05-1 بقیة الله جلد پنجم – چاپ – قسمت اول

بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین

جلد پنجم – قسمت اول

 

سید احمد پورموسویان

این چاپ ویرایش مجدّد و با نوارهاى موجود مطابقه شده است.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 1 *»

مجلس 1

 

(شب دوشنبه 23 ذیحجة ‌الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r معنای قدیم‌بودن خدا و قدیم‌بودن خلق

r معنای حادث

r جامعی بین حقّ و خلق نیست

r معنی «لاثالث غیرهما»

r مذمت تعمّق

r «عدم» چیست؟

r «حقٌّ و خلقٌ لا ثالث بینهما …» برهان است

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 2 *»

 

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد طبق بیان قرآن و فرمایشات معصومین سلام‏ اللّه علیهم اجمعین و حکمت قرآنی مشایخ عظام+ قدیم‌بودن خدا عبارت است از احدیت و یکتایی حقیقی و بساطت حقیقیه او. معنای این سخن این بود که هیچ خلقی در مقام احدیت و یکتایی خدا، با ذات او لحاظ نشود و او با هیچ خلقی نسبت و ارتباط پیدا نکند؛ زیرا اگر چنین نباشد تکثّر و تعدّد لازم می‏آید و ذات مقدس خداوند در مقام احدیت از تکثّر و تعدّد منزه است و در مقام احدیت برای او نسبت و ارتباط با خلق نیست. زیرا لازمه ارتباط و انتساب تغیّر حالات است و تغیّر حالات از صفات خلقی است. خدا تغیّر، تحوّل و دگرگونی را از برای خلق قرار داده است. پس معنای وحدت و یکتایی خدا همان بساطت و یکتایی‌ حقیقی است؛ یعنی هیچ‏گونه ارتباط و نسبت با خلق در نظر گرفته نشود. روی این جهت معنا ندارد بگوییم اوقاتی بر خدا گذشت و خودش بود و غیر او نبود، بعد خلق را احداث کرد و اکنون هم که خلق موجود شده‏اند خدا است و خلق. بعد هم که خلق منقضی می‏شوند و فانی می‏گردند خدا تنها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 3 *»

می‏ماند و دورانی و اوقاتی بر او خواهد گذشت که تنها است و با خلق نیست تا آنکه خلق را دوباره احیاء می‏کند. همه این تعبیرات از این سرچشمه می‏گیرد که معنای قدیم‌بودن خدا را ندانسته‏اند. ولی با توجه به این معنایی که ما درباره قدیم گفتیم که هرچه غیر خدا است خلق خدا و حادث است، در این صورت معنای حادث‌بودن خلق این است که قائم به خود نیست، بلکه قائم به غیر است. و هرچه به خود قائم و برپا نبود و نیازمند به غیر بود و قائم و برپا به غیر بود حادث است. پس هم معنای قدیم روشن است و هم معنای حادث.

ما به موجودات از دو دیدگاه می‏نگریم. گاهی خلق را با دید مجموعی ملاحظه می‏کنیم، گاهی با دید تفصیلی. خلق به یک لحاظ حالت مجموعی دارند و آن وقتی است که ارتباط و روابط بین آنها را در نظر نگیریم و از مراتب آنها صرف ‏نظر کنیم. این لحاظ مجموعی دقیق است و در این لحاظ است که اموری و احکامی باید دانسته شود. بعد آن حالت دیگر است که حالت ارتباط و پیوستگی خلق با یکدیگر است و توجه به مراتب خلق است. در آن مقام که حالت مجموعی خلق را در نظر می‏گیریم خلق را حقیقتی قائم به غیر می‏بینیم، خلق را حقیقتی فقیر و نیازمند به غیر می‏یابیم و معنای حادث هم همین است. در این لحاظ که از خلق داریم معنای حادث همین است. از این جهت امام رضا صلوات‏ اللّه علیه می‏فرمایند انّما هو حقّ و خلق لا ثالث بینهما و لا ثالث غیرُهما؛ ([1]) خدا است و خلق اما نه اینکه در مقابل هم باشند، بلکه با توجه به آن معنایی که درباره قدیم به عرض رسانیدم که نباید خدا را با خلق لحاظ کنیم تا نسبت و ارتباط یا مثلاً تقابل فراهم شود. پس حق را به همان معنای قدیم بگیریم و خلق را هم به این معنا بگیریم که نیازمند و قائم به غیر است، به دیگری برپا است نه به خودش، به دیگری نیازمند است و مستغنی و بی‏نیاز نیست. این دو معنا را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 4 *»

که برای قدیم و حادث در نظر می‏گیریم هیچ‏گونه ارتباط و نسبتی در بین نمی‏آید. پس حقّ است و خلق.

در عبارت دیگر امام؟ع؟ دقت کنید که می‏فرمایند لا ثالثَ بینهما و لا ثالث غیرُهما؛ بین حق و خلق نه سومی وجود دارد و نه هم سومی غیر از این دو است. البته این فرمایش امام؟ع؟ چون جوانب و مسائل مختلفی دارد بحث مفصلی می‏طلبد. آنچه در زمینه بحث ما است و باید در آن دقت داشت این است لا ثالث بینهما و لا ثالث غیرهما  که بین حق و خلق سومی نیست. معنایش این است که حق و خلق دو فرد از افراد یک حقیقت نیستند که آن حقیقت جامع بین این دو باشد، آن حقیقت مابه‏الاشتراک این دو باشد؛ زیرا می‏دانیم که این دو از یکدیگر جدا هستند. حق ممتاز به حقّیت است و خلق ممتاز به خلقیت. اما نه آن‏چنان که بین این دو یک حقیقتی مابه‏الاشتراک و جامع بین این دو باشد و این دو برای آن حقیقت و آن مابه‏الاشتراک دو فرد باشند.

مثل اینکه می‏گویند «کلمه» ــ در لغت عرب یا در سایر لغت‌ها ــ بر سه قسم است: اسم است و فعل است و حرف. بعضی مزاح می‏کنند می‏گویند کلمات عرب بر سه قسم است: اسم است و فعل است و حرف، ولی کلمات عجم بر سه قسم است: حرف است و حرف است و حرف. وقتی‌که می‏گویند کلمه بر سه قسم است، یعنی کلمه یک حقیقت مشترکی، یک حقیقت جامعی است که دارای سه فرد است. این سه فرد با امتیازاتی از هم جدا هستند ولی هر سه در کلمه‌بودن مشترکند. در نتیجه می‏گویند کلمه‏بودن مابه‏الاشتراک اسم و فعل و حرف است، ولی «اسمیت» و «فعلیت» و «حرفیت» امتیازاتی است که این سه قسم را از یکدیگر جدا کرده و باعث شده این سه قسم قسیم یکدیگر باشند و در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. اما در کلمه‏بودن مشترکند. پس می‏توانیم بگوییم که بین اسم و فعل و حرف یک جامعی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 5 *»

وجود دارد و آن جامع و مابه‏الاشتراک کلمه بودن است. یا مثل اینکه می‏گوییم زید و عمرو و بکر و خالد انسانند و از افراد انسانی هستند و متعددند، ولی بین همه آنها انسانیت یک حقیقت جامع است و مابه‏الاشتراک همه اینها است. می‏گوییم زید انسان است، عمرو انسان است، بکر انسان است، خالد انسان است و همین‏طور. این مابه‏الاشتراک حقیقتی است که همه اینها افراد او هستند.

امام؟ع؟ در این فرمایش حقیقت مشترکه بین حق و خلق را نفی می‏فرمایند و آشکار می‏فرمایند که تمام مکتب‌های انحرافی که در مسأله توحید نوعی ارتباط و مابه‏الاشتراک بین حق و خلق اثبات کرده‏اند همه بر باطلند؛ چه آن مابه‏الاشتراک را وجود بگیرند و چه آن را نورانیت بگیرند، هرچه را به هر نوعی بین خدا و خلق به عنوان مابه‏الاشتراک بخواهند قرار بدهند و در آن حقیقت خدا و خلق را مشترک نمایند و حکم کنند به اینکه به نوعی بین خدا و خلق مابه‏الاشتراک است باطل است. لا ثالث بینهما، بین خدا و بین خلق سومی نیست که جامع و مابه‏الاشتراک باشد.

در این زمینه بیشتر از این صحبت لزوم ندارد، چون بحث ما در قسمت دیگر فرمایش حضرت و لا ثالث غیرهما است. این قسمت دقتی لازم دارد، می‏فرماید: سومی غیر حق و خلق هم نیست که آن سومین، حقیقتی غیر حق باشد و حقیقتی غیر خلق باشد، نه حق باشد و نه خلق. یکی از مصادیق این سومین که غیر حق و غیر خلق است همین عدمی است که در تعبیرهای غلط می‏گویند: خدا خلق را از کتم عدم به وجود آورد. خدا بود و خلق نبود، بعد خلق را از کتم عدم به وجود آورد.

البته گاه‏گاهی این تعبیرات در کلمات اهل حق دیده می‏شود ولی نظر آن بزرگواران و صاحبان عقیده حق این نیست که بخواهند سومی غیر خدا و غیر خلق را اثبات کنند و اسمش را عدم بگذارند و به این مفهومی که متداول است و نوع بی‌خبران از حکمت حقه بیان می‌کنند بگویند خدا خلق را از کتم عدم به وجود آورده

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 6 *»

است. اگر یک وقتی در فرمایشات دیدید، مرادشان بیان ایجاد و خلقت و آفرینش است که هرچه غیر خدا است خلق است و مخلوق خدا است و حادث است؛ یعنی محتاج به غیر است، غیرقائم به نفس است و قائم به امر اللّه است. اینها را می‏خواهند بفرمایند که مقصود همان حدوث مورد بحث می‏باشد که در معنای آن بحث کردیم و توضیح دادیم. پس با این نوع تعبیرات به ما می‏فهمانند که خدا بود و بعد خلق را ایجاد کرد. اگر اهل حق هم این عبارات را گفتند متوجه هستیم که حرف دیگران و بی‏خبران را نمی‏خواهند بزنند که یک سومی درست کنند که آن سوم غیر خدا و غیر خلق باشد که «عدم» یا «کتم عدم» باشد یا هر تعبیر دیگری که دارند، چون از تعبیراتشان چنین مفهومی استفاده می‏شود، آن را نمی‏خواهند بفرمایند.

توجه داشته باشید اعتراض نشود که این‏طور عبارات در فرمایشات یا حتی در روایات دیده شده است که کان اللّه و لم‏یکن معه شی‏ء،([2]) یا می‏فرماید: لم‏یزل‏ اللّه وحده لا شی‏ءَ معه ثم خلق الاشیاء بدیعاً،([3]) ان‏شاءاللّه دقت دارید که مراد بیان حدوث خلق است به همین معنایی که مورد بحث ما است، نه اینکه به آن معنایی باشد که ثالث و سومی غیر حق و غیر خلق اثبات شود. چون با توجه به این عبارتِ امام؟ع؟ که می‏فرمایند و لا ثالث غیرهما غیر حق و خلق سومی نیست مطلب روشن است، حال اسمش را هرچه می‏خواهند بگذارند.

در هر صورت از این عبارت امام؟ع؟ استفاده می‏شود که هرچه غیر خدا است چه عالم شهاده چه عالم غیب، چه عالم جسمانی چه عالم روحانی، چه داخلی چه خارجی همه مخلوقند. مقصود از «داخلی» ذهن است؛ زیرا نوعاً دو عالم حساب می‏کنند: عالم ذهن و عالم خارج در مقابل عالم ذهن. حال آنکه ذهن هم در نزد خدا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 7 *»

جزء عالم خارج است و خلق خدا است. در این‏طور موارد ذهن را جدا از عالم خارج نباید حساب کرد. عالم ذهن هم در نزد خدا عالم خارج است و عالم خارج هم عالم خارج است. پس موجود هرچه هست موجود عینی و خارجی است، خواه واقعی خارجی باشد یا واقعی ذهنی.

به قول ملاها بعضی از موجودات حقایقی واقعیت‌دار هستند و بعضی اعتباری هستند به این معنا که ذهن ما آنها را می‏سازد و انتزاع می‏کند و در خارج وجود ندارند. پس موجودات خواه اعتباری باشند یا در خارج محقق باشند، واقعیت داشته باشند یا فرضی باشند به‌طور کلی هرچه به هر نوع تعبیری قابل تعبیر است اگرچه ادقّ تعابیر و موشکافانه‏ترین تعبیرات و الطف تعابیر باشد، همین‏قدر که از آن تعبیر آورده شد و بشر توانست به نوعی از آن سخن بگوید و تعبیری داشته باشد، خلق خدا است و در کلمه خلق داخل است. حقّ و خلق لاثالث بینهما و لا ثالث غیرهما، هیچ نمی‏شود یک مفهوم سومی پیدا کرد که داخل در خلق نباشد و غیر حق و غیر خلق باشد.

خوب دقت داشته باشید. در این زمینه به این تعبیر حدیثی رسیده، می‏فرماید: کلّ شی‏ء وقع علیه اسم شی‏ء فهو مخلوق ماخلا اللّه فاما ما عَبَّرتِ الالسن عنه او عمِلتِ الایدی فیه فهو مخلوق؛([4]) هرچه بر آن نامی گذارده شود، هرچه را که بشر به زبان بیاورد و از او تعبیر زبانی داشته باشد و هرچه را که دست‌ها آن را بسازند و ما عملتِ الایدی، حتی ایدی و دست‌های فکری. مگر فکر ایادی ندارد؟ هرچه را خلق با دست‌های خود حتی با دست‌ها و ابزار لطیف فکری و قدرت‌های مغزی خود بسازند مخلوق است. این مطلب را این فرمایش تأیید می‏کند که می‏فرمایند کلّ‌ما میّزتموه باوهامکم فی ادقّ معانیه فهو مخلوق مثلُکم مردودٌ الیکم؛([5]) هرچه را که با توهّمات و اندیشه‏های خود در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 8 *»

دقیق‏ترین معنی‏هایش مشخص سازید، پس آن مخلوقی همانند شما است که بازگشتش به سوی خودتان است. بنابراین مانعی ندارد که «ایدی» به معنای قدرت فکری هم گرفته شود. هرچه را که بشر به زبان بیاورد و تعبیری از آن داشته باشد و هرچه ابزار سازنده آن را بسازند حتی قدرت‌های دقیق فکری آن را بپردازند و پرورش دهند، مخلوق است.

این تعبیر شامل تمام خدایانی است که مکتب‌های مختلف فکری و بشری ساخته‏اند و از وحی نگرفته‏اند. آن خدایان همگی ساخته و پرداخته ایدی است. حال یک‌وقت بشر می‏نشست و با سنگ و خرما و مانند این چیزها خدا می‏ساخت، یک‌وقت هم بشر نشست و به قول خودش با اصول علمی خدا ساخت. تمام خدایانی که وحدت وجودی‌ها و عرفاء و حکماء ساخته‏اند همان خداهایی است که عملتِ الایدی، ولکن ایدی و دست‌های خیلی ظریف و لطیف فکری. آن پنجه‏های بسیار بسیار دقیق فکر نشسته و ساخته است. خدایی که وحدت وجودی می‏سازد، خدایی که عارف می‏سازد، خدایی که حکیم می‏سازد، این خدایان را عملتِ الایدی، دست‌های فکرشان همه این خدایان را ساخته است.

حدیثی است که اکثراً اشتباه معنا می‏کنند و جای تذکرش همین‏جا است که به ذهنم رسید، چون نوعاً در نوشته‏ها و گفته‏هایشان این حدیث را اشتباه معنا می‏کنند. حدیثی است که امام؟ع؟ می‏فرماید: چون خدا می‏دانست که در آخرالزمان قومی می‏آیند که متعمّقند، تعمّق را پیشه خود می‏کنند، پس خداوند سوره مبارکه قل هو اللّه احد و آیاتی از سوره حدید را که امام؟ع؟ ذکر می‏فرمایند نازل فرمود.([6]) علماء نوعاً

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 9 *»

وقتی‌که به این حدیث رسیده‏اند فکر کرده‏اند که این حدیث در مدح و ستایش این قوم متعمق است و در تمجید اینهایی است که نشسته‏اند و تعمق کرده‏اند و بدون تبعیت از وحی و متابعت معصومین؟عهم؟، خودشان در مسائل توحید به‏طور مستقل تعمق کرده‏اند. فکر کرده‏اند این روایت ستایش است، در حالی که این روایت مذمت است. قوم متعمق، یعنی همین کسانی‌که مستقلّ و بدون پیروی از وحی و حاملان وحی نشسته‏اند به خداتراشی و خداسازی. خدا ساخته‏اند، خدا تراشیده‏اند حال به هر اسمی که هست.

دلیل اینکه این حدیث مذمت است اینکه امیرالمؤمنین صلوات‏ اللّه علیه در نهج‏البلاغه فرمایشی دارند در تعریف کسانی‌که مستقلاً تعمق نمی‏کنند، بلکه هرگاه می‏خواهند فکر کنند و تعمق نمایند خود را مأموم وحی و وحی را پیشاپیش خود قرار می‏دهند؛ یعنی همیشه سوره قل هو اللّه را پیش روی خود می‏گذارند بعد شروع می‏کنند به تفکر در توحید. آ‏نگاه هر مسأله‏ای که با قل هو اللّه سازش نداشته باشد و با قل هو اللّه مخالف و معارض بشود آن را کنار می‏گذارند. حتی اگر برای اثبات آن مسأله ظاهراً اصول دقیق عقلانی داشته باشند از آن اصول تبعیت نمی‏کنند. می‏دانند این اصول صحیح نیست، یک مبانی و اصولی است که اساس ندارد، اصلِ بی‏اصل است. حضرت حجت صلوات‏ اللّه علیه فرمودند: ربّ مشهور لا اصل له؛([7]) بسیاری از مشهورها که به اصطلاح «اصل موضوعی» است و مورد قبول همه شده، لا اصل له اصلی ندارد.

حضرت امیر؟ع؟ در نهج‏البلاغه درباره آیه شریفه و الراسخون فی العلم می‏فرماید: خداوند عده‏ای از کسانی‌که تعمق نکرده‏اند و به تفکر و فکر خود مستقل نشده‏اند، بلکه کاملاً در تبعیّت وحی بوده‏اند، همین ترک تعمق ایشان را رسوخ در علم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 10 *»

و ثبوت در علم نامیده است که در علم ثابت‌قدمند؛ یعنی در علم وحی و در تبعیت از وحی ثابت‌قدمند و از وحی تجاوز نکرده‏اند، هرچند به خیال و فکر خودشان عمیق باشد و اصول علمی و فکریشان بسیار دقیق و منطقی و برهانی باشد.([8]) پس چون خواسته‏اند در تبعیت وحی باشند و از علم وحی متابعت کنند، خود همین ترک تعمق رسوخ در علم است؛ یعنی در وحی ثابت‌قدم هستند و از وحی تجاوز نکرده‏اند. از این حدیث شریف خوب معلوم می‏شود که تعمق بیجا، یعنی تعمق مستقلّ و بدون متابعت از وحی مذمت شده است، ولی تعمقی که در تبعیت وحی باشد آن رسوخ در علم است و خدا آن اشخاص را راسخین در علم نامیده است.

پس در این حدیث شریف که می‏فرمایند او عملت الایدی هرچه را که بشر به زبان بیاورد و از آن تعبیری داشته باشد و هرچه را که دست‌ها و ابزار سازنده آن را بسازند مخلوق خدا است، یعنی داخل در مفهوم خلق است. در قسمت اول حدیث که امام؟ع؟ فرمودند کل شی‏ء وقع علیه اسم شیء‏ٍ فهو مخلوق ماخلا اللّهَ، معنای صحیحش این است که هرچه که نامی بر آن راست آید پس آن مخلوق است و ماسوای خدا است و غیر خدا است. چون بعضی این ماخلا اللّه را استثناء معنا می‏کنند، یعنی به‌جز خدا، که معنای جمله این‏طور می‏شود که هرچه نام چیزی بر آن واقع شود مخلوق خدا است به‌جز خدا. ولی اگر دقیق باشیم ظاهراً این‏طور که من عرض می‏کنم بهتر است. فهو مخلوق ماخلا اللّه، یعنی پس آن مخلوق است و غیر خدا است، ماسوی ‏اللّه است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 11 *»

مضمون حدیث است که می‏فرماید: انّما سمّی الشی‏ء شیئاً لانه مشاءٌ؛([9]) چرا شی‏ء را شی‏ء گفته‏اند؟ شی‏ء به فارسی چیز است و کنایه از موجودات است و آن‏قدر مفهوم وسیعی دارد که هر مخلوقی و هرچه را که خدا آفریده در کلمه شی‏ء داخل است. چنین مفهوم وسیعی دارد. می‏فرماید: همانا شی‏ء شی‏ء نامیده شده و موجودات را شی‏ء و اشیاء گفته‏اند به جهت اینکه مشاء است؛ یعنی متعلق مشیت است؛ یعنی مشیت خدا به آن تعلق گرفته است و به مشیّت خدا و به امر اللّه فعلی تحقق پیدا کرده است. همان معنای حدوثی که مورد بحث ما است که به آن اشاره کردیم و گفتیم هر شیئی حادث است؛ یعنی موجود و قائم به امر اللّه فعلی است. مشاء به این معنا است؛ یعنی به امر خدا برپا است، به مشیةاللّه برپا است. به او مشاء گفته می‏شود و حادث است و حدوثش هم به همین معنا مستمر است.

پس تمام موجودات چه آنچه را که انسان ادراک بکند و چه آنچه را انسان ادراک نکند، چه آنچه را بداند و چه آنچه را نداند، ظاهری باشد یا باطنی، محسوس به حواسّ ظاهری باشد یا معقول به تعقلات و مراتب باطنی باشد، هرچه باشد خلق خدا است و مشاء است و قائم به مشیت خدا و برپا به فعل ‏اللّه امری است. در هر صورت خلق است. پس حق است و خلق لا ثالث غیرهما، خدا است و خلق خدا و سومی نیست که غیر این دو باشد.

پس اینکه می‏گویند خلق را از عدم آفرید و از کتم عدم به وجود آورد این عدم چیست؟ دقّت کنید، این یک تعبیر سومی است که در گفته‏ها شنیده می‏شود و در نوشته‏ها دیده می‏شود و نوعاً در افکار هم وجود دارد. معمولاً هر کس وارد بحث قدم و حدوث و خلقت و آفرینش می‏شود چنین تعبیراتی دارد، یا از این قبیل تعبیرات در ذهن دارد. این تعبیر سومین چیست؟ و تعبیراتی مانند اینکه خدا از عدم ایجاد کرد،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 12 *»

از کتم عدم به وجود آورد، مخلوقات را از نیستی به هستی آورد؛ این «نیستی» چیست؟ این «عدم» چیست؟ در حالی که لا ثالث غیرُهما، امام؟ع؟  که می‏فرماید سومی نیست. پس آن عدم و نیستی چیست؟ می‏فرماید حقّ و خلق لا ثالث بینهما و روشن شد که و لا ثالث غیرهما سومی نیست. ولی با این بیان‌ها که نوعاً در السنه، در نوشته‏ها و در افکار هست یک سوّمی درست می‏شود، آن سوم چیست؟

اگر مقصودشان از آن سوم یا آن عدم یا آن نیستی که می‏گویند امتناع محض و به تعبیر ملاها لیسِ صرف و نیست محض باشد که خود همین تعبیرات هم شایسته نیست. چون اصلاً عدم محض تعبیر ندارد، معنی ندارد. آنی که نیستِ محض است و امتناع محض است و عدمِ صرف است‏ که تعبیر ندارد. چیزی نیست تا از آن تعبیری در کار باشد. لا ثالث غیرهما، امتناعِ محض تعبیر ندارد. هرچه غیر حق است خلق است. دقت بفرمایید، هرچه غیر حق است یعنی هستی دارد، خلق می‏شود. پس دیگر عدم یعنی چه؟ از نیستی محض و امتناعِ صرف تعبیری نیست تا یک گوشه‏ای و یک نمودی یا یک پرتویی از هستی داشته باشد تا به یک نوعی بشود چیزی گفت.

اینجا ملاها تعبیری دارند که می‏گویند لیس صرف چیزی هست، پس اَیس است؛ یعنی هستی و وجود است. اگر اَیس و هستی است و نوعی از تحقق و وجود را دارا است که پس خلق است، حقّ و خلق. در نتیجه اینکه می‏گویند از نیستی هستی آفرید و موجودات را از نیستی به هستی آورد، خود همین که در تعبیر آمده و می‏توانیم او را در تعبیر ذکر کنیم معلوم می‏شود خلق خدا است. پس معنایش این است که خلق از خلق به خلق آمدند؛ یعنی از عرصه خلق به عرصه خلق آمدند، از عرصه امکان به عرصه تعین آمدند، از امکان به عین آمدند. اگر این عدم مراد است که تعبیربردار و قابل تعبیر است. پس می‏گوییم این خلق است و نوعی از ایس و وجود و هستی و تحقق است. و اگر واقعاً نیستی محض و امتناع محض است از آن هیچ‏گونه تعبیری

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 13 *»

نداریم. از محال صرف، امتناع صرف و نیستی محض هیچ‏گونه تعبیری نداریم و به هیچ‏وجه در عبارات ما نخواهد آمد، حتی در تعقل و در عالم فرض نمی‏آید و آن را فرض نمی‏توانیم بکنیم.

این مطلبی که شهرت دارد که فرض محال محال نیست، اشتباه محض است. فرض محال محال است. محال فرضش هم محال است. آنچه را که تو فرض می‏کنی و اسمش را محال می‏گذاری و به خیال خود محال را فرض می‏کنی، آن شی‏ء ممکنی است که فرض کرده‏ای؛ مثلاً چند ممکن را با یکدیگر ترکیب کرده‏ای و می‏گویی این محال است و ما فرضش را می‏کنیم. نه، چنین نیست، بلکه این در واقع فرض ممکن است، فرض معدومِ ممکنی را می‏کنی. معدوم است اما عدمش عدم امکانی است؛ یعنی نوعی از تحقق و هستی است. اما محال محض و امتناع صرف، همان‏طور که خودش محال است فرضش هم محال است. محال، محال است حتی در فرض؛ به همین جهت تعبیری از آن نداریم.

پس امام؟ع؟ در این عبارت لا ثالث غیرهما، چنین توهمی را نفی فرموده است و یکی از مصادیق لا ثالث غیرهما همین مطلب است که در اذهان رسوخ کرده و در تعبیرات وجود دارد که می‏گویند خدا خلق را از نیستی به هستی آورد. ولی وقتی خوب کلماتشان را می‏شکافیم و کاملاً در برداشت‌هایشان دقیق می‏شویم می‏بینیم این نیستی، حقیقت سومینی می‏شود که نه حق است و نه خلق. امام؟ع؟ در این تعبیر چنین توهمی و چنین امر باطلی را نفی می‏فرماید که به‌ هر طوری و به هر شکلی لا ثالث غیرهما.

پس بین خدا و خلق هیچ نسبتی نیست؛ چرا؟ چون نسبت عبارت می‏شود از چیز سوم. بین خدا و خلق نسبتی و ارتباطی نیست. چون خودِ ارتباط و رابطه نسبت است و نسبت و ارتباط و رابطه شیئی است که می‏شود ثالث و سومین. و امام؟ع؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 14 *»

می‏فرمایند: لا ثالث غیرهما، سومی نیست که غیر خدا و خلق باشد تا اسمش را نسبت یا رابطه بگذاریم. اما عدمِ رابطه چطور؟ چون خود عدم رابطه هم چیزی است و امام؟ع؟ با این فرمایش رابطه و عدم رابطه را نفی می‏کنند. هم نسبت و هم عدم نسبت را نفی می‏فرمایند. بین خدا و خلق نسبتی نیست، بی‏نسبتی هم نیست. نه ربط است و نه عدم ربط، نه وصل است و نه فصل.

پس امام؟ع؟ تمام تعبیرهایی که دیگران به‌طوری در اینجا آورده‌اند و می‏شود تصور کرد و می‏توان تعقل نمود که در نتیجه سومی درست می‌شود، نفی می‏فرمایند. چرا؟ چون آن نسبت، آن رابطه، آن فصل یا آن وصل، اگر یک چیز موجودی بخواهد باشد و به نوعی وجود و تحقّق برایش باشد که خلق است، حقّ و خلق در مفهوم خلق داخل است. و اگر این عدم ربط یا ربط، این نسبت یا عدم نسبت، این فصل یا وصل امتناعِ محض و نیستِ صرف و لیس محض است که تعبیر ندارد و معنا ندارد و اصلاً نیست. حتی همین تعبیر نیستِ محض هم از شدت ضیق عبارت و ضیق عالم ما است که می‏گوییم و خود همین تعبیر چیزی در ذهنمان ایجاد می‏کند. پس همین تعبیر هم از ناچاری است و امتناع محض به هیچ‏وجه قابل تصور و قابل تعبیر و قابل گفتگو نیست. امتناع محض این‏طور است.

پس اگر بگویند بین خدا و خلق فصل و فاصله و عدم ارتباط است، می‏گوییم اگر همین عدم ارتباط، ممتنع و نیست محض است که نیست. اما اگر واقعاً یک چیز وجودی تصور می‏کنید و برای آن نوعی از تحقق و هستی قائلید که می‏گویید بین خدا و خلق فاصله است و برایش به اصطلاح ملاها یک نوع اَیسیّت، یعنی نوعی وجود و تحقق قائلید که ما ثابت کردیم که خلق است؛ چون امام می‏فرمایند: حق است و خلق لا ثالث غیرهما.

فرمایشات ائمّه ما؟عهم؟ بخصوص در این مسائل، همه ادله توحیدی است، همه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 15 *»

دلایل و براهین است. نه اینکه بگوییم چون حضرت رضا؟ع؟ فرموده‏اند در نتیجه این دلیل نقلی و روایت است، در نتیجه ابتداءاً ببینیم روایت متواتر است یا روایت آحاد است و اگر آحاد است راوی‌هایش قوی هستند یا ضعیف. جای این حرف‌ها نیست، چون دلیل و برهان است. بنشین فکر کن می‏بینی همین است و جز این نیست. ما به این عنوان فرمایشات ائمّه؟عهم؟ را ذکر می‏کنیم، چون بخصوص در این مباحث، براهین عقلیه است. چطور اگر بگوییم ارسطو چنین گفته است، می‏شود دلیل عقلی باشد، اما اگر گفتیم حضرت رضا؟ع؟ این‌طور فرموده‌اند این نمی‏شود دلیل عقلی و برهان باشد؟ آیا انصاف است؟! اگر مثلاً بگوییم فلان دانشمند اروپایی این‏طور تشریح کرده است و در اثبات مسأله‏ای از مسائل عرفانی و ماوراءالطبیعه یا مسائل اعتقادی شروع کرده به مقدمه‌چینی، گفته‏های او دلیل و برهان باشد، دلائل ملاصدرا ادله و براهین عقلیه باشد، اما فرمایشات حضرت رضا؟ع؟ یا سایر ائمه هدی؟عهم؟ ادله عقلیه نباشد؟!

این فرمایش خودش یک برهان عقلی است که لا ثالث غیرهما، فکر کن ببین چیست؟ دیگر برهان از این بهتر که این سومی که بین خدا و خلق بخواهد درست بشود ــ اسمش هرچه می‏خواهد باشد ــ  این یا واقعاً امتناع محض است که اگر امتناع است، ممتنع و نیست محض است، نیست صرف است پس نیست. و اگر نوعی از تحقق را دارا است و از نوعی هستی بهره دارد که می‏شود خلق؛ پس حقّ و خلق لا ثالث غیرهما. و اگر بگویید بین حق و خلق وصل است، ارتباط و نسبت است، آیا این ارتباط و نسبت و وصل چیست؟ دوباره یا خلق است یا غیر خلق. غیر خلق یا حق است که حق، خودش است، یا امتناع محض است که در آن حرفی نیست و اصلاً چیزی نیست که حرفش را بزنیم. پس آن هم خلق می‏شود و خلق که شد معنا ندارد که نسبت و رابطه بین خدا و خلق باشد. بعلاوه که اصلاً گفتیم هیچ‏گونه نسبتی بین حق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 16 *»

و خلق نیست؛ چون بنا شد که حق و قدیم به معنای اَحَد و یکتای حقیقی لحاظ گردد. و یکتای حقیقی و بسیط حقیقی معنا ندارد که بگوییم با خلق نسبتی پیدا می‏کند؛ چون اگر نسبت بیاید تکثّر  پیدا می‌شود و تکثّر هیچ با قدیم‌بودن، یکتابودن و بسیط حقیقی بودنِ احد نمی‏سازد.

توجه بفرمایید که مطالب مجلس قبل و مطالب این مجلس با هم ضمیمه می‏شود. بنابراین می‏گوییم از تمامی تعبیرها و گفته‏هایی که دیگران در مورد خلقت و آفرینش دارند و از تعابیری که درباره خدا و خلق و خلقت و حدوث و قدم دارند خداوند منزه است، سبحانه و تعالی عمّا یقولون علواً کبیراً.([10]) ان‏شاءاللّه این دو قسمت بحث در ذهن‌ها باشد تا بعد در همین زمینه بحث کنیم.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 17 *»

مجلس 2

 

(شب سه‌شنبه 24 ذیحجة ‌الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r توضیح «انما هو اللّه عزوجل و خلقه لا ثالث بینهما …»

r خلق مسبوق به عدم نیست

r استدلال اول

r استدلال دوم

r دلائلی از روایات و ادعیه

r «هل اتی علی الانسان حین من الدهر …»

r در گرفتاری‌ها بخصوص مرگ‌ها باید متذکر گردید

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 18 *»

 

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دانستیم حق است و خلق، خدا است و خلق. امام رضا؟ع؟ فرمودند: لا ثالث بینهما، سومی نیست که بین حق و خلق باشد و مابه‏الاشتراک بین حق و خلق باشد و حق و خلق دو فرد از آن حقیقت جامعه و حقیقت مشترکه باشند. همچنین فرمودند و لا ثالث غیرهما سومی هم نیست که غیر حق و خلق باشد. عرض شد مصادیق این عبارت امام؟ع؟ موارد زیادی است، ولی از مصادیق آن همین عدمی است که نوعاً از آن تعبیر آورده می‏شود و فکر می‏کنند که خدا بود و هیچ نبود و اشیاء را از نبود ایجاد کرد و اشیاء را از عدم به وجود آورد. درباره این عدم گفتگو دارند و نوعاً وقتی‌که حادث را تعریف می‏کنند که مخلوق و حادث است، می‏گویند یعنی مسبوق به عدم است که قبلاً نبوده و بعد هست شده است. در اینجا یک عدمی اثبات می‏کنند. می‌پرسیم این عدم چیست؟ نه حق است و نه خلق است، پس چیست؟ اگر بگویند نیست محض است که نیست محض همان امتناع صرف است. امتناع صرف و نیست محض اصلاً چیزی نیست تا تعبیری از آن باشد. و اگر بگویند عدم به معنای امتناع نیست،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 19 *»

می‌گوییم وقتی‌که به معنای امتناع و نیست نشد، پس خلق و ممکن است، و از ممکنات است و در این کلام امام؟ع؟ داخل می‏شود که انّما هو حقّ و خلق؛ پس خلق است اما هنگام تعبیر اسمش را عدم می‏گذارند. البته ممکن است تا اندازه‏ای هم بشود آن را توجیه کرد ولی به ‌هر حال خلق است و داخل در کلمه خلق است.

با توجه به این نکته این نتیجه را می‏گیریم که ماسوی‏ اللّه؛ غیر خدا هرچه هست خلق خدا است و این خلق مسبوق به هیچ چیزی نیست؛ یعنی قبل از خلق چیزی وجود ندارد، سابقی بر خلق وجود ندارد، نه شیئی، نه وقتی، نه مکانی. ان‏شاءاللّه دقت می‏فرمایید تا با ضمیمه‌شدن بحث‌های گذشته به نتیجه‏ای برسیم. پس خلق و ماسوی ‏اللّه مسبوق به چیزی، به وقتی، به مکانی نیست تا بگوییم در آن وقت و در آن مکان خدا بود و خلق نبود، بعد خدا خلق را در آن وقت یا در آن مکان ایجاد کرد. زیرا اگر مخلوق باشد که جزء خلق است و اگر امتناع و نیست محض باشد که چیزی نیست تا از آن تعبیر آورده شود و گفته شود که آن سابق بر خلق است و پیش از خلق بوده است. پس به‌طور کلی این نتیجه را می‏گیریم که هیچ چیزی سابق بر خلق نیست، نه به‌طور تحقق موجود در خارج و نه به شکل فرض و خیال، به هیچ‏وجه. پس خلق مسبوق به عدم نیست یعنی چه؟ یعنی ما قبل از خلق هیچ چیزی را به هیچ‏وجه نمی‏توانیم ذکر  یا تصور کنیم که قبل از خلقت خلق بوده باشد، به هیچ‏گونه فرضی و به هیچ‏گونه تصوری. پس خلق مسبوق به عدم نیستند.

اگر در تعبیرات دیگران می‏بینیم که می‏گویند خلق مسبوق به عدمند، خدا از نیستی هستی را آفرید، خدا از کتم عدم موجودات را به وجود آورد، اینها تعبیراتی سطحی، ظاهری و خالی از تحقیق و خالی از واقعیت است. باید گفت این تعبیرات را از زبان جهال گرفته‏اند و خودشان هم جاهلند که می‏گویند و دیگران هم می‏شنوند و هیچ توجه ندارند که اینها همه خلاف واقع است. تعبیر صحیح همان است که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 20 *»

حضرت رضا صلوات ‏اللّه علیه فرمودند انما هو اللّه عزوجل و خلقُه لا ثالث بینهما و لا ثالث غیرهما؛([11]) حق است و خلق. دیگر سومی بین حق و خلق نیست که بین و مقسم باشد و به اصطلاح جامع و حدّ مشترک و مابه‏الاشتراک باشد که حق و خلق دو فرد از آن باشند و نه هم ثالثی غیر حق و خلق است. حال اسم آن ثالث را هرچه می‏خواهند بگذارند. اصلاً سوم معنی ندارد. هیچ سومی نمی‏شود تصور کرد به هیچ وجه من الوجوه.

البته در اینجا یک تذکر لازم است که بعضی از مکتب‌ها از مسائل توحیدی و تحقیقاتی که در توحید داشته‏اند این‏طور نتیجه گرفته‏اند که خدا خودش عدم ‏الخلق است. خدا در رتبه ذاتش عدم ‏الخلق است، بعد خلق را اظهار کرده است. این بحثی است که به مکتب عرفاء مربوط می‏شود که می‏گویند خدا خودش را ظاهر ساخته است و خلق عبارتند از ظهورات ذاتیه و مراتب تنزلی ذات خدا. طبق این نظرشان ذات خدا عدم ‏الخلق می‏شود و خلق عدم ‏الحقّ می‏شوند. همچنین تعبیر می‏آورند که در مقامات تعیّنی خلق است و در مقامات تنزیهی و تقدیسی حق است. تعبیرشان این است که اگر کسی دو چشم داشته باشد یک چشم کثرت‏بین و تعیّن‏بین که با آن خلق را می‏بیند، آنگاه یک چشم وحدت‏بین هم پیدا کرد حق را می‏بیند پس یک حقیقت بیش نیست اما در دو تعین؛ یک تعین تنزیهی که می‏شود حق و یک تعین تعینی که می‏شود خلق. این بیان بحمداللّه باطل شده و کفربودنش واضح است و از نظر وحی کفر محض است و صاحبان این بیان از طرف معصومین و انبیاء؟عهم؟ محکوم شده‏اند که بارها بحث شده و بحمداللّه روشن است و نیازی ندارد که در این مورد بحثی کنیم.

آنچه مقصود ما است این است که می‏خواهیم بگوییم خلق، حادث یا مخلوق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 21 *»

مسبوق به عدم نیست. سابق بر خلق و پیش از خلق چیزی نیست، نیستی هم نیست. چون اگر آن نیستی امتناع محض باشد که چیزی نیست تا بگوییم نیست و اگر خلق باشد که ممکن است و جزء خلق است و خودش خلق است. این یک مطلب که بر آن استدلال می‏کنیم. با اینکه خودش استدلال است و دلیل بسیار محکمی است.

خوب دقت بفرمایید به این شکل بر این مطلب استدلال می‏کنیم که اگر فرض کنیم خدا بود و خلقی نبود آنگاه خدا خلق را ایجاد کرد، به این معنی که خدا بود و در اوقاتی یا مکان‌هایی خلق نبود، یا همین اندازه که بتوانیم تصور کنیم که خدا بود و خلق نبود و بعد خلق را احداث و ایجاد کرد، اگر این حرف را بزنیم مشکلات بزرگی پیش می‏آید. مشکل اول اینکه باید بگوییم در خدا میل و خواهش و اقتضاء برای ایجاد خلق پیدا شد؛ چون خلق نبودند و خدا بود، بعد خلق را ایجاد کرد، آن‏چنان‌ که در اکثر افهام و افکار رسوخ پیدا کرده و این‌طور تعبیر می‏آورند. پس مشکل اولی که پیش می‏آید این است که خدا بود و در او خواهش و اقتضاء برای ایجاد خلق نبود بعد خواهش و اقتضاء ایجاد در او پیدا شد و خلق را ایجاد کرد. در این چه مشکلی است؟ مشکل تغیّر ذات است؛ یعنی ذات خدا متغیر شد، دگرگون شد و از حالت اول به حالت دیگر درآمد.

مثل اینکه شما یک وقتی اقتضاء، خواهش و میل به مسافرت ندارید، بعد در دل شما این میل و اقتضاء پیدا می‏شود و سفری را شروع می‏کنید، همین‏طور در سایر کارها. نوعاً کارهایی که از ما سرمی‏زند روی اقتضاءات و خواهش‌ها و تمایلاتی است که فراهم می‏شود که ما کار را انجام می‏دهیم. اگر بگوییم در ذات خدا اقتضاء و خواهش پیدا شد لازمه‏اش این است که بگوییم ذات مقدس خداوندی تغیر و تحول یافت، دگرگون شد و از حالتی به حالت دیگر درآمد. و معلوم است که این باطل است، سخنی ناروا است و شایسته مقام الوهیت نیست. دگرگونی و تغیر حال از

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 22 *»

شؤونات خلق است نه از شؤونات خداوند. خدا از هرگونه تغیر منزه است. پس اقتضاء در خدا پیدا نمی‏شود.

اگر بگویند اقتضاء در خود خلق پیدا شد و خدا خلق را به آن اقتضاء خلق کرد؛ یعنی در خلق خواهش خلقت پیدا شد که خدا خلق را خلق کند، در جواب می‏گوییم خلقی که نبوده است پس چطور در او اقتضاء و خواهش پیدا شود و میل و کشش به موجودیت پیدا بشود تا خدا به مناسبت آن اقتضاء و کشش، موجودی را که موجود نیست ایجاد کند؟ پس خلقی هم نبود تا بگوییم اقتضاء در خلق پیدا شد که خدا خلق را بیافریند. این مسأله برای همیشه به همین‏طور است؛ یعنی این دو صورت را که در نظر بگیریم و جلو بیاییم برای همیشه مسأله به همین شکل است که نه در ذات خدا برای ایجاد خواهش پیدا می‏شود و نه خلقی در کار است تا خدا آن را به اقتضاء خودش ایجاد کند. در نتیجه باید هیچ‏وقت خلقت انجام نشود و برای همیشه آفرینش و ایجاد محال باشد.

دقت فرمودید؟ برای همیشه باید ایجاد و احداث موجودات محال باشد؛ به جهت اینکه خلق که نمی‏توانند خود را ایجاد کنند باید خدا ایشان را ایجاد کند و موجودات را هستی بخشد. اقتضاء ایجاد که در خدا محال است، خلقی هم که نبود تا در خود خلق اقتضاء و خواهش ایجاد بشود، در نتیجه باید بگوییم به‌طور ابد و همیشه خلقت و آفرینش، امری محال است و حال آنکه می‏بینیم خلقت انجام شده، موجودات و مخلوقات هستند. پس باید مسأله خلقت به این دو شکل نباشد. به این دو شکل که نباشد پس باید وقتی و زمانی نباشد که خلق نباشند و خدا خلق نداشته باشد و بعد بیافریند. در نتیجه خلق مسبوق به عدم نمی‏شود باشند که اگر لحظه‏ای و آنی مسبوق به عدم شدند و نیستی و عدم، سابق بر ایشان شد، دیگر خلقت و احداث و ایجاد محال خواهد بود و آفرینش تعقل‏پذیر نخواهد بود و نمی‏شود خلقت را تصور کرد و آفرینش را تعقل نمود. این یک استدلال.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 23 *»

استدلال دیگر این است که ما خلق را عبارت می‏دانیم از آثار و کمالات و انوار مشیّت خدا. تمامی خلق آثار و انوار و کمالات مشیتند؛ یعنی مشیت از وقتی‌که مشیت بوده ــ که وقت ندارد ــ  دارای کمالات و انوار و دارای آثار و صفات است. بنابراین نمی‏شود بین مشیت و بین خلق فاصله انداخت و نمی‏شود گفت خلق نبودند، بعد مشیت خدا تعلق گرفت و خلق را به مشیت خود ایجاد کرد. چون در این صورت باید مشیت بدون کمال، بدون آثار و بدون صفات باشد، بعد خدا به او صفات بدهد و برای او انوار و کمالات بیافریند، اما مشیت که بدون کمال نبوده است. مشیت از وقتی‌که مشیت بوده ــ که وقتی برای آن نیست ــ صاحب کمالات و انوار و اشعه بوده است. پس خلق مسبوق به عدم نیستند و خود مشیت چون نور خدا و کمال خدا است، خدا هم هیچ‏گاه بدون نور و بدون کمال نبوده است. پس مجموعه خلق مسبوق به عدم نبوده‏اند و هیچ‏گاه عدمی سابق بر آنها نبوده و نخواهد بود. این هم یک استدلال.

