرون اولي در اين كتاب است كه عند رب است. اين كتاب كه خلق خدا است، علمي هم كه در آن است، بايد حادث و خلق خدا باشد. همچنان‏كه درباره عرش و كرسي امام مي‏فرمايد: آنها دو باب از علم خدا هستند. با اين‏كه عرش و كرسي خلق خدا مي‏باشند امام7 آنها را باب علم مي‏شمرد و دو باب از علم ذكر مي‏فرمايد. بعد هم در توضيحش مي‏فرمايد لان الكرسي هو الباب الظاهر من الغيب الذي منه مطلع البدع و منها الاشياء كلها و العرش هو الباب الباطن الذي يوجد فيه علم الكيف و الكون و القدر و الحد و الاين و المشية و صفة الارادة و علم الالفاظ و الحركات و الترك و علم العود و البداء([53]) عرش علم باطن است و در عرش علل اشياء و علم كيفوفة است كه چطور خلقت انجام شده و كيفيتهاي اشياء در آن به‏طور اجمال موجود است، مظهر آفرينش است. و كرسي علم ظاهر است. خود اينها باز بيان علم حادث است و علم ذاتي خدا نيست.

اين نوع روايات و آيات علم خداوند را به دو علم تقسيم مي‏كند: يك علمي كه عين ذات خداست و يك علمي هم كه خلق خدا و علم حادث است. البته تقسيمي كه در مورد اين علم حادث دارند، در ابتدا علم را تقسيم مي‏فرمايند به دو علم: علمي كه «قديم» است و عين ذات خدا است و علمي كه «حادث» است و در رتبه خلق است كه تعلق به خلق مي‏گيرد. بعد اين «علم حادث» يا به مقام امكان اشياء تعلق مي‏گيرد كه آن را مي‏گويند «علم امكاني»، يا به مقام تكون اشياء تعلق مي‏گيرد كه آن مي‏گويند «علم كوني»، يا تعلق مي‏گيرد به مقام تعين اشياء كه آن را مي‏گويند «علم عيني»، اينها همه مراتب علم حادث است كه به حسب مراتب موجودات اين علم تفصيل پيدا مي‏كند. اين تقسيم مربوط به اين علم حادث و اين علم خلقي است كه در رتبه خلق است. و اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 433 *»

تقسيم نه در مورد علم تنهاست بلكه درباره جميع صفات جريان مي‏يابد كه ابتداءً تقسيم مي‏شوند به «صفات ذاتيه» و «صفات فعليه». بعد درباره صفات فعليه تقسيمات مثل علم حادث جريان دارد.

بعضي به اين مطلب توجه نكرده‏اند و فكر كرده‏اند اين مراتب مخصوص به علم است و اعتراضاتي بر آن بزرگوار وارد كرده‏اند؛ از جمله اين‏كه بنابراين ذات خدا بايد عالم به خلق و عالم به ممكنات نباشد. در صورتي كه در ساير صفات هم مطلب همين‏طور است. به‏طور كلي اين مسأله را كه مرحوم شيخ (اع) مطرح فرموده براي تنزيه «ذات» خدا و «صفات ذاتيه» او از تعلق به خلق است. اما «صفات فعليه» براي آن‏كه به خلق تعلق مي‏گيرند و اين تقسيم‏بندي در همه آن صفات جاري است. فرض بفرماييد «سمع» را، در همان حديثي كه مي‏فرمايد و العلم ذاته در همان حديث هم مي‏فرمايد و السمع ذاته سمع و سميع بودن عين ذات خداست. بعد مي‏فرمايد و لما كان المسموع وقع السمع منه علي المسموع همان طور كه و لما احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم. اين تعبير وقع توضيح علم حادث است. پس وقتي كه معلوم پيدا شد علم خلقي به آن تعلق مي‏گيرد، وقتي هم كه مسموع پيدا شد سمع خلقي به آن تعلق مي‏گيرد، قدرت هم همين‏طور است. قدرت ذاتيه و قدرت فعليه و حادث، دوتايند. سمع خلقي و سمع ذاتي كه عين ذات خدا است. صفات ذاتي همه عين ذاتند. بصر هم همين‏طور است. حيات همين‏طور است. تمام صفات ذاتيه كه ما براي خدا ثابت مي‏كنيم و آنها را عين ذات خدا مي‏دانيم، همه آنها منزه از تعلق به خلقند. اما صفات فعليه كه در عرصه خلق گفته مي‏شوند آنها همان صفات حادث خدا است در رتبه خلق. نمي‏گوييم خدا قادر است به قدرتي كه عين ذات او است و آن قدرتش تعلق گرفته است به مقدورات. نمي‏گوييم خدا سميع است به سمعي كه عين ذات او است و همان سمعش تعلق گرفته به مسموعات. نمي‏گوييم خدا بصير است به بصري كه عين ذات او است و همان بصرش تعلق گرفته است به مُبصرات. همين‏طور عالم است به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 434 *»

علمي كه عين ذات او است و همان علمش تعلق گرفته است به معلومات. پس همان‏طوري كه ذات خدا به خلق تعلق نمي‏گيرد، صفات ذاتيه او هم كه عين ذات او است، به خلق تعلق نمي‏گيرد. اما صفات فعليه بدون تعلق به خلق حدوث نمي‏يابند؛ يعني واقعا بصري كه تعلق گرفته به مبصَر، نمي‏شود بدون مبصر باشد. سمعي كه تعلق بگيرد به مسموع، نمي‏شود بدون مسموع باشد. سمع باشد يعني سمعي كه شأنش تعلق به مسموع است، اما مسموعي نباشد اصلا نمي‏شود تصور كرد؛ مثل اين‏كه علمي باشد كه شأنش تعلق به معلوم است، اما معلومي نباشد، نمي‏شود. بين معلوم و علم بايد مطابقه باشد. بين سمع و مسموع بايد مطابقه باشد، تعلق بر قرار باشد. همان‏طور كه علم ذاتي را تنزيه مي‏فرمايند از تعلق به معلومات و مي‏فرمايند خدا بود و خلقي نبود و علم، ذات خدا بود، همان‏طور خدا بود و مسموعي نبود و سمع، ذات خدا بود. خدا بود و خلقي نبود و مبصري نبود اما بصر، ذات خدا بود، همين‏طور خدا بود و خلقي نبود، مقدوراتي نبودند ولي قدرت، ذات خدا بود و همين‏طور تمام صفات ذاتيه. بنابراين تقسيمي كه اين بزرگوار در مورد علم مي‏فرمايند، در تمام صفات جاري است.

ما بايد صفات ذاتي را مانند: حيات، سمع، بصر، علم، قدرت، همه را تنزيه كنيم از تعلق به خلق و بگوييم اينها عين ذات خداوند است. اما صفات فعليه مانند: قدرت فعلي، سمع فعلي، بصر فعلي، علم فعلي، اينها همه حادث و در رتبه خلق است. پس آنچه از صفات را كه تعبير مي‏كنيم به «صفات ذاتيه»، آنها صفاتي هستند كه عين ذات خداوند بوده و مثل ذات شناخته نمي‏شوند. خدا هم خود را به آن صفات وصف نكرده و آن صفات را در عرصه خلق بيان نكرده است. زيرا آنها عين ذات خدا هستند كه احاطه به ذات او براي خلق ميسر نيست و ادراك و معرفت خلق به ذات او واقع نمي‏شود. پس علم ذاتي مورد بررسي قرار نمي‏گيرد، قدرت ذاتي مورد بحث و تحقيق قرار نمي‏گيرد. بشر نمي‏تواند درباره آنها انديشه كند. چون خداوند خود را به آن صفات ذاتيه كه عين ذاتش است براي خلق وصف نكرده تا اين‏كه بتواند درباره آن صفات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 435 *»

گفتگو كند يا اين‏كه درباره آن صفات احاطه و معرفت پيدا كند. همان‏طور كه احاطه بر ذات و معرفت ذات محال است، معرفت صفات ذاتيه مثل علم ذاتي، سمع ذاتي، بصر ذاتي، قدرت و حيات ذاتي هم محال است و معرفت بر آنها واقع نمي‏شود و ادراكي نسبت به آنها براي بشر دست نمي‏دهد. اما آنچه از صفات كه خود را به آنها وصف فرموده، همه «صفات فعليه» است. اين صفات فعليه دليل بر صفات ذاتيه‏اند و اشراقات آن صفاتند، نه تنزل آن صفات. و تمام آنها مبادي خلق و مبادي عالم آفرينشند و در واقع مواقع تعريف و تعرفند. تمام تعريفها و تعرّفها بر صفات فعليه واقع مي‏شود و آنها، متعلق معرفت و ساير جهات خلقي هستند.

به تعبير ديگر ما وقتي كه مي‏گوييم: ـ فرض بفرماييد ـ اللهُ عالمٌ، الله قادرٌ، الله حي، الله سميعٌ، الله بصيرٌ و امثال اينها، اين حملها چه نوع حملهايي است؟ آيا حمل هوُ هوُ يعني حمل ذات بر ذات است يا حملهاي به اصطلاح متعارفي است و حمل شايع صناعي است؟ خود اين بحث از بحثهاي لازمي است كه اجمالاً بايد دانسته بشود. وقتي كه مي‏گوييم مثلاً زيدٌ قائمٌ، زيد قاعدٌ، زيد راكعٌ، زيد ساجدٌ، در اين‏جا قضايايي داريم كه اين قضايا تشكيل شده از «موضوع» و «محمول». «زيد» موضوع و «قائم» محمول است كه به اصطلاح نحو «مبتدا» و «خبر» مي‏گويند. به اصطلاح منطق «موضوع» و «محمول» مي‏گويند. زيد مبتداست، قائم خبر، يا زيد موضوع و قائم محمول آن است. موضوع را «محمول عليه» هم مي‏گويند. زيد محمول عليه يا موضوع قائم محمول است. البته اين بحثي كه مي‏كنيم در مورد خلق به حسب خلق و در مورد خالق هم به حسب خالق است؛ يعني به حسب رتبه هر كدام است. اين بحث در هر دو نوع قضايا جاري است. هم در مورد قضايايي كه از موضوع و محمول خلقي، تشكيل مي‏شود و هم در مورد قضايايي كه براي بيان صفات خدا داريم از قبيل: اللهُ قادرٌ، الله سميعٌ، اللهُ بصيرٌ، الله عليم، الله حي، همان‏طور كه مثلاً درباره زيد هم مي‏گوييم: زيد قائمٌ، زيد سميعٌ، زيد بصيرٌ، زيد قاعدٌ.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 436 *»

مي‏خواهيم بدانيم كه اين حملها چه نوع حملهايي است آيا حمل اوّلي ذاتي است؛ يعني ذات بر ذات حمل شده و عينيت را مي‏خواهيم بيان كنيم، عينيت ذاتيه بين موضوع و محمول را؛ يعني مي‏خواهيم بگوييم موضوع همان محمول است و محمول همان موضوع است؟ اگر اين‏طور است كه مفيد اتحاد مفهوم و مصداقي است. در حمل اوّلي ذاتي اين را مي‏فهميم كه محمول و موضوع مفهوما و مصداقا يكي هستند. مثل اين‏كه بگوئيم: زيدٌ زيدٌ. زيد را حمل بر زيد كه بكنيد و قضيه «زيدٌ زيدٌ» را كه تشكيل بدهيد، موضوع و محمول در مفهوم و مصداق يك حقيقتند. اين را مي‏گويند حمل اوّلي ذاتي كه مفيد وحدت و عينيت محمول و موضوع است. در مفهوم و در مصداق هيچ تغايري ندارند هر دو يك حقيقتند، يا آن‏كه از نوع «حمل شايع صناعي» و «حمل متعارفي» است؟ در حمل شايع صناعي و متعارفي اتحاد مصداق را لحاظ مي‏كنند نه اتحاد مفهوم را. وقتي كه مي‏گويند: زيدٌ قائمٌ؛ يعني زيد و قائم مصدقاً يكي هستند ولي مفهوم زيد، غير از مفهوم قائم است. اما به‏واسطه حمل در خارج و از نظر مصداق، شنونده متوجه مي‏شود كه اينها يكي هستند. نتيجه حمل اين طوراست.

اين نوع حملها از نظر اين‏كه در نوع علوم و رشته‏ها مورد استفاده است، از اين جهت آن را شايع صناعي مي‏گويند. در نوع رشته هاي علوم مخصوصا «علوم طبيعي» اين طوري است كه حمل مي‏كنند صفات ظاهري را بر اشياء. و حال آن‏كه اين صفات ظاهري، حقيقت اشياء نيستند. به تعبير ديگر اينها نمودهاي طبيعي اشياء هستند كه حمل مي‏شوند بر حقايق طبيعيه، اما خود حقايق طبيعيه نيستند. اينها نمودها مي‏باشند و قابل عروض و زوالند؛ مثل اين‏كه در زيد قائمٌ، قائميت براي زيد قابل عروض و قابل زوال است تا عارض مي‏شود مي‏گويند: زيد قائمٌ، تا زوال پيدا كرد مي‏گويند: زيد قاعدٌ مثلاً. چطور شد؟ قائميت كجا رفت؟ ديگر معلوم است كه عارض شده بود حالا از اين زيد زائل شد. اما باز قعود عارض شده. چون قعود عارض شده مي‏گويند: زيد قاعدٌ. پس زيد در ذات خود، محل اين صفات نيست بلكه در مقام فعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 437 *»

است. نوع قضايا در رشته‏هاي علمي و در گفتگوهاي متعارف بشري از همين نوع است. از اين جهت اسم اين نوع حمل را «حمل متعارفي» و «حمل شايع صناعي» گذارده‏اند.

از اينها اين مطلب بيان مي‏شود كه اين محمولها نوعا صفات فعليه هستند نه ذاتيه. اين نوع حمل اين مطلب را كاملا روشن مي‏كند. حالا در مورد خدا هم وقتي مي‏گوييم الله قادرٌ، الله سميعٌ، الله بصيرٌ، چه مي‏خواهيم بگوييم؟ آيا مي‏خواهيم بگوييم اين خدا ـ نعوذ باللّه ـ حقيقتي است كه عارض شده بر او سمع و عارض شده بر او بصر و عارض شده بر او قدرت؟ آيا درباره ذات خدا اين‏طور مي‏شود گفت كه ذات خدا محل عُروض اين حوادث باشد؟ بنابراين اينها نبايد صفات ذاتيه باشند، زيرا تغاير مفهومي دارند. بلكه اينها همه صفات فعليه هستند كه بر صفات ذاتيه هم دلالت دارند. در اين قضايا ما از «الله» ذات خدا را در نظر نمي‏گيريم. بلكه ظهور خدا را به الوهيت در عرصه خلق براي تعريف و تعرف در نظر مي‏گيريم، كه ظهور خداست نه ذات و حقيقت خداي متعال.

پس در اين قضايايي كه در بيان صفات خدا ذكر مي‏كنيم بايد بدانيم كه اولاً مصداق كلمه «الله» ذات مقدس خداوند نيست بلكه ذات ظاهره بالصفات است كه «ذات ظاهره بالصفات» عبارت مي‏شود از آن ذاتي كه محل و موقع تعريف و تعرف است. آيه تعريف و تعرف است و اصل مقامات و علامات است. به اصطلاح شيخ مرحوم اعلي الله مقامه عنوان خداست در تعريف و تعرف. چون عنوان خداست در تعريف و تعرف، پس در مقام تعريف و تعرف، خداست نه در حقيقت و ذات و هويت. پس اين حقيقت موضوع است در قضايايي كه درباره صفات خدا مي‏گوييم. موضوع و محمول عليه عبارتست از يك‏چنين حقيقتي كه عنوان الله است و آيه تعريف و تعرف است و ذات ظاهره بالصفات است. ثانياً حمل باز حمل ذاتي و هو هو نيست كه به اصطلاح حمل هو هو (همان عينيت) باشد يعني اين حقيقتي كه ذات ظاهره بالصفات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 438 *»

شد و عنوان الله شد، و موضوع و محمول عليه ما، با صفاتي كه عارض بر او مي‏شود وحدت عينيه ندارد. الله قادرٌ اين قادرٌ كه بر آن حقيقت حمل مي‏شود، عينيت ندارد. آن حقيقت كه عين ذات خدا نيست بلكه آيه تعريف و تعرف خدا و عنوان خداست كه موضوع قرار مي‏گيرد و محمول عليه مي‏شود. تازه باز او با همين صفاتي كه عارض بر او مي‏شود عينيت ندارد؛ يعني وحدت مفهومي و مصداقي ندارد بلكه در واقع اين صفات عارض مي‏شوند بر آن عنوان و شئونات آن هستند و آن حقيقت مانند كلي است و اين صفات مانند جزئيات آن كلي. يا مانند مطلق است و اينها افراد آن حقيقت مي‏باشند. آن حقيقت همان وجهي است كه در دعاء مي‏خوانيم اين وجه الله الذي اليه يتوجه الاولياء صلوات الله عليه.([54]) اين وجه مي‏شود عنوان خدا و اين وجه خدا مي‏شود. موضوع و محمول عليه در اين نوع از قضايا از قبيل الله قادرٌ، موقع «الله» و موضوع در اين قضيه يا محمول عليه در اين قضيه، عبارتست از همان حقيقت.

از نظر تنظير و تقريب مطلب درست همان قضايايي است كه در مورد زيد مي‏گوييم: زيد قائمٌ يا قاعدٌ يا متحركٌ يا ساكن و امثال اينها. اين صفاتي كه عارض بر زيد و حمل بر زيد مي‏شود، آيا بر ذات زيد حمل مي‏شود يا بر عنوان زيد حمل مي‏شود؟ زيد ذاتي دارد و ذات ظاهره بالصفاتي. ذات ظاهره بالصفات، عنوان زيد است نه ذات و حقيقت زيد. اگر بنا باشد ذات زيد موضوع و محمول عليه باشد اولاً بايد هميشه اين ذات قائم باشد، زيرا فرض كرده‏ايم كه ذات زيد موضوع و محمول عليه است. اما مي‏بينيم كه زيد هميشه و بالذات قائم نيست بلكه اين صفت قائم بر زيد عارض مي‏شود و زايل مي‏شود. پس اگر مراد در «زيد قائم» ذات زيد باشد، بايد بگوييم هذه قضيةٌ كاذبةٌ يعني تا گفتيم زيد قائم و مراد ما ذات زيد باشد فوراً بايد بگوييم قضيةٌ كاذبةٌ. و حال آن‏كه اين قضيه در صدقش هيچ شكي نيست يعني وقتي كه زيد ايستاده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 439 *»

ما گفتيم: زيد قائم، همه مي‏گويند قضيةٌ صادقةٌ. اين قضية دروغ نيست. اين قضية موضوع دارد، محمول دارد. اين قضيه عروض محمول را بر موضوع اثبات مي‏كند و ثبوتش قهري است، احتياج به دليل هم ندارد. مثلاً همين كه گفته شد: زيد قائم و ما ديديم زيدٌ قائمٌ را مي‏بينيم قضيه صادق است، مطابق با خارج است.

خبر صادق، سرّ صدقش و ملاك و مناط صدقش چيست؟ همين است كه مي‏دانيم اين صفت بر اين موضوع عارض شده و حمل صحيح است. حالا كه حمل صحيح است آيا غير از اين است كه بايد براي زيد يك «ذات ظاهره بالصفات» باشد، يك «عنواني» باشد كه ذات زيد نباشد، ولي موقع و محل عروض صفت و ظهور قيام باشد؟ زيرا اگر ذات زيد باشد لازمه‏اش اين است كه زيد لم‏يزل و لايزال به حسب خودش بايد قائم باشد. اگر ذات زيد و حقيقت زيد موضوع باشد، بايد هميشه ذات زيد قائم باشد. و حال آن‏كه هيچ‏كس اين را نمي‏پذيرد و مي‏دانيم اين طور نيست. از طرفي قضيه هم كاذبه نيست، صادقه است. پس واقع و حقيقت مطلب اين است كه ناچار براي زيد يك عنواني بايد باشد غير ذاتش و آن عنوان براي اين صفات، محل عروض و زوال باشد و اين صفات محمول آنند كه بر آن حمل مي‏شوند. آن را «ذات ظاهره زيد» يا «عنوان» و «وجه زيد» مي‏ناميم. پس در واقع محمول عليه يا موضوع در اين قضايا، همان ظهور زيد به مطلق فاعليت است كه به اين خصوصيات و ظهورات تعين پيدا مي‏كند و همان مطلق ظهور به فاعليت زيد در تعين به قيام، مي‏شود موقع قائم و قائمٌ حمل بر آن مي‏شود. و در تعين به قعود، مي‏شود موقع قاعد. پس همان ظهور مطلق، موضوع و محمول عليه است در قضيه زيد قائمٌ و زيد قاعدٌ. اين مطلب آيه‏اي است كه خداوند براي شناخت موقع صفات خود در خلق گذارده كه به اصطلاح «ذات ظاهره بالصفات» او باشد. با توجه به اين آيه روشن مي‏شود مراد مرحوم شيخ (اع) از عنوان كه آيه تعريف و تعرف خداوند است. اين مقدار بحث كفايت است.

