04-02 مکارم الابرار جلد چهارم ـ ارشاد العوام جلد سوم – چاپ – قسمت دوم

ارشاد العوام جلد سوم – قسمت دوم

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

 مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي اللّه مقامه

 

مطلب دويم

در ذكر بعضي از اسرار شهادت سيدشهدا سلام اللّه عليه و مصيبتها و محنتهايي كه بر ائمه طاهرين: وارد آمده است و در اين مطلب هم فصلها بايد عنوان كنم تا آنكه به قدر مقدور از اين اسرار چيزي چند بنويسم و حقيقةً مقام مصيبتهاي ايشان از فضائل عظيمه ايشان است كه مردم از آنها غافلند و بسا آنكه اين محنتها را از عجز و ذلت و خواري و مغلوبي ايشان مي‏دانند و به اين واسطه گمراه مي‏شوند و حال آنكه نمي‏دانند و خود را از دوستان مي‏انگارند پس لازم شد كه چيزي چند در اين كتاب ذكر كنيم شايد مطلعين بر آن هدايت يابند و بعضي جهال از ظنهاي بي‏جاي خود باز ايستند و بعضي ذاكرين از ذكر آنچه لايق نيست منزجر شوند اگرچه در درسهاي عام كه در ماه محرم استمرار دارم شرح اين مقامها را به تفصيل داده‏ام و دوستان بسيار آن تقريرات را نوشته‏اند و دارند لكن به جهت خالي‌نبودن اين كتاب شريف از اين فضيلت هم لازم شد كه قدري در اين كتاب شرح داده شود و بيان اين مطلب محتاج به آن است كه دو مقصد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 203 *»

عنوان شود و در هر مقصد فصولي چند باشد.

 

 

مقصد اول

در كليه اسرار مصيبتهاي انبيا و اوليا و علت آنها به طور كلي و در آن چند فصل است.

 

فصل

بدان كه از اسرار آنها آنست كه چون خداوند عالم جل‏شأنه از ادراك خلايق برتر بود و بندگان خود را هم از براي عبادت خلق كرده بود و ايشان را ممكن نبود كه از خداوند عالم جل‏شأنه بشنوند و طريق رضا و غضب او را بدانند و اسباب تقرب‌جستن به او را از او بگيرند پس بايستي كه خداوند عالم جل‏شأنه ميان خود و ميان ساير خلق خود واسطه قرار دهد كه او را قدرت فهم نيك و بد و نفع و ضرر و رضا و غضب خداوند باشد و دانا و بينا باشد به حقيقت چيزها به واسطه آنكه خداوند به او نموده باشد حقيقت هر چيز را و چشم او را بينا كرده باشد و آن واسطه بايست اداكننده از جانب خدا و قائم‌مقام خدا باشد در اداكردن و قول او قول خدا باشد و فعل او فعل خدا باشد و چنين كس بايستي كه از جنس بشر هم باشد كه مردم او را ببينند و با او سخن گويند و پيش او بتوانند رفت و از او وحشت ننمايند و في‏المثل اگر ملكي يا جني هم رسول باشد بايستي به صورت انسان درآيد چرا كه جن و ملك را نمي‏بينند و سخن ايشان را نمي‏شنوند پس چون به صورت بشر آمدي بشر شدي و مثل ساير خلق گرديدي اگرچه ما در جاي ديگر ثابت كرده‏ايم كه رتبه ملائكه و جن از رتبه انسان پست‏تر است و آنها قابل واسطه‌بودن مابين خدا و خلق نتوانند بود و اسرار آمدن جبرئيل را بر پيغمبران گويا در سابق ذكر كرده‏ام به هر حال كه اينجا موضع ذكر آنها نيست پس چون لازم شد كه بشري واسطه باشد علامتي در آن بشر ضرور است كه مردم به آن علامت بدانند كه اين بشر از جانب خداست و آن علامت بايست علامتي خدايي باشد به جهت آنكه علامت آن‌كس كه از كشمير آمده متاع كشمير است كه به همراه آورد و علامت آن‏كس كه از هند آمده متاع هند است خلاصه علامت آينده از جانب خدا آنست كه صفات خداوندي به خود گرفته باشد و از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 204 *»

او صفات خداوندي آشكار شود تا معلوم شود كه او از جانب خداست و علامت صدق غير از اين نشايد بود چرا كه از اين گذشته مجموع علامات خلقي است كه كل خلق آن را دارند پس لامحاله حجت بايستي كه بعضي از صفات خدايي يا جميع صفتهاي حادثه خدايي را داشته باشد تا معلوم شود كه اين‌كس از نزد خدا مي‏آيد و اسم همان صفات در نزد مردم اعجاز است پس چون حجت با اعجاز در ميان خلق جلوه فرمود و صفات خدايي از او آشكار شد حال هرگاه از ايشان غير صفات خدايي چيزي ديگر آشكار نشود و سرتاپا صفات خدايي باشد مردم درباره ايشان غلو كنند و ادعاي خدايي در ايشان كنند چنانكه با وجود معالجه كردند و اگر معالجه نشده بود البته بر اكثر مردم امر مشتبه مي‏شد و همه ايشان را خدا انگاشتندي پس ايشان بسيار از صفات خلقي را از خود ابراز دادند از اكل و شرب و خواب و بيداري و جواني و پيري و حيات و موت و صحت و مرض و سلامتي و ابتلاء تا اينكه حجت بر خلق تمام شود و از براي احدي عذر نماند كه ايشان را خدا خواند چرا كه اين اسباب اسباب مخلوق حادث است و خداوند عالم از تغير پاك و مبراست و چون مؤمنان و صاحب‌بصيرتان در ايشان اسباب تغير را ديدند دانستند كه ايشان خلقي هستند حادث مثل خودشان و ايشان هم كه گفتند كه ما بشري هستيم مثل شما مردم تصديق توانستند كرد و با ايشان معاشرت نمود و وحشت نكرد پس اين يك سرّ واضحي بود در اينكه حجتهاي خدا كشته‌شدن و اسيرشدن و غارت‌شدن و مجروح‌شدن و صدمه‌خوردن را بر خود گذاردند تا آنكه معلوم شود كه بالاتر از ايشان خدايي است قاهر غالب كه تقدير او بر ايشان روان است و قضاي او در ايشان جاري و حكم او بر ايشان غالب و قهر او بر ايشان مستولي مي‏كند در وجود ايشان آنچه مي‏خواهد و ايشان را گزيري از قبول امر او نيست و سر تسليم در نزد تقدير او با نهايت تسلط بر خلق گذارده‏اند چنانكه اگر پهلواني بسيارقوت و قدرت را ببيني كه گردن تسليم پيش طفلي گذارده و او به خنجر جفا او را مجروح مي‏كند و آن پهلوان هيچ متعرض او نمي‏شود معلوم تو مي‏شود كه اين پهلوان از كسي ديگر ترسان است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 205 *»

حكم كسي ديگر دست او را بسته است و الا مي‏توانست معالجه طفلي را بكند و نگذارد كه اين صدمه‏ها را بر او وارد آورد بفهم كه چه گفتم و ببين كه چطور دليل شريفي بود و اگر نه اين بود ايشان به واسطه آن قدرت و قوت الهي قادر بر دفع جميع خلق از خود بودند و احدي نظر خلاف بر ايشان نتوانستندي انداخت چه جاي آنكه ضرر به ايشان تواند رسانيد چنانكه بعد خواهي دانست.

 

فصل

سرّي ديگر از اسرار اين امر آنست كه ذات يگانه خداوند عالم خداي خالق خلق است و هركس غير از اوست جل‏شأنه بنده اوست خواه حجتهاي او و خواه رعيتهاي ايشان جميع ايشان بنده اويند و تقرب همه در نزد او به بندگي است و بندگي عمل‌كردن بنده است به آنچه خدا راضي است و آن را دوست مي‏دارد و تقرب جزاي بندگي است و ثوابي است كه خداوند از براي آن عملها قرار داده است كه هركس آن عملها را كرد آن ثواب را به آن دهند و هركس آن ثواب را يافت تقرب به خداوند پيدا كرد و هر ثوابي را با هر عملي يك مناسبتي است كه به واسطه آن مناسبت آن ثواب را از براي آن عمل قرار داده نمي‏بيني كه عملي است كه هركه آن را كند حوري به او دهند و عملي ديگر است كه به واسطه آن قصري دهند و عملي ديگر است كه به آن اشجار دهند و عملي ديگر است كه به آن انهار دهند و عملي ديگر است كه به آن غلمان دهند و عملي ديگر است كه به آن ناقه‏ها و اسبها دهند و همچنين هر عملي ثوابي دارد كه آن ثواب را به عمل ديگر ندهند و هر عملي سبب درجه‏اي از درجات شود كه تا آن عمل را نكند آن درجه را به هم نرساند و بايدم مثلي براي اين آورد مثلاً گيرم كسي پادشاه باشد يا شهنشاه عصر خود باشد نه اين است كه اين پادشاه همه‌چيز مي‏خواهد و به همان قصر زرنگار كه منزل اوست امر نمي‏گذرد و او را بايد مطبخي و طويله‏اي و صندوق‏خانه‏اي و ساير منازل و محافل و فروش و اثاث‏البيت باشد حتي آنكه او را ميخ اسب در طويله ضرور است و هيچ‏يك از اين اثاث حاصل نشود مگر آنكه پول دهد و آن را خرد و قصر عالي غير از طويله است و كسي كه آن قصر را دارد لازم نكرده كه طويله هم داشته باشد نمي‏بيني كه اگر پادشاه آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 206 *»

قصر را به كسي ببخشد همان قصر مال او شود و ديگر طويله ندارد و مطبخ ندارد و ساير اثاث ندارد پس معلوم شد كه جميع اوضاع را بايد تحصيل كرد اگر تحصيل كرد دارد و اگر نكرد ندارد و لازم نكرده كه هركس چيزي شريف را دارد چيزي خسيس را هم داشته باشد و هركس چيز اعلايي دارد لازم نكرده چيز پستي هم داشته باشد چنانكه لازم نكرده كه هركس يك قلمدان خوبي دارد بدي هم داشته باشد و بنيان امر آخرت مثل همين دنياست هر قدر آن را تحصيل كردي داري و هر قدر را كه تحصيل نكردي نداري پس معلوم شد كه ٭هركس به قدر همت خود خانه ساخته٭ آن‌كس كه مي‏خواهد در آخرت شهنشاه باشد بايستي جميع اوضاع سلطنت را تحصيل كند و دايم سعي نكند كه همان اشرفها را تحصيل كند بلكه بايد از هيچ‌چيز رونگرداند كه سلطان همه‌چيز مي‏خواهد و در هر درجه چيزي از براي سلطان ضرور است پس بايست به جميع اعمال عمل كند تا جميع ثوابها را داشته باشد و به همه قسمي تقرب جسته باشد تا آنكه در آخرت سلطاني باشد مقتدر و از آن مرتبه سلطان كه گذشتي ديگر مردم رعيت هستند يكي باغچه‌اي دارد و يكي خانه‌اي دارد و يكي چهار رأس گوسفندي دارد يكي دو نفر شتري دارد هركس به قدر وسعت خود و به قدر همت خود خانه در بهشت ساخته است حال مرديد بسم‌اللّه پول بياوريد و اوضاع و اسباب بخريد كه فردا كه به خانه مي‏رويد اثاث‌البيت داشته باشيد و اوضاعي به همراهي خود ببريد و نعوذباللّه نباشيد از جمله كساني كه در غربت اين دنيا اصل آنچه داشته‏ايد هم به رهن و بيع‏شرط گذاشته و قرض بالا آورده‏ايد و همه اوضاع ولايت را فروخته و بهاي قرض داده‏ايد و قباله‏ها را تسليم مشتريها نموده چون به ولايت رويد دست از پا درازتر و هيچ نداريد پس ان‌شاءاللّه بياييد در ولايت غربت بناي معامله و تجارتي بگذاريم و چيزي نفع كنيم و از مايه نخوريم و دين را پينة كهنه‏جامه دنيا نكنيم و منافع پيدا كنيم آنقدر كه مايحتاج ولايت را بخريم كه چون از اين سفر پر خطر كه قطعه‏ايست از سقر برگرديم خانه آباد و املاك و اوضاع داشته باشيم.

مجملاً پس چون پيغمبران و اوصياي ايشان سلاطين دنيا و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 207 *»

آخرت مي‏باشند و به عيش پست قناعت نمي‏كنند و شرفي هم نيست كه قناعت كنند ايشان جميع اقسام بندگي را مي‏خواهند بكنند تا جميع اقسام ثواب را ببرند چرا كه عمل قيمت ثواب است هركس عملي برد ثوابي به او مي‏دهند پس ايشان طالب جميع اقسام ثوابند پس ثمن همه ثوابها را مهيا مي‏فرمايند حال در بهشت درجه و مقامي است كه به آن نمي‏رسند مگر صابران در محنتها و مصيبتها و صابران بر كشته‌شدن در راه خدا و اسيرشدن و پايمال‌شدن و امثال اينها حال چه كنند آيا طلب اينها را نكنند و اين درجات را تحصيل نكنند يا بكنند اگر نكنند اعظم درجات سلطنت را روز قيامت ندارند پس سلطان نخواهند بود و مثل ساير رعيت بايد باشند ايشان هم خيمه‏اي بزنند و چهاررأس گوسفند بچرانند و اگر اسباب سلطنت بايد باشد پس بايست اسباب آن را مهيا كرد و اعظم اسباب آن را خداوند اجر صبر بر مصيبت قرار داده و فرموده انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب يعني اجر صابران را خدا بي‏حساب مي‏دهد و نعمت بي‏حساب پادشاهان ضرور دارند كه هرچه از آن انفاق كنند تمام نشود و همچنين مي‏فرمايد الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا للّه و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون يعني كسانيكه هرگاه مصيبتي به‌ايشان‌رسد انا للّه گويند كه كنايه ازصبر و رضا و تسليم‌است برايشان باد صلواتي از پرورنده ايشان و رحمتي و ايشان هدايت‌يافته‌گانند وهمچنين مي‏فرمايد ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة تا آخر آيه يعني خدا خريد از مؤمنين جان و مالشان را و در بهاي آن بهشت را داد به ايشان حال بدهند آنچه را كه فروخته‏اند تا بگيرند آنچه را كه خريده‏اند يا نه؟ و مي‏فرمايد لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون تا آخر آيات يعني گمان مكن كه كسانيكه كشته شدند در راه خدا مرده‏اند بلكه زنده‏اند و در نزد خدا روزي مي‏خورند و فرمود و نريد ان نمنّ علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمكّن لهم في الارض تا آخر آيه يعني مي‏خواهيم كه منت گذاريم بر كسانيكه مردم ايشان را ضعيف انگاشتند در زمين و ايشان را پيشوايان قرار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 208 *»

دهيم و ايشان را وارث ملك كنيم كه بازگشت ملك به ايشان شود و ايشان را سلطان كنيم در زمين حال اين جزاي آن است كه ايشان ضعيف باشند در زمين در اول بار، خلاصه درجه‏ها هست در آخرت كه انسان به آنها نمي‏رسد مگر به آن زحمتها و محنتها و مصيبتها و قتل و غارتها حال هريك از انبياء و اولياء از اين ثمن به قدر طاقت خود ادا مي‏كنند و هر ثمني را كه طاقت دارند متحمل مي‏شوند و هريك را كه طاقت ندارند متحمل نمي‏شوند و آن درجه از دست ايشان مي‏رود و آن درجه را در آخرت ندارند پس جامع جميع مراتب كسي است كه همه آن ثمنها را بدهد پس هيچ‏كس اين‏گونه متاع را بيش از حضرت سيدشهداء7 نخريده و به قدر او كسي متحمل مصيبت و محنت نشده و جميع آن ثوابهايي كه اين‏گونه ثمن داشت آن بزرگوار داد و جميع آن درجات را صاحب شد پس آن بزرگوار صاحب آن مقاماتي كه بعد خواهد آمد شدند پس در رويه بندگي لازم شد كه ايشان متحمل انواع محنتها و مصيبتها بشوند و همه را به جان خود بخرند تا صاحب آن درجات رفيعه بشوند بلكه اعظم درجات بهشت از مصيبتهاست چرا كه بندگي دوجوره است يكي آنكه در اداي آن راحتي براي جان و تن هست يكي آنكه نه پس آنكه راحتي از براي جان و تن دارد خود طبيعت انسان هم ميل به آن مي‏كند چرا كه طبع ميل به راحت دارد و اما آنكه طبع را ناگوار است پس البته انسان بايد كه چنان نفسي در بندگي داشته باشد كه راحت خود را نطلبد و ميل مولاي خود را بدهد پس هرچه بندگي ناگوارتر بر نفس باشد و دشوارتر بر او باشد البته اجر او عظيم‏تر خواهد بود به جهت آنكه اخلاص زياده مي‏خواهد و ترجيح مولي را زياده ضرور دارد و از اين است كه گفته‏اند افضل الاعمال احمزها يعني افضل اعمال و بهتر آنها آنست كه دشوارتر باشد و از اين است كه انبيا و اوليا هرگاه دو كار پيش ايشان آيد كه يكي بر ايشان دشوارتر باشد و يكي آسان‏تر البته آن دشوارتر را اختيار كنند تا خالص‏تر در اطاعت مولاي خود باشند پس معلوم است كه ناگواري نفس از آن چيزهاست كه به او ضرر دارد يا به مال او يا به عزت او يا به ميل و شهوت او يا ناموس او يا جان او پس هرچه از اين‌جور باشد البته بر نفس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 209 *»

گران‏تر آيد و اجر آن عظيم‏تر باشد پس از اين جهت انبياء و اولياء دايم گرفتار بلاها و محنتها و مصيبتها بودند و للّه و في‏اللّه بر آنها صبر مي‏كردند تا درجات ايشان عظيم‏تر باشد پس بلا اعظم نعمتهاي خداست براي بنده مؤمن چرا كه آن ثمن درجه بلندتر است آيا نمي‏بيني كه اگر به كسي يك قروش دهند آن ثمن يك چهار يك شكر است مثلاً يا ثمن ده‌من كاهست و اگر به كسي ده‌تومان انعام كنند آن ثمن يك قيراط الماس است و اگر به كسي ده‌هزار تومان بدهند آن ثمن يك ملك بزرگ است و اگر به كسي يك كرور بدهند آن ثمن يك شهر عظيم است حال اگر سلطاني به كسي هزارتومان انعام كند البته نعمت به آن عظيم‏تر است از آنكه به او صدتومان داده‏اند و نعمت صدتومان عظيم‏تر است از آنكه به آن ده‌تومان داده باشند به جهت آنكه به هزارتومان چيزي بيشتر مي‏توان خريد و به صدتومان آن را نمي‏توان خريد و به صدتومان مي‏توان چيزي خريد كه به ده‌تومان آن را نمي‏توان خريد حال همچنين است در امر آخرت و چون يافتي كه عملها ثمن ثوابهاست پس هر عمل كه به آن ثوابي بيشتر مي‏توان خريد آن عظيم‏تر است از آنكه به آن ثوابي كمتر مي‏توان خريد پس چون عمل مردم نعمت خداست به ايشان و به توفيق و تأييد اوست پس به هركس كه عملي انعام كرده كه بر نفس او گران‏تر است آن نعمت اعظم است از آن عمل كمتر و آسان‏تر كه به ديگري انعام كرده است پس به اين دليل شريف ثابت شد كه بلا اعظم نعمتهاي خداست بر بنده مؤمن و بايد بر آن صبر كند و از جهت آن شكر كند خدا را و ممنون باشد كه به او چنين ثمني انعام كرده‏اند كه چنان ثوابهاي عظيم به آن مي‏توان خريد و در اين معاني كه عرض شد احاديث بسيار رسيده چنانكه در كافي از حضرت صادق7 مروي است كه فرمودند كه شديدترين از حيثيت بلا پيغمبرانند پس كساني كه بعد از ايشانند پس هركس كه شبيه‏تر است به ايشان بعد هركس كه پس از ايشان شبيه‏تر است و از پيغمبر9 پرسيدند كه بلاي كه در دنيا شديدتر است؟ فرمودند پيغمبران پس هركس به ايشان شبيه‏تر باشد بعد هركس بعد از ايشان شبيه‏تر باشد و خدا مؤمن را مبتلا مي‏كند به قدر ايمانش و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 210 *»

خوبي عملش هركس ايمانش صحيح باشد و عملش نيكو بلايش شديد مي‏شود و هركس عقلش سبك باشد و عملش ضعيف بلايش كم مي‏شود و حضرت صادق7 فرمودند كه عظيم اجر هرآينه با عظيم بلاست و خدا هيچ قومي را دوست نمي‏دارد مگر آنكه ايشان را مبتلا مي‏كند و فرمودند كه براي خدا بندگانند در زمين از خالص بندگان او كه نازل نمي‏شود از آسمان تحفه‏اي به زمين مگر آنكه به غير ايشان مي‏دهد و نازل نمي‏شود بلائي مگر آنكه به ايشان مي‏دهد و فرمودند به سدير نامي كه اي سدير خدا وقتي كه بنده را دوست مي‏دارد او را فرومي‏برد در بلا و ما و شما صبح و شام در بلائيم و فرمود مؤمن مثل كفه ترازوست هرچه ايمان او زياد مي‏شود بلاي او زياد مي‏شود و فرمود در بهشت منزله‏ايست كه به آن نمي‏رسد بنده مگر آنكه بلائي به جسد او برسد شخصي شكايت كرد به آن بزرگوار از ناخوشيها و خود آن حضرت بسيار ناخوش مي‏شدند حضرت فرمودند اگر مؤمن بداند كه در مصيبت چه اجري است هرآينه آرزو مي‏كند كه كاش او را با مقراض بچينند و حضرت باقر فرمودند كه خدا گاه‏گاه هديه‏اي براي مؤمن مي‏دهد به بلا چنانكه شخص براي عيال خود گاه‏گاه هديه مي‏برد و خدا مؤمن را از دنيا پرهيز مي‏دهد چنانكه طبيب مريض را پرهيز مي‏دهد و از حضرت صادق7 پرسيدند كه آيا مؤمن به خوره و پيسي و مانند آنها مبتلا مي‏شود؟ فرمودند آيا بلا نوشته شده است مگر براي مؤمن و فرمودند مؤمن به هر بلائي مبتلا مي‏شود مگر به برطرف‌شدن عقل و همچنين از اين احاديث بسيار است پس معلوم شد كه بلا اعظم نعمتهاي خداست بر بنده چرا كه به آن درجات رفيعه براي بنده حاصل مي‏شود و نفس او از دنيا و نعمت دنيا منزجر مي‏شود و روي به خداوند عالم خواهد كرد چنانكه شنيدي و ان‌شاءاللّه دانستي.

 

 

فصل

بدان كه خداوند عالم جل‏شأنه حكيم است و اين عالم را بر نهج حكمت آفريده است به طوري كه پيش دانستي پس از حكمت بالغه او آنست كه از براي هر عملي اثري قرار داده است چرا كه نور مشيت او در هر چيز عكس انداخته است و در آئينه قابليت آن چيز به رنگي و شكلي درآمده است و چون از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 211 *»

آئينه قابليت آن عكس افتد با آن رنگ و شكل عكس افتد چنانكه مي‏بيني كه آفتاب را نوري است شبيه و مانند او و چون در شيشه‏هاي بسيار عكس اندازد كه هريك از آن شيشه‏ها به رنگي و شكلي باشند در هر شيشه‏اي آن نور صاف لطيف رنگي و شكلي گيرد پس از يك شيشه عكس سبز افتد و از يك شيشه عكس قرمز افتد و از يك شيشه عكس بنفش افتد و از يك شيشه عكس آبي افتد و همچنين از هريك شكلي پديدار گردد و آن رنگها و شكلها هيچ‏يك در آفتاب و نور آفتاب نبود و نيست و در آن شيشه‏ها پيدا شد و هريك از آن شيشه‏ها كه از خود رنگي و شكلي نداشته باشند رنگ آفتاب را به همان‏طور كه هست بنمايند و شكلش را تغيير ندهند البته حال كل اين موجودات به منزله آن شيشه‏ها هستند كه هريك به صفتي هستند و رنگي و شكلي دارند و نور مشيت خدا در آنها به رنگ و شكل آنها درمي‏آيد پس چون از آنها عكس بيرون اندازد مناسب آنها عكس افتد پس از اين جهت هر چيز را در دنيا يك اثري و خاصيتي است و هر عملي تأثيري دارد و اصل تأثير از مشيت خداست اما در بطن آنها آن تأثير رنگي و شكلي و خاصيتي ديگر گيرد چنانكه در مثل مشاهده كردي پس از اين جهت خداوند براي هر عملي اثري قرار داده است و چون آن اثرها را كسي نمي‏دانست لازم شد كه خدا پيغمبران بفرستد و كتابها نازل فرمايد و شريعتها قرار دهد و خواص هر چيز را بيان فرمايد تا هركس بخواهد كه از آنچه اثر بد دارد پرهيز كند پرهيز كند و هركس نخواهد از روي بصيرت هلاك شود پس اين شريعتها بعينه كتابهاي طبي است كه در آن كتابها خاصيت هر دوائي و غذائي را به مردم فهمانيده‏اند حال هركس مي‏خواهد غذا و دواي مناسب خورد و بدنش سالم شود و هركس مي‏خواهد غذا و دواي مضر خورد و خود را هلاك كند و مردم هم مختارند در استعمال آن دوا و غذا پس اين شريعتها هم به همانطور بدون تفاوت خاصيت هر عمل را بيان كرده‏اند و فرموده‏اند خاصيت راستي اين و خاصيت دروغ اين خاصيت عدل اين و خاصيت ظلم اين پس خواص جميع اعمال را بيان كرده‏اند و كوتاهي در هدايت و احسان به مردم نكرده‏اند و ايشان طبيب نفوس و بدنها بوده‏اند و صلاح

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 212 *»

و فساد نفسها و بدنهاي مردم را بيان كرده‏اند و خير و شر آنها را به آنها فهمانيده‏اند و حال بعضي عملها هست كه نفعها و ضررهاي دنيايي دارد و اثر آنها در اين دنياست و بعضي عملها هست كه اثر آنها در برزخ است و بعضي عملها هست كه اثر آنها در آخرت است به طوري كه پيشتر شرح كرده‏ام كه هر عمل كه به ظاهر بدن شود اثر آن در ظاهر حيات دنياست و هر عمل كه به خيال كرده شود اثر آن در برزخ است و هر عمل كه به دل كرده شود اثر آن در قيامت آشكار شود اما اعمال بدني دنيايي نيت نمي‏خواهد و اثر خود را دارد خواه كسي آن را للّه و في‌اللّه كند يا از براي غير خدا نمايد خواه عمداً كند خواه سهواً كند كه آن اثر بر آن مترتب است البته نمي‏بيني كه اگر كسي عمداً يا سهواً از براي خدا يا غير خدا شراب نخورد مست نمي‏شود و مرضها كه از شراب به هم مي‏رسد به او نخواهد رسيد و ديوانگي نخواهد كرد و هر قوم كه شراب نخورند به هر طور كه هست آن فسادها كه از شراب در ميان قوم خورنده آن پيدا مي‏شود در ميان آنها پيدا نخواهد شد و همچنين هرگاه زنا نكنند و لواط ننمايند و معاملات خود را به انصاف كنند اگرچه از براي غير خدا بديها را ننمايند و خوبيها را كنند آن اثرهاي خوب در دنياي ايشان براي ايشان حاصل مي‏شود البته و امور دنياي ايشان به اصلاح مي‏آيد و هرگاه آن كارهاي بد را بكنند اگرچه نفهميده و ندانسته باشد البته آن ضررهاي بد از براي ايشان حاصل مي‏شود يعني ضررهاي دنيايي اگرچه بدون اتمام حجت ضررهاي آخرتي نداشته باشند لكن خير و شر دنيايي البته به مردم مي‏رسد خواه از براي خدا كنند يا غير خدا بفهم چه مي‏گويم پس هركس بخواهد كه امر دنياي او مضبوط شود اگرچه خدا را نشناسد و به پيغمبري پيغمبران اقرار نداشته باشد بايد موافق شرع هر زماني راه رود مجملاً اينها همه مقدمه بود و به طول انجاميد خلاصه اين دنيا و برزخ و آخرت همه ملك خداست و خير اين دنيا و آن عالم همه ثواب خداست و شرّ اين دنيا و آن عالم همه عقاب خداست و خير اين دنيا بهشت اين دنياست و خير آن عالم بهشت آن عالم و شرّ اين دنيا جهنم اين دنياست و شرّ آن عالم جهنم آن عالم و ثواب و عقاب هر عالم مناسب آن عالم است حال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 213 *»

كفاري كه هستند چون بعضي اعمال مي‏كنند كه موافق حكمت است بايد جزاي خير ايشان به ايشان برسد و چون از براي خدا و از روي ايمان قلبي نمي‏كنند ثواب آخرت ندارند و چون مؤمنان بعضي بديهاي ظاهري مي‏كنند بايد عقاب ايشان در اين دنيا به ايشان برسد و چون از دل و خيال نمي‏كنند و ايمان دارند بايد عقاب آخرتي نداشته باشند پس اين دنيا بايد بهشت كفار و زندان ابرار باشد و همه بهشت و ثواب كفار در اين دنيا باشد و همه جهنم و عذاب مؤمنان هم در اين دنيا باشد اين است كه خدا مي‏فرمايد و لايحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما يعني كفار گمان نكنند كه ما ايشان را كه مهلت مي‏دهيم خير است براي ايشان ايشان را مهلت مي‏دهيم كه گناه ايشان زياده شود و عذاب ايشان روز قيامت زياده شود و همچنين مي‏فرمايد لولا ان‏يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفاً من فضة و معارج عليها يظهرون و لبيوتهم ابواباً و سرراً عليها يتكؤن و زخرفاً و ان كل ذلك لمّا متاع الحيوة الدنيا يعني اگر خوف اين نبود كه مردم همه كافر شوند هرآينه براي كافران قرار مي‏داديم خانه‏هايي كه سقف آنها و پلّه‏هاي آنها و درها و تختهاي آنها همه از نقره باشد و همه طلاكوب باشد و همه اينها متاع دنياست يعني قابليتي ندارد پس معلوم شد كه ثواب كافر و عذاب مؤمن در دنياست حال مقتضاي ثواب كفار آن است كه صاحبان دولت و ثروت و عزت باشند و همه صاحب سلطنت و رياست شوند تا ثوابهاي خود را دريابند و چون به آخرت آيند هيچ ثواب نداشته باشند چرا كه از براي خدا نكرده‏اند و مقتضاي عزت و دولت و سلطنت ايشان آنست كه بر ملك مسلط شوند و بر دشمنان خود غالب آيند و ملك را براي خود خالص كنند و خداوند هم از كرم خود كه به هركسي اجر عملش را مي‏خواهد بدهد متاع اين دنيا را مضايقه نكرده و به ايشان به قدر قابليتشان داده و دشمن كفار مؤمنانند پس كفار را بر مؤمنان مسلط فرموده است و مؤمنان را در دولت ايشان مقهور و مغلوب قرار داده است و از اين جهت هميشه بايد مؤمنان در دولت ايشان اسير و ذليل و خوار و قتيل باشند و هرگز در راحت نباشند تا ايشان لذت غلبه بر دشمن را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 214 *»

بيابند و مؤمنان هم به عقوبت معاصي ظاهره خود برسند ولي حقيت مؤمنان هرگز باطل نشود و هميشه آشكار باشد چرا كه در بطلان آن لذتي براي كفار متصور نيست و آنها در بند دين نيستند و خدا مي‏داند كه در اين سرّ كه نوشتم آرامي است براي جان مؤمن و تن او و قلبش بر بلاها صبور مي‏شود و اگر اين را درست بفهميد بعد از اين لذتها از مصيبت و مغلوب‌بودن و ذليل‌بودن خواهيد برد و ديگر هيچ اكراه نخواهيد داشت راضي هستيم به قسمت پرورنده مهربان و خداوند رحيم رحمن آنچه كرده است همه موافق حكمت بوده است و درست است اللهم رضاً بقضائك و صبراً علي بلائك و شكراً علي آلائك.

پس چون در حكمت واجب شد كه در اين ايام غلبه با عاصيان و كافران و ظالمان باشد لازم شد كه مؤمنان در بلاها و فتنه‏ها و مرضها باشند پس هر زمان كه از خود نعوذباللّه معصيتها ديديد و نعمت فراوان مشاهده كرديد ترسان و لرزان شويد كه عقاب معصيتها از پي است و شما مستدرج شده‏ايد چنانكه خدا مي‏فرمايد سنستدرجهم من حيث لايعلمون و املي لهم ان كيدي متين يعني ايشان را درجه به درجه پايين مي‏بريم به طوري كه نمي‏دانند و مهلت به ايشان مي‏دهيم و تدبير من محكم است نعوذباللّه و هر زمان كه بلاهاي پي‌درپي ديديد خورسند شويد و شكر كنيد كه شخص آن‌كس را تربيت مي‏كند و بر بدي مي‏آزارد كه او را دوست مي‏دارد نه آن‏كس را كه در غم آن نيست پس خداوند شما را وقتي بر بدي مي‏آزارد كه شما را دوست دارد مجملاً چون لازم شد كه كافران به سلطنت و غلبه و عزت و نعمت باشند و دشمنان ايشان مغلوب باشند حكم شد كه مؤمنان در دنيا مقهور و مظلوم دست ايشان باشند تا هريك از مؤمنان كه گناهي ظاهر دارند طاهر شوند به آتش عذاب ظلم ايشان و همان نصيب مؤمن باشد از جهنم و هريك كه گناهي ندارند باعث بلندي درجه‏هاي ايشان باشد در آخرت چنانكه دانستي و چون ملك از دست خدا بيرون نمي‏رود و باز رجعت هست چنانكه خواهي دانست خدا براي مؤمن دومرتبه خير دنيا و آخرت را جمع خواهد كرد و كافران را به شرّ دنيا و آخرت گرفتار خواهد كرد و آن وقتي باشد كه كافران به ثواب عملهاي خود رسيده باشند پس از اين جهت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 215 *»

لازم شد در حكمت كه پيغمبران و امامان و شيعه‏هاي خاص ايشان در اين دنيا در دولت باطل مقهور و مظلوم باشند و در دست ايشان اسير و كشته شوند و به انواع بلاها گرفتار شوند و ساير مؤمنان ضعيف هم به عقوبت معاصي خود برسند پس از اين است كه معصومان به بلاها گرفتار شدند و همگي را كشتند و اسير نمودند و به ظاهر ذليل و خوار كردند و آن بزرگواران هم صبر بر آن بلاها كردند و سرپيچي از مشيت خدا نكردند و رضا به تقدير خدا گرديدند و از روي رضا و رغبت به همان بلاها تن دردادند صلوات اللّه و سلامه عليهم و اين سرّي عظيم و موعظه‏اي جسيم بود قدرش را بدان كه به اين پختگي از كسي نخواهي شنيد و در كتابي نخواهي ديد.

 

فصل

سرّي ديگر از اسرار مصائب اوليا و انبيا: آنست كه خداوند عالم جل‏شأنه در حكمت بالغه خود حكم فرموده است كه هركس طاعت او را كند به ثوابهاي ابدي فايض شود و هركس معصيت او را نمايد به عذابهاي ابدي مبتلا شود و اين حكمي است كه تخلف از براي او نيست چرا كه مشيت خداوند اصل هر خير و كمال و نور و ثبات و دوام و قرار است و هركس خود را بر صفت مشيت خدا كه محبوب خداست سازد و خالص از براي او شود و روي به او نمايد آن خير و كمال و نور به او پرتوافكن گردد و نوراني و كامل شود و هركس از او روگردان شود و خود را به صفت خلاف آن آراسته كند ناقص و ظلماني گردد و اين حكمي است در حكمت كه خلاف‏پذير نباشد چنانكه مي‏بيني كه هركس رو به آفتاب كند نوراني شود و هركس پشت به آفتاب كند ظلماني شود و چون هيچ‌كس نتواند كه چنانكه بايد خود را بر صفت رضاي خدا آراسته سازد و از صفاتي كه ناپسند اوست خود را پيراسته كند و حق طاعت او را نتواند به‌جا آورد بايستي كه همه هلاك شوند چنانكه مي‏فرمايد كه لويؤاخذ اللّه الناس بظلمهم ماترك عليها من دابة يعني اگر خدا مردم را به ظلمشان مي‏گرفت هرآينه جنبنده‏اي در روي زمين نگذاشتي پس به اين جهت كه كسي حق طاعت او را نتوانستي ادا كرد بايستي كه نجات‏يابنده‌اي در دنيا نماند البته پس خداوند خواست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 216 *»

كه در حكمت تدبيري فرمايد كه جمعي از بندگان مؤمنان نجات يابند پس اسباب فضلي مهيا فرمود كه به آن واسطه جمعي از بندگان نجات يابند و آن اسباب آن بود كه جمعي از بندگان خود را برگزيد و ايشان را عين محبت خود قرار داد و محبوب خود آفريد و ايشان را هيئت رضاي خود قرار داد چنانكه در دعاست كه لاحبيب الا هو و اهله يعني حبيبي نيست مگر محمد9 و اهل‌بيت او و ايشان را چنانكه يافتي در جلد اول معصوم و مطهر و مبرا از جميع هيئتهاي غضب خود خلق كرد كه نفس محبت و رضاي او شدند و هيچ شايبه اكراه در وجود ايشان نبود پس ايشان را حجتها و اولياي خود قرار داد و ايشان را از خلق خود برگزيد و ايشان را در ميان خلق آشكار كرد تا چون هركس دست تولا به دامان ايشان زند و خود را متصل به ايشان سازد نور ايشان كه نور رضاي خداست او را فراگيرد و پسنديده خدا شود و هركس از ايشان روگردان شود ظلمت دوستي دشمنان ايشان و ظلمت مخالفت ايشان او را فراگيرد پس اهل غضب او شود پس تولاي ايشان را سبب نجات خلق قرار داد و دشمني ايشان را سبب هلاك پس عين تولاي ايشان عين نجات و عين رضاي خدا شد و دشمني ايشان عين هلاك و عين غضب خدا شد پس از اين جهت فرمود كه قل لااسئلكم عليه اجراً الا المودة في القربي يعني بگو اي پيغمبر به خلق كه من از شما هيچ مزدي نمي‏خواهم مگر دوستي اهل‏بيتم بعد به جهت آنكه خيال نكنند كه اين را به جهت خود فرموده فرمود كه قل ماسألتكم من اجر فهو لكم يعني آن مزدي كه من از شما خواستم براي منفعت خودتان خواستم و نفع به خود شما دارد و اين خطاب را به آنها كردند كه به اين مزد وفا مي‏كنند و ادا مي‏نمايند اما به آنها كه هرگز دوست نمي‏داشتند فرمود كه قل لااسألكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين يعني من از شما طايفه هيچ اجري نمي‏خواهم و من از تكلف‏كنندگان نيستم كه كاري را كه از شما برنمي‏آيد از شما بطلبم پس جمعي را از براي ولايت آل‌محمد: خلق كرد و عهد ولايت از ايشان گرفت و ايشان هم به آن عهد وفا كردند و مي‏كنند پس ايشان چون اهل ولايت شدند اهل رحمت و نور و خير شدند و طينت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 217 *»

ايشان را از عليين آفريد و از بهشت و به سوي بهشت باز مي‏گردند چرا كه فرمود كمابدأكم تعودون يعني چنانكه ابتداي خلقت شماست بازگشت شما هم بر همان نهج است پس از هرجا آمده‏ايد به همانجا عود خواهيد كرد بفهم كه چه مي‏گويم پس آل‌محمد: اسباب فضل شدند و به اين جهت فرمود كه قل بفضل اللّه و برحمته فبذلك فليفرحوا هو خير ممايجمعون يعني بگو به مردم كه به فضل و رحمت خدا خوشحال شويد آن بهتر است از آنچه شما گرد هم مي‏آوريد از اموال دنيا و ساير اعمال و افعال و عبادتها و طاعتها يا آنكه آن فرح شما افضل عبادتهاي شماست و آن توكل شما به فضل و رحمت خدا از جميع عملهاي شما افضل است و هيچ عبادت شما به آن نمي‏رسد پس چون ايشان اسباب فضل و رحمت شدند و بايستي كه مؤمنان به ايشان متمسك شوند و ولايت ايشان را بورزند و توكل بر ولايت ايشان كنند تا نجات يابند چنانكه در فصل دوستي ايشان سابقاً دانسته‏اي پس خواستند كه به طوري در اين عالم جلوه كنند كه مؤمنان را به طور سهولت به دوستي خود بدارند و اگر ايشان را آلايشي است از دشمنان پاك كنند تا در ولاي خود خالص كنند ظاهر شدند به طوري كه مردم به ناچار يعني ناچار طبيعي رو به ايشان كنند و متمسك به ايشان شوند تا آنكه به اين واسطه امر بر ايشان سهل شود و به سهولت و آساني نجات يابند و از براي اين تدبيرها بود كه شايد بعضي بعد از اين ذكر شود و از جمله آنها اين بود كه به طور مقهوريت و مغلوبيت و مظلوميت و ابتلا و مصائب جلوه كنند آيا نمي‏بيني كه ميان دو برادر به واسطه اعراض بعضي كدورتها اتفاق مي‏افتد و نزاعها واقع مي‏شود و از يكديگر مي‏رنجند و به اصطلاح قهر مي‏كنند اما چون پاي غير در ميان مي‏آيد و مصيبتي بر آن برادر وارد مي‏آيد و آن غير مي‏خواهد او را بكشد يا اسير كند يا ذليل نمايد اين برادر ديگر طاقت نمي‏آورد و رنجش خود را طبعاً كنار مي‏گذارد و به كلي فراموش كرده به نصرت برادر برمي‏آيد و در غم او شريك مي‏شود و بر او مي‏گريد حال اگرچه بعضي شيعيان را اعراض فروگرفته باشد به طوري كه احساس محبت را در دل نكنند و لكن چون حكايت مصائب و محن ايشان در ميان مي‏آيد دل او مي‏سوزد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 218 *»

اشكش مي‏ريزد و محبت او به حركت درمي‏آيد و بيزاري او از دشمنان به حركت درمي‏آيد و ايشان را لعن مي‏نمايد و طعن مي‏زند و بيزاري مي‏جويد و آيا نمي‏بيني كه شايد در وقتي احساس محبت ايشان را نمي‏كني و لكن نعوذباللّه اگر كسي به ايشان ناسزايي گويد نزديك است كه يا خود را بكشي يا او را و از حال طبيعي بيرون مي‏روي و عقل و هوش از سر تو مي‏پرد حال چنين است مصيبت محبوب امري است كه دل مرده را زنده مي‏كند و بي‏حركت را به حركت درمي‏آورد و محبت خفته را بيدار مي‏كند پس به اين واسطه همان شكستن دل و ريختن اشك و هيجان حرارت محبت گناهان او را مي‏ريزد و او را پاك و پاكيزه مي‏كند و از لوث گناهان او را شست‏وشو مي‏دهد چنانكه از سيدشهدا7 مروي است كه فرمودند كه نيست بنده‏اي كه بچكد از دو چشم او درباره ما قطره‏اي يا اشك بزند دو چشم او درباره ما مگر آنكه خدا او را جا مي‏دهد به سبب آن در بهشت سالهاي دراز و از حضرت صادق7 مروي است كه به فضيل فرمودند كه مي‏نشينيد و سخن مي‏گوييد؟ عرض كرد بلي فداي تو شوم فرمودند به درستي كه آن مجالس را دوست مي‏دارم پس احيا كنيد امر ما را اي فضيل پس خدا رحمت كند كسي را كه احيا كند امر ما را اي فضيل كسي كه ما را ياد كند يا ما را ذكر كنند در نزد او پس بيرون آيد از چشم او مثل بال مگسي مي‏آمرزد خدا براي او گناهانش را اگرچه زياده از كف دريا باشد و از آن حضرت7 مروي است كه فرمودند كه نفس‌كشيدن مهموم براي ظلمي كه به ما رسيده تسبيح است و همّ او از براي ما عبادت است و پوشيدن سرّ ما جهاد است در راه خدا پس فرمود واجب است كه به طلا نوشته شود و باز آن حضرت فرمودند كه هركس چشم او اشك بگردد براي خوني كه از ما ريخته شده است يا حقي كه از ما كم كرده‏اند يا عِرضي از ما كه بي‏حرمتي شده است يا از يكي از شيعيان ما خدا جا دهد او را در بهشت سالهاي دراز و هم آن حضرت فرمودند كه هركس ما در نزد او ذكر شويم پس اشك او بريزد خدا رخساره او را بر جهنم حرام كند و باز فرمودند به مسمع كه كسي گريه نمي‏كند از براي ما و براي آنچه به ما رسيده مگر آنكه خدا او را رحمت مي‏كند پيش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 219 *»

از آنكه اشك از چشم او بيرون آيد پس چون جاري شود اشكهاي او بر گونه او اگر يك قطره از اشكهاي او بيفتد در جهنم هرآينه خاموش مي‏كند حرارت جهنم را به طوري كه ديگر حرارتي در جهنم نماند و از حضرت امام رضا7 مروي است كه فرمودند كه هركس ياد كند مصيبت ما را و گريه كند براي آنچه به ما كرده‏اند با ما خواهد بود در درجه ما در روز قيامت و هركس ياد كند مصيبت ما را پس گريه كند و بگرياند چشم او گريان نشود روزي كه چشمها گريان باشد و كسي كه بنشيند در مجلسي كه احيا مي‏شود در آن امر ما نمي‏ميرد دل او روزي كه دلها مرده باشد و از آل‌رسول: مروي است كه فرمودند كه هركس گريه كند و بگرياند درباره ما صدنفر را بهشت براي او واجب مي‏شود و هركس بگريد و بگرياند پنجاه‌نفر را بهشت براي او واجب مي‏شود و هركس بگريد و بگرياند سي‌نفر را بهشت براي او واجب مي‏شود و هركس بگريد و بگرياند ده‌نفر را بهشت براي او واجب مي‏شود و هركس بگريد و بگرياند يك‌نفر را بهشت براي او واجب مي‏شود و هركس خود را به گريه بدارد يعني گريه نكند و لكن خود را به گريه بدارد بهشت براي او واجب مي‏شود و حضرت صادق7 فرمودند كه هركس ما را ياد كند يا ما در نزد او ذكر شويم پس بيرون آيد از چشم او مثل بال مگسي مي‏آمرزد خدا گناهان او را اگرچه مثل كف دريا باشد. و از اين قبيل احاديث بسيار است و در كتابهاي مصيبت مأثور است.

پس معلوم شد از آنچه عرض شد كه يك سبب از اسباب مصيبت ايشان آن است كه شيعيان ايشان متذكر مصيبتهاي ايشان شوند و به اين واسطه محبت ايشان به هيجان آيد و مودتهاي خفته ايشان بيدار شود و آتش دوستي ايشان در سينه‏هاشان شعله‏ور گردد و به اين واسطه توجه تام به مبدأ از براي ايشان حاصل شود و چون توجه تام به نور مشيت خدا بنمايند جميع ظلمات معاصي كه براي ايشان حاصل شده بود جميعاً از بدن ايشان برود و سرتاپا نوراني شوند و همين يك وجه از طريق شفاعت ايشان است كه به اينطور شفاعت عاصيان شيعيان خود را فرموده‏اند و همين‏قدر در باب مصايب كليه انبياء و اولياء كافي است.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 220 *»

مقصد دويم

در بعضي از اسرار شهادت سيدشهدا7 است و در اين مقصد نيز چند فصل ايراد مي‏شود.