پس نتیجه این استدلال‌ها و بحث‌های چند مجلس اخیر این شد که خداوندی که بر او وقتی و مکانی سبقت نگرفته و منزّه است از اینکه اوّلی داشته باشد و آخری داشته باشد، خلقی را ایجاد کرده است که آن خلق نه اوّل دارد و نه آخر دارد. خلقی را ایجاد کرده است که نه انجام دارد و نه آغاز داشته است. این نتیجه‏ای است که با توجه به این عرائض چند مجلس اخیر و استدلال‌هایی که در این زمینه بوده است می‏گیریم. و چنین خدایی قادر و توانا است بر احداث و ایجاد خلقی که آن خلق ثابت، دائم، ازلی و ابدی باشد. بدون آغاز و بدون انجام، بلااوّل و بلاآخر و غیرمتناهی بمالایتناهی باشد و برای آن خلق هیچ‏گونه تناهی نباشد، هیچ‏گونه ابتدائی و انتهائی نباشد. این مدّعای ما است که با این ادلّه و سایر ادلّه علمی که در جای خودش ذکر شده است و نسبتاً مشکل است ثابت شده است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 24 *»

به همین اندازه بیاناتی که عرض کردم اکتفاء می‏کنم و به روایات یا دعاهایی که این مطلب را به ما می‏فهماند توجه می‏کنیم. از جمله از رسول‌خدا؟ص؟ این دعاء رسیده است: اللهم انی اسألک بمُلکِک القدیم؛([12]) خدایا من از تو سؤال می‏کنم و بین خودم و تو ملک قدیم تو را واسطه قرار می‏دهم. «ملک قدیم» که می‏فرماید نه آن قدیمی است که درباره خدا گفتیم و در چند جلسه قبل درباره آن بحث داشتیم. «قدیم» در اینجا به معنای قائم ‌بالذات و مستغنی و غنی ‌بالذات نیست، بلکه این قدیم به معنای بلااول و بلاآخر است، به معنای غیرمسبوق به عدم و به معنای لایتناهی بمالایتناهی است. ملک قدیم در این عبارت رسول‌خدا؟ص؟ به این معنا است. پس خلق و این ملک در جای خود است نه در رتبه ذات خدا، بلکه در جای خود که مقام خلقی است و در رتبه خود که رتبه خلق و رتبه خودِ ملک است، در این رتبه و مقام قدیم است، اگرچه فقیر الی ‏اللّه و نیازمند به خدا است که معنای حادث در اینجا این است که قائم و برپا به امر اللّه فعلی است و در ماده و صورت خود نیازمند به امر اللّه مفعولی است که عبارات و مطالب قبلمان بود. در هر صورت حادث است؛ یعنی نیازمند و قائم به غیر است. قدیم است، یعنی بدون اول و آخر، بدون آغاز و انجام، بدون انتهاء و ابتداء است؛ یعنی لایتناهی بمالایتناهی است.

در یکی از دعاهای حضرت سجاد؟ع؟ این عبارت هست: اللهمّ یا ذا المُلک المُتأبِّدِ بالخلود([13]) خدایا، ای کسی‌که صاحب ملکی هستی که آن ملک ابدیت‌یافته و جاوید است، متأبّد به خلود است؛ یعنی برای آن آغازی نیست، انجامی نیست، مُلکی جاوید است. در یکی از زیارات حضرت امیر صلوات‏ اللّه علیه می‏خوانیم السلام علی الاصل القدیم و الفرعِ الکریم؛([14]) سلام بر اصل و ذات و حقیقتی که قدیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 25 *»

است؛ یعنی اوّل ندارد، آخر ندارد، آغاز و انجام برای آن نیست. اگرچه نیازمند به خدا است و به این معنا حادث است، ولی مسبوق به عدم نیست و عدمی سابق بر آن نیست.

حضرت امیر صلوات‏ اللّه علیه در روز غدیری که جمعه هم بوده، خطبه‏ای بیان فرموده‌اند که در ضمن آن خطبه جملاتی در وصف رسول‌خدا؟ص؟ می‏فرمایند. از جمله می‌فرمایند: استخلصه فی القدم علی سایر الامم؛([15]) خدا رسول‏اللّه؟ص؟ را در قِدَم بر سایر امت‌ها انتخاب کرد و برگزید و او را از میان تمام خلقش برگزید. این انتخاب و انتجاب در قدم انجام شده است؛ یعنی این انتخاب اول ندارد، این انتخاب آخر ندارد، قبل ندارد بعد ندارد، لایتناهی بمالایتناهی است.

در خطبه دیگری حضرت امیر صلوات ‌‏اللّه ‌علیه می‏فرماید: انا صاحب الازلیة الاوّلیة؛([16]) من صاحب مقام ازلیت و مقام اوّلیت هستم. این ازلیت و اولیت یعنی از خودش اولیت را نفی می‏فرماید؛ چون صاحب اولیت بلااولیه و ازلیت بلاازلیه است. نه اینکه این بزرگوار ازلی باشد، یعنی در آن ازل‌بودن صاحب ازلیت باشد؛ یا اوّلی باشد، یعنی در آن اول‌بودن صاحب اولیّت باشد؛ بلکه مقصود از این ازلیت ازلیتی است که عین ابدیت است و ابدیتی است که عین ازلیت است. صاحب اولیتی است که عین آخریت است و آخریتی است که عین اولیت است. پس آن بزرگوار در این عبارت اولیت و آخریت را از خود نفی می‏فرمایند و مقام قدیم‌بودنِ به معنای عدم مسبوقیت به عدم و آغازنداشتن و انجام‌نداشتن را برای خود ثابت می‏فرمایند.

حدیث دیگری از امیرالمؤمنین؟ع؟ روایت شده است که می‏فرماید: کنّا بکینونتِه قبل الخلق و التکوین و قبل مواقع صفاتِ تمکین التکوین کائنین غیر مکوّنین موجودین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 26 *»

ازلییّن؛([17]) می‏فرماید: ما به کینونة اللّه بودیم و این بودن ما همان بودی بود که خدا قرار داده بود. و آن کینونة اللّه، آن بود و آن هستی اول و آخر ندارد، آغاز و انجام برایش نیست، ابتداء و انتهاء برایش نیست. اما وقتی‌که بخواهید این مقام ما را با سایر مراتب خلق بسنجید، آنگاه قبل و بعد پیدا می‏شود. ما قبل از همه خلق بودیم. وقتی که خلق را بین خودشان بسنجیم، از نظر آن دید دومی که برای خلق است  ـــ که در مجلس قبل اشاره کردیم و شاید بعداً بیشتر اشاره بکنیم ـــ  وقتی که خلق و مراتب خلق و روابط خود خلق را بخواهید بسنجید ما قبل از مواقع، یعنی قبل از محل‌هایی که در آن محل‌ها صفات تمکین تکوین فراهم گردد ما بودیم؛ یعنی قبل از محل‌هایی که آن محل‌ها برای پذیرش تکوین و هستی قابلیت دارند، ما قبل از آن مواقع بودیم به چه بودنی؟ بودن ما یک بودنی بود که از نبود فراهم نشده بود و مسبوق به نبود نبود، کائنین غیرَ مکوّنین. همچنین موجودین، وجود و هستی داشتیم اما این وجود و هستی، وجود و هستی‏ای نبود که سابق بر آن، نیستی باشد و نیستی مقدم بر آن هستی باشد. اول نداریم آخر نداریم، آغاز نداریم انجام نداریم.

همچنین در دعاء تعقیب نماز است که اللّهم ببِرّک القدیم؛([18]) این برّ قدیم خدا عبارت است از همان مَنّ قدیم خدا، فرق نمی‏کند، هم به تعبیر بِرّ رسیده، هم به تعبیر منّ. در دعاء سحر ماه رمضان «منّ» گفته شده است، اللّهم انّی اسألک من منّک باقدمه و کلّ منّک قدیم اللّهم انّی اسألک بمنِّک کلّه؛([19]) آنجا تعبیر به منّ آورده شده است. اما مراد منّت به تعبیر ما نیست، بلکه مَنّ خدا و منّت‏گذاری خدا به معنی نعمت ابتدائی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 27 *»

او است که بدون استحقاقی از جانب بنده عطاء می‏فرماید. بِرّ هم به معنای نیکی و نیکی‌کردن است. اللّهم انّی اسألک ببِرّک القدیم؛ خدایا از تو سؤال می‏کنم به وساطت آن برّ قدیم و نیکی قدیم تو؛ یعنی به حق آن نیکی قدیم تو که اول ندارد آخر ندارد، مسبوق به عدم نیست و سابق بر آن نیستی و عدمی نیست.

در قرآن این آیه شریفه است: هل اتی علی الانسان حینٌ من الدهر لم‏یکنْ شیئاً مذکوراً؛ اگر در اینجا «هل» را به معنای «قد» بگیریم آن‏طوری که دیگران هم گفته‏اند،([20]) تقریباً با این معنایی که ما الآن می‏خواهیم بیان کنیم مناسب‏تر است. اگر «هل» به معنای «قد» باشد، یعنی «قد اتی علی الانسان حینٌ من الدهر لم‏یکن شیئا مذکوراً» همانا، حتماً چنین است که بر این انسانِ در این مرتبه، دورانی گذشت که در آن دوران شیئی مذکور نبود، موجودِ ذکر شده نبود. در تفسیر این آیه شریفه حضرت صادق صلوات‏ اللّه علیه فرمودند: کان شیئاً مقدوراً و لم‏یکن مکوَّناً؛([21]) یعنی انسان شی‏ء مقدور و مقدّر بود ولی شی‏ء مکوّن نبود. البته انسان یک نمونه‏ای از خلق است که ذکر شده است. این بیان مخصوص به انسان نیست، بلکه انسان یک نمونه‏ای از نمونه‏های عالی خلق است که خدا این تعبیر را درباره این نمونه ذکر می‏فرماید. این انسان شی‏ء مقدور و مقدّر بود ولی شی‏ء مکوّن نبود. این یک بیان در تفسیر این آیه از حضرت صادق صلوات‏ اللّه علیه.

یک تفسیر و بیان هم از حضرت باقر؟ع؟ درباره همین آیه است که می‏فرماید کان مذکوراً فی العلم و لم‏یکن مذکوراً فی الخلق؛([22]) این انسان، مذکور، نامبرده و سابقه‏دار در علم بود؛ یعنی در رتبه علم مذکور بود که همان بحثی است که الآن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 28 *»

درباره خلق داریم و به آن دید خاصّی که به خلق نگاه می‏کنیم که عرض کردم در یک دید مجموعی خلق را ملاحظه می‏کنیم و از مراتب و روابطی که بین خود خلق است صرف ‏نظر می‌کنیم، صرف ‏نظر از روابط و قوانینِ علّت و معلول که حاکمِ بر مراتب خلقی است؛ بلکه خلق را مجموعاً ملاحظه می‏کنیم. این مجموعِ خلق که از جمله انسان هم یکی از همین خلق است در رتبه علم مذکور بود؛ یعنی در آن رتبه و در آن دید و در آن لحاظ مذکور و موجود است. بعد در رتبه دیگر و لحاظ دیگر که خواهیم داشت که مراتب خلق و روابط بین خلق و پیدایش نسبت‌ها بین خلق است، آنجا در دوره بعد قرار می‏گیرد که مذکور نبوده، مکوّن نبوده و بعد تکوّن پیدا می‏کند. لم‏یکن مذکوراً فی الخلق، اینجا خلق به معنای تکوّن و پیدایش مراتب بین سلسله خلق است که بعد تکوّن پیدا کرد و مکوّن شد. پس این آیه شریفه هم اشاره به همین معنا است که مورد بحث ما است.

نتیجه‏ای که از این روایات و این آیه و سایر مباحث به‏دست آمد این شد که خلق ثابت، دائم، مستمر و بدون آغاز و بدون انجامند و قدیمند، اما نه به آن معنایی که قائم‌ بالذات و غنی‌ بالذات باشند، بلکه قائم به غیر و نیازمند به غیر می‏باشند. معنای حدوث این است، ولی مسبوق به عدم نیستند و عدمی سابق بر ایشان نیست. پس غیر خدا، خلق خدا است و خلق خدا اول ندارد، آخر ندارد. غیر خدا هرچه هست محتاج به خدا است و نیازمند به او است. او است که قائم ‌بالذات و غنی ‌بالذات است. اما خلق قائم به امر اللّه، قائم به فعل ‏اللّه و قائم به مشیّة اللّه هستند و نیازمند به خدا می‏باشند ولی بدون آغاز و انجام.

ان‏شاءاللّه آن آیه شریفه در خاطرتان هست که عرض کردم از آیات اثبات خدا است که می‏فرماید: و من آیاته ان‏تقومَ السماءُ و الارض بأمره،([23]) در دعاء هم هست کلّ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 29 *»

شی‏ءٍ سواک قام بأمرک،([24]) عرض کردم «امر» در اینجا دو معنا می‏شود داشته باشد و هر دو هم درست است؛ قائم به امر اللّه در صدور؛ یعنی وابسته به محمد و آل‏محمد؟عهم؟ است که همان منّ قدیم و همان اصل قدیم و همان برّ قدیم حقّند که همان مشیّة اللّه و همان کُن باشد. خلق در حدوث و در صدور قائم به آن هستند. و در مقام مخلوقیت و مفعولیتِ آن حقیقت، در ماده و صورت قائم به آن هستند. همه خلق به محمد و آل‏محمد؟عهم؟ در حدوث و صدور و موجودیت، همچنین در ماده و صورت نیازمندند.

ان‏شاءاللّه امیدواریم از کسانی باشیم که نورانیت آن بزرگواران را حجاب نکنیم که در اثر حجاب‌کردن آن نورانیت نسبتمان از آنها بریده شود. خدا نکند، بلکه امیدواریم با همین ولایت‌ها و با همین محبت‌ها خداوند ما را به برکت عنایات محمد و آل‏محمد؟عهم؟ آمرزیده از دنیا ببرد. باید دعاء کنیم که خدایا به برکت همین ولایت و محبت ما را بیامرز و از گناهان ما بگذر؛ زیرا ما طاقت نداریم که حتی ما را به بلاها و گرفتاری‌های دنیا مؤاخذه کنی. بدن‌های ما ضعیف است، طاقت‌های ما کم است و ابتلاءات روزگار مشکل است.

خیلی کم فرزندان صالحی پیدا می‏شوند که در مشکلات زندگی به پدر یا مادر کمک کنند، خیلی کم پیدا می‏شوند. ولی چشم ما بحمداللّه روشن است به این آقازادگان و به این فرزندان مؤمن و صالح برادران که می‏بینیم برای بیماری پدرها و مادرها و در دوران بیماری آنها چقدر از خود گذشتگی نشان می‏دهند. مرحوم حاج مشیری را خدا رحمت کند، می‌دیدیم که آقازادگانشان چطور پرستاری می‌کردند. خدا رحمت کند مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم یغمایی را، خدا رحمتشان کند. امیدواریم که با اولیائش محشور گردد. گاه‌گاهی که ما به عیادت این مرحوم موفق می‌شدیم می‌دیدیم آقازادگان ایشان بحمدالله مؤمن و صالح، چطور پرستاری می‌کنند و چطور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 30 *»

در پرستاری آن بیماری‌های شدید دقت دارند. ما چه می‌دانیم بر بیمار چه می‌گذرد آن هم چنین بیماری‌هایی. خدا به این فرزندان صالح جزاء خیر عنایت کند. خدا به ایشان صبر و اجر عنایت کند. می‌دیدیم اگر این مرحوم از شدت درد از روی تشک می‌خواست پایین بیفتد، از شدت درد غلت می‌زد، چقدر دقیق و با یک مهربانی و عطوفتی فرزندان ایشان دوباره او را روی تشک قرار می‌دادند خیلی خیلی با محبت. این صدمات را که متحمل می‌شوند برای خاطر ایمان است، برای خاطر این است که صالحند. خدا فرزندان ما را هم صالح گرداند. خدا ایمان ایشان را زیاد گرداند. خدایا ما که طاقت ابتلاءات را نداریم، ما خیلی ضعیفیم. خدایا ما طاقت ذلّت‌ها و خواری‌ها را نداریم. امیدواریم خداوند همه ما را عفو فرماید و از بلاهای دنیا و آخرت در امان بدارد و در دنیا و آخرت به همه ما نظر رحمت داشته باشد.

البته در پیشامدها از قبیل بیماری یا فوت اهل ایمان، ما هم قدری باید متنبّه بشویم که ما هم همین روزگار را در پیش داریم. اگر با این گناهان از دنیا برویم معذّب خواهیم بود. پس باید از خدا طلب آمرزش کنیم. و خدا قرارش بر همین است که ما را به بلاهای دنیایی مبتلا سازد تا آمرزیده شویم؛ اگرنه خدای نکرده مبتلا می‏سازد به شداید مرگ، به سکرات مرگ، یا خدای نکرده به سختی‌ها و اهوال برزخ، هول مطّلع و غیر از اینها. هیچ چاره‏ای نیست. از طرفی هم مرگ حتمی است، مرگ قطعی است. پس ما خیلی غافلیم، خیلی غافلیم؛ یعنی با قیاس به خودم عرض می‏کنم. مرگ را به چشممان می‏بینیم ولی چرا این‏قدر غفلت داریم؟ چرا هیچ‏گونه تغییری در ما پیدا نمی‏شود؟

واقعاً عجیب است! امیرالمؤمنین صلوات‏ اللّه علیه فرمایشی دارند، می‌فرمایند: انّ للموت لَغَمَراتٍ هی اَفْظَعُ من ان‏تُستَغرقَ بصفةٍ او تَعتدلَ علی عقول اهل الدّنیا([25])

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 31 *»

می‏فرماید: برای مرگ غمراتی است. غَمْره؛ یعنی درد شدیدی که بر انسان عارض شود و انسان را از خود بی‏خود کند. این را غمره می‏گویند. اما چه تناسبی بین این غمراتی که از دردها بر انسان عارض می‏شود با آن غمراتی که در مرگ بر انسان عارض می‏شود که یک‌وقتی در همین بحث‌ها اشاره کردیم. ولی ما این حالات را در میت نمی‏بینیم، فقط یک آهی و گاهی ناله‏ای را می‏شنویم. چون آن غمرات مربوط به این جسد نیست، تمام آن غمرات بر جسد اصلی واقع می‏شود. ظلّ و شعاع دردهایش در این بدن است. ظلّ آن دردها و غمره‏ها در این بدن ظاهر می‌شود. می‏فرماید مرگ غمراتی دارد که این غمرات اصلاً میسّر نیست به زبان بیاید. امیرالمؤمنین صلوات‌‏ اللّه ‌علیه که همه‌چیز در نزد آن بزرگوار عاجز و ناتوان است می‏فرماید آن غمرات را نمی‏توان به زبان توصیف کرد. آن فشارهای دردناک مرگ را نمی‏شود به زبان آورد، زبان از توصیفش عاجز است. همچنین آن‏قدر آن غمرات سنگین و بافشار است که تمام عقل‌ها از شناخت اندازه فشار و دردش عاجزند. عقل‌ها و اندیشه‏ها با هیچ معیار و میزانی اندازه آن فشار را نمی‏توانند بسنجند. اندیشه‏ها از شناخت فشارها و غمرات مرگ عاجزند. این مرگی است که خواه‌نخواه و قطعاً به سراغ ما خواهد آمد. اما چقدر ما غافلیم؟!

این‏قدر غافلیم که حضرت صادق؟ع؟ فرمودند: لم‏یخلُقِ اللّه عزوجل یقیناً لا شکَّ فیه اَشْبهَ بشکٍّ لا یقینَ فیه من الموت؛([26]) خیلی فرمایش حضرت عجیب است و بیانِ غفلت ما است. می‏فرماید: خدا خلقت نکرده یقینی را که ذرّه‏ای شک‏بردار نیست؛ یعنی امری که صددرصد است و هیچ‏گونه شک‏بردار نیست، شبیه‏تر به شکی که ذرّه‏ای در آن یقین نیست از مرگ. این فرمایش بیان غفلت ما است؛ یعنی با اینکه می‏بینیم مرگ قطعی و صددرصد است که ذرّه‏ای شک‏بردار نیست و ممکن هم نیست یک نفر از ما از مرگ نجات پیدا کند و ذرّه‏ای هم احتمال داده نمی‏شود، با

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 32 *»

وجود این رفتار ما در برابر این مرگ درست مانند این است که یک امری است کاملاً مشکوک که ذرّه‏ای در آن یقین نداریم، کاملاً مشکوک و احتمالی است. غفلت ما نسبت به این مرگ طوری است که گویا یک امر مشکوکی است که ذرّه‏ای در آن احتمال یقین نمی‏دهیم. بیانات این بزرگواران از حال ما خبر می‏دهد. این وضع ما است.

به همین جهت امیرالمؤمنین صلوات ‌‏اللّه ‌علیه فرمودند: من رأَی الموتَ بعین یقینه رآه قریباً([27]) و من رأَی الموتَ بعین اَمله رآه بعیداً([28]) هر کس با دید یقین به مرگ نگاه کند مرگ را نزدیک می‏بیند، خیلی نزدیک می‏بیند و خواه‌نخواه تصمیم می‏گیرد، در مقام برمی‏آید امورش را محاسبه می‏کند و حالش را اصلاح می‏کند، آماده می‏شود. وقتی با چشم یقین به مرگ نگاه بکند آن را نزدیک می‏بیند. اما وقتی‌که به چشم آرزو به مرگ نگاه می‏کند می‏گوید حالا این کار را بکنم بعد آن کار را انجام می‏دهم، بعد ان‏شاءاللّه چه خواهم کرد. با چشم آرزو که به مرگ نگاه می‏کند آن را دور می‏بیند. می‏گوید هنوز خیلی مانده است که نوبت ما بشود. خدا نکند که این‏قدر در بی‏فکری به‌سر ببریم.

رسول‏اللّه؟ص؟ فرمودند: اُذکروا هادمَ اللذّات، فقیل و ما هو یا رسول‏اللّه؟ فقال الموت؛ فرمود: یاد کنید و مرتّب در خاطر داشته باشید درهم‏شکننده لذّت‌ها را. عرض شد آن چیست؟ فرمود: مرگ است. با یادآوری مرگ تمام لذت‌ها شکسته می‏شود، تمام آرزوها به باد می‏رود. فرمود فماذکَره عبدٌ علی الحقیقة فی سَعَته الا ضاقت علیه الدنیا؛ هیچ بنده‏ای حقیقتاً یاد مرگ نمی‏کند و حال آنکه در بهترین زندگی‏ها به‌سر می‏برد و در کمال رفاه است مگر اینکه می‏بیند دنیا چقدر بر او تنگ است به‌طوری ‌که می‏بیند رفاه هیچ سدّ مرگ را نمی‏کند. آسایش و گسترش زندگی اصلاً مانع مرگ نمی‏شود و مرگ می‏آید؛

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 33 *»

پس دنیا بر او تنگ می‏شود. همین‏طور  و لا فی شدّةٍ الا اتّسعتْ علیه؛ هر بنده‏ای در هر گرفتاری و شدتی که باشد همین ‏که یاد مرگ می‏کند می‏بیند نسبت به مرگ عجب در وسعت و رفاه است. در نهایت شدت است، در نهایت تنگی به‌سر می‏برد اما همین‏ که یاد مرگ بکند می‏بیند نسبت به مرگ عجب رفاهی است.

فرمود: الموتُ اول منزلٍ من منازل الآخرة؛ مرگ اول منزل از منزل‌های آخرت است و آخر منزلٍ من منازل الدنیا؛ مرگ آخرین منزل و قرارگاه از قرارگاه‌های دنیا است، مرز است. آخر منزل از منازل دنیا و اول منزل از منزل‌های آخرت است. فطوبی لمن اُکرِمَ عند النزول باوّلها و طوبی لمن اُحسِن مشایعتُه فی آخرها؛([29]) خوشا به حال کسی‌که همین‏ که وارد اول منزل آخرت شود، خدا اکرامش کند؛ یعنی به هنگام مرگ مورد اکرام و بزرگداشت خدا باشد. و خوشا به حال کسی‌که آخرین منزلِ زندگانی را که می‏گذراند به احسان مشایعت شود؛ یعنی به احسان و نیکی بدرقه‏اش کنند، با ایمان از دنیا برود، با عمل صالح از دنیا برود و مرگ را که درمی‏یابد به احسان از این عالم مشایعت و بدرقه شود. ملائکه او را به احسان بدرقه کنند، دائم برای او استغفار کنند، مؤمنان برای او استغفار کنند، موجودات برای او استغفار کنند، امام او در فوت او مصیبت‏زده باشد. امامش، امام زمان صلوات ‌‏اللّه ‌علیه احساس مصیبت کنند که برگی از درخت ولایت افتاد.

ابی‏بصیر می‏گوید: خدمت امام صادق؟ع؟ بودم که این آیه شریفه مطرح شد اذا بلغتِ الحلقوم و انتم حینئذ تنظرون،([30]) وقتی‌که جان به حلقوم و حلق می‏رسد، یعنی محتضر آخرین لحظات زندگی را طی می‏کند و شما به او نگاه می‏کنید. امام؟ع؟ فرمودند: انّها اذا بلغتِ الحلقوم ثمّ‏ اُرِیَ منزلَه من‏ الجنّة فیقول رُدّونی‏ الى‏ الدنیا حتى‏ اُخبِرَ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 34 *»

اهلی بما اَرىٰ؛ می‏فرماید: همین‏ که جانش به حلقوم می‏رسد، که دیگر آن حالت، حالت احتضار است و حالت دنیایی نیست. می‏فرماید: به مؤمن منزل و جایگاهش از بهشت نشان داده می‏شود. پس از شدت سرور می‏گوید مرا به دنیا برگردانید تا به اهلم خبر دهم که به من چه نشان داده شده است. فیقال له لیس الی ذلک سبیل؛([31]) به او گفته می‏شود دیگر راه برگشت نیست. خدایا به همه ما رحم کن. خدایا نکند طوری باشد که از رفتن ناراحت باشیم و عذاب ببینیم. خدایا به حق محمد و آل‏محمد صلواتک علیهم اجمعین مرگ را بر همه ما مبارک گردان. خدایا مرگ را اول آسایش و استراحت ما قرار بده. خدایا مرگ را برای ما ملاقات اولیائت، همراه سرور و شادمانی و شفاعت و عنایتشان قرار بده. خدایا جمیع رفتگان ما را غریق بحار رحمتت بفرما. خدایا به بازماندگانشان صبر و اجر عنایت فرما. خدایا بر همه اهل ایمان ترحّم فرما.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 35 *»

مجلس 3

 

(شب چهار‌شنبه 25 ذیحجة ‌الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r خلق ثابت و مستمر است

r خدا در مقام صفات آغاز و انجام ندارد

r «هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن»

r خلق دو دسته‏اند: اسماء خدا و آثار آنها

r غفلت ما و اضطراب اولیاء از آن

r اطلاق «علم ازلی» و «کینونة اللّه» بر مقام مجموعی خلق

r «خلق قدیم»، «مُلک قدیم»، «برّ قدیم»

r سه موطنی که بر بشر بسیار دشوار است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 36 *»

 

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد خلق در مقام خلقی خود ثابت و مستمرند و این با توجه به این است که خلق را من حیث‏ المجموع ملاحظه کنیم بدون در نظرگرفتن ارتباط بین آنها و لحاظ‌کردن مراتب آنها. با یک دید مجموعی می‏بینیم خلق ثابت و مستمرند. از این ثبات و استمرار به قِدم تعبیر می‏آوریم. می‏گوییم خلق قدیم است به همین معنا که ثابت و مستمر است و برای خلق اول و آخری نیست، اما با وجود همین ثبات و دوام و استمرار می‏گوییم خلق حادث است به معنای اینکه قائم به غیر است و برپا و قائم به خود نیست، نیازمند به غیر است و غنی ‌بالذات نیست. از این حدوث و از این حادث‌بودن در حکمت به حادث ذاتی تعبیر می‏آورند. می‏گویند خلق حادث ذاتی هستند؛ یعنی در مقام ذات و حقیقت خود محتاجند، قائم به غیرند و قائم‌ بالذات نیستند.

ولی با اینکه حادث ذاتی هستند عدمی سابق بر آنها نیست. مقدم و پیش از این خلق، نیستی نبوده است که خداوند بعد از آن عدم، خلق را ایجاد کرده باشد. پس خلق در مقام خلقی خود حادثند و وقتی بر وقتِ خلق پیشی نگرفته که در آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 37 *»

وقت نباشند و بعد پیدا شوند. عدمی سابق بر آنها نبوده است و موجود به ایجاد اللّه هستند. حادثات موجود به ایجاد اللّه می‏باشند و از خدا و ایجاد او مستغنی نیستند. پس موجودی نیستند که مستقل باشند و به خود برپا باشند و بی‏نیاز از غیر باشند. در ایجاد به خدا محتاجند و نیازمند و فقیر به خدا هستند و خداوند آنها را یکسره بدون اول و آخری ایجاد می‏فرماید؛ یعنی برای این ایجاد اولی نیست آخری هم نیست. این ایجاد به‌طور استمرار در خلق جاری است.

بارها عرض کرده‏ام که ما عاجزیم از اینکه معنای این حدوث را بتوانیم بفهمیم و کیفیت این حدوث را بتوانیم درک کنیم، فوق مراتب ادراکی ما است. کیفیت صدور، حدوث و ایجادِ مستمر و قائم‌بودن به امر اللّه فعلی در حدّ توان ادراکی ما نیست. بزرگان ما+ برای تفهیم به ما به مفعول مطلق و فعل مثال زده‏اند که راه فکرکردن ما هم همین است. در قام قیاماً (ایستاد ایستادنی) در این دو باید تدبر کنیم و راه فکرمان فقط همین است، راه دیگری نداریم. برای بیان این حدوث و ثبوت، کیفیت دیگری نمی‏توانیم پیدا کنیم. آیه‏ای که در این مورد به ما نشان داده شده همین کیفیت برپابودنِ «ایستادن» به «ایستاد» است که در مواعظ و دروس بیان می‏فرمایند و بحمداللّه اجمالاً هم متذکر هستید.

پس خداوند متعال که قدیم است، یعنی نیازمند به غیر نیست و قائم ‌بالذات است و به خود برپا است، خلقی را ایجاد کرده که نهایتی برایش نیست و برای همین ایجاد خلقِ غیرمتناهی هم نهایتی نیست که تعبیر می‏آوریم «خَلَقَ ما لایتناهیٰ بما لایتناهیٰ». البته ما کیفیت و چگونگی این حدوث و صدور و ایجاد را راه نمی‏بریم، خودش می‏داند. ولی با ادله‏ای که بیان کردیم و دلایلی که در این چند مجلس عرض کردم روشن شد که نمی‏شود خلق را آغازی باشد و نمی‏شود خلق را انجامی باشد و خداوند توانا است بر ایجادکردن خلقِ بدون آغاز و بدون انجام.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 38 *»

اگر در روایاتی در مورد خدا تعبیر آورده‏اند که آغاز و انجامی ندارد([32]) عرض شد مربوط به مقام صفات خدا است نه ذات خدا. صفات خدا است که درباره‏اش تعبیر آورده می‏شود به اینکه انجام ندارد، آغاز ندارد. این تعبیرات در مقام توصیف صفات خدا است؛ چون نمی‏شود خدا باشد و صفات نداشته باشد، خدا باشد و انوار نداشته باشد، اسماء و کمالات نداشته باشد. از آن اسماء و صفات و انوار و کمالات تعبیر می‏آورند به هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن.([33]) در مقام صفاتش خدا اول است، خدا آخر است. اوّلیتش هم بلااوّلیت است، آخریتش هم بلاآخریت است و سایر این‌گونه تعبیرات، تمام برای صفات خدا است نه ذات مقدس خداوند که از این‏گونه تعبیرات منزه است.

حدیثی است که مَیْمون‌البان راوی آن از حضرت صادق؟ع؟ نقل می‏کند می‏گوید: سمعتُ اباعبدالله؟ع؟ و قد سئِل عن قوله عزوجل هو الاول و الآخر؛ از حضرت صادق؟ع؟درباره معنای این آیه شریفه سؤال شد هو الاول و الاخر، خدا است اوّل، خدا است آخر. فقال: الاول لا عن اوّلٍ قبله و لا عن بدْءٍ سَبَقه؛ فرمود: خدا اول است اما معنای اول‌بودن این نیست که سابقی بر او باشد. اول است نه از اولی که قبل از آن باشد و پیشتری داشته باشد. همچنین آن‏طور نیست که ابتدائی بر این اول سبقت گرفته باشد. اوّلِ این‌چنینی از اوّل‌های خلقی است و در مراتب خلق است، حتّی در حقیقت و مقام مجموعیّتِ خلق نیست، بلکه ‏چنین اول‌هایی در مراتب خلق پیدا می‏شود که سابق پیدا می‏کند و به بدء و قبلی مسبوق می‏شود. و آخرٌ لا عن نهایــةٍ کما یُعقَل منْ صفات المخلوقین؛ خدا آخر است اما نه آخری که به معنای انتهاء و تمام‌شدن و انجام‌یافتن باشد، بلکه آخری است که نهایتی برای آن نباشد. این همان معنای ازلی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 39 *»

و ابدی است که نوع مردم می‏گویند و در السنه جاری است که خدا را به صفت ازلی و صفت ابدی توصیف می‏کنند. این تعبیرها برای صفات خدا است، برای انوار و کمالات خدا است و به تعبیرِ بحث ما مربوط به خلق خدا است. پس آخری برای خدا نیست و آخر است نه به معنای اینکه برای او نهایتی و انتهاء و انجامی باشد آن‏طوری که از صفات مخلوقین تصور می‏شود که در مخلوقین این اول و آخر وجود دارد. پس خدا اوّل است به این معنا. و شما متوجه هستید که یعنی خدا در مقام صفاتش این‏طور است. و آخر است به این معنا، نه به آن معانی که در خلق جاری است.

ولکن قدیمٌ اوّلٌ آخِرٌ لم‏یزلْ و لایزالُ بلا بدْءٍ و لا نهایة؛ صفات خدا یا بفرمایید خدا در مقام صفاتش این‏طور توصیف می‏شود که قدیم است، اوّل است، آخر است. این اوّل و آخر هم نه به معنای مفهومی است که در خلق دارد و در مراتب خلق جاری است، بلکه لم‏یزلْ و لایزالُ، در مقام صفاتش ابدی و ازلی است. اینکه می‏گوییم «در مقام صفاتش» یعنی صفاتش به این ازلیت و ابدیت توصیف می‏شود. صفاتش توصیف می‏شود به اینکه در بی‏نهایت موجود بوده و صفات خدا آغازی ندارد. همچنین در بی‏نهایت باقی خواهد بود و برای صفات خدا انجام و پایان و انقراض نیست. صفات خدا این‏طور توصیف می‏شود.

اما ذات خدا مقدس و منزه است از اینکه این تعابیر را درباره او بیاوریم. اگر بخواهیم درباره او تعبیری داشته باشیم تعبیراتی است که در چند مجلس پیش‏تر به عرض رساندم که احد است به حقیقت احدیت، بسیط است به حقیقت بساطت. تکثّر و تعدّد برای او نیست نه در عالم وجود، نه در عالم ذهن و نه در عالم فرض. به هیچ‏وجه برای او تکثّر نیست. برای او لحاظ و حیث نیست. به حقیقتِ یکتایی یکتا است و به حقیقت بساطت بسیط است. و آن تعابیر در مقام ذکر ذاتِ مقدس خداوند تعبیراتی برای تفهیم و تفهّم است و الّا از همان تعابیر هم منزه است؛ به جهت اینکه ما

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 40 *»

به حقیقت آن تعابیر هم راه نمی‏بریم و فوق مشاعر ما است. پس این نوع روایات همه تعبیراتی است از مقام صفات خدا.

بعد امام؟ع؟ فرمودند: لایقَع علیه الحدوث؛ حدوث بر او واقع نمی‏شود؛ یعنی خدا در مقام صفاتش به حدوثی که به معنای مسبوق به عدم‌بودن است و اینکه یک وقتی نبوده و بعد پیدا شده توصیف نمی‏گردد. در مقام صفاتش خداوند به این حدوث توصیف نمی‏شود. اینها حدوث‌های زمانی است و در مورد حادث‌هایی است که در مراتب مختلف لحاظ می‏شوند، نه در مقام اسماء و صفات و انوار خداوند که عبارتند از خلق من حیث ‏المجموع و در لحاظ جمعی. و لایحول من حالٍ الی حال؛ خدا دگرگون نمی‏شود که برایش از حالی به حالی تغیّر پیدا شود. خالقُ کلّ شی‏ءٍ،([34]) خدا خالق هر چیزی است. پس اگر چنین روایاتی را دیدیم نباید آنها را برای تعریف و شناخت قدیم‌بودن خدا به‏کار ببریم. و بسیاری اشتباه کرده‏اند که از این روایات برای قدیم‌بودن خدا استفاده کرده‏اند. وقتی‌که تعریف می‏کنند و از قدیم بودن خدا شناخت به دست می‏دهند، این‏طور روایات را مورد استناد و استفاده خود قرار می‏دهند. این اشتباه است. این روایات و هرچه از روایات که به این شکل در مقام توصیف خداوند باشد، درباره صفات او است یا بفرمایید تعبیر از مقام صفات خدا است و صفات خدا عبارت است از خلق خدا در مقام مجموعی.

خلق دو دسته می‏شوند: یک‌دسته اسماء و صفات خدا هستند و یک‌دسته آثار و انوار و اشعه اسماء و صفات اویند که همان مراتب خلقی است. وقتی‌که در بین خلق و مراتب خلق بخواهیم مطالعه کنیم تقدّم، تأخّر، سابق و مسبوق پیدا می‏شود، ولی خود صفات و اسماء خدا که همان خلق من حیث‏ المجموع است اول ندارند، آخر ندارند و به این معنی حادث نیستند، با همان تعبیراتی که عرض شد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 41 *»

در اینجا بد نیست توجهی داشته باشیم که در روایات و بخصوص فرمایشات بزرگان ما+ بیانی رسیده که دانستنش لازم است و آن این است که از این دیدی که درباره خلق داشتیم و خلق را من حیث ‏المجموع ملاحظه کردیم و دیدیم که آغاز و انجام برایش نیست و قدیم است، به معنای اینکه مسبوق به عدم نیست و عدمی سابق بر آن نیست، از این مقام خلق و از این دید در روایات و در فرمایشات تعبیر به علم آورده شده است و علم ازلی خدا می‏گویند. حتماً آن حدیثی را  که مجلس گذشته در ذیل آیه شریفه هل اتی علی الانسان حینٌ من الدهر لم‏یکن شیئاً مذکوراً([35]) خواندم در خاطرتان هست.

آن‏طوری که در تاریخ اسلام ذکر شده است روز بیست ‌و پنجم ذیحجه روزی است که این سوره مبارکه نازل شده است. این دو سه روز را امیرالمؤمنین، امام حسن و امام حسین و فاطمه زهرا سلام ‏اللّه علیهم اجمعین روزه گرفته‌اند و افطاری خود را در راه خدا داده‌اند. پس به این مناسبت سوره مبارکه هل اتی نازل شد.([36]) روز بیست ‌و چهارم ذیحجه هم روز شریف مباهله است. همچنین روز خاتم‏بخشی امیرالمؤمنین صلوات ‏اللّه علیه است. شیعه در عراق همان‏طور که در روز عید غدیر سعی می‏کنند در نجف باشند، روز بیست ‌و چهارم را هم سعی می‏کنند که در نجف باشند. به همین کلمه خاتم‏بخشی هم شهرت دارد که حضرت در مسجد در حال نماز هنگام رکوع انگشتر مبارک خود را در راه خدا انفاق فرمودند([37]) و آیه مبارکه انّما ولیکم اللّه و رسوله و الذین آمنوا الذین یُقیمون الصلوةَ و یُؤتون الزکوة و هم راکعون([38]) نازل شد که درباره ولایت و معرفی مقام ولایت حضرت است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 42 *»

امیدواریم خدا ما را از نعمت‌ها و رحمت‌های این ایام و همه شب‌ها و روزها محروم نفرماید. اگرچه ما به غفلت بگذرانیم ولی امیدواریم همان توجهی که بزرگان به ما می‏فرمایند اگرچه ما را در حال غفلت می‏بینند و خیلی از غفلت‌های ما آزرده‌خاطر می‏شوند، ولی امیدواریم آن توجه کار خودش را بکند و با اینکه دل‌های ما قابل نیست، اما گاه‌گاهی آن توجهات را منعکس کند و در اثر انعکاس آن توجهات در دل‌های ما، در مقام ظاهر هم برای ما یک توجهی پیدا بشود. یک عرض سلامی خدمت اولیاء خدا یا یک استغفاری یا صلواتی، دعائی، قرآنی، گریه‏ای و به‌ هر حال کاری که باعث بشود عنایات شامل حالمان بشود.

این غفلت ما خیلی عجیب است به‌طوری که این غفلت‌های ما اولیاء خدا را خیلی مضطرب می‏کند. حدیث است که امیرالمؤمنین صلوات‏ اللّه علیه دخل سوق البصرة، وارد بازار بصره شدند. شاید بعد از دوران جنگ جمل بوده است. فنظر الی الناس یبیعون و یشترون؛ نگاه کردند به مغازه‏ها و مردم که مشغول خرید و فروش بودند. نوعاً هم معلوم است که در بازار چقدر سر و صدا است. فبکی بکاءً شدیداً؛ حضرت شروع کردند به گریه‏کردن، گریه‏ای بلند و گریه‏ای شدید. ثمّ قال یا عَبید الدّنیا و عُمّالَ اهلها، بعد با صدای بلند فرمودند: ای خدمتگزاران دنیا و ای کارپردازان اهل دنیا که برای آبادانی دنیای دیگران این‏قدر تلاش می‏کنید. اذا کنتم بالنّهار تَحلِفون و باللیل فی فراشکم تنامون و فی خلال ذلک عن الآخرة تغفلون فمتی تُجهِّزون الزّاد و تُفکّرون فی المعاد؛([39]) روز که می‏شود در میان بازارها و دکان‌ها روزتان را به سوگند‌خوردن‌ها می‏گذرانید، مرتّب سوگندخوردن و قسم‌خوردن. می‏گوید به کی قسم خرید این جنس این‏قدر است، به کی قسم فروشش این‏قدر استفاده دارد. همین‏طور در مقام خرید و فروشِ اجناس و امتعه خود قسم می‏خورید و روز خود را به قسم‌خوردن می‏گذرانید. شب

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 43 *»

هم که می‏شود در رختخواب‌ها می‏خوابید. در خلال این شب و روز هم در غفلت به‌سر می‏برید. آنکه در روز و این هم که در شب. اگر بین شب و روز فرصتی و وقتی پیدا کردید آن را هم که به غفلت می‏گذرانید پس کی زاد و توشه آخرت را آماده می‏کنید؟ کی در مقام آماده‌ساختن زاد و توشه آخرت برمی‏آیید و در مورد معاد تفکر می‏کنید؟ که به ‌هر حال روزی در برابر اولیاء خدا باید ایستاد و در مورد این عمر و تمام این سرمایه‏ها جواب گفت. بعد هم به‌حسب اکتسابات و مطابق برداشت از این سرمایه‏ها یا در بهشت یا در جهنم قرار خواهید گرفت. اما هیچ به فکر معاد نیستید. نکته این است که ببینید ولیّ خدا از غفلت بندگان به شدت گریه می‏کند. این غفلت‌های ما باعث آزردگی خاطر بزرگان می‏شود. آنها متوجه ما هستند، امام زمان صلوات ‌‏اللّه ‌علیه متوجه ما هستند، این غفلت‌ها دل مبارک حضرت را مضطرب می‏سازد.

عرضم این بود که از این تعبیری که به عنوان مقام مجموعی خلق داشتیم گاهی به مقام علم ازلی تعبیر آورده می‏شود. می‏دانیم علم ازلی خدا ذات خدا نیست. این همان علمی است که شیخ بزرگوار­ بیان کردند و فرمودند علم خدا دو علم است: یک علم ذاتی است که عین ذات خدا است و همان‏طور که در ذات خدا بحث نیست در علم ذاتی خدا هم بحثی نیست، و  یکی هم علم حادث خدا است. علم حادث خدا یک حقیقتی است که عین معلومات است؛ یعنی علم خدا به خلقش عین خود معلومات است، عین خود خلق است. البته برای این علم مراتبی است. این علم علم حادث خدا است؛ یعنی علم خلقی است. چرا این فرمایش را فرمودند؟ برای اینکه ذات مقدس خدا را تنزیه کنند از اینکه به خلق تعلق بگیرد و خلق معلوم علم ذاتی خدا باشند. علم ذاتی خدا مثل ذات خدا است؛ یعنی عین ذات خدا است. همان‏طور که می‏گوییم ذات خدا منزه است از اینکه به خلق تعلق بگیرد علم ذاتی خدا هم منزه است از اینکه به خلق تعلق بگیرد. پس خدا عالم به خلق است و خلق را می‏داند به علمی که در رتبه خود خلق است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 44 *»

مسأله علم خدا به خلق از مباحث بسیار مشکل است که شیخ بزرگوار­ اظهار فرمودند و مشایخ دیگر+ شرح فرموده‏اند، اما دیگران اصلاً از این مسأله و از شرح‌ها و توضیحاتی که فرموده‏اند بهره‏ای نبرده‏اند. خدا را شاکریم که با همین کمی فکر و کوتاهی ادراک، اجمالی از این مسأله را توانسته‏ایم بدانیم و همچنین بفهمیم که حقّ مسأله همین است که این بزرگوار بیان فرموده‏اند. امیدواریم خداوند توفیق فهم بیشتر به همه عنایت کند و این مسائل را ان‏شاءاللّه طوری بیاموزیم و به شکلی یاد بگیریم که زاد آخرت و توشه قبر و قیامتمان باشد.

