01-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد اول – چاپ – قسمت اول

دروس عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي

اعلي الله مقامه

جلد اول – قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحيم

توجه:

اين مجلد شامل 73 درس به شرح زير مي‌باشد:

r 10 مجلس درس، صفر 1290، در شرح مدارك. چاپ اول: دروس 3 (از درس 6 ـ 15)

r 3 مجلس درس بدون تاريخ، با عنوان: «لماعلم الله ان خلقه علي صنوف شتي»
الفطرةالسليمة ج 2 ص 10. چاپ اول: سه درس آخر از دروس 7

r 13 مجلس درس بدون تاريخ و بدون عنوان

r 1 مجلس درس، 4 ذيقعده 1291، با عنوان «و اما الصفات التي في الانبياء من حيث المقبول»
الفطرة‌السليمة ج 2 ص 39. چاپ اول: درس آخر از دروس 3

r 1 مجلس درس، 27 محرم 1293، با عنوان «اقول نعم ذلك كذلك لولا ضم التقرير»
الفطرة‌السليمة ج 2 ص 79. قبلاً چاپ نشده

r 25 مجلس درس، از 20 جمادي‌الاولي 1294، دروس تحفه نجفيه. چاپ اول:
دروس 2 (از درس 28 ـ 52)

r 2 مجلس درس، از 14 رجب 1294، با عنوان «فكذلك المعني المراد هو بمنزلة الروح»
الفطرةالسليمة ج 2 ص89.. چاپ اول: دروس 2 (درس 53 و 54)

r 2 مجلس درس، از 18 رجب 1294، با عنوان «و لماكانت الكائنات جمال الله الجميل»
الفطرةالسليمة ج 2 ص90. چاپ اول: دروس 2 (درس 55 و 56)

r 16 مجلس درس، از 4 ذيحجه 1294، بدون عنوان. چاپ اول: دروس 2
(از درس ‌13 ـ 27)، قبلاً چاپ نشده است و درس آخر ناتمام است

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 1 *»

درس اول

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 2 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

سخن در شرح مدارك بود. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد، اول مدارك و مشاعري كه از براي انسان است فؤاد است، و اين فؤاد را خدا خلق كرده و تكليفات از براي او قرار گذارده، از آن جمله تكليفش اين است كه بشناسد خداي خود را، چرا كه اگر بنا بود خدا را نشناسد معقول نبود كه انبيا بفرستد. و مشعر خداشناسي مشعر فؤاد است، و كساني كه از اين مشعر غافل نيستند انبيا و اوليا هستند، و ساير مردم هم نمونه‏اي از اين مشعر دارند ولكن بس‏كه غافل شده‏اند اين مشعر در آنها ناخوش شده عليل شده كأنه از كار افتاده. پس نمونه‏اي از فؤاد در هر كسي هست، حالا كه عرض مي‏كنم ملتفت خواهيد شد. پس فؤاد حقيقت اشياء را درك مي‏كند، مثلاً يك چيزي از راه بسيار دور مي‏بيني، همين‏قدر مي‏فهمي كه يك شي‏ء است و نمي‏داني كه حيوان است يا انسان است يا سنگ است. و بدانيد كه فؤاد نبايد يقين كند مگر به طورهايي كه از راهش به او برسد. حالا خورده خورده كه آن شي‏ء پيش آمد مي‏فهميم كه سنگ نبود متحرك بود، نزديك‏تر كه آمد مي‏فهميم انسان بود حيوان نبود. باري، آن حقيقتي كه اول به نظر مي‏آيد فؤاد او را درك مي‏كند.

امروز مختصرات مراتب را عرض مي‏كنم، اگرچه يك روز تمام نمي‏شود، ديگر بعد هر وقت خدا خواست تفصيلش خواهد آمد. پس مشعر فؤاد حقيقت هر چيزي را مي‏بيند، خواه آن چيز جوهر باشد خواه عرض، خواه كلي خواه جزئي. بعد عقل مي‏آيد و كليات

«* دروس جلد 1 صفحه 3 *»

آنها را درك مي‏كند. و نفس جزئيات را درك مي‏كند. مثلاً حالا كه اينجا نشسته‏ايم نفس از روزن چشم نگاه مي‏كند و يقين مي‏كند روز است و هيچ اضطراب هم ندارد. و هكذا اينجا نشسته‏ايد به آرامي و هيچ اضطراب نداريد كه اين سقف فرود آيد يا زمين فرو برود. اگرچه همين مطلب را كه پيش عقل ببري عقل استدلال مي‏كند كه شايد زلزله بشود و سقف پايين آيد يا زمين فرو رود، اما نفس در كمال اطمينان مي‏نشيند، و قسم هم مي‏خورد كه نه سقف خراب مي‏شود و نه زمين فرو مي‏رود. و استدلال نفساني هم مي‏كند كه عادت ملك نبوده كه يك‏دفعه بي‏خود زمين فرو رود و سقف خراب شود.

و همين‏جور كه مي‏فهميد چشم نفس نيست، بدانيد كه مشعر نفساني هم غير از مشعر عقلاني است. و هريك از مشاعرتان مشغول به كار خودشان هستند و هيچ مدخليت به يكديگر ندارند. و هرگز به نفس نمي‏گويند كه دليل عقلاني بياور كه حالا روز است. نفس كارش اين است كه در عاديات اطمينان داشته باشد و خاطرجمع باشد. مثلاً ديشب جماعتي آمدند و شهادت دادند كه امشب اول ماه است، نفس كارش اين است كه همين‏كه خبر به تواتر به او رسيد يقين كند. اما عقل اين‏طور نيست، استدلال مي‏كند كه شايد همه اين جماعت توطئه بر دروغ كرده باشند. و همچنين نفس به خبر متواتر يقين دارد كه چيني هست و شهري است بازار دارد دكان دارد، اما عقل استدلال مي‏كند كه شايد نباشد. اگر بروي پيش عقل و كار نفساني از او بخواهي كه بيا دليل بياور از براي من كه زمين حالا فرو نمي‏رود، مي‏گويد كه من هيچ مطمئن نيستم، شايد فرو برود و شايد هم نرود. مثَل عقل و نفس مثل پشه و باد است، پشه آمد نزد سليمان و شكايت از باد كرد، سليمان جواب گفت كه بناي من اين است كه مدّعي و مدّعي‌عليه هردو بايد حاضر باشند و مطلب خود را بگويند تا من حكم كنم. امر كرد باد را حاضر كنند، تا باد آمد پشه از ميان گم شد. حالا وقتي كه عقل آمد صورتهاي جزئيه و استدلالات نفسانيه گم مي‏شوند در توي عقل. اصلاً صورت نقش نمي‏شود در عقل، احكام معنوي نقش مي‏شود. آنها را به دستش بده به طور آساني و سهولت حكم آنها را مي‏كند.

«* دروس جلد 1 صفحه 4 *»

پس كار نفس اين است كه جزئيات را ادراك كند، كارش اين است كه همين‏كه اخبار پي‏درپي به او رسيد كه چين هست، يقين كند. به طوري كه اگر بعد خودش به همان شهر برود بر يقين سابق او در بودن چين چيزي نيفزايد. و اگر ملتفت باشيد به خيلي از علوم خواهيد رسيد. ديگر حالا پيغمبر فرمود رب زدني فيك تحيرا يا آنكه حضرت امير فرمودند لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا، به سرّش برمي‏خوريد. بعضي از ملاّها هم در همين‏جور احاديث ايراد مي‏كنند و كرده‏اند كه بنا به‌اين قاعده حضرت‌امير بايد مقامش بالاتر از حضرت پيغمبر باشد، و ملتفت نيستند شما ملتفت باشيد. اينكه حضرت امير فرموده است، مثلش اين است كه تو پيش از رفتن مكه يقين داري كه مكه هست، و در بودن شهر مكه ديگر يقين بالاتري نمي‏خواهي، و مكه را كه ديدي در بودن مكه هيچ يقين تو زياد نخواهد شد، اما بعد از آنكه رفتي مكه آن‏وقت خواهي ديد كه مني كجاست و مشعرالحرام كجاست و مسجدالحرام كجاست و چطور واقع شده. و در اين جزئيات است كه پيغمبر مي‏فرمايد: رب زدني فيك تحيرا. در اين‏جور اكتسابات هم حضرت پيغمبر و هم حضرت امير صلوات اللّه عليهما و آلهما هردو محتاجند.

باري، نفس در نزد عاديات معتاد است. همين‏طور هر مشعري در مدركات خودش به طور يقين واقف است. مثلاً چشم در مبصرات به طور يقين خبر مي‏دهد. ديگر حالا به چشم بگويي دليل عقل بياور كه اين رنگي كه تو مي‏بيني خلاف ندارد، دليل عقلاني سرش نمي‏شود. و همين‏طور ذائقه در مذوقات به طور يقين خبر مي‏دهد كه اين تلخ است يا شيرين، ديگر دليل عقل اگر از او بخواهي نمي‏داند. پس چشم مدركات لوني را درك مي‏كند، و گوش مدركات صوتي را درك مي‏كند. و هكذا جميع مشاعر مشغول كار خودشان هستند.

باري، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. حالا اگر بخواهي همين احاديثي را كه رسيده ببري پيش عقل كه تو يقين داري كه از هزار سال پيش از اين، اين حديث درست

«* دروس جلد 1 صفحه 5 *»

به تو رسيده و دست نخورده؛ عقل هيچ يقين نمي‏كند اصلاً. ولكن همين را ببر پيش نفس ببين چطور به سهل و آساني قبول مي‏كند. و عقل تكليفش هم نيست كه جزئيات را درك كند. و همچنين نفس تكليفش نيست كه كليات را درك كند. عقل خودش در مقام خودش شكي دارد، ظني دارد، وهمي دارد، علمي دارد، جهلي دارد، يقيني دارد، و همين‏طور نفس در مقام خودش همه اينها را دارد. و همين‏طور هر مشعري در مقام خودش همه اينها را دارد. مثلاً چشم يك چيزي را از دور مي‏بيند، اول يك سياهي مي‏بيند وهم از براي او حاصل مي‏شود، نزديك‏تر مي‏رود شك حاصل مي‏شود، دقت مي‏كند ظن حاصل مي‏شود، كم‏كم علم حاصل مي‏شود تا يقين مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم كه از براي هر يك از مشاعر، از مشاعر حيواني گرفته تا عقل، براي هريك جهلي است و علمي است و يقيني است، و هكذا شكي است، وهمي است، ظني است. مثلاً هفت هشت جور جهل است. ملتفت باشيد اين جهلها را داخل هم نكنيد. هفت هشت جور شك و ظن هست، هفت هشت جور علم و يقين هست، هريك مال مشعر بخصوصي است. و خيلي از حكما اينجاها گول خورده‏اند، كه مثلاً شكِ مشعري ديگر را از مشعري ديگر دانسته‏اند، علم و جهلِ مشعري ديگر را از مشعري ديگر دانسته‏اند. شك عقلي را مثلاً در نفس خيال كرده‏اند. و اغلب اشتباه حكما از همين است كه مدركات مخصوص مشاعر را در هم ريخته‏اند و حال آنكه هريك از مشاعر، جهل و ظن و علم بخصوصي دارند.

باري، عقل كارش اين است كه مي‏گويد سفيدي غير از سياهي است و سردي غير از گرمي است، و اينها را به طور يقين مي‏گويد و هيچ شك هم ندارد. اما حالا از عقل بپرسي كه اين رنگ بخصوص كه در خارج است سفيد است يا سياه؟ يا فلان چيز مخصوص در خارج گرم است يا سرد؟ مي‏گويد جزئيات را من يقين ندارم. چراكه بسيار شده كه چشمي ناخوشي به او عارض شده سفيد را زرد ديده، و همچنين لامسه خيلي

«* دروس جلد 1 صفحه 6 *»

مي‏شود كه ناخوشي به او عارض شود و سرد را گرم و گرم را سرد درك كند. پس من به حكم چشم و لامسه و ادراك آنها نمي‏توانم يقين كنم كه فلان رنگ سفيد است يا سياه، يا فلان چيز گرم است يا سرد. مي‏گويد يقين من اين است كه سفيدي غير از سياهي است، و يكي غير از دوتا است، و بلندي غير از پستي است، و هكذا. ديگر ادراك جزئيات كار من نيست. مثَل من و جزئيات مثل همان پشه و باد است. لكن جزئيات را پيش نفس ببر به آساني و سهولت يقين مي‏كند. و كار نفس ادراك جزئيات است چنانكه كار عقل ادراك كليات است. پس عقل حكم مي‏كند كه سفيدي غير از سياهي است، و نفس حكم مي‏كند كه فلان رنگ بخصوص مثلاً سفيد است.

و مشعر فؤاد مشعر حقيقت‏بيني است. در هر جا هر چيزي كه اول درك مي‏شود آن درك‏كننده فؤاد است. و يك وسعت عجيب و غريبي از براي اين فؤاد هست كه كارش به جايي مي‏رسد كه در حال واحد هم مي‏بيند، هم مي‏شنود، و از حقيقت هر چيزي خبر مي‏دهد. اما ساير مشاعر اين‏جور نيستند و به حقيقت هيچ‏چيز نمي‏توانند برخورند، بلكه به حسب قياس در مدركات خود حكمي مي‏كنند. و اين فؤاد يك جوهري است كه از هر جا سر بيرون آورد به حقيقت او برمي‏خورد، و به هر چيزي كه از اول برمي‏خورد به حقيقت او مي‏رسد. و اين است كه ماكذب الفؤاد مارأي هر چيزي را كه ديد حقيقت واقعيه او را مي‏بيند.

پس چون حقيقت اشياء را اين مشعر فؤاد مي‏فهمد، حقيقت توحيد را هم اين مشعر فؤاد مي‏فهمد. و حقيقت توحيد اين است كه كسيكه از جايي خبري بايد پيش او بيايد، او يك جايي بايد باشد و اين در يك جايي ديگر، كه او از جاي ديگر بيايد پيش اين. مثل اطاقي ساخته كه مي‏بيني، يقين مي‏كني كه اين چوب و خشت و آب و گل را از جايي ديگر آورده‏اند اينجا و اطاق را ساخته‏اند. پس ملتفت باشيد و در خودتان فكر كنيد مي‏بينيد كه خودتان مالك هيچ چيز نيستيد. مي‏بيني كه يك‏دفعه اين قوت تو مي‏رود و ضعف

«* دروس جلد 1 صفحه 7 *»

مي‏آيد، غناي تو مي‏رود و فقر مي‏آيد، جميع آنچه داري يقين داري كه از جاي ديگر كسي ديگر اينها را آورده، و مثل همان اطاق در يك‏جا جمع كرده. واللّه همين است كه مي‏فرمايد: الهي من كانت حقايقه دعاوي فكيف لايكون دعاويه دعاوي. پس حالا كه مي‏بيني تو خودت مالك هيچ چيزت نيستي، حالا كه چنين است بدان‏كه همين مركبات دلالت بر وجود بسائط مي‏كنند.

اينها كه عرض مي‏كنم نمونه است و آن مطلبي كه در دلم دارم نمي‏توانم واضح‏تر از اين او را بگويم. مي‏ترسم كه بگويم با لفظ، و تو كج بفهمي. پس باز فكر كن كه تو چه داري؟ هيچ نداري، مالك هيچ چيز نيستي. همين «من» كه مي‏گويي واللّه همين حقيقت «منِ» تو را او به تو داده است. اين است آن كلام شيخ بزرگوار كه خلق، نفس اضافه الي اللّه هستند و به نفس اضافه برپا هستند. همين‏كه مي‏بيني ساعتي ساخته شده است بدان‏كه ساعت‏سازي هست. اگرچه اين تمام مطلب نيست. و حالا اگر طالب ساعت‏سازي، از همين ساعت بايد پي به او ببري و او را بشناسي. حالا خدا مي‏خواهي بشناسي اين خدا بي‏خبر تو انبيا پيش تو فرستاده، پس اين خلق جميعشان نفسشان مضاف به غير است. و آني‏كه مضاف به جايي نمي‏شود خداست. و تو همين‏كه خلق را مضاف به غير مي‏بيني همان غير، اول ديده مي‏شود و شناخته مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 8 *»

درس دوم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 9 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

عرض كردم كه اول مشعري كه خدا خلق كرده است از براي انسان، بلكه اول مرتبه‏اي كه از براي انسان خلق كرده است، همين فؤاد است. و اين فؤاد همان شعور مطلقي است كه در توي عقل تعقل مي‏كند، در توي نفس درك جزئيات مي‏كند، در توي مشاعر خياليه خيال مي‏كند، در مشاعر ظاهري از چشم مي‏بيند، از گوش مي‏شنود، از لامسه لمس مي‏كند و هكذا. و اين فؤاد همان آية‏اللّهي است كه خداوند به اين آيت شناخته مي‏شود. و اين فؤاد خلق لامن‌شي‏ء است كه خداوند او را از ماده سابقه نساخته، و خلق كرده است اين مرتبه را و حال آنكه هيچ چيز نبوده. ملتفت باشيد؛ اولاً كه چيزي سابق نبود بر اين‌كه اين مرتبه را از او بسازند، و از ذات خداوند هم كه معقول نيست كه ساخته شده باشد، به علت اينكه هر چيزي را كه از چيزي مي‏سازند ديگر اين چيز اول به اسم اول خوانده نمي‏شود، آن اسم اول گم مي‏شود. و اگر خدا ذاتش به اين شكل شده بود بايست نعوذ باللّه حالا ديگر مردم خدا نداشته باشند. و خداي ما متغير نيست، و دو غيرمتناهي هم معقول نيست، همين‏كه دو شي‏ء شدند هردو متغيرند. پس اين خلق را خودشان را به خودشان احداث كرده. پس خلق را از خلق گرفته و ساخته. و آيت اينكه اين را ادراك كند فؤاد است، اگرچه عقل هم درك مي‏كند. بعد از آنكه غيرمتناهي را بخواهيم با متناهي بسنجيم، غيرمتناهي دايره‏اي ندارد كه دايره او را با دايره متناهي بسنجيم.

«* دروس جلد 1 صفحه 10 *»

اگرچه غيرمتناهي را دايره خيلي بزرگي تصور كني. حالا كه چنين شد غيرمتناهي از جميع اطراف و اقطار اين متناهي نافذ است به طوري كه در اين متناهي او اوجد است از خود اين متناهي. و هر چيزي نهايت قرب اقرب را خودش به خودش دارد، و هيچ چيز از خودش به خودش نزديك‏تر نيست، ولكن بي‏نهايت از خود شي‏ء اقرب به خود شي‏ء است. پس بي‏نهايت داخل مي‏شود در متناهيات از همه جهات، و داخل است در همه‏جا لا كدخول شي‏ء في شي‏ء.

و هر چيزي از حيثي ظاهر است و از حيثي باطن. مثلاً روح مخفي است براي اهل عالم جسم، ولكن در عالم خودش براي اهل عالم ارواح ظاهر است. اما بي‏نهايت اين‏طور نيست، در همان آني كه خارج است از همه‏جا داخل است در همه‏جا و همان آني كه داخل است در همه‏جا خارج است از همه‏جا. پس ببينيد كه هركه هرچه به هركس داده به او داده، و هركه هرچه از هركس گرفته از او گرفته. اين است كه سالكين راه مي‏گويند يا نعيمي و جنتي و يا دنياي و آخرتي. و همين‏جوري كه ميان مردم راه مي‏روند مي‏خواهم عرض كنم در پشت مشيت راه مي‏روند. اينجا مي‏خورند از همين نان و پنيري كه شما مي‏خوريد، از همين حلواها كه نصفش را تو خورده‏اي نصفش را او خورده، او از يك جايي خورده كه فوق مشيت است و تو خورده‏اي از اسفل سافلين. و همين فؤاد است كه از همه‏جا خبر مي‏شود، و تا چيزي را نبيند ادراك نمي‏كند. و مشعر فؤاد اگر در كسي باز نشد حقيقت اشياء را نخواهد ديد. همين‏طور كه كور مادرزاد تاريكي و روشنايي را تميز نمي‏دهد، و كر مادرزاد صوت بلند و پست و خوب و بد را ادراك نمي‏كند. و همچنين است مشاعر خياليه. پس هرچه را خبر داري او پيش تو آمده. مي‏گويي خدا دارم، اگر مي‏بيني خبري  پيش تو آمده، خدا را مي‏شناسي و خدا داري. و همچنين پيغمبر داري اگر خبري از او پيش تو آمده باشد. پس تجلي كرده است خدا در شما به خود شما. و آنچه را هم كه خبر نداري بدان‏كه پيش تو نيامده.

«* دروس جلد 1 صفحه 11 *»

پس اين فؤاد آيةاللّهي است كه جميع مشاعرت هرچه فهميده‏اند به واسطه اين فؤاد است. و همين فؤاد است كه من عرف نفسه فقد عرف ربه. اگرچه بعضي اين را به طور ضديت معني كرده‏اند كه چون خودت را فقير يافتي مي‏داني كه پرورنده تو غني است. و اين معني خيلي پستي است. لكن شما فكر كنيد كه آتش گرم دليلش خاك سرد نيست، اگرچه تو حرارت آتش و برودت آب را پيشتر ديده‏اي و مي‏شناسي. حالا كسي بگويد آتش گرم و خشك است و آب را به علامت ضديت مي‏شناسيم مفهوم سابق را مي‏شناسي. لكن تو كه تمامت عجز است از قدرت خدا چه خبر داري؟ و تو كه تمامت فقر و احتياج است از غنا و دارايي خدا چه خبر داري؟ پس ببينيد كه اينها معني معرفت نيست. و معني معرفت همان‏جوري است كه دستورالعمل داده‏اند كه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق. و بر طبق همين آيات هم خلق كرده. پس وقتي كه ارائه آيات كرد بر طبق اين ارائه خلق كرده است. ببين وقتي كه تو ايستادي تو واجد ايستاده‏اي و درك ايستاده را كرده‏اي.

دقت كنيد، هر مسأله‏اي كه از آن بزرگتر نيست اگر در خودت مي‏بيني او را، مي‏فهمي او را. پس هرچه را مي‏خواهي به دست بياوري در پيش خودت او را به دست بياور. پس آيات نفساني پيش خودت آمده به اين نزديكي، بگرد پيداش كن. و اگر مي‏بيني اين‌كه در نزد خودت است نمي‏تواني بفهميش، البته آن دورها را نمي‏فهمي. پس در خودت فكر كن كه احداث مي‏كني حركت را به نفس حركت، ببين اين حركت را از سكون مي‏سازي؟ نه. از قعود مي‏گيري مي‏سازي؟ نه. از آب و خاك خارجي مي‏سازي؟ نه. و هكذا، نصرت خودت را از ضرب خودت احداث مي‏كني؟ نه. بلكه نصرت را از خود نصرت احداث مي‏كني. و جميع كارهاي خودت را هم خودت مي‏كني. و معقول نيست كه كسي ديگر را وكيل كني كه كار تو را كرده باشد. فكر كن آيا مي‏شود كه به كسي بگويي ببين و او ببيند و تو ديده باشي؟ يا راه برود و تو راه رفته باشي؟ يا بشنود و

«* دروس جلد 1 صفحه 12 *»

تو شنيده باشي؟ محال است. مگر كار خودت را خودت بكني كه خودت كرده باشي. و خودت هم هر كاري را به خود آن كار احداث مي‏كني نه به كار ديگرت. و هيچ چيز از خارج وجود خودت در كارهاي خودت نياورده‏اي.

و به همين نسق اگر فكر كني خواهي يافت كه اين فؤاد همان آيةاللّهي است كه اشياء را به طور ظاهر از جميع مشاعر مي‏بيند و هر چيزي را به طور حقيقت مي‏بيند. و در زير اين فؤاد افتاده است عقل، كه به طور كليت حكم مي‏كند كه گرم غير سرد است و سرد غير گرم، لكن اين چيز بخصوص گرم است و آن چيز سرد، تميز اينها كار نفس است.

خلاصه، كار عقل همه‏اش همين است كه بلندي غير پستي است و نور غير ظلمت، و هكذا. اما حالا از عقل بپرس كه من در نورم يا در ظلمت؟ مي‏گويد نمي‏دانم، شايد در ظلمت باشي يا در روشنايي. و باز همين عقل حكم مي‏كند درباره خود و غير خود ـ و حاكم علي‏الاطلاق است ـ كه جزئيات بايد پيش جزئيات حاضر شوند و كليات پيش كلي. و اينكه اين سرد است يا گرم؟ حكم من اين است كه اين را ببر پيش نفس، تا نفس كه مدرك جزئي است تميز بدهد و حكم كند. و هرچه كلي است بياور پيش من تا حكم كنم.

ديگر اين مسأله در فقه و اصول هم درست مي‏شود. مثلاً همين‏كه واجدي كه اين صفحه روي زمين روشن است روز است، ديگر نبايد رفت و از يك‌يك اهل شهر پرسيد تا فهميد كه حالا روز است، مي‏توان همين توي اطاق نشست و ادعاي اجماع هم كرد. و نفس همين‏طور به طور بتّ و جزم حكم مي‏كند كه روز است. ولكن همين را اگر پيش عقل ببري حكم نمي‏كند كه روز است. مي‏گويد شايد چشم تو عيبي پيدا كرده كه همه‏جا را روشن مي‏بيند، يا شايد خواب مي‏بيني كه روز است و چون بيدار شدي شب باشد.

باري، از همه اين مشاعر نمونه‏اي خدا در تو گذارده است. مثلاً همين‏كه معاني را مي‏فهمي بدان توي سر تو عاقله هست. و اين عاقله در عالم ماده خلق شده و در عالم ماده قائم‏مقام عقل است. و فؤاد در عالم خودش آن حركت اولي است كه خداوند به واسطه

«* دروس جلد 1 صفحه 13 *»

آن حركت، جميع اشياء را خلق كرده است. و اين حركت گرم است، و همين است كه يكاد زيتها يضيء. و در زير پاي اين آتش آب خلق شده است، و همين آب است كه باز در احاديث است كه جبرئيل آن آتش را گرفت و در هفتاد دريا غوطه داد. و از همين آتش بود كه موسي و قومش ديدند و موسي غش كرد و قومش سوختند. و اين آب كه ضد آن آتش بود در جلو آتش ريختند، و خاك را نمي‏شد جلو آتش بريزي، به علت اينكه خشكي خاك خشكي آتش را زياد مي‏كرد. اگرچه آب هم به جهت نزديكي به آتش گرم مي‏شود، بشود نقلي نيست. بعد هوا را زير اين آب قرار دادند كه هم شباهت به آب دارد و هم به خاك، و اين عالم روح و عالم انبيا است. بعد خاك زير اين هوا واقع شده است كه عالم نفس و عالم اناسي باشد. اينها عالمهاي غيب است.

بعد زير اين خاك كه عالم نفس بود عالم طبيعت را آفريد كه ابتداي عالم شهاده باشد. و اين طبيعت در مقام خودش جانشين همان نار فؤاد است، و نيران آخرت همين است. و آن فؤاد چون ابتداي عالم وجود مقيد است نار است و اسم خلقي به او گفته نمي‏شود. و آنچه را اسم خلق سرش مي‏گذاري آب است و عقل است. و چون طبيعت هم در عالم مثال قائم‏مقام فؤاد است و ابتداي عالم شهاده است، تدريجات عالم برزخ به آنجا نمي‏رود. و همان‏طور كه طبيعت قائم‏مقام فؤاد است در عالم خودش، عاقله هم قائم‏مقام عقل است، و عالمه هم قائم‏مقام نفس است، و علومي كه انسان دارد از همين عالمه است. و عاقله در عالم ماده خلق شده، و عالمه در عالم مثال خلق شده، و ساير مشاعر برزخيه مثل متوهمه و متخيله و متفكره و حس مشترك همه زير عالمه واقع شده‏اند، و همه در عالم مثال خلق شده‏اند و مشاعر مثاليه هستند. و اين عالم مثال كه بالمرّه تمام شد بعد مي‏آيد به عالم جسم، آن هم پستايي دارد و همه چيزش جسماني است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 14 *»

درس سوم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 15 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

براي انسان مراتب بسيار است. و جاهل وقتي نظر مي‏كند به اين يك ذرع و نيم، گمان مي‏كند كه انسان همه همين يك ذرع و نيم است. و عالم و عاقل وقتي كه نظر مي‏كند به اين يك ذرع و نيم شق‌ّ شعر مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم كه اين بدن ظاهر هميشه در حال واقع است. اگر حالا گرم است گرماش است و اگر سرد است سرماش است. اگر حال تشنه است آب مي‏خواهد، نمي‏شود وعده بهار را به او داد كه صبر كن بهار آب فراوان مي‏شود. به آب آينده در بهار اين بدن سيراب نمي‏شود.

دقت كنيد فهميدن اينها خيلي خيلي آسان است اگر فكر كنيد. همچنين چشم اين بدن اشخاصي كه حالا حاضرند مي‏بيند، و مبصرات گذشته و آينده را نمي‏بيند. و همچنين گوش اين بدن مسموعات حال را مي‏شنود، و مسموعات گذشته و آينده را درك نمي‏كند. و هكذا ذائقه و لامسه و شامه اين بدن هيچ‏يك گذشته و آينده را درك نمي‏كند. پس اين بدن متأثر از آثار گذشته و آينده نمي‏شود. حالا فكر كنيد كه داريم در توي اين بدن كسي را كه متأثر مي‏شود از كارهاي گذشته و از كارهاي آينده، و آن خيال است كه انسان را مي‏دارد به فكرهاي گذشته و آينده. و همين خيال است كه اين بدن را مي‏دارد كه از براي پدرت كه پنجاه سال پيش از اين مرده گريه مي‏كني.

«* دروس جلد 1 صفحه 16 *»

باز دقت كنيد كه خيال، مبصرات را با اين چشم مي‏بيند، و مسموعات را با اين گوش مي‏شنود. و اگر اين چشم و گوش را نداشته باشد مبصرات و مسموعات اين عالم را درك نمي‏كند. و همچنين ذائقه و لامسه و شامه را اگر نداشته باشد مدركات آنها را درك نمي‏كند. و اين بدن در وقت مخصوصي در مكان مخصوصي اكتساب مي‏كند از اين عالم. ولكن خيال ننشسته در حال و ننشسته در ماضي و ننشسته در استقبال، اما يك جوري هست كه اگر آن خيال را ننشاني در يكي از اين اوقات ثلاثه درك اين محسوسات را نمي‏كند. مثلاً اگر خيال را ننشاني در پشت چشم و مبصرات حاليه را درك نكند هيچ مبصِر نيست. و اگر ننشاني او را در پشت گوش و مسموعات حاليه را درك نكند هيچ سامعه از براي او نيست. و هكذا در ساير حواس، كه تا خيال را پشت آنها ننشاني و محسوسات آنها را درك نكند آنها را ندارد. مثل آب متشاكل‏الاجزاء كه تا داخل در حبه گندم يا برنج نشود ممتاز نمي‏شود. همچنين اين خيال قابل است از براي ديدن و شنيدن و لمس‏كردن. وقتي‏كه نشست در قالب چشم آن‏وقت درك مي‏كند مبصرات معيني را، و در قالب گوش كه نشست درك مي‏كند مسموعات معيني را، و هكذا.

و اگر اين مطلب را خوب فهميديد آن‏وقت خواهيد فهميد كه چگونه است كه طفل وقتي كه متولد شد همان آن نفس انساني به او تعلق مي‏گيرد. پس عرض مي‏كنم كه عالم مثال عالمي است معين و مشخص و ممتاز از عالم آخرت و دنيا، و هر عالمي غير عالمي ديگر است و هيچ‏يك از يكديگر هم خبر ندارند. مثلاً عالم رنگ خبر ندارد كه عالم طعمي هست، همين‏طور اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه عالم نفس عالم خودش را واجد است، و هيچ خبر ندارد كه عالمي ديگر هم هست. و عالم عقل خبر ندارد كه عالم نفس و مثال و جسمي هم هست، و هكذا. ولكن همه اين عالمها در مقام خودشان موجود و معين و مشخص و ممتاز از يكديگر هستند. و چون خداوند خواست كه اين عالمها از يكديگر خبردار شوند، و قدرت و صنعت خدا را مشاهده كنند، مولود انساني را خلق كرد، و از هر

«* دروس جلد 1 صفحه 17 *»

عالمي قبضه‏اي در او گذارد كه در جميع عالمها سير كند. و همين انسان است كه از همه عالمها مخبَر مي‏شود و مي‏فهمد كه خداوند عالمهاي بسيار خلق كرده. و غير از انسان ديگر ساير مواليد خبر ندارند از عالمها. مثلاً خاك از آب خبر ندارد، و هوا از هيچ كدام خبر ندارد. اما مولودي كه از اين چهار ساخته شده او خبر از هر چهار دارد. خدا مي‏داند كه اگر نمي‏خواستند انسان خلق كنند هيچ‏يك از اينها را خلق نمي‏كردند، مي‏فرمايد: خلقنا الانسان في احسن تقويم. پس انسان است كه اينها را مي‏فهمد، مواليد ديگر اينها را هيچ سرشان نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد كه مي‏بينيد از براي خودتان مشعري هست كه از خوبي‏هاي گذشته حالا كه به خاطرت مي‏آيد مشعوف و مسرور مي‏شوي، و صدمات گذشته كه به خاطرت مي‏آيد افسرده مي‏شوي، خيال شهوات گذشته و آينده را كه مي‏كني مسرور مي‏شوي. پس چشم اين بدن، مبصَر را در زمان حال تحويل خيال مي‏كند. اما خيال حالا اين مبصر را گرفت؟ نه. ديروز گرفت؟ نه. در هيچ‏يك از اين ازمنه نگرفته، چراكه حال و ماضي و آينده در پيش او مساوي است. پس او كي گرفت؟ او در حال خودش گرفت. حال خودش كجا است؟ حال خودش مستوي است بر جميع اين حالها و ماضيها و مستقبلها.

باز ملتفت باشيد كه خيال مخصوص زيد به واسطه اين بدن زيد ممتاز شده، و تا اين بدن زيد معين نشده بود خيال زيدي معين و مشخص نبود. پس فكر كنيد كه وقتي كه انسان مي‏خوابد، در يكي از ساعتهاي اين عالم مي‏خوابد، اما همين‏كه خوابيد يك‏دفعه مي‏بيني اول عمرش را خواب مي‏بيند. پس آن خيال از اهل اين عالم نيست و در اين عالم ننشسته، و داخل در همين بدن است لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. او داخل اين بدن كه شد مزاحم با اهل اين عالم و اين بدن نيست، و قرب و بعد اين عالم نسبت به مثال مساوي است. نمي‏بيني كه قريب و بعيد را به يك‌طور تصور مي‏كني. و همچنين به همان‏جور و آساني كه نقطه تحت ارض را خيال مي‏كني همان‏طور محدب عرش را خيال مي‏كني، و

«* دروس جلد 1 صفحه 18 *»

همان‏طوري كه مردن پدر خودت را كه هشت سال پيش از اين است خيال مي‏كني، به همان آساني زمان حضرت آدم را كه مثلاً هشت هزار سال پيش از اين است خيال مي‏كني. پس مرور زمان بر هرچه جسماني است مي‏گذرد، ولكن مرورات زمان بر مثاليات نمي‏گذرد. و با وصف اين‏جورها كه خيال را عرض كردم، تا به يك بدن مشخصي در اين عالم تعلق نگيرد از براي او هيچ اين مدركات معينه مشخصه نيست.

باز ملتفت باشيد كه در هر عالمي، از براي آن عالم وقتي است مخصوص همان عالم. ولي وقت مطلق كه گفته شد بر وقت اينها همه صدق مي‏كند. و مردم ديگر اين تفريقات را نگذاشته‏اند. حتي گفتند كه وقت اين است كه ما انتزاع مي‏كنيم از حركات اين افلاك. و گفتند وقت مطلق داخل قدما است. لكن شما بابصيرت باشيد وقت مطلق شامل همه اوقات است، مثل اينكه انسان شامل زيد و عمرو و ساير افراد انسان هست. حالا وقت عالم مثال غير از وقت تمام عالم دنيا است. و وقت دنيايي همين است كه مي‏بينيد. پس وقت جسماني مال جسم است. تا جايي كه جسم هست دوام جسم معلوم است توي جسم است، هر جايي كه نيست بدانيد كه وقت آن هم نيست. آن طرف عرش نه صبح است نه شام است، هيچ وقت آنجا نيست. آن طرف عرش مكان نيست. و اين را هم كه تازه مي‏شنوند بسا آنكه وحشت هم بكنند. جسم هر كجا هست لوازم جسماني هم همان‏جا است. طول جسماني، عرض جسماني، همراه جسم است، اما عقل طولش طول جسماني نيست، اگرچه طول عقلاني را مي‏گويند الف فلان‏قدر است مثلاً. و رنگ عقل اين رنگهاي جسماني نيست، اگرچه مي‏گويند عقل سفيد است، لكن اين‏جور سفيدي نيست. پس آن طرف عرش اين‏جور فضا خلق نشده، آن طرف عرش جسم نيست، فضا هم نيست، كه اگر فرض كنيد سري از آن طرف عرش بيرون بيايد اگرچه بيرون نمي‏آيد، لكن بر فرض اگر بيرون بيايد از آن طرف پهن مي‏شود. اين مرورات آن طرف نيست، هرچه فرض كني آن طرف عرش نيست، عقل آن طرف عرش نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 19 *»

فكر كنيد؛ جسم آن حقيقتي است كه صاحب طول و عرض و عمق است، ولكن از براي عقل اين‏جور طول و عرض و عمق نيست. عقل شما اين طرف و آن طرف ندارد. سعي كنيد مسأله را در خود بيابيد. ببين اين بدن را مي‏شود توي صندوق كرد و حبس كرد، ولكن عقل را نمي‏توان توي اين صندوقها حبس كرد، عقل محبوس به اين حبسها نمي‏شود. و رشته اين مطلب كه اجسام متناهي هستند طولاً نيست. عجالةً آنچه را كه بتوانيد بفهميد محض اشاره عرض مي‏كنم كه، فرض كن رشته زنجيري كه اول و آخر او معلوم نباشد و تو در يك جايي از آن زنجير واقع باشي و از يك سمت آن بشماري و بروي به يك طرفش، يقين مي‏كني كه آن قدري كه از آن طرف شمردي، از آن طرف كم مي‏شود و به آن طرف ديگر زياد مي‏شود. و همچنين تصور كنيد دريايي را كه پايان هم نداشته باشد، ده من از آب اين دريا كه برداري يقين مي‏كني كه ده من از آن دريا كم شده. پس همين‏كه چيزي قابل زياده و نقصان است بدانيد كه متناهي است. دليل عقلش را ائمه شما فرموده‏اند كه كلّ معدود متنقّص. و همين‏كه چيزي را ديدي بسيار است و تو نمي‏تواني او را بشماري، مگو اين نامتناهي است. بلكه بگو عمر من به شمردن اين چيز كفايت نمي‏كند.

باز فرض كنيد كه از اينجا به بالا تا از سقف به بالا؛ از اينجا بيشتر است تا بالا، و از سقف به بالا كمتر است از اينجا. و كسي كه توي كار نيست خيلي هم تعجب مي‏كند كه تو از كجا مي‏داني كه از سقف به بالا كمتر است تا از اينجا به بالا؟ اما همين‏كه توي كار آمد به آساني مي‏فهمد كه همين‏طور است. و اينها كه عرض مي‏كنم دليل حسي است. و هركس بخواهد اينها را وا زند عقلش سرنگون شده. و اگر فرض كني كه آن طرف عرش كه ما در ميان او واقع هستيم يك عرش ديگر است، و يك عرش ديگر هم آن طرفتر او باشد؛ عرض مي‏كنم اين فرض تو نقض حرف مرا نمي‏كند. من سخنم اين است كه آن طرف جسم ديگر جسم نيست، وقت هم نيست. وقت جسماني مخصوص جسم است.

«* دروس جلد 1 صفحه 20 *»

چيزي كه هنوز ساخته نشده، سفيد است يا سياه؟ معني ندارد. همين‏طور آن طرف جسم كه جسمي نيست، وقت جسماني هم نيست. و عرشي كه آن طرف عرش فرض مي‏كني آن هم جسم است. ديگر دقت كنيد و بدانيد كه هركس علم طبيعي را ندارد بر هيچ علمي واقف نيست. پس چيزي كه هنوز ساخته نشده از پي وقت او نگرديد كه وقتش كدام است و رنگش چه رنگ است و همان آن كه ساخته شده همان آن وقت و رنگ و طول و عرض و عمق او با او ساخته شده. و همين بيانات است كه شيخ مرحوم فرموده‏اند.

باري، هرچه هست توي همين جسم است. ديگر خيال نكن كه غير از اين جسم فضاي فارغي هست يا بُعد موهومي هست. عرض مي‏كنم كه همان فضاي فارغي را كه تو تصور مي‏كني، اگر دقت كني غير از جسم چيزي تصور نكرده‏اي، آن هم جسم است. حالا كه چنين است شما خيال نكنيد كه مثال يك وقتي است كه سال دارد، و سالش دوازده ماه و ماهش چهار هفته و هفته‏اش هفت روز مثلاً، و روزش دوازده ساعت است مثلاً، و هر ساعت آن عالم روي اين ساعت جسماني نشسته است. و بسا خيال كنيد كه آن عالم شنبه دارد و يك‏شنبه و دوشنبه دارد. و بسا حكيمي هم به ملاحظه‏اي همينها را گفته است، ولكن اين‏جورها كه تو فهميدي نيست. بسا بگويند كه آن طرف عرش لا خلأ و لا ملأ است، و تو باز تصور مي‏كني يك چيز جسماني را.

پس عرض مي‏كنم كه عقل لوازم جسماني نمي‏خواهد، لوازم عقلاني مي‏خواهد، و جسم لوازم جسماني مي‏خواهد. پس هر مقام اعلايي مقامي مثل صفحه‏اي بر روي صفحه‏اي نيست. توي خيال خودت تصور كن كه آيا مي‏شود او را توي صندوق حبس كرد؟ البته نمي‏شود. همچنين حيات در همه اين عالم هست، ولكن به طور بودن اجسام در اجسام نيست. بلكه حيات چنان نشسته در اين عالم كه افلاك زنده شده‏اند، و كرم در جوف زمين حيات به او تعلق گرفته است. ولكن اين زمينها زنده نشده‏اند. و حيات در عالم غيب است و اين حيات در‌ّاك صرف است، و اين بدن نسبت به آن حيات مستوي و

«* دروس جلد 1 صفحه 21 *»

مستولي نيست، ولكن آن حيات محيط بر كل اين بدن است و مستولي بر اين بدن است و حيات به كلّش شامّ است ذائق است و به كلّش بصير و سميع است. مثلاً اين بدن اگر يك چشم داشته باشد حيات مي‏بيند، دو چشم داشته باشد مي‏بيند، همه‏اش چشم باشد مي‏بيند. اين مگس‏گيرها شش چشم دارند. تجربه كرده‏ايم سه چشم اين طرف سرش دارد سه چشم آن طرف دارد. رنگش هم رنگ خاك است كه مگس نداند و بيايد تا او را بگيرد. تبارك خدايي كه چنين خالقي است.

پس حيات به كلّش بصير است به كلّش شامّ است. همين‏طور بوده كه بُراق از زير سمش مي‏ديد و به پيغمبر9 مي‏گفت. لكن با چشم مبصرات را مي‏بيند و با گوش مسموعات را مي‏شنود. و چشم مبصرات را مي‏برد پيش حيات، و ساير اعضا نمي‏توانند اين كار را بكنند. و گوش مسموعات را مي‏برد نزد حيات، و ساير اعضا نمي‏توانند اين كار را بكنند. حالا روح كجاي اين بدن نشسته؟ يا بگو همه جاي بدن نشسته يا بگو هيچ جاي او ننشسته. روح بخاري توي سر پيچيده مثل جسمي در جسمي، ولكن حيات اين‏طور در تمام بدن ننشسته و مثل روح بخاري نيست. اشياء جسماني حالتشان اين است كه يك طرف او را كه دست بزني اطراف ديگرش خبر نمي‏شود، يا اگر خبر شود بعد از مدتي خبر مي‏شود. مثل حوض آب كه يك طرفش را كه دست بزني بعد از مدتي آن سرش حركت مي‏كند، و في‏الفور آن طرفش حركت نمي‏كند. ولكن حيات را شما ببينيد كه چگونه در بدن نشسته كه به محض اينكه يك جاي بدن را دست بزني في‏الفور همه جاي آن خبر مي‏شود و ملتفت مي‏شود.

سعي كنيد كه هميشه در واضحات فكر كنيد و در روشنايي‏ها بگرديد نه در تاريكي‏ها. و در واضحات فكركردن مثل چراغي است كه انسان در دست بگيرد و در تاريكي برود. حالت آدم عاقل اين است كه يسعي نورهم بين ايديهم. و هيچ وقت در ظلمات فكر نكنيد كه هرچه مي‏رويد خطر بيشتر است، و هرچه زحمت بي‏مصرف نكشيد

«* دروس جلد 1 صفحه 22 *»

مفت شما است. اما همين‏كه چراغ در دست داريد به روشنايي آن چراغ مي‏روي و چاه را از راه تميز مي‏دهي، و هرچه پيش مي‏روي يك تاريكي ديگر بر تو واضح و روشن مي‏شود. پس هميشه در واضحات فكر كنيد.

حال ملتفت باشيد كه حالت جسمانيات مثل حالت حيات نيست. مثلاً اگر جسمي را اين سرش را گرم كردي لازم نيست آن سرش هم گرم شود. ولكن حيات اين‏طور نيست، سرش از پايش خبردار است. و پايش همان‏طور كه سرش خبر مي‏شود ملتفت مي‏شود. پس حالت حيات مثل اين اجسام نيست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 23 *»

درس چهارم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 24 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه چه‏بسيار اموري كه ظاهراً چنين مي‏نمايد كه از يك چيز به عمل آمده، و انسان كه دقت مي‏كند مي‏بيند كه از يك چيز نبوده، بلكه از چيزهاي مختلف بوده. مثل اينكه انسان مي‏زند، مي‏شود خيال كرد كه بادي چوب را برده باشد بالا و پايين آورده باشد، يا حيوان زده باشد، يا انسان برده باشد بالا و فرود آورده باشد، يا نبي بالا برده باشد آن چوب را و فرود آورده باشد؛ ولكن اگر از باد بپرسي چرا زدي؟ شعور ندارد كه بگويد چرا، و اگر از حيوان بپرسي چرا زدي؟ آن هم شعور ندارد كه بگويد چرا، اما اگر از انسان يا نبي بپرسي كه چرا زديد؟ مي‏گويند چرا و به چه جهت زديم.

پس فكر كن كه نبي كه مي‏زند ببين چند چيز در ميان واسطه است كه جميع آنها را روح نبوت به حركت آورده، و به همين‏طور آمده تا آخر چوب حركت كرده به جايي خورده. پس هريك از مراتب سر جاي خودشان هستند و هر كدام هم كار خودشان را مي‏كنند. مثل اينكه در يك جنگي حضرت امير7 هزار نفر كشته بودند و مالك اشتر هم هزار نفر كشته بود، مالك ظاهراً يك چيزيش شده بود؛ حضرت فرمودند تو همين‏طور از پستا كشته‏اي و نگاه نكرده‏اي و هركس دم شمشيرت آمده كشته‏اي، اما من هركس را كشته‏ام تا هفتاد پشت او را نگاه كرده‏ام، اگر يك مؤمني از نسل او به عمل مي‏آمده او را نكشته‏ام.

«* دروس جلد 1 صفحه 25 *»

سعي كنيد مراتب را به طور نوعيت و كليت به دست بياوريد تا معطل نمانيد. و مسائل حكمت را اين‏طور اگر به دست آوردي خوب است؛ كه مثلاً يك نصف دو تا است، از اينجا بروي كرمانشاهان آنجا هم مي‏داني كه يكش نصف دو تا است، كربلا هم كه رفتي مي‏داني يكش نصف دو تا است، خواب هم كه رفتي مي‏داني يكش نصف دو تا است. به همين‏جور عرض مي‏كنم كه عالي و داني را سعي كن بفهمي. يك عالي هست مثل سقف و داني هست مثل فرش، بدانيد كه مقصود حكما اين عالي و اين داني نيست. چه مصرف دارد فهم اين عالي و اين داني؟ يك ساعت ديگر مي‏روي بالاي اين سقف، اين عالي داني مي‏شود. پس اين جور عالي و داني بي‏فايده است. اين‏جور بعينه مثل بازي‏كردن بچه‏ها است، كه قرار مي‏گذارند هركس پيشتر آمد او پيش است و بازي را برده. ولكن وضع خدايي اين‏جور نيست. بلكه اين‏جور است كه هميشه پيش، پيش است. و هميشه آن‌كه پست‏تر است پست‏تر است، و هر قدر آن پست‏تري سير كند به آن پيش نمي‏رسد. و يك معني تدلج بين يدي المدلج همين است، آن پيشي هميشه پيش است. قمر هر قدر مي‏رود به دور خودش مي‏گردد، و هميشه شمس پيش پيش‏ او است.

باز ملتفت باشيد كه عالي و داني مثل پوست پياز روي هم روي هم نيست. و فهم اين‏جور عالي و داني هم نقلي نيست. بلكه عرض مي‏كنم آن پوست رويي پست‏تر از پوست‏هاي ديگر است، به علت آنكه آن پوست رويي محض حفظ ميان است. و وقتي كه فكر مي‏كني مي‏بيني كه اصل مقصود تو كه پول مي‏دهي و پياز مي‏خري همان مغز است و پوستش تعريفي هم ندارد. و عرض مي‏كنم كه اين‏جور قشر و لبّ‏ها تعريفي ندارد. چه‏بسيار كه مغزشان مرغوب است مثل مغز هسته زردآلو يا مغز گردو و مغز بادام. و چه‏بسيار كه پوستهاشان بهتر از مغزشان است. و چه‏بسيار كه آن وسطهاشان مرغوبتر است از مغز و پوست. و هيچ‏يك از اينها علم نيست. و چه‏بسيار احمقها كه چنين گمان مي‏كنند

«* دروس جلد 1 صفحه 26 *»

كه مقصود مشايخ ما از اين مثالهاي گردو و بادام همينها است. و حال آنكه آنها مثل اطفال بازي نخواسته‏اند بكنند، و ايشان مبر‌ّا هستند از اين‏جور علمها، و هيچ غرضشان اين چيزها نيست. و حكيم نمي‏آيد اينها را قواعد كليه علمش قرار بدهد.

پس اينكه مي‏فرمايند در غيب چيزي است، مقصودشان اين‏جور غيبها نيست. مثلاً مي‏فرمايند حيات در غيب جسم است، نه معنيش اين است كه اگر هزار ذرع زمين را بكني به آن حيات خواهي رسيد. و اگر چنين باشد اين هم همان‏جور قشر و لبّي است كه عرض كردم. مثلاً مي‏فرمايند روح غير از جسم است، شما در جسم فكر كنيد كه جسم چه‏جور است، البته روح آن‏جور نيست. جسم صاحب طول و عرض و عمق است، بدانيد كه روح اين اطراف ثلاثه را ندارد. پس در بادي نظر كه فكر مي‏كني، چنين مي‏فهمي كه روح كه مي‏گويند غير از جسم است. البته آن روح در خارج اين جسم است. يا آنكه خيال مي‏كني كه در خارج جسم است، يعني او هم اطراف ثلاثه دارد. يا خيال مي‏كني كه روح هم سفيد است يا سياه است، يا بلند است يا كوتاه است مثل جسم.

پس عرض مي‏كنم كه آنچه در وراء جسم است نه سفيد است به اين‏جور سفيدي جسم، و نه سياه است به اين‏جور سياهي، و نه بلند و كوتاه است به اين‏جور بلنديها و كوتاهيها. و همه اين جورها از عالم جسم است. و همچنين مي‏شنويد كه روح بالا است، خيال مي‏كنيد كه روح در محدب عرش است. عرض مي‏كنم كه آن محدب عرش هم جسم است، هر طور و هر جور باشد. پس روح در همه‏جا هست؛ حالا كه مي‏گويم در همه‏جا هست، خيال نكنيد كه روح فرو رفته است در اجسام؛ يا آنكه اگر گفتم روح هيچ‏جا نيست، خيال نكني كه در بالاي اين اجسام نشسته. پس عرض مي‏كنم كه روح مثل جسمي نيست كه در جسمي فرو رفته باشد. و چيزي كه غير از جسم است از جسم دور نيست، و دوري و نزديكيش به جسم علي‌السوي است. مثال واضحترش را در درسها عرض كرده‏ام، كه جسم آن چيزي است كه هميشه در حال نشسته و از گذشته‏ها و

«* دروس جلد 1 صفحه 27 *»

آينده‏ها خبر ندارد. هيچ الآن از سرماها و گرماهاي گذشته و آينده خبر ندارد و متأثر نمي‏شود. و همچنين جسمي كه در حال واقع است از غصه‏هاي گذشته و آينده مهموم نمي‏شود، و از فرحهاي گذشته و آينده مسرور نمي‏شود، و از غذاهاي گذشته و آينده سير نمي‏شود. و جسمي كه در حال است غذاي حالي مي‏خواهد، آب حالي مي‏خواهد، آب گذشته و آينده او را سيراب نمي‏كند. و جميع اجسام حالتشان همين است. حتي سنگ از گرماي گذشته و آينده گرم نمي‏شود، و از سرماي گذشته و آينده سرد نمي‏شود.

پس صفات جسم را نوعاً اگر دانستيد ملتفت باشيد كه اگر گفتم روح در ماوراء جسم مي‏باشد، وراء جسم را در محدب عرش فرض مكن. جايي كه جسم است روح در وراء او مي‏باشد، راست است؛ ولكن وراء را فكر كن، مي‏گويند حيات در وراء جسم است يعني در غيب جسم است، و آنجايي كه روح نشسته است جسم را فاقد است، و آنجايي كه جسم نشسته است روح را فاقد است. و حالا كه روح در غيب نشسته مي‏خواهيم ببينيم كه در بالاي اين جسم نشسته؟ خير اين‏طور نيست. مثلاً اگر چيزي را ديديم كه متحرك است به حركت ديگري كه در غيب او است، مي‏دانيم كه آن چيزي كه اين را حركت مي‏دهد اشرف است از اين چيز، و در غيب اين چيز است، و از اين جهت اين چيز متحرك شده است. پس محرّك استاد است و متحرك شاگرد، او آقا است اين نوكر، او بالا است اين پايين. پس همين‏كه مي‏گوييم جسم در پايين است و روح در بالا، معنيش اين است كه روح در بالايي است كه نه در ماضي نشسته است و نه در حال و نه در استقبال، بلكه ماضي و حال و استقبال در تحت او واقع است و او بالاي اينها نشسته. و اين جسم بسا آنكه بعضيش در حال ريخته مي‏شود، يا آنكه چيزي بر او افزوده مي‏شود؛ اما روح از اين ماضي و حال و استقبال چيزي بر او نمي‏افزايد. و روح همين‏طور كه ماضي را واجد است، حال و استقبال را هم به همين‏طور واجد است. و روح نه مردم حال است و نه مردم ماضي و نه مردم استقبال. به همين نسق كه مي‏روي بالا مي‏رسي به جايي

«* دروس جلد 1 صفحه 28 *»

كه مي‏بيني آن بالايي‏ها تصرف در دانيها مي‏كنند. و همين حالت بود از براي حجج كه مرده‏ها را زنده مي‏كردند. يك قالبي مي‏ساختند مناسب همان روحي كه مي‏خواستند زنده كنند، و روح همان شخص را مي‏آوردند در آن قالب مي‏نشاندند، مردم هم مي‏ديدند و بسا مي‏شناختند آن مرده را و از او سؤالها مي‏كردند و جواب مي‏شنيدند.

پس روح در جايي نشسته كه ماضي و حال و استقبال در نزد او علي‏السوي است، لكن وقتي‌كه آن روح را مي‏آورند تعلق به بدني مي‏دهند آن‏وقت زود انس مي‏گيرد به اين اوضاع دنيا. و آن‏قدر انيس است روح به اين بدن كه اگر يك‏وقتي در سفري در راهي كاروانسرايي را ديده باشد و بعد از چند سال كه باز از آن راه مي‏گذرد، باز ميل مي‏كند كه برود تماشاي آن خشت و خاك را بكند. و اين روح آن‏قدر عوّاد است كه بعد از اينكه عادت به يك چيزي كرد، عبث عبث به زودي دست از آن چيز برنمي‏دارد. بسا آنكه به يك خانه بي‏مصرف پوچ خشت و گلي انس مي‏گيرد، كه اين خانه پدري من است چگونه دست از اين خانه بردارم؟ و حالت اين روح هم يك جهتي است، و چنان يك جهتي است كه بسا يك‏وقتي كتاب مطالعه مي‏كند و ساعت به ديوار دوازده زنگ مي‏زند و صدايش به اين گوش ظاهري او خورده، و آن روح از شدت توجهش به آن كتاب ملتفت نمي‏شود كه ساعت زنگ زد. و اما اشخاصي كه يك‏خورده بالا رفته‏اند و اين عادت را في‏الجمله دور كرده‏اند خيال مي‏كنند كه اين خانه پدريمان است چه مصرف دارد؟ مثل طويله است. يا آنكه هي غذا بخوريم از براي چه؟ از براي اينكه مزبله را پر كنيم؟ چه مصرف چه فايده دارد؟ اين است كه از روي فكر از خيلي زحمات بي‏مصرف آسوده مي‏شوند و به كارهاي اخروي خود مي‏پردازند، و به مقتضاي موتوا قبل ان‏تموتوا و حاسبوا قبل ان‏تحاسبوا پيش از مردن حساب خود را مي‏كنند و علاقه از دنيا برمي‏دارند و آسوده مي‏شوند. و همين‏كه علائق برداشته شد به خيلي از غيبها آگاه مي‏شوند.

و چون اين حالت از براي ائمه بود از اين راه بود كه ملحدين الحاد كردند و بنا

«* دروس جلد 1 صفحه 29 *»

گذاردند كه اخبار به غيب كنند، و بعضي چيزها به حدس و تخمين گفتند؛ ولكن واللّه همه الحاد بود. و همين الحادها بود كه صوفيه كرامت براي بعضي از مرشدهاشان اثبات كردند. و يكپاره از حدسهاشان هم اتفاق افتاده و حدسشان درست آمد، اگرچه خيلي از حدسهاشان واقع نشده و نمي‏شود، ولكن مريدهاي احمق آنهايي را كه واقع نشد و كذب بود فراموش كردند، و يكي دوتايي كه اتفاقاً واقع شد آنها را محكم گرفتند و گفتند مرشد از غيب خبر داده؛ و حال آنكه لولي‏ها هم از اين‏جور خبرها مي‏دهند. بسا آنكه ده پانزده چاپ مي‏زنند و دو سه تاي آنها هم اتفاقاً واقع مي‏شود. و اينها هيچ دخلي به اخبار غيب ندارد. و عجب اينكه همين اخبار به غيب در زمان غيبت دليل نفاق و الحاد خبردهنده است، و مردم از كج‏طبعي و پيروي‏نكردن آثار و اخبار خدا و رسول و ائمه سلام‌اللّه‌عليهم لاعن‌شعور اين ادعاها و اين حدسها را دليل كرامت گرفته‏اند.

و عرض مي‏كنم كه چه‏بسيار اشخاصي كه خبر واقعي از غيبها دارند و خبر نمي‏دهند، و بناشان نيست كه در زمان غيبت اين كارها را بكنند؛ مگر آن چند نفر امناء و وكلائي كه در اوائل غيبت امام7 بودند، محض اينكه مردم بدانند كه آنها خدمت امام مي‏رسند و نايب از جانب امام هستند، بعضي خبرها از غيب مي‏دادند كه مردم باور كنند كه آنها خدمت امام مي‏رسند. و باز اين امر هم به فوت وكيل چهارم موقوف شد، زيراكه نيابت خاصه موقوف شد، و بعد از وكيل چهارم اگرچه محمد بن يعقوب كليني خيلي مرد بزرگي بود و خيلي هم عالم بود، ديگر حالا بعضي از احمقهاي صوفيه او را صاحب شأن نمي‏دانند خدا مي‏داند از حمق خودشان است؛ ولكن اين محمد بن يعقوب ديگر خبر از بعضي از واقعات بعد را نداد.

باري، برويم بر سر مطلب و مطلب اين است كه هرچه وراء جسم است معنيش اين نيست كه بالاي جسم است. راهش را سعي كن كه به دست بياوري آن‏وقت كه به دست آوردي، خواهي يافت كه اين روح نه بالاي اين جسم است نه پايين.

«* دروس جلد 1 صفحه 30 *»

باز به جهت وضوح مثالي عرض كنم كه ان‏شاء اللّه ملتفت بشويد. بسا آنكه اين بدن ركوع كرده ولكن آن روح كه دراين بدن است ركوع نكرده. اگرچه اين بدن به فضل وجود آن روح ركوع كرده، ولي خود روح بسا آنكه در فكر تجارت و كسب و كار و جاهاي ديگر رفته، و اين بدن بيچاره خم و راست شده و آن روح به هيچ‏وجه از ركوع اين بدن خبر نشده. و اگر روح هم در اين بدن ركوع كند ركوع او خضوع و خشوع است. پس چرا بدن ركوع كرده و هيچ خضوع و خشوع در او نبوده؟ پس معلوم مي‏شود كه روح ركوع نكرده. و بسا آنكه بر عكس هم باشد، كه بدن ناخوش افتاده و نمي‏تواند ركوع كند و خم و راست شود، ولكن روحي كه در اين بدن است دارد خضوع و خشوعش را مي‏كند.

و اين را هم ملتفت باشيد كه آنچه از اين بدن به آن روح مي‏رسد همين‏طور به تدريج مي‏رسد. اول از اين بدن به روح بخاري كه در قلب است مي‏رسد، كم‏كم همين‏طور بالا مي‏رود تا به حيات مي‏رسد. و همچنين از روح هم همين‏طور فيوضات به تدريج به اين بدن مي‏رسد. وقتي كه انسان مي‏خوابد باز هم از فضل روح اين بدن زنده است و نمي‏ميرد، و همين‏طور مراتب عاليه به تدريج عقب سر يكديگرند. پس عرض مي‏كنم كه مثلاً وقتي كه نبي راكب است، ببينيد نبي راكب است و انسان او هم راكب است، حيوان او هم راكب است، نبات او هم راكب است، اين بدن جمادي او هم راكب است؛ و همين‏طور مراتب عقب سر يكديگرند و بالاي يكديگر نشسته‏اند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 31 *»

درس پنجم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 32 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از جمله مشاعري كه از براي انسان است عقل است، و اين عقل طوري خلق شده است كه قواعد كليه مي‏چيند و از آن قواعد كليه نتيجه مي‏گيرد. و ساير مشاعري كه نمي‏توانند انسان را به يقين بدارند اسمشان عقل نيست. پس از براي انسان چشمي است كه مي‏بيند روز است و روشن است، ولكن مي‏شود كه او را به شك انداخت كه شايد شب باشد و تو در خواب مي‏بيني روز است. و به همين‏طور مشاعر مي‏رود تا به نفس مي‏رسد. و همه در كارهاي خودشان به طور بتّ و جزم، يقين دارند، اما همه را مي‏شود به يك طوري در شبهه انداخت. و اين‏جور مشاعر كه به شبهه مي‏افتند در يقين خودشان، هيچ‏يك مشعر عقل نيستند. و اگر خداوند اين عقل را خلق نكرده بود ساير مشاعر مادون عقل، همه، علمشان به مظنه بود و يقين حاصل نمي‏كردند. و عقل كه مي‏آيد شك و شبهه ساير مشاعر هم برطرف مي‏شود و همه در كارهاي خود يقين مي‏كنند.

پس انسان مي‏بيند كه جميع اين اشياء قبل از وجود خودشان نيستند، و مي‏بيند كه حالا هم كه او را موجود كرده‏اند مالك خود نيست. پس عقل يقين مي‏كند به طور بتّ و جزم، كه محدوداتي كه هستند در حد خود واقفند و خود را واجدند، و وجودشان هم به غير برپا است، و داراي وجودي كه در خارج وجود خودشان واقع است نيستند. پس عقل به قاعده كليه كه هيچ استثنا ندارد مي‏فهمد كه اين محدودات يقيناً واجد غير نيستند. مثل

«* دروس جلد 1 صفحه 33 *»

اينكه گدايي كه هيچ ندارد، صدهزار تومان نمي‏تواند به كسي بدهد. پس هر محدودي نمي‏تواند موجد غير و خالق غير باشد. همينها را كه فارسي و عوامانه مي‏كني مي‏گويي كه آتش آب نيست و آب آتش نيست، و هيچ‏يك هم موجد و خالق ديگري نيست. و هر محدودي در حد و حصار خود واقع است، و واجد خود و فاقد غير خود است. به همين‏طور است كه آسمان زمين نيست و زمين آسمان نيست. و اگر بشنويد كه مشايخ رد فرموده‏اند قول حكما را كه گفته‏اند «معطي شي‏ء فاقد شي‏ء نيست»، بايد رفت سعي كرد و معناي كلام شيخ مرحوم را فهميد. و معنيش اين است كه در ذات خدا هيچ كثرت نيست، و اين كثرات راه به ذات خداوند ندارند؛ لكن خداوند در ملكش زيد دارد، عمرو دارد، و جميع كثرات در ملك خداست.