اما نظر به اين‏كه اين بحث اگر بدست عوام الناس برسد و آنها بگويند كه اگر «ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 440 *»

ظاهره بالصفات» خداوند يعني «عنوان خدا» و «وصف تعريف و تعرف خدا» موقع اين صفات است، پس آيا خدا در رتبه ذاتش سميع نيست؟ آيا خدا در رتبه ذاتش بصير نيست؟ در رتبه ذاتش قادر نيست؟ حي نيست؟ عليم نيست؟ روي اين جهت يك توضيح اجمالي داده مي‏شود از براي اين‏كه افكار مبتلا نشوند به اين‏كه ذات مقدس خدا را از كمالات ذاتيه تعطيل كنند و او را يك حقيقت و ذاتي بدانند بدون كمالات ذاتيه و مجرد از صفات ذاتيه. براي اين‏كه اين توهّم براي آنها پيش نيايد، ائمه هدي: در اين‏باره بياناتي فرموده‏اند از قبيل لم يزل الله عز وجل ربُّنا و العلم ذاتُه و البصرُ ذاته و السمع ذاته اين نمونه تعبيرات براي اين است كه نكند افكار ضعيف و مبتدي متبلا شوند به اين‏كه ذات مقدس خدا را از كمالات ذاتيه و صفات ذاتيه، تجريد كنند و فكر كنند ذات خدا يك حقيقتي است كه هيچ كمالي ندارد و به‏واسطه اين تنزيهات به تعطيل ذات از كمالات معتقد شوند. براي اين‏كه اين مشكل پيش نيايد اين توضيحات را فرموده‏اند و براي شيعيان با بصيرت در تشيع بياناتي فرموده‏اند كه مقصود از آن بيانات روشن باشد. از جمله بياناتي كه براي دفع آن مشكل مي‏فرمايند تقسيم صفات خداوند است به دو قسم: يكي صفات ذاتي يعني صفاتي كه عين ذات خدا است و يكي صفات فعلي يعني صفاتي كه حادث است و در رتبه خلق است، كه از جمله آنها همين علم است كه مورد بحث ما قرار گرفته است. در همين حديثي هم كه از كافي خوانديم نوع اين بيانات رسيده است. مثل تقسيم صفت علم كه فرموده و العلم ذاته فلما احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم اين تقسيم براي علم است. براي سمع هم همين تقسيم هست، براي بصر هم همين تقسيم هست، براي قدرت هم همين تقسيم هست. ان شاء الله باز هم در اين‏باره به‏طور اجمال در بيان همين حديث شريف توضيحاتي عرض مي‏كنيم.

اللهم صل علي محمّد وآل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 441 *»

 

درس    37

 

 

(شنبه /  9 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r سرّ تقسيم صفات به ذاتي و فعلي

r صفات استدلال

r مراد از «وقع العلم منه علي المعلوم»

r مراد از «علمه بالاشياء قبل كونها كعلمه بها بعد كونها»

r مراد از «العلم لا يتغير بتغير المعلوم»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 442 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

تقسيم علم حق متعال به «علم قديم» و «علم حادث» از فرمايشات خدا و رسول خدا و ائمه هدي: استفاده شده است. اين تقسيم‏بندي در فرمايشات ايشان وجود دارد اما نتايج اين فرمايشات و اين تقسيم از طرف شيخ بزرگوار اعلي‏الله‏مقامه اعلام شد و حكماي پيش از ايشان چون توجه به اين تقسيم نداشته‏اند به آن مشكلاتي كه اجمالاً اشاره شد برخورد كرده‏اند. اين بزرگوار علم خداي متعال را نيز به اين دو قسم تقسيم فرمودند. اما «علم قديم» كه عين ذات خدا است مثل ساير «صفات ذاتيه» كه مانند خود ذات به خلق تعلق نمي‏گيرد و منزه است از تعلق گرفتن به خلق، و منزه است از تغير و تبدل. اما «علم حادث» خداوند به حسب مراتب خلق، براي آن علم مراتب است و به آن مراتب خلق تعلق مي‏گيرد؛ مثل ساير صفات از قبيل: سمع، بصر، قدرت. و تمام اينها از نظر اين بحث تقسيم مي‏شوند به دو قسم: صفات ذاتيه كه عين ذاتند و صفات فعليه كه تعلق به خلق مي‏گيرند.

عرض شد چون ائمه: از صفات فعليه كه حادثند بحث فرموده‏اند، براي اين‏كه بعضي از اذهان مبتلا نشوند به شبهاتي و ذات مقدس خدا را از كمالات ذاتيه تعطيل نكنند، به صفات ذاتيه هم اشاراتي فرموده‏اند مانند اين جمله و العلم ذاته كه در بعضي از احاديث آمده و تعبير از همين صفت ذاتي است و راهنمايي به اين مطلب است كه ذات از صفات كماليّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 443 *»

تعطيل نشود.([55]) يا براي توجه به اين‏كه صفات ذاتيه، عين ذات است و مثل ذات منزه از تعلق به خلق است، بياناتي فرموده‏اند. از جمله درباره علم حادث بياناتي فرموده‏اند. در حديثي كه از كافي مي‏خواندم و در توحيد صدوق هم نقل شده اين طور فرموده‏اند لم يزل الله ربنا عز وجل و العلم ذاته و لا معلوم در اين فقره مقصود همان «علم قديم» است كه عين ذات خداوند است. همچنين فرمودند و القدرة ذاته كه مقصود قدرت ذاتي است.

مطلب لازم در اين‏جا اين است كه در رتبه ذات قديم، چه بگوييم الله، چه بگوييم علم، چه بگوييم قدرت، چه بگوييم سمع، چه بگوييم بصر، چه بگوييم حيات، اينها تمام الفاظي هستند مترادف كه بر يك معنا و يك مراد و يك مصداق دلالت مي‏كنند بدون اختلاف و تغاير در مفهوم و در مصداق. البته اين‏جا كه دلالت گفته مي‏شود توجه داريد، دلالت استدلال است نه دلالت تكشف؛ يعني اگر مي‏گوييم: الله قادرٌ كشفي از ذات مقدس خدا و قدرت ذاتي او نمي‏توانيم داشته باشيم. اين «صفت استدلال» است يعني از مقدورات او به قدرت فعليه او يقين كرده‏ايم و از قدرت فعليه او استدلال مي‏كنيم بر قدرت ذاتي او. اين مطلب در جاي خودش بحث شده است كه صفاتي هم كه مي‏گوييم و از آنها به صفات ذاتيه تعبير مي‏آوريم حتي از ذات مقدس خدا هم كه تعبير مي‏آوريم و مي‏گوييم ذاتٌ كلُّه علمٌ، ذاتٌ كلّه قدرة، ذاتٌ كلّه سمع، ذاتٌ كلّه بصر، اين تعبيرات هم تمام صفات استدلالند، نه صفات تكشف كه كاشفيتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 444 *»

داشته باشند از ذات خداوند متعال يا از صفات ذاتيه او كه عين ذات او است. اين صفات هيچ‏كدام كاشفيت از ذات ندارند، يعني تعبيرات خلقي نمي‏توانند از ذات خداوند متعال كاشف باشند بلكه همه صفات استدلالند، براي تعليم و تعلم اين تعبيرات آورده مي‏شود كه اجمالاً معرفت پيدا شود. البته مي‏دانيم موقع معرفت نسبت به صفاتي كه خداوند خود را به آن صفات وصف فرموده، حتي موقع تعبير به «ذات»، همان عنوان و آيات تعريف و تعرف خداوند است كه اين مطلب هم در جاي خودش بحث شده و فعلاً مورد بحث ما نيست.

بحث اين است كه در اين تعبيراتي كه مي‏فرمايند و العلم ذاته يعني از نظر مفهوم و مصداق تبايني نيست بين علم و ذات. اين دو را چه از نظر مفهوم و چه از نظر مصداق جداي از هم حساب نكنيد. همان مفهمومي كه از ذات به ذهن مي‏خورد، بايد همان مفهوم از علم به ذهن بخورد بدون هيچ‏گونه اختلاف در مفهوم و در مصداق. بعد در همين حديث مي‏فرمايد فلما احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم كه در اين‏جا مراد از وقوع، همان اشراقي است كه به خود آن اشراق حادث مي‏شود و تعلق مي‏گيرد به معلوم. وقتي كه معلوم احداث مي‏شود مي‏فرمايد فلما احدث الاشياء چون اشياء را احداث فرمود و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم اين وقع يعني اشراق شد علم از خداوند، نه از ذاتش و نه از علم ذاتيش. اين مثل اين است كه مي‏گوييم خلقت و ايجاد از طرف خداست. اين وقوع علم هم به اين معنا است؛ يعني از طرف خداست، صدورش نسبت به خدا داده مي‏شود، وقوعش نسبت به خدا داده مي‏شود وقع العلم منه اين «مِنْ» منه را بايد بيان وقع گرفت كه همان صدور و اشراق باشد، نه اين‏كه مراد «وقع العلم من الذات يعني العلم الذاتي» باشد، يا اين‏كه علم از ذات خدا سرچشمه گرفته باشد. بلكه وقع العلم منه يعني اشرق العلم من اللّه، اين اشراق و صدور اين اشراق، به خدا نسبت داده مي‏شود، نه اين‏كه اين علم ذات خدا باشد يا از ذات خدا سرچشمه گرفته باشد. اشراق مي‏شود اين علم؛ يعني حادث مي‏شود. كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 445 *»

خود اين اشراق حادث است و با حدوث معلوم، همزمان است.

مي‏دانيم «وقع» يك فعل ايجادي است. مثال و نمونه‏اش البته و لله المثل الاعلي و ليس كمثله شي‏ء، اين است كه وقتي مي‏گوييم: زيد سميع است؛ يعني ذاتي است كه سمع كمال آن است. زيد قادر است: ذاتي است كه قدرت كمال آن است؛ يعني اين كمال، كمال زيد است. به حسب ذاتش كَر نيست. به حسب ذاتش سميع است. به حسب ذاتش بصير است، كور نيست. به حسب ذاتش قادر است قدرت دارد عاجز نيست. اينها همه قبل از اين است كه سمع زيد تعلق بگيرد به مسموعي، بصرش تعلق بگيرد به مبصري، قدرتش به مقدوري. اما تا زيد سخني را شنيد آن‏وقت مي‏گوييم: سمِع زيدٌ كلامَ عمرو. در اين‏جا از سمِع زيدٌ مقصود همان اشراق فعلي است كه از او صادر شده است. اين فعل كه از او صادر شده و به او نسبت داده مي‏شود، اين را مي‏خواهيم بگوييم فعل زيد است و از او صادر شده است و نمي‏خواهيم بگوييم آن سمع ذاتي زيد تعلق گرفت به اين كلام يا قبل از شنيدن اين كلام كر بود، اما حالا كه اين كلام را شنيده حالا سميع است. نه، «كان زيد و السمع ذاته» آن‏وقت «فلما تكلم عمرو سمِع زيد كلامَ عمرو» يعني اين اشراق و اين فعل از او سر زده است. اين اشراقي كه از سمع انجام مي‏شود و فعلي كه از زيد حادث مي‏شود، اين را تقريبا مي‏شود گفت مثل اشراق نور خورشيد است كه قبل از اين‏كه نور برخورد بكند به يك شي‏ء كثيفي و منعكس شود، ديده نمي‏شود با اين‏كه اشراق وجود دارد. با اين‏كه اشراق نور خورشيد هست و خورشيد نور خود را اشراق كرده اما تا به شي‏ء كثيف برخورد نكند، منعكس نمي‏شود. وقتي كه منعكس شد، مي‏فهميم به شي‏ء كثيف برخورد كرده. حالا اين فعل هم كه از زيد سرزده اشراق است كه سَمِع باشد. در هر صورت مي‏فرمايد وقع العلم منه علي المعلوم كيفيت اين تعلق علم به معلوم چيست؟ گفتيم اين وقوع علم، همان اشراق علم است.

اما توضيح بيشتر مطلب اين است كه همان نفس حضور متعلق علم را، تعبير مي‏آوريم به علم. متعلَّق كه «معلوم» است، همان نفس حضور معلوم عند الله و لدي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 446 *»

الله است، اين را تعبير مي‏آوريم به علم و مي‏گوييم خداوند عالم است به اين معلوم؛ يعني اين معلوم نزد خداوند حاضر است. حضورش چگونه است؟ به نفس وجودش و به خود هستيش كه اين معلوم، هوُ بِه هوَ است. به همان وجودي كه به آن موجود است و عينيت دارد، همان حضور او است. مقصود از حضور اين است نه حضور به معناي مصطلح در مقابل غياب، آن معنا را در نظر نگيريد. زيرا غايب هم در نزد خدا حاضر است به همان‏طور كه حاضر در نزد او حاضر است. حضور را به معناي مقابل غياب نگيريد. وقتي مي‏گوييم علم خدا به معلوم، و وقوع و تعلق علم خدا به معلوم، به اين معناي حضور معلوم عند الله است و اين حضور را به معناي مقابل غياب نبايد گرفت. چون همان‏طور كه مي‏گوييم حاضر عند الله، حاضر است، غايب هم عند الله حاضر است. پس اين حضور معناي مقابل غياب را ندارد. اين حضور همان نفس وجود و نفس تحقق و كياني است كه دارد، «الذي هو به هو»، همان كون و وجودي كه شي‏ء به آن هست و به آن است. اين است مراد از تعبيري كه در فرمايش امام7 رسيده است وقع العلم منه علي المعلوم، منه را هم توضيح دادم. بنابراين معناي اين فرمايش اين نيست كه وقع ذاته علي المعلوم يا وقع علمٌ من ذات الله كه علم ذاتي باشد يا وقع علمه علي المعلوم، هيچ يك از اين تعبيرات را اراده نفرموده است بلكه فرموده وقع العلم منه اين مِنه همان اشراق است؛ يعني اين فعل، فعل ايجادي است، نسبتش به خداست، ايجاد كننده‏اش خداست كه آن را به خودش ايجاد فرموده است. تعلق اين فعل همان حضور معلوم است در نزد خدا كه به معناي وجود معلوم است عند الله كه معلوم به آن علم، معلوم خدا است.

در حديثي درباره علم خداوند متعال فرموده‏اند لم‏يزل الله عالما بالاشياء قبل ان‏يخلق الاشياء كعلمه بالاشياء بعد ان‏خلق الاشياء([56]) اين يكي از مواردي است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 447 *»

مورد شبهه شده و خيلي‏ها فكر كرده‏اند كه مراد از اين علم، علم ذاتي است و با تمسك به اين حديث بر فرمايش شيخ مرحوم اعلي الله مقامه اشكال وارد مي‏كنند و مي‏خواهند در بيان آن شبهه‏اي كه وارد مي‏كنند به حديث هم استدلال كرده باشند. مي‏گويند: در بعضي از احاديث تصريح شده كه علم خدا به اشياء قبل از ايجاد اشياء، مثل علم خداست به اشياء بعد از ايجاد آنها. بنابراين شما كه مي‏فرماييد: به حدوث معلوم، علم حادث مي‏شود اين علم حادث چه معنا دارد؟ امام كه مي‏فرمايد قبل از حدوث اشياء، خدا به اشياء علم دارد. بخصوص در حديث تصريح شده كه لم‏يزل الله عالما بالاشياء قبل ان‏يخلق الاشياء كعلمه بالاشياء بعد ان‏خلق الاشياء از اين بيان ديگر صريحتر چه مي‏خواهيد؟! مرحوم شيخ اعلي الله مقامه در برابر اين گونه اشكالها بيانشان اين است كه: ما از همين احاديث شريفه براي خداي متعال «علم حادث» را اثبات كرده‏ايم. پس علمي كه تعلق گرفته به اشياء پيش از تكون آنها، بايد علم حادث باشد نه علمي كه عين ذات است. زيرا آن علم در هيچ حال به اشياء تعلق نمي‏گيرد.

به‏واسطه همين احاديث است كه ما تقسيم‏بندي مي‏كنيم علم حادث را به حسب مراتب خلق به: علم حادث امكاني و علم حادث اكواني. شما امكان اشياء را يك مرتبه از خلق بگيريد و تكون آنها را هم يك مرتبه، و تعين آنها را هم يك مرتبه خلق بگيريد. براي خلق سه مرتبه است و اين مراتب در طول يكديگرند كه هميشه با همند؛ يعني وقتي شيئي تعين پيدا كرد، تكون هم دارد، امكانش هم همراهش است. امكانش را كه نگذاشته جاي ديگر. اين شي‏ء سه مرتبه دارد: يك مرتبه امكاني، يك مرتبه كوني، يك مرتبه عيني. علمي هم كه به اين شي‏ء تعلق گرفته به هر سه مرتبه اين تعلق گرفته از اين جهت «علم حادث» تقسيم مي‏شود به: علم قبل الكون و علم بعد الكون همين علم قبل الكون، همان علم بعد الكون است؛ يعني فرق نكرده وقتي كه شي‏ء را در نظر بگيريم، مي‏بينيم در مقام امكان، يك مرتبه دارد، بعد در مقام تكون يك مرتبه دارد و در مقام تعين هم يك مرتبه دارد. حالا آيا آن مقامي كه در مرتبه امكان دارد، بعد از تكون، آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 448 *»

مرتبه را ندارد؟ معلوم است كه آن مرتبه را دارد و باز بعد از تعين هم همان مرتبه را داراست و علم خداوند به آن مقام امكانيش، عين همان علم خداست به همان مقام امكاني بعد از تكونش. پس بعد از كونش باز خداوند عالم است به همان مقام امكان آن، همان طور كه قبل از تكونش عالم بود.

پس در اين حديث شريف و امثال آن از احاديث، نمي‏خواهند علم قديم ذاتي را بيان بفرمايند، به جهت اين‏كه اين يك قاعده مسلم است و مرحوم شيخ به اين قاعده خيلي متمسكند كه: «علم مطابق با معلوم است». اگر بگوييم كه مراد امام7 از اين‏كه مي‏فرمايد: علم خدا به اشياء قبل از تكون اشياء مثل علم خدا است به اشياء بعد از تكون اشياء، علم ذاتي است، از طرفي هم بايد علم با معلوم مطابق باشد، پس بايد بگوييم خداوند ذاتش  ـ نعوذ باللّه ـ عين معلومات؛ يعني عين اشياء است و اين مذهب صوفيه و عقيده وحدت وجوديها است كه معلوم است به عقيده اهل حق و در مكتب وحي باطل است. پس با توجه به بطلان اين سخن بايد بگوييم كه مراد امام7از اين علم، «علم حادث» خداوند است. اما براي علم حادث بايد شما اجمالاً دو مرتبه تصور كنيد: يك مرتبه «علم امكاني» و يك مرتبه «علم كوني». هر دو همان طور كه بيان شد علم اشراقي است كه به حدوث معلوم حادث مي‏شود. و چون اين اشراق را به خدا نسبت مي‏دهيم، مي‏گوييم وقع العلم منه يا مي گوييم لم‏يزل الله عالما بالاشياء قبل ان‏يخلق الاشياء كعلمه بالاشياء بعد ان‏خلق الاشياء.([57]) اين نسبتها از اين جهت است كه مي‏خواهيم بگوييم خداوند احداث فرموده اين علم را و اين علم تقوم دارد به امر الله تقوم صدوري، قائم است بامر الله قيام صدوري. همچنين متحقق است بامر الله.

همان‏طور كه وقتي مي‏گوييم: زيد قائمٌ و ما زيد را توصيف مي‏كنيم به قيام، مي‏خواهيم بگوييم قيام صادر از زيد است اما نه آن‏كه قيام را از ذاتش گرفته و نه آن‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 449 *»

ذاتش قيام شده و نه هم آن‏كه از ذاتش سرچشمه گرفته باشد. بلكه مي‏خواهيم بگوييم كه اين قيام، قائم و مستند به زيد است اما به «قام» كه زيد «قامَ» را به نفس «قام» ايجاد كرده است؛ يعني به امر فعلي او متقوم است. «القيام متقومٌ صدوراً و حدوثاً بِاَمره الفعلي» به امر زيد كه آن امر فعلي زيد، همان «قام» است. «و ركناً بامره المفعولي» زيرا «قائم» در زيدٌ قائمٌ يك مبدأ صدوري دارد كه «قام» است. و يك مبدأ تحققي و ركني دارد كه به آن متحقق است كه مصدر قام يعني «قيام» است. حالا در اين‏جا هم كه مي‏گوييم: خداوند عالم است به اشياء، اين صفت «عالم» كه انتزاع مي‏شود براي خداوند، در صدور قائم به آن عَلِم است كه همان اشراق است و در تحقق قائم به عِلْم است كه علْم همان تأكد عَلِم است. خود علْم را هم كه ثابت كرديم، اشراق است. بنابراين اين «علم» و اين «عالميت» خدا به اشياء، نه ذات خداست و نه از ذات خدا سرچشمه گرفته است.

پس كاملاً توجه داريد به اين‏كه مراد امام7 از اين نوع عبارات مانند عالما بالاشياء قبل ان‏يخلق الاشياء كعلمه بالاشياء بعد ان‏خلق الاشياء علم حادث خداوند است كه داراي دو مرتبه امكاني و كوني است. علم امكاني اين طور است؛ يعني همان طور كه امكان اشياء فرق نمي‏كند قبل از تكون اشياء و بعد از تكون اشياء، علمي هم كه تعلق گرفته به امكان اشياء در هنگام حدوث امكان آنها يكي است. قبل از تكون آنها و بعد از آن، علم حادثي است كه به حدوث امكان اشياء حادث شده و آن هم فرق نمي‏كند قبل الكون و بعد الكون همان است كه بوده است. اين علم حادث فرقي برايش نيست و نسبت داده مي‏شود به خدا. پس خداوند عالم است به امكان اشياء؛ يعني در نزد خداوند امكان اشياء حاضر است، حضور به معناي عام، نه به معناي مقابل غياب، كه همان وجود امكاني اشياء در ملك خدا است، آن حضور در نزد خدا و در ملك خدا فرق نمي‏كند قبل الكون و بعد الكون يكسان است. پس چون تفاوتي براي امكان اشياء قبل التكون و بعد التكون نيست، علم تعلق گرفته به آن هم همين‏طور است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 450 *»

اما اگر خواستيم مرتبه تون اشياء را در نظر بگيريم، البته تكون قابل تغيير و تحول است، علم حادث در هر مرتبه تكون، هم قابل تغيير و تحول است كه همان «علم كوني» اراده مي‏شود. مشايخ اعلي الله مقامهم هم گاهي كه اين تعبير را دارند كه مي‏فرمايند: «ان العلم لا يتغير بتغير المعلوم» مقصودشان همان «علم امكاني» است كه امكان به تغير معلوم تغير پيدا نمي‏كند. زيد بيايد در عالم اكوان يا نيايد، در عالم اعيان بيايد يا نيايد، در همه اين حالات، امكان زيد امكان زيد است قبل از تكونش و بعد از تكونش. هر تغيري كه پيدا كند امكان زيد، همان است كه هست. البته علمي هم كه تعلق گرفته به امكان زيد آن هم همان‏طور كه هست، هست. همان‏طور كه زيد وقتي تكون يافت از امكان خارج نشده، گرچه با تكونش وضعش بهم‏خورد و تغيريافت اما از امكان خارج نشده است و در امكان قرار دارد. علم تعلق يافته به امكان او هم تغيري برايش نيست. پس اين‏كه گاهي مي‏فرمايند: «ان العلم لا يتغير بتغير المعلوم» مرادشان روشن شد.