به این مقام خلقی که از آن صحبت می‏کنیم علم ازلی خداوند هم گفته شده، و به همین مقام کینونة اللّه هم گفته شده است که در مجلس قبل حدیثی را خواندیم که فرمودند: کنّا بکینونته قبل الخلق و التکوین… . آن کینونت همین مقام و مرتبه است که مورد بحث ما می‏باشد، یا همان علم ازلی است که مورد گفتگو است. این علم ازلی نه یک‌ذره کم می‏شود، نه یک‌ذره زیاد می‏شود. معنی اول‌نداشتن و آخرنداشتن اینجا روشن می‏شود. این مقام، عرصه علم ازلی خدا است که به جمیع خلق، به ذواتشان در مقام ذواتشان، به افعالشان در مقام افعالشان، به صفاتشان در مقام صفاتشان و به آثارشان در مقام آثارشان عالم است. خدا به جمیع خلق علم دارد. به جمیع مراتب خلق در جا و مقام و مراتب خودشان عالم است و این علم، عین ذات خدا نیست. این علم، علم حادث خدا و خلق خدا است، اما با اینکه خلق است زیادتی ندارد، نقصان ندارد.

در بعضی از تعبیرها فرموده‏اند «لوح محفوظ» است که از این لوح چیزی محو نمی‏شود و چیزی بر آن اثبات نمی‏شود، چیزی کم نمی‏شود و چیزی زیاد نمی‏گردد. البته علمی یا لوحی که دارای زیادتی و نقصان است از آن تعبیر دیگری دارند که «لوح محو و اثبات» می‏گویند که از شؤونات و مراتبِ همین لوح محفوظ و همین علم ازلی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 45 *»

است. همچنین وقتی می‏فرماید: و لایحیطون بشی‏ءٍ من علمه الا بما شاء،([40]) یک مستثنیٰ‌منه و یک مستثنیٰ ذکر شده است. مستثنیٰ‌منه همین علمی است که مورد بحث ما است و مستثنیٰ عبارت است از مراتب این علم. و لایحیطون بشی‏ءٍ من علمه؛ احاطه نمی‏یابد به چیزی از علم ازلی خدا و آن لوح محفوظ مگر آنچه را که خدا بخواهد. این «آنچه را که بخواهد» از مراتب آن علم می‏شود. آنچه خدا بخواهد در مراتب خلقی، خلق را بر علم خود آگاه می‏سازد و خلق بر آنچه خدا از این مراتب علم بخواهد آگاه می‏شوند. اما بر آن لوح محفوظ و آن علم ازلی و آن مقام خلق که لا اوّل له و لا آخر له که بدون آغاز و انجام است احاطه پیدا نمی‏کنند. پس گاهی هم لوح محفوظ گفته‏اند.

حتی مسأله بداء در همین لوح و از همین لوح ظاهر می‏شود و از این علم سرمی‏زند که مسأله بداء هم مسأله مفصّلی است و نسبتاً مشکل است و در ارشاد هم اجمالاً بیان فرموده‏اند.([41]) همه اینها مربوط می‏شود به همین لوح محفوظ و همین علم ازلی و حیث مجموعی خلق که مورد گفتگو است؛ یعنی به تعبیر دیگر «خلق قدیم»، «ملک قدیم» و «برّ قدیم» که در دعاء رسیده است: اللّهم ببرّک القدیم،([42]) یا همان «منّ قدیم» که در دعاء سحر می‏خوانیم: اللّهم انی اسألک من منّک بأقدمه و کل منّک قدیم اللّهم انی اسألک بمنّک کله.([43]) منّ قدیم خدا، برّ قدیم خدا، خلق قدیم خدا، مُلک قدیم خدا این حیث است و همین مطلب مورد گفتگوی ما است.

همه این قدیم‌ها که در این آیات و روایات یا در دعاها و زیارت‌ها به چشم می‏خورد، آیا دقت دارید معنایش چیست؟ در اینجا قدیم یعنی غیرمسبوق به عدم که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 46 *»

عدمی سابق بر آن نیست؛ یعنی نیستی سابق بر این هستی نیست. این یک هستی و یک ملک و خلقی است که وقتی نبوده که نبوده باشد و بعد پیدایش یابد و سپس دارای انقراض باشد یا اینکه انجام گیرد و پایان پذیرد؛ چنین نیست. تمام این قدیم‌ها معنایش این است، نه به این معنی که محتاج نباشد و به خدا احتیاج نداشته باشد، قائم‌ بالذات باشد و به خود برپا باشد. این معانی برای کلمه قدیم، شأن خداوند است. خدا است قدیمی که به این معنا قدیم است.

پس این نکته را ان‏شاءاللّه در خاطر باید داشته باشیم که تمام این کلمه‏های قدیم در آیات و روایات، همچنین در فرمایشات مشایخ+ هر جا می‏فرمایند که خلق به این دید قدیم است یا حتی اگر به فرموده آقای بزرگوار کرمانی­ در کلمات حکماء گذشته که از انبیاء اخذ کرده‏اند تعبیری دیده شد که گفته باشند خلق قدیم است، مقصود آنها و مقصود ائمه؟عهم؟ و مقصود بزرگان ما این نیست که خلق قائم ‌بالذات است و نیازمند نیست و غنی است؛ بلکه هر جا درباره خلق، قدیم به‌کار بردند باید بدانیم یعنی غیرمسبوق به عدم. یک نیستی نبوده که بعد خدا از آن نیستی هستی را بیافریند. وقتی نبوده که خلق نبوده باشند بعد خدا آنها را ایجاد کرده باشد.

پس نتیجه این سخن‌ها این شد که خلق حادث ذاتی هستند نه حادث زمانی و نه حادث وقتی و نه حادث مسبوق به عدم. خلق حادثند اما حادث ذاتی، فقیر ذاتی، نیازمند به خدا، قائم به امر اللّه. برپا به امر اللّه، نه برپا به ذات و به نفس خدا.

تا به اینجا این نظر معلوم شد. اگر ان‏شاءاللّه فرصت کردیم و خدا توفیق داد بحث دیگری که عنوان می‏کنیم در مورد این است که خود خلق را ملاحظه می‏کنیم و مراتبی که بین خلق پیدا می‏شود. آنجا خواهیم دید که خلق دارای مراتب می‏شوند و در آن دید بحث زمان پیش می‏آید که آن بحث را من عنوان می‏کنم برای اینکه ان‏شاءاللّه بدانیم زمان یعنی چه، و حادث زمانی را بدانیم و زمان را بشناسیم تا مسأله

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 47 *»

غیبت امام زمان صلوات‏ اللّه علیه و ظهور امام زمان و آخرالزمان و از این قبیل تعبیرات که گفته می‏شود تا اندازه‏ای دانسته شود که مراد از زمان چیست. البته از مسائل مشکل است و این مباحثی که تا به حال داشتیم به عنوان مقدمه و زمینه‏چینی برای این منظور مناسب بود.

امیدواریم که با همین مباحث به هر طور هست از کسانی باشیم که در مقام اکتساب معارف حقه و تحصیل کمالات انسانی هستند؛ زیرا خود شناخت مسأله غیبت امام زمان صلوات‏ اللّه علیه خیلی به فهم مسأله و توجه به امام؟ع؟ کمک می‏کند. به‌ هر حال امید است که ان‏شاءاللّه همین نشست و برخاست‌ها ذخیره قبر و قیامت باشد، همین گفت و شنودها ان‏شاءاللّه زاد آخرت باشد. امیدواریم تا مسیر آینده خود را روشن و نورانی نکرده‏ایم خدا ما را از دنیا نبرد، خیلی خطر است.

ابتداء مرگ انسان می‏بیند که آیا راه ظلمانی را باید برود یا راه نور و نورانی را باید طی کند. به ‌هر حال این دنیا بر انسان می‏گذرد، خوب و بدش بر انسان می‏گذرد، صحّت و سلامتی، مریضی و بیماری، سختی و راحتی همه می‏گذرد. اوّل مرگ خیلی مشکل است. در آیات قرآن است که سه مورد و سه موطن برای انسان خیلی سخت است؛ واردشدن در این دنیا، رفتن از این دنیا، برخاستن در روی زمین قیامت.([44]) این سه موطن خیلی مشکل است. اگر اولیاء خدا کمک نفرمایند و ما در دنیا زمینه برای کمک اولیاء و شفاعت ایشان فراهم نکنیم، نمی‏دانم چطور می‏خواهیم بمیریم، چگونه از قبر  می‌خواهیم برخیزیم.

یاسرِ خادم از خدّام مشهور حضرت رضا؟ع؟ بود. چون در خدمتگزاری خیلی صادق و خالص بوده به یاسر خادم مشهور شده و از این جهت کلمه خادم به اسم او اضافه شده است. خدمت حضرت رضا؟ع؟ بوده که این فرمایش را شنیده است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 48 *»

می‏گوید: سمعتُ الرضا؟ع؟ یقول: ان اوحشَ ما یکون هذا الخلق فی ثلثة مواطن می‏فرمایند: وحشت‌انگیزترین دورانی که بر این خلق و بر این مردم می‏گذرد سه موطن است، سه مورد است که به‌حسب خودش وحشت‌انگیزترین حالات و دوران و مواطن است. یوم یُولَد و یخرجُ من بطن امّه فیری الدنیا اوّلین مورد روز ولادت است که به همان مقدار احساس و شعور ضعیفی که برای انسان فراهم شده است برایش وحشت‌انگیز است. و این حکایت می‏کند از اینکه از وقتی‌که بدن اصلی درست می‏شود که به همان انعقاد نطفه فراهم می‏شود، از همان‏جا شعور و احساس و ادراک هست. البته روایاتی هم داریم در اموری مثل مجامعت که از آن روایات برمی‏آید که نطفه کاملاً ادراک و شعور دارد و حالات در آن اثر می‏گذارد، حالات را در خود نگه‌ می‏دارد. حالات پدر، حالات مادر، حالات محیط همه در او اثر می‏گذارد. این باید شعور و ادراک و گیرندگی داشته باشد که اثر بگذارد.

می‏فرمایند: یک روز روزی است که از شکم مادر ولادت پیدا می‏کند و به دنیا می‏آید که وحشت‏انگیزترین دوران او است. بعد از اینکه دوره عمر را می‏گذراند و در شعور و ادراک و احساس قوی می‏شود، آنگاه همان‏طور که به شکل نوزاد وارد این عالم شده، به شکل نوزاد وارد عالم برزخ می‏شود. و یومَ یموت، یکی هم روزی که می‏میرد. روزی که می‏میرد چقدر سخت و وحشت‏انگیز است! خدا رحمت کند مرحوم میرزا ابوالقاسم یغمایی را، خدا رحمتشان کند. ما خیلی به فضل اولیاء امیدواریم، خیلی امیدواریم. همین شب جمعه گذشته بود که من عیادت ایشان رفتم، دیگر ایشان خیلی کم صحبت می‌کرد و کم هم متوجه می‌شد. ولی وقتی‌که تربت آوردند و تربت به دهان ایشان می‌ریختند، این مریض با آن حال که نمی‌توانست چشم باز کند، نمی‌توانست درست حرف بزند، ولی از ته دل مرتب می‌گفت به ‌به، به ‌به. تربت می‌خورد و به ‌به می‌گفت. در ‌چنین حالی انسان این‌قدر متوجه باشد، مشاعر متوجه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 49 *»

باشد و از خوردن تربت و استشمام بوی تربت حسین صلوات ‌الله ‌علیه به‌ به بگوید، حاشا کرم سیدالشهداء صلوات‌ الله علیه که دم مرگ شفاعت نفرمایند، دوستشان را کمک نفرمایند. دوستی که دیگر از بهترین غذاهای دنیا چشم پوشیده، دیگر از بهترین آشامیدنی‌های دنیا لذت نمی‌برد، اما همین ‌که تربت می‌خورد به ‌به می‌گوید، آن هم دو سه روز به فوتش مانده. خدا رحمتش کند. امیدواریم با اولیائش محشور باشد. خداوند صبر و اجر به بازماندگانش عنایت کند. خدا به ما هم در این ابتلاءات به مرگ دوستان و حزنی که در مرگِ این دوستان برای ما فراهم می‌شود اجر عنایت کند. خداوند خود همین عزیز از دست‌دادن و در فوت عزیزان محزون‌شدن را ‌ تخفیف گناهان ما قرار دهد. امیدواریم همه اینها سبب آمرزش گناهانمان باشد. از این جهت در حدیث دارد که مستحب است گریه‌کردن بر مؤمن.([45]) مؤمنی که از دنیا می‌رود مستحب است انسان برای او گریه کند؛ یعنی از روی حزن و غم. مؤمنی را از دست داده، یکی از مؤمنین از دنیا رحلت کرده، به اعتبار ایمان او بر او گریه‌کردن یقیناً سبب آمرزش گناهان است. امیدواریم همه ما در این حزن‌ها گناهانمان آمرزیده شود.

در هر صور ت می‌فرماید: یکی هم روزی است که می‌میرد، فیُعاین الآخرة و اهلها، آخرت و اهل آخرت را می‏بیند. یکی هم و یوم یُبعَث؛ سومین مورد روزی است که از قبر مبعوث می‏شود و برانگیخته می‏شود و برای زندگی در آخرت زنده می‏شود. فیری احکاماً لم‏یرها فی دار الدنیا؛ احکامی می‏بیند، قوانینی می‏بیند که هیچ در دار دنیا نبود. از بس این سه موطن خطرناک و وحشت‏انگیز است. بعد امام رضا صلوات اللّه علیه فرمودند: و قد سلّم اللّه عزوجل علی یحیی؟ع؟ فی هذه الثلاثة المواطن؛ خدا این سه روز را بر یحیی سلامت قرار داد و فرمود: یحیی در این سه مورد و سه موطن به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 50 *»

سلامت است. و آمن رَوعتَه؛ خدا ترس یحیی را برداشت و او را از ترس در این سه مورد و سه موطن و سه منزل ایمن ساخت. و قال درباره یحیی فرمود: و سلام علیه یوم وُلِد و یوم یموت و یوم یُبعَث حیاً؛([46]) سلامتی باد بر یحیی آن روزی که تولد یافت و آن روزی که می‏میرد و آن روزی که در قیامت زنده مبعوث خواهد شد. همچنین و قد سلّم عیسی بنَ مریمَ؟عهما؟علی نفسه فی هذه الثلاثة المواطن؛ حضرت عیسی هم چون بر خودش سلامتی دید، بیان کرده و گفته است من در این سه مورد سالم خواهم بود. فقال: و السلام علیّ یوم وُلِدتُ و یوم اَموت و یوم اُبعَث حیّاً؛([47]) من به سلامت بودم روزی که ولادت یافتم؛ یعنی هیچ وحشتی، اضطرابی بر من نبوده، و به سلامت خواهم بود آن روزی که می‏میرم و آن روزی هم که برانگیخته می‏شوم هیچ‏گونه وحشت و اضطراب و ترس برای من نخواهد بود. انبیاء از برکات متابعت محمد و آل‏محمد؟عهم؟ این‌چنین هستند.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 51 *»

مجلس 4

 

(شب پنجشنبه 26 ذیحجة ‌الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

r ملک قدیم، عرصه سرمد، علم ازلی، حادث ذاتی

r خلق به لحاظ مجموعی و به لحاظ تفصیلی

r حادث زمانی، حادث دهری

r نهایت سیر فکری حکماء، قِدَم و حدوث عِلّی و معلولی است

r قِدم و حدوث و اقسام آنها از نظر حکماء

r حادث ذاتی

r حادث دهری (از میرداماد)

r حرکت جوهریه و حدوث

r حرکت جوهریه در اشعار مولوی

r توجیه بیان مولوی

r دنیا جای ترقی همه مراتب ما است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 52 *»

 

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد یک دید مجموعی درباره جمیع خلق داریم. در این دید و لحاظِ مجموعی خلق را قدیم دانستیم؛ به این معنا که مسبوق به عدم نمی‏تواند باشد و نمی‏شود تصور کرد که به این لحاظ و با این دید، خلق مسبوق به عدم باشند؛ یعنیݥ یک عدم و یک نیستی سابق بر خلق و پیش از خلق باشد، سپس خداوند خلق را بعد از نیست‌بودن ایجاد نماید، بلکه قدیم‌بودن خلق به معنای عدم مسبوقیت به عدم است. تعبیراتی هم به این مضمون در آیات، روایات، دعاها و زیارت‌ها رسیده است که مقداری از آنها گفته شد. خداوند و اولیاء خدا مُلک را قدیم معرفی کرده‏اند، برّ خدا، منّ خدا را قدیم معرفی کرده‏اند، علم ازلی خدا را برای ما غیرقابل زیاده و نقصان معرفی کرده‏اند و گفته‏اند که علم ازلی خدا کم و زیاد نمی‏شود. لوح محفوظ را برای ما طوری معرفی کرده‏اند که کم و زیاد نمی‏شود، با اینکه می‏بینیم در بین خلق حوادث و حادثات هست و خلق در این عالم خودمان کم و زیاد می‏شوند، با وجود این به ما گفته‏اند که لوح محفوظ کم و زیاد نمی‏شود، علم ازلی کم و زیاد نمی‏شود. منّ خدا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 53 *»

قدیم است، برّ خدا قدیم است. اینها همه بیان این دید و این لحاظ خلق است. معنای قدیم در این لحاظ این بود که خلق از این جهت و با این دید مسبوق به عدم نیستند و نیستی سابق بر ایشان نیست.

باید توجه داشت که این مرتبه و این لحاظ و دید را عرصه سرمد هم می‏نامند. عرصه سرمد یعنی آن عرصه‏ای که جمیع خلق در آن عرصه موجودند اما به یک وجود وحدانی. خلق با یک جهت وحدت در آن عرصه موجودند، نه اینکه با جهت تکثر و تعدد و مراتبی که برای خود دارند در آن مرتبه موجود باشند، بلکه با یک وحدت موجودند به‌طوری که هیچ ذاتی از ذوات و هیچ صفتی از صفات و هیچ فعلی از افعال و هیچ موجودی از موجودات نمی‏شود که در آن عرصه نباشد اما با همان وجود وحدانی. از این جهت از آن عرصه تعبیر به عالم واحدیت هم آمده است. در فرمایشات معصومین؟عهم؟ آن عرصه را عرصه واحدیت هم گفته‏اند که همه خلق به یک وجود وحدانی در آن عرصه موجودند و از آن عرصه خارج نیستند. پس «عرصه سرمد»، «عرصه علم ازلی»، «لوح محفوظ»، «مقام واحدیت»، «برّ قدیم»، «منّ قدیم» و «ملک قدیم» تمام اینها تعبیراتی است که به لحاظ‌های گوناگون از این مقام و از این جهت خلق آمده است و در فرمایشات ائمه ما؟عهم؟ فراوان است.

پس ان‏شاءاللّه دقت دارید که قدیم در اینجا به معنای عدم مسبوقیت به عدم است. باید خوب در خاطرها باشد که تا گفتیم خلق به این لحاظ و در این دید قدیمند، یعنی مسبوق به نیستی نیستند، نیستی و عدمی سابق بر ایشان نبوده است که بعد موجود شوند، به همان ادله‏ای که ذکر کردیم. اگر در این مقام هم حدوث گفتیم مراد حدوث ذاتی است که خلق با وجود اینکه قدیمند، یعنی آغاز و انجام ندارند و برای خلق به این لحاظ اوّل و آخر نیست، ابتداء و انتهاء نیست، شروع و پایان نیست، با وجود همه اینها می‏گوییم خلق در همین مقام حادث است. اما حدوث در اینجا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 54 *»

معنایش این نیست که مسبوق به عدم است و یک وقتی نبوده و بعد هست شده است، بلکه حدوث به معنای قائم به غیر است. حادثند یعنی قائم به غیرند، یعنی فقیرند، محتاجند، نیازمندند. این معنای حادث است. پس در اینجا هم به معنای قدیم باید توجه داشت و هم به معنای حادث.

دیگران نتوانسته‏اند این دو معنا را در نظر بگیرند و حادث و قدیم را به این دو معنا بدانند و بفهمند که بین این دو معنا هیچ‏گونه تنافی، تعارض و تخالفی نیست. خلق می‏شود به این معنا هم قدیم باشد و هم حادث. حدوث و قدمی که دیگران مطرح می‏کنند، همچنین حادث و قدیمی که دیگران می‏گویند از این دید و از این لحاظ پایین‏تر است که همان دید بعدی ما است. چون عرض کردم ما به خلق به دو طور توجه می‏کنیم و خلق را دو گونه در نظر می‏گیریم: یک نظر مجموعی و یک نظر تفصیلی.

نظر تفصیلی آن است که خلق را با ارتباط‌هایی که در بینشان است در نظر بگیریم و خلق را با مراتبی که در میانشان است لحاظ کنیم که بعضی علّتند و بعضی معلولند، بعضی سببند و بعضی مُسبَّبند، بعضی در مرتبه بالا هستند و بعضی در مرتبه پایین، بعضی تقدم دارند و بعضی تأخر دارند. در این دید دوم و لحاظ دوم بحث‌هایی پیدا می‏شود، مراتب پیدا می‏شود. سرمد گفته می‏شود، دهر گفته می‏شود، زمان گفته می‏شود، علت گفته می‏شود، معلول گفته می‏شود و سایر ارتباط‌ها و نسبت‌ها و مرتبه‏ها بین خلق پیدا می‏شود. این نظر دوم نظر تفصیلی است که خلق را از حیث مراتب و نسبت‌ها و روابطشان بررسی می‏کنیم. در این لحاظ و دید بین اشیاء و موجودات، همچنین بین عوالم نسبت‌هایی فراهم می‏شود. در اینجا حدوث و قدم‌هایی پیدا می‏شود.

حدوث‌ها و قدم‌هایی که دیگران تا اندازه‏ای به آنها پی‏برده‏اند، همین است. مثلاً

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 55 *»

حوادث زمان را که می‏بینیم در متن زمان رخ‏ می‏دهد اینها را می‏گوییم حوادث زمانی و حادث زمانی هستند که در زمان حدوث می‏یابند. می‏شود گفت در زمانی نبوده‏اند آنگاه در زمان بعد موجود شده‏اند. حادث‌های زمانی این‏طورند که مسبوق به عدم زمانی هستند؛ یعنی عدم بر وجودشان مقدم است، یک نیستی بر هستیشان مقدم است. این موجود زمانی که در این زمان خاص تحقق پیدا کرده است، قبل از این زمان تحققش، نیست بود، بعد در این زمان هست شد و دوباره مثلاً نیست می‏شود. این فناء و زوال، این تغیر و تحول در این حوادث زمانی دیده می‏شود. اینها را حادثات زمانی می‏گویند.

همچنین در این لحاظ حادث دهری هم پیدا می‏شود که حادث دهری قدیم زمانی است؛ یعنی زمانی سابق بر آن نیست اما در دهر، سابق دارد. دهری، سابق بر آن هست. حادث سرمدی هم همین‏طور است. اینها مراتبی است که برای خلق و در عرصه خلق پیدا می‏شود. بحث ما برای این است که بفهمیم زمان چیست و زمانی که بر اجسام و عالم جسد جریان و حکومت دارد چیست؟ و در نتیجه ان‏شاءاللّه متوجه مسأله زمان و آخرالزمان و ظهور امام زمان صلوات ‏اللّه علیه گردیم که ان‏شاءاللّه در بحث‌های بعدی به بررسی مراتب خلقی می‏پردازیم.

نکته‏ای که آن را باید از خاطر نبریم، البته بارها اجمالاً عرض کرده‏ام تا یک وقتی گفتگوی ما به‌طور اساسی به بحث حدوث و قدم برسد، این است که این حدوثی که الآن در این دید اوّل مورد بحث ما است که می‏گوییم با قدم منافات ندارد، کسی به این حدوث برنخورده است. دیگران که حتی حدوث و قدم را آن‏قدر لطیف کرده‏اند که نهایت زحمت‌های فکریشان است، حدوث و قدم را نتوانسته‏اند بیان کنند؛ زیرا هرچه از حدوث و قدم گفته‏اند مربوط به حدوث‌ها و قدم‌هایی است که در مراتب خلق وجود دارد. البته یک سرّ اساسی دارد که به مبنای حکمتشان مربوط می‏شود و آن این است که نهایت سیر فکری اینها در حدوث و قدم، بحث

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 56 *»

علّت و معلول است که معلول را نسبت به علّت، حادث می‏گیرند و علت را نسبت به معلول، قدیم می‏گیرند.

در اینجا حدوث را توضیح می‏دهند به اینکه چون معلول نیازمند به علت است پس حادث است و مقصود از این حدوث عبارت است مثلاً از سلب ذاتی یا لا اقتضائی ذاتی. لطافتِ بحثشان و نهایت سیر بحثشان را به اینجا رسانیده‏اند که عالی‏ترین حدوث و معنای حادث که به آن توانسته‏اند برسند و ربط بین قدیم و حادث را بیان کنند، همان ربط بین علت و معلول است که قدیم‌بودنِ علت نسبت به معلول و حادث‌بودنِ معلول نسبت به علت است و بیان نیازمندی معلول به علت است به همان شکل سلب اقتضاء یا لا اقتضائی ذاتی که برای معلول قائلند و بحث مفصلی دارد. این طرز تفکر ضمیمه شد به اینکه رابطه بین خدا و خلق را هم رابطه علیت گرفتند و گفتند که خدا علت خلق است و خلق معلول خدا است. چون معلولِ خدا است پس حادث است و خدا نسبت به خلق قدیم است و کیفیت رابطه هم همان رابطه بین علت و معلول است. در نتیجه نهایت سیرشان به اینجا منتهی شد.

شما به برکت فرمایشات مشایخ+ می‏فهمید و می‏یابید که این حدوث و قدمی که نهایت سیرشان در بیان حدوث و قدم است به خلق مربوط می‏شود و این یکی از حدوث‌ها و قدم‌هایی است که در خلق پیدا می‏شود و مربوط نمی‏شود به حدوثی که درباره خلق من حیث المجموع می‏گوییم و قدمی که درباره خداوند متعال می‏گوییم که ذات خدا قدیم است. این معنایی که اینها می‏گویند و این حدوث و قدمی که اینها معنا می‏کنند شایسته خلق است نه شایسته خالق، آن قدم شایسته خالق نیست. تقدم علت بر معلول و تأخر معلول از علت، و نیازمندی معلول به علت و لا اقتضائی در معلول که چون ممکن است نه اقتضاء وجود دارد و نه اقتضاء عدم، اینها شایسته خدا نیست. آن قدمی که ما از فرمایشات بزرگانمان برای خدا بیان کردیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 57 *»

شایسته خدا است و آن قدم شایسته الوهیت است. این قدم و قدیم‌بودنی که اینها به آن رسیده‏اند در شأن خلق خدا است، در شأن هر علتی از علت‌ها است. و می‏دانید که همه علت‌ها مخلوق خدا هستند و این حدوث که می‏گویند شأن همه معلول‌ها است و همه معلول‌ها خلق خدایند. در هر صورت تمام حدوث‌ها و قدم‌هایی که اینها گفته‏اند همه‏اش درباره خلق جاری است.

ملاهادی سبزواری درباره حدوث و قدم و تقریباً اقسامش یک بیان اجمالی دارد که عرض می‏کنم. شما دقت بفرمایید که همه اینها در مراتب خلق است. ان‏شاءاللّه در موقعی که سلسله بحث به اینجا کشیده شود به‌طور مفصل باید بحث کنیم. می‏گوید:

اذِ الوجودُ لم‏یکن بعدَ العَدَم   او غیرِه فهْو مسمّیً بالقِدَم

قدم و قدیم آن است که بعد از عدم نباشد؛ یعنی قدیمی که مسبوق به عدم نباشد و همین‏طور مسبوق به غیرش نباشد. ما دیدیم این تعریف و این‏طور قدیم‌ گفتن وصف همین خلقی است که ما من حیث المجموع بررسی کردیم و این وصف خدا نمی‏شود. وجودی که مسبوق به عدم نباشد، وجودی که مسبوق به غیر نباشد، شایسته خدا نیست. مسبوق به غیر نباشد، یعنی خدا باید سابق بر خلق باشد. اینکه معنا ندارد، به جهت اینکه در یک رتبه که نیستند و رابطه‏ای نبود، نه وصلی بود نه فصلی، هیچ‏گونه انتسابی بین حق و خلق نبود تا بگوییم حق سابق بر خلق است و خلق مسبوق به حق است.

اذِ الوجود لم‏یکن بعد العدم   او غیرِه فهو مسمی بالقدم

اگر وجودی بعد از عدم نبود، اگر هستی بعد از نیستی نبود و همین‏طور بعد از غیرِ خودش نبود؛ یعنی مسبوق به عدم نبود، مسبوق به غیر هم نبود، او قدم و قدیم نامیده می‏شود. این معنایی که برای قدیم می‏کند دیدیم یک معنایی است که درباره همین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 58 *»

خلق من حیث المجموع باید گفت، و این قدیم‌بودنی که درباره خلق گفتیم درباره خدا شایستگی ندارد.

و ادْرِ الحدوثَ منه بالخلافِ   صِفْ بالحقیقیِّ و بالاِضافیّ

حال اگر حدوث را می‏خواهید بدانید، بر خلاف همین تعریفی که برای قدیم کردیم، حدوث را بر خلاف این بدان. بنابراین معنای حدوث چطور می‏شود؟ می‏شود «الوجود المسبوق بالعدم» یا «الوجود المسبوق بالغیر»، هستی و وجودی که نیستی سابق بر آن و پیش از آن باشد، یا هستی و وجودی که غیر آن پیش از آن باشد، حادث یعنی چنین موجودی. ولی ما دانستیم که این‌طور معناکردن حادث شایسته خلق من حیث المجموع هم نبود، بلکه این حدوث در مراتب پایین است؛ مثلاً اگر ما عالم طبیعت و عالم جسم را خواستیم بگوییم حادث است، حادث را به این‏طور می‏توانیم معنا کنیم که بگوییم مسبوق به غیر است؛ یعنی مرتبه عالی‏تر دارد، اما نمی‏توانیم بگوییم مسبوق به عدم است. همین عالم جسم را که پایین‏ترین عوالم و پست‏ترین عوالم است نمی‏توانیم بگوییم مسبوق به عدم است، بلکه می‏توانیم بگوییم مسبوق به غیر است. ولی مسبوق به عدم، یعنی زمانی بوده که جسم نبوده است ‏چنین نمی‏شود. مگر اینکه کلمه عدم را دقیق کنیم و عدم دهری یا عدم سرمدی از آن اراده کنیم. در هر صورت حدوث را هم که در مقابل قدم می‏گیرد حدوثی است که در واقع شایسته زمانیات است. و اگر فقط مسبوق به غیر بگوییم آنگاه شامل مراتبِ موجودات و مراتب عوالم می‏شود که در نظر بعدی و در دید بعدی ما است.

بعد از تعریف قدم و حدوث، قدیم و حادث را تقسیم‏بندی می‏کند:

و یُوصَف الحدوثُ بالذاتی و ذا   قبلیّةُ لیسیّةِ الذّاتِ خذا

حدوث به ذاتی توصیف می‏شود و می‏گویند حدوث ذاتی و حادث ذاتی. البته الفاظ مشابه است. کسی نگوید مشایخ هم که حادث ذاتی فرموده‏اند و ما خلق را من حیث

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 59 *»

المجموع حادث ذاتی گفتیم، اینها هم حادث ذاتی می‏گویند؛ ولی در توضیحشان دقت بفرمایید، می‏گوید: این نوع حدوث عبارت است از «قبلیّة لیسیّةِ الذات» یعنی ممکن به‌حسب ذاتش لا اقتضاء است. «لیسیّة الذات» یعنی ممکن به‌حسب ذاتش اقتضاء هیچ‌یک از وجود و عدم را ندارد. موجودیت یا معدومیّتش بستگی به علتش دارد. اگر علتِ وجود برایش پیدا شد موجود است و اگر علت وجود پیدا نشد معدوم است. ولی چون عدم را اعتباری می‏گیرند از این جهت می‏گوید: «لیسیة الذات» یعنی ممکن و خلق از حیث ذات لیس است و از حیث علت، اَیس است. علت که پیدا شد موجود می‏شوند، علت که پیدا نشد معدومند. توجه کردید که حادث ذاتی را چگونه تفسیر نمود؟ خلاصه‏اش این شد که از حیث ذات اقتضاء وجود را ندارد ولکن به اقتضاء علتش موجود می‏شود.

این‏طور تفسیر و توجیه ‌کردن حدوث ذاتی کجا و آن‏طوری که بزرگان ما معنای حادث ذاتی را گفتند کجا؟! ایشان فرمودند حادث ذاتی یعنی غیرقائم ‌بالذات و غیرقائم ‌بالذات یعنی محتاج؛ پس حادث ذاتی یعنی محتاج. آنگاه یک‌وقت هست احتیاجش به علتش است، یک‌وقت هست احتیاجش به خودش است. وقتی‌که حدوث ذاتی را به این‏طور تفسیر می‏کنیم حتی شامل مشیت هم می‏شود، اما به ‌طوری که اینها می‏گویند فقط شامل آثار مشیت است و دیگر شامل خود مشیت نمی‏شود؛ چون مشیت خودش علت است و به علتی غیر خودش موجود نیست، قوامش به خودش است.

پس تعبیری که مشایخ ما درباره حدوث ذاتی یا حادث ذاتی دارند آن‏قدر عمومیت و شمول دارد که شامل مشیت هم هست، اما تعبیری که اینها درباره حادث ذاتی دارند فقط شامل موجوداتی است که به مشیت موجود شده‏اند و دیگر شامل خود مشیت نیست. از این جهت ناچارند که مشیت را واجب الوجود بدانند و طوری بیان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 60 *»

کنند که علت کل و علةالعلل، خدا باشد. ان‏شاءاللّه دقت می‏فرمایید.

البته به قول خودشان استدلال و مقدمات دارند برای اینکه حدوث ذاتی را لیسیّت ذات معنا می‏کنند. بعد توضیح می‏دهند که علت تقدم دارد بر این معلولی که ممکن است و من حیث الذات لا اقتضاء است؛ یعنی اقتضاء وجود ندارد، علت که به او تعلق می‏گیرد آنگاه موجود می‏شود. همین وجود‌نداشتنِ اقتضاء را عدم می‏نامند. بنابراین می‏گویند معلول نسبت به علت مسبوق به عدم است. این عدم را «عدم مُجامِع» هم می‏نامند. عدمی است که با وجود جمع می‏شود؛ یعنی همین الآن که معلول موجود است همین الآن از حیث ذاتش لیسیّت و عدم‏ الاقتضاء دارد. پس از نظر ذات لیس است و چون از نظر ذات لیس است پس عدم است. بنابراین معلول الآن با توجه به علتش موجود است و همین الآن با توجه به ذاتش معدوم است. این عدمی است که با وجود جمع می‏شود. حدوث ذاتی را به این معنا می‏گیرند؛ یعنی مسبوقیت به عدمی که آن عدم، مجامعِ با وجود است و با وجود و هستی جمع می‏شود.

او عَبِّرَنْ بالعدم المُجامِع   کما یکون سبْقٌ لیس واقع
مُنصرمٌ یُنْعَتُ بالزّمانی   کالطّبع ذی‌التّجدیدِ کلَّ آن

و یا اینکه از حدوث ذاتی به عدم مجامع تعبیر بیاور، همان‏طور که سبقتی که واقعیت نداشته باشد و دائماً در تصرّم و گذشت باشد حدوث زمانی خواهد بود؛ مانند این عالم طبع و عالم جسم که مشاهده می‏کنیم که دائماً و آن‌به‌آن در تجدد است، آن‌به‌آن تجدید می‏گردد. این اقسام حدوث است که اینها ذکر کرده‏اند، حدوث ذاتی و حدوث زمانی.

بعد می‏گوید: میرداماد یک حدوث دهری را هم اضافه کرده است:

دهریٌّ اَبْدَأَ سَیّدُ الافاضل   کذاک سَبْقُ الْعدم المُقابِل

حدوث دهری را هم سید افاضل ـــ  یعنی میرداماد ــ  اضافه و آشکار کرده است. او این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 61 *»

مطلب را در حکمت بیان کرده است، همان‏طور که سبقت عدم مُقابِل را بیان کرده است؛ یعنی عدمی که مقابل با وجود است و با وجود جمع نمی‏شود؛ مثل اینکه زید امروز موجود است، دیروز موجود نبود. نبودن دیروز با بودن امروز قابل اجتماع نیست، بلکه با هم مقابل است و بینشان تقابل است. وجود امروز با عدم دیروز و عدم دیروز با وجود امروز اجتماع نمی‏کنند. به این عدم «عدم مقابل» می‏گویند و چنین حادثی را حادث زمانی یا حادث دهری می‏گویند. چون میرداماد ثابت کرده است که وجود و عدمِ دهری هم تقابل دارند و با یکدیگر جمع نمی‏گردند.

بسابقیّةٍ له فکِّیّة   لکنّ فی السّلْسلة الطّولیّة([48])

حدوث دهری در سلسله طولی پیدا می‏شود و حدوث زمانی در سلسله عرضی است. وجود و عدمی که در دهر یا در زمان گفته می‏شود، وجود و عدم تفکیکی است؛ یعنی از هم جدا است، ولی وجود و عدمی که در حادث ذاتی گفته می‏شود وجود و عدم مجامع است؛ یعنی در یک آن با هم جمع هستند. حدوث ذاتی را این‌طور تعریف می‌کنند. در حدوث ذاتی وقتی‌که به خود این حادث از حیث ذات نگاه می‏کنیم، لیس و عدم است و ممکن و نیازمند به علت است، اما از حیث علت اَیْس و وجود است؛ پس وجود و عدمش مجامع با هم است. در یک آن هم موجود است هم معدوم. حادث ذاتی را این‏طور معنا کرده‏اند.

شما می‏بینید که این‏طور تعریف درباره علت‌ها و معلول‌ها است و شامل خود مشیت نیست و این یک حدوثی است که در عرصه خلق پیدا می‏شود، اما دیگر به آن معنای حدوثی که از مشایخ+ درباره حدوث ذاتی بیان کردیم راه نبرده‏اند و به آن قدم هم دسترسی پیدا نکرده‏اند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 62 *»

بعضی خواسته‏اند بگویند حرکت جوهریه همین حدوث است که خلق با وجود قدیم‌بودنشان حادثند. خواسته‏اند بگویند حرکت جوهریه‏ای که ملاصدرا عنوان کرده است بهترین بیان برای حادث‌بودن و حدوث است.

ما بارها به عرض رسانده‏ایم که اوّلاً حرکت جوهریه آن‏طوری که ملاصدرا مطرح کرده است اشکالات زیادی دارد. بعلاوه حرکت جوهریه‏ای که ایشان می‏گوید فقط مربوط به عالم طبیعت است و ربطی به عالم ماوراءالطبیعه ندارد و ما در این حدوث بحثمان درباره مجموع خلق است. خلق من حیث المجموع که همه عوالم خلقت در آن هست، از همه عوالم و مراتب بحث می‏کنیم. ولی حرکت جوهریه‏ای که ایشان عنوان کرده مخصوص عالم طبیعت است. می‏گوید: وقتی‌که شی‏ء مجرد شد دیگر حرکت جوهری ندارد. پس اوّلاً با آن‌همه نواقص و اشکالاتی که در خود حرکت جوهریه مطابق دید ملاصدرا و نظریه او وجود دارد، بعلاوه که اصلاً حرکت جوهریه او در عالم طبیعت است. خیلی بتواند کاری انجام دهد حدوث را در عالم طبیعت برای ما بیان می‏کند نه در عالم ماوراءالطبیعه. ولی ما معتقدیم که حدوث در همه عوالم و در همه مراتب طبیعی و ماوراء طبیعی، مادّی و مجرّد ــ  به اصطلاح آنها ــ  ساری است و بر همه اینها حکومت دارد.

پس با توجه به این چند اشکال اصلاً حرکت جوهریه به حدوثی که مورد بحث ما است ربطی ندارد؛ یعنی با توجه به جوهر، جوهری موجود و حادث، در حرکت جوهریه است و در تحرّک جوهری و در مراتب جوهری به‌سر می‏برد. با توجه به آن‌همه اشکالات، تازه خود حرکت جوهریه حرکتی است که برای حادث پیدا می‏شود؛ پس حدوث باید قبل از حرکت جوهریه باشد.

در اینجا از کلام مولوی خوب می‏توانیم استفاده کنیم. مولوی حرکت جوهریه را به بهترین بیان مطرح کرده است. ملاصدرا هم در مورد حرکت جوهریه از این بیان بهتر نمی‏تواند داشته باشد و معلوم می‏شود که این مطلب را از پیشینیان گرفته است، ولی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 63 *»

با توجه به همان اشکالاتی که عرض کردم ترتیب‌هایی داده که بی‏ترتیبی است و اصولی قرار داده است که بی‏اصلی است. مولوی در بیان حرکت جوهریه خیلی دقیق جلو آمده است. می‏گوید:

از جمادی مُردم و نامی شدم   وز نما مردم ز حیوان سرزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم   پس چه ترسم کِی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر   تا برآرم از ملایک پرّ و سر
وز مَلک هم بایدم جستن ز جو   کلّ شی‏ء هالِکْ الّا وجهَهُ
بار دیگر از مَلک قربان شوم   آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون اَرْغَنُون([49])   گویدم انّا الیه راجعون([50])

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 64 *»

این بیان مولوی عالی‌ترین بیان برای حرکت جوهری است، ولی ما اگر این بیان حرکت جوهری را از دیدگاه حکمت مشایخمان بخواهیم معنا کنیم به این‏طور معنا می‏کنیم، خوب دقت بفرمایید. می‏گوییم به تعبیر کتاب مبارک ارشادالعوام همین نان و پنیر و همین ماده و جسد که مرکّب از عناصر این عالم است و جماد است، همین جسد در مراتب جوهری خود که مراتب جسدانیّت است در همین عالم ما ترقی می‏کند و تکامل و تحرّک پیدا می‏کند، می‏شود نامی یعنی نبات. دوباره در همین جوهریت خود و در همین مادّیت خود بدون اینکه از جسدبودن خارج بشود ترقی می‏کند، می‏شود حیوان مثل همین حیوانات. عالی‏تر اینکه همین جسد ترقی می‏کند و از حیوانی هم بالاتر می‏رود. این مُردنی که مولوی می‏گوید به معنای تحوّل است، به معنای نیست‌شدن نیست که آن جوهریت به ‏کلی نیست شود و یک جوهر دیگر پیدا بشود، بلکه همان جوهره اولیّه است که تحوّل پیدا می‏کند و مرتبه عالی‏تری از حیوانیت پیدا می‏کند و انسان می‏شود. این انسانیت اینجایی تکامل‌یافته همین نان و پنیر و همین عنصر و ماده است که در مراتب تکاملی خود تحرک پیدا کرده و به این کمال رسیده است.

به همین جهت می‏گوید: «پس چه ترسم کِی ز مُردن کم شدم». کلمه «شدم» اشاره به همان جوهر است که ثابت است و در این تحوّلات به‌سر می‏برد و در این تکاملات از جوهریت خودش خارج نشده است؛ اگرنه «شدم» معنا نداشت. فقط یک حقیقت ثابتی که در این تحوّلات به‌سر می‏برد می‏تواند بگوید «شدم» یا «مُردم» یا «شوم». تا یک حقیقت ثابت در وراء این متحوّلات نباشد این تعابیر غلط است.

و در نظر ما این تعابیر با همین تفسیری که ما می‏کنیم درست است. «حمله دیگر بمیرم از بشر» از بشریت می‏میرد «تا برآرم از ملایک پرّ و سر» تا همین عنصر و همین نان و پنیر وجود مَلکی پیدا کند. آیا امیرالمؤمنین صلوات‏ اللّه علیه نفرمود: فقد دخَل فی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 65 *»

الباب المَلکی الصّوری،([51]) یعنی کامل می‏شود. مراد از مَلک در اینجا ملائکه‏ای که در مراتب خلقت می‏باشند نیست، بلکه مراد از مَلک و ملائک در اینجا وجود کاملان شیعه است. کاملان شیعه هستند که به وجود مَلکی، یعنی وجود عصمتی معصومند. و هم بأمره یعملون،([52]) به امر خدا عمل می‏کنند. این رتبه عالی بعد از رتبه انسان ظاهری است؛ یعنی از رتبه انسانِ عالم ظاهر یک درجه ترقی کرده و ملائکه شده است. نه آن ملائکه‏ای که یک دسته‏ای از خلقند، بلکه یعنی وجود مَلکی؛ یعنی برای اینها عصمتی فراهم می‏شود که تمایل به عصیان در وجودشان نیست. و تعجب این است که همین ماده و همین نان و پنیر است و از نان و پنیری هم خارج نشده است؛ یعنی از عنصریت خارج نشده، از جسدیت خارج نشده است. از همین سرزمین است و روی همین زمین زندگی می‏کند و از همین مواد استفاده می‏کند و آن‌به‌آن از اینها ساخته می‏شود و بدون اینکه از جوهریت خودش خارج شود این مرتبه کمال برایش پیدا می‏شود.