باز دقت كنيد و به دليل عقل بيابيد كه اگر عقل خطاكار خلق شده بود، حجت خدا بر انسان تمام نبود. و اگر خداوند عقل را به طوري خلق كرده بود كه ممكن بود به طور اشتباه چيزي را بفهمد، ديگر آمدن انبيا و ارسال رسل بي‏فايده بود. پس سعي كنيد كه دليل چشمي را اسمش را دليل عقلي نگذاريد، و همچنين دليل خيالي و نفساني را اسمش را دليل عقلي نگذاريد؛ چنانكه مردم اشتباه كرده‏اند و اسم اينها را دليل عقل گذارده‏اند. و شما ملتفت باشيد كه اگر عقل چنين خلق شده بود كه باب اشتباه و سهو بر او بسته نبود، و مثل ساير مشاعر در هر چيزي شك و شبهه داشت و هركس هرچه را مي‏فهميد مكلف‌ٌبه او بود، ديگر حاجت به نبي و پيغمبر نبود.

و عرض مي‏كنم كه مبناي دليل حكما اين است كه هر مطلبي كه منتهي به بديهي شد ديگر آن مطلب صحيح است. و بديهي حكما اين است كه مثلاً آب سرد است و آتش گرم است و الآن روز است، و مي‏گويند اين بديهيات ديگر حاجت به دليل براي اثباتشان نيست. و من عرض مي‏كنم كه جميع محسوسات شما دليل و برهان مي‏خواهد، و همين بديهيات شما هم محتاج به دليل و برهان است. بلكه بديهي نيستند و نظري

«* دروس جلد 1 صفحه 34 *»

هستند، به خلاف آنچه عرض مي‏كنم كه هرچه در بيرون وجود تو هست، تو او را واجد نيستي، و هر محدودي داراي حد خودش است. و همين‏كه عرض مي‏كنم دليل عقل است. حالا كه تو ديدي يك چيزي در جايي هست و تو آنجا نيستي بدان كه تو واجد آن چيز نيستي. و اين محدودات هر يك داراي وجود خود هستند و فاقد غير خود هستند. پس به اين قاعده كليه يقين مي‏كني كه يك كسي آنها را در سر جاهاي خودشان گذاشته است. و آن كسي كه اينها را در سرجاي خودشان گذاشته است بايد داراي جميع آنچه به آنها داده است بوده باشد. و معلوم است كه در ذاتش هم اينها نبوده است، او لم‏يلد و لم‏يولد بوده است.

باز عرض مي‏كنم كه مي‏بينيم خداوند عالم بني‏نوع انسان را مقرر نداشته است كه به عادات خود و حركات و كارهاي خود رفتار نمايند، و حيوانات را مقرر داشته است كه به عادات خودشان رفتار نمايند. و به اين ملاحظه كه مقرّرند به عادات خودشان، اگر بگويي حيوانات معصيتي نمي‏كنند و نكرده‏اند راست است. و با وصف اينكه حيوانات مقرّرند به عادات خودشان، ببين به چه قسم با يكديگر سلوك مي‏كنند و چشم هر كدام به آب و علف خودشان است، و كاري به كار يكديگر ندارند و در كمال رفاهيت و آسودگي با يكديگر راه مي‏روند و هيچ نزاعي و جدالي با هم ندارند. اما بني‏نوع انسان كه صاحب شعور هستند ببين چقدر حقدها و حسدها و نزاعها و جدالها و مرافعات با يكديگر دارند، و به اين واسطه محتاج به سلاطين و حكّام هستند كه رفع نزاعها از ميان آنها بكنند و نگذارند با يكديگر جدال كنند و بر يكديگر تعدي كنند. و بني‏نوع انسان را ببين چقدر اضلّ از آن حيوانات شده‏اند، كه اگر بنا بود يك روز سلطان نداشته باشند يك روز باقي نمي‏ماندند و گوشت يكديگر را مي‏خوردند. و از همين باب است كه در احاديث هست كه سلطان را نبايد نفرين كرد، اگرچه سلطان خيلي جابري هم باشد؛ و مي‏بينيم كه وجودش ضرور است.

«* دروس جلد 1 صفحه 35 *»

و عرض مي‏كنم كه ظلم و جور سلطان هم بسته به ماها است. اگر ماها خوب باشيم سلطان هم خوب مي‏شود، ولكن اين نفوس شرور، همين سلاطين ظلم و جور را مي‏خواهند. و چون بني‏نوع انسان با هم سازگار نيستند، از همين باب است كه خداوند عالم براي آنها انبيا فرستاده كه صلاح و فساد آنها را به آنها بگويند. و انبيا مي‏آيند و صلاح و فساد مردم را مي‏گويند، و اگر مردم بخواهند نشنوند به زور به آنها مي‏شنوانند. مانند ناخوشي كه در بستر افتاده و دوا نمي‏خورد، طبيب مي‏آيد و دهن او را به زور باز مي‏كند و دوا به حلقش مي‏ريزد. و خدا مي‏داند كه اگر بنا بود سلطان در ميان اين مردم نباشد هيچ‏يك از هيچ‏يك امن و آسوده نبودند.

حالا فكر كنيد كه آن كسي كه مي‏فرستند او را براي رفع فساد و خلاف، او خودش بايد مفسد نباشد و مفسد هم نيست و همين كلام معنيش مي‏شود عصمت. پس وقتي كه مطلب را درست يافتي مي‏بيني كه خيلي از احاديث را مي‏فهمي. از قبيل احاديثي كه در عصمت انبيا وارد است كه انبيا به هيچ‏وجه معصيت نمي‏كنند و همگي معصومند. ديگر فكر كنيد كه اگر مفسد باشند اين انبيا، باز جميع كارهاي اين بني‌نوع انسان مغشوش مي‏ماند معوّق مي‏ماند، و حال آنكه انبيا را مي‏فرستند كه رفع فساد مردم را بكنند.

باز فكر كنيد كه اين سلطاني را كه فرستاده‏اند به جهت حفظ رعيت، فرض كنيد كه اين سلطان و اين نبي اگر سهو و اشتباه داشته باشد و حكم و امر خدا را يك‏دفعه سهواً بر خلاف آن جوري كه صلاح مردم است و خلاف آن‏طوري كه رضاي خداست بيان كرد، و به اين واسطه مردم هم عمل به قول آن نبي كردند و فساد عظيمي روي داد، بحث بر خدا وارد مي‏آيد كه چرا چنين نبيي فرستادي كه سهواً امر تو را بر خلاف بيان كند؟ پس سهو و نسيان و اشتباه در انبيا راهبر نيست و همه معصومند از سهو و نسيان. و اين حجج را خداوند جوري خلق كرده است كه اشتباه نخواهند كرد، و امر كرده آنها را كه ولاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا چگونه خودشان غافل مي‏شوند يا سهو مي‏كنند؟

«* دروس جلد 1 صفحه 36 *»

ديگر حالا بعضي ترك اولي از ايشان سر زده معنيش اين نيست كه نعوذباللّه يك وقتي اين نبي به قدر سر سوزني قلبش مايل به خواهش نفساني بوده است، و اگر چنين بود به همان‏قدر خلاف رضاي خدا كرده بود و خير و صلاح مردم را نمي‏گفت. پس عرض مي‏كنم كه خداوند جميع اين حجج را معصوم و مطهر و عالم به صلاح و فساد خلق خود قرار داده است. و اگر نعوذباللّه يك حجتي جاهل بود، به قدر جهلش صلاح و فساد امت را راه نمي‏برد، و اگر بنا شد به قدر يك سر سوزني يا كمتر اين حجت خلاف رضاي خدا راه برود، همه بحثها مي‏رود پيش خدا كه تو كه مي‏توانستي نگذاري اين حجت تو بر خلاف رضاي تو راه برود، چرا گذاشتي به قدر همان يك سر مو خلاف كند؟ پس تو راضي بوده‏اي كه خلاف ميل تو راه رود، پس تو خدا نيستي. و عرض مي‏كنم كه اگر پر كاهي حركت كند از جايي به جايي، بايد به قدرت خدا حركت كند. و چنين خدايي معقول نيست كه نبيي بفرستد ميان خلق كه يك سر مويي با او خلاف داشته باشد. و بايد تمام كارهاي اين نبي تمامش به رضاي خدا باشد.

پس عقل حكم مي‏كند كه من جميع مرادات خدا را بايد از كجا بشنوم؟ بايد از چنين زباني بشنوم كه خلاف رضاي خدا نكند اگرچه يك سر مو باشد. و همين زبان حبل الهي است كه مي‏فرمايد: و اعتصموا بحبل اللّه. خدا از اين راه آمده با تو حرف زده تو هم از همين راه برو با خدا حرف بزن. او از اين راه پيش تو آمده تو هم از همين راه اگر مي‏خواهي پيش خدا بروي برو. حالا خدا را مي‏خواهي زيارت كني اين نبي را زيارت كن. ديگر نمي‏داني چه جور و از كدام راه اين حبل را پيش تو آورده‏اند، ندان؛ چه‏كار داري كه از كدام راه آورده‏اند؟ از هر راهي آورده‏اند خوب است. عجالةً ريسمان خدا آمده تا پيش پاي تو، تو هم سر همين ريسمان را چنگ بزن و بگير. و همين‏كه گرفتي خدا تو را كجا مي‏برد؟ البته پيش خودش خواهد برد. و آن دست خدايي كه آمده پيش تو و با تو معامله كرده است، همين دست انبيا و اولياي او است. پس از هر راهي كه خدا آمده است پيش

«* دروس جلد 1 صفحه 37 *»

تو، تو هم اگر مي‏خواهي بروي پيش خدا از همان راه برو. فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربه احدا. و هركس از اين راه نمي‏خواهد برود، از هر بياباني مي‏خواهد برود كه خود را به زحمت مي‏اندازد. شر‌ّقوا و غر‌ّبوا هرگز از غير راه انبيا به خدا نخواهند رسيد. ديگر حالا خيلي از اشخاص را مي‏تواني بشناسي. پس كسانيكه از راه حجج نمي‏روند نزد خدا، حالت آنها را بدان كه هرگز به خدا نمي‏رسند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 38 *»

درس ششم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 39 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

عرض كردم كه از جمله مشاعري كه از براي انسان است فؤاد است. و اين مشعر فؤاد وقتي كه نظر مي‏كند به شي‏ء، به حقيقت شي‏ء نظر مي‏كند و به اعراضي كه به او چسبيده كاري ندارد، و به هيچ وجه كار به اطراف آن حقيقت ندارد؛ به طوري كه اگر بخواهد توجه به اطراف آن شي‏ء بكند نمي‏تواند، مگر باز فهم هر مقامي را به اسبابي كه خدا از براي فهم آن مقام خلق كرده است بفهمد. مثلاً كليات شي‏ء را واگذار به عقل مي‏كند، و همچنين جزئيات شي‏ء را به نفس مي‏فهمد، و چيزهاي خيالي را به خيال، تا آنكه اگر بخواهد رنگي را ببيند به چشم مي‏بيند، يا صوتي را بخواهد بشنود به گوش مي‏شنود.

و باز ملتفت باشيد كه آن كسيكه بي‏نهايت صرف است، چقدر بي‏نهايت است مثلاً انسان غيرمتناهي است نسبت به ظهورات و افراد خودش، همين‏طور مطلب را كه مي‏بري بالا، انواع را مي‏اندازي در تحت اجناس، و اجناس را در تحت جنس اعلايي، تا مي‏رسد به يك جنس اعلايي كه همه اجناس در تحت او واقع هستند كه اسم او مشيت است. و اين مشيت چنان محيطي است كه از جميع اطراف و اقطارِ اجناس نافذ شده و چنان بي‏نهايتي‌است و جنس‌الاجناسي است كه جميع اين اجناس و انواع را به طوري در هم پيچيده، كطي‌ّ السجلّ للكتب.

«* دروس جلد 1 صفحه 40 *»

و باز ببينيد كه زيد زيد است، و از خارج وجود زيد به زيد نچسبيده كه زيد قائم بشود يا قاعد بشود. روز اول زيد را خداوند هر جور بود ساخت، آب گرفت و خاك گرفت و هرجور بود زيد را ساخت؛ لكن حالا زيد در قعود و قيامش از خارج وجودش چيزي نمي‏خواهد. مثلاً روز اول يك‏جوري خداوند روغني ساخت. حالا روغن آبي مي‏خواهد خاكي مي‏خواهد، محتاج به چند جزء است، و هر جزئي را هم از يك جايي آورده‏اند و روغن ساخته‏اند راست است؛ لكن حالا اين روغن مشتعل است و اطاق را روشن مي‏كند، ديگر حالا بر فرض اگر چيزي بخواهي بياوري و داخل اين روغن كني كه روشني او را زياد كني، به غير از آنكه بر كدورت او مي‏افزايد ديگر فايده‏اي به چراغ و روغن نمي‏بخشد.

پس جنس‌الاجناس در جميع اشيائي كه در تحت او واقع است به يك‏طور نافذ مي‏شود. و از اين جنس‌الاجناس هر وقتي يك جوري تعبير آورده‏اند، يك جايي است كه به علم تعبير آورده‏اند كه آن علمي است كه عالم است به جميع خلق. يك جايي به قدرت تعبير آورده‏اند كه آن قدرتي است كه نهايتي از براي او نيست. و اين قدرت همين جوري كه رعيت مي‏سازد همين‏طور سلطان را مي‏سازد. پس اين جنس‌الاجناس بايد يك امري باشد كه مقيد به قيد نقاضت نباشد، و مقيد به قيد ضديت و مثليت هم نباشد. زيرا كه نقيض غير از نقيض است، و اگر بخواهد نقيض خود را احداث بكند خودش فاني مي‏شود. و همچنين ضد، ضد خود را نمي‏تواند احداث كند. و نكته‏اش هم اين است كه هر چيزي خودش خودش است و واجد غير خود نيست، اگر لطيف است كثيف را واجد نيست و اگر كثيف است لطافت را واجد نيست. پس اين وجودي كه گاهي از او تعبير به علم مي‏آوري، گاهي به قدرت از او تعبير مي‏آوري، او ابسط ما يمكن في الامكان است و او در ذات خودش مقيد به قيد اجتماع و افتراق نيست، و مقيد به قيد ضديت و مثليت نيست، و نسبت به مادون خود علي السواست و لادون.

«* دروس جلد 1 صفحه 41 *»

و بسا آنكه اگر كسي برنخورده باشد به اين مطلب، چنين گمان كند كه خواسته‏اند اغراقي بگويند. مثل اينكه شي‏ء واحد از حيث واحد از جهت واحده، هم متحرك باشد و هم ساكن، آيا خدا قادر است كه چنين چيزي خلق كند؟ مي‏فرمايند بلي مي‏تواند، ولكن ظرف خلق طاقت ندارد. پس در عالم متعددات، نسبت مابين اشياء يا متضاد است يا متخالف است؛ اين ضديت و تخالف را بخواهي ببري آن بالا جاري كني نمي‏روند بالا. و اين مشيت يك جوري است كه خدا مي‏داند، احداث مي‏تواند بكند نور چراغ را بدون چراغ، و مي‏تواند زيد را احداث كند بدون واسطه آبائش. و نمي‏توان گفت كه خدا نمي‏تواند خلاف حكمت بكند. او قادر بر هر چيزي هست، ولكن در تمام ملك بر حكمت عمل كرده.

پس درست فكر كنيد و مطلب را به دست خيال ندهيد، به دست عقل هم ندهيد، به دست مشعر خودش بدهيد درست مي‏فهمد. و مشعر خودش فؤاد است. پس هرجا متعددات مي‏بينيد بدانيد كه همه در تحت يك واحدي واقع هستند. و همين‏طور امر مي‏رود بالا تا آنكه جميع متعددات واقع مي‏شوند در تحت يك واحد، و آن جنس‏الاجناس است. و آن نسبتش به عرض و جوهر و ماده و صورت و غيب و شهاده و هرچه مادون اوست علي‏السواست و همين است مشيت. و نمي‏توان گفت كه او عاجز است كه چيزي را خلق كند، بلكه او قادر است كه در حالت واحد از حيث واحد از جهت واحده يك چيزي را خلق كند كه هم ساكن باشد هم متحرك، اگرچه در اين عالم تا ضدي هست ضد او ظاهر نمي‏شود.

و بسا آنكه مردم بگويند كه چيزي كه نشدني است اگر بگوييم خدا نمي‏تواند آن كار را بكند چه عيب دارد؟ عرض مي‏كنم كه خداوند قادر است كه از سوراخ سوزن شتري را بگذراند، ولكن بر نظم حكمت مي‏گذراند، يا شتر را باريك مي‏كند به طوري كه بگذرد، يا سوراخ سوزن را چنان فراخ مي‏كند كه شتر بگذرد. و كسي كه نسبت صغير و

«* دروس جلد 1 صفحه 42 *»

كبير و سرد و گرم و هرچه هست به او علي السواست، همه‏كار مي‏تواند بكند و جميع ممتنعات را مي‏تواند بيافريند، ولكن قابليت خلقي اين‏طور خلق نشده كه در حال واحد بتواند به دو ضد ظاهر شود، و چنين وجودي را كه تعريفش كردم، نگيريدش مثل آبي كه در اعماق زمينها فرو رفته يا مثل هوائي كه در همه‏جا نافذ است، و نگيريدش ماده‏اي كه همه اشياء صورت اين ماده باشند مثل رنگ كه بر روي عرض مي‏نشيند. ولكن اين جنس‏الاجناس نسبت اعراض و جواهر به‌او علي‌السواست. اين است كه مي‏فرمايد: اگر من بخواهم مي‏توانم اين قرص شمس را ببرم و بگويم اين نورها باقي بمانند، ولكن حالا چنين قرار گذاشته است كه نور چراغ را به واسطه چراغ ظاهر كند و نور آفتاب را به واسطه اين قرص ابراز دهد.

باز ملتفت باشيد كه بسا ببينيد در كلام مشايخ كه آن اول صادر از مشيت اقرب است به مشيت. و مثال هم زده‏اند كه نمي‏بيني نورِ نزديك به چراغ روشن‏تر است از آن نوري كه دورتر است. بلي اين حرفها هست، ولكن در جايي كه فاعلي باشد مثل چراغ و نوري باشد مانند نور چراغ، و ديواري هم باشد كه فاعلي ديگر است، و آن ديوار هم سايه داشته باشد، و اين دو فاعل هردو در يك عرصه واقع باشند. پس اين نور چراغ رفته تا پيش ديوار، و همين‏طور ظلمت ديوار هم آمده است تا نزديك چراغ. اينجاهايي كه دو مبدء هستند همين‏طور به قاعده مخروطي داخل هم شده‏اند، و نور چراغ به واسطه ظلمت ديوار كدورت به هم رسانيده، و ظلمت ديوار به واسطه نور چراغ في‏الجمله روشنايي در او پيدا شده. پس در همچو جاها اول صادر از هر مبدئي اقرب است به آن مبدء.

حالا فكر كنيد كه آن جنس‏الاجناسي كه محيط بر كل اشياء است و زمين را خلق كرده است با سايه‏اش، و چراغ را خلق كرده با نورش، او همين‏طور كه مي‏داند ظلمت را، همين‏طور مي‏داند نور را، و هردو در پيش او مساوي ايستاده يا من الظلمة عنده ضياء. حالا كه چنين شد فكر كن كه آيا معقول است كه چيزي از خارج‌ِ وجود آن قدرت علي

«* دروس جلد 1 صفحه 43 *»

كل شي‏ء به او چسبيده باشد كه چيزي را خلق كرده باشد؟ و هرچه هرجا هست او خلق كرده. پس ملتفت باشيد كه جميع اضداد و متناقضات و مماثلات در پيش آن قدرت كامله همدوش ايستاده‏اند، و چيزي دور از او نيست كه چيزي ديگر نزديك به او باشد، و چيزي نزديك به او نيست كه چيزي ديگر دور از او باشد. جميع اشياء در نزد او علي‏السواست، كه اگر از پيش هريك از اشياء خطي بكشي به سوي او، همة خطوط همسر و مساوي است. پس همه نسبت به او در نقطه واحده واقع هستند. پس بگو اين جنس‏الاجناس بمضادّته بين الاجناس علم ان لا ضدّ له. پس اجتماع نقيضين در عالم نقيضين نمي‏شود، راست است. ولكن آنجايي كه نقيضات نسبتشان به او علي‏السواست و اين‏طور است كه انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون، بلكه اراده‏اش به محض اراده است و نبايد چيزي بگويد، اين است كه در خلال ديار اشياء چيزي نيست الا او. مثل اينكه در خلال ديار زيد هر قدر بگردي سواي زيد چيزي نخواهي يافت.

حتي اينكه مي‏خواهم عرض كنم كه نمونه اين جنس‏الاجناس در پيش حيوانات هم هست، ولكن حيوانات از پِيَش نمي‏روند. نمونه‏اش در پيش جاهل هم هست، ولكن جاهل به او است. ببينيد آب را به الاغ كه گفته آب است و رفع عطش مي‏كند؟ او يك‏دفعه آب را ديده و خورده از ظرف بخصوصي، و بعد در هرجا و هر ظرفي كه آبي ديد مي‏شناسد كه اين آب است و مي‏خورد. پس الاغ آب مطلق را شناخته كه در هرجا آبي ديد و تشنه باشد مي‏خورد. و علف را يك‏دفعه ديده و خورده بعد هرجا علفي ديد مي‏خورد، و خاك و چوب را نمي‏خورد. كي به حيوان گفته علف را بايد خورد و خاك را نبايد خورد؟

پس اگر بخواهي يك چيزي را پهلوي جنس‏الاجناس بگذاري مي‏بيني نمي‏شود، مگر خيال وِلي بكني كه هيچ معني نداشته باشد. پس ببين كه در مشيت جمع نقيضين شده، جمع ضدين شده، جمع مثلين شده. و همچنين مي‏تواني بگويي كه جمع هيچ‏يك در

«* دروس جلد 1 صفحه 44 *»

او نشده. و اين است لابشرطي كه هيچ قيدي در او نيست. آتش قيد دارد و اگر بخواهد آب بشود بايد صورت حرارتش فاني شود، آب هم قيد دارد و اگر بخواهد آتش شود بايد صورت رطوبتش فاني شود؛ لكن آن‏كسي كه در عالم قيود ننشسته است در جميع قيود ظاهر است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 45 *»

درس هفتم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 46 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

سخن كشيد در دو مرتبه، كه ان‏شاءاللّه نوعش را در جايي كه واضح است اگر به دست بياوريد توي راه مي‏افتيد و به خيلي از حقايق مي‏رسيد.

پس فكر كنيد در يك عالي و داني، عالي مثل حيات و داني مثل بدن؛ پس ببينيد كه جميع حركات و احساسات و ارادات بدنيه، به واسطه حيات است. پس اين بدن بدني است از رتبه دنيا كه هميشه در حال واقع است، اگر حالا گرم است اين بدن گرمش است، و اگر حالا سرد است سردش است. و اگر حالا غذا خورد سير است، و به غذاهاي آينده و گذشته سير نمي‏شود، و به گرماهاي گذشته و آينده و سرماهاي گذشته و آينده حالا گرم و سرد نمي‏شود. و آنچه گذشته هزار سال پيش از اين با يك آن پيش از اين نسبت به اين بدن يكسان است. و همچنين آينده هزار سال ديگر با آينده يك آن ديگر نسبت به اين بدن مساوي است، اگرچه وقتي كه بخواهند بشمارند، آنهايي كه در فردا واقع هستند پيش از آنهايي كه در پس فردا واقع هستند شمرده مي‏شوند. دلم مي‏خواهد خودتان فكر كنيد و استاد بشويد، محض اين نباشد كه فلاني گفته ما هم مي‏گوييم.

پس عرض مي‏كنم كه اين بدن، ـ  بدن هر كس مي‏خواهد باشد ـ‌ گذشته و آينده‏ها را نمي‏تواند ببيند، حالتش اين است. و باز فكر كنيد كه در اين بدن مي‏بينيم كه يك چيزي هست كه جميع سكون و حركت اين بدن به او است، اسم اين روح و حيات است. و

«* دروس جلد 1 صفحه 47 *»

مي‏بينيد كه بعضي از كارهاي خيلي عجيب و غريب را حيات مي‏كند كه دخلي به كارهاي اين بدن ندارد. تا اين حرفها را درست نفهميد بدانيد كه جميع علومتان لفظي است. بسا آنكه الفاظِ شخص عالمي را كسي حفظ كرده است و مي‏گويد، مسلسل هم مي‏گويد؛ حالا اين، عالم و استاد در علم نيست.

پس عرض مي‏كنم كه كاري كه اين بدن نباتي دارد، جذب است و هضم و دفع و امساك. و اگر بخواهي يقين كني كه اين كارها از اين بدن است، ببين كه تو هيچ خبر نداري كه چقدر اين بدن جذب كرد، و چقدر از او داخل قلب شد، پس اينها كار بدن نباتي است و دخلي به حيات ندارد. باز مي‏خواهي بداني كه اينها كار حيات نيست، ببين از همان وقتي كه نطفه ريخته مي‏شود در بدن بناي جذب و هضم و امساك و دفع را مي‏گذارد، تا سر چهار ماه يا سه ماه و نيم كه حيات به اين بدن تعلق مي‏گيرد. پس كار اين بدن جذب است و هضم و دفع و امساك و زياده و نقصان. و تا اينها را مي‏بينيد جلدي به گردن حيات نگذاريد كه اگر اين بدن خوب خورد، يا خوب جذب و هضم كرد، بگويي حيات خوب خورد يا خوب جذب و هضم كرد. حيات مي‏گويد دروغ مي‏گويي، من كي خوردم؟ و كي جذب كردم؟ اين كارها كار من نيست.

و باز عرض مي‏كنم كه با وجود اينها كه عرض شد، ملتفت باشيد، از اول نطفه مي‏ريزد در رحم، هيچ محتاج به حيات نيست و مستمد است از مبدء خودش. و همين‏طور هست تا حيات در او دميده شود. همين‏كه حيات آمد در بدن كمك به اين نبات مي‏كند و قوت اين نبات را زيادتر مي‏كند، و اين نبات جور ديگر جذب مي‏كند. در توي رحم از خون حيض جذب مي‏كرد حالا كه حيات آمد، ديگر از خارج چيزها را جذب مي‏كند و به كبد مي‏رساند. و در شكم مادر كه بود همين كبد هم بود، ولكن آن وقت اين كبد مبدء نبود. و اگر بخواهي در توي شكم مبدئي بسازي، همين معده مبدأ بود؛ لكن وقتي كه روح حيات آمد در بدن نشست ديگر اين مبدء كبد است، و از اين كبد فيضها را به ساير عضوها

«* دروس جلد 1 صفحه 48 *»

مي‏رساند. حالا كه قلب زنده شده و روح حيات تعلق گرفته به او، ديگر به واسطه اين قلب بخار پيدا مي‏شود و روح در او مي‏نشيند و از او به ساير اعضا سرتاپا مدد مي‏رسد.

پس اگر شما اين مسأله را در خود يافتيد به خيلي از مشكلات توحيد مطلع خواهيد شد. پس خدا ذاتي است كه هيچ اقتضائي در او نيست. به همان آساني كه پشه را خلق مي‏كند به همان آساني فيل را خلق مي‏كند بدون تفاوت. حالا كه روح آمد در بدن نشست، ديگر نمي‏توان استدلال كرد كه به قلب بگويي كه پيش از آنكه حيات بيايد تو هم مثل ما بودي، و تو هم فقير بودي و مثل ما قسمت به تو مي‏دادند، ديگر حالا تو چه‏كاره‏اي كه حاكم بر ما باشي؟ ما تو را نمي‏خواهيم. يا بخواهي به اين استدلال يكي از اين مبدءها را برداري. ديگر ساير بدن هم باقي نمي‏ماند. مثل اينكه حضرت آدم آمد ميان مردم، تا نيامده بود هيچ نقلي هم نبود و ساير مواليد هم سر جاي خودشان بودند و از مبادي خود فيض مي‏گرفتند؛ اما وقتي كه حضرت آدم آمد، ديگر حالا مبدء او است و همه اين اوضاع، ديگر براي او باقي است. و اگر بعد از آمدن او ديگر بخواهي او را از ميان برداري كه تو چه‏كاره‏اي؟ تو هم يكي از مواليدي و ما كاري دست تو نداريم، همه اين اوضاع خراب مي‏شود.

ببينيد همين‏جور استدلالات را اگر احمقي بكند كه اين آفتاب يك قرصي در گوشه‏اي از اين آسمان است، اگر نباشد چه عيب دارد؟ او هم مثل ساير اجزاء اين ملك است، اين يك قرص اگر نباشد چرا بايد اوضاع فاسد شود؟ مي‏گويم تو خيال كن كه اين قرص آفتاب را برداشتي، ببين هيچ گرمي ديگر در دنيا باقي مي‏ماند؟ ديگر نوري در دنيا باقي مي‏ماند؟ ديگر سردي باقي مي‏ماند؟ هيچ نمي‏ماند. به واسطه عكس همين شمس و همين قرص ساير كواكب كارهاي خود را جاري مي‏كنند. همين آفتاب بقيةاللّهي است كه در مقام خودش كارها به واسطه او جاري است. اگر آفتاب نباشد هيچ آبي باقي نمي‏ماند، هيچ مولودي درست نمي‏شد، نه معدني، نه نباتي، نه حيواني، نه انساني. اگر آفتاب نبود

«* دروس جلد 1 صفحه 49 *»

هيچ‏يك از اين مواليد نبود. و حال آنكه يك قرص در يك گوشه به طور ظاهر بيشتر نيست. واللّه همين‏طور است كه همين‏كه مبدئي پيدا شد، ديگر به استدلال نمي‏شود دست از آن مبدء برداشت، كه اين مبدء پيش از اينها نبود و كارهاي ما مي‏گذشت. ديگر اين استدلالها بي‏معني است. همين‏كه اين مبدء آمد ديگر حالا اگر اين مبدء نباشد آن كارهاي سابق هم كرده نمي‏شود.

منظورم اينها نبود منظور اين بود كه كارهاي نباتي جذب است و هضم است و دفع است و امساك و زياده و نقصان. و يك‏وقتي هست كه خميرماية اين نبات چنان است كه زيادتي او به قد است و بلند مي‏شود و بزرگ مي‏شود، يك‏وقتي است كه زيادتي او اين است كه چاق مي‏شود؛ ولكن حيات چاقي او به خوردن اين اغذيه نيست، لاغري او به نخوردن غذا نيست؛ لكن او وقتي كه مبصرات موافق طبع خود را مي‏بيند چاق مي‏شود، صداهاي خوب كه مي‏شنود چاق مي‏شود. بسا مريضي كه او را به صحرا ببري و سبزه‏هاي خوب، گلهاي خوش‏رنگ را كه ديد چاق مي‏شود و رفع مرض او مي‏شود، و بسا مريضي كه همين‏كه به حرف و صحبت گرفتي چاق مي‏شود.

خلاصه، به مسموعات ملايمه خوب و مبصرات خوب، مشمومات خوب، ملموسات نرم خوب، حيوان چاق مي‏شود؛ به طوري كه اصوات خوب ملايم همين‏كه به او رسيد في‏الفور رنگش افروخته و سرخ مي‏شود. به همين‏طور از اصوات ناملايمه يا مبصرات ناملايمه، بدن حيوان لاغر مي‏شود. ببينيد صداهاي بد و حرفهاي ناملايم چقدر بدن حيوان را ناخوش مي‏كند. مردم را كار ندارم، اغلب مردم حالتشان اين است كه هزار خنجرشان بزني و يك‌خورده حلواشان بدهي همه زخمها از خاطرشان مي‏رود؛ ولكن هستند كسانيكه يك حرف بد و ناملايم را تا آخر عمرشان فراموش نمي‏كنند و اينها كساني هستند كه واللّه،

جراحات السنان لها التيام   و لايلتام ما جرح اللسان

 

«* دروس جلد 1 صفحه 50 *»

و همچنين حيوان از احساس بوهاي ملايم، صحيح و چاق مي‏شود؛ و احساس بوهاي ناملايم بدن حيوان را ضعيف مي‏كند. و همچنين از مذوقات ملايم حيوان قوت مي‏گيرد و از مذوقات ناملايم ضعيف مي‏شود. باز ملتفت باشيد كه اگر فرضاً بدن را يك‏جوري سير كنيم كه از راه ذائقه و طعم، غذا به او نرسد. مثل اينكه يك نيي بگذاريم در راه گلويش، و شكم او را پر كنيم؛ يا آنكه از راه اماله شكم او را پر كنيم؛ يا آنكه سنگي بر روي شكم او ببندي كه خالي‏گاه شكم او بخشكد؛ اين بدن سير مي‏شود ولكن حيوان او متلذذ نشده. و همچنين حيوان از لمسهاي ملايم قوت مي‏گيرد، و لمس‏كردن چيزهاي خشن ناملايم او را ضعيف مي‏كند.

خلاصه، حيوان از هر راه بخصوصي اكتساب كمالي را مي‏كند. حالا به اين قاعده ديگر معني اين آيه را خوب خواهيد فهميد كه مي‏فرمايد: لن‏ينال اللّه لحومها و لا دماؤها ولكن يناله التقوي خدا خوشش نمي‏آيد از اين خونها و گوشتها ولكن تقوي را دوست مي‏دارد و تقوي به او مي‏رسد. پس حيوان رنگها از راه چشم به او مي‏رسد، اصوات از راه گوش به او مي‏رسد، نرميها و زبريها از راه لامسه به او مي‏رسد. پس كارهاي بدني مال بدن است و كارهاي حيات مال روح. و همچنين اگر كافري خوبي كرد در اينجا، بدنش آن كار را كرده و ذاتش خوبي نكرده و خوبي به او نمي‏رسد.

حالا معني خلط و لطخ را خوب مي‏فهميد، و احاديثي كه خدا خلق را آفريد و به ايشان تكليف امر ولايت ما را كردند، هركس قبول كرد مؤمن شد و هركس قبول نكرد در همان‏جا كافر شد و جفّ القلم، ديگر بعد از اين يكي از مؤمنين كم نخواهد شد و يكي از كفار مؤمن نخواهد شد. و حديث مفصلي است كه بعد از آن در آن عالم كه اين امر را مؤمنين قبول كردند و كفار قبول نكردند، مردند و دفن شدند در زمين آن عالم و پوسيدند و سر از عالم طبيعت بيرون آوردند، و در عالم طبيعت خلط و لطخ شدند مؤمنين و منافقين. تا اينكه مي‏فرمايند بسا آنكه مؤمني معصيت كرده است و مي‏آورند ده الاغ و اين

«* دروس جلد 1 صفحه 51 *»

معاصي را بار آنها مي‏كنند و به جهنم مي‏برند، و بسا آنكه صد الاغ مي‏آورند و معصيت مؤمن را بار آنها مي‏كنند و به جهنم مي‏برند. و اين است معني تغيّرت البلاد و من عليها. حالا معني اين احاديث را خواهيد فهميد.

و خدا مي‏داند طابق النعل بالنعل انسان مي‏بيند كه اگر حيات نيايد در اين بدن ننشيند، اين بدن هيچ قابل نيست. پس كارهاي اين دو تا را كه بدن و روح باشد بايد از هم تميز داد. كارهاي اين بدن خوبش و بدش از خودش است، و كارهاي روح خوبش و بدش از خود روح است. و مي‏شود كه روح طيّب طاهري در بدني نشسته باشد، ولكن چونكه آن روح طيّب متعلق به ملأ اعلي است بسا آنكه او را مي‏كشند به بالا، و اين بدن درست جذب نمي‏كند و هضم نمي‏كند و لاغر مي‏شود. حالا اگر جاهلي بگويد كه اگر اين بدن را مي‏خواستند و دوست مي‏داشتند نمي‏گذاشتند لاغر بشود؛ آنها واللّه غافلند و نمي‏دانند كه از همين جهت كه او را مي‏خواهند نمي‏گذارند مثل بز پروار بشود بدنش.

حالا بعضي كارها هست كه زود به واسطه اين بدن به روح مي‏رسد، مثلاً هرگاه اين بدن پر نخورد البته گوشش بهتر مي‏شنود، و همين‏كه پر نخورد زياد چاق نشد، كسالت نمي‏كند. و بعضي كارهاي حيوان به واسطه كم‏خوردن بهتر و زودتر از اين بدن ناشي مي‏شود. تا حيات در اين بدن نيامده بود هر جوري كه اين بدن مي‏خواست مي‏خورد و نقلي هم نبود، اما حالا كه حيات آمده و در اين بدن نشسته، اگر زياد بخورد از آن حيات مؤاخذه مي‏كنند كه چرا زياد خوردي كه كسل بشوي؟ مثل اينكه باغي را تصور كن همين‏كه بنا بود از آسمان آب بخورد، قطره قطره و ريزه ريزه مي‏باريد و باغ به قاعده سيراب مي‏شد؛ اما حالا كه صاحب باغ اختيار اين باغ را به تو واگذارده، اگر آبش را زياد دادي مؤاخذه مي‏كند كه چرا آب زياد به باغ دادي كه پژمرده شود و درختهاي آن از ترقي بيفتد؟

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 52 *»

درس هشتم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 53 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

سخن در سر مراتب بود، ملتفت باشيد، به قواعد كليه اگر در يك‏جا مسأله را درست بفهميد بدانيد كه در باقي جاها درست خواهيد فهميد، و اگر در يك‏جا درست نفهميد در ساير جاها هم نخواهيد فهميد. پس سعي كنيد در فهم مسائل. به خصوص مسائلي را كه استاد، كلّي مي‏كند و به دستتان مي‏دهد. و همين‏جور مسائل است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد: من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره و همچنين آقاي مرحوم فرمودند: من عرف زيد قام قياماً عرف اسرار الكائنات. مقصود اين است كه يك مبتدا و خبر را يا يك فعل و فاعل را اگر در يك‏جا درست بفهميد همه‏جا خواهيد فهميد.

يكي از مسائل اين است كه مرتبه عالي تا در مرتبه داني تصرف نكند مرتبه داني خودش كار خودش را نمي‏تواند بكند، مرتبه عالي مانند روح و مرتبه داني مانند بدن است. پس اگر روح در اين بدن هست اين بدن كارهاي خودش را مي‏تواند بكند، و قدم برمي‏دارد و خم و راست مي‏شود، اينها كار بدن است. و بدن به روح خطاب مي‏كند كه لاحول لي و لا قوة لي، بحولك و قوتك اقوم و اقعد و اسكن و اتحرك، جميع آنچه داني مي‏كند به حول و قوت عالي است.

باز فكر كنيد و به همين لفظها قناعت نكنيد از پِيَش برويد تا خوب بفهميد. شما به طور ظاهر مي‏بينيد كه بدن غير روح است و روح غير از بدن است. مي‏بيني كه وقتي روح از اين

«* دروس جلد 1 صفحه 54 *»

بدن بيرون آمد اين بدن مثل كلوخ مي‏افتد. و مكرر عرض كرده‏ام كه هرچه ممايجب علي المواد نيستند از عالم ديگرند. حتي اين رنگها كه بر روي مواد است اين ممايجب علي المواد نيستند، و يك كسي از خارج آمده و اين رنگ را آورده بر اين ماده پوشانيده است. پس عرض مي‏كنم كه اگر يك عالي خارج از اين مواد نباشد، معقول نيست كه يك صورتي خودش زور بزند و از كمون ماده بيرون بيايد. يا ماده خودش زور بزند و صورت را از كمون خودش بيرون آورد. خيلي واضح است كه در توي ماده، صورتهاي الي ما لا نهاية له خوابيده است. در يك تكه موم فكر كن كه چقدر صورت مثلث و مربع در كمون اين موم خوابيده است! تا ملك خدا هست هي بخواهي صورت از كمون اين موم بيرون بياوري بيرون مي‏آيد، و هيچ هم از اين ماده كم نمي‏شود. پس ببينيد موم در وجود خودش انتظار ندارد كه بسازندش. حالا عجالةً هر طور بوده او را ساخته، اما صورتهاي ما لانهايه‏ در اين موم خوابيده، بعضي ضد يكديگر، بعضي نقيض يكديگر، بعضي مثل يكديگر؛ و هرقدر صورت هم از اين موم بيرون مي‏آيد در عالم نهايت است، و تمام اين صورتها كه از كمون موم بيرون آمده مي‏توان شمرد.

باز عرض مي‏كنم كه اگر از ماده بنا بود صورت به اقتضاي خودش بيرون بيايد، لازم بود كه متناهي غيرمتناهي باشد. و همچنين باز فكر كنيد كه صور غير نهايه‏ در مواد خوابيده‏اند، ولكن ماده زور نزده كه آنها را بيرون بياورد، و صور خودشان هم زور نزده‏اند كه از شكم ماده بيرون بيايند؛ كه اگر چنين خيال كني بايد بي‏نهايت در همان آني كه بي‏نهايت است به صورتهاي ما لانهايه‏ بيرون آمده باشد. و شما مي‏دانيد كه ممكن نيست و محال است كه بي‏نهايت در آن واحد به صور غيرمتناهي بيرون بيايد. و همچنين فكر كنيد كه صورت آبي ممايجب علي الماده نيست، بلكه مي‏شود آتش بر او مسلط كني و او را هوا كني. و همچنين هوا هم ممايجب علي الماده نيست، مي‏توان حرارت بر او مسلط كرد و هوا را نار كرد. پس عرض مي‏كنم كه بدن جميع حركاتش حتي سكونش ـ به شرط آنكه سكونِ اراديش را بگيريد ـ به واسطه روح است.

«* دروس جلد 1 صفحه 55 *»

حالا ملتفت باشيد، اين بدن مي‏بيند و بلاشك بيننده روح نيست، زيرا كه پلك چشم را اگر به هم بگذاري روح درش هست ولكن نمي‏بيند. و هكذا گوش مي‏شنود نه روح، و بخصوص از گوش هم مي‏شنود نه از دست؛ اما ببينيد حالا كه گوش مي‏شنود، اگر روح از اين بيرون برود ديگر گوش نمي‏شنود. پس اين بدن به واسطه روح كارهاي خود را مي‏كند، و به زبان فصيح اين بدن مي‏گويد به روح كه جميع كارهاي من به واسطه تو است، اگر تو نباشي من نمي‏توانم ببينم و نمي‏توانم بشنوم، و كارهاي من همه به واسطة تو است؛ مع‏ذلك همين‏كه سرمه به چشم مي‏كني بهتر مي‏بيند از وقتي كه سرمه نمي‏كني.

پس اگر اين رشته كلام را به دست آوردي، خواهي فهميد معني استغفار انبيا و اوليا را كه چرا گريه مي‏كنند و توبه و انابه مي‏كنند، به طور ريا نعوذباللّه گريه نمي‏كنند. از ريا نمي‏شود اين‏طورها گريه كرد. حضرت امير آن‏قدر گريه مي‏كردند كه از خوف خدا غش مي‏كردند. يك‏وقتي در نخلستان مدينه از خوف خدا آن‏قدر گريه كرده بودند كه غش كرده بودند، ابودرداء مي‏گويد رسيدم در آنجا، ديدم حضرت امير از دنيا رفته بدن مباركش مثل چوب خشك شده، بي‏تابانه رفتم خدمت حضرت فاطمه كه اي دختر رسول خدا اميرمؤمنان در نخلستان از دنيا رفته و بدن مباركش مثل چوب خشك شده. فرمود اي ابودرداء علي از دنيا نرفته و از خوف خدا غش كرده، و علي هر شبانه‏روزي هفتاد دفعه از خوف خدا به اين حالت مي‏شود بس كه گريه مي‏كند. و همچنين حضرت پيغمبر9 وقتي كه نماز مي‏كردند اهل صف صداي جوش سينه مباركش را مي‏شنيدند كه از خوف خدا مثل ديگ جوش مي‏زد. و اگر نعوذباللّه ريا باشد واللّه هيچ خون در سينه به جوش نمي‏آيد. و شما مي‏دانيد كه انبيا معصيت نمي‏كنند، و اگر كسي بگويد انبيا معصيت مي‏كنند، اين از دين اسلام كه بيرون مي‏رود، ديگر به هر دركي مي‏افتد بيفتد به جهنم، و چنين كسي مسلمان نيست. خوب گيرم كه بدن خودش را از ريا به لرزيدن وا داشت، اشكش چگونه جاري مي‏شود؟ و چگونه غش مي‏كند به طوري كه بدنش بخشكد؟ پس فكر كنيد كه

«* دروس جلد 1 صفحه 56 *»

مرتبه داني آنچه را كه مي‏كند مقر‌ّ و معترف است كه به حول و قوه عالي مي‏كند، حتي معصيتهايش را. فكر كن كه عُصات هيچ از حول و قوه خدا بيرون نرفته‏اند. بدن ناقص هم باشد باز به روح مي‏گويد كه من به حول و قوه تو كارهاي خود را مي‏كنم.

پس عرض مي‏كنم اگر نسبت همين بدن را به روح فهميديد ساير مراتب را هم خواهيد فهميد كه هر كدام نسبتشان به رتبه عاليشان چه جور است. باز فكر كنيد كه بدن دو جور كار دارد: يكپاره كارهايش از بدن صاعد مي‏شود و مي‏رود به عالم روح مي‏رسد، مثل ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و لمس‏كردن. اگرچه روح نزول مي‏كند و به واسطه اين مشاعر اكتسابات مي‏كند. و حكيم از همين نزول تعبير مي‏آورد كه عالي آمد و در عالم داني مرد، و دفن شد در زمين عالم داني و از عالم داني سر بيرون آورد و شاخه‏ها و خوشه‏ها كرد. يك شاخش كه سبز شد ببينيد چند خوشه و دانه دارد! يك شاخش صوت سبز شده چندجور صدا و صوتهاي مختلف، يك شاخش چشم‌است مي‏خواهي ببيني چند دانه در اين شاخ است؟ به قدر رنگهاي مختلف. و اين روح اگرچه خودش از شأنش ديدن و شنيدن بود و به كلّش بينا بود و به كلّش شنوا بود، ولكن به واسطه اين مشاعر ظاهري. و اگرچه اين روح بعد از آنيكه از اين بدن سر بيرون آورد از پنج شاخ سر بيرون آورد، اما ببين هر شاخ او چند شاخه دارد و هر شاخه او چند دانه دارد! و شما فكر كنيد اگر كلوخي را بيافرينند و هيچ مصرف نداشته باشد چقدر ملامت دارد. حالا كه روح را آفريده‏اند از براي اكتساب كمال، تا او را نمي‏آوردند توي اين دنيا اكتساب نمي‏كرد. پس آنها را آورده‏اند در اين دنيا كه به واسطه اين مشاعر اكتساب كنند، نه اينكه از صرافت خودشان هم بيفتند.

و انبيا و حجج آمده‏اند كه متذكر كنند و به ياد ما بياورند كه بابا شما آمده‏ايد اينجا اكتسابات بكنيد كمال تحصيل كنيد، و شما مردمِ اينجا نيستيد، و بايد اكتسابات خوب بكنيد و برويد به عالم خودتان. حالا ببينيد كه ماها چقدر غافل شده‏ايم، كه بالمرّه خودمان

«* دروس جلد 1 صفحه 57 *»

را فراموش كرده‏ايم كه به هيچ‏وجه در فكر آن عالم بالا نيستيم. هي به فكر اين هستيم كه بخوريم سير بشويم، سير كه شديم ديگر هرزگي كنيم، و به كلي از عالم بالا فراموش كرده‏ايم. و عرض مي‏كنم همين‏قدر بدانيد كه يك عالمي هست كه همه كارهاي اين دنيا را مي‏گويند حقه‏بازي بوده است. واللّه يك جايي هست كه ـ خدا مي‏داند ـ  حلالهاي اين دنيا را حساب مي‏كشند چه جاي حرامهايش.

باز دقت كنيد كه خالي‏بودن معده از عالم روح نيست. همچنين بعد از آنيكه پر شد، پري معده هم از عالم روح نيست. همچنين وقتي كه كيلوس و كيموس شد و نضج گرفت و رفت در قلب و خون شد و به اين واسطه شهوت پيدا شد نعوظ كرد، اينها هيچ‏يك از عالم روح نيست. بلكه اين سوداها، اين كسالتها، اين‏جور غضبها، هيچ‏يك از عالم روح نيست. به شرط اينكه اين غضبها را بالا نبري. اگرچه در يك روز همه حرفها را نمي‏توان زد، به علت اينكه نه شما مي‏توانيد بشنويد و من هم خسته مي‏شوم، بعد هم ان‏شاءاللّه دور نيست، دو روزي ديگر باقي كلام گفته شود.

باري، و بسا آنكه كسي ده سال بيست سال مشغول لهو و لعب هست، و ملتفت نيست كه كي هست؟ و از كجا آمده و به كجا بايد برود؟ ولكن يك آن ملتفت مي‏شود به خودش، و خود را مي‏شناسد. و كسي اگر در يك آن خود را شناخت كافي است و كفي بالندم توبة. و خيلي مي‏شود كه اين بدن توي يهودي‏ها متولد شده باشد، و هفتاد سال هم ميان يهود به سر برده، و آن آخر عمر يك ساعت اسلام آورده و در همان ساعت مرده و هيچ عمل اسلامي هم از او سر نزده، يك‏سر مي‏رود به بهشت. ببين انبيا اين را ضرورت دينتان قرار داده‏اند كه اگر كسي شك كند در نجات چنين كسي خودش اهل نجات نيست. ولكن بعضي خيالات هم در اين ضمنها مي‏آيد، بيايد. نمي‏گويم خيالات نمي‏آيد، شايد محض طمعي اسلام آورده باشد، بسيار مي‏شود محض غرضي اسلام آورند؛ ولكن مقصود من در آن كسي است كه واقعاً از روي خلوص نيت اسلام آورده باشد. اگر كسي

«* دروس جلد 1 صفحه 58 *»

در اسلام و نجات چنين كسي شك كند، اين شخص يهودي كه مسلمان شده و هيچ عبادت هم نكرده و مرده به بهشت مي‏رود، و اين شخص مسلم كه شك در نجات آن كرده به جهنم مي‏رود و ابدالابد او را عذاب خواهند كرد. و اين مسأله ديگر داخل ضروريات است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 59 *»

درس نهم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 60 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

چيزهايي كه ظاهراً از يك‏جا بروز مي‏كنند، فريب نخوريد بسا آنكه از جاهاي عديده آمده باشند. ممكن است كه از يك‏جا، از يك سوراخ، از يك روزن، حرفهاي مختلف بروز كند. و همين‏كه اينها و اين‏جور چيزها را حجج در ميان مردم اظهار كردند، بسا آنكه اشخاص منافقين همين حرفهاي مختلف را مي‏گيرند و سند مي‏كنند كه حجج دروغ مي‏گويند. به واسطه آنكه يك شخص واحد در مجلس واحد، حرفهاي او ضد يكديگر است؛ يك‏دفعه ادعائي مي‏كند، يك‌دفعه ديگر بر خلاف ادعاي اول حرفي مي‏زند.

لكن شما ملتفت باشيد كه اين بدن ظاهر، مردمِ حال است و از گذشته‏ها و آينده‏ها خبر ندارد. و اين بدن اگر حالا سير است سير است، و به غذاهاي گذشته و آينده سير نمي‏شود. و اين چشم رنگهاي گذشته و آينده را نمي‏بيند، و اين گوش صداهايي كه پيشترها به او خورده يا بعد به او مي‏رسد حالا درك نمي‏كند؛ اگر حالا صدايي به او رسيد مي‏شنود. و همين‏طور است لامسه و ذائقه و شامّه. و بلاشك مي‏بينيد كه در اين بدن كسي هست كه گذشته‏ها و آينده‏ها را خبر دارد. و آن‏كس اگر حرف بزند از زبان همين بدن حرف مي‏زند. پس يك‏دفعه اين بدن زبان مي‏گشايد و مي‏گويد من مردم حال نيستم و گذشته و آينده و حال در نزد من علي‏السواست. و باز يك‏دفعه از همين زبان مي‏گويد من مردم‌حالم و در ماضيها نيستم و در مستقبلها نيستم. و از همين‏جور حرفها بود كه اهل حق

«* دروس جلد 1 صفحه 61 *»

مي‏گفتند. يك‏دفعه اظهار خشوع و خضوع مي‏كردند كه ما از ذرّه كمتريم. يك‏دفعه مي‏فرمودند در روي منابر كه ما چنين و چنانيم؛ و منافقين بنا مي‏كردند ايراد كردن.

و از همين‏جور بود كه يك‏وقتي حضرت امير در بالاي منبر تشريف بردند و بنا كردند به گفتن كه من چنينم، من چنانم، من از كجاها خبر دارم. سعد وقّاص حاضر بود گفت يا علي اگر چنين است كه تو مي‏گويي، بگو در سر من چند مو است؟ حضرت در جواب فرمودند من حالا بخواهم بگويم سر تو چند مو دارد سهل است مي‏گويم، لكن سر تو را كه بتراشند بسا آنكه بعضي از موهايش به اطراف بيفتد و گم شود؛ ولكن بدان كه تو سخله‏اي داري كه سخله مرا مي‏كشد. اين نمونه‏اي باشد كه بداني من از همه‏جا خبر دارم و همان روزها عمرسعد عليه‏اللعنه هم به دنيا آمده بود. باز فكر كنيد در اين‏جور مثلها. مثلاً اِبصار هم از اين مقله چشم است و هم از روح است. در بادي نظر چنين مفهوم مي‏شود كه مقله به تنهايي مي‏تواند ببيند، يا روح به تنهايي بي اين مقله مي‏تواند ببيند، و چنين نيست بلكه ابصار به واسطه هردو حاصل مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و فريب نخوريد، كه جمع كثيري از همين جاها فريب خورده‏اند و افتاده‏اند آنجايي كه افتاده‏اند، و اشتباه كرده‏اند، و چنين گمان كردند كه از هريك اينها ابصار بدون ديگري حاصل مي‏شود. لكن شما ببينيد اگر مقله بي‏روح مي‏ديد، پس چرا روح كه از اين بدن بيرون مي‏رود مقله نمي‏بيند؟ و اگر روح بدون اين مقله مي‏ديد پس چرا اين مقله را اگر كندند يا كور شد ديگر نمي‏بيند؟ پس ديدن به واسطه هردو حاصل مي‏شود. عبرت بگيريد كه مي‏فرمايد: ان تنصروا اللّه ينصركم و مي‏فرمايد: اوفوا بعهدي اوف بعهدكم. پس عرض مي‏كنم كه ظاهراً اگرچه يك ديدن است لكن شما دقت كنيد كه اين دو ديدن است: يك‏دفعه روح مي‏بيند به واسطه اين مقله، و يك‏دفعه اين مقله مي‏بيند به واسطه روح. همچنين شنيدنها را فكر كن دو شنيدن است: يك‏دفعه روح مي‏شنود به واسطه گوش، يك‏دفعه گوش مي‏شنود به واسطه روح.

«* دروس جلد 1 صفحه 62 *»

و همچنين ساير حواس حيواني همين‏طور است. و همچنين در عالم مثال فكر كنيد. اين انسان خيال نمي‏كند مگر در متخيله، و فكر نمي‏كند مگر در متفكره؛ و اين متخيله و متفكره از مشاعر مثاليه هستند. و همين‏جور اگر نفس انساني در متخيله يا در متفكره نباشد، متخيله خودش نمي‏تواند خيال كند، و متفكره خودش نمي‏تواند فكر كند. و همچنين نفس انساني هم بدون آن دو نمي‏تواند خيال كند و نمي‏تواند فكر كند. و همچنين نفس انساني علم تحصيل مي‏كند به واسطه عالمه و در عالمه، و تعقل مي‏كند به واسطه عاقله و در عاقله، و عالمه هم تعلم مي‏كند به واسطه نفس انساني، و عاقله هم تعقل مي‏كند به واسطه نفس انساني.

پس جميع اكتسابات عالي به واسطه رتبه‏هاي داني است كه در تحت آن عالي واقع هستند، تا برسد به اين مشاعر ظاهري. خيلي دقت كنيد، از همين راه است كه خيلي‏ها به اشتباه افتاده‏اند و به تمام حكمت مطلع نشده‏اند، و گفته‏اند كه عقل آن مدركي است كه در كارهاي خود هيچ محتاج به اين اسباب خارجة بدنيه نيست. ولكن نفس آن درّاكي است كه در ادراك خود محتاج به اين اسباب خارجه بدنيه مي‏باشد. لكن شما فكر كنيد. عرض مي‏كنم كه اگر عقل نداشته باشد نفس را، كه در تحت رتبه او واقع است عقل نمي‏تواند تعقل بكند. و همچنين نفس اگر عقلي در بالاي او نباشد كه به واسطه او علم تحصيل كند، نفس هم نفس نخواهد بود. و از همين مقام است كه تعبير آورده‏اند كه عقل يك‏وقتي توجه از اين نفس برمي‏دارد، و آن وقتي است كه عالم هرج و مرج مي‏شود، ديگر نفس نمي‏داند عمامه را به سر بپيچد يا به پا. و همين‏طور مطلب مي‏رود بالا، و هر عالي مي‏افتد در تحت رتبه اعلايي، و هر رتبه‏اي به واسطة رتبه‏هاي تحت خودش اكتسابات مي‏كند، و مي‏رود مطلب بالا تا مي‏رسد به يك مبدئي كه آن مبدء جميع اين عالمها را همان جوري كه بايد و شايد آفريده است. و آن مبدئي است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها و وجدوا ماعملوا حاضرا. و آن مبدء است كه هيچ محتاج به اين واسطه‏ها نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 63 *»

حالا عجالةً فتواش را عرض مي‏كنم. همين‏قدر بدانيد كه آن مبدء به واسطه اين رتبه‏هاي داني درك نمي‏كند. و اگر قسمت شد ان‏شاء اللّه يك‏وقتي هم تحقيقش را عرض مي‏كنم. همين‏قدر بدانيد كه آن مبدء يك‏جوري است كه بدون آلاتِ مادون خود، همه چيز را درك مي‏كند. و تا اين مطلب را درست نيابيد حظي از مناجاتهاي خود نمي‏بريد. و اگر اين مطلب را يافتيد در آن تاريكي‏هاي شب كه مناجات مي‏كنيد حظها مي‏بريد. و از همين رشته است كه كار به جايي مي‏رسد كه همين‏كه شخص سؤال مي‏كند واقعاً جواب مي‏شنود. و باز به همين قاعده است كه كار به جايي مي‏رسد كه شخص همين‏كه سؤال كرد مي‏بيند كه صورتي در مقابل آمد ايستاد و بنا كرد به جواب پس دادن. و از همين مقام است كه تعبير آورده‏اند كه بعضي از انبيا ملك بر ايشان نازل مي‏شد، و بعضي در خواب ملك را مي‏ديدند، و بعضي از انبيا الهام به ايشان مي‏شد ولكن ملك براشان ظاهر نمي‏شد و ملك را نمي‏ديدند. و باز از همين مقام است كه تعبير مي‏آورند كه بسا مي‏گويند خدا با ما تكلم كرد. و از همين باب است كه در بهشت بسا آنكه شخص نصف هلو را مي‏خورد و لذت هلو را مي‏برد، و نصف همان هلو را ديگري مي‏خورد؛ ولكن در آن نصف هلو كه خورده بسا آنكه به زيارت ائمه مي‏رود و زيارت پيغمبر خدا9 مي‏رود زيارت خدا مي‏كند. باز از همين راه است كه حديث است كه روزي حضرت سيدالشهدا بر زانوي مبارك رسول خدا نشسته بودند يك‏دفعه پيغمبر گريان شدند و فرمودند خدا از براي من جلوه كرد و دست بر سر حسين گذاشت و فرمود اين امت تو به اين ولد تو چه كارها خواهند كرد.

پس ملتفت باشيد كه چيزي هست كه مي‏آيد در پيش جزئي و جزئي مي‏بيند او را، و در كلّي به كلّي ظاهر مي‏شود و كلّي مي‏بيند او را، در نزد موسي به كليميت ظاهر شد، در نزد رسول خدا به حبيبيت ظاهر شد. و نه اين است كه ساير انبيا حبيب‏اللّه نيستند، ولكن حبيب‏اللّهي در اينجا غلبه دارد. و باز از همين رشته است كه مي‏فرمايد: القدر في

«* دروس جلد 1 صفحه 64 *»

 اعمال العباد كالروح في الجسد. مثلاً در ضرب فكر كن، آن قَدَر مثل روح است در اين ضرب، و اين ضرب هم بدني است از براي آن قَدَر. لكن قدر در عالم خودش اندازه معيني ندارد، ولكن در اين ابدان كه نشست به اندازه قابليت ابدان مي‏نشيند و بروز مي‏كند؛ فسالت اودية بقدرها هر حوضي به قدر خودش از آن آبِ نازل‌شده ضبط مي‏كند. باز فكر كن كه اين ضربي را كه عرض كردم، تا نزدي آن قَدَر در اينجا ننشسته؛ وقتي كه زدي همان‏وقت آن قَدَر در اينجا نشست. و از همين رشته است كه اگر فهميديد خواهيد فهميد كه چطور شد پيغمبر به معراج رفت و برگشت و باز چفت در متحرك بود. ولي مردم خيلي چيزها را دور مي‏بينند، مثلاً مي‏گويند قيامت كي مي‏آيد، طولي دارد. باري، اينها همه از اين رشته است.

باز ملتفت باشيد، و امر ناشي از يك‏جا را يكي فرض نكنيد كه گول مي‏خوريد. مثلاً فرض كنيد كه روح مي‏بيند وحده لا شريك له، و چشم مي‏بيند وحده لا شريك له. اما روح مي‏بيند وحده لا شريك له، به اين معني كه او در ديدن نه وكيل مي‏خواهد نه وزير مي‏خواهد نه مُعين مي‏خواهد. او بينا است بدون كمك چيزي از اينها. و جميع فواعل حالتشان نسبت به منفعلات خودشان همين‏طور است. خيال نكنيد كه تفويض از براي خدا محال است، ولكن در خلق تفويض عيب ندارد. عرض مي‏كنم كه خدا تفويض را در خلق خود هم خلق نكرده. تو خودت در همين بديهيات فكر كن و ببين كه تفويض معقول نيست. مثلاً تو محتاجي به ديدن، حالا به ديگري اگر بگويي تو ببين كه من ديده باشم، چنين چيزي محال است. و از همين باب است كه تو خودت بايد دعا كني، به كسي ديگر مي‏گويي التماس دعا دارم، چرا خودت دعا نمي‏كني تا مستجاب شود؟ دعاي ديگري براي خودش خوب است و ثواب و استجابتش براي خودش است. ديگر در بعضي از احاديث است كه رسول خدا9 در هر مجلسي چندين مرتبه استغفار از براي مؤمنين و مؤمنات مي‏كردند، آن هم راهي دارد. باز هم استغفار آن حضرت از براي امت

«* دروس جلد 1 صفحه 65 *»

وقتي مستجاب است در امت كه خود امت هم ترقي كنند و استغفار كنند. و استغفار پيغمبر براي كسي است كه خودش هم متابعت كند و استغفار كند، و الا كسيكه خودش از اهل استغفار نباشد، پيغمبر براي چنين كسي استغفار نمي‏كند. و اين‏جور الحادها بود كه اول بولس ياد گرفت و مردم را گول زد و گفت عيسي نماز مي‏كند و شما را كفايت مي‏كند ديگر شما نماز نكنيد. ببينيد چه جور الحاد مي‏كنند؟ يحرّفون الكلم عن مواضعه كلمه‏هاي ظاهري را هيچ از جاي خود برنداشتند جاي ديگر ببرند، و ظاهراً كلامي كه مي‏گويند بسا كلام حقي است؛ ولكن دقت كنيد كه چگونه تحريف در معناي كلام كردند. و همچنين اين الحاد از بولس آمد تا ميان مسلمانان و به مرشدين صوفيه رسيد.

پس عرض مي‏كنم كه هر وقت تو استغفار مي‏كني، پيغمبر هم استغفار از براي تو كرده است، و الا استغفار پيغمبر ثوابش براي خود پيغمبر است دخلي به تو ندارد. و همه‏كس همين‏طور است، و كار هركسي كار خودش است و معقول هم نيست كه عمل ديگري را به ديگري بدهند، زيرا كه معني تفويض همين است و اين محال است. پس استغفار پيغمبر براي امت همين است كه القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد. روح بي جسد نمي‏شود، اگر تو مؤمن شدي و استغفار كردي پيغمبر براي تو استغفار كرده. و اگر تو نماز كردي پيغمبر هم براي تو نماز كرده است، و اگر تو نماز نكردي بدان كه پيغمبر هم از براي تو نماز نكرده است.

ديگر ملتفت باشيد و تنبلي را به كنار بگذاريد، و خيالهاي بي‏مصرف نكنيد، كه اي من داخل آدم نيستم! فلان خوب است از براي من استغفار كند. اگر او طلب مغفرت از براي تو كرد علامتش اين است كه خودت هم موفق بشوي و طلب مغفرت بكني براي خودت. و همچنين مي‏گويي اي! من قابل نيستم چطور استخاره بكنم؟ اين فرضها بي‏معني است. خودت براي خودت بايد استخاره بكني. خداي عالم قادر نسبتش به همه ماها علي‏السواست، و او صداي همه ماها را مي‏شنود. تو تنبلي نكن و از او بخواه، او مي‏دهد

«* دروس جلد 1 صفحه 66 *»

بلاشك. همين‏قدر تو در حضور خدا كه مي‏ايستي راست بگو، بگو خدايا من اهل خضوع و خشوع نيستم، تو مرا موفق كن به خضوع و خشوع؛ دعاهايت را هم بكن، البته خدا هم مستجاب مي‏كند. و حديث است كه انبيا و اوليا و ملائكه استغفار مي‏كنند براي مؤمنين. و معني همه همين است.