 

فصل

بدان كه شك نيست كه خداوند عالم جل‏شأنه كامل است و صنعت او هم كامل است و شك نيست كه خلق مختار باشند و صاحب شعور و ادراك البته بهتر است از آنكه مضطر و بي‏فهم باشند و خداوند قادر مختار بهتر را نمي‏گذارد و بدتر را اختيار كند پس البته خلق خود را مختار خواهد آفريد و چگونه مي‏شود كه آنچه را كه بهتر است بگذارد و آنچه را كه پست‏تر است اختيار كند و حال آنكه پيغمبران خود را عتاب مي‏فرمايد به ترك اولي و حال آنكه ايشان را امر به اخلاق و صفات خود كرده پس معلوم است كه ترك اولي از صفات خدايي نيست و الا ايشان را به آن عتاب نمي‏كرد پس چون خواست كه عالم را به طور اختيار خلق كند اول دريايي آفريد كه هر قطره‏اي از آن دريا قابل هر صورتي بود و صالح براي آنكه هر موجودي از آن ساخته شود بود پس خداوند به مشيت خود قطرات آن دريا را به طوري آفريد كه قابل آن بودند كه هرگاه از ايشان سؤالي كند جواب دهند و مختار در جواب‌دادن باشند پس از ايشان سؤال كرد كه آيا من خداي شما نيستم پس آن قطره‏ها جواب دادند اما بعضي پيش‏تر و بعضي پس‏تر و اول كسي از آنها كه جواب داد اشرف كاينات و اول موجودات شد و آن‌كه بعد از آن بلافاصله جواب داد آن‌كه از او پست‏تر بود به يك‌درجه و همچنين مرتبه به مرتبه هركس بر حسب مرتبه خود جواب دادند پس اول كسي كه از قطرات آن دريا جواب گفت حضرت اول موجودات و خاتم كاينات شد صلوات اللّه عليه و آله و ايشان در آن عالم عرش شدند بعد از ايشان حضرت امير صلوات اللّه عليه و آله جواب فرمودند و در آن عالم كرسي شدند و ظاهر شد كرسي ولايت به دوازده برج كه آن دوازده تفصيل كرسي مي‏باشند پس حضرت امير در مقام كرسي مقام كليت را دارند و مقام كرسي مقام ولايت كليه است و در مقام بروج يكي از بروجند و اين بروج دو مقام دارند يكي مقام اجمال در كرسي و يكي مقام تفصيل در مقام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 221 *»

افلاك پس حضرت امام حسن7 جواب فرمودند و مقام آفتاب آن عالم را گرفتند بعد حضرت امام حسين7 جواب گفتند و مقام ماه آن عالم را گرفتند بعد حضرت بقيةاللّه اعني امام عصر جواب فرمودند و مقام مريخ آن عالم را گرفتند بعد هشت امام ديگر جواب دادند و ساير افلاك ديگر آن عالم شدند كه چهار فلك معلوم ديگر و فلك بروج و فلك منازل و فلك رأس و فلك ذنب باشد بعد حضرت فاطمه3 جواب فرمودند پس زمين آن عالم شدند پس عالم تمامي آراسته شد كه آن عالم را عالم لاهوت گويند و هيچ‏كس از اولين و آخرين در آن عالم نبود و نيست و هيچ‌كس در آن عالم راه ندارد بلكه هيچ پيشي‏گيرنده‏اي بر آن عالم پيشي نگرفته است و هيچ ملحق‌شونده‏اي به آن عالم ملحق نشود و هيچ ادراك‌كننده‏اي ادراك آن عالم را نتواند كرد و اگر يك ذره از خاك آن عالم را در تمام هزارهزار عالم بيندازند نور و بها و صفاي او تمام آن عالمها را فروگيرد و از شدت گرمي او همه عالمها بسوزند و بگدازند چرا كه هيچ چشمي را طاقت ديدار آن ذره نيست و بالاي ادراكهاي همه خلق است بفهم كه چه مي‏گويم پس چون خداوند ايشان را آفريد پيش از جميع موجودات زيرا كه پيش از همه اجابت كردند پس هيچ خلقي شبيه‏تر از ايشان به نور خداوند نشد و هيچ‌كس به پاكي و يگانگي و صفاي ايشان نخواهد بود پس بدان‏ واسطه كه ايشان شبيه‏ترين خلق خدا بودند به مشيت و نور و رضاي خدا ايشان حبيب حقيقي خدا شدند و محبوب حقيقي خدا گرديدند و انوار رضاي خدا ظاهر و باطن ايشان را فراگرفت به طوري كه از خودي ايشان اثري نگذارد و عين محبت خدا شدند و نفس حبيب و محبوب خدا گرديدند و بدين مقام ايشان نرسيدند مگر به جهت آنكه خدا را اختيار كردند و از خود چشم پوشيدند چنانكه بلور صافي خود را از ديده نگرندگان پنهان مي‏كند و فاني مي‏سازد و آفتاب عالم‏تاب را آشكار مي‏كند پس كه از آن بلور شبيه‏تر به آفتاب؟ و هيئت كه از هيئت آن بلور مشاكل‏تر به آفتاب؟ پس آفتاب مشاكل خود را دوست دارد و شبيه خود را البته برگزيند و جز او كسي را نبيند و نظر به چيزي جز او نكند و چنانكه تو هرگاه كسي را دوست داري اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 222 *»

با او كسي را نبيني آن وقت محبت تو كامل است و اگر غير او را هم با او ببيني البته تو خالص در دوستي او نباشي و حضرت امام رضا7 مي‏فرمايد كه صاحبان عقل دانسته‏اند كه استدلال به عالم غيب نتوان كرد مگر به عالم شهاده پس از اين مثال پي به محبت خدا مي‏بريم و مي‏گوييم كه شك نيست كه خدا پيغمبر خود را دوست مي‏دارد و اوست حبيب او و شك نيست كه احدي را همسر او دوست نخواهد داشت و محبتش به او بي‏نهايت است پس مقتضاي اين آن است كه به هيچ‌كس با آن ننگرد و به آن چشم كه به او مي‏نگرد به احدي ننگرد و كسي را با او مساوي ننمايد بلكه اگر اندكي دقيق مي‌شوي عرض مي‏كنم كه مي‏بايد او را بخواهد و غير او را نخواهد مگر براي او و به او نگرد و به غير او ننگرد مگر براي او چون تا اين مقام آمدي عرض مي‏كنم كه كمال محبت آن است كه به او بنگرد و به غير او ننگرد مگر از چشم او و او را دوست دارد و غير او را دوست ندارد مگر از دل او و گوش به او دهد و به غير گوش ندهد مگر از گوش او و به او بدهد و به غير ندهد مگر به دست او و همچنين و اين است معني محبت حقيقي تمام كامل خالص و خدا البته به پيغمبر و اهل‏بيت طاهرين او سلام اللّه عليهم محبت كامل خالص دارد پس بايد ايشان را به خودِ ايشان خواهد و غير ايشان را به ايشان و جميع مشيت او در كل اول تعلق به ايشان گيرد و به غير ايشان به واسطه ايشان بفهم اين نكته نغز مشكل را كه مطالب عاليه در آن است.

 

فصل

بدان كه چون خلقت عالم لاهوت به انجام رسيد و انوار توحيد ظاهر و باطن ايشان را فراگرفت از آفتاب تابان آن عالم نوري ساطع شد و از آن خداوند عالم ستاره‏هاي وجود صد و بيست و چهار هزار پيغمبران را خلق فرمود و چون مقام ايشان به يك درجه فروتر بود از مقام لاهوتيان در ايشان اندكي ظلمت پيدا شد چنانكه نور چراغ در مقام اول كه نهايت نزديكي اوست به چراغ به نهايت نوراني است و هيچ ظلمت در آن نيست و چون يك درجه دور شد اندكي تاريكي در آن پيدا مي‏شود و هرچه دورتر رود آثار تاريكي در آن بيشتر پيدا شود و نور كمتر شود تا آنكه به نهايت دوري رسد و آنجا نوري بسيار بسيار ضعيف در آن يافت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 223 *»

شود و سرتاپا ظلمت شود حال همچنين چون درجه پيغمبران يك‌مرتبه دورتر است به قدر يك‌درجه در ايشان ظلمت هست و به همانقدر ترك اولي از ايشان سرمي‏زند و به همانقدر خلاف مشيت خداي عدل از ايشان ظاهر مي‏شود ولي نه آن قدري است كه ايشان را عاصي توان گفت چرا كه مقام ظلمت ايشان مانند ظلمت زبرجد و زمرد است كه تيرگي دارد اما در نهايت درخشاني و ته‏نمايي و صفا و آن تيرگي سبب سياه‌بودن ايشان نشود و پرده نشود كه زير آنها ديده نشود پس از نمايندگي خدا نيفتند و آن ظلمت ايشان را از پيغامبري و پيغام‏آوري نيندازد چرا كه پشت خود را مي‏نمايند و اما در درجه اول به هيچ‏وجه سواد وجود ندارد يعني وجودي كه براي آن اثري باشد و سبب تيرگي اگرچه زمردي باشد بشود بلكه مثَل تاريكي در ايشان مثل يك سر سوزن سركه كه در درياي محيط داخل كني خواهد بود كه ابداً تغييري در دريا راهبر نشود و حكمي از براي سركه نتوان قرار داد و آن آب آب قراح مطلق باشد و اما در درجه دوم آنقدر باشد كه في‏الجمله طعم را تغيير دهد اما نه آنقدر كه اسم آب از آن برداشته شود.

مجملاً خداوند از نور وجود پيغامبران شعاعي خلق كرد مانند شعاع آفتاب از آفتاب يا آنكه از ابر فيض ايشان آبي نازل كرد و آن آب را شيرين‏تر از عسل و سفيدتر از عاج و خوشبوتر از مشك و كافور و نرم‏تر از مسكه خلقت فرمود و آن آب را در زير عرش مقام ايشان قرار داد و همين آب است درياي صاد و درياي نون و آب مزن كه خدا در قرآن ياد فرموده است و خداوند از ثفل اين آب كه جانب خودي او باشد خاكي پاكيزه خلقت كرد كه سفيدتر بود از نقره و گياه آن زعفران بود و ثمر آن مشك و سنگ‏ريزه آن مرواريد و مرجان و ياقوت و الماس بود كه آن زمين عليين باشد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و آن آب را خدا بر آن زمين جاري كرد با دست راست خود پس آن آب و گل را خمير فرمود و ممزوج كرد ولي چهار رسد آب بود و يك رسد از صافي آن زمين پس آبي روان حاصل شد كه قابل خوردن شد و قابل زراعت به آن شد و اگر به آن صفاي اول بود مانند هواي لطيف بود و به كار خوردن و زراعت نمي‏آمد بعد از آن خداوند درختي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 224 *»

آفريد در همان زمين طيب طاهر كه آن درخت مزن باشد كه در قرآن ناميده است كه افرأيتم الماء الذي تشربون ءانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون يعني خبر دهيد از اين آبي كه مي‏آشاميد شما او را از مزن نازل كرديد يا ما نازل كرديم خدا نازل كرد و شك و شبهه در آن نيست پس خداوند آن آب را بر آن درخت نازل فرمود و از آن درخت آبي مي‏چكيد در زمين محشر، مي‏دانم كه آنچه نوشتم معما بود و هيچ‌كس آن را نمي‏فهمد پس في‏الجمله اشاره‏اي قرار مي‏دهم كه صاحبان هوش بهره از آن برند.

پس مي‏گويم آن آب كه از ابر فيض ايشان نازل شد آب وجود بود و آن زمين كه از ثفل آن آب خلق شد آن زمين اجابت و ماهيت طيبه بود و آن دو كه با هم تركيب شد آب عقل از آنها به عمل آمد كه درياي صادي است كه در زير عرش مشيت خداست و درياي حيات است بعد از آن آب قطره‏ها چكيد به درخت مزن كه مقام روح است و شاخه‏هاي نازك بسيار دارد و ميوه‏هاي آن همه مرواريد است و ساقش از زبرجد سبز است و از آن درخت چكيد در زمين عالم محشر كه عالم ذر باشد كه زمين نفوس است پس آن آب ريخت در زمين عالم محشر و با خاك آن عالم مخلوط شد نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏فهمي و نمي‏دانم كه گمان مي‏كني اينها تأويل است يا حقيقت.

باري پس خداوند از عكس نور پيغمبران ظلمتي خلقت كرد و در آن ظلمات چشمه‏اي خلقت كرد در نهايت حرارت و بخار رنگش سياه‏تر از قير و طعمش تلخ‏تر از حنظل و بويش گنديده‏تر از جيفه مسّش برنده‏تر از تيزاب و گرم‏تر از آتش و از كف آن آب خداوند زميني خلقت كرد خبيث نجس گنديده تيره پس از آن بخاري نجس برخاست و با خالص آن زمين ممزوج شد پس آبي شد كه آب حميم باشد پس آن آب در آن زمين جاري شد و خداوند با دست چپ آن آب را با آن زمين تركيب كرد پس درختي آفريد كه آن درخت زقوم بود كه در قرآن خدا آن را ياد كرده كه ان شجرة الزقوم طعام الاثيم يعني درخت زقوم طعام گناهكاران است پس آب به طور بخار بالا آمد و به شاخه‏هاي آن درخت نشست و از آن درخت به طور بخار بالا آمد تا به زمين محشر رسيد كه همان زمين عالم ذر باشد و اين هم معمايي بود كه گويا نفهميدي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 225 *»

و بايد اشاره به آن بكنم تا بفهمي.

پس آن ظلمات كه عرض شد ظلمات ماهيت بود و آن چشمة آب ماده جهل كلي بود و كف آن صورت جهل بود و آن دو تركيب شدند و آب حميم جهل پيدا شد و از آن به درخت زقوم رسيد كه مقام ممات باشد كه ضد حيات است و از آنجا به زمين محشر رسيد كه عالم نفوس باشد و در آنجا آن دو آب كه عبارت از آب شيرين و آب تلخ باشد كه خدا مي‏فرمايد كه هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج يعني آن يك آب شيرين گواراست و آن ديگري آب شور تلخ و آن دو آب را خدا بر آن زمين جاري كرد و آن زمين را با آب شيرين و تلخ آميخت و گل كرد و مخلوقات را از آن گل آفريد پس از اين جهت جميع مخلوقات صاحب دو جهت شدند نوري و ظلمتي و هريك قابل آن شدند كه طاعت كنند و طاعتشان به واسطه آن آب شيرين است و معصيت كنند و معصيتشان به واسطه آب تلخ است و بر اين مطلب احاديث گواهي مي‏دهد چنانكه در كافي مروي است از حضرت باقر7 كه فرمودند كه خداي تبارك و تعالي وقتي كه خلق كرد خلق را خلق كرد آب شيريني و آب شور تلخي پس ممزوج شدند آن دو آب پس گرفت گلي از سطح زمين و حركت داد آن را حركت شديدي پس گفت به اصحاب دست راست و ايشان مانند ذرّ راه مي‏رفتند كه برويد به بهشت به سلامت و گفت به اصحاب دست چپ كه برويد به سوي آتش و باك ندارم و در حديثي ديگر فرمود كه خدا قبضه‏اي از آن خاك كه آدم را آفريد گرفت پس بر آن آب شيرين ريخت و چهل‌روز آن را گذاشت پس بر آن آب شور تلخ ريخت و چهل‌روز آن را گذاشت پس چون رسيد آن گل آن را گرفت و حركت شديدي داد پس بيرون آمدند مانند ذر از طرف راست و چپ تا آخر حديث و به اين مضمون احاديث بسيار است پس معلوم شد كه علم ما مفسّر احاديث است و احاديث دليل و هادي ما و شاهد صدق مطالب ما و اگر انصاف دهي مي‏فهمي كه علم ما از ايشان است و لحن ما از لحن ايشان.

خلاصه خداوند خلق را در آن عالم از خاك عالم ذرّ و اين دو آب خلق كرد و از اين جهت مردم قابل طاعت و معصيت شدند و قابل تكليف و امر و نهي شدند و اگر در ايشان همان آب شيرين بود قابل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 226 *»

معصيت نبودند و اجري بر طاعت نداشتند و آنگاه مجبور بودند بر طاعت و اگر آب شيرين نداشتند مجبور بر معصيت بودند و قابل طاعت نبودند و مذمتي بر عصيان نداشتند و قدرتي بر طاعت پس خدا ايشان را از هر دو آفريد كه قابل هر دو باشند كه اگر طاعت كنند ثوابي داشته باشند و اگر عصيان كنند عقاب بر ايشان روا باشد و سرّ اختيار در همه‏كس جاري باشد و هركس از اينكه عرض شد عدول كند البته در جبر واقع خواهد شد يا آنكه از اهل تفويض خواهد شد و هر دو كفر است به نص كتاب و سنت و صريح دليل عقل.

 

فصل

چون اين دو مقدمه شريفه را دانستي عرض مي‏كنم كه چون خداوند عالم جميع انسانها را به اين‏طور كه عرض كردم آفريد همه را بازداشت در باطن مسجدالحرام در نزد ركن عراقي كه ركن حجرالاسود باشد و در عالم ذرّ هم بعينه مثل همين عالم مسجدالحرامي است و در وسط آن خانه كعبه‏ايست كه زمين آن عالم از زير آن كعبه پهن شده است و آن كعبه قلب زمين عالم ذرّ است و امّ‏القراي آن زمينهاست پس همه را در آن زمين اول در امّ‏القري يعني مادر شهرها كه مسجدالحرام آنجا باشد جمع كرد از آن رو كه طفل اول در دامان مادر است و مادر بايد آن را متوجه شود پس خلق را در نزد كعبه جمع كرد در نزد ركن عراقي كه ركن حجر باشد كه اشرف اركان كعبه است و ركن شرقي آن خانه است و مقام عقل را در آنجا دارد پس تجلي كرد از براي ايشان به هيكل توحيد و حدود تفريد و ايستاد در ميان ايشان به طوري كه مشرف بر همه آنها شد و همه او را مشاهده كردند پس فرمود به زبان عربي مبين كه الست بربكم و محمد9 نبيكم و عليّ و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم و توالون اوليائي و تعادون اعدائي يعني آيا من خداي شما نيستم و محمد9 پيغام‏آور شما نيست و علي و يازده فرزندش و فاطمه صديقه اولياي شما نيستند و دوست نمي‏داريد دوستان مرا و دشمن نمي‏داريد دشمنان مرا پس چون اين ندا در مابين آن جماعت بلند شد هريك به لغت خود آن صدا را شنيدند و پيشي گرفت انوار مقدسه آن چهارده ‌نفس مقدس مطهر و گفتند چرا و اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 227 *»

تصديق را به جميع ظاهر و باطن خود كردند و در جميع ذرات وجودشان نور آن تصديق سرايت كرد و محبت آن ندا ايشان را فرو گرفت به طوري كه خود را گم كرده و او را آشكار كردند و چيزي از ظاهر و باطن ايشان مشاهده نمي‏شد مگر نور توحيد و ضياي تفريد پس درخشان شدند به طوري كه جميع آن عرصه را نور ايشان فراگرفت به طوري كه خوانده‏اي در دعا لايري فيها نور الا نورك و لايسمع فيها صوت الا صوتك يعني ديده نمي‏شود در عالم نوري جز نور تو و شنيده نمي‏شود در عالم صدايي جز صداي تو پس چون نور ايشان فراگرفت جميع عرصه عالم ذرّ را جمعي از اهل عالم ذرّ چون اين رفعت شأن و جلالت قدر را ديدند حسد بردند كه چرا بايستي ايشان صاحب اين مقام باشند و ما نباشيم و چرا ايشان پيشي گرفتند و ما نگرفتيم چنانكه خدا فرموده ام يحسدون الناس علي ما آتيهم اللّه من فضله يعني آيا حسد مي‏برند مردم كه چرا خدا به ايشان از فضل خود داده پس به واسطه حسد عداوت ايشان را در دل گرفتند و بر خود قرار دادند كه ما منكر ايشان مي‏شويم و راضي به رياست ايشان نمي‏شويم چنانكه خدا فرموده يعرفون نعمة اللّه ثم ينكرونها يعني مي‏شناسند نعمت خدا را پس انكار مي‏كنند و فرمود و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علواً يعني انكار كردند به آن و حال آنكه يقين كرد به آن نفسهاي ايشان پس چون دعوت به ايشان رسيد گفتند اقرار به خدايي تو داريم اما تسليم اين انوار را نمي‏كنيم و منقاد امر ايشان نمي‏شويم و سر به اطاعت ايشان فرود نمي‏آوريم و اين انكار ظاهر و باطن ايشان را فراگرفت به طوري كه سرتاپا پر شدند از بغض اولياي خدا پس آنقدر ظلمت و كثافت انكار در ايشان اثر كرد كه سواد ظلمتِ ايشان فضاي عالم ذر را گرفت و طوفان و سحاب ظلمات ايشان فضاي آن عرصه را گرفت پس حاجب شد ميان ديده نگرندگان و آن انوار مقدسه به طوري كه هيچ‌كس ايشان را نديد مگر كسانيكه اتصال تامي به ايشان داشتند و از آن ابرهاي ظلمات به آن سو بودند و هركس در اندرون آن ابرها بود انوار مقدسه آن بزرگواران را نديد و در ظلمات حيرت ماند و مثلي از براي اين مقام بايدم آورد تا آن را مشاهده كني آيا نمي‏بيني كه وقتي آفتاب طالع مي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 228 *»

و نورش فضاي عالم را مي‏گيرد تأثير مي‏كند به زمين و رطوبتهاي زمين را كه در اندرون زمين است به طور بخار بيرون مي‏آورد و آن بخارها كينه‏هاي پنهاني زمين است كه با آفتاب دارد چرا كه آفتاب گرم و خشك است و آن رطوبتها سرد و تر است و سرد و تر ضد گرم و خشك است و دشمن اوست پس آن رطوبتها كينه‏هاي پنهاني زمين است كه به تابيدن نور آفتاب ظاهر مي‏شود پس آن كينه‏ها به واسطه نور آفتاب بروز مي‏كند و هرچه آفتاب صافي‏تر و بهتر باشد آن كينه‏ها بيشتر بروز مي‏كند پس كينه‏ها چون بسيار بروز كند فضاي هوا را مي‏گيرد و ميان خلق زمين و آفتاب حجاب مي‏شود به طوري كه آفتاب از ديده‏ها پنهان مي‏شود حال همچنين نور مقدس ايشان كه ظاهر شد كينه‏هاي اهل كينه ظاهر شد و ظلمات ايشان عالم را فراگرفت پس شب بر سر دست درآمد و آفتاب غروب كرد و خداوند اين حكايت را در قرآن بيان فرمود كه والشمس و ضحيها والقمر اذا تليها و النهار اذا جليها و الليل اذا يغشيها يعني قسم به حق آفتاب نبوت و تابش آن و قسم به حق ماه ولايت چون از پي آفتاب نبوت درآيد و قسم به حق روز چون آفتاب را جلوه دهد و به حق شب چون آفتاب را پنهان كند حال ظلمات آن كينه‏ها كه عالم را فراگرفت آفتاب خورده‌خورده بايد آن را بخشكاند و خورده‌خورده نازك كند و البته تا مدتها نور آفتاب ضعيف باشد و نور مخلوط با آن ظلمتها مي‏شود و ظهور آفتاب البته چندي مقهور مي‏باشد و عليل و مريض است و از براي ظلمت جولانهاست تا آنكه به مرور دهور آن ظلمات برطرف شود و خورده‌خورده نور آفتاب صاف و خالص شود و نور بحت جلوه‏گر آيد آنگاه ديگر ظلماتي نماند و عالم يكجا نوراني شود كه هيچ اثري از آن ظلمت نماند و چون به عين حكمت نظر كني صلاح عالم در اين است چرا كه اهل زمين را طاقت نور آفتاب يك‏دفعه نباشد و همه محترق شوند مگر آنكه به تدريج حرارت به ايشان رسد و انسي به آن گيرند و مناسب آن شوند آيا نمي‏بيني كه اگر انسان يك‏دفعه گرمي شديدي بخورد مزاجش فاسد شود و چون به تدريج خورده‌خورده بخورد انس گيرد و مناسب آن شود تا آنكه بتواند چيز حار شديد بخورد و ابداً به آن ضرر نرساند بفهم چه مي‏گويم و تصديق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 229 *»

كن و اگر نمي‏فهمي تسليم كن تا انس به حرارت اين سخنها بگيري و از آتش آنها نسوزي و اگر به عبرت در اين كتاب نظر كني مي‏فهمي كه ما هم حرارت مطالب را به تدريج ظاهر مي‏كنيم تا مردم انس گيرند و وحشت نكنند. پس برويم باز بر سر مطلب.

چون خداوند خواست كه حجت را بر اهل آن ظلمات تمام كند آن چهارده ‌نفس مقدس را امر كرد كه درصدد برطرف كردن آن ظلمات برآيند لكن نه به طور قهر و غلبه كه يك‏دفعه عالم بسوزد بلكه به طور مقهوريت و مظلوميت چنانكه دانستي پس منادي خداوند ندا كرد كه كدام‏يك از شما متحمل مقهوريت و مظلوميت مي‏شويد و اين ظلمات را به طور مظلومي و مقهوري خورده‌خورده برطرف مي‏كنيد و نور مرا خورده‌خورده آشكار مي‏كنيد و جميع صدمه‏هاي اين كفار را به جان خود مي‏خريد و جميع مصيبتها را متحمل مي‏شويد هيچ‌كس از ائمه: مصلحت نبود كه اين امر را متحمل شود به جهت علتها كه شايد بعد عرض شود پس برخاست سيدشهدا روحي له الفداء و عرض كرد كه اين امر خطير را من متحمل مي‏شوم و جميع اين مصيبتها را به جان و دل مي‏خرم و از نهايت شوق و ذوق اين امر را قبول مي‏كنم بخصوص كه در اين امر رضاي تو است و پيدايي دين تو است و جلوه نور پيغمبر تو است و اظهار انوار توحيد تو است پس جان و تن و اهل و عيال و اطفال و اموال و اصحاب خود همه را فدا مي‏كنم و اين خدمت را به انجام مي‏رسانم و چنان خود را و متعلقات خود را مضمحل و متلاشي كنم كه اثري از خودي خود نگذارم و سرتاپا خود را و مايتعلق خود را با خاك يكسان كنم و با وجود اين منت تو را به جان و دل قبول دارم پس كمر همت را بست و عزم بر شهادت و اسيري و مصيبت و محنت فرمود پس چون آن بزرگوار كه منير كاينات بود و جميع انوار از زيادتي نور او بود اين امر را قبول فرمود آثار خضوع و خشوع او در جميع ذرات كاينات بروز كرد چرا كه جميع آنها از شعاع آن بزرگوار بود و چنانكه هرگاه در آفتاب تغيري پيدا شود آن تغير در جميع انوار آن بروز مي‏كند همچنين چون ايشان خضوع كردند جميع موجودات خاضع شدند چون سخن به اينجا رسيد مطلبي شريف به خاطرم آمد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 230 *»

ذكرش بسيار نيكو است پس فصلي ديگر عنوان كنم تا فيض‏ياب شوي.

فصل

بدان كه هر چيز كه اثر چيزي است قوام وجودش به اوست و بقاء آن به التفات اوست و غيري در او اثر نتواند كرد و او را از آن حالت كه هست تغيير نتواند داد مانند نور چراغ كه به چراغ برپاست و هيچ‌چيز غير از چراغ نتواند آن را ضعيف‏تر و قوي‏تر گرداند بلي اگر چراغ قوي‏تر يا ضعيف‏تر شود آن را تغيير بتواند داد چرا كه هستي نور به صاحب نور برپاست و غير دخلي به آن ندارد و غير به او وجودي نداده كه بتواند باز ستد.

آن‌كه نان بدهد تواند نان ستد
  آن‌كه جان بدهد تواند جان ستد

پس در اصل خلقت بايستي كه هيچ‌چيز از هيچ‌چيز متأثر نشود و هيچ‌چيز هيچ‏چيز را تغيير نتواند داد به جهت آنكه هر چيز به مؤثر خود برپاست پس موافق اصل قاعده نبايستي آب آتش را خاموش كند و آتش آب را بخشكاند و همچنين باد خاك را نبايستي پريشان كند و خاك باد را كدر نمايد و همچنين نبايستي شمشير چيزي را ببرد و سنگ جايي را بشكند به آن برهان كه دانستي چنانكه امر بر همين نهج هست در بهشت و از اين جهت دار بقا شده است و اگر چيزي در چيزي اثر مي‏كرد لامحاله دار دار فنا بود چرا كه همه اشياء اضدادند و هريك كه غالب باشد آن ديگري را متغير و مضمحل خواهد نمود و فاني خواهد ساخت و اين عالم فاني است به سبب تأثيركردن بعضي از ضدها در بعضي و اگر چيزي در چيزي تأثير نمي‏كرد هيچ‌كس هلاك نمي‏شد و هيچ‌چيز فاني نمي‏شد پس بايد كه سبب فناي اين عالم را يافت كه چگونه اين عالم فاني مي‏شود و چرا متغير مي‏گردد و حال آنكه مؤثر عالم و موجد عالم باقي است و تغير در او راه ندارد پس بدان كه چنانكه سابقاً در اين كتاب دانستي مؤثر اين عالم ائمة طاهرينند سلام اللّه عليهم و جميع خلق نسبت به ايشان مانند نور آفتاب است و آفتاب يا مانند سايه جسمي و جسمي يا مانند سخنگو و سخن او و معلوم است كه نور تابع صاحب نور است در جميع صفات چنانكه دانستي پس چون حضرت سيدشهداء صلوات اللّه عليه قبول خضوع فرمودند و جميع آن بلاها و محنتها را به ظاهر خود خريدند و تمكين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 231 *»

كردند از تأثير تيرها و نيزه‏ها و شمشيرها و سنگها و سم اسبان و رسيدن آزارها و محنتها از شماتت دشمنان و غيرها و صبر بر اين همه كردند در راه خدا جميع انوار ايشان نيز از آنچه بود متغير شد و در همه فتور به هم رسيد و بر همه محنتها و مصيبتها و تغيرها وارد آمد هر چيز به طور قابليت خود و همه فاني و مضمحل شدند و چون مؤثر ايشان همه آنها را در ظاهر خود قبول كرد نه بر باطن خود پس اين آثار هم در ظاهر فاني مي‏شوند و ذوات ايشان فاني نمي‏شود و باز برمي‏گردند و زنده مي‏شوند و ديگر در آنجا از براي ايشان فنائي نيست و لكن در ظاهر چون همه از شعاع ايشانند همه متغير شدند و هيچ موجودي نماند مگر آنكه آن تغير در او راهبر شد به جهت آنكه همه از شعاع ايشانند پس اگر گفته‏ايم يا بگوييم كه جميع ذرات موجودات از مصيبت آن بزرگوار متغير شدند و بنيه عالم از صدمه محنت آن بزرگوار برهم شكست اغراق نگفته‏ام و بيهوده سخن نسروده‏ام آخر نه آنكه آن بزرگوار حجت خداست بر كل عالم و حجت اشرف خلق است در نزد خالق و نزديك‏تر خلق است به خالق و قلب عالم است كه از روح غيبي تعبير مي‏كند پس چون قلب را ملالي رسد البته جميع بدن ملول شود و بنيه بدن از هم بشكند و سر درد گيرد و چشم خراب شود و گوش دويّ و صدا گيرد و زبان لكنت كند و دست شل شود و هكذا هريك از اعضا به جهت ملال دل بر حسب قابليت خود علتي گيرند و هرچه ملال دل بيش شود علت اعضا بيش شود پس ببين كه چه محنتي بوده است محنت آن بزرگوار كه آسمانها و زمينها و كوهها و درياها و نباتات و حيوانات و جن و انس و ملائكه همه از آن محنت در محنت شده‏اند پس هيچ بلائي در هيچ‌چيز پيدا نمي‏شود مگر از فضل بلاي آن بزرگوار و هيچ‌چيز از حال اعتدال خود منحرف نمي‏شود مگر به واسطه مصيبت آن بزرگوار و اگر چشم داشتي مي‏ديدي كه استقامت و اعتدال در اين عالم به كلي نيست و آنچه به نظر اعتدال‏نماست و به طور استقامت پيداست جميعاً منحرف است و در اين دنيا صحت بي‏اختلاط مرض و امنيت بي‏اختلاط خوف و راحت بي‏اختلاط تعب نيست و جميع اين دنيا مشوب و مخلوط به كدورتهاست و هيچ‌كس نيست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 232 *»

كه در خود علت نيابد نهايت مردم گاهي غافل مي‏شوند و اينها همه نيست مگر به واسطه مصيبت آن بزرگوار و اينها همه نيست مگر صدمه آن كفار اشرار لعنهم اللّه كه به جميع خلق عالم رسيده پس جميع اهل عالم بر ايشان حقي دارند كه بايد از ايشان انتقام بكشند در روز قضاي عدل و گاه همين تغيرات عالم را عبادت اسم مي‏گذاريم و تعبير به عبادت مي‏آوريم و باز نه آن است كه اغراقي يا كنايه‏اي مي‏گوييم بلكه از جهت آنكه عبادت حقيقةً خاضع و خاشع‌بودن است چرا كه عبادت به فارسي يعني بندگي و بندگي يك روحي دارد و دلي دارد و يك اعضا و جوارحي دارد اما دل بندگي و حقيقت آن خاضع و خاشع‌بودن و تسليم‌داشتن امر مولاست و اما شاخ و برگ آن آن كارهاي جزئي است كه از جانب مولا حكم مي‏شود كه جاروب‌ كن و آب ‌بپاش و بيار و ببر و امثال اينها و روح همه اينها تمكين و تسليم است كه از آن تعبير به خضوع و خشوع مي‏آورند چرا كه جميع آن اعمال به واسطه تمكين و تسليم به انجام مي‏رسد و الا هيچ‏يك از آنها به عمل نيامدي و حاصل نگشتي پس مي‏گوييم كه تمكين تام و تسليم كامل وقتي است كه بنده اطاعت كند خواه آن خدمت محبوب او باشد خواه نباشد خواه ظاهراً نفع او در آن باشد يا ضرر او خواه راحت او در آن باشد و خواه تعب او پس هرگاه در همه احوال اطاعت كرد آن شخص تمكين كلي دارد و تمكين كلي خاضع و خاشع‌بودن است پس هركه در نزد كسي خاضع شد صاحب تمكين كلي است و آنگاه در همه حالات خشنود باشد چنانكه شيخ مرحوم مي‏فرمايد:

فان صفا و ان وفي و ان جفا
  هو الحبيب ايّ حال ارتضي

يعني خواه صفا كند خواه وفا كند خواه جفا نمايد محبوب است در هر حال مي‏پسندم هرچه او مي‏پسندد خلاصه خضوع آنست كه در هر حال خورسند باشد از خواهش محبوب و عمل نمايد به مقتضاي آن پس به اين وجوه كه عرض شد اصل بندگي خضوع است و باقي اعمال شاخ و برگ آن و دانستي كه اول خاضعين و اصل و حقيقت خاضعين حضرت ابي‏عبداللّه است‏7 چرا كه چنانكه خضوع از آن بزرگوار بروز كرد از احدي از آحاد عالم بروز نكرد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 233 *»

جميع خضوعهاي عالم از شعاع خضوع اوست و از اثر خضوع اوست پس به اين واسطه عبادت آن بزرگوار اصل عبادتهاي عالم شد بلكه او عابد به عبادتهاي عالم شد و حقيقةً بدون شايبه اغراق و مداحي، آن بزرگوار نماز عالم را كرده و روزه عالم را گرفته و حج عالم را بجا آورده و همچنين ساير عبادات را و از اين جهت در زيارتش مي‏خواني كه اشهد انك قداقمت الصلوة و آتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و اطعت اللّه و رسوله حتي اتاك اليقين يعني من شهادت مي‏دهم كه تو برپا داشتي نماز را و دادي زكات را و امر كردي به نيكي و نهي كردي از بدي و اطاعت كردي خدا و رسول را تا شربت شهادت را چشيدي يعني اينها همه را تو كردي و كسي ديگر جز تو نكرده و چه نقلي است اگر كسي به دل تو بگويد كه شهادت مي‏دهم كه تو ديدي و تو شنيدي و تو گفتي و تو كردي و تو دادي و تو گرفتي به جهت آنكه اعضا را حركتي جز به حركت دل نيست فخر اعضا همين بس است كه عليل نباشند و حاجب و مانع پيدايي كار دل نباشند پس فخر دست همين بس كه رعشه نداشته باشد تا دل مستقيم بنويسد و فخر زبان همين بس كه گنگ نباشد تا دل سخن خود را بگويد و فخر چشم همين بس كه غبار نداشته باشد تا دل به محبوب خود بنگرد پس اگر از اعضا مطلبي به استقامت برآمد كار دل است و منت او راست و اگر مطلب به انجام نرسيد و عيبي در آن پيدا شد نقص اعضاست پس حسن اعضا از دل است و قبحشان از خودشان مجملاً كه كار كار دل است كه از اعضا بروز مي‏كند يا خالص يا مشوب در دعاست لايري فيها نور الا نورك و لايسمع فيها صوت الا صوتك يعني ديده نمي‏شود در عالم نوري مگر نور تو و شنيده نمي‏شود صدايي مگر صداي تو پس آنچه عبادت و طاعت در عالم هست همه طاعت و عبادت آن بزرگوار است كه اصل و منشأ خضوع است پس نماز را در هزار هزار عالم او برپا كرده است و زكوة را او داده است و حج را او كرده است و جمله اين كارها چون وجوه عبادت است و روح آنها همه خضوع است و اصل در خضوع آن بزرگوار است آن بزرگوار را ابوعبداللّه گفتند كه مراد از عبداللّه عبداللّه بزرگ است كه تمامي ماسوي اللّه باشد زيرا كه تمامي ماسوي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 234 *»

اللّه شخصي است و انسان كبير است و عبداللّه است حقيقةً و چنان بنده‏اي است كه لحظه‏اي به خداي خود شرك نورزيده است آيا نخوانده‏اي در قرآن و ان من شي‏ء الا يسبّح بحمده يعني نيست چيزي مگر آنكه تسبيح مي‏كند خدا را به سپاس او و باز در قرآن است كل قدعلم صلوته و تسبيحه يعني هر چيز نماز و تسبيح خود را دانسته است و باز مي‏فرمايد قال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين يعني خدا فرمود به آسمان و زمين كه تمكين حكم مرا كنيد از روي رضا يا كراهت گفتند تمكين كرديم از روي رضا و در دعا مي‏خواني سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية يعني پاك است از آلايش كسي كه دين ورزيده است از براي او آسمان و زمين به بندگي و اقرار كرده است براي او به يگانگي و شهادت داده است براي او به پرورندگي مجملاً اين مطلب بسي واضح است كه ماسوي اللّه شخصي است يگانه مانند انسان الا آنكه او انسان بزرگ است و اين انسان انسان كوچك چنانكه آن عالم بزرگ است و اين انسان عالم كوچك و آن انسان بزرگ عبداللّه است يقيناً و عبداللّه اول كه مستحق اين اسم شده است اوست بعد هركس عبداللّه شده است جزو اوست و تابع اوست پس اول عبداللّه كل ملك است و آن بزرگوار بدين واسطه كه اين مقام را قبول فرمود ابوعبداللّه شد يعني پدر بنده خدا چون تمام ملك از شعاع آن بزرگوار است مانند نور آفتاب و آفتاب و پدر آن كسي است كه ماده طفل از اوست و ماده هر نور از صاحب نور است پس پدر ملك خدا اوست و جميعاً در مقام بندگي جزء اويند حتي آنكه اگر قدري ذهن خود را دقيق مي‏كني مي‏گويم كه ظهور رسول خدا صلوات اللّه عليه و آله هم به بندگي فرع وجود اوست و اين مطلب را چون مشايخ ما تفصيل تام نداده‏اند فصلي براي آن عنوان مي‏كنم گوش و هوش خود را جمع كن كه مشكل است.

 

فصل

بدان كه چنانكه مكرر از ما دانسته‏اي خداوند اول جلوه‏اي كه فرموده است به محمد و آل‌محمد است: زيرا كه آن بزرگواران نور خدايند و پيدايي اويند و ايشان از هر جهت يك نورند و يك حقيقت مي‏باشند چرا كه پيدايي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 235 *»

يك مي‏باشند و آيت يكند نهايت به هر صورت كه مي‏خواهند و در هر عالم و در هر عصر درمي‏آيند پس آن يك نور و آن يك حقيقت به صورتها و به شكلهاي مختلف درآمده چنانكه خدا در قرآن مي‏فرمايد و تقلبك في الساجدين يعني خدا از حالي به حالي‌شدن تو را در سجده‏كنندگان مي‏بيند اي پيغمبر و همچنين از حضرت امير است7 كه فرمود انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء يعني منم كسي كه به هر صورت كه مي‏خواهم درمي‏آيم و فرمودند كه اولنا محمد و اوسطنا محمد و آخرنا محمد كلنا محمد يعني اول و اوسط و آخر ما محمد است و كل ما محمديم بالجمله يك نور است كه به شكلها درمي‏آيد و كامل‏ترين آن شكلها كه آن نور مقدس به آن بيرون آمده است اين چهارده صورت مقدس است كه اكمل از اين چهارده صورت در ملك نباشد بعد از آن به يك‏صد و بيست و چهار هزار صورت درآمدند و اين صورتها از آن صورتها ناقص‏تر است يعني در دايره امكان و اجزاء و عناصر امكاني مساوي آن چهارده هيئت ديگر ميسر نبود پس به آن صورتها درآمدند پس از اين جهت بود كه حضرت امير فرمودند الا و انّا نحن النذر الاولي و نحن نذر كل زمان و اوان يعني آگاه باشيد كه ماييم پيغمبران عصر اول و ماييم نذيران هر زمان و وقتي و امام عصر مي‏فرمايد كه هركس مي‏خواهد نظر كند به آدم و شيث منم آدم و شيث و هركس مي‏خواهد نظر كند به نوح و سام منم نوح و سام و همچنين ابراهيم و اسماعيل و موسي و يوشع و عيسي و شمعون و محمد و علي و حسن و حسين: تا آخر ائمه همه را مي‏فرمايد و همه را مي‏فرمايد منم آن پس همه صورت ايشان است لكن به جهت نقصان قابليت امكاني از آن صورتهاي اول پست‏تر شد و همچنين بعد از آنها ظهور مي‏فرمايد به صورت مؤمنين و عدد آن صور را خدا مي‏داند و همه صورت ايشانست اين است كه فرمود و نحن نذر كل زمان و اوان يعني ما نذيران هر زمان و وقتي هستيم و فرمودند ما در نزد هر ولي گوش شنوا و زبان گويايي داريم و غير از اين از ادله كه در جلد چهارم خواهي شنيد ان‌شاءاللّه و همچنين تا آنكه جميع طيبات عالم ظهور نور ايشان است و جميع خوبيهاي عالم پيدايي ايشان است و همه‏كس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 236 *»

طالب ايشانند لكن نمي‏دانند.

هركه بيني طالب نيكو بود
  خود نكويي جلوة آن رو بود

بالجمله كامل‏ترين صورتها همان چهارده صورت است و چنانكه همه صورتهاي نيكو صورت ايشان است و لكن در هر صورتي اثري دارند و با هر صورتي كاري مي‏كنند پس به صورت آبي آتش را سرد مي‏كنند و به صورت آتشي آب را گرم مي‏كنند به صورت يبس تر را مي‏خشكانند و به صورت تري خشك را تر مي‏كنند همچنين در يكي از آن چهارده صورت به صورت مصطفوي و اصطفا درآمدند و ساير صورتها اصطفاشان تابع اين صورت بود چرا كه اصطفاي همه نسبت به اين اصطفا ناقص بود و در يك صورت به ارتضا درآمدند و ساير صورتها در ارتضا تابع اين صورت بودند و اين معني در همان يك صورت كمال تام داشت و در يك صورت به اجتبا بروز فرمود و همه در معني اجتبا تابع او بودند و او قوي‏تر از همه بود و در يك صورت به ابوعبداللهي و سيدشهدائي و شهادت و خضوع بروز كرد و همه در اين معني تابع او بودند و او قوي‏تر از همه بود در آن معني و همچنين باقي ائمه و از اين عجب مكن تو را يك خميره و يك بدن است و از قطره آبي متشابه الاجزاء خلق شدي قطعه‏اي از آن به صورت چشمي بروز كرد و كل اعضاي تو در چشمي محتاج به اويند و به دلالت او حركت كنند و به ارشاد او راهبر شوند و قطعه‏اي از آن به گوشي بروز كرد و همه اعضا در گوشي محتاج به اويند و به دلالت و ارشاد او حركت كنند و همچنين ساير اعضا و همه اينها جلوه روح يگانه است و آن يگانه بينا و شنوا و گوياست و او محتاج به هيچ‏يك نيست و همه تابع وجود اويند لكن اين صورتها هريك در كاري قوت دارند و آن روح در همه كارها قوت دارد و هر قوه‏اي از قوه‏هاي خود را در عضوي فاش مي‏كند پس آن يك نور مقدس كه كامل بود و كمالش آيت خداي واحد بود به چهارده صورت برآمده و كمال هر چهارده در عين او بود و محتاج به هيچ‏يك نبود ولي در هر آينه‏اي به شكلي جلوه فرمود و شكلي را تابع شكلي كرد و چون همه جلوه يكي است و نور يكي محتاج به ديگري نشده‏اند و از اوست كه بر اوست بفهم چه مي‏گويم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 237 *»

وحدت وجودي نيستم وحدت موجودي هم نيستم و اگر از كلماتم چنين بفهمي فهم تو مغشوش است و خطا رفته است بلكه اين توحيد تنزيهي است كه خدا را از آلايش خلقي پاك دانسته‏ام و همچنين پيغمبر و ساير خلق را از يك نور نيافته‏ام زيرا كه مرادم از جلوه‏كردن آن يك نور به آن چهارده‌نفس شريف آن است كه يك وجود و يك نور و يك طينت هستند به چهارده صورت جلوه كردند و اما جلوه ايشان به يك‏صد و بيست و چهار هزار صورت به طور جلوه آفتاب است در آئينه‏هاي متعدد نه آنكه آنچه در آئينه‏هاست همه آفتابي است كه در آسمان است بلكه نور آن آفتاب است و همچنين ساير مؤمنان مثل آئينه‏هايي است كه مقابل آئينه‏هاي اول داشته باشند و ساير جن مثل آئينه‏هايي هستند كه در مقابل آئينه‏هاي دويم داشته باشند و هكذا چنانكه پيش بيان كرده‏ام و لكن همه كمال آفتاب و نور آفتاب است كه ٭اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها٭ مجملاً كه ساير حجتهاي خدا همه در صفت عبادت و خضوع و خشوع تابع حضرت سيدشهدا هستند پس عبداللّه اول اول كه رسول خداست به نص آية قرآن كه مي‏فرمايد و انه لما قام عبداللّه يدعوه كادوا يكونون عليه لبداً كه پيغمبر را عبداللّه ناميده است تابع آن بزرگوار است در عبداللّه بودن و آن بزرگوار ابوعبداللّه است يعني پدر عبداللّه و به اين اشاره است آن تفسير كه وارد شده است در معني اين آيه كه مي‏فرمايد كه ووصّينا الانسان بوالديه حسنا كه فارسي آن آنست كه ما وصيت كرديم انسان را كه به والدين خود نيكي كند در تفسير فرمودند كه انسان پيغمبر است و والدين حسن و حسينند پس معلوم شد وجه تفسير و اشكالها همه زايل شد و نيز واضح شد معني حديث مشهور كه پيغمبر فرمود حسين مني و انا من حسين يعني حسين از من است و منم از حسين اما حسين از من است يعني در اصطفاء حسين جزء من است و فرزند من است و اما در عبادت من از حسينم و جزء اويم و فرزند اويم و اين نقص پيغمبر نمي‏شود آيا نمي‏بيني كه چشم مدد از دهان مي‏گيرد و دهان مدد از چشم مي‏جويد و چشم از دهان شريف‏تر است پس به يك معني حسين جزو پيغمبر است و به يك معني پيغمبر جزو حسين و پيغمبر هم اشرف است.

و همچنين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 238 *»

معني ديگر اين حديث آنست كه باطن حسين مدد از باطن من مي‏گيرد و جزو من است و ظاهر او از ظاهر من مدد مي‏گيرد و جزو من است اما ظاهر من از باطن حسين مدد مي‏گيرد و جزو وي است چرا كه باطن ولايت از ظاهر نبوت اشرف است نمي‏بيني كه روح حسين7 از جسم پيغمبر اشرف است و الطف و ضرري به جايي نمي‏رسد مثال اين حكايت عرش و كرسي و آفتاب و ماه است چرا كه عرش آيت باطن نبوت است كه سفير مابين غيب و شهاده است و اول مخلوق شهادي است و كرسي آيت باطن ولايت است و كرسي از عرش فيض‏ياب است و نور كرسي از نور عرش است و نور كرسي نسبت به نور عرش يكي از هفتاد است و آفتاب آيت ظاهر نبوت است ولي از كرسي نورياب است و نور او در نزد كرسي يكي از هفتاد است و عرش روح آفتاب است و ماه آيت ظاهر ولايت است و از آفتاب فيض‏ياب و نورياب است و نور او نسبت به آفتاب يكي از هفتاد است و كرسي روح ماه است پس شخص آفتاب كه روحش عرش است آيت نبي است و شخص ماه كه روحش كرسي است آيت ولي است حال ببين چگونه باطن ولي از باطن نبي فيض‏يابي كند و ظاهر نبي از باطن ولي و باز ظاهر ولي از ظاهر نبي فيض‏جويي نمايد و باز آفتاب افضل است از ماه و نقصي براي آفتاب نباشد چرا كه روحش از روح ماه افضل است و جسدش از جسد ماه و چه مي‏شود كه جسد آفتاب از روح ماه پست‏تر و كثيف‏تر باشد پس به اين معني هم راست است كه حسين از پيغمبر است در مقام كرسي و در مقام قمر و پيغمبر از حسين است در مقام آفتاب.

و معني ديگر آنكه حسين از من است يعني در مددها و فيضهاي كلي كه از خدا به خلق مي‏رسد حسين فيض‏ياب از من است و جزء من است و من واسطه فيض اويم و اما در مددهاي جزئي كه بايست از خلق استفاده شود من از حسينم و تابع اويم مثال اين معني آنكه تو را دلي است و حواسي ظاهر و شك در اين نيست كه جميع حيات و مدد حواس ظاهر تو از دل تو است و فيض بينايي به چشم و شنوايي به گوش و ذوق به زبان و غير اينها همه از دل مي‏رسد و اگر دل نبود چشم بينا و گوش شنوا نبود و لكن مرئيات جزئيه را چشم و مسموعات جزئيه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 239 *»

را گوش به دل رسانند آيا نيست كه اگر چشم را بر هم گذاري دل نمي‏بيند و اگر گوش را بگيري دل نمي‏شنود پس چشم از دل فيض‏ياب و به دل فيض‏رسان است و دل اشرف است چرا كه فيض‏رساني چشم هم به دل باز به دل است و چون حضرت سيدشهدا در مقام ولايت است و ولايت مقام تفصيل نبوت است و نبوت مقام اجمال است و نبوت كلي است و ولايت جزئيات است نه جزئي پس فيض كلي از نبي به ولي مي‏رسد و فيض جزئي از ولي به نبي بالا مي‏رود چنانكه فهميدي و به اين بيان شرح شد معني علّمته علمي و علّمني علمه كه حضرت امير مي‏فرمايد كه من علم خود را به نبي آموختم و نبي علم خود را به من آموخت چنانكه دل علم بينايي به چشم آموخت و چشم مرئيات را به دل آموخت و به همين بيان بفهم حاجت نبي را به جبرئيل و غناي او را از او پس جبرئيل از نبي فيض‏ياب است و به نبي فيض‏رسان و هيچ‌چيز دنيا عيب نمي‏كند همه حرفها درست بوده و هست ولي:

سخنها چون به وفق منزل افتاد
  در افهام خلايق مشكل افتاد

و خدا مي‏فرمايد و لو ردوه الي الرسول و الي اولي الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم يعني اگر مشكلات را رد كنند به خدا و رسول و به سوي صاحبان حكم هرآينه مي‏دانند آن كسانيكه استنباط مي‏كنند مشكلات را از كتاب خدا و سنت رسول و آيات آفاق و انفس باري آنچه خدا خواسته مي‏شود پس اين هم يك معني است براي اين حديث شريف كه چون حسين مقام ولايت را دارد علمهاي تفصيلي از او به من مي‏رسد و علمهاي اجمالي كلي از من به او مي‏رسد.