«وز ملَک هم بایدم جستن ز جو» همین نان و پنیر از این مرتبه هم بالاتر می‏رود و چه می‏شود؟ کلّ شی‏ء هالکٌ الّا وجهَه،([53]) معصوم کلّی می‏شود.

بار دیگر از مَلک قربان شوم   آنچه اندر وهم ناید آن شوم

می‏شود مقام اسماء و صفات. بعد از آن هم بالاتر می‏رود و همین نان و پنیر می‏شود مقام مسمّی که می‏گوید «پس عدم گردم». در مقام مسمّی این دیگر معدومِ محض است. از رتبه‏های خلقی حتی از اسم‌ها و صفات هم دیگر خبری نیست. مقام مسمّی و مقام‌های بالاتر از مسمّی را دارد که در مقامات عالیه مخصوص محمد و آل‏محمد است. بعد هم در مقامات دانیه همین مراتب برای انبیاء و کاملان شیعه است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 66 *»

حرکت جوهریه به این معنی قابل تفسیر است که خود جوهر یعنی همین جسد در همین‏جا این مراتب کمال را طی می‏کند بدون اینکه از جوهریت خودش خارج شود. این حرکت جوهری روی یک موضوع در حال پیداشدن است؛ یعنی یک مَن از همان «از جمادی مُردم» شروع کرد و بعد گفت «نامی شدم» آخرش هم می‏گوید «گویدم…». ببینید یک مَنِ ثابت و یک جوهره ثابت است که این مراحل را طی می‏کند. در اینجا وقتی‌که روی این «من» دست می‏گذارد و می‏گوید من، یعنی همین عنصر زمانی همین عنصر دنیوی. در عالم قیامت هم که روی همین مَن دست می‏گذارد آنجا هم عنصر اخروی و جسد اخروی است. این تکامل برای او هست. البته خمیره‏ها مختلف است. من و شما و مولوی نمی‏توانیم به آنجاها برسیم. او هم از زبان دیگران می‏گوید نه از زبان خودش. از زبان اهلش این مراتب را می‏گوید. ولی اگر از زبان خودش بگوید از نظر اینکه در مراتب کاملان سجینی است راست می‏گوید، نسبت به سجین هرچه گفته راست گفته است. من و شما تا کجا می‏توانیم بگوییم؟ اگر خیلی انسان خوبی بشویم تا اینجا می‏توانیم بگوییم که:

مُردم از حیوانی و آدم شدم   پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

ما نمی‏توانیم از بشریت بپریم و مَلک شویم؛ البته ملک به معنای حکمت نه آن دسته از خلق. شاید خودش هم این معنی را نمی‏فهمیده است، ولی ما از نظر حکمت امیرالمؤمنین صلوات‏ اللّه علیه و مشایخ+ عرض می‏کنیم که مرتبه‏ای را که بالاتر از رتبه بشری است و بین انبیاء و ما انسان‌ها قرار دارد، رتبه کاملان شیعه و عرصه ملکی می‏شمارند. فرمود: فقد دخل فی الباب المَلکی الصّوری و لیس له عن هذه الغایة مُغیّر؛([54]) دیگر تغییرپذیر نیست؛ یعنی دیگر بر کامل شیعه محال است نقصان عارض بشود، نعوذباللّه معصیت کند و از آن مقامی که هست پایین بیاید.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 67 *»

در هر صورت بر فرض ما حرکت جوهری را با این تفسیر بپذیریم، باز هم به معنای حدوث نیست. این حرکتی است که بر یک حقیقت موجود، ساری است و جریان دارد، در حالی که خود آن موجود مورد بحث ما است که به این حدوثی که می‏گوییم حادث است. پس حتی حرکت جوهریه هم نتوانست این حدوثی را که مورد بحث ما است بیان کند که چه بود. «الحادث هو القائم‌ بالغیر» حادث یعنی برپای به غیر. و من آیاته ان‏تَقومَ السماء و الارض بأمره([55]) حادث، قائم به غیر است هرچه هم در این مراتب جوهری در ترقیات باشد. مگر الآن من و شما ترقی نمی‏کنیم؟ هر روزی که بر ما می‏گذرد، هر شبی که بر ما می‏گذرد در مرتبه جوهریت ترقی می‏کنیم ولی از جوهریتی که هستیم خارج نمی‏شویم. نه این جوهریتِ عنصریِ اینجا از عرصه خودش خارج می‏شود و نه آن جوهریت اصلی نفسانی ما از عرصه نفسانیت خارج می‏شود و نه هم عقل ما از عرصه عقل خارج می‏شود، بلکه مرتب عقل ما در رتبه عقلی و مراتب عقلی ترقی می‏کند. نفس ما در مراتب نفسانی و این جسد ما در مراتب جوهری جسدانی ترقی می‏کند و همین‏طور در ترقی است. هر روز که بر ما می‏گذرد ما ساخته می‏شویم و هر روزی که بر ما می‏گذرد آنچه را که ساخته‏ایم در خزینه جای می‏گیرد و دیگر نمی‏توانیم آن را برگردانیم.

هر روز که می‏گویم این دوازده ساعت یا کمتر و بیشتر را نمی‏گویم، بلکه روز ما، شب ما، ساعات ما، لحظات ما، دقایق ما همه مراد است؛ یعنی هر اکتساب برای ما روزی است. به هر اکتساب چه در روز انجام بشود چه در شب، به هر سرمایه‏دادن و اکتساب‌کردن ما ساخته شدیم و ذخیره کردیم و گنجینه کردیم و آماده ساختن بعدی هستیم. پی‏درپی ساخته می‏شویم و تا هنگامی‌که بمیریم در همین ساختن و ساخته‌شدن هستیم. حضرت باقر؟ع؟ فرمودند: انّما الدنیا سوقٌ من الاسواق منها خرج

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 68 *»

قومٌ بما ینفَعهم و منها قومٌ خرجوا بما یضرّهم([56]) می‏فرماید: این دنیا یعنی تمام این لحظات و سرمایه‏ها، همین ‌که هستیم و آنچه در این دنیا با آن در تماس هستیم خلاصه همین دوره اکتساب و ساخته‌شدن ما را دنیا می‏گویند. این دنیا در هر لحظه‏اش، در هر شکلش، در هر حدّی از حدودش بازاری از بازارها است. آیا دیده‏اید بازارها چطور است؟ وقتی‌که درِ بازار بایستید و ببینید آدم‌های زرنگ، ورزیده و کیّس وارد بازار شده‏اند، یقین می‏کنید که سودهای کلانی کرده‏اند و با منافع زیاد بیرون می‏آیند. عده‏ای را هم می‏بینید که آدم‌های ساده‏ای بوده‏اند که در بازار رفته‏اند و این بازاری‌ها سر اینها را کلاه گذاشته‏اند، ضرر کرده‏ برمی‏گردند. درِ بازار که انسان می‏ایستد این‏طور می‏بیند که یک‌دسته با منفعت‌های سرشار بیرون می‏آیند و  یک‌دسته هم با ضررهای سرشار. دنیا هم این‌چنین است. حضرت باقر؟ع؟ می‏فرمایند: دنیا بازاری از بازارها است که خارج می‏شوند قومی با آنچه به نفع ایشان است، و دسته‏ای از همین بازارها خارج می‏شوند با آنچه به ضرر ایشان است. خدا نکند وقتی‌که از دنیا می‏رویم آن‏وقت بفهمیم چه کرده‏ایم و افسوس بخوریم و حسرت از پی حسرت نصیبمان باشد. خدایا عاقبت امر ما را به حسرت قرار مده.

امیرالمؤمنین صلوات‏ اللّه علیه فرمودند: انّما انت عددُ ایّامٍ؛ ای انسان اصلاً تو می‏دانی چه کسی هستی؟ تو همین روزها و شب‌ها و ساعات و دقایق هستی، البته آن‏طور که من این فرمایش را ترجمه می‏کنم. تو همین لحظاتت هستی. تو، یعنی مجموعه لحظاتی که اسمش را عمر می‏گذاری، مجموعه این لحظات، تو هستی. انما انت عدد ایّام فکلّ یومٍ یَمضی علیک یمضی ببعضِک؛([57]) پس هر لحظه‏ای که از تو می‏گذرد یک پاره‏ای از خودت را جلو فرستادی، هر روز، هر لحظه و هر آنی که می‏گذرد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 69 *»

پاره‏ای از خودت را گذرانده‏ای، داده‏ای و ذخیره کرده‏ای. آن لحظه با پاره‏ای از تو بر تو گذشت و دیگر برنمی‏گردد، رفت. دیروز چه کردی رفت، دیشب چه کردی رفت، ساعت قبل چه کردیم گذشت، با بعضی از ما و پاره‏ای از ما گذشت. اما اینها روی هم رفته ذخیره می‏شود، گنجینه می‏شود، همین‏طور ثبت می‏شود، ثبت می‏شود، یک‏باره می‏شود «ما». «ما» که هستیم؟ ما همین‏ها هستیم. سیَجزیٖهم وصفهم،([58]) سیُجزَون ما کانوا یعملون،([59]) تمام «ما» عبارتیم از اینها.

در قرآن می‏فرماید: فلاتَعْجَلْ علیهم انما نَعُدُّ لهم عَدّاً؛([60]) ای رسول ما بر اینها عجله نکن، شتاب نکن، ما اینها را داریم شماره می‏کنیم، ذرّه ذرّه اینها را شماره می‏کنیم و ضبط می‏کنیم. عبدالاعلی می‏گوید: «قلتُ لابی‌عبداللّه؟ع؟ قولُ اللّه عزوجل انّما نَعُدّ لهم عدّاً» خدمت حضرت صادق؟ع؟ عرض کردم: آقا معنای این آیه چیست؟ قال: ما هو عندک؟ فرمودند: تو چه فکر می‏کنی، تو چطور این آیه را معنا می‏کنی؟ انما نعدّ لهم عدّاً ما برای ایشان شماره می‏کنیم شماره‌کردنی دقیق به‌طوری که یک شماره از حساب ما نمی‏افتد. «قلتُ عددُ الایّام» عرض کردم مراد عدد روزها است؛ یعنی خدا شماره می‏کند که بر این شخص چند روز از عمرش گذشت؛ مثلاً فلان روز از ماه رجب متولّد شده و حالا چند سال و چند روز بر او گذشته است. فرمودند: اگر این‏طور باشد چرا خدا اختصاص به خودش می‏دهد؟ فلاتعجلْ علیهم انما نَعدّ لهم عدّاً؛ ما این کار را می‏کنیم. این‏طور که تو معنا کردی اِنّ الآباءَ و الامّهاتِ یُحصُون ذلک، پدر و مادرها هم که بلدند این‏طور حساب کنند، همه می‏دانند بچه‏هایشان چند ساله هستند. لا،  این‏طور نیست ولکنّه عددُ الانفاس؛([61]) ولی آنچه خدا شماره می‏کند عدد نَفَس‌ها است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 70 *»

امام؟ع؟ فقط عدد نفَس‌ها را فرمود، اما وقتی‌که عدد نفَس‌ها شماره بشود ضبط بشود، در دفتر نوشته بشود، در همان دفتری که «ما» هستیم عدد نفس‌ها ثبت بشود، آیا عدد اعمال نوشته نمی‏شود؟ عدد اقوال نوشته نمی‏شود؟ عدد حرکات و سکنات نوشته نمی‏شود؟ پس تمام آنچه بر ما می‏گذرد، تمام ساعات و دقایق و لحظاتمان و جمیع اعمالمان ثبت می‏شود. وقتی‌که تمام می‏شود دفتر بسته می‏شود. «ما» مجموعه اینها هستیم.

انما انت عددُ ایّام، فرمایش حضرت امیر صلوات‏ اللّه علیه است. چه فرمایش جالبی است! چقدر جالب است! خدا نکند که در هنگام مرگ ببینیم آنچه ذخیره و گنجینه شده هیولای عجیب و غریب وحشتناکی از اعمال زشت است. چه عرض کنم؟ امیدواریم از برکات اولیاء و عنایات خاصّشان خدا ما را از خواب غفلت بیدار کند، به طاعات موفق بدارد و از معاصی دور نماید. می‏فرماید: ما من میّتٍ یموت حتی یَتراءیٰ له ملَکان الکاتبانِ عملَه؛ هیچ‌کس نمی‏میرد مگر اینکه همان اوّل مرگ که عملش ختم می‏شود و کتاب عمل بسته می‏شود، آن دو ملَک نویسنده عمل می‏آیند و جلوی این میّت می‏ایستند. فاِن کان مطیعاً اگر دوران عمرش را در طاعت گذرانیده، قالا له جزاک اللّه عنّا خیراً، به او می‏گویند خدا به تو از طرف ما پاداش خیر عنایت کند. فرُبّ مجلسِ صدقٍ اَجلستَنا و عملٍ صالحٍ قد اَحضرتَنا؛ چون ما همراه تو بودیم چه‌بسیار مجالس راستینی که ما را بردی و در مجالسی که مورد توجه و عنایت خدا و اولیاء خدا بود ما را می‏نشانیدی. همچنین در چه‌بسیار اعمال صالحه و کارهای نیک که ما را حاضر کردی. و اِن کان فاجراً اما اگر بدکار باشد قالا لاجزاک اللّه خیراً، می‏گویند خدا به تو جزاء خیر ندهد. فربَّ مجلسِ سوءٍ قد اَجلستَنا و عملٍ غیر صالحٍ قد اَحضَرتَنا و کلامٍ قبیحٍ قد اَسمَعتنا؛([62]) تو خیلی با ما بدرفتاری کردی. ما ملائکه مکرّم و معظم الهی همراه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 71 *»

تو بودیم اما از ما حیاء نکردی و چه‌بسیار ما را در مجلس‌های تبهکاری حاضر کردی و نشانیدی. چه‌بسیار ما را در اعمال زشت حاضر ساختی و چه‌بسیار گفتار زشت که به گوش ما شنوانیدی. آن دو ملک نفرین می‏کنند. وقتی‌که دو ملک این‏طور باشند ــ خدایا بر ما رحم کن ـــ  اولیاء تو بر ما چطور خواهند بود که همه نعمت‌ها از دست ایشان بر ما ساری و جاری است؟! خدایا محمد و آل‏محمد؟عهم؟ چگونه خواهند بود؟ خدایا تو با ما چطور رفتار خواهی کرد؟ خدایا ما طاقت سخط تو و سخط اولیاء تو را نداریم. اللهمّ ارحمنا، اللهمّ عفوک عفوک عفوک.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 72 *»

مجلس 5

 

(شب شنبه 28 ذیحجة ‌الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r خلاصه بحث قدم و حدوث

r قدم و حدوث از نظر متکلّمان و حکماء

r حادث ذاتی

r خداوند علت نیست، بلکه علت‌آفرین است

r نظر  شیخ مرحوم­ و نقد کلام حکماء

r نظریه حادث دهری از میرداماد و نقد آن

r خلاصه‏ای از بیانات بزرگان+

 

 

 

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 73 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بحث در شناخت جسد و صفات جسد بود و گفتیم جسد عبارت است از مرکّب از عناصر. مرکب از عناصر را جسد یا جسم به معنای عام گویند. اگر از عناصر دنیوی ترکیب شده باشد جسد دنیایی است، اگر از عناصر هورقلیا تشکیل شده باشد جسد هورقلیایی است و اگر از عناصر آخرتی تشکیل شود جسد اخروی است. مباحثی داشتیم و از جمله صفات و خصوصیات جسد را عرض می‏کردیم که گفتم اصولاً از صفات جسد حیات و لوازم حیات است. همین ‌که جسدی مرکب شد خواه‌نخواه به‌حسب خودش حیاتی دارد و آثار حیاتی برای آن حیات وجود دارد از قبیل شعور و ادراک، موت و مرگ و سایر خصوصیاتی که اجمالاً ذکر شد.

بحث در صفت دوم جسد بود که ابقاء باشد که هر جسدی را خدا باقی می‏دارد و ابقاء می‏فرماید. از خصوصیات جسد این است که باید ابقاء شود. حال اگر جسد دنیایی است خداوند آن را به مددهای دنیایی ابقاء می‏فرماید و باقی می‏دارد و اگر جسد هورقلیایی باشد به مددهای هورقلیایی باقی می‏دارد و اگر جسد اخروی باشد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 74 *»

خداوند آن را در آخرت به مددهای اخروی باقی می‏دارد. طوری نیست که جسد نیازمند به مدد نباشد یا به تعبیر مکتب‌های بیگانه با وحی جسد باقی به بقاء اللّه باشد، چنین نیست. جسد باقی به ابقاء اللّه است. خدا جسد را باقی می‏دارد. جسد مثل سایر مراتب محتاج و نیازمند به مدد است و خداوند هر مرتبه‏ای را به مددهایی که مناسب آن باشد امداد می‏کند. خداوند رتبه عقلانی را به مددهای عقلانی امداد می‏کند، رتبه نفس را به امدادهای نفسانی و مراتب جسد و جسم را به امدادهای جسدانی و جسمانی امداد می‏نماید و به این وسیله جسد را باقی می‏دارد.

این بحث، ما را به مسأله حدوث و قدم عالم کشانید که معنای حدوث و قدم چیست؟ البته هنوز فرصت نکرده‏ایم که در خصوص کیفیت حدوث و قدم رتبه جسد بحث کنیم، اگرچه اجمالاً اشاره کرده‏ایم که عالم جسمانی قدیم زمانی و حادث دهری است. در زمینه حدوث و قدم در عالم عرض شد که به دو دید به خلق و مراتب و عوالم خلقی می‏توانیم نظر کنیم. دید اوّل و نظر اوّل دید جمعی و مجموعی بود؛ یعنی عالم را مجموعاً در نظر بگیریم با صرف‏ نظر از مراتب و روابطی که بین عوالم است از قبیل رابطه‏های علت و معلولی یا سبب و مسبَّبی یا تقدم و تأخرهای رتبی. صرف ‏نظر از این جهات یک نظر مجموعی و جمعی به عالم داریم و در این نظر عالم را می‏بینیم و می‏گوییم هم حادث است و هم قدیم. البته در این حدوث و قدم که می‏گوییم اصطلاحِ مخصوص مکتبِ بزرگان را در نظر می‏گیریم که قدیم به معنای غیرمسبوق به عدم است و حادث به معنای نیازمند و محتاج و برپا به‌ غیر و بسته به دیگری است. این دو معنا با یکدیگر هیچ منافات ندارند. به عالم و مجموعه هستی به این دید و به این لحاظ می‏توانیم بگوییم قدیم است؛ یعنی نبوده وقتی‌که خدا عالم را ایجاد نکرده باشد و خلق نداشته باشد و بعد ایجاد کند، این‏طور نیست. پس قدیم است یعنی مسبوق به عدم نیست. یک نیستی، سابق و پیش از عالم نبوده

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 75 *»

است که بعد عالم پیدا شود. از آن ‏طرف حادث و مخلوق است؛ یعنی محتاج و نیازمند است و مستغنی و قائم ‌بالذات نیست، برپای به خودش نیست بلکه فقیر و محتاج الی ‏اللّه است.

پس می‏توانیم بگوییم که خلق من حیث المجموع صرف‏ نظر از روابط و نسبت‌ها و مراتبی که بین خلق است حادث ذاتی هستند. معنی حادث ذاتی این‏ است که واجب نیستند قائم‌ بالذات نیستند، مستغنی و غنی ‌بالذات نیستند و فقیر و نیازمند و محتاجند. این معنای حادث است و این مجموعه خلق قدیم است؛ یعنی مسبوق به عدم نیست، یک نیستی، سابق بر آن نیست. از وقتی‌که خدا بوده است ــ که معنا ندارد بگوییم برای خدا وقت است ــ صاحب کمالات بوده، صاحب انوار بوده، صاحب اسماء و صفات بوده است و آن اسماء و صفات و انوار و کمالات دارای آثار بوده‌اند. بنابراین نمی‏شود وقتی را پیدا کرد که خلق نباشند بعد خدا خلق را ایجاد کند. پس با وجود اینکه به این معنا قدیمند اما حادثند؛ یعنی به خدا نیازمندند و قائم به امر اللّه‌اند؛ همان‏طور که خداوند فرمود: و من آیاته اَن‏تقوم السماء و الارض بأمره.([63])

نزاعی که سال‌ها بین حکماء و متکلّمان در مسأله حدوث و قدم عالم بوده است با این بیاناتی که از بزرگان ما+ در دست است روشن می‏شود. متکلّمان در علم کلام بحث می‏کنند و در مبدأ و معاد سخن می‏گویند و خود را مقید می‏کنند که از ظاهر شریعت و دین جدا نشوند و نوع مباحث علمی و براهین خود را در چهارچوبه ظاهر دین قرار دهند. آنها چون به ظاهر آیات و روایات نگاه کرده‏اند و دیده‏اند که برای آفرینش و خلقتِ خلق تعبیرهایی به این شکل آمده است، خلَق اللّه([64]) یا هو الّذی خلَقَکم([65]) و از

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 76 *»

این قبیل تعبیرات که بیان فعل است و گزارش از حادثه‏ای است که در گذشته انجام شده و قبلاً رخ نداده بوده، بعد واقع شده است. از این تعبیراتی که در آیات و روایات رسیده حدوث زمانی را استفاده کرده‏اند. و معنای حدوث زمانی این است که یک وقتی عالم نبود بعد خدا عالم را ایجاد کرد. از کلمه «خلَقَ»، «اَوْجَد» و این قبیل تعابیری که در قرآن و روایات رسیده، این استفاده را کرده‏اند که حدوث عالم حدوث زمانی است.

حکماء در مقابل نگاه می‏کردند می‏دیدند از انبیاء یا از حکمائی که از انبیاء اخذ کرده‏اند عبارات و براهینی رسیده است که از آنها قدم عالم استفاده می‏شود؛ به این معنا که نمی‏شود خداوند مدتی بی‏خلق باشد و بعد خلق را احداث کند. ادله و براهین اجازه نمی‏دهد که مسأله این‏طور باشد. آنها برای مجموعه عالم من حیث المجموع نمی‏توانستند وقتی پیدا کنند که آن وقت اوّلِ آفرینش باشد، به تعبیر دیگر برای عالم آغاز و انجامی باشد. حکمائی که از انبیاء اخذ کرده بودند برای عالم قِدمِ به معنای عدم مسبوقیت به عدم را اثبات می‏کردند. متکلّمان که به این بیانات برخوردند مرادها را نتوانستند بفهمند، شروع کردند به تکفیرکردن حکمائی که به قدم عالم قائل بودند با اینکه معنای قدم و مراد ایشان از قدم را نمی‏دانستند که چیست. حکمائی هم که از طریق وحی و انبیاء منحرف شده بودند، مراد آن حکماء آخذین از انبیاء را نمی‏توانستند توضیح بدهند. از این جهت نزاع و اختلاف شدید شد به‌طوری که می‏بینیم غیر از مشایخ ما+ حتی سایر حکماء که در حکمت شهرت دارند و کتاب و نظر دارند، اینها هم نتوانسته‏اند قدم و حدوث را به‌طوری معنا کنند که این نزاع برداشته شود و این اختلاف حل گردد.

برای رفع نزاع عده‏ای از حکماء در مقابل متکلّمان آمده‏اند گفته‏اند حادث یعنی مسبوق به عدم و قدیم هم یعنی غیرمسبوق به عدم. اما وقتی‌که مطابق متکلّمان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 77 *»

حدوث و قدم را معنا کنند و حادث و قدیم را آن‏طور که آنها می‏گویند بگویند که راه حلّی پیدا نمی‏شود. در نتیجه حکماء زحمت کشیدند و خواستند راه حلّی پیدا کنند، آمدند گفتند ما که می‏گوییم عالم حادث است یعنی مسبوق به عدم است و این حدوث، حدوث ذاتی است نه حدوث زمانی که شما می‏گویید. حدوث ذاتی را در مقابل حدوث زمانی قرار دادند و وقتی‌که معنا کردند گفتند یعنی مسبوق به عدم باشد. اما جور درنمی‏آمد مگر اینکه شروع کنند به بافتن تا حادث ذاتی و حدوث ذاتی را طوری معنا کنند که یک مسبوقیت به عدمی برایش درست نمایند. در عبارت ملاهادی همین مطلب بود که:

و یُوصَف الحدوثُ بالذّاتی و ذا   قبلیّةُ لیسیّةِ الذّاتِ خذا([66])

حدوث ذاتی را این‏طور تعریف کرد که همان قبلیتِ لیسیّتِ ذاتیِ ممکن است، البته با توجه به جهاتی که در این مسأله لازم است. یکی اینکه بدانیم تقدم و تأخر، سابقیت و مسبوقیت، پیش‌بودن و پس‌بودن دو چیز منحصر نیست به اینکه از نظر زمان پس و پیش باشند، بلکه تقدم و تأخر از حیث رتبه هم می‏شود باشد. علت همیشه مقدم است و معلول مؤخر است. از نظر وجود و حدوث، معلول بعد از علت است. ممکن است که در عالم خارج وجوداً با هم تحقّق پیدا کنند و به ‏اصطلاح در وجود و در تحقق خارجی تساوق داشته باشند، ولی از نظر رتبه معلوم است رتبه علت بر رتبه معلول مقدم است و رتبه معلول از رتبه علت مؤخر است.

دیگر اینکه تمام موجوداتی که ما می‏بینیم ممکن‌الوجودند، به این معنا که وجوب وجود ندارند. اینها وجود و هستی برایشان ممکن است؛ یعنی وقتی خودشان را صرف‏ نظر از وجودِ علت لحاظ می‏کنیم نه اقتضاء وجود دارند نه اقتضاء عدم. ممکن به این معنا است که اگر علت برای معدومیتشان پیدا شد معدوم هستند و اگر علت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 78 *»

برای موجودیتشان پیدا شد موجودند؛ پس بستگی به علت دارند. خودشان من حیث‏ الذات لیس محضند؛ یعنی اقتضائی ندارند. لَیسند به این معنا که نه از خود اقتضاء وجود دارند و نه اقتضاء عدم.

این را عدم مُجامِع هم می‏نامند که با وجود قابل اجتماع است، در مقابلِ عدم مُقابِل که به عدم زمانی مربوط می‏شود و با وجود قابل اجتماع نیست. زید امروز هست دیروز نبود. نبودن دیروز با بودن امروز با هم اجتماع نمی‏کنند. این را عدم مقابل می‏گویند. عدم‌ها و وجودهای زمانی را عدم و وجود مقابل می‏گویند که با هم در یکجا اجتماع نمی‏کنند. ولی می‏گویند عدم مجامع آن عدمی‏ است که با وجود قابل اجتماع است که در یک آن هم باشد و هم نباشد، به یک لحاظ نیستند و به یک لحاظ هستند، می‏شود یک هستی و یک نیستی که با هم اجتماع کرده‏اند.

البته اینها همه مسامحه است وگرنه ممکن از نظر ذات لا اقتضاء است، پس چرا عدم بگوییم؟ لا اقتضاء یعنی عدم ‏الاقتضاء نسبت به عدمش و وجودش؛ یعنی عدم ‏الاقتضاء غیر از وجودش و غیر از عدمش است.

در هر صورت این حرف‌ها را گفته‏اند. می‏گویند این موجودات که ما می‏بینیم و نمی‏بینیم، خلاصه تمام عالم چون ممکن‌الوجود است پس به‌حسب ذاتش اقتضائی ندارد. از این نداشتن اقتضاء برای وجود یا عدم به «لیسیّت ذاتیه» تعبیر می‏آورند؛ یعنی از نظر ذات لیس است؛ یعنی نیست است. پس دلیل نیازمندیش به علت چیست که تا علت پیدا شد معلول پیدا می‏شود؟ گفته‏اند همین امکانش است. همین امکان که هیچ‏وقت از این موجود جدا نمی‏شود و همیشه با موجود است، همین امکان سرّ نیازمندی او به علت است. صِرف امکان و ممکن‌بودن یک سیاه‏رویی و فقر ذاتی و نیاز ذاتی است که از ممکن جدا نمی‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 79 *»

سیه‌رویی ز ممکن در دو عالم   جدا هرگز نشد و اللّه اعلم([67])

این امکان، نیازمندی و فقر ذاتی او است؛ یعنی در حال وجود هم نیازمند به علت است. پس همین نیازمندی به علت که امکان او است، بر ایجادکردنِ علت او را تقدم دارد. پس همیشه یک عدم و یک نیستی بر وجودِ ممکن سابق هست که این عدم و نیستی با هستی او مجامع و مجتمع است. به این بیان به متکلّمان جواب دادند که شما بیخود ما را تکفیر نکنید که چرا ما به قدم عالم قائل شده‏ایم، زیرا ما به حدوث ذاتی هم قائلیم.

هرجا در کلمات ایشان می‏بینید که می‏گویند عالم قدیم است مقصودشان قدیم زمانی است و آن غیر از آن قدیمی است که مشایخ ما می‏گویند. اینها می‏گویند عالم قدیم زمانی و حادث ذاتی است و حادث ذاتی یعنی مسبوق به عدم است؛ اما یک عدمِ این‏طوری و به اصطلاح عدم مجامع که همان صرف نیازمندی به علت است.

بوعلی در عبارتی همین مطلب را بیان می‏کند، می‏گوید: «الممکن من ذاته ان‏یکون لیس» ممکن‏الوجود به‌حسب ذاتش لیس و نیست است؛ یعنی لا اقتضاء است؛ یعنی همین موجودی که الآن به‌حسب ذاتش و خودش موجود است لا اقتضاءِ وجود و لا اقتضاءِ عدم است که همان لیسیّت و نیستی است. «و من علّته ان‏یکون ایس»([68]) اما با توجه به علتش، موجود است و وجود دارد. پس یک نیستی دارد که با وجودش قابل اجتماع است و هر موقعی که ما وجودش را لحاظ کنیم می‏بینیم مسبوق به عدم است. این معنای حدوث ذاتی از نظر اینها است.

ما فعلاً چون فرصتمان کم است از اشکالاتی که در اطراف این مسائل موجود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 80 *»

است صرف‏ نظر می‏کنیم. بر فرض ما این معنا را برای حدوث ذاتی بپذیریم و بگوییم حدوث ذاتی و حدوث به معنای مسبوق به عدم‌بودن به همین معنی است، اما می‏پرسیم این حدوث ما را در عالم تا کجا جلو می‏برد و تا چه اندازه حدوث عالم را برای ما حل می‏کند؟ تا جایی که با معلول‌ها برخورد داریم. اما این حدوث دیگر درباره خود علت حکومت نمی‏تواند داشته باشد. می‏پرسیم درباره علت چه می‏گویید؟ اگر بگویند علت هم برای علت پیشین خودش معلول است، ما سخن را در علت پیشین منتقل می‏کنیم، آن را چه جواب می‏دهید؟ آن‏قدر سؤال را ادامه می‏دهیم تا به علة‌العلل برسانند. آنجا هم مچشان را می‏گیریم، می‏گوییم اینجا هم مطالب شما مشکل را حل نمی‏کند. می‏پرسیم آیا علة‌العلل حادث است یا قدیم است؟ اگر بگویند حادث ذاتی است، می‏گوییم پس نیازمند به علت است و علتش کدام است؟ اگر بگویند ذات خدا است، می‏گوییم ذات خدا از علت‌بودن منزه است. خدا علت‌آفرین است، خدا معلول‌آفرین است. می‏بینید تمام این سخنانشان برگشت دارد به اینکه خدا را علة‌العلل قرار بدهند.

خدا را که علةالعلل قرار بدهند اوّل برخورد با مادی‌ها است. مادی در مقابلشان می‏ایستد و می‏گوید علت نخستین برای من حل نمی‏شود. اگر علت است چرا از سایر علل مستثنیٰ شده است؟ او هم باید علت داشته باشد، همان‏طور که سایر علل و سلسله علت‌ها علت داشته است. پس این علتِ نخستین و اولین هم باید علت داشته باشد. به مسأله‏ای برخورد می‏کنند که بسیار مشکل است. البته بحثش در جای خودش است. پس این‏طور بیان در مورد حدوث ذاتی مشکل خلقت را در تمام جوانب خلقت که از جمله علت‌ها و سلسله علل و بخصوص علة‌العلل است حل نمی‏کند.

از این جهت شیخ بزرگوار­ بر این‏طور اصطلاح اشکال وارد می‏فرمایند و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 81 *»

می‏فرمایند اصلاً تقسیم‌کردن حدوث به ذاتی و زمانی، آن هم این‏طور معناکردن حدوث ذاتی مشکلی را حل نمی‏کند، بعلاوه که اصلاً صحیح نیست. عین عبارت ایشان را می‏خوانم، می‏فرمایند: «و تقسیمُ الحادث الی ذاتی و زمانی و اِن کان لا مُشاحّة فی الاصطلاح» اینکه شما حادث را دو دسته می‏کنید حادث ذاتی و حادث زمانی، اگرچه ما نمی‏خواهیم درباره اصطلاح اشکال‏گیری کنیم؛ چون ممکن است بگویید این را ما اصطلاح کرده‏ایم و نوعاً در اصطلاحات هم نزاع نمی‏شود. کسی می‏گوید من این‏طور اصطلاح کرده‏ام. مثلاً من اسم این میز را روی جهتی صندلی گذاشته‏ام. اگر به مشکلاتی برخورد نداشته باشد نباید نزاع کرد. بسیار خوب، طبق اصطلاح شما مثلاً باید گفت بفرمایید روی صندلی بنویسید.

حال اگرچه درباره اصطلاح نباید بحث و نزاع کرد «و انّ الامرَ قد کان» ولی واقع مطلب که این‏طور است. «بأنّ اللّه سبحانه خلَق خلقاً قبلَ الزّمان و خلقاً مع الزّمان و خلقاً بعدَ الزّمان» البته تا این اندازه هم ما با شما مسامحه می‏کنیم که خدا بعضی از موجودات را قبل از زمان خلق کرده و بعضی را با زمان خلق کرده و بعضی را در زمان و بعد از آن خلق کرده است. مراتب قبل از عالم جسم، مراتبی هستند که قبل از زمان خلقت شده‏اند. خود جسم و جسد با زمان خلقت شده است. حوادث جسدانی و جسمانی در زمان خلقت شده‏اند. پس این درست است که خدا خلقی را قبل از زمان خلقت کرده و خلقی را با زمان و خلقی را بعد از زمان. «الّا انّه لیس بشی‏ءٍ» ولی این اصطلاح مشکل را حل نمی‏کند. «لإثارته شبهةَ القدمِ عند من لیس ثابتَ القَدَم» چون این‏طور تقسیم‏بندی باعث می‏شود که شبهه قدیم‌بودن عالم در نزد کسانی‌که قائل به قدم عالمند قوی شود. چون مشکل را حل نمی‏کند پس آن شبهه قوی می‏شود.

اگر شما در مقابل مادی این‏طور بحث کنید جواب مادی را نداده‏اید؛ بلکه او حرف خودش را محکم‌تر می‏یابد. پس این تقسیم نه تنها مشکل را حل نمی‏کند، بلکه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 82 *»

شبهه قدیم‌بودن عالم را از دید مادی قوی‌تر می‏کند. «لأنّ العبارة الحقّ» عبارت حق درباره خلقت عالم این‏طور است و چنین باید گفته شود: «اَنّ کلّ ماسوی ‏اللّه سبحانه مخلوقٌ» غیر از خدا هرچه هست مخلوق خدا است. این عبارت درستی است که در ادیان رسیده و معصومین؟عهم؟ فرموده‏اند و مکتب وحی ابلاغ کرده است که ماسوی ‌اللّه مخلوق است. باید اصطلاح به‌طوری ترتیب یابد که با این عبارت درست بیاید و خلقت را توضیح بدهد. اگر هم می‏گوییم قدمی که مسبوق به عدم نباشد، طوری باید بیان بشود که با مخلوقیت و حادث‌بودن منافات نداشته باشد.

از این جهت می‏فرمایند: «فقولُهم ذاتی و زمانی لا اصطلاح فیه» پس این‏طور که آمده‏اند گفته‏اند حادث دو قسم است: حادث ذاتی و حادث زمانی، این اصطلاح آن عبارتی را که در آیات و روایات رسیده که «ماسوی ‏اللّه مخلوقٌ» نمی‏تواند توضیح بدهد و برای ما تفسیر کند که ماسوی ‏اللّه مخلوق است. بر فرض بیاییم حادث را به ذاتی و زمانی تقسیم کنیم آیا این جمله را برای ما تفسیر می‏کند؟ پس این اصطلاح و این تقسیم‏بندی به ذاتی و زمانی، توصیف‏کننده «کلّ ماسوی ‏اللّه مخلوقٌ» هرچه غیر خدا است مخلوق است نمی‏تواند باشد؛ در نتیجه مطلبی که مورد اتفاق همه باشد به‌دست نمی‏آید.

«الّا  کما قال علی؟ع؟» مگر از آن باب که حضرت امیر؟ع؟ فرمودند: العلم نقطةٌ کثّره الجاهلون او الجهّال یعنی این یک توضیحی است که در حدّ افکار یک عده‏ای می‏باشد. چون علم، نقطه است و تکثّر و بسط‏یافتن این نقطه به سطح افکار بستگی دارد. چون افکار و استعدادها تفاوت می‏کند به همین جهت گاهی بیانی از روی مسامحه و عدم دقّت پیش می‏آید که بیان می‏شود، ولی اگر از دست عالمِ به آن نقطه انجام یابد درست انجام می‏شود. اما اگر عالم به آن نقطه نباشد و بخواهد بیانی داشته باشد قطعاً ناقص است. پس کامل می‏تواند آن نقطه را تشریح و تفسیر کند و در همه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 83 *»

مراتب و در سطح همه افکار آن را توضیح دهد بدون اینکه اختلافی یا نقصانی فراهم بشود. پس اگر هم بنا است که حادث ذاتی و حادث زمانی و این‏طور تعبیرات گفته بشود باید شخص کامل بگوید و او باید حادث ذاتی یا حادث زمانی و سایر حادثات را تفسیر کند، نه اینکه مثل ملاهادیی بیاید شروع کند به تفسیر حادث ذاتی یا حادث زمانی و بگوید:

و یوصف الحدوث بالذّاتی و ذا   قبلیّةُ لیسیّةِ الذّات خذا

ای بیچاره، این لیسیّت ذات که تو بیان می‏کنی در واقع به‌وسیله آن حدوث معلول توضیح داده می‏شود، پس در مورد علت چه می‏کنید؟ علت که قبلیّة الذات نیست و لیسیّة الذات قبلی هم که ندارد. مگر اینکه او را هم معلول علت دیگری فرض کنید و به ‌هر حال به علة‌العلل که می‏رسید کُمیت این بحث و این حدوث لنگ است و خواه‌نخواه چون حدوثِ علة‌العلل را نمی‏توانی توضیح بدهی، می‏گویی خدا است و وجوب ذاتی دارد. آنجا حدوث نیست و قدم است. پس این اصطلاحات به دست کاملان باید وضع و پایه‏گذاری بشود و تفسیر و توضیحش را هم کاملان باید بدهند که به نقطه علم واقفند. در هر صورت ناقصان این مشکلات را دارند.

می‏فرمایند: «و امّا انّه علی الحقیقة لیس بصحیحٍ» این اصطلاح حدوث ذاتی و حدوث زمانی طبق بیان شما، در واقع و در حقیقت اصلاً صحیح نیست. «فلأنّه اراد حصْرَ الحوادث فی الکائنات فی الزّمان و لیس بصحیحٍ»([69]) چون آن کسانی‌که این اصطلاح را گذارده‏اند می‏خواهند بگویند که کائنات و موجوداتی که ما به آنها حادث و مسبوق به عدم می‏گوییم، همه در مورد زمان است؛ یعنی زمانیّات را که در زمانند حادث زمانی می‏گویند، ولی خود زمان و مجموعه عالم زمان را حادث ذاتی می‏گویند. اما مافوق زمان چه؟ می‏گویند خدا است که علة‌العلل است. علة‌العلل یعنی خدا را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 84 *»

بالای زمان فرض می‏کنند. تمام مباحث و تقسیم‏بندی‌هایشان درباره حادث به ذاتی و زمانی، به رتبه کائنات و موجودات زمانی مربوط می‏شود؛ یعنی خود زمان و زمانیّات و فوق آن خدا است. به همین جهت می‏فرمایند: این تقسیم از حقیقت و از اصلش درست نیست.

این تقسیم‏بندی به حادث زمانی و حادث ذاتی از ناحیه ملاصدرا عنوان شده است و به خیال خودشان در مقابل متکلّمان هستند؛ یعنی می‏خواهند بگویند ما هم مثل شما قائل به حدوث هستیم، شما چه می‏خواهید؟ شما می‏خواهید که حادث مسبوق به عدم باشد، ما هم برایتان عدم ثابت می‏کنیم که همین لیسیّت ذات باشد؛ ولی می‏بینیم چقدر می‏لنگد. چون لیسیّت ذات کجا و آن عدم‏ الاقتضاء که اینها از آن لیسیّت را می‏خواهند استفاده بکنند کجا؟ بعلاوه که عرض کردم اصلاً این مطلب در مرتبه علت جاری نمی‏شود، بخصوص که از نظر ما علة‌العلل حادث است و خدا خالق آن است. علة‌العلل و سبب و علّت اوّلیه آفرینش که مشیّت است، مقامی از مقامات محمد و آل‏محمد؟عهم؟ است و حادث است به همان معنایی که معلوم شد.

همچنین یک عنوان دیگر هم در حکمت در مقابل متکلّمان پیدا شده است که حادث دهری و حدوث دهری را عنوان کرده‏اند و این همان‏طور که عرض شد از ناحیه میر محمدباقر داماد بود که ملاهادی هم به همین مطلب اشاره داشت که:

دهریٌّ اَبْداً سَیّدُ الافاضل   کذاک سَبْقُ العدم المُقابِل
بسابقیّةٍ له فکّیة   لکنّ فی السّلسلة الطُولیّة([70])

میرداماد می‏گوید: ای متکلّمان شما از جان ما چه می‏خواهید؟ می‏خواهید ما اقرار کنیم به اینکه عالم حادث است به حدوثی که آن حدوث به معنای مسبوقیت به عدم است که قبلاً نبوده و بعد پیدا شده است؟ آیا این را از ما می‏خواهید؟ بسیار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 85 *»

خوب، ما هم به خاطر شما چنین حدوثی را برای عالم ثابت می‏کنیم. دقّت کنید. به این بیان است که می‏گوید در سلسله طولیِ خلقت مراتبی است؛ یعنی این عالم طبع و طبیعت بعد از مراتب عوالم عقلانی و نفسانی است و چون این عالم طبیعت بعد پیدا شده است، پس عوالم طبعانی در رتبه عوالم عقلانی نیستند بلکه در رتبه خودشان هستند. پس هر طبقه‏ای از این طبقات در رتبه خودش موجود است و در رتبه مافوق خودش معدوم است و آن طبقه بالا که در جای خودش موجود است به وجودِ خود در آنجا برای ما عدم آن رتبه مادون خود را ترسیم و رسم می‏کند و می‏گوید او اینجا نیست. عدمِ او را در آنجا برای ما رسم می‏کند. وقتی‌که به این رتبه مادون نگاه می‏کنیم می‏بینیم در رتبه خودش وجود یافته است با آ‏نکه در رتبه بالا موجود نبود، در رتبه خودش وجود دارد. پس این وجود با آن عدم با هم جمع نمی‏شود. و عدم در اینجا عدم مقابل است؛ مثل عدم زمانی که گفتیم زید امروز هست دیروز نبود. نبودن دیروزش با بودن امروزش با هم جمع نمی‏شود. متکلّمان هم همین حدوث را می‏خواهند. یک حدوثی می‏خواهند که عدم با وجود جمع نشود. یک عدمِ قبلی و یک وجود بعدی می‏خواهند. می‏گوید: ما هم برایتان ثابت می‏کنیم و  می‏گوییم این موجود در اینجا به زینت وجود آراسته شده است و عدمی را که در این رتبه داشته و عدمی را که در رتبه بالا داشته است از خود طرد کرده و به این وجود آراسته شده است. پس آن عدم با این وجود جمع نمی‏شود. آن عدم با این وجود مقابل هم می‏باشند.

ببینید میرداماد است، به اصطلاح اینها متفکّر بزرگ اسلامی و حکیم است و حادث دهری را ‏چنین بیان می‏کند و نتیجه می‏گیرد که پس این عالم طبع به حدوث دهری حادث است و مسبوق به عدم است؛ یعنی قبلش یک نیستی بوده و الآن هم آن نیستی با این هستی جمع نشده است. شما عدمِ مقابل می‏خواهید ما هم درست

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 86 *»

کردیم. میرداماد خیلی هم از این توضیح و تفسیر و بیانش خوشحال است به‌طوری‏که در مقابل بوعلی سینا هم می‏ایستد.