و از همين باب است كه در قرآن در خيلي جاها هست كه موسي چنين كرد و چنان كرد. خدا مي‏خواهد شما را تنبيه بكند كه شما هم همان كارها را بكنيد، و الا مقصود خدا قصه‏خواني نيست. و اگر اين مطلب را فهميديد به خيلي از مسائل فقه و حكمت آگاه مي‏شويد. پس اين‏جور چيزها محض قصه نيست. بلكه از براي شما كه مي‏گويند مقصودشان اين است كه شما هم بايد دينتان همين‏جور باشد. باز حديث است كه يك‏وقتي خطاب شد به موسي كه بخوان مرا به زباني كه معصيت مرا نكرده باشي. موسي مضطرب شد كه من چنين زباني از كجا بياورم؟ وحي نازل شد كه زبان تو كه معصيت مرا نكرده آن زبان برادر تو است. اينها همه همان‏طور است كه عرض كردم. و باز از همين باب است كه اگر كسي نيابتاً عبادتي را براي كسي ديگر كرد نُه رسد ثواب آن عبادت مال خود آن شخص نايب است، و يك رسدش را به صاحب پول مي‏دهند. و همچنين اگر كسي حجه بفروشد و برود و اعمالش را بجا آورد، نه ثوابش را به همان حجه فروش مي‏دهند، و يك ثوابش را به آن‌كه حجه خريده. و اينها همه حديث بخصوص دارد.

باري، اصل مطلب يادتان نرود و خيلي فكر كنيد. و مطلب اين بود كه همه كارها از يك نفر نيست، بسا چند جور كار از يك‏جا سر مي‏زند، و هر كاري كار كسي بخصوص است. عمل هر كس را تحويل خودش بكن تا بابصيرت باشي و داخل عقلا محسوب شوي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 67 *»

درس دهم

 

(ماه صفر سنه 1290)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 68 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

عرض كردم كه اعلي مشاعري كه براي انسان هست، آن مشعر را به اصطلاح خدا و رسول مشعر فؤاد مي‏گويند. و مشعر فؤاد علمش به طور انطباع نيست. و جميع مشاعر غير از فؤاد علومشان به طور انطباع است، مثل اينكه عكس از شاخص خارجي مي‏افتد توي چشم، مثل عكس كه توي آينه بيفتد. پس شاخص خارجي خودش نمي‏رود توي چشم؛ نه جوهرش مي‏رود نه عرضش. و همچنين چشم هم نه جوهرش و نه عرضش نمي‏رود توي آن شاخص، ولكن عكس از آن شاخص مي‏افتد توي چشم؛ يعني از اندرون خود چشم همان‏طور رنگي و شكلي بيرون مي‏آيد، آن‏وقت چشم خبر مي‏دهد از آن شاخص خارجي. ديگر چشم از وزن و بوي آن شاخص خارجي نمي‏تواند خبر بدهد، چرا كه وزن و بوي آن با خودش است و نرفته توي چشم. و اگر خبري هم از وزن و بوي آن بدهد به طور حدس و تخمين است، آن هم آيا راست باشد يا دروغ. و وزن را لامسه بايد تميز بدهد، و بو را شامه بايد تميز بدهد. و همچنين مغز و باطن آن شاخص نمي‏رود توي چشم.

و عرض مي‏كنم كه از همين راه است و اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه ريبه و شك چرا در اين مشاعري كه غير از فؤاد است مي‏رود. و همين‏جور است گوش. پس صدايي مي‏خورد به گوش، و از خارج صدايي نمي‏رود توي گوش. و خيلي از همين‏جا گول خورده‏اند كه اين صداي خارجي مي‏افتد توي هوا و همين‏طور هوا موج مي‏خورد تا صدا

«* دروس جلد 1 صفحه 69 *»

مي‏رسد به طبلك گوش و داخل گوش مي‏شود. و راه اشتباهشان اين است كه خيال كرده‏اند و گفته‏اند كه نمي‏بيني در صحرائي از دور ايستاده باشي و نگاه كني به كسيكه تفنگ مي‏زند، مي‏بيني دود تفنگ بلند شد و همان آن آهو از دور افتاد و بعد از آن صداي تفنگ به گوش تو مي‏رسد. و همچنين مثلاً اگر صدايي در ميان باد بلند شود اگر باد به طرف تو مي‏آيد، صدا زودتر و بهتر به تو مي‏رسد.

باري، اين‏جور چيزها را گفته‏اند، لكن شما فكر كنيد كه اگر ساعتي را بگذاريد آن دور و يك چوب بلندي را يك سرش را بگذاري روي ساعت و يك سرش را بگذاري دم گوش خودت، صداي ساعت را به قاعده مي‏شنوي. و اگر چوب را برداري به واسطه هوا صداي ساعت را نمي‌شنوي و اگر صدا به واسطه تموج هوا به گوش مي‏رسيد، ـ به قول آنها كه چنين خيال كرده‏اند ـ بايد صداي ساعت به واسطه هوا بهتر از چوب به گوش برسد، چراكه هوا لطيف‏تر است. پس سبب اينكه در باد صدا زودتر مي‏رسد يا ديرتر، راهش را بايد به دست آورد. و باز عرض مي‏كنم كه بديهي است كه اين هواي خارج، داخل اجواف اعصاب گوش نمي‏شود. پس فكر كنيد كه خود صوت هم كيفيتي است مثل لون در چشم. و اين مطلب به اين تمام مي‏شود كه اشيائي كه هست جوهري است و عرضي، و عرض خودش نمي‏تواند بدون جوهر برپا باشد. مثلاً گرمي چيزي را نمي‏تواني از آن چيز بگيري و ببري جاي ديگر. همچنين طول و عرض چيزي را از او نمي‏توان گرفت و بر روي جوهري ديگر پوشاند. پس جواهر كه داخل جوهري ديگر نمي‏شوند، و عرض چيزي هم كه معقول نيست از روي جوهر خود حركت كند و به جاي ديگر رود. از اين باب كه داخل بشوي به آساني خواهي يافت كه صدا هم معقول نيست كه از خارج در گوش داخل بشود.

متذكر باشيد، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت را همه‏جا جاري كنيد، و به قاعده كليه بدانيد كه هركس از خارجِ خودش خبر مي‏شود، به علم انطباعي است. و علم

«* دروس جلد 1 صفحه 70 *»

انطباعي كشف از واقع نمي‏كند. بعينه همين‏طور كه لونها از خارج مي‏روند پيش چشم و از چشم مي‏رود پيش خيال، و خيال از همان لون به تنهايي خبر دارد و ديگر خبر از وزن او ندارد. و همين‏جور از پيش خيال مي‏رود پيش نفس انساني، و نفس انساني هم از ظاهر آن شي‏ء خبر مي‏دهد. و همچنين از نفس مي‏رود پيش عقل انساني، و عقل هم از ظاهر او خبر مي‏دهد و بس. پس عقل حاكم است. و ببينيد كه چگونه حكم بتّي هم مي‏كند كه به غير از ظاهر چيزي پيش من نيامده، و علمش علم انطباعي است به خلاف فؤاد.

پس مشعر فؤاد وقتيكه ادراك مي‏كند چيزي را ادراكش جور ادراك چشم و خيال و نفس و عقل نيست. و فؤاد استدلالش اين‏جور است كه من خودم خودم را واجدم، و خودم مي‏بينم كه مالك خودم نيستم. و اين را هم فؤاد از خارج اخذ بكند بكند، نقلي نيست. پس فؤاد مي‏بيند كه شخص مقيد كه محبوباتش را مالك نيست، و مي‏بيند كه خودش مالك خودش نيست، و مي‏بيند كه خودش مقيدي است از مقيدات، و مي‏بيند كه امثال و اقران خودش هم مالك او نيستند؛ پس مي‏گويد جايي كه من خودم كه اقرب اشياء هستم به خودم، مالك خودم نيستم، و اين مقيدات ديگر را هم كه مي‏بينم مالك خودشان نيستند تا چه رسد به من؛ پس مي‏گويد مالك من بايد غير از اينها همه باشد، و او بايد اقرب از خود من به من باشد.

و عرض مي‏كنم كه اين‏جور كشفي كه از فؤاد است، فهم اين مقام هم مخصوص است از براي اهل اين فؤاد. و مي‏بينيد كه غير اهل فؤاد فاقد او هستند و واجد او نيستند، پس فؤاد مي‏گويد كه مالك من بايد واجد من باشد و اقرب از من به من باشد. و چنين چيزي كه نزديكتر از خودش به خودش باشد هست. اگر مثالش را عرض كنم خواهيد فهميد. فكر كنيد كه اين انبر، خودش ـ با وجودي كه موجود است ـ خودش مالك خودش نيست. و آنهايي كه مثل انبر است مثل منقل و مجموعه، هيچ‏يك مالك انبر نيستند. و آني‏كه مالك انبر است از خود انبر به انبر نزديكتر است، و آن آهن است؛ زيراكه

«* دروس جلد 1 صفحه 71 *»

آهن‏بودنش از انبر بودنش واضح‏تر است. و همچنين اگر قطعه الماسي را بدهي به دست كسي كه اين الماس است يا د‌ُر‌ّ؟ بسا نشناسد. و خيلي كسان هستند كه الماس را نمي‏شناسند، اما حجريت الماس در او از خود الماس بهتر نشسته، كه از هركس بپرسي اين چيست؟ مي‏گويد سنگي است. و همچنين ديگر معدن‏بودن اين الماس و اين انبر، از سنگ‏بودن و آهن‏بودنشان در اينها بهتر نشسته. ديگر معدن مطلق بودنشان از معدن منطرق بودنشان بهتر نشسته. ديگر جسمانيتشان از معدن بودنشان بهتر نشسته. ديگر شيئيتشان از جسمانيتشان در آنها بهتر نشسته، به طوري كه همه‏كس مي‏گويد اينها شي‏ء است. از اين جهت است كه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم. و اين آيت هيچ از خودش مالك نيست. آهن‏بودنِ آهن را اگر برداري، ديگر هيچ آلات آهني باقي نمي‏ماند.

پس اگر فكر كني مي‏بيني كه تمام اشياء وجوداتشان مضاف به يك غيري است. و تمام اشياء حالتشان اين است كه مي‏گويند ما حالتمان بعينه مثل دكّان سمساري است، و هيچ‏كدام از اين اجناس كه در دكان ما است مال خود ما نيست. و اگر بيايند صاحبان مال و مالهاي خود را ببرند، ديگر هيچ براي ما باقي نمي‏ماند. پس ما حقيقتمان محض ادعا است. پس بدانيد كه جميع اين اشياء وجودشان بسته به غير است، و بقاشان در فناشان است. وقتي كه نيستند آن‏وقت هستند، و اگر بخواهند كه هست باشند بايد نيست شوند. آن‏وقت كيست باقي در وجودشان؟ آن كه باقي است. پس چيزها را كه به صاحبش تحويل مي‏كني، اسم صاحبش را ببر و بگو اين شعور من مال غير است، خيال من، عقل من، هرچه دارم مال غير و بسته به غير است. ديگر اگر اينها را داشته باشيد خيلي از آيات و اخبار در نظرتان آسان مي‏شود.

پس مقيدات جميعاً وجودشان روايت از غير است. و عرض مي‏كنم كه هيچ اغراق و مجاز در حكمت نيست. فكر كنيد مثَل مقيدات بعينه مثل قائم است به زيد، كه قطع نظر از زيدِ قائم، قائم نيست. و اگرچه زيد غير از قائم است و قائم غير از زيد است، لكن به

«* دروس جلد 1 صفحه 72 *»

محض نسبت‏دادن قائم به زيد، قائم زيد است و زيارتش زيارت زيد است. پس اين قائم هميشه ضمير است، يا بگو حاكي از زيد است، يا بگو جلوه و مخبر از زيد است؛ به هريك از اينها مي‏خواهي تعبير بياور. و ببين كه اين قائم اشاره است به زيد؛ و تعجب اينكه اگر بخواهي الف و واو بودنش را در اشاره ببيني، بدون زيد باز هيچ نيست. و در عالم وصل اگر بخواهي از زيد قطع نظر بكني، ديگر قاف و واو و ميم هم نيست. پس قائم خبر زيد است. و چه اصطلاح خوبي است نحو و معلوم است كه از حضرت امير است. پس قائم خبر زيد است، و اگر اين هم نباشد زيد بي‏خبر محال است.

و اگر اينها را داشته باشيد خواهيد يافت كه معقول نيست كه خدا بي‏حجت باشد. پس به همين نظر كه دقت كنيد مي‏بينيد كه آنچه به نظرت آمده است، قاصد را ديده‏اي و خبرآورنده را ديده‏اي، و فرستنده و مخبر را نديده‏اي. و عرض مي‏كنم كه هرجا هم قاصد ديده‏اي، فرستنده و مخبر را ديده‏اي. و اگر خبري ديدي كه مبتدا ندارد، آن خبر، خبر نيست آن چيزي ديگر است. و هكذا مي‏خواهي تعبير از صفت و موصوف بياوري يك الف و لامي بر سرش بيرون بياور. ديگر زيدٌ القائم، زيدٌ الساكن، اين قائم صفت زيد است. و همان ‌وقتي كه صفت ديده‏اي همان ذات را ديده‏اي، چرا كه هيچ صفتي بدون ذات برپا نيست. و مي‏خواهي قائم را به فعل زيد تعبير بياوري، باز مي‏بيني كه فاعلِ بي‏فعل، خدا خلق نكرده است، و فاعلِ بي‏فعل كوسه ريش‏پهن است. پس قائم فعل زيد است، خبر زيد است، قاصد زيد است، صفت زيد است. مي‏خواهي تعبير بياور بگو قدرت او است، و زيد در همه حال با اوست. موسي وقتي كه مي‏خواست برود پيش فرعون خدا به او فرمود اني معكما اسمع و اري.

حالا نسبت خودت را به اعالي بدان. و تو اعالي بسيار داري، و نسبت تو به اعالي خودت همان دكان سمساري است، كه هرچه داري مال عالي است. و به همين نسق امر مي‏رود پيش يك عاليي كه ديگر بالاتر از آن عاليي نيست. و اين را نمي‏فهمد مگر فؤاد،

«* دروس جلد 1 صفحه 73 *»

و فؤاد است كه درك اين مطلب را مي‏كند. و اگر مي‏خواهي بفهمي اين مطلب را كه عرض مي‏كنم، قدري اين فؤاد را قوت بده آن‏وقت خواهي يافت. مثل اينكه مي‏خواهي چشمت قوت بگيرد، هي متصل توي تاريكي نگاه مكن، يا هي توي روشنايي نگاه مكن، بلكه او را به رياضت بدار، گاهي توي تاريكي و گاهي توي روشنايي به كارش بدار، آن وقت چشم قوت خواهد گرفت و خوب مي‏بيند. و اگر هي در تاريكي نگاه كردي، يا چشمت را روي هم گذاشتي و باز نكردي، البته ضعيف مي‏شود، بلكه كار به جايي مي‏رسد كه آخر از شدت ضعف كور مي‏شود. پس مشعر فؤاد هم همين‏طور است اگر او را رياضت دادي مي‏فهمد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 74 *»

درس يازدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 75 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما علم اللّه ان خلقه علي صنوف شتي و لهم آراء شتي و اختيارات متفاوتة وجب في حكمته ان‏ينصب هو بنفسه حاكماً عدلاً يجبر كسر المدن و التمدن و يقيم الخلق علي الصلاح و الصواب و هذا الحاكم هو النبي لا غير و سيأتي من صفاته ما يعرّفكم ان الحاكم من لايحتاج الي ان‏يحكم عليه احد تا آخر.

اصل عنوان اين مطلب اين بود كه بعضي از مردم؛ و در اين زمانها خيلي كمند و در آن پيشها در زمان انبيا خيلي بودند كه قائل شده بودند كه خدا محتاج به اين خلق نيست، و چونكه محتاج نيست؛ معلوم است كه محتاج به نماز و روزه‏شان، عبادتشان نيست؛ و اين شبهه‏اي است كه ظاهراً پيش جهال مي‏گويي مشو‌ّش هم مي‏شوند كه خدا محتاج به بندگان و اعمال آنها نيست، و حالا كه محتاج نيست پس چرا ديني مذهبي و شرعي قرار مي‏دهد؟ و آن طايفه‏اي كه معتقد به اين قول بوده‏اند براهمه بوده‏اند، كه مي‏گويند خدا اصلاً محتاج به ارسال رسل و انزال كتب نيست. و اين خلق مثل حيوانات خلق شده‏اند كه بخورند و بياشامند و بخوابند و برخيزند تا مدتي كه مي‏خواهد زنده باشند، بعد بميرند و مات و فات شوند.

و اصل مطلب اين است كه خداوند عالم جل‌شأنه خلقت بي‏جا نمي‏كند، و چيزي كه عاقبت ندارد از خدا سر نمي‏زند. و خدا خلق كند دنيايي، و هيچ آخرتي

«* دروس جلد 1 صفحه 76 *»

نباشد؛ اگر آخرتي نبود خدا دنيا را خلق نمي‏كرد. چنانكه مكرر مثلش را عرض مي‏كنم؛ كوزه‏گري بنشيند و كوزه‏هاي بسيار بسازد و اينها را گل و بوته و رنگ روغن بزند، يك‏دفعه اينها را بزند درهم بشكند؛ اين را هركس فكر كند مي‏گويد اين كوزه‏گر ديوانه است. خوب اگر نمي‏خواستي و اعتنا به اينها نداشتي پس چرا ساختي؟ و اگر مي‏خواستي باشند چرا درهم مي‏شكني؟ وتمام اوضاع دنيا عرض مي‏كنم همين‏طور است، همه‏اش لهو و لعب و بازي است. و هرچه اين اوضاع دوامش بيشتر باشد، دلالت بر لهو و لعب مي‏كند.

و غافل نباشيد كه اين دنيا را به اين نسق، آسمان به اين‏طور، زمين به اين‏طور، انسان به اين‏طور خلق كرده‏اند، آن آخرش چه؟ اينها هي بيايند و بروند؟ تو كه خدايي و دربند اينها نيستي پس چرا ساختي؟ و وقتي ساختي چرا درهم شكستي؟ و عرض مي‏كنم واللّه اين دنيا تمامش براي زراعت آخرت است. چنانكه فرموده‏اند الدنيا مزرعة الآخرة. و اگر آخرتي نبود همچو دنيايي، بي‏فايده و بي‏حاصل بود. ديگر حاصلش اين است كه چند صباحي بخورند و بياشامند، خوب فايده‏اش چيست كه عاقبت فاني مي‏شوند؟ و اين دنيا دكاني است انسان‏سازي، كه روز اولي كه خدا دست زد به اين دنيا براي خلقت انسان است، كه اگر نيايد در اين دنيا ساخته نمي‏شود. چنانكه عرض كردم انسان روحي دارد و بدني، و هرچه در بدن مي‏كند روح است كه بدن را وامي‏دارد حركت كند، ساكن شود. و روح است كه وامي‏دارد راه رود، دستش را حركت بدهد. و آن روح را نياورند توي اين بدن؛ و مي‏بيني غير از اين‏جور، جور ديگر نمي‏شد بسازي. و روح را نياورند توي اين بدن و همچو چشمي براش درست نكنند، روح نمي‏بيند. و وقتي نديد، روشنايي نمي‏داند يعني چه. و همچنين روح همچو گوشي نداشته باشد و لو تمام عالم صدا باشد، از صدا خبرنمي‏شود و نمي‏داند خدا صدايي خلق كرده يا نه. حالا خداوند عالم خلق كند همچو روحي، و آلتي به دستش ندهد، رنگ نمي‏داند يعني چه. و همچنين طعم نمي‏فهمد يعني

«* دروس جلد 1 صفحه 77 *»

چه. و هكذا از صداها خبر نمي‏شود. و باز روح است كه طعم مي‏فهمد. نمي‏بيني بدن مرده طعم نمي‏فهمد. ولكن تا نياورند در همچو زباني، طعم نمي‏فهمد يعني چه. و آن روح سر جاي خودش باشد، از طعوم خبر نمي‏شود. و همچنين از ديدنيها خبر نمي‏شود، از شنيدنيها خبر نمي‏شود.

و عرض مي‏كنم مطلب وقتي راهش به دست آمد خيلي آسان است. و روح را نياورند در همچو بدني، گرمي و سردي نمي‏فهمد يعني چه. مثل بدن مرده. و آن روحي كه همه چيز را ادراك مي‏كند و مي‏فهمد، در همچو بدني ادراك مي‏كند. و اگر لامسه نداشته باشد گرمي و سردي نمي‏فهمد يعني چه. و عرض مي‏كنم با وجودي كه خدا محتاج نيست به خلق، خلق محتاجند كه همچو روحي باشد و بياورند در همچو بدني قرار بدهند. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه. روحي باشد كه نه سر داشته باشد، نه دست، نه پا، همچو روحي مصرفش چيست كه باشد؟ و خدا چون لغوكار و بازيگر نيست، اگر همچو روحي خلق كند، لامحاله آلتي براش قرار مي‏دهد كه سر داشته باشد، دست و پا داشته باشد تا اكتسابات كند. و اين مطلب مي‏رود تا مبدء. عقل را خلق كنند و نزولش ندهند به اين عالم، هيچ ربي مبّي سرش نمي‏شود. ولكن وقتي نزولش دادند، مي‏فهمد كه ما خدايي داريم، ربي داريم كه ما را ساخته و عالم و قادر بوده، و حكمتها به كار برده و خلق را ساخته. پس همچو عقلي هيچ شعور ندارد مگر وقتي بياورندش اينجا اكتسابات كند و يقينيات براش حاصل شود. و همچنين نفس را نزول ندهند، هيچ علمي و لغتي را دارا نيست. و تمام اكتساباتش در اينجا است، و تمام لغاتي كه مي‏داند ـ ديگر هركس در لغت خودش دانا است ـ تمامش از اينجا پيدا مي‏شود. و همچنين خيال را تا نزول ندهند، هيچ نمي‏تواند تصور كند و خيال جايي بكند. و روح را به همين پستايي كه عرض مي‏كنم بفهميدش ان‏شاء اللّه. و اين پستاي حكمت آل‏محمد است: كه عرض مي‏كنم. روح را لابد و واجب است كه بياورندش اينجا، چرا كه اگر نياورند خلقتش بي‏مصرف است. و

«* دروس جلد 1 صفحه 78 *»

بدن بي‏روح خلقتش لغو و بي‏حاصل است و بالعكس. ولكن اين بدن اينجا، روح جاي ديگر، آن روح را مي‏آوري در اين بدن مي‏گذاري خيلي كارها از هر دو ساخته مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. و اول روحها را فكر كنيد. روحِ گياه هست و نياورند آن روح را در همچو بدني قرار ندهند، گندم سبز نمي‏شود، برنج سبز نمي‏شود. و همچنين هر حبه‏اي حكمش همين است كه عرض مي‏كنم. بدنش از همين خاكهاي ميده است كه درست مي‏كنند. و بدنش براي آن است كه آن روح گياهي را حبس كند و نگاه دارد، و روح براي آنكه سبز شود و نمو كند. و آدم عاقل در همين خلقتهاي گياهها تعجب مي‏كند، كه روحي نيايد در اينجا اين گندم سبز نمي‏شود، ولكن در همچو بدني قرار مي‏دهند. وقتي زير نم گذاشتي نمو مي‏كند. مثلاً يك دانه كشتي، اقلاً هفتصد دانه مي‏شود. و اگر روح درش نباشد گندم نيست، چنانكه اگر بدني هم نداشته باشد گندم نيست، و اين روح و بدن اسمش گندم مي‏شود. و همچنين روح تنها برنج نيست و بالعكس. و برنج يعني مركّب از اين روح و بدن.

و عرض مي‏كنم حاقّ مسأله معاد به دستت مي‏آيد. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد. روح تنها نمي‏شود انسان باشد، و هكذا بدن تنها. و روح تنها مال زيد نيست چنانكه مال عمرو نيست، نه خوبي مي‏داند نه بدي، مثل هواي منبسط، مصرفش چيست؟ حتي همين هوا را درست كنند و كسي محتاج به او نباشد خلقتش لغو و بي‏حاصل است. و آبي درست كنند كه كسي محتاج به او نباشد خلقتش بي‏مصرف است. و هكذا خاك. و خاك را خلق كرده كه محل زراعت باشد. و همچنين آب را خلق كرده كه آن هم محل زراعت باشد. و اينها را كه خلق كردند آب را روي زمين مي‏دهند، مي‏بيني گياههاي مختلف سبز مي‏شود.

و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه خداوند عالم واجب است در حكمت كه عوالم را با هم خلق كند و اينها را مبتلا كند با يكديگر. و مبتلا يعني امتحان و اختبار. چنانكه مبتلا مي‏كند روح را به بدن و بدن را به روح. و روح را نياورند در بدن زيد، هيچ فهم و شعور و ادراك

«* دروس جلد 1 صفحه 79 *»

ندارد. و نياورند خيال را در همچو بدني، هيچ خيال نمي‏تواند بكند. ولكن وقتي آوردند، حالا خيالها مي‏تواند بكند، و همچنين تصورات براش پيدا مي‏شود. و اگر خداوند عالم، عالم ذرّي خلق نكرده بود اشياء هيچ موجود نمي‏شدند. مثل آنكه عقل را خلق كرد؛ اگر اين عقل نيامده بود پايين، هيچ نمي‏توانست تعقل كند. و عقل را آفريد و به او گفت ادبر. و عرض مي‏كنم باز اين مردم خيال مي‏كنند عقل خودش مي‏تواند ادبار كند، و حال آنكه خلق هيچ مالك خودشان نيستند. بلكه ادبارش بسته به تقدير او است، و او نزول داده عقل را و تدبيري كرده كه نزولش داده. و اگر  عقل را نياورده بود پايين خلقتش لغو و بي‏حاصل بود. و هكذا تا بياييد پيش گياه ظاهري، و اين هم روحي دارد كه منتشر است در تمام بدن اين گياه. و اگر همچو بدني نداشت نمي‏توانست نمو كند. ولكن در همچو بدني كه قرار دادند، آن وقت هر روحي در بدن خودش نمو مي‏كند و ترقي مي‏كند تا به مقام كمال مي‏رسد و ميوه بيرون مي‏آورد. و چون تمام اين اوضاع دنيا براي فنا ساخته شده از اين جهت است هركس مردمِ اينجا است، عاقبت فاسد مي‏شود. و اين عالم را عالم كون و فساد مي‏گويند، براي همين‏كه مكثي و دوامي ندارد. ولكن انسان از اين عالم ساخته نشده؛ و چون چنين است خلقتش دائمي است. و خلقت دائمي معنيش همين است كه فسادي و زوالي براي او نباشد. چنانكه فرموده‏اند خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 80 *»

درس دوازدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 81 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما علم اللّه ان خلقه علي صنوف شتي و لهم آراء شتي و اختيارات متفاوتة وجب في حكمته ان ينصب هو بنفسه حاكماً عدلاً يجبر كسر المدن و التمدن و يقيم الخلق علي الصلاح و الصواب و هذا الحاكم هو النبي لا غير و سيأتي من صفاته ما يعرّفكم ان الحاكم من لايحتاج الي ان يحكم عليه احد تا آخر.

خداوند عالم چون حكيم بود و كار لغو نمي‏شد از خدا سر بزند ـ داخل محالات و ممتنعات است ـ پس خلق را همچو جوري بايد خلق كند كه آنها دائم باشند. خلق را بسازند و فانيش كنند مي‏فهميد كه خلقت لغو و بي‏حاصل مي‏شود. و غافل نباشيد، اين مردم سرتاسرشان غافل مانده‏اند. شما ببينيد كوزه‏گري نهايت علم و قدرت به كار برد و بعد همه را درهم بشكند، اگر نمي‏خواستي چرا ساختي؟ و اگر خواستي و اعتنا كردي، چرا خرابش كردي؟ خصوص وقتي كه اوضاعش مثل دنيا باشد لدوا للموت و ابنوا للخراب. و غافل نباشيد خداوند عالم دائم، خلقتش دائم است، و خلق هم معقول نيست وقتي باشد و وقتي ديگر نباشد. و اينها را مردم از بس غافلند درش فكر نكرده‏اند. و خلقت دائمي معنيش اين نيست كه چيزي درست كنند و دومرتبه خرابش كنند، همچو سرهم اين كار را بكنند؛ و خلق دائم آن است كه خرابش نكنند. و چيزي را كه ساختند و خرابش كردند و دوباره چيزي ساختند از او، آن، چيز ديگر است نه چيز اولي. و تمام

«* دروس جلد 1 صفحه 82 *»

اوضاع دنيا براي جايي ديگر است كه آنجا خلق دائمي است. و آن عالم، عالمِ انسان است. و نمونه‏اش را عرض مي‏كنم براي داخل‏شدن مسأله.

خلق دائمي نبود ندارد. و آينده‏اش را مردم بسا بتوانند خيال كنند كه يك چيزي را مي‏سازند كه هميشه باشد، ولكن آن ابتداش را نمي‏توانند فكر كنند. پس اراده خداوند تعلق گرفته بر خلقت انسان، و مقصودش انسان است نه خانه‏اي كه در او سكني دارد. و وقتي انسان، انسان ساخته شد، ديگر اين خانه نباشد، نباشد. و اين دنيا هيچ محل اعتناي خدا نيست. و اين مردم غالباً حالتشان مثل دهريها است. اي يك چيزي به دست بياوريم بخوريم، ديگر از هرجا آمد آمد. باز نه هرچيزي كه به دستت آمد حلال است. و حلال آن است كه خدا حلال كرده.

و غافل نباشيد اين انسان، مردمِ عالم بقا است و اصلاً مردم دنيا نيست. و دنيا دار فنا است چنانكه مي‏بيني آنچه گذشته است فاني شده. و اينها سررشته است كه به دستتان مي‏دهم. دنيا هرچه گذشت فاني شد، و هرچه نيامده كه نيامده، و كأنه دنيا اسم است از براي حال. پس آنچه ديروز بود گذشت، و هكذا هي برو به بالا؛ و آينده‏هاش هم كه هنوز نيامده، و ما در حال، واقعيم. حالا خدا عالمي خلق كند كه وضعش فنا باشد، اين لغو و بيجا است. و اينجا دكاني است كوزه‏گري. و از همين باب خدا فرمايش مي‏كند خلق الانسان من صلصال كالفخار. و خداوند كوزه‏ها ساخته و كوزه‏سازي البته دكان مي‏خواهد، و كوزه بدون دكان و چرخ و اوضاع ساخته نمي‏شود. پس اين دنيا دكاني است كه مادامي كه خواسته‏اند كوزه‏گري كنند برقرار است و بعد خرابش مي‏كنند.

و انسان بدئش از عالم بقا است و عودش به سوي او است، خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار. همچو از اين خانه مي‏رويم به خانة ديگر و فاني نمي‏شويم. پس دنيايي كه دار فنا است، دكان خلقت و انسان‏سازي است. و اصل انسان را در عالم بالا خلق كرده‏اند چنانكه مي‏فرمايند خلقتم للبقاء. و اين است كه اين خدا حكمهاش هم

«* دروس جلد 1 صفحه 83 *»

اين‏جور است. چيزي كه فاني است، خواه دل ببندي يا نبندي، اعتنا داشته باشي يا نداشته باشي؛ اي پدرمان مرد بنشينيم گريه كنيم، افسوس بخوريم كه پدري داشتيم از دستمان رفت، خدا كه نمي‏آيد تابع تو شود! و عمداً اين دنيا را دكان كوزه‏گري قرار داده و پيش چشمتان است. ببينيد عقلي داريد روحي داريد خيالي داريد تا تمام مراتبتان، كه اگر همچو جايي نبود اين عوالم هيچ نبودند. همچو عالم ذرّي بود مردم از آنجا آمدند پايين، دومرتبه صعود مي‏كنند مي‏روند به اصل خودشان.

عرض مي‏كنم نفهميدند راهش را، توي راهش نيفتادند و لاعن‌شعور انكار كردند. چنانكه مردكه‏اي بود، آدم خوبي بوده، نهايت صاف و صادق بوده، و انكار كرده عالم ذر را كه اگر ما از آنجا بوديم و آنجا معاملات داشتيم، يادمان بود كه چه مي‏كرديم وقتي كه آنجا بوديم. ديگر يكي ريشش را بگيرد كه اي صاف و صادق! تو مدتها در شكم مادر هم بودي و آنجا غذا مي‏خوردي و نمو مي‏كردي، و الآن يادت نيست كه آنجا چه مي‏كردي. پس نه هر چيزي كه انسان يادش نيست و از خاطرش مي‏رود مي‏تواند انكارش بكند.

و غافل نباشيد، اين انسان تمامش شعور و ادراك است، ولكن تا همچو جور بدني و مشاعري نداشته باشد نمي‏تواند چيزي درك كند. مثل آنكه تا همچو چشمي نداشته باشد روشني نمي‏فهمد يعني چه. ولكن همچو چشمي براش مي‏سازند، و اين خلقتش در دنيا است، و اسبابش براي اين است كه روشني بفهمي. باز يك چيزي را در عالم فاني آدم اخذ مي‏كند، و در عالم بقاء دارد. چنانكه كسي يك‏وقتي روشني ديد، اين روشني را هميشه دارد. و آن روح سر جاي خودش باشد، روشني نمي‏فهمد يعني چه. و حالت مردم اين است كه همين‏كه مي‏شنوند خدا نعمت مي‏دهد به انسان، جلدي مي‏روند پيش طعوم. و واقعاً اين ذائقه خيلي نعمت بزرگي است. و خدا تمام اين آسمان و زمين را خلق كند و تو ذائقه نداشته باشي، از طعوم خبر نداري. ولكن خدا حلوا مي‏سازد و ذائقه به تو مي‏دهد، حالا شكر مي‏كني خدا را كه همچو ذائقه و نعمتي به تو داده. و نعمتهاي خدا همه‏اش

«* دروس جلد 1 صفحه 84 *»

همين‏طور است كه خلقش مي‏كند و مشاعر براش مي‏سازد، به طوري كه انسان هرچه فكر كند كه چطور اين زبان طعم مي‏فهمد، راهش را نمي‏فهمد. نهايت همين‏قدر مي‏فهمد كه اين زبان جسماني، بي‏روح طعم نمي‏فهمد، مثل زبان مرده؛ يا آنكه باري روش بگيرد. ولكن چه‏جور طعم مي‏فهمد، در قوه‏اش نيست و نمي‏تواند بفهمد، با وجودي كه روح همه‏جا هست، مع‏ذلك از زبان تنها طعم مي‏فهمد. و همچنين روح همه جاي بدن هست و از چشم مي‏بيند. ديگر يك عالم ديگري هست كه خدا خلق كرده، كه انسان با دست هم مي‏تواند طعم بفهمد؛ به گوشتان مي‏خورد، و عرض مي‏كنم پيش خدا آسان است كه دست را طوري كند كه طعم بفهمد، چنانكه زبري و نرمي مي‏فهمد. و در بهشت انسان از تمام بدن متنعم است به نعمتهاي او، از تمام بدن مي‏بيند چنانكه از چشم مي‏بيند. و مي‏فرمايند حالت ما در دنيا مثل حالت اهل بهشت است در بهشت. از چشم مي‏تواند كار عقل كند، چنانكه از عقل مي‏تواند كار چشم كند. ولكن در دنيا چنين نيست، از جسممان بعضي كارها مي‏كنيم كه عقلمان نمي‏تواند آن كارها را بكند و بالعكس.

پس برويم سر مطلب. اين دنيا دكان است دكان كوزه‏گري، و دكان لامحاله آب مي‏خواهد، خاك مي‏خواهد كه كوزه‏گري كند، و جعلنا من الماء كل شي‏ء حيّ . و اين آب براي هر شي‏ء حيّ است. و جميع زندگان را از اين آب خلق مي‏كنند. و اين دنيا دكاني است كوزه‏گري، و چون دكان است گذشته‏هاش فاني مي‏شود بشود، و آني‏كه نبايد فاني شود فاني نمي‏شود. چنانكه مثلش را عرض كرده‏ام، از وقتي كه در دنيا آمده‏ايم هي غذا خورده‏ايم و غذامان تحليل رفته، و تا غذامان تحليل نرود نمي‏توانيم غذا بخوريم، و سر هم هي غذا خورديم و به تحليل رفت، از او خبر نداريم. و انسان باشعور باشد مي‏بيند آنچه تحليل رفت مطلوبش نيست، و بايد ازش اجتناب و دوري و تطهير كرد، و بايد غسل كرد و وضو گرفت. و تمام اين غسلها و وضوها و تطهيرها به جهت همين است كه اين فضولات انسان دفع شده. و اين دنيا حالتش بعينه مثل باد صرصري است كه دارد سرهم

«* دروس جلد 1 صفحه 85 *»

مي‏گذرد. ولكن خودمان از ابتداي طفوليت تا حالا مي‏دانيم كه خودمان هستيم، و يك چيزي در ما هست كه مي‏فهميم كه آن بدنمان است. حالا حمام رفتيم دلاك چركمان كرد، كرد؛ و عمداً پولش‌ مي‏دهيم كه چركمان كند. و اين‌ كه رفت نبايد عود كند و اگر عودش بدهند آن چيز رفته را يك عذابي‌است بر سراهلش مگر براي همان‏هايي كه قائل شده‏اند به او. مثل سيد جعفر دارابي كه قائل شده است كه هرچه از انسان دفع شد عودش مي‏دهند و جمع مي‏كنند. و مثلش را مي‏زند در كتابش و سنابرق اسمش را گذاشته، و مثل زده كه شخص اصفهاني با كاشاني جايي مي‏رفتند كاشي پرسيد از اصفهاني اصفهان شما چه خبر است؟ گفت در اصفهان ما چغندري مي‏كندند كه آنهايي كه در طرف مشرق ايستاده بودند با آنهايي كه در طرف مغرب ايستاده بودند يكديگر را نمي‏ديدند، و اينها هي بيل مي‏زدند و زور مي‏زدند و مي‏كندند اين را. آن وقت آن شخص اصفهاني پرسيد كه در كاشان شما چه خبر است؟ گفت بلي در كاشان ما هم ديگي درست مي‏كردند كه آنهايي كه در طرف مشرق ايستاه بودند و چكش مي‏زدند نمي‏ديدند آنهايي را كه در طرف مغرب ايستاده بودند؛ و آن وقت ثالثي گفت خوب است اين چغندر قالب آن ديگ باشد. و مثل زده كه خدا همچو حوريه‏اي به انسان مي‏دهد سرش در مشرق باشد پاش در مغرب، البته انسانش هم بايد به اين بزرگي باشد. و اين نيست مگر اينكه فضلات مدفوعه را جمع مي‏كند و همچو انسان به اين بزرگي مي‏سازد. و عرض مي‏كنم فضلات مدفوعه، مدفوعه است، و حكم كرده به خباثت آنها. و بعضي را به دفع آنها امر كرده كه موضعش را بشويند. و بعضي به دفع آنها بايد وضو ساخت؛ مثل آنكه بادي سر زده بايد وضو بگيري. و باز به شستن سر و رو كفايت نمي‏كند، بايد نيت كني و وضو بگيري. و بعضي مثل مني بايد بروي غسل كني و به وضو نمي‏توان اكتفا كرد، بايد تمام بدنت را بشويي.

پس ملتفت باشيد كه خدا همچو بدني را برامان قرار داده كه مي‏فهميم فاني نشده. حالا يكپاره چيزهاش فاني مي‏شود، بشود، دخلي به ما ندارد. مثل آنكه آب از چشممان

«* دروس جلد 1 صفحه 86 *»

ريخت، ريخت، دخلي به ما ندارد. و بسا اگر آدم گريه نكند و اشك از چشمش نيايد چشم‌درد هم بشود، و اين گريه اصلاح چشم مي‏كند. و همچنين يكپاره آبها از گوش بيرون مي‏آيد، بيايد، اگر نيايد كر مي‏شود.

پس اين دنيا دكاني است كوزه‏گري، وانسان را در اين دنيا مي‏سازند، ولكن به اصل خودش برمي‏گردد. و انسان از عالم بقا خلق شده و كما بدءكم تعودون. و دنيا آنچه بود گذشت و آنچه نيامده فقس عليه ما مضي. و گذشته‏ها هيچ براي آدم عاقل غصه نيست. اي ما پدري داشتيم، پدري، ننه‏اي داشتيم اينها همه مردند؛ بنشينيم غصه بخوريم، غصه‏خوردن فايده‏اي ندارد. چرا كه دار دار فنا است و براي همين خلق شده كه فاني شود. و اصل خلقت براي اين است كه يك كسي پيدا مي‏شود در اين ميانها كه او فاني نيست و باقي است. نهايت يك چيزي در اين ميانه دفع مي‏شود، بشود، دخلي به ما ندارد. و ما مي‏بينيم آنچه كه دفع مي‏شود سبب ترقي ما است، كه هي خورده خورده ترقي مي‏كنيم و شعور پيدا مي‏كنيم. چنانكه بچه انساني وقتي به دنيا آمد شعورش واقعاً كمتر است از بچه حيواني، و هي خورده خورده ترقي مي‏كند.

و انسان تمامش علم است، حلم است، ذكر است، فكر است. و مشاعر ظاهره‏اش اين است كه مي‏بيند، مي‏شنود، طعم مي‏فهمد. كه اگر اين مشاعر را نداشته باشد انسان نيست. و انسان مركب است از سمعي و بصري و شمّي و ذوقي و لمسي، كه اينها را به هم چسبانيده‏اند و زيد ساخته‏اند. و آن مشاعر باطنه‏اش علم است، حلم است، ذكر است، فكر است، كه تركيب كرده‏اند و بدن انساني ساخته‏اند. و چيزي كه به آخرت مي‏رود همينها است كه مي‏رود. حالا يكپاره‏اي چيزها از بدنمان دفع شد دخلي به ما ندارد و عمداً به حمام رفتيم كه تطهير كنيم. و يكپاره چيزها ازمان دفع شود سبك مي‏شويم به حال مي‏آييم. اي حالا بنشينيم فكر كنيم، چه شدند بابا آدم، ننه حوا؟ هرچه شدند رفتند پي كارشان. نهايت براشان طلب مغفرت مي‏كنيم. اي بنشينيم غصه بخوريم كه چه چيزها بر

«* دروس جلد 1 صفحه 87 *»

سرمان آمد! و هرچه آمد گذشت و فاني شد. و آن باقي، آن است كه از اول عمر تا آخر باقي است. و فانيش آن است كه از اول عمر تا حالا آنچه از ما فاني شد خبر از او نداريم، و پس هم نمي‏آورند به ما بدهند، چرا كه اگر پس بياورند عذابي است بر انسان. و آنچه گذشت گذشت، و آينده‏هاش هم كه هنوز نيامده. ولكن انسان در دنيا ساخته نشده، ـ و لو در دنيا ساخته شده ـ و تمامش اكتساب است. چنانكه شما تمام معلوماتتان را خبر داريد و تمام علومتان را دارا هستيد.

و عرض مي‏كنم در دنيا آنچه ياد گرفتيد، نمي‏شود متذكر باشيد، ولكن آنچه يادت رفته معدوم نشده از تو، چرا كه وقتي به فكر آمدي به يادت مي‏آيد. چنانكه وقتي ميت را درقبر مي‏خوابانند ملائكه‏اي مي‏آيند كه اعمالت را بنويس، مي‏گويد يادم رفته، و آنها در جوابش مي‏گويند ما خبر داريم آنچه كرده‏اي، و به يادش مي‏آورند. و همين حالا آنچه به يادت مي‏آيد ملك به يادت مي‏آورد. و وقتي به يادش آوردند، مي‏گويند حالا اعمالت را بنويس. و مي‏نويسد تمام اعمالش را، آنچه كرده از اول عمر تا آخر. لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها و وجدوا ما عملوا حاضرا. و آن دو ملك كه نكير و منكرند مي‏گيرند اعمالش را و به كمرش مي‏بندند. و هميشه اين اعمال همراهش است و با او محشور مي‏شود و هرگز از او جدا نمي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 88 *»

درس سيزدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 89 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما علم الله ان خلقه علي صنوف شتي و لهم آراء شتي و اختيارات متفاوتة وجب في حكمته ان ينصب هو بنفسه حاكماً عدلاً يجبر كسر المدن و التمدن و يقيم الخلق علي الصلاح و الصواب و هذا الحاكم هو النبي لا غير و سيأتي من صفاته ما يعرّفكم ان الحاكم من لايحتاج الي ان يحكم عليه احد تا آخر.

اثبات نبوت، اصل اثبات نبوت براي امر دائمي آخرتي است و اين‏جور چيزهايي كه مردم خيال كرده‏اند كه پيغمبر ضرور نيست از جانب خدا بيايد اينها امر دنيايي را توش فكر كرده‏اند و جوابهاشان جوابهاي دنيايي است كه مي‏دهند و اگر آخرتي نبود خدا دنيايي خلق نمي‏كرد اصلاً چنانكه اگر نمي‏خواست حيوانات توالد و تناسل كنند اين‏جور آلات براشان خلق نمي‏كرد. اينها براي توالد و تناسل است. چنانكه آنچه خدا در توي شكم خلق كرده براي بيرون است، و در توي شكم هيچ لازم نيست بچه چشم و گوش و زبان و ذائقه داشته باشد. حتي حلق لازم ندارد و از راه ناف، غذا مي‏مكد و توي شكم بچه تغوط نمي‏كند، هرچه ضرور دارد از راه ناف مي‏مكد. و سوراخ مقعد نمي‏خواهد كه فضلات را دفع كند، و تمام اينها براي بيرون است كه غذا مي‏خواهد بخورد. سوراخي مي‏خواهد كه غذا را داخل كند و سوراخي ديگر مي‏خواهد كه دفع كند فضلات را، و تمام اين سر و دست و چشم و گوش و ذائقه و لامسه و شكم و احشاء و امعاء براي بيرون است. به

«* دروس جلد 1 صفحه 90 *»

همين نسق تمام آنچه در دنيا است براي آخرت است هيچ چيزش براي دنيا نيست، و در دنيا آنچه مي‏كنيم فضولي است و ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و عبادت براي آنجايي است كه هميشه انسان آنجاست و هيچ بار بيرون نمي‏رود. و در توي دنيا مردم يكپاره خيالات دارند، هواها و هوسها دارند، تمام مردم الا آنهايي كه از انبياء اخذ كرده‏اند و الا باقي مردم همه پي هوي و هوس خود هستند و هيچ پي آخرت نمي‏روند و در بند آخرت نيستند. و غافل نباشيد راهش آسان است و سر كلاف آن است كه آنچه در شكم است براي بيرون است. تمامش براي بيرون است و بيرون كه آمد چشم مي‏خواهد كه ببيند و همچنين گوش مي‏خواهد كه بشنود. پس خلق از براي دنيا ساخته نشده‏اند و الا لغو و بي‏حاصل بود كه خدا انساني خلق كند و چند صباحي بماند و بعد بميرد همچو خلقتي مصرفش چيست؟ مثل فاخوري كه كوزه‏ها بسازد و اينها را رنگ و روغن بزند يك‏مرتبه درهم بشكند. ببينيد اين شكلها و گل و بوته‏هايي كه خدا نقش كرده همه حقيقت دارد. همچو انساني بسازد از احسن تقويم و بعد خرابش كند؟ و واللّه اين عالم دكان انسان‏سازي است، و خلق براي اكتساب خلق شده‏اند نه براي چيزي ديگر. و انسان يعني كه علم داشته باشد حلم داشته باشد فكر داشته باشد. و اين مردم چنين خيال مي‏كنند انسان يعني همين. مثل اينكه عمارت يعني در و طاقچه داشته باشد و حال آنكه انسان از علم ساخته شده از حلم و ذكر و فكر تركيب شده. و اين مردم غالب غالب كه خيلي بايد گفت، خيال مي‌كنند انسان يعني همين، بعينه مثل آن مردكه كه وقتي كه مي‏خوابيد كدو به پاش مي‏بست بچه‏ها دورش جمع شدند ازش پرسيدند كه چرا كدو به پات مي‏بندي؟ گفت براي آنكه وقتي كه مي‏خوابم خودم خودم را گم نكنم. بچه‏ها ديدند اين خيلي ديوانه و احمق است دورش را گرفتند وقتي كه مي‏خوابيد آهسته مي‏آمدند كدو را از پاش باز مي‏كردند. اين بيدار مي‏شد نگاه مي‏كرد به پاش مي‏ديد كدو از پاش باز شده برمي‏خاست داد و بيداد مي‏كرد كه من خودم را گم كرده‏ام.

«* دروس جلد 1 صفحه 91 *»

و عرض مي‏كنم تمام اين مردم همچو خيال مي‏كنند انسان را. و آن نطفة انساني را خيال مي‏كنند خدا گرفته و انسان خلق كرده و بسا آيه خلق الانسان من صلصال كالفخار را هم مي‏خوانند. و عرض مي‏كنم اين طفل انساني وقتي كه از مادر متولد شد از تمام حيوانات شعورش كمتر است حتي از پشه‏ها و مگسها. و آن پشه وقتي كه از تخم بيرون آمد مي‏پرد براي خودش غذا پيدا مي‏كند، و اين انسان كه به دنيا آمد كأنه هيچ نمي‏داند كه چه بخورد و قادر نيست كه برود براي خودش غذائي تحصيل كند و خورده خورده روز به روز هفته به هفته ماه به ماه سال به سال خورده خورده ننه‏اش را مي‏شناسد باباش را مي‏شناسد خورده خورده اهل محله‏اش را مي‏شناسد، و ساير حيوانات اين‏جور نيستند. انسان خشت و گلش فهم و شعور و ادراك است. و از اين آبهايي كه مردم مي‏فهمند خلقت انسان از آنها نشده و حال آنكه از آب هم خلق شده. مي‏فرمايد: انا صببنا الماء صبّا و عرض مي‏كنم مراد از ماء يعني علم. فلينظر الانسان ممّ خلق خلق من ماء دافق و علم را تعبير به آب هم مي‏آورند. چنانكه انسان در خواب آب ببيند تعبير از علم است. و اين آب علم است آب حلم است آب ذكر است آب فكر است و حضرت امير تفسير مي‏كند ظاهر و باطن اين‏جور چيزها را، راوي عرض مي‏كند من كيستم و نفسِ من چيست؟ مي‏فرمايند ايّ نفس تريد؟ عرض مي‏كند مگر من نفسهاي عديده دارم؟ فرمودند البته نفوس عديده است براي اشخاص. مي‏فرمايند اول چيزي كه انسان دارد چيزي است كه مثل دانه گندم چيزها را جذب مي‏كند و به خود مي‏كشد. و اول چيزي كه از عالم غيب به شهود مي‏آيد نفس نباتي است كه تعلق مي‏گيرد به دانه گندم، و در اول وهله پيك مي‏كند. و خورده خورده نمو مي‏كند ريشه مي‏كند مي‏رود پايين، شاخ مي‏كند مي‏آيد بالا. و سنگريزه اين حالت را ندارد پس اولِ ارواح، روح نباتي است كه در غيب اين دانه گندم است كه ديده نمي‏شود با چشم ولكن مي‏فهمي كه نمو مي‏كند بزرگ مي‏شود و جذب مي‏كند آب و خاك را، و هرچه را جذب كرد دفع مي‏كند. پس اينها براي اين است كه

«* دروس جلد 1 صفحه 92 *»

انسان به خود بيايد و وقتي به خود آمد پر غصه نمي‏خورد از تنگيها و سختيها. چرا كه اين بدن مثل گياهي است كه آب كه توش آمد باد مي‏كند، و وقتي كه نيايد لاغر مي‏شود. اي ديگر غصه بخوريم كه اين نبات لاغر شد يا خوشحال شويم كه چاق شد نه، آدم عاقل چنين نيست. و كار نبات همينها است و روح نباتي است كه در اين دانه‏ها اين‏جور كارها مي‏كند. و اول ارواح روح نباتي است كه در غيب است و ديده نمي‏شود. حالا بخواهيم كه تميز بدهيم كه كدام اشياء روح نباتي دارند و كدام ندارند، زيرِ نمي مي‏گذاريم هركدام كه نمو كردند معلوم است روح نباتي درشان هست، و هركدام كه نمو ندارند روح نباتي ندارند. و عرض مي‏كنم ديگر بزرگي و كوچكي چيزها هم محل اعتنا نيست، مثل آنكه دانه خاكشير روح نباتي دارد و كوه به اين بزرگي ندارد. و اين روح نباتي بدئش از صوافي عناصر است كه آب و خاك را به خود مي‏كشد و غلائظش را دفع مي‏كند و بدء تمام گياهها از صوافي عناصر است كه آن آبهاي خيلي لطيف و خاكهاي خيلي لطيف را به خود مي‏كشند آن وقت هاضمه هم دارند كه غذا را هضم مي‏كند، و تا غذا ته‏نشين نكند دفع پيدا نمي‏شود، و ته‏نشين كه كرد غلائظش از لطائفش جدا مي‏شود. و گياهها تمام بدئشان از اين عناصر است و عودشان به سوي آنها است. كما بدءكم تعودون پس گياهها از عناصر ساخته شده‏اند به سوي آنها عود مي‏كنند و وقتي چوب پوسيد پوسيد، بايد چوب ديگر به دست آورد. و اين‏جور نبات در بدن انسان هم هست و اين‏جور جذب و دفع و هضم مال انسان نيست سهل است مال حيوان هم نيست، و مردم كم از پيَش رفته‏اند. مي‏فرمايند حضرت امير صلوات اللّه عليه بدء اينها از عناصر است و عود آنها به سوي عناصر است. و اذا عاد عاد عود ممازجة آبي بود از حوض برداشتيم و دومرتبه روش ريختيم. بعد مي‏فرمايند نفس ديگر داري، نمي‏بيني يك چيزي در تو هست كه او مي‏بيند مي‏شنود طعم مي‏فهمد و هكذا نرمي و زبري مي‏فهمد. ديگر اين بدن نباتي چشم دارد، اين ظاهرش مال نبات است، ولكن اين كه مي‏بيند از اين چشم حيوان است كه مي‏بيند. و

«* دروس جلد 1 صفحه 93 *»

وقتي روح حيات را دميدند در اين، مي‏بيند مي‏شنود. و يكي از خشتهاي حيوان سمع است يكي بصر است يكي شم‌ّ است يكي ذوق است يكي لمس است. مثل آنكه خشت و گل نبات يكي جذب بود يكي دفع بود يكي هضم بود يكي امساك بود. و خداوند تعمد مي‏كند روز اول روح در اين طفل انساني نمي‏گذارد تا بلكه يكي به هوش بيايد. و تا مدت چهار ماه روح ندارد و سر و دست و تمام اعضاء و جوارحش درست شده تا وقتي كه همه‏جاش درست شد. از آن جمله قلب است كه اين وقتي كه ساخته شد يك خون لطيفي در او ريخته مي‏شود و حيات به او تعلق مي‏گيرد، و آن روح حيات كه به او تعلق گرفت ديگر مي‏بيند، مي‏شنود. حالا توي شكم روح به او تعلق گرفت و چشمش نمي‏بيند، براي آنكه آنجا چشمش بهم است و گوش نمي‏شنود براي آنكه آب توش است و آنجا صدايي نيست كه بشنود.

و عرض مي‏كنم همه اينها را ساخته‏اند براي بيرون، و توي شكم تمام اينها بي‏مصرف است. و تا مدت چهار ماه ظاهرش را درست مي‏كنند، و بعد از آنكه تمام اعضاء و جوارحش ساخته شد روح حيات به او تعلق مي‏گيرد. ديگر هر حيواني به همجنس خودش ميل مي‏كند و از ناجنس خودش وحشت دارد اينها هم هست. مثل آنكه موش وحشت دارد از گربه و لو آنكه گربه را هم نبيند مع‏ذلك اين را طوري مي‏كنند كه بالطبع از گربه وحشت داشته باشد، براي آنكه مي‏خواهند توي دنيا باشد تا وقتي كه مي‏خواهند گير گربه بيايد. و غافل نباشيد اينها سررشته است كه به دستتان مي‏دهم مراتب را از هم جدا كنيد، و نباشيد مثل ابن‏هبنّقه كه خودش را به كدو مي‏شناخت و همين كه بچه‏ها كدو را از پاش باز مي‏كردند بناي داد و فرياد مي‏گذاشت. و عرض مي‏كنم غالب غالب از مردم خيال مي‏كنند كه انسان يعني همين كه بخورد و بياشامد، و حال آنكه اين خوردن و آشاميدن مال گياه است. و انسان عاقل زياد غصه نمي‏خورد كه گرسنه شد. سلّمنا گرسنه شدي، اين نبات است كه گرسنه شده و نبايد خودمان را بكشيم كه نباتمان

«* دروس جلد 1 صفحه 94 *»

لاغر شده. و عرض مي‏كنم ببينيد شيطان چقدر غافل كرده مردم را كه بايد با دليل و برهان حالي مردم كرد كه اينها مال نبات است، و نبات جذب مي‏كند دفع مي‏كند، حتي حيوان هم نمي‏خورد و حيوان كارش ذوق است. و جرم غذا به نبات مي‏رسد نه به حيوان، و حيوان طعمش را مي‏فهمد و از بوش خوشش مي‏آيد و جرمش مال نبات است، و جرم غذاها تمام به گياه مي‏رسد. به حيوان هم نمي‏رسد چه جاي به انسان. و انسان خيلي جاش بالاتر است و حقيقت انسان از علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت و نزاهت و حكمت ساخته شده و اصل حقيقت آمدن انبياء براي چيست؟ پي ببريدش ان‏شاء اللّه آيا براي اكل و شرب است؟ خودمان مي‏توانستيم بخوريم و بياشاميم ولكن انبياء مي‏آيند كه چه بخور و چه نخور، چه ضرر دارد و چه نفع دارد. و عرض مي‏كنم اين مردم نمي‏توانند به عواقب امور برخورند كه چه نفع دارد و چه ضرر دارد، و لو خيلي طبيب مجربي باشند مع‏ذلك يك‏جايي خطا مي‏كنند. ولكن انبياء عاقبت‌انديشند، و آن عاقبت، حرف عالم انساني است كه گفته‏اند چه بكن و چه نكن، حلال كدام است حرام كدام است. پس اصل ماده انساني علم و حلم است، و اين است كه ان‏شاء اللّه سرّش را بدانيد كه طفل انساني آن اولي كه سر بيرون آورد علم نمي‏داند يعني چه، حلم نمي‏داند. و طفل انساني در ابتداي وهله بخواهي الف يادش بدهي الف نمي‏داند يعني چه، باء نمي‏داند يعني چه؟ تا به سن هفت سالگي برسد آن وقت مي‏توان درسش داد. و انسان حقيقتش از اكتساب است و از آب و خاك نيست. بسا تعبير بياورند كه ماده انساني از آب و خاك خلق شده، ولكن آبش را بدانيد آب علم است و اين آبها نيست. چرا كه مبدء روح نباتي اين آبها و خاكها است و بدء حيوانات هم از افلاك است و از اين آب و خاك نيست.

پس افلاك، هر فلكي يك جور اثري دارد و روح خود را القا مي‏كند در اين آب و خاك. ديگر هر قبضه‏اي روح بخصوصي به او تعلق مي‏گيرد اينها هم هست. و عرض مي‏كنم اين افلاك هم باقي نمي‏ماند و عاقبت خراب مي‏شوند. معلوم است افلاك را براي

«* دروس جلد 1 صفحه 95 *»

تو ساخته‏اند. پس ابتدائي كه نطفه ريخته شد در رحم، روح گياهي دارد، و خورده خورده نمو مي‏كند تا به مقام علقه مي‏رسد، و باز خورده خورده ترقي مي‏كند تا به مقام مضغه مي‏رسد، و باز خورده خورده ترقي مي‏كند تا به مقام عظام مي‏رسد. و عظام كه درست شد يك رطوبت چسبنده از او پس مي‏دهد و پوشيده مي‏شود روي استخوانها. و اين است كه مي‏فرمايد: فكسونا العظام لحما و انسان دخلي به اين‏جور چيزها ندارد، و اصلش از اين آسمانها و زمينها و خاكها و آبهاي متعارفي نيست. انسان بدئش از علم است از حلم است و خورده خورده به مكتبش مي‏برند علم يادش مي‏دهند و مي‏بينيد حيوان و نبات و ساير چيزها اين‏طور نيستند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 96 *»

درس چهاردهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 97 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

جميع آنچه پا به عرصه امكان گذارده و به كون آمده همه كمالات اللّه است، و جميع آنها ظهورات و تجليات حق است، و جميع جهات كماليه خدا بالفعل موجود است، و خداوند عالم انتظار حدوث كمالي از براي خود ندارد. و چون انتظار ندارد پس جميع جهات كماليه بايستي دفعةً بالفعل موجود باشد، و در ميان آن كمالات، نسبت بعض را كه به بعض مي‏دهيم تدرج دارد، و اين تدرج با اينكه همه در نزد خداي احد حاضرند منافاتي ندارد. پس در نزد خداوند عالم جميع آنها گذاشته و گذاشته خواهد بود الي ما لا نهاية له، و جميعاً يكدفعه از براي خدا موجود است. خداوند انتظار حدوث فردا را ندارد، امروز را امروز مي‏بيند الآن در سر جاي خود، فردا را هم فردا مي‏بيند در سر جاي خود، و هكذا جميع آنچه بيايد ابدالابد و آنچه گذشته، هر چيزي را سر جاي خود به يك نظر در يك محضر مي‏بيند. و اين توصيفي كه عرض كردم توصيفي است كه از ادراك عقل برتر است. زيرا كه عقل در رتبه تدرجات است و استحضار جميع اشياء را دفعةً واحدة نمي‏تواند بكند، پس از اين جهت ممكن نيست هيچ‏كس از اين خلائق متدرجه درك اين را بكنند، و عقل از متدرجات است. بلي چيزي از اين را فؤاد درك مي‏كند و غير از فؤاد نمي‏تواند درك اين مسأله را بكند، بلي به استدلال لفظي و به علم مجادله و تعلم مي‏توان الفاظ آن را ياد گرفت، ولكن شخص بپرسد و اين حالت را بفهمد كه چه حالت است جز به نظر فؤادي نمي‏شود.

«* دروس جلد 1 صفحه 98 *»

پس جميع آنچه بوده و آنچه هست و آنچه خواهد بود همه در نزد خداي احد حاضرند به يك حضور، و همه كمالات خدايند و همه جمال خدايند. نه آنكه جمالي باشند كه بر روي خدا چسبيده باشند مثل جمال زيد، كه تخطيطات و حدود صورت زيد است و به او چسبيده. مثلي تقريبي ـ به قدري كه ذهن از اين عالم منسلخ بشود، نه آنكه به او برسد در واقع ـ براي اين مطلب آنكه اين آفتاب چنانكه در آسمان است انوارش در زمين افتاده و اين انوار جمال آفتابند، و هيچ دخلي به آفتاب ندارند و به آفتاب نچسبيده‏اند، همچنين خلق هم انوار خدا هستند و دخلي به خدا ندارند، و به او نچسبيده‏اند. همه جمال و كمال اويند و مع‏ذلك همه در رتبة خود هستند و از رتبه خود تجاوز نمي‏كنند. و از براي خلق مبدئيست و منتهايي و در مابين اين دو تدرجاتي است به نظري و لحاظي، و خدا نسبتش به مبدء اين خلق مثل نسبتش است به منتهاي اين خلق، الرحمن علي العرش استوي اي ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر. پس به بعضي نزديك و از بعضي ديگر دور نيست، هيچ چيز از اين خلق، اولي به خدا از چيز ديگر نيست. بيابيد كه مطلب دقيق است و كم كسي متحملش مي‏تواند بشود.

پس در نزد خداوند عالم نور احكي از ظلمت نيست، عالي اقرب از داني نيست؛ زيرا كه به نظري در نزد او نه اين حاكي است نه آن حاكي نيست، و هم اين حاكي است و هم آن حاكي است. نه اين كمال هست و نه آن كمال نيست و هم اين كمال است و هم آن، و خداوند عالم نه نسبتي به اين دارد نه به آن. پس هيچيك از خلق اولي به ذات خدا از شي‏ء ديگر نيست. مپنداريد كه آنها كه قرب خدا تحصيل كرده‏اند مسافت ميان آنها و خدا نعوذباللّه كمتر است از آنها كه قرب نيافته‏اند. مپنداريد كه مبادي از منتهيات به خدا نزديكترند، حاشا هو الذي في السماء اله و في الارض اله فرق نمي‏كند محدب عرش تا تخوم ارضين. پس نور در نزد خدا اولي از ظلمت نيست، لطائف از كثائف،

«* دروس جلد 1 صفحه 99 *»

غيب از شهاده، ارواح از اجسام، عقل از جهل هيچ يك اولي از ديگري نيست، نبي در محضر او اولي از شيطان نيست سجد له سواد الليل و بياض النهار بدون تفاوت، همه در نزد خدا يكسانند.

و از براي اين حرفها، اگرچه مكرر شنيده‏ايد، لكن نتايجي هست. و اينها مقدمات است براي مطلبي عظيم الشأن كه انسان لابد است كه اين حرفها را بزند تا مطلب از توي آن بيرون آيد. مثل آنكه كسي كه لفظ آب بگويد اول الفي مي‏گويد، بعد بائي، تركيب كه مي‏كند اينها را، آب فهميده مي‏شود. و هكذا هر كلمه، و كلمات كه نهايت ندارد، جميعش از اين بيست و نه حرف است، براي هر مطلبي اين حروف را پس و پيش مي‏كنند مطلب خود را از آن بيرون مي‏آورند. پس مبتدي نبايد خيال كند كه من اينها را مي‏دانم. اينها بيست و نه حرف است، كه از تركيب اينها نتيجه‏هاي عظيمه حاصل خواهد شد.