و معني ديگر آنكه من از جنس نور حسينم و حسين از جنس نور من است به جهت آنكه هر دو يك نوريم چنانكه دو كاسه آب را مي‏گويي اين آب از جور آن آب است و آن آب از جور اين آب به جهت آنكه هر دو از يك جنسند و هر دو يك حقيقتند اين هم درست و صحيح است.

و معني ديگر آنكه من آمدم كه امر حسين را بر خلق آشكار كنم بدليل قوله تعالي و ان لم‏تفعل فمابلّغت رسالته يعني اي پيغمبر اگر امر ولايت را فاش نكني رسالت خود را نرسانده‏اي به مردم پس معلوم شد كه پيغمبر براي اظهار امر ولايت پيغمبر شد يعني او را به سوي خلق فرستادند كه امر ولايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 240 *»

را پابرجا كند زيرا كه از مردم چيزي جز برپا كردن ولايت نخواسته‏اند و جميع دين خدا همه برپا كردن ولايت است و باقي شريعتها همه شاخ و برگ و اصلاح مزاج بنده و امور بنده است تا زيست كند و خدمت خود را به انجام رساند و اگر روا باشد كه پيغمبر بيايد به جهت آنكه مسئله حيض و نفاس بياموزد و طهارت و نجاست تعليم كند و مسئله خر فروشي ياد مردم دهد چرا روا نباشد كه براي اقامه ولايت آمده باشد؟ بلكه عرض مي‏كنم كه جميع شرايع براي آن است كه تو زنده باشي و امرت نظمي داشته باشد تا بتواني نوكري كني و علت غايي زنده‌بودن تو خدمت‌كردن ولي است نه چيز ديگر، نظر كن گفته‏اند مسواك كن كه دندانت عيب نكند و دهانت گند نگيرد وضو بگير كه چرك چشم و دماغ و صورتت پاك شود و صورت آدمي بگيري ريشت را شانه كن كه عفونت نكند از چرك و بدقواره نشود تطهيركن كه گند بول و غايط و مني از تو نيايد روزه‌گير كه اخلاطي كه در عرض سال از پرخوري در بدنت مانده پاك شود زكوة ده تا مالت نمو كند و اعوان و انصارت زياده باشند و حج ‌كن تا سفركرده شوي و پخته گردي و از اوضاع عالم مطلع شوي و انسانها ببيني و از هريك كمالي بياموزي زنا مكن كه نسل گم نشود و رحم برطرف نشود و اطفال تربيت شوند و نوع باقي بماند خلاصه اينها همه براي آنكه به شكل انسان باشي و از حيوانيت بيرون روي كه ان‌شاءاللّه با تو بتوان گفت كه چه بايدت كرد و آن‏وقت كه انسان شوي و سخن‌فهم گردي و عاقل گردي با تو بتوان دو كلمه حرف زد كه تو را براي چه خلقت كرده‏اند و براي چه اين شريعتها را به تو گفتند و زيست تو براي چه بود عبرت بگير از قول خدا كه مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون يعني من خلق نكردم جن و انس را مگر به جهت آنكه مرا عبادت كنند اينها كه شنيدي همه بيني پاك‏كردن و چرك چشم شستن و بالا و پايين شستن بود و نظام قوام خودت بود، آن عبادت كو كه تو را براي آن خلق كرده‏اند؟ مجملاً بناي عالم بر بزرگ و كوچك و آقا و نوكر است پيه نوكري را بر تن خود بمال و دست از آقايي و ادعاي آقايي بردار كه بايد نوكري كرد چون سخن به اينجا رسيد نصيحتي به خاطرم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 241 *»

رسيد بشنو كه نفع خواهي كرد.

امور عالم يا آقايي است يا نوكري، آقايي از آقايان است و از ايشان برمي‏آيد نه از ما و نوكري از ماست و لايق آقايان نيست و نمي‏كنند حال ما اگر نوكري كنيم و آقايان آقايي امر عالم برقرار شود و اگر ما از نوكري دست برداريم و بخواهيم آقايي كنيم و از ما برنمي‏آيد و آقايان هم ما را خذلان كنند و آقايي نكنند جميع امور عالم فاسد مي‏شود و خرابي كار متوسطان خلق از همين است كه مي‏خواهند آقايي كنند و نمي‏شود و نوكري هم از دست رفته و امور معوق مانده بفهم چه گفتم نوكري عمل‌كردن به مقتضاي اسباب است نه مهياكردن اسباب و خدا مسبب اسباب است مترقب باش هر سببي كه خدا پيش مي‏آورد به مقتضاي او عمل كن و راحت باش واللّه راحت دنيا و آخرت آن است كه انسان بزرگي داشته باشد كه غمش را او خورد و اين خاطرجمع به پرستاري و غمخواري او باشد و ديگر راحت به پشت بخوابد. از مطلب دور شديم برويم بر سر مطلب.

پس بعثت نبي9 براي اظهار امر ولايت بود و بس و باقي ديگر از شريعتها شاخ و برگ بود از اين جهت خدا در قرآن فرمود ان لم‏تفعل فمابلّغت رسالته يعني اگر امر اميرالمؤمنين را ظاهر نكني پيغمبري نكرده‏اي و هيچ كار ننموده‏اي بالجمله پس پيغمبر9 براي اظهار امر حسين7 آمده است پس از حسين است و حسين هم صلوات اللّه عليه و آله از براي اظهار امر رسالت آمده است چرا كه ولي ظاهركننده امر نبي است و از خود امري ندارد و تابع نبي است و نفس نبي است و در اظهار امر نبي حضرت سيدشهدا7 چنان كوشيد كه احدي از آحاد نكوشيده بود و نخواهد كوشيد زيرا كه بعد از رحلت پيغمبر9 كه غصب خلافت شد بناي خفاي امر نبي شد و علم و حكمت و شريعت او بناي نقصان گذارد زيرا كه حامل علم او كه ساكت شد از علم و حكم و معجزات و آثار و آنها هم كه نداشتند پس در عهد عمر بيشتر پنهان شد چنانكه پيش دانستي و در عهد عثمان بيشتر و سني مباش كه بگويي اين همه شهرها در عصر خلفا مفتوح شد و آوازه پيغمبر9 از شمشير آنها در عالم پهن شد زيرا كه شهرها مفتوح كردند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 242 *»

و اسم پيغمبر رفت ولي رسم او گم شد و مردم را از كفر درآوردند به نفاق اعظم داخل كردند و البته نفاق، اعظم از كفر و شرك است چنانكه يحتمل دانسته باشي و پيشترها ذكر كرده باشم و اگر تدبر در امر عامه كني واللّه خواهي يافت كه به جز روكردن به قبله در دست ايشان چيزي نمانده همه مذهبهاي مختلف و اعتقادها و رأيهاي متفاوت دارند با وجود آنكه حق يكي است و امت مرحومه يك طايفه‏اند و غالب هفتاد و سه فرقه از آنها هستند باري در عصر عثمان كار خلافت به سلطنت رسيد و اوضاع اوضاع رياست به غلبه و خودسري و خودهوايي و عداوت اهل‏بيت شد و در عصر معاويه امر به نهايت بالا گرفت و اسم اهل‏بيت از ميان نزديك بود گم شود و احاديث وضع كردند و افترا بر خدا و رسول بستند در مدح مشايخ خود و عداوت با شيعيان و اهل‏بيت كردند و كار به جايي رسيد كه ديگر اثر نور پيغمبر پنهان شده بود از اين جهت گفتيم كه نماز ظهر متعلق به حضرت پيغمبر است9 كه ظهور حق بود و به نفس نفيس ظاهر و ناطق بود و لسان‌اللّه و وجه‌اللّه بود و كاشف از شريعت خود بود و امر در غايت ظهور بود و اين است كه خدا قسم به آفتاب مي‏خورد كه والشمس و ضحيها يعني قسم به حق آفتاب و نور آفتاب يعني قسم به محمد و دين محمد9 و چون آن بزرگوار از دار دنيا رحلت كرد و از سمت بالاي سر كه محل استيلاي او بود ميل كرد نماز عصر متعلق به حضرت امير شد كه وقتي است كه سايه از براي چيزها پيدا مي‏شود و سايه هر چيزي مساوي او مي‏شود پس نور و ظلمت مساوي مي‏شود و آفتاب رو به افق مي‏رود و نورش و ظهورش كم مي‏شود به واسطه غبارها و بخارها كه نزديك افق است و به واسطه آنكه حرارت آفتاب از صبح تا عصر بخارها از زمين بالا كشيده و همچنين در زمان حيات پيغمبر9 كينه‏هاي قوم قوي شده بود و آتش حسدهاشان مشتعل شد پس چون زوال نبوت شد بخارهاي كينه‏هاي ايشان راست شد نمي‏بيني در عالم همين‌كه زوال شد بادها مي‏خيزد و ابرها راست مي‏شود و بخارها پيدا مي‏شود و نوعاً غالب بادها و ابرها و طوفانها بعد از ظهر مي‏شود پس نماز عصر منسوب به حضرت امير شد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 243 *»

حقدها و حسدها به هيجان آمد و هوا ابر شد اين است كه خداوند قسم به‌عصر مي‏خورد، مي‏فرمايد والعصر ان الانسان لفي خسر يعني قسم به حق عصر كه انسان در خسارت است و انسان مراد ابوبكر است كه نسيان حق او را فراگرفته است و قسم به حق عصر يعني قسم به حق علي كه ابوبكر زيانكار است و اما چون آفتاب غروب كرد و شفق باقي ماند وقت مغرب شد و نماز مغرب منسوب به فاطمه است3 كه در ظلم به او و ايذاي او و قتل او نور نبوت پنهان شد و ظلمت عالم را فراگرفت و لكن باز شفق في‏الجمله بود و اين است كه خدا قسم به شفق مي‏خورد و مي‏فرمايد فلااقسم بالشفق يعني چنين نيست كه گمان كرده‏اند قسم به حق شفق يعني قسم به حق فاطمه و اما در زمان امام حسن7 وقت وقت عشاء شد و ظلمت كفر عالم را فراگرفت و شفق پنهان شد و به طوري شد كه اثري از نور آفتاب نبود و چشم كار نمي‏كرد و هركس تواريخ را ديده باشد مي‏داند كه معاويه چه كرد و عالم چگونه از ذكر دين حق خالي شد و ستاره‏هاي صحابه و اهل حق در ظلمات ابر او پنهان شدند و نماز عشاء منسوب به آن حضرت است و از اين جهت خدا قسم به حق شب مي‏خورد، مي‏فرمايد والليل اذا سجي و والليل اذا يغشيها و والليل و ما وسق و اينها همه قسم به حق امام حسن است7 يعني قسم به حق حسن وقتي كه آرام گيرد و صلح كند با معاويه و قسم به حق حسن وقتي كه بپوشاند در عصر او ظلمات نور آفتاب را و قسم به حق حسن و آنچه فروگرفته است در زمان خود علم خود و اصحاب خود را و به مردم منافق ابراز نداده و چون ظلمات كفر معاويه عالم را فراگرفت و نور نبوت پنهان شد حضرت سيدشهدا كمر همت براي رفع ظلمات بست چنانكه در عالم ذر شرط كرده بود و از مدينه بيرون آمد رو به مكه و از آنجا رو به عراق و اظهار كرد امر را و مقابل ايستاد با جنود كفر و ظاهر كرد براي اهل عالم كفرِ آن كافران را به طوري كه بر هيچ بي‏مرضي پنهان نماند زيرا كه نسبت آن بزرگوار به پيغمبر و فضل آن بزرگوار از آفتاب روشن‏تر بود و هركس پا به دايره اسلام گذارد دانست كه او فرزند پيغمبر است و سبط اوست و نور چشم و ميوه دل اوست و محبت او به آن بر همه‏كس واضح

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 244 *»

بود و به طوري واضح كرد كه بر يهود و نصاري خروج آنها از دين و بطلان امر آنها واضح شد حتي بر بسياري از سنيان معلوم شد ولي از راه جهالت تجاوز از يزيد نكردند و هر عاقلي كه نظر كند مي‏داند كه قومي ادعاي اسلام كنند و بعد از پيغمبر خود سبط و ميوه دل او را به اين‏طور بكشند و اين همه جراحت بر تن شريف او وارد آورند و او را به طوري بكشند كه پيغمبر راضي نبوده كه درندگان را به آنطور بكشند و او را با شمشير و نيزه و سنگ و چوب مجروح كنند و سر او را از قفا ببرند كه البته صعب‏تر است چرا كه اول اثر جراحت را مي‏بيند تا به شريانها برسد و به حلقوم برسد آنگاه مي‏كشد و به اين اكتفا نكنند تن او را عريان كنند و به اين اكتفا نكنند او را عمداً پامال سمّ ستور كنند و به اين اكتفا نكنند سر او را بريده بر نيزه كنند و در اسلام اول سري باشد سر فرزند پيغمبر كه بر نيزه شده باشد و به اين اكتفا نكنند آن را به هديه ببرند و به اين اكتفا نكنند او را دفن نكرده بروند و به اين اكتفا نكرده اصحاب و اخوان و اطفال شيري و اقوام او را همه به همين‏طور بكشند و به اينها اكتفا نكرده زنان و اطفال خرد و دختران او را و عيال او را كه همه دختر پيغمبر و فاطمه و حضرت امير بودند اسير كنند و به اين اكتفا نكرده چادر و مقنعه و زيور ايشان را بگيرند و به اين اكتفا نكرده ايشان را بر شتران و قاطران سوار كنند و شهر به شهر ببرند و به اين اكتفا نكرده در مجالس و محافل با روي باز ببرند بسته در ريسمان مانند اسير زنج و ايشان را ننشانند و يهود و نصاري را بنشانند و به اين اكتفا نكرده ايشان را به كنيزي بخواهند و به اين اكتفا نكرده فحش و قبيح به ايشان بگويند و به اين اكتفا نكرده در بازار آنجا ببرند كه قاعده بود كه كنيزان و اسيران را آنجا مي‏بردند و مي‏داشتند و مي‏فروختند و به اين اكتفا نكرده شهرها را آئينه بندند و به اين اكتفا نكرده عيد گيرند و روز قتل فرزند پيغمبر خود را روز عيد شمرند و مبارك‏باد به يكديگر گويند و ديد و بازديد كنند و روز بركت خوانند و به شكرانه روزه گيرند و چه بگويم كه اگر هزارهزار بگويم كمي از بسيار آن را نگفته‏ام و هر جزئي آن جگرشكاف است و محنت ابدي است حال نظر كن كه قومي كه چنين كنند با فرزند و ناموس و زنان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 245 *»

عترت پيغمبر خود رگي از اسلام در تن ايشان هست؟ و واللّه كه هركس گمان كند كه احتمال مي‏رود كه اينها مسلم باشند واللّه كه او از اسلام بري است نعوذباللّه اگر اين كفر نيست ديگر كفر كدام است و خدا از ايمان جز دوستي اولياي خود چه خواسته است و از كفر جز عداوت ايشان چه خواسته و آيا ظاهر نشد كفر ايشان با همه اين كفرها كه واللّه يكي از اينها كفر مستقل بود و سبب خلود ابدي چه جاي همه پس به اين‏طور كفر ايشان را ظاهر كرد و در اطراف عالم پهن شد حتي در هند و سند و روم و فرنگ و غيرها كه يزيد بن معاويه لعنهما اللّه با عترت و عيال پيغمبر خود اين كار كرد و به آنطور منتشر شد كه كفار عزاي آن بزرگوار را برپا مي‏دارند و گريه مي‏كنند و اين بديهي است كه يزيد را معاويه خليفه و ولي‌عهد خود كرد و بيعت از مردم براي او گرفت و اگر او اين حرامزاده را نپسنديده بود و راضي به احوال و افعال او نبود چرا او را بر اموال و جان مسلمين مسلط كرد؟ و اگر بگويي او او را خليفه كرد و شايد راضي به فعل او نبوده چه تقصير بر او مي‏گويم كه اين شبهه‏ايست از جهت زياد ديدن امر سلاطين و حكام اين اعصار و خفي‌بودن خلافت و رياست ديني بلي اين شبهه در حكومت متغلبين مي‏رود كه پادشاهي كسي را حاكم بر جايي كند و آن حاكم خلافي كند وانگهي بعد از پادشاه تقصير پادشاه نيست ولي در دين اين احتمال نمي‏رود چرا كه حامل دين پيغمبر و جانشين او بايد معصوم باشد نه هر شارب خمر زاني لاطي فاسق فاجر و معاويه پسر خود را به حرامزادگي و فسق و فجور مي‏شناخت چرا خليفه كرد و بر گردن مردم او را مسلط كرد و اگر نه راضي به خلافت چنين فاسقي بود چرا عدول از خلافت اولاد رسول كرد و خودش عدول كرد از اميرالمؤمنين؟ پس لامحاله او قاتل سيدشهداست كه يزيد حرامزاده را بر خلافت نصب كرد و همچنين مي‏پرسيم معاويه را كه نصب كرد و چرا نصب كرد؟ اگر خلافت به نص خداست كه نص نشد و اگر به نص رسول است كي نبي فرمود و اگر به اجماع است كي اجماع شد و اگر به نص خليفه سابق است كي حضرت امير او را نصب كرد اگر به كلي منكر خلافت حضرت امير مي‏شوي كه به كلي از مذهب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 246 *»

اسلام به اجماع شيعه و سني خارج مي‏شوي و داخل نواصب مي‏گردي پس معاويه هم به تغلب خليفه كرد خود را و خروج بر خليفه رسول خدا كرد و كافر شد وانگهي كه حرامزاده يزيد را برانگيخت. پس آنگاه سخن از عثمان گوييم كه او چه‏كاره بود؟ خدا او را خليفه كرد يا پيغمبر؟ هيچ‏يك كه نشد ابوبكر و عمر هم او را خليفه نكردند اجماعي هم كه به قول خودشان نشد چند نفر منافق شوري كردند و او را خليفه كردند و به كدام كتاب و سنت شوري سبب نصب خليفه مي‏شود و شوراي چهار نفر منافق چگونه حجت بر اهل مشرق و مغرب مي‏شود پس او هم به تغلب خلاف كتاب و سنت كرد و كافر شد لاسيما كه سگي مثل معاويه را بر مسلمين مسلط كرد و راضي به خلافت او بود پس قاتل سيدشهدا اوست. آنگاه مي‏پرسيم كه عمر را كه خليفه كرده؟ نصي از خدا و رسول كه نبود اجماع مسلمين هم كه يقيناً نشد نص ابوبكر كه گفته حجت است معصوم كه نبود خدا هم نبود پيغمبر هم نبود پس او هم به تغلب خليفه شد و كافر شد به خداي عزوجل لاسيما مثل عثمان كسي را بر گردن مسلمين مسلط كرد بدون حجت و كافر شد و اوست قاتل سيدشهدا چنانكه دانستي وانگهي كه دانسته‏اي كه بناي جور و ظلم و سوختن درِ خانه پيغمبر9 و حال آنكه هنوز كفنش از آب غسلش تر بود او گذاشت و تازيانه او بر دخترش زد و پهلوي دخترش را او شكست و محسن را او سقط كرد و آب دهن نحس خود را بر كاغذ پيغمبر او انداخت و فرمان او را او دريد و نسبت قبيح او داد پس كفر او هم اوضح از آفتاب است و بناي قتل سيدشهدا را او گذارد. پس از ابوبكر مي‏پرسيم كه او را خدا خليفه كرد يا رسول؟ احدي نگفته كه به نص خليفه بود نهايت متمسك به اجماع شدند اجماع هم نشد و كجا آن روز جميع مسلمين كه در اطراف عالم بودند آنجا حاضر بودند و كي كل مسلمين اجماع كردند و اگر آن روز اجماع نشد بعد به طريق اولي نشد چرا كه خورده‏خورده مردم برگشتند و شيعه شدند و آن روز هم همه مسلمين حاضر نبودند و آنها كه حاضر بودند همه راضي نبودند پس نه نص بود و نه اجماع بلكه به زور پيغمبر خود را نشسته كفن نكرده نماز نكرده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 247 *»

دفن نكرده گذاردند و به سقيفه بني‏ساعده دويدند و غصب خلافت كردند پس همين ترك پيغمبر به اين احوال و دويدن به سقيفه و غصب خلافت‌كردن و درِ ظلم بر روي اهل‏بيتش گشودن خودش كفر مستقلي بود.

بالجمله سخن دراز شد و كلام در اينها نبود مقصود اين بود كه قتل سيدشهدا سرايت مي‏كند تا ابي‏بكر و اوست حقيقةً قاتل و اول ظالم اوست كه درِ اين فتنه را گشوده و خلافت و رياست را از خانواده او بيرون برد و عيال او را به گرسنگي و فقر و فاقه و ذلت و غربت و قتل و اسيري انداخت پس همين قتل سيدشهدا كفر جميع فرق اسلام را ظاهر كرد و شريعت غرّاي پيغمبر را آشكار كرد پس او پس از شبِ عصرِ امام حسن7 فجرِ طالع شد و صبحِ درخشان گرديد و نور از ظلمت جدا شد و خيط ابيض اسلام از خيط اسود كفر ممتاز گرديد پس نماز فجر منسوب به آن حضرت شد و قسم به او خورده است خدا كه والفجر و ليال عشر و الشفع و الوتر و الليل اذا يسر يعني قسم به فجر و به شبهاي ده‏گانه و به جفت و به طاق و به شب چون بگذرد پس فجر حضرت امام حسين است7 و شبهاي ده‏گانه حضرت امام حسن است و باقي ائمه: كه همه مقهور بودند و شفع حضرت امير است كه جفت است و مقام باطن ولايت دارد و نفس نبي است و وتر باطن حضرت پيغمبر9 كه طاق و بي‏همتاست و آيه يگانگي خداست و در ظاهر جفت مقام رسالت و تأليف است و طاق مقام ولايت و تفريق و اگر بخواهم علتهاي اينها را بگويم به تفصيل از مطلب به كلي دور مي‏شوم و اما شب كه بگذرد حضرت فاطمه است3 آن هم شب است چرا كه مظلوم و مقهور بود نمي‏دانم مي‏فهمي چه مي‏گويم يا معماست باري هر سخن اهلي دارد و سخن را روي با صاحب‏دلان است و از اين جهت سوره فجر منسوب به سيدشهداست كه نام نامي او در اول آنست و احوالش در آخر كه مي‏فرمايد يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي الي ربك راضية مرضية فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي يعني اي نفس كه تن درداده‏اي بر قتل و اسيري و محنت و مصيبت برگرد به سوي پرورنده خود و حال آنكه تو راضي هستي از اين تقدير خدا كه بر تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 248 *»

تقدير كرده و خدا هم از تو راضي است كه وفا كردي و صبر كردي در راه او و داخل بندگان من شو كه جد و پدر و برادر تو باشند و داخل بهشت عدن شو كه جايگاه تو است و ارث تو است چرا كه از نور تو خلق شده است باري تمامي سوره در شأن مصيبت آن بزرگوار است و از مطلب به كلي دور شدم برگردم بر سر مطلب. پس سيدشهدا امر پيغمبر را ابراز داد و دين او را آشكار كرد پس او از پيغمبر است به اين اعتبار و پيغمبر از اوست و اين هم يك معني از حديث شريف شد كه حسين مني و انا من حسين و كلام ايشان هفتادوجه دارد و اصل سخن در اين بود كه چگونه پيغمبر فرع حسين است در شهادت و بحمداللّه واضح شد كه چنانكه در اصطفا حسين فرع نبي است در خضوع و شهادت نبي فرع حسين است آيا نمي‏بيني كه مصيبت حسين مافوقش متصور نيست و مصيبت هيچ نبي و هيچ وصيي به آن نمي‏رسد پس هر مصيبتي در نزد مصيبت او حقير است چه مي‏شود كه خود پيغمبر اشرف باشد لكن در باب مصيبت همه عالم تابع اويند و نور خضوع او بر ظاهر پيغمبر تابيده و بر ظاهر عالم و هر چيز به طور خود متلبس به لباس خضوع شده‏اند و آفتابِ منيرِ خضوع حسين است7 پس از اين جهت ابوعبداللّه شد و پدر همه بندگان خدا شد و چون اصل روح عبادت به واسطه آن بزرگوار برپا شد او ابوعبداللّه شد از ميان ائمه: و اما حضرت صادق7 هم ابوعبداللّه شد چرا كه ظاهر عبادات و شرايع همه از او فاش شد و در دولت بني‏اميه احدي از ائمه: جرأت ابراز دين نكردند و چون دولت ايشان منقرض شد و بني‏عباس بالا آمدند هنوز قوتي نگرفته بودند كه حضرت باقر بناي بيان را گذاردند در عهد سفاح بعد حضرت صادق بيان شرايع و احكام را فرمودند به طوري كه دين حق مشهور به دين جعفري شد و جميع شرايع و احكام را در عالم پهن فرمود و از فرمايشات آن بزرگوار چهارصد كتاب اصحاب در مسائل ديني نوشتند و در ميان شيعه پهن شد و بناي ظاهر شرع از ايشان شد پس ايشان هم به اين واسطه ابوعبداللّه شدند و ديگر احدي از ائمه به اين كنيت نام برده نشدند پس حضرت سيدشهدا صلوات اللّه عليه ابوعبداللّه باطن بود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 249 *»

كه باطن عبادت را كه خضوع و خشوع باشد در عالم پهن كرد و همه خلق جزو اويند در باطن عبادت و حضرت صادق ابوعبداللّه ظاهري است كه ظاهر عبادت از او پهن شد و شريعت در عالم از او منتشر شد و همه‏كس جزو اويند در عبادت ظاهر و اما در اين باب پيغمبر كه عبداللّه است جزو حضرت صادق7 مي‏شود به جهت آنكه باطن ولايت فيض‏بخش ظاهر نبوت است چنانكه پيشتر از ما دانسته‏اي ولاقوة الا باللّه.

 

فصل

بدان كه نور عالي در داني ظاهر نمي‏شود مگر آنكه داني آئينه وجود خود را از زنگ خودي زدوده باشد و به هيچ‏وجه خودنما نباشد چنانكه سنگ مادام كه كثيف و خودنما و خوددار و خودستاست عكس آفتاب در آن ظاهر نمي‏شود و همين‏كه خودنمايي خود را برطرف نمود و خود را نستود آفتاب را مي‏نمايد و اين معني بسي واضح است كه سنگ خودستاست كه به زبان حال مي‏گويد من سياهم و من كثيفم و من زبر و خشن مي‏باشم و من چهارگوشه‏ام پس همه سرتاپا خودستاست پس چون زبانش به جز به ذكر خودش جاري نيست و علي‏الاتصال خود را مي‏ستايد نمي‏تواند كه آفتاب را بستايد و چون خود را پنهان كند و صفات خود را گم كند و از ديده بينندگان و گوش شنوندگان پنهان كند آنگاه آفتاب را مي‏نمايد حال همچنين است مادام كه بنده دربند خودي است و به جميع مشاعر خود در فكر خود است و اعضا و جوارحش مشغول به خودپرستي و پرستاري خودش است هرگز خدانما نخواهد شد پس هركس كه خواهد كه خدانما شود بايد زنگ خودي را از خود بزدايد و به ظاهر و به باطن سرتاپا ذكر محبوب گردد و به جميع مشاعر ملتفت او باشد و همه اعضايش در خدمت او باشد و اين نخواهد شد مگر آنكه شيوه خضوع و خشوع را پيش گيرد و از سر جميع جان و مال و عرض و ناموس و اخوان و احباب خود در راه محبوب خود بگذرد و همه را نثار و فداي محبوب خواهد و تسليم رضاي او نمايد و همه را فداي نمايش محبوب نمايد و اينها نيست مگر معني خضوع و خشوع چرا كه خضوع غيري را بزرگ‌كردن و خود را كوچك‌كردن است و غيري را نمودن و خود را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 250 *»

مخفي‌كردن است و غير را مطاع و خود را مطيع‌كردن است و غير را سيد و خود را عبدكردن است پس معلوم شد كه حقيقت خضوع مر آئينه راست كه خود را مخفي و آفتاب را آشكار و خود را پست و آفتاب را بلند كرده است و خود را مطيع و آفتاب را مطاع كرده است پس هركس خاضع‏تر است براي سيد خود نماينده‏تر است مر او را و هركس خوددارتر است البته تكبر كرده در نزد سيد خود كه تابش انوار عظمت آقا آن را كوچك نكرده و مضمحل ننموده است پس مضمحل‌نشدن بخار در نزد تابش آفتاب علامت غلظت و قساوت و سختي آن است و مضمحل‌شدن آن علامت رقت و لطافت و ناچيزي و نابودي آن است پس هر بنده‏اي كه تكبر دارد و از براي آقا خاضع نيست خودستا و خودنماست و ستاينده مولا به قدر تكبر خود نيست و هر بنده‏اي كه در نزد تابش كبريا و عظمت آقا مضمحل و فاني است او نماينده بزرگي و عظمت آقاست و جلوه‏دهنده كبريا و جلال مولاست بفهم چه مي‏گويم و تعجب كن كه اين مطلبهاي دقيق به چه الفاظ آسان بيرون مي‏آيد و لاقوة الا باللّه باري الحمدللّه علي نعمائه.

 پس معلوم شد كه از بندگان خداوند هركس خاضع‏تر و خاشع‏تر است حق‏نماتر است و از اين است كه خدا مدح مي‏فرمايد اقوامي را كه انما المؤمنون الذين اذا ذكر اللّه وجلت قلوبهم يعني مؤمنان كسانيند كه چون خدا نام‏برده شود دلهاشان ترسان مي‏شود و مذمت مي‏فرمايد طايفه‏اي را كه اذا قيل لهم لا اله الا اللّه يستكبرون يعني همين‏كه به ايشان مي‏گويند لا اله الا اللّه تكبر مي‏كنند و باز قومي را مذمت مي‏فرمايد كه ثم قست قلوبهم من بعد ذلك فهي كالحجارة او اشد قسوة يعني پس سخت شد دلهاشان بعد از آن پس آن دلها مانند سنگ شد يا سخت‏تر بفهم چه گفتم پس كمال بنده در خضوع و خشوع است و خضوع آن است كه در نزد تابش نور مولا فاني و مضمحل شود پس انصاف‌ده و تدبركن كه در تمام روي زمين در همه عصرها كه خاضع‏تر و خاشع‏تر از حضرت سيدشهدا بود به طوري كه فهميدي كه از خضوع خود را نيست كرده با خاك يكسان كرد و جان و فرزند و عيال و احباب و اموال همه را در راه محبوب و در نزد تابش انوار امر و دين و شرع او داد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 251 *»

به طوري كه احدي از آحاد اينطور و به اين قسم نداده و نكرده و چون پيش قدري دانسته‏اي ديگر شرح نمي‏كنم پس چون خاضع‏ترين خلق بود در نزد خدا به طوري كه هر خاضعي خاضع است به جهت آنكه تابع او شده و نماينده نور او گرديده پس از اين جهت بايستي كه خداوند عالم در احدي آنقدر كه در او جلوه كرده جلوه نكرده باشد و چنين هم هست و از اين جهت جميع حرمتهاي خداوند از براي سيدشهدا قرار گرفته و به كلي منسوب به خدا شده و به جز ذكر خدا چيزي ديگر نيست حال ببين كه چگونه منسوب به خدا شده است و خدا به واسطه آن خضوع چه چيزها از انوار و منسوبات خود به آن نداده است.

از آن جمله جميع ايام متبركه را كه در آنها ظهور امري از امور خدا يا عظمتي از عظمتهاي او شده يا جلوه به فضلي يا عدلي يا جلالي فرموده است منسوب به او گردانيده و زيارت آن بزرگوار را در آن مستحب كرده است مانند شبهاي قدر با وجودي كه قتل حضرت امير در آنها اتفاق افتاده زيارت سيدشهدا در آنها سنت است و روز مبعث كه پيغمبر مبعوث شد زيارت سيدشهدا سنت است روز مباهله زيارت او سنت است روز عرفه زيارت او سنت است نوروز كه روز خلافت اميرالمؤمنين است زيارت او سنت است اعياد و جمعات و ساير ايام متبركه زيارت او سنت است نيمه شعبان صاحب‌الامر به دنيا آمده زيارت او سنت است خلاصه هر روزي كه در آن امري يا جلوه‏اي از خدا ظاهر شده زيارت او سنت است و زيارت او را بايد كرد اگرچه خطر بر جان و مال باشد و زيارت او باعث طول عمر و ترك زيارت او باعث كوتاهي عمر است حتي آنكه سي‌سال را بسا به سه‌سال رساند و زيارت‌كردن او مثل زيارت‌كردن خدا در عرش شده است و عمر زاير او محسوب نمي‏شود تا برود و برگردد و اينكه جمعي مي‏ميرند در راه يا در كربلا در رجعت برگشته تتمه عمر خود را زنده خواهند بود و حال به جهت حكمتي آلودگي در ميان پيدا شده است و دعا در تحت قبه او مستجاب است هرچه باشد و مراد از قبه قبه ولايت اوست و قبه متابعت اوست در خضوع بلكه قبه او آسمان است ولي به مقتضاي ٭گر پيش مني و بي‏مني در يمني٭ هركس با اوست و مطيع و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 252 *»

تابع اوست در زير قبه و لواي اوست و هركس مطيع او نيست در تحت لوا و قبه او نيست و مراد همين است كه شنيدي و الا اين قبه ظاهر گاهي نبوده و گاهي كوچك بوده و گاهي بزرگ.

و همچنين خداوند ائمه طاهرين را از ذريه او قرار داده چرا كه بعد از اينكه اينطور خضوع كرده و لطيف شده ولايت خدا از آئينه وجود او جلوه‏گر شد و همه شأنها و نورهاي ولايت و عظمت و كبرياي خدا از او بروز كرد پس ائمه از نسل او شدند و او اصل ولايت شد و همه از آن سرچشمه فايز گرديده از آن چراغ روشن شدند و شفا را در تربت آن قرار داد پس در حقيقت تربت او را اسم خود قرار داده چرا كه شفاي كل امراض عالم ظاهراً و باطناً اسم خداست چنانكه در دعا مي‏خواني يا من اسمه دواء و ذكره شفاء و خداوند شفا را كه اسم و ذكر خودش باشد در تربت او قرار داده پس تربت او را مظهر اسماء و صفات خود قرار داده و جميع اسمهاي خدا شفاست و هر اسمي مخصوص هر دردي است و تربت سيدشهدا مخصوص دردي نيست پس اسم اعظم خدا و جميع اسمهاي غير اعظم را در آن قرار داده است پس به اين جهت شفاي هر دردي و امان از هر خوفي و علم از هر جهلي و غناي از هر فقري و وسعت از هر ضيقي و شرف از هر وبالي و يقين از هر شكي و عزت از هر ذلّي و دواي هر دردي ظاهري و باطني شده است و در هر حاجتي كه متمسك به آن شوند و مطلب از آن طلبند و تبرك از آن جويند علاجي كافي و شافي است ولي از براي حفظ آن شروطي است كه چون آن شروط را به عمل نياورند و آنطور كه بايست حرمت آن را نگاه ندارند شفاي آن كم مي‏شود تا تمام مي‏شود آيا نمي‏بيني كه مردم حرمت آن را به قدر قطعه الماسي نگاه نمي‏دارند و حال آنكه الماس سنگي است و تربت عظم در نظر ايشان ندارد و او را از هر بي‏حرمتي و پستي و چركي نگاه نمي‏دارند با وجود اين چگونه مي‏خواهي كه اثري كند و اگر حرمت آن را به قدر امكان نگاه دارند مانند آنكه حرمت جوهري ثمين را نگاه مي‏دارند خواهي ديد كه چگونه اكسير اعظمي است و واللّه كه هيچ اكسيري به آن نمي‏رسد كدام اكسير است كه ذره‏اي از آن طوفان دريا را بنشاند و سني و فرنگي اين اثر را از آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 253 *»

ديده‏اند و اعتقاد دارند و چگونه چنين نباشد و حال آنكه مخلوط شده است به گوشت و خون سيدشهدا صلوات اللّه عليه و گوشت و خون اهل‏بيت و اصحاب ابرار او پس به اين واسطه شفاي هر دردي شده است و چون به حقيقت بنگري ذكر و اسم خدا كه شفاي هر دردي است خود آن بزرگوار است كه در آنجا حلول كرده و اوست شفاي علت كاينات و چون در آن خاك شريف جلوه فرموده است آن خاك شفاي هر دردي ظاهري و باطني گرديده است و عرض مي‏كنم كه همين خاك كربلا جلوه قرآن است در رتبه زمينها زيرا كه قرآن را در هر عالم جلوه‏ايست و قرآن حقيقتي است جبروتي و در هر عالمي به شكلي جلوه مي‏فرمايد مثل آنكه آفتاب در هر آئينه به شكل و رنگي جلوه مي‏كند پس قرآن در عالم حروف و كلمات سخني به آن الفاظ جلوه كرده كه تو مي‏گويي و مي‏خواني و در عالم حروف و كلمات نوشتني به اين حروف نوشتني جلوه كرده و چون بنگري عالمِ حروفِ نوشتني از ساير امور عالم اشرف نيست و در عالم اناسي به مؤمن كامل جلوه كرده و مؤمن كامل اشرف از اين قرآن نوشتني است به قدري كه انسان اشرف از مداد است از اين جهت مرحوم مجلسي روايت فرموده است كه مؤمن اشرف از كعبه است و مؤمن اشرف از قرآن است پس در عالم انبياء به صورت پيغمبران چهارگانه كه صاحبان شرايعند جلوه كرده است و در عالم حجتهاي بزرگ خدا به صورت حضرت امير جلوه كرده است از اين جهت كتاب اللّه ناطق شده است به نص آيه قرآن خلاصه در عالم زمينها مظهر قرآن خاك كربلاست و چون خدا مي‏فرمايد و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين پس شفابودن در خاك كربلا جلوه كرده است و خاك كربلا شفا و رحمت است از براي مؤمنين و اما از براي ظالمان خسارت است و به ايشان ضرر دارد خلاصه اگر از پي اين مطلب برويم به كلي از مقام دور مي‏شويم و شرح احوال زمينها را در جلد معاد قدري ذكر كرده‏ام اگر خواهي رجوع كن.

و همچنين از جمله كرامات خداوند به سيدشهدا آنست كه كربلا را قطعه‏اي از بهشت آفريده كه كربلا با آنچه در او هست بعينه قطعه بهشت است و هركس در آن مدفون شد مخلد در بهشت است و ديگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 254 *»

بيرون نمي‏رود پس احدي از آن جماعت كه در كربلا مدفونند از آنجا بيرون نخواهند رفت و ملائكه نقاله ايشان را بيرون نمي‏برند و هيهات‌هيهات چقدر صغير كرده است كسي عظمت خدا را كه گمان كند يا به خاطر او بگذرد كه مدفون در كربلا در امن و امان نيست نعوذباللّه سلطاني كه ظاهري است و عبدي از عبيد است اگر كسي پناه به طويله او ببرد ديگر از او مؤاخذه نخواهد كرد و از سر جميع تقصيرات او مي‏گذرد و اگر تقصير عظيمي داشته باشد كه نتوان گذشت نهايت امناي دولت را جمع‌كرده تدبيرها در كار او مي‏كنند و آن امر را به طور خوشي مي‏گذرانند حال كربلا كه حرم قرب خداست و جوار عزّ خداست و اقرب امكنه است به مقام قدس و رتبه انس چگونه مي‏شود كه كسي پناه ببرد به آنجا و امكان داشته باشد در فضل كه او را از آنجا بكشند و از او مؤاخذه كنند و آن را به آتش برند نعوذباللّه واللّه كه بسيار كوچك شمرده است قدر خدا را و مقام آل‌محمد را كسي كه چنين احتمالي بدهد بلكه عرض مي‏كنم كه ديگر منكر و نكير از او سؤال نخواهند كرد و فشار قبر و اهوال مردن براي او نخواهد بود زيرا كه نازل شده است در خانه سلامتي كه به آن اشاره شده است در قرآن كه لهم دار السلام عند ربهم يعني براي ايشان يعني شيعيان خانه سلامتي است در نزد پرورنده ايشان پس در آنجا سلامتي است از هر مرضي و امن از هر خوفي است بلكه عرض مي‏كنم كه هرگاه در آنجا دفن نشود بلكه وصيت كرده باشد كه او را به كربلا ببرند و نبرده باشند باز سؤال نكير و منكر ندارد و آزاري به او نمي‏رسد چرا كه او داخل وجه عنايت حسين7 شده است و او كوتاهي نكرده نهايت عيال او كوتاهي كرده‏اند پس چون روح او بيرون شود شتابان به سوي كربلا مي‏رود بلكه عرض مي‏كنم كه اگر در دل داشت كه وصيت كند ولي به جهت مرض يا عرضي ديگر ميسر نشد كه وصيت كند و مرد به همان نيت باز نكير و منكر از او سؤال نكنند و او را رعبي نرسد به همان برهان پيش و همه اينها به جهت آنكه كربلا دار امن و امان است و خانه سلامتي است و به هر وسيله كه انسان قصد آنجا را كرده باشد متوجه آنجا شده است و خداوند كم‏فرصت و فرصت غنيمت‌شمر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 255 *»

كه نيست كه همينكه داخل آنجا نشده به ظاهر غنيمت بشمرد و او را سياست فرمايد منظور حاصل از اين امور است حاصل دخول در كربلا پناه به ايشان است و چون بيرون هم باشد و وصيت پناه‌بردن كرده باشد و يا قصد داشته و مانع حاصل شد مطلب كه تمسك به دامن ولايت باشد به عمل آمده پس در حصن امن و امان مي‏باشد لامحاله و زمين مكه بر زمين كربلا افتخار كرد كه من وجه‌اللّه و طوافگاه خلايقم خداوند فرمود كه قرار بگير فضل تو در نزد فضل كربلا به منزله سوزني است كه در دريا فروبرند و قدري آب بردارد و اگر تربت كربلا نبود تو را فضيلت نمي‏دادم و اگر ساكنِ در كربلا نبود تو را خلق نمي‏كردم و آن خانه را كه به آن فخر مي‏كني خلق نمي‏كردم پس ذليل‌باش براي كربلا و الا تو را به آتش جهنم فرو مي‏برم و آب زمزم بر آب فرات فخر كرد خداوند او را معذب كرد و چشمه آب تلخ بر آن مسلط فرمود و اينها همه به جهت ظهور انوار جلالت و عظمت و كبرياء خداست در حضرت سيدشهدا صلوات اللّه و سلامه عليه و همچنين حضرت پيغمبر و امير و فاطمه و حسن: و ساير ائمه همه شهيد شدند و آن بزرگوار سيدشهداست و مولا و آقا و پيشواي همه شهداست و هر شهيدي تابع اوست در شهادت چنانكه دانستي و اگر گويي كه حمزه را هم سيدشهدا گفتند گويم حمزه سيد شهداي احد بود نه سيد شهداي عالم و اما اين بزرگوار سيد شهداي عالم است همچنانكه سيد جوانان بهشت است و همه شهدا از جوانان بهشتند البته و همچنين خداوند سجده را كه حالت قرب به اوست و بنده در هيچ حال اقرب به خدا از حال سجده نيست بر تربت او سنت فرموده است و سجده‏اي كه بر آن شود هيچ‌چيز مانع آن نمي‏شود و با ميت تربت را همراه مي‏كنند كه حرز او باشد از جميع مخاوف و مانند آن مي‏شود كه در كربلا دفن شده است.

و از جمله عجايب امر نسب آن بزرگوار آنست كه نسبي كه او دارد احدي از نسل آدم تا روز قيامت ندارد چرا كه جدي دارد مثل رسول خدا صلوات اللّه عليه و آله و خود رسول خدا و حضرت امير عليهما و آلهما السلام چنين جدي ندارند و فاطمه3 چنين جدي ندارد و اگر امام حسن7 دارد لكن بعضي از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 256 *»

باقي نسب را ندارد و پدري دارد مثل حضرت امير و نه پيغمبر و نه حضرت امير: چنين پدري ندارند و مادري دارد مثل فاطمه3 كه نه پيغمبر و نه حضرت امير و نه فاطمه چنين مادري ندارند و جده‏اي دارد مثل خديجه كه نه پيغمبر و نه حضرت امير و نه فاطمه چنين جده‏اي ندارند و برادري دارد مثل امام حسن7 كه نه پيغمبر و نه حضرت امير و نه فاطمه و نه امام حسن چنين برادري ندارند و نسلي دارد كه حضرت امام حسن چنين نسلي نداشت و قائم از صلب اوست كه حضرت امام حسن اين فضيلت را نداشت پس كيست در حسب شهادت و در نسب افتخار مثل آن بزرگوار و اين نيست مگر آنكه جلالت و عظمت و كبرياي خدا در آن بزرگوار جلوه كرده و حال ببين كه بني‏اميه چه كردند و چطور نفسي را كشتند و اين نفس است كه خدا مي‏فرمايد كه من قتل نفساً بغير نفس فكأنما قتل الناس جميعاً و به زبان عربي تنوين نفساً تنوين تعظيم است يعني هركس بكشد آن نفس عظيم را كه نفس مطمئنة سيدشهدا باشد كه خدا در قرآن خطاب به او كرده كه يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي الي ربك يعني اي نفس آرام‏گرفته در شهادت كه بي‏تزلزل جان خود را در راه خدا دادي برگرد به سوي پرورندة خود در حالتي كه راضي هستي از خدا و خدا از تو راضي است پس مي‏فرمايد كه هركس آن نفس عظيم را بكشد و حال آنكه گناهي نكرده و خون كسي در گردن او نيست چنان است كه جميع مردم روي زمين را كشته است چرا كه او كلي است و همه عالم از شعاع اوست و قتل آفتاب قتل همه نورهاي عالم است و باز مي‏فرمايد كه من احياها فكأنما احيا الناس جميعا و هركس آن نفس را احيا كند چنان است كه جميع مردم را احيا كرده است و احياي اين بزرگوار به احياي امر او و ذكر فضايل اوست نشنيده‏اي كه فرمودند كه هركس بنشيند در مجلسي كه احياي امر ما در آن مي‏شود دلش نميرد در روز قيامت كه همه دلها مرده باشد پس احياي ايشان به نشر امر و فضايل ايشان است پس و لا قوة الا باللّه ما از جمله اين طايفه مي‏باشيم چرا كه خداوند از فضل و رحمت خود در اين زمان ظهور امر اهل‏بيت سلام اللّه عليهم را به اسبابي قرار داده و ما ضعيفان را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 257 *»

به رحمت ابتدائي خود از آن اسباب قرار داده و الحمدللّه آنقدر كه از اين ضعيفان اين امر بروز مي‏كند از هيچ‏جاي عالم بروز نمي‏كند فالحمدلله رب العالمين كما هو اهله و مستحقه علي ما منّ علينا پس هركس نصرت كند اين ضعيفان را در احياي اين امر چنان است كه ايشان را احيا كرده است و احياي ايشان احياي كل مردم است و همچنين هركس سعي در خاموش‌كردن امر اين ضعيفان كند سعي در اماته امر ايشان كرده است و من قتل نفساً بغير نفس او فساد في الارض فكأنما قتل الناس جميعاً خود دانند و سيعلم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون.

و از جمله خواص آن بزرگوار است امر شفاعت كه روايت شده است كه امت مرحومه روز قيامت هزار صف مي‏ايستند و نهصد و نود و نه صف آن را حضرت سيدشهدا به تنهايي شفاعت مي‏فرمايد و يك صف باقي را ايشان به شراكت باقي ائمه: و امر شفاعت و سرّ آن را در جلد معاد به تفصيل نوشته‏ام اگر خواهي رجوع‌كن و سبب آنكه نهصد و نود و نه صف به واسطه آن بزرگوار آمرزيده مي‏شوند آن است كه امري را او قبول فرموده است كه هركسي كه به طوري از طورها احياء امر او را مي‏كند به آن واسطه مرحوم است چنانكه مي‏بيني كه يكي گريه مي‏كند و آمرزيده مي‏شود يكي مي‏گرياند و آمرزيده مي‏شود و يكي خود را به گريه مي‏دارد و آمرزيده مي‏شود و يكي در عزاخانه خدمت مي‏كند و آمرزيده مي‏شود و يكي نصرت ايشان مي‏كند آمرزيده مي‏شود و يكي از ديدن اين اوضاع مهموم مي‏شود و آمرزيده مي‏شود و يكي مراثي مي‏سازد و آمرزيده مي‏شود يكي كتب آن را مي‏نويسد و آمرزيده مي‏شود و همچنين هركسي به يك وسيله‏اي آمرزيده مي‏شود و آيا نمي‏بيني كه اگر فرزند تو بميرد يكي گريه كند يكي آب و قليان به گريه‏كنندگان دهد و يكي طبخ كند و يكي جاروب كند و يكي آب پاشد و همچنين هريكي براي عزاي پسر تو خدمتي كند از هريك سروري خاص در دل تو حاصل مي‏شود و براي هريك محبتي جداگانه در دل تو حاصل مي‏شود حال واللّه به همين‏طور حضرت پيغمبر و امير و فاطمه و ائمه: از هريك از اين دوستان كه ساعي در اشاعه و اعلان امر اين بزرگوارند به نوعي خوشحال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 258 *»

مي‏شوند و نوع محبتي به هريك پيدا مي‏كنند و ممكن نيست كه كسي را به قدر ذره‏اي پيغمبر دوست دارد و از او خورسند باشد و او داخل جهنم شود با دوستي نمي‏سازد و عاجز هم نيستند از مكافات دوست پس هركس كه در عمر خود به قدر يك طرفةالعين خدمت اين آستان را كرده باشد از روي خلوص ديگر آن رنگ جهنم را نخواهد ديد البته و هركس اسرار ولايت را مشاهده كرده باشد به قدر وسع اين امر را كه من مي‏گويم معاينه مي‏بيند وانگهي كه بر هريك از اين مطالب احاديث دارم كه اين مختصر گنجايش آنها را ندارد و دوستان مكرر ديده‏اند و شنيده‏اند و اين هم نيست مگر به جهت ظهور انوار جلالت و عظمت و كبرياي خدا در آن بزرگوار نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي اگر درياها مداد شود و درختان قلم و خلق كاتب و بر صفحه روزگار فضايل ايشان را بنويسند كفايت نمي‏كند من چگونه در اين دو ورق مي‏توانم فضايل ايشان را احصا كنم.