بعضي‏ها اين‏جا اشكال مي‏كنند كه اگر علم خدا به معلوم، علم حادث باشد خود معلوم كه تغيير مي‏كند؛ مثلاً زيد را مي‏بينيم حالات مختلف پيدا مي‏كند، به تعبير حكماء كون و فساد پيدا مي‏كند: مي‏ميرد و زنده مي‏شود و بالاخره در عالم كون، تغييراتي براي زيد هست، پس علمي هم كه تعلق به زيد مي‏گيرد بايد تغيير كند پس چرا شما مي‏گوييد «ان العلم لا يتغير بتغير المعلوم»؟ يا امام7 مي‏فرمايند لم‏يزل الله عالما بالاشياء قبل ان‏يخلق الاشياء كعلمه بالاشياء بعد ان‏خلق الاشياء يعني براي علم تغيير نيست؟ در صورتي كه اگر علم حادث است بايد با تغير معلوم تغير بيابد. و بديهي است كه شي‏ء مكون تغيير كرد، از عالم امكان آمد به عالم كون و قبلاً در عالم اكوان نبود، پس شي‏ء تغيير كرد و معلوم متغير است. اما شما مي‏گوييد علم تغيير نمي‏كند. امام7 هم همين مطلب را مي‏فرمايند.

اين اشكال از اين‏جا پيدا شده كه مراد از علم را در اين تعبيرات ندانسته‏اند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 451 *»

مي‏فرمايند: مراد ما همان علم امكاني است كه تغيير نمي‏كند به تغير معلوم و به تغير اشياء در عالم اكوان و اعيان. پس مراد اين است كه تغير اشياء در عالم اكوان و اعيان، خارج نمي‏سازد اشياء را از امكان. و امكان هم كه در ملك خداست؛ يعني آن تغيرات خارج نمي‏سازد اشياء را از ملك خدا. پس علم خدا به يك شي‏ء متغير قبل از تغير آن، همان علم خداوند است به آن شي‏ء بعد از تغير آن، تغير پيدا بكند يا نكند، علم حادث امكاني خدا كه به آن تعلق گرفته تغيير پذير نيست. پس در واقع در نزد خداوند ذوات و احوال اشياء اختلاف پيدا نمي‏كند. چون هر دو حال در امكان محفوظ است. هم حالت تغير، هم حالت قبل از تغير، هم حالت بعد از تغير، تمام اينها در امكان محفوظ است. و چون مي‏گوييم در امكان محفوظ است پس علم تعلق گرفته به امكان تغيير نمي‏كند. اشياء قبل از تغيرشان، حين تغيرشان، بعد از تغيرشان همه حاضرند عند الله و لدي الله، همه در نزد او حاضر هستند. از اين حضور كه همان وجود امكاني و همان امكانشان باشد، تعبير مي‏آوريم به علم. از همين حضور كوني و حضور عيني و حضور امكاني عند الله، تعبير آورده مي‏شود به علم حادث خدا. وقتي كه امكان اشياء را ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم چون در همه حال، از امكان خارج نمي‏شوند چه در حال تكون، چه قبل از تكون، چه بعد از تكون در امكان موجودند، همين حضور در امكان را تعبير مي‏آوريم به علم حادث امكاني خدا و اين علم است كه تغيير نمي‏كند و براي آن تبدلي نيست و قبل از تكون و بعد از تكون يكسان است. نه اين‏كه مراد علمي باشد كه عين ذات خداوند است بلكه علم حادث امكاني است كه تغيير پذير نيست.

معناي تغيير علم اين است كه براي معلوم يك حالتي كه نبوده بعدا پيدا شود آن‏گاه نظر به اين‏كه علم بايد مطابق معلوم باشد، به آن حالتي كه نبوده و بعد پيدا شده براي خدا علم فراهم گردد و خدا به آن عالم بشود. و ما مي‏دانيم در نزد خداوند معنا ندارد نبودن حالتي و تجدد حالتي. چون همه موجودات به همه حالاتشان در ظرف وجود خود عند الله حاضرند و حضورشان به هر طوري كه هستند چه در مقام امكان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 452 *»

چه در مقام اكوان چه در مقام اعيان، همان علم خداوند است به آنها. همه به همان نوع وجودي خود، در ظرف وجود و تحقق خود حاضرند. حضور به اين معنا كه عبارت باشد از خود وجود و نحوه هستي هر چيزي در ظرف وجودي خود، هيچ در ملك تغيير پيدا نمي‏كند. پس علم تغيير پيدا نمي‏كند، تجدد پيدا نمي‏كند. اين شي‏ء تا وقتي كه در رتبه امكان است يعني داراي تحقق امكاني است، عند الله است، در ملك خداست. و وقتي كه در تحقق اكواني است باز عند الله است، در ملك خداست. وقتي هم كه در تحقق اعياني است باز عند الله است، در ملك خداست. اين عند الله كه مي‏گوييم؛ يعني در ملك خداست، از ملك خدا خارج نيست. و از همين حضورش به كيفيت وجوديش در نزد خداوند، تعبير مي‏آوريم به علم خداوندي. پس براي حضور اشياء عنداللّه، در هيچ حال از نزد خدا غايب نيست ماضي و حال و مستقبلي. چون خداوند حالت انتظار برايش نيست. فاقد نيست در ملك خود چيزي را تا بگوييم بعدا علم به آن را واجد مي‏شود و به آن عالم مي‏شود. پس بالنسبة به تسلط و تملك خداوند كه حضور اشياء را در نظر مي‏گيريم، ماضي و حال و استقبالي در كار نيست بلكه ماضي و حال و استقبال و تمام تحولات و تغيرات بالنسبه به خود اشياء است. اما بالنسبه به ملك الله و في ملك الله، تجدد و تغير معنا ندارد.

البته اين هست كه خداوند است كه هرگونه تغير و تبدل و تجدد را بر موجودات در خودشان و در رتبه خودشان وارد مي‏سازد، اوست كه مغير شي‏ء است از حالتي به حالتي، اوست كه محول شي‏ء است از حالتي به حالتي. زيرا خود اشياء كه نمي‏توانند براي خود تكوني و تعيني ايجاد كنند، خود اشياء اين طور قدرتي ندارند. قادر نيستند بر تحول و تغير مِن قِبَل انفسها. از ناحيه خودشان قادر بر اين امور نيستند. اين براي بيان اين مطلب است كه خداوند است كه تغيير مي‏دهد اشياء را و اشياء تغيير مي‏كنند بالنسبه به يكديگر و در مرحله يكديگر. اما براي خدا هم امري جديد باشد، معنا ندارد. هر چه هست از تغير و تحول و تجدد و ثبات و فناء، همه در ملك خداست و خارج از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 453 *»

ملك خدا نبوده و نخواهد بود. همين در ملك خدا بودن و نزد او حضور داشتن، علم خدا است به آنها. اصل مطلب اين است كه اشياء في حد انفسها لا يستطيعون لانفسها ضرا و لا نفعا و لا موتا و لا حيوة و لا نشورا، و همه در مراتب خود اشياء است و چون همه اينها در نزد خداوند و در ملك خدا حاضر است، ديگر معنا ندارد كه بگوييم براي علم خدا تغير و تبدلي است. آري بالنسبه به خود اشياء تغير و تبدل وجود دارد و اين ربطي ندارد به علم حادث امكاني حق متعال. همه در امكان موجود و براي همه حالاتشان در امكان حساب جدايي و محل جدايي است و همه به همه حالات و در ظرفهاي آن حالات، نزد خدا حاضرند. اين‏كه مي‏فرمايند: علمش تغيير نمي‏كند، همان علم حادث امكاني مراد است.

اجمالاً اين بود تقسيم‏بندي «علم حادث» خدا به اين مراتب. البته در جاهاي خودش مفصل بحث شده و مراجعه مي‏فرماييد. سخن ما در مورد اين علم حادث و دو مرتبه آن بود: يكي «مرتبه اجمالي» و يكي «مرتبه تفصيلي» آن و اين‏كه اين دو مرتبه از علم به دو مقام اشياء: «مقام اجمال» و «مقام تفصيل» آنها تعلق مي‏گيرد. ان‏شاءالله ادامه بحث براي فردا باشد.

و صلي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 454 *»

 

درس    38

 

 

(يكشنبه /  10 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r رابطه علت و معلول و علم هر يك نسبت به يكديگر

r ترتب نزولي و صعودي

r وحدت و كثرت عالم

r بيان مواردي از تعليم و اشراق طرفيني در ترتب نزولي‏وصعودي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 455 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

دانستيم كه براي علم دو مرتبه است: يك «مرتبه اجمال» و «يك مرتبه تفصيل». حال مي‏خواهيم بدانيم آيا به رابطه بين اين دو و تأثير اين دو مرتبه در يكديگر، مي‏شود گفت تعليم يا نه؟ يعني اين مرتبه اجمال كه حاملش مقام نبوت است و مرتبه تفصيل كه حاملش مقام ولايت است، آيا اين دو مرتبه كه در يكديگر اشراقي دارند، مي‏شود به معناي تعليم باشد؟ آيا اين تأثير و تأثر طرفيني را مي‏شود اسمش را تعليم گذاشت يا نه؟ توجه به اين مطلب داشته باشيد كه آيا مي‏توان گفت حقيقت نبوت مطلقه كه حامل علم اجمالي است، تعليم مي‏دهد و اشراق مي‏كند به مقام دوم كه مقام ولايت مطلقه است علم اجمالي خود را؟ و مقام ولايت تعليم مي‏كند به مقام نبوت علم تفصيلي خود را كه به تعبير ديگر اين تأثير و تأثر طرفيني و اشراق طرفيني، نامش تعليم مي‏شود يا نه؟

براي روشن شدن اين مطلب اين مقدمه لازم است و آن اين است كه وقتي به اشياء و موجودات اين عالم توجه مي‏كنيم يا به‏طور كلي در عرصه خلق كه تدبر مي‏كنيم، مي‏بينيم اشياء نسبت به يكديگر نسبتهايي دارند كه تقريبا مي‏شود آنها را دو دسته كرد: يك دسته بينشان رابطه عليت و معلوليت يا اثريت و مؤثريت است. در يك‏چنين موارد مي‏بينيم علت نسبت به معلول عالي است و معلول نسبت به علت، داني و سافل است. اثر نسبت به مؤثر داني، و مؤثر نسبت به اثر عالي است. از طرفي هم در جاي خودش معلوم شده است كه علت به معلول خود و مؤثر به اثر خود آگاه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 456 *»

است و همچنين به خصوصيات و حدود اثر خودش عالم است. البته اين علم و آگاهي به حسب خود علت و مؤثر است. مؤثر نه تنها عالم است به خود اثر بلكه به جميع شئونات و جهات اثر هم علم دارد و خواه‏نخواه اين شئونات و جهات اثر در رتبه اثر است. حال آيا معلول و اثر تعليم مي‏كنند به علت و مؤثر خود خصوصيات و حدود و جهات خود را؟ اين خصوصيات و جهات را آيا معلول و اثر تعليم مي‏كنند و اشراق مي‏كنند بر عالي؛ يعني به علت و مؤثر خود يا نه طور ديگر است؟ اين‏جا بايد طرز رابطه و علم علت به معلول، علم عالي به سافل، علم مؤثر به اثر، روشن بشود كه به چه كيفيت است. مشايخ اعلي الله مقامهم در مورد علم مراتب به يكديگر، تقسيم‏بندي خيلي جالبي دارند كه جاي بحثش اين‏جا نيست. در بحث «ادراك» بايد از آن بحث شود.

اما اين‏جا براي آن‏كه اين مسأله روشن بشود به مقدار لازم عرض مي‏شود كه عالي، علت يا مؤثر، به معلول خودش علم دارد و به جميع حالات و خصوصيات و جهات آن عالم است. و اين علم عالي به داني، يا علم علت به معلول در رتبه خود معلول است. اجمال سخن اين‏كه: خود «حقيقت معلول» عبارتست از علم عالي و علت به او. خود حقيقت معلول، حضور معلول عند العلة است. نفس همين حضور، محاط بودن آن است براي علت. از نفس احاطه علت بر معلول تعبير مي‏آوريم به علم علت به معلول. پس علت يا مؤثر به معلول يا اثر خود عالم است به حقيقت خود همان معلول و اثر. حال ببينيم اين‏كه مي‏گوييم علت عالم است به معلول به خود حقيقت معلول و آثار و احوال آن، آيا در اين‏جا مي‏شود گفت كه معلول سافل، تعليم كرده به علت و اشراق كرده بر علت، يا اثر اشراق كرده بر مؤثر خود علم به خود را؟؛ به اين معنا كه علم به معلول را خود معلول به علت داده باشد و از سافل به عالي و از اثر به مؤثر اشراق شده باشد؟

اما اين مسلم است كه صحيح نيست. به جهت اين‏كه روشن شد كه علم علت به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 457 *»

معلول، همان حقيقت معلول است و در رتبه معلول است. بنابراين نمي‏شود اسمش را تعليم گذاشت. نمي‏شود اسمش را اشراق گذاشت كه مقام داني اشراق كند بر مقام عالي و تعليم كند به علت، علم به خود را و علم به حالات و خصوصيات و جهات خود را. اين تعبير در اين‏جا درست و مناسب نيست. زيرا مي‏دانيم تعليم و اشراق عبارتست از تأثير. تأثير معلِّم در متعلم اين را اشراق نام گذاشته‏اند، تعليم نام گذاشته‏اند. در صورتي كه اين‏جا اصلاً معلول در رتبه ذات علت، نيست. چون معلول به حقيقت و ذاتش عبارتست از ظهور و تجلي و اشراق علت. پس معلول به ذات خودش در رتبه علت نيست، تا بتواند علم به خود و جهات و احوال خود را به علت تعليم كند و در نتيجه علت به‏واسطه عالم شدن به معلول و اشراق معلول بر او، استكمال ذات پيدا كند و كمال ذاتي برايش فراهم بشود.

پس معلول در رتبه و مقام خود و در هويت و ذات خود، عبارتست از علم علت به آن. خود حقيقت معلول، عبارتست از محاطيت و معلوميت آن براي علت. اگر يك جايي هم به «تعليم» تعبير شده باشد، از باب مسامحه در عبارت بوده است؛ مثلاً معلول علم به خودش را تعليم به علت كرده و بر آن اشراق كرده است، اين تعبير اصلاً صحيح نيست. اگر يك جايي هم باشد عرض كردم از باب مسامحه يا بي‏توجهي به اصل مسأله است. وگرنه ما مي‏دانيم علت، حقيقتي است كه وجود معلول را به معلول افاضه مي‏كند آن‏وقت چطور از معلول بر او اشراقي واقع شود يا تأثيري انجام شود و كمالي براي علت به واسطه معلول حاصل بشود. پس مسلما علم عالي به داني يا بفرماييد علم علت به معلول يا علم مؤثر به اثر، در ذات علت و مؤثر كمالي ايجاد نمي‏كند بلكه اصلاً معلول به جميع ذات و خصوصياتش نمي‏تواند به رتبه علت برسد و تأثير در ذات آن بگذارد و ذات او را متغير كند. اين يك امر محالي است. بلكه سافل يعني معلول و اثر، هميشه از علت و مؤثر مستفيض است هم وجودش را و هم حتي علم خود معلول به خودش را، كه يك علم وجداني و علم اتحادي است كه عين ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 458 *»

خودش است؛ يعني ادراك خودش عين خودش است. ادراك معلول خود را و علم معلول به خودش، خود اين از اشراقات و افاضات علت به معلول است. علت است كه همان‏طور كه وجود او را به او داده، علم به خودش را هم؛ يعني علم به وجودش را هم به او داده است. پس همه چيز معلول از ناحيه علت است. افاضه وجود، افاضه نور علم و ادراك نسبت به خود معلول، همه و همه از ناحيه علت است. پس حقيقت و هويت و كينونت معلول عبارتست از اشراق و افاضه و ظهور و تجلي علت. حال يك‏چنين حقيقتي نمي‏شود تعليم دهد علت خود را و تأثير گذارد در مؤثر خود و كمالي بخشد به ذات مؤثر و علت خود. اين يك نوع رابطه و يك نوع نسبت كه بين مراتب اشياء است كه به شكل علت و معلول يا مؤثر و اثر مي‏باشد.

اما يك نوع رابطه ديگري بين مراتب اشياء است كه از آن تعبير مي‏آوريم به ترتبِ در صعود و نزول. در اين ترتب مي‏شود كه استكمالِ طرفيني و اشراق طرفيني باشد. در اين رابطه مانعي ندارد كه «تعليم»، «اشراق»، «تأثير»، طرفيني باشد، هم از عالي نسبت به سافل و هم از سافل نسبت به عالي. اما بشرطي كه ترتب بين اين عالي و داني و مرتبه بين اين دو، به‏طور صعود و نزول باشد. توضيح مطلب اين است كه: هر شيئي را كه ما ملاحظه كنيم بالاخره داراي دو جهت است: يك جهت وحدت و يك جهت كثرت. ابتداءً ببينيم اشياء «جهت وحدت» را از كجا اخذ كرده‏اند و براي اشياء جهت وحدت از كجا پيدا شده است؟

ما مي‏دانيم كه همه اشياء مخلوق به مشيتند خلق الله المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية([58]) و مشيت عبارت است از فعل الله مطلق. و فعل مطلق خداوند به حسب خودش حاكي است وحدت خدا را و خداوند به وحدت خود ظاهر است در فعل مطلق خود. پس فعل الله مبدأ و منشأ همه وحدتها است. اشياء هم كه صادر از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 459 *»

مشيتند و به مشيت مخلوقند خواه‏نخواه بايد حاكي باشند جهات مشيت را، از جمله وحدت آن را. پس هر شيئي حكايت مي‏كند فعل الله و مشيت الله را به جهات متعدده خود كه يك جهت از آن جهات، وحدت آن است. وحدت كه مي‏گوييم يعني حيثيت ديگر نبايد برايش لحاظ شود، بايد تجرد داشته باشد، بدون لحاظ جهتي برايش؛ مثلاً كميت ندارد، كيفيت ندارد، وضع ندارد، جهت ندارد، رتبه، تحديد، توصيف و به‏طور كلي هيچ حيثيتي ندارد. يك حقيقتي است كه داراي وحدت است و مجرد است از خصوصيات و جهات و اين اموري كه باعث تكثر مي‏شود. كيفيت، باعث تكثر است. كميت، باعث تكثر است. جهت، باعث تكثر است. رتبه، باعث تكثر است. اينها اگر لحاظ بشوند منشأ تكثر است. اين لحاظها براي حقيقت فعل الله نيست. در اين صورت است كه خوب مي‏شود از او تعبير آورد به اين‏كه داراي وحدت است. البته اين وحدتها وحدتهاي نسبي است نه وحدت حقيقيه ذاتيه كه از «صفات ذاتيه» خداوند است و او توصيف مي‏شود به وحدت حقيقي. اما اشياء از اين جهت و به اين لحاظ كه فعل خداوند و مشيت را حكايت مي‏كنند اينها هم جهت وحدت دارند و به اين اعتبار، حيث وحدت برايشان ثابت مي‏شود. اين يك مطلب.

مطلب ديگري كه بايد متذكرش باشيم اين است كه «مقام الوهيت» ظاهر مي‏شود در «اسماء و صفات جماليه و جلاليه». و ظهور باسماء جماليه و جلاليه اقتضاء كثرت دارد. الوهيت هم كه ظاهر شده به مقام اسماء و صفات، باز به همين فعل مطلق و مشيت مطلقه، ظاهر شده يعني از فعل، اسماء را انتزاع و اشتقاق مي‏كنيم؛ مثلاً تا زيد به فعل ضَرَب ظاهر نشود، نمي‏توانيم براي او اسم «ضارب» را مشتق كنيم. تا به «قام» ظاهر نشود نمي‏توانيم «قائم» را براي او مشتق كنيم و اگر ظاهر شد به يك فعل كلي كه آن فعل كلي مبدأ شد براي تمام اين افعال جزئي، ما مي‏توانيم يك اسم جامعي براي زيد مشتق كنيم و چون براي اين فعل كلي از افعال جزئيه رؤوس و شؤوني است كه همه صادر از اين فعل كلي است، از اين جهت و به اين اعتبار است كه مي‏گوييم: زيد ظاهر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 460 *»

شده در اسماء و صفات متعدده. پس در رتبه اسماء و صفات كه ملاحظه مي‏كنيم فعل مطلق را مي‏بينيم. به اين لحاظ آن فعل مطلق مبدأ كثرتها است و به حسب افعال جزئيه متعدد است و جهات متعدده را در بردارد. و بديهي است كه اين مقام و اين حيث با آن حيث وحدت، قابل اجتماع نيستند. آن حيث وحدت، يك حيث است و اين حيث تكثر، يك حيث.