پس خداوند عالم نسبتش با عالي و داني و مبدء و منتها يكسان است، همين‏طور كه در مبدء ظاهر است در منتها ظاهر است. و مپنداريد كه وجود براي خدا احكي از ماهيت يا اشبه به خدا باشد، يا احجب يا ابعد باشد، حاشا جميعاً در فؤاد يكسان است. خدا خالق نور و ظلمت و وجود و ماهيت و قرب و بعد همه هست. پس تمام سرور در آن است كه آن را پيدا كنيد كه در نزد او وجود احكي است از ماهيت، مبدأ اقرب به اوست از منتها، وحدت اولي به اوست از كثرت. اگر او را شناختيد كاري كرده‏ايد و اگر او را نشناسيد نسبت به خداي جليل جميع كاينات من جميع الجهات يكسانند. و چون چنين است كسي نمي‏تواند پيش او بر ديگري استعلا بجويد، اگر او بگويد من كمال و جمال خدايم ديگري هم همين را مي‏گويد. پس هيچ‏كس را فضيلتي نيست بر ديگري در نزد خداي احد، و چون حفظ مقامات نكرده‏اند و هر چيزي را در جاي خود نگذارده‏اند و گوشه‏اي از اين را ديده‏اند خبط كرده‏اند و اين حرفها را زده‏اند و اين نامربوطها را گفته‏اند كه اينها همه ظهورحق است و عاشق هم مي‏شوند كه همه ظهور مولي‌الموالي هستند و مي‏گويند

«* دروس جلد 1 صفحه 100 *»

يهودي خوب است نصراني خوب است همه ظهور حقند، و از اين مقام غافل شده‏اند. و اين مقام تشريع را دست برداشته‏اند و به همان مقام اكتفا كرده‏اند. اين را بدانيد كه هيچ امري به آن مقام رواج نمي‏گيرد. فساد جميع كائنات به او مي‏شود، و بعد از آنكه فساد شد صلاح در نزد خدا اولي از فساد نيست، فرق نمي‏كند ان تكفروا انتم و من في الارض جميعاً فان اللّه غني عن العالمين كسي كه از فساد ملك خود مي‏ترسد باك دارد. ولكن خداوند مي‏فرمايد فساد، ملك من است چنانكه مي‏فرمايد صلاح ملك من است، كفر و ايمان هر دو ملك منند، ظلمت و نور هر دو عبادت مرا مي‏كنند، وحدت و كثرت براي خدا تفاوت نمي‏كند فرقي پيش او ندارد، بلكه براي كسي فرق مي‏كند كه در ملك او مخالف باشد اما در ملك خدا كو آن كسي كه مخالف باشد؟.

نظر كن به ذره ذره كاينات و هي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و من آياته ان‏تقوم السماء و الارض بامره كسي كه چنين شد كه ماسواي او خلق او شدند نسبت به او همه يكسانند، اين نوع نباشد آن نوع باشد، پس چه به كسي احسان بكنند چه توي كله او بزنند فرق نمي‏كند. مي‏گويد من ظهور حق، تو ظهور حق، دست من ظهور حق، سنگ ظهور حق، بالارفتن دست من ظهور حق، زدن ظهور حق، سر تو هم ظهور حق، شكافتن سر تو هم ظهور حق، خونها هم كه ريخته شود ظهور حق، آن دردي هم كه مي‏كند ظهور حق. پس به اين ايمان كه به اين مقام آورده شود و به اين توحيد كه در اين مقام كرده شود هيچ چيز به جاي خود مستقر نخواهد ماند، و حالا كه مستقيم و مستقر نماند نقص در اين توحيد نيست تفاوت براي او نمي‏كند.

پس صلاح و انتظام اين ملك، به امور نسبيه ميان اين اشخاص است، نه آن امري كه نسبتش به كل يكسان است. انتظام اين ملك به اين است كه چيزي مي‏خواهد كه در عرض اينها باشد، ابعد از اويي باشد اقرب به اويي باشد، اولي به اويي باشد غير اولي به اويي باشد، بعضي چيزها مال او و منسوب به او باشد، و بعضي نباشد. اُلفتي باشد، نفرتي

«* دروس جلد 1 صفحه 101 *»

باشد، ولايتي باشد، برائتي باشد. اگر اين را شناختيد اين ملك انتظام مي‏گيرد، و الا به آن امر اول هيچ چيز نظم نمي‏گيرد من كفر فان اللّه غني عن العالمين. ايني كه عرض كردم از آن مغز دليل حكمت بود، و اسرار الهيه و اسرار شرايع دين همين است كه عرض كردم.

پس بايستي در اين ملك يك همچو چيزي باشد كه اشياء منسوب به او باشند، و او مبدأ است. پس از براي اين عالم خودش يك مبدئي است، و آن مبدأ اوحد جميع اين ملك است. و باز ملتفت باشيد نمي‏گويم وحدت اولي به خدا است از كثرت، بلكه هركه به اين وحدت اولي است، شرف دارد. آن جايي كه شرف پيدا مي‏شود، اينجاست مبدأ شرافت. پس آن مبدأ اوحد جميع اين ملك است. و همچنين از براي اين ملك يك منتهايي است كه اشد تكثراً از جميع ما في هذا الملك است، به جهت آنكه آن اوحد جمالي بود كه وجودش در ملك لازم بود. و اين كه اشد تكثراً است نيز جمالي است كه وجودش در ملك لازم است. پس در اين ملك يك همچو مبدئي و يك همچو منتهايي پيدا شد.

به عبارتي ديگر چون ما في الملك متكثر و متعددند و متوحد و متشاكل نيستند، حالا كه متشاكل نيستند مختلفند، و حالا كه مختلفند از براي هر يك از اينها كه ساخته شده‏اند از اشيائي و اجزائي در موازين كمّيه و كيفيه اختلاف است. حالا كائناً ماكان بالغاً مابلغ اشد توحداً در اين ميانه هست، كه اجزاء وجود او را به ميزان معتدلي گرفته‏اند و او را ساخته‏اند، كه اعدل از او تصور نمي‏شود. و همچنين كائناً ماكان بالغاً مابلغ يك اشد تكثراً در اين ميانه هست كه اجزاء وجود او به ميزان منحرفي گرفته شده در غايت انحراف كه منحرف‏تر از او تصور نمي‏شود. و همچنين آن اشد توحداً مبدأ شد و آن اشد تكثراً منتهي. و بعد از آني‌كه اين مبدأ و منتهي پيدا شد، در اين ميانه هركس اشد توحداً شد اولي به آن مبدأ است، و هركس اشد تكثراً شد اولي است به آن يكي كه منتهي باشد. و مراتب خلقيه از اين جهت مختلف مي‏شود، بعضي اشد توحداً بعضي اشد تكثراً. و بعد از اينكه

«* دروس جلد 1 صفحه 102 *»

به حسب حكمت شكافتيم مطلب را خواستيم غايت آن توحد را پيدا كنيم و غايت اين تكثر را، كه تا چه سرحد است؟ بعد از اينكه شكافتيم مطلب را، ديديم آن مبدأ به جايي ايستاد كه ابسط مايمكن في الامكان است، و هيچ كثرت در او نيست و اول تعينات است، و تعين هم در او همين‏قدر اثبات اثنينيت است، و اثنينيتي كه بسيطين باشد، و اقل تركيبات و اقل مركبات اجزاءً آن مركب است كه از دو بسيط مركب شده باشد، و سابقي بر او نيست. پس موجود اول مركب اول است لا غير.

و در اينجا دقيقه‏اي است و اين از اسرار آل‏محمد: و از علوم غامضه ايشان است، و اگر بفهميد و دريابيد آن را آثار و ثمرات آن چيزهاي عظيمه است. و آن اين است كه هر مولود از مركبين ممكن التفكك است و هرگاه تفكيك كردي اين معجون را و اين مركب را، اين جزء و اين جزء مستقلاً ثابت مي‏ماند و مي‏تواند خودداري كند، و ثابت مي‏ماند. ولكن وقتي مولود مركب از مركبين نباشد و مركب از بسيطين باشد، يعني مركب از دو چيز صرف باشد ممتنع مي‏شود تفكيك آنها. به جهت آنكه اگر تفكيك كني، دو بسيط تعقل نمي‏شود، و دو بسيط امتناع دارد در خارج. و به همين جهت تفكك امتناع پيدا مي‏كند در مركب از بسيطين. و چون تفكك امتناع پيدا كرد بدء تكوين امتناع پيدا مي‏كند. و چنين نيست كه آن بسيط سالهاي دراز بود و اين بسيط سالهاي دراز بود، و بعد آمده باشند اينها را تركيب كرده باشند، پس چون سبق اجزاء در او امتناع دارد، تأخر وجود در او امتناع دارد، و چون اين دو امتناع دارد تفكك لاحق و فناي لاحقش هم امتناع دارد، پس تكوينش بلا بدء بايد باشد و نبايد اين فاني شود، پس بلا اول مي‏شود، بلا آخر مي‏شود، پس دائم مي‏شود باقي مي‏شود ثابت مي‏شود.

كسي نگويد كه اين مولود مدتي نبود و پس از آن مدت موجود شده. عرض مي‏كنم ما ابسط و اوحد ما في الامكان را خواسته‏ايم پيدا كنيم، حالا آن مدتي كه مي‏گويي اين مولود نبوده، از تو مي‏پرسم كه آيا حادث است يا قديم؟ قديم كه نيست يقيناً اگر حادث

«* دروس جلد 1 صفحه 103 *»

است كه ما مي‏خواهيم اول حادث را پيدا كنيم، و ببينيم چه حالت دارد؟ پس سابق بر اين مولود وقتي نيست، مدتي نيست كوني نيست، پس سابق ندارد، پس لااول له و لاآخر له. و اين است كه باعث اشتباه جمع كثيري شده، چنان مي‏پندارند كه وقتي بود كه خدا بود و آن توحد نبوده، سالهاي دراز بود و خلق نبوده، و پس از سالهاي دراز خداوند امتدادي خلق كرد، و پس از آن چيزهاي ديگر را. الفاظي چند مي‏گويند كه خودشان هم تعقل آن را نمي‏كنند و معني براي آنها نيست، زمان موهوم يعني چه؟ مي‏پرسم آيا آن امتدادي كه مي‏گويي حادث است يا قديم؟ اگر قديم است كه قديم ذات حق است، و ذات حق امتداد باشد معني ندارد. و اگر حادث است كه من در مجموع حوادث سخن دارم نه در بعض حوادث، و مجموع حوادث پس از امتدادي نيست پس سابق ندارد، لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع پس نمي‏توان براي او وقتي فرض كرد كه در آن وقت بگويي او نبوده. وقتي نبوده پس نبود ندارد، كه اگر دارد آن هم كائني است، و كائني سابق بر او نيست. پس مدتي سابق بر او نيست.

مختصر آنكه «وقتي حادث» نيامده كه اين وجود نباشد. و قديم كه دخلي به اين حرفها ندارد. پس اين مستمر است به استمراري كه لايق به اوست. پس اين مبدأ را كه به اين توحد شناختيم. منتهاي اين خلق هم اشد تكثراً و افتقاراً از همه اشياء است به جميع خلق. و شرط وجود او كينونت جميع خلق بايد باشد، به اشتراط همه او بايد محقق شود و اگر نباشند تحقق و وجودي ندارد. پس آن اول كه مبدأ است غني است از جميع كائنات، و اوست غنا و حقيقت غناي خداوند عالم، و اين يكي كه منتها است، محتاج است وجود او به جميع كائنات. و جميع آنچه هست همه شرط وجود اوست، و به همه محتاج است پس يك اولي به اين غنا، و يك آخري به اين كثرت و افتقار پيدا كرديم. و بعد از آني كه اين اولِ ما چنين شد، اگر اين وجود لنفسه بود لازم مي‏آمد كه اين قديم باشد، ولكن چون لغيره است فسادي در مسأله لازم نمي‏آيد.

«* دروس جلد 1 صفحه 104 *»

پس قديم آن است كه قائم باشد بنفسه لنفسه، و حادث مي‏شود كه قائم بنفسه باشد ولكن يكون لغيره. مثل آنكه خلق اللّه المشية بنفسها مشيت مخلوق بنفسها است لكن لغيرها است. حالا از كجا فهميديم لغيرها است؟ از تركيب شي‏ء فهميديم. چرا كه مركب از بسيطين است و هر جزئي از او محتاج به جزئي ديگر است. و مفروض اين است كه اين دو جزء بسيط، تفكك آنها از هم ممتنع است. پس آن بسيط فقير است به سوي اين بسيط، و اين بسيط فقير است به سوي آن بسيط، كه هر يك نباشند ديگري نيست. چرا كه هيچيك قديم نيستند و مركب اول مركب از الهين نيست، و دو اله تعقل نمي‏شود. پس همان فرض مسأله شما كفايت از اين مي‏كند كه اين را حادث و لغيره بدانيد و اين را قائم بنفسه لنفسه ندانيد.

چيزي عرض كنم كه نفوس راحت شود، حادث لنفسه ندارد. زيرا كه نفسه ندارد، و اين مركبِ اول مركب از دو جزء است، و به طوري است كه هر يك از جزئين او قائم به ديگري است. مخلوق ندارد يك نفسي را كه قائم به آن نفس باشد، بلكه نفس براي احد است. و خود و نفس تعقل نمي‏شود مگر براي احد. پس اين مركب اول، مركب مي‏شود از دو جزء بسيط، و هر يك از اين دو جزء منفرداً تعقل نمي‏شود، اين غير آن است و آن غير اين. در ميان حادث آن نفسي كه اشاره به آن توان كرد، و آن يك باشد، كه ديگر چيزي به او ضم نشده باشد نيست. و چون همچو چيزي نيست قائم به نفس در ميان حوادث نيست، و حادث نفس ندارد، حتي مشيت قائم به نفسِ حقيقي نيست. اگر ماده قائم به خود ماده بود، و صورت قائم به خود صورت بود، با هم تركيب نمي‏شدند. و محال است دو قائم به نفس تركيب شوند به جهت آنكه هريك مددشان از خودشان است احتياجي به غير ندارند، پس تركيب نمي‏شوند. پس هر چيز كه قائم بنفس است متغير نمي‏شود و ديگر با غيرش تركيب معقول نيست، پس در حوادث قائم بنفسي نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 105 *»

بلي قيام بنفسي كه مسامحه كند انسان كه اين جزئش عين آن جزئش باشد به‌طور مسامحه مي‏توانيم به مشيت بگوييم، و الا آنچه هست اين است كه صورت قائم است به ماده قيام تحقق، و ماده به صورت قائم است قيام ظهور، و شي‏ء قائم است به ماده و صورت قيام ركن، و همه قائمند به مؤثرشان قيام صدور. بعد از اينكه چنين شد ماده به صورت مي‏گويد تو نفس مني برادر مني، صورت به ماده مي‏گويد تو نفس مني لكن اين مجاز است. حالا بنابر اينكه مجاز باشد قائم بنفس است ولكن لغيره است. زيرا كه اين نفس به طور مجاز است. بنابراين جميع حوادث لغيره هستند. پس للّه ملك السموات و الارض جميع عالم مملوك خدايند، به جز خدا كه قائم بنفس است، نفس به او صدق مي‏كند و بس، احد به خدا صدق مي‏كند و بس، كنه به خدا صدق مي‏كند و بس، ذات به خدا صدق مي‏كند و بس، و لا احد غيره. پس خدا قائم بنفس و لنفسه است، و مضاف به هيچ چيز نيست. به خلاف آن مبدء كه به طور مجاز به او قائم بنفس گفته مي‏شود، و مع‏ذلك لنفسه نيست بلكه لغيره است، و مضاف به خداست. عقل امتناع از تركيب  او ندارد، بلكه حكم مي‏كند به آنكه اول، مركب از بسيطين بايد باشد، و اين بسيطين از دو جزء غير مركب. شما بگوييد ببينم اول ماخلق اللّه چه تركيب بايد باشد؟ آيا بايد مركب باشد يا نه؟ فرد كه نيست ان اللّه سبحانه لم‏يخلق فرداً قائماً بذاته. و من كل شي‏ء خلقنا زوجين ساير خلق اگرچه مركبند، از مركبات مركب هستند. و مركب از اشياء مستقله هستند، پس اول ماخلق اللّه نيستند. و اول ماخلق اللّه مركب است از اجزاء و كسوري كه هر يك مستقل در خارج نيستند. يا بايد گفت اول ماخلق اللّه نداريم، اگر داريم كه اجزائش مركبات مستقله در خارج نيست، و اين را به عقل درك نمي‏توان كرد، مگر به الزام عقل. به جهت آنكه عقل خودش مركب از مركبات است، چگونه اين را مي‏فهمد؟ بلكه درك اين، كار فؤاد است.

«* دروس جلد 1 صفحه 106 *»

پس بعد از اينكه خلق اول لغيره شد، پس جميع ما له و به و منه و اليه جميعش لغيره مي‏شود، و ديگر از براي خودش هيچ نمي‏ماند. و اين هم فضل عظيم است براي خلق اول، كه كم كسي متحمل لغيره بودن اين مي‏تواند بشود. كسي مي‏تواند فروعات اين را تصديق كند كه مطلقا در اين لنفسه نبيند، پس آنچه دارد لغيره است. پس ذات دارد لغيره است، صفات دارد لغيره است، دست و پا و چشم دارد همه لغيره است. جميع ما يصدر منه، جميع آثارش، آثار آثارش، نسبش قراناتش همه لغيره است. و چون لغيره است و هيچ براي خودش نيست راحت است. يحلّ ما يشاء و يحرّم ما يشاء و يحكم ما يشاء ولكن لايشاء الا ما يشاء اللّه و قوله قول اللّه و فعله فعل اللّه. پس هركه هر معامله‏اي با اين يگانه كند، با خدا كرده. چرا كه او براي خودش نيست بلكه براي خداست و خدا مستوي بر عرش است. و هر معامله كه با همه خلق خود مي‏كند، با اين يگانه مي‏كند. ديگر هيچ‏كس از هيچ جا خبري ندارد، و از ماوراء اين يگانه كسي خبري ندارد، بلكه خود اين يگانه خبر است، و خبر صادق است كه اصدق از او خبري نيست. و خبر عظيمي است كه اعظم از او نيست. و خداوند به اين يگانه قطع اعذار جميع كائنات را كرده، و به اين خود را توصيف و تعريف فرموده، و امر به عبادت خودش نموده و هركه غير او را عبادت كند مشرك است، و هركه اميد به غير اين داشته باشد مشرك است، هركه خائف از غير اين است مشرك است و للّه الحجة البالغة و همين يگانه، حجت بالغه خدا است و لو شاء اللّه لهديكم اجمعين.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 107 *»

درس پانزدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 108 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

شكي نيست كه خداوند عالم در ذات خودش هيچ چيز را لازم ندارد. پس اين كلمه كه در السنه و افواه مشهور است كه فلان چيز بر خدا واجب و لازم است، جميعش در ملك است. چرا كه خدا محتاج به خلق نيست، نمي‏ترسد تا دفع ضرري از خود كند، محتاج نيست كه جلب منفعتي نمايد. معني اين الفاظ اسمش ايمان است، و ظاهر اين الفاظ اسمش اسلام است، و تكليف كساني كه خبر از قلوب ندارند اين است كه با مردم به قاعده اسلام راه روند، و به همين الفاظ اكتفا كنند. و الا كساني كه از قلوب باخبرند دليل و برهان و معني مي‏خواهند، و به محض لفظ از شخص نمي‏پذيرند، وقتي كه انسان مُرد معني مي‏خواهند. لااله الا اللّه يعني چه؟ محمد رسول اللّه يعني چه؟ به چه دليل خدا خداست و رسول رسول است؟ هرگاه در جواب گفت از خدا و رسول اخذ كرده‏ام از او مي‏پذيرند، و اگر گفت به قول مردم، مي‏گويند هرگاه تو در ميان يهود و نصاري متولد شده بودي و آنها غير اينها مي‏گفتند تو هم به قول آنها عمل مي‏كردي، پس ثمره اسلام تا لب قبر بيشتر نيست و دخلي به آخرت ندارد. و اما ايمان آثار او در آخرت ظاهر مي‏شود، و از ايمان است كه معرفت خدا اوجب واجبات است اول الدين معرفة اللّه و معرفت خدا به آيات خداست خواه آيات غيبيه باشد يا آيات شهاديه. حالا اگر در غيب نمي‏تواني فكر كني در شهاده فكر كن، تا غيب معلوم شود.

«* دروس جلد 1 صفحه 109 *»

پس عرض مي‏كنم كه خداوند سبوح و قدوس منزه و مبراست از صفات خلق، اين كلمات اسلامي است. اگر كسي به اين كلمات و ظاهر آنها اكتفا كند مسلم است و تا در اين دنياست مردم او را مسلم مي‏خوانند. پس اگر مراد همين دنيا باشد انسان هر ديني مي‏خواهد اختيار كند منافع و مضار هر مذهبي كه اختيار كرد به او مي‏رسد، و اگر امر اين‏طور باشد هيچ لازم نيست كه انسان اسلام اختيار كند، چرا كه يهوديها هم از منافع و مضار اين دنيا منتفع و متضرر مي‏شوند.

پس انسان عاقل بايد معاني اين الفاظ را اعتقاد كند، خداوند مي‏فرمايد: سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم آن آيات در كجاست؟ در غيب است؟ نه، بلكه در شهاده است كه ما بتوانيم ببينيم و حجت خدا قائم شود. پس آيات خدا مخلوقات خداست. اين آسمان و اين زمين اين روح اين بدن، جميع اين مخلوقات آيات خداست. پس ما بايد در آيات فكر كنيم تا مطلب به دست بيايد. و از جمله بديهيات است هر چيزي كه مصور به صورتي شد، از براي آن صورت تأثيري است، و آن مصور به آن صورت اثر آن صورت را مي‏تواند ظاهر كند، و اثر غير آن صورت را نمي‏تواند ظاهر كند. مانند آنكه اثر ذغال سرخ شده حرارت است، كه آن آتش محبوس است در صورت حرارت، و اين جسم ذغال در حبس اين حرارت واقع شده، از اين جهت تبريد نمي‏تواند بكند چرا كه برودت ندارد. مانند آنكه كسي كه پول ندارد نمي‏تواند بدهد، من چهار كلمه لفظ دارم مي‏دهم اما پول ندارم به رفقا بدهم. پس هرجا كه چيزي نيست سعي در طلب آن نكنيد، حرارت پيش برف پيدا نمي‏شود.

ذات نايافته از هستي، بخش   كي تواند كه شود هستي‏بخش

پس بابي كه خدا قرار داده اين است. هر جسمي يا ماده‏اي يا ذاتي هرچه مي‏خواهي اسمش بگذار هر ماده‏اي كه صورتي او را حبس كرده به غير از آن حبس كاري ديگر نمي‏تواند بكند. پس كار آتش از آب نمي‏آيد، و آتش كار هوا را نمي‏كند. پس آتش ترويح

«* دروس جلد 1 صفحه 110 *»

نمي‏تواند بكند برو پيش هوا، و معني اينكه اين خلق عاجزند همين است، ترويح كار هواست معني هوا اين است كه حار و رطب باشد، و اگر رطوبت بيايد آتش خاموش مي‏شود. پس كار هريك را ديگري نمي‏تواند بكند، توقع بيجاست و خلاف وضع الهي است، توقع اين كرده‏اي كه خدا تابع تو باشد و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض خدا از براي هر چيزي بابي قرار داده تابع ميل كسي نمي‏شود، اگر تابع ميل كسي بشود ملك او خراب خواهد شد.

به همين نسق در صاحبان صورت فكر كنيد هر صاحب صورت كار آن صورت خود را مي‏كند لاغير، چرا كه هر يك محبوس است به صورت خود. پس آب تر مي‏كند و آتش خشك مي‏كند و هوا ترويح، و جميع اينها را جسم مي‏كند، چرا كه اينها همه جسمند و جسم همه اين كارها را مي‏كند. هم در آسمان است هم در زمين هم لطيف است هم كثيف، پس او بيرون از صفات است و محبوس به صورت هيچ يك نيست. پس بگو جسم سبوح قدوس منزه است، در هيچ جا نيست و در همه جا هست، در آتش در آب در هوا در خاك، هم شرقي است هم غربي. پس جاي جسم در اين اجسام مقيده نيست، و مكاني به او احاطه نكرده و صورتي او را حبس نكرده، پس آتش در جاي خودش است و مكان او گرد او را احاطه كرده. اما جسم هم در آتش است و هم در هوا و هم در آب و هكذا. ولكن اينها به او احاطه نكرده‏اند بلكه او محيط به اينهاست. پس جسم يكي از آياتي است كه در آفاق از براي تو اظهار كرده، به طوري كه هيچ عذري براي تو باقي نگذارده، به هر سمتي كه نظر كني او پيداست. از چشم و گوش و ساير اعضاي تو پيداست، پس خدا حجت خود را بر تو تمام كرده. حال جسم در كجاست؟ در مشرق است در مغرب است. آن جسمي كه صاحب ابعاد ثلثه است كجاست؟ حال كه همه جا هست در مكان آتش نشسته؟ نه، اگر در مكان آتش نشسته بود ديگر در آب نمي‏توانست بنشيند و هكذا. پس او بيرون از امكنه است نه در آسمان است نه در زمين. پس چون بيرون از همه

«* دروس جلد 1 صفحه 111 *»

مكانهاست پس در همه امكنه نشسته. و چون در صورت هيچ يك از اينها محبوس نيست در همه جا هست، و چون در همه جا هست در هر صورتي كاري مي‏كند، با آب تر مي‏كند و به آتش مي‏سوزاند و مع‏ذلك نه آتش شريك اوست در سوزانيدن و نه آب شريك اوست در تر كردن، و چون مصور به صورت هيچ‏يك نيست پس نه شبيه اينها است و نه مثل اينها و نه ضد اينها نه دوست اينهاست نه دشمن اينها، چرا كه از عرصه اينها بيرون است، لكن نه مثل بيرون بودن جسمي از جسمي و داخل است در اينها لكن نه مثل دخول جسمي در جسمي. پس در همه جا هست و خارج از همه جا. داخل بودنش عين خارج بودن است، در حيني كه در اين اطاق است بيرون از اطاق است، چرا كه توي اطاق جسم است بيرون هم جسم است، پس در همه جا جسم است. كجا جسم نيست؟ آن ملحديني كه مي‏گويند ما به ذات جسم رسيده‏ايم يا به ذات حق واصل شده‏ايم دروغ مي‏گويند. اين كلام مال پيغمبر است، چرا كه او در همه جا هست در آن واحد. و تو در آن واحد در همه جا نيستي. پس هر چيزي در حد خودش نشسته، پس كتاب منع صورت جسم را نمي‏تواند بكند، ولكن منع صورت عصا را مي‏كند. آتش در صورت حرارت حبس است، و آب در صورت برودت، و جسم حبس در اينها نيست.

پس اين اجسام مقيده به نداي بلند مي‏گويند اي جسم ما همه عاجزيم، و مالك چيزي نيستيم انت المالك لما ملّكتنا و انت القادر علي ما اقدرتنا عليه، آنچه داريم همه عطاي تو است. آتش فرياد مي‏كند كه من جز حرارت از صفات ديگر عاجزم، و اين حرارت هم از تو است. پس قائم قاعد نيست و قاعد قائم نيست، متحرك ساكن نيست و بالعكس. سياه سفيد نيست و بالعكس. و اما زيد هم قائم است و هم قاعد، هم متحرك است هم ساكن، و همچنين زيد محبوس در صورت خودش است و عاجز است كه به صورت عمرو درآيد. ولكن انسان قادر است، هم در زيد است هم در عمرو، و همچنين انسان عاجز است كه به صورت شير و اسب درآيد. لكن حيوان به صورت هر دو

«* دروس جلد 1 صفحه 112 *»

درمي‏آيد، و حيوان هم عاجز است كه به صورت خشب و حديد درآيد ولكن عنصر به صورت هر دو درمي‏آيد، تا آنكه مي‏رسد به جسم كه در همه جا هست، و از هيچ يك از اينها عاجز نيست. هم به صورت قائم هم قاعد هم زيد هم عمرو هم حيوان هم نبات هم جماد بيرون مي‏آيد، پس جسم در اين عالم آيه خداست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 113 *»

درس شانزدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 114 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

انسان بعد از آنكه به نظم حكمت از روي شعور فكر كرد، خواهد يافت كه معاملات در هر عالمي نيست مگر ميان متعددات، خواه آن معامله خوب باشد يا بد باشد، آمر و مأمور و امر و نهي و معاملات بديهي است كه بايد در ميان متعددات باشد و در جايي كه تعددي نيست معامله‏اي نيست. و آن جايي كه مأموريم از جانب آمرين كه توحيد كنيم به اين نحو كه منزه و مبراست از جميع تراكيب خلقيه، جايي بايد باشد كه تعدد نباشد.

پس ذات خدا ذاتي است احدي كه به هيچ وجه تعدد در او نيست، و هيچ تركيب در او راه نيافته. پس در آنجا هيچ معامله‏اي نيست و هيچ نيست مگر ذات خداي احد. و پس از اين مقام، مقام اول تعين است و مقام اول موجودات است، و آن مقام اول تعينات هم طوري است كه در وجود او ماسواي او نيست از بس وحدت دارد. و اين مقام را به لحاظي مشيت مي‏گويند. پس در اينجا هم تعددي و نهيي و معامله‏اي نيست از بس وحدت دارد، پس مي‏آيد امر تا وجود مقيد كه در آنجا تعدد است، و در آنجا تفاصيل بسيار است. و امر به طور اجمال كه مراتب برزخيه را بيندازيم آنكه هرجا تعددي هست بايد سخن گفت، پس آن جايي كه مقام معامله است آن جايي است كه فاعلي اثبات مي‏كنند، و اين غير از دو مقام اول است. پس بعد از اينكه فاعلي پيدا شد كه ذاتيت او

«* دروس جلد 1 صفحه 115 *»

فعليت باشد، و قابلي پيدا شد كه ذاتيت او قبول باشد، خداوند هر چيزي را خودش را خودش قرار داده. پس مقام امكان مقام قبول را دارد و مقام فاعل فعليت را.

جميع الفاظي كه انسان مي‏شنود اگر به آن طوري كه در ذهن مي‏افتد فرض كند و تغيير ندهد و مجاز خيال نكند، به حقيقت هر چيزي مي‏رسد. فاعل بلامفعول، فاعل نيست. در اذهان ما اين است كه قادر بلامقدور قادر نيست. عالي زير پاي او داني بايد باشد، داني بايد فوق او عالي باشد، عالم بدون معلوم قبيح است، سميع بلامسموع سميع نيست. مرتبه اعلي مرتبه‏اي است كه قدرت و عجز را ايجاد مي‏كند به خود قدرت و عجز، و علم و جهل را به خود آنها و هكذا كمال و نقصان. پس هر چيزي را به خود آن چيز ايجاد مي‏كند. پس اول تعدد، آن مرتبه‏اي است كه فاعلي و قابلي باشد كه اين هر دو، دستي از دستهاي آن فاعل اول باشند. پس آن فاعل اول، فاعل را طوري خلق كرده كه هر كاري را مي‏تواند بكند، و قابل را هم طوري خلق كرده كه قبول هر كاري را مي‏تواند بكند. وقتي كه فكر مي‏كنيم در حادثات مي‏بينيم از براي هر كاري مقدمه و اسبابي است. اول اسبابِ آن مصنوع را فراهم مي‏آورند، بعد او را مي‏سازند. و بعضي كارهاست كه پيش از آن، اسبابي و فكري ضرور ندارد، و بعضي ضرور دارد.

پس آن كارهايي كه پيش از انجام فكر و رويه ضرور ندارد مي‏گويند طبيعي است، پس آن شخصي كه مي‏خواهد برود به جايي اگر مي‏بيند مابين او و مطلوب او حاجب و مانعي است نمي‏رود. مثلاً اگر مي‏خواهد برود به مكه فكر مي‏كند كه حيوان مي‏خواهد. اگر حيوان هست مي‏رود و اگر نيست نمي‏رود. چنين كسي را مي‏گويند از روي شعور حركت كرد. و الا كسي كه از روي فكر و شعور حركت نكرده مانند آب كه از قنات مي‏آيد راه مي‏افتد و مي‏رود و فكر نمي‏كند، هرگاه مانعي پيدا شد مي‏ايستد اين را مي‏گويند از روي طبيعت حركت كرده. همچنين سنگ را كه از بالا مي‏اندازند از روي طبيعت مي‏آيد تا به مركز خود مي‏رسد، اگر اتفاقاً مانعي در راه پيدا شد مي‏ماند، و اگر

«* دروس جلد 1 صفحه 116 *»

پيدا نشد مي‏آيد تا پايين، و از قبيل طبيعيات است حركات نباتات كه بدون رويه جذب و هضم و دفع و امساك مي‏كنند. همچنين حيوانات كه بدون فكر و شعور حركت مي‏كنند، و چون كارهاي حيوان در انسان هم هست اغلب مردم خيال مي‏كنند كه حيوان هم صاحب شعور است. كسي كه سودا بر او غالب است از تاريكي وحشت مي‏كند، اگر حيوان هم سودا بر او غلبه كرد از تاريكي وحشت مي‏كند. و همچنين كسي كه مزاج او صفراويست وقتي مي‏خواهد به جنگ برود، با وجودي كه مي‏بيند جنگ است و مردم مي‏روند كشته مي‏شوند هيچ فكر نمي‏كند، و بدون رويه و شعور، تهو‌ّر به كار مي‏برد از روي طبيعت، و خود را به مهلكه مي‏اندازد.

جميع كارهاي مردم از روي طبيعت است. مي‏بيني دائم دارد حرص مي‏زند. حرص از روي طبيعت است. انسان وقتي فكر مي‏كند مي‏بيند كه مالك خودش نيست. و خواهد يافت آن مسأله را كه افلاطون گفت: تشبيه كرده‏ام فاعل را به تيراندازي كه تيرش خطا نمي‏كند، و عباد را مانند صيدي كه ايشان را مفري و راه گريزي از تير او نيست. و اين حكايت به حضرت امير سلام اللّه عليه عرض شد، فرمود از روي حكمت سخن گفته فرمودند ففرّوا الي اللّه. پس انسان وقتي فكر مي‏كند مي‏بيند گذشته‏ها گذشت، آينده‏ها هم نيامده او هم كه در حال واقع است، و تغيير در آينده نمي‏تواند بدهد. يا خوب است يا بد و مع‏ذلك حرص مي‏زند در ماسيأتي. اگر بپرسي چرا اين‏قدر حرص مي‏زني، تو خودت مي‏داني از ماسيأتي خبر نداري، جواب ندارد بدهد چرا كه سرش نمي‏شود، از روي طبيعت هي حرص مي‏زند. بعينه مثل مورچه كه هيچ سرما و گرما و زمستان و تابستان نمي‏فهمد، و مع‏ذلك حرص مي‏زند و جذب مي‏كند حبوب را به سوي خانه خود. همچنين از طبيعت اوست كه همين كه خانه‏اش نم شد حبوب را بيرون مي‏كشد و مي‏خشكاند. و مردم خيال مي‏كنند از روي فكر و شعور است، لكن همه از روي طبيعت است. اگر بپرسي چرا؟ نمي‏داند. و همچنين كسي كه كسل است همين‏طور افتاده و هيچ

«* دروس جلد 1 صفحه 117 *»

كار نمي‏كند، بسا آنكه خيال كنند زاهد است اين كسالت از روي شعور نيست، بلكه به واسطه بلغم است. و همچنين انسان بچه‏اش را دوست مي‏دارد از روي طبيعت است اگر بپرسي چرا او را دوست مي‏داري؟ بسا استدلال كند كه عصاي كوري و پيري من است، و حال آنكه به واسطه طبيعت حيواني است. و اگر از عاقل بپرسي چرا بچه‏ات را زنت را دوست مي‏داري؟ مي‏گويد از جانب خدا مأمورم به حفظ ايشان.

پس چون كارهاي حيوان از انسان صادر شد خيال كردند حيوانات هم شاعرند. اگر انسان فكر كند مي‏بيند جميع كارهاي حيوان از روي طبيعت است، و كارهاي انسان از روي فكر و شعور، كارهاي خدا همه‏اش از روي شعور است. و بسا مردم خيال كنند كه كارهاي خدا از روي شعور نيست، پس انسان بعد از اينكه در شكم مادر نطفه او منعقد شد، اگرچه تو خيال كني كه از روي طبيعت جاري شده اما فكر كن ببين كي سر او را به اين‏طور درست كرده؟ انسان چنين سر مي‏خواهد چه كند در توي شكم؟ و زبان و دهن ضرور ندارد، دست و پا مي‏خواهد چه كند؟ بعد از آنكه انسان فكر كند مي‏يابد كه اينها به جهت ماسيأتي است و از روي شعور است. بعد از آنكه به دنيا آمد غذا مي‏خواهد، و غذا بايد توي معده برود پس سوراخ مي‏خواهد، پس دهان مي‏خواهد. و چون غذاها سخت و صلب است محتاج به دندان است، و چون غذا را بايد طلب كند پا مي‏خواهد، و چون راه مي‏رود بايد استخوان و زانو داشته باشد، و پيهاي بسيار بايد داشته باشد، كه اين كج و راست بشود. و چون مايحتاج خود را بايد ببيند چشم مي‏خواهد، پس چشم براي او آفريدند.

باري آنچه اعضا و جوارح كه در شكم مادر از براي او آفريدند جميعاً از روي شعور است. پس چون ديد طفل كه به دنيا آمد غذا مي‏خواهد گندم آفريد، و همچنين گندم آب و خاك و آسمان و زمين و آفتاب و ماه و جميع آنچه در ملك است ضرور داشت، همه را آفريد. پس مقصود اصلي از خلقت هر چيزي نتيجه است. مقصود از آسيا ساختن، خوردكردن گندم است. اگر گندم نباشد، يا خوردكردن ضرور نداشته باشد، آسيا

«* دروس جلد 1 صفحه 118 *»

ساختن لغو است. پس آنچه را فاعل اول خلق كرده به جهت نتيجه است و آن مولودي است كه گاهي اسم او را پيغمبر مي‏گذاري گاه امام. ايجاد جميع اينها از طفيل وجود اوست و مقصود كلي اوست و غايت ‌خلقت حكيم غائط نيست. من كان همّه ما يدخل في بطنه فلاجرم قيمته ما يخرج عن بطنه. پس حال ببين همّ تو چيست. پس كار حكيم از روي فكر و شعور است، و خداوند به طوري از روي شعور كار كرده كه عقل عقلا در آن حيران است. و خلق را با اين حكمت از براي اكل و شرب و فضله پختن نيافريده، در اين اكل و شرب حيوانات هم شريكند، و خداوند جميع منافع و مضار حيوانات را در خودشان و در طبيعت خودشان قرار داده، پس اگر انسان را هم از براي خوردن و آشاميدن آفريده بود منافع و مضار او را در طبيعت خود او قرار داده بودند، و جاهل نمي‏بود. پس چون در خودش قرار ندادند دليل آن است كه او را از براي اكل و شرب نيافريده‏اند و بايد منافع و مضار خود را از غير خود اكتساب كند. پس محتاج به عالِم است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 119 *»

درس هفدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 120 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بعد از اينكه فكر كرديم در افعال خدا ديديم كه حكمتهاي شعوري به كار برده كه دخلي به طبيعيات ندارد. و هركس اين را نداند حكمت وضع نبي را نمي‏داند. و اين است كه اعتقاد بَتّي در وجود نبي ندارند، پس علامت حكمت طبيعي آن است كه طبايع را مي‏بينيم كه هر چيزي از طبع خودش تجاوز نمي‏نمايد، مثل آتش كه بالطبع تسخين مي‏كند و مي‏سوزاند، خواه مؤمن باشد خواه كافر، فكر نمي‏كند. پس انسان عاقل بايد بنشيند و فكر كند كه از براي اين عالم صانع است يا نه؟ اگر صانع دارد، صانع آن طبيعيات است يا آنكه صانعِ آن از روي فكر و شعور كار مي‏كند؟

پس عرض مي‏كنم كه از جمله طبيعيات اين عالم آتش است كه بدون فكر و شعور به طور طبيعت مي‏سوزاند، و از روي طبيعت بالا مي‏رود تا به مركز خود مي‏رسد. و هكذا جميع طبيعيات اين‏طور است از روي طبيعت خود سالكند، به خلاف انسان كه در كارها متفكر و شاعر است. اگر در طلب مقصود، مانعي نبيند آن كار را مي‏كند و الا ترك مي‏كند. و همچنين است كار خداوند حكيم كه جميعش از روي فكر و رويه است، و چقدر صانع عالم از اين‏جور كارها را بر روي هم ريخته و هر يك را براي كاري آفريده و همه موافق حكمت است. مي‏بينيم وقتي كه طفل در شكم مادر بود غذاي او خون بود و احتياج به غذاي خارجي نداشت. بعد از اينكه بيرون آمد چون بدن او نرم و لطيف بود همان خون

«* دروس جلد 1 صفحه 121 *»

صافي كه پايين مي‏رفت، حالا سرابالا شير مي‏شود و بيرون مي‏آيد. و هكذا هر جزئي جزئي اين بدن را كه فكر مي‏كنيم، مي‏يابيم كه صانع اين بدن هر چيزي را از براي كاري آفريده، و علتي منظور بوده، مانند اجزاء ساعت كه از براي او اثري و علتي مترتب است. پس بعد از اينكه انسان در صفت صانع فكر مي‏كند مي‏يابد كه هر چيزي در سر جاي خودش بايد باشد، اگر يك مو پس و پيش باشد همه برهم مي‏خورد، جميعش از روي حكمت است. ديگر اگر بعضي از علت كارهاي حكيم را ندانيم نبايد تخطئه در كار حكيم بكنيم. بلكه اگر نفهميم از جهل ما است و نقص در كار او نيست، به دليل آنكه آنچه را فهميديم اول نمي‏دانستيم بعد خورده خورده رفتيم تعليم گرفتيم. پس اگر ما نفهميم رنگ مو چرا سياه است طوري نمي‏شود گو اين را نفهميم، آنچه را كه فهميده‏ايم درست است. پس آنچه از حكمت حكيم نفهميم از قصور ما است نه از جانب حكيم. و اگر كسي خواسته باشد جميع حكمتهاي حكيم را بداند بايد تمام علم آن عالم و آن حكيم را بداند تا بر جميع حكمت او مطلع شود. پس اگر كسي خواهد بر جميع حكمتهاي خدا مطلع شود بايد جميع علم خدا را بداند، و اين نخواهد شد.

پس چون در كارهاي حكيم فكر كرديم ديديم در هر كاري فايده‏اي منظور داشته، مانند آنكه در اين چشم ببين چه ثمرهاي بي‏نهايت است، از براي او مژه و ابرو قرار داده و سياهي قرار داده تا آنكه چشم بتواند ببيند. پس هر چيزي را از براي او اثري مترتب كرده، يكي را نر كرده يكي را ماده كرده، هر يك را به ديگري محتاج كرده. يكي را خباز كرده يكي را بنا كرده، يكي را آهنگر، همه را با هم درهم از براي هم خلق كرده. اگر مثلاً در شهر نجار نباشد امر شهر بهم مي‏خورد، و هكذا آهنگر، اگر آتش را نيافريده بود امر ملك بي‏حاصل بود، و هكذا در هر جزئي جزئي اين ملك فكر كن مي‏بيني همه از روي حكمت است، از افراد و انواع و اجناس تا جنس الاجناس همه از روي حكمت است. پس در افراد انسان فكر مي‏كنيم كه آيا انسان را از براي همان كاري كه حيوانات را خلق

«* دروس جلد 1 صفحه 122 *»

كرده‏اند آفريده‏اند يا آنكه انسان را از براي كار ديگر آفريده‏اند؟ پس مي‏بينيم ثمره وجود حيوانات از براي ما است، بعضي را آفريده كه ما گوشت آنها را بخوريم، بعضي را براي باركشي و سواري، پس چون خلقت آنها براي خودشان نيست بلكه براي انسان است، پس استقلالي ندارند، و ايشان را مدني‌الطبع قرار ندادند، نهايت اجتماعشان براي توليد كردن است پس آنها تنها تنها زيست مي‏كنند، و احتياج به اجتماع ندارند خوراك هر نوعي چيزي است آماده، لباسشان بر تنشان، در اكل و شرب حرص بيجا نمي‏زنند، و زياد از حاجت نمي‏خورند، و همين كه سير شدند ديگر نمي‏خورند. به خلاف انسان كه با وجود آنكه سير مي‏شوند باز مي‏خورند و حرص مي‏زنند. پس امر حيوانات به سهولت مي‏گذرد، و شعور طبيعي ايشان را كافي است.

اما انسان براي اكل و شرب و لباس و توليد مثل و امثال اينها خلق نشده، كه اگر براي همين كارها كه حيوانات خلق شده‏اند آفريده شده بودند اين همه همّ و غم و غصه از براي رسيدن به آن كارهاي حيواني براي ايشان خلق نمي‏كردند. و اسباب وصول آنها را به طور سهولت و طبيعت آماده مي‏كردند، و احتياج به اجتماع و تمدن نمي‏داشتند. اگر فايده انسان پر كردن شكم و خالي كردن بود، اين چه ثمري داشت؟! باز حيوانات اكل و شرب كه مي‏كنند و فربه مي‏شوند گوشت بعضي از آنها را مي‏توان خورد و پوست و پشم و مو و كرك آنها فايده براي انسان دارد. اما انسان فربه شود چه حاصل دارد؟ بلي چون انسان حيوانيتي هم دارد پس به قدري كه مقرر كرده‏اند و دستورالعمل داده‏اند، بايد كارهاي حيوان را از قبيل اكل و شرب و نكاح و غير اينها بكند، لكن مقصود از آفريدن انسان امري ديگر است. ولي اكثر بني‏نوع انسان به مراتب شتي منهمك‏ترند در طبايع از حيوانات، و حرص ايشان بيشتر از آنهاست. هر كه از روي عبرت و طلب خبرت نظر كند مي‏يابد.

باري مقصود از آفريدن انسان اكل و شرب نبود، خداوند حكيم ايشان را مدني‏الطبع آفريد و با وجود تمدن و اجتماع بايد مختلف‏الطبايع باشند، كه اگر حاجت به تمدن

«* دروس جلد 1 صفحه 123 *»

نداشتند لازم نبود كه مختلف الطبع باشند، و مانند حيوانات همه يك‏جور مي‏بودند، و بدون حرص و عداوت با هم زيست مي‏كردند. پس هر يك از انسانها طبعي و مزاجي مختلف دارند، شخص سوداوي بر خلاف صفراوي است، سوداوي دشمن صفراوي است. اما صدهزار گوسفند همه يك‏جور و يك طبع هستند. صدهزار گنجشك با هم پرواز مي‏كنند و راه مي‏روند، در ميان حيوانات هم هر حيوان كه شعورش زيادتر است اندك شباهتي به انسان پيدا مي‏كند، از اين جهت تمايز آنها از ساير حيوانات بيشتر است، مانند اسب كه چون صاحب شعور است مي‏توان تميز داد، اما صدهزار گنجشك مثل هم هستند. پس غرض از خلقت اجتماع است و اجتماع ايشان هم براي اكل و شرب نيست، اجتماع مي‏كنند تا اكتسابات كنند. حال انسان شب و روز همتش در صفات حيواني و ترقي معكوس است، و بيش از حيوان كارهاي حيواني مي‏كند، بيشتر مي‏خورد بيشتر مي‏آشامد و بسا آنكه غصه بخورد كه چرا زود سير شدم، بيشتر نكاح مي‏كند. حيوان سالي يك دفعه جماع مي‏كند انسان هر شب، پس صفاتي كه حيوان اكتفا به قليل مي‏كند انسان باشعور كمتر بايد بكند، خود را منع كند از صفات حيواني، و حرص مي‏زند و اكتفا به كثير هم نمي‏كند. پس انسان را براي فايده‏اي آفريده‏اند، و آن امري است كه بي‏اجتماع صورت نمي‏گيرد، و همه را مجبول كرده كه مدني‏الطبع باشند با وجود اختلاف طبايع، و اين اجتماع مقدمه آن فايده است نه مقدمه اكل و شرب و صفات حيواني.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 124 *»

درس هيجدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 125 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بعد از آنكه از روي شعور و ادراك فكر كرديم، ديديم كه اگر خداوند خلقت انسان را از براي اكل و شرب و خواب و بيداري و نكاح فرموده، احتياج به اجتماع نبود، مانند حيوانات كه منفرداً در بيابان زيست مي‏كنند. پس اين طبيعتي كه منفرداً نبايد زيست كنند، و بايد مجتمع باشند از براي فايده‏اي آفريده‏اند. پس طبيعت اجتماع از براي كارهاي ظاهري نيست، زيرا كه اجتماع ضرور ندارند. و اگر اجتماع از براي اكل و شرب بود، از براي انسان ضرر داشت. زيرا كه اجتماع طبايع مختلفه مخلّ امور است، چرا كه هريك مي‏خواهند از ديگري جذب كنند، و در اجتماع علانيه مي‏بينيم فساد است، خصوصاً در صورتي كه شعور هم در ايشان باشد، چرا كه هر كه شعورش بيشتر است فسادش زيادتر است. حيوانات بي‏شعور هستند و منفرداً هم زيست مي‏كنند، و فسادي هم نمي‏كنند. حيوان در حال واقع است، و چون شعور ندارد غصه ماسيأتي را نمي‏خورد، به خلاف انسان كه غصه بيست سال بعد را مي‏خورد. پس معلوم شد كه اجتماع و اين شعور از براي كاري ديگر است.

بسياري از اذهان است وقتي كه استدلال مي‏كني كه چون مردم مختلفة الطبايع هستند لامحاله رئيسي مي‏خواهند، تا آنكه رفع تنازع و تشاجر آنها را بكند، اين دليل را قبول مي‏كنند ولي مي‏گويند وجود انبياء ضرور نباشد چه عيب دارد. امر مدينه به همين

«* دروس جلد 1 صفحه 126 *»

سلاطين هم مي‏گذرد، چنانكه مي‏بينيم مي‏گذرد. جواب مي‏گوييم اگر مراد خدا رفع نزاع ظاهري بود و مردم از براي اكل و شرب خلق شده بودند، سلاطين ظاهري كفايت مي‏كرد، ولكن وجود انبيا از براي سياست ظاهري نيست. پس اين خلقت و اين اجتماع از براي فايده ديگري است و منظور خداوند چيز ديگر است.

حالا منظور خدا را خودمان بايد بفهميم يا نبي بايد بيان كند؟ به حصر عقلي يكي از اين دو بايد باشد. مي‏بينيم كار خودمان كه نيست بفهميم چرا كه ماها مختلف الطبايع هستيم. پس بايد منظور خدا را نبي بيان كند از براي ما. و مُسْلم بايد اول الزام وجود نبي را بداند و بعد او را تصديق كند، و شخص عامي مسلم اگر بنشيند و فكر هم بكند مراد خدا را نمي‏فهمد، و مي‏توان حالي او كرد كه مراد خدا از خلقت انسان اكل و شرب نيست، و ثواب و عقاب از براي نعمتهاي ظاهري نيست، چنانكه سنيها آب سرد و خرما خيال كرده‏اند. بلكه مراد از نعمت ولايت آل‏محمد: است. پس اين همه اجتماع و غم و غصه از براي امر ديگر است، و فهم آن امر كار ما نيست و كار انبياء است. و آنها گفتند كه فايده خلقت شما عبادت است، و عبادت از روي اختيار است. حالا بسا كسي كه بگويد كه حالا كه ما را براي عبادت خلق كردند، خوب بود كه ما را مجبول بر طاعت و بندگي آفريده بودند، اگر اين‏طور كرده بودند لازم مي‏آمد كه خدا محتاج به عبادت بندگان باشد، و ذات خدا محتاج به عبادت ما بندگان نيست. پس آن عبادت در ملك است و ما خودمان از عبادتمان منتفع مي‏شويم، و اگر نكنيم خودمان متضرر مي‏شويم، و چون عبادت در ملك است امر به اختيار است ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها.

پس مراد خداوند از خلقت ما دفع مضار و جلب منافع خودمان است، و ما هم كه جاهليم به منافع و مضار خود، پس بايد در ميان ما عالمي باشد، كه عالم به منافع و مضار ما باشد، و جميع آنها را از براي ما بيان كند. اگر وجود چنين عالمي نبود خلقت ما لغو و بي‏حاصل بود. پس وجود انبياء در هر عصري و زماني به طور عموم لزوم دارد و ضرور

«* دروس جلد 1 صفحه 127 *»

است. و لازم نيست كه نبي باشد، بلكه منظور اين است كه حجتي بايد باشد كه بيان منافع و مضار را بكند، خواه خود نبي باشد و خواه كسي ديگر را فرموده باشد كه بيان كند. پس جميع خلق محتاج به وجود چنين حجتي هستند، كه اگر نباشد كار ملك نمي‏گذرد و خراب مي‏شود. بلكه اگر خباز يا نجار يا آهنگر كه جزئي هستند نباشد كار ملك نمي‏گذرد و فاسد مي‏شود. پس جميع اينها مقدمه و اسباب اين است كه ما منافع و مضار خود را بفهميم فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون.

پس اين آسمان و زمين و مولّدات از براي اين است كه عالِمي باشد و ما برويم و تعليم بگيريم، ديگر آن عالم در عصر نبي، نبي است، و در عصر امام، امام است. و بعد از امام علما هستند. پس جميع اين اوضاع از براي تعليم و تعلم است، ديگر يا از باب مقدمه تعليم و تعلم است يا آنكه تعليم و تعلم از باب مقدمه است. مثل آنكه طفل را مي‏برند نجاري ياد بگيرد، از براي چه ياد بگيرد؟ از براي آنكه در بسازد. از براي چه؟ از براي آنكه براي خانه در بگذارد. خانه از براي چه مي‏خواهند؟ از براي اينكه سكني كنند. از براي چه بنشينند؟ از براي آنكه تعليم بگيرند. و هكذا جميع كارها و كاسبيها را مي‏كنند از براي چه؟ از براي آنكه پول پيدا كنند. پول از براي چه مي‏خواهي؟ از براي آنكه غذا و لباس بگيرم. غذا و لباس از براي چه مي‏خواهي؟ از براي آنكه زنده باشم. از براي چه زنده باشي؟ از براي آنكه كسب علم كنم و معرفت پيدا كنم. پس غرض از خلقت انسان و اين اجتماع و اين شعور از براي تعليم و تعلم است نه اكل و شرب.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 128 *»

درس نوزدهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 129 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بعد از آنكه بدون تقليد فهميديم كه اگر خداوند خلقت آسمان و زمين را از براي اكل و شرب و خواب و بيداري كرده بود احتياج به اين شعور انساني نبود، به جهت آنكه اين شعور در حيوانات نيست و به اكمل وجه اين كارها را مي‏كنند، و اگر مقصود همين كارها بود شعور انساني عبث بود، بلكه مخل بود، و ساير حيوانات چون به طبيعت عمل مي‏كنند محتاج به طبيب نمي‏شوند. پس شعور را خداوند در انسان براي فايده ديگر قرار داده، و در آنها اختلاف قرار داده كه مدني‌الطبع و مجتمع باشند، و حالا كه چنين كرده معلوم است كار ديگر به اينها داشته. و اين اجتماع را به شعور آنها وا نگذاشته، تا فكر كنند كه ما محتاج به يكديگر هستيم و آن وقت جمع شوند. بلكه اين اجتماع طبيعي آنهاست و اگر به شعورشان واگذاشته بود باز مجتمع نمي‏شدند، و آنچه مقصود بود به عمل نمي‏آمد. بلكه قرار داد كه بدون فكر آرام نگيرند مگر به اجتماع، و اين طبيعت اجتماع مخصوص حيوانيت انسان است كه بالطبع آرام نمي‏گيرند مگر آنكه مجتمع باشند، و طبع هر كسي عمل خود را بي‏شعور مي‏كند، مثل آنكه آتش بي‏شعور مي‏سوزاند، و هكذا طبايع حيواني. مثلاً انساني كه طبع او سوداست در تاريكي لاعن شعور مي‏ترسد، و جلو آن طبيعت را شعور نمي‏تواند بگيرد، و هكذا شخص صفراوي آرام نمي‏گيرد مگر به شجاعت و حرص و استعلاء، و تا زنده است طالب استعلاء است. و هر مزاجي كار خود را بالطبع مي‏كند و

«* دروس جلد 1 صفحه 130 *»

بايد سعي كرد و شعور را غالب بر طبع كرد نه بالعكس. خداوند در طبع انسان اجتماع قرار داده و اگر به شعور واگذاشته بود اين امر نمي‏شد. فكر مي‏كردند مي‏ديدند جميع فسادها در اجتماع است. اغلب كارها را ترك مي‏كردند تناكح و تناسل را ترك مي‏كردند. پس اين است كه طبيعت اجتماع را در انسان قرار داده، با وجود آنكه شعور دارند و مي‏دانند كه جميع فسادها در اجتماع است. پس اين اجتماع از براي فايده ديگر است.

و باز فكر كنيد كه چرا انسان را در مقام جهل آفريده و اناسي را مانند انبيا عالم به منافع و مضار خودشان نيافريده؟ پس فكر كنيد كه خداوند در مبادي تكثر و تعين نيافريده، چنانكه رنگ قرمزي و سبزي از مبدأ آفتاب نيامده. پس مبدأ الوان اينجا است نه نزد آفتاب. پس سبب آنكه انسان را جاهل آفريده‏اند اين است كه جوهر جهل از آنجا نيامده، مبدأ جهل اينجاست. شعور از جانب مبدأ صاحب شعور بر يك نسق جاري شده، ولكن در بطن مولّدات مختلف مي‏شود و جميعاً قرب و بعدشان در نزد آن مساوي است. جمادات همين دورتر واقع شده‏اند شعور ندارند و نباتات اندكي اقرب شده‏اند شاعر شده‏اند، حيوانات بالاتر رفته‏اند شعورشان بيشتر شده است، و انسان چون اقرب است به مبدأ شعورش از همه زيادتر است. پس در كون جميعاً نسبت به مبدأ مساويند، و مبدأ نور خود را بر يك نسق جاري كرده ولكن در بطن قوابل مختلف مي‏شود. و در كون خداوند هر چيزي را به خود او آفريده، و هرچه موجود شد خودش خودش است و غير خودش نيست.

مثل آنكه در امكان زيد زيد است و ممتنع است كه عمرو باشد، و متحرك متحرك و ساكن ساكن. متحرك ساكن نيست و ساكن متحرك نيست، و زيد هم متحرك است و هم ساكن. پس زيد متحرك را به خود متحرك آفريده، و سكون را به نفس سكون ساكن كرده. پس ببينيد متحرك بايد جايي باشد كه حركت باشد نه در ذات زيد، ذات زيد نه حركت است نه سكون. اگر ذات زيد متحرك بود ساكن نبود و هكذا. پس متحرك از براي ذاتي است كه ثبت لها الحركة، و متحرك بي‏ذات نمي‏شود، و صفت بي‏ذات و ذات بي‏صفات

«* دروس جلد 1 صفحه 131 *»

داخل ممتنعات است، و چيز ممتنع خدا نيافريده. پس زيد يجب ان‏يكون زيداً، و متحرك يجب ان‏يكون متحركاً، و همچنين متحرك هم سريع است هم بطي‏ء، و سريع و بطي‏ء جاشان زير پاي المتحرك است، فسريع يمتنع ان‏يكون بطيئاً و بطي‏ء يمتنع ان‏يكون سريعاً. پس سريع در جاي خودش است و ممتنع است بطي‏ء شود و هكذا و متحرك در حد و مقام خودش بالاي سر سريع و بطي‏ء واقع است. پس سريع بطي‏ء نيست و بالعكس، لكن متحرك هم سريع است هم بطي‏ء و هكذا تا بروي بالاتر. زيد هم متحرك است هم ساكن، پس هر چيزي در كون اول در سر جاي خودش ثابت و لازم است و نبوده وقتي كه نباشد.

پس مراتب كونيه بر سر جاي خود محفوظ بود، و بعد به واسطه شارع هر يك اشراق كردند و اثري كردند و در كون هيچ اختلافي نبود، و جميع اكوان در نزد مبدأ مساويند، و حيف و ميلي به ديگري دون ديگري نداشت. و او فعل خود را بر يك نسق جاري مي‏كرد مانند نور شمس كه بر يك نسق جاري است، ولكن آهن چون ماده او لطيف و صلب است بيشتر حرارت قبول مي‏كند و حرارت را حبس مي‏كند و چوب ماده او متخلل است و كامل نيست كمتر حرارت را حبس مي‏كند، پس از جانب مبدأ اختلافي نيست. پس فاعل اول فعل خود را بر يك نسق جاري كرده و او صاحب شعور است، و شعور خود را بر يك نسق جاري كرده، و او دائم الفضل است ولكن قوابلي كه ابعد از او واقع شده‏اند و قابل نبوده‏اند، حبس شعور او را نكرده‏اند از اين جهت جاهل مانده‏اند. و فاعل اول دائم الفعل است و كار او فعليت است و طبع او شعور است. و همين‏طور از شعور خوشش مي‏آيد و چون شعور طبيعي او بوده راضي نبود كه در ماسوي جهلي ببيند، پس خواست كه تكميل كند و سايرين را صاحب شعور كند. هر صاحب فعليتي راضي نيست كه در ماسواي او آن فعليت نباشد. و از براي هر صاحب فعليتي اثري است و آن اثر طبيعي اوست، مانند شخص صاحب شعور همين‏طور كه در ميان مردم راه مي‏رود اثر خود را مي‏كند، و به واسطه آداب و رسوم و نشست و برخاست شعور در مردم اثر مي‏كند.

«* دروس جلد 1 صفحه 132 *»

پس چون اناسي جاهل بودند خداوند در ميان آنها عالمي آفريد كه معتدل‏ترين آنها بود. در ميان دو شي‏ء مختلف يك حالت بين بيني لامحاله هست. و در ميان دو شي‏ء، وسطي لامحاله بايد باشد، و آن وسط لامحاله بايد معتدل باشد، و فلكيت صرفه و عنصريت صرفه نداشته باشد. و شخص معتدل مي‏فهمد كه به چه اندازه حلم و غضب و ساير چيزها خوب است، لامحاله وسط حقيقي است و طفره نمي‏خورد. حالتي كه نه سرد باشد و نه گرم، و حد وسط لامحاله در هرجا هست اعتدال دارد و هر چيز را سر جاي خودش مي‏فهمد و بايد تربيت كند مردم را. پس آنها را به نظم حكمت قرار داده، آن شخص واحد در آن واحد محال است در امكنه متعدده باشد، پس بايد بيايد در ميان جماعت بنشيند، و منافع و مضار مردم را برساند. ديگر حالا كار مجتمعين آسان مي‏شود، و چون مجتمع شدند لامحاله طبايعشان مختلف است لامحاله حاجات دارند، آهنگر مي‏خواهند بنا مي‏خواهند و چون طبايع مختلف است هر يك صفتي مناسب طبع خود را دوست مي‏دارند. پس طبايع مختلفه آفريدند به جهت حاجات مختلفه، و هر يك به سهولت آن كار را مي‏كند. مثل آنكه كسي كه طبع فقاهت دارد به اندك زماني فقيه مي‏شود. كسي كه طبع فقاهت ندارد پنجاه سال شرح لمعه بخواند آخر يك مسأله نمي‏داند. يكي طبع او نحوي است، به يك شرح انموزج خواندن نحوي مي‏شود. كسي كه اين طبع را ندارد سالهاي دراز سيوطي بخواند نمي‏فهمد. و همچنين كسي كه طبع شعر دارد به اندك زماني شاعر مي‏شود و شعر خوب مي‏گويد. و كسي كه طبع شعر ندارد سالهاي دراز علم عروض بخواند شاعر نخواهد شد، اگر چيزي هم بگويد آخر بي‏سجع و بي‏قافيه خواهد بود. هر كسي كاري محبوب اوست كه آن را بالطبع دوست مي‏دارد و به سهولت مي‏كند و كاري كه از طبع انسان نيست از پي آن نبايد برود. پس اشخاص مختلف الطبايع هستند براي رفع حاجات خودشان. و در اجتماع تنازع و تخالف بود، پس بايد يكي باشد كه رفع اختلاف از اينها بكند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 133 *»

درس بيستم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 134 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بعد از اينكه از روي شعور و ادراك ان‏شاء اللّه فهميديم كه مراد خداوند از خلقت انسان اكل و شرب نيست، و اين هيئت اجتماع انسان از براي اكل و شرب نيست بلكه اجتماع مخلّ آن كار است، پس شعور از براي كار ديگر است، و در اكل و شرب اجتماع ضرور نيست، چرا كه مي‏بينيم حيوانات منفرداً در ابعاض زمين متفرق مي‏شوند، و در نهايت آساني و سهولت اكل و شرب مي‏كنند. پس اين شعور انساني و اجتماع نيست مگر از براي اكتسابات انساني، و چون جاهل بودند به آن اكتسابات و به منافع و مضار خودشان لامحاله عالمي ضرور دارند، و اگر آن عالم نبود مصالح و مفاسد خود را نمي‏دانستند، و وجود آنها لغو بود. و چون آن مجتمعين محتاج و مختلف الطبايع بودند لامحاله خلاف و نزاع در ميان آنها پيدا مي‏شد. پس بايد در ميان آنها عالمي باشد كه رفع حاجات آنها را بكند، و عالم به مفاسد و مصالح آنها باشد و معتدلتر از همه باشد و بايد اثر عالَمي را به عالمي بداند، تأثير عالم غيب را در شهاده و بالعكس بداند، و بايد عالم باشد به اثر هر چيزي و تأثير چيزي در چيزي. پس بايد عالم به هر جزئي از اجزاء عالم باشد، و خاصيت هر چيزي را بداند، تا آنكه بتواند حجت باشد. پس بايد معتدل جامع باشد، و عالم به جميع ماكان و مايكون، به صفات آنها و جواهر آنها و كيفيات آنها و مقدار آنها و جزئي جزئي آنها باشد.