و از جمله حكمتهاي بالغه در شفاعت آن بزرگوار آنست كه خداوند مردم را به طورهاي مختلف خلق كرده و مزاج هركس را به طوري آفريده و قلب هركس را قسمي قرار داده پس نه هركس از هر چيز دلش به درد مي‏آيد و اشكش مي‏ريزد و قلبش رقيق مي‏شود بلكه هركسي از چيزي و از جهتي در خود خضوع و رقت مي‏بيند و از ساير جهات نمي‏بيند پس خداوند عالم چون خواست كه همه مؤمنان خاضع شوند و به واسطه خضوعشان نجات يابند سيدشهدا را برانگيخت كه متحمل جميع مصائبي شود كه جميع قلوب مختلفه از آن رقت مي‏يابند پس كسيكه بر مصيبت طفل شيري رقت مي‏كند موجود باشد و بر علي‌اصغر رقت نمايد و كسيكه بر جوانان رسيده رقت مي‏كند بر قاسم و علي‏اكبر رقت كند و كسيكه بر كشتن احباب و انصار رقت مي‏كند بر اصحاب رقت كند و كسيكه بر كشتن بزرگ و سيد و مولا رقت مي‏كند موجود باشد و كسيكه از اينها غمي ندارد ولي ناموس‏پرست است و بر عيال رقت مي‏كند غارت و اسيري آنها را ببيند و بر آنها رقت كند و كسيكه بر اينها رقت نمي‏كند و بر اجساد بي‏گناهي كه عريان در آفتاب افتاده رقت مي‏كند بر آنها متذكر شود و رقت كند و كسيكه بر اينها رقت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 259 *»

نمي‏كند از شنيدن تاختن اسب بر آن بدنهاي مبارك كه مهبط انوارخدا بود رقت كند و كسيكه از آنها رقت نمي‏كند از بالارفتن سنان خبيث بر سينه آن بزرگوار رقت كند و كسيكه از آن رقت نمي‏كند از بريدن سر مقدس او از قفا رقت كند و نديدم كه كسي اين را بفهمد كه سر از قفا بريدن ديگر چه فايده داشت و سرّش آنست كه از نزد گلو به حلقوم و رگها به جز پوستي فاصله نيست و به محض بريدن انسان مي‏ميرد ولي از پشت سر بريدن درد و مصيبت قطع جميع آن گوشت و رگها و استخوان فقرات و نخاع را دارد تا وقتي كه به وريد برسد پس آنگاه خواهد مرد پس اين مصيبت را هم بر خود خريدند تا چيزي فروگذاشت نشود و هركس بر اينها رقت نمي‏كند بر تشنگي كشتگان يا تشنگان زنان يا اطفال رقت كند و هركس بر اينها رقت نمي‏كند بر بلندكردن سر ايشان بر نيزه و اينكه سر فرزند پيغمبر در اين امت ميشومه اول سري باشد كه در دنيا بر نيزه شده باشد رقت كند و هركس بر اينها رقت نمي‏كند و غيرتي دارد از بودن سر اهل‏بيت بي‏چادر و دخول مجالس و محافل كفار بني‏اميه رقت كند و كسيكه بر اينها رقت نمي‏كند بر بردن ايشان در بازارها و شماتت اهل كوفه و شام رقت كند و كسيكه بر اينها رقت نمي‏كند بر مطالبه دختر پيغمبر به كنيزي اولاد زنا غصه خورد و رقت نمايد و كسيكه از اينها رقت نمي‏كند بر آن فحشها و نالايقها كه كفار مي‏گفتند غصه بخورد و هركس بر اينها رقت نمي‏كند بر امام مظلوم بيمار و آن شتر لنگ كه بر آن سوارشان كرده بودند رقت نمايد آه آه:

اي تشنه‌لب شهيد بي‏غسل و كفن

 
  سر داده براي دوستان بر دشمن

اي كاش نمي‏شدي تو آن روز شهيد

 
  ما را همه مي‏بود به دوزخ مسكن

نمي‏دانم ما از اين خجالت چه بايستمان كرد و چگونه به روي ايشان نظر بكنيم كه ايشان آن اجساد و ارواح طاهره طيبه كه مهبط انوار خداوند پاك بود به اين محنتها مبتلا كرده باشند براي اين اجساد و ارواح خبيثه كثيفه مملو از معصيت ما و اين روسياهي را چگونه از خود زايل بكنيم و به چه زبان عذر بخواهيم و چگونه تلافي كنيم و آيا كاينات تلافي يك شاخ موي ايشان يا علي‏اكبر و يا علي‏اصغر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 260 *»

ايشان مي‏شود و از اين طرف بنگر به اين اعمال زشت و افعال و اقوال ناشايست ما كه چگونه سبب ننگ براي ايشان شده‏ايم و هتك حرمت ايشان را به مخالفت خود مي‏كنيم واللّه مستحق اشدّ عذاب جهنم هستيم و اگر ما را به اشدّ عذاب عذاب بكند گو بكند كه كسيكه با چنين موالي خود اين نوع سلوك كند بگذار كه چشمش را كور كنند و به هرگونه عذاب عذابش بكنند كه لايق است از سر چنين خودي گذشتيم و چنين بنده و چنين خود به كار كسي نمي‏آيد واللّه حيف آن طيّبان است كه اين خبيثان خود را نسبت به ايشان مي‏دهند خلاصه فارسي مي‏خواهي تف به ريش ما با اين بندگي:

بندگي هيچ نكرديم و طمع مي‏داريم

 
  كه خداوندي از آن سيرت و اخلاق آيد

ولكن عرض مي‏كنم با زبان با لكنت از سنگيني معصيت و روي سياه و صوت خفي كه موالي من ما لئيميم و از لئيم جز لئامت نايد و شما كريميد و از كريم جز كرامت نشايد اگر بگيريد از عدل است و شما محمود و ما مذموم و اگر بگذريد آن هم فضلي و كرامتي ديگر باز شما محمود و ما مذموم از شما خشنوديم درباره خود و از خود خشمناكيم درباره شما، تولاي شما را داريم و از نفس خود تبرا، ديگر حكم حكم شما و الحكم لله الواحد القهار خلاصه چه بگويم و چه بنويسم كه اين سخن نهايت ندارد و اين سينه از درد خالي نمي‏شود و هرچه بيشتر مي‏گويم آتشش شعله‏ورتر مي‏شود برويم بر سر مطلب. پس انواع مصيبت و محنت را بر خود گرفتند تا آنكه انواع قلوب از آن به درد آيد و رسول خدا از همه خشنود گردد و ديگر رنگ جهنم را نبينند و بدان كه اسرار شهادت آن بزرگوار و امور متعلقه به آن زياده از حد احصاست و اين مختصر گنجايش آنها را ندارد و ما چندين سال است كه در هر سال در ايام اقامه عزاي آن بزرگوار انحاء و اقسام اسرار شهادت ايشان را ذكر كرده‏ايم و حكمتهاي بسيار از آنها ذكر كرده‏ايم و اصحاب ما غالب آنها را به رشته تحرير درآورده‏اند و كتابها ساخته‏اند و ان‌شاءاللّه آنها در اطراف بلاد پهن شده و مي‏شود و چون غرض از اين كتاب اموري چند از عقايد و مسائل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 261 *»

فضائل ديگر است به همين‏قدر در اينجا اكتفا مي‏كنيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و قاتليهم اجمعين الي يوم الدين.

 

مطلب سيّم

در قدري از مسائل رجعت و حكمتهاي غيبت و ظهور و رجعت ايشان است و اين مسئله هم مسئله‏اي مهم است زيرا كه از غير ما الي‌الآن شرح حكمتهاي آن نشده است و تا حال محض روايت اخبار نفهميده بوده و به حدي اين امر خفا پذيرفته است كه جمع كثيري آن را محض افسانه مي‏انگارند و به كلي امام خود را فراموش كرده‏اند و بعضي به كلي انكار كرده‏اند و امر ولايت را امر كلي مي‏دانند و صاحب‌الامري نوعي قائل شده‏اند و در هر عصري به اصطلاح خود وليي كه قائم مي‏شود آن را صاحب امر مي‏دانند و اگر اين اخبار ظهور و رجعت را هم قائل بشوند مي‏گويند كه يكي از اوليا بعد از اين خروج خواهد كرد و بعضي ديگر كه به كلي اعتقاد ندارند كه صاحب‌الامري هست و اين عالم را معوق و معطل و مخصوص فساق و فجار مي‏دانند و بعضي به ظهور قائلند ولي رجعت و زنده‏شدن مردگان را افسانه مي‏دانند و به عقل ناقص خود كه هرّ را از برّ تميز نمي‏دهند در كون و مكان تصرف مي‏كنند و گفتگو مي‏نمايند و بيشتر كسانيكه خود را فاسد كرده و خلقي ديگر را هم فاسد كرده زنادقه و صوفيه‏اند كه به جهت رخصت نفس خود در محرمات اين شبهات را در ميان خلق انداخته‏اند و ديگر ساير اهل دنيا كه به جهت راحت‌بودن نفسشان و در غم مؤاخذه سلطاني نبودن اين شبهات را بر خود مسلط كرده‏اند تا به كلي اعتقادشان به اين امر تمام شده است و اين عالم را تيول خود انگاشته‏اند مجملاً اگر قلوب مردم را بشكافند معلوم مي‏شود كه صدهزار يك مردم به اين اعتقاد نمانده‏اند يا به فكر اين امر از اول نيفتاده‏اند و به كلي غافلند قلباً و به زبان يك چيزي لايشعر مي‏گويند و به واسطه صيت اسلام و صولت آن احدي از مسلمين ظاهري جرأت انكار ظاهري ندارد و الا باطناً اثري از اين امر و ساير امور اسلام در دل مردم نيست و خدا رحمت كند علماي ما را و درجات ايشان را عالي كند كه شب و روز در اين سالهاي دراز مردم را داشتند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 262 *»

به مسائل طهارت و نجاست و حلال و حرام و احكام و فرصت ندادند مردم را كه به اصول دين خود بپردازند و امور اعتقاديه خود را محكم كنند اگرچه به حسب تدبير ملكي درست واقع شده است و تا تن جنين در شكم درست نشود روح در آن دميده نمي‏شود و آنها شكر اللّه مساعيهم الجميله تن اسلام را به نهايت اصرار و دقت درست كردند و حال وقت دميدن روح است كه خداي عزوجل علماي رباني و حكماي صمداني را برانگيخته است تا روح‏الايمان در تن اين خلق بدمند و مردم را به حيات ايمان زنده كنند اگرچه آن علما نه از اين جهت اين كار را مي‏كرده‏اند و لكن آن‌كه وضع عالم را مقرر فرموده درست مقرر فرموده است و هريك از خلق را در هر طبقه‏اي كه بوده‏اند درست مقرر فرموده است و الآن هنگام دميدن روح است و لكن آنچه مطلوب از بازماندگان است آنست كه مردم را نهي از دميدن روح و زنده‌شدن نكنند كه زنده‌شدن ايشان زنده‌شدن امر ائمه است: و مرده‌بودن ايشان به ميراندن امر ائمه: مي‏شود و گذشت شرح آيه من قتل نفساً بغير نفس تا آخر آيه. پس متذكر باش وانگهي كه مردم روز به روز به دنيا مي‏آيند و باز احتياج به ظاهر شرع در بدايت امر دارند و ما منع از امر ايشان نمي‏كنيم نهايت مي‏گوييم كه چون تن ايشان را ساختيد بدهيد به ما كه روح ايمان در تن ايشان بدميم راضي نمي‏شوند وانگهي كه در حين دميدن روح و بعد از آن هم از ظاهر شرع نبايد دست بردارند و باز كار شما رواج دارد نمي‏شنوند خداوند همه را هدايت فرمايد و ما از كار خود دست برنمي‏داريم و ما هم مأمور به خدمت خود مي‏باشيم و براي ما هم قومي مقدر شده‏اند و ايشان منع نمي‏كنند از ما مگر امواتي چند را و آن سهل است و خدا مي‏فرمايد لتنذر من كان حياً يعني آگاه كني يا بترساني هر زنده‌دلي را پس اين هم مشروح نخواهد شد مگر در ضمن فصولي چند.

فصل

بدان كه خداوند عالم يگانه‏ايست كه در او هيچ بسياري راهبر نبوده و نيست و هيچ‌چيز با او نبوده و نيست و هميشه در رتبه ذات خود متفرد است و هرگز خداوند بي‏سلطنت و بي‏مملكت نبوده هميشه خدا سلطان با

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 263 *»

مملكت و جلالت و عظمت و كبريا بوده و هميشه با صفتهاي نيكو و اسمهاي عظيمه بوده و هرگز بي‏صفت و بي‏اسم نبوده و اسمهاي او و صفتهاي او و جلالت و عظمت و كبرياي او همه غير ذات اويند چنانكه در جلد اول اين كتاب به تفصيل ذكر كرده‏ايم و شبهه در آن نمانده هركس آن جلد را خوانده براي او مثل آفتاب ظاهر شده كه صفتهاي خدا غير ذات خدايند و همه نورها و جلالتها و عظمت و كبرياهاي خدا صفتهاي خدا هستند پس هميشه خدا با صفت بوده و هميشه خدا كامل بوده و هست و هرچه غير خداست البته خلق خداست چرا كه قديمي ديگر معني ندارد و خلق خدا ملك خداست پس هميشه ملك خدا بوده و هست و لكن در رتبه ذات خدا نبوده‏اند بلكه در رتبه خلق بوده‏اند پس خدا هميشه در رتبه ازل ازل و قديم است و خلق هميشه در رتبه خلق خلق و حادث مي‏باشند پس معني حادث‌بودن ايشان حاجت ايشان است به خداي عزوجل و معني قدم خدا بي‏نيازبودن اوست از خلق پس خدا هميشه بي‏نياز از خلق است و ذات او بسته به وجود خلق نيست و خلق هميشه محتاج به خدايند بفهم چه مي‏گويم به عبرت نظري كن به چراغ و نور چراغ كه چراغ هميشه در رتبه ذات خود چراغ است و نور چراغ هميشه در رتبه خود نور چراغ و هرگز چراغ بي‏نور نيست بلكه چراغ بي‏نور ناقص است البته و لكن با وجود اين ذات چراغ بي‏نياز از نور چراغ است هميشه و ذاتش بسته به نور نيست و نور چراغ هميشه بسته به چراغ و محتاج به چراغ است ساكن است به سكون چراغ و متحرك است به حركت چراغ موجود است به وجود چراغ و معدوم است به عدم چراغ و چراغ به ذات خود بالنسبه قديم است يعني به خود برپاست و نور چراغ بالنسبه حادث است يعني به چراغ برپاست و نور چراغ را چراغ برپا كرده است و چراغ اشراق كرده است و اگر چراغ نبود نور نبود و لكن عقل مي‏گويد كه نه چنين است كه اگر نور نباشد بايستي چراغ خاموش شود نمي‏بيني كه جمره آتش هست و نور نيست و اين مثلها را كه مي‏آوريم براي نزديك‌شدن فهم تو مي‏آوريم و الا خدا را مانندي و شبيهي نيست خداي قديم را كجا در خلق حادث مثل است حال از اين مثل في‏الجمله پي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 264 *»

به مطلب مي‏تواني برد چرا كه ما هم نمي‏خواهيم كه ذات خدا را بشناسانيم چرا كه شناخته نمي‏شود بلكه مي‏خواهيم اوصاف او را بگوييم و براي اوصاف اين مثلها بي‏مناسبت نيست.

پس مي‏گوييم كه خداوند عالم در رتبه ذات خود يگانه و متفرد است چنانكه ذات چراغ در رتبه ذات خود يگانه و متفرد است و نور چراغ با وجودي كه در رتبه خود موجود است در رتبه ذات چراغ نيست و با ذات چراغ در يك رتبه نيست پس از اين است كه گفته مي‏شود كه خدا بود و هيچ‌چيز با او نبود و همچنين هست و هيچ‌چيز با او نيست پس خداوند مشيت خود را آفريد يعني مشيت در رتبه خود محتاج بود ابداً به خداي خود و خدا ابداً غني از او ولي ابداً در رتبه احتياج خود موجود بود و هرگز مكان او خالي از او نبود پس به اين مشيت خداوند عقل را آفريد و عقل در رتبه خود ابداً محتاج به مشيت خدا بوده و هست و هرگز مكان عقل خالي از عقل نبوده بلي در رتبه مشيت خدا نبوده پس چون عقل را آفريد جوهري بود داراي جميع كمالات و شبيه‏ترين چيزها بود به مشيت خدا و نزديك‏ترين خلق بود به خدا و مضمحل‏ترين خلق بود در خدا و باقي‏ترين خلق بود به خدا و ناطق‏ترين خلق بود به ذكر خدا و عابدترين خلق بود براي خدا و مشتاق‏ترين خلق بود به لقاء خدا و مطيع‏ترين خلق بود براي خدا و منقادترين خلق بود براي امر خدا خلاصه اين جوهر ثمين را خداوند عالم آفريد و هيچ‏جوره كمال از او فوت نشده بود و عالم بود به جميع مايكون الي يوم القيمة قبل از وجودشان پس خداوند آن گوهر گرانبها و آن عبد مطيع منقاد را مدتهاي مديد عمر عطا فرمود كه خداوند مدت آن را بهتر مي‏داند و ما اگر بگوييم مي‏گوييم كه چهل و نه هزار هزار سال به آن عمر عطا كرد تا چون اجلش منقضي شد مرد و بنيه او از هم ريخت و هيكل او از هم پاشيد و در زمين آن عالم دفن شد و با خاك ممزوج شد مانند استخواني كه بپوسد و خاك شود پس خداوند آن استخوان پوسيده را خلقي ديگر آفريد به صورتي ديگر و شكلي ديگر كه روح باشد و عالمي براي آن قرار داد و به او عمر عطا فرمود چنانكه دانستي و پس از آنكه اجل محتوم آن منقضي گرديد خداوند آن را ميراند و در زمين عالم خود دفن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 265 *»

شد و در خاك پوسيد خداوند از آن خاك كه پوسيده عقل و روح با هم بود خلقي ديگر آفريد به صورتي ديگر و شكلي ديگر كه نفس باشد در عالمي ديگر و آن را تا انقضاي اجل او گذارد و ميرانيد و در خاك دفن شد و پوسيد و از آن خاك خلقي ديگر به صورتي و شكلي ديگر كه طبع باشد آفريد و پس از انقضاي اجل او و مردن و دفن‌شدن و پوسيدن شخص ماده را ساخت و پس از آن به همان قاعده كه گذشت شخص مثال را ساخت و پس از آنكه مثال به منتهاي اجل خود رسيد كه هفت‌هزار هزار سال باشد به اجل حتمي خود مرد و در زمين عالم مثال دفن شد و پوسيد و از هم ريخت خداوند آن خاك را برداشت و از آن خاك اين عرش و كرسي و آسمانها و زمينها را آفريد پس چون حصه‏اي از اين عناصر به هم فراهم آيد در آن حصه مجموع آنچه پيش ذكر شد از عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال در آن باشد و آن پوسيده همه آنها باشد و به اندك معالجه و تدبير همه آن مرده‏ها زنده شوند و به مقتضاي من مات فقدقامت قيامته آن مرتبه‏ها كه مردند اين دار دنيا و مابعد همه قيامت آنها باشد كه بايد آنها زنده شوند و مراتب قيامت مختلف است بعضي از آنها در اين دار دنيا زنده شوند و بعضي در برزخ زنده شوند و بعضي در آخرت زنده شوند و اين انبيا و اوليا همه اسباب زنده‌كردن آن مردگانند و اين نداي شرع ايشان نفخ صور است كه براي زنده‌شدن مردگان مي‏دمند اين است كه خدا فرموده استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم يعني بپذيريد از خدا و رسول وقتي كه مي‏خواند شما را از براي آنكه زنده كند پس رسول مي‏خواند مردم را كه زنده كند و همين دعوت بالغه صوري است كه دميده مي‏شود و بعضي از مردگان در اين دنيا زنده مي‏شوند بعضي زنده نمي‏شوند مگر در برزخ و بعضي زنده نمي‏شوند مگر در آخرت چرا كه اين دعوت تامه مانند آفتاب تابان است و حيات مردم مانند اين گياهها كه از زمين بيرون مي‏آيد حال نظر كن كه چگونه بعضي زودتر و بعضي دورتر مي‏رويد و خدا همه‏جا مثل روييدنِ گياه را در قرآن براي زنده‌شدن مردگان آورده براي همين مشابهتي كه عرض شد پس به صور نداي شارع بعضي از آن روحهاي پژمرده كه در اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 266 *»

كالبدها هست به حركت درمي‏آيد و زنده مي‏شود و چون زنده شود و چشم باز كند خود را در فضاي عالم خود مي‏بيند و آسمانها و زمينهاي خود هريك را در جاي خود مي‏بيند و اخوان خود را مشاهده مي‏نمايد و حساب خود را مي‏يابد و بر صراط خود عبور مي‏نمايد و به آنجا كه بايد برود از درجه خود مي‏رود پس اين قيامتها دو نوع قيامت شد يكي قيامت كلي كه قيامت كبري است و بعد از اين خواهد آمد و يكي قيامت جزئي كه آن قيامت هركسي است كه زنده شد و زنده‌شدن انسان زنده‏شدني است شرعي كه به تدبير شريعت زنده مي‏شود و از پذيرفتن خواندن شارع و حركت‌كردن به گردش آسمان ولايت و آفتاب و ماه آن و اما حيات گياه و حيوان آن به گردش آسمان ظاهري است و حركت آفتاب و ماه و چون هريك را كه بداني آن ديگري را خواهي فهميد به جهت آنكه با هم تخلف ندارد البته پس كيفيت حيات نباتي و حيواني را اول بايد شرح دهيم تا از آن پي به مطلب ببري اگرچه پيشترها في‏الجمله شرح كرده‏ام.

بدان كه نهايت تنزل عقل در اين دار دنيا غذائي است كه در معده كيلوس و كشكاب گرديده است چرا كه آن مقام جمادي است كه به هيچ‌وجه حركت و نفسي در آن نيست پس از آنجا صافي آن از راه رگهاي باريك جگر به جگر مي‏رود و ثفلش از راه روده‏ها بيرون مي‏رود چرا كه آنها كثافتها و دُرديها و عرَضهاي خارجي است پس در جگر طبخ مي‏گيرد بار ديگر خداوند آن آب را صاف مي‏فرمايد و دُرد و عرض آن را از راه كليه و زهره و طحال بيرون مي‏كند و صاف ياقوتي آن به حركت درمي‏آيد و در آن نفس نباتي جلوه‏گر مي‏شود كه اول مقام حركت است و نمو مي‏كند پس آن جوهر صاف ياقوتي از جگر به دل مي‏رود و در آنجا به حرارت قلب بخار مي‏كند و در آنجا هم خدا آن را صاف مي‏كند و كدورات آن را از راه نفَس و شش بيرون مي‏كند و خالص آن به حركت درمي‏آيد و در آن روح حيات جلوه‏گر مي‏شود و خود آن بخار روح نباتي است و در آئينه آن روح حيواني جلوه‏گر مي‏شود و روح حيواني غير روح نباتي است پس از آنجا بالا مي‏رود و در قبه دماغ مي‏پيچد و در آنجا هم تصفيه ديگر مي‏شود و كدورتهاي آن در شريانها مي‏ماند و خود آن صافي مي‏شود و شعور در آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 267 *»

پيدا مي‏شود و حركت از روي اراده در آن جلوه‏گر مي‏شود و در اينجا روح بخاري كه حقيقت روح نباتي است به نهايت لطافت مي‏رسد و چون به نهايت لطافت رسيد حيات حيواني كه حيات آسماني است در او به طور كمال جلوه‏گر مي‏شود و شعور و اراده و حركت حيواني در آن به كلي جلوه‏گر مي‏شود و در اينجا روح انساني نمي‏شود چنانكه اطبا خيال كرده‏اند بلكه در اينجا نباتي سه‌مرتبه وجود خود را كامل مي‏كند و چون به كمال رسد حيات حيواني به‌طور كمال در آن جلوه مي‏كند و روح انساني در آن جلوه‏گر نمي‏شود مگر اعتدال پيدا كند به واسطه شرع و آداب شرعي چون اعتدال تام پيدا كند و توجه به مبدء نمايد آثار نفس قدسي كه نفس انساني است در آن جلوه‏گر مي‏شود و غالب مردم آن روح را ندارند و همان حيات حيواني را دارند.

و كسي نگويد چنانكه جهال متكلمان گفتند كه انسان مدرك كليات است و حيوان نيست پس آن جسدها انسان است چرا كه مراتب حيوان مختلف است از مرتبه حشرات گرفته تا حيوانات چهارپا و برزخ كه مسوخات باشند و حيوان دوپا و اعدل حيوانات به حسب مزاج و صورت آن حيوان است كه صورتش شبيه به انسان باشد آيا نمي‏بيني كه حشرات چقدر از شباهت انساني بعيدند پس چهارپايان چگونه اندك شباهت دارند پس مسوخات چقدر شباهتشان بيشتر شده است پس حيوانهاي دوپاي بي‏موي و بي‏دم شباهت تام دارند و انسان نمي‏باشند و چنانكه صورت اين حيوانات شباهت به انسان پيدا مي‏كند شعورشان هم شباهت به هم مي‏رساند و هرچه صورت شبيه‏تر شد شعور شبيه‏تر مي‏شود پس اين آدمهاي دوپا شعورشان نهايت شباهت به شعور انسان دارد و از اين جهت اين كليات و صنايع و تدابير را مي‏فهمند و اگر در شعور ساير حيوانات تدبر كني و در صنايعشان خواهي دانست كه آنها هم شعور كليات و تدابير و صنايع دارند و مخصوص به اين حيوان دوپا نيست پس اين حيوانها كه ظاهرشان نبات است و در آنها روح حيواني جلوه‏گر شده است انسان نخواهند شد مگر به تعديل شرعي چرا كه روح انساني بالاي طبيعت است و اعتدال طبيعت به آنجا نمي‏رود مگر اعتدال شرعي كه اعتدال اخلاق و احوال است و اين اعتدال شرعي روح

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 268 *»

حيواني را معتدل مي‏كند و چون روح حيواني معتدل شد روح انساني در آن جلوه مي‏كند چنانكه اعتدال طبيعت به روح حيواني نرساند ولي چون نبات معتدل شد روح حيواني در آن جلوه‏گر شد همچنين بايستي روح حيواني هم معتدل شود و اعتدال او به آداب شرعي است پس اگر اين حيوان به آداب شرعي معتدل شد قابل آن مي‏شود كه روح انساني آن را برگزيند و آن خر را براي خود بخرد و بر آن سوار شود پس حقيقةً مثل مراتب انسان مثل انساني است بر خري سوار شده و در چراگاهي كه از زمين روييده سير مي‏كند انسان آن روح انساني است و خر روح حيواني و چراگاه روح نباتي و زمين مقام جمادي اين بدن بفهم اين حكمت نغز را كه انسان را زنده مي‏كند اگر بفهمد و چون اين جمادي به تدريج بالا مي‏رود مقامي برزخي ميان جمادي و نباتي دارد كه مقام كيموس باشد بعد از آن باز مابين نباتي و حيواني برزخي دارد كه شبيه آن آن دم صافي كه در دل است باشد و مابين حيواني و انساني هم برزخي دارد كه شبيه آن آن بخار بالا رفته به سر باشد پس اين هفت‌ مرتبه را كه اين جماد طي كرد انسان مي‏شود و كمال پيدا مي‏كند و اين تفصيل در هر چيز و در هر مقام موجود است چرا كه هرچيز در اول وجودش كمال آخر وجودش را ندارد البته پس اولش نسبت به آخرش مثل جماد است نسبت به انسان و در اين مابين حالتش حالت نبات و حيوان است پس از اين جهت همين مراتب هفتگانه در تكوّن انسان هم يافت شده است زيرا كه حالت نطفه آن‌كه در شكم قرارمي‏گيرد حالت جمادي است در آن و چون به حالت علقه رسد برزخ مابين جماد و نبات باشد كه مقام مانند مرجان باشد كه برزخ است ميان جماد و نبات و چون به مقام مضغه رسد مقام نباتي است و روح نباتي در آن جلوه‏گر مي‏شود و چون به مقام استخوان رسد و در آن مضغه استخوان يافت شود آن مقام برزخ مابين نبات و حيوان است و چون از آن مقام بالا رود و به مقام روييدن گوشت بر آن استخوانها رسد و همه خلل و فرج آن پر شود مقام حيواني آنست و چون روح در آن دميده شود آن حالت برزخي آن مابين حيوان و انسان باشد و چون متولد شد و نفس ناطقه به آن تعلق گرفت انسان مي‏شود حال از براي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 269 *»

اين انسان ديگر مراتب است كه دو سال طفل شيرخوار است بعد از آن از شير باز شده به راه مي‏افتد و سخنها ياد مي‏گيرد بعد از آن به سن بازي با خاك و با اطفال ‌مي‏رسد بعد از آن به‌سن تميز و تأديب‌مي‏رسد كه هفت‏‌سالگي باشد بعد از آن مراهق مي‏شود و نزديك به بلوغ مي‏رسد و تمرين مي‏بايد كردش يعني او را عادت به عمل به واجبات و ترك محرمات بايد داد پس چون به چهارده رسد حد بلوغ باشد و مكلف شود به حلال و حرام و چون از آن مقام بگذرد به سن بيست و سي و نزديك آن رسد سن جواني و شباب و نهايت قوت باشد و چون از آن مقام بگذرد به سن كمال و چهل‌سالگي رسد و نهايت ترقي عقل و كمال او آن وقت باشد و چون از چهل بگذرد اول نگوني او باشد و خورده‌خورده نگون شود و قوه و عقل و شعور و اعضاي او رو به ضعف و نقصان خواهد رفت تا آنكه حرارت روح او ضعيف شود و سرد شود تا آنكه به كلي سرد شود و بميرد بعد از آن در خاك مدفون شود و بدنش از هم بپاشد و اگر روح انساني به طوري كه اشاره به آن شد داشته باشد بعد از آن باقي ماند و در برزخ زنده باشد و اگر ضعيف است و مستضعف و روح انساني در آن پيدا نشده در برزخ زنده نباشد و خواهد ماند تا قيامت آنگاه در قيامت روح انساني آن كه در غيب او بوده و در زمين جسدش مدفون بوده و در دنيا و برزخ زنده نشده زنده شود به واسطه گردش افلاك برزخ و قيامت و لطيف‌شدن اين جسدها مجملاً اگر كسي يك ذره روح انساني در آن باشد و كوه كوه اعراض و كثافات در آن باشد همه را تصفيه مي‏كنند تا آن روح را خالص كنند مگر چيزي كه همه‏اش كثافات و اعراض باشد كه آن قابل تصفيه نيست و چون او را بكوبند و ببيزند چيزي بالا نماند يا به زير نرود و همه كثافت است چه كنند خلاصه مراتب انسان از اول تا آخر اين بود كه عرض شد و سابقاً هم در جلد معاد زياده از اينها ذكر شده است پس مي‏گوييم كه بايد فصلي ديگر عنوان كرد از براي تطبيق اين عالم با شخص انساني.

 

فصل

بدان كه از كتاب خدا و سنت رسول معلوم شده است و با دليل عقلي مشهود شده است كه انسان خلاصه اين عالم است و جميع اين عالم در انسان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 270 *»

درج است و ذره‏اي از كليات اوضاع عالم را انسان فروگذاشت نكرده است پس در حقيقت انسان عالمي كوچك است و اين عالم انساني بزرگ چنانكه حضرت امير در حديثي مي‏فرمايد كه صورت انساني مختصري از لوح محفوظ است و در اشعار منسوبه به آن حضرت است كه:

أتزعم انك جرم صغير
  و فيك انطوي العالم الاكبر

يعني گمان مي‏كني كه تو جرم كوچكي هستي در تو جمع شده است عالم اكبر پس جميع آنچه در لوح محفوظ است كه همين عالم باشد در انسان موجود است به طور اجمال و اختصار پس از اين جهت انسان را عالم كوچك گفتيم و عالم را انسان بزرگ خوانديم و خدا در قرآن مي‏فرمايد كه در خلق خدا اختلاف نخواهي ديد پس چنانكه در انسان از اول نشوش تا آخر عمرش اين مرتبه‏ها بود كه عرض شد از براي اين عالم هم همين مرتبه‏ها بايد باشد و هست و در صدد شرح موجود‌شدن عالم نيستم ولي عرض مي‏كنم كه از براي وجود شرعي اين عالم يعني ترقي‏كردن آن به شريعت و كمال‌يافتن آن به شريعت هم همين مرتبه‏ها هست پس مقصود در اين مقام شرح ترقي عالم است در مقامهاي شريعت تا به نهايت كمال رسد و به‌نهايت قرب خدا رسد.

پس مي‏گوييم كه اين عالم در زمان حضرت آدم كه اول مقام ترقي آن است به بركت شريعتها و تأديب كه آن را به زبان علمي وجود تشريعي مي‏گوييم چنانكه وجود اول را وجود تكويني مي‏گوييم پس وجود تشريعي عالم در عهد حضرت آدم به منزله نطفه بود چرا كه قبل از آن شريعت به آن تعلق نگرفته بود و اگر گويي كه جانّ قبل از آدم در دنيا بودند و مكلف و صاحب حجت بودند عرض مي‏كنم كه عالم جانّ غير اين عالم است و عالم در آن زمان لطيف‏تر از زمان آدم بود و ما احكام عالم آدم را مي‏خواهيم بيان كنيم كه همين دنياي محسوس باشد آيا نمي‏بيني كه حكما اتفاق دارند كه مواليد عالم، جمادات و نباتات و حيوانات هستند و انسان را ايشان جزو حيوانات گرفته‏اند و ما جدا دانسته‏ايم پس مي‏گوييم كه اين عالم محسوس اول مقامش در شرايع مقام زمان حضرت آدم است و عالم در آن زمان به حسب شعور شريعتي به منزله نطفه بود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 271 *»

شعورش مثل شعور نطفه بود يعني به طور خودش و در مقام خودش يعني نسبت اول آن شعور به آخر شعورش مثل نسبت نطفه بود به آخر حالات انسان و بدان كه اينها محض تشبيه و درست‌آمدن نيست بلكه اگر اين كتاب عاميانه و فارسي نبود آنقدر دليل مي‏آوردم كه همه را مشاهده ببيني ولي حيف كه كتاب فارسي است پس در عهد حضرت آدم عالم جمادي بود و شعورش مثل شعور نطفه و به واسطه حرارت شريعت آدم در رحم و شكم ولايت وصيش كه مادر شرع و صاحب شريعت آن بود عالم ترقي كرد و اما ولايت وصي را شكم مادر گفتيم به دليلها كه شايد پيش ذكر شده باشد و اينجا موقع آن نيست مگر به اشاره به حديث پيغمبر9 كه فرمود من و علي پدر و مادر اين امت هستيم در آن شريعت هم آدم پدر و وصيش مادر بود پس خلق عالم در شكم ولايت وصي آدم به حرارت شريعت ترقي كردند و پخته‏تر شدند ساعت به ساعت و روز به روز تا آنكه در زمان حضرت نوح عالم به مقام علقه رسيد پس احكام و رنگ و شكل و طبع نطفه منسوخ شد و برطرف شد و حالت علقه آمد رنگ و شكل و طبع آن غير اول شد پس عالم مقتضي شد كه شرع آن را كه حرارت پزنده آن است تغيير دهند و طور ديگر قرار دهند پس شرع حضرت آدم تغيير كرد و شرع نوح آمد پس عالم در رحم ولايت وصي نوح درآمد و به حرارت شرع نوح طبخ گرفت و نضج يافت مدتهاي مديد تا آنكه در زمان حضرت ابراهيم نوع وجود تشريعي عالم مانند مضغه شد و حالت علقه از ميان رفت و رنگ و طبعش تمام شد پس محتاج به آن شد كه تدبير را عوض كنند و طوري ديگر تدبير كنند كه مناسب آن باشد پس خداوند شرع نوح را منسوخ فرمود و شرع ابراهيم را آورد و به آن شرع عمل كردند و حرارت آن شرع در ابدان و ارواح ايشان اثر كرد تا آنكه مزاج ايشان در رحم ولايت وصي ابراهيم تغيير كرد و حالات ايشان دگرگون شد و روز به روز و ساعت به ساعت از حالتي به حالتي مي‏رفتند تا آنكه در زمان حضرت موسي طبع عالم مانند عظام شد و حالت مضغه از ميان رفت پس محتاج به تدبيري ديگر و حرارتي ديگر به ميزاني ديگر شد لاجرم خداوند عالم تغيير تدبير و سياست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 272 *»

آن را فرمود و شرعي ديگر برپا كرد و شرع موسي را آورد و به آن حرارت در رحم ولايت وصيش طبخ ديگر يافتند و استعدادي ديگر پيدا كردند و از آن مقام كه داشتند بالاتر آمدند تا آنكه حالت وجود تشريعي عالم حالت روييدن گوشت بر تن طفل شد و صورت گرفت و استعداد ديگر پيدا كرد لهذا خداوند عالم شرع موسي را از ميان برد و شرع عيسي را آورد و به آن حرارت طبخ گرفتند در رحم وصي او و چنانكه در جميع اين احوال اصل ماده يكي است و باقي حالات آن ماده تغيير مي‏كند در جميع اين شريعتها اصول دين و كليات يكي است و تغيير و تبديل در آنها راهبر نيست و فروع دينها تغيير مي‏كند پس عالم در رحم ولايت وصي عيسي طبخ گرفت و نضج تمام يافت و قابل آن شد كه روح شرع خاتم پيغمبران9 در تن عالم دميده شد و چنانكه روح از وقتي كه دميده مي‏شود تا وقت مردن باقي است و تغيير و تبديل در آن راه ندارد همچنين شرع پيغمبر9 باقي است و نسخ نمي‏شود تا وقت مردن عالم پس در رحم ولايت وصي كه پيغمبر9 فرمود انا و علي ابوا هذه الامة يعني من و علي پدر و مادر اين امت هستيم در رحم ولايت وصي عالم نضج گرفت و روح او قوت و شدت پيدا كرد و تن او به تربيت روح مستحكم مي‏شد تا آنكه حضرت امير7 به مسند خلافت برنشست پس عالم متولد شد و نفس انساني به عالم تعلق گرفت و در دامان مادر ولايت شير مي‏خورد و روز به روز عالم در نشو و نما و ترقي بود و هر ساعتي شعورش قوي‏تر مي‏شد و چيزي مي‏فهميد تا آنكه در زمان غيبت امام عصر عجل اللّه فرجه طفل عالم از شير باز شد و در دست للگان و ددگان افتاد كه علماي بعد از زمان ظهور باشند و معلوم است كه در هر عصري خداوند به مردم القا مي‏كرد از علوم خود آنقدر كه متحمل بودند پس تصور كن كه با نطفه چه توان گفت و با علقه چه توان بيان كرد همچنين بايستي كه در هر درجه آنچه از علم و شرع و حكمت به خلق القا مي‏شود مناسب فهم آن وقت باشد پس در صدر زمان غيبت علماي ظاهر به قدر افهام خلايق از اصول و فروع به ايشان القا مي‏كردند و به قدر حاجت از امام به ايشان القا شده بود و از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 273 *»

ايشان به ساير رعايا القا مي‏شد و همچنين عالم در ترقي بود و علما تأديب آن اطفال را مي‏كردند و ايشان را از آب و آتش پرهيز مي‏دادند و به مقتضاي:

چونكه با طفلان سر و كارت فتاد
  هم زبان كودكان بايد گشاد

پس علما هم به زبان بچگانه با اطفال سخنها مي‏گفتند و طهارتي و نجاستي و حلالي و حرامي براي ايشان بيان مي‏كردند و معلوم است كه طفلي را كه تازه از شير مي‏گيرند به او چه مي‏گويند و چقدر به او حكمت مي‏توان آموخت و به چه زبان ممكن است با او سخن‌گفتن پس به آنطورها كه مي‏داني با او سخن گفتند و عالم را ترقي دادند و در دست للگان و ددگان پرورش يافت تا آنكه عالم به‌سن هفت‏سالگي رسيد و ابتداي آن ‌شد كه بايد او را تربيت‌ كرد چون طفل را تا هفت‌ سال بايد گذاشت كه لهو و لعب كند همين‏قدر او را بايست از آب و آتش و ضرر به جان و تن او نگاه داشت و ديگر دماغ او را به حرارت تأديب نسوزانند تا آنكه نمو كند و نشو نمايد و رطوبات بدن او به حرارت ادب نخشكد تا آنكه قد بكشد و بزرگ شود و چون به هفت‌ سال رسيد تدبير او تغيير مي‏كند و ديگر آن بي‏ادبيها كه نسبت به پدر و مادر مي‏كرد و نسبت به خلق خلاف ادب مي‏كرد و شيطنتي كه مي‏كرد و فحشها كه مي‏داد بايد موقوف شود و با او بايد تندي كرد و او را تنبيه نمود تا مؤدب شود پس تدبير طفل هفت‌ساله البته غير از تدبير طفل كوچك‏تر است پس خداوند عالم در اين زمانها كه عالم هفت‏ساله شد تغيير تدبير كرد و عالم را به دست مؤدِّب داد كه عالم را تأديب كند و نيك و بد به او بفهماند و او را در ربقه تعليم كشد پس معلمي مبعوث كرد كه چيزي چند از ادب و انسانيت و معرفت عظم پدر و مادر به او بفهماند و كيفيت سلوك با خواهران و برادران و پدر و مادر و سايرين به او ياد دهد و البته اين مربي بايد عالم‏تر و داناتر به حسن سياست و حكمت و تدبير باشد چرا كه اين تدبير دخلي به تدبير لَله و دده ندارد پس عالم را در اين زمان بهجت‌اقتران به مكتب برده‏اند و به دست معلم سپرده‏اند و علماي رباني و حكماي صمداني و فقهاي الهي براي تربيت عالم برانگيخته‏اند اگرچه اطفال مي‏گويند بگذاريد كه بر وتيره سابق شيطنت كنيم و فحش به پدر و مادر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 274 *»

دهيم و خلق خدا را بيازاريم و للگان مي‏گويند بگذاريد اطفال ما بر همان جهالت باز مانند و ملا نشوند تا خلعت و انعام ما موقوف نشود و رياست ما بر آنها قطع نشود و مي‏گويند اين درسهاي شما همه خلاف اجماع لَله‏هاي سابق است آنها ابداً حرفي از اين را بر زبان نمي‏راندند و اطفال را به بازي واگذارده بودند و اين درسها و علمها خلاف اجماع است و لكن غافل كه اين بچه‏ها بچه‏هاي ما نيستند و پدر و مادري دارند آنها به دست هركس مي‏خواهند مي‏سپرند و هرگونه تدبير مي‏خواهند مي‏كنند و آنها به اجماع لَله‏ها بند نمي‏شوند موقوف به رأي خودشان و صلاح اولاد است پس اگر صلاح اولاد آن شد كه از دست لَله‏ها بگيرند و به دست معلم ديگر بدهند خواهند داد و لَله‏ها را نمي‏رسد كه بر پدر و مادر بحث كنند كه معلم خلاف اجماع ماست چرا به معلم مي‏دهي در جواب خواهد گفت به شما چه خود دانم و من مطيع شما نيستم البته آنچه علما مي‏دانند شما نمي‏دانيد شما اجماع بر ناداني داريد و علم خلاف اجماع جهل است اگر علما از گفته ما بگويند ديگر اجماعِ جهل شما ثمري ندارد حال لَله‏ها اين بحثها را دارند و اطفال لهو و لعب را دوست مي‏دارند و مي‏گويند ما از للگان علمي نشنيده‏ايم و از ددگان حكمتها نياموخته‏ايم و تا حال بر همان وتيره بوده‏ايم و كسي از للگان نگفت كه ما بر ضلالتيم علما مي‏گويند كه ما آنچه به شما تعليم مي‏كنيم دستورالعمل پدر و مادر شماست و كتاب و سنت پدر و مادر شما در ميان است و لَله‏هاي شما آن كتاب و سنت را قبول داشتند كه حجت است ولي نمي‏فهميدند ما به همان كتاب و سنت مي‏گوييم و چنين هم نيست كه آنچه ما مي‏گوييم به كلي اختراع باشد بلكه عين همان كتاب و سنت است و از فرمايش پدر شما است و دليل عقلي براي آن هم مي‏گوييم كه عقل شما هم قبول كند مجملاً اطفال به جهت حب لهو و لعب و للگان و ددگان به جهت حب رياست فغان دارند از درس معلمان و لكن دليل اينكه معلمان از جانب پدرند اينكه خورده‌خورده تقرير معلمان را مي‏كنند و امر معلمان را قوت مي‏دهند و حكمتشان را در عالم منتشر مي‏كنند و ذكر للگان و ددگان را از عالم قطع مي‏كنند و هرچه آنها بر آتش معلمان مي‏دمند روشن‏تر مي‏شود و پدر و مادر مشاهدند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 275 *»

ايشان بر اطفالشان دلسوزترند و اين لَله‏هاي مهربان‏تر از پدر و دده‏هاي مهربان‏تر از مادر براي خود حرفي مي‏زنند و سوز دلي را بيرون مي‏دهند و لكن علامت حق و باطل تصديق پدر و مادر است و شرح اين احوال در جلد چهارم به تفصيل بايد ان‌شاءاللّه ذكر شود و اينجا مقام بيش از اين نيست حاصل آنكه الآن پدر و مادر عالم عالم را به دست معلمان داده‏اند و تقرير ايشان فرموده‏اند و نور ايشان را روشن و عالمگير كرده‏اند خواه للگان راضي باشند و خواه نباشند و روز به روز به واسطه تربيت اين معلمان عالم در ترقي خواهد بود و عقل و فهمش زياده مي‏شود تا مراهق شود و قريب به بلوغ گردد پس آن وقت قابل تمرين خواهد شد و تأديب شديد خواهد بود و چنانكه شدت فساد انسان در نزديك به بلوغ است به جهت آنكه شعور پيدا كرده است و قوت و قدرت هم دارد و مكلف هم نشده و پدر و مادر بر او به شدت سخت نمي‏گيرند پس نهايت فساد را دارد پس اين عالم هم چون در اين ايام و مابعد تا بلوغ قوت و قدرت پيدا كرده است و مي‏كند و شعور هم دارد پس از آن فساد او زياده خواهد شد و از اين است كه قبل از ظهور فساد به حدي بالا خواهد گرفت كه مؤمن آرزوي مرگ خواهد كرد از سختي دنيا و اذيت‌كشيدن از ظالمان و منافقان و نمي‏ميرد و از اين باب است كه در نصايح اخوان گفته‏ام كه در اين زمان راضي شويد به مردم ابله و ساده و نادان چرا كه اين ابدان يا مأواي شياطين است يا مأواي ملائكه و از صدهزار يك مردم اگر يكي بدنش مأواي ملائكه باشد و باقي مأواي شيطانند و چنانكه حضرت امير7 مي‏فرمايد شيطان تخم كرده است در سينه‏هاي ايشان و جوجه كرده است و در همه سوراخهاي تن ايشان رفته است پس از چشمهاشان شيطان نظر مي‏كند و از زبانهاشان شيطان سخن مي‏گويد پس چون اكثر خلق بل كل الا قليل مأواي شيطانند پس شيطان هرچه جاهل‏تر باشد بهتر است زيرا كه جميع تدابير از روي شعور مي‏شود و چون شرّ را از روي شعور كنند البته بدتر و نافذتر و كاري‏تر مي‏شود از آنكه شعور تدبير در شرّ نباشد پس چون غالب مردم اهل شرّند حال اگر كم‌شعور و ابله باشد البته شرّش كمتر خواهد بود و تجربه كرديم كه هرچه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 276 *»

علم و فهم و تدبير و شعور مردم زياده مي‏شود شرّشان اعظم مي‏شود و هرچه مردم ابله‏تر باشند و ساده‏تر به خيال ايشان بسياري از شرور نمي‏رسد و احتمال نمي‏دهند كه چنين شرّي هم مي‏توان كرد و بسياري توهمها مي‏كنند كه صاحب‏شعوران آن توهمها را ندارند پس چون بنا شد كه مردم هيكل شياطين باشند حال هرچه شيطان بي‏شعورتر باشد كم‏شيطنت‏تر خواهد شد پس نصيحت من به شما اخوان اين است كه از زنان، كم‏شعوران را ترجيح دهيد و از خدم و حشم و مصاحبان كم‏شعوران را ترجيح دهيد اگرچه از بي‏شعوري آنها بعضي سختيها مي‏بينيد و لكن دنيا خانه‏اي نيست كه سختي نداشته باشد و اين سختي اهون است از سختي صاحب‏شعوران نظر كن زني كه از ناداني نان خوب نپزد و احتمال هم ندهد كه مي‏توان با غيرِ شوهر رفيق شد اين بهتر است يا آنكه نان خوب بپزد و آن احتمال را هم بدهد نوكري كه بد جاروب كند و احتمال هم ندهد كه مي‏توان به حرم آقا به خيانت نظر كرد بهتر است يا آنكه جاروب به سليقه بكند و آن احتمال را هم بسيار دهد و بر اين قياس كن ساير مطالب را پس چون دنيا بي‏سختي نيست سختي كمتر بهتر و اما آن صاحب‌شعوري كه سختي در كار آن نباشد مؤمن محض است كه بدنش مأواي ملائكه باشد و گويا چنان اشخاص زن و نوكر و مصاحب ما و شما نشوند و چون ما را مأواي شياطين مي‏بينند آنها از ما اجتناب مي‏كنند پس ما مانديم با چنين احوال حال ابلهان ما بهترند از صاحب‏شعوران البته پس اگر راحت دنيا را مي‏خواهي و نيست، اختيار كن كم‏شعوران را كه احتمال آزار تو را نمي‏دهند نهايت از جهالت در خدمت تو كوتاهي مي‏كنند و اما به جهت اخوت البته تا جان داري سعي كن كه مؤمن را پيدا كني و اخوت و خدمت او را بر جميع عالم ترجيح بده و از نور او بهره‏ور بشو و لكن همه كار انسان به او نمي‏گذرد او از براي تحصيل دين و آخرت است و انسان هزار درد بي‏درمان دارد كه بايد با اين خلق راه رود پس بعد از برادر ديني كه بايد از تو به باشد از من بشنويد و با كم‏شعوران معامله كنيد تا راحت شويد.