پس فعل مطلق دو حيثيت مختلف را دارا است و هر شيئي خواه‏نخواه اين دو حيث و اين دو مقام در او به‏طور حكايت وجود دارد. در احاديث تعبيراتي رسيده است كه اشاره به نوع اين مطلب است؛ مثل اين حديث كه امام7 فرمود لما خلق الله العقل قال له ادبر فادبر اين اَدبِر فادبر اشاره به ظهور در كثرتها است و پيدا شدن جهات متعدده و تكثر يافتن. بعد فرمود ثم قال له اقبل فاقبل([59]) اين اقبال اشاره به ظهور در حيث وحدت است. «اقبال» به سوي خدا يعني رفع يد از كثرات و توجه به وحدت و نوراني شدن به نور وحدت. «ادبار» بر خلاف اقبال است. تكثر پيدا كردن و تعين پيدا كردن و شئونات پيدا كردن است. در احاديث خلقت عقل اين تعبير رسيده است كه عرض كردم و به‏طور مختلف هم رسيده است كه فقال له ادبر كه مقصود از ادبر همان ظهور به كثرتها است. در اين صورت يعني ظاهر شدن به مقام اسماء و صفات و تكثر رتبه كه در بعضي تعبيرات مختلف حكماء بحر انيات يا لُجه غمرات گفته شده است و مقصود همان ظهور به مقامات و اسماء و صفات و تجليات در مراتب تكثر است. ولي چون مقصود اصلي بروز و ظهور توحيد است كه هر شي‏ء بيان كند آيه وحدت را و حكايت كند وحدت را، از اين جهت دستور به اقبال هم داده شده و اقبل هم فرموده شده كه عقل اقبال كند و بسوي كمالات و مقامات وحدت سلوك كند. اين تنزل و نزول و اين صعود را دو قوس صعود و نزول مي‏گويند. وقتي كه تنزل مي‏كند در مقام كثرات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 461 *»

براي ظهور به مقامات و اسماء و صفات است. وقتي كه باز صعود مي‏كند به مقام وحدت براي اين است كه به كمالات فعلي برسد و فعل اللّه را بيشتر حكايت كند.

البته براي ما روشن است كه در قوس صعود و نزول، ذات خداوند مطرح نيست كه مبدء يا منتها باشد؛ يعني اشياء از ذات خدا سرچشمه بگيرند و به ذات خدا برگردند بلكه اشياء از فعل الله سرچشمه مي‏گيرند؛ به اين معنا كه از فعل صادر مي‏شوند و صعودشان هم به سوي فعل الله است. صعود هم نه به اين معنا است كه فناء هويتها دست بدهد. نه، يعني در همان مقام كثرت و تعينات كثيره و در همان حالي كه منغمر در لجه انيت هستند در اثر لطافت پيدا كردن، حالت استواء پيدا كنند و رشد بيابند و حالت فلما بلغ اشده([60]) برايشان دست بدهد تا در همان مقام خود حاكي فعل الله باشند نه اين‏كه فناء هويت فراهم بشود و فناء ذات و مقامات ذاتي براي اشياء فراهم بشود. نه، مراد همان تلطيف است و به تعبير قرآن فلما بلغ اشده است كه رسيدن به مقام رشد و كمال است. صعود به اين معنا مقصود است. پس هر شي‏ء در اين قوس نزول و صعود دو مقام برايش پيدا مي‏شود: كه يكي را تعبير مي‏آوريم به «مقام وحدت و ايتلاف و اتحاد» و يكي را تعبير مي‏آوريم به «مقام اختلاف و كثرت».

تعبير ديگري براي همين دو مقام اين است كه دو علم دارد: يك علم دارد به مقام وحدتِ خود و يك علم پيدا مي‏كند به مقام كثرت خود. در اين دو مقام، صاحب دو علم است يعني دو نوع ادراك دارد. چون خود را ادراك مي‏كند به جميع شؤن خود، پس در مقام وحدت، خود را ادراك مي‏كند به وحدت خود و در مقام كثرت خود را ادراك مي‏كند به كثرت خود. هر شيئي خود را در اين دو مقام خود مي‏يابد. بنابراين آيا در مقام وحدت كه هست به مقام كثرت و شئونات كثرت خود علم دارد يا نه؟ و در مقام كثرت خود به مقام وحدت خود علم دارد يا نه؟ اين دو ادراك خواه‏نخواه براي هر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 462 *»

شي‏ء وجود دارد. چون اين دو مقام و دو رتبه هست و شكي نيست كه علم و ادراك هم براي شي‏ء نسبت به هر دو مقام هست. حال آيا اين دو مقام در يكديگر تأثيري دارند يا نه؟ اشراقي بر يكديگر دارند يا نه؟ اين مطلب احتياج دارد به دقت. توجه كنيد ببينيم مطلب چطور است.

مي‏دانيم در مقام اجمال و مقام وحدت، شي‏ء ذات و كينونت و هويت خود را ادراك مي‏كند و هيچ واسطه‏اي هم در كار نيست. همچنين ادراك مي‏كند خودش را در مقام كثرت و تفصيل به اين‏طور كه ادراك مي‏كند خود را به جميع جهات كثرت كه برايش فراهم شده و جميع مقامات تفصيليه كه برايش رخ داده است. و مي‏دانيم همه اينها هم در رتبه كثرتش است و در رتبه ظهور به كثرتها است. از طرفي هم مي‏دانيم كه اين مقام تفصيل و كثرت تحقق پيدا نمي‏كند مگر اين‏كه مقام وحدتش به اين كثرتها ظاهر بشود. تا مقام وحدتش به اين كثرتها ظاهر نشود كه كثرتها تحقق پيدا نمي‏كند. پس به اين نتيجه مي‏رسيم كه جميع اين كثرتها و جهات متعدده كه براي اين شي‏ء فراهم شده به تنزل مقام وحدت است. مقام وحدت او تنزل كرده در اين رتبه كثرت و متعدد شده به اين جهات كثرت. پس همان‏طور كه خود كثرتها و جهات تفصيلي به واسطه تنزل مقام وحدت است، پس تمام علمي كه اين شي‏ء در رتبه تفصيل، به خود دارد تنزل همان علم است كه در مقام وحدت به خود دارد. چون ادراكي كه اين شي‏ء در رتبه تفصيلي به خود دارد، اين ادراك در واقع اشراق همان ادراك مقام وحدت اوست به اين مقام تفصيل. و در واقع تشعّب و تفصّل همان ادراك مقام وحدت است. آن علم به همان اجمال به مرتبه تفصيل تنزل مي‏كند و تفصيل پيدا مي‏كند. باز از طرفي آن مقام وحدت به صعود همين علم تفصيلي، به اين مقام كثرت عالم مي‏شود. بايد اين علم تفصيل از مقام خود به مقام وحدت صعود كند تا مقام وحدت هم به اين مقام كثرت عالم بشود به نفس همين صعود و ترقي و تصعيد علم. در رتبه كثرت از اين تنزل و صعود به «اشراق» تعبير مي‏توانيم بياوريم و بگوييم علم مقام وحدت، اشراق مي‏كند به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 463 *»

همان حال اجمال؛ يعني ادراك و علم شي‏ء به مقام وحدتش، به همان اجمال خود تنزل مي‏كند به رتبه تفصيل. و علم شي‏ء به مقام تفصيل و رتبه تفصيلش به همان حال تفصيل خود، صعود مي‏كند به رتبه وحدت. پس در يكديگر تأثير و اشراق دارند. هر دو مقام، به وسيله يكديگر عالم مي‏شوند به شئونات يكديگر.

نمونه‏هايي هم ذكر شده براي اين تعليم و تعلم يا تأثير و تأثر و اشراق طرفيني، در توضيح يك‏چنين رابطه‏اي كه رابطه بين دو مقام و دو مرتبه به‏طور نزول و صعود است. از جمله آنها تأثير «عقل» در «نفس» و تأثير «نفس» در «عقل» است كه چه‏طور اين دو در يكديگر مؤثرند. اين يكي از نمونه‏هايي است كه ذكر شده. عقل در انسان حامل علم اجمالي است، حامل علم معنوي و علم كلي است. نفس در انسان حامل علم تفصيلي و تعينات جزئيه است. مي‏دانيم كه عقل مرتب در نفس تأثير مي‏گذارد و اشراق مي‏كند و نفس را به همان علم اجمالي و علم معنوي و علم كلي خود امداد مي‏كند. نفس هم در عقل تأثير مي‏گذارد و عقل را تعليم مي‏دهد. بر عقل به‏طور تفصيل، علوم جزئيه خود را اشراق مي‏كند. اين مطلب مسلم است كه انسان در مقام عقل به كليات و علوم معنويه و علوم كليه و مبهمه عالم است و همان مقام، نفس را تعليم مي‏كند. در اثر اشراق عقل به نفس همان علوم اجماليه و مبهمه را، انسان در رتبه نفس به علوم عالم مي‏شود. بعد در همان رتبه عقل، باز عالم به جزئيات مي‏شود و علم به جزئيات پيدا مي‏كند؛ يعني مدرك جزئيات هم در انسان عقل است، اما در ادراك جزئيات نفس را واسطه مي‏گيرد و از نفس كمك مي‏گيرد. نفس هم به عقل تعليم مي‏دهد آنچه را كه از ادراكات در رتبه خودش دارد كه همه عبارتند از علوم جزئيه، صور جزئيه، اينها همه را به عقل ابلاغ مي‏كند و اعلام و اشراق مي‏كند و به آن تعليم مي‏دهد. پس تعبير به تعليم و اشراق و تأثير در مورد عقل و نفس طرفيني است. اين يكي از مواردي است كه روشن مي‏كند كيفيت رابطه بين «دو قوس صعود و نزول» را كه‏به‏طور تعليم و اشراق طرفيني است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 464 *»

مورد ديگري كه ذكر شده براي تأثير طرفيني، «نفس» و «مشاعر باطنيه» آن است. مشاعر باطنيه رابطه‏شان با نفس اين طور است (مراد از مشاعر باطنيه همان مشاعر مثاليه است كه تقريبا مرتبطند با مشاعر ظاهريه دنيويه) اينها آنچه را كه دارند از صوري كه از حواس ظاهري مي‏گيرند، ابلاغ مي‏كنند به نفس. نفس باز ابلاغ مي‏كند و تعليم مي‏دهد آنچه را كه دارد به مشاعر باطنيه.

باز مورد ديگر، رابطه بين «مشاعر ظاهريه» و «مشاعر باطنيه» است كه از همين قبيل است. اينها مواردي است كه در مورد تعليم طرفيني ذكر شده است. پس مشاعر باطني تمام مدرَكات خود را از اين مشاعر ظاهريه اكتساب مي‏كنند و مشاعر ظاهريه ابلاغ مي‏كنند و تعليم مي‏دهند به مشاعر باطنيه آنچه را كه از اين‏جا ياد گرفته و آموخته و درك كرده‏اند. مشاعر باطنيه هم هر چه از نفس گرفته‏اند ابلاغ مي‏كنند و تعليم مي‏دهند و اشراق مي‏كنند بر اين مشاعر ظاهريه. پس اين مشاعر ظاهري و مشاعر باطني هم رابطه‏شان همان رابطه اشراق طرفيني، و تأثير و تأثرشان طرفيني است. اين هم يك مورد از مواردي كه ذكر شده.

مورد ديگري كه از موارد تعليم طرفيني ذكر شده، مسأله وحي ملائكه است به انبياء و رسل كه بر همين مبناست؛ يعني به بركت فرمايشات مشايخ عظام اعلي الله مقامهم اين نكته روشن شده كه رابطه بين ملائكه وحي و انبياء و رسل كه حاملان وحيند و اخذ وحي از ملائكه مي‏كنند بر همين ترتيب است؛ به اين معنا كه آنچه از احكام تشريعي و تفصيلي و حتي تكويني به رسولان ابلاغ مي‏شود به وسيله ملائكه است. اين ابلاغ به چه كيفيت است؟ و حال آن‏كه مي‏دانيم ملك خادم نبي است. ان الملائكة لخدامنا و خدام محبينا([61]) وقتي كه ملائكه خدامند چطور وساطت در وحي دارند؟ كيفيت وساطت ملائكه در وحي مثل همين تعليم و تعلم عقل و نفس است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 465 *»

نفس كه تعليم مي‏دهد به عقل، كيفيتش به همين ترتيب است كه همان احكام كلّيّه و علوم مبهمه كليه كه به‏طور اجمال از طرف عقل به نفس تعليم و اشراق شد، همانها در مقام نفس تفصيل پيدا مي‏كند و به عقل بر مي‏گردد مفصلاً و عقل به وسيله نفس عالم مي‏شود به تفصيل همان احكام مجمله و همان علوم كليه. پس در مقام كليّت عقل، عالم است و احتياج ندارد به نفس. اما بخواهد همين احكام كليّه مجمله را به‏طور تفصيل بداند بايد از نفس اخذ كند. پس اصل خود علم از عقل بود اما در مقام نفس كه تفصيل پيدا كرد، حالا بخواهد عقل به تفصيل همان علوم كليه مجمله مبهمه عالم بشود، نيازمند به اشراق نفس بر او و تعليم نفس به او است. بنابراين احتياج عقل به نفس بر اين مبنا است و الاّ اصل و ريشه علم از خود عقل است.

اين قاعده معلوم است و در مورد وحي ملائكه به انبياء هم جاري است. و همه مواردي كه ذكر كرديم به همين ترتيب است كه اصل علم و منشأ علم البته مربوط مي‏شود به همان مرتبه عالي. اما مرتبه عالي در قوس نزول بخواهد عالم بشود به تفصيل همان علمي كه پيش اوست اما به‏طور كلي و مبهم و مجمل، نيازمند به مرتبه داني است و مرتبه داني تفصيل آن علم مجمل را ابلاغ و اشراق مي‏كند به مرتبه عالي. رابطه نبي و ملك هم در اخذ وحي همين‏طور است. مثلاً وقتي كه جبرئيل وحي را بر رسول خدا9 نازل كرد و رسول خدا به آنچه از طريق جبرئيل به ايشان وحي شد عالم شدند، باز مي‏دانيم كه جبرئيل اخذ مي‏كند از ميكائيل، ميكائيل اخذ مي‏كند از اسرافيل، اسرافيل اخذ مي‏كند از روح القدس، روح القدس كيست؟ حضرت عسگري7 فرمود ان روح القدس في جنان الصاقوره ذاق من حدائقنا الباكورة([62]) روح القدس از ايشان اخذ مي‏كند. پس معناي اين سخن اين است كه در واقع علم اجمالي از مقام كليّت نبي، در مقامات تفصيليه نبي ابلاغ مي‏شود كه يكي از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 466 *»

آن مقامات تفصيليه عبارتست از مراتب او. كه از جمله آن مراتب يكي همين روح القدس است و ساير مراتب هم مرتبط با ملائكه مناسب خود مي‏باشند. و باز آنها تفصيل را ابلاغ مي‏كنند به مقامات عاليه نبي. پس وساطت ملك مي‏شود مثل واسطه بودن نفس براي عقل. ملائكه وساطت مي‏كنند براي روح نبوت و مقام نبوت. اين البته اجمال مسأله بود تا اين رابطه دانسته شود.

حالا بايد ببينيم علم اجمالي كه از مقام نبوت، به مقام ولايت ابلاغ مي‏شود و علم تفصيلي كه از مقام ولايت به مقام نبوت ابلاغ مي‏شود، و حامل علم اجمالي مقام نبوت و حامل علم تفصيلي مقام ولايت است و بايد به يكديگر ابلاغ كنند پس اين دو كه در يكديگر تأثير و اشراق دارند آيا رابطه‏شان مانند رابطه عليت و معلوليت است؟ كه نمي‏توانيم بگوييم تأثير و اشراق در يكديگر دارند؛ يعني در اين صورت اشراق طرفيني نيست، بلكه يك طرفي است، از طرف علت به معلول است اما از طرف معلول به علت اشراقي نيست. يا اين‏كه رابطه‏شان رابطه دو قوس صعود و نزول است و اشراق طرفيني است؟ البته قبلاً اجمالاً گفته‏ايم كه رابطه‏شان رابطه دو قوس صعود و نزول است و اشراق طرفيني است كه ان‏شاءالله باز هم توضيح مي‏دهيم.

و صلي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 467 *»

 

درس    39

 

 

(دوشنبه /  11 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r رابطه بين مراتب «علم» رابطه نزولي و صعودي است

r بيان مواردي از اين گونه رابطه

r انتساب خلق به مقام نبي9 و به مقام ولي7

r نسبت نبوت ظاهره با مقام ولايت مطلقه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 468 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

بحث در اين بود كه رابطه بين مقام اجمالي علم و مقام تفصيلي علم و اشراق هر يك از اين دو مقام نسبت به ديگري، آيا مثل رابطه علت و معلولي است يا مثل رابطه بين قوس صعود و نزول است؟ عرض شد رابطه بين حقيقت مطلقه نبوت و حقيقت مطلقه ولايت، رابطه اجمال و تفصيل است و رابطه قوس صعود و نزول است از اين‏جهت كه مقام حقيقت نبوت مطلقه آنچه را كه بر او از علوم و افاضات مجمل افاضه مي‏شود به همان اجمال و ابهام تعليم مي‏دهد و اشراق مي‏كند بر مقام ولايت مطلقه، و ولايت مطلقه هم باز آنچه در او تفصيل مي‏يابد همان را به‏طور صعود تعليم مي‏دهد و اشراق مي‏كند به مرتبه حقيقت نبوت مطلقه كه از براي آن نمونه‏هايي ذكر شد.

از جمله عرض شد كه عقل تعليم مي‏دهد به نفس و اشراق مي‏كند به نفس، علم اجمالي و علم معنوي و قواعد كليه مبهمه را، و نفس تعليم مي‏كند عقل را و اشراق مي‏كند به سوي عقل صعودا، صور جزئيه و تفاصيل شخصيه و احكام حدود و خصوصيات و امتيازات را. اين تفاصيلي كه نفس تعليم مي‏دهد به عقل درست است كه قوامي ندارد مگر به همان اشراقات مجمل و مبهمي كه از ناحيه عقل اشراق شده بر نفس، اما اين خصوصيات در مقام تفصيل كه ظاهر مي‏شود بايد عقل همين خصوصيات را از رتبه نفس و به وساطت نفس دريافت كند. چون در مقام خودش اين علوم و اين قواعد كليت دارد. اما در رتبه نفس كه مي‏آيد تفصيل پيدا مي‏كند و خصوصيات پيدامي‏كند. مي‏دانيم با اين صورت؛ يعني با اين‏كه عقل در درك جزئيات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 469 *»

صور تفصيليه محتاج به نفس است و بايد از طريق نفس اخذ كند، گرچه مبدأ همان تفصيلات هم خود عقل است و مبدأ همين علوم تفصيليه هم همان علوم اجماليه است كه در رتبه عقل وجود دارد، اما مي‏دانيم كه براي درك جزئيات و عالم شدن به جزئيات، عقل محتاج به نفس است اما اين احتياج نقصي در عقل ايجاد نمي‏كند بلكه براي به تفصيل رسيدن و تشعب پيدا كردن آن علوم جزئيه است كه عقل نياز به نفس دارد. نه اين‏كه در رتبه ذاتش محتاج به نفس باشد و براي او نقصي باشد، بلكه مقصود اين است كه آن علوم اجمالي وقتي تمام و كامل است كه به مرحله تفصيل برسد. به مرحله تفصيل هم نمي‏رسد مگر اشراق بشود به رتبه نفس و بر نفس، و در مقام نفس تفصيل پيدا كند.

همين‏طور مثال زده شد به نفس و مشاعر باطني. آنها چه‏طور به نفس ابلاغ مي‏كنند و تعليم مي‏دهند صور معنويه‏اي را كه به وسيله حواس ظاهري بدست آورده‏اند، و همين‏طور باز حواس ظاهري بالنسبه به مشاعر باطني همين‏طور است. در هر صورت چون هر يك از اين مراتب علمي مخصوص به خود دارد كه اين علم مخصوص فراهم نمي‏شود مگر به تنزل علوم مرتبه بالا به آن مرتبه و ظاهر شدن به تفصيل در رتبه پايين، از اين جهت مي‏گوييم مرتبه بالا نيازمند به مرتبه پايين است و اخذ مي‏كند از مرتبه پايين كه مرتبه نزولي است و مرتبه پايين ابلاغ مي‏كند و تعليم مي‏دهد مرتبه بالا را صعودا كه قوس صعودي مي‏ناميم. پس رابطه بين اين مراتب مثل رابطه قوس صعود و نزول است. نه مثل رابطه علت و معلول. اينها مثالهايي بود كه زده شد.

يكي از مثالها هم كه از آن مي‏شود كاملاً مطلب را به‏طور حسي درك كرد، مسأله جبرئيل و تعليم‏دادن او است وحي را به رسول خدا9 يا به يكي از انبياء: كه طور و طرزش اجمالاً معلوم شد كه جبرئيل از ميكائيل اخذ مي‏كند و ميكائيل از اسرافيل و اسرافيل از روح القدس. و ما مي‏دانيم روح القدس خودش باز بهره‏مند از مقام ولايت و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 470 *»

مقام نبوت است و شأني از شئونات تفصيلي اين مقامات است. پس اخذ پيامبر9وحي را از جبرئيل، مثل اخذ عقل از نفس است. نه اين‏كه بين جبرئيل و رسول خدا9رابطه عليت و معلوليت باشد و جبرئيل علت باشد. و مي‏توانيم بگوييم كه در مرحله تنزل و در مرتبه نزول است كه احتياج پيدا مي‏شود به مراتب پايين. تا به اين‏جا اين مطلب بدست آمد در تطبيق با مطلب.

