دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد سوم – قسمت دوم
«* دروس جلد 3 صفحه 240 *»
درس هفدهم
(يكشنبه 22 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 241 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
از قاعدهاي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت شديد كه هيچ محدودي و هيچ محبوسي بيرون حبس خودش نميتواند كاري كند. خوب كه دقت ميكني آن محبوس داراي بيرون نيست. چون نيست، چيزي را كه ندارد نميتواند بدهد. پس به اين دليل به طور عقل ميفهميد، هر كسي مشعر بالاتر هم داشته باشد ميتواند بفهمد. پس به دليل عقل بَتّي كه مطابق است با كتاب و سنت و با جميع اديان ـ كه مخالف، كسي نميتواند براي آن بگويد ـ هر چه محدود است داراي حد خودش است، حد ديگران را ندارد، چون نادار است نميتواند بدهد. حالا كه چنين شد ميان فاعل و فعل، فاعل نبايد جدا باشد از فعل. در كار خودتان فكر كنيد به چنگتان ميآيد. پس تو نسبت به كار خودت محدود نيستي، در سمتي باشي و كارت در سمتي. پس فاعل و مفعول و خالق و مخلوق و اثر و مؤثر و علت و معلول از اين قبيل است. نميشود فاعل محدود باشد در سمتي مثل زيد و فعلش در سمتي مثل عمرو. اگر چنين باشد به همان دليلي كه مفعول فاعل فاعل
«* دروس جلد 3 صفحه 242 *»
نيست، به همين دليل انشاء اللّه برميخوريد چنانكه پيش پا افتاده است كه مصنوع صانع صانع نيست. هر مصنوعي را كه تو خيال كني كائناً ما كان كه وقتش و زمان و مكانش بيرون از حد صانع باشد به همان دليلي كه اين صانع صانع نيست، آن صانع هم كه بيرون است نميتواند صانع اين باشد. اين مصنوعي كه تو خيالش ميكني محدود در سمتي و صانعش در سمتي و چشمت را هم ميگذاري كه صانع به قدرت كامله خودش اين را ساخت و مصنوعش قدرت ندارد. عقل تمام عقلاي عالم اگر گوش بدهند ميتوانند بفهمند كه دو محدود، دو نخواهند شد مگر به ما به الامتياز و او ما به الاختصاص است و آن در جاي ديگر يافت نميشود. پس دو محدود هر جور خيالش كني مابهالاختصاص اين را او ندارد. صانع بايد محدود به حد نباشد و بايد طي كرده باشد از جميع اطرافِ مصنوع هر چه را كه دارد مصنوع، تمامش را بايد صانع داده باشد و خودش را و مكانش را و غيبش را و شهادهاش را، كلش را بايد صانع داده باشد كه اگر صانع پس بگيرد اين هيچ باقي نميماند. مثال ظاهرش، شما حركت ميدهيد دست خود را، حركت پيش نبود و شما هم احداث كردهايد هر چه دارد شما به او دادهايد. اين حركت سرعت دارد، شما احداث كردهايد و به او دادهايد. بطؤ دارد، شما به او دادهايد. خود حركت را كه مابهالاشتراك سرعت و بطؤ باشد، شما احداث كردهايد و سرعت را شما روي حركت گذاردهايد و بطؤ را شما روي حركت گذاردهايد. اين سرعت از كجا آمد مگر از عرصه فاعل، نيامد از هيچ جاي ديگر. بطؤ از كجا آمد؟ از آنجا آمد. حالا كه از آنجا آمد، اسم فاعل چه بود؟ هر چه بود به اين هم بگو، صدق ميكند. هر چه محدود شد، اسم محدودي بر محدودي ديگر صدق نميكند لكن اسمي كه صدق ميكند بر فاعل صدق ميكند بر مفعول. چرا كه هر چه دارد از آن عرصه آمده، از جاي ديگر نيامده. بدانيد كائناً ماكان در هر مقامي كه بشنويد كه ذات منزه است و مبرا از صفات، آن ذات منزه مبرا از صفات را شما بيصفات نميتوانيد بفهميد، تعقلش نميتوانيد بكنيد. بلكه ميتوانيد بفهميد
«* دروس جلد 3 صفحه 243 *»
كه ذات بيصفت ذات نيست و چنين چيزي خدا خلق نكرده و ذات هميشه همراه صفات است و صفات بسته به ذاتند. اگر او نباشد اينها نيستند و صفات اگر نباشند او نيست. صفت بيذات، كوسه ريشپهن است. هر عالي را نسبت به داني هر وقت بخواهي بداني ذاتش چطور است، به صفاتش بايد ديد.
مثل عرض كنم، تو در تمام عالم ببين اگر ببيني چراغي و چراغي و چراغي را يا آبي و آبي و آبي يا خاكي و خاكي و خاكي را براي مثَل فرق نميكند، پس اگر ببيني چراغي را در مكاني و چراغي را در مكاني، چراغهاي متعدده در امكنه متعدده و ببيني اينها جاهاي عديده را روشن ميكنند، هر چراغي جايي را ـ ملتفت باشيد اينها مسائلي نيست كسي ملتفت نشود، هر كه غير مستضعف باشد ميفهمد ـ پس اين چراغ غير آن چراغ است و آن چراغ غير اين چراغ است، داخل بديهيات است. اين چراغ خودش خودش است و غير غيرش است، داخل بديهيات است. نور او به خودش چسبيده، نور اين به خودش چسبيده؛ نور او دخلي به اين ندارد، نور اين دخلي به آن ندارد. هر يك از اين چراغها مابهالامتياز دارند و هر يك از اينها مابهالاجتماع دارند، كه آتش باشد. آتش نوراني است، گرم است؛ تمام تعريف آتش را توي اين چراغ ميبيني، تمامش را هم توي آن چراغ. جميع مطلقات را توي مقيدات خودشان بايد ببيني. قطرات آب را، حوضها را، درياها را، خيال كن؛ هر اسمي كه بر آب صادق است بر قطره و بر نهر و بر حوض و بر دريا صادق است. تو ميداني آب سيّال است و بارد و رطب است، تو اگر فرضاً دريا و جوي و حوض و كاسه و قطره را نديده بودي، آب مقيدي نديده بودي و ميگفتند آب، صدايي بود به گوشَت ميخورد و هيچ معني نميفهميدي. آب را ديدي در مقيدات، يا در قطره يا در حوض يا در دريا. فرق هم نميكند آب در دريا ترتر نيست و سيالتر نيست از قطره؛ ذات آب را در همين قطره ديدهاي. و اگر اين مقيد نباشد، تو آب نديدهاي اصلاً و با آب معامله نداشتهاي مطلقا. تمام معاملات مطلق در توي مقيدات ديده ميشود. پس صفت
«* دروس جلد 3 صفحه 244 *»
ذاتي آب، كه جسم رطب سيال بارد باشد، كه هر يكيش نباشد آب آب نيست. صفت ذاتي آن است كه اگر يكيش را بگيري آن شيء، آن شيء نباشد. و چيزهايي كه ميآيد و ميرود صفت ذاتي نيست. صفت ذاتي آن است كه اگر نباشد شيء شيء نباشد. صفت ذاتي جسم آن است كه طويل باشد، عريض باشد و عميق. اگر چيزي پيدا كردي كه طويل نيست يا عريض نيست يا عميق نيست، جسم نيست. حالا شما صفت ذاتي آب را كجا ديديد مگر در توي جوي؟ مگر در توي قطره؟ مگر توي حوض؟ هيچ جاي ديگر نيست. بله، اين قطره يك صفتي خودش هم دارد كه آن را دريا ندارد. اما صفت ذاتي آب مطلق را توي اين ميبيني، توي آن هم ميبيني.
ملتفت باشيد كه اين هم بابي است از علم و هنوز از نتيجههاش خبر نداري، بايد كمكم فكر كنيد به دست بياريد. پس صفت ذاتي در مابين تمام آثار، به اصطلاح حالايي ما، توي اين قطره هست. تو مقيد اسمش بگذار و نيست چيزي كه آب داشته باشد و اين قطره نداشته باشد و اگر چيزي فرض كني آب دارد و قطره ندارد، نه آن قطره را درست شناختهاي نه آن آب را. مگر يك هيمنه و يك احاطه كه آن هم واقعش اين است كه دخلي به ذاتيت آب ندارد. اينها محل لغزش خيلي عمامهگندهها شده است و عصا نازكها، اما فهم؟ بلي، عمامه گنده شده، عصا نازك شده، نازك نازك راه ميروند، اما فهم پيدا نشده. شما انشاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه سعه و احاطه هم صورتي است چنانكه صورت اين قطره پيش آن قطره نميرفت و صورت بود. دو حبه، دو مثقال، هر چه هست دو تا است و مابهالامتياز دارند و مابهالامتياز هيچ يك پيش ديگري نميرفت. حالا اين احاطه را دلم ميخواهد بفهميد و درسمان همين است. احاطه محيط هيچ نميآيد پيش مقيد، چنانكه تقيد مقيد نميرود پيش محيط، چنانكه تقيد مقيد نميرود پيش مقيدي ديگر. تقيد مقيدات پيش يكديگر نميروند، پيش محيط هم نميروند. پس شمول و عدم شمول، شامل و مشمول هر دو عارضند واقعاً و لو اينكه صفت ذاتي شامل
«* دروس جلد 3 صفحه 245 *»
شمول است و صفت ذاتي مشمول عدم شمول. اما تو قطع نظر از اين دو بكن، ببين ذات آب چيست؟ آب جسمي است سيال و بارد و رطب. پس ذات آب من حيث انه ماء هو الجسم البارد الرطب السيال. تعريفهاي آبي توي آبِ شامل، توي آبِ مشمول هر دو هست. آبي باشد مطلق كه تر نباشد و سرد نباشد و سيال نباشد، آب نيست. آبي باشد مقيد كه تر نباشد و سرد نباشد و سيال نباشد، آب نيست. تعريف آب يكجور صدق ميكند بر شامل و مشمول. حالا بخواهي سعه او را ببيني، ببين. از سعه بيرون رفته، اوسع از سعه شده. بسا شخص همين كه ببيند يك شاملِ في كل مكاني را، بگويد بالاتر از اين چيزي نيست، محل لغزش است واقعاً. يك چيزي را خيال كني همه جا حاضر و ناظر باشد؛ پس تو تسبيح كه ميكني براي آن شامل تسبيح ميكني كه همه جا هست. داخل في الامكنة لاكدخول شيء في شيء، خارج عن جميع القيود لاكخروج شيء عن شيء. پس انسان خيال ميكند اين شامل را كل اشياء، آن طرف شامل هم لاخلأ و لاملأ. آن طرفِ هست كه هيچ نيست. پسِ آن محدبِ شامل كه هيچ نيست در مقعّرش هم كه مقيداتند. شيئي كه هست در ملك خدا يا شامل است يا مشمول. پس آن شيء بارد رطب سيال، قيد ذاتي او نيست قطره، چنانكه قيد ذاتي او نيست حوض، چنانكه قيد ذاتي او نيست دريا. آن چيزي كه محيط است بر دريا و حوض و جوي و قطره، پس اوست مطلقي كه اطلاق قيد او نيست. يك مطلقي داري كه اطلاق و سعه و احاطه قيد اوست و مقيدي داري كه قيدي دارد كه در مكان مخصوص و زمان مخصوص است، يك چيزي هم داري كه نه آن صورت صورتش است نه اين صورت صورتش است. پس خود آب اگر به صورت دريا بروز كرد اسمش را دريا ميگذاريم، اگر توي حوض است آبِ توي حوض است، اگر توي كاسه است آبِ توي كاسه است، توي نهر است آبِ توي نهر است. هر جايي در مواقع صفات اسمي پيدا ميكند. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي مواقع صفات را بشناسد به آن قرار معرفت ميرسد.
«* دروس جلد 3 صفحه 246 *»
منتهياليه معرفت را كه خدا خواسته از آدم، ميرسد. پس اين صورتها هر يك جايي دارند و آنجايي هم كه هستند بگويي آنجا هستند حق است و صدق. و آني هم كه توي آن صورت هست، ظاهر در آن صورت است. پس هر كه مواقع صفت را دانست، صفت قطره را روي قطره ديد، صفت دريا را روي دريا، صفت حوض را روي حوض ديد و شناخت، صفت آن چيزي هم كه هم در قطره است هم در حوض است هم در دريا، روي خودش است. هيچ كدام هم صفتشان را به ديگري نميدهند؛ نه حوض دريا ميشود، نه دريا حوض ميشود، نه تمام اينها شامل ميشوند، نه شامل مشمول ميشود. خيال كن قطره را ريختيم در حوض، حوض را ريختيم در دريا، فرق نميكند كومهمان بزرگتر ميشود نه اينكه چيزي ديگر به دست آيد. پس شمول و احاطه هم واقعاً صورت است و وقتي مقابل مقيدات ميافتد آن را بايد مطلق گفت. محبوس به حبس قطره نيست چرا كه توي حوض هم هست. حالا كه محبوس نيست رها است مطلق است، نبستهاندش رها است، طالق است. اينها همه بسته شدهاند و او رها. اما رها هم قيد است نه نسبت به اينها، نسبت به اينها ذات است، مطلق است. نسبت به اينها داخل است در اينها لاكدخول شيء في شيء، خارج است از اينها لاكخروج شيء عن شيء. نسبت به اينها او اول است، او آخر است، او ظاهر است، او باطن است. آب است ظاهر اينها، آب است باطن اينها. آب، مطلق است اينها مقيدات او هستند. اما يك جسم ديگري از آب داريم بسا اينكه خيال كني كه نداريم به جهتي كه محدب اين مطلق كه ديگر چيزي نيست، مقعرش هم كه غير از مقيدات چيزي نيست؛ و اينجا مزلّه اقدام است. پس آب به قول مطلق كه آبي كه هيچ قيد نداشته باشد اصلاً، آن آبي كه قيد ندارد نه مطلق است نه مقيد، بخواهي ببيني كه چطور است، چنان سعه دارد كه سعه پيش او قيد است. پس او مقيد است و سعهاش چنان سعهاي است كه مطلق و مقيد هر دو را فرا گرفته. اوست وجودي كه ذات ظاهره يكي از جلوههاي اوست و آن ظهورات و مقيدات، يكي از
«* دروس جلد 3 صفحه 247 *»
جلوههاي اوست. و باز گول مخور كه من اين را توي آب هم ميبينم، توي همه جا ميبينم و او ليس كمثله شيء است. ميگويم دقت كن، حكيم باش فقيه مباش كه فلان لفظ دلالتش فلان است. حكيم آن است كه مطلب را در ميان متناقضات و متضادات بفهمد. سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم كه بنا شد باشد، پس هست او، كه داد زده من آيت دارم. تو آيتش را پيدا كن. حالا آيتش را كه ميبيني هر جا به حسب خودش مطلقي ميبيني و ظهوراتي؛ نسبت اين مطلق به ظهورات بيقيد است و رها و نسبت آن ظهورات به اين مطلق، قيد است. پس زيدِ رها كجاست؟ همه جا. هم توي قاعد است هم توي قائم است.
پس در همه جا يك شيء صرفي است و يك شيء محيطي و يك شيء محاطي. محاط، محاطِ چيست؟ محاطِ محيط است. محيط، محيطِ بر چيست؟ بر محاط محيط است. تمام اين محيط و آن محاط چطورند؟ ميروند پيش كسي كه نه محيط است و نه محاط است. اوست بينهايت صرف و فوق ما لايتناهي بما لايتناهي. ما لايتناهي درست است آن است كه هيچ متناهي به حدي نباشد و چيزي كه چنين شد، توي همه جا ميرود، او را كسي نبسته، او همه جا هست؛ و اينها معلوم است سر جاي خودشان. حالا آن امر صرف صرفش غير از اين حرفهاست. مطلق، غير متناهي است. پس غير متناهي هم متناهي نيست، متناهي هم معلوم است غيرمتناهي نيست و البته اسمشان صدق نميكند و لوازم رتبه را حكيم بايد حفظ كند. جميع غلوهاي توي دنيا و تقصيرهاي توي دنيا از حفظ مراتب نكردن است. تاتورهها شرق و غرب عالم را فرا گرفته، هر چيزي را كه سر جاي خودش گذاردي نه غلوي لازم ميآيد و نه تقصيري و نه باطلي. و ميبينيد غير از اين محال است، ميفهمد انسان اين را كه مطلق غير مقيد است، مقيد غير از مطلق است، محبوس غير از غيرمحبوس است، غيرمحبوس غير از محبوس است. اين چراغ و آن چراغ و آن چراغ، همه آتش است. آتش هم احاطه بر همه چراغها دارد و در همه
«* دروس جلد 3 صفحه 248 *»
يك كسي هم داريم كه از اين حرفها بيرون است. نارِ حار يابس، نه همه جايي است، نه هيچ جايي. اينها را انسان به طوري مييابد و يقين ميكند كه اگر كسي گفت چنين نيست، اگر محل اعتنا نيست ميگويي جاهل است، يا ميگويي غافل است. و اگر محل اعتنا هست و چيزي ميفهمد، الاغ نيست؛ ملحد است، كافر است، مشرك است و الا نميشود وازد. فرض كن عاقلي است و شق القمر و فلق بحر ميكند و خارق عادت ميآرد كه ايني كه تو ميفهمي چنين نيست. آيا تو نميگويي اينها اسباب بازي است و حيله است؟ پس به حصر عقل به وضوحي كه از روز واضحتر است ـ و به اينكه حالا روز است يقين عقلي نميتوان كرد ـ پس به حصر عقلي ميفهمي كه هست يا مطلق است يا مقيد. حصر عقلي است كه انسان بتّ ميكند. همه جا ميبيني مقيد، اگر خودشان خودشانند و محبوس و مقيد به حبس قيد خود هستند، يك امر شايعي هم در ميان همه ميبيني كه اين چشم دارد او هم دارد، اين گوش دارد او هم دارد، اين فهم دارد او هم دارد، اين حرف ميزند او هم حرف ميزند. پس مابهالاشتراك را كه همه جا ميبيني، آن چيز بخصوص را هم كه سر جاي خود ميبيني، حالا آن چيزي كه دخلي به مابهالاشتراك ندارد و به مابهالاختصاص ندارد او را هم ميبيني. به جهتي كه از محيط و محاط رفته بالا و غيرمتناهي است. غيرمتناهي آن است كه صدق بر متناهي نميكند، متناهي آن است كه صدق بر غيرمتناهي نميكند. پس غير همند اما آني كه اينها هيچ يك صورتش نيست چطور است؟ واقعش اين است كه محل صدق ندارد، اسمي نيست از او، رسمي نيست. او وقتي ظاهر شد به احاطه، محيطش ميگويي، وقتي ظاهر باشد به محاط محاطش ميگويي. چنانكه وقتي زيد ظاهر شد به احاطه بر كارهاي خودش محيط است، وقتي ظاهر شد در قائم و قاعد، قائم و قاعد است.
اما در اين مطالب اگر فكر كنيد عرض كردم اگر چه مطالب را انسان بديهيه ميبيند اما نتايج خيلي عجيب و غريب در اين حرفهاست و از جمله نتايج اين حرفها اين حرفي
«* دروس جلد 3 صفحه 249 *»
است كه ميخواهم بگويم و كساني كه ايماني ميخواهند چنگ بزنند، شما بدانيد هيچ جاي ديگر يافت نميشود مگر در اينجا. گو اين اخبار به غيب را من كرده باشم. نميخواهيد، برويد امتحان كنيد، ببينيد يافت ميشود؟ بياييد بگوييد يافت ميشود.
باري، از جمله نتيجههاي اين حرف، اين است كه آن صفت ذاتي مؤثر كه صفت ذاتي اوست، محفوظ است ميان آن محيط و اين محاطها به يك نسق. حالا كه چنين است پس صفت ذاتي آتش كه حرارت و سخونت است، اين صفت ذاتي، هم توي چراغ است هم در آتشهاي توي تنور است. محفوظ است در ضمن آثار، نميشود در اثري نباشد كه اگر فرضاً چيزي باشد نقش آتش كه گرم نباشد، ميگويي آتش نيست. اگر بالا نرود آتش نبوده، آتش نميشود جايي باشد و صفت ذاتيش تخلف كند. پس صفت ذاتي مؤثر را چه محيط را اسم مؤثر بگذاري و در حقيقت مؤثر اوست، چه بالا ببري و فوق محيط را مؤثر اسم بگذاري صفت ذاتي مؤثر محفوظ است در ضمن جميع آثار نمونه. نتيجهاش اينكه ميبيني خودت را . . . (. . . نسخه خطي در اين قسمت فاقد چند صفحه ميباشد . . .)
. . . گنده سياهي است، بعد شيعه را بسنجي به باقي فرقههاي اسلام، مثل لكه سفيدي است در بدن گاو سياهي. آنچه حق است و از جانب خداست، واللّه هيچ تحيري، تأملي درش نيست. كل متحيرين صاحب اغراض و امراضند، چون غرض دارند هيچ اقتضا نميكند حكمت كه غرض و مرض از دل صاحب غرض و مرض بردارند. اگر اين اقتضا را ميكرد چرا انبيا نكردند اين كار را؟ چرا متصرفين نكردند اين كار را؟ كساني كه قلوب دستشان بود چرا تصرف نكردند؟ ميفرمايد و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الي الارض. ميشود قلب بلعم باعور را موسي تصرف كند كه خيال بد نكند. لكن بناي هيچ نبيي هيچ وصيي تا حالا نبوده اين كار را بكند. حالا غرضها توي دنيا هست و غلغله ميكنند، تاتورهها توي هوا پاشيدهاند؛ اينها هيچ به هيجان نميآرد صاحبان شعور را كه برويم تاتورهها را بنشانيم در دنيا. خير هيچ لازم نيست. اگر تمام خلق هم به جهنم بروند
«* دروس جلد 3 صفحه 250 *»
باكش نيست، خدا ميفرمايد در حديث كه اگر توي دنيا نباشد مگر يك امام و يك مأموم، و يك مقتدا و يك مقتدي من كفايت ميكنم به آن و زمين و آسمان را ميگردانم و اوضاع را ميگردانم، و باقي مردم هم در اين ميان بغلطند و كفر بورزند، من محل نظرم همان يك امام است و همان يك مأموم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 251 *»
درس هجدهم
(دوشنبه 23 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 252 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
به قاعدههايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت باشيد كه هر مؤثري صورت ذاتيهاش ـ هر مؤثري را كه ميخواهيد بدانيد ميشناسيدش يا نميشناسيدش اين نمونه باشد ـ صورت ذاتيه هر مؤثري در ميان آثار او بايد پيدا باشد و الا اگر مؤثر را شما به هيچ وجه من الوجوه نيابيد خبري از او نداشته باشيد چه ميدانيد او مؤثر است و چه ميدانيد اين آثار، آثار آن مؤثر است. مردم بناي فكر ندارند اين است كه تاتورهها به هواست. يك وقتي در كربلا يكي از شاگردهاي ملاباقر آمده بود خيلي ادعا داشت و خيلي عرّ و تيزي داشت، كه هي اثر چه چيز است مؤثر چه چيز است، او هي ميگفت خيال كرده بود مرا عاجز كرده. من گفتم تو يك چيزي را بگو اثر است، اثر چطور چيز است، مؤثرش را هم بگو چطور چيز است؟ اين هي فكر كرد و عاجز شد هي فكر كرد فكر كرد، گفت حالا تو بگو. گفتم من نميگويم، تو هي ميگفتي هي اثر هي مؤثر. آن روز هيچ جوابش را نگفتم. آن روز رفت، تا آنكه روز ديگر هي التماس كرد آن روز جوابش را گفتم و توي كار آمد.
«* دروس جلد 3 صفحه 253 *»
در وجود خودت فكر كن در همه عوالم هيچ چيز نزديكتر از خودت به خودت نيست اينجا اگر چيزي نفهمي جاي ديگر هيچ گيرت نميآيد. خودتان شخصي هستيد و خودتان احداث ميكنيد آثار چندي را و اين آثار را هيچ كس ديگر احداث نميكند. اينها را ميفهمد انسان، پس تو خودت شخصي هستي و آثارت را احداث ميكني و كسي ديگر اين آثارت را احداث نميكند. پس ميبيني ميشنوي ميخوري ميآشامي هر كارت همه غير كار ديگرت است كارت هم غير خودت است هيچ كس هم نه شريكت است نه وكيلت است. در همينها كه عرض ميكنم اگر فكر كني تمام مسائل به چنگ ميآيد. ببين هيچ جبر به خودت نميكني كاري ميكني، هيچ تفويض نميكني كارت را به خودش. پس در اينها اگر فكر كني جبر را ميتوان فهميد تفويض را ميتوان فهميد اختيار را ميتوان فهميد. پس خودت مؤثري و آثاري چند احداث ميكني و تو از اين آثار، ظاهري و نافذي. پس زيد به تمام زيديتش نشسته در قائم، پس حفظ زيديت خودش را كرده صورت زيديت را حفظ كرده، حالا همچو فرض كن زيد همهاش همين بدن باشد ميبيني اين زيد يك قد و قامت و صورتي دارد، اين هميشه همراه خودش است در حال نشستن همان است كه نشست، در حال ايستادن همان است كه ايستاد، محفوظ است اين صورت ظاهري در حال قيام. هيچ زياد نشده هيچ كم نشده، در حال قعود همان است هيچ از او كم نشده در حال حركت همان است هيچ از او كم نشده در حال سكون همان است هيچ از او كم نشده.
عجالتاً فتوي اينكه، تمام صورت ذاتيه مؤثر در هر فرد فرد اثر محفوظ است. و نميشود يك صورتي داشته باشد مؤثر و او نيايد توي اين اثر. فكر كنيد ميندازش به غيب و شهاده كه گم شوي. و بدان كه اثر اگر از عالم شهاده است مؤثرش هم شهادي است، اگر مؤثري باشد غيبي آثارش تمام غيبي است. اگر چشمي داري غيب را ببيني هم اثرش را ميبيني هم مؤثرش را، چشمش را نداري نه اثرش را ميبيني نه مؤثرش را. پس اثر آن
«* دروس جلد 3 صفحه 254 *»
است كه تمام آنچه داراست بايد مؤثر به او داده باشد، مفعول هر فاعلي آن است كه تمام آنچه را مفعول دارد بايد فاعل به او داده باشد، و هيچ چيزش را از خارج نياورده باشد. نجاري كه كرسي ميسازد چوبهاش را نجار خلق نكرده پس حقيقت مفعول آن است كه تمام آنچه را دارا باشد فاعل به او داده باشد. تو يك چنين چيزي پيدا بكن آن وقت اسمش را مفعول بگذار. لكن اگر چيزي است كه مدتي در تصرف كسي است و بعد دست از او بر ميدارد آن مفعول او نيست. كرسي مفعول نجار نيست اما قيام تو مفعول تو است. فعل، مفعول مطلق نميشود نداشته باشد، فعل خواه لازم باشد خواه متعدي يا ناقص يا تام، بيمفعول محال است، مفعول بيفعل محال است، مفعول تمام آنچه دارد همهاش از پيش فاعل بايد آمده باشد. حالا آن فاعل حفظ ميكند صورت ذاتيه خودش را و محفوظ است در ضمن آثار خودش.
و به اين زبان عرض ميكنم براي اين است كه استاد شوي در تعبير آوردن مطالب چرا كه باز خودم گير كردهام. به يك كسي ابتداءاً بگويي يعني به آن شيخيهاي تبريزي كه كلي مؤثر است و افراد آثار اويند بسا آنكه به كلي وازنند كه كجا شيخ همچو چيزي گفته؟ لكن اگر به اين زبان بگويي نميتواند وازند. حالا بگو مفعول چه چيز است، آيا آن نيست كه تمام آنچه را دارد فاعل به او داده باشد؟ نميتواند بگويد نه. خوب حالا كه چنين است پس مفعول هر چه را محتاج است در مفعوليت خودش از جانب صانع بايد آورده باشد، حالا اين فاعل يك چيزي را از خارج خودش ميگيرد و آن چيز خارجي مباين خودش را اسمش را مفعول ميگذارد. باز اگر اهل علم باشد ميشود با او مباحثه كرد و گردنش گذارد. چوبي كه از خارج است مفعول نيست، آبش را خاكش را از خارج آوردهاند، به زودي از چنگش بيرون ميآري پس مفعول چه چيز است؟ خدا آنچه را خلق كرده خودش ساخته. خدا كه نرفته جايي چيزي قرض كند و اسمش را بگذارد مفعولِ خودش، هر كس هر كار ميكند خودش ميكند از جايي ديگر قرض نميكند.
«* دروس جلد 3 صفحه 255 *»
ملتفت باشيد كه اينها كلياتي است، كه نهايت ندارد علم، كه بگويم چند باب مفتوح ميشود از اين كليات، يكي از اينهاش حل ميكند مسأله جبر و تفويض را كه علما و حكما درماندهاند در آن.
پس فاعل مفعولِ خودش را احداث ميكند. مفعول چيست؟ قامَ قياماً قَعَدَ قُعوداً، در فارسي ميگويي نشست نشستني، اين نشستن مفعول اوست. ايستاد ايستادني، ايستادن مفعول اوست. هر چه را مفعول اسم بگذاري بايد قرينه نصب كني و نصب كردهاند حكماي قديم، يك چيزي مفعولله است يعني ايستادن را براي كه به عمل آوردي؟ براي آن كس كه به عمل آوردي مفعولله است. اين مكان مفعولي كه من به عمل آوردم در اين مكان به عمل آوردم، پس اين مفعولفيه است. وقتش هم مفعولفيه است، جميع مفاعيل را بايد حرفي به آن چسبانيد تا قرينه شود. آقاي مرحوم شمردهاند دوازده مفعول ميشود. يكي مكانش است زمانش است يكي آلتش است يكي محل ظهورش است. پس مفعول واقعي حقيقي آن چيزي است كه تو ساخته باشي آن را و از هيچ جا نگرفته باشي. تو كوزههاي چند بسازي، كوزهها هيچ دخلي به تو ندارد، نميبيني كوزهها را ميشكنند تو دردت نميگيرد، تو ميميري و كوزهها باقي ميماند. پس علت برود و معلولش توي دنيا باقي بماند مفعول نيست. معني مفعول اين است كه فرع وجود غير است و به غير برپا است. هر چه باقي ماند و فاعلش رفت مفعول مطلق نيست، مفعولبه است مفعولله است مفعولفيه است مفعولعليه است و هكذا. پس مفعول آن چيزي است كه صانع خودش اختراع كرده باشد. باز به شرطي كه حكيم باشي چشمت را هم نگذاري، آنها كه كورند پيش خدا كه ميروند ميگويند حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود اختراع كرده، لكن نه حاءش را ميفهمد و نه قافش را نه باقي حروف نه معني، هيچ از اين كلام نميفهمد هيچش مطلب نبود. به همينطور در خلق هم كه ميآيند همينجور بادها توي كلماتشان هست كه خدا در حكمت بالغه خودش انسان را
«* دروس جلد 3 صفحه 256 *»
چنين و چنان آفريده كه ميتواند اختراع كند افعال خود را لا من شيء پس اختراع ميكند قيام را لا من شيء قعود را لا من شيء.
انشاء اللّه دقت كنيد فكر كنيد كه آيا حق سبحانه و تعالي از هيچِ صرف گرفت و چيزي ساخت؟ هيچ را كه نميشود گرفت و ساخت، ميگويد حق سبحانه و تعالي به قدرت كاملهاش قادر علي الاطلاق اختراع كرد، آخرش ميبيني هيچ نداشت، باد بود رعد داشت برق داشت توپ داشت اما بارش نداشت. اغلب حرفها همينجور است توپ است و تشر است و رعد است و برق است بارانش كو؟ ندارد باران. همچنين از آن جمله است خداوند نفس انسان را چنان فعال آفريده كه هر معني را اختراع ميكند، اين را چرا بادش كردي؟ انسان ميبيند و ميشنود آنجا چرا باد ندارد اگر باد دارد اين باد را من به خر هم ميكنم، خر هم ميبيند و ميشنود و حركت ميكند. ببينيد آيا همچو هست يا نه؟ من يك حرفي ميزنم خير خر هم باشد خر خيلي صاحب جلال و اكرام است. توي نبات ميآيي چوب را خدا چنان آفريده كه جذب ميكند دفع ميكند هضم ميكند امساك ميكند حالا اين مطلب شد چيزي به دست آمد؟ توي جماد هم كه بيايي جماد هم يا ساكن است يا متحرك اين مطلب نشد.
پس اثر و مؤثر را ملتفت باشيد تمامش يك كلمه است حكمت، واللّه هيچ اغراق نگفته حكيم فرموده من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره. گفت اين كلمه را و نفهميدند، و اين را همانجور كلمات باديه خيال كردند. هيچ فكر نميكنند كه باز زيد را نخواستهاند بگويند، قائم را نخواستهاند بگويند، يك مبتدا و خبري را، يك موضوع و محمولي تو به دست بيار بگو زيد ايستاده است عربي بگو زيدٌ قائمٌ، ببين وقتي ميايستد زيد است ايستاده. غير زيد بينك و بين اللّه ميبيني ايستادهاي غير زيد؟ بينك و بين اللّه ميبيني ايستاده زيد است. بيني و بين اللّه ايستاده عمرو نيست بكر نيست خالد نيست. زيد كه ايستاده چيزي از خارج گرفت به خودش تا ايستاد يا آنكه پيشتر هم بود و ايستاده
«* دروس جلد 3 صفحه 257 *»
نبود؟ پس زيد غير ايستاده است پس اين ايستاده غير از آني است كه پيشتر هم بود. پس مبتدا و خبر، خبر بايد از جهتي عين مبتدا باشد اگر نباشد دروغ است همه خبرها، و معلوم است قضاياي صادقه در دنيا بايد باشند. پس خبر عين مبتداست پس زيد ايستاده لامحاله بايد زيد ايستاده باشد پس زيد را از هر جزئي كه خدا گرفته ساخته، كه اگر يكي از آن اجزاء را برداري زيد زيد نيست.
اگر نميتواني ببيني زيد را و باز اين مجمل است و مبهم، اين زيد را اسم بگذار براي معجوني كه خودت ساخته باشي. ميداني دارچيني دارد زنجبيل دارد عسل دارد معجوني است، حالا خيال كن اين معجون ايستاده. در مبتدا و خبر فرق نميكند زيد ايستاده يا معجون ايستاده پس اين معجون اينجا واقع شد يا بگو قائم شد. ببين در توي ايني كه قائم شده دارچيني هست زنجبيل هست عسل هست، اگر يك جزء آن معجون نيايد توي اين ايستاده معجون اينجا نايستاده، زيد هم همينجور است ملتفت مثال باشيد و ولش نكنيد، پس هر معجوني را ببينيد طوري واقع شده و در جايي به نحوي گذارده شده اجزاء ذاتيه آن معجون در اينجا توي آن خبرش بايد باشد. نميشود يك جزئش را بگذارد در جايي و در جايي ديگر جزء ديگرش باشد، اگر چنين شد قضيه كاذبه ميشود. اين لفظ را كه مختصر ميكني براي فتوي اين ميشود كه صورت ذاتيه مبتدا در توي خبر است. وقتي دقت بخواهي بكني ميگويي ايني كه ايستاده است ايستاده، آيا نايستاده را هم ميگويي ايستاده؟ خوب كه دقت ميكني ايستاده ايستاده است پس خبر عين مبتداست مبتدا عين خبر است. ببين آيا چيزي ميشود خودش خودش نباشد؟ و اگر هر چيزي خودش خودش است پس چطور جبر كرده؟ خودش به خودش جبر كرده؟ خودش به خودش تفويض كرده؟ ميبيني هيچ كدام معني ندارد.
پس صورت ذاتيه معجوني كه مَثل زدم ـ براي اينكه اجزاش را چشمت ميبيند ـ به اين صورتها در آمده، و مبتدا و خبر تو ميسازي، هم مؤثرش را ميسازي هم اثرش را.
«* دروس جلد 3 صفحه 258 *»
هر اثري مشهود است مؤثرش هم مشهود است، هر اثري را ديدي كه مؤثرش را نديدي اثر و مؤثر نيستند. و حالا كه معطل ميشوي و شك و شبهه ميافتي به جهت اين است كه توي خيال خودت چيزي فكر كردهاي مبتدا و خبر را، كه فكر كردي فعل و فاعل و مفعول به دستت ميآيد. به جاي زيدٌ قائمٌ معجونٌ قائمٌ بگو، پس مبتدا عين خبر است خبر عين مبتداست، پس كه به كه جبر كرده؟ خودش به خودش جبر نميكند نميخواست كاري را بكند ميخواست نكند، معقول نيست كسي به خودش جبر بكند. كي به كي واگذارد كار خودش را؟ خودش كه خودش است پس بگو قائم قائم است هيچ قائم نبايد كارش را، راه رفتنش را به ديگري واگذارد. پس صورت ذاتيه در آثار محفوظ است. مؤثر را نميخواهي بگويي تو بگو مبتدا، مبتدا اگر از جهتي عين خبر نباشد قضيه كاذبه است. پس مبتدا عين خبر است از جهتي، غير خبر است از جهتي. اين عينيت و غيريت كه ميگويم به واسطه اين است كه چون در منطق بودهاند و ياد گرفتهاند كه موضوع و محمول از حيثي عين يكديگرند از حيثي غير يكديگرند و از جهتي اين خبر غير از مبتدا است، باز اين بينونتش بينونت عزلتي نيست، پيش خود آنها هم بگويي ميگويند بينونت عزلتي نيست. پس از جهتي كه غير مبتداست عين مبتدا نيست، پس از جهتي كه غير مبتداست تفحص كن چه چيز است اين خبر، اين خبر زيد نيست عمرو نيست زمين آسمان نيست تمام ملك خدا را بشمار و بگو نيست. پس چه چيز است؟ پس زيد قائم است. پس وقتي ميگويي اين خبر از جهتي غير زيد است، پس غيريتي داري صفتي، يعني اين مبتداست آن خبر. پس معجون را ميتواني به اين شكل بسازي اسمش را قائم بگذاري. حالا معجون از جهتي عين اين قائم است و اسمش بر آن قائم صادق است. پس مبتدا را گاهي تعمق در آن ميكني كه كجا اين اسم بر او صادق است؟ روي كله خبر، و اعلي درجات خبر است. آن پيشترها مسامحه بوده حالا تو بگو زيد قائم همين است و بس، و لاشيء في ملك اللّه سواي اين، فرق نميكند كه زيد قائم باشد يا معجون قائم
«* دروس جلد 3 صفحه 259 *»
باشد. تو ملتفت باش مبتداش همين است خبرش همين است. حالا گاهي مسامحه ميكني بكن چرا كه بزرگان هم كردهاند، مسامحه ميكني خود معجون را مبتدا ميگيري و قائم را خبرش ميگيري. مبتدا يك سعهاي دارد كه به جميع صورتها ميتواند بيرون بيايد اما اين خبر بخصوص به غير از صورت بخصوص، صورتي ديگر ندارد. پس ميگويي او همين است عياناً بخواهي بخوريش همين است بخواهي ببينيش همين است و هكذا تمام آنچه كار دست معجون داري در ايني كه آوردهاند پيش تو هست. پس هيچ فرقي ميان اين معجون حاضر ـ اين معجوني كه در اين ظرف هست ـ نيست با معجون مطلق الا اينكه او احاطه دارد كه جاي ديگرش هم ميشود برد، و اين همين جاي بخصوص در همين ظرف هست جاي ديگر نيست. پس حالا كه چنين است بگو او اين است وجوداً رؤيةً عياناً سماعاً ادراكاً چشمت همين را ميبيند، رؤيت تو مر او را همين است. ديگر طوري ديگر نيست و هكذا گوشت همين را ميشنود شامهات بوي همين را ميشنود ذائقهات طعم همين را ميفهمد، لمست وزنش ميدهد وزنش را ميفهمد و هكذا اثرش، چه اثر در دِماغ ميكند در فكر در خيال همهاش اينجاست. هر كس اين را شناخت او را ميشناسد هر كس اين را نشناخت او را نشناخت حرف بيمعني زد. فرضاً جاي ديگر هم بروي يا اينجور ميآرند كه اين است يا به شكل برادرش ميآرند.
با بصيرت باشيد، قصه نميگويم ملتفت باشيد كه همينطور هر كه شناخت حجج الهيه را خدا را شناخت هر كه با اينها معامله كرد هر معاملهاي كه كرده با خدا كرده. من آن مطلب را توي معجون گذاردم و عرض كردم و بدانيد كه ديگر از اين جويدهتر نميشود كرد و در دهان گذارد، هرچه فكر كني و دقت كني آن آخر كار ميرسد به جايي كه جميع فكرها ضايع ميشود مگر همينطوري كه عرض شد. پس هر چيزي به ظهورش شناخته ميشود، تو يك مبتدا را تعمد كن كه بيخبر تو بشناسيش، ببين ميشود؟ يك مبتداي بيخبري را تعمد كن كه زور بزني خيالش بكني ببين در قوهات هست؟ نميتواني خيالش
«* دروس جلد 3 صفحه 260 *»
را هم بكني. حالا اگر خدا انتقام بكشد در قيامت از آدم كه اگر در دنيا تو تعمد ميكردي مبتداي بيخبري پيدا كني نميتوانستي چطور از من بيخبر خبر داشتي؟ پس اينجور حجت تمام ميكند. بسا به همان معجون مثَل بزنند بگويند تو هر چيزي را هر مبتدايي را به خبرش شناختي كه عين مبتدا بود و هر چه از مبتدا ميخواستي در خبرش ميديدي و تو معجون را در همين معجون حاضر در پيش خودت ميشناختي و اين عين همان بود، پس هو هو وجوداً و عياناً و شهوداً، طعماً رنگاً خاصيةً و ليس هو هو كُلاً و لاجمعاً و لااحاطةً. هر چه معجون داشته ميبيني كه اينجا هست، پس هو هو عياناً و شهوداً و فرقي نيست ميانه اين و آن الا اينكه او مبتداست اين خبر و كليتي دارد كه همه جا هست، اين همين جاي مخصوص است جاي ديگر نيست.
پس غلو هم نميكنيم تقصير هم نميكنيم كه تقصير واقعاً بدتر است از غلو. پس حجج وقتي ميآيند، آنچه صفات خدا را شنيدي جميعش توي اين حجت است. و اين نمونه است و آيت است كه ميفرمايد آياتمان را شناسانيديم. يا بگو خبر اوست يا بگو صفت اوست يا بگو اسم اوست، همه را هم اسم خود گذاشته. پس اين حجج تمام اسماء اللّه را عرض ميكنم همانجور دارا هستند. و اگر فهميدي كه چه گفتم ميداني نميشود قدرت را از خدا بگيري كنار بگذاري و ديگري را بگويي قادر، لكن ملتفت باش كه اگر ديدي آمده شخصي و قدرت ندارد و ميگويد من خبر خدايم بدان دروغ ادعا ميكند. اگر آمد شخصي و علم ندارد و ميگويد من خبر خدايم اين قضيه قضيه كاذبه است. لامحاله آني كه از پيش خدا آمده بايد قدرت داشته باشد علم داشته باشد چرا كه خدا قادر است عالم است حكيم است هادي است، هزار و يك اسمش را كه ميخواهي پيش اين است، و هيچ فرقي ميان اين و خدا نيست الا اينكه خدا خداست و اين بنده خدا و خلق خداست. لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك، فرق همين كه اختيار اين با اوست و اختيار او با اين نيست، فرق همين كه او اصل است و اين فرع است از اين فرق
«* دروس جلد 3 صفحه 261 *»
كه گذشت ديگر تمام آنچه از كمالات ميخواهي همه بايد پيش اين باشد. اين كسي كه خاطرجمعي كه از جانب خدا آمده، نوح را خاطرجمعي از پيش خدا آمده جميع كمالات خدا پيش او هست، جميع اينهايي را كه خاطرجمع هستي كه از پيش خدا آمدهاند يقيناً جميع كمالات خدا پيش آنهاست پس تمام حجج را هيچ استثنا نميكنم احدي از حجج را، تمام انبيا را و تمام اوصياي انبيا اين است حالتشان. و يكي حالا بسا ايستاده يك جايي بگويد من بهترم از نشسته اين مفاخرتها بود در ميان انبيا، لكن شما ملتفت باشيد مردم ظاهراً بسا خيال كنند كه به اين مفاخرتها طعن به يكديگر ميزنند، حاشا. اين را بدان كه دو حق به يكديگر طعن نميزنند، بسا مطلبي است ميخواهد بگويد به اين مفاخرتها و به اين بيانها ادا ميفرمايد. اميرالمؤمنين ميگويد يونس فلان كار را نميتواند بكند و من ميتوانم، اين حرف را ميزند و نه او بدش ميآيد و نه اين طعن بر او زده. معلوم است نشسته از بالا نميتواند چيزي بردارد با وجودي كه تمام زيد آنجا هست و ايستاده ميتواند بردارد آن چيز را معذلك همه خبرها و اسمها نماينده اويند و خبر اويند.
حتي آنكه آنهايي كه آقايند اگر نقص بخواهي در ايشان اثبات كني خدا اين نقص را به خودش ميچسباند. چنانكه گفتند پيغمبر فقير است اين را خدا به خودش چسبانيده و گفت گفتهاند خدا فقير است، به جهت آنكه ميداند خودش آمده ميان مردم كسي ديگر نيست. و گفتند پيغمبر گداست اين را به خود چسبانيد و گفت كه گفتند ان اللّه فقير و نحن اغنياء و واللّه اين از جهتي عين اوست و از جهتي غير اوست، اين است كه ميفرمايد لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن و لكن هو هو و نحن نحن. فرق همين كه او مطلق است ما مقيديم. ديگر از همين بيان نتيجه خيلي خوبي به دست ميآيد، و آن نتيجه را كم ملتفت شدهاند بيخبران، نه اهل حق، اهل حق ملتفتند. بيخبران توي دنيا پُرند كه الفاظي چند شنيدهاند و بيخبرند.
پس حالا ميبيني در وجود خودت كه نيستي قادر بر جميع كارها پس بدان تو
«* دروس جلد 3 صفحه 262 *»
نيامدهاي از آنجا كه اميرالمؤمنين آمده اين داخل بديهيات است، لكن نتيجه دارد نتيجهاش اين است كه يك مقامي هست كه نسبتش به تمام اشياء علي السوي است از آنجا هيچ كس از پيشش نيامده از پيش بسيط حقيقي كه ندارد ماسوي، كسي نيامده. كسي كه ندارد ماسوي، قاصد به كجا فرستاده؟ كسي كه آنجا نيست و قاصد براي كه فرستاده، كه نه قاصدي است و نه كسي كه قاصد پيش او برود. پس از آن جايي كه آمدهاند انبيا و اوليا و حجج غير از آن جايي است كه مردم بادش ميكنند كه ما از احديت خدا خبر داريم، احديت را اگر درست فهميدي ميداني هيچ توش نبود. بعضي اين احديت را بد فهميدند گفتند او همه اشياء است، بعضي خوب فهميدند اين احديت را گفتند بسيط اينها نيست غير اينها نيست، وقتي خودش را ميبيني خودش خودش است لاسواه و اگر چنين است كه لاشيء سواه پس قاصد هيچ جا نفرستاده، كسي نيست كه قاصد پيش او بفرستد، يا همه خبر اويند همه مخلوق اويند و اگر همه خبرند پس ديگر خبر ماها نداريم، انبيا بيارند. پس مراد از مبتدا را ذات ميگيري مسامحةً خبرش را تمام اشياء ميگيري مسامحةً، ما هم اين مسامحه را ميكنيم ميگوييم او نسبتش به تمام اشياء علي السوي است و بسيط و بينهايت است، پس هيچ كدام با هيچ كدام فخريه ندارند. پس بدانيد اين حرفها هيچ توش نيست، باد است. حالا احديت را فلان كس خوب فهميده و خوب نوشته بر فرضي كه خوب بنويسد و درست، هيچ توش نيست.
پس از آن راهي كه انبيا آمدند اگر بروي رو به خدا رفتهاي از آن راه نميروي رو به خدا نرفتهاي. اگر معجون را ميشناسي ميداني تمامِ تمام اجزاي معجون توي معجون هست. آنجا هم ميگويي قدرت علم حكمت سمع بصر تمام اين صفات در حجج هست. ببين چه ميگويي با خدا، تمامش را با اين ميگويي، چنانكه نصوص خاصه است، در زيارت اميرالمؤمنين همچو چيزها هست و گذاشتهاند، در زيارت جامعه اينها هست. شما غافل مباشيد، حالا بگوييد كه وحدت وجود بد است و حقش اين است كه اشياء نه عين
«* دروس جلد 3 صفحه 263 *»
اويند نه غير او، حالا درست كه فهميدي اين مسأله را كتابش را هم نوشتي از اين مسأله چه شد؟ هيچ. بدان خدايي داري حاضر، خدايي داري ناظر، خدايي داري كه تو را مهمل نگذارده هر چه را بخواهد به تو برساند رسانده هر چه نرسانده، از تو نخواسته. اينها را هر يكيش را رد كني توحيد عيب ميكند. بگويي چيزي را خواسته و نرسانيده كدام احمق است از اين احمقتر؟ شخصي باشد بخواهد امري را برساند و بتواند هم برساند مانعي هم ندارد معذلك نرساند، ميتواند برساند و ميخواهد برساند و نميرساند اين خيلي احمق است. فكر كن كسي صدا بزند تو را كه به تو كاري دارم و بخواهد كاري هم به تو بگويد بكني و بتواند بگويد و نگويد، خودت فكر كن ببين اين احمق نيست، ساهي نيست لاهي نيست، مجنون نيست؟ البته احمق است و لاهي و ساهي و مجنون. پس چيزي را كه ميداني خدا خواست و ميداني ميتواند برساند پس رسانيده آن را، ديگر معطلي ندارد. پس هر چه را نرسانيده عبث عبث از پيَش مگرد كه نخواسته برساند، هر چه را خواسته رسانيده. حالا ببين چه چيز است كه رسانده، آيا در هر چه رسانده شك داري كه رسانده يا نرسانده؟ يا در آنچه نرسانده شك داري؟ اين است كه در يكپاره جاها گفتهام من حيرت ميكنم در تحير متحيرين. چه تحيري داري؟ آيا در رسيدههاي به تو شكي و شبههاي داري؟ يا در نرسيدههاي به تو شكي و شبههاي داري؟ پس تو چه شكي داري، چه شبههاي داري، چه حيرتي داري؟ پس دروغ ميگويي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 264 *»
درس نوزدهم
(سهشنبه 24 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 265 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
طوري كه ديروز عنوان كردم اشكالي وارد آمد انشاء اللّه فكر كنيد كه نماند اشكالي. پس ملتفت باشيد اولاً كه فعل هر صاحب فعلي ـ بدون تقليد بنا كنيد درش فكركردن ـ فعل هر صاحب فعلي تمام آنچه را داراست فاعلش به او ميدهد از خارج وجود اين شخص نميآيد. ببين اولاً خود همين حرف معني دارد يا نه، اين را ميفهميد يا نميفهميد؟ دقت كنيد فعل هر فاعلي كائناً ماكان بالغاً مابلغ جماد يا نبات يا حيوان يا انسان يا جن يا ملك يا مبادي وجود باشد، فعل معنيش آن است كه ديگري آن را احداث كند، و تمام آنچه ميخواهد فاعل بايد به او بدهد، از خارج نبايد بردارد. اغلب مردم چون تاتورهها به هواست فاعل را مثل نجار و مفعول را مثل كرسي خيال ميكنند. اين مفعولبه است يعني به واسطه اين كرسي مفعول بروز كرده. نميبيني كرسي ميماند و نجار ميميرد؟ پس فعل حقيقتش بسته به فاعل است نميشود فاعل بميرد و مفعولش بماند. علت و معلول تخلف از يكديگر نميكنند پس فعل بسته به غير است آن غير موجد اين
«* دروس جلد 3 صفحه 266 *»
فعل است و اين فعل را احداث ميكند لامن شيء خارج، و كيفيت خلق خدا لامن شيء را در اينها اگر فكر كرديد به دست ميآيد.
پس قيام خود را خودتان احداث ميكنيد اين قيام را از توي آب بيرون نميآريد از توي خاك بيرون نميآريد از خارج نميآريد و بلاشك قيام را احداث كردهايد و خودت هم قيام نشدهاي چرا كه قيامت غير از قعودت است، و قيام نميسازد با قعود كه قيام قيام باشد و قعود هم باشد. و تو ساختهاي قيام را و در حال قيام خودت قائمي، پس تو خودت غير قيامي. پس قيام را كه از خارج نگرفتي ذات خودت هم كه قيام نشد، اگر شده بود قاعد نميتوانستي بشوي، پس اين قيام مخلوق لا من شيء است و اين صنعت صنعت خداست. و تمام صنعت خدا همينجور است كه لا من شيء صنعت ميكند، از جمله چيزها قيام تو است. خودت را هم اگر فكر كني، لا من شيء خلق كرده. مردم ديگر خيال ميكنند نطفه است گرفتند و زيد درست كردهاند. بعينه مثل فاخور كه چيزي درست ميكند اينطور نيست، توش برو و فكر كن و از اين راه و از اين نظر بيرون مرو كه بيرون اين راه هر چه بروي بيراهه است و هر چه بيشتر بروي دورتر ميشوي.
پس خلق لا من شيء را خدا از دست خودت جاري كرده كه تو خودت قيام خودت را خودت احداث ميكني و از خارج نميگيري، قيام تو از تو صادر شده و لا من شيء هم صادر شده. و همچنين در شكم تو نبود كه توليد كني آن را. قل هو اللّه را ميخواهي بخواني ملتفت باش، شما در هر مادهاي فكر كنيد، مواد تولد نميكنند، الي غير النهايه صالحند براي صور به طوري كه صد هزار صورت بيرون آمد يا هيچ نيايد فرق نميكند. موم را به صد هزار صورت درآوري خاصيتش همان است كه روز اول داشت، مزاجش همان مزاج طورش همانطور، صد هزار ديگر بيرون بياري باز ابتداي صورت است، باز همانقدر بيرون بياري باز درش هست، موم از امكان خودش هيچ نميافتد. پس فعل هر فاعلي حتي فعل جمادات از اين قبيل است. باز براي مكنسه
«* دروس جلد 3 صفحه 267 *»
بعضي اوهام عرض ميكنم باز خيال ميكنند خلق لا من شيء كار خداست بسا حديثي هم باشد دست فقها كه بدهي خيال كنند{……………} تو هنوز فقيهي حكيم بشو آن وقت مسائل حكمت را بفهم.
پس هر فاعلي فعل خود را كائناً ماكان خودش احداث ميكند، هر فاعلي چنين است. لازم نيست فاعلِ با شعور فعلش را لا من شيء احداث كند بيشعورها هم فعلشان را لا من شيء احداث ميكنند، همه خلق خدايند و همه را به يك نسق خلق كرده، و همه خلق، لا من شيء خلق ميتوانند بكنند و نميتوانند غير از اين كنند. صاحبان شعور هم فعل من شيء را نميتوانند بكنند بيشعورها هم نميتوانند. پس فعل لا من شيء كار خداست و همه اينها كه در دست شماست كار خداست و خالق خداست و هل من خالق غير اللّه ؟
حالا بعد از اين نظر ميخواهم انشاء اللّه يك جوري برويد توي شرع، و من نميبينم و سراغ ندارم كسي را ـ خدا ميداند ـ كه داخل شده باشد. پيشينيان چنين گفتهاند ما چنين ميگوييم اينها هست لكن گمان ندارم داخل شرع شده باشند حكمتش را ميگويم كه داخل نشدهاند نه اينكه ميگويم مسلمان نيستند، حكمت غير از اين حرفها است، حكمت علم است به حقايق اشياء، فقه علم است كه چطور راه بروم توي دنيا. اگر به طور علم حقيقت اشياء بخواهم راه بروم من يك لقمه حلال بخواهم بخورم در توان من و احدي نيست، اولاً از كجا علم پيدا كنم آن خباز گندمش را ندزديده؟ دزديده باشد بازار مسلمين را دست من دادهاند مُسلم است و فعلش حمل بر صحت، حالا در واقع خارج بسا دزديده. و اين مردم متقلب بيشتر احتمال ميرود دزديده باشند. ديگر اين از كجا كه هيچ جا نجس نشده باشد اين نانواها بچهشان را برميدارند نجس است، با دست نجس نانوايي ميكنند. بازار هم همينطور، من چه ميدانم حالا واقعاً في علم اللّه نجس نيست؟ خير نجس هم هست لكن انشاء اللّه زيره است فضله موش نيست. شرع را به
«* دروس جلد 3 صفحه 268 *»
همين نسق قرار دادهاند. چرا كه خلق، عالِم به تمام غيوب نميتوانند باشند مگر خدا كه عالم است به تمام غيوب، و وحي كند هر قدرش را كه خواسته وحي ميكند. حالا اين تكليف مالايطاق است كه اين لقمه را كه ميخواهي بخوري بداني اين را هيچ كس ندزديده، نه خبازش نه فروشندهاش نه زارعش، هيچ جاش نجس نشده، تكليف مالايطاق است. پس شرع واجب است بر همين نسق جاري شود، و راه ميروند. آنهايي كه حكيمند موافق شرع راه ميروند و باكشان نيست هر چه بشود مادامي كه علم شرعي دارند هر چه ميخرند و ميخورند طيب است و طاهر است حلال است، و حلال غير از اين معني ندارد لكن حكمت غير از اين است. حكمت علم است به حقيقت شيء كه اگر كسي غير از اين گفت و جميع خارق عادات را كرد تو چنان ميفهمي مطلب را كه ميداني آن خارق عادت آورنده ساحر است و مشعبد است و كذاب است.
حالا ميخواهيد بياييد توي شرع با بصيرت باشيد، عرض ميكنم اينجور حرفها را بسا شنيده باشي لكن بدانيد كه مردم خبر ندارند غافل محضند. پس از روي قاعدهاي كه ديروز عرض كردم امر هر چه عمومش زيادتر باشد آن امر محفوظ است در آثار، و ديگر نميدانم مجتهد شديد يا بايد هنوز فكر كنيد؟ ملتفت باشيد، ببينيد اين حرف را به اجتهاد ميفهميد يا بايد تقليد باشد؟ هر چيزي كه مخصوص شخصي است، اين علامتش اين است كه جاي ديگر يافت نشود. و هر چه مخصوص شخصي نيست در همه اشخاص يافت ميشود. امر عام جاي بخصوصي ننشسته حالا امري كه مابين ده نفر مشترك است يا امري كه ميان صد نفر مشترك است البته امر صد نفري شيوعش بيشتر است و ده نفري شيوعش كمتر است. پس قاعده به دستت بيايد كه هر امري كه شايعتر است آن امر پيش همه كس رفته، هر امري كه شيوعش كم است پيش بعضي رفته پيش بعضي نرفته. حالا مخلوقيت امري است كه از جميع چيزها در ملك خدا شايعتر است پيش همه رفته. آنچه هست غير از ذات بينهايت ـ كه بينهايت هم به غير است ـ آنچه غير اوست تمامش كار
«* دروس جلد 3 صفحه 269 *»
خدا و مخلوق خداست و در اين مخلوقيت تمام اشياء شريكند، نميشود كسي مخلوقتر باشد نميشود اين مخلوقيت را كم و زياد كرد. هر چه را بتوان كم كرد چيزي كه غير از اوست بايد داخل آن كرد تا كم شود. در سفيدي تا ملاحتي داخل نشود سفيدي كم نشود. حالا غير از مخلوقيت چه چيز است در ملك؟ هيچ چيز نداريم چيزي كه داخل مخلوقيت كنيم كه كمي مخلوقيتش كمتر باشد. پس اشياء در مخلوقيت شريكند هيچ يك تفاضل بر يكديگر ندارند پس همه به مطلوب خود رسيدهاند. پس اين مخلوقيت يك امر شايع ذايعي([1]) است در ميان جميع اشياء و هيچ تفاضل و تفاخري در اين مخلوقيت نيست. حالا اين مخلوقيت چون اوسع جميع مطالب است بسا كسي را مغرور كند كه حيّز چون وسيع شد و دايره كه واسعه شد اين خيلي خوب است. وقتي بناي فكر شد مييابد اين را كه اين دايره واسعه مصرفش چه چيز است كه همه كس در آن هست. من چيزي ميخواهم كه كسي ديگر نداشته باشد.
پس نظر كن الماسي باشد امر شايع ذايعي را كه جسم باشد در آن ميتوان ديد باز امري كه شيوعش از آن كمتر است كه عنصر است در آن ميتوان ديد، باز امري كه شيوعش از عنصر هم كمتر است در آن ميتوان ديد. معدن را در اين الماس ميتوان ديد، باز امري كه شيوعش از معدن هم كمتر است در آن ميتوان ديد كه آن معدن غيرمنطرق باشد تا آنكه آن امر خاصي كه اين الماس است اين را همه كس نميفهمد آحاد مردم تميز ميدهند، جوهرشناس تميز ميدهد شيشه باشد هيچ قيمتش نيست. اما اين يك گندمش الماس باشد مبالغي قيمت دارد. حالا اين امر مخصوص كه جايي هست و جاي ديگر نيست عظيم است عند العقل اما آن امر شايع يا جسم باشد يا عنصر باشد يا معدن باشد شايع است همه جا هست چه مصرف دارد؟ بعد از آني كه ما زحمت كشيديم و امر شايعي به دست آورديم سنگي به دست آورديم، سنگ مصرفش چه چيز است؟ سعي كن
«* دروس جلد 3 صفحه 270 *»
الماس به دست بياري و هنوز نميداني چه ميخواهم بگويم ميبيني مأنوسي حرفهاي وحشتآميز نيست و به اين قاعده اگر بروي وحشتها تمام ميشود.
پس آن امري كه هيچ قيد درش نيست امر بينهايت است، آن بينهايتِ صرف صرف صرف چه چيز است؟ ذات خداست؟ حالا خيال مكن كسي كه اين امر بينهايت را فهميد حالا خيلي چيز فهميده، اين بينهايت را همه كس فهميده. هيچكس نيست داراي خودش نباشد، هيچ چيز نيست داراي خودش نباشد، خودش را كه انكار ندارد. امري كه محدود به حدي نيست البته داخل آنجا هست داخل اينجا هست، داخل عرَضش شده داخل جوهرش شده. پيش هر چيز بروي منكر هستي خود نيست، پس منكر هستي را در ملك خدا نخواهي يافت و لو بگويد خدا نميپرستم، خدا نميپرستمش به جاي ديگر ميخورد. در دعا هست تعرفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء اگر كفري هست همه كافرند همه كفر گفتهاند اگر ايماني هست همه ايمان آوردهاند. وجود را به همه شناسانده همه تو را شناختهاند اگر بد است همه بدند اگر خوب است همه خوبند. همه گفتهاند ما تو را شناختهايم، همه واجد خود هستند فاقد خود نيستند، انكار از وجود خود ندارند، و وجود صرف داخل در همه وجودات است لاكدخول شيء في شيء چنانكه خارج از همه وجودات است. پس اين دايره شرع نيست كه كسي داخلش شود. و اين شرعي كه كفر احداث ميكند و ايمان، و جنت و نار جزا و سزاش است غير از اين است. آنهايي كه در جهنمند وجود دارند آنهايي كه در بهشتند وجود دارند. بينهايت، نزديكتر نيست به بهشت كه دورتر باشد از جهنم. پس به اينجور نسبت، تمام اشياء غير از بينهايت نيستند.