«* دروس جلد 1 صفحه 135 *»

پس وقتي كه چنين شخصي آمد در ميان مردم و چنين ادعائي كرد و خداوند تصديق او را كرد مي‏دانيم از جانب خدا آمده و آن بايد در وسط باشد و يك طرفي نباشد. نه شرقي باشد نه غربي بلكه در حد وسط باشد كه عالم به حال هر دو طرف باشد. پس حجت بايد محيط به كل باشد و عالم به جميع امور باشد، تا بتواند مربي باشد. پس شخص مربي بايد اول عالم باشد به آلات و اسباب هدايت، و بعد بايد ماهر باشد چرا كه بسا كسي كه عالم به علم خط باشد و اسباب آن را بداند ولكن عمل نكرده و مجرِّب نشده، نمي‏تواند خط بنويسد. پس بايد عالم باشد و عالم به آلات و اسباب آن كار باشد و بايد ماهر باشد در هدايت.

فكر كن ببين وضع نبي از براي چيست؟ مي‏بيني از براي هدايت آمده كه منافع و مضار خلق را بگويد پس لامحاله بايد عالم باشد و بايد خائن نباشد، و بايد سهو و نسيان و خطا از او سر نزند. پس چون خائن نيست آنچه مي‏گويد صدق است و مختلفين بايد جميعاً امتثال امر او را بكنند، و مطيع و منقاد او باشند و چنين شخصي در جميع زمانها بايد باشد و اختصاص به عصري دون عصري ندارد.

پس بعد از اينكه عقل وجود چنين كسي را واجب دانست در ميان ملك باشد و وجه وجوبش اين است كه اگر خدا مقدر كرد كه نباتي در ملك باشد، واجب است آفتابي باشد كه اگر نباشد وجود اين مواليد لغو است، و حال آنكه اينها اجزاء ملكند. حالا ببين حالت كسي كه وجود او كلي است چه خواهد بود.

پس حجتي از جانب خدا بايست باشد و بايد منزه و مبرا از جميع صفات ذميمه باشد. حالا كه عقل ايجاب كرد وجود چنين شخصي را، پس مختلفين بايد او را پيدا كنند تا رفع اختلاف ايشان را بكند. و همچنين عقل واجب كرده وجود او را در ميان خلق، پس بايد او در آسمان نباشد، و در مغاره‏ها پنهان نباشد، و در ميان خلق باشد. و همچنين به حصر عقل مي‏بينيم كه اين حجت را خدا بايست بفرستد، و من عند اللّه باشد، نه آنكه

«* دروس جلد 1 صفحه 136 *»

مردم رمل بكشند و او را پيدا كنند. و همچنين عقل استدلال مي‏كند كه هذه الحجة يجب ان‏يكون من عند اللّه لا من عند نفسه، و يجب ان‏يكون كلياً عقل به طور عموم و به طور كلي استدلال مي‏كند ولكن تشخيص، ديگر كار عقل نيست و عقل حكم به جزئيات نمي‏تواند بكند. حالا تو برو ببين صفات نبوت در كجاست؟ در هر كه اين صفات را ديدي بدان اوست حجت خدا.

پس تو جميع اين ملك را مانند يك خانه فرض كن و اين شهر را مانند اطاقهاي او، حالا تو برو ريش هر يك از اشخاص اين ملك را بگير و هركس ادعا كرد من نبي هستم از او سؤال كن كه برهان تو چيست؟ اگر عالم است به منافع و مضار و خائن نيست و ماهر است، تصديق كن او را. و الا يك يك را طرح كن و لامحاله عقل حكم مي‏كند يك كسي را. پس عقل او را منحصر مي‏كند به محمد بن عبداللّه9. نفس ادعا حجت است اما نه از براي هر كسي. اگر ده نفر باشند و يكي ادعا كند كه من عالم به علم قرآنم و نه نفر ديگر هم ادعا مي‏كنند كه ما عالم نيستيم، و لامحاله بايد عالمي هم باشد در ميان آنها، پس قول اين يك نفر حجت است. حالا ده نفر را بيست نفر كن، بيست تا را صد تا كن، تا صد هزار تا جميع خلق كه ادعا كنند ما نيستيم از هر صنفي از سرباز از كسبه از رمال مي‏گويد من نبي نيستم آن يك نفر كه ادعا مي‏كند نفس ادعاي او حجت است چرا كه لامحاله بايد در ميان متعددات باشد. پس شناختن چنين شخصي از همه چيز آسانتر است هرچه امر بالا مي‏رود و كلي مي‏شود معرفت او زودتر حاصل مي‏شود.

پس خداوند اين حجت را بايد در دنيا بگذارد در آخرت بگذارد، چرا كه ما هميشه محتاج به چنين كسي هستيم و معرفت او واجب است و واضح، و از آفتاب واضحتر است. چنانكه حضرت صادق7 به مفضل فرمودند كه دوازده علم باطل بلند مي‏شود. مفضل شروع به گريه كرد كه پس شيعيان شما از كه هدايت شوند؟ فرمودند واللّه امر ما از آفتاب روشن‏تر است از براي كسي كه طالب هدايت باشد، علم المحجة

«* دروس جلد 1 صفحه 137 *»

 واضح لمريده، و الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم لام قسم است و نون لنهدينّهم هم به قول كوفيين در هرجا باشد به معني قسم است، در يك كلمه دو قسم ياد كرده كه هركس طالب باشد ما سبيل خود را به او مي‏نماييم. از براي طالب، امر حق و هدايت از همه چيز واضحتر و آسانتر است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 138 *»

درس بيست‌ويكم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 139 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

استدلال ديگر كه از استدلالات سابقه مخفي‏تر است اين است كه به رأي‏العين مي‏بينيم كه هر صاحب قوه‏اي خودش را از عدم به وجود نمي‏آورد، و اين استدلالي است عظيم كه صاحب ابراز و كشف حقائق است. پس صاحب قوه اقتضاي او اين است كه قوه‏ها در او بالقوه باشند، و خود قوه غيرمعقول است كه خود را استخراج كند. و اقتضاي او اين است كه بالقوه باشد و از خدا سؤال كند قوه را. پس خود او معقول نيست خروج فعليت را از كمون خود، چنانكه مي‏بيني توي تكه موم صورتهاي مثلث و مربع و مخمس خوابيده و هكذا ساير صور. پس صوري كه بالقوه است بي‏نهايت است و چون نهايت ندارد هرچه صور بي‏نهايت استخراج كني كم نمي‏شود. پس ماده را به اندك فكري مي‏بيني كه حالتش اين است كه صور بي‏نهايت در او خوابيده، پس ماده شيئي است موجود و اقتضاي وجود قوه است، و اگر اقتضاي وجود فعليت بود بايست الآن صور بي‏نهايت موجود بالفعل باشد، و بايست ماده در حال واحد در امكنه عديده به صورتهاي مختلفه ظاهر شود، و چنين چيزي محال است. پس اگر سفيدي هست حقيقت سفيدي اين است كه تا سفيدي هست، نگذارد سياهي پا به عرصه وجود گذارد. پس ماده واحده در قوه او هست كه به صور متناقضه بيرون آيد. هم قابل است به صورت حركت درآيد هم سكون، و حركت و سكون نقيض يكديگرند، و نقيض از ضد بالاتر است. تعريف ضد اين است

«* دروس جلد 1 صفحه 140 *»

كه ارتفاع يكي از دو ضد ممكن است و اما نقيض آن است كه اجتماع هر دو ممكن نباشد و ارتفاع هر دو هم محال باشد، مثل حركت و سكون، نمي‏شود هر دو باشند و نمي‏شود كه هر دو هم نباشند. پس ماده قابل است كه در او صور بي‏نهايت كامن باشد، و صاحب فعليتي بيايد و آن صور را استخراج كند. و ما به همين دليل رد بر وحدت وجود مي‏كنيم كه آنها خيال مي‏كنند كه خداوند ماده‏اي است كه صاحب قوه‏هاي بي‏نهايت است، و خودش آن صور را از كمون خود استخراج كرده، مانند زيد كه صورت قعود و قيام در او كامن است و خودش صورت آنها را استخراج مي‏كند. و سبب اينكه اين‏طور خيال كرده‏اند اين است كه نه خدا را شناخته‏اند نه خلق را، و گفته‏اند وحدت صدمه به كثرت نمي‏زند، مانند آنكه زيد صدمه به ظهورات خود نمي‏زند. و بعضي گفته‏اند اصلش خدا مي‏خواهند چه كنند.

پس عرض مي‏كنم كه ماده اقتضاي او اين است كه صور بي‏نهايت در او كامن باشد و محتاج باشد به مُخرجي كه آن صور را استخراج كند از كمون او. ماده خودش شيئي است موجود، حالا مي‏گويي آن صوَري كه كامن است موجود است يا بالقوه؟ و مي‏بيني كه موجود نيستند، و آنها اگر موجود به اين وجود بودند بايست همراه اين باشند. پس وجود، غير از وجود قوه است. پس باعث بر استخراج اين صور نفس قوه نيست، پس صاحب فعليتي بايست در خارج باشد و اين صور را استخراج كند. پس بايد آتشي بالفعل باشد تا آنكه استخراج شعله از زيت كند. حالا بسا آنكه كسي ايراد كند كه رنگي كه در گل هست آن رنگ را كه استخراج كرده؟ مي‏گويم اين مخفي است، آنجاها كه ظاهر است بفهم تا اينجا را هم بفهمي. و بسا آنكه سنگ حركت كند و ما محرك سنگ را نمي‏بينيم. پس مي‏گويند چه عيبي دارد كه محرك سنگ خودش باشد، و احتياجي به محرك خارجي نداشته باشد؟ پس عرض مي‏كنم كه در بديهيات فكر كنيد تا بفهميد. مثلاً زردي كه در گل است، شكي نيست كه اين رنگ را خودش استخراج نكرده، زيرا كه اقتضاي وجود او قوه

«* دروس جلد 1 صفحه 141 *»

بود نه فعليت، به جهت آنكه قبل از اينكه رنگ موجود شود رنگي نبود، پس كسي ديگر اين رنگ را موجود كرده و استخراج كرده. حال مي‏رويم سر ماده مي‏بينيم ماده هم اقتضاي ذاتي او قوه است، و معني قوه اين است كه صورتهاي بي‏نهايت در او بالقوه باشد، و اگر اقتضاي وجود او اين بود كه صور كامنه استخراج كند، بايست در آنِ واحد به صورتهاي مختلفه مضاده درآيد، و اين محال است. پس آن صور كامنه محتاجند به صاحب فعليتي كه تكميل كند آنها را، و از كمون آنها صورت مشابه خود را استخراج كند.

حال اين مسأله را ببريد در مبدأ، كه آيا روزي كه خداوند اين مخلوقات را آفريد اول يك درياي متشاكل‏الاجزائي آفريد كه هيچ صورت و صورتگري‏ نبود، بعد خداوند دست كرد ـ مانند شخص فاخور ـ و اين خرمن گل را به صورتهاي مختلفه درآورد؟ و اغلب مردم همين‏طور خيال مي‏كنند، و يكپاره احاديث متشابه هم هست. پس شما اگر جميع ماسوي را يك بحر متشاكل‏الاجزاء خيال مي‏كنيد و مانند يك تكه خمير فرض مي‏كنيد لازم مي‏آيد كه خداوند مباشر و قرين خلق شود، و دست كند به اين خمير و تكه‏اي بردارد دنيا بسازد، تكه‏اي ديگر بردارد آخرت بسازد. پس ذات خدا معالج و مباشر و مجانس و ممدّ خلق شده، و امر اين‏طور نيست. و خداوند خلق را در غير خلق نيافريده، و آنچه را كه خلق كرده اقتضا مي‏كنند و سؤال مي‏كنند و احتياج دارند خدا عطا مي‏كند، و آن احتياج و سؤال در خلق است، و عطا هم در خلق بايد باشد. معني آنكه تو محتاج به آبي اين است كه خدا آبي بيافريند و رفع عطش تو را به آن آب كند، ذات خدا آب از براي تو نمي‏شود.

پس خداوند رفع ضروريات خلق را به خود خلق مي‏كند، ذات خدا بي‏نهايت است و مقارن خلق نمي‏شود. حال ذات خدا كه متغير نشد آيا اگر اين خلق بحر متشاكل‏الاجزائي بودند و مخرجي خارجي نبود بايست اين خلق معدوم باشند، بالقوه باشند. و مي‏بينيم همه موجودند و از يكديگر ممتازند. پس لامحاله مستخرج خارجي بوده

«* دروس جلد 1 صفحه 142 *»

و آن مستخرج لامحاله بايد ماديت و صوريت نداشته باشد، بلكه بايد فعليت محضه باشد. در اين ملك كه نظر مي‏كني، در اجزاء ملك هر چيزي از چيزي موجود شده. پسر، پسر پدر است. پدر، پسر پدر ديگر است. اين چراغ از آن چراغ روشن شده و آن چراغ از چراغ ديگر بالفعل شده. پس حال برو در مكمل اول ببين اگر محتاج به مكمل ديگر بود مكمل اول نبود. پس چراغ اول بايد حالت او غير از چراغهاي وسطي باشد، و احتياج به مكمل نداشته باشد، و همين‏طور بايد فعليت محضه باشد، و صورت او بايد غير از صورت ماده و صورت باشد، بلكه او بايد فعليت محضه باشد تا آنكه بتواند استخراج صورتهاي كامنه را بكند. پس خداوند اول يك فعليت محضه آفريده كه ذاتيت او فعليت بود، چنانكه قابليت محضه آفريده كه ذاتيت او قبول محض بود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 143 *»

درس بيست‌ودوم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 144 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

خداوند حكيم است خلق را براي فايده‌اي آفريده، و آن فايده لازمه هر چيزي هست. و فايده هر چيزي اثر اوست و اثر لازمه صورت است. جميع تأثيراتي كه در اشياء است به واسطه صورت آنهاست، و هر شيئي شي‏ء است به واسطه صورت. پس آنچه خداوند آفريده با صورت آفريده، و از براي هر صورتي اثري و فايده‏اي است. حال خداوند اين صورت انسان را از براي فايده‏اي آفريده و اين فايده چنانكه گفتيم اكل و شرب نيست، و همچنين اين صورتِ اجتماع كه در طبيعت انسان آفريده ثمره آن اكل و شرب نيست چرا كه حيوانات بي‏اجتماع زندگاني مي‏كنند، و هكذا شعوري كه در انسان است كه غصه مامضي و ماسيأتي را مي‏خورد، به جهت فايده‏اي است كه اكل و شرب نيست. بلكه شعور و اجتماع مخلّ اكل و شرب است. و اگر انسان اندك فكر كند مي‏يابد اين بدني كه غصه مامضي و ماسيأتي را مي‏خورد و شاعر است بدن اين دنيا نيست، بدن ماضي و مستقبل را زير پاي خود انداخته، و او مردم حال نيست. پس اين شعور و ادراك، اصل خلقتش در اين دنيا نشده. و اين جماد و نبات و اين حيوان و اين بدن عرضي انسان در اين دنيا خلقت شده‏اند و مردم حالند و خبر از ماضي و مستقبل ندارند ولكن شعور اين انسان در اين دنيا خلق نشده، و او مستعلي بر ماضي و مستقبل و حال اين دنيا است.

«* دروس جلد 1 صفحه 145 *»

پس شعور انسان از براي اين است كه به فكر مامضي و ماسيأتي خود بيفتد، و به فكر منافع و مضار خود بيفتد، و اثر و خاصيت هر چيزي را بفهمد. و چون خداوند از براي هر چيزي اثر و فايده‏اي قرار داده، و در بعضي منفعت او و در بعضي مضرت، و با وجود شعور او را جاهل آفريده، و عالم به منافع و مضار خود نبود، خداوند عالمي در ميان آنها آفريد كه منافع و مضار آنها را از براي آنها بيان كند، و چون انسان شاعر بود در قوه او بود كه كمال و اثر هر چيزي را اكتساب كند. پس فاعل مستخرجي آفريد كه جميع كمالات در او بالفعل بود، و جميع كمالات و منافع و مضار آنها را تجربه كرده بود، و عالم بود به جميع آنها. آن وقت سايرين را امر كرد كه از او اكتساب كنند آن كمالات را، و عالم به منافع و مضار خود شوند.

پس در ميان متكثرين و جاهلين بايد لامحاله عالمي باشد كه مطلع بر منافع و مضار مردم باشد. پس نبي كه از جانب خدا آمده بايد عالم و مطلع باشد بر اثر هر چيزي حال اگر آن نبي جزئي است و مبعوث بر قوم معدودي است، علم او به همان‏قدر است. و اما نبي كل و مبعوث بر كل خلق، بايد عالم به جميع ذرات وجود باشد.

شما فكر كنيد كه خداوند از براي يك چيز، چقدر تأثير قرار داده كه انسان از علم يكي از آنها عاجز است، مثلاً عسل نسبت به صفراوي اثر او چيست؟ به بلغمي اثر او چيست؟ و هكذا به دموي و سوداوي، از كمّش از كيفش منفعتش مضرتش نسبت به هر مزاجي، انسان از يك چيز جزئي و خواص او مطلع بخواهد شود عاجز است. حال ببينيد آن كسي كه نبي كل است بايد علم او چقدر باشد؟ پس بايد عالم به جميع ذرات موجودات و خاصيت آنها باشد، و منافع و مضار آنها را بداند، و اين علمي است عظيم. وقتي راوي سؤال كرد از معصوم از هر نوعي جواب دادند. بعد فرمودند علم بعض علي بعض. پس شخص نبي بر كل، بايد صاحب فعليت باشد تا آنكه بتواند ما بالقوه را استخراج كند. حال ببين چه چيز را بايد استخراج كند؟ و خدا خلق را از براي چه آفريده؟

«* دروس جلد 1 صفحه 146 *»

مي‏بينيم براي معرفت آفريده فرموده كنت كنزاً مخفياً الي آخر و معرفت او اين است كه صفات او را بشناسي، صفات او چيست؟ خدا قادر است عالم است سميع است بصير است و هكذا، پس خداوند عباد را آفريده كه متصف به صفات او شوند اطعني فيما امرتك اجعلك مثلي.

پس غايت خلق اتصاف به صفات خدا و متأدب و متخلق شدن به آداب و اخلاق خداست. حالا ببين جاي او، و اخلاق او كجاست؟ ما يك متخلق به اخلاق خدا مي‏خواهيم تا متصف به صفات او شويم كه چشم، او را ببيند. ما يك آتش بالفعلي مي‏خواهيم كه استضائه كنيم. پس نبي و مبلغ ما بايد محسوس و ملموس باشد تا بتوانيم از او اكتساب كنيم، و خداوند آنچه را از ما خواسته در او قرار داده، و آن حجت در زمان نوح، نوح بود. در زمان موسي، موسي بود و هكذا تا زمان محمد9 و بعد هركس را آن بزرگوار قرار داد، او حضرت امير را قرار داد تا امام دوازدهم و بعد از ائمه: ثقاتي چند هستند كه ايشان روايت مي‏كنند از ائمه، و از پيش خود به قدر ذره‏اي نمي‏گويند و تحريف و تبديل در دين خدا نمي‏دهند، ايشان حجتند بر مردم. و فرقي مابين ايشان و امام نيست الا انهم عباده و خلقه كما لافرق بين الشعلة و النار الا ان النار اصل و الشعلة فرع، ديگر فرقي ندارند، هر دو مضيئند. پس بعد از ايشان شيعيان كه عالم به علم ايشان و عمل كننده‏اند، حجتند بر خلق.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 147 *»

درس بيست‌وسوم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 148 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

استدلال ديگر بر لزوم وجود نبي در هر عصري آنكه بايد حجتي باشد در ميان مردم و آن استدلالي است حكمي چرا كه قاعده مشايخ ما اين است كه مطلب داخل دل شود. پس اين استدلال مجادله و موعظه حسنه نيست، به طور حكمت دليل و مدلول يكي است. اگرچه در اذهان مردم در بادي نظرشان دوتاست. و سببش اين است كه مردم استدلالاتشان استدلال مجادلي است و دليل مجادله كشف از واقع نمي‏كند، چنانكه دليل موعظه كشف از سلامت مي‏كند. چنانكه حضرت صادق7 در مكه به ابن ابي‏العوجاء احتجاج كردند و به طور موعظه فرمودند كه اگر اين ملك صانع ندارد كه كسي نيست مؤاخذه از اعمال ناشايست شما بكند، هر كاري كه مي‏خواهيد بكنيد، و اگر صانع دارد احتمال ضرر در اعمال شما مي‏رود. اين استدلال راه سلامت پيش پاي آدم مي‏گذارد، ولكن ايمان را داخل دل نمي‏كند.

باري اگر دليل غير مدلول باشد لامحاله مثني مي‏شوند، لامحاله دليل چيزي را داراست كه مدلول دارا نيست، هر چيزي را مابه‏الافتراقي است و مابه‏الاجتماعي. منظور آنكه مادام كه كسي دليل را غير مدلول دانست، آن دليل البته كشف از مدلول نمي‏كند. پس دليلي كه كشف از مدلول مي‏كند عين مدلول است. از اين جهت مي‏گوييم مبتدا عين خبر است، مانند زيدٌ قائمٌ، زيد عين قائم است و قائم عين زيد، زيدِ ثبت له القيام عين قائم

«* دروس جلد 1 صفحه 149 *»

است، زيدي كه به صورت قيام درآمده قائم است. پس زيدِ قائم قائم است نه زيد قاعد. پس اگر مي‏گوييم زيد قائم است زيد به صورت قيام را مي‏گوييم، مانند آنكه جسم حار حار است، نه جسم بارد. پس زيدِ قائم قائم است. پس دليل عين مدلول است و صفت عين موصوف و موصوف عين صفت، بلكه مسمي عين اسم و اسم عين مسمي.

پس دليل حكمت، ايمان را داخل دل مي‏كند و كشف از واقع مي‏كند. پس قائم خبر زيد است يا رسول اوست يا خليفه اوست يا دليل اوست يا صفت او، هرچه مي‏خواهي بگو. حال ببين قائم چطور دليلي است؟ دلالت مي‏كند تو را به سوي زيدي كه منزه و مبراست از قيام و قعود و تحرك و سكون؟ يا آنكه قائم دليلي است كه عين زيدي است كه ثبت له القيام؟ اگر قائم دليل باشد از براي زيد مطلق كه زيد مطلق منزه و مبراست از قيام و قعود و حركت و سكون. او نه متحرك است نه ساكن، و او ذاتي است نه قائم است نه قاعد، او ذاتي است كه ذاتيت او محصور به حصار حركت نيست، چنانكه ذاتيت محصور به حركت نيست. و چون محصور به حصار نيست اينها نيست، از اين جهت هم قاعد است هم قائم، هم به صورت حركت درآمده هم به صورت سكون، پس ذاتيت زيد محجوب به حجاب اينها، محصور به حصار اينها نيست. پس بخوان درباره زيد: يا زيد انت لاتحتجب بحجاب الحركة و السكون، و انت غير الحركة و السكون، ولكن غيورك تحديد لماسواك فليس مادة زيد محبوس بحبس القيام و القعود، بل مادة القيام محبوس بحبس القيام، و مادة القعود محبوس بحبس صورته. فكل منهما محبوس بحبس صورته، و همان صورت حجاب آنهاست.

و اما زيد محبوس به حبس صورت قيام و قعود نشده، از اين جهت هم قائم است هم قاعد. پس زيد فرو رفته در اعماق قائم، بلكه اعماقي نيست، چرا كه خبر زيد چيزي نيست. و همچنين فرو رفته در اعماق قاعد و فرو رفتن او و نفوذ او مانند آب در خاك و خاك در آب نيست، چرا كه نفوذ آب در خاك به طور عرض است، و ذاتيت آب و خاك

«* دروس جلد 1 صفحه 150 *»

داخل بهم نشده، در حيني كه داخل هم شده‏اند آب مكاني دارد جدا و خاك جدا نشسته. و همچنين روح نفوذ كرده در جسم ولكن به طور حقيقت نفوذ نكرده، چرا كه تفكيك آنها ممكن است، وقتي كه انسان مرد از هم جدا مي‏شوند. و همچنين ماده در صورت نفوذ كرده، و اين هم نفوذ حقيقي نيست چرا كه تفريق ماده و صورت هم از يكديگر ممكن است. پس ماده در مكان ذاتي خود نشسته و صورت هم در مكان ذاتي خود، و به طور عرض داخل هم شده اما نفوذ زيد قائم در صورت قيام نفوذ حقيقي است، به طوري كه زيد فرو رفته در اعماق قائم كه فرو رفته شده را فاني كرده به طوري كه در اعماق زيد كه نظر مي‏كني جز قائم چيز ديگر نيست. و در خلال قيام قائم كه تجسس مي‏كني جز زيد چيزي نيست. پس زيد چنين فرو رفته در اعماق و اقطار قائم كه جز زيد چيزي نيست. حالا ما اصطلاح كرده‏ايم كه قائم در زيد ممتنع است، ولكن ممتنع بودن او مثل اين نيست كه سفيدي غير از سياهي است، و سفيدي در سياهي ممتنع است، اين‏طور ممتنع نيست اين اصطلاحي است كرده‏ايم. پس تو مانند برنج يك‌يك اجزاء را پيش بكش، ببين جز قائم چيزي مي‏بيني؟ معامله كه مي‏خواهي با زيد بكني با قائم بكن. بلكه زيد در وجود قائم ظاهرتر است از قائم. مكرر گفته‏ام عالي در وجود داني ظاهرتر از داني است، و در وجود داني عالي بهتر از خود داني نشسته. اين‏طور اگر كسي معرفت پيدا كرد عارف شده. اين است كه مي‏فرمايد كه يا سلمان و يا جندب ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل الي آخر و معرفت خدا معنيش اميرالمؤمنين است، اگر اميرالمؤمنين معرفت خدا نيست، نشناخته‏اي اميرالمؤمنين را، و آنچه شناخته‏اي اميرالمؤمنين نيست. و چنين اميرالمؤمنين مثل اميرالمؤمنين سنيها و نواصب است. و معرفت تو هم مثل معرفت آنهاست. پس اميرالمؤمنين يعني معرفة اللّه و نور اللّه.

پس عالي را ببين چطور نافذ و جاري و ساري شده در داني، كه جز عالي چيزي ظاهر نيست و داني را مخفي كرده. پس دالّ و مدلول و راه و مقصود يكي است، راه خدا

«* دروس جلد 1 صفحه 151 *»

چنين راهي است كه تا پا گذاشتي به مقصود مي‏رسي. پس دليل حكمي، دليل عين مدلول است. پس قائم عين زيد است و عالي در داني و ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است، پس تو رو مي‏كني به قائم و مي‏گويي اي زيد قائم، روي تو به قائم است ولكن خطاب تو به زيد است. ببين چقدر ظاهر است كه تو نگاه به قائم مي‏كني زيد را مي‏بيني، و خطاب تو به زيد است. پس قائم عين زيد است و دليل عين مدلول، پس اينها يكي هستند. حالا كه يكي هستند قائم عين زيد است، مي‏بيني عين زيد نيست. اميرالمؤمنين ذات خدا نيست، حال كه ذات او نيست غير اوست؟ مي‏بيني غير او هم نيست. غير اوست لكن غيريت مانند غيريت زيد و عمرو نيست، بلكه بينونت او بينونت صفتي است، نه بينونت عزلتي. پس اميرالمؤمنين غير خداست ولكن اسم خدا و صفات خداست، و خدا اسماء متعدده دارد. محمد اسم المحمود اوست. علي اسم علو و بلندي اوست و هكذا.

پس حالا كه تا اينجا آمده‏اي عرض مي‏كنم كه ذات بي‏صفت نمي‏شود و صفت بي‏ذات خدا نيافريده، و صفت بايد متصف به صفت موصوف باشد، و مقصود و اراده خدا از خلق اين است كه تكميل كند آنها را، و متصف به صفت خود كند. پس خداوند اول رسولي آفريد، و او را متصف به صفات خود كرد، و مقصود بالذات خدا و اراده او از خلقت اين خلق همين بود و بس. و بعد او تكميل كرد اميرالمؤمنين را و هكذا و ديگر سايرين اگر تكميل شدند به واسطه او بود و بالتبع. و بعد از حضرت امير حضرت امام حسن. پس هميشه اراده خدا و مقصود او اين بود كه اول يك نفر را برگزيند، و بعد سايرين را به واسطه او تكميل كند. پس خداوند محمد آفريد و بس و او هدايت و تكميل كرد حضرت امير را، لاتكلّف الا نفسك تو مكلف نيستي مگر نفس خود را هدايت كني، و نفس آن بزرگوار حضرت امير بود، ديگر ساير مؤمنين را حضرت امير هدايت كرد و اخفض جناحك للمؤمنين و ديگران به واسطه نفس تو هدايت مي‏يابند و همچنين مي‏فرمايد يا ايها النبي حر‌ّض المؤمنين علي القتال مؤمنين را بالتبع تحريص كن به جنگ.

«* دروس جلد 1 صفحه 152 *»

باري مطلبي كه گفته شد منظور اين عبارت نبود ديگر كلام كشيد به اينجا. مقصود آنكه محمد و آل‏محمد: صفات خدا و اسماء خدايند، صفتِ بي‏موصوف و اسم بي‏مسمي خداوند در ملك خود قرار نداده، و ايشانند اركان توحيد كه هر يك بسته به ديگري هستند، و قوام وجود هر يك به ديگري است، و هر يك كسور توحيد و اجزاء تفريدند، و شي‏ء شي‏ء است با كسور و اجزاء. پس اگر يكي از ايشان نباشد توحيد توحيد نيست، جميعاً دالّ بر توحيد خدايند و دليل او هستند، كه نمي‏نمايند مگر مدلول را، و ايشانند دليل حقيقي خدا كه به طور واقع كشف از توحيد او مي‏كنند.

پس ان‏شاء اللّه معلوم شد كه دليل حكمت دليلي است كه عين مدلول است و كشف از واقع مي‏كند، و ايمان را داخل در دل مي‏كند. و اما ساير ادله كشف از واقع نمي‏كنند، و حقيقت هر چيزي را ظاهر نمي‏كنند، و ايمان را داخل در قلب نمي‏كنند، همين‏قدر انسان سالم است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 153 *»

درس بيست‌وچهارم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 154 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

شكي نيست كه خداوند خلق را در عالم كثرت آفريده و از براي هر كثرتي مبدئي است و منتهايي و وسطي، و ذات خداوند كه نه در مبدأ واقع شده و نه در منتهي، و هر چيزي خودش خودش است و غير خودش نيست، و هر چيزي به صورتش آن چيزي است كه هست و هر چيزي به صورتش غير غير خودش است. چرا كه آن صورت، او را محبوس و محدود و محصور كرده، و لامحاله آن صورت، تا يك جايي منتهي مي‏شود، و شي‏ء ديگر هم محبوس به حبس صورت ديگر است. و آن صورت هم تا هرجا رفته تا همان‏جا حد اوست و آخر منقطع مي‏شود. پس هر صورتي در طرفي واقع است و هر يك در مكاني، پس هر يك غير يكديگرند. حرارت محبوس كرده آتش را و تا هرجا كه حرارت رفته حد اوست، و هكذا آب هم در صورت برودت محبوس است و آنجا كه برودت تمام مي‏شود حد او منقطع شده، هر يك در طرفي هستند و هر يك غير از ديگري هستند. و هر ماده كه صورتي بر او پوشيده شده داراي همان صورت است و همان فعليت اوست. و ديگر فاقد است ساير فعليات را، و هر چيزي فعليت او به قدر صورت اوست، و قدرت و استغناي او به قدر صورت اوست. و ديگر از فعليات كه در ساير اشياء است عاجز است، و از صوري هم كه در امكان خودش و در امكان ساير اشياء است عاجز است، و محتاج است در استخراج آن صور كامنه به مُخرج

«* دروس جلد 1 صفحه 155 *»

خارجي. حالا ببين احتياج و عجز خلق چقدر است؟ ببين صور بي‏نهايتي كه در هر چيزي بالقوه است چقدر است، احصاي آنها را جز خداوند كسي نمي‏تواند بكند. مثلاً آب داراست صورت رطوبت را، و فعل و قدرت او به قدر همان صورت اوست، و ديگر از آثاري كه در صور اجسام ديگر است عاجز است، و محتاج است به جميع آنها و به جميع صور غيرمتناهيه كامنه در آنها، و همچنين آتش و خاك. استغناي هر چيزي به قدر صورت اوست، و هر چيزي محبوس است به صورتي و محدود است به حدي و در طرفي واقع است، و هرچه طرف دارد غير دارد و لامحاله متناهي است. و ذات خداوند محدود به حدي نيست و محبوس به صورتي نيست و طرف ندارد، و در مكاني واقع نيست. و چون طرف ندارد غير ندارد و چون غير ندارد بي‏نهايت است. و چون بي‏نهايت است در همه جا هست و در همه جا ساري و نافذ است. او ذاتي است بسيط و بسيط حقيقي بي‏نهايت است، و ثاني ندارد. و هرچه غير بسيط است لامحاله مركب است و جزء دارد، و جزء او غير اوست. و خداوند غير ندارد و چون خلق را مركب آفريد هريك را در طرفي و حدي قرار داد و هر يك را مصور به صورتي قرار داد، و در صورتهاي مختلفه متضاده جلوه فرمود، فهميديم كه او متصف به صفات خلقي و محدود به حدود خلقيه نيست، او احد است و منزه و مبراست از صفات خلقيه.

پس جميع كمالات و صفات كه در خلق است در ذات او راهبر نيست كمال التوحيد نفي الصفات عنه، و بمضادته بين المتضادات علم ان لاضد له و بتركيبه بين المركبات علم ان لاتركيب له پس او ماده نيست صورت نيست جوهر نيست عرض نيست، و هكذا هر صفاتي كه در خلق است او منزه و مبراست، و خداوند چنين مقدر كرده بود كه اشياء قرين يكديگر بشوند، و هركس داراي كمالي است و آن كمال در او بالفعل است، وقتي كه قرين شود با كسي كه داراي آن كمال نيست آن كمال در او تأثير كند و از كمون او آن كمال را استخراج كند. آتش با هرچه قرين شد صورت حرارت

«* دروس جلد 1 صفحه 156 *»

استخراج مي‏كند، آب با هرچه قرين شد صورت مشابه خود را استخراج مي‏كند. و از جمله اشياء انسان است انسان هم با هرچه قرين شود آن چيز او را تكميل مي‏كند، و از كمون او صورت خود را بيرون مي‏آورد. انسان هرگاه قرين با عالم بشود صورت علم از او استخراج مي‏شود، قرين با جاهل بشود صورت جهل از او استخراج مي‏شود. و خداوند انسان را در عالم تجرد آفريده و سايرين را از حيوان و نبات و جماد در عالم ماده آفريده.

و معني مجرد و ماده به طور اختصار اين است كه هر چيزي كه قابل اشاره حسي است ماديت دارد، و آنچه قابل اشاره حسي نيست تجرد دارد. و از عالم نفس گرفته تا عالم عقل تجرد دارد. و از اين عالم گرفته تا عالم مثال و ماده بلكه تا عالم طبع ماديت دارد. اما اين عالم كه به طور مشاهده مي‏بيني كه قابل اشاره حسي است، از حيوان و انسان و نبات و جماد و الوان و اشكال آنچه هست، قابل اشاره حسيه است. عالم حس مشترك كه سرش به اين دنيا بند است قابل اشاره است، مانند دايره كه نقطه او بند به اين عالم است كه اگر اين نقطه نباشد دايره نيست. پس عالم حس مشترك هم قابل اشاره است. در اين دو عالم كه حرفي نيست چرا كه جميع مولدات اين دو عالم قابل اشاره حسيه هستند، ولكن حرفي كه هست در عالم مثال و ماده است كه چنين مي‏نمايد كه مولدات آنها قابل اشاره نيست. عرض مي‏كنم كه آيا آن صوري كه تو خيال مي‏كني غير از اين صوري است كه در اين عالم است؟ آخر آنچه تو خيال مي‏كني از قبيل رنگ يا شكل است يا حرارت است يا رطوبت است، يا انسان است يا حيوان است، يا نبات است يا جماد، آنچه تو خيال كني همين اشيائي است كه در اين عالم است، پس مولدات آن عالم جميعش از آن عالم تنزل كرده و اصلش از آنجاست و ماده آنها از آنجا آمده.

باري چون خداوند انسان را از آنجا آفريده يعني در عالم نفس آفريده بود و نفس در عالم مجردات است و وسط واقع شده بود مابين عالم اعلي و ادني، هم مي‏توانست كه قرين عوالم اعلي شود و اكتساب از عالم اعلي كند، و هم مي‏توانست قرين عالم ادني شود

«* دروس جلد 1 صفحه 157 *»

و از عالم ادني اكتساب كند. حالا اگر كمالات عالم ادني را اكتساب كند خداوند عوالم دانيه را در عالم فنا آفريده، و عالم انسان را خداوند در عالم بقا آفريده. صوري كه در عالم ادني اكتساب مي‏كند اگرچه در عالم فناست، ولكن وقتي كه انسان اكتساب كرد پا در عالم بقا مي‏گذارد و ديگر فاني نمي‏شود. پس احتجاج مي‏كند به او كه تو مي‏توانستي از عالم اعلي اكتساب كني و موحد شوي و متصف به صفات رب شوي، چرا رو به عالم ماده كردي و توجه به عالم ادني كردي، و اقرار به آلهه عديده كردي و كسب كمالات از آنها كردي. پس چون اكتساب از عالم ماده و فنا كرد، آن صور مكتسبه وقتي كه پا به عالم بقا گذاردند باقي مي‏شوند. ولي چون آن صور از عالم فنا هستند مفني او مي‏شوند. و انسان هم كه از عالم بقاست و فاني نمي‏شود آن وقت لايموت و لايحيي مي‏شود، حيّ نيست چرا كه از عالم اعلي اكتساب نكرده، و مرده هم نيست چرا كه او را در عالم بقا آفريده‏اند، پس دائم فاني و باقي است. از اين جهت مي‏فرمايند كه بر صراط گردنه‏اي است كه او را صَعود مي‏گويند، وقتي دست را مي‏گذارد روي آن مانند موم كه روي تابه بگذاري آب مي‏شود، و چون دست را برمي‏دارد درست مي‏شود. و هكذا هي فاني مي‏شود و موجود مي‏گردد، و مردم معني آن را تعقل نمي‏كنند. چيزي كه فاني مي‏شود چطور باقي مي‏شود، معني اين كلام مثل معني لايموت فيها و لايحيي است. آن صوري كه از عالم فناست يعني از عالم ادني اكتساب كرده از عالم ماده و فناست، و آنها مفني او هستند، و خود انسان در عالم بقاست، هي اينها او را به سوي فنا مي‏كشند و او خود را در بقا مي‏خواهد. پس در اين ميانه ابدالابد كه مابين عدم و وجود است در كشاكش است نعوذباللّه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 158 *»

درس بيست‌وپنجم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 159 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

باز دليل ديگر از براي آنكه خداوند بايد نبي بفرستد، آنكه خداوند حكيم است، و آنچه را خلق مي‏كند از براي فايده‏اي خلق مي‏كند و آن فايده بايد عايد خود خلق بشود، چرا كه ذات خدا معقول نيست كه اكتساب كمالي كند، و اگر فايده بايست به خدا برسد بايست محتاج به خلق باشد، و در مكاني باشد و متغير شود، و حال آنكه ذات خداوند بي‏نهايت است و بسيط حقيقي است، و بسيط حقيقي نهايت ندارد و ثاني ندارد، و اگر ثاني داشت در طرفي بود و آن شي‏ء ثاني هم در طرفي ديگر بود، آن وقت كسب كمالات مي‏كرد.

خلاصه دليل توحيد آن است كه ذات خداوند بايست منزه و مبرا از صفات جميع خلق باشد و مكرر گفته شد كه مخلوقات هر يك محبوسند به حبس صورتي، و همان صورت كمال اوست، و داراي ساير صور و كمالات نيست. و غير از همان كه دارد كاري ديگر از او برنمي‏آيد، مانند اجسام مقيده كه هر يك صورتي دارند كه در آن صورت محبوسند، و همان صورت كمال اوست. و اما جسم مطلق چون محبوس به حبس صورت آتش و آب و هوا و خاك نيست، از اين جهت در جميع اينها كار مي‏كند. پس اگر آتش گرم كرد جسم گرم كرده، و اگر خاك خشك كرد جسم خشك كرده، و اگر آب تر كرد جسم كرده، و هكذا در جميع ظهورات، جز جسم مطلق كسي كاركن نيست. پس او چون از جميع حدود بيرون رفته جميع حدود مال او و مملوك اوست.

«* دروس جلد 1 صفحه 160 *»

همچنين ذات خداوند چون محبوس به حبس خلق خود نيست، از اين جهت در جميع كاينات به جز او كاركني نيست، و چون متصف به صفات آنها نيست از اين جهت بيرون از صفات اينها شده و قادر علي الاطلاق و متصرف در جميع آنها شده، و چون مقيد به هيچ قيدي نيست، جميع امور از فعل او جاري شده و نافذ در آنها شده، پس او متصف به صفات آنها نيست. پس عالي نيست داني نيست آسمان نيست زمين نيست نور نيست ظلمت نيست مقيد نيست مطلق نيست ماده نيست صورت نيست لطيف نيست كثيف نيست جوهر نيست عرض نيست. پس هر صفاتي كه در خلق است او منزه و مبراست و چون منزه و مبرا از صفات خلق است، پس اقتضائي از جانب او نيست، اقتضا همه در خلق است. اقتضا از جانب مبدأ نيامده از خود قوابل است، فعل مبدأ هميشه به يك نسق جاري است، مانند آفتاب كه طبع او حار است و يابس، و اشراق بر يك نسق مي‏كند و او عدل است، بر يك نسق بر قوابل ارضيه مي‏تابد و اقتضا از جانب او نيست. اما قوابل ارضيه مختلف مي‏شوند و اقتضاءات در قوابل است. يك قابليتي است كه اقتضا مي‏كند، و به قدر قابليت خود حبس نور آفتاب مي‏كند و مانند آفتاب متطبع به طبع او مي‏شود. مثلاً دارچيني مي‏شود پس مزاج او مانند مزاج آفتاب حار و يابس مي‏شود، و بنفشه به حسب اقتضاء خود قبول اشراق او را مي‏كند، و مزاج او برخلاف مزاج آفتاب مي‏شود، پس بارد و رطب مي‏شود. پس از جانب مبدأ حيفي و ميلي نيست، و او به طور عدل جاري مي‏كند، فسالت اودية بقدرها. و مانند حرارت آتش بر يك نسق اشراق مي‏كند، ولكن آهن بيشتر قبول مي‏كند و چوبِ سخت كمتر و چوب رخو كمتر، از جانب او ظلمي نيست ولكن الناس انفسهم يظلمون.

باري پس مطلب آنكه خداوند خلق را براي فايده‏اي خلق كرده و آن فايده اثر هر چيزي است، و اثر هر چيزي لازمه اوست. پس فايده خلق عايد خدا نمي‏شود، و اثر هر چيزي فعل اوست. فعل، اثر فاعل است و فعل اوست. و قبول، فعل قابل است. و خدا

«* دروس جلد 1 صفحه 161 *»

ظلم نمي‏كند و قبول را به فاعل نمي‏دهد، و فعل فاعل را به قابل نمي‏دهد. پس خداوند عدل است و اثر هر چيزي را به خود او مي‏دهد. پس فعل كار فاعل است و قبول كار قابل، علو را به عالي داده دنو را به داني داده. پس از جانب مبدأ قيدي نيست، و هر چيزي را به اندازه او به او عطا مي‏كند. پس بايد خلق را امتحان كنند، و معني امتحان اين‏طور نيست كه مردم مي‏گويند كه خداوند چه احتياج دارد به امتحان و اختبار؟ معني امتحان اين است كه نظر مي‏كنند هر چيزي را و به اندازه او فيض را به او مي‏ريزند. مانند آنكه خداوند غذا را بر يك نسق در شكم انسان مي‏ريزد، بعد اختبار مي‏كنند و تقسيم مي‏كنند، مال سر را به سر مي‏دهند مال پا را به پا مي‏دهند مال وسط را به وسط مي‏دهند، و ديگر آنكه آنچه تقسيم سر شد يك تكه او را مي‏رسانند به چشم، يك تكه را به گوش، هر يك به اندازه خود قسمت مي‏برند. استخوان و اعصاب و لحوم و سفيدي و سياهي چشم هر يك به اندازه خود قسمت مي‏برند، فيض‏يابي مي‏كنند. پس اختبار و امتحان مي‏كنند اعضا و جوارح را به اين‏طور كه غذا بر يك نسق وارد معده مي‏شود. شما هر يك به قدر قابليت خود فيض‏يابي مي‏كنيد. پس از جانب مبدأ اندازه و اقتضائي نيست و حدي و منتهايي نيست از جانب مبدأ فيض هيچ انقطاعي نيست، قربي نيست بعدي نيست. ولكن خداوند بي‏سبب و بي‏غرض و بي‏جهت و بي‏فايده فيض خود را بر قوابل نمي‏ريزد، و چون خلق جاهل بودند و نمي‏دانستند به چه اندازه فيض‏يابي كنند، پس خداوند عالم عالِمي آفريد در ميان ايشان، كه از براي هر چيزي و هر كسي حدي و انتهائي و انقطاعي قرار دهد. فرمود و اقصد في مشيك به اين اندازه راه برو. اينجا بنشين، آنجا منشين، به اندازه بخوريد، به اندازه بخوابيد، به فلان اندازه بلند حرف بزن، به فلان سخن بگوييد، به حكمت تكلم كنيد، لغو نگوييد. پس خداوند امتحان كرد خلق را و معلمين آفريد تا آنكه براي هر چيزي حدي قرار بدهند، و ايشان هم فعل خود و كلام خود را بر يك نسق جاري مي‏كنند، ديگر هركس به قدر قابليت خود قبول مي‏كند امر آنها را.

«* دروس جلد 1 صفحه 162 *»

و چون خداوند خلق را مدني‏الطبع آفريده و جاهل آفريده بود پس آفريد در ميان آنها خليفه‏اي چنانكه مي‏فرمايد: اني جاعل في الارض خليفة هميشه دأب خداوند اين بوده كه در ميان خلق متكثرين جاهلين، خليفه خلق كند كه عالم باشد، و هدايت كند و از جانب او هيچ منعي نباشد، و او بر يك نسق هدايت كند. ولكن متكثرين هر يك به اندازه خودشان هدايت مي‏يابند، و ممتنع است كه در ميان متكثرين طالبي نباشد چرا كه اگر طالبين نمي‏بودند خداوند خلق را نمي‏آفريد. پس لامحاله در هر عصري طالب حقي هست، كه خداوند به واسطه او به سايرين روزي مي‏دهد و جميع فيوضات كه در روي زمين مي‏رسد جميعاً به جهت طالبين حق است. پس چون طالبين حق بودند خداوند در هر زماني امامي آفريده تا آنكه هدايت كند خلق را، و به واسطه آنها امامت او برجا و حجت او غالب باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 163 *»

درس بيست‌وششم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 164 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

باز دليلي از ادله حكمتهاي حقيقي است، و آن دليلي است كه نفس مدلول باشد. دليل سه دليل است. دليل مجادله كه هيچ كشف از واقع نمي‏كند. دليل ديگر دليل موعظه حسنه است و اين هم كشف از واقع نمي‏كند. و سبب آنكه اين دو دليل كشف از واقع نمي‏كنند آنكه دليل مجادله و مجادل‏عليه دوتاست، و ادله غير مدلولات هستند، و هرچه غير از چيزي شد لامحاله دو شي‏ء مي‏شوند، اين يك شي‏ء داراي چيزي است كه آن شي‏ء ثاني دارا نيست، و اين مخصوص كمالي است و آن مخصوص كمالي ديگر، پس لامحاله دوتا مي‏شوند. پس اگر هر دو داراي يك كمال بودند دوتا نبودند حال كه دوتا هستند هر يك داراي كمالي جداگانه هستند، و اين را اسمش گذارده‏اند مابه‏الامتياز يعني اين چيزي دارد كه آن ندارد. پس هر يك غير ديگري هستند. پس دليل با مدلول دو شيئند يا يك شيئند؟ اگر دوتا هستند مابه‏الامتياز دارند، يعني دليل چيزي دارد كه مدلول ندارد و مدلول چيزي دارد كه دليل ندارد. پس هر يك آنچه را كه دارا هستند مخصوص خودشان است. پس اين دليل، دليل اين مدلول نيست. پس اگر دليل غير مدلول باشد مابه‏الدليل پيش مدلول نرفته، از پي اين سخن بالا رويد ببينيد كه معقول نيست مابين متعددات اتحاد باشد، و دليل حقيقي عين مدلول است. حال اگر بگويي دليل و مدلول عين يكديگرند و يكي هستند چرا ديگر مي‏گوييد دوتا هستند؟ چرا دليل و مدلول مي‏گويي؟ اين كه دو لفظ

«* دروس جلد 1 صفحه 165 *»

است؟ مي‏گويم مدلول ذاتي است متعالي و دليل ذاتي است مستفل. مدلول مانند مبتداست دليل مانند خبر است. فارسيش مي‏كنيم اين مبتدا و خبر را. مدلول، مانند زيد است و دليل مانند ماشي، زيد را مبتدا مي‏گويي و ماشي را خبر مي‏گويي. حال ببين «زيد» با «زيدِ ماشي» دو نفر متباينند يا يك نفرند؟ مي‏بيني نه دو نفر متباينند و نه يك نفر متحد، بلكه زيد ذاتي است متعالي و مبتدا، و قائم يا قاعد يا متحرك صفت او يا خبر اوست كه زيد در او ظاهر شده، و ذات بي‏صفت، خدا نيافريده.

ذات آن چيزي است كه اصل باشد و صفت آن چيزي است كه فرع باشد، و فرع بي‏اصل محال است، در ملك نخواهي يافت چيزي كه بي‏تضايف باشد. معني تضايف يعني وجود هر يك بسته به ديگري باشد، مانند اب و ابن و زوج و زوجه. آنچه در اين ملك است از اين باب است، همه تضايف است و جميع الفاظي كه در ملك است همه از باب اشتقاق است و معني دارد، نه مرتجل و همه از باب تضايف است. سلطان يعني رعيت داشته باشد. مالك يعني مملكت داشته باشد. اگر سلطان رعيت نداشته باشد يا رعيت سلطان نداشته باشد نه اين سلطان است و نه آن رعيت، اسمي است مرتجل و بي‏معني. و همچنين امام بايد مأموم داشته باشد يعني شيعه از او اشتقاق داشته باشد، نبي يعني امت از او اشتقاق شده باشد، و همچنين برويد بالاتر خدا يعني بنده داشته باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 166 *»

درس بيست‌وهفتم

 

(دوشنبه 4 ذي‌القعده سنه 1291)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 167 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما الصفات التي في الانبياء من حيث المقبول فيهم …

سخن در معني اين بود كه فناي در بقا يعني چه؟ يكي از معنيهاي آن در عالم تكميل است، يكي در عالم تأثير.

در عالم تكميل معلوم است كه ايشان در جنب مشية اللّه شرعي مضمحلند و متلاشي و خود را نيست كرده‏اند و فاني شده‏اند و به خداوند عالم باقي شده‏اند. چنانكه مكررها اين مطلب را در عالم شرع به چراغ تمثيل مي‏آورند، كه دود نيست مگر روغن و روغن نيست مگر آبي، اين آب اول بخار مي‏كند بعد سياه مي‏شود، دود مي‏شود. و دود هيچ روشنايي ندارد جسمي است عنصري بلكه جسمي است ارضي. نمي‏بيني وقتي او را از بالا رها مي‏كني مي‏آيد پايين هيچ از خود ندارد، مگر در او دربگيرد آتش غيبي، همين كه آتش غيبي در او درگرفت او را از خود بيخود كرد، خودش از خود سياه بود وقتي آتش در او درگرفت سياهي از جسم او رفت. خودش از خود سرد بود، وقتي به آتش غيبي درگرفت سردي از جسم او رفت پس او در جنب آتش غيبي فاني و مضمحل و متلاشي شد، به طوري كه هيچ نمانده براي او به شدتي كه آنچه در منظر هست آتش هست، جميع فعلهاي او فعلهاي آتش شده.

«* دروس جلد 1 صفحه 168 *»

پس براي انبياء سلام اللّه عليهم در رتبه تكميل يعني در رتبه شرع كه مي‏خواهند توجه كنند به جايي ـ و ايشان هم مثل ساير مردم بايد توجه كنند ـ در اين رتبه بايست توجه كنند به محمد و آل‌محمد سلام‌اللّه‌عليهم و فاني كنند خود را در جنب علم ايشان در جنب قدرت ايشان، به طوري كه هيچ امري و حكمي براي خودشان باقي نماند، هيچ حولي و هيچ قوه‏اي نداشته باشند، هيچ حركتي نكنند مگر به حول و قوه ايشان مگر به امر و حكم ايشان. پس ايشان خود را نيست و نابود مي‏كنند در جنب عالي از اين جهت صفات عالي در ايشان بروز مي‏كند و مي‏شوند مظهر عالي. مثل اينكه آتش جلوه مي‏كند در دود و دود را كرسي استواي خود قرار مي‏دهد و از او بروز مي‏دهد افعال و آثار خود را.

و عرض كرده‏ام كه اگر دودي اينجا نبود روشنايي آتش معلوم نبود حرارت آتش معلوم نبود. آتش در اينجا گرمي مي‏كند آتش در اينجا روشنايي مي‏دهد، و به اين معنيها اشاره فرموده خدا در كتاب خود آنجا كه فرموده يكاد زيتها يضي‏ء. ببين خدا هم اضاءه را نسبت به خود زيت داده، كه كأنه مثل اين است كه به دود نسبت بدهند، باري اين معني در تكميل بود.

و معني ديگر از براي فناي در بقا اين است كه هر چيزي را كه قيدي دارد وقتي او را نسبت بدهي به بي‏قيدي، و هر چيزي كه حدي دارد وقتي او را نسبت بدهي به بي‏حدي، نمي‏ماند در آن ‏مقيد‏ و در آن محدود چيزي كه در آن بي‏حد نباشد. آنچه را كه اين دارد مال او است. مثلش را در زيد و قائم فكر كنيد.

پس هميشه مرتبه اعلي مرتبه‏اي است بي‏حد، نهايتي براي عالي نيست. پس در ظاهر و باطن داني نيست چيزي ابداً مگر عالي. داني به طوري فاني و مضمحل است كه اسمي از او باقي نمي‏خواهد باشد. ببين وقتي كه زيدي ايستاد، حالا اين ايستاده را نگاه كن ببين اين ايستاده كيست؟ عمرو است بكر است خالد است آب است خاك است؟ هيچ نيست مگر زيد، پس زيد وقتي ايستاد، حقيقت زيد ايستاده. و ماسواي زيد نايستاده

«* دروس جلد 1 صفحه 169 *»

ابداً. خوب دقت كنيد در همين زيد و قائم، كه اگر يكجايي مسئله را يافتيد در جميع ملك خواهيد يافت.

پس زيد در قائم بي‏نهايت ظاهر است. ببين آيا زيد آمده در توي اندرون قائم نشسته است و ظاهر قائم از جاي ديگر آمده است؟ يا آنكه خود زيد است كه قائم است؟ ببين آيا زيد آمده روحي شده در بدن قائم؟ فكر كه مي‏كني مي‏بيني اين زيد است كه مي‏بيني، زيد محسوس ملموس همين است كه در قائم است. پس زيد روحي نشده در بدن قائم.

همين‏جور كلمات كه عرض مي‏كنم مطالب بسيار بسيار عظيم است به اين آساني عرض مي‏كنم ديگر علم است و خدا آسانش كرده به بركت مشايخ رضوان اللّه عليهم.

پس زيد در قائم نيست مثل آب در كوزه، نيست مثل آب در گل، چرا كه باز اجزاي ترابيه را در گل همه كس مي‏بينند نهايت يكخورده از آب با يكخورده از خاك پيش هم آمده‏اند، نه اين است كه آب بي‏نهايت داخل خاك شده باشد. خير آب چيزي ديگر است خاك چيزي ديگر است. پس داخل‌شدن زيد در قائم نه مثل داخل‌شدن آب است در كوزه، نه مثل داخل‌شدن آب است در خاك، نه مثل داخل‌شدن روح است در بدن. اينجا است كه حكما اشتباه كرده‏اند.

پس زيد مانند روحي نيست كه قائم بدن او باشد بلكه زيد است هويدا و ظاهر و روح زيد هميشه در عالم غيب نشسته پيش چشمتان است كه روح ديده نمي‏شود لكن آثار او استنباط مي‏شود از بدنها. پس زيد اگر روحي بود در بدن قائم بايد تو زيد را نبيني چنانكه روح را نمي‏بيني. پس زيد در قائم نه مثل روحي است در بدن قائم. بلكه داخل است در قائم لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و حالا كه داخل است در قائم نه مثل روح در بدن نه مثل آب در كوزه نه مثل آب در گل نه مثل رنگ در كرباس، پس چطور است؟ فكر كنيد كه ان‏شاء اللّه خيلي آسان است. هميشه خدا آن مسائلي را كه مي‏خواهد مردم بفهمند آسان مي‏كند.

«* دروس جلد 1 صفحه 170 *»

حالا اگر كسي خيال كند كه ما كه عربي نخوانده‏ايم اينها را نمي‏فهميم اينها دخلي به عربي ندارد معني را كه انسان فهميد فرق نمي‏كند كه فارسي باشد يا عربي باشد يا تركي باشد.

پس وقتيكه دقت مي‏كني مي‏بيني زيد داخل است در قائم. مي‏گويم داخل است لكن به طوري داخل است كه غير زيد اينجا نيست عمروي اينجا نايستاده بكري اينجا نايستاده حالا كه اينجا است حالا آيا داخل در صورت قائم است چنانكه ماده قائم داخل است در قائم؟ اينجا است كه بايد دقت كرد و هيچ مسامحه نكرد، حكما اينجا كه مسامحه كردند يكپاره خبطها كردند.

پس ببينيد كه ماده قائم حبس است محبوس است مسجون است در صورت قائم به طوري كه اگر صورت را برداري ديگر قائم، قائم نيست. صورت قائم دور قائم را گرفته گرداگرد قائم را گرفته و چون گرداگرد او را گرفته قائم را نگذارده كه قاعد باشد، چنانكه متحرك چيزي است كه صورت حركت گرداگرد او را گرفته باشد و ساكن چيزي است كه صورت سكون دور او را گرفته. از اين جهت اگر ساكن را كسي بگويد متحرك است دروغ گفته چنانكه اگر متحرك را كسي بگويد ساكن است دروغ گفته، همه‏اش از يك باب است. مثل آنكه اگر ترش را بگويي شيرين است دروغ گفته‏اي سياه را بگويي سفيد دروغ گفته‏اي و هكذا. پس زيد داخل در صورت قائم نيست كه اگر داخل در قائم بود غير از قاعد بود اگر مي‏گفتي زيد قاعد است بايد دروغ باشد و قاعد غير از قائم است. و اگر زيد داخل در قاعد مي‏بود اگر مي‏گفتي زيد قائم است بايد دروغ باشد، مثل اينكه اگر بگويي گرم سرد است دروغ است، بگويي سياه سفيد است دروغ است، پس يافتي ان‏شاء اللّه كه زيد داخل است در قائم و داخل‌بودن زيد در قائم نه مثل داخل‌بودن آب است در كوزه، يا داخل‌بودن روح است در بدن، يا رنگ است روي كرباس. و حالا كه داخل است خيال مكن كه قائم صورتي است روي زيد نشسته و،

من و تو عارض ذات وجوديم   مشبكهاي مشكات وجوديم

«* دروس جلد 1 صفحه 171 *»

همچو نيست بلكه اگر دقت مي‏كني خواهي يافت كه چيزي كه در جايي محبوس شد جاي ديگر نمي‏تواند برود. خود قائم در صورت قائم محبوس شده نمي‏تواند جاي ديگر برود، خود متحرك در صورت حركت محبوس است نمي‏تواند جاي ديگر برود. از بس لفظهاش ظاهر است و آسان است انسان خيال مي‏كند كه آنجاها دخلي به اينجاها ندارد، خير آنجا هم بعينه مثل همين‌جا است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت نسبت خدا به خلقِ اول با خلق ثاني و ثالث با آسمان با زمين و همچنين با آن آخر ملك مساوي است، همه جا به يك نسق است.

اگر مسئله را در عالمي حكمتش را بفهمي در جميع عالمها خواهي‌فهميد، اگر در اين پاييني‏ها فهميدي هرچه رو به بالا بروي همين‏طور است. پس حالا كه فهميدي زيد داخل است در قائم نه مثل دخول چيزي در چيزي، همين مسئله را در توحيد ببر آنجا هم همين‏طور بگو، بگو خدا داخل است در اشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، لكن چون در آنجا خوب نمي‏تواني بفهمي در اينجا دقت كن آنجا را خودت خواهي فهميد. پس فكر كن كه حالا كه زيد داخل است در قائم نه مثل دخول چيزي در چيزي آيا خارج است از قائم؟ نه، بلكه اگر هم بگويي خارج است باز لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء بعينه همين‏طور بگير و برو تا پيش خدا. پس زيد داخل است در قائم و الآني كه داخل است در قائم الآن خارج است از قائم، لكن نه مثل خروج چيزي از چيزي. چرا كه اگر خارج از قائم باشد بايد توي قاعد نباشد، و اينها را مكرر مي‏گويم كه مبادا كسي اشتباه كند. پس اگر زيد در صورتِ متحرك بود بايد در ساكن نباشد، اگر در صورت متحرك بود بايد آني كه ساكن بود زيد نباشد، يا اگر زيد در صورت ساكن بود بايد آني كه متحرك است زيد نباشد. پس چون از جميع حدود و محبسها بيرون رفته زيد همه جا ظاهر است، و با وجودي كه از همه بيرون رفته چنان در همه جا ظاهر است به طوري كه هرچه كنجكاوي بكني در

«* دروس جلد 1 صفحه 172 *»

خلال ديار متحرك و ساكن مي‏بيني هيچ غير از زيد نيست. و حالا كه داخل است در اينها لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، و خارج است از اينها لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. باز خروجش اين‏طور نيست كه زيد بيرون رفته باشد از بدن قائم و كسي ديگر اينجا ايستاده باشد همچو نيست. زيد هرگز بيرون نمي‏رود از اينجا. پس بگو هميشه زيد بيرون بوده از صورت قائم و هميشه در الآن زيد بيرون است از صورت قائم، و بعد از اين هم هميشه زيد بيرون خواهد بود از صورت قائم، و هرگز تغيير نكرده زيد. او لايتغير است لايتحول است. در جميع حالات زيد زيد است در توي قائم زيد زيد است، در توي قاعد زيد زيد است، در هر وقت زيد زيد است.

مسأله را خيلي دقت كنيد ان‏شاء اللّه كه اينجا محل نظرهاي حكما بوده و هست و بسيار گفته‏اند و شنيده‏اند و اشتباهات خيلي بزرگ كرده‏اند. خيال كرده‏اند كه خدا است كه اين صورتها را پوشيده و به اين صورت و آن صورت درآمده.

پس عرض مي‏كنم كه زيد كه خلقي از خلقهاي او است حالتش طوري است كه جميع خطبه‏هايي كه در توحيد مي‏خواني مي‏تواني براي زيد بخواني. پس مي‏گويي زيد داخل است در قائم لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج است از قائم لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. پس بگو زيد كان و لم‏يكن معه شي‏ء، و الآن كماكان، الآن كه توي قائم نگاه مي‏كني بگو زيد است و غير از او هيچ با او نيست. هيچ قائمي قاعدي متحركي ساكني اصلاً به‌غير از زيد هيچكس نجنبيده غير از زيد هيچكس ساكن نشده. حال كه چنين است پس در ظهورات هر ظاهري به جز ظاهر چيزي نيست، و اين است آن لفظي كه مشايخ در كتابهاشان پر است كه همه جا مي‏فرمايند كه ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. پس زيد ظاهر است در ظهورش كه قائم باشد يا قيام و فرق نمي‏كند هر كدام باشد درست است. پس زيد را اگر مي‏خواهي ببيني، زيد ظاهرتر است در قائم از خود قائم در قائم، و قائم مخفي‏تر است از خود زيد.