پس روشن شد كه مقام نبوت كه حامل مقام اجمال علم است و مقام ولايت كه مقام تفصيل علم را حامل است، اينها اشراقشان بر يكديگر و تعليمشان نسبت به يكديگر چه‏طور است. احكام تفصيليه كه در مرحله ولايت وجود دارد و احكام اجماليه و علوم و افاضات اجماليه كه در رتبه نبوت وجود دارد، اينها در يكديگر تأثير و تأثر دارند، يا بفرماييد بر يكديگر اشراق دارند، يا بفرماييد تعليم يكديگر مي‏دهند. مقام نبوت تعليم مي‏كند علوم و افاضات اجماليه را به مقام ولايت. و مقام ولايت همان علوم اجماليه تنزل يافته از رتبه نبوت را كه تفصيل يافته در مقام او، تعليم مي‏دهد به مقام نبوت. در اين صورت مي‏گوييم مقام نبوت در درك و ادراك و علم پيداكردن به اين احكام تفصيليه و به اين علوم و افاضاتي كه در اين رتبه تفصيل يافته، احتياج دارد به مقام ولايت. و اين علوم تفصيلي نمي‏رسد به نبي كه حامل مقام نبوت كليه است، مگر به وساطت ولي صلوات الله عليه كه حامل مقام تفصيل و حامل مقام ولايت است. گرچه خود همين ايصال و تعليم ولي علوم تفصيلي را به نبي، باز به خود نبي9 است. باز هم به او است كه در مقامات ولايت كه تفصيل تعلقات و تكيفات و توصيفات و تعريفات و تأليفات و تفريقات و ساير امتيازات انجام مي‏شود كه اسمش را مقام صورت هم گذاشته‏اند و علت كليه صوري اشياء هم ناميده‏اند، تمام اينها نمي‏رسد به مقام نبوت مطلقه و كليّه، مگر به وساطت ولايت مطلقه كليّه كه حاملش اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است.

بنابراين مي‏توانيم بگوييم: مقام ولايت باب مي‏شود براي صدور آنچه از كمالات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 471 *»

افاضات و علوم اجماليّه و مبهمه از مقام نبوت تنزل مي‏كند و در مقام ولايت تفصيل مي‏يابد. پس از اين جهت «باب» است. همين‏طور آنچه كه صعود مي‏كند از مقامات تفصيلي و شئونات تفصيليه باز هم از طريق همين مقام، به مقام نبوت ايصال مي‏شود و نبي در مقام نبوّت كليّه خود، عالم مي‏شود به جميع تفصيلات به وساطت ولي صلوات الله عليه. پس پيامبر9 كه مي‏فرمايند انا مدينة العلم و علي بابها([63]) يا انا مدينة الحكمة و علي بابها([64]) «باب» معلوم شد كه جنبه طرفيني دارد. هم در وصول اجماليات به همه خلق و تعلق افاضات به همه خلق باب است براي نبي، و هم در صعود جزئيات و همين تعلقات و امتيازات به مقام نبوت، باب و واسطه است.

پس اين‏كه ما گفتيم رابطه بين اين دو مقام و اشراقاتي كه در يكديگر دارند و تأثير و تأثري كه اين دو مقام در يكديگر دارند، بر مبناي رابطه عليت و معلوليت نيست، از آن جهت است كه در «عليت» و «معلوليت» دو حقيقتند كه كاملاً از هم جدايند. حقيقت علت جدا، حقيقت معلول جدا. ما نمي‏گوييم مثل ديگران؛ يعني مثل مكتب وحدت وجود كه علّت به ذات خود در رتبه معلوم تنزل مي‏كند و معلول همان علت است در رتبه نازله بلكه مي‏گوييم معلول حقيقتي است كاملاً غير از حقيقت علت. ذات معلول جدا از حقيقت و ذات علت است. در هر صورت اجمالاً بحث شد كه معلول هيچ نمي‏تواند در رتبه علت خود و در ذات علت خود، اشراقي داشته باشد و تعليم و تأثيري داشته باشد. و گرنه احتياج علت به معلول لازم مي‏آيد و بايد علت از وجود معلول خود استكمال ذاتي پيدا كند و اين محال است. علت در عليت تامّه است و ذاتش تمام است ديگر بخواهد از معلول اكتساب و اقتباس كند و استكمال پيدا كند، لازمه‏اش احتياج ذات علت به معلول است و اين هم از محالات عقليه است.

پس رابطه بين اين دو مقام، مثل رابطه عليت و معلوليت نيست. چون مي‏بينيم در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 472 *»

اين‏جا تأثير، طرفيني است و چون تأثير و اشراق طرفيني است يا تعليم طرفيني است، از اين جهت بايد رابطه را رابطه قوس صعود و نزول دانست و بگوييم اين دو مقام، يعني مقام نبوت كليه و مقام ولايت كليه، در واقع يك حقيقتند. در مقام تنزل مي‏گوييم مقام نبوت و ولايت، در مقام صعود مي‏گوييم ولايت و نبوت. اينها دو جهتند؛ يعني يك حقيقت داراي دو جهت. يك حقيقت ظاهر شده در دو جهت، دو جهت اجمال و تفصيل. يك حقيقتِ در دو مقام اجمال و تفصيل را، دو چيز نمي‏دانند و دو حقيقت كاملاً متباين از يكديگر نمي‏دانند. رابطه‏شان را هم رابطه عليت و معلوليت نمي‏دانند. بلكه در واقع رابطه، رابطه تنزّل و تصعّد است، نزول و صعود است و يك حقيقت در دو جهتِ اجمال و تفصيل ظاهر شدن است. روي اين جهت تعليم و اشراق هريك ديگري را صحيح است و نسبت تعليم و اشراق در مورد هر يك درست است. البته اشراقي كه از ناحيه مقام اجمال و نبوت كليه مي‏شود، اين اشراق بالاصاله است. اما اشراق يا تعليمي كه از ناحيه ولايت مطلقه انجام مي‏شود بالنسبه به مقام نبوت مطلقه، اين تعليم، تعليم فرعي است، فرع آن اصل است. چون مي‏دانيم مقام تفصيل هم بالنسبه به مقام اجمال، فرع است و مقام اجمال بالنسبه به مقام تفصيل، اصل است. براي اين نوع رابطه يك مواردي ذكر شده كه اجمالاً اشاره مي‏كنيم و تفصيلش را در جاهاي خودش بايد مراجعه كرد. درست است كه بحث نسبتا طولاني شده، اما چاره‏اي هم نداريم براي اين‏كه بايد به مباحث مربوط به العلم نور يقذفه الله في قلب من يحب([65]) تا اندازه‏اي واقف بشويم. اين سير بحثي در مسأله علم و تشؤنات علم، لازم بود.

در هر صورت از مواردي كه براي اين اشراق طرفيني ذكر شده در دو مرحله نزول و صعود، يكي همين مورد اشراق صور جزئيه است براي حقيقت نبوت مطلقه از ناحيه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 473 *»

ولايت تفصيلي. ما اجمالاً مي‏دانيم كه نبي؛ يعني حامل مقام نبوت كليّه، «حامل ركن اختراع» است و آن مقام علت ماديه است. فعلي كه تعلق مي‏گيرد به ماده در ايجاد ماده، اختراع مي‏گويند و حامل مقام اختراع، حامل مقام نبوت است. فعلي كه تعلق مي‏گيرد به صور و ايجاد صورتها و امتيازات، ابداع يا ابتداع مي‏گويند. و مقام ولايت حامل اين مقام است. مصدر اين فعل؛ يعني ابداع، اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است كه حامل ولايت كليه مي‏باشد. ايشان «حامل ركن ابداع» است. از طرفي هم تمام تمايزات در رتبه ابداع انجام مي‏شود هو الذي يصوركم في الارحام كيف يشاء([66]) پس در مقام ولايت و در مقام ابداع است كه صورتها و امتيازات پيدا مي‏شود.

از طرفي باز مي‏بينيم كه «مشيت» كه براي اشياء اول ذكر است، نسبت پيدا كرده به رسول خدا9 يعني به مقام نبوت نسبت پيدا كرده و «اراده» كه عزم است اين هم نسبت پيدا كرده به مقام ولايت و به اميرالمؤمنين صلوات الله عليه. از اين جهت در كلمه «كن» فرموده‏اند كه «كاف» شأن نبوت را حكايت مي‏كند و تعلق دارد به نبي و «نون» شأن ولايت را حكايت مي‏كند و تعلق دارد به مقام ولي صلوات الله عليهم اجمعين. و مي‏دانيم كه ظهور و تعين كاف در نون است. كاف در نون ظاهر مي‏شود و ظهور كاف در نون معنايش همين است كه كاف مقام اجمال است و نون مقام تفصيل. و مقام اجمال در مقام تفصيل ظاهر مي‏شود. بعد كه حساب مي‏كنند و مجموع كاف و نون را با هم ملاحظه مي‏كنند از آنها استنطاق مي‏شود حرف اول اسم ولي صلوات الله عليه كه «عين» باشد. «كاف» بيست و «نون» پنجاه، با يكديگر هفتاد است و هفتاد همان كاف و نون است و عين «علي»7 هم هفتاد است. پس اشياء در مقام صورت به ولي انتساب پيدا مي‏كنند و در مقام ماده به نبي.

چون اراده به ولي نسبت دارد در دعائي كه رسيده مي‏خوانيم قال7 و مضت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 474 *»

علي ارادتك الاشياء([67]) در اين تعبير شريف كه به شكل دعا رسيده بيان مي‏فرمايد كه اشياء در مقام تمايزشان نسبت پيدا مي‏كنند به اراده و اراده هم نسبت پيدا مي‏كند به ولي و حاملش ولي است. پس مقام صورت و جزئيات و تشخصات، شأن ولي مي‏شود و عهده دارش ولي است و مضت علي ارادتك الاشياء اشياء بر اراده تو جريان پيدا كردند و به مقامات خودشان از امتيازات نائل شدند. همين‏طور در اين زيارت مباركه مطلقه سيد الشهداء صلوات الله عليه رسيده است كه مي‏خوانيم ارادة الرب في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم نسخه بدل است الصادر عما فصل من احكام العباد يا و الصادر عما فصل من احكام العباد([68]) كه در اين‏جا هم كاملاً تصريح شده ارادة الرب في مقادير اموره. مقادير همان تمايزات و خصوصيات و تفصيلِ اجماليات است كه تهبط اليكم كه مقام ولايت، محل نزول و هبوط اين تقديرات و اين تشخصات است و از خانه ولايت است كه منتشر مي‏شود آنچه از احكام عباد تفصيل مي‏يابد. تمام تفصيلات از ناحيه ولايت است.

پس تمام تفصيلات از ناحيه ولايت است، يعني از ناحيه صاحب مقام ولايت مطلقه و حامل آن كه وجود مبارك ولي است. پس از روشن شدن اين مطلب كه تمام تفصيلات از ناحيه صاحب مقام ولايت است و از جمله تفصيلات شئونات جزئيه و تفصيليه خود نبي است. ـ دقت بفرماييد ـ همين كينونت ظاهري بشري يعني كيان ظاهري بشري نبي9 با تمام خصوصيات و جوانب و جهاتي كه براي اين كيان بشري است، از شئونات تفصيليه نبي9 است و مي‏دانيم كه اين بشريت ظاهري آن بزرگوار9 كاملاً مناسب است با حقيقت مطلقه نبوتش؛ يعني اين كيان ظاهري نبي صد در صد مناسبت دارد با مقام نبوت كليّه و مطلقه غير از اين نمي‏شود باشد. اگر غير از اين باشد آن روح نبوت يا آن مقامات در اين كيان ظاهري بشري قرار نمي‏گيرد مثل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 475 *»

قرآن است. چطور قرآن جميع مراتبش و آن حقيقتش قرار نمي‏گيرد مگر در همين الفاظي كه خداوند وحي فرموده به رسولش9، از اين جهت معجز است. زيرا اين ظاهر صد در صد مناسب است با آن حقيقت كه ديگر كسي نمي‏تواند مثلش را بياورد چون اگر كسي ادعا كند كه بتواند مثلش را بياورد خواه‏ناخواه غير از اين خواهد بود. غير از اين كه باشد يا بايد ناقص باشد يا از اين قرآن ـ نعوذباللّه ـ كامل‏تر باشد. كاملتر كه نمي‏شود باشد زيرا اين قرآن ظاهري صد در صد با حقيقتش تناسب دارد. پس از اين كامل‏تر قابل تصور نيست، پس ناقص‏تر خواهد بود. ناقص كه باشد صد در صد تناسب با روح و حقيقت قرآن ندارد، پس قرآن نخواهد بود. قرآن آنست كه مناسبت صد در صد با روح قرآن و حقيقت قرآن داشته باشد. به اين اعتبار است كه الفاظ قرآن معجز است.

حالا اين روح نبوت هم كه در اين كيان بشري ظاهر شده9 اين كيان ظاهري بشري او صد در صد مناسب است با روح مطلقه نبوت او، با مقام نبوت مطلقه او. شما حالا ديگر مي‏توانيد اجمالاً تصور كنيد كه اين كيان بشري چقدر خصوصيات دارد و چقدر جهات و امتيازات دارد. همه اين امتيازات، همه اين خصوصيات، تمام اين جهات تفصيلي، از بركت مقام ولايت است كه به او افاضه و اشراق شده است و محتاج به آن است صلوات الله عليه. معناي احتياج در اين‏جا همان معناي احتياجي است كه گفتيم عقل محتاج به نفس است در اكتسابات خود و در عالم شدن به مدرَكات جزئيه. پس اين مرتبه بشري و كيان ظاهري صوري كه براي اين بزرگوار در اين هيكل انساني فراهم شده كه از آن تعبير مي‏آوريم به بدن نبي9، جهات تفصيلي نبي9 است و از آن تفصيلاتي است كه به وساطت مقام ولايت بر حقيقت طيبه نبي9 افاضه و اشراق شده است و آن حقيقت به‏واسطه اين اشراق بر جميع اين جزئيات خود واقف مي‏شود و به تعليم علي صلوات الله عليه او را، به جميع اين جزئيات خود عالم مي‏شود. و اين جميع جزئيات كه مي‏گوييم، مقصود همين خصوصياتي است كه در اين كيان بشري

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 476 *»

ظاهري صوري براي آن بزرگوار وجود پيدا كرده كه به آن روح نبوت تعلق گرفته و مسكن مقام نبوت مطلقه كليه شده است صلي الله عليهما و آلهما. اين مورد يكي از مواردي است كه مي‏توان گفت اشراق طرفيني و تأثير طرفيني است و گرچه اين تفصيلات كه از علي، به نبي صلوات الله عليهما و آلهما رسيده، باز اصلش و به‏طور اجمالش از نبي افاضه و اشراق شده بر ولي.

يكي ديگر از مواردي كه مي‏توان براي اين اشراق طرفيني ذكر كرد، ظهور حقيقت نبوت مطلقه است كه در انبياء و رسل ظاهر شده. و انبياء و رسل هر يك به حسب قابليت خود حكايت مي‏كنند شأني از شؤنات اين نبوت مطلقه را. و تمام اين تعددات و تفصيلي كه براي مقام نبوت دست داده، در صد و بيست و چهار هزار نبي ظاهر شده است، همه اينها ظهورات جهات آن حقيقت است. و در واقع كمالات و اسماء و صفات نبوت مطلقه‏اند. يك ظهورش شده آدمِ آن حقيقت، يكيش شده نوحِ آن حقيقت، يكيش شده ابراهيم آن حقيقت، موساي آن، يكيش عيساي آن، يكيش هم شده محمّدِ آن حقيقت كه اين ظهور كل آن حقيقت9 است و جامعيت آن حقيقت را حكايت كرده است. اين صد و بيست و چهار هزار پيغمبر كه مظاهرِ تفصيليه براي آن حقيقتند و آن حقيقت در اين مراياي متعدده جلوه كرده، همه اين تفاصيل سرچشمه گرفته از مقام ابداع؛ يعني از مقام صاحب ولايت مطلقه اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب صلوات الله عليه. اين بزرگوار در مقام ولايت كليّه خود كه مقام ابداع و مقام ظهور تفاصيل است، عنايت و تفضل كرده و هر يك از اين مرايا را به مقام خود رسانيده و در او روح نبوت كليه را به حسب قابليتش ظاهر ساخته است. آن حضرت صلوات الله عليه به اين مقام ولايت خود در اين فرمايشات اشاره كرده است. مي‏فرمايد انا الذي بعثت النبيين و المرسلين.([69]) در اين «نبيين» و «مرسلين» محمّد9 نيست؟

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 477 *»

نمي‏فرمايد كه مگر محمّد9 بلكه مراد اين است «انا الذي بعثت النبيين و المرسلين و منهم محمّد9 لأنَّ اوّلهم آدم و آخرهم خاتم صلي الله عليهم اجمعين».

پس بنابراين تمام اين مقامات تفصيليه و ظهورات آن حقيقت طيبه، در اين مراياي صد و بيست و چهار هزارگانه نبوت، همه و همه به دست علي و به وساطت مقام ولايت علي صلوات الله عليه در اين عالم ظاهر شده است. حضرت عبارت ديگري دارد كه يكي از موارد و مصاديق آن عبارت، همين ابلاغ و ايصال نبوت است به اين قابليتها و القاء امثله آن حقيقت است در اين مراياي صد و بيست و چهار هزارگانه. مي‏فرمايد انا اظهر الاشياء الوجودية كيف اشاء …([70]) در مقام تشخص و امتياز است؛ يعني من ظاهر ساختم، از جمله اشياء ابراهيم است، از جمله اشياء محمّد است9پس يعني «انا الذي اظهرت محمدا في مقام المحمدية انا الذي اظهرت ابراهيم في مقام الابراهيمية» همان طور كه «انا الذي اظهرت السماء في مقام السماويه و الارض في مقام الارضيه» پس چون هر شيئي در مقام تفصيل و امتياز از مقام ابداع سرچشمه مي‏گيرد و حاملش صاحب مقام ولايت علي صلوات الله عليه است. تعبيراتي از فرمايشات اين بزرگوار رسيده كه بيان اين مطلب است.

در عبارت ديگر حضرت فرمود انا الذي اري الاعمال لايعزب عني شي‏ء لا في الارض و لا في السماء يكي از جهات تشخص و تعين، اعمال افراد است. اعمال افراد جهت تشخص و تعين آنها است و تفصيل اعتقادات و جزئيات احوال كلي آنها است. مي‏فرمايد: من هستم كه مي‏بينم و مي‏دانم اعمال را. پوشيده نيست از من شيئي نه در زمين و نه در آسمان. در عبارت ديگر فرمود انا الذي اعلم ما يحدث بالليل و النهار امرا بعد امر و شيئا بعد شي‏ء الي يوم القيمة([71]) منم كه مي‏دانم آنچه پيدا مي‏شود در شب و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 478 *»

روز، امري بعد از امري و شيئي بعد از شيئي، همه را تا روز قيامت مي‏دانم. زيرا معلوم است كه همه اين امور از مقام آن بزرگوار سرچشمه مي‏گيرد و اوست حامل مقام تفصيل. و فرمود انا الذي اعلم خطرات القلوب من به خطره‏هاي دلها واقفم كه در دلها چه مي‏گذرد و لمحَ العيون چشم بهم زدنها را مي‏دانم و ما تخفي الصدور و مي‏دانم آنچه را كه سينه‏ها در خود پنهان ساخته‏اند. اينها همه اشاره است به مقامات تفصيلي اشياء كه از مقام ابداع سرچشمه مي‏گيرد و حاملش مقام مبارك ولي است كه علي صلوات الله عليه است. نبي كه واقف مي‏شود بر جميع اين جزئيات، به وساطت ولي است و به تعليم علي است و به اشراق ولي است بر آن حقيقت طيبه و تأثير در آن حقيقت طيبه. اما باز هم اين تأثير و اشراق به نفس همان حقيقت طيبه است؛ يعني تفصيل اوست و فرع اوست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 479 *»

 

درس    40

 

 

(سه‏شنبه /  12 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r نزول قرآن از مقام ولايت

r اشراق مقام نبوت به اسم «اللّه» بر مقام ولايت و اشراق مقام ولايت
به «اسماء حسني» بر مقام نبوت

r اشراق مقام ولايت بر حاملان نبوت

r اشاره‏اي به حديث معراج

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 480 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

مواردي از اشراق طرفيني در مورد حقيقت مطلقه نبوت و حقيقت مطلقه ولايت عرض شد. يكي ديگر از مواردي كه مناسب با اين بحث است كيفيت نازل شدن قرآن از مقام ولايت بر رسول خدا9 است. قرآن عبارتست از كتاب تدوين يافته كه در تعريفش خدا مي‏فرمايد تفصيل كل شي‏ء([72]) تفصيل از مقام ولايت است و مبدأش مقام ولايت است. تفصيل هر چيزي از اسرار غيبيه و شهوديه و جميع امور خلقيه، تمام در اين كتاب تفصيل يافته و موجود است ممّا كان و ممّا يكون الي ما لا نهاية له. اين كتاب تدويني است كه خداوند درباره آن فرمايشاتي در قرآن دارد. و بخصوص تعبير به تفصيل كل شي‏ء است. قرآن كتاب تدويني است كه صفت و ظهور كتاب تكويني است. بنابراين كتاب تكوين هم تفصيل كل شي‏ء است و آن كتاب تكويني كه تفصيل كل شي‏ء باشد، حقيقت ولايت و مقام ولي است. از اين جهت خود ولي را هم خداوند در قرآن به «كتاب مبين» و «امام مبين» توصيف فرموده. آياتي كه در اين‏باره است در خاطرها هست و كل شي‏ء احصيناه في امام مبين.([73]) و كل شي‏ء احصيناه كتابا.([74]) هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق([75]) كه تمام اينها تفسير هم شده به وجود مبارك علي صلوات الله عليه. پس «كتاب» در واقع يعني «مقام ولايت» و حامل كتاب يا لوحي كه اين كتاب بر آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 481 *»

ثبت است، مقام ولي يا خود ولي است. ولي كتابي است كه كتبه الله بيده يا به تعبير ديگر هو الهيكل الذي بناه بحكمته.([76]) ولي يك‏چنين موقعيتي را دارد كه مجمع صور عالمين است و صراط مستقيم و صراط ممدود بين جنت و نار است. صراط آخرت هم كه بيان شده همين ولايت است كه آن را در آن‏جا به آن شكل و خصوصيات بيان كرده‏اند. پس كتاب تكويني ايشانند.