باري از مطلب دور شدم پس نهايت فساد عالم در اين زمانها و مابعد است و چون عالم شرّش و فسادش به نهايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 277 *»

رسيد وقت ادراك و بلوغ است و نور شعور و عقل كل كه امام عصر است در انسان جلوه‏گر مي‏شود و آن وقت مكلف مي‏شود و قبل از اين او صاحب نفس ناطقه بود و عقل نداشت حال اول تعلق عقل به آن شد و عاقل شد و تكليف عقلا غير از تكليف غير عقلاست و آن شعور كه انسان پيش از عقل دارد شعور نفس ناطقه است و عقل نيست و عقل هميشه مكلف بوده و مكلف هست و خطاب خدا به اوست و امر و نهي خدا از براي اوست و جنت و نار از براي اوست و چون تا آن سن عقل در او ظاهر نبود مكلف نبود و چون ظاهر شد مكلف شد و اما قبل از آن آفتاب عقل به نزديك افق وجود او آمده بود و نور فجر طالع شده بود و از اين جهت تمرين او و تأديب او لازم شده بود و لكن نورِ محض نبود و چون آفتاب عقل طالع شد ظلمات شب رفت و روزِ عقل ظاهر شد پس تكليفهاي شب رفت و عذرهاي شب برطرف شد و تكليف ديگر آمد اگرچه روح در همه اين احوال باقي است و لكن چيزي ديگر بالاي آن آمده نه آنكه او محو شده همچنين شرع پيغمبر9 باقي است و هست و لكن وقت تعلق عقل به اين دنيا كه ظهور امام عصر باشد اموري چند ظاهر مي‏شود و تكليفهاي جديده ظاهر مي‏شود چنانكه فرمودند كه امام عصر خواهد آمد به شرع جديد و كتاب جديد كه بر عرب شديد است و مقصود آن است كه اموري چند از دين را كه حضرت پيغمبر9 مخفي كرده بود به جهت خفاي عقل ايشان آنها را ابراز مي‏دهد آيا نمي‏بيني كه عقل بالقوّة طفل هست در همه اين احوال و لكن بالفعل نيست و پدر تأديب و تكليف فرزند را به او ابراز نمي‏دهد تا به شعور آيد و مكلف شود آنگاه به او تكليف آن مشقتها را مي‏كنند و او را تأديب مي‏كنند و حد به مخالفت بر او جاري مي‏كنند و قبل از بلوغ حد نيست حال همچنين صلاح اين عالم در اموري چند بوده و هست كه نمي‏شد همه را پيغمبر آن روز به مردم بگويد لاجرم بايد از براي او وصيي و حامل علمي باشد كه چون عالم ترقي كند و بالغ گردد آن تكاليف را به او بگويد و كدام دليل از اين اوضح كه بعد از پيغمبر9 خلفاي معصوم ضرورند و معلوم است كه غير معصوم عالم به علم الهي نمي‏داند چه وقت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 278 *»

عالم به حد بلوغ مي‏رسد و نمي‏تواند آن تكاليف را متحمل شود و حال آنكه خودش به حد بلوغ نرسيده است و اگر غير بالغ مي‏تواند متحمل شود پس چرا همه مردم متحمل نباشند پس معلوم شد كه خليفه بالغي ضرور است كه او بتواند متحمل آن علم شود و او عارف به زمان و اهل زمان باشد پس چون زمان بالغ شد آن وصي كه در آن زمان است آن تكاليف را كه حضرت پيغمبر مخفي داشته و به او سپرده بودند كه در آن زمان فاش كند فاش مي‏كند پس مي‏آورد چيز جديدي كه بر عرب شديد است و تا حال در دستشان نبوده و خلاف اجماع ايشان است و از ظواهر كتاب و سنت دليل ندارد و از ظواهر عقول ايشان دليل ندارد و اين قواعد و قوانين علمي و حكمي كه در دست مردم است مؤدي آن نيست و بر آن دلالت ندارد و از اين‌جهت بر عرب شديد است و متحمل آن نمي‏شود مگر مؤمن خالص محض پس ببين كه چون عالم مكلف شود چه خواهند به او گفت و اين حدود كه پيغمبر9 جاري كردند مثل درشتي به اطفال و سيلي آهسته بود و حد آن است كه او جاري مي‏كند و حكم به باطن مي‏كند و به نفاق باطني مي‏كشد و به عدم تسليم باطني مي‏كشد و آنقدر خواهد كشت كه بگويند كه اگر تو از نسل فاطمه بودي رحم مي‏كردي و بيش از آن باز خواهد كشت به جهت آنكه مردم در آن زمان معذور نيستند و مكلف شده‏اند و واجب‏الحد شده‏اند پس به نور تأديب آن بزرگوار مردم ترقي مي‏كنند و به آن اعمال جديده كه فرمايش مي‏شود و اعمال قديمه كه همه را صاف و معتدل كرده مردم را ترقي مي‏دهد تا آنكه در زمان رجعت حضرت پيغمبر9 و ائمه طاهرين همگي عالم به سن چهل‌سالگي مي‏رسد و عقلش كامل و كل عقلي كه ممكن بود در او و بالقوة او بود در او جلوه‏گر مي‏شود و تكليف عالم سخت مي‏شود و شعورش تام مي‏شود و هوي و هوس و شهوتها و عادتهاي سابقش همه به تحليل مي‏رود و رويش به آخرت و پشتش به دنيا مي‏شود پس از اين است كه در آن زمان شيطان و اتباعش كشته خواهند شد و آنگاه است كه عالم پر از عدل و داد خواهد شد و ديگر ظلم و جور نخواهد ماند و پيش از آن هست و آن زمان است كه حرام‏گوشت و نجس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 279 *»

نخواهد ماند و عالم شب و روزش مساوي مي‏شود و بهشت براي مردم ظاهر مي‏شود و از بهشت اكل و شرب مي‏كنند چنانكه بعد خواهي دانست پس به نور جمال آن حضرت و آنچه آن بزرگوار در آن زمان خواهد فرمود عالم به حد كمال خواهد رسيد و ببين كه او ديگر در آن زمان چه خواهد گفت و معلوم است كه پدر و مادر در اول بلوغ ابتدا به تكليف مي‏كنند و خورده‌خورده تكاليف زيادتر مي‏كنند و چون عقل روز به روز در تزايد است معلوم است كه انسان آنچه در سي و چهل ‌سالگي متحمل است در پانزده‌سالگي متحمل نيست پس چون صاحب‌الامر چنان چيزها مي‏فرمود ببين پيغمبر9 در رجعت چه خواهد فرمود و مستعد آن‏گونه سخنها شو و از اين سخنان ملايم ما وحشت مكن كه هنوز امر اعظم و اعظم خواهد شد و متمسك به اين اجماع خودساخته مشو كه جماعت اين امت اهل حقند اگرچه قليل باشند و عالم بعد از رجعت پيغمبر9 از نور مقدس او در استناره هست تا آنكه عمر عالم به انتها مي‏رسد پس عالم مانند محتضر مي‏شود و شعور عالم كه عبارت از معصومين باشد از تن عالم بيرون خواهد رفت و اول حضرت فاطمه3 بعد ائمه بعد پيغمبر9 از زمين بالا مي‏روند و اين اوضاع مانند تن بي‏جان مي‏افتد و تا چهل‌روز عالم محتضر است تا به كلي روح توجه از آن برمي‏دارد يعني توجه تدبير نه توجه تكوين كه اگر توجه تكوين را از عالم بردارند عالم فاني خواهد شد پس بعد از چهل‌روز عالم ميت مي‏شود و صور دميده مي‏شود و چهارصد سال عالم مرده خواهد بود و بعد از چهارصد سال دو مرتبه صور دميده مي‏شود و مردم زنده مي‏شوند و قيامت كلي برپا شود و حشر عام باشد و جهنم حاضر شود و صراط كشيده شود و ميزان نصب شود و حساب قائم گردد و جنت حاضر گردد و كار عالم ساخته خواهد شد و آنچه عرض شد مختصر كليات احوال عالم بود ولي قدري بيشتر به قدر گنجايش كتاب تفصيل داده مي‏شود.

 

فصل

بدان كه چون عالم به سن مراهقه رسد كه نزديك بلوغ اوست به طوري كه عرض كردم شعور و حيله و تدبير او زياده شود با وجود آنكه عقل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 280 *»

هنوز در سر ايشان نيامده و شياطين عادات و طبيعتها و شهوتها و غضبها همه موجود و زايد و آنها هم تحصيل شعور و حيله و تدبير كرده جميع تدابير و حيله‏هاي سابقين در ايشان جمع شده با آنچه خود تحصيل كرده و تجربه نموده‏اند پس شر خلق و غرورشان بالا گيرد و خدا را به كلي فراموش كنند و رسول را در پس سر اندازند و تدبيرها و سياستها و ملك‏داري خود را بر شرع مقدم دارند و آنچه از شرع به دنياي ايشان ضرر دارد بيندازند و آنچه نفع دارد بگيرند بلكه آنچه از مذاهب ديگر به دنياشان نفع دارد از مذهب يهود و نصاري و مجوس داخل كنند و به آن عمل كنند و خورده‌خورده از مداومت اين امور و بي‏اعتنائي به دين و علما و نشنيدن از ايشان اعتقادهاشان فاسد شود اگرچه از صولت ظاهر اسلام بروز ندهند و خورده‏خورده اعتقاد به وجود امام7 از دل ايشان برود و در فحواي كلامشان سخريه و استهزاء به دين و اهل دين و انكار شرع مبين ظاهر شود و فضايل ائمه را انكار كنند و به شبهات متمسك گردند چنانكه از جامع الاخبار منقول است كه روايت كرده از جابر بن عبداللّه انصاري كه گفت حج كردم با رسول خدا حجةالوداع را پس چون واجبات حج را تمام فرمود آمد كه كعبه را وداع كند حلقه در خانه را گرفت و به صداي بلند فرمود ايها الناس پس اهل مسجد و اهل بازار جمع شدند پس فرمود بشنويد كه من مي‏گويم آنچه بعد از من خواهد شد و شاهد به غايب برساند پس گريست رسول خدا تا آنكه مردم به سبب گريه او گريستند پس چون ساكت شد از گرية خود فرمود بدانيد خدا رحمت كند شما را كه مثَل شما امروز مثل برگي است كه هيچ خار ندارد تا صد و چهل‌سال پس بعد از آن مي‏آيد خاري و برگي تا صدسال پس بعد از آن مي‏آيد خاري كه هيچ برگ ندارد تا آنكه ديده نشود در آن عصر مگر پادشاهي جوركننده و غنيي بخيل يا عالمي كه راغب در مال باشد يا فقيري دروغگو يا پيري فاجر يا طفلي بي‏حيا يا زني بي‏عصمت پس گريست رسول خدا پس برخاست سلمان فارسي; و عرض كرد يا رسول اللّه خبر دهيد ما را كه كي مي‏شود اين حكايت فرمود اي سلمان وقتي كه علما كم شوند و قرّاء بروند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 281 *»

قطع كرديد زكوة را و ظاهر كرديد منكر را و صداي شما در مسجدها بلند شد و دنيا را بالاي سر و علم را زير پا قرار داديد و دروغ را حديث خود و غيبت را ميوه خود و حرام را غنيمت خود دانستيد، رحم نكند بزرگ شما كوچك شما را و توقير نكند كوچك شما بزرگ شما را پس در آن وقت نازل مي‏شود لعنت بر شما و گردانيده مي‏شود جنگ شما ميان خودتان يعني بايستي كه با دشمن جنگ كنيد با خود جنگ مي‏كنيد و باقي مي‏ماند دين در ميان شما محض لفظي به زبان شما پس چون اين خصلتها پيدا كرديد منتظر باشيد بادي را يا مسخي را يا فرودآمدن سنگ بر سرتان را و تصديق اين معني در قرآن است كه فرموده قل هو القادر علي ان‏يبعث عليكم عذاباً من فوقكم او من تحت ارجلكم او يلبسكم شيعاً و يذيق بعضكم بأس بعض انظر كيف نصرّف الآيات لعلهم يفقهون. يعني بگو اي پيغمبر به مردم كه خدا قادر است بر اينكه بفرستد بر شما عذابي از بالاي شما يا از زير پاي شما يا بگرداند شما را متفرق و بچشاند بعضي را جنگ بعضي يعني بعضي را بر بعضي مسلط كند ببين اي پيغمبر كه ما چگونه آيات قرآن را از براي مردم ظاهر مي‏كنيم شايد ايشان بفهمند. پس جماعتي از اصحاب برخاستند و عرض كردند يا رسول اللّه خبر دهيد به ما كه كي اين حكايتها خواهد شد فرمودند وقتي كه نماز را تأخير اندازند و متابعت شهوت كنند و قهوه‏ها بخورند و ظاهراً مراد از قهوه شراب باشد چرا كه يك نوع از شراب را قهوه مي‏گويند و پدران و مادران را فحش گويند تا آنكه حرام را غنيمت شمرند و زكوة را غرامت دانند و مردان اطاعت زنان كنند و همسايه را جفا كنند و رحم را قطع كنند و رحم بزرگان تمام شود و حياي كوچكان برطرف شود و بناهاي محكم كنند و بندگان را ظلم كنند و به هواي خود شهادت دهند و حكم به جور كنند و شخص فحش دهد پدر خود را و حسد برد برادر خود را و شركاء به خيانت سلوك كنند و وفا كم شود و زنا بسيار شود و زينت كنند مردان به لباس زنان و زينت كنند زنان به لباس مردان و جامه حيا را افكنند و كبر در دلها نفوذ كند مانند زهر در بدن و نيكي كم شود و گناهان آشكار شود و امور عظيمه را خوار شمرند و طلب مدح كنند به واسطه مال و مال را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 282 *»

در غنا خرج كنند و به دنيا مشغول شوند و از آخرت باز مانند و ورع كم شود و طمع بسيار و هرج و مرج باشد و مؤمن ذليل و منافق عزيز باشد مسجدها معمور باشد به اذان و دلهاشان خالي باشد از ايمان به جهت آنكه به قرآن استخفاف كنند و به مؤمن از اهل آن زمان هر جوره خواري برسد پس در آن وقت مي‏بيني رويشان را روي آدميزاد و دلشان را دل شياطين كلامشان شيرين‏تر از عسل باشد و دلهاشان تلخ‏تر از حنظل گرگاني باشند كه بر آنها لباس باشد، آن وقت روزي نمي‏شود مگر آنكه خدا به ايشان مي‏گويد آيا به من مغرور مي‏شويد يا بر من جرأت مي‏كنيد آيا گمان كرديد كه شما را عبث آفريدم و شما به سوي من برنمي‏گرديد پس قسم به عزت خودم و جلال خودم اگر نه كساني بودند كه مرا مي‏پرستيدند از روي اخلاص احدي از عاصيان را طرفةالعيني مهلت نمي‏دادم و اگر ورع صاحبان ورع نبود هرآينه از آسمان قطره‏اي نازل نمي‏كردم و از زمين برگي سبز نمي‏كردم واعجباه از قومي كه خدايان ايشان اموال ايشان است و آرزوهاي ايشان طولاني است و اجلهاي ايشان كوتاه و ايشان طمع دارند در مجاورت مولاشان و به اين مقام نمي‏رسند مگر به عمل و عمل تمام نمي‏شود مگر به عقل تمام شد حديث شريف.

در اين حديث به عبرت نظري گمار و چيزهاي چند بفهم و قدر خود و ساير مردم را بدان و از آن جمله كه اشاره به آن لازم است آن است كه اين امور دين كه مي‏شنوي محض لفظ نيست و چنانكه لفظ خبر از دل مي‏دهد عمل هم خبر از دل مي‏دهد بلكه خبر عمل محكم‏تر از خبر زبان است آيا نمي‏بيني كه گوسفندي كه صدا مي‏دهد و بچه خود را مي‏بوسد و مي‏ليسد و از طلب آن مي‏دود تو مي‏فهمي كه اين گوسفند بچه‏اش را دوست مي‏دارد و به تو نگفته است كه من بچه‏ام را دوست مي‏دارم و چون گرگ را ببيند و بلرزد و بگريزد و خود را گم كند مي‏فهمي كه از گرگ ترسيده و با تو سخن نگفته كه من از گرگ مي‏ترسم و همچنين اگر كسي را ببيني كه كارد گرفته و به كسي مي‏زند و سر او را بريد مي‏فهمي كه اين شخص دشمن آن مقتول است و اگر سلطاني انعامها و جايزه‏ها به كسي داد و آن را منصب و عزت و دولت داد مي‏فهمي كه اين پادشاه او را دوست مي‏دارد اگرچه به زبان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 283 *»

نگويد كه من او را دوست مي‏دارم پس چون اين معني را دانستي بدان كه لازم نيست كه كسي بگويد شهادت مي‏دهم كه دنيا خداي من است بلكه خدا را مردم توجه مي‏كنند و خدمت مي‏كنند و خدمت عبارةٌاخراي عبادت است پس اگر كسي توجهش به دنياست و خدمت دنيا و تعمير دنيا مي‏كند و مقصود بالذات اوست اين شخص به عمل خود گفته است كه شهادت مي‏دهم كه دنيا خداي من است و اين شهادت صريح‏تر است از شهادت زباني و الا احدي در دنيا نيست كه بگويد دنياي من خداي من است و همچنين در قرآن است اتخذ الهه هواه يعني هواي خود را خداي خود قرار داده است و در دنيا كسي نيست كه بگويد شهادت مي‏دهم كه خواهش من خداي من است ولي چون خدمت هواي خود را كرد و به مقتضاي آن راه رفت مي‏گويند كه خداي او هواي اوست و همچنين خداي تعالي درباره نصاري مي‏فرمايد اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه يعني علما و زاهدان خود را خدا گرفته‏اند براي خود و هيچ‏كس نگفته كه شهادت مي‏دهم كه فلان ملا خداست و لكن چون اطاعت ايشان را كردند در هرچه گفتند با وجود آنچه از ايشان ديدند از خلاف معلوم شد كه ايشان را خدا مي‏دانند بفهم اشكالي را در اين خصوص كه زيد نامي آقاي تو باشد و تو خدمت عمرو را كني مي‏گويند كه تو عمرو را آقاي خود مي‏داني و اين بديهي است كه تو عمرو را زيد نمي‏داني و لكن صفت آقايي به عمل خود براي عمرو اثبات كرده‏اي پس دل خوش‌مدار كه من در دل مي‏دانم كه زيد عمرو نيست و عمرو زيد نيست زيرا كه هيچ جاهل نمي‏گويد كه زيد عمرو است و عمرو زيد پس همچنين دل خوش‌مدار كه من دنيا را خالق عالم و ذات خدا نمي‏دانم و اعتقادم درست است چرا كه اين اعتقاد مثل اعتقاد به آن است كه زيد عمرو نيست بلي نيست و لكن تو كه غلامي عمرو را مي‏كني و خدمت براي عمرو مي‏كني محل سخن است اعتقاد تو آن باشد كه زيد تو را خريده و نان مي‏دهد چه مصرف حجتي زياده بر تو تمام است بندگي يعني خدمت و تو خدمت عمرو را مي‏كني پس عمرو را آقاي خود گرفته‏اي و آقايي وصفي است اگرچه زيد عمرو نباشد و چنين نداني پس تو وصف آقايي را براي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 284 *»

عمرو ثابت كرده‏اي و زيد آنجا مانده بي‏خادم و كارش معوق است به درد زيد چه مي‏خورد كه اعتقادت درست است كه او زيد است بفهم چه گفتم حال كار چنين است مردي اعتقاد به ذات خدا گيرم داشته باشد و بداند كه بنده خداست ولي خدمت را براي زن خود مي‏كند و وصف آقايي و معبودي و مخدومي را براي زن خود اثبات كرده پس گفته مي‏شود كه زن خود را اله دانسته و رب خود قرار داده و آن اعتقاد به او چه سود دهد وقتي كه اطاعت خدا را نكند و زن خود را اطاعت كند و عبادت لفظي است عربي و فارسي آن عمل به مقتضاي بنده‏بودن كردن است كه آب‏پاشي در خانه و جاروب و ساير خدمات باشد پس غلام چون خدمت كرد مي‏گويند بندگي كرد يعني به مقتضاي بنده‌بودن عمل كرد پس همين عمل مردم براي دنيا بندگي و عبادت دنياست پس دنيا را آقا و معبود خود قرار داده است بي‏اشكال و از اين است كه خدا مي‏فرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون يعني بيشتر مردم ايمان به خدا نمي‏آورند مگر آنكه مشركند پس ايمان و شرك با هم به اينطور جمع مي‏شود كه مي‏داند زيد او را خريده و خدمت عمرو را مي‏كند پس چون به اين چشم نظر كني مي‏بيني كه مردم چند معبود دارند از هوي و هوس و دنيا و سلطان و فرزند و زن و علماي بد، و عبادت همه‏كس غير از خدا را مي‏كنند پس عجب مكن از معني اين حديث و ساير آيات و اخبار و اين حديث نوع علامات عامه است از آخرالزمان و معلوم مي‏شود كه دنيا نزديك به بلوغ شده است و ظهور امام7 نزديك است چرا كه همه اين علامات الآن موجود است.

 

فصل

چنانكه دانستي كه اين دنيا انساني است بزرگ و هرچه در انسان هست در دنيا هم هست بدون تفاوت پس اگر سبب خفاي عقل طفل و ظهور عقل او در هنگام بلوغ را بفهمي سبب خفاي امام را در اين اوقات و ظهور او را در وقت معلوم خواهي دانست پس مي‏گوييم كه خداوند عالم بعد از اينكه مقدر فرموده است كه طفل اول كوچك باشد و خورده‌خورده بزرگ شود و قد و پهناي او خورده‌خورده زياده شود مقدر شده است كه او در اول رطوبتهاي زياد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 285 *»

داشته باشد تا كش بياورد از اطراف و بزرگ شود چرا كه چيز خشك كشيده نمي‏شود و بزرگ نمي‏شود پس مقدر شد كه طفل در اول سرتاپاي او پر از رطوبت باشد و اصل خلقت او هم از آب شده است به همين جهت پس بعد از اينكه آفتابِ نفس ناطقه در هنگام تولد به آن تابيد حرارت آن به آن رطوبتها تعلق مي‏گيرد و آن رطوبتها بخار مي‏كند و آن بخار بالا مي‏رود در دماغ او و جميع فضاي دماغ او را فرومي‏گيرد پس فضاي دماغ و دل او تيره و تار مي‏شود مانند آفتاب كه چون بر زمين در هنگام بهار كه اول نشو و نماي عالم است بتابد رطوبتهاي زمين را كه در زمستان جمع شده است بخار كند و آن بخار بالا رود و ابر شود و فضاي عالم را تار كند و نور آفتاب در پس ابر مخفي شود و به قدر كمي از پس ابر پيدا شود و چنين مقدر شده است كه در اول بهار كه بايد گياهها نمو كنند و هنوز با رطوبت مي‏باشند به جهت آنكه قابل نمو باشند گياهها طاقت آفتاب محض را ندارند و اگر آفتاب محض بر آنها مستولي شود مي‏خشكند قبل از آنكه نمو كنند و هيچ گياهي نمو نخواهد كرد پس مقدر شد كه هوا بسيار ابر شود و باران آيد و رطوبت هوا زياده باشد تا گياهها به تدريج نمو كنند و قد و پهنا زياده كنند و به تدريج رطوبت هوا كم شود تا آنكه چون تابستان آيد هوا صاف شود و آفتاب خالص پيدا شود و گياهها قدري قوي شده باشند و طاقت حرارت آفتاب داشته باشند پس در انسان هم همچنين مقدر شد كه آفتاب نفس ناطقه در پسِ رطوبتهاي طفوليت و بخارهاي آن رطوبات مخفي شود تا به حرارت اندك و رطوبت بسيار نمو كنند و بزرگ شوند و خورده‌خورده آنها نمو كنند و آن رطوبتها هم بخشكد خورده‌خورده تا آنكه در زمان آخر سن وقوف كه ديگر نمو نمي‏شود آفتاب به كلي ظاهر شود و غايت حرارت و خشكي سن او باشد و متحمل مشقتها تواند شد و شعورش قوي شود و اگر از اول شعورش قوي شود حرارت شعور آن را فاسد كند و بخشكاند و طفل پژمرده شود از اين جهت مقرر فرمودند كه طفل را تا هفت‌سال بگذارند بازي كند و تأديب نكنند چرا كه ادب از شعاع شعور است و حرارت بسيار دارد و اگر طفل را قبل از هفت‌سال ادب كنند البته دل‏مرده و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 286 *»

پژمرده گردد و رشد نكند و قد نكشد و بزرگ نشود و همچنين خوب نيست كه طفل قبل از هفت‌سال ملازم پدر شود چرا كه پدر شعورش قوي و صحبت او مورث حرارت است و حرارت او و حرارت از روي شعور حركت‌كردن او و درست‌رفتاري او طفل را پژمرده مي‏كند پس بايد با مادر باشد كه شعورش كم است و حرارتش ضعيف است و آنقدر حرارت ندارد كه طفل را گرم كند پس در دامان مادر رشد مي‏كند و همچنين بايد با اطفال بازي كند كه شعورشان كم است پس از اينجا بياب كه شعور للگان و ددگان هم بايد كم باشد تا به حرارت آنها طفل نخشكد و نمو كند و خورده‌خورده از دور پدر را ببيند و حرارت او از دور به آن برسد و مردمان بزرگ را از دور ببيند و خورده‌خورده حرارت آنها از دور به آن تأثير كند و رطوباتش خورده‌خورده كم شود تا چون اندك رشد كرد او را به ادب بگيرند و كم‏كم ادبهاي كم‏كم به او بگويند تا آنكه رشد كند و به حدي رسد كه آسمان وجودش اندكي صاف شود و ابر لكه‌لكه شود و بعضي جاهايش صاف شود و آفتاب اندكي بنمايد و معني لكه‌لكه ابر آن است كه از بعضي خلافهاي او اغماض كنند و او هم جاهل به بعضي آداب باشد و بعضي را بداند پس چون اندكي آفتاب در آن پيدا شد مكلف شود و روز به روز ابرها كمتر و نازك‏تر شود تا در هنگام چهل‌سالگي به كلي هوا صاف و بخارهاي جهالتها و هوي و هوس و عادت و شهوت و غضب او تمام شود و آفتاب صاف در هواي صاف آشكار شود و عقلش كامل شود آنگاه معذور نباشد از هيچ جهالتي و ظلمتي و ناصافي بفهم اين حكمتهاي نغز الهي را كه در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچ‏كس نخواهي شنيد و الحمدللّه رب العالمين.

حال چنانكه در تكوين انسان اين اوضاع را دانستي و در تكوين عالم اين وضع را فهميدي پس در وجود تشريعي اين عالم هم اين معني را بفهم و ببين كه ترقي اين عالم در مراتب شريعت هم به همين قسم است. پس مي‏گوييم كه بعد از اينكه اين عالم در عهد حضرت عيسي7 بدنش تمام شد يعني بدن وجود شرعي آن تمام شد در عهد حضرت پيغمبر9 روح در تن او دميده شد و بنيه‏اش بنيه‏اي بود با نهايت رطوبت چرا كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 287 *»

مراد از رطوبت در شريعت ميل شخص است به هر جهتي و به هر چيزي چنانكه آب به هر سمتي روان مي‏شود و دايم در سرايت و حركت به هر سمتي است و از هر طرف كه ميلي بيند از آن راه رود و مقيد به جهتي نيست پس مردم هم به جهت غلبه خودي بر ايشان با كمال رطوبت بودند و تابع ميل خود بودند و در رطوبتهاي هوي و هوس خود بودند و همه قرين به عادات و طبايع و شهوات و غضبها و ساير صفات رذيله بودند مانند كبر و عُجْب و حسد و بخل و امثال اينها و جميع بدن ايشان به اين ميلها و رطوبتها و هواها پر بود پس چون روح شريعت نبوي در تن عالم آمد و حرارت آن روح در آن اثر كرد آن رطوبتها به حركت درآمدند تا چون آفتاب ولايت بر اوج خلافت نصب شد در روز غدير خم و نور او تابيد بر دلهاي منافقان آن رطوبتها بخار كرد و بخارهاي عداوت و حقد و حسد و كبر و فخر ايشان به حركت درآمد تا چون حضرت پيغمبر رحلت فرمود آن بخارها فضا را گرفت و عالم را تيره و تار كرد و آناً فآناً بخارها در زيادتي بود تا در عهد معاويه ظلمات آن ابرها و بخارها فضاي عالم را تنگ كرد و اثري از آفتاب ولايت نگذارد و نپندار كه حضرت امير در ايام خلافت ظاهري متمكن از اظهار امر بود و مي‏توانست كه از سنت شيخين بيرون رود پس ظلمات عالم را فراگرفت به طوري كه خدا در قرآن وصف فرموده او كظلمات في بحر لجّيّ يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم‏يكد يراها و من لم‏يجعل اللّه له نوراً فما له من نور يعني مانند ظلماتي در درياي عظيمي كه بپوشاند آن دريا را موجي، از بالاي آن موجي، از بالاي آن ابري، ظلماتي كه بعضي از آن بالاي بعضي باشد هرگاه دست خود را بيرون آورد نبيند و كسي كه خدا به او نور نداد نور ندارد و بسيار عبارت غريبي است پس مي‏گوييم كه آن بحر عظيم منبع رطوبتهاي معصيتهاست كه خليفه اول باشد كه اصل جميع شرور و ابوالشرور است پس معظم دريا اوست مي‏پوشاند آن را موجي آن موج خليفه ثاني است كه موجي است از درياي او از بالاي آن موجي خليفه سيم است كه از بالاي عمر است و عمر بالاي ابوبكر است و ابوبكر جامع و اسفل است البته، از بالاي آن ابري معاويه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 288 *»

است كه ابر او عالم را تيره و تار كرد و آن ابر هم بخاري است كه از همان دريا برخاسته است و بازگشتش به درياست ظلمات بعضها فوق بعض يعني ظلماتي كه بعضي از آن بالاي بعضي اين ظلمات بني‏عباس مي‏باشند بالاي بني‏اميه لعنهم اللّه جميعاً و خداوند اينها را به طور معما فرموده است به جهت آنكه مي‏دانست كه بعد از پيغمبر قرآن را تحريف مي‏كنند و آنچه خلاف رأيشان باشد برمي‏دارند پس چنين فرمود تا مؤمن بفهمد و منافق نفهمد و اگر نه اين كتاب فارسي بود شاهدهاي بسيار مي‏آوردم تا يقين كني كه مراد همينها هستند.

پس آفتاب ولايت در پس اين ابرها مخفي شد كه اثري از آنها چنانكه بايست بروز نكرد اما در ظاهر كه اين بخارها چنين بود كه شنيدي و اما در تقدير حكمت به غير از اينطور اين مؤمنان ضعيف‌الايمان نمي‏توانستندي زيست كرد و طاقت امر و نهي و تأديب ولي را نداشتند و به كلي بنيه ايشان فاسد مي‏شد و مي‏خشكيدند زيرا كه ولي حق به صرفِ حق حاكم است و موافق عقل محض راه مي‏رود و امر مي‏فرمايد و بنيه‏هاي مردم مركب بود از عقل و جهل و اصول و فضول و ذاتي و اعراض، از ولي رخصت جايز نبود زيرا كه از خير محض جز نكويي نايد و از آفتاب جز نورافشاني سزا نيست و اگر اين بنيه‏هاي مركب را بر جهت واحده مي‏داشت به كلي از هم مي‏پاشيد و آن ثمره كه بر وجودشان مترتب بود پيدا نمي‏شد و اين وصيت اكابر است به من و وصيت من است به بعد از خود كه خداوند مردم را خلق كرده است و در بنيه‏هاي ايشان فضول بسيار و اصول هست فضول آنها اقتضائي دارد و اصول آنها اقتضائي، اگر به مقتضاي هر دو عمل كنند بنيه ايشان برقرار مي‏ماند و الا تلف خواهند شد و بنيه ايشان از هم خواهد پاشيد چرا كه آن فضول اعمال فضول و امداد فضول را مي‏خواهد و بقايش به فضول است اگر آن را از آنچه بقاي آن به آن است منع كني خواهد تلف شد پس اين بنيه‏ها را بر حق محض نتوان داشت و تمناي حق محض از ايشان نبايد نمود و چون امر به منكر از مؤمن شايسته نيست پس مؤمن امر به معروف خود را مي‏كند هر قدر را كه كردند خانه ايشان آبادان و هر قدر را كه نكردند انسان بايد متحمل شود و صبر كند و بي‏توقعيش از ايشان نشود و اغماض

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 289 *»

كند و چيزي را نخواهد كه خدا خلق نكرده آيا نمي‏بيني اكابر چگونه صبر مي‏كنند بر خلافها و از مردم حقِّ محض مطالبه نمي‏كنند خدا در قرآن مي‏فرمايد لو كنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم يعني اگر پرغضب و سخت‌دل بودي مردم از گرد تو متفرق مي‏شدند پس عفو كن از ايشان و درگذر و استغفار كن براي ايشان و در جايي ديگر مي‏فرمايد خذ العفو و أمر  بالعرف و اعرض عن الجاهلين يعني عفو را بگير و به نيكي امر كن و از جاهلان اعراض كن و رو بگردان كه گويا جهالت ايشان را نديده‏اي باري بايد مردم را به خوب امر كرد و از جاهايي كه مظنه وجود بدي است اعراض كرد تا نبيند و تكليفي زياد نشود و اگر ديد به مقتضاي ادفع بالتي هي احسن السيئة يعني بدي را به طور خوشي دفع كن به طور خوشي آن را بايد دفع كرد و با نهايت احتياط با اين بنيه‏هاي سست عناصر بسيار مدارا كرد كه از هم نپاشد چرا كه بسياري فضول و اعراض نگذارده كه بنيه‏هاي ايشان قوي باشد و به اندك چيزي يا درمي‏روند از طرف طاقت نياوردن بنيه ايشان يا صبر مي‏كنند و بنيه ايشان فاسد مي‏شود و هيچ‏يك نيكو نيست.

و از جمله نصايح حتمي من به اخوان متبعين كه در اينجا متذكر شدم و به اندك مناسبت مي‏نويسم اين است كه مردم را به آنچه از خود ابراز مي‏دهند بداريد و مبادا كه فحص از اندرون دلشان كنيد و آن را بر هم زنيد كه گندشان بالا مي‏آيد و به همين روي ايشان صبر كنيد و تجسس نكنيد از باطن ايشان خدا مي‏فرمايد به قول مطلق ولاتجسّسوا يعني تجسس نكنيد كه مطلق تجسس خوب نيست آيا نمي‏بيني كه متوضا ظاهرش چون باد خورده و مباشر با هواست عفونتي ندارد و اما باطنش را اگر چوب كردي و برهم زدي البته عفونت بي‏اندازه كند چرا كه آن باد نخورده حال ظاهر مردم به معاشرت مؤمنان و هواي نصايح و رفتار مؤمنان كم‏عفونت شده و كلام مؤمنان در دل ايشان داخل نشده كه باطن ايشان هم كم‏عفونت شود پس باطنشان بر عفونت آن معاصي و كفر و شرك و حقد و حسد و كبر و فخر و عُجب باقي است پس آن‌كه با تو نهايت دوستي دارد و صلوات مي‏فرستد بر تو بسا باشد كه اگر باطنش را بشكافي نهايت عفونت عداوت را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 290 *»

داشته باشد حال اگر برهم نزني دماغت متعفن نمي‏شود و متأذي نمي‏شوي و كارت گذشته و اگر برهم زني و تجسس كني از عفونتش متأذي مي‏شوي و گاه هست تو را بكشد چه واجب. خلاصه مطلب آن بود كه مردم فضول بسيار دارند و اصول هم دارند فضول ايشان مدد مي‏خواهد و اصول ايشان هم مدد مي‏خواهد و اين در زمان دولت حق نمي‏شود پس خداوند در تدبير محكم خود نظم عالم را بر اين قرار داد و دولت باطل و ظهور ظلمات و ابر را مقدم داشت تا مردم ضعيف‌البنية بعيد از حق بتوانند زيست كرد آيا نمي‏بيني كه اگر قومي باشند همه با چشمهاي ضعيف و آفتاب طالع شود در حكمت لازم است كه پرده بر چشمهاي آنها بكشند تا آنها از پس آن پرده از آن نور مخلوط به ظلمت منتفع شوند پس خداوند در حكمت اين پرده غليظ را قرار داد تا اين چشمهاي ضعيف طاقت آورد اين است كه در توقيع رفيع فرمودند اما وجه الانتفاع بي في غيبتي كانتفاع الناس بالشمس اذا جلّلها السحاب يعني كيفيت انتفاع مردم از من در زمان غيبت من مانند انتفاع مردم است از آفتاب وقتي كه ابر روي آن را مي‏پوشاند پس همان نور ضعيف اين ديده‏هاي مرمود را بس است و اگر كسي تدبر كند مي‏داند كه طاقت ظهور آن مولي را هنوز اين مردم با اين حب دنيا ندارند چرا كه حكم به باطن خواهد كرد و از خيالات فاسده نهي خواهد كرد و حق واقعي را بي‏شاهد و بي‏بيّنه به صاحبش رد مي‏كند پس بسا آنكه خانه شخص و ملك و آب و زن آن مال غير باشد و بايد به صاحبش رد شود و او به نهايت پريشاني بگذراند و صاحبان منصب از منصب خود بيفتند و كسانيكه ميرزامنش و نازنين و ظريف و نظيف بودند بايد به نهايت سختي فعله‏گي و عمله‏گي زيست كنند كجا آن اوضاع و تحمل اين خلق، همان بهتر كه به همين احوال خود باشند و همه مؤمن باشند و صلوات بفرستند و منتظر فرج باشند و به اين حال بميرند و باطنها فاش نشود و برهم نخورد و عالم متعفن نشود تا آنكه بُنيه عالم نوعاً قوي شود و خلقي ديگر با بُنيه‏هاي قوي سرپا آيند خدا مي‏فرمايد ان‏يكفر بها هؤلاء فقد وكّلنا بها قوماً ليسوا بها بكافرين يعني اينها اگر به ولايت كافر مي‏شوند ما قومي را موكل كرده‏ايم به آن‌

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 291 *»

كه كافر به آن نيستند خداوند عالم به بركت سادات كه ما را استعداد لقاي ايشان بدهد. پس آفتاب ولايت از پس اين ابرها خورده‌خورده اثر در اين ابرها مي‏كند و آنها را نازك مي‏كند و نورش اين طرف بيشتر بروز مي‏كند تا به تدريج حرارت و روشنايي هوا زياده مي‏شود و اين گياههاي نازك مؤمنان ضعيف به آن حرارت به تدريج نمو مي‏كنند اگر اينها قوت گرفتند از براي مشاهده آن آفتاب كه در زمان ايشان بروز مي‏كند و الا اينها خشكيده مي‏ريزند و قومي ديگر سرپا مي‏آيند و باز به تدريج نمو مي‏كنند تا آنكه طاقت پيدا كنند و خدا رؤف و رحيم است و از پدر و مادر مهربان‏تر است پس در اين زمانِ غيبت اول نور ضعيف كفايت خلق را مي‏كرد كه نور علم علماي ظاهري باشد و اما در اين ايام نور قوي‏تر شد و فضايل اشعه امام ظاهرتر گرديد چرا كه بُنيه‏هاي مردم قوي‏تر شده بود و ابرها نازك‏تر ولي بعضي منع از حق مي‏كنند كه بگذاريد مردم را كه بعد از قوت هم در همان ظلمات باشند كه به حقايق چيزها برنخورند و خوب و بد را نشناسند كه دولت ما برقرار باشد و خدا مي‏فرمايد يريدون ليطفؤا نور اللّه بأفواههم و يأبي اللّه الا ان يتمّ نوره و لو كره الكافرون يعني مي‏خواهند كه نور خدا را خاموش كنند به دهانهاي خود و خدا قرار نداده است در حكمت مگر آنكه نور خود را تمام كند اگرچه كافران اكراه داشته باشند پس مي‏گوييم كه اين امر بالا خواهد گرفت و نور آفتاب روز به روز آشكارتر خواهد شد اگرچه حضرات مايل نباشند و لكن تدابير كليه عالم به اين حرفها تغيير نمي‏كند البته پس امام7 به نفس نفيس ظهور نخواهد فرمود مگر آنكه عالم را قابليت رؤيت آن بزرگوار پيدا شود و بُنيه‏ها طاقت امر و نهي ايشان را پيدا كند و اين يك‌وجه است از خفاي آن بزرگوار.

و وجه ديگر آنست كه اگر آن حضرت ظهور فرمود در اين اوان خالي از آن نيست كه يا صبر بايد بكند بر اذيت منافقان يا به جهاد برخيزد اگر صبر كند بر اذيت ايشان ايشان را مثل آبائشان خواهند كشت و نور خدا را مخفي خواهند كرد و اين كه موافق حكمت نيست و اگر صبر نكند و جهاد فرمايد يا بايد جهادي كند كه غالب بر كل آيد يا گاهي غالب و گاهي مغلوب گردد پس اگر گاهي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 292 *»

غالب و گاهي مغلوب شود او را در مغلوبي خواهند كشت و آن هم موافق حكمت نيست و اگر به كلي غالب آيد پس بايد جميع مخالفان خود را بكشد و اين هم موافق حكمت نيست زيرا كه بلاي عام در حكمت الهي وقتي نازل مي‏شود كه ديگر احدي ايمان نياورد چنانكه خدا به حضرت نوح فرمود انه لن‏يؤمن من قومك الا من قدآمن يعني بعد از اين ايمان نخواهد آورد از قوم تو هيچ‌كس مگر آنها كه سابق ايمان آورده‏اند پس در آن وقت خداوند طوفان عام فرستاد و همچنين قتل جميع ماسواي مؤمنين وقتي رواست كه ديگر احدي از ايشان ايمان نياورد و حتم شده باشد كفر ايشان پس روا باشد قتل ايشان.

و وجهي ديگر كه خداوند عالم در عالم ذر بعد از اينكه عهد گرفت از خلايق و ايمان آوردند مؤمنان و كافر شدند كافران ايشان را در آن عالم ميراند و در خاك آن عالم دفن فرمود آلوده شد خاك كافر به خاك مؤمن و خاك مؤمن به خاك كافر پس چون به اين عالم نازل شدند به واسطه آن آلودگي مؤمن از صلب كافر به عمل مي‏آيد و كافر از صلب مؤمن پس مادام كه در صلب كافران مؤمنان باشند و بايد به تدريج متولد شوند روا نبود كه قتل عام شود پس امام بصير خبير غيرعجول صبر دارد تا آنكه صلب كافر از مؤمن پاك شود چنانكه در بلاي عام طوفان نوح عرض كرد كه لايلدوا الا فاجراً كفّاراً يعني از ايشان تولد نخواهد كرد مگر فاجر كفار پس روا شد بلاي عام و خدا فرمود در اين امت كه لوتزيّلوا لعذّبنا الذين كفروا يعني اگر زايل شوند مؤمنان از كافران و كافران از مؤمنان هرآينه عذاب خواهيم كرد كافران را پس به اين جهات كه اسباب ظاهره است آن بزرگوار در اين ايام مخفي شده‏اند تا آنكه زمان مقتضي شود كه ظاهر شوند.

 

فصل

گمان مكن كه ائمه سابقه: در اين عالم به نور ولايت قائم بودند و اسرار ولايت را آشكار كردند حاشا بلكه جميع شرايعي كه بيان فرمودند مشوب به تقيه بود و اين امر در نزد فقهاي اهل‏بيت سلام اللّه عليهم بديهي است كه تقيه ايشان به سرحد اعلا بود حتي آنكه بسا بود كه روزه را از راه تقيه مي‏خوردند و نماز را به همراهي ايشان مي‏كردند و احكام را بر حسب دلخواه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 293 *»

مخالفان مي‏فرمودند.

و اما حضرت پيغمبر9، مذهب سنيان و بعضي از علماي ما چنان است كه تقيه نمي‏فرمودند و مذهب حق اين است كه تقيه مي‏فرمودند به اشد تقيه به جهت آنكه معني تقيه آن است كه كسي بترسد از قومي و از راه ترس سرّ خود را فاش نكند و چيزي بگويد كه ايشان متحمل شوند و چه بسيار مسائل كه حضرت پيغمبر9 بر قوم خود مي‏ترسيد و آن را به جهت مصلحت فاش نمي‏فرمود آيا نمي‏داني كه پيغمبر جميع منافقان مدينه را مي‏شناخت و مي‏دانست كه آنها كافرند به خداي عزوجل و با وجود اين با ايشان راه مي‏رفت و نكاح مي‏كرد و اكل و شرب مي‏فرمود و از ايشان شور مي‏كرد و اين نبود مگر از راه تقيه و همچنين فضايل حضرت امير و عترت خود را چنانكه بايست فاش نمي‏كرد حتي آنكه خلافت او را جرأت ابراز نمي‏داشت و بر اين قرآن نازل شد كه واللّه يعصمك من الناس آن وقت خاطرجمع شد و ابراز داد و همچنين در حكايت زينب زوجه زيد كه پيغمبر از راه تقيه مخفي فرمود كه از جمله زوجات اوست و به اين قرآن نازل شد كه تخشي الناس واللّه احق ان‏تخشاه پس معلوم شد كه حضرت پيغمبر را هم تقيه بود و از جمله موارد آن حدّ عايشه بود در هنگامي كه افترا بر ماريه بست و او را حد نزد و حضرت صاحب‏الامر او را خواهد حد زد و همچنين اصحاب عقبه را كه خواستند شتر او را رم دهند و او را بكشند حد نزد و همچنين بسياري از احكام را و مدتها در مكه تقيه مي‏فرمود تا آنكه نازل شد اصدع بما تؤمر مجملاً حضرت پيغمبر9 هم تقيه مي‏فرمود و بسياري از احكام واقعي را به جهت عدم تحمل امت مخفي مي‏داشت و آنها را به وصيش سپرده كه در هنگام صلاح زمان بر مردم آشكار نمايد پس معلوم شد كه در زمان نبي و ائمه هم عالم صاف نبوده و قابليت حقيقت نور نبوت و نور ولايت را نداشته است و نوري را با ظلمت مخلوط فرموده به قدر احتمال ديده‏هاي مردم اظهار فرمودند و همان روز هم ديده‏هاي مردم مرمود بود و طاقت ديدار حقِ محض را نداشتند و يك سرّ از سرّهاي نسخ شريعت همين است كه هر روز هر قدر قابليت پيدا مي‏شد از حق ظاهر مي‏شد آيا نه اين بود كه در اول اسلام مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 294 *»

متحمل زكوةدادن نبودند از اين جهت مكلف نشدند و عدم ابراز زكوة براي ايشان از راه تقيه بود و همچنين مدتها جهاد نبود و از راه تقيه و عدم تحمل مردم بود.

و اگر گويي هنوز نازل نشده بود و تقيه آنست كه نازل بشود و مخفي كنند، گوييم پيغمبر9 فرموده است كه كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين يعني من پيغمبر بودم و آدم ميان آب و گل بود و پيغمبر بي‏شرع و دين كه نمي‏شود و اين قول نواصب است كه پيغمبر قبل از بعثت دين نداشت و شرع خود را نمي‏دانست پس مي‏دانست و ابراز نمي‏داد به جهت مصلحت و عدم تحمل مردم.

باري از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه در زمان ظهور نبي و ائمه: هم حق خالص نبود و به محض تعلقِ همان في‏الجمله حق حرارت آن يك‌خورده در رطوبات ايشان تأثير كرد و بخارهاي حقد و حسد ايشان عالم را پر كرد و سرّ ولايت چيزي بعد از چيزي قدري پس از قدري فاش مي‏شود تا آنكه عالم صالح براي آفتاب صاف و نور محض گردد آنگاه آشكار خواهد شد.

 

فصل

از تفضلات حضرت رب‌العزة به اين فرقه ناجيه مرحومه آنست كه از براي هنگام بلوغ عالم و ظهور تجلي اعظم علامات خاصه قرار داده است چنانكه انسان چون بالغ شود علامات دارد و تغيير در صدا و خلقت و بشره او پيدا مي‏شود همچنين از براي بلوغ اين عالم علامات است و ائمه طاهرين از فضل مقدس خود به اين خاكساران آن علامات را تعليم فرموده‏اند تا چون آن علامات مجتمع آيد ما پي به حق ببريم و بدانيم كه ظهور امام نزديك است و شخص ظاهر امام است و حق را از باطل به آن واسطه تميز بدهيم پس از جمله آن علامات بعضي حتمي است كه لامحاله بايد بشود يعني نوع آن بايد بشود و چه مي‏شود كه بعضي جزئيات و خصوصيات آن بدا داشته باشد لكن كليه آن بايد بشود و بعضي علامات هست كه حتمي نيست و مقتضاي نظم عالم آنست كه بشود ولي احتمال بدا دارد پس آنچه حتم است و احتمال بدا ندارد چند چيز است.