اينها را انشاء اللّه از روي اجتهاد بيابيد يعني از روي فهم. از لفظ اجتهاد بدم ميآيد لكن حالا اين لفظ در ميان مردم چون بزرگ شده من هم ميگويم. چشمت را واكن ببين اين اشياء غير از اين بينهايتند؟ اگر غيرند پس آن بينهايت بايد بيايد در محدب اينها بنشيند و خارج اينها باشد، اگر چنين باشد محدود ميشود. پس بينهايت را بيرون خيال
«* دروس جلد 3 صفحه 271 *»
مكن، بينهايت ساري و جاري در كل اشياء است، پس بيرون ندارد كه كسي بيرون واقع شده باشد. حالا كه بيرون نيست همه در تحت احاطهاش واقع شدهاند پس هيچ كدام غير او نيستند هيچ كدام عين او نيستند. عين او نيستند يعني خود او نيستند به جهتي كه اويي كه بينهايت است و ماسوي ندارد غير از ايني است كه ماسوي دارد، اين كه اينجاست كه ماسوي دارد اين غير از آن كسي است كه ماسوي ندارد. پس اين غير از اوست و غير از او نيست، پس لابد شديم دو لفظ متناقض بگوييم و واجب است و حكم در حكمت گفتن اين دو كلام متناقض. اين عين او نيست لكن غير او هم نيست. نحن اقرب اليه منكم و لكن لاتبصرون، ميفرمايد ما من نجوي ثلثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الا هو معهم. هيچ كمتري نيست يعني هيچ دويي هم نيست مگر اينكه سومش اوست، هيچ بيشتري نيست، هشتي هيچ نيست مگر آنكه او نُه اوست و هكذا آن كليتش را كه خدا ميخواهد بگويد ميفرمايد و لاادني من ذلك و لااكثر كمتر از آن هم هر چه باشد باز بدان خدا با اوست، بيشتر هم هر چه برود صد و هزار و صد هزار هم برود خدا با اوست الا هو معهم پس جايي نيست كه او نيست. آنجا هست، آنجا هم هست. پس اينجور عبارتها مأنوستان باشد نقلي نيست هيچ كدام غير از او نيستند هيچ كدام هم عين او نيستند.
پس هست اينجور عبارات كه لنا مع اللّه حالات نحن فيها هو و هو نحن ولكن هو هو و نحن نحن، بدانيد از اين قبيل حرفها هست و بسا كسي برخورد به اين عبارات و خيال كند كه آن مطلب از اين حرفهاست. حضرت صادق ميفرمايد الصورة الانزعية و صورت انزعيه حضرت امير است، ميفرمايد صورت انزعيه كليه باري نيست، اما باري سواي او هم نيست.
بسا اين به دست حكيمي بيفتد خيال كند كه چون بينهايت عين چيزي نيست و غير چيزي هم نيست. صورت انزعيه هم كليه باري نيست و باري هم سواي او نيست و بسا
«* دروس جلد 3 صفحه 272 *»
خيلي رفقا هم صورت انزعيه را اينطور خيال كنند كه عين باري نيست غير باري هم نيست.
ما علي را خدا نميدانيم | از خدا هم جدا نميدانيم |
پس فعلش فعل خداست كارش كار خداست پس اسمش اسم خداست، خدا علي است يا عليّ يا عظيم اسم خداست، همين علي اسم خدا شده از همين باب است كه بينهايت عين آنها نيست و غير آنها نيست. عرض ميكنم اين غير اينجور حرفهاست اما ملتفت باشيد نه علي العميا اين را بگوييد.
پس ملتفت باشيد اينجور نسبت كه يك شيء بينهايتي هست و تمام اشياء متناهياتند، اين متناهيات نه عين اويند نه غير او، پس هي هو و هو هي اما اين مطلب هم از اين راه باز ملتفت باشيد نميخواهم بگويم از اين راه هم نيست، راه مطلب را به دست ميدهم. پس عرض ميكنم كه از پيش امري كه اختصاصي به جايي دون جايي ندارد انبيا از آنجا نيامدهاند پيش مردم، چرا كه نيامدند به مردم بگويند كه آنچه داريد تحصيل كنيد. انبيا آمدند آنچه گفتند همهاش چيزهايي بود كه اينها واجد نبودند. آمدند تعليم كنند از اين جهت محتاج به خارق عادات و جنگ و جدال شدند. نگفتند تحصيل حاصل كنيد ولكن آنچه از توحيد و نبوت و امامت و شريعت و هر چه را آوردند كائناً ماكان بالغاً مابلغ تمامش را ديگر براي حكيم گفتهاند خوب است براي عالم گفتهاند خوب است براي جاهل گفتهاند خوب است. به هر يك چيزي را كه نداشت گفتند تحصيل كن، پس آنچه را كه واجد نيستند گفتند بياييد واجد شويد، پس بدانيد اين امر خاصي است. پس تمام انبيا از پيش امر خاص آمدند و تمام ائمه از پيش امر خاص آمدهاند. بله حالا امر عام را كه ميفهمي براي آن كار حالا خوب است چرا كه نسبت بينهايت هم به اين خاص مثل نسبتش است به باقي.
در خودت فكر كن خودت را كه ميبيني «انسان» همه جا هست در شرق و غرب عالم «انسان» هست، چون در شرق و غرب عالم «انسان» هست پس اينجا هم هست
«* دروس جلد 3 صفحه 273 *»
اسمش هم صدق ميكند از زمان آدم تا حالا تا قيامت بر همه انسانها. حالا كه چنين است پس اين هم انسان است، اين را بگويي انسان نيست دروغ است كذب است اما حالا كه اين انسان شد اين همه جا هست؟ نه به جهت آنكه اين انسان نيست كلاً و لاجمعاً و لااحاطةً، اين انسان است وجوداً و عياناً و شهوداً، اين همه جا نيست و «انسان» همه جا هست. پس حيوان ناطق از خود خبر ميدهد حاشا هم ندارد كه من حيوان ناطق هستم، اما من در شرق و غرب عالم هستم؟! ادعا نميكند. پس اين حيوان ناطق است و حيوان ناطق نيست كه در شرق و غرب عالم است، پس هي هو وجوداً و عياناً و شهوداً و اثباتاً. قسم ميخوري كه اين انسان است اگر نذر كردهاي به انسان چيزي بدهي به انسان دادهاي، اگر نذر كردهاي انساني را بزني اين را بزن، نذر كرده باشي اكرام كني انساني را اين را اكرام كن و تمام معاملاتي كه تو نذر كردهاي با انسان به عمل بياري با اين به عمل بياور. در جميع اديان اگر تو با اين انسان معامله كني با انسان معامله كردهاي و هيچ غلوي چيزي هم توش نيست كه بگويي غالي شدي. گفتي اين انسان است اگر اين انسان بود همه جا بود، خير هيچ غالي نشدهام اين انسان است. و با اين كه معامله كردم نذرم را عمل كردم، و همينطور با انسان بايد معامله كرد غير اينطور نميشود هيچ هم غلو نكردم چرا كه من هيچ نميگويم كه اين در شرق و غرب عالم است، ميگويم اين در همدان است در جاي ديگر نيست. بله اگر من بگويم اين در شرق و غرب عالم هست دروغ گفتهام چرا كه اين همين اينجاست و جاي ديگر نيست.
اين مسأله را كه در كون ياد گرفتي حالا ببرش در شرع پس از آن امر عام كه به دست آوردي امر خاص را خوب ميتواني بفهمي. امر عام امري بود بيوحشت، اشياء غير خدا نباشند يعني غير آن امر وسيع نيستند و عين آن امر وسيع هم نيستند. نه عين اويند نه غير او، پس اويند وجوداً عياناً شهوداً. پس هر كس نذر كند به هستي چيزي بدهد به هر كه بدهد به هست داده به دريا بريزد صحرا بريزد به خلا بريزد به مؤمن بدهد به كافر
«* دروس جلد 3 صفحه 274 *»
بدهد به هست داده. حالا اين امر عام را كه به دست آوردي خيلي كارت پيش افتاد؟! و بسا اين امر عام را حكما پيش انداختهاند كه تو وحشت نكني تا كمكم توي راه بيفتي، پس آن امر خاص را بدان تمام انبيا از آنجا آمدهاند. پس تو هر معامله با هر يك از آنها بكني با خدا كردهاي. پس اين است كه اگر نذر كني بروم به ديدن خدا برخيزي به ديدن پيغمبر خدا بروي به نذر خود وفا كردهاي، اگر نذر كني بروم مبايعه كنم با خدا، جانم را مالم را بفروشم به خدا برميخيزم ميروم پيش پيغمبر دستم را به دستش ميدهم با او بيعت ميكنم. ايمان به خدا ميخواهم بياورم ايمان به او ميآرم چرا كه خود انسان است اينجا دارد حرف ميزند و هيچ ادعا هم نميكند كه من در شرق و غرب عالم هستم. همينجور پيغمبر لسانش لسان اللّه است، ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. پس آمد كه بگويد من از جانب خدا آمدهام و بيتحريك او حركت نميكنم حتي اينكه همه اهل اديان ميگويند در مقام ابلاغ نميشود معصوم نباشند، يهودي هم نميگويد. پس حجت در وقت ابلاغ بايد معصوم باشد لامحاله، و بيسهو و بيخطا بايد لامحاله باشد اين اجماعي جميع اديان است. حرفهاي نامربوطي كه گفتهاند كه گاهي پيغمبران معصيت ميكنند يا سهوي كردند، اينها در حرفهاي غير تبليغي است كه گفتهاند. پس نفس ادعاي انبيا اين است كه تو بيا اقرار كن من پيغمبرم، ادعاي اين همين است كه من از پيش خود نيامدهام از پيش جايي آمدهام كه تو خبر از آن نداري. ميگويد من از پيش آن كسي كه آمدهام قادر است بر كل اشياء، اين دخلي به امر عام ندارد، امر عام قدرت و عجز هر دو هست، سفاهت و حكمت هر دو هست و توي ملك خدا هم هست. قول مجمل تمام محدوداتي كه ضد دارند مثل علم و جهل كه هر دو مخلوقند و هستند انبيا از پيش چنين كسي نيامدهاند. آمدهاند از پيش عالمي كه جهل درش نيست.
انشاء اللّه فكر كنيد و با بصيرت داخل دين و مذهب بشويد. نيامدهاند از پيش كسي كه علم و جهل و ظلم و عدل پيشش مساوي است. ظلم در دنيا هست عدل هم در دنيا
«* دروس جلد 3 صفحه 275 *»
هست، يك امر شايعي شمول دارد كه آن فعل است نهايت اين ظلم است آن عدل، انبيا از پيش چنين كسي نيامدهاند، از پيش كسي كه عدلي است كه هيچ ظلمي درش نيست آمدهاند. اينها همه را كه عرض ميكنم مطلب اول را اگر داشته باشيد ميدانيد چه ميگويم. صد هزار بكوبند كله كسي را هيچ رحم در او پيدا نميشود بسا وقتي كه صداي گريه طفل يتيم را طاقت نيارد، يكدفعه چنان رحمي پيدا ميكند كه هيچ مادري با بچهاش اين قدر مهرباني ندارد به همينطور اين رو به آن بچه ميرود، يكپاره بازيها بسا با آن بچه ميكند كه زن آن طور نميكند. كسي از دور نگاه كند تعجب كند واللّه ميكردند، اميرالمؤمنين همينجور بازيها را ميكردند. بچههاي مردم را با اينها بازي ميكردند، ميدويدند همراه آنها، سوارشان كنند بر دوش خودشان، بخندند با آنها. پس در مقام ترحم از مادر خيلي رحيمتر و بيطاقتتر و كمصبرترند، در مقام ترحم ارحم الراحمين است، در مقام خشم و غضب اشد المعاقبين است كه نبايد ترحم كند هي گريه هي التماس هي زاري{……………}.
شتري سوار بودند حضرت صادق و آن شتر كارد آمده بود حضرت هي كردند تا يك فرسخ دو فرسخ قدري كه دور شد از مصر كاردش زدند، آني كه سوار شتر بود عرض كرد اينكه مدتي است كارد آمده ميبايست پشت مصر بفرماييد كاردش بزنم مردم بخورند گوشتش را، اينجا توي بيابان ميفرماييد كاردش بزنند؟ فرمودند راضيم سگها و گرگهاي بيابان گوشتش را بخورند و اهل مصر نخورند. پس در مقامي كه بايد ندهند خود را راضي نميتوانند بكنند كه دشمن اهلبيت بخورند چيزي را و قوت بگيرند فحش بيشتر بدهند عداوت بيشتر بكنند. حالا سگ بخورد و وق كند چه ضرري دارد، ضرور است وجودش اگر سگ نبود گرگها خيلي خرابي ميكردند اما آن سگي كه توي مصر است هيچ ضرور نيست توي دنيا باشد و فساد و فسق بكند و فحش بدهد.
خلاصه مقصود اين است آن مبدئي كه انبيا از پيش او آمدهاند اين اسمهايي كه
«* دروس جلد 3 صفحه 276 *»
ميخوانيد هزار و يك اسم مقام كثرت است، خيال مكن هر چه تعين ندارد خوب است. پس آني كه كمالي دارد كه نقصي با او نيست خداست، خداست قادري كه عجز در او نيست. الحمدلله توي جميع مذاهب ريخته شده آدم جرأت نميكند يكيش را وازند، يكي از اسمهاش را نگويي كأنه تمامش را نگفتهاي بايد همه را بگويي. اگر بگويي عالم نيست يا قادر نيست يا غفور نيست يا ارحم الراحمين نيست، توي دلت هم خلجان كند كافر ميشوي نهايت مردم خبر ندارند كافرت نميدانند. تمام اسماء را واجب است اعتقاد كني اين داراست. حالا يك جايي هست كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه، تو به آنجا كار نداري، چه كار داري تو به آنجا كه وحدت صرف صرفي است كه هيچ كمال و نقصي در آنجا نيست، قادري كه لاعجز فيه را اگر آنجا ميبري قرض كن ببر. جايي كه تدارك نميخواهد پيش خداست پيش مالك ملك. اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء؟ باز با بصيرت باشيد ميفرمايد هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء شما كه هيچ كدام نميتوانيد اين كارها را بكنيد به جهتي كه شما نيامدهايد از پيشش و آنهايي كه آمدهاند از پيش او واللّه ميتوانند اين كارها را بكنند. آيا عيسي نميكرد؟ آيا مُردهها را همين عيسي زنده نكرد، عيسي كرد موسي كرد نوح كرد همه انبيا كردند تكتكي از دست همه جاري ميشد، چون عيسي زياد اينجور كار را كرد مشهور شد و الا همه انبيا كه آمدند تكتكي زنده ميكردند مردگان را، پيغمبر زنده كرد اميرالمؤمنين كرد حضرت سجاد كرد. اماته ميتوانستند بكنند به محضي كه ميگفتند بمير به كسي، ميمرد ميگفتند اِخسأ، سگ ميشد.
منظور اين است كه آن مسمي صاحب اسمها است اينهايي كه ميآيند هو هو وجوداً و عياناً و شهوداً و لا هو هو لا كلاً و لا جمعاً. هر كار داري حالا اعراض كني از اين، اين آمد و حرفهاش را هم زد ابابكر هم حرفهاش را ياد گرفت، ميروي پيش او و پيش اين نميآيي كافر شدهاي، پيش اين ميآيي و پيش ابابكر هم ميروي بگويي يك تكهاش مال
«* دروس جلد 3 صفحه 277 *»
اين يك تكهاش مال آن، هم پيش اين ميروم هم پيش آن ميروم، هم پشتسر اين نماز ميكنم هم پشت سر آن، تا كي جنگ و نزاع باشد همه خوبند، اينطور خيال كني مشرك ميشوي هيچ خلاف توقع هم نميشود.
پس وقتي نسبت به اميرالمؤمنين نفاق كنند تو به هيجان ميا، با وسعت صدر آن نفاقها را قبول كن. حتي اينكه آقاي مرحوم فرمودند واللّه راضيم به نفاق با من راه روند كه نفاقاً درست راه رفته باشند. حضرت امير همين را فرمودند پس نفاق منافق واللّه نعمت است از جانب خدا بر مؤمنان. فكر كنيد ببينيد اگر يهودي اسمي از موسي نميبُرد؛ شكر خدا را بكن، نصاري هستند توي دنيا شكر خدا را بكن الحمدلله عيسايي را قبول دارند، يهود در دنيا هستند الحمدلله موسي را قبول دارند. بودن اينها در دنيا نعمتي است بر مؤمنين، اما جاي مطلب را بخواهي پيش خودت است لكن اگر منافقين نبودند من نميتوانستم نماز بخوانم، نماز كه نكردم ديني نداشتم دين اگر نداشتم به جهنم ميرفتم. خدا خواست مرا نجات بدهد الحمدلله اينها را گذاشت تا من بتوانم نماز كنم و كارهاي خودم را بكنم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 278 *»
درس بيستم
(چهارشنبه 25 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 279 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
بعد از آني كه بنا شد كه حرفها از روي شعور باشد نه حرفهايي كه شنيدهايم، پس ميگوييم وقتي بنا شد حرفهامان از روي فكر و شعور و تعقل باشد مييابيم فعل هر فاعلي كائناً ما كان فرع وجود اين فاعل است و اين فعل آنچه را كه دارد و بايد داشته باشد فاعلش بايد به او داده باشد و فاعل فعل خودش را معقول نيست از غير قرض كند اگر از غير قرض كند و فعل خودش اسم بگذارد همين تاتورههايي است كه ريخته شده، توي كتابها نوشته شده، خط خوب و كاغذ ترمه هم هست. شيخ مرحوم گاهي اين كتابها به دستشان ميآمد ميفرمودند به طور طعنه «ما ادري انا مجنون ام الناس مجانين». حالا فكر كنيد فعل فاعل را بدون آن فاعل آيا ميشود موجود شود؟ حقيقت اين بسته به غير است اگر غير نباشد آيا ميشود كه اين باشد؟ اگر بدانيد حالا چه ميگويم همين كه انسان ميبيند اين خلق هستند ميداند خدا هست، دليل وجود خدا خلق است. اشياء همه پوكند و مجوف به غير از خدا كه صمد است اشياء همه پوكند و مجوف و بيمغز و كُره مجوفه.
«* دروس جلد 3 صفحه 280 *»
همين تعبيرها را حكماي خودمان آوردهاند. پس فعل را فاعل احداث ميكند و سر جاي خود ميگذارد و فرع وجود فاعل است. حالا وقتي فعل فرع وجود فاعل است پس فاعلهايي كه ميبينيد در عالم فصل، خوب به طور وضوح انسان ميفهمد. پس در عالم فصل ميبينيد خودتان خودتانيد و هنوز كاري نكردهايد پس كار شما غير از شماست. حالا وقتي شما كاري ميكنيد خودتان معدوم نميشويد، پس كار هر كسي موجود به نفس است موجود به غير نيست مگر موجود به غيرش را موجود به ذات معني كنيد. ذات هيچ كس نميآيد عرَض شود، فعل عرَض فاعل است و بسته به فاعل.
حالا به اين قاعده بسا شما آثار و مؤثرات عديده را در يك نظر ببينيد و خيال كنيد اينها همه از يك جا آمدهاند چنانكه با مردم حرف زدهايم و ديدهايم. نگاه ميكند ميبيند يك چيزي است آنجا گذارده خيال ميكند اين تمامش از يك جا آمده است. اين چيزهاي بسيار است در اين يك موضع گذارده شده نهايت اين چيزهاي بسيار چون همه يك جا نشستهاند به حسب ظاهر از اين جهت كه منظرش يكي است پس مزاحمت با يكديگر ندارند، لكن واقعش اين است كه اشياء عديدهاند و اين نظر را من سراغ ندارم كسي بيان كرده باشد مگر آن حكمائي كه اصلش به حقيقت امر برخوردهاند. حالا بخواهي ببيني حقيقت انگشتر تا كجاست، هر كس صانع انگشتر است ميداند انگشتر چه چيز است. پس اين حقيقت انگشتر است پس اين حقيقت انگشتر و اعلي درجاتش كه اهل صنعتش و اهل خبرهاش بداند ديگر ضرور نيست حكيمي بيايد اهل خبرهاش باشد. وقتي اين شكل را ميگيري از آن، تمام حقيقت انگشتر خراب شد و رفت. حالا جاي انگشتر كه نقره گذارده گذارده باشد، نقره مزاحمت با انگشتر نداشت آن وقت همه نقره اينجا نشسته بود باز دومرتبه بخواهي حقيقت انگشتر بيايد ميآيد و نقره را از جاي خود بلند نميكند. پس حقيقت انگشتر را با نقره در يك جا ميبينيد پس واقعش اين است كه هر يك را با مشعري ميشناسيد. انگشتر را نبايد به محك بزنند، محك ضرور ندارد لكن نقره محك
«* دروس جلد 3 صفحه 281 *»
ضرور دارد. پس در يك موضع ميبيني انگشتر نشسته نقره هم همان جا نشسته به جهتي كه نقره مزاحم انگشتر نيست. باز در همين جا نگاه ميكني اين نقرهاي كه توي انگشتر ميبيني، الآن صورت انگشتر صورت نقره نيست و اين گول زده خيلي از حكما را، گفتهاند اين عرض نقره است و حقيقت انگشتر را نقره خيال ميكنند. شما ملتفت باشيد انگشتر حقيقت است از براي همان هيئت مخصوص. نميخواهم اينها را تقليدم بكنيد، فكر كنيد ببينيد درست است يا نه؟ نميبيني اين هيئت را روي آهن بگذاري انگشتر آهني ميشود، روي طلا بگذاري انگشتر طلا ميشود، روي چوب بگذاري انگشتر چوبي ميشود. پس انگشتر يك حقيقتي دارد كه بر روي هر مادهاي ميتواند بنشيند چنانكه نقره هم حقيقتي دارد كه توي هر صورتي ميتواند درآيد، پس مزاحم نيستند جواهر با اعراض. چون نيستند محل گول شده. مردم خيال ميكنند نقره هم جزء حقيقت انگشتر است. اين نقره را كه شما شناختيد ميفهميد كه صالح است به شكلهاي تمام انگشترها و ما يصنع من الفضه بيرون آيد ـ و خاصيت نقره كه در فلان درد هيچ شكي شبههاي ريبي در آن نميرود از همه امور واضحتر است ـ راهش به دستتان كه آمد صاحب يقين ميشويد.
در همين جايي كه انگشتر نشسته و نقره هم نشسته نگاه ميكني معدن منطرق هم نشسته لكن شما وقتي به معدنيت انطراق نگاه ميكنيد هيچ كاري دست نقره نداريد. در اين نظرِ چكشخوردن سير بكنيد نقره و طلا و سرب و جميع معادن منطرقه وقتي به اين نظر نظر ميكنيد ميبينيد دايره اين نظر وسيعتر است از آن نظر نقره و از آن نظر انگشتر. پس وقتي در انگشتر نگاه ميكني كثراتي چند بايد باشند كه حقيقت انگشتر درست شده كه اين كثرات علاوه بر نقره بود و نقره بايد جميع كثرات خودش را داشته باشد، نقره نقره باشد و كثرات انگشتري بايد زياد باشد وقتي انگشتر نقره را ميبيني دو جور كثرت ميبيني، يكي آنكه انگشتر ضرور دارد بايد داشته باشد، بعد بايد تمام آنچه را نقره ضرور دارد بايد داشته باشد آن را هم بايد به آن اولي ضم كنيد. حالا شما نخواهيد انگشتري را
«* دروس جلد 3 صفحه 282 *»
ببينيد همان نقره را بخواهيد ببينيد هيچ احتياج نيست به كثرات انگشتري نگاه كنيد، حالا شما كثرات نقره را نگاه ميكنيد و نقره را تميز ميدهيد آن كثرات اول را زير پاي خود ميگذاريد و انگشتر همان جايي است كه گذاشته.
باز ميخواهيد ببينيد نقره منطرق است يا نه، باز همان جايي كه اين انگشتر گذاشته شده معدن منطرق را ميبينيد، ديگر كثرات فضّي را آنجا نميبينيد. شما همين طالب انطراق اين هستيد نقره هم يكي از آنهاست در اين نظر هيچ كثرات نقره به كار شما نميآيد. پس يك عالم وسيعتري براي شما پيدا ميشود منظر وسيعتري پيدا ميكند. پس اثر و مؤثر به يك چشم ديده نميشود اينجا معلوم ميشود به يك چشم ديده نميشود يعني وقتي انگشتر ميبيني كثرات ديگر را نبايد ببيني و نميخواهي ببيني، وقتي از آنجا چشم بر ميداري ميآيي به عالم نقره كثرات آنجا را ميبيني. اين صورتها باشند يا نباشند هيچ از نقره بودن و از خاصيتهاش كم نميشود، اينها اعراضند. پس نقره كه ميخواهي ببيني نظر وسيعتري دست تو ميآيد، مشعر انگشتر فضّي مشعر كثرتبين بود و معذلك دخلي به مشعر نقره نداشت.
باز در همان معدن ميخواهي ببيني اين معدن از كجا به عمل آمده طلا يك جور كمّ و كيفي دارد نقره يك جور كمّ و كيفي دارد، هر يك كثرات و كثرات و كثرات دارند. در هر يك از اين فلزات بخواهي ببيني هر يك چند جزء دارند از چند جزء تركيب شدهاند هر يكي آنقدر كثرت دارند هر يكي را مدتها بايد مطالعه كرد. بعد ميآييد به عالم بالاتري كه عالم چهار عنصر است. باز توي همين انگشتري كه اينجا گذاشته نگاه ميكني عنصر ميبيني به شرطي كه انگشتر را نچسباني به چهار عنصر كه بگويي انگشتر از چهار عنصر ساخته شده، انگشتر از چهار عنصر ساخته شده در نزد حكيم غلط است، از چهار عنصر معدن به عمل آمده. امر عامي است انطراق و غير انطراق، از معدن معدنِ منطرق به عمل آمده، از معدن منطرق نقره به عمل آمده، از نقره انگشتر به عمل آمده. پس انگشتر از چهار
«* دروس جلد 3 صفحه 283 *»
عنصر به عمل آمده غلط است، انگشتر نميشود ساخت مگر وقتي معدن شود و فضه شود. پس انگشتر فضه واقعش اين است كه مؤثر قريب به او، يعني آن چيزي كه اگر او نبود نبود، آن فضه است، فضه مؤثر قريبش معدن منطرق است. معدن منطرق مؤثر قريبش معدن است، مؤثر قريب معدن عنصر است. حالا ديگر به عنصر كه رسيدي حالا ديگر جميع كثراتِ جميع فلزات را محتاج نيستي ببيني، به جهت آنكه يك حرارت و يبوست و رطوبتي و برودتي بيشتر ندارد. پس اينها يك آتشي دارند گرم و خشك و هوائي دارند گرم و تر، و آبي دارند سرد و تر، خاكي دارند سرد و خشك. خيلي زور بزني هشت تكهاش ميكني نه بيشتر، اما به اين هشت كارهاي پاييني را نميتوانستي بكني تا به انگشتر ميرسيد هزار مرتبه ميشود. وقتي به آن چهار عنصر نگاه ميكني تمام آنچه زير پاش است ميبيني اين چهار مزاحم نيست با حديد و فضه و طلا، اينها با غير معدن مزاحمت ندارند، و هكذا اينها با عنصر مزاحمت ندارند.
باز به همينطور بخواهيد برويد بالا، باز در اين عنصر كه نگاه ميكني عنصر چه چيز است؟ جسم است. در جسم كه ميرويد ديگر كثرت عنصري و فلكي نيست. عنصري كه ميخواستي درست كني جسم بود، قيد عنصري حدش نبود، فلكي هم نبود حالا ديگر كثرات عنصري در همين جا كه نشسته به همين كه نگاه ميكني جسم ميبيني و حقيقت جسم را ميبيني و ميگويي جسم صاحب اطراف ثلاثه است، يعني به اين بيان ظاهر و الا حدود سته را دارد. پس به اين تعريف كه جسم صاحب اطراف ثلاثه است نه همين انگشتر را شناختي نه همين معدن را شناختي نه همين معدن منطرق را شناختي نه همين عنصر را شناختي بلكه يافتي تمام عالم اجسام را. پس يافتي محدب عرش هم اين سمت و آن سمت و آن سمت را دارد، در تخوم ارضين هم يافتي اين سمت و آن سمت و آن سمت هست. تمام اقسام و انواع مختلفه لاتعد و لاتحصي كه در قوه هيچكس نيست احصا كند و محصيش خداست معذلك تو يك تعريف جامعي به دست آوردهاي كه هر
«* دروس جلد 3 صفحه 284 *»
يك از اين تكهها را بياورند تو ميگويي جسم است. ديگر تعليم جديدي ضرور نداري، حقيقت به دستت آمده كه عرش را اگر پيشت بياورند به همان تعليم اولي ميگويي اين جسم است، تخوم ارضين را اگر پيشت بياورند ميگويي اين جسم است، هيچ هم تعليم ضرور نداري.
به همينطور به همين ترتيب كه نظر ميكنيد انشاء اللّه، حالا جسم هر چه هست آن صاحب اطراف ثلاثه كه ميداني ـ هر طوري كه هست ميفهمي ـ غير از حياتي است كه گاهي به يك تكه جسم تعلق ميگيرد جسم بنا ميكند به جنبيدن، گاهي بيرون ميرود و هيچ جسم زياد نميشود. وقتي حيات ميآيد، بيرون ميرود از جسم كم نميشود مزاحم نيست. مزاحم كسي است كه وقتي بچسبانيش به مزاحمِ خودش، به آنقدر زياد شود و وقتي برداري آنقدر كم شود. حالا بدن هست و هيچ سر سوزني از او كم نميشود و نميكاهد، آن حيات ميرود از آن جسم و از اين جسم هيچ نميكاهد و ميآيد و به اين جسم هيچ نميافزايد پس مزاحم با اين جسم نيست، عالمي ديگر دارد آن عالم كجا است؟ عالمي است غير عالم جسم است، اين غير را غيب تعبير آوردهاند. اين را ولش كني ميرود به عالم خودش الآن هم نيامده به عالم جسم. از غيب آمده به شهود معنيش هم همين است كه يعني اينجا را پيشتر حركت نميدادند حالا ميدهند معنيش اين نيست كه من حالا روح را ميبينم بلكه چنانكه پيشتر ديده نميشد حالا هم ديده نميشود. چون ميدانم اين جسم خودش نميتواند بجنبد ميدانم كس ديگري اين را ميجنباند و آن روح است. پس عالم روح غير از عالم جسم است و خارج عالم جسم را به غير از غيب چه تعبير بياورند؟ بهترين تعبيرات اين است كه از غيب آمده، پس از عالم غيب ميآيد به عالم شهود. ديگر حالا به همين ترتيب فكرش را خودت بكن انشاء اللّه، من خسته ميشوم حرف زياد كه ميزنم خصوص حرفهايي كه مشكل است آنها را هي زور ميزنم مغزش را بيرون بيارم و بگويم، خسته ميشوم.
«* دروس جلد 3 صفحه 285 *»
خلاصه، باز در اين حيات فكر كن ميشود حيات باشد و شعور نداشته باشد. مجانين زندهاند و شعور ندارند، پيرهاي خرفشده شعور ندارند دخلي به حيات ندارد، ميشود حيات باشد و به بدني تعلق گرفته باشد و زنده هم شده باشد شكلش هم شكل انسان باشد پيرهزال باشد و بيشعور باشد حيّ هست زنده هست از غيب هم چيزي تعلق گرفته ولي شعور ندارد، پس معلوم است شعور دخلي به عالم حيات ندارد. و اگر فكر كنيد سلسله تنزليه را به همينطور به دست ميآريد، در اخبار و احاديث همينطور جاري شدهاند همينطور نگاه كردهاند و گفتهاند. پس شعور اگر دخلي به عالم حيات داشت تخلف از حيات نميكرد، مثل اينكه در عالم جسم چيست كه مال عالم جسم است؟ آني است كه نتواني از جسم بگيري. ببين ميتواني طول را يا عرض را، عمق را ميتواني بگيري؟ يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت، حالا همينطور سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس به شرطي كه {……………} اينها را نميتواني تو بگيري از حيات و شرطش است كه اينها باشد. او در عالم خودش قابل است، سمعي و بصري و شمّي و ذوقي و لمسي ندارد و آن قابلي است كه در گوش سمع ميشود در چشم ديدن ميشود در بيني شمّ ميشود در زبان ذوق ميشود در دست لامسه ميشود. به همين نسق عالم حيات عالمي است هيچ دخلي به عالم شعور و فكر و خيال ندارد، پس شعور و فكر و خيال بسا تعلق به حيات ميگيرد از غيب عالم حيات شعور تعلق ميگيرد وقتي هم ميرود بر ميگردد به عالم خودش و عالم خودش را باز مزاحم نگيريد.
و اين را خيلي اصرار كردهام و ميكنم كه مبادا يك وقتي خيال گولتان بزند. غيب كه ميشنويد به اين معني است كه آمده اينجا از غير اين عالم. معنيش اين نيست كه از محدب عرش آمده اينجا، ميگويم از خارج عالم جسم آمده پس حيات از آنجا آمده. اين دقيقه را در عالم جسم به دست بياوريد و فراموش نكنيد كه ميلغزيد. خارج عالم جسم محدب عرش نيست هر چه را خيال كني در محدب عرش هست آن جسم است. از
«* دروس جلد 3 صفحه 286 *»
غيب آمده يعني از غير عالم جسم آمده. پس نه همچو چاهي بايد كَنيد و نه همچو مناري بايد برود، و اگر اين را به دست بياري حقيقت معاد و حقيقت معراج به دست ميآيد. ميداني از روي مناري و نردباني نبايد رفت تا محدب عرش چرا كه آنجا هر چه برود جسم است يك پرده ديگر روي عرش خيال كني آيا نه اين است كه سمتهاي ثلاث را دارد پس آنها هم جسم است پس غيب آنجا نيست، غيب نسبت به شهود مزاحمت ندارد بلكه جسم مزاحم با جسم است. پس غيب با شهود تزاحم ندارند معني عدم تزاحم را فكر كن كه در قلبت بنشيند. اينها تزاحم ندارند معنيش همه همين است كه بيايد، او اوست. برود، باز او اوست هيچ هم كم نخواهد شد مثل آنكه كرباس را رنگ ميكنند رنگ ميشود، تيزابش هم بزنند رنگش ميرود، باز كرباس كرباس است و به رفتن رنگ هيچ از وزن كرباس كم نميشود. پس غيب ميآيد روي عالم شهود مينشيند و برميخيزد. هر عالم داني معلوم است داني اسمش است، هر عالم بالايي خارج و غيب اسمش است مرتبه وسطي نسبتش به مادونش و به اعلاش هر دو خارج او و غيب او هستند، اما بالايي را غيب ميگويي زيري را شهود به جهتي كه آني كه هميشه متصرف است و كاركن زورش بيشتر است پس او را غيب ميگويي اين را ملك او و مزرعه او ميگويي، پس الدنيا مزرعة الاخرة اگر غيب نيايد اينجا {……………} وقتي اينجا ميآيد زراعت ميكند به همين نسق كه فكر ميكنيد ميبينيد عالم خيال دخلي به عالم حيات ندارد، عالمي است برأسه خيال هر جوري باشد مرورات دارد و در حالي كه متوجه جايي است در آن حال متوجه جاي ديگر نميتواند باشد. اين مرورات را درست تعقل كنيد، معني مرور همه همين است كه يك چيزي برود يك چيزي موجود شود بعد فاني شود، اين است معني مرور مثل اوقات زمان بعينه. پس در خيال ميبينيد زماني و زمان دنيا ابتداش آنجاست انتهاش آنجا، بهشتي كه آدم را از آنجا بيرونش كردند آنجا بود بهشت دنيايي بود و ميشد بيرونش كنند بهشت آخرتي دار خلود است اينها از دار خلود آمدهاند پايين. پس مرورات
«* دروس جلد 3 صفحه 287 *»
از جايي آمدهاند اين را به يك چيزي بايد بيابيم. به حكمت، نه به چشم هم گذاردن و گفتنِ «ان اللّه سبحانه بحكمته البالغة، به حكمت جعله هكذا» ميبيني توپ است و تير است و رعد است و برق است ودق ندارد، حرف خيلي است اما هيچ معني ندارد نميفهمند چه ميگويند.
و اين كليهاي باشد دستتان «از هيچ صرف هيچ نميشود ساخت» و خدا از هيچ نساخته چيزي را. خدا ميسازد هر چيزي را، خودش را به خودش پس جعله هكذا. در نهايت دقت فكر كن آيا از هيچ هيچ كه هيچ است، نيست صرف را كه خدا خلق نكرده چيزي كه نيست معقول نيست بگوييم از آن چيزي ساخت. حالا ببين اين مرورات هست اينها از يك جايي بايد بيايد چه مرورات اينجا چه مرورات خيالي. از همين جا بفهم. پس مرورات يك عالم ثباتي دارند در عالم خود، فوارهاش اينجاست. و سر بيرون نميآرد با ثبات آن عالم هم مزاحم نيست، خيال داري فكر داري وهم داري همه هم مرورات دارند كه بر ايشان ميگذرد لكن خودشان عالمي دارند كه در آن عالم مرورات نيست، جايي دارند كه جمع ميشوند در آنجا منزل اصليشان آنجاست لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها، و وجدوا ما عملوا حاضرا و چنين جايي را عالم خودمان ميگوييم ما از آنجا آمدهايم، از عالم ثبات آمدهايم نميشود خراب بشود، دار فاني نيست، اينجا دار فاني است كه به غربت و عاريه آمدهايم بلكه در قبر هم نميمانيم آنجا هم غربت است از قبر هم ميرويم جاي ديگر. پس در برزخ هم جاي مرور است، شب دارد روز دارد، سرما دارد گرما هست، خطرها هست، نعمتها هست. اينجا هم منزل خودمان نيست دار غربت است.
آن جايي كه مقام ثبات خودمان است و منزل خودمان است، آنجا اسمش جاي خودمان است آنجا را كه جاي خودمان است به عربي ميگويند عالم نفس. عالم نفس معنيش نيست عالم روح، عالم نفس يعني عالم خودمان وطن اصلي خودمان، و خانه خودمان عالم نفس اسمش است. لكن اين عالم نفس جميع كثرات و جميع شئون همه در
«* دروس جلد 3 صفحه 288 *»
آنجاست و ثابت است لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها نهايت كثرت در اين عالم است. حالا فكر كنيد كه اين كثرات تمامش ميآيد از عالم بالاتري از يك جايي بالاي اين عالم، باز ميبيني كه تازه متولد ميشوي، نداري علمي را، خوردهخورده اكتساب ميكني معلوم است از جايي آمده غير از اينجا از مبدأش آمده. پس اينها تمامش از عالم روح ميآيد تمامش از عالم عقل ميآيد، عالم عقل عالمي است كه صور جزئيه هيچ پيشش نميآيد همانجوري كه معروف است پيش حكما كه اشخاص جزئيه را عقل نميتواند بفهمد. اما عقل حكم ميكند همينقدر كه بالايي است و پاييني. اما اين بالاست و اين پايين عقل نميتواند بفهمد. شب غير از روز است و روز غير از شب، عقل ميفهمد. گرمي غير از سردي است سردي غير از گرمي است. همه جزئيات را كلي كلي ميكند و ميفهمد. هر چيزي غير از چيز ديگر است شك ندارد و يقين دارد اما اين غير آن است جزئي است و شخصي، شخصيت را تميز نميتواند بدهد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، باز جميع اين صور و كثراتي كه در عالم نفس است و عالم نفس عالمي است كه بايد بخصوص كثرات داشته باشد از اين جهت شجره تعبير ميآرند، جنت تعبير ميآورند، پر از شجره است جنت است يعني باغ است و باغ خانه درخت است و معني درخت همه همين است كه شئون و شعب زياد داشته باشد برگش جدا شاخهاش جدا گلش جدا تنهاش جدا ريشهاش جدا، عالم عالم حيات است، عالم شئون است عالم شعب است كثرات است. تعريفش در اين است كه كثرات داشته باشد، پيشترها قاع صفصف بود هيچ درش نبود از اين است كه بسا ببرند كسي را در جنت اما توي يك بياباني است خالي، نه باغي دارد نه درختي دارد نه قصري نه نهري، بنا ميكند غصهخوردن كه چرا عملي ندارم قاعي است صفصف هيچ ندارد. كسي را بسا ببرند آنجا لكن انسان موجود است نهايت بدذات نبوده خبيث نبوده بدذاتي و حرامزادگي نكرده، نمازي روزهاي عبادتي نداشته، نساخته براي خود چيزي. ان الجنة قاع صفصف فاكثروا فيها الغراس كه
«* دروس جلد 3 صفحه 289 *»
اكتساب باشد. اصل تمام اين درختها آبي است و آن آبش از عالم عقل ميآيد، از همين جهت عقل را به آب تعبير آوردهاند چون رنگش سفيد است مزاجش سرد و تر است. و باز شنيدهايد كه نهرهاي جنت بعضيش روي زمين جنت ميگذرد بعضيش از بالا ميريزد مثل لوله بلور، تسنيم از بالا ميآيد و اگر آنچه را عرض كردم برخوريد ميفهميد تسنيم توي دنيا هم هست لولههاش باز يك جوري است كه از بالا ميآيد. آب را خدا تربيت ميكند در آسمان در اعلي اگر چه از اينجا برده. از اينجا برش ميدارند ميبرندش آنجا براي كاري، براي اينكه آنجا نطفه بشود. آب زميني، اگر نباشد نطفه سماوي در آن، اگر محض محض آب زميني باشد، آب زميني هيچ گياه نميروياند و لو آنكه رطوبتي باشد و آبي باشد در زمين لكن ميبرند بالا و نطف سماويه جميعاً تعلق ميگيرند به آن آنجا كه ميرود نطفه ميشود، آن نطفه هم كه پايين ميآيد در زمين اينجا در زمين سبز ميكند پس بگو جميع درختها از آسمان ميآيد، جميع نطفهها از آسمان ميآيد. و في السماء رزقكم و ما توعدون هر چه را به شما گفته و وعده كرده از آسمان بايد نازل شود از آن نهر تسنيم بايد سراپايين بيايد، از اينجا ميآرند در حوض كوثر ميريزند نطفه شده پايين ميآيد. انواع نعمتها از آسمان ميآيد اين است كه درختها را از بهشت جبرئيل آورده است به آدم داد و آدم هم ميكارد، جبرئيل نميتواند خودش بكارد بايد به دست آدم بدهد آدم بكارد. پس آب از آسمان بايد بيايد پس آن ماء طهوري كه اثر در آن است از آسمان آمده. آبهاي زميني هم از آسمان است يا اقلاً امشاج است مخلوط است. از نطفه زن تنها يا مرد تنها طفل ساخته نميشود، بايد امشاج باشد. پس جميع آبهاي عالم قيامت كه ريختهاند در دنيا سبز شده. خودمان گياه هستيم و سبز شدهايم اعمالمان هم سبز شده، فرق است ميان خودمان و اعمالمان. خودمان هر جا هستيم اعمالمان همان جاست خودمان اينجا هستيم نمازمان هم اينجاست. با يك چشم هم اينجا ميتوان هر دو را ديد اينجا هم هر دو را با يك چشم ميتوان ديد خودمان را از دور فلك و دور زمين جاري ميكند اعمالمان را از
«* دروس جلد 3 صفحه 290 *»
دست ما جاري ميكند. خودمان قاع صفصف هستيم لكن اعمال و غرسش بايد از دست خودمان باشد. اين است كه ماتجزون الا ما كنتم تعملون، كاري نميكني، انسان هستي نهايتش هيچ نداري شفاعت تو را كه كردند ميروي در قاع صفصف و هيچ نداري. پس آن آب منبعش از هر جا باشد اسمش عالم عقل است و از آن به عقل تعبير آوردهاند به قلم تعبير آوردهاند و از آن به شجر طوبي تعبير آوردهاند كه شجر طوبي اصلش در خانه اميرالمؤمنين است و در خانه هر مؤمني شاخهاي از درخت طوبي است. پس عالم عقل عالم ماده است عالم آب است، تعيين درختي آنجا نيست نهايت به ريشه درخت تعبير بياري و درختهاي بهشت ريشهاش بالاست فروعش پايين است. ببين درختهاي دنيا هم مبدأش بالاي آنهاست لكن عوام اينها سرشان نميشود.
باري پس درختهاي جنت آبهاش از بالا ميآيد آبهاي دنيا از زمين ميجوشد و اگر حكيم باشد ميداند آنجا از آسمان ميآيد اينجا هم از آسمان ميآيد. قطوفها دانية، و همچنين در عالم عقل نوعاً ميبينند هر نوع محبتي غيرِ نوع محبتي ديگر است تميزش هم ميدهند، سردي غير گرمي است يقين هم دارد، همه هم كليات است باز در عالم كثرت است اما كثرتش معنوي است كثرت صوري نيست. اگر كثرت را اصطلاح كردي براي عالم صورت ميگويي آنجا صورت برايش نيست، يا بگو صورت معنويه درش هست. يادتان نرود كه از «هيچ» نميشود چيزي ساخت، هر چه ميرود بالا كثرت بيشتر ميشود نه خيال كني كثرت بد است، خوب چيزي است. آدم هم علم داشته باشد هم شيخي باشد هم جواد باشد هم شجاع باشد كمالات انواع و اقسام دارد و هر چه رو به بالا ميرود زياد ميشود توحد پيدا ميكند، توحد يعني كه متوحدند مؤمنين آنچه ميكنند و آنچه دارند همهاش براي يكي است، همهاش للّه و في اللّه است براي خداست با هم اختلاف ندارند نزاع ندارند كينه ندارند حتي اينكه ميخوانند لاتجعل في قلوبنا غلاً للذين آمنوا كينه با مؤمنين داشتن يكي از سخطهاي بزرگ خداست نميگذارد شخص توفيق بيابد، نه موفق
«* دروس جلد 3 صفحه 291 *»
بر عمل ميشود نه بر خيرات. پس از خدا بايد خواست يك كاري{……………} پس موحدند استكبار ندارند تكالب ندارند تحاسد ندارند همه رفيقند همه دوست. از اين جهت توحد تعبير ميآورند و الا عملشان از همه بيشتر است. به همينجور وقتي ميرسند به مبدئشان مبدأ هم فوق عالم عقل است، هيچ جاي ديگر نيست مبدأ مبادي. پس كل آنچه شنيدهاي تمامش از اين مبدأ ميآيد، بالاتر جاي ديگر نيست. مبدأ آنجاست و اين مبدأ احاطه دارد بر عقل تا جسم و «فؤاد» اسم اين مبدأ است گاهي «نفس» اسم اين مبدأ را ميگذارند، اينجاست كه حجاب نفس را اگر كسي دريد به مطلب ميرسد آن نفس اولي را زود حجابش را ميشود دريد لكن آن جايي كه مبدأ است ديگر شخص خودش از خودش كناره كردن خيلي مشكل است اين حجاب را اگر كسي دريد به اين آيه ميرسد و به صفات اللّه آنجا ميرسد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 292 *»
درس بيستويكم
(شنبه 28 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 293 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
مطالب حكمت يك طوري است كه اگر انسان مطلوبش را فهميد به هيچ وجه من الوجوه شكي و شبههاي و ريبي ـ در آن سبكي كه از هر رشته داخل شده فهميده ـ معقول نيست شك و شبهه بيايد و اينهايي كه توي راه افتادند از همين راه بوده، بسا شش ماه و كمتر افتادند توي مطلب، راهي دارد حكمت بسيار آسان است نيفتي در راه هر قدر انسان زحمت بكشد سير كند دورتر ميشود، افتادي توي راهش به شش ماه ميرسد. راهش اين است كه انسان كليات را كه به چنگ آورد ميبيند همه جا جاري است. ملتفت باشيد كه چيز تازهاي عرض ميخواهم بكنم.
پس عرض ميكنم اين قاعده كليه است چيزي كه مخصوص جايي است جاي ديگر يافت نميشود آن چيز، پس صورت زيد مال خودش است پيش عمرو نيست پيش بكر و خالد نيست، صورت عمرو مال خودش است در هيچ جاي ملك خدا هيچ عمرو نيست مگر همان جا كه هست.
«* دروس جلد 3 صفحه 294 *»
پس ملتفت باشيد كه هر چيزي كه چند جا ببينيدش آن معلوم است يكي نيست. پس ميبيني صورت اين در را دخلي به صورت آن در ندارد صورت اين پيش آن نيست صورت آن پيش اين نيست. حالا يك چيزي ميبيني در همه است آن چه چيز است، چوب است، اين را انسان آيا نميفهمد؟ اين را به زنها و دخترها ياد بدهي ميفهمند. پس آن چيزي كه يك جا هست و همه جا نيست اين را ما به الامتيازش ميگويند و آن چيزي كه همه جا هست آن را ما به الاشتراكش ميگويند. حالا آن ما به الاشتراك نسبت به مابهالامتياز آن چيزي كه مثل چوب است در همه در و پنجره با آن چيزي كه مثل درها است نسبتش چه چيز است؟ آسان است فكر و مطالعه زيادي نميخواهد. ملتفت باشيد مادامي كه شما در ملك خدا چوبي شناختيد شما نديديد مگر در همين ما به الاختصاصها حالا اين صورتي كه پنجره دارد اينها هم از عالم چوب آمده هيچ چيز از خارج عالم چوب نچسبانيدهاند به چوب كه در شود. پس ما به الاختصاصي كه اين در دارد و غير از آن در است اين از غير عالم چوب نيامده نهايت اين را يك جوري تراشيديم آن را جوري ديگر، آن پنجره اسمش شده اين عصا. ديگر از اين واضحتر نميشود، هر جا چشم بيفتد يك ما به الاشتراكي هست و يك ما به الاختصاصي. ما به الاشتراك همه جا هست مابهالاختصاص همه جا نيست. توي چوب توي آهن توي طلا توي اينها نگاه ميكني هر جايي توي ملك خدا هست و تو نصيبت هست و بروي و سير كني و غير از اين نميشود.
حالا مطلبي است ميخواهم توي اينها عرض كنم كه انشاء اللّه ملتفتش شوي و در ايمانت ثابت بماني. حالا آن چيزي كه در جايي نيست، نه اين است كه در جاي مخصوصي پيدا نيست، اگر گفتم چوب همه جا هست و يك جا نيست معنيش اين نيست كه توي اين در نيست. ما به الاشتراك چون همه جا هست هيچ جا نيست، چون همه جا هست جاي بخصوصي نيست، جاي بخصوصي نيست معنيش اين نيست كه توي
«* دروس جلد 3 صفحه 295 *»
اين عصا نيست. پس نه اين است كه در عصا نباشد شما آنچه تعريف از چوب شنيدهايد كه چوب چه جور چيزي است توي عصا هست توي در هم هست توي پنجره هم هست، اينها خيلي واضح است همين واضحها را كه به چنگ ميآري ـ كه از بس واضح است آدم خجالت ميكشد اصرار فهمش را بكند ـ همين را كه ياد بگيريد آن وقت مطلبهاي عظيم كه حقايق ايمان است به چنگ ميآيد. و اين مردمي كه خبر داريد و روي زمين هستند هيچ كدامشان راه نميبرند اينها را مگر مؤمنين و آنهايي كه هميشه اهل حق بودهاند و روي زمين بودهاند. پس چيزي كه علت شد و چيزي معلول، معلول را اگر مثل مقيدي خيالش كني در سمتي و علت را مثل مقيدي ديگر در سمتي ديگر مثل اين عصا باشد و عصاي ديگر، اين عصا هيچ چيزش از آن عصا نيست آن عصا هم هيچ چيزش توي اين عصا نيست. پس اين محدودي است از محدودات آن هم محدودي است از محدودات، نه اين علت اوست نه او علت اين. اما چوب هم علت اين است هم علت آن، ممكن نيست فاعل سمتي نشسته باشد مثل اين عصا و مفعول سمتي ديگر مثل آن عصا. اگر چنين باشد اين مفعولي است جدا آن مفعولي است جدا، نه اين خالق اوست نه آن خالق اين. پس ما به الاشتراك در ضمن جميع ما به الامتيازات محفوظ است پس تو هر تعريفي را براي چوب ميتواني بكني هر تعريفي براي آب ميتواني بكني كه سرد باشد و تر باشد رافع عطش باشد مُنبت نبات باشد هر تعريفي دارد توي كاسه صدق ميكند توي حوض صدق ميكند توي نهر صدق ميكند يك قطره باشد و همه عالم آب باشد هر جا صدق ميكند. پس ما به الاشتراك در ما به الامتياز محفوظ است راهش آنكه ما به الامتياز از غير ما به الاشتراك نميآيد و اينكه اين را غير ميگوييم نه مثل غيريت زيد و عمرو است، غيريت غيريتي است كه اين يك جاست و همه جا نيست و آن همه جا هست. حالا اين عصا غير از چوب است، اين غير از چوب است معنيش اين نيست كه آهن است و سرب، يعني آنچه معامله با چوب خيال داري بكني؛ ميخواهي بشكني چوب را اين را
«* دروس جلد 3 صفحه 296 *»
بشكن، ميخواهي احترام كني چوب را اين را احترام كن، نذر كرده باشي چوبي را احترام كني چوبي را غرس كني اين را احترام كن اين را غرس كن. غير از چوب است معنيش اين نيست كه اين عصا از چوب نيست يا از آب است يا از خاك يا از عالم لاهوت و ماهوت است. از عالم چوب آمده همهاش چوب است الا آنكه تمامِ چوب نيست. چوب همين است كه در عصا است پس اين عصا هي هو عياناً شهوداً وجوداً شرعاً عرفاً لغةً، در دنيا در آخرت پيش خدا رسول ملائكه جن انس چوب چوب است. تو هر نذري نسبت به چوب كردي {……………} پيش هر طايفه اين عصا را بپرسي ميگويند چوب است. راهش همه همين است كه آن چوبي كه در همه جا هست از جمله جاها يكي اينجاست پس اينجا هم هست. پس تو اگر كاري دست چوب داري نسبت به اين عصا بكن هيچ غلو هم نيست يك عصا در حال واحد يا در شرق است يا در غرب است، آني كه در حال واحد هم در شرق است هم در غرب است چه چيز است؟ چوب است البته آني كه همه جا هست عين اين نيست غير اين نيست. معني اين حرف اين نيست كه اين چوب نيست. گولت نزند كه بگويي پس عصا چوب نيست، واللّه اين چوب است، پيش اهل عرف اين چوب است پيش ملائكه اين چوب است پيش هر كه عقل دارد چوب است. همه اين حرفها نمونه آن مطلبي است كه پنج شش ماه است بروزش دادم اما اينجاها وحشت ندارد وحشت در آنجاهاست كه مطلب اصل است. شما در اين جاها ياد ميگيريد و وحشت هم نداريد اگر چه مردم خبر نداشته باشند و نخواهند ياد بگيرند.
باري، فكر كن ببين ذاتيت چوب چه چيز است، ذاتيت آب چه چيز است؟ ذاتيت آب اين است كه تر باشد. آبِ خشك كوسه ريشپهن است. آبي كه رفع عطش نكند تيزاب است آب نيست، آبي كه انبات نكند آب نيست. پس اگر تيزابي پاي درختي ريختي و خشك شد بدان آب نبوده. پس چيزي كه ذاتي چيزي است در جميع آن مخصوصات پيدا ميشود. ذاتي چيز عالي در جميع مخصوصات هست. پس هر جا متعدداتي ديدي كه
«* دروس جلد 3 صفحه 297 *»
از عالمي آمدهاند، بدان ذاتي آنچه دارند از عالم واحد آمده. اين كه مشكل نيست كه عرض ميكنم ديگر بعد از اين انشاء اللّه شك مكن كه آن عالم ـ هر عالمي كه هست ـ جميع آنچه در آن عالم هست پيش هر يك هر يك از اين مقيدات يافت ميشود. پس اگر در و پنجره و عصا ديدي بدان چوب توي همه هست، ذات چوب توي همه هست، صفت ذات آن است كه اگر بگيري آن را از آن ذات، او ديگر او نباشد مثل اينكه رطوبت را اگر فرضاً از آب گرفتي اين ديگر آب نيست. ذاتي هر چيزي آن است كه آن را اگر فرضاً از او بگيري او او نباشد. ذاتي خاك اين است كه خشك باشد اگر كاري كردي كه ميعان پيدا كرد اين خاك نيست، اگر آب را گرفتي غليظ كردي چنانكه ديدهاي غلايظ آب ميبندد مثل سنگ ميشود اين ديگر آب نيست چه بسيار سنگها كه آب بشوند وقتي آب شد آب است سنگ نيست.
منظور اين است كه ذاتي هر عالمي محفوظ است در ضمن مقيدات آن عالم. پس چوب محفوظ است در جميع در و پنجره، آهن محفوظ است در جميع ما يصنع منه به شرطي كه جاهل نباشي كه اگر چيز بزرگ بشنوي اعتنا كني و به چيز كوچك اعتنا نكني. آهن اگر در سوزن هم باشد رنگ آهن شكل آهن خاصيت آهن در اين آهن هست. اگر كوه عظيمي هم آهن باشد رنگ آهن شكل آهن خاصيت آهن در آن است. عامي كوه را كه ميبيند ميگويد اين خيلي خوب آهن دارد، بابا تو اگر آهن ميخواهي پيش سوزن هم هست. مگر پيش كوه كه ميروي آهن را بهتر ميبيني از سوزن؟ نه. بله آهن زياد اگر بخواهي برو پيش او لكن مزاج آهن را بخواهي بشناسي آهن را ببيني زيارتش كني چه پيش سوزن بروي چه پيش كوه عظيم بروي آهن را ميبيني و ميشناسي و زيارتش ميكني.
اينها خيلي واضح است درس خواندن نميخواهد خيلي مردم هستند كه همين كه ضرب ضربوا نميداند خيال ميكند ما فارسيزبان هستيم ملا نيستيم نميتوانيم يكپاره
«* دروس جلد 3 صفحه 298 *»
چيزها را بفهميم. فكر كن ببين اينها كه ملايي نميخواهد اگر خدا دينش را مخصوص ملاها قرار داده بايد عوام الناس دين نداشته باشند. امري است امر خدا و رسول كه اختصاصي به كسبه ندارد به عالم ندارد همه ميتوانند بفهمند هر كدام نميفهمند بدانند كه نميخواهند بفهمند غرض دارند، هر كدام بخواهند بفهمند راه ميدهند دست آدم، هيچ جا را بخصوص منع نميكنند بله اگر نخواهد كسي بفهمد لا اكراه في الدين و اين آيه اگر چه منسوخ است لكن در حقيقت نسخ نشده. اگر بناي خدا اين بود به زور مردم را هدايت كند، لهدي الناس جميعا براش آسان بود. و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه براي چنين كسي فايده ندارد. خيلي از مردم هستند بسا كسي كه ميخواهد مثل سگ باشد پس اكراه به او نفعي نميكند، يكپاره جنگهاي زرگري ميكنند كه مؤمن ضعيف محفوظ بماند، حاليش ميكنند كه اين راه است ميخواهي بگير نميخواهي جهنم. گر جمله كاينات كافر گردند آيا ضرري براي خدا دارد؟ فكر كن ببين.
خلاصه مقصود اينكه مقيدات را فراموش مكن، ما به الامتيازات را از دست مده هر جور ما به الامتياز از هر عالمي كه آمدهاند ما به الاجتماعِ آن عالم پيش كوچك آنها پيش بزرگ آنها محفوظ است و نميتوانند اين افراد تفاخر بر يكديگر كنند كه ما چيزي از آن عالي داريم كه شما نداريد، هر ادعائي بزرگشان كند كوچكشان ميكند. كوهي از آهن و سوزني از آهن، هر چه را آن كوه ادعا ميكند اين سوزن ادعا ميتواند بكند. حالا اين مطلب را همه جا جاريش كن برو پيش طلا، يك كوه عظيمي طلا و يك سوزن طلا همينجور است. از اين راه كه بياييد جميع مقيدات در عالم ظاهر و باطن همه را بر طبق واحد خواهيد ديد.
خلاصه مطلب اين است كه صورت ذاتيه ما به الاشتراك در ضمن جميع مقيدات محفوظ است اگر چه ما به الاشتراك يكي است و ظهورات متعددند. خدا ميداند به غير از اين راه خدا نگشوده، انبيا آمدند همين حرفهاي بديهي را زدهاند. مردم خير درشان
«* دروس جلد 3 صفحه 299 *»
نيست نميآيند ياد بگيرند ياد نميگيرند، كسي هم ميآيد ياد بگيرد منعش ميكنند. واللّه اگر عالم خلط و لطخ نبود واللّه اين حرفها را هيچ كس نميگفت مگر براي اهل حق. هيچ منافق را راه نميدادند بيايد و تا عالم رجعت عالم خلط و لطخ است. مؤمن حرف كه ميزند همه كس ميآيد منافق هم ميآيد نميشود بيرونش كرد ميآيد ميشنود ياد ميگيرد اما چاره دردش نميشود. پس بگذار بيايد بشنود بدتر ميشود، ياد ميگيرد گهتر ميشود منافق است في الدرك الاسفل من النار ميرود اين شفاي غيظ اهل حق است تو بخل مكن كه ميآيد ياد ميگيرد بگذار بيايد اينها را بگو حالا شنيد منافق، براي او بدتر جهنم هم ميرود، تهتر هم ميرود. تو روز قيامت لب جهنم بايست تماشا كن حظ كن ببين منافق را كه زير عمر است در جهنم تغوط عمر است.