باز در آيه‏اي مي‏بينيم كه خدا مي‏فرمايد و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدري ما الكتاب و لا الايمان در اين‏جا و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا اين «روح» تفسير شده به قرآن كه بعد مي‏فرمايد ولكن جعلناه نورا نهدي به من نشاء الي صراط مستقيم.([77]) اين روحي كه خدا وحي فرموده به رسول الله9 مفسران همه‏شان از عامه و خاصه اتفاق دارند بر اين‏كه در اين‏جا مراد از روح، قرآن است. البته به حسب مصاديق، معاني ديگر هم شده، اما اين‏جا اجماع دارند بر اين‏كه مراد قرآن است. اين قرآن است كه خدا به آن به صراط مستقيم هدايت مي‏كند هركس را كه مي‏خواهد. در تعريف و توصيف خود قرآن هم مي‏فرمايد ان هذا القران يهدي للتي هي اقوم([78]) كه اين «طريقه اقوم» همان «صراط مستقيم» و ولايت و خود حضرت امير7 است. در حديثي حضرت مي‏فرمايد انا الروح من ربي. در آيه هم كه خدا مي‏فرمايد و لقد اوحينا اليك روحا من امرنا.

با توجه به اين فرمايشات و معاني «كتاب» و اين‏كه قرآن كتاب تدويني است و تفصيل كل شي‏ء است، به اين نتيجه مي‏رسيم كه ولّي است آن كتابي كه خدا وحي كرده او را به نبيش9 و نبي عالم شده به وسيله اين كتاب، به تفصيل كل شي‏ء و احصاء كل شي‏ء. به وسيله اين كتاب است كه به اين امور عالم شده؛ يعني به وسيله اشراق مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 482 *»

ولايت بر حقيقت طيبه او و تأثير مقام ولايت در حقيقت او، عالم شده است به ما كان و ما يكون. ولي همان‏طور كه قبلاً هم تذكر داديم اين دليل نمي‏شود براين‏كه پس مقام نبوت از مقام ولايت پست‏تر باشد. نه، بلكه نبي اعظم و اشرف از قرآن است. در عين حال به توسط قرآن و وحي قرآن، به تفصيل امور و جزئيات اشياء عالم مي‏شود. اين هم يك مورد.

مورد ديگري كه از همين اشراق طرفيني است كه دو مقام نبوت و مقام ولايت، نسبت به يكديگر دارند و تأثيري كه در يكديگر مي‏گذارند يا به يكديگر تعليم مي‏دهند، اين است كه مقام نبوت «اسم اعظم الله» را بر مقام ولايت اشراق مي‏كند كه اسم اعظم الله، اسم واسع و جامع جميع اسماء حسناء الهيه است. و چون اين اشراق به‏طور اجمال است، تفصيلش در مقام ولايت پيدا مي‏شود. بنابراين مقام نبوت عالم مي‏شود به تفصيل اسماء حسني در مقام ولايت و به مقام ولايت؛ يعني مقام ولايت اشراق مي‏كند تفصيلات اسم اعظم الله را كه الرحمن باشد و تفصيلات اسم الرحمن را كه الرحمن تفصيل مي‏يابد به الرحيم و المنتقم. همين‏طور ساير اسمائي كه مقابل يكديگر قرار مي‏گيرند و به حسب مفهوم و مصداق مختلف و متفاوت مي‏شوند، تمام اين اسماء متفاوته و مختلفه و متقابله الهيه؛ مثل «قهار» و «غفور»، «رحيم» و «منتقم» و از اين قبيل كه مقابل يكديگر و مخالف يكديگر هستند، تمام اينها تفصيلات الرحمن است و الرحمن تفصيل اسم اللّه است. نبي به تمام اينها عالم مي‏شود به اشراق مقام ولايت بر او و تأثير مقام ولايت بر او. چون همه اسماء حسناي الهيه نشأت مي‏گيرد از الرحمن و الرحمن علي العرش استوي([79]) كه مراد مقام ولايت و بيان مقام ولايت است؛ يعني خداوند به ظهور خودش به «الله» و بعد به «الرحمن» مستوي و مستولي بر عرش است كه همين استيلاء و استواء، همان ظهور حق‏تعالي به مقام ولايت است. و حامل اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 483 *»

ظهور و ولايت، وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است. اسم «اللّه» ظاهر مي‏شود به اسم «الرحمن» و اسم «الرحمن» تفصيل مي‏يابد به تمام اين اسماء حسناي الهيه كه ظهور مي‏يابند و تعلق مي‏گيرند به متعلقات خاص خود و در آنها تأثيرات مي‏گذارند.

در دعا رسيده باسمك الذي خلقت به عرشك([80]) و باسمك الذي خلقت به الجبال و باسمك الذي خلقت به الارض همه چيز را خدا به اسماء حسناي خود ايجاد فرموده و ايجاد مي‏كند. تمام اين اسماء حسني تفصيلشان و تعلقشان همه و همه، در مقام ولايت است. و تفصيلات «الرحمن» است كه به مقام ولي صلوات الله عليه ظاهر شده و حامل همه آنها وجود مبارك ولي است. اين مقام است كه اين تفصيلات را اشراق مي‏كند به مقام نبوت. از اين جهت گاهي به حسب اين عالم ظاهر هم مواردي را بر همين مبني نشان داده‏اند، از جمله حديث ابن مسعود است. كه وارد شد بر حضرت رسول9 و ديد حضرت، خدا را به علي صلوات الله عليه مي‏خوانند. بعد رفت خدمت حضرت امير7 ديد ايشان هم خدا را به محمّد9 مي‏خوانند. اين روايتي است كه نقل شده و به حسب سند معتبر است و مضمونش هم كه بحمدالله براي ما قطعي است و احتياج نداريم به رجوع به سند، غير از اين نمي‏شود باشد. خداوند ظاهر شده براي محمّد به علي و براي علي به محمّد صلي اللّه عليهما و آلهما. اين دو هركدام براي ديگري وجه خدا و ظهور خدايند. اين نوع اشراقات همه طرفيني است و مبتني است بر همان كه گفتيم بين اين دو مقام رابطه، رابطه عليت و معلوليت نيست، رابطه رابطه قوس صعود و نزول است.

همچنين از همين موارد اشراق طرفيني مي‏شود اين مورد را ذكر كرد كه بعثت انبياء:باشد. مي‏دانيم كه همه انبياء مبعوث به شريعتي بوده‏اند حال يا شريعت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 484 *»

بالاصاله بوده، مانند انبياء صاحب شريعت يا تبعيت از شريعت نبي ديگري بوده، در هر صورت شرايع و سنني كه همه انبياء آورده‏اند همه آنها جلوه‏هاي شريعت رسول الله9 بوده است كه به حسب مصالح امتهاي گذشته، تعين و ظهور خاصي داشته است و تمام شرايع از زمان آدم گرفته تا آخر تمام اين شرايع كه انبياء:آورده‏اند و سنني كه اقامه كرده‏اند، همه و همه شئونات و تفصيلات شريعت محمد9 است؛ يعني تمام آنها حدود اين شريعت و كتابهاي آنها جلوه‏هاي اين قرآن بوده است. در واقع قرآن بوده كه به حسب هر زماني و مصلحت هر امتي و قابليت هر پيغمبري، متجلي و ظاهر شده است. قرآن تفصيل كل شي‏ء([81]) است. وقتي تفصيل كل شي‏ء در آن باشد از جمله، ظهورات آن است براي اقوام و ملل مختلف، انبياء مختلف، طبايع مختلف و دوران مختلف كه به آن ظهورات ظاهر شده است.

از طرفي هم مي‏دانيم كه قرآن عبارتست از صفت ولي. قرآن از اول تا به آخر وصف ولي است. قرآن بيان مقام ولايت و تفصيل و تشريح ولايت است؛ يعني شرح مقام ولي است. وقتي كه حقيقتا تمام شرايع و سنن و كتب نازله بر انبياء، تمام عبارت باشند از صفت قرآن كه به‏طور حقيقت از براي آن، صفت و ظهورند و به‏طور حقيقت در آنها، قرآن متجلي شده و آنها همه صفات و ظهورات قرآن هستند. به تعبير ظاهري اگر بخواهيم بگوييم، بايد بگوييم: نسخه‏هايي هستند از نسخه‏هاي غيرمتناهي قرآني كه قرآن در اين نسخه‏هاي مختلفه نوشته شده و بر انبياء نازل شده‏است. تمام اينها چون برگشتش به قرآن است و قرآن هم كه وصف ولي است، پس همه شرايع و سننِ جميع انبياء حتي حضرت محمّد صلي اللّه عليه و عليهم، تمامي اينها در واقع امر، برگشت به اميرالمؤمنين صلوات الله عليه و مقام ولايت دارد. از اين جهت در تفسير اين آيه شريفه و اليه يرجع الامر كله([82]) مرجع ضمير و كنايه اليه تفسير شده به وجود مبارك علي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 485 *»

صلوات الله عليه؛ يعني «الي الولي يرجع الامر كله» و تمام امور اراده شده از الامر. زيرا مراد از الامر مقام امتياز و تفصيل است. بخصوص با تأكيد كله، مقصود اين است كه همه امور در مقام تفصيل و امتياز، رجوعش به اين بزرگوار است.

حديثي داريم در ذيل آيه شريفه و اسأل من ارسلنا قبلك من رسلنا([83]) كه اين حديث مورد اتفاق فريقين است، هم عامه و هم خاصه اين حديث را از رسول الله9نقل كرده‏اند كه فرمودند ليلة اسري بي الي السماء اوحي الله عزّ و جلّ الي ان سل من ارسلنا من قبلك من رسلنا علي ما بعثوا؟ فقلت: علي ما بعثتم؟ قالوا: علي نبوّتك و ولاية علي بن ابي‏طالب و الائمة منكما([84]) اينها موادّي است كه همه انبياء به آنها مبعوث شده‏اند. رسول الله9 هم از ايشان سؤال كردند: به چه مبعوث شده‏ايد؟ همه گفتند ما به اين امور مبعوث شده‏ايم.

مقصود اين است كه اين اشراقات و اين شرايع كه به انبياء ابلاغ شده، همه و همه به وسيله اميرالمؤمنين صلوات الله عليه و اشراق از مقام ولايت بوده بر جميع حاملان مقام نبوت، از آدم تا خاتم صلي الله عليهم اجمعين. البته مي‏دانيم مراد از اين اشراق همان القاء مثال در هويت و قابليت انبياء است؛ يعني علي صلوات الله عليه مثال خود را در هويات و قابليات آنها القاء مي‏فرمود حتي در قابليت محمّد9، كه در اين مقام نبوت ظاهري و حمل شريعت و قرآن باز هم به القاء مثال علي صلوات الله عليه در ايشان است. از همين جهت است كه آن بزرگوار تعبير مي‏آورند انا مدينة العلم و علي بابها([85]) يا مي‏فرمايد: تو حامل علم من هستي. يا مي‏فرمايد: تو زبان من هستي. و به تعبير قرآن كه ديگر معلوم است و انفسنا و انفسكم نفس رسول الله9 شمرده شده است. به ظاهر كارها هم خيلي‏ها استناد كرده‏اند. مانند استناد به عمل رسول الله9

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 486 *»

در كسر اصنام (شكستن بتها) به وسيله اميرالمؤمنين صلوات الله عليه؛ يعني كار، كار رسول الله است اما به دست اميرالمؤمنين. آن موقعي كه حضرت پاگذاشت بر دوش رسول الله اين كار خودش بهترين دليل است بر اين‏كه يك‏چنين كاري بايد از مقامي كه اين بزرگوار حامل است انجام يابد و رسول الله9 در انجام اين كار از آن مقام استفاده مي‏فرمايند.

باز از مواردي كه ذكر شده و مي‏توان بر اشراق طرفيني استدلال كرد، بخصوص در اشراق مقام ولايت نسبت به مقام نبوت، نازل شدن ملائكه است به امدادات و تدابيري كه در همه ملك انجام مي‏شود كه از جمله آنها حفظه وحي‏اند كه وحي را نازل مي‏كنند و تدبير وحي بدست ايشان است. همچنين حمله الهامند كه الهامات را بر انبياء الهام مي‏كنند و از جمله نازل شدن وحي و الهامات بر قلب مطهر حضرت محمد9است؛ يعني بر اين مقام نبوت ظاهري ايشان. تمام اينها به وسيله وجود مبارك علي7بوده است و جبرئيل كه در اين جهت سيد ملائكه و رئيس وحي است و او را حامل وحي و امين وحي معرفي مي‏كنند كه در مقام كليت و جامعيتش بر رسول الله9 نازل مي‏شد و در مقامات ظهورات جزئيه‏اش هم بر انبياء نازل مي‏شده، اين جبرئيل شاگرد اميرالمؤمنين7 بوده است. روايت است موقعي كه خدا به جبرئيل فرمود من انا و من انت؟([86]) اميرالمؤمنين7 او را تعليم فرمودند. نمي‏دانست چه بايد بگويد كه به بركت مقام ولايت و اميرالمؤمنين صلوات الله عليه به وظيفه خود آگاه شد. روزي جبرئيل خدمت رسول خدا9 نشسته بود و اميرالمؤمنين صلوات الله عليه وارد شدند، جبرئيل متغير شد و به احترام و تعظيم حضرت برخاست، فرمودند: مگر تو اين را مي‏شناسي؟ عرض كرد من موقع خلقتم اين وجود مبارك را زيارت كرده‏ام و او به من تعليم فرمود كه در جواب خدا چه بگويم، موقعي كه اسم خودم را از من سؤال كرد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 487 *»

فرمود من انا و من انت؟ نمي‏دانستم من كه هستم و چه بگويم. ايشان به من تعليم فرمود.

پس در اين‏كه آن بزرگوار معلم ملائكه و معلم جبرئيل است، مورد قبول حتي سنيها هم هست. از روايات بسياري استفاده مي‏شود كه ملائكه از اين بزرگوار تعليم مي‏گيرند و آن‏گاه ملك را تدبير مي‏كنند. آن‏گاهي هم كه وحيها و الهامات را بر انبياء نازل مي‏كنند، از چه مقامي تعليم مي‏گيرند؟ معلوم است از مقام ولايت. و علي صلوات الله عليه است معلم تمام اين ملائكه كه شرايع و الهامات را به انبياء سلام الله عليهم اجمعين ابلاغ مي‏كنند. همچنين ملائكه‏اي كه مدبرات هستند، مقسمات هستند و جميع امور خلقت بدست آنها انجام مي‏شود، نظر به اين‏كه تمام اين امور در مقام تعلق و تفصيل است و همه از مرتبه «اراده» حق‏تعالي سرچشمه مي‏گيرد و حامل «اراده» وجود مبارك علي صلوات الله عليه است، پس همه بر علي نازل مي‏شوند و از علي اخذ مي‏كنند و درباره جميع خلق تدبيرات را انجام مي‏دهند. بنابراين تمام تفصيلات و ساير اموري كه به انواع و اقسام ملائكه واگذار شده و موكل به آنها هستند، به تعليم و اشراق مقام ولايت به انجام مي‏رسد.

«كروبيّون» كه از نظر مراتب ملائكه، رتبه بلندي دارند سادات ملائكه ناميده مي‏شوند، البته به اعتباري به آنها «ملائكه» گفته مي‏شود و به لحاظي حقايق انبياء هستند. ولي به تعبيري كه ملائكه هستند سادات ملائكه‏اند. يكي از آنها هماني بود كه در اثر اشراق نورش بر كوه طور به مقدار سم ابره (سوراخ سوزن) كوه طور متلاشي شد و خر موسي صعقا([87]) حضرت موسي هم غش كرد يا مرد. در حديث دارد كه اين كروبيّون، شيعيان اميرالمؤمنين7 مي‏باشند و نور شيعه‏اي از شيعيان اميرالمؤمنين به آن مقدار تجلي كرد كه آن امور پيش آمد. لفظ «شيعه» هم به هر معنا كه باشد، چه به معناي «شعاع» و چه به معناي «مشايع»، از هرچه مشتق شده باشد بالاخره معنايش اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 488 *»

است كه آخذ از علي صلوات الله عليه است و از بركت وجود آن بزرگوار و از اشراقات آن بزرگوار بهره‏مند است. پس همه اين ملائكه و تعلقشان به انبياء و استفاده انبياء از آن كروبيّون، تمام در مقام ولايت است. حتي اگر كروبيّون تفسير شود به حقايق انبياء كه در فرمايشات مشايخ ـ اعلي الله مقامهم ـ هم ذكر شده كه مراد از كروبيّون همان حقايق انبياء است، و مي‏فرمايند كه حقيقت خود موسي براي خودش جلوه‏گر شد و ظاهر او طاقت آن جلوه را نداشت كه آن حادثه پيش آمد، بر فرض به اين معنا هم باشد باز مي‏دانيم حقايق انبياء در مقام خودشان شعاع هستند براي مقام ولايت مطلقه كليه الهيه. چون براي آن شعاعند، پس تمام فيوضات از آن مقام به ايشان مي‏رسد و محمّد9 هم در مقام نبوت ظاهره، خواه‏نخواه بايد شعاع مقام ولايت باشند. از اين جهت در تمامي اين اشراقات از وجود مبارك علي و مقامات ولايتي اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بهره‏مندند.

در حديث «بساط» خود اميرالمؤمنين صلوات الله عليه تصريح مي‏فرمايند و الله لا يخطو ملك خطوة الا باذني و امري([88]) به خدا سوگند هيچ ملكي از ملائكه قدمي برنمي‏دارد مگر به اذن من و به امر من. معلوم است كه ايشان خودشان امر الله هستند و قرآن تصريح مي‏فرمايد كه و من آياته ان تقوم السماء و الارض بامره([89]) پس درست است كه «قام به كل شي‏ء» و در دعا است كه كل شي‏ء سواك قام بامرك([90]) اين تعبيرات رسيده و در اين آيه شريفه كه ينزل الملائكة بالروح من امره علي من يشاء من عباده ان انذروا انه لا اله الا انا فاتقون([91]) خداي متعال مي‏فرمايد: ملائكه كه به وسيله روح نازل مي‏شدند و خدا نازل مي‏كرده بر هر كسي از بندگانش كه مي‏خواسته كه به او بگويند و انذاركنند كه لااله الا انا فاتقون اين را خداوند به وسيله «روح» انجام مي‏داده و همين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 489 *»

روح هم به وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه تفسير شده. و اگر مراد «روح القدس» هم باشد مي‏دانيم روح القدس «ذاق من حدائقهم الباكوره» او هم اخذ از ايشان مي‏كند. پس باز هم ملائكه كه به وحي و ساير تعاليم و الهامات بر انبياء نازل مي‏شده و مي‏شوند، به‏واسطه وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات الله عليه است.

حديثي را سيد بزرگوار اعلي الله مقامه نقل مي‏فرمايند: «و قد سمعت ممن اخبرني عنهم عن احد الائمه:» (كه مراد از «عنهم» مؤمنين ممتحنين و صالحين مي‏باشند) مي‏فرمايند: شنيدم كه خبر مي‏داد به من از همين مؤمنين ممتحنين (شايد از شيخ مرحوم مثلاً شنيده باشند، تصريح نمي‏فرمايند كه از چه كسي شنيده‏ام) «عن احد الائمه»: كه از يكي از ائمه: نقل مي‏كرد كه «انه قال» آن حضرت مي‏فرمود ان جبرئيل ما دخل علي النبي9 الا و قد استأذن من علي7([92]) جبرئيل هيچ‏گاه بر رسول خدا9 داخل نشد مگر اين‏كه از علي صلوات الله عليه اجازه مي‏گرفت. بعد مي‏فرمايد و كان يدخل علي النبي9 باذن علي7 به اجازه علي بر رسول خدا9داخل مي‏شد. بعد سيد بزرگوار مي‏فرمايد «و ان هذا الحديث و ان كان مرسلاً لكنه مؤيد بالاخبار الاخر و الايات» اين حديث درست است از نظر سند مرسل است و براي ما سلسله سندش نقل نشده كه راويانش چه كساني هستند بلكه سلسله سند آن قطع شده، اما متن آن مؤيد به اخبار و آيات است. من عرض مي‏كنم كه اين حديث هم بحمدالله براي ما كفايت است يعني غير از اين نمي‏شود باشد. بر مي‏گرديم به اصل مطلب.