چون بوعلی سینا می‏گوید که بعضی از مسائلِ حکمت هست که هیچ برهان‌بردار نیست. این مغز بزرگ بشری می‏گوید خیلی از مسائل حکمت هست که برهان ندارد، دلیل ندارد. اینها را باید با جدل اثبات کرد که خود جدل و مجادله یکی از مباحثی است که وقتی بحث از «میزان» و «منطق» دارند درباره‏اش بحث می‏کنند. می‏گوید برهان بعضی از مسائل را نمی‏تواند حل کند، از این جهت به سراغ جدل و مجادله می‏روند. مراد از جدل، مجادله بالتی هی احسن نیست. آن اصلاً از حرف‌های اینها جدا است. جدل همان است که مثلاً از طریق مغالطه بحثی را ثابت کنند. بوعلی سینا می‏گوید حدوث و قدم عالم از همین مسائل جدلی است. می‏گوید هر مسأله‏ای را که با برهان نشود اثبات یا نفی کرد، گاهی از طریق مجادله و جدل می‏شود استفاده کرد. حدوث و قدم عالم هر دو از مسائل جدلی است. ابوعلی سینا می‏گوید: برای اثبات حدوث یا اثبات قدم عالم برهان نداریم.

میرداماد می‏گوید: ما علی‏رغم شیخ‌الرئیس بوعلی سینا برای حدوث عالم برهان اقامه می‏کنیم. آن برهان چیست؟ همین برهان که گفتیم، حدوث دهری را بیان می‏کنیم. بعد نتیجه می‏گیرد که جهان طبیعت اگرچه قدیم زمانی است اما حادث دهری است. همین‏طور که در شعرش اشاره کرده، عدم در اینجا عدمِ تفکیکی است یعنی عدمِ مقابل برای این حدوث درست می‏شود.

ما عرض می‏کنیم اولاً حدوث دهری را ان‏شاءاللّه طبق بیانات بزرگان که به آن معنای خودش صحیح است خواهیم شناخت، و بر فرض ما حدوث دهری را به این شکل بپذیریم باز عدم مقابل درست نمی‏شود. چون همیشه باید عدم با وجود در یک رتبه مقابل هم باشند، نه اینکه یک عدمی در رتبه بالا با وجودی در رتبه پایین مقابل

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 87 *»

هم باشند یا مقابل هم نباشند. آن عدم و وجودی مقابل هم و از هم جدا می‏شوند و تفکیک پیدا می‏کنند که در یک رتبه ملاحظه شوند. زید دیروز نبود، امروز بود، این می‏شود عدم مقابل. هستی و نیستی در مقابل همند، چون در عَرْض است، اما در طول معنا ندارد. اگر در طول باشد الآن هم نیست. الآن که در اینجا موجود است در رتبه بالا نیست.

بر فرض این مشکلاتش هم درست باشد حدوث دهری میرداماد فقط عالم طبیعت را توضیح می‏دهد، دیگر مشکل همه عوالم خلقت را حل نمی‏کند. ما به همه عوالم خلقت حادث می‏گوییم، پس باید بیانی گفته شود که مشکل همه مراتب خلقت را حل بکند و حدوث را در همه مراتب خلقت بیان کند. آن بیان همان است که عرض شد و در فرمایشات بزرگان ما بحمداللّه مطلب روشن است که گفتیم حدوث را به معنای قائم‌بودن، بسته‌بودن، برپابودن به غیر و محتاج‌بودن معنی می‏فرمایند. در نتیجه حتی علةالعلل هم محتاج است و حدوث بر او حاکم است؛ این یک امتیاز. همچنین قدیمی که درباره خدا می‏گوییم، یعنی قائم بالذات، یعنی مستغنی و غنی بالذات که نیازمند و محتاج نیست. قدیمی که درباره خلق می‏گوییم، یعنی غیرمسبوق به عدم، یعنی نیستی سابق بر این عالم نبوده است که بعد از آن نیستی، عالم احداث و ایجاد شود. پس ایجاد و حدوث به معنای نیازمندی برای خلق ثابت شد و قدم هم به معنای عدم مسبوقیّت به عدم برای خلق ثابت شد. و قدیم‌بودن خدا به همان توضیحاتی بود که عرض کردم؛ یعنی احدبودن به حقیقت احدیّت، بسیط‌بودن به حقیقت بساطت و راه‌نداشتن تکثّر و ترکیب در ذات مقدّسش به هیچ‏گونه فرض، حتی به لحاظ و به هیچ‏گونه حیثی. و حیثی برای او نیست. بسیط حقیقی، احد حقیقی است، غنیّ واقعی و حقیقی و ذاتی است و مستقل بالذات است. این نظر اوّل درباره مجموعه خلق بود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 88 *»

نظر دوم: در این نظر ما مراتب خلق را ملاحظه می‏کنیم و خلق را مرتبه مرتبه می‏نگریم، روابط بین خلق را ملاحظه می‏کنیم. در اینجا یک اصطلاحی است که باید به آن اصطلاح توجّه داشت. ما خلق را یک تقسیم ابتدائی می‏کنیم، می‏گوییم خلق دو دسته هستند: یک‌دسته ذواتند و یک‌دسته صفاتند، البته نه به‌طور مطلق بلکه باز هم به‌طور نسبی. هم ذوات و هم صفات نسبی هستند. وقتی‌که می‏گوییم ذات، آن امتداد حاکم بر ذات را «دهر» می‏نامیم. خوب دقّت کنید، امتداد حاکم بر کیان ذات دهر نامیده می‏شود. بعد که صفات را بالنسبه به ذوات ملاحظه می‏کنیم، صفات رتبه پایین‏تر از ذواتند و مترتّبِ بر ذواتند، آن امتداد حاکم بر صفات را «زمان» می‏نامیم. و اما «سرمد» یک اصطلاحی برای مجموعه خلق و آن حالت مجموعی است، در این لحاظ به آن حالت مجموعی که در اوّل داشتیم، «سرمد» می‏گوییم. بعد از حالت مجموعی خلق که دو دسته می‏شوند دسته ذوات و دسته صفات، امتداد حاکم بر ذوات را دهر می‏نامیم و امتداد حاکم بر صفات را زمان می‏گوییم.

بنابراین می‏گوییم تمام ذوات قدیم دهری هستند. اگرچه بالنسبه به سرمد حادث سرمدی می‏باشند، اما بالنسبه به دهر و عرصه دهر، تمام ذوات قدیم دهری هستند. معنی قدیم دهری این است که با خود دهر آفریده شده‏اند؛ یعنی دهر از ابعاد ذاتی خود ذوات است؛ یعنی یکی از بُعدهای ذاتی و هم‌رتبه با ذوات، دهر است. آن امتداد ذاتی و به تعبیر روشن‏تر آن وقتی که حاکم بر ذوات است و از ابعاد ذاتی ذوات به‌شمار می‏آید، دهر نامیده می‏شود. اما صفات، آن بُعد ذاتی صفات؛ یعنی آن وقتی که حاکم بر صفات است و از ابعاد ذاتی صفات به‌شمار می‏آید، زمان نامیده می‏شود. اینکه گفتیم ذوات و ذات‌ها با توجّه به نسبی‌بودن است، یعنی ممکن است یک ذاتی نسبت به حقیقتی صفت باشد و نسبت به صفات و آثار خودش ذات باشد. پس ذات را مطلق نمی‏گیریم، صفت را هم مطلق نمی‏گیریم. آنگاه باتوجّه به نسبی‌بودن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 89 *»

مطلب می‏گوییم امتداد حاکم بر ذوات دهر است و امتداد حاکم بر صفات زمان است. پس ذوات قدیم دهری و حادثات سرمدی می‏شوند. اما صفات حادثات زمانی می‏شوند و امتداد حاکم بر آنها اسمش زمان می‏شود. پس زمان به این اصطلاح در نظر گرفته می‏شود تا بعد ان‏شاءاللّه بیشتر توضیح بدهیم و در این زمینه بیشتر سخن بگوییم.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 90 *»

مجلس 6

 

(شب یکشنبه 29 ذیحجة ‌الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r خلق به لحاظ تفصیلی

r حوادث زمانی

r نظریه مادی‌ها، دهری‌ها

r کلام مرحوم کراجکی

r نقد کلام مرحوم کراجکی

r نظر بزرگان+

r نتیجه بحث

r احتجاج رسول‌خدا؟ص؟ با دهری‌ها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 91 *»

 

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نظر دیگری که درباره خلق داریم نظر تفصیلی است که ملاحظه‌کردن خلق است در مراتب خودشان و در روابطی که بین آنها وجود دارد. عرض شد نظر اول عرصه سرمد است که همه خلق به آن لحاظ ثابت و مستمر هستند. در آن عرصه و به آن لحاظ تمام خلق طولاً و عرضاً بالفعل هستند و برایشان تدرّجی نیست؛ یعنی حالتی که آهسته‌آهسته پدیده‏هایی برای آنها بالفعل شود ندارند. همچنین بیان شد که بعد از آن رتبه خلق را می‏توانیم دو دسته کنیم؛ یک‌دسته ذوات و ذات‌ها هستند که امتدادی که بر آنها حکومت دارد «دهر» نامیده می‏شود. دسته دیگر صفاتند؛ یعنی پدیده‏هایی که از آن ذات‌ها صادر می‏شود و وجود می‏یابد. عرصه صفات و امتداد حاکم بر صفات را «زمان» می‏گویند.

عالم ما عالم زمانی است، حوادث و پدیده‏هایی که در این عالم پیدا می‏شوند پی‏درپی و متدرّجند. تدرّج بر این پدیده‏ها حاکم است؛ یعنی پی‏درپی به ‏وجود می‏آیند، متعاقب یکدیگرند و یکی پس از دیگری رخ می‏دهند. چون پدیده‏های این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 92 *»

عالم به این شکلند وقت حاکم بر این پدیده‏ها «زمان» است. پس همه حوادثی که در این عالم رخ می‏دهد زمانی است و امتداد بین آنها را زمان می‏گویند، ولی خود عالم جسم و به اصطلاح عالم ماده، زمانی نمی‏باشد؛ چون زمانی نبوده که عالم جسم نباشد و بعد در جزئی از زمان این عالم پیدا شود. پس خود عالم جسم در زمان پیدا نشده بلکه با زمان پیدا شده است؛ یعنی یکی از ابعاد این عالم جسم زمان و وقتی است که امتداد کیانی آن را فراگرفته است. پس خود عالم جسم محکوم به حکم زمان نیست. حرکت زمانی و امتداد زمانی بر خود جسم حکومت ندارد، بلکه این پدیده‏های جسمانی هستند که محکوم به زمانند و امتداد حاکم بر آنها زمان نامیده می‏شود. به وقتی که بر این پدیده‏ها حکومت می‏کند زمان گفته می‏شود.

به همین جهت تعبیر می‏آورند که این عالم جسم قدیم زمانی است؛ یعنی زمانی نبوده که این عالم جسم نباشد و بعد از گذشت مدت‌ها از زمان، آن‏وقت خداوند عالم جسم را ایجاد کرده باشد، این‏طور نیست. زیرا زمانی قبل از جسم وجود نداشته و زمانی هم بعد از جسم پیدا نمی‏شود که جسم انقراض پیدا کند و از بین برود و فانی بشود و زمانی باشد. پس این عالم جسم نه آغاز زمانی دارد و نه انجام زمانی، نه ابتداء زمانی دارد و نه انتهاء زمانی، بلکه زمان از ابعاد خود جسم است و همیشه با جسم است. از وقتی‌که خدا جسم را آفریده ــ که البته نمی‏شود وقت زمانی برایش معیّن کرد ــ خدا جسم را با زمان آفریده است؛ نه بدون زمان بوده و نه هم زمانی پیشین بوده است که جسم در آن زمان آفریده شود. پس برای عالم جسم نه زمانی سابق بر آن است و نه زمانی بعد از آن است.

اما پدیده‏های زمانی و جسمانی و حوادثی که در این جسم و بر این جسم رخ‏ می‏دهد، تمام این حوادث در زمان واقع شده‏اند و همه در امتداد زمانی هستند حتی افلاک به تعبیر حکماء پیشین. پس افلاک این عالم، عناصر این عالم، موالید این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 93 *»

عالم، همه جزء پدیده‏های جسمانی به‌حساب می‏آیند و صفاتی هستند که برای جسم فراهم شده‏اند. همه اینها ابتداء دارند. برای افلاک ابتداء است، برای عناصر ابتداء است، برای موالید ابتداء است و همان‏طور که برای اینها ابتداء است انتهاء هم هست؛ یعنی وقتی خواهد رسید که افلاک، عناصر و موالید از این شکل و ترکیب درآیند. همان‏طور که زمانی بوده است که بر این جسم گذشته که افلاک به این شکل نبوده‌اند. عناصر، موالید به این شکل نبوده‏اند. تمام پدیده‏های جسمانی ‏چنین هستند. پدیده‏های جسمانی که می‏گوییم مرادمان صفاتی است که بر جسم بار می‏شوند. چون می‏توانیم بگوییم جسم، فلک است. جسم، زمین است. جسم آسمان است. جسم عنصر است، یا مثلاً جسم، مولود انسانی یا حیوانی یا نباتی است. تمام این پدیده‏ها محکوم به زمانند؛ یعنی اول دارند آخر دارند، آغاز داشته و انجام دارند. و برای هریک از این موالید مبدئی است؛ یعنی همان‏طور که می‏گویند مبدأ انسان آدم ابوالبشر است علی نبیّنا و آله و علیه ‏السلام، برای هریک از نوع حیوانات هم مبدئی است. برای هریک از نباتات مبدئی است. تمام اینها مبدأ دارند و منتهیٰ هم خواهند داشت.

پس زمان یعنی آن امتداد حاکم و آن کشش رابطی که بین پیدایش این پدیده‏ها و فراهم‌شدن این پدیده‏ها وجود دارد. ولی خود عالم جسم پدیده‏ای نیست که در زمان فراهم شده باشد؛ یعنی زمانی بوده باشد که این جسم نبوده باشد و خدا در آن زمان یا بعد از گذشت مدتی از آن زمان جسم را ایجاد کرده باشد، این‏طور نیست. همین‏طور زمانی نخواهد آمد که خدا عالم جسم را فانی سازد و منقرض و نابود کند. تا جسم هست و پدیده‏های جسم به این شکل است که می‏بینیم، زمان و عالم زمان هست و این امتدادها زمان نامیده می‏شود. و همان‏طور که عرض کردم تمام اینها اول و آخر دارند ولی خود جسم محکوم به اول و آخر زمانی نیست. البته خود عالم جسم حادث دهری است؛ به این معنی که گذشته است اوقاتی دهری که جسم نبوده است. و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 94 *»

اوقات دهری غیر از اوقات زمانی است، همان‏طور که مثلاً اوقات سرمدی گذشته است و قدیم‌های دهری نبوده‏اند. پس به قدیم‌های دهری نسبت به سرمد که نگاه کنیم می‏گوییم حادثات سرمدی هستند. عالم جسم را هم که نسبت به دهر ملاحظه کنیم می‏گوییم حادث دهری است ولی قدیم زمانی است. معنی قدیم زمانی یعنی زمانی سابق و پیش از جسم نبوده است و بعد از جسم هم زمانی نخواهد بود که جسم نباشد. این اجمال مطلب است.

البته در مسأله زمان خیلی گفتگو شده و مباحث زیادی مطرح است که در این مدت از بحث به این مطالب نتوانسته‏ایم برسیم. اگر ان‏شاءاللّه توفیقی پیدا شد و تقدیر شد در موقع خودش در این زمینه بحث خواهیم داشت. فعلاً برای اینکه مطلبمان به جایی بیانجامد همین مطلب را دقت بفرمایید. اجزاء عالم زمانی، یعنی همین پدیده‏هایی که در عالم جسم و در عالم ماده مشاهده می‏شوند، تمام این پدیده‏ها حادث‌های زمانی هستند. مسأله نسبتاً دقیق است.

چون در این اجزاء عالم زمانی، یعنی در پدیده‏های عالم جسم و عالم ماده که ما می‏گوییم حادث زمانی هستند، یک اختلاف عمیق و اساسی بین مادی‌ها و حکماء پیدا می‏شود. مادی‌ها نه تنها برای خودمان بلکه برای همین پدیده‏ها هم قدم قائلند؛ اگرچه ماده و این پدیده‏ها چیزی غیر هم نیستند. جسم و این پدیده‏های جسمانی غیر هم نیستند. ولی ما همین پدیده‏ها را که حالت ترکیبی ماده و جسم هستند، همین حالت ترکیبی را که پدیده‏های جسم و صفات جسم می‏نامیم، می‏گوییم اینها قدیم نیستند. اینها اول و آخر دارند، مبدأ و منتهیٰ دارد، آغاز و انجام دارند.

ولی مادی‌ها می‏گویند برای همین پدیده‏ها هم اول و آخری نیست، عالم نامحدود است و همیشه به همین شکل که می‏بینیم بوده و هست و خواهد بود. هیچ‏وقت برای این انسان مبدئی نبوده است و منتهایی هم نیست. درخت به میوه و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 95 *»

هسته تبدیل می‏شود و دوباره هسته به درخت تبدیل می‏شود. همین‏طور همیشه این تبدیل و تبدّل بوده و هست و خواهد بود. تخم مرغ جوجه می‏شود و باز مرغ تخم می‏گذارد و همین‏طور تا بوده همین‏طور بوده و هست و خواهد بود. مبدئی برای انسان یا برای این درخت یا برای این نوع حیوان نبوده است. از دو طرف و در دو بُعد نامحدود است، هم در بُعد زمان و هم بُعد مکان. از دو طرف یعنی ابتداء و انتهاء، اول و آخری برای این پدیده‏ها نیست. این نظر مادی‌ها است.

عبارتی دارند که عین این عبارت را می‏خوانم. دقت بفرمایید که مسأله اختلافی بین مادی‌ها و حکماء در خود پدیده‏ها است. عبارت از «دکتر تقی اَرانی» است که از مادی‌های نامی می‏باشد، می‏گوید: «مکتب ماتریالیسم دیالکتیک، این محدودی و این دیوارهای اول و آخر دنیا را درهم می‏شکند و تکاملی تکاپویی را در زمان و مکان از دو طرف نامحدود می‏داند. و این نامحدودی در طبیعت، واقعیت دارد و یک مادی به کمک حقیقت دیالکتیک که نظیر به ارتباط واقعی اجزاء طبیعت است به حقیقتِ نامحدودی طبیعت از هر طرف در زمان و مکان پی برده است».

می‏گوید: این منطق و مسلک و توجه به حرکت دیالکتیک، این اقتضاء را دارد که شخص مادی درمی‏یابد که برای این طبیعت که می‏بیند، یعنی همین تکاپویی که در طبیعت مشاهده می‏کند و همین حرکتی که در جریان‌های طبیعی می‏بیند از دو طرف ـــ یعنی اول و آخر، قبل و بعد ـــ  نامحدود است. نه برایش اول می‏شود پیدا کرد، نه برایش آخر می‏شود پیدا کرد. پس به این معنا قدیم است که اول و آخری برایش نیست. اما ما می‏گوییم خود جسم و خود ماده اول و آخر زمانی ندارد. اول و آخر به معنای آغاز و انجام در زمان برایش نیست، ولی پدیده‏ها خواه‏نخواه اول و آخر دارند، مبدأ و منتهیٰ دارند. این نظریه که مادی‌ها با توجه به حرکت دیالکتیک اظهار می‏کنند سابقه دارد. نوعاً دهری‌ها ـــ  و در آن زمان به شخص مادی دهری می‏گفته‏اند ـــ  آنها همین عقیده را دارند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 96 *»

البته توجه دارید که نوعاً در کلمات گذشتگان بین آن قِدم و قدیم‌بودنی که ما برای خود عالم جسم گفتیم و قدیم‌بودن پدیده‏ها که مادی‌ها می‏گویند، مخلوط شده و اشتباه شده است. به همین جهت خیلی از کسانی را که به آن قدیم‌بودنی که توضیح دادیم معتقدند، جزء دهری‌ها حساب کرده‏اند و از مادی‌ها به‌شمار آورده‏اند، در حالی که آنها خودِ پدیده‏ها را حادث می‏دانند و حدوث پدیده‏ها را نمی‏شود انکار کرد. می‏بینیم حادث است، می‏بینیم در آمد و شد و در رفت و آمد و در حرکت است و به ‌هر حال ثبات ندارد. این مسلّم است که برای پدیده‏ها ثباتی نیست. به گفته خود ماتریالیسم دیالکتیک پدیده‏ها مرتب در تکاپوی اضدادند و این تکاپو مرتب وجود دارد، این تبدّل و تحوّل همان معنای حدوث است. ولی اینها ادعاء می‏کنند که خود همین تکاپو و تحول بدون اول و آخر است.

مرحوم کراجکی از دهری‌ها عبارتی نقل می‏کند، می‏گوید: «و هؤلاء ایّدک اللّه هم الدهریّةُ القائلون بأنّ الدهرَ سرمدیّةٌ» دهری‌ها قائلند به اینکه این روزگاری که ما مشاهده می‏کنیم سرمدی است. معنای سرمدی یعنی «لا اوّلَ لها و لا آخرَ» نه اول دارد نه آخر دارد، «و اَنّ کلّ حرکةٍ تحرّکَ بها الفلکُ فقدتحرّک قبلَها بحرکةٍ قبلها حرکةٌ من غیر نهایة» اگر فلک حرکت می‏کند، این حرکت فلک به حرکتی است که قبل از این حرکت بوده است. آن حرکت هم به حرکتی است که قبل از آن حرکت بوده و همین‏طور بدون اینکه به حدی و نهایتی برسد. «و سیتحرّکُ بعدها بحرکة بعدها حرکةٌ لا الی غایة» همین‏طور فلک بعد از این حرکت هم حرکتی دارد و بعد از آن حرکت حرکتی. از این طرف هم نهایت و غایتی ندارد. پس همان‏طور که برای حرکت فلک مبدئی نیست منتهیٰ هم نیست. «و انّه لا یومَ الا و قد کان قبله لیلةٌ» روزی نیست مگر اینکه قبلش شب بوده است، «و لا لیلةَ الا و قد کان قبلها یومٌ» شبی نبوده مگر اینکه قبلش روز بوده است. همین‏طور شب و روز که می‏بینیم پی‏درپی می‏آیند، برایشان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 97 *»

مبدئی نیست، غایت و نهایتی هم نیست. به اصطلاح این حرکت مداوم است. «و لا انسانٌ تکوّن الا من نطفةٍ و لا نطفةٌ تکوّنتْ الا من انسانٍ» انسانی تکوّن و هستی نیافته مگر اینکه از نطفه تکوّن یافته است و نطفه‏ای تکون نیافته مگر از انسانی؛ یعنی همین حرکت و تبدّل و تحوّل هم که برای انسان مشاهده می‏کنیم نه اول دارد و نه آخر. «و لا طائرَ الا من بیضةٍ و لا بیضةَ الا من طائر» پرنده‏ای نیست مگر اینکه از تخمی فراهم شده و تخمی نیست مگر اینکه از پرنده‏ای فراهم شده است، همین‏طور بدون اینکه اولی و یا آخری برایش باشد. «و لا شجرة الا من حبّةٍ و لا حبّةَ الا من شجرةٍ» هیچ درختی نیست مگر اینکه از دانه‏ای و هسته‏ای فراهم شده و هسته‏ای نیست مگر اینکه از درختی فراهم شده است، همین‏طور بدون اول و آخر داشتن. «و اَنّ هذه الحوادثَ لم‏تزلْ تتعاقبُ و لاتزال کذلک لیس للماضی منها بدایةٌ و لا للمستقبل منها نهایةٌ» این حوادث و پدیده‏هایی که مشاهده می‏شود پی‏درپی می‏آید و همین‏طور بوده و خواهد بود. برای گذشته ابتدائی نیست و برای آینده نهایت و غایتی نیست. این بیان دهری‌ها در مورد پیدایش حوادث این عالم است.

مرحوم کراجکی آن موقع قبل از پیدایش منطق دیالکتیک عبارات دهری‌هایِ آن زمان را نقل می‏کند که آنها این پدیده‏ها و حوادث را بدون اول و آخر می‏گویند. بعد نوبت رسید به پیدایش منطق دیالکتیک و آمدن این منطق و افتادن به دست ماتریالیست‌ها و استفاده‌کردن این مطلب تحت عنوان آن مثلث مشهور هِگِل که «تز، آنتی‏تز و سنتز» باشد. حال این‏طور بیان می‏کنند که عبارت را خواندم. ببینید عبارات اَرانی با این عباراتی که مرحوم کراجکی از دهری‌های آن زمان نقل کرده یکسان است، مطلب یکی است. آنها هم مدعی بودند که پدیده‏ها از دو طرف غیر محدود است، پدیده‏های جهان ماده از طرف گذشته و آینده غیر محدودند. اینها هم همین حرف را می‏زنند. پس حرف تازه‏ای نیست.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 98 *»

البته آن دهری‌ها با این مادی‌ها، بخصوص با طرفداران ماتریالیسم دیالکتیک یک فرق دارند و آن فرق این است که آنها مصنوع‌بودن این عالم را انکار نمی‏کردند. عالم را قدیم ذاتی و صفتی می‏دانستند؛ یعنی هم خود ماده و هم پدیده‏های مادی هر دو را قدیم می‏دانستند بدون اول و بدون آخر، و در عین حال مصنوع صانع می‏دانستند. این عبارت تتمه کلام مرحوم کراجکی است که از قول آن دهری‌ها نقل می‏کند: «و هی مع ذلک صنعةٌ لصانعٍ لم‏یتقدمها و حِکمةٌ من حکیم لم‏یُوجَدْ قبلها» این عالم با همین توضیحی که از نظر مادی‌ها داده شد که هم ماده آن و هم صفات و پدیده‏های آن نامحدود و بدون اول و آخر است، در عین حال صنعت صانعی است که پیش از آن نبوده است و حکمت حکیمی است که قبل از این عالم موجود نبوده است، بلکه به چه شکل بوده است؟ «و اَنّ الصّنعةَ و الصانع قدیمان لم‏یزالا»([71]) صنعت و صانع یعنی عالم و سازنده عالم هر دو قدیم ازلی بوده‏اند.

از اینجا استفاده می‏شود که نوعاً متکلمین که مرحوم کراجکی هم جزء آنان گفته شده است، در مقابل حکماء که قرار می‏گرفتند تا قِدم و قدیم‌بودن را می‏شنیدند بر همین قدیم زمانی حمل می‏کردند. اگرنه اگر کسی بگوید این عالم اول ندارد آخر ندارد و از این قبیل تعبیرات داشته باشد بعد هم بگوید صنعت صانع است، باید برای قدیم یک معنای دیگری اراده کرده باشد نه معنایی را که دهری و ــ به اصطلاح روز ــ مادی می‏گوید و نتیجه می‏گیرد که دیگر عالم به خالق احتیاج ندارد؛ چرا؟ چون سلسله علل و معلول لایتناهی است، برایش نه اول است، نه آخر است. پس دیگر به واجب‏الوجود احتیاج ندارد، به صانع و خالق احتیاج ندارد. چون معتقدان به خالق خالق را مبدأ می‏گیرند و او را علة‌العلل شمرده‏اند و مطلبشان را این‏طور توضیح داده‏اند که به این مشکل برخورد کرده ‏است. البته اینها بحث‌هایی است که باید در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 99 *»

جاهای مناسب خودش بحث بشود و بحث‌های مفصلی است.

علامه حلی؟رح؟ نام بسیاری از گذشتگان را هم در زمره دهری‌ها می‏آورد، از قبیل ارسطو و چند نفر دیگر و از بعدی‌ها ابونصر فارابی و بوعلی سینا را جزء دهریین به‌حساب می‏آورد که اینها به این‏طور به قدم عالم قائلند.([72]) ولی هم اینها اشتباه می‏کنند و هم مادی‌ها. اشتباه متکلمان این است که حکمائی را که گفته‏اند عالم قدیم است مانند مادی‌ها می‏شمارند و می‏گویند مرادشان از قدیم‌بودن مثل مادی‌ها است. همچنین مادی‌ها هم اشتباه می‏کنند در اینکه اگرچه خود عالم و ماده از نظر زمان و مکان اول و آخر ندارد، یعنی محکوم به زمان و مکان نیست و حکم زمان و مکان بر خود ماده حاکم نیست، ولی پدیده‏ها را که می‏بینند خواه‏نخواه اول و آخر دارند به جهت اینکه حدوث را در آنها مشاهده می‏کنند و می‏بینند که نمی‏شود این حالت، غیرمتناهی و نامحدود باشد که آن را با حرکت دیالکتیک توجیه ‏می‏کنند، در صورتی ‏که حرکت دیالکتیک نمی‏تواند توجیه‏کننده حدوث این پدیده‏ها باشد و خواه‏نخواه باید حدوث پدیده‏ها به اراده و قدرت صانع مستند گردد که در جاهای مناسب خودش بحث شده است.

از نظر بزرگان ما+ مطلب به اینجا رسید که پدیده‏ها، صفات و حوادث عالمِ جسم محکوم به زمان است و امتداد حاکم بر این پدیده‏ها و صفت‌ها زمان نامیده می‏شود. رابطه بین این پدیده‏ها و تعاقب و پی‏درپی‌بودن آنها را زمان می‏نامند. همین تقدم و تأخری را  که در پدیده‏ها دیده می‏شود زمان می‏نامیم. حال واقع مطلب چیست مورد بحث ما نیست. از نظر حسّی مثلاً امشب بر فردا مقدم است، فردا از امشب مؤخر است. این تعاقب و پی‏درپی‌بودن، این تقدم و تأخر را ما زمان می‏گوییم و از برای سنجش این تقدم و تأخر و این امتداد و کشش از پیمانه‏هایی استفاده می‏کنیم. این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 100 *»

پیمانه‏ها را دقیقه می‌گوییم و ثانیه و ثالثه و رابعه می‏گوییم تا جایی که میسر است. همچنین ساعت، روز، هفته، ماه، سال و قرن می‏گوییم. اینها در واقع پیمانه است برای سنجش این امتدادی که مثل دریا سیلان دارد و این پدیده‏ها را فراگرفته و در خود جای داده است. از این کشش و امتداد در پیمانه‏های مخصوص به این الفاظ زمانی تعبیر می‏آوریم.

آنچه از این بحث نتیجه می‏گیریم این است که برای همه پدیده‏هایی که بر این جسم ظاهر می‏شود و از این جسم نمایان می‏گردد اول و آخر است. به عبارت دیگر تمام نمادهای مادی اول و آخر دارد. ما این را می‏خواهیم ثابت کنیم. اما خود عالم ماده و خود عالم جسم و جسد محکوم به زمان نیست بلکه با زمان است؛ یعنی زمان از ابعاد ذاتی آن است. لحظات زمان و کشش‌ها و امتدادات زمانی بر خود جسم حاکم نیست؛ به این معنا که ما نمی‏توانیم بیابیم ظرفی از زمان را که در آن ظرف از زمان جسم نبوده باشد، بعد خدا در آن ظرف از زمان جسم را ایجاد کرده باشد و امتدادش دهد، بعد هم در گوشه‏ای از زمان که رسید جسم را نابود و فانی سازد و هنوز زمان باقی باشد. مکان هم همین‏طور باشد، این نمی‏شود.

پس «از وقتی» که گفته می‏شود وقت زمانی مراد نیست، وقتِ رتبی مراد است که همان وقت دهری باشد. وقت زمانی معنا ندارد. پس اینکه می‏گوییم «از وقتی‌که» از نارسایی تعبیر و تنگی قافیه است، وگرنه «از وقتی» معنا ندارد. به جهت اینکه ما دیدیم عالم با آن دید اول، با جمیع مراتبی که دارد ثابت است و در جای خود است؛ یعنی سرمد و سرمدیات در جای خود ثابت، دهر و دهریات در جای خود ثابت، زمان و زمانیات هم در جای خود ثابت است. اینها همه انوار کمالیه الهیه هستند و همه آثار مشیتند، هیچ‏وقت نبوده که اینها نباشند.

پس برای جسد و جسم یا به تعبیر مشهور ماده، ابتداء زمانی و انتهاء زمانی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 101 *»

نیست، بلکه خود جسد و جسم قدیم زمانی است. ولی برای پدیده‏های آن اول و آخر و وسط است. یک امتداد زمانی بر اینها حاکم است، یعنی بوده است وقتی که جسم بوده ولی افلاک نبوده‏اند، آسمان‌ها نبوده‏اند. بوده است وقتی‌که جسم بوده، ماده بوده اما زمین‌ها نبوده‏اند. بوده است وقتی‌که ماده بوده، افلاک بوده، زمین‌ها بوده‌اند، ولی نباتات نبوده‏اند. بوده است وقتی‌که افلاک بوده‏اند، زمین‌ها بوده‏اند، نباتات بوده‏اند، اما حیوانات نبوده‏اند. بوده است وقتی و یک امتداد زمانی ــ نه دهری ــ که آسمان‌ها و زمین‌ها و جمادات و نباتات و حیوانات بوده‏اند ولی انسان نبوده است. وقتی هم فرا رسید که مبدأ انسان و منشأ پیدایش برای انسان فراهم شد که آدم‏ علی‏ نبینا و آله و علیه ‏السلام بود؛ یعنی این مجموعه به آن حدّ از استعداد و صلاحیت و قابلیت نبود که بتواند انسان در این عالم جسم پیدا بشود، اما وقتی‌که همین امتداد زمانی و کشش زمانی به حدی رسید که قابل برای پیدایش انسان شد، انسان پیدا شد، مبدأ انسان آشکار گشت. همین‏طور برای جمیع انواع حیوانات مبدئی است، برای نوع گیاهان و نباتات مبدأ است. همین‏طور برای افلاک ابتدائی است، برای زمین ابتدائی است، برای عناصر ابتدائی است. همچنین انتهاء هم خواهد بود؛ یعنی وقتی خواهد رسید که نوع انسان دیگر مضمحل بشوند و این ترکیب در روی این زمین نابود شود. و خواهد رسید وقتی که حیوانات نابود بشوند و دیگر حیوانی روی این زمین و به‌طور کلی در عالم ماده فراهم نشود، شرایط تغییر کند و دیگر حیوانی پیدا نشود. همین‏طور نباتاتی فراهم نشود و همین‏طور عناصر هم ترکیبشان از هم بپاشد. آن‏وقت است که عالم را مرگ فرا خواهد گرفت. پس اول و آخر، مبدأ و منتهیٰ برای پدیده‏های جسمانی هست و همین معنای زمان است. زمان که می‏گوییم مراد همین امتداد، اول و آخر داشتن و تعاقب و پی‏درپی‌بودن این پدیده‏های روی همین ماده است.

حدیث شریفی است که نسبتاً طولانی است. چون استدلال رسول‌خدا؟ص؟ با

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 102 *»

دهری‌های زمان خودشان بوده است از این جهت ذکر می‏کنم و بخصوص قسمت‌هایی که حضرت بیان فرمودند در نظر بگیرید و چه استدلال و برهانی علیه دهری‌ها بالاتر از برهان و استدلال رسول‌خدا؟ص؟ با دهری‌های زمان خودشان؟ حدیث را مرحوم طبرسی در کتاب «احتجاج» ذکر کرده است. البته نه این طبرسی که صاحب تفسیر «مجمع‏البیان» است، طبرسی دیگری است که صاحب احتجاج است و مرحوم مجلسی هم در «بحار» در جلد احتجاجات ذکر کرده است که از تفسیر حضرت عسکری؟ع؟ نقل شده است که در آن حدیث دارد که یهودی‌ها، نصرانی‌ها و دهری‌ها و ثنویّه و مشرکان عرب دسته‌دسته خدمت رسول‌خدا؟ص؟ آمدند که با حضرت بحث کنند. از جمله قسمتی است که حضرت بعد از اینکه با یهود و نصاری محاجّه می‏فرمایند با دهریه سخن می‌گویند. ثمّ اَقبل رسول‏اللّه؟ص؟ علی الدهریّة، بعد حضرت رو ‏فرمودند به دهری‌هایی که خدمت حضرت آمده بودند. فقال و انتم فما الذی دعاکم الی القول بأنّ الاشیاءَ لا بدءَ لها و هی دائمةٌ لم‏تزَلْ و لاتَزال؟ می‏فرمایند: چه ‌چیز باعث شده که شما دهری‌ها مدعی این مطلب بشوید که اشیاء؛ یعنی این موجودات و به اصطلاح ما این پدیده‏هایی که دیده می‏شود، ابتداء نداشته باشند و ابدی باشند و بدون اول و آخر باشند؟ چه ‌چیز شما را به این مطلب واداشته است؟ یعنی استدلالتان چیست، برهانتان چیست؟

فقالوا لانّا لانحکم الا بما نُشاهد و لم‏نَجدْ للاشیاء مُحدَثاً، یا اسم زمان و مکان باشد از «اَحْدَثَ» یا اینکه «مَحْدَثاً» است. البته نسخه بدل «حَدَثاً» هم هست. و لم‏نجد للاشیاء حدَثاً فحکَمنا بأنّها لم‏تزلْ و لم‏نجدْ لها انقضاءً و فناءً فحکمنا بأنّها لاتزال؛ استدلال دهری‌ها این است که می‏گویند حکم ما به این مطلب که اشیاء اول و آخر ندارند از روی مشاهده است. چون می‏بینیم و مشاهده می‏کنیم که برای اشیاء و پدیده‏های مادی مبدئی پیدا نمی‏کنیم می‌گوییم پس اول ندارند. همین‏طور می‏بینیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 103 *»

انقضاء و فنائی برای اشیاء نیست، انجامی برای اشیاء نمی‏بینیم، بنابراین حکم می‏کنیم به اینکه ابدی هستند. پس اشیاء ـــ  به اصطلاح پدیده‏های عالم ماده ـــ  ازلی و ابدی هستند، نه اول دارند و نه آخر . چون ما نه اول برایشان می‏بینیم و نه آخر و انقضاء برایشان می‏بینیم حکم می‏کنیم به اینکه ابتداء و آخر ندارند. این استدلالشان است.

فقال رسول‌اللّه؟ص؟ أَفوجدْتم لها قِدَماً ام وجدتم لها بقاءً ابدَ الابد؟ حضرت می‏پرسند شما که ادعاء می‏کنید ما انقراض و انجام برای عالم نمی‏بینیم آیا شما قِدم هم برای عالم می‏یابید؟ گذشته را که ندیدید، یعنی مبدئی ندیدید و ختم و فنائی هم نیافتید پس آیا قدیم‌بودن را هم پیدا کرده‏اید؟ یعنی آیا ابدیت را یافته‏اید که برای این حوادث به‏طور ابد بقاء باشد؟ حضرت می‏پرسند آیا شما مثلاً تا ابتداء سیر کرده‏اید، نوع انسان را تا ابتداء بررسی کرده‏اید که هیچ ابتداء ندارد؟ آیا جلو رفته‏ و دیده‏اید که برایش ابتداء نیست؟ از این طرف هم همین‏طور عقب رفته‏ و دیده‏اید که انجام هم برایش نیست؟ آیا قدم و بقاء را، یعنی دو طرف را بررسی کرده و احاطه پیدا کرده‏اید؟ یک بحث فطری است. تو یک بشر مادی توانسته‏ای به ابتداء بروی و مرتّب جلو بروی و مبدئی برای انسان یا سایر موجودات پیدا نکنی؟ همین‏طور به عقب رفته‏ای که فناء و انجامی برای اینها نیافته‏ای؟

فاِن قلتم اَنّکم وجدتم ذلک اَثبتّم لِانفسِکم اَنّکم لم‏تزالوا علی هیئتِکم و عقولکم بلانهایةٍ و لاتزالون کذلک؛ این ادعاء شما درست مثل این است که شما با همین خلقت الآنی که یکی از پدیده‏ها هستید، خودتان هم اقرار می‏کنید که یکی از پدیده‏هایی هستید که در ظرف زمان قرار گرفته‏اید، اگر تک‌تک شما بگوید من با اینکه پدیده‏ای هستم و در جزئی از زمان واقع شده‏ام اما اطلاع دارم بر اینکه هیچ ابتدائی برای نوع من نبوده است مثلاً، و انتهائی هم برای نوع من نیست. با اینکه پدیده‏ای هستم و در این جزء از زمان واقع شده‏ام، ادعایم این است که الآن به گذشته نگاه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 104 *»

می‏کنم و برای آن بدئی و شروعی نمی‏بینم و به آینده نگاه می‏کنم و برای آن ختم و فنائی نمی‏بینم، و لَئِن قلتم هذا اگر این مطلب را مدعی باشید، دَفَعتم العِیان منکر حسّ شده‏اید. چون ما می‏بینیم که شما خودتان یکی از پدیده‏ها هستید که پیدا شده‏اید و خود شما ابتداء و آخر دارید، خود شما بدئی و ختمی دارید. پس نه ازلی هستید و نه ابدی، بلکه پدیده‏ای هستید که پیدا شده‏اید. خودت پیدایش یافته‏ای. پس عیان و مشاهده محکومت می‏کند. همچنین و کذّبکم العالِمون الّذین یشاهدونکم، کسان دیگری هم که شما را می‏بینند تکذیب می‏کنند می‏گویند شما پدیده‏ای هستید که پیدایش یافته‏اید. خود شما اول دارید آخر دارید.

این یک استدلال فطری است؛ یعنی برگرد به فطرتت و ببین خودت حادثی؛ یعنی در جزئی از زمان پیدایش یافته‏ای و در جزئی از زمان هم خاتمه پیدا می‏کنی. پس مبدأ داری منتهیٰ داری، آغاز و انجام داری. آیا غیر از این است؟ یک استدلال فطری و برگشت به فطرت است. وقتی‌که فردی از یک نوع این‏طور باشد نوع آن هم همین‏طور باید باشد. باید ابتدائی داشته باشد و باید آخری داشته باشد.

قالوا بل لم‏نشاهِدْ لها قدماً و لا بقاءاً ابد الابد؛ اینجا استدلالشان را عوض کردند شکل استدلال را عوض کردند گفتند نه، ما این ادعاء را نداریم که چنین احاطه‏ای داشته باشیم. نه، ما مشاهده نکرده‏ایم و ابتدائی ندیده‏ایم و بقائی برای آن نمی‏یابیم. بل لم‏نشاهد لها قدماً و لا بقاءاً ابد الابد، استدلال عوض شد. اقرار کردند به اینکه ما پدیده‏ای هستیم که نه برای آن اول می‏بینیم تا بتوانیم به قدم احاطه کنیم و نه به بقاء می‏توانیم احاطه کنیم. تصدیق کردند که فرمایش شما تصدیق می‏شود. خودمان پدیده‏ای هستیم و نه قدمی و ازلیتی برای این اشیاء مشاهده کرده‏ایم و نه هم بقاء و ابدیتی؛ این را ما قبول داریم.

قال رسول‌اللّه؟ص؟ فلِم صِرتم بأن‌تَحکموا بالقدم و البقاء دائماً لانّکم لم‏تُشاهدوا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 105 *»

حدوثَها و انْقضاؤُها اَولی من تارِک التّمیُّز لها مِثْلَکم فیَحکم لها بالحدوث و الانقضاء و الانقطاع لِأنّه لم‏یشاهد لها قدماً و لا بقاءاً ابد الابد. حضرت می‏فرمایند: پس شما نه برای این حوادث ازلیت دیدید و نه ابدیت. یک انسانِ دیگر مثل شما در مقابل شما می‏ایستد و می‏گوید من چون برای این عالم ازلیت و ابدیت ندیده‏ام حکم می‏کنم به حدوث عالم، حکم می‏کنم به حدوث این حوادث، می‏گویم اول دارند و آخر دارند. خودم را مقیاس می‏گیرم می‏بینم اول دارم و آخر دارم، پس حکم می‏کنم به اینکه برای این اشیاء و حوادث هم نه ابدیت است و نه ازلیت.

می‏فرماید: اگر در مقابل شما هم یک نفر بایستد و این حرف را بزند، آن هم حرفی است، تو هم حرفی می‏زنی. تو می‏گویی مبدئی را ندیده‏ام، ابدیت و ازلیت را ندیده‏ام، او هم می‏گوید ازلیت و ابدیت را ندیده‏ام. تو می‏گویی در عین حال ابدی و ازلی است، او می‏گوید نه، نه ابدی و نه ازلی است. کدامیک را باید تصدیق کنیم؟ هر دو هم یکسان هستید. حضرت می‏خواهد بفرماید بنابراین شما که دلیل ندارید، اما او می‏تواند دلیل داشته باشد، می‏گوید من ازلیت ندیده‏ام، من ابدیت ندیده‏ام پس حکم می‏کنم به اینکه حوادث نه ازلی است و نه ابدی. ولی تو می‏گویی من ازلیت و ابدیت ندیده‏ام در عین حال حکم می‏کنم به ازلیت و ابدیت. این زورگویی است. البته محاجه‌ها تقریباً بر روش موعظه حسنه است، استدلال موعظه حسنه است که ببینید این در مقابلِ آن، او هم در مقابل این، کدامیک سزاوار به تصدیق هستید؟ از نظر موعظه حسنه کدامیک از شما دو دسته به تصدیق سزاوارید؟ معلوم است او سزاوارتر است، چون می‏گوید من برای این حوادث نه ازلیت دیده‌ام و نه ابدیت، پس حکم می‏کنم به اینکه ازلی و ابدی نیست. اما تو می‏گویی من برای آنها ازلیت و ابدیت ندیده‏ام در عین حال به ازلیت و ابدیت این حوادث حکم می‏کنم.