باري، پس ما به الاشتراك محفوظ است در ضمن جميع افراد. اين ما به الاشتراك به زبان طبيعي و منطقي و كساني كه نميدانند چه ميگويند افراد است و كلي است و جزئي است. ببين همين مطلب را خدا و رسول، مسمي و اسم ميگويند. خدا مسمي است و خدا اسم بسيار دارد يكيش محمد است يكيش علي است يكيش حسن است يكيش حسين است. اسمها هم غير از همند؛ اللّه غير از رحمان است، رحمان غير از رحيم است، رحيم غير از منتقم است، غفور غير از شديد العقاب است. پس لله الاسماء الحسني از براي خدا اسمها بسيار است بعضي اسمها ذاتيند بعضي اسمها فعليند. فكر كن تا بداني حقايق اسماء ذاتيه و فعليه كدام است، همه را توي بدن خودت گذاردهاند. خودت يك اسم ذاتي و ظهور ذاتي داري و ظهور فعلي. ظهور فعلي تو آن است كه هميشه همراه تو نيست مثل قيام تو و قعود، حركت تو سكون تو اينها صفات فعل تو است گاهي تخلف ميكند از تو اما ظهور ذاتي هميشه همراه تو است از تو تخلف نميكند. همينجور مطلب ميرود بالا تا آنجا كه تعبير هم نميرود. صفت ذاتي مثلاً مثل چشم تو ميخوابي چشم داري، بيداري چشم داري، ميايستي چشم داري، مينشيني چشم داري، صفت اضافه تو
«* دروس جلد 3 صفحه 300 *»
است شبيه به صفت ذاتي تو چشم چشم است وقتي نگاه كند به غير و غير را ببيند. پس اين ادراكت تعلق به غير ميگيرد پس از اين جهت صفت اضافهاش ميگويند لكن صفت ذات است به جهتي كه در جميع حالات همراه است. گوش داري، اين گوش همراه جميع صفات هست و صفات متعددند. چشم در جميع حالات همراه هست چه حالات فعليهـ{……………} شمّ همراه هست محفوظ است در ضمن جميع ظهورات. اينها محض سرمشق است همه تفاصيل را يك روز نميشود گفت، همه را نميشود شنيد، نوعاً آن يك كلمه را دست داشته باشيد ما به الاشتراك هميشه از يك عالم است ميآيد پيش مابهالامتيازات. آن چيزي كه ما بهالاشتراك است توي اين هست توي آن هست هيچ مفاخرت هم نيست. بلي يك راه مفاخرتي هست، آن كوه عظيم بگويد من بزرگترم و بيشتر آهن دارم لكن بگويد من دارم از عالم آهن يك چيزي كه تو نداري، نميتواند بگويد. كرسي به عصا نميتواند بگويد من از عالم چوب چيزي دارم كه تو نداري، از خارج عالم ما به الاشتراك آيا غباري چيزي آوردي روي اين گذاردي كه كرسي شد؟ يا آنكه هر چه دارد از عالم چوب آورده؟ از خارج آن عالم چيزي نميآرند بچسبانند. حالا همين كلي و افراد كه پيش بعضي از علما كلي و افراد است پيش بعضي مسمي و اسم است، هر كلي يكي است افراد متعدد است محال است متعدد نباشد. خيال كني يك كوه آهن هم باشد بالاش غير از پايينش. محال است كلي باشد واحدي باشد و متعددات نباشند، تا كلي هست افراد هستند لامحاله، تا وحدت هست كثرت هست لامحاله. ديگر فراموش نكنيد بخصوص آقا ميرزا ابوتراب كه ميخواهند بروند بايد فراموش نكنند.
عرض ميكنم از براي خدايي كه انبيا از پيشش آمدهاند و خارق عادت بر دست انبيا جاري كرده صفاتي است و هيچ كس از پيش او نيامده مگر انبيا و چهجوري ببينيد گردن مردم گذارده كه هيچ كس ادعاي پيغمبري نميتواند بكند كه اگر به غير از آن انبيا كسي بگويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمدهام آن كس كه انبيا را فرستاده او را رسوا ميكند.
«* دروس جلد 3 صفحه 301 *»
پس انبيا متعددند اما همه دعوت كردهاند به سوي يك، حالا اين واحدي كه اين انبياي متعدد از پيشش آمدهاند و همه دعوت به سوي او ميكنند اگر انبيا يك ما به الامتيازي داشته باشند بايد از غير عالم او باشد و آن را از جاي ديگر آورده باشند و اگر چيزي را از غير عالم چوب بيارند به افراد چوب بچسبانند اين چوب نيست، اين از خارج چوب آمده است پس اين حرامزاده است. پس انبيا از پيش خدا آمدهاند و از عالم الوهيت آمدهاند و اين اللّهي كه انبيا را فرستاده صفات ذاتي دارد و تعليمتان كرده كه آن صفاتي را كه سلب نميتوانيد بكنيد از من، آنها صفات ذاتي من است. ببين هرگز ميتواني بگويي خدا جاهل است؟ نه. پس خدا عالم است و هيچ جهل ندارد. اين حرف را توي هر دين و مذهبي كه روي زمين هست بگو ـ فكر كن نرفته و نگشته ـ ميفهمي اين را كه نيست كسي كه بگويد خدا جاهل است. هيچ چيز خوب توي دنيا يافت نميشود مگر از پيش همان جايي كه انبيا آمدهاند خدايي كه مالك ملك است اگر ميخواست مردم بيخبر باشند و مردم هر چه دارند به همان قناعت كنند و سير نكنند سلوك نكنند ارسال رسل و انزال كتب نميكرد. مثل گوسفند بخورند و بياشامند و بخوابند و برخيزند و ميبيني نكرده خدا، پيش چشمت است. پس اين خداي شما صفت ذات دارد صفات ذاتيش يكيش اين است كه خدا عالم است جاهل نيست، هيچ جهل درش نيست. قادر است هيچ عاجز نيست، هيچ عجز درش نيست. زنده است هيچ موت درش نيست، هيچ نميميرد همه صفاتش ضد دارد.
حالا بسا يك چيزي به گوشَت خورده باشد كه ذات ضد ندارد پس صفات ذاتي خدا هم ضد ندارد پس خيال كني كه آن علمي كه ضدش جهل است صفت خدا نيست تو بدان كه اين حرفها را زدند مقابل آنهايي كه صفت زائده براي ذات احدي ميخواستند اثبات كنند. براي صفات خدا ضد نيست، تو فكر كن در پيش هر ديني بروي و بگويي چيزي خدا نميداند، تكفير ميكنند آدم را، پيش هر ديني بگويي كاري هست كه خدا آن
«* دروس جلد 3 صفحه 302 *»
كار را نميتواند بكند تكفير ميكنند. فكر كن ببين آنچه ماسواي خداست كه خدا خلقش كرده ديگر چه چيز است كه خدا نميداند يا نميتواند بكند؟ پس خدا قادري است كه هيچ عجز ندارد و قدرت ضد دارد و اگر ضد را برايش بگويي كفر است و زندقه. خدا زنده است و هيچ نميميرد و زندگي ضد دارد براش بگويي كفر است. پس هر صفتي كه هرگز سلب نميشود از خدا آن صفت ذاتي خداست و تا خدا خدا بوده آن صفات را داشته و تا گفتن نامربوط است. خدا هيچ بار نبوده كه عالم نبوده و علم براي خودش خلق كند نه اين است كه خيال كني قادر نبود و قدرت براي خود خلق كرد، خدا هيچ قادر به قدرت نيست خدا هميشه قادر بوده. همچنين اين خداي ما كور نيست هميشه تا بوده بينا بوده، اين خداي ما كر نيست هميشه شنوا بوده اينها همه صفت ذاتي است. پس اين خدا سميع است هميشه، بصير است هميشه، مدرك است هميشه، حيّ است هميشه، قادر است هميشه. پس آن صفات ذاتي خدا در ضمن وجود جميع انبياي او در ضمن جميع اوصياي او و ائمه طاهرين ساري است و جاري است و اينها هيچ كدام مفاخرت بر يكديگر نميكنند. ديگر ملتفت باشيد بسا مفاخرت ميكردند يكپاره جاها با هم كه من خيلي دارم تو كم. بدانيد اينها هم تفاخرهاي جعلقي و احمقي و تكبري نيست. كسي بگويد من زياد دارم تو كم، اين نميخواهد تكبر كند بر ديگري مثل تاجري است كه ميگويد من خيلي جنس دارم نميخواهد تكبر كند. پس ميگويد تو فلان چيز بخصوص را كه ميخواهي مثلاً تو خيلي آهن ميخواهي من كوه بزرگي هستم پيش من بيا كه من دارم.
خلاصه آنچه صفت ذاتي خداست پيش جميع اينها محفوظ است پس هيچ كدامشان نيست جاهل باشند هيچ كدامشان عاجز نيستند هيچ كدام نميميرند، اين بدنشان ميميرد. انك ميت و انهم ميتون لكن لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء و كل مؤمنين مقتولند همهشان از ديار غربت آمدهاند همه شهيد شدهاند حتي آنكه اگر
«* دروس جلد 3 صفحه 303 *»
دواي بدي هم بخورند و بميرند شهيدند پس لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.
خلاصه مطلب را انشاء اللّه فراموش نكنيد، حالا ديگر فضائل را خوب به دست ميتواني بياري. پس اگر بخواهي بروي پيش خدا، نرويد پيش يكي از انبيا نميشود. بخواهي پيش چوب بروي و نروي پيش در، يا كرسي يا عصا كه من چوب را طالبم شما همه جا نيستيد من كسي را ميخواهم همه جا باشد، بابا تو پيش اينها نميروي، ميتواني بروي پيش چوب؟ نميتواني بروي. اين همه اسم چوب ميبري لفظ چوب را ميگويي نشناختهاي چوب را همينطور از جعلقي و احمقي يك حرفي ميزني و نميفهمي. اله تو هواي تو است خيال تو خداي تو است، و خداي به حق تو را و خيال تو را و آن خداي هوايي تو را همه را توي جهنم خواهد سوزانيد، خدا و حزب اللّه بر اين حرف ميخندند.
باري، پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، خدايي بشناسيم بينبي بعينه بدون تفاوت مثل اين است كسي ادعا كند من زيد را شناختهام بيآنكه او را يا در حركت ببينم يا در سكون. پس زيد را هر كه شناخت يا در حركت ميشناسد يا در سكون و حركت و سكون دو تايند نقيضين اين هر دو به سوي زيد ميخوانند تو هم زيد را به اين اسمهاش بايد بخواني. يا بگو پيش ساكن زيد را شناختهام يا پيش متحرك او را شناختهام تو اگر زيدشناسي يا او را ساكن ديدهاي يا متحرك. اگر ديديش توي يكي از اين حالات زيد را ديدهاي اگر در اين حالات نديدي، زا و يا و دالي به گوشَت خورده يا تصوري كردي. اگر در ضمن اين آثار نديديش آني كه ميگويي خيال تو است دخلي به زيد ندارد و هيچ دخلي به امر واقع ندارد و آن آخر كار ميسوزي در جهنم.
حالا ديگر بشناسيد نوع حجج را، بدانيد كه حجت خدا نه اين است چيزي داشته باشد كه غير خدا به او داده باشد، اگر چيزي داشته باشد شرك شيطان است. چيزي را با
«* دروس جلد 3 صفحه 304 *»
سريشم آوردهاند به او چسباندهاند. يك كسي شوخي كرده بود حاجي اسماعيلي بود ميگفت اين مردم همه عمَر دارند هر كسي يك قدري عمر دارد، يكي يك نخود يكي دو نخود عمر دارد يكي ده نخود عمر دارد يكي يك من عمر دارد يكي صد من عمر دارد. شوخي بوده او كرد، لكن واقعاً حكمت هم گفته. اين مردم اگر شرك ظاهري هم نداشته باشند شرك عملي دارند، معصيت ميكنند خلافي ميكنند. لكن كساني كه از جانب خدا ميآيند شرك عملي را نبايد داشته باشند. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون. هر كس پيش از خدا ميگويد چيزي را مشرك است لكن ايشان عبادي هستند مكرمون كه شيطان مأيوس است از ايشان. گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين خودش روز اول گفت و اغوا كرد اما عباد مخلصين را گفت من حركت بيحاصل نميكنم ميدانست زورش نميرسد گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين سعي بيجا نميكنم هيچ زور نميزنم بلكه ميگويم آنها كه آمدند بعينه مثل آفتاب كه طالع ميشود ظلمت ميگريزد. پس اينها شرك شيطان ندارند عباد مكرمونند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و مَن عنده لايستكبرونند عن عبادته يسبحون الليل و النهار لايفترون و خستگي از عبادت براش نيست، نهايت از راه رفتن خسته ميشود مينشيند، نشستن عبادت است پس راه ميروند توي بازار، اما توي عرش راه ميروند. ميخورند مثل مردم اما واللّه براي خدا ميخورند، ميخوابند مثل مردم اما براي خدا، حركتشان للّه است سكونشان للّه است ميلشان للّه است خواهششان للّه است هيچ شيطان دست بر ايشان ندارد. آنهايي هم كه گفتند نبي سهو ميكند گفتند سهوش از جانب شيطان نيست به دليل اينكه انما سلطانه علي الذين يتولونه پس سهوش از جانب خداست، اسهاء است و از جانب خداست.
پس ملتفت باشيد كه پيغمبر و خدا بعينه مثل فاعل و مفعولي است كه مثل ميزنم. مفعول يعني مصنوع دست فاعل، يعني فاعل اگر اين را نسازد اين هيچ نيست. زدنِ مرا
«* دروس جلد 3 صفحه 305 *»
هيچ كس احداث نكرد مگر من، اين ضرب ماده ميخواهد من دادهام به او، صورت ميخواهد من دادهام به او، زمان ميخواهد هر وقت من بزنم هست، مكان ميخواهد هر جا من بزنم پيدا ميشود. مصنوع، جميع آنچه دارد صانع به او داده پس خودش هيچ ندارد هيچِ محض است. اين است كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشورا هيچ چيز من ندارم اما حالا يعني زنده هم نيستم، حرف نميزنم؟ نه، يعني هر چه دارم از خداست. خيلي از شكستهنفسيها را مردم نميدانند وقتي ميگويد ما ادري ما يفعل بي و لا بكم يعني من چه ميدانم نميدانم چه بر سر من ميآيد، گفتهاند بيا اين حرفها را بزن ميآيم ميزنم ان اتبع الا ما يوحي اليّ هر چه به من وحي ميشود متابعت ميكنم. ميخواهد بگويد من خودم خودم نيستم اوست آنچه ميكند. هي هو عياناً ظهوراً عهداً نذراً متابعةً. ميخواهي خود را بفروشي به خدا، برو به او بفروش. ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه وقت بيعت هم پيغمبر دستشان بالا بود و دست مردم زير دست او بود يد اللّه فوق ايديهم. يدِ رسول نيست دست خداست، هيچ از خودش نيست اين است كه مارميت اذ رميت و لكن اللّه رمي. پس مانطقت اذ نطقت، ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. آنچه ميگويد خدا گفته آنچه ميكند خدا كرده. حالا اين حرف بدانيد هيچ دخلي به آن حرفهاي پيش ندارد. معلوم است جميع آنچه هست از خوب و بد از نور و ظلمت، كافر و مسلمان نجس و پاك سگ و خوك همه مخلوق خداست فكر كه ميكنيد همه اينها عاجزند.
حالا ديگر ملتفت باشيد كه كجا را ميخواستم بگويم. ميگويم عاجز است اين مقيد كه مقيدي درست كند. زيد نميتواند عمرو درست كند پس معلوم است اينها از جايي آمدهاند كه عجز و قدرت پيشش سواست. آنجا بينا هست كور هم هست، شنوا هست كر هم هست. يك جايي از جاهاي ملك خداست تاريك و روشن پيشش سواست، جهال هستند علما هستند، يك جايي هست علم و جهل پيشش سواست. من عرض ميكنم آن
«* دروس جلد 3 صفحه 306 *»
جايي كه نور و ظلمت مساوي است عجز و قدرت پيشش سواست، فحش و صلوات پيشش مساوي است او كسي را نفرستاده او ارسال رسلي را نكرده انزال كتبي را نكرده. صوفيها آن را شناختهاند كه گفتهاند چه در خمخانه چه در مسجد او همه جا هست. اين بيمصرف است هيچ كار نميتواند بكند. آن كسي كه كاركن است آن را بشناسيد او واللّه قادري است كه عجز درش نيست، عالمي است كه جهل در او نيست، سميعي است كه كري ندارد. آن جايي كه شنوايي و كري مساوي است كسي كاري دست آنجا ندارد. اگر ميفهمي چه ميگويم مييابي يك چيز بينهايتي كه ماسوي ندارد كل اشياء اسماء و صفات اويند خوب ندارد بد ندارد، خوب صفت اوست بد صفت اوست. اينها را جدا كنيد از هم كه حاق تشريع به دست ميآيد. پس آن كسي كه همه نقص و كمال، كمال اوست چه كار دست او داري؟ فحش ميدهي بده نميگويد چرا، صلوات ميفرستي بفرست صلح كل است. اين مبدأ است. و صلح دارند با جميع مردم الا با اهل حق، با يهود با نصاري با كفار با همه صلح دارند به حق كه ميرسند دعوا دارند. اين هم سرّي است كه با اهل حق هيچ كس شريك نميشود هيچ يهودي با اهل حق صلح نميكند، هيچ صلح كلي با اهل حق صلح نميكند.
باري، اينهايي كه انبيا پيششان آمدهاند و اهل حقند همه اتفاق دارند كه انبيا هيچ مفاخرت بر يكديگر نميكنند همهشان عالمند همه سميعند بصيرند همه سامع السرّ و النجوي هستند. عيسي خبر ميداد كه چه خوردي ديشب، چه ذخيره كردي انبّئكم بما تأكلون و ما تدّخرون في بيوتكم خبر ميدهم كه در صندوق چه چيز است، فلان پارچه به فلان رنگ كجا گذاشته و معلوم است همه را هم بروز ندادهاند و خبر از همه نميتواند بدهد به جز جامع كل كه او ميتواند خبر بدهد. پس اين نسبت دخلي به آن حرفهاي پيش ندارد كه بينهايتي هست و متناهياتي. آن حرفهاي هستي خوف نميآرد براي آدم نميترسد. من مقيدي از مقيداتم آن بينهايت در سگ هم هست در نجاست هم هست،
«* دروس جلد 3 صفحه 307 *»
لكن خدايي داريم كه مرا ميبيند صداي مرا ميشنود عالم است به جميع ضماير، اين حاضر و ناظر است و هيچ كس از پيش اين نيامده مگر انبيا و اوصيا. ميخواهي پيشش بروي ميگويد از راهي كه من پيش تو آمدهام تو هم از همان راه پيش من بيا. ميخواهي پيش زيد بروي يا پيش ايستاده ميروي يا پيش نشسته ميروي. پيش زيد بيصفت ميروم دروغ است نميشود رفت. او هم گفته فابتغوا اليه الوسيلة، فابتغوا اليه الوسيلة كه آن حبل اللّه ممدود باشد كه هر كه ميخواهد برود بالا دست به اين حبل ميزند اين حبل ميكشدش بالا، و گفته بگير دامن مرا و بيا بالا همان قدري كه ميتواني نه بيشتر، تو زورش را مزن تو ميتواني دست برساني برسان. پس حبل اللّهند، عروة الوثقايي هستند كه لاانفصام لها، هيچ انفصامي سستي در اين حبل نيست كه يك زماني او را واضح كرده باشند و نازل كرده باشند و در زماني ديگر اين ريسمان بپوسد و كهنه شود. نه چنين است در جميع زمانها امر خدا واضح و بيّن و هويداست شكي و شبههاي و ريبي اين خدا در حبال خود نميگذارد. تو هر قدري توانستي خود را به اين ريسمان برسان هر قدر نتوانستي برساني تكليف نداري. تو از همان راهي كه گفتهاند داخل بشو باقي پاي خودش، تو تكليف خودت را به عمل بياور.
يكپاره امور هست كه خدا خودش تصرف در آن ميكند كه آنها دخلي به خلق ندارد، مثل گردانيدن آسمان ساكن كردن زمين، زمستان كند تابستان كند، سرد كند گرم كند هوا را، ارزاني گراني كند، اينها كار خداست اينها را خودش ميكند تو برو به پشت بخواب. تو حتم مكن به خدا كه چنين و چنان كن، فضولي مكن. كدام قباحت از اين بيشتر كه بنده جاهل عاجز به خداي عالم قادر تعليم كند؟ اين وقت را روز كن اين وقت را شب كن، او ميداند چه ميكند و خدايي را كسي به خدا تعليم نكند او خودش ميكند. از آن جمله كارهايي را كه ميكند اين است كه هر چه را كه تو را قادر بر آن نكرده خودش ميكند، پس تو خاطرجمع به پشت بخواب. چيزي را كه از تو نخواسته، نياورده
«* دروس جلد 3 صفحه 308 *»
پيش تو و هر چه را كه از تو خواسته پيش تو آورده. پس ميبيني چشمت داده و به تو گفته واكن ميتواني واكني مطالعه ميتواني بكني، اگر ميتواني راه بروي راه برو، نميتواني بخواب. اين خدا هيچ شكي هيچ شبههاي هيچ ريبي هيچ مظنهاي به هيچ وجه در دينش قرار نداده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 309 *»
درس بيستودوم
(يكشنبه 29 شوال المكرم سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 310 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
مسألهاي را كه مكرر عرض كردهام انشاء اللّه ملتفت باشيد كه دو شيء محدود معقول نيست يكي خالق باشد يكي مخلوق. خيلي راه آساني است، آدم همين راه را كه ميگيرد ذهن زياد ميشود نفس وسيع ميشود. هيچ تقليد توش نيست، آدم ميفهمد توي قرآن كه ميروي همه قرآن همينجور است، توي احاديث همينجور، توي هر ديني و مذهبي همينجور است. پس دو شيء دو تا نخواهند شد تا هر يكي چيز خاصي نداشته باشند. حتي مثل دو تخممرغ دو دانه گندم، باز مكان اين را آن ندارد. حتي در دو چيزي كه همه چيزشان مثل هم باشد، دو دانه گندمي را كه پهلوي هم ميگذاري قطع نظر از مكانشان، آردهاي آن گندم توي پوست خودش است آردهاي اين يكي توي پوست خودش است. آن پوستي دارد جدا مال خودش اين پوستي دارد جدا مال خودش است. دو شيء دو شيء نميشوند مگر آنكه اين چيزي داشته باشد كه آن نداشته باشد. بخواهد اين خالق آن باشد نميتواند. آردهاي آن دانه را اين ندارد كه به آن بدهد، پوست آن را اين
«* دروس جلد 3 صفحه 311 *»
ندارد كه به او بدهد. پس دو شيء مباين يا دو شيء محدود ـ ديگر حالا علما نگفتهاند يا پوستش نكندهاند يا راه نميبردند يا مردم متحمل نبودهاند ـ دو شيء محدود هيچ كدام خالق و فاعل يكديگر نيستند، به جهت آنكه آنچه آن ميخواهد اين ندارد به آن بدهد، آنچه اين ميخواهد آن ندارد كه به اين بدهد. هر مخلوقي اين حكمش است و اين را انسان مشاهده ميكند و نه شكي نه ريبي نه شبههاي در آن نميرود. بسا انسان بعد از فهميدنش تعجب كند كه اينها چيزي نبود كه كسي نفهمد. پس دو شيء محدود يكيشان فاعل نيست يكيشان مفعول، يا يكي فاعل يكي فعل، يا يكي فاعل و فعل و يكي مفعول، معقول نيست. آنچه هست يا فاعل است يا فعل آن فاعل، يا مفعول آن. تمام ملك غير از اين سه پيدا نميشود. هر چه هست يا فاعل است يا فعل آن، يا مفعول آن. حالا اين سه چيز را در تمام ملك ميتواني ببيني. تو اينجاها را درست ببين بلكه آخر رفتي خدا شناختي. پس هر چيزي را هر كه ادراك كند يا فاعلي ادراك كرده، آتش است ادراك كرده يا فعلش را گرميش را ادراك كرده يا آن چيزي را كه گرم كرده ادراك كرده. بخواهي تعمد كني چيزي پيدا كني كه نه فاعل باشد نه فعلش نه مفعولش، پيدا نميشود غير از اين سه تا هيچ چيز پيدا نميشود در ملك خدا يا فاعل است يا فعل آن يا مفعول آن.
حالا كه چنين شد هيچ خود را در هور مور مينداز، هر فاعلي را كه دلت ميخواهد فكر كن ببين اگر فاعل شيء محدودي مثل دانه گندمي و فعل آن هم مثل دانه گندمي پهلوي او باشد نميشود آن فاعل اين بشود و اين فعل او باشد. فعل فاعل هميشه به فاعل بسته است اگر فاعل احداثش بكند هست نكند نيست كه بتواند جايي برود بنشيند. و همچنين مفعول هر فاعلي، اين هم بايد به صنع او پيدا شده باشد. اين هم نميشود مثل دانه سومي باشد پهلوي دو دانه گندم خيالش كني. حالا مردم خدا را خيال ميكنند آنجا در آسمان نشسته امرش هم در جايي ديگر نشسته مخلوقش هم اينجا، اين است كه هزار بحث وارد ميآرند هزار جبر و تفويض وارد ميآرند. خداي محدود بدانيد هيچ زور
«* دروس جلد 3 صفحه 312 *»
ندارد، هيچ قدرت ندارد، پوست خودش روش را گرفته آردهاش نميتواند بيرون آيد و همچنين فعل خودش، فعل خودش روش را گرفته نميتواند آردهاش بيرون آيد. هر چيزي كه محدود است، هر چه بيرون از حد اوست و داراي او نيست معقول نيست كسي را دارا كند.
ذات نايافته از هستي، بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
ديگر اگر اين را داشته باشيدش نتايجش چقدر است، من ميدانم هنوز ملتفت نيستيد كه چقدر نتيجهها ميدهد اين. حالا كه چنين است يكي از نتايجي كه ضرور است كه بگيريد و در دين و مذهب به كار ميآيد بعد از آني كه دانستيد كه فاعل و فعل و مفعول متباين نيستند لكن فاعل هميشه رتبهاش بالاي رتبه فعل، و فعل زير رتبه فاعل، و مفعول زير رتبه فعل است. پس تو هستي و كاري ميكني فعلي احداث ميكني مثلاً ميزني، تو هستي و ميزني و اين زدن حاصل ميشود همه هم همراه است هيچ هم خيالش نكن كه اينها جدا هستند. ملتفت باش كه اينها مَثل نيست مگر همانجور مَثلهاي توي قرآن، آنها حكايت و قصه نيست شرح و بيان مطلب است، حكايت نيست و قصه نيست، همچنين تشبيه نيست. پس فاعلي را بياب نسبت به خودت و خودت ميبيني فاعلي و فعل خودت را احداث ميكني و فعل خودت را به فعل ديگري احداث نميكني. فكر كه كردي و اينجا كه ديدي ميبيني چطور مشيت خودش به خودش احداث شده، به همين آساني كه اينجا ميبيني آنجا هم همينطور است. تو به قوت خودت كارها ميكني قوتت را به قوت ديگر قوت نميكني. فعل تخلف نميكند از شيء و ايني كه گفتم تو به قوتت كارها ميكني باز صرف صرف مطلب نبود، براي انس بود كه تو خوردهخورده انس بگيري. ملتفت باش ميخواهم بگويم وقتي هم عاجز ميشوي به عجز عجز ميكني، عجز هم فعل است، عاجز به عجزش عاجز است. تَرَكَ فعل است فَعَلَ هم فعل است. ترك نماز هم فعلي است.
«* دروس جلد 3 صفحه 313 *»
اصوليها خيلي قال قال كردهاند كه تَرَكَ فعل عدمي است و چطور است، شما انشاء اللّه با بصيرت باشيد كه بسا به آن خيالها عَجَزَ فعل نباشد، شما بدانيد آن هم فعل است. پس هر چيزي به فعل خودش فاعل است و نميشود چيزي موجود شود توي ملك و فعلي نداشته باشد، خدا خلق نكرده فاعل بيفعل و بعد از اين هم خدا فاعل بيفعل خلق نميكند. پس هر چيزي لامحاله فعلي دارد و اين فعل فعل اوست پس احداثش كرد. حالا احداثش كرده نه به اين معني كه مدتي اين فعل را نداشت بعد احداثش كرد، مدتها حركت نميكند يكدفعه حركت كرد و فعل را احداثش كرد. نه، بلكه سكونش هم فعل است. اين فاعل هيچ بار خالي از فعل نبوده حركت هم فعل است، زيد حركت كند فعل دارد ساكن است فعل دارد، قادر است فعل دارد عاجز است فعل دارد. نميشود فعل نباشد و فاعل باشد بعد راه برود. آن وقت هم كه راه نرفته بود فعل داشت، ساكن بود. معني فعل اين نيست كه مدتي فعل نداشته باشد فاعل، بعد فعل بكند. پيشترها بسا خيال ميكردي خدا بود و هيچ نبود، يكدفعه بنا كرد جنبيدن و خلق را خلق كرد. خدا هيچ احتياج نبود كه بجنبد هميشه خدا فعل داشت. در خودت فكر كن تو خودت هم همان ساعتي كه خدا خلقت كرد فعلت را هم خلق كرد. خلقت تو جوري نبود كه تو را هم مدتي خلق كرده باشد و نه بجنبي و نه نجنبي.
همينجور به عمران صابي حضرت امام رضا فرمايش فرمودند، ديگر نميدانم چيزي فهميد يا نه. به عمران حضرت فرمودند كه چراغ كه روشن كرد ما دانستيم روشن شده است. براي ما معلوم است تا چراغ خلق شد نورش هم همراهش خلق شد نميتواني تعقل كني چراغ روشن باشد و اطاق روشن نباشد. نور چراغ فعل چراغ است و فعل چراغ هميشه همراه چراغ است. اينجور مَثل آوردهاند كه با چشم مطلب را ببيند كه مَثل چشمي است و مَثل فصلي است و بهتر از اين نميشود مَثل فصلي براي آن آورد. چراغ همان ابتدائي كه خلق ميشود همان ساعت اطاق روشن ميشود. نور چراغ فعل چراغ
«* دروس جلد 3 صفحه 314 *»
است فعل چراغ هميشه همراه چراغ است، در وجود همراه چراغ است در عدم هيچ تخلف از هم نميتوانند بكنند. چشمتان خوب ميبيند چراغ را و نور را، جدا از هم. اين مثل را در عالم فصل بهتر از اين نميشود مثل آورد، در عالم فصل كه فهميده شد در عالم وصل هم فهميده ميشود. باز در عالم وصل كه ميشنوي مرو در عالم غيب، توي هور مورها ميفت. ببين خودت روز اولي كه خلق شدي يا ميجنبيدي يا ساكن بودي آيا ميشود چيزي خلق شود و فعلي نداشته باشد؟ دقت كن ببين فعل همه جا فرع فاعل است و هر جا هر فاعلي كه خلق شد فعل او زير رتبه اوست، نه اينجور تحتهايي كه اينها ميفهمند و مينويسند.
باري، ملتفت باش فعل تمامش از عرصه فاعل آمده، حالا كه چنين است بسا كسي فعل را ببيند و فعل را بر شكل فاعل ببيند و واجب است اينطور ببيند و حكيم بايد فعل را بر شكل فاعل ببيند و اگر هنوز نميبيند هنوز فعل و فاعل نشناخته. لامحاله فعل فاعل بر شكل فاعل است، اگر فاعل سر دارد فعلش هم سر دارد، اگر پا دارد فعلش هم پا دارد، همه چيز بر طبق فاعل است. همچنين مفعول فاعل هم بر طبق فاعل است و بر طبق فعل است و از اين باب است كلام شيخ مرحوم، كلمات را همه را گفته شيخ مرحوم و نوشته، اما كي از پياش رفته، كي ياد گرفته؟ خودتان ببينيد با مردم حرف بزنيد ببينيد ياد گرفتهاند يا نه؟ وقتي حرف ميزنيد معلوم ميشود. شيخ مرحوم ميفرمايد كلام زيد در روز قيامت بر شكل زيد است و روز قيامت را ميفرمايد اينجا كه نميشود گفت، و شيخ اينجا ميبيند كلام را بر شكل متكلم و ميگويد، لكن ميگويد روز قيامت ميفرمايد كلام زيد روز قيامت بر شكل زيد ميآيد. اين است كه واللّه قرآن ميآيد در روز قيامت بر شكل پيغمبر طوري است هر كه ميبيند آن روز اگر بشناسد ميداند اين قرآن بود كه در دنيا قرآن ميخواند و حرف ميزد، اينجور شكل است كه براي قرآن است.
پس كلام شخص فعل شخص است و بر طبق شخص. همه جا فعل بر شكل فاعل
«* دروس جلد 3 صفحه 315 *»
است، نماز بر شكل مصلي است، روزه بر شكل روزهدار است، زنا بر شكل زاني است و روز قيامت به همان شكل ميآيد. اين است كه حاشا نميشود كرد، و انشاء اللّه دقت كنيد ببينيد چه عرض ميكنم فاعل فعلش را از عرصه خودش آورده از خارج بخواهد بيارد روي جايي بمالد كه اين فعل من است يا اين مفعول من است كه دروغ است، سريشمي است از خارج آوردهاند دخلي به فعل فاعل ندارد، خبر از آن ندارد. پس فعل را بايد فاعل خودش احداث كند و از عرصه فاعل بايد آمده باشد پس بر شكل خودش است بر طبع خودش است. پس فعل زيد، مثلاً زيد ميايستد اين ايستادن از پيش زيد آمده و به طوري است كه واللّه لافرق بينه و بينه، هيچ فرقي نيست ميان اين و آن مگر اينكه اين فعل است آن فاعل است. به همينطور كه فكر ميكنيد انشاء اللّه كمكم حجج را ميشناسيد. وقتي ميايستي و قائم ميشوي هيچ فرقي ميان قائم و فاعل و تو نيست. پس لافرق بين زيد و بين قائم الا اينكه اين زيد، قاعد هم هست و قائم قاعد نيست. مطلب را به اين لفظهاي مختلف عمداً عرض ميكنم انشاء اللّه چيزي دستتان بيايد. پس تو قيامي احداث كردي و قيام را روي يك جايي هم پوشاندي لامحاله طول را روي جايي بايد گذارد، روي چوبي، سنگي بايد گذارد كه بايستد. پس قيام را بر روي يك جايي هم احداث ميكني اين دوتا با هم قائم ميشوند. هم آن چيزي كه احداث كردهاي از عرصه تو آمده هم آن چيزي كه روش فعلت را گذاردهاي از عرصه تو آمده. پس آن ماده كه در ضمن قائم است مال تو است قيامش هم مال تو است اين دو با هم اسمشان قائم است. قائم تويي تو غير از قائم نيستي تو به قائم قائمي نه در ذاتت. پس قائم زيد است لافرق بين القائم و بين زيد در وجود خارجي، در كارهاشان در ديدنشان. يعني زيد جدا نبايد ببيند، قائم جدا ببيند. زيد توي چشم قائم ميبيند توي پاي قائم راه ميرود. زيد به غير از اينطور طوري ديگر نميبيند، زيد به غير از اينطور راه نميرود. دقت كن ببين اگر زيد كور نيست و بايد ببيند بايد توي چشم قائم ببيند، زيد اگر چشم دارد لامحاله قائم هم چشم دارد، زيد اگر گوش
«* دروس جلد 3 صفحه 316 *»
دارد قائمش هم بايد گوش داشته باشد. باز آن حرف را داشته باشيد كه ديروز عرض كردم كه صورت ذاتيه هر چيزي در ضمن ظهورات او محفوظ است. پس يافتيد انشاء اللّه كه هر فاعلي كه فعلي دارد محدود به فعل خود نيست فعل او بر شكل اوست پس ميگويي زيدٌ ضَرَبَ ضَرباً، نَصَرَ نصراً، صلّي صَلوةً. حالا صلوة زيد بر شكل زيد است آن صلّي هم مثل زيد است، زيد هم زيد است اما آن زيد مصلّي هميشه توي صلوة است.
فكر كن انشاء اللّه ببين من كه دست به اينجا ميزنم، پيش از آني كه من بزنم هيچ نزدهام و زدن من نيست وقتي كه زدم من زنندهام و همين الآن من زدهام و الآن هم زدن من موجود شده. پس اين سه، سه شيء مباين نيستند همه به هم بستهاند و سه هستند كه هر يكيشان صفت ديگري هستند و هر يكيشان ذات ديگري هستند و هر يكيشان جوهر ديگري و هر يكشان عرض ديگري است. اينها يك چيزند منظرشان يكي است مخبرشان سه تاست. پس ضارب عين ضَرَبَ است و ضَرَبَ عين ضرب است همه هم با هم مساوق هستند هيچ كدام تخلف از هم ندارند. همچنين نَصَرَ، تا نصرت كسي را نكني نصرتي نيست، تا نصرت كردي تو ناصر اسمت ميشود فعلت نَصَرَ ميشود مفعول مطلق هم پيدا ميشود، پس فعل و فاعل و مفعول يك چيزند. سعي كنيد اين را داشته باشيدش همه هم يك كلمه بود راهش هم خيلي واضح و آسان بود، غير از اين محال هم هست خدا خلق نكرده بعد از اين هم حكم خواهي كرد كه خلق نخواهد كرد خدا.
حالا از جمله مسائلي كه نتيجه همين حرف است اين است كه كسي كه بايد با كسي معامله كند محدودي بايد با محدودي باشد نميشود مفعولي با فاعل معامله كند يا فاعلي با مفعولي معامله بكند، نميشود. خودت فكر كن تا مكتوب شود در قلبت و جزء ايمانت بشود و يقين حاصل كني.
پس بدان انشاء اللّه كه هر كس كه فاعل تو است، آن فعلي از خدا كه تعلق گرفته به خلقت تو بالاي سر تو نيست كه جدا از تو ايستاده باشد. آن فعل قالب خشت نيست
«* دروس جلد 3 صفحه 317 *»
كه ايستاده بسازند و قالبش را بردارند ببرند. و خيلي اينجور خيال ميكنند بخصوص لفظهايي كه متحمل اينجور چيزهاست خدا ميفرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار فاخور گلي برميدارد نهايت دستش مثال آن قالب خشت است فاخور هم كه بميرد كاسه نميشكند كوزه باقي است و كوزهگر ميميرد و همينجورها خيال كردهاند كه آيا خلق علت مبقيه هم ضرور دارد يا همان علت موجده بس است. خدايي محدود خيال كردهاند آن گوشه نشسته گل برداشته و چيزها ساخته، ديگر آن گلها را هم نميدانم از كجا آورده برداشته مردم را ساخته و زمين و آسمان ساخته. وقتي همه را هم ساخت بيكار شد. خودشان خشكيدهاند و ماندهاند حالا آيا علت مبقيه ضرور هست يا نه همان علت موجده تنها بس است، همهاش هذيان است. پس بدانيد كه آني كه گفت «ما ادري انا مجنون ام الناس مجانين»، اينها را ديده بود كه ميگفت.
باري پس نسبت فاعل و فعل را به دست بيار، فاعلي كه محدود است به فعل و فعلش محدود به او، آن فاعل نيست آن فعل نيست، اينها منفصل نيستند از هم، يكچيزند. هر جوري كه فاعل صفت ذاتي داشته باشد توي فعلش ميآيد توي مفعولش ميآيد. ببين زيد اگر چشم دارد وقتي كه راه ميرود چشم دارد، ميايستد چشم دارد مينشيند چشم دارد. اگر گوش دارد هر كار بكند گوش دارد. پس هر فاعلي هر چه فعلهاش را هم سرازير بياريد صفت ذاتيش همراهش ميآيد پس فاعلي را خيال كن ميخواهد راه برود، اين اول بايد قوتي داشته باشد. پس اول زيد قَدَرَ انيقوم بايد باشد بعد يقومش را بايد به عمل بيارد اين مقام ديگري است از زيد كه ميايستد، بعد اين ايستاده بنا كند راه رفتن اين مقام ديگري. بعد اين راهرونده بنا كند دويدن اين مقام ديگري و هر يكي از اينها بسته است به مقام ديگر. پس زيد اگر قادر نبود بايستد ايستادگي نبود. پس ايستادن بسته است به آن قدرت پس آن قدرت پيشتر است خود قدرت هم همينطور است اين قدرت قدرت زيد است و بسته به زيد است آن وقت قام و قيام بسته به قدرت است بعد كه
«* دروس جلد 3 صفحه 318 *»
ايستاد حركت ميكند حركت بسته به قائم است بعد كه حركت كرد سرعت پيدا ميشود سرعت بسته به حركت است تا حركت نكند سرعت پيدا نميشود بطؤ پيدا نميشود، حركت بايد بچسبد به قائم تا سرعت پيدا شود. آيا از خارج غباري بيايد بچسبد، بلكه باز «سريع» از پيش زيد آمده زيد توي قدرت آمده توي قيام آمده تا توي حركت آمده تا سر از شكم سريع بيرون آورده. ديگر دويدن پس از سرعت است، زيد در قدرت و در قيام و در حركت و در مشي سياحت كرد و آمد از اينجا كه سرعت است سر بيرون آورد. هر داني بسته به عالي است اگر سرعت نباشد دويدن محال است پيدا بشود، بعد اگر رفتن نباشد سرعت محال است پيدا بشود، همينطور قيام نباشد رفتن محال است پيدا بشود، تا آن قدرت اولي نباشد اينها نيستند، او نباشد كه اينها همه را بكند؟ تا اينكه اگر زيد نباشد محال است اينها موجود شوند.
حالا كه چنين شد پس ببين زيد صادق است بر همه اينها، آني كه ميدود كيست؟ زيد است. شكلش بر چه شكل است؟ بر شكل زيد است. آني كه مسرع است كيست؟ آني كه تند راه ميرود زيد است، آني كه راه ميرود قطع نظر از تند و كند زيد است. كيست ايستاده؟ زيد است، اسم زيد بر همه صدق ميكند. پس زيد يك احاطه دارد كه بر همه اينها محيط است محدود نيست كه رفته باشد توي پستويي خوابيده باشد آن وقت به فعلش بگويد تو بايست يا راه برو يا سرعت كن و هلمّ جرّا. پس انشاء اللّه ملتفت باشيد و زيد را ببينيد ساري و جاري است در كارهاي خودش تا آنكه اگر صد هزار مرتبه بياريدش پايين كار زيد را، در مرتبه آخري زيد است در مرتبه اولي زيد است در وسط زيد است اول زيد است آخر زيد است، مهيمن علي ذلك كله زيد است. الخاتم لما سبق و الفاتح لما استقبل صفت پيغمبر آخرالزمان است، تو بايد ايمان داشته باشي هو الخاتم لما سبق و الفاتح لما استقبل هر چه گذشته از او آمده هر چه آينده است از اين بايد بيايد، پس هم اول است هم آخر است. حالا اينكه اول است و آخر است بسا گول بزند
«* دروس جلد 3 صفحه 319 *»
كه در آن وسطها نيست. نه، و المهيمن علي ذلك كله، پس هو الاول و الآخر و المهيمن علي ذلك كله اين در مقام شرع است.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، هر فاعلي افعالي چند دارد يك مؤثري هزار فعل داشته باشد توي همه هزار فعل خودش هست و اگر اين را داشته باشيد نميدانيد كه چقدر فضائل و معارف به دست ميآيد. فكر كنيد كه هيچ معقول نيست مؤثري به اثر خودش بگويد بيا يا بگويد برو. فكر كنيد ببينيد ميشود كه من به قيام خودم بگويم بيا بايست؟ معقول نيست. آيا ميشود كه من به قيام خودم بگويم كه مرا عبادت كن، اگر عبادت نكني به جهنمت ميبرم؟ آيا اين حرف است، آيا اين معقول است؟ ملتفت باشيد كه خيلي مغز دارد اين سخن و اگر بگيريد به حاق ايمان ميرسيد و اگر نگيريد همين تاتورههايي است كه توي هواست پاشيده شده همهاش هيولي است. هيولي يعني پنبه زده شده كه ذره ذره منتشر است و پهن شده و بزرگ به نظر ميآيد. اغلب عرفانها اغلب علوم اين مردم هيولاش را دارد بزرگ به نظر ميآيد، ميبيني چيزي توش نيست و اين مغرور كرده جهال را خيال ميكنند چيزي توش هست اما هيچ نيست پوك است وقتي جمع ميكني ميريسي و ميبافي و اينها را مربوط به هم ميكني آن وقت كرباس ميشود آن وقت قبا ميشود لباس ميشود پيش از آن چيزيست پوك. و كرباسش اينهاست كه عرض ميكنم جاش را بايد پيدا كرد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة مواقع الصفة تاب دادن ريسمان است و بافتن آن است، وقتي هر تكهاش را بر جاش گذاردي همه جاي آنها را ميفهمي درست و سر جاش، وقتي از اين راه نيايي ميافتي توي هيولي و هيولي پوك است، توي پنبه زده ميافتي.
خلاصه ملتفت باشيد انشاء اللّه كه هيچ فاعلي، فعلش هر چه سرازير بيايد و لو فعلش هزار درجه سرازير بيايد خودش خودش است فعلش همه جا بر شكل خودش است بر طبع خودش است بر رنگ خودش است بر ميل خودش است بر اراده خودش.
«* دروس جلد 3 صفحه 320 *»
ببينيد آيا معقول است فاعل به فعل خودش بگويد تو چنين كن اگر نكني تو را به جهنم ميبرم؟ تو ميخواستي باشم مرا خلق كردي اگر نميخواستي باشم ميخواستي خلقم نكني. فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة، ببين تا تو ميگويي «كن» اينها ميشود تو بحث نميكني به سكونت چرا ساكن شدي اگر هم بحث كني جواب تو ميگويد بايست مرا ساكن نكني و در خارج هم نيست اين بحث. لكن مردم خيلي الاغ شدهاند خدا را ميبرند يك جاييش مينشانند آن وقت خيال ميكنند كارهاي او را جدا از او و ميگويند ظلم است جبر است، چرا فلان را سلطان نكرده چرا فلان را حاكم كرده؟ صانع ملك خالق ملك فاعل ملك كارش اين است كه هر چه را ميخواهد بكند بيآنكه كسي جبرش بكند ميكند. كسي نيست جبرش كند اگر دلش ميخواهد كاري ميكند نميخواهد نميكند. پس اينهايي را كه خواسته و كرده آيا بحث ميكند خودش به خودش كه چرا خواستم و كردم؟ نه بحث نميكند. فاعل هر چه خواست كرد و به محض خواستن هم كرده شد. اين است كه به مشيت او به فعل او به قدرت او به قوت او آنچه را خواسته، شده. قول ظاهري هم ضرور ندارد بگويد «كن» و تو بشنوي. هر چه را ميخواهد ميكند هر چه را نميخواهد احداث كند نيست، نميكند. پس بارادتك دون نهيك منزجرة، نهيي نميخواهد كه بگويد مكن پس هر چه نيست نخواسته و هر چه هست خواسته و كرده. فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة پس كو مخالف اين شخص؟ پس اين فرد و اين كسي كه متصرف در تمام ملك است كه تمرد كننده ندارد پس سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و الغيب و الشهادة بالرقية و النور و الظلمة باز به عبوديت و هكذا. پس آن خالق و فاعل كل آن طوري كه خواسته مردم را خلق كرده هيچ بحثي هم ندارد كه چرا من خلق كردم. نمونه اين در اخبار اينكه امام از راوي ميپرسد ان انكر الاصوات لصوت الحمير، خر را خدا چرا مذمتش ميكند و حال اينكه خدا خودش آن را ساخته و گذارده و صداش را هم او ساخته و گذارده اما حالا مذمتش ميكند كه او چرا اين صدا را ميكند؟
«* دروس جلد 3 صفحه 321 *»
راوي ميگويد خدا و رسول بهتر ميدانند. فرمودند اين حمير اين حمير نيست، اين حمير اهل ضلالتند كه داد ميزنند. صداي اهل ضلالت صداي خر است كه نبايد گوش داد، و بدترين صداهاست به شرطي ملتفت باشيد انشاءاللّه. باز يك كسي هم هست اهل ضلالت همه پيش او ميروند آن كه محل حرف نيست.
باري، فاعل هر چه درجات فعلش سرازير ميشود و لو هزار هزار مرتبه سرازير بشود خودش در همه آن درجات هست، پس او نيست كسي كه مخالفت او را كسي بتواند بكند به شرطي كه بيرون نبري جاي ديگرش نبري، همينجوري كه من خواستم اين را حركت بدهم اين نميتواند حركت نكند وقتي من چيزي به كسي دادم نميتواند دست من بحث كند بر من كه چرا من دادم، معقول نيست خودم به دست خودم بحث كنم كه چرا حركت كردي.
خلاصه دقت كنيد فعل هر فاعلي را، حالا از اين نظر بيفتيد توي مقدمه ديگر. فعل هر فاعلي را خدا همراه خودش ميكند. پس نور هر چراغي را به آن چراغ بسته، نور هر كوكبي به آن كوكب بسته، حرارت را پيش حار خلق كرده، برودت را پيش بارد خلق كرده، فعل هر چيزي را همراه آن فاعل خلق كرده. حالا كه چنين كرده در ميان خود اين خلق هم يك نسبتي هست، آتش ميخواست گرم باشد گرم ساختندش، آب ميخواست سرد باشد سرد ساختندش. خيلي كارها از دست آب ساخته ميشود عمارات ميسازند با آب گياه ميرويانند، پس آب ضرور بود آب را ساخت. آتش هم ضرور بود آتش را ساخت. آتش را بايد زير ديگ كنند، آب بايد بخار بشود آتش حرارت ضرور داشت به او دادند. خاك هم كه ميخواستيم خاك ساخت، خيلي خاك ضرور بود اگر خاك نبود درختها كجا سبز بشوند؟ عمارتها كجا ساخته شود؟ پس خاك را هم ساخت. هوا هم كه ضرور بود براي نفس كشيدن و براي زيست كردن در آن، اينها همه را ساخت و گذارد. حالا كه ساخت و گذارد حالا آتش به آب اثر نكند يا
«* دروس جلد 3 صفحه 322 *»
بكند؟ ساختند كه اثر بكند عمداً اگر آب به اين آتش اثر نكند عالم را آتش خراب ميكند. پس عمداً آب را ساختهاند كه به آتش اثر كند. چه بسيار آتشها را بايد خاموش كرد به آب، چه بسيار آبها را بايد به آتش بخار كرد. پس نميشود اين خلق متكثر در يكديگر اثر نكنند. حالا چون اثر ميكردند در يكديگر ببينيد آيا ممكن است ما بتوانيم بفهميم هر چيزي چقدر اثر ميكند، چطور اثر ميكند؟ نميتوانيم بفهميم، نميدانيم كدامش نفع دارد براي ما كدامش ضرر دارد براي ما. ببين ميتواني حصر كني نفع و ضرر يك چيز را؟ ميبيني نميتواني.
حالا كه چنين شد كه خلق را اينجور آفريده كه در هم و برهم باشند و غير از اين محال بود، حالا كه اينجورش كردند اين تأثيرها را هم كه داشتند آيا اينها را به هم سرشان بدهند كه آبش آتشش را خاموش كند، آتشش آبش را تمام كند؟ همه را ول كنند به هم كه همه خراب شوند؟ اگر دلش نميخواست اينها باشند ميخواست روز اول خلقتشان نكند. فكر كه ميكند انسان با عقل يقين ميكند اين اوضاع بر حق است. اگر نميخواست اينها باشند هر كس هر زهري بخورد كشته شود، اگر باكش نبود كه خراب شود ملكش، ملك را درست نميكرد. پس اعتنا دارد به ملكش نهايتِ اعتنا دارد، در هر صفتش اينطور است. وقتي بناي رحم را ميگذارد هيچ پدري هيچ مادري هيچ برادري هيچ رفيقي هيچ معلمي هيچ امامي هيچ نبيي هيچ خاتمي هيچ ارحم الراحميني در رحم مثل او نيست. خيلي خيلي از پدر و از مادر و از رفيق و از دوست و از آشنا رحيمتر است. وقتي برميگردد بناي شدت و عذاب را ميگذارد از هر جابري از هر كافري از هر سنگدلي از هر سختدلي سختدلتر است، اشد المعاقبين، وقتي بناي اعتنا را گذاشت رحمش پايان ندارد، اگر خدا را خيال كني مثل پادشاهان كه در بند رعيت نباشند. مثل پيغمبر نيست كه در بند امت باشد. پيغمبر كه ميداني چقدر در بند امت بود، خدا بيشتر در بند بندگان خود است دليلش اينكه همچو پيغمبري خلق كرده به اين
«* دروس جلد 3 صفحه 323 *»
رحم، پس ارحم الراحمين است و از پيغمبر رحمش بيشتر است. پس اين خدا ميخواهد هدايت بكند خلق را، خدايي كه بخواهد هدايت كند خلق را البته سعيش در نجات آنها بيشتر از اميرالمؤمنين است، بيش از پيغمبر است پيغمبر در نجات خلق به طوري است كه هيچ كس سعيش در نجات خلق بيش از او نيست. هو الخاتم لما سبق و الفاتح لما استقبل و المهيمن علي ذلك كله، خدا پيغمبر را همچو مسلطش كرد و اين واللّه سعيش از همه خلق بيشتر است در نجات خلق، و بدان سعي خدا واللّه بيشتر است از اين پيغمبر در نجات خلق. پس خدا ميخواهد خلق را هدايت كند و ميخواهد آنها را نجات بدهد يقيناً و ميتواند خلق را نجات بدهد يقيناً و البته راه هدايت را پيش پاي ما ميآرد يقيناً.
حالا فكر كنيد كه با وجود اينها آيا ميشود ما راه حق را نفهميم و بگوييم ميانه چند نفر كه همه خلاف هم ميگويند من دينش را ندانم. توي هر طايفه برويم ملايي دارند ميرويم از شاگردهاش ميپرسيم تعريف ملاهاشان را ميكنند ميگويند بهتر از او كسي نيست. شاگردهاي ملاي يهود بيايند شهادت بدهند كه ملاي ما بهتر از همه است، شاگردهاي ملاي نصاري بيايند تعريف كنند ملاشان را، شاگردهاي ملاي سني تعريف ملاي خودشان را بكنند، معلوم است هر كس تعريف ملاش را ميكند، شاگردهاي من هم بنشينند تعريف مرا بكنند بگويند فلان كس ملا است و آقاست متصرف است كامل است مدبر است در ملك خالق است رازق است و هكذا يكپاره مزخرفات ديگر. بروي پيش آخوند ديگر آن هم شاگردها دارد شاگردهاش دربارهاش يكپاره مزخرفات ديگر ميگويند آدم ميانه اين همه خلق حيران و سرگردان نميدانم حق با كيست. فكر كنيد خودتان در اينهايي كه عرض ميكنم ببينيد همچو هست يا اغماض ميكنم و دروغ ميگويم؟ اگر بايد رفت از شاگردهاي كسي پرسيد تا معلوم شود حق است يا باطل، برو پيش يهوديها آنها هم آخوند دارند ملا موشي را بزرگ ميدانند و ميگويند درست
«* دروس جلد 3 صفحه 324 *»
ميگويد، شاگرد هم دارد همه هم شهادت ميدهند كه او درست ميگويد. برو پيش ملاهاي سني ببين همه شاگرد دارند همه شاگردها هم تعريف ملاشان را ميكنند. سيبويه و بيضاوي شاگردها داشتند همه ميگفتند او عالم است او متبحر است. در هر ديني بروي شاگردهاي ملاشان شهادت ميدهند كه ملاي ما خيلي مرد عالمي است. حالا يك بيچاره متحيري بخواهد با دليل و برهان دين پيدا كند حالا اينها به شهادت اين شهود بايد معلوم شود؟ شما را به خدا فكر كنيد كه آيا اين حرف است كه آدم بزند؟ فكر كنيد ببينيد كسي كه اينجور حرف بزند اين هادي خلق ميتواند باشد و ميشود باشد؟ اين مسأله فقه را نميداند ديگر داخل آدم است كه حامل دين باشد، حافظ دين باشد؟ آيا اين حافظ دين است و دين را راه نميبرد عجب! أفمن يهدي الي الحق احق انيتبع امن لايهدّي الا انيهدي كسي كه خودش هنوز هدايت نيافته، چگونه ميتواند هادي خلق باشد؟ هنوز بايد بيايد درس بخواند اگر بيايد درس بخواند و گوش بدهد يا اللّه آن آخر ياد بگيرد، اگر خيلي زورش را بزند كبرش را كنار بگذارد بيايد درس بخواند خيلي ضربش بزني سر جاش بنشيند آخر كار يا اللّه اگر آدم بشود و الا همان خري كه بوده هست.
باري، انشاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد راه خدا راهي است كه واضحترين راهها است راهي است از روز بايد روشنتر باشد و واللّه واضحتر و روشنتر راه خداست. پس راهي كه واضح نيست راه خدا و دين خدا نيست. هر چه خدا از تو ميخواهد بايد به تو رسانده باشد پس هر چه نرسيده به تو نخواستهاند از تو و عمداً نرسانده، خدا از روي عمد كار ميكند. خلق مشت گندمي ميپاشند نميدانند هر دانه كجا افتاده و براي چه افتاده اما خدا ميداند كدام دانه را چرا فلان جا انداخت، هر كدام را به حكمتي جايي مياندازد. يكي را براي مورچه فلان جا انداخته يكي را براي پشه فلان جا انداخته، يكي را آنجا انداخت كه سبز كند آن را خدا عمد ميكند اگر چه جاهل نداند هر دانه كجا افتاده و براي
«* دروس جلد 3 صفحه 325 *»
چه افتاده. پس كارهاي خدا همه كارهاي تدبيري و كارهاي عمدي است مثل آتش نيست كارهاي خدا كه بسوزاند هر چه باشد هر جا باشد هر وقت باشد. و آتش را عمداً لاعن شعور خلق كرده كه هر چه پيشش آمد بسوزاند هر وقت كه بخواهد نسوزاند آبي ميآرد روش ميريزد. پس كارهاي اين خدا هر چه را كه ميخواهد از هر كس بايد بتواند به او برساند و ميرساند چرا كه مانعي در كار او نيست پس هر چه رسيده او رسانده هر چه هم نرسيده كاري به آن نداريم معلوم است نخواسته آن را، هر چه را نرسانده نخواسته هر چه را رسانده خواسته.
باز فكر كن انشاء اللّه كه آنهايي را كه رسانده آيا همان به علما رسانده همان به انبيا رسانده؟ دقت كن حكيم باش عالم باش و مكرر گفتهام و نميدانم چقدر بايد مكرر كنم و باز شما ملتفت نباشيد و نگيريد، مكرر هم كه ميكنم پشت سرم ميگويند فلان كس همه حرفهاش مكرر است، چه خاكي به سر كنم و با وجودي كه اينهمه اصرار ميكنم و مكرر ميكنم باز ياد نميگيريد.
پس فكر كنيد كه اين امري را كه خدا بايد به خلق برساند آيا بايد پيش انبيا سپرده باشد و تو را حواله كرده كه برو از شاگردهاي انبيا بپرس تا آن انبيا را بشناسي و آن وقت آنها به تو بگويند؟ آيا امرش را پيش ائمه سپرده گفته برو از شاگردهاي ائمه بپرس تا به تو بگويند؟ همچو كه نكرده. پيش نقبا و نجبا و بزرگان سپرده گفته برو از شاگردهاشان بپرس تا به تو بگويند؟ همچو كه نكرده. پيش حكما سپرده گفته برو از شاگردهاشان بپرس؟ چنين كه نكرده. دقت كنيد ببينيد آيا امرش را تكليف كرده به علما و عوام تكليف ندارند كه دين داشته باشند؟ ميبيني همه تكليف دارند. پس امري كه از همه ما خواسته خودت بگو چه چيز است؟ من نميگويم، تو فكر كن و بگو. ضعفا و اطفال و مستضعفين را بينداز به كناري، الاغها را بينداز كناري، مستضعفين باشند پير خرف شده باشد. بيا توي كساني كه مستضعف نيستند و اقلاً ميدانند كه طهارت بايد
«* دروس جلد 3 صفحه 326 *»
گرفت. غير از مستضعفين همه دين ميخواهند و خدا از همه دين خواسته. پس امر خدا امري است كه عموم دارد از ادناي خلق گرفته تا اعلي رفته تا پيش خاتم الانبيا، بايد جوري باشد دين خدا كه اينهايي كه ادناي خلق هستند تميز بدهند حق را از باطل. تميز ميتوانند بدهند خاتميت را كه آن حضرت خاتم انبيا است و كسي بعد از او پيغمبر نيست و هر كس ادعاي پيغمبري كند باطل است. پس آن امري كه مخصوص انبيا نيست مخصوص ائمه نيست مخصوص حكما نيست مخصوص علما نيست، آن امري است كه همه جا شايع باشد. حالا خودتان فكر كنيد كه آن امر چه امري است، وقتي فكر كرديد برميگردد به ضروريات. حالا اين ضرورت را بردار ديگر هيچ جا هيچ چيز نميتواني اثبات كني، اين ضروريات را سر جاش بگذار همه چيز را ميتواني اثبات كني. پس ضروريات را كسي كه مستضعف نباشد دستش هست. اين است كه من زياد اصرار ميكنم در اين ضروريات و روز اول ميزان را نوشتم براي همين و پيش از اينها متداول نبود اينجور استدلال. فكر كن كه بعد از اين هم همچو استدلالي نيست، اگر از اين راه نيايي استاد نخواهي شد من حالا متذكرت ميكنم.
پس بدان كه امر مسلّم كل كه امر عام است آن حجت كل است و آن امر عامي كه به همه رسيده ضروريات است. حالا چه چيز است كه ضروري است؟ اينكه نماز ظهر چهار ركعت است، وضو را اينطور ميسازند، وضو را شيعه همچو ميسازد از سني هم بپرسي ميگويد. ضروريات دين عرض كردهام كه يك جوري واضح و بيّن است كه اگر يهودي يا گبري باشد از او بپرسي مسلمانها چهجور نماز ميكنند راه ميبرند بر آنها مخفي نيست كه ضروريات چيست. ديگر نميخواهد من بشمارم خودت بنشين و حساب كن. نماز ظهر چهار ركعت است، روزه ماه مبارك سي روز است، چه چيز حلال است چه چيز حرام است، همه را راه ميبري تقليد نبايد بكني. چنان تقليد نبايد بكني كه اگر كسي امروز بيايد و شق القمر بكند نعوذباللّه و مثل دجال خارق عادات بياورد بگويد نماز ظهر
«* دروس جلد 3 صفحه 327 *»
بدون خوف در حضر دو ركعت است تو ميگويي كافري و نجس و مخلد در آتش جهنم. خيلي بزرگ به نظرت نيايد كه دجال خارق عادات زياد ميكند اگر كسي بگويد نماز ظهر را يك ركعت از او كم بكن اين يك ركعت سهل است، كافر ميشود اگر چه خارق عادات زياد بياورد. اگر كارهاي دجالي به نظرت بزرگ آمد فكر كن ببين كه زور پيغمبر آخرالزمان خيلي بيشتر است از او خيلي بزرگتر است از او، او گفته چهار ركعت نماز بكن. حالا هر خري كه ميآيد و ميگويد ترك كن دو ركعتش را من نبايد تقليد او بكنم، اين ضروريات واجباتش تقليد نميخواهد هر كس انكار كند كافر است. همين كه كسي مقر است به واجبات اين ضروريات، با ما برادر است مسلم است و همچنين جميع محرمات خيليهاش ضروري است، جميع واجبات خيليهاش ضروري شده، مستحبات خيليش ضروري شده آنها را كسي بگويد مستحب نيست يا بگويد نافله صبح واجب است اگر چه اين به نظر عامي چيز كوچكي ميآيد ميگويد چه عيب دارد گفته باشد عيب ندارد، مثلاً راه رفتن مباح است كسي بگويد مستحب است يا واجب است كافر است. خدا پنج حكم دارد و همه را به حد ضرورت رسانيده. پس مباحات مباح است نه ثواب دارد نه عقاب دارد و به حد ضرورت رسيده، مستحبات مستحب است ثواب دارد، مكروهات مكروه است تركش ثواب دارد، محرمات عقاب دارد، واجبات ثواب دارد، اينها به حد ضرورت رسيده.