اول سفياني است كه آن مردي است كه خروج مي‏كند از شام در دهم جمادي‏الاولي كه در محرم بعد از آن بايد امام7 ظاهر شود و اسم آن مرد عثمان و پدر آن عنبسه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 295 *»

است و از ذريه عتبة بن ابي‏سفيان بن حرب است و به حسب هيئت مردي است سرخ‌رنگ ازرق چشم چهارشانه روي خشني دارد و كله بزرگي و آبله‏روست چون او را ببيني گمان مي‏كني كه يك چشمش معيوب است هرگز خدا را نپرستيده و مكه و مدينه را نديده و خبيث‏ترين مردم است و از خبث اوست كه زن خود را زنده به گور مي‏كند و از جانب روم مي‏آيد و در گردن او صليبي است پس از شام خروج مي‏كند و مدت سلطنت او هشت‌ ماه قبل از ظهور امام است و يك‌ ماه هم بعد از ظهور سلطنت مي‏كند و اهل شام منقاد او مي‏شوند مگر بعضي از اهل حق و هركس روي خود را از آن پنهان كند و بر زنان از خروج او حرجي نيست و پنج ولايت از شامات را تسخير مي‏كند كه «دمشق» و «حمص» و «فلسطين» و «اردن» و «قنسرين» باشد در شش‌ ماه اين بلاد را تسخير مي‏كند و بعد از تسخير اين شهرها نه‌ ماه سلطنت مي‏كند پس مدت او پانزده ‌ماه است بعد قشون خود را دو دسته مي‏كند يك‌دسته قشون خود را به سوي مشرق كه عبارت از كوفه باشد فرستد و يك‏دسته را به جانب مدينه پس قشون شرقي او به بغداد آيند و بيش از سه‌هزار نفس قتل كنند و بيش از صد زن را رسوا كنند و سيصدنفر از بزرگان بني‏عباس بكشند پس از آنجا به كوفه روند و اطراف كوفه را خراب كنند و در كوفه منزل كنند و منادي ندا كند كه هركس سر يك نفر از دوستان علي بن ابي‏طالب را بياورد هزار درهم به او مي‏دهيم پس بسا باشد كه همسايه بجهد بر همسايه خود و گويد كه اين هم شيعه است و گردن او را بزند و هزار درهم ستاند تا خون بسيار در كوفه ريخته شود و ديوار مسجد كوفه را خراب كنند و يك‌نفر از نفوس زكيه را با هفتادنفر از صالحان در پشت كوفه بكشند و اين نفس غير از آن نفسي است كه در مسجدالحرام مي‏كشند و اما آن دسته كه به جانب مدينه آيند در مسجد پيغمبر قاطرهاي خود را ببندند و در آنجا سرگين اندازند و چون از آنجا بيرون روند به جانب مكه قدري كه بيرون روند قشون او منزل كند در بيابان بيداء كه جايي است در پشت مدينه چون آنجا منزل كنند جبرئيل پاي خود را به آن زمين زند به حكم خداوند پس زمين فروبرد ايشان را كه ريسماني از شتر ايشان نماند مگر دو نفر از طايفه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 296 *»

جهينه كه يكي نامش وتر است يكي وتيره و اخبار اين دو نفر بعد عرض خواهد شد.

و دويم دجال است كه آنچه از روايات برمي‏آيد آنست هر پيغمبري امت خود را از آن ترسانيده و خداوند آن را به تأخير انداخته است تا به اين امت و او هم در دهم جمادي‌الاولي كه روز خروج سفياني است خروج خواهد كرد از اصفهان از دهي كه مسمي به يهوديه است و در روايتي از سجستان خروج مي‏كند و مي‏شود كه اصلش سجستاني باشد يا وقت نهايت تسلطش از آنجا باشد و به اين واسطه راست است كه از سجستان خروج كرده و لكن مظهر او از اصفهان باشد و آن شخصي است كه چشم راست ندارد و چشم ديگر او در پيشاني اوست روشن است مثل ستاره صبح در چشمش قطعه خوني باشد يعني قرمز است در پيشاني او نوشته است كه كافر حقا همه‏كس او را مي‏توانند بخوانند پس گويا صفت كفار بر روي آنست كه خباثت و كثافت كفر باشد و سيماي كفار دارد كه همه‏كس آن را مي‏توانند بخوانند همه‏جاي زمين از برّ و بحر سير كند، در پيش روي خود كوهي از دود نشان مي‏دهد و از پشت سر كوهي سفيد چنان به مردم مي‏نماياند كه آن طعام است و در آن سال قحط شديد باشد و سوار است بر خري سفيد گام خرش يك‌ميل باشد زمين از براي او پيچيده شود به هيچ آبي نمي‏گذرد مگر آنكه آن آب فرو مي‏رود و تا روز قيامت بيرون نمي‏آيد ندا مي‏كند به اعلي صوت خود كه ميان مشرق و مغرب مي‏شنوند از جن و انس و شياطين هركه باشد مي‏گويد بشتابيد به سوي من اي دوستان من انا الذي خلق فسوّي و قدّر فهدي انا ربكم الاعلي يعني منم كسي كه خلق كرد و ساخت و مقدر كرد و هدايت نمود منم خداي اعلاي شما و بيشتر تابعان او آن روز اولاد زنا و صاحبان طيلسانهاي سبزند و ظاهراً مراد يهود باشد و خداوند او را خواهد كشت بر گردنه‏اي كه نام آن افيق است در روز جمعه سه‌ساعت از روز رفته و آن روز روز نوروز هم باشد و كشنده او حضرت صاحب‌الامر است و او را در كناسه كوفه به‌صلابه خواهندزد.

و در حديثي از اكمال مرويست كه روزي رسول خدا نماز فرمود با اصحاب خود و برخاست با اصحاب خود و آمد تا آنكه به در خانه‏اي در مدينه آمد در را كوبيد زني بيرون آمد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 297 *»

عرض كرد يا اباالقاسم چه مي‏خواهي فرمودند مي‏خواهم اين بنده خدا را ببينم عرض كرد يا اباالقاسم چه مي‏كني ديدن او را واللّه آن ديوانه است جامه خود را خراب مي‏كند و از من مطلب بزرگ مي‏خواهد فرمود مي‏خواهم ببينم عرض كرد به ذمه خودت فرمودند بلي عرض كرد داخل‌شو داخل شدند او را در قطيفه‏اي يافتند كه چيزي مي‏گفت در ميان قطيفه مادرش به او بانگ زد كه ساكت‏شو و بنشين اين محمد است آمده پس حضرت پيغمبر9 فرمود نگذاشت اين ملعونه اگر مي‏گذاشت به شما خبر مي‏دادم كه آيا اين همان است پس نبي9 فرمود چه مي‏بيني عرض كرد مي‏بينم حقي و باطلي و مي‏بينم عرشي بالاي آب پس پيغمبر9 فرمودند كه شهادت‌ده كه لا اله الا اللّه و اينكه من رسول خدا هستم عرض كرد بلكه تو شهادت‌ده كه لا اله الا اللّه و اينكه من رسول خدايم خدا تو را به اين مقام سزاوارتر از من نكرده است پس چون روز دويم شد آن حضرت نماز فجر را فرمود پس برخاست و برخاستند با او و آمد تا آنكه آن در را كوبيد مادر طفل گفت داخل‌شو داخل شدند آن طفل را ديدند در نخله‏اي رفته مي‏خواند مادرش گفت ساكت‏شو و پايين بيا كه اين محمد است كه آمده طفل ساكت شد حضرت فرمود كه نگذاشت ملعونه اگر مي‏گذاشت به شما خبر مي‏دادم كه آيا اين همان است پس چون روز سيوم شد آن حضرت9 نماز فجر را فرمودند و برخاستند و اصحاب برخاستند با او تا به آنجا آمدند او را ديدند در ميان گوسفندان است و صدا مي‏دهد مادرش گفت كه ساكت‏شو و بنشين اين محمد است آمده و آن روز سوره دخان نازل شده بود و حضرت براي مردم خوانده بود در نماز صبح پس پيغمبر9 فرمودند كه شهادت‌ده كه لا اله الا اللّه و اينكه منم رسول خدا عرض كرد كه تو شهادت‌ده كه لا اله الا اللّه و اينكه منم رسول خدا و تو به اين مقام سزاوارتر از من نيستي حضرت فرمودند من از براي تو چيزي پنهان كرده‏ام عرض كرد الدخ الدخ، حضرت فرمودند دورشو به درستي كه از اجل خود نمي‏گذري و به آرزوي خود نمي‏رسي و نخواهي رسيد مگر به آنچه براي تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 298 *»

مقدر شده است پس فرمودند به اصحاب خود ايها الناس خدا مبعوث نكرد پيغمبري مگر آنكه ترساند قوم خود را از دجال و آن را خداوند مؤخر كرده است تا امروز پس هر وقت كه امر او مشتبه شود بر شما بدانيد كه خداي شما يك‌چشم نيست او بيرون خواهد آمد سوار بر خري كه پهناي ميان دو چشمش يك ميل باشد بيرون مي‏آيد و با او بهشتي و جهنمي است و كوهي از نان و نهري از آب است بيشتر تابعان او يهودند و زنان و اعراب، همه آفاق زمين را داخل مي‏شود مگر مكه و اطراف مكه را و مدينه و اطراف مدينه را تمام شد حديث شريف. و معني الدخ الدخ يعني دخان دخان كه اشاره به آن سوره بود كه نازل شده بود يعني دخان را مهيا كرده‏اي و اين طفل نامش صايد پدرش صيد بود و ظاهراً از يهودان بود و بعضي عامه را گمان آن است كه همين صايد دجال است و بعضي مي‏گويند نيست و اين شخص مرده در مدينه بعد از توبه‌كردن و مردم روي او را گشودند و ديدند كه مرده است. و در روايتي سبب آنكه داخل مكه و مدينه نمي‏شود آنست كه در هر شعبي از آن ملكي است كه شمشير كشيده است.

و از اكمال منقول است كه حضرت امير7 خطبه خواندند پس حمد و ثناي خداوند را كردند و درود بر پيغمبر9 فرستادند پس سه‌مرتبه فرمودند كه سؤال كنيد از من ايها الناس پيش از آنكه مرا نيابيد پس صعصعة بن صوحان برخاست و عرض كرد يا اميرالمؤمنين كي بيرون مي‏آيد دجال فرمودند بنشين كه خدا سخن تو را شنيد و دانست آنچه اراده كرده‏اي واللّه مسئول داناتر از سائل نيست و لكن از براي اين علاماتي است و هيئتهايي است كه بعضي از پي بعضي مي‏باشد مثل نعلي به ازاء نعلي پس اگر مي‏خواهي خبر دهم تو را عرض كرد بلي اي اميرالمؤمنين فرمودند حفظ كن كه علامت آن وقتي است كه مردم نماز را بميرانند و امانت را ضايع كنند و دروغ را حلال شمرند و ربا بخورند و رشوه بگيرند و عمارات محكم سازند و دين را به دنيا فروشند و سفها را عامل كنند و با زنان شور كنند و قطع رحم نمايند و متابعت هواها كنند و خون را آسان شمرند و عقل ضعيف باشد و ظلم فخر باشد و اميران فاجر و وزيران ظالم و معرفان خائن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 299 *»

و قراء فاسق باشند و ظاهر شود شهادت بي‏جا و فجور كنند و بهتان و گناه و طغيان پيدا شود و قرآنها را زينت كنند و مساجد را نقش كنند و مناره‏هاي بلند سازند و شريران مكرم باشند و صفوف جمع باشد و دلها مختلف و عهدها شكسته و روز موعود نزديك شود و زنان شريك مردان شوند در تجارت به جهت حرص بر دنيا و صداي فاسقان بلند باشد و گوش به سخن آنها دهند و كفيل و بزرگ قوم رذل‏تر آنها باشد و از فاجر بترسند به جهت تقيه از شرّش و دروغگو را تصديق كنند و خائن را امين شمرند و كنيزان خواننده و اسباب ملاهي بخرند و لعنت كند آخر اين امت اولش را و زنان سوار زين شوند و زنان شبيه به مردان شوند و مردان شبيه به زنان و شاهد بي‏آنكه او را به شهادت طلبند شهادت دهد و طلب علم كنند نه براي دين و اختيار كنند عمل دنيا را بر عمل آخرت و پوست ميش پوشند بر دل گرگ و دلهاشان گنديده‏تر از جيفه باشد و تلخ‌تر از صبر پس در آن وقت تعجيل كنيد تعجيل كنيد كه بهترين امكنه در آن وقت بيت‌المقدس است زماني خواهد آمد بر مردم كه آرزو كنند كه از سكّان آنجا باشند پس برخاست اصبغ بن نباته و عرض كرد يا اميرالمؤمنين دجال كيست فرمود صايد بن صيد شقي كسي است كه او را تصديق كند و سعيد كسي است كه او را تكذيب كند بيرون مي‏آيد از شهري كه او را اصبهان گويند از دهي كه معروف است به يهوديه چشم راستش كور است و ديگرش در پيشاني است درخشان است مانند ستاره صبح و سرخ است، ميان دو چشمش نوشته است كافر كه هركس آن را مي‏خواند به همه درياها خواهد رفت و آفتاب با او سير مي‏كند پيش روي او كوهي است از دود و پشت سرش كوهي است سفيد چنان مي‏نماياند كه آن طعام است در سال قحط بيرون مي‏آيد بر خري خاكستري رنگ سوار است گام خرش يك ميل است زمين برايش پيچيده مي‏شود منزل به منزل به آبي نمي‏گذرد مگر آنكه فرو مي‏رود تا روز قيامت به اعلي صوتش ندا مي‏كند كه جميع جن و انس و شياطين مي‏شنوند مي‏گويد بشتابيد به سوي من دوستان من انا الذي خلق فسوّي و قدّر فهدي انا ربكم الاعلي و دروغ مي‏گويد دشمن خدا او يك چشم است طعام مي‏خورد و در بازارها راه مي‏رود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 300 *»

و پروردگار شما جل و علا يك‌چشم نيست و طعام نمي‏خورد و راه نمي‏رود و زايل نمي‏شود و بيشتر تابعان دجال آن روز اولاد زنا و صاحبان طيلسانهاي سبزند خدا او را مي‏كشد در شام بر گردنه‏اي كه معروف به افيق است سه ‌ساعت از روز جمعه رفته بر دست كسيكه مسيح در پشت سر او نماز مي‏كند آگاه باشيد كه بعد از آن طامّه كبري است عرض كردند آن چيست فرمود خروج دابة الارض از نزد صفا كه با اوست خاتم سليمان و عصاي موسي خاتم را بر روي هر مؤمن مي‏گذارد نقش مي‏شود كه اين مؤمن است حقا و مي‏گذارد بر روي كافر نقش مي‏شود اين كافر است حقا حتي آنكه مؤمن ندا مي‏كند كه واي بر تو اي كافر و كافر ندا مي‏كند كه خوشا به حال تو اي مؤمن كاش من امروز مثل تو بودم و فايز مي‏شدم به فوز عظيمي پس آن دابه سر خود را بلند مي‏كند كه اهل ميان مشرق و مغرب او را مي‏بينند باذن اللّه و اين حكايت بعد از آن است كه آفتاب از مغرب طلوع كند پس در آن وقت توبه برداشته مي‏شود پس نه توبه قبول مي‏شود و نه عمل بلند مي‏شود و كسيكه پيشتر ايمان نياورده آن روز ايمان آورد نفع به او نكند پس فرمود كه ديگر از بعد از اين سؤال نكنيد كه حبيبم9 عهد كرده است با من كه به غير از عترتم به احدي خبر ندهم تمام شد حديث شريف.

و دجال را دجال گفته‏اند يا به جهت آنكه كل زمين را مي‏گيرد يا به جهت آنكه دروغگوست يا سوزنده است يا جمع‌كننده است يا اطراف زمين را مي‏گردد يا آنكه تمويه مي‏كند يا به جهت آنكه روي زمين را كثيف مي‏كند يا آنكه مردم متابعت او كنند دجال به همه اين معنيها آمده است و همه هم مناسب است و آنچه ظاهر مي‏شود آن است كه دجال مردي است كاهن و ساحر و از سحر طي‏الارض مي‏كند و به همه‏جا مي‏گردد و از سحر چنين خري و چنين كوهي مي‏نماياند و چنين نهري به همراهي خود به مردم نشان مي‏دهد و هيچ عجب نيست و از اينكه خلاف عادت است عجب نبايد كرد، به سحر امور عجيبه مي‏توان ابراز داد كه افهام حيران ماند و اما طول عمرش بنا بر آنكه در زمان نبي متولد شده باشد آن هم عجب نيست چرا كه معمّرين بسيار بوده‏اند و خدايي كه عمر امتهاي گذشته را آنقدر مي‏كرد مي‏تواند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 301 *»

عمر دجال را هم زياده كند و تولد او هم در زمان پيغمبر9 بر من يقين نشده است و اين روايت كه عرض شد اگرچه صدوق; روايت كرده است اما از طرق شيعه نيست كه قطع حاصل شود پس تسليم اصل آن را داريم و هرچه از امر او مشتبه است بر اشتباه مي‏گذاريم و به هر حال چنان مي‏نمايد كه ساحر است و كفايت در بطلان او مي‏كند همين كه خدا يك‌چشم و خرسوار و مجسم و طعام و شراب‌خور نيست و همين‏كه مخبران صادق خبر داده‏اند و فرموده‏اند كه بر باطل است كفايت مي‏كند حاجت به دليل نيست.

و سيّم از علامات حتميه ظهور جسدي است بي‏سر يا كفي كه بيرون مي‏آيد از آسمان يا رخساره‏اي در ماه رجب در آفتاب ظاهر شود و صدايي از آسمان آيد سه‌مرتبه يكي الا لعنة اللّه علي الظالمين يعني آگاه باشيد دور شوند از رحمت خدا ظالمان و دويمي ازفت الآزفة يا معشر المؤمنين يعني نزديك شد آن امر نزديك‌شونده اي گروه مؤمنان كه مراد ظهور امام باشد يا رجعت يا قيامت و سيومي هذا اميرالمؤمنين قد كرّ في هلاك الظالمين يعني اين اميرالمؤمنين است كه برگشته است به جهت هلاك ظالمان و دور و نزديك همه آن ندا را شنوند.

چهارم ندائي ديگر شود در ماه رمضان در شب جمعه از آسمان كه خوابيده بيدار شود و بيدار فزع كند و زن از خانه بيرون جهد و آن در روز بيست و سيوم ماه مبارك رمضان باشد وقت فجر به اسم و نسب قائم عجل اللّه فرجه و ندا كند كه آگاه باشيد كه حق با علي و شيعه اوست و ابليس از زمين در آخر همان روز ندا كند كه حق با سفياني و شيعه اوست و در روايتي مي‏گويد كه عثمان به ظلم كشته شد پس اهل باطل شك كنند در نداي اول.

و ندائي ديگر هم در اخبار هست كه آن را نداي مائده گويند و آن بعد از قتلي است كه به قرقيسا اتفاق مي‏افتد و قرقيسا اسم بلدي است نزديك فرات كه آن را قرقيسا پسر طهمورث ساخته است و احتمال مي‏رود كه اين دعوا در فتنه‏هاي سفياني و دجال بشود يا پيش از آن از نزاعي كه ميان بني‏عباس و بني‏مروان در آنجا شود كه جمع كثيري كشته شوند و خدا وحي فرستد به مرغان آسمان و درندگان زمين كه سير شويد از گوشت جباران پس سفياني بيرون آيد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 302 *»

و اين ندا هم يكي از نداهاي آسمان است كه خواهد آمد.

پنجم قتل نفس زكيه است مابين ركن و مقام در مسجدالحرام و او سيدي است از آل‌محمد: مسمي به محمد و پدرش حسن است در بيست و پنجم ذيحجه آن سال آن را بكشند بي‏گناه و پانزده‌شب ديگر خدا مردم را بيش مهلت ندهد و در آسمان عذرخواهي و در زمين ناصري براي ايشان نماند و اين بزرگوار يكي از اصحاب حضرت قائم است كه او را از مدينه مي‏فرستند به سوي اهل مكه كه دعوت كند ايشان را و مي‏فرمايد به او كه برو به سوي مكه و بگو اي اهل مكه من رسول فلانم به سوي شما و او مي‏گويد كه ما اهل‏بيت رحمتيم و معدن رسالت و خلافت و ما ذريه محمديم و سلاله پيغمبران و ما مظلوميم و مقهوريم و حق ما را ربوده‏اند از وقتي كه پيغمبر ما از دنيا رفته است تا امروز پس ما از شما طلب ياري مي‏كنيم ما را ياري كنيد چون آن جوان چنين گويد بيايند و او را ميان ركن و مقام ذبح كنند و سر او را به شام فرستند چون اين خبر به امام رسد بفرمايد به اصحاب خود كه من نگفتم كه اهل مكه ما را نمي‏خواهند پس بيايد به مكه و از گردنة طوي داخل مكه شود و به طوري كه بعد عرض خواهد شد ظاهر شود.

و در بعضي اخبار است كه در روز خروج سفياني خروج مي‏كند يماني حسني و خروج مي‏كند خراساني و در ميان رايتها رايتي برحق‏تر از رايت يماني نيست چرا كه آن رايت هدايت است مي‏خواند مردم را به سوي حق و به راه راست و از بيستم جمادي‌الاوليِ همان سال باران پي در پي خواهد آمد تا آنكه بيشتر خانه‏هاي دنيا خراب شود تا اول ماه رجب كه چهل‌روز باشد و در اول ماه رجب مرده‏هايي چند زنده خواهند شد و اين است كه حضرت امير فرمودند: عجب و ايّ عجب بين جمادي و رجب يعني عجب است و چه عجب ميان ماه جمادي‌الاولي و رجب.

و از حضرت امير7 مروي است كه ده‌چيز است كه پيش از قيام ساعت لابد از آن است سفياني و دجال و دخان و خروج قائم و طلوع شمس از مغرب و نزول عيسي و فرورفتن زمين به مشرق و فرورفتني ديگر به جزيره عرب و آتشي كه بيرون آيد از قعر عدن براند مردم را به سوي محشر.

و در روايتي ديگر است كه فرمود پيش از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 303 *»

ظهور قائم مرگي قرمز است و مرگي سفيد و ملخي در وقتش و ملخي در غير وقتش مثل رنگ خون اما مرگ قرمز شمشير است و اما مرگ سفيد طاعون است.

و از حضرت صادق7 است كه اين امر نخواهد شد تا دو ثلث مردم بروند عرض كردند كه اگر دو ثلث مردم بروند چه مي‏ماند فرمودند آيا راضي نيستيد كه ثلث باقي باشيد و در روايتي از هفت‌نفر پنج‌نفر بروند و در روايتي نه‌عشر بروند و رفتن ممكن است كه به قتل باشد يا طاعون يا رفتن به زوال ايمان و منافق‌شدن و كافر‌شدن.

و در روايتي است كه رجفه‏اي در شام شود كه بيش از صدهزار نفس هلاك شوند خدا آن را رحمت قرار دهد بر مؤمنان و عذاب بر كافران و مي‏شود كه مراد از اين رجفه رجفه سفياني باشد و هلاك‌شدن مردم به قتل باشد يا به كافرشدن و گرويدن به او.

و همچنين مروي است كه ماه در آخر ماه‌رمضان آن سال خواهد گرفت و آفتاب در وسط ماه و حساب منجمان آنگاه باطل شود و اين را خدا بر خلاف عادت قرار مي‏دهد تا دليلي بر ظهور امام باشد و حجت به آن تمام شود.

و در روايتي از حضرت امير7 كه قائم ظاهر نخواهد شد مگر آنكه سرخي در آسمان ظاهر شود و آن اشك حاملان عرش است بر اهل زمين.

و در روايتي فرمود كه از براي ظهور امام ده علامت است اول آنها طلوع ستاره ذوذنب است و در آن وقت هرج و مرج مي‏شود و از علامت تا علامت عجب است پس چون علامات ده‏گانه بگذرد ظاهر شود آن ماه درخشان و تمام مي‏شود كلمه اخلاص بر توحيد.

و در حديثي حضرت صادق7 فرمودند كه قائم منصور به رعب است و مؤيد به نصر پيچيده مي‏شود از براي او زمين و ظاهر مي‏شود براي او كنوز و سلطنت او به مشرق و مغرب رسد و خدا به واسطه او دين خود را ظاهر كند و روح‌اللّه عيسي بن مريم ظاهر شود و در پشت سر او نماز كند عرض كردند ياابن رسول اللّه كي بيرون مي‏آيد قائم شما فرمودند وقتي كه شبيه شدند مردان به زنان و زنان به مردان و مردان به مردان اكتفا كردند و زنان به زنان و زنان بر زين سوار شدند و شهادت باطل قبول شد و شهادتهاي عدل رد شد و خون‏ريختن را خفيف شمردند و به زنا مرتكب شدند و ربا خوردند و از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 304 *»

اشرار ترسيدند از شر زبانشان و سفياني بيرون آمد از شام و يماني در يمن و خسف شد در بيداء و غلامي از آل‌محمد كشته شد ميان ركن و مقام اسمش محمد بن الحسن نفس زكيه است و صيحه‏اي از آسمان آمد به اينكه حق در او و در شيعيان اوست پس آن وقت خروج قائم ما خواهد بود پس چون بيرون آيد پشت خود را به خانه دهد و جمع شوند نزد او سيصد و سيزده مرد و اول سخني كه گويد گويد بقية اللّه خير لكم ان‏كنتم مؤمنين پس گويد منم بقية اللّه در زمين پس چون بر گِرد او حلقه‏اي جمع شوند و آن ده‌هزار مرد باشند بيرون تشريف مي‏آورند پس در زمين معبودي غير از خدا نمي‏ماند خواه بت يا غير بت مگر آنكه آتشي در آن مي‏افتد و مي‏سوزد و اين حكايت بعد از غيبت درازي است تا خدا بداند كه چه‌كس اطاعت او مي‏كند به غيب و ايمان مي‏آورد.

و در روايتي است كه چون نزد خروج قائم شود منادي ندا كند از آسمان كه ايهاالناس منقطع شد از شما مدت جباران و والي امر شد بهترين امت محمد9 پس ملحق شويد به مكه پس بيرون آيند نجباء از مصر و ابدال از شام و عصائب يعني اقوياي عراق كه رهبانند در شب شيرانند به نهار گويا دلهاشان قطعه آهن است پس بيعت خواهند كرد با او ميان ركن و مقام تمام شد خبر. و شرح احوال نقباء و نجباء و ابدال در جلد چهارم ان‌شاءاللّه خواهد آمد.

و در روايتي از مفضل بن عمر است از حضرت صادق7 كه فرمودند بپرهيزيد از بلندكردن اسم آگاه باشيد واللّه هرآينه غايب خواهد شد امام شما سالها از روزگار شما تا آنكه بگويند كه هلاك شد به كدام وادي رفته و چشمهاي مؤمنان بر او گريان شود و سرنگون شويد چنانكه كشتي سرنگون شود در موجهاي دريا پس نجات نخواهد يافت مگر كسي كه خدا عهد او را گرفته است و نوشته است در دل او ايمان را و مؤيد كرده است او را به روحي از خود و دوازده علم بلند شود كه مشتبه باشند و تميز ندهند هيچ‏يك را از ديگري مفضل گويد گريستم فرمود چرا گريه مي‏كني عرض كردم چگونه نگريم و مي‏فرمايي كه دوازده علم بلند شود كه مشتبه باشند و تميز نتوان داد هريك را از ديگري مفضل گويد كه نظر به آفتاب فرمود كه داخل صفّه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 305 *»

افتاده بود فرمود مي‏بيني اين آفتاب را عرض كردم بلي فرمود واللّه امر ما واضح‏تر است از اين آفتاب.

و در حديثي ديگر فرمود كه چون قائم بيايد مردم گويند اين كجاست استخوانهاي قائم پوسيده است و اين كجا اوست و اين اينطور و اينطور است.

فصل

بدان كه چون پايان زمان غيبت سرآيد و عالم به بلوغ رسيده باشد و آثار بلوغ در آن بروز كرده باشد و مراهقه آن به انتها رسد پس زمان كج‏رفتاري آسمان و ستاره‏ها به انتها رسد و آنچه به اين عالم از كجي و خلاف و اعراض و امراض به واسطه معصيتهاي بني‏آدم رسيده بود جميعاً تمام شود و عالم را زمان مرض و عرض و سختي به انتها رسد دوره ديگر بنا شود و اوضاع آسمان وضعي ديگر شود و حركات آنها تغيير كند و اوضاع زمينها و عناصر و برّ و بحر تغيير كند و جميع آسمان و زمين بر آن نهج شود كه خداوند موافق حكمت خود روز اول آنها را وضع كرده بود تا بركات و فيضها علي‏الاتصال از آسمان به زمين و بركتها علي‏الاتصال از زمين بيرون آيد و جميع امور بر وفق رضا و حكمت و فيض الهي جاري شود و به كلي اين اوضاع جاهليت از عالم برچيده شود مانند روزي كه حضرت آدم به زمين آمد و اوضاع جان بن جان برچيده شده بود و وضع وضعي ديگر شد و مانند روزي كه پيغمبر9 آمد و اوضاع جاهليت به كلي از معبودشان گرفته تا ساير اعمالشان همه برطرف شد و وضع جديدي بنا شد همچنين وقتي كه هنگام ظهور شد،

بگذرد اين روزگار تلخ‏تر از زهر
  بار دگر روزگار چون شكر آيد

و آسمان دوره جديدي كند بر وفق خلقت واقعي و احكام واقعي پيدا شود و احكام نفس‌الامري و تقيه و عرض و مرض برطرف شود و به آن مقام نرسد مگر آنكه چنانكه طفل روز به روز سنش بالا مي‏رود و حرارتش زياد مي‏شود و رطوباتش مي‏خشكد و فضاي دماغش صاف مي‏شود و آن اعراض و امراض كه به واسطه رطوبت در بدنش بود همه تمام مي‏شود همچنين اين عالم چون بالا رفت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 306 *»

و رطوباتش به واسطه نور امام كه از پس اين ابرها و بخارها مي‏تابيد خشكيد هر حكمي كه تابع اين رطوبتها بود آنها هم برطرف مي‏شود و احكامي مي‏آيد مناسب يبوست و اين است كه گفتيم اين وضع شريعت كه حال هست تغيير مي‏كند و نه اين است كه دين پيغمبر تغيير كرده است بلكه همان دين است و آنچه به واسطه اعراض و امراض در آن پيدا شده برطرف مي‏شود و بد نيست كه اين مطلب را در اينجا في‏الجمله شرحي بدهم چرا كه بابي است از علم كه مسائل بسيار از آن بيرون مي‏آيد.

 

فصل

بدان كه خداوند عالم غني است و حاجت به طاعات ما ندارد و بلند است و خوفي از معصيتهاي ما ندارد و منزه است و مناسبت و منافرتي با چيزي و از چيزي ندارد مردم را تكليف كرد به هرچه صلاح دنيا و آخرت ايشان بوده و ايشان را نهي كرد از هرچه ضرر به دنيا و آخرت ايشان دارد و چون مردم حادثند و متغيرالاحوال حالات ايشان تغيير مي‏كند وقت به وقت و چون حالاتشان تغيير كرد مصلحتهاشان تغيير مي‏كند پس در هر وقتي بايد كه كسي باشد از جانب او رسول و پيغامبر و پيغام‏آور كه همين كه صلاح مردم تغيير كرد او آگاه و بينا باشد و به قدر تغيير حالشان و صلاحشان تكليفشان را تغيير دهد مانند طبيب داناي بينا بر حال مريض هرچه روز به روز حال مريض تغيير مي‏كند او هم علاج را تغيير مي‏دهد تا او را به حال صحت برگرداند و چون صحيح شد تدبير او در حفظ صحت است و طوري ديگر كه دخلي به آن دواهاي تلخ و شور و عفص ندارد پس از اين جهت خداوند در هر عصري پيغمبري را طبيب نفوس كرد و فرستاد كه معالجه اين نفوس مريضه را كه از زمان آدم7 كه قابيل هابيل را كشت و بنياد فسادهاي بيماركننده و فاسدكننده در دنيا بنا شد بكنند پس هريك به طور وقت خود معالجه كردند تا چون پيغمبر ما9 طبيب نفوس شد به ظاهر و مباشر معالجه شد چون او پيغمبر آخرالزمان بود و مدت امت او بسيار و امت او بي‏شمار و مدت حيات خود او در عالم به حسب تقدير و تدبير كم، خليفگان مي‏خواهد كه مانند انبيا معصوم و بينا باشند و وضع زمان و مزاج امتها را بفهمند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 307 *»

پس همين دليل بهتر دليلي است بر لزوم بودن ائمه معصومين: بعد از پيغمبر9 و اينكه خلافت به اجماع و هوي و هوس و شور و صلاحديد بيماران نمي‏شود و مريض رأيش مريض است و طبيب را او نبايد تعيين كند و نمي‏تواند بفهم اين حكمتهاي الهي را كه اگر ناخوشيها به اين جوره دليلهاي اكسيرمانند معالجه نشود به آن دليلهاي مانند زهر معالجه نمي‏شود پس به هر عصري وليي قائم است و او دانا و بينا به صلاح نفوس است تا آنكه در اين زمان امام عصر عجل اللّه فرجه طبيب عصر است و بيماران خود را به هر طور كه صلاح دانسته معالجه فرموده و مي‏فرمايد تا آنكه اين عالم بيمار در نزديك ظهور او بحران كند و بسيار بدحال و قريب‏الموت شود و جميع قلق و اضطراب و سكرات مرگ بر او دست دهد تا آنكه خداوند طبيعت تربيت‌كننده عالم را قوت داده عالم عرق كند و امراض را از خود دور كند و صحيح و سالم گردد پس بايد فردا پرهيز را بشكند و به طور صحت غذا بخورد و خورده‌خورده غذاهاي صحيحانه لطيف به او بدهند تا در زمان رجعت پيغمبر9 به كلي ضعفش به قوت بدل شود و موافق آيه شريفه كه مخصوص اصحّاست كه خدا مي‏فرمايد ليس علي الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيماطعموا اذا مااتقوا و آمنوا و عملوا الصالحات ثم اتقوا و آمنوا ثم اتقوا و احسنوا تا آخر. يعني گرفت و گيري بر كساني كه ايمان آوردند و اعمال ايشان صالح شد چنانكه بدن صحيح اعمال بدنيه او صالح است بر ايشان گرفت و گيري نيست در آنچه بخورند هرگاه تقوي پيشه كنند و ايمان بياورند پس تقوي پيشه كنند و ايمان بياورند پس تقوي پيشه كنند و اعمال صالحه كنند و احسان كنند پس تقوي و ايمان اول تقوي از مخالفت پيغمبر است9 و ايمان ايمان به اوست و تقواي دويم تقوي از مخالفت حضرت امير و ائمه است و ايمان ايمان به ايشان و تقواي سيوم تقوي از مخالفت امام عصر است و احسان خدمت اوست پس در هنگام ظهور امام عالم بحران كرده و آن علامات كه عرض شد همه علامات بحران و سكرات حال بحران بود و لكن نخواهد مرد و حيات در تن او هست ولي حيات مذبوحي و آن حيات مؤمنانند كه در دست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 308 *»

مرض منافقان اسيرند و ضعيفند و به هر گوشه خزيده‏اند و مرض كفر و نفاق عالم را پر كرده است و مستولي شده است و مؤمنان مثل روح ضعيف بيچاره مستهلك شده‏اند تا آنكه لطف خداوند كمك كرده و عالم عرق كند و آن امراض را به عرق بيرون كند و عرق عالم آن است كه روي زمين از خون منافقين تر شود و جميع آن امراض به قتل و طاعون برطرف شوند و اگر قدري هم مي‏ماند امام7 به شمشير همايون عالم را پاك و پاكيزه فرمايد و اگر هم قدري بمانند مطيع و منقاد باشند و مي‏مانند به جهت خوردن حسرت و چشيدن طعم ذلت و شفاي دل مؤمنان و عصر عصر عدل و انصاف و صحت و سلامتي شود پس معلوم شد كه احكام صحت امروز نيست و احكام مرض آن روز و مرض هم در هر عضوي طوري است پس احكام امروز مي‏بايد مختلف باشد و هر حديثي طوري و هر فقيهي به طوري مسئله گويد كه هريك شفاي امراض مقلدين خود باشند و اين است نزاع مابين ما و مخالفان كه آنها گمان مي‏كنند كه بايد حكم صحت را پيدا كرد و دست به آن نمي‏رسد پس به مظنه بايد او را جست ما مي‏گوييم كه شما صحيح نيستيد و به آن احكام مكلف نيستيد كه به يقين آن را پيدا كنيد يا به مظنه شما امروز مريضيد و حكم امروز را بايد طلب كنيد و حكم امروز ممكن است و دسترس و علم به آن آسان حاجت به مظنه نيست و اگر ناخوشي داريد كه علم نمي‏توانيد پيدا كنيد آن هم علاجي دارد كه علاج آن دسترس است به هر حال تا ناخوشيد دوا دسترس است و چون صحيح شديد غذا دسترس، خدا اجلّ از آن است كه شما را مريض يا صحيح كند و محتاج به غذا و دوا و دوا را از شما منع كند نمي‏دانم از حكمتها لذت مي‏بري يا نه و از اين زبان عاميانه عجب مي‏كني يا نه كه يك كتاب سخن را در يك صفحه به زبان عاميانه مي‏نويسم پس ٭بشوي اوراق اگر همدرس مايي٭ آن حرفهاي دور و دراز به كار نمي‏خورد و منتهاي سخن همين است.

پس به اين برهانها چون امام آيد هنگام مرض گذشته باشد و احكام او برطرف شود اين است كه فرمودند كه مي‏آيد امام به كتاب جديد و شرع جديدي كه بر عرب شديد باشد چرا كه خلاف معروف ايشان است و كتاب جديد آن كتاب باشد كه پيغمبر9

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 309 *»

و حضرت امير به او دهند كه هنوز مهرش تر باشد و به او فرمايند كه از روي آن عمل‌كن و بعد حديثش خواهد آمد مترقب باش و الا قرآن جديدي نياورد چنانكه ملاحده اين زمان خيال كرده‏اند بلي همين قرآن است نظم آن را به طور نظمي كه پيغمبر قرار داده كنند و آنچه از آن دزديده‏اند يا تحريف كرده‏اند داخل كنند و اين كتاب جديد نباشد بلكه همان كتاب قديمي است پس از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه عالم را دوره ديگر رسد و وضع وضع ديگر گردد و به كلي اين اوضاع و اين اخلاق و اين احوال و اين اعمال برطرف شود و بنياني جديد بگذارند و شرع نبي را9 چنانكه در آن كتاب جديد به او دستورالعمل دهند ظاهر كند و همان حلال محمد است و حرام محمد9 نمي‏بيني كه چون به قول طبيبي عمل كني از گفته او تخلف نكني اگرچه هر روزي دوائي گويد دوا دواي اوست و علاج علاج او بفهم چه مي‏گويم.

 

فصل

بدان كه خدا روز اول كه عقل را آفريد به او گفت پشت كن پشت كرد تا آمد به اين عالم و منتهاي تنزل او در عهد حضرت آدم بود پس به زبان حضرت آدم و ساير داعيان به سوي خدا خطاب اقبال كن و رو نما به عالم رسيد چرا كه حجتها در وقت فرودآمدن زبان تكويني بودند و در وقت بالارفتن زبان تشريعي هستند پس به زبان تشريعي پيغام‏آوران عالم بناي بالارفتن را گذارد و خورده‌خورده بالا مي‏رود و اگر براي شما كشف شود زمانهاي سابق آنها را در زير پاي خود مي‏بينيد نه پهلوي خود در كنار خود و عالم مانند كسي است كه او را از چاهي بالا كشند هر وقتي در طبقه‏اي از چاه است و از هر طبقه مي‏گذرد و به طبقه بالاتر مي‏رسد پس طبقه اول در زير پاي او افتد حال اگر چشم كسي باز باشد زمانهاي سابق را مي‏بيند كه زير پاي اويند همه كثيف‏تر و سنگين‌تر و تاريك‏تر و زمان روز به روز بالا مي‏رود و نزديك‏تر به مشيت خدا مي‏شود و نوراني‏تر و لطيف‏تر مي‏شود و مانند كسي كه از آسمان به زير آيد و داخل كره هوا شود پس فرود آيد باز داخل كره بخار شود پس فرود آيد داخل غبار شود پس فرود آيد و داخل دريا شود پس فرود آيد و داخل زمين شود پس به او بگويند بالا بيا باز بالا رود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 310 *»

از كدورت زمين بيرون آيد داخل آب شود و از كثافت آب بگذرد و داخل غبار كره هبا شود و از آن غبار بگذرد و داخل غلظت كره بخار شود چون از آنجا بگذرد داخل هواي صاف شود و چشمش همه‏جا را ببيند و نفسي بكشد و از آن تنگيها رهيده باشد و پايي به استراحت دراز كند و نفسي به راحت بكشد حال امر چنين است اين عالم نازل شده بود تا ته زمين در عصر آدم7 به او گفتند بالا بيا و هنوز در هنگام بالارفتن از آن كثافتها و غلظتها و غبارها نرسته است و به هواي صاف نرسيده است پس اين جاها مقام ظلمات است و در ظلمات ديني مي‏جويند و عملي مي‏كنند و اعتقادها دارند و چون از اين غبارها بگذرند و داخل هواي صاف شوند آفتاب رخساره ولي را مشاهده بينند و انوار او را مشاهده كنند و از او علانيه و بي‏پرده منتفع شوند و احكام ديگر احكام شود و دين ديگر دين و وضع ديگر وضع پس بايد ما برويم تا به آنجا كه ولي ظاهر است برسيم نه آنكه ولي به پيش ما آيد اگر ولي پيش ما آيد و ما قابل نباشيم باز از او منتفع نشويم:

يار نزديك‏تر از من به من است
  اين عجب‏تر كه من از وي دورم

پس او اگر به پيش ما آيد و ما بر همين احوال باشيم او را نخواهيم ديد و منتفع نخواهيم شد و خلاف حكمت هم هست و اگر قابليت ما تغيير كرده و بهتر شده‏ايم پس معلوم است بالاتر رفته‏ايم.

پس از آنچه گفتم معلوم شد كه ما بايد كه بالا رويم تا به آن مكان برسيم و نام آن مكان در زبان اهل حكمت هورقلياست پس چون اين دنيا برود بالا تا به مقام هورقليا رسد آنجا دولت امام خود را بيند و حق منتشر و ظلم برطرف بيند و احكام ديگر شود و اين معني را دور مشمر عماقريب خواهد شد چرا كه علامات بلوغ و بحران پيدا شده است و نسيم عالم هورقليا مي‏وزد و عطر آن عالم به مشام جان مؤمنان رسيده است و اگر شامه داري همين كتاب و همين سخنها از عطرهاي شكوفه‏هاي هورقلياست وقتيكه دو سه‌منزلي ولايت تركستان رسيدي خورده‌خورده لحنهاي مايل به تركي مي‏شنوي و چند منزل كه پيشتر رفتي تركي مي‏شنوي تا داخل ولايت شوي حالا اگر زمان نزديك به عالم هورقليا نشده است پس اين عربيها كه مي‏شنوي چيست چرا اهل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 311 *»

دهات سابق عربي نمي‏گفتند ان‌شاءاللّه كربلا نزديك شده است و عماقريب به سر تپه‌سلام خواهيد رسيد مستعد زيارت باشيد پس همينها كه مي‏شنوي شميم عالم هورقلياست و لكن جمعي جُعَل‏طبعان بيني ايشان از اين بوها مي‏سوزد و گيج مي‏شوند و جمعي مردم‏طبعان از اين فوايح روايح لذت برده قوت جانشان مي‏شود پس معلوم شد كه ان‌شاءاللّه نزديك است.

 

فصل

بدان كه چون دانستي كه خروج امام7 در اول استداره دويمي افلاك است به طور استقامت و عود عالم است به حالت صحت و كمال پس در حكمت لازم شد كه روز خروج آن بزرگوار روز نوروز باشد به جهت آنكه روز نوروز روزي است كه خداوند عالم عالم را آفريده و آن زمان هم زمان اول دوره اعتدال است پس بايد روز نوروز باشد چنانكه روايت شده است از حضرت صادق7 روز نوروز روزي است كه ظاهر مي‏شود در آن قائم ما اهل‏بيت و خداوند او را بر دجال ظفر دهد و او را به صلابه زند در كناسه كوفه و هيچ روز نوروز نمي‏آيد مگر آنكه ما اميد فرج داريم چرا كه آن از روزهاي ماست كه فرس آن را حفظ كرده است و شما آن را ضايع كرده‏ايد. و اما به حسب ايام ماه روز عاشورا خروج خواهد فرمود چرا كه آن بزرگوار به مطالبه خون سيدشهدا برمي‏خيزد چنانكه خدا مي‏فرمايد من قتل مظلوماً فقدجعلنا لوليه سلطاناً فلايسرف في القتل انه كان منصورا يعني كسي كه از اهل‌بيت كشته شود به مظلوميت ما از براي ولي او تسلطي قرار داده‏ايم پس اسراف نمي‏كند در قتل اگر از مشرق تا مغرب عالم را به ازاء خون او بكشد به درستي‌كه آن يعني آن‌كه به ظلم كشته‌شده يا آن ولي منصور است اگر مظلوم منصور باشد منصور است به ولي و به خدا و اگر ولي منصور باشد منصور است به خدا خلاصه آن حضرت ظاهر مي‏شود به نصرت سيدشهدا و خونخواهي آن بزرگوار پس به اين جهت روز عاشورا ظاهر شود. و از ايام هفته روز جمعه شود چرا كه روز جمع‌شدن خصوم است پس ظاهر شود در روز جمعه و با هفت بز داخل مكه شود با خوف و داخل مسجدالحرام شود و بر منبر بالا رود و خطيب را بكشد و مخفي شود چون صبح شنبه شود ظاهر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 312 *»

شود با تسلط چنانكه بعد ذكر شود چنانكه مروي است از حضرت صادق7 كه خروج كند قائم ما اهل‏بيت روز جمعه و در حديثي ديگر است كه فرمود قائم خروج كند در روز شنبه روز عاشورا روزي كه حسين7 در آن كشته شد و از حضرت ابي‏جعفر7 مروي است كه فرمودند گويا قائم را مي‏بينم روز عاشورا روز شنبه ايستاده است ميان ركن و مقام پيش روي او جبرئيل ندا مي‏كند كه بيعت از براي خداست پس عالم را پر مي‏كند از عدل چنانكه پر شده است از جور و در حديثي فرمودند روز قائم روز عاشوراست. و اما عدد سالها سال طاق است چرا كه سال طاق اول است نسبت به جفت و وقت خروج ايشان اول دوره است پس بايد طاق باشد چنانكه حضرت صادق7 فرمودند كه قائم خروج نكند مگر در طاق از سالها يك يا سه يا پنج يا هفت يا نه.

پس چون شروطي كه عرض شد از بلوغ عالم و حصول بحران و پاك‌شدن صلبها و رحمها از غير جن نس چنانكه يافتي،([1]) در دل حضرت قائم بيفتد كه خروج كند و در حقيقت چون رأي شريف او قرار گيرد كه خروج فرمايد اين شروط محقق شود چرا كه او علت كاينات است و عالم تابع اراده ايشان است پس هر وقت اراده كنند جميع شروط محقق شود و دليل آنكه موقوف به رأي ايشان است قول حضرت صادق7 كه آيا نخوانده‏اي كتاب خدا را كه مي‏فرمايد فاذا نقر في الناقور به درستي‌كه از ما اهل‏بيت امامي است پنهان پس چون خدا خواهد اظهار كند امر او را در دل او مي‏اندازد پس ظاهر شود تمام شد خبر. و سبب آنست كه خدا دل اولياي خود را آشيانه مشيت خود قرار داده است پس هر وقت چيزي بخواهد دل ايشان را به حركت درمي‏آورد و آن امر را جاري مي‏كند پس چون به دل آن بزرگوار بيفتد كه ظاهر شود خدا هم اراده فرموده است و همان سبب‌الاسباب است و جميع امور منطبق گردد بفهم چه گفتم پس چون همه اسباب درست آمد آن بزرگوار بدون مهلت آشكار شود و عالم را از عدل و داد پر كند.

 

 

فصل

در ذكر بعضي اخبار در كيفيت خروج آن حضرت. به حضرت صادق7 عرض كردند كه فرج شيعيان شما كي خواهد بود فرمودند هرگاه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 313 *»

مختلف شوند اولاد بني‏عباس و سلطنت ايشان سست شود و طمع كنند مردم در ايشان و عرب از طاعت ايشان بيرون روند و طاعت عجم نكنند و هر صاحب‌قلعه‏اي قلعه خود را بلند كند و شامي سفياني و يماني ظاهر شوند و حسني حركت كند و صاحب اين امر از مدينه بيرون آيد به ميراث رسول خدا9 عرض كردند كه ارث رسول خدا چيست فرمودند شمشير او و زره او و عمامه و بُرد و عصا و علَم و لباس جنگ و زين او تا وارد مكه شود پس بيرون مي‏آيد شمشير او از غلاف و مي‏پوشد زره را و مي‏گشايد علم را و بُرد و عمامه را و عصا را به دست مي‏گيرد و از خدا اذن در ظهور مي‏خواهد پس بعضي از دوستان از اين حكايت مطلع شوند و حسني را خبر كنند پس بيرون آيد حسني و اهل مكه او را بكشند و سرش را به شام فرستند پس آن وقت ظاهر شود صاحب امر و مردم با او بيعت كنند و سفياني قشوني آن وقت بفرستد به مدينه و خدا ايشان را هلاك كند و هركس از اولاد علي در مدينه آن روز باشند بگريزند به سوي مكه و به صاحب‌الامر ملحق شوند و صاحب اين امر بيايد به جانب عراق و قشوني بفرستد به مدينه و آنجا را امن كند.

و از حضرت صادق7 مروي است كه فرمودند چون شب جمعه شود فروفرستد خداي تبارك و تعالي ملائكه خود را به سوي آسمان دنيا پس چون فجر طالع شود نصب شود براي محمد و علي و حسنين: منبرها از نور نزد بيت‌المعمور پس بر آن منبرها بالا روند و جمع شوند براي ايشان ملائكه و پيغمبران و مؤمنان و گشوده شود درهاي آسمان پس چون زوال شود پيغمبر عرض كند كه يا رب به وعده‏اي كه در كتاب خود كرده‏اي وفا كن و آن وعده آن است كه فرموده وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم تا آخر. يعني خدا وعده كرده است كساني را كه ايمان آورده‏اند و عمل كرده‏اند به صالحات كه به طور قسم و حتم ايشان را خليفه كند در زمين چنانكه پيشينيان را كرده است و ملائكه و پيغمبران هم چنين گويند پس بيفتند محمد و علي و حسن و حسين به سجده پس بگويند خدايا غضب كن كه پردة حرمت تو را دريدند و نيكان تو را كشتند و بندگان خوب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 314 *»

تو را ذليل كردند پس خدا خواهد كرد آنچه را بخواهد و آن وقت معلوم است تمام شد خبر. و اين شب ظاهراً شب عاشورا باشد كه صبحش امام ظاهر مي‏شود و داخل مسجد مي‏شود و گوسفندان خود را جلو كرده مي‏راند تا داخل مسجد شود و خطيب بالاي منبر است او را با عصاي موسي بكشد و غايب شود چون شب شنبه شود بالاي خانه كعبه رود نصف شب و ياران سيصد و سيزده‏گانه خود را ندا كند چنانكه بعد بيايد.

