03-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد سوم – چاپ – قسمت دوم

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد سوم – قسمت دوم

«* دروس جلد 3 صفحه 240 *»

درس هفدهم

 

(‌يك‌شنبه 22 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 241 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

از قاعده‏اي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت شديد كه هيچ محدودي و هيچ محبوسي بيرون حبس خودش نمي‏تواند كاري كند. خوب كه دقت مي‏كني آن محبوس داراي بيرون نيست. چون نيست، چيزي را كه ندارد نمي‏تواند بدهد. پس به اين دليل به طور عقل مي‏فهميد، هر كسي مشعر بالاتر هم داشته باشد مي‏تواند بفهمد. پس به دليل عقل بَتّي كه مطابق است با كتاب و سنت و با جميع اديان ـ كه مخالف، كسي نمي‏تواند براي آن بگويد ـ هر چه محدود است داراي حد خودش است، حد ديگران را ندارد، چون نادار است نمي‏تواند بدهد. حالا كه چنين شد ميان فاعل و فعل، فاعل نبايد جدا باشد از فعل. در كار خودتان فكر كنيد به چنگتان مي‏آيد. پس تو نسبت به كار خودت محدود نيستي، در سمتي باشي و كارت در سمتي. پس فاعل و مفعول و خالق و مخلوق و اثر و مؤثر و علت و معلول از اين قبيل است. نمي‏شود فاعل محدود باشد در سمتي مثل زيد و فعلش در سمتي مثل عمرو. اگر چنين باشد به همان دليلي كه مفعول فاعل فاعل

«* دروس جلد 3 صفحه 242 *»

نيست، به همين دليل ان‏شاء اللّه برمي‏خوريد چنانكه پيش پا افتاده است كه مصنوع صانع صانع نيست. هر مصنوعي را كه تو خيال كني كائناً ما كان كه وقتش و زمان و مكانش بيرون از حد صانع باشد به همان دليلي كه اين صانع صانع نيست، آن صانع هم كه بيرون است نمي‏تواند صانع اين باشد. اين مصنوعي كه تو خيالش مي‏كني محدود در سمتي و صانعش در سمتي و چشمت را هم مي‏گذاري كه صانع به قدرت كامله خودش اين را ساخت و مصنوعش قدرت ندارد. عقل تمام عقلاي عالم اگر گوش بدهند مي‏توانند بفهمند كه دو محدود، دو نخواهند شد مگر به ما به ‏الامتياز و او ما به ‏الاختصاص است و آن در جاي ديگر يافت نمي‏شود. پس دو محدود هر جور خيالش كني مابه‏الاختصاص اين را او ندارد. صانع بايد محدود به حد نباشد و بايد طي كرده باشد از جميع اطرافِ مصنوع هر چه را كه دارد مصنوع، تمامش را بايد صانع داده باشد و خودش را و مكانش را و غيبش را و شهاده‏اش را، كلش را بايد صانع داده باشد كه اگر صانع پس بگيرد اين هيچ باقي نمي‏ماند. مثال ظاهرش، شما حركت مي‏دهيد دست خود را، حركت پيش نبود و شما هم احداث كرده‏ايد هر چه دارد شما به او داده‏ايد. اين حركت سرعت دارد، شما احداث كرده‏ايد و به او داده‏ايد. بطؤ دارد، شما به او داده‏ايد. خود حركت را كه مابه‏الاشتراك سرعت و بطؤ باشد، شما احداث كرده‏ايد و سرعت را شما روي حركت گذارده‏ايد و بطؤ را شما روي حركت گذارده‏ايد. اين سرعت از كجا آمد مگر از عرصه فاعل، نيامد از هيچ جاي ديگر. بطؤ از كجا آمد؟ از آنجا آمد. حالا كه از آنجا آمد، اسم فاعل چه بود؟ هر چه بود به اين هم بگو، صدق مي‏كند. هر چه محدود شد، اسم محدودي بر محدودي ديگر صدق نمي‏كند لكن اسمي كه صدق مي‏كند بر فاعل صدق مي‏كند بر مفعول. چرا كه هر چه دارد از آن عرصه آمده، از جاي ديگر نيامده. بدانيد كائناً ماكان در هر مقامي كه بشنويد كه ذات منزه است و مبرا از صفات، آن ذات منزه مبرا از صفات را شما بي‏صفات نمي‏توانيد بفهميد، تعقلش نمي‏توانيد بكنيد. بلكه مي‏توانيد بفهميد

«* دروس جلد 3 صفحه 243 *»

كه ذات بي‏صفت ذات نيست و چنين چيزي خدا خلق نكرده و ذات هميشه همراه صفات است و صفات بسته به ذاتند. اگر او نباشد اينها نيستند و صفات اگر نباشند او نيست. صفت بي‏ذات، كوسه ريش‏پهن است. هر عالي را نسبت به داني هر وقت بخواهي بداني ذاتش چطور است، به صفاتش بايد ديد.

مثل عرض كنم، تو در تمام عالم ببين اگر ببيني چراغي و چراغي و چراغي را يا آبي و آبي و آبي يا خاكي و خاكي و خاكي را براي مثَل فرق نمي‏كند، پس اگر ببيني چراغي را در مكاني و چراغي را در مكاني، چراغهاي متعدده در امكنه متعدده و ببيني اينها جاهاي عديده را روشن مي‏كنند، هر چراغي جايي را ـ ملتفت باشيد اينها مسائلي نيست كسي ملتفت نشود، هر كه غير مستضعف باشد مي‏فهمد ـ پس اين چراغ غير آن چراغ است و آن چراغ غير اين چراغ است، داخل بديهيات است. اين چراغ خودش خودش است و غير غيرش است، داخل بديهيات است. نور او به خودش چسبيده، نور اين به خودش چسبيده؛ نور او دخلي به اين ندارد، نور اين دخلي به آن ندارد. هر يك از اين چراغها مابه‏الامتياز دارند و هر يك از اينها مابه‏الاجتماع دارند، كه آتش باشد. آتش نوراني است، گرم است؛ تمام تعريف آتش را توي اين چراغ مي‏بيني، تمامش را هم توي آن چراغ. جميع مطلقات را توي مقيدات خودشان بايد ببيني. قطرات آب را، حوضها را، درياها را، خيال كن؛ هر اسمي كه بر آب صادق است بر قطره و بر نهر و بر حوض و بر دريا صادق است. تو مي‏داني آب سيّال است و بارد و رطب است، تو اگر فرضاً دريا و جوي و حوض و كاسه و قطره را نديده بودي، آب مقيدي نديده بودي و مي‏گفتند آب، صدايي بود به گوشَت مي‏خورد و هيچ معني نمي‏فهميدي. آب را ديدي در مقيدات، يا در قطره يا در حوض يا در دريا. فرق هم نمي‏كند آب در دريا ترتر نيست و سيالتر نيست از قطره؛ ذات آب را در همين قطره ديده‏اي. و اگر اين مقيد نباشد، تو آب نديده‏اي اصلاً و با آب معامله نداشته‏اي مطلقا. تمام معاملات مطلق در توي مقيدات ديده مي‏شود. پس صفت

«* دروس جلد 3 صفحه 244 *»

ذاتي آب، كه جسم رطب سيال بارد باشد، كه هر يكيش نباشد آب آب نيست. صفت ذاتي آن است كه اگر يكيش را بگيري آن شي‏ء، آن شي‏ء نباشد. و چيزهايي كه مي‏آيد و مي‏رود صفت ذاتي نيست. صفت ذاتي آن است كه اگر نباشد شي‏ء شي‏ء نباشد. صفت ذاتي جسم آن است كه طويل باشد، عريض باشد و عميق. اگر چيزي پيدا كردي كه طويل نيست يا عريض نيست يا عميق نيست، جسم نيست. حالا شما صفت ذاتي آب را كجا ديديد مگر در توي جوي؟ مگر در توي قطره؟ مگر توي حوض؟ هيچ جاي ديگر نيست. بله، اين قطره يك صفتي خودش هم دارد كه آن را دريا ندارد. اما صفت ذاتي آب مطلق را توي اين مي‏بيني، توي آن هم مي‏بيني.

ملتفت باشيد كه اين هم بابي است از علم و هنوز از نتيجه‏هاش خبر نداري، بايد كم‏كم فكر كنيد به دست بياريد. پس صفت ذاتي در مابين تمام آثار، به اصطلاح حالايي ما، توي اين قطره هست. تو مقيد اسمش بگذار و نيست چيزي كه آب داشته باشد و اين قطره نداشته باشد و اگر چيزي فرض كني آب دارد و قطره ندارد، نه آن قطره را درست شناخته‏اي نه آن آب را. مگر يك هيمنه و يك احاطه كه آن هم واقعش اين است كه دخلي به ذاتيت آب ندارد. اينها محل لغزش خيلي عمامه‌گنده‏ها شده است و عصا نازكها، اما فهم؟ بلي، عمامه گنده شده، عصا نازك شده، نازك نازك راه مي‏روند، اما فهم پيدا نشده. شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه سعه و احاطه هم صورتي است چنانكه صورت اين قطره پيش آن قطره نمي‏رفت و صورت بود. دو حبه، دو مثقال، هر چه هست دو تا است و مابه‏الامتياز دارند و مابه‏الامتياز هيچ يك پيش ديگري نمي‏رفت. حالا اين احاطه را دلم مي‏خواهد بفهميد و درسمان همين است. احاطه محيط هيچ نمي‏آيد پيش مقيد، چنانكه تقيد مقيد نمي‏رود پيش محيط، چنانكه تقيد مقيد نمي‏رود پيش مقيدي ديگر. تقيد مقيدات پيش يكديگر نمي‏روند، پيش محيط هم نمي‏روند. پس شمول و عدم شمول، شامل و مشمول هر دو عارضند واقعاً و لو اينكه صفت ذاتي شامل

«* دروس جلد 3 صفحه 245 *»

شمول است و صفت ذاتي مشمول عدم شمول. اما تو قطع نظر از اين دو بكن، ببين ذات آب چيست؟ آب جسمي است سيال و بارد و رطب. پس ذات آب من حيث انه ماء هو الجسم البارد الرطب السيال. تعريفهاي آبي توي آبِ شامل، توي آبِ مشمول هر دو هست. آبي باشد مطلق كه تر نباشد و سرد نباشد و سيال نباشد، آب نيست. آبي باشد مقيد كه تر نباشد و سرد نباشد و سيال نباشد، آب نيست. تعريف آب يك‏جور صدق مي‏كند بر شامل و مشمول. حالا بخواهي سعه او را ببيني، ببين. از سعه بيرون رفته، اوسع از سعه شده. بسا شخص همين كه ببيند يك شاملِ في كل مكاني را، بگويد بالاتر از اين چيزي نيست، محل لغزش است واقعاً. يك چيزي را خيال كني همه جا حاضر و ناظر باشد؛ پس تو تسبيح كه مي‏كني براي آن شامل تسبيح مي‏كني كه همه جا هست. داخل في الامكنة لاكدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج عن جميع القيود لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. پس انسان خيال مي‏كند اين شامل را‌ كل اشياء، آن طرف شامل هم لاخلأ و لاملأ. آن طرفِ هست كه هيچ نيست. پسِ آن محدبِ شامل كه هيچ نيست در مقعّرش هم كه مقيداتند. شيئي كه هست در ملك خدا يا شامل است يا مشمول. پس آن شي‏ء بارد رطب سيال، قيد ذاتي او نيست قطره، چنانكه قيد ذاتي او نيست حوض، چنانكه قيد ذاتي او نيست دريا. آن چيزي كه محيط است بر دريا و حوض و جوي و قطره، پس اوست مطلقي كه اطلاق قيد او نيست. يك مطلقي داري كه اطلاق و سعه و احاطه قيد اوست و مقيدي داري كه قيدي دارد كه در مكان مخصوص و زمان مخصوص است، يك چيزي هم داري كه نه آن صورت صورتش است نه اين صورت صورتش است. پس خود آب اگر به صورت دريا بروز كرد اسمش را دريا مي‏گذاريم، اگر توي حوض است آبِ توي حوض است، اگر توي كاسه است آبِ توي كاسه است، توي نهر است آبِ توي نهر است. هر جايي در مواقع صفات اسمي پيدا مي‏كند. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي مواقع صفات را بشناسد به آن قرار معرفت مي‏رسد.

«* دروس جلد 3 صفحه 246 *»

منتهي‏اليه معرفت را كه خدا خواسته از آدم، مي‏رسد. پس اين صورتها هر يك جايي دارند و آنجايي هم كه هستند بگويي آنجا هستند حق است و صدق. و آني هم كه توي آن صورت هست، ظاهر در آن صورت است. پس هر كه مواقع صفت را دانست، صفت قطره را روي قطره ديد، صفت دريا را روي دريا، صفت حوض را روي حوض ديد و شناخت، صفت آن چيزي هم كه هم در قطره است هم در حوض است هم در دريا، روي خودش است. هيچ كدام هم صفتشان را به ديگري نمي‏دهند؛ نه حوض دريا مي‏شود، نه دريا حوض مي‏شود، نه تمام اينها شامل مي‏شوند، نه شامل مشمول مي‏شود. خيال كن قطره را ريختيم در حوض، حوض را ريختيم در دريا، فرق نمي‏كند كومه‏مان بزرگتر مي‏شود نه اينكه چيزي ديگر به دست آيد. پس شمول و احاطه هم واقعاً صورت است و وقتي مقابل مقيدات مي‏افتد آن را بايد مطلق گفت. محبوس به حبس قطره نيست چرا كه توي حوض هم هست. حالا كه محبوس نيست رها است مطلق است، نبسته‏اندش رها است، طالق است. اينها همه بسته شده‏اند و او رها. اما رها هم قيد است نه نسبت به اينها، نسبت به اينها ذات است، مطلق است. نسبت به اينها داخل است در اينها لاكدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج است از اينها لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. نسبت به اينها او اول است، او آخر است، او ظاهر است، او باطن است. آب است ظاهر اينها، آب است باطن اينها. آب، مطلق است اينها مقيدات او هستند. اما يك جسم ديگري از آب داريم بسا اينكه خيال كني كه نداريم به جهتي كه محدب اين مطلق كه ديگر چيزي نيست، مقعرش هم كه غير از مقيدات چيزي نيست؛ و اينجا مزلّه اقدام است. پس آب به قول مطلق كه آبي كه هيچ قيد نداشته باشد اصلاً، آن آبي كه قيد ندارد نه مطلق است نه مقيد، بخواهي ببيني كه چطور است، چنان سعه دارد كه سعه پيش او قيد است. پس او مقيد است و سعه‏اش چنان سعه‏اي است كه مطلق و مقيد هر دو را فرا گرفته. اوست وجودي كه ذات ظاهره يكي از جلوه‏هاي اوست و آن ظهورات و مقيدات، يكي از

«* دروس جلد 3 صفحه 247 *»

جلوه‏هاي اوست. و باز گول مخور كه من اين را توي آب هم مي‏بينم، توي همه جا مي‏بينم و او ليس كمثله شي‏ء است. مي‏گويم دقت كن، حكيم باش فقيه مباش كه فلان لفظ دلالتش فلان است. حكيم آن است كه مطلب را در ميان متناقضات و متضادات بفهمد. سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم كه بنا شد باشد، پس هست او، كه داد زده من آيت دارم. تو آيتش را پيدا كن. حالا آيتش را كه مي‏بيني هر جا به حسب خودش مطلقي مي‏بيني و ظهوراتي؛ نسبت اين مطلق به ظهورات بي‏قيد است و رها و نسبت آن ظهورات به اين مطلق، قيد است. پس زيدِ رها كجاست؟ همه جا. هم توي قاعد است هم توي قائم است.

پس در همه جا يك شي‏ء صرفي است و يك شي‏ء محيطي و يك شي‏ء محاطي. محاط، محاطِ چيست؟ محاطِ محيط است. محيط، محيطِ بر چيست؟ بر محاط محيط است. تمام اين محيط و آن محاط چطورند؟ مي‏روند پيش كسي كه نه محيط است و نه محاط است. اوست بي‏نهايت صرف و فوق ما لايتناهي بما لايتناهي. ما لايتناهي درست است آن است كه هيچ متناهي به حدي نباشد و چيزي كه چنين شد، توي همه جا مي‏رود، او را كسي نبسته، او همه جا هست؛ و اينها معلوم است سر جاي خودشان. حالا آن امر صرف صرفش غير از اين حرفهاست. مطلق، غير متناهي است. پس غير متناهي هم متناهي نيست، متناهي هم معلوم است غيرمتناهي نيست و البته اسمشان صدق نمي‏كند و لوازم رتبه را حكيم بايد حفظ كند. جميع غلوهاي توي دنيا و تقصيرهاي توي دنيا از حفظ مراتب نكردن است. تاتوره‏ها شرق و غرب عالم را فرا گرفته، هر چيزي را كه سر جاي خودش گذاردي نه غلوي لازم مي‏آيد و نه تقصيري و نه باطلي. و مي‏بينيد غير از اين محال است، مي‏فهمد انسان اين را كه مطلق غير مقيد است، مقيد غير از مطلق است، محبوس غير از غيرمحبوس است، غيرمحبوس غير از محبوس است. اين چراغ و آن چراغ و آن چراغ، همه آتش است. آتش هم احاطه بر همه چراغها دارد و در همه

«* دروس جلد 3 صفحه 248 *»

يك كسي هم داريم كه از اين حرفها بيرون است. نارِ حار يابس، نه همه جايي است، نه هيچ جايي. اينها را انسان به طوري مي‏يابد و يقين مي‏كند كه اگر كسي گفت چنين نيست، اگر محل اعتنا نيست مي‏گويي جاهل است، يا مي‏گويي غافل است. و اگر محل اعتنا هست و چيزي مي‏فهمد، الاغ نيست؛ ملحد است، كافر است، مشرك است و الا نمي‏شود وازد. فرض كن عاقلي است و شق القمر و فلق بحر مي‏كند و خارق عادت مي‏آرد كه ايني كه تو مي‏فهمي چنين نيست. آيا تو نمي‏گويي اينها اسباب بازي است و حيله است؟ پس به حصر عقل به وضوحي كه از روز واضحتر است ـ و به اينكه حالا روز است يقين عقلي نمي‏توان كرد ـ پس به حصر عقلي مي‏فهمي كه هست يا مطلق است يا مقيد. حصر عقلي است كه انسان بتّ مي‏كند. همه جا مي‏بيني مقيد، اگر خودشان خودشانند و محبوس و مقيد به حبس قيد خود هستند، يك امر شايعي هم در ميان همه مي‏بيني كه اين چشم دارد او هم دارد، اين گوش دارد او هم دارد، اين فهم دارد او هم دارد، اين حرف مي‏زند او هم حرف مي‏زند. پس مابه‏الاشتراك را كه همه جا مي‏بيني، آن چيز بخصوص را هم كه سر جاي خود مي‏بيني، حالا آن چيزي كه دخلي به مابه‏الاشتراك ندارد و به مابه‏الاختصاص ندارد او را هم مي‏بيني. به جهتي كه از محيط و محاط رفته بالا و غيرمتناهي است. غيرمتناهي آن است كه صدق بر متناهي نمي‏كند، متناهي آن است كه صدق بر غيرمتناهي نمي‏كند. پس غير همند اما آني كه اينها هيچ يك صورتش نيست چطور است؟ واقعش اين است كه محل صدق ندارد، اسمي نيست از او، رسمي نيست. او وقتي ظاهر شد به احاطه، محيطش مي‏گويي، وقتي ظاهر باشد به محاط محاطش مي‏گويي. چنانكه وقتي زيد ظاهر شد به احاطه بر كارهاي خودش محيط است، وقتي ظاهر شد در قائم و قاعد، قائم و قاعد است.

اما در اين مطالب اگر فكر كنيد عرض كردم اگر چه مطالب را انسان بديهيه مي‏بيند اما نتايج خيلي عجيب و غريب در اين حرفهاست و از جمله نتايج اين حرفها اين حرفي

«* دروس جلد 3 صفحه 249 *»

است كه مي‏خواهم بگويم و كساني كه ايماني مي‏خواهند چنگ بزنند، شما بدانيد هيچ جاي ديگر يافت نمي‏شود مگر در اينجا. گو اين اخبار به غيب را من كرده باشم. نمي‏خواهيد، برويد امتحان كنيد، ببينيد يافت مي‏شود؟ بياييد بگوييد يافت مي‏شود.

باري، از جمله نتيجه‏هاي اين حرف، اين است كه آن صفت ذاتي مؤثر كه صفت ذاتي اوست، محفوظ است ميان آن محيط و اين محاطها به يك نسق. حالا كه چنين است پس صفت ذاتي آتش كه حرارت و سخونت است، اين صفت ذاتي، هم توي چراغ است هم در آتشهاي توي تنور است. محفوظ است در ضمن آثار، نمي‏شود در اثري نباشد كه اگر فرضاً چيزي باشد نقش آتش كه گرم نباشد، مي‏گويي آتش نيست. اگر بالا نرود آتش نبوده، آتش نمي‏شود جايي باشد و صفت ذاتيش تخلف كند. پس صفت ذاتي مؤثر را چه محيط را اسم مؤثر بگذاري و در حقيقت مؤثر اوست، چه بالا ببري و فوق محيط را مؤثر اسم بگذاري صفت ذاتي مؤثر محفوظ است در ضمن جميع آثار نمونه. نتيجه‏اش اينكه مي‏بيني خودت را . . .   (. . . نسخه خطي در اين قسمت فاقد چند صفحه مي‏باشد . . .)

. . . گنده سياهي است، بعد شيعه را بسنجي به باقي فرقه‏هاي اسلام، مثل لكه سفيدي است در بدن گاو سياهي. آنچه حق است و از جانب خداست، واللّه هيچ تحيري، تأملي درش نيست. كل متحيرين صاحب اغراض و امراضند، چون غرض دارند هيچ اقتضا نمي‏كند حكمت كه غرض و مرض از دل صاحب غرض و مرض بردارند. اگر اين اقتضا را مي‏كرد چرا انبيا نكردند اين كار را؟ چرا متصرفين نكردند اين كار را؟ كساني كه قلوب دستشان بود چرا تصرف نكردند؟ مي‏فرمايد و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الي الارض. مي‏شود قلب بلعم باعور را موسي تصرف كند كه خيال بد نكند. لكن بناي هيچ نبيي هيچ وصيي تا حالا نبوده اين كار را بكند. حالا غرضها توي دنيا هست و غلغله مي‏كنند، تاتوره‏ها توي هوا پاشيده‏اند؛ اينها هيچ به هيجان نمي‏آرد صاحبان شعور را كه برويم تاتوره‏ها را بنشانيم در دنيا. خير هيچ لازم نيست. اگر تمام خلق هم به جهنم بروند

«* دروس جلد 3 صفحه 250 *»

باكش نيست، خدا مي‏فرمايد در حديث كه اگر توي دنيا نباشد مگر يك امام و يك مأموم، و يك مقتدا و يك مقتدي من كفايت مي‏كنم به آن و زمين و آسمان را مي‏گردانم و اوضاع را مي‏گردانم، و باقي مردم هم در اين ميان بغلطند و كفر بورزند، من محل نظرم همان يك امام است و همان يك مأموم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 251 *»

درس هجدهم

 

(‌دوشنبه 23 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 252 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

به قاعده‏هايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه هر مؤثري صورت ذاتيه‏اش ـ هر مؤثري را كه مي‏خواهيد بدانيد مي‏شناسيدش يا نمي‏شناسيدش اين نمونه باشد ـ صورت ذاتيه هر مؤثري در ميان آثار او بايد پيدا باشد و الا اگر مؤثر را شما به هيچ وجه من الوجوه نيابيد خبري از او نداشته باشيد چه مي‏دانيد او مؤثر است و چه مي‏دانيد اين آثار، آثار آن مؤثر است. مردم بناي فكر ندارند اين است كه تاتوره‏ها به هواست. يك وقتي در كربلا يكي از شاگردهاي ملاباقر آمده بود خيلي ادعا داشت و خيلي عرّ و تيزي داشت، كه هي اثر چه چيز است مؤثر چه چيز است، او هي مي‏گفت خيال كرده بود مرا عاجز كرده. من گفتم تو يك چيزي را بگو اثر است، اثر چطور چيز است، مؤثرش را هم بگو چطور چيز است؟ اين هي فكر كرد و عاجز شد هي فكر كرد فكر كرد، گفت حالا تو بگو. گفتم من نمي‏گويم، تو هي مي‏گفتي هي اثر هي مؤثر. آن روز هيچ جوابش را نگفتم. آن روز رفت، تا آنكه روز ديگر هي التماس كرد آن روز جوابش را گفتم و توي كار آمد.

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 253 *»

در وجود خودت فكر كن در همه عوالم هيچ چيز نزديكتر از خودت به خودت نيست اينجا اگر چيزي نفهمي جاي ديگر هيچ گيرت نمي‏آيد. خودتان شخصي هستيد و خودتان احداث مي‏كنيد آثار چندي را و اين آثار را هيچ كس ديگر احداث نمي‏كند. اينها را مي‏فهمد انسان، پس تو خودت شخصي هستي و آثارت را احداث مي‏كني و كسي ديگر اين آثارت را احداث نمي‏كند. پس مي‏بيني مي‏شنوي مي‏خوري مي‏آشامي هر كارت همه غير كار ديگرت است كارت هم غير خودت است هيچ كس هم نه شريكت است نه وكيلت است. در همينها كه عرض مي‏كنم اگر فكر كني تمام مسائل به چنگ مي‏آيد. ببين هيچ جبر به خودت نمي‏كني كاري مي‏كني، هيچ تفويض نمي‏كني كارت را به خودش. پس در اينها اگر فكر كني جبر را مي‏توان فهميد تفويض را مي‏توان فهميد اختيار را مي‏توان فهميد. پس خودت مؤثري و آثاري چند احداث مي‏كني و تو از اين آثار، ظاهري و نافذي. پس زيد به تمام زيديتش نشسته در قائم، پس حفظ زيديت خودش را كرده صورت زيديت را حفظ كرده، حالا همچو فرض كن زيد همه‏اش همين بدن باشد مي‏بيني اين زيد يك قد و قامت و صورتي دارد، اين هميشه همراه خودش است در حال نشستن همان است كه نشست، در حال ايستادن همان است كه ايستاد، محفوظ است اين صورت ظاهري در حال قيام. هيچ زياد نشده هيچ كم نشده، در حال قعود همان است هيچ از او كم نشده در حال حركت همان است هيچ از او كم نشده در حال سكون همان است هيچ از او كم نشده.

عجالتاً فتوي اينكه، تمام صورت ذاتيه مؤثر در هر فرد فرد اثر محفوظ است. و نمي‏شود يك صورتي داشته باشد مؤثر و او نيايد توي اين اثر. فكر كنيد ميندازش به غيب و شهاده كه گم شوي. و بدان كه اثر اگر از عالم شهاده است مؤثرش هم شهادي است، اگر مؤثري باشد غيبي آثارش تمام غيبي است. اگر چشمي داري غيب را ببيني هم اثرش را مي‏بيني هم مؤثرش را، چشمش را نداري نه اثرش را مي‏بيني نه مؤثرش را. پس اثر آن

«* دروس جلد 3 صفحه 254 *»

است كه تمام آنچه داراست بايد مؤثر به او داده باشد، مفعول هر فاعلي آن است كه تمام آنچه را مفعول دارد بايد فاعل به او داده باشد، و هيچ چيزش را از خارج نياورده باشد. نجاري كه كرسي مي‏سازد چوبهاش را نجار خلق نكرده پس حقيقت مفعول آن است كه تمام آنچه را دارا باشد فاعل به او داده باشد. تو يك چنين چيزي پيدا بكن آن وقت اسمش را مفعول بگذار. لكن اگر چيزي است كه مدتي در تصرف كسي است و بعد دست از او بر مي‏دارد آن مفعول او نيست. كرسي مفعول نجار نيست اما قيام تو مفعول تو است. فعل، مفعول مطلق نمي‏شود نداشته باشد، فعل خواه لازم باشد خواه متعدي يا ناقص يا تام، بي‏مفعول محال است، مفعول بي‏فعل محال است، مفعول تمام آنچه دارد همه‏اش از پيش فاعل بايد آمده باشد. حالا آن فاعل حفظ مي‏كند صورت ذاتيه خودش را و محفوظ است در ضمن آثار خودش.

و به اين زبان عرض مي‏كنم براي اين است كه استاد شوي در تعبير آوردن مطالب چرا كه باز خودم گير كرده‏ام. به يك كسي ابتداءاً بگويي يعني به آن شيخي‏هاي تبريزي كه كلي مؤثر است و افراد آثار اويند بسا آنكه به كلي وازنند كه كجا شيخ همچو چيزي گفته؟ لكن اگر به اين زبان بگويي نمي‏تواند وازند. حالا بگو مفعول چه چيز است، آيا آن نيست كه تمام آنچه را دارد فاعل به او داده باشد؟ نمي‏تواند بگويد نه. خوب حالا كه چنين است پس مفعول هر چه را محتاج است در مفعوليت خودش از جانب صانع بايد آورده باشد، حالا اين فاعل يك چيزي را از خارج خودش مي‏گيرد و آن چيز خارجي مباين خودش را اسمش را مفعول مي‏گذارد. باز اگر اهل علم باشد مي‏شود با او مباحثه كرد و گردنش گذارد. چوبي كه از خارج است مفعول نيست، آبش را خاكش را از خارج آورده‏اند، به زودي از چنگش بيرون مي‏آري پس مفعول چه چيز است؟ خدا آنچه را خلق كرده خودش ساخته. خدا كه نرفته جايي چيزي قرض كند و اسمش را بگذارد مفعولِ خودش، هر كس هر كار مي‏كند خودش مي‏كند از جايي ديگر قرض نمي‏كند.

«* دروس جلد 3 صفحه 255 *»

ملتفت باشيد كه اينها كلياتي است، كه نهايت ندارد علم، كه بگويم چند باب مفتوح مي‏شود از اين كليات، يكي از اينهاش حل مي‏كند مسأله جبر و تفويض را كه علما و حكما درمانده‏اند در آن.

پس فاعل مفعولِ خودش را احداث مي‏كند. مفعول چيست؟ قامَ قياماً قَعَدَ قُعوداً، در فارسي مي‏گويي نشست نشستني، اين نشستن مفعول اوست. ايستاد ايستادني، ايستادن مفعول اوست. هر چه را مفعول اسم بگذاري بايد قرينه نصب كني و نصب كرده‏اند حكماي قديم، يك چيزي مفعول‏له است يعني ايستادن را براي كه به عمل آوردي؟ براي آن كس كه به عمل آوردي مفعول‏له است. اين مكان مفعولي كه من به عمل آوردم در اين مكان به عمل آوردم، پس اين مفعول‏فيه است. وقتش هم مفعول‏فيه است، جميع مفاعيل را بايد حرفي به آن چسبانيد تا قرينه شود. آقاي مرحوم شمرده‏اند دوازده مفعول مي‏شود. يكي مكانش است زمانش است يكي آلتش است يكي محل ظهورش است. پس مفعول واقعي حقيقي آن چيزي است كه تو ساخته باشي آن را و از هيچ جا نگرفته باشي. تو كوزه‏هاي چند بسازي، كوزه‏ها هيچ دخلي به تو ندارد، نمي‏بيني كوزه‏ها را مي‏شكنند تو دردت نمي‏گيرد، تو مي‏ميري و كوزه‏ها باقي مي‏ماند. پس علت برود و معلولش توي دنيا باقي بماند مفعول نيست. معني مفعول اين است كه فرع وجود غير است و به غير برپا است. هر چه باقي ماند و فاعلش رفت مفعول مطلق نيست، مفعول‏به است مفعول‏له است مفعول‏فيه است مفعول‏عليه است و هكذا. پس مفعول آن چيزي است كه صانع خودش اختراع كرده باشد. باز به شرطي كه حكيم باشي چشمت را هم نگذاري، آنها كه كورند پيش خدا كه مي‏روند مي‏گويند حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود اختراع كرده، لكن نه حاءش را مي‏فهمد و نه قافش را نه باقي حروف نه معني، هيچ از اين كلام نمي‏فهمد هيچش مطلب نبود. به همين‏طور در خلق هم كه مي‏آيند همين‏جور بادها توي كلماتشان هست كه خدا در حكمت بالغه خودش انسان را

«* دروس جلد 3 صفحه 256 *»

چنين و چنان آفريده كه مي‏تواند اختراع كند افعال خود را لا من شي‏ء پس اختراع مي‏كند قيام را لا من شي‏ء قعود را لا من شي‏ء.

ان‏شاء اللّه دقت كنيد فكر كنيد كه آيا حق سبحانه و تعالي از هيچِ صرف گرفت و چيزي ساخت؟ هيچ را كه نمي‏شود گرفت و ساخت، مي‏گويد حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله‏اش قادر علي الاطلاق اختراع كرد، آخرش مي‏بيني هيچ نداشت، باد بود رعد داشت برق داشت توپ داشت اما بارش نداشت. اغلب حرفها همين‏جور است توپ است و تشر است و رعد است و برق است بارانش كو؟ ندارد باران. همچنين از آن جمله است خداوند نفس انسان را چنان فعال آفريده كه هر معني را اختراع مي‏كند، اين را چرا بادش كردي؟ انسان مي‏بيند و مي‏شنود آنجا چرا باد ندارد اگر باد دارد اين باد را من به خر هم مي‏كنم، خر هم مي‏بيند و مي‏شنود و حركت مي‏كند. ببينيد آيا همچو هست يا نه؟ من يك حرفي مي‏زنم خير خر هم باشد خر خيلي صاحب جلال و اكرام است. توي نبات مي‏آيي چوب را خدا چنان آفريده كه جذب مي‏كند دفع مي‏كند هضم مي‏كند امساك مي‏كند حالا اين مطلب شد چيزي به دست آمد؟ توي جماد هم كه بيايي جماد هم يا ساكن است يا متحرك اين مطلب نشد.

پس اثر و مؤثر را ملتفت باشيد تمامش يك كلمه است حكمت، واللّه هيچ اغراق نگفته حكيم فرموده من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره. گفت اين كلمه را و نفهميدند، و اين را همان‏جور كلمات باديه خيال كردند. هيچ فكر نمي‏كنند كه باز زيد را نخواسته‏اند بگويند، قائم را نخواسته‏اند بگويند، يك مبتدا و خبري را، يك موضوع و محمولي تو به دست بيار بگو زيد ايستاده است عربي بگو زيدٌ قائمٌ، ببين وقتي مي‏ايستد زيد است ايستاده. غير زيد بينك و بين اللّه مي‏بيني ايستاده‌اي غير زيد؟ بينك و بين اللّه مي‏بيني ايستاده زيد است. بيني و بين اللّه ايستاده عمرو نيست بكر نيست خالد نيست. زيد كه ايستاده چيزي از خارج گرفت به خودش تا ايستاد يا آنكه پيشتر هم بود و ايستاده

«* دروس جلد 3 صفحه 257 *»

نبود؟ پس زيد غير ايستاده است پس اين ايستاده غير از آني است كه پيشتر هم بود. پس مبتدا و خبر، خبر بايد از جهتي عين مبتدا باشد اگر نباشد دروغ است همه خبرها، و معلوم است قضاياي صادقه در دنيا بايد باشند. پس خبر عين مبتداست پس زيد ايستاده لامحاله بايد زيد ايستاده باشد پس زيد را از هر جزئي كه خدا گرفته ساخته، كه اگر يكي از آن اجزاء را برداري زيد زيد نيست.

اگر نمي‏تواني ببيني زيد را و باز اين مجمل است و مبهم، اين زيد را اسم بگذار براي معجوني كه خودت ساخته باشي. مي‏داني دارچيني دارد زنجبيل دارد عسل دارد معجوني است، حالا خيال كن اين معجون ايستاده. در مبتدا و خبر فرق نمي‏كند زيد ايستاده يا معجون ايستاده پس اين معجون اينجا واقع شد يا بگو قائم شد. ببين در توي ايني كه قائم شده دارچيني هست زنجبيل هست عسل هست، اگر يك جزء آن معجون نيايد توي اين ايستاده معجون اينجا نايستاده، زيد هم همين‏جور است ملتفت مثال باشيد و ولش نكنيد، پس هر معجوني را ببينيد طوري واقع شده و در جايي به نحوي گذارده شده اجزاء ذاتيه آن معجون در اينجا توي آن خبرش بايد باشد. نمي‏شود يك جزئش را بگذارد در جايي و در جايي ديگر جزء ديگرش باشد، اگر چنين شد قضيه كاذبه مي‏شود. اين لفظ را كه مختصر مي‏كني براي فتوي اين مي‏شود كه صورت ذاتيه مبتدا در توي خبر است. وقتي دقت بخواهي بكني مي‏گويي ايني كه ايستاده است ايستاده، آيا نايستاده را هم مي‏گويي ايستاده؟ خوب كه دقت مي‏كني ايستاده ايستاده است پس خبر عين مبتداست مبتدا عين خبر است. ببين آيا چيزي مي‏شود خودش خودش نباشد؟ و اگر هر چيزي خودش خودش است پس چطور جبر كرده؟ خودش به خودش جبر كرده؟ خودش به خودش تفويض كرده؟ مي‏بيني هيچ كدام معني ندارد.

پس صورت ذاتيه معجوني كه مَثل زدم ـ براي اينكه اجزاش را چشمت مي‏بيند ـ به اين صورتها در آمده، و مبتدا و خبر تو مي‏سازي، هم مؤثرش را مي‏سازي هم اثرش را.

«* دروس جلد 3 صفحه 258 *»

هر اثري مشهود است مؤثرش هم مشهود است، هر اثري را ديدي كه مؤثرش را نديدي اثر و مؤثر نيستند. و حالا كه معطل مي‏شوي و شك و شبهه مي‏افتي به جهت اين است كه توي خيال خودت چيزي فكر كرده‏اي مبتدا و خبر را، كه فكر كردي فعل و فاعل و مفعول به دستت مي‏آيد. به جاي زيدٌ قائمٌ معجونٌ قائمٌ بگو، پس مبتدا عين خبر است خبر عين مبتداست، پس كه به كه جبر كرده؟ خودش به خودش جبر نمي‏كند نمي‏خواست كاري را بكند مي‏خواست نكند، معقول نيست كسي به خودش جبر بكند. كي به كي واگذارد كار خودش را؟ خودش كه خودش است پس بگو قائم قائم است هيچ قائم نبايد كارش را، راه رفتنش را به ديگري واگذارد. پس صورت ذاتيه در آثار محفوظ است. مؤثر را نمي‏خواهي بگويي تو بگو مبتدا، مبتدا اگر از جهتي عين خبر نباشد قضيه كاذبه است. پس مبتدا عين خبر است از جهتي، غير خبر است از جهتي. اين عينيت و غيريت كه مي‏گويم به واسطه اين است كه چون در منطق بوده‏اند و ياد گرفته‏اند كه موضوع و محمول از حيثي عين يكديگرند از حيثي غير يكديگرند و از جهتي اين خبر غير از مبتدا است، باز اين بينونتش بينونت عزلتي نيست، پيش خود آنها هم بگويي مي‏گويند بينونت عزلتي نيست. پس از جهتي كه غير مبتداست عين مبتدا نيست، پس از جهتي كه غير مبتداست تفحص كن چه چيز است اين خبر، اين خبر زيد نيست عمرو نيست زمين آسمان نيست تمام ملك خدا را بشمار و بگو نيست. پس چه چيز است؟ پس زيد قائم است. پس وقتي مي‏گويي اين خبر از جهتي غير زيد است، پس غيريتي داري صفتي، يعني اين مبتداست آن خبر. پس معجون را مي‏تواني به اين شكل بسازي اسمش را قائم بگذاري. حالا معجون از جهتي عين اين قائم است و اسمش بر آن قائم صادق است. پس مبتدا را گاهي تعمق در آن مي‏كني كه كجا اين اسم بر او صادق است؟ روي كله خبر، و اعلي درجات خبر است. آن پيشترها مسامحه بوده حالا تو بگو زيد قائم همين است و بس، و لاشي‏ء في ملك اللّه سواي اين، فرق نمي‏كند كه زيد قائم باشد يا معجون قائم

«* دروس جلد 3 صفحه 259 *»

باشد. تو ملتفت باش مبتداش همين است خبرش همين است. حالا گاهي مسامحه مي‏كني بكن چرا كه بزرگان هم كرده‏اند، مسامحه مي‏كني خود معجون را مبتدا مي‏گيري و قائم را خبرش مي‏گيري. مبتدا يك سعه‏اي دارد كه به جميع صورتها مي‏تواند بيرون بيايد اما اين خبر بخصوص به غير از صورت بخصوص، صورتي ديگر ندارد. پس مي‏گويي او همين است عياناً بخواهي بخوريش همين است بخواهي ببينيش همين است و هكذا تمام آنچه كار دست معجون داري در ايني كه آورده‏اند پيش تو هست. پس هيچ فرقي ميان اين معجون حاضر ـ اين معجوني كه در اين ظرف هست ـ نيست با معجون مطلق الا اينكه او احاطه دارد كه جاي ديگرش هم مي‏شود برد، و اين همين جاي بخصوص در همين ظرف هست جاي ديگر نيست. پس حالا كه چنين است بگو او اين است وجوداً رؤيةً عياناً سماعاً ادراكاً چشمت همين را مي‏بيند، رؤيت تو مر او را همين است. ديگر طوري ديگر نيست و هكذا گوشت همين را مي‏شنود شامه‏ات بوي همين را مي‏شنود ذائقه‏ات طعم همين را مي‏فهمد، لمست وزنش مي‏دهد وزنش را مي‏فهمد و هكذا اثرش، چه اثر در دِماغ مي‏كند در فكر در خيال همه‏اش اينجاست. هر كس اين را شناخت او را مي‏شناسد هر كس اين را نشناخت او را نشناخت حرف بي‏معني زد. فرضاً جاي ديگر هم بروي يا اين‏جور مي‏آرند كه اين است يا به شكل برادرش مي‏آرند.

با بصيرت باشيد، قصه نمي‏گويم ملتفت باشيد كه همين‏طور هر كه شناخت حجج الهيه را خدا را شناخت هر كه با اينها معامله كرد هر معامله‏اي كه كرده با خدا كرده. من آن مطلب را توي معجون گذاردم و عرض كردم و بدانيد كه ديگر از اين جويده‏تر نمي‏شود كرد و در دهان گذارد، هرچه فكر كني و دقت كني آن آخر كار مي‏رسد به جايي كه جميع فكرها ضايع مي‏شود مگر همين‏طوري كه عرض شد. پس هر چيزي به ظهورش شناخته مي‏شود، تو يك مبتدا را تعمد كن كه بي‏خبر تو بشناسيش، ببين مي‏شود؟ يك مبتداي بي‏خبري را تعمد كن كه زور بزني خيالش بكني ببين در قوه‏ات هست؟ نمي‏تواني خيالش

«* دروس جلد 3 صفحه 260 *»

را هم بكني. حالا اگر خدا انتقام بكشد در قيامت از آدم كه اگر در دنيا تو تعمد مي‏كردي مبتداي بي‏خبري پيدا كني نمي‏توانستي چطور از من بي‏خبر خبر داشتي؟ پس اين‏جور حجت تمام مي‏كند. بسا به همان معجون مثَل بزنند بگويند تو هر چيزي را هر مبتدايي را به خبرش شناختي كه عين مبتدا بود و هر چه از مبتدا مي‏خواستي در خبرش مي‏ديدي و تو معجون را در همين معجون حاضر در پيش خودت مي‏شناختي و اين عين همان بود، پس هو هو وجوداً و عياناً و شهوداً، طعماً رنگاً خاصيةً و ليس هو هو كُلاً و لاجمعاً و لااحاطةً. هر چه معجون داشته مي‏بيني كه اينجا هست، پس هو هو عياناً و شهوداً و فرقي نيست ميانه اين و آن الا اينكه او مبتداست اين خبر و كليتي دارد كه همه جا هست، اين همين جاي مخصوص است جاي ديگر نيست.

پس غلو هم نمي‏كنيم تقصير هم نمي‏كنيم كه تقصير واقعاً بدتر است از غلو. پس حجج وقتي مي‏آيند، آنچه صفات خدا را شنيدي جميعش توي اين حجت است. و اين نمونه است و آيت است كه مي‏فرمايد آياتمان را شناسانيديم. يا بگو خبر اوست يا بگو صفت اوست يا بگو اسم اوست، همه را هم اسم خود گذاشته. پس اين حجج تمام اسماء اللّه را عرض مي‏كنم همان‏جور دارا هستند. و اگر فهميدي كه چه گفتم مي‏داني نمي‏شود قدرت را از خدا بگيري كنار بگذاري و ديگري را بگويي قادر، لكن ملتفت باش كه اگر ديدي آمده شخصي و قدرت ندارد و مي‏گويد من خبر خدايم بدان دروغ ادعا مي‏كند. اگر آمد شخصي و علم ندارد و مي‏گويد من خبر خدايم اين قضيه قضيه كاذبه است. لامحاله آني كه از پيش خدا آمده بايد قدرت داشته باشد علم داشته باشد چرا كه خدا قادر است عالم است حكيم است هادي است، هزار و يك اسمش را كه مي‏خواهي پيش اين است، و هيچ فرقي ميان اين و خدا نيست الا اينكه خدا خداست و اين بنده خدا و خلق خداست. لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك، فرق همين كه اختيار اين با اوست و اختيار او با اين نيست، فرق همين كه او اصل است و اين فرع است از اين فرق

«* دروس جلد 3 صفحه 261 *»

كه گذشت ديگر تمام آنچه از كمالات مي‏خواهي همه بايد پيش اين باشد. اين كسي كه خاطرجمعي كه از جانب خدا آمده، نوح را خاطرجمعي از پيش خدا آمده جميع كمالات خدا پيش او هست، جميع اينهايي را كه خاطرجمع هستي كه از پيش خدا آمده‏اند يقيناً جميع كمالات خدا پيش آنهاست پس تمام حجج را هيچ استثنا نمي‏كنم احدي از حجج را، تمام انبيا را و تمام اوصياي انبيا اين است حالتشان. و يكي حالا بسا ايستاده يك جايي بگويد من بهترم از نشسته اين مفاخرتها بود در ميان انبيا، لكن شما ملتفت باشيد مردم ظاهراً بسا خيال كنند كه به اين مفاخرتها طعن به يكديگر مي‏زنند، حاشا. اين را بدان كه دو حق به يكديگر طعن نمي‏زنند، بسا مطلبي است مي‏خواهد بگويد به اين مفاخرتها و به اين بيانها ادا مي‏فرمايد. اميرالمؤمنين مي‏گويد يونس فلان كار را نمي‏تواند بكند و من مي‏توانم، اين حرف را مي‏زند و نه او بدش مي‏آيد و نه اين طعن بر او زده. معلوم است نشسته از بالا نمي‏تواند چيزي بردارد با وجودي كه تمام زيد آنجا هست و ايستاده مي‏تواند بردارد آن چيز را مع‏ذلك همه خبرها و اسمها نماينده اويند و خبر اويند.

حتي آنكه آنهايي كه آقايند اگر نقص بخواهي در ايشان اثبات كني خدا اين نقص را به خودش مي‏چسباند. چنانكه گفتند پيغمبر فقير است اين را خدا به خودش چسبانيده و گفت گفته‏اند خدا فقير است، به جهت آنكه مي‏داند خودش آمده ميان مردم كسي ديگر نيست. و گفتند پيغمبر گداست اين را به خود چسبانيد و گفت كه گفتند ان اللّه فقير و نحن اغنياء و واللّه اين از جهتي عين اوست و از جهتي غير اوست، اين است كه مي‏فرمايد لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن و لكن هو هو و نحن نحن. فرق همين كه او مطلق است ما مقيديم. ديگر از همين بيان نتيجه خيلي خوبي به دست مي‏آيد، و آن نتيجه را كم ملتفت شده‏اند بي‏خبران، نه اهل حق، اهل حق ملتفتند. بي‏خبران توي دنيا پُرند كه الفاظي چند شنيده‏اند و بي‏خبرند.

پس حالا مي‏بيني در وجود خودت كه نيستي قادر بر جميع كارها پس بدان تو

«* دروس جلد 3 صفحه 262 *»

نيامده‏اي از آنجا كه اميرالمؤمنين آمده اين داخل بديهيات است، لكن نتيجه دارد نتيجه‏اش اين است كه يك مقامي هست كه نسبتش به تمام اشياء علي السوي است از آنجا هيچ كس از پيشش نيامده از پيش بسيط حقيقي كه ندارد ماسوي، كسي نيامده. كسي كه ندارد ماسوي، قاصد به كجا فرستاده؟ كسي كه آنجا نيست و قاصد براي كه فرستاده، كه نه قاصدي است و نه كسي كه قاصد پيش او برود. پس از آن جايي كه آمده‏اند انبيا و اوليا و حجج غير از آن جايي است كه مردم بادش مي‏كنند كه ما از احديت خدا خبر داريم، احديت را اگر درست فهميدي مي‏داني هيچ توش نبود. بعضي اين احديت را بد فهميدند گفتند او همه اشياء است، بعضي خوب فهميدند اين احديت را گفتند بسيط اينها نيست غير اينها نيست، وقتي خودش را مي‏بيني خودش خودش است لاسواه و اگر چنين است كه لاشي‏ء سواه پس قاصد هيچ جا نفرستاده، كسي نيست كه قاصد پيش او بفرستد، يا همه خبر اويند همه مخلوق اويند و اگر همه خبرند پس ديگر خبر ماها نداريم، انبيا بيارند. پس مراد از مبتدا را ذات مي‏گيري مسامحةً خبرش را تمام اشياء مي‏گيري مسامحةً، ما هم اين مسامحه را مي‏كنيم مي‏گوييم او نسبتش به تمام اشياء علي السوي است و بسيط و بي‏نهايت است، پس هيچ كدام با هيچ كدام فخريه ندارند. پس بدانيد اين حرفها هيچ توش نيست، باد است. حالا احديت را فلان كس خوب فهميده و خوب نوشته بر فرضي كه خوب بنويسد و درست، هيچ توش نيست.

پس از آن راهي كه انبيا آمدند اگر بروي رو به خدا رفته‏اي از آن راه نمي‏روي رو به خدا نرفته‏اي. اگر معجون را مي‏شناسي مي‏داني تمامِ تمام اجزاي معجون توي معجون هست. آنجا هم مي‏گويي قدرت علم حكمت سمع بصر تمام اين صفات در حجج هست. ببين چه مي‏گويي با خدا، تمامش را با اين مي‏گويي، چنانكه نصوص خاصه است، در زيارت اميرالمؤمنين همچو چيزها هست و گذاشته‏اند، در زيارت جامعه اينها هست. شما غافل مباشيد، حالا بگوييد كه وحدت وجود بد است و حقش اين است كه اشياء نه عين

«* دروس جلد 3 صفحه 263 *»

اويند نه غير او، حالا درست كه فهميدي اين مسأله را كتابش را هم نوشتي از اين مسأله چه شد؟ هيچ. بدان خدايي داري حاضر، خدايي داري ناظر، خدايي داري كه تو را مهمل نگذارده هر چه را بخواهد به تو برساند رسانده هر چه نرسانده، از تو نخواسته. اينها را هر يكيش را رد كني توحيد عيب مي‏كند. بگويي چيزي را خواسته و نرسانيده كدام احمق است از اين احمق‏تر؟ شخصي باشد بخواهد امري را برساند و بتواند هم برساند مانعي هم ندارد مع‏ذلك نرساند، مي‏تواند برساند و مي‏خواهد برساند و نمي‏رساند اين خيلي احمق است. فكر كن كسي صدا بزند تو را كه به تو كاري دارم و بخواهد كاري هم به تو بگويد بكني و بتواند بگويد و نگويد، خودت فكر كن ببين اين احمق نيست، ساهي نيست لاهي نيست، مجنون نيست؟ البته احمق است و لاهي و ساهي و مجنون. پس چيزي را كه مي‏داني خدا خواست و مي‏داني مي‏تواند برساند پس رسانيده آن را، ديگر معطلي ندارد. پس هر چه را نرسانيده عبث عبث از پيَش مگرد كه نخواسته برساند، هر چه را خواسته رسانيده. حالا ببين چه چيز است كه رسانده، آيا در هر چه رسانده شك داري كه رسانده يا نرسانده؟ يا در آنچه نرسانده شك داري؟ اين است كه در يكپاره جاها گفته‏ام من حيرت مي‏كنم در تحير متحيرين. چه تحيري داري؟ آيا در رسيده‏هاي به تو شكي و شبهه‏اي داري؟ يا در نرسيده‏هاي به تو شكي و شبهه‏اي داري؟ پس تو چه شكي داري، چه شبهه‏اي داري، چه حيرتي داري؟ پس دروغ مي‏گويي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 264 *»

درس نوزدهم

 

(‌سه‌شنبه 24 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 265 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

طوري كه ديروز عنوان كردم اشكالي وارد آمد ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه نماند اشكالي. پس ملتفت باشيد اولاً كه فعل هر صاحب فعلي ـ  بدون تقليد بنا كنيد درش فكركردن ـ فعل هر صاحب فعلي تمام آنچه را داراست فاعلش به او مي‏دهد از خارج وجود اين شخص نمي‏آيد. ببين اولاً خود همين حرف معني دارد يا نه، اين را مي‏فهميد يا نمي‏فهميد؟ دقت كنيد فعل هر فاعلي كائناً ماكان بالغاً مابلغ جماد يا نبات يا حيوان يا انسان يا جن يا ملك يا مبادي وجود باشد، فعل معنيش آن است كه ديگري آن را احداث كند، و تمام آنچه مي‏خواهد فاعل بايد به او بدهد، از خارج نبايد بردارد. اغلب مردم چون تاتوره‏ها به هواست فاعل را مثل نجار و مفعول را مثل كرسي خيال مي‏كنند. اين مفعول‏به است يعني به واسطه اين كرسي مفعول بروز كرده. نمي‏بيني كرسي مي‏ماند و نجار مي‏ميرد؟ پس فعل حقيقتش بسته به فاعل است نمي‏شود فاعل بميرد و مفعولش بماند. علت و معلول تخلف از يكديگر نمي‏كنند پس فعل بسته به غير است آن غير موجد اين

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 266 *»

فعل است و اين فعل را احداث مي‏كند لامن شي‏ء خارج، و كيفيت خلق خدا لامن شي‏ء را در اينها اگر فكر كرديد به دست مي‏آيد.

پس قيام خود را خودتان احداث مي‏كنيد اين قيام را از توي آب بيرون نمي‏آريد از توي خاك بيرون نمي‏آريد از خارج نمي‏آريد و بلاشك قيام را احداث كرده‏ايد و خودت هم قيام نشده‏اي چرا كه قيامت غير از قعودت است، و قيام نمي‏سازد با قعود كه قيام قيام باشد و قعود هم باشد. و تو ساخته‏اي قيام را و در حال قيام خودت قائمي، پس تو خودت غير قيامي. پس قيام را كه از خارج نگرفتي ذات خودت هم كه قيام نشد، اگر شده بود قاعد نمي‏توانستي بشوي، پس اين قيام مخلوق لا من شي‏ء است و اين صنعت صنعت خداست. و تمام صنعت خدا همين‏جور است كه لا من شي‏ء صنعت مي‏كند، از جمله چيزها قيام تو است. خودت را هم اگر فكر كني، لا من شي‏ء خلق كرده. مردم ديگر خيال مي‏كنند نطفه است گرفتند و زيد درست كرده‏اند. بعينه مثل فاخور كه چيزي درست مي‏كند اينطور نيست، توش برو و فكر كن و از اين راه و از اين نظر بيرون مرو كه بيرون اين راه هر چه بروي بيراهه است و هر چه بيشتر بروي دورتر مي‏شوي.

پس خلق لا من شي‏ء را خدا از دست خودت جاري كرده كه تو خودت قيام خودت را خودت احداث مي‏كني و از خارج نمي‏گيري، قيام تو از تو صادر شده و لا من شي‏ء هم صادر شده. و همچنين در شكم تو نبود كه توليد كني آن را. قل هو اللّه را مي‏خواهي بخواني ملتفت باش، شما در هر ماده‏اي فكر كنيد، مواد تولد نمي‏كنند، الي غير النهايه صالحند براي صور به طوري كه صد هزار صورت بيرون آمد يا هيچ نيايد فرق نمي‏كند. موم را به صد هزار صورت درآوري خاصيتش همان است كه روز اول داشت، مزاجش همان مزاج طورش همان‏طور، صد هزار ديگر بيرون بياري باز ابتداي صورت است، باز همان‏قدر بيرون بياري باز درش هست، موم از امكان خودش هيچ نمي‏افتد. پس فعل هر فاعلي حتي فعل جمادات از اين قبيل است. باز براي مكنسه

«* دروس جلد 3 صفحه 267 *»

بعضي اوهام عرض مي‏كنم باز خيال مي‏كنند خلق لا من شي‏ء كار خداست بسا حديثي هم باشد دست فقها كه بدهي خيال كنند{……………} تو هنوز فقيهي حكيم بشو آن وقت مسائل حكمت را بفهم.

پس هر فاعلي فعل خود را كائناً ماكان خودش احداث مي‏كند، هر فاعلي چنين است. لازم نيست فاعلِ با شعور فعلش را لا من شي‏ء احداث كند بي‏شعورها هم فعلشان را لا من شي‏ء احداث مي‏كنند، همه خلق خدايند و همه را به يك نسق خلق كرده، و همه خلق، لا من شي‏ء خلق مي‏توانند بكنند و نمي‏توانند غير از اين كنند. صاحبان شعور هم فعل من شي‏ء را نمي‏توانند بكنند بي‏شعورها هم نمي‏توانند. پس فعل لا من شي‏ء كار خداست و همه اينها كه در دست شماست كار خداست و خالق خداست و هل من خالق غير اللّه ؟

حالا بعد از اين نظر مي‏خواهم ان‏شاء اللّه يك جوري برويد توي شرع، و من نمي‏بينم و سراغ ندارم كسي را ـ خدا مي‏داند ـ كه داخل شده باشد. پيشينيان چنين گفته‏اند ما چنين مي‏گوييم اينها هست لكن گمان ندارم داخل شرع شده باشند حكمتش را مي‏گويم كه داخل نشده‏اند نه اينكه مي‏گويم مسلمان نيستند، حكمت غير از اين حرفها است، حكمت علم است به حقايق اشياء، فقه علم است كه چطور راه بروم توي دنيا. اگر به طور علم حقيقت اشياء بخواهم راه بروم من يك لقمه حلال بخواهم بخورم در توان من و احدي نيست، اولاً از كجا علم پيدا كنم آن خباز گندمش را ندزديده؟ دزديده باشد بازار مسلمين را دست من داده‏اند مُسلم است و فعلش حمل بر صحت، حالا در واقع خارج بسا دزديده. و اين مردم متقلب بيشتر احتمال مي‏رود دزديده باشند. ديگر اين از كجا كه هيچ جا نجس نشده باشد اين نانواها بچه‏شان را برمي‏دارند نجس است، با دست نجس نانوايي مي‏كنند. بازار هم همين‏طور، من چه مي‏دانم حالا واقعاً في علم اللّه نجس نيست؟ خير نجس هم هست لكن ان‏شاء اللّه زيره است فضله موش نيست. شرع را به

«* دروس جلد 3 صفحه 268 *»

همين نسق قرار داده‏اند. چرا كه خلق، عالِم به تمام غيوب نمي‏توانند باشند مگر خدا كه عالم است به تمام غيوب، و وحي كند هر قدرش را كه خواسته وحي مي‏كند. حالا اين تكليف مالايطاق است كه اين لقمه را كه مي‏خواهي بخوري بداني اين را هيچ كس ندزديده، نه خبازش نه فروشنده‏اش نه زارعش، هيچ جاش نجس نشده، تكليف مالايطاق است. پس شرع واجب است بر همين نسق جاري شود، و راه مي‏روند. آنهايي كه حكيمند موافق شرع راه مي‏روند و باكشان نيست هر چه بشود مادامي كه علم شرعي دارند هر چه مي‏خرند و مي‏خورند طيب است و طاهر است حلال است، و حلال غير از اين معني ندارد لكن حكمت غير از اين است. حكمت علم است به حقيقت شي‏ء كه اگر كسي غير از اين گفت و جميع خارق عادات را كرد تو چنان مي‏فهمي مطلب را كه مي‏داني آن  خارق عادت آورنده ساحر است و مشعبد است و كذاب است.

حالا مي‏خواهيد بياييد توي شرع با بصيرت باشيد، عرض مي‏كنم اين‏جور حرفها را بسا شنيده باشي لكن بدانيد كه مردم خبر ندارند غافل محضند. پس از روي قاعده‏اي كه ديروز عرض كردم امر هر چه عمومش زيادتر باشد آن امر محفوظ است در آثار، و ديگر نمي‏دانم مجتهد شديد يا بايد هنوز فكر كنيد؟ ملتفت باشيد، ببينيد اين حرف را به اجتهاد مي‏فهميد يا بايد تقليد باشد؟ هر چيزي كه مخصوص شخصي است، اين علامتش اين است كه جاي ديگر يافت نشود. و هر چه مخصوص شخصي نيست در همه اشخاص يافت مي‏شود. امر عام جاي بخصوصي ننشسته حالا امري كه مابين ده نفر مشترك است يا امري كه ميان صد نفر مشترك است البته امر صد نفري شيوعش بيشتر است و ده نفري شيوعش كمتر است. پس قاعده به دستت بيايد كه هر امري كه شايعتر است آن امر پيش همه كس رفته، هر امري كه شيوعش كم است پيش بعضي رفته پيش بعضي نرفته. حالا مخلوقيت امري است كه از جميع چيزها در ملك خدا شايعتر است پيش همه رفته. آنچه هست غير از ذات بي‏نهايت ـ كه بي‏نهايت هم به غير است ـ آنچه غير اوست تمامش كار

«* دروس جلد 3 صفحه 269 *»

خدا و مخلوق خداست و در اين مخلوقيت تمام اشياء شريكند، نمي‏شود كسي مخلوق‏تر باشد نمي‏شود اين مخلوقيت را كم و زياد كرد. هر چه را بتوان كم كرد چيزي كه غير از اوست بايد داخل آن كرد تا كم شود. در سفيدي تا ملاحتي داخل نشود سفيدي كم نشود. حالا غير از مخلوقيت چه چيز است در ملك؟ هيچ چيز نداريم چيزي كه داخل مخلوقيت كنيم كه كمي مخلوقيتش كمتر باشد. پس اشياء در مخلوقيت شريكند هيچ يك تفاضل بر يكديگر ندارند پس همه به مطلوب خود رسيده‏اند. پس اين مخلوقيت يك امر شايع ذايعي([1]) است در ميان جميع اشياء و هيچ تفاضل و تفاخري در اين مخلوقيت نيست. حالا اين مخلوقيت چون اوسع جميع مطالب است بسا كسي را مغرور كند كه حيّز چون وسيع شد و دايره كه واسعه شد اين خيلي خوب است. وقتي بناي فكر شد مي‏يابد اين را كه اين دايره واسعه مصرفش چه چيز است كه همه كس در آن هست. من چيزي مي‏خواهم كه كسي ديگر نداشته باشد.

پس نظر كن الماسي باشد امر شايع ذايعي را كه جسم باشد در آن مي‏توان ديد باز امري كه شيوعش از آن كمتر است كه عنصر است در آن مي‏توان ديد، باز امري كه شيوعش از عنصر هم كمتر است در آن مي‏توان ديد. معدن را در اين الماس مي‏توان ديد، باز امري كه شيوعش از معدن هم كمتر است در آن مي‏توان ديد كه آن معدن غيرمنطرق باشد تا آنكه آن امر خاصي كه اين الماس است اين را همه كس نمي‏فهمد آحاد مردم تميز مي‏دهند، جوهرشناس تميز مي‏دهد شيشه باشد هيچ قيمتش نيست. اما اين يك گندمش الماس باشد مبالغي قيمت دارد. حالا اين امر مخصوص كه جايي هست و جاي ديگر نيست عظيم است عند العقل اما آن امر شايع يا جسم باشد يا عنصر باشد يا معدن باشد شايع است همه جا هست چه مصرف دارد؟ بعد از آني كه ما زحمت كشيديم و امر شايعي به دست آورديم سنگي به دست آورديم، سنگ مصرفش چه چيز است؟ سعي كن

«* دروس جلد 3 صفحه 270 *»

الماس به دست بياري و هنوز نمي‏داني چه مي‏خواهم بگويم مي‏بيني مأنوسي حرفهاي وحشت‏آميز نيست و به اين قاعده اگر بروي وحشتها تمام مي‏شود.

پس آن امري كه هيچ قيد درش نيست امر بي‏نهايت است، آن بي‏نهايتِ صرف صرف صرف چه چيز است؟ ذات خداست؟ حالا خيال مكن كسي كه اين امر بي‏نهايت را فهميد حالا خيلي چيز فهميده، اين بي‏نهايت را همه كس فهميده. هيچ‏كس نيست داراي خودش نباشد، هيچ چيز نيست داراي خودش نباشد، خودش را كه انكار ندارد. امري كه محدود به حدي نيست البته داخل آنجا هست داخل اينجا هست، داخل عرَضش شده داخل جوهرش شده. پيش هر چيز بروي منكر هستي خود نيست، پس منكر هستي را در ملك خدا نخواهي يافت و لو بگويد خدا نمي‏پرستم، خدا نمي‏پرستمش به جاي ديگر مي‏خورد. در دعا هست تعرفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء اگر كفري هست همه كافرند همه كفر گفته‏اند اگر ايماني هست همه ايمان آورده‏اند. وجود را به همه شناسانده همه تو را شناخته‏اند اگر بد است همه بدند اگر خوب است همه خوبند. همه گفته‏اند ما تو را شناخته‏ايم، همه واجد خود هستند فاقد خود نيستند، انكار از وجود خود ندارند، و وجود صرف داخل در همه وجودات است لاكدخول شي‏ء في شي‏ء چنانكه خارج از همه وجودات است. پس اين دايره شرع نيست كه كسي داخلش شود. و اين شرعي كه كفر احداث مي‏كند و ايمان، و جنت و نار جزا و سزاش است غير از اين است. آنهايي كه در جهنمند وجود دارند آنهايي كه در بهشتند وجود دارند. بي‏نهايت، نزديكتر نيست به بهشت كه دورتر باشد از جهنم. پس به اين‏جور نسبت، تمام اشياء غير از بي‏نهايت نيستند.