از اینجا حضرت استدلال را شروع می‏فرمایند. فرمودند: أَولَستم تشاهدون اللّیلَ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 106 *»

و النّهارَ و احدَهما بعد الآخَر؟ حضرت وارد استدلال می‏شوند و استدلال را هم از یک پدیده خیلی حسّی شروع می‏کنند، به این شکل که روز و شب چطور تشکیل می‏شود و چه نوع پدیده‏ای است؟ مطلب آن‏قدر حسّی است که دیگر حتی آن کسی‌که در مطالب علمی هم وارد نبوده، سرش می‏شده که شب و روز دو حادث و دو پدیده‏ای از پدیده‏های عالم هستند که کاملاً تجدّدشان محسوس است. به همین جهت رسول‏خدا؟ص؟ از اینجا شروع می‏کنند. کسی اعتراض نکند که روز و شب پدیده نیست؛ نه، در جای خودش ثابت است که روز و شب پدیده است و این بحثی مفصل است که یک‌وقتی هم ما اشاره کردیم و درباره روز و شب بحث کردیم.

پدیده‏های عالم را که می‏بینیم این یک نمونه است، که حضرت استدلال را با این نمونه خیلی محسوس شروع می‏فرمایند. دقت بفرمایید، رسول‌خدا؟ص؟ می‏فرماید: آیا شما این شب و روز را نمی‏بینید و اینکه یکی پس از دیگری است؟ یعنی پدیده‌بودنش مسلّم است و می‏بینید. فقالوا نعم گفتند: بله. فقال أفَتَرَونهما لم‏یزالا و لایزالان؟ پس شما این‏طور فکر می‏کنید که شب و روز ازلی و ابدی است؟ یعنی این شب قبلش روز بوده است، آن‏ روز قبلش شب، باز آن شب قبلش روز بوده و آن روز قبلش شب بوده است و همین‏طور نهایت ندارد؟ از این طرف هم این شبِ ما فردایش روز است، بعدش شب است، بعدش روز است و بعد از آن شب است بعدش روز است و همین‏طور آخر ندارد. آیا این‏طور فکر می‏کنید؟ فقالوا نعم، عرض کردند بله ما این‏طور فکر می‏کنیم.

قال أفیجوز عندَکم اجتماعُ اللّیل و النّهار؟ دقت کنید، رسول‌خدا شب و روز را مثال زدند، شما مرغ و جوجه و تخم مرغ را مثال بزنید. همان حالت تکاملی و حرکت دیالکتیک را در نظر بگیرید. فرق نمی‏کند جوجه و مرغ یا تخم مرغ و مرغ، دو حالت تکاپو را در نظر بگیرید. حضرت به این امر محسوس مثال زدند، فرمودند: آیا از نظر شما جایز است و در نزد شما صحیح است که این دو پدیده در کنار هم قرار بگیرد؟ دو

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 107 *»

پدیده پی‏درپی، در کنار هم واقع بشود؟ این شب و این روز که پی‏درپی است کنار هم و با هم در یک ظرف از زمان یا در یک امتداد با هم اجتماع کنند، پی‏درپی نباشند و کنار هم قرار بگیرند؟ یعنی الآن که شب است روز هم بیاید کنارش بنشیند، این دو پدیده پی‏درپی با هم در این مدت از زمان و امتداد و کشش زمانی اجتماع کنند. با این تکاپو و تکاملی که از نظر حرکت دیالکتیک مشاهده می‏شود آیا می‏شود این دو را که پی‏درپی است بیاورید کنار هم قرار دهید؟ آیا می‏شود کنار هم قرار بگیرند؟ فقالوا لا، عرض کردند نشدنی است.

راست هم می‏گویند. هیچ‏وقت علت و معلول کنار هم نمی‏نشینند، همیشه پی‏درپی هستند. در تکاپو و حرکت دیالکتیکی این‏گونه است که هیچ‏وقت دو پدیده پی‏درپی کنار هم واقع نمی‏شوند. آیا ممکن است این تخم که بعد مرغ می‏شود الآن که تخم است، آن مرغی که بعد از آن پیدا می‏شود کنارش قرار گیرد و با هم باشند؟ نمی‏شود. تز، آنتی‏تز، سنتز، اینها دیگر قطعاً پی‏درپی هستند. «تز» اثبات، «آنتی‏تز» نفی آن، «سنتز» نفی نفی. مثلاً این تخم مرغ عواملی در او هست که باعث می‏شود که تخم مرغ باشد. از آن طرف عواملی هست که اقتضاء می‏کند که تبدیل بشود و تحرک دیالکتیکی داشته باشد و جوجه بشود و بعد مرغ بشود. اینها پی‏درپی است. هیچ‏وقت کنار هم واقع نمی‏شوند.

فقال؟ع؟ فاِذاً ینقطع احدهما عن الآخر فیَسبِقُ احدهما و یکون الثّانی جاریاً بعده؛ حضرت نتیجه گرفتند فرمودند: بنابراین هریک از این پدیده‏ها به دیگری انقطاع پیدا می‏کند و نیست می‏شود. هریک از این پدیده‏ها مثلاً شب و روز، روز به شب و شب به روز انقطاع می‏یابد. یا از نظر آن مثال، خودتان تطبیق کنید، دیگر من روز و شب می‏گویم. این دو پدیده هریک به دیگری انقطاع پیدا می‏کند و تمام می‏شود و پدیده دیگر جای آن می‏نشیند. قالوا کذلک هو گفتند: درست است همین‏طور است. هر پدیده‏ای به پدیده

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 108 *»

دیگر انقطاع یافته و پدیده دیگر جایگزین آن شده است. کنار هم و باهم نخواهند بود.

فقال قد حکمتم بحدوث ما تقدّم من لیلٍ و نهارٍ و لم‏تشاهدوهما؛ با همین اقراری که کردید اعتراف کردید که شب و روزهای گذشته همه حادثند و همه در جزئی از زمان پیدا شده‏اند. نبوده‏اند و وجود یافته‏اند، بعد از بین رفته و پدیده دیگر جای آنها نشسته است. بنابراین فلاتُنکروا للّه قدرةً، قدرت خدا را انکار نکنید؛ یعنی این انتظام و نظمی که مشاهده می‏کنید که این پدیده به آن پدیده انقطاع پیدا می‏کند با این حساب دقیق که هیچ تخلّف‏پذیر نیست و هیچ کنار هم نیز نمی‏آیند و هیچ با هم اجتماع نمی‏کنند، شب با روز کنار هم جمع نمی‏شوند، بلکه پدیده‏هایی پی‏درپی هستند و روی یک نظامی که مثلاً همان حرکت دیالکتیک باشد تحقق می‏یابند و این نظام یقیناً تحت قدرتی اداره می‏شود که به همان قدرت برای آنها آغاز و انجام قرار داده می‏شود.

ثمّ قال؟ع؟ بعد فرمودند: أتقولون ما قبلَکم من اللّیلِ و النّهار متناهٍ ام غیرُ متناهٍ؟ بعد از اینکه حدوث را مشاهده کردند و واقعاً اقرار کردند به اینکه این پدیده نبوده و پیدا شده و بعد نیست می‏شود و پدیده دیگری جایش می‏نشیند و اینکه دو پدیده پی‏درپی، کنار هم قرار نمی‏گیرند، وقتی‌که به این مطلب اقرار کردند حضرت مطلب را به طرف ازلیت و ابدیت می‏برند؛ زیرا مادی‌ها ادعاء می‏کنند که به همین شکل پدیده‏ها پی‏درپی بوده‏اند و خواهند بود؛ یعنی درباره حوادث ادعاء ازلیت و ابدیت و نامحدودیت در دو طرف دارند. پس حضرت در مورد آن شروع به استدلال ‏فرموده می‏فرمایند: شما درباره شب و روزهای گذشته یا شب و روزهای آینده چه می‏گویید؟ به تعبیر ما در مورد پدیده‏های گذشته و موجود و آینده، درباره این پدیده‏ها و حوادث زمانی چه می‏گویید؟ آیا اینها متناهی و محدود هستند یا غیر متناهی می‏باشند؟ اول و آخر دارند یا ندارند؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 109 *»

فاِن قلتم غیرُ متناهٍ فقد وصل الیکم آخِرٌ بلانهایـةٍ لِاوّله؛ اگر بگویید این پدیده‏ها غیرمتناهی و نامحدود هستند، همین الآن پیش شما و در نزد شما یک پدیده‏ای رسیده که این پدیده به قول شما اول ندارد و ازلی است؛ مثلاً یک پدیده‏ای که الآن آمده همین شب است. این شب پدیده‏ای است که آخرین پدیده‏ها است. الآن نسبت به پدیده‏های گذشته آخر است. پس اولاً شما الآن یک انتهاء نسبی دریافتید که می‏گویید اولش نهایت ندارد. و ان قلتم اِنّه متناهٍ فقد کان و لا شی‏ءَ منهما؛ اگر بگویید که متناهی است، یعنی واقعاً همین‏طور که الآن ما به این شب رسیده‏ایم یک وقتی هم بوده که این شب نبوده و بعد شروع شده است. اگر این را بگویید و بگویید متناهی و محدود است فقد کان و لا شی‏ءَ منهما؛ پس بوده است وقتی و زمانی که نه شب و نه روز بوده است. قالوا نعم، گفتند: بله همین‏طور است.

قال لهم بعد حضرت مطلب را به خود عالم انتقال می‏دهند می‏فرمایند: أَقلتم اِنّ العالمَ قدیمٌ غیرُ مُحدَثٍ و انتم عارفون بمعنی ما اَقرَرتم به و بمعنی ما جحدتموه؟ آیا شما می‏گویید عالم مُحدَث نیست و قدیم است؟ یعنی خود عالم احتیاج به صانع ندارد و همین‏طور که یافتیم خود عالم ازلی و ابدی است، صانع ندارد و قدیم است و محدَث نیست؟ آیا این حرف را که می‏زنید می‏دانید چه می‏گویید؟ و آن را که انکار می‏کنید می‏دانید چه چیز را انکار می‏کنید؟ قالوا نعم، گفتند: بله می‏دانیم چه می‏گوییم و می‏فهمیم چه می‏گوییم. می‏گوییم این عالم قدیم است و محدث نیست و ایجاد نشده است.

قال رسول‏اللّه؟ص؟ فهذا الذی نشاهده من الاشیاءِ بعضُها الی بعضٍ مفتقرٌ لأنّه لا قِوامَ للبعض الّا بما یتّصل به کما تری البِناءَ محتاجاً بعضُ اجزائه الی بعض و الّا لم‏یتّسِقْ و لم‏یَستَحکِمْ و کذلک سائرُ ما تَرَوْن؛ رسول‌خدا؟ص؟ فرمودند: این احتیاج و نیازمندی که شما در سراسر هستی مشاهده می‏کنید، نیازمندی اشیاء به یکدیگر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 110 *»

است و به‌طوری به یکدیگر محتاجند که این اتصال و ارتباطی که بین اشیاء برقرار است باعث قوام اشیاء شده است و موجودات به آن برپا هستند. پس این نیازمندی را که می‏بینید، فقرِ به این ارتباط و نیازمندیِ به این اتصال را که مشاهده می‏کنید، درست مثل یک بناء و ساختمان است که می‏بینید این بِناء چطور اجزاء و جهات مختلفش با یکدیگر بستگی دارند، وگرنه این استحکام و این قوام فراهم نمی‏شد، سایر چیزهایی هم که می‏بینید همین‏طور است. این مقدمه را حضرت می‏فرمایند.

قال فاذا کان هذا المحتاجُ بعضُه الی بعضٍ لقوّتِه و تمامه هو القدیم فاَخبِرُونی اَنْ لو کان مُحدَثاً کیف کان یکون و ماذا کانتْ صفتُه؟ فرمودند: این عالم را تا آنجایی که می‏یابید می‏بینید چطور به یکدیگر متصل و مرتبطند و برای بقاء و قوامشان به این ارتباط و اتصال نیازمندند و احتیاج دارند. رسول‌خدا؟ص؟می‏فرماید، نتیجه فرمایش حضرت این است ما می‏گوییم این اتصال و ارتباط را یک دستی، یک قدرتی فراهم کرده است و از این جهت می‏گوییم محدَث، حادث، مخلوق و ایجادشده است. شما که می‏گویید قدیم است اگر بنا بود حادث باشد بگویید چگونه می‌بود؟ شما شرح کنید برای ما که اگر بنا بود این عالم با همین وضعی که می‏بینید از باهم‌بودن، متصل‌بودن، مرتبط‌بودن و فقر و احتیاجی که به یکدیگر دارند و به قول شما قدیم است، حال شما شرح کنید و توضیح دهید که اگر بنا بود حادث باشد چطور ‏بود؟ یعنی اگر قدرتی این را به این شکل درنیاورده و حفظ نمی‏کند و خودش همین‏طور است، حالا اگر بنا بود یک دستی و قدرتی این عالم را بسازد چطور آن را می‏ساخت؟ صفت حدوث عالم را برای ما بگویید. بگویید اگر بنا بود عالم حادث باشد بر چه شکلی می‌بود که الآن که به قول شما قدیم است بر این شکل است؟ اگر بنا بود دستی و قدرتی این عالم را بسازد چطور می‏ساخت؟ بیان کنید.

قال فبُهِتوا، اینجا بهتشان زد؛ یعنی در جواب ماندند که چه بگویند. و علموا انّهم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 111 *»

لایَجدون للمُحدَث صفةً یصِفونَه بها الا و هی موجودةٌ فی هذا الّذی زعموا اَنّه قدیمٌ؛ چون هرچه درباره یک عالم حادث و ساخته‌شده توسط یک قدرت خواستند بیان کنند، هرچه خواستند بگویند دیدند همین است که الآن هست و غیر از اینکه هست نمی‏توانند بگویند. وقتی‌که بخواهند یک عالم حادثی را تعریف کنند، توضیح بدهند و تفسیر کنند چطور می‏توانند جز اینکه هست بگویند؟ این را هم که فکر می‏کنند قدیم است. فوجَموا به همین جهت اینها در جواب ماندند، و قالوا سننظُر فی امرنا،([73])  گفتند: می‏رویم درباره مسلکمان فکرمی‏کنیم بعد جواب شما را خواهیم گفت و رفتند که دیگر جواب بگویند. الحمد للّه ربّ العالمین از نظر ما روشن است و مطلب حلّ شده است.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 112 *»

مجلس 7

 

(شب یکشنبه 4 ربیع الاول 1406 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r معنای قدیم‌بودن خداوند

r معنای قدیم‌بودن خلق

r پدیده‏های جسمانی حوادث زمانی هستند

r حدیثی آموزنده از امام صادق؟ع؟

 

 

 

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 113 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

در بحث‌هایی که راجع به غیبت امام زمان صلوات ‌‏اللّه‌ علیه داشتیم و به مناسبت از جسم و خصوصیات و خواص و حالات آن گفتگو می‏کردیم، دانستیم که جسد یعنی مرکب از عناصر. اگر عناصر، عناصر دنیوی باشد جسد را جسد دنیوی و عنصری می‏گویند. اگر از عناصر عالم برزخ و عالم هورقلیا باشد آن را جسد برزخی یا جسد هورقلیایی می‏گویند و اگر که جسد از عناصر اخروی فراهم شود، یعنی مجموعه‏ای از عناصر اخروی را جسد اخروی می‏گویند. بعد که تعریف جسد را دانستیم درباره خصوصیات و صفات جسد بحث می‏کردیم. یک بحثی داشتیم در اینکه جسد قابلیت دارد برای اینکه از آن حیات استخراج بشود.

از جمله صفاتی که برای جسد گفتیم اولین صفت، حیات بود. همچنین صفت دیگر این بود که جسد به ابقاء اللّه باقی است، خداوند جسد را باقی می‏دارد. اشتباهی که برای سایر حکماء هست این است که می‏گویند خود جسد بالذات باقی است بخصوص جسد اخروی. اولاً جسد را توجیه می‏کنند. وقتی هم که جسد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 114 *»

می‏گویند می‏گویند بالذات باقی است، جسد ذاتاً خودش باقی است. ما گفتیم چنین نیست، جسد به ابقاء اللّه باقی است. خدا جسد را در آخرت باقی می‏دارد. این بحث‌ها تقریباً به اندازه لازم گفتگو شد.

از جمله به این بحث رسیدیم که آیا جسد ــ  و بعد به جسم تعبیر آوردیم ــ که آیا این عالم اجسام قدیم است یا حادث؟ گفتیم یکی از بحث‌های مهم این است. البته به تعبیری که بیشتر در السنه شایع است «آیا این عالم ماده قدیم است یا حادث است؟» در این مطلب که سخن می‏گفتیم قدیم و حادث را معنا کردیم که مراد از قدیم چیست و مراد از حادث چیست و هریک را تفصیل دادیم. عرض کردم وقتی ما به عالم هستی و ماسوی ‏اللّه ـــ که غیر خداوند خلق خدا هستند ــ  نگاه می‏کنیم دو دید داریم. یک دید دید مجموعی بود که می‏گفتیم ما مجموع عالم هستی را که ملاحظه می‏کنیم این مجموعه عالم قدیم است؛ به این معنا که مسبوق به عدم نیست. چون مجموعه عالم هستی در آن دیدِ مجموعی ظهور خداوند، کمال خداوند و آثار مشیت است که اگر بخواهیم بگوییم نبوده و بعد پیدا شده لازمه‏اش این است که بگوییم برای خدا کمالی، خلقی و نوری نبوده است.

به آن دید گفتیم عالم قدیم است و معنای قدیم این است که مسبوق به عدم نیست؛ یعنی چنان نیست که موقعی بوده که عالم نبوده و بعد پیدا شده باشد. دیگران وقتی‌که قدیم می‏گویند همین معنای مسبوق به عدم ‌نبودن را اراده می‏کنند و وقتی با این مسأله روبه‌رو می‏شوند برایشان مشکل می‏شود، در نتیجه شروع می‏کنند به توجیه‌کردن و بیانات بی‏اساس بیان‌نمودن.

ما گفتیم در مکتب بزرگان ما قدیم معنایش تنها مسبوق به عدم نیست. قدیم معانی و موارد و مصادیقی دارد. یکی از مواردش این است که آنچه مسبوق به عدم است حادث است و آنچه مسبوق به عدم نیست قدیم است. این یکی از معانی قدیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 115 *»

است، ولی به‌طور کلی قدیم دو معنا دارد؛ یک معنا درباره خدا است، یک معنا درباره خلق است. وقتی می‏گوییم خدا قدیم است یعنی خداوند مستقل ‌بالذات است، نیازمند به علت نیست و معلول علتی نیست، محتاج نیست و قائم ‌بالذات است. به این معنا قدیم درباره خلق نمی‏توانیم بگوییم. ما خلقی نداریم که قائم‌ بالذات و مستغنی ‌بالذات باشد و محتاج و نیازمند نباشد. به این معنا درباره خلق، قدیم نمی‏توانیم بگوییم؛ زیرا از صفات مخصوص خداوند است.

اما یک قدیم درباره خلق گفته می‏شود که می‏گوییم خلق قدیم است، به این معنا که خلق با آن دید مجموعی که درباره خلق داریم مسبوق به عدم نیست. به این معنا قدیم است و این منافات ندارد با اینکه بگوییم حادث هم هست. چون از حادث، محتاج را اراده می‏کنیم. حادث یعنی نیازمند، فقیر، غیرقائم ‌بالذات، غیرمستقل و محتاج به خداوند. پس در آن دید اول که دید مجموعی باشد، خلق قدیمند و در عین حال حادثند.

بعد یک دید دیگری داشتیم که درباره مراتب خلق بود. گفتیم در مراتب خلق فرق می‏کند، قدیم سرمدی، قدیم دهری و قدیم زمانی پیدا می‏شود. در عالم اجسام که بحث کردیم گفتیم این عالم جسم یا این عالمی که به آن عالم ماده می‏گویند؛ البته کلمه ماده خیلی رسا نیست مگر از ماده همین ماده جسمانیه را اراده کنیم و بگوییم مراد از عالم ماده یعنی عالم جسم. در هر صورت گفتیم این عالم اجسام، مجموعه عالم جسم، قدیم است اما قدیم زمانی. معنای قدیم زمانی این بود که نمی‏شود زمانی را تصور کنیم که این عالم جسم در آن زمان مخلوق نبوده و بعد مخلوق شده و پیدا شده باشد. گفتیم به این معنا ما نمی‏توانیم وقتی یا زمانی را پیدا کنیم که عالم جسم نبوده و بعد وجود یافته باشد. چون چنین زمانی را نمی‏شود پیدا کرد گفتیم پس عالم جسم قدیم زمانی است، ولی وقتی‌که با مراتب و عالم‌های بالا سنجیده می‏شود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 116 *»

معتقدیم که مثلاً نسبت به عالم مثال حادث دهری است. چون تنزل آن عالم است و از جهت رتبه بعد از آن عالم است، پس نسبت به آن عالم که می‏سنجیم آن را حادث دهری می‏گوییم ولی قدیم زمانی است.

این سخن به اینجا کشید که خود اجسام چنین نیستند، بلکه تمام مراتب جسم و حوادث جسمانی حوادث زمانی هستند. معنای این سخن این است که زمانی بوده که در این عالم جسم مثلاً افلاک و آسمان‌ها نبوده‏اند. زمانی بوده که زمینی نبوده است. زمانی بوده که آسمان‌ها و زمین بوده‏اند، ولی موالید نبوده‏اند بعد به ‏تدریج در همین جریان زمان، موالید پیدا شده‏اند. موالید هم که پیدا شدند، ابتداءْ زمانی بود که فقط نباتات بودند، بعد به ‏تدریج حیوانات پیدا شدند، بعد به ‏تدریج انسان‌ها پیدا شدند. همین‏طور خواهد آمد زمانی که انسانی روی این زمین نباشد، بعد حیوانی نباشد، بعد نباتی نباشد و بعد به‏کلی موالید نباشند. بعد زمین نباشد، بعد آسمان‌ها نباشند. پس خود اجسام، حوادث زمانی هستند؛ یعنی از نظر زمان می‏شود گفت وقتی بوده که نبوده‏اند و وقتی هست که هستند و وقتی و زمانی خواهد آمد که نباشند. ولی مجموعه عالم اجسام و مجموعه عالم جسم نمی‏شود تصورش را بکنیم که در یک زمانی نبوده، بعد پیدا شده باشد. ولی حوادث زمانی معلوم است همه‏شان چنینند که قبلاً نبوده‏اند و بعد بود شده‏اند.

حدیثی را از رسول‌خدا؟ص؟ در مورد پیدایش حوادث زمانی در متن و در دل زمان خواندیم. البته تفصیل حدیث را نخواندیم و فقط مقداری که مربوط به ردّ و جواب دهری‌ها بود خواندیم. در آن حدیث رسول‌خدا؟ص؟ که با دهری‌ها بحث می‏فرمودند این مطلب را برای آنها به اثبات رسانیدند؛ یعنی بدیهی بود. متذکرشان فرمودند که هر چیزی که یک نهایت و طرفش پیش ما باشد؛ مثل اینکه می‏گوییم امروز تمام شد و شب رسید. روزِ گذشته تمام شد و امشب رسید و فردا نیامده است. ما در این شب و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 117 *»

روز به حدی و به نهایتی از آنها رسیدیم. الآن می‏گوییم روز تمام شد، این لحظات گذشت، این ساعات و دقایق گذشت. فرض کنید الآن آخر روز بود که گذشت و اولِ شب شد.

پس وقتی‌که ما خود را می‏بینیم که به اول یا آخر چیزی برخورد می‏کنیم، یقیناً باید بدانیم این اول و آخر به یک اولِ اول و یک آخرِ آخر منتهی می‏شود. چون طبق بیانی که از مادیین در دست داشتیم از نظر حرکت دیالکتیکی، که البته مادّی‌گریِ روز بر این منطق مبتنی است که اسمش را هم «ماتریالیسم دیالکتیک» می‏گذارند. و عرض کردم این منطق تنها برای اینها نیست. ما عبارات مادی‌های خیلی پیش را هم خواندیم که حتی به فلاسفه قبل از اسلام و حتی قبل از مسیح صلوات ‏اللّه ‏علیه مربوط می‏شد. در عبارات آنها هم شبیه به حرف‌های اینها را دیدیم که هر حرکتی که مثلاً برای فلک است به حرکت پیشین است، حرکت پیشین هم به حرکت پیشین آن است و همین‏طور برای حرکت‌ها انتهاء و حدّی نیست.

همچنین می‏گفتند هر شبی قبل از آن شبی است و آن شب هم قبل از آن شبی است و قبل از آن هم شبی و همین‏طور به‌طور لایتناهیٰ. قبل و بعد هم فرق نمی‏کند، هر دو غیر محدودند. شب و روز غیر محدودند که نه از نظر آغاز برای آنها ابتدائی است و نه از نظر انجام برای آنها آخرین است؛ نظر آنها این‌طور بود. انسان را هم همین‏طور می‏دانستند که این انسان از نطفه است و نطفه از انسان است و همین‏طور برای این انسان‌ها و نطفه‏ها نه اولی و نه آخری یافت می‏شود. حتی برای پرنده‏ها گفتند مثلاً این پرنده از این تخم است و این تخم از پرنده‏ای بوده و آن پرنده از تخمی بوده و آن تخم از پرنده دیگری بوده و همین‏طور. پس نه اول و نه آخری دارد. این بیان از مادّیین قبل از اسلام در دست است.

می‏بینیم که همین بیان را ماتریالیسم دیالکتیک دارد که می‏گوید: این دیوارهای

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 118 *»

اول و آخر را ما فکر می‏کنیم و اندیشه بشر برای این عالم دنیا اولی و آخری می‏سازد و دو دیوار قرار می‏دهد. یک دیوار در اول و یک دیوار در آخر می‏گذارد. بعد فکر می‏کند که این حوادث در بین این دو دیوار محصورند. می‏گویند این دیوارها را مغز بشر می‏سازد و در واقع به‌وسیله منطق دیالکتیک تمام این دیوارها را می‏شود برداشت و اصلاً این منطق، این دیوارها را برداشته است. نه اولی برای دنیا است و نه آخری برای دنیا است و به‌ هر حال دنیا هم از طرف ابتداء و هم از طرف انتهاء نامحدود است؛ یعنی اولی و آخری برای دنیا نمی‏توانیم پیدا کنیم. و فرق نمی‏کند، هم مکان و هم زمان این‏طور است که مورد بحث ما نیست.

این بیان با فرمایش رسول‌خدا؟ص؟ و دلیلی که این بزرگوار اقامه فرمودند که دلیل عقلی است و هر عاقلی با این دلیل متوجه می‏شود که آنچه الآن برای من متناهی شده و آخرش الآن در نزد من است، این خواه‌نخواه انقطاع می‏یابد و خواهد آمد وقت‌هایی که نباشد و چون وقتی خواهد آمد که نباشد، پس بوده است وقتی هم که نبوده است. پس ابتداء دارد و انتهاء دارد. عبارت رسول‌خدا؟ص؟ را خواندیم ان‏شاءاللّه باز هم مراجعه می‏کنید. این مطلب در فرمایشات حضرت کاملاً به ثبوت رسید که هرچه را می‏بینید که به شما متناهی شده و الآن آخرش به شما رسیده است یقیناً خواهد آمد وقتی ‌که این نباشد. و اگر آمد وقتی که نباشد وقتی هم خواهد بود که این نبوده است. پس بدء و انتهاء دارد، اول و آخر دارد، آغاز و انجام دارد. وقتی‌که ما یکی از حوادث زمانی را این‌طور یافتیم در مورد تمام حوادث زمانی همین‏طور می‏توانیم بگوییم. پس این آسمان‌ها ابتدائی داشته و برای حرکت‌های آنها ابتدائی بوده است و به ‌هر حال این آسمان‌ها آخری دارند و برای حرکت آنها آخری است. زمین همین‏طور، عناصرش همین‏طور، موالیدش همین‏طور و تمام این حوادث این‏گونه‏اند.

البته مجموعه عالم جسم اول و آخر زمانی ندارد، و اگر مادیین این را می‏خواهند

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 119 *»

بگویند تعبیرشان نارسا است. تعبیرشان به حوادث مربوط می‏شود که می‏گویند این حرکت از حرکت قبلش سرچشمه گرفته، و آن حرکت از حرکت قبلش و همین‏طور که نه اول و نه آخر داشته باشد. پس وقتی مقصودشان خود حوادث باشد، این سخن سخنی نادرست است. و اگر مقصودشان این است که عالم جسم و عالم ماده این‏گونه است که اول و آخر ندارد باز هم تعبیراتشان نارسا است.

چون مجموعه عالم ماده، مجموعه عالم جسم آغاز و انجام زمانی ندارد؛ یعنی محکوم به زمان نیست، اما خود عالم جسم، خودِ عالم ماده این‏طور نیست که یک زمانی بوده باشد که عالم ماده نبوده و بعد عالم ماده پیدا شده باشد، همچنین بیاید زمانی که عالم ماده هم از بین برود و زمان باشد، چنین نیست. ان‏شاءاللّه تحقیقش را می‏کنیم. چون زمان با جسم پیدایش یافته و یکی از ابعاد خود جسم است. مکان با خود جسم پیدایش یافته و از ابعاد خود جسم است. نه قبل از جسم می‏توانیم زمان را پیدا کنیم نه بعد از جسم، تا بتوانیم زمانی را پیدا کنیم که جسم نباشد. ولی حوادثش در این بُعد مطلق زمان قسمت شده‏اند. هر حادثه‏ای سهمی دارد و جزئی از این بُعد را اشغال کرده است. ان‏شاءاللّه در موقع خودش بحث می‏کنیم.

پس مجموعه عالم جسم حادث زمانی نیست بلکه قدیم است؛ یعنی قدیم زمانی است. در کلمات حکماء پیشین هم این جمله بوده است ولی مرادشان را نفهمیده‏اند و چون مراد آنها را نفهمیده‏اند عده‏ای اصلاً به انحراف کشیده شده‌اند و به قِدم عالم قائل شده‏اند خصوصاً این عالم ماده. عده‏ای هم که خواستند آنها را رد کنند شروع کردند بی‏جهت تکفیرکردن. اللهم انّی اسألک بملکِک القدیم،([74]) در فرمایشات و در دعاها این تعابیر رسیده است. حتی کلمه «مُلک» گفته شده است، اگرچه در اینجا به معنای مجموعه عالم است. ولی اگر ما قدیم را قدیم زمانی در نظر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 120 *»

بگیریم عالم مُلک که عالم جسم است قدیم زمانی است. پس اگر در فرمایشات حکماء پیشین که از انبیاء اخذ کرده‏اند کلمه قدیم بوده است،  و دیگران نفهمیدند و بی‏جهت آنها را تکفیر کردند و گفتند که شما به قدم عالم قائلید و در نتیجه منکر حدوث عالم هستید و در نتیجه ــ  نعوذباللّه ــ  منکر خالقیت خدا هستید؛ ولی معنای قدیم در اینجا یعنی اینکه زمانی نبوده که این عالم جسم در آن زمان نباشد و بعد پیدا بشود؛ مثل این حوادث زمانی که مثلاً فرض کنید زید نبود، بعد در جزئی از زمان پیدا شد و بعد از مدتی هم در جزئی از زمان رفت. مجموعه عالم هستی این‏طور نیست ولی حوادثش این‏طور است که عرض کردم از جمله حوادثش آسمان‌ها، زمین‌ها، عناصر و موالید است.

حدیثی است از امام صادق؟ع؟  که می‏فرمایند: ثلاثةُ اشیاءَ لاینبغی للعاقل اَن‌یَنساهنّ علی کلّ حال؛ سه چیز است که شخص عاقل در همه حالات از خاطر نباید ببرد و در همه حال نباید فراموش کند؛ یعنی در حال سلامتی، در حال بیماری، در حال فقر، در حال غنىٰ، در جمیع حالات، شخص عاقل سه مطلب را از خاطر نباید ببرد. فناءُ الدّنیا، یکی فناء دنیا است که سرانجام این عالم، این حوادث از این وضع درمی‏آید، این‏طور نمی‏ماند. فناء دگرگونی است، عدم و نابودی نیست. فانی می‏شود یعنی این نظام، این ترکیب از بین می‏رود و یک ترکیب دیگر و یک نظام دیگری خواهد آمد. این ترکیب دوام ندارد؛ چرا؟ چون تغیرِ آن را می‏بینیم. تغیرِ یک حادث مثلاً مثل همین زید، دورانی جنین است، دورانی کودک است، دورانی جوان است، دورانی پیر است بعد هم از دنیا می‏رود.

اصلاً تحقیقاتی که اکنون در مورد نوع موجودات شده، همه برای بررسی همین تغیرات است و برای جستجو از علت آنها البته علت فیزیکی آنها است و آثاری که بر این ترکیب‌ها و تغیرات مترتب می‏گردد. مانند معادن، نباتات، حیوانات و انسان‌ها که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 121 *»

تغیرات اینها برای ما مشهود است. اما تغیرات آن ترکیبی که مشهود ما نیست و فکر می‏کنیم واقعاً قدیم است و دوام دارد و تغیّری برایش نیست مثل زمین و ستاره‏ها است. اینها هم که معلوم شده و فعلاً به حد یقین رسیده که اینها هم همین‏طور در شُرُف رفتن هستند و به‌ سوی مرگ عمومی در حرکت هستند، البته خیلی کُند در حرکتند. اما حرکت زید مثلاً به طرف مرگ خیلی سریع است. اگرچه خودمان نمی‏فهمیم که چقدر سریع به طرف مرگ می‏رویم، ولی شیخ بزرگوار­ می‏فرمایند بچه روز اول که به دنیا آمد، یک روز به طرف مرگ رفت، یک روز به مرگ نزدیک شد. روزبه‌روز به طرف مرگ می‏رود و مرتب به مرگ نزدیک می‏شود. فناء دنیا یعنی به همین تغیرات که نگاه می‏کنیم می‏فهمیم که این نظام و این ترکیب از هم می‏پاشد و عالم فانی خواهد شد. این مطلب را عاقل نباید فراموش کند و می‏بینیم که اگر عاقل فراموش کند واقعاً سفیه می‏شود. یک قدری انسان از فناء دنیا غفلت پیدا کند سفیه می‏شود، کارهایش و حرکاتش در نظر اولیاء خدا سفیهانه است.

و تصرُّفُ الاحوال، دیگر اینکه می‏بینید که حالات اشخاص و برنامه‏ها دگرگونی دارد، تغیر پیدا می‏کند. یومٌ لک و یومٌ علیک،([75]) یک روز می‏بینید دنیا به نفع انسان است، یک روز می‏بینید به ضرر انسان است. در هر آنی انسان یا با منفعت روبه‌رو است یا با ضرر. تصرف حالات دیده می‏شود. یک روز با عزت روبرو است یک روز با ذلت. یک روز در حال علم است یک روز در حال جهل است. یک ساعت متذکر است یک ساعت غافل است و همین‏طور تمام حالات دگرگون است. از این هم انسان نباید فراموش کند. اگر عزت پیدا کرد مغرور نشود، اگر ذلت هم پیدا کرد هم ناامید نشود. فقر پیدا کرد خودش را گم نکند، ایمانش را از دست ندهد. غنىٰ پیدا کرد طغیان نکند. حقوق شرعیه را اداء کند. به اخوان، به مؤمنین رسیدگی کند، بیچارگان را دستگیری کند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 122 *»

سومین چیزی که نباید عاقل از آن غافل بشود و نباید فراموش کند و الآفاتُ الّتی لا امان لها،([76]) آفت‌ها و بیماری‌هایی است که پیش می‏آید که هرچه هم انسان خودش را حفظ می‏کند و سعی می‏کند، از آنها ایمن نیست. البته سعی در حفظ‏ الصّحة لازم است، وظیفه شرعی است. انسان آنچه را می‏بیند که به صحتش ضرر دارد، شاید بشود گفت شرعاً حرام است که اعتناء نکند. کاملاً باید حفظ ‏الصّحة را رعایت کند. در بهداشت، در حفظ سلامتیش مواظبت کند. نقل می‏کنند یک وقتی کسی در حضور آقاى شریف طباطبائى­ که سر سفره غذایی مهمان بودند بوده است و گویا مریض هم بوده و ماست برایش ضرر داشته است. دستش را به طرف ظرف ماست می‏برد و می‏گوید: با اینکه می‏دانم برای من بد است می‏خورم. ایشان فوراً دستش را می‏گیرند می‏فرمایند: اگر می‏دانی برای تو بد است حرام است بخوری. اگر می‏دانی بد است می‏خورم یعنی چه؟ این بدن مال تو نیست. اگر می‏دانی بد است اجازه نداری بخوری. حال ببینید ما چه می‏کنیم؟ در هر صورت آفات، بلاها، بیماری‌ها، آلودگی‌ها همیشه در کمین بدن انسان است. انسان در معاشرت‌ها باید مواظبت کند از اینها فراموش نکند، خودش را حفظ کند.

در عین حال چون ما اهل عصیانیم و باید مکافات بشویم، انسان با اینکه کاملاً بهداشت را رعایت می‏کند ولی می‏بیند همین‏طور بیماری‌ها عارض می‏شود. یک‏دفعه می‏بیند سردرد عارض شد، دل‌درد عارض شد، می‏گوید عجب! چه خوردم، چه شد؟ چرا بی‏فکری کردم؟ این از آن جهت است که اذا جاء القَدَرُ حالَ دونَ البصر؛([77]) این دل‌درد را باید بکشی تا گناهت مکافات بشود. گناهان دنیوی در همین دنیا باید مکافات بشود. وقتی بنا است گناه دنیویت آمرزیده بشود و مکافات بشوی،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 123 *»

اصلاً چشمت سنگ را نمی‏بیند پایت به سنگ می‏خورد. خودت اسبابش بودی، خودت فراهم کردی. فلان معصیت را با دست انجام دادی، با این دست بی‏جهت به شخص مظلومی زدی، حال این دست باید فلج بشود و فلجی‌اش را باید بکشی. اسباب هم طوری فراهم می‏شود که مثلاً طبیب اشتباه می‏کند، آمپولی که می‏دهد فلجت می‏کند و از این قبیل. همه اینها از این جهت است که اذا جاء القدر حال دون البصر. خودمان به سوء اختیارمان برای خود این امور را سبب می‏شویم. آیا این پا اجازه دارد فلان‏جا برود یا نه؟ خدا راضی است که فلان‏جا برود یا نه؟ تو این پا را به هوی و هوس حرکت دادی و به فلان‏جا رفتی که خدا راضی نیست، این پا باید بشکند، این پا باید آسیب ببیند. چشم نگاه کرد. آیا جایی نگاه کرد که خدا راضی است یا نه؟ اگر خدا راضی نیست این باید غبار تویش برود، این باید درد بیاید، این مثلاً باید آب بیاورد و از این قبیل.

نظر خاص به کسی نیست. چون همه‏مان این دردها را می‏کشیم، همه‏مان مبتلا و اهل جرم هستیم، همه‏مان اهل عصیان هستیم، این ابتلاءات پیش می‏آید. باید فراموش نکنیم، باید از اینها یادمان نرود. بدانیم این ابتلاءات و این آفات در کمین ما است و ما به‌حسب معاصی خودمان اینها را باید بکشیم. پس ان‏شاءاللّه سعی کنیم اولاً تا می‏توانیم معاصی را مرتکب نشویم، اگر هم مرتکب شدیم شب خودمان را محاسبه کنیم. امروز چه کردم و مستحق چه عقابی باید بشوم، استغفار کنم تا آمرزیده بشوم. من امروز با پا کجا رفتم؟ من با این دست چه کردم؟ با این چشم چه کردم؟ با این زبان چه کردم؟ با این گوش چه کردم؟ با این دل چه کردم؟ من چه خاطره سوئی را در این دل پرورانیدم؟ و چه و چه و چه. انسان خودش را محاسبه کند و این آفات، این بیماری‌ها یادش نرود. برای همه است و همه‏مان هم به‌واسطه معاصیمان مستحقش هستیم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 124 *»

می‏دانیم در عرصه نقصان تمام این بیماری‌ها برای شخص ناقص کفاره گناه است؛ نه اینکه بگویید برای من رفعت درجه است. اکنون که من مریض شدم این برای من رفعت درجه است؛ چون هیچ استحقاقی ندارم که درجه من بالا می‏رود. خود این حرف، اولِ استحقاق است که به اشدّ هلاکت‌ها هلاکت کنند. «وجودک ذَنبٌ لایُقاس به ذنبٌ» در ناقصین این‏طور است. آنهایی که مریضی‌ها و گرفتاری‌ها و ابتلاءات به ایشان رفعت درجه می‏دهد، کسانی هستند که معصیت‏کار نیستند، به‌حسب خودشان استحقاق گناه ندارند. تا انسان ناقص شد و از عرصه نقصان شد این بیماری‌ها و ابتلاءاتش، مریضی‌ها و قرض‏داری‌هایش و هرچه به سرش می‏آید، به‌واسطه گناهش است. اینها کفاره گناه است. پس وقتی‌که ما می‏بینیم گناهکار و مستحق هستیم، گناهان دنیوی هم که باید در همین دنیا کفاره بشود، حال گناهان برزخیمان و گناهان آخرتیمان هیچ. ولی در اینجا گناهانی که با این بدن دنیوی انجام می‏شود قطعاً باید اینجا کفاره بشود و کفاره‏اش هم همین‏ها است. همین گرفتاری‌ها و بیماری‌ها و همین دردها است که پیش می‏آید. پس انسان از این آفاتی که او را از آنها ایمنی نیست نباید فراموش کند. باید کاملاً این سه امر را در خاطر داشته باشد.

بحث در همین است که این حوادث فانی می‏شود، ولی خود عالم جسم باقی است. عالم جسم به ابقاء اللّه باقی است. خدا جسم را از بین نمی‏برد. جسم را در نظام و ترکیب خاصی اسمش را دنیا می‏گذارند. این نظام و ترکیب را می‏گیرد، یک ترکیب و نظام دیگری لطیف‏تر و عمیق‏تر به آن می‏دهد عالم برزخ می‏شود. باز همان نظام و ترکیب را هم می‏گیرد و یک نظام و ترکیب دیگری می‏دهد که ابدیت دارد. آن ترکیب ترکیب ذاتی است و آن نظام نظام ذاتیِ جسم است که مناسب با خود ذات و حقیقت جسم است، به همین جهت ابدی است. نظام و ترکیب آخرت ابدی است، دیگر برای آخرت فناء نیست. اما برای این دنیا فناء هست، برای برزخ فناء هست. دنیا هم فانی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 125 *»

می‏شود، برزخ هم فانی می‏شود، ولی آخرت فناء ندارد. و ما داریم به طرف یک ترکیب و نظامی می‏رویم که آن نظام برایش نه فناء است و نه زوال، که اسمش را خانه آخرت و دار آخرت می‏گذارند؛ یعنی واقعاً همین جسم در دنیا ترکیبی دارد و نظامی مناسب این ترکیب بر آن حاکم است. در برزخ ترکیب بالاتری می‏یابد و نظام دیگری بر آن حاکم می‏شود. در برزخ هم فناء می‏یابد. آن ترکیب از هم می‏پاشد. نظام مناسبِ با آن ترکیب هم از بین می‏رود. ترکیب دیگر عمیقی مناسب با ذات و حقیقت جسم می‏یابد. نظامی هم که بر آن حاکم می‏شود مطابق با آن ترکیب است که نظام آخرت و جسم آخرتی می‏شود.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 126 *»

مجلس 8

 

(شب ‌سه‌شنبه 6 ربیع الاول 1406 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r خلاصه‏ای از بحث‌ها

r زمان از نظر حکماء

r زمان از نظر علم فیزیک

r محدودیت حکمت اصطلاحی و نتیجه آن

r واقع‏بینی حکمت شیخ مرحوم­ و حلّال مشکلات بودن آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 127 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بحث در جسم و صفات جسم بود و این بحث برای شناخت مراتب تلطیف جسم و آشناشدن با مرتبه هورقلیایی جسم یا جسم هورقلیایی است و اینکه امام؟ع؟ که غایب هستند، با مرتبه هورقلیایی خود در مُلک متصرفند و تمام تدبیراتی که در مُلک دارند در آن مرتبه است. برای فهم کیفیت غیبت امام زمان صلوات ‌‏اللّه ‌علیه بحث رسیده است به اینکه جسم و صفات جسم را بدانیم. از جمله صفات جسم که مورد بحث بود این بود که خدا جسم را باقی می‏دارد، ابقاء می‏فرماید. و معنای باقی‌داشتن و بقاء‌بخشیدن به جسم این است که جسم معدوم نمی‏گردد، جسم نابود نمی‏شود.

جسم مراتب تلطیفی خود را طی نموده و در مراتب کمال خود سیر می‏کند اما جسم هیچ‏گاه از جسمانیت و جسم‌بودن خارج نمی‏شود. ولی در اثر تلطیف و لطافت‌یافتنِ اجزاء تشکیل‌دهنده‏اش لطیف می‏گردد. چون گفتیم جسم آن است که از عناصر، از اجزاء فراهم شده باشد. این اجزائى که تشکیل‌دهنده جسم هستند عناصر نامیده می‏شوند. اگر این عناصر عناصر دنیوی باشد و در این مرتبه از غلظت و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 128 *»

کثافت باشد جسم دنیایی می‏شود، جسم را دنیوی می‏گویند. اگر عناصر تشکیل‌دهنده جسم از عناصر این عالم لطیف‏تر باشد، یعنی همین عناصر لطافت بیشتری پیدا کند و در نتیجه ترکیبی که فراهم می‏شود ترکیب لطیف‏تری باشد، آن را جسم برزخی یا جسم هورقلیایی می‏گویند. اگر عناصر عناصر اخروی شود، یعنی در نهایت لطافت، جسمی را که از آن عناصر  فراهم گردد جسم اخروی می‏گویند.