و در روايتي ديگر از حضرت صادق7 است كه خروج قائم در نزد ايشان مذكور شد و عرض كردند كه چگونه بدانيم آن را فرمودند كه چون صبح شود مي‏يابيد در زير سر خود صحيفه‏اي كه بر آن نوشته است طاعة معروفة و در حديثي ديگر فرمودند كه چون خدا قيام قائم را خواهد مي‏فرستد جبرئيل را به صورت مرغي سفيد پس يك پاي خود را بر كعبه گذارد و يكي را بر بيت‌المقدس پس ندا كند به اعلي صوتش اتي امر اللّه فلاتستعجلوه پس قائم حاضر شود و نماز كند نزد مقام ابراهيم دو ركعت پس از نماز فارغ شود و گرد او انصار و ياران او باشند و ايشان سيصد و سيزده مرد باشند از جمله ايشان كسي است كه همان شب از فراش خود آيد پس امام بيرون آيد و با اوست سنگ كه او را مي‏اندازد و زمين گياه مي‏رويد تمام شد خبر. و ظاهراً مراد به آن سنگ سنگ حضرت موسي باشد كه از آن دوازده چشمه جاري مي‏شد براي بني‏اسرائيل چرا كه وقتي كه از مكه بيرون مي‏آيد آن سنگ را به همراه برمي‏دارند و بارِ يك شتر است و در هر منزل شراب و طعام قشون از آن بيرون مي‏آيد.

و در حديثي ديگر است كه از گردنه طوي فرود مي‏آيد با اصحاب سيصد و سيزده‏گانه خود كه عدد اهل بدرند تا اينكه وارد مسجدالحرام شود پس نماز كند نزد مقام ابراهيم چهارركعت و پشت خود را به حجرالاسود دهد پس حمد و ثناي خدا گويد و نبي را ياد كند و درود بر او فرستد و سخن گويد به كلامي كه احدي از مردم به آنطور سخن نگفته باشد پس اول كسي كه با او بيعت كند جبرئيل و ميكائيل باشد و بايستد با آنها رسول خدا و اميرالمؤمنين و كتابي به او دهند تازه كه بر عرب شديد باشد به مهري تر و به او بگويند كه عمل‌كن به آنچه در اين است و بيعت كنند با او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 315 *»

آن سيصد نفر و قليلي از اهل مكه تا آنكه مانند حلقه‏اي شوند عرض كردند حلقه چيست فرمودند ده‌هزار مرد جبرئيل از دست‌راست او باشد و ميكائيل از دست چپ پس رايت را حركت دهد و آن را بگشايد و آن رايت رسول خداست مسمي به سحابه و زره پيغمبر را بپوشد و شمشير او را به گردن اندازد كه ذوالفقار باشد و در حديثي است كه از هر شهري طايفه‏اي بيرون آيند مگر بصره كه از آن كسي نيايد.

فصل

در ذكر حديث مفضل است و آن حديث طويل شريفي است همه آن را ذكر مي‏كنيم ان‌شاءاللّه و بعد به ساير اخبار مي‏پردازيم.

از مفضل بن عمر مروي است كه گفت سؤال از آقاي خود جعفر بن محمد8كردم كه آيا از براي امامي كه آرزو و انتظار آن را داريم وقت معيني هست فرمود حاش للّه كه معلوم شود براي ظهور آن وقتي كه شيعيان ما بر آن مطلع شوند عرض كردم كه يا سيدي چرا چنين است فرمود به جهت آنكه آن همان ساعتي است كه خدا در قرآن ياد كرده كه مي‏فرمايد و يسألونك عن الساعة ايان مرسيها قل انما علمها عند ربي لايجلّيها لوقتها الا هو ثقلت في السموات و الارض الآيه يعني اي پيغمبر از تو مي‏پرسند از حال ساعت كه كي ثابت مي‏شود بگو علم آن نزد پرورنده من است ظاهر نمي‏كند آن را در وقتش مگر او سنگين است در آسمانها و زمين و آن ساعتي است كه خدا مي‏فرمايد يسألونك عن الساعة ايان مرسيها يعني از تو مي‏پرسند كه ساعت كي ثابت مي‏شود و فرموده است و عنده علم الساعة يعني نزد اوست علم ساعت و نفرموده است كه آن در نزد احدي هست و فرموده است هل ينظرون الا الساعة ان‏تأتيهم بغتةً فقدجاء اشراطها يعني آيا انتظار دارند مگر ساعت را كه به ناگاه بيايد پس به تحقيق كه آمده است علامات آن و فرموده اقتربت الساعة و انشق القمر يعني ساعت نزديك شد و ماه منشق شد. و مي‏فرمايد ومايدريك لعل الساعة قريب يستعجل بها الذين لايؤمنون بها و الذين آمنوا مشفقون منها و يعلمون انها الحق الا ان الذين يمارون في الساعة لفي ضلال بعيد يعني چه مي‏داني شايد ساعت نزديك باشد تعجيل مي‏كنند به ساعت كساني كه ايمان به آن ندارند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 316 *»

كساني كه ايمان دارند خائفند از آن و مي‏دانند كه آن ساعت حق است آگاه باش كسانيكه مجادله مي‏كنند در امر ساعت در گمراهي دوري هستند. مفضل گويد كه عرض كردم چه معني دارد مجادله مي‏كنند در امر ساعت فرمود مي‏گويند كي متولد شده و كجا هست و كي ظاهر مي‏شود و همه اينها به جهت تعجيل‌كردن در امر خدا و شك در حكم او و دخول در قدرت آن است آنهايند كسانيكه زيان كردند دنيا و آخرت را و از براي كافران بد بازگشتي است مفضل گويد كه عرض كردم آيا از براي آن وقتي معين نيست فرمود اي مفضل از براي آن وقتي قرارداد نشده است هركس از براي مهدي ما وقتي معين كند پس به تحقيق كه شركت كرده است با خدا در علم و مدعي شده است كه او مطلع شده است بر سرّ خدا مفضل عرض كرد يا سيدي در كدام بقعه ظاهر مي‏شود مهدي7 حضرت فرمودند كه هيچ چشمي او را نمي‏بيند در وقت ظهورش تا آنكه هر چشمي او را ببيند هركس غير از اين بگويد او را تكذيب كنيد تا آنكه مفضل عرض كرد يا سيدي كه با او سخن مي‏گويد و او با كه سخن مي‏گويد در ايام غيبتش فرمود با او سخن مي‏گويند ملائكه و مؤمنون از جن و بيرون مي‏آيد امر و نهيش به سوي ثقات او و وكيلان او و مي‏نشيند بر باب او محمد بن نصر تا آنكه فرمود پس ظاهر مي‏شود به مكه واللّه اي مفضل گويا مي‏بينم او را كه داخل مكه شده است و پوشيده است بُرد رسول خدا را و بر سر اوست عمامه زردي و در پاهاي اوست نعلهاي رسول خدا كه وصله داشت و در دست اوست چوبدستي رسول خدا مي‏راند بزهاي لاغري را تا آنكه بياورد آنها را به جانب خانه و هيچ‏كس او را نمي‏شناسد و ظاهر مي‏شود و آن جوان است مفضل عرض كرد دومرتبه جوان مي‏شود يا پير ظاهر شود فرمود سبحان اللّه يا مفضل و آيا بر او مشكل است كه هر طور مي‏خواهد ظاهر شود چون از جانب خدا امر به اسم او آيد مفضل عرض كرد يا سيدي از كجا ظاهر مي‏شود و چگونه ظاهر مي‏شود فرمود اي مفضل ظاهر شود تنها و بيايد نزد خانه تنها و داخل كعبه شود تنها و شب بر او داخل شود تنها پس چون چشمها به خواب رود جبرئيل نازل شود و ميكائيل و ملائكه صفها باشند پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 317 *»

مي‏گويد جبرئيل به او دست بكش به روي خود كه قول تو مقبول است و حكم تو جايز پس دست خود را به روي خود كشد و بفرمايد الحمدللّه الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين يعني حمد خدايي را كه به وعده خود با ما وفا كرد و زمين را به ارث به ما داد كه هر جاي بهشت را بخواهيم مأوي كنيم پس نيكو است اجر عاملان پس بايستد ميان ركن و مقام و صدايي كند و بفرمايد اي گروه نقيبانِ من و اهل خاصه من كه خدا ذخيره كرده بود ايشان را براي نصرت من پيش از ظهور من بياييد از هر جاي زمين كه هستيد پس صداي ايشان به همه برسد و ايشان در محرابها و در رختخوابهاي خود هستند در مشرق زمين و مغرب آن همه آن صدا را بشنوند و همه جواب گويند پس نمي‏گذرد مگر مثل نظركردن چشم كه همه پيش روي او حاضر شوند ميان ركن و مقام پس خدا امر مي‏كند عمودي از نور از زمين تا آسمان بلند شود و هر مؤمني كه در روي زمين است از آن نور نوراني شود پس نفوس مؤمنان خوشحال شود به آن نور و مطلع مي‏شوند كه قائم ما ظهور كرده است پس صبح شود و پيش او سيصد و سيزده نفر جمع شده باشند به عدد اصحاب رسول خدا روز بدر مفضل عرض كرد يا سيدي هفتاد و دو نفر اصحاب ابي‏عبداللّه الحسين هم با ايشان ظاهر شوند فرمود ظاهر شود ابوعبداللّه7 در دوازده‌هزار صديق از شيعيان خود و عمامه سياهي پوشيده است مفضل عرض كرد كه اصحاب قائم بيعت مي‏كنند با او پيش از قيام او فرمود اي مفضل هر بيعتي قبل از ظهور قائم بيعت كفر و نفاق و مكر است خدا لعنت كند بيعت‌كننده و بيعت‌كرده شده را اي مفضل مي‏دهد پشت خود را به بيت‌اللّه‌الحرام و دراز مي‏كند دست مبارك خود را پس ديده مي‏شود سفيد يعني مثل يد بيضاي موسي پس مي‏فرمايد اين است دست خدا پس مي‏خواند انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث علي نفسه و من اوفي بما عاهد عليه اللّه فسيؤتيه اجراً عظيماً پس اول كسي كه مي‏بوسد دست او را جبرئيل است پس با او بيعت مي‏كند و بيعت مي‏كنند با او ملائكه و نجباء جن پس نقيبان و صبح كه شد مي‏گويند اهل مكه كه اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 318 *»

كيست پيش خانه كعبه و اين مردم كيستند و اين علامت چه بود كه ديشب ديديم و نديديم مثل آن را پس بعضي به بعضي گويند كه اين مرد همان صاحب بزهاست پس گويند ببينيد كسي از همراهان او را مي‏شناسيد گويند نمي‏شناسيم مگر چهار نفر از اهل مدينه فلان‌كس و فلان‌كس را و مي‏شمرند ايشان را به اسمهاشان و اين اول طلوع شمس باشد پس چون طلوع كند آفتاب و روشن شود منادي ندا كند از چشمه آفتاب به زبان عربي آشكار كه هركس در آسمان است و هركس در زمين بشنود كه اي گروه خلايق اين است مهدي آل‏محمد و مي‏نامد او را به اسم جدش رسول خدا و كنيه او را بيان مي‏كند و نسب او را بيان كند تا به پدرش حسن كه يازدهم از امامان از نسل حسين7 باشد با او بيعت كنيد كه هدايت يابيد و تخلف نكنيد از او كه گمراه شويد پس اول كسي كه ندا را لبيك گويد ملائكه باشند پس جن پس نقيبان مي‏گويند سمعنا و اطعنا و هيچ صاحب گوشي نماند از خلايق مگر آنكه بشنود آن ندا را و مردم رو كنند از برّ و بحر و با هم سخن گويند در خصوص آن صدا و از هم بپرسند و چون آفتاب نزديك غروب رسد كسي فرياد كند از مغرب اي گروه خلايق ظاهر شد به وادي يابس از زمين فلسطين عثمان پسر عنبسه اموي از اولاد يزيد بن معاويه با او بيعت كنيد هدايت يابيد و مخالفت نكنيد كه گمراه شويد پس رد كنند بر او ملائكه و جن و نقيبان و قول او را قبول نكنند و مي‏گويند شنيديم و خلاف كرديم و هيچ صاحب شكي و منافقي و كافري باقي نماند مگر آنكه گمراه شود به نداي آخري و آقاي ما قائم تكيه داده است پشت خود را به كعبه و مي‏فرمايد اي گروه خلايق آگاه باشيد هركس مي‏خواهد نظر كند به آدم و شيث منم آدم و شيث و هركس مي‏خواهد نظر كند به نوح و سام منم نوح و سام و هركس مي‏خواهد نظر كند به ابراهيم و اسماعيل منم ابراهيم و اسماعيل و هركس مي‏خواهد نظر كند به موسي و يوشع منم موسي و يوشع و هركس مي‏خواهد نظر كند به عيسي و شمعون منم عيسي و شمعون و هركس مي‏خواهد نظر كند به محمد و اميرالمؤمنين منم محمد و اميرالمؤمنين و هركس مي‏خواهد نظر كند به حسن و حسين منم حسن و حسين و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 319 *»

هركس مي‏خواهد نظر كند به ائمه از اولاد حسين پس من آنم و مي‏شمرد يك‌يك را تا حسن و مي‏فرمايد من ايشانم پس نظر كند به من و سؤال كند از من و من خبر مي‏دهم به آنچه خبر داده‏اند و به آنچه خبر نداده‏اند هركس كتب و صحف را خوانده است گوش دهد پس ابتدا مي‏كند به صحفي كه خدا نازل كرده است بر آدم و شيث پس مي‏گويند امت آدم و شيث هبة اللّه اين واللّه صحف است حقاً و نشان ما داد آنچه را كه نمي‏دانستيم و آنچه مخفي بود بر ما و آنچه ساقط شده بود از آن و بدل شده بود و تحريف شده بود پس مي‏خواند صحف نوح و ابراهيم را و تورية و انجيل و زبور را پس اهل تورية و انجيل و زبور گويند اين است واللّه صحف نوح و صحف ابراهيم و آنچه ساقط شده بود و تبديل و تحريف شده بود از آن اين واللّه تورية جامعه است و زبور تام و انجيل كامل و اين زياده از آن است كه ما خوانده بوديم از آنها پس تلاوت كند قرآن را پس گويند مسلمانان كه اين است واللّه قرآن حقاً كه نازل كرده بود خدا بر محمد و آنچه از قرآن ساقط شده بود و تحريف و تبديل شده بود پس ظاهر شود دابّه ميان ركن و مقام و بنويسد در صورت مؤمن پس بيايد شخصي نزد قائم كه رويش به پشتش گشته باشد و پشتش رو به سينه‏اش شده باشد و بايستد نزد آن حضرت و بگويد يا سيدي من بشيرم مرا امر كرده است ملكي از ملائكه اينكه به شما ملحق شوم و بشارت دهم شما را به هلاك‌شدن قشون سفياني در بيداء پس قائم فرمايد كه قصه خود را بيان كن پس بگويد كه من و برادرم در قشون سفياني بوديم و خراب كرديم مدينه را و منبر را شكستيم و قاطران ما در مسجد رسول خدا سرگين انداخت و بيرون آمديم و عدد ما سيصدهزار بود و خواستيم كه كعبه را خراب كنيم و اهل مكه را بكشيم پس چون به بيداء رسيديم منزل كرديم پس كسي به ما صيحه زد كه اي بيداء هلاك كن قوم ظالمان را پس زمين شكافت و جميع قشون را بلعيد واللّه باقي نماند عقال شتري چه جاي چيز ديگر مگر من و برادرم كه مانديم ناگاه ملكي به صورتهاي ما زد و روي ما به پشت سر ما شد اين‏طوري كه مشاهده مي‏كنيد پس به برادرم گفت واي بر تو اي نذير برو پيش ملعون سفياني به دمشق و او را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 320 *»

بترسان به ظهور مهدي آل‌محمد و به او خبرده كه خدا هلاك كرد قشون او را در بيداء و به من گفت اي بشير ملحق‌شو به مهدي به مكه و خبرده او را به هلاك ظالمان و توبه‌كن بر دست او كه توبه تو قبول شود پس قائم دست مبارك خود را بر صورت او بكشد و راست شود چنانكه بود و با او بيعت كند و با او باشد مفضل عرض كرد كه ملائكه و جن براي مردم ظاهر شوند فرمود اي‏واللّه يا مفضل و خطاب كند با ايشان همچنانكه شخص با حاشيه خود و اهل خود خطاب كند عرض كردم يا سيدي و با او راه مي‏روند فرمود اي‏واللّه يا مفضل و نازل شود ارض هجرت را بين كوفه و نجف و عدد اصحابش آن وقت چهل و شش‌هزار از ملائكه باشند و چهل و شش‌هزار از جن كه خدا به ايشان او را نصرت دهد و فتح بلاد كند مفضل عرض كرد چه خواهد كرد به اهل مكه فرمود دعوت كند ايشان را به حكمت و موعظه حسنه و اطاعت كنند او را و كسي را بر ايشان جانشين كند از اهل‏بيتش و بيرون رود از مكه رو به مدينه مفضل عرض كرد خانه را چه خواهد كرد فرمود خراب كند او را و نگذارد از آن مگر آن قواعدي را كه روز اول بنا شده بود در عهد آدم و آنچه ساخته بود ابراهيم و اسماعيل و بنائي كه بعد شده بود نه نبي ساخته بود و نه وصي نبيي پس مي‏سازد آن را چنانكه خدا مي‏خواهد و آثار ظالمين را از مكه و مدينه و عراق و ساير اقاليم براندازد و خراب كند مسجد كوفه را و بر بناء اولش بسازد و قصر كُهنه را خراب كند ملعون ملعون است كسي كه آن را ساخته مفضل عرض كرد يا سيدي خواهد ماند در مكه فرمود اي مفضل كسي از اهل خود را در آنجا جانشين كند پس چون از آنجا بيرون آيد بجهند و او را بكشند پس قائم برگردد به سوي ايشان و ايشان با نهايت خضوع پيش آيند گريه‏كنان و تضرع‏كنان گويند يا مهدي آل‌محمد التوبه التوبه پس موعظه كند ايشان را و بترساند و تحذير كند و باز كسي را خليفه كند و بيرون آيد باز او را بكشند باز امام برگردد به سوي ايشان و بيرون آيند از مكه گريه‏كنان و فريادكنان كه يا مهدي آل‌محمد شقاوت ما بر ما غلبه كرد توبه ما را قبول كن و همسايه‏هاي خانه پروردگارت را رحم كن پس موعظه كند ايشان را و بترساند و باز كسي را حاكم كند بر ايشان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 321 *»

برود باز بجهند و آن را بكشند پس امام7 انصار خود را از جن و نقبا بفرستد و بفرمايد برگرديد و باقي نگذاريد از ايشان بشري را مگر كسي ايمان آورد چرا كه عذري نگذاردند پس انصار برگردند و واللّه كه سالم نگذارند از صد يك را نه‌واللّه از هزار يك را مفضل عرض كرد خانه مهدي7 كجا خواهد بود و مؤمنان در كجا جمع مي‏شوند فرمود دارالملك آن حضرت كوفه خواهد بود و مجلس حكومت جامع كوفه باشد و بيت‌المال كه صندوقخانه آن حضرت باشد و محل قسمت غنائم مسلمين مسجد سهله باشد و موضع خلوات آن حضرت نجف باشد مفضل عرض كرد كه يا مولاي همه مؤمنان در كوفه منزل مي‏كنند فرمود اي‏واللّه باقي نمي‏ماند مؤمني مگر آنكه در آنجا منزل كند يا حوالي آن و برسد به قدر موضع بستن اسبي در آن به دو هزار درهم و بيشتر مردم دوست دارند كه يك وجب از محله‏اي از آن را كه سبيع نامند به يك وجب طلا بخرند و كوفه پنجاه و چهار ميل شود كه هجده‌فرسخ باشد و قبرستان آن از كربلا بگذرد و كربلا مقامي شود كه ملائكه و مؤمنون آنجا بروند و بيايند و از براي آن شأني باشد و براي كربلا بركاتي باشد كه اگر مؤمني بايستد و خدا را بخواند به يك دعاي او هزار برابر ملك دنيا را به او دهد پس آهي كشيدند حضرت صادق فرمودند كه بقعه‏هاي زمين تفاخر كردند كعبه تفاخر كرد بر بقعه كربلا پس خدا وحي كرد به زمين كعبه كه ساكن‌ شو اي كعبه اي خانه حرام و فخر مكن بر كربلا كه آن بقعه مباركه‏ايست كه خدا به موسي در آن بقعه ندا كرد و آن ربوه‏ايست كه مريم آنجا مسيح را تولد كرد و در آنجاست جايي كه سر حسين را شستند و مريم عيسي را شست و خودش غسل كرد و عيسي از آنجا عروج كرد وقت غيبتش و حضرت فرمودند در آنجا براي شيعيان ما خيري است تا ظهور قائم ما مفضل عرض كرد پس بعد از آن مهدي7 كجا خواهند تشريف برد فرمود به سوي مدينه جدش رسول خدا پس چون وارد مدينه شود مقام عجيبي شود كه مؤمن مسرور و كافر رسوا شود مفضل عرض كرد چه شود فرمود وارد شود به سوي قبر جدش پس گويد اي گروه خلايق اين قبر جد من رسول خداست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 322 *»

گويند بلي اي مهدي آل‌محمد پس فرمايد ديگر كه با اوست در قبر گويند دو صاحب او و دو همخوابه او ابوبكر و عمر پس فرمايد كه ابوبكر و عمر كيانند و چطور شد كه اينجا دفن شدند با جد من رسول خدا و شايد آنها نباشند كه اينجا دفن شده‏اند عرض كنند كه يقيناً همانها هستند چرا كه دو خليفه رسول خدا بودند و پدرزن او بودند پس فرمايد بعد از سه‌روز بيرون آوريد آن دو را از قبرشان پس بيرون آورند تر و تازه پس فرمايد كسي اينها را مي‏شناسد مي‏گويند ما وصف آنها را مي‏دانيم و اين دو همان دو نفرند مي‏فرمايد آيا كسي هست كه غير از اين گويد يا شك داشته باشد عرض كنند نه پس سه‌روز مهلت دهد و همه‏جا خبر پهن شود و مردم مفتون شوند و همه جمع شوند و مهدي حاضر شود و آن دو قبر را بشكافد و به نقبا فرمايد كه با دست خود خاكها را پس كنند تا آن دو را تازه بيرون آورند پس كفن را از صورتشان پس كند و امر فرمايد كه آن دو را بر تنه درخت خشكي بلند كنند پس همان وقت آن درخت زنده شود و سبز شود و شاخ و برگ كند پس دوستان آن دو بگويند منتهاي شرف اين است و به محبت آنها ما فايز شديم و همه دوستان آنها حاضر شوند و همه را جمع كنند و منادي مهدي ندا كند كه هركس دو صاحب رسول خدا و همخوابه‏هاي او را دوست مي‏دارد به يك‏جانب بايستد پس دشمنان آن دو به سمتي ايستند و دوستان به سمتي پس مهدي7 بر دوستان آن دو عرضه فرمايد كه بيزاري جوييد از اين دو پس گويند يا مهدي آل‌محمد ما بيزاري از اينها نكنيم و ما تا حال نمي‏دانستيم كه اينها در نزد خدا اين منزله را دارند حال كه دانستيم چگونه از ايشان بيزاري كنيم از تو و مؤمنين به تو و هركس به آنها ايمان نياورد و آنها را به صلابه زده و اين كار كرده بيزاري مي‏جوييم پس مهدي7 بادي سياه را امر كند كه بوزد و همه آنها را مثل درختهاي از پا افتاده از پا اندازد و در روايتي پانصدنفر را در مسجد بكشد پس آن دو را بفرمايد پايين آورند و آنها را زنده كند و مردم را جمع كند پس بر آنها نقل كند قصه اعمالشان را در هر زماني و دَوري تا قصه كند بر ايشان قتل قابيل هابيل را و آتش براي ابراهيم جمع‌كردن را و انداختن يوسف را در چاه و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 323 *»

حبس يونس را در شكم ماهي و قتل يحيي را و صلب عيسي را و عذاب جرجيس و دانيال را و زدن سلمان فارسي را و آتش روشن‌كردن بر در خانه حضرت امير و فاطمه و حسن و حسين را به جهت سوختن ايشان و زدن به دست صديقه كبري فاطمه3 را به تازيانه و صدمه بر شكم او زدن را و ساقط‌كردن محسن را و زهردادن به حسن را و قتل حسين را و ذبح اطفالش را و بني‏عم و انصارش را و اسيركردن ذريه پيغمبر را و ريختن خون آل‌محمد را و هر خوني كه ريخته شده است و هر نكاح حرامي كه واقع شده است و هر خبثي و فاحشه‏اي و گناهي و ظلمي و جوري كه از عهد آدم تا وقت قيام قائم ما7 شده است كه همه را مي‏شمرد بر آنها و به گردن ايشان مي‏گذارد و اعتراف مي‏كنند به آن پس امر مي‏كند كه هركس حاضر است از آنها قصاص كند پس بر درخت ايشان را بياويزد و امر كند كه آتشي از زمين بيرون آيد و آن دو را بسوزاند با درخت و در روايتي ايشان را بسوزد با همان هيمه‏اي كه جمع كردند و خواستند علي و فاطمه و حسنين را بسوزند و آن را ما به ارث نگاه داشته‏ايم پس امر كند بادي را كه خاكستر آنها را به دريا ريزد مفضل عرض كرد كه اين آخر عذاب ايشان باشد فرمود اي مفضل هيهات آنها برگردند و سيد اكبر محمد رسول‌اللّه9 و صديق اكبر حضرت اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ائمه و هركس ايمان خالص داشته است برگردند و قصاص كنند از آنها از براي همه حتي آنكه روزي و شبي هزارمرتبه كشته شوند و برگردند و زنده شوند تا خدا بخواهد پس مهدي7 برود به كوفه و ميان كوفه و نجف فرود آيد و نزد او باشند اصحاب او در آن روز چهل و شش‌هزار ملائكه و مثلشان از جن و نقباي سيصد و سيزده‏گانه مفضل عرض كرد دارالفاسقين بغداد چه خواهد شد در آن وقت فرمود در لعنت خدا و غضب او فتنه‏ها آن را خراب كند واي بر بغداد و بر كسيكه در بغداد باشد از علمهاي زرد و علمهاي مغرب و شدت جزيره و از علمهايي كه از نزديك و دور به آنجا برود واللّه نازل شود به بغداد از اقسام عذاب كه بر ساير امتها نازل شده بود از اول روزگار تا آخر و عذابي چند بر آن نازل شود كه هيچ چشمي نديده باشد و هيچ گوشي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 324 *»

نشنيده باشد و طوفان اهل بغداد به شمشير شود واي بر كسيكه آنجا مسكن كند بر شقاوت خواهد ماند و هركس بيرون رود به رحمت خدا داخل شده باشد واللّه اي مفضل طوري بغداد آباد شود در اول كه گويند دنيا همانجاست و خانه‏هاي او و قصرهاي او بهشت است و دخترانش حورالعينند و پسرانش غلمانند و مردم گمان كنند كه روزي به مردم قسمت نشود مگر در همانجا و ظاهر شود در آن از افتراء بر خدا و رسول و حكم به غير كتاب خدا و شهادت زور و شرب خمور و فجور و خوردن سحت و ريختن خونها آنقدر كه در هيچ‏جاي دنيا آنقدر نباشد پس خدا آن را خراب كند به فتنه‏ها و آن علمها به طوري كه انسان بگذرد به آنجا و بگويد اينجا پيشتر بغداد بوده پس حسني جوانِ خوشرو بيرون آيد از جانب ديلم ندا كند به صداي فصيح اي آل‌محمد اجابت كنيد ملهوف را و فرياد‌كنندة از دور ضريح را ([2]) پس اجابت كنند آن را گنجهاي خدا كه در طالقانند گنجها و چگونه گنجها كه نه از نقره است و نه از طلا بلكه مرداني هستند مثل قطعه آهن بر اسبهاي اشهب سوار، در دست ايشان است حربه‏ها و در روايتي فرمود امير آنهاست مردي از تميم كه آن را شعيب بن صالح گويند پس حسني مي‏آيد با آنها و روي او مثل دايره ماه است جمال او دل مردم را مي‏برد و مي‏گيرد شمشير او صغير و كبير و طفل شيري و از شير بازشده را پس فرمود و علي‏الاتصال مي‏كشد ظلمه را تا وارد كوفه شود و بيشتر زمين را صافي كرده باشد و در كوفه منزل كند پس به او برسد خبر مهدي قشون از او بپرسند كه ياابن رسول اللّه كيست اين شخصي كه به جانب ما آمده مي‏گويد بيرون رويم ببينيم كيست و چه مي‏خواهد و آن واللّه مي‏داند كه آن مهدي است و مي‏شناسد او را و لكن مي‏خواهد اصحابش بدانند پس حسني بيرون رود با جلال عظيمي پيش روي او چهل‌هزار و در روايتي چهارهزار مرد باشند كه در گردن ايشان قرآنهاست تا به نزديك مهدي نازل شود پس به اصحابش گويد كه ما اهل‏بيتي هستيم بر هدايت پس از عسكر خود بيرون رود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 325 *»

و مهدي هم7 بيرون آيد و هر دو ميان دو لشكر بايستند پس حسني عرض كند اگر تو مهدي هستي كو عصاي پيغمبر9 و انگشترش و بُردش و زرهش كه مسمي به فاضل بود و عمامه سحاب و اسب يربوع و ناقه عضبا و قاطر دلدل و الاغ يعفور و نجيبه براق و مصحف اميرالمؤمنين پس همه را بيرون آورد و در روايتي همه را از سفطي بيرون آورد و جميع تركه‏هاي پيغمبران در آن سفط باشد حتي عصاي موسي و نوح و تركه هود و صالح و صاع يوسف و مكيال شعيب و ميزان او و تابوت بني‏اسرائيل و زره داود و انگشترش و انگشتر سليمان و تاجش و ميراث پيغمبران و مرسلان پس عصا را بيرون آورد و بر سنگي فروكند و سبز و خرم شود و برگ آورد و در روايتي آنقدر بزرگ شود كه عسكر حسني را سايه اندازد و اينها را حسني نخواهد مگر آنكه به اصحابش بنماياند فضل مهدي را7 تا آنكه با او بيعت كنند پس حسني گويد اللّه اكبر دست خود را دراز كن تا بيعت كنيم با تو پس دست خود را دراز كند و بيعت كند حسني و عساكرش مگر آن چهل‌هزار نفر كه زيديه مي‏باشند كه آنها گويند اين سحر بود پس دو عسكر با هم مخلوط شود و حضرت رو به آن زيديه كنند و موعظه كند ايشان را و سه‌روز ايشان را دعوت كند پس طغيانشان زياد شود پس امر كند به قتل آنها و همه را بكشند و به اصحاب خود گويند قرآنها را از نعش آنها برنداريد و بگذاريد كه حسرت بر آنها باشد چنانكه آن را تغيير دادند و عمل به آن نكردند مفضل عرض كرد يا مولاي ديگر چه خواهد كرد مهدي7 فرمود بعد قشون فرستد بر سر سفياني به سوي شام و او را بگيرند و بر سنگي سر ببرند پس ظاهر شود حسين7([3]) با دوازده‌هزار صديق و هفتاد و دو نفر اصحاب كربلا چه خوش رجعت نوراني است آن و پس از آن صديق اكبر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 326 *»

اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب ظاهر شود([4]) و نصب شود براي او قبه‏اي به نجف كه يك ركن آن در نجف باشد و ركني به هجر و ركني به صنعا و ركني به زمين طيبه گويا مي‏بينم چراغهاي آن را كه در آسمان و زمين روشنايي مي‏دهد مثل آفتاب و ماه پس در آن وقت اسرار مردم فاش شود پس فرمود بيرون آيد سيد اكبر محمد رسول خدا9 با انصارش و مهاجرين و هركس ايمان به او آورده و تصديق كرده و شهيد شده با او و حضور به هم رسانند تكذيب‏كنندگان او و شك‏كنندگان در او و ردكنندگان بر او و كسانيكه گفته‏اند كه او ساحر است و كاهن و مجنون است و از پيش خود مي‏گويد و هركس با او جنگ كرده تا آنكه قصاص كند از همه به حق و جزا داده شوند به افعالشان از وقت رسول خدا تا ظهور مهدي7 با امام هر وقتي و واقع شود تأويل قول خداي تعالي و نريد ان نمنّ علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمكّن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون مفضل عرض كرد كه كيست فرعون و هامان فرمود ابوبكر و عمر و فارسي آيه آنست كه مي‏فرمايد مي‏خواهيم منت گذاريم بر مستضعفان در زمين و ايشان را امامان كنيم و ايشان را وارثان زمين گردانيم و ايشان را پادشاه كنيم در زمين و بنمايانيم به فرعون و هامان و قشونهاي ايشان آنچه را كه از آن حذر مي‏كردند پس مفضل عرض كرد يا سيدي رسول خدا و اميرالمؤمنين هم برمي‏گردند با قائم فرمود لابد است كه جميع زمين را بگردند حتي پشت حاف([5]) را كه كوه قاف باشد پس فرمودند اي‏واللّه حتي پشت حاف را اي‏واللّه و آنچه در ظلمات است و در قعر درياها است تا آنكه جاي قدمي نماند مگر آنكه گام زنند بر آن و دين خدا را برپا كنند پس فرمود گويا مي‏بينم اي مفضل كه ما امامان پيش روي رسول خدا ايستاده‏ايم و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 327 *»

شكايت مي‏كنيم به آنچه به ما نازل شده است از اين امت بعد از پيغمبر و آنچه به ما رسيده است از تكذيب و رد بر ما و فحش‌گفتن ما و لعن ما و ترسانيدن ما به قتل و بردن طاغيان ما را از حرم پيغمبر به دار ملكشان و كشتنشان ما را به زهر و حبس پس گريه كند رسول خدا و بفرمايد اي فرزندان من به شما نرسيده است مگر آنچه به جد شما رسيده است پيش از شما پس ابتدا كند فاطمه3 و شكايت كند آنچه به او رسيده است از ابي‏بكر و عمر و گرفتن فدك از او و حجتهايي را كه بر ايشان اقامه كرده بود و آنكه عمر گفت بياور اي فاطمه آن صحيفه را كه گفتي پدرت نوشته است براي تو و آن حضرت بيرون آورد و عمر آن صحيفه را گرفت و گشود ميان مهاجرين و انصار و قريش و ساير عرب و آب دهن خود را بر آن انداخت و دريد آن را و حضرت فاطمه گريه كرد و برگشت نزد قبر رسول خدا گريه‏كنان و محزون مضطرب و شكايت كرد به قبر پيغمبر آن اوضاع را و عرض خواهد كرد فاطمه قصه ابوبكر را و فرستادن خالد بن وليد و قنفذ و عمر را و جمع‌كردن مردم را به جهت اخراج علي بن ابي‏طالب7 از خانه به سوي بيعت ابي‏بكر در سقيفه بني‏ساعده و مشغول‌بودن اميرالمؤمنين را به امر زنان پيغمبر و جمع قرآن و اداكردن قرضهاي پيغمبر و وعده‏هاي او و آن هشتادهزار درهم بود كه هرچه حضرت امير از تازه و كهنه داشت فروخت و آنها را ادا كرد و عمر گفت بيرون بيا يا علي به سوي آنچه مسلمانان بر آن اجماع كرده‏اند و الا تو را مي‏كشيم و قول فضه را كه جاريه فاطمه بود كه حضرت امير مشغول است و حق مال اوست اگر انصاف دهيد و جمع‌كردن هيمه را بر در خانه از براي سوختن خانه اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و زينب و ام‏كلثوم و فضه و روشن‌كردن ايشان آتش را بر در خانه و بيرون‌آمدن فاطمه را به سوي ايشان و خطاب‌كردن او را به ايشان از پشت در كه ويحك يا عمر اين چه جرأت است بر خدا و رسول مي‏خواهي قطع نسل او را بكني از دنيا و خاموش كني نور خدا را و خدا نور خود را تمام خواهد كرد و نقل كند راندن عمر آن حضرت را و گفتن عمر را كه بس كن اي فاطمه كه محمد حاضر نيست و ملائكه به امر و نهي نمي‏آيند و علي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 328 *»

هم نيست مگر مثل يكي از مسلمانان هريك را مي‏خواهي اختيار كن يا علي بيرون آيد يا همه را بيرون مي‏كنم پس فاطمه فرمود گريه‌كنان خدايا به تو شكايت مي‏كنم نبودن پيغمبرت را و مرتدشدن امت او را و گرفتن حقمان را كه در كتاب خود قرار دادي پس عمر گفت بس كن اي فاطمه از حماقت زنان خدا نبوت و خلافت را از براي شما جمع نمي‏كند و حضرت در را گرفت و قنفذ دست ملعون خود را داخل كرد كه در را باز كند و عمر با تازيانه زد بر بازوي فاطمه كه مانند بازوبندي سياه شد و در را با پاي خود زد كه در باز شد و به شكم آن حضرت خورد و ايشان حامله بودند به محسن شش‏ماهه و نقل كنند ساقط‌كردن آن طفل را و هجوم عمر و قنفذ و خالد لعنهم‌اللّه را و سيلي‌زدن روي مباركش را به طوري كه گوشواره‏هاي زير مقنعه ظاهر شد و ايشان صدا را به گريه بلند كردند و مي‏فرمودند واابتاه وارسول اللّه دختر تو فاطمه را تكذيب مي‏كنند و او را مي‏زنند و طفل او را مي‏كشند در شكمش و نقل كنند بيرون‌آمدن اميرالمؤمنين را از اندرون خانه با چشمهاي قرمز دستهاي برماليده تا آنكه آمدند و انداختند جامه خود را بر فاطمه و او را به سينه خود چسبانيدند و نقل كند گفتن حضرت امير را كه اي دختر رسول خدا دانستي كه پدرت را خدا مبعوث كرده بود كه رحمت بر عالمين باشد پس خدا را ملاحظه كن و مقنعه از سر مگير و پيشاني خود را به آسمان بلند مكن كه واللّه اي فاطمه اگر چنين كني نگذارد خدا بر زمين كسي كه شهادت دهد كه محمد رسول خداست و نه موسي و نه عيسي و نه ابراهيم و نه نوح و نه آدم و نه جنبنده‏اي كه راه رود بر زمين و نه پرنده‏اي در آسمان مگر آنكه هلاك كند آن را پس فرمود يابن الخطاب واي بر تو از امروز و بعد از امروز بيرون‌رو پيش از آنكه شمشيرم را بكشم و تا آخر اين امت را فاني كنم پس عمر بيرون رفت و خالد و قنفذ و عبدالرحمن پسر ابوبكر لعنهم‌اللّه همه بيرون رفتند و حضرت امير فرياد كردند فضه را كه اي فضه خاتون خود را متوجه باش كه فرزند خود را سقط مي‏كند و در را بستند پس ساقط كرد محسن را پس حضرت امير فرمودند كه اين فرزند ملحق مي‏شود به جدش رسول خدا و شكوه خواهد كرد به او و قصه كند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 329 *»

برداشتن اميرالمؤمنين7 ايشان را در شب با حسن و حسين و زينب و ام‏كلثوم و بردن به سوي خانه‏هاي مهاجرين و انصار كه متذكر كند ايشان را به خدا و رسول و عهدي كه كردند در بيعت خدا و رسول و با او بيعت كردند در چهارجا در حيات رسول خدا و سلام‌كردن ايشان بر او به اميرالمؤمنيني در جميع آن مقامات و همه وعده مي‏كردند او را كه نصرت كنند فردا و چون صبح مي‏شد همه باز مي‏نشستند، اقلّ عباد مصنف اين كتاب چنين گويد كه بردن ذريه پيغمبر9 در شب به درِ خانه‏ها سبب اتمام حجت بود اما شب رفتن به جهت آنكه آن بزرگوار نوح طوفان فتنه بود و اهل‏بيت او سفينه نوح و خداوند حكايت نوح را مي‏فرمايد كه اني دعوت قومي ليلاً و نهاراً فلم‏يزدهم دعائي الا فراراً يعني من دعوت كردم قوم خود را شب و روز پس نفعي به ايشان نكرد خواندن من مگر آنكه فرار ايشان را از حق زياد كرد پس آن بزرگوار به جهت تأويل اين آيه شب تشريف بردند تا عمل مطابق سنت انبيا باشد و تأويل اين آيه درباره ايشان راست آيد چنانكه يافتي و اصل دعوت شب در نفوس سليمه اثر بيشتر مي‏كند چرا كه حرارت انسان در شب در اندرون است و متوجه بيرون نيست و شعور هم مجتمع‏تر است و جميع اوضاع دنيا و شغلها برچيده شده است و فهم وحدانيتي دارد از اين جهت جميع فكر و علم و اعمالي كه محتاج به اجتماع حواس است در شب واقع مي‏شود پس معلوم شد كه به دعوت شب حجت خدا قائم‏تر مي‏شود و عذر منقطع‏تر مي‏گردد كه نگويند حواس ما جمع نبود و تدبر نكرديم و نفهميديم و اما سرّ بردن اهل‏بيت باز به جهت اتمام حجت خدا بود كه بلكه از ديدن اطفال پيغمبر9 متذكر شوند و بفهمند كه غصب خلافت سبب استيصال ايشان مي‏شود و از راه ترحم شايد رحم كنند و نصرت عيال رسول را كنند چون حمايت زنان و عيال امري جبلي مردانِ صاحب غيرت است و به اين واسطه تشجيع و استرحام قوم را خواستند بكنند كه بلكه از بابت طبيعت ايشان به نصرت برخيزند و چون بعد از اين حكايت هم نصرت نكنند معلوم شود كه ايشان به حسب ذات و ايمان همه خبيث باشند و قابل اصلاح نباشند وانگهي كه حضرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 330 *»

فاطمه خود هم از حجج خداوند بود و او هم به نص آيه قرآن از نذيران خدا بود و بر او هم انذار لازم بود و حكم ايشان حكم ساير زنان نبود چنانكه خدا مي‏فرمايد انها لاحدي الكبر نذيراً للبشر لمن شاء منكم ان‏يتقدم او يتأخر يعني حضرت فاطمه يكي از آيات كبري است و نذير و ترساننده بشر است براي هركس بخواهد كه تقدم جويد به سوي اعمال خير يا تأخر نمايد يا آنكه تقدم جويد به سوي ولايت يا تأخر جويد از ولايت و امر امر خود ايشان نبود كه از سر آن بگذرند بلكه از جانب خدا مأمور به انذار بودند پس بايستي به نهايت جهد انذار كنند پس آن بزرگوار هم به جهت انذار چنانكه در مسجد تشريف بردند و خطبه خواندند انذار بزرگان مهاجر و انصار را خواستند بفرمايند تا آن‌كه تقدم به ولايت جويد از آن‌كه تأخر جويد واضح شود و حكم ايشان حكم ساير زنان نيست.

برويم بر سر ترجمه خبر مفضل، فرمودند پس شكايت كند حضرت امير7 محنت عظيمه‌اي را كه به آن ممتحن شدند بعد از پيغمبر9 و مي‏گويد كه قصه من مثل قصه هارون بود با بني‏اسرائيل و قول من مثل قول او بود از براي موسي كه گفت ياابن امّ ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني فلاتشمت بي الاعداء و لاتجعلني مع القوم الظالمين يعني اي برادر به درستي‌كه قوم مرا خوار شمردند و نزديك بود مرا بكشند پس دشمنان را به شماتت من مدار و مرا با ظالمان همراه مكن پس صبر كردم به جهت طلب اجر و تسليم كردم از روي رضا و حجت بر ايشان قائم بود در مخالفت من و شكستن ايشان عهد مرا كه عهد گرفتي از ايشان يا رسول اللّه و متحمل شدم يا رسول اللّه آنچه را كه متحمل نشد وصي پيغمبري تا آنكه مرا كشتند به ضربت عبدالرحمن بن ملجم لعنه‌اللّه و خدا آگاه بود به شكستن ايشان بيعت مرا و قصه كند خروج طلحه و زبير و عايشه را به سوي مكه به عزم حج و عمره در ظاهر و رفتن ايشان را به بصره و بيرون‌رفتن خود را به سوي ايشان و متذكركردن خود ايشان را به خدا و رسول و آنچه رسول آورده بود پس برنگشتند از ضلالت خود تا آنكه خدا مرا نصرت بر ايشان داد تا آنكه ريختم خون بيست‌هزار نفر از ايشان را و هفتاد دست را قطع كردم كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 331 *»

به مهار شتر عايشه چسبيده بودند و در هيچ جنگي سختي آنقدر نديدم از همه جنگها شديدتر بود پس صبر كردم چنانكه خدا مرا مؤدب كرده بود به آنچه تو را به آن مؤدب كرده بود كه فرموده اصبر كما صبر اولواالعزم من الرسل و فرموده اصبر و ماصبرك الا باللّه و ظاهر شد تأويل اين آيه كه خدا نازل كرده بود در امت تو بعد از تو كه و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن‏يضرّ اللّه شيئاً و سيجزي اللّه الشاكرين يعني نيست محمد مگر رسولي كه پيش از آن رسولان گذشته است آيا اگر بميرد يا كشته شود برمي‏گرديد از دين و كسي كه برگردد ضرر نمي‏رساند به خدا و خدا جزا دهد شاكران را كه به دين بچسبند و دست برندارند و برمي‏خيزد حسن7 نزد جدش و عرض مي‏كند يا جداه بودم من با اميرالمؤمنين در دار هجرت او به كوفه تا آنكه شهيد شد به ضربت ابن ملجم لعنه‌اللّه پس وصيت كرد من را به آنچه تو او را وصيت كرده بودي و رسيد به معاويه ملعون خبر قتل پدرم پس فرستاد ابن‌زياد ملعون را به سوي كوفه با صد و پنجاه‌هزار قشون و امر كرد كه من و برادرم حسين را با ساير برادران و اهل‏بيت و شيعيان و دوستان ما را بگيرند و بيعت از ما بگيرند و اگر يكي از ما بيعت نكنيم گردن او را بزنند و سرش را نزد او فرستند پس چون اين را دانستم از خانه بيرون آمدم و داخل مسجد كوفه شدم و خطبه خواندم و از ايشان ناصر و معين خواستم همه ساكت شدند مگر بيست‌نفر كه برخاستند و گفتند ياابن رسول‌اللّه ما مالك نيستيم الا جانهاي خود را و شمشيرهاي خود را اينك ما در خدمت تو ايستاده‏ايم مطيع امر تو هستيم پس به راست و چپ نظر كردم احدي را غير از ايشان نديدم گفتم به جدم اقتدا مي‏كنم كه سي و نه نفر اصحاب داشت و امرش را پنهان كرد و چون چهل نفر شدند امرش را ظاهر كرد اگر چهل نفر ناصر داشته باشم با ايشان جهاد مي‏كنم و از منبر به زير آمدم و از كوفه بيرون رفتم به سوي مدينه و خبر آمد كه معاويه قشون به اطراف فرستاده و مردم و زنان و اطفال را بي‏سبب كشته جمعي را به دعوا فرستادم و به ايشان گفتم كه مي‏رويد و اطاعت معاويه خواهيد كرد و چنان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 332 *»

شد رفتند و با معاويه ساختند پس حسين7 برخيزد به خون خود خضاب كرده با آنها كه با او كشته شده‏اند پس چون ببيند رسول خدا ايشان را گريه كند و گريه كند اهل آسمان و زمين از گريه پيغمبر و فاطمه صيحه‏اي زند پس به تزلزل درآيد زمين و آنچه بر زمين است و بايستد اميرالمؤمنين و حسن از راست او و فاطمه از چپ او و حسين بيايد پس رسول خدا او را به بغل گيرد و بگويد يا حسين فداي تو شوم چشم تو روشن باشد و چشم من به تو روشن شود و از دست راست حسين7 حمزه اسداللّه بايستد و از چپ جعفر طيار بايستد و خديجه بيايد محسن را برداشته و فاطمه بنت اسد بيايد گريه‏كنان مفضل گويد حضرت صادق گريست تا آنكه محاسن شريفش به اشك چشمش تر شد پس فرمود هيچ چشمي روشن نشود كه گريه نكند نزد اين شكايت و مفضل گريست گريه طولاني پس عرض كرد گريه چقدر ثواب دارد فرمودند بي‏نهايت اگر از محق باشد مفضل عرض كرد چه مي‏فرمايي در قول خدا اذا الموؤدة سئلت بأيّ ذنب قتلت فرمودند اي مفضل موؤده محسن است نه غير هركس غير از اين گويد او را تكذيب كنيد و معني آيه آن است كه وقتيكه بپرسند كه موؤده را به چه گناه كشتيد مفضل عرض كرد يا مولاي ديگر چه خواهد شد فرمود فاطمه مي‏گويد خدايا وفا كن به وعد خود در خصوص ظالمان من و غاصبان من و كسانيكه مرا زدند و شربت مرگ اولاد مرا به من چشانيدند پس ملائكه هفت آسمان و حاملان عرش و سكان هوا و هركس در دنياست و هركس زير طبقه‏هاي زمين است بر آن حضرت گريه كند و صيحه زند و فرياد كند به سوي خدا پس احدي از كشندگان و ظالمان و راضيان به مصيبت ما نماند مگر آنكه آن روز كشته شوند هزار بار تا آنكه فرمودند كه مي‏ايستد جدم علي بن الحسين و پدرم باقر و شكايت كنند به سوي جدشان از آنچه با ايشان كرده‏اند پس من بايستم و شكايت كنم به سوي جدم آنچه منصور با من كرده پس بايستد پسرم موسي و شكايت كند به سوي جدش آنچه رشيد با او كرده پس بايستد علي بن موسي و شكايت كند به سوي جدش از آنچه مأمون كرده به او پس مي‏ايستد محمد بن علي و شكايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 333 *»

مي‏كند از آنچه مأمون به او كرده پس مي‏ايستد علي بن محمد و شكايت مي‏كند به سوي جدش از آنچه متوكل به او كرده پس مي‏ايستد حسن بن علي و شكايت مي‏كند به سوي جدش از آنچه معتز به آن كرده پس مي‏ايستد مهدي سميّ جدش و پوشيده است پيراهن رسول خدا را كه آلوده است به خون رسول خدا روزي كه پيشاني او را شكستند و دندان مبارك او را شكستند و ملائكه گرد او را گرفته‏اند تا پيش روي پيغمبر بايستد پس عرض كند يا جداه مرا براي امت وصف كردي و دلالتشان كردي بر من و نسب مرا بيان كردي و اسم و كنيت مرا گفتي و امت انكار مرا كردند و گفتند متولد نشده و نبوده و كجا بوده و كي بوده و كجا مانده است و پدرش مرد و اولاد نداشت و اگر صحيح بود اينقدر تأخير نمي‏افتاد پس صبر كردم به جهت طلب اجر.