باز فكر كنيد با بصيرت با دقت، باز مكرر ميگويم و خسته ميكنم خودم را و ميبينم فايده ندارد. اين نماز اين روزه اين ضروريات، تو ببين چطور توي دست تو گذاردهاند عذرت را منقطع كردهاند به طوري كه هر كس غير از اين اعتقاد داشته باشد تكفيرش ميكنيد. وقتي اين نماز را كسي انكارش كند كافر ميشود و مخلد در جهنم، ديگر حالا ببينيد امر بزرگتر چه خواهد شد كه ارسال رسولي باشد پس او را بهتر بايد واضح كرده باشد، امر كاملي كه بايد باشد و وحيد عصر باشد و مردم رجوع به او كنند
«* دروس جلد 3 صفحه 328 *»
البته اين امر معظمتر است از همه اينها كه جميع نماز و روزه را و جميع عبادات را من به اذن او بايد بكنم. وقتي كه فكر ميكني ميبيني او لازمتر است، حالا كه لازمتر است پس او بايد از اين واضحتر باشد. حالا يك احمق جعلقي بگويد يك نفر بايد باشد و آن يك نفر علم غيب داشته باشد و تصرف داشته باشد و غير از او هم كسي نباشد، كسي كه همچو حرفي زد ما جلدي ريشش را ميگيريم كه اگر تو راست ميگويي توي شكمت چند من گه است؟ لامحاله نميداند. حالا كه نميداني و علم غيب نداري و تصرف هم نداري تا ادعا ميكني ريشت گير است. حالا با وجودي كه تصرف نداري در خودت و علم به خودت نداري كه يك جزء كوچك از عالم هستي حالا برو سر عالم به اين بزرگي البته خبر از هيچ جاي او نداري، تصرف در هيچ جاي آن نداري. حالا كه اينطور است چطور همه بايد بيايند رو به تو كنند؟ به چه دليل در كدام آيه خدا گفته غير از يك نفر نبايد كسي باشد و ندارد در قرآن همچو آيهاي و نيست، اگر بود نميرفت بچسبد به آيه لو كان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا. اين آيه چه دخلي به اين دارد كه يكي بايد بيشتر نباشد. تو مگر ادعاي خدايي داري؟ پس بگو منم و پيشتر هم من بودهام و بعد از اين هم من خواهم بود و غير از من كسي نبوده و نيست و نخواهد بود. ملتفت باشيد ببينيد برميدارد مينويسد چون خدا يكي است پس بايد شيعه هم يكي باشد، اين چه دليلي شد؟ از زمان پيغمبر ما تا حالا دليل وحدت براي علما هرگز نبود، همچو مطلبي در دين نيست. اينها نيست مگر قياسهاي شيطاني.
ملتفت باشيد با هوش باشيد با بصيرت باشيد دين را سهل نينگاريد، امر دين است بازي برنميدارد. فكر كنيد كه در كدام زمان از زمانها كسي چنين چيزي گفته، آيا شيخت گفته، آيا سيدت گفته، آيا كسي پيش از شيخت گفته؟ اگر ميگويي كسي گفته بگو ببينم كجا گفتهاند؟ آيا ميگويي در زمان حضور ائمه مردم همه مأمور بودند بروند از سلمان بگيرند؟ سلمان كه مسلّم است الحمدلله كه به اعلي درجات ايمان هم رسيده بود. حالا اگر
«* دروس جلد 3 صفحه 329 *»
مردم ميخواستند چيزي از اميرالمؤمنين بپرسند آيا بروند از سلمان ياد بگيرند؟ همچو چيزي كي بوده كجا بوده؟ هرگز همچو مطلبي نبوده. پس در زمان ائمه كه متعدد بودهاند و هميشه متعددند. ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين پس عدول زمان خودشان كه متعدد بودند، ائمه هر يك اصحاب متعدد داشتند و همه حديث از امام روايت ميكردند. بسا حديث اين را او نشنيده بود بسا حديث او را اين نشنيده بود. امام7 وقتي غيبت كرد وكلا و حفاظ قرار داد، و آنها روايت از او ميكردند و چون امام آنها را نص كرده بود آنها يكييكي ميآمدند و بعد از وكيل آخري نص منقطع شد، و نقبا هميشه خدمت امام ميرسند و متعددند. اين ديگر از آنهاي ديگر خرابتر كه ميگويد آن دوازده تا يا آن سي تا مردهها هستند. بابا اگر به مرده، انسانِ زنده تسلي مييابد رفيق نميخواهد، هر جاش دست بزني خراب است. فكر كنيد اگر كسي به مرده انس ميگيرد كه ضرور به سي تا يا دوازده تا نيست خيلي بيش از اينها هم هستند صد و بيست و چهار هزار پيغمبر هم هستند، آباء كرامش: هستند آنها از اين دنيا رفتهاند و انس نميشوند براي او كه در اين دنياست. پس توي اين دنياست كه آدم زنده انس ميخواهد و هميشه اقلش خدمت حضرت دوازده نفر هستند كه انس باشند و موافق اين حديث سينفر، به حديثي كه ميفرمايد نعم المنزل طيبة و ما بثلثين من وحشة. باز از كارهايي كه خدا ميكند اين است كه اين برداشته همين حديث را به عبارتي ديگر نوشته، جوري ديگر نوشته كه غلط شده.
خلاصه، اين سي نفر خدمت امام هميشه هستند، هفتاد تاش هم فرمودهاند، كه از براي هر امامي هفتاد نفر است. اين هفتاد نفر را چكارشان ميكند؟ به اطراف بلاد ميفرستد. فكر كنيد كه اگر يك نفر كفايت تمام روي زمين را ميكرد چرا هفتاد نفر را به هفتاد جا ميفرستادند؟ خودشان فرمودهاند ان لنا في كل خلف عدولاً اين عدول ميشود هفتاد تا باشد ميشود كمتر باشد ميشود كمتر از آن باشد يا به حسب اتفاق
«* دروس جلد 3 صفحه 330 *»
روزگار يكدفعه اتفاق بيفتد يكي باشد، ميشود يكي باشد. پس حكمت اين است كه هميشه در روي زمين اينجور جماعت باشند و اقلاً يكي بايد باشد نميشود يكي نباشد، اما حكماً يكي بايد باشد و جايز نيست بيشتر باشد، حتم نكنيد و نگوييد كه يكي بايد باشد و بيشتر نباشد، به دليل اينكه در آسمان و زمين خدا يكي است، كه اين خلاف ضرورت جميع اديان است چه جاي ضرورت مذهب شيعه كه از همه ضروريات محكمتر است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 331 *»
درس بيستوسوم
(دوشنبه غرّه ذيالقعدة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 332 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
معروف است كه كأنه محل اتفاق تمام حكما است كه عقل مُدرك كليات است، از اين جهت جزئيات را نميتواند ادراك كند، هميشه تمام احكامش احكام كليه است و اشخاص در حضور او حاضر نميتوانند بشوند. چون نميتوانند حاضر شوند او حكم نميتواند بر آنها بكند نه ايجاب نه سلب. همه حكما كلشان اتفاق و اجماع دارند بر اين و حرف بيهوده بيمعني هم نيست. ملتفت باشيد انشاء اللّه، و اين را هم انسان ميبيند همينطور هست در بادي نظر و در جاهايي كه بايد باشد همينجورهاست چرا كه خدا تمام مراتب را نوعش را همينجورها خلق كرده. ببينيد انسان زنده اگر چشمي نداشته باشد همجنس الوان و اشكال، و عكوس نيفتد در آن، آن روح پشت چشم نميبيند الوان را و نه اين است كه نقصي در روح باشد، رنگها نميروند آنجا. چون نميروند، آن رنگ ندارد بيرنگ است. مقصود اينكه اين حرف حكما بيمعني نيست، چشم كه نگاه ميكند به رنگ، رنگ ميشود چشم، مثل آينه كه رنگ ميشود از شاخص تا شاخص مقابلش
«* دروس جلد 3 صفحه 333 *»
هست رنگ ميشود، همينجور چشم انسان رنگ ميشود. بر هيئت آن خارج كه رنگ شد، عكس مياندازد از اينجا در روح بخاري، پشت سرش او هم رنگ ميشود، از آنجا رنگ ميافتد توي حيات حيات هم رنگ ميشود. خودش كه رنگ شد تعبير ميآرد سرخ است يا زرد، معقول نيست رنگ نرفته به روح بفهمد رنگ را با وجودي كه دراك است. همچنين بدن كر باشد صد هزار صدا توي دنيا باشد، روح نميداند صدا هست يانه. بايد كاري كرد صدا برود توي روح، آن وقت بداند. اگر نرود به هيچ وجه نميداند صدا هست يا نيست. همينجور است جنها بسا توي همين اطاق دادها ميزنند فريادها ميزنند شما نه ميبينيدشان نه صداشان را ميشنويد، بر خلاف جني كه ميبيندشان و صداشان را ميشنود. به همينجور تمام عالم اگر صدا باشد و گوشي نباشد روح نميداند صدايي هست يا نه. پس صدا ميآيد ميخورد به عصبه مفروش تحت جلد گوش آن عصبه خودش صدا از آن بيرون ميآيد و آن عصبه از صوت خلق شده و هميشه منتظر صوت است. بخواهيد بدانيد دست را سخت در گوش بگذاريد صدايي ميشنويد. پس از خود عصب صدا بيرون ميآيد و از آن ميافتد در روح بخاري، و از روح بخاري ميافتد در حياتي كه در آن است و از خودش صدا در ميآيد. از اين قبيل كه فكر كنيد شامه و ذائقه و لامسه را بر يك نسق خواهيد يافت.
حالا همينجور كه فكر كنيد مييابيد كه عقل ملكوتي چه ميداند اينجا چه خبر است، عقلي كه در توي سر نشسته ميگويد من اتفاق افتاده براي خودم شب بوده خواب بودهام در رختخواب خواب ميديدم روز است و مجلس است، حرف ميزدم قسم هم ميخوردهام روز است شك در آنكه روز است نداشتهام يكدفعه بيدار شدم ديدم شب بوده، پس چه ميشود الآن اين مجلس هم همان مجلس باشد؟ پس ما يقين نداريم كه حالا روز است. اين صورتها نميرود پيش عقل، جاش نيست. عقل اينجور عينكهاي چشمي نميزند، روح بخاري چنين عينكي ميزند پيش چشم خودش، روح
«* دروس جلد 3 صفحه 334 *»
بخاري همجنس اين چشم است و نزديك به اين است. مثل آب و بخار آب كه همجنسند. واقعاً روح بخاري نيست مگر خون و خون از همين غذاهاست. خون يك خورده گرم ميشود بخار ميشود ميآيد بالا آدم گرم ميشود سرد ميشود كمكم بخار مينشيند آدم سردش ميشود. روح بخاري غلايظ بدن است، پس چشم كه رنگين شد او هم رنگين ميشود و حياتي هم كه در اين است باز اسافل حيات است و نزديك است به اين، از اين جهت او هم رنگ ميگيرد اما نفس او رنگ نميشود به اين رنگها هر چه بالا ميرود دورتر ميشود، پس از اين جهت است كه عقل يقين نميكند به اينها.
مكرر گفتهام جميع بديهيات مثل اينكه حالا روز است، مثل اينكه آتش گرم است، آب تر است، وقتي در همين بديهيات فكر كني مشكوكات ميشود. اينها را خيلي از مردم يقينيات اسمش ميگذارند شما مشكوكات اسمش بگذاريد، براي عقل مشكوكات است. پس اين حرف حكما پر بيمغز نيست كه اشخاص در حضور عقل حاضر نميشوند پس نميتواند تميز بدهد و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها. پس عقل هميشه بايد شك داشته باشد چرا كه نميتواند يقين كند، نهايت چشم شك ندارد نداشته باشد، روحمان شك ندارد نداشته باشد، عقل ما هميشه شكاك باشد نعوذباللّه اين حكما كه ما ديدهايم همينجورها گفتهاند و عرض كردم خيلي جاها هم همينطور است حقيقتاً، با وجودي كه تمام بديهيات پيش عقل مشكوكات است جميعش مشكوكات ميشود. ميگويد شايد خيال كرده باشم در واقع همچو نباشد، شايد خواب ديده باشم و هي احتمال ميدهد. و خيلي از مرتاضين كه ملا باشند اغلب كسان را ديديم كه درس خوانده بودند و ملا بودند و هوي و هوس رياضت بر سرشان افتاده بود ميل به تصوف كرده بودند صداشان ميزدي وقتي ميخواستند جواب بدهند از پشت سر جواب ميدادند. در زمان ائمه همينطور جماعتي بودند كه هر چه حضرت امير نصيحتشان كرد نشنيدند و به طوري شده بودند كه اگر كسي از پيش رو صداشان ميزد از پشت سر
«* دروس جلد 3 صفحه 335 *»
جواب ميدادند، از پشت سر صداشان ميزدي از پيش رو جواب ميدادند و خيلي كساني كه اول اين علم را ياد ميگيرند و بعد رياضت ميكشند بر طبق رياضتشان خيال ميكنند تا كمكم دِماغشان خشك ميشود ماليخوليا ميگيرند همينجور خيال ميكنند، خيلي از مرتاضين كارشان به اينجا ميكشد كه ميگويند
كل ما في الكون وهم او خيال | او عكوس في المرايا او ظلال |
ميگويند در دنيا هيچ نيامده و هيچ كس نيامده هر چه ميشنوي خيالي است. نه آدمي نه نوحي نه پيغمبري نه امتي نه مني و نه تويي، همه اينها خيالي است و بر اين مطلب نظمشان و نثرشان و كتابهاشان پر است. صوفيه بعضيشان اينطورند. لكن عرض ميكنم با وجود اينكه تمام بديهيات پيش عقل مشكوكات است معذلك تمام آنچه از جانب خداست تمامش با عقل خالص فهميده ميشود. ملتفت باشيد نميخواهم قورتي بزنم و چيزي بگويم نفهميده، ميخواهم انشاء اللّه يك چيزي بفهميد.
پس عرض ميكنم با وجودي كه هيچ جزئي پيش عقل حاضر نميشود، شخص پيشش حاضر نميشود اشخاص خواه بزرگ باشند يا كوچك، كوه بزرگ يا خردلي پيشش ميبري ميگويد شايد خيال كرده باشم. پس عقل چه ميفهمد؟ عقل ميفهمد بزرگ غير از كوچك است. اما اين بزرگ است يا كوچك نميفهمد و نميتواند بفهمد اين را. ميبيند دوربين از يك سمت چيزي بسيار كوچك را بسيار بزرگ ميكند از يك سمت بر عكس ميگويد خوب چشم من هم چه عيب دارد اينطور باشد؟ وقتي اينها را بچسباني به راهش كه هست ميبيني يقين ميكند. پس معذلك كله راه دارد حقيقتاً انسان به طور بتّ و جزم و يقين به تمام آنچه خدا تكليفش كرده، راه برايش قرار داده. اول بايد نبي بشناسم. هميشه تكليف خدا نبي شخصي است، نبي نوعي هيچ بار تكليف نبوده، نبي هست و من نميشناسمش، نبي نيست. نبي معنيش اين است كه شخصي باشد با چشم ببينمش بيايد پهلوي ما بنشيند حرف بزند ايني كه ميگويد نبي كلي را
«* دروس جلد 3 صفحه 336 *»
عقل اثبات ميكند يعني يك شخص كلي عقل ميفهمد. نبي را اول بايد تميز بدهد به طور قطع هيچ شك نداشته باشد كه از جانب خداست نه از جانب شيطان. شيطان همّش اين است كه هلاكشان كند، اگر احتمال برود از جانب شيطان آمده باشد شايد تمام امرهاش براي هلاكت باشد. پس تا ماها يقين نداشته باشيم كه از جانب خدايي آمده كه ما را دوست ميدارد اولاً ما نميدانستيم منافع و مضار داريم او اگر در بند ما نبود نميآمد براي ما بيان كند. به تو ميگويند منافع را به كار ببر و ميگويند مضار را اجتناب كن، تو هم ميفهمي معذلك يكپاره منافع را جلب نميتواني بكني يكپاره مضارها را نميتوانستي نكني. آدم كه كجخلق ميشود خودش هم همان وقتِ كجخلقي ميفهمد انسان كه بد است. جميع معاصي را كه ميدانيم معاصي است لكن باز مرتكب ميشويم. اين خدا ببينيد چقدر رؤف است و رحيم است، ببينيد چقدر ما را بيش از خودمان دوست ميدارد به اين جهت قرار داده گفته اگر از اين راه رفتي حدّت ميزنم چوبت ميزنم، اينها را محض لطف قرار داده بلكه همينقدر كه تو ميفهميدي نميخواست ديگر تو را بزنند و ببندند كفايت ميكرد لكن ببينيد چقدر رؤف است و رحيم كه ميشناسدت ميداند چطور خلقت كرده الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير، ميداند لاابالي خلقت كرده حالا كه لاابالي است طوري قرار داده كه زنا كه كرد صد تازيانهاش بزنند كه از ترس تازيانه ديگر اين نعوظ نكند، از ترس شراب نخورد. گفته نماز را بكن، حالا كه نماز كردي ببين از اين نمازي كه ميكني هيچ نفعش به خدا ميرسد؟ نه. سرتاپاي اين نماز را به خودت ميدهند هيچ كس هم نميخواهد، خدا هم هيچ محتاج نيست همهاش نفع خودت است. معذلك تنبلي كني حد قرار داده كه خانه را بر سرش خراب كنند، آتش بزنند.
باري، ملتفت باشيد انشاء اللّه در آن چيزهايي كه قرار داده كه حد بزنند بدانيد همه لطف است براي اينكه ميدانند لاابالي هستي سخت ميگيرند حدود قرار ميدهند
«* دروس جلد 3 صفحه 337 *»
بلكه بترسي از پي منافع خود بروي و از مضار خود اجتناب بكني. از آن طرف به طمعت مياندازند كه نماز كن رزقت زياد ميشود، اين به طمع انداختن است. اصل وضع نماز براي رزق نيست براي قرب است. حالا ميخواهند تو به طمع بيفتي براي آخرت نماز كني و هكذا روزه بگيري. تمام انبيا آمدند انسان را از دنيا وا كنند ببرند به آخرت نوعاً امر كردهاند به زهد، آن كار اصلي اين است ميخواهند ببرندت آنجا راهش اين است بايد نماز كرد، روزه گرفت، فلان كار را كرد فلان كار را نكرد. ديدند پر لاابالي هستي حد قرار دادند به طمعت انداختند گفتند روزيت را زياد ميكنيم، انفاق روزي را زياد ميكند. گاهي تطميع ميكنند گاهي تخويف كه تهديدي باشد اين را سير بدهند سلوك بدهند ببرند بالا، ارحم الراحمين است. در تطميعها و تخويفها همه رأفت و رحمت او معلوم ميشود. پس اين خدا ميخواهد تو را نجات بدهد هيچ حاجتي به تو ندارد، هيچ ترس هم ندارد كه تو كافر ميشوي. كافر شوي از خدايي او خردلي نميكاهد، تو مؤمن و موحد و كامل بشوي هيچ چيز بر خدايي او نميافزايد.
پس اين خدا اگر يك قاصدي بفرستد و امرش را بر تو واضح نكند ظاهر نكند يقين نكني اين از جانب آن خدا آمده و احتمال بدهي از جانب شيطان است و از تردستي و «كوهي به مويي زدن، تيري به تاريكي زدن» گاهي غيب هم بگويد، اگر اينجور بود عقل حكم ميكند اگرچه به كلي از جانب شيطان نباشد من ايمن نيستم شايد مرا هلاك كند. اگر يك مأكولي باشد كه تو احتمال بدهي اين سم قاتل است و آب ميكند تو را، احتمال هم بدهي سم نيست، آيا ميخوري آن را؟ عقل حكم ميكند كه تا خاطرجمع نباشي كه اين سم نيست استعمال مكن، احتمال ميدهي كه سم است يا وهماً يا شكاً يا ظناً استعمال مكن كه هيچ فرق نميكند در تأثير آن چيز. توهم داشته باشي سم است و سم باشد ميخوري ميكشدت، يا شك داري باز بخوري آني كه در خارج است ميكشدت. خير بيشتر احتمال بدهي جدوار است اما يقين نداشته باشي احتمال ضعيفي
«* دروس جلد 3 صفحه 338 *»
هست سم باشد ميخوري ميكشدت. پس نميتواني بخوري تا اينكه تو يقين كني كه جدوار است. به اشتباه شكل جدوار را با شكل بيش يقين كردي و اطمينان كردي جدوار است حالا اگر اشتباه كرده باشي و بخوري، آيا تو را نميكشد؟ البته ميكشد. پس خواه تو علم داشته باشي به چيز خارجي كه علمت جهل مركب باشد يا ظن داشته باشي يا وهم، در خارج هر چه هست تأثير خود را ميكند. پس از جانب اين خدا كشنده نبايد بيايد.
پس نبيي كه احتمال ضعيفي بدهي كه از جانب خدا نيست ولش كن كه نيست از جانب خدا، نبي از جانب خدا به طور بتّ و جزم و يقينِ جميع مشاعر بايد از جانب خدا باشد، حكم بتّي قطعي كني اين جدوار است بيش نيست. اينست كه علم خيلي بالا ميرود. پيش مردم نيست. مردم ميگويند صاحب جهل مركب خودش نميتواند بفهمد مطابق خارج هست علمش يا نه. حالا فكر كنيد انشاء اللّه، آن نبيي كه از جانب خدا ميآيد اگر احتمال بدهي اين از جانب خدا نيست، الآن همين كه احتمال دادي اين را ول كن مشكوك است بعضي كارها ميكند كارهاي شيطاني بعضي كارهاي رحماني خلطوا عملاً صالحاً و آخر سيئاً ولش كن. بيشتر احتمال ميدهي از جانب خداست احتمال ضعيفي هم ميدهي كه از جانب شيطان است باز ولش كن كه از جانب خدا نيست. بيارش بالاتر فكر كن كه نبي بايد جوري باشد كه من به جهل مركب هم نبايد او را وازنم، يا من به جهل مركب او را نبي بدانم و او در خارج نبي نباشد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، جميع اصول دينتان را اگر همچو گرفتيد نميلغزيد، پسـ{……………} چهجور بَتّ به خارج كنيم به طوري كه علممان جهل مركب نيست. و تو جهل مركب را بايد از يقين تميز بدهي. يقين بتّ ميكند به خارج و مطابق خارج ميفهمد، حالا راه اين سخن چيست؟ پس ميگويم خدايي كه داريم خدايي است دانا بر احوال ما همه عقول ما لفظهاشان كه منطبق است الا يعلم من خلق و هو اللطيف
«* دروس جلد 3 صفحه 339 *»
الخبير. خدايي كه نميداند چه را كجا بگذارد خدا نيست، پس خدا جاهل نيست عالم است و اين خداي عالم قادر هم هست بر آنچه كه ميخواهد بكند اينها را بيندازش به اتفاق عقول، هيچ عقلي ميتواند بگويد خدا كاري را نميتواند بكند؟ پس خدايي است عالم مطلق كه هيچ جهل ندارد و همچو خدايي را ميخواهم انشاء اللّه بشناسي. ملتفت باشيد ذهنتان نرود جايي ديگر، ملتفت باشيد آن علمي كه ضدش جهل نيست آن جايي ديگر است و بياني ديگر دارد. اين خدا خدايي است غير از تو، تو عاجزي او قادر، تو جاهلي او عالم، هر چه تو داري او بر خلاف تو است، ليس كمثله شيء. پس اين خداي تو علمي دارد كه هيچ جهل ندارد و قدرتي دارد كه هر كاري بخواهد بكند ميتواند بكند. حالا اين خداي تو خواسته چيزي را به تو برساند يا نخواسته؟ از روي بصيرت و دقت فكر كنيد اگر خدشه به ذهنتان برسد نترسيد. پس اين خدا داناست همه چيز را ميداند و قادر است همه كاري بكند، حالا اين خدايي كه داناست و همه كار ميتواند بكند ببينيم چيز بخصوصي از ما خواسته كه به دستورالعمل او راه رويم يا نخواسته؟ پس ميگوييم اگر بخصوص نخواسته بود ما به طوري راه برويم و هر جوري ميلمان است همانجور راه برويم، اگر اينطور خواسته بود ما را مثل آهوها خلقمان ميكرد و هيچ آهوي ديگر هم از آسمان نميآيد بگويد من پيغمبر شمايم. خوب بود مثل آهوها باشيم هر چه بخواهيم بخوريم هر چه بخواهيم بياشاميم، اين راهي است كه هيچ شك باقي نميماند. از اين راه تسديد بخواهيد داخل نشويد انبيا آمدند و گفتند خداي شما از شما چنين خواسته حالا فكر كنيد بلكه دروغ گفته باشند از جانب خدا نيامده باشند. عقل از كجا به طور بتّ و جزم يقين كند كه فلان بخصوص كه اسمش پيغمبر است و ادعاي پيغمبري كرد و خارق عادت آورد و گفت من پيغمبرم، عقل از كجا ميتواند يقين كند؟ ميبينيد چه بسيار كارها هست ميكند يك نفر و مردم عاجزند بكنند و پيغمبر هم نيستند.
«* دروس جلد 3 صفحه 340 *»
باز ميخواهم با بصيرتتان كنم فكر كنيد شما ببينيد چقدر شعراي بسيار زبردست و معروف توي دنيا هستند هيچ كدامشان مثل سعدي شعر نگفتهاند. حالا يك كسي يك قصيده خوبي گفته باشد، يك غزل خوبي گفته باشد ممكن است اما به تماميت سعدي هيچ كس شعر نگفت. پس آمد شعري گفت كه هيچ كدام نميتوانند آن جور بگويند. ميرعماد آمد خط نوشت هيچ كس مثلش نشد و ننوشت. حالا شايد كسي يك كلمه بخصوص را يك جايي بهتر از مير نوشت، اما اين كلمه منوط نيست. به تماميت مير كسي خط ننوشت همه هم دست دارند پنجه دارند خوشنويس هم هستند و نميتوانند بنويسند. حالا عقل از كجا بفهمد كه چون كسي خارق عادت كرد نبي است. شايد حيله است كرده براي جلب نفع خودش، همينجوري كه خط را مير نوشت تمام عالم نتوانستند بنويسند، سعدي شعر گفت و تمام عالم نتوانستند بگويند. فكر كن راهش را به دست بياور، اين خدا را واللّه اگر داري واللّه همه چيز داري اگر نداري واللّه هيچ نداري. آدم كه خدا دارد بتّ ميكند، ببينيد خدا حكمت تعليمشان ميكند ميگويد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب قلب به ذكر هيچ كس خاطرجمع نميشود همانجوري كه حكما ميگويند عقل يقين نميتواند حاصل كند ميبينيم يك كسي مَرد متعارفي است خيلي هم درست راه ميرود خيلي هم مؤدب است از كجا كارهاي اين از روي نفاق نباشد، براي دنيا نباشد؟ نصف شب هم برخاست گريه و زاري هم كرد نماز شب هم كرد، ما چه ميدانيم. از اينجور نماز شبها را خارجي دشمن اميرالمؤمنين هم ميكرد فحش به اميرالمؤمنين و سبّ به اميرالمؤمنين ميكرد و نماز شب هم ميكرد گريه هم ميكرد، گريه هم ميكرد مثل باران، حالا اين خوب آدمي است؟ نبايد گولش را خورد. يا ببيني عالم هست خيلي هم علم دارد، ميان خود و خدا فكر كن اعلم از محييالدين ـ بيني و بين اللّه ـ كم پيدا ميشوند. مردكه حكيمي بود كه جميع حكما سپر انداختند پيشش از بس مسلط بوده در حكمت، مردكه ميبيني شيعه است و اظهار اخلاص به او ميكند.
«* دروس جلد 3 صفحه 341 *»
علوم غريبه، رمل داشته جفر داشته فقه داشته اصول داشته معذلك سني است. پس علم دليل حقيت نيست. همچنين عمل دليل حقيت نيست، پس عقل چه خاكي سرش كند؟ شما فكر كنيد اگر خدا دارد حق را ميفهمد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب البته عقل را خدا عمداً اينجور آفريده كه اين به جز خدا به هيچكس ساكن نميشود. پادشاه را ميآري پيش اين عقل كه اين پادشاه است لطف بينهايت دارد آدم عاقل به اين خاطرجمع نميشود بلكه يك ساعت ديگر غضب كرد بر من يا اگر خويش و قومش است برادرش است فرزندش است ميگويي بيالتفات نميشود محبتش تمام نميشود. از روي عادت احتمال نميدهي كه غضب كند باز به عادت ساكنش ميكني اما خاطرجمع هم نيستي كه خيالش يك ساعت ديگر يك روز ديگر برنميگردد. خير، باز به عادت خود را ساكن كردي که اين خويش است، برنميگردد، سلطان هم خيال دارد اگر مرد چه كنم؟ اين است كه عقل را جوري خلق كرده كه ممكن نيست به احدي از آحاد خلق مطمئن بشود، عمداً اينجور آفريده چرا كه توحيد ميخواستهاند از خلق، بايد خاطرجمع بشود. قلب تا توحيد را به دست نيارد خاطرجمع نميشود اين است كه ميفرمايد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب به غير از آن به هيچ چيز مطمئن نميشود. پس بدانيد هر خاطر جمعي كه از خدا نيامده به تو برسد خاطرجمع نيست اگر اضطراب نداري اضطراب كن، بدان عادت است طبيعت است. عادت كرديم زير اين سقف بنشينيم و آرام باشيم زلزله نشده. بسا زلزله شود و خسف شود اين زمين، بسا صاعقه بيايد و اينجا را خراب كند. پس اضطراب كنيد پس هيچ عقل خاطرجمع نيست از نشستن زير اين سقف كه پايين نميآيد و الآن زمين خسف نميشود. خدا هم در قرآن ببينيد همينجور استدلال كرده كه وقتي كشتي سوار ميشوند آن وقت دَعَوُا اللّه مخلصين له الدين خدا و پير و پيغمبر را ميخوانند. وقتي بيرون ميرود يادش ميرود آن اضطرابها، از خاطرشان ميرود دعاها و گريهها و تضرعها. ميفرمايد آيا ايمنيد كه
«* دروس جلد 3 صفحه 342 *»
همان جايي كه هستيد آنجا را خسف كنم من؟ و اضطرابتان تمام شده! آيا ايمنيد از اينكه من جوري بكنم كه دوباره به كشتي بايد بنشينيد؟ پس چطور خاطرجمع ميتوانند بشوند؟
پس عقل سرشته شده بر همين كه خاطرجمع به خلقي نشود و به خدا خاطرجمع شود پس اين خداست كه همه چيز ميداند و همه كار ميتواند بكند. اين خدا اگر چيزي از من خواسته ميداند خواسته و ميتواند به من برساند. حالا دقت كنيد فكر كنيد كه اين خدا چيزي خواسته باشد از من و ميتواند هم به من برساند ببين معقول هست نرساند؟ تعمد كن خدشه ميتواني بگيري؟ از من چيزي خواسته باشد و ميتواند به من برساند و به من نرسانده باشد داخل محالات است. خدا يقين، ميداند چه از من خواسته و يقيناً ميتواند به من برساند. پس اگر نخواسته بود، انبيائي كه ميآيند پيش من نيامده بودند. پس يقيناً خواسته پس خدا خواست كه اينها بيايند و چنين بگويند، اگر نميخواست نميآمدند. حالا فكر كن كه خوب ما چه ميدانيم اينها كه آمدند حيله نكردهاند و راستي راستي از جانب خدا بودند، بلكه از جانب شيطان باشند. ميگوييم خداي ما نجات ما را ميخواهد يا هلاك ما را ميخواهد؟ باز فكر كن خدا اگر خدايي است كه هلاكت ما را ميخواهد كه خدا نيست شيطان است، اگر هلاكتشان را ميخواست چرا خلقشان كرد؟ نميخواست ما را، ميخواست خلقمان نكند، حالا كه خلقمان كرد پس ما را ميخواست و ميخواهد يقيناً. پس البته دشمن ما نيست حالا كه دشمن ما نيست پس ميخواهد نجات بدهد ما را. حالا خدايي كه ميخواهد نجات بدهد ما را اگر كساني كه آمدند و ادعاي نبوت كردند اينها اگر از جانب او نبودند او كه ميديد نيستند، اولاً بايست كاري كند ادعا نكنند نبايد به ادعاشان بيندازد. پس اول كه به اين خيالشان انداخت كه آمدند ادعا كردند. يا ميخواست كاري كند صداشان به ما نرسد و آمدند حرف زدند و صداشان به ما رسيد، بعد هم هر كه برخاست و اشتباه كاري ميخواست بكند كه بگويد اينها دروغ ميگويند در همان مجلس نگذاشت مجلس ديگر
«* دروس جلد 3 صفحه 343 *»
بشود و اين مجلس به اشتباه بگذرد، در همان مجلس رسواشان ميكرد. موسي اينجا ايستاده عصاش را مياندازد جميع آن مارها را ميبلعد، يك جوري ميكند كه همه سحره هم ايمان بيارند و يك نفرشان هم نماند كه ايمان نياورد. ديگر هيچ كس احتمال ندهد كه شايد با اين ساخته باشند، اينها هر چه استادي داشتند به كار بردند عصا و ريسمانهاشان را انداختند مار شد، موسي كه عصاش را انداخت دهن وا كرد همه را بلعيد. وقتي ديدند اين عصاها و ريسمانها يك جا بلعيده شد ايمان آوردند. حالا ميگويي شايد موسي هم بزرگ سحره باشد، انه لكبيركم الذي علّمكم السحر چنانكه فرعون گفت. اگر ميگويي اين از جانب خدا نيست، خدا بيارد موساي ديگر كه عصاي اين را ببلعد، حالا كه نياورد تو به خاطرجمعي اين خدا بفهم كه از جانب خدا آمده. از همين راه كه فكر ميكني شكي ريبي وهمي توهمي هيچ نميماند.
همينجور با بصيرت باشيد كه اصول دين بايد جميعش به اين ادله قطعيه ثابت بشود كه قطع داشته باشي كه آنچه فهميدهام مطابق خارج است. و الا اگر قطع نداشته باشي چه ميداني، علم غيب نداري. بگو راست است من علم غيب ندارم اما خدا دارم، خداي من علم غيب دارد. درست است تو كه همه كار نميتواني بكني اما خدا كه همه كار ميتواند بكند. دقت كن ببين تو خودت هر چه متشخص باشي و كاركن، يك خيالي بكني نميداني خوابي يا بيداري. يك كاري بكني يقين نميكني كه كاري كردهاي. اگر ميبيني مطمئني و ساكني بدان اين يقينها يقينهاي عادي است. بلكه صبح نماز نكرده باشي، بلكه طلب مردم را نداده باشي. قسم ميخوري ميگويم قسم هم شايد نخوردي و هكذا. از اين راه كه ميآيي خود انسان در خود انسان نميتواند يقين كند. بينداز پيش خدا يقيني ميشود، خودت واجدي صبح بود؟ بله. واجدي كه نماز كردي؟ بله. حالا خدا غير از اين خواسته بود از من؟ نه. به جهت آنكه اگر غير از اين خواسته بود از من بايست براي من بياورد و حالي من كند كه من واجد آن باشم.
«* دروس جلد 3 صفحه 344 *»
باري، اين مطلب را در اين كتاب هم اين جور تفصيل ندادهاند، آن وقتها نبود وقت اينجور تفاصيل مردم نميفهميدند. اگر از اين راه شما بياييد به جميع جزئيات تمام شرايع ايشان به طور عقل به طور بتّ و جزم و يقين انسان يقين ميكند كه خدا همين را خواسته و غير از اين نخواسته از من. شك دو و سه را بنا بر چه بايد گذاشت؟ حكمش اين است. وضو ساختم بعدش شك كردم كه وضوي من شكست يا نه؟ حكمش اين است كه وضو مگير، در خارج هم بسا شكسته باشد لكن لاتنقض اليقين الا بيقين مثله. من چه باك دارم حالا شايد در خارج واقع حدثي صادر شده باشد خداي من گفته اين شكها نميشكند وضوي تو را، پس من وضو دارم. پس من به دليل بتّي جزمي يقيني وضو دارم يا به دليل شرعي؟ خير به دليل بتّي جزمي يقيني، چرا كه يقيناً خداي من چيزي از من خواسته و يقيناً رسانيده، حالا ميبينم همين را گفت و غير از اين نگفت، پس يقيناً همين را خواسته بتّاً جزماً قطعاً. و بدانيد اينجور دليل توي كتابهاي مردم نيست و يافت نميشود ابداً، نمونه اين را گاهگاهي ميپرسيدند از آقاي مرحوم، ايشان هم گاهگاهي اشاره به اين ميكردند. سيد مرحوم هم فيالجمله در رساله تسديد باز نه به اين تفصيل، در احاديث هم كه ميگويند سيد مرحوم و شيخ مرحوم كه ظني است و به آن نميشود يقين حاصل كرد. در واقع هم حق به جانب اصوليين است و اخباريها ولكي اين را رد ميكنند، احتمال هست كه كج شده باشد يك حرفي كسي در مجلسي ميزند، حالا يك حديثي را امام گفت، حالا كج نشده تحريف نشده تغيير نكرده؟ به اينطورها ايشان هم اثبات مظنه ميكنند لكن مطلب خود را ميگذارند، ميفرمايند لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها، لايكلف اللّه نفساً الا وسعها لكن فكر كن كه اين دليل عقلي بتّي جزمي يقيني است غير از ايني كه الآن من ميفهمم معقول نيست، يقين دارم همين است حكم خدا به طوري يقين ميكنم حكم خداست كه اگر امام را مشاهده ميكردم همين را ميگفت و غير از اين نميگفت. واللّه همينطور است در جميع جزئيات مسائل و لو
«* دروس جلد 3 صفحه 345 *»
مختلفٌٌٌفيه باشد. معصوم الآن اگر در اين زمان بود همينجور ميگفت غير از اينجور اگر بايد گفت كو آن غير؟ اسمش كه نرسيده پس چون نرسانده به تو، پس نخواسته يا خواسته؟ پس رسول خدا نرسانيده. نرسانيده باشد، خداي تو رسولي دارد كه آنچه به او گفته برساند نرسانيده بعد از اين آن رسول امامي و خليفه و وصيي قرار داده كه آنچه به او امر كرده برساند نرسانيده، تو را هم تكليف كرده كه آن چيزهايي كه از تو خواستهام بايد بجا بياوري! پس خداي من هر چه از من خواسته يقيناً ميتواند به من برساند، پس آنچه الآن به من رسانده همان است دين او، و آنچه نرسانيده دين او نيست. در جميع شكوك و شبهات همين كه خدا همراه تو است تو باك از هيچ نداشته باش، او زورش از همه بيشتر است، تو علم نداري. به جهت آنكه چون خدايي نداري عالم علم نداري. چون خدايي نداري قادر كاري نميتواني بكني. اما اگر خدايي داري عالم و قادر باكي نداري. پس به اطمينان خدا همه چيز را ميتوان به دست آورد.
حالا ميفرمايند مردم چنين گمان ميكنند كه دليل عقلي براي نبوت خاصه پيغمبر نميتوان آورد. لكن من ميتوانم بياورم به جهت آنكه پيغمبر و ائمه كلي هستند. و از اين عبارت چنين مفهوم ميشود كه دليل عقلي بر نبوت ساير انبيا نميتوان آورد و شرايع ساير انبيا را نميتوان به دليل عقلي اثبات كرد، ظاهر عبارت چنين ترائي ميكند. لكن شما فكر كنيد كه حكيم اين جوري كه بيان ميكند ببينيد آيا معقول هست دو شخص باشند و هر دو شخصي باشند جزئي، يكي را دليل عقلي بر وجودش بتوان آورد و بر يكي نشود دليل عقلي آورد؟ پس اين رمزي است گذاشتهاند در اين عبارت كه چون آنها هم ظهورات محمد و آلمحمدند صلوات اللّه عليهم همه را ميشود دليل عقلي بر وجودشان آورد. نبوت موسي را به دليل عقلي ميتوان اثبات كرد، نوح را همينطور، ابراهيم را همينطور، پس همه ثابت ميشود و هيچ چيز نيست ثابت نشود به دليل عقل. محمد و آلمحمد كه ثابت شد كليند جميع اين اشخاصي كه آمدند روي
«* دروس جلد 3 صفحه 346 *»
زمين ظهورات اويند، پس كلمهاي گفت كه مأنوس شده باشد گفت كلي است تا مردم وحشت نكنند. گفت كلي است ميفهمي اين را كه خدا را به عقل ميتوان ثابت كرد. ميفهمي خدا عالم است خدا قادر است پس هر چه كلي باشد به عقل ميتوان اثباتش كرد، پس حجت مطلقه را به عقل ميتوان اثبات كرد كه زبان اويند و همه انبيا زبان اويند، همه شرايع شريعت پيغمبر است نهايت او از زبان اين بوده حرف زده اين از زبان خودش حرف زده، فرق نميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 347 *»
درس بيستوچهارم
(سهشنبه 2 ذيالقعدة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 348 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
مطلبي است مشايخمان همه جا گفتهاند لكن حالاها كم گفته شده. امورات عالم دو قسم است، يك امر واقعي است و يك امر نفس الامري است. اين اصطلاح را به دست بياوريد. پيش ساير علما امر واقع كه در خارج مثلاً قلمدان آنجا گذاشته، يا من چنين خيال كردهام اين كه خيالي است ميگويند امر ذهني است ميشود مطابق باشد يا نباشد. ملاها امر ذهني دارند و امر خارجي، يا قلمدان خارجيت دارد و مطابق است ذهن با خارج يا نيست، اين مشهور است ميان حكما. مشايخ ما اصطلاح تازهاي خودشان كردهاند گفتند سه قسم است، يكي امر ذهني يكي امر نفس الامري يكي امر واقعي خارجي. امر خارجي احكامي دارد امر نفس الامري احكامي دارد امر ذهني احكامي دارد. آنچه از شرع به تو رسيده مفاهيم است اينهاست امور ذهنيه. امور نفسالامريه شريعتي است كه برپا كردهاند. پس يك امري دارند امر واقع، پس امر واقعي را كه در مقام شرع بايد گفت و شارع ميآرد امر واقع را از جانب خدا. خودتان فكر كنيد راه نظر مشايخ را، و حق بودنش را خودتان تصديق كنيد.
«* دروس جلد 3 صفحه 349 *»
ميفرمايند اين شرع نيست مگر اينكه از براي اشياء تأثيري بوده بعضي نافع بود بعضي ضار بود، پس نافع را حلال كردهاند ضار را حرام. پس يك وقتي در شرعي ديگر حلالش را حرام ميكنند حرامش را حلال، ضارش نافع ميشود نافعش ضار، از اين جهت شرع تغيير ميكند. پس آيا حلّيت و حرمت و احكامي كه شارع آورده اين است كه آيا چون شارع گفت شراب مخور حرام شد؟ يا علتي ديگر دارد كه چون خمر عقل را زايل ميكرد و ضرر براي عقل داشت حرام كرده، بعضي اين را ميگويند بعضي آن را. آنهايي كه تحقيقشان بيشتر بوده ميگويند خدا و پيغمبر كه محتاج نيست من بخورم يا نخورم، پس اگر اين عيبي ندارد كه من بخورم يا كاري ديگر كنم و نهي ميكنند يا امر ميكنند، لغو ميشود حلال كنند يا حرام كنند چيزي را، اين امري است لغو و بيحاصل و راست هم گفتند. پس اين طايفه گفتند حسن و قبح اشياء عقلي است. باز طايفه ديگر گفتند شرعي است. حالا اين حسن و قبح را شما فارسيش كنيد، اشياء در وقتها نفعها داشته ضررها داشته و تغيير ميكند در اوقات، در حالات، در بلاد، و ما نميدانستيم و اگر اينها را برخوريد لزوم وجود انبيا را مييابيد.
پس آنهايي كه گفتند شرعي است حرفي است بيمعني به جهتي كه هيچ ثمري كه براي خدا ندارد، هيچ ثمري هم براي آمر ندارد كه بيخود امر كند و نهي كند. نظر به اجنبي كردن واقعاً حقيقتاً به هيجان ميآرد انسان را، ابتدا انسان بسا خيال زنا ندارد كمكم نگاه كه كرد چشم بدوزد . . . پس اشياء آثار داشتند، آثارِ بعضي نافع بود آثارِ بعضي ضار بود. خدا خلق كرده ضارها را و درجات آنها را ميداند، نافعها را خلق كرده و درجات آنها را ميداند، ميفهميم واقعاً حقيقتاً از عهده بشر بيرون است و لو طبيب حاذق باشند مثل افلاطون. اين طبيب چقدر تجربه كند اين سمالفار چقدرش براي كه در چه وقت چه نفع دارد چه ضرر دارد؟ جميع اناسي پشت به پشت هم بگذارند سعيشان را منحصر كنند كه يك لعقه عسل را تمام نفعهاش را براي اشخاص چند و ضررهاش را به دست بيارند، تمام
«* دروس جلد 3 صفحه 350 *»
انس و جن جمع شوند در قوهشان نيست. پس تمام درجات نفع و ضررِ يك لعقه عسل را نميتوانند به دست بيارند. آنوقت ديگر ببينيد اين همه اشياء روي هم ريختهاند همه بالنسبه به تو يا نافعند يا ضار، حالا اين درجات را كي ميداند؟ ميدانيم خداي ما ميداند. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير. ميشود ضرري را خودش خلق كرده باشد از روي تعمد و تدبير و اينها را خودش نداند؟ پس خداست ميداند اينها را و درجاتش را. پس خدا را كه ما نميبينيم و صداش را نميشنويم به دليل عقلِ بتّي و جزمي قطعي، فاعلِ شيء واجد شيء است، بخصوص كارهاش كارهاي عمدي است كارهاي دهري و طبيعي نيست. چشم را براي ديدن خلق كرده چه خوب خلق كرده و چهجور خلق كرده، گوش را براي شنيدن خلق كرده و چهجور خلق كرده، اغلب علوم و اعتقادات از راه گوش داخل ميشود، چقدر ضرور بوده اين را عمداً ميكند. همچنين شمّش، لمسش. ملتفت باشيد، پس نسبت اشياء را كه به اشياء ميسنجي در هر نظري به هر جا بكني يك ضرري است يك نفعي. ضررش را نميداني نفعش را نميداني. گوش به هر صدايي بدهي از براي آن صدا يك ضرري است يك نفعي، و تو نميداني. نميبيني يكپاره صداها هست ميشنوي بياختيار ميترسي، يكپاره صداها هست ميشنوي بياختيار نميتواني نشنوي خوشحال ميشوي، يكپاره صداها هست وزن دارد نغمه دارد، هر كه بشنود بياختيار به طرب ميآيد، يكپاره صداها هست حزن ميآرد. از راه چشم فكر ميكني يكپاره صورتها هست همين كه ميبيني بياختيار دوستش ميداري، بياختيار ميشوي. يكپاره صورتها مثل لولو است همين كه ميبيني بياختيار ميترسي، بزرگها هم ميترسند با وجودي كه ميدانند نقلي نيست. اينجور هيئت را نفس جميعشان، نفس خيلي انسانها ميترسد، اگر اين را داشته باشيد خيلي سرّها به دست ميآيد.
خدا به موسي ميگويد عصات را بينداز، خدا در دلش با او حرف ميزند و يقين ميكند خداست، عصا را مياندازد اژدها ميشود ميبيند، بنا ميكند دويدن، كجا ميدوي؟
«* دروس جلد 3 صفحه 351 *»
يقين دارد، اما ولّي مدبراً و لميعقّب آنوقت صداش ميزند، من گفتم بينداز عصا را، عمداً همچو كردهام براي تو دست تو دادم. يكپاره عرفان كه بعضي را ميبيني ميگويند چرا موسي بايد بترسد؟ طبيعت را خدا عمداً همچو خلق كرده، صورت خوب را طوري ساخته كه آدم كه ميبيند خوشش ميآيد. از همين قبيل شنيدهايد جبرئيل ميآمد حتي در پيغمبر خودمان؛ از يكپاره چيزها وقتي وحي نازل ميشد احوالشان تغيير ميكرد، رنگشان تغيير ميكرد. با يك هيمنه و جلال نازل ميشد كه آن هيئت را هر كه ببيند ميترسد، ديگر پيغمبر چرا ترسيد، البته ميترسد جبرئيل است و از پيش خدا آمده اگر نترسد نقص اوست. رنگ مباركشان ميپريد، چشمهاشان جوري ميشد، از اين حالتهاشان بود منافقين ميگفتند مجنون است نعوذباللّه.
خلاصه ملتفت باشيد، همينطور فكر كنيد در بوها يكپاره بوها هست انسان خوشش ميآيد، يكپاره بوها هست مردم بدشان ميآيد. اينها نمونهاي است براي اينكه در اشياء اثر هست. طعمها را يكپاره بياختيار دوستش ميداري، ذائقه شيرين ميشود، اين گز اصفهاني مال مردم است مخور، سرش نميشود. چيز تند و تلخ لامحاله بدش ميآيد، بسا يك چيز تلخ و شور و ترش را كه داخل هم كني بدمزه ميشود بسا به يك كسي بگويند بخورد ميخورد و چشمش را به هم ميكشد. عيسي به مريم ميگفت دوا درست كن براي من، درست كه ميكرد ميآورد عيسي بنا ميكرد گريهكردن و روترشكردن. ميگفت مادر خودت گفتي ميفرمود راست ميگويي ننه خودم گفتم اما طاقت ندارم تلخ است شور است. مريم ميگرفت و نازش ميكرد تا ميخورد.
پس اشياء تأثيرات دارند، چشمت كه باز است و با جميع مشاعر ميبيني اين تأثيرات هم يكپاره به مناسبت طبيعت است تو مناسب را منافع اسمش بگذار، يكپاره منافر طبيعت است، تو نه منافع را ميداني نه مضار را ميداني. نميداني عسي انتحبوا شيئاً و هو شر لكم و عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم اگر فكر كني به دستت ميآيد. چه
«* دروس جلد 3 صفحه 352 *»
بسيار حلواها بود خورديم ثقل كرديم چه بسيار چيزها طبع كراهت داشته باشد و نافع باشد. پس اشياء چون منافع داشتند بلا شك و مضار داشتند بلا شك، اين را اگر جن و انس جمع شوند در قوه بشر نيست، علمشان را نميدانند چه جاي عملشان را. و ميدانيم خداي خالق ما عالم است به اين منافع چرا كه كار دستش داريم الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير حالا اين خدا اگر بخواهد ما را به منافع برساند به منافعي كه خودش ميداند، خودش اين را جوري كرده كه آتش بسوزاند، چگونه خودش نميداند؟ آتش ميآرند مرا داغ كنند داغ ميكنند ميسوزانند تا رفع ناخوشي من كنند. او اينها را ميداند. او اگر بخواهد ما را به منافع برساند و از اين مضار اجتناب دهد بايد طبيعت ما را جوري خلق كرده باشد كه به نافعها ميل كنيم و به ضارها ميل نكنيم. پس اگر ميخواست طبع ما را چنين خلق كند كه هر چه ميل كنيم نفعمان باشد، مثل آهوها خلقمان ميكرد. ميبينيم ما را اينجور نكرده كه طبعش را ميزان قرار داده باشد كه هر چه پسندد نفعش باشد. چه بسيار حلواها را پسنديديم و خورديم ناخوشمان كرد، پس ما را همچو خلق نكرده پس چون چنين خلق نكرده و ميدانيم به ما اعتنا دارد به دليل اينكه خلقمان كرده حالا كه ما را ميخواهد و اعتنا دارد پس كسي بايد باشد بيايد از جانب او و او هي وحي بفرستد براش كه فلان چيز نفع دارد و فلان چيز ضرر دارد، بسا فردا نسخ كند اين را چرا كه فردا بسا حالتمان تغيير كند. پس اين شرع مطابق است با جميع تأثيرات اشياء و اين تأثيرات چون در خارج واقع نافع بود يا ضار و علم خدا به خارج واقع همينجور بود پس شرع مطابق عقل بايد آمده باشد پيش ما آنجور مطابقه كه بهتر از آن نميشود، مطابقهاي كه خدا ببيند، نافعي را كه خدا نافع ببيند براي تو ديگر احتمال نميرود عقلش نرسيده باشد، نميشود خطا كرده باشد. ضاري را كه خدا ضار ببيند براي تو ديگر احتمال نميرود عقلش نرسيده باشد نميشود خطا كرده باشد. پس حكم اللّه واقعي خارجي اولي اين است كه عرض ميكنم. فكر كن كه قاعدهاي است از مشايخ خودمان شسته رفته.
«* دروس جلد 3 صفحه 353 *»
پس خداي خالق عالم است به علمي كه هيچ كذبي درش نيست همه صاحبان اديان همينطور ميگويند خدا اشتباه نميكند پس هيچ كذبي شكي و شبههاي در علم خدا نيست، ديگر ما كه همه علمش را نميخواهيم ما آن علمش را ميخواهيم كه نسبتش به ما باشد. پس آنقدرش را هم كه براي ما فرستاده مطابق با خارج است، به طوري كه شكي و شبههاي و ريبي معقول نيست. بهتر از اين طوري كه من گفتم نميشود و منكر آن منكر ضرورت جميع اديان است. اين است كه عرض كردهام كه مطلب حق را به ضرورت جميع اديان ميتوان اثبات كرد. حالا يكي از مطالب اين است كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي است. پس خدا ميداند همه چيز را از جمله آنها نفع و ضرر، ما نميدانيم او بايد حالي ما كند. پس آنچه مطابق خارج است را بايد به ما برساند به طوري كه شكي و شبههاي و ريبي احتمال ريبه در آن نيست او بايد به ما برساند، هيچ نرسيده به ما نماند، چرا كه او قادر است كه همه كار ميتواند بكند. واللّه جميع انبيا جميع اوصيا جميع خارق عادات همه براي همين بود. مردم بوالهوس خارق عادت را نميدانند براي چه بود، خيال ميكنند نشسته بودند دلشان تنگ ميشد ميخواستند بازي كنند، انبيا بازي در آوردند براشان. اگر چنين بود انبيا بازيگر بودند. باز اين خارق عادات را ميآوردند براي اينكه اين حرفهايي كه من ميزنم دروغ نيست چون تجربه نكردهايد و نميدانيد راست است ميگويم يا دروغ، دليل و برهانش اين خارق عادت. پس تمام خارق عادات را براي همين وضع ناموس كردهاند، هيچ خارق عادت نكردهاند براي اينكه بگويند كسي در غيب متصرف است. جبرئيل خارق عادت ميخواهد چه كند مشغول كار خودش است، ميكائيل خارق عادت ميخواهد چه كند، جميع ارواح غيبيه مشغول كارهاي خود هستند احتياج به خارق عادت نيست. تمام خارق عادت انبيا آمده وضع ناموس كند براي تو، براي همين است كه منافع بگويند براي تو و مضار، اين منافع و مضار از جانب خداي ما است و بيشك اينها بايد به شما برسد و آن امر واقعي خارجي است به اصطلاح مشايخمان.
«* دروس جلد 3 صفحه 354 *»
خوب حالا اين وضع آيا بجا مانده يا يكپاره چيزهاي ديگر هم رو داده؟ پس وقتي فكر ميكني ميبيني از ابتداي آمدن آدم و تربيت او اولادش را و وضع ناموس براي همين است كه دستورالعمل سلوك و به دست آوردن منافع و دوري از مضار را به آنها بدهد. شرع اول اول همين است كه عالم بگويد و جاهل بشنود و ياد بگيرد و عمل كند و اين وضع الهي است. اما عالم بگويد و جاهل بشنود و ياد بگيرد و عمداً خلافش را هم بكند وضع الهي نيست. ديگر اين را ميدانم و عمل نميكنم، خودش ضررش را خواهد ديد. پس آدم آمد شريعت آورد و آن شريعت را به هابيل سپرده بود، اين را قابيل فهميد حسدش به هيجان آمد و به قابيل هم ميگويند حسد نبر حسد بد است. بديش را هم حاليش ميكنند كه حسد چقدر بد است معذلك قابيل ميرود و ميكشد هابيل را، معلوم است تغيرت البلاد و من عليها.
پس احكام اوليه كه از جانب خدا بود مستور شد از خلق، كي؟ آن وقتي كه قابيل هابيل را كشت. واقعاً هم به حسب ظاهر تغيير در عالم پيدا شد وقتي هابيل را كشت آدم خودش بود و وصي نداشت، بچههاش قابل نبودند حتي اينكه تا مدتها از غصه هابيل مردي نداشت، تا بعد از مدتي هبة اللّه را خدا به او داد كه شيث باشد. شيث كمكم بزرگ شد، باز قابيل هنوز زنده بود فهميد از سلوك آدم و طور و طرز آدم با او كه اوست وصي آدم. آمد سرگذاشت در گوش شيث گفت برادرت را شنيدي كشته شد، من او را كشتم. تو هم اگر خيال داري بگويي كه من وصي آدمم، بخواهي اسم و رسم ميان مردم پيدا كني و تشخص داشته باشي، اين كارها را اگر ميخواهي بكني بدان همانجور كارها را كه با برادرت كردم با تو ميكنم. گفت نه، و عهد گرفت از او كه بروز ندهد، گفت بايد بروز ندهي كه من چكارهام عهد كرد واقعاً و در دولت باطل همينطور است داشته باشيد اين را. قابيل از شيث عهد گرفت كه بايد هيچ ادعاي خلافت و سلطنت نداشته باشي، آدم خليفه بود لكن از شيث عهد گرفت كه تو مرخص نيستي ابراز اينگونه حرفها را بكني.
«* دروس جلد 3 صفحه 355 *»
گفت به شرطي كه تا من زندهام ابراز نكنم او هم خاطرجمع بود كه تخلف نميكند و هميشه اين عهد بود و تخلف نميكرد. فساق و فجار اگر عهدي ميگرفتند حتي خلفاي بنيعباس كه از ائمه عهد ميگرفتند خاطرجمع ميشدند. پس اين عهد بر گردن اهل حق هست از زمان قابيل تا حالا تا امام عصر ظاهر شود انشاء اللّه و اهل حق تمكين كردهاند كه اظهار خلافت نكنند و صلح باشند و كارهاي خودشان را پيش خودشان بگذرانند، التقية ديني و دين آبائي. اين است يكي از اسراري كه در احاديث فرمايش فرمودهاند كه چرا حضرت بايد غايب باشد، ميفرمايند خدا ميخواست اين عهد را نگيرند از صاحب الامر تا بيايد و سلطنت كند چرا كه آخري ائمه بود اگر ظاهر ميشد بايد عهد بكند كه او هم مثل باقي حجتها باشد چرا كه به عهدي كه كرد بايد وفا كند، بايد بر طبع آنها راه رود و چون آن حضرت نميخواست همچو عهدي از او بگيرند رفت غايب شد كه كسي عهد نگيرد از او تا وقتي ميآيد سلطنت كند، اما ساير ائمه عهد به گردنشان بود و به عهد خود هم وفا ميكردند.
حالا ملتفت باشيد كه عالم تغيير كرد فجعلنا عاليها سافلها عالم اول يكجاش نگون شد آن روش بالا آمد. پس آن امر واقع خارج سرنگون شده و هيچ از او باقي نمانده الا قليلي به جهتي كه اين مردم متحمل آن نيستند بفهمند چيزي ضرر دارد {……………} فساد كلي را قابيل كرد كه هابيل را كشت {……………} در ميان اين جماعتي كه چنيناند، حكم اولي واقعي برداشته شده غبار ظلم و جهل و غشم گرفت روي آن را، پس عالمي ديگر برپا شد. حالا در عالم تقيه ما حكمي ديگر داريم، حالا عهد گرفته قابيل از شيث كه ابراز ندهد خلافت و سلطنت خود را، بايد شيث طوري راه برود كه خلاف عهد نكرده باشد، به تكليف خودش هم عمل كرده باشد. اين پستا احكامي دارد پس اين حكم ثانوي نفس الامري است به اصطلاح مشايخمان. حالا با اصوليين كه حرف زدند گفتند اگر شما آن حكم اولي واقعي را ميگوييد ما نميدانيم كه راست است، آن از زمان آدم برداشته شد و اگر خيال كرديد مظنه به آن پيدا ميتوانيد بكنيد، خير نميتوانيد. چرا كه شما هيچ خبر از
«* دروس جلد 3 صفحه 356 *»
آن نداريد لكن حكم ثانوي نفس الامري كه حكم تقيه باشد آن را بگويي نميدانم، خير ما ميدانيم. من ميدانم آن را پس من ميدانم كه چيزي كه خدا از من بخواهد اگر خدا نرساند بايد ما هيچ دين نداشته باشيم. خير علم هم به آن داريم، خير ما مظنه نداريم علم داريم. اما حكم اولي را مظنه كه نداريم جهل داريم به آن و نميدانيم، سهل است اگر حكم واقعي را هم بدانيم در اين زمان عمل هم نميكنيم.