مقصود اين بود كه اين نوع اشراقات كه طرفيني است در مورد حقيقت نبوت مطلقه و حقيقت ولايت مطلقه تعليم طرفيني است. اين گونه تعليم موارد و مصاديق زيادي دارد و آن موارد و مصاديق داراي اسرار غريبه‏اي هستند كه در جاهاي خودش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 490 *»

بحث شده و در نوع فرمايشات هم به آنها اشاره شده و احياناً بيان هم شده است. در حديث معراج هم رسيده كه وقتي رسول الله9 در شب معراج رسيدند به مقامي كه عالي‏ترين مقامات بود، اولاً به هر مقامي كه گذر مي‏كردند، مي‏ديدند علي صلوات الله عليه آن‏جاست. سؤال مي‏كردند علي قبل از من اين‏جا آمده؟ در جميع مقامات، تا رسيدند به مقام قاب قوسين. آن‏جا ديگر خداوند به زبان علي صلوات الله عليه با رسول الله9 تكلم فرمود. اين هم معلوم است، علتش اين است كه وجود مبارك علي صلوات الله عليه مبدأ تفصيلات است و رسول الله9 در سير معراج به مبدأ تفصيلات رسيدند و در مبدأ تفصيلات قرار گرفتند و هرچيزي را در جاي خودش از مبدأش مشاهده مي‏كردند. از اين جهت بهشت و جهنم را ديدند و اهل بهشت و اهل جهنم را ديدند. در صورتي كه هنوز دوره بهشت و جهنم آخرتي به‏حسب ظاهر و به‏حسب دوره دنيايي، نرسيده اما آن بزرگوار چون در مبدأ همه تفصيلات قرار گرفتند براي ايشان همه ماكان و مايكون و ما هو كائن الي يوم‏القيمة و بعدالقيمة و الي الي … كه ديگر الي ندارد، همه و همه به بركت آن مبدأ و وصول به آن مبدأ، براي آن حضرت قابل شهود و درك و علم شد و اينها همه به اشراق مقام ولايت بر آن حقيقت طيبه بود.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 491 *»

 

درس    41

 

 

(يكشنبه /  17 جمادي‏الاولي /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r مواردي از اشراق طرفيني در حديث معراج

r مقام «نقطه» و مقام «الف» در حروف آيه مقام نبوت و ولايتند

r حامل لواء حمد علي7 است

r دو حرف «كن» گزارش از مقام نبوت و ولايت است

r سرّ نسبت نماز ظهر به رسول اللّه9 و نماز عصر به علي7

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 492 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

مواردي از اشراقات طرفيني دو مقام اجمال و تفصيل علم معلوم شد. در آخر بحث حديث ليله معراج را يادآور شديم كه در آن مواردي ديده مي‏شود كه با بحث ما متناسب است. مثلاً حضرت گذر نفرمودند در مقامي از مقامات مگر اين‏كه اميرالمؤمنين صلوات الله عليه را در آن مقام ديدند تا به مقام «قاب قوسين» كه رسيدند در آن‏جا خداوند به زبان علي صلوات الله عليه با ايشان سخن گفت. و اين‏كه در جميع مقامات علي صلوات الله عليه ديده مي‏شدند، از اين جهت است كه تمام مراتب تفصيلي عبارتند از مثالهاي ملقات از مقام ولايت در هويت آن مراتب. پس مي‏توان گفت كه رسول الله9 در هر مقامي خود را مي‏ديدند، اما به جلوه علوي. به جلوه علوي؛ يعني در اين مقامات به مقام تفصيل ولايتي خود را مشاهده مي‏كردند يا اين‏كه علي صلوات الله عليه را در هر مقامي از مقامات مي‏ديدند. چون عرض شد كه جميع مقامات تفصيلي به وسيله ولايت مطلقه تحقق پيدا مي‏كند و جميع اين موارد هم براي بيان همان تفصيلات است. البته در معراج بيشتر بحث از مشاهده مبادي امور است. واقع مطلب اين است كه در جميع عوالم به هركجا توجه شود، وجود مبارك علي صلوات الله عليه در آن‏جا ديده مي‏شود، به اعتبار همان القاء مثال آن مقام در هويت موجودات همه عوالم.

از اين معنا گاهي در احاديث تعبير آورده شده به اين‏كه خداوند هرچه را ايجاد فرمود بر آن نوشت اين جملات مباركه را لا اله الا الله محمّد رسول الله علي ولي الله اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 493 *»

تعبير، بيان همان مطلب است. چون آن بزرگوار نوري است كه اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره([93]) اين هياكل التوحيد كه بيان كننده آثار اين نور هستند، در واقع همان مقام تكويني جميع اشياء است. جميع اشياء در مقام تكوين حامل نور توحيدند و بيان‏گر مثال ملقايي هستند كه در هويت آنها از مقام ولايت افتاده. پس به اين اعتبار حضرت را در همه جا مي‏شود مشاهده كرد و همه موجودات از نظر تكويني و قوام وجودي متقوم به همين حقيقت و نورند. اين نور است كه قوام همه به آن است. به اين جهت مي‏شود ملاحظه كرد و آن حضرت را در همه جا و در همه چيز ديد. رسول الله9 در ليله معراج تمام عوالم را طي كردند و از همه مراتب كه جنبه تفصيلي دارد؛ گذشتند تا اين‏كه به مقاماتي رسيدند كه از آن مقامات تعبير آورده مي‏شود به مقامات ذاتيه در مقابل مقامات غيريه يا به مقامات اجماليه در مقابل مقامات تفصيليه، در آن‏جايي كه مقامات بيانگر وحدت و بساطت نور علم است و مقام علمي در آن‏جا مقام اجمال است. آن‏جا ديگر ذكر علي صلوات الله عليه منقطع مي‏شود و در آن‏جا ديگر نامي از مقام ولايت نيست. چون مقام اجمال و مقام نقطه است و رسول الله9 علي صلوات الله عليه را در «مقامات غيريه» يا «مقامات تفصيليه» مشاهده مي‏فرمود. اما در مقاماتي كه تعبير مي‏آورند به «مقامات اجماليه» يا «مقامات ذاتيه» كه مربوط به خود آن حقيقت و مقامات ذاتي آن است، در آن‏جا ديگر از اميرالمؤمنين صلوات الله عليه نامي در حديث نيست.. در حديث معراج ديگر سخن از اميرالمؤمنين قطع مي‏شود اما تعبير به تجليات خداوندي است. خدا تجلي مي‏فرمايد براي رسول خدا9 و آن‏جا معلوم است كه خدا كه تجلي مي‏فرمايد براي حضرت به همان مقام اجمالي است كه محمّد9 حامل آن است كه از نظر تقريب به ذهن از آن تعبير آورده مي‏شود به مقام نقطه. چون فرق است بين «نقطه» و بين «الف» و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 494 *»

حروفي كه از الف تشكيل مي‏شود. توجه به اينها تقريبا يك راهي براي فهم مطلب به روي ذهن باز مي‏كند و براي درك مسأله علم و مراتب سه‏گانه آن، يك تقريب ذهني فراهم مي‏سازد. مرتبه اجمال علم، مثل مقام نقطه است كه رسول اللّه9 حامل آن هستند و مقام اميرالمؤمنين صلوات الله عليه در بين حروف يعني مقام تفصيلي علم و ولايت كلي، مثل مقام الف مي‏ماند. كسي كه به مقام نقطه برسد در آن‏جا ديگر الف به تعين الفي موجود نيست. الف به مقام الفي در آن‏جا مذكور نيست. ذكر الف در نزد وصول به مقام نقطه انقطاع پيدا مي‏كند. اما كسي‏كه رسيده است به مقام الف و در مقام الف متوقف است، نمي‏تواند از الف چشم بپوشد و انقطاع ذكر الف براي او بشود. ولي كسي‏كه به الف نگاه مي‏كند به حقيقت معرفت به الف، نقطه را هم در الف مي‏بيند اما در تعين الفي. همين‏طور در ساير حروف، نقطه را مشاهده مي‏كند اما در تعين ساير حروف. پس همه احوال نقطه و جميع تفاصيل مقامات نقطه، در مرتبه حروف پيدا مي‏شود و مورد ملاحظه قرار مي‏گيرد. اما باز هم مي‏دانيم به وساطت الف است. باز الف در تحقق حروف وساطت مي‏كند. چون تا الف به ساير حروف انعطاف پيدا نكند، ساير حروف از الف پيدا نمي‏شوند. جميع حالات تفصيلي و جهات تفصيلي نقطه را در حروف مي‏توان مشاهده كرد اما به‏وساطت الف.

پس الف در جميع مراتب تفصيلي، موجود است. ذره ذره مراتب تفصيلي و تعيني حروف، بستگي به الف دارد. روي اين جهت است كه مي‏فرمايند: در هر مقامي از مقامات كه رسيدم علي را در آن‏جا ديدم. اين همان مقام الفي است كه علي صلوات الله عليه در عرصه حروف كونيّه و حروف عاليات و ذوات موجودات، دارد. اما به مقام نقطه كه رسيدند، ديگر در آن‏جا ذكر الف منقطع است. در آن‏جا تقدم نقطه بر الف ايجاب مي‏كند ـ البته تقدم رتبي ـ كه ديگر نامي از الف نباشد. الف ذكرش انقطاع پيدا مي‏كند. اما وقتي‏كه ما ملاحظه كنيم كمالات نقطه و سريان نقطه را به حسب ظهور و تحققش در جميع مراتب حروف، مي‏بينيم نقطه و الف از هم جدا نيستند. نقطه و الف

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 495 *»

بينشان مسافتي نمي‏ماند بلكه به‏طور كلي اين دو با هم، در جميع حروف سير مي‏كنند. از اين جهت در اين مقامات كه ملاحظه مي‏كنيم، مي‏بينيم محمّد و علي صلي اللّه عليهما و آلهما با هم هستند. به همين جهت هم فرمود: من و تو برادر هستيم. اين تعبير «برادر» آوردن در بيان مقامات، براي اين است كه وقتي مقام تفصيل شروع شود، نقطه و الف با يكديگر در سريان و جريان هستند. چون عرض شد جميع حروف و تعينهاي حروف، كمالات نقطه‏اند كه ظاهر مي‏شوند اما بوساطت الف. روي اين جهات، و با توجه به حديث شريف انا مدينة العلم و علي بابها([94]) نمي‏شود كه اين دو از يكديگر جدا باشند. پس جدايي بين نقطه و الف يعني بين مقام نبوت و مقام ولايت در جميع مقامات تفصيليه نيست. اما در موقع سير و صعود، بعد از گذشتن از رتبه الفي و وصول به مقام نقطه، ديگر در آن‏جا نامي و ذكري از الف نيست. آن‏جاست كه انقطاع اسم و ذكر براي الف فراهم مي‏شود و مقام ولايت ديگر در نقطه تقريبا مضمحل است.

عرض كرده‏ام، يك وقتي درباره نبوت و ولايت بحث خواهيم كرد كه به عكس مكتب عرفان و تصوف، ما «نبوت» را از «ولايت» افضل مي‏دانيم. نبوت را مقام اجمالي مي‏دانيم و ولايت را مقام تفصيل، كه ان شاءالله بحثش در جاي خودش خواهد آمد. پس الف در واقع آيه نقطه است، ظهور نقطه است و سلطنت و شوكت و تسلط نقطه را الف بيان مي‏كند. چون الف در جميع حروف عرض شد، ظاهر است و از انعطاف الف است كه اين حروف فراهم شده و تعينات حروفي پيدا مي‏شود. پس الف بيانگر مقام تسلط و استيلاء نقطه برجميع حروف است. از اين جهت علي صلوات الله عليه در يك فرمايشي كه از آن حضرت نقل شده مي‏فرمايد انا آية محمّد9([95]) من آيه محمدم؛ معناي اين سخن اين است كه مثلاً اگر من نبودم محمّد9 به هيچ وجهي از وجوه ظاهر نمي‏شد. آيه‏اي كه به آن آيه محمّد9 به كلّ خود ظاهر شده، من هستم. براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 496 *»

بيان همين مطلب است كه مي‏گويد انا محمّد و محمّد انا([96]) اين تعبير انا محمّد و محمّد انا براي همين است كه مي‏خواهد بفرمايد: ظهور كلي براي آن مقام من هستم و آن مقام هم به جميع كليات و جهات خود، در من و به من ظاهر شده است. پس اگر علي صلوات الله عليه نبود، محمّد9 به هيچ وجه من الوجوه ظاهر نمي‏شد. از براي بيان رتبه خودش نسبت به رتبه آن حضرت اين تعبير را دارد كه انا من احمد كالضوء من الضوء([97]) يا مي‏فرمايد انا آية محمّد9.

مقصود از اين عبارات بيان همين مطلب است كه علي صلوات الله عليه مظهر مقام نبوت و ناشر اخبار مقام نبوت است و تعليم دهنده اسرار ولايت ظاهره است به مقام نبوت. اشراق مي‏كند جميع اسرار ظاهره و مقام تفصيليه خود را به مقام نبوت. چون خداوند اين‏طور قرار داده، باب مقام محمّدي9 را در مقام نبوت، مقام ولايت قرار داده و ايشان را هم حامل آن مقام قرار داده است. همان‏طور كه در مورد عقل و نفس مثال زده شد كه جميع علوم اجماليه و كليّه و معنويه درست است كه از عقل به نفس افاضه مي‏شود. اما جميع موارد تفصيلي و شئونات تفصيليه آن علوم اجمالي معنوي به وسيله نفس به عقل مي‏رسد. عقل عالم مي‏شود به جميع آنها به وسيله نفس. گرچه مبدأ همه آنها از عقل است اما به وسيله نفس به مقامات اجمالي خود عالم مي‏شود. پس اين دو مقام اجمالي و تفصيلي علم به همين نوع است و اشراقشان نسبت به يكديگر همين‏طور است. پس علت تعبير به «تعليم» از آن رابطه و نسبت، معلوم شد و مراد از «اشراق» هم معلوم شد كه چگونه جميع احوال و اسرار و شئونات اين مقام ولايت، به مقام نبوت ابلاغ و اشراق مي‏شود. نوع اشراق از مقام نبوت به مقام ولايت، اشراقات اجماليه معنويه كليّه و حقيقيّه و اصليّه است. اما نوع اشراق از مقام ولايت به مقام نبوت، اشراقات تفصيليه است كه در واقع تعليم قشري و ظاهري است. و نسبت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 497 *»

به آن اشراقات فرعي مي‏باشد.

در اين حديث شريف هم كه از رسول الله9 روايت شده اشاره به همين مطلب است. مي‏فرمايد اعطيت لواء الحمد و علي حاملها([98]) به من لواء حمد داده شده و علي حامل آن است. مقصود از اين‏كه مي‏فرمايند: لواء حمد به من داده شده؛ يعني جميع ظهورات خداوند به جميع جهات ثناء و مدح خود كه آن ظهورات، تمام مراتب خلقيه است، تمام به من داده شده؛ يعني منم مظهر كلي و جامع، و مصدر جميع ظهورات. پس اين تعبير گزارش از مقام رسول الله9 است و علي حاملها يعني وقتي كه همان حالات و مقامات و شئونات، به اعتبار تعلق به غير و ارتباط با خلق و اقتران به خلق ملاحظه شوند، حامل اين حيث آنها علي است و به وسيله علي صلوات الله عليه خواهد بود. از بعضي روايات استفاده مي‏شود كه رؤوسي براي مشيت وجود دارد كه اين رؤوس، به اشياء و مشاءات تعلق مي‏گيرند؛ يعني آنچه مشيت به آن تعلق گرفته و شيئيت برايش فراهم شده، همه و همه به وسيله آن رؤوس است كه به‏حسب اشياء و مراتب آنها، كلي و جزئي مي‏باشند. باز از روايات استفاده مي‏شود كه تعلق اين رؤس همان «اراده» است. پس «مشيت» درباره تعلق به «مقام اجمالي» اشياء، و «اراده» درباره تعلق به «مقام تفصيلي» اشياء گفته مي‏شود. حامل مشيت حضرت محمّد9 است و مرتبه مشيت منسوب به آن حضرت است و حامل اراده اميرالمؤمنين در مقام ولايت است و مرتبه اراده به اميرالمؤمنين صلوات الله عليه نسبت دارد.

در كلمه كن هم سرّ اين مطلب وجود دارد كه مي‏توانيم از كلمه كن به اين مطلب پي ببريم. كلمه كن مي‏دانيم گزارش از مشيت است كه جميع خلق به مشيت موجودند؛ يعني به كلمه كن موجود شده‏اند. «كاف» كن، مقام اجمال علم را حكايت مي‏كند و «نون» مقام تفصيل آن را حكايت مي‏كند. و تمام احكام تفصيلي و احكام اجمالي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 498 *»

مربوط مي‏شود به كلمه كن. اما احكام تفصيلي به‏واسطه نون كن، به كاف آن ملحق مي‏شوند، و احكام اجمالي كه در اين حقيقت وجود دارد مربوط مي‏شود به حرف كاف و ارتباط كاف با نون. پس در واقع احكام تفصيلي كه به كاف ملحق مي‏شوند و به كاف انتساب پيدا مي‏كنند، به هر طوري كه باشد و به هر نوع از تفصيل، به‏وساطت نون است. نون در ملحق شدن احكام تفصيليه به كاف وساطت مي‏كند. همين‏طور احكام اجمالي كه به نون انحطاط پيدا مي‏كند و به نون مربوط مي‏شود، به هر طوري كه هست، باز به وساطت كاف و ارتباط با كاف است. درباره كلمه كن در احاديث مطالبي ذكر شده كه از نوع اين احاديث فهميده مي‏شود كه ظهور كاف در نون است؛ يعني كاف در نون ظاهر مي‏شود. چون نون گزارش از مقام ولايت ظاهره است كه تعلق گرفته به اكوان و اعيان موجودات. و آنچه در امكان وجود دارد به‏واسطه تعلق يعني ظهور كاف در نون در اكوان و اعيان، تحقق پيدا مي‏كنند.

پس كاف گزارش از مقام مشيت و نون گزارش از مقام اراده است. مقام مشيت و احكام مشيت، عرض شد منسوب است به رسول خدا9 بنابراين علمي هم كه در مقام مشيت به اشياء تعلق مي‏گيرد، در موقعي كه مشيت به اشياء تعلق مي‏گيرد، آن علم به رسول خدا9 انتساب پيدا مي‏كند. و مي‏دانيم حامل اين علم رسول الله هستند و تعلق به آن بزرگوار دارد. در آيه شريفه خلق الانسان، علمه البيان([99]) اين «بيان» براي بيان همين مطلب است. تعليم اين بيان كه تعلق گرفته به انسان كه رسول اللّه9 باشند، گزارشي از اين مقام است و همين است آن علمي كه تعليم داده شده به رسول خدا9و اسمش را «مشيت» يا «كاف» مي‏گذارند. و نيز همان مقامي است كه اميرالمؤمنين فرمودند اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء …([100]) اين علم است كه اختصاص به رسول الله9 دارد و اين علم و اين مرتبه و مقام است كه غاية مقامات و ظهورات است و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 499 *»

مي‏شود گفت كه در اين عالم ما، براي آن مقام نمونه‏اي است كه در اين عالم ظاهر، به ما نشان داده شده است.

در روايات هم رسيده كه اول زوال شمس را نسبت داده‏اند به رسول خدا9 و در اين موقع است كه براي اقامه نماز ظهر، مردم حاضر مي‏شوند. از اول زوال ظهر به مقدار چهار ركعت نماز، وقت است كه اختصاص به نماز ظهر دارد، مخصوص نماز ظهر است. نمي‏شود در آن وقت نماز عصر خواند. از اول زوال ظهر به مقدار چهار ركعت مخصوص نماز ظهر است كه اين چهار ركعت اشاره است به مقام رسول الله9كه حامل همان علم اجمالي است كه مورد بحث مي‏باشد و اين يك نمونه‏اي است از اختصاص كه چطور خداوند اين ساعت و لحظه را منسوب كرده به رسول خدا و نماز ظهر را هم نسبت داده‏اند به رسول خدا. در احاديث فرموده‏اند: نماز ظهر نسبت دارد به رسول خدا9. اين مقام حضرت، مقام ظهور مطلق است و نهايت و غايت ظهورات است. در اين مقام هيچ‏گونه كثرت و هيچ‏گونه ظلمت وجود ندارد. البته به مقدار چهار ركعت نماز همين اندازه از اول زوال خورشيد كه در نهايت ظهور و درخشندگي خود قرار مي‏گيرد كه هيچ‏گونه زوالي براي او نيست، به‏اندازه چهار ركعت نماز، وقت اختصاصي نماز ظهر است. روي همين جهت، هم اين وقت و هم نماز ظهر، اختصاص پيدا كرده به رسول خدا9. اين يك نمونه و يك مثالي است كه خداوند نشان داده در اين عالم كه حكايت مي‏كند مقام رسول الله9 را در آن ظهور مطلقي كه براي آن بزرگوار است و آن وحدت صرفي كه هيچ مشوب نشده به هيچ‏گونه تعلق به غير و كثرتي و ظلمتي برايش فراهم نشده است. در اين وقت، خورشيد در نهايت ظهور و بروز است و هيچ برايش نقصان پيدا نشده. از اول زوال به مقدار چهار ركعت نماز، البته در فقه مي‏گويند اين مقدار از وقت مخصوص نماز ظهر است.

از احاديثي كه رسيده اين مطلب استفاده مي‏شود. از جمله اين است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 500 *»

مي‏فرمايد اذا زالت الشمس دخل وقت الصلاتين الا ان هذه قبل هذه([101]) وقتي كه زوال ظهر شد وقت هر دو نماز داخل شده است. چون هر دو نماز با هم هستند ولي نماز ظهر پيش از نماز عصر است. مقام نبوت و ولايت هم با هم هستند اما رتبه مقام نبوت، مقدم بر رتبه مقام ولايت است. پس مقام حضرت رسول9 مقدم است بر مقام اميرالمؤمنين7 و مقام اميرالمؤمنين بعد از مقام آن حضرت. پس چون علي صلوات الله عليه در مقام بعد است، نماز عصر و وقت عصر به آن بزرگوار اختصاص يافته است.

اذا زالت الشمس … وقتي زوال ظهر شد هر دو وقت داخل شده هم وقت ظهر هم وقت عصر. اما به حسب مرتبه و مقام الا ان هذه قبل هذه كه در تأويل يعني حقيقت محمد و علي صلي الله عليهما و آلهما يكي است. اما در مقام تفصيل و تعين مقام محمد9مقدم بر مقام علي صلوات الله عليه است كه در مبدأ تكثرات قرار گرفته و براي اشياء علت صوريه است. پس وقتي رسول الله9 بخواهد مقام تفصيلي خود را ببيند نگاه مي‏كند بسوي علي صلوات الله عليه و تعليم مي‏گيرد از مقام علي. اين مقام مختص به آن حضرت است و بعد از گذشتن زوال تا چهار ركعت مانده به غروب آفتاب، وقت اختصاصي نماز عصر است كه در آنجا مي‏بينيم مخصوص نماز عصر است و بيان مقام اميرالمؤمنين است كه مقام تفصيل و كثرت است و ظهور مطلق جايش را به تفصيل داده و وحدت جاي خود را به كثرت داده است. البته تكرار همان نماز ظهر است اما به اين طور. چون علي صلوات الله عليه نفس رسول الله است و مقام آن حضرت، مقام كثرات و ظلمات و تعينات است.