اقل عباد مصنف اين كتاب گويد كه چون نوبت شكايت به نوكران و خدام ائمه انس و جان رسد ماها را هم شكايتي است و شكايت ما آنست كه مي‏ايستيم و عرض مي‏كنيم كه يا رسول اللّه ما واقع شديم در زماني كه از غيبت مولاي ما نهصد و كسري گذشته بود و به كلي مردم سيرت تو و ائمه بعد از تو را فراموش كرده بودند و امام خود را كأن لم‏يكن انگاشته بودند و ظالمان و منافقان و فاسقان دنيا را محض وجود خود انگاشته بودند و ظالمان مسلط بر جان و مال و عرض مردم شده بودند و همه اسير در دست ايشان بودند و جميع امت الا قليل هوي و هوس خود را اله خود قرار داده و دنيا را قبلة خود و نفاق را شريعت خود قرار داده بودند و اطفال از اول سن به تحصيل دنيا و طلب آن و ايثار آن بر آخرت بار مي‏آمدند و علم و دين و شرع از ميانه گم و عداوت و شقاق و نفاق در ميانه منتشر بود و اهل جميع ملتها را مردم محترم‏تر از مسلم مي‏داشتند و حمايت از آنها بيشتر مي‏كردند و قواعد و قوانين موافق ساير ملل در ميان خود گذارده بودند و احكام به طور آنها جاري مي‏شد و سنت تو مرغوب‌ٌعنها بود و علانيه ترجيح قواعد آن ملل را بر ملت تو مي‏دادند و بالطبع مردم مايل به آنها بودند و علما برطرف شده بودند و اگر در هر ولايتي چند نفري مانده بودند همه همت خود را طلب دنيا و تقرب به حكام جور قرار داده بودند و قضاوت را وسيله اموال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 334 *»

و ملك دنيا قرار داده بودند و احكام به حسب صلاح و صرفه خود جاري مي‏كردند و ذكر آل تو و دين تو از ميان رفته بود پس با تنهايي و بي‏كسي و بي‏ناصري در ميان قوم برخاستيم و دست از جان و مال و عزت و آبرو برداشته متصدي بيان فضايل تو و آل تو شديم و در شب و روز به نوشتن و گفتن براي عوام و خواص علي‏الاتصال در نشر فضايل شما كوشيديم پس كساني كه در ميان امت خود را عالم ناميده و قاضي قرار داده بودند به عداوت ما برخاستند و درصدد ايذاي ما برآمدند و كاغذها به اطراف بلاد به يكديگر نوشتند و يكديگر را وصيت كردند به قتل و سبي و اذيت ما و ما چند نفر و بعضي از امت ضعيف را كه نصرت ما مي‏كردند در هر گوشه و كنار به قدر امكان اذيت كردند و ما را نجس و مرتد خواندند و تكفير كردند و بر منبرهاي تو برآمدند و نقص براي تو و اهل‏بيت تو اثبات كردند و متمسك به هر شبهه‏اي شدند و بر امت ضعيف عوام امر را مشتبه كردند تا جمعي از ايشان را از دين تو مرتد كردند و منكر فضايل تو و اهل‏بيت تو گرديدند و اثبات عجز و جهل و سهو براي تو كردند و ما بر همه اينها صبر كرديم و دست از كار خود برنداشتيم و متحمل هرگونه محنت و مصيبت شديم حتي آنكه شكوه ما را به سلاطين سني كردند و به ايشان كتاب ما را نمودند و گفتند اينها عمر را لعن مي‏كنند تا آنها درصدد قتل ما درآيند و همچنين علي الاتصال استشهادها تمام كردند و به نزد سلاطين فرستادند و ما را متهم كردند به بدعتها و بي‏ديني‌ها و سركشي با سلاطين و طلب دنيا و رياست كه شايد سلاطين درصدد قتل و نهب و اَسر ما برآيند و خدا همه اينها را از ما دفع كرد به بركات شما و به اينها اكتفا نكردند تا آنكه خود آن قاضيان در هر قضيه كه يك طرفش يكي از ما بود حكم را عمداً بر طرف خلاف كردند و به اين واسطه املاك و زنان و خانه‏هاي ما را از دست ما ربودند و شهادت ما را رد كردند و اگرچه از طرف ما سيد قرشي بود سياه حبشي را بر ما ترجيح دادند و حكم از جهت آنها كردند و براي ما پيغام مي‌دادند كه فضايل آل‌محمد را نگوييد و مردم را گمراه نكنيد و خود بر منبر برمي‏آمدند و اثبات نقص براي شما مي‏كردند و به انواع لعن و تهمت و غيبت ما را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 335 *»

آزار مي‏كردند حتي آنكه در ميان مسلمين بالاي منبر رفتند و گفتند كه محبت اميرالمؤمنين زيادش حرام است پيغمبر فرموده است خير الامور اوسطها و به جهت انكار ما انكار كتاب و سنت را كردند و به ايشان گفتيم كه اگر كتاب و سنت خلاف رأي شما باشد چه مي‏كنيد گفتند كتاب و سنت را ترك مي‏كنيم و رأي خود را مي‏گيريم و اين سخن را صريح و علانيه گفتند و اگر به ولايتي ديگر به جهت نشر امر شما رفتيم به يكديگر نوشتند كه اينها را راه ندهيد و درِ مسجدها را به روي ما بستند و پيغام كردند كه در ولايت ما اين فضايل را نگوييد و خود علي‏الاتصال خود را عامل حكام كردند و بر هواي حكام احكام جاري كردند و چون ما چنين نكرديم حكام از ما بدمظنه شده و عداوت ما را ورزيدند اللهم انّا نشكو اليك فقد نبينا و غيبة ولينا و كثرة عدونا و قلة عددنا و شدة الفتن بنا و تظاهر الزمان علينا فصلّ علي محمد و آل‌محمد و انتقم ممن ظلمنا و قهرنا و اذلّنا و خذلنا پس خدا بكند در آن روز آنچه را بخواهد چنانكه ان‌شاءاللّه عماقريب خواهند ديد. برويم بر سر حديث مفضل.

حضرت صادق فرمود پس مهدي برمي‏گردد به كوفه و مي‏بارد آسمان ملخي از طلا چنانكه در بني‏اسرائيل بر ايوب7 باريد و تقسيم كند بر اصحابش گنجهاي زمين را از طلا و نقره و جواهر مفضل عرض كرد يا مولاي كسي كه از شيعيان شما بميرد و بر او ديني باشد به برادرانش يا به دشمنان شما چه خواهد شد فرمودند اول كاري كه ابتدا خواهد كرد مهدي7 اين است كه ندا كند در عالم آگاه باشيد هركس نزد يكي از شيعيان ما ديني دارد ذكر كند حتي آنكه رد مي‏كند يك خردل را چه جاي بسيار از طلا و نقره و املاك را مفضل عرض كرد بعد چه شود فرمود مي‏آيد قائم7 بعد از آنكه مشرق و مغرب زمين را پا زد به كوفه و خراب مي‏كند مسجدي را كه يزيد بنا كرده بود لعنه‌اللّه وقتي كه حسين را كشت ملعون ملعون است كسيكه آن را بنا كرده مفضل عرض كرد يا مولاي چقدر خواهد بود مدت ملكش فرمودند آن ملكي دائم است و ملكي است كه تمامي ندارد و حكمي است كه منقطع نشود و امري است كه باطل نشود مگر به اختيار و مشيت و اراده خدا كه هيچ‌كس غير از او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 336 *»

نداند. تمام شد حديث شريف و بعضي اخبار ديگر هست در جزئيات احوال كه براي آنها فصلي ديگر بايد عنوان شود به جهت امتياز.

فصل

از حضرت باقر7 در حديث طويلي مرويست كه فرمودند صاحب اين امر را غيبتي در بعضي اين شعاب است و به جانب ذي‏طوي اشاره كردند تا آنكه دو شب به ظهورش مانده غلام ايشان آيد نزد بعضي از شيعيان و گويد شما چند نفريد اينجا عرض كنند چهل‌نفر گويد چطوريد اگر امام خود را ببينيد گويند اگر بايد در كوه سكنا كنيم با او سكنا كنيم پس فردا شب آيد و گويد از خوبان خود ده‌نفر را نشان دهيد نشان دهند پس ايشان را ببرد نزد قائم7 و وعده شب آينده به ايشان دهد پس فرمود واللّه گويا مي‏بينم آن حضرت را كه پشت خود را به حجر داده و گويد ايها الناس هركس حجتي بر من دارد درباره خدا منم اولاي از مردم به خدا و هركس حجتي دارد با من در ابراهيم منم اولي از مردم به ابراهيم ايها الناس هركس حجتي با من دارد در موسي منم اولي از مردم به موسي ايها الناس هركس حجتي با من دارد در عيسي منم اولي از مردم به عيسي ايها الناس هركس حجتي دارد با من در محمد منم اولي از مردم به محمد ايها الناس هركس حجتي دارد با من در كتاب خدا منم اولاي مردم به كتاب خدا پس برود نزد مقام و دوركعت نماز نزد مقام كند و حق خود را بخواهد و جبرئيل بر ميزاب باشد به صورت مرغي سفيد پس او اول كسي باشد كه با او بيعت كند و اصحاب سيصد و سيزده‏گانه با او بيعت كنند تا آنكه فرمود همه اصحاب در يك‌ساعت جمع شوند پس دعوت كند مردم را به كتاب خدا و سنت رسول و چند نفري او را اجابت كنند و عاملي بر مكه نصب فرمايد و بيرون آيد پس عامل او را بكشند برگردد به سوي ايشان و قتال‌كنندگان را بكشد و اسير نكند پس برود و مردم را دعوت كند به سوي كتاب خدا و سنت پيغمبرش و ولايت علي بن ابي‏طالب و بيزاري از دشمنش و اسم كسي را نمي‏برد تا به بيداء رسد پس قشون سفياني بيرون آيد به سوي او و خدا زمين را امر كند كه از زير پايشان ايشان را بگيرد و نماند از ايشان مگر دو نفر كه مسمي به وتر و وتيره باشند از طايفه مراد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 337 *»

و روهاي ايشان برگشته باشد و به پشت سر راه روند و مردم را خبر كنند به آنچه خدا به اصحابشان كرد پس داخل مدينه شود و قريش از او غايب شوند پس آن حضرت كاري كند، مصنف گويد ظاهراً بيرون‌آوردن آن دو سگ باشد و امام به جهت تقيه نفرموده‏اند، پس چون آن حضرت چنان كند قريش گويند بياييد برويم نزد اين طاغيه واللّه اگر محمد بود اين كار نمي‏كرد واللّه اين اگر فاطمي بود اين كار نمي‏كرد پس خداوند آن حضرت را بر ايشان مسلط كند و جنگيان را بكشد و ذريه ايشان را اسير كند پس بيايد تا وارد منزل قشره شود خبر به او رسد كه عامل او را در مدينه كشتند برگردد پس قتل كند ايشان را پس برود و مردم را دعوت كند به سوي كتاب خدا و سنت نبي او و ولايت علي بن ابي‏طالب7 و بيزاري از عدوش تا وارد منزل ثعلبيه شود يكي از اولاد امام حسن عسكري7 آيد كه بسيار شجاع باشد و از آن حضرت پرسد كه اين كاري كه مي‏كني به عهد رسول خداست يا به چيزي ديگر آن كسي كه بيعت را به او محول فرموده‏اند گويد كه ساكت‌ شو يا گردنت را مي‏زنم حضرت گويد ساكت‌ شو يا فلان واللّه با من است عهدي از رسول خدا، بياوريد فلان صندوق را بياورند و عهد رسول خدا را بر او بخوانند پس آن سيد گويد فداي تو شوم سر خود را بده كه ببوسم و مي‏بوسد پيشاني مقدس آن حضرت را و مي‏گويد فداي تو شوم بيعتي براي ما تازه كن پس بيعتي تازه گيرد حضرت باقر فرمودند گويا مي‏بينم ايشان را از نجف بالا آمده‏اند سيصد و سيزده مرد كه گويا دلهاشان پاره آهن است جبرئيل از راست ميكائيل از چپ، ترس از او در دلهاي مردم است يك‌ماه راه پيش و يك ماه راه پس، خدا مدد كرده است او را به پنج‌هزار ملائكه نشان‏دار تا آنكه از نجف بالا آيد به اصحاب فرمايد امشب را عبادت كنيد پس آن شب را در ركوع و سجود سر كنند و تضرع كنند به سوي خدا تا چون صبح شود بفرمايد از راه نخيله رويد و بر كوفه خندق باشد تا آنكه به مسجد ابراهيم آيد در نخيله دو ركعت نماز كند بيرون آيند قومي از اهل كوفه و هركس از جيش سفياني هست پس امر به حمله بر ايشان كند و واللّه كه يك نفر ايشان از خندق نمي‏گذرد همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 338 *»

را مي‏كشند پس داخل كوفه شود پس مؤمني باقي نماند مگر آنجا باشد و ميل كند به سوي كوفه پس به سوي سفياني قشون فرستد و به كتاب و سنت او را بخواند سفياني بيعت كند پس طايفه كلب به سفياني گويند چه كردي ما اطاعت تو در اين امر نكنيم پس باز ياغي شود و حضرت بر آنها ظفر يافته سفياني را بگيرد و به دست خود بكشد پس قشوني به جانب روم فرستد تا بقيه بني‏اميه را آورند چون به روم رسند و مطالبه بني‏اميه را كنند ندهند قشون گويند اگر مأمور بوديم مقاتله مي‏كرديم پس برگردند جماعتي از روميان نزد شاه خود روند و مطلب را به او عرضه كنند گويد برويد و بني‏اميه را بدهيد كه اينها سلطنت بزرگي دارند پس به كوفه آيد و سيصد و سيزده نفر اصحاب خود را به آفاق فرستد و همه‏جا را تسخير كند و باقي نماند زميني مگر آنكه شهادت به توحيد و نبوت در آن داده شود و صاحب اين امر جزيه قبول نكند و بكشد تا خدا را توحيد كنند و شرك نورزند تا آنكه ضعيفه عجوزي از مشرق اگر بخواهد به مغرب رود برود پس از زمين و آسمان بركات پيدا شود و مردم به طور امكان به سوي مهدي شتابند و خدا وسعت دهد براي شيعيان در آن اثناء در وقتي كه حضرت حكمي فرموده‏اند و سنتي را فرمايش فرموده‏اند جماعتي از مسجد بيرون روند و خواهند بر او خروج كنند همه را بگيرد و ذبح كند و اين آخر خارجي باشد كه بر او خروج كند.

و باز از آن حضرت مروي است در حديثي كه فرمودند قائم برخيزد به امر جديد و كتاب جديد و سنت جديده و قضاي جديد كه بر عرب شديد باشد كارش جز كشتن نيست طلب توبه از احدي نكند و از ملامت‏كننده‏اي نترسد و در حديثي مي‏فرمايد در خصوص نقبا كه بعضي از ايشان شب گم شوند از جاي خود و صبح در مكه باشند و بعضي بر ابر سوار شوند در روز كه معروف باشد عرض كردند ايمان كدام‏يك عظيم‏تر است فرمودند آن‌كه بر اَبر سوار شود.

و از مفضل بن عمر مروي است كه حضرت صادق7 فرمودند گويا مي‏بينم قائم را بر منبر كوفه و گرد او اصحاب سيصد و سيزده‏گانه باشند عدد اصحاب بدر و آنها صاحبان لواها هستند و حكام خدايند در زمين بر خلق كه قائم بيرون آورد از قباي خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 339 *»

كاغذي ممهور به مهري از طلا عهدي است معهود از رسول خدا پس فرار كنند از گرد او مثل گوسفند و باقي نماند مگر وزير و يازده نقيب چنانكه با موسي بن عمران ماندند پس بگردند زمين را و مفرّي نبينند و برگردند و واللّه من مي‏دانم آن كلمه را كه مي‏فرمايد براي ايشان و كافر مي‏شوند، مصنف اين كتاب گويد كه آن كلمه از علم باطن باطن است و آن كلمه در كتاب و سنت بي‏شمار است و از كثرت ظهور خفي شده است و در اغلب دعاها و زيارتها و بسياري از حديثها موجود است و حمد مي‏كنم خدا را كه ما را به علم آن كلمه فايز گردانيده است و آنچه به خاطرم مي‏رسد و گمان مي‏كنم مراد از فراركردن نقبا دهشت ايشان باشد و وحشت ايشان از عمل به مقتضاي آن حرف و جولان‌كردن ايشان در زمين تفرقه قلب و حواس ايشان باشد و كفر ايشان نه كفر انكار باشد چرا كه بعد از رؤيت كل آن علامات قبل از ظهور و بعد از ظهور و رؤيت همه آن علامات و آيات بينات از وقت ظهور تا آمدن به كوفه و جلالت شأن خود ايشان كه به طي‌الارض به مكه روند و بر اَبر سوار شوند چگونه شود كه كفر انكار از ايشان سرزند و ايشان حكام خدا باشند بر خلق بلكه مقصود از كفر كفر تردد خاطر باشد چرا كه در حال تردد في‏الجمله ترك به عمل آيد و ترك را كفر گويند چنانكه خدا فرمايد أفتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض يعني به بعض كتاب عمل مي‏كنيد و به بعض عمل نمي‏كنيد چنانكه فرمود مرتد شدند مردم بعد از پيغمبر9 مگر سه‌نفر و عمار را از مرتدين شمردند و جمع كثيري ديگر از بزرگان را و ارتداد ايشان تردد ايشان بود پس در همه زمين به قلب جولان كنند و تفكر در امر خود نمايند يا مراد از ارض ارض علم و قرآن باشد چنانكه در بعضي تفاسير آيات رسيده است پس در شئون ادله و علوم جولان زنند و مفرّي نبينند و تسليم كنند و غير از اين معني با قواعد كليه كه از ائمه: رسيده است مشكل است كه منطبق شود خلاصه مراد از آن كلام علم باطن باطن است كه در اشعار مرويه از علي بن الحسين7 مي‏باشد كه فرمودند:

و رب جوهر علم لو ابوح به
  لقيل لي انت ممن يعبد الوثنا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 340 *»

و لاستحل رجال مسلمون دمي
  يرون اقبح ما يأتونه حسنا
لقدتقدّم في هذا ابو حسن
  الي الحسين و وصّي قبله الحسنا

يعني چه بسيار جوهر علمي كه اگر بروز دهم گويند تو بت‏پرستي و خون مرا حلال دانند و نيكو شمرند و حال آنكه حضرت امير به حسن و حسين اين امر را وصيت كرده و سپرده است و همين امر بود كه در سينه سلمان بود چنانكه حضرت باقر به شخصي فرمودند كه روايت مي‏كني آن حديث را كه مردم روايت مي‏كنند كه حضرت امير فرمود در سلمان كه يافته است علم اول و علم آخر را راوي عرض كرد بلي فرمودند مي‏داني چه قصد كرده از اين سخن راوي عرض كرد يعني علم بني‏اسرائيل و علم نبي را فرمود چنين نيست و لكن علم نبي و علم علي را و امر نبي و امر علي را8 و از براي اين فرمود كه اگر ابوذر بداند آنچه را كه در قلب سلمان است هرآينه او را تكفير كند يا او را بكشد باري و ظاهراً مراد از وزير حضرت عيسي باشد و از جمله آن يازده نقيب سلمان باشد و امثال سلمان.

و در روايتي فرمودند كه قائم بيرون آورد از پشت كعبه بيست و هفت نفر پانزده‌ نفر از قوم موسي و هفت نفر اصحاب كهف و يوشع وصي موسي و مؤمن آل‌فرعون و سلمان فارسي و ابادجانه انصاري و مالك اشتر را.

و از ابوجعفر7 مروي است كه فرمود حضرت قائم قضايايي كند كه بعضي اصحابش انكار كنند از جمله آنها كه در ركابش شمشير زده‏اند و آن حكم آدم باشد ايشان را بطلبد و گردنشان را بزند پس حكم دويمي كند قومي ديگر انكار كنند كه در ركابش شمشير زده‏اند و آن حكم داود باشد آنها را پيش آورد و گردنشان را بزند پس حكم سيومي كند و انكار كنند آن را قومي ديگر و آن حكم ابراهيم است آنها را هم گردن زند پس حكم چهارمي كند و آن حكم محمد است9 آن را كسي انكار نكند و در حديثي فرمايد كه امام7 زاني محصن را رجم كند و مانع زكوة را گردن زند و در روايتي حضرت صادق7 فرمايد گويا مي‏بينم قائم را بر پشت كوفه چون مسلط شود بر پشت كوفه اسبي تيره‌رنگ ابلق سوار شود كه ميان دو چشمش سفيد باشد او را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 341 *»

حركت دهد و باقي نماند اهل هيچ شهري مگر آنكه گمان كنند كه او با ايشان است در شهرشان و چون علَم رسول خدا را بگشايد سيزده‌هزار ملك نازل شوند كه منتظر قائم بوده‏اند و پيشتر با نوح در كشتي بودند و با ابراهيم بودند وقتي كه او را به آتش انداختند و با عيسي بودند وقتي كه به آسمان بالا رفت و چهارهزار ملك مسوّمين و مردفين و سيصد و سيزده ملك روز بدر و چهارهزار ملك كه نزد قبر حسينند7 و در روايتي از حضرت باقر است7 فرمودند كه حضرت به كوفه خواهد آمد پس بيرون آيد از كوفه شانزده‌هزار نفر مسلح كه همه قاريان قرآن و فقها باشند در دين دامنها برزده همه گويند اي پسر فاطمه برگرد ما حاجت به تو نداريم پس همه را در عصر دوشنبه از عصر تا شام بكشد كه يك نفر بيرون نرود و قرباني كند براي خدا و در اين روايت فرمودند كه قائم سيصد و نه‌سال حكومت كند چنانكه اصحاب كهف در كهف ماندند پر كند زمين را از عدل چنانكه پر از جور شده بود و مشرق و مغرب را فتح كند و بكشد مردم را تا ديني غير دين محمد9 نماند به سيره سليمان راه رود آفتاب و ماه را بخواند و اجابت كنند و زمين براي او پيچيده شود و خدا وحي كند به او و عمل به امر خدا كند و در حديثي فرمود كه چون قائم ظاهر شود حميراء را برگردانند و او را حد زنند به جهت تهمتي كه به مادر ابراهيم زده و انتقام كنيز فاطمه3 را از او بكشند و در حديثي ديگر فرمودند كه چون قائم7 آيد منادي او ندا كند كه هيچ‏كس طعامي و شرابي برندارد و سنگ موسي را بردارد كه بار يك شتر است در هر منزلي چشمه‏اي از آن جاري شود كه گرسنه را سير و تشنه را سيراب كند و توشه ايشان آنست تا به كوفه آيند و اصحابش گويند مي‏خواهد ما را از گرسنگي و تشنگي بكشد و مراد غير از نقباست چرا كه آنها انكاري ندارند از كارهاي ايشان و حضرت باقر7 فرمودند كه اگر مردم بدانند كه قائم چه خواهد كرد وقتي كه بيرون آيد هرآينه دوست خواهند داشت بيشترشان كه كاش آن را نمي‏ديديم از بس مردم را مي‏كشد و ابتدا نمي‏كند مگر به قريش و آنقدر بكشد كه بگويند اين از آل‌محمد نيست اگر از آل‌محمد بود هرآينه رحم مي‏كرد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 342 *»

و روايت شده است كه بيشتر ردكنندگان بر قائم متفقهانند كه به اصطلاح اهل اين زمان طلاب و مجتهدان باشند چرا كه او حكم مي‏كند به حقي كه خدا به او نشان داده از علم خودش نه از روي شهادت شهود حتي آنكه روايت شده است كه شخص در خانه خود نشسته احدي بر گناه او مطلع نيست حضرت مي‏فرستد و او را مي‏كشد پس واي بر كسي كه دوري كند از او و رد كند بر او در دنيا و آخرت و خوشا به حال كسي كه تسليم كند براي او و باز گردد به سوي او در هر چيزي در دنيا و آخرت و در حديثي فرمودند چه تعجيل مي‏كنند به خروج قائم واللّه لباسش نيست مگر غليظ و طعامش نيست مگر درشت و هيچ نيست مگر شمشير و مردن در زير سايه شمشير و حضرت صادق7 فرمودند كه قائم از مردم صدمه بيش از پيغمبر9 خواهد خورد چرا كه پيغمبر9 آمد و مردم سنگ مي‏پرستيدند و چوب تراشيده و نتراشيده و قائم ما خواهد آمد و همه مردم قرآن مي‏خوانند و از قرآن بر او حجت مي‏گيرند پس فرمود واللّه عدل خود را داخل خانه‏هاشان كند چنانكه سرما و گرما داخل مي‏شود و حضرت صادق7 فرمودند كه رايت حق چون ظاهر شود اهل مشرق و مغرب آن را لعنت كنند به جهت آنچه از دست اهل‏بيتش پيش از ظهورش كشيده باشند و ظاهراً اين اشاره به آن روايتي باشد كه مجلسي ذكر كرده است كه شصت دروغگو قبل از ظهور آن حضرت پيدا شوند كه همگي دعوي پيغمبري كنند و دوازده علم از آل‌ابي‏طالب بلند شود كه دعوي امامت كنند پس احتمال مي‏رود كه مردم چون آنها را ديده‏اند رايت حق را هم حمل بر آنها كنند و جسارت نمايند و نيز فرمودند كه سيزده شهر و طايفه با قائم7 محاربه كنند اهل مكه و اهل مدينه و اهل شام و بنواميه و اهل بصره و اهل دست‏ميسان و اكراد و اعراب و ضبه و غني و باهله و ازد بصره و اهل ري تمام شد. دست‌ميسان دهي است و ميسان شهري است ميان بصره و واسط و ضبه قبيله‏اي از قريش است و غني طايفه‏اي از غطفان مي‏باشند و غطفان طايفه‏اي از قيس باشند و باهله هم قبيله‏ايست و نزد حضرت صادق7 ظهور امام را ذكر كردند و عرض كردند چگونه بدانيم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 343 *»

فرمودند صبح در زير سر هريك از شما صحيفه‏ايست بر آن نوشته است طاعة معروفة و مروي است كه در علَم آن حضرت نوشته است الرفعة للّه عزوجل و در نسخه‏اي البيعة للّه عزوجل و از حضرت باقر7 مروي است كه مؤمن را در قبر مخيّر كنند وقتي كه قائم بيرون مي‏آيد و مي‏گويند امامت ظاهر شد مي‏خواهي به او ملحق‌شو و مي‏خواهي بمان در كرامت خدا و از حضرت صادق7 است كه وقتي قائم ما7 ظاهر شود گوش و چشم شيعيان را خدا قوي كند كه از چهار فرسخ راه از آن حضرت بشنوند و او را ببينند و در روايتي در سال دو عطا كند و در ماه دو رزق دهد و حكمت به مردم خواهد داد حتي آنكه زن در خانه خود به كتاب و سنت حكم كند و از حضرت امير7 مروي است كه به سمت حيره بيرون رفتند و فرمود اينجا به آن متصل شود و ظاهراً كربلا و كوفه را فرمودند و فرمودند اين ميانه ذراعي به دو دينار خواهد رسيد و در كربلا مسجدي بنا شود كه پانصد در داشته باشد خليفة قائم7 آنجا نماز كند به جهت آنكه مسجد كوفه تنگ شود براي مردم و در آن دوازده امام عدل نماز كند و فرمودند چهار مسجد بنا شود كه مسجد كوفه كوچك‏تر آنها باشد و دو مسجد به دو طرف كوفه بسازند و از حضرت رسول9 مروي است كه مهدي اگر كوتاه كند هفت و الا نه امت من به آن منعم شوند به نعمتي كه هرگز نديده‏اند و زمين هيچ بركتي را از ايشان پنهان نكند و از حضرت باقر7 مروي است كه چون قائم برخيزد برود به كوفه و چهار مسجد را خراب كند و مسجد شرفه‏دار نگذارد و آنها را بي‏شرفه كند و طريق اعظم را وسيع كند در روايتي شصت‌ذراع كند و اجنحه كه گويا مراد طره باشد اگر در كوچه باشد خراب كند و خلاها و ناودانهاي به سوي راهها را خراب كند و نگذارد بدعتي مگر آنكه زايل كند و نگذارد سنتي مگر آنكه اقامه كند و چين و قسطنطينيه و جبال ديلم را فتح كند پس بر آن بماند هفت‌سال مقدار هر سالي ده‌سال از سالهاي اين دنيا پس خدا مي‏كند آنچه را مي‏خواهد عرض كردند چطور سال دراز مي‏شود فرمود خدا امر مي‏كند آسمان را به آرامي و كمي حركت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 344 *»

پس روزها دراز شود و سالها دراز شود عرض كردند كه مي‏گويند فلك اگر تغيير كند فاسد شود فرمودند اين قول زنديقهاست مسلمون نمي‏توانند چنين گويند ماه منشق شد براي پيغمبر9 و آفتاب برگشت از براي يوشع و خبر داده است به طول روز قيامت و اينكه او مثل هزارسال است.

و مدت ملك ايشان در روايات مختلف وارد شده است و هفت‌سال كه سالي ده‌سال ما باشد مشهورتر است و سنيان به نه‌سال مايل‏ترند خلاصه بعضي حمل مي‏شود بر تمام مدت و بعضي بر ايام استقرار و بعضي بر تنها بودن بي‏سيدالشهدا و بي‏دولت منافقان و بعضي بر مدت امروز و بعضي بر مدت آن روز و احتمال هم مي‏رود كه اين هنوز حتم نباشد و تغيير و تبديل در او راه يابد و زياده از اينها طول كشد ان‌شاءاللّه.

و از حضرت صادق7 مروي است كه چون قائم به امر ايستد مؤمن مرغ از هوا طلبد و او را ذبح كند و كباب كند و گوشت او را بخورد و استخوان او را نشكند پس گويد زنده‌شو به اذن خدا زنده شود و بپرد و همچنين آهو از صحاري و محتاج نيستند به آفتاب و ماه و بر روي زمين موذي و شري و سمي و فسادي اصلاً نماند به جهت آنكه دعوت دعوت آسماني است و زميني نيست و شيطان وسوسه نكند و عملي و حسدي و فسادي نتواند كرد و خاري از زمين نرويد و درخت خار نياورد و زرع بماند و هرچه از آن بچينند همان ساعت برويد و مثل اول شود و شخص جامه براي فرزندش بدوزد و آن جامه به همراهي آن طفل بلند شود و به هر رنگ بخواهد بشود و اگر كافر داخل سوراخ سوسماري شود يا پنهان شود پشت كلوخي يا سنگي يا درختي خداوند آن را به سخن آورد و گويد اي مؤمن كافري پشت سر من است پس آن را بگيرند و بكشند و ابليس هيكلي نداشته باشد كه در آن هيكل سكنا كند و هيكل بدن است و مؤمنان با ملائكه مصافحه كنند و با مردگان مجتمع شوند به اذن خدا و ظاهراً اين احوال در رجعت دويمي حضرت امير7 باشد و در حديثي فرمودند اول چيزي كه ابتدا مي‏كند قائم7 دست بني‏شيبه را مي‏برد به جهت آنكه ايشان دزدان بيت‌اللّه مي‏باشند.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 345 *»

فصل

بدان كه موافق آنچه پيش ذكر كرديم معلوم شد كه عالم در هنگام ظهور بالغ مي‏شود و عقل به آن تعلق خواهد گرفت كه ظهور امام شود و تو مي‏داني كه عقل جوهري است كه به آن عبادت خدا كنند و كسب بهشت نمايند چنانكه از حضرت امير مروي است و خداوند اول عقل را آفريده و به او فرمود كه من خلقي خلق نكردم كه از تو نزد من دوست‏تر باشد تو را امر مي‏كنم و تو را نهي مي‏كنم.

پس مي‏گوييم شك نيست كه اول چيزي كه خدا خلق كرده نور مقدس آل‌محمد است: و ايشانند كه در نزد خدا دوست‏تر خلقند چرا كه حبيب خدا هستند چنانكه در دعاست لاحبيب الا هو و اهله يعني حبيبي جز پيغمبر و اهل‏بيتش نيست پس ايشانند عقل كل و عقل مادام كه از سر انسان مخفي است انسان جاهل است و چون عقل به سر انسان جلوه كند عالم شود و شخص به علم درست سلوك كند و اصلاح خود نمايد و از ضرردار دوري كند و نفع براي خود تحصيل كند پس به اين جهت اين زمان زمان جاهليت باشد كه عقل از عالم مخفي است و جهال اصلاح نفس خود نتوانند كرد و عبادت خدا چنانكه بايد نتوانند كرد اگرچه به قدر آنكه به حد تميز رسيده‏اند بتوانند كاري كرد پس خدا را با عقل عبادت توان كرد و با عقل كسب بهشت توان كرد و عقل امام تو است پس با او مي‏توان كسب بهشت كرد و به او مي‏توان خدا را پرستيد چنانكه فرمودند به ما خدا پرستيده شد اگر ما نبوديم خدا پرستيده نمي‏شد پس معلوم است كه اولِ اصلاح نفس و كسب بهشت و عبادت خدا و تحصيل منافع و دوري از ضررها و اول ادراك و رشد كه انسان تواند مالك مالي شده و تصرفي در آن كند و قيّم نخواهد زمان ظهور امام باشد كه آن وقت به‌حد رشد رسند و مالك شوند اين دنيا را كه خدا براي ايشان آفريده بود و اين متاعها را كه از باب پرهيز از او منع كرده بودند و مي‏ترسيدند كه ضرر كند به مقتضاي ان الانسان ليطغي ان‌رءاه استغني يعني انسان اگر غني شود طغيان كند مثل مريضي كه اگر سير بخورد ناخوش شود و چون صحيح شود پرهيز را بشكند و اين ملك را به او دهند و طغيان نكند خلاصه كه در زمان ظهور آن بزرگوار عالم قابل آن شود كه اصلاح نفس خود كند و عادتها و طبيعتها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 346 *»

و شهوتها و غضبهاي خود را فرونشاند و پرورنده خود را عبادت كند و تحصيل اخلاق حميده و صفات پسنديده نمايد و كسب بهشت كند و مستجاب‌الدعوه شود و اعمالش ثواب داشته باشد و چون بهشت جاودان به آن دهند متاع قليل دنيا را از آن منع نكنند از اين جهت آن روز اگر مؤمن دعا كند هزار همسر دنيا به او دهند و مضايقه نباشد و چون به آن احوال شد بناي ترقي گذارد و چون چندي بر آن گذرد و آن اخلاق فطري آن شود ترقي براي آن حاصل شود و اعراض خود را كه مخصوص اين دنيا بود از خود بيندازد و چشم مثالي او باز شود مانند انسان كه در وقت خواب چون از اين عالم چشم پوشد چشم مثاليش باز شود و عالم مثال را مشاهده كند پس چون عالم از اعراض گذشت و اصلاح نفس خود كرد چشم مثاليش باز شود و اول آن حكايت پنجاه و نه‌سال كه از ظهور گذشت و دولت حق دايم و ثابت شد و اعمال صالحه طبيعي شد مي‏شود پس حضرت سيدشهدا صلوات اللّه عليه اول كسي باشد از ائمه: كه به اين دنيا رجعت كند يعني عالم به آنجا رسد كه سيدشهدا را ببيند و عالم آنگاه عالم هورقليا شود پس آن بزرگوار رجعت كند با دوازده‌هزار صديق و يازده‌سال با حضرت قائم بماند بعد آن حضرت كشته شود به واسطه زني سعيده‌نام كه ريش دارد از طايفه تميم كه بر بام رود و هاوني بر فرق مبارك او زند و او را بكشد و حضرت سيدشهدا متوجه كفن و دفن او شود و بعد خود او سلطان شود و تا هشت‌سال سلطنت كند و بعد از هشت‌سال حضرت امير7 به دار دنيا رجعت كند به جهت نصرت سيدشهدا7 و سيصد و نه ‌سال با حسين7 باشد چون امر او را مضبوط كند از دنيا برود و ظاهراً او را شهيد كنند و ضربتي بر فرق همايونش زنند چنانكه فرمود منم كسيكه كشته‌شوم دودفعه و زنده‌شوم دودفعه و باز سيدشهدا سلطان باشد و بعد از چهارهزار يا شش‌هزار يا ده‌هزار سال باز حضرت امير رجعت كند به دار دنيا و بعد ساير ائمه و بعد سيد اكبر حضرت پيغمبر9 و آن وقت رجعت كند هر مؤمن محضي و هر كافر محضي و كفار عسكر شيطان شوند و مؤمنان عسكر حضرت امير7 و دو صف جنگ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 347 *»

آراسته شود در نزد روحا كه نزد فرات است و جنگي شود كه از اول دنيا تا آن روز چنان جنگي نشده باشد و في‏الجمله شيطان غلبه كند و عسكر حضرت امير عقب نشيند تا آنكه بعضي به فرات افتند آنگاه حضرت پيغمبر ظاهر شود با حربه‏اي و حمله كند بر شيطان و شيطان بگريزد و اصحابش گويند اينك ظفر يافتيم كجا مي‏روي گويد اني اري ما لاترون اني اخاف اللّه رب العالمين يعني من مي‏بينم چيزي كه شما نمي‏بينيد و حضرت پيغمبر9 به آن حربه‌اي زنند كه جميع اصحابش به همان حربه كشته شوند آنگاه عالم از شايبه جميع اعراض و امراض پاك شود و به سن چهل‌سالگي رسد و جميع عادات و طبايع و شهوتها و غضبهايش بميرد و عقلش كامل شود و به حد عصمت رسد كه ديگر خطا و سهو و نسيان از آن سرنزند و وساوس در خيال آن راه نيابد آنگاه جنتان مدهامتان از پشت كوفه الي‌ ماشاءاللّه ظاهر گردد و مؤمنان از بهشت بخورند و كرامات خدا به ايشان ظاهر شود و احياء و اموات با هم نشينند و با ملائكه در مجالس و محافل قرين شوند و بر ايشان وحي شود وحي الهام تا آنكه آنچه بخواهد جاهل به آن نباشد و بعض آنچه شنيدي در آخر فصل گذشته آنگاه ظاهر شود و بر آن صفا بماند تا آنكه خدا خواهد تا آنكه عالم را اجل حتمي دررسد و روح از تنش بيرون شود يعني پيغمبر و اهل‏بيتش: از زمين بالا روند و عنايت تربيت بردارند نه عنايت وجود را و چهل‌روز عالم را حرارت در تن باشد پس به كلي سرد شود و صور كلي دميده شود و عالم بميرد بالتمام و چهارصد سال چنان بماند در قبرش آنگاه صور حيات دميده شود و عالم زنده شود و قيامت كبري برپا شود و چنانكه در جلد دويم شنيدي اوضاع قيامت شود، اين مجملي بود از اوضاع رجعت و تفصيلش را فصلي بيان كنيم و ذكر اخبار نماييم.

 

فصل

از حضرت باقر7 مروي است كه فرمودند كه حسين7 به اصحابش فرمود كه حضرت پيغمبر به من فرمود اي پسرك من تو را مي‏كشند به عراق به زميني كه آنجا را عمورا گويند و تو شهيد مي‏شوي و شهيد مي‏شوند با تو جماعتي از اصحاب تو نمي‏يابند درد آهن را و خواندند يا نار كوني برداً و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 348 *»

سلاماً علي ابرهيم گرمي آهن برد و سلام خواهد بود بر تو و بر ايشان واللّه اگر ما را كشتند ما وارد مي‏شويم بر پيغمبرمان فرمود پس مي‏مانم ماشاءاللّه پس من اول كسي خواهم بود كه زنده مي‏شوم و بيرون مي‏آيم با حضرت امير7 و قائم ما و رسول خدا پس بر من نازل شود طايفه‏اي از آسمان از جانب خدا كه هرگز به زمين نيامده باشند و نازل شود جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و جنودي از ملائكه و نازل شوند محمد و علي و من و برادرم و هركس كه خدا بر آن منت گذارده سوار بر اسبهاي ابلق از نور كه هيچ مخلوقي هرگز بر آنها سوار نشده باشد پس محمد9 علم خود را به حركت درآورد و به قائم ما دهد با شمشيرش پس ما بمانيم آنقدر كه خدا خواهد پس خدا بيرون آورد از مسجد كوفه چشمه‏اي از روغن و چشمه‏اي از آب و چشمه‏اي از شير پس اميرالمؤمنين به من دهد شمشير پيغمبر را و مرا بفرستد به مشرق و مغرب پس به دشمني نرسم مگر خون او را بريزم و بتي نگذارم مگر آن را بسوزانم تا هند را فتح كنم و دانيال و يوشع بيرون آيند سوي اميرالمؤمنين و بگويند راست گفت خدا و رسول و بفرستد خدا با آن دو هفتادنفر به سوي بصره و بكشند جنگيان ايشان را و بفرستد قشوني به سوي روم و فتح كند براي ايشان پس بكشم هر حرام‌گوشتي را تا در زمين نماند مگر طيب و همه ملتها را مخير كنم مابين اسلام و شمشير، هركس اسلام آورد منت بر آن گذارم و هركس كراهت داشته باشد خدا خون او را بريزد و باقي نماند شيعي مگر خدا ملكي بر او نازل كند كه خاك را از روي او پاك كند و به او بشناساند زوجه‌هاي او را و منزل او را در بهشت و باقي نماند در روي زمين كور و زمين‏گير و مبتلي مگر آنكه بلاي او تمام شود به بركت ما اهل‏بيت و بركت نازل شود از آسمان به زمين حتي آنكه درخت تاب نياورد از زيادتي ميوه و ميوه زمستان در تابستان خورده شود و ميوه تابستان در زمستان پس خدا هبه كند به شيعيان ما كرامتي كه خفي نماند بر ايشان چيزي در زمين و آنچه در آن است حتي آنكه شخص مي‏خواهد بداند احوال اهل‏بيت خود را خبر دهد ايشان را به آنچه مي‏كنند، تمام شد. و بدان كه حضرت سيدشهدا پنجاه‌هزارسال سلطنت كند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 349 *»

بعضي را به تنهايي و بعضي را با حضرت امير كه سيصد و نه‌سال باشد در خروج اول حضرت امير و بعد از آن باز به تنهايي سلطان باشد تا خروج ثاني حضرت امير7 با شيعيانش و بعضي را با ائمه و پيغمبر9 و متولي حساب خلايق در رجعت سيدشهدا باشد و آنقدر بماند كه ابروي مباركش بر روي چشمش افتد و هفتاد پيغمبر با او باشند چنانكه با موسي بودند.

و از حضرت صادق7 مروي است كه گويا مي‏بينم تختي از نور كه گذارده شده است و بر آن قبه‏اي از ياقوت سرخ مكلل به جواهر زده‏اند و گويا مي‏بينم حسين را7 كه بر آن سرير نشسته است و گردش نودهزار قبه سبز زده شده است و گويا مؤمنان را مي‏بينم كه زيارت مي‏كنند او را و سلام مي‏كنند بر او و خدا به ايشان مي‏گويد اولياء من از من بخواهيد كه بسيار اذيت كشيده‏ايد و ذليل شده‏ايد امروز روزي است كه سؤال نكنيد چيزي از حاجتهاي دنيا و آخرت را مگر آنكه به شما بدهم پس اكل و شرب ايشان از بهشت باشد و اين واللّه كرامت است.

و از حضرت صادق7 مروي است كه فرمودند كه ابليس گفت خدايا مرا مهلت‌ده تا روز قيامت خداوند قبول نفرمود و فرمود تا وقت معيني پس چون وقت معلوم شود ظاهر شود ابليس لعنه‌اللّه با جميع شيعيانش از اول خلق آدم تا آن روز و آن آخر رجوعهاي حضرت امير باشد و هيچ امامي رجوع نمي‏كند مگر آنكه خوب و بد دهرش رجوع مي‏كنند تا خدا از كفار انتقام كشد پس چون وقت معلوم شود حضرت امير برگردد با اصحابش و ابليس بيايد با اصحابش در زمين روحا نزديك كوفه پس جنگي كند كه از اول دنيا تا آن روز چنان جنگي نشده باشد گويا مي‏بينم اصحاب امير را كه عقب نشسته‏اند تا بعضي پاهاشان در فرات رود پس در آن وقت خداي جبار هبوط فرمايد در ابر با ملائكه و امر بگذرد پيغمبر از پيش روي او در دستش حربه‏اي باشد از نور پس چون ابليس ببيند برگردد گويند كجا روي و حال آنكه ظفر يافتيم پس گويد من مي‏بينم چيزي را كه شما نمي‏بينيد من مي‏ترسم از پرورنده عالميان پس نبي به او برسد و يك طعنه ميان دو كتفش زند كه خودش و جميع اصحابش هلاك شوند پس در آن هنگام خدا پرستيده شود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 350 *»

شرك نماند پس اميرالمؤمنين چهل و چهارهزار سال پادشاه شود تا آنكه هركس از شيعيان آنقدر بمانند كه هزار پسر از صلب خود ببينند در هر سال يك پسر و آن وقت جنتان مدهامتان ظاهر شود از مسجد كوفه و اطرافش آنقدر كه خدا خواهد.

و از حضرت صادق7 مروي است كه حضرت امير در زمين رجوع كند با فرزندش حسين7 با لواي خود آيد تا انتقام كشد از بني‏اميه و معاويه و آل‌معاويه و هركس در جنگ او بوده لعنهم‌اللّه پس بفرستد انصار خود را آن روز از اهل كوفه سي‏هزار و از ساير مردم هفتادهزار پس ايشان را در صفين ملاقات كند مثل بار اول و بكشد ايشان را تا احدي نماند بعد خدا ايشان را مبعوث كند و داخل اشد عذاب كند با فرعون و آل‌فرعون پس بازگشتي ديگر كند با پيغمبر تا خليفه شود در زمين و ائمه عمّال او باشند و خدا بدهد به پيغمبر ملك جميع دنيا را از وقتي كه خدا دنيا را خلق كرده تا روز فناي دنيا تا به وعده خود وفا كند كه فرموده ليظهره علي الدين كله و لو كره المشركون يعني پيغمبر را غالب كند بر همه دينها اگرچه مشركان اكراه داشته باشند و در حديثي مدت ملك رسول خدا در رجعت پنجاه‌هزار سال باشد و مدت ملك اميرالمؤمنين چهل‌وچهارهزار سال باشد و در روايتي حضرت پيغمبر و حضرت امير7 مسجدي در ثويه كه موضعي است از كوفه بنا كنند كه دوازده هزار در داشته باشد. خلاصه عالم بعد از قتل ابليس و كفار و محرمات و صاحبان زهر و ساير خبيثات پاك شود و جميع آن كمالهاي سابق براي آن حاصل شود مجملاً كه جميع آنچه بخواهند براي ايشان ميسر شود بدون مهلت و بر آن حال بمانند آنقدر كه خدا خواهد پس عالم را حال احتضار دست دهد و معصومين كه حيات عالم بودند رو به بالا كنند و ظاهراً اول حضرت فاطمه3 صعود فرمايد بعد هشت امام بعد حضرت قائم و امام حسين و امام حسن و حضرت امير بالا روند و شعاع ايشان تا چهل روز عالم را گرم دارد پس عالم هرج و مرج شود و حركات بي‏شعوري كنند تا آنكه صور دميده شود و عالم بميرد چنانكه پيش دانسته‏اي. اين بود مختصري از احوال ايام ظهور و ايام رجعت و ختم كنيم اين مجلد را به همين‌جا و مي‏گويم الحمدللّه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 351 *»

رب العالمين كه اين بنده اثيم كريم بن ابراهيم را توفيق انعام فرمود تا اينكه اين مجلد را هم بر حسب دلخواه تمام كردم و به قدر فهم عوام اظهار فضايل آل‌محمد را: نمودم و عذرخواهم از صاحبان املا و انشا و فصحا و بلغا كه اگر به طول كلامي يا قصر مقالي برخورند يا عبارات عاميانه در اين كتاب بينند نكته نگيرند كه تعمد كردم به نهايت وضوح به جهت عوام و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و فارغ شدم از تحرير، صبح روز چهارشنبه بيست و سيوم شهر ذي‌قعده 1265.

[1]ـ چنانكه يافتي, واقع شد ظ.

[2]ـ مصنف گويد مرادش به ملهوف حضرت قائم باشد و مراد از ضريح ضريح پيغمبر است چرا كه امام7 آنجاست.

[3]ـ مصنف گويد كه حضرت سيد شهدا7 اول كسي است از ائمه كه رجعت كند و موافق روايتي بعد از پنجاه و نه سال كه از ظهور قائم7 گذشت ظهور فرمايد و يازده‌سال با قائم باشد و چون قائم كشته شود تجهيزش را حسين7 كند و قائم به امر گردد.

[4]ـ مصنف گويد كه ظاهر اين خروج دويمي باشد به جهت آنكه خروج اول بعد از هشت‌سال از قتل قائم است بيرون آيد به جهت نصرت امام حسين7 و مدت سيصد و نه سال بماند بعد كشته شود و بعد از چهار يا شش يا ده‌هزار سال باز رجوع كند.

[5]ـ مصنف گويد كه آن را حاف گويند چرا كه گرد دنيا را گرفته است.