پس انشاء اللّه دقت كنيد و فراموش نكنيد بابي است از علم مشايخ كه پايان ندارد، چقدر ميشود شرح كرد آن را، اين نمونه بود. پس حكم خارجي واقعي اين است كه مال مردم را مخور او هم نخورد، حاشا مكن او هم نكند، دروغ مگو خوب نيست اين هم همين كه فهميد دروغ خوب نيست نگويد. حالا كه اين را شنيدند و فهميدند و دروغ هم ميگويند اينها حكم نميخواهند، حالا ديگر دروغ ميگويند و ميدانند بد هم هست. حالا كه گفت من مديون فلان نيستم اين ديگر حكمي ميخواهد حكمش اين است كه البينة علي من يدّعي و اليمين علي من انكر. مكرر عرض كردهام تمام مرافعات، حكم اينكه اين شاهد عادل است اين نيست، فلان قاضي هست فلان نيست، حق فلان را ثابت كرد و گرفت يا قسم خورد و نداد، اينها جميعاً احكام منافقين است همهاش احكام ثانويه است، احكام منافق است. يعني آن كسي كه احتمال ميدهي مال مردم را خورده احتمال هست نخورده باشد و ادعاي بيجا كرده است در هر دو اين احتمال مساوي ميرود تصديق هيچ كدام را نميشود كرد، ميان اين دو دزد آن كه حكم ميكند دزد سومي است. بايد دو شاهد بيايند شهادت بدهند كه اين طلب از آن دارد و ببينيد كه وضع دو شاهد براي همين ريبه است. پس بدانيد در عالم دومي است اين احكام. مؤمني كه واقعاً عند اللّه ايمان دارد به خدا آيا حاشا ميكند حق كسي را يا دروغ ميگويد. پس آني كه خاطر جمعي كه واقعاً دروغ نميگويد دو تا شاهد نميخواهد بلكه به محض ادعا بايد قبول كرد، احكام اوليه اينجور است. مؤمن دروغ نميگويد حاشا نميكند مال مردم را، مؤمن ادعاي بيجا نميكند،
«* دروس جلد 3 صفحه 357 *»
پس اگر ادعا كرد بايد جاري شد. اگر حاشا كرد بايد جاري شد، اين حكم اوليه است. حالا چون ما نميدانيم راست ميگويند يا دروغ شاهد بايد دو تا باشند اگر شاهد ندارد بايد قسم بخورد. قسم دروغ هم اگر خورد حتم نيست بميرد، قسمها گاهي ميگيرد گاهي هم نميگيرد. خلاصه، اين نمونه بود عرض كردم. پس تمام شرعهاي انبيا شرع ثانوي است نه شرع اولي. طول كشيده مطلب هم ماند.
حالا چنانكه كسي ادعا كرد بر كسي و حاكم شرع نميداند راست ميگويد يا دروغ، شاهد ميآيد و شهادت ميدهد او هم حكم ميكند كه حق به جانب تو است. حالا اين حاكم كه حكم ميكند حكمش از روي قول شاهد است يا توي دلش هم ميداند كه حق به جانب اوست. اگر توي دلش هم بداند نميتواند حكم كند. حتي آنكه ميرفتند در حضور پيغمبر شاهد ميبردند حق ثابت ميكردند و ميگرفتند، پيغمبر در همان مجلس ميفرمودند مغرور مشويد كه من حكم كردم، ببين اگر خودت ميداني كه حقي نداري و ميگيري بدان كه من تكه آهن سرخ شده به گردنت انداختم.
خلاصه پس عرض ميكنم در اين عالم وضع جميع شرايع، احكام نفس الامريه شد و از احكام ثانويه، ـ حالا آمدن خود انبيا ـ و اينجا بود كه ميخواستم ملتفتتان كنم، حالا آيا آمدن خود انبيا هم از احكام ثانويه نفس الامريه است كه مدعي ادعا كند و ما در دل نميدانيم راست ميگويد يا دروغ ولكن شاهد آمد شهادت داد و من به شهادت شهود دانستم كه حق به جانب اوست، پس من مدعي را نميدانم كه بدون شاهد ثابت كرده است يا نه. پس به اين جهت حكم بتّي يقيني ندارم كه حق به جانب اوست. در امر نبوت اينها هيچ يك شبهه را از عقل بر نميدارد شايد همه اينها توطئه بر كذب كرده باشند، اين حكم حكم ثانوي است. همينجور اگر نبي آمد شاهد ميآرد ـ كه آن خارق عادات او باشد ـ حالا درباره او هم همينجور حكمي ميكني كه چون شاهد داشت من ميگويم حق به جانب اوست اگر چه احتمال بيايد كه شايد دروغ بگويد. وسوسه را نبايد اعتنا كرد
«* دروس جلد 3 صفحه 358 *»
و به همين خارق عادت ميبايد اين كار كرد. فكر كنيد ببينيد اگر در امر انبيا هم امر چنين است، پس هر مشعبد حيلهبازي هم كه بيايد كاري بكند كه شما عاجز باشيد و مثل آن را نتوانيد بكنيد بايد شما اقرار كنيد به حقيت او.
فكر كنيد انشاء اللّه به اندك تأملي راه خواهيد يافت كه اثبات نبوتِ خود انبيا از بابت حكم اوليه است، و اثبات وصايت اوصياي انبيا از بابت حكم اوليه است و هكذا. ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين. اين را خودت بگو از كدام حكم بايد باشد؟ بايد عادلي باشد، بايد حافظ دين خدا باشد، اما بايد ظاهراً من چنين خيال كنم كه اين حافظ دين خداست و او توي خانه خودش مخرب دين خداست پيش من مشتبه شده بود لكن تكليف من بيش از اين نبود مثل آنكه در احكام ثانويه پيشنماز در خانه خودش هر جندهبازي بخواهد بكند همين كه در حضور من شراب نخورد و جندهبازي نكرد، همين كه من نميدانم و خبر ندارم من پشت سرش نماز ميكنم نمازم درست است، اين در احكام ثانويه است تو كار نداري، توي خانه خودش هر كار ميخواهد بكند. اما فكر كنيد حافظ كه حفظ دين بايد بكند شبهات مشبهين را بايد رفع كند از عالَم و حفظ دين بكند واقعاً پس ان لنا في كل خلف عدولاً آيا عدولي است كه خدا عدلش ببيند و ائمه به عدالتش شهادت داده باشند يا عادلي است كه،
جلوه در محراب و منبر ميكند | چون به خلوت ميرود آن كار ديگر ميكند |
خودتان فكر كنيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 359 *»
درس بيستوپنجم
(چهارشنبه 3 ذيالقعدة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 360 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
عرض كردم امورات نوعاً آن جوري كه مشايخ گفتهاند فكر كنيد بيتقليد دو قسم است. يك امري از جانب خداست كه هيچ مانعي از خلق جلو او را نميگيرد، و اين امر امر واقعي است كه خدا همان را دين واقعي قرار داده و ديگر نسخي تبديلي در آن نخواهد شد، و بعد وقتي نگاه در ميان خلق ميكني خيلي چيزها را خيلي جاها نميتوان گفت به جهتي كه انكار ميكنند نميتوان گفت، پس تغيير ميكند حكم اولي. پس حكم اولي واقعي يكپارهاش آمده در همه زمانها و نسخ برنداشته و يكپاره احكام است كه تغيير برداشته.
پس از جمله احكامي كه حتم است و نسخبردار نيست اينكه خداوند عالم حجتي از جانب خود ميفرستد، هر نبيي را ميخواهي خيال كن، هر امامي هر وصيي. اين نبي را كه ميفرستد اين نبي حكمش غير از حكم كسي است كه تو خاطرجمع باشي كه با او معامله كني يا با او نماز كني يا مرافعه پيشش كني. پس يك حجتي است كه همين كار
«* دروس جلد 3 صفحه 361 *»
دستش داري كه امانتي پيشش ببري و به دستش بسپاري، اگر احتمال عقلي بدهي كه ميخورد امانت را، آن احتمال را نبايد گرفت. يكي را طالبم پشت سرش نماز كنم همين كه بد از او نديدهام با او نماز ميكنم اگر چه خيال كني اين شايد در خانهاش فسق و فجور كند لكن جلوه در محراب و منبر ميكند، ميگويم من مأمورم از جانب حجتي كه اين احتمالها درش نميرود كه هر كس را من نديدم بدي از او با او نماز كنم، پيشش مرافعه بروم ديگر چه كار دارم تجسس كنم؟ حتي اگر تو بداني هم كه عادل نيست مردم ديگر را خبر مكن خودت نماز مكن. كاري كه دست امام جماعت دارم نمازكردن با او بود، نميخواسته حفظ دين ما را بكند همينقدر ميخواستم قرائتش درست باشد فسق و فجور علانيه هم كه نميكند پشت سرش نماز كن، وقتي فسق و فجور از او ديدي آن وقت با او نماز مكن. حتي اگر يهودي بوده نمازهاي پيش درست بود اعاده ندارد به جهتي كه اين حافظ دين ما نيست. ما ميخواهيم نماز كنيم با او، فسق و فجور هم كه از او نديدهام ضروريات را هم كه ميگويد قبول دارم، با او نماز ميكنم. باز يك كسي را ميخواهم مرافعه كند، كسي را ميخواهم مسألهاش را بداند فسق و فجوري ظاهراً نكند رشوه نخورد همين كار ما را ميگذراند پيشش مرافعه ميروم. حالا يك وقتي ديدم رشوه خورد و معلوم شد فاسق بود پيشش مرافعه نميروم.
ديگر انشاء اللّه حالا فكر كنيد ببينيد از اين باب نيست اقامه حجتي كه خدا ميكند، نبيي ميخواهد اقامه كند ميان مردم، فكر كنيد با بصيرت باشيد ببينيد كه آيا ميشود اقامه نبي از اين بابت باشد كه بگوييم همينقدر ما يك نبيي ميخواهيم احكام براي ما بياورد ديگر در واقع ميخواهد نبي باشد يا نباشد، بايد وضع احكام براي ما بكند او هم بيايد و بكند، ديگر اگر يك وقتي هم بفهميم كه نبي نبوده نباشد. ببينيد آيا معقول است همچو چيزي؟ پس اصل اقامه نبي يا وصي، امري است كه ما امر خاصي دستش نداريم، ما يك امر كلي دست او داريم. ميخواهيم ـ به طور واقع شرع ـ نبيي كه از جانب خدايي بايد
«* دروس جلد 3 صفحه 362 *»
بيايد كه آن خدا بايد تمام منافع ما را او بداند. بعد از آني كه ما يافتيم منافع بسيار داريم و هيچ نميدانيم منافع ما چيست، چرا كه خيلي از چيزها را كه ما ميپسنديم ضررمان است و خيلي از مضار داريم كه نميفهميم، چرا كه بسياري از ناپسندهامان را بعد يافتيم براي ما نفع بود. پس ضررهاي الي غير النهايه داريم و نميفهميم و نفعهاي الي غير النهايه داريم و نميفهميم و ميدانيم كه خداي ما ميداند آن نفعها را و آن ضررها را. پس خدا بايد برساند به ما نفعهاي ما را آنقدري كه ميتوانيم ضبطش كنيم، ضررهاي ما را به ما برساند كه از آن اجتناب كنيم آنقدرش را كه ميتوانيم ضبطش كنيم، آنقدر را كه نميتوانيم به چنگ آوردنش فايده ندارد. پس به قدري كه قوه دارند خلق بايد آن امر واقع را كه عنداللّه نافع است يا ضار، بايد بدانند.
حالا از آن جمله است اقامه نبي، اين نبي كه ميآيد از جانب خدا در ميان اگر در خارج واقع نبي نباشد و ما از قلب او مطلع نيستيم نبي ميآيد ادعا ميكند نبوت را به محض خبري كه ميدهد چون مطلع بر قلب او نيستيم نميدانيم راست ميفرمايد يا دروغ، پس نبايد بگوييم لامحاله دروغ ميگويد، نبايد بگوييم كه لامحاله راست ميگويد، چرا كه خبر از واقع نداريم. پس ما فيالضمير داعيان را ما نميدانيم پس ادعا ميكند من نبي هستم، نميدانم اين راست است يا دروغ. حالا كه نميداني پس آيا اين تكليف است كه بداني؟ بخواهي هم بداني نميتواني هي خواب ببين، هي جفر بكش، هي رمل بكش. خوابت اشتباه ميشود، جفرت هم اشتباه ميشود، رملت هم اشتباه ميشود. حتي اگر در مقام كشف واقع شده باشي اشتباه ميشود. در كشف مردكه، شيعه را به صورت خوك ميبيند رياضت هم كشيده و كشف هم شده و متصرف در وجود مريدهاش هم هست، بنا هم نيست كه كسي كه براش كشف ميشود بگويند دروغ ميگويي و شيعه را در كشف به صورت خوك ميبيند. مثل آنكه در خواب به كسي مظنه خوب داري او را به صورت خوب ميبيني به كسي كه مظنه بد داري او را به صورت بد ميبيني.
«* دروس جلد 3 صفحه 363 *»
انشاء اللّه فكر كنيد و تعصب از يك جا نكشيد و وضع دنيا را فكر كنيد، يهودي اگر در خواب ببيند موسي را، او را به صورت خيلي خوبي خواب ميبيند، در خواب هم باز ميگويد موساش كه آن مبدعي كه آمد دين مرا برداشت بد آدمي است و اگر اتفاق صورت محمد را در خواب ببيند به صورت بد ميبيند. حالا به همينطور اين يهودي اگر كشف هم بشود براش، در كشف موسايي را خواب ميبيند خيلي خوشگل، در كشفش محمدي ميبيند كه صورت او جور غريبي است. موساش هم ميگويد از اين كناره كني كه اين بد آدمي است. اين كه خواب و كشف است به هر كس كه حسن ظن داري خوابش ميبيني خوب، با هر كس سوء ظن داري وقتي خوابش ميبيني همانجور خوابش ميبيني. اين حرفها هم كه عرض ميكنم توي همه طوايف هست، هيچ طايفه نميتوانند وازنند. بروي ميان يهود و نصاري بنشيني بگويي اگر يهودي خواب ببيند موسي را به همان صورتي كه گمان كرد. آنوقت بپرسي كه عيسي چطور آدمي است ميگويد نطفهاش فلان و فلان است، همان افتراهايي را كه به مريم بستند موسايي ميگويد. اگر بپرسد كه محمد چهكاره است باز همانجور حرفها را كه زدند ميزند، آن جور جوابها هر كس حسن ظن به هر كه دارد خواب خوبي براش ميبيند كشف هم مثل خواب، هر كس به هر كس اعتقاد دارد وقتي براش كشف ميشود به طور خوبي براش كشف ميشود. نه كشفش حجت است نه خوابش چرا كه به اتفاق كل اديان همه ميگويند اين حجت نيست نه يهوديها نه نصاري نه گبرها، آنها هم هر كدامشان ميگويند هيچ ديني نيست هيچ مذهبي نيست مگر مذهب من. پس اين حرف اتفاقي كل مردم است وقتي كاوش كني. پس اين كشفها حجت نيست تمام انبيا بر خلاف اين مبعوث شدهاند. هيچ نبيي مبعوث نشد كه بگويد برويد شما خواب ببينيد من نبي هستم.
يك خورده چشمتان را وا كنيد ببينيد همينطور هست يا نه؟ اگر نبي را به خوابديدن ميشد بفهمي، پس هر كس خواب نميديد بايد ايمان نياورد به او، پس
«* دروس جلد 3 صفحه 364 *»
خواب نديدهها در دين او بايد باطل نباشند تكليفي واضح نشده براي آنها چه ميدانند راست ميگويد يا دروغ. پس هيچ نبي مبعوث نشد بگويد تو برو خواب ببين و بفهم من مرد كاملي هستم يا من از جانب خدا هستم. و اگر نبي بر اين مبعوث شده بود پس مردم بايد كلشان خواب ببينند و خوابشان را درست ببينند و تصديقش كنند. ببينيد نيامده همچو ديني از آسمان، نبيي نيامده مبعوث كه بگويد شما استخاره كنيد. با بصيرت باشيد اينها را من لفظهاش را آسان ميگويم شما پيَش برويد ببينيد چه مطالبي است عرض ميكنم. هيچ نبي نيامده بگويد بيا من استخاره كنم اگر طاق آمد من نبيم اگر جفت آمد نبي نيستم. اگر آمده بود بايد تمام مردم استخاره كنند و همه طاق بيايد تا اقرار كنند، يا بايد هر كدام كه جفت بيايد اقرار نكنند مكلف نباشند. پس به فال، هيچ نبيي مبعوث نشد و معقول نيست بشود، و به خواب هم نبيي مبعوث نشد. حالا كه چنين است خواب و فال، خوابش را ببريد تا كشف، فالش را ببريد تا جفر و رمل و علوم غريبه سيميا و ريميا و كيميا و ليميا. امري است خدا نخواسته به دست بيايد از اين چيزها بلكه خواسته يك امر بيشك و بيشبههاي به دست بيارند. صاحب جفر در هر ديني كه باشد اگر از جفر سؤال كند جواب همان ميآيد كه اعتقاد دارد، چنانكه محييالدين كرد و جواب همان آمد كه اعتقاد داشت. به قاعده رمل كسي سؤال كند جواب همين ميآيد كه اعتقاديش است. پس نه به جفر حق پيدا ميشود نه به رمل، نه به خواب نه به فال نه به كشف به هيچ وجه من الوجوه اينها راه خدا نيست اصلاً . راه خدا اين است كه از ما فيالضمير كسي به رمل و به جفر و به خواب و به فال نميشود مطلع شد و به اينكه به طمع من راه برود، هيچ مبعوث نكردهاند نبي را. چرا كه اگر بر اين مبعوث كرده بودند نبي را كه موافق كيف آدم با آدم تعارف كند پس بايد هر نبي كه ميآيد موافق كيف آدم همه كس راه رود. مبعوث نكردهاند نبي را كه پول بدهد كه مردم چون ببينند پول ميدهد سخي است بدانند نبي است اگر ندهد باطل است. اگر چنين نبيي مبعوث كرده بود كل كفار و منافقين ايمان ميآوردند
«* دروس جلد 3 صفحه 365 *»
بلكه مؤمنين چون گسيختگي براشان هست و پري بند پول نيستند ايمان نميآوردند، اين هم نيست راه حق.
انشاء اللّه فكر كه ميكنيد در اينها از همين قبيل كه فكر ميكني ميبيني هيچ نبيي مبعوث نشده بگويد هر كس ايمان به من آورد فقير نميشود، اگر چنين كاري كرده بود تمام مردم دنيا ايمان ميآوردند و ميبينيد كه هميشه مؤمنين فقير بودهاند. هيچ نبيي مبعوث نشد بگويد هر كه ايمان آورد ناخوش نميشود، اگر مبعوث شده بود جميع كفار و منافقين ايمان آورده بودند. پس بدانيد مقصود خدا نيست تطميع كند مردم را به چيزي كه ميل دارند تا بيايند ايمان بياورند. اين تطميعات ظاهري كار كساني است كه محتاجند مثل اين سلاطين كه ميگويند هر كه خدمت كرد خلعت ميدهيم انعام ميدهيم و ميدهند، ديگر توي دلش ميخواهد اخلاص داشته باشد به شاه يا نداشته باشد. بلكه عرض ميكنم اگر هم بداند شاه كسي توي دلش اخلاص ندارد لكن كارآمد است، نگاهش ميدارد. خدا اينجور نميخواهد مردم ايمان بيارند، خدا ميخواهد هر كس دين ميخواهد دين به او بدهد، عمداً هر كس نميخواهد به او ندهد. پس نيامدند وعده كنند بلا نازل نميشود اگر ايمان بياريد، يا فقير نميشويد اگر ايمان بياريد. همه همينجور دعوت كردند كه شما منافعي داريد كه نميدانيد آنها را و مضاري داريد كه نميدانيد آنها را و آني كه خالق شما است ميداند منافع شما را و ميداند مضار شما را، اگر چيزي به شما نفع برساند به او نفع نميرسد اگر چيزي ضرر به شما برساند به او ضرر نميرساند. او براي نفع و ضرر خودش قاصد نميفرستد پيش شما، ميفرستد براي اينكه شما منافع داريد و مضار داريد. حالا كه چنين است از جانب من كسي بايد پيش شما بيايد و من وحي كنم به او منافع و مضار را.
كفار و مشركين بحث كردند بر پيغمبر كه چرا قرآن را يكدفعه نازل نكردي. به جهت اين است كه به تدريجها هي بايد منافع بيايد، به تدريجها بايد مضار برداشته شود.
«* دروس جلد 3 صفحه 366 *»
چرا كه كسي كه بر قلب كسي مطلع نيست از كدام راه داخل قلب كسي ميتواند بشود كه خاطرجمع شود. از راه فال و رمل و جفر و علوم غريبه به دست نميآيد. قلب او به دست خداست حاقش به دست نميآيد. از راه خواب است؟ به حد كشف برسد؟ به دست نميآيد پس از كدام راه داخل قلب اين بشويم؟ فكر كنيد خيلي آسان است به جهتي كه خدا اين مشكل را از مردم نخواسته، خيلي مشكل است به جهتي كه رعايتش را نميكنند و خيلي اين راه را پيدا نكردهاند.
حالا فكر كنيد انشاء اللّه ايني كه ميآيد و خبر ميدهد كه من از جانب خدا آمدهام اول وهله احتمال ميرود كه راست بگويد احتمال ميرود دروغ بگويد. اول وهله كه ميآيد خودش تعليم ما ميكند كه حرف بيدليل را قبول نكنيد، حرف بيبرهان را نپذيريد. حالي ما ميكند كه اگر بنا باشد حرف مرا بيدليل قبول كنيد بلكه فردا يك كس ديگر هم بيايد به دروغ ادعا كند و دليل نداشته باشد آن را هم قبول ميكنيد. پس ميگويد بيدليل قبول مكنيد از من اين حرف را، دليل شما از راههايي است كه تمام خلق عاجزند. شما ببينيد اين علما و حكما هستند، اين همه جن هستند توي دنيا، پس سراغ داري هيچ كدام بتوانند آدم خلق كنند، يك پشه بتوانند خلق كنند؟ جن و انس جمع شوند يك پشه بسازند در قوهشان نيست، يك مرده را زنده كنند در قوهشان نيست، خصوص مرده متعفن كه پانزده شانزده روز مرده و گند كرده. مردههايي كه مدتها بود مرده بودند، استخوان و گوشتشان از هم جدا شده بود زنده كردند، جمع كثيري را زنده كردند. همچو مردهها را افلاطون ميتواند همچو بكند؟ جد افلاطون و پدر افلاطون هم نميتواند. جميع جن و انس جمع شوند نميتوانند يك آدم بسازند نميتوانند يك آدم زنده كنند. پس اينها ميآيند ميگويند به شما ما از آن جور كارهايي كه ميبيني ميكنيم و ميفهمي يك كسي كرده اين كارها را او ما را فرستاده، دليلش اينكه آن جور كارها را در نزد تحدي و دعوت، من ميكنم. حالا اگر بگويي اين در نزد دعوت تو به حسب اتفاق اتفاق افتاد مثل اينكه آمد
«* دروس جلد 3 صفحه 367 *»
شخصي خدمت پيغمبر، يهودي بود آمد عرض كرد دختري دارم ناخوش، اين را بيا چاق كن تا ايمان بيارم به تو. تا تشريف بردند دختر افتاده بود برخاست، ناخوش بود چاق شد، فرمودند حالا ايمان بياور. گفت براي ناخوش بحران نيست؟ فرمودند چرا. گفت من چه ميدانم اين بحران خوبي كرد و چاق شد اتفاق هم با تشريف آوردن شما يك وقت شد فرمودند براي ناخوش بحران هست و ميشود هم بحران كند، دختر را دوباره ناخوش كرد افتاد. عرض كرد از براي ناخوش نكس نيست، آيا نميشود بعد از چاق شدن بيمار دومرتبه نكس كند؟ فرمودند چرا نكس هست. عرض كرد آيا نميشود همراه اين گفتن تو اتفاق بيفتد دومرتبه چاقش كردند برخاست نشست. همينطور تا چند مرتبه آخرش هم ايمان نياورد.
حالا از همين حديث سؤال كني از مردم جوابش را ندارند. اگر هزار دفعه پيغمبر اين را هي چاقش ميكرد هي ناخوشش ميكرد باز اين حرف را ميزد. حالا بخواهيد رفع اين را بكنيد محال است اين بحران است و اتفاق افتاده همراه قول نبي و اين نبي به چاپ آمد و اين بحران اتفاق افتاد. خدا كه ميداند كه آن كسي كه ادعا ميكند باطل است و او كه ميداند {……………} همچو چيزي ميلغزد پيغمبر نگذارد و دفع كند اين شبهه را، چرا كه ميتواند، پس او چرا منع نكرد؟ پس در حضور خدا همين كه منع نكرد چيزي را ديگر هيچ احتمالي نميرود كه باطل باشد. كسي كه دعوت به خدا كرد و خدا دعوت او را دروغ نكرد و دليل و برهان اين را رد نكرد تو ميداني اگر اين دروغگو و منافق بود و اهل چاپ بود خدا رسواش ميكرد. تو به خاطرجمعي خدا ميداني كه چون خدا رسواش نكرد، دروغش را ظاهر نكرد تو ميداني كه راست ميگويد. پس اگر سحره انداختند عصا را و جنبيد و موسي هم انداخت و جنبيد الا اينكه آن بزرگتر بود در اين حرف ترائي ميكند حرف فرعون كه من چه ميدانم كه موسي بزرگتر سحره بود كه به آنها سحر تعليم كرده بود يا از جانب خداست واقعاً، اگر به خدا نچسباني، آن حرف ميآيد. اگر موسي را
«* دروس جلد 3 صفحه 368 *»
در حضور خدا حاضر نكني و استدلال نكني، بايد بگويد موسي هم بزرگتر سحره بود و اگر موسي بزرگ سحره بود همينجوري كه موسي عصاش را انداخت و سحرهاي ساحران را بلعيد، بايد كسي ديگر بيايد كه اين موسي هم كبير سحره است كسي بيايد اين موسي را و اين عصا را همه را با هم ببلعد. همين كه نيامد كسي و باطل نكرد و رسوا نكرد موسي را، دانستيم موسي راست ميگويد.
حالا فكر كنيد اگر باب تسديد گشوده نشود و لو فرض كني يك كسي هم آمد و از موسي بزرگتر و عصايي انداخت كه موسي و عصا و سحره را همه را بلعيد، در خصوص او چه ميگويي؟ من چه ميدانم بلكه او هم سحر بزرگتري كرده باشد. به همينطور تا روز قيامت يك بزرگتري بيايد و ساحر پيش را با سحرهاي او ببلعد تا آن آخر آخر باز خواهي گفت من چه ميدانم بزرگتر از ساحرها پيغمبر است و اگر پيش خدا بروي عقل بتّاً جزماً حكم ميكند كه اين راست ميگويد. اگر احياناً بزرگ سحره باشد بر خداست دروغ او، كه كاري بكند يا عصاش را بيندازد و نشود يا اگر انداخت و شد يك كسي ديگر بيايد اين را بردارد، آني كه حق است محال است بردارد اين را، ديگر بر نميدارد چشمت باز است ميبيني بر نداشت.
مكرر عرض كردهام اين مسأله تسديد خيلي آسان است و خيلي مشكل است. خيلي آسان است واللّه از روز روشنتر است، خيلي مشكل است به جهت آنكه رعايتش را واللّه نكردهاند مگر اهل حق و اهل حق چقدر كمند و ببين چقدر آسان است كه تو بيوحي بيجبرئيل بيكشف بيزحمت بيرياضت بيهمه چيز ميداني. الآن خدا اين را روشن خلق كرده و اين روشني مرضي خداست از جانب خدا آمده پيش ما، اگر اين روشني از جانب او نبود بايد شب باشد. پس ببينيد چقدر آسان است دليل تسديد، ايني را كه حالا واجدي ميگويي اگر خدا نميخواست من واجد باشم روشنايي را و واجد شب باشم ميخواست شب را پيش من بيارد. پس از خاطرجمعي به خدا يقين ميكني كه روز
«* دروس جلد 3 صفحه 369 *»
است و روشن است. پس ببين به چه آساني است و ببين كه از اين راه نرفتهاند چه آدمهاي بسيار گنده گم شدهاند. كساني كه يكپاره كتابها را ديدهاند تصديق مرا ميكنند. خيلي از مردم خيال ميكنند كه همه مردم همينجور حرف ميزنند، اما نه چنين است من خبر دارم اين راه را نداشتهاند و گم شدهاند حتي اينكه در كتابهاي اصول بر اين مذهب طعن ميزنند. اگر اتفاقاً يك كسي يك گوشه اين مسأله را يك جايي گفته باشد هزار جا طعن ميزنند كه بله يك كسي گفته بر امام است اقامه حجت و اجراي حدود. پس اوست حاضر و ناظر و او ميرساند هر طوري كه ميخواهد، ميآيند از اطراف دورش را ميگيرند ردش ميكنند ميگويند اگر لازم است امامي روي زمين باشد چرا امام زمان غايب است؟ پس حاضر نيست ناظر نيست، ردش كردهاند به همينطورها.
انشاء اللّه ملتفت باشيد فكر كنيد، پس دليل تسديد از روز روشنتر است. باز ملتفت اين دقيقهاش باشيد، حالا را من واجدم روز است در اين هيچ عقلي هيچ وهمي هيچ وسوسهاي براي احدي معقول نيست رخ بدهد اما احتمال دارد من خواب باشم، اين احتمال ميرود. ميخواهم مسأله را محكم كنم براتان كه نلغزيد. حالا را من واجدم كه روز است، اين را اهل سفسطه و شك و شبهه هم نميتوانند القاي شبهه كنند لكن احتمال ميرود كه خواب باشم، وجدان ما شايد مطابق خارج نباشد اگر چه با وجودي كه هزار قسم هم ميخوري كه روز است اطمينان هم داري، معذلك اين را پيش عقلش ببري عقل احتمال ميدهد شايد خواب ديده باشي. خواب هم كه ميديدي اضطراب نداشتي قسم هم ميخوردي كه حالا روز است، وقتي بيدار شدي ديدي واقعيت نداشت. پس اين روز چقدر روشن است، اين را ميآريش پيش عقل حكم ميكند كه شايد من خواب ديده باشم، شايد خيال كرده باشم.
حالا ملتفت باشيد ميگويم از اين قبيل نيست قيام انبيا كه احتمال بدهي اينطور است. اگر تو احتمال بدهي كه من واجدم كه اين موسي است و واجدم كه عصا را
«* دروس جلد 3 صفحه 370 *»
انداخت و اژدها شد شايد من خواب ديده باشم، شايد جمعي خواب ببينند، شايد چند نفر هزار نفر خواب ديده باشند و بيايند بگويند، سد باب احتمال عقل نميكند. پس ميگوييم ايني كه من واجدم اگر مطابق خارج نيست و اين موسي موساي از جانـب خدا نيست و ٭ كل ما في الكون وهم او خيال ٭ چنانكه صوفيها گفتند كه هر چه هست همهاش خيال است، فكر كنيد اگر اين مطابق خارج نيست و كسي از جانب خدا نيامده و من خواب ديدهام كسي كه از جانب خدا نيامده. پس خدا در بند نجات من نيست و حال آنكه البته خدا در بند نجات من است و بر خداست كه اگر من خواب ديده باشم مرا بيدار كند و به من حالي كند كه خواب ديدهام. پس چون مرا بيدار نكرد پس من خواب نيستم و يقين دارم موساي خارجي يقيناً از جانب خداست، و يقين دارم از اين روز روشنتر كه اين موسي همين حجت است و ديگر حجتي بر اين موسي نيست اگر بود من ميديدم، و بايستي بيايد پيش من و خدا حالي من بكند. پس اين مقرر و مسدد از جانب خداست، حالا ديگر از دل موسي خبردار شدم به اطمينان خداي خودم و الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و اين اطمينان نيست از باب اينكه من پشت سر فلان پيشنماز با اطمينان نماز ميكنم اگر چه در واقع يهودي بوده باشد، خير موسي بايد يقيناً حتماً جزماً پيغمبر باشد، اين را از كجا ميدانم و حال آنكه نه خواب ميبينم و نه جفر دارم نه رمل، نه از قلب كسي خبر دارم بلكه به جهتي است كه خبر دارم كه خدا دارم و يقين دارم كه خداي من ميداند ما فيالضمير مرا، و او را ميدانم كه هر چه ميخواهد از من ميتواند به من برساند. يقيناً او واداشته اين را، پس اَقامه مقامه. پس ادعاش را هم كه كرد خدا ردش هم كه نكرد پس من به خاطرجمعي خدا دانستم كه اين است قائم مقام خدا. پس اقامه موسي بعد از آدم از امورات ثانويه نيست پس اگر چه وقتي قابيل هابيل را كشت،
تغيّرت البلاد و من عليها | و وجه الارض مغبرّ قبيح |
اين مضمون را آدم گفت آن روز گفت و تغيير كرد چيزها همان روز آن حكم اوليه
«* دروس جلد 3 صفحه 371 *»
برداشته شد اما تمام احكام اوليه اگر آن روز برداشته ميشد پس بايد همه اينها احكام ثانويه باشد و احكام ثانويه معنيش اين است كه احكام اوليه نباشد. شايد من خواب ميبينم روز است و روز نيست، در واقع اين امر نميشود. پس احكام اوليه در اقامه هر نبي بايد باشد. خوب نبي، معصوم است حرف راست ميزند اما گوش من كه معصوم نيست راست بشنود، شايد آن غدير خمي كه ميشنوم خيال كردهام هيچ نبي نرفته و هيچ نگفته من كنت مولاه فهذا علي مولاه شايد خيال كرده باشم، راست. اگر پيغمبر را به خدا نچسباني احتمال ميرود لكن نبي را كه به خدا ميچسباني يقيني ميشود و راست ميشود. مختصر آنكه هر چه كائناً ماكان در قوه خلق نيست خداست متكفل او، مثل خلق آسمان و زمين و آب و هوا و اوضاع و اسباب، هيچ در قوه تو نيست و تو محتاجي به همه، اينها را ديگر تو نبايد زور بزني درست كني، خداست درست كرده. پس هر امري را كه تو نميتواني بكني و محتاجي به آن ولش كن با خداست، او به آساني ميكند. وقتي امري را به تو رساند و در وسع تو بود اول بفهم، بعد از فهم به مقتضاي آنچه فهميدي برو عمل كن. پس احكام اوليه در كليات جاري است حالا ملتفت عبارت هم باشيد. پس در كليات امور احكام اوليه جاري است و عرَض در عوالم جايزالعارض عارض شده. پس بعد از آنيكه نبي ايستاد و گفت من از جانب خدا آمدهام عرَض نميشود عارضش باشد، اقامه حجت ميكند يقين داري از جانب خدا آمده است چرا كه خدا جميع آنچه او ادعا كرد جاري كرد. گفت فردا چه خواهد شد، پسفردا چه خواهد شد هي پيش پيش خبر داد و آنچه خبر داد شد.
از همين قبيل يكخورده فكر كه ميكني ميبيني پيغمبر آخرالزمان از همه پيغمبران بالاتر رفته، نيامدند انبيا كه از زمان خودشان تا روز قيامت خبر بدهند، هيچ نبيي غير از او؛ او برخاست و خبر داد كه پيغمبري پشت سر من نميآيد. تا آخر آخرشان عيسي آمد گفت من نميگويم چه كنيد اما روحالقدس ميآيد او ميگويد چه كار كنيد. من فرصت
«* دروس جلد 3 صفحه 372 *»
ندارم كه بگويم وقت هم نيست كه بگويم اگر هم بگويم نميتوانيد حفظ كنيد روحالقدس ميآيد و به شما ميگويد چه كنيد، آمد و گفت. وقتي كه پيغمبر آخرالزمان9 آمد گفت از حالا تا روز قيامت نبيي مبعوث نميشود. اوضاع خود را همه را ميبيند، ميبيند نبي توش نيست ميداند فردا نميآيد پسفردا هم نميآيد ماهي ديگر هم نميآيد به همينطور سال ديگر هم نميآيد قرني ديگر هم نميآيد. نظر ميكند در جميع كثرات خلقي و از همه خبر داشت و ديد كه هيچ كس نميآيد چون ميدانست خودش پيغمبر آخرالزمان است خبر دارد، در قرآنش گذارده اين خبر را، يك جوري هم شد كه كافر ميبيند نيامد و راست است اين حرف و اين را منافق ميبيند كه نيامد، پس مؤمن ديگر عذري براش باقي نميماند. پس اقامه حجت هميشه از احكام اوليه است و احكام اوليه عرَض ندارد لكن احكام ثانويه عرضبردار است.
حالا من خسته شدم خودتان فكر كنيد در احكام ثانويه عرض ميآيد، چون عرض ميآيد يك حكمي ميآيد غير از حكم اولي. حالا احكامي كه عرض بردار است اين است: اگر در يك زمان جمع كثيري را حجت بداند خيري در ايشان نيست بداند امرش را قبول نميكنند، به وحي خدا به الهام بداند اينها حرف به گوششان نميرود كاري دست دين و مذهب ندارند، نولّي بعض الظالمين بعضا ميكند. يك كسي از جانب پادشاه ميآيد مرافعهشان را ميكند، آن عرضبردار است ميانشان نذيري نميآيد. حكم اوليه خدا اين است كه هميشه يك كسي محسوس ملموس ميان مردم باشد. بعد از آني كه فهميديم خدا رضايي دارد و غضبي دارد و نميدانيم رضاش كدام است و غضبش كدام است و او را هم نميبينيم همچنين صداش را نميشنويم، ما يك كسي را ميخواستيم كه مجانست با ما داشته باشد، ليجالسوه و يلامسوه و يعاشروه. پس از احكام اوليه اين است كه آن شخص كه ميآيد در ميان مردم حَكَم باشد، يك خورده معنيش را درست تعقل كن مييابي كه اين در احكام اوليه است كه «سلاطين روزگار انبيا باشند و اوليا» مثل اينكه خود
«* دروس جلد 3 صفحه 373 *»
انبيا آمدند از احكام اوليه است، پس يك حكم اولي است كه تغييرپذير نيست و آن اين است كه انبيا بيايند، نميشود مردم نخواهند جهنم بروند و نبيي نيايد كه آنها را از جهنم نجات بدهد. نهايت ميان طايفهاي نيايد توي طايفه ديگر ميرود اما نباشد روي زمين، اگر نباشد زمين را خدا ساكن نميكند بيفايده، آسماني نميگرداند بيفايده.
پس ادريس توي دنيا بايد باشد، لكن وقتي ميبيند سخن او را نميشنوند خشم ميكند ميرود يك گوشه در مغارهاي براي خودش مناجات با خداي خود ميكند، كه خدايا من هي سعي ميكنم جان ميكنم و ميگويم لكن حرفم به جايي نميرسد، زورم به اينها نميرسد. وحي رسيد به آن پيغمبر كه من چه كنم؟ عرض كرد تو اختيار بارِش و ابر را دست من بده، خدا اختيار بارِش را به او واگذارد. عرض كرد خدايا بر اينها رحمت خود را امسال مباران، آن سال نباريد. سال ديگر جبرئيل آمد كه مردم نانهاشان تمام شد ديگر چيزي ندارند، چه ميگويي؟ گفت امسال ديگر هم باران نبارد، هي قحطي شديد شد. سال سوم كه شد جبرئيل آمد كه ديگر مردم مردند هلاك شدند نماند چيزي براشان مردم دود از خانههاشان بالا نميرود شوخي نيست چطور قحطي شد كه دود از آن شهر بالا نميرفت. جبرئيل آمد گفت دود از اين شهر بالا نميرود، تا كي؟ گفت اگر اختيار با من است نميخواهم ببارد، نباريد تا سه سال تا اينكه خيلي سخت شد بر آنها خوب گرسنه شدند خوب گوشمالشان داد. آن پيغمبر هم در مغاره بود و اين جبرئيل همه روز ميآمد يك قرص ناني ميآورد براي او و ميخورد تا اينكه خدا ديد اين چارهاش نميشود، به اينجورها ترحم نميكند. يك شبي جبرئيل نان برايش نياورد، بناي داد و بيداد را گذارد كه نان ما نرسيد. وحي شد كه آخر آنها هم بنده هستند هر چه التماس كرد نصفه ناني هم بيايد نيامد، تكه ناني هم نيامد جبرئيل نيامد. صبح شد لابد شد ناچار شد گرسنگي زورش آورد برخاست بيرون آمد. خدا وقتي ميخواهد اينجور ميكند. نگاه كرد از بالاي آن كوه در آن شهر ديد دود از آن شهر بالا نميرود مگر يك گوشه او كه ديد دود
«* دروس جلد 3 صفحه 374 *»
از آن بالا ميرود از يك خانه. رفت توي شهر هر چه گشت ديد هيچ چيز هيچ جا نيست، رفت آن خانه كه دود بلند بود ديد زن پيرهزالي آنجا نشسته سه تا چنه خمير كرده كه نان بپزد آمد پيش آن پيرهزال گفت تو امروز ميتواني مرا مهمان كني؟ آن زن خجالت كشيد گفت سه سال است باران از ما قطع شده با هزار مشقتها يك خورده آردي تحصيل كردهام اين سه چنه خمير را كردهام نان بپزم، يكيش مال شوهر من است يكي مال من است يكي مال پسر من است، خوب مگر يك تكه به تو بدهم. سه سال است ما را غضب كرده نبي ما ادريس و از ميان ما رفته بيرون، ما به اين پريشاني گرفتار شدهايم. ادريس قدري مستمالش كرد([2]) گفت خدا بزرگ است شايد ادريس برگردد. او هم نانها را پخت. از نان او و نان شوهرش يكي يك تكه ناني كند همين كه دست كرد از نان پسر بكند پسر فجأه كرد و مُرد. آن پيرهزال بناي داد و بيداد گذارد، ادريس ديد زنكه دستپاچه شد گفت مترس خودم زندهاش ميكنم، من ادريسم تو الآن برو مردم را خبر كن ادريس آمد.
باري، پس ميشود حجج از ميان مردم بيرون بروند در حكم ثانوي. در حكم اولي اين بود كه حجج مشهود باشند معروف باشند معلوم باشند، اين معلوميتشان در حكم ثانوي تغيير ميكند، به جهت اينكه خيري نميبينند در ميان مردم نميروند ميانشان. از اين جهت پيغمبر وقتي آمد گفت من آمدهام در ميان قومي كه نذيري ميانشان نبود، آيات قرآن از اين قبيل بسيار است. پس گاهي خائف و مغمور است گاهي ظاهر و مشهور است، بَدابردار است. پس گاهي بروند گاهي بيايند و اين امر تازهاي نيست چنانكه پيش از نوح اينطور بود. بلكه در زمان آدم بود. قابيل آمد پيش شيث گفت ديدي با برادرت هابيل چه كردم؟ ـ كه گفت من وارث پدرم و جانشين او هستم ـ تو هم اگر ميخواهي از آن حرفها بزني ميكشمت، اين عهد كرد كه من تا زنده باشم اين ادعا را نكنم. پس نسخ نميشود، نميشود وجود شيث در عالم نباشد، شيث در دنيا نباشد ببين دنيا نميگردد، اما ادعاش را
«* دروس جلد 3 صفحه 375 *»
نكند و خائف و مغمور باشد تا عمر دارد ممكن است، به جز وصيي كه تعيين ميكند و آدم خودش ميداند احكام را نمازي روزهاي ـ اينها را ببينيد يكيش را قابيل راه نميبرد ـ اما خائف و مغمور بود. پس اسمي از نبي نبود از زمان بعد از قتل هابيل هيچ نبيي ظاهر نبود، تا زمان ادريس و تصديق اينها را كه عرض ميكنم در غيبت صدوق در اكمالالدين در كتابها نوشته، برداريد ببينيد تا زماني كه ادريس برخاست و پيش از آن نبي ظاهرِ معروف ميان مردم كه دعوت كند نبود، و عمداً دعوت نميكردند ميديدند بيحاصل است اما وجودشان بود در دنيا كه زمين خالي نباشد، يك وصيي و يك نبيي هميشه بود اما خائف مغمور.
انشاء اللّه ملتفت باشيد و اصل وضع الهي را كه احكام اوليه است بدانيد. پس اصل وضع الهي در امر اولي كه «وجود انبيا و بزرگان و ائمه باشد» برخاسته نخواهد شد اما حيات و حضورشان، گاهي اقتضا ميكند حضور را، ظاهرند؛ گاهي نميكند، پنهانند. مثل حضرت صاحب الامر كه از همان وقتي كه متولد شد غيبت كرد، بردندش به آسمان بعد از چهل سال پنجاه سال تا آخر غيبت صغري غايب بود. از ابتداي تولد غيبت كرد بعد غيبت كبري كرد. پس مصلحت نبود بروزش، و خودش مصلحت بود باشد اگر نباشد زمين و آسمان نميگردد به حق. پس خودش هست و اين حكم اوليه است اما حضورش كه مردم بشناسندش در حكم ثانوي است.
فكر كنيد انشاء اللّه، اگر نوع حق همهاش بيفتد توي احكام ثانويه هيچ حق نميماند. پس اين قدري كه بايد حق بماند از احكام اوليه است اما غياب و حضورش سهل است غايب باشد چند سال در محبس باشد. ميدانست مردم همان مسائلي كه ميدانند بروند عمل كنند كفايتشان ميكند و تقريرشان كرده خدا كه ميتوانست از محبسشان بيرونشان بياورد، معلوم است صلاح اين بود براي اينها. پس هر چه از احكام اوليه است و بدون شك و شبهه است آن كساني كه قائمند به امر بايد واقعاً من عند اللّه
«* دروس جلد 3 صفحه 376 *»
معصوم باشند و مطهر باشند از سهو و نسيان و خطا، آنها انبيايند و آنها ائمه طاهرينند صلوات اللّه عليهم اجمعين. پشت سر آنها نقبايند نجبايند، اما غايبند، هستند اما غايب. نقبايي كه هستند آنها عنداللّه نقيبند نه عندالخلق كه جلوه در محراب و منبر كنند. نجبا عنداللّه نجيبند نه عندالخلق و هكذا در هر زماني. ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين اينها عنداللّه عادلند نه اينكه جلوه در محراب و منبر ميكنند اگر عنداللّه عادل نباشند توي خانهشان خراب ميكنند دين خدا را، توي كتابشان كه مينويسند خراب ميكنند دين خدا را. پس به طور كلي بدانيد كه هر خراب كننده ديني از اينها نيست، چرا كه عدول بناست كه آباد كنند دين خدا را، بناشان به القاي شبهه و به خرابكردن دين نيست. پس رفع ميكنند شبهات را به هر جوري كه باشد ظاهراً باطناً. مشايخ خودمان نوشتهاند واجب است اعتقاد كني كه هميشه از جانب خدا عدولي چند در روي زمين هستند از جانب خدا و عادلند عنداللّه ائمه اينها را عادل ميدانند در خارج واقع عادلند تا انتحال مبطلين و تأويل جاهلين و تحريف غالين را بردارند از دنيا. ديگر حالا من چنين شناختهامش شايد چنين نباشند به كار نميخورد. امام جماعت همينقدري كه ظاهراً فسقي نداشته باشد بَسَم بود، شاهد كه شهادت ميداد همينقدري كه من بد از او نديده بودم بَسَم بود، حتي حاكم شرع جامع الشرايط فتوي همينطورها كفايت ميكند، يحتمل منافق باشد باشد مسائل را كه خوب ميگويد احكام را خوب جاري ميكند حالا منافق است خودش ميداند براي من عيب ندارد، لكن حافظ دين هم باشد بر نميدارد. پس لامحاله بايد عالم باشد به جميع راههاي شك و شبهه و بايد رفع اينها را به جميع اقسام بتواند بكند. چرا كه جهال طبقات دارند بايد بياني داشته باشد كه بتواند براي همه بيان كند. مثلها، راهها، داشته باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 377 *»
درس بيستوششم
(شنبه 6 ذيالقعدة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 378 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …
ملتفت باشيد انشاء اللّه به اصطلاح مشايخ خودمان امورات دين و مذهب دو قسم است، خوب با بصيرت باشيد چرت نزنيد اينها چيزهايي است كه آدم همان كه ياد نميگيرد اين تاتورههايي است كه به هوا رفته، گوش كه ميدهد ياد ميگيرد خواه فارس باشد يا ترك خواه عرب، يكخورده چشمت را وا كن آدم زود ياد ميگيرد.
پس يك امري است از جانب خدا كه واقعيت و خارجيت دارد و انسان مكلف است نظر به خارج كند و اعتقاد كند. و يكپاره امور را نميشد چنين قرار بدهي كه همه خارجيت و واقعيت داشته باشد و انسان مطابق خارج راه رود. اما اموري كه نميشود مطابق خارج راه رفت خودتان فكر كنيد كه خودتان استاد باشيد در حكمت و در فقه. اموري كه نميشود مطابق خارج راه روند امورات تكليفيه ظاهريه است، مثل اينكه ما غذائي ميخواهيم حلال، از وقتي كه باران آمده و گندم سبز شده بخواهيم بدانيم اين را كسي غصب نكرده، ندزديده و حلال است، ببينيد كسي كه عالم به غيوب نيست نان
«* دروس جلد 3 صفحه 379 *»
حلالي كه هيچ كس غصب نكرده، هيچ كس ندزديده، نجس نشده، ميتواند علم حاصل كند؟ شايد نانوا گندم آن روز را دزديده باشد، شايد بيع و شراش درست نبوده اين درست شد به زور، آني كه فروخته چطور؟ در قوه كساني كه مطلع به غيب نيستند، كسي بخواهد شرعي قرار بدهد كه موافق خارج راه روند محال است قرار بدهند، و ندارند در هيچ شرعي. پس قرار دادند كه از دست مسلمان كه فعلش محمول بر صحت است چيزي داد، بخر. آبي بخواهي به طور جزم و بتّ و يقين آبي است پاك اين غصب نشده {……………} پس شريعت را قرار دادهاند كه اگر آبي را از دست مسلمي گرفتي غصب نيست و نجس نيست، مگر اينكه ببيني بخصوص كه از كسي گرفت بول توش ريخت. پس آب را همين كه نميداني نجس است، پاك است. غير از اينطور نميشد شرع وضع كني. از همين قبيل است جميع مأكولات و مشروبات و ملبوسات. چيزي كه از بازار مسلم ميخري پاك است اگر چه چيتش را فرنگستان زده باشند من از دست مسلمان ميخرم. قند ارسي همينطور، جميع متصرفاتتان را توي اين شرع قرار دادهاند هيچ مطابقه خارجي شرطش نيست، شرطش اين است كه آنجوري كه دستورالعمل دادهاند باشد. از همين قبيل است پشت سر كسي نمازكردن، بخواهي علم پيدا كني كه اين توي خانهاش هم فاسق نيست هزار سال هم معاشرت كني نميتواني. قرار دادهاند كه تا تو فسق از اين نديدهاي با اين نماز كن. حالا اين در واقع توي دلش منافق نيست شرع را بر اين قرار ندادهاند. قرار بر اين دادهاند كه تا تو چيز بدي از اين نشنيدي اهانت به حقي از اين نديدي با او نماز كن، منافق است باشد، تا تو نفهميدهاي يهودي است باشد.
از همين قبيل است شهادت عدول، حاكم شرع اگر بخواهد دو شاهد عادلي كه عنداللّه عادل باشند در شهر پيدا نميشود، فرضاً هم اگر دو عادل باشند در جميع قضيهها كه نميشود اينها هميشه همه جا باشند. هميشه شهود همين مردم بودهاند پيش پيغمبر هم همين مردم ميرفتند شهادت ميدادند. اولاً توي شهري دو همچو عادلي كه عند اللّه عادل
«* دروس جلد 3 صفحه 380 *»
باشند پيدا نميشود، بعد از آني كه شدند نميتوانند اينها در هر قضيهاي حاضر باشند، پس اين را برداشتند. حاكم شرعش هم همينجور اين اگر موافق واقع خارج شهادت نداد دين خدا به هم نخورده مال فلان بيچاره تلف شده سهل است آخرتي هم خدا قرار داده آنجا تلافي ميشود. حاكم شرعش هم مادامي كه نميداني رشوه خورده و فسق و فجوري از او نديدي حاكم شرع باشد، باز حقوق مردم پامال ميشود بشود. قمارخانه است قاضيش هم قمارباز است مردمش هم همانجور قماربازند لامحاله مَلِكشان دروغ ميگويد كار مردم به همينجور حكام ميگذشت كه مسامحه كردند و واگذاشتند. ميگذشت به ابيبكر، مردم عمَر ميخواهند كه براشان {……………} كار مردم به يك ديوانبيگي([3]) كه از جانب پادشاه هم بيايد ميگذرد، حكم اللّه نميخواهد، مدعي يك كاري ميخواهد بكند كه حق به جانبش باشد مدعيعليه هم همينطور ميخواهد. عنداللّه اگر كسي مسأله نداند استفتا ميكند ميرود ميپرسد كه اين مال به اين كيفيت به دست من آمده حلال است يا نه. مسألهاش را نميداند ميرود ميپرسد. اينها كه در بند اين چيزها نيستند، اينها دست و پا ميزنند كه شاهد درست كنند. پس كار مردم به اين فساق و فجار ميگذرد نظم اينها بكنند ديوانبيگي اسمش هم خدا نيست. و واللّه اين ديوان بيگيها عدلشان بيش از {……………} پس اگر پيشنماز ما عنداللّه عادل نباشد سهل است كارمان گذشته شاهدي خواستيم شاهدي كه فسقش را نديده باشيم بس است، اگر مقدس باشيم.
پس ملتفت باشيد كه بناي شرع ظاهر بر اين است، تو آبي بياشامي چيز حلالي بياشامي، تو كه علم غيب نداري كه در اين شيشه سكنجبين است يا خمر، تو همينقدري كه نداني خمر است و خوردي نقلي نيست، نه حاكم شرع حدت ميزند نه خدا عذابت ميكند.گفتند اگر سگ لق زد، بلكه گرگ بود. تا وقتي كه يقين كني سگ بود بايد اجتناب كني. يك كسي ديد سگ است براي او نجس است آبش را بريزد. چيزي در توي خمير
«* دروس جلد 3 صفحه 381 *»
ديدي شبيه به زيره است شبيه به فضله موش هم هست، مادامي كه يقين نداري فضله موش است زيره است. همه نانواها همينجور ميكنند، همه آشها همينجور پخته ميشود. اين شيرها را كه ميخوري خيال ميكني هيچ بار موش توش نيفتاده؟ تو چكار داري همينقدر كه از دست مسلماني ميخري بخور پاك است. اين روغنها را كه ميخوري تو چكار داري، همينقدر كه از دست مسلمان ميخري بخور پاك است، به علم عادي يقين داري قند ارسي را فرنگيها ساختهاند، كردها و ايليات، سگ لق ميزند و نجس هم هست و همه طيب و طاهر واقعي هم نيست، تو چكار داري. اين مردكه اسمش مسلمان است شيعه هم هست ميگويد هستم، روغنش پاك است. شارعي كه آمد شرعي وضع كرد حالا ببينيد شارع خبره بود اين مردم عقلشان نميرسد شريعت وضع كنند. ببينيد اين شارع چقدر مرد زيرك باهوشي بوده، اگر صاحب شريعت وسواسي احتياطي بود يك لقمه نان نميشد بخوري، يك شربت آب نميشد بخوري يك قدم نميشد برداري، از كجا غصب نكرده باشد؟ نه يك لباس ميشود پوشيد نه يك لقمه نان ميشود خورد. شارع وقتي ميآيد استاد است و عالم است و از جانب خداست خيلي خوب راه ميبرد شريعت وضع كرده تو بايد راه روي. پس آبها را استعمال كن مادامي كه بخصوص ندانسته باشي نجس است. پس لاابالي اذا لماعلم، بچه توي دامان پيغمبر نشسته باشد يا توي دامان تو، فرق نميكند، آبش هم ميدهي ميخورد بعد بچه را برميداري ميبيني تر است نميداني اين از آبي است كه به او دادهاي يا بول است محل اشتباه است. تو همين كه يقين به بول نداري اين آب است اگر چه در واقع بول باشد، همين كه نميداني اين آب شرعي تو است.
اين لفظهاش همه محض مثل است تمام شرع را همه را، بر اين سبك ساختهاند و قرار دادهاند. نگاه ميكني به افق ميبيني تاريك است مينشيني سحري ميخوري يك كسي ديگر نگاه ميكند ميبيند روشن است، او نماز صبح ميكند، تو روزهات درست است او نمازش درست است. تمام شرع وضعش اينجور است هيچ كون خارجي را
«* دروس جلد 3 صفحه 382 *»
ملاحظه نكردهاند، چرا كه تكليف ما لايطاق بود كه چنين تكليف كنند به كساني كه عالم به غيب نيستند. وضو ميسازي و قدري ميگذرد آن وقت شك ميكني آيا حدثي سر زده و صادر شده يا نه؟ شارع ميگويد تو وضو داري. حالا تو وضو داري اين معنيش اين است كه واقعاً حدث صادر نشده؟ آن شكي كه حالت مساوي پيش تو است هيچ طرفش رجحان پيدا ميكند؟ پس شكت بر حال خود باقي است اما حكمش را شارع قرار داده اگر تكليف كرده بود كه تو سعي كن ببين حدث صادر شده يا نشده چه خاكي بر سرت ميكردي؟ اگر ميشد به سعي پيدا بكني شك اسمش نبود. پس شك به سعي تو بسته نيست چرا كه شك اختياري نيست مثل ظن و علم و وهم حالتي است اضطراري. پس شك كه وارد آمد من به اختيار نميتوانم بردارم. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، حالا نماز ميكني شك ميكني دو ركعت كردهام يا سه ركعت، اين امري است قهري. حالا آيا معقول است كه تو فكر كني تا يقين كني؟ اينكه به اختيار داده نشد دست من نيست كه به اختيار پيداش كنم، حالا حكم قرار ميدهد كه بناش را بر سه بگذار يا بر دو.
پس انشاء اللّه با بصيرت باشيد كه تمام امر شرع را بر اين حالت قرار داده، موضوعله حكم را علم تو قرار دادهاند يا ظن تو يا وهم تو. وقتي موضوع له، علمِ مكلف باشد حالا ملتفت اصل مسألهاش هم باشيد و آن اين است كه اين چيزهايي كه در خارج هستند آيا حسني و قبحي دارند عقلاً يا اين قاعده را تعبداً بايد قبول كرد؟ نجاست خمر و سگ اثري داشته يا چون شارع گفته بايد اجتناب كرد.
(تا اينجا از نسخه خطي موجود بود. متأسفانه بقيه صفحات نسخه مفقود گرديده است)
«* دروس جلد 3 صفحه 383 *»
درس بيستوهفتم
(شنبه 27 ذيالقعدة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 384 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب انيعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.
ببينيد اين پستا را از كجا شروع ميكنند، از كجا ابتدا ميكنند به كجا ختم ميكنند. مكرر آقاي مرحوم ميفرمودند كه كاري بكنيد مجلس درستان مثل روضه خواني نباشد كه ميرويد گوش ميكنيد هرجا دلتان سوخت گريه ميكنيد و هرجا نسوخت گريه نميكنيد. اگر دلتان بخواهد ياد بگيريد يك بچه روضهخوان چون نيتش اين است كه ياد بگيرد يك مجلس دو مجلس كه رفت ياد ميگيرد، اما آن جمعيت چون نميخواهند ياد بگيرند يك عمري ميشنوند و ياد نميگيرند، گوش ميدهند گريهشان را ميكنند ميروند. حالا ملتفت باشيد كه پستاي علم ما پستاش يادگرفتن است نميخواهي ياد بگيري ميا، چه ضرور است خودت را از دنيا واميكني، نميخواهي ياد بگيري يك عمر هم بيايي ياد نميگيري، ميخواهي ياد بگيري دل بده اگر بنات ياد گرفتن باشد انشاء اللّه ياد ميگيري.
باز مكرر عرض كردهام هيچ چيز به تو از خودت نزديكتر نيست، در خودت فكر كن. پس انسان هست بلا شك و كار او غير اوست بلا شك. حالا اين را كاري بكن در ذهنت بيايد، نه همين باشد كه حرفي بشنوي. شما هستيد و كار شما غير از شماست چرا كه كار شما نيست و بعد شما احداثش ميكنيد، اين نيست و بعد احداثش ميكنيد. و اين
«* دروس جلد 3 صفحه 385 *»
براي نزديك كردن ذهن است كه عرض كنم.
پس خودتان موجوديد و تمام افعال خودتان را به قوت و قدرت خود ميكنيد. و اين قوت ذات شما نيست فعل شماست و اين فعل تمام آنچه دارد بسته به فاعل است، فاعل اگر او را موجود كند هست و اگر نكند نيست. از خارج نبايد چيزي بردارد درست كند فعل را. پس فعل فاعل صدورش از فاعل است نه از ماده خارجي و از ذات خودش، به جهتي كه نيست و احداثش ميكند. حالا اين را به چنگ بياريد تا بعد آن فعلهايي را بفهميد كه هميشه همراه فاعل است، اين را كه فهميديد بعد آن فعلهايي را هم كه همراه فاعل است ميتوانيد بفهميد. پس فعل را فاعل احداث ميكند لامن شيء، فعل صادر ميشود از فاعل و هيچ چيزش نيست و اين لامن شيء احداث ميكند فعلش را. اين را پيش خودت كه يافتي، حالا خودت را خيال كن بزرگ به قدر آسماني و عرشي، آن وقت هم باز فعلت همين فعل است فرق نميكند، اگر فاعل كوچك است فعلش كوچك است اگر بزرگ است فعلش بزرگ است. كار يك جور است يك قسم است، اين قسم را به چنگ بيار همه جا ميتواني بفهمي، قواعد كليه را به دست بيار همه جا جاري است. در نحو ميگويند زيد مبتدا است و قائم خبرش يا ضَرَبَ زيدٌ اين ضَرَبَ فعل است و زيد فاعل او، حالا تو اين را درست كن، تو يك فعل و فاعل را درست تعقل بكن آن وقت اگر گفتند ضَرَبَ عمروٌ، ضَرَبَ بكرٌ، آن را هم ميفهمي. اين را كه درست ياد گرفتي كه زيد مبتدا است قائم خبرش، آن وقت اگر گفتند عمروٌ قائمٌ چه چيز است؟ ميگويي عمرو مبتدا است قائم خبرش، بكرٌ قائمٌ خالدٌ قائمٌ بلكه خالدٌ قاعدٌ را بپرسي، قاعده چون به دستش آمده ميگويد خالد مبتدا است قاعد خبرش. پس يك مبتدا و خبر به دست بيار همه جا را ميفهمي، اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايد «مَن عَرَفَ زيدٌ قائمٌ عَرَفَ التوحيد بحَذافيرِه» خودت را ببين، قيام را لامن شيء احداث ميكني، و اين امر را به كسي ديگر هم نميتواني واگذاري. اگر كسي كرد كار خودش را كرده، تو نكردهاي. پس كار هر
«* دروس جلد 3 صفحه 386 *»
كسي بسته به همان فاعل است و فاعل محدث اوست لامن شيء.