خلاصه جسم معدوم نمی‏گردد. جسم باقی است اما باقی‌بودن جسم به این است که خدا جسم را باقی می‏دارد. جسم نابود نمی‏شود، معدوم نمی‏گردد. و آنچه در ملک خدا وجود یافته دیگر معدوم نخواهد شد. به مناسبت این مطلب، بحث کشیده شد و سخن به بحث حدوث و قِدَم رسید که قدیم‌بودن یعنی چه؟ اگر می‏گوییم عالمِ خلق قدیم است یعنی چه؟ و اگر می‏گوییم خدا قدیم است یعنی چه؟ همین‏طور معنای حدوث و حادث‌بودن عالم چیست؟ اینها بحث‌هایی بود که به‌طور اجمال گذشت.

در همین قسمت از بحث سخن از حادثات زمانی پیش آمد و گفتیم این عالم جسم که مشاهده می‏کنیم به‌طور کلی مسبوق به عدم زمانی نیست؛ یعنی نبوده است وقتی و زمانی که این عالم جسم در آن زمان نباشد و بعد پیدا بشود. اگر هم می‏گوییم حادث است به این معنا نیست، بلکه اینکه می‏گوییم حادث است یعنی محتاج است و عالم جسم در رتبه، از رتبه‏های سایر مراتب ــ  مثل عالم مثال ــ  پایین‏تر است. پس جسم در همین مقام و مرکز و در جای خودش وجود دارد و خدا آن را ابقاء می‏فرماید و زمان، بر جسم و عالم جسمانی حکومت ندارد به این معنا که قبلی و بعدی برای جسم نیست. قبل و بعد زمانی که قبلی بوده باشد که این جسم نبوده و بعد پیدا شده باشد و بعد زمانی بیاید که این جسم نباشد و معدوم گردد، این‏طور نیست. برای این عالم جسم نه آغاز است و نه انجام. آغاز و انجام زمانی برای جسم نیست.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 129 *»

در نتیجه به مسأله زمان و شناخت زمان برخورد کردیم که خودش یکی از مسائل مهمی است که مورد گفتگوی حکماء قرار گرفته و نوعاً درباره‏اش سخن گفته‏اند که زمان چیست؟ به‌طور کلی راجع به زمان دو نظریه است. یک نظریه این است که زمان واقعیت خارجی ندارد، مفهومی در ذهن است که انسان آن را از خارج انتزاع می‏کند. ذهن انسان است که سازنده زمان است وگرنه در خارج زمان وجود ندارد. در مقابل این نظریه نظریه کسانی است که قائلند به اینکه زمان مثل سایر حقایق خارجیه واقعیت دارد و مثل سایر حوادث در خارج وجود دارد. اینها دو نظریه اساسی و کلی در مورد زمان است. بعد البته انشعاب پیدا کرده و هریک از اینها را طوری گفته‏اند.

همان‏طور که بزرگان ما+ با سایر حکماء در نوع مسائل اختلاف دارند، یعنی حقیقت هر چیزی را بیان کرده‏اند، در این مسأله هم با حکماء اختلاف دارند. مشایخ ما نظر مبارکشان این است که یکی از حدود لازمه وجودی هر موجودی «وقت» است. هیچ موجودی بدون وقتِ لازمه وجودش تحقق پیدا نمی‏کند. همان‏طور که مکان، کمّیت، کیفیت و جهت این‌چنین است، وقت هم از حدود تشکیل‌دهنده موجود و از لوازم وجودی است، موجودی بدون وقت نداریم. آن‌که از این حدود منزه است خداوند است. خدا از داشتن وقت، از داشتن مکان، از داشتن کمّیت، از داشتن کیفیت، از داشتن وضع همچنین از داشتن جهت منزه است. اینها همه حدود خلقی است و مخلوق به این حدود مخلوق است و از این حدود خالی نیست و خداوند خالق مخلوقات و خالق این حدود است. خداوند آفریدگار وقت است، پس وقت بر خدا جریان ندارد و خدا محکوم به وقت نیست. خدا آفریدگار مکان است و مکان حاکم بر خدا نیست و خدا از داشتن مکان منزه است و همین‏طور سایر حدود.

پس همین‏ که چيزى مخلوق باشد در هر درجه و رتبه‏ای که باشد وقتی دارد. این وقت دو وقت است. یک وقت هست که از حدود خود مخلوق از حیث خودش است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 130 *»

که به «حدود ذاتی» تعبیر می‏آورند. یک وقت برای مخلوق هست که بالنسبه برایش فراهم می‏شود. يعنى وقتی‌که با مخلوقى دیگر یا با رتبه دیگرى سنجیده می‏شود، یا با مخلوق دیگرى مقایسه می‏شود، این یک حالت عَرَضی است که برای اين مخلوق پیدا می‏شود و در اینجا هم وقتی دارد که اسمش را «وقت بالاضافه» و «وقت بالنسبه» می‏گذارند. این دو قسم وقت اقسامی دارد که به مناسبت‌ها و به ملاحظه‏ها اسم‌هایش فرق می‏کند که ان‏شاءاللّه در جای خودش بحث می‏کنیم.

قبل از اینکه این فرمایشى را که به‌طور اجمال از بزرگان عرض کردم توضیح بدهم به نظریاتی که درباره زمان داده شده است توجه بفرمایید. و تا انسان متوجه این نظریات نشود و اینها را نداند به نورانیت کلام بزرگان نمی‏تواند واقف بشود. ائمه ما؟عهم؟ می‏فرمودند: فرمایشات ما چنین امتیازی دارد که نور همراه فرمایشات ما است.([78]) نورانیتی دارد که هر دل بی‏غرض و بی‏مرضی همین‌که با فرمایش امام برخورد کند، دلش نورانی می‏شود و نورانیت کلام امام را احساس می‏کند. به همین جهت گاه‏گاهی هم فرموده‏اند: کلام ما را بر دل‌های خود عرضه بدارید؛ معلوم است که دل‌های بی‏غرض و مرض مراد است و دل‌های آلوده مراد نیست. فرمایش ما را به دل‌هایتان عرضه کنید، اگر دیدید دلتان قبول کرد و در برابر این فرمایش ما مطمئن شد و قرار گرفت بسیار خوب، خدا را شکر کنید و اگر دیدید در برابر فرمایشات ما دل‌های شما مضطرب می‏شود لااقل رد نکنید، انکار نکنید.([79]) شاید فعلاً عَرَضی و به اصطلاح ما مرضی مانع است نمی‏گذارد نورانیت کلام ما را بفهمید. در هر صورت اگر کلام از امام باشد نور دارد. اِنّ لکلّ حقٍّ حقیقةً و لکلِّ صوابٍ نوراً؛([80]) فرمودند: همانا هر حقی حقیقت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 131 *»

دارد، همراهش حقیقت است؛ یعنی ثابت است مسلّم است. اگر کمی بین کلام و بین دل مجانست و هم‌جنسی باشد حقّانیتش را احساس می‏کند و تسلیم می‏شود. و هر درستی نوری دارد. پس اول این نظریات را عرض می‏کنم، بعد در فرصت‌های بعدی فرمایشی را که به اجمال عرض کردم توضیحش را به عرض می‏رسانم.

درباره زمان نظریاتی است([81])  که عرض کردم به‌طور کلی دو نظریه است و همان دو، انشعاب پیدا کرده و به بیانات گوناگونى بيان شده است. عده‏ای از فلاسفه مشّاء و طرفداران حکمت مشّاء معتقدند که زمان یک مقداری از حرکت قطعیه فلکی است که خود این مقدار حرکت قابل تقسیم است، می‏شود جزء متقدم و جزء متأخر پیدا کند و این مقدار از حرکت به این اوصاف متّصف می‏شود. و نیز معتقدند که برای این حرکت ابتداء و انتهاء نیست، آغاز و انجامی برای زمان نیست، به‌طوری است که اجزاء این مقدارها با یکدیگر اجتماع نمی‏کنند. جزء متقدم با جزء متأخر در یک آن جمع نمی‏شوند، باید جزئی بگذرد تا جزء بعدی برسد. این یک بیان.

در بین نوع حکماء بیانی مشهور است که نوع حکماء این بیان و این نظر را درباره زمان معتقدند که تجدد وضع فلک، قرارگرفتن فلک در حالات مختلف، خود این تجدد و جدیدشدنِ حالت وضعی فلک عبارت از زمان است، یا بفرمایید مقدار هیأت فلک. چون «وضع» در اینجا به معنای هیأت و طور قرارگرفتن است؛ مثل اینکه وقتی شما نشسته‏اید می‏گویند وضع شما جلوس، قعود و نشستن است. تا می‏ایستید می‏گویند الآن هیأت و وضع شما در حال ایستادن است. وضع فلک، یعنی آن هیأتی که برای فلک پیش می‏آید. چون آن قراری ندارد و ثباتی برایش نیست و مرتب در تغیّر و تبدّل است، از این جهت همین را زمان می‏گویند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 132 *»

عده‏ای به خیال خود مطلب را عمیق‏تر بررسی کرده‏اند و با توجه به نظریه حرکت جوهریه که ذات و جوهریت هر چیزی در حرکت است گفته‏اند: زمان عبارت است از تجدد طبیعت فلکی. طبیعت فلکی یعنی آن حالت جوهری فلک. چون افلاک را طبیعی می‏دانند، می‏گویند این افلاک حالت طبیعی و طبیعتشان که مرتب تجدد و تبدل پیدا می‏کند، عبارت از زمان است.

بیشتر متکلّمینی که در مقابل حکماء هستند قائلند به اینکه زمان اصلاً واقعیت خارجی ندارد و این ذهن انسان است که زمان را انتزاع می‏کند. به دلیل اینکه الآن می‏بینیم گذشته و آینده نیست و کسی نگفته که گذشته و آینده الآن موجود است. پس معدوم است و فقط این آنی که ما الآن در آن هستیم باقی می‏ماند. این هم چون طرف آنها است؛ یعنی انتهاء آنِ گذشته و ابتداء آن آینده است. وقتی‌که خود گذشته و خود آینده معدوم باشد این آنِ حاضر هم معدوم خواهد بود؛ چون طرف و ابتداء و انتهاء آن دو است. پس وقتی‌که آن دو معدوم باشند این هم معدوم خواهد بود پس نتیجه می‏گیرند که زمانی در خارج از وجود ما نیست. آنچه ما اسمش را زمان می‏گذاریم در خارج تحقق ندارد و فقط این مغز بشری و ذهن انسانی است که زمان را می‏سازد.

عده‏ای از قدماء حکماء قائلند به اینکه اصلاً خود حرکتِ فلک، زمان است. معنای زمان خود حرکت افلاک است. زمان یعنی چه؟ یعنی حرکت فلک. البته استدلال هم دارند که می‏بینیم زمان در تجدد و گذران بودن است، مرتب زمان دارد می‏گذرد. وقتی‌که می‏بینیم زمان در حال گذشت است و به قول شاعر:

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین   کاین نصیحت ز جهان گذران ما را بس

این گذشتن و انصرام برای زمان مشهود و محسوس است. پس یقیناً این زمان، حرکت است؛ چون می‏بینیم در گذران است، در حرکت است؛ پس زمان یعنی خود حرکت.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 133 *»

نظریه دیگری که داده شده این است که گفته‏اند زمان یک حقیقت قدیم است مثل خدا. همان‏طوری که خدا قدیم است زمان هم قدیم است. و وقتی این حرف را بزنند خیلی چیزها مثل زمان هست که می‏شود گفت قدیم است، از این جهت آمده‏اند به تعدد قدماء قائل شده‏اند. می‏گویند خدا قدیم است، زمان قدیم است، هیولای اُولی که ماده اولیه هستی است قدیم است، نفس کلی که نفوس جزئیه همه از او سرچشمه می‏گیرند قدیم است و اسم همه اینها را قدماء گذاشته‏اند. البته این نظریه بیشتر به محمّد بن زکریاى رازی انتساب دارد و گفته‏اند او این را گفته است. ولی می‏دانیم اینها همه نقل است و برای ما اعتبارش صددرصد نیست. چون نوعاً مراد اشخاص درست فهمیده نمی‏شود، خواننده از کلماتشان یک‌ چیزی برداشت می‏کند و برداشتش را فوراً به آنها نسبت می‏دهد و در کتاب‌ها هم ثبت می‏شود و در زبان‌ها گفته می‏شود؛ مثل برنامه‏ای که خود ما به آن مبتلا هستیم. فرمایشات مشایخ ما+ را درست بررسی نمی‏کنند، این‌همه فرمایشات و این‌همه کتاب‌ها بررسی نمی‏شود. اجمالاً یک چیزی از یک کسی می‏شنوند یا یک عبارت در یکجا می‏بینند، نه مقدمه‏اش را نگاه‏ می‏کنند نه مؤخّره‏اش را می‏خوانند، نه اصول و مبانیش را بررسی می‏کنند، آ‏نگاه یک استفاده و یک برداشت شخصی را پای کل مکتب می‏گذارند. یک‏دفعه مشهور می‏شود و در زبان‌ها می‏افتد که مثلاً مشایخ فرموده‏اند معاد هورقلیایی است و چون هورقلیا مثال است و صورت محضه است، پس نتیجه می‏گیرند عالم آخرت یعنی عالم صورت، یعنی بدون ماده. پس نسبت می‏دهند که اینها به روحانی‌بودن معاد قائلند.

ببینید همه‏اش کارهای حرام و همه‏اش درهم، هیچ بررسی نکرده‏اند. نمی‏فهمند مراد از هورقلیا چیست. اگر مشایخ ما هورقلیا گفته‌اند آیا این کلمه با کلمه‏ای که مثلاً فلاسفه مشّاء هورقلیا می‏گفتند یکی است، یا دو تا است؟ آیا ایشان که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 134 *»

مثال می‏فرمایند و آنها هم مثال گفته‏اند، وقتی عالم مثال گفته می‏شود هر دو یک چیز می‏گویند؟ آیا همان چیزی که حکماء مشّاء گفته‏اند مشایخ ما می‏فرمایند، یا اصطلاح فرق می‏کند؟ آنها وجود می‏گویند، مشایخ ما هم وجود می‏گویند؛ اما آیا اصطلاح یکی است؟ ماهیت گفته می‏شود، ایشان هم ماهیت می‏فرمایند، اما آیا اصطلاح و مراد یکی است؟ دیگر اینها را بررسی نمی‏کنند.

مشایخ ما می‏فرمایند جسم از جسمانیت خارج نمی‏شود. هرچه هم جسم لطیف بشود و ترقی کند و تکامل بیابد از جسمانیت خارج نمی‏شود، ولی در مراتب تلطیفی اسمش عوض می‏شود. وقتی‌که در این غلظت است اسمش دنیوی است، در لطافت که قرار بگیرد اسمش هورقلیایی است. در لطافت بیشتری باشد اسمش اخروی می‏شود. از جسمانیت هم خارج نمی‏شود. پس معاد علاوه بر اینکه روحانی، نفسانی و عقلانی است جسمانی هم هست. تمام این مراتبِ بشر در آخرت خواهند آمد. این تهمت است که می‏گویند مشایخ معاد را روحانی می‏دانند. نمی‏فهمند، بررسی نمی‏کنند، یک عبارت در یکجا می‏بینند به همان اکتفاء می‏کنند. به همین جهت به خیلی از نقل‌ها اعتماد نمی‏شود کرد.

این مطلب هم که نقل شده همین‌طور است که زمان قدیم است و این کلمه قدیم را ردیف قدیم‌بودن خدا برده‏اند و می‏گویند همان‏طور که خدا قدیم است زمان هم قدیم است، یا هیولای اولی قدیم است یا نفس کلی قدیم است؛ اما مراد آن بیچاره ــ آن کسی‌که این حرف را زده ــ چه بوده است، مشخص نیست. پس اگر می‏خواهد بگوید زمان و نفس و هیولی مانند قدیم‌بودن خدا قدیمند این باطل است. چون قدیم‏بودن خدا یعنی محتاج‌نبودن خدا. اما قدیم‌بودن اینها یعنی مسبوق‌نبودن به عدم. قدیم است، یعنی مسبوق به عدم نیست مثلاً. اگر این‏طور معنا شود شاید درست گفته باشد و چون نقل اینها معلوم نیست و فقط این عبارات نقل شده و به نام

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 135 *»

اینها نوشته شده است، حال دیگر آیا آنها هم گفته‏اند یا نگفته‏اند و مرادشان همین بوده است، کار نداریم. در هر صورت چون نقل است من عرض کردم.

نظریه دیگر از بعضی از حکماء اشراقی اظهار شده است که می‏گویند زمان جوهری مجرد است و ظرف حوادث است. همان‏طور که مکان ظرف حوادث جسمانی و این جسمانیات است، زمان هم ظرفِ وقتی برای حوادث است.

نظریه دیگر این است که زمان، جوهری جسمانی است و مقصودشان از «جوهر جسمانی» فلک اقصی یا فلک اعظم است. زمان یعنی فلک اعظم؛ به این معنا که هر جسمی خواه‏نخواه در فلک است و هر جسمی در زمان است. با این دو مقدمه پس زمان، فلک است و اصلاً خود فلک یعنی زمان. ولی چه فلکی؟ فلک اعظم که همه اجسام و همه افلاک در آن فلک اعظم و اقصی قرار دارند. زمان یعنی آن فلکی که بزرگ‌ترین فلک‌ها است و همه اجسام در آن فلک جاگرفته است.

البته این اجمال تمام نظریاتی بود که درباره زمان از نظر حکمت و فلسفه بیان شده است. از نظر رشته‏های مختلف علوم هم مورد مطالعه قرار گرفته، بخصوص از نظر فیزیک زمان و مکان بررسی شده است و با توجه به نظریه «نسبیت»، زمان عبارت از خود حرکت است. اصلاً زمان یا مکان یک مفهوم جداگانه‏ای از حرکت نیست. خود حرکت به اعتبارات سه‏گانه لحاظ می‏شود. به لحاظ‌هایی گاهی به آن زمان، گاهی به آن مکان و گاهی به آن حرکت گفته می‏شود. همین تبدّلاتی که برای ماده دست می‏دهد که از حالت تراکم به حالت آزاد در می‏آید؛ مثلاً جرم به حالت آزاد و انرژی در می‏آید، یا انرژی به حالت تراکم در می‏آید، خود همین حرکتی که فیزیکی است و مربوط است به ظاهر این عالم که محسوس است و غیر محسوس، زمان یعنی همین حرکت. امتداد و کشش آن را زمان می‏گویند. تقریباً این هم نظری است که در رشته‏های مختلف فیزیک بیان می‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 136 *»

آن نظریات را گفته‏اند از نظر حکمت و فلسفه است؛ یعنی دید حقیقت‏بین جهانی است و شناخت در مورد این پدیده از پدیده‏های هستی است. روی این نظریات اسم «حکمت» و «فلسفه» گذاشته شده است. حتی می‏گویند: ما به زمان به دو چشم نگاه می‏کنیم. با یک چشم به خود زمان من ‏حیث هوهو می‌نگریم و با یک چشم به قطعات زمان به‌حسب تعلق به حوادث می‏نگریم. مثل جسم که به «جسم طبیعی» و «جسم تعلیمی» تقسیم می‏شود. جسم طبیعی دارای شئوناتی است، ولی آن جسمی که در رشته‏های مختلف علوم مورد بررسی قرار می‏گیرد، جسم تعلیمی است. زمان هم همین‏طور است.

لقد جَرَی الزمانُ و القطعیّة   مجرَی الطبیعیِّ و تعلیمیّة

زمان هم مثل جسم طبیعی و جسم تعلیمی تقسیم می‏شود. «فزَمَنٌ مقدارُ قَطْعٍ کانا» زمان عبارت است از یک مقدار از حرکت قطعیه فلکی. البته در صورتی که طبق نظر آن کسانی‌که زمان را در خارج متحقق می‏دانند و برای زمان در خارج واقعیت قائلند بحث کنیم. «و منهمُ من قد نَفَی الزّمانا» عده‏ای هم گفته‏اند اصلاً زمان در خارج نیست و جسم است که زمان را می‏سازد.

و قال بعضُهم هوَ التّحرُّ ک   و قیل واجبٌ و قیل فلک([82])

بعضی گفته‏اند اصلاً نفس حرکت فلک، زمان است. «و قیل واجب و قیل فلک» عده‏ای گفته‏اند زمان قدیم است؛ مثل هیولای اولی یا نفس ‏کلّی. عده‏ای هم گفته‏اند خود فلک، زمان است. اینها نظریاتی راجع به زمان است که اجمالش این بود که به عرض رساندم، ولی اینها همه یک دیدهای ظاهری سطحی است که درباره یکی از پدیده‏های هستی اظهار شده و ما با بیان‌کردن فرمایشات مشایخ و توضیح‌دادن نظر این بزرگواران درباره زمان، آن‏وقت به عظمت آن نظریه پی‏می‏بریم و عمیق‌بودن نظریه ایشان درباره زمان ظاهر می‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 137 *»

زمان دو قسم است: زمان نسبی و زمان حقیقی. زمان نسبی در جمیع عوالم و در جمیع مراتب جریان دارد، ولی زمان حقیقی مخصوص به مرتبه‏ای است که عبارت از این عالم جسمانی است و وقت و امتدادی است که بر این عالم جسم حاکم است که ان‏شاءاللّه به عرض می‏رسد. نکته‏ای که در این بحث به عنوان مقدمه است همین است که ما می‏دانیم حکمت یعنی حقیقت‏بینی و دیدن حقیقت و واقعیت اشیاء، نه اینکه انسان محسوسات ظاهری را ببیند و روی همین‌ها با یک انتزاعات ذهنی خیلی محدود قضاوت کند. یک ذهن خیلی محدود، گوشه مدرسه بنشیند و شروع کند به انتزاع و درباره مجموعه هستی حکم کند. حکمت، نورانیتی است که خداوند به بندگان خالص خود عنایت می‏فرماید که دل‌های آنها پاک شده و به انوار معصومین؟عهم؟ نورانی شده است. آنها دید حقیقت‏بین دارند و آنها درباره هستی باید نظر بدهند. حکماء تا کنون نتوانسته‏اند خصوصیات، حالات و دگرگونی‌هایی را که بر این جسم واقع می‏شود بیان کنند.

البته دانشمندان از حدود ظاهری، از احکام و قوانینی که بر ظاهر این جسم حاکم است یک مقدار چیزهایی به‏دست آورده‏اند، ولی حقیقت اینها و حالات آنها و حتی آینده این اجسام را که بررسی نکرده‏اند و نمی‏توانند بررسی کنند. اینها به نور خدایی و دید خدایی احتیاج دارد، به حقیقت‏بینی نیازمند است و آن مخصوص کاملان شیعه است و به برکت تبعیت از معصومین و انبیاء؟عهم؟ به‏دست می‏آید. آنها این واقعیات را می‏توانند ببینند.

ببینید با اینکه این‌همه علم ترقی کرده و پیشرفت داشته است، یا با اینکه حکمت اصطلاحی تا این اندازه ترقی کرده و جلو آمده است که بالاتر از اینهایی که گفته‏اند دیگر نگفته‏اند. هرکس هم بعد از اینها آمده دنباله‏رو اینها است، اما اینها هنوز نتوانسته‏اند بیانات قرآن را درباره جسم حل کنند و بفهمند. ناچار شده‏اند مرتب

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 138 *»

بگویند اینها مجاز است. هرچه خدا درباره اجسام فرموده است که با اصول حکمت اینها تطبیق نمی‏کند مجاز است. مثلاً اگر در قرآن گفته شده که زمین حرف می‏زند، آسمان حرف می‏زند، قالتا اَتَینا طائعین،([83])زمین و آسمان در جواب خدا گفتند ما به حضور و به خدمت تو در حال اطاعت و فرمانبرداری می‏آییم. «زمین و آسمان گفتند» اینها می‏گویند این مجاز است. گفتن شأن انسان است، شأن صاحب حیات است. باید حیات و زندگی داشته باشد، زنده باشد، بعد هم نه زنده مثل حیوانات. باید انسان باشد تا بتواند گفتگو کند. این نوع عباراتی که در قرآن و روایات رسیده، همه از نظر حکمت آنها حل نشده است، پس بر مجاز حمل کرده‏اند.

مجاز هم یعنی خلاف واقع‏گویی، ولی روی تناسبی این خلاف واقع‏گویی صحیح شده است؛ مثل اینکه اگر یگ شخص شجاعی آمد بگوییم شیر آمد. این شیر که می‏گوییم مجاز است و این مجاز را ناچار هستید بگویید روی مناسبتی که مشاهده می‏کنید و شباهتی که می‏بینید که دلاوری است و مثلاً دلاوری شیر در این هست، از اين‌جهت می‏گویید شیر آمد. حکماء با این‌همه پیشرفت علمیشان فرمایشات خدا و اولیاء خدا را این‏طور توجیه می‏کنند.

دانشمندان که اصلاً نمی‏توانند در این قسمت‌ها دخالتی داشته باشند. آنها اصلاً نمی‏توانند نظر بدهند. هرچه هم مثلاً فیزیک پیشرفت بکند درباره این مسأله نمی‏توانند حرف بزنند. اینکه زمین گفت یعنی چه؟ اصلاً در این باره‏ها فکر نمی‏کنند. می‏گویند ما می‏بینیم اتمی که این جسم را تشکیل داده است مثلاً از چه تشکیل شده است. آنها در آن قسمت‌ها کار می‏کنند. اصلاً کاری ندارند به اینکه «زمین گفت» یعنی چه؟ اصلاً باورشان هم نمی‏شود. در پی این حرف‌ها هم نمی‏روند. آنها خودشان را راحت می‏کنند. ولی حکمائی که حقیقت این جسم را می‏خواهند بیان کنند،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 139 *»

خصوصیات و حدودش را می‏خواهند بیان نمایند و عهده‏دار این امور می‏شوند، به اینجا که می‏رسند نمی‏توانند حل کنند و می‏گویند مجاز است.

ولی مشایخ ما+ همه این خصوصیات را حل فرموده‏اند و حکمتشان طوری است که حلّال مشکلات است و محکمات قرآن را احیاء کرده‏اند و همه متشابهات را به کمک محکمات حل فرموده‏اند. عرض کرده‏ام که مشایخ ما می‏فرمایند از خصوصیات هر موجودی حیات است، اگرچه جسم باشد یا ذرّه جسمانی باشد، اگرچه حتی اثر صادر از جسم باشد که هنوز این بشر به اثر صادر از جسم نتوانسته است پی‏ببرد.

مفعول‌های مطلق را نتوانسته‏اند به‏دست بیاورند و نمی‏توانند. اصلاً ابزارش را ندارند. مفعول‌های مطلق هنوز به‏دست نیامده است که چیست؛ مثل قیام، ایستادن، نشستن، گفتن، رفتن. البته آنچه از اینها احساس می‏شود مفعولٌ‏به است. بارها گفته‏ایم اینها همه مفعولٌ‏به است؛ یعنی اینکه الآن صدای من را می‏شنوید یا اینکه مرا می‏بینید، این دیدن، این شنیدن، این چشیدن، این گفتن، این رفتن، این ایستادن و این نشستن همه مثل این میز است، هیچ تفاوتی با این میز ندارد. چطور این میز مفعولٌ‏به است ایستادن هم مفعولٌ‏به است، نشستن محسوس هم مفعولٌ‏به است، رفتن محسوس، گفتن محسوس همه اینها مفعولٌ‏به است. اما آن مفعول مطلق که اثر صادر از جسم است، بلکه اثر صادر از حرکت صاحب جسم است، هنوز آن را نتوانسته‏اند به‏دست بیاورند و نمی‏توانند؛ چون اصلاً ابزارش را ندارند.

پس جسم صفات و حالاتی دارد که از جمله حیات است. قطعاً جسم در حدّ خودش حیات دارد، هر جسمی به اندازه خودش. و هرچه جسم لطیف می‏شود حیاتش قوی‏تر می‏شود، آثار حیاتیش هم قوی می‏شود. پس اگر فرمود زمین سخن گفت، البته سخن می‏گوید؛ چون به‌حسب خودش حیات دارد، به‌حسب خودش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 140 *»

سخن می‏گوید، می‏بیند و ادراک می‏کند. این زمین به‌حسب خودش ادراک می‏کند؛ یعنی وقتی‌که من روی این زمین خدا را معصیت می‏کنم این زمین احساس می‏کند، ادراک می‏کند و بر من خشم می‏کند، غضب می‏کند. این هوائی که بر من احاطه کرده است در حال معصیت بر من خشم دارد. اگر خدا اجازه‏اش بدهد مرا می‏فشرد، چون بر من غیظ دارد، بر من غضب می‏کند. همین‏طور سایر عواملی که دست‏اندر کارند و به‌طوری با من در تماس هستند، در حال معصیت ناراحت هستند. چون حیات دارند، ادراک دارند که اگر به آنها اجازه داده شود، یا نبیی و وصیی اراده بفرماید با من حرف می‏زنند، بر من لعن می‏کنند.

رسول‌خدا؟ص؟ فرمودند: رُبّ تالٍ للقرآن و القرآن یَلعَنُه؛([84]) قرآن را جلویمان می‏گذاریم. قرآن چیست؟ جسم است کاغذ است و مرکب است. شروع می‏کنیم به قرآن خواندن. همینی که می‏خوانیم، آنچه از دهانمان درمی‏آید الفاظ و هوا است، پس جسم است. اگر من عامل به قرآن نباشم و نعوذباللّه به قرآن اهانت بکنم، قرآن را خفیف و سبک بشمرم، احترام لازم را برای این کلام خدا رعایت نکنم، همین قرآن مرا لعن می‏کند. اگر بر خلاف این قرآن معتقدات داشته باشم، بر خلاف این قرآن اعمال داشته باشم همین قرآن مرا لعن می‏کند. و نُنزِّلُ من القرآن ما هو شفاءٌ و رحمةٌ للمؤمنین و لایزید الظالمین الا خساراً؛([85])مؤمن قرآن را می‏خواند و همین قرآن برایش طلب رحمت می‏کند. کافر و منافق و بی‏دین هم می‏خواند، سنّی و ناصبی می‏خواند و همین قرآن لعنش می‏کند. همین‏طور سایر اجسام.

می‏فرمایند: ماه رمضان در روز قیامت می‏آید و برای کسانی‌که در آن ماه به آن ماه و حدود الهی احترام گذارده‏اند، روزه‏اش را گرفته‏اند، برای آنها شهادت می‏دهد و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 141 *»

آنهایی که به ماه مبارک رمضان بی‏احترامی کرده‏اند، به حدود خدا در آن ماه بی‏احترامی کرده‏اند، علیه ایشان شهادت می‏دهد.([86])

چرا باید حجرالاسود را استلام کرد؟ اسلام که دین جهانی و دین ابدی و دین جاوید است و آورنده آن محمّد؟ص؟ است، آیا این بزرگوار بی‏جهت دستور می‏دهد که از بلدت حرکت کن و با این‌همه تعب‌ها و زحمت‌ها برو آنجا، وقتی‌که به مسجدالحرام رسیدی در مقابل حجرالاسود قرار بگیر، اگر توانستی آن را ببوس، اگر نتوانستی استلام کن. اگر استلام هم نتوانستی بکنی از دور به او اشاره کن و به او بگو: امانتی اَدّیتُها و میثاقی تَعاهَدتُه لِتشهَدَ لی بالموافاة یوم القیامة؛([87]) برای این است که او بشنود و تو را ببیند و خود او فردا برای تو شهادت بدهد که به امانت الهی وفاء کردی. و امانت الهی دین او است، شهادت «لا اله‏ الا اللّه، محمّد رسول‏اللّه، علیٌّ و الائمةُ من ولده و فاطمة الصدیقة اولیاء اللّه سلام ‏اللّه علیهم» است و بحمداللّه ما شهادت چهارمین را هم داریم که «ولیُّهم ولیّ اللّه و عدوّهم عدوّ اللّه» باشد. این امانت الهی را اداء کردم. حجرالاسود هم اگر ما را با این شهادات و به این ایمان و امانت وفادار ببیند، فردای قیامت شهادت می‏دهد که این آمد و من در دنیا بر او گواه بودم که به این مبانی دین وفادار بود و اصول دیانت و امانت را اداء کرد. سنگ احساس و ادراک می‏کند افراد را می‏شناسد. خدا لعنت کند دوّمی را. بعد از آ‏نکه رسول‌خدا؟ص؟ از دنیا رحلت فرموده بودند و نوبت حکومت ظاهری به این ملعون رسیده بود، کنار حجرالاسود رسید، گفت: با اینکه می‏دانم سنگی بیش نیستی اما چون رسول‌خدا تو را استلام کردند من هم تو را استلام می‏کنم. فوراً امیرالمؤمنین صلوات‏ اللّه علیه فرمودند: البته سنّت رسول‌خدا سرجایش محفوظ است ولی الآن همین سنگ می‏بیند، می‏شنود،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 142 *»

ادراک می‏کند و شهادت خواهد داد برای کسانی‌که نسبت به دین با وفاء بودند، نسبت به این امانت وفادار بودند. کسانی هم که نسبت به دین و اصول و مبانی دین خیانت کردند، همین سنگ علیه آنها شهادت می‏دهد و می‏گوید اینها خائنند، بر خیانتشان شهادت خواهد داد.([88])

با فرمایشات بزرگان ما خیلی از مشکلات احادیث حل می‏شود، چون حقیقت اشیاء را دیده‌اند و از واقعیت اشیاء خبر داده‌اند. این بدن را که در خاک گذاردند درست است که این اعراض دنیوی از بین می‏رود اما بدن اصلی برقرار است. اما چون لطافتش خیلی شدید است اصلاً آن را در این عالم و با ابزار این عالم نمی‏توانند ادراک کنند. نه تنها بدن اصلی بلکه حتی بدن هورقلیایی را هم نمی‏توانند ادراک کنند، نمی‏توانند کشفش کنند. برای کشف بدن هورقلیایی هیچ وسیله‏ای ندارند. چون گفتیم که اسفل عالم هورقلیا که خیلی کثیف و غلیظ شده به‌طوری ‏که با این عالم ما مناسب شده است، همین شبحی است که در آئینه است یا همين شبحی است که الآن در چشم من و شما از اشیاء خارج منعکس است. الآن همین شبحی که از یکدیگر ادراک می‏کنید و یکدیگر را می‏بینید، در واقع این دیدن‌ها همان شبح است و همان است که در آئینه منعکس است. این شنیدن‌ها همان شبح است. این احساس‌ها همین‏طور؛ احساس گرمی و سردی، احساس خشونت و لطافت همه اینها همان است، فرق نمی‏کند. شبحی که در آئینه است اسفل عالم هورقلیا است و الآن این شبح را تحت کنترل نمی‏شود درآورد. با هیچ ابزاری در مورد این شبح نمی‏شود به بررسی پرداخت و تجزیه‏اش کرد. هرچه ابزار پیشرفت کند، هیچ دستگاهی این شبح موجود در آئینه را نمی‏تواند تجزیه و تحلیل کند؛ چون همه دستگاه‌ها غلیظ و کثیفند و هیچ‏وقت به آن لطافت نمی‏رسند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 143 *»

بدن هورقلیایی فوق این شبح است، بالاتر از این است پس ادراک نمی‏شود. امام؟ع؟ را می‏بیند جلو چشمش است، دارد امام را نگاه می‏کند، یکدفعه می‏بیند نیستند. امام که از دنیا نرفته‏اند معدوم هم که نشده‏اند، ولی الآن در بدن هورقلیایی قرار گرفته‏اند و این بدن عنصری را متلاشی ساخته‏اند. تا متلاشیش کردند، این بدن عنصری و دنیوی از هم پاشید اما بدن برزخی و هورقلیایی سر جایش است. الآن همه ما را دارد می‏بیند، صداهای ما را می‏شنود، از خطرات دل‌های ما و آنچه در مغزهای ما می‏گذرد باخبر است.

همین بدن هورقلیایی ما در قبر عذاب می‏کشد یا در نعمت به‌سر می‏برد، ولی کسی خبردار نیست که بر این میّت چه می‏گذرد. هیچ دستگاهی هم برای این آگاهی فراهم نخواهد شد مگر با آمدن امام عصر صلوات ‏اللّه علیه. هیچ دستگاهی هم نمی‏تواند به‏دست بیاورد که الآن بر این بدن چه می‏گذرد، در نعمت به‌سر می‏برد یا در عذاب به‌سر می‏برد. مرّ عیسی بنُ مریمَ؟ع؟ بقبرٍ یُعَذَّبُ صاحبُه، معصومین؟عهم؟، انبیاء و کاملان چون آن بدن و مرتبه‏شان فعلیت یافته آن مرتبه را ادراک می‏کنند. رسول‌اللّه؟ص؟ فرمودند: روزی عیسی بن مریم علی نبیّنا و آله و علیه ‏السلام بر قبری می‏گذشتند که صاحب آن قبر عذاب می‏شد؛ یعنی همان بدن اصلی و بدن هورقلیاییش در قبر اصلیش عذاب می‏شد. در این قبر ظاهری که چیزی از این امور دیده نمی‏شود. چه‌بسا در این قبر ظاهری اصلاً چیزی دیده نشود و این بدن عنصری کاملاً بپوسد و خاک بشود و دیگر هیچ چیزی دیده نشود، ولی صاحب آن قبر عذاب می‏شود. ثمّ مرّ به من قابلٍ فاذا هو لیس یُعذَّبُ؛ حضرت سال بعد از کنار همان قبر گذشتند و دیدند دیگر عذاب نمی‏شود. فقال یا ربّ مررتُ بهذا القبرِ عامَ اوّلَ فکان صاحبُه یُعذَّبُ ثمّ مررتُ به العامَ فاذا هو لیس یُعذَّب؛ عرض کرد: خدایا من سال گذشته بر این قبر گذر کردم صاحب این قبر عذاب می‏شد و امسال که از این قبر می‏گذرم می‏بینم عذابی بر او

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 144 *»

نیست. فأوحی اللّهُ عزوجل الیه یا روحَ‏ اللّه انّه اَدرَکَ له ولدٌ صالحٌ فأصلح طریقاً و آوی یتیماً فغَفَرْتُ له بما عمِلَ ابنُه؛([89]) خداوند وحی فرمود: ای روح‏اللّه، این شخص فرزندش کوچک بود بعد بالغ شد و فرزند صالحی شد. راهی را برای اهل ایمان هموار کرد، راه ناهمواری را هموار کرد، یتیمی را هم پناه‏ داد. من برای این کار خوب او این پدر را آمرزیدم.

این عذاب که مربوط به عالم برزخ و جهنم و عذاب برزخ که نبود. حضرت عیسی بر قبرى گذر کردند و صاحب قبر را معذّب دیدند و در سال بعد دیدند معذّب نیست. روحش در جهنم برزخی است. روح در برزخ است ولی بدن در قبر است و در قبر عذاب می‏بیند. پس حیاتی که از این جسم استخراج می‏شود باید برایش باقی باشد. خود جسم هم که باید باقی باشد تا عذاب و بعد هم رفع عذاب برایش معنا داشته باشد.

همین‏طور حدیثی است که حضرت صادق؟ع؟ می‏فرماید: لیس یَتْبَعُ رجلٌ بعدَ موته من الأجر إلا ثلاثَ خصال؛ وقتی‌که انسان از دنیا می‏رود دیگر هیچ عملی برای او نیست؛ یعنی دیگر اکتساب نمی‏تواند داشته باشد، عمل نمی‏تواند انجام بدهد، اعمال قطع است؛ در نتیجه دیگر اجری و مزدی نمی‏تواند به‏دست بیاورد. هرچه اکتساب کرده و به‏دست آورده است تمام شد، دیگر نامه عمل بسته می‏شود مگر سه عمل. سه عمل است که اجرش باقی می‏ماند؛ یعنی وقتی‌که انسان از دنیا هم رفته است برایش ادامه دارد؛ یعنی فوائد آن عمل و آثارش در قبرش برای روحش و بدنش هر دو هست. صدقةٌ اجراها فی حیاته فهی تَجری بعدَ موته الی یوم القیامة؛ یکی صدقه جاریه است. صدقه جاریه انسان، یعنی یک امر خیری را به نفع مؤمنین و به نفع اهل ایمان اقامه کند و این باقی بماند. وقتی انسان از دنیا رفت تا وقتی‌که این صدقه باقی است مانند زمان حیاتش که از این عمل بهره‏مند است، بعد از موتش هم از این کار بهره‏مند است و مرتب بر اجر او اضافه می‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 145 *»

صدقةٌ موقوفةٌ لاتُورَثُ و منفعتی عمومی یا منفعتی خصوصی که برای اهل ایمان قرار بدهد که به ارث انتقال پیدا نکند و کسی دیگر مالک آن نشود. برای اهل ایمان نفع عمومی داشته باشد. او سنّةُ هدیً سنّها فکان یَعمَل بها و عمِل بها من بعده غیرُه؛ یا یک برنامه خیر و یک سنّت حسنه، یک روش نیک درست کند که تا وقتی‌که خودش هست به آن عمل کند، وقتی هم که از دنیا رفت دیگران به آن روش خیر عمل کنند، در این صورت هم اجر برای او ادامه دارد. تمام این خیراتی که در اجتماعمان نصیبمان می‏شود، در رفت و آمدمان، در خواندن و نوشتنمان، در گفتن و شنیدنمان تمام اینها اجرش برای بزرگان ما است. علمْ عالی‏ترین سنّت‌ها است، احیاء فرمایشات ائمه هدی؟عهم؟ عالی‏ترین سنّت‌ها است. بعد فرمودند: او ولدٌ صالحٌ یَستغفرُ له؛([90]) یا از او فرزند صالحی بماند که برای او طلب مغفرت کند، این هم برای او عملی است که اجرش انقطاع نمی‏یابد و ثوابش تمام نمی‏شود.

امیدواریم خداوند تمام رفتگان از اهل ایمان را قدیماً و جدیداً همه را رحمت فرماید و خدا همه آنها را در اعمال خیر ما شریک سازد و از اعمال خیر ما برای همه آنها نصیب و بهره‏ای قرار دهد. خدا بر همه ما رحم فرماید و مرگ را بر ما آسان فرماید و ما هم ان‏شاءاللّه عاقبت به ‌خیر از دنیا برویم.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 146 *»

مجلس  9

 

(شب ‌دوشنبه 12 ربیع الاول 1406 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r خلاصه‏ای از مباحث گذشته

r سرمد، دهر، زمان

r بیان ملاصدرا

r نقد بیان ملاصدرا

r بیان بزرگان+ درباره نسبی‌بودن وقت‌های سه‌گانه

r معنای وقت و مکان برای اجسام اخروی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 147 *»

 

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

مباحث بعد از نیمه شعبان به مناسبت ولادت صاحب‏الامر صلوات ‌‏اللّه ‌علیه در زمینه غیبت و شناخت غیبت امام زمان شروع شد و بحث به شناخت بدن هورقلیایی امام؟ع؟ کشید و همین‏طور بحث ادامه پیدا کرد تا اینکه در حالات جسم سخن می‏گفتیم. عرض کردم از جمله حالات جسم حالت ابقاء جسم است. خداوند جسم را ابقاء می‏فرماید؛ یعنی جسم را به امداداتی که مناسب جسم است باقی می‏دارد. خداوند جسم را در دنیا، در برزخ و در قیامت باقی می‏دارد.

جسم هم در دنیا وجود دارد، هم در برزخ وجود دارد و هم در آخرت. جسم مخصوص دنیا نیست. منحصرکردن عالم طبیعت به این عالم دنیا و فقط عالم دنیا را جسمانی دانستن، از انحرافاتی است که برای حکماء پیش آمده است. بزرگان ما+ در تحقیقاتی که درباره جسم فرموده‏اند جسم را دارای سه مرتبه فرموده‏اند: یک مرتبه دنیوی، یک مرتبه برزخی که به آن مرتبه هورقلیایی هم گفته می‏شود و یک مرتبه اخروی. جسم در نهایت غلظت و کثافت، دنیوی است و در یک درجه از لطافت برزخی و هورقلیایی است.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 148 *»

البته می‏دانیم برای جسم دنیوی در لطافت و کثافت مراتبی است. الآن ما معتقدیم که در این عالم جسمانی و ظاهری ما عرش، کرسی و افلاک هست. به‌طور کلی آسمان‌هایی، زمینی، عناصری و موالیدی هست. اینها را معتقدیم و به‏حسب تحقیق هم ثابت شده است. ولی همین‏ها با آنکه جسم دنیوی هستند و در نهایت غلظت و کثافتند از نظر لطافت و کثافت مراتب دارند. در این دنیا عرش از همه مراتب جسمی لطیف‏تر است، بعد آسمان‌ها و بعد زمین است. اینها در کثافت و لطافت مختلفند و تفاوت می‏کنند.

و اینکه گفته می‏شود «در یک درجه از لطافت، جسم جسمِ برزخی است» آنجا لطافت طولی مراد است و لطافت عَرْضی منظور نیست. لطافت‌های عرْضی مانند لطافت عرش نسبت به آسمان‌ها و لطافت آسمان‌ها نسبت به زمین، در این عالم است. این لطافت‌ها لطافت‌های عرْضی است. چون در کنار هم و با هم در یک صُقع و در یک عرصه و مرتبه هستند ولی در لطیف‌بودن و کثیف‌بودن مختلفند. اما اگر گفته می‏شود جسم برزخی نسبت به جسم دنیایی لطیف است، مقصود لطافت طولی است؛ به این معنا که در غیب این عالم ما و در غیب این عناصر، زمین، آسمان‌ها و موالید ما برزخ قرار دارد. و تا این دنیا طی نگردد نوبت برزخ نمی‏رسد. حال یا به‌طور طی‌کردن فردی است که تک‏تک می‏میرند و آهسته‌آهسته این عالم رو به لطافت است، یا اینکه به‌طور کلی و یک‏باره طی می‏شود که عبارت است از نفخه صعق. پس لطافت برزخی که گفته می‏شود به این معنی است.