«* دروس جلد 1 صفحه 173 *»

مكرر عرض كرده‏ام اگر كسي نشناسد الماس را مثلاً مردي است بياباني الماس را نمي‏شناسد ببينيد كه آن رتبه‏اي كه فوق رتبه الماس است از او مخفي نيست. اگرچه الماس را نمي‏شناسد، لكن مي‏بيند سنگي است از سنگها. پس سنگيت او و حجريت او مخفي نيست از هيچ صاحب چشمي حتي از حيوان. پس عالي همه جا همين‏جور حالت دارد عالي چنان ظاهر است كه بسا آنكه از بس ظاهر است كسي او را نبيند. پس جسمانيت را در الماس در زمرد در ياقوت همه كس مي‏بيند. چرا كه همه كس مي‏بيند اين جسمي است همه كس مي‏فهمند كه اين يك چيزي است كه اين سمت و آن سمت و آن سمت دارد. اين جسميت از نظر هيچ بچه‏اي مخفي نشده از نظر هيچ حيواني مخفي نشده، پس جسمانيت او ظاهرتر است از همه چيز او. اما اگر بخواهيد ببينيد كه اين الماس است يا نه، اين، ديگر جوهرشناس مي‏خواهد كه او به محك بزند و بفهمد، آن وقت بگويد بابا اين الماس است. پس هميشه عالي ظاهرتر است در داني به طوري كه بسا آنكه داني مجهول باشد، و او مجهول چيزي واقع نمي‏شود، بسا كسيكه قيام نمي‏فهمد يعني چه لكن زيد را مي‏بيند، مي‏بيند كه زيد آمد، نشست، گفت، برخاست. پس عالي چنان ظاهر است در داني كه به جز او كسي نيست. و حالا چرا چنين شده؟ به جهت آنكه خارج بوده از اين داخل شده در اين. لطيفه‏اش را برخوريد. چون هر چيزي كه خارج است از صوري چند، داخل است در آن صور، و سبب خروجش از همه جا دخول او است در همه جا. چون همه جايي است هيچ جايي است و چون هيچ جايي است همه جايي است. پس نه به صورت متحرك است نه به صورت ساكن، لكن هم در متحرك است هم در ساكن. مي‏بيني رأي العين كه ظهورات متعددند و همه غير يكديگرند و اختلافات زياد دارند، همه جور اختلاف. حتي آنكه اختلاف آنها به سرحد نقاضت مي‏رسد، نقاضت آن است كه با هم جمع نتوانند بشوند، مثل حركت و سكون اينها آن‏قدر نقيضند كه متحرك را اگر خدا بخواهد ايجاد كند داد مي‏زند كه خدايا ساكن را فاني كن تا من بيايم و الا من موجود

«* دروس جلد 1 صفحه 174 *»

نمي‏شوم. همچنين ساكن را اگر خدا بخواهد ايجاد كند داد مي‏زند كه خدايا تو متحرك را فاني كن تا من بيايم بيرون و الا بيرون نخواهم آمد، اين‏طور نقاضت با هم دارند و اين نقاضت بدتر است از هرجور دشمني. هرچه دشمن دشمن باشد هيچ كدام نمي‏گويند مرا فاني كن اگر بايد او باشد، يا او را فاني كن تا من بيايم. لكن متحرك و ساكن را ببينيد چقدر دشمن يكديگرند كه مي‏گويند او اگر هست من نمي‏آيم. و اين به جهت اين است كه نقاضت دارند در نهايت جدايي. پس ان‏شاء اللّه دقت كنيد مسامحه نكنيد چون مردم مسامحه مي‏كنند مي‏گويند فرقي نمي‏كند.

خلاصه زيد است متحرك، زيد است ساكن. و واقعاً هم همين‏طور است، لكن با وجود اين شما ببينيد كه زيد اگر خودش متحرك باشد به زبان ملايي بايد نقيض خودش باشد، به جهتي كه ساكن نقيض متحرك است مي‏گويد او نباشد تا من بيرون بيايم. اگر اين هر دو ذات زيد باشند زيد بايد خودش با خودش نقاضت داشته باشد. حالا اين خودش با خودش نقاضت داشته باشد معنيش چه چيز است يعني در وقتي كه هست نباشد. حالا ببينيد كدام نامربوط از اين نامربوط‏تر؟ ديگر از اينجا بيابيد كه مآل سخنهاي حضرات به كجا مي‏انجامد.

پس نه اين است كه ذات زيد عين قائم باشد يا عين قاعد باشد كه اگر چنين بود زيد در حالي كه قائم بود در همان حال بايد قاعد باشد، و اگر چنين بود بايد قائم قاعد باشد، و چون قائم قاعد نيست پس زيد بايد خودش خودش نباشد، و اين سخني است كه از اين نامربوط‏تر نخواهيد يافت. پس اين است كه زيد نه اين فرد است نه آن فرد، زيد نرفته در پستو بخوابد و قائم و قاعد را بيرون فرستاده باشد، بلكه بلاكيف ظاهر شده در قائم به خود قائم، و در قاعد به خود قاعد، و به جز او هيچ كس نيست وحده لاشريك له.

خلاصه بعد از آنيكه مثلش را در زيد و قائم يافتيد و محسوس شما است حالا پيش

«* دروس جلد 1 صفحه 175 *»

خدا هم كه برويد همين‏طور است فرق نمي‏كند. پيش خدا زيد و قائم و حيوان و افراد او همه يك‏طور است، پس همه جا نسبت بي‏حدي را كه به صاحب حد مي‏سنجي بي‏حد از اطراف و اقطارِ صاحب حد داخل شده.

يك لفظي است كه در فرمايشات شيخ مرحوم اعلي‌اللّه‌مقامه زياد است در اين آيه شريفه كه ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون باز در قرآن مي‏خواني مامن‌نجوي ثلثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الا هو معهم ببينيد چگونه خودش اثبات مي‏كند اين مطلب را با وجودي كه لفظ ديگرش را وازده، در جاي ديگر نصاري را لعن كرده كافر خوانده كه گفتند عيسي خدا است، مريم خدا است، مي‏فرمايد به عيسي ءانت قلت للناس اتخذوني و امي الهين من دون اللّه فرموده لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلثة بعضي از نصاري گفتند خدا سوم سه تاست، خدا آنها را كافر خواند و آنها را لعن و تكفير كرد. و در اينجا در اين آيه كه عرض كردم خودش اثبات مي‏كند به لفظ ديگر، و مسامحه در اين چيزها نبايد كرد. چه بسيار از حكما كه مسامحه در بيان را جايز دانستند يكپاره الفاظ را كه مي‏شنوند مي‏گويند تفاوتي ندارد و حال آنكه خيلي فرق مي‏كند، از آسمان تا زمين تفاوت دارد. اگر بگويي خدا سوم سه تاست تا بگويي سوم دوتاست خيلي فرق دارد و مردم تميز نداده‏اند اين را و خيلي فرق است ميان اين دو، يكيش ايمان است يكيش كفر است. و اگر بگويي خدا سوم سه تاست كفر مي‏شود چرا كه سه شخص كه پهلوي هم باشند اين غير اوست آن غير اين است آن يكي هم غير اينهاست. از آن راه هم كه بروي هر يكي غير ديگري است همه محدودند هريك در جايي نشسته‏اند و در جاي آن ديگري نيستند. اگر يكي را ببري به جايي آن دوي ديگر همراه او نمي‏آيند. سوم سه تا هر يكي را كه بخواهي ببري آن دو تاي ديگر همراهش نمي‏آيند به خلاف سوم دوتا كه هرجا كه دو تا را ببري آن سوم دوتا همراه آن دو مي‏آيد، چرا كه او جامعي است كه جمع كرده ميان اين دوتا، و آن دو از براي او شده‏اند و آن دو انّا للّه شده‏اند انّا اليه راجعون شده‏اند.

«* دروس جلد 1 صفحه 176 *»

پس قائم و قاعد مي‏گويند ما زيديم، زيد از ماست ما از زيديم به سوي زيد برمي‏گرديم و هيچ در وجود ما به غير از زيد نيست، و اين خيلي واضح است و همه كس هم تصديق مي‏كنند مع‏ذلك زيد سوم قائم و قاعد نيست، زيد جامع است اين دو تا را يعني محيط است به اين دو تا. احاطه او هم به اين دو تا معنيش اين است كه او هست و اينها نيستند. بايد دقت كرد و اين اصطلاح را به دست آورد كه اصطلاح قرآن و حديث و كتاب و سنت همه همين است، بايد مسامحه نكرد كه شخص نيفتد در وحدت ‏وجود.

پس سوم دوتا جهت جامعي است كه دوتا را جمع كرده، لكن به شرطي كه باز همين الفاظ را هم تدارك كنيد. باز «جامع» را باز نه خيال كنيد كه جامع خرمن گلي است كه از او تكه‏تكه‏ها برداشته‏اند و خشتها را ساخته‏اند، نه چنين است. شما ببينيد عرض كردم هر عالي را نسبت به داني كه بسنجي بي‏حد است بي‏نهايت است چنانچه مي‏بيني واحد عدد است، حالا آيا واحد هيچ از عدديت كم دارد؟ واحد هيچ كم ندارد يكي ديگر هم روش بگذار باز عدد است ببين هيچ از عدديتشان كم شد يا چيزي بر عدديتشان زياد شد؟ نه. بلكه واحد عدد است اثنان عدد است ثلثه عدد است عدد يك جامعي است كه جمع مي‏كند ما بين واحد و اثنين و ثلثه و اربعه و جميع اعداد. پس ما من نجوي ثلثة الا هو عدد و هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الا و هو معهم.

باز اينها عددند مي‏خواهي سه تا و چهار تا بگو مي‏خواهي هزار تا بگو پس آن حالت جامعي كه همه را جمع كرده آن عدد است. و اگر در اينجا فكر كرديد اين را يافتيد در توحيد با بصيرت خواهيد شد. آن وقت مي‏دانيد كه خدا در پشت عرش ننشسته در عالم آخرت ننشسته، نه بلكه خدا را اگر كسي يافت در دنيا هم مي‏يابد اگر نيافت در آخرت هم نخواهد يافت. هركه اينجا كور است آنجا هم كور است. پس خدا در جايي ننشسته كه جاي ديگر نباشد. چرا كه در پشت اين ديوار دنيا، عالم ارواح نشسته‏اند. ارواح هم مخلوقي هستند مثل ابدان، نهايت آنها غيبند. وقتي پيش خدا برويد خدا هم غيب را

«* دروس جلد 1 صفحه 177 *»

آفريده، هم شهاده را آفريده. پس اوست داخل در اشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و اوست خارج از اشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. و انبياء اين‏طور است حالتشان در نزد عالي دائماً. در مارميت اذ رميت تعجب اين است كه هم اثبات مي‏كند هم نفي مي‏كند، مي‏گويد آن وقتي كه تو انداختي به اين كلمه اثبات مي‏كند، پس مي‏گويد آن وقتي كه تو انداختي تو نينداختي نفي مي‏كند. اين چه حرفي است؟ معما كه نخواسته بگويد لكن مطلب طوري است كه به جز اين بيان تعبيري ندارد. ببين وقتي اگر قائم خاكي بردارد بريزد به جايي، زيد مي‏تواند بگويد اي قائم تو آن خاكي كه ريختي تو آن سنگي كه انداختي تو نينداختي من انداختم.

پس وقتي انبيا كاري مي‏كنند خدا مي‏گويد به آنها كه شما اين كار را نكرديد من كردم، پس مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي مارأيت اذ رأيت ولكن اللّه رأي، چرا كه چشم خداست، ماسمعت اذ سمعت ولكن اللّه سمع، ماتكلمت اذ تكلمت ولكن اللّه تكلم و هكذا. وقتي حضرت امير7 با حضرت پيغمبر9 سرگوشي مي‏كردند طول كشيد، اهل مجلس گفتند پيغمبر با علي چقدر نجوي مي‏كند! پيغمبر فرمود من با علي نجوي نمي‏كردم خدا داشت با علي حرف مي‏زد. ببين چگونه خودش حرف مي‏زند مي‏گويد خدا حرف مي‏زد. به همين نسق جميع افعال.

كسي كه بفهمد معني بي‏نهايت را و صاحبان نهايت را، مي‏فهمد كه آن حقيقت وقتي تكلم كرد از اينجا، تكلم را نسبت به خود مي‏دهد به طور حقيقت، نه به آن طوري كه من مي‏نويسم ديگري هم مي‏نويسد. و آن‌كه نوشت چنان است كه من نوشته‏ام و همان است كه من نوشته‏ام، اين‏طور نيست. چرا كه اين دو خط است، لكن او مي‏گويد مارميت اذ رميت وقتي تو انداختي تو نينداختي خدا انداخت، به همين‏طور وقتي تو رفتي تو نرفتي خدا رفت، وقتي تو آمدي تو نيامدي خدا آمد. به ديدن مؤمن كه مي‏روي خدا مي‏گويد او را زيارت نكرده‏اي مرا زيارت كرده‏اي، حاجت مؤمن را كه برنياوردي خدا مي‏گويد حاجت مرا

«* دروس جلد 1 صفحه 178 *»

برنياوردي، حاجتش را كه برآوردي خدا مي‏گويد حاجت مرا برآوردي، بازخواست مي‏كند كه من از تو خواستم چرا به من ندادي؟ حديث است كه روز قيامت خدا به بنده خود مي‏گويد من از تو آب خواستم به من ندادي، ديگر آنجا ببينيد كه مؤمن چقدر متشخص است كه وقتي با بنده‏اش حرف مي‏زند او چنان تشخصي براي او مي‏بيند كه مي‏داند كه خدا با او حرف مي‏زند، از اين است كه وقتيكه مي‏گويد من از تو آب خواستم جواب مي‏گويد كه تو آب نمي‏خوري، واقعاً هم اينجا آب نمي‏خواست آنجا هم نمي‏خواهد، پس عرض مي‏كند كه خدايا تو كي آب خواستي؟ مي‏فرمايد در فلان بيابان مثلاً در آن هواي گرم كه فلان بنده مؤمن من تشنه شده بود از تو آب مي‏خواست من آنجا بودم. هرجايي كه هستند يعني آن وقتي كه مبعوث مي‏شوند، دائماً در جايي كه هستند هيچ حولي و قوه‏اي، قدرتي، نمودي، بودي براي خود نمي‏بينند، جميع ظهور را ظهوراللّه مي‏بينند، چه در خودشان چه در غير خودشان، حضرت امير7 مي‏فرمايند مارأيت شيئاً الا و رأيت اللّه قبله، هيچ چيز را نديدم مگر اينكه خدا را همراه آن ديدم. اين همراهي را دقت كنيد كه مبادا مشتبه شود. مي‏فرمايد چيزي را نديدم مگر آنكه خدا را همراه آن ديدم، حالا اين حرف معنيش نه اين است كه خدا را در اينجا ديدم، حاشا چرا كه آنچه را كه ديدي كه در مكاني نشسته يا در وقتي است، محتاج به مكان است محتاج به زمان است، لكن خدا وقت ندارد مكان ندارد، پس با وجودي كه به جز خدا چيزي نديده است آن كسيكه گفته مارأيت شيـئاً الا رأيت اللّه قبله او بعده ـ ديگر اين لفظ «او» شايد در خود حديث باشد و شايد از ترديد راوي باشد ـ. باري با وجودي كه به جز خدا چيزي نديده مي‏فرمايد نديدم چيزي را مگر اينكه خدا را همراه آن ديدم. پس بي‏نهايت را كه نسبت مي‏دهيد به صاحبان نهايت، مي‏بينيد كه وقتي كه او آمد به جز او چيزي نيست، وقتي زيد را در قائم ديدي و زيد را در قاعد ديدي و گفتي نديدم قائمي را و نديدم قاعدي را مگر آنكه زيد را همراه آن ديدم، حالا آيا زيد هم كسي است كه پهلوي قائم و قاعد ايستاده باشد؟ نه، بلكه زيد است كه ايستاده نه غير خود زيد است ايستاده كسي ديگر نايستاده.

«* دروس جلد 1 صفحه 179 *»

پس بي‏نهايت داخل عرصه نهايت كه شد، چقدر داخل مي‏شود؟ بي‏نهايت داخل مي‏شود. تعجب اين است كه لفظش هم بي‏نهايت است. پس ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون در اين آيه شريفه شيخ مرحوم مي‏فرمايد: اين معيّت معيّتي است بي‏نهايت چرا كه هر چيزي كه پهلوي چيزي است نهايتي براي او است لامحاله، چرا كه اين طرف راست آن واقع است، آن طرف چپ، اين بالاي آن است آن زير اين، لامحاله يك طوري شده كه اين غير آن شده. به خلاف بي‏نهايت كه وقتي كه در جايي نشست تو خودت مي‏گويي بي‏نهايت نشسته، تا كجا آمده؟ باز يادت نرود. و اگر يادت نرود مسأله گم نمي‏شود، حكما يادشان رفته و مسأله را گم كرده‏اند، مي‏گويند خدا مركب نيست مي‏گويند خدا بسيط است، لكن وقتي كه مي‏آيند بيان كنند يادشان مي‏رود.

پس خدا بي‏نهايت ظاهر است در انبيا، به طوري كه به جز خدا هيچ از ايشان نمي‏بيني. پس اگر مي‏بينند خدا ديده، اگر مي‏شنوند خدا شنيده، مي‏روند خدا رفته، مي‏آيند خدا آمده، مي‏گويند خدا گفته. جميع اين كلمات را مردم از انبياء گرفته‏اند لكن خدا گفته وقتي كه اين گفت چون خودش لسان اللّه است خدا گفته، پس جميع حركاتشان منسوب به خدا است ان ربك لبالمرصاد خدا در مؤمن به تله نشسته در كمين است، در مرصاد است. اوست كه مي‏بيند اوست كه مي‏شنود، اوست كه مي‏گويد. اگرچه مردم قياسي كنند مؤمن را به ساير جمادات و نباتات و حيوانات، لكن خدا او را نسبت به خود مي‏دهد. ببين جايي كه نسبت اكل و شرب او را به خود مي‏دهد، و همچنين مرض او را، مي‏گويد من ناخوش شدم به عيادت من نيامدي، مي‏گويد خدايا تو اجلّ از آني كه مريض شوي، با خود مي‏گويد آدم به اين سلطنت را كي مي‏تواند ناخوشش كند؟ خطاب مي‏رسد يادت نيست فلان مؤمن ناخوش شد و تو خبر داشتي و نرفتي عيادت او؟ من آنجا در كمين بودم عيادت من نيامدي.

باري وقتي نسبت را يافتيد خواهيد دانست كه نسبت خدا به ساير انبيا نسبت تفريق نيست، و اين صريح قرآن است ان الذين يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله

«* دروس جلد 1 صفحه 180 *»

بسا احمقي كه بگويد من ايمان به پيغمبر نمي‏آورم من ايمان به خدا دارم، اين ايمان به خدا ثمر ندارد. ببينيد كه نمي‏شود تفريق كرد بين زيد و قائم كه به قائم بگويي من ايمان به زيد دارم، ديگر اعتناي به تو ندارم. زيد را كي ديدي كه قائم و قاعد نباشد؟ اين نمي‏شود اين از محالات است. اين است كه فرموده ان الذين يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان‏يتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا و اعتدنا لهم عذاباً مهيناً پس ميانه خدا و ميانه انبياء و اولياء و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين تفريق نمي‏شود كرد كه بگويي من حالا مي‏روم پيش امام و خدا آنجا نيست، يا مي‏روم پيش خدا امام آنجا نيست، نمي‏شود همچو چيزي. نه آن امام امام است و نه آن خدا، خداست. اگر ديدي امامي را كه خدا آنجا نيست، و يا اگر ديدي خدايي را كه امام آنجا نيست، واللّه آن خدا نيست واللّه آن امام نيست.

در زيارت جامعه مي‏خواني و مقدمكم بين يدي طلبتي و حوائجي و ارادتي في كل احوالي و اموري اي ائمه من، من چنان شمايي قائل هستم كه هميشه شما پيش روي منيد در حاجتهاي خود، چه در نماز و چه در روزه چه در جاهاي ديگر. هر وقت بخواهم پيش خدا بروم من شما را پيش روي خود مي‏دارم. اتوجه اليك بمحمد و آل‏محمد اتوجه اليك بنبيك نبي الرحمة پس امام هميشه پيشرو است بعينه مثل اينكه مي‏خواهي بروي پيش زيد، تا قائم پيش روي تو است زيد را مي‏بيني و الا نمي‏تواني زيد را ببيني. مي‏فرمايند در وقت نماز يكي از ائمه: را نصب عين خود كن و نماز كن كه اگر نكني رو به خدا نكرده‏اي. اگر اين كار را نكني آن وقت آن خدايي كه پيشش مي‏روي آن خدا، خدا نيست. پس هميشه خدا آن خدايي است كه امامش و حجتش آمده پيش تو، خدايي كه حجتش پيش تو نيامده باشد خدا نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 181 *»

حرفها چون بعضيش گفته شده، بايد عرض كنم واجب نيست كه اگر شخصي شخصي را شناخت به چشم ظاهر هم او را ببيند. در زمان پيغمبر هم پيغمبر را همه مردم نديده بودند، در زمان ائمه هم همه مردم ائمه را نمي‏ديدند، در زمان موسي عيسي ابراهيم، هريك از پيغمبران، هريك از ائمه، مردم خدمت امام ظاهراً نمي‏رسيدند، حالا كه ظاهراً خدمت امام نمي‏رسيدند آيا امام نداشتند حالا توجه نمي‏كردند؟ نه خير امام داشتند و از او هم چيزها مي‏خواستند، و توجه به او هم مي‏كردند و حاجات خود را از او مي‏خواستند.

در عصر حضرت كاظم7 مؤمنين بودند، مؤمنين كاملين هم بودند نمي‏توانستند خدمت او برسند. هيچ كس خدمت امام نمي‏رسيد، مع‏ذلك امام داشتند و توجه مي‏كردند. وقتي بنا شد كه كسي امام را نشناسد و نبيند چه يك‏روز نبيند، چه يك‏سال نبيند چه ده سال نبيند فرق نمي‏كند. اگر جايز باشد تو امامت را يك‏ساعت نشناسي هزار سال هم جايز است، نه اين است كه بگويي امامي را كه من نمي‏بينم نمي‏شود به او توجه كرد، كسي بخواهد عذر بياورد و اين را عذر خود قرار بدهد خير توجه مي‏توان كرد به امام غائب، چرا كه او حاضر است و ناظر است، و الآن سخنهاي ما را مي‏شنود و تصرف در همه مي‏كند. در احاديث بسيار است كه وضع امام براي همين است كه كيما ان زاد المؤمنون شيـئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم كار امام همين است. يعني يكي از كارهايش است كه تا مؤمنين هستند، يك كسي اگر بخواهد زيادتر كند او نگذارد و اگر كسي بخواهد كم كند او تمام كند، و هميشه اين خلق محتاجند به امامي از براي همين‏جور كارها.

و باز فكر كن و ببين كه اگر يك آن جايز باشد كه تو محتاج نباشي به همچو امامي بدان كه در دو آن هم جايز است يك روز هم جايز است، بيشتر هم جايز است. پس مي‏شود آدم امام نداشته باشد و حال آنكه مذهب شيعه اين نيست كه امام نداشته باشد،

«* دروس جلد 1 صفحه 182 *»

بلكه در حكمت واجب است كه خدا امام خلق كرده باشد، مثل اينكه واجب است كه پيغمبر خلق كند. چنانكه پيغمبر اگر جايز است نباشد و چگونه جايز است؟ اگر پيغمبر نبود بايد مردم خودشان پيغمبر باشند، همچو چيزي محال است، در جميع اعصار مردم محتاجند به انبيا، نبي مي‏خواهند، همچنين امام مي‏خواهند كيما ان زاد المؤمنون شيـئاً رد‌ّهم و ان نقصوا اتمّه لهم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 183 *»

درس بيست‌وهشتم

 

(چهارشنبه 27 محرم‌الحرام سنه 1293)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 184 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اقول نعم ذلك كذلك لولا ضم التقرير و شبهتك ترد الي آخر.

ان‌شاءالله از روي قاعده‌اي كه عرض كردم ملتفت شديد كه معقول نيست خداوند عالم حجتي بفرستد در ميان خلق و جاهل باشد. ديگر اين را به هر لغتي بخواهي ببري پيش هر كسي كه معني‌فهم باشد و اهل حل و عقد باشد هر كس كه همين‌قدر عقل داشته باشد كه امري به او تعلق گرفته باشد و مستضعف نباشد اين را مي‌فهمد كه كسي را كه مي‌فرستند خير و شر بيان كند بايد بداند خير و شر را. ديگر خير يعني منافع و شر يعني مضار خلق. ديگر فكر كنيد اين را كه خلق در عالم حد واقعند و هر محدودي هر جاي ملك خدا باشد نسبت دارد به جميع محدودات كه در جميع جاها واقع شده‌اند. محدودي واقع شده باشد در جايي نسبت به محدودي يك ذرع فاصله دارد اين حكم خاصي دارد. همين محدود به محدودي ديگر دو ذرع فاصله دارد اين حكمي ديگر دارد. ديگر در مكان و زمان و همه اين نسبت را فكر كنيد. پس واحد نسبتي دارد به اثنين و اين حكمي دارد و همين واحد نسبتي دارد به ثلثه و حكمي ديگر در آن نسبت دارد. واحد يك شخص است، نسبت به اثنين نصف است، نسبت به ثلثه ثُلث است. اين حكمها در شرع هم همين‌طورها است. پس شخص واحد نسبت به پدر بايد مثل نوكر باشد از ادب و

«* دروس جلد 1 صفحه 185 *»

فرمانبرداري و اينكه مال خود را مال پدر بداند و او را صاحب اختيار بداند. و همين شخص نسبت به پسر خودش نسبتي دارد، آقاست و بزرگ و فرمانفرما و احكامي ديگر دارد. پس واحد نسبت به اثنين حكمي دارد، نسبت به ثلثه حكمي دارد، نسبت به چهار تا حكمي ديگر، نسبت به پنج تا حكمي ديگر و هكذا الي غير النهايه. پس اين واحد به عدد ذرات معدودات كائناً ماكان در هر معدودي نسبت خاصي دارد و حكمش هم مال خودش است ان الله لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا ما بانفسهم خدا هم به اقتضاي خلق احكامش را جاري مي‌كند. هر طوري خلق اقتضا كرد، حكمش تعلق مي‌گيرد. ديگر از اين طرفش هم اگر فكر كني اين واحد نصف دارد، ثلث دارد، ربع دارد، خمس دارد، كسور بسيار دارد و هر كسري يك حكمي دارد و از جانب خدا بايد حكمي به او تعلق بگيرد و جميع اينها را حجت بايد بداند، جميع اينها را بشر و انسان و كساني‌كه در عرصه انسانيت هستند هيچ‌يك حوصله‌ اين را ندارند.

پس آن حجتي كه مي‌آيد در ميان بايد بشناسد محدودات را و نسبت اين محدودات را به يكديگر بايد بداند. بعد منافع اين نسبتها را بايد بداند كه امر كند و بعد مضار اين نسبتها را بايد بداند كه نهي كند. پس شخص حجت چنين عالمي بايد باشد و بعد بايد قادر هم باشد كه اگر قادر نباشد علمش بي‌حاصل است. پس شخص حجت كسي است كه هم عالم است به جميع موجودات و هم قادر است كه حفظ كند و ابلاغ كند و هدايت كند هر كس را بايد هدايت كند و اضلال كند هركه را كه بايد اضلال كند. در اخبار در اصول كافي و غيره بسيار است كه وجود حجت براي اين است كه كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم حالا اين حجت حافظ اگر حالا ديگر امر كند كه تابع شويد يك كسي را كه آن حجت اصل نيست؛ و اين را هم داشته باشيد كه خوب مسأله‌ايست. دقت كنيد ببينيد خدا در قرآن صريح امر كرده كه مطاع كسي است كه معصوم باشد و آن رسول خداست. او مطاع و باقي مردم جميعاً مطيع. باقي مردم چون

«* دروس جلد 1 صفحه 186 *»

معصوم نبودند حجت ضرورشان شد و احتياج به هم رسانيدند به حجت و در اين غير معصومين شما فكر كنيد ببينيد كه بعضي گناهكارند، بعضي ساهي، بعضي خطاكار، بعضي غافل و ببينيد صريح آيه قرآن است كه و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا هركس سهو دارد، غفلت دارد، نسيان دارد، خطاكار است، اطاعتش مكن. مي‌فرمايد و لاتطع منهم اثماً او كفوراً آثم را نبايد اطاعت كرد اگرچه يك گناه در مدت عمرش كرده باشد. كفور را نبايد اطاعت كرد. ديگر يا به معني كافر يا به معني كفران نعمت كننده و صريحاً خدا نهي كرده از اطاعت آثم و كفور و اطاعت غافل. تابع كسي كه غافل است نبايد شد و غفلت و سهو و نسيان و خطا اينها همه از يك باب است. پس آن كسي كه حجت است هيچ غافل از هيچ جا نيست و آثم هم نبايد باشد. پس به نص قرآن همين‌طورها مي‌توان حجت كرد بر سنيها چرا كه اينها در قرآن است. پس حجت بايد معصوم باشد و مطهر و اوست مطاع كل و كل مطيع او و اطاعت هيچ‌كس ديگر جايز نيست.

ديگر حالا ملتفت اين باشيد بعد از اين مقدمه محكم كه ردبردار نيست نه از دليل‌ عقل نه از كتاب نه از سنت. حالا ديگر رجوع كنيد به سيره انبيا و اوليا و ائمه هدي، ببينيد كه در زمان پيغمبر بودند جماعتي كه پيغمبر امر مي‌كرد برويد مسأله‌تان را از او بپرسيد. در زمان حضرت امير همين‌طور. در زمان حضرت صادق امر كردند مردم را كه حديث را از ابوبصير و محمد بن مسلم بگيريد و همچنين ساير ائمه در هر عصري امر مي‌كردند كه از ثقات و روات بگيريد و بلاشك معصوم از سهو و خطا و نسيان آن ثقات نبودند. به ضرورت دين و مذهب، غيرمعصومين معصوم از سهو و خطا و نسيان نيست. پس آن حجت چون خود را مسلط و قادر مي‌بيند در حفظ كردن آن ساهي، او مي‌تواند حفظش كند كه سهو نكند. مي‌تواند كاري كند كه اين يادش نرود. مي‌تواند كاري كند كه پيغام حضرت صادق يادش نرود و برساند. پس خود محمد بن مسلم را اگر امام واگذارد و تسديد و تأييد نكند، خودش بخواهد قاصدي كند، سهو دارد خطا دارد نسيان دارد. پس

«* دروس جلد 1 صفحه 187 *»

نمي‌شود حجت باشد و نمي‌شود اطاعتش كرد. لكن بعد از آني كه امام عالم به ظاهر و باطن او و قادر بر جميع حالات او، او را مي‌فرستد او مي‌تواند حفظش كند. و فكر كه مي‌كنيد مي‌بينيد عادت جميع انبيا اين‌طورها بوده و هركس اينها را بگيرد ديگر حالا جواب اصوليها را خوب مي‌تواند بدهد كه شبهه مي‌كنند كه گيرم كليني مثلاً آدم بسيار عالم متقي بود، لكن اين سهو هم نداشت؟ نسيان هم نداشت؟ اخباري كه مي‌خواهد جواب اينها را بدهد گير مي‌افتد.

پس عرض مي‌كنم كه اگر كسي مسددي و مؤيدي نداشته باشد حق به جانب اصوليها است و علم نمي‌توان پيدا كرد، سهل است مظنه هم كه گفته‌اند نمي‌توان پيدا كرد، خجالت كشيده‌اند گفته‌‌اند. شك است اگر مسأله تسديد و تأييد در ميان نباشد و اين خلق يك حافظي راعي شباني نداشته باشد كه در ظاهر و باطن متصرف باشد، مظنه هم حاصل نمي‌شود. پس هرچه را خواسته كه از زمان پيغمبر تا حالا به ما برسد او مي‌تواند برساند پس انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون آني كه نازل كرده قرآن را او حفظ مي‌كند قرآن را و خداوندي كه نازل كرده قرآن را حافظ قرآن را ائمه طاهرين قرار داده و آن حديث را كه شيعه روايت كرده‌ و ده برابر آنچه شيعه روايت كرده سنيها روايت مي‌كنند كه پيغمبر خدا فرموده اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي كتاب بي‌مبيّن نمي‌شود. اهل هر باطلي استدلال به اين كتاب مي‌توانند بكنند بر مذهب باطل خودشان، چرا كه متشابهات در قرآن بيشتر است از محكمات و نمي‌ماند دين باطلي در دنيا الا اينكه در قرآن آيه متشابهي هست كه به آن آيه بتواند بر آن استدلال كند. پس اگر مبيّني نباشد كه بيان كند كتاب را كتاب تنها حجت نيست، چنانكه مبيّن تنها حجت نيست. مبيّن تنها معلوم است كه بي‌علم نيست. معني ندارد كه بگويي كسي علم ندارد و تكلم كند. مبيّن بي‌علم كوسه ريش‌پهن است و علم بي‌مبيّن همين‌طور. علم بي‌عالم معني ندارد. پس كتاب بي‌مبيّن حجت نيست بل هو آيات بيّنات في صدور الذين

«* دروس جلد 1 صفحه 188 *»

 اوتوا العلم پس خدا قرآن را در سينه حجت مي‌گذارد و او را حجت مي‌كند و حجت را مي‌گذارد در كتاب و آن را حجت مي‌كند.

باري پس عرض مي‌كنم كه بعد از امام7 هر امامي ثقات و رواتي قرار داده كه هر حادثه‌اي كه واقع مي‌شود قرار داده كه فارجعوا فيها الي رواة حديثنا چنانكه صاحب الامر فرمودند و اينها يقيناً حجت اصل نيستند به ضرورت اسلام. مع‌ذلك مي‌گويد اينها حجت منند بر شما چرا كه حفظ مي‌تواند بكند شخص ناسي ساهي را. پس ببينيد در دين وقتي كه فكر كنيد ان‌شاء‌الله بابصيرت، در جميع اديان خصوص در اسلام خصوص در شيعه، امور اديان دو امر است يا امري است كه اختلافي در آن نيست به هيچ وجه من الوجوه و آن ضروريات و اتفاقيات و اجماعيات است و امري است كه اختلاف در آن هست و به طور حصر عقل امر ثالثي نخواهيد يافت. پس آن امر متفقٌ‌عليهي را كه قرار داده اين حجت خودش حفظ مي‌كند تأييد مي‌كند تسديد مي‌كند و از اهل هر عصري به عصري مي‌رساند و اينها اسمش ضروريات است و طبقه به طبقه پيش مي‌آيد. بعضي چيزها محل اتفاق فقها است، هركس داخل عرصه آنها شد آن اتفاق را خواهد فهميد. بعضي چيزها داخل اتفاق عقلا است، هركس داخل عقلا شد آن اتفاق را خواهد فهميد. بعضي چيزها داخل اتفاق حكما است، هركس داخل حكما شد آن اتفاق را خواهد فهميد. پس آن امري كه محل اتفاق است از وضع حجت است، حجت آن را تقرير كرده. و امري است كه در آن اختلاف هست در آن هم دقت كنيد باز ببينيد در آن امر مختلف‌ٌفيه؛ آن عنوان ديروز را ملتفت باشيد كه همه جا بابصيرت بايقين به طور تحقيق در جاهايي كه محل اختلاف هست جمهور علما دو قسم شده‌اند. بعضي گفته‌اند كه از براي خداوند عالم در آن چيزهايي كه محل اختلاف هست از براي خدا در آنها هيچ حكمي نيست به هيچ‌ وجه من الوجوه، حكم او همين كه هر كه تجسس كرد و استفراغ وسع كرد هرچه را كه فهميد همان عين حكم خداست. اينها مصوّبه اسمشان است. بعضي ديگر گفته‌اند براي جزئيات

«* دروس جلد 1 صفحه 189 *»

امور از آن چيزهايي كه محل اختلاف است براي آنها از خدا احكام هست و پيش خدا و رسول و حجت بايد باشد لكن آن امر واقع امر واحدي است پس نمي‌شود كه يك چيز را هم بگويند حلال هم بگويند حرام و اين اشتباه خيلي بزرگي است و ساده‌لوحان هم قبول مي‌كنند. آتش در خارج گرم است و حكمش همين يكي است. ديگر آتش از جهتي سرد است معني ندارد. بله شايد كسي گمان كند گرم است، كسي ديگر گمان كند سرد است، كسي ديگر گمان كند تر است، كسي ديگر گمان كند خشك است، اين شايد. لكن در واقع همان يكي كه گفته گرم و خشك است درست گفته و باقي ديگر خطا و خطاي آنها هم بخشيده شده چرا كه جد و جهد خود را كرده‌اند و فهميده‌اند اين را و اين اشتباهي است عظيم. پس مي‌گويند كه حكم خارجي واقعي من عند الله، حكم واحدي است مثل اينكه آتش گرم است همين يك حكم است حالا يكي مي‌گويد آتش گرم است يكي مي‌گويد سرد است يكي مي‌گويد تر است يكي مي‌گويد خشك اين ممكن است. لكن يكيشان مطابق خارج مي‌گويد لامحاله باقي ديگر خطا كرده‌اند. آن سه طايفه خطا كرده‌اند و آن يك طايفه كه گفتند آتش گرم و خشك است آنها موافق واقع گفته‌اند و چون پيغمبر گفته كه حق از روي زمين برداشته نخواهد شد و حقي در روي زمين هميشه بايد باشد و معني اين اين است كه هميشه عامل به حقي در روي زمين بايد باشد، پس جماعت مختلفه يكيشان لا علي التعيين به حق رسيده و باقي ديگر كلشان خطا كرده‌اند و اسم اين جماعت مخطئه شده. اما باقي كدام و واحد كدام معلوم نيست. آن را خدا مي‌داند حالا آن باقي حالتشان چيست؟ مي‌گويند اين خطا را انسان از روي عمد مي‌كند يا خطا اصل خطا معنيش اين است كه نفهمد و عمداً نكند و ببينيد كه چطور حرفها ظاهرش گول مي‌زند. پس مي‌گويند كه خاطي در حين خطا نمي‌فهمد كه خطا كرده. ساهي در حين سهو ملتفت نيست كه سهو كرده و همچنين ناسي. حالا بعد يادش مي‌آيد ممكن است ولكن خاطي در حين خطا متعمد نيست. درست فكر كنيد و دليلهاشان را محكم كنيد، بعد جوابشان را

«* دروس جلد 1 صفحه 190 *»

بگوييد. پس خاطي در حين خطا مختار نيست پس خطاكار در حين خطا بخواهد حالا خطا نكرده باشد معقول نيست. خاطي به هيچ‌وجه شاعر بر خطاي خود نيست و چيزي ديگر خدا به او نداده. چيزي كه داده خطاست و حالا خود را متعمد مي‌بيند. پس نيست در وسع او كه به غير از خطاي خودش چيزي بفهمد. پس نيست در وسعش به غير از خطا پس لايكلف الله نفساً الا وسعها و لايكلف الله نفساً الا ما اتيها صريح آيه قرآن است كه خدا عادل است و ظالم نيست و ما آتاي اين و وسع اين خطاست. پس همين تكليفش است لاشيء سواه. و همچنين بر طبق اين قرآن هست كه رفع عن امتي تسعة و بعضي از آنها خطا است بعضي از آنها سهو است و حديث هم متواتر و متفقٌ‌عليه شيعه و سني است كه پيغمبر اين فرمايش را كرده‌اند. حالا كه چنين است استدلال عقلي هم داريم كه خاطي در حين خطا متعمد است در كار خودش. حالا كه چنين است عقل حكم مي‌كند كه خداي عادل معقول نيست كه مؤاخذه كند. كتاب هم مطابق اين عقل. و حال كه چنين شد پس مجتهد مخطي مثاب است و اگر عمل نكند در حال خطا به مقتضاي خطاي خودش او را عذاب خواهد كرد. از اين‌جور شبهات به آن‌جور راهها افتاده‌اند. حال كه چنين شد پس در هر طايفه كه علمائي هست لامحاله جد و جهد خود را كرده و چيزي فهميده يا مطابق هست يا نيست اگر مطابق است كه له اجران به آن حديث عمروعاص كه المجتهد ان اصاب فله اجران و ان اخطأ فله اجر واحد خطا هم كرده واجب است كه به خطاي خود عمل كند. ببينيد حرفها همه سر و صورت دارد. مي‌گويند اگر ما بنامان را بر اين بگذاريم كه وقتي جد و جهد مي‌كنيم علمي حاصل مي‌كنيم، آن علم حجت است براي ما يا مظنه حاصل مي‌كنيم آن مظنه حجت است براي ما. حالا ما بگوييم ما جد و جهد كرده‌ايم و اسلام را حق دانسته‌ايم و آن ملاي يهودي ملاموشي جد و جهد نكرده است اين هذيان است جواب هذيان هو الهذيان. حالا اگر بنا شد كه بگويي فلان ملاي يهودي يا فلان ملاي نصاري جد و جهد نكرده‌اند و عمداً بر خلاف رفته‌اند و جد و جهد

«* دروس جلد 1 صفحه 191 *»

نكرده‌اند و ما جد و جهد كرده‌ايم و حق فهميده‌ايم آنها برگردند و همين بحث را بكنند جواب ندارند بدهند. آنها هم مي‌گويند شما فهميده‌ايد كه دين يهود حق است و عمداً از دين موسي دست برداشته‌ايد. حالا كه چنين شد پس ما بناي تهمت بر علما را موقوف مي‌كنيم نه آنها تهمت بزنند نه ما. پس جد و جهد خود را كرديم و دين اسلام را حق دانستيم. ملاموشي هم جد و جهد كرده دين يهود را حق دانسته او هم بايد به تكليف خودش عمل كند و ما را بد بداند. ما هم به تكليف خودمان عمل كنيم و او را بد بدانيم. اما روز قيامت بايد يقيناً ما به بهشت برويم او به جهنم همچو حكمي نمي‌كنيم چرا كه بيني و بين الله آن هم جد و جهد كرده تعصب بيجا نبايد كشيد حميت و عصبيت از علما نبايد باشد. پس او جد و جهد كرده همچو فهميده كه لعن كند اهل اسلام را و رؤساي اسلام را و بايد به آنچه فهميده عمل كند و اگر تقصير در عمل كند خدا او را عذاب مي‌كند چنانكه ما جد و جهد كرديم همچو فهميديم كه دين يهود باطل است و بايد لعن كنيم آنها را و آنها را بد بدانيم و آنها را نجس بدانيم با آنها اكل نكنيم شرب نكنيم. پس آنها جد و جهد كرده‌اند بايد آنها ما را كافر بدانند توي دنيا و بايد ما آنها را كافر بدانيم توي دنيا اما عند الله وقتي كه حكم عدل برپا شد و كشف غطا شد در واقع هركس مطابق خارج رفته او را خدا دو ثواب بايد بدهد و هركس خطا كرده يك ثواب به او مي‌دهد به شرطي كه موافق دين خودشان درست رفته باشند.

خلاصه اين‌طورها گفته‌اند و نوشته‌اند و به همين‌طور آمده‌اند تا پيش مقلدين. معلوم است چشم عامي به علما است آنها هم به مقتضاي دين خودشان اگر درست راه بروند و تقليد علماشان را بكنند دين يهوديها اين است كه لعن محمد و آل‌محمد را هر روزه بكنند خدا به بهشتشان مي‌برد اگرچه اينجا ما اگر بشنويم بايد آنها را بكشيم و بسوزانيم و حالا كه بايد بسوزانيم و سوزانديم حالا در جهنم هم خدا او را عذاب مي‌كند؟ اين از كجا؟ مجتهدش جد و جهد كرده و همچو فهميده و اين هم تكليفش اين است كه تقليد او را

«* دروس جلد 1 صفحه 192 *»

بكند كرده. باري پس گفتند مجتهد مخطي را خدا به او ثواب مي‌دهد ديگر اگر كسي بگويد اين مجتهد يعني مجتهد اهل اسلام اين ادعائي است بي‌دليل پس ما تهمت به هيچ مجتهدي نمي‌زنيم كه بگوييم جد و جهد نكرده. پس جد و جهد كرده راست مي‌گويد ما هم جد و جهد كرده‌ايم. مقلدين آنها تقليد آنها را بكنند مقلدين ما هم تقليد ما را بكنند. اگر مجتهد هم خطائي كرده معقول نيست خدا خطا را بگيرد پس خطا را نمي‌گيرد و ثواب هم مي‌دهد پس همه اهل نجاتيم.

پس عرض مي‌كنم كه اينها را كه مي‌بيني كه اگرچه دليل عقلي اقامه مي‌كنند و داوول است و سر و صورتي دارد، معلوم است انسان وقتي كه خطا مي‌كند آن وقت متذكر نيست كه خطا است پس مثاب است. پس ملتفت باشيد كه انسان مختار نيست كه در حين خطا خطا نداشته‌ باشد پس تكليفي ندارد و اوست مكلف به همان خطاي خودش و عندالله مثاب و مأجور است. حالا ببينيد اين قاعده اگرچه سر و صورت دارد لكن داوول است. شما فكر كنيد ببينيد اگر خدا راضي بود كه هرچه مردم به عقل خود بفهمند و هرچه خودشان اجتهاد كنند و به آن عمل كنند همان تكليفشان باشد، هيچ احتياج نداشتند كه موسي بيايد و عيسي بيايد و با او اختلافي داشته باشند و هكذا احتياج نبود جميع انبيا را بيارند هر يك را بر خلاف ديگري در جزئيات نه در ضروريات و هر نبيي لامحاله با نبي ديگر خلاف كرد به جهتي كه اقتضا تغيير كرد حكم تغيير كرد. پس انبيا را بفرستد بر خلاف يكديگر كه اگر خدا به عقل مردم اكتفا كرده بود و به پسند مردم و به جد و جهد مردم اكتفا كرده بود كه هرچه خودشان بفهمند مطابق خارج باشد يا نباشد ممضي باشد ببينيد كه هيچ احتياج نبود نبي بفرستد. اگر كسي بگويد دنيا نظم مي‌خواهد نسق مي‌خواهد خدا خلق را مختلف آفريده بعضي طبعشان اين است كه مطيع باشند و تجربه شده كه كسانيكه طبعشان طبع مطيعي است آنها را ببري روي تخت سلطنتشان بنشاني مي‌بيني باز هم ماسك خودشان نيستند به خلاف آني كه خدا براي رياست خلقش كرده هرچه فقير و

«* دروس جلد 1 صفحه 193 *»

ذليل باشد كه باز رياست خود را مي‌تواند بكند. اگر همه اين بود كه صلاح و فساد اين دنيا منظور بود ديگر هيچ نبيي ضرور نبود و به سلاطين دنيا كار دنيا مي‌گذشت و هيچ حجت ضرور نبود.

پس عرض مي‌كنم كه به هيچ وجه من الوجوه شما نه در عقايد مستغني هستيد از انبيا نه در اعمال، نه در ظاهرتان نه در باطنتان. بلكه در وجودتان اگر فكر كنيد اول ما خلق الله واقع نشده‌ايد. از مشيت به چندين واسطه آفريده شده‌اي، آنها واسطه وجودت هستند.

پس عرض مي‌كنم كه بدانيد كه هيچ اعتقادي را خدا قبول نمي‌كند مگر همان اعتقادي را كه خواسته، هيچ عملي را قبول نمي‌كند مگر هماني را كه خدا خواسته، اگرچه جد داشته باشد جهد داشته باشد كه خدا قبول نمي‌كند. شيطان عرض كرد كه خدايا تو مرا معاف بدار از سجده‌ آدم من چنين و چنان تو را عبادت مي‌كنم. وحي شد كه من از آن راهي كه خواسته‌ام مرا عبادت كنند مي‌خواهم خاضع شوند. سجده به آدم نمي‌كني مكن برو به درك اسفل، به جهنم. پس از آن راهي كه خواسته‌اند بايد اطاعت كرد خدا را و اعتقاد كرد. از غير آن راهي كه خدا خواسته نه عملي را نه اعتقادي را قبول نمي‌كند. پس هزار دود چراغ خوردن و زحمت و رياضت كشيدن و جد و جهد كردن همچنين نيست كه خدا قبول كند والله. پس ارسال رسل و انزال كتب براي چيست. ببينيد توي اين كتابهاي آسماني اعتقادات را ذكر مي‌كند كه خدا چنين بايد باشد، رسول چنين بايد باشد، تعليم اعتقادات را كرده. اگر تعليم نمي‌خواستند بكنند مردم را كه مردم از هرجا اعتقادشان را اخذ كنند درست باشد چرا عبث عبث در كتاب و سنت تعليم اعتقادات كرده چرا تعليم اعمال كرده؟ ديگر در اعمال خيلي واضح است كه به هيچ‌وجه عقل نمي‌تواند تصرف كند.

پس بدانيد كه ارسال رسل و انزال كتب ادل دليلي است كه ما هيچ نبايد به عقل خود راه برويم چه در اعتقادات چه در اعمال مگر همه جا خدا را حاضر و ناظر بدانيم. در هر كاري بايد ءالله اذن لكم ام علي الله تفترون پيش چشم باشد خدا يك مابه‌الاجتماعي

«* دروس جلد 1 صفحه 194 *»

به خلق داده كه مي‌بينند خودشان خالق خود نيستند. خالق اينها و سازنده اينها خداست و خدا مالك اينها است و اختيار اينها با خود اينها نيست ماكان لهم الخيرة من امرهم. پس هر قاعده‌اي را كه خدا مقرر داشت آن محكم است. پس در هر ديني و مذهبي كه فكر كنيد آن حجتهايي كه بوده‌اند چيزي كه قرار داده‌اند دو امر است امور الاديان امران امر لااختلاف فيه كه آن ضروريات باشد كه نبايد به هيچ وجه تخلف از آن كرد نه در عقايد نه در اعمال و امر فيه اختلاف و آن امر اختلافي كه در خارج است نه اين‌ طوري است كه مثل به آتش مي‌زنند كه در واقع يا گرم است يا سرد يا خشك است يا تر و در واقع يكي از اينها مطابق است با خارج. امر اين‌طورها نيست. امر اين طوري است كه اين اشيائي كه در خارج هستند تو چيزي را كه مكلف هستي بداني، تو نفع آن را نسبت به خود بايد بداني و ضرر آن را نسبت به خود بايد بداني.

باز اين را هم بدانيد كه مردم ديگر احكام را بر دو قسم كرده‌اند و اين هم اجماعيشان است و اين را هم بدانيد كه خيلي از اتفاقيات و اجماعيات بلكه خيلي از ضروريات است كه بي‌اصل و بي‌معني است. گفته‌اند احكام دو جور است احكام شرعيه و احكام وضعيه. احكام شرعيه آن است كه چه چيز حرام است چه چيز حلال است و احكام وضعيه آن است كه چه چيز صحيح است چه چيز فاسد است. همه‌اش مزخرف است. پس بدانيد كه احكام جميعش احكام وضعيه است. يك چيز نسبت به شخص واحد در وقتهاي مختلف فرق مي‌كند. بسا عسل در صبح نافع است براي كسي كه در عصر مضر است براي همان. اگر غذائي را تجربه كرده باشي كه مي‌خوري دلت درد مي‌آيد حرام است بخوري يا اگر زياد مي‌خوري ناخوشت مي‌كند حرام است بخوري. واقعاً زياد خوردن حرام است مثل گوشت سگ، وقتي زياد خوردي ناخوشت مي‌كند كسلت مي‌كند حرام است واقعاً. حالا چون گندم حلال است پس من دو من نان بخورم نه جايز نيست. گندم حلال است به اندازه خاصي، زياده از آن اندازه حرام است. حلال آن

«* دروس جلد 1 صفحه 195 *»

اندازه‌هايي است كه تلك حدود الله و خدا قرار داده يك خورده بالا مي‌روي و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه يك خورده پايين كه مي‌روي آن هم بد. افراط و تفريطش هر دو بد است. پس حلال و حرام را كه ملتفت شديد مي‌يابيد كه نيست مثل گرمي آتش كه مثل مي‌زنند. بلكه منفعت و مضرت آتش را مثل بزن. گفته‌اند آتش روشن كن وقتي سرد است تا منتفع شوي، وقتي گرم است روشن مكن تا متضرر نشوي. پس شيء واحد نسبت به شخصي حلال است نسبت به شخصي ديگر حرام است. محارم نگاه كردنشان حلال است، نكاح كردنشان حرام است. احكام وضعيه اين‌طور است و جميع احكام شرع احكام وضعيه است.

پس مگو كه شيء واحد نمي‌شود كه احكام متعدده داشته باشد. پس بدان كه خيلي دور افتاده‌‌اند و پرت شده‌اند. يك زن را درش فكر كن اين يك زن شخص واحد است و همين شخص واحد به يك كسي حلال است دستش را نگاه كند، به يك كسي حلال است صورتش را ببيند، به يك كسي حلال است مويش را هم ببيند، به يك كسي حلال است مسّ بدنش را بكند تا آنكه بر شوهرش حلال است كه با او جماع كند. ديگر بعد از مردنش آن هم بر شوهرش حرام است. پس بدانيد كه در هر جايي تغيير مي‌كند حل و حرمت. پس حرام شيء معين مكوني در خارج نيست كه آن حرام باشد. ايني كه در خارج گذاشته مكوني است از مكونات، مثل آن زن كه مثل آوردم كه في نفسه حلال نيست حرام نيست. نسبت به شوهرش حلال است بر ديگران حرام است. به محارمش حلال است كه نگاهش كنند بر ديگران حرام است. نسبت به زنهاي مسلم حلال است نگاهش كنند نسبت به زنهاي كافر حرام است كه نگاهش كنند و هكذا احكام تغيير مي‌كند در اشخاص در اوقات در حالات. حالا كه چنين شد در احكام مختلف‌ٌفيه حالا چيزي را مجتهدي حلال دانست و به حديث عمل كرد و مجتهدي ديگر آن چيز را حرام دانست و به حديثي ديگر عمل كرد به شرطي كه مراد از حديث باشد، بگو هر دو راست است و مگو

«* دروس جلد 1 صفحه 196 *»

حق چون يكي است پس اين حديث لامحاله دروغ است و بسته شده به ‌امام. خير احاديث مختلف است و عمداً مختلف مي‌فرمودند. پس اين احاديث كه محل خلاف است آمده رسيده ديگر دقت كنيد كه از ضروريات دين است كه خداست كه بايد امرش را برساند به ما و اگر نرساند ما نمي‌توانيم مطلع شويم بر امر او و خدا به وساطت رسول و حجج بايد برساند. اين هم از ضروريات است. هادي خداست مبلغ خداست. اينها همه از ضروريات است لله الحجة الواضحة لله الحجة‌ البالغة پس يقيناً خدا بايد امر و نهي ما را به ما رسانيده باشد كه هيچ محل خلاف نباشد به جهت آنكه خدا خدايي است يقيني و اين خداي يقيني از ما تكليف خواسته اين هم يقيني است. ايني هم كه تا عباد بوده‌اند بايد بندگي كنند يقيني است. رسول ضرور است يقيني است. اگر يك وقتي رسول ضرور بود به همان دليلي كه آن وقت ضرور بود همه وقتها ضرور است و اگر حالا ضرور نيست پس پيشتر ضرور نداشته‌اند. سنتي خدا قرار داده و در قرآن خبر داده كه لن تجد لسنة الله تبديلاً و لن‌تجد لسنة الله تحويلاً هميشه خلق مكلف بوده‌اند مبيّن مي‌خواسته‌اند شرع مي‌خواسته‌اند يقيني است و اين سنة الله هميشه بوده و هميشه بايد باشد.

باز فكر كنيد ببينيد كه اگر جايز باشد نبيي بيايد و مردم ندانند كه اين از جانب خدا آمده و احتمال بدهند كه از جانب شيطان آمده وقتي فكر مي‌كني آن آخر كار مي‌بيني معقول نيست چرا كه نبي بايد از جانب خدا بيايد. پس يقيني است كه آن خداي خالق ملك نبي مظنون مشكوك نبايد بفرستد. پس بايد ما خاطرجمع باشيم و آنچه را كه ما بايد خاطرجمع باشيم بايد از قولش خاطرجمع باشيم، خودش نبايد مشكوك باشد براي اينكه قولش يقيني باشد و قولش مشكوك و مظنون نباشد. پس نبي نبي يقيني بايد باشد به جهتي كه ما قولش را يقين كنيم صدقش را خاطرجمع باشيم. به همين دليل نبايد سهو داشته باشد نسيان داشته باشد و هكذا جميع صفاتي كه براي نبي بايد اثبات شود هركس به هر حجتي به هر پيغمبري قائل باشد بايد خاطرجمع باشيم كه اين از جانب خدا آمده

«* دروس جلد 1 صفحه 197 *»

اين بايد وحي به او نازل شود اين بايد وحي خدا را بداند بايد وحي خدا را بتواند برساند اينها همه يقيني است. پس اين خدا هميشه يك دين يقيني مي‌خواهد. حالا اين دين يقيني را بايد رسانيده باشد به ما. حالا ديگر فكر كنيد كه خداي يقيني به طور ضرورت با صفاتي كه دارد به طور ضرورت رسول بايد بفرستد به طور ضرورت كه دين خود را به مردم برساند. پس اين رسول بايد دين خدا را بداند به طور ضرورت بايد بتواند برساند به طور ضرورت و نبي معصوم است به طور ضرورت و بعد از نبي بايد اوصيا باشند به طور ضرورت آنها هم به همان صفات بايد باشند به طور ضرورت تا اينكه آن آخر نتيجه مي‌دهد كه اينها بايد رسانيده باشند به ما. اگر آنها اهمال كرده باشند ما نبايد سعي كنيم كه امري را كه خدا نخواسته به ما برسد ما آن را خودمان پيدا كنيم. مگر من فضولم؟ آنچه به من نرسيده كه تكليفم نيست. آنچه را كه خواسته آن را به رسول گفته اگر رسول نگفته است كه باز نرسيده به من. مگر من فضولم كه ببينم در قلب پيغمبر چه بوده آنچه را كه خدا خواسته رسانيده و به حجت گفته اگر حجت تقصير كرده و نرسانيده آن را هم از ما نخواسته. پس ببينيد كه خدا مقصر نيست و الله اعلم حيث يجعل رسالته و دانسته و دين خود را در جايي گذاشته محكم و تقصير نكرده و نبي تقصير نكرده و به حجت يقيني سپرده و حجت تقصير نكرده پس امر را رسانيده يقيناً. حالا كه رسانيده‌اند چه به ما رسيده آنچه به ما رسيده بعضي متفق‌ٌعليها است بعضي مختلف‌ٌفيها است و آنهايي هم كه مختلف‌ٌفيها است همه‌اش درست است همه احاديث درست است و از امام است. پس حالا كه مختلفين خطا مي‌كنند هيچ كدام تقصيري نكرده‌اند، چرا كه امام حافظ شاهد حاضر ناظر عالم قادر معصوم رؤف رحيم دارند و او عمداً اين اختلاف را در ميان آنها انداخته.‌ هركس همچو امام حافظي و حجت يقيني به اين‌طور دارد اين امام حافظ را هركه مسدِّد بداند مسدَّد است به تسديد او. پس احاديثي كه به تو داده‌اند همين است تكليف تو ديگر حالا بر سر اين احاديث چه آمده، در زمان ماضي چه شده، هرچه شده به من چه

«* دروس جلد 1 صفحه 198 *»

اگر كسي را خواستند كه آن‌جور عمل كند آن‌جور احاديث را به او نموده‌اند، يك كسي تكليفش جور ديگري است طوري ديگر احاديث را به او نموده‌اند. گيرم نصف حديث را برداشتند نصفي دروغ جاش نوشتند، اين امام شاهد مطلع قادر اين حديث را به اين‌طور ديد و گذاشت توي كتاب بماند و همين‌طور ماند و به من رسيد. معلوم است راضي است كه من به آن عمل كنم. اگر راضي نيست بردارد، راضي نبود مي‌خواست بردارد يا به من نرساند. هر تغييري كه خيال مي‌كنند اصوليين و احتمال مي‌دهند بدهند. حالا امام سرجاش باشد خدا كه مطلع هست كه اين‌طور شده قدرت كه دارد آيا نمي‌توانست بگويد اين‌طور نيست؟ حالا كه هست و به تو همين را رسانيده آيا مي‌خواهد تو عمل به آن كني يا نمي‌خواهد؟ چون مي‌خواهد باقي گذاشته و اگر نمي‌خواهد مي‌تواند بردارد و مي‌بينيم كه حالا گذاشته پس خواسته كه گذاشته پس عمداً اين دين خداست، يقيناً اين دين خداست با اين اختلافي كه توش هست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 199 *»

درس بيست‌ونهم

 

(يك‌شنبه 20 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 200 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

هر چيزي كه انسان در حكمت ملاحظه مي‏كند، تا انسان در خودش ملاحظه نكند لفظ است و تقليد. جميع نسبتها منحصر است به اين چهار نسبت و خامسي ندارد: نسبت علت به معلول، و معلول به علت، كه مادة علت و صورت علت با مادة معلول و صورت معلول چه نسبت دارد؟ معلول حقيقي آن چيزي است كه جميع آنچه را دارد علت به او داده باشد، از جاي ديگر نياورده باشد. اولاً ماده و صورتي مي‏خواهد بايد علت به او داده باشد، همچنين زماني و مكاني و وقتي هرچه ضرور دارد همه از جانب علت بايد بيايد. اين يكي از نسبتها است.

بعد از اين، نسبت ميان غيب است و شهاده كه روحي تعلق مي‏گيرد به بدني و بدن زنده است و روح بيرون مي‏رود و بدن افتاده.

بعد از اين‏جور نسبت، نسبت ماده به صورت است و نسبت صورت به ماده است.

بعد از اين، هر چيزي كه ماده‏اي دارد و صورتي دارد در غير هم اثري دارد و آن غير در او اثري دارد.

جميع آنچه عرض مي‏كنم داخل مسلّميات كل مردم مي‏شود اگر گوش بدهيد. هر چيزي كه در جايي هست لامحاله محدثي دارد، و لامحاله خودش هم يك كاري مي‏كند اثري دارد. پس نسبتي است لامحاله ميان مؤثر حقيقي و اثر حقيقي.

«* دروس جلد 1 صفحه 201 *»

و نسبتي ديگر نسبت هر ماده‏اي است به صورت خودش. ماده، شيئي است مستقل به نفس، مثل چوب. و صورت، موجود به غير است، مثل استقامت چوب كه وقتي استقامت را بگيريم چوب باقي است. صورت را خدا روز اول حقيقت او را تابع للغير قرار داده. پس ماده و صورت هم يك‏جور نسبتي دارند.

و بعد از آني كه شي‏ء صادر شد از مؤثر خودش، و صاحب همچو ماده و همچو صورتي هست، لامحاله در غيرش هم اثر مي‏كند. بعد از آني كه شي‏ء موجود در محدودات غير خود اثري مي‏كند، پس لامحاله يك نسبتي ميان فاعل و قابل هست. چوب در خارج موجود است احتياجي به آتش ندارد، آتش هم در خارج موجود است احتياجي به چوب ندارد، اما آنها را كه پهلوي هم مي‏گذاري خورده خورده در مي‏گيرد. اسم اين تكميل و تكمّل است، آتش وجود خارجي دارد، چوب وجود خارجي دارد.

تمام حكمت بلاتشبيه مثل نكات بعد الوقوع است. چشم باز كني، مي‏بيني خدا چه‏جور ساخته ملك را. حالا مي‏بينيم آتشي خلق كرده چوبي هم خلق كرده، چوب مصنوع آتش نيست آتش هم مصنوع چوب نيست، و اينها علت و معلول نيستند. مكمل متكمل را احداث نمي‏كند، اگرچه تكميلش مي‏كند. كار هر كسي آن چيزي است كه از دست آن كس جاري شده، فعل هر كس منسوب است به آن كس. و فعل پيش از آنكه فاعل كاري كند نبود و فاعل او را ساخت، و لا من شي‏ء هم ساخت. حركت خود شما صادر است از خود شما، و پيش از آنكه شما صادرش كنيد نبود، وقتي كه شما صادرش كرديد شما فاعل شديد، و در همان حين فَعَلَ اشتقاق شد براي شما، و در همان حين وقوع يافت فعل و تخلف ندارد زمانشان. شما وقتي كه حركت نكرده بوديد متحرك اسم شما نبود. و خلق لا من شي‏ء همين است كه عرض مي‏كنم، و اگر كسي پيش از حركت، شما را گفت متحرك تكذيبش مي‏كنند، و پيش از حركت فاعلُ الحركه اسم شما نبود، ملاعلي‏اكبر اسم شما بود. و نترسيد همه‏جا ببريدش. و

«* دروس جلد 1 صفحه 202 *»

تحرك شما هم پيش از حركت شما نبود، و تحرك هم پيش از آن نبود و هرسه در يك آن شده و هرسه غير يكديگرند.

پس علت و معلول و فعلِ علت، مساوقند در وجود، و فعل معقول نيست از غير فاعلش صادر شود، ابتداش از فاعلش است انتهاش به فاعلش است. و اگر فعل فاعل را خدا از دست فاعل جاري نكند و از جاي ديگر جاري كند فعل اين نيست، معلولٌ‏به و مفعولٌ‏به از براي خدا نيست، از براي ما هست. چراكه ما خدايي داريم كه هم ما را خلق كرده و هم غير ما را. ما چيزي را برمي‏داريم كاريش مي‏كنيم، خدا به اين معني مفعولٌ‏به ندارد.

پس حرف ما در اين نسبت مفعول حقيقي است كه مفعول مطلق است. كسي كه مي‏زند زدن پيدا مي‏شود، زد فعل او است، زدن مصدر او است. پس زيد زننده نيست مادامي كه نزده، وقتي كه زد، اين زد فعل او است. كي زد؟ همان وقتي كه زدن پيدا شد. كي زدن پيدا شد؟ وقتي كه زد. پس فاعل و فعلِ فاعل و مفعولِ فاعل مساوقند در خارج. اين داخل كليات علم مشايخ است. نسبت به شيخ مرحوم داده‏اند كه «من عرف زيد قائم عرف التوحيد» و آقاي مرحوم فرموده‏اند «من عرف زيد قام قياماً عرف جميع اسرار الوجود». هرچه را در يك‏جايي درست تحقيق كني و خوب بفهمي، هرچه را بعد از آن بشنوي مكرر است. و هر جايي كه چيزي فهميدي و ديدي جاي ديگر جاري كردي مطابق شد، بدان‏كه اولي را درست فهميده‏اي.

هر مفعولي كه مصنوع شما نيست كاري دستش نداريم، مفعولي كه از شما صادر شده آن كار خودتان است، كه تعبير از آن يا به حركت مي‏آريد يا سكون. و هر چيزي كه موجود شده لامحاله يك اثري دارد، لامحاله ابتداش يا ساكن است يا متحرك. و اين متحرك و ساكن ذات آن چيز نيست. اين طفل متولد اگر ذاتش متحرك بود ممكن نبود آن را ساكن كني مگر او را بكشي. پس چيزي كه زائل مي‏شود از چيزي ذات او نيست، پس جنبش، ذات طفل نيست چرا كه زائل مي‏شود، سكون هم ذات او نيست چرا كه زائل

«* دروس جلد 1 صفحه 203 *»

مي‏شود و طفل باقي است. اما حرارت جزء ذات آتش است، بخواهي به زور و تدبيري بگيري از آتش، آتش فاني مي‏شود. پس خدا هميشه مفعول مطلق خلق كرده، اَحْدَثَ فصار محدِثاً. پس زيد تا حركت نكرده اسمش فاعل الحركه و متحرك نيست. كي متحرك پيدا شد؟ آن وقتي كه حركت پيدا شد، و هكذا تحرّك. و ساير مشتقات جميعاً در حين واحد است و همه مساوقند.