در اين‏جا تعبير ديگري هم دارند كه تعبير به مقام فعل و مصدر باشد كه فعل مقام نبي و نشان‏دادن فاعل است. اما مقام «مفعول مطلق»، مقام وقوف و سكون، و بيان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 501 *»

تعلق به غير، و مقام تعين و نشان‏دادن جهات نفسي است. حالا اين حرف كاف و نون اشاره به اين دو مقام اجمال و تفصيل علم شدند. نون چون به مقام تعين و كثرت نزديكتر است آن را اشاره به مقام تفصيل علم دانسته‏اند و كاف را اشاره به مقام اجمال آن دانسته‏اند. بين كاف و نون واوي محذوف است كه به اعتباري از اجمال و به اعتباري از تفصيل حساب مي‏شود. از جهتي ارتباط با كاف و از جهتي ارتباط با نون دارد و چون عددش شش است، شش مقام از ظهورات اجمال و نبوت، و شش مقام از مقامات ولايت را حكايت مي‏كند. بنابراين دوازده مقام مي‏شود كه اشاره به مقامات ائمه:است كه از نبوت و ولايت تشكيل شده است كه در بعضي از ايشان نبوت ظاهر و ولايت مخفي است و در بعضي از ايشان ولايت ظاهر و نبوت مخفي است. اما خود «واو» من حيث نفسه و به تنهايي، مقام وساطت و مقام فاطمه زهراء3 است.

خلاصه كلمه «كن» اشاره است به جميع مقامات محمد و آل محمد سلام الله عليهم اجمعين كه به ايشان تمت كلمة ربك كه مراد از كلمه رب، همان كن مي‏باشد. همچنين اسم مباركشان «يدالله» و «وجه‏الله» است و عدد هر كدام هم چهارده است كه بيان مقامات چهارده‏گانه ايشان: است. اين بياني بود از علم محمد و علي يا علم خدا و محمد و علي. تا اين‏جا علم را شناختيم كه العلم نور و العلم نقطة. و العلم نقطة كثرها الجهال معلوم شد. پس بحث ما درباره علم در اين‏جا تمام مي‏شود تا اين‏كه به اصل بحث بپردازيم.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 502 *»

فهرست

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 503 *»

 

فهرست مطالب

 

درس    1

كتاب مبارك شرح‏الزيارة از نظر مرحوم آقاي كرماني (اع)··· 2

«علم» در اصطلاح آل‏محمّد: 4

مبدء القاء «علم» در تكوين و تشريع··· 5

«علم» القاء مثال است··· 8

حقيقت «علم» و نور و سؤال و سائل و اجابت يكي است··· 9

مثال مُلقي و سرّ «كن»··· 11

فاعل «كن»··· 11

آيه «لمن الملك اليوم…»··· 12

سرّ «لبيّك» گفتن قاري 13

حقيقت «علم» و هويّت موجود و مثال مُلقي يكي است··· 14

درس    2

بياني از مرحوم آقاي كرماني (اع)··· 17

بيان حديث «العلم نور…»··· 19

آيه نور و «علم»··· 22

حالات چهارگانه «نور»··· 24

لفظ «علم» و «نور» مصدر است و بيان موقعيت آن··· 25

نور منبسط و موقعيت‏هاي آن··· 28

درس    3

«علم» نقطة الكَوْن است··· 32

مراتب نقطة الكون و تطبيق آنها با مصدر··· 33

سرّ آنكه مصدر ساكن‏الوسط است··· 34

ماهيات امكانيه همه واقعيت دارند و اعتباري نيستند··· 35

سكون دو قسم است و مراد از سكون مشيت··· 37

مصدر و دلالت آن بر صفات فاعل··· 39

تفكيك مكتب وحي از مكتب عرفاء··· 41

علم ذاتي و مراتب پيش از آن از نظر عرفاء··· 43

درس    4

نقطة الكَوْن و وحدت فاعل··· 48

زيربناي مكتب وحي 48

نظر حكيم و عارف در شناخت خدا··· 50

مرتبه لابشرط از نظر عرفاء··· 50

نظر بزرگان··· 51

حقيقت محمّديه9 در اصطلاح وحي و عرفان··· 56

«احد» و «واحد» در اصطلاح عرفاء··· 57

نظر بزرگان··· 59

علم ذاتي در كلام قونوي 60

درس    5

اِلقاء «علم»··· 63

موقعيت «علم» از نظر بزرگان و عرفاء··· 65

بياني از سيد بزرگوار (اع)··· 66

باطن قرآن و ظاهر آن··· 72

درس    6

عبارتي از قونوي 79

معرفت كنه ذات محال است··· 81

چرا «علم» را نقطه گويند··· 87

لفظ «هُ»··· 87

لفظ «هو»··· 88

استنطاق «ك» و «ن»··· 89

درس    7

چرا حقيقت علم را «علم» ناميده‏اند؟··· 91

واضع لغات و تناسب ذاتي لفظ و معني 92

اعجاز قرآن از اين نقطه نظر··· 94

نقطه و لفظ «هُ»··· 96

اسمِ اسم··· 98

«هو» و «ك» و «ن»··· 100

استدلال بزرگان به علم حروف··· 101

دلالت «ك» و «ن»··· 103

درس    8

دلالت كلمه «كن»··· 106

«ع» و «ك» و «ن»··· 107

معاني حروف هجائيه··· 108

حرف «ع»··· 109

مفهوم وجود و وجود حق··· 109

حرف «ع» در «علم» و «عبد»··· 113

حيث اعلاي نقطة الكَوْن··· 114

الف ناتمام··· 115

معني «شي‏ء» در اين مباحث··· 117

مرتبه قابليت و مقبوليت شي‏ء··· 118

درس    9

حيث اسفل حقيقت «علم»··· 121

مخاطب به خطاب «كن»··· 122

عرفاء و اعيان ثابته··· 123

نظر بزرگان و مسأله «امر بين الامرين»··· 123

مخاطَب به خطاب «كن» و شرايط آن··· 124

تأويل آيه «و واعدنا موسي … اربعين ليلة»··· 126

مراتب چهل‏گانه هر موجود··· 126

درس    10

دلالت دو حرف «ل» و «م» در كلمه «علم»··· 133

معني «الم» و ترتيب كنوني قرآن··· 133

تقدم مرتبه قابليت بر مرتبه مقبوليت··· 134

سرّ سه حرفي بودن «ع» و «ل» و «م» در تلفظ··· 135

«ع» حرف جبروتي و «ل» حرف ملكوتي و «م» حرف ناسوتي است··· 136

صفات حروف در روايات··· 136

درس    11

تأويل آيه : «و اوحي ربك الي النحل …» درباره موقعيت حامل علم··· 143

تعبيرهاي ديگر از نظر تأويل آيات درباره علم··· 147

مراتب علم··· 148

مرتبه اوّل آن به خداوند اختصاص دارد··· 149

درس    12

توضيح مرتبه اوّل از علم··· 155

مرتبه دوم از علم··· 158

مقام اجمال آن مرتبه كه حامل آن مقام رسالت است··· 162

درس    13

مقام تفصيل مرتبه دوم از علم··· 167

حامل آن مقام ولايت است··· 173

اختلاف و تمايز در اين مقام است··· 173

درس    14

بيان رابطه‏ها و نسبتها بين آن دو مقام و حاملان آنها··· 180

نمونه‏هايي از آن رابطه‏ها و تعابيري كه رسيده است··· 181

تطبيق مراتب ربوبيت با مراتب سه‏گانه علم··· 189

درس    15

تعبير ديگر از «علم»، «نور» است··· 193

اطلاقات نور در لسان وحي 193

بيان حروف نور: «ن»، «و»، «ر»··· 198

تعريف نور از نظر قوم و تعريف آن به حسب اين مباحث··· 200

درس    16

اطلاقات نور··· 204

معناي لغوي نور··· 204

نوع استعمال لفظ نور در مصاديق آن··· 205

تناسب الفاظ با معاني 212

درس    17

نظر ديگران در نوع استعمال لفظ نور··· 216

اشكالات وارده بر نظر آنها··· 216

نظر بزرگان (اع)··· 226

درس    18

اطلاق لفظ نور بر حق متعال··· 229

اطلاق لفظ نور بر حقيقت محمديه9 229

اطلاق لفظ نور بر مقام ولايت··· 229

اطلاق لفظ نور بر ساير حقايق نوراني 233

اطلاق لفظ نور بر انوار محسوسه··· 235

اطلاق لفظ نور بر علم و مراتب آن··· 236

تعريف دقيق نور··· 237

اصطلاح مرحوم شيخ (اع) درباره وجود و ماهيت··· 239

درس    19

معناي دقيق كلمه نور··· 242

اصطلاح وجود و ماهيت، ماده و صورت، نور و ظلمت··· 243

نامگذاري حكمت به مشّاء و اشراق··· 245

اصطلاح حكمت مرحوم شيخ (اع)··· 247

نور و ظلمت··· 250

درس    20

اصطلاح نور و ظلمت··· 254

اطلاقات كلمه نور بر اساس اين اصطلاح··· 255

نور بودن علم مطابق اين اصطلاح··· 260

اختلاف در كلمه نور و نوع استعمالش در مصاديق آن··· 262

درس    21

نظر غزالي درباره نور··· 267

نظر ملاصدرا درباره نور··· 270

تساوي نور و وجود از نظر ملاصدرا··· 274

بيان اشكالي و دفع آن از طرف خود ملاصدرا··· 276

زيدٌ موجودٌ، قضيه ضروريه ذاتيه است··· 277

درس    22

تساوي نور و وجود از نظر ملاصدرا··· 280

مبناي نظر ملاصدرا··· 281

از نظر او لوازم به جعل مستقل نيازمند نيستند··· 283

تقسيم قضايا در منطق··· 284

قضيه ضروريه ذاتيه و ازليه··· 286

زيدٌ موجودٌ قضيه ضروريه ذاتيه است··· 287

اشكالات وارده بر نظر ملاصدرا··· 288

درس    23

قاعده در استعمال يك لفظ در دو معني يا بيشتر··· 293

استعمال لفظ به نوع حقيقت بعد الحقيقية··· 294

ملاك اين نوع استعمال··· 298

درس    24

اراده معاني متعدده براي يك لفظ در يك استعمال··· 302

اطلاق كلمه نور بر انوار علويه··· 304

اطلاق كلمه نور بر انوار سفليه به اعتبار دو جهت آنها··· 305

درس    25

علم مورد بحث «علم حادث» خداوند است··· 314

فرق بين مكتب وحدت وجود و مكتب بزرگان (اع)··· 314

تقسيم‏بندي علم در حكمت متعالي ملاصدرا··· 315

علم حادث و حلّ مشكلات توحيدي 322

علم حادث مسأله مشكل حكمت مرحوم شيخ (اع) است··· 323

درس    26

مكتب وحدت وجود و موقعيت علم حق متعال و مراتب آن··· 325

درس    27

كيفيت صدور اشياء از علم حق متعال از نظر مكتب وحدت وجود··· 335

استدلال آنها به آيات قرآني 339

فاعليت حق متعال از نظر مكتب وحدت وجود··· 342

درس    28

بيان نظريّه‏ها در كيفيّت فاعليت حق متعال··· 346

درس    29

اقسام فاعل مطابق مشهور··· 355

فاعل مختار و فاعل مضطر··· 355

اقسام فاعل مختار··· 355

فاعل بالقصد··· 355

فاعل بالعناية··· 356

فاعل بالرضا··· 357

اقسام فاعل مضطر··· 358

فاعل بالطبع··· 358

فاعل بالقسر··· 359

فاعل بالتسخير··· 359

بطلان اين تقسيم بندي 360

تقسيم بندي صحيح··· 361

درس    30

بيان بطلان تقسيم‏بندي مشهور درباره فاعل··· 364

فاعل و قابل در فعل خود مختارند··· 365

اشكالاتي كه بر اقسام مشهور فاعل وارد است··· 365

نحوه فاعليت حق از نظر بزرگان (اع)··· 370

درس    31

فاعليت حق از نظر حكمت منتحله و نقد آن··· 374

درس    32

علم و مراتب آن «عنداللّه» است و ذات خداوند نيست··· 386

علمي كه عين ذات خداوند است به خلق تعلق نمي‏گيرد··· 388

علمي كه به خلق تعلق مي‏گيرد عين ذات خدا نيست··· 389

حق تعالي بسيط حقيقي است و خلق مركبند··· 391

بيان «وقع العلم منه علي المعلوم»··· 392

درس    33

منشأ علوم الهي «خزينه علياي اولي» است··· 396

«خزينه عُليا» همان «الغيب عنداللّه» است··· 397

نسبت بين «خزينه عليا» و ساير «خزائن»··· 397

«خزائن» به اعتباري «غيب» و به اعتباري «شهاده»اند··· 398

ظهور علم به اجمال و تفصيل··· 399

محمّد و آل محمّد: به جميع مراتب علم آگاهند··· 400

علم حادث حق همان حقيقت محمديه9 است··· 404

درس    34

خداوند عالم الغيب و تعليم دهنده غيب است به رسول خود9 409

معناي تعليم همان اشراق است··· 410

علم و تعليم و معلميّت خداوند يك حقيقت است··· 411

معناي «حكمت» در حديث «انا مدينة الحكمة …»··· 414

درس    35

مراتب حقيقت «العلم»··· 419

مرتبه عقل «العلم» و مرتبه نفس آن··· 420

مقام اجمال و مقام تفصيل «العلم»··· 421

«و ما علمناه الشعر …»··· 421

«قلم» و «لوح» و «كتاب»··· 423

درس    36

تقسيم علم حق متعال به علم قديم و حادث··· 430

مستند اين تقسيم··· 431

جريان اين تقسيم در صفات ديگر··· 433

صفات ذاتي و صفات فعلي 433

«ذات ظاهره»··· 437

درس    37

سرّ تقسيم صفات به ذاتي و فعلي 442

صفات استدلال··· 443

مراد از «وقع العلم منه علي المعلوم»··· 444

مراد از «علمه بالاشياء قبل كونها كعلمه بها بعد كونها»··· 446

مراد از «العلم لا يتغير بتغير المعلوم»··· 450

درس    38

رابطه علت و معلول و علم هر يك نسبت به يكديگر··· 455

ترتب نزولي و صعودي 458

وحدت و كثرت عالم··· 458

بيان مواردي از تعليم و اشراق طرفيني در ترتب نزولي و صعودي 463

درس    39

رابطه بين مراتب «علم» رابطه نزولي و صعودي است··· 468

بيان مواردي از اين گونه رابطه··· 468

انتساب خلق به مقام نبي9 و به مقام ولي7 473

نسبت نبوت ظاهره با مقام ولايت مطلقه··· 474

درس    40

نزول قرآن از مقام ولايت··· 480

اشراق مقام نبوت به اسم «اللّه» بر مقام ولايت و اشراق مقام ولايت به «اسماء حسني» بر مقام نبوت ··· 482

اشراق مقام ولايت بر حاملان نبوت··· 483

اشاره‏اي به حديث معراج··· 490

درس    41

مواردي از اشراق طرفيني در حديث معراج··· 492

مقام «نقطه» و مقام «الف» در حروف آيه مقام نبوت و ولايتند··· 493

حامل لواء حمد علي7 است··· 497

دو حرف «كن» گزارش از مقام نبوت و ولايت است··· 497

سرّ نسبت نماز ظهر به رسول اللّه9 و نماز عصر به علي7 499

([1]) از اين جهت گفته‏اند:

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذكر به دوام ناتمامان جهان را كند اين پنج تمام

 

([2]) شرح المنظومة ج2، ص223

([3]) بحارالانوار ج 4، ص322

([4]) دعاي سمات. بحارالانوار ج90 ص96

([5]) مشارق‏الانوار ص167

([6]) الاقبال ص 349

([7]) بحار الانوار ج4، ص254

([8]) سوره ملك، آيه 14

([9]) سوره يونس، آيه 61

([10]) الكافي ج1، ص107

([11]) سوره انعام، آيه 59

([12]) بحار الانوار ج4، ص247

([13]) بحار الانوار ج 57، ص 56

([14]) سوره نحل، آيه 40

([15]) سوره انبياء، آيه 69

([16]) الكافي ج1، ص160

([17]) بحارالانوار ج40، ص162

([18]) طرفداران «ميرزا مهدي اصفهاني» كه بعضي طرز تفكر آنها را «مكتب تفكيك بين حكمت قرآن و اهل‌بيت: و حكمت و عرفان بشري» ناميده‏اند. ولي ما آن را حكمت منتحله ناميده‏ايم و اگر توفيق حق‏تعالي نصيب گردد، به بررسي و انتقاد از آن خواهيم پرداخت.

([19]) بحارالانوار ج4، ص347

([20]) سوره مائده، آيه 110

([21]) الكافي ج1، ص107

([22]) سوره ملك، آيه 26

([23]) سوره حج، آيه 70

([24]) سوره ق، آيه 4

([25]) سوره طه، آيه 52

([26]) الكافي ج1 ص170

([27]) سوره يونس، آيه 20

([28]) سوره مؤمنون، آيه 92

([29]) سوره كهف، آيه 51

([30]) سوره بقره، آيه 255

([31]) سوره انعام، آيه 73

([32]) سوره يونس، آيه 20

([33]) مصباح كفعمي، ص695

([34]) سوره ق، آيه 15

([35]) سوره جن، آيه 27

([36]) «خطبه يتيميّه» كشكول شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه ج 2، ص 476

([37]) تأويل الآيات ص 225

([38]) بحارالانوار ج69، ص80

([39]) شواهد التنزيل ج1، ص432 ـ العدد القوية ص248

([40]) سوره بقره، آيه 269

([41]) سوره يس، آيه 69

([42]) بحار الانوار ج100، ص330

([43]) سوره آل‏عمران، آيه 61

([44]) سوره نبأ، آيه 29

([45]) سوره يس، آيه 12

([46]) سوره يوسف، آيه 111

([47]) سوره انعام، آيه 59

([48]) سوره جاثيه، آيه 29

([49]) در قرآن‏محشي، مرحوم آقاي كرماني اعلي‏الله‏مقامه در تفسير اين كريمه چنين آورده‏اند: روي ان الكتاب لم‏ينطق و لن‏ينطق ولكن رسول‏الله هو الناطق بالكتاب قال الله: «هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق». قيل: انّا لانقرؤها هكذا. فقال: هكذا والله نزل بها جبرئيل علي رسول‏الله ولكنه مما حرف في كتاب‏الله. و روي ولكن محمد و اهل بيته هم الناطقون بالكتاب. و الظاهر انه قرأه علي المجهول. قرآن‏ محشي ص697

([50]) الكافي ج1، ص207

([51]) سوره طه، آيه 51

([52]) سوره طه، آيه 52

([53]) بحارالانوار ج58، ص30

([54]) «دعاي ندبه» بحار الانوار ج102، ص106

([55]) ما از ممكنات و صفات و خصوصيات آنها به صفات فعليه حق متعال پي مي‏بريم و از صفات فعليه او به صفات ذاتيه او اعتقاد مي‏يابيم. ملاك صفت ذاتي آن است كه اثبات آن براي خداوند كمال باشد و سلب آن از خدا، يا اثبات ضد آن براي خدا نقص او باشد مانند: حيات و قدرت و علم و امثال اينها كه اثبات آنها براي خدا كمال است و سلب آنها از خدا براي او نقص است. همچنان‏كه اثبات ضد آنها هم براي خدا نقص است. اما صفت فعليه آن است كه اثبات آن براي خدا و سلب آن از خدا هر دو جايز باشد. مانند: اراد و لم‏يرد يا خلق و لم‏يخلق. همچنين ضد آن هم براي خدا جايز است مانند رحم اللّه و لعن اللّه كه در جاهاي مناسب به‏طور مشروح بحث شده است.

([56]) الكافي ج 1، ص 107

([57]) الكافي ج 1، ص 107

([58]) بحارلانوار ج57، ص56

([59]) الكافي ج1، ص26

([60]) سوره يوسف، آيه 22

([61]) بحارالانوار ج18، ص345

([62]) بحارالانوار ج26، ص264

([63]) تأويل الآيات ص 225

([64]) بحارالانوار ج69، ص80

([65]) بحارالانوار ج1 ص225

([66]) سوره آل عمران، آيه 6

([67]) بحار الانوار ج98، ص19

([68]) وسائل الشيعة ج14، ص490

([69]) «خطبة البيان». شرح خطبه ص350

([70]) «خطبة البيان». شرح خطبه سيد بزرگوار اعلي الله مقامه ص350

([71]) «خطبة البيان». شرح الخطبه ص351

([72]) سوره يوسف، آيه 111

([73]) سوره يس، آيه 12

([74]) سوره نبأ، آيه 29

([75]) سوره الجاثية، آيه 29

([76]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 293

([77]) سوره شوري، آيه 52

([78]) سوره اسراء، آيه 9

([79]) سوره طه، آيه 5

([80]) بحارالانوار ج58، ص31

([81]) سوره يوسف، آيه 111

([82]) سوره هود، آيه 123

([83]) سوره زخرف، آيه 45

([84]) بحارالانوار ج15، ص247

([85]) تأويل الآيات ص 225

([86]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 281

([87]) سوره اعراف، آيه 143

([88]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 294

([89]) سوره روم، آيه 25

([90]) بحارالانوار  ج90 ص148

([91]) سوره نحل، آيه 2

([92]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 294

([93]) فصل الخطاب كبير ص154 ـ كلمات مكنونه ص243

([94]) تأويل الآيات ص 225

([95]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 137

([96]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 26

([97]) بحارالانوار ج 21، ص26

([98]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 26

([99]) سوره الرحمن، آيه 3 و 4

([100]) مصباح كفعمي، ص695

([101]) وسائل الشيعة ج4، ص130