حالا فعل كلي داريم و فعل جزئي. فعل كلي آن است كه به صورتهاي مختلفه در ميآيد، يك قوّتي ما داريم كه هم ميزنيم و هم نصرت ميكنيم، هم راه ميرويم هم ميايستيم هم مينشينيم. و يك فعل جزئي داريم كه خوردنمان و خوابيدنمان است، خوابيدن ما غير از راه رفتن ما است، زدن ما غير از نصرت ما است. و اگر اينها را به دست بياريد مواقع صفات را به دست ميآريد كه حقيقت چيست. مثل خود زيد، خود زيد بسته به جايي نيست اما فعل كلي زيد كه قدرتش باشد بسته به زيد است، اما تا زيد بود آيا اين بسته بود به زيد؟ نه. گاهي هم زيد عاجز ميشود نميتواند كاري بكند، پس فعل فاعل روي ذات فاعل نمينشيند و عارض بر فاعل نميشود. هيچ فاعلي فعلش روي ذات فاعل نمينشيند، او بود و هيچ نقصي هم نداشت و فعلي هم نداشت وقتي فعلش را هم احداث كرد و لامن شيء هم احداث كرد، آن فعل هست. در توي اين دنيا ميبينيد انسان بيكار است بعد مشغول كاري ميشود، اينجور تصورات در ابتداي علم خوب است بد نيست، چرا كه از ابتداي علم تا چيزي را طور ديگرش نكني نميفهمند اين اوست و او غير اين.
پس ابتدا كه ميگويي زيد غير از كار خودش است هيچ كس وانميزند، همه كس هم ميفهمند. و اين كارش را خودش احداث كرده لامن شيء اين را ميفهمند. همچنين اين كارش كلي است و كاري جزئي دارد آن فعل كلي تعيّن خاصي ندارد، اين را ميفهمد. پس فعلي است واقعاً بينهايت، فعل بينهايت هم فكر كه ميكنيد عرَض نيست، فرق ميان عرض و جوهر همين كه عرض ديگر قابل نيست براي اينكه از كمونش چيزي استخراج شود و بيرون آيد، جوهر آن است كه از كمونش چيزي استخراج شود و بيرون آيد.
حالا ببين پيشترها تو ميگفتي من اصلم و فعل عَرَضِ من است. و بسا حكيمي هم جايي گفته باشد عرض است. خودت كه جوهري فكر كن ببين كه فعلت هم جوهر است ـ نه معني مصدري ـ اين فعل ميشود ضَرَبَ باشد ميشود نَصَرَ و هكذا اگر من قوت
«* دروس جلد 3 صفحه 387 *»
داشته باشم نميشود شمرد كه چقدر جايز است افعال جزئيه از من سر زند، الي غير النهايه افعال جزئيه از من سر ميزند. پس جوهر است عرض نيست پس اين هم مستقل به نفس است حالا كه مستقل به نفس است پس جوهر است، چرا كه تعريف جوهر اين بود كه مستقل باشد، مستقل به نفس است و در مقام خودش احداث شده لامن شيء، مادهاش از خودش است صورتش از خودش است. بله ذات زيد اگر در رتبه خودش مستقل به نفس نبود اين در رتبه خودش مستقل به نفس نبود. اگر بناي ياد گرفتن شد ياد كه ميگيرد سهل است يكدفعه ميبينيد چيزي ديگر هم توش بود، من حالا فعل و فاعل بيان ميكنم. يكدفعه ميبيني حقيقت بعد الحقيقة كه شيخ مرحوم ميفرمايند گفتم من فعل ميبينم و فاعلي.
رفقاي شيخيه كتاب مينويسند اما ديگر حالا اين حرف را جلدي نچسبانيدش به جايي. كتاب مينويسند حقيقة بعد الحقيقة هم مينويسند و معنيش را نميفهمند و چيزهاي بيمعني مينويسند، نهايت بعضي كلماتش كه شبيه به كلمات اهل حق شده آنها حق است.
باري پس زيد حقيقتي دارد و آن حقيقت جوهر است فعلش هم جوهر است چرا كه اگر جوهر را مثل موم ميگيري مثلث خودش نميتواند باشد بيموم، مثلث عرض و موم جوهر است مثلث بيموم برپا نيست. از اين پستا اگر بيايي ميداني فعلِ خودت عارض ذات خودت نيست فعلي است واقعاً حقيقةً جوهري است چرا كه اين فعل قابل است براي ضَرَبَ نَصر كسر، هر يكي از اينها الي غير النهايه، پس قابل است پس جوهر است پس زيد جوهر اين هم جوهر اين جوهر چه احتياجي به آن جوهر دارد اين جوهر است آن هم جوهر آيا اينها دو جوهر مباين از يكديگر هستند مثل زيد و عمرو؟ نه، حالا كه مباين نيستند و جوهر هم هستند چه اسمش را بگذاريم غير از حقيقت بعد از حقيقت. اين حقيقت دارد، زيد هم حقيقت دارد. هر دو هم جوهرند زيدِ بالايي زيد است، فعل زيد
«* دروس جلد 3 صفحه 388 *»
هم زيد است. ديگر اينها را اهل ظاهر نميفهمند. بگويي ضَرَبَ، زيد است اين را هي بايد حكما مكرر كنند و به الفاظ مختلفه و مثالهاي متعدده بگويند تا اينكه اگر خدا خواسته باشد ملتفت شويد. اشاره به آن اينكه فكر كه ميكني آيا نميبيني در ضَرَبَ زيدٌ يا زيدٌ ضَرَبَ ضميري راجع است به زيد، اگر اين ضمير نبود تو نميدانستي زيد زده است. پس معلوم است همين ربط به عالي است، آن چه چيز است؟ ضميري است راجع به زيدِ زننده كه آن هم زيد است.
پس بگو زيد دو تا داريم بلكه بگو سه تا داريم. پس يك ذاتي داريم زيد اسمش است، فعل ذات هم يَقدرُ اَنيَقومَ و يَقدرُ اَنيَقعُدَ آن هم زيد است، چرا كه همان زيد است كه يقدر انيقوم و يقدر انيقعد جوهريت هم دارد. يكدفعه ميگويي زيد زيد است و غير خودش است، يكدفعه ميگويي زيد يقدر انيقوم و يقعد. ديگر از اين فعل كلي و از اين مقام چرا قدرت تعبير ميآرند، و به لفظ مصدري تعبير ميآرند و حال اينكه زيد است ميايستد و مينشيند همينطور بگويند زيد است. يك سرّش اينكه مردم چون فعل ميگويند عرَضي متبادر است به ذهنشان، از اين جهت بگويي فعل زيد، زيد اسمش است وحشت ميكنند استهزاء ميكنند ميخندند. از اين جهت ميگويم فعل زيد و اين هم صحيح است و به راه صحت اين اصطلاح كه تعبير به مصدر آوردهاند و قدرت گفتهاند به جهت شدت اضمحلالش است در جنب فاعل خودش كه از خود هيچ ندارد مگر هر چه فاعل احداث كند پس كأنه عرض است و قائم به غير است. پس از اين جهت تعبير به لفظ مصدري آوردهاند، لكن اگر همه جا تعبير مصدري بخواهي بياري عيب ميكند. شما سرّش را ملتفت باشيد. بسا يكي متمسك به اين تعبير بشود و آن يكي را رد كند، بسا يكي به آن يكي متمسك شود و اين يكي را رد كند. شما انشاء اللّه ملتفت باشيد بدانيد همين كه كسي يكيش را رد كرد آن يكيش را هم نفهميده اگر همهاش را به عرَض تعبير ميآوردند درست نبود، چرا كه عرض كه قائم است به جوهر، و عرض را كه اينجور مردم
«* دروس جلد 3 صفحه 389 *»
تصورش ميكنند كه روي جوهر است. و اگر درست تحقيقش كني عرض فرا ميگيرد جوهر را و از جميع اطراف احاطه ميكند به جوهر، و مشايخ اينها را وازدند، و ميگويند فعليت اشرف از قوه است. پس وقتي عرض احاطه كند به جوهر به طوري كه تمام مملكت جوهر را مسخر كند اشرف ميشود.
حالا كه چنين شد پس فعل فاعل بايد احاطه به فاعل كند و فاعل را مسخر كند و اگر به اينطور شد يكپاره جاها به كفر و شرك ميرسد. بايد مشيت خدا احاطه به خدا كند و مسخر كند خدا را و اين كفر است و شرك و عيب ميكند مسأله. اگر بناست عرَض روي جوهر را بگيرد پس متشخصتر است از جوهر و مواد مستحيل ميشوند در ضمن صور. حالا اگر بگويي چه عيب دارد متشخصتر باشد اين را ميگوييم خدا. نه، اين وجودش بسته به غير است. پس گاهي اينجور تعبير ميآرند گاهي آن جور و اين را تا توي قيام خودت نفهميدهاي پيرامون بيرونها مگرد.
خودت واقعاً حقيقةً جوهري فعلت هم واقعاً حقيقةً جوهر است. اما فعل سر تا پايش احتياج به تو است اگر تو احداثش نكني نيست، يك ذره از سر تا پاي وجودش بخواهد بي تو مستقل باشد نميتواند، پس چون بسته به غير است پس عرض است. از اين جهت به عرض تعبير ميآرند حالا كه عرض است روي جوهر نشسته باشد مفاسدي ديگر لازم ميآيد به جوهر تعبير ميآرند. پس فعل شما احاطه به ذات شما نميكند، و فعلِ هيچ فاعلي احاطه به ذات فاعل نميكند، و فاعل هميشه محيط به فعل خودش است او بالاست اين پايين، او حقيقت اوليه است اين حقيقت ثانيه است. به همين طور حقيقت ثالثه و رابعه و خامسه. در مراتب فعل فكر كنيد زيد ميايستد زيد راه ميرود زيد سرعت ميكند زيد ميدود همه اينها زيدند آن حقيقت اوليه است آن حقيقت ثانيه است آن حقيقت ثالثه است تا هزار هم ميشود برود.
هر يك از اين مراتب هم فرضاً اگر سر جاي خود نباشند آني كه زير پاش است
«* دروس جلد 3 صفحه 390 *»
نبايد باشد، اگر زيد نايستد نبايد راه برود اگر راه نرود نبايد سرعت پيدا بشود، اگر سرعت پيدا نشود دويدن پيدا نميشود. پس اين درجات فعل بايد سر جاي خود باشند، همه هم زيد اسمشان است همه هم جوهريت دارند. پس حقيقت خود را خوب ميتواني از روي اين گرده بفهمي.
حالا باز راهي ديگر مفتوح ميشود از همين قاعده. ببين هيچ معقول است زيد واگذارد فعل خود را بگويد تو خودت محدث بشو. هيچ فاعلي اولاً فعل خودش را به غير كه نميتواند واگذارد كه تو بخور كه من خورده باشم اولاً از غير كه تفويض محال است كه كسي كار خود را به كسي ديگر تفويض كند.
بعد بيا سر خود اثر و مؤثر، آيا معقول است اثري كه هنوز نيست مؤثر به اثر خودش بگويد كه تو خودت خودت بشو. چيزي كه هنوز نيست چطور حرف به او بزند، حالا ماندهاند در اين مطالب مردم كه اين انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون، چطور ميشود تفسير هم چقدر توي دنيا نوشته شده به انحاء و اقسام. وقتي توش ميروي هيچ تفسير نوشته نشده ميفرمايد: انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون اين خدا همين كه اراده ميكند چيزي را ميگويد بشو ميشود، اگر هست كه ديگر گفتن نميخواهد هست تحصيل حاصل كه معني ندارد. و اگر نيست به كه ميگويند بشو؟ اينكه معقول نيست كه به هيچ، چيزي بگويند. درماندهاند در اينجا تفسيرها را بردار ببين به هيچ وجه من الوجوه راه نداشتهاند كه حرفي بزنند. اما حالا ببين تو وقتي ميخواهي فعل خودت را احداث كني واقعاً حقيقةً تو احداثش ميكني، آيا هيچ به او ميگويي خودت خودت باش نه اينكه نميشود پس تفويض محال است. همچنين ببين آيا ميشود جبرش كني و تو احداثش كني و او احداث نشود اين هم ميبيني نميشود، پس جبر هم محال است. پس يك مبتدا و خبر را درست كن برخيز بايست ببين اين ايستاده روي ذات تو پوشيده شد يا اين ايستاده روي فعل تو پوشيده شد. ببين اين را نميتواني بفهمي؟! ميتواني خيلي آسان
«* دروس جلد 3 صفحه 391 *»
است. تا حالا كه نميفهميدي سر كلافه گم بود سر كلافه به دست حكما و مفسرين نبوده كه نفهميدهاند. تو سر كلافه را به دست بيار اگر چه عربي هم نداني و ملا نباشي و درس نخوانده باشي مطلب را ميفهمي.
پس زيد احداث ميكند فعل خودش را و فعل زيد احداث ميكند قيام خودش را پس قيام زيد روي فعلش پوشيده نشده و فعل زيد به روي زيد پوشيده، اگر زيد لباس پوشيده باشد هر جا برود لباسش همراهش ميرود. كرباسي رنگ شده باشد هر جا برود رنگ همراهش است. حالا ببين آيا ذات زيد رنگ شده به فعل خودش؟ آيا قيام رنگ شده و روي فعل كلي زيد پوشيده شده؟ چگونه قيام روي فعل كلي زيد پوشيده شده و حال آنكه ميبيني فعل كلي مينشيند، پس اين فعل جزئي روي فعل كلي پوشيده نشده اگر شده بود او هر جا ميرفت اين هم ميرفت، و من ميبينم او هر جا برود اين هيچ جا نميرود. وقتي ضارب است آكل نيست شارب نيست نائم نيست و هكذا. پس سه حقيقت داريم يكي حقيقت جزئيه كه اين «قيام» و اين «قعود» و اينها باشد يكي «يقدر انيقوم» يكي «زيد» اينها سه زيدند. يكي زيد اعلا است يكي زيد ادني است يكي زيد وسط و اين سه متباين نيستند.
زيد اعلاي اعلاي ما توي زيد وسط است و زيد وسط ما توي زيد ادني است. پس وقتي زيد ميدود حقيقةً زيد است كه ميدود، گاهي كه راه ميرود حقيقةً زيد است كه راه ميرود ميايستد حقيقةً زيد است كه ميايستد، آن «يقدر انيقوم» زيد است حقيقةً، زيد هم زيد است حقيقةً. حالا گاهگاهي كه ميخواهي شرح و بسط بدهي همين مطلب را بگو هيچ جزئيت اين شخص جزئي و هيچ كليت آن فعل كلي كه زيدِ يقدر انيقوم است در ذات زيد نيست. چرا، باز به همين زبانهاي آسان كسي كه حقيقت پيشش باشد ميتواند بيان كند، و همه سرّ اينكه بيانات را ميتوان آسان كرد اين است كه سر كلافه است به دست آمده، چون سر كلافه به دست آمده هي به لفظي ديگر به لفظي ديگر ميگويد تا
«* دروس جلد 3 صفحه 392 *»
حالي كند. پس اين مراتب ثلاث را وقتي بخواهي جدا جدا اثباتش كني پس ميگويي جزئيتِ جزئي و كليتِ كلي در صِرف شيء يافت نميشود. باز اين يافت نميشود معنيش اين نيست كه فاقد است. هر كس ميشنود چيزي در جايي نيست خيال ميكند مثل اين است كه زيد در اطاق نيست، معنيش اين نيست كه زيد فاقد است آن كلي و آن جزئي را، معنيش اين است كه او سعه و احاطهاي دارد كه از احاطه بيشتر است. احاطه كه بيشتر شد كه بر احاطه هم احاطه پيدا شد محاط را هم ميگيرد. پس «زيد» زيد است حقيقةً «زيد يقدر انيقوم» هم زيد است حقيقةً «قائم» هم زيد است حقيقةً. اگر ملوث به يكي از اينها شده بود؛ در مداد فكر كن، خط نوشته مداد است مداد توي دوات هم مداد است هيچ كدام صورتش نيست صورتش صورتي است كه جمع ميشود با همه. پس مقام ذات هيچ كثرت مادون در او نيست، پس او سبوح است قدوس است هيچ ملوث نيست. ولكن زيد يقدر انيقوم آيا نه اين است كه قيام منفي در او هست نفي قعود درش هست، هنوز نه ايستاده است نه نشسته است ميتواند بنشيند ميتواند بايستد، قابل براي همه است. الآن هم به صورت اينها در نميآيد تجلّي لها بها ميكند. پس صورت جزئيه منفي است پيش او، او شرطش كليبودن و احاطه و جوهريت است و بينهايت است. پس ذات زيد فوق ما لايتناهي است بما لايتناهي، اما فعل زيد فوق ما لايتناهي نيست متناهي است به جهتي كه آن كليبودن است، جزئي نيست قائم نيست قاعد هم نيست. پس محدود است به حدّ اين قيود، متناهي به زيد هم ميشود اين بسته به زيد است و زيد بسته به جايي نيست. پس او محدِث اين است پس اين غير متناهي نيست فوق ما لايتناهي نيست.
پس اشياء در مقام اول ممتنعند هم نفيشان هم اثباتشان، نفيشان چه بود حكيم باش و كلمات را از روي دل بفهم، نفي اين جزئيات كجا بود؟ توي فعل كلي. اثبات اينها كجا بود؟ سر جاي خودشان. قائم قائم بود و قاعد قاعد. متحرك متحرك، ساكن ساكن، پس اينها همه سر جاي خود ثابتند، همه در فعل كلي منفيند. اين اثباتها و اين نفيها در ذات زيد
«* دروس جلد 3 صفحه 393 *»
نيستند. پس بگو ظهورات هر فاعلي در ذات آن فاعل نيستند اثباتشان آنجاست كه هستند، نفيشان ميآيد در مقام كليت. چه چيز آنها در مقام فعل كلي است؟ نفيشان آنجاست. حالا كه نفيشان آنجاست پس اثباتشان كجا است؟ همان جايي كه هستند در سر جاهاي خودشان مثبتند. پس ظهورات در فعل كلي منفيند در ذات عالي نفيشان و اثباتشان هم ممتنع است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 394 *»
درس بيستوهشتم
(يكشنبه 28 ذيالقعدة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 395 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب انيعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.
از آن پستايي كه عرض ميكردم آدم خيال ميكند اينجور عبارتها از آن پستاست و خيال ميكند خيلي مشكل است لكن خيلي آسان است و ببينيد به چه وقعي ميفرمايند، و آن پستا هيچ باد نميخواهد. ملتفت باشيد آن پستا كه دست همه مردم هست خيلي پستاي آساني است و خيلي آدم كودني ميخواهد نفهمد. قاعده كليهاش دو كلمه است و تمام ملك خدا را ميشود به اين دو كلمه سير كرد و آن همهاش اين است كه «هر چيزي را كه ببينيد به دو صورت بيرون آمده نه اين صورت ذات اوست نه آن صورت ذات اوست» ببينيد آيا هيچ مشكل است اين؟ در جميع جمادات نباتات حيوانات اناسي دنيا آخرت همه جا اين را جاري كن. دو سنگ پيش خود بگذار و در آن فكر كن ببين اين سنگ است آن هم سنگ است در اينكه هر دو سنگند شكي شبههاي نميرود، لرها هم ميفهمند اين سنگ غير از آن سنگ است همه كس ميفهمند داخل بديهيات است، چقدر امر واضحي است كه احتياج ندارد به فكر، نبايد كه من فكر كنم تا بفهمم كه اين سنگ غير از آن سنگ است. بديهي آن چيزي است كه وقتي انسان نگاه كند فكر نخواهد. حالا روشن است چشمت را واكن ببين روشن است، فكر نميخواهد همينطور چشمت را واكن ببين هر
«* دروس جلد 3 صفحه 396 *»
دوي اينها سنگند فكر نميخواهد، هر يكي غير ديگري است فكر نميخواهد امر به اين آساني است. و خدا تمام حججش را اينجور تمام ميكند به مردم، داخل بديهياتش ميكند توي دست و پايشان مياندازد ميگويد ميخواهي بگيرش بگير، نميخواهي جهنم.
پس اين هر دو، سنگ است و اين سنگ غير آن سنگ است اين داخل بديهيات است. حالا ميگويي من يك چيزي در هر دو ميبينم كه از هر دو واضحتر است آن چه چيز است؟ سنگيّت است. آن سنگيّت دو تا نيست اينها دوتايند.
اما فكر كن كه آيا اين يكي نصف سنگ است و آن يكي نصف سنگ؟ نه، اين سنگ است آن هم سنگ. اگر چه اين نصف من است آن هم نصف من است دو تا با هم يك من است. اما يكي از آن دو تا نصف سنگ نيست آن يكي نصف ديگر سنگ، هر دو تمام سنگ است، پس سنگ كه امر واحدي است ميبيني كه به دو صورت مختلف بيرون آمد. ذات سنگ اين يكي نيست چرا كه اگر اين يكي بود آن يكي بايد سنگ نباشد و تو سنگ را در آن يكي ميبيني اگر ذات سنگ آن يكي بود اين يكي بايد سنگ نباشد و تو سنگ را در اين يكي ميبيني. ديگر خورده خورده اينها ميرود توي نظري. ملتفت باش كه نلغزي و حكماي خيلي گنده گنده اينجا لغزيدهاند. اگر همه سنگهاي دنيا منحصر به اين يكي باشد و سنگ همين باشد پس بايد آن يكي سنگ نباشد، پس معلوم است كه ذات سنگ اين يكي نيست آن يكي هم نيست چرا كه اگر آن بود اين سنگ نبود. ببينيد اينها آيا آسان نيست شماها بسا غافليد من هي زور ميزنم شما را بياورم توي مطلب. شما وقتي ميبينيد اين دو سنگ را آيا نميفهميد كه اين يكي سنگتر از آن نيست؟ آن يكي هم سنگتر از اين نيست هيچ كدام تفاخري افضليتي بر ديگري در سنگ بودن ندارند، مفاخرتي افعل تفضيل نميتوان بست كه بگويي يكي سنگتر است. ميشود گفت سنگينتر است يعني وزنش بيشتر است اما سنگتر نميشود باشد.
هر جا امر عام شاملي ديديد مثل اين است كه به دو سنگ نگاه كني و بگويي همه
«* دروس جلد 3 صفحه 397 *»
سنگهاي دنيا اين يكي نيست و تمام سنگهاي دنيا آن يكي نيست اينها افعل التفضيل ميانشان نيست سنگ سومي هم باشد مثل آن دو تا چهار تا باشد پنج تا باشد صد تا باشد صدهزار تا باشد همه جا سنگ باشد تو يك امر عام شاملي در همه سنگها با چشمت ميبيني كه آن وحدتي است كه در كثرات است ديگر چشم وحدتبين در كثرت كه اينهمه بادش ميكنند همه كس ميتواند ببيند. پس سنگ در همه سنگهاي دنيا ظاهر است و همه سنگها ظهورات سنگ است. تمام سنگ، هم در اين است هم در آن. تمام سنگ كه ميگويم نه همه سنگهاي دنيا را ميگويم، تمام سنگ يعني جسم منجمد سخت صُلبي كه مرئي است اين تعريف و آن حقيقت بر اين صدق ميكند بر آن هم صدق ميكند، اگرچه تمام سنگهاي دنيا اين نيست و تمام سنگهاي دنيا آن هم نيست. پس ميبينيد يك سنگي را در تمام سنگها يك آجري را در تمام آجرها اين وحدت بيني در كثرت همين است. حالا اسمش را عوض كنيد و متعدد اسمش بگذاريد تا زود زود برويد بالا، نه خورده خورده. براي آساني يك كلمه بگو، در اين متعددات در اين معدوداتِ چندي كه هستند اينها يك مابهالاشتراك دارند كه همه دارند و يك چيزي هم هست كه اين دارد آن ندارد، آن دارد اين ندارد.
حالا آيا اين اشكالي دارد علمي ميخواهد؟ عربي دانستني ميخواهد؟ نه، جميع علومي كه در اين عالم هست از همه آنها اين آسانتر است. و تعجب است كه با اين آساني مثل محييالدين توي اين امر آسان بديهي كه احتياج به نظر و فكر ندارد گم شده، همچو امري به اين آساني را سلب ميكنند از مثل بلعم باعوري و مثل محييالدين، اما آسانيش واللّه هيچ علمي به اين آساني نيست. چرا كه هر علمي محتاج به نظري و فكري است تا اصطلاحي از آن علم به دست آيد اولاً مطالعه ميخواهد فكري ميخواهد، اينها كه فكر نميخواهد از بس بديهي است. دو سنگ را پهلوي هم بگذارند تو با چشم ميبيني دو تا است، ديگر نبايد فكر كني چشم هم نداشته باشي با دست ميتواني بفهمي دست ميمالي
«* دروس جلد 3 صفحه 398 *»
ميفهمي دو تا است.
پس يك سنگ جامع كلي هست كه اين تمام اوست او تمام اوست. اين اسم اوست او اسم اوست. اين نماينده اوست او نماينده اوست. باز نماينده است نه اين است كه سنگ غيب باشد و اين مينمايد او را، به جهتي كه در شهاده است مكرر عرض كردهام هر چه در عالم غيب است اسمش و رسمش و حدّش همه در عالم غيب است، هر چه در عالم شهاده است اسمش و رسمش و حدّش همه در عالم شهاده است. پس اين قاعده را كه بگيري و از پيش بروي ميبيني داخل بديهيات است، آنقدر آسان است كه هر لر و كردي ميتواند ياد بگيرد. پس هر جا معدوداتي چند باشند كه تفاضلي در معدوديّت نداشته باشند اين معدود است، آن معدود است.
فكر كن ببين، يك معدودتر نيست از دو، دو معدودتر نيست از يك. نسبت معدودات به معدود مطلق تساوي است. حالا آن معدود در پرده غيب منزلش نيست اگر در غيب نشسته بود اينها ظهورات او نبودند، ظهورات او هم در غيب بودند.
پس سنگي كه اين سنگ است آن سنگ است سنگ مطلق در عالم دهر ننشسته اصل حجريت يك امري است واحد كه در تمام اين كثرات يافت ميشود و ميشود هم منحصر به يكي نباشد. فكر كنيد كه گُمش نكنيد اعتنا كنيد به گم نشدنش، چرا كه رجال بسيار بزرگ گم شدهاند. بعد كه ياد گرفتيد باد نكنيد، چرا كه چيزي نيست الاغ هم اين چشم وحدتبين در كثرت را دارد، اين جوهاي آب كه تازه به تازه ميبيند، كه هر جوي آبي غير از جوي اول است، پس او يك چيزي را شناخت كه آب بود، آب را كه شناخت همه جا ميداند آب چه چيز است. ديگر فلان صوفي يا فلان كس كامل است وحدت را در كثرت ميبيند اين را الاغ هم ميبيند بادي ندارد. اگر اين فضيلت است اين فضيلت را الاغ هم دارد، علم مردم توي اينها افتاده و بادش ميكنند كه چشم وحدتبين در كثرت فلان دارد شما بيباد يادش بگيريد راههايي هم كه اشتباه كردهاند دستتان باشد. دو تا سنگ
«* دروس جلد 3 صفحه 399 *»
دو تا درخت دو تا ملك دو تا آدم دو تا جن همه جا ميتوانيد جاري كنيد. هر جا معدوداتي چند ديدي ميتواني ببيني يك معدودي ساري و جاري است در تمام معدودات، واحد معدود اثنين معدود، تا صدهزار هم معدود است، هيچ صدهزار معدودتر نيست از يك. هر دو معدودند و هر دو در پيش آن معدود واحد مساوي هستند. هيچ كدام معدودتر نيستند افعل تفضيل بردار نيست. حالا به اين پستا كه معدودات را ميخواهي جمع كني لامحاله واحدي مطلق از آن عالم روش است. جمادات را جمع ميكني جماد مطلقي روش هست نباتات را جمع ميكني يك شيء واحدي يك چيز جاذب دافع ماسك هاضم در جميع نباتات هست، نفس حيواني كه آن سميع بصير شامّ ذائق لامس باشد در تمام صاحبان چشم و گوش هست. يك امر شايعي كه در ميان جميع اين متعددات هست، هست. و آن واحد است، وحدت عالي دخلي به كثرت داني و واحدي كه در داني است ندارد. اينها را درست حفظ كنيد كه محل لغزش نباشد.
پس وحدتي داريم مثل وحدت سنگ بالاي دو تا سنگ يك همچو جوري واحدي داري كه دو تا پهلوي هم بگذاري دو تا ميشود. اين واحد گولت نزند كه مشتبه شود با آن واحدي كه روي اين سنگ هست روي آن سنگ هم هست، و در تمام سنگهاي عالم ساري و جاري است. اين واحد غير از آن واحدي است كه با هم جمعش كه ميكني دوچندان ميشود و مضاعف ميشود. پس آن سنگي كه بالاست به تعبير و امر واحدي است، آن امر واحد نه مثل اين است نه مثل او ليس كمثله شيء آن واحد مثل اين وحدات نيست. تمامش توي اين نشسته است، تمامش توي آن نشسته است. فكر كن كه در اينجور علوم عامي نباشي چرا كه اينها علوم بديهيه است در نزد مردم.
خيلي تعجب است كه شيء واحد در آن واحد در امكنه عديده محال است باشد، يك شخص در حال واحد در دو جا و سه جا نيست محال است، بله اين وحدت معدودي محال است. اما يك واحدي داريم كه محال نيست در آن واحد در امكنه عديده
«* دروس جلد 3 صفحه 400 *»
باشد، جسم واحد در آن واحد هم در آسمان است هم در زمين است نه در آسمان است نه در زمين «داخل في الاجسام لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاجسام لا كخروج شيء عن شيء» ميبيني حديث ميشود خواند آيه ميشود خواند هيچ باد هم ندارد، پس چشم وحدتبين در كثرت چيزي نيست كه بادي داشته باشد اصطلاحي بود حالا كه ياد گرفتي ميبيني هيچ نيست. پس تمام معدودات جمادي در تحت جماد مطلق جمع ميشوند كه مطلق واحدي است يا واحد مطلقي است يا احد، فرق نميكند. كسي كه منطقي نباشد اين شبههها به ذهنش نميآيد، همين كه رفت درس منطق خواند ميافتد در اين شبهات، كه كلي وجود خارجي ندارد، چطور وجود خارجي ندارد و حال آنكه تو اين كلي را به چشم تميز ميدهي كه در خارج هست ميبيني كه تميزش ميدهي با چشم از غيرش، و مطلق واحد با متعددات منافات ندارد شرط وجود او اينهاست. اينها اگر نبودند سنگي نبود مطلقي نبود و آن مطلق عالمش اين مقيدات نيست.
تعريف سنگ را بكن چه چيز است؟ سنگ جسمي است سخت صلب، تعريفهايي كه دارد اين هم همان تعريفات را دارد، پس كثرات جماديه را جمع ميكني در تحت جماد مطلق، و جماد مطلق در آن واحد در شرق و غرب عالم هست، جمع ميكني كثرات نباتات را در تحت نبات مطلق. يك نبات است در آن واحد در اين درخت هست در آن درخت هست، در شرق هست در غرب هست. حياتي كه ميبيند ميشنود لمس دارد در آنِ واحد در خر هست در اسب هست در گوسفند هست در گاو هست در شتر هست، اين ديگر ميرود به عالم غيب، در همه حيات مطلق هست و واحد هم هست اگر آن حيات مطلق نيايد به عالم دنيا و اينجور لباس عالم شهادي نگيرد بسا تو خبردار نباشي كه حياتي هست، پس ميآيد مينشيند توي اين بدنهاي جمادي نباتي. اينجا كه آمد بنا ميكند ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و ذوقكردن و لمسكردن. پس يك حقيقت واحد حياتي است كه آن حيات به كلش سميع است، به كلش بصير است، به كلش شامّ است به
«* دروس جلد 3 صفحه 401 *»
كلش ذائق است، به كلش لامس است، به شرطي كه به دستش بدهي. اگر چه او به كلش ميبيند اما با چشم ميبيند الآن هم بيچشم نميتواند ببيند به جهتي كه در غيب نشسته، اينها صور جسمانيهاند و در شهاده نميشود اينها را درك كنند. تا چشمي نباشد كه مثل آيينه عكس توش بيفتد و از آن به روح بخاري عكس بيندازد و برود در آن حيات نميبيند اينها را.
پس به همين نسق كه فكر ميكني مييابي كه بعضي از اين موجودات كساني هستند كه هم ميبينند هم ميشنوند هم حرّ و برد و كيفيات ميفهمند. اينجور خلق هم از غيب حصهاي دارند هم از شهاده، اينجور خلق از عالم ظاهر حصّه دارند كه اين آب و خاك باشد، از عالم غيب هم حصّه دارند كه آن حيات باشد. از دو عالم بهره دارند از عالم شهاده بهره دارند از عالم غيب بهره دارند. اينها را هم كه جمع ميكني جميع كثراتش را كه جمع ميكني در حال واحد در تحت مطلقي ميافتد كه در حال واحد در شرق و غرب آن عالم هست. پس شخص واحدِ مطلقي نوعي يا جنسي در حال واحد در امكنه عديده هست و موجود است و لايشغله شأن عن شأن، بودنش در گاو مشغولش نميكند كه نرود توي الاغها در گاوها هست در گوسفندها هست در الاغها هست، او يكي است و گاوها گاوهايند، گوسفندها گوسفندهايند، الاغها الاغها، و منافاتي با يك بودن او ندارند. يك شخص است لكن اين يك شخص «داخل في جميع الحيوانات لا كدخول شيء في شيء خارج عن جميع الحيوانات لاكخروج شيء عن شيء» يك شخص هم بيشتر نيست واحد است، واحد هم هست واقعاً وحدتش هم وحدتي است كه با همه اين كثرات ميسازد.
اين را كه يافتي ديگر فكر كه ميكني در ميان اين صاحب چشمها و اين حيوانات، گولت نزند اين چشمها كه خيال كني اينها انسانند، نه هر كه چشم دارد فهم هم دارد، نه هيچ لازم نيست. چه بسيار صاحبان چشم كه چشمهاي خوب و خوشگل دارند مثل چشم آهو و هيچ فهم ندارند، گوساله خيلي چشم خوشگلي دارد حالا چشم به اين خوبي آدم
«* دروس جلد 3 صفحه 402 *»
كه نگاه ميكند ميبيند هيچ فهم توش نيست، خيلي آدمها هستند چشمهاي خوب، قد و قامت و ريش و سبيل خوشگلي دارند آدم ميبيند حظ ميكند اما فهم بخواهي توقع مكن فهم داشته باشد امتحانش كن اگر فهم دارد خيلي خوب اگر فهم ندارد گوساله است گاو است اسب است براي دو خوب است. تو فهم ميخواهي توش پيدا نميشود، همين جور آدمها هستند هزار بار حاليش ميكني كه بابا، خداست و داناست و توانا، امري را كه از تو ميخواهد نميآيد مخفيش كند اين را هم ميشنود گوش دارد چشم دارد اما مثل گوساله است هيچ فهم توي كلّهاش نيست. تو هزار بنشين پيش گوساله بگو خدا امرش مخفي نيست. حجتش تمام است آخرش هم همان گاو اولي است بلكه ضايعتر و نجستر.
آدم صاحب شعور نه همين بايد چشمش خوشگل و خوب باشد، بابا اين خدايي كه تو داري خبر از حال تو دارد يا نه؟ اگر اين از حال من بيخبر است كه خداي من نيست، خدا آن است كه خبر دارد از حال تو، خوب خدايي كه از حال تو خبر دارد و اين را ميداند كه تو نميداني چه از تو خواسته، امري را كه از تو خواسته آيا ميشود مخفي بدارد آن را از تو؟ اگر بداند كه من نميدانم، چيز ندانسته را از من سؤال نميكند كه چرا نكردي، سؤال هم بكند بيحاصل است. من كه نميتوانستم، چيزي را كه من ندانم يا بدانم و نتوانم، خدايي كه ميداند من نميتوانم بپرم آيا ميشود بگويد بپر؟ گيرم گفت و اين جبر را هم كرد چه حاصلي دارد؟ خدا همچو كاري نميكند. خداي من امري را كه ميداند كه از من خواسته، او ميآرد اول پيش من وقتي پيش من آورد و فهماند به من، من بايد نگاهش بدارم. آنچه مفهوم من شد اگر من ميتوانم بكنم تكليف من هست، اگر نميتوانم يقين دارم نخواسته از من.
هر چه را ميخواهد من بفهمم ميتواند به من برساند. دقت كنيد مباشيد مثل كساني كه به عادت ميگويند خدا داريم، تو از روي شعور بگو. خداي تو ميداند تو جاهلي ميداند مراداتش پيش خودش است پيش تو نيست.
«* دروس جلد 3 صفحه 403 *»
اين خدا هر چه را از تو اراده ميكند به تو ميرساند. از كجا؟ به واسطه انبيا به غير از انبيا هيچ كس نيامده پيش تو. پس هر چه به تو نرسيده نخواسته كه برسد تو فضولي مكن زحمت بيجا مكش، فكر كن ببين ميشود چيزي را خدا از تو بخواهد و نرسانده باشد؟ يا بخواهد برساند و نتواند برساند؟ آن خدايي كه نميتواند برساند پس عاجز است و خدا نيست. خدايي كه ميخواهد برساند و ميتواند برساند و نرسانده فكر كن ببين معقول است؟ آيا همچو كسي خداست؟ ببينيد داخل بديهيات ميشود يا نه؟ داخل ضروريات همه اديان ميشود يا نه؟ توي كتابهايي كه از آسمان نازل شده همه همينطور است. اگر پشت اين چشم، انسان نشسته باشد اين حرفها را ميفهمد. لكن چه بسياري كه نگاهش كه ميكني تعجب ميكني، وقتي حرف ميزنند كأنهم خشب مسندة مثل چوبي كه تكيه داده باشد، چوب مباش يكخورده آدم باش به عادتْ خدا گفتهايم، و به عادت خدا ميگوييم، اين عادت چه مصرف دارد؟ خدا آن است كه مطلع باشد بر قلب تو، ميداند كه تو جاهلي و ميداند كه چيزي را كه از تو ميخواهد تو آن را نميداني، و ميداند كه چيزي را كه او مخفي كند تو نميتواني پيداش كني، بيش از اين تكليف نميكند به تو، ميداند تو به اين حالت هستي كه نميداني خدا از تو چه خواسته. چون راضي نبود تو با اين حالت باشي، ارسال رسل كرد با خارق عادت با دليل و برهان، نه يك دفعه نه دو دفعه نه ده دفعه هي مكرر هر روز هر روز، اگر به اين يكي اكتفا نشد يكي ديگر را فرستاد، يكي ديگر را فرستاد تا اينكه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاد. ديگر اينها صد و بيست و چهار هزار وصي هم داشتهاند اگر فكر كنيد از اندازه بيرون ميرود. اينهمه اهل حق بودهاند در دنيا و حرف زدهاند تا اينقدرش به تو رسيده، اينهمه كه آمدند تمامشان ميگويند خدا قادر است خدا عالم است، اين خدا به ما گفته به شما بگوييم شما اعتقاد كنيد كه عالم است، ميدانسته شما جاهليد، ما را فرستاده پيش شما. حالا اين خدا آيا معقول است امري كه امر دين و مذهبش باشد و آن را بخواهد از تو آن
«* دروس جلد 3 صفحه 404 *»
را از تو قايمش بكند و بگويد تو بگرد پيداش كن، ببين امري را كه خداي عالِم كه عالِم به جميع ذرات است و عالم است كه كجا بگذارد هر چيزي را، چنين امري را مخفي كند آيا ممكن است كسي پي ببرد؟ محال است هيچ خلقي پي نميبرد به او.
فكر كه ميكني داخل بديهيات ميشود. ببينيد از اين حرفها چقدر انسان با يقين ميشود چقدر مطمئن ميشود. فكر كنيد ببينيد اين خدا اگر چيزي را مخفي داشت واللّه تمام خلق جمع شوند كاوش كنند نميتوانند پيدا كنند. او غالب است بر كل مخلوقات خود، مخفي كرده چيزي را بسا هر چه بيشتر بگردي از او دورتر بشوي، بسا هم پيشت است بسا آنكه توي بغلت است تو نميداني. پس امري را كه خدا مخفي داشته تو از پِيَش مگرد خود را به زحمت مينداز، بگو خدا آن را نخواسته از من امري را كه خواسته آيا معقول است كه بگويي خدا امري را خواسته و از من مخفي داشته؟ معقول نيست.
امري را كه مخفي ميدارد دو جور است نوعاً يكپاره امرها كوچك است يكپاره بزرگ، ببين اعتناي خدا به اينكه نبيي را مخفي كند بيشتر است يا به چيزهاي ديگر؟ موافق كتاب و سنت اعتناي خدا به اين بيشتر است. حالا ببين خدا نبيي را قايم كند بعد هاتفي ندا كند من پيغمبري فرستادهام و آن را مخفي داشتهام شما بگرديد پيداش كنيد همچو چيزي را آيا ميشود پيداش كرد؟ حاشا. بسا ميان خلق راه ميرود و نميبينندش، هيچ هم ضرور نكرده ببرد در مغاره قايمش كند، ميان مردم راه هم ميرود، بسا توي بغلت ميگذارند و از تو مخفي ميكنند. پس بسا آن نبي را ميان جماعتي ول ميكند و ميان آنها هم راه ميرود. نبوت هم امري نيست كه در صورت باشد هاتفي هم ندا كند كه پيغمبري فرستادهام ميان شما برويد پيداش كنيد ببينيد اين خدا آيا معقول است حجتي را نيارد ميان مردم و او را پنهان كند آن وقت جبرئيلش را وادارد داد بزند كه برويد پيداش كنيد، من چطور ميتوانم پيداش كنم، من از كجا پيداش كنم؟ بلكه توي همين اطاق باشد بلكه پيش خودم باشد. چيزي را اگر بنا شد خدا مخفي بدارد محال است تكليف كند كه برويد او را
«* دروس جلد 3 صفحه 405 *»
بشناسيد. پس بايد امري را كه خواسته واضح كند بيّن كند.. پس اگر رسولي را ميفرستد ميآيد كه بگويد حرفها را بيدليل و برهان قبول نكنيد پس از اين جهت خارق عادت ميآرد عصا مياندازد اژدها ميشود، فلق بحر ميكند، دريا را ميشكافد دريا دوازده كوچه ميشود به درخت ميگويد بيا ميآيد، پس معقول نيست به هتف هاتفي به ما بگويد رسول مخفيداشته را برويد پيداش كنيد.
يكپاره امورات هم امورات جزئيه است آن امورات جزئيه را هم اين نبي بايد به ما بگويد. ديگر اينها هم توي خودشان بزرگي دارند و كوچكي دارند، نماز بزرگتر است روزه كوچكتر است، حج كوچكتر است به همينطور تا بيايد به آن امر كوچكِ كوچك كه از آن كوچكتر نيست برسد. آن امر كوچك كوچكش را فكر كنيد مثلاً در نماز بايد وضو ساخت در وضو بايد همه عضو تَر شود، آن خورده از آن عضو هم بايد تر شود، تا اينكه مسح را بايد پشت پا كشيد تا برسانيدش به جايي كه چيزي را خواسته مستحب كند، مثل ناخنگرفتن ميخواهد من اين ناخنها را بگيرم، ببين معقول هست خدا خواسته باشد من ناخن بگيرم با وجودي كه امر واجبي هم نيست، اگر نگيري هم جهنمت نميبرد امر مستحبي است، ميخواهد من اين را به عمل بياورم بايد به من بگويد، اگر نخواسته به من بگويد نميگويد. اگر خواسته ختنه كنم بيايد به من بگويد. اينهايي را كه ميگويم چشمت را واكن ببين همينطور هست يا نه؟ يكخورده فهمت را همراه من بياور فكر كن.
ببينيد آيا معقول است خدا بخواهد تو ناخن بگيري و نگويد و پيغمبر به تو نرسانده باشد اين را اگر خواسته لامحاله رسانده، پس هر چه را نميداني پس نخواسته استحبابش را هم نخواسته، هر چه را خواسته گفته. خواسته ناخن بگيري مستحب كرده نه اگر نگيري هم نقلي نيست، همينقدر خواسته كه اگر بگيري هم روزيت را زياد ميكنم، هم ثواب بنده از اولاد اسمعيل آزاد كردن به تو ميدهم. شارب بگير كه ثواب يك بنده از اولاد اسمعيل را بخري و آزاد كني، خدا چقدر ثواب ميدهد؟ سه چهار مو را از آنجا زدهاي اين
«* دروس جلد 3 صفحه 406 *»
ثواب را ميدهد. ناخن را بگير به جهتي كه پيغمبر گفته وقتي ميگيري بگو بسم اللّه و باللّه و في سبيل اللّه و علي ملة رسول اللّه پس ببينيد كه اگر خواسته اين را از من پيغمبر آمده و گفته و به من رسانيده.
پس بدانيد اين خداي شما خدايي است كه نه به امر كلي اهمال ميكند نه به امر جزئي، اگر اهمال هم بكند من چكار دارم فضولي كنم. همين حرفها را توي يهوديها بروم بنشينم واللّه به جرأت ميگويم، ميگويم آيا موسي را ميشود خدا قايم بكند و بگويد به شما برويد پيداش كنيد. قدري فكر كن ببين كه اگر ختنه را خدا بخواهد از تو، ميگويد به تو. خدا بخواهد تو ختنه كني و به تو نگويد، آن وقت به تو بگويد خواب ببين، فال بگير، اگر به دلت افتاد كه ختنه كني ختنه كن، ببين همچو چيزي ميشود؟ پس اين خدا هر چه را مستحب كرده بايد بگويد مستحب است، هر چه را واجب كرده بايد بگويد به من واجب كردهام بر تو. بيان با اوست تو بايد تابع باشي. پس خداي شما چه امر جزئي و چه امر كلي از شما بخواهد بايد به شما برساند وقتي رساند تو اطاعت كن. حالا انشاء اللّه دقت كنيد امر ناخنگرفتن امري است كه خدا بايد بيشتر اعتنا داشته باشد يا امري كه حجت ميخواهد اثبات كند اعتناش بيشتر است؟ امر ناخنگرفتن اعتناي چنداني به او نيست اگر ناخن نگيري طوري نميشود اين را مستحب كرده و به تو رسانيده اگر هم نگيري باعث شقاوت تو نميشود باعث خلود در جهنم نميشود، پس اعتنا كمتر هست واقعاً به ناخنگرفتن.
اما نبيي فرستاد و تو نميشناسي ميگويد اگر نشناسيش كافر ميشوي و جهنمت هم ميبرم و عذابت هم ميكنم، الي ابد الابد هم عذابت ميكنم. پس اعتنا به شناختن حجت بايد بيشتر باشد. حالا آيا اين امر را واضح ميكند و آن را واضح نميكند؟ محال است. هر قدر عظمت آن يكي بيشتر است كه اگر اعتنا نكني بيشتر عذابت ميكند بايد واضحتر كند.
«* دروس جلد 3 صفحه 407 *»
پس اعتناي خدا به اموراتي كه اصل دين است و باقي فرع آنهاست بيشتر است. به هر دين و مذهبي كه داخل شوي اينجور حرفها را ميزنند، همه ميگويند اصل دين آن است كه آن اصلِكاري است، اگر كسي فروع را داشته باشد و اصل را نداشته باشد، كسي نماز بكند روزه بگيرد مستحبات را بجا بياورد واجبات را بجا بياورد محرمات و مكروهات را ترك كند اما اعتقاد به پيغمبر نداشته باشد تو چه ميگويي؟ اين را ميانه يهوديها برو بگو كه كسي جميع اعمال را بجا بياورد اما موسي را قبول نداشته باشد تو چه ميگويي؟ همان هم ميگويد مخلد است در جهنم. اصول دين و آن اموري كه باقي متفرع است بر آن، البته آن اهمّ است. حالا چنين امر اهمّي را آيا من بايد رياضت بكشم و فكر بكنم و زحمت به خود بدهم و اگر نفهميدم توقف داشته باشم اگر چه هزار سال باشد، بعد از هزار سال هم خدا بر من بحث كند كه چرا نشناختي؟ فكر كنيد كسي كه اين حرفها را ميزند آيا بويي از دين و مذهب برده؟ شما را به خدا قسم ببينيد همين طور است كه ميگويم يا نه؟ نميگويم كافر است نميگويم فاسق است، ميگويم جاهل است و نميفهمد و نفهميده اين حرفها را زده و نوشته، حالا كه نفهميده و نوشته و مردم برميدارند اينها را ميخوانند آيا من هيچ نگويم كه هر چه ميخواهد بگويد و هر كس اعتقاد ميكند بكند. اگر من نگويم پس انبيا و اوليا براي چه آمدهاند؟ براي اين آمدهاند كه حرف حق را بزنند، من هم حرف حق ميزنم كه ميگويم اين چيزها درست نيست. حالا خلاف توقع ميشود كه من حق گفتهام؟ ميرنجي از من كه چرا حق گفتي جاي رنجش نيست.
ميزان اين، اينكه هر چه اين خدا از تو خواسته بايد واضح كرده باشد هر چه امر بزرگتر است البته بايد واضحتر كرده باشد و به من رسانده باشد. حالا ببين چنين امري ميشود مخفي باشد و ميان جماعتي مختلفين نه حقش معلوم باشد كه حق است نه باطلش معلوم باشد كه باطل است. برميدارند توي كتاب مينويسند هزار سال هم ميشود انسان نشناسد و توقف كند تا هزار سال. فكر كنيد اين چيزي است كه بايد رفع خلاف
«* دروس جلد 3 صفحه 408 *»
بكند، در حال حيات اين را تميز ندهي و بميري كافر ميشوي و مخلد در جهنم ميشوي. اين را من تازه نميگويم برو توي يهوديها بپرس، برو توي نصاري بپرس كسي را خدا بفرستد و تا هزار سال امرش معلوم نشود.
پس حمل نكنيد به غرض اين حرفها را كه من ميزنم، نه واللّه بخصوص به جايي نميزنم اين حرفها را، به هرجا خورد خورد. من حق را ميگويم بعضي جاهاش به يهوديها ميخورد حالا كه خورد خورد بعضي جاهاش به نصاري ميخورد خورد خورد. هرجاش به هر كه بخورد بخورد، يك حجتي يقيني بايد توي دنيا باشد اين را پيش يهودي هم بگويي ميگويد بايد داشته باشد كه دستورالعمل مردم در آن باشد. ميگويد بلي بايد داشته باشد. حالا من وقتي تورات را بيارم پيشش و حاليش كنم كه هزار دروغ توش هست. اين لوط كه پيغمبر بود اگر كه پيغمبر نبود اقلاً آدم خوبي بود پسرخاله ابراهيم بود، به جهت خاطر او شهر لوط سرنگون شد چرا خدا سرنگون كرد؟ به جهتي كه حرف لوط را نشنيدند. حالا لوط بد آدمي كه نبود كسي بود از جانب خدا آمده بود مردم را هدايت كند. توي همين كتابشان است كه از بس صداي دعاي مظلومين در شهر بلند بود وقتي به ابراهيم خبر دادند بنا كرد گريهكردن گفت خدايا در اين شهر مؤمن هست تو ميخواهي آن را سرنگون كني؟ وحي شد كه لامحاله سرنگون خواهم كرد. پس لوط مؤمن بود اقلاً و توي همين كتابشان هست و توي همين كتاب خودشان نوشته كه اين لوط با دخترهاش زنا كرد و دو تا حرامزاده پس انداخت كه خيلي حرامزادهتر از حرامزادههاي ديگر بودند. هفتصد هشتصد سال طول كشيد و اينها پدر دو قبيله شدند جميع جنگ و نزاعهايي كه بنياسرائيل كردند با اين دو طايفه بوده. حالا آيا ميشود همچو كتابي كتاب خدا باشد؟ اينها را با يهودي هم حرف بزني نميتواند بگويد دروغ است حالا چنين است پس اين كتاب خدا نيست.
حالا اين كتاب برداشته شد كو آن حقي كه بايد توي دنيا باشد؟ اگر نبايد باشد كه
«* دروس جلد 3 صفحه 409 *»
خودت گفتي بايد باشد اگر بايد باشد كو؟ حالا اتفاق اين حرفها را ميزني يهودي ميرنجد حالا رنجيد رنجيد، به همينطور ميآيي پيش نصاري كتابت كو، دينت كو، شريعتت كو، ميگويي به تورات عمل ميكنم تورات كه اين بلاها به سرش آمده، ميگويي انجيل است كتاب انجيلت كه احكامي توش نيست گفته به تورات عمل كنيد انجيلهات همه مختلف، پس اين هم كتاب آسماني كه نيست. يكپاره حرفها ميزني البته نصاري بدشان ميآيد و ميرنجند، برنجند. آخرش اين است كه نصراني است و مسلط است سر مرا ميبُرد ببرد، سر حق را هميشه بريدند سر انبيا را بريدند به جهتي كه حرف حق ميزدند. من حالا آيا بترسم كه سر مرا ميبرند و حرف حق نزنم؟ به همينطور ميآيي توي اسلام ميپرسي آيا بايد كسي از جانب خدا در روي زمين باشد؟ اين «كسي بايد باشد» را نميتواند وابزند، اين كسي كه بايد باشد اين بايد عادل باشد بايد عالم باشد نميتواند وازند. حالا ابابكر است خوب است، علي است خوب است، اين بايد دانا باشد به احكام و به مسائل دين و مذهب و به معني قرآن، نميتواند بگويد همچنين نيست، ميگويد البته بايد دانا باشد. خوب ابابكرِ تو، آيا اين قرآن را راه ميبرد؟ خودش ميگويد راه نميبرم. عمر تو، اين قرآن را راه ميبرد؟ ناسخش را ميدانست؟ منسوخش را ميدانست؟ خودت ميداني كه نميدانست.
حالا من ميگويم كه آن كسي كه از جانب خدا بايد در ميان خلق باشد و خليفه پيغمبر باشد، بايد عالم باشد و عادل باشد، حالا سني از اين حرف بدش ميآيد بدش بيايد. ميآيد سر آدم را ميبرد بيايد ببرد. جميع كلمات كه گفته ميشود به طور عموم است اگر ضررش به خودم ميرسد ميگويم اگر به كسي ديگر هم ميرسد ميگويم. اين نصيحت آقاي مرحوم است كه ميفرمودند: شارب الخمر اگر شراب را حرام بداند و بخورد تا توبه بكند وقتي خورد دهنش را آب ميكشد يا اينكه اقلاً ندامتي داشته باشد تا قابل شفاعت باشد. نيايد مثل ملاها حلالش بكند و بخورد و بگويد آب انگور كه نجس نيست، وقتي
«* دروس جلد 3 صفحه 410 *»
توي خم هم كه رفت نجس نشد از كجا نجس باشد از كجا حرام است؟ همين كه حلالش ميكند و ميخورد شفاعت مرتفع ميشود. پس بگويد شراب حرام است و حرام ميدانم و ميخورم بله عاصي و تبهروزگار هستم ميدانم بدم، و مردم ديگر هم مرا بد ميدانند خوب ميكنند تف به ريش من كه همچو غلطي كردم.
پس اين قاعدهها را بيندازيد كنار كه تو فلان حرف را زدي گوشهاش خورد به جايي، بخورد، من باك ندارم بخورد. اما بخصوص نه واللّه نظر به كس مخصوصي ندارم اما حرف حق را ميگويم به خودم ميخورد، بخورد. شارب الخمر بد است من هم كه خوردم تف به ريشم كه خوردم. باري اگر اين همهاش نفع است و به ايمان من ضرر دارد من از آن بيزارم، چيزي كه ايمان مرا حفظ كند آن را ميخواهم اگر چه ضرر من باشد. واللّه مؤمن مثل يهودي ذليل شده پس مؤمن انشاء اللّه دين خود را حفظ ميكند، با ذلت و خواري ميگويد حق را، اگر چه آن حق سبب ذلت و خواري او بشود. پس بدانيد كه گوشه به جايي نميزنم.
خلاصه بدانيد دين خدا آنچه اهمّ است واضحتر است و روشن. حالا دليل نبوت پيغمبر چه چيز است؟ اين نبوت امر مهمي بود خدا خيلي واضح كرده، ديگر نه يك حديث است نه دو حديث نه يك آيه نه دو آيه، تمام قرآن و تمام سنت پيغمبر تمام احاديث ائمه طاهرين همه دليل است. هر چه امر ميآيد، در اين احاديث در اين آيات هست، هر چه نهي ميآيد در اين احاديث و اين آيات هست، هر چه خدا از من خواسته در همينها گذارده. حالا فلان مطلب توي ظاهر قرآن نيست در باطن قرآن است اگر در ظاهر قرآن نيست پس نخواستهاند از تو، چرا كه نميشود مكلفٌبه من باشد و خدا به من نرسانده باشد. و به من از همينها رسانده.
باري ملتفت باشيد كه ضروريات دين و مذهب را بايد گرفت. و نه خيال كنيد كه ضرورت دليلي است غير از كتاب و سنت، بلكه از بس كتاب زياد دارد از بس سنت زياد
«* دروس جلد 3 صفحه 411 *»
دارد مختصرش كردهاند اسمش را ضرورت گذاردهاند. حالا نماز ظهر چهار ركعت است دليلش در كتاب هست. نميشود نباشد نماز بكن دليلش اقم الصلوة لدلوك الشمس الي غسق الليل چرا چهار ركعت است در سنت بسيار است آنقدر هست كه ضرورت شده.
پس اين ضروريات نه بيحديث است نه بيآيه، حالا ملتفت باشيد اين ضروريات بعضيش به واسطه اين كلمات و اين احاديث به شما رسيده. باز با بصيرت باشيد با دقت تا ممتاز باشيد از تمام عالم. اما بعضيش به واسطه لفظ كتاب و لفظ سنت به شما نرسيده، بلكه دست به دست، به طور ارث رسيده طبقه به طبقه تا به ما رسيده. و بسا آنكه لفظ قرآن بر خلاف اين است، بسا لفظ سنت بر خلاف اين است در همه دينها اينطور است، توي يهوديها بروي ضرورت خودشان دست به دست به ايشان رسيده. انبيا معصومند چيزي ميگويند يا كاري ميكنند دست به دست خبر ميدهند و ميآرند تا به باقي امت ميرسد. احاديث زياد گفته ميشود تا ضرورت ميشود. حالا توي ظاهر قرآن اگر همه چيز بايد باشد، در ظاهر قرآن يك جايش هست كه عصي آدم ربَّه فَغَوي اين را چه كنم؟ ميگويم دقت كن فكر كن ببين تو اگر اين عصيان و اين غوايت و گمراهي را اينجور معني ميكني كه خدا گفت گندم مخور و خورد كه كافر ميشود. خدا چه به كسي بگويد شراب مخور و او بخورد كافر ميشود، چه بگويد گندم مخور و او خورد كافر ميشود. حالا اينجور معني كه ميدانم نيست عصي آدم ربه فغوي آن جور ضرورت به من رسيده كه پيغمبر معصيت نميكند. حالا در آيه به جهت تشابه اين را گذاردهاند ديگر منظورشان چه بود بگو من نميدانم. حالا من خستهام و بعضيش را هم نميدانم.
اين كتاب را عمداً بعضيش را محكم كرده عمداً بعضيش را متشابه قرار داده است پس ميان آيات قرآن كدامش محكم است كدامش متشابه؟ تو به آيه نميتواني بفهمي كدام محكم است كدام متشابه؟ به حديث نميتواني تميز بدهي اينها لفظ است و متحمل همه چيز است. محكم قرآن را تو با همين ضروريات اثبات ميكني، پس چنگ بزن و نگاهدار.
«* دروس جلد 3 صفحه 412 *»
متشابهاتش را او ميگويد متشابه. بدان اگر اينجور ميداني و اعتقادت همين است به ضروريات فهميدهاي اين دين را، آن وقت توي آنهاي ديگر كه ميگردي ميبيني آنها هم همين طور است.
آيا نه اين است كه آدم آمده بود مطاع بود بچههايش بايد حرفش را بشنوند. آيا ميشود پيغمبر باشد و مطاع نباشد. لاتطع منهم آثماً او كفوراً ببين اگر نعوذ باللّه آدم آثم بود يا كفور كفران ميكرد يا كافر بود خدا نهي كرده بود اطاعت او را. لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا صريح قرآن است كه كونوا مع الصادقين. پس آدم دروغ نميگفت يقيناً، آثم نبود يقيناً، راستگو بود يقيناً، پس آن آيه را كه عصي آدم ربه فغوي، معنيش را نميفهمي، بسيار چيزهاست معنيش را نميفهمي ميخواهي ياد بگيري درسش را بخوان تا ياد بگيري.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 413 *»
درس بيستونهم
(دوشنبه 29 ذيالقعدة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 414 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب انيعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.
عرض كردهام كه به اين طورهايي كه از ظواهر الفاظ شنيديد كه هر متعددي لامحاله واحدي روش هست به اين نسق كه هي متعدداتي چند را جمع ميكنيد ميرسيد به واحدي پس جميع متعددات جسمانيه را كه جمعش ميكني در تحت يك جسم مطلقي واقع ميشود و آن جسم مطلق مثل ساير اجسام محسوس است و مرئي.
يك جوهري كه صاحب اطراف ثلاثه باشد ببينيد در زمين هست در آسمان هست در هوا هست در خاك در شرق در غرب هست، در آن واحد در آسمان است در زمين است در همه اينها هست. يك چيزي ميبيني در اين كثرات پس اين وحدتي است كه شما در اين كثرات ميبينيد. به همينطور اگر رفتي در عالم خيال، خيال خودتان را فكر كنيد، عالم مثال شما و عالم خيال شما عالمي است غير مرئي و همچو چيزي ميفهميد داريد، حركت و سكون اين بدن به اوست. آنجا هم اشخاصند خيال شما را او خبر ندارد، خيال او را شما خبر نداريد پس متعددند. اينها را كه جمع ميكنيد احاطه به اينها ميكنيد، مثال مطلقي واحدي ميبينيد در اين كثرات عديده. اين كثرات عديده منافات با مثال مطلق ندارد. به همينجور كثرات را جمع ميكنيد و واحدي بالايش تا هشت عالم به دست ميآيد كه
«* دروس جلد 3 صفحه 415 *»
هشت عالم معروف باشد. شما حالا نوعش را ملتفت باشيد كه مطلب به دست بيايد.