اينها را ان‏شاء اللّه از روي اجتهاد بيابيد يعني از روي فهم. از لفظ اجتهاد بدم مي‏آيد لكن حالا اين لفظ در ميان مردم چون بزرگ شده من هم مي‏گويم. چشمت را واكن ببين اين اشياء غير از اين بي‏نهايتند؟ اگر غيرند پس آن بي‏نهايت بايد بيايد در محدب اينها بنشيند و خارج اينها باشد، اگر چنين باشد محدود مي‏شود. پس بي‏نهايت را بيرون خيال

«* دروس جلد 3 صفحه 271 *»

مكن، بي‏نهايت ساري و جاري در كل اشياء است، پس بيرون ندارد كه كسي بيرون واقع شده باشد. حالا كه بيرون نيست همه در تحت احاطه‏اش واقع شده‏اند پس هيچ كدام غير او نيستند هيچ كدام عين او نيستند. عين او نيستند يعني خود او نيستند به جهتي كه اويي كه بي‏نهايت است و ماسوي ندارد غير از ايني است كه ماسوي دارد، اين كه اينجاست كه ماسوي دارد اين غير از آن كسي است كه ماسوي ندارد. پس اين غير از اوست و غير از او نيست، پس لابد شديم دو لفظ متناقض بگوييم و واجب است و حكم در حكمت گفتن اين دو كلام متناقض. اين عين او نيست لكن غير او هم نيست. نحن اقرب اليه منكم و لكن لاتبصرون، مي‏فرمايد ما من نجوي ثلثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الا هو معهم. هيچ كمتري نيست يعني هيچ دويي هم نيست مگر اينكه سومش اوست، هيچ بيشتري نيست، هشتي هيچ نيست مگر آنكه او نُه اوست و هكذا آن كليتش را كه خدا مي‏خواهد بگويد مي‏فرمايد و لاادني من ذلك و لااكثر كمتر از آن هم هر چه باشد باز بدان خدا با اوست، بيشتر هم هر چه برود صد و هزار و صد هزار هم برود خدا با اوست الا هو معهم پس جايي نيست كه او نيست. آنجا هست، آنجا هم هست. پس اين‏جور عبارتها مأنوستان باشد نقلي نيست هيچ كدام غير از او نيستند هيچ كدام هم عين او نيستند.

پس هست اين‏جور عبارات كه لنا مع اللّه حالات نحن فيها هو و هو نحن ولكن هو هو و نحن نحن، بدانيد از اين قبيل حرفها هست و بسا كسي برخورد به اين عبارات و خيال كند كه آن مطلب از اين حرفهاست. حضرت صادق مي‏فرمايد الصورة الانزعية و صورت انزعيه حضرت امير است، مي‏فرمايد صورت انزعيه كليه باري نيست، اما باري سواي او هم نيست.

بسا اين به دست حكيمي بيفتد خيال كند كه چون بي‏نهايت عين چيزي نيست و غير چيزي هم نيست. صورت انزعيه هم كليه باري نيست و باري هم سواي او نيست و بسا

«* دروس جلد 3 صفحه 272 *»

خيلي رفقا هم صورت انزعيه را اينطور خيال كنند كه عين باري نيست غير باري هم نيست.

ما علي را خدا نمي‏دانيم از خدا هم جدا نمي‏دانيم

پس فعلش فعل خداست كارش كار خداست پس اسمش اسم خداست، خدا علي است يا عليّ يا عظيم اسم خداست، همين علي اسم خدا شده از همين باب است كه بي‏نهايت عين آنها نيست و غير آنها نيست. عرض مي‏كنم اين غير اين‏جور حرفهاست اما ملتفت باشيد نه علي العميا اين را بگوييد.

پس ملتفت باشيد اين‏جور نسبت كه يك شي‏ء بي‏نهايتي هست و تمام اشياء متناهياتند، اين متناهيات نه عين اويند نه غير او، پس هي هو و هو هي اما اين مطلب هم از اين راه باز ملتفت باشيد نمي‏خواهم بگويم از اين راه هم نيست، راه مطلب را به دست مي‏دهم. پس عرض مي‏كنم كه از پيش امري كه اختصاصي به جايي دون جايي ندارد انبيا از آنجا نيامده‏اند پيش مردم، چرا كه نيامدند به مردم بگويند كه آنچه داريد تحصيل كنيد. انبيا آمدند آنچه گفتند همه‏اش چيزهايي بود كه اينها واجد نبودند. آمدند تعليم كنند از اين جهت محتاج به خارق عادات و جنگ و جدال شدند. نگفتند تحصيل حاصل كنيد ولكن آنچه از توحيد و نبوت و امامت و شريعت و هر چه را آوردند كائناً ماكان بالغاً مابلغ تمامش را ديگر براي حكيم گفته‏اند خوب است براي عالم گفته‏اند خوب است براي جاهل گفته‏اند خوب است. به هر يك چيزي را كه نداشت گفتند تحصيل كن، پس آنچه را كه واجد نيستند گفتند بياييد واجد شويد، پس بدانيد اين امر خاصي است. پس تمام انبيا از پيش امر خاص آمدند و تمام ائمه از پيش امر خاص آمده‏اند. بله حالا امر عام را كه مي‏فهمي براي آن كار حالا خوب است چرا كه نسبت بي‏نهايت هم به اين خاص مثل نسبتش است به باقي.

در خودت فكر كن خودت را كه مي‏بيني «انسان» همه جا هست در شرق و غرب عالم «انسان» هست، چون در شرق و غرب عالم «انسان» هست پس اينجا هم هست

«* دروس جلد 3 صفحه 273 *»

اسمش هم صدق مي‏كند از زمان آدم تا حالا تا قيامت بر همه انسانها. حالا كه چنين است پس اين هم انسان است، اين را بگويي انسان نيست دروغ است كذب است اما حالا كه اين انسان شد اين همه جا هست؟ نه به جهت آنكه اين انسان نيست كلاً و لاجمعاً و لااحاطةً، اين انسان است وجوداً و عياناً و شهوداً، اين همه جا نيست و «انسان» همه جا هست. پس حيوان ناطق از خود خبر مي‏دهد حاشا هم ندارد كه من حيوان ناطق هستم، اما من در شرق و غرب عالم هستم؟! ادعا نمي‏كند. پس اين حيوان ناطق است و حيوان ناطق نيست كه در شرق و غرب عالم است، پس هي هو وجوداً و عياناً و شهوداً و اثباتاً. قسم مي‏خوري كه اين انسان است اگر نذر كرده‏اي به انسان چيزي بدهي به انسان داده‏اي، اگر نذر كرده‏اي انساني را بزني اين را بزن، نذر كرده باشي اكرام كني انساني را اين را اكرام كن و تمام معاملاتي كه تو نذر كرده‏اي با انسان به عمل بياري با اين به عمل بياور. در جميع اديان اگر تو با اين انسان معامله كني با انسان معامله كرده‏اي و هيچ غلوي چيزي هم توش نيست كه بگويي غالي شدي. گفتي اين انسان است اگر اين انسان بود همه جا بود، خير هيچ غالي نشده‏ام اين انسان است. و با اين كه معامله كردم نذرم را عمل كردم، و همين‏طور با انسان بايد معامله كرد غير اينطور نمي‏شود هيچ هم غلو نكردم چرا كه من هيچ نمي‏گويم كه اين در شرق و غرب عالم است، مي‏گويم اين در همدان است در جاي ديگر نيست. بله اگر من بگويم اين در شرق و غرب عالم هست دروغ گفته‏ام چرا كه اين همين اينجاست و جاي ديگر نيست.

اين مسأله را كه در كون ياد گرفتي حالا ببرش در شرع پس از آن امر عام كه به دست آوردي امر خاص را خوب مي‏تواني بفهمي. امر عام امري بود بي‏وحشت، اشياء غير خدا نباشند يعني غير آن امر وسيع نيستند و عين آن امر وسيع هم نيستند. نه عين اويند نه غير او، پس اويند وجوداً عياناً شهوداً. پس هر كس نذر كند به هستي چيزي بدهد به هر كه بدهد به هست داده به دريا بريزد صحرا بريزد به خلا بريزد به مؤمن بدهد به كافر

«* دروس جلد 3 صفحه 274 *»

بدهد به هست داده. حالا اين امر عام را كه به دست آوردي خيلي كارت پيش افتاد؟! و بسا اين امر عام را حكما پيش انداخته‏اند كه تو وحشت نكني تا كم‏كم توي راه بيفتي، پس آن امر خاص را بدان تمام انبيا از آنجا آمده‏اند. پس تو هر معامله با هر يك از آنها بكني با خدا كرده‏اي. پس اين است كه اگر نذر كني بروم به ديدن خدا برخيزي به ديدن پيغمبر خدا بروي به نذر خود وفا كرده‏اي، اگر نذر كني بروم مبايعه كنم با خدا، جانم را مالم را بفروشم به خدا برمي‏خيزم مي‏روم پيش پيغمبر دستم را به دستش مي‏دهم با او بيعت مي‏كنم. ايمان به خدا مي‏خواهم بياورم ايمان به او مي‏آرم چرا كه خود انسان است اينجا دارد حرف مي‏زند و هيچ ادعا هم نمي‏كند كه من در شرق و غرب عالم هستم. همين‏جور پيغمبر لسانش لسان اللّه است، ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. پس آمد كه بگويد من از جانب خدا آمده‏ام و بي‏تحريك او حركت نمي‏كنم حتي اينكه همه اهل اديان مي‏گويند در مقام ابلاغ نمي‏شود معصوم نباشند، يهودي هم نمي‏گويد. پس حجت در وقت ابلاغ بايد معصوم باشد لامحاله، و بي‏سهو و بي‏خطا بايد لامحاله باشد اين اجماعي جميع اديان است. حرفهاي نامربوطي كه گفته‏اند كه گاهي پيغمبران معصيت مي‏كنند يا سهوي كردند، اينها در حرفهاي غير تبليغي است كه گفته‏اند. پس نفس ادعاي انبيا اين است كه تو بيا اقرار كن من پيغمبرم، ادعاي اين همين است كه من از پيش خود نيامده‏ام از پيش جايي آمده‏ام كه تو خبر از آن نداري. مي‏گويد من از پيش آن كسي كه آمده‏ام قادر است بر كل اشياء، اين دخلي به امر عام ندارد، امر عام قدرت و عجز هر دو هست، سفاهت و حكمت هر دو هست و توي ملك خدا هم هست. قول مجمل تمام محدوداتي كه ضد دارند مثل علم و جهل كه هر دو مخلوقند و هستند انبيا از پيش چنين كسي نيامده‏اند. آمده‏اند از پيش عالمي كه جهل درش نيست.

ان‏شاء اللّه فكر كنيد و با بصيرت داخل دين و مذهب بشويد. نيامده‏اند از پيش كسي كه علم و جهل و ظلم و عدل پيشش مساوي است. ظلم در دنيا هست عدل هم در دنيا

«* دروس جلد 3 صفحه 275 *»

هست، يك امر شايعي شمول دارد كه آن فعل است نهايت اين ظلم است آن عدل، انبيا از پيش چنين كسي نيامده‏اند، از پيش كسي كه عدلي است كه هيچ ظلمي درش نيست آمده‏اند. اينها همه را كه عرض مي‏كنم مطلب اول را اگر داشته باشيد مي‏دانيد چه مي‏گويم. صد هزار بكوبند كله كسي را هيچ رحم در او پيدا نمي‏شود بسا وقتي كه صداي گريه طفل يتيم را طاقت نيارد، يكدفعه چنان رحمي پيدا مي‏كند كه هيچ مادري با بچه‏اش اين قدر مهرباني ندارد به همين‏طور اين رو به آن بچه مي‏رود، يكپاره بازيها بسا با آن بچه مي‏كند كه زن آن طور نمي‏كند. كسي از دور نگاه كند تعجب كند واللّه مي‏كردند، اميرالمؤمنين همين‏جور بازيها را مي‏كردند. بچه‏هاي مردم را با اينها بازي مي‏كردند، مي‏دويدند همراه آنها، سوارشان كنند بر دوش خودشان، بخندند با آنها. پس در مقام ترحم از مادر خيلي رحيمتر و بي‏طاقت‏تر و كم‏صبرترند، در مقام ترحم ارحم الراحمين است، در مقام خشم و غضب اشد المعاقبين است كه نبايد ترحم كند هي گريه هي التماس هي زاري{……………}.

شتري سوار بودند حضرت صادق و آن شتر كارد آمده بود حضرت هي كردند تا يك فرسخ دو فرسخ قدري كه دور شد از مصر كاردش زدند، آني كه سوار شتر بود عرض كرد اين‏كه مدتي است كارد آمده مي‏بايست پشت مصر بفرماييد كاردش بزنم مردم بخورند گوشتش را، اينجا توي بيابان مي‏فرماييد كاردش بزنند؟ فرمودند راضيم سگها و گرگهاي بيابان گوشتش را بخورند و اهل مصر نخورند. پس در مقامي كه بايد ندهند خود را راضي نمي‏توانند بكنند كه دشمن اهل‏بيت بخورند چيزي را و قوت بگيرند فحش بيشتر بدهند عداوت بيشتر بكنند. حالا سگ بخورد و وق كند چه ضرري دارد، ضرور است وجودش اگر سگ نبود گرگها خيلي خرابي مي‏كردند اما آن سگي كه توي مصر است هيچ ضرور نيست توي دنيا باشد و فساد و فسق بكند و فحش بدهد.

خلاصه مقصود اين است آن مبدئي كه انبيا از پيش او آمده‏اند اين اسمهايي كه

«* دروس جلد 3 صفحه 276 *»

مي‏خوانيد هزار و يك اسم مقام كثرت است، خيال مكن هر چه تعين ندارد خوب است. پس آني كه كمالي دارد كه نقصي با او نيست خداست، خداست قادري كه عجز در او نيست. الحمدلله توي جميع مذاهب ريخته شده آدم جرأت نمي‏كند يكيش را وازند، يكي از اسمهاش را نگويي كأنه تمامش را نگفته‏اي بايد همه را بگويي. اگر بگويي عالم نيست يا قادر نيست يا غفور نيست يا ارحم الراحمين نيست، توي دلت هم خلجان كند كافر مي‏شوي نهايت مردم خبر ندارند كافرت نمي‏دانند. تمام اسماء را واجب است اعتقاد كني اين داراست. حالا يك جايي هست كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه، تو به آنجا كار نداري، چه كار داري تو به آنجا كه وحدت صرف صرفي است كه هيچ كمال و نقصي در آنجا نيست، قادري كه لاعجز فيه را اگر آنجا مي‏بري قرض كن ببر. جايي كه تدارك نمي‏خواهد پيش خداست پيش مالك ملك. اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء؟ باز با بصيرت باشيد مي‏فرمايد هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء شما كه هيچ كدام نمي‏توانيد اين كارها را بكنيد به جهتي كه شما نيامده‏ايد از پيشش و آنهايي كه آمده‏اند از پيش او واللّه مي‏توانند اين كارها را بكنند. آيا عيسي نمي‏كرد؟ آيا مُرده‏ها را همين عيسي زنده نكرد، عيسي كرد  موسي كرد نوح كرد همه انبيا كردند تك‏تكي از دست همه جاري مي‏شد، چون عيسي زياد اين‏جور كار را كرد مشهور شد و الا همه انبيا كه آمدند تك‏تكي زنده مي‏كردند مردگان را، پيغمبر زنده كرد اميرالمؤمنين كرد حضرت سجاد كرد. اماته مي‏توانستند بكنند به محضي كه مي‏گفتند بمير به كسي، مي‏مرد مي‏گفتند اِخسأ، سگ مي‏شد.

منظور اين است كه آن مسمي صاحب اسمها است اينهايي كه مي‏آيند هو هو وجوداً و عياناً و شهوداً و لا هو هو لا كلاً و لا جمعاً. هر كار داري حالا اعراض كني از اين، اين آمد و حرفهاش را هم زد ابابكر هم حرفهاش را ياد گرفت، مي‏روي پيش او و پيش اين نمي‏آيي كافر شده‏اي، پيش اين مي‏آيي و پيش ابابكر هم مي‏روي بگويي يك تكه‏اش مال

«* دروس جلد 3 صفحه 277 *»

اين يك تكه‏اش مال آن، هم پيش اين مي‏روم هم پيش آن مي‏روم، هم پشت‏سر اين نماز مي‏كنم هم پشت سر آن، تا كي جنگ و نزاع باشد همه خوبند، اين‏طور خيال كني مشرك مي‏شوي هيچ خلاف توقع هم نمي‏شود.

پس وقتي نسبت به اميرالمؤمنين نفاق كنند تو به هيجان ميا، با وسعت صدر آن نفاقها را قبول كن. حتي اينكه آقاي مرحوم فرمودند واللّه راضيم به نفاق با من راه روند كه نفاقاً درست راه رفته باشند. حضرت امير همين را فرمودند پس نفاق منافق واللّه نعمت است از جانب خدا بر مؤمنان. فكر كنيد ببينيد اگر يهودي اسمي از موسي نمي‏بُرد؛ شكر خدا را بكن، نصاري هستند توي دنيا شكر خدا را بكن الحمدلله عيسايي را قبول دارند، يهود در دنيا هستند الحمدلله موسي را قبول دارند. بودن اينها در دنيا نعمتي است بر مؤمنين، اما جاي مطلب را بخواهي پيش خودت است لكن اگر منافقين نبودند من نمي‏توانستم نماز بخوانم، نماز كه نكردم ديني نداشتم دين اگر نداشتم به جهنم مي‏رفتم. خدا خواست مرا نجات بدهد الحمدلله اينها را گذاشت تا من بتوانم نماز كنم و كارهاي خودم را بكنم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 278 *»

درس بيستم

 

(‌چهارشنبه 25 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 279 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

بعد از آني كه بنا شد كه حرفها از روي شعور باشد نه حرفهايي كه شنيده‏ايم، پس مي‏گوييم وقتي بنا شد حرفهامان از روي فكر و شعور و تعقل باشد مي‏يابيم فعل هر فاعلي كائناً ما كان فرع وجود اين فاعل است و اين فعل آنچه را كه دارد و بايد داشته باشد فاعلش بايد به او داده باشد و فاعل فعل خودش را معقول نيست از غير قرض كند اگر از غير قرض كند و فعل خودش اسم بگذارد همين تاتوره‏هايي است كه ريخته شده، توي كتابها نوشته شده، خط خوب و كاغذ ترمه هم هست. شيخ مرحوم گاهي اين كتابها به دستشان مي‏آمد مي‏فرمودند به طور طعنه «ما ادري انا مجنون ام الناس مجانين». حالا فكر كنيد فعل فاعل را بدون آن فاعل آيا مي‏شود موجود شود؟ حقيقت اين بسته به غير است اگر غير نباشد آيا مي‏شود كه اين باشد؟ اگر بدانيد حالا چه مي‏گويم همين كه انسان مي‏بيند اين خلق هستند مي‏داند خدا هست، دليل وجود خدا خلق است. اشياء همه پوكند و مجوف به غير از خدا كه صمد است اشياء همه پوكند و مجوف و بي‏مغز و كُره مجوفه.

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 280 *»

همين تعبيرها را حكماي خودمان آورده‏اند. پس فعل را فاعل احداث مي‏كند و سر جاي خود مي‏گذارد و فرع وجود فاعل است. حالا وقتي فعل فرع وجود فاعل است پس فاعلهايي كه مي‏بينيد در عالم فصل، خوب به طور وضوح انسان مي‏فهمد. پس در عالم فصل مي‏بينيد خودتان خودتانيد و هنوز كاري نكرده‏ايد پس كار شما غير از شماست. حالا وقتي شما كاري مي‏كنيد خودتان معدوم نمي‏شويد، پس كار هر كسي موجود به نفس است موجود به غير نيست مگر موجود به غيرش را موجود به ذات معني كنيد. ذات هيچ كس نمي‏آيد عرَض شود، فعل عرَض فاعل است و بسته به فاعل.

حالا به اين قاعده بسا شما آثار و مؤثرات عديده را در يك نظر ببينيد و خيال كنيد اينها همه از يك جا آمده‏اند چنانكه با مردم حرف زده‏ايم و ديده‏ايم. نگاه مي‏كند مي‏بيند يك چيزي است آنجا گذارده خيال مي‏كند اين تمامش از يك جا آمده است. اين چيزهاي بسيار است در اين يك موضع گذارده شده نهايت اين چيزهاي بسيار چون همه يك جا نشسته‏اند به حسب ظاهر از اين جهت كه منظرش يكي است پس مزاحمت با يكديگر ندارند، لكن واقعش اين است كه اشياء عديده‏اند و اين نظر را من سراغ ندارم كسي بيان كرده باشد مگر آن حكمائي كه اصلش به حقيقت امر برخورده‏اند. حالا بخواهي ببيني حقيقت انگشتر تا كجاست، هر كس صانع انگشتر است مي‏داند انگشتر چه چيز است. پس اين حقيقت انگشتر است پس اين حقيقت انگشتر و اعلي درجاتش كه اهل صنعتش و اهل خبره‏اش بداند ديگر ضرور نيست حكيمي بيايد اهل خبره‏اش باشد. وقتي اين شكل را مي‏گيري از آن، تمام حقيقت انگشتر خراب شد و رفت. حالا جاي انگشتر كه نقره گذارده گذارده باشد، نقره مزاحمت با انگشتر نداشت آن وقت همه نقره اينجا نشسته بود باز دومرتبه بخواهي حقيقت انگشتر بيايد مي‏آيد و نقره را از جاي خود بلند نمي‏كند. پس حقيقت انگشتر را با نقره در يك جا مي‏بينيد پس واقعش اين است كه هر يك را با مشعري مي‏شناسيد. انگشتر را نبايد به محك بزنند، محك ضرور ندارد لكن نقره محك

«* دروس جلد 3 صفحه 281 *»

ضرور دارد. پس در يك موضع مي‏بيني انگشتر نشسته نقره هم همان جا نشسته به جهتي كه نقره مزاحم انگشتر نيست. باز در همين جا نگاه مي‏كني اين نقره‏اي كه توي انگشتر مي‏بيني، الآن صورت انگشتر صورت نقره نيست و اين گول زده خيلي از حكما را، گفته‏اند اين عرض نقره است و حقيقت انگشتر را نقره خيال مي‏كنند. شما ملتفت باشيد انگشتر حقيقت است از براي همان هيئت مخصوص. نمي‏خواهم اينها را تقليدم بكنيد، فكر كنيد ببينيد درست است يا نه؟ نمي‏بيني اين هيئت را روي آهن بگذاري انگشتر آهني مي‏شود، روي طلا بگذاري انگشتر طلا مي‏شود، روي چوب بگذاري انگشتر چوبي مي‏شود. پس انگشتر يك حقيقتي دارد كه بر روي هر ماده‏اي مي‏تواند بنشيند چنانكه نقره هم حقيقتي دارد كه توي هر صورتي مي‏تواند درآيد، پس مزاحم نيستند جواهر با اعراض. چون نيستند محل گول شده. مردم خيال مي‏كنند نقره هم جزء حقيقت انگشتر است. اين نقره را كه شما شناختيد مي‏فهميد كه صالح است به شكلهاي تمام انگشترها و ما يصنع من الفضه بيرون آيد ـ و خاصيت نقره كه در فلان درد هيچ شكي شبهه‏اي ريبي در آن نمي‏رود از همه امور واضحتر است ـ راهش به دستتان كه آمد صاحب يقين مي‏شويد.

در همين جايي كه انگشتر نشسته و نقره هم نشسته نگاه مي‏كني معدن منطرق هم نشسته لكن شما وقتي به معدنيت انطراق نگاه مي‏كنيد هيچ كاري دست نقره نداريد. در اين نظرِ چكش‌خوردن سير بكنيد نقره و طلا و سرب و جميع معادن منطرقه وقتي به اين نظر نظر مي‏كنيد مي‏بينيد دايره اين نظر وسيعتر است از آن نظر نقره و از آن نظر انگشتر. پس وقتي در انگشتر نگاه مي‏كني كثراتي چند بايد باشند كه حقيقت انگشتر درست شده كه اين كثرات علاوه بر نقره بود و نقره بايد جميع كثرات خودش را داشته باشد، نقره نقره باشد و كثرات انگشتري بايد زياد باشد وقتي انگشتر نقره را مي‏بيني دو جور كثرت مي‏بيني، يكي آنكه انگشتر ضرور دارد بايد داشته باشد، بعد بايد تمام آنچه را نقره ضرور دارد بايد داشته باشد آن را هم بايد به آن اولي ضم كنيد. حالا شما نخواهيد انگشتري را

«* دروس جلد 3 صفحه 282 *»

ببينيد همان نقره را بخواهيد ببينيد هيچ احتياج نيست به كثرات انگشتري نگاه كنيد، حالا شما كثرات نقره را نگاه مي‏كنيد و نقره را تميز مي‏دهيد آن كثرات اول را زير پاي خود مي‏گذاريد و انگشتر همان جايي است كه گذاشته.

باز مي‏خواهيد ببينيد نقره منطرق است يا نه، باز همان جايي كه اين انگشتر گذاشته شده معدن منطرق را مي‏بينيد، ديگر كثرات فضّي را آنجا نمي‏بينيد. شما همين طالب انطراق اين هستيد نقره هم يكي از آنهاست در اين نظر هيچ كثرات نقره به كار شما نمي‏آيد. پس يك عالم وسيعتري براي شما پيدا مي‏شود منظر وسيعتري پيدا مي‏كند. پس اثر و مؤثر به يك چشم ديده نمي‏شود اينجا معلوم مي‏شود به يك چشم ديده نمي‏شود يعني وقتي انگشتر مي‏بيني كثرات ديگر را نبايد ببيني و نمي‏خواهي ببيني، وقتي از آنجا چشم بر مي‏داري مي‏آيي به عالم نقره كثرات آنجا را مي‏بيني. اين صورتها باشند يا نباشند هيچ از نقره بودن و از خاصيتهاش كم نمي‏شود، اينها اعراضند. پس نقره كه مي‏خواهي ببيني نظر وسيعتري دست تو مي‏آيد، مشعر انگشتر فضّي مشعر كثرت‏بين بود و مع‏ذلك دخلي به مشعر نقره نداشت.

باز در همان معدن مي‏خواهي ببيني اين معدن از كجا به عمل آمده طلا يك جور كمّ و كيفي دارد نقره يك جور كمّ و كيفي دارد، هر يك كثرات و كثرات و كثرات دارند. در هر يك از اين فلزات بخواهي ببيني هر يك چند جزء دارند از چند جزء تركيب شده‏اند هر يكي آن‏قدر كثرت دارند هر يكي را مدتها بايد مطالعه كرد. بعد مي‏آييد به عالم بالاتري كه عالم چهار عنصر است. باز توي همين انگشتري كه اينجا گذاشته نگاه مي‏كني عنصر مي‏بيني به شرطي كه انگشتر را نچسباني به چهار عنصر كه بگويي انگشتر از چهار عنصر ساخته شده، انگشتر از چهار عنصر ساخته شده در نزد حكيم غلط است، از چهار عنصر معدن به عمل آمده. امر عامي است انطراق و غير انطراق، از معدن معدنِ منطرق به عمل آمده، از معدن منطرق نقره به عمل آمده، از نقره انگشتر به عمل آمده. پس انگشتر از چهار

«* دروس جلد 3 صفحه 283 *»

عنصر به عمل آمده غلط است، انگشتر نمي‏شود ساخت مگر وقتي معدن شود و فضه شود. پس انگشتر فضه واقعش اين است كه مؤثر قريب به او، يعني آن چيزي كه اگر او نبود نبود، آن فضه است، فضه مؤثر قريبش معدن منطرق است. معدن منطرق مؤثر قريبش معدن است، مؤثر قريب معدن عنصر است. حالا ديگر به عنصر كه رسيدي حالا ديگر جميع كثراتِ جميع فلزات را محتاج نيستي ببيني، به جهت آنكه يك حرارت و يبوست و رطوبتي و برودتي بيشتر ندارد. پس اينها يك آتشي دارند گرم و خشك و هوائي دارند گرم و تر، و آبي دارند سرد و تر، خاكي دارند سرد و خشك. خيلي زور بزني هشت تكه‏اش مي‏كني نه بيشتر، اما به اين هشت كارهاي پاييني را نمي‏توانستي بكني تا به انگشتر مي‏رسيد هزار مرتبه مي‏شود. وقتي به آن چهار عنصر نگاه مي‏كني تمام آنچه زير پاش است مي‏بيني اين چهار مزاحم نيست با حديد و فضه و طلا، اينها با غير معدن مزاحمت ندارند، و هكذا اينها با عنصر مزاحمت ندارند.

باز به همين‏طور بخواهيد برويد بالا، باز در اين عنصر كه نگاه مي‏كني عنصر چه چيز است؟ جسم است. در جسم كه مي‏رويد ديگر كثرت عنصري و فلكي نيست. عنصري كه مي‏خواستي درست كني جسم بود، قيد عنصري حدش نبود، فلكي هم نبود حالا ديگر كثرات عنصري در همين جا كه نشسته به همين كه نگاه مي‏كني جسم مي‏بيني و حقيقت جسم را مي‏بيني و مي‏گويي جسم صاحب اطراف ثلاثه است، يعني به اين بيان ظاهر و الا حدود سته را دارد. پس به اين تعريف كه جسم صاحب اطراف ثلاثه است نه همين انگشتر را شناختي نه همين معدن را شناختي نه همين معدن منطرق را شناختي نه همين عنصر را شناختي بلكه يافتي تمام عالم اجسام را. پس يافتي محدب عرش هم اين سمت و آن سمت و آن سمت را دارد، در تخوم ارضين هم يافتي اين سمت و آن سمت و آن سمت هست. تمام اقسام و انواع مختلفه لاتعد و لاتحصي كه در قوه هيچ‏كس نيست احصا كند و محصيش خداست مع‏ذلك تو يك تعريف جامعي به دست آورده‏اي كه هر

«* دروس جلد 3 صفحه 284 *»

يك از اين تكه‏ها را بياورند تو مي‏گويي جسم است. ديگر تعليم جديدي ضرور نداري، حقيقت به دستت آمده كه عرش را اگر پيشت بياورند به همان تعليم اولي مي‏گويي اين جسم است، تخوم ارضين را اگر پيشت بياورند مي‏گويي اين جسم است، هيچ هم تعليم ضرور نداري.

به همين‏طور به همين ترتيب كه نظر مي‏كنيد ان‏شاء اللّه، حالا جسم هر چه هست آن صاحب اطراف ثلاثه كه مي‏داني ـ هر طوري كه هست مي‏فهمي ـ غير از حياتي است كه گاهي به يك تكه جسم تعلق مي‏گيرد جسم بنا مي‏كند به جنبيدن، گاهي بيرون مي‏رود و هيچ جسم زياد نمي‏شود. وقتي حيات مي‏آيد، بيرون مي‏رود از جسم كم نمي‏شود مزاحم نيست. مزاحم كسي است كه وقتي بچسبانيش به مزاحمِ خودش، به آن‏قدر زياد شود و وقتي برداري آن‏قدر كم شود. حالا بدن هست و هيچ سر سوزني از او كم نمي‏شود و نمي‏كاهد، آن حيات مي‏رود از آن جسم و از اين جسم هيچ نمي‏كاهد و مي‏آيد و به اين جسم هيچ نمي‏افزايد پس مزاحم با اين جسم نيست، عالمي ديگر دارد آن عالم كجا است؟ عالمي است غير عالم جسم است، اين غير را غيب تعبير آورده‏اند. اين را ولش كني مي‏رود به عالم خودش الآن هم نيامده به عالم جسم. از غيب آمده به شهود معنيش هم همين است كه يعني اينجا را پيشتر حركت نمي‏دادند حالا مي‏دهند معنيش اين نيست كه من حالا روح را مي‏بينم بلكه چنانكه پيشتر ديده نمي‏شد حالا هم ديده نمي‏شود. چون مي‏دانم اين جسم خودش نمي‏تواند بجنبد مي‏دانم كس ديگري اين را مي‏جنباند و آن روح است. پس عالم روح غير از عالم جسم است و خارج عالم جسم را به غير از غيب چه تعبير بياورند؟ بهترين تعبيرات اين است كه از غيب آمده، پس از عالم غيب مي‏آيد به عالم شهود. ديگر حالا به همين ترتيب فكرش را خودت بكن ان‏شاء اللّه، من خسته مي‏شوم حرف زياد كه مي‏زنم خصوص حرفهايي كه مشكل است آنها را هي زور مي‏زنم مغزش را بيرون بيارم و بگويم، خسته مي‏شوم.

«* دروس جلد 3 صفحه 285 *»

خلاصه، باز در اين حيات فكر كن مي‏شود حيات باشد و شعور نداشته باشد. مجانين زنده‏اند و شعور ندارند، پيرهاي خرف‏شده شعور ندارند دخلي به حيات ندارد، مي‏شود حيات باشد و به بدني تعلق گرفته باشد و زنده هم شده باشد شكلش هم شكل انسان باشد پيره‏زال باشد و بي‏شعور باشد حيّ هست زنده هست از غيب هم چيزي تعلق گرفته ولي شعور ندارد، پس معلوم است شعور دخلي به عالم حيات ندارد. و اگر فكر كنيد سلسله تنزليه را به همين‏طور به دست مي‏آريد، در اخبار و احاديث همين‏طور جاري شده‏اند همين‏طور نگاه كرده‏اند و گفته‏اند. پس شعور اگر دخلي به عالم حيات داشت تخلف از حيات نمي‏كرد، مثل اينكه در عالم جسم چيست كه مال عالم جسم است؟ آني است كه نتواني از جسم بگيري. ببين مي‏تواني طول را يا عرض را، عمق را مي‏تواني بگيري؟ يعني اين سمت و اين سمت و اين سمت، حالا همين‏طور سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس به شرطي كه {……………} اينها را نمي‏تواني تو بگيري از حيات و شرطش است كه اينها باشد. او در عالم خودش قابل است، سمعي و بصري و شمّي و ذوقي و لمسي ندارد و آن قابلي است كه در گوش سمع مي‏شود در چشم ديدن مي‏شود در بيني شمّ مي‏شود در زبان ذوق مي‏شود در دست لامسه مي‏شود. به همين نسق عالم حيات عالمي است هيچ دخلي به عالم شعور و فكر و خيال ندارد، پس شعور و فكر و خيال بسا تعلق به حيات مي‏گيرد از غيب عالم حيات شعور تعلق مي‏گيرد وقتي هم مي‏رود بر مي‏گردد به عالم خودش و عالم خودش را باز مزاحم نگيريد.

و اين را خيلي اصرار كرده‏ام و مي‏كنم كه مبادا يك وقتي خيال گولتان بزند. غيب كه مي‏شنويد به اين معني است كه آمده اينجا از غير اين عالم. معنيش اين نيست كه از محدب عرش آمده اينجا، مي‏گويم از خارج عالم جسم آمده پس حيات از آنجا آمده. اين دقيقه را در عالم جسم به دست بياوريد و فراموش نكنيد كه مي‏لغزيد. خارج عالم جسم محدب عرش نيست هر چه را خيال كني در محدب عرش هست آن جسم است. از

«* دروس جلد 3 صفحه 286 *»

غيب آمده يعني از غير عالم جسم آمده. پس نه همچو چاهي بايد كَنيد و نه همچو مناري بايد برود، و اگر اين را به دست بياري حقيقت معاد و حقيقت معراج به دست مي‏آيد. مي‏داني از روي مناري و نردباني نبايد رفت تا محدب عرش چرا كه آنجا هر چه برود جسم است يك پرده ديگر روي عرش خيال كني آيا نه اين است كه سمتهاي ثلاث را دارد پس آنها هم جسم است پس غيب آنجا نيست، غيب نسبت به شهود مزاحمت ندارد بلكه جسم مزاحم با جسم است. پس غيب با شهود تزاحم ندارند معني عدم تزاحم را فكر كن كه در قلبت بنشيند. اينها تزاحم ندارند معنيش همه همين است كه بيايد، او اوست. برود، باز او اوست هيچ هم كم نخواهد شد مثل آنكه كرباس را رنگ مي‏كنند رنگ مي‏شود، تيزابش هم بزنند رنگش مي‏رود، باز كرباس كرباس است و به رفتن رنگ هيچ از وزن كرباس كم نمي‏شود. پس غيب مي‏آيد روي عالم شهود مي‏نشيند و برمي‏خيزد. هر عالم داني معلوم است داني اسمش است، هر عالم بالايي خارج و غيب اسمش است مرتبه وسطي نسبتش به مادونش و به اعلاش هر دو خارج او و غيب او هستند، اما بالايي را غيب مي‏گويي زيري را شهود به جهتي كه آني كه هميشه متصرف است و كاركن زورش بيشتر است پس او را غيب مي‏گويي اين را ملك او و مزرعه او مي‏گويي، پس الدنيا مزرعة الاخرة اگر غيب نيايد اينجا {……………} وقتي اينجا مي‏آيد زراعت مي‏كند به همين نسق كه فكر مي‏كنيد مي‏بينيد عالم خيال دخلي به عالم حيات ندارد، عالمي است برأسه خيال هر جوري باشد مرورات دارد و در حالي كه متوجه جايي است در آن حال متوجه جاي ديگر نمي‏تواند باشد. اين مرورات را درست تعقل كنيد، معني مرور همه همين است كه يك چيزي برود يك چيزي موجود شود بعد فاني شود، اين است معني مرور مثل اوقات زمان بعينه. پس در خيال مي‏بينيد زماني و زمان دنيا ابتداش آنجاست انتهاش آنجا، بهشتي كه آدم را از آنجا بيرونش كردند آنجا بود بهشت دنيايي بود و مي‏شد بيرونش كنند بهشت آخرتي دار خلود است اينها از دار خلود آمده‏اند پايين. پس مرورات

«* دروس جلد 3 صفحه 287 *»

از جايي آمده‏اند اين را به يك چيزي بايد بيابيم. به حكمت، نه به چشم هم گذاردن و گفتنِ «ان اللّه سبحانه بحكمته البالغة، به حكمت جعله هكذا» مي‏بيني توپ است و تير است و رعد است و برق است ودق ندارد، حرف خيلي است اما هيچ معني ندارد نمي‏فهمند چه مي‏گويند.

و اين كليه‏اي باشد دستتان «از هيچ صرف هيچ نمي‏شود ساخت» و خدا از هيچ نساخته چيزي را. خدا مي‏سازد هر چيزي را، خودش را به خودش پس جعله هكذا. در نهايت دقت فكر كن آيا از هيچ هيچ كه هيچ است، نيست صرف را كه خدا خلق نكرده چيزي كه نيست معقول نيست بگوييم از آن چيزي ساخت. حالا ببين اين مرورات هست اينها از يك جايي بايد بيايد چه مرورات اينجا چه مرورات خيالي. از همين جا بفهم. پس مرورات يك عالم ثباتي دارند در عالم خود، فواره‏اش اينجاست. و سر بيرون نمي‏آرد با ثبات آن عالم هم مزاحم نيست، خيال داري فكر داري وهم داري همه هم مرورات دارند كه بر ايشان مي‏گذرد لكن خودشان عالمي دارند كه در آن عالم مرورات نيست، جايي دارند كه جمع مي‏شوند در آنجا منزل اصليشان آنجاست لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها، و وجدوا ما عملوا حاضرا و چنين جايي را عالم خودمان مي‏گوييم ما از آنجا آمده‏ايم، از عالم ثبات آمده‏ايم نمي‏شود خراب بشود، دار فاني نيست، اينجا دار فاني است كه به غربت و عاريه آمده‏ايم بلكه در قبر هم نمي‏مانيم آنجا هم غربت است از قبر هم مي‏رويم جاي ديگر. پس در برزخ هم جاي مرور است، شب دارد روز دارد، سرما دارد گرما هست، خطرها هست، نعمتها هست. اينجا هم منزل خودمان نيست دار غربت است.

آن جايي كه مقام ثبات خودمان است و منزل خودمان است، آنجا اسمش جاي خودمان است آنجا را كه جاي خودمان است به عربي مي‏گويند عالم نفس. عالم نفس معنيش نيست عالم روح، عالم نفس يعني عالم خودمان وطن اصلي خودمان، و خانه خودمان عالم نفس اسمش است. لكن اين عالم نفس جميع كثرات و جميع شئون همه در

«* دروس جلد 3 صفحه 288 *»

آنجاست و ثابت است لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها نهايت كثرت در اين عالم است. حالا فكر كنيد كه اين كثرات تمامش مي‏آيد از عالم بالاتري از يك جايي بالاي اين عالم، باز مي‏بيني كه تازه متولد مي‏شوي، نداري علمي را، خورده‏خورده اكتساب مي‏كني معلوم است از جايي آمده غير از اينجا از مبدأش آمده. پس اينها تمامش از عالم روح مي‏آيد تمامش از عالم عقل مي‏آيد، عالم عقل عالمي است كه صور جزئيه هيچ پيشش نمي‏آيد همان‏جوري كه معروف است پيش حكما كه اشخاص جزئيه را عقل نمي‏تواند بفهمد. اما عقل حكم مي‏كند همين‏قدر كه بالايي است و پاييني. اما اين بالاست و اين پايين عقل نمي‏تواند بفهمد. شب غير از روز است و روز غير از شب، عقل مي‏فهمد. گرمي غير از سردي است سردي غير از گرمي است. همه جزئيات را كلي كلي مي‏كند و مي‏فهمد. هر چيزي غير از چيز ديگر است شك ندارد و يقين دارد اما اين غير آن است جزئي است و شخصي، شخصيت را تميز نمي‏تواند بدهد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، باز جميع اين صور و كثراتي كه در عالم نفس است و عالم نفس عالمي است كه بايد بخصوص كثرات داشته باشد از اين جهت شجره تعبير مي‏آرند، جنت تعبير مي‏آورند، پر از شجره است جنت است يعني باغ است و باغ خانه درخت است و معني درخت همه همين است كه شئون و شعب زياد داشته باشد برگش جدا شاخه‏اش جدا گلش جدا تنه‏اش جدا ريشه‏اش جدا، عالم عالم حيات است، عالم شئون است عالم شعب است كثرات است. تعريفش در اين است كه كثرات داشته باشد، پيشترها قاع صفصف بود هيچ درش نبود از اين است كه بسا ببرند كسي را در جنت اما توي يك بياباني است خالي، نه باغي دارد نه درختي دارد نه قصري نه نهري، بنا مي‏كند غصه‌خوردن كه چرا عملي ندارم قاعي است صفصف هيچ ندارد. كسي را بسا ببرند آنجا لكن انسان موجود است نهايت بدذات نبوده خبيث نبوده بدذاتي و حرامزادگي نكرده، نمازي روزه‏اي عبادتي نداشته، نساخته براي خود چيزي. ان الجنة قاع صفصف فاكثروا فيها الغراس كه

«* دروس جلد 3 صفحه 289 *»

اكتساب باشد. اصل تمام اين درختها آبي است و آن آبش از عالم عقل مي‏آيد، از همين جهت عقل را به آب تعبير آورده‏اند چون رنگش سفيد است مزاجش سرد و تر است. و باز شنيده‏ايد كه نهرهاي جنت بعضيش روي زمين جنت مي‏گذرد بعضيش از بالا مي‏ريزد مثل لوله بلور، تسنيم از بالا مي‏آيد و اگر آنچه را عرض كردم برخوريد مي‏فهميد تسنيم توي دنيا هم هست لوله‏هاش باز يك جوري است كه از بالا مي‏آيد. آب را خدا تربيت مي‏كند در آسمان در اعلي اگر چه از اينجا برده. از اينجا برش مي‏دارند مي‏برندش آنجا براي كاري، براي اينكه آنجا نطفه بشود. آب زميني، اگر نباشد نطفه سماوي در آن، اگر محض محض آب زميني باشد، آب زميني هيچ گياه نمي‏روياند و لو آنكه رطوبتي باشد و آبي باشد در زمين لكن مي‏برند بالا و نطف سماويه جميعاً تعلق مي‏گيرند به آن آنجا كه مي‏رود نطفه مي‏شود، آن نطفه هم كه پايين مي‏آيد در زمين اينجا در زمين سبز مي‏كند پس بگو جميع درختها از آسمان مي‏آيد، جميع نطفه‏ها از آسمان مي‏آيد. و في السماء رزقكم و ما توعدون هر چه را به شما گفته و وعده كرده از آسمان بايد نازل شود از آن نهر تسنيم بايد سراپايين بيايد، از اينجا مي‏آرند در حوض كوثر مي‏ريزند نطفه شده پايين مي‏آيد. انواع نعمتها از آسمان مي‏آيد اين است كه درختها را از بهشت جبرئيل آورده است به آدم داد و آدم هم مي‏كارد، جبرئيل نمي‏تواند خودش بكارد بايد به دست آدم بدهد آدم بكارد. پس آب از آسمان بايد بيايد پس آن ماء طهوري كه اثر در آن است از آسمان آمده. آبهاي زميني هم از آسمان است يا اقلاً امشاج است مخلوط است. از نطفه زن تنها يا مرد تنها طفل ساخته نمي‏شود، بايد امشاج باشد. پس جميع آبهاي عالم قيامت كه ريخته‏اند در دنيا سبز شده. خودمان گياه هستيم و سبز شده‏ايم اعمالمان هم سبز شده، فرق است ميان خودمان و اعمالمان. خودمان هر جا هستيم اعمالمان همان جاست خودمان اينجا هستيم نمازمان هم اينجاست. با يك چشم هم اينجا مي‏توان هر دو را ديد اينجا هم هر دو را با يك چشم مي‏توان ديد خودمان را از دور فلك و دور زمين جاري مي‏كند اعمالمان را از

«* دروس جلد 3 صفحه 290 *»

دست ما جاري مي‏كند. خودمان قاع صفصف هستيم لكن اعمال و غرسش بايد از دست خودمان باشد. اين است كه ماتجزون الا ما كنتم تعملون، كاري نمي‏كني، انسان هستي نهايتش هيچ نداري شفاعت تو را كه كردند مي‏روي در قاع صفصف و هيچ نداري. پس آن آب منبعش از هر جا باشد اسمش عالم عقل است و از آن به عقل تعبير آورده‏اند به قلم تعبير آورده‏اند و از آن به شجر طوبي تعبير آورده‏اند كه شجر طوبي اصلش در خانه اميرالمؤمنين است و در خانه هر مؤمني شاخه‏اي از درخت طوبي است. پس عالم عقل عالم ماده است عالم آب است، تعيين درختي آنجا نيست نهايت به ريشه درخت تعبير بياري و درختهاي بهشت ريشه‏اش بالاست فروعش پايين است. ببين درختهاي دنيا هم مبدأش بالاي آنهاست لكن عوام اينها سرشان نمي‏شود.

باري پس درختهاي جنت آبهاش از بالا مي‏آيد آبهاي دنيا از زمين مي‏جوشد و اگر حكيم باشد مي‏داند آنجا از آسمان مي‏آيد اينجا هم از آسمان مي‏آيد. قطوفها دانية، و همچنين در عالم عقل نوعاً مي‏بينند هر نوع محبتي غيرِ نوع محبتي ديگر است تميزش هم مي‏دهند، سردي غير گرمي است يقين هم دارد، همه هم كليات است باز در عالم كثرت است اما كثرتش معنوي است كثرت صوري نيست. اگر كثرت را اصطلاح كردي براي عالم صورت مي‏گويي آنجا صورت برايش نيست، يا بگو صورت معنويه درش هست. يادتان نرود كه از «هيچ» نمي‏شود چيزي ساخت، هر چه مي‏رود بالا كثرت بيشتر مي‏شود نه خيال كني كثرت بد است، خوب چيزي است. آدم هم علم داشته باشد هم شيخي باشد هم جواد باشد هم شجاع باشد كمالات انواع و اقسام دارد و هر چه رو به بالا مي‏رود زياد مي‏شود توحد پيدا مي‏كند، توحد يعني كه متوحدند مؤمنين آنچه مي‏كنند و آنچه دارند همه‏اش براي يكي است، همه‏اش للّه و في اللّه است براي خداست با هم اختلاف ندارند نزاع ندارند كينه ندارند حتي اينكه مي‏خوانند لاتجعل في قلوبنا غلاً للذين آمنوا كينه با مؤمنين داشتن يكي از سخطهاي بزرگ خداست نمي‏گذارد شخص توفيق بيابد، نه موفق

«* دروس جلد 3 صفحه 291 *»

بر عمل مي‏شود نه بر خيرات. پس از خدا بايد خواست يك كاري{……………} پس موحدند استكبار ندارند تكالب ندارند تحاسد ندارند همه رفيقند همه دوست. از اين جهت توحد تعبير مي‏آورند و الا عملشان از همه بيشتر است. به همين‏جور وقتي مي‏رسند به مبدئشان مبدأ هم فوق عالم عقل است، هيچ جاي ديگر نيست مبدأ مبادي. پس كل آنچه شنيده‏اي تمامش از اين مبدأ مي‏آيد، بالاتر جاي ديگر نيست. مبدأ آنجاست و اين مبدأ احاطه دارد بر عقل تا جسم و «فؤاد» اسم اين مبدأ است گاهي «نفس» اسم اين مبدأ را مي‏گذارند، اينجاست كه حجاب نفس را اگر كسي دريد به مطلب مي‏رسد آن نفس اولي را زود حجابش را مي‏شود دريد لكن آن جايي كه مبدأ است ديگر شخص خودش از خودش كناره كردن خيلي مشكل است اين حجاب را اگر كسي دريد به اين آيه مي‏رسد و به صفات اللّه آنجا مي‏رسد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 292 *»

درس بيست‌ويكم

 

(‌شنبه 28 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 293 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

مطالب حكمت يك طوري است كه اگر انسان مطلوبش را فهميد به هيچ وجه من الوجوه شكي و شبهه‏اي و ريبي ـ در آن سبكي كه از هر رشته داخل شده فهميده ـ معقول نيست شك و شبهه بيايد و اينهايي كه توي راه افتادند از همين راه بوده، بسا شش ماه و كمتر افتادند توي مطلب، راهي دارد حكمت بسيار آسان است نيفتي در راه هر قدر انسان زحمت بكشد سير كند دورتر مي‏شود، افتادي توي راهش به شش ماه مي‏رسد. راهش اين است كه انسان كليات را كه به چنگ آورد مي‏بيند همه جا جاري است. ملتفت باشيد كه چيز تازه‌اي عرض مي‏خواهم بكنم.

پس عرض مي‏كنم اين قاعده كليه است چيزي كه مخصوص جايي است جاي ديگر يافت نمي‏شود آن چيز، پس صورت زيد مال خودش است پيش عمرو نيست پيش بكر و خالد نيست، صورت عمرو مال خودش است در هيچ جاي ملك خدا هيچ عمرو نيست مگر همان جا كه هست.

 

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 294 *»

پس ملتفت باشيد كه هر چيزي كه چند جا ببينيدش آن معلوم است يكي نيست. پس مي‏بيني صورت اين در را دخلي به صورت آن در ندارد صورت اين پيش آن نيست صورت آن پيش اين نيست. حالا يك چيزي مي‏بيني در همه است آن چه چيز است، چوب است، اين را انسان آيا نمي‏فهمد؟ اين را به زنها و دخترها ياد بدهي مي‏فهمند. پس آن چيزي كه يك جا هست و همه جا نيست اين را ما به‏ الامتيازش مي‏گويند و آن چيزي كه همه جا هست آن را ما به ‏الاشتراكش مي‏گويند. حالا آن ما به ‏الاشتراك نسبت به مابه‏الامتياز آن چيزي كه مثل چوب است در همه در و پنجره با آن چيزي كه مثل درها است نسبتش چه چيز است؟ آسان است فكر و مطالعه زيادي نمي‏خواهد. ملتفت باشيد مادامي كه شما در ملك خدا چوبي شناختيد شما نديديد مگر در همين ما به‏ الاختصاصها حالا اين صورتي كه پنجره دارد اينها هم از عالم چوب آمده هيچ چيز از خارج عالم چوب نچسبانيده‏اند به چوب كه در شود. پس ما به ‏الاختصاصي كه اين در دارد و غير از آن در است اين از غير عالم چوب نيامده نهايت اين را يك جوري تراشيديم آن را جوري ديگر، آن پنجره اسمش شده اين عصا. ديگر از اين واضحتر نمي‏شود، هر جا چشم بيفتد يك ما به ‏الاشتراكي هست و يك ما به ‏الاختصاصي. ما به ‏الاشتراك همه جا هست مابه‏الاختصاص همه جا نيست. توي چوب توي آهن توي طلا توي اينها نگاه مي‏كني هر جايي توي ملك خدا هست و تو نصيبت هست و بروي و سير كني و غير از اين نمي‏شود.

حالا مطلبي است مي‏خواهم توي اينها عرض كنم كه ان‏شاء اللّه ملتفتش شوي و در ايمانت ثابت بماني. حالا آن چيزي كه در جايي نيست، نه اين است كه در جاي مخصوصي پيدا نيست، اگر گفتم چوب همه جا هست و يك جا نيست معنيش اين نيست كه توي اين در نيست. ما به ‏الاشتراك چون همه جا هست هيچ جا نيست، چون همه جا هست جاي بخصوصي نيست، جاي بخصوصي نيست معنيش اين نيست كه توي

«* دروس جلد 3 صفحه 295 *»

اين عصا نيست. پس نه اين است كه در عصا نباشد شما آنچه تعريف از چوب شنيده‏ايد كه چوب چه جور چيزي است توي عصا هست توي در هم هست توي پنجره هم هست، اينها خيلي واضح است همين واضحها را كه به چنگ مي‏آري ـ كه از بس واضح است آدم خجالت مي‏كشد اصرار فهمش را بكند ـ همين را كه ياد بگيريد آن وقت مطلبهاي عظيم كه حقايق ايمان است به چنگ مي‏آيد. و اين مردمي كه خبر داريد و روي زمين هستند هيچ كدامشان راه نمي‏برند اينها را مگر مؤمنين و آنهايي كه هميشه اهل حق بوده‏اند و روي زمين بوده‏اند. پس چيزي كه علت شد و چيزي معلول، معلول را اگر مثل مقيدي خيالش كني در سمتي و علت را مثل مقيدي ديگر در سمتي ديگر مثل اين عصا باشد و عصاي ديگر، اين عصا هيچ چيزش از آن عصا نيست آن عصا هم هيچ چيزش توي اين عصا نيست. پس اين محدودي است از محدودات آن هم محدودي است از محدودات، نه اين علت اوست نه او علت اين. اما چوب هم علت اين است هم علت آن، ممكن نيست فاعل سمتي نشسته باشد مثل اين عصا و مفعول سمتي ديگر مثل آن عصا. اگر چنين باشد اين مفعولي است جدا آن مفعولي است جدا، نه اين خالق اوست نه آن خالق اين. پس ما به ‏الاشتراك در ضمن جميع ما به ‏الامتيازات محفوظ است پس تو هر تعريفي را براي چوب مي‏تواني بكني هر تعريفي براي آب مي‏تواني بكني كه سرد باشد و تر باشد رافع عطش باشد مُنبت نبات باشد هر تعريفي دارد توي كاسه صدق مي‏كند توي حوض صدق مي‏كند توي نهر صدق مي‏كند يك قطره باشد و همه عالم آب باشد هر جا صدق مي‏كند. پس ما به ‏الاشتراك در ما به ‏الامتياز محفوظ است راهش آنكه ما به ‏الامتياز از غير ما به ‏الاشتراك نمي‏آيد و اينكه اين را غير مي‏گوييم نه مثل غيريت زيد و عمرو است، غيريت غيريتي است كه اين يك جاست و همه جا نيست و آن همه جا هست. حالا اين عصا غير از چوب است، اين غير از چوب است معنيش اين نيست كه آهن است و سرب، يعني آنچه معامله با چوب خيال داري بكني؛ مي‏خواهي بشكني چوب را اين را

«* دروس جلد 3 صفحه 296 *»

بشكن، مي‏خواهي احترام كني چوب را اين را احترام كن، نذر كرده باشي چوبي را احترام كني چوبي را غرس كني اين را احترام كن اين را غرس كن. غير از چوب است معنيش اين نيست كه اين عصا از چوب نيست يا از آب است يا از خاك يا از عالم لاهوت و ماهوت است. از عالم چوب آمده همه‏اش چوب است الا آنكه تمامِ چوب نيست. چوب همين است كه در عصا است پس اين عصا هي هو عياناً شهوداً وجوداً شرعاً عرفاً لغةً، در دنيا در آخرت پيش خدا رسول ملائكه جن انس چوب چوب است. تو هر نذري نسبت به چوب كردي {……………} پيش هر طايفه اين عصا را بپرسي مي‏گويند چوب است. راهش همه همين است كه آن چوبي كه در همه جا هست از جمله جاها يكي اينجاست پس اينجا هم هست. پس تو اگر كاري دست چوب داري نسبت به اين عصا بكن هيچ غلو هم نيست يك عصا در حال واحد يا در شرق است يا در غرب است، آني كه در حال واحد هم در شرق است هم در غرب است چه چيز است؟ چوب است البته آني كه همه جا هست عين اين نيست غير اين نيست. معني اين حرف اين نيست كه اين چوب نيست. گولت نزند كه بگويي پس عصا چوب نيست، واللّه اين چوب است، پيش اهل عرف اين چوب است پيش ملائكه اين چوب است پيش هر كه عقل دارد چوب است. همه اين حرفها نمونه آن مطلبي است كه پنج شش ماه است بروزش دادم اما اينجاها وحشت ندارد وحشت در آنجاهاست كه مطلب اصل است. شما در اين جاها ياد مي‏گيريد و وحشت هم نداريد اگر چه مردم خبر نداشته باشند و نخواهند ياد بگيرند.

باري، فكر كن ببين ذاتيت چوب چه چيز است، ذاتيت آب چه چيز است؟ ذاتيت آب اين است كه تر باشد. آبِ خشك كوسه ريش‏پهن است. آبي كه رفع عطش نكند تيزاب است آب نيست، آبي كه انبات نكند آب نيست. پس اگر تيزابي پاي درختي ريختي و خشك شد بدان آب نبوده. پس چيزي كه ذاتي چيزي است در جميع آن مخصوصات پيدا مي‏شود. ذاتي چيز عالي در جميع مخصوصات هست. پس هر جا متعدداتي ديدي كه

«* دروس جلد 3 صفحه 297 *»

از عالمي آمده‏اند، بدان ذاتي آنچه دارند از عالم واحد آمده. اين كه مشكل نيست كه عرض مي‏كنم ديگر بعد از اين ان‏شاء اللّه شك مكن كه آن عالم ـ هر عالمي كه هست ـ جميع آنچه در آن عالم هست پيش هر يك هر يك از اين مقيدات يافت مي‏شود. پس اگر در و پنجره و عصا ديدي بدان چوب توي همه هست، ذات چوب توي همه هست، صفت ذات آن است كه اگر بگيري آن را از آن ذات، او ديگر او نباشد مثل اينكه رطوبت را اگر فرضاً از آب گرفتي اين ديگر آب نيست. ذاتي هر چيزي آن است كه آن را اگر فرضاً از او بگيري او او نباشد. ذاتي خاك اين است كه خشك باشد اگر كاري كردي كه ميعان پيدا كرد اين خاك نيست، اگر آب را گرفتي غليظ كردي چنانكه ديده‏اي غلايظ آب مي‏بندد مثل سنگ مي‏شود اين ديگر آب نيست چه بسيار سنگها كه آب بشوند وقتي آب شد آب است سنگ نيست.

منظور اين است كه ذاتي هر عالمي محفوظ است در ضمن مقيدات آن عالم. پس چوب محفوظ است در جميع در و پنجره، آهن محفوظ است در جميع ما يصنع منه به شرطي كه جاهل نباشي كه اگر چيز بزرگ بشنوي اعتنا كني و به چيز كوچك اعتنا نكني. آهن اگر در سوزن هم باشد رنگ آهن شكل آهن خاصيت آهن در اين آهن هست. اگر كوه عظيمي هم آهن باشد رنگ آهن شكل آهن خاصيت آهن در آن است. عامي كوه را كه مي‏بيند مي‏گويد اين خيلي خوب آهن دارد، بابا تو اگر آهن مي‏خواهي پيش سوزن هم هست. مگر پيش كوه كه مي‏روي آهن را بهتر مي‏بيني از سوزن؟ نه. بله آهن زياد اگر بخواهي برو پيش او لكن مزاج آهن را بخواهي بشناسي آهن را ببيني زيارتش كني چه پيش سوزن بروي چه پيش كوه عظيم بروي آهن را مي‏بيني و مي‏شناسي و زيارتش مي‏كني.

اينها خيلي واضح است درس خواندن نمي‏خواهد خيلي مردم هستند كه همين كه ضرب ضربوا نمي‏داند خيال مي‏كند ما فارسي‏زبان هستيم ملا نيستيم نمي‏توانيم يكپاره

«* دروس جلد 3 صفحه 298 *»

چيزها را بفهميم. فكر كن ببين اينها كه ملايي نمي‏خواهد اگر خدا دينش را مخصوص ملاها قرار داده بايد عوام الناس دين نداشته باشند. امري است امر خدا و رسول كه اختصاصي به كسبه ندارد به عالم ندارد همه مي‏توانند بفهمند هر كدام نمي‏فهمند بدانند كه نمي‏خواهند بفهمند غرض دارند، هر كدام بخواهند بفهمند راه مي‏دهند دست آدم، هيچ جا را بخصوص منع نمي‏كنند بله اگر نخواهد كسي بفهمد لا اكراه في الدين و اين آيه اگر چه منسوخ است لكن در حقيقت نسخ نشده. اگر بناي خدا اين بود به زور مردم را هدايت كند، لهدي الناس جميعا براش آسان بود. و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه براي چنين كسي فايده ندارد. خيلي از مردم هستند بسا كسي كه مي‏خواهد مثل سگ باشد پس اكراه به او نفعي نمي‏كند، يكپاره جنگهاي زرگري مي‏كنند كه مؤمن ضعيف محفوظ بماند، حاليش مي‏كنند كه اين راه است مي‏خواهي بگير نمي‏خواهي جهنم. گر جمله كاينات كافر گردند آيا ضرري براي خدا دارد؟ فكر كن ببين.

خلاصه مقصود اينكه مقيدات را فراموش مكن، ما به ‏الامتيازات را از دست مده هر جور ما به ‏الامتياز از هر عالمي كه آمده‏اند ما به ‏الاجتماعِ آن عالم پيش كوچك آنها پيش بزرگ آنها محفوظ است و نمي‏توانند اين افراد تفاخر بر يكديگر كنند كه ما چيزي از آن عالي داريم كه شما نداريد، هر ادعائي بزرگشان كند كوچكشان مي‏كند. كوهي از آهن و سوزني از آهن، هر چه را آن كوه ادعا مي‏كند اين سوزن ادعا مي‏تواند بكند. حالا اين مطلب را همه جا جاريش كن برو پيش طلا، يك كوه عظيمي طلا و يك سوزن طلا همين‏جور است. از اين راه كه بياييد جميع مقيدات در عالم ظاهر و باطن همه را بر طبق واحد خواهيد ديد.

خلاصه مطلب اين است كه صورت ذاتيه ما به‏ الاشتراك در ضمن جميع مقيدات محفوظ است اگر چه ما به‏ الاشتراك يكي است و ظهورات متعددند. خدا مي‏داند به غير از اين راه خدا نگشوده، انبيا آمدند همين حرفهاي بديهي را زده‏اند. مردم خير درشان

«* دروس جلد 3 صفحه 299 *»

نيست نمي‏آيند ياد بگيرند ياد نمي‏گيرند، كسي هم مي‏آيد ياد بگيرد منعش مي‏كنند. واللّه اگر عالم خلط و لطخ نبود واللّه اين حرفها را هيچ كس نمي‏گفت مگر براي اهل حق. هيچ منافق را راه نمي‏دادند بيايد و تا عالم رجعت عالم خلط و لطخ است. مؤمن حرف كه مي‏زند همه كس مي‏آيد منافق هم مي‏آيد نمي‏شود بيرونش كرد مي‏آيد مي‏شنود ياد مي‏گيرد اما چاره دردش نمي‏شود. پس بگذار بيايد بشنود بدتر مي‏شود، ياد مي‏گيرد گه‏تر مي‏شود منافق است في الدرك الاسفل من النار مي‏رود اين شفاي غيظ اهل حق است تو بخل مكن كه مي‏آيد ياد مي‏گيرد بگذار بيايد اينها را بگو حالا شنيد منافق، براي او بدتر جهنم هم مي‏رود، ته‏تر هم مي‏رود. تو روز قيامت لب جهنم بايست تماشا كن حظ كن ببين منافق را كه زير عمر است در جهنم تغوط عمر است.

باري، پس ما به ‏الاشتراك محفوظ است در ضمن جميع افراد. اين ما به ‏الاشتراك به زبان طبيعي و منطقي و كساني كه نمي‏دانند چه مي‏گويند افراد است و كلي است و جزئي است. ببين همين مطلب را خدا و رسول، مسمي و اسم مي‏گويند. خدا مسمي است و خدا اسم بسيار دارد يكيش محمد است يكيش علي است يكيش حسن است يكيش حسين است. اسمها هم غير از همند؛ اللّه غير از رحمان است، رحمان غير از رحيم است، رحيم غير از منتقم است، غفور غير از شديد العقاب است. پس لله الاسماء الحسني از براي خدا اسمها بسيار است بعضي اسمها ذاتيند بعضي اسمها فعليند. فكر كن تا بداني حقايق اسماء ذاتيه و فعليه كدام است، همه را توي بدن خودت گذارده‏اند. خودت يك اسم ذاتي و ظهور ذاتي داري و ظهور فعلي. ظهور فعلي تو آن است كه هميشه همراه تو نيست مثل قيام تو و قعود، حركت تو سكون تو اينها صفات فعل تو است گاهي تخلف مي‏كند از تو اما ظهور ذاتي هميشه همراه تو است از تو تخلف نمي‏كند. همين‏جور مطلب مي‏رود بالا تا آنجا كه تعبير هم نمي‏رود. صفت ذاتي مثلاً مثل چشم تو مي‏خوابي چشم داري، بيداري چشم داري، مي‏ايستي چشم داري، مي‏نشيني چشم داري، صفت اضافه تو

«* دروس جلد 3 صفحه 300 *»

است شبيه به صفت ذاتي تو چشم چشم است وقتي نگاه كند به غير و غير را ببيند. پس اين ادراكت تعلق به غير مي‏گيرد پس از اين جهت صفت اضافه‏اش مي‏گويند لكن صفت ذات است به جهتي كه در جميع حالات همراه است. گوش داري، اين گوش همراه جميع صفات هست و صفات متعددند. چشم در جميع حالات همراه هست چه حالات فعليه‌ـ{……………} شمّ همراه هست محفوظ است در ضمن جميع ظهورات. اينها محض سرمشق است همه تفاصيل را يك روز نمي‏شود گفت، همه را نمي‏شود شنيد، نوعاً آن يك كلمه را دست داشته باشيد ما به ‏الاشتراك هميشه از يك عالم است مي‏آيد پيش ما‌به‌‏الامتيازات. آن چيزي كه ما به‏الاشتراك است توي اين هست توي آن هست هيچ مفاخرت هم نيست. بلي يك راه مفاخرتي هست، آن كوه عظيم بگويد من بزرگترم و بيشتر آهن دارم لكن بگويد من دارم از عالم آهن يك چيزي كه تو نداري، نمي‏تواند بگويد. كرسي به عصا نمي‏تواند بگويد من از عالم چوب چيزي دارم كه تو نداري، از خارج عالم ما به ‏الاشتراك آيا غباري چيزي آوردي روي اين گذاردي كه كرسي شد؟ يا آنكه هر چه دارد از عالم چوب آورده؟ از خارج آن عالم چيزي نمي‏آرند بچسبانند. حالا همين كلي و افراد كه پيش بعضي از علما كلي و افراد است پيش بعضي مسمي و اسم است، هر كلي يكي است افراد متعدد است محال است متعدد نباشد. خيال كني يك كوه آهن هم باشد بالاش غير از پايينش. محال است كلي باشد واحدي باشد و متعددات نباشند، تا كلي هست افراد هستند لامحاله، تا وحدت هست كثرت هست لامحاله. ديگر فراموش نكنيد بخصوص آقا ميرزا ابوتراب كه مي‏خواهند بروند بايد فراموش نكنند.

عرض مي‏كنم از براي خدايي كه انبيا از پيشش آمده‏اند و خارق عادت بر دست انبيا جاري كرده صفاتي است و هيچ كس از پيش او نيامده مگر انبيا و چه‏جوري ببينيد گردن مردم گذارده كه هيچ كس ادعاي پيغمبري نمي‏تواند بكند كه اگر به غير از آن انبيا كسي بگويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمده‏ام آن كس كه انبيا را فرستاده او را رسوا مي‏كند.

«* دروس جلد 3 صفحه 301 *»

پس انبيا متعددند اما همه دعوت كرده‏اند به سوي يك، حالا اين واحدي كه اين انبياي متعدد از پيشش آمده‏اند و همه دعوت به سوي او مي‏كنند اگر انبيا يك ما به ‏الامتيازي داشته باشند بايد از غير عالم او باشد و آن را از جاي ديگر آورده باشند و اگر چيزي را از غير عالم چوب بيارند به افراد چوب بچسبانند اين چوب نيست، اين از خارج چوب آمده است پس اين حرامزاده است. پس انبيا از پيش خدا آمده‏اند و از عالم الوهيت آمده‏اند و اين اللّهي كه انبيا را فرستاده صفات ذاتي دارد و تعليمتان كرده كه آن صفاتي را كه سلب نمي‏توانيد بكنيد از من، آنها صفات ذاتي من است. ببين هرگز مي‏تواني بگويي خدا جاهل است؟ نه. پس خدا عالم است و هيچ جهل ندارد. اين حرف را توي هر دين و مذهبي كه روي زمين هست بگو ـ فكر كن نرفته و نگشته ـ مي‏فهمي اين را كه نيست كسي كه بگويد خدا جاهل است. هيچ چيز خوب توي دنيا يافت نمي‏شود مگر از پيش همان جايي كه انبيا آمده‏اند خدايي كه مالك ملك است اگر مي‏خواست مردم بي‏خبر باشند و مردم هر چه دارند به همان قناعت كنند و سير نكنند سلوك نكنند ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد. مثل گوسفند بخورند و بياشامند و بخوابند و برخيزند و مي‏بيني نكرده خدا، پيش چشمت است. پس اين خداي شما صفت ذات دارد صفات ذاتيش يكيش اين است كه خدا عالم است جاهل نيست، هيچ جهل درش نيست. قادر است هيچ عاجز نيست، هيچ عجز درش نيست. زنده است هيچ موت درش نيست، هيچ نمي‏ميرد همه صفاتش ضد دارد.

حالا بسا يك چيزي به گوشَت خورده باشد كه ذات ضد ندارد پس صفات ذاتي خدا هم ضد ندارد پس خيال كني كه آن علمي كه ضدش جهل است صفت خدا نيست تو بدان كه اين حرفها را زدند مقابل آنهايي كه صفت زائده براي ذات احدي مي‏خواستند اثبات كنند. براي صفات خدا ضد نيست، تو فكر كن در پيش هر ديني بروي و بگويي چيزي خدا نمي‏داند، تكفير مي‏كنند آدم را، پيش هر ديني بگويي كاري هست كه خدا آن

«* دروس جلد 3 صفحه 302 *»

كار را نمي‏تواند بكند تكفير مي‏كنند. فكر كن ببين آنچه ماسواي خداست كه خدا خلقش كرده ديگر چه چيز است كه خدا نمي‏داند يا نمي‏تواند بكند؟ پس خدا قادري است كه هيچ عجز ندارد و قدرت ضد دارد و اگر ضد را برايش بگويي كفر است و زندقه. خدا زنده است و هيچ نمي‏ميرد و زندگي ضد دارد براش بگويي كفر است. پس هر صفتي كه هرگز سلب نمي‏شود از خدا آن صفت ذاتي خداست و تا خدا خدا بوده آن صفات را داشته و تا گفتن نامربوط است. خدا هيچ بار نبوده كه عالم نبوده و علم براي خودش خلق كند نه اين است كه خيال كني قادر نبود و قدرت براي خود خلق كرد، خدا هيچ قادر به قدرت نيست خدا هميشه قادر بوده. همچنين اين خداي ما كور نيست هميشه تا بوده بينا بوده، اين خداي ما كر نيست هميشه شنوا بوده اينها همه صفت ذاتي است. پس اين خدا سميع است هميشه، بصير است هميشه، مدرك است هميشه، حيّ است هميشه، قادر است هميشه. پس آن صفات ذاتي خدا در ضمن وجود جميع انبياي او در ضمن جميع اوصياي او و ائمه طاهرين ساري است و جاري است و اينها هيچ كدام مفاخرت بر يكديگر نمي‏كنند. ديگر ملتفت باشيد بسا مفاخرت مي‏كردند يكپاره جاها با هم كه من خيلي دارم تو كم. بدانيد اينها هم تفاخرهاي جعلقي و احمقي و تكبري نيست. كسي بگويد من زياد دارم تو كم، اين نمي‏خواهد تكبر كند بر ديگري مثل تاجري است كه مي‏گويد من خيلي جنس دارم نمي‏خواهد تكبر كند. پس مي‏گويد تو فلان چيز بخصوص را كه مي‏خواهي مثلاً تو خيلي آهن مي‏خواهي من كوه بزرگي هستم پيش من بيا كه من دارم.

خلاصه آنچه صفت ذاتي خداست پيش جميع اينها محفوظ است پس هيچ كدامشان نيست جاهل باشند هيچ كدامشان عاجز نيستند هيچ كدام نمي‏ميرند، اين بدنشان مي‏ميرد. انك ميت و انهم ميتون لكن لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء و كل مؤمنين مقتولند همه‏شان از ديار غربت آمده‏اند همه شهيد شده‏اند حتي آنكه اگر

«* دروس جلد 3 صفحه 303 *»

دواي بدي هم بخورند و بميرند شهيدند پس لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.

خلاصه مطلب را ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد، حالا ديگر فضائل را خوب به دست مي‏تواني بياري. پس اگر بخواهي بروي پيش خدا، نرويد پيش يكي از انبيا نمي‏شود. بخواهي پيش چوب بروي و نروي پيش در، يا كرسي يا عصا كه من چوب را طالبم شما همه جا نيستيد من كسي را مي‏خواهم همه جا باشد، بابا تو پيش اينها نمي‏روي، مي‏تواني بروي پيش چوب؟ نمي‏تواني بروي. اين همه اسم چوب مي‏بري لفظ چوب را مي‏گويي نشناخته‏اي چوب را همين‏طور از جعلقي و احمقي يك حرفي مي‏زني و نمي‏فهمي. اله تو هواي تو است خيال تو خداي تو است، و خداي به حق تو را و خيال تو را و آن خداي هوايي تو را همه را توي جهنم خواهد سوزانيد، خدا و حزب اللّه بر اين حرف مي‏خندند.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، خدايي بشناسيم بي‏نبي بعينه بدون تفاوت مثل اين است كسي ادعا كند من زيد را شناخته‏ام بي‏آنكه او را يا در حركت ببينم يا در سكون. پس زيد را هر كه شناخت يا در حركت مي‏شناسد يا در سكون و حركت و سكون دو تايند نقيضين اين هر دو به سوي زيد مي‏خوانند تو هم زيد را به اين اسمهاش بايد بخواني. يا بگو پيش ساكن زيد را شناخته‌ام يا پيش متحرك او را شناخته‏ام تو اگر زيدشناسي يا او را ساكن ديده‏اي يا متحرك. اگر ديديش توي يكي از اين حالات زيد را ديده‏اي اگر در اين حالات نديدي، زا و يا و دالي به گوشَت خورده يا تصوري كردي. اگر در ضمن اين آثار نديديش آني كه مي‏گويي خيال تو است دخلي به زيد ندارد و هيچ دخلي به امر واقع ندارد و آن آخر كار مي‏سوزي در جهنم.

حالا ديگر بشناسيد نوع حجج را، بدانيد كه حجت خدا نه اين است چيزي داشته باشد كه غير خدا به او داده باشد، اگر چيزي داشته باشد شرك شيطان است. چيزي را با

«* دروس جلد 3 صفحه 304 *»

سريشم آورده‏اند به او چسبانده‏اند. يك كسي شوخي كرده بود حاجي اسماعيلي بود مي‏گفت اين مردم همه عمَر دارند هر كسي يك قدري عمر دارد، يكي يك نخود يكي دو نخود عمر دارد يكي ده نخود عمر دارد يكي يك من عمر دارد يكي صد من عمر دارد. شوخي بوده او كرد، لكن واقعاً حكمت هم گفته. اين مردم اگر شرك ظاهري هم نداشته باشند شرك عملي دارند، معصيت مي‏كنند خلافي مي‏كنند. لكن كساني كه از جانب خدا مي‏آيند شرك عملي را نبايد داشته باشند. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون. هر كس پيش از خدا مي‏گويد چيزي را مشرك است لكن ايشان عبادي هستند مكرمون كه شيطان مأيوس است از ايشان. گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين خودش روز اول گفت و اغوا كرد اما عباد مخلصين را گفت من حركت بي‏حاصل نمي‏كنم مي‏دانست زورش نمي‏رسد گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين سعي بي‏جا نمي‏كنم هيچ زور نمي‏زنم بلكه مي‏گويم آنها كه آمدند بعينه مثل آفتاب كه طالع مي‏شود ظلمت مي‏گريزد. پس اينها شرك شيطان ندارند عباد مكرمونند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و مَن عنده لايستكبرونند عن عبادته يسبحون الليل و النهار لايفترون و خستگي از عبادت براش نيست، نهايت از راه رفتن خسته مي‏شود مي‏نشيند، نشستن عبادت است پس راه مي‏روند توي بازار، اما توي عرش راه مي‏روند. مي‏خورند مثل مردم اما واللّه براي خدا مي‏خورند، مي‏خوابند مثل مردم اما براي خدا، حركتشان للّه است سكونشان للّه است ميلشان للّه است خواهششان للّه است هيچ شيطان دست بر ايشان ندارد. آنهايي هم كه گفتند نبي سهو مي‏كند گفتند سهوش از جانب شيطان نيست به دليل اينكه انما سلطانه علي الذين يتولونه پس سهوش از جانب خداست، اسهاء است و از جانب خداست.

پس ملتفت باشيد كه پيغمبر و خدا بعينه مثل فاعل و مفعولي است كه مثل مي‏زنم. مفعول يعني مصنوع دست فاعل، يعني فاعل اگر اين را نسازد اين هيچ نيست. زدنِ مرا

«* دروس جلد 3 صفحه 305 *»

هيچ كس احداث نكرد مگر من، اين ضرب ماده مي‏خواهد من داده‏ام به او، صورت مي‏خواهد من داده‏ام به او، زمان مي‏خواهد هر وقت من بزنم هست، مكان مي‏خواهد هر جا من بزنم پيدا مي‏شود. مصنوع، جميع آنچه دارد صانع به او داده پس خودش هيچ ندارد هيچِ محض است. اين است كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشورا هيچ چيز من ندارم اما حالا يعني زنده هم نيستم، حرف نمي‏زنم؟ نه، يعني هر چه دارم از خداست. خيلي از شكسته‏نفسي‏ها را مردم نمي‏دانند وقتي مي‏گويد ما ادري ما يفعل بي و لا بكم يعني من چه مي‏دانم نمي‏دانم چه بر سر من مي‏آيد، گفته‏اند بيا اين حرفها را بزن مي‏آيم مي‏زنم ان اتبع الا ما يوحي اليّ هر چه به من وحي مي‏شود متابعت مي‏كنم. مي‏خواهد بگويد من خودم خودم نيستم اوست آنچه مي‏كند. هي هو عياناً ظهوراً عهداً نذراً متابعةً. مي‏خواهي خود را بفروشي به خدا، برو به او بفروش. ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه وقت بيعت هم پيغمبر دستشان بالا بود و دست مردم زير دست او بود يد اللّه فوق ايديهم. يدِ رسول نيست دست خداست، هيچ از خودش نيست اين است كه مارميت اذ رميت و لكن اللّه رمي. پس مانطقت اذ نطقت، ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. آنچه مي‏گويد خدا گفته آنچه مي‏كند خدا كرده. حالا اين حرف بدانيد هيچ دخلي به آن حرفهاي پيش ندارد. معلوم است جميع آنچه هست از خوب و بد از نور و ظلمت، كافر و مسلمان نجس و پاك سگ و خوك همه مخلوق خداست فكر كه مي‏كنيد همه اينها عاجزند.

حالا ديگر ملتفت باشيد كه كجا را مي‏خواستم بگويم. مي‏گويم عاجز است اين مقيد كه مقيدي درست كند. زيد نمي‏تواند عمرو درست كند پس معلوم است اينها از جايي آمده‏اند كه عجز و قدرت پيشش سواست. آنجا بينا هست كور هم هست، شنوا هست كر هم هست. يك جايي از جاهاي ملك خداست تاريك و روشن پيشش سواست، جهال هستند علما هستند، يك جايي هست علم و جهل پيشش سواست. من عرض مي‏كنم آن

«* دروس جلد 3 صفحه 306 *»

جايي كه نور و ظلمت مساوي است عجز و قدرت پيشش سواست، فحش و صلوات پيشش مساوي است او كسي را نفرستاده او ارسال رسلي را نكرده انزال كتبي را نكرده. صوفيها آن را شناخته‏اند كه گفته‏اند چه در خمخانه چه در مسجد او همه جا هست. اين بي‏مصرف است هيچ كار نمي‏تواند بكند. آن كسي كه كاركن است آن را بشناسيد او واللّه قادري است كه عجز درش نيست، عالمي است كه جهل در او نيست، سميعي است كه كري ندارد. آن جايي كه شنوايي و كري مساوي است كسي كاري دست آنجا ندارد. اگر مي‏فهمي چه مي‏گويم مي‏يابي يك چيز بي‏نهايتي كه ماسوي ندارد كل اشياء اسماء و صفات اويند خوب ندارد بد ندارد، خوب صفت اوست بد صفت اوست. اينها را جدا كنيد از هم كه حاق تشريع به دست مي‏آيد. پس آن كسي كه همه نقص و كمال، كمال اوست چه كار دست او داري؟ فحش مي‏دهي بده نمي‏گويد چرا، صلوات مي‏فرستي بفرست صلح كل است. اين مبدأ است. و صلح دارند با جميع مردم الا با اهل حق، با يهود با نصاري با كفار با همه صلح دارند به حق كه مي‏رسند دعوا دارند. اين هم سرّي است كه با اهل حق هيچ كس شريك نمي‏شود هيچ يهودي با اهل حق صلح نمي‏كند، هيچ صلح كلي با اهل حق صلح نمي‏كند.

باري، اينهايي كه انبيا پيششان آمده‏اند و اهل حقند همه اتفاق دارند كه انبيا هيچ مفاخرت بر يكديگر نمي‏كنند همه‏شان عالمند همه سميعند بصيرند همه سامع السرّ و النجوي هستند. عيسي خبر مي‏داد كه چه خوردي ديشب، چه ذخيره كردي انبّئكم بما تأكلون و ما تدّخرون في بيوتكم خبر مي‏دهم كه در صندوق چه چيز است، فلان پارچه به فلان رنگ كجا گذاشته و معلوم است همه را هم بروز نداده‏اند و خبر از همه نمي‏تواند بدهد به جز جامع كل كه او مي‏تواند خبر بدهد. پس اين نسبت دخلي به آن حرفهاي پيش ندارد كه بي‏نهايتي هست و متناهياتي. آن حرفهاي هستي خوف نمي‏آرد براي آدم نمي‏ترسد. من مقيدي از مقيداتم آن بي‏نهايت در سگ هم هست در نجاست هم هست،

«* دروس جلد 3 صفحه 307 *»

لكن خدايي داريم كه مرا مي‏بيند صداي مرا مي‏شنود عالم است به جميع ضماير، اين حاضر و ناظر است و هيچ كس از پيش اين نيامده مگر انبيا و اوصيا. مي‏خواهي پيشش بروي مي‏گويد از راهي كه من پيش تو آمده‏ام تو هم از همان راه پيش من بيا. مي‏خواهي پيش زيد بروي يا پيش ايستاده مي‏روي يا پيش نشسته مي‏روي. پيش زيد بي‏صفت مي‏روم دروغ است نمي‏شود رفت. او هم گفته فابتغوا اليه الوسيلة، فابتغوا اليه الوسيلة كه آن حبل اللّه ممدود باشد كه هر كه مي‏خواهد برود بالا دست به اين حبل مي‏زند اين حبل مي‏كشدش بالا، و گفته بگير دامن مرا و بيا بالا همان قدري كه مي‏تواني نه بيشتر، تو زورش را مزن تو مي‏تواني دست برساني برسان. پس حبل اللّهند، عروة الوثقايي هستند كه لاانفصام لها، هيچ انفصامي سستي در اين حبل نيست كه يك زماني او را واضح كرده باشند و نازل كرده باشند و در زماني ديگر اين ريسمان بپوسد و كهنه شود. نه چنين است در جميع زمانها امر خدا واضح و بيّن و هويداست شكي و شبهه‏اي و ريبي اين خدا در حبال خود نمي‏گذارد. تو هر قدري توانستي خود را به اين ريسمان برسان هر قدر نتوانستي برساني تكليف نداري. تو از همان راهي كه گفته‏اند داخل بشو باقي پاي خودش، تو تكليف خودت را به عمل بياور.

يكپاره امور هست كه خدا خودش تصرف در آن مي‏كند كه آنها دخلي به خلق ندارد، مثل گردانيدن آسمان ساكن كردن زمين، زمستان كند تابستان كند، سرد كند گرم كند هوا را، ارزاني گراني كند، اينها كار خداست اينها را خودش مي‏كند تو برو به پشت بخواب. تو حتم مكن به خدا كه چنين و چنان كن، فضولي مكن. كدام قباحت از اين بيشتر كه بنده جاهل عاجز به خداي عالم قادر تعليم كند؟ اين وقت را روز كن اين وقت را شب كن، او مي‏داند چه مي‏كند و خدايي را كسي به خدا تعليم نكند او خودش مي‏كند. از آن جمله كارهايي را كه مي‏كند اين است كه هر چه را كه تو را قادر بر آن نكرده خودش مي‏كند، پس تو خاطرجمع به پشت بخواب. چيزي را كه از تو نخواسته، نياورده

«* دروس جلد 3 صفحه 308 *»

پيش تو و هر چه را كه از تو خواسته پيش تو آورده. پس مي‏بيني چشمت داده و به تو گفته واكن مي‏تواني واكني مطالعه مي‏تواني بكني، اگر مي‏تواني راه بروي راه برو، نمي‏تواني بخواب. اين خدا هيچ شكي هيچ شبهه‏اي هيچ ريبي هيچ مظنه‏اي به هيچ وجه در دينش قرار نداده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 309 *»

درس بيست‌ودوم

 

(يك‌‌شنبه 29 شوال المكرم سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 310 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

مسأله‏اي را كه مكرر عرض كرده‏ام ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه دو شي‏ء محدود معقول نيست يكي خالق باشد يكي مخلوق. خيلي راه آساني است، آدم همين راه را كه مي‏گيرد ذهن زياد مي‏شود نفس وسيع مي‏شود. هيچ تقليد توش نيست، آدم مي‏فهمد توي قرآن كه مي‏روي همه قرآن همين‏جور است، توي احاديث همين‏جور، توي هر ديني و مذهبي همين‏جور است. پس دو شي‏ء دو تا نخواهند شد تا هر يكي چيز خاصي نداشته باشند. حتي مثل دو تخم‏مرغ دو دانه گندم، باز مكان اين را آن ندارد. حتي در دو چيزي كه همه چيزشان مثل هم باشد، دو دانه گندمي را كه پهلوي هم مي‏گذاري قطع نظر از مكانشان، آردهاي آن گندم توي پوست خودش است آردهاي اين يكي توي پوست خودش است. آن پوستي دارد جدا مال خودش اين پوستي دارد جدا مال خودش است. دو شي‏ء دو شي‏ء نمي‏شوند مگر آنكه اين چيزي داشته باشد كه آن نداشته باشد. بخواهد اين خالق آن باشد نمي‏تواند. آردهاي آن دانه را اين ندارد كه به آن بدهد، پوست آن را اين

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 311 *»

ندارد كه به او بدهد. پس دو شي‏ء مباين يا دو شي‏ء محدود ـ ديگر حالا علما نگفته‏اند يا پوستش نكنده‏اند يا راه نمي‏بردند يا مردم متحمل نبوده‏اند ـ دو شي‏ء محدود هيچ كدام خالق و فاعل يكديگر نيستند، به جهت آنكه آنچه آن مي‏خواهد اين ندارد به آن بدهد، آنچه اين مي‏خواهد آن ندارد كه به اين بدهد. هر مخلوقي اين حكمش است و اين را انسان مشاهده مي‏كند و نه شكي نه ريبي نه شبهه‏اي در آن نمي‏رود. بسا انسان بعد از فهميدنش تعجب كند كه اينها چيزي نبود كه كسي نفهمد. پس دو شي‏ء محدود يكيشان فاعل نيست يكيشان مفعول، يا يكي فاعل يكي فعل، يا يكي فاعل و فعل و يكي مفعول، معقول نيست. آنچه هست يا فاعل است يا فعل آن فاعل، يا مفعول آن. تمام ملك غير از اين سه پيدا نمي‏شود. هر چه هست يا فاعل است يا فعل آن، يا مفعول آن. حالا اين سه چيز را در تمام ملك مي‏تواني ببيني. تو اينجاها را درست ببين بلكه آخر رفتي خدا شناختي. پس هر چيزي را هر كه ادراك كند يا فاعلي ادراك كرده، آتش است ادراك كرده يا فعلش را گرميش را ادراك كرده يا آن چيزي را كه گرم كرده ادراك كرده. بخواهي تعمد كني چيزي پيدا كني كه نه فاعل باشد نه فعلش نه مفعولش، پيدا نمي‏شود غير از اين سه تا هيچ چيز پيدا نمي‏شود در ملك خدا يا فاعل است يا فعل آن يا مفعول آن.

حالا كه چنين شد هيچ خود را در هور مور مينداز، هر فاعلي را كه دلت مي‏خواهد فكر كن ببين اگر فاعل شي‏ء محدودي مثل دانه گندمي و فعل آن هم مثل دانه گندمي پهلوي او باشد نمي‏شود آن فاعل اين بشود و اين فعل او باشد. فعل فاعل هميشه به فاعل بسته است اگر فاعل احداثش بكند هست نكند نيست كه بتواند جايي برود بنشيند. و همچنين مفعول هر فاعلي، اين هم بايد به صنع او پيدا شده باشد. اين هم نمي‏شود مثل دانه سومي باشد پهلوي دو دانه گندم خيالش كني. حالا مردم خدا را خيال مي‏كنند آنجا در آسمان نشسته امرش هم در جايي ديگر نشسته مخلوقش هم اينجا، اين است كه هزار بحث وارد مي‏آرند هزار جبر و تفويض وارد مي‏آرند. خداي محدود بدانيد هيچ زور

«* دروس جلد 3 صفحه 312 *»

ندارد، هيچ قدرت ندارد، پوست خودش روش را گرفته آردهاش نمي‏تواند بيرون آيد و همچنين فعل خودش، فعل خودش روش را گرفته نمي‏تواند آردهاش بيرون آيد. هر چيزي كه محدود است، هر چه بيرون از حد اوست و داراي او نيست معقول نيست كسي را دارا كند.

ذات نايافته از هستي، بخش كي تواند كه شود هستي‌بخش

ديگر اگر اين را داشته باشيدش نتايجش چقدر است، من مي‏دانم هنوز ملتفت نيستيد كه چقدر نتيجه‏ها مي‏دهد اين. حالا كه چنين است يكي از نتايجي كه ضرور است كه بگيريد و در دين و مذهب به كار مي‏آيد بعد از آني كه دانستيد كه فاعل و فعل و مفعول متباين نيستند لكن فاعل هميشه رتبه‏اش بالاي رتبه فعل، و فعل زير رتبه فاعل، و مفعول زير رتبه فعل است. پس تو هستي و كاري مي‏كني فعلي احداث مي‏كني مثلاً مي‏زني، تو هستي و مي‏زني و اين زدن حاصل مي‏شود همه هم همراه است هيچ هم خيالش نكن كه اينها جدا هستند. ملتفت باش كه اينها مَثل نيست مگر همان‏جور مَثلهاي توي قرآن، آنها حكايت و قصه نيست شرح و بيان مطلب است، حكايت نيست و قصه نيست، همچنين تشبيه نيست. پس فاعلي را بياب نسبت به خودت و خودت مي‏بيني فاعلي و فعل خودت را احداث مي‏كني و فعل خودت را به فعل ديگري احداث نمي‏كني. فكر كه كردي و اينجا كه ديدي مي‏بيني چطور مشيت خودش به خودش احداث شده، به همين آساني كه اينجا مي‏بيني آنجا هم همين‏طور است. تو به قوت خودت كارها مي‏كني قوتت را به قوت ديگر قوت نمي‏كني. فعل تخلف نمي‏كند از شي‏ء و ايني كه گفتم تو به قوتت كارها مي‏كني باز صرف صرف مطلب نبود، براي انس بود كه تو خورده‏خورده انس بگيري. ملتفت باش مي‏خواهم بگويم وقتي هم عاجز مي‏شوي به عجز عجز مي‏كني، عجز هم فعل است، عاجز به عجزش عاجز است. تَرَكَ فعل است فَعَلَ هم فعل است. ترك‏ نماز هم فعلي است.

«* دروس جلد 3 صفحه 313 *»

اصولي‏ها خيلي قال قال كرده‏اند كه تَرَكَ فعل عدمي است و چطور است، شما ان‏شاء اللّه با بصيرت باشيد كه بسا به آن خيالها عَجَزَ فعل نباشد، شما بدانيد آن هم فعل است. پس هر چيزي به فعل خودش فاعل است و نمي‏شود چيزي موجود شود توي ملك و فعلي نداشته باشد، خدا خلق نكرده فاعل بي‏فعل و بعد از اين هم خدا فاعل بي‏فعل خلق نمي‏كند. پس هر چيزي لامحاله فعلي دارد و اين فعل فعل اوست پس احداثش كرد. حالا احداثش كرده نه به اين معني كه مدتي اين فعل را نداشت بعد احداثش كرد، مدتها حركت نمي‏كند يكدفعه حركت كرد و فعل را احداثش كرد. نه، بلكه سكونش هم فعل است. اين فاعل هيچ بار خالي از فعل نبوده حركت هم فعل است، زيد حركت كند فعل دارد ساكن است فعل دارد، قادر است فعل دارد عاجز است فعل دارد. نمي‏شود فعل نباشد و فاعل باشد بعد راه برود. آن وقت هم كه راه نرفته بود فعل داشت، ساكن بود. معني فعل اين نيست كه مدتي فعل نداشته باشد فاعل، بعد فعل بكند. پيشترها بسا خيال مي‏كردي خدا بود و هيچ نبود، يكدفعه بنا كرد جنبيدن و خلق را خلق كرد. خدا هيچ احتياج نبود كه بجنبد هميشه خدا فعل داشت. در خودت فكر كن تو خودت هم همان ساعتي كه خدا خلقت كرد فعلت را هم خلق كرد. خلقت تو جوري نبود كه تو را هم مدتي خلق كرده باشد و نه بجنبي و نه نجنبي.

همين‏جور به عمران صابي حضرت امام رضا فرمايش فرمودند، ديگر نمي‏دانم چيزي فهميد يا نه. به عمران حضرت فرمودند كه چراغ كه روشن كرد ما دانستيم روشن شده است. براي ما معلوم است تا چراغ خلق شد نورش هم همراهش خلق شد نمي‏تواني تعقل كني چراغ روشن باشد و اطاق روشن نباشد. نور چراغ فعل چراغ است و فعل چراغ هميشه همراه چراغ است. اين‏جور مَثل آورده‏اند كه با چشم مطلب را ببيند كه مَثل چشمي است و مَثل فصلي است و بهتر از اين نمي‏شود مَثل فصلي براي آن آورد. چراغ همان ابتدائي كه خلق مي‏شود همان ساعت اطاق روشن مي‏شود. نور چراغ فعل چراغ

«* دروس جلد 3 صفحه 314 *»

است فعل چراغ هميشه همراه چراغ است، در وجود همراه چراغ است در عدم هيچ تخلف از هم نمي‏توانند بكنند. چشمتان خوب مي‏بيند چراغ را و نور را، جدا از هم. اين مثل را در عالم فصل بهتر از اين نمي‏شود مثل آورد، در عالم فصل كه فهميده شد در عالم وصل هم فهميده مي‏شود. باز در عالم وصل كه مي‏شنوي مرو در عالم غيب، توي هور مورها ميفت. ببين خودت روز اولي كه خلق شدي يا مي‏جنبيدي يا ساكن بودي آيا مي‏شود چيزي خلق شود و فعلي نداشته باشد؟ دقت كن ببين فعل همه جا فرع فاعل است و هر جا هر فاعلي كه خلق شد فعل او زير رتبه اوست، نه اين‏جور تحتهايي كه اينها مي‏فهمند و مي‏نويسند.

باري، ملتفت باش فعل تمامش از عرصه فاعل آمده، حالا كه چنين است بسا كسي فعل را ببيند و فعل را بر شكل فاعل ببيند و واجب است اينطور ببيند و حكيم بايد فعل را بر شكل فاعل ببيند و اگر هنوز نمي‏بيند هنوز فعل و فاعل نشناخته. لامحاله فعل فاعل بر شكل فاعل است، اگر فاعل سر دارد فعلش هم سر دارد، اگر پا دارد فعلش هم پا دارد، همه چيز بر طبق فاعل است. همچنين مفعول فاعل هم بر طبق فاعل است و بر طبق فعل است و از اين باب است كلام شيخ مرحوم، كلمات را همه را گفته شيخ مرحوم و نوشته، اما كي از پي‏اش رفته، كي ياد گرفته؟ خودتان ببينيد با مردم حرف بزنيد ببينيد ياد گرفته‏اند يا نه؟ وقتي حرف مي‏زنيد معلوم مي‏شود. شيخ مرحوم مي‏فرمايد كلام زيد در روز قيامت بر شكل زيد است و روز قيامت را مي‏فرمايد اينجا كه نمي‏شود گفت، و شيخ اينجا مي‏بيند كلام را بر شكل متكلم و مي‏گويد، لكن مي‏گويد روز قيامت مي‏فرمايد كلام زيد روز قيامت بر شكل زيد مي‏آيد. اين است كه واللّه قرآن مي‏آيد در روز قيامت بر شكل پيغمبر طوري است هر كه مي‏بيند آن روز اگر بشناسد مي‏داند اين قرآن بود كه در دنيا قرآن مي‏خواند و حرف مي‏زد، اين‏جور شكل است كه براي قرآن است.

پس كلام شخص فعل شخص است و بر طبق شخص. همه جا فعل بر شكل فاعل

«* دروس جلد 3 صفحه 315 *»

است، نماز بر شكل مصلي است، روزه بر شكل روزه‏دار است، زنا بر شكل زاني است و روز قيامت به همان شكل مي‏آيد. اين است كه حاشا نمي‏شود كرد، و ان‏شاء اللّه دقت كنيد ببينيد چه عرض مي‏كنم فاعل فعلش را از عرصه خودش آورده از خارج بخواهد بيارد روي جايي بمالد كه اين فعل من است يا اين مفعول من است كه دروغ است، سريشمي است از خارج آورده‏اند دخلي به فعل فاعل ندارد، خبر از آن ندارد. پس فعل را بايد فاعل خودش احداث كند و از عرصه فاعل بايد آمده باشد پس بر شكل خودش است بر طبع خودش است. پس فعل زيد، مثلاً زيد مي‏ايستد اين ايستادن از پيش زيد آمده و به طوري است كه واللّه لافرق بينه و بينه، هيچ فرقي نيست ميان اين و آن مگر اينكه اين فعل است آن فاعل است. به همين‏طور كه فكر مي‏كنيد ان‏شاء اللّه كم‏كم حجج را مي‏شناسيد. وقتي مي‏ايستي و قائم مي‏شوي هيچ فرقي ميان قائم و فاعل و تو نيست. پس لافرق بين زيد و بين قائم الا اينكه اين زيد، قاعد هم هست و قائم قاعد نيست. مطلب را به اين لفظهاي مختلف عمداً عرض مي‏كنم ان‏شاء اللّه چيزي دستتان بيايد. پس تو قيامي احداث كردي و قيام را روي يك جايي هم پوشاندي لامحاله طول را روي جايي بايد گذارد، روي چوبي، سنگي بايد گذارد كه بايستد. پس قيام را بر روي يك جايي هم احداث مي‏كني اين دوتا با هم قائم مي‏شوند. هم آن چيزي كه احداث كرده‏اي از عرصه تو آمده هم آن چيزي كه روش فعلت را گذارده‏اي از عرصه تو آمده. پس آن ماده كه در ضمن قائم است مال تو است قيامش هم مال تو است اين دو با هم اسمشان قائم است. قائم تويي تو غير از قائم نيستي تو به قائم قائمي نه در ذاتت. پس قائم زيد است لافرق بين القائم و بين زيد در وجود خارجي، در كارهاشان در ديدنشان. يعني زيد جدا نبايد ببيند، قائم جدا ببيند. زيد توي چشم قائم مي‏بيند توي پاي قائم راه مي‏رود. زيد به غير از اينطور طوري ديگر نمي‏بيند، زيد به غير از اينطور راه نمي‏رود. دقت كن ببين اگر زيد كور نيست و بايد ببيند بايد توي چشم قائم ببيند، زيد اگر چشم دارد لامحاله قائم هم چشم دارد، زيد اگر گوش

«* دروس جلد 3 صفحه 316 *»

دارد قائمش هم بايد گوش داشته باشد. باز آن حرف را داشته باشيد كه ديروز عرض كردم كه صورت ذاتيه هر چيزي در ضمن ظهورات او محفوظ است. پس يافتيد ان‏شاء اللّه كه هر فاعلي كه فعلي دارد محدود به فعل خود نيست فعل او بر شكل اوست پس مي‏گويي زيدٌ ضَرَبَ ضَرباً، نَصَرَ نصراً، صلّي صَلوةً. حالا صلوة زيد بر شكل زيد است آن صلّي هم مثل زيد است، زيد هم زيد است اما آن زيد مصلّي هميشه توي صلوة است.

فكر كن ان‏شاء اللّه ببين من كه دست به اينجا مي‏زنم، پيش از آني كه من بزنم هيچ نزده‏ام و زدن من نيست وقتي كه زدم من زننده‏ام و همين الآن من زده‏ام و الآن هم زدن من موجود شده. پس اين سه، سه شي‏ء مباين نيستند همه به هم بسته‏اند و سه هستند كه هر يكيشان صفت ديگري هستند و هر يكيشان ذات ديگري هستند و هر يكيشان جوهر ديگري و هر يكشان عرض ديگري است. اينها يك چيزند منظرشان يكي است مخبرشان سه تاست. پس ضارب عين ضَرَبَ است و ضَرَبَ عين ضرب است همه هم با هم مساوق هستند هيچ كدام تخلف از هم ندارند. همچنين نَصَرَ، تا نصرت كسي را نكني نصرتي نيست، تا نصرت كردي تو ناصر اسمت مي‏شود فعلت نَصَرَ مي‏شود مفعول مطلق هم پيدا مي‏شود، پس فعل و فاعل و مفعول يك چيزند. سعي كنيد اين را داشته باشيدش همه هم يك كلمه بود راهش هم خيلي واضح و آسان بود، غير از اين محال هم هست خدا خلق نكرده بعد از اين هم حكم خواهي كرد كه خلق نخواهد كرد خدا.

حالا از جمله مسائلي كه نتيجه همين حرف است اين است كه كسي كه بايد با كسي معامله كند محدودي بايد با محدودي باشد نمي‏شود مفعولي با فاعل معامله كند يا فاعلي با مفعولي معامله بكند، نمي‏شود. خودت فكر كن تا مكتوب شود در قلبت و جزء ايمانت بشود و يقين حاصل كني.

پس بدان ان‏شاء اللّه كه هر كس كه فاعل تو است، آن فعلي از خدا كه تعلق گرفته به خلقت تو بالاي سر تو نيست كه جدا از تو ايستاده باشد. آن فعل قالب خشت نيست

«* دروس جلد 3 صفحه 317 *»

كه ايستاده بسازند و قالبش را بردارند ببرند. و خيلي اينجور خيال مي‏كنند بخصوص لفظهايي كه متحمل اينجور چيزهاست خدا مي‏فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار فاخور گلي برمي‏دارد نهايت دستش مثال آن قالب خشت است فاخور هم كه بميرد كاسه نمي‏شكند كوزه باقي است و كوزه‏گر مي‏ميرد و همين‏جورها خيال كرده‏اند كه آيا خلق علت مبقيه هم ضرور دارد يا همان علت موجده بس است. خدايي محدود خيال كرده‏اند آن گوشه نشسته گل برداشته و چيزها ساخته، ديگر آن گلها را هم نمي‏دانم از كجا آورده برداشته مردم را ساخته و زمين و آسمان ساخته. وقتي همه را هم ساخت بي‏كار شد. خودشان خشكيده‏اند و مانده‏اند حالا آيا علت مبقيه ضرور هست يا نه همان علت موجده تنها بس است، همه‏اش هذيان است. پس بدانيد كه آني كه گفت «ما ادري انا مجنون ام الناس مجانين»، اينها را ديده بود كه مي‏گفت.

باري پس نسبت فاعل و فعل را به دست بيار، فاعلي كه محدود است به فعل و فعلش محدود به او، آن فاعل نيست آن فعل نيست، اينها منفصل نيستند از هم، يك‏‌چيزند. هر جوري كه فاعل صفت ذاتي داشته باشد توي فعلش مي‏آيد توي مفعولش مي‏آيد. ببين زيد اگر چشم دارد وقتي كه راه مي‏رود چشم دارد، مي‏ايستد چشم دارد مي‏نشيند چشم دارد. اگر گوش دارد هر كار بكند گوش دارد. پس هر فاعلي هر چه فعلهاش را هم سرازير بياريد صفت ذاتيش همراهش مي‏آيد پس فاعلي را خيال كن مي‏خواهد راه برود، اين اول بايد قوتي داشته باشد. پس اول زيد قَدَرَ ان‏يقوم بايد باشد بعد يقومش را بايد به عمل بيارد اين مقام ديگري است از زيد كه مي‏ايستد، بعد اين ايستاده بنا كند راه رفتن اين مقام ديگري. بعد اين راه‏رونده بنا كند دويدن اين مقام ديگري و هر يكي از اينها بسته است به مقام ديگر. پس زيد اگر قادر نبود بايستد ايستادگي نبود. پس ايستادن بسته است به آن قدرت پس آن قدرت پيشتر است خود قدرت هم همين‏طور است اين قدرت قدرت زيد است و بسته به زيد است آن وقت قام و قيام بسته به قدرت است بعد كه

«* دروس جلد 3 صفحه 318 *»

ايستاد حركت مي‏كند حركت بسته به قائم است بعد كه حركت كرد سرعت پيدا مي‏شود سرعت بسته به حركت است تا حركت نكند سرعت پيدا نمي‏شود بطؤ پيدا نمي‏شود، حركت بايد بچسبد به قائم تا سرعت پيدا شود. آيا از خارج غباري بيايد بچسبد، بلكه باز «سريع» از پيش زيد آمده زيد توي قدرت آمده توي قيام آمده تا توي حركت آمده تا سر از شكم سريع بيرون آورده. ديگر دويدن پس از سرعت است، زيد در قدرت و در قيام و در حركت و در مشي سياحت كرد و آمد از اينجا كه سرعت است سر بيرون آورد. هر داني بسته به عالي است اگر سرعت نباشد دويدن محال است پيدا بشود، بعد اگر رفتن نباشد سرعت محال است پيدا بشود، همين‏طور قيام نباشد رفتن محال است پيدا بشود، تا آن قدرت اولي نباشد اينها نيستند، او نباشد كه اينها همه را بكند؟ تا اينكه اگر زيد نباشد محال است اينها موجود شوند.

حالا كه چنين شد پس ببين زيد صادق است بر همه اينها، آني كه مي‏دود كيست؟ زيد است. شكلش بر چه شكل است؟ بر شكل زيد است. آني كه مسرع است كيست؟ آني كه تند راه مي‏رود زيد است، آني كه راه مي‏رود قطع نظر از تند و كند زيد است. كيست ايستاده؟ زيد است، اسم زيد بر همه صدق مي‏كند. پس زيد يك احاطه دارد كه بر همه اينها محيط است محدود نيست كه رفته باشد توي پستويي خوابيده باشد آن وقت به فعلش بگويد تو بايست يا راه برو يا سرعت كن و هلمّ جرّا. پس ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و زيد را ببينيد ساري و جاري است در كارهاي خودش تا آنكه اگر صد هزار مرتبه بياريدش پايين كار زيد را، در مرتبه آخري زيد است در مرتبه اولي زيد است در وسط زيد است اول زيد است آخر زيد است، مهيمن علي ذلك كله زيد است. الخاتم لما سبق و الفاتح لما استقبل صفت پيغمبر آخرالزمان است، تو بايد ايمان داشته باشي هو الخاتم لما سبق و الفاتح لما استقبل هر چه گذشته از او آمده هر چه آينده است از اين بايد بيايد، پس هم اول است هم آخر است. حالا اينكه اول است و آخر است بسا گول بزند

«* دروس جلد 3 صفحه 319 *»

كه در آن وسطها نيست. نه، و المهيمن علي ذلك كله، پس هو الاول و الآخر و المهيمن علي ذلك كله اين در مقام شرع است.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، هر فاعلي افعالي چند دارد يك مؤثري هزار فعل داشته باشد توي همه هزار فعل خودش هست و اگر اين را داشته باشيد نمي‏دانيد كه چقدر فضائل و معارف به دست مي‏آيد. فكر كنيد كه هيچ معقول نيست مؤثري به اثر خودش بگويد بيا يا بگويد برو. فكر كنيد ببينيد مي‏شود كه من به قيام خودم بگويم بيا بايست؟ معقول نيست. آيا مي‏شود كه من به قيام خودم بگويم كه مرا عبادت كن، اگر عبادت نكني به جهنمت مي‏برم؟ آيا اين حرف است، آيا اين معقول است؟ ملتفت باشيد كه خيلي مغز دارد اين سخن و اگر بگيريد به حاق ايمان مي‏رسيد و اگر نگيريد همين تاتوره‏هايي است كه توي هواست پاشيده شده همه‏اش هيولي است. هيولي يعني پنبه زده شده كه ذره ذره منتشر است و پهن شده و بزرگ به نظر مي‏آيد. اغلب عرفانها اغلب علوم اين مردم هيولاش را دارد بزرگ به نظر مي‏آيد، مي‏بيني چيزي توش نيست و اين مغرور كرده جهال را خيال مي‏كنند چيزي توش هست اما هيچ نيست پوك است وقتي جمع مي‏كني مي‏ريسي و مي‏بافي و اينها را مربوط به هم مي‏كني آن وقت كرباس مي‏شود آن وقت قبا مي‏شود لباس مي‏شود پيش از آن چيزيست پوك. و كرباسش اينهاست كه عرض مي‏كنم جاش را بايد پيدا كرد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة مواقع الصفة تاب دادن ريسمان است و بافتن آن است، وقتي هر تكه‏اش را بر جاش گذاردي همه جاي آنها را مي‏فهمي درست و سر جاش، وقتي از اين راه نيايي مي‏افتي توي هيولي و هيولي پوك است، توي پنبه زده مي‏افتي.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه هيچ فاعلي، فعلش هر چه سرازير بيايد و لو فعلش هزار درجه سرازير بيايد خودش خودش است فعلش همه جا بر شكل خودش است بر طبع خودش است بر رنگ خودش است بر ميل خودش است بر اراده خودش.

«* دروس جلد 3 صفحه 320 *»

ببينيد آيا معقول است فاعل به فعل خودش بگويد تو چنين كن اگر نكني تو را به جهنم مي‏برم؟ تو مي‏خواستي باشم مرا خلق كردي اگر نمي‏خواستي باشم مي‏خواستي خلقم نكني. فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة، ببين تا تو مي‏گويي «كن» اينها مي‏شود تو بحث نمي‏كني به سكونت چرا ساكن شدي اگر هم بحث كني جواب تو مي‏گويد بايست مرا ساكن نكني و در خارج هم نيست اين بحث. لكن مردم خيلي الاغ شده‏اند خدا را مي‏برند يك جاييش مي‏نشانند آن وقت خيال مي‏كنند كارهاي او را جدا از او و مي‏گويند ظلم است جبر است، چرا فلان را سلطان نكرده چرا فلان را حاكم كرده؟ صانع ملك خالق ملك فاعل ملك كارش اين است كه هر چه را مي‏خواهد بكند بي‏آنكه كسي جبرش بكند مي‏كند. كسي نيست جبرش كند اگر دلش مي‏خواهد كاري مي‏كند نمي‏خواهد نمي‏كند. پس اينهايي را كه خواسته و كرده آيا بحث مي‏كند خودش به خودش كه چرا خواستم و كردم؟ نه بحث نمي‏كند. فاعل هر چه خواست كرد و به محض خواستن هم كرده شد. اين است كه به مشيت او به فعل او به قدرت او به قوت او آنچه را خواسته، شده. قول ظاهري هم ضرور ندارد بگويد «كن» و تو بشنوي. هر چه را مي‏خواهد مي‏كند هر چه را نمي‏خواهد احداث كند نيست، نمي‏كند. پس بارادتك دون نهيك منزجرة، نهيي نمي‏خواهد كه بگويد مكن پس هر چه نيست نخواسته و هر چه هست خواسته و كرده. فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة پس كو مخالف اين شخص؟ پس اين فرد و اين كسي كه متصرف در تمام ملك است كه تمرد كننده ندارد پس سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و الغيب و الشهادة بالرقية و النور و الظلمة باز به عبوديت و هكذا. پس آن خالق و فاعل كل آن طوري كه خواسته مردم را خلق كرده هيچ بحثي هم ندارد كه چرا من خلق كردم. نمونه اين در اخبار اينكه امام از راوي مي‏پرسد ان انكر الاصوات لصوت الحمير، خر را خدا چرا مذمتش مي‏كند و حال اينكه خدا خودش آن را ساخته و گذارده و صداش را هم او ساخته و گذارده اما حالا مذمتش مي‏كند كه او چرا اين صدا را مي‏كند؟

«* دروس جلد 3 صفحه 321 *»

راوي مي‏گويد خدا و رسول بهتر مي‏دانند. فرمودند اين حمير اين حمير نيست، اين حمير اهل ضلالتند كه داد مي‏زنند. صداي اهل ضلالت صداي خر است كه نبايد گوش داد، و بدترين صداهاست به شرطي ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. باز يك كسي هم هست اهل ضلالت همه پيش او مي‏روند آن كه محل حرف نيست.

باري، فاعل هر چه درجات فعلش سرازير مي‏شود و لو هزار هزار مرتبه سرازير بشود خودش در همه آن درجات هست، پس او نيست كسي كه مخالفت او را كسي بتواند بكند به شرطي كه بيرون نبري جاي ديگرش نبري، همين‏جوري كه من خواستم اين را حركت بدهم اين نمي‏تواند حركت نكند وقتي من چيزي به كسي دادم نمي‏تواند دست من بحث كند بر من كه چرا من دادم، معقول نيست خودم به دست خودم بحث كنم كه چرا حركت كردي.

خلاصه دقت كنيد فعل هر فاعلي را، حالا از اين نظر بيفتيد توي مقدمه ديگر. فعل هر فاعلي را خدا همراه خودش مي‏كند. پس نور هر چراغي را به آن چراغ بسته، نور هر كوكبي به آن كوكب بسته، حرارت را پيش حار خلق كرده، برودت را پيش بارد خلق كرده، فعل هر چيزي را همراه آن فاعل خلق كرده. حالا كه چنين كرده در ميان خود اين خلق هم يك نسبتي هست، آتش مي‏خواست گرم باشد گرم ساختندش، آب مي‏خواست سرد باشد سرد ساختندش. خيلي كارها از دست آب ساخته مي‏شود عمارات مي‏سازند با آب گياه مي‏رويانند، پس آب ضرور بود آب را ساخت. آتش هم ضرور بود آتش را ساخت. آتش را بايد زير ديگ كنند، آب بايد بخار بشود آتش حرارت ضرور داشت به او دادند. خاك هم كه مي‏خواستيم خاك ساخت، خيلي خاك ضرور بود اگر خاك نبود درختها كجا سبز بشوند؟ عمارتها كجا ساخته شود؟ پس خاك را هم ساخت. هوا هم كه ضرور بود براي نفس كشيدن و براي زيست كردن در آن، اينها همه را ساخت و گذارد. حالا كه ساخت و گذارد حالا آتش به آب اثر نكند يا

«* دروس جلد 3 صفحه 322 *»

بكند؟ ساختند كه اثر بكند عمداً اگر آب به اين آتش اثر نكند عالم را آتش خراب مي‏كند. پس عمداً آب را ساخته‏اند كه به آتش اثر كند. چه بسيار آتشها را بايد خاموش كرد به آب، چه بسيار آبها را بايد به آتش بخار كرد. پس نمي‏شود اين خلق متكثر در يكديگر اثر نكنند. حالا چون اثر مي‏كردند در يكديگر ببينيد آيا ممكن است ما بتوانيم بفهميم هر چيزي چقدر اثر مي‏كند، چطور اثر مي‏كند؟ نمي‏توانيم بفهميم، نمي‏دانيم كدامش نفع دارد براي ما كدامش ضرر دارد براي ما. ببين مي‏تواني حصر كني نفع و ضرر يك چيز را؟ مي‏بيني نمي‏تواني.

حالا كه چنين شد كه خلق را اينجور آفريده كه در هم و برهم باشند و غير از اين محال بود، حالا كه اينجورش كردند اين تأثيرها را هم كه داشتند آيا اينها را به هم سرشان بدهند كه آبش آتشش را خاموش كند، آتشش آبش را تمام كند؟ همه را ول كنند به هم كه همه خراب شوند؟ اگر دلش نمي‏خواست اينها باشند مي‏خواست روز اول خلقتشان نكند. فكر كه مي‏كند انسان با عقل يقين مي‏كند اين اوضاع بر حق است. اگر نمي‏خواست اينها باشند هر كس هر زهري بخورد كشته شود، اگر باكش نبود كه خراب شود ملكش، ملك را درست نمي‏كرد. پس اعتنا دارد به ملكش نهايتِ اعتنا دارد، در هر صفتش اينطور است. وقتي بناي رحم را مي‏گذارد هيچ پدري هيچ مادري هيچ برادري هيچ رفيقي هيچ معلمي هيچ امامي هيچ نبيي هيچ خاتمي هيچ ارحم الراحميني در رحم مثل او نيست. خيلي خيلي از پدر و از مادر و از رفيق و از دوست و از آشنا رحيمتر است. وقتي برمي‏گردد بناي شدت و عذاب را مي‏گذارد از هر جابري از هر كافري از هر سنگدلي از هر سخت‏دلي سخت‏دلتر است، اشد المعاقبين، وقتي بناي اعتنا را گذاشت رحمش پايان ندارد، اگر خدا را خيال كني مثل پادشاهان كه در بند رعيت نباشند. مثل پيغمبر نيست كه در بند امت باشد. پيغمبر كه مي‏داني چقدر در بند امت بود، خدا بيشتر در بند بندگان خود است دليلش اينكه همچو پيغمبري خلق كرده به اين

«* دروس جلد 3 صفحه 323 *»

رحم، پس ارحم الراحمين است و از پيغمبر رحمش بيشتر است. پس اين خدا مي‏خواهد هدايت بكند خلق را، خدايي كه بخواهد هدايت كند خلق را البته سعيش در نجات آنها بيشتر از اميرالمؤمنين است، بيش از پيغمبر است پيغمبر در نجات خلق به طوري است كه هيچ كس سعيش در نجات خلق بيش از او نيست. هو الخاتم لما سبق و الفاتح لما استقبل و المهيمن علي ذلك كله، خدا پيغمبر را همچو مسلطش كرد و اين واللّه سعيش از همه خلق بيشتر است در نجات خلق، و بدان سعي خدا واللّه بيشتر است از اين پيغمبر در نجات خلق. پس خدا مي‏خواهد خلق را هدايت كند و مي‏خواهد آنها را نجات بدهد يقيناً و مي‏تواند خلق را نجات بدهد يقيناً و البته راه هدايت را پيش پاي ما مي‏آرد يقيناً.

حالا فكر كنيد كه با وجود اينها آيا مي‏شود ما راه حق را نفهميم و بگوييم ميانه چند نفر كه همه خلاف هم مي‏گويند من دينش را ندانم. توي هر طايفه برويم ملايي دارند مي‏رويم از شاگردهاش مي‏پرسيم تعريف ملاهاشان را مي‏كنند مي‏گويند بهتر از او كسي نيست. شاگردهاي ملاي يهود بيايند شهادت بدهند كه ملاي ما بهتر از همه است، شاگردهاي ملاي نصاري بيايند تعريف كنند ملاشان را، شاگردهاي ملاي سني تعريف ملاي خودشان را بكنند، معلوم است هر كس تعريف ملاش را مي‏كند، شاگردهاي من هم بنشينند تعريف مرا بكنند بگويند فلان كس ملا است و آقاست متصرف است كامل است مدبر است در ملك خالق است رازق است و هكذا يكپاره مزخرفات ديگر. بروي پيش آخوند ديگر آن هم شاگردها دارد شاگردهاش درباره‏اش يكپاره مزخرفات ديگر مي‏گويند آدم ميانه اين همه خلق حيران و سرگردان نمي‏دانم حق با كيست. فكر كنيد خودتان در اينهايي كه عرض مي‏كنم ببينيد همچو هست يا اغماض مي‏كنم و دروغ مي‏گويم؟ اگر بايد رفت از شاگردهاي كسي پرسيد تا معلوم شود حق است يا باطل، برو پيش يهودي‏ها آنها هم آخوند دارند ملا موشي را بزرگ مي‏دانند و مي‏گويند درست

«* دروس جلد 3 صفحه 324 *»

مي‏گويد، شاگرد هم دارد همه هم شهادت مي‏دهند كه او درست مي‏گويد. برو پيش ملاهاي سني ببين همه شاگرد دارند همه شاگردها هم تعريف ملاشان را مي‏كنند. سيبويه و بيضاوي شاگردها داشتند همه مي‏گفتند او عالم است او متبحر است. در هر ديني بروي شاگردهاي ملاشان شهادت مي‏دهند كه ملاي ما خيلي مرد عالمي است. حالا يك بيچاره متحيري بخواهد با دليل و برهان دين پيدا كند حالا اينها به شهادت اين شهود بايد معلوم شود؟ شما را به خدا فكر كنيد كه آيا اين حرف است كه آدم بزند؟ فكر كنيد ببينيد كسي كه اين‏جور حرف بزند اين هادي خلق مي‏تواند باشد و مي‏شود باشد؟ اين مسأله فقه را نمي‏داند ديگر داخل آدم است كه حامل دين باشد، حافظ دين باشد؟ آيا اين حافظ دين است و دين را راه نمي‏برد عجب! أفمن يهدي الي الحق احق ان‏يتبع امن لايهدّي الا ان‏يهدي كسي كه خودش هنوز هدايت نيافته، چگونه مي‏تواند هادي خلق باشد؟ هنوز بايد بيايد درس بخواند اگر بيايد درس بخواند و گوش بدهد يا اللّه آن آخر ياد بگيرد، اگر خيلي زورش را بزند كبرش را كنار بگذارد بيايد درس بخواند خيلي ضربش بزني سر جاش بنشيند آخر كار يا اللّه اگر آدم بشود و الا همان خري كه بوده هست.

باري، ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد راه خدا راهي است كه واضحترين راهها است راهي است از روز بايد روشن‏تر باشد و واللّه واضحتر و روشن‏تر راه خداست. پس راهي كه واضح نيست راه خدا و دين خدا نيست. هر چه خدا از تو مي‏خواهد بايد به تو رسانده باشد پس هر چه نرسيده به تو نخواسته‏اند از تو و عمداً نرسانده، خدا از روي عمد كار مي‏كند. خلق مشت گندمي مي‏پاشند نمي‏دانند هر دانه كجا افتاده و براي چه افتاده اما خدا مي‏داند كدام دانه را چرا فلان جا انداخت، هر كدام را به حكمتي جايي مي‏اندازد. يكي را براي مورچه فلان جا انداخته يكي را براي پشه فلان جا انداخته، يكي را آنجا انداخت كه سبز كند آن را خدا عمد مي‏كند اگر چه جاهل نداند هر دانه كجا افتاده و براي

«* دروس جلد 3 صفحه 325 *»

چه افتاده. پس كارهاي خدا همه كارهاي تدبيري و كارهاي عمدي است مثل آتش نيست كارهاي خدا كه بسوزاند هر چه باشد هر جا باشد هر وقت باشد. و آتش را عمداً لاعن شعور خلق كرده كه هر چه پيشش آمد بسوزاند هر وقت كه بخواهد نسوزاند آبي مي‏آرد روش مي‏ريزد. پس كارهاي اين خدا هر چه را كه مي‏خواهد از هر كس بايد بتواند به او برساند و مي‏رساند چرا كه مانعي در كار او نيست پس هر چه رسيده او رسانده هر چه هم نرسيده كاري به آن نداريم معلوم است نخواسته آن را، هر چه را نرسانده نخواسته هر چه را رسانده خواسته.

باز فكر كن ان‏شاء اللّه كه آنهايي را كه رسانده آيا همان به علما رسانده همان به انبيا رسانده؟ دقت كن حكيم باش عالم باش و مكرر گفته‏ام و نمي‏دانم چقدر بايد مكرر كنم و باز شما ملتفت نباشيد و نگيريد، مكرر هم كه مي‏كنم پشت سرم مي‏گويند فلان كس همه حرفهاش مكرر است، چه خاكي به سر كنم و با وجودي كه اين‌همه اصرار مي‏كنم و مكرر مي‏كنم باز ياد نمي‏گيريد.

پس فكر كنيد كه اين امري را كه خدا بايد به خلق برساند آيا بايد پيش انبيا سپرده باشد و تو را حواله كرده كه برو از شاگردهاي انبيا بپرس تا آن انبيا را بشناسي و آن وقت آنها به تو بگويند؟ آيا امرش را پيش ائمه سپرده گفته برو از شاگردهاي ائمه بپرس تا به تو بگويند؟ همچو كه نكرده. پيش نقبا و نجبا و بزرگان سپرده گفته برو از شاگردهاشان بپرس تا به تو بگويند؟ همچو كه نكرده. پيش حكما سپرده گفته برو از شاگردهاشان بپرس؟ چنين كه نكرده. دقت كنيد ببينيد آيا امرش را تكليف كرده به علما و عوام تكليف ندارند كه دين داشته باشند؟ مي‏بيني همه تكليف دارند. پس امري كه از همه ما خواسته خودت بگو چه چيز است؟ من نمي‏گويم، تو فكر كن و بگو. ضعفا و اطفال و مستضعفين را بينداز به كناري، الاغها را بينداز كناري، مستضعفين باشند پير خرف شده باشد. بيا توي كساني كه مستضعف نيستند و اقلاً مي‏دانند كه طهارت بايد

«* دروس جلد 3 صفحه 326 *»

گرفت. غير از مستضعفين همه دين مي‏خواهند و خدا از همه دين خواسته. پس امر خدا امري است كه عموم دارد از ادناي خلق گرفته تا اعلي رفته تا پيش خاتم الانبيا، بايد جوري باشد دين خدا كه اينهايي كه ادناي خلق هستند تميز بدهند حق را از باطل. تميز مي‏توانند بدهند خاتميت را كه آن حضرت خاتم انبيا است و كسي بعد از او پيغمبر نيست و هر كس ادعاي پيغمبري كند باطل است. پس آن امري كه مخصوص انبيا نيست مخصوص ائمه نيست مخصوص حكما نيست مخصوص علما نيست، آن امري است كه همه جا شايع باشد. حالا خودتان فكر كنيد كه آن امر چه امري است، وقتي فكر كرديد برمي‏گردد به ضروريات. حالا اين ضرورت را بردار ديگر هيچ جا هيچ چيز نمي‏تواني اثبات كني، اين ضروريات را سر جاش بگذار همه چيز را مي‏تواني اثبات كني. پس ضروريات را كسي كه مستضعف نباشد دستش هست. اين است كه من زياد اصرار مي‏كنم در اين ضروريات و روز اول ميزان را نوشتم براي همين و پيش از اينها متداول نبود اينجور استدلال. فكر كن كه بعد از اين هم همچو استدلالي نيست، اگر از اين راه نيايي استاد نخواهي شد من حالا متذكرت مي‏كنم.

پس بدان كه امر مسلّم كل كه امر عام است آن حجت كل است و آن امر عامي كه به همه رسيده ضروريات است. حالا چه چيز است كه ضروري است؟ اينكه نماز ظهر چهار ركعت است، وضو را اينطور مي‏سازند، وضو را شيعه همچو مي‏سازد از سني هم بپرسي مي‏گويد. ضروريات دين عرض كرده‏ام كه يك جوري واضح و بيّن است كه اگر يهودي يا گبري باشد از او بپرسي مسلمانها چه‏جور نماز مي‏كنند راه مي‏برند بر آنها مخفي نيست كه ضروريات چيست. ديگر نمي‏خواهد من بشمارم خودت بنشين و حساب كن. نماز ظهر چهار ركعت است، روزه ماه مبارك سي روز است، چه چيز حلال است چه چيز حرام است، همه را راه مي‏بري تقليد نبايد بكني. چنان تقليد نبايد بكني كه اگر كسي امروز بيايد و شق القمر بكند نعوذباللّه و مثل دجال خارق عادات بياورد بگويد نماز ظهر

«* دروس جلد 3 صفحه 327 *»

بدون خوف در حضر دو ركعت است تو مي‏گويي كافري و نجس و مخلد در آتش جهنم. خيلي بزرگ به نظرت نيايد كه دجال خارق عادات زياد مي‏كند اگر كسي بگويد نماز ظهر را يك ركعت از او كم بكن اين يك ركعت سهل است، كافر مي‏شود اگر چه خارق عادات زياد بياورد. اگر كارهاي دجالي به نظرت بزرگ آمد فكر كن ببين كه زور پيغمبر آخرالزمان خيلي بيشتر است از او خيلي بزرگتر است از او، او گفته چهار ركعت نماز بكن. حالا هر خري كه مي‏آيد و مي‏گويد ترك كن دو ركعتش را من نبايد تقليد او بكنم، اين ضروريات واجباتش تقليد نمي‏خواهد هر كس انكار كند كافر است. همين كه كسي مقر است به واجبات اين ضروريات، با ما برادر است مسلم است و همچنين جميع محرمات خيليهاش ضروري است، جميع واجبات خيليهاش ضروري شده، مستحبات خيليش ضروري شده آنها را كسي بگويد مستحب نيست يا بگويد نافله صبح واجب است اگر چه اين به نظر عامي چيز كوچكي مي‏آيد مي‏گويد چه عيب دارد گفته باشد عيب ندارد، مثلاً راه رفتن مباح است كسي بگويد مستحب است يا واجب است كافر است. خدا پنج حكم دارد و همه را به حد ضرورت رسانيده. پس مباحات مباح است نه ثواب دارد نه عقاب دارد و به حد ضرورت رسيده، مستحبات مستحب است ثواب دارد، مكروهات مكروه است تركش ثواب دارد، محرمات عقاب دارد، واجبات ثواب دارد، اينها به حد ضرورت رسيده.

باز فكر كنيد با بصيرت با دقت، باز مكرر مي‏گويم و خسته مي‏كنم خودم را و مي‏بينم فايده ندارد. اين نماز اين روزه اين ضروريات، تو ببين چطور توي دست تو گذارده‏اند عذرت را منقطع كرده‏اند به طوري كه هر كس غير از اين اعتقاد داشته باشد تكفيرش مي‏كنيد. وقتي اين نماز را كسي انكارش كند كافر مي‏شود و مخلد در جهنم، ديگر حالا ببينيد امر بزرگتر چه خواهد شد كه ارسال رسولي باشد پس او را بهتر بايد واضح كرده باشد، امر كاملي كه بايد باشد و وحيد عصر باشد و مردم رجوع به او كنند

«* دروس جلد 3 صفحه 328 *»

البته اين امر معظم‏تر است از همه اينها كه جميع نماز و روزه را و جميع عبادات را من به اذن او بايد بكنم. وقتي كه فكر مي‏كني مي‏بيني او لازمتر است، حالا كه لازمتر است پس او بايد از اين واضحتر باشد. حالا يك احمق جعلقي بگويد يك نفر بايد باشد و آن يك نفر علم غيب داشته باشد و تصرف داشته باشد و غير از او هم كسي نباشد، كسي كه همچو حرفي زد ما جلدي ريشش را مي‏گيريم كه اگر تو راست مي‏گويي توي شكمت چند من گه است؟ لامحاله نمي‏داند. حالا كه نمي‏داني و علم غيب نداري و تصرف هم نداري تا ادعا مي‏كني ريشت گير است. حالا با وجودي كه تصرف نداري در خودت و علم به خودت نداري كه يك جزء كوچك از عالم هستي حالا برو سر عالم به اين بزرگي البته خبر از هيچ جاي او نداري، تصرف در هيچ جاي آن نداري. حالا كه اينطور است چطور همه بايد بيايند رو به تو كنند؟ به چه دليل در كدام آيه خدا گفته غير از يك نفر نبايد كسي باشد و ندارد در قرآن همچو آيه‏اي و نيست، اگر بود نمي‏رفت بچسبد به آيه لو كان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا. اين آيه چه دخلي به اين دارد كه يكي بايد بيشتر نباشد. تو مگر ادعاي خدايي داري؟ پس بگو منم و پيشتر هم من بوده‏ام و بعد از اين هم من خواهم بود و غير از من كسي نبوده و نيست و نخواهد بود. ملتفت باشيد ببينيد برمي‏دارد مي‏نويسد چون خدا يكي است پس بايد شيعه هم يكي باشد، اين چه دليلي شد؟ از زمان پيغمبر ما تا حالا دليل وحدت براي علما هرگز نبود، همچو مطلبي در دين نيست. اينها نيست مگر قياسهاي شيطاني.

ملتفت باشيد با هوش باشيد با بصيرت باشيد دين را سهل نينگاريد، امر دين است بازي برنمي‏دارد. فكر كنيد كه در كدام زمان از زمانها كسي چنين چيزي گفته، آيا شيخت گفته، آيا سيدت گفته، آيا كسي پيش از شيخت گفته؟ اگر مي‏گويي كسي گفته بگو ببينم كجا گفته‏اند؟ آيا مي‏گويي در زمان حضور ائمه مردم همه مأمور بودند بروند از سلمان بگيرند؟ سلمان كه مسلّم است الحمدلله كه به اعلي درجات ايمان هم رسيده بود. حالا اگر

«* دروس جلد 3 صفحه 329 *»

مردم مي‏خواستند چيزي از اميرالمؤمنين بپرسند آيا بروند از سلمان ياد بگيرند؟ همچو چيزي كي بوده كجا بوده؟ هرگز همچو مطلبي نبوده. پس در زمان ائمه كه متعدد بوده‏اند و هميشه متعددند. ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين پس عدول زمان خودشان كه متعدد بودند، ائمه هر يك اصحاب متعدد داشتند و همه حديث از امام روايت مي‏كردند. بسا حديث اين را او نشنيده بود بسا حديث او را اين نشنيده بود. امام7 وقتي غيبت كرد وكلا و حفاظ قرار داد، و آنها روايت از او مي‏كردند و چون امام آنها را نص كرده بود آنها يكي‏يكي مي‏آمدند و بعد از وكيل آخري نص منقطع شد، و نقبا هميشه خدمت امام مي‏رسند و متعددند. اين ديگر از آنهاي ديگر خرابتر كه مي‏گويد آن دوازده تا يا آن سي تا مرده‏ها هستند. بابا اگر به مرده، انسانِ زنده تسلي مي‏يابد رفيق نمي‏خواهد، هر جاش دست بزني خراب است. فكر كنيد اگر كسي به مرده انس مي‏گيرد كه ضرور به سي تا يا دوازده تا نيست خيلي بيش از اينها هم هستند صد و بيست و چهار هزار پيغمبر هم هستند، آباء كرامش: هستند آنها از اين دنيا رفته‏اند و انس نمي‏شوند براي او كه در اين دنياست. پس توي اين دنياست كه آدم زنده انس مي‏خواهد و هميشه اقلش خدمت حضرت دوازده نفر هستند كه انس باشند و موافق اين حديث سي‏نفر، به حديثي كه مي‏فرمايد نعم المنزل طيبة و ما بثلثين من وحشة. باز از كارهايي كه خدا مي‏كند اين است كه اين برداشته همين حديث را به عبارتي ديگر نوشته، جوري ديگر نوشته كه غلط شده.

خلاصه، اين سي نفر خدمت امام هميشه هستند، هفتاد تاش هم فرموده‏اند، كه از براي هر امامي هفتاد نفر است. اين هفتاد نفر را چكارشان مي‏كند؟ به اطراف بلاد مي‏فرستد. فكر كنيد كه اگر يك نفر كفايت تمام روي زمين را مي‏كرد چرا هفتاد نفر را به هفتاد جا مي‏فرستادند؟ خودشان فرموده‏اند ان لنا في كل خلف عدولاً اين عدول مي‏شود هفتاد تا باشد مي‏شود كمتر باشد مي‏شود كمتر از آن باشد يا به حسب اتفاق

«* دروس جلد 3 صفحه 330 *»

روزگار يكدفعه اتفاق بيفتد يكي باشد، مي‏شود يكي باشد. پس حكمت اين است كه هميشه در روي زمين اين‏جور جماعت باشند و اقلاً يكي بايد باشد نمي‏شود يكي نباشد، اما حكماً يكي بايد باشد و جايز نيست بيشتر باشد، حتم نكنيد و نگوييد كه يكي بايد باشد و بيشتر نباشد، به دليل اينكه در آسمان و زمين خدا يكي است، كه اين خلاف ضرورت جميع اديان است چه جاي ضرورت مذهب شيعه كه از همه ضروريات محكمتر است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 331 *»

درس بيست‌وسوم

 

(دو‌شنبه غرّه ذي‌القعدة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 332 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

معروف است كه كأنه محل اتفاق تمام حكما است كه عقل مُدرك كليات است، از اين جهت جزئيات را نمي‏تواند ادراك كند، هميشه تمام احكامش احكام كليه است و اشخاص در حضور او حاضر نمي‏توانند بشوند. چون نمي‏توانند حاضر شوند او حكم نمي‏تواند بر آنها بكند نه ايجاب نه سلب. همه حكما كلشان اتفاق و اجماع دارند بر اين و حرف بيهوده بي‏معني هم نيست. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، و اين را هم انسان مي‏بيند همين‏طور هست در بادي نظر و در جاهايي كه بايد باشد همين‏جورهاست چرا كه خدا تمام مراتب را نوعش را همين‏جورها خلق كرده. ببينيد انسان زنده اگر چشمي نداشته باشد همجنس الوان و اشكال، و عكوس نيفتد در آن، آن روح پشت چشم نمي‏بيند الوان را و نه اين است كه نقصي در روح باشد، رنگها نمي‏روند آنجا. چون نمي‏روند، آن رنگ ندارد بي‏رنگ است. مقصود اينكه اين حرف حكما بي‏معني نيست، چشم كه نگاه مي‏كند به رنگ، رنگ مي‏شود چشم، مثل آينه كه رنگ مي‏شود از شاخص تا شاخص مقابلش

 

«* دروس جلد 3 صفحه 333 *»

هست رنگ مي‏شود، همين‏جور چشم انسان رنگ مي‏شود. بر هيئت آن خارج كه رنگ شد، عكس مي‏اندازد از اينجا در روح بخاري، پشت سرش او هم رنگ مي‏شود، از آنجا رنگ مي‏افتد توي حيات حيات هم رنگ مي‏شود. خودش كه رنگ شد تعبير مي‏آرد سرخ است يا زرد، معقول نيست رنگ نرفته به روح بفهمد رنگ را با وجودي كه دراك است. همچنين بدن كر باشد صد هزار صدا توي دنيا باشد، روح نمي‏داند صدا هست يانه. بايد كاري كرد صدا برود توي روح، آن وقت بداند. اگر نرود به هيچ وجه نمي‏داند صدا هست يا نيست. همين‏جور است جنها بسا توي همين اطاق دادها مي‏زنند فريادها مي‏زنند شما نه مي‏بينيدشان نه صداشان را مي‏شنويد، بر خلاف جني كه مي‏بيندشان و صداشان را مي‏شنود. به همين‏جور تمام عالم اگر صدا باشد و گوشي نباشد روح نمي‏داند صدايي هست يا نه. پس صدا مي‏آيد مي‏خورد به عصبه مفروش تحت جلد گوش آن عصبه خودش صدا از آن بيرون مي‏آيد و آن عصبه از صوت خلق شده و هميشه منتظر صوت است. بخواهيد بدانيد دست را سخت در گوش بگذاريد صدايي مي‏شنويد. پس از خود عصب صدا بيرون مي‏آيد و از آن مي‏افتد در روح بخاري، و از روح بخاري مي‏افتد در حياتي كه در آن است و از خودش صدا در مي‏آيد. از اين قبيل كه فكر كنيد شامه و ذائقه و لامسه را بر يك نسق خواهيد يافت.

حالا همين‏جور كه فكر كنيد مي‏يابيد كه عقل ملكوتي چه مي‏داند اينجا چه خبر است، عقلي كه در توي سر نشسته مي‏گويد من اتفاق افتاده براي خودم شب بوده خواب بوده‏ام در رختخواب خواب مي‏ديدم روز است و مجلس است، حرف مي‏زدم قسم هم مي‏خورده‏ام روز است شك در آنكه روز است نداشته‏ام يكدفعه بيدار شدم ديدم شب بوده، پس چه مي‏شود الآن اين مجلس هم همان مجلس باشد؟ پس ما يقين نداريم كه حالا روز است. اين صورتها نمي‏رود پيش عقل، جاش نيست. عقل اينجور عينكهاي چشمي نمي‏زند، روح بخاري چنين عينكي مي‏زند پيش چشم خودش، روح

«* دروس جلد 3 صفحه 334 *»

بخاري همجنس اين چشم است و نزديك به اين است. مثل آب و بخار آب كه همجنسند. واقعاً روح بخاري نيست مگر خون و خون از همين غذاهاست. خون يك خورده گرم مي‏شود بخار مي‏شود مي‏آيد بالا آدم گرم مي‏شود سرد مي‏شود كم‏كم بخار مي‏نشيند آدم سردش مي‏شود. روح بخاري غلايظ بدن است، پس چشم كه رنگين شد او هم رنگين مي‏شود و حياتي هم كه در اين است باز اسافل حيات است و نزديك است به اين، از اين جهت او هم رنگ مي‏گيرد اما نفس او رنگ نمي‏شود به اين رنگها هر چه بالا مي‏رود دورتر مي‏شود، پس از اين جهت است كه عقل يقين نمي‏كند به اينها.

مكرر گفته‏ام جميع بديهيات مثل اينكه حالا روز است، مثل اينكه آتش گرم است، آب تر است، وقتي در همين بديهيات فكر كني مشكوكات مي‏شود. اينها را خيلي از مردم يقينيات اسمش مي‏گذارند شما مشكوكات اسمش بگذاريد، براي عقل مشكوكات است. پس اين حرف حكما پر بي‏مغز نيست كه اشخاص در حضور عقل حاضر نمي‏شوند پس نمي‏تواند تميز بدهد و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها. پس عقل هميشه بايد شك داشته باشد چرا كه نمي‏تواند يقين كند، نهايت چشم شك ندارد نداشته باشد، روحمان شك ندارد نداشته باشد، عقل ما هميشه شكاك باشد نعوذباللّه اين حكما كه ما ديده‏ايم همين‏جورها گفته‏اند و عرض كردم خيلي جاها هم همين‏طور است حقيقتاً، با وجودي كه تمام بديهيات پيش عقل مشكوكات است جميعش مشكوكات مي‏شود. مي‏گويد شايد خيال كرده باشم در واقع همچو نباشد، شايد خواب ديده باشم و هي احتمال مي‏دهد. و خيلي از مرتاضين كه ملا باشند اغلب كسان را ديديم كه درس خوانده بودند و ملا بودند و هوي و هوس رياضت بر سرشان افتاده بود ميل به تصوف كرده بودند صداشان مي‏زدي وقتي مي‏خواستند جواب بدهند از پشت سر جواب مي‏دادند. در زمان ائمه همين‏طور جماعتي بودند كه هر چه حضرت امير نصيحتشان كرد نشنيدند و به طوري شده بودند كه اگر كسي از پيش رو صداشان مي‏زد از پشت سر

«* دروس جلد 3 صفحه 335 *»

جواب مي‏دادند، از پشت سر صداشان مي‏زدي از پيش رو جواب مي‏دادند و خيلي كساني كه اول اين علم را ياد مي‏گيرند و بعد رياضت مي‏كشند بر طبق رياضتشان خيال مي‏كنند تا كم‏كم دِماغشان خشك مي‏شود ماليخوليا مي‏گيرند همين‏جور خيال مي‏كنند، خيلي از مرتاضين كارشان به اينجا مي‏كشد كه مي‏گويند

كل ما في الكون وهم او خيال او عكوس في المرايا او ظلال

مي‏گويند در دنيا هيچ نيامده و هيچ كس نيامده هر چه مي‏شنوي خيالي است. نه آدمي نه نوحي نه پيغمبري نه امتي نه مني و نه تويي، همه اينها خيالي است و بر اين مطلب نظمشان و نثرشان و كتابهاشان پر است. صوفيه بعضيشان اينطورند. لكن عرض مي‏كنم با وجود اينكه تمام بديهيات پيش عقل مشكوكات است مع‏ذلك تمام آنچه از جانب خداست تمامش با عقل خالص فهميده مي‏شود. ملتفت باشيد نمي‏خواهم قورتي بزنم و چيزي بگويم نفهميده، مي‏خواهم ان‏شاء اللّه يك چيزي بفهميد.

پس عرض مي‏كنم با وجودي كه هيچ جزئي پيش عقل حاضر نمي‏شود، شخص پيشش حاضر نمي‏شود اشخاص خواه بزرگ باشند يا كوچك، كوه بزرگ يا خردلي پيشش مي‏بري مي‏گويد شايد خيال كرده باشم. پس عقل چه مي‏فهمد؟ عقل مي‏فهمد بزرگ غير از كوچك است. اما اين بزرگ است يا كوچك نمي‏فهمد و نمي‏تواند بفهمد اين را. مي‏بيند دوربين از يك سمت چيزي بسيار كوچك را بسيار بزرگ مي‏كند از يك سمت بر عكس مي‏گويد خوب چشم من هم چه عيب دارد اينطور باشد؟ وقتي اينها را بچسباني به راهش كه هست مي‏بيني يقين مي‏كند. پس مع‏ذلك كله راه دارد حقيقتاً انسان به طور بتّ و جزم و يقين به تمام آنچه خدا تكليفش كرده، راه برايش قرار داده. اول بايد نبي بشناسم. هميشه تكليف خدا نبي شخصي است، نبي نوعي هيچ بار تكليف نبوده، نبي هست و من نمي‏شناسمش، نبي نيست. نبي معنيش اين است كه شخصي باشد با چشم ببينمش بيايد پهلوي ما بنشيند حرف بزند ايني كه مي‏گويد نبي كلي را

«* دروس جلد 3 صفحه 336 *»

عقل اثبات مي‏كند يعني يك شخص كلي عقل مي‏فهمد. نبي را اول بايد تميز بدهد به طور قطع هيچ شك نداشته باشد كه از جانب خداست نه از جانب شيطان. شيطان همّش اين است كه هلاكشان كند، اگر احتمال برود از جانب شيطان آمده باشد شايد تمام امرهاش براي هلاكت باشد. پس تا ماها يقين نداشته باشيم كه از جانب خدايي آمده كه ما را دوست مي‏دارد اولاً ما نمي‏دانستيم منافع و مضار داريم او اگر در بند ما نبود نمي‏آمد براي ما بيان كند. به تو مي‏گويند منافع را به كار ببر و مي‏گويند مضار را اجتناب كن، تو هم مي‏فهمي مع‏ذلك يكپاره منافع را جلب نمي‏تواني بكني يكپاره مضارها را نمي‏توانستي نكني. آدم كه كج‏خلق مي‏شود خودش هم همان وقتِ كج‏خلقي مي‏فهمد انسان كه بد است. جميع معاصي را كه مي‏دانيم معاصي است لكن باز مرتكب مي‏شويم. اين خدا ببينيد چقدر رؤف است و رحيم است، ببينيد چقدر ما را بيش از خودمان دوست مي‏دارد به اين جهت قرار داده گفته اگر از اين راه رفتي حدّت مي‏زنم چوبت مي‏زنم، اينها را محض لطف قرار داده بلكه همين‏قدر كه تو مي‏فهميدي نمي‏خواست ديگر تو را بزنند و ببندند كفايت مي‏كرد لكن ببينيد چقدر رؤف است و رحيم كه مي‏شناسدت مي‏داند چطور خلقت كرده الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير، مي‏داند لاابالي خلقت كرده حالا كه لاابالي است طوري قرار داده كه زنا كه كرد صد تازيانه‏اش بزنند كه از ترس تازيانه ديگر اين نعوظ نكند، از ترس شراب نخورد. گفته نماز را بكن، حالا كه نماز كردي ببين از اين نمازي كه مي‏كني هيچ نفعش به خدا مي‏رسد؟ نه. سرتاپاي اين نماز را به خودت مي‏دهند هيچ كس هم نمي‏خواهد، خدا هم هيچ محتاج نيست همه‏اش نفع خودت است. مع‏ذلك تنبلي كني حد قرار داده كه خانه را بر سرش خراب كنند، آتش بزنند.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه در آن چيزهايي كه قرار داده كه حد بزنند بدانيد همه لطف است براي اينكه مي‏دانند لاابالي هستي سخت مي‏گيرند حدود قرار مي‏دهند

«* دروس جلد 3 صفحه 337 *»

بلكه بترسي از پي منافع خود بروي و از مضار خود اجتناب بكني. از آن طرف به طمعت مي‏اندازند كه نماز كن رزقت زياد مي‏شود، اين به طمع انداختن است. اصل وضع نماز براي رزق نيست براي قرب است. حالا مي‏خواهند تو به طمع بيفتي براي آخرت نماز كني و هكذا روزه بگيري. تمام انبيا آمدند انسان را از دنيا وا كنند ببرند به آخرت نوعاً امر كرده‏اند به زهد، آن كار اصلي اين است مي‏خواهند ببرندت آنجا راهش اين است بايد نماز كرد، روزه گرفت، فلان كار را كرد فلان كار را نكرد. ديدند پر لاابالي هستي حد قرار دادند به طمعت انداختند گفتند روزيت را زياد مي‏كنيم، انفاق روزي را زياد مي‏كند. گاهي تطميع مي‏كنند گاهي تخويف كه تهديدي باشد اين را سير بدهند سلوك بدهند ببرند بالا، ارحم الراحمين است. در تطميعها و تخويفها همه رأفت و رحمت او معلوم مي‏شود. پس اين خدا مي‏خواهد تو را نجات بدهد هيچ حاجتي به تو ندارد، هيچ ترس هم ندارد كه تو كافر مي‏شوي. كافر شوي از خدايي او خردلي نمي‏كاهد، تو مؤمن و موحد و كامل بشوي هيچ چيز بر خدايي او نمي‏افزايد.

پس اين خدا اگر يك قاصدي بفرستد و امرش را بر تو واضح نكند ظاهر نكند يقين نكني اين از جانب آن خدا آمده و احتمال بدهي از جانب شيطان است و از تردستي و «كوهي به مويي زدن، تيري به تاريكي زدن» گاهي غيب هم بگويد، اگر اينجور بود عقل حكم مي‏كند اگرچه به كلي از جانب شيطان نباشد من ايمن نيستم شايد مرا هلاك كند. اگر يك مأكولي باشد كه تو احتمال بدهي اين سم قاتل است و آب مي‏كند تو را، احتمال هم بدهي سم نيست، آيا مي‏خوري آن را؟ عقل حكم مي‏كند كه تا خاطرجمع نباشي كه اين سم نيست استعمال مكن، احتمال مي‏دهي كه سم است يا وهماً يا شكاً يا ظناً استعمال مكن كه هيچ فرق نمي‏كند در تأثير آن چيز. توهم داشته باشي سم است و سم باشد مي‏خوري مي‏كشدت، يا شك داري باز بخوري آني كه در خارج است مي‏كشدت. خير بيشتر احتمال بدهي جدوار است اما يقين نداشته باشي احتمال ضعيفي

«* دروس جلد 3 صفحه 338 *»

هست سم باشد مي‏خوري مي‏كشدت. پس نمي‏تواني بخوري تا اينكه تو يقين كني كه جدوار است. به اشتباه شكل جدوار را با شكل بيش يقين كردي و اطمينان كردي جدوار است حالا اگر اشتباه كرده باشي و بخوري، آيا تو را نمي‏كشد؟ البته مي‏كشد. پس خواه تو علم داشته باشي به چيز خارجي كه علمت جهل مركب باشد يا ظن داشته باشي يا وهم، در خارج هر چه هست تأثير خود را مي‏كند. پس از جانب اين خدا كشنده نبايد بيايد.

پس نبيي كه احتمال ضعيفي بدهي كه از جانب خدا نيست ولش كن كه نيست از جانب خدا، نبي از جانب خدا به طور بتّ و جزم و يقينِ جميع مشاعر بايد از جانب خدا باشد، حكم بتّي قطعي كني اين جدوار است بيش نيست. اينست كه علم خيلي بالا مي‏رود. پيش مردم نيست. مردم مي‏گويند صاحب جهل مركب خودش نمي‏تواند بفهمد مطابق خارج هست علمش يا نه. حالا فكر كنيد ان‏شاء اللّه، آن نبيي كه از جانب خدا مي‏آيد اگر احتمال بدهي اين از جانب خدا نيست، الآن همين كه احتمال دادي اين را ول كن مشكوك است بعضي كارها مي‏كند كارهاي شيطاني بعضي كارهاي رحماني خلطوا عملاً صالحاً و آخر سيئاً ولش كن. بيشتر احتمال مي‏دهي از جانب خداست احتمال ضعيفي هم مي‏دهي كه از جانب شيطان است باز ولش كن كه از جانب خدا نيست. بيارش بالاتر فكر كن كه نبي بايد جوري باشد كه من به جهل مركب هم نبايد او را وازنم، يا من به جهل مركب او را نبي بدانم و او در خارج نبي نباشد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، جميع اصول دينتان را اگر همچو گرفتيد نمي‏لغزيد، پسـ{……………} چه‏جور بَتّ به خارج كنيم به طوري كه علممان جهل مركب نيست. و تو جهل مركب را بايد از يقين تميز بدهي. يقين بتّ مي‏كند به خارج و مطابق خارج مي‏فهمد، حالا راه اين سخن چيست؟ پس مي‏گويم خدايي كه داريم خدايي است دانا بر احوال ما همه عقول ما لفظهاشان كه منطبق است الا يعلم من خلق و هو اللطيف

«* دروس جلد 3 صفحه 339 *»

 الخبير. خدايي كه نمي‏داند چه را كجا بگذارد خدا نيست، پس خدا جاهل نيست عالم است و اين خداي عالم قادر هم هست بر آنچه كه مي‏خواهد بكند اينها را بيندازش به اتفاق عقول، هيچ عقلي مي‏تواند بگويد خدا كاري را نمي‏تواند بكند؟ پس خدايي است عالم مطلق كه هيچ جهل ندارد و همچو خدايي را مي‏خواهم ان‏شاء اللّه بشناسي. ملتفت باشيد ذهنتان نرود جايي ديگر، ملتفت باشيد آن علمي كه ضدش جهل نيست آن جايي ديگر است و بياني ديگر دارد. اين خدا خدايي است غير از تو، تو عاجزي او قادر، تو جاهلي او عالم، هر چه تو داري او بر خلاف تو است، ليس كمثله شي‏ء. پس اين خداي تو علمي دارد كه هيچ جهل ندارد و قدرتي دارد كه هر كاري بخواهد بكند مي‏تواند بكند. حالا اين خداي تو خواسته چيزي را به تو برساند يا نخواسته؟ از روي بصيرت و دقت فكر كنيد اگر خدشه به ذهنتان برسد نترسيد. پس اين خدا داناست همه چيز را مي‏داند و قادر است همه كاري بكند، حالا اين خدايي كه داناست و همه كار مي‏تواند بكند ببينيم چيز بخصوصي از ما خواسته كه به دستورالعمل او راه رويم يا نخواسته؟ پس مي‏گوييم اگر بخصوص نخواسته بود ما به طوري راه برويم و هر جوري ميلمان است همان‏جور راه برويم، اگر اينطور خواسته بود ما را مثل آهوها خلقمان مي‏كرد و هيچ آهوي ديگر هم از آسمان نمي‏آيد بگويد من پيغمبر شمايم. خوب بود مثل آهوها باشيم هر چه بخواهيم بخوريم هر چه بخواهيم بياشاميم، اين راهي است كه هيچ شك باقي نمي‏ماند. از اين راه تسديد بخواهيد داخل نشويد انبيا آمدند و گفتند خداي شما از شما چنين خواسته حالا فكر كنيد بلكه دروغ گفته باشند از جانب خدا نيامده باشند. عقل از كجا به طور بتّ و جزم يقين كند كه فلان بخصوص كه اسمش پيغمبر است و ادعاي پيغمبري كرد و خارق عادت آورد و گفت من پيغمبرم، عقل از كجا مي‏تواند يقين كند؟ مي‏بينيد چه بسيار كارها هست مي‏كند يك نفر و مردم عاجزند بكنند و پيغمبر هم نيستند.

«* دروس جلد 3 صفحه 340 *»

باز مي‏خواهم با بصيرتتان كنم فكر كنيد شما ببينيد چقدر شعراي بسيار زبردست و معروف توي دنيا هستند هيچ كدامشان مثل سعدي شعر نگفته‏اند. حالا يك كسي يك قصيده خوبي گفته باشد، يك غزل خوبي گفته باشد ممكن است اما به تماميت سعدي هيچ كس شعر نگفت. پس آمد شعري گفت كه هيچ كدام نمي‏توانند آن جور بگويند. ميرعماد آمد خط نوشت هيچ كس مثلش نشد و ننوشت. حالا شايد كسي يك كلمه بخصوص را يك جايي بهتر از مير نوشت، اما اين كلمه منوط نيست. به تماميت مير كسي خط ننوشت همه هم دست دارند پنجه دارند خوشنويس هم هستند و نمي‏توانند بنويسند. حالا عقل از كجا بفهمد كه چون كسي خارق عادت كرد نبي است. شايد حيله است كرده براي جلب نفع خودش، همين‏جوري كه خط را مير نوشت تمام عالم نتوانستند بنويسند، سعدي شعر گفت و تمام عالم نتوانستند بگويند. فكر كن راهش را به دست بياور، اين خدا را واللّه اگر داري واللّه همه چيز داري اگر نداري واللّه هيچ نداري. آدم كه خدا دارد بتّ مي‏كند، ببينيد خدا حكمت تعليمشان مي‏كند مي‏گويد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب قلب به ذكر هيچ كس خاطرجمع نمي‏شود همان‏جوري كه حكما مي‏گويند عقل يقين نمي‏تواند حاصل كند مي‏بينيم يك كسي مَرد متعارفي است خيلي هم درست راه مي‏رود خيلي هم مؤدب است از كجا كارهاي اين از روي نفاق نباشد، براي دنيا نباشد؟ نصف شب هم برخاست گريه و زاري هم كرد نماز شب هم كرد، ما چه مي‏دانيم. از اين‏جور نماز شبها را خارجي دشمن اميرالمؤمنين هم مي‏كرد فحش به اميرالمؤمنين و سبّ به اميرالمؤمنين مي‏كرد و نماز شب هم مي‏كرد گريه هم مي‏كرد، گريه هم مي‏كرد مثل باران، حالا اين خوب آدمي است؟ نبايد گولش را خورد. يا ببيني عالم هست خيلي هم علم دارد، ميان خود و خدا فكر كن اعلم از محيي‏الدين ـ بيني و بين اللّه ـ كم پيدا مي‏شوند. مردكه حكيمي بود كه جميع حكما سپر انداختند پيشش از بس مسلط بوده در حكمت، مردكه مي‏بيني شيعه است و اظهار اخلاص به او مي‏كند.

«* دروس جلد 3 صفحه 341 *»

علوم غريبه، رمل داشته جفر داشته فقه داشته اصول داشته مع‏ذلك سني است. پس علم دليل حقيت نيست. همچنين عمل دليل حقيت نيست، پس عقل چه خاكي سرش كند؟ شما فكر كنيد اگر خدا دارد حق را مي‏فهمد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب البته عقل را خدا عمداً اينجور آفريده كه اين به جز خدا به هيچ‏كس ساكن نمي‏شود. پادشاه را مي‏آري پيش اين عقل كه اين پادشاه است لطف بي‏نهايت دارد آدم عاقل به اين خاطرجمع نمي‏شود بلكه يك ساعت ديگر غضب كرد بر من يا اگر خويش و قومش است برادرش است فرزندش است مي‏گويي بي‏التفات نمي‏شود محبتش تمام نمي‏شود. از روي عادت احتمال نمي‏دهي كه غضب كند باز به عادت ساكنش مي‏كني اما خاطرجمع هم نيستي كه خيالش يك ساعت ديگر يك روز ديگر برنمي‏گردد. خير، باز به عادت خود را ساكن كردي که اين خويش است، برنمي‌گردد، سلطان هم خيال دارد اگر مرد چه كنم؟ اين است كه عقل را جوري خلق كرده كه ممكن نيست به احدي از آحاد خلق مطمئن بشود، عمداً اينجور آفريده چرا كه توحيد مي‏خواسته‏اند از خلق، بايد خاطرجمع بشود. قلب تا توحيد را به دست نيارد خاطرجمع نمي‏شود اين است كه مي‏فرمايد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب به غير از آن به هيچ چيز مطمئن نمي‏شود. پس بدانيد هر خاطر جمعي كه از خدا نيامده به تو برسد خاطرجمع نيست اگر اضطراب نداري اضطراب كن، بدان عادت است طبيعت است. عادت كرديم زير اين سقف بنشينيم و آرام باشيم زلزله نشده. بسا زلزله شود و خسف شود اين زمين، بسا صاعقه بيايد و اينجا را خراب كند. پس اضطراب كنيد پس هيچ عقل خاطرجمع نيست از نشستن زير اين سقف كه پايين نمي‏آيد و الآن زمين خسف نمي‏شود. خدا هم در قرآن ببينيد همين‏جور استدلال كرده كه وقتي كشتي سوار مي‏شوند آن وقت دَعَوُا اللّه مخلصين له الدين خدا و پير و پيغمبر را مي‏خوانند. وقتي بيرون مي‏رود يادش مي‏رود آن اضطرابها، از خاطرشان مي‏رود دعاها و گريه‏ها و تضرعها. مي‏فرمايد آيا ايمنيد كه

«* دروس جلد 3 صفحه 342 *»

همان جايي كه هستيد آنجا را خسف كنم من؟ و اضطرابتان تمام شده! آيا ايمنيد از اينكه من جوري بكنم كه دوباره به كشتي بايد بنشينيد؟ پس چطور خاطرجمع مي‏توانند بشوند؟

پس عقل سرشته شده بر همين كه خاطرجمع به خلقي نشود و به خدا خاطرجمع شود پس اين خداست كه همه چيز مي‏داند و همه كار مي‏تواند بكند. اين خدا اگر چيزي از من خواسته مي‏داند خواسته و مي‏تواند به من برساند. حالا دقت كنيد فكر كنيد كه اين خدا چيزي خواسته باشد از من و مي‏تواند هم به من برساند ببين معقول هست نرساند؟ تعمد كن خدشه مي‏تواني بگيري؟ از من چيزي خواسته باشد و مي‏تواند به من برساند و به من نرسانده باشد داخل محالات است. خدا يقين، مي‏داند چه از من خواسته و يقيناً مي‏تواند به من برساند. پس اگر نخواسته بود، انبيائي كه مي‏آيند پيش من نيامده بودند. پس يقيناً خواسته پس خدا خواست كه اينها بيايند و چنين بگويند، اگر نمي‏خواست نمي‏آمدند. حالا فكر كن كه خوب ما چه مي‏دانيم اينها كه آمدند حيله نكرده‏اند و راستي راستي از جانب خدا بودند، بلكه از جانب شيطان باشند. مي‏گوييم خداي ما نجات ما را مي‏خواهد يا هلاك ما را مي‏خواهد؟ باز فكر كن خدا اگر خدايي است كه هلاكت ما را مي‏خواهد كه خدا نيست شيطان است، اگر هلاكتشان را مي‏خواست چرا خلقشان كرد؟ نمي‏خواست ما را، مي‏خواست خلقمان نكند، حالا كه خلقمان كرد پس ما را مي‏خواست و مي‏خواهد يقيناً. پس البته دشمن ما نيست حالا كه دشمن ما نيست پس مي‏خواهد نجات بدهد ما را. حالا خدايي كه مي‏خواهد نجات بدهد ما را اگر كساني كه آمدند و ادعاي نبوت كردند اينها اگر از جانب او نبودند او كه مي‏ديد نيستند، اولاً بايست كاري كند ادعا نكنند نبايد به ادعاشان بيندازد. پس اول كه به اين خيالشان انداخت كه آمدند ادعا كردند. يا مي‏خواست كاري كند صداشان به ما نرسد و آمدند حرف زدند و صداشان به ما رسيد، بعد هم هر كه برخاست و اشتباه كاري مي‏خواست بكند كه بگويد اينها دروغ مي‏گويند در همان مجلس نگذاشت مجلس ديگر

«* دروس جلد 3 صفحه 343 *»

بشود و اين مجلس به اشتباه بگذرد، در همان مجلس رسواشان مي‏كرد. موسي اينجا ايستاده عصاش را مي‏اندازد جميع آن مارها را مي‏بلعد، يك جوري مي‏كند كه همه سحره هم ايمان بيارند و يك نفرشان هم نماند كه ايمان نياورد. ديگر هيچ كس احتمال ندهد كه شايد با اين ساخته باشند، اينها هر چه استادي داشتند به كار بردند عصا و ريسمان‏هاشان را انداختند مار شد، موسي كه عصاش را انداخت دهن وا كرد همه را بلعيد. وقتي ديدند اين عصاها و ريسمانها يك جا بلعيده شد ايمان آوردند. حالا مي‏گويي شايد موسي هم بزرگ سحره باشد، انه لكبيركم الذي علّمكم السحر چنانكه فرعون گفت. اگر مي‏گويي اين از جانب خدا نيست، خدا بيارد موساي ديگر كه عصاي اين را ببلعد، حالا كه نياورد تو به خاطرجمعي اين خدا بفهم كه از جانب خدا آمده. از همين راه كه فكر مي‏كني شكي ريبي وهمي توهمي هيچ نمي‏ماند.

همين‏جور با بصيرت باشيد كه اصول دين بايد جميعش به اين ادله قطعيه ثابت بشود كه قطع داشته باشي كه آنچه فهميده‏ام مطابق خارج است. و الا اگر قطع نداشته باشي چه مي‏داني، علم غيب نداري. بگو راست است من علم غيب ندارم اما خدا دارم، خداي من علم غيب دارد. درست است تو كه همه كار نمي‏تواني بكني اما خدا كه همه كار مي‏تواند بكند. دقت كن ببين تو خودت هر چه متشخص باشي و كاركن، يك خيالي بكني نمي‏داني خوابي يا بيداري. يك كاري بكني يقين نمي‏كني كه كاري كرده‏اي. اگر مي‏بيني مطمئني و ساكني بدان اين يقينها يقينهاي عادي است. بلكه صبح نماز نكرده باشي، بلكه طلب مردم را نداده باشي. قسم مي‏خوري مي‏گويم قسم هم شايد نخوردي و هكذا. از اين راه كه مي‏آيي خود انسان در خود انسان نمي‏تواند يقين كند. بينداز پيش خدا يقيني مي‏شود، خودت واجدي صبح بود؟ بله. واجدي كه نماز كردي؟ بله. حالا خدا غير از اين خواسته بود از من؟ نه. به جهت آنكه اگر غير از اين خواسته بود از من بايست براي من بياورد و حالي من كند كه من واجد آن باشم.

«* دروس جلد 3 صفحه 344 *»

باري، اين مطلب را در اين كتاب هم اين جور تفصيل نداده‏اند، آن وقتها نبود وقت اينجور تفاصيل مردم نمي‏فهميدند. اگر از اين راه شما بياييد به جميع جزئيات تمام شرايع ايشان به طور عقل به طور بتّ و جزم و يقين انسان يقين مي‏كند كه خدا همين را خواسته و غير از اين نخواسته از من. شك دو و سه را بنا بر چه بايد گذاشت؟ حكمش اين است. وضو ساختم بعدش شك كردم كه وضوي من شكست يا نه؟ حكمش اين است كه وضو مگير، در خارج هم بسا شكسته باشد لكن لاتنقض اليقين الا بيقين مثله. من چه باك دارم حالا شايد در خارج واقع حدثي صادر شده باشد خداي من گفته اين شكها نمي‏شكند وضوي تو را، پس من وضو دارم. پس من به دليل بتّي جزمي يقيني وضو دارم يا به دليل شرعي؟ خير به دليل بتّي جزمي يقيني، چرا كه يقيناً خداي من چيزي از من خواسته و يقيناً رسانيده، حالا مي‏بينم همين را گفت و غير از اين نگفت، پس يقيناً همين را خواسته بتّاً جزماً قطعاً. و بدانيد اينجور دليل توي كتابهاي مردم نيست و يافت نمي‏شود ابداً، نمونه اين را گاهگاهي مي‏پرسيدند از آقاي مرحوم، ايشان هم گاهگاهي اشاره به اين مي‏كردند. سيد مرحوم هم في‌الجمله در رساله تسديد باز نه به اين تفصيل، در احاديث هم كه مي‏گويند سيد مرحوم و شيخ مرحوم كه ظني است و به آن نمي‏شود يقين حاصل كرد. در واقع هم حق به جانب اصوليين است و اخباريها ولكي اين را رد مي‏كنند، احتمال هست كه كج شده باشد يك حرفي كسي در مجلسي مي‏زند، حالا يك حديثي را امام گفت، حالا كج نشده تحريف نشده تغيير نكرده؟ به اينطورها ايشان هم اثبات مظنه مي‏كنند لكن مطلب خود را مي‏گذارند، مي‏فرمايند لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها، لايكلف اللّه نفساً الا وسعها لكن فكر كن كه اين دليل عقلي بتّي جزمي يقيني است غير از ايني كه الآن من مي‏فهمم معقول نيست، يقين دارم همين است حكم خدا به طوري يقين مي‏كنم حكم خداست كه اگر امام را مشاهده مي‏كردم همين را مي‏گفت و غير از اين نمي‏گفت. واللّه همين‏طور است در جميع جزئيات مسائل و لو

«* دروس جلد 3 صفحه 345 *»

مختلفٌ‏ٌٌفيه باشد. معصوم الآن اگر در اين زمان بود همين‏جور مي‏گفت غير از اينجور اگر بايد گفت كو آن غير؟ اسمش كه نرسيده پس چون نرسانده به تو، پس نخواسته يا خواسته؟ پس رسول خدا نرسانيده. نرسانيده باشد، خداي تو رسولي دارد كه آنچه به او گفته برساند نرسانيده بعد از اين آن رسول امامي و خليفه و وصيي قرار داده كه آنچه به او امر كرده برساند نرسانيده، تو را هم تكليف كرده كه آن چيزهايي كه از تو خواسته‏ام بايد بجا بياوري! پس خداي من هر چه از من خواسته يقيناً مي‏تواند به من برساند، پس آنچه الآن به من رسانده همان است دين او، و آنچه نرسانيده دين او نيست. در جميع شكوك و شبهات همين كه خدا همراه تو است تو باك از هيچ نداشته باش، او زورش از همه بيشتر است، تو علم نداري. به جهت آنكه چون خدايي نداري عالم علم نداري. چون خدايي نداري قادر كاري نمي‏تواني بكني. اما اگر خدايي داري عالم و قادر باكي نداري. پس به اطمينان خدا همه چيز را مي‏توان به دست آورد.

حالا مي‏فرمايند مردم چنين گمان مي‏كنند كه دليل عقلي براي نبوت خاصه پيغمبر نمي‏توان آورد. لكن من مي‏توانم بياورم به جهت آنكه پيغمبر و ائمه كلي هستند. و از اين عبارت چنين مفهوم مي‏شود كه دليل عقلي بر نبوت ساير انبيا نمي‏توان آورد و شرايع ساير انبيا را نمي‏توان به دليل عقلي اثبات كرد، ظاهر عبارت چنين ترائي مي‏كند. لكن شما فكر كنيد كه حكيم اين جوري كه بيان مي‏كند ببينيد آيا معقول هست دو شخص باشند و هر دو شخصي باشند جزئي، يكي را دليل عقلي بر وجودش بتوان آورد و بر يكي نشود دليل عقلي آورد؟ پس اين رمزي است گذاشته‏اند در اين عبارت كه چون آنها هم ظهورات محمد و آل‌محمدند صلوات اللّه عليهم همه را مي‏شود دليل عقلي بر وجودشان آورد. نبوت موسي را به دليل عقلي مي‏توان اثبات كرد، نوح را همين‏طور، ابراهيم را همين‏طور، پس همه ثابت مي‏شود و هيچ چيز نيست ثابت نشود به دليل عقل. محمد و آل‌محمد كه ثابت شد كليند جميع اين اشخاصي كه آمدند روي

«* دروس جلد 3 صفحه 346 *»

زمين ظهورات اويند، پس كلمه‏اي گفت كه مأنوس شده باشد گفت كلي است تا مردم وحشت نكنند. گفت كلي است مي‏فهمي اين را كه خدا را به عقل مي‏توان ثابت كرد. مي‏فهمي خدا عالم است خدا قادر است پس هر چه كلي باشد به عقل مي‏توان اثباتش كرد، پس حجت مطلقه را به عقل مي‏توان اثبات كرد كه زبان اويند و همه انبيا زبان اويند، همه شرايع شريعت پيغمبر است نهايت او از زبان اين بوده حرف زده اين از زبان خودش حرف زده، فرق نمي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 347 *»

درس بيست‌وچهارم

 

(سه‌شنبه 2 ذي‌القعدة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 348 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

مطلبي است مشايخمان همه جا گفته‏اند لكن حالاها كم گفته شده. امورات عالم دو قسم است، يك امر واقعي است و يك امر نفس الامري است. اين اصطلاح را به دست بياوريد. پيش ساير علما امر واقع كه در خارج مثلاً قلمدان آنجا گذاشته، يا من چنين خيال كرده‏ام اين كه خيالي است مي‏گويند امر ذهني است مي‏شود مطابق باشد يا نباشد. ملاها امر ذهني دارند و امر خارجي، يا قلمدان خارجيت دارد و مطابق است ذهن با خارج يا نيست، اين مشهور است ميان حكما. مشايخ ما اصطلاح تازه‏اي خودشان كرده‏اند گفتند سه قسم است، يكي امر ذهني يكي امر نفس الامري يكي امر واقعي خارجي. امر خارجي احكامي دارد امر نفس الامري احكامي دارد امر ذهني احكامي دارد. آنچه از شرع به تو رسيده مفاهيم است اينهاست امور ذهنيه. امور نفس‏الامريه شريعتي است كه برپا كرده‏اند. پس يك امري دارند امر واقع، پس امر واقعي را كه در مقام شرع بايد گفت و شارع مي‏آرد امر واقع را از جانب خدا. خودتان فكر كنيد راه نظر مشايخ را، و حق بودنش را خودتان تصديق كنيد.

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 349 *»

مي‏فرمايند اين شرع نيست مگر اينكه از براي اشياء تأثيري بوده بعضي نافع بود بعضي ضار بود، پس نافع را حلال كرده‏اند ضار را حرام. پس يك وقتي در شرعي ديگر حلالش را حرام مي‏كنند حرامش را حلال، ضارش نافع مي‏شود نافعش ضار، از اين جهت شرع تغيير مي‏كند. پس آيا حلّيت و حرمت و احكامي كه شارع آورده اين است كه آيا چون شارع گفت شراب مخور حرام شد؟ يا علتي ديگر دارد كه چون خمر عقل را زايل مي‏كرد و ضرر براي عقل داشت حرام كرده، بعضي اين را مي‏گويند بعضي آن را. آنهايي كه تحقيقشان بيشتر بوده مي‏گويند خدا و پيغمبر كه محتاج نيست من بخورم يا نخورم، پس اگر اين عيبي ندارد كه من بخورم يا كاري ديگر كنم و نهي مي‏كنند يا امر مي‏كنند، لغو مي‏شود حلال كنند يا حرام كنند چيزي را، اين امري است لغو و بي‏حاصل و راست هم گفتند. پس اين طايفه گفتند حسن و قبح اشياء عقلي است. باز طايفه ديگر گفتند شرعي است. حالا اين حسن و قبح را شما فارسيش كنيد، اشياء در وقتها نفعها داشته ضررها داشته و تغيير مي‏كند در اوقات، در حالات، در بلاد، و ما نمي‏دانستيم و اگر اينها را برخوريد لزوم وجود انبيا را مي‏يابيد.

پس آنهايي كه گفتند شرعي است حرفي است بي‏معني به جهتي كه هيچ ثمري كه براي خدا ندارد، هيچ ثمري هم براي آمر ندارد كه بي‏خود امر كند و نهي كند. نظر به اجنبي كردن واقعاً حقيقتاً به هيجان مي‏آرد انسان را، ابتدا انسان بسا خيال زنا ندارد كم‏كم نگاه كه كرد چشم بدوزد . . . پس اشياء آثار داشتند، آثارِ بعضي نافع بود آثارِ بعضي ضار بود. خدا خلق كرده ضارها را و درجات آنها را مي‏داند، نافعها را خلق كرده و درجات آنها را مي‏داند، مي‏فهميم واقعاً حقيقتاً از عهده بشر بيرون است و لو طبيب حاذق باشند مثل افلاطون. اين طبيب چقدر تجربه كند اين سم‏الفار چقدرش براي كه در چه وقت چه نفع دارد چه ضرر دارد؟ جميع اناسي پشت به پشت هم بگذارند سعيشان را منحصر كنند كه يك لعقه عسل را تمام نفعهاش را براي اشخاص چند و ضررهاش را به دست بيارند، تمام

«* دروس جلد 3 صفحه 350 *»

انس و جن جمع شوند در قوه‏شان نيست. پس تمام درجات نفع و ضررِ يك لعقه عسل را نمي‏توانند به دست بيارند. آن‏وقت ديگر ببينيد اين همه اشياء روي هم ريخته‏اند همه بالنسبه به تو يا نافعند يا ضار، حالا اين درجات را كي مي‏داند؟ مي‏دانيم خداي ما مي‏داند. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير. مي‏شود ضرري را خودش خلق كرده باشد از روي تعمد و تدبير و اينها را خودش نداند؟ پس خداست مي‏داند اينها را و درجاتش را. پس خدا را كه ما نمي‏بينيم و صداش را نمي‏شنويم به دليل عقلِ بتّي و جزمي قطعي، فاعلِ شي‏ء واجد شي‏ء است، بخصوص كارهاش كارهاي عمدي است كارهاي دهري و طبيعي نيست. چشم را براي ديدن خلق كرده چه خوب خلق كرده و چه‏جور خلق كرده، گوش را براي شنيدن خلق كرده و چه‏جور خلق كرده، اغلب علوم و اعتقادات از راه گوش داخل مي‏شود، چقدر ضرور بوده اين را عمداً مي‏كند. همچنين شمّش، لمسش. ملتفت باشيد، پس نسبت اشياء را كه به اشياء مي‏سنجي در هر نظري به هر جا بكني يك ضرري است يك نفعي. ضررش را نمي‏داني نفعش را نمي‏داني. گوش به هر صدايي بدهي از براي آن صدا يك ضرري است يك نفعي، و تو نمي‏داني. نمي‏بيني يكپاره صداها هست مي‏شنوي بي‏اختيار مي‏ترسي، يكپاره صداها هست مي‏شنوي بي‏اختيار نمي‏تواني نشنوي خوشحال مي‏شوي، يكپاره صداها هست وزن دارد نغمه دارد، هر كه بشنود بي‏اختيار به طرب مي‏آيد، يكپاره صداها هست حزن مي‏آرد. از راه چشم فكر مي‏كني يكپاره صورتها هست همين كه مي‏بيني بي‏اختيار دوستش مي‏داري، بي‏اختيار مي‏شوي. يكپاره صورتها مثل لولو است همين كه مي‏بيني بي‏اختيار مي‏ترسي، بزرگها هم مي‏ترسند با وجودي كه مي‏دانند نقلي نيست. اين‏جور هيئت را نفس جميعشان، نفس خيلي انسانها مي‏ترسد، اگر اين را داشته باشيد خيلي سرّها به دست مي‏آيد.

خدا به موسي مي‏گويد عصات را بينداز، خدا در دلش با او حرف مي‏زند و يقين مي‏كند خداست، عصا را مي‏اندازد اژدها مي‏شود مي‏بيند، بنا مي‏كند دويدن، كجا مي‏دوي؟

«* دروس جلد 3 صفحه 351 *»

يقين دارد، اما ولّي مدبراً و لم‏يعقّب آن‏وقت صداش مي‏زند، من گفتم بينداز عصا را، عمداً همچو كرده‏ام براي تو دست تو دادم. يكپاره عرفان كه بعضي را مي‏بيني مي‏گويند چرا موسي بايد بترسد؟ طبيعت را خدا عمداً همچو خلق كرده، صورت خوب را طوري ساخته كه آدم كه مي‏بيند خوشش مي‏آيد. از همين قبيل شنيده‌ايد جبرئيل مي‏آمد حتي در پيغمبر خودمان؛ از يكپاره چيزها وقتي وحي نازل مي‏شد احوالشان تغيير مي‏كرد، رنگشان تغيير مي‏كرد. با يك هيمنه و جلال نازل مي‏شد كه آن هيئت را هر كه ببيند مي‏ترسد، ديگر پيغمبر چرا ترسيد، البته مي‏ترسد جبرئيل است و از پيش خدا آمده اگر نترسد نقص اوست. رنگ مباركشان مي‏پريد، چشمهاشان جوري مي‏شد، از اين حالتهاشان بود منافقين مي‏گفتند مجنون است نعوذباللّه.

خلاصه ملتفت باشيد، همين‏طور فكر كنيد در بوها يكپاره بوها هست انسان خوشش مي‏آيد، يكپاره بوها هست مردم بدشان مي‏آيد. اينها نمونه‏اي است براي اينكه در اشياء اثر هست. طعمها را يكپاره بي‏اختيار دوستش مي‏داري، ذائقه شيرين مي‏شود، اين گز اصفهاني مال مردم است مخور، سرش نمي‏شود. چيز تند و تلخ لامحاله بدش مي‏آيد، بسا يك چيز تلخ و شور و ترش را كه داخل هم كني بدمزه مي‏شود بسا به يك كسي بگويند بخورد مي‏خورد و چشمش را به هم مي‏كشد. عيسي به مريم مي‏گفت دوا درست كن براي من، درست كه مي‏كرد مي‏آورد عيسي بنا مي‏كرد گريه‌كردن و روترش‌كردن. مي‏گفت مادر خودت گفتي مي‏فرمود راست مي‏گويي ننه خودم گفتم اما طاقت ندارم تلخ است شور است. مريم مي‏گرفت و نازش مي‏كرد تا مي‏خورد.

پس اشياء تأثيرات دارند، چشمت كه باز است و با جميع مشاعر مي‏بيني اين تأثيرات هم يكپاره به مناسبت طبيعت است تو مناسب را منافع اسمش بگذار، يكپاره منافر طبيعت است، تو نه منافع را مي‏داني نه مضار را مي‏داني. نمي‏داني عسي ان‏تحبوا شيئاً و هو شر لكم و عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم اگر فكر كني به دستت مي‏آيد. چه

«* دروس جلد 3 صفحه 352 *»

بسيار حلواها بود خورديم ثقل كرديم چه بسيار چيزها طبع كراهت داشته باشد و نافع باشد. پس اشياء چون منافع داشتند بلا شك و مضار داشتند بلا شك، اين را اگر جن و انس جمع شوند در قوه بشر نيست، علمشان را نمي‏دانند چه جاي عملشان را. و مي‏دانيم خداي خالق ما عالم است به اين منافع چرا كه كار دستش داريم الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير حالا اين خدا اگر بخواهد ما را به منافع برساند به منافعي كه خودش مي‏داند، خودش اين را جوري كرده كه آتش بسوزاند، چگونه خودش نمي‏داند؟ آتش مي‏آرند مرا داغ كنند داغ مي‏كنند مي‏سوزانند تا رفع ناخوشي من كنند. او اينها را مي‏داند. او اگر بخواهد ما را به منافع برساند و از اين مضار اجتناب دهد بايد طبيعت ما را جوري خلق كرده باشد كه به نافعها ميل كنيم و به ضارها ميل نكنيم. پس اگر مي‏خواست طبع ما را چنين خلق كند كه هر چه ميل كنيم نفعمان باشد، مثل آهوها خلقمان مي‏كرد. مي‏بينيم ما را اين‏جور نكرده كه طبعش را ميزان قرار داده باشد كه هر چه پسندد نفعش باشد. چه بسيار حلواها را پسنديديم و خورديم ناخوشمان كرد، پس ما را همچو خلق نكرده پس چون چنين خلق نكرده و مي‏دانيم به ما اعتنا دارد به دليل اينكه خلقمان كرده حالا كه ما را مي‏خواهد و اعتنا دارد پس كسي بايد باشد بيايد از جانب او و او هي وحي بفرستد براش كه فلان چيز نفع دارد و فلان چيز ضرر دارد، بسا فردا نسخ كند اين را چرا كه فردا بسا حالتمان تغيير كند. پس اين شرع مطابق است با جميع تأثيرات اشياء و اين تأثيرات چون در خارج واقع نافع بود يا ضار و علم خدا به خارج واقع همين‏جور بود پس شرع مطابق عقل بايد آمده باشد پيش ما آن‌جور مطابقه كه بهتر از آن نمي‏شود، مطابقه‏اي كه خدا ببيند، نافعي را كه خدا نافع ببيند براي تو ديگر احتمال نمي‏رود عقلش نرسيده باشد، نمي‏شود خطا كرده باشد. ضاري را كه خدا ضار ببيند براي تو ديگر احتمال نمي‏رود عقلش نرسيده باشد نمي‏شود خطا كرده باشد. پس حكم اللّه واقعي خارجي اولي اين است كه عرض مي‏كنم. فكر كن كه قاعده‏اي است از مشايخ خودمان شسته رفته.

«* دروس جلد 3 صفحه 353 *»

پس خداي خالق عالم است به علمي كه هيچ كذبي درش نيست همه صاحبان اديان همين‏طور مي‏گويند خدا اشتباه نمي‏كند پس هيچ كذبي شكي و شبهه‏اي در علم خدا نيست، ديگر ما كه همه علمش را نمي‏خواهيم ما آن علمش را مي‏خواهيم كه نسبتش به ما باشد. پس آن‏قدرش را هم كه براي ما فرستاده مطابق با خارج است، به طوري كه شكي و شبهه‏اي و ريبي معقول نيست. بهتر از اين طوري كه من گفتم نمي‏شود و منكر آن منكر ضرورت جميع اديان است. اين است كه عرض كرده‏ام كه مطلب حق را به ضرورت جميع اديان مي‏توان اثبات كرد. حالا يكي از مطالب اين است كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي است. پس خدا مي‏داند همه چيز را از جمله آنها نفع و ضرر، ما نمي‏دانيم او بايد حالي ما كند. پس آنچه مطابق خارج است را بايد به ما برساند به طوري كه شكي و شبهه‏اي و ريبي احتمال ريبه در آن نيست او بايد به ما برساند، هيچ نرسيده به ما نماند، چرا كه او قادر است كه همه كار مي‏تواند بكند. واللّه جميع انبيا جميع اوصيا جميع خارق عادات همه براي همين بود. مردم بوالهوس خارق عادت را نمي‏دانند براي چه بود، خيال مي‏كنند نشسته بودند دلشان تنگ مي‏شد مي‏خواستند بازي كنند، انبيا بازي در آوردند براشان. اگر چنين بود انبيا بازيگر بودند. باز اين خارق عادات را مي‏آوردند براي اينكه اين حرفهايي كه من مي‏زنم دروغ نيست چون تجربه نكرده‏ايد و نمي‏دانيد راست است مي‏گويم يا دروغ، دليل و برهانش اين خارق عادت. پس تمام خارق عادات را براي همين وضع ناموس كرده‏اند، هيچ خارق عادت نكرده‏اند براي اينكه بگويند كسي در غيب متصرف است. جبرئيل خارق عادت مي‏خواهد چه كند مشغول كار خودش است، ميكائيل خارق عادت مي‏خواهد چه كند، جميع ارواح غيبيه مشغول كارهاي خود هستند احتياج به خارق عادت نيست. تمام خارق عادت انبيا آمده وضع ناموس كند براي تو، براي همين است كه منافع بگويند براي تو و مضار، اين منافع و مضار از جانب خداي ما است و بي‏شك اينها بايد به شما برسد و آن امر واقعي خارجي است به اصطلاح مشايخمان.

«* دروس جلد 3 صفحه 354 *»

خوب حالا اين وضع آيا بجا مانده يا يكپاره چيزهاي ديگر هم رو داده؟ پس وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني از ابتداي آمدن آدم و تربيت او اولادش را و وضع ناموس براي همين است كه دستورالعمل سلوك و به دست آوردن منافع و دوري از مضار را به آنها بدهد. شرع اول اول همين است كه عالم بگويد و جاهل بشنود و ياد بگيرد و عمل كند و اين وضع الهي است. اما عالم بگويد و جاهل بشنود و ياد بگيرد و عمداً خلافش را هم بكند وضع الهي نيست. ديگر اين را مي‏دانم و عمل نمي‏كنم، خودش ضررش را خواهد ديد. پس آدم آمد شريعت آورد و آن شريعت را به هابيل سپرده بود، اين را قابيل فهميد حسدش به هيجان آمد و به قابيل هم مي‏گويند حسد نبر حسد بد است. بديش را هم حاليش مي‏كنند كه حسد چقدر بد است مع‏ذلك قابيل مي‏رود و مي‏كشد هابيل را، معلوم است تغيرت البلاد و من عليها.

پس احكام اوليه كه از جانب خدا بود مستور شد از خلق، كي؟ آن وقتي كه قابيل هابيل را كشت. واقعاً هم به حسب ظاهر تغيير در عالم پيدا شد وقتي هابيل را كشت آدم خودش بود و وصي نداشت، بچه‏هاش قابل نبودند حتي اينكه تا مدتها از غصه هابيل مردي نداشت، تا بعد از مدتي هبة اللّه را خدا به او داد كه شيث باشد. شيث كم‏كم بزرگ شد، باز قابيل هنوز زنده بود فهميد از سلوك آدم و طور و طرز آدم با او كه اوست وصي آدم. آمد سرگذاشت در گوش شيث گفت برادرت را شنيدي كشته شد، من او را كشتم. تو هم اگر خيال داري بگويي كه من وصي آدمم، بخواهي اسم و رسم ميان مردم پيدا كني و تشخص داشته باشي، اين كارها را اگر مي‏خواهي بكني بدان همان‏جور كارها را كه با برادرت كردم با تو مي‏كنم. گفت نه، و عهد گرفت از او كه بروز ندهد، گفت بايد بروز ندهي كه من چكاره‏ام عهد كرد واقعاً و در دولت باطل همين‏طور است داشته باشيد اين را. قابيل از شيث عهد گرفت كه بايد هيچ ادعاي خلافت و سلطنت نداشته باشي، آدم خليفه بود لكن از شيث عهد گرفت كه تو مرخص نيستي ابراز اين‌گونه حرفها را بكني.

«* دروس جلد 3 صفحه 355 *»

گفت به شرطي كه تا من زنده‏ام ابراز نكنم او هم خاطرجمع بود كه تخلف نمي‏كند و هميشه اين عهد بود و تخلف نمي‏كرد. فساق و فجار اگر عهدي مي‏گرفتند حتي خلفاي بني‏عباس كه از ائمه عهد مي‏گرفتند خاطرجمع مي‏شدند. پس اين عهد بر گردن اهل حق هست از زمان قابيل تا حالا تا امام عصر ظاهر شود ان‏شاء اللّه و اهل حق تمكين كرده‏اند كه اظهار خلافت نكنند و صلح باشند و كارهاي خودشان را پيش خودشان بگذرانند، التقية ديني و دين آبائي. اين است يكي از اسراري كه در احاديث فرمايش فرموده‏اند كه چرا حضرت بايد غايب باشد، مي‏فرمايند خدا مي‏خواست اين عهد را نگيرند از صاحب الامر تا بيايد و سلطنت كند چرا كه آخري ائمه بود اگر ظاهر مي‏شد بايد عهد بكند كه او هم مثل باقي حجتها باشد چرا كه به عهدي كه كرد بايد وفا كند، بايد بر طبع آنها راه رود و چون آن حضرت نمي‏خواست همچو عهدي از او بگيرند رفت غايب شد كه كسي عهد نگيرد از او تا وقتي مي‏آيد سلطنت كند، اما ساير ائمه عهد به گردنشان بود و به عهد خود هم وفا مي‏كردند.

حالا ملتفت باشيد كه عالم تغيير كرد فجعلنا عاليها سافلها عالم اول يكجاش نگون شد آن روش بالا آمد. پس آن امر واقع خارج سرنگون شده و هيچ از او باقي نمانده الا قليلي به جهتي كه اين مردم متحمل آن نيستند بفهمند چيزي ضرر دارد {……………} فساد كلي را قابيل كرد كه هابيل را كشت {……………} در ميان اين جماعتي كه چنين‏اند، حكم اولي واقعي برداشته شده غبار ظلم و جهل و غشم گرفت روي آن را، پس عالمي ديگر برپا شد. حالا در عالم تقيه ما حكمي ديگر داريم، حالا عهد گرفته قابيل از شيث كه ابراز ندهد خلافت و سلطنت خود را، بايد شيث طوري راه برود كه خلاف عهد نكرده باشد، به تكليف خودش هم عمل كرده باشد. اين پستا احكامي دارد پس اين حكم ثانوي نفس الامري است به اصطلاح مشايخمان. حالا با اصوليين كه حرف زدند گفتند اگر شما آن حكم اولي واقعي را مي‏گوييد ما نمي‏دانيم كه راست است، آن از زمان آدم برداشته شد و اگر خيال كرديد مظنه به آن پيدا مي‏توانيد بكنيد، خير نمي‏توانيد. چرا كه شما هيچ خبر از

«* دروس جلد 3 صفحه 356 *»

آن نداريد لكن حكم ثانوي نفس الامري كه حكم تقيه باشد آن را بگويي نمي‏دانم، خير ما مي‏دانيم. من مي‏دانم آن را پس من مي‏دانم كه چيزي كه خدا از من بخواهد اگر خدا نرساند بايد ما هيچ دين نداشته باشيم. خير علم هم به آن داريم، خير ما مظنه نداريم علم داريم. اما حكم اولي را مظنه كه نداريم جهل داريم به آن و نمي‏دانيم، سهل است اگر حكم واقعي را هم بدانيم در اين زمان عمل هم نمي‏كنيم.

پس ان‏شاء اللّه دقت كنيد و فراموش نكنيد بابي است از علم مشايخ كه پايان ندارد، چقدر مي‏شود شرح كرد آن را، اين نمونه بود. پس حكم خارجي واقعي اين است كه مال مردم را مخور او هم نخورد، حاشا مكن او هم نكند، دروغ مگو خوب نيست اين هم همين كه فهميد دروغ خوب نيست نگويد. حالا كه اين را شنيدند و فهميدند و دروغ هم مي‏گويند اينها حكم نمي‏خواهند، حالا ديگر دروغ مي‏گويند و مي‏دانند بد هم هست. حالا كه گفت من مديون فلان نيستم اين ديگر حكمي مي‏خواهد حكمش اين است كه البينة علي من يدّعي و اليمين علي من انكر. مكرر عرض كرده‏ام تمام مرافعات، حكم اينكه اين شاهد عادل است اين نيست، فلان قاضي هست فلان نيست، حق فلان را ثابت كرد و گرفت يا قسم خورد و نداد، اينها جميعاً احكام منافقين است همه‏اش احكام ثانويه است، احكام منافق است. يعني آن كسي كه احتمال مي‏دهي مال مردم را خورده احتمال هست نخورده باشد و ادعاي بيجا كرده است در هر دو اين احتمال مساوي مي‏رود تصديق هيچ كدام را نمي‏شود كرد، ميان اين دو دزد آن كه حكم مي‏كند دزد سومي است. بايد دو شاهد بيايند شهادت بدهند كه اين طلب از آن دارد و ببينيد كه وضع دو شاهد براي همين ريبه است. پس بدانيد در عالم دومي است اين احكام. مؤمني كه واقعاً عند اللّه ايمان دارد به خدا آيا حاشا مي‏كند حق كسي را يا دروغ مي‏گويد. پس آني كه خاطر جمعي كه واقعاً دروغ نمي‏گويد دو تا شاهد نمي‏خواهد بلكه به محض ادعا بايد قبول كرد، احكام اوليه اينجور است. مؤمن دروغ نمي‏گويد حاشا نمي‏كند مال مردم را، مؤمن ادعاي بيجا نمي‏كند،

«* دروس جلد 3 صفحه 357 *»

پس اگر ادعا كرد بايد جاري شد. اگر حاشا كرد بايد جاري شد، اين حكم اوليه است. حالا چون ما نمي‏دانيم راست مي‏گويند يا دروغ شاهد بايد دو تا باشند اگر شاهد ندارد بايد قسم بخورد. قسم دروغ هم اگر خورد حتم نيست بميرد، قسمها گاهي مي‏گيرد گاهي هم نمي‏گيرد. خلاصه، اين نمونه بود عرض كردم. پس تمام شرعهاي انبيا شرع ثانوي است نه شرع اولي. طول كشيده مطلب هم ماند.

حالا چنانكه كسي ادعا كرد بر كسي و حاكم شرع نمي‏داند راست مي‏گويد يا دروغ، شاهد مي‏آيد و شهادت مي‏دهد او هم حكم مي‏كند كه حق به جانب تو است. حالا اين حاكم كه حكم مي‏كند حكمش از روي قول شاهد است يا توي دلش هم مي‏داند كه حق به جانب اوست. اگر توي دلش هم بداند نمي‏تواند حكم كند. حتي آنكه مي‏رفتند در حضور پيغمبر شاهد مي‏بردند حق ثابت مي‏كردند و مي‏گرفتند، پيغمبر در همان مجلس مي‏فرمودند مغرور مشويد كه من حكم كردم، ببين اگر خودت مي‏داني كه حقي نداري و مي‏گيري بدان كه من تكه آهن سرخ شده به گردنت انداختم.

خلاصه پس عرض مي‏كنم در اين عالم وضع جميع شرايع، احكام نفس الامريه شد و از احكام ثانويه، ـ حالا آمدن خود انبيا ـ و اينجا بود كه مي‏خواستم ملتفتتان كنم، حالا آيا آمدن خود انبيا هم از احكام ثانويه نفس الامريه است كه مدعي ادعا كند و ما در دل نمي‏دانيم راست مي‏گويد يا دروغ ولكن شاهد آمد شهادت داد و من به شهادت شهود دانستم كه حق به جانب اوست، پس من مدعي را نمي‏دانم كه بدون شاهد ثابت كرده است يا نه. پس به اين جهت حكم بتّي يقيني ندارم كه حق به جانب اوست. در امر نبوت اينها هيچ يك شبهه را از عقل بر نمي‏دارد شايد همه اينها توطئه بر كذب كرده باشند، اين حكم حكم ثانوي است. همين‏جور اگر نبي آمد شاهد مي‏آرد ـ كه آن خارق عادات او باشد ـ حالا درباره او هم همين‏جور حكمي مي‏كني كه چون شاهد داشت من مي‏گويم حق به جانب اوست اگر چه احتمال بيايد كه شايد دروغ بگويد. وسوسه را نبايد اعتنا كرد

«* دروس جلد 3 صفحه 358 *»

و به همين خارق عادت مي‏بايد اين كار كرد. فكر كنيد ببينيد اگر در امر انبيا هم امر چنين است، پس هر مشعبد حيله‏بازي هم كه بيايد كاري بكند كه شما عاجز باشيد و مثل آن را نتوانيد بكنيد بايد شما اقرار كنيد به حقيت او.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه به اندك تأملي راه خواهيد يافت كه اثبات نبوتِ خود انبيا از بابت حكم اوليه است، و اثبات وصايت اوصياي انبيا از بابت حكم اوليه است و هكذا. ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين. اين را خودت بگو از كدام حكم بايد باشد؟ بايد عادلي باشد، بايد حافظ دين خدا باشد، اما بايد ظاهراً من چنين خيال كنم كه اين حافظ دين خداست و او توي خانه خودش مخرب دين خداست پيش من مشتبه شده بود لكن تكليف من بيش از اين نبود مثل آنكه در احكام ثانويه پيشنماز در خانه خودش هر جنده‏بازي بخواهد بكند همين كه در حضور من شراب نخورد و جنده‏بازي نكرد، همين كه من نمي‏دانم و خبر ندارم من پشت سرش نماز مي‏كنم نمازم درست است، اين در احكام ثانويه است تو كار نداري، توي خانه خودش هر كار مي‏خواهد بكند. اما فكر كنيد حافظ كه حفظ دين بايد بكند شبهات مشبهين را بايد رفع كند از عالَم و حفظ دين بكند واقعاً پس ان لنا في كل خلف عدولاً آيا عدولي است كه خدا عدلش ببيند و ائمه به عدالتش شهادت داده باشند يا عادلي است كه،

جلوه در محراب و منبر مي‏كند چون به خلوت مي‏رود آن كار ديگر مي‏كند

خودتان فكر كنيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 359 *»

درس بيست‌وپنجم

 

(چهار‌شنبه 3 ذي‌القعدة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 360 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

عرض كردم امورات نوعاً آن جوري كه مشايخ گفته‏اند فكر كنيد بي‏تقليد دو قسم است. يك امري از جانب خداست كه هيچ مانعي از خلق جلو او را نمي‏گيرد، و اين امر امر واقعي است كه خدا همان را دين واقعي قرار داده و ديگر نسخي تبديلي در آن نخواهد شد، و بعد وقتي نگاه در ميان خلق مي‏كني خيلي چيزها را خيلي جاها نمي‏توان گفت به جهتي كه انكار مي‏كنند نمي‏توان گفت، پس تغيير مي‏كند حكم اولي. پس حكم اولي واقعي يكپاره‏اش آمده در همه زمانها و نسخ برنداشته و يكپاره احكام است كه تغيير برداشته.

پس از جمله احكامي كه حتم است و نسخ‏بردار نيست اينكه خداوند عالم حجتي از جانب خود مي‏فرستد، هر نبيي را مي‏خواهي خيال كن، هر امامي هر وصيي. اين نبي را كه مي‏فرستد اين نبي حكمش غير از حكم كسي است كه تو خاطرجمع باشي كه با او معامله كني يا با او نماز كني يا مرافعه پيشش كني. پس يك حجتي است كه همين  كار

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 361 *»

دستش داري كه امانتي پيشش ببري و به دستش بسپاري، اگر احتمال عقلي بدهي كه مي‏خورد امانت را، آن احتمال را نبايد گرفت. يكي را طالبم پشت سرش نماز كنم همين كه بد از او نديده‏ام با او نماز مي‏كنم اگر چه خيال كني اين شايد در خانه‏اش فسق و فجور كند لكن جلوه در محراب و منبر مي‏كند، مي‏گويم من مأمورم از جانب حجتي كه اين احتمالها درش نمي‏رود كه هر كس را من نديدم بدي از او با او نماز كنم، پيشش مرافعه بروم ديگر چه كار دارم تجسس كنم؟ حتي اگر تو بداني هم كه عادل نيست مردم ديگر را خبر مكن خودت نماز مكن. كاري كه دست امام جماعت دارم نمازكردن با او بود، نمي‏خواسته حفظ دين ما را بكند همين‏قدر مي‏خواستم قرائتش درست باشد فسق و فجور علانيه هم كه نمي‏كند پشت سرش نماز كن، وقتي فسق و فجور از او ديدي آن وقت با او نماز مكن. حتي اگر يهودي بوده نمازهاي پيش درست بود اعاده ندارد به جهتي كه اين حافظ دين ما نيست. ما مي‏خواهيم نماز كنيم با او، فسق و فجور هم كه از او نديده‏ام ضروريات را هم كه مي‏گويد قبول دارم، با او نماز مي‏كنم. باز يك كسي را مي‏خواهم مرافعه كند، كسي را مي‏خواهم مسأله‏اش را بداند فسق و فجوري ظاهراً نكند رشوه نخورد همين كار ما را مي‏گذراند پيشش مرافعه مي‏روم. حالا يك وقتي ديدم رشوه خورد و معلوم شد فاسق بود پيشش مرافعه نمي‏روم.

ديگر ان‏شاء اللّه حالا فكر كنيد ببينيد از اين باب نيست اقامه حجتي كه خدا مي‏كند، نبيي مي‏خواهد اقامه كند ميان مردم، فكر كنيد با بصيرت باشيد ببينيد كه آيا مي‏شود اقامه نبي از اين بابت باشد كه بگوييم همين‏قدر ما يك نبيي مي‏خواهيم احكام براي ما بياورد ديگر در واقع مي‏خواهد نبي باشد يا نباشد، بايد وضع احكام براي ما بكند او هم بيايد و بكند، ديگر اگر يك وقتي هم بفهميم كه نبي نبوده نباشد. ببينيد آيا معقول است همچو چيزي؟ پس اصل اقامه نبي يا وصي، امري است كه ما امر خاصي دستش نداريم، ما يك امر كلي دست او داريم. مي‏خواهيم ـ به طور واقع شرع ـ نبيي كه از جانب خدايي بايد

«* دروس جلد 3 صفحه 362 *»

بيايد كه آن خدا بايد تمام منافع ما را او بداند. بعد از آني كه ما يافتيم منافع بسيار داريم و هيچ نمي‏دانيم منافع ما چيست، چرا كه خيلي از چيزها را كه ما مي‏پسنديم ضررمان است و خيلي از مضار داريم كه نمي‏فهميم، چرا كه بسياري از ناپسندهامان را بعد يافتيم براي ما نفع بود. پس ضررهاي الي غير النهايه داريم و نمي‏فهميم و نفعهاي الي غير النهايه داريم و نمي‏فهميم و مي‏دانيم كه خداي ما مي‏داند آن نفعها را و آن ضررها را. پس خدا بايد برساند به ما نفعهاي ما را آن‏قدري كه مي‏توانيم ضبطش كنيم، ضررهاي ما را به ما برساند كه از آن اجتناب كنيم آن‏قدرش را كه مي‏توانيم ضبطش كنيم، آن‏قدر را كه نمي‏توانيم به چنگ آوردنش فايده ندارد. پس به قدري كه قوه دارند خلق بايد آن امر واقع را كه عنداللّه نافع است يا ضار، بايد بدانند.

حالا از آن جمله است اقامه نبي، اين نبي كه مي‏آيد از جانب خدا در ميان اگر در خارج واقع نبي نباشد و ما از قلب او مطلع نيستيم نبي مي‏آيد ادعا مي‏كند نبوت را به محض خبري كه مي‏دهد چون مطلع بر قلب او نيستيم نمي‏دانيم راست مي‏فرمايد يا دروغ، پس نبايد بگوييم لامحاله دروغ مي‏گويد، نبايد بگوييم كه لامحاله راست مي‏گويد، چرا كه خبر از واقع نداريم. پس ما في‌الضمير داعيان را ما نمي‏دانيم پس ادعا مي‏كند من نبي هستم، نمي‏دانم اين راست است يا دروغ. حالا كه نمي‏داني پس آيا اين تكليف است كه بداني؟ بخواهي هم بداني نمي‏تواني هي خواب ببين، هي جفر بكش، هي رمل بكش. خوابت اشتباه مي‏شود، جفرت هم اشتباه مي‏شود، رملت هم اشتباه مي‏شود. حتي اگر در مقام كشف واقع شده باشي اشتباه مي‏شود. در كشف مردكه، شيعه را به صورت خوك مي‏بيند رياضت هم كشيده و كشف هم شده و متصرف در وجود مريدهاش هم هست، بنا هم نيست كه كسي كه براش كشف مي‏شود بگويند دروغ مي‏گويي و شيعه را در كشف به صورت خوك مي‏بيند. مثل آنكه در خواب به كسي مظنه خوب داري او را به صورت خوب مي‏بيني به كسي كه مظنه بد داري او را به صورت بد مي‏بيني.

«* دروس جلد 3 صفحه 363 *»

ان‏شاء اللّه فكر كنيد و تعصب از يك جا نكشيد و وضع دنيا را فكر كنيد، يهودي اگر در خواب ببيند موسي را، او را به صورت خيلي خوبي خواب مي‏بيند، در خواب هم باز مي‏گويد موساش كه آن مبدعي كه آمد دين مرا برداشت بد آدمي است و اگر اتفاق صورت محمد را در خواب ببيند به صورت بد مي‏بيند. حالا به همين‏طور اين يهودي اگر كشف هم بشود براش، در كشف موسايي را خواب مي‏بيند خيلي خوشگل، در كشفش محمدي مي‏بيند كه صورت او جور غريبي است. موساش هم مي‏گويد از اين كناره كني كه اين بد آدمي است. اين كه خواب و كشف است به هر كس كه حسن ظن داري خوابش مي‏بيني خوب، با هر كس سوء ظن داري وقتي خوابش مي‏بيني همان‏جور خوابش مي‏بيني. اين حرفها هم كه عرض مي‏كنم توي همه طوايف هست، هيچ طايفه نمي‏توانند وازنند. بروي ميان يهود و نصاري بنشيني بگويي اگر يهودي خواب ببيند موسي را به همان صورتي كه گمان كرد. آن‏وقت بپرسي كه عيسي چطور آدمي است مي‏گويد نطفه‏اش فلان و فلان است، همان افتراهايي را كه به مريم بستند موسايي مي‏گويد. اگر بپرسد كه محمد چه‌كاره است باز همان‏جور حرفها را كه زدند مي‏زند، آن جور جوابها هر كس حسن ظن به هر كه دارد خواب خوبي براش مي‏بيند كشف هم مثل خواب، هر كس به هر كس اعتقاد دارد وقتي براش كشف مي‏شود به طور خوبي براش كشف مي‏شود. نه كشفش حجت است نه خوابش چرا كه به اتفاق كل اديان همه مي‏گويند اين حجت نيست نه يهودي‏ها نه نصاري نه گبرها، آنها هم هر كدامشان مي‏گويند هيچ ديني نيست هيچ مذهبي نيست مگر مذهب من. پس اين حرف اتفاقي كل مردم است وقتي كاوش كني. پس اين كشفها حجت نيست تمام انبيا بر خلاف اين مبعوث شده‏اند. هيچ نبيي مبعوث نشد كه بگويد برويد شما خواب ببينيد من نبي هستم.

يك خورده چشمتان را وا كنيد ببينيد همين‏طور هست يا نه؟ اگر نبي را به خواب‌ديدن مي‏شد بفهمي، پس هر كس خواب نمي‏ديد بايد ايمان نياورد به او، پس

«* دروس جلد 3 صفحه 364 *»

خواب نديده‏ها در دين او بايد باطل نباشند تكليفي واضح نشده براي آنها چه مي‏دانند راست مي‏گويد يا دروغ. پس هيچ نبي مبعوث نشد بگويد تو برو خواب ببين و بفهم من مرد كاملي هستم يا من از جانب خدا هستم. و اگر نبي بر اين مبعوث شده بود پس مردم بايد كلشان خواب ببينند و خوابشان را درست ببينند و تصديقش كنند. ببينيد نيامده همچو ديني از آسمان، نبيي نيامده مبعوث كه بگويد شما استخاره كنيد. با بصيرت باشيد اينها را من لفظهاش را آسان مي‏گويم شما پيَش برويد ببينيد چه مطالبي است عرض مي‏كنم. هيچ نبي نيامده بگويد بيا من استخاره كنم اگر طاق آمد من نبيم اگر جفت آمد نبي نيستم. اگر آمده بود بايد تمام مردم استخاره كنند و همه طاق بيايد تا اقرار كنند، يا بايد هر كدام كه جفت بيايد اقرار نكنند مكلف نباشند. پس به فال، هيچ نبيي مبعوث نشد و معقول نيست بشود، و به خواب هم نبيي مبعوث نشد. حالا كه چنين است خواب و فال، خوابش را ببريد تا كشف، فالش را ببريد تا جفر و رمل و علوم غريبه سيميا و ريميا و كيميا و ليميا. امري است خدا نخواسته به دست بيايد از اين چيزها بلكه خواسته يك امر بي‏شك و بي‏شبهه‏اي به دست بيارند. صاحب جفر در هر ديني كه باشد اگر از جفر سؤال كند جواب همان مي‏آيد كه اعتقاد دارد، چنانكه محيي‏الدين كرد و جواب همان آمد كه اعتقاد داشت. به قاعده رمل كسي سؤال كند جواب همين مي‏آيد كه اعتقاديش است. پس نه به جفر حق پيدا مي‏شود نه به رمل، نه به خواب نه به فال نه به كشف به هيچ وجه من الوجوه اينها راه خدا نيست اصلاً . راه خدا اين است كه از ما في‌الضمير كسي به رمل و به جفر و به خواب و به فال نمي‏شود مطلع شد و به اينكه به طمع من راه برود، هيچ مبعوث نكرده‏اند نبي را. چرا كه اگر بر اين مبعوث كرده بودند نبي را كه موافق كيف آدم با آدم تعارف كند پس بايد هر نبي كه مي‏آيد موافق كيف آدم همه كس راه رود. مبعوث نكرده‏اند نبي را كه پول بدهد كه مردم چون ببينند پول مي‏دهد سخي است بدانند نبي است اگر ندهد باطل است. اگر چنين نبيي مبعوث كرده بود كل كفار و منافقين ايمان مي‏آوردند

«* دروس جلد 3 صفحه 365 *»

بلكه مؤمنين چون گسيختگي براشان هست و پري بند پول نيستند ايمان نمي‏آوردند، اين هم نيست راه حق.

ان‏شاء اللّه فكر كه مي‏كنيد در اينها از همين قبيل كه فكر مي‏كني مي‏بيني هيچ نبيي مبعوث نشده بگويد هر كس ايمان به من آورد فقير نمي‏شود، اگر چنين كاري كرده بود تمام مردم دنيا ايمان مي‏آوردند و مي‏بينيد كه هميشه مؤمنين فقير بوده‏اند. هيچ نبيي مبعوث نشد بگويد هر كه ايمان آورد ناخوش نمي‏شود، اگر مبعوث شده بود جميع كفار و منافقين ايمان آورده بودند. پس بدانيد مقصود خدا نيست تطميع كند مردم را به چيزي كه ميل دارند تا بيايند ايمان بياورند. اين تطميعات ظاهري كار كساني است كه محتاجند مثل اين سلاطين كه مي‏گويند هر كه خدمت كرد خلعت مي‏دهيم انعام مي‏دهيم و مي‏دهند، ديگر توي دلش مي‏خواهد اخلاص داشته باشد به شاه يا نداشته باشد. بلكه عرض مي‏كنم اگر هم بداند شاه كسي توي دلش اخلاص ندارد لكن كارآمد است، نگاهش مي‏دارد. خدا اين‏جور نمي‏خواهد مردم ايمان بيارند، خدا مي‏خواهد هر كس دين مي‏خواهد دين به او بدهد، عمداً هر كس نمي‏خواهد به او ندهد. پس نيامدند وعده كنند بلا نازل نمي‏شود اگر ايمان بياريد، يا فقير نمي‏شويد اگر ايمان بياريد. همه همين‏جور دعوت كردند كه شما منافعي داريد كه نمي‏دانيد آنها را و مضاري داريد كه نمي‏دانيد آنها را و آني كه خالق شما است مي‏داند منافع شما را و مي‏داند مضار شما را، اگر چيزي به شما نفع برساند به او نفع نمي‏رسد اگر چيزي ضرر به شما برساند به او ضرر نمي‏رساند. او براي نفع و ضرر خودش قاصد نمي‏فرستد پيش شما، مي‏فرستد براي اينكه شما منافع داريد و مضار داريد. حالا كه چنين است از جانب من كسي بايد پيش شما بيايد و من وحي كنم به او منافع و مضار را.

كفار و مشركين بحث كردند بر پيغمبر كه چرا قرآن را يكدفعه نازل نكردي. به جهت اين است كه به تدريجها هي بايد منافع بيايد، به تدريجها بايد مضار برداشته شود.

«* دروس جلد 3 صفحه 366 *»

چرا كه كسي كه بر قلب كسي مطلع نيست از كدام راه داخل قلب كسي مي‏تواند بشود كه خاطرجمع شود. از راه فال و رمل و جفر و علوم غريبه به دست نمي‏آيد. قلب او به دست خداست حاقش به دست نمي‏آيد. از راه خواب است؟ به حد كشف برسد؟ به دست نمي‏آيد پس از كدام راه داخل قلب اين بشويم؟ فكر كنيد خيلي آسان است به جهتي كه خدا اين مشكل را از مردم نخواسته، خيلي مشكل است به جهتي كه رعايتش را نمي‏كنند و خيلي اين راه را پيدا نكرده‏اند.

حالا فكر كنيد ان‏شاء اللّه ايني كه مي‏آيد و خبر مي‏دهد كه من از جانب خدا آمده‏ام اول وهله احتمال مي‏رود كه راست بگويد احتمال مي‏رود دروغ بگويد. اول وهله كه مي‏آيد خودش تعليم ما مي‏كند كه حرف بي‏دليل را قبول نكنيد، حرف بي‏برهان را نپذيريد. حالي ما مي‏كند كه اگر بنا باشد حرف مرا بي‏دليل قبول كنيد بلكه فردا يك كس ديگر هم بيايد به دروغ ادعا كند و دليل نداشته باشد آن را هم قبول مي‏كنيد. پس مي‏گويد بي‏دليل قبول مكنيد از من اين حرف را، دليل شما از راههايي است كه تمام خلق عاجزند. شما ببينيد اين علما و حكما هستند، اين همه جن هستند توي دنيا، پس سراغ داري هيچ كدام بتوانند آدم خلق كنند، يك پشه بتوانند خلق كنند؟ جن و انس جمع شوند يك پشه بسازند در قوه‏شان نيست، يك مرده را زنده كنند در قوه‏شان نيست، خصوص مرده متعفن كه پانزده شانزده روز مرده و گند كرده. مرده‏هايي كه مدتها بود مرده بودند، استخوان و گوشتشان از هم جدا شده بود زنده كردند، جمع كثيري را زنده كردند. همچو مرده‏ها را افلاطون مي‏تواند همچو بكند؟ جد افلاطون و پدر افلاطون هم نمي‏تواند. جميع جن و انس جمع شوند نمي‏توانند يك آدم بسازند نمي‏توانند يك آدم زنده كنند. پس اينها مي‏آيند مي‏گويند به شما ما از آن جور كارهايي كه مي‏بيني مي‌كنيم و مي‏فهمي يك كسي كرده اين كارها را او ما را فرستاده، دليلش اينكه آن جور كارها را در نزد تحدي و دعوت، من مي‏كنم. حالا اگر بگويي اين در نزد دعوت تو به حسب اتفاق اتفاق افتاد مثل اينكه آمد

«* دروس جلد 3 صفحه 367 *»

شخصي خدمت پيغمبر، يهودي بود آمد عرض كرد دختري دارم ناخوش، اين را بيا چاق كن تا ايمان بيارم به تو. تا تشريف بردند دختر افتاده بود برخاست، ناخوش بود چاق شد، فرمودند حالا ايمان بياور. گفت براي ناخوش بحران نيست؟ فرمودند چرا. گفت من چه مي‏دانم اين بحران خوبي كرد و چاق شد اتفاق هم با تشريف آوردن شما يك وقت شد فرمودند براي ناخوش بحران هست و مي‏شود هم بحران كند، دختر را دوباره ناخوش كرد افتاد. عرض كرد از براي ناخوش نكس نيست، آيا نمي‏شود بعد از چاق شدن بيمار دومرتبه نكس كند؟ فرمودند چرا نكس هست. عرض كرد آيا نمي‏شود همراه اين گفتن تو اتفاق بيفتد دومرتبه چاقش كردند برخاست نشست. همين‏طور تا چند مرتبه آخرش هم ايمان نياورد.

حالا از همين حديث سؤال كني از مردم جوابش را ندارند. اگر هزار دفعه پيغمبر اين را هي چاقش مي‏كرد هي ناخوشش مي‏كرد باز اين حرف را مي‏زد. حالا بخواهيد رفع اين را بكنيد محال است اين بحران است و اتفاق افتاده همراه قول نبي و اين نبي به چاپ آمد و اين بحران اتفاق افتاد. خدا كه مي‏داند كه آن كسي كه ادعا مي‏كند باطل است و او كه مي‏داند {……………} همچو چيزي مي‏لغزد پيغمبر نگذارد و دفع كند اين شبهه را، چرا كه مي‏تواند، پس او چرا منع نكرد؟ پس در حضور خدا همين كه منع نكرد چيزي را ديگر هيچ احتمالي نمي‏رود كه باطل باشد. كسي كه دعوت به خدا كرد و خدا دعوت او را دروغ نكرد و دليل و برهان اين را رد نكرد تو مي‏داني اگر اين دروغگو و منافق بود و اهل چاپ بود خدا رسواش مي‏كرد. تو به خاطرجمعي خدا مي‏داني كه چون خدا رسواش نكرد، دروغش را ظاهر نكرد تو مي‏داني كه راست مي‏گويد. پس اگر سحره انداختند عصا را و جنبيد و موسي هم انداخت و جنبيد الا اينكه آن بزرگتر بود در اين حرف ترائي مي‏كند حرف فرعون كه من چه مي‏دانم كه موسي بزرگتر سحره بود كه به آنها سحر تعليم كرده بود يا از جانب خداست واقعاً، اگر به خدا نچسباني، آن حرف مي‏آيد. اگر موسي را

«* دروس جلد 3 صفحه 368 *»

در حضور خدا حاضر نكني و استدلال نكني، بايد بگويد موسي هم بزرگتر سحره بود و اگر موسي بزرگ سحره بود همين‏جوري كه موسي عصاش را انداخت و سحرهاي ساحران را بلعيد، بايد كسي ديگر بيايد كه اين موسي هم كبير سحره است كسي بيايد اين موسي را و اين عصا را همه را با هم ببلعد. همين كه نيامد كسي و باطل نكرد و رسوا نكرد موسي را، دانستيم موسي راست مي‏گويد.

حالا فكر كنيد اگر باب تسديد گشوده نشود و لو فرض كني يك كسي هم آمد و از موسي بزرگتر و عصايي انداخت كه موسي و عصا و سحره را همه را بلعيد، در خصوص او چه مي‏گويي؟ من چه مي‏دانم بلكه او هم سحر بزرگتري كرده باشد. به همين‏طور تا روز قيامت يك بزرگتري بيايد و ساحر پيش را با سحرهاي او ببلعد تا آن آخر آخر باز خواهي گفت من چه مي‏دانم بزرگتر از ساحرها پيغمبر است و اگر پيش خدا بروي عقل بتّاً جزماً حكم مي‏كند كه اين راست مي‏گويد. اگر احياناً بزرگ سحره باشد بر خداست دروغ او، كه كاري بكند يا عصاش را بيندازد و نشود يا اگر انداخت و شد يك كسي ديگر بيايد اين را بردارد، آني كه حق است محال است بردارد اين را، ديگر بر نمي‏دارد چشمت باز است مي‏بيني بر نداشت.

مكرر عرض كرده‏ام اين مسأله تسديد خيلي آسان است و خيلي مشكل است. خيلي آسان است واللّه از روز روشن‏تر است، خيلي مشكل است به جهت آنكه رعايتش را واللّه نكرده‏اند مگر اهل حق و اهل حق چقدر كمند و ببين چقدر آسان است كه تو بي‏وحي بي‏جبرئيل بي‏كشف بي‏زحمت بي‏رياضت بي‏همه چيز مي‏داني. الآن خدا اين را روشن خلق كرده و اين روشني مرضي خداست از جانب خدا آمده پيش ما، اگر اين روشني از جانب او نبود بايد شب باشد. پس ببينيد چقدر آسان است دليل تسديد، ايني را كه حالا واجدي مي‏گويي اگر خدا نمي‏خواست من واجد باشم روشنايي را و واجد شب باشم مي‏خواست شب را پيش من بيارد. پس از خاطرجمعي به خدا يقين مي‏كني كه روز

«* دروس جلد 3 صفحه 369 *»

است و روشن است. پس ببين به چه آساني است و ببين كه از اين راه نرفته‏اند چه آدمهاي بسيار گنده گم شده‏اند. كساني كه يكپاره كتابها را ديده‏اند تصديق مرا مي‏كنند. خيلي از مردم خيال مي‏كنند كه همه مردم همين‏جور حرف مي‏زنند، اما نه چنين است من خبر دارم اين راه را نداشته‏اند و گم شده‏اند حتي اينكه در كتابهاي اصول بر اين مذهب طعن مي‏زنند. اگر اتفاقاً يك كسي يك گوشه اين مسأله را يك جايي گفته باشد هزار جا طعن مي‏زنند كه بله يك كسي گفته بر امام است اقامه حجت و اجراي حدود. پس اوست حاضر و ناظر و او مي‏رساند هر طوري كه مي‏خواهد، مي‏آيند از اطراف دورش را مي‏گيرند ردش مي‏كنند مي‏گويند اگر لازم است امامي روي زمين باشد چرا امام زمان غايب است؟ پس حاضر نيست ناظر نيست، ردش كرده‏اند به همين‏طورها.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد فكر كنيد، پس دليل تسديد از روز روشن‏تر است. باز ملتفت اين دقيقه‏اش باشيد، حالا را من واجدم روز است در اين هيچ عقلي هيچ وهمي هيچ وسوسه‏اي براي احدي معقول نيست رخ بدهد اما احتمال دارد من خواب باشم، اين احتمال مي‏رود. مي‏خواهم مسأله را محكم كنم براتان كه نلغزيد. حالا را من واجدم كه روز است، اين را اهل سفسطه و شك و شبهه هم نمي‏توانند القاي شبهه كنند لكن احتمال مي‏رود كه خواب باشم، وجدان ما شايد مطابق خارج نباشد اگر چه با وجودي كه هزار قسم هم مي‏خوري كه روز است اطمينان هم داري، مع‏ذلك اين را پيش عقلش ببري عقل احتمال مي‏دهد شايد خواب ديده باشي. خواب هم كه مي‏ديدي اضطراب نداشتي قسم هم مي‏خوردي كه حالا روز است، وقتي بيدار شدي ديدي واقعيت نداشت. پس اين روز چقدر روشن است، اين را مي‏آريش پيش عقل حكم مي‏كند كه شايد من خواب ديده باشم، شايد خيال كرده باشم.

حالا ملتفت باشيد مي‏گويم از اين قبيل نيست قيام انبيا كه احتمال بدهي اينطور است. اگر تو احتمال بدهي كه من واجدم كه اين موسي است و واجدم كه عصا را

«* دروس جلد 3 صفحه 370 *»

انداخت و اژدها شد شايد من خواب ديده باشم، شايد جمعي خواب ببينند، شايد چند نفر هزار نفر خواب ديده باشند و بيايند بگويند، سد باب احتمال عقل نمي‏كند. پس مي‏گوييم ايني كه من واجدم اگر مطابق خارج نيست و اين موسي موساي از جانـب خدا نيست و ٭‌‌ كل ما في الكون وهم او خيال ٭ چنانكه صوفيها گفتند كه هر چه هست همه‏اش خيال است، فكر كنيد اگر اين مطابق خارج نيست و كسي از جانب خدا نيامده و من خواب ديده‏ام كسي كه از جانب خدا نيامده. پس خدا در بند نجات من نيست و حال آنكه البته خدا در بند نجات من است و بر خداست كه اگر من خواب ديده باشم مرا بيدار كند و به من حالي كند كه خواب ديده‏ام. پس چون مرا بيدار نكرد پس من خواب نيستم و يقين دارم موساي خارجي يقيناً از جانب خداست، و يقين دارم از اين روز روشن‏تر كه اين موسي همين حجت است و ديگر حجتي بر اين موسي نيست اگر بود من مي‏ديدم، و بايستي بيايد پيش من و خدا حالي من بكند. پس اين مقرر و مسدد از جانب خداست، حالا ديگر از دل موسي خبردار شدم به اطمينان خداي خودم و الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و اين اطمينان نيست از باب اينكه من پشت سر فلان پيشنماز با اطمينان نماز مي‏كنم اگر چه در واقع يهودي بوده باشد، خير موسي بايد يقيناً حتماً جزماً پيغمبر باشد، اين را از كجا مي‏دانم و حال آنكه نه خواب مي‏بينم و نه جفر دارم نه رمل، نه از قلب كسي خبر دارم بلكه به جهتي است كه خبر دارم كه خدا دارم و يقين دارم كه خداي من مي‏داند ما في‌الضمير مرا، و او را مي‏دانم كه هر چه مي‏خواهد از من مي‏تواند به من برساند. يقيناً او واداشته اين را، پس اَقامه مقامه. پس ادعاش را هم كه كرد خدا ردش هم كه نكرد پس من به خاطرجمعي خدا دانستم كه اين است قائم مقام خدا. پس اقامه موسي بعد از آدم از امورات ثانويه نيست پس اگر چه وقتي قابيل هابيل را كشت،

تغيّرت البلاد و من عليها و وجه الارض مغبرّ قبيح

اين مضمون را آدم گفت آن روز گفت و تغيير كرد چيزها همان روز آن حكم اوليه

«* دروس جلد 3 صفحه 371 *»

برداشته شد اما تمام احكام اوليه اگر آن روز برداشته مي‏شد پس بايد همه اينها احكام ثانويه باشد و احكام ثانويه معنيش اين است كه احكام اوليه نباشد. شايد من خواب مي‏بينم روز است و روز نيست، در واقع اين امر نمي‏شود. پس احكام اوليه در اقامه هر نبي بايد باشد. خوب نبي، معصوم است حرف راست مي‏زند اما گوش من كه معصوم نيست راست بشنود، شايد آن غدير خمي كه مي‏شنوم خيال كرده‏ام هيچ نبي نرفته و هيچ نگفته من كنت مولاه فهذا علي مولاه شايد خيال كرده باشم، راست. اگر پيغمبر را به خدا نچسباني احتمال مي‏رود لكن نبي را كه به خدا مي‏چسباني يقيني مي‏شود و راست مي‏شود. مختصر آنكه هر چه كائناً ماكان در قوه خلق نيست خداست متكفل او، مثل خلق آسمان و زمين و آب و هوا و اوضاع و اسباب، هيچ در قوه تو نيست و تو محتاجي به همه، اينها را ديگر تو نبايد زور بزني درست كني، خداست درست كرده. پس هر امري را كه تو نمي‏تواني بكني و محتاجي به آن ولش كن با خداست، او به آساني مي‏كند. وقتي امري را به تو رساند و در وسع تو بود اول بفهم، بعد از فهم به مقتضاي آنچه فهميدي برو عمل كن. پس احكام اوليه در كليات جاري است حالا ملتفت عبارت هم باشيد. پس در كليات امور احكام اوليه جاري است و عرَض در عوالم جايزالعارض عارض شده. پس بعد از آني‌كه نبي ايستاد و گفت من از جانب خدا آمده‏ام عرَض نمي‏شود عارضش باشد، اقامه حجت مي‏كند يقين داري از جانب خدا آمده است چرا كه خدا جميع آنچه او ادعا كرد جاري كرد. گفت فردا چه خواهد شد، پس‏فردا چه خواهد شد هي پيش پيش خبر داد و آنچه خبر داد شد.

از همين قبيل يك‏خورده فكر كه مي‏كني مي‏بيني پيغمبر آخرالزمان از همه پيغمبران بالاتر رفته، نيامدند انبيا كه از زمان خودشان تا روز قيامت خبر بدهند، هيچ نبيي غير از او؛  او برخاست و خبر داد كه پيغمبري پشت سر من نمي‏آيد. تا آخر آخرشان عيسي آمد گفت من نمي‏گويم چه كنيد اما روح‌القدس مي‏آيد او مي‏گويد چه كار كنيد. من فرصت

«* دروس جلد 3 صفحه 372 *»

ندارم كه بگويم وقت هم نيست كه بگويم اگر هم بگويم نمي‏توانيد حفظ كنيد روح‌القدس مي‏آيد و به شما مي‏گويد چه كنيد، آمد و گفت. وقتي كه پيغمبر آخرالزمان9 آمد گفت از حالا تا روز قيامت نبيي مبعوث نمي‏شود. اوضاع خود را همه را مي‏بيند، مي‏بيند نبي توش نيست مي‏داند فردا نمي‏آيد پس‌فردا هم نمي‏آيد ماهي ديگر هم نمي‏آيد به همين‏طور سال ديگر هم نمي‏آيد قرني ديگر هم نمي‏آيد. نظر مي‏كند در جميع كثرات خلقي و از همه خبر داشت و ديد كه هيچ كس نمي‏آيد چون مي‏دانست خودش پيغمبر آخرالزمان است خبر دارد، در قرآنش گذارده اين خبر را، يك جوري هم شد كه كافر مي‏بيند نيامد و راست است اين حرف و اين را منافق مي‏بيند كه نيامد، پس مؤمن ديگر عذري براش باقي نمي‏ماند. پس اقامه حجت هميشه از احكام اوليه است و احكام اوليه عرَض ندارد لكن احكام ثانويه عرض‏بردار است.

حالا من خسته شدم خودتان فكر كنيد در احكام ثانويه عرض مي‏آيد، چون عرض مي‏آيد يك حكمي مي‏آيد غير از حكم اولي. حالا احكامي كه عرض بردار است اين است: اگر در يك زمان جمع كثيري را حجت بداند خيري در ايشان نيست بداند امرش را قبول نمي‏كنند، به وحي خدا به الهام بداند اينها حرف به گوششان نمي‏رود كاري دست دين و مذهب ندارند، نولّي بعض الظالمين بعضا مي‏كند. يك كسي از جانب پادشاه مي‏آيد مرافعه‏شان را مي‏كند، آن عرض‏بردار است ميانشان نذيري نمي‏آيد. حكم اوليه خدا اين است كه هميشه يك كسي محسوس ملموس ميان مردم باشد. بعد از آني كه فهميديم خدا رضايي دارد و غضبي دارد و نمي‏دانيم رضاش كدام است و غضبش كدام است و او را هم نمي‏بينيم همچنين صداش را نمي‏شنويم، ما يك كسي را مي‏خواستيم كه مجانست با ما داشته باشد، ليجالسوه و يلامسوه و يعاشروه. پس از احكام اوليه اين است كه آن شخص كه مي‌آيد در ميان مردم حَكَم باشد، يك خورده معنيش را درست تعقل كن مي‏يابي كه اين در احكام اوليه است كه «سلاطين روزگار انبيا باشند و اوليا» مثل اينكه خود

«* دروس جلد 3 صفحه 373 *»

انبيا آمدند از احكام اوليه است، پس يك حكم اولي است كه تغييرپذير نيست و آن اين است كه انبيا بيايند، نمي‏شود مردم نخواهند جهنم بروند و نبيي نيايد كه آنها را از جهنم نجات بدهد. نهايت ميان طايفه‏اي نيايد توي طايفه ديگر مي‏رود اما نباشد روي زمين، اگر نباشد زمين را خدا ساكن نمي‏كند بي‏فايده، آسماني نمي‏گرداند بي‏فايده.

پس ادريس توي دنيا بايد باشد، لكن وقتي مي‏بيند سخن او را نمي‏شنوند خشم مي‏كند مي‏رود يك گوشه در مغاره‏اي براي خودش مناجات با خداي خود مي‏كند، كه خدايا من هي سعي مي‏كنم جان مي‏كنم و مي‏گويم لكن حرفم به جايي نمي‏رسد، زورم به اينها نمي‏رسد. وحي رسيد به آن پيغمبر كه من چه كنم؟ عرض كرد تو اختيار بارِش و ابر را دست من بده، خدا اختيار بارِش را به او واگذارد. عرض كرد خدايا بر اينها رحمت خود را امسال مباران، آن سال نباريد. سال ديگر جبرئيل آمد كه مردم نانهاشان تمام شد ديگر چيزي ندارند، چه مي‏گويي؟ گفت امسال ديگر هم باران نبارد، هي قحطي شديد شد. سال سوم كه شد جبرئيل آمد كه ديگر مردم مردند هلاك شدند نماند چيزي براشان مردم دود از خانه‏هاشان بالا نمي‏رود شوخي نيست چطور قحطي شد كه دود از آن شهر بالا نمي‏رفت. جبرئيل آمد گفت دود از اين شهر بالا نمي‏رود، تا كي؟ گفت اگر اختيار با من است نمي‏خواهم ببارد، نباريد تا سه سال تا اينكه خيلي سخت شد بر آنها خوب گرسنه شدند خوب گوشمالشان داد. آن پيغمبر هم در مغاره بود و اين جبرئيل همه روز مي‏آمد يك قرص ناني مي‏آورد براي او و مي‏خورد تا اينكه خدا ديد اين چاره‏اش نمي‏شود، به اين‏جورها ترحم نمي‏كند. يك شبي جبرئيل نان برايش نياورد، بناي داد و بي‏داد را گذارد كه نان ما نرسيد. وحي شد كه آخر آنها هم بنده هستند هر چه التماس كرد نصفه ناني هم بيايد نيامد، تكه ناني هم نيامد جبرئيل نيامد. صبح شد لابد شد ناچار شد گرسنگي زورش آورد برخاست بيرون آمد. خدا وقتي مي‏خواهد اين‏جور مي‏كند. نگاه كرد از بالاي آن كوه در آن شهر ديد دود از آن شهر بالا نمي‏رود مگر يك گوشه او كه ديد دود

«* دروس جلد 3 صفحه 374 *»

از آن بالا مي‏رود از يك خانه. رفت توي شهر هر چه گشت ديد هيچ چيز هيچ جا نيست، رفت آن خانه كه دود بلند بود ديد زن پيره‏زالي آنجا نشسته سه تا چنه خمير كرده كه نان بپزد آمد پيش آن پيره‏زال گفت تو امروز مي‏تواني مرا مهمان كني؟ آن زن خجالت كشيد گفت سه سال است باران از ما قطع شده با هزار مشقتها يك خورده آردي تحصيل كرده‏ام اين سه چنه خمير را كرده‏ام نان بپزم، يكيش مال شوهر من است يكي مال من است يكي مال پسر من است، خوب مگر يك تكه به تو بدهم. سه سال است ما را غضب كرده نبي ما ادريس و از ميان ما رفته بيرون، ما به اين پريشاني گرفتار شده‏ايم. ادريس قدري مستمالش كرد([2]) گفت خدا بزرگ است شايد ادريس برگردد. او هم نانها را پخت. از نان او و نان شوهرش يكي يك تكه ناني كند همين كه دست كرد از نان پسر بكند پسر فجأه كرد و مُرد. آن پيره‏زال بناي داد و بي‏داد گذارد، ادريس ديد زنكه دستپاچه شد گفت مترس خودم زنده‏اش مي‏كنم، من ادريسم تو الآن برو مردم را خبر كن ادريس آمد.

باري، پس مي‏شود حجج از ميان مردم بيرون بروند در حكم ثانوي. در حكم اولي اين بود كه حجج مشهود باشند معروف باشند معلوم باشند، اين معلوميتشان در حكم ثانوي تغيير مي‏كند، به جهت اينكه خيري نمي‏بينند در ميان مردم نمي‏روند ميانشان. از اين جهت پيغمبر وقتي آمد گفت من آمده‏ام در ميان قومي كه نذيري ميانشان نبود، آيات قرآن از اين قبيل بسيار است. پس گاهي خائف و مغمور است گاهي ظاهر و مشهور است، بَدابردار است. پس گاهي بروند گاهي بيايند و اين امر تازه‏اي نيست چنانكه پيش از نوح اينطور بود. بلكه در زمان آدم بود. قابيل آمد پيش شيث گفت ديدي با برادرت هابيل چه كردم؟ ـ كه گفت من وارث پدرم و جانشين او هستم ـ تو هم اگر مي‏خواهي از آن حرفها بزني مي‏كشمت، اين عهد كرد كه من تا زنده باشم اين ادعا را نكنم. پس نسخ نمي‏شود، نمي‏شود وجود شيث در عالم نباشد، شيث در دنيا نباشد ببين دنيا نمي‏گردد، اما ادعاش را

«* دروس جلد 3 صفحه 375 *»

نكند و خائف و مغمور باشد تا عمر دارد ممكن است، به جز وصيي كه تعيين مي‏كند و آدم خودش مي‏داند احكام را نمازي روزه‏اي ـ اينها را ببينيد يكيش را قابيل راه نمي‏برد ـ اما خائف و مغمور بود. پس اسمي از نبي نبود از زمان بعد از قتل هابيل هيچ نبيي ظاهر نبود، تا زمان ادريس و تصديق اينها را كه عرض مي‏كنم در غيبت صدوق در اكمال‌الدين در كتابها نوشته، برداريد ببينيد تا زماني كه ادريس برخاست و پيش از آن نبي ظاهرِ معروف ميان مردم كه دعوت كند نبود، و عمداً دعوت نمي‏كردند مي‏ديدند بي‏حاصل است اما وجودشان بود در دنيا كه زمين خالي نباشد، يك وصيي و يك نبيي هميشه بود اما خائف مغمور.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و اصل وضع الهي را كه احكام اوليه است بدانيد. پس اصل وضع الهي در امر اولي كه «وجود انبيا و بزرگان و ائمه باشد» برخاسته نخواهد شد اما حيات و حضورشان، گاهي اقتضا مي‏كند حضور را، ظاهرند؛ گاهي نمي‏كند، پنهانند. مثل حضرت صاحب الامر كه از همان وقتي كه متولد شد غيبت كرد، بردندش به آسمان بعد از چهل سال پنجاه سال تا آخر غيبت صغري غايب بود. از ابتداي تولد غيبت كرد بعد غيبت كبري كرد. پس مصلحت نبود بروزش، و خودش مصلحت بود باشد اگر نباشد زمين و آسمان نمي‏گردد به حق. پس خودش هست و اين حكم اوليه است اما حضورش كه مردم بشناسندش در حكم ثانوي است.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه، اگر نوع حق همه‏اش بيفتد توي احكام ثانويه هيچ حق نمي‏ماند. پس اين قدري كه بايد حق بماند از احكام اوليه است اما غياب و حضورش سهل است غايب باشد چند سال در محبس باشد. مي‏دانست مردم همان مسائلي كه مي‏دانند بروند عمل كنند كفايتشان مي‏كند و تقريرشان كرده خدا كه مي‏توانست از محبسشان بيرونشان بياورد، معلوم است صلاح اين بود براي اينها. پس هر چه از احكام اوليه است و بدون شك و شبهه است آن كساني كه قائمند به امر بايد واقعاً من عند اللّه

«* دروس جلد 3 صفحه 376 *»

معصوم باشند و مطهر باشند از سهو و نسيان و خطا، آنها انبيايند و آنها ائمه طاهرينند صلوات اللّه عليهم اجمعين. پشت سر آنها نقبايند نجبايند، اما غايبند، هستند اما غايب. نقبايي كه هستند آنها عنداللّه نقيبند نه عندالخلق كه جلوه در محراب و منبر كنند. نجبا عنداللّه نجيبند نه عندالخلق و هكذا در هر زماني. ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين اينها عنداللّه عادلند نه اينكه جلوه در محراب و منبر مي‏كنند اگر عنداللّه عادل نباشند توي خانه‏شان خراب مي‏كنند دين خدا را، توي كتابشان كه مي‏نويسند خراب مي‏كنند دين خدا را. پس به طور كلي بدانيد كه هر خراب كننده ديني از اينها نيست، چرا كه عدول بناست كه آباد كنند دين خدا را، بناشان به القاي شبهه و به خراب‌كردن دين نيست. پس رفع مي‏كنند شبهات را به هر جوري كه باشد ظاهراً باطناً. مشايخ خودمان نوشته‏اند واجب است اعتقاد كني كه هميشه از جانب خدا عدولي چند در روي زمين هستند از جانب خدا و عادلند عنداللّه ائمه اينها را عادل مي‏دانند در خارج واقع عادلند تا انتحال مبطلين و تأويل جاهلين و تحريف غالين را بردارند از دنيا. ديگر حالا من چنين شناخته‏امش شايد چنين نباشند به كار نمي‏خورد. امام جماعت همين‏قدري كه ظاهراً فسقي نداشته باشد بَسَم بود، شاهد كه شهادت مي‏داد همين‏قدري كه من بد از او نديده بودم بَسَم بود، حتي حاكم شرع جامع الشرايط فتوي همين‏طورها كفايت مي‏كند، يحتمل منافق باشد باشد مسائل را كه خوب مي‏گويد احكام را خوب جاري مي‏كند حالا منافق است خودش مي‏داند براي من عيب ندارد، لكن حافظ دين هم باشد بر نمي‏دارد. پس لامحاله بايد عالم باشد به جميع راههاي شك و شبهه و بايد رفع اينها را به جميع اقسام بتواند بكند. چرا كه جهال طبقات دارند بايد بياني داشته باشد كه بتواند براي همه بيان كند. مثلها، راهها، داشته باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 377 *»

درس بيست‌وششم

 

(‌شنبه 6 ذي‌القعدة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 378 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان العلماء قد عجزت عقولهم عن اقامة الدليل العقلي علي نبوة محمد9 و ولاية عترته المعصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين ظنّاً منهم انهم جزئيون شخصيون و العقل مدرك الكليات فلايمكن اقامة الدليل علي اشخاصهم و قد خصّنا اللّه سبحانه بعلم امكن به لنا اقامة الدليل علي اعيانهم و اشخاصهم من طريق العقل …

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه به اصطلاح مشايخ خودمان امورات دين و مذهب دو قسم است، خوب با بصيرت باشيد چرت نزنيد اينها چيزهايي است كه آدم همان كه ياد نمي‏گيرد اين تاتوره‏هايي است كه به هوا رفته، گوش كه مي‏دهد ياد مي‏گيرد خواه فارس باشد يا ترك خواه عرب، يك‌خورده چشمت را وا كن آدم زود ياد مي‏گيرد.

پس يك امري است از جانب خدا كه واقعيت و خارجيت دارد و انسان مكلف است نظر به خارج كند و اعتقاد كند. و يكپاره امور را نمي‏شد چنين قرار بدهي كه همه خارجيت و واقعيت داشته باشد و انسان مطابق خارج راه رود. اما اموري كه نمي‏شود مطابق خارج راه رفت خودتان فكر كنيد كه خودتان استاد باشيد در حكمت و در فقه. اموري كه نمي‏شود مطابق خارج راه روند امورات تكليفيه ظاهريه است، مثل اينكه ما غذائي مي‏خواهيم حلال، از وقتي كه باران آمده و گندم سبز شده بخواهيم بدانيم اين را كسي غصب نكرده، ندزديده و حلال است، ببينيد كسي كه عالم به غيوب نيست نان

 

«* دروس جلد 3 صفحه 379 *»

حلالي كه هيچ كس غصب نكرده، هيچ كس ندزديده، نجس نشده، مي‏تواند علم حاصل كند؟ شايد نانوا گندم آن روز را دزديده باشد، شايد بيع و شراش درست نبوده اين درست شد به زور، آني كه فروخته چطور؟ در قوه كساني كه مطلع به غيب نيستند، كسي بخواهد شرعي قرار بدهد كه موافق خارج راه روند محال است قرار بدهند، و ندارند در هيچ شرعي. پس قرار دادند كه از دست مسلمان كه فعلش محمول بر صحت است چيزي داد، بخر. آبي بخواهي به طور جزم و بتّ و يقين آبي است پاك اين غصب نشده {……………} پس شريعت را قرار داده‏اند كه اگر آبي را از دست مسلمي گرفتي غصب نيست و نجس نيست، مگر اينكه ببيني بخصوص كه از كسي گرفت بول توش ريخت. پس آب را همين كه نمي‏داني نجس است، پاك است. غير از اينطور نمي‏شد شرع وضع كني. از همين قبيل است جميع مأكولات و مشروبات و ملبوسات. چيزي كه از بازار مسلم مي‏خري پاك است اگر چه چيتش را فرنگستان زده باشند من از دست مسلمان مي‏خرم. قند ارسي همين‏طور، جميع متصرفاتتان را توي اين شرع قرار داده‏اند هيچ مطابقه خارجي شرطش نيست، شرطش اين است كه آن‏جوري كه دستورالعمل داده‏اند باشد. از همين قبيل است پشت سر كسي نمازكردن، بخواهي علم پيدا كني كه اين توي خانه‏اش هم فاسق نيست هزار سال هم معاشرت كني نمي‏تواني. قرار داده‏اند كه تا تو فسق از اين نديده‏اي با اين نماز كن. حالا اين در واقع توي دلش منافق نيست شرع را بر اين قرار نداده‏اند. قرار بر اين داده‏اند كه تا تو چيز بدي از اين نشنيدي اهانت به حقي از اين نديدي با او نماز كن، منافق است باشد، تا تو نفهميده‏اي يهودي است باشد.

از همين قبيل است شهادت عدول، حاكم شرع اگر بخواهد دو شاهد عادلي كه عنداللّه عادل باشند در شهر پيدا نمي‏شود، فرضاً هم اگر دو عادل باشند در جميع قضيه‏ها كه نمي‏شود اينها هميشه همه جا باشند. هميشه شهود همين مردم بوده‏اند پيش پيغمبر هم همين مردم مي‏رفتند شهادت مي‏دادند. اولاً توي شهري دو همچو عادلي كه عند اللّه عادل

«* دروس جلد 3 صفحه 380 *»

باشند پيدا نمي‏شود، بعد از آني كه شدند نمي‏توانند اينها در هر قضيه‏اي حاضر باشند، پس اين را برداشتند. حاكم شرعش هم همين‏جور اين اگر موافق واقع خارج شهادت نداد دين خدا به هم نخورده مال فلان بيچاره تلف شده سهل است آخرتي هم خدا قرار داده آنجا تلافي مي‏شود. حاكم شرعش هم مادامي كه نمي‏داني رشوه خورده و فسق و فجوري از او نديدي حاكم شرع باشد، باز حقوق مردم پامال مي‏شود بشود. قمارخانه است قاضيش هم قمارباز است مردمش هم همان‏جور قماربازند لامحاله مَلِكشان دروغ مي‏گويد كار مردم به همين‏جور حكام مي‏گذشت كه مسامحه كردند و واگذاشتند. مي‏گذشت به ابي‏بكر، مردم عمَر مي‏خواهند كه براشان {……………} كار مردم به يك ديوان‏بيگي([3]) كه از جانب پادشاه هم بيايد مي‏گذرد، حكم اللّه نمي‏خواهد، مدعي يك كاري مي‏خواهد بكند كه حق به جانبش باشد مدعي‌عليه هم همين‏طور مي‏خواهد. عنداللّه اگر كسي مسأله نداند استفتا مي‏كند مي‏رود مي‏پرسد كه اين مال به اين كيفيت به دست من آمده حلال است يا نه. مسأله‏اش را نمي‏داند مي‏رود مي‏پرسد. اينها كه در بند اين چيزها نيستند، اينها دست و پا مي‏زنند كه شاهد درست كنند. پس كار مردم به اين فساق و فجار مي‏گذرد نظم اينها بكنند ديوان‏بيگي اسمش هم خدا نيست. و واللّه اين ديوان بيگي‏ها عدلشان بيش از {……………} پس اگر پيشنماز ما عنداللّه عادل نباشد سهل است كارمان گذشته شاهدي خواستيم شاهدي كه فسقش را نديده باشيم بس است، اگر مقدس باشيم.

پس ملتفت باشيد كه بناي شرع ظاهر بر اين است، تو آبي بياشامي چيز حلالي بياشامي، تو كه علم غيب نداري كه در اين شيشه سكنجبين است يا خمر، تو همين‏قدري كه نداني خمر است و خوردي نقلي نيست، نه حاكم شرع حدت مي‏زند نه خدا عذابت مي‏كند.گفتند اگر سگ لق زد، بلكه گرگ بود. تا وقتي كه يقين كني سگ بود بايد اجتناب كني. يك كسي ديد سگ است براي او نجس است آبش را بريزد. چيزي در توي خمير

«* دروس جلد 3 صفحه 381 *»

ديدي شبيه به زيره است شبيه به فضله موش هم هست، مادامي كه يقين نداري فضله موش است زيره است. همه نانواها همين‏جور مي‏كنند، همه آشها همين‏جور پخته مي‏شود. اين شيرها را كه مي‏خوري خيال مي‏كني هيچ بار موش توش نيفتاده؟ تو چكار داري همين‏قدر كه از دست مسلماني مي‏خري بخور پاك است. اين روغنها را كه مي‏خوري تو چكار داري، همين‏قدر كه از دست مسلمان مي‏خري بخور پاك است، به علم عادي يقين داري قند ارسي را فرنگيها ساخته‏اند، كردها و ايليات، سگ لق مي‏زند و نجس هم هست و همه طيب و طاهر واقعي هم نيست، تو چكار داري. اين مردكه اسمش مسلمان است شيعه هم هست مي‏گويد هستم، روغنش پاك است. شارعي كه آمد شرعي وضع كرد حالا ببينيد شارع خبره بود اين مردم عقلشان نمي‏رسد شريعت وضع كنند. ببينيد اين شارع چقدر مرد زيرك باهوشي بوده، اگر صاحب شريعت وسواسي احتياطي بود يك لقمه نان نمي‏شد بخوري، يك شربت آب نمي‏شد بخوري يك قدم نمي‏شد برداري، از كجا غصب نكرده باشد؟ نه يك لباس مي‏شود پوشيد نه يك لقمه نان مي‏شود خورد. شارع وقتي مي‏آيد استاد است و عالم است و از جانب خداست خيلي خوب راه مي‏برد شريعت وضع كرده تو بايد راه روي. پس آبها را استعمال كن مادامي كه بخصوص ندانسته باشي نجس است. پس لاابالي اذا لم‏اعلم، بچه توي دامان پيغمبر نشسته باشد يا توي دامان تو، فرق نمي‏كند، آبش هم مي‏دهي مي‏خورد بعد بچه را برمي‏داري مي‏بيني تر است نمي‏داني اين از آبي است كه به او داده‏اي يا بول است محل اشتباه است. تو همين كه يقين به بول نداري اين آب است اگر چه در واقع بول باشد، همين كه نمي‏داني اين آب شرعي تو است.

اين لفظهاش همه محض مثل است تمام شرع را همه را، بر اين سبك ساخته‏اند و قرار داده‏اند. نگاه مي‏كني به افق مي‏بيني تاريك است مي‏نشيني سحري مي‏خوري يك كسي ديگر نگاه مي‏كند مي‏بيند روشن است، او نماز صبح مي‏كند، تو روزه‏ات درست است او نمازش درست است. تمام شرع وضعش اين‏جور است هيچ كون خارجي را

«* دروس جلد 3 صفحه 382 *»

ملاحظه نكرده‏اند، چرا كه تكليف ما لايطاق بود كه چنين تكليف كنند به كساني كه عالم به غيب نيستند. وضو مي‏سازي و قدري مي‏گذرد آن وقت شك مي‏كني آيا حدثي سر زده و صادر شده يا نه؟ شارع مي‏گويد تو وضو داري. حالا تو وضو داري اين معنيش اين است كه واقعاً حدث صادر نشده؟ آن شكي كه حالت مساوي پيش تو است هيچ طرفش رجحان پيدا مي‏كند؟ پس شكت بر حال خود باقي است اما حكمش را شارع قرار داده اگر تكليف كرده بود كه تو سعي كن ببين حدث صادر شده يا نشده چه خاكي بر سرت مي‏كردي؟ اگر مي‏شد به سعي پيدا بكني شك اسمش نبود. پس شك به سعي تو بسته نيست چرا كه شك اختياري نيست مثل ظن و علم و وهم حالتي است اضطراري. پس شك كه وارد آمد من به اختيار نمي‏توانم بردارم. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، حالا نماز مي‏كني شك مي‏كني دو ركعت كرده‏ام يا سه ركعت، اين امري است قهري. حالا آيا معقول است كه تو فكر كني تا يقين كني؟ اينكه به اختيار داده نشد دست من نيست كه به اختيار پيداش كنم، حالا حكم قرار مي‏دهد كه بناش را بر سه بگذار يا بر دو.

پس ان‏شاء اللّه با بصيرت باشيد كه تمام امر شرع را بر اين حالت قرار داده، موضوع‏له حكم را علم تو قرار داده‏اند يا ظن تو يا وهم تو. وقتي موضوع‏ له، علمِ مكلف باشد حالا ملتفت اصل مسأله‏اش هم باشيد و آن اين است كه اين چيزهايي كه در خارج هستند آيا حسني و قبحي دارند عقلاً يا اين قاعده را تعبداً بايد قبول كرد؟ نجاست خمر و سگ اثري داشته يا چون شارع گفته بايد اجتناب كرد.

(تا اينجا از نسخه خطي موجود بود. متأسفانه بقيه صفحات نسخه مفقود گرديده است)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 383 *»

درس بيست‌وهفتم

 

(‌شنبه 27 ذي‌القعدة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 384 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب ان‏يعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.

ببينيد اين پستا را از كجا شروع مي‏كنند، از كجا ابتدا مي‏كنند به كجا ختم مي‏كنند. مكرر آقاي مرحوم مي‏فرمودند كه كاري بكنيد مجلس درستان مثل روضه خواني نباشد كه مي‏رويد گوش مي‏كنيد هرجا دلتان سوخت گريه مي‏كنيد و هرجا نسوخت گريه نمي‏كنيد. اگر دلتان بخواهد ياد بگيريد يك بچه روضه‏خوان چون نيتش اين است كه ياد بگيرد يك مجلس دو مجلس كه رفت ياد مي‏گيرد، اما آن جمعيت چون نمي‏خواهند ياد بگيرند يك عمري مي‏شنوند و ياد نمي‏گيرند، گوش مي‏دهند گريه‏شان را مي‏كنند مي‏روند. حالا ملتفت باشيد كه پستاي علم ما پستاش يادگرفتن است نمي‏خواهي ياد بگيري ميا، چه ضرور است خودت را از دنيا وامي‏كني، نمي‏خواهي ياد بگيري يك عمر هم بيايي ياد نمي‏گيري، مي‏خواهي ياد بگيري دل بده اگر بنات ياد گرفتن باشد ان‏شاء اللّه ياد مي‏گيري.

باز مكرر عرض كرده‏ام هيچ چيز به تو از خودت نزديكتر نيست، در خودت فكر كن. پس انسان هست بلا شك و كار او غير اوست بلا شك. حالا اين را كاري بكن در ذهنت بيايد، نه همين باشد كه حرفي بشنوي. شما هستيد و كار شما غير از شماست چرا كه كار شما نيست و بعد شما احداثش مي‏كنيد، اين نيست و بعد احداثش مي‏كنيد. و اين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 385 *»

براي نزديك كردن ذهن است كه عرض كنم.

پس خودتان موجوديد و تمام افعال خودتان را به قوت و قدرت خود مي‏كنيد. و اين قوت ذات شما نيست فعل شماست و اين فعل تمام آنچه دارد بسته به فاعل است، فاعل اگر او را موجود كند هست و اگر نكند نيست. از خارج نبايد چيزي بردارد درست كند فعل را. پس فعل فاعل صدورش از فاعل است نه از ماده خارجي و از ذات خودش، به جهتي كه نيست و احداثش مي‏كند. حالا اين را به چنگ بياريد تا بعد آن فعلهايي را بفهميد كه هميشه همراه فاعل است، اين را كه فهميديد بعد آن فعلهايي را هم كه همراه فاعل است مي‏توانيد بفهميد. پس فعل را فاعل احداث مي‏كند لامن شي‏ء، فعل صادر مي‏شود از فاعل و هيچ چيزش نيست و اين لامن شي‏ء احداث مي‏كند فعلش را. اين را پيش خودت كه يافتي، حالا خودت را خيال كن بزرگ به قدر آسماني و عرشي، آن وقت هم باز فعلت همين فعل است فرق نمي‏كند، اگر فاعل كوچك است فعلش كوچك است اگر بزرگ است فعلش بزرگ است. كار يك جور است يك قسم است، اين قسم را به چنگ بيار همه جا مي‏تواني بفهمي، قواعد كليه را به دست بيار همه جا جاري است. در نحو مي‏گويند زيد مبتدا است و قائم خبرش يا ضَرَبَ زيدٌ اين ضَرَبَ فعل است و زيد فاعل او، حالا تو اين را درست كن، تو يك فعل و فاعل را درست تعقل بكن آن وقت اگر گفتند ضَرَبَ عمروٌ، ضَرَبَ بكرٌ، آن را هم مي‏فهمي. اين را كه درست ياد گرفتي كه زيد مبتدا است قائم خبرش، آن وقت اگر گفتند عمروٌ قائمٌ چه چيز است؟ مي‏گويي عمرو مبتدا است قائم خبرش، بكرٌ قائمٌ خالدٌ قائمٌ بلكه خالدٌ قاعدٌ را بپرسي، قاعده چون به دستش آمده مي‏گويد خالد مبتدا است قاعد خبرش. پس يك مبتدا و خبر به دست بيار همه جا را مي‏فهمي، اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد «مَن عَرَفَ زيدٌ قائمٌ عَرَفَ التوحيد بحَذافيرِه» خودت را ببين، قيام را لامن شي‏ء احداث مي‏كني، و اين امر را به كسي ديگر هم نمي‏تواني واگذاري. اگر كسي كرد كار خودش را كرده، تو نكرده‏اي. پس كار هر

«* دروس جلد 3 صفحه 386 *»

كسي بسته به همان فاعل است و فاعل محدث اوست لامن شي‏ء.

حالا فعل كلي داريم و فعل جزئي. فعل كلي آن است كه به صورتهاي مختلفه در مي‏آيد، يك قوّتي ما داريم كه هم مي‏زنيم و هم نصرت مي‏كنيم، هم راه مي‏رويم هم مي‏ايستيم هم مي‏نشينيم. و يك فعل جزئي داريم كه خوردنمان و خوابيدنمان است، خوابيدن ما غير از راه رفتن ما است، زدن ما غير از نصرت ما است. و اگر اينها را به دست بياريد مواقع صفات را به دست مي‏آريد كه حقيقت چيست. مثل خود زيد، خود زيد بسته به جايي نيست اما فعل كلي زيد كه قدرتش باشد بسته به زيد است، اما تا زيد بود آيا اين بسته بود به زيد؟ نه. گاهي هم زيد عاجز مي‏شود نمي‏تواند كاري بكند، پس فعل فاعل روي ذات فاعل نمي‏نشيند و عارض بر فاعل نمي‏شود. هيچ فاعلي فعلش روي ذات فاعل نمي‏نشيند، او بود و هيچ نقصي هم نداشت و فعلي هم نداشت وقتي فعلش را هم احداث كرد و لامن شي‏ء هم احداث كرد، آن فعل هست. در توي اين دنيا مي‏بينيد انسان بيكار است بعد مشغول كاري مي‏شود، اينجور تصورات در ابتداي علم خوب است بد نيست، چرا كه از ابتداي علم تا چيزي را طور ديگرش نكني نمي‏فهمند اين اوست و او غير اين.

پس ابتدا كه مي‏گويي زيد غير از كار خودش است هيچ كس وانمي‏زند، همه كس هم مي‏فهمند. و اين كارش را خودش احداث كرده لامن شي‏ء اين را مي‏فهمند. همچنين اين كارش كلي است و كاري جزئي دارد آن فعل كلي تعيّن خاصي ندارد، اين را مي‏فهمد. پس فعلي است واقعاً بي‏نهايت، فعل بي‏نهايت هم فكر كه مي‏كنيد عرَض نيست، فرق ميان عرض و جوهر همين كه عرض ديگر قابل نيست براي اينكه از كمونش چيزي استخراج شود و بيرون آيد، جوهر آن است كه از كمونش چيزي استخراج شود و بيرون آيد.

حالا ببين پيشترها تو مي‏گفتي من اصلم و فعل عَرَضِ من است. و بسا حكيمي هم جايي گفته باشد عرض است. خودت كه جوهري فكر كن ببين كه فعلت هم جوهر است ـ نه معني مصدري ـ اين فعل مي‏شود ضَرَبَ باشد مي‏شود نَصَرَ و هكذا اگر من قوت

«* دروس جلد 3 صفحه 387 *»

داشته باشم نمي‏شود شمرد كه چقدر جايز است افعال جزئيه از من سر زند، الي غير النهايه افعال جزئيه از من سر مي‏زند. پس جوهر است عرض نيست پس اين هم مستقل به نفس است حالا كه مستقل به نفس است پس جوهر است، چرا كه تعريف جوهر اين بود كه مستقل باشد، مستقل به نفس است و در مقام خودش احداث شده لامن شي‏ء، ماده‏اش از خودش است صورتش از خودش است. بله ذات زيد اگر در رتبه خودش مستقل به نفس نبود اين در رتبه خودش مستقل به نفس نبود. اگر بناي ياد گرفتن شد ياد كه مي‏گيرد سهل است يكدفعه مي‏بينيد چيزي ديگر هم توش بود، من حالا فعل و فاعل بيان مي‏كنم. يكدفعه مي‏بيني حقيقت بعد الحقيقة كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند گفتم من فعل مي‏بينم و فاعلي.

رفقاي شيخيه كتاب مي‏نويسند اما ديگر حالا اين حرف را جلدي نچسبانيدش به جايي. كتاب مي‏نويسند حقيقة بعد الحقيقة هم مي‏نويسند و معنيش را نمي‏فهمند و چيزهاي بي‏معني مي‏نويسند، نهايت بعضي كلماتش كه شبيه به كلمات اهل حق شده آنها حق است.

باري پس زيد حقيقتي دارد و آن حقيقت جوهر است فعلش هم جوهر است چرا كه اگر جوهر را مثل موم مي‏گيري مثلث خودش نمي‏تواند باشد بي‏موم، مثلث عرض و موم جوهر است مثلث بي‏موم برپا نيست. از اين پستا اگر بيايي مي‏داني فعلِ خودت عارض ذات خودت نيست فعلي است واقعاً حقيقةً جوهري است چرا كه اين فعل قابل است براي ضَرَبَ نَصر كسر، هر يكي از اينها الي غير النهايه، پس قابل است پس جوهر است پس زيد جوهر اين هم جوهر اين جوهر چه احتياجي به آن جوهر دارد اين جوهر است آن هم جوهر آيا اينها دو جوهر مباين از يكديگر هستند مثل زيد و عمرو؟ نه، حالا كه مباين نيستند و جوهر هم هستند چه اسمش را بگذاريم غير از حقيقت بعد از حقيقت. اين حقيقت دارد، زيد هم حقيقت دارد. هر دو هم جوهرند زيدِ بالايي زيد است، فعل زيد

«* دروس جلد 3 صفحه 388 *»

هم زيد است. ديگر اينها را اهل ظاهر نمي‏فهمند. بگويي ضَرَبَ، زيد است اين را هي بايد حكما مكرر كنند و به الفاظ مختلفه و مثالهاي متعدده بگويند تا اينكه اگر خدا خواسته باشد ملتفت شويد. اشاره به آن اينكه فكر كه مي‏كني آيا نمي‏بيني در ضَرَبَ زيدٌ يا زيدٌ ضَرَبَ ضميري راجع است به زيد، اگر اين ضمير نبود تو نمي‏دانستي زيد زده است. پس معلوم است همين ربط به عالي است، آن چه چيز است؟ ضميري است راجع به زيدِ زننده كه آن هم زيد است.

پس بگو زيد دو تا داريم بلكه بگو سه تا داريم. پس يك ذاتي داريم زيد اسمش است، فعل ذات هم يَقدرُ اَن‏يَقومَ و يَقدرُ اَن‏يَقعُدَ آن هم زيد است، چرا كه همان زيد است كه يقدر ان‏يقوم و يقدر ان‏يقعد جوهريت هم دارد. يكدفعه مي‏گويي زيد زيد است و غير خودش است، يكدفعه مي‏گويي زيد يقدر ان‏يقوم و يقعد. ديگر از اين فعل كلي و از اين مقام چرا قدرت تعبير مي‏آرند، و به لفظ مصدري تعبير مي‏آرند و حال اينكه زيد است مي‏ايستد و مي‏نشيند همين‏طور بگويند زيد است. يك سرّش اينكه مردم چون فعل مي‏گويند عرَضي متبادر است به ذهنشان، از اين جهت بگويي فعل زيد، زيد اسمش است وحشت مي‏كنند استهزاء مي‏كنند مي‏خندند. از اين جهت مي‏گويم فعل زيد و اين هم صحيح است و به راه صحت اين اصطلاح كه تعبير به مصدر آورده‏اند و قدرت گفته‏اند به جهت شدت اضمحلالش است در جنب فاعل خودش كه از خود هيچ ندارد مگر هر چه فاعل احداث كند پس كأنه عرض است و قائم به غير است. پس از اين جهت تعبير به لفظ مصدري آورده‏اند، لكن اگر همه جا تعبير مصدري بخواهي بياري عيب مي‏كند. شما سرّش را ملتفت باشيد. بسا يكي متمسك به اين تعبير بشود و آن يكي را رد كند، بسا يكي به آن يكي متمسك شود و اين يكي را رد كند. شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد بدانيد همين كه كسي يكيش را رد كرد آن يكيش را هم نفهميده اگر همه‏اش را به عرَض تعبير مي‏آوردند درست نبود، چرا كه عرض كه قائم است به جوهر، و عرض را كه اينجور مردم

«* دروس جلد 3 صفحه 389 *»

تصورش مي‏كنند كه روي جوهر است. و اگر درست تحقيقش كني عرض فرا مي‏گيرد جوهر را و از جميع اطراف احاطه مي‏كند به جوهر، و مشايخ اينها را وازدند، و مي‏گويند فعليت اشرف از قوه است. پس وقتي عرض احاطه كند به جوهر به طوري كه تمام مملكت جوهر را مسخر كند اشرف مي‏شود.

حالا كه چنين شد پس فعل فاعل بايد احاطه به فاعل كند و فاعل را مسخر كند و اگر به اينطور شد يكپاره جاها به كفر و شرك مي‏رسد. بايد مشيت خدا احاطه به خدا كند و مسخر كند خدا را و اين كفر است و شرك و عيب مي‏كند مسأله. اگر بناست عرَض روي جوهر را بگيرد پس متشخص‏تر است از جوهر و مواد مستحيل مي‏شوند در ضمن صور. حالا اگر بگويي چه عيب دارد متشخص‏تر باشد اين را مي‏گوييم خدا. نه، اين وجودش بسته به غير است. پس گاهي اينجور تعبير مي‏آرند گاهي آن جور و اين را تا توي قيام خودت نفهميده‏اي پيرامون بيرونها مگرد.

خودت واقعاً حقيقةً جوهري فعلت هم واقعاً حقيقةً جوهر است. اما فعل سر تا پايش احتياج به تو است اگر تو احداثش نكني نيست، يك ذره از سر تا پاي وجودش بخواهد بي تو مستقل باشد نمي‏تواند، پس چون بسته به غير است پس عرض است. از اين جهت به عرض تعبير مي‏آرند حالا كه عرض است روي جوهر نشسته باشد مفاسدي ديگر لازم مي‏آيد به جوهر تعبير مي‏آرند. پس فعل شما احاطه به ذات شما نمي‏كند، و فعلِ هيچ فاعلي احاطه به ذات فاعل نمي‏كند، و فاعل هميشه محيط به فعل خودش است او بالاست اين پايين، او حقيقت اوليه است اين حقيقت ثانيه است. به همين طور حقيقت ثالثه و رابعه و خامسه. در مراتب فعل فكر كنيد زيد مي‏ايستد زيد راه مي‏رود زيد سرعت مي‏كند زيد مي‏دود همه اينها زيدند آن حقيقت اوليه است آن حقيقت ثانيه است آن حقيقت ثالثه است تا هزار هم مي‏شود برود.

هر يك از اين مراتب هم فرضاً اگر سر جاي خود نباشند آني كه زير پاش است

«* دروس جلد 3 صفحه 390 *»

نبايد باشد، اگر زيد نايستد نبايد راه برود اگر راه نرود نبايد سرعت پيدا بشود، اگر سرعت پيدا نشود دويدن پيدا نمي‏شود. پس اين درجات فعل بايد سر جاي خود باشند، همه هم زيد اسمشان است همه هم جوهريت دارند. پس حقيقت خود را خوب مي‏تواني از روي اين گرده بفهمي.

حالا باز راهي ديگر مفتوح مي‏شود از همين قاعده. ببين هيچ معقول است زيد واگذارد فعل خود را بگويد تو خودت محدث بشو. هيچ فاعلي اولاً فعل خودش را به غير كه نمي‏تواند واگذارد كه تو بخور كه من خورده باشم اولاً از غير كه تفويض محال است كه كسي كار خود را به كسي ديگر تفويض كند.

بعد بيا سر خود اثر و مؤثر، آيا معقول است اثري كه هنوز نيست مؤثر به اثر خودش بگويد كه تو خودت خودت بشو. چيزي كه هنوز نيست چطور حرف به او بزند، حالا مانده‏اند در اين مطالب مردم كه اين انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون، چطور مي‏شود تفسير هم چقدر توي دنيا نوشته شده به انحاء و اقسام. وقتي توش مي‏روي هيچ تفسير نوشته نشده مي‏فرمايد: انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون اين خدا همين كه اراده مي‏كند چيزي را مي‏گويد بشو مي‏شود، اگر هست كه ديگر گفتن نمي‏خواهد هست تحصيل حاصل كه معني ندارد. و اگر نيست به كه مي‏گويند بشو؟ اين‌كه معقول نيست كه به هيچ، چيزي بگويند. درمانده‏اند در اينجا تفسيرها را بردار ببين به هيچ وجه من الوجوه راه نداشته‏اند كه حرفي بزنند. اما حالا ببين تو وقتي مي‏خواهي فعل خودت را احداث كني واقعاً حقيقةً تو احداثش مي‏كني، آيا هيچ به او مي‏گويي خودت خودت باش نه اين‌كه نمي‏شود پس تفويض محال است. همچنين ببين آيا مي‏شود جبرش كني و تو احداثش كني و او احداث نشود اين هم مي‏بيني نمي‏شود، پس جبر هم محال است. پس يك مبتدا و خبر را درست كن برخيز بايست ببين اين ايستاده روي ذات تو پوشيده شد يا اين ايستاده روي فعل تو پوشيده شد. ببين اين را نمي‏تواني بفهمي؟! مي‏تواني خيلي آسان

«* دروس جلد 3 صفحه 391 *»

است. تا حالا كه نمي‏فهميدي سر كلافه گم بود سر كلافه به دست حكما و مفسرين نبوده كه نفهميده‏اند. تو سر كلافه را به دست بيار اگر چه عربي هم نداني و ملا نباشي و درس نخوانده باشي مطلب را مي‏فهمي.

پس زيد احداث مي‏كند فعل خودش را و فعل زيد احداث مي‏كند قيام خودش را پس قيام زيد روي فعلش پوشيده نشده و فعل زيد به روي زيد پوشيده، اگر زيد لباس پوشيده باشد هر جا برود لباسش همراهش مي‏رود. كرباسي رنگ شده باشد هر جا برود رنگ همراهش است. حالا ببين آيا ذات زيد رنگ شده به فعل خودش؟ آيا قيام رنگ شده و روي فعل كلي زيد پوشيده شده؟ چگونه قيام روي فعل كلي زيد پوشيده شده و حال آنكه مي‏بيني فعل كلي مي‏نشيند، پس اين فعل جزئي روي فعل كلي پوشيده نشده اگر شده بود او هر جا مي‏رفت اين هم مي‏رفت، و من مي‏بينم او هر جا برود اين هيچ جا نمي‏رود. وقتي ضارب است آكل نيست شارب نيست نائم نيست و هكذا. پس سه حقيقت داريم يكي حقيقت جزئيه كه اين «قيام» و اين «قعود» و اينها باشد يكي «يقدر ان‏يقوم» يكي «زيد» اينها سه زيدند. يكي زيد اعلا است يكي زيد ادني است يكي زيد وسط و اين سه متباين نيستند.

زيد اعلاي اعلاي ما توي زيد وسط است و زيد وسط ما توي زيد ادني است. پس وقتي زيد مي‏دود حقيقةً زيد است كه مي‏دود، گاهي كه راه مي‏رود حقيقةً زيد است كه راه مي‏رود مي‏ايستد حقيقةً زيد است كه مي‏ايستد، آن «يقدر ان‏يقوم» زيد است حقيقةً، زيد هم زيد است حقيقةً. حالا گاهگاهي كه مي‏خواهي شرح و بسط بدهي همين مطلب را بگو هيچ جزئيت اين شخص جزئي و هيچ كليت آن فعل كلي كه زيدِ يقدر ان‏يقوم است در ذات زيد نيست. چرا، باز به همين زبانهاي آسان كسي كه حقيقت پيشش باشد مي‏تواند بيان كند، و همه سرّ اينكه بيانات را مي‏توان آسان كرد اين است كه سر كلافه است به دست آمده، چون سر كلافه به دست آمده هي به لفظي ديگر به لفظي ديگر مي‏گويد تا

«* دروس جلد 3 صفحه 392 *»

حالي كند. پس اين مراتب ثلاث را وقتي بخواهي جدا جدا اثباتش كني پس مي‏گويي جزئيتِ جزئي و كليتِ كلي در صِرف شي‏ء يافت نمي‏شود. باز اين يافت نمي‏شود معنيش اين نيست كه فاقد است. هر كس مي‏شنود چيزي در جايي نيست خيال مي‏كند مثل اين است كه زيد در اطاق نيست، معنيش اين نيست كه زيد فاقد است آن كلي و آن جزئي را، معنيش اين است كه او سعه و احاطه‏اي دارد كه از احاطه بيشتر است. احاطه كه بيشتر شد كه بر احاطه هم احاطه پيدا شد محاط را هم مي‏گيرد. پس «زيد» زيد است حقيقةً «زيد يقدر ان‏يقوم» هم زيد است حقيقةً «قائم» هم زيد است حقيقةً. اگر ملوث به يكي از اينها شده بود؛ در مداد فكر كن، خط نوشته مداد است مداد توي دوات هم مداد است هيچ كدام صورتش نيست صورتش صورتي است كه جمع مي‏شود با همه. پس مقام ذات هيچ كثرت مادون در او نيست، پس او سبوح است قدوس است هيچ ملوث نيست. ولكن زيد يقدر ان‏يقوم آيا نه اين است كه قيام منفي در او هست نفي قعود درش هست، هنوز نه ايستاده است نه نشسته است مي‏تواند بنشيند مي‏تواند بايستد، قابل براي همه است. الآن هم به صورت اينها در نمي‏آيد تجلّي لها بها مي‏كند. پس صورت جزئيه منفي است پيش او، او شرطش كلي‌بودن و احاطه و جوهريت است و بي‏نهايت است. پس ذات زيد فوق ما لايتناهي است بما لايتناهي، اما فعل زيد فوق ما لايتناهي نيست متناهي است به جهتي كه آن كلي‌بودن است، جزئي نيست قائم نيست قاعد هم نيست. پس محدود است به حدّ اين قيود، متناهي به زيد هم مي‏شود اين بسته به زيد است و زيد بسته به جايي نيست. پس او محدِث اين است پس اين غير متناهي نيست فوق ما لايتناهي نيست.

پس اشياء در مقام اول ممتنعند هم نفيشان هم اثباتشان، نفيشان چه بود حكيم باش و كلمات را از روي دل بفهم، نفي اين جزئيات كجا بود؟ توي فعل كلي. اثبات اينها كجا بود؟ سر جاي خودشان. قائم قائم بود و قاعد قاعد. متحرك متحرك، ساكن ساكن، پس اينها همه سر جاي خود ثابتند، همه در فعل كلي منفيند. اين اثباتها و اين نفيها در ذات زيد

«* دروس جلد 3 صفحه 393 *»

نيستند. پس بگو ظهورات هر فاعلي در ذات آن فاعل نيستند اثباتشان آنجاست كه هستند، نفيشان مي‏آيد در مقام كليت. چه چيز آنها در مقام فعل كلي است؟ نفيشان آنجاست. حالا كه نفيشان آنجاست پس اثباتشان كجا است؟ همان جايي كه هستند در سر جاهاي خودشان مثبتند. پس ظهورات در فعل كلي منفيند در ذات عالي نفيشان و اثباتشان هم ممتنع است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 394 *»

درس بيست‌وهشتم

 

(‌يك‌شنبه 28 ذي‌القعدة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 395 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب ان‏يعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.

از آن پستايي كه عرض مي‏كردم آدم خيال مي‏كند اينجور عبارتها از آن پستاست و خيال مي‏كند خيلي مشكل است لكن خيلي آسان است و ببينيد به چه وقعي مي‏فرمايند، و آن پستا هيچ باد نمي‏خواهد. ملتفت باشيد آن پستا كه دست همه مردم هست خيلي پستاي آساني است و خيلي آدم كودني مي‏خواهد نفهمد. قاعده كليه‏اش دو كلمه است و تمام ملك خدا را مي‏شود به اين دو كلمه سير كرد و آن همه‏اش اين است كه «هر چيزي را كه ببينيد به دو صورت بيرون آمده نه اين صورت ذات اوست نه آن صورت ذات اوست» ببينيد آيا هيچ مشكل است اين؟ در جميع جمادات نباتات حيوانات اناسي دنيا آخرت همه جا اين را جاري كن. دو سنگ پيش خود بگذار و در آن فكر كن ببين اين سنگ است آن هم سنگ است در اينكه هر دو سنگند شكي شبهه‏اي نمي‏رود، لرها هم مي‏فهمند اين سنگ غير از آن سنگ است همه كس مي‏فهمند داخل بديهيات است، چقدر امر واضحي است كه احتياج ندارد به فكر، نبايد كه من فكر كنم تا بفهمم كه اين سنگ غير از آن سنگ است. بديهي آن چيزي است كه وقتي انسان نگاه كند فكر نخواهد. حالا روشن است چشمت را واكن ببين روشن است، فكر نمي‏خواهد همين‏طور چشمت را واكن ببين هر

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 396 *»

دوي اينها سنگند فكر نمي‏خواهد، هر يكي غير ديگري است فكر نمي‏خواهد امر به اين آساني است. و خدا تمام حججش را اينجور تمام مي‏كند به مردم، داخل بديهياتش مي‏كند توي دست و پايشان مي‏اندازد مي‏گويد مي‏خواهي بگيرش بگير، نمي‏خواهي جهنم.

پس اين هر دو، سنگ است و اين سنگ غير آن سنگ است اين داخل بديهيات است. حالا مي‏گويي من يك چيزي در هر دو مي‏بينم كه از هر دو واضحتر است آن چه چيز است؟ سنگيّت است. آن سنگيّت دو تا نيست اينها دوتايند.

اما فكر كن كه آيا اين يكي نصف سنگ است و آن يكي نصف سنگ؟ نه، اين سنگ است آن هم سنگ. اگر چه اين نصف من است آن هم نصف من است دو تا با هم يك من است. اما يكي از آن دو تا نصف سنگ نيست آن يكي نصف ديگر سنگ، هر دو تمام سنگ است، پس سنگ كه امر واحدي است مي‏بيني كه به دو صورت مختلف بيرون آمد. ذات سنگ اين يكي نيست چرا كه اگر اين يكي بود آن يكي بايد سنگ نباشد و تو سنگ را در آن يكي مي‏بيني اگر ذات سنگ آن يكي بود اين يكي بايد سنگ نباشد و تو سنگ را در اين يكي مي‏بيني. ديگر خورده خورده اينها مي‏رود توي نظري. ملتفت باش كه نلغزي و حكماي خيلي گنده گنده اينجا لغزيده‏اند. اگر همه سنگهاي دنيا منحصر به اين يكي باشد و سنگ همين باشد پس بايد آن يكي سنگ نباشد، پس معلوم است كه ذات سنگ اين يكي نيست آن يكي هم نيست چرا كه اگر آن بود اين سنگ نبود. ببينيد اينها آيا آسان نيست شماها بسا غافليد من هي زور مي‏زنم شما را بياورم توي مطلب. شما وقتي مي‏بينيد اين دو سنگ را آيا نمي‏فهميد كه اين يكي سنگتر از آن نيست؟ آن يكي هم سنگتر از اين نيست هيچ كدام تفاخري افضليتي بر ديگري در سنگ بودن ندارند، مفاخرتي افعل تفضيل نمي‏توان بست كه بگويي يكي سنگتر است. مي‏شود گفت سنگينتر است يعني وزنش بيشتر است اما سنگتر نمي‏شود باشد.

هر جا امر عام شاملي ديديد مثل اين است كه به دو سنگ نگاه كني و بگويي همه

«* دروس جلد 3 صفحه 397 *»

سنگهاي دنيا اين يكي نيست و تمام سنگهاي دنيا آن يكي نيست اينها افعل التفضيل ميانشان نيست سنگ سومي هم باشد مثل آن دو تا چهار تا باشد پنج تا باشد صد تا باشد صدهزار تا باشد همه جا سنگ باشد تو يك امر عام شاملي در همه سنگها با چشمت مي‏بيني كه آن وحدتي است كه در كثرات است ديگر چشم وحدت‏بين در كثرت كه اينهمه بادش مي‏كنند همه كس مي‏تواند ببيند. پس سنگ در همه سنگهاي دنيا ظاهر است و همه سنگها ظهورات سنگ است. تمام سنگ، هم در اين است هم در آن. تمام سنگ كه مي‏گويم نه همه سنگهاي دنيا را مي‏گويم، تمام سنگ يعني جسم منجمد سخت صُلبي كه مرئي است اين تعريف و آن حقيقت بر اين صدق مي‏كند بر آن هم صدق مي‏كند، اگرچه تمام سنگهاي دنيا اين نيست و تمام سنگهاي دنيا آن هم نيست. پس مي‏بينيد يك سنگي را در تمام سنگها يك آجري را در تمام آجرها اين وحدت بيني در كثرت همين است. حالا اسمش را عوض كنيد و متعدد اسمش بگذاريد تا زود زود برويد بالا، نه خورده خورده. براي آساني يك كلمه بگو، در اين متعددات در اين معدوداتِ چندي كه هستند اينها يك مابه‏الاشتراك دارند كه همه دارند و يك چيزي هم هست كه اين دارد آن ندارد، آن دارد اين ندارد.

حالا آيا اين اشكالي دارد علمي مي‏خواهد؟ عربي دانستني مي‏خواهد؟ نه، جميع علومي كه در اين عالم هست از همه آنها اين آسانتر است. و تعجب است كه با اين آساني مثل محيي‏الدين توي اين امر آسان بديهي كه احتياج به نظر و فكر ندارد گم شده، همچو امري به اين آساني را سلب مي‏كنند از مثل بلعم باعوري و مثل محيي‏الدين، اما آسانيش واللّه هيچ علمي به اين آساني نيست. چرا كه هر علمي محتاج به نظري و فكري است تا اصطلاحي از آن علم به دست آيد اولاً مطالعه مي‏خواهد فكري مي‏خواهد، اينها كه فكر نمي‏خواهد از بس بديهي است. دو سنگ را پهلوي هم بگذارند تو با چشم مي‏بيني دو تا است، ديگر نبايد فكر كني چشم هم نداشته باشي با دست مي‏تواني بفهمي دست مي‏مالي

«* دروس جلد 3 صفحه 398 *»

مي‏فهمي دو تا است.

پس يك سنگ جامع كلي هست كه اين تمام اوست او تمام اوست. اين اسم اوست او اسم اوست. اين نماينده اوست او نماينده اوست. باز نماينده است نه اين است كه سنگ غيب باشد و اين مي‏نمايد او را، به جهتي كه در شهاده است مكرر عرض كرده‏ام هر چه در عالم غيب است اسمش و رسمش و حدّش همه در عالم غيب است، هر چه در عالم شهاده است اسمش و رسمش و حدّش همه در عالم شهاده است. پس اين قاعده را كه بگيري و از پيش بروي مي‏بيني داخل بديهيات است، آن‏قدر آسان است كه هر لر و كردي مي‏تواند ياد بگيرد. پس هر جا معدوداتي چند باشند كه تفاضلي در معدوديّت نداشته باشند اين معدود است، آن معدود است.

فكر كن ببين، يك معدودتر نيست از دو، دو معدودتر نيست از يك. نسبت معدودات به معدود مطلق تساوي است. حالا آن معدود در پرده غيب منزلش نيست اگر در غيب نشسته بود اينها ظهورات او نبودند، ظهورات او هم در غيب بودند.

پس سنگي كه اين سنگ است آن سنگ است سنگ مطلق در عالم دهر ننشسته اصل حجريت يك امري است واحد كه در تمام اين كثرات يافت مي‏شود و مي‏شود هم منحصر به يكي نباشد. فكر كنيد كه گُمش نكنيد اعتنا كنيد به گم نشدنش، چرا كه رجال بسيار بزرگ گم شده‏اند. بعد كه ياد گرفتيد باد نكنيد، چرا كه چيزي نيست الاغ هم اين چشم وحدت‏بين در كثرت را دارد، اين جوهاي آب كه تازه به تازه مي‏بيند، كه هر جوي آبي غير از جوي اول است، پس او يك چيزي را شناخت كه آب بود، آب را كه شناخت همه جا مي‏داند آب چه چيز است. ديگر فلان صوفي يا فلان كس كامل است وحدت را در كثرت مي‏بيند اين را الاغ هم مي‏بيند بادي ندارد. اگر اين فضيلت است اين فضيلت را الاغ هم دارد، علم مردم توي اينها افتاده و بادش مي‏كنند كه چشم وحدت‏بين در كثرت فلان دارد شما بي‏باد يادش بگيريد راههايي هم كه اشتباه كرده‏اند دستتان باشد. دو تا سنگ

«* دروس جلد 3 صفحه 399 *»

دو تا درخت دو تا ملك دو تا آدم دو تا جن همه جا مي‏توانيد جاري كنيد. هر جا معدوداتي چند ديدي مي‏تواني ببيني يك معدودي ساري و جاري است در تمام معدودات، واحد معدود اثنين معدود، تا صدهزار هم معدود است، هيچ صدهزار معدودتر نيست از يك. هر دو معدودند و هر دو در پيش آن معدود واحد مساوي هستند. هيچ كدام معدودتر نيستند افعل تفضيل بردار نيست. حالا به اين پستا كه معدودات را مي‏خواهي جمع كني لامحاله واحدي مطلق از آن عالم روش است. جمادات را جمع مي‏كني جماد مطلقي روش هست نباتات را جمع مي‏كني يك شي‏ء واحدي يك چيز جاذب دافع ماسك هاضم در جميع نباتات هست، نفس حيواني كه آن سميع بصير شامّ ذائق لامس باشد در تمام صاحبان چشم و گوش هست. يك امر شايعي كه در ميان جميع اين متعددات هست، هست. و آن واحد است، وحدت عالي دخلي به كثرت داني و واحدي كه در داني است ندارد. اينها را درست حفظ كنيد كه محل لغزش نباشد.

پس وحدتي داريم مثل وحدت سنگ بالاي دو تا سنگ يك همچو جوري واحدي داري كه دو تا پهلوي هم بگذاري دو تا مي‏شود. اين واحد گولت نزند كه مشتبه شود با آن واحدي كه روي اين سنگ هست روي آن سنگ هم هست، و در تمام سنگهاي عالم ساري و جاري است. اين واحد غير از آن واحدي است كه با هم جمعش كه مي‏كني دوچندان مي‏شود و مضاعف مي‏شود. پس آن سنگي كه بالاست به تعبير و امر واحدي است، آن امر واحد نه مثل اين است نه مثل او ليس كمثله شي‏ء آن واحد مثل اين وحدات نيست. تمامش توي اين نشسته است، تمامش توي آن نشسته است. فكر كن كه در اينجور علوم عامي نباشي چرا كه اينها علوم بديهيه است در نزد مردم.

خيلي تعجب است كه شي‏ء واحد در آن واحد در امكنه عديده محال است باشد، يك شخص در حال واحد در دو جا و سه جا نيست محال است، بله اين وحدت معدودي محال است. اما يك واحدي داريم كه محال نيست در آن واحد در امكنه عديده

«* دروس جلد 3 صفحه 400 *»

باشد، جسم واحد در آن واحد هم در آسمان است هم در زمين است نه در آسمان است نه در زمين «داخل في الاجسام لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاجسام لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء» مي‏بيني حديث مي‏شود خواند آيه مي‏شود خواند هيچ باد هم ندارد، پس چشم وحدت‏بين در كثرت چيزي نيست كه بادي داشته باشد اصطلاحي بود حالا كه ياد گرفتي مي‏بيني هيچ نيست. پس تمام معدودات جمادي در تحت جماد مطلق جمع مي‏شوند كه مطلق واحدي است يا واحد مطلقي است يا احد، فرق نمي‏كند. كسي كه منطقي نباشد اين شبهه‏ها به ذهنش نمي‏آيد، همين كه رفت درس منطق خواند مي‏افتد در اين شبهات، كه كلي وجود خارجي ندارد، چطور وجود خارجي ندارد و حال آنكه تو اين كلي را به چشم تميز مي‏دهي كه در خارج هست مي‏بيني كه تميزش مي‏دهي با چشم از غيرش، و مطلق واحد با متعددات منافات ندارد شرط وجود او اينهاست. اينها اگر نبودند سنگي نبود مطلقي نبود و آن مطلق عالمش اين مقيدات نيست.

تعريف سنگ را بكن چه چيز است؟ سنگ جسمي است سخت صلب، تعريفهايي كه دارد اين هم همان تعريفات را دارد، پس كثرات جماديه را جمع مي‏كني در تحت جماد مطلق، و جماد مطلق در آن واحد در شرق و غرب عالم هست، جمع مي‏كني كثرات نباتات را در تحت نبات مطلق. يك نبات است در آن واحد در اين درخت هست در آن درخت هست، در شرق هست در غرب هست. حياتي كه مي‏بيند مي‏شنود لمس دارد در آنِ واحد در خر هست در اسب هست در گوسفند هست در گاو هست در شتر هست، اين ديگر مي‏رود به عالم غيب، در همه حيات مطلق هست و واحد هم هست اگر آن حيات مطلق نيايد به عالم دنيا و اينجور لباس عالم شهادي نگيرد بسا تو خبردار نباشي كه حياتي هست، پس مي‏آيد مي‏نشيند توي اين بدنهاي جمادي نباتي. اينجا كه آمد بنا مي‏كند ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و ذوق‌كردن و لمس‌كردن. پس يك حقيقت واحد حياتي است كه آن حيات به كلش سميع است، به كلش بصير است، به كلش شامّ است به

«* دروس جلد 3 صفحه 401 *»

كلش ذائق است، به كلش لامس است، به شرطي كه به دستش بدهي. اگر چه او به كلش مي‏بيند اما با چشم مي‏بيند الآن هم بي‏چشم نمي‏تواند ببيند به جهتي كه در غيب نشسته، اينها صور جسمانيه‏اند و در شهاده نمي‏شود اينها را درك كنند. تا چشمي نباشد كه مثل آيينه عكس توش بيفتد و از آن به روح بخاري عكس بيندازد و برود در آن حيات نمي‏بيند اينها را.

پس به همين نسق كه فكر مي‏كني مي‏يابي كه بعضي از اين موجودات كساني هستند كه هم مي‏بينند هم مي‏شنوند هم حرّ و برد و كيفيات مي‏فهمند. اينجور خلق هم از غيب حصه‏اي دارند هم از شهاده، اينجور خلق از عالم ظاهر حصّه دارند كه اين آب و خاك باشد، از عالم غيب هم حصّه دارند كه آن حيات باشد. از دو عالم بهره دارند از عالم شهاده بهره دارند از عالم غيب بهره دارند. اينها را هم كه جمع مي‏كني جميع كثراتش را كه جمع مي‏كني در حال واحد در تحت مطلقي مي‏افتد كه در حال واحد در شرق و غرب آن عالم هست. پس شخص واحدِ مطلقي نوعي يا جنسي در حال واحد در امكنه عديده هست و موجود است و لايشغله شأن عن شأن، بودنش در گاو مشغولش نمي‏كند كه نرود توي الاغها در گاوها هست در گوسفندها هست در الاغها هست، او يكي است و گاوها گاوهايند، گوسفندها گوسفندهايند، الاغها الاغها، و منافاتي با يك بودن او ندارند. يك شخص است لكن اين يك شخص «داخل في جميع الحيوانات لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن‌ جميع الحيوانات لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء» يك شخص هم بيشتر نيست واحد است، واحد هم هست واقعاً وحدتش هم وحدتي است كه با همه اين كثرات مي‏سازد.

اين را كه يافتي ديگر فكر كه مي‏كني در ميان اين صاحب چشمها و اين حيوانات، گولت نزند اين چشمها كه خيال كني اينها انسانند، نه هر كه چشم دارد فهم هم دارد، نه هيچ لازم نيست. چه بسيار صاحبان چشم كه چشمهاي خوب و خوشگل دارند مثل چشم آهو و هيچ فهم ندارند، گوساله خيلي چشم خوشگلي دارد حالا چشم به اين خوبي آدم

«* دروس جلد 3 صفحه 402 *»

كه نگاه مي‏كند مي‏بيند هيچ فهم توش نيست، خيلي آدمها هستند چشمهاي خوب، قد و قامت و ريش و سبيل خوشگلي دارند آدم مي‏بيند حظ مي‏كند اما فهم بخواهي توقع مكن فهم داشته باشد امتحانش كن اگر فهم دارد خيلي خوب اگر فهم ندارد گوساله است گاو است اسب است براي دو خوب است. تو فهم مي‏خواهي توش پيدا نمي‏شود، همين جور آدمها هستند هزار بار حاليش مي‏كني كه بابا، خداست و داناست و توانا، امري را كه از تو مي‏خواهد نمي‏آيد مخفيش كند اين را هم مي‏شنود گوش دارد چشم دارد اما مثل گوساله است هيچ فهم توي كلّه‏اش نيست. تو هزار بنشين پيش گوساله بگو خدا امرش مخفي نيست. حجتش تمام است آخرش هم همان گاو اولي است بلكه ضايعتر و نجستر.

آدم صاحب شعور نه همين بايد چشمش خوشگل و خوب باشد، بابا اين خدايي كه تو داري خبر از حال تو دارد يا نه؟ اگر اين از حال من بي‏خبر است كه خداي من نيست، خدا آن است كه خبر دارد از حال تو، خوب خدايي كه از حال تو خبر دارد و اين را مي‏داند كه تو نمي‏داني چه از تو خواسته، امري را كه از تو خواسته آيا مي‏شود مخفي بدارد آن را از تو؟ اگر بداند كه من نمي‏دانم، چيز ندانسته را از من سؤال نمي‏كند كه چرا نكردي، سؤال هم بكند بي‏حاصل است. من كه نمي‏توانستم، چيزي را كه من ندانم يا بدانم و نتوانم، خدايي كه مي‏داند من نمي‏توانم بپرم آيا مي‏شود بگويد بپر؟ گيرم گفت و اين جبر را هم كرد چه حاصلي دارد؟ خدا همچو كاري نمي‏كند. خداي من امري را كه مي‏داند كه از من خواسته، او مي‏آرد اول پيش من وقتي پيش من آورد و فهماند به من، من بايد نگاهش بدارم. آنچه مفهوم من شد اگر من مي‏توانم بكنم تكليف من هست، اگر نمي‏توانم يقين دارم نخواسته از من.

هر چه را مي‏خواهد من بفهمم مي‏تواند به من برساند. دقت كنيد مباشيد مثل كساني كه به عادت مي‏گويند خدا داريم، تو از روي شعور بگو. خداي تو مي‏داند تو جاهلي مي‏داند مراداتش پيش خودش است پيش تو نيست.

«* دروس جلد 3 صفحه 403 *»

اين خدا هر چه را از تو اراده مي‏كند به تو مي‏رساند. از كجا؟ به واسطه انبيا به غير از انبيا هيچ كس نيامده پيش تو. پس هر چه به تو نرسيده نخواسته كه برسد تو فضولي مكن زحمت بيجا مكش، فكر كن ببين مي‏شود چيزي را خدا از تو بخواهد و نرسانده باشد؟ يا بخواهد برساند و نتواند برساند؟ آن خدايي كه نمي‏تواند برساند پس عاجز است و خدا نيست. خدايي كه مي‏خواهد برساند و مي‏تواند برساند و نرسانده فكر كن ببين معقول است؟ آيا همچو كسي خداست؟ ببينيد داخل بديهيات مي‏شود يا نه؟ داخل ضروريات همه اديان مي‏شود يا نه؟ توي كتابهايي كه از آسمان نازل شده همه همين‏طور است. اگر پشت اين چشم، انسان نشسته باشد اين حرفها را مي‏فهمد. لكن چه بسياري كه نگاهش كه مي‏كني تعجب مي‏كني، وقتي حرف مي‏زنند كأنهم خشب مسندة مثل چوبي كه تكيه داده باشد، چوب مباش يك‏خورده آدم باش به عادتْ خدا گفته‏ايم، و به عادت خدا مي‏گوييم، اين عادت چه مصرف دارد؟ خدا آن است كه مطلع باشد بر قلب تو، مي‏داند كه تو جاهلي و مي‏داند كه چيزي را كه از تو مي‏خواهد تو آن را نمي‏داني، و مي‏داند كه چيزي را كه او مخفي كند تو نمي‏تواني پيداش كني، بيش از اين تكليف نمي‏كند به تو، مي‏داند تو به اين حالت هستي كه نمي‏داني خدا از تو چه خواسته. چون راضي نبود تو با اين حالت باشي، ارسال رسل كرد با خارق عادت با دليل و برهان، نه يك دفعه نه دو دفعه نه ده دفعه هي مكرر هر روز هر روز، اگر به اين يكي اكتفا نشد يكي ديگر را فرستاد، يكي ديگر را فرستاد تا اينكه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاد. ديگر اينها صد و بيست و چهار هزار وصي هم داشته‏اند اگر فكر كنيد از اندازه بيرون مي‏رود. اين‌همه اهل حق بوده‏اند در دنيا و حرف زده‏اند تا اينقدرش به تو رسيده، اين‌همه كه آمدند تمامشان مي‏گويند خدا قادر است خدا عالم است، اين خدا به ما گفته به شما بگوييم شما اعتقاد كنيد كه عالم است، مي‏دانسته شما جاهليد، ما را فرستاده پيش شما. حالا اين خدا آيا معقول است امري كه امر دين و مذهبش باشد و آن را بخواهد از تو آن

«* دروس جلد 3 صفحه 404 *»

را از تو قايمش بكند و بگويد تو بگرد پيداش كن، ببين امري را كه خداي عالِم كه عالِم به جميع ذرات است و عالم است كه كجا بگذارد هر چيزي را، چنين امري را مخفي كند آيا ممكن است كسي پي ببرد؟ محال است هيچ خلقي پي نمي‏برد به او.

فكر كه مي‏كني داخل بديهيات مي‏شود. ببينيد از اين حرفها چقدر انسان با يقين مي‏شود چقدر مطمئن مي‏شود. فكر كنيد ببينيد اين خدا اگر چيزي را مخفي داشت واللّه تمام خلق جمع شوند كاوش كنند نمي‏توانند پيدا كنند. او غالب است بر كل مخلوقات خود، مخفي كرده چيزي را بسا هر چه بيشتر بگردي از او دورتر بشوي، بسا هم پيشت است بسا آنكه  توي بغلت است تو نمي‏داني. پس امري را كه خدا مخفي داشته تو از پِيَش مگرد خود را به زحمت مينداز، بگو خدا آن را نخواسته از من امري را كه خواسته آيا معقول است كه بگويي خدا امري را خواسته و از من مخفي داشته؟ معقول نيست.

امري را كه مخفي مي‏دارد دو جور است نوعاً يكپاره امرها كوچك است يكپاره بزرگ، ببين اعتناي خدا به اينكه نبيي را مخفي كند بيشتر است يا به چيزهاي ديگر؟ موافق كتاب و سنت اعتناي خدا به اين بيشتر است. حالا ببين خدا نبيي را قايم كند بعد هاتفي ندا كند من پيغمبري فرستاده‏ام و آن را مخفي داشته‏ام شما بگرديد پيداش كنيد همچو چيزي را آيا مي‏شود پيداش كرد؟ حاشا. بسا ميان خلق راه مي‏رود و نمي‏بينندش، هيچ هم ضرور نكرده ببرد در مغاره قايمش كند، ميان مردم راه هم مي‏رود، بسا توي بغلت مي‏گذارند و از تو مخفي مي‏كنند. پس بسا آن نبي را ميان جماعتي ول مي‏كند و ميان آنها هم راه مي‏رود. نبوت هم امري نيست كه در صورت باشد هاتفي هم ندا كند كه پيغمبري فرستاده‏ام ميان شما برويد پيداش كنيد ببينيد اين خدا آيا معقول است حجتي را نيارد ميان مردم و او را پنهان كند آن وقت جبرئيلش را وادارد داد بزند كه برويد پيداش كنيد، من چطور مي‏توانم پيداش كنم، من از كجا پيداش كنم؟ بلكه توي همين اطاق باشد بلكه پيش خودم باشد. چيزي را اگر بنا شد خدا مخفي بدارد محال است تكليف كند كه برويد او را

«* دروس جلد 3 صفحه 405 *»

بشناسيد. پس بايد امري را كه خواسته واضح كند بيّن كند.. پس اگر رسولي را مي‏فرستد مي‏آيد كه بگويد حرفها را بي‌دليل و برهان قبول نكنيد پس از اين جهت خارق عادت مي‏آرد عصا مي‏اندازد اژدها مي‏شود، فلق بحر مي‏كند، دريا را مي‏شكافد دريا دوازده كوچه مي‏شود به درخت مي‏گويد بيا مي‏آيد، پس معقول نيست به هتف هاتفي به ما بگويد رسول مخفي‌داشته را برويد پيداش كنيد.

يكپاره امورات هم امورات جزئيه است آن امورات جزئيه را هم اين نبي بايد به ما بگويد. ديگر اينها هم توي خودشان بزرگي دارند و كوچكي دارند، نماز بزرگتر است روزه كوچكتر است، حج كوچكتر است به همين‏طور تا بيايد به آن امر كوچكِ كوچك كه از آن كوچكتر نيست برسد. آن امر كوچك كوچكش را فكر كنيد مثلاً در نماز بايد وضو ساخت در وضو بايد همه عضو تَر شود، آن خورده از آن عضو هم بايد تر شود، تا اينكه مسح را بايد پشت پا كشيد تا برسانيدش به جايي كه چيزي را خواسته مستحب كند، مثل ناخن‌گرفتن مي‏خواهد من اين ناخنها را بگيرم، ببين معقول هست خدا خواسته باشد من ناخن بگيرم با وجودي كه امر واجبي هم نيست، اگر نگيري هم جهنمت نمي‏برد امر مستحبي است، مي‏خواهد من اين را به عمل بياورم بايد به من بگويد، اگر نخواسته به من بگويد نمي‏گويد. اگر خواسته ختنه كنم بيايد به من بگويد. اينهايي را كه مي‏گويم چشمت را واكن ببين همين‏طور هست يا نه؟ يك‌خورده فهمت را همراه من بياور فكر كن.

ببينيد آيا معقول است خدا بخواهد تو ناخن بگيري و نگويد و پيغمبر به تو نرسانده باشد اين را اگر خواسته لامحاله رسانده، پس هر چه را نمي‏داني پس نخواسته استحبابش را هم نخواسته، هر چه را خواسته گفته. خواسته ناخن بگيري مستحب كرده نه اگر نگيري هم نقلي نيست، همين‏قدر خواسته كه اگر بگيري هم روزيت را زياد مي‏كنم، هم ثواب بنده از اولاد اسمعيل آزاد كردن به تو مي‏دهم. شارب بگير كه ثواب يك بنده از اولاد اسمعيل را بخري و آزاد كني، خدا چقدر ثواب مي‏دهد؟ سه چهار مو را از آنجا زده‏اي اين

«* دروس جلد 3 صفحه 406 *»

ثواب را مي‏دهد. ناخن را بگير به جهتي كه پيغمبر گفته وقتي مي‏گيري بگو بسم اللّه و باللّه و في سبيل اللّه و علي ملة رسول اللّه پس ببينيد كه اگر خواسته اين را از من پيغمبر آمده و گفته و به من رسانيده.

پس بدانيد اين خداي شما خدايي است كه نه به امر كلي اهمال مي‏كند نه به امر جزئي، اگر اهمال هم بكند من چكار دارم فضولي كنم. همين حرفها را توي يهوديها بروم بنشينم واللّه به جرأت مي‏گويم، مي‏گويم آيا موسي را مي‏شود خدا قايم بكند و بگويد به شما برويد پيداش كنيد. قدري فكر كن ببين كه اگر ختنه را خدا بخواهد از تو، مي‏گويد به تو. خدا بخواهد تو ختنه كني و به تو نگويد، آن وقت به تو بگويد خواب ببين، فال بگير، اگر به دلت افتاد كه ختنه كني ختنه كن، ببين همچو چيزي مي‏شود؟ پس اين خدا هر چه را مستحب كرده بايد بگويد مستحب است، هر چه را واجب كرده بايد بگويد به من واجب كرده‏ام بر تو. بيان با اوست تو بايد تابع باشي. پس خداي شما چه امر جزئي و چه امر كلي از شما بخواهد بايد به شما برساند وقتي رساند تو اطاعت كن. حالا ان‏شاء اللّه دقت كنيد امر ناخن‌گرفتن امري است كه خدا بايد بيشتر اعتنا داشته باشد يا امري كه حجت مي‏خواهد اثبات كند اعتناش بيشتر است؟ امر ناخن‌گرفتن اعتناي چنداني به او نيست اگر ناخن نگيري طوري نمي‏شود اين را مستحب كرده و به تو رسانيده اگر هم نگيري باعث شقاوت تو نمي‏شود باعث خلود در جهنم نمي‏شود، پس اعتنا كمتر هست واقعاً به ناخن‌گرفتن.

اما نبيي فرستاد و تو نمي‏شناسي مي‏گويد اگر نشناسيش كافر مي‏شوي و جهنمت هم مي‏برم و عذابت هم مي‏كنم، الي ابد الابد هم عذابت مي‏كنم. پس اعتنا به شناختن حجت بايد بيشتر باشد. حالا آيا اين امر را واضح مي‏كند و آن را واضح نمي‏كند؟ محال است. هر قدر عظمت آن يكي بيشتر است كه اگر اعتنا نكني بيشتر عذابت مي‏كند بايد واضحتر كند.

«* دروس جلد 3 صفحه 407 *»

پس اعتناي خدا به اموراتي كه اصل دين است و باقي فرع آنهاست بيشتر است. به هر دين و مذهبي كه داخل شوي اينجور حرفها را مي‏زنند، همه مي‏گويند اصل دين آن است كه آن اصلِ‌كاري است، اگر كسي فروع را داشته باشد و اصل را نداشته باشد، كسي نماز بكند روزه بگيرد مستحبات را بجا بياورد واجبات را بجا بياورد محرمات و مكروهات را ترك كند اما اعتقاد به پيغمبر نداشته باشد تو چه مي‏گويي؟ اين را ميانه يهوديها برو بگو كه كسي جميع اعمال را بجا بياورد اما موسي را قبول نداشته باشد تو چه مي‏گويي؟ همان هم مي‏گويد مخلد است در جهنم. اصول دين و آن اموري كه باقي متفرع است بر آن، البته آن اهمّ است. حالا چنين امر اهمّي را آيا من بايد رياضت بكشم و فكر بكنم و زحمت به خود بدهم و اگر نفهميدم توقف داشته باشم اگر چه هزار سال باشد، بعد از هزار سال هم خدا بر من بحث كند كه چرا نشناختي؟ فكر كنيد كسي كه اين حرفها را مي‏زند آيا بويي از دين و مذهب برده؟ شما را به خدا قسم ببينيد همين طور است كه مي‏گويم يا نه؟ نمي‏گويم كافر است نمي‏گويم فاسق است، مي‏گويم جاهل است و نمي‏فهمد و نفهميده اين حرفها را زده و نوشته، حالا كه نفهميده و نوشته و مردم برمي‏دارند اينها را مي‏خوانند آيا من هيچ نگويم كه هر چه مي‏خواهد بگويد و هر كس اعتقاد مي‏كند بكند. اگر من نگويم پس انبيا و اوليا براي چه آمده‏اند؟ براي اين آمده‏اند كه حرف حق را بزنند، من هم حرف حق مي‏زنم كه مي‏گويم اين چيزها درست نيست. حالا خلاف توقع مي‏شود كه من حق گفته‏ام؟ مي‏رنجي از من كه چرا حق گفتي جاي رنجش نيست.

ميزان اين، اينكه هر چه اين خدا از تو خواسته بايد واضح كرده باشد هر چه امر بزرگتر است البته بايد واضحتر كرده باشد و به من رسانده باشد. حالا ببين چنين امري مي‏شود مخفي باشد و ميان جماعتي مختلفين نه حقش معلوم باشد كه حق است نه باطلش معلوم باشد كه باطل است. برمي‏دارند توي كتاب مي‏نويسند هزار سال هم مي‏شود انسان نشناسد و توقف كند تا هزار سال. فكر كنيد اين چيزي است كه بايد رفع خلاف

«* دروس جلد 3 صفحه 408 *»

بكند، در حال حيات اين را تميز ندهي و بميري كافر مي‏شوي و مخلد در جهنم مي‏شوي. اين را من تازه نمي‏گويم برو توي يهوديها بپرس، برو توي نصاري بپرس كسي را خدا بفرستد و تا هزار سال امرش معلوم نشود.

پس حمل نكنيد به غرض اين حرفها را كه من مي‏زنم، نه واللّه بخصوص به جايي نمي‏زنم اين حرفها را، به هرجا خورد خورد. من حق را مي‏گويم بعضي جاهاش به يهوديها مي‏خورد حالا كه خورد خورد بعضي جاهاش به نصاري مي‏خورد خورد خورد. هرجاش به هر كه بخورد بخورد، يك حجتي يقيني بايد توي دنيا باشد اين را پيش يهودي هم بگويي مي‏گويد بايد داشته باشد كه دستورالعمل مردم در آن باشد. مي‏گويد بلي بايد داشته باشد. حالا من وقتي تورات را بيارم پيشش و حاليش كنم كه هزار دروغ توش هست. اين لوط كه پيغمبر بود اگر كه پيغمبر نبود اقلاً آدم خوبي بود پسرخاله ابراهيم بود، به جهت خاطر او شهر لوط سرنگون شد چرا خدا سرنگون كرد؟ به جهتي كه حرف لوط را نشنيدند. حالا لوط بد آدمي كه نبود كسي بود از جانب خدا آمده بود مردم را هدايت كند. توي همين كتابشان است كه از بس صداي دعاي مظلومين در شهر بلند بود وقتي به ابراهيم خبر‌‌ دادند بنا كرد گريه‌كردن گفت خدايا در اين شهر مؤمن هست تو مي‏خواهي آن را سرنگون كني؟ وحي شد كه لامحاله سرنگون خواهم كرد. پس لوط مؤمن بود اقلاً و توي همين كتابشان هست و توي همين كتاب خودشان نوشته كه اين لوط با دخترهاش زنا كرد و دو تا حرامزاده پس انداخت كه خيلي حرامزاده‏تر از حرامزاده‏هاي ديگر بودند. هفتصد هشتصد سال طول كشيد و اينها پدر دو قبيله شدند جميع جنگ و نزاعهايي كه بني‏اسرائيل كردند با اين دو طايفه بوده. حالا آيا مي‏شود همچو كتابي كتاب خدا باشد؟ اينها را با يهودي هم حرف بزني نمي‏تواند بگويد دروغ است حالا چنين است پس اين كتاب خدا نيست.

حالا اين كتاب برداشته شد كو آن حقي كه بايد توي دنيا باشد؟ اگر نبايد باشد كه

«* دروس جلد 3 صفحه 409 *»

خودت گفتي بايد باشد اگر بايد باشد كو؟ حالا اتفاق اين حرفها را مي‏زني يهودي مي‏رنجد حالا رنجيد رنجيد، به همين‏طور مي‏آيي پيش نصاري كتابت كو، دينت كو، شريعتت كو، مي‏گويي به تورات عمل مي‏كنم تورات كه اين بلاها به سرش آمده، مي‏گويي انجيل است كتاب انجيلت كه احكامي توش نيست گفته به تورات عمل كنيد انجيلهات همه مختلف، پس اين هم كتاب آسماني كه نيست. يكپاره حرفها مي‏زني البته نصاري بدشان مي‏آيد و مي‏رنجند، برنجند. آخرش اين است كه نصراني است و مسلط است سر مرا مي‏بُرد ببرد، سر حق را هميشه بريدند سر انبيا را بريدند به جهتي كه حرف حق مي‏زدند. من حالا آيا بترسم كه سر مرا مي‏برند و حرف حق نزنم؟ به همين‏طور مي‏آيي توي اسلام مي‏پرسي آيا بايد كسي از جانب خدا در روي زمين باشد؟ اين «كسي بايد باشد» را نمي‏تواند وابزند، اين كسي كه بايد باشد اين بايد عادل باشد بايد عالم باشد نمي‏تواند وازند. حالا ابابكر است خوب است، علي است خوب است، اين بايد دانا باشد به احكام و به مسائل دين و مذهب و به معني قرآن، نمي‏تواند بگويد همچنين نيست، مي‏گويد البته بايد دانا باشد. خوب ابابكرِ تو، آيا اين قرآن را راه مي‏برد؟ خودش مي‏گويد راه نمي‏برم. عمر تو، اين قرآن را راه مي‏برد؟ ناسخش را مي‏دانست؟ منسوخش را مي‏دانست؟ خودت مي‏داني كه نمي‏دانست.

حالا من مي‏گويم كه آن كسي كه از جانب خدا بايد در ميان خلق باشد و خليفه پيغمبر باشد، بايد عالم باشد و عادل باشد، حالا سني از اين حرف بدش مي‏آيد بدش بيايد. مي‏آيد سر آدم را مي‏برد بيايد ببرد. جميع كلمات كه گفته مي‏شود به طور عموم است اگر ضررش به خودم مي‏رسد مي‏گويم اگر به كسي ديگر هم مي‏رسد مي‏گويم. اين نصيحت آقاي مرحوم است كه مي‏فرمودند: شارب الخمر اگر شراب را حرام بداند و بخورد تا توبه بكند وقتي خورد دهنش را آب مي‏كشد يا اينكه اقلاً ندامتي داشته باشد تا قابل شفاعت باشد. نيايد مثل ملاها حلالش بكند و بخورد و بگويد آب انگور كه نجس نيست، وقتي

«* دروس جلد 3 صفحه 410 *»

توي خم هم كه رفت نجس نشد از كجا نجس باشد از كجا حرام است؟ همين كه حلالش مي‏كند و مي‏خورد شفاعت مرتفع مي‏شود. پس بگويد شراب حرام است و حرام مي‏دانم و مي‏خورم بله عاصي و تبه‌روزگار هستم مي‏دانم بدم، و مردم ديگر هم مرا بد مي‏دانند خوب مي‏كنند تف به ريش من كه همچو غلطي كردم.

پس اين قاعده‏ها را بيندازيد كنار كه تو فلان حرف را زدي گوشه‏اش خورد به جايي، بخورد، من باك ندارم بخورد. اما بخصوص نه‌ واللّه نظر به كس مخصوصي ندارم اما حرف حق را مي‏گويم به خودم مي‏خورد، بخورد. شارب الخمر بد است من هم كه خوردم تف به ريشم كه خوردم. باري اگر اين همه‏اش نفع است و به ايمان من ضرر دارد من از آن بيزارم، چيزي كه ايمان مرا حفظ كند آن را مي‏خواهم اگر چه ضرر من باشد. واللّه مؤمن مثل يهودي ذليل شده پس مؤمن ان‏شاء اللّه دين خود را حفظ مي‏كند، با ذلت و خواري مي‏گويد حق را، اگر چه آن حق سبب ذلت و خواري او بشود. پس بدانيد كه گوشه به جايي نمي‏زنم.

خلاصه بدانيد دين خدا آنچه اهمّ است واضحتر است و روشن. حالا دليل نبوت پيغمبر چه چيز است؟ اين نبوت امر مهمي بود خدا خيلي واضح كرده، ديگر نه يك حديث است نه دو حديث نه يك آيه نه دو آيه، تمام قرآن و تمام سنت پيغمبر تمام احاديث ائمه طاهرين همه دليل است. هر چه امر مي‏آيد، در اين احاديث در اين آيات هست، هر چه نهي مي‏آيد در اين احاديث و اين آيات هست، هر چه خدا از من خواسته در همينها گذارده. حالا فلان مطلب توي ظاهر قرآن نيست در باطن قرآن است اگر در ظاهر قرآن نيست پس نخواسته‏اند از تو، چرا كه نمي‏شود مكلفٌ‏به من باشد و خدا به من نرسانده باشد. و به من از همينها رسانده.

باري ملتفت باشيد كه ضروريات دين و مذهب را بايد گرفت. و نه خيال كنيد كه ضرورت دليلي است غير از كتاب و سنت، بلكه از بس كتاب زياد دارد از بس سنت زياد

«* دروس جلد 3 صفحه 411 *»

دارد مختصرش كرده‏اند اسمش را ضرورت گذارده‏اند. حالا نماز ظهر چهار ركعت است دليلش در كتاب هست. نمي‏شود نباشد نماز بكن دليلش اقم الصلوة لدلوك الشمس الي غسق الليل چرا چهار ركعت است در سنت بسيار است آن‏قدر هست كه ضرورت شده.

پس اين ضروريات نه بي‏حديث است نه بي‏آيه، حالا ملتفت باشيد اين ضروريات بعضيش به واسطه اين كلمات و اين احاديث به شما رسيده. باز با بصيرت باشيد با دقت تا ممتاز باشيد از تمام عالم. اما بعضيش به واسطه لفظ كتاب و لفظ سنت به شما نرسيده، بلكه دست به دست، به طور ارث رسيده طبقه به طبقه تا به ما رسيده. و بسا آنكه لفظ قرآن بر خلاف اين است، بسا لفظ سنت بر خلاف اين است در همه دينها اينطور است، توي يهوديها بروي ضرورت خودشان دست به دست به ايشان رسيده. انبيا معصومند چيزي مي‏گويند يا كاري مي‏كنند دست به دست خبر مي‏دهند و مي‏آرند تا به باقي امت مي‏رسد. احاديث زياد گفته مي‏شود تا ضرورت مي‏شود. حالا توي ظاهر قرآن اگر همه چيز بايد باشد، در ظاهر قرآن يك جايش هست كه عصي آدم ربَّه فَغَوي اين را چه كنم؟ مي‏گويم دقت كن فكر كن ببين تو اگر اين عصيان و اين غوايت و گمراهي را اينجور معني مي‏كني كه خدا گفت گندم مخور و خورد كه كافر مي‏شود. خدا چه به كسي بگويد شراب مخور و او بخورد كافر مي‏شود، چه بگويد گندم مخور و او خورد كافر مي‏شود. حالا اينجور معني كه مي‏دانم نيست عصي آدم ربه فغوي آن جور ضرورت به من رسيده كه پيغمبر معصيت نمي‏كند. حالا در آيه به جهت تشابه اين را گذارده‏اند ديگر منظورشان چه بود بگو من نمي‏دانم. حالا من خسته‏ام و بعضيش را هم نمي‏دانم.

اين كتاب را عمداً بعضيش را محكم كرده عمداً بعضيش را متشابه قرار داده است پس ميان آيات قرآن كدامش محكم است كدامش متشابه؟ تو به آيه نمي‏تواني بفهمي كدام محكم است كدام متشابه؟ به حديث نمي‏تواني تميز بدهي اينها لفظ است و متحمل همه چيز است. محكم قرآن را تو با همين ضروريات اثبات مي‏كني، پس چنگ بزن و نگاه‏دار.

«* دروس جلد 3 صفحه 412 *»

متشابهاتش را او مي‏گويد متشابه. بدان اگر اينجور مي‏داني و اعتقادت همين است به ضروريات فهميده‏اي اين دين را، آن وقت توي آنهاي ديگر كه مي‏گردي مي‏بيني آنها هم همين طور است.

آيا نه اين است كه آدم آمده بود مطاع بود بچه‏هايش بايد حرفش را بشنوند. آيا مي‏شود پيغمبر باشد و مطاع نباشد. لاتطع منهم آثماً او كفوراً ببين اگر نعوذ باللّه آدم آثم بود يا كفور كفران مي‏كرد يا كافر بود خدا نهي كرده بود اطاعت او را. لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا صريح قرآن است كه كونوا مع الصادقين. پس آدم دروغ نمي‏گفت يقيناً، آثم نبود يقيناً، راستگو بود يقيناً، پس آن آيه را كه عصي آدم ربه فغوي، معنيش را نمي‏فهمي، بسيار چيزهاست معنيش را نمي‏فهمي مي‏خواهي ياد بگيري درسش را بخوان تا ياد بگيري.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 413 *»

درس بيست‌ونهم

 

(دو‌شنبه 29 ذي‌القعدة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 414 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب ان‏يعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.

عرض كرده‏ام كه به اين طورهايي كه از ظواهر الفاظ شنيديد كه هر متعددي لامحاله واحدي روش هست به اين نسق كه هي متعدداتي چند را جمع مي‏كنيد مي‏رسيد به واحدي پس جميع متعددات جسمانيه را كه جمعش مي‏كني در تحت يك جسم مطلقي واقع مي‏شود و آن جسم مطلق مثل ساير اجسام محسوس است و مرئي.

يك جوهري كه صاحب اطراف ثلاثه باشد ببينيد در زمين هست در آسمان هست در هوا هست در خاك در شرق در غرب هست، در آن واحد در آسمان است در زمين است در همه اينها هست. يك چيزي مي‏بيني در اين كثرات پس اين وحدتي است كه شما در اين كثرات مي‏بينيد. به همين‌طور اگر رفتي در عالم خيال، خيال خودتان را فكر كنيد، عالم مثال شما و عالم خيال شما عالمي است غير مرئي و همچو چيزي مي‏فهميد داريد، حركت و سكون اين بدن به اوست. آنجا هم اشخاصند خيال شما را او خبر ندارد، خيال او را شما خبر نداريد پس متعددند. اينها را كه جمع مي‏كنيد احاطه به اينها مي‏كنيد، مثال مطلقي واحدي مي‏بينيد در اين كثرات عديده. اين كثرات عديده منافات با مثال مطلق ندارد. به همين‌جور كثرات را جمع مي‏كنيد و واحدي بالايش تا هشت عالم به دست مي‏آيد كه

 

«* دروس جلد 3 صفحه 415 *»

هشت عالم معروف باشد. شما حالا نوعش را ملتفت باشيد كه مطلب به دست بيايد.

مطلب اين است كه اينجور توحيد توحيدي نيست كه انبيا و اوليا و رسل آورده‏اند، خودتان فكر كنيد كه تقليد نباشد، من واللّه رميده‏ام از تقليد. اين‌همه انبيا كه آمدند و معجزات كردند و جميع كفار و منافقين ديدند ولكن نفهميدند چه جور است، اين را ديدند و ايمان در دلشان ثابت نماند و در زمان هر نبيي ديديد پاي آن نبي كه از ميان رفت كافر شدند بدتر از كفار ديگر. سببش اين است كه خارق عادت ايمان را ثابت نمي‏كند در قلب. ديد كوه را آورد، بعد از او يك كسي ديگر آمد گفت من درخت مي‏آرم بحث مي‏كند كه تو اگر از جانب آن خدا آمده‏اي چرا آن جور كارها را نمي‏كني؟ گفتند موسي كه آمد آتش مي‏آمد قرباني را مي‏سوخت چرا تو چنين نمي‏كني. ملتفت باشيد اينها تقليد است، بله تو چرا دريا را شق نمي‏كني؟ ديگر اگر كسي ريش اين را بگيرد كه چرا نوح همچو كاري كرد تو نمي‏كني اينجور خارق عادت بدانيد فهم را زياد نمي‏كند. و خارق عادات پيغمبر آخرالزمان را كفار ديدند منافقين ديدند و مؤمنين ظاهري همه ديدند، چطور شد؟ تا رفت از دنيا تمامشان برگشتند و مرتد شدند مگر چهار نفر. چطور مي‏شود هزار و يك معجزه آدم ببيند و اين‌قدر فهم پيدا نكند كه اين قولش حجت است؟

و از جمله حرفهاش اين بود كه بعد از من شما حاكم و رئيس مي‏خواهيد و آن اميرالمؤمنين است اين‌همه معجز فهمشان را زياد نكرد. يك كسي خط خوبي بنويسد كه كسي بهتر از او ننويسد يا غيب بگويد اين فهم مردم را زياد نمي‏كند، اما ببينيد كه علم را كه بنا مي‏كني گفتن فهم و شعور را زياد مي‏كند و آدم را ثابت مي‏كند. اين است كه معجزات نتوانست مردم را نگاه دارد كه نلغزند اما علم توانست، آنهايي كه عالم بودند نلغزيدند. آنچه غير از علم است تو بايد او را محافظت كني. اما علم، آن تو را نگاه مي‏دارد ثابت مي‏دارد. پس آنهايي كه علم در سينه‏شان نقش مي‏شود آنهايند كه ثابت مي‏مانند به امور اگر چه كوهها از هم بپاشند.

«* دروس جلد 3 صفحه 416 *»

علم هم امري است قهري بعد از دليل و برهان آدم بخواهد نفهمد نمي‏تواند. علم وقتي آمد تو زور بزن كه بيرون برود زورت نمي‏رسد. مثل اينكه حال كه مي‏بيني روشن است نيت كن و قصد كن كه من بفهمم حالا شب است نمي‏تواني، اگر توي سرت هم بزنند كه بگو حالا شب است زبانت مي‏گويد حالا شب است از ترس اما توي دلت كه مي‏داند روز است. اگر كسي علم داشته باشد عديله زورش نمي‏رسد گمراهش كند. عديله مي‏آيد پيش كسي كه ايمان نقش نشده در قلبشان، كسي كه علم دارد علم نقش شده در سينه‏اش عديله زحمت بيجا مي‏كشد كه بيايد ايمانش را بردارد؟ حالا شب است اگر همه عالم جمع بشوند بگويند روز است تو مي‏گويي يا همه كوريد يا همه غرض داريد. پس علم را نمي‏شود كند و سلب كرد از كسي كه علم حاصل كرد مگر خدا كه مي‏تواند، خدا هم وعده داده كه ماكان اللّه ليضيع ايمانكم خاطرجمع باش، تو به وعده او تصديق كن. پس اينجور وحدت در كثرت هيچ توحيدي ثابت نمي‏كند. اين كم به گوشتان خورده، بلكه غير از من كسي در صدد اينجور حرفها هم نيست. همه همان جور حرفها ثابت مي‏كنند خواه كسي به خدا قائل باشد يا نباشد. مگر انكار اين را دارد كه هر جا متعدداتي است واحدي روش است مگر دهري اين را انكار دارد؟ ملتفت باشيد كه اين حرفها باد نشود كه خانه عنكبوت است.

پس وقتي سنگي هست و مقامش مقام وحدت است و سنگهاي متعدد هستند و مقامشان كثرت است و در آنِ واحد سنگ مطلق در شرق و غرب عالم هست، مگر اين سنگ واحد شعور دارد؟ يا جسم مطلق شعور دارد؟ اگر جسم مطلق در حال واحد هم در آسمان هست هم در زمين هم در مشرق هم در مغرب، هم در بسائط هم در متولدات. حالا اين جسم واحدِ مطلقي كه لايشغله شأن عن شأن و داخل في كل مكان خارج عن كل مكان، حالا كه اين شد آيا اين حكيم است اين عليم است؟ اين از روي حكمت اينها را اينجا گذاشته؟ بله، اطاقي است سقفش درست واقع شده زمينش درست واقع شده.

«* دروس جلد 3 صفحه 417 *»

حالا اين خشت و گلها آيا مردمان حكيمي هستند كه فكر كرده باشند كه آدمي توي دنيا پيدا خواهد شد محتاج است به اطاق و به اينجور اطاق و به اينجور طاقچه و بخاري، و شعوري به كار بردند و درست شد؟ خودت فكر كن آب عقل دارد خاك عقل دارد گل عقل دارد خشت عقل دارد؟ هيچ عقل ندارند. به همين نسق فكر كن چه فرق دارد خشت و گلي كه تو مي‏فهمي هيچ شعور و ادراك ندارد ـ و بنّا اين را بايد بردارد و از روي حكمت روي هم بگذارد و اطاق را بسازد ـ با اينكه جسم شعور ندارد خود اين جسم عقل و شعورش كجا بود كه من بيايم يك تكه‏ام را عرش كنم يك تكه‏ام را فرش كنم يك تكه‏ام را آسمان كنم يك تكه‏ام را زمين كنم. خودش عقل ندارد فكر ندارد شعور ندارد. با وجودي كه در آن پستا زميني مي‏بيني آسماني مي‏بيني چه اينجور واقع شده باشد چه جوري ديگر وحدت در كثرت مي‏آيد. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اين عالم بر اين نظم واقع شده حالا عجالةً مي‏بيني نظمش درست است فرض كن نظمش جوري ديگر بود هرج و مرج خيالش كن كه هيچ چيزش با هيچ جاش مناسبت نداشته باشد خودتان فكر كنيد استاد باشيد دقت كنيد، اصرار بيش از اين نمي‏شود كرد لكن از بس مي‏بينم كه تاتوره به هوا رفته لابد مي‏شوم اصرار مي‏كنم بلكه اقلاً يك نفر بداند من چه مي‏گويم. هي مي‏گويم هي مي‏نويسم بلكه شايد نوشته را مردم ببينند بلكه به داد دل آدم برسند.

خلاصه نظم عالم را مي‏بيني بجا واقع شده زمين را مي‏بيني ساكن است مي‏بيني آتش به طوري واقع شده كه به اختيار خودمان است هر وقت مي‏خواهيم مي‏آريم نمي‏خواهيم نمي‏آريم، خوب وضعي واقع شده هواش خوب وضعي واقع شده آبش خوب وضعي واقع شده آتشش خيلي خوب واقع شده كه به اختيار ماست، هر وقت بخواهيم روشنش مي‏كنيم هر وقت نخواهيم خاموشش مي‏كنيم. مثل آب نمي‏شود منبع داشته باشد، اگر مثل آب درياي آتش بود هي اطرافش را مي‏گداخت يكدفعه زمين يكجا گداخته مي‏شد مصلحت نبود آتش دريايي داشته باشد، مصلحت اين بود كه به اختيار ما

«* دروس جلد 3 صفحه 418 *»

باشد هر وقت بخواهي جلدي كبريتي بزني آتش بيرون آيد. حالا عجالةً مي‏بيني عالم بر نظم حكمت واقع شده و خوب واقع شده مي‏خواهم حالا عرض كنم اين نظمي كه حالا واقع است و زمينش غير آسمانش است هر كدام غير ديگري هستند و متعددات هستند و در جميع اين متعددات واحدي هست كه هم در آسمان هست هم در زمين هم در آب هم در آتش وقتي مي‏سنجي آن واحد را با اينها آن وحدت را در اين كثرات مي‏بيني، مي‏گويي جسم واحدي است در حال واحد هم گرم است در آتش، هم سرد است در آب، هم سرد و خشك است در خاك، هم گرم و تر است در هوا، هم پايين است در زمين، هم بالاست در آسمان. پس مي‏گويي جسم واحدي است كه وحدت او منافات با كثرت آنچه مي‏بينيد ندارد و اين جسم را همه كس دارد و مي‏بينيد حالا وقتي درست بيانش مي‏كني اينجور بيانات مي‏شود. حالا يك‏خورده عقلت را به كار بيار فكر كن كه عالم اگر هم هرج و مرج بود و هيچ چيزش با هيچ جا وفق نمي‏داد، زمينش ساكن نمي‏شد كه عمارت روش بسازند و زراعتهاش جاش بماند جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي بمانند، وقتي باشد و دائم مثل زلزله باشد مصرفش چه چيز است؟ جمادات و نباتات و حيوانات باقي نمي‏ماندند. آتشش جوري ديگر بود همچو فرض كن هرج و مرج بود زمين دائماً متزلزل بود آبش مثل تيزآب بود هواش را هم خيال كن هميشه هواي سمومي بود مي‏گويم وقتي عالم را به طور هرج و مرج هم خيال كني آن وحدت در كثرت آيا جايي مي‏رود؟ خودتان فكر كنيد كه دلتان خبر بشود.

باز اين متعددات متعدد بودند واحد بالاي اينها بود و وحدت او منافات با اينها نداشت داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء، در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، هي هي جبلي قم قم، اين مصرفش چه چيز است؟ چه شد؟ هيچ، مغرور به اين نشويد كه ما حالا فهميديم وحدت در كثرت را، بچه‏ها مي‏فهمند اين وحدت در كثرت را، يك تكه نان يا حلوا يك وقتي به

«* دروس جلد 3 صفحه 419 *»

او مي‏دهي هر وقت آن جور حلوا يا آن جور نان هر جا ديد مي‏شناسد و مي‏خواهد. پس اين وحدت در كثرت را آن بچه مي‏بيند پس هيچ مرتبه‏اي نيست. واللّه اين وحدت در كثرت ديدن، الاغ را يكدفعه جوش مي‏دهي دفعه ديگر هر جا ديد مي‏شناسد. پس اين وحدت در كثرت را وقتي كه درست بيانش كردي آن وقت هيچ نيست، بعضي اين را درست بيان نكردند گفتند او عين اينهاست بعضي درست بيان كردند. آن بعض اول گفتند او اگر غير اين كثرات باشد تركيبِ آن واحد لازم مي‏آيد. پس آن واحدي كه غير از كثرات است مثل اين كثرات و جفت اين كثرات است. پس او مركب مي‏شود پس عين اينها است. ما خواستيم بگوييم اين بيان تو درست نمي‏آيد گفته‏اي چيزي كه عين اينها شد.

ما مقابل اين جماعت كه ايستاديم گفتيم اين واحدي كه خواستي اثباتش كني گفتي «اگر آن واحد غير اينها نشد مركب است پس عين اينهاست» گم شدي، تو خواستي يك تركيبي از اينها را برداري گفتي عين اينهاست. حالا ما برمي‏گرديم از تو مي‏پرسيم كه آن واحد در جميع جهات از جميع حيوث عين اينهاست؟ يا جهتي دارد كه عين اينهاست و جهتي دارد كه غير اينهاست؟ اگر بگويي دو جهت دارد پس باز مركب است دو است، يك نيست واحد نيست. پس اگر از جهتي عين اينهاست و از جهتي غير اينهاست صاحب دو جهت است. و اگر مي‏گويي از جميع جهات عين اينهاست مي‏گوييم اينها متعدد هستند يا مركب هستند يا نه؟ غير هم هستند، يا نه؟ خودت هم كه اثبات مي‏كني اگر از جميع جهات عين كثرات است پس كثرات است پس واحدي نماند. ما در مقابل آن جماعت اينها را گفتيم. خيلي از مردم خيال مي‏كنند كه مشايخ اين را كه گفتند آدم اگر به اين برسد به توحيد رسيده. آنها اسم اين واحدشان را خدا گذارده‏اند، آن وقت گفتند اينها غير آن نيست مشايخ هم با آنها كه حرف زدند در مقابل آنها ايستادند گفتند كه او نه عين اينهاست و نه غير اينها داخلٌ في الاشياء است لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارجٌ عن جميع الاشياء است لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء، شما ان‏شاء اللّه با دقت فكر كنيد ببينيد.

«* دروس جلد 3 صفحه 420 *»

اين را وقتي درست هم بيانش مي‏كني چه شد؟ هيچ وحدتي در كثرت هست يك كسي اين را درست بيان كرد، ديگر آن وقت وحدت در كثرت خداست؟ كه گفته خداست. كدام پيغمبر گفته؟ هر واحدي فكر كني آن واحد جمادي كه واحد در جميع جمادات است لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج از جميع جمادات است لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء، حالا اين جماد عليم است؟ نه، حكيم است؟ نه، خالق است؟ نه، رازق است؟ نه. توي نباتات حال نبات مطلق است كه در حال واحد در اين نبات هست در آن نبات هست در شرق هست در غرب هست. اين واحد را در همه اين نباتات مي‏بيني در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، اين واحد نهايت جاذب است دافع است هاضم است ماسك است ديگر چه كار مي‏كند؟ هيچ. اين واحد خالق است؟ نه، رازق است؟ نه، محيي است؟ نه، مميت است؟ نه، خداي شما اينجور با شما حرف مي‏زند اينجور دلالت مي‏كند شما را، مي‏گويد بابا شمايي كه بت‏پرستي مي‏كنيد شما اقلاً چشمي داريد كه جايي را ببيند گوشي داريد اقلاً چيزي را بشنويد، پايي داريد كه راه مي‏رويد تو مي‏آيي كرنش مي‏كني پيش يك سنگي يا پيش طلايي يا پيش نقره‏اي كه هيچ چشم و گوش و دست و پا ندارد تو چرا بايد او را بپرستي؟ ديگر حالا فكر كنيد و اين وحدات را بيندازيد دور، كه همان‏جور كه از بت‏پرستي واتان كرده همان جور از آن هم واشويد.

بت‏پرستي دو جور است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه يكي اين است كه بگويي فلان سنگ خداست فلان چوب خداست، يكي اين است كه بگويي اينها واسطه ما است پيش خدا، و بيشتر بت‏پرستان اين بتها را واسطه مي‏دانند پيش خدا، مي‏گويند، مانَعبُدهم الا لِيُقرّبونا الي اللّه زُلفي و ببينيد خدا رد مي‏كند به ايشان، ببين اقلاً به اين كه حرف مي‌زني مي‏خواهي واسطه‏اش قرار بدهي گوش كه ندارد كه صداي تو را بشنود، فهم كه ندارد كه بفهمد چه مي‏گويي. اينها را ملتفتش باشيد دقت كنيد كه خيلي به كارتان مي‏آيد، من مي‏بينم كه فساد شده اگر چه شما غافليد. يكي را مي‏بينيد مي‏گويد فلان كس قبله است و

«* دروس جلد 3 صفحه 421 *»

توجه به او بايد كرد. عرض مي‏كنم كسي واسطه است پيش خدا كه صداي تو را هر جا باشد بشنود و بفهمد تو چه مي‏گويي؟ كسي را مي‏خواهي بفرستي پيش حاكم واسطه‏اش كني فكر كن كه اولاً اين بايد حرفهاي تو را گوش داشته باشد بشنود، بعد بفهمد حرفهاي تو را، زبان داشته باشد جواب بتواند بگويد، يا مي‏روي گاوي را واسطه مي‏كني يا يك خري را واسطه مي‏كني. خدا به اينجور دليل و برهان رد مي‏كند بت‏پرست‏ها را. حالا چه خدا بگيري سنگها را و بتها را و بگويي من كه مسلط‏ترم از آن سنگ و چوب و قدرتم بيشتر است چرا بايد او را بپرستم و چه واسطه قرار بدهي آنها را كه چرا بايد اين سنگ واسطه من باشد؟ آيا اين سنگ صداي مرا مي‏شنود؟ مي‏فهمد حرف مرا؟ آيا اين مقرب‏تر است از من؟ نماز راه مي‏برد؟ روزه راه مي‏برد؟ خدايي مي‏داند؟ خداي من، لفظش را كه اقلاً مي‏گويم، اين زبان ندارد كه لفظ خدا هم بگويد، نمي‏تواند خدا بگويد. پس واسطه ميان خلق و خدا كسي بايد باشد كه توي تاريكي در دل شب كه لب بجنباني در دلت حرف بزني او صداي تو را بشنود، توي دل كه خطور مي‏كند فلان حالت آن واسطه بر خطور قلب تو مطلع است، به زبان هم كه بگويي حاجتت را برآورد مي‏شنود حرف تو را ترجمه هم مي‏تواند بكند مي‏تواند برود و از آنجا هم بگيرد، مي‏رود مي‏گيرد مي‏آرد پيش تو، آيا اين بتها كه نه صداي آدم را مي‏شنوند نه حرفهايش را مي‏فهمند و اغلب بت‏پرست‏ها اينجور بت نمي‏پرستند. باز اينها كه انسانند لفظمان را مي‏فهمند گوش دارند و سخن را هم مي‏شنوند و مي‏فهمند هم چه گفتي اما خودش مقرب نيست ان تدعوهم لايسمعوا دعاءكم و لو سمعوا ما استجابوا لكم، خودش كه خدا نيست شفيع هم نمي‏تواند بشود «عاصي» است و واسطه ميان خدا و خلق را فكر كن «عاصي» نمي‏تواند باشد، ببين واسطه ميان من و تو كيست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر، ببين فطوري باقي ماند، ميان من و تو واسطه كيست؟ اين نشستن تو واسطه است ميان من و تو، تويي اسم آن عالي و تويي واسطه ميان من و آن نفس خودت. من كه

«* دروس جلد 3 صفحه 422 *»

مي‏خواهم با تو حرف بزنم، با تو اينجوري بايد حرف بزنم اگر تو هيچ در اين دنيا نيامده بودي و در عالم نفس بودي اگر من هزار تو را صدا مي‏زدم نمي‏شنيدي چنانكه الآني هم كه در اين عالم هستي اگر گوشت را بگيري صدايي نمي‏شنوي، الآن چشمت را بگيري جايي را نمي‏بيني، پس اگر تو نيامده بودي از آن عالم هيچ كس تو را نمي‏ديد صداي تو را نمي‏شنيد. حالا تو آمده‏اي اينجا من با آن نفس كار دارم اين جسم اينجا نشسته و من با او حرف مي‏زنم اين گوشش اين چشمش اين دستش اين زبانش.

همان‏جوري كه خدا مطلع است واسطه بايد مطلع باشد. واسطه نيست مگر ظهوراللّه در ميان خلق، ديگر در هر قاعده مي‏خواهي فكر كن ظهوراللّه در ميان خلق آن حجت اصل است، آن حاكم اصل است يا رسول است يا آني است كه رسول نصبش كرده او عالم بما في الصدور است. پس كسي كه مي‏داند تو توي اطاق تاريك هستي و چه مي‏خواهي او مي‏تواند واسطه باشد. حالا بسا خدا اعتنا به تو نكند او خودش را شفيع مي‏كند به تو، جفت تو مي‏شود، تو را برمي‏دارد مي‏برد پيش خدا شفاعت مي‏كند، مي‏گويد خدايا اگر مي‏خواهي او را عذاب كني من به اختيار خودم راضي مي‏شوم بيا مرا عذاب كن او را عذاب مكن.

فكر كنيد اينها قصه‏خواني نيست كه عرض مي‏كنم وضع خدا اين است كه اين خلق را كه خلق كرد مي‏دانست اينها درست عمل نمي‏كنند، خواست هم كه بدهدشان از بس ارحم الراحمين است. اينها هم كه مستحق بودند خواست راهي هم برايش پيدا كند، راهش را خودش قرار داد كه يك كسي باشد كه هيچ تقصيري نكرده باشد پيش خدا و تعجب اين است كه خدا همين را مبعوث مي‏كند بر آن قوم، كه توي بي‏تقصير بايد رئيس اين قوم باشي. اگر جهل داشته باشي سهو داشته باشي نسيان داشته باشي خطا داشته باشي نمي‏تواني رئيس باشي، حالا كه تو رئيس اينها هستي تو اگر آمدي و جفت اينها شدي و گفتي كه تو هزار چوبي كه مي‏خواهي به او بزني من به اختيار خودم راضيم هزار چوب را

«* دروس جلد 3 صفحه 423 *»

به من بزن، خدا خودش همين طور قرار داده كه تو كه مستحق چوب نيستي نبايد چوب بخوري پس من از سر او مي‏گذرم.

بدانيد تمام شفعاء شفاعتشان همين جور است لكن اين شفاعت موقوف است به ايمان به شفيع، ايمان به شفيع تو بايد داشته باشي، چنين شخصي را كه شفيع باشد و ايمان به او بياوري كه اگر ايمان به او نياوري پيش خودت خيال كني كسي باشد كه جميع اعمالش صحيح باشد آن وقت با جميع اعمال صحيحه بخواهي بروي پيش خدا بي‏اين شفيع جميع آن اعمال را به يك پول نمي‏خرند و قدمنا الي ما عَمِلوا مِن عمل فجَعَلناه هباء منثورا.

باري اينها مطلب نبود طرداً للباب اينها آمد، از بس خيلي تاتوره زياد به هوا رفته لابدم اينهمه اصرار كنم شايد يكي دويي دل بدهند، ياد بگيرند شايد ثمري بكند ان‏شاء اللّه. پس ملتفت باشيد بدانيد شفيع نيست مگر پيغمبر آخرالزمان9 شفيع نيست مگر وصي پيغمبر بايد شفيع زنده باشد. خداي زنده به زندگي خودش و توي زنده به زندگي خودت در ميان دو زنده مرده شفيع نيست. خودش گفته و دستورالعمل داده اگر مرده شفاعت مي‏توانست بكند آدم شفاعت مي‏كرد ديگر پيغمبر نمي‏خواستم، ابراهيم مي‏كرد نوح مي‏كرد، ديگر پيغمبري ضرور نبود. پس عجالةً بدانيد سرّي درش هست كه آن كسي كه از دنيا رفته خدا او را نگفته بيا شفاعت كن. سرّش اينكه خلق مهمل مجمل خدا نخواسته باشند، حق بايد باشد در دنيا. ديگر حق يك بار هست نمي‏ترسد مي‏گويد منم، يك بار هست مي‏ترسد و هزار سال هم مي‏رود قايم مي‏شود پنهان مي‏شود. پس اينها رئيسي مي‏خواهند از جنس خودشان زنده، و مرده را شفيع نمي‏توان كرد و نمي‏كند. پس چنين امامي هست زنده هم هست و آن امام دوازدهم است بدون تأويل. اگر بناي تأويل شد ديگر در دايره حق داخل مشو برو توي بابيها بيفت، توي صوفيها بيفت، پس هيچ باب تأويل مفتوح نيست. همان امامي كه پسر امام حسن است همان امامي كه پسر نرگس

«* دروس جلد 3 صفحه 424 *»

خاتون است، يك ذرع و نيم مثلاً قدش است توي مردم راه مي‏رود لكن مردم او را نمي‏شناسند همان جور كه يوسف توي مردم راه مي‏رفت و حرف مي‏زد با برادران و او را نمي‏شناختند، امام هم 7 همين‏طور سيدي است ميان مردم است، بسا عمامه‏اش را هم سر نمي‏گذارد ميان مردم مي‏آيد راه مي‏رود غذا مي‏خورد، و غذا مي‏خرد. به همين جورها سنّي‏ها بحث مي‏كنند بر شيعه در كتابهاشان كه آدم زنده بدل مايتحلل مي‏خواهد امام غايب شما غذا گيرش نمي‏آيد بخورد و غذا كه نمي‏خورد پس مرده است. ديگر سني ديگر مي‏آيد جواب اين سني را مي‏دهد كه معني اينكه غايب است اينها نيست، بلكه ميان مردم است و مي‏آيد و مي‏رود و چيزي مي‏خورد و زن مي‏گيرد لكن مردم نمي‏شناسندش. واقعاً هم همين طور است حتي مي‏آيند زن مي‏گيرند پيغمبر فرموده النكاحُ سُنَّتي فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتي فَلَيسَ مِنّي، از جمله سنتهاي او نكاح است اگر كسي باشد كه ميل نكند به نكاح ليس من امتي است. پس مي‏آيد زن مي‏گيرد اما كسي نمي‏شناسدش.

حضرت از بچگي بناي غيبت را گذارده، در وقت تولد بناي غيبت را گذارد و غايب بود تا اينكه بعد از غيبت صغري هم غيبت كبري اتفاق افتاد ظاهراً، اما حالا كسي كه نديده زن بگيرد حالا آيا هزار سال گذشته است و زن نگرفته اگر اينطور باشد نعوذ باللّه داخل راغبين از سنّت خواهد بود، بسا در همه شهرها برود زن بگيرد بچه داشته باشد به طوري است كه وقتي كه مي‏آيد ظاهر كه مي‏شود خيلي از مردم مي‏گويند اي اين همان بود كه فلان جا بود ما نمي‏شناختيمش اين امام است. بدون تأويل همين بدن را دارد همين جور غذاها را مي‏خورد مثل باقي مردم الآن هم بسا مي‏آيد ميان مردم و مردم نمي‏شناسندش و چنانكه او را امروز هم مؤمن و هم كافر مي‏بينندش و نمي‏شناسند، ظاهر هم كه شد آن روز هم مي‏آيد و هم مؤمن و هم كافر نمي‏شناسندش. خيلي از مردم مي‏شناسند او را چنانكه اميرالمؤمنين را كفار و منافقين مي‏ديدند و نمي‏شناختند. پيغمبر آخرالزمان واللّه بزرگتر بود از صاحب‏الامر و از اميرالمؤمنين و مردم ديدندش و مي‏توانستند او را ببينند.

«* دروس جلد 3 صفحه 425 *»

حالا ديگر مقام امام بالاتر از اين است كه شفاعت كند و كسي كه از رعيت است شفاعت مي‏كند و اين نمي‏كند، اينها تأويلات بابيه است. پس چنين كسي است واللّه واسطه، همين طوري كه پدرهاش بودند و مردم آنها را مي‏ديدند اين هم همين طور است، هر چه درباره اين شنيده‏اي ببر پيش پدرهاش هر چه درباره پدرهاش شنيده‏اي بيار پيش اين. اگر شنيده‏اي اين در جابلقا و جابرسا منزل دارد بسا خيال كني كه پشت كوهي است رفته آنجا نشسته و اينجا نيست ديگر يكپاره خيال ديگري مي‏كنند، عالم مثال شنيده‏اند جابلقا و جابرسا كه مي‏شنوند خيال مي‏كنند يعني عالم مثال، شما ملتفت باشيد اگر در عالم مثال جاش باشد آني كه در عالم مثال است كه مرده است همه مرده‏ها از آدم تا خاتم در عالم مثال جاشان است در اين دنيا نيستند. اما صاحب‏الامر در اين دنيا جايي نيست كه نباشد نمرده است و تصرف مي‏كند. و بدانيد همان طوري كه او در جابلقا و جابرسا منزلش است باقي ائمه در جابلقا و جابرسا منزل داشتند و اين تعبير است از تصرفشان. يعني در شرق و غرب عالم تصرفش است و همين‏جور تعبير آورده‏اند كه اين جابلقا و جابرسا يكي در مشرق است يكي در مغرب و جمع كثيري مي‏آيند و مي‏روند. بدانيد آنها همه تعبيرات است از اينكه منزل امام منزل تصرف است. تو بسا ببيني اميرالمؤمنين خوابيده توي مسجد همان‏جا خوابيده است اما زمين و آسمان توي چنگش است و تصرف مي‏كند. آن عالم تصرفش اسمش جابلقا و جابرسا است و شرق و غرب را تعبير آورده‏اند به جابلقا و جابرسا. يعني در شرق و غرب تصرف دارند تعبير بياريد به زمين و آسمان. در احاديث سني‏ها هست كه اميرالمؤمنين به آسمان رفت وقتي آمد پرسيدند كجا بودي گفت رفته بودم به آسمان. آن هم همين معني است فرق نمي‏كند شرق و غرب با زمين و آسمان. مي‏فرمايد حضرت صادق صلوات اللّه عليه كه خدا ما را حجت قرار داده براي جميع خلق خودش چنانكه پيغمبر9 را پيغمبر قرار داد براي جميع خلق خودش تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا، همان طوري كه پيغمبر نذير

«* دروس جلد 3 صفحه 426 *»

كل عالمين است وصي او هم اميرالمؤمنين امام كل عالمين است تا زنده است. همين طور بعدش امام حسن همين‏طور حضرت صادق تصريح مي‏فرمايد كه آيا خدا ما را حجت مي‏كند بر خلق آسمان و زمين و از ما چيزي را مخفي مي‏دارد؟ خدا اجل و اكبر و اعظم از اين است كه كسي را حجت بكند و علم چيزي را از او مخفي بدارد.

فلان حجت ما است كه جميع منافع را بگويد جميع مضار را بگويد، حالا منافع و مضار خودش را هم راه نمي‏برد چطور مي‏داند كه من فلان عمل را بكنم يا نكنم. پس كسي كه حجت است هيچ چيزي از منافع و مضار اين خلق از او مخفي نيست. پس واسطه هميشه محمد و آل محمدند صلوات اللّه عليهم اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل‌محمد اگر كسي گيرش آمد اينجور خوب است باز نمي‏گويم همه منحصر است به حضرت، حضرت موالي هم دارد، نمونه‏اي هم از اين در موالي هست. دارد يكپاره متشخصين كه همين جوري كه خودش مي‏ترسد بيايد ميان مردم به هر مصلحتي كه خودش پنهان است، دارد يكپاره موالي كه آنها هم پنهانند نمي‏آيند ميان مردم همان طوري كه خودش نمي‏آيد، يكپاره كمالات در آنها هم هست يكپاره تصرفات براي آنها هم هست، بسا آنها هم بعضيشان از دل تو خبر داشته باشند، اگر اتفاقاً يكي هم يكي از آنها را شناخت ممكن است. لكن هر سگي هر خري هر گاوي حالا مي‏شود خبر از دل كسي داشته باشد؟ و بايد رو به او كرد؟ مزخرفاتي چند شنيده‏ام كه چه عرض كنم، بله مكه را گفتند كه روت را به آن سنگ و گچها بكن چرا كه اين بدن جسماني لامحاله روش بايد به طرفي باشد شما ملتفت باشيد گفتند رو به آن طرف كن، ديگر نگفتند به آن سنگ و گچها حرف بزن اين متوجه‏اليه تو نيست از اين سنگها هيچ استمدادي نمي‏كني مأمور نيستي استمداد كني.

خلاصه اصل مطلب كه در دست بود از ميان رفت و همه‏اش همين مطلب بود و از ميان نرفت. ملتفت باشيد مطلب همه همين بود كه «وحدت در كثرت» خواه هرج و مرج

«* دروس جلد 3 صفحه 427 *»

باشد عالم، اين وحدت در كثرت هست، چه منظم باشد وحدت در كثرت هست، به شرطي كه فهم خودت را همراه اين حرفها بياري. اگر نمي‏فهمي بايد بحث كني بپرسي تا بگويم، هيچ قانع مشو به اينكه نفهميدم نقلي نيست اگر نمي‏فهمي حرف بزن بگو كه چنين نيست من هيچ بدم نمي‏آيد، آخر يا گردنت مي‏گذارم يا تو گردن من مي‏گذاري، طوري نمي‏شود حرف‌زدن. پس فكر كن كه اگر عالم تمامش هرج و مرج باشد و هيچ حكيمي نباشد و عالمي نباشد در ملك و نظمي نباشد و هيچ پيري و پيغمبري و ديني و آئيني هم فرض كن نبود، آيا نبود كه اين وحدت در اين كثرات بود داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء همان‏جوري كه مشايخ شما گفتند.

پس بدانيد ان‏شاء اللّه كه اين خدا نيست، اين نظرها چيزي را از روي حكمت ساختن نمي‏خواهد. پس مكملي كه مي‏آيد در ميان و اين مكمل شخص حكيمي است و بر مي‏دارد آهني را و شمشيري مي‏سازد مي‏گويي عجب حكيمي بود هر جاش را كه نگاه مي‏كني مي‏گويي به جهت حكمتي چنين كرده تعريف آهنگر را مي‏كني آيا هيچ مي‏نشيني تعريف كني كه اين آهن عجب آهني بوده كه شمشير شده اينجاش همچو شده آنجاش همچو شده، خودش كه نمي‏تواند همچو بشود تعريف، تعريف آن حدادي است كه اينطورش كرده. بنّائي است كه اين بناء را به نظم حكمت بنياد كرده. حالا آن مطلق در مقيد جاري است، تمام آنچه هست فكر كنيد مكملين و مبادي و استادهاي خوب و صنعتهاي خوب به كار برده‏اند، وقتي از اين راه نظر كني وحدت در كثرت همه‏اش مي‏رود پي كار خودش. بله آن صانعي كه اين صنعت را كرده بگو عجب صانعي بوده لكن مطلق روي مقيدي مي‏نشيند، خواه شعور داشته باشد يا نداشته باشد خواه سفيه باشد و از روي سفاهت اين كارها را كرده باشد يا حكيم باشد و از روي حكمت كرده باشد، خواه ميت باشند اينها خواه حي باشند، الميت روي ميت هست، الحي روي حيها هست. خيلي آدم دردش مي‏گيرد كه آدم اينطور بجَوَد حكمت را و به دهان مردم بگذارد و به حلقشان كند

«* دروس جلد 3 صفحه 428 *»

و تف كنند بيرون آورند. من حالا التماس مي‏كنم كه ياد بگيريد يك جايي هست كه گرز به كله آدم مي‏زنند كه چرا ياد نگرفتي.

پس بدان ان‏شاء اللّه كه تمام اين مراتب ثمانيه و كثراتش را فكر كن كي ساخته اينها را يك كسي از روي حكمت ساخته اينها را و طوري ساخته كه توي بغلت گذارده فهمش را، ببين اگر جميع خلق جمع شوند يك آدمي مثل تو بسازند نمي‏توانند. خير، همه جمع شوند يك چشمي بسازند نمي‏توانند. خير، همه جمع شوند يك پرده چشمي بسازند نمي‏توانند. او يك جوري مي‏كند كه روح مي‏آيد توي بدن مي‏نشيند جميع جن و انس جمع شوند نمي‏توانند همچو كاري كنند. همچو كسي اسمش خداست حمد مخصوص همچو كسي است الحمد للّه رب العالمين حمد مخصوص خدايي است كه پرورنده عالميان است، اوست خالق اوست رازق اوست عالم و قادر، هيچ كدام از اين اسمها را سلب نمي‏توان كرد از او، كه اگر بگويي همه چيز مي‏داند اما كاري نمي‏تواند بكند همه اينهايي كه از پيش انبيا آمدند تكفير آدم را مي‏كنند. بگويي از روي حكمت نكرده يا نمي‏كند همه آنها تكفيرت مي‏كنند و درست هم مي‏كنند. اگر بگويي رؤف نيست رحيم نيست تكفيرت مي‏كنند، چطور رؤف نيست تو غافل محضي بودي نمي‏دانستي كه نبي ضرور داري محض رأفت و رحمت آن انبياي طيب و طاهر مطهر را براي شما فرستاد، به آنها گفت همراه اينها باشيد و با اينها بنشين و غذا بخور و با گند و بوي اينها و نجاستشان بساز. خلاصه آن اسمهايي كه گاهي سلب مي‏شود گاهي اثبات مي‏شود و دارد آنها را آنها صفات فعل است بايد اثباتش كرد. بسا شنيده باشي كمال التوحيد نفي الصفات عنه بدان باد است. مطلب درست است تو آنجاها مبرش جاي خودش درست است، بدان خداست صاحب اسم، دو جور اسم سه جور اسم دارد بعضي جاهاش هميشه آن اسم نيست مثل ارحم الراحمين پس ايقنت انك انت ارحم الراحمين، كجا، في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين هم هستي جوري كه ارحم الراحمين هستي كه مثل نداري كه هيچ پدري و

«* دروس جلد 3 صفحه 429 *»

هيچ مادري به اين رحم نيست تو ارحم الراحميني در موضع عفو و رحمت. همين جور يك شديدي است كه هيچ سخت‏دلي به آن شدت نيست. پس اشد المعاقبين است في موضع النكال و النقمة. اين اسمها را بدانيد دائم همه جا موجود نيست پس او را در جايي خودش دارد اما در جايي خودش هم ندارد نمي‏شود. پس كمال التوحيد نفي الصفات را بخوانيد و بگوييد خدا رحم ندارد نمي‏شود. ارحم الراحمين است با مؤمنين و سخت‏تر جميع سختها خداست با كفار، او هميشه ارحم الراحمين هميشه اشد المعاقبين است، اين اسمش غير آن اسمش است. آن اسمش غير اين اسمش است. اينجور اسمها را اسم فعل مي‏گويند. اگر رحمت تمام ذات خدا را فرا گرفته بود ديگر نقمتي نداشت هيچ كافري هيچ مخلوقي بد نمي‏گذراند، به همه خوش مي‏گذشت. باز اگر ذاتش اشد المعاقبين بود احدي هيچ بار آب خوشي به گلوي او فرو نمي‏رفت، و حال آنكه بسياري از مردم حظ مي‏كنند. پس اشد المعاقبين ذات او نيست ارحم الراحمين ذات او نيست. پس اين يك جلوه اوست اما قدرت مثل رحمت نيست چنين نيست كه يك جايش قادر باشد يك جايش عاجز باشد خداي ما همچنين نيست، خداي ما همه جاش عالم است همه جاش قادر است. پس اين خداي شما يكپاره اسمهاي ذاتي دارد يكپاره اسمهاي فعلي در ميان اينها دارد، يكپاره را صفات اضافه اسمش مي‏گذارند. صفات اضافه آن است كه متعلق مي‏خواهد خدا بصير است بصير بايد به مبصر تعلق بگيرد. سميع بايد به مسموع تعلق بگيرد، به اين لحاظي كه ربطش مي‏دهي به مخلوقات صفات اضافه است. يك دفعه مي‏بيني تمام اسماء، اسماء اضافه مي‏شود. علمي را كه تعلق بدهي به معلوم، قدرتي را كه تعلق بدهي به مقدور اينها صفات اضافه است. يك دفعه شخص خودش چشم دارد كور نيست بيناست، خودش گوش دارد شنواست پس يك دفعه خدا خودش سميع است خودش بصير است مي‏خواهند مسموعين باشند يا نباشند، مبصرين باشند يا نباشند، اينها صفات قدسيه صفات ذاتند.

«* دروس جلد 3 صفحه 430 *»

اما وقتي نگاه مي‏كني سمعش را بصرش را يا قدرتش را يا علمش را كه تعلق بدهي به مسموعات به مبصرات به مقدورات به معلومات صفات اضافه مي‏شود. بعضي جاها خفا دارد بسا اسمش را هم ببرند سمع و بصر را گفته‏اند علم و قدرت را گفته‏اند و هر صفتي كه دائماً نگرفته تمام خدا را و گاهي آن كارها را مي‏كند و گاهي صفات ضدش را مي‏كند آنها صفات فعل است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 431 *»

درس سي‌ام

 

(‌سه‌شنبه غرّه ذي‌الحجة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 432 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب ان‏يعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.

سعي كنيد ان‏شاء اللّه مطالبتان را همان جوري كه استادان نظر كرده‏اند و ديده‏اند و خوب ديده‏اند ببينيد و بگوييد، و همان‏جوري هم كه اسمش گذاشته‏اند شما هم اسمش بگذاريد. مي‏شنويد وجود حقي هست و وجود راجحي و وجود جايزي. ببينيد آنها چه جور نگاه كرده‏اند و ديده‏اند و گفته‏اند، شما هم همان‏جور نگاه كنيد و ببينيد و بگوييد، اگر همان‏جور نظر كنيد مي‏بينيد كه آن وجود اعلي لفظي بهتر از اين نداشت كه بگوييد واجب و وجود حق، آن وجود بعد واجب نبود لفظي بهتر از راجح نداشت، وجود سومي هم لفظش وجود جايز است. پس به محض هر چيزي و صرف هر چيزي كه نگاه كني آن صرفِ صرفِ شي‏ء نه كلي است نه جزئي است نه بالاست نه پايين، طوري است اين كه محل نسبت واقع نمي‏شود. منطقي‏ها هم در علم خود اين اصطلاحات را دارند. يك دفعه نگاه مي‏كني به حيوان، يك دفعه نگاه مي‏كني به كلي تنها، يك دفعه تركيب مي‏كني آن كلي را با حيوان، وقتي تركيب مي‏كني كلي عقلي مي‏شود وقتي كلي تنها را نگاه مي‏كني بدون اينكه روي ماده بنشيند كلي منطقي مي‏شود. وقتي به صرف حيوان نگاه مي‏كني كلي طبيعي مي‏شود. آن محض شي‏ء، صرف شي‏ء نه بالاست نه پايين، نفس شي‏ء خود شي‏ء محض

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 433 *»

شي‏ء نه بالاست نه پايين چرا كه خود بالايي و خود پاييني از معاني متضايفه است. يعني اين سقف بالاست نسبت به اين زمين، زمين پايين است نسبت به سقف، حالا بخواهي بالايي و پاييني نگاه نكني به سقف نگاه كني بالا اسمش نيست زمين پايين اسمش نيست، پس نسبت علو و دنو خود اين دو نسبت هر دو فرع وجود اين پايين و اين بالاست. و متولد در ميان اين دو شي‏ء است.

خود شي‏ء نه بالاست نه پايين، زمين نسبت به آسمان پايين است و آسمان نسبت به زمين بالاست. نفس زمين نه بالاست نه پايين، نفس آسمان نه بالاست نه پايين. نفس شي‏ء نه كلي است نه جزئي.

زيد است اما زيد نسبت به قيامش كليت دارد قيام نسبت به زيد جزئيت دارد حالا به صرف جزئي نگاه كني و آن وقتي است كه جزئي هم اسمش نگذاري به جهت آنكه از الفاظ متضايفه است. كلي، كلي است به جهت آنكه منسوب است به كل، جزئي جزئي است به جهتي كه منسوب است به جزء. پس محض شي‏ء نه بالا دارد نه پايين نه كليت دارد نه جزئيت پس محض شي‏ء و شي‏ءِ محض محض، به هيچ وجه نه مؤثر اسمش است نه اثر، هيچ يك را نمي‏تواني بسنجي به ديگري. مثل دو خشت سر به هم گذارده كه هر كدام را برداري ديگري مي‏افتد هر كدام به ديگري برپايند. مثل زوجيت شوهر كه زوجيتش به زن است و زن زوجيتش به شوهر است، عالم و متعلم، نبي و امت، غيب و شهاده. خود اين دنيا را به محض شي‏ء نگاه كني شهاده نمي‏توان گفت. اينها كم در ذهن مردم مي‏رود بلكه اين حرفها را كه مي‏شنوند بسا بخندند بسا استهزاء كنند. شما ملتفت باشيد روح غيب است نه محض خود روح، روح از خود روح كه غيب نيست، نمي‏شود چيزي از خودش غايب باشد، نمي‏شود چيزي خودش خودش نباشد. پس محض خود غيب، غيب اسمش نيست. و محض شهاده، شهاده اسمش نيست. همچنين مجرد و مادي، مجرد داخل اسماء متضايفه است مقابل مادي افتاده، «مجرد» اصطلاح شده كه چيزي باشد

«* دروس جلد 3 صفحه 434 *»

قابل اشاره حسيه نباشد و همچو چيزي هم هست مثل عقل آدم، نفس آدم، خيال آدم هست، و بدن به واسطه آنها زنده است و شعور دارد.

پس در وجودش كه شك نداريم كه هست حالا كجاست؟ در آسمان است؟ نه، در زمين است؟ نه، باز عقل به اين تجرد را مي‏گوييم غيب است و در عالم تجرد جاش است، در عالم جبروت جاش است. همين جبروت و ملكوت و ملك داخل اسماء متضايفه است. يعني آن عالي كه در اعلاي اعلي واقع شده فوق كل است، آن را اصطلاح كرده‏اند جبروت مي‏گويند، آني كه در وسط واقع است آن را ملكوت مي‏گويند، آني كه در اسفل واقع است آن را ملك مي‏گويند. و ايني كه امروز گفتم يكي از كليات بزرگ حكمت است مردم خبر ندارند. اگر به ايشان بگويي بعد از چند روز كه بيايند و گوش بدهند و كبرشان بگذارد شايد چيزي گيرشان بيايد.

شما بدانيد تمام آنچه اسمش را مي‏بري داخل اسماء متضايفه است، آنچه اسم دارد اسم بر صورت واقع مي‏شود صورت و ماده متضايفانند، پس تمام اسمائي كه شنيده‏ايد؛ اسماء مرتجله را نمي‏گويم اسماء مشتقه را مي‏گويم، يكپاره اسمها هست مردم مرتجلاً اسم گذارده‏اند مثل اينكه هيچ سلطنت را ملاحظه نكند و اسم بچه‏اش را سلطان بگذارد، اين اسمي نيست كه از جانب خدا آمده باشد. اسمهايي كه از جانب خدا آمده مثل اين است كه آتش اسمش حارّ است، اسمش گرم است به جهتي كه گرم است نه اين است كه به همين‏طور مرتجلاً گاف و راء و ميم را آورده‏اند اسم اين گذارده‏اند. پس اسمهاي بي‏معني حالا چون متداول است و متبادر به ذهنشان است اينها را بيندازيد، آنها بي‏معني است. پس اسماء اللّه تمامش بدانيد مشتق است. اللّه آن كسي است كه مردم مخلوق اويند و ايني كه عرض كردم يك باب حكمتي بود به اين آساني، و پايان ندارد كه چندين باب از او مفتوح مي‏شود، هر چه فكر كني چيزي از او بيرون مي‏آيد.

پس اسمها مشتقي است، آب چه چيز است سرد است اسمش چه چيز است تر

«* دروس جلد 3 صفحه 435 *»

است اسمهاي اشتقاقي است. آتش اسمش چه چيز است گرم است و خشك، خاك اسمش چه چيز است سرد است و خشك، هوا اسمش چه چيز است گرم است و تر، آسمان اسمش رفيع است زمين اسمش وضيع است، آسمان متحرك است زمين ساكن است. كرسي رفيع است عرش عظيم است آفتاب تابنده است ماه نوراني است و هكذا اين قاعده يادتان باشد هر وقت در حكمت داخل شوي يادت باشد بدان كه اسماء، اسماء مشتقه است. مشتقِ غيب يعني غيب است و به چشم درنيايد، شهاده يعني به چشم دربيايد. يمين، يسار، اعلي، اسفل همه داخل اسماء مشتقه است.

اعلي يعني اين طرف، اسفل يعني اين طرف، تمام اسمها و تمام اسمهايي كه از وضع الهي است و خدا با پيغمبرهاش حرف مي‏زند و پيغمبرهاش با او حرف مي‏زنند همه اسمهاي مشتقي است. چرا كه حرفهاشان با معني است. اما مردم حرفهاشان معني ندارد، اسم بچه‏شان را مي‏گذارند قادر و قدرت هم ندارد. اما خدا اسم چيزي را كه قادر گذارد بايد قدرت داشته باشد، عالم اسم گذارد بايد خيلي علم داشته باشد حكيم بايد حكمت داشته باشد. پس تمام اسمهاي حِكمي اشياء اسمهاي مشتقي است. فلان لطيف است يعني كه لطافت دارد، فلان كثيف است يعني كثافت دارد فلان متحرك است يعني مي‏جنبد فلان ساكن است يعني نمي‏جنبد. پس تمام اسمها اسمهاي مشتقي است، يعني معني دارد. حالا كه مي‏گويي شي‏ء اسمها دارد و بنا شد كه همه اسمها اسمهاي مشتقي باشد، مي‏بيني تمامش مي‏آيد در عالم تضايف، پس به محضِ شي‏ء، بالا نمي‏شود گفت پايين نمي‏شود گفت. پس اعلي و اسفل و يمين و يسار و ظاهر و باطن اسم او نيست. آن شي‏ء محض، باطنِ باطن اسمش نيست، آن شي‏ء محض، ظاهر ظاهر اسمش نيست. حالا به اين پستا به اين قاعده در عالم خلق جاري مي‏شود.

خلق را هم محض خلقيتش را بخواهي ببيني آن محض محضش اسم ندارد، خلق از اسمهاي مشتقي است، خالق داخل اسمهاي مشتقي و خَلَقَ داخل مشتقات و خلقاً داخل

«* دروس جلد 3 صفحه 436 *»

مشتقات است، همه در عالم تضايف جاشان است. حالا به محض چيزي بخواهي نگاه كني، محض محضش اسمش هيچ نيست، اسمش زمين نيست آسمان نيست غيب نيست شهاده نيست به همين پستا مخلوق اسمش نيست معلوم اسمش نيست، تا وقتي بگويي فلان كس مي‏داند يك چيزي را آن وقت اين معلوم او مي‏شود، او عالم اين. محض شي‏ء، مفعول كسي نيست. مفعول مفعول نيست مگر آنكه فاعلي را ببيني. محض شي‏ء هم هيچ اسم ندارد اسمها تمام اسمهاي تضايفي است، پس آن جايي كه اسمي نيست رسمي نيست حالا تعبير كه از او بياوري بگويي يك جايي نشسته، اين نشسته داخل اسماء تضايفي است، مكان و زمان از اسماء تضايفي است. فكر كنيد كه آيا اين وقت يك چيزي نيست؟ چرا شي‏ء است، اين شي‏ء مكان است نه، شي‏ء زمان است نه، شي‏ء در است نه، شي‏ء ديوار است نه، شي‏ء زمين است نه، شي‏ء آسمان است نه، شي‏ء غيب است نه، شي‏ء شهاده است نه. زمان اسم است براي آن چيزي كه مردم توش سير مي‏كنند، مكان اسم است براي آن چيزي كه توش قرار مي‏گيرند.

اگر به محض من نگاه كني اسم ندارد به محض او نگاه كني اسم ندارد. به محض شي‏ء است، شي‏ء است واقعاً، بحقيقة الشيئية هم شي‏ءٌ كه بحقيقة الشيئية شي‏ء است. به جهتي كه هر چيزي خودش خودش است. پس حقيقت و محض شي‏ء نسبتي به جايي ندارد. از اين جهت گاهي از آن بي‏نهايت كه تعبير مي‏آري مي‏گويي اسم ندارد و رسم ندارد سبحان ربك رب العزة عما يصفون، بي‏نهايت هم هست، اسمش كه مي‏گذارم داخل عالم اشتقاق و تضايف مي‏شود. من مي‏گويم او بي‏نهايت است اما من مي‏گويم كه او نمي‏شود گفت، من مي‏گويم ل تو مگو ل  تو بگو ل، هر چه بگويم بي‏نهايت نمي‏شود. پس بي‏نهايت صرف صرف بي‏نهايتي صورتش نيست كه صورت بي‏نهايتي دورش را گرفته باشد و همه جا باشد، آن محض محض شي‏ء است. محض شي‏ء لاثاني له، محض وجود لاثاني له، ثاني او چه چيز است؟ باز من مي‏گويم ل تو مگو ل تو بگو ل. به غير از

«* دروس جلد 3 صفحه 437 *»

هست چيست؟ هيچ. اين است كه من مي‏گويم ل بايد بگويي ل. پس آن محض وجود نه محيط است نه محاط، نه غيب دارد نه شهاده، نه اسم دارد نه رسم، همه اسمها اسم اوست همه جاها جاي اوست، هيچ جا نيست. دقت كنيد از روي حكمت بيابيد، حكمت خوب است كه آدم فرض كند مثل چشمه كه آدم برود آنجا آب بردارد. يك كسي را بخواهند نشانش بدهند مي‏برندش آنجا نشانش مي‏دهند، تُنگ دستش مي‏دهند، مي‏گويند چطور بايد در آب زد. اگر سرِ چشمه‏اش نبري و نشانش ندهي آب را و تُنگ دستش ندهي و يادش ندهي كه چطور در آب بزن و چطور آب را بردار نمي‏تواند چيزي به دست بيارد و از حكمت بهره نمي‏برد. لفظي است مي‏گويد بسا كتابها مي‏نويسد بحثها مي‏كند ردها مي‏كند كتاب نوشته اما نقش كشيده روي كاغذ، كاغذ را نجس كرده و ضايع كرده اغلب آن است كه اسمها به گوششان خورده چيزي ياد گرفته‏اند.

پس محض شي‏ء، آن شي‏ء بحقيقة الشيئية اسمي ندارد رسمي ندارد ماسوي ندارد. عالي كجاست آنجا كه داني هست، چرا كه غير آن نيست. اينها را كه مي‏فهمي ظاهر لفظش را بگويي كسي نمي‏تواند وابزند، پس به محض شي‏ء نمي‏توان نگاه كرد. رائي داخل مشتقات است پس محض شي‏ء ديدن ندارد شنيدن ندارد، و تعجب اين است كه همينها را از ديدن و شنيدن است كه مي‏گويم، هذيان كه نمي‏گويم. پس محض شي‏ء غيب نيست شهاده نيست عالي نيست داني نيست جبروت نيست ملكوت نيست سرمد نيست ازل نيست، به غير از او هيچ هيچ نيست، به غيرِ هست چيزي نيست، حالا كه نيست را تعبير آوردي راست بايد باشد، پس نيست ماسوي ندارد. حالا چيزي كه ماسوي ندارد اصل كجاست؟ اصل هيچ جا. فرع كجاست؟ فرع هيچ جا. مبدأ كجاست؟ مبدأ هيچ جا. منتهاي كجاست؟ هيچ جا. اسمش چه چيز است هيچ، من كه نرفته‏ام در عالم هستي و در اينجا دارم حرف مي‏زنم و مي‏گويم غيرش نيست، اين را بگويم اصل كي فرع كي غيب كي شهاده كي هيچ اسم ندارد رسم ندارد. به غير از خودش چه چيز است؟ هيچ.

«* دروس جلد 3 صفحه 438 *»

حالا از اين محض مي‏گذري نظري ديگر مي‏كني يك چيز ديگري به نظرت مي‏آيد يك محض ديگري به دستت مي‏آيد كه او خليفه اين محض است عنوان است وجود حق است، پس وقتي بنا شد اسمها تمامش اسمهاي مشتقي باشد و اسم مشتقي لامحاله تضايف لازمش افتاده است. حالا اگر از بي‏اسمي گذشتي البته در عالم اسم پا مي‏گذاري، پا كه گذاشتي لامحاله يك مستقل به نفسي مي‏بيني يك قائم به غيري مي‏بيني، آن مستقل به نفس اسمش چه باشد؟ آن اصل است. آني كه به او برپاست چه چيز است به او برپا است؟ پس خلق به كه برپايند؟ به خدا، خدا به كه برپاست؟ به خودش. خدا به كسي برپا نيست مستقل به نفس است. پس آني كه جمله ماسواي وجودشان از اوست در عالمي پاگذارده كه يك خورده كثرت پيدا شده، نهايت درجه اول كثرت است پس يك وجودي كه تمام موجودات به او موجودند يا يك محيطي كه احاطه كرده به تمام محاطات همچو چيزي هست كه آن مطلق المطلقات اعلاي اعلاست چنين چيزي را اسمش را اعلاي اعلا مي‏گذاريم، قبل كل شي‏ء هستي همه به اين برپاست. پس او پيش از اينهاست مرتبه اولِ اول مرتبه علم خداست كه هيچ اسمي بزرگتر از اين اسم خدا ندارد، خداست و داناست به جميع آنچه خلق مي‏كند، كه از جمله آنها يكي مشيت است يكي مشاءات است. پس خدا مي‏داند جميع چيزها را پيش از آنكه موجودشان كند. به طوري هم مي‏داند اينها را كه بعد از موجودكردن علمش هيچ قوت نمي‏گيرد، اينها هم كلماتي است كه در بازارهاي متدينين لفظش هست. پس علمي دارد به مخلوقات خودش در همه به طوري كه آن طوري كه بعد مي‏سازد بر طبق علم خودش مي‏سازد، هيچ تغيير نمي‏كند هيچ زياد نمي‏شود.

اين خلاف علم خلق است. حالا علوم خلقيه، من مي‏دانم يك ساعت ديگر راه مي‏روم، اما حالا نشسته‏ام و ساكنم و خسته هم نيستم. پس حالت سيوجد با حالت وجود پيش خلق تفاوت مي‏كند. من مي‏دانم فردا خواهد آمد و حالا فردا نيامده، با آن كسي كه

«* دروس جلد 3 صفحه 439 *»

فردا را حالا ببيند دو جور است. خلق علم سيوجدشان با علمي كه مي‏روند و به موضع سيوجد مي‏رسند دو جور مي‏شود و تغيير مي‏كند، و خدا علمش تغيير نمي‏كند. پس خدا علمي دارد پيش از مشيت و محيط است به تمام اشياء و هر چيزي را سر جاي خودش پيش از وجود خودش مي‏داند. مي‏گويم سرجاي خودش و پيش از وجود خودش، چيزي كه نيست جاش كجاست؟ باز من مي‏گويم ل تو مگو ل تو بگو ل. پس مرتبه علم فوق تمام ملك است، ملك اسمش نيست مملوك اسمش نيست. اينجا را كه نگاه كردند گفتند مقام عنوان و خلق پيشتر از عنوان نمي‏توانند بروند، اسم نمي‏توان گذارد به محض شي‏ء، اسم بر اين عنوان است. آن محض شي‏ء مگر مشاراليه تو است مگر معلوم تو است، مگر مجهول تو است؟ نه معلوم تو است نه مجهول تو است، هم معلوم تو است هم مجهول تو است.

گفتم محض شي‏ء را نمي‏توان اسم گذارد. باز من مي‏گويم ل تو مگو ل تو بگو ل. پس محض شي‏ء معروفِ كسي نيست حالا كه معروفِ كسي نيست پس مجهول است؟ نه، حالا كه مجهول الكنه است معروف است؟ نه. هم مجهول است هم معروف است. نه معروف است نه مجهول است. اول جايي كه مي‏شود يك چيزي به او گفت و سلبش نكرد خودتان فكر كنيد پيدايش كنيد كجاست؟ بلكه استاد شويد. قطع نظر از آن صِرف كردي، آن صرف لايُدرَك است. نه لايدركِ نفي، لايدركِ نفي داخل محدودات است. نه معروفش مي‏شود گفت نه مجهول مي‏شود گفت، نه هستش مي‏شود گفت از اينجور هستيها، نه نيستش مي‏شود گفت از اينجور نيستيها. اين مجهول الكنهي كه پشت ديوار است كه محدود است، خيلي چيزها پشت ديوار است و من نمي‏بينم. پس مجهول‌الكنه است، يعني ماسوي ندارد كه ماسواي او او را بشناسد، از اين جهت كسي عارف به او نيست پس مجهول نيست، پس معروف است پس مجهول نيست پس معروف نيست. اگر اسم بخواهي بگذاري كه مصداق داشته باشد و معني، كفر است و زندقه. اگر بگويي

«* دروس جلد 3 صفحه 440 *»

معروف است كفر است و زندقه، بگويي مجهول است پس توحيد مرتفع، معروف است كفر است، مجهول است كفر است. پس نه معروف است نه مجهول است هم معروف است هم مجهول است، چيزي نيست كه اسم او نباشد و ظهور او نباشد و اسم ندارد. حالا به جايي برسي كه اسمي بگذاري كه برنداري و ضدّش را نگويي، اينجا بايد اسم بگذاري و اسم بگويي و ضدّش را نگويي، كه اگر بگويي ضدّش را همه تو را وامي‏زنند و درست هم مي‏كنند كه تكفيرت مي‏كنند.

آنجايي كه مي‏شود اسم گذاشت و نمي‏شود برداشت اينجاست كه خدا عالم است و جهل هيچ ندارد. عالي معلوم است بايد عالي باشد. ببين عالي چه لازمش افتاده پس عالي لامحاله اينها زير پايش افتاده‏اند پس عرصه علم كه فوق فوق فوق جميع اسماء اللّه است، اسم العلم خداست و اسم العليم خداست همين جاست كه عرض مي‏كنم. و خدا پيش از آني كه مشيت خلق كند و مشاءات، دانا بود به مشيت و به مشاءات و اجزاءشان و مراتبشان. حالا اينطور كه شد كه مي‏داند هر چيزي را، و علمش هيچ كذب در آن نيست و اين هم از خواص شيخ مرحوم است كه فرمايش مي‏كنند كه علم مادامي كه مطابق با معلوم نشد اگر علم غير از معلوم است مابه‏الامتياز دارند اين هم استدلال است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند، و ببينيد چه حكيم بوده است، چه چيز است مابه‏الامتياز مابه‏الاختصاص است. آن چه چيز است؟ اگر معلوم چيزي دارد كه پيش علم آن چيز نيست پس فاقد است آن چيز را پس علم همه جا همين معلوم است، هيچ نيست عين معلوم نباشد. حتي شما اين را كه مي‏دانيد علم داريد به معلوم خودتان حتي مبصراتتان، آن چيزي كه در خارج است نمي‏بينيد، آن چيزي كه توي چشمتان است مي‏بينيد. الآن اينهايي را كه مي‏بينيد توي چشم خودتان است كه مي‏بينيد و هكذا سمع و مسموع. اگر آدم صداهاي خارج را كه شنيد گوشش را هم كه بگيرد بايد بشنود در حالي كه مي‏بينيد نمي‏شنود، پس سمع و مسموع و بصر و مبصر بايد عين يكديگر باشند، همه جا علم و معلوم واقعاً مطابق با

«* دروس جلد 3 صفحه 441 *»

يكديگرند هر قدرش تطابق ندارد آن قدرش كذب است، ديگر كساني كه دروغ در ايشان جايز است به ايشان مي‏گويند درست نديدي، درست نشنيدي تطابق نداشت، اما جايي كه كذب جايز نيست علم من جميع الجهات بايد مطابقه با معلوم داشته باشد. پس علم مطابق با معلوم است و معلوم هنوز مخلوق نيست اين علم چطور مطابق با معلوم است؟ راهش را به دست بياريد كه داخل مشكلات است همه جا مي‏گويند و مي‏نويسند اما چه چيز توش در مي‏آيد؟ مردم خواب محضند.

پس مشيتي خدا خلق نكرده هنوز و مي‏داند كِي خلق مي‏كند، مشاءاتي خلق نكرده و مي‏داند هر چيزي را در حد خودش و در مقام خودش و در وقت خودش خلق مي‏كند. پس اين محيط است به كل اشياء من جميع جوانبها من جميع حيوثها و اعتباراتها، ايني كه مي‏بينيد فاقد آنها نيست خودش هم متعدد نيست علم وحداني است علم احدي است جاي احدي همين جاست، همه چيز را مي‏داند اين علم و هنوز هيچ چيز مخلوق نيست چرا كه فاقد است در آن چيز و در جاي آن چيز در وقت آن چيز و اين چيزها هنوز نيستند و جاشان نيست و وقتشان نيست، فاذا هو عالم و لامعلوم. و شيخ مرحوم رساله‏اي در اين علم نوشته‏اند و آن رساله به نظر خودشان عظيم است ان اللّه سبحانه علم الاشياء بعلمه الذي هو ذاته، و هي اين طرف و آن طرف مي‏اندازند مطلب را تا اينكه مي‏فرمايند فاذا هو عالم و لامعلوم حالا به اين پستا آن محيطي كه اسمش را ديگر محاط نمي‏توان بگذاري اين است و در اينجا محاط هيچ نيست آن «محضِ محض» محيط نبود محاط نبود خودش خودش بود لكن محيط به كل شي‏ء من جميع الاقطار و الجوانب اين است، و هيچ محاطيت بر اين صدق نمي‏كند و همه چيز را داراست. و اين واحد فعل را در سر جاي خود گذارده و همه مفعولات را در سر جاي خود گذارده هر چيزي را در وقت خود و مكان خود گذارده، اين مقام علم است، زير پاي اين مقام وجود راجح است و وجود راجح اصطلاح است براي آن جايي كه پس از آن مرتبه اول اول باشد، مقام

«* دروس جلد 3 صفحه 442 *»

وساطت كبري و برزخيت اولاي اولي است، و آن مقامي است كه يك تعين دارد، او هيچ تعين نداشت، او علم به كل اشياء است اگر چيزي بيرون باشد از آن علم و آن علم نفوذ نكرده باشد در آن، آن علم بايد فاقد باشد آن را. زير پاي آن محيط به كل اشياء يك متعيني است به شرطي كه نكاتش را و فُوت كاسه‏گريش را ملتفت باشي تا خوب ياد بگيري. پس او يك است كه ماسوي ندارد و پيش از او چيزي نيست. پيش ندارد محدد الجهات است به آن محض كه اين حرفها را نمي‏زدي، به او اين حرفها را نمي‏زدي. اما آن محدد الجهات كه از جميع جهات نافذ است در اشياء، آن شي‏ء بالاست و آن شي‏ء كه برزخ است يك نسبتي به او دارد، يك نسبتي به خودش دارد. واحد با احد فرقش همه همين است كه اين بسته است به غير، او بسته به غير نيست و مستقل به نفس است. يادت نرود مستقل به نفس داخل اسماء مشتقه است. پس اين وجودش بسته به غيرش، پس حيث وجودي دارد و حيث وقوعي مثل ضَرَبَ ضَرْباً اين زد با زدن من هر دو يك وقت واقع مي‏شود پس نكند كه هر دو يك چيز باشد. من كه مي‏زنم تا اينجاها كه دست من مي‏آيد هنوز نيست تا دست من به اينجا خورد زدن پيدا شد كي زدم؟ آن وقتي كه زدن پيدا شد، كي زدن پيدا شد؟ آن وقتي كه من زدم. حالا اينهايي كه مي‏بيني مساوقند در وجود به شدتي كه سرمويي پس و پيش نيستند كه اگر سرمويي پيش و پس شوند اين اثر او نيست او مؤثر اين نيست. حالا كه تساوق من جميع الجهات دارند و تطابق دارند من جميع الجهات نكند كه يك چيز باشند و فعل عين مفعول است، پس اين ضرب من، من بايد احداثش كنم اگر من احداثش نكنم نيست پس اين زدن من بسته به فعل من است. بله، به اين ضرب مي‏شود كارهاي ديگر كرد.

پس مقام فعل مركب است از دو چيز، و باز نه دو چيزي كه ماده‏اش جداست صورتش از جاي ديگر پس مقام دوم پس از احد مقام واحد است. اين واحد بيان احد است لافرق بينه و بينه، هيچ فرقي نيست الا اينكه اين مستقل به نفس نيست، بسته به غير

«* دروس جلد 3 صفحه 443 *»

است او بسته به غير نيست به خودش برپاست. اما در فعل چه جورند فرق ميانشان نيست. در خودت فكر كن تو مي‏ايستي قيام را تو احداث مي‏كني تويي فاعل لاشي‏ء سواك، هر فعلي اين قائم بكند تو كرده‏اي وحدك لاشريك لك، اين ايستاده با تو هيچ فرق ندارد الا اينكه تو مي‏تواني بنشيني اين نمي‏تواند قاعد را بنشاند و هميشه قائم است و بسته به تو است. و پس از مقام احد مقام مشيت است و اين مقام كه مقام مشيت است مقام اثنين است از اثنين پا برمي‏داري مي‏رسد به واحد، كه آن واحد حقيقي باشد، ديگر زير پاي اثنين ثلثه است زير پاي ثلثه اربعه است.

پس مقام واحد مقام تعين اول است مقام اعلاي او مقام لاتعين و بي‏نهايتي است و اسم محيط است، و اين اسم محاط است از براي آن محيط، و محيط است بر تمام اشياء.

اين است فعلي كه تمام اشياء را به اين ساخته، مثل اينكه خودت به قدرت خودت تمام نشستن و برخاستن و حركت و سكونت را به انجام مي‏آوري همه را به حول و قوه خودت مي‏كني او هم بعينه همه اين كارها را كرده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، بلكه الآن او به اين فعلش كه متعلق كرده به اين، اين را خلق كرده همان است لاشريك له خالق قيام تو و خالق قعود تو و خودت كه قيام و قعود را به عمل آورده‏اي از دست او گرفته نشده اما تو خودت دست او هستي در ساختن اين قيام و قعود، آن فعل كلي بزرگش هم مثل اين است. پس آن قدرت كليه مقام تعين اول است، اما به شرطي كه خيال نكني آن قدرتي را كه از او چيزي مي‏توان ساخت مراد از اين قدرت ماده‏اي خيالش نكني. مرادم از اين قدرت آن چيزي است كه مركب از اثنين است اين را مي‏گويم. پس اين مقام وجود راجح است كه جايز نيست. چرا كه جايز اصطلاحمان است كه يمكن ان‏يكون و يمكن ان لايكون، يا جايز است يعني مقيد است و قيد دارد بالاي او وجودي باشد و رجحان داشته باشد و اين بسته به او باشد و او مقيد هست، مقيد است به قيد اينكه مقام اطلاق روش باشد.

«* دروس جلد 3 صفحه 444 *»

اما كلمه متضايفي يادت نرود، اما ببين مطلق وقتي احداث لا من شي‏ء مي‏كند از خارج وجود خود نمي‏آرد چيزي را بسازد، از نيستي كه نمي‏آورد پس از خودش بايد بيرون بيارد، از ذاتش هم كه بيرون نمي‏آرد پس اين واحد نسبتش به مادون احديت دارد، اما احد حقيقي نيست احد اضافي است قائم مقام آن احد اول است كه احد حقيقي باشد. الف همزه را به جاي الف بايد شناخت.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 3 صفحه 445 *»

درس سي‌ويكم

 

(چهار‌شنبه 2 ذي‌الحجة الحرام سنه 1295)

 

«* دروس جلد 3 صفحه 446 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاحب ان‏يعرف و يتعرف فتجلي بالتجلي الاعظم و الظهور الاكرم الخ.

مكررها عرض كرده‏ام از براي مقدمه كه بسيار ضرور است و بسته است به اين مسأله و مسأله‏اش هم خيلي واضح است، و آن اين است كه از هيچ صرف هيچ‏كس هيچ كاري نمي‏كند. ملتفت باشيد از روي فهم و شعور فكر كنيد ببينيد همين هست كه عرض مي‏كنم يا نه؟ از هيچ صرف هيچ نمي‏شود ساخت، نه شما مي‏سازيد، نه خدا ساخته. مردم حتي حكماشان مي‏گويند ما نمي‏دانيم چطور شد خدا لامن شي‏ء خلق كرد ـ خدا به قدرت كامله خودش ـ خلق نبودند و خلق را خلق كرد اين نبودن را خيال مي‏كند نيست صرف. متبادر به اذهانشان اينطورهاست خودهاتان پيشترها همين‏طور خيال مي‏كرديد، حالا شما يك‏خورده پاپي بشويد، از نيست صرف از هيچ صرف از امتناع، نه خدا خلق كرده نه شما مي‏توانيد خلق كنيد. به هيچ صرف مشيت خدا تعلق نگرفته و نمي‏گيرد و هيچ صرف را خدا خلق نكرده. با بصيرت باشيد يك خورده بناي فكر را بگذاريد ببينيد هر چه هست يا خداست يا خلق خدا، نمي‏توانيد چيزي پيدا كنيد كه نه خدا باشد نه خلق، هر چه ماسواي خداست خداست خالق او، چيزي كه خدا خلق نكرده باشد نيست. حالا از چيزي كه خدا خلق نكرده و نيست آيا معقول است چيزي از آن خلق كنند. حالا

 

 

«* دروس جلد 3 صفحه 447 *»

برمي‏دارند توي كتاب مي‏نويسند: خدا به قدرت كامله خودش از هيچ صرف خلق را خلق كرده، مردكه هيچ صرف را خدا خلق كرده يا نكرده؟ اگر نكرده چطور از آن چيزي خلق كرده؟ و اين مطلب را حكمائي هم كه متكلم نبوده‏اند اينطور گفته‏اند كه خدا خلق كرد خلق را به اسبابي كه مجهول ما است. آنهايي كه دقيق بودند مثل محيي‏الدين اينطور تكلم نكرده‏اند، ديدند تمام اين كثرات منتهي مي‏شود به يك وجود به يك واحد حقيقي و آن را بسيط اسم گذاردند و خدا اسم گذاردند، گفتند حالا چطور شد اينها پيدا شد و حال اينكه تغييري در او نيست مي‏گويند تمام اين كثرات جميع اينها در غيب ذات مستجن بود مثل اينكه جميع حروف در مداد مستجنند ـ و بخصوص همين جور مثالها را مي‏زنند ـ يكي يكي حروف را مي‏گيري از مداد بيرون مي‏آوري و مثل اينكه موجها در آب مستجن است و يكدفعه بيرون مي‏آيد يكي يكي، حالا اين موجها كه بيرون مي‏آيد غير از آب چيزي نيست و صورتهاي حرفي غير از مداد چيزي نيست پس باز خودش خودش را ظاهر كرد. پس مداد كاري كه كرده به صورت حروف درآمده، چيزي غير از مداد نياورده به خودش بچسباند تكه‏اش را اينجا گذارده تكه‏اش را آنجا گذارده، ما در الف كه نگاه مي‏كنيم به جز مداد چيزي نمي‏بينيم پس مااظهر الا ذاته، اينها ترائي هم مي‏كند كه درست است، اين حرفها هم راست است. واقعاً وقتي نگاه مي‏كني در ظاهرِ الف در باطنِ الف در يمين الف در يسارش به غير از مداد چيزي نيست، در موجها به غير از آب چيزي نيست، آب به غير از آب نياورده به خود بچسباند، به اين مثلها تعليم كرده‏اند گاهي مثالهايش را واضح مي‏زنند گاهي مثالهاي مخفي‏تر هم مي‏زنند. مي‏گويند دريا نفس زند آن را بخارش نامند بخار اسم آن آب لطيفي است كه پايين نيايد در هوا بايستد، اين مثال دقيقترشان است آن مثال، مثال واضحترشان است كه دريا آب است موجها مبدءشان آب است معادشان آب است. پس چيزي غير از آب نيست پس صدق مي‏كند كه ما غير از آب چيزي نمي‏بينيم همه خودش است. خودش با خودش بازي كرده پس مااظهر الا نفسه مااوجد الا ذاته، پس

«* دروس جلد 3 صفحه 448 *»

معني اتحاد پيش اينجور جماعت اين است كه خدا خودش خودش را بسازد موج را آب ساخته و غير از آب چيزي نيست. از اين دقيقترش آن جور مثال است كه مي‏گويد دريا موجود بود و ما گفتيم به صورت موج در مي‏آيد. حالا قدري فكر كن كه خود اين دريا هم موج بزرگي است از موجها بزرگتر است، اين را هم همان جور ساخته كه گفتيم. پس اين اعظم موجهاست كه باقي امواج از اين پيدا شده و اين مبدأ كل است، نمي‏بيني اين دريا نفس كه زد ديگر دريا اسمش نيست فرض كن تمام دريا بخار مي‏شود بخار ديگر آب نيست، پس اين موج بزرگ كه مبدأ بود جميع موجها را، حال تمام شد لكن بخار پيدا شد حالا اين آب لطيفي كه در هوا مي‏ايستد آب اسمش نيست بخار اسمش است، و همچنين اين بخار مي‏رود بالا تا اينكه از سرما متكاثف مي‏شود يخ مي‏كند حالا ديگر اين اسمش بخار نيست اسمش ابر است. وقتي آب و موج بزرگ بود و دريا بود مبدأ جميع امواج متعارفي بود وقتي بخار شد مبدأ جميع بخارهاي تكه تكه است، اين هم واقعاً موجهاي ريزه ريزه است كه در آن موج بزرگ كه بخار كلي باشد پيدا شده. وقتي اين بخار را سرما زد و ابر شد آن وقت اين ابر بزرگ موج بزرگ، موج بزرگي شد و مبدأ شد. تكه تكه‏هاي ابر امواج سحابي هستند و اينها غير از ابر چيزي نيستند. آن ابر كلي وقتي تكه تكه شد چيزي از خارج عالم خودش به خود نچسباند، پس صدق مي‏كند كه ابر به غير از كار ابري كاري نكرده پس آن هم اَظهَرَ نفسَه اَوجَدَ ذاتَه، اين مثل دقيق است. همچنين گرما به اين ابر مي‏زند و باران مي‏شود وقتي باران مي‏چكد يك آب است فسالت اودية بقدرها، در ضمن هر قطره آب است ظاهر هر قطره باطنش، يمينش يسارش فوقش تحتش به غير از آب چيزي نيست. پس اين حرف صدق مي‏كند كه آب به غير از خودش با خودش كاري نكرده پس مااظهر الا ذاته، حالا اين قطرات ديگر باران اسمش است مياه عديده كه هر قطره غير از قطره‏اي است آن را باران مي‏گوييم مي‏چكد مي‏آيد روي زمين به هم مي‏پيوندد سيل مي‏شود مي‏رود به دريا مي‏رسد به دريا كه رسيد همان دريا است البحر بحر

«* دروس جلد 3 صفحه 449 *»

علي ما كان في القدم، آن اول آب بود و هيچ نبود نه موجي بود نه بخاري نه ابري نه باراني نه سيلي، آب بخار شد، بخار رفت ابر شد ابر باران شد، فرو ريخت به هم پيوست سيل شد سيل جاري شد آن آخرش باز برگشت انا لله و انا اليه راجعون، اول آب بود باز برگشت آب شد و چيز تازه‏اي پيدا نشد اينجور مثلها مي‏زنند پس اينجور جماعت اين مثالهاشان است كه زده‏اند، مي‏بينيد كه درست است اين حرفها، در ظاهر موج در باطنش در اعلاش در اسفلش به غير از آب آيا چيزي هست، در ظاهر حروف در باطن حروف در يمينش در يسارش در بالايش در پايينش به غير از مداد هيچ چيز نيست، مثالهاي ديگر هم زده‏اند. حلويات را جميعاً از شكر مي‏سازند ظاهر اين حلويات به غير از شكر چيزي نيست باطنشان به غير از شكر چيزي نيست، يمين يسار بالا پايين همه شكر است و جوهر هر حلوايي غير از حلواي ديگر است خاصيتش جداست اثرش جداست.

پس آنهايي كه خيلي داخل حكما بودند به همين نسق نظر كردند گفتند صور خلقيه مستجن است در غيب ذات و آن ذات اينها را تولد مي‏كند، مرادشان اين است كه زير قل هو اللّه بزنند. اگر چه نگفته‏اند مي‏گويند ببينيد مستجن است صور در ذات و زور مي‏زند و مي‏زايد مبدئي پيدا مي‏شود، باز زور مي‏زند و مي‏زايد مبدئي پيدا مي‏شود كه ابر است، ملتفت باشيد هر كه زاييده شد آن هم مي‏زايد، به همين‏طور باز آن وجود بالايي زور مي‏زند مداد مي‏زايد و مي‏سازد، مداد زور مي‏زند حروف مي‏سازد، اينجور جماعت همين فكر را كردند و از صراط لغزيدند و از صراط مستقيم يك سر مو كه آن طرف افتادي گمان مكن برسي به حق هر چه بروي دورتري. صراط مستقيم راهي است كه انبياء از آن راه رفته‏اند هر كه از ايشان گرفت مي‏رود توي راه. هر كه نگرفت هر چه زور بزند فكرش و شعورش خيالش هم زيادتر باشد خرتر شده كرتر شده كورتر شده، اعراض كردند و افتادند در اين حرفها، و هر چه زور زدند فكر كردند چيزي ديگر نتوانستند بفهمند.

ديدند به غير از يك وجود نيست، وجودي واقعاً همين‏طور هم هست. واقعاً فكر

«* دروس جلد 3 صفحه 450 *»

كنيد ببينيد به غير از هست چه چيز است؟ هيچ به غير از هست نيست حالا اين زمين و اين آسمان و اين اوضاع چطور پيدا شد؟ خود اين وجود زور زد زاييد يك دريايي را، او هم زور زد و زاييد موجي را، او زور زد و زاييد بخاري را او زور زد زاييد ابري را و او زور زد زاييد باراني را و هكذا عناصر و مداد و حروف. و هكذا شكر، حلويات را. پس اينها همه در كمون ذات كامن بودند و زور زد زاييد اينها را و پيدا شدند و اينطورها خيال كردند. تو ملتفت باش كه در رسانيدن آنچه خلق لازم داشتند انبياء كوتاهي نكردند. خصوص پيغمبر آخرالزمان9 تمام مطلب را بيان كردند به شرطي كه بگيرند مردم. طوري بيان كردند كه فهمانيدند به تو، فكر كنيد با بصيرت باشيد با دقت باشيد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد، با كتاب با سنت با ضروريات با جميع عقول با همه جاي دنيا درست مي‏آيد، مطلب اين است كه «هر چيزي كه چيزي در او كامن باشد و او را بايد استخراج كرد و بياريش بيرون اگر يك مخرجي در خارج نباشد كه استخراج كند و آن صورت را بيرون بياورد خودش نمي‏تواند بيرون آيد» حالا شما عجالةً مسامحه كنيد و با آنها صلح كنيد همان طوري كه آنها مي‏گويند بگوييد مادة الموادي هست و همين وجود را مادة المواد مي‏گويند. حالا همه اين صورتها را خراب كرديم همه هم مستجن بود در آن مداد كلي كه همان يك تكه‏اش دنيا شد يك تكه‏اش آخرت شد يك تكه‏اش آسمان يك تكه‏اش زمين، حالا مي‏گويم آن مداد اول اول كه همه اين صور در او كامن است چطور مي‏تواند تولد كند خودش بي‏آنكه كسي آنها را بيرون آورد؟ اينها كلمات حقه است. يك خورده دقت كن كلمات حقه بسا يك كلمه كوچكي است كه اعتنا نمي‏كند كسي به آن، وقتي گرفت همان كلمه كوچك را، مثل گلوله توپي است كه وقتي از دهن توپ بيرون آمد يك بدنه قلعه را خراب مي‏كند بلكه اگر زورش زياد باشد آن بدنه‏اش را هم خراب مي‏كند. كلمات حقه بسا يكيش كه به نظر كوچك مي‏آيد همين كه گفته شد باطل آنچه در شرق و غرب عالم است همه را خراب مي‏كند، اين قاعده بسيار هم آسان است و چون

«* دروس جلد 3 صفحه 451 *»

آسان است تو به نظرت پست نيايد، تو فكر كن كه بزرگيش را بيابي ان‏شاء اللّه.

حالا يكي از كلمات حقه اين است كه ما مي‏بينيم رأي العين در هر ماده چه در غيب چه در شهاده، تكه مومي را اگر ببيني ببين آيا مي‏شود موجي بزند مثلث شود؟ موجي بزند مربع بشود؟ مدادي مي‏تواند موجي بزند الف بشود؟ مي‏تواند موجي بزند باء بشود؟ موجي بزند جيم بشود؟ موجي بزند و بيست و هشت حرف يكي يكي درست بشود؟ اگر هيچ بادي نيايد هيچ چيز از خارج نباشد آيا دريا به موج مي‏آيد؟ با بصيرت باشيد كه اينها را اگر بنشينند و گوش بدهند خودشان هم در مذهب خودشان نمي‏توانند ديگر حرف بزنند. عيب كار همه اين است كه مردكه درس خوانده ملا شده كتاب هم نوشته حكيم هم اسمش شده شاگرد هم دارد مطاع هم هست، حالا بروم درس بخوانم مشكل است البته، از اين جهت به همان الاغيت باقي خواهد ماند، اگر بيايد گوش بدهد اينها را آسان مي‏تواند ياد بگيرد، ياد نگرفتن سببش همان تكبرش است. آقا كه شد ـ مراد هم همه همين بود كه آقا بشود غايت كه به دست آمد ـ حالا ديگر چيزي نبايد ياد بگيرد، حالا بايد خودمان ديگر مبدأ باشيم.

پس عرض مي‏كنم توي همان حرفهاي خودشان فكر كنيد كه دريا موجي مي‏زند و موج از شكم او بيرون مي‏آيد، فكر كنيد ببينيد اگر بادي از خارج نباشد خود اين دريا به اينطوري كه هست بي‏بادي بي‏متحركي خارجي آيا از شكم او اين موجها مي‏تواند درآيد؟ محال است. يا سنگي از خارج بايد بخورد به اين آب، يا آب ديگري بريزيم در اين آب، اگر از خارج دستي نخورد به اين آب يا دستهاي مختلفه، آيا مي‏تواند اين دريا خودش به موج درآيد؟ آيا مي‏تواند موجهاي مختلفه را از شكم خود بيرون آورد؟ اگر به هيچ وجه كاتبي نباشد از خارج از شكم مداد حروف بيرون بياورد خواه انس باشد خواه جن باشد خواه ملك خواه باد باشد، اگر اشخاص خارجي نيايند و تصرفي در اين مداد نكنند آيا مي‏شود خود مداد زور بزند و از شكم خود حروف بيرون بياورد؟ اين را به خودشان

«* دروس جلد 3 صفحه 452 *»

بگويي تصديق مي‏كنند. شما عامي هستيد و اينها را نمي‏فهميد آنهايي كه ملا هستند البته بهتر مي‏فهمند. پس مداد نوعاً كاتب مي‏خواهد هر چه مي‏خواهد باشد، باز در آن مثالِ دقيقشان فكر كنيد ببينيد اين درياي ما اگر هواي ما گرم نباشد و گرمي از پيش كواكب نيايد، اگر آتشي زير آب نكني آيا مي‏شود بخار بشود، ديگر مي‏شود گرمي زير آب باشد مثل اينكه زير ديگ كه آتش مي‏كنند جوش مي‏كند و هنوز مردم نمي‏فهمند كه چرا ديگ جوش مي‏كند، اول آبهاي ته ديگ كه متصل است به ديگ، ته ديگ داغ مي‏شود آب كه داغ شد بخار مي‏شود بخار كه پيدا شد بخار سبكتر است چون سبكتر است بخار مي‏آيد بالا آب مي‏رود زير، بخار مي‏آيد بالا. هي آب مي‏رود زير، بخار مي‏آيد بالا اين است كه آب جوش مي‏آيد.

پس اگر حرارت تأثير نكند در دريا چه به زيرش چه به رويش اگر حرارتي كه غير از آب است تعلق به آب نگيرد آيا آب خودش مي‏تواند زور بزند و بخار بشود؟ فكر كنيد ببينيد بخار نيست مگر اينكه حرارتي تركيب شود با آب و از خلل و فرج آب نفوذ كند و سبكش كند و بالايش بيارد. حالا وقتي حرارت خارجي نيايد جزء آب بشود در اعماق او فرو نرود نمي‏تواند تولد كند بخار از شكم اين آب.

باز اين بخار بالا مي‏رود يك چيزي از خارج مي‏آيد او را ابر مي‏كند يعني تا گرم است مي‏رود بالا سردي كه بر آن خورد مي‏بندد و ابر مي‏شود. باز اين بخاري كه بالا مي‏رود اگر هواي خارجي سرد نبود آيا اين خودش مي‏توانست زور بزند و تولد كند؟ اين را نمي‏توانست باز فاعل خارجي مي‏خواهد فاعل خارجي برودت است برودت دخلي به بخار ندارد، بله اين بخار كه رفت آنجا و آن برودت مخلوط اين شد و در خلل و فرج اين رفت بخارِ متخلخل كه يخ كند اسمش ابر است. باز فكر كنيد آن چيزي كه منجمد است نمي‏شود قاطر باشد، اين برودت هر چه زيادتر بشود بيشتر يخ مي‏كند نمي‏شود آب بشود. وقتي اينها يخ كرد جلو حرارت را مي‏گيرد، پس آن حرارت در پشت آن دوباره مي‏تابد و

«* دروس جلد 3 صفحه 453 *»

يخها را آب مي‏كند. پس حرارت خارجه به او مي‏تابد آب تولد مي‏كند پشت يخها آب مي‏شود، زيرش يخ است بالاش آب است، آب سنگين‏تر است از بخار مي‏آيد در خلل و فرج اين ابر فرو مي‏رود، آبها از يخِ زيرش گرمتر است آبها هم كه مرور مي‏كند در خلل و فرج ابرها مثل غربال مي‏شود، هي مي‏چكد تا اينكه ابر بالمره تمام مي‏شود. بله بعضي از ابرها جابجا مي‏شوند آخر تابستان ابرها همه تمام مي‏شوند، زمستان متكون مي‏شوند. پس اگر حرارتي خارجي نباشد، نمي‏توانند خودشان بيرون بيايند. كه تأثير كند در اندرون ابرها كه اجزاي آن را آب كند و بيرون آرد؟

خلاصه مطلب اين است و آن يك كلمه است بيشتر نيست، و آن اين است كه هر چيزي كه در غيب ذاتش مستجن باشد بچه‏هايي چند، صورتهايي چند ـ يعني خوابيده باشد، كامن باشد ـ يك كسي بايد از خارج بيايد بچه‏ها را بگيرد بيرون بياورد، اين خودش نمي‏تواند بزايد. درست با بصيرت باشيد خيلي مطلب است مي‏گويم مطلبي كه به دست تو بيايد كه ببيني. هيچ درس نخواندي عربي نخواندي كتابي نخواندي و مطلبي به چنگ آمده كه گير مرتاضين دنيا نيامده. اين مطلب به دستتان بيايد، محيي‏الدين نه ماه غذا نخورد، خيلي خيلي مرتاضين رياضتها و زحمتها كشيدند و اين مطلب را نفهميدند. پس همچو چيزي كه به دست آمد قايم نگه دارش كه بي‏زحمت بي‌گرسنگي بي‏رياضت ساخته و پرداخته به دستت آمده.

پس جميع اين صور خلقيه را همچو خيال كرديم برگردانيم به يك جايي حالا او خدا مي‏گويد، ما احترام مي‏كنيم مادة المواد مي‏گوييم، وجود مي‏گوييم. اين صور را كه برگردانيم قهقري به جايي ديگر آن را مي‏خواهيد مشيت بگيريد يا ذات خدا يا حرمت كردي مادة المواد گفتي اين كثرات را مي‏بري به جايي كه لاثاني له، يا آنهايي كه جرأت كردند و گفتند خداست ما هم مدارا مي‏كنيم و همراهي مي‏كنيم مي‏گوييم اين صور كه برگشتند در آن بحر بي‏پايان كه لاثاني له، و غير از او چيزي نيست. حالا گريبانش را بگير كه بگو او چطور

«* دروس جلد 3 صفحه 454 *»

زاييد؟ بسم اللّه حالا بيا بگو، ديگر حالا به اسباب غيبي كه من نمي‏دانم، اگر نمي‏داني پس نفس مكش، اگر نمي‏داني لَيْس لِمَن لَم‏يَعْلَمْ حُجَةٌ عَلي مَنْ يَعْلَم من مي‏دانم.

پس اگر برگردند جميع اينها به يك امري كه لاثاني له است، تو مي‏گويي خدا لاثاني له است، بگو مشيت خدا و تعين اول لاثاني له است، بگو دو خداي غيرمتناهي كه معقول نيست، خدا شريك داشته باشد معقول نيست. اگر دو تا باشند دوتايند و هيچ كدام غيرمتناهي نيستند هر دو محدودند. حالا كه دوتايند، به آن دليلي كه اين يكي خدا نيست و آن را نساخته، آن يكيش هم خدا نيست اين را نساخته پس دو غيرمتناهي هر دو مخلوقند هر دو متناهي.

پس خدا لاثاني له است مشيت خدا هم لاثاني له است، مشيتي كه جميع مشاءات را او احداث كرده پيش از احداثش و لو رتبةً آن هم لاثاني له است، به جهت آنكه قدرت خدا قدرت كامله‏اي است مثل اينكه تو خودت در عرصه خودت مثل نداري خودت خودتي وحدك لاشريك لك، بعد فعل كلي كه داري كه جميع افعال از آن صادر مي‏شود آن هم لاثاني له است به طور حقيقت بعد الحقيقة، پس وقتي خلق را برمي‏گرداني به آن كومه و آن را خدا اسم مي‏گذاري يا مشيت يا مادة المواد، مي‏آييم مي‏گوييم اين چطور زاييد؟ آيا ممكن است ماده خودش بي‏آنكه مخرجي خارجي صورتي از آن بيرون نيارد خودش صورت از آن بيرون بيارد. اينهايي كه كوامنند الي غير النهايه كامنند. يك تكه موم را چند دفعه مي‏شود كه مثلث كرد، ده دفعه صد دفعه هزار دفعه صد هزار دفعه پايان ندارد، يك مثلثش را نسبت به يك تكه موم فكر كني پايان ندارد، آن وقت مربعهاش را فكر كني پايان ندارد، مخمسهاش پايان ندارد. مخمس را كه با آنها جفت مي‏كردي سه تا مي‏شد كه هر يكي بي‏پايان بودند.

هر جايي از ماده را كه پا مي‏گذاري الي غير النهايه دارد سير مي‏كند. حالا خود اين موم با خودش اقتضا مي‏كرد كه بزايد و تولد كند؟ اگر خودش اقتضا مي‏كرد بايد در حال

«* دروس جلد 3 صفحه 455 *»

واحد به صور الي غيرالنهايه بتواند بيرون آيد. در حال واحد كه موم است و از موميت چيزي باقي ندارد. حالا كه چيزي باقي ندارد آيا خودش مقتضي خروج اين صورت است و انتظاري ندارد پس بسم اللّه تولد كند. پس موم واحد در حال واحد بايد هم مثلث باشد هم مربع هم مخمّس، جميع صورتها را در حال واحد داشته باشد و همچو چيزي داخل محالات است قدرت به آن تعلق نمي‏گيرد. يك چيز واحد هم بجنبد هم نجنبد محال است، يك چيز در حال واحد هم مثلث باشد هم مربع باشد محال است. پس موم در وجود خودش تام است و كامل و موم است و از جمله لوازم مومي اين است كه الي غير‌النهاية قابل بيرون آمدن صور باشد. حالا كه چنين است پس محال است اين موم خودش مقتضي بيرون آمدن اين صورتها باشد. اگر مقتضي بود همه صورتها يكدفعه بيرون آيد، اقتضاي موم خودش اين بود، اين بچه‏هايي كه آنجا خوابيده‏اند اين بچه‏ها خورده‏خورده بجنبند بيرون بيايند، يا يكدفعه بيرون بيايند.

باز بچه‏ها خوابيده‏اند پشت بر پشت و يكي يكي بيرون مي‏آيند يا همه بچه‏ها يكجا خوابيده‏اند در عرصه امكان؟ اگر فكر كني مي‏داني در عرصه امكان كه كوچكي نيست بزرگي نيست همه مساويند خودشان نمي‏توانند زور بزنند بيرون آيند. بچه آنجا نخوابيده، امكان است هر جزئي از آن قابل است براي تمام صور. در قوه، صور ممتازه بالفعل نيست اگر نه قوه نبود پس آنجا نيستند. حالا كه نيستند چطور زور بزنند و بيرون آيند؟ پس حالا بگو نمي‏توانند زور بزنند و بيرون بيايند. تو گول خورده‏اي فكر كن اگر اينها مي‏توانستند زور بزنند بيرون بيايند همه زور مي‏زدند بيرون مي‏آمدند چرا كه همه همدوش ايستاده‏اند همه هم قوت و همسر و يك حكم دارند. اگر بايد بيرون آيند همه بايد بيرون آيند و اگر همه بيرون آيند باز لازم مي‏آيد كه موم واحد در حال واحد به صور مختلفه متماثله متجانسه متضاده متناقضه بيرون آيد، و چنين چيزي محال است. پس اگر چنين شد قاعده را كلي بگيريد وقتي بر مي‏گرداني اين كثرات را مي‏رود به مادة المواد و آن هستي و آن

«* دروس جلد 3 صفحه 456 *»

وجود عام.

آن ماده خودش كه زور نمي‏زند اينها را بيرون بياورد از خودش، اينها خودشان هم كه نمي‏توانند زور بزنند بيرون آيند پس چه شد اينها بيرون آمدند هر چه فكر مي‏كني راهش بسته است مي‏گويد اينها مستجن در ذات بوده‏اند فَتَجلّي بِاسمٍ مِنَ الاَسْماء فَصارَ قادِراً و تَجلّي بِاسمٍ مِنَ الاَسْماء فَصارَ عالِماً، وقتي اينجور مي‏گويي براشان اگر گوش بدهند آن بادهاشان همه در مي‏رود. پس فرض مسامحه كه اينها در غيب ذات كامن بودند و يكدفعه بنا كردند بيرون آمدن. حرف اولي يادتان باشد فراموش نكنيد، آن را كه به اين ضمّش مي‏كنيد مطلب يقيني به دستتان مي‏آيد كه محل شبهه نباشد.

يك مطلب اين بود كه جميع صور را كه برگرداني و كومه به دستت آمد اين كومه خودش مصور به دنيا و آخرت و زمين و آسمان و اين اوضاع نمي‏تواند بشود. مطلب ديگر اين بود كه اين را علي‌العميا مثل عامي‏ها خيال مكن و بدان كه اينهايي كه اينجور گفته‏اند عامي بوده‏اند و چيزي در دستشان نبود خيال مكن چيزي داشتند اگر چه اسمشان ملا بود گفتند كه به اسبابي كه ما نمي‏دانيم خدا اينها را ساخته. تو ملتفت باش از هيچِ صرف نمي‏شود چيزي ساخت. از نيست نمي‏شود چيزي ساخت نيست بايد نيست باشد هست بايد هست باشد. بعينه مثل اينكه سفيد بايد سفيد باشد سياه بايد سياه باشد. نيست را هر كاري بكني هست نمي‏شود هست به او تعلق نمي‏گيرد. چرا كه نيست، نيست چيزي تعبير ندارد. از اين نيستهاي اينجا چيزي برداشتي و گفتي نيست. و الا نيست نيست، تعبير هم ندارد. پس از نيست صرف نمي‏توان چيزي ساخت و محال است نه خودت مي‏سازي نه خدا چيزهايي را كه مي‏سازد. بعد از آني كه مأيوس شديد كه از هيچ نمي‏شود چيزي ساخت پس يا بايد از مواد خارجي گرفت و چيزي ساخت يا بايد از ظهورات خود آن چيز را گرفت و ساخت، لامحاله ماده مي‏خواهد، پس ماده شخص يا بايد آن را از ظهور خودِ فاعل گرفت خواه كلي باشد يا جزئي، يا از ماده‏اي باشد بيرون از وجود صانع،

«* دروس جلد 3 صفحه 457 *»

مثل كوزه‏گر يا بايد از ماده ظهور خودش بگيرد. از هيچ كه نمي‏شود ساخت، پس يا از ماده ظهور خود مي‏گيريم چيزي مي‏سازيم يا از مواد خارجي و لاثالث بينهما و لاثالث غيرهما، پس آنچه ساخته مي‏شود لامحاله ماده مي‏خواهد، هر چه ساخته مي‏شود ماده لامحاله مي‏خواهد، لامحاله يك هستي مي‏خواهد از نيست نمي‏شود چيزي ساخت. خدا هم نساخته از نيست چيزي را، خدا هم مشيت خود را از هست ساخته از نيست مشيت خود را نساخته. پس لا مِنْ شَي‏ءٍ كانَ وَ لا مِنْ شَي‏ءٍ كَوَّنَ ما قَد كانَ، را ملتفت باشيد پكپاره حديثها را عمداً عرض مي‏كنم مبادا يك وقتي گول از لفظش بخوريد مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه لا من شي‏ء كان و لا من شي‏ء كوّن ما قد كان، بسا ظاهراً اينجور اخبار گولتان بزند لا من شي‏ء كان لا من شي‏ء خدا بود، و لا من شي‏ء كوّن ما قد كان از چيزي هم نساخت آنچه ساخت. ظاهراً شبيه به حرفهاي آن خرهاست و عامي‏هاست كه اسمشان را حكيم گذارده‏اند، نمي‏بيني مي‏گويد لا من شي‏ء كان لا من شي‏ء بود، اگر بود كه هست، شي‏ءِ بود، نيست نيست. همين‏طور لا من شي‏ء كوّن هست است نيست نيست. نيست را خدا خلق نكرده، بعد از آني كه از نيست خلق نمي‏كند اگر مي‏كرد نيست نبود، بعد از آني كه هست بود آنجا هست بود. پس نيست را خدا خلق نكرده، معقول نيست نيست، هست بشود پس خدا بود و خلقش هم هست.

خلق از هستي خلق شده، خدا از هستي هست. بله او خلق نشده اما اينها خلق شده‏اند. باز خلق شده‏اند گول مي‏زند خيال مي‏آيد كه از نيست خلق شده‏اند. فرق ميان خدا و خلق اين است كه او هست و كسي نساخته او را، خلق هم هستند و خدا ساخته، اين ساخته‏اندش را ذهنهاي ضايع مي‏گويد از نيست ساخته، از نيست نمي‏شود ساخت، اين خلق يا بايد از ظهور خدا ساخته شده باشد، يا بايد از ماده خارجي ساخته شده باشد. ديگر حالا بعد از اين فكر كنيد ببينيد از چه ساخته.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

 

نگاهي گذرا به متن دروس

 

مجلد سوم

 

 

درس اول

بين مردم يقين بسيار كم است. اگر اسبابش  فراهم شود خود بخود پيدا مي‌شود.

r اول بايد راه يقين را به دست آورد. ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم تا يقين بر يقين افزوده شود.

r بررسي اصناف مردم كه كدام يك مخرب دين هستند.

r بي‌دينان فرنگي‌ها مي‌آيند اينجاها مثل اينكه بي‌دينهاي ما مي‌روند بين آنها.

r كسي‌كه به شريعت عمل مي‌كند و در دين حق نيست او مخرب دين است.

r حقانيت شيعه كه معلوم شد، متدينين و فساق اديان ديگر همه بر باطلند بدون شك.

r آن حقي كه خداوند در ميان همه تأييد كرده آن امر متفق‌عليه كل است.

r مؤمن در نهايت كياست است. همه بي‌ديني‌ها از بي‌شعوري است.

r آيا مي‌شود خداي توانا پيغمبرش را مشكوك يا مظنون قرار دهد؟!

r آياتي كه خدا مي‌فرمايد اين بهتر است يا آن بهتر است، اينها دليل عقل است.

r ضروريات محكمترين دليل حق و اهل حق است.

r خداوند به خلق رسانيده كه براي دين حامل قرار دادم بايد به او رجوع كنيد.

r رجوع به كتاب و حديث بدون استاد مثل رجوع به كتاب طب بدون طبيب است.

r كساني كه مخرب دين و مذهبند رفوگر ندارند، شفيع ندارند.

 

درس دوم

r كارهاي عالم كارهاي تدبيري است كه از قبل فكرش شده و انجام يافته.

r از بديهيات است كه تأثيرات ممكنه اشياء را در يكديگر نمي‌داند مگر خدا.

r آثار امر و نهي خدا به خود مردم رجوع دارد. غني مطلق محتاج به ايشان نيست.

r كارهاي خدايي را به خدا واگذاريد.

r علم منافع و مضار كار خداست.

r حلال و حرام را فقط محض امتحان مردم نفرمودند بلكه واقعاً نافع و ضار است.

r علم ماكان و مايكون در نزد علم شيء بعد از شيء قابل مقايسه نيست.

r معني واقعيِ وحي.

 

درس سوم

r تمام سخن اينكه حق آن است كه آنچه را واجدي بگو چنين است.

r خدا قرار داده كه هر چيزي دليل و برهان ندارد، بايد نپذيرفت.

r در هر عصري هستند صادقين كه با دليل و برهان حرف مي‌زنند (عدول نافين).

r خداوند دين انبياء را تأييد كرده به همين كه غير دين ايشان ديني نياورده.

r معني: رفع عن امتي تسعة . . .

r ضروريات مقرر و مسدد از نزد خداست.

r آنچه را مي‌فهمي براي تو عظيم باشد، نه آنچه را كه نمي‌فهمي.

r هميشه ضرورياتِ سابق حجت است براي لاحق.

 

درس چهارم

r خداوند مردم را طوري خلق كرده كه به ناموس مضطرشان كرده.

r خداوند طبيعت مردم را طوري خلق كرده كه نوعاً بدانند كه نمي‌دانند منافع و مضار را.

r بيان بعضي از حكمتهاي خلقت انسان كه دليل آن است كه خدا به خلق اعتنا دارد.

r خداوند حكيم هرچه را به چيزي محتاج كرده رفع احتياج او را نموده است.

r راعي‌ها خواسته‌اند اقرار خلق را به رعايت آنها و الا جلب منافع و دفع مضار براي آنها نمي‌كنند.

r وضع ناموس دليل نبوت نبي است.

r شدت آلودگي و كثيف‌بودن صوفيه كه قيد شرع را زده‌اند.

 

درس پنجم

r امور اديان دو قسم است: متفق‌ٌعليه، مختلفٌ فيه.

r در تمام اديان اختلاف در امور مختلفٌ ‌فيه باعث بيرون‌رفتن از مذهب نيست.

r دين خدا آسانترين قواعد و رسوم است.

r در مسائل مختلفٌ ‌فيه هم هريك از مختلفين در قول خود بايد متمسك به آيه و حديث باشند.

r اهميت ضروريات كه هركس يكي از آنها را وازند هركه باشد كافر است و در ميان هر طايفه‌اي كه برود بايد ضروريات آنها را اقرار كند و الا او را بيرون مي‌كند.

r خداوند دين را سهل و راحت قرار داده.

r آنچه را خدا بزرگ شمرده شما آن را بزرگ بدانيد. غيبت از دزدي بدتر است ولي مردم دزدي را بزرگ مي‌دانند ولي غيبت را مهم نمي‌شمارند.

r منكر يكي از ضروريات كافر است ولي منكر حجت‌بودن ضروريات بسيار بدتر است.

r خداوند اهل حق را مي‌دارد به ضروريات متمسك شوند و اهل باطل را مي‌دارد به انكار ضروريات.

 

درس ششم

r در اينكه ديگران مي‌گويند امور جزئي را به دليل عقل نمي‌توان اثبات نمود.

rبيان راه استدلال عقلي براي جزئيات شرعي و غيره.

r تعميم دليل تسديد الهي در تمام كلي و جزئي امور عالم.

r جايز نيست در حكمت كه حتي براي يك ساعت حق با باطل مشتبه بماند چرا كه اگر يك ساعت جايز باشد براي هميشه جايز است.

 

درس هفتم

r كلام بزرگان كه مي‌فرمايند «شناختن اشخاص حجج با دليل عقلي ممكن نيست مگر آنكه حجت كلي باشد» از باب مدارا با حكماء است.

r به مقداري كه خداوند به انسان بيشتر از حيوان نعمت داده، به همان مقدار بيشتر به او اعتنا دارد.

r وسعت علم انبياء در معرفت مصالح و مضار خلق.

r انبياء مي‌گويند ما از جاي خاصي آمديم كه شما خبر نداريد و او از همه امور شما خبر دارد. ولي عرفا مي‌گويند ما از نزد آن امر عام آمديم.

r علت اينكه سلطنت را به دشمنان واگذار فرمودند اين بود كه حكومت در اين دوره همراه ظلم بايد باشد و اين حكومت از اولياء خدا نمي‌آيد.

r خداوند بطلان باطل را به زبان خودشان انجام مي‌دهد.

r هر فعلي را خدا در دست فاعل آن فعل خلق مي‌كند.

r اهل حق در هر زمان مصدق يكديگرند، لاحق مصدق سابق است.

 

درس هشتم

r از راه تقرير و تسديد براي انسان يقين حاصل مي‌شود.

r اگر يقين به چنگتان آمد يكي از اين مسائل را به تمام دنيا اگر طلا باشد نمي‌دهيد.

r در چه صورت خدا باطل را مهلت مي‌دهد و در چه صورت نبايد باطل را مهلت دهد.

r ميزان ضروريات است كه از هر واضحي در دين واضحتر است.

 

درس نهم

r خدا هرچه را خواسته برساند، رسانيده و كارهاي او اتفاقي نيست.

r اهل حق جميعشان مصدق يكديگر هستند.

r بيان فرق تقليد عوام اهل باطل از علماشان و عوام اهل حق در تقليد از علماشان.

r اهل حق هميشه مصدق يكديگرند و ضروريات باطل را معرفي مي‌كند.

r متشابهات را عمداً قرار دادند كه متمسك شوند و منحرف شوند.

r در امور ظاهر زندگي احكام بر اساس ظاهر است و نبايد تجسس كرد.

r كسي كه از دين خارج شد بايد اشاعه فاحشه او را كرد.

r بيان صفات عدول نافين: علم، عدالت واقعي.

r عالم بر حق بايد ضروريات را بداند و متوجه باشد.

 

درس دهم

r اكثر يقينيات مردم مشكوكات است كه به آنها انس گرفته‌اند.

r راه اكتساب يقين توجه به وجود صانع و علم و احاطه و قدرت اوست.

r خداوند آنچه را خواسته به خلق برسد به ايشان رسانيده و آنچه را خواسته به همه برسد همين ضروريات است.

r تصديق اهل حق، تصديقشان است مر يكديگر را.

r معجزات براي اين است كه حجت‌بودن حجج ثابت شود تا بشود به احكام ايشان اعتماد كرد و عمل نمود.

r ائمه: پيش‌دستي به جنگ و تكفير نمي‌كردند، اينها درس است كه بايد ياد گرفت.

 

درس يازدهم

r دو محدود را كه مي‌بيني كنار يكديگر، نمي‌تواند يكيش خدا باشد يكيش خلق.

r بيان بطلان قول حكما که مي‌گويند « العقل و مافوقه بسيط ».

r هركس بحث مي‌كند چرا  خدا مرا چنين و چنان خلق نكرده بحثش درست است ولي بر خيالات خودش وارد است نه بر خداوند.

r در معرفت خدا به لفظ تنها نبايد اكتفا كرد بلكه بايد معني را ملاحظه كرد.

r خدا قريب است حين كونه بعيداً و بعيد است حين كونه قريباً.

r خداوند « داخلٌ في الاشياء لا كدخول شيء في شيء و خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء » است و اين مطلب در محيط و محاط فهميده مي‌شود مثل نقره و انگشتر.

r انسان به انگشتر نقره كه نظر كند گمان مي‌كند كه نقره و انگشتر را با يك مشعر درك مي‌كند اما واقع چنين نيست.

r معني اسم مكنون خدا در مثال جمله «نمي‌توانم بخوانم».

r معني كنت كنزاً مخفياً.

 

درس دوازدهم

r محدود نمي‌تواند خالق محدود ديگر باشد.

r بررسي حقيقت مابه الامتياز اشياء كه همراه آنها شده و آن يد فاعل است كه او را ايجاد كرده. هر شيء ممتازي يد فاعله آن خود آن بايد باشد.

r معني توحيد خالص.

r بيان توحيد از آيه شريفه ليس كمثله شيء.

r حالت معلوميت اشياء پيش از مشيت است و احتياج به خلق شدن ندارد.

r مشاءات و مشيت در نزد علم مساوي هستند.

r علم خدا مخلوق نيست.

 

درس سيزدهم

r اگر كسي فكر در حادثها كند مي‌فهمد كه خدا توحيدش را از همين راه حالي كرده.

r اگر خدا مجهول صرف صرف صرف است پس چرا اسم او را مي‌بري؟ و انبياء دعوت به چه كردند؟

r امر شامل عام غير مقيدات است كه در همه نافذ است و فوق تمام آنها است.

r معني تدلج بين يدي المدلج بين خلقه ـ و روش اهل سلوك كه با شوق حركت دارند.

r شهيد اول و شهيد ثاني از كاملين بوده‌اند.

rمعني لايستحسرون عن عبادته، اهل سلوك هرچه مي‌روند سيرشان سريعتر مي‌شود.

r مواد خزائن صور هستند كه نفاد براي آنها نيست به همين جهت سير انقطاع ندارد.

r حكمت از نظر اهل حق علم به حقايق اشياء است علي ما وضعه الله.

r خدا چيزي را كه از من خواسته بايد به طور يقين به من برساند و الا معلوم است از من نخواسته.

r در امر دين اضطراب نيست اگر پيغمبر را برد گريه بكن ولي اضطراب ندارد.

داخل في الاشياء لاكدخول . . . در وصف ذات نيست. از ذات نمي‌توانيم تعبيري و اشاره‌اي داشته باشيم.

r بيان علم خداوند كه لايتغير و لايتبدل است در مثال. اين علم را مقام كينونت مي‌گويند.

r كساني كه از آن مقام كينونت آمدند صاحب مشيت هستند كه مشيت بسازند و مشيت مشاءات را درست كند.

 

درس چهاردهم

r شيء صرف، بي‌نهايتي يا بانهايتي توش نيست.

r بررسي هست صرف كه چيزي معقول نيست به او بچسبد مگر هست مقيد باشد.

r اشتباه مردم در معني وحدت خدا قبل از خلقت خلق.

r راه توحيد اين است كه الآن اگر با اين كثرات مي‌بيني خدا هست و غير اويي نيست توحيد را فهميده‌اي.

r جسم حقيقتي است يگانه ساري و جاري در تمام اجسام، زمين بعض آن نمي‌باشد. داخلٌ في الاشياء . . . در همان حين كه در زمين است در آسمان است و محبوس در آنها نمي‌باشد.

r معني صحيح وحدت وجود در نزد اهل حق.

r معني كشف سبحات جلال در مثال جسم و آسمان و زمين.

r معني انه موجود في غيبتك و حضرتك در مثال جسم مطلق و اجسام مقيده.

r توضيح اذ الشمس كورت در مثال قائم و زيد كه قائم در حالي كه هست در زيد ممتنع است و وجود ندارد.

 

درس پانزدهم

r فرق كلي طبيعي و كلي منطقي و كلي عقلي.

r در هر مدركي كه شما چيزي را ادراك كنيد و در حين ادراك چيز ديگر يادتان نيايد و بعد چيز ديگر يادتان بيايد آن چيزي كه بعد يادتان مي‌آيد غير چيزي است كه اول يادتان آمده مثل اينكه زيد خودش زيد است و زيد غير عمرو است و اين دو نظر دو امر جداي از هم مي‌باشند.

r فروع شيء افعال شيء است. شيء واحد از هر سمتي فعلي دارد.

r تمام اهل ظاهر خداي مباين دارند. خداي مباين مثل مخلوقات محدود است.

r مفعول‌به به اين معني كه براي ما هست براي خدا معقول نيست.

r فعل عام خداوند در احاديث كلمة الله و نور الله ناميده شده.

r علم فوق مشيت است و نسبت مشيت و مشاءات به او يكسان است.

r عرصه علم عرصه كينونت است كه محيط به كل مي‌باشد.

r ايمان همه‌اش دو كلمه است خدا مفعول‌به ندارد تمام ملك خدا همه ظهور الله هستند حال كه چنين شد پس تو با خدا حرف مي‌زني و رو به خدا مي‌روي.

 

درس شانزدهم

r دو شيء متباين نمي‌شود يكيش فاعل باشد يكيش مفعول زيرا هر يك مابه‌الاختصاصي دارد كه ديگري ندارد و فاعل نمي‌تواند چيزي كه ندارد به ديگري بدهد.

r حقيقت تمام اشياء ما به ‌الاختصاص آنهاست.

r خالق ما به ‌الاختصاص نبايد داشته باشد.

r بيان مطلب در فاعل و فعلش كه بينونت آنها بينونت صفت است.

r تمام انبياء آمدند براي اينكه بفهمانند كه خدا از رسولش مباين نمي‌باشد.

r حجج كه مي‌آيند اسم الله هستند و ذات الله نيستند چرا كه متعددند و خبر اويند.

r خدا بدون حجت نمي‌شود چنانكه زيد بدون صفت نمي‌شود باشد.

 

درس هفدهم

r ذات مبرا است از صفات لكن ذات را بدون صفت نمي‌شود تصور نمود.

r بيان رابطه مطلق و مقيد كه راه شناختن مطلق مقيداتِ آن مطلق مي‌باشد.

r بيان حقيقت لابشرط و بشرط‌لا و مقيدات در مثال آب و ظهورات آن.

r صفت ذاتي مؤثر محفوظ است در ضمن جميع آثار.

r كساني كه در مورد حق متحيرند صاحبان اغراضند.

 

درس هجدهم

r حقيقت مفعول آن است كه آنچه را داراست فاعل به او داده باشد.

r هرچه باقي بماند و فاعلش برود مفعول حقيقي نيست مفعول‌به يا منه يا له و …  است.

r اشاره به بطلان جبر و تفويض در مثال زيد قائم.

r همان‌طور كه در عالم مبتداي بي‌خبر نيست پس خدا هم بي‌خبر نيست و حجتها خبر اويند.

r فرق مبتدا و خبر اين است كه مبتدا كليت دارد همه جا هست ولي خبر در جاي مخصوص است جاي ديگر نيست.

r در حجتهاي خدا در تك‌تك ايشان تمام كمالات خدا هست مثل اينكه در قائم تمام كمالات زيد هست.

r معني صحيح احديت و معني باطل آن.

r خدا آنچه را نخواسته به تو برسد نرسانيده بيهوده پي آن نگرد.

 

درس نوزدهم

r فعل آن است كه ديگري آن را لا من شيء احداث كند.

r صورتها بي‌نهايت در يك ماده به طور امكان موجودند و آمد و رفت آنها چيزي بر ماده كم و زياد نمي‌كند.

r آنچه در حكمت ثابت مي‌شود در شرع نمي‌توان اجراء كرد.

r هرچه امر شايعتر است پيش افراد بيشتري رفته.

r بيان معني وجود كه در همه چيز نافذ و شايع است.

r بي‌نهايت خارج از محدودات نيست عين خود آنها هم نيست.

r انبياء از پيش «هست» نيامده‌اند بلكه از پيش چيزي آمده‌اند كه ديگران ندارند.

r انبياء از نزد آن مبدئي آمدند كه داراي اسماء حسني است و نقصي با او نيست.

r انبياء اسماء او هستند او صاحب اسماء است پس انبياء هو هو وجوداً شهوداً عياناً و لا هو هو جمعاً و لا كلاً.

 

درس بيستم

r حقايق و اعراض مزاحم يكديگر نيستند مثل نقره و انگشتر كه در منظر يكي هستند ولي در واقع غير همند.

r همان نسبت بين نقره و انگشتر بين معدن منطرق و نقره مي‌باشد.

r آنچه كه با آمد و رفتش در عالم جسم بر جسم كم و زياد نمي‌كند و مزاحم جسم نيست آن از عالم ديگر است.

r عالم حيات غير عالم جسم است و عالم شعور غير عالم جسم است چرا كه هر يك ممكن است باشد و ديگري همراه او نباشد.

r عالم خودمان عالم ثبات است دنيا و برزخ دار غربت است و در آنجاها نمي‌مانيم.

r جنت يعني خانه پر از درخت چون عالم نفس است و كثرات و شئونات بسيار است.

r عالم عقل را آب گفته‌اند زيرا اصل درخت است و گاهي ريشه درخت گفته‌اند و معني اينكه درختهاي بهشت ريشه‌اش در آسمان است.

r كينه با مؤمنين داشتن يكي از سخطهاي خداست نمي‌گذارد شخص توفيق بيابد.

r معني وحدت داشتن يعني مؤمنين با هم رفيقند متصل به يك مبدء مي‌باشند.

r مبدء فؤاد است و گاهي آن را نفس مي‌گويند كه اگر كسي آن را دريد به صفات‌الله مي‌رسد.

 

درس بيست و يکم

r فرق ما به ‌الاشتراك و ما به ‌الامتياز، ما به ‌الاشتراك چون همه جا هست جاي مخصوصي نيست.

r علت و معلول مثل دو عصا كه متباين باشند از هم و هر يك طرفي افتاده باشد نيستند.

r بيان نسبت بين عصا و چوب كه هي هو عياناً شهوداً وجوداً و لا هو جمعاً و كلاً و احاطةً.

r ذاتي هر عالمي محفوظ است در مقيدات آن عالم.

r ذاتي شيء آن است كه اگر از او سلب شود ديگر او او نيست.

r كلي و افراد پيش بعضي علما مسمي و اسم است.

r خداوند قادر به قدرت نيست خدا هميشه قادر بوده.

r مقصود حجتهاي خدا در مفاخرتهاشان بر يكديگر اين است كه من اين كمال را زياد دارم در نزد حاجت پيش من بيا.

r كسي كه خدا را بدون نبي بخواهد بشناسد مثل اين است كه زيد را بخواهد مشاهده كند بدون اينكه او را در حركت يا سكون ببيند.

r حجت خدا نه اين است كه چيزي داشته باشد كه غير خدا به او داده باشد.

r بيان فنا و اضمحلال حجتها نزد خداوند متعال، لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً.

r فرق خداي صلح كلي‌ها و خداي اهل حق.

r حجتهاي خدا عروة الوثقي هستند، ما موظف هستيم به ايشان متمسك باشيم.

 

درس بيست و دوم

r هرچه هست يا فاعل است يا فعل آن فاعل و يا مفعول آن.

r خدا و فعلش و مخلوق مثل فاعل و فعلش و مفعول آن هستند و اينها سه چيز جدا از يكديگر مثل سه دانه گندم نمي‌باشند.

r فعل فاعل و مفعول فاعل بر شكل فاعل است. لافرق بينه و بينها الا انه فعل و هو فاعل.

r فاعلي كه محدود است به فعل و فعلش محدود به اوست نه آن فاعل فاعل است و نه هم فعلش فعل اوست.

r هر مرتبه داني بسته به عالي است: زيد ايستاد حركت كرد راه رفت دويد و اگر هزار مرتبه فعل زيد را تنزل دهيد باز در مرتبه آخري زيد است.

r توضيح اين جمله: فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة.

r خداوند براي هر موجودي فعلي آفريده كه در ديگري اثر مي‌كند و اينها را بر اساس حكمت با يكديگر مرتبط فرموده است.

r كارهاي خدا كارهاي عالمانه و حكيمانه است و نمي‌شود رسيدن به حق را علت آفرينش قرار دهد ولي آن را مخفي كند كه براي مردم معلوم نباشد.

r ضروريات راه حق است كه براي همه روشن و به دست همه رسيده.

r رد وحدت ناطق كه اگر اين امر از دين بود بايد از همه ضروريات واضحتر باشد.

r عدول نافين در زمان خود ائمه: متعدد بودند و امام زمان فرمودند و ما بثلثين من وحشة.

 

درس بيست و سوم

r اگر چشم رنگ را نبيند روح نمي‌تواند رنگ را بفهمد.

r كيفيت كار چشم و گوش و لامسه.

r طرز تصور ديگران در مورد عقل كه در همه چيز شكاك است.

r خداوند چون مي‌دانست مردم لاابالي هستند حدود قرار داد از لطف خود كه بترسند و ترك معاصي نمايند.

r حق بايد براي مكلفين امر يقيني باشد چرا كه امر مشكوك محل اعتماد انسان نيست.

r راه فرق گذاردن و تمييز دادن جهل مركب را از يقين ـ بايد يقين اكتساب نماييم.

r راه استدلال براي اكتساب يقين به دليل تقرير و تسديد.

r عقل بر اين سرشته شده كه به خدا خاطرجمع شود.

r استدلال بر اينكه براي ما در احكام جزئيه شرعيه از راه تقرير و تسديد يقين حاصل مي‌شود كه حكم خدا همين است كه به ما رسيده.

r اگر فرمودند چون نبوت خاتم كليت دارد مي‌توان به دليل عقل ثابت كرد از باب مدارا است و الا نبوت همه انبياء و حجيت همه حجج به دليل عقل اثبات مي‌شود.

 

درس بيست و چهارم

r ديگران مي‌گويند يك امر ذهني داريم و يك امر خارجي. بزرگان مي‌فرمايند: يك امر ذهني داريم يك امر نفس‌الامري و يك امر خارجي واقعي.

r علم صلاح و فساد و خير و شر علم نا محدود است ـ عالم به آن خداست و انبياء را از آن علم با خبر فرموده.

r علت اينكه موسي عصا را كه انداخت ترسيد و اينكه پيغمبر خاتم هم حتي گاهي مي‌ترسيدند از هيبت جبرئيل و وحيي كه مي‌آورد. طبيعت را خدا عمداً چنين قرار داده.

r حكم الله واقعي خارجي اولي آن است كه نافع در شرع و عقل مطابق هم است و اين قاعده‌اي است از مشايخ خودمان.

r تمام خارق عادات براي اين بود كه مردم به اين شرايع يقين كنند كه حكم خدا همين است.

r از وقتي كه قابيل هابيل را كشته احكام اوليه مستور شد چرا كه قابيل از شيث عهد گرفت مدعي خلافت نباشد و اين عهد تا ظهور امام7 رعايت مي‌شود.

r احكام دوره تقيه احكام نفس‌الامري است و احكام زمان هابيل احكام واقعي بود كه مستور گرديد.

r احكام انبياء احكام ثانويه است. پيغمبر مي‌فرمودند اگر خودت مي‌داني كه حقت نيست و مي‌گيري بدان آهن گداخته به گردنت انداختم.

r عدول نافين بايد واقعاً عدول باشند نه اينكه به حكم نفس‌الامري عدول باشند و در واقع فاسق و فاجر باشند.

 

درس بيست و پنجم

r فرق بين احكام واقعي و احكام نفس‌الامري.

r معارف ـ معرفت خدا، پيغمبر، امام، پيشوايان ـ  بايد معرفت شناخت حقيقت باشد نه معرفت نفس الامري كه واقع چيز ديگر باشد.

r معرفت حجتهاي خدا به وسيله حدس و احتمال و فال‌گرفتن و خواب‌ديدن حاصل نمي‌شود.

r معرفت پيغمبر دليل دارد بدون دليل نبايد قبول كرد و الا حق گم مي‌شود.

r اهميت دليل تقرير و تسديد. الا بذكر الله تطمئن القلوب.

r احكام اوليه در كليات جاري است و نسخ نمي‌شود.

r حكايت حضرت ادريس.

r از قتل قابيل هابيل را احكام ثانويه پيدا شد.

r عدول نافين هم كه ايشان را عدول ناميدند امرشان بايد يقيني باشد و بر اساس احتمال و شك نباشد.

 

درس بيست و ششم

r وظيفه ما توجه به همين ظاهر است و احكام نفس‌الامري. عادل براي ما همين عادل ظاهري است حاكم همين حاكم ظاهري احكامش هم هرچه در ظاهر اقتضا مي‌كند.

r احكام شرعي در اين دوره بر اساس علم عادي و علم شرعي است نه علم واقعي و كون خارجي.

درس بيست و هفتم

r فاعل فعل را لا من شيء ايجاد مي‌كند.

r در زيد قائم سه تا زيد داريم: ذات زيد، فعل كلي زيد كه يقدر ان‌يقوم كه آن هم زيد است و فعل جزئي زيد كه قام باشد آن هم زيد است.

r ديگران در معني كن فيكون درمانده‌اند و بيان معني آن از نظر واقع.

r مقام ذات منزه است از كثرات مادون.

r مقام كلي نفي صورت جزئيات در اوست مثل فعل كلي.

 

درس بيست و هشتم

r ذات در صفاتش يكسان ظاهر است ـ تفاوت در بين خود صفات است.

r خداوند آنچه را از خلق خواسته به ايشان رسانيده و هرچه را هم نخواسته نرسانيده و اگر چيزي را بخواهد مخفي باشد كسي نمي‌تواند بر آن مطلع شود.

r اعتناي خدا به چيزهايي كه اصل دين است و باقي فرع آنهاست بيشتر است.

r ذكر بعضي دروغها نسبت به انبياء: كه در تورات و انجيل موجود است.

r حرف حق را بايد گفت اگرچه به ضرر خود انسان باشد.

r ملاك حق و باطل ضروريات است اگرچه لفظ حديث يا آيه مخالف باشد با ضرورت مثل عصمت انبياء و آيه شريفه و عصي آدم ربه فغوي.

 

درس بيست و نهم

r فهم حقايق، ايمان را در دل ثابت مي‌كند اما ديدن معجز، چنين اثري ندارد.

r عديله مي‌آيد نزد كسي كه ايمان در دلش نقش نبسته و علم به حقايق اكتساب نكرده.

r بيان اينكه ديدن وحدت در كثرات هيچ مقام و مرتبه‌اي نيست و آن واحد خدا نيست.

r وحدت در كثرات مثل جسم مطلق در اجسام ـ كجا جسم خالق و رازق و عالم و قادر است.

r چه سنگي و چوبي را بت قرار دهي و خدا بداني و چه آن را واسطه قرار دهي هر دو بت‌پرستي است.

r واسطه بين تو و خدا بايد كسي باشد كه در دل شب لب بجنباني در دلت حرف بزني صداي تو را بشنود.

r واسطه‌گان شفيع هستند براي كساني كه به مقام ايشان ايمان دارند.

r غايب‌بودن امام زمان7 مثل غيبت حضرت يوسف7 بود.

r جايگاه امام در جابلقا و جابلسا تعبير از تصرف امام7 است.

 

درس سی ام

r فرق كلي عقلي و كلي منطقي و كلي طبيعي با يكديگر در نزد علماء علم منطق.

r محض شيء و صرف صرف چيزي را نمي‌توان به غير سنجيد. پس اسماء كلي، جزئي، مؤثر و اثر و امثال آنها كه اسماء متضايفه هستند در اين نظر گفته نمي‌شود.

r تمام اسماء مشتقه با ملاحظه نسبتها بر اشياء گذارده شده و الا محض شيء اسم ندارد.

r مطلق المطلقات در درجه اعلاي اعلا علم خداست كه هيچ كم و زياد نمي‌شود.

r خلق، علم سيوجدشان و علم وجودشان با هم فرق دارد اما نزد خدا فرق ندارد.

r علم در همه جا همين معلوم است حتي مبصرات شما عين همان چيزي است كه در چشم شماست نه آن چيز خارجي.

r اين علم است آن واحدي كه محيط است و محاط نيست و اوست كه فعل را در سر جاي خود گذارده مفعول را سر جاي خود گذارده و وجود راجح زير پاي اين است.

r بيان فرق علم و وجود راجح.

r علم مقام احديت نسبي است و آيه احد حقيقي مي‌باشد.

r توجه به وحدت در كثرات امر مهمي نيست شناختن صانعي كه اين صنعت كرده مقصود است.

r خداوند داراي سه گونه اسماء مي‌باشد اسم فعل، اسم اضافه، اسم ذات.

 

درس سی و يکم

r از هيچ صرف نمي‌شود چيزي ساخت، نه خدا ساخته نه شما مي‌سازيد.

r بعضي كه خيلي داخل حكماء بودند گفتند صور خلقيه مستجن در غيب ذات خدا بودند مثل امواج در دريا.

r بيان بطلان اعتقاد وحدت‌وجودي كه با توحيد و صمديت منافات دارد.

r آنچه در مواد از صور مستجن است غير بايد آنها را استخراج نمايد.

r كيفيت پيداشدن باران از ابرها.

r اگر خود ماده علت استخراج صور كامنه در او مي‌بود بايد در حال حاضر جميع صور ممكنه در او فعليت يابد.

([1]) ذايع: منتشر. دهخدا

([2]) از او استمالت و دلجويي كرد.

([3]) منصب دار حکومت و رئيس محاکمات شهر. (لغتنامه دهخدا)