پس مفعول مطلقي كه حالا پيدا شده، آيا اين لا من شي‏ء پيدا شده يا من شي‏ء؟ آيا آبي خاكي از خارج گرفتي و زدن خودت را ساختي؟ از آسمان آوردي؟ از زمين آوردي؟ از غيب آوردي؟ از شهاده آوردي؟ از كارهاي ديگر خودت ساختي؟ از هيچ يك اينها معقول نيست. پس شما زدن خود را به نفس خودِ زدن احداث كرديد، ماده اين را از خارج نگرفتي. زدن ماده‏اي دارد صورتي دارد، ماده او قدرت شما است و صورت او آن صورتي است كه ممتاز شده از نصرت شما. نصرت فعل شماست و زدن فعل شماست، و شما ماده هر يك را به قدرت خود داديد، و هريك را نه از جاي ديگر قرض كرديد كه اين زدن را بسازيد، و نه از ساير كارهاي خود. پس زدن را از نصرت نساخته‏ايد، از خوابيدن نساخته‏ايد. پس زدن را لامن شي‏ءٍ غيرِ زدن احداث كرده‏ايد به خود او، لا من شي‏ء سواه. پس ديگر چه تحيري داري كه خدا خود ملك را به خود ملك احداث كرده؟

پس مفعول مطلق به فعل فاعل موجود مي‏شود. مفعول مطلقِ زدن را به نصرت و به مشي و به ساير كارها احداث نكرده‏ايد، به خود زدن احداث كرده‏ايد. و اين زدن بعد الاحداث نمي‏شود برود خارج از وجود شما بايستد، در حين زدن شما زدن هست، وقتي نزديد نيست، شما هم ضارب نيستيد، نمي‏شود ضرب بي ضارب و ضرب بي ضَرَبَ. پس فاعل تا هست هميشه فعل مي‏خواهد، و مفعول هم تا هست فاعل مي‏خواهد. صورت ضرب روي ذات شما پوشيده نشده، ذات شما زننده نيست، زننده يكي از اسمهاي تكويني شماست، كه شما خودتان زننده را هم مثل آن زدن احداثش كرده‏ايد، و اين صفت

«* دروس جلد 1 صفحه 204 *»

يكي از اسمهاي شما است و شما او را به خود او احداث كرده‏ايد. پس شما يك جور صانعي هستيد كه فاعل‏سازيد و مفعول‏سازيد و فعل‏سازيد، و تمامش شماييد؛ پيش اهل هر لغتي شما ايستاده‏ايد. پس تبارك آن كسي كه فواعل را ساخته. اسم شما در حين ضرب، الضارب است. تجلَّي الضّاربُ بضَرَبَ و تجلّي ضَرَبَ بالضرب، آيا اين فاعل و اين فعل و اين مفعول سه‏تا هستند يا يكي؟ و آيا در يك آن، زدنِ من با زدِ من با اينكه من زننده‏ام سه‏تا است يا يكي؟

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 205 *»

درس سي‌ام

 

(دوشنبه 21 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 206 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

مفعول، مفعول حقيقي است و در آن فكر بايد كرد. جميع مفاعيلي كه به حروف ادا مي‏شود بيندازيد دور، مفعول آن چيزي است كه جميع آنچه را كه ضرور دارد فاعل به او داده باشد، و فاعل هيچ چيز او را از فاعلي ديگر قرض نكرده باشد. مفعول هر كسي كار خود اوست. پس كار جميع اشياء، مي‏خواهد شي‏ء بحقيقة الشيئية باشد، مي‏خواهد اشياء ديگر باشد، كار هر كس مفعول اوست. پس مفعول مطلق مفعول حقيقي است. پس همين كه كسي زد زدن پيدا مي‏شود، و اين زدن كار اوست كه نبود و احداث كرد اين زدن را. و اين زدن را از خاك احداث نكرد، از آب نساخت، از چيزهاي ديگر نساخت. اين زدنِ خودش را، نمي‏تواند وا گذارد به عمرو. غلام كه مي‏رود چيزي مي‏خرد مي‏آورد، آن فعل غلام است.

پس مفعول هر چيزي كه ضرور دارد، كلّ ما يحتاج اليه المفعول، از فاعل بايد صادر شده باشد. مصدر است مفعول حقيقي هر كسي، كار هر كسي اثر اوست و اين كار از او ناشي شده، ابتداي اين كار، از پيش كاركُن آمده، منتهي‏اليهش كاركُن است. و اين كار ماده‏اي دارد صورتي دارد، ماده‏اش از پيش كاركُن آمده و صورتش كه ممتاز است به آن از كارهاي ديگر از پيش كاركُن آمده، حتي مكان و حتي زماني كه اين مفعول دارد كه دخلي به آلات خارجيه نداشته باشد، بايد از پيش فاعل آمده باشد.

«* دروس جلد 1 صفحه 207 *»

و اين مفعول موجود مي‏شود خودش به خودش، و ذات فاعل منقلب نمي‏شود كه مفعول شود. اگر منقلب شود محدود مي‏شود، محدود غير خود را نمي‏تواند احداث كند. پس زيد احداث مي‏كند قائم را يا قيام را، قيام هيأتي است بايد روي ماده بچسباند. قيام هم ماده‏اي دارد و صورتي دارد، ماده‏اش از فعل كلّي زيد است كه مي‏تواند قيام و قعود همه را به عمل آورد. و صورتي دارد و زيد همه را احداث كرده نه ماده‏اش را از خارج آورده نه صورتش را. پس شما خودتان به‌دست خودتان كارهاتان را لا من ‌شي‏ء مي‏كنيد و من ‌شي‏ء نمي‏شود كرد. و تعجب اينكه تا حال غير از اين در ذهن بود، و خدا را هم همين‏جورها خيال مي‏كرديد، و يكي جبري مي‏شد و يكي تفويضي. ببينيد شما نمي‏توانيد قيام خود را وا گذاريد به شخص مبايني كه تو برو قيام مرا به عمل بياور. پس كار هر كسي در دست خود اوست ابتداش و انتهاش، پس مفوض به غير نمي‏شود كرد. تفويض داخل محالات است و خلق نكرده خدا تفويض را، مثل جبر.

پس اثر خودش صادر است از مؤثر به ذات مؤثر، نه به ساير آثار، نه به غيرهاي متباين. پس قيام زيد را نه عمرو نه بكر و نه خالد و امثال آنها احداث نكرده‏اند، آسمان و زمين و امثال آنها احداث نكرده‏اند. بيا در خود زيد، اما زيد اگر ذات زيد اين را احداث كرده بود نمي‏توانست قاعد را احداث كند، پس قائم مركب است از دو جزء: ذاتي كه ثبت لها القيام، و يكي قيام. قائم قيام بر روي ذاتش پوشيده شده، در حال حركت سلب نمي‏شود از او در حال سكون سلب نمي‏شود از او. چيزي كه به ذات زيد پوشانيده شد همراه اوست، هر جا برود، و هر چيزي كه مسلوب شد از چيزي معلوم است كه لباسي است. پس هيئت قيام را ذات زيد نپوشيده، و هيأت قيام را قعود هم نپوشيده، هيأت قيام را آن ماده قائمه يعني آن مادة مقيده به قيد قيام پوشيده.

حالا زيدي كه قائم است، زيد مقيّد به قيد قيام است، زيد منزه از قيام و قعود چطور است؟ منزه است از قيام و قعود بذاته، هيچ صفتي داخل او نمي‏شود و او داخل هيچ

«* دروس جلد 1 صفحه 208 *»

صفتي نمي‏شود. زيد مقيّد به قيد قيام، مبتدا است. و همين هم خبر است. و نقلي نيست خبر عين مبتدا باشد. پس اگرچه زيد قائم است لكن زيدِ قائم، قائم است نه زيدِ قاعد، نه زيدِ منزّه از قيام و قعود. زيد قائم كيست؟ يك جزئش زيد است يك جزئش قيام است، يك تكّه از زيد بايد همراهش باشد. تكّه‏اي هم از ذات زيد كنده نمي‏شود، كه اگر مي‏شد بايد صد يك زيد قائم باشد. اگر اينها از ذات كنده مي‏شدند اينها ابعاض ذات بودند، يكيشان را برمي‏داشتي به قدر آن يكي بايد از ذات زيد كم بشود، و چنين نيست. در بعض اينها تمام زيد است در كلّ اينها تمام زيد است. پس زيد متحصّص نشده.

پس اين حصص را از فعل كلّي كه زيد دارد، كه نفس آن فعل كلّي هم يمكن ان‏يقوم و يمكن ان‏يقدر است ساخته، و ذاتي دارد كه اين قدرت را حامل است. پس ذات زيد ظاهر مي‏شود به فعل كلّي خودش، اين قدرت هم قدرت زيد است، هرجاش بگردي زيد را مي‏بيني. و زيد به اين فعل كلّي خودش احداث مي‏كند افعال جزئيه را، و به ذاتِ فعل كلّي احداث نمي‏كند، چنانكه به ذات خودش فعل كلّي خودش را احداث نكرده بود. ذات چيزي منقلب بشود و فعل خودش بشود معقول نيست، چيزي كه قائم به نفس است منقلب شود و قائم به غير شود معقول نيست. شما يك حركت عامّه مطلقه مي‏كنيد دست را يك حركت كليه مي‏دهيد، بعد بخصوص مستقيمش مي‏كنيد الف مي‏نويسيد.

پس اولاً فعل كلّي خود را احداث مي‏كنيد، بعد افعال جزئيه را به آن فعل كلي احداث مي‏كنيد، لا من شي‏ء هم احداث كرده‏ايد. شما مي‏بينيد كارتان شي‏ء موجودي است، پس شما زدن خود را و كار خود را به خود او احداث كرده‏ايد نه به شيئي سواه، و شما مؤثريد و اوست اثر شما، و او موجود به نفس است، يعني فاعلي دارد كه زا و يا و دال باشد. لامحاله حروف اصول در مبادي بايد باشد كه اختصاص بايد داشته باشد، و اگر حروف اصول در مبادي نرفت، مي‏رود به فعل كلّي و در فعل كلّي نه عطائي است و نه منعي نه صفت خاص ديگر. آنجايي كه داد اسمش عطاست، آنجايي كه نداد اسمش منع

«* دروس جلد 1 صفحه 209 *»

است. پس وقتي زيد مي‏خواهد بايستد اول قام را به عمل مي‏آورد. در بين حركت را اگر ملاحظه كنيد قام به عمل مي‏آيد، و در همان حين قياماً به عمل مي‏آيد، و اين قياماً مصدري است ناشي از قام زيدٌ، كه آن ناشي از فعل كلّي زيد است. بعد از آني كه به عمل آمد مي‏گويي زيدٌ قائمٌ. قامَ با قيام كه منضم شد لامحاله قائم ساخته مي‏شود.

حرف راست و صدق كه كذب درش نيست اين است كه هر چيزي هر طوري كه هست همان‏طور خبر بدهي. حرف صدق حقيقي اين است كه آني كه ايستاده بگو ايستاده. پس يك زيدِ منزه از قيام و قعودي داريم، و يك زيدي كه يادش نيست اينها، و يك زيدي كه يمكن ان‏يقوم و يقعد، و اين فعل زيد است و قائم‏مقام زيد است. بعد اين زيد يا متحرك است يا ساكن، اگر اين متحرك و ساكن هر دو اينجا نباشند آن زيد، منزّه و مبرا در ذات خودش نيست. پس زيد احداث مي‏كند فعل كلّي خود را به نفس خود آن فعل. كار شما اين است كار خدا هم اين است، و اگر كار شما را اين‏جور خلق نكرده بود تكليف به اينكه بياييد كار مرا بفهميد بي‏حاصل بود. شما لا من شي‏ء داريد مصنوعات مطلقه خود را احداث مي‏كنيد، نه مصنوعات مضافه كه مفعولٌ‏به مي‏گويند يا مفعولٌ‏فيه يا امثال اينها به اصطلاح نحويين. و اصطلاحات نحو اصلش از حضرت امير7است. «مفعول‏به» مثل «ضَرَبَ زيدٌ عمراً» يعني مفعول نيست، يعني به صار الضرب ضرباً، مفعول من ضرباً است. يك‏جايي مفعولٌ‌عليه است، يك‏جايي مفعولٌ‏فيه است، يك‏جايي مفعولٌ‏منه است، يك‏جايي مفعولٌ‏له است. و هكذا مصنوع حقيقي آن چيزي است كه صانع احداثش كرده باشد به نفس خودش، و عمروِ مفعولٌ‏به مصنوع زيد نيست.

قاعده كليه اينكه هر چيزي كه خارج از فعل شما است كاري دستشان نداريم. و فعل شما كار شما است كه نبود و شما سرتاپا احداثش كرديد، آن كار شما است كه لا من شي‏ء احداثش كرديد. و حالا كه بايد اشتقاق بيايد، او را بايد شما بكنيد او بايد كرده شود. اصلش شماييد، مبدئش شماييد، لامحاله حروف اصول آن مي‏آيد تا در ذات شما.

«* دروس جلد 1 صفحه 210 *»

پس جميع مفاعيل خودشان موجود به نفسند در نزد فواعلِ خودشان، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. از جمله يكي خودمان و كار خودمان است. وقتي چنين شد حالا شما مبتدا و خبري هم داريد، چون ذكرش شد اين مبتدا ذات زيد كه نيست ذات زيد كه يقيناً قائم نيست، پس ما خبر از ذات زيد نمي‏دهيم. اگر مي‏خواستيم خبر از ذات زيد بدهيم آن طوري كه بود بايد خبر بدهيم، و آن طوري كه بود اين بود كه ليس بقائم و لاقاعد و لاراكع و لاساجد. ما مي‏خواستيم اينها را در سرجاي خود ببينيم كه هو القائم القاعد الراكع الساجد، و قائمي كه عين قاعد باشد قائم نبوده. پس كمال توصيفه نفي هذه الصفات المتعددة عنه، تجلّي لكلّ واحدٍ بكلّ واحد و تنزّه عن مجانسة كلّ واحد. ديگر حالا شك نيست، مي‏گوييم زيدٌ قائمٌ و خبر مي‏دهيم كه زيد قائم است. پس مبتدا من جميع الجهات  و لو به فرض و اعتبار  اگر عين خبر نباشد خبر كذب است، و قضيه كاذبه كار حكيم نيست. پس مبتدا به كلّ جهت بايد عين خبر باشد تا خبر صادق باشد. پس به هيچ لحاظي فرق ميان مبتدا و ميان خبر نبايد باشد.

دو شي‏ء و لو به لحاظ و اعتبار كه دو شي‏ء شد، آن لحاظ يا از خارج برداشته شده يا لا عن شعور، لا عن شعور كه هيچ، و اگر از روي شعور شد پس دو مي‏شوند، و هر دويي به ما به ‏الامتياز دو است و معقول نيست كه دو شي‏ء حمل بر يكديگر شوند و كذب است. پس دو شي‏ء مباين و لو به لحاظ و تحليلات باشد ممتازند، و دو شي‏ء ممتاز به ما به ‏الامتياز ممتاز است. و حقيقت ما به‏ الامتياز يعني جاي ديگر يافت نشود. پس چطور حمل مي‏كني زيد و قائم را؟ پس به هيچ وجه نبايد دو تا باشند كه قضيه صادقه باشد. پس حرف راست اينكه هر چيزي واقع است شما از واقع درست تلفظ كنيد. پس زيد ايستاده يعني ايستاده ايستاده است، كه، غير از ايستاده ايستاده؟ پس حمل شي‏ء بر نفس گفته‏اند جايز نيست، گفته باشند، به غير از حمل شي‏ء بر نفس جميع حملها نامربوط است، جميعش كذب است. آني كه هيچ كذب داخلش نيست اينكه شما كه ايستاده‏ايد ايستاده‏ايد.

«* دروس جلد 1 صفحه 211 *»

و فايده‏اش اينكه هيچ چيز از براي هيچ مخاطبي و متعلّمي، بلكه هيچ چيز را براي هيچ‏كس نمي‏توان استدلال كرد مگر اينكه اجزاء استدلال در پيش متعلم باشد. و عالم كارش همين است كه چيزي را كه خود متعلم راه مي‏برد مي‏گيرد گردن خودش مي‏گذارد، و كار معلّمين هميشه بايد اين باشد. پس هميشه از آن كارهاي مسلّمي پيش قومي بايد گرفت و تركيب كرد. تولد مي‏كند نتيجه. پس هميشه عالِم نتيجه‏گير است و از كمون خود متعلم بيرون مي‏آورد، معنيش همين است تركيبش مي‏كند آن وقت مي‏گويد چه شد؟ متعلم بسا بگويد. پس اگر كسي زيدي را بشناسد و قيامي را هم نوعاً بشناسد، قائم را بخصوص نداند، زيد را هم بخصوص نشناسد، و نداند كه زيد قائم است يا نيست نقلي نيست. زيرا كه زيد قائم است يا نيست مخاطب خبر ندارد، و آن زيد در خارج واقع يا قائم است يا نيست، اگر قائم است كه قائم است، اگر هم نيست كه نيست. حالا اين شخص مخبر مي‏گويد تو زيدي در خارج مي‏شناسي و مي‏داني زيدي هست، قائم را هم مي‏داني يعني چه، من حالا مي‏گويم و خبر مي‏دهم كه آن زيد قائم است. مي‏گيرد مسلّميات متعلمين را و تركيب مي‏كند و نتيجه مي‏گيرد و به دست آنها مي‏دهد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 212 *»

درس سي‌ويكم

 

(سه‌شنبه 22 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 213 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

همين كه در خودمان چيزي را ديديم بايد بدانيم در آفاق هم چطور است، پس مي‏بينيم در نفس خودمان كه خودمان شيئي هستيم موجود، و خودمان خود را موجود نكرده‏ايم و اين شي‏ء موجود هست و فعلي از افعال اوست. و اين فعل را صادر مي‏كنيم بعد از آني كه نبود. و نمي‏گيريم ماده آن فعل را از خارج وجود خودمان، پس فعل صادر است از خودمان، و خودمان به حول و قوه‏اي كه خداوند به ما داده صادر مي‏كنيم، و اين فعل نبود و صادر شد. و ماده را از خارج نگرفتيم و بر شكل صورت خارجي نساختيم. اين فعل به خودش احداث شد. معني حقيقت اين باز اصطلاحي است در نزد خود حكما، كه فعل موجود به نفس اگر هست، مردم خارج از اصطلاح مي‏گويند پس چه احتياج دارد به غير؟ مي‏بينيم موجود به نفس است، به‌جهتي كه فعل ما پيش از خود اين فعل نبود، اول يك چيزي نساختيم كه اسمي براش بگذاريم بعد آن را بگيريم فعلِ خود اسم بگذاريم، از خارج خود كه نگرفتيم، از ساير ظهورات هم كه نگرفتيم، پس هر يكي خودشان به نفس خودشان موجودند، الا اينكه هر فعلي از هر فاعلي كه سرمي‏زند همين‏جور سرزده، و محال است غير آن‏جور باشد.

عجالةً اينها را فتاويش هم باشد بگيريد بعد درش فكر كنيد. پس فعل از هر فاعلي سرزد لا من شي‏ء، لا علي شي‏ء، لا في شي‏ء، لا بشي‏ء، لا مع شي‏ء است كه سرمي‏زند. و

«* دروس جلد 1 صفحه 214 *»

تا تمام اينها را در خود نبينيد خدا مي‏داند در توحيد هر كه هر چه بگويد لاعن شعور خواهد بود. پس فعل صادر مي‏شود از فاعلش و مي‏شود اين فاعل جماد باشد و هيچ شعور نداشته باشد، نبات باشد و شعور انساني نداشته باشد، حيوان باشد و شعور انساني نداشته باشد، لامن شي‏ء، لاعلي شي‏ء، لافي شي‏ء، لامن مادة، لاعلي احتذاء صورة باشد.

و سرّ اين امر اينكه آنچه صادر شده جميعش از فعل الهي صادر شده و فعل الهي از صاحب كار صادر شده، و همه بر نسق واحد صادر شده. پس هر فعلي كه صادر شد، آن فعل ماده‌اي مي‏خواهد صورتي مي‏خواهد، صورتش را بايد اختراع كرد، ماده‏اش را بايد ساخت و دستش داد. نيست ماده‌اي در خارج كه بگيرند و از آن چيزي بسازند، و نيست صورتي كه به آن صورت بسازند. بعد از اين ماده و صورت يك مكاني مي‏خواهد يعني مكان ذاتي ـ مكانهاي ظاهري مخلوق كسي ديگر است دخلي به ما ندارد ـ آن مكاني را كه بايد ساخت پس از آن حصه امكاني كه گرفته شده و صورت محدودي به آن پوشيده شده، آن قبضه مكان اين صورت است يا آن صورت مكان آن قبضه است. پس همان نفس ماده از حيثي مكان است يا نفس صورت از حيثي ديگر هنّ لباس لكم و انتم لباس لهنّ چنانكه ماده فعل شما از خود شما بود و از جاي ديگر نگرفته بوديد، مكان و وقت را هم از جاي ديگر نياورده‏ايد. و مكان و وقت به اعتباري پس از ماده و صورت است. پس آن وقت از حدود ماهيت است به اصطلاح شيخ مرحوم، و هكذا جهتي مي‏خواهد كمّي كيفي. آنچه را محتاج است مفعول شما، جميعش را بايد شما احداث كنيد. و شما در ذات خود مصوّر به صورت هيچ يك از افعال خود نيستيد، ذات هم كه مي‏گويم مشق كنيد، بسا شما مي‏رويد توي تاريكيها، آنچه مي‏گويم مشهود است همين محسوس را مي‏گويم كه مي‏بيني رنگش را قدش را قامتش را، كه گاهي مي‏نشيند و گاهي برمي‏خيزد. پس مي‏بينيد اين اجسام يا متحركند يا ساكن، اگر متحركند جسم واحد در جايي كه متحرك است ساكن نيست و همچنين بر عكس، پس متحرك آن ذاتي است كه ثابت شده باشد براي او

«* دروس جلد 1 صفحه 215 *»

حركت. سفيد آن جسمي است كه سفيدي روش نشسته باشد، سياه همين‏طور. متحرك آن جسمي است كه حركت به او چسبيده، ساكن آن جسمي است كه سكون به او چسبيده. آن چيزي كه باقي است در حال حركت و سكون هر دو، نه متحرك است نه ساكن. اگر چه ممكن نيست چيزي باشد مگر يا متحرك باشد يا ساكن. پس اين جسم محسوس ملموس شما گاهي متحرك است گاهي ساكن، پس حركت نيست جزء ذات او چنانكه سكون نيست. حالا كه نيست شما هم سلب كنيد بگوييد ذات او نه متحرك است نه ساكن، اما اين ذات را هرگز يافته‏ايد كه نه متحرك باشد نه ساكن، نبوده جسم وقتي كه حركت نداشته باشد يا سكون نداشته باشد، محال است ذاتي خلق شود و صفتي نداشته باشد. و همچنين فاعل و فعل و همچنين مؤثر و اثر. پس هر جسمي كه خلق شد يا متحرك است يا ساكن، حركت ذات او نيست سكون ذات او نيست. لكن اين سمت و اين سمت و اين سمت جزء ذات او است، طول را از جسم بگير ببين چيزي از جسم باقي نمي‏ماند، يك كدام را يا هر سه را بگير جسمي باقي نمي‏ماند. پس مابه‏الجسم جسم، عرض و طول و عمق است. و نمي‏توان از جسم گرفت آن را، طول يكي از صفات ذاتي او است عرض يكي، عمق يكي. و اينها كسور وجودشند. كسور وجود هر شي‏ء هر كسري غير از كسر ديگر است، هركسري خودش جداست حكمش هم جداست. نصف، مقدار معيني است ثلث مقدار كمتري ربع مقدار كمتري خمس مقدار كمتري و هكذا، هر يك غير ديگري هستند مع‏ذلك يك كسر را تو بردار، واحد نصف اثنين است ثلث ثلاثه است ربع اربعه است خمس خمسه است، اينها از براي مشق است كه عرض مي‏كنم. واحد متعدد است مثل ساير متعددات نصف اثنين است و ثلث ثلثه و ربع اربعه و خمس خمسه هر يك از اين نسب غير ديگري است، اما طوري است خلقت كه هر يك از اينها را كه برداري همه معدوم مي‏شوند. نصف الاثنين را فاني كني ربع اربعه و ثلث ثلثه همه فاني مي‏شوند. پس صفات ذاتي صفاتي هستند متعدد هم هستند، لكن طوري هستند كه

«* دروس جلد 1 صفحه 216 *»

هر يك را بگيري باقي خراب مي‏شوند به خلاف حركت كه اگر گرفتي سكون جاش مي‏نشيند، سكون را گرفتي حركت جاش مي‏نشيند. پس اين شي‏ء صاحب صفات ذاتيه فعلي دارد غير از صفات ذاتيه، كه حتم نيست كه هميشه همة افعال با او باشد. بلكه به طور اختيار يا متحرك مي‏شود يا ساكن، و هيچ كدام جزء ذات او نيستند. جسم خود را فكر كنيد جسمي است مي‏بينيد صاحب طول و عرض و عمق و كمّ و كيف و رنگ و شكل، اين گاهي متحرك است گاهي ساكن، اگر متحركش مي‏كني، به اراده متحركش مي‏كني و اگر ساكنش مي‏كني به اراده ساكنش مي‏كني. و وقتي حركت چسبيد به اين جسم همه جاش مي‏جنبد ظاهرش باطنش، اگر چه ظاهراً عرض به نظر مي‏آيد، لكن وقتي مي‏آيد احاطه مي‏كند حتي به اعماق جسم فرو مي‏رود، در اقطار وجودش داخل مي‏شود. پس الساكن جسم ثبت له السكون است و المتحرك جسم ثبت له الحركة است، و شما جسمي داريد منزه و مبرا است از حركت و سكون به شرطي كه منزه و مبرا را به طور سلب نفهمي. نشده جسمي كه نه متحرك باشد نه ساكن، اينكه مي‏گويم نه متحرك است نه ساكن يعني سلب اين صفات است از او در ذات او. در مقام اينها هم حقيقتش اين است كه از براي ذات آن جسم يك سعه‏اي است كه توي صورت حركت مي‏بري متحرك مي‏شود، توي صورت سكون مي‏بري ساكن مي‏شود، در حال حركت مي‏بينيش صاحب طول و عرض و عمق، در حال سكون همين‏طور. و مي‏بيني منافات ندارد. اين عدم منافاتشان به سبب تنزه او است، او در ذات خودش عموميتي دارد آنها در ذات خودشان خصوصيتي دارند، خاص هرجا كه هست لامحاله عام آنجا هست. حالا خاص ما حركت است، پس هر جايي كه حركت هست زيد لامحاله هست. به جهتي كه خاص، خاص نيست، مگر اينكه عام، عامش كرده باشد. وقتي مي‏آيي توي مسئله مي‏بيني منقلب مي‏شود، پس‏ هرجا خاص هست لامحاله عام بايد باشد اما لازم نيست هر جا عام هست خاص باشد. اين عموم و خصوص را بسا امورات اعتباريه و مفهومات غيرمتأصله در

«* دروس جلد 1 صفحه 217 *»

خارج خيال مي‏كنند، خصوص و عمومش را خيال كرده‏اند عام وجود خارجي ندارد، پس حكم مي‏كنند كه كليات وجود خارجي ندارند، الا كلي طبيعي كه موجود است بوجود افراده. وجود خاص را با وجود عام تميز بدهيد كه كم تميز مي‏دهند، اغلب مردم خيال مي‏كنند عام وجود ندارد مگر همين وجود خاص. شما ببينيد انگشتر مقيدي است از مقيدات نقره، و انگشتر حقيقتش همين حلقه است. اين جور بودن هيچ دخلي به نقره ندارد. نقره را به محك تميز مي‏دهي و انگشتر را بايد به دست تميز بدهي، حقيقت انگشتر غير از نقره است. چه بسيار انگشتر خوبي كه نقره‏اش بد است و چه بسيار انگشتر بدي كه نقره‏اش خوب است. پس كلي را شما بايد با چشم تميز بدهيد، نقره را از طلا با چشم مي‏فهميد، بعد انگشتر خوب را با انگشتر بد با چشم مي‏بينيد. و حقيقت شخص به صورتش برپا است، انگشتر كه آب شد ديگر حقيقت انگشتر اصلش در دنيا نيست. پس آن نقره كه هست دخلي به انگشتر ندارد، پس مقيد تمام شد. نقره گرمش نقره است سردش نقره است، پس وجود خاص هيچ دخل به وجود عام ندارد، لكن هر جا خاص يافت شد نمي‏شود مؤثر نداشته باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 218 *»

درس سي‌ودوم

 

(چهارشنبه 23 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 219 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

انسان همين كه نظر مي‏كند به چيزي و صفتي را در آن مي‏بيند و از صفات ديگر آن چيز غافل است، استدلال مي‏كند كه ايني را كه واجدم غير آن چيزي است كه ملتفت نيستم، شخص نظر مي‏كند به عصا و ملتفت رنگش هم هست و در آن وقت ملتفت طول عصا نيست، از همين استدلال مي‏كند كه رنگ غير از طول است، اگر رنگ طول مي‏بود من هم وقتي رنگ مي‏ديدم طول مي‏ديدم، تا ملتفت طولش هستي رنگ يادت نيست مي‏فهمي كه رنگ دخلي به طول ندارد. گاهي ملتفت بوش هستي بو دخلي به آنها ندارد، گاهي ملتفت طعمش هستي مي‏فهمي طعم دخلي به هيچ يك اينها نداشت، و همچنين وزن. و يك طوري هم هست كه جميع اينها را كه مي‏بينيد ـ و هر يك را هم غير هم مي‏بينيد ـ هر يكي تمام مملكت اين را گرفته، پس رنگ تا مغزش رفته طعم تا مغزش رفته و همچنين باقي چيزها، اين نمونه باشد در دستتان كه اگر نظر كرديم به جايي و چيزي ديديم و باز به همان چيز نظر كرديم چيزي ديگر ديديم مي‏دانيم متعددند، اگر چه يك جا منزلشان باشد. پس اگر نظر كرديم به زيدي و هيچ يادمان نيست كه اين مي‏تواند حركت كند يا ساكن باشد ـ و اغلب انظارتان همين‏جور است ـ پس اين زيد غير آن زيدي است كه حركت مي‏كند يا ساكن مي‏شود، يا مي‏تواند حركت كند و مي‏تواند ساكن شود. پس زيدي مي‏بيني و در اين التفات ملتفت قيام و قعود هيچ

«* دروس جلد 1 صفحه 220 *»

نيستي، اين زيدي است فوق جميع نشسته، بعد ملتفت مي‏شوي كه آيا اين زيد مي‏تواند حركت كند و ساكن شود؟ مي‏بيني قادر است، اين زيدي ديگر است، دو زيد ديده‏اي. پس در زيد اول هيچ يادت نيست كه قادر است بر حركت و سكون، باز نظر مي‏كني مي‏بيني زيدي كه قادر است بر قيام و قعود، و بسا ملتفت قيام و قعودش نيستي بعد ملتفت قيام و قعودش مي‏شوي. پس سه زيد ديده‏اي يكي زيدي كه هيچ قادر بر قيام و قعود نيست، و يكي زيدي كه قادر بود اما ذاتش قائم نيست ذاتش قاعد هم نيست، قائم با حفظ صورت خودش نمي‏تواند قاعد بشود و بر عكس. پس ذات قادر بر قيام و قعود غير از قائم و قاعد است، اين هم يك زيدي است. اينجا كه يافتي خواهي يافت جايي ديگر هم اگر مطلبي باشد چه جور بايد يافت. پس اين زيد قادر علي القيام و القعود، همين فعل زيد بالايي است. زيد بالا به قدرت قادر است اگر قدرت را از او سلب كني عاجز است. اما اين زيد يكي از جلوه‏هاي اوست كه اين مقام قدرت اوست مقام فعل او و مشيت اوست، هرجا مشيت مي‏شنويد جثه‏اي است خارجي، جوهري است خارجي اسمش فعل زيد است. پس زيد ظاهر مي‏شود به فعل كلي خود كه قادر است بر جميع حركات، بعد حركت مي‏كند. پس اينها سه مرتبه‏اند و هر سه زيد اسمشان است. ايستاده كيست؟ زيد است. كه مي‏تواند بنشيند؟ زيد است و كيست كه اينجا مي‏بينيمش؟ دقت كنيد كه ان‏شاء اللّه نلغزيد. آن زيدي كه ايستاده خودش نمي‏تواند بنشيند، آني كه مي‏تواند زيد بالايي است. پس ايستاده ذات ثبت لها الاستقامه است. و نشسته ذات ثبت لها القعود است و اگر اين را در اينجا يافتيد خواهيد يافت كه‏ ملك‏الموت اصلي اسمش ملك‏الموت است اعوانش هم ملك‏الموت اسمشان است، او قبض جميع ارواح را مي‏تواند بكند. ملك‏الموت زيد قبض روح زيد را مي‏تواند بكند نه قبض روح عمرو را. پس فعل جزئي هميشه يك جزئيت از او صادر مي‏شود. پس از فعل اَمام به وراء آوردنِ دست باء ساخته نمي‏شود اگر خواستي باء بسازي حركت را بايد تغيير بدهي. پس

«* دروس جلد 1 صفحه 221 *»

محرك با متحرك بايد همجنس باشند همرنگ باشند. اگر او كلي است اين كلي خواهد شد، جزئي است جزئي. مستقيم است مستقيم، معوج‌ّ است معوج‌ّ. اين حرفها را علي ماينبغي تمام نمي‏شود گفت. اين زيد ايستاده در اينكه اسمش زيد است شكي نيست. اما زيد مقيد به قيد قيام، جاهاي ديگر هم اگر خواستي بگويي قيد را به پاش بگذار، هيچ كس نمي‏گويد غلط گفتي. و همچنين زيدي كه قادر است قيد قادر را به پاش بگذار، و هرجا كه اين مطلب را گفتي اين قيد قادر را به پاش بگذار، به خلاف زيد بالا كه منزه است از قدرت. و زيد است به حقيقت زيديت، و آن قدر احاطه كرده به ظهورات خود كه به جز زيد چيزي نيست، ظاهرشان زيد باطنشان زيد روحشان روح زيد بدنشان بدن زيد. لكن بدن تنهاش زيد نيست روح تنهاش زيد نيست، آن كسي كه هم روح را دارد هم بدن را زيد است. و اين مطلق را اگر بيابيد مواقع صفات را مي‏توانيد پيدا كنيد. پس هر چيزي كه به صفت خاصي پيدا شد آن صفت را به او بچسبان و آن جامع را روش بگذار و بگو صحيح گفته‌اي. اگر به زيدِ قائم بگويي تويي منزه و مبرا از صورت قيام كفر است و شرك، خدا اين‏جور قرار نداده. ادناي شرك اين است كه آن طوري كه وضع كرده نگويي و طوري ديگر بگويي. پس خطاب مكن به قائم كه تو منزه و مبرايي از جميع قيود، تو قيود را بايد داشته باشي. و چون چنين است و چون قائم حقيقتش قيد است محتاج است به صورت خودش، محتاج است به ماده خودش، محتاج است زيد اين صورت را روي اين ماده بچسباند، سراپاش محتاج است، اين زيد قائم به زيد محتاج است، به ماسواي زيد محتاج نيست. پس زيد است معطي او مغني او محدث او مؤثر او، پس زيد احداث مي‏كند قائم را و خودش غني است و بي‏نياز است از اين صورت، و ذاتيتش بي‏نيازي است. اين صورت نمي‏چسبد به ذات زيد، هر جا صورتي به ذاتي چسبيد، هر جا ذات را ببري آن صورت همراهش مي‏آيد. مثل مداد و سياهي، حالا صورت قيام را نمي‏شود روي زيد بپوشاني. اگر مي‏شد، زيد را هر جا مي‏بردي بايد

«* دروس جلد 1 صفحه 222 *»

قائم هم بيايد. و مي‏بيني در قعود هم مي‏آيد زيد، و قائم نيست. مثل اينكه سواد بر روي مداد است، مداد را هر جا ببري سواد مي‏آيد به خلاف الف كه هيأت آن را نمي‏تواني بگيري به باء بدهي. و هر يك از حروف به صورت مخصوصه خود ممتاز از يكديگر شده‏اند. پس صورت الف را روي مداد نمي‏توان پوشانيد، اگر مي‏شد بايد مداد همه‏اش الف از آن بيرون آيد نه صورت ديگري. پس زيد نمي‏پوشد اين لباسها را، يعني اينها لايق زيد نيست و زيد مقيد به اين قيود نيست، و منزه و مبراست. به شرطي كه نبريش توي پستو و قائمش را بيرون آمده خيال كني.

ملتفت باش كه زيد است ايستاده، زيد است راه مي‏رود و غير زيد كاركن نيست در اين عرصه، اما ذات زيد نه ايستاده است نه نشسته. پس ببين هيچ فرقي مابين زيد و كار زيد كه اين رجال باشند نيست. و مي‏بيني كه رجالند و جمع نمي‏شوند با يكديگر. وقتي مي‏ايستاد رجلي بود مي‏ايستاد، وقتي مي‏نشست رجلي بود مي‏نشست، وقتي راه مي‏رفت رجلي بود راه مي‏رفت، وقتي مي‏خوابيد رجلي بود مي‏خوابيد. حقيقةً رجلي بود و اينها يك رجل نبودند، يكيش در زمان ماضي واقع است يكي در حال يكي در استقبال، رجال عديده بودند، هر يك هيأت خاصي داشتند. و اين رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر زيد. سرتاپاشان خبر از زيد مي‏دهند، پس هيچ فرقي ميان زيد و ميان اين رجال نيست مگر اينكه اينها كار زيدند، و نه اين است كه زيد در عالم خودش كاري مي‏كند و اين در عالم خودش كاري مي‏كند شبيه به آن كار، خير زيد كار كردنش همين‏طور است نه طوري ديگر. رضاي اين قائم رضاي زيد است غضبش غضب زيد است. ديدنش ديدن زيد است و نديدنش نديدن زيد. شناختنش شناختن زيد نشناختنش نشناختن زيد. مع‏ذلك قيود اين رجال را نمي‏بنديم پاي او، نمي‏گوييم زيد ما، هم نجار هست هم خباز هست، بلكه نجاري را جور ديگر مي‏كند خبازي را جوري ديگر. پس اينها اسمهاي مختلف است بر روي او. هر اسمي رجلي است، نجار رجلي است خباز

«* دروس جلد 1 صفحه 223 *»

رجلي است. و ذات زيد نجار نيست خباز نيست. چرا كه نجار، خباز نيست و خباز نجار نيست. زيد خباز است و زيد نجار است. زيد يك نفر است اينها متعدد است. وقتي مي‏بيني ايستاده مي‏گويي ايستاده، ذات زيد را نمي‏گويي ايستاده، ايستاده را مي‏گويي ايستاده. اسم معنيش اين است كه خبر مي‏دهد از مسمي و اينها خبر مي‏دهند از زيد. چه عرض كنم يك چيزي مي‏شنويم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 224 *»

درس سي‌وسوم

 

(شنبه 26 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 225 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

در خود فكر كنيد ببينيد كه خودتان چگونه اختراع مي‏كنيد افعال خود را  لامن شي‏ء خارج، بلكه احداث مي‏كنيد هر صفتي را به خود آن صفت، و در همه جا آن وقت مي‏بينيد مي‏توانيد جاري كنيد. و ديگر افعال هم اعمّ از اين است كه از روي فكر و رويه باشد يا خير. پس نوع صدور فعل را از فاعل بخواهيم ببينيم چه جور است، فعل يا مفعول اگر از خودش يك چيزي داشته باشد بي اينكه فاعل به او داده باشد معقول نيست فعل يا مفعول او باشد. دو شي‏ء محدود ممتاز از يكديگر هر يكي واجدند آنچه را كه خودشان دارند و فاقدند آنچه را كه ديگري دارد. اين مسأله خيلي واضح است، و مطالبي خيلي بلند توش دارد. پس دو شي‏ء محدود واجدند آنچه را دارند و فاقدند آنچه را كه ديگري دارد. پس مفعول و فعل شي‏ء ـ ديگر خواه اسمش جماد باشد يا نبات باشد يا حيوان يا انسان ـ فعل آن چيزي است كه خودش به خوديت خودش موجود نباشد، و آنچه را محتاج است غير به او داده باشد. و همچنين است معني مفعول. از خارج كه معقول نيست چيزي را برداريم اسمش را بگذاريم فعل، فعل از فاعل هرگز تخلف نمي‏كند. و اين چيزهاي فصليه كه مردم دارند اگر فاعلشان بميرد مفعولش برجاست و ممكن نيست فعل باقي باشد و فاعلش رفته باشد. پس فعل آنچه را داراست فاعلش به او داده. دقت بايد كرد كه زبان از قلب خبر داشته باشد. پس فعل را بايد فاعل فعل كرده باشد، از خارج كه معقول نيست

«* دروس جلد 1 صفحه 226 *»

بگيري بگويي اين قيام من، اين قعود من، اكل من معني ندارد. پس فعل را فاعل بايد احداث كند. حالا كه خودش بايد احداث كند، يا بايد ذات خودش بشود فعل خودش، يا طوري ديگر مي‏كند. اما به ذات خودش فعل خود شود نامربوط است. خودش تا جوهريت و اصليتي نداشته باشد نمي‏تواند عرضيتي احداث كند. هر فاعلي بايد خودش اصليتي داشته باشد كه فعل او سرتاپا بسته به او باشد. پس فعل حقيقتش سرتاپاش محتاج الي‌الغير است و اين غير نسبت به اين غني است. هر جايي هر فعلي را نسبت به فاعل خودش بسنجيد. طول را تا نباشد جسمي كه اين را روش بپوشانند، معقول نيست اين طول، طول باشد. حقيقت اين طول را خدا فرع وجود چوب قرار داده. يا جمادي يا نباتي يا حيواني هر جا باشد طول قطع نظر از جسمي هيچ نيست، و خدا خلق نكرده. و اگر كسي خيال كند آن هم باز جوهر است دروغ فرض كرده. پس طول طرف جسم است، اطراف هر شي‏ء فرع وجودش است. هر جوهري بخواهي فكر كن، اطراف باشند، و چيزي نباشد حرفي است بي‏معني. پس اعراض موجود به غيرند، جواهر موجودات به نفسند. حالا اين موجودات بانفسهم در كمونشان است افعالي الي غيرالنهايه. پس جواهر كه فواعلند در كمون آنها است افعالي الي غيرالنهايه. پس در موم الي‌غيرالنهايه مثلث و مربع و مخمس خوابيده و ممكن نيست كه جوهر از كثرت استخراج صورت از او، كارش برسد به جايي كه عرض بشود. پس هر فاعلي الي غيرالنهايه قابل اين است كه فعليتي از او بيرون آيد. صدهزار صورت از آن بيرون بياري باز قابل است مثل روز اول. و اين صورتها هر يكيشان مثل ديگري محتاجند به اينكه مومي باشد كه اينها روي او باشند. پس اينها محتاج به غيرند و آن موم مستقل است حالا كه چنين است همه جا جاريش كنيد. پس هر جوهري مستقل به نفس است، و هر عرضي محتاج الي الغير است. پس هيچ جوهري معقول نيست عرضِ خودش بشود. چوب بذاته نمي‏آيد طول شود، هيچ فاعلي به ذات خودش فعل خودش نمي‏شود، از خارج هم كه نگرفته پس بايد موجود بنفس

«* دروس جلد 1 صفحه 227 *»

باشد، مخلوق بنفس باشد. پس فعل را فاعل فعل، به خود او احداث مي‏كند نه به چيزي ديگر. مثلِ ظاهرش در عالم فصل اين است كه انسان هركاري مي‏كند به نيت مي‏كند، نيت را به چيز ديگر نيت نمي‏كند به خود اين نيت، نيت را احداث مي‏كند. اين نيتي كه نبود و خود شخص بود، اين نيت غير آن شخص است به جهتي كه نبود و خودش بود. لكن عرض كردم در عالم فصل است پس نيت را صاحب نيت به خودش احداث كرد، و نيت غير اوست. و هر فاعلي فعلش را به خود فعل احداث كرده. و ايني كه مردم مشكلشان شده بفهمند و تصديق كنند، به جهت اين است كه شخصي را خيال مي‏كنند، اسمش را مي‏گذارند فاعل، و اين را خيال مي‏كنند در فضاي خالي كه هيچ دور و بر او نيست، يكدفعه اين فاعل چيزي را درست مي‏كند و توي آن فضا مي‏گذارد، در آن فضا كه چيزي نيست، خودش را هم كه كاري نكرده كه چيزي بشود، از جايي هم كه چيزي بر نداشته آنجا بگذارد، و حال آنكه جايي هم نباشد، مي‏بينند نمي‏شود. و محال هم هست و واقعاً محال است. پس مي‏گويند خدا بود و چيزي هم نبود، و احداث كرد اين زمين و آسمان را چطور؟ حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود خلق كرد، چطور؟ هر طوري كه خواست ما چه مي‏دانيم.

ديگر وقتي حكما دقيق شدند در اين مسائل چاره‏شان منحصر شد كه مي‏گويند كه اين صورتهايي را كه در اين فضا گذارده از غيب ذات خودش بيرون آورده، مثل اينكه از كمون موم مثلث بيرون مي‏آورند. و آنهايي كه حكيم نبودند و دقتي نداشتند همين‏طور گفتند: حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود آفريد، و غليظ هم مي‏گويند. اين به جهت اين است كه خدا را شخصي خيال مي‏كنند به همان‏طور. اگر همچو شخصي است كه او هم محدود مي‏شود. پس عرض مي‏كنم كه جميع افعال براي فواعل ثابت هستند، پس فاعلي را خيال نكنيد در زماني فاعل نيست و در زماني مي‏خواهند اثبات كنند، آن وقتي كه فعلي ندارد فاعل نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 228 *»

خلاصه جميع فواعل فعل خود را بنفس خود فعل اثبات مي‏كنند. وقتي كه بنا شد از براي افعال وقت اثبات كنند، اگر افعال نيستند در مواضع خودشان، و دور و بر فاعل فضاي خالي است، يا بايد حق سبحانه و تعالي گفت بي‏معني، يا مثل حكما بايد گفت خودش را آورده اينجا گذارده و نامربوط است. شما ببينيد اولاً جوهر عرض نمي‏تواند بشود، هيچ فاعلي فعل خودش نمي‏تواند بشود. ديگر از كمون ذات خودش بيرون آورد پاپي كه شدي بعينه مثل قول اهل ظاهر مي‏شود، ممكن نيست هيچ ماده‌اي صورت بشود. چون چنين است از راهش بر‏آييد. شي‏ء اطرافِ وجودش فرع وجودش هستند، و شي‏ء تا شي‏ء بوده هر شيئي نسبت به طرف خودش او اصل است اين فرع. پس فعل هميشه با فاعل همراه است، و شي‏ء بي‏طرف خدا خلق نكرده، و هر شيئي طرف دارد يعني فعل دارد، و اين فعلها چيزهاي موجود هستند الا اينكه در رتبه ذات فواعل جاشان نيست. و اين صورتها قابل نيستند صورتي ديگر از آن بيرون آيد، از كمون قيام قعود نمي‏توان بيرون آورد، از كمون طول وزن نمي‏توان بيرون آورد، از خودِ اطراف چيزي بيرون نمي‏شود آورد، چرا كه ماديت ندارند. پس هميشه تا زيد، زيد است روز اولي كه زيد موجود شد لامحاله فعلي همراه او هست. روز اول يا متحرك بود يا ساكن، متحركاً خلق شده پس فاعل تحرك است، ساكناً باز سكون همراه اوست. و هميشه فعل موجود بنفس است و خود او را فاعل به خود او احداث كرده، نه از آلت خارجي نه از ماده خارجي. به همين‏طور مفعول، آنچه را كه مفعول محتاج است و جميع چيزهايي كه شرايط وجود خودش است، بايست فاعل احداث كرده باشد. پس جميع ذرات مفعول را، هر ذره را به خود آن ذره احداث كرده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 229 *»

درس سي‌وچهارم

 

(يك‌شنبه 27 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 230 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از براي هر چيزي حقيقتي است، و حقيقت هر چيزي آن است كه آن حقيقت موجود است. عقلاي عالم اسم آن حقيقت را بر سر آن مي‏گذارند، و چون برخاسته شد اسم آن موجود باقي را چيزي ديگر مي‏گذارند. انگشتر اسم است از براي همين حلقه كه نگيني داشته باشد به اين شكل، حالا وقتي اين هيأت را بگيري از او ديگر هيچ كس نمي‏گويد اين انگشتر است. پس حقيقت انگشتر همين هيأت خاص است ابتداش انتهاش روحش بدنش هر چه هست همراه انگشتر است. آنچه باقي مي‏ماند نقره است انگشتر نيست، و همه جا همين‏طور است در شرع و در حكمت. پس نه هر جايي نه هر ماده‌اي كه وقتي صورتي پوشيد آن ماده حقيقت آن صورت است. و حكما اين‏طور گرفته‏اند و به وحدت‏وجود افتاده‏اند. سگي در نمكزار مي‏افتد و نمك مي‏شود و نمك است. و نمك طيب است و طاهر. حالا ديگر شخصي نبايد بگويد ماده سگ است و نمك شده، سگ هم ماده‏اش نجس بود هم صورتش. و اين هم ظاهرش پاك است و هم باطنش هم ماده‏اش و هم صورتش. و اگر سگي خورد اين نمك را همين نمك رفته توي بدن همين سگ و گوشت سگ شده، چون صورت كلبي روش آمده نجس شده و خبيث شده. يك غذاست در خارج طيب است و طاهر و پاك، توي معده مي‏رود مي‏شود نجس، فضله‏اش و بولش و خونش نجس. لكن همين خون نجس مي‏آيد توي پستان، طبعش رنگش و

«* دروس جلد 1 صفحه 231 *»

طعمش مي‏گردد مي‏شود پاك. پس حقيقت شير نه آن غذاي خارج است نه آن است كه در معده است نه خون. همين شير را كسي بخورد فضله شود باز فضله‏اش نجس است. چوبي كه هنوز نسوخته همه عقلا مي‏گويند چوب است وقتي سوخت همه عقلا مي‏گويند زغال است و كار چوبي از اين نمي‏آيد. وقتي خاكستر شد حالا ديگر زغال هم نيست، حقيقت خاكستر آن چيزي است كه مردم مي‏شناسند خاكستر است، همين خاكستر را بجوشاني و نمك كني حلال مي‏شود، و خاكستر حرام بود هيچ بار حلال حرام نمي‏شود، حرام حلال نمي‏شود، طيب نجس و نجس پاك نمي‏شود. مردم نگاه مي‏كنند به ماده متقلبه در صور، اين است كه اين اختلافات را مي‏كنند. پس حقيقت اشياء صور اشياء است لكن اين صورت بي‏ماده است يا ماده دارد. پس عرض مي‏كنم حقيقت هر چيزي آن چيزي است كه تا موجود است عقلاي عالم اسم آن حقيقت را بر سرش مي‏گذارند، و وقتي رفت ماده مي‏ماند، آن ماده دخلي به حقيقت او ندارد. مثل مكاني كه مرغ روش نشسته باشد مرغ كه پريد اگر طيب بود رفت، اگر خبيث بود رفت، آن ماده و آن مكان نه خبيث است نه طيب. چوب يك چوب است به صورت ضريح كه شد مقبّل ملائكه مي‏شود، به صورت بت كه شد مورد لعن ملائكه مي‏شود. پس حقيقت هر چيزي آن چيزي است كه غير او آن حقيقت را نداشته باشد. گندم حقيقت است براي آن دانه‏هاي گندم، در فلان درجه گرم است. اگر همين گندم به همين شكلي كه هست جايي باقي بماند و از هم نپاشد، لكن حرارت گندمي و روغنش برود آن ديگر گندم نيست تراب است. پس اصل حقيقت همان صورت اشياست، الا اينكه اين صورت ماده و صورتي است جمع شده. ماده آن چيزي است كه صورت روش باشد، آيا نمي‏گويي صورت طرف ماده است، و حد ماده است، پس ماده آن چيزي است كه توي صورت حبس است. و صورت هميشه آن چيزي است كه اطراف ماده را گرفته. دقت كه مي‏كني مي‏بيني ماده و صورت دو لفظ متضايفند هر يكي به ديگري برپاست، دو خشت سر به هم گذارده هر دو

«* دروس جلد 1 صفحه 232 *»

ايستاده‏اند، اما اين ايستاده، به واسطه كه اينجا ايستاده؟ آن ايستاده، به واسطه كه اينجا ايستاده؟ قيام هر خشتي به ديگري است، قيام هيچ يك به خودشان نيست. مثل قيام ولدي به والد و والدي به ولد. حضرت آدمي كه پدر ظاهري نداشت پسر ظاهري هم براي كسي نيست. حضرت عيسايي كه پدر نداشت پسر پدري نيست، عيسي بن مريم مي‏گويند. پدر، پدر نيست زيد اسمش است، تا ولدي براش متولد شود پدري او به پسري اين بسته، و پسري اين به پدري اين بسته، مگر به طور ارتجال و بي معني كسي را اسم پدر بگذارند. و در حكمت و علم، حرف بي‏معني نيست.

كسي را كه پسر ندارد پدر نمي‏گويند و همچنين پسر را وضع كرده‏ايم براي كسي كه پدر داشته باشد پس ان‏شاء اللّه ملتفت اين‏جور معني تضايف شديد، ماده و صورت همين‏جور است. ماده آن است كه محبوس به صورت باشد و صورت آن چيزي است كه روي ماده پوشيده شده باشد. پس هميشه صورت اطراف شي‏ء است و طرف شي‏ء خود شي‏ء نيست، چنانكه شي‏ء خودش طرف نيست، و هيچ كدام بر يكديگر صادق نيستند لكن متضايفند و همراه، و اگر يكي را برداري آن ديگري خواهد رفت. پس جايي كه ديديد صورتي برخاسته شد و چيزي ماند، آني كه مانده ماده آن چيز فاني شده نيست. بعضي از حكما هم واقعاً او را ماده نمي‏گويند هيولا مي‏گويند. آن چيز فاني شده خودش ماده‌اي داشت و صورتي داشت خوب بود خوب بود، بد بود بد بود. سگ وقتي نمك شد ماده كلبيه رفت همراه صورت كلبي، ايني كه مانده چه چيز است؟ نه ماده‏اش ماده كلب است نه صورتش صورت كلب است، ماده‏اش ماده نمك است صورتش صورت نمك. پس حقيقت هر چيزي همان هيأت است اين هيأت را در آن فكر كن كه دو جهت دارد، جهت اعلاي او را حكماي به حق ماده او مي‏گويند جهت ادناي او را صورت او مي‏گويند. پس دو چيزند ـ اما نه دو چيز متباين ـ كه از هم دست برنمي‏دارند، يك جهت انبساط و وحدتي دارد و يك جهت امتيازي، جهت امتيازش را صورت مي‏گويند جهت

«* دروس جلد 1 صفحه 233 *»

وحدتش را ماده. اين الف بمادته و صورته ممتاز است از ساير حروف. ماده‏اش را مي‏گويند آن مدادي است كه برداشته‏ايد و نوشته‏ايد، و اين غلط است. الف اسمي است براي آن هيأت، الف ما الفي است كه مستقيم باشد اين هيأت استقامت اسمش الف است، كاري به مداد نداريم. اين الف ماده‏اش وحدت است پس حقيقت الف وحدت است چنانكه حقيقت باء اثنين است. پس حقيقت الف وحدت است و اين است ماده الف كه ابتداي حروف واقع شده، نهايت عدد آن ابتداش واحد است و اين وحدت ماده الف است. ولكن مابه‏الامتيازي از ساير حروف دارد، و مابه‏الامتيازي كه از باء دارد نصف است، مابه‏الامتيازش از جيم به ثلث است، از دال به ربع، از هاء به خمس و هكذا. پس كسور محل صورت الف است اين شي‏ء به كلش نصف الاثنين است به كلش ثلث ثلثه است به كلش ربع اربعه است به كلش خمس خمسه است، اين صورت چيزي نيست كه در طرفي واقع شده باشد و ماده در طرفي. آن وحدت مجمله كه حاوي و طاوي است در جميع كسور، اما هيچ كدام از كسور غير از آن ماده نيستند و ماده غير هيچ كدام نيست و مع‏ذلك ماده وحدت دارد، و صورت كثرت. پس حقيقت هر چيزي نه چيزي است كه در بادي نظر مي‏كنيد، كه حقيقت اين عصا چوب است يا حقيقتش آب و خاك است يا حقيقتش جسم است يا حقيقتش هستي است. حقيقت اين تا جايي است كه اسم عصا صادق است، اصطلاح خدا و رسول و شرع و عرف بر اين جاري است. پس زيدي داشتيم يقيناً يك نفر بود به اصطلاح جميع مردم، شاهد بر اينكه زيد يك نفر است، با من يك روز معامله مي‏كند و مادامي كه پول مرا نداده ريشش را مي‏گيرم طلبم را از او مي‏گيرم، اگر چه پير شده باشد عليل شده باشد. اگر زيدِ در دنيا، همين زيدي نيست كه محشور مي‏شود، چرا خدا در قيامت عذابش مي‏كند؟ پس زيد يك نفر است و حال آنكه ظهوراتش يقيناً متبدل شد، قائم آن بود كه ايستاده بود حالا نشسته، تو اگر با قائم معامله كرده بودي حالا مي‏آمد بگيرد مي‏گفتي من نشسته‏ام تو با قائم معامله كرده‏اي، و هيچ كس هيچ عالمي و هيچ

«* دروس جلد 1 صفحه 234 *»

جاهلي اين‏طور نكرده و نمي‏كند. هيأتهاي زايله دخلي به او ندارد و زايل مي‏شوند، بله اينها ماده‌اي دارند و صورتي دارند، صورتش كه زائل مي‏شود ماده‏اش هم زائل مي‏شود. آن چيزي كه قابل است الي غيرالنهايه قابل است، هيچ منتهي ندارد كه تا كجا قابل است كه به شكل الف يا دال بشود الي‌غيرالنهايه قابل است. پس آن شي‏ء الي ‌غير النهايه با اين شي‏ء متناهي دوچيزند بالبداهه. پس اين متناهي ماده‏اش هم ماده متناهيه است ماده‏اش آن چيزي است كه توي آن صورت محبوس است، و صورت آن چيزي است كه روي اين ماده كشيده شده. و اما آن قابل الآن هم اين صورت را نپوشيده، پس زيد آن حقيقتي است كه در جميع ساري است، و اين ظهورات خواه متحرك و خواه ساكن هريك غير ديگرند و هر يك محط نظر انبياء و اولياء بوده‌اند كه هر نسبتي از اين نسب را حكم خاصي براش قرار داده‌اند. پسر در حضور پدر بايد بايستد. يك شخص در يك حال نسبت به شخصي محرم است، نسبت به كسي ديگر محرم نيست، نسبت به كسي خاله است، نسبت به كسي دختر است. جميع اينها كسور شخص واحد است، شخص واحد متولد البته خاله دارد، خواهر دارد. پس اين به تمامش خاله فلان است به تمامش عمه فلان است، با وجود اينكه به تمامش عمه فلان است حكم عمه غير حكم مادر است. پس اين كسور، حالتهاي متعدده خارجيه واقعيه دارند. هر كسي غير كسي ديگر است و هر ظهوري غير ظهوري ديگر. و هر كس به تمامش، در تمام كسور بيرون آمده. شخص واحد به تمامش پسر پدرش است به تمامش پدر پسرش است، هر يكي هم حكم جدايي دارد شرعاً و عرفاً. حالا كه چنين شد آن كسي كه جامع جميع ظهورات است زيد است و اين ظهورات هر يكيشان ظهور زيدند و زيدند، با هر يكيشان معامله كني با زيد معامله كرده‏اي. زيد دايره وسيعي دارد كه همه را در برگرفته، اين ماده و اين صورت همه از عطاي اوست، پس مواد اينها از عطاي زيد است صور آنها از عطاي زيد است، به طوري كه زيد صادق است بر اينها، مي‏گويي زيد داد زيد گرفت، و حال آنكه معطي ضد مانع است. پس زيد در ذات

«* دروس جلد 1 صفحه 235 *»

خود متناقضات را جمع مي‏كند، متحرك نقيض ساكن است و محال است با هم جمع شوند، اما زيد جمع كرده هم متحرك را و هم ساكن را، و چون خبر از زيد مي‏دهند پس اسم زيدند الاسم ما انبأ عن المسمي زيد هم متحرك است هم ساكن، نه متحرك است و نه ساكن. هم ايستاده است هم نشسته نه ايستاده است و نه نشسته. هم نزديك است هم دور نه نزديك است نه دور، جميع متضادات و متناقضات را جمع كرده. بمضادة زيد كه تضاد انداخته بين متضادات علم ان لاضد له. اينها اگر ضد زيد بودند بايد غير زيد باشند، پس ضد زيد كه نيستند حالا مثل زيدند؟ نيست ايستاده مثل زيد، زيد شخصي بود كه ايستاده و نشسته هر دو مال او بودند. اما ايستاده مثل زيد نيست چنانكه نشسته مثل زيد نيست پس نه مثل زيدند نه ضد زيدند، پس اينها نه ضد زيدند و نه مثل. حالا به همين ترتيب فكر كن ببين آيا ماده اينها است زيد؟ ماده بايد توي صورت باشد، هر صورتي جايي باشد لامحاله ماده در آن صورت است. حالا اگر اين صور روي ماده زيد پوشيده شده بود او بايد تكه‏تكه شده باشد و حال آنكه در تمام هر جزء جزء تمام زيد است. پس زيد ماده اينها نيست چنانچه زيد صورت اينها نيست، چرا كه صورتها هر يك غير ديگري هستند. اين ظهوراتي كه هستند به آن‏طور مبتدا و خبر مي‏شوند كه مي‏گويي زيد قائم، يا زيد القائم صفت و موصوف مي‏گويي،(يا ظ) به طور فعل نسبت داده مي‏شود. قيام از كيست از زيد است، ماده مال كيست ماده مال زيد است و از عطاي زيد است. پس زيد بذاته نه ماده اين متعددات است نه صورت اين متعددات، نه كل اين متعددات است نه بعض اين متعددات. بعض اگر بودند آن بعضِ ديگر بايد غير باشد، كل اگر بودند زيد بايد بعض آنها باشد غير زيد نبايد باشند اگر غير زيدند پس عمروند و يقيناً عمرو نيستند. پس زيد نه غير اينهاست نه عين اينها، نه اصل اينهاست نه فرع اينها. اينها را كه براي مردم مي‏گويي مي‏گويند پس بگو هيچ نيست. اما تو مي‏بيني كه اين‏طور است يا نه. وقتي زيد را مي‏بيني غير زيدي نيست توي قائم نگاه كن غير زيد نيست توي قاعد نگاه كن غير زيدي

«* دروس جلد 1 صفحه 236 *»

نيست پس غير زيد نيستند عين زيد هم نيستند كل او نيستند بعض او نيستند. لكن زيد يك شمول و عمومي دارد كه شامل همه متعددات هست اگر به او نظر كردي هيچ تعددي نيست، پس زيد واحد است اين متعددات را سر جاي خود گذارده كه مردم بدانند او واحد است. پس بتعديده بين المتعددات علم ان لاعدّ له، و بتركيبه بين المركبات علم ان لاتركيب له، و بمضادته بين المتضادات علم ان لاضدّ له. پس خودش به هيچ احتمالي از احتمالات دوتا و سه‏تا نيست. چنان واحدي است كه فراگرفته كثرات را، آن واحدي كه پهلوي آنها بنشيند يكي از اينهاست. پس زيد يقيناً واحد است اينها يقيناً متعدد و متعدد يقيناً واحد نيست و واحد يقيناً متعدد نيست. اگر به واحد نظر كردي متعددات نمي‏بيني واگر به متعددات نظر كردي اصلاً واحد نمي‏بيني.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 237 *»

درس سي‌وپنجم

 

(دوشنبه 28 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 238 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

صفت و اسم را تميز بدهيد ان‏شاء اللّه. گاهي صفت گفته مي‏شود و اسم مي‏خواهند و بر عكس هم هست. در اخبار هست كه الاسم صفة لموصوف، زيد قائم يا زيد القائم، القائم اسمي است از زيد، و حكايت از او مي‏كند. و الاسم ما انبأ عن المسمي ايستاده تمامش انباء مي‏كند از زيد، سرتاپاش انباء زيد است نيست مگر انباء زيد مگر اسم زيد كه حكايت مي‏كند از زيد، كه هركه زيد را مي‏خواهد ببيند بيايد مرا ببيند. دستش مثل دست من چشمش مثل چشم من و هكذا. پس اسم صفت موصوف است يعني زيد وقتي مي‏خواهد كارهاي قيامي را بكند به اين وصف درمي‏آيد. اين اسم و اين صفت به يك‏جور معني است، يك‌جا جمع مي‏شوند. پس در اخبار در آيات در كلمات حكما خيلي جاها اسم مي‏گويند صفت مي‏خواهند، يا صفت مي‏گويند اسم مي‏خواهند. ديگر فريب نخوريد كه زيد را اسم شخص مي‏گويند و قائم را صفت. اسماء مرتجله را اسم مي‏گويند، و صفت آن چيزهايي را مي‏گويند كه گاه‏گاهي به آن صفت درمي‏آيد. مردم ديگر اين طور جاري مي‏شوند. شما بدانيد در حكمت اين‌طور نبايد جاري شد، اسم زيد در حكمت بايد از اسماء مشتقه باشد اسم جامدي در حكمت نيست، جميعش مشتقات است الا اينكه يك اسمي كوچكتر است يك اسمي بزرگتر است، يك اسم براي هيأت خاص است يك اسم براي هيأت عام. قائم اسمي است اين قائم راه هم مي‏رود، اين ماشي هم اسمي است از