آخرت هم جسم است. جسم در آخرت وجود دارد اما به لطافت آخرتی و مناسب آخرت است. پس بین خود اجسام در هر سه عالم تفاوت درجه هست و در لطافت و کثافت اختلاف است. مثلاً در مورد لطافت و کثافت عالم هورقلیا می‏فرمایند کثیف‏ترین موجودات هورقلیایی همین عکسی است که در آئینه مشاهده

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 149 *»

می‏کنیم. شبح در آئینه و صورت انعکاس‌یافته در آئینه پایین‏ترین درجات کثافت و کثیف‏ترین موجود هورقلیایی است که می‏بینیم به این عالم تعلق می‏گیرد و در این عالم برای ما قابل درک می‏شود. پس خداوند جسم را امداد می‏فرماید و جسم را باقی می‏دارد. جسم فانی نمی‏شود چه در دنیا، چه در برزخ و چه در آخرت. فناء به معنای نابودی و عدم برای جسم نیست. جسم معدوم نمی‏شود که به کلی نابود شود و نیست محض گردد، بلکه خداوند جسم را امداد می‏کند و باقی می‏دارد.

در این زمینه سخن به قدیم‌بودن عالم رسید و اینکه اگر گفتیم خود عالم جسم قدیم است یا حادث است چه معنايى دارد. این مباحث گفته شد تا به مناسبت به بحث زمان رسیدیم. بحث زمان نسبتاً از مباحث بسیار مهم است که زمان چیست و این عالم ما را عالم زمان می‏گویند که در آن حوادثی از تولد‌یافتن و دوران زندگی را گذراندن، بعد هم مردن برای همه رخ ‏می‏دهد؛ چه برای انسان، چه برای حیوانات و چه برای نباتات. البته جمادات به نظر ما یک حالت ثابتی دارند اما چنین نیست، آنها هم به تولد و دوران عمر، بعد هم مرگ محکوم هستند. این مسائل مسائل حیاتی است که مربوط به همه است. همه موجودات به‏حسب خود تولد، به‌حسب خود رشد و به‌حسب خود مرگ و دوران مرگ دارند. این عالم ما را عالم زمان می‏گویند و امتدادی که بر این عالم حکومت می‏کند «زمان» نامیده می‏شود.

درباره شناخت زمان گفتگو است. نظریاتی از حکماء و فلاسفه گذشته و حال عرض کردم که راجع به زمان و حقیقت زمان نظرهایی داده بودند. در مسأله زمان همین‏طور  بین فلاسفه اروپایی و غربی هم اختلاف است و تقریباً در میان آنها آنانی که اهل فلسفه و حکمت هستند از همین کتبی استفاده کرده‏اند که در بین مسلمانان بوده و از حکمت‌های یونانیان ترجمه شده است. آنهایی هم که در رشته‏های مختلف طبیعت‏شناسی و به اصطلاح جهان ماده ترقی می‏کنند، آنها هم نظرهایی می‏دهند.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 150 *»

پس نظرهایشان خیلی ارزش استقلالی ندارد، نوعاً ارزش تبعی دارد؛ یعنی اگر مثلاً وحدت وجودی را که یونانیان گفته‏اند ثابت شود، آنگاه نظر فلاسفه غربیِ تابعِ وحدت وجود ارزش پیدا می‏کند، و اگر وحدت وجود به‏طور کلی باطل شد ـــ  چنان‏که همین‏طور هم شده ـــ  تمام نظریاتی که فلاسفه غربی در مورد وحدت وجود داده‏اند همه‏اش باطل و بی‏ارزش خواهد شد، همین‏طور سایر مسائل. یکی از مسائل هم زمان است. نوعاً فلاسفه غربی آنهایی که درباره مسأله زمان بحث کرده‏اند بیشتر از فلاسفه شرقی اتخاذ کرده‏اند. آنهایی هم که به‌طور مطلق درباره زمان بحث کرده‏اند از قبیل نیوتن و کانْت تقریباً نظریات مستقلی نداده‏اند. انسان دقت که می‏کند می‏بیند ریشه نظریاتشان برگشت می‏کند به همین نظریاتی که از فلاسفه یونان و فلاسفه مشّاء و اشراق مشهور است.

عرض کردم یک نظریهٔ تقریباً عمیق آن هم در سطح ظاهرِ این عالم ما که به جهتِ فیزیکی این عالم مربوط می‏شود از اینشتین مشهور شده و نظریه‏ای است که می‏شود گفت برای تشریح سطح ظاهری جهان ماده بد نیست. ولی خواهیم دید که نظريه عمیق‏تر و اساسی‏تر را بزرگان ما فرموده‏اند.

در حکمت و فلسفه الفاظ و اصطلاحاتی است که برای اوقات به‏کار برده می‏شود، مانند سرمد، دهر، زمان. این سه کلمه به عنوان سه وقت مهم بین فلاسفه شهرت داشته است که بزرگان ما هم به‏کار برده‏اند. در روایات هم فرمایشاتی از ائمه؟عهم؟ به این الفاظ رسیده است. راجع به شناخت این سه وقت که سرمد چیست، دهر چیست، زمان چیست، در بین فلاسفه گفتگو است. در اینکه نام این سه وقت از فلاسفه پیشین رسیده است شکی نیست.

و می‏دانیم که حکماء پیشین هم مطالب درستشان را از انبیاء گرفته‏اند. آنچه در حکمت درست پیش آمده و صواب و حق است از انبیاء؟عهم؟ است و آنچه انحراف پیدا کرده از ناحیه خود حکماء و فلاسفه است و آرائی است که اینها خواسته‏اند بر

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 151 *»

اصولی که از حکماء در دست بوده تفریع کنند و به اشتباه افتاده‏اند. در فرمایشات حکماء پیشین دیده می‏شود که این سه وقت ـــ  سرمد، دهر، زمان ـــ  در السنه ایشان شایع بوده، ولی این سه وقت برای چه به‏کار می‏رفته و مقصودشان چه بوده، تشریحی از خود آنها به‌دست نیامده است یا اگر به‌دست آمده خیلی مجمل است و به همین جهت دیگران در توضیحش به مشکلاتی برخورده‏اند.

ملاصدرا همین سه اصطلاح را از حکماء پیشین نقل می‏کند و حتی از آنها تعبیر می‏آورد به «اساطینِ ‏الحکمة» یعنی پایه‏ها و ستون‌های حکمت. حکماء نامدار و پیشینِ از فلاسفه، نام این سه وقت را در کلماتشان آورده‏اند و توضیحش را به‌طور اجمال این‏طور گفته‏اند: «نسبةُ الثابت الی الثابت سرمدٌ و نسبة الثابت الی المتغیّر دهر و نسبة المتغیّر الی المتغیّر زمان» به همین اندازه از حکماء پیشین در مورد این سه‏ اصطلاح توضیح رسیده است. یعنی وقتی ما یک حقیقت ثابتی را نسبت به یک حقیقت ثابتی یا نسبت به خودش بسنجیم، این نسبت را «سرمد» گویند. و اگر یک حقیقت ثابتی را نسبت به متغیراتی بسنجیم این نسبت را «دهر» گویند. و اگر متغیری را نسبت به متغیری بسنجیم این نسبت را «زمان» گویند.

این توضیح مجمل از حکماء رسیده است. بعد ملاصدرا خواسته این اجمال را تفصیل بدهد، می‏گوید: «ارادوا بالاوّل نسبةَ الباری الی صفاته و اسمائه و علومه» مقصود حکماء از اینکه گفته‏اند نسبت‌سنجی یک ثابت به یک ثابت سرمد است، مقصودشان این بوده که نسبت و رابطه ذات خدا را با صفات و اسماء و علومش که بسنجیم، نسبتی را که در این سنجش به‏دست می‌آید سرمد می‏گوییم؛ یعنی رابطه بین ذات خدا و صفات و اسماء و علومش را سرمد می‏گوییم. «و بالثانی نسبةَ علومه الثابتة الی معلوماته المتجدّدة التی هی موجوداتُ هذا العالم برُمّتها بالمعیّة الوجودیّة» ملاصدرا می‏گوید: مقصودشان از اینکه ثابتی را نسبت به متغیرات بسنجیم، یعنی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 152 *»

علوم خداوندی یک حقیقت‌های ثابت است. چون علوم خدا را ذات خدا می‏دانند مى‌گويند حقیقتی ثابت است. اما وقتی‌که آن را نسبت به معلومات خدا که متجدد و حادث و متغیرند می‏سنجیم ــ که معلومات خدا عبارتند از موجودات این عالم ــ  این نسبت‌سنجی، معیت وجودی است؛ یعنی این موجودات و این معلومات در وجود و در تحقق با علوم خداوند همراهند. نام این نسبت‌سنجی دهر می‏شود. «و بالثالث نسبةَ معلوماته المتجدّدة بعضها الی بعض بالمعیّة الزمانیّة»([91]) رابطه و نسبت بین بعضی از این موجودات و معلومات را که با بعضی دیگر بسنجیم زمان می‏شود؛ چون اینها با یکدیگر معیّت زمانی دارند و در امتداد و کشش زمان وجود دارند و تقدّم و تأخّری هم که در بین معلومات و موجودات این عالم است تقدّم و تأخّر زمانی است. این توضیحی است که ملاصدرا نسبت به عبارت مجمل و مختصر حکماء در مورد شناخت این سه وقت بیان می‏کند.

ما الحمدللّه به برکت فرمایشات بزرگانمان+ می‏دانیم که این تفسیر تفسیر ما لایَرضی به صاحبُه است. حکمائی که این فرمایش را فرموده‏اند و این سه وقت را این‏گونه توضیح داده‏اند چنین اراده‏ای نداشته‏اند. ولی ملاصدرا بر اثر انحراف‌های فکری خودش این سه وقت را این‏طور تفسیر می‏کند؛ چون او در فلسفه خود به چنین انحرافی مبتلا است که از جمله موضوعات فلسفه خود، ذات خدا را قرار داده است. از جمله موضوعات فلسفه و حکمت او، ذات خدا، صفات خدا و اسماء خدا است. پس روی آن مبنا این عبارت را این‏طور تفسیر می‏کند و تفسیر او تفسیری است که نه حکماء پیشین به این تفسیر راضی هستند و نه هم آن کسانی‌که از برکت وحی دل‌هایشان نورانی شده و مبانی حکمتشان بر اساس قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ است، به این تفسیر راضی هستند. خود آن عبارت مجملى که در حکمت از حکماء

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 153 *»

رسیده است، فرمایشى بسیار محکم و بسیار اساسی است، ولی با تفسیر و توضیح صحیح مراد حکماء روشن می‏شود و بعد از این توضیح و تفسیر صحیح معلوم می‏شود که بیانی است که از انبیاء صادر شده و بر اساس وحی مبتنی است.

توضیح و تفسیر صحیح برای این سه وقت این است که این سه وقت ــ  یعنی سرمد، دهر و زمان ــ  در حکمت دو نوع استعمال دارند؛ یعنی به دو شکل تقسیم می‏شوند. یکی سرمد حقیقی، دهر حقیقی و زمان حقیقی. دیگری سرمد نسبی، دهر نسبی و زمان نسبی. این تفسیر و توجیه و دقت به‌وسیله شیخ بزرگوار­ انجام شد و ایشان و سایر مشایخ+ آن بیان حکماء را توضیح دادند و شرح کردند که آن بیان حکماء در مورد سرمد و دهر نسبی است.

قبل از اینکه وارد این بحث بشوم لازم است که بعد از عبارت ملاصدرا این نکته در خاطرمان باشد. البته به تذکر احتیاج ندارد ولی متذکر باشیم که این قسمت هم از بحث خالی نماند بهتر است. اولاً ذات خداوند از اینکه وقتی بر او جریان بیابد منزه است؛ چه آن وقت زمان باشد چه دهر باشد چه سرمد باشد. سرمد، دهر و زمان از اوقاتی است که خدا آفریده است، پس بر مراتب مخلوقات حاکم است؛ چه حقیقیش و چه اضافی و نسبیش. خداوند نه به زمان، نه به دهر و نه به سرمد محکوم است. او آفریدگار همه این اوقات است و آنچه در این اوقات خلق کرده، او آفریدگار همه است.

نکته دیگر صفات و اسماء ذاتیه خدا است. اگر صفات ذاتیه آن‏طوری که سر زبان‌ها شهرت دارد که گفته می‏شود صفاتی مراد است که عین ذات خدا است، آنها هم چون عین ذات خدا است محکوم به هیچ وقتی نیست و همان‏طوری که درباره ذات گفتیم درباره صفات ذاتیه هم که عین ذاتند می‏گوییم. البته صفات ذاتیه تعبیر نارسایی است ولی این‏طور گفته‏اند. اما صفات و اسماء فعلیه خدا وقت دارند و وقتشان سرمد است که در جای خودش بحث می‏شود. سرمد حقیقی وقت صفات و

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 154 *»

اسماء فعلیه خدا است.

در ضمن متذکر باشید که همین اشتباهی که در مورد این سه وقت برای حکمائی مثل ملاصدرا دست داده، در مورد تقسیم عوالم هم برای آنها دست داده است. آنها عوالم را هم تقسیم کرده‏اند و برای عوالم مراتبی قائلند؛ از جمله عالم ذات خدا را «عالم ماهوت» و عالم اسماء و صفات خدا را «عالم لاهوت» و عالم عقول مجرده را «عالم جبروت» و عالم نفوس مجرده را «عالم ملکوت» و عالم اجسام را «عالم مُلک» و «ناسوت» می‏گویند.

ولی این‏طور تقسیم‏بندی عوالم هم اشتباه است. چون ذات خدا منزه است از اینکه او را در عالمی بدانیم و عالم او را عالم ماهوت بنامیم. تقسیمات بعدیشان هم اگر از جهتی صحیح باشد، در تعیین مخلوقات و موجودات و آن عالم‌ها در اشتباه هستند؛ مثلاً عالم عقول را می‏گویند عالم عقول مجرده از ماده و صورت، در حالی ‏که عقل ماده و صورت عقلانی دارد و تجرد به آن معنایی که آنها می‏گویند غلط است.

همچنین عالم ملکوت را عالم نفوس مجرده می‏گویند و مقصودشان مجرد از ماده است ولی هیأت، مقدار و صورت دارند. می‏گویند مثل اینهایی که در خواب می‏بینید. می‏خواهند بگویند آنچه در خواب دیده می‏شود، تقریباً نفوس آن‏طورند که از ماده مجردند ولی صورت دارند. این هم از اشتباهات بزرگ ایشان است. چون در هیچ عالمی خدا صورت بدون ماده نیافریده، چنان‏که در هیچ عالمی ماده بدون صورت نیافریده، ولکن ماده و صورت در هر عالمی به‏حسب خود آن عالم است. پس عالم نفوسِ مجرده به تعبیر آنها غلط است. البته نفوس مجردند اما از ماده و صورت دنیوی مجردند وگرنه خودشان به‏حسب خودشان ماده و صورت مناسب خودشان دارند که از عالم نفس است و نفسانی است. در عبارات دیگر هم مشکلات دیگری دارند ولی همین‏قدر اجمال بحث را که اشاره کرده باشیم و رد بشویم کافی است.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 155 *»

اما از نظر بزرگان ما سرمد، دهر و زمان در یک استعمال و اطلاق، مقصود از آنها سه وقتِ نسبی است. اگر ما ذاتی را با ذات دیگری بسنجیم و حقیقتی را با حقیقت دیگری بسنجیم یا امتداد حاکم بر خود این ذات را ملاحظه کنیم، اسم این امتداد و کشش ذات، یا ارتباط و نسبت بین ذات و ذاتی را «سرمد» می‏گذارند. رابطه بین همین ذات و ظهورات و صفاتش، یا رابطه بین صفات و ذات یا امتداد و کششی که بین ذات در امداد صفاتش حاکم است، این کشش و امتداد را «دهر» می‏گویند. کشش بین یک صفت و صفتی دیگر از صفات ذات را که با یکدیگر ملاحظه کنیم، ارتباط بین این دو و امتداد حاکم بر این دو را «زمان» می‏گویند.

معنای نسبی‏بودن این سه وقت این است که ممکن است یک حقیقت را در نظر بگیریم ولی همه این وقت‌ها بر او جریان پیدا می‏کند؛ چرا؟ به جهت اینکه این حقیقت خودش یک چیزی است که مؤثری و آثاری دارد. وقتی که او را نسبت به مؤثرش می‏سنجیم می‏بینیم ظهور و صفت او است. پس امتداد بین این و آن، یا کشش اِمدادی بین آن و این دهر می‏شود. مؤثرش را هم که نسبت به این می‏سنجید دهر می‏شود. خود این حقیقت هم آثاری دارد که وقتی آن را نسبت به آثارش می‏سنجید بین این حقیقت و آثارش دهر حاکم است.

در همه موجودات و در تک‌تک آنها، تمام کلیات و جزئیات، همه مطلقات و مقیّدات، تمام ذوات و صفات و در همه آثار و آثار آثار و آثار آثار آثار و همین‏طور الی ما لایتناهیٰ، این سه وقت به لحاظ‌های مختلف حاکم است. ابتداءاً یک مثال برای کلی می‏زنیم. الانسان، یعنی انسانیت کلیه را در نظر بگیرید، آن انسانی که وقتی روی فردفرد ما دست بگذارید می‏گوییم این انسان است، این انسان است، این انسان است. عکس آن انسانیت در همه اینها افتاده و به آن اعتبار می‏گوییم همه اینها انسانند. وقتی‌که امتداد حاکم بر خود آن انسانیت را می‏سنجیم سرمد می‏شود و این

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 156 *»

ظهورات و افراد، همه صفات او هستند. تمام افراد انسانی ظهورات آن انسانند، همه نمایش و نمود او هستند. وقتی اِمداد او را نسبت به اینها و رابطه بین آن و اینها را می‏سنجیم دهر می‏شود. خود افراد این انسان را که با یکدیگر می‏سنجیم، امتداد حاکم بین اینها را زمان می‏گوییم. پس زمان همیشه امتداد حاکم بین دو جزئی است. وقتی‌که حیث جزئیت و حیث ظهور و صفت‌بودن ملاحظه بشود، همین‏طور است فرق نمی‏کند. شما جسم را در نظر بگیرید. وقتی‌که امدادات، از جسم به این ظهورات و نمودهایی که ما الآن در این عالم می‏بینیم و نمی‏بینیم می‏رسد که همه اینها نمودهای جسم و حقیقت جسم است، تمام این امتدادها که بین جسم و این ظهورات دیده می‏شود اسمش دهر است. اما خود این حوادث یا خود این نمودها را که با هم می‏سنجیم، اسم امتداد حاکم بین اینها را زمان می‏گذاریم.

مثالی که فرموده‏اند و روشن‏تر است مثال زید نسبت به ظهوراتش است. خود زید را که می‏سنجیم، امتداد حاکم بین او و بین زید دیگر یا عمرو، این امتداد حاکم بین دو ذات یا امتداد حاکم بر خود زید را سرمد می‏گویند. بعد این زید ظهوراتی دارد، می‏نشیند، می‏رود، می‏آید، می‏گوید، می‏خورد و غیره، همه این صفاتش را خودش اِمداد و احداث می‏کند. آنگاه رابطه بین زید و بین صفات صادره از زید، اسم تمام این روابط و نسبت‌ها را دهر می‏گذاریم. در اینجا نسبت به زید دهر است، دهر نسبی می‏شود. بعد وقتی‌که خود صفات زید و این آثار صادره از زید را ملاحظه می‏کنیم و با هم می‏سنجیم؛ مثلاً نشستن و ایستادن زید را که با هم مقایسه می‏کنیم و امتداد حاکم بین این دو را که می‏سنجیم زمان می‏گوییم.

این سه وقت به‌طور نسبی در تک‌تک موجودات، در هرچه به آن شی‏ء بشود گفت، نسبت به همان شی‏ء پیدا می‏شود حتی در ایستادن زید. خود ایستادن زید در جای خودش حقیقتی است که مؤثری دارد که زید است و  آثاری دارد که بعد از او

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 157 *»

است، امتداد حاکم بر خود او سرمد نسبی است؛ یعنی نسبت به او سرمد است. امتداد بین او و شبحی که از او صادر می‏شود و شبح بعد از شبح و همین‏طور اشباحش را که ملاحظه می‏کنیم، می‏بینیم این امتداد دهر است. خود شبح‌هایی که از قیام و ایستادن فراهم شده، امتداد و کشش بینشان را زمان می‏گویند.

اگر به این نکته توجه نکنیم و سرمد، دهر و زمان را به این حیث نسبی ملاحظه نکنیم خیلی از مشکلات پیش می‏آید. جسم هرکس يک حقیقتی است. جسم زید یک حقیقتی است که دارای آثار و صفات جسمانی است. تمام این صفات از این جسم سر می‏زند. آن امتداد حاکمِ بر خودش سرمد است. رابطه بین این جسم و اثرهایی که از این جسم پیدا می‏شود و سر می‏زند و فعل‌هایی که از این جسم سر می‏زند دهر است. این دست را که بالا می‏برد پایین می‏آورد، اثر این جسم است. ما ندیدیم چه شد ولی اثر پیدا است. این اثر، حرکت است و این حرکت، پای این جسم می‏ماند و به نام این جسم و برای این جسم ثبت می‏شود و شناخته می‏شود به اینکه صفتش این است.

این آثار را امام زمان صلوات‏ اللّه علیه می‏شناسند؛ مثلاً در این فضاء که دستمان را حرکت بدهیم و به سینه یا بر سر بزنیم، آن اثرِ صادر از این دست کاملاً مشخص است که مثلاً اثر دست زید است. امام آن اثر را می‏بیند، امام تمام میزان آن حرکت و مقدار آن حرکت را می‏داند. نیّت هم که از دل بود اثر دل است، آن را هم امام می‏داند که به چه نیّت دست بلند شد، به چه نیّت پایین آمد، چه مقدار بلند شد و با چه انرژيی فرود آمد. امام؟ع؟ بر همه آنها واقف و آگاه است. همین الآن دست من نزد امام من شهادت می‏دهد که چه می‏کند. احتیاج نیست فردای قیامت برسد تا شهادت بدهد. الآن دست من در نزد امام من شهادت می‏دهد که امروز چه کرد. چشم من نزد امام من گواهی می‏دهد که چه کرد. جمیع این آثار در نزد امام؟ع؟ روشن است، اما برای ما مشهود نیست، دیده نمی‏شود و محسوس نیست. دست که بلند شد فعلی و

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 158 *»

حرکتی انجام داد. رابطه بین این جسم و بین این آثار و افعال و صفات و ظهورات، و امدادِ به اینها و امتداد بین جسم و اینها را دهر می‏گویند. مثلاً این حرکت دست با آن حرکت دست رابطه‏شان با یکدیگر و امتداد حاکم بینشان زمان است.

این سرمد و دهر و زمان نسبی و اضافی بود، که عرض کردم در هر شیئی این سه وقت پیاده می‏شود و هر شیئی به این لحاظ‏ها دارای این امتدادها هست و این امتدادها را به سرمد، دهر و زمان اصطلاح کرده‏اند که به‏طور نسبی است. پس همین‏طور در این عالم ما امتداد حاکم بر خود جسم دنیوی و حقیقت جسم سرمد می‏شود. امتداد حاکم بین جسم و آثار صادره از جسم دهر می‏شود، و امتداد حاکم بین خود آثار و ظهورات جسم زمان می‏شود.

پس اگر گفتن زمان به این معنا باشد، ادامه پیدا می‏کند و در جمیع عوالم زمان می‏شود گفت، حتی درباره اسماء و صفات خدا و موجوداتی که دیگر آنها موجودات امریه هستند. اَلا له الخلق و الامر،([92]) امر مقامش از خلق بالاتر است. پس بر موجودات امریه هم این سه وقت بالنسبه جاری است. بر موجودات عقلانی هم جریان پیدا می‏کند. این سه وقت بر همه موجودات در همه عالم‌ها به این لحاظ جاری است و این سه امتداد حکومت دارد. این است که می‏بینیم درباره آخرت هر سه وقت به‌طور نسبی هست. با اینکه از نظر وقتِ حقیقیِ آخرت در جای خودش خواهیم گفت که چگونه خواهد بود، ولی از نظر اوقات نسبی این سه وقت بر عالم آخرت هم جاری است و جریان پیدا می‏کند.

به همین علت برای حکماء خیلی سخت شده است. وقتی‌که با آیات و روایاتی که سخن از آخرت است برخورد می‏کنند، چون در آنجا به قول اینها تجرد محض است، نه ماده و نه صورت است، اما تعبیرات قرآن و معصومین؟عهم؟ از عالم

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 159 *»

آخرت ‏طوری است که تمام امتدادها در آن هست؛ هم امتدادها و کشش‌های سرمدی، هم دهری و هم زمانی. اصلاً در آیات و روایات درباره امور آخرت کلمه زمان و مکان زیاد رسیده است. اینها را مانده‏اند چه کنند. حکمائی که روش و مبانیشان روش و مبانی محمد و آل‏محمد؟عهم؟ نیست مانده‏اند که چطور اینها را حل کنند. ناچار شده‏اند بگویند همه اینها مجازات است، همه‏اش مجاز است که خدا گفته است. هیچ حقیقتى در آنها نیست و اینها را باید توجیه کرد. به یک طوری هم توجیه می‏کنند که قابل قبول هیچ عاقل باانصاف متدین بصیر نیست.

خدا درجات بزرگان ما عالی است متعالی فرماید. ما که از اداء حقشان عاجزیم، از اداء شکر فرمایشاتشان و این نعمت عظمیٰ عاجزیم، اما از خدا می‏خواهیم که خودش مکافات فرماید و در برابر این‌همه زحماتی که کشیده‏اند به ایشان جزاء دهد. ولی این دعاء را می‏توانیم بکنیم که خدا ما را قدردان زحماتشان قرار دهد و لااقلّ دلمان به ‏حال خودمان بسوزد و دست از دامن ایشان برنداریم و در نصرت امرشان کوتاهی نکنیم و خدای نکرده از احیاء امرشان دست برنداریم و کاری نکنیم که امر ایشان را خذلان کنیم.

یک آیه در قرآن هست، دقت کنید ببینید چطور خدا زمان و مکان را در مورد اجسام آخرتی بیان می‏فرماید که به هیچ‏وجه توجیه‏بردار نیست مگر اینکه با همین نظریه بزرگان ما روشن شود که اگر مى‌گويند زمان در آخرت هم جارى است، زمان نسبى است؛ یعنی مثلاً امتداد بین یک ظهور و ظهوری دیگر از ظهورات جسم آخرتی. همین‏طور مراتب بالاتر که در آخرت هست. خود امتداد و کشش حاکم بین ظهوری و ظهوری، صفتی و صفتی از صفات جسم آخرتی، این امتداد و کشش را زمان می‏گویند. کلمه زمان مثل «هنگامی‏که» هیچ تفاوت نمی‏کند؛ مثل اینکه اینجا می‏گوییم هنگامی‏که زید ایستاد، هنگامی‏که نشست و بین نشستن و ایستادن فاصله

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 160 *»

است، این امتداد زمان است. در آخرت هم فرض کنید بین یک نگاه مؤمن و نگاه دیگرش چقدر امتداد پیدا می‏شود. البته آن امتدادها به‌حسب ظرف آخرت و در عالم آخرت زمان است، نه اینکه زمان اینجا باشد که می‏گویند از لوازم جسم است، بلکه زمان نسبی یعنی امتداد حاکم بین دو ظهور و دو صفت از ظهورات صاحب صفتی و ذاتی و حقیقتی.

پس اگر در بعضی از آیات قرآن می‏بینیم درباره آخرت کلمه «هنگامی‏که» دارد، باید ذهن متوجه بشود که این زمان، زمان نسبی است. هیچ توجیه هم نمی‏خواهد، به هیچ‏وجه احتیاج ندارد تأویل کنیم یا نعوذباللّه بگوییم مجاز است. خداوند در قرآن از جهنم و برخورد جهنم با کفار و مشرکان یاد می‏فرماید. آن کفار و مشرکان که رسول‌خدا؟ص؟ را تکذیب می‏کردند، حضرت را به‌طورهای مختلف مورد انتقاد قرار می‏دادند و می‏گفتند: تو چطور پیغمبری هستی که مثل ما در بازارها راه می‏روی؟ چه پیغمبری هستی که مثل ما می‏خوری؟([93]) و از این قبیل اعتراضات. چرا این قرآن و این وحی که بر تو نازل شد بر دیگران نازل نشد؟

قرآن می‏فرماید: منشأ تمام این انتقادها و اعتراض‌ها این است که بل کذّبوا بالساعة؛ منشأ تمام این اعتراض‌ها و کفرهایشان تکذیب قیامت است. اگر کسی قیامت را تکذیب نکند، قیامت، حساب، کتاب، بهشت و جهنم را باور کند، همان باورکردن مانعش می‏شود از اینکه خلاف رضای خدا انجام بدهد. به همین علت قرآن می‏فرماید: بل کذّبوا بالساعة و اَعتَدنا لِمن کذّب بالساعةِ سعیراً؛(2) ما هم رهایشان نمی‏کنیم. آن کسانی‌که قیامت را تکذیب کردند برایشان سعیر را آماده ساخته‏ایم؛ یعنی آتشی که بسیار شدید است. اذا رأتْهم من مکانٍ بعید؛(3) اینجا است که آنهایی که در پی مکتب دیگران و حکمت‌های دیگران هستند می‏مانند چه کنند. آخرت که

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 161 *»

به قول آنها دار تجرّد محض است، نه ماده و نه صورت است. اذا یعنی چه؟ من مکانٍ بعید یعنی چه؟ راه دور و این حرف‌ها در قیامت چیست؟ می‏گویند آنجا تجرّد محض است. ولی قرآن بر خلاف همه آنها می‏فرماید، چون در قیامت همه مراتب هست جسم هم هست. این جسم دارای مکان است، همان‏طور که اینجا دارای مکان و زمان است؛ یعنی وقت بر آن حاکم است. اذا رأتْهم، تعبیر قرآن عجیب است! واللّه جز با بیانات بزرگان ما این نکته‏هایی که در آیات است روشن نمی‏شود. چه مکتبی و چه حکمتی می‏تواند این اذا را در اینجا معنا کند و این من مکانٍ بعید را معنا کند و حکمت و اصول حکمت را هم رعایت کرده باشد؟

چون معلوم است که زمان حقیقی مربوط به این عالم دنیا است که ان‏شاءاللّه بحثش را خواهیم کرد و کلمه اذا تعبیر زمانی است. پس این زمان، زمان نسبی باید باشد و معنی زمان نسبی همان بود که به عرض رساندم. امتداد حاکم بین این صفت جهنم و صفت دیگرش را زمان نسبی می‏گویند. وقتی‌که آن آتش، آن سعیر و آن جهنم کفار را می‏بیند، از کجا می‏بیند؟ من مکان بعید، جهنم از راه بسیار دور آنها را می‏بیند، نه اینکه آنها جهنم را ببینند. جهنم از راه دور کفار و مشرکین را می‏بیند که آنها را به طرف جهنم می‏آورند. من مکان بعید، از راه بسیار دور می‏بیند. این مقدار چشم‌های جهنم بینا است و همه‏اش چشم است.

اینجا است که مفسّران می‏مانند چه کنند و این عبارت را چطور معنا کنند. بعضیشان گفته‏اند: «اذا کانتْ بمَرئی منهم» چون کفار چشم دارند، انسان‌ها چشم دارند اما جهنم که چشم ندارد که آنها را ببیند. پس معنای آیه این است: وقتی که جهنم در حدی قرار بگیرد که آنها جهنم را ببینند. می‏بینید چطور تفسیر می‏کنند؟ مگر خدا بلد نبوده حرف بزند؟ مگر خدا نمی‏توانسته آن‏طور بفرماید که شما یادش می‏دهید؟ «اذا کانتْ بمرئی منهم» وقتی‌که جهنم جلوی چشم اینها قرار بگیرد، آیا

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 162 *»

مقصود این است؟ نه، کلام خدا است، خدا خالق سخن است. مناسب‏ترین عبارت برای اداء این مطلب همین بوده که فرموده: اذا رأتهم؛ یعنی وقتی‌که جهنم کفار و مشرکان را می‏بیند من مکان بعید، از راه دور هم می‏بیند. حضرت صادق؟ع؟ فرمودند این راه دور یعنی مسیر یک ‏سال راه، اما یک‏ سال قیامت و به‏حسب قیامت، آن امتداد و کشش زمانیِ نسبت به آخرت. در اینجا یک‏ سال راه نسبت به اینجا است ولی آنجا امتداد حاکم بین ظهورات آخرتی و صفات آخرتی را زمان آخرتی می‏گویند و نسبت به زمان آخرت است.

امام می‏فرماید: با آنکه یک ‏سال راه فاصله است، جهنم آنها را می‏بیند. همین‌که آنها را می‏بیند، سمِعوا لها تغیّظاً و زفیراً؛ کفار از این مقدار راه می‏شنوند که آتش چنان از آن کفار به غیظ آمده است، چنان در خشم است که در کمال خشم می‏غرّد و فریاد خشمگین او بلند است، به‌طوری که به گوش‌های آنها می‏رسد. فریاد دارد و فریادش هم مشخص است که از روی غیظ می‏غرد. خدایا ما را بیدار کن. خدایا ما را از آن عذاب دور بدار، طاقت نداریم. چطور می‏توانیم طاقت بیاوریم؟ خدایا آن عذاب را بر دشمنان آل‏محمد آن‌به‌آن اضافه‏ بفرما. «زفیر» آن فریاد خشمگینی است که از دل شیر خشمگینی برآید. و اذا اُلْقوا مِنها مکاناً ضیّقاً مُقرَّنین دَعَوْا هنالک ثُبوراً؛([94]) وقتی‌که آنها را در آن جهنم می‏اندازند در یک جایگاه تنگ قرار می‏گیرند. جهنم با آن وسعت برای تک‏تک آنها تنگ است. مُقرَّنین، در حالی که بعضی‏ را به بعضی بسته‏اند به‏طوری که نمی‏توانند به راحتی عذاب بکشند. عذاب می‏کشند اما در بغل یکدیگر. آنجا فریادشان بلند است به مرگ، مرگ. مرگ را طلب می‏کنند، دَعَوا هنالک ثبوراً، تمنای مرگ می‏کنند.

به آنها گفته می‏شود، چه کسی می‏گوید؟ بعضی گفته‏اند ملائکه به ایشان

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 163 *»

می‏گویند. بعضی گفته‏اند نداء به ایشان می‏شود. خیر، چنین نیست، بلکه آن کسی‌که تغیّظ و زفیر داشت او می‏گوید. چه مانعی دارد که خود جهنم بگوید؟ یا خزنه جهنم می‏گویند، ملائکه غلاظ و شداد می‏گویند، یا همه می‏گویند: لاتَدعوا الیومَ ثُبوراً واحداً و ادْعوا ثبوراً کثیراً؛([95]) نمی‏خواهد شما یک‌بار مرگ بخواهید. مرتب داد بزنید و مرگ را بخواهید. آنها هم مرتب فریادشان به داد و فریاد و طلبیدن مرگ بلند است اما مرگی نیست، خلود است.

از نظر بحثمان متذکر هستید که مکان هم مثل زمان مورد گفتگو است. و می‏بینید که هم کلمه مکان و هم کلمه زمان برای اجسام آخرتی استعمال شده است. بعد می‏فرماید: قل أ ذلک خیرٌ ام جنّةُ الخلدِ التی وُعِد المتّقون؛(2) ای پیغمبر ما؟ص؟ به اینها بگو: آیا آن وضع بهتر است یا بهشت جاودانی که اهل تقوی به آن وعده داده شده‏اند؟ کانتْ لهم جزاءً و مصیراً؛(3) آن بهشت پاداش کارهای ایشان و منزل ایشان است. لهم فیها ما یشاءون خالدین؛ برای ایشان در آنجا هرچه بخواهند به‌طور جاودانه هست. این بیان توضیح این مطلب است که بهشت و آنچه در آن است در اختیار مؤمن و به اراده مؤمن است. می‏گوید چنین شو می‏شود، چنان شو می‏شود، این‏طور باش می‏باشد، آن‏طور باش می‏باشد. ادراک می‌کند، اطاعت می‏کند و مرتب در تغیّر است. این تبدّل‌ها برای جسم آخرتی ظهورات است و رابطه بین ظهورات و نسبت بین آنها، زمان نسبی مناسب آنجا است. خالدین در آنجا اهل تقوی به‌طور خلود به‌سر می‏برند. کان علی ربک وعداً مســݘـولاً (4) این بهشت وعده‏ای است که از خدا خواسته شده، خدا هم اجابت فرموده و به اهل تقوی عنایت کرده است. معلوم است که خود مؤمنان خواسته‏اند، محمد و آل‏محمد؟عهم؟ هم برای آنها دعاء کرده‏اند. ملائکه

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 5 صفحه 164 *»

دعاء می‏کنند. انبیاء هم دعاء می‏کنند و همین‏طور. خدا این دعاها را درباره ما هم مستجاب فرماید. اللهم ارزقنا الجنّة، اللهم باعِدْ بیننا و بین النار، اللهم ضاعِفْ عذابَک علی الذین کفَرا نعمتَک. خدا لعنتشان کند که چقدر به آل‏محمد؟عهم؟ صدمه زدند. درست است که ایام سرور آل‏محمد؟عهم؟ است ولی می‏دانیم که شدائد بعد از رسول‌خدا؟ص؟ در همین ایام بوده. بعد از وفات رسول‌خدا برای خاندان رسالت همین‏طور مشکلات بوده است.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

([1]) بحارالانوار ج10 ص316

([2]) بحارالانوار ج 57 ص234

([3]) همان  ج4 ص160

([4]) بحارالانوار ج4 ص161

([5]) همان  ج 69 ص293

([6]) سئل علی بن الحسین8 عن التوحید فقال انّ اللّه عزوجل علم انه یکون فی آخرالزمان اقوام متعمقون فانزل اللّه «قل هو اللّه احد» و الآیات من سورة الحدید الی قوله «و اللّه علیم بذات الصدور» فمن رام وراء ذلک فقد هلک. (تفسیر البرهان ج4 ص523)

([7]) مجموعة ‏الرسائل للسیدکاظم الرشتی­، رسالة فی الادلة الاربعة ص112 ـــ جنة‌المأوی ص120

([8]) قال امیرالمؤمنین؟ع؟: و اعلم ان‌ الراسخین فی العلم هم الذین اغناهم عن اقتحام السُّدَد المضروبة دون الغیوب الاقرارُ بجملة ما جهلوا تفسیره من الغیب المحجوب فمدح اللّه تعالی اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم‏یحیطوا به علماً و سّمّیٰ ترکهم التعمق فیما لم‏یکلّفهم البحثَ عن کنهه رسوخاً… (نهج‏البلاغة ص125) ــــ  و قال؟ع؟: و الکفر علی اربع دعائم علی التعمق و… فمن تعمق لم‏یُنـِب الی الحق. (نهج‏البلاغة ص474)

([9]) معیاراللغة ج1 ص48

([10]) الاسراء: 4

([11]) بحارالانوار ج10 ص316

([12]) بحارالانوار ج98 ص11

([13]) صحیفه ‌سجادیه، دعاء بعد از نماز شب، دعاء32

([14]) بحارالانوار ج 100 ص 305

([15]) مصباح کفعمی ص696

([16]) مشارق‌ انوار الیقین ص168

([17]) الفطرة‌السلیمة ج2 ص185ـــ  کنا بکینونته قبل خلق التمکین فی التکوین اولیین ازلیین لا موجودین… (مشارق ‌انوارالیقین ص162)

([18]) بحارالانوار ج86 ص53

([19]) همان  ج98 ص94

([20]) مجمع‏البیان طبرسی ج10 ص4006 ـــ  کنزالدقائق ج14 ص49

([21]) تفسیرالبرهان ج4 ص410

([22]) همان

([23]) الروم: 25

([24]) بحارالانوار ج90 ص148

([25]) بحارالانوار ج77 ص439

([26]) بحارالانوار ج6 ص127

([27]) غررالحکم و دررالکلم، الباب السادس فی المعاد ص164

([28]) همان، الباب الثالث، آفات النفس ص314

([29]) بحارالانوار ج6 ص133

([30]) الواقعه: 83 و 84

([31]) الکافی ج5 ص356

([32]) بحارالانوار ج3 ص283

([33]) الحدید: 3

([34]) بحارالانوار ج3 ص284ــــ  تفسیر البرهان ج4 ص286

([35]) الانسان: 1

([36])بحارالانوار ج35 ص237ـــ  تفسیر البرهان ج4 ص412

([37]) بحارالانوار ج35 ص183ـــ  تفسیر البرهان ج1 ص479

([38]) المائدة: 55

([39]) بحارالانوار ج77 ص424

([40]) البقرة: 255

([41]) ارشادالعوام (چاپ ‌پنجم) ج1 ص42

([42]) بحارالانوار ج86 ص53

([43]) همان ج98 ص94

([44]) مریم: 15 و 33

([45]) وسائل‌الشیعة ج3 ص283

([46]) مریم: 15

([47]) مریم: 33ـــ  بحارالانوار ج6 ص158

([48]) شرح المنظومة (ط نشر ناب) ج2 ص285، الفریدة الثالثة فی القدم و الحدوث

([49]) اَرْغَنون: بر وزن اندرون، سازی است مشهور اُرْگ که افلاطون آن را وضع کرده است. و بعضی گویند: ارغنون ترجمه مزامیر است؛ یعنی جمیع سازهای نفس. و بعضی گویند: اگر هزار آدمی از پیر و جوان همه به یک‌بار به آوازهای مخالف یکدیگر چیزی بخوانند آن حالت را ارغنون گویند. و بعضی گفته‏اند که ارغنون ساز و آواز هفتاد دختر خواننده و نوازنده است که همه یک‏چیز را به یک‌باره و به یک آهنگ با هم بخوانند و بنوازند.

و مقصود عرفانی از آن در اینجا همان مسأله وحدت عین کثرت و کثرت عین وحدت است که از نتایج وحدت وجود و موجود است و این بیت بیان مرتبه فناء در ذات حق متعال است که نهایت و غایت سیر عارف است در مکتب تصوف؛ چنان‌که شبستری گفته است:

چو ممکن گرد امکان برفشاند   به‌جز واجب دگر چیزی نماند

و نیز گفته است:

وجود اندر کمال خویش ساریست   تعیّن‌ها وجود اعتباریست

و تشبیه به ارغنون از آن جهت است که یک حقیقت به‌واسطه قوابل مختلف متکثر شده که کثرت آن اعتباری است و با وحدت آن منافاتی ندارد. در جای دیگر مولوی گفته:

ما عدم‌هاییم و هستی‏ها نُما   تو وجود مطلق و هستی ما

و این بیت این‌طور هم نقل شده است:

ما عدم‌هاییم و هستی‏های ما   تو وجود مطلق فانی‌نما

 

([50]) مثنوی‏ معنوی ج2 ص222، دفتر سوم، ابیات 3901 تا 3906

([51]) فصل‌الخطاب ج2 ص368، باب ترقیات النفس ـــ  الکلمات المکنونة ص108

([52]) الانبیاء: 27

([53]) القصص: 88

([54]) فصل‌الخطاب ج2 ص368، باب ترقیات النفس ـــ  الکلمات المکنونة ص108

([55]) الروم: 25

([56]) بحارالانوار ج46 ص326

([57]) غررالحکم و دررالکلم، ص273

([58]) الانعام: 139

([59]) الاعراف: 180

([60]) مریم: 84

([61]) بحارالانوار ج6 ص145

([62]) بحارالانوار ج6 ص161

([63]) الروم: 25

([64]) العنکبوت: 44

([65]) الغافر: 67 ـــ  التغابن: 2

([66]) شرح المنظومة (ط نشر ناب) ج2 ص285

([67]) گلشن‏راز، شیخ محمود شبستری ص22

([68]) الالهیات من الشفاء ص268

([69]) شرح‌المشاعر ص675

([70]) شرح المنظومة (ط نشر ناب) ج2 ص285

([71]) بحارالانوار ج57 ص243

([72]) بحارالانوار ج57 ص248

([73]) بحارالانوار ج9 ص261 و 262

([74]) بحارالانوار ج89 ص287و ج98 ص11

([75]) بحارالانوار ج73 ص81

([76]) بحارالانوار ج78 ص238

([77]) همان ج14 ص101

([78]) بحارالانوار ج2 ص250

([79]) همان  ج26 ص12

([80]) همان ج51 ص112

([81]) الاسفار الاربعة ج3 ص141

([82]) شرح المنظومة، قسم‌ الفلسفه ص257

([83]) فصلت: 11

([84]) مستدرک الوسائل ج4 ص249

([85]) الاسراء: 82

([86]) بحارالانوار ج7 ص190 و ص316

([87]) همان  ج99 ص192 و ص218

([88]) بحارالانوار ج99 ص227

([89]) بحارالانوار ج6 ص220

([90]) بحارالانوار ج6 ص293

([91]) الاسفار الاربعة ج3 ص147

([92]) الاعراف: 54

([93]) الفرقان: 7                                                        (2) همان: 11                                                                   (3) همان: 12

([94]) الفرقان: 13

([95]) الفرقان: 14                                                                                 (2) همان: 14

(3) همان: 15                                                                                       (4) همان: 16