مطلب اين است كه اينجور توحيد توحيدي نيست كه انبيا و اوليا و رسل آوردهاند، خودتان فكر كنيد كه تقليد نباشد، من واللّه رميدهام از تقليد. اينهمه انبيا كه آمدند و معجزات كردند و جميع كفار و منافقين ديدند ولكن نفهميدند چه جور است، اين را ديدند و ايمان در دلشان ثابت نماند و در زمان هر نبيي ديديد پاي آن نبي كه از ميان رفت كافر شدند بدتر از كفار ديگر. سببش اين است كه خارق عادت ايمان را ثابت نميكند در قلب. ديد كوه را آورد، بعد از او يك كسي ديگر آمد گفت من درخت ميآرم بحث ميكند كه تو اگر از جانب آن خدا آمدهاي چرا آن جور كارها را نميكني؟ گفتند موسي كه آمد آتش ميآمد قرباني را ميسوخت چرا تو چنين نميكني. ملتفت باشيد اينها تقليد است، بله تو چرا دريا را شق نميكني؟ ديگر اگر كسي ريش اين را بگيرد كه چرا نوح همچو كاري كرد تو نميكني اينجور خارق عادت بدانيد فهم را زياد نميكند. و خارق عادات پيغمبر آخرالزمان را كفار ديدند منافقين ديدند و مؤمنين ظاهري همه ديدند، چطور شد؟ تا رفت از دنيا تمامشان برگشتند و مرتد شدند مگر چهار نفر. چطور ميشود هزار و يك معجزه آدم ببيند و اينقدر فهم پيدا نكند كه اين قولش حجت است؟
و از جمله حرفهاش اين بود كه بعد از من شما حاكم و رئيس ميخواهيد و آن اميرالمؤمنين است اينهمه معجز فهمشان را زياد نكرد. يك كسي خط خوبي بنويسد كه كسي بهتر از او ننويسد يا غيب بگويد اين فهم مردم را زياد نميكند، اما ببينيد كه علم را كه بنا ميكني گفتن فهم و شعور را زياد ميكند و آدم را ثابت ميكند. اين است كه معجزات نتوانست مردم را نگاه دارد كه نلغزند اما علم توانست، آنهايي كه عالم بودند نلغزيدند. آنچه غير از علم است تو بايد او را محافظت كني. اما علم، آن تو را نگاه ميدارد ثابت ميدارد. پس آنهايي كه علم در سينهشان نقش ميشود آنهايند كه ثابت ميمانند به امور اگر چه كوهها از هم بپاشند.
«* دروس جلد 3 صفحه 416 *»
علم هم امري است قهري بعد از دليل و برهان آدم بخواهد نفهمد نميتواند. علم وقتي آمد تو زور بزن كه بيرون برود زورت نميرسد. مثل اينكه حال كه ميبيني روشن است نيت كن و قصد كن كه من بفهمم حالا شب است نميتواني، اگر توي سرت هم بزنند كه بگو حالا شب است زبانت ميگويد حالا شب است از ترس اما توي دلت كه ميداند روز است. اگر كسي علم داشته باشد عديله زورش نميرسد گمراهش كند. عديله ميآيد پيش كسي كه ايمان نقش نشده در قلبشان، كسي كه علم دارد علم نقش شده در سينهاش عديله زحمت بيجا ميكشد كه بيايد ايمانش را بردارد؟ حالا شب است اگر همه عالم جمع بشوند بگويند روز است تو ميگويي يا همه كوريد يا همه غرض داريد. پس علم را نميشود كند و سلب كرد از كسي كه علم حاصل كرد مگر خدا كه ميتواند، خدا هم وعده داده كه ماكان اللّه ليضيع ايمانكم خاطرجمع باش، تو به وعده او تصديق كن. پس اينجور وحدت در كثرت هيچ توحيدي ثابت نميكند. اين كم به گوشتان خورده، بلكه غير از من كسي در صدد اينجور حرفها هم نيست. همه همان جور حرفها ثابت ميكنند خواه كسي به خدا قائل باشد يا نباشد. مگر انكار اين را دارد كه هر جا متعدداتي است واحدي روش است مگر دهري اين را انكار دارد؟ ملتفت باشيد كه اين حرفها باد نشود كه خانه عنكبوت است.
پس وقتي سنگي هست و مقامش مقام وحدت است و سنگهاي متعدد هستند و مقامشان كثرت است و در آنِ واحد سنگ مطلق در شرق و غرب عالم هست، مگر اين سنگ واحد شعور دارد؟ يا جسم مطلق شعور دارد؟ اگر جسم مطلق در حال واحد هم در آسمان هست هم در زمين هم در مشرق هم در مغرب، هم در بسائط هم در متولدات. حالا اين جسم واحدِ مطلقي كه لايشغله شأن عن شأن و داخل في كل مكان خارج عن كل مكان، حالا كه اين شد آيا اين حكيم است اين عليم است؟ اين از روي حكمت اينها را اينجا گذاشته؟ بله، اطاقي است سقفش درست واقع شده زمينش درست واقع شده.
«* دروس جلد 3 صفحه 417 *»
حالا اين خشت و گلها آيا مردمان حكيمي هستند كه فكر كرده باشند كه آدمي توي دنيا پيدا خواهد شد محتاج است به اطاق و به اينجور اطاق و به اينجور طاقچه و بخاري، و شعوري به كار بردند و درست شد؟ خودت فكر كن آب عقل دارد خاك عقل دارد گل عقل دارد خشت عقل دارد؟ هيچ عقل ندارند. به همين نسق فكر كن چه فرق دارد خشت و گلي كه تو ميفهمي هيچ شعور و ادراك ندارد ـ و بنّا اين را بايد بردارد و از روي حكمت روي هم بگذارد و اطاق را بسازد ـ با اينكه جسم شعور ندارد خود اين جسم عقل و شعورش كجا بود كه من بيايم يك تكهام را عرش كنم يك تكهام را فرش كنم يك تكهام را آسمان كنم يك تكهام را زمين كنم. خودش عقل ندارد فكر ندارد شعور ندارد. با وجودي كه در آن پستا زميني ميبيني آسماني ميبيني چه اينجور واقع شده باشد چه جوري ديگر وحدت در كثرت ميآيد. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اين عالم بر اين نظم واقع شده حالا عجالةً ميبيني نظمش درست است فرض كن نظمش جوري ديگر بود هرج و مرج خيالش كن كه هيچ چيزش با هيچ جاش مناسبت نداشته باشد خودتان فكر كنيد استاد باشيد دقت كنيد، اصرار بيش از اين نميشود كرد لكن از بس ميبينم كه تاتوره به هوا رفته لابد ميشوم اصرار ميكنم بلكه اقلاً يك نفر بداند من چه ميگويم. هي ميگويم هي مينويسم بلكه شايد نوشته را مردم ببينند بلكه به داد دل آدم برسند.
خلاصه نظم عالم را ميبيني بجا واقع شده زمين را ميبيني ساكن است ميبيني آتش به طوري واقع شده كه به اختيار خودمان است هر وقت ميخواهيم ميآريم نميخواهيم نميآريم، خوب وضعي واقع شده هواش خوب وضعي واقع شده آبش خوب وضعي واقع شده آتشش خيلي خوب واقع شده كه به اختيار ماست، هر وقت بخواهيم روشنش ميكنيم هر وقت نخواهيم خاموشش ميكنيم. مثل آب نميشود منبع داشته باشد، اگر مثل آب درياي آتش بود هي اطرافش را ميگداخت يكدفعه زمين يكجا گداخته ميشد مصلحت نبود آتش دريايي داشته باشد، مصلحت اين بود كه به اختيار ما
«* دروس جلد 3 صفحه 418 *»
باشد هر وقت بخواهي جلدي كبريتي بزني آتش بيرون آيد. حالا عجالةً ميبيني عالم بر نظم حكمت واقع شده و خوب واقع شده ميخواهم حالا عرض كنم اين نظمي كه حالا واقع است و زمينش غير آسمانش است هر كدام غير ديگري هستند و متعددات هستند و در جميع اين متعددات واحدي هست كه هم در آسمان هست هم در زمين هم در آب هم در آتش وقتي ميسنجي آن واحد را با اينها آن وحدت را در اين كثرات ميبيني، ميگويي جسم واحدي است در حال واحد هم گرم است در آتش، هم سرد است در آب، هم سرد و خشك است در خاك، هم گرم و تر است در هوا، هم پايين است در زمين، هم بالاست در آسمان. پس ميگويي جسم واحدي است كه وحدت او منافات با كثرت آنچه ميبينيد ندارد و اين جسم را همه كس دارد و ميبينيد حالا وقتي درست بيانش ميكني اينجور بيانات ميشود. حالا يكخورده عقلت را به كار بيار فكر كن كه عالم اگر هم هرج و مرج بود و هيچ چيزش با هيچ جا وفق نميداد، زمينش ساكن نميشد كه عمارت روش بسازند و زراعتهاش جاش بماند جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي بمانند، وقتي باشد و دائم مثل زلزله باشد مصرفش چه چيز است؟ جمادات و نباتات و حيوانات باقي نميماندند. آتشش جوري ديگر بود همچو فرض كن هرج و مرج بود زمين دائماً متزلزل بود آبش مثل تيزآب بود هواش را هم خيال كن هميشه هواي سمومي بود ميگويم وقتي عالم را به طور هرج و مرج هم خيال كني آن وحدت در كثرت آيا جايي ميرود؟ خودتان فكر كنيد كه دلتان خبر بشود.
باز اين متعددات متعدد بودند واحد بالاي اينها بود و وحدت او منافات با اينها نداشت داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء، در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم، هي هي جبلي قم قم، اين مصرفش چه چيز است؟ چه شد؟ هيچ، مغرور به اين نشويد كه ما حالا فهميديم وحدت در كثرت را، بچهها ميفهمند اين وحدت در كثرت را، يك تكه نان يا حلوا يك وقتي به
«* دروس جلد 3 صفحه 419 *»
او ميدهي هر وقت آن جور حلوا يا آن جور نان هر جا ديد ميشناسد و ميخواهد. پس اين وحدت در كثرت را آن بچه ميبيند پس هيچ مرتبهاي نيست. واللّه اين وحدت در كثرت ديدن، الاغ را يكدفعه جوش ميدهي دفعه ديگر هر جا ديد ميشناسد. پس اين وحدت در كثرت را وقتي كه درست بيانش كردي آن وقت هيچ نيست، بعضي اين را درست بيان نكردند گفتند او عين اينهاست بعضي درست بيان كردند. آن بعض اول گفتند او اگر غير اين كثرات باشد تركيبِ آن واحد لازم ميآيد. پس آن واحدي كه غير از كثرات است مثل اين كثرات و جفت اين كثرات است. پس او مركب ميشود پس عين اينها است. ما خواستيم بگوييم اين بيان تو درست نميآيد گفتهاي چيزي كه عين اينها شد.
ما مقابل اين جماعت كه ايستاديم گفتيم اين واحدي كه خواستي اثباتش كني گفتي «اگر آن واحد غير اينها نشد مركب است پس عين اينهاست» گم شدي، تو خواستي يك تركيبي از اينها را برداري گفتي عين اينهاست. حالا ما برميگرديم از تو ميپرسيم كه آن واحد در جميع جهات از جميع حيوث عين اينهاست؟ يا جهتي دارد كه عين اينهاست و جهتي دارد كه غير اينهاست؟ اگر بگويي دو جهت دارد پس باز مركب است دو است، يك نيست واحد نيست. پس اگر از جهتي عين اينهاست و از جهتي غير اينهاست صاحب دو جهت است. و اگر ميگويي از جميع جهات عين اينهاست ميگوييم اينها متعدد هستند يا مركب هستند يا نه؟ غير هم هستند، يا نه؟ خودت هم كه اثبات ميكني اگر از جميع جهات عين كثرات است پس كثرات است پس واحدي نماند. ما در مقابل آن جماعت اينها را گفتيم. خيلي از مردم خيال ميكنند كه مشايخ اين را كه گفتند آدم اگر به اين برسد به توحيد رسيده. آنها اسم اين واحدشان را خدا گذاردهاند، آن وقت گفتند اينها غير آن نيست مشايخ هم با آنها كه حرف زدند در مقابل آنها ايستادند گفتند كه او نه عين اينهاست و نه غير اينها داخلٌ في الاشياء است لا كدخول شيء في شيء خارجٌ عن جميع الاشياء است لا كخروج شيء عن شيء، شما انشاء اللّه با دقت فكر كنيد ببينيد.
«* دروس جلد 3 صفحه 420 *»
اين را وقتي درست هم بيانش ميكني چه شد؟ هيچ وحدتي در كثرت هست يك كسي اين را درست بيان كرد، ديگر آن وقت وحدت در كثرت خداست؟ كه گفته خداست. كدام پيغمبر گفته؟ هر واحدي فكر كني آن واحد جمادي كه واحد در جميع جمادات است لا كدخول شيء في شيء، خارج از جميع جمادات است لا كخروج شيء عن شيء، حالا اين جماد عليم است؟ نه، حكيم است؟ نه، خالق است؟ نه، رازق است؟ نه. توي نباتات حال نبات مطلق است كه در حال واحد در اين نبات هست در آن نبات هست در شرق هست در غرب هست. اين واحد را در همه اين نباتات ميبيني در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم، اين واحد نهايت جاذب است دافع است هاضم است ماسك است ديگر چه كار ميكند؟ هيچ. اين واحد خالق است؟ نه، رازق است؟ نه، محيي است؟ نه، مميت است؟ نه، خداي شما اينجور با شما حرف ميزند اينجور دلالت ميكند شما را، ميگويد بابا شمايي كه بتپرستي ميكنيد شما اقلاً چشمي داريد كه جايي را ببيند گوشي داريد اقلاً چيزي را بشنويد، پايي داريد كه راه ميرويد تو ميآيي كرنش ميكني پيش يك سنگي يا پيش طلايي يا پيش نقرهاي كه هيچ چشم و گوش و دست و پا ندارد تو چرا بايد او را بپرستي؟ ديگر حالا فكر كنيد و اين وحدات را بيندازيد دور، كه همانجور كه از بتپرستي واتان كرده همان جور از آن هم واشويد.
بتپرستي دو جور است ملتفت باشيد انشاء اللّه يكي اين است كه بگويي فلان سنگ خداست فلان چوب خداست، يكي اين است كه بگويي اينها واسطه ما است پيش خدا، و بيشتر بتپرستان اين بتها را واسطه ميدانند پيش خدا، ميگويند، مانَعبُدهم الا لِيُقرّبونا الي اللّه زُلفي و ببينيد خدا رد ميكند به ايشان، ببين اقلاً به اين كه حرف ميزني ميخواهي واسطهاش قرار بدهي گوش كه ندارد كه صداي تو را بشنود، فهم كه ندارد كه بفهمد چه ميگويي. اينها را ملتفتش باشيد دقت كنيد كه خيلي به كارتان ميآيد، من ميبينم كه فساد شده اگر چه شما غافليد. يكي را ميبينيد ميگويد فلان كس قبله است و
«* دروس جلد 3 صفحه 421 *»
توجه به او بايد كرد. عرض ميكنم كسي واسطه است پيش خدا كه صداي تو را هر جا باشد بشنود و بفهمد تو چه ميگويي؟ كسي را ميخواهي بفرستي پيش حاكم واسطهاش كني فكر كن كه اولاً اين بايد حرفهاي تو را گوش داشته باشد بشنود، بعد بفهمد حرفهاي تو را، زبان داشته باشد جواب بتواند بگويد، يا ميروي گاوي را واسطه ميكني يا يك خري را واسطه ميكني. خدا به اينجور دليل و برهان رد ميكند بتپرستها را. حالا چه خدا بگيري سنگها را و بتها را و بگويي من كه مسلطترم از آن سنگ و چوب و قدرتم بيشتر است چرا بايد او را بپرستم و چه واسطه قرار بدهي آنها را كه چرا بايد اين سنگ واسطه من باشد؟ آيا اين سنگ صداي مرا ميشنود؟ ميفهمد حرف مرا؟ آيا اين مقربتر است از من؟ نماز راه ميبرد؟ روزه راه ميبرد؟ خدايي ميداند؟ خداي من، لفظش را كه اقلاً ميگويم، اين زبان ندارد كه لفظ خدا هم بگويد، نميتواند خدا بگويد. پس واسطه ميان خلق و خدا كسي بايد باشد كه توي تاريكي در دل شب كه لب بجنباني در دلت حرف بزني او صداي تو را بشنود، توي دل كه خطور ميكند فلان حالت آن واسطه بر خطور قلب تو مطلع است، به زبان هم كه بگويي حاجتت را برآورد ميشنود حرف تو را ترجمه هم ميتواند بكند ميتواند برود و از آنجا هم بگيرد، ميرود ميگيرد ميآرد پيش تو، آيا اين بتها كه نه صداي آدم را ميشنوند نه حرفهايش را ميفهمند و اغلب بتپرستها اينجور بت نميپرستند. باز اينها كه انسانند لفظمان را ميفهمند گوش دارند و سخن را هم ميشنوند و ميفهمند هم چه گفتي اما خودش مقرب نيست ان تدعوهم لايسمعوا دعاءكم و لو سمعوا ما استجابوا لكم، خودش كه خدا نيست شفيع هم نميتواند بشود «عاصي» است و واسطه ميان خدا و خلق را فكر كن «عاصي» نميتواند باشد، ببين واسطه ميان من و تو كيست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر، ببين فطوري باقي ماند، ميان من و تو واسطه كيست؟ اين نشستن تو واسطه است ميان من و تو، تويي اسم آن عالي و تويي واسطه ميان من و آن نفس خودت. من كه
«* دروس جلد 3 صفحه 422 *»
ميخواهم با تو حرف بزنم، با تو اينجوري بايد حرف بزنم اگر تو هيچ در اين دنيا نيامده بودي و در عالم نفس بودي اگر من هزار تو را صدا ميزدم نميشنيدي چنانكه الآني هم كه در اين عالم هستي اگر گوشت را بگيري صدايي نميشنوي، الآن چشمت را بگيري جايي را نميبيني، پس اگر تو نيامده بودي از آن عالم هيچ كس تو را نميديد صداي تو را نميشنيد. حالا تو آمدهاي اينجا من با آن نفس كار دارم اين جسم اينجا نشسته و من با او حرف ميزنم اين گوشش اين چشمش اين دستش اين زبانش.
همانجوري كه خدا مطلع است واسطه بايد مطلع باشد. واسطه نيست مگر ظهوراللّه در ميان خلق، ديگر در هر قاعده ميخواهي فكر كن ظهوراللّه در ميان خلق آن حجت اصل است، آن حاكم اصل است يا رسول است يا آني است كه رسول نصبش كرده او عالم بما في الصدور است. پس كسي كه ميداند تو توي اطاق تاريك هستي و چه ميخواهي او ميتواند واسطه باشد. حالا بسا خدا اعتنا به تو نكند او خودش را شفيع ميكند به تو، جفت تو ميشود، تو را برميدارد ميبرد پيش خدا شفاعت ميكند، ميگويد خدايا اگر ميخواهي او را عذاب كني من به اختيار خودم راضي ميشوم بيا مرا عذاب كن او را عذاب مكن.
فكر كنيد اينها قصهخواني نيست كه عرض ميكنم وضع خدا اين است كه اين خلق را كه خلق كرد ميدانست اينها درست عمل نميكنند، خواست هم كه بدهدشان از بس ارحم الراحمين است. اينها هم كه مستحق بودند خواست راهي هم برايش پيدا كند، راهش را خودش قرار داد كه يك كسي باشد كه هيچ تقصيري نكرده باشد پيش خدا و تعجب اين است كه خدا همين را مبعوث ميكند بر آن قوم، كه توي بيتقصير بايد رئيس اين قوم باشي. اگر جهل داشته باشي سهو داشته باشي نسيان داشته باشي خطا داشته باشي نميتواني رئيس باشي، حالا كه تو رئيس اينها هستي تو اگر آمدي و جفت اينها شدي و گفتي كه تو هزار چوبي كه ميخواهي به او بزني من به اختيار خودم راضيم هزار چوب را
«* دروس جلد 3 صفحه 423 *»
به من بزن، خدا خودش همين طور قرار داده كه تو كه مستحق چوب نيستي نبايد چوب بخوري پس من از سر او ميگذرم.
بدانيد تمام شفعاء شفاعتشان همين جور است لكن اين شفاعت موقوف است به ايمان به شفيع، ايمان به شفيع تو بايد داشته باشي، چنين شخصي را كه شفيع باشد و ايمان به او بياوري كه اگر ايمان به او نياوري پيش خودت خيال كني كسي باشد كه جميع اعمالش صحيح باشد آن وقت با جميع اعمال صحيحه بخواهي بروي پيش خدا بياين شفيع جميع آن اعمال را به يك پول نميخرند و قدمنا الي ما عَمِلوا مِن عمل فجَعَلناه هباء منثورا.
باري اينها مطلب نبود طرداً للباب اينها آمد، از بس خيلي تاتوره زياد به هوا رفته لابدم اينهمه اصرار كنم شايد يكي دويي دل بدهند، ياد بگيرند شايد ثمري بكند انشاء اللّه. پس ملتفت باشيد بدانيد شفيع نيست مگر پيغمبر آخرالزمان9 شفيع نيست مگر وصي پيغمبر بايد شفيع زنده باشد. خداي زنده به زندگي خودش و توي زنده به زندگي خودت در ميان دو زنده مرده شفيع نيست. خودش گفته و دستورالعمل داده اگر مرده شفاعت ميتوانست بكند آدم شفاعت ميكرد ديگر پيغمبر نميخواستم، ابراهيم ميكرد نوح ميكرد، ديگر پيغمبري ضرور نبود. پس عجالةً بدانيد سرّي درش هست كه آن كسي كه از دنيا رفته خدا او را نگفته بيا شفاعت كن. سرّش اينكه خلق مهمل مجمل خدا نخواسته باشند، حق بايد باشد در دنيا. ديگر حق يك بار هست نميترسد ميگويد منم، يك بار هست ميترسد و هزار سال هم ميرود قايم ميشود پنهان ميشود. پس اينها رئيسي ميخواهند از جنس خودشان زنده، و مرده را شفيع نميتوان كرد و نميكند. پس چنين امامي هست زنده هم هست و آن امام دوازدهم است بدون تأويل. اگر بناي تأويل شد ديگر در دايره حق داخل مشو برو توي بابيها بيفت، توي صوفيها بيفت، پس هيچ باب تأويل مفتوح نيست. همان امامي كه پسر امام حسن است همان امامي كه پسر نرگس
«* دروس جلد 3 صفحه 424 *»
خاتون است، يك ذرع و نيم مثلاً قدش است توي مردم راه ميرود لكن مردم او را نميشناسند همان جور كه يوسف توي مردم راه ميرفت و حرف ميزد با برادران و او را نميشناختند، امام هم 7 همينطور سيدي است ميان مردم است، بسا عمامهاش را هم سر نميگذارد ميان مردم ميآيد راه ميرود غذا ميخورد، و غذا ميخرد. به همين جورها سنّيها بحث ميكنند بر شيعه در كتابهاشان كه آدم زنده بدل مايتحلل ميخواهد امام غايب شما غذا گيرش نميآيد بخورد و غذا كه نميخورد پس مرده است. ديگر سني ديگر ميآيد جواب اين سني را ميدهد كه معني اينكه غايب است اينها نيست، بلكه ميان مردم است و ميآيد و ميرود و چيزي ميخورد و زن ميگيرد لكن مردم نميشناسندش. واقعاً هم همين طور است حتي ميآيند زن ميگيرند پيغمبر فرموده النكاحُ سُنَّتي فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتي فَلَيسَ مِنّي، از جمله سنتهاي او نكاح است اگر كسي باشد كه ميل نكند به نكاح ليس من امتي است. پس ميآيد زن ميگيرد اما كسي نميشناسدش.
حضرت از بچگي بناي غيبت را گذارده، در وقت تولد بناي غيبت را گذارد و غايب بود تا اينكه بعد از غيبت صغري هم غيبت كبري اتفاق افتاد ظاهراً، اما حالا كسي كه نديده زن بگيرد حالا آيا هزار سال گذشته است و زن نگرفته اگر اينطور باشد نعوذ باللّه داخل راغبين از سنّت خواهد بود، بسا در همه شهرها برود زن بگيرد بچه داشته باشد به طوري است كه وقتي كه ميآيد ظاهر كه ميشود خيلي از مردم ميگويند اي اين همان بود كه فلان جا بود ما نميشناختيمش اين امام است. بدون تأويل همين بدن را دارد همين جور غذاها را ميخورد مثل باقي مردم الآن هم بسا ميآيد ميان مردم و مردم نميشناسندش و چنانكه او را امروز هم مؤمن و هم كافر ميبينندش و نميشناسند، ظاهر هم كه شد آن روز هم ميآيد و هم مؤمن و هم كافر نميشناسندش. خيلي از مردم ميشناسند او را چنانكه اميرالمؤمنين را كفار و منافقين ميديدند و نميشناختند. پيغمبر آخرالزمان واللّه بزرگتر بود از صاحبالامر و از اميرالمؤمنين و مردم ديدندش و ميتوانستند او را ببينند.
«* دروس جلد 3 صفحه 425 *»
حالا ديگر مقام امام بالاتر از اين است كه شفاعت كند و كسي كه از رعيت است شفاعت ميكند و اين نميكند، اينها تأويلات بابيه است. پس چنين كسي است واللّه واسطه، همين طوري كه پدرهاش بودند و مردم آنها را ميديدند اين هم همين طور است، هر چه درباره اين شنيدهاي ببر پيش پدرهاش هر چه درباره پدرهاش شنيدهاي بيار پيش اين. اگر شنيدهاي اين در جابلقا و جابرسا منزل دارد بسا خيال كني كه پشت كوهي است رفته آنجا نشسته و اينجا نيست ديگر يكپاره خيال ديگري ميكنند، عالم مثال شنيدهاند جابلقا و جابرسا كه ميشنوند خيال ميكنند يعني عالم مثال، شما ملتفت باشيد اگر در عالم مثال جاش باشد آني كه در عالم مثال است كه مرده است همه مردهها از آدم تا خاتم در عالم مثال جاشان است در اين دنيا نيستند. اما صاحبالامر در اين دنيا جايي نيست كه نباشد نمرده است و تصرف ميكند. و بدانيد همان طوري كه او در جابلقا و جابرسا منزلش است باقي ائمه در جابلقا و جابرسا منزل داشتند و اين تعبير است از تصرفشان. يعني در شرق و غرب عالم تصرفش است و همينجور تعبير آوردهاند كه اين جابلقا و جابرسا يكي در مشرق است يكي در مغرب و جمع كثيري ميآيند و ميروند. بدانيد آنها همه تعبيرات است از اينكه منزل امام منزل تصرف است. تو بسا ببيني اميرالمؤمنين خوابيده توي مسجد همانجا خوابيده است اما زمين و آسمان توي چنگش است و تصرف ميكند. آن عالم تصرفش اسمش جابلقا و جابرسا است و شرق و غرب را تعبير آوردهاند به جابلقا و جابرسا. يعني در شرق و غرب تصرف دارند تعبير بياريد به زمين و آسمان. در احاديث سنيها هست كه اميرالمؤمنين به آسمان رفت وقتي آمد پرسيدند كجا بودي گفت رفته بودم به آسمان. آن هم همين معني است فرق نميكند شرق و غرب با زمين و آسمان. ميفرمايد حضرت صادق صلوات اللّه عليه كه خدا ما را حجت قرار داده براي جميع خلق خودش چنانكه پيغمبر9 را پيغمبر قرار داد براي جميع خلق خودش تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا، همان طوري كه پيغمبر نذير
«* دروس جلد 3 صفحه 426 *»
كل عالمين است وصي او هم اميرالمؤمنين امام كل عالمين است تا زنده است. همين طور بعدش امام حسن همينطور حضرت صادق تصريح ميفرمايد كه آيا خدا ما را حجت ميكند بر خلق آسمان و زمين و از ما چيزي را مخفي ميدارد؟ خدا اجل و اكبر و اعظم از اين است كه كسي را حجت بكند و علم چيزي را از او مخفي بدارد.
فلان حجت ما است كه جميع منافع را بگويد جميع مضار را بگويد، حالا منافع و مضار خودش را هم راه نميبرد چطور ميداند كه من فلان عمل را بكنم يا نكنم. پس كسي كه حجت است هيچ چيزي از منافع و مضار اين خلق از او مخفي نيست. پس واسطه هميشه محمد و آل محمدند صلوات اللّه عليهم اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آلمحمد اگر كسي گيرش آمد اينجور خوب است باز نميگويم همه منحصر است به حضرت، حضرت موالي هم دارد، نمونهاي هم از اين در موالي هست. دارد يكپاره متشخصين كه همين جوري كه خودش ميترسد بيايد ميان مردم به هر مصلحتي كه خودش پنهان است، دارد يكپاره موالي كه آنها هم پنهانند نميآيند ميان مردم همان طوري كه خودش نميآيد، يكپاره كمالات در آنها هم هست يكپاره تصرفات براي آنها هم هست، بسا آنها هم بعضيشان از دل تو خبر داشته باشند، اگر اتفاقاً يكي هم يكي از آنها را شناخت ممكن است. لكن هر سگي هر خري هر گاوي حالا ميشود خبر از دل كسي داشته باشد؟ و بايد رو به او كرد؟ مزخرفاتي چند شنيدهام كه چه عرض كنم، بله مكه را گفتند كه روت را به آن سنگ و گچها بكن چرا كه اين بدن جسماني لامحاله روش بايد به طرفي باشد شما ملتفت باشيد گفتند رو به آن طرف كن، ديگر نگفتند به آن سنگ و گچها حرف بزن اين متوجهاليه تو نيست از اين سنگها هيچ استمدادي نميكني مأمور نيستي استمداد كني.
خلاصه اصل مطلب كه در دست بود از ميان رفت و همهاش همين مطلب بود و از ميان نرفت. ملتفت باشيد مطلب همه همين بود كه «وحدت در كثرت» خواه هرج و مرج
«* دروس جلد 3 صفحه 427 *»
باشد عالم، اين وحدت در كثرت هست، چه منظم باشد وحدت در كثرت هست، به شرطي كه فهم خودت را همراه اين حرفها بياري. اگر نميفهمي بايد بحث كني بپرسي تا بگويم، هيچ قانع مشو به اينكه نفهميدم نقلي نيست اگر نميفهمي حرف بزن بگو كه چنين نيست من هيچ بدم نميآيد، آخر يا گردنت ميگذارم يا تو گردن من ميگذاري، طوري نميشود حرفزدن. پس فكر كن كه اگر عالم تمامش هرج و مرج باشد و هيچ حكيمي نباشد و عالمي نباشد در ملك و نظمي نباشد و هيچ پيري و پيغمبري و ديني و آئيني هم فرض كن نبود، آيا نبود كه اين وحدت در اين كثرات بود داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء همانجوري كه مشايخ شما گفتند.
پس بدانيد انشاء اللّه كه اين خدا نيست، اين نظرها چيزي را از روي حكمت ساختن نميخواهد. پس مكملي كه ميآيد در ميان و اين مكمل شخص حكيمي است و بر ميدارد آهني را و شمشيري ميسازد ميگويي عجب حكيمي بود هر جاش را كه نگاه ميكني ميگويي به جهت حكمتي چنين كرده تعريف آهنگر را ميكني آيا هيچ مينشيني تعريف كني كه اين آهن عجب آهني بوده كه شمشير شده اينجاش همچو شده آنجاش همچو شده، خودش كه نميتواند همچو بشود تعريف، تعريف آن حدادي است كه اينطورش كرده. بنّائي است كه اين بناء را به نظم حكمت بنياد كرده. حالا آن مطلق در مقيد جاري است، تمام آنچه هست فكر كنيد مكملين و مبادي و استادهاي خوب و صنعتهاي خوب به كار بردهاند، وقتي از اين راه نظر كني وحدت در كثرت همهاش ميرود پي كار خودش. بله آن صانعي كه اين صنعت را كرده بگو عجب صانعي بوده لكن مطلق روي مقيدي مينشيند، خواه شعور داشته باشد يا نداشته باشد خواه سفيه باشد و از روي سفاهت اين كارها را كرده باشد يا حكيم باشد و از روي حكمت كرده باشد، خواه ميت باشند اينها خواه حي باشند، الميت روي ميت هست، الحي روي حيها هست. خيلي آدم دردش ميگيرد كه آدم اينطور بجَوَد حكمت را و به دهان مردم بگذارد و به حلقشان كند
«* دروس جلد 3 صفحه 428 *»
و تف كنند بيرون آورند. من حالا التماس ميكنم كه ياد بگيريد يك جايي هست كه گرز به كله آدم ميزنند كه چرا ياد نگرفتي.
پس بدان انشاء اللّه كه تمام اين مراتب ثمانيه و كثراتش را فكر كن كي ساخته اينها را يك كسي از روي حكمت ساخته اينها را و طوري ساخته كه توي بغلت گذارده فهمش را، ببين اگر جميع خلق جمع شوند يك آدمي مثل تو بسازند نميتوانند. خير، همه جمع شوند يك چشمي بسازند نميتوانند. خير، همه جمع شوند يك پرده چشمي بسازند نميتوانند. او يك جوري ميكند كه روح ميآيد توي بدن مينشيند جميع جن و انس جمع شوند نميتوانند همچو كاري كنند. همچو كسي اسمش خداست حمد مخصوص همچو كسي است الحمد للّه رب العالمين حمد مخصوص خدايي است كه پرورنده عالميان است، اوست خالق اوست رازق اوست عالم و قادر، هيچ كدام از اين اسمها را سلب نميتوان كرد از او، كه اگر بگويي همه چيز ميداند اما كاري نميتواند بكند همه اينهايي كه از پيش انبيا آمدند تكفير آدم را ميكنند. بگويي از روي حكمت نكرده يا نميكند همه آنها تكفيرت ميكنند و درست هم ميكنند. اگر بگويي رؤف نيست رحيم نيست تكفيرت ميكنند، چطور رؤف نيست تو غافل محضي بودي نميدانستي كه نبي ضرور داري محض رأفت و رحمت آن انبياي طيب و طاهر مطهر را براي شما فرستاد، به آنها گفت همراه اينها باشيد و با اينها بنشين و غذا بخور و با گند و بوي اينها و نجاستشان بساز. خلاصه آن اسمهايي كه گاهي سلب ميشود گاهي اثبات ميشود و دارد آنها را آنها صفات فعل است بايد اثباتش كرد. بسا شنيده باشي كمال التوحيد نفي الصفات عنه بدان باد است. مطلب درست است تو آنجاها مبرش جاي خودش درست است، بدان خداست صاحب اسم، دو جور اسم سه جور اسم دارد بعضي جاهاش هميشه آن اسم نيست مثل ارحم الراحمين پس ايقنت انك انت ارحم الراحمين، كجا، في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين هم هستي جوري كه ارحم الراحمين هستي كه مثل نداري كه هيچ پدري و
«* دروس جلد 3 صفحه 429 *»
هيچ مادري به اين رحم نيست تو ارحم الراحميني در موضع عفو و رحمت. همين جور يك شديدي است كه هيچ سختدلي به آن شدت نيست. پس اشد المعاقبين است في موضع النكال و النقمة. اين اسمها را بدانيد دائم همه جا موجود نيست پس او را در جايي خودش دارد اما در جايي خودش هم ندارد نميشود. پس كمال التوحيد نفي الصفات را بخوانيد و بگوييد خدا رحم ندارد نميشود. ارحم الراحمين است با مؤمنين و سختتر جميع سختها خداست با كفار، او هميشه ارحم الراحمين هميشه اشد المعاقبين است، اين اسمش غير آن اسمش است. آن اسمش غير اين اسمش است. اينجور اسمها را اسم فعل ميگويند. اگر رحمت تمام ذات خدا را فرا گرفته بود ديگر نقمتي نداشت هيچ كافري هيچ مخلوقي بد نميگذراند، به همه خوش ميگذشت. باز اگر ذاتش اشد المعاقبين بود احدي هيچ بار آب خوشي به گلوي او فرو نميرفت، و حال آنكه بسياري از مردم حظ ميكنند. پس اشد المعاقبين ذات او نيست ارحم الراحمين ذات او نيست. پس اين يك جلوه اوست اما قدرت مثل رحمت نيست چنين نيست كه يك جايش قادر باشد يك جايش عاجز باشد خداي ما همچنين نيست، خداي ما همه جاش عالم است همه جاش قادر است. پس اين خداي شما يكپاره اسمهاي ذاتي دارد يكپاره اسمهاي فعلي در ميان اينها دارد، يكپاره را صفات اضافه اسمش ميگذارند. صفات اضافه آن است كه متعلق ميخواهد خدا بصير است بصير بايد به مبصر تعلق بگيرد. سميع بايد به مسموع تعلق بگيرد، به اين لحاظي كه ربطش ميدهي به مخلوقات صفات اضافه است. يك دفعه ميبيني تمام اسماء، اسماء اضافه ميشود. علمي را كه تعلق بدهي به معلوم، قدرتي را كه تعلق بدهي به مقدور اينها صفات اضافه است. يك دفعه شخص خودش چشم دارد كور نيست بيناست، خودش گوش دارد شنواست پس يك دفعه خدا خودش سميع است خودش بصير است ميخواهند مسموعين باشند يا نباشند، مبصرين باشند يا نباشند، اينها صفات قدسيه صفات ذاتند.
«* دروس جلد 3 صفحه 430 *»
اما وقتي نگاه ميكني سمعش را بصرش را يا قدرتش را يا علمش را كه تعلق بدهي به مسموعات به مبصرات به مقدورات به معلومات صفات اضافه ميشود. بعضي جاها خفا دارد بسا اسمش را هم ببرند سمع و بصر را گفتهاند علم و قدرت را گفتهاند و هر صفتي كه دائماً نگرفته تمام خدا را و گاهي آن كارها را ميكند و گاهي صفات ضدش را ميكند آنها صفات فعل است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 431 *»
درس سيام
(سهشنبه غرّه ذيالحجة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 432 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب انيعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.
سعي كنيد انشاء اللّه مطالبتان را همان جوري كه استادان نظر كردهاند و ديدهاند و خوب ديدهاند ببينيد و بگوييد، و همانجوري هم كه اسمش گذاشتهاند شما هم اسمش بگذاريد. ميشنويد وجود حقي هست و وجود راجحي و وجود جايزي. ببينيد آنها چه جور نگاه كردهاند و ديدهاند و گفتهاند، شما هم همانجور نگاه كنيد و ببينيد و بگوييد، اگر همانجور نظر كنيد ميبينيد كه آن وجود اعلي لفظي بهتر از اين نداشت كه بگوييد واجب و وجود حق، آن وجود بعد واجب نبود لفظي بهتر از راجح نداشت، وجود سومي هم لفظش وجود جايز است. پس به محض هر چيزي و صرف هر چيزي كه نگاه كني آن صرفِ صرفِ شيء نه كلي است نه جزئي است نه بالاست نه پايين، طوري است اين كه محل نسبت واقع نميشود. منطقيها هم در علم خود اين اصطلاحات را دارند. يك دفعه نگاه ميكني به حيوان، يك دفعه نگاه ميكني به كلي تنها، يك دفعه تركيب ميكني آن كلي را با حيوان، وقتي تركيب ميكني كلي عقلي ميشود وقتي كلي تنها را نگاه ميكني بدون اينكه روي ماده بنشيند كلي منطقي ميشود. وقتي به صرف حيوان نگاه ميكني كلي طبيعي ميشود. آن محض شيء، صرف شيء نه بالاست نه پايين، نفس شيء خود شيء محض
«* دروس جلد 3 صفحه 433 *»
شيء نه بالاست نه پايين چرا كه خود بالايي و خود پاييني از معاني متضايفه است. يعني اين سقف بالاست نسبت به اين زمين، زمين پايين است نسبت به سقف، حالا بخواهي بالايي و پاييني نگاه نكني به سقف نگاه كني بالا اسمش نيست زمين پايين اسمش نيست، پس نسبت علو و دنو خود اين دو نسبت هر دو فرع وجود اين پايين و اين بالاست. و متولد در ميان اين دو شيء است.
خود شيء نه بالاست نه پايين، زمين نسبت به آسمان پايين است و آسمان نسبت به زمين بالاست. نفس زمين نه بالاست نه پايين، نفس آسمان نه بالاست نه پايين. نفس شيء نه كلي است نه جزئي.
زيد است اما زيد نسبت به قيامش كليت دارد قيام نسبت به زيد جزئيت دارد حالا به صرف جزئي نگاه كني و آن وقتي است كه جزئي هم اسمش نگذاري به جهت آنكه از الفاظ متضايفه است. كلي، كلي است به جهت آنكه منسوب است به كل، جزئي جزئي است به جهتي كه منسوب است به جزء. پس محض شيء نه بالا دارد نه پايين نه كليت دارد نه جزئيت پس محض شيء و شيءِ محض محض، به هيچ وجه نه مؤثر اسمش است نه اثر، هيچ يك را نميتواني بسنجي به ديگري. مثل دو خشت سر به هم گذارده كه هر كدام را برداري ديگري ميافتد هر كدام به ديگري برپايند. مثل زوجيت شوهر كه زوجيتش به زن است و زن زوجيتش به شوهر است، عالم و متعلم، نبي و امت، غيب و شهاده. خود اين دنيا را به محض شيء نگاه كني شهاده نميتوان گفت. اينها كم در ذهن مردم ميرود بلكه اين حرفها را كه ميشنوند بسا بخندند بسا استهزاء كنند. شما ملتفت باشيد روح غيب است نه محض خود روح، روح از خود روح كه غيب نيست، نميشود چيزي از خودش غايب باشد، نميشود چيزي خودش خودش نباشد. پس محض خود غيب، غيب اسمش نيست. و محض شهاده، شهاده اسمش نيست. همچنين مجرد و مادي، مجرد داخل اسماء متضايفه است مقابل مادي افتاده، «مجرد» اصطلاح شده كه چيزي باشد
«* دروس جلد 3 صفحه 434 *»
قابل اشاره حسيه نباشد و همچو چيزي هم هست مثل عقل آدم، نفس آدم، خيال آدم هست، و بدن به واسطه آنها زنده است و شعور دارد.
پس در وجودش كه شك نداريم كه هست حالا كجاست؟ در آسمان است؟ نه، در زمين است؟ نه، باز عقل به اين تجرد را ميگوييم غيب است و در عالم تجرد جاش است، در عالم جبروت جاش است. همين جبروت و ملكوت و ملك داخل اسماء متضايفه است. يعني آن عالي كه در اعلاي اعلي واقع شده فوق كل است، آن را اصطلاح كردهاند جبروت ميگويند، آني كه در وسط واقع است آن را ملكوت ميگويند، آني كه در اسفل واقع است آن را ملك ميگويند. و ايني كه امروز گفتم يكي از كليات بزرگ حكمت است مردم خبر ندارند. اگر به ايشان بگويي بعد از چند روز كه بيايند و گوش بدهند و كبرشان بگذارد شايد چيزي گيرشان بيايد.
شما بدانيد تمام آنچه اسمش را ميبري داخل اسماء متضايفه است، آنچه اسم دارد اسم بر صورت واقع ميشود صورت و ماده متضايفانند، پس تمام اسمائي كه شنيدهايد؛ اسماء مرتجله را نميگويم اسماء مشتقه را ميگويم، يكپاره اسمها هست مردم مرتجلاً اسم گذاردهاند مثل اينكه هيچ سلطنت را ملاحظه نكند و اسم بچهاش را سلطان بگذارد، اين اسمي نيست كه از جانب خدا آمده باشد. اسمهايي كه از جانب خدا آمده مثل اين است كه آتش اسمش حارّ است، اسمش گرم است به جهتي كه گرم است نه اين است كه به همينطور مرتجلاً گاف و راء و ميم را آوردهاند اسم اين گذاردهاند. پس اسمهاي بيمعني حالا چون متداول است و متبادر به ذهنشان است اينها را بيندازيد، آنها بيمعني است. پس اسماء اللّه تمامش بدانيد مشتق است. اللّه آن كسي است كه مردم مخلوق اويند و ايني كه عرض كردم يك باب حكمتي بود به اين آساني، و پايان ندارد كه چندين باب از او مفتوح ميشود، هر چه فكر كني چيزي از او بيرون ميآيد.
پس اسمها مشتقي است، آب چه چيز است سرد است اسمش چه چيز است تر
«* دروس جلد 3 صفحه 435 *»
است اسمهاي اشتقاقي است. آتش اسمش چه چيز است گرم است و خشك، خاك اسمش چه چيز است سرد است و خشك، هوا اسمش چه چيز است گرم است و تر، آسمان اسمش رفيع است زمين اسمش وضيع است، آسمان متحرك است زمين ساكن است. كرسي رفيع است عرش عظيم است آفتاب تابنده است ماه نوراني است و هكذا اين قاعده يادتان باشد هر وقت در حكمت داخل شوي يادت باشد بدان كه اسماء، اسماء مشتقه است. مشتقِ غيب يعني غيب است و به چشم درنيايد، شهاده يعني به چشم دربيايد. يمين، يسار، اعلي، اسفل همه داخل اسماء مشتقه است.
اعلي يعني اين طرف، اسفل يعني اين طرف، تمام اسمها و تمام اسمهايي كه از وضع الهي است و خدا با پيغمبرهاش حرف ميزند و پيغمبرهاش با او حرف ميزنند همه اسمهاي مشتقي است. چرا كه حرفهاشان با معني است. اما مردم حرفهاشان معني ندارد، اسم بچهشان را ميگذارند قادر و قدرت هم ندارد. اما خدا اسم چيزي را كه قادر گذارد بايد قدرت داشته باشد، عالم اسم گذارد بايد خيلي علم داشته باشد حكيم بايد حكمت داشته باشد. پس تمام اسمهاي حِكمي اشياء اسمهاي مشتقي است. فلان لطيف است يعني كه لطافت دارد، فلان كثيف است يعني كثافت دارد فلان متحرك است يعني ميجنبد فلان ساكن است يعني نميجنبد. پس تمام اسمها اسمهاي مشتقي است، يعني معني دارد. حالا كه ميگويي شيء اسمها دارد و بنا شد كه همه اسمها اسمهاي مشتقي باشد، ميبيني تمامش ميآيد در عالم تضايف، پس به محضِ شيء، بالا نميشود گفت پايين نميشود گفت. پس اعلي و اسفل و يمين و يسار و ظاهر و باطن اسم او نيست. آن شيء محض، باطنِ باطن اسمش نيست، آن شيء محض، ظاهر ظاهر اسمش نيست. حالا به اين پستا به اين قاعده در عالم خلق جاري ميشود.
خلق را هم محض خلقيتش را بخواهي ببيني آن محض محضش اسم ندارد، خلق از اسمهاي مشتقي است، خالق داخل اسمهاي مشتقي و خَلَقَ داخل مشتقات و خلقاً داخل
«* دروس جلد 3 صفحه 436 *»
مشتقات است، همه در عالم تضايف جاشان است. حالا به محض چيزي بخواهي نگاه كني، محض محضش اسمش هيچ نيست، اسمش زمين نيست آسمان نيست غيب نيست شهاده نيست به همين پستا مخلوق اسمش نيست معلوم اسمش نيست، تا وقتي بگويي فلان كس ميداند يك چيزي را آن وقت اين معلوم او ميشود، او عالم اين. محض شيء، مفعول كسي نيست. مفعول مفعول نيست مگر آنكه فاعلي را ببيني. محض شيء هم هيچ اسم ندارد اسمها تمام اسمهاي تضايفي است، پس آن جايي كه اسمي نيست رسمي نيست حالا تعبير كه از او بياوري بگويي يك جايي نشسته، اين نشسته داخل اسماء تضايفي است، مكان و زمان از اسماء تضايفي است. فكر كنيد كه آيا اين وقت يك چيزي نيست؟ چرا شيء است، اين شيء مكان است نه، شيء زمان است نه، شيء در است نه، شيء ديوار است نه، شيء زمين است نه، شيء آسمان است نه، شيء غيب است نه، شيء شهاده است نه. زمان اسم است براي آن چيزي كه مردم توش سير ميكنند، مكان اسم است براي آن چيزي كه توش قرار ميگيرند.
اگر به محض من نگاه كني اسم ندارد به محض او نگاه كني اسم ندارد. به محض شيء است، شيء است واقعاً، بحقيقة الشيئية هم شيءٌ كه بحقيقة الشيئية شيء است. به جهتي كه هر چيزي خودش خودش است. پس حقيقت و محض شيء نسبتي به جايي ندارد. از اين جهت گاهي از آن بينهايت كه تعبير ميآري ميگويي اسم ندارد و رسم ندارد سبحان ربك رب العزة عما يصفون، بينهايت هم هست، اسمش كه ميگذارم داخل عالم اشتقاق و تضايف ميشود. من ميگويم او بينهايت است اما من ميگويم كه او نميشود گفت، من ميگويم ل تو مگو ل تو بگو ل، هر چه بگويم بينهايت نميشود. پس بينهايت صرف صرف بينهايتي صورتش نيست كه صورت بينهايتي دورش را گرفته باشد و همه جا باشد، آن محض محض شيء است. محض شيء لاثاني له، محض وجود لاثاني له، ثاني او چه چيز است؟ باز من ميگويم ل تو مگو ل تو بگو ل. به غير از
«* دروس جلد 3 صفحه 437 *»
هست چيست؟ هيچ. اين است كه من ميگويم ل بايد بگويي ل. پس آن محض وجود نه محيط است نه محاط، نه غيب دارد نه شهاده، نه اسم دارد نه رسم، همه اسمها اسم اوست همه جاها جاي اوست، هيچ جا نيست. دقت كنيد از روي حكمت بيابيد، حكمت خوب است كه آدم فرض كند مثل چشمه كه آدم برود آنجا آب بردارد. يك كسي را بخواهند نشانش بدهند ميبرندش آنجا نشانش ميدهند، تُنگ دستش ميدهند، ميگويند چطور بايد در آب زد. اگر سرِ چشمهاش نبري و نشانش ندهي آب را و تُنگ دستش ندهي و يادش ندهي كه چطور در آب بزن و چطور آب را بردار نميتواند چيزي به دست بيارد و از حكمت بهره نميبرد. لفظي است ميگويد بسا كتابها مينويسد بحثها ميكند ردها ميكند كتاب نوشته اما نقش كشيده روي كاغذ، كاغذ را نجس كرده و ضايع كرده اغلب آن است كه اسمها به گوششان خورده چيزي ياد گرفتهاند.
پس محض شيء، آن شيء بحقيقة الشيئية اسمي ندارد رسمي ندارد ماسوي ندارد. عالي كجاست آنجا كه داني هست، چرا كه غير آن نيست. اينها را كه ميفهمي ظاهر لفظش را بگويي كسي نميتواند وابزند، پس به محض شيء نميتوان نگاه كرد. رائي داخل مشتقات است پس محض شيء ديدن ندارد شنيدن ندارد، و تعجب اين است كه همينها را از ديدن و شنيدن است كه ميگويم، هذيان كه نميگويم. پس محض شيء غيب نيست شهاده نيست عالي نيست داني نيست جبروت نيست ملكوت نيست سرمد نيست ازل نيست، به غير از او هيچ هيچ نيست، به غيرِ هست چيزي نيست، حالا كه نيست را تعبير آوردي راست بايد باشد، پس نيست ماسوي ندارد. حالا چيزي كه ماسوي ندارد اصل كجاست؟ اصل هيچ جا. فرع كجاست؟ فرع هيچ جا. مبدأ كجاست؟ مبدأ هيچ جا. منتهاي كجاست؟ هيچ جا. اسمش چه چيز است هيچ، من كه نرفتهام در عالم هستي و در اينجا دارم حرف ميزنم و ميگويم غيرش نيست، اين را بگويم اصل كي فرع كي غيب كي شهاده كي هيچ اسم ندارد رسم ندارد. به غير از خودش چه چيز است؟ هيچ.
«* دروس جلد 3 صفحه 438 *»
حالا از اين محض ميگذري نظري ديگر ميكني يك چيز ديگري به نظرت ميآيد يك محض ديگري به دستت ميآيد كه او خليفه اين محض است عنوان است وجود حق است، پس وقتي بنا شد اسمها تمامش اسمهاي مشتقي باشد و اسم مشتقي لامحاله تضايف لازمش افتاده است. حالا اگر از بياسمي گذشتي البته در عالم اسم پا ميگذاري، پا كه گذاشتي لامحاله يك مستقل به نفسي ميبيني يك قائم به غيري ميبيني، آن مستقل به نفس اسمش چه باشد؟ آن اصل است. آني كه به او برپاست چه چيز است به او برپا است؟ پس خلق به كه برپايند؟ به خدا، خدا به كه برپاست؟ به خودش. خدا به كسي برپا نيست مستقل به نفس است. پس آني كه جمله ماسواي وجودشان از اوست در عالمي پاگذارده كه يك خورده كثرت پيدا شده، نهايت درجه اول كثرت است پس يك وجودي كه تمام موجودات به او موجودند يا يك محيطي كه احاطه كرده به تمام محاطات همچو چيزي هست كه آن مطلق المطلقات اعلاي اعلاست چنين چيزي را اسمش را اعلاي اعلا ميگذاريم، قبل كل شيء هستي همه به اين برپاست. پس او پيش از اينهاست مرتبه اولِ اول مرتبه علم خداست كه هيچ اسمي بزرگتر از اين اسم خدا ندارد، خداست و داناست به جميع آنچه خلق ميكند، كه از جمله آنها يكي مشيت است يكي مشاءات است. پس خدا ميداند جميع چيزها را پيش از آنكه موجودشان كند. به طوري هم ميداند اينها را كه بعد از موجودكردن علمش هيچ قوت نميگيرد، اينها هم كلماتي است كه در بازارهاي متدينين لفظش هست. پس علمي دارد به مخلوقات خودش در همه به طوري كه آن طوري كه بعد ميسازد بر طبق علم خودش ميسازد، هيچ تغيير نميكند هيچ زياد نميشود.
اين خلاف علم خلق است. حالا علوم خلقيه، من ميدانم يك ساعت ديگر راه ميروم، اما حالا نشستهام و ساكنم و خسته هم نيستم. پس حالت سيوجد با حالت وجود پيش خلق تفاوت ميكند. من ميدانم فردا خواهد آمد و حالا فردا نيامده، با آن كسي كه
«* دروس جلد 3 صفحه 439 *»
فردا را حالا ببيند دو جور است. خلق علم سيوجدشان با علمي كه ميروند و به موضع سيوجد ميرسند دو جور ميشود و تغيير ميكند، و خدا علمش تغيير نميكند. پس خدا علمي دارد پيش از مشيت و محيط است به تمام اشياء و هر چيزي را سر جاي خودش پيش از وجود خودش ميداند. ميگويم سرجاي خودش و پيش از وجود خودش، چيزي كه نيست جاش كجاست؟ باز من ميگويم ل تو مگو ل تو بگو ل. پس مرتبه علم فوق تمام ملك است، ملك اسمش نيست مملوك اسمش نيست. اينجا را كه نگاه كردند گفتند مقام عنوان و خلق پيشتر از عنوان نميتوانند بروند، اسم نميتوان گذارد به محض شيء، اسم بر اين عنوان است. آن محض شيء مگر مشاراليه تو است مگر معلوم تو است، مگر مجهول تو است؟ نه معلوم تو است نه مجهول تو است، هم معلوم تو است هم مجهول تو است.
گفتم محض شيء را نميتوان اسم گذارد. باز من ميگويم ل تو مگو ل تو بگو ل. پس محض شيء معروفِ كسي نيست حالا كه معروفِ كسي نيست پس مجهول است؟ نه، حالا كه مجهول الكنه است معروف است؟ نه. هم مجهول است هم معروف است. نه معروف است نه مجهول است. اول جايي كه ميشود يك چيزي به او گفت و سلبش نكرد خودتان فكر كنيد پيدايش كنيد كجاست؟ بلكه استاد شويد. قطع نظر از آن صِرف كردي، آن صرف لايُدرَك است. نه لايدركِ نفي، لايدركِ نفي داخل محدودات است. نه معروفش ميشود گفت نه مجهول ميشود گفت، نه هستش ميشود گفت از اينجور هستيها، نه نيستش ميشود گفت از اينجور نيستيها. اين مجهول الكنهي كه پشت ديوار است كه محدود است، خيلي چيزها پشت ديوار است و من نميبينم. پس مجهولالكنه است، يعني ماسوي ندارد كه ماسواي او او را بشناسد، از اين جهت كسي عارف به او نيست پس مجهول نيست، پس معروف است پس مجهول نيست پس معروف نيست. اگر اسم بخواهي بگذاري كه مصداق داشته باشد و معني، كفر است و زندقه. اگر بگويي
«* دروس جلد 3 صفحه 440 *»
معروف است كفر است و زندقه، بگويي مجهول است پس توحيد مرتفع، معروف است كفر است، مجهول است كفر است. پس نه معروف است نه مجهول است هم معروف است هم مجهول است، چيزي نيست كه اسم او نباشد و ظهور او نباشد و اسم ندارد. حالا به جايي برسي كه اسمي بگذاري كه برنداري و ضدّش را نگويي، اينجا بايد اسم بگذاري و اسم بگويي و ضدّش را نگويي، كه اگر بگويي ضدّش را همه تو را واميزنند و درست هم ميكنند كه تكفيرت ميكنند.
آنجايي كه ميشود اسم گذاشت و نميشود برداشت اينجاست كه خدا عالم است و جهل هيچ ندارد. عالي معلوم است بايد عالي باشد. ببين عالي چه لازمش افتاده پس عالي لامحاله اينها زير پايش افتادهاند پس عرصه علم كه فوق فوق فوق جميع اسماء اللّه است، اسم العلم خداست و اسم العليم خداست همين جاست كه عرض ميكنم. و خدا پيش از آني كه مشيت خلق كند و مشاءات، دانا بود به مشيت و به مشاءات و اجزاءشان و مراتبشان. حالا اينطور كه شد كه ميداند هر چيزي را، و علمش هيچ كذب در آن نيست و اين هم از خواص شيخ مرحوم است كه فرمايش ميكنند كه علم مادامي كه مطابق با معلوم نشد اگر علم غير از معلوم است مابهالامتياز دارند اين هم استدلال است كه شيخ مرحوم ميفرمايند، و ببينيد چه حكيم بوده است، چه چيز است مابهالامتياز مابهالاختصاص است. آن چه چيز است؟ اگر معلوم چيزي دارد كه پيش علم آن چيز نيست پس فاقد است آن چيز را پس علم همه جا همين معلوم است، هيچ نيست عين معلوم نباشد. حتي شما اين را كه ميدانيد علم داريد به معلوم خودتان حتي مبصراتتان، آن چيزي كه در خارج است نميبينيد، آن چيزي كه توي چشمتان است ميبينيد. الآن اينهايي را كه ميبينيد توي چشم خودتان است كه ميبينيد و هكذا سمع و مسموع. اگر آدم صداهاي خارج را كه شنيد گوشش را هم كه بگيرد بايد بشنود در حالي كه ميبينيد نميشنود، پس سمع و مسموع و بصر و مبصر بايد عين يكديگر باشند، همه جا علم و معلوم واقعاً مطابق با
«* دروس جلد 3 صفحه 441 *»
يكديگرند هر قدرش تطابق ندارد آن قدرش كذب است، ديگر كساني كه دروغ در ايشان جايز است به ايشان ميگويند درست نديدي، درست نشنيدي تطابق نداشت، اما جايي كه كذب جايز نيست علم من جميع الجهات بايد مطابقه با معلوم داشته باشد. پس علم مطابق با معلوم است و معلوم هنوز مخلوق نيست اين علم چطور مطابق با معلوم است؟ راهش را به دست بياريد كه داخل مشكلات است همه جا ميگويند و مينويسند اما چه چيز توش در ميآيد؟ مردم خواب محضند.
پس مشيتي خدا خلق نكرده هنوز و ميداند كِي خلق ميكند، مشاءاتي خلق نكرده و ميداند هر چيزي را در حد خودش و در مقام خودش و در وقت خودش خلق ميكند. پس اين محيط است به كل اشياء من جميع جوانبها من جميع حيوثها و اعتباراتها، ايني كه ميبينيد فاقد آنها نيست خودش هم متعدد نيست علم وحداني است علم احدي است جاي احدي همين جاست، همه چيز را ميداند اين علم و هنوز هيچ چيز مخلوق نيست چرا كه فاقد است در آن چيز و در جاي آن چيز در وقت آن چيز و اين چيزها هنوز نيستند و جاشان نيست و وقتشان نيست، فاذا هو عالم و لامعلوم. و شيخ مرحوم رسالهاي در اين علم نوشتهاند و آن رساله به نظر خودشان عظيم است ان اللّه سبحانه علم الاشياء بعلمه الذي هو ذاته، و هي اين طرف و آن طرف مياندازند مطلب را تا اينكه ميفرمايند فاذا هو عالم و لامعلوم حالا به اين پستا آن محيطي كه اسمش را ديگر محاط نميتوان بگذاري اين است و در اينجا محاط هيچ نيست آن «محضِ محض» محيط نبود محاط نبود خودش خودش بود لكن محيط به كل شيء من جميع الاقطار و الجوانب اين است، و هيچ محاطيت بر اين صدق نميكند و همه چيز را داراست. و اين واحد فعل را در سر جاي خود گذارده و همه مفعولات را در سر جاي خود گذارده هر چيزي را در وقت خود و مكان خود گذارده، اين مقام علم است، زير پاي اين مقام وجود راجح است و وجود راجح اصطلاح است براي آن جايي كه پس از آن مرتبه اول اول باشد، مقام
«* دروس جلد 3 صفحه 442 *»
وساطت كبري و برزخيت اولاي اولي است، و آن مقامي است كه يك تعين دارد، او هيچ تعين نداشت، او علم به كل اشياء است اگر چيزي بيرون باشد از آن علم و آن علم نفوذ نكرده باشد در آن، آن علم بايد فاقد باشد آن را. زير پاي آن محيط به كل اشياء يك متعيني است به شرطي كه نكاتش را و فُوت كاسهگريش را ملتفت باشي تا خوب ياد بگيري. پس او يك است كه ماسوي ندارد و پيش از او چيزي نيست. پيش ندارد محدد الجهات است به آن محض كه اين حرفها را نميزدي، به او اين حرفها را نميزدي. اما آن محدد الجهات كه از جميع جهات نافذ است در اشياء، آن شيء بالاست و آن شيء كه برزخ است يك نسبتي به او دارد، يك نسبتي به خودش دارد. واحد با احد فرقش همه همين است كه اين بسته است به غير، او بسته به غير نيست و مستقل به نفس است. يادت نرود مستقل به نفس داخل اسماء مشتقه است. پس اين وجودش بسته به غيرش، پس حيث وجودي دارد و حيث وقوعي مثل ضَرَبَ ضَرْباً اين زد با زدن من هر دو يك وقت واقع ميشود پس نكند كه هر دو يك چيز باشد. من كه ميزنم تا اينجاها كه دست من ميآيد هنوز نيست تا دست من به اينجا خورد زدن پيدا شد كي زدم؟ آن وقتي كه زدن پيدا شد، كي زدن پيدا شد؟ آن وقتي كه من زدم. حالا اينهايي كه ميبيني مساوقند در وجود به شدتي كه سرمويي پس و پيش نيستند كه اگر سرمويي پيش و پس شوند اين اثر او نيست او مؤثر اين نيست. حالا كه تساوق من جميع الجهات دارند و تطابق دارند من جميع الجهات نكند كه يك چيز باشند و فعل عين مفعول است، پس اين ضرب من، من بايد احداثش كنم اگر من احداثش نكنم نيست پس اين زدن من بسته به فعل من است. بله، به اين ضرب ميشود كارهاي ديگر كرد.
پس مقام فعل مركب است از دو چيز، و باز نه دو چيزي كه مادهاش جداست صورتش از جاي ديگر پس مقام دوم پس از احد مقام واحد است. اين واحد بيان احد است لافرق بينه و بينه، هيچ فرقي نيست الا اينكه اين مستقل به نفس نيست، بسته به غير
«* دروس جلد 3 صفحه 443 *»
است او بسته به غير نيست به خودش برپاست. اما در فعل چه جورند فرق ميانشان نيست. در خودت فكر كن تو ميايستي قيام را تو احداث ميكني تويي فاعل لاشيء سواك، هر فعلي اين قائم بكند تو كردهاي وحدك لاشريك لك، اين ايستاده با تو هيچ فرق ندارد الا اينكه تو ميتواني بنشيني اين نميتواند قاعد را بنشاند و هميشه قائم است و بسته به تو است. و پس از مقام احد مقام مشيت است و اين مقام كه مقام مشيت است مقام اثنين است از اثنين پا برميداري ميرسد به واحد، كه آن واحد حقيقي باشد، ديگر زير پاي اثنين ثلثه است زير پاي ثلثه اربعه است.
پس مقام واحد مقام تعين اول است مقام اعلاي او مقام لاتعين و بينهايتي است و اسم محيط است، و اين اسم محاط است از براي آن محيط، و محيط است بر تمام اشياء.
اين است فعلي كه تمام اشياء را به اين ساخته، مثل اينكه خودت به قدرت خودت تمام نشستن و برخاستن و حركت و سكونت را به انجام ميآوري همه را به حول و قوه خودت ميكني او هم بعينه همه اين كارها را كرده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، بلكه الآن او به اين فعلش كه متعلق كرده به اين، اين را خلق كرده همان است لاشريك له خالق قيام تو و خالق قعود تو و خودت كه قيام و قعود را به عمل آوردهاي از دست او گرفته نشده اما تو خودت دست او هستي در ساختن اين قيام و قعود، آن فعل كلي بزرگش هم مثل اين است. پس آن قدرت كليه مقام تعين اول است، اما به شرطي كه خيال نكني آن قدرتي را كه از او چيزي ميتوان ساخت مراد از اين قدرت مادهاي خيالش نكني. مرادم از اين قدرت آن چيزي است كه مركب از اثنين است اين را ميگويم. پس اين مقام وجود راجح است كه جايز نيست. چرا كه جايز اصطلاحمان است كه يمكن انيكون و يمكن ان لايكون، يا جايز است يعني مقيد است و قيد دارد بالاي او وجودي باشد و رجحان داشته باشد و اين بسته به او باشد و او مقيد هست، مقيد است به قيد اينكه مقام اطلاق روش باشد.
«* دروس جلد 3 صفحه 444 *»
اما كلمه متضايفي يادت نرود، اما ببين مطلق وقتي احداث لا من شيء ميكند از خارج وجود خود نميآرد چيزي را بسازد، از نيستي كه نميآورد پس از خودش بايد بيرون بيارد، از ذاتش هم كه بيرون نميآرد پس اين واحد نسبتش به مادون احديت دارد، اما احد حقيقي نيست احد اضافي است قائم مقام آن احد اول است كه احد حقيقي باشد. الف همزه را به جاي الف بايد شناخت.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 3 صفحه 445 *»
درس سيويكم
(چهارشنبه 2 ذيالحجة الحرام سنه 1295)
«* دروس جلد 3 صفحه 446 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب انيعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.
مكررها عرض كردهام از براي مقدمه كه بسيار ضرور است و بسته است به اين مسأله و مسألهاش هم خيلي واضح است، و آن اين است كه از هيچ صرف هيچكس هيچ كاري نميكند. ملتفت باشيد از روي فهم و شعور فكر كنيد ببينيد همين هست كه عرض ميكنم يا نه؟ از هيچ صرف هيچ نميشود ساخت، نه شما ميسازيد، نه خدا ساخته. مردم حتي حكماشان ميگويند ما نميدانيم چطور شد خدا لامن شيء خلق كرد ـ خدا به قدرت كامله خودش ـ خلق نبودند و خلق را خلق كرد اين نبودن را خيال ميكند نيست صرف. متبادر به اذهانشان اينطورهاست خودهاتان پيشترها همينطور خيال ميكرديد، حالا شما يكخورده پاپي بشويد، از نيست صرف از هيچ صرف از امتناع، نه خدا خلق كرده نه شما ميتوانيد خلق كنيد. به هيچ صرف مشيت خدا تعلق نگرفته و نميگيرد و هيچ صرف را خدا خلق نكرده. با بصيرت باشيد يك خورده بناي فكر را بگذاريد ببينيد هر چه هست يا خداست يا خلق خدا، نميتوانيد چيزي پيدا كنيد كه نه خدا باشد نه خلق، هر چه ماسواي خداست خداست خالق او، چيزي كه خدا خلق نكرده باشد نيست. حالا از چيزي كه خدا خلق نكرده و نيست آيا معقول است چيزي از آن خلق كنند. حالا
«* دروس جلد 3 صفحه 447 *»
برميدارند توي كتاب مينويسند: خدا به قدرت كامله خودش از هيچ صرف خلق را خلق كرده، مردكه هيچ صرف را خدا خلق كرده يا نكرده؟ اگر نكرده چطور از آن چيزي خلق كرده؟ و اين مطلب را حكمائي هم كه متكلم نبودهاند اينطور گفتهاند كه خدا خلق كرد خلق را به اسبابي كه مجهول ما است. آنهايي كه دقيق بودند مثل محييالدين اينطور تكلم نكردهاند، ديدند تمام اين كثرات منتهي ميشود به يك وجود به يك واحد حقيقي و آن را بسيط اسم گذاردند و خدا اسم گذاردند، گفتند حالا چطور شد اينها پيدا شد و حال اينكه تغييري در او نيست ميگويند تمام اين كثرات جميع اينها در غيب ذات مستجن بود مثل اينكه جميع حروف در مداد مستجنند ـ و بخصوص همين جور مثالها را ميزنند ـ يكي يكي حروف را ميگيري از مداد بيرون ميآوري و مثل اينكه موجها در آب مستجن است و يكدفعه بيرون ميآيد يكي يكي، حالا اين موجها كه بيرون ميآيد غير از آب چيزي نيست و صورتهاي حرفي غير از مداد چيزي نيست پس باز خودش خودش را ظاهر كرد. پس مداد كاري كه كرده به صورت حروف درآمده، چيزي غير از مداد نياورده به خودش بچسباند تكهاش را اينجا گذارده تكهاش را آنجا گذارده، ما در الف كه نگاه ميكنيم به جز مداد چيزي نميبينيم پس مااظهر الا ذاته، اينها ترائي هم ميكند كه درست است، اين حرفها هم راست است. واقعاً وقتي نگاه ميكني در ظاهرِ الف در باطنِ الف در يمين الف در يسارش به غير از مداد چيزي نيست، در موجها به غير از آب چيزي نيست، آب به غير از آب نياورده به خود بچسباند، به اين مثلها تعليم كردهاند گاهي مثالهايش را واضح ميزنند گاهي مثالهاي مخفيتر هم ميزنند. ميگويند دريا نفس زند آن را بخارش نامند بخار اسم آن آب لطيفي است كه پايين نيايد در هوا بايستد، اين مثال دقيقترشان است آن مثال، مثال واضحترشان است كه دريا آب است موجها مبدءشان آب است معادشان آب است. پس چيزي غير از آب نيست پس صدق ميكند كه ما غير از آب چيزي نميبينيم همه خودش است. خودش با خودش بازي كرده پس مااظهر الا نفسه مااوجد الا ذاته، پس
«* دروس جلد 3 صفحه 448 *»
معني اتحاد پيش اينجور جماعت اين است كه خدا خودش خودش را بسازد موج را آب ساخته و غير از آب چيزي نيست. از اين دقيقترش آن جور مثال است كه ميگويد دريا موجود بود و ما گفتيم به صورت موج در ميآيد. حالا قدري فكر كن كه خود اين دريا هم موج بزرگي است از موجها بزرگتر است، اين را هم همان جور ساخته كه گفتيم. پس اين اعظم موجهاست كه باقي امواج از اين پيدا شده و اين مبدأ كل است، نميبيني اين دريا نفس كه زد ديگر دريا اسمش نيست فرض كن تمام دريا بخار ميشود بخار ديگر آب نيست، پس اين موج بزرگ كه مبدأ بود جميع موجها را، حال تمام شد لكن بخار پيدا شد حالا اين آب لطيفي كه در هوا ميايستد آب اسمش نيست بخار اسمش است، و همچنين اين بخار ميرود بالا تا اينكه از سرما متكاثف ميشود يخ ميكند حالا ديگر اين اسمش بخار نيست اسمش ابر است. وقتي آب و موج بزرگ بود و دريا بود مبدأ جميع امواج متعارفي بود وقتي بخار شد مبدأ جميع بخارهاي تكه تكه است، اين هم واقعاً موجهاي ريزه ريزه است كه در آن موج بزرگ كه بخار كلي باشد پيدا شده. وقتي اين بخار را سرما زد و ابر شد آن وقت اين ابر بزرگ موج بزرگ، موج بزرگي شد و مبدأ شد. تكه تكههاي ابر امواج سحابي هستند و اينها غير از ابر چيزي نيستند. آن ابر كلي وقتي تكه تكه شد چيزي از خارج عالم خودش به خود نچسباند، پس صدق ميكند كه ابر به غير از كار ابري كاري نكرده پس آن هم اَظهَرَ نفسَه اَوجَدَ ذاتَه، اين مثل دقيق است. همچنين گرما به اين ابر ميزند و باران ميشود وقتي باران ميچكد يك آب است فسالت اودية بقدرها، در ضمن هر قطره آب است ظاهر هر قطره باطنش، يمينش يسارش فوقش تحتش به غير از آب چيزي نيست. پس اين حرف صدق ميكند كه آب به غير از خودش با خودش كاري نكرده پس مااظهر الا ذاته، حالا اين قطرات ديگر باران اسمش است مياه عديده كه هر قطره غير از قطرهاي است آن را باران ميگوييم ميچكد ميآيد روي زمين به هم ميپيوندد سيل ميشود ميرود به دريا ميرسد به دريا كه رسيد همان دريا است البحر بحر
«* دروس جلد 3 صفحه 449 *»
علي ما كان في القدم، آن اول آب بود و هيچ نبود نه موجي بود نه بخاري نه ابري نه باراني نه سيلي، آب بخار شد، بخار رفت ابر شد ابر باران شد، فرو ريخت به هم پيوست سيل شد سيل جاري شد آن آخرش باز برگشت انا لله و انا اليه راجعون، اول آب بود باز برگشت آب شد و چيز تازهاي پيدا نشد اينجور مثلها ميزنند پس اينجور جماعت اين مثالهاشان است كه زدهاند، ميبينيد كه درست است اين حرفها، در ظاهر موج در باطنش در اعلاش در اسفلش به غير از آب آيا چيزي هست، در ظاهر حروف در باطن حروف در يمينش در يسارش در بالايش در پايينش به غير از مداد هيچ چيز نيست، مثالهاي ديگر هم زدهاند. حلويات را جميعاً از شكر ميسازند ظاهر اين حلويات به غير از شكر چيزي نيست باطنشان به غير از شكر چيزي نيست، يمين يسار بالا پايين همه شكر است و جوهر هر حلوايي غير از حلواي ديگر است خاصيتش جداست اثرش جداست.
پس آنهايي كه خيلي داخل حكما بودند به همين نسق نظر كردند گفتند صور خلقيه مستجن است در غيب ذات و آن ذات اينها را تولد ميكند، مرادشان اين است كه زير قل هو اللّه بزنند. اگر چه نگفتهاند ميگويند ببينيد مستجن است صور در ذات و زور ميزند و ميزايد مبدئي پيدا ميشود، باز زور ميزند و ميزايد مبدئي پيدا ميشود كه ابر است، ملتفت باشيد هر كه زاييده شد آن هم ميزايد، به همينطور باز آن وجود بالايي زور ميزند مداد ميزايد و ميسازد، مداد زور ميزند حروف ميسازد، اينجور جماعت همين فكر را كردند و از صراط لغزيدند و از صراط مستقيم يك سر مو كه آن طرف افتادي گمان مكن برسي به حق هر چه بروي دورتري. صراط مستقيم راهي است كه انبياء از آن راه رفتهاند هر كه از ايشان گرفت ميرود توي راه. هر كه نگرفت هر چه زور بزند فكرش و شعورش خيالش هم زيادتر باشد خرتر شده كرتر شده كورتر شده، اعراض كردند و افتادند در اين حرفها، و هر چه زور زدند فكر كردند چيزي ديگر نتوانستند بفهمند.
ديدند به غير از يك وجود نيست، وجودي واقعاً همينطور هم هست. واقعاً فكر
«* دروس جلد 3 صفحه 450 *»
كنيد ببينيد به غير از هست چه چيز است؟ هيچ به غير از هست نيست حالا اين زمين و اين آسمان و اين اوضاع چطور پيدا شد؟ خود اين وجود زور زد زاييد يك دريايي را، او هم زور زد و زاييد موجي را، او زور زد و زاييد بخاري را او زور زد زاييد ابري را و او زور زد زاييد باراني را و هكذا عناصر و مداد و حروف. و هكذا شكر، حلويات را. پس اينها همه در كمون ذات كامن بودند و زور زد زاييد اينها را و پيدا شدند و اينطورها خيال كردند. تو ملتفت باش كه در رسانيدن آنچه خلق لازم داشتند انبياء كوتاهي نكردند. خصوص پيغمبر آخرالزمان9 تمام مطلب را بيان كردند به شرطي كه بگيرند مردم. طوري بيان كردند كه فهمانيدند به تو، فكر كنيد با بصيرت باشيد با دقت باشيد انشاء اللّه ملتفت باشيد، با كتاب با سنت با ضروريات با جميع عقول با همه جاي دنيا درست ميآيد، مطلب اين است كه «هر چيزي كه چيزي در او كامن باشد و او را بايد استخراج كرد و بياريش بيرون اگر يك مخرجي در خارج نباشد كه استخراج كند و آن صورت را بيرون بياورد خودش نميتواند بيرون آيد» حالا شما عجالةً مسامحه كنيد و با آنها صلح كنيد همان طوري كه آنها ميگويند بگوييد مادة الموادي هست و همين وجود را مادة المواد ميگويند. حالا همه اين صورتها را خراب كرديم همه هم مستجن بود در آن مداد كلي كه همان يك تكهاش دنيا شد يك تكهاش آخرت شد يك تكهاش آسمان يك تكهاش زمين، حالا ميگويم آن مداد اول اول كه همه اين صور در او كامن است چطور ميتواند تولد كند خودش بيآنكه كسي آنها را بيرون آورد؟ اينها كلمات حقه است. يك خورده دقت كن كلمات حقه بسا يك كلمه كوچكي است كه اعتنا نميكند كسي به آن، وقتي گرفت همان كلمه كوچك را، مثل گلوله توپي است كه وقتي از دهن توپ بيرون آمد يك بدنه قلعه را خراب ميكند بلكه اگر زورش زياد باشد آن بدنهاش را هم خراب ميكند. كلمات حقه بسا يكيش كه به نظر كوچك ميآيد همين كه گفته شد باطل آنچه در شرق و غرب عالم است همه را خراب ميكند، اين قاعده بسيار هم آسان است و چون
«* دروس جلد 3 صفحه 451 *»
آسان است تو به نظرت پست نيايد، تو فكر كن كه بزرگيش را بيابي انشاء اللّه.
حالا يكي از كلمات حقه اين است كه ما ميبينيم رأي العين در هر ماده چه در غيب چه در شهاده، تكه مومي را اگر ببيني ببين آيا ميشود موجي بزند مثلث شود؟ موجي بزند مربع بشود؟ مدادي ميتواند موجي بزند الف بشود؟ ميتواند موجي بزند باء بشود؟ موجي بزند جيم بشود؟ موجي بزند و بيست و هشت حرف يكي يكي درست بشود؟ اگر هيچ بادي نيايد هيچ چيز از خارج نباشد آيا دريا به موج ميآيد؟ با بصيرت باشيد كه اينها را اگر بنشينند و گوش بدهند خودشان هم در مذهب خودشان نميتوانند ديگر حرف بزنند. عيب كار همه اين است كه مردكه درس خوانده ملا شده كتاب هم نوشته حكيم هم اسمش شده شاگرد هم دارد مطاع هم هست، حالا بروم درس بخوانم مشكل است البته، از اين جهت به همان الاغيت باقي خواهد ماند، اگر بيايد گوش بدهد اينها را آسان ميتواند ياد بگيرد، ياد نگرفتن سببش همان تكبرش است. آقا كه شد ـ مراد هم همه همين بود كه آقا بشود غايت كه به دست آمد ـ حالا ديگر چيزي نبايد ياد بگيرد، حالا بايد خودمان ديگر مبدأ باشيم.
پس عرض ميكنم توي همان حرفهاي خودشان فكر كنيد كه دريا موجي ميزند و موج از شكم او بيرون ميآيد، فكر كنيد ببينيد اگر بادي از خارج نباشد خود اين دريا به اينطوري كه هست بيبادي بيمتحركي خارجي آيا از شكم او اين موجها ميتواند درآيد؟ محال است. يا سنگي از خارج بايد بخورد به اين آب، يا آب ديگري بريزيم در اين آب، اگر از خارج دستي نخورد به اين آب يا دستهاي مختلفه، آيا ميتواند اين دريا خودش به موج درآيد؟ آيا ميتواند موجهاي مختلفه را از شكم خود بيرون آورد؟ اگر به هيچ وجه كاتبي نباشد از خارج از شكم مداد حروف بيرون بياورد خواه انس باشد خواه جن باشد خواه ملك خواه باد باشد، اگر اشخاص خارجي نيايند و تصرفي در اين مداد نكنند آيا ميشود خود مداد زور بزند و از شكم خود حروف بيرون بياورد؟ اين را به خودشان
«* دروس جلد 3 صفحه 452 *»
بگويي تصديق ميكنند. شما عامي هستيد و اينها را نميفهميد آنهايي كه ملا هستند البته بهتر ميفهمند. پس مداد نوعاً كاتب ميخواهد هر چه ميخواهد باشد، باز در آن مثالِ دقيقشان فكر كنيد ببينيد اين درياي ما اگر هواي ما گرم نباشد و گرمي از پيش كواكب نيايد، اگر آتشي زير آب نكني آيا ميشود بخار بشود، ديگر ميشود گرمي زير آب باشد مثل اينكه زير ديگ كه آتش ميكنند جوش ميكند و هنوز مردم نميفهمند كه چرا ديگ جوش ميكند، اول آبهاي ته ديگ كه متصل است به ديگ، ته ديگ داغ ميشود آب كه داغ شد بخار ميشود بخار كه پيدا شد بخار سبكتر است چون سبكتر است بخار ميآيد بالا آب ميرود زير، بخار ميآيد بالا. هي آب ميرود زير، بخار ميآيد بالا اين است كه آب جوش ميآيد.
پس اگر حرارت تأثير نكند در دريا چه به زيرش چه به رويش اگر حرارتي كه غير از آب است تعلق به آب نگيرد آيا آب خودش ميتواند زور بزند و بخار بشود؟ فكر كنيد ببينيد بخار نيست مگر اينكه حرارتي تركيب شود با آب و از خلل و فرج آب نفوذ كند و سبكش كند و بالايش بيارد. حالا وقتي حرارت خارجي نيايد جزء آب بشود در اعماق او فرو نرود نميتواند تولد كند بخار از شكم اين آب.
باز اين بخار بالا ميرود يك چيزي از خارج ميآيد او را ابر ميكند يعني تا گرم است ميرود بالا سردي كه بر آن خورد ميبندد و ابر ميشود. باز اين بخاري كه بالا ميرود اگر هواي خارجي سرد نبود آيا اين خودش ميتوانست زور بزند و تولد كند؟ اين را نميتوانست باز فاعل خارجي ميخواهد فاعل خارجي برودت است برودت دخلي به بخار ندارد، بله اين بخار كه رفت آنجا و آن برودت مخلوط اين شد و در خلل و فرج اين رفت بخارِ متخلخل كه يخ كند اسمش ابر است. باز فكر كنيد آن چيزي كه منجمد است نميشود قاطر باشد، اين برودت هر چه زيادتر بشود بيشتر يخ ميكند نميشود آب بشود. وقتي اينها يخ كرد جلو حرارت را ميگيرد، پس آن حرارت در پشت آن دوباره ميتابد و
«* دروس جلد 3 صفحه 453 *»
يخها را آب ميكند. پس حرارت خارجه به او ميتابد آب تولد ميكند پشت يخها آب ميشود، زيرش يخ است بالاش آب است، آب سنگينتر است از بخار ميآيد در خلل و فرج اين ابر فرو ميرود، آبها از يخِ زيرش گرمتر است آبها هم كه مرور ميكند در خلل و فرج ابرها مثل غربال ميشود، هي ميچكد تا اينكه ابر بالمره تمام ميشود. بله بعضي از ابرها جابجا ميشوند آخر تابستان ابرها همه تمام ميشوند، زمستان متكون ميشوند. پس اگر حرارتي خارجي نباشد، نميتوانند خودشان بيرون بيايند. كه تأثير كند در اندرون ابرها كه اجزاي آن را آب كند و بيرون آرد؟
خلاصه مطلب اين است و آن يك كلمه است بيشتر نيست، و آن اين است كه هر چيزي كه در غيب ذاتش مستجن باشد بچههايي چند، صورتهايي چند ـ يعني خوابيده باشد، كامن باشد ـ يك كسي بايد از خارج بيايد بچهها را بگيرد بيرون بياورد، اين خودش نميتواند بزايد. درست با بصيرت باشيد خيلي مطلب است ميگويم مطلبي كه به دست تو بيايد كه ببيني. هيچ درس نخواندي عربي نخواندي كتابي نخواندي و مطلبي به چنگ آمده كه گير مرتاضين دنيا نيامده. اين مطلب به دستتان بيايد، محييالدين نه ماه غذا نخورد، خيلي خيلي مرتاضين رياضتها و زحمتها كشيدند و اين مطلب را نفهميدند. پس همچو چيزي كه به دست آمد قايم نگه دارش كه بيزحمت بيگرسنگي بيرياضت ساخته و پرداخته به دستت آمده.
پس جميع اين صور خلقيه را همچو خيال كرديم برگردانيم به يك جايي حالا او خدا ميگويد، ما احترام ميكنيم مادة المواد ميگوييم، وجود ميگوييم. اين صور را كه برگردانيم قهقري به جايي ديگر آن را ميخواهيد مشيت بگيريد يا ذات خدا يا حرمت كردي مادة المواد گفتي اين كثرات را ميبري به جايي كه لاثاني له، يا آنهايي كه جرأت كردند و گفتند خداست ما هم مدارا ميكنيم و همراهي ميكنيم ميگوييم اين صور كه برگشتند در آن بحر بيپايان كه لاثاني له، و غير از او چيزي نيست. حالا گريبانش را بگير كه بگو او چطور
«* دروس جلد 3 صفحه 454 *»
زاييد؟ بسم اللّه حالا بيا بگو، ديگر حالا به اسباب غيبي كه من نميدانم، اگر نميداني پس نفس مكش، اگر نميداني لَيْس لِمَن لَميَعْلَمْ حُجَةٌ عَلي مَنْ يَعْلَم من ميدانم.
پس اگر برگردند جميع اينها به يك امري كه لاثاني له است، تو ميگويي خدا لاثاني له است، بگو مشيت خدا و تعين اول لاثاني له است، بگو دو خداي غيرمتناهي كه معقول نيست، خدا شريك داشته باشد معقول نيست. اگر دو تا باشند دوتايند و هيچ كدام غيرمتناهي نيستند هر دو محدودند. حالا كه دوتايند، به آن دليلي كه اين يكي خدا نيست و آن را نساخته، آن يكيش هم خدا نيست اين را نساخته پس دو غيرمتناهي هر دو مخلوقند هر دو متناهي.
پس خدا لاثاني له است مشيت خدا هم لاثاني له است، مشيتي كه جميع مشاءات را او احداث كرده پيش از احداثش و لو رتبةً آن هم لاثاني له است، به جهت آنكه قدرت خدا قدرت كاملهاي است مثل اينكه تو خودت در عرصه خودت مثل نداري خودت خودتي وحدك لاشريك لك، بعد فعل كلي كه داري كه جميع افعال از آن صادر ميشود آن هم لاثاني له است به طور حقيقت بعد الحقيقة، پس وقتي خلق را برميگرداني به آن كومه و آن را خدا اسم ميگذاري يا مشيت يا مادة المواد، ميآييم ميگوييم اين چطور زاييد؟ آيا ممكن است ماده خودش بيآنكه مخرجي خارجي صورتي از آن بيرون نيارد خودش صورت از آن بيرون بيارد. اينهايي كه كوامنند الي غير النهايه كامنند. يك تكه موم را چند دفعه ميشود كه مثلث كرد، ده دفعه صد دفعه هزار دفعه صد هزار دفعه پايان ندارد، يك مثلثش را نسبت به يك تكه موم فكر كني پايان ندارد، آن وقت مربعهاش را فكر كني پايان ندارد، مخمسهاش پايان ندارد. مخمس را كه با آنها جفت ميكردي سه تا ميشد كه هر يكي بيپايان بودند.
هر جايي از ماده را كه پا ميگذاري الي غير النهايه دارد سير ميكند. حالا خود اين موم با خودش اقتضا ميكرد كه بزايد و تولد كند؟ اگر خودش اقتضا ميكرد بايد در حال
«* دروس جلد 3 صفحه 455 *»
واحد به صور الي غيرالنهايه بتواند بيرون آيد. در حال واحد كه موم است و از موميت چيزي باقي ندارد. حالا كه چيزي باقي ندارد آيا خودش مقتضي خروج اين صورت است و انتظاري ندارد پس بسم اللّه تولد كند. پس موم واحد در حال واحد بايد هم مثلث باشد هم مربع هم مخمّس، جميع صورتها را در حال واحد داشته باشد و همچو چيزي داخل محالات است قدرت به آن تعلق نميگيرد. يك چيز واحد هم بجنبد هم نجنبد محال است، يك چيز در حال واحد هم مثلث باشد هم مربع باشد محال است. پس موم در وجود خودش تام است و كامل و موم است و از جمله لوازم مومي اين است كه الي غيرالنهاية قابل بيرون آمدن صور باشد. حالا كه چنين است پس محال است اين موم خودش مقتضي بيرون آمدن اين صورتها باشد. اگر مقتضي بود همه صورتها يكدفعه بيرون آيد، اقتضاي موم خودش اين بود، اين بچههايي كه آنجا خوابيدهاند اين بچهها خوردهخورده بجنبند بيرون بيايند، يا يكدفعه بيرون بيايند.
باز بچهها خوابيدهاند پشت بر پشت و يكي يكي بيرون ميآيند يا همه بچهها يكجا خوابيدهاند در عرصه امكان؟ اگر فكر كني ميداني در عرصه امكان كه كوچكي نيست بزرگي نيست همه مساويند خودشان نميتوانند زور بزنند بيرون آيند. بچه آنجا نخوابيده، امكان است هر جزئي از آن قابل است براي تمام صور. در قوه، صور ممتازه بالفعل نيست اگر نه قوه نبود پس آنجا نيستند. حالا كه نيستند چطور زور بزنند و بيرون آيند؟ پس حالا بگو نميتوانند زور بزنند و بيرون بيايند. تو گول خوردهاي فكر كن اگر اينها ميتوانستند زور بزنند بيرون بيايند همه زور ميزدند بيرون ميآمدند چرا كه همه همدوش ايستادهاند همه هم قوت و همسر و يك حكم دارند. اگر بايد بيرون آيند همه بايد بيرون آيند و اگر همه بيرون آيند باز لازم ميآيد كه موم واحد در حال واحد به صور مختلفه متماثله متجانسه متضاده متناقضه بيرون آيد، و چنين چيزي محال است. پس اگر چنين شد قاعده را كلي بگيريد وقتي بر ميگرداني اين كثرات را ميرود به مادة المواد و آن هستي و آن
«* دروس جلد 3 صفحه 456 *»
وجود عام.
آن ماده خودش كه زور نميزند اينها را بيرون بياورد از خودش، اينها خودشان هم كه نميتوانند زور بزنند بيرون آيند پس چه شد اينها بيرون آمدند هر چه فكر ميكني راهش بسته است ميگويد اينها مستجن در ذات بودهاند فَتَجلّي بِاسمٍ مِنَ الاَسْماء فَصارَ قادِراً و تَجلّي بِاسمٍ مِنَ الاَسْماء فَصارَ عالِماً، وقتي اينجور ميگويي براشان اگر گوش بدهند آن بادهاشان همه در ميرود. پس فرض مسامحه كه اينها در غيب ذات كامن بودند و يكدفعه بنا كردند بيرون آمدن. حرف اولي يادتان باشد فراموش نكنيد، آن را كه به اين ضمّش ميكنيد مطلب يقيني به دستتان ميآيد كه محل شبهه نباشد.
يك مطلب اين بود كه جميع صور را كه برگرداني و كومه به دستت آمد اين كومه خودش مصور به دنيا و آخرت و زمين و آسمان و اين اوضاع نميتواند بشود. مطلب ديگر اين بود كه اين را عليالعميا مثل عاميها خيال مكن و بدان كه اينهايي كه اينجور گفتهاند عامي بودهاند و چيزي در دستشان نبود خيال مكن چيزي داشتند اگر چه اسمشان ملا بود گفتند كه به اسبابي كه ما نميدانيم خدا اينها را ساخته. تو ملتفت باش از هيچِ صرف نميشود چيزي ساخت. از نيست نميشود چيزي ساخت نيست بايد نيست باشد هست بايد هست باشد. بعينه مثل اينكه سفيد بايد سفيد باشد سياه بايد سياه باشد. نيست را هر كاري بكني هست نميشود هست به او تعلق نميگيرد. چرا كه نيست، نيست چيزي تعبير ندارد. از اين نيستهاي اينجا چيزي برداشتي و گفتي نيست. و الا نيست نيست، تعبير هم ندارد. پس از نيست صرف نميتوان چيزي ساخت و محال است نه خودت ميسازي نه خدا چيزهايي را كه ميسازد. بعد از آني كه مأيوس شديد كه از هيچ نميشود چيزي ساخت پس يا بايد از مواد خارجي گرفت و چيزي ساخت يا بايد از ظهورات خود آن چيز را گرفت و ساخت، لامحاله ماده ميخواهد، پس ماده شخص يا بايد آن را از ظهور خودِ فاعل گرفت خواه كلي باشد يا جزئي، يا از مادهاي باشد بيرون از وجود صانع،
«* دروس جلد 3 صفحه 457 *»
مثل كوزهگر يا بايد از ماده ظهور خودش بگيرد. از هيچ كه نميشود ساخت، پس يا از ماده ظهور خود ميگيريم چيزي ميسازيم يا از مواد خارجي و لاثالث بينهما و لاثالث غيرهما، پس آنچه ساخته ميشود لامحاله ماده ميخواهد، هر چه ساخته ميشود ماده لامحاله ميخواهد، لامحاله يك هستي ميخواهد از نيست نميشود چيزي ساخت. خدا هم نساخته از نيست چيزي را، خدا هم مشيت خود را از هست ساخته از نيست مشيت خود را نساخته. پس لا مِنْ شَيءٍ كانَ وَ لا مِنْ شَيءٍ كَوَّنَ ما قَد كانَ، را ملتفت باشيد پكپاره حديثها را عمداً عرض ميكنم مبادا يك وقتي گول از لفظش بخوريد ميفرمايد ان اللّه سبحانه لا من شيء كان و لا من شيء كوّن ما قد كان، بسا ظاهراً اينجور اخبار گولتان بزند لا من شيء كان لا من شيء خدا بود، و لا من شيء كوّن ما قد كان از چيزي هم نساخت آنچه ساخت. ظاهراً شبيه به حرفهاي آن خرهاست و عاميهاست كه اسمشان را حكيم گذاردهاند، نميبيني ميگويد لا من شيء كان لا من شيء بود، اگر بود كه هست، شيءِ بود، نيست نيست. همينطور لا من شيء كوّن هست است نيست نيست. نيست را خدا خلق نكرده، بعد از آني كه از نيست خلق نميكند اگر ميكرد نيست نبود، بعد از آني كه هست بود آنجا هست بود. پس نيست را خدا خلق نكرده، معقول نيست نيست، هست بشود پس خدا بود و خلقش هم هست.
خلق از هستي خلق شده، خدا از هستي هست. بله او خلق نشده اما اينها خلق شدهاند. باز خلق شدهاند گول ميزند خيال ميآيد كه از نيست خلق شدهاند. فرق ميان خدا و خلق اين است كه او هست و كسي نساخته او را، خلق هم هستند و خدا ساخته، اين ساختهاندش را ذهنهاي ضايع ميگويد از نيست ساخته، از نيست نميشود ساخت، اين خلق يا بايد از ظهور خدا ساخته شده باشد، يا بايد از ماده خارجي ساخته شده باشد. ديگر حالا بعد از اين فكر كنيد ببينيد از چه ساخته.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
نگاهي گذرا به متن دروس
مجلد سوم
درس اول
بين مردم يقين بسيار كم است. اگر اسبابش فراهم شود خود بخود پيدا ميشود.
r اول بايد راه يقين را به دست آورد. ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم تا يقين بر يقين افزوده شود.
r بررسي اصناف مردم كه كدام يك مخرب دين هستند.
r بيدينان فرنگيها ميآيند اينجاها مثل اينكه بيدينهاي ما ميروند بين آنها.
r كسيكه به شريعت عمل ميكند و در دين حق نيست او مخرب دين است.
r حقانيت شيعه كه معلوم شد، متدينين و فساق اديان ديگر همه بر باطلند بدون شك.
r آن حقي كه خداوند در ميان همه تأييد كرده آن امر متفقعليه كل است.
r مؤمن در نهايت كياست است. همه بيدينيها از بيشعوري است.
r آيا ميشود خداي توانا پيغمبرش را مشكوك يا مظنون قرار دهد؟!
r آياتي كه خدا ميفرمايد اين بهتر است يا آن بهتر است، اينها دليل عقل است.
r ضروريات محكمترين دليل حق و اهل حق است.
r خداوند به خلق رسانيده كه براي دين حامل قرار دادم بايد به او رجوع كنيد.
r رجوع به كتاب و حديث بدون استاد مثل رجوع به كتاب طب بدون طبيب است.
r كساني كه مخرب دين و مذهبند رفوگر ندارند، شفيع ندارند.
درس دوم
r كارهاي عالم كارهاي تدبيري است كه از قبل فكرش شده و انجام يافته.
r از بديهيات است كه تأثيرات ممكنه اشياء را در يكديگر نميداند مگر خدا.
r آثار امر و نهي خدا به خود مردم رجوع دارد. غني مطلق محتاج به ايشان نيست.
r كارهاي خدايي را به خدا واگذاريد.
r علم منافع و مضار كار خداست.
r حلال و حرام را فقط محض امتحان مردم نفرمودند بلكه واقعاً نافع و ضار است.
r علم ماكان و مايكون در نزد علم شيء بعد از شيء قابل مقايسه نيست.
r معني واقعيِ وحي.
درس سوم
r تمام سخن اينكه حق آن است كه آنچه را واجدي بگو چنين است.
r خدا قرار داده كه هر چيزي دليل و برهان ندارد، بايد نپذيرفت.
r در هر عصري هستند صادقين كه با دليل و برهان حرف ميزنند (عدول نافين).
r خداوند دين انبياء را تأييد كرده به همين كه غير دين ايشان ديني نياورده.
r معني: رفع عن امتي تسعة . . .
r ضروريات مقرر و مسدد از نزد خداست.
r آنچه را ميفهمي براي تو عظيم باشد، نه آنچه را كه نميفهمي.
r هميشه ضرورياتِ سابق حجت است براي لاحق.
درس چهارم
r خداوند مردم را طوري خلق كرده كه به ناموس مضطرشان كرده.
r خداوند طبيعت مردم را طوري خلق كرده كه نوعاً بدانند كه نميدانند منافع و مضار را.
r بيان بعضي از حكمتهاي خلقت انسان كه دليل آن است كه خدا به خلق اعتنا دارد.
r خداوند حكيم هرچه را به چيزي محتاج كرده رفع احتياج او را نموده است.
r راعيها خواستهاند اقرار خلق را به رعايت آنها و الا جلب منافع و دفع مضار براي آنها نميكنند.
r وضع ناموس دليل نبوت نبي است.
r شدت آلودگي و كثيفبودن صوفيه كه قيد شرع را زدهاند.
درس پنجم
r امور اديان دو قسم است: متفقٌعليه، مختلفٌ فيه.
r در تمام اديان اختلاف در امور مختلفٌ فيه باعث بيرونرفتن از مذهب نيست.
r دين خدا آسانترين قواعد و رسوم است.
r در مسائل مختلفٌ فيه هم هريك از مختلفين در قول خود بايد متمسك به آيه و حديث باشند.
r اهميت ضروريات كه هركس يكي از آنها را وازند هركه باشد كافر است و در ميان هر طايفهاي كه برود بايد ضروريات آنها را اقرار كند و الا او را بيرون ميكند.
r خداوند دين را سهل و راحت قرار داده.
r آنچه را خدا بزرگ شمرده شما آن را بزرگ بدانيد. غيبت از دزدي بدتر است ولي مردم دزدي را بزرگ ميدانند ولي غيبت را مهم نميشمارند.
r منكر يكي از ضروريات كافر است ولي منكر حجتبودن ضروريات بسيار بدتر است.
r خداوند اهل حق را ميدارد به ضروريات متمسك شوند و اهل باطل را ميدارد به انكار ضروريات.
درس ششم
r در اينكه ديگران ميگويند امور جزئي را به دليل عقل نميتوان اثبات نمود.
rبيان راه استدلال عقلي براي جزئيات شرعي و غيره.
r تعميم دليل تسديد الهي در تمام كلي و جزئي امور عالم.
r جايز نيست در حكمت كه حتي براي يك ساعت حق با باطل مشتبه بماند چرا كه اگر يك ساعت جايز باشد براي هميشه جايز است.
درس هفتم
r كلام بزرگان كه ميفرمايند «شناختن اشخاص حجج با دليل عقلي ممكن نيست مگر آنكه حجت كلي باشد» از باب مدارا با حكماء است.
r به مقداري كه خداوند به انسان بيشتر از حيوان نعمت داده، به همان مقدار بيشتر به او اعتنا دارد.
r وسعت علم انبياء در معرفت مصالح و مضار خلق.
r انبياء ميگويند ما از جاي خاصي آمديم كه شما خبر نداريد و او از همه امور شما خبر دارد. ولي عرفا ميگويند ما از نزد آن امر عام آمديم.
r علت اينكه سلطنت را به دشمنان واگذار فرمودند اين بود كه حكومت در اين دوره همراه ظلم بايد باشد و اين حكومت از اولياء خدا نميآيد.
r خداوند بطلان باطل را به زبان خودشان انجام ميدهد.
r هر فعلي را خدا در دست فاعل آن فعل خلق ميكند.
r اهل حق در هر زمان مصدق يكديگرند، لاحق مصدق سابق است.
درس هشتم
r از راه تقرير و تسديد براي انسان يقين حاصل ميشود.
r اگر يقين به چنگتان آمد يكي از اين مسائل را به تمام دنيا اگر طلا باشد نميدهيد.
r در چه صورت خدا باطل را مهلت ميدهد و در چه صورت نبايد باطل را مهلت دهد.
r ميزان ضروريات است كه از هر واضحي در دين واضحتر است.
درس نهم
r خدا هرچه را خواسته برساند، رسانيده و كارهاي او اتفاقي نيست.
r اهل حق جميعشان مصدق يكديگر هستند.
r بيان فرق تقليد عوام اهل باطل از علماشان و عوام اهل حق در تقليد از علماشان.
r اهل حق هميشه مصدق يكديگرند و ضروريات باطل را معرفي ميكند.
r متشابهات را عمداً قرار دادند كه متمسك شوند و منحرف شوند.
r در امور ظاهر زندگي احكام بر اساس ظاهر است و نبايد تجسس كرد.
r كسي كه از دين خارج شد بايد اشاعه فاحشه او را كرد.
r بيان صفات عدول نافين: علم، عدالت واقعي.
r عالم بر حق بايد ضروريات را بداند و متوجه باشد.
درس دهم
r اكثر يقينيات مردم مشكوكات است كه به آنها انس گرفتهاند.
r راه اكتساب يقين توجه به وجود صانع و علم و احاطه و قدرت اوست.
r خداوند آنچه را خواسته به خلق برسد به ايشان رسانيده و آنچه را خواسته به همه برسد همين ضروريات است.
r تصديق اهل حق، تصديقشان است مر يكديگر را.
r معجزات براي اين است كه حجتبودن حجج ثابت شود تا بشود به احكام ايشان اعتماد كرد و عمل نمود.
r ائمه: پيشدستي به جنگ و تكفير نميكردند، اينها درس است كه بايد ياد گرفت.
درس يازدهم
r دو محدود را كه ميبيني كنار يكديگر، نميتواند يكيش خدا باشد يكيش خلق.
r بيان بطلان قول حكما که ميگويند « العقل و مافوقه بسيط ».
r هركس بحث ميكند چرا خدا مرا چنين و چنان خلق نكرده بحثش درست است ولي بر خيالات خودش وارد است نه بر خداوند.
r در معرفت خدا به لفظ تنها نبايد اكتفا كرد بلكه بايد معني را ملاحظه كرد.
r خدا قريب است حين كونه بعيداً و بعيد است حين كونه قريباً.
r خداوند « داخلٌ في الاشياء لا كدخول شيء في شيء و خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء » است و اين مطلب در محيط و محاط فهميده ميشود مثل نقره و انگشتر.
r انسان به انگشتر نقره كه نظر كند گمان ميكند كه نقره و انگشتر را با يك مشعر درك ميكند اما واقع چنين نيست.
r معني اسم مكنون خدا در مثال جمله «نميتوانم بخوانم».
r معني كنت كنزاً مخفياً.
درس دوازدهم
r محدود نميتواند خالق محدود ديگر باشد.
r بررسي حقيقت مابه الامتياز اشياء كه همراه آنها شده و آن يد فاعل است كه او را ايجاد كرده. هر شيء ممتازي يد فاعله آن خود آن بايد باشد.
r معني توحيد خالص.
r بيان توحيد از آيه شريفه ليس كمثله شيء.
r حالت معلوميت اشياء پيش از مشيت است و احتياج به خلق شدن ندارد.
r مشاءات و مشيت در نزد علم مساوي هستند.
r علم خدا مخلوق نيست.
درس سيزدهم
r اگر كسي فكر در حادثها كند ميفهمد كه خدا توحيدش را از همين راه حالي كرده.
r اگر خدا مجهول صرف صرف صرف است پس چرا اسم او را ميبري؟ و انبياء دعوت به چه كردند؟
r امر شامل عام غير مقيدات است كه در همه نافذ است و فوق تمام آنها است.
r معني تدلج بين يدي المدلج بين خلقه ـ و روش اهل سلوك كه با شوق حركت دارند.
r شهيد اول و شهيد ثاني از كاملين بودهاند.
rمعني لايستحسرون عن عبادته، اهل سلوك هرچه ميروند سيرشان سريعتر ميشود.
r مواد خزائن صور هستند كه نفاد براي آنها نيست به همين جهت سير انقطاع ندارد.
r حكمت از نظر اهل حق علم به حقايق اشياء است علي ما وضعه الله.
r خدا چيزي را كه از من خواسته بايد به طور يقين به من برساند و الا معلوم است از من نخواسته.
r در امر دين اضطراب نيست اگر پيغمبر را برد گريه بكن ولي اضطراب ندارد.
r داخل في الاشياء لاكدخول . . . در وصف ذات نيست. از ذات نميتوانيم تعبيري و اشارهاي داشته باشيم.
r بيان علم خداوند كه لايتغير و لايتبدل است در مثال. اين علم را مقام كينونت ميگويند.
r كساني كه از آن مقام كينونت آمدند صاحب مشيت هستند كه مشيت بسازند و مشيت مشاءات را درست كند.
درس چهاردهم
r شيء صرف، بينهايتي يا بانهايتي توش نيست.
r بررسي هست صرف كه چيزي معقول نيست به او بچسبد مگر هست مقيد باشد.
r اشتباه مردم در معني وحدت خدا قبل از خلقت خلق.
r راه توحيد اين است كه الآن اگر با اين كثرات ميبيني خدا هست و غير اويي نيست توحيد را فهميدهاي.
r جسم حقيقتي است يگانه ساري و جاري در تمام اجسام، زمين بعض آن نميباشد. داخلٌ في الاشياء . . . در همان حين كه در زمين است در آسمان است و محبوس در آنها نميباشد.
r معني صحيح وحدت وجود در نزد اهل حق.
r معني كشف سبحات جلال در مثال جسم و آسمان و زمين.
r معني انه موجود في غيبتك و حضرتك در مثال جسم مطلق و اجسام مقيده.
r توضيح اذ الشمس كورت در مثال قائم و زيد كه قائم در حالي كه هست در زيد ممتنع است و وجود ندارد.
درس پانزدهم
r فرق كلي طبيعي و كلي منطقي و كلي عقلي.
r در هر مدركي كه شما چيزي را ادراك كنيد و در حين ادراك چيز ديگر يادتان نيايد و بعد چيز ديگر يادتان بيايد آن چيزي كه بعد يادتان ميآيد غير چيزي است كه اول يادتان آمده مثل اينكه زيد خودش زيد است و زيد غير عمرو است و اين دو نظر دو امر جداي از هم ميباشند.
r فروع شيء افعال شيء است. شيء واحد از هر سمتي فعلي دارد.
r تمام اهل ظاهر خداي مباين دارند. خداي مباين مثل مخلوقات محدود است.
r مفعولبه به اين معني كه براي ما هست براي خدا معقول نيست.
r فعل عام خداوند در احاديث كلمة الله و نور الله ناميده شده.
r علم فوق مشيت است و نسبت مشيت و مشاءات به او يكسان است.
r عرصه علم عرصه كينونت است كه محيط به كل ميباشد.
r ايمان همهاش دو كلمه است خدا مفعولبه ندارد تمام ملك خدا همه ظهور الله هستند حال كه چنين شد پس تو با خدا حرف ميزني و رو به خدا ميروي.
درس شانزدهم
r دو شيء متباين نميشود يكيش فاعل باشد يكيش مفعول زيرا هر يك مابهالاختصاصي دارد كه ديگري ندارد و فاعل نميتواند چيزي كه ندارد به ديگري بدهد.
r حقيقت تمام اشياء ما به الاختصاص آنهاست.
r خالق ما به الاختصاص نبايد داشته باشد.
r بيان مطلب در فاعل و فعلش كه بينونت آنها بينونت صفت است.
r تمام انبياء آمدند براي اينكه بفهمانند كه خدا از رسولش مباين نميباشد.
r حجج كه ميآيند اسم الله هستند و ذات الله نيستند چرا كه متعددند و خبر اويند.
r خدا بدون حجت نميشود چنانكه زيد بدون صفت نميشود باشد.
درس هفدهم
r ذات مبرا است از صفات لكن ذات را بدون صفت نميشود تصور نمود.
r بيان رابطه مطلق و مقيد كه راه شناختن مطلق مقيداتِ آن مطلق ميباشد.
r بيان حقيقت لابشرط و بشرطلا و مقيدات در مثال آب و ظهورات آن.
r صفت ذاتي مؤثر محفوظ است در ضمن جميع آثار.
r كساني كه در مورد حق متحيرند صاحبان اغراضند.
درس هجدهم
r حقيقت مفعول آن است كه آنچه را داراست فاعل به او داده باشد.
r هرچه باقي بماند و فاعلش برود مفعول حقيقي نيست مفعولبه يا منه يا له و … است.
r اشاره به بطلان جبر و تفويض در مثال زيد قائم.
r همانطور كه در عالم مبتداي بيخبر نيست پس خدا هم بيخبر نيست و حجتها خبر اويند.
r فرق مبتدا و خبر اين است كه مبتدا كليت دارد همه جا هست ولي خبر در جاي مخصوص است جاي ديگر نيست.
r در حجتهاي خدا در تكتك ايشان تمام كمالات خدا هست مثل اينكه در قائم تمام كمالات زيد هست.
r معني صحيح احديت و معني باطل آن.
r خدا آنچه را نخواسته به تو برسد نرسانيده بيهوده پي آن نگرد.
درس نوزدهم
r فعل آن است كه ديگري آن را لا من شيء احداث كند.
r صورتها بينهايت در يك ماده به طور امكان موجودند و آمد و رفت آنها چيزي بر ماده كم و زياد نميكند.
r آنچه در حكمت ثابت ميشود در شرع نميتوان اجراء كرد.
r هرچه امر شايعتر است پيش افراد بيشتري رفته.
r بيان معني وجود كه در همه چيز نافذ و شايع است.
r بينهايت خارج از محدودات نيست عين خود آنها هم نيست.
r انبياء از پيش «هست» نيامدهاند بلكه از پيش چيزي آمدهاند كه ديگران ندارند.
r انبياء از نزد آن مبدئي آمدند كه داراي اسماء حسني است و نقصي با او نيست.
r انبياء اسماء او هستند او صاحب اسماء است پس انبياء هو هو وجوداً شهوداً عياناً و لا هو هو جمعاً و لا كلاً.
درس بيستم
r حقايق و اعراض مزاحم يكديگر نيستند مثل نقره و انگشتر كه در منظر يكي هستند ولي در واقع غير همند.
r همان نسبت بين نقره و انگشتر بين معدن منطرق و نقره ميباشد.
r آنچه كه با آمد و رفتش در عالم جسم بر جسم كم و زياد نميكند و مزاحم جسم نيست آن از عالم ديگر است.
r عالم حيات غير عالم جسم است و عالم شعور غير عالم جسم است چرا كه هر يك ممكن است باشد و ديگري همراه او نباشد.
r عالم خودمان عالم ثبات است دنيا و برزخ دار غربت است و در آنجاها نميمانيم.
r جنت يعني خانه پر از درخت چون عالم نفس است و كثرات و شئونات بسيار است.
r عالم عقل را آب گفتهاند زيرا اصل درخت است و گاهي ريشه درخت گفتهاند و معني اينكه درختهاي بهشت ريشهاش در آسمان است.
r كينه با مؤمنين داشتن يكي از سخطهاي خداست نميگذارد شخص توفيق بيابد.
r معني وحدت داشتن يعني مؤمنين با هم رفيقند متصل به يك مبدء ميباشند.
r مبدء فؤاد است و گاهي آن را نفس ميگويند كه اگر كسي آن را دريد به صفاتالله ميرسد.
درس بيست و يکم
r فرق ما به الاشتراك و ما به الامتياز، ما به الاشتراك چون همه جا هست جاي مخصوصي نيست.
r علت و معلول مثل دو عصا كه متباين باشند از هم و هر يك طرفي افتاده باشد نيستند.
r بيان نسبت بين عصا و چوب كه هي هو عياناً شهوداً وجوداً و لا هو جمعاً و كلاً و احاطةً.
r ذاتي هر عالمي محفوظ است در مقيدات آن عالم.
r ذاتي شيء آن است كه اگر از او سلب شود ديگر او او نيست.
r كلي و افراد پيش بعضي علما مسمي و اسم است.
r خداوند قادر به قدرت نيست خدا هميشه قادر بوده.
r مقصود حجتهاي خدا در مفاخرتهاشان بر يكديگر اين است كه من اين كمال را زياد دارم در نزد حاجت پيش من بيا.
r كسي كه خدا را بدون نبي بخواهد بشناسد مثل اين است كه زيد را بخواهد مشاهده كند بدون اينكه او را در حركت يا سكون ببيند.
r حجت خدا نه اين است كه چيزي داشته باشد كه غير خدا به او داده باشد.
r بيان فنا و اضمحلال حجتها نزد خداوند متعال، لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً.
r فرق خداي صلح كليها و خداي اهل حق.
r حجتهاي خدا عروة الوثقي هستند، ما موظف هستيم به ايشان متمسك باشيم.
درس بيست و دوم
r هرچه هست يا فاعل است يا فعل آن فاعل و يا مفعول آن.
r خدا و فعلش و مخلوق مثل فاعل و فعلش و مفعول آن هستند و اينها سه چيز جدا از يكديگر مثل سه دانه گندم نميباشند.
r فعل فاعل و مفعول فاعل بر شكل فاعل است. لافرق بينه و بينها الا انه فعل و هو فاعل.
r فاعلي كه محدود است به فعل و فعلش محدود به اوست نه آن فاعل فاعل است و نه هم فعلش فعل اوست.
r هر مرتبه داني بسته به عالي است: زيد ايستاد حركت كرد راه رفت دويد و اگر هزار مرتبه فعل زيد را تنزل دهيد باز در مرتبه آخري زيد است.
r توضيح اين جمله: فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة.
r خداوند براي هر موجودي فعلي آفريده كه در ديگري اثر ميكند و اينها را بر اساس حكمت با يكديگر مرتبط فرموده است.
r كارهاي خدا كارهاي عالمانه و حكيمانه است و نميشود رسيدن به حق را علت آفرينش قرار دهد ولي آن را مخفي كند كه براي مردم معلوم نباشد.
r ضروريات راه حق است كه براي همه روشن و به دست همه رسيده.
r رد وحدت ناطق كه اگر اين امر از دين بود بايد از همه ضروريات واضحتر باشد.
r عدول نافين در زمان خود ائمه: متعدد بودند و امام زمان فرمودند و ما بثلثين من وحشة.
درس بيست و سوم
r اگر چشم رنگ را نبيند روح نميتواند رنگ را بفهمد.
r كيفيت كار چشم و گوش و لامسه.
r طرز تصور ديگران در مورد عقل كه در همه چيز شكاك است.
r خداوند چون ميدانست مردم لاابالي هستند حدود قرار داد از لطف خود كه بترسند و ترك معاصي نمايند.
r حق بايد براي مكلفين امر يقيني باشد چرا كه امر مشكوك محل اعتماد انسان نيست.
r راه فرق گذاردن و تمييز دادن جهل مركب را از يقين ـ بايد يقين اكتساب نماييم.
r راه استدلال براي اكتساب يقين به دليل تقرير و تسديد.
r عقل بر اين سرشته شده كه به خدا خاطرجمع شود.
r استدلال بر اينكه براي ما در احكام جزئيه شرعيه از راه تقرير و تسديد يقين حاصل ميشود كه حكم خدا همين است كه به ما رسيده.
r اگر فرمودند چون نبوت خاتم كليت دارد ميتوان به دليل عقل ثابت كرد از باب مدارا است و الا نبوت همه انبياء و حجيت همه حجج به دليل عقل اثبات ميشود.
درس بيست و چهارم
r ديگران ميگويند يك امر ذهني داريم و يك امر خارجي. بزرگان ميفرمايند: يك امر ذهني داريم يك امر نفسالامري و يك امر خارجي واقعي.
r علم صلاح و فساد و خير و شر علم نا محدود است ـ عالم به آن خداست و انبياء را از آن علم با خبر فرموده.
r علت اينكه موسي عصا را كه انداخت ترسيد و اينكه پيغمبر خاتم هم حتي گاهي ميترسيدند از هيبت جبرئيل و وحيي كه ميآورد. طبيعت را خدا عمداً چنين قرار داده.
r حكم الله واقعي خارجي اولي آن است كه نافع در شرع و عقل مطابق هم است و اين قاعدهاي است از مشايخ خودمان.
r تمام خارق عادات براي اين بود كه مردم به اين شرايع يقين كنند كه حكم خدا همين است.
r از وقتي كه قابيل هابيل را كشته احكام اوليه مستور شد چرا كه قابيل از شيث عهد گرفت مدعي خلافت نباشد و اين عهد تا ظهور امام7 رعايت ميشود.
r احكام دوره تقيه احكام نفسالامري است و احكام زمان هابيل احكام واقعي بود كه مستور گرديد.
r احكام انبياء احكام ثانويه است. پيغمبر ميفرمودند اگر خودت ميداني كه حقت نيست و ميگيري بدان آهن گداخته به گردنت انداختم.
r عدول نافين بايد واقعاً عدول باشند نه اينكه به حكم نفسالامري عدول باشند و در واقع فاسق و فاجر باشند.
درس بيست و پنجم
r فرق بين احكام واقعي و احكام نفسالامري.
r معارف ـ معرفت خدا، پيغمبر، امام، پيشوايان ـ بايد معرفت شناخت حقيقت باشد نه معرفت نفس الامري كه واقع چيز ديگر باشد.
r معرفت حجتهاي خدا به وسيله حدس و احتمال و فالگرفتن و خوابديدن حاصل نميشود.
r معرفت پيغمبر دليل دارد بدون دليل نبايد قبول كرد و الا حق گم ميشود.
r اهميت دليل تقرير و تسديد. الا بذكر الله تطمئن القلوب.
r احكام اوليه در كليات جاري است و نسخ نميشود.
r حكايت حضرت ادريس.
r از قتل قابيل هابيل را احكام ثانويه پيدا شد.
r عدول نافين هم كه ايشان را عدول ناميدند امرشان بايد يقيني باشد و بر اساس احتمال و شك نباشد.
درس بيست و ششم
r وظيفه ما توجه به همين ظاهر است و احكام نفسالامري. عادل براي ما همين عادل ظاهري است حاكم همين حاكم ظاهري احكامش هم هرچه در ظاهر اقتضا ميكند.
r احكام شرعي در اين دوره بر اساس علم عادي و علم شرعي است نه علم واقعي و كون خارجي.
درس بيست و هفتم
r فاعل فعل را لا من شيء ايجاد ميكند.
r در زيد قائم سه تا زيد داريم: ذات زيد، فعل كلي زيد كه يقدر انيقوم كه آن هم زيد است و فعل جزئي زيد كه قام باشد آن هم زيد است.
r ديگران در معني كن فيكون درماندهاند و بيان معني آن از نظر واقع.
r مقام ذات منزه است از كثرات مادون.
r مقام كلي نفي صورت جزئيات در اوست مثل فعل كلي.
درس بيست و هشتم
r ذات در صفاتش يكسان ظاهر است ـ تفاوت در بين خود صفات است.
r خداوند آنچه را از خلق خواسته به ايشان رسانيده و هرچه را هم نخواسته نرسانيده و اگر چيزي را بخواهد مخفي باشد كسي نميتواند بر آن مطلع شود.
r اعتناي خدا به چيزهايي كه اصل دين است و باقي فرع آنهاست بيشتر است.
r ذكر بعضي دروغها نسبت به انبياء: كه در تورات و انجيل موجود است.
r حرف حق را بايد گفت اگرچه به ضرر خود انسان باشد.
r ملاك حق و باطل ضروريات است اگرچه لفظ حديث يا آيه مخالف باشد با ضرورت مثل عصمت انبياء و آيه شريفه و عصي آدم ربه فغوي.
درس بيست و نهم
r فهم حقايق، ايمان را در دل ثابت ميكند اما ديدن معجز، چنين اثري ندارد.
r عديله ميآيد نزد كسي كه ايمان در دلش نقش نبسته و علم به حقايق اكتساب نكرده.
r بيان اينكه ديدن وحدت در كثرات هيچ مقام و مرتبهاي نيست و آن واحد خدا نيست.
r وحدت در كثرات مثل جسم مطلق در اجسام ـ كجا جسم خالق و رازق و عالم و قادر است.
r چه سنگي و چوبي را بت قرار دهي و خدا بداني و چه آن را واسطه قرار دهي هر دو بتپرستي است.
r واسطه بين تو و خدا بايد كسي باشد كه در دل شب لب بجنباني در دلت حرف بزني صداي تو را بشنود.
r واسطهگان شفيع هستند براي كساني كه به مقام ايشان ايمان دارند.
r غايببودن امام زمان7 مثل غيبت حضرت يوسف7 بود.
r جايگاه امام در جابلقا و جابلسا تعبير از تصرف امام7 است.
درس سی ام
r فرق كلي عقلي و كلي منطقي و كلي طبيعي با يكديگر در نزد علماء علم منطق.
r محض شيء و صرف صرف چيزي را نميتوان به غير سنجيد. پس اسماء كلي، جزئي، مؤثر و اثر و امثال آنها كه اسماء متضايفه هستند در اين نظر گفته نميشود.
r تمام اسماء مشتقه با ملاحظه نسبتها بر اشياء گذارده شده و الا محض شيء اسم ندارد.
r مطلق المطلقات در درجه اعلاي اعلا علم خداست كه هيچ كم و زياد نميشود.
r خلق، علم سيوجدشان و علم وجودشان با هم فرق دارد اما نزد خدا فرق ندارد.
r علم در همه جا همين معلوم است حتي مبصرات شما عين همان چيزي است كه در چشم شماست نه آن چيز خارجي.
r اين علم است آن واحدي كه محيط است و محاط نيست و اوست كه فعل را در سر جاي خود گذارده مفعول را سر جاي خود گذارده و وجود راجح زير پاي اين است.
r بيان فرق علم و وجود راجح.
r علم مقام احديت نسبي است و آيه احد حقيقي ميباشد.
r توجه به وحدت در كثرات امر مهمي نيست شناختن صانعي كه اين صنعت كرده مقصود است.
r خداوند داراي سه گونه اسماء ميباشد اسم فعل، اسم اضافه، اسم ذات.
درس سی و يکم
r از هيچ صرف نميشود چيزي ساخت، نه خدا ساخته نه شما ميسازيد.
r بعضي كه خيلي داخل حكماء بودند گفتند صور خلقيه مستجن در غيب ذات خدا بودند مثل امواج در دريا.
r بيان بطلان اعتقاد وحدتوجودي كه با توحيد و صمديت منافات دارد.
r آنچه در مواد از صور مستجن است غير بايد آنها را استخراج نمايد.
r كيفيت پيداشدن باران از ابرها.
r اگر خود ماده علت استخراج صور كامنه در او ميبود بايد در حال حاضر جميع صور ممكنه در او فعليت يابد.
([2]) از او استمالت و دلجويي كرد.
([3]) منصب دار حکومت و رئيس محاکمات شهر. (لغتنامه دهخدا)