«* دروس جلد 1 صفحه 239 *»

اسماء زيد، اين ماشي تند هم مي‏رود مسرع هم اسمي است. اگر ماشي نباشد مسرع نيست مسرع نوكر ماشي است اگر مسرع هست ماشي بايد باشد پيش از او، يعني رتبةً. مسرع اسمي است از اسماء زيد سرتاپاش محتاج است به ماشي پيش از او، و پيش از رتبه ماشي اسمي است از اسماء زيد كه سرتاپاش محتاج است به او كه قائم باشد، چنانكه خود قائم سرتاپاش محتاج است به زيد. ديگر يكپاره غلو و تقصير در اين مراتب پيدا مي‏شود. بسا مي‏شنود كسي مسرع اسم زيد است و ماشي هم اسم زيد است چنانكه قائم هم اسم زيد است. اگر بايد مشي در عالم براي زيد موجود بشود اول قائم بايد بشود. پس مسرع اسمي و اثري است از ماشي و ماشي اثري است از قائم و قائم اثر زيد. و زيد مؤثر اعلي بدون واسطه قائم احداث ماشي نمي‏كند، و بدون واسطه ماشي احداث مسرع نمي‏كند، حالا هر يك از اينها را اسمشان مي‏گوييم صفتشان هم مي‏گوييم اسم چيزي است كه ظاهر كند مسمي را صفت آن چيزي است كه ظاهر كند موصوف را. ديگر اسم المسرع اسمي است صغير و اسم الماشي اسمي است كبير، و اسم القائم اسمي است اكبر، پيش زيد كه مي‏روي مي‏شود اسم اعظم اعظم. جميع چيزهايي كه در حكمت گفته مي‏شود اسماء مشتقه منظور است كأنه اسماء جامده ندارد خدا. اين يك‏جور اسم است و يك‏جور صفت هست صفت جزء موصوف است و دخلي به اسم ندارد بعينه مثل فعلي كه حمل نمي‏شود بر فاعل. زيد را مي‏گويي قائم هست اما نمي‏گويي زيد قيام است، قيام زيد نيست، قيام صفت زيد است. قعود صفت زيد است، مصادر صفت زيد است. پس يك صفتي است كه آن صفت جزء موصوف است و فعلي است كه آن فعل جزء فاعل است. و اين دو چيز با هم منضم شده و منضماً اسم ساخته شده، و صفت به معني اول ساخته شده. پس صفت است كه جزء موصوف است موصوف ذات ثبت لها الصفة است. پس قيام صفت است كه عارض شده بر جوهر موصوف كه آن جوهر موصوف با آن صفت كه تركيب شده‏اند قائم بيرون آمده، پس اين اسم و آن صفت غير آن صفت است. و به اين معني صفت است آن حديث

«* دروس جلد 1 صفحه 240 *»

حضرت امير7 كه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف در آن خطبه كه مي‏فرمايد: كمال التوحيد نفي الصفات عنه كمال توحيد آن است كه بداني كه موصوف نيست و صفت آنجا نيست، هر صفتي دالّ است كه من موصوف دارم و هر موصوفي دالّ است كه من صفت دارم، و هر دو دلالت مي‏كنند كه ما پيش هميم با هم جفت شده‏ايم، و هر تركيبي مقام وحدت را ندارد. پس يك‏جور صفت است كه صفت جزء موصوف است، پس فعل جزء فاعل است چنانكه آن ماده فاعل هم جزئي از اين است، نهايت جزء اعظمش ماده است و آن جزئش صورت است. حالا وقتي كه زيد ايستاد زيد اگر به غير ايستادن ايستاده باشد، قائم ذات ثبت لها القيام آن ذات را با آن قيام مي‏خواهيم با هم بزنيم كه قائم پيدا شود ـ خيلي دقيق است بايد دقت كرد ـ زيد بايد اقامه كند قائم را، زيد بايد احداث كند قائم را، زيد بايد بايستد كه ايستاده پيدا شود. آن ايستادن زيد را حالا براي تميز به افعال متعديه تعبير بياريد، پس اقام زيد مقامه القائم فصار القائم قائماً. پس حالا ما دو اسم داريم يكي اسم متعدي كه مقيم است و يكي اسم لازم است كه قائم است، حالا مي‏گويي «زيدٌ قائمٌ» زيد تا مقيم نشود قائم پيدا نمي‏شود. زيدِ مقيم، ظهور زيد است به اقامه براي قائم. و مقيم اعلي درجات قائم است و آن زيد كه ضمير القائم به او برمي‏گردد، آن ضمير بايد راجع باشد به كجا؟ به آن جايي كه صادق است، كيست قائم؟ مقيم است. ديگر بالاتر از آن نمي‏رود. پس ضمير قائم از اعلي درجات قائم نمي‏گذرد، بالاتر كيست؟ خود زيد است، خود زيد كه قاعد هم هست، و قائم، قاعد كه نيست. پس به اصطلاحِ كل مردم قائم غير از قاعد است، متحرك غير از ساكن است ساكن غير از متحرك، لكن آني را كه اثبات مي‏كني كه فلان فلان است بايد راست باشد. حالا زيد قائم است اين زيدي كه قائم است قاعد كه نيست، راكع و ساجد كه نيست، ساير ظهورات نبايد باشد، سرتاپاش بايد قائم باشد حالا آن كيست؟ آن خود قائم است. پس مرجع ضمير آن زيدي است كه توي قاف و واو و ميم درآمده، براي اينكه مرجع را خود زيد بگويي دروغ است. ان‏شاءاللّه

«* دروس جلد 1 صفحه 241 *»

ملتفت باشيد كه اينها در مراتب سلوك به كار مي‏آيد. پس مرجع ضمير قائم، زيد قائم است به جهت اينكه زيد به حروف خودش زا و يا و دالش به شرطي كه اشتقاقي بگيريد زيد را، زيد به حروف خودش منزه و مبراست از اينكه بايستد، زيد به ايستاده ايستاده. هر ظهوري را به خودش خودش كرده. هر اسمي را به خود آن اسم اسم كرده به آن اعلي درجاتش او را او كرده، اگر از آنجا بالاتر ببري مي‏سوزد، پس اگر مسرع را ببري در حيّز ماشي مسرع نيست، ماشي را در حيّز قائم ببري ماشي نيست. لو دنوت انملة لاحترقت، خود قائم برود پيش زيد مي‏سوزد، لو دني لاحترق. قائم شخصي نيست كه او يكي باشد زيد يكي باشد، بلكه زيد يك وسعتي براي اوست كه چنان نافذ شده در ماده و صورت قائم كه قائم را نگذارده به حالت خود باقي و قائمي نگذارده. نيست زيد مگر همين طوري كه هست زيد است. و اگر غير اين‏طور خيال كنيد نفهميده‏ايد. چه بسيار چيزها كه مي‏شنود انسان در آيات و اخبار كل شي‏ء هالك الا وجهه كل من عليها فان و همه چيزها خراب خواهد شد مگر آب و خاك، خيال مي‏كنند همه چيزها را بايد خراب كنيم خشتها را بشكنيم گل باقي بماند، اين جورها بدانيد جميعش باطل است و اين‏جور نظر است كه حكما گول خورده‏اند كه گفتند:

من و تو عارض ذات وجوديم   مشبكهاي مشكات وجوديم
چو ممكن گرد امكان برفشاند   به جز واجب دگر چيزي نماند

صورتها را برمي‏داريم صورتها كه برداشته شد به جز واجب دگر چيزي نماند، اين نظرها است گولشان زده باطلشان كرده. پس قائم در حالي كه قائم است و ايستاده، در اين حال در ظاهرش و باطنش و غيبش و شهاده‏اش كه ايستاده به غير از زيد؟ پس زيد نزديك‏تر است از قائم به خود قائم، اوجد است در مكان قائم از قائم، او ظاهر است در قائم به طوري كه هرجا نگاه مي‏كني زيد مي‏بيني و قائم نمي‏بيني. اين است حالت مقيم‏بودن زيد از براي اينكه قائم قائم باشد. حالا كه شد، مرجع ضمير اين است و باز ذات زيد نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 242 *»

آخر كار باز برمي‏گردد به اينكه هر چيزي خودش خودش است. پس مرجع ضماير برمي‏گردد به اعلي درجات اسماء، بالا اگر برود مي‏سوزد. دقت كنيد ان‏شاء اللّه آلت فعل با مفعول اگر دو شي‏ء باشند يا نفس فعل را با مفعول تعبير بياريد، اگر آن فعل كه متعلق است به مفعول غير از مفعول باشد و دو شي‏ء باشند دو شي‏ء دو نخواهند بود مگر به مابه‏الامتياز، و معني مابه‏الامتياز آن است كه او فاقد باشد چيزي را كه اين واجد است و اين فاقد است چيزي را كه آن واجد است. پس بايد مفعول دارا باشد چيزي را كه فعل به او نداده و اگر دارا باشد چيزي را كه فعل به او نداده چرا مفعول باشد. و اگر فعل نداده چيزي را به او چرا فعل باشد. و اگر مفعول چيزي را داراست و فعل به او نمي‏تواند بدهد فعل فعل اين مفعول نيست و اين مفعول مفعول اين فعل نيست. پس فعل كه تعلق مي‏گيرد به مفعول، مفعول با فعل شما يك چيز است دو چيز نيست و بايد دو چيز نباشد تا اينكه صادق باشد. يك چيز است الا اينكه جهت اعلاش فعل است جهت ادناش مفعول است در رتبه دوتاست. پس آن بالايي اَقامَهُ، بالايي هميشه فعلش متعدي است و پاييني هميشه فعلش لازم است. هر چيزي را خدا خلق مي‏كند او خلق مي‏شود، چون خلق شده فهو مخلوق، اما خدا خلق كرده فهو خالق. پس مقيم روي كله قائم نشسته و قائم هميشه سرش به پاي مقيم است. و متصل به يكديگر و شبيه به يكديگر و حروف اصولشان از يك‌جاست. تا ضاد و را و بائي نداشته باشيد نه ضرب مي‏توانيد اشتقاق كنيد نه يضرب نه ضارب نه مضروب پس ذات اول تجلي مي‏كند به ضاد و راء و باء، همان جوري كه ضاد و راء و باء تجلي مي‏كند به ضرب و يضرب. پس خدا هر چيزي را نفس خودش را آلت خلقت او قرار مي‏دهد، و هر چيزي را با خود او مي‏سازد. پس هر جايي كه حمل شد فعلي شد ديگر مي‏خواهيد فعل صفتي بگيريد كه جزء مفعول است و جزء فاعل، يا فعل مفعولي. هر كدام باشند فعلِ متعلق به مفاعيل نبايد دو تا باشند بايد يكي باشند، و مطابقه تامه بايد داشته باشند، مطابقه كه تام شد تعدد را برمي‏دارد. حالا اگر تعبير تعددي آورديم

«* دروس جلد 1 صفحه 243 *»

به آن‏جور نظري است كه يكدفعه مي‏گوييم مقيم و مقيم لا قائم است. زيد قائم را وقتي در مقام قائم مي‏بينيد از خود قائم قائم‏تر مي‏بينيدش. پس ديگر غير از او كيست؟ پس حالا كه كسي نيست مي‏گويي او بهتر ايستاده او بيشتر ايستاده و پيشتر ايستاده، بلكه مي‏گويي او ايستاده غير او نايستاده. اگر زيد را ديدي غير زيدي نيست. اگر اين را ملتفت شديد حديث معراج را كه مي‏فرمايد: رفتم به جايي كه ديدم جميع خلق مرده بودند، و حال آنكه مردم نمرده بودند و خبر هم نداشتند كه مرده‏اند. حالا مي‏فرمايد: جايي رسيدم كه ديدم همه مرده بودند همين‏طور است كه عرض كردم. پس هميشه اگر دو مي‏گويي و در خارج واقع يك چيز است منظراً اگر چوب مي‏بيني ديگر عصا نيست و مرده است يك دفعه عصا مي‏بيني و چوب نيست ديگر آن وقت چوب نمي‏بيني، اگر فرو رود در عصا يادش مي‏رود چوب. پس حالت اعلي را كه كسي ديد با حالت ادني، اين دو حالت است و اين دو حالت در يك مكانِ ظاهر مي‏نشينند، اگر چه مكان باطنشان هم دوتاست، مكان چوب كجا مكان عصا كجا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 244 *»

درس سي‌وششم

 

(سه‌شنبه 29 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 245 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از براي زيد سه مقام است كه هر سه را زيد مي‏گويند، يك دفعه به زيد نگاه مي‏كند زيد مي‏بيند كه آن زيد را نسبت به افعال زيد نمي‏دهد، يعني غافل است از افعال زيد، و يك دفعه زيدي كه قادر است بر حركات مختلفه و سكونهاي مختلفه، يك دفعه زيدي است كه متحرك است يا ساكن. پس آن زيدي كه آن را شخص واجد است در اول و در آن وجدانش، واجد نيست كه آيا قادر است بر حركات مختلفه يا نه، آن زيد نيست زيدي كه قادر است بر حركات مختلفه و سكونهاي مختلفه. چنانكه آن زيدي كه قادر است بر حركات مختلفه و سكونهاي مختلفه، غير زيدي است كه متحرك است يا ساكن. اينها اگر چه سه مقام هستند اما مقاماتشان مقامات تبايني نيست، بلكه در يكي از اين ظهوراتي كه در مرتبه سوم است نظر كني هر دوي آن دو مقام بالا پيداست. در قائم كه نظر كني زيد قادر را هم مي‏بيني چنانكه زيد بالاتر را هم توي همينها مي‏بيني. پس اينها رتبه‌هاشان طوري است كه رتبه هر بالايي چنان حوايتي دارد و چنان درهم پيچيده رتبه پايين را كه او در مكان اين اوجد از اين شده، بعينه حالتشان مثل حالت عموم و خصوص مطلق است. پس در زيد خاص عام هست و در زيد عام خاص نيست، اين سه مقام هر يك اينها به طور حقيقت بعد الحقيقه زيد است. بالايي زيد است به طور حقيقت، قادر هم زيد است به طور حقيقت، لكن اين حقيقت حقيقتي است كه خودش به خودش برپا نيست و اگر

«* دروس جلد 1 صفحه 246 *»

زيد اولي را نداشتيم ممكن نبود تصور اين زيد را هم بكنيم، پس اين از خودي خود هيچ ندارد و آنچه دارد زيد بالايي به اين داده، و چون زيد غير زيديت ندارد، آنچه به اين داده زيديت است هر كه هر چه دارد مي‏تواند بدهد. پس دومي هم زيد است علي الحقيقه و از غير زيد هم چون اين دومي هيچ ندارد پس اين هم اگر حركت كرد و به مقام ثالث ظاهر شد باز زيديت به آنها مي‏دهد زيد به‌قدر آنچه دارد و غير از زيد ندارد. پس زيد است وقتي هم مي‏نشيند آن هم زيد است اسم همه آنها زيد است الا اينكه فرقشان اين است كه لافرق بين اينها و آن زيد، هيچ فرقي ميانه اينها و ميان زيد بالايي نيست الا اينكه مقامي احاطه او بيشتر و مقامي احاطه او كمتر است. آني كه احاطه‏اش كمتر شد محيط اطراف محاط را مي‏گيرد ظاهر و باطنش را مي‏گيرد و جاي ديگر هم مي‏رود و در ظهور ديگر هم مي‏رود. آن احاطه وقتي آمد محاط را هم درهم مي‏پيچد، اين اسم و حد خود را به او مي‏دهد. پس آن زيد بالا تا نتوانست و قادر بر قيام و قعود نشد كه نتوانست بنشيند و بايستد. پس اول قادر شد بر قيام و قعود، پس آن عام اول پيدا شد بعد اين خاص پيدا شد، نهايت آن هم نسبت به مادون خود همين نسبت را دارد. لا كيف لفعله كما لا كيف له، همان طوري كه زيد دوم صادر شد از فعل اول، به شرطي كه همان طوري كه صادر شده بفهميد، نه اينكه اول خيالش كنيد كه مدتها بود و قادر نبود بعد از مدتها قادر شد و قائم و قاعد نبود. سنگي كه موجود شد، اين سنگ يا متحرك موجود است يا ساكن، و حركت و سكون هيچ يكش ذات اين سنگ نيست. اين سنگ قابل است براي حركت و سكون، نسبت كه مي‏دهي متحرك و ساكن را به آن شخص متحرك و ساكن، مي‏بيني قدرتي دارد كه به هر دوي اينها ظاهر شده. پس مي‏فهمي حقيقةً كه اگر متحرك بود ذاتش، نمي‏توانست ساكن بشود و بر عكس. پس يافتيم كه ذاتش منزه از حركت و سكون است، پس به نفس متحرك متحرك است و به نفس ساكن ساكن است، و در ذات خود قادر علي الحركه است و قادر علي السكون. متحرك نمي‏تواند ساكن شود، متحرك با وصف

«* دروس جلد 1 صفحه 247 *»

تحرك ساكن باشد داخل محالات است. و بر عكس لكن آن كسي كه هم متحرك است هم ساكن معلوم است نه اين صورت را پوشيده ذات او، نه آن صورت را. يافتيم مقام او را اوسع از اين دو. بعد ديديم اين زيد يك جوهري است كه قدرت به او تعلق گرفته، پس آن جوهري كه قدرت به او تعلق گرفته آن جوهر ذات زيد است كه صورت زيديت را پوشيده، و صورت زيديت را كه روز اول پوشيده قادر بود بر حركات مختلفه، و همان روز اول حركت داشت يا سكوني و هر رتبه را محتوي يافتيم در تحت رتبه اعلي، بعد از همه اينها شامل و مشمول را مي‏يابيم كه غير همند، به همين طوري كه مي‏فهميم نه به طور تباين. البته آني كه شامل است سعه‏اش بيشتر بوده كه شامل شده، و آني كه سعه‏اش كمتر است مشمول شده. و اين سه مرتبه هر مرتبه اعلايي را يافتيم شمولش بيشتر است. حالا اگر كسي بناش باشد اين شمول و شامل و مشمول را دقت كند ان‏شاء اللّه، شامل شمولش جزء ذاتش است، و اين پاييني و مشمول مشموليتش جزء ذاتش است، و سعه و ضيق دو چيزند. يكي از زيدهاي ما در صورت تنگ نشسته، در قائم نشسته. و يكي در صورت سعه نشسته. ببينيد شما يك شاملي مي‏خواهيد و يك مشمولي، آن بالايي شامل هر دوي پاييني است، و در بالا عام واقعي متأصلي مي‏خواهيد، يك امر متأصلي در عالم بالاتر مي‏بينيد كه وسعت او بيشتر است، و يك امر غيرموسعي كه ضيق او بيشتر است. حالا آيا نه اين است كه صورت شامليت چيزي است كه جزء ذات زيد بالاست، و صورت مشموليت جزء ذات پاييني است. و بالاتر از اينها يك زيدي هست كه اصلش شامل و مشمول را گرفته. در اين مراتب ثلث شاملي بود و مشمولي. بعد از همه اينها آيا نه اين است كه شمول و عدم شمول بر آن زيدي كه به هر سه اين صور درآمده جاري نيست؟ پس آن زيدي كه به صورت شمول بيرون آمده و آن زيدي كه به صورت مشمول درآمده صورت هيچ يك را ندارد. قائم كه مشمول است زيد است و زيد شامل هم زيد است زيد رابع هم زيد است، و مشايخ ما آن را بيان نكرده‏اند فرموده‏اند ما هر چه بگوييم در اين سه

«* دروس جلد 1 صفحه 248 *»

مرتبه مي‏گوييم ما از ذات حق خبر نداريم، لكن اسم ذات حق مي‏برند، اين اسم را مي‏گويند عاريه كرده‏ايم تعبيري از ذات حق نداريم و اصراري دارند در اين. حالا ببينيد چنانكه آن مقامات ثلث را ديدند و بيان كردند چهارمي را هم ديدند و بيان كردند. اما مردم ديگر متحمل نباشند يك جوري ديگر بگويند و جاي ديگر جوري ديگر بگويند؛ معلوم است هر وقتي اقتضائي دارد، مي‏بينيد زيد چهارمي را كه آن زيد صرف است، زيد اگر به صورت شامل درآيد محيط اسمش مي‏گذاريم اگر به صورت مشمول محاط، اما خودش كدام است هيچ كدام. ذات كدام؟ ذات هيچ كدام. به جايي مي‏رسد كه نسبت برداشته مي‏شود، فكر كه مي‏كني مي‏بيني او نيست اينجا يعني غير از آن چيزي نيست، در اين سه مرتبه چيزي غير از او نيست. و «در اين» هم كه مي‏گويم درهاش برداشته مي‏شود. چنان زيدي است كه ظروف و مظروفين همه را فراگرفته، بخواهي بگو اين فعل اوست ظهور اوست بايد ظاهري بگيري و ظهور او را بگيري و او ظاهر و ظهور را منطوي كرده، يك سعه‏اي براي اوست كه فوق سعه و ضيق است، سعه غير ضيق است ضيق غير سعه است، آن زيد بالايي تعبيرش اين است كه لايعبر عنه، لايدرك، لايوصف.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 249 *»

درس سي‌وهفتم

 

(چهارشنبه 30 جمادي الاولي سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 250 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

انسان آنچه را التفات كرد، و در آن نظر از چيزهايي چند غافل شد، آن وقت انسان مي‏فهمد كه آن چيزها غير آن چيزي است كه نظر كرده. مثل اينكه مجهولات غير از معلوم شما است و اين قاعده محكمي است ضبط كنيد ان‏شاء اللّه.

پس يكدفعه نظر مي‏كنيد به زيد و ياد ماسواي زيد نيستيد، و يكدفعه نظر مي‏كنيد به زيد و ملتفتيد كه زيد غير عمرو و بكر است، يا اينكه قادر است بنشيند و برخيزد. و اين نظر را دقت كنيد كه خيلي‌ها تميز نداده‏اند، حتي حكما نمي‏توانند تميز بدهند. كمالات زيد واقعاً متعددند به اصطلاح خدا و رسول و مردم، ولكن زيد به جميع اصطلاحها يكي است واقعاً، نه اين است كه اعتباري كرده‏ايم و گفته‏ايم. پس يكدفعه ملتفت مي‏شويد به زيد كه اين زيد غير غير خودش است، و يك عرصه‏اي است كه عرصه ذات زيد اسمش است، زيد را مي‏يابيد و غافل از ماسواي زيديد. يكدفعه هست زيد را مي‏بينيد و جملةً مي‏دانيد كه زيد غير غير خودش است، اينجا ذكر مجملي از اغيار درش هست. زيدِ اول شما زيد صرف بود و خود زيد بود، به خلاف زيد دوم كه زيد است و غير عمرو و بكر. يا تعبير بياريد كه يكدفعه زيد مي‏بينيد كه قادر است بر حركت و سكون، اين زيد صرف نيست زيدي است كه ذكري از حركت و سكون درش هست. يكدفعه ذكر غير مباين را در او مي‏بينيد، و آن اغيار مباين حالا اشباحشان در اين است به طور نفي، و النفي شي‏ء. يكدفعه

«* دروس جلد 1 صفحه 251 *»

زيد مي‏بينيد و ذكر اغيار زيد يعني ظهورات جزئي خودش ـ نه اشخاص متباين از خودش را ـ در آن مي‏بينيد، زيد است و يقدر ان‏يقوم و يقعد و يسكن و يتحرك، ذكر اين ظهورات در نفس اين زيد ذكر نفي است. بخصوص قائم نيست بخصوص قاعد نيست، امكاني است قوه‏اي است قدرتي است كه به هر يك از اين ظهورات مي‏تواند درآيد، و هيچ يك نيست و چون هيچ يك نيست به همه آنها مي‏تواند درآيد، پس تعبير مي‏آريد كه ظهورات زيد در اينجا منفي هستند، و صالح به ظاهرشدن به كل است، و به هر لباسي از اينها كه مي‏خواهد درمي‏آيد. و ممكن نيست زيد باشد و قادر باشد بر حركت و سكون، و حركت و سكون را احداث نكرده باشد محال است. پس روز اولي كه زيد ساخته شد همان زيد صرف همان آن اول كه ساخته شد، آن زيدي كه غير غيرش است و آن زيدي كه ظهورات خودش در او منفي است و زيدي كه يقدر ساخته شد و حركت و سكون ساخته شد، تخلف فعل از فاعل محال است. و اثر فعل، و فعل و فاعل در يك آن است، و همه در وقت مساوقند.

دقت ديگر آنكه هر فاعلي هرچه را در جايي گذارده در همان وقتي‌كه گذارده گذارده شده‏اند، الا اينكه فعل را به فاعل كه نسبت مي‏دهي فعل متعدي مي‏شود فعل را كه به مفعول نسبت مي‏دهي فعل لازم مي‏شود، و هر سه در يك وقت است. بعد بسا برگرديم بگوييم اينها سه وقت دارند و مساوق نيست وجودشان. بلكه هر چيزي وقت خاص وجود خودش را ضرور دارد، و وقت متحرك از ابتداي وقتي است كه متحرك شد، تا وقتي كه حركت تمام شد. و وقتي كه از براي زيد يقدر ان‏يقوم است، وقتش چنان وسعتي دارد كه جميع اوقات اين ظهورات را مي‏گيرد. پس وقت اينها اگر زمان اسمش است وقت آن دهر اسمش است. در صرف زيد مي‏آيي كه ذكر غير در آن نبود، مي‏گويي وقت زيد چه دخلي دارد آن به وقت فعل زيد و مشيت زيد، بلكه چنانكه خود او مؤثر بود براي اين دوم، وقت او هم مؤثر است براي وقت دوم. پس آن بالايي وقت صرفي داشت كه همين

«* دروس جلد 1 صفحه 252 *»

وقت، اين اثر وقت اوست. چنانكه خودش اثر بالايي بود. مثل اينكه متحرك وقتش اثر وقت دومي است چنانكه خودش اثر دومي است پس بسا وقت اول را زمان اسمش بگذاريم دومي را دهر، سومي را سرمد يا به ملاحظه‌اي ازل. آن وقتي كه از براي فاعل است در ذات خودش ازليتي دارد به جهتي كه به صرف شي‏ء نگاه مي‏كني وقتش هم بايد صرف باشد ديگر ابتداء و انتهائي بايد براش نباشد. در زيد اگر ازليتش را اينجا يافتيد آنجا هم درست مي‏توانيد بيابيد. و وقت دومي را به اصطلاح مشايخ سرمد مي‏گويند، آن دومي چنانكه زير رتبه اول واقع است وقت دومي زير رتبه وقت اولي واقع است. خودش در وسط واقع است وقتش هم در وسط واقع است. پس وقت اين ابتدا دارد و انتها دارد به خلاف زيد صرف كه نظر كه به او كردي قطع نظر از غير مي‏كردي. وقتش را هم كه نظر مي‏كني قطع نظر از ابتدا و انتهاي آن مي‏كني. و اين را در خارج مي‏فهمي امر اعتباري نيست، و اگر شاخص در خارج نباشد در آينه عكس نمي‏اندازد. پس زيد سومي، كه متحرك باشد يا ساكن، ابتداي وقتش از وقتي است كه متحرك است يا ساكن، انتهاش وقتي است كه ديگر متحرك يا ساكن نيست. وقتش مشخص است و معين مثل خودش كه مشخص است و معين، اما سعه زيدي كه يقدر ان‏يقوم بلانهاية بقيام تنها ببينيد چند تا ممكن است به عمل بيارد؟ الي غير النهايه قابل است. حالا وقت اين متحرك را بخواهيد بسنجيد به وقت او، تعبير نمي‏توان آورد، آن وقتي است بي‏نهايت و اين وقتي است متناهي، هيچ نمي‏توان نسبت داد. ديگر در اخبار هست قطره و دريا نسبت مي‏دهند، آن وقت مي‏گويند استغفر اللّه من كثرة التحديد. به جهتي كه او الي غيرالنهايه قابل است اين متناهي است. همچنين وقت دومي را بخواهيد بسنجيد به وقت صرف، وقت دومي در زيرپاي اول است تا بالاي سر سوم مثل اينكه مكانش از زيرپاي آن بالاست تا بالاي سر سوم. قياس نمي‏توان كرد، هيچ چيزش را قياس نمي‏توان كرد، او بي‏نهايت است اين متناهي. اگر صدهزار صورت ظاهر شد از آن دريايي كه قابل است به قدر خردلي كم

«* دروس جلد 1 صفحه 253 *»

نشده. صدهزار صورت با هيچ صورت پيش او مساوي است، پس زيد صرف وقت صرف دارد وقت آن را به ازل تعبير مي‏آري، يعني آيتي بخواهي پيدا كني كه آن حرفها كه مي‏زني معني داشته باشد اينجا نگاه كن. پس از براي زيد صرف وقتي است كه ازل باشد و براي زيد غير غيرش وقتي است و آن وقتش دهر است، و براي ظهورات زيد وقتي است كه ملك مي‏گويند و زمان مي‏گويند، مقام ظهورات را وقتش را مي‏گويند ملك است، وقتش زمان است.

يكدفعه تشقيق ديگري مي‏كنند در اين ظهورات، مي‏گويند اين ملك جبروتي دارد ملكوتي دارد ملكي دارد، اين زيدِ متحرك عقلي دارد مخصوص به خودش و اين زيد متحرك نفسي دارد مخصوص خودش بدني هم دارد مخصوص خودش. وقت عقلش جبروت است و دهر اسمش است، وقت نفسش ملكوت است آن هم عالم دهر است، و ملك و زمان وقت بدن اوست، ملك مكان بدن است و زمان وقت بدن است كه همين عالم ناسوت باشد، ناسوت عالم بدن است ملكوت وقت نفس است جبروت وقت عقل است، و همه از آن جبروت گرفته تا ملك به اصطلاحي ديگر دهر است. دهر لغةً برهه‏اي از زمان است خيلي كه شد دهرش مي‏گويند. پس هر چيزي اين حالات را دارد به سنگي به پر كاهي نگاه كن مثلاً، يكدفعه صرفش را مي‏بيني، يكدفعه مي‏بيني مي‏شود جنبانيد مي‏شود ساكنش كرد، يكدفعه مي‏بيني مي‏جنبد يا ساكن است. هر يك از اينها هر ادني اثر مراتب اعلي است. اثر است، چرا؟ به جهت اينكه اين پر كاه حركت كرد المتحرك اسمش را كرديم، يكدفعه ديديم مي‏شد بجنبد يا ساكن شود، يكدفعه صرف او را ديديم. حالا اين حركتي كه بيرون آمده و به روي اين متحرك ريخته شده، اين حركت از عرصه كاه آمده، قبول حركت را كه كرده كاه، از عرصه او بيرون آمده، و از غير عرصه كاه بيرون نيامده. و اثر آن چيزي است كه وقتش مكانش زمانش كل‌ما يلزمه في ذاته از پيش مؤثر آمده باشد. يعني ذاتيت قائم اثريتش آنچه محتاج است كسي بايد داده باشد به او، زيد بايد داده باشد،

«* دروس جلد 1 صفحه 254 *»

اگر به بالايي نسبت دادي بگو به واسطه فعل يا حذف مضاف كن، و بگو ضرب ضرباً، ضرباً اثر شما است و جميعش از شما صادر است هيچ از جاي ديگر نبايد بياورد. اثر آن چيزي است كه ابتداش از مؤثرش است انتهاش از مؤثرش است، وقتي او را احداث مي‏كند هست اگر احداث نكند نيست. پس زيد قائم، نسبت به زيد وسطي تمام آنچه را داراست، او به او داده پس اثر اوست. و زيد وسطي نسبت به زيد بالايي تمام آنچه را داراست بالايي به او داده، كه زيد باشد. پس اثر زيد است و زيد قادر مؤثر است. مثل زيد كه خودش مؤثر است و اين دو دو اثر اويند يكي اثر بزرگش است يكي اثر كوچكش، يكي اثر بي‏واسطه يكي اثر به واسطه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

فرمايشات بعد از درس: وقت زيد صرف ازل است به جهت تعبير يعني ازليت زيد. وقت‌ِ زيد‌ِ قادر بر جميع كارهاي زيدي مقام سرمد اوست، وقت مجموع مشخصات و معينات روي هم رفته كه مقام كمّ مجموعي باشد مقام دهريت اوست. وقت مقيدات و مشخصات مقام زمان است زمانيت اوست و به اصطلاحي ديگر اين مقيدات مقام عقل و مقام نفس و مقام جسم را دارد، وقت عقل جبروت است وقت نفس ملكوت است وقت زمان و جسم ناسوت و ملك است.

 

«* دروس جلد 1 صفحه 255 *»

درس سي‌وهشتم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 256 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از چيزهايي كه بايد غافل از آن نشد اين است كه آنچه را كه بايد انسان اعتقاد كند يا عمل كند بايد در عرصه او باشد، آنچه را بايد اعتقاد كند بايد فهم آن را داشته باشد، آنچه را بايد عمل كند بايد قوه‏اش را داشته باشد. چيزي كه به انسان نرسيده هيچ خبري از آن ندارد نه اثباتش مي‏كند نه نفيش مي‏كند، در او جهل مركب دارد. آنچه را مي‏خواهد بداند بايد بداند كه در عرصه خودش است. پس بايد انسان در خودش فكر كند كه هيچ چيز نزديكتر از خود انسان به خود انسان نيست، و كار هيچ‏كس واضح‏تر از براي انسان از كار خود انسان براي خود انسان نيست، و فكركردن در هيچ چيز بهتر از فكركردن انسان در خودش نيست. كسيكه در خودش چيزي ندارد و فكر نكند و نفهمد، آنچه مي‏گويد طوطي‏وار است. كسيكه چيزي گيرش آمده آن چيزي است كه در خودش يافته، انسان اگر چيزي اينجا نفهميد خيال كند در بيرون فهميده لاعن شعور است، مغرور به آن نبايد شد، لفظي بي‏معني مي‏گويد.

پس مي‏بيند انسان بالبداهه كه كاري كه مي‏كند كارش را خودش احداث مي‏كند، آن كرده شده را خودش احداث مي‏كند. اولاً هستيد و كاري نكرده‏ايد، و كاري مي‏كنيد، آيا نه اين است كه لامن شي‏ء كاري را مي‏كنيد؟ چيزي كه نبود و تو احداثش كردي آن كار تو است. كرسي چوبهاش بود دخلي به كار تو نداشت. پس حركتي كه از شخص صادر

«* دروس جلد 1 صفحه 257 *»

مي‏شود ماده‏اي از خارج نمي‏گيريم كه آن كار خودمان را درست كنيم، كسي ديگر نمي‏آريم كه كار خودمان را بكند، كسي ديگر را وكيل نمي‏كنيم كه تو بايست كه من ايستاده باشم. اين‏جور تفويضها كه كسي به عوض كسي كاري كند كه در همه ملك هست. آن چيزي كه تفويضش محال است اين است كه كار خود انسان را، حركت تو را كار تو را كسي ديگر نمي‏تواند احداث كند. پس تو كارت را به غير نمي‏تواني واگذاري، نه به طور وكالت نه به طور شراكت نه به طور مأذونيت. اينجاها چون در عالم فصل است واضح است. انسان هست و مدتها كاري نكرده، يكدفعه كاري مي‏كند و آن كار را به خود آن كار احداث مي‏كند، مثل نيت. و همه كارها را خودشان را به خودشان احداث مي‏كنند، كار تو را خدا فرع تو قرار داده فرع غير نمي‏تواند باشد. نور چراغ را فرع چراغ قرار داده. اگر جميع ماسوي اللّه جمع شوند كه نور چراغ را كم يا زياد كنند نمي‏توانند، مگر در خود چراغ كاري كنند. معقول نيست كار شما را غير شما بتواند بكند، در خود كه يافتي غير تو هم كار خودش را همين‏طور مي‏كند. ديگر مي‏خواهد شخص باشد يا نوع يا آسمان يا زمين. پس كار غيري را به غيري هيچ‏كس نمي‏تواند تفويض بكند، و محال قرار داده و خودش هم محال را نمي‏كند، پس تفويض مي‏رود بكله پي كارش. و همچنين جبر آن است كه كاري بكند و آن كار نشود سنگي را بگذاريد و گذارده نشود، وقتي قابل قبول نكند فعل را، فعل، او را بدارد به قبول و مع‏ذلك قبول نكند، و مع‏ذلك قبول كرده باشد. پس جبر نيست، به جهتي كه  هر فعلي را وقتي درست دقت كنيد شما كار خودتان را، مي‏ايستي آيا ايستادن را با نشستن مي‏كني؟ بلكه با ايستادن مي‏كني. و همچنين برعكس پس وقتي آن كارها را كه مفعول شمايند به خودش كرده‏ايد، چه ستمي بر او كرده‏ايد؟ اگر بايد خودش خودش باشد و واجب است خودش خودش باشد، چيزي كه يجب ان‏يكون و يمتنع ان لايكون مي‏خواهي چه باشد. چيزي را كه خودش را به خودش ساخته باشند آيا جبر شده يا تفويض؟ جبر آن است كه كاري بكنيد و كرده نشود و كرده شده باشد. و

«* دروس جلد 1 صفحه 258 *»

تفويض آن است كه كاري كرده شود بي آنكه كسي آن كار را بكند خودش كرده شود.

حاقّ صدور فعل از فاعل را كه به دست آورديد جبر و تفويض را برمي‏دارد. در حكمت در فقه در همه جا به كار مي‏آيد. پس زيد فعل خود را احداث مي‏كند به خود فعل، و خودش غير فعل است. چرا كه خودش هست و فعل را احداث مي‏كند، پس غير است لا متباين مثل زيد و عمرو كه بسته به هم نيستند. يا فعل آنچه دارد زيد به او داده از خارج نياورده چيزي كه كاري بسازد، و از ظهور ديگري نياورده اين ظهور را بسازد، مفعول مطلق حقيقي «قياماً» در زيد قام قياماً است. مفعول شما صادر از شماست پس فعل شما در اين مكان صادر شد، و اين مكان را شما احداث نكرديد و اين مكان مفعول شما نيست. در اين وقت اين كار را كرديد و اين وقت بود و كار شما نبود و شما آن را احداث كرديد، پس فعل هر فاعلي از جاي ديگر نبايد بيايد، بايد از سمت فاعل بيايد. حالا كه بايد از سمت فاعل بيايد يا بايد از ذات فاعل بيايد يا خودش به خودش بايد احداث شود. از ذات فاعل نمي‏آيد به جهتي كه ما هستيم و فعلمان نيست، و كارمان را احداث مي‏كنيم به خود آن كار. دقت كه بيشتر مي‏كني مي‏بيني فاعل جوهريت دارد و فعل قائم به غير است و عرض است، پس هرگز ممكن نيست هيچ فاعلي فعل خودش بشود.

در خلق كه نشد در خدا هم نمي‏شود. همه اشياء خدا نيست، اينها خدا نيستند مصنوع خدايند. در كارهاي خودمان كه فكر مي‏كنيم چون خيالاتمان عادت كرده به فصل، اين‏جور مثل را بهتر مي‏توانيم بفهميم. پس مي‏بينيم خودمان موجوديم و فعلمان موجود نيست و احداثش مي‏كنيم به خودش مثل نيت. اين نظر را بايد قدري نازكتر كرد اين نظر گول نزند شما را كه همه جا بايد فاعل مدتي باشد و فعلش نباشد، بعد احداثش كند. ببينيد در ابتداي تولد كه تولد كرديد يا متحرك بوديد يا ساكن، و اين نزديكتر مي‏آرد مسأله را. وقتي انسان موجود شد زيد خلق شد، در ابتداي خلقتش فعل كليش موجود شد، در همان آن، يقدر ان‏يتحرك و يسكن و در همان آن يا متحرك بود يا ساكن بود. اين «يقدر» فعل

«* دروس جلد 1 صفحه 259 *»

كلي زيد است، و آن زيد فاعل اين فعل است. فاعل اين فعل، البته اين فعل بسته به اوست و احداث كرده او را، اگر چه نبود وقتي كه زيد باشد و يقدرش نباشد زير پاش. معني فاعليت و فعل و مفعوليت اينها از امور متضايفه هستند، پس در همه جا فاعل بي‏فعل محال است، فعل بي‏مفعول محال است، مفعول بي‏فعل محال است. حالا اين فاعل اگر يك جلوه دارد و يك كمال دارد، همان يك كمال را هميشه دارد در ابتدائي كه خودش هست اين هم هست. اگر دو كمال دارد همان دو كمال را هميشه دارد، از ابتدائي كه هست اين هم هست.

خيالات پيش را بالمره بايد از سر انداخت، كه كار معنيش آن است كه انسان اول ساكن باشد بعد حركتي كند و كاري كند، گول زده مردم را، خَلَقَ خيال مي‏كنند معنيش اين است كه خدا ساكن بود و بعد حركتي كرد خلق را خلق كرد، اين‏جور معني خَلَق نيست. معني خلقت اين است كه در نفس خود فكر كنيد كه خدا عمل شما را در دست شما خلق كرده، ممكن نيست خدا فعل شما را از دست غير شما جاري كند، به جهتي كه نمي‏شود اگر كسي فعلي مثل فعل شما كرد فعل خودش است. نماز مرا او نمي‏تواند بكند. وقتي فعل مبدئش فاعل است، نه مافوق فاعل ذكري از براي او هست، نه در امثال و اقران فعل ذكري از براي او هست. پس كسي ديگر نمي‏تواند كار تو را بكند. پس افعال حقيقةً واقعاً صادرند از فواعل. بله نسبتي كه به اعلي دادي آن اعلي بسا بگويد خلقكم و ما تعملون، و ببينيد ما تعملون گفته يعني شما عمل كنيد، پس فعل از شماست كار شماست به اتفاق جميع مردم، به اصطلاح خدا و رسول. خوبان را مدح كرده و بدان را مذمت كرده. آنها كه كار خوب مي‏كنند خدا به آنها ثواب مي‏دهد نه به غير آنها، آنها كه كار بد مي‏كنند خدا عذابشان مي‏كند نه غير آنها را. خود اعمال را نمي‏آيند ثواب بدهند يا عذاب كنند. پس واقعاً حقيقةً افعال صادرند از خود فواعل، و فاعل هميشه فعل خود را خودش را به خودش احداث مي‏كند نه به غير خودش. حالا كسي كه نحو و صرف خوانده باشد

«* دروس جلد 1 صفحه 260 *»

و معاني مصدريه در ذهنش باشد دور مي‏افتد از مطلب، تو قيام خود را احداث كردي اين قيام را معني مصدري بگير، قام قياماً يا فعل فعلاً، فعل كلي و قدرت كلي مال شماست كه خودش را به خودش احداث كرده‏ايد. فعلاً را معني مصدري بگيريد، بلكه فعل جوهريت دارد از جوهر جوهر سرمي‏زند، از عرض عرض سرمي‏زند. مؤثري كه لامن شي‏ء احداث مي‏كند اگر اثرش زير پاي خودش نباشد محال است ديگري از او سر بزند. مؤثر هميشه عام است اثر خاص، خاص هر جا كه هست تمام عام آنجا هست، و حقيقت عام آنجا هست. به خلاف عام كه مي‏شود جايي باشد و يك خاصي آنجا نباشد. پس بدانيد مؤثر جوهر، جوهر احداث مي‏كند مؤثر عرض عرض احداث مي‏كند. و اگر ديديد هم جوهر را و هم عرض را احداث مي‏كند، با هر دو ساخته، با جوهر جوهر را احداث كرده با عرض عرض را. پس قيام زيد كار اوست مصنوع حقيقي زيد قيام اوست. همين قيام زيد است همين را مفعول مطلق مي‏گويند و همين كه مفعول شد مفعول جوهر است، و جوهرِ قياماً قائم است، ذات ثبت لها القيام. از براي قيام دو جهت است يك جهت صدور از زيد و يك جهت خودش پيش خودش. و اين دو جهت با هم صادر شده‏اند مركباً الا اينكه جهت صدور اعلي است جهت وقوع ادني است. چرا كه قرار نداده در ملك خودش لم‏يخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته، پس قائم را به حقيقتش كه نگاه مي‏كني قياماً است، حقيقت فعلاً مفعولاً است.

و از همين باب است مشايخ در خصوص مشيت و بعضي جاها كه الفاظش الفاظي است كه آدم خيال مي‏كند معاني مصدريه منظور است، به طور مجادله فرمايش مي‏كنند كه مشيت اگر عرض است عرض بايد قائم بر جوهري باشد. حالا اين عرض يا بايد وارد شود بر ذات خدا، عرض بي‏جوهر قائم باشد محال است و اگر عارض چيزي ديگر شود كه هنوز چيزي ديگر نيست و خلق نشده، پس مشيت جوهر است و مجهّر جواهر است. و در حكمت اگر در بعضي جاها به لفظ معاني مصدريه تعبير آورده‏اند محض اين است

«* دروس جلد 1 صفحه 261 *»

كه از بس كه فاعل در فعل اظهر است از خود فعل، فعل نمايان نيست، فاعل نمايان است و بس. فعل در نزد فاعل چنان بي‏اصل و مضمحل است و متلاشي است كه كأنه هيچ نيست، و به علم مجادلي فرمايش مي‏كنند. خلاصه مشيت جوهر است، و عرض و معني مصدري نيست. پس مفعول عين فعل و فعل عين مفعول است، الا اينكه به فاعل كه نسبت مي‏دهي نسبتي پيدا مي‏كند، با خودش يا نسبت به هم‌عرضش نسبتي ديگر پيدا مي‏كند. پس وقتي نسبت مي‏دهي فعل را به فاعل در نسبتي، و به ساير ظهورات نسبت مي‏دهي در نسبتي ديگر، آن نسبت اول را اعلي مي‏گويند و نسبت دوم را ادني مي‏گويند. آن نسبت اول را ماده مي‏گويند نسبت دوم را صورت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 262 *»

درس سي‌ونهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 263 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

وقتي يافتيم نسبت صفات شخص را به شخص كه زيد است مي‏ايستد مي‏نشيند برمي‏خيزد، نسبت عمرو را هم مي‏فهميم. بعينه مثل نسبتهاي نحوي است، وقتي يافتيم نسبت مبتدا و خبر را، در همه جا جاري است و كليه است. حالا فكر كنيد آيا اين قائم طالب كي هست؟ در عبادات مي‏خواهد زيد را مشاهده كند و به زيد برسد و زيد رفع احتياج اين را بكند، يا به كسي ديگر؟ مي‏خواهد كه را ببيند؟ اگر زيد را مي‏خواهد كه زيد آمده پيش اين، آن قدري كه اين جاش مي‏شده آمده، زيد همه‏اش را گرفته به قدري كه ظرف داشته آمده. در زيد فكر كردنش بي‏ادبي نيست، مي‏تواند كه آدم جرأت بكند بفهمد بعد ببرد در جاي ديگر. پس آن قدري از زيد را كه ظرف قائم مي‏گرفته كه ظرفش پر شده، اين زيد را مي‏خواهد كه زيد آمده پيش او، زيد وقتي احداث كرد قائم را معنيش اين است كه آمده پيش قائم، زيد است قائم.

حالا چه مي‏خواهد؟ خودش را مي‏خواهد تمنا از خودش دارد؟ شخص قائم يا قاعد، يا پول مي‏خواهد يا نان مي‏خواهد، پول مي‏خواهد پول دخلي به خود زيد ندارد، چون زيد پول ندارد قائم پول ندارد. حالا چيزي كه ندارد زيد بايد برود از زيد بگيرد؟ نمي‏تواند برود به ذات زيد برسد، نان مي‏خواهد نان دخلي به زيد ندارد. باغ مي‏خواهد باغ دخلي به زيد ندارد، زن مي‏خواهد زن دخلي به زيد ندارد، يا همتتان بالاتر مي‏رود خير علم مي‏خواهد،

«* دروس جلد 1 صفحه 264 *»

خير همتمان عاليتر است علم مي‏خواهيم، سلوك كنيم ترقي كنيم سير كنيم رو به خدا برويم، زيد اگر علم داشت پس چرا قائم جاهل است، اگر عالم است نشسته‏اش هم عالم است. قائم اگر رفت تحصيل كرد و عالم شد زيد عالم است، به جهت آنكه زيد هر چه دارد توي قائم دارد. صفات ذاتيه هر مؤثري هميشه همراه اثر هست. و عمداً در زيد و قائم مي‏گويم تا هر مناقشه‏اي داريد وارد آوريد، زيد پول دارد و به اين نمي‏دهد، مگر اينها دو نفرند مباين؟ صفات ذاتي زيد در ضمن جميع آثارش محفوظ است، هيچ كدام نزديكتر به او نيستند از ديگري، همه را ظرفهاي خودشان را به خودشان پر كرده، و هيچ جا بيش از اندازه ظرف نداده مادامي كه زيد جاهل است قيامش و قعودش و جميع ظهوراتش همه جاهلند. وقتي يكي از اين ظهورات ملا شد، مي‏خواهد بخوابد مي‏خواهد برخيزد مي‏خواهد بنشيند مي‏خواهد بايستد ملا است، حالا ديگر بعد از اين جميع ظهوراتش ملا هستند. وقتي ضعف دارد جميع نشسته و ايستاده همه ضعف دارند، وقتي قوت پيدا مي‏كند جميع ظهورات قوت پيدا مي‏كنند. مشق كنيد آنچه در خارج هست فكر كنيد.

پس ظهورات زيد بسته به زيد است زيد هر چه را كه دارد داده به قائم الا يك چيز، احاطه خودش را نداده آن را هم نمي‏تواند بدهد، هيچ محدودي حد خودش به اختيار خودش نيست بكَنَد از خود، اگر حد خود را بكند فاني مي‏شود، پس آن احاطه كه بكل المظاهر ظاهر است نداده، ديگر علمش را قدرتش را نمازش را روزه‏اش را ظهوراتش را كلش را داده، دقت كنيد ان‏شاء اللّه قائم محتاج است به زيد در اين احتياجاتِ مصطلح خودمان، يعني اگر زيد نبود قائم نبود حالا اين نحو احتياج را عرض نمي‏كنم. اما حالا مي‏خواهم عرض كنم قائم به خارج محتاج است چيزهايي را كه فاقد است مي‏خواهد. درست دقت كنيد و مسائل را از خارج برداريد. ببينيد هر نقصي در ظهورات پيدا شده زيد ناقصشان كرده، اگر تامند زيد تامشان كرده. حالا زيد بتواند قائم خودش را شخص كاملي كند نمي‏تواند، اگر مي‏توانست روز اول كرده بود. پس اين احتياجي كه در ظاهر قائم

«* دروس جلد 1 صفحه 265 *»

مي‏بينيد احتياج زيد است، و اين قائم به بسياري چيزها محتاج است، و احتياج زيد در اين ظهورات است. وقتي زيد قائم است تمام زيد قائم است، احتياج در مصطلح خودمان اين است كه چيزي را نداشته باشيم و طلب كنيم از كسي كه دارد. مشاعر اين عصا پر از چوب شده ديگر نبايد دعا كند كه چوب مي‏خواهم، اما گرسنه‏اش مي‏شود سرماش مي‏شود گرماش مي‏شود اين احتياجها را به كه دارد؟ ديگر توش فكر كنيد به غير خودش محتاج است.

باز فكر كنيد شما را چرا آورده‏اند اينجا اگر به خودتان محتاجيد؟ پس به غير محتاجيد. و چون خود ذات شما محتاج است احتياجش را يا از قائم بروز مي‏دهد يا از قاعد. احتياجات جميعاً در ظهورات است و همانها احتياج ذات است، حالا من گرسنه‏ام ذات من گرسنه است محتاجم به كسي كه مرا سير كند. هر ذاتي صورت ذاتي خودش را كه بالفعل داراست در ضمن جميع ظهوراتش داراست. مگوييد زيد سير است و جائع جائع است، تمام زيد جائع است تمام زيد سير است. حالا آيا قائم محتاج به زيد است؟ چيزي را كه دارد مي‏خواهد؟ قائم محتاج به چيزي است كه ندارد، حالا زيد را كه دارد پس تحصيل حاصل نمي‏كند و هماني را هم كه ندارد زيد هم فاقد است، بايد برود جايي ديگر پيدا كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 266 *»

درس چهلم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 267 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بعد از آني كه يافتيم كه اثر به احداث مؤثر اثر مي‏شود و آنچه را كه داراست مؤثر او آن را دارا كرده است، پس اثر از مؤثر خبري كه دارد خود اوست. ببينيد اثر از مؤثر چه چيز را داراست؟ و چه چيز را واجد است؟ آنچه را كه داراست داراست، آنچه را واجد است خودش را واجد است نه چيزي ديگر را. از اين است كه موجود به نفس مي‏شود پس اثر مثل قائم يا قيام، اثر شي‏ء خود آن شي‏ء كه نيست، و اين اثر چيزي را كه دارا و واجد است خودش را داراست، و آنچه را كه ندارد ندارد واجد نيست. احتياجي هم كه دارد دو جور است يكي احتياج ذاتي او يعني ذاتش محتاجٌ الي المؤثر است، اثر احتياجش بسته به مؤثر است اگر زيد نبود قيام زيد نبود. خدا هر وقت بخواهد قيام زيد احداث كند، البته زيد احداث مي‏كند و به زيد قيام زيد را احداث مي‏كند. پس اثر داراست از مؤثر خودش را، و هر چيزي خودش خودش است و خودش واجد و داراي خودش است. و اين دارايي خودش خودش را، موقوف است به مؤثر. پس ذاتش احتياج الي الغير است اين احتياج ذاتي را كل موجودات به مؤثر خود دارند، و هرگز هيچ وقت اثر تخلف از مؤثر نمي‏كند كه احتياج به مؤثر نداشته باشد. پس اين احتياج را نبايد رفع كرد، به جهتي كه هر چيزي خودش خودش را مي‏خواهد خودش كجاست زير پاي مؤثر جاش است. اگر رفع اين احتياج به دروغي بشود خودش فاني مي‏شود، پس اين

«* دروس جلد 1 صفحه 268 *»

احتياج هست، هيچ‏كس هم نمي‏خواهد رفع اين احتياج بشود. اما اين اثر يكپاره چيزها را دارا نيست و فاقد است و واجد است كه آن چيزها در خارج هست و مي‏خواهد آنها را بيابد. آنچه را كه شخص احتياج دارد چيزي است كه ندارد و چيزي است كه عقلش مي‏رسد كه ندارد، اينها را بايد طلب كند. ديگر اينها را پر شرح نمي‏دهم و واقعش اين است تقيه مي‏كنم پوست كنده نمي‏شود گفت. حاصلش اين است كه كل آثار مستغني‏اند به مؤثرات خودشان، و هيچ فاقد مؤثرات خود نيستند. و آنچه مي‏خواسته‏اند به آنها داده و خودشان را مي‏خواسته‏اند و خودشان را به ايشان داده. پس آثار هيچ اين‏جور احتياج مصطلح ميان خودمان را به مؤثر ندارند. پس جميع طلبات و حاجات و جميع اكتسابات و جميع معاملات كائناً ما كان بالغاً ما بلغ در دنيا در قبر در برزخ در آخرت در هر جا سير كند، جميع معاملات در عالم تكميل واقع است، و در سلسله اثر و مؤثر هيچ اين حرفها نيست. به جهتي كه مؤثر هميشه لامن شي‏ء احداث مي‏كند اثر خود را، و خود او را به خود او موجود مي‏كند و چون مباين از اثر خود نيست و فصلي در ميانشان نيست اين مؤثر به قدري كه آن اثر اندازه داشته به او داده، اسم و حد خود را به اين داده. آب مطلق جسمي است رطب و سيال آب جزئي هم جسمي است رطب و سيال، هر چه بر اين كلي صادق است بر جزئي هم صادق است. پس هيچ احتياجي كه بايد رفع شود در اثر و مؤثر نيست اين‏جور احتياج، كه اگر مؤثر در مقام خودش نباشد اثر در مقام خودش نباشد نمي‏خواهد اين احتياج را رفع كند، يعني برود جاي مؤثر بنشيند. قائم با حفظ صورت خودش برود قائم مقام زيد بشود. يك شخص جزئي با جزئيتش در مشرق و مغرب و آسمان و زمين در حال واحد باشد محال است. پس شخص اثر در بودن خودش مستغني است به مؤثر خودش. لكن حالا كه در بودن خودش چنين است، حالا كه آراسته شد اين مملكت، كه مؤثرات آثار خودشان را هر يك لامن شي‏ء احداث كردند و جاي خود گذاردند، آيا نه اين است كه اين اشياء عديده نسبتها به يكديگر

«* دروس جلد 1 صفحه 269 *»

دارند؟ آبش جايي افتاده آتشش جايي افتاده زمينش جايي آسمانش جايي، وقتي كثرات چند پيدا شدند لامحاله نسبتها پيدا مي‏شود، و در اين نسبتها آثاري است. آتش با وجودي كه جسم است آب با وجودي كه جسم است، مع ذلك هر كدام مسلط شدند ديگري را فاني مي‏كنند. پس ضديت در ميان متعددات هست. و اين معني منافات ندارد كه مؤثر آثار را در سر جاي خود گذارده باشد، مؤثر ملك خود را تعمير مي‏كند به آثار خودش، آن وقت اين آثار در يكديگر لامحاله تأثير دارند. و سرّ اين معني هم سرّي است خيلي لطيف در حكمت سرّش اين است كه چون همه از يك جا آمده‏اند اين است كه بعض متبدل به بعض مي‏توانند بشوند، جميع آثار مؤثرات دارند مؤثرات جمع مي‏شوند تا مي‏روند به مؤثر واحد و اثر واحد، آنجا اختلاف ندارند نداشته باشند، اينجا كه اختلاف دارند چه كنند. اصل نوع آب با نوع آتش اختلاف دارند، پس اختلاف مابين مختلفين هست. و اين مختلفين اكتسابات از يكديگر مي‏توانند بكنند و اكسابات به يكديگر مي‏توانند بكنند. ديگر سر‌ّ اينكه چرا آب را مي‏توان آتش كرد، آتش را مي‏توان آب كرد، عالم را مي‏توان جاهل كرد، جاهل را مي‏توان عالم كرد، سرّش را به دست بياوريد. جسم جوهري است كه مي‏تواند لطيف باشد مي‏تواند كثيف باشد، چون مقيدات از عالم جسم آمده‏اند مي‏توانند صورتشان را بيندازند و صورت ديگر بگيرند، در هر حال جسمند تا كدام غلبه كنند، هر چه زياد شد و ديگري كم، آنچه زياد شد غلبه خواهد كرد و آن ديگري را مستحيل به خود خواهد كرد. پس حالا ديگر آثار را نسبت به مؤثرات بدهيد نه بحثي نه نزاعي، نه مؤثر به اثر مي‏گويد تو چرا چنين شدي، نه اثر به مؤثر مي‏گويد تو چرا چنين كردي؟ پس سلسله اثر و مؤثر هيچ بحثي نزاعي جدالي اختلافي با هم ندارند. هيچ مؤثري معقول نيست بزند توي كله اثر خودش كه تو چرا چنين شدي؟ هيچ زيدي معقول نيست بزند توي كله قائم كه تو چرا قائم شدي؟ اگر معقول هست كه زيد تعريف كند قائم را كه تو خوب كاري كردي فلان‌جا رفتي، يا مذمتش

«* دروس جلد 1 صفحه 270 *»

كند كه تو بد كردي كه فلان جا رفتي، معقول است مؤثر تعريف يا مذمت از اثر خود كند. زيد نسبت به قائم به جز خود قائم را كه به خود قائم داده، كاري ديگر نكرده. حالا اگر قائم رفت خودش رفته، پس خود زيد انتقام نمي‏كشد از قائم كه چرا چنين و چنان كردي؟ چنانكه هرگز خلعتش نخواهد داد كه خوب كاري كردي به جهتي كه خودش است در توي قائم از قائم بهتر ايستاده، هر جا مي‏خواهد مي‏رود. اگر مدحي است خودش را تعريف مي‏كند و فخر مي‏كند كه من چنين و چنان كردم، اگر مذمتي است خودش مذمت دارد كه چنين كرده، قائم ثاني او نيست به اراده او حركت مي‏كند، خودش كأنه اراده اوست. حالا مؤثر نمي‏گويد به اثر خودش و معقول نيست بگويد به اثر خودش تو كافري به من  به زيد قائم، هر كدام زيدها را مي‏خواهيد بگيريد، زيد آيا معقول است به قائم بگويد تو كافري به من، و انكار مرا كرده‏اي، يا تو فاسقي، چرا كه به تو گفتم چنين كن نكردي. انواع مخالفات را فكر كنيد در ميان نيست. و همچنين ايمان به او را ببينيد به جز ايمان كوني نيست. زيد تعريف كند قائم را كه بارك‌اللّه تا من گفتم چنين كن چنين كردي، تعريف خودش را كرده. تا بينونت نباشد معامله نيست. و فكر كنيد كه در همه جا معاملات در ميان محدودات بايد باشد. پس زيد نه به طور عدل معامله مي‏كند با قائم نه به طور ظلم، معامله‌ ندارد. زيد و قائم ميانشان مخالفت نيست و موافقت نيست. مخالفت نيست آيا زيد گرم است اين سرد است؟ زيد عالم است اين جاهل است؟ مي‏بينيد معقول نيست. مؤالفت هم نيست ميان اين و زيد. ضديات و مؤالفات را برداريد، پس نه ايماني است نه كفري. آثار نسبت به مؤثراتشان نه مؤمنند نه كافر، الا اينكه حالايي كه فهميدي ايمان و كفري نيست چرا كه فهميدي معامله‌اي نيست ميان اثر و مؤثر مگر نفس اثر، و اين محل تعريف و مذمت نيست.  حالا ديگر بخواهي تعبير بياري كه مخالفت ميان اثر و مؤثر نيست بيار، و آورده‏اند حكما كل قد علم صلوته و تسبيحه، يسبّح للّه ما في السموات و ما في الارض.

«* دروس جلد 1 صفحه 271 *»

پس اثر را هر طوري خواسته مؤثر، اثر آن‏طور شده. پس حالا ديگر كافري نيست در اين عرصه. اما نه كافرِ مقابل مؤمن. آن ايمان و كفر مقابل هم وقتي است كه معامله ميان بيايد، پس مخالفت نيست اطاعت هم نيست. حالا بعد از آني كه يافتي اطاعت هم نيست ميان اثر و مؤثر، حالا يكدفعه اين جهتش را تعبير مي‏آورند حكما مي‏گويند جميع آثار مؤمنند به مؤثر خودشان، و در آن عرصه كافري نيست. يكدفعه هم مي‏بيني بر خلاف تعبير مي‏آورند كه هيچكس حق عبادت مرا بجا نياورده، آن اول موجودات مي‏گويد ماعرفناك حق معرفتك او هم چون گفته بگو مي‏گويد، او كه گفت آثار همه مي‏گويند. اين‏جور تعبيرات كونيه است. پس هيچ متمردي از براي مؤثر معني ندارد، به جهتي كه هر متمردي را خيال كني، مؤثر خواسته كه چنين شده. حالا كه مؤثر خواسته مي‏آيد توي سرش بزند كه چرا چنين شدي؟ ديگر يكپاره صوفيه كه مي‏گويند خدا چه بحث دارد با بندگان يا با شيطان، شيطان مي‏گويد هر جوري كه خواسته بودي من همان‏جور شدم، هر چه من كردم تو خواسته بودي و الا من نمي‏توانستم بكنم، و صاحب مثنوي اصرار زيادي دارد، مي‏خواهد براش عصمت ثابت كند، آن آخر كار صلح كل كرده‏اند، كه كل كفار و منافقين آن طوري كه خدا خواسته شده‏اند، آنچه را كه خدا نخواسته نشده‏اند. اين نزاعها را جهال خيال مي‏كنند نزاع است، جنگ زرگريها را براي الاغها مي‏كنند. خير جنگ هست. و منافات ندارد يك جايي جنگ نباشد. آنجا كه جنگ نيست كه جنگ نيست. اينجا كه جنگ هست جنگ ميان متعددين است، معامله مطلقا ميان متعددين است. در ميان متعددين يكي برمي‏خيزد امر مي‏كند يكي قبول مي‏كند يكي تخلف مي‏كند، آن كه قبول مي‏كند اسمش قابل است آن كه تخلف مي‏كند متخلف است. اينها هر يك مابه‏الامتياز و مابه‏الاشتراك دارند، به مابه‏الاشتراك دعوتها مي‏كنند، و به مابه‏الامتياز از هم جدا مي‏شوند. اينجا هر كس آمد فعلش را آمد اشتقاق مي‏كنند، اين را برمي‏داري ايمان و كفر بگو، هر كه آمد و ايمان آورد مؤمن به او مي‏گويند و هر كه نيامد كافر. دور و نزديك بگو، هر كه آمد

«* دروس جلد 1 صفحه 272 *»

نزديك است نيامد دور است مطرود است مردود است ملعون است يكي مقرب است نزديك است، تا جايي نباشد نمي‏شود نزديك شد. پس ان‏شاء اللّه بدانيد جميع معاملات كائناً ماكان پيش هر لغتي كه برويد كل عقول مصدق شماست، كل كتب آسماني تصديق شما مي‏كنند اين معني را كه معاملات ميان معدودات است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين