ارشاد العوام جلد اول – قسمت اول
از تصنيفات
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج محمدكريم كرماني
اعلي اللّه مقامه
خلاصهاي از شرح حال
مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني
اعلي اللّه مقامه
بسم اللّه الرحمن الرحيم
مرحوم آقاي حاج محمدكريم اعلياللّه مقامه اهل كرمان بوده و شرح حالاتش در كتاب تذكرةالاولياء مفصلاً مذكور است. مختصرش اين است: آقاي بزرگوارِ مرحوم، پسر مرحوم ابراهيم خان ظهير الدوله والي كرمان است كه با فتحعليشاه پسرعمو بود. والدهاش دختر ميرزا رحيم مستوفي تفليسي است كه به غايت صالحه و عفيفه بود. ولادتش در شب پنجشنبه هجدهم محرّم سال هزار و دويست و بيست و پنج هجري قمري است. جنابش از سنّ طفوليت در اغلب اوقات به تفكّر ميگذرانيد و آثار زهد از حالش پيدا بود و رغبت تمام به تحصيل داشت و مرحوم ظهير الدوله چون آثار دانش از ناصيه آن مرحوم تفرّس كرد اسباب تحصيل ايشان را فراهم نمود و مدرسه عالي در كرمان مخصوص ايشان بنا نهاد. و همينكه در سن هفت هشت سالگي از كتب فارسي مستغني شد آقا سيد زينالعابدين مجتهد كرمان را براي تعليم علوم عربيه و فنون ادبيه به معلّمي آقاي بزرگوار انتخاب نمود و در اندك زماني كه سنش به مراهقه رسيد بسياري از علوم مقدماتي را در نزد آن عالم تلمّذ نموده و دارا شد ولي پيوسته متفكّر و در تفحص امر بزرگتري بود تا سنه هزار و دويست و چهل و يك كه مرحوم ظهيرالدوله براي مهمّي به تهران رفت و در آنجا وفات يافت. آقاي بزرگوار به دلالت حاج اسماعيل نام كوهبناني كه يكي از ارادتمندان مرحوم مبرور حاج سيدكاظم رشتي اعلياللّه مقامه بود عازم كربلاي معلّي و رسيدن خدمت سيّدمرحوم شد و چون شاهزاده حسنعلي ميرزا حاكم كرمان از جانب فتحعليشاه مأموريت سرپرستي و قيمومت اولاد مرحوم ظهيرالدوله را نيز داشت و ممكن بود كه از حركت آقاي بزرگوار ممانعت نمايد لذا به بهانه سركشي املاك با سه نفر از خدمتگزاران محرم خود از كرمان خارج شده به طرف كربلاي معلّي حركت فرمود. در اصفهان چند روزي توقف كرده و به مجلس درس مرحوم حاج محمّد ابراهيم كلباسي حاضر ميشد از آنجا به كرمانشاه آمد و چند روزي هم در آنجا اقامت فرمود و با مرحوم شيخعلي نجل مرحوم شيخ اوحد شيخ احمد بن زينالدين اعلياللّه مقامه ملاقات ميفرمود و پس از آن از كرمانشاه حركت نموده و به كربلا مشرّف شد و خدمت مرحوم سيّد اعلياللّه مقامه رسيد و منتهاي آمال و تمام مقصود خود را در آنجا ديد. در اولين ملاقات نقد دل و جان باخت و خواست تمام مايملك خود را تقديم نمايد. سيّدمرحوم از قبول آن استنكاف فرمود و چون اصرار زياد ديد بالاخره خمس مال را قبول فرمود. آقاي بزرگوار رحل اقامت در آن سدّة سنيّه انداخت و باوجود مراتب بزرگزادگي، خود را براي نوكري سيّدبزرگوار آماده ساخت تا جايي كه به نفس نفيس در مطبخ سيّدمرحوم طبخ ميفرمود و خريد بازار مينمود و كراراً از آن بزرگوار شنيده ميشد كه آنچه دارم از دودهاي مطبخ سيّدمرحوم دارم و ميفرمود كه سيّد بحري بود فيّاض كه از اطراف دنيا اشخاص براي استفاضه برگرد او جمع شدند و هركس هرچه از آن بزرگوار خواست داد و اَحدي را از فيض خود منع نفرمود. يكي مال ميخواست ميداد، يكي منصب ميخواست توصيه ميفرمود، يكي از ترس ظالمي به آنجا ميشتافت پناه ميداد، يكي از پي تحصيل بود تعليم ميفرمود و من در اين ميانه به هيچيك از اين مطامع نظر نداشتم و شخص سيّد را دوست ميداشتم و ميخواستم، سيّد هم از كمال بزرگي و علوّ نفس مضايقه نفرمود و بالاخره خودش را به من داد.
باري، سيّد كمال احترام را از آن بزرگوار ميفرمود و در ماهي دو سه مرتبه به منزلش تشريف ميبرد تا بعد از يكسال به كرمان مراجعت نمود و سيّد به ايشان فرمود كه به ايران ميرويد در حالي كه محتاج به احدي از علماي عجم نيستيد. چندي در كرمان توقف كرد و به امور شخصي و امور موقوفه مدرسه رسيدگي فرمود و مرتّب نمود و در ضمنِ تصفيه امور باز مشغول تحصيل و تدريس بود و جماعتي از علما به درسش حاضر ميشدند كه از آن جمله مرحوم آخوند ملاحسين پيشنماز كرماني بود كه خدمت شيخ اوحد اعلياللّه مقامه در يزد رسيده بود و پس از اندك زماني كه از ترتيب امور شخصي فراغت يافت با اهل و عيال روانه عتبات گرديد و باز چندي در خدمت سيّد توقف و تلمّذ نمود و به اجازه ايشان به زيارت بيتاللّه مشرّف شد و مجدداً به كربلاي معلّي مراجعت فرمود و مشغول تحصيل و تلمّذ بود و زايدالوصف مشمول مراحم سيّد استاد بود و در اين اوقات كتب عديده حسب امر سيّد بزرگوار در جواب سؤالات مختلفه كه رسيده بود تصنيف فرمود كه ذكر اسامي آنها در فهرست شده است و پس از مدت كمي سيّدمرحوم ايشان را امر به مراجعت كرمان فرمود و حركت كرد. در همدان صبية مرحوم محمّدقليميرزا ملكآرا را كه پسر خاقان مغفور و عموي مادري خود ايشان بود خطبه نمود و در تهران زوجه خود را عقد نموده و با هم به كرمان آمدند. بلافاصله شروع به تدريس و تعليم فرمود و اهالي هم در مجلس درس و موعظهاش ازدحام زياد نمودند و پيوسته سؤالاتي را كه از اطراف ميرسيد جواب مينوشت و شب و روز به نشر فضايل آلمحمّد: و احياء علوم حقه ايشان كه در آن اوقات بكلّي مندرس شده بود مشغول بود.
در اين اوقات سيّدمرحوم اعلياللّه مقامه وفات فرمود و اجازات متعدد به فارسي و عربي به آن بزرگوار داده بود كه در مقام خود مذكور و نسخههاي اصل آنها كه به خط مبارك سيّدمرحوم است موجود ميباشد و از جمله جواب مختصري است كه مرحوم سيّد به يكي از اهالي كرمان كه از تكليف خود سؤال كرده مرقوم فرموده است و در اينجا تيمّناً ذكر ميكنيم:
«جناب مستطاب عالم عامل فاضل كامل المسدد المؤيد بتأييد الملك المنان محمّدكريم خان حكم ايشان مطاع و ترجيح ايشان متبع و رادّ بر ايشان رادّ بر خدا و رسول و ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم ميباشد بر كافه ناس امر ايشان لازم و اذعان و انقياد مر احكام ايشان را متحتم» الي آخر.
و بعد از وفات سيّدمرحوم بعضي از تلامذهاش كه شيفته حطام دنيا بودند و حب رياستي درسر داشتند در اطراف دعاوي كردند و جمعي را به خود مشغول ساختند و چون شخص آقاي بزرگوار را مانع پيشرفت مقاصد خود ميديدند سخنان ناشايسته دربارهاش گفتند و اذهان عوام را مشوّش نمودند ولي آقاي بزرگوار مطلقاً اعتنا نفرمود و دامن همّت بركمر زده با عزم سستيناپذيري مشغول احياي علوم و رسوم سيد بزرگوار بود و به آن صداها و صدمات وقعي ننهاد. شب و روز مشغول بود و محض اينكه فراغت اشتغالش بيشتر باشد اغلب ششماه بهار و تابستان را در هفت فرسخي شهر كرمان در قرية موسوم به لنگر امرار وقت ميفرمود و مشغول تصنيف و تأليف بود و جمعي طلاب علوم در خدمتش بودند و تدريس ميفرمود.
ساعات شبانهروزش را تقسيم نموده و در هر قسمتي به امري اشتغال داشت و مهماامكن تخلف از آن نمينمود و بيشتر اوقاتش مصروف امور علميه بود. و نوعاً بناي آن بزرگوار بر اين بود كه سحرگاه از خواب برميخاست و بعد از وضو به مصلاي خود رفته به نوافل و عبادات و گريه و مناجات مشغول ميشد. در وقت طلوع صبح در مكاني مرتفع به اعلي صوت اذان ميگفت و به مصلّي بازميگشت و غالباً اهل اندرون هم حاضر ميشدند و نماز را به جماعت ميگذاشت. آنگاه مشغول تعقيب ميشد و بعد از فراغت، ساعتي به تفكر ميگذرانيد. بعد از آن صبحانه ميل ميفرمود پس از آن تجديد وضو نموده استعمال عطر ميكرد و براي درس بيرون تشريف ميبرد و غالباً يك ساعت درس ميفرمود و اغلب درسش در حكمت الهيه بود و گاهي هم فقه و اصول بيان مينمود و اگر ديد و بازديدي لازم بود مقداري از وقت قبلازظهر را صرف آن ميفرمود و الا بلافاصله به خانه مراجعت مينمود و مشغول تلاوت قرآن ميشد و بعد از صرف غذا قيلوله ميفرمود و اوّل ظهر براي نماز آماده بود و غالباً نماز را در مسجد بجا ميآورد و پس از آن باز به امور علمي مشغول بود تا هنگام عصر قدري در باغ منزل قدم ميزد و ديد و بازديدي اگر لازم بود بيرون ميرفت و براي اول مغرب آماده نماز بود و مسجد تشريف ميبرد. بعد از مراجعت اندك استراحتي ميكرد و باز مشغول تحرير يا مقابله و مراجعه تأليفات آن روز ميشد و بعد از دو سه ساعتي فراغت حاصل كرده حرز مبارك حضرت صادق7 را ميخواند و صلوات معيني ميفرستاد. پس از آن شام ميل ميكرد و بعد از آن صرف قليان نموده تجديد وضو ميفرمود و به خوابگاه ميرفت.
پنج روز از ايام هفته را درس ميفرمود پنجشنبه و جمعه را تعطيل مينمود و در عوض شب جمعه و شب شنبه را در مسجد وعظ ميكرد. ماه مبارك درس نميگفت و اول وقت در مسجد حاضر بود. بعد از نماز ظهر و عصر موعظه ميفرمود و مفصل صحبت ميداشت. در ايام محرّم و صفر تعطيل داشت ولي در يك دهه و غالباً در ايام عاشورا اقامه عزا مينمود و در خاتمه مجلس منبر تشريف ميبرد و موعظه ميفرمود و ذكر مصيبت ميكرد و ميگريست و ميگريانيد.
در سلوك و اخلاق و رفتار حقيقتاً آيتي از آيات بود كه نظير آن ديده نشده بود، با كمال هيمنه و بزرگي و كبريائي كه داشت با كمترين اصحابش به طور برادري رفتار ميفرمود و در عين خضوع و افتادگي بزرگترين تلامذهاش را ياراي اينكه در چشم آن بزرگوار نظر بكند نبود. در جميع امور و معاملات دستورهاي مختصر و مفصّلي داده كه از آن جمله كتاب «چهارفصل» است كه مختصري از مفصّل را در آنجا مدوّن داشته. بااعيان و حكّام كمتر آميزش ميفرمود و از نصيحت آنها خودداري نمينمود. در سال هزار و دويست و شصت و يك عزم زيارت حضرت رضا7 نمود و از راه يزد حركت كرد و در خارج شهر يزد نزول فرمود و به مناسبت ماه رمضان جمعي از دوستان و اعيان شهر خواهش نمودند كه ماه رمضان را توقف فرمايد. قبول فرمود و ايّام آن ماه را منبر تشريف برد و نشر فضايل نمود و جمعي را از خواب غفلت بيدار كرد. برخي هم عرق حسدشان به حركت آمد و در صدد تهمتها و حرفهاي ناشايسته برآمدند كه در كتاب مبارك «هداية الطالبين» شرح آن احوال و ايرادات طلاب آنجا و جواب آنها را مفصلاً خود آن بزرگوار مرقوم داشته كه مراجعه آن كتاب بر هر مسلماني لازم است.
باري، بعد از ماه مبارك به واسطه پراكندگي سيستاني و بلوچ در اطراف و اكناف عزيمت ارض اقدس را به مراجعت كرمان تبديل فرمود تا سال آينده شرفياب گردد و بر نحو سابق مشغول بود و در سال هزار و دويست و شصت و هفت مجدداً عازم زيارت آن آستانه شد و در طي راه كتاب مبارك «سوانح» را در اصول مرقوم داشت و در اين سفر در مسجد گوهرشاد منبر تشريف ميبرد و جمعيت زيادي براي استماع حاضر ميشدند و مرتبه ديگر نيز به زيارت مشهد مشرف شد تا باز از خراسان به كرمان معاودت فرمود و حوزه درسش وسعت زياد پيدا كرد و از اطراف ايران و عراق و قفقاز و تركستان و هندوستان جماعتي از اهل ذوق و علم و عرفان برگرد او وفود كردند و استفاضه نمودند و در خلال اين احوال كه حدود سنه هشتاد و دو بود به عزم زيارت عتبات حركت فرمود و از نزديكي همدان به تهران عطف توجه كرد و به حضور ناصرالدينشاه رسيد و احترامش در نزد شاه به مراتب بالاتر رفت و چندين رساله به امر شاه مرقوم داشت و بعد از چندي محترماً ايشان را به كرمان مراجعت داد و در كرمان به امر خود اشتغال داشت تا در اواسط ماه شعبان هزار و دويست و هشتاد و هشت به عزم زيارت حضرت ابيعبداللّه الحسين7 از كرمان حركت فرمود و در منزل سوم ملالي در مزاج مباركش بهم رسيد و در منزل چهارم قريه تهرود جنوب شرقي كرمان ديگر قادر بر حركت نشد و در روز دوشنبه بيست و دوم شعبان دار فاني را وداع فرمود. بر حسب وصيت، شيخ جعفر قزويني دخترزاده شهيد ثالث و آقا شيخ علي بحريني جسد شريفش را غسل دادند و فرزندش محمدخان بر او نماز گزارد و جسدش را در صندوقي گذارده به لنگر آوردند و در آنجا به وديعه گذاشتند و بعد از يك سال و ده ماه به سمت كربلاي معلّي حركت دادند و در رواق مقدس حضرت اباعبدالله الحسين7 در پايين پا جنب مدفن سيّد جليل دفنش كردند.
كتب و رسائل آن بزرگوار در فنون مختلفه از ادبيات و رياضيات و طبيعيات و طب و فلسفه و فقه و اصول و تفسير و اخبار و حكمت الهيه است و جميع نسخ اصليه آنها به خط خود آن بزرگوار موجود است و بالغ بر دويست و چهل و شش جلد ميباشد كه اغلب آنها به چاپ رسيده و منتشر شده است و اين كتب غير از مواعظ و دروس و بيانات مجلسي آن بزرگوار است كه در هر مجلسي حلّ معضلات و مسائل مشكله ميفرمود و مستمعين ضبط نموده و غالباً استنساخ شده و منتشر شده است و اين صفحات را بيش از اين گنجايش شرح احوال آن جناب نيست. بزرگترين معرّف و شارح احوال و علوم و اخلاق آن بزرگوار صفحات همين كتاب مبارك «ارشادالعوام» است.
ناشر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 2 *»
بسم الله الرحمن الرحیم
ستايش خدايي را سزاست كه پرورنده جهانيان است و بخشاينده و مهربان و داراي روز پايان، تو را ميپرستيم، و از تو ياري ميجوييم، بنما به ما راه راست را، راه كساني را كه انعام به ايشان كردي كه نه خشم كرده شدهاند و نه گمراهان و درود بر پيغمبري باد كه رخساره يزدان است و راهنماي گمراهان و بر دودمان آن كه همگي پاكانند و پس از او بزرگان و بر آنان كه فروغ خدايي از چهره ايشان نمايان است و همه نيكيها ايشان را شايان و دور شوند از بخشايش بيكران يزدان گمراهاني كه گمراهكننده ناتوانانند و دشمن نيكان و دوست دشمنان ايشان.
و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون ديدم بعضي از مؤمنين را كه طالب تصحيح اعتقادات حقه بودند و از فهم زبان عربي محروم و جمله كتابها كه در اين علم نوشته شده بود به زبان عربي بود و اگر قليلي هم به زبان فارسي بود بر فهمهاي ايشان گران بود و به قسم مشكلي نوشته شده بود به حدي كه بعد از ترجمهكردن باز نميتوانستند كه آن را بفهمند و هم لفظ آنها مشكل بود و هم دليلهايي كه آورده بودند و عوام از فهم آنها به كلي محروم مانده بودند با وجودي كه درستكردن اعتقادها بر همه آنها واجب و لازم بود و بعضي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 3 *»
هم التماس كردند از اين فقير كه كتابي براي آنها بنويسم به لفظهايي كه مأنوس طبعهاي ايشان باشد و دليلهايي كه همهكس از عوام از زن و از مرد و بزرگ و كوچك بتوانند آنها را بفهمند و به آنها يقين حاصل كنند و استخاره از خداوند عالم كردم پس از رخصت در نوشتن اين كتاب شروع كردم و اميدوارم كه به طوري بر قلم من جاري شود كه همهكس از آن بهره برند چه عالم و چه جاهل و چه زن و چه مرد و چه كوچك و چه بزرگ و اميد دارم كه بسياري از سخنهاي بلند را هم در آن با لفظ آساني بگذارم تا از مطلبهاي بلند هم محروم نباشند و صاحبان عبارات فصيحه بر اين كتاب نكته نگيرند زيرا كه مقصود فهمانيدن عوام است نه سجع و الفاظ فصيحه و با هركس بايد به طور او سخن گفت و شايد كه همين عين بلاغت باشد و نام اين كتاب را هم ارشادالعوام گذاردم و آن را چهار قسمت كردم:
قسمت اول در شناختن خداوند و قسمت دويم در شناختن پيغمبران، قسمت سيوم در شناختن امامان و قسمت چهارم در شناختن پيروان ايشان و نيكان و بزرگان.
قسمت اول
در شناختن خداوند عالم و در اين قسمت چهار مطلب است:
مطلب اول در شناختن يگانگي ذات خدا و مطلب دويم در شناختن يگانگي در صفات خدا، مطلب سيّم در شناختن يگانگي در افعال خدا، مطلب چهارم در شناختن يگانگي خدا در عبادت و هريك از اين چهار مطلب به تفصيل ذكر خواهد شد.
مطلب اول
در شناختن يگانگي ذات خدا و سخنها كه در اين مطلب بايد گفته شود بايد در چند فصل باشد تا هر سخني جدا جدا معلوم شود و دليل هريك جدا جدا آورده شود.
فصل
در بيان آنكه اين عالم تازه پيدا شده است يعني اول نبوده است و بعد موجود شده است و همه محتاجند و فقير. بدانكه چون به چشم عبرت در اين عالم بنگري آشكارا ميبيني كه جميع گياهها و حيوانها و انسانها هيچيك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 4 *»
نبودهاند و تازه به وجود آمدهاند و همچنين جميع احوالات و گفتار و كردار ايشان همه تازه به وجود ميآيد و پيشتر نبودهاند و همه آنها محتاجند به آتش و باد و آب و خاك و به روز و شب و سرما و گرما و آفتاب و ستارگان و هستي آنها به اين چيزها بسته است كه اگر يكي از اين چيزها زياد شود يا كم شود همه خواهند تلف شد و همچنين آتش و باد و آب و خاك محتاجند به آسمان و ستارگان و گردش آنها. آيا نميبيني كه از شدت سرما چگونه زمين فاسد ميشود و آب ميبندد و هوا فاسد ميشود و غليظ ميگردد و آتش خاموش ميشود و هريك از آن اعتدال خود ميافتد و از شدت گرما زمين ميسوزد و سنگها از هم ميپاشد و ميگدازد و آب ميخشكد و هوا فاسد ميشود و متعفن و غليظ ميگردد پس اين چهار جوهر يعني آتش و باد و آب و خاك در اعتدال و صفاي خود محتاج به آنند كه آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها به اعتدال حركت كنند كه نه سردي به نهايت رسد و بسيار شديد شود و نه گرمي بسيار شديد شود و نميتوانند كه وجود خود را نگاه دارند به يك حالت و همچنين هريك از چهار عنصر يعني آتش و باد و آب و خاك يكديگر را فاسد ميكنند و از حالت اعتدال خود مياندازند. نميبيني كه زمين را آب گل ميكند و روان ميكند و باد آن را به حركت درميآورد و از هم ميپاشاند و به هوا ميبرد و آتش آن را ميسوزاند و ميپزد و ميگدازد و آب را خاك غليظ ميكند و ميخشكاند و هوا آن را ميخشكاند و آتش آن را تمام ميكند و ميخشكاند و هوا را خاك غليظ ميكند و همچنين آب رطوبت و غلظت آن را زياد ميكند مانند بخار و آتش آن را بلند ميكند و به حركت درميآورد و به سمت آسمان ميبرد و آتش را خاك و آب خاموش ميكنند و باد آن را متفرق ميكند و آن را سرد ميكند. پس هريك از چهار عنصر محتاج به آنند كه ديگري بر آن غالب نيايد و با او به صلح باشد پس هيچيك خود را نميتوانند نگاه داشت و بر آن حالت كه هستند باشند بلكه هميشه هريك از حالتي به حالتي برميگردند و همه در انقلابند.
و همچنين آسمانها و آفتاب و ماه و ستارگان همه محتاجند به مكان خود كه در آنجا باشند و محتاجند به كسي كه آنها را به حركت درميآورد و ميگرداند به جهت آنكه هيچچيز تا كسي آن را حركت ندهد حركت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 5 *»
نميكند و همه محتاجند به اجزاي خود زيرا كه هريك از آنها را كه بسنجي اجزائي هستند به هم جمع شده و تا آن اجزاء به هم جمع نباشند آن چيز به هم نميرسد. نميبيني كه اگر آفتاب را خوردخورد كني و از هم جدا كني هر خورده آن آفتاب عالمتاب نيست پس آفتاب موجود نميشود مگر آنكه آن خوردهها را به هم جمع كني و آنگاه آفتاب شود پس آفتاب محتاج به آن خوردهها است و آن خوردهها آفتاب نيستند و همچنين ماه و ستارگان و آسمانها همه محتاج به خوردههاي خود هستند و به كسي كه آنها را با هم جمع كند و تركيب كند پس جميع آسمانها با آنچه در آنها هست همه محتاجند به غير در آنكه بر حالت اعتدال باشند و بر حالت خود باقي باشند و كسي آنها را از هم جدا نكند و نگاه ندارد و برنگرداند و از هم نپاشاند چنانكه حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله آفتاب را برگرداند و ماه را از ميان شكافت. و همچنين بعضي از ستارگان سردند بعضي گرم، گرم آنها دفع سردي سرد آنها را ميكند و سرد آنها دفع گرمي گرم آنها را ميكند. پس همه عالم چنانكه آشكار ديدي محتاجند به ديگري تا بر حال خود باقي باشند و اگر آن ديگري نيست شود يا غالب شود آن را خواهد نيست كرد پس هيچيك مالك وجود و هستي خود نيستند و خود را نميتوانند نگاه داشت چنانكه يافتي.
فصل
در بيان آنكه اين عالم محتاج به كسي است كه صانع آن باشد يعني آن را ساخته باشد و موجود كرده باشد. بدانكه بعد از آنكه يافتي اين عالم محتاج است در هستي خود به غير و وجود خود را نميتواند نگاه داشت پس معلوم است كه خودش خود را موجود نكرده به جهت آنكه چيزي كه نبوده چگونه ميتواند خود را موجود كند و چيزي كه در هستي خود آشكارا ميبيني كه محتاج به غير است چگونه خودش به خودش هستي خواهد بخشيد پس لامحاله غيري به او هستي بخشيده وانگهي وقتي كه به عبرت مينگري ميبيني كه به قسمي هر چيز در جاي خود قرار داده شده است و در مكان هر چيز و خلقت هر چيز حكمتي است كه عقل دانايان در آن حيران و سرگردان است. نميبيني گياه را كه چگونه در آن زير زمين سبز ميشود و از ميان آب و خاك كثيف چگونه شاخهها و برگها و گلهاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 6 *»
رنگارنگ و ميوههاي غريب با طعمها و شكلها و رنگهاي عجيب به عمل ميآورد به نظمهايي كه عقلها حيران ميشود و از يك آب و يك خاك چگونه گياهها و لالهها و ريحانها و درختها به عمل ميآيد به نظمي و حكمتي كه مافوق آن متصور نيست و اگر بخواهيم كه حكمت خلقت هريك را بگوييم كتابها بايد در هريك نوشت و اگر درياها مداد شود و درختان قلم گردد و بر صفحه روزگار بنويسي كفايت بيان حكمت خلقت عالم را نميكند زيرا كه در هر موضع قلمي يك حكمت آن موضع را ميتوان نوشت و از براي هر چيز چندين هزار حكمت است پس به اشاره اكتفا ميكنيم و باقي را طالبان به قدر هوش خود فكر كنند.
و همچنين نميبيني حيوانات بزرگ و كوچك و رونده و پرنده را كه در اين عالم در زمين و آب و هوا و آتش پهن ميباشند چون در خلقت هريك نظر كني ميبيني اعضائي مناسب او و جميع آنچه به آن محتاج است و وجود آن و حاجت آن به آن برپا است در آن موجود است و هريك از آنها در ظلمات شكم و ظلمات رحم چگونه درست خلقت ميشوند و يا در تخم آنها صورت ميگيرند به چه رنگها و شكلها و اعضاها كه عقل جميع عاقلان و فهم جميع عالمان در آن حيران است كه اگر بخواهيم شرح حال هريك را بكنيم كتابها نوشته ميشود و آخر به انجام نخواهد رسيد چنانكه يافتي.
و همچنين نميبيني انسان را كه از همه عجيبتر و غريبتر است و چگونه در آن سه ظلمات كه ظلمات شكم و ظلمات رحم و ظلمات مشيمه كه به اصطلاح اين زمان جفت ميگويند باشد خلقت ميشود با اعضاي درست و رگها و پيها و استخوانها و پردهها و مغزها و دل و جگر و معده و شُش و رودهها و چشم و گوش و زبان و بيني و قوهها و هوشها هريك در جاي خود به طوري كه ضرور است و لازم است گذارده و چگونه حركت ميكند و ادراك مينمايد و قوهها دارد و شهوتها و هواها و هوسها و خيالها و طبيعتها دارد و چه صنعتها از او برميآيد كه اگر كسي تا قيامت بيان كند صدهزاريك آن را بيان نميتوان نمود چرا كه هر بياني يكي از عجيبهاي خلقتهاي او است و چگونه ايشان را خلقت كرده است خالق ايشان كه بايد لامحاله با هم باشند به خلاف باقي حيوانات و هريك بايد كاري كنند و صنعتي نمايند از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 7 *»
زراعت و بافندگي و صنعتها تا وجود آنها برپا باشد و در ايشان از روي حكمت فقير و غني و صحيح و بيمار و دانا و نادان و ضعيف و توانا و بزرگ و كوچك و حاكم و رعيت خلقت كرده است تا همه به هم بند باشند و چگونه مايحتاج ايشان را در اين عالم خلق كرده است و عالم را مثل خانهاي براي ايشان آفريده است كه آسمان سقف آنست و زمين فرش آن و درياها حوضهاي آن و نهرها جدولهاي آن و آفتاب و ماه و ستارگان شمع و چراغهاي آن، گاهي برداشته ميشود كه بخوابند و گاهي گذارده ميشود كه برخيزند و راه روند و صنعتها كنند و باعث زمستان و پاييز و تابستان و بهار ايشان است و سبب روييدن گياهها و زراعات و نشو و نماي خود و حيوانات ايشان و حيوانات باركش ايشان و گوشت خوردن ايشان و مو و كورك و پشم آنها لباسها و فرشها و خيمههاي ايشان و گياهها آذوقه و علف حيوانات و هيمه و دواهاي مرضهاي ايشان و كوهها خزينهها و انبارهاي برف و يخ ايشان و بيابانها و تلها انبارهاي هيمه و طويله و چراگاه حيوانات ايشان و محل زراعت و سيرگاه از براي خود ايشان و معدنها انبارهاي ساير حاجات و جواهر و ادويه ايشان و آب به جهت خوردن خود و حيوانات و شرب زراعات ايشان و هوا به جهت نفسكشيدن خود و حيوانات و اصلاح گياهها و زراعات و جاريكردن كشتيها و حمل و نقل كلامهاي ايشان و آتش به جهت روشنايي و طبخ غذاها و اصلاح صنعتهاي ايشان، مختصر همه عالم از براي مصلحت ايشان كه حكمت هريك هريك را سالها و عمرها نميتوان بيان نمود.
پس وقتي كه عاقل نظر كرد در اوضاع اين عالم و ميبيند كه به اينطور و به اين حكمت هر چيزي در سر جاي خود گذارده و همه محتاج و فقير و نميتوانند كه وجود خود را برپا داشته باشند آشكار و علانيه ميفهمد كه اين عالم را يك مدبري حكيم هست كه اين عالم را به قدرت و حكمت خود آفريده و هر چيز را در جاي خود گذارده است و او خود غني است و محتاج نيست زيرا كه اگر خود او هم به ديگري محتاج بودي آن هم مخلوقي بود و خالقي داشتي پس خالق كسي است كه مانند مخلوق محتاج نيست و ما بين خدا و بنده و خالق و مخلوق بايد فرق باشد چنانكه خواهد آمد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 8 *»
پس اين عالم به طور علانيه حادث است يعني نبوده و بعد از نبودن پيدا شده و آن را خالقي است.
فصل
بدانكه چون در اين عالم به چشم عبرت نگريستي و ديدي كه بنياد عالم در نهايت حكمت است به طوري كه هرگاه جميع عقلا جمع شوند محكمتر و مضبوطتر از آن نميتوانند ادراك كنند بلكه هر صاحبصنعتي كه صنعتي حكيمانه كرده است از روي حكمتهاي اين عالم ساخته و باز به آن نيكي و آن طور و طرز نتوانستهاند بسازند پس از اين حكمت خواهي يافت كه سازنده اين عالم كسي لغوكار و عبثكار نبوده و غرضي از خلقت اين عالم داشته است و فايدهاي منظورش بوده است و هيچ منفعتي را كه صلاح بندگانش در آن بوده و وجود ايشان به آن برپا بوده است فروگذاشت نكرده است و اگر يكپاره چيزها در ملكش پيدا شود كه عقلهاي ناقص حقيقت آن را نفهمند از نقص عقلها است نه از نقص صنعت و حكمت. نميبيني كه مثلاً اگر ساعتي را ببيني كه در نهايت خوبي و درستي ساختهاند و درست حركت ميكند و بسياري از صنعتهاي او را بفهمي كه چه خاصيت دارد ولي در آن ميانه ميخي باشد يا پيچي باشد كه خاصيت آن را نفهمي نميگويي كه آن ساعتساز به لغو و عبث آن پيچ را گذارده يا آن ميخ را قرار داده بلكه ميگويي استاد به اين حكمت و صنعت كه هر چيز را در جاي خود قرار داده اين ميخ را به لغو نگذارده است و البته خاصيتي در وجود اين ساعت دارد ولي من نميفهمم. پس اگر بسياري از اوضاع اين عالم را بيابي كه به جاي خود است كه اگر اندكي پستر يا پيشتر بود فساد در حكمت به هم ميرسيد بعد يك چيزي را ببيني و حكمت آن را نفهمي بايد از نقصان عقل خود بداني نه از حكمت حكيم. نميبيني كه چه بسيار چيزي كه حكمت آن را نميداني بعد از سالها خود برميخوري يا از استادي ميشنوي كه چه خاصيت دارد و عبرت بگير كه حكيم چگونه حكمت خود را به كار برده اگرچه بندگان او خاصيت او را نفهمند و بهتر دليلي بر آنكه هر چيز به طور حكمت است آنست كه عالم مضبوط و محكم در گردش و قرار است و هر چيز در وقت خود و محل خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 9 *»
ميرسد مثل آنكه بهتر دليلي بر آنكه همه اعضاي انسان بر جاي خود درست واقع شده است آنكه حركت ميكند و ميخورد و ميآشامد و ميفهمد و سخن ميگويد و درست حركت ميكند پس چه دليل بهتر از اينكه همه رگ و پي و استخوان و گوشت و پوست و اعضاي او بر جاي خود درست واقع شده است و الا البته خلل در كردار او پيدا ميشد و بعضي كارهايش به انجام نميرسيد و بر حسب مراد نميشد.
پس چون اين را دانستي بدانكه چون انسان به طوري خلقت شدهاند كه بايد با هم در شهرها و قريهها و خانهها باشند و نميتوانند كه مثل حيوانات هريك تنها در بياباني يا سوراخي باشند به جهت آنكه محتاج به امور بسيار هستند پس يكي بايد زراعت كند و يكي بايد آسيا كند و يكي بايد هيمه بياورد و يكي بايد طبخ كند و يكي بايد آهنگري كند و يكي بايد شباني كند و يكي بايد چارپاداري كند و يكي بايد تجارت كند و يكي بايد طبابت كند و يكي بايد بچهداري كند و يكي بايد بريسد و يكي بايد كه ببافد و يكي بايد بدوزد و يكي بايد نجاري كند و يكي بايد باغباني كند و يكي بايد كشتيباني كند و يكي بايد چاه بكند و يكي بايد بنائي كند زيرا كه يك نفر ممكن نيست كه همه اينها را از عهده براي خود برآيد بلكه به تنهايي نميشود كه يكي از آنها را به انجام رساند چه جاي همه آنها را پس در خلقت ايشان لازم شده است كه بايد در شهرها و دهات جمع شوند و با هم باشند و هركس به كاري مشغول و حاجت ديگري از آن برآيد تا معاش ايشان درست شود و زنده بمانند و اگر نه چنين بود آنها هم مثل حيوانات بودندي بلكه البته نميتوانستند زيست كنند زيرا كه بنيه حيوانات غير بنيه انسان است و طاقت سرما و گرما و گرسنگي و تشنگي و بيابانگردي دارند و انسان طاقت آنها را ندارد. نميبيني بچههاي حيوانات تا از شكم مادر بيرون ميآيند لباس خود را دارند و برميخيزند و راه ميروند و خود پستان ميجويند و شير ميخورند و بسا آنكه چرا ميكنند و فرزند انسان هرگز نميتواند چنين باشد محتاج به لباس است و برداشتن و گذاردن و محافظتكردن و دوا و غذا و غير آن. پس انسان بايد جمع باشند در شهرها با هم تا امر هريك به واسطه آن ديگري بگذرد و چون چنين شد و با هم جمع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 10 *»
شدند با خيالهاي مختلف و هواها و هوسها و شهوتها و اخلاقهاي پريشان و هريك را حرصي و حسدي و بخلي و ميلي است كه خالق حكيم در آنها براي مصلحتها گذارده است پس در ميان ايشان نزاعها به هم خواهد رسيد و قتلها و غارتها پيدا شود و فسادها به عمل آيد چنانكه ميبيني پس از براي اين حكمت بعضي را كوچك و بعضي را بزرگ آفريده و بعضي را سلطان و بعضي را رعيت كرده و در دل رعيت از سلطان ترسي قرار داده و نفسهاي آنها را مطيع آن پادشاه كرده است كه يك كرور رعيت از يك نفر پادشاه ميترسند و فرمان او را بيجهت ميبرند و اين نيست مگر از تدبير مدبر حكيم كه ميدانست كه بندگانش محتاج به چنين بزرگي هستند تا رفع ظلم هريك را از ديگري كند و نگذارد كه كسي در مملكت فسادي كند و راهها را امن كند و خانههاي خلق را محافظت كند و در ميان ايشان به عدالت حكم كند و داد مظلوم از ظالم بستاند و حاجت فقرا را از اغنيا بستاند و دست دشمن را از سر ايشان كوتاه كند و رويه جهاد با دشمن و لشكركشي را بداند و چون اين پادشاه بايد از صنعت حكيم باشد پس بايد عادل باشد در حكم ما بين رعيت و ميل به هيچ طرف نكند كه يكي را بگيرد و ديگري را واگذارد تا هلاك شود و حسد بر ايشان نكند و عزت و دولت هريك را از براي خود او بخواهد و بخل نكند و آنچه بايد در ملكداري خود و رعيتپروري صرف كند صرف نمايد و حرص بر مال و جان ايشان نزند و ظالم نباشد و بر رعيت خود تعدي نكند و عالم و دانا بر رعيت خود باشد و مملكتمداري و بزرگمنشي طبع او باشد و به هر حركت جاهل و نادان از جا بيرون نرود و در حال غضب و خوشحالي خود به عدل حركت كند و عالِم به امر و نهي و صلاح رعيت از هر جهت باشد و بايد اين صفات همه در يك نفر باشد كه او پادشاه شود و اگر هر صفتي از اين صفات در كسي باشد پس باز اين حكّام متعدد ميشوند و بسيار ميگردند و چون هريك همه صفات نيكو را ندارند در ما بين ايشان نزاع و فساد پيدا ميشود و باز حاكمي ديگر ميخواهند اگر آنها باز بسيار باشند باز به همينطور فساد و جدال و نزاع پيدا ميشود پس چنين حاكمان از حكمت نباشند و بايد حكماً حاكم يك نفر باشد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 11 *»
در فرمان آن با آن نزاعكنندهاي نباشد و همه مردم رو به يك نفر كنند تا رفع نزاع شود بلكه اگر حاكمان بسيار ميبودند هرآينه نزاع و فساد بيشتر ميشد زيرا كه هر قومي خود را به يكي از آنها وابسته ميكردند و با هم بناي قتال ميگذاردند و اگر آن حاكمان هريك صاحب همه صفات نيكو باشند به طوري كه شنيدي ولي يكي سخنگو و فرمانروا و باقي ديگر ساكت شايد يا آنكه هريك بر قومي پادشاه باشند شايد و ليكن بر يك قوم دو پادشاه نميشايد چرا كه لغو است و زايد و در حكمت حكيم لغو و زايد نيست بلكه شايد باعث افزوني نزاع در رعيت شود كه يكي ميل به آن كند و يكي ميل به اين و به اين سبب با هم نزاع كنند وانگهي كه زياد است و محتاج نيست.
پس معلوم شد كه در حكمت در ميان رعيت وجود حاكمي چنين واجب است و بايد معصوم باشد تا خود بر خلاف حكمت حركت نكند و الا آن هم مفسد در ملك بودي و حاكمي ديگر به جهت رفع فساد او ضرور شدي و بايد او را علامتي هم باشد كه چون ادعا كند كه من آن حاكمم كه خالق حكيم مرا قرار داده رعيت به آن علامت او را بشناسند و پيروي او را كنند و الا هر كسي خواهد گفت كه من آنم و با آن ديگري جهاد خواهد كرد و مقصود به انجام نرسد پس آن علامت لازم است و آن علامت اگر از كارهاي بندگي باشد كه همه آن را دارند پس بايد كه از علامات خدايي و كارهاي خدايي باشد تا باقي بندگان كه از جانب خدا نيستند از آن كار عاجز شوند و تصديق كنند كه تو از جانب خدايي كه كار خدايي ميتواني بكني و ما نميتوانيم اين كار را بكنيم و به اين علامت راستگو از دروغگو شناخته شود و حاكم و رعيت از هم جدا شود. پس چون يافتي كه چنين حاكمي جزو حكمت عالم بلكه بزرگتر حكمتهاي اين ملك است و اگر اين حاكم نبود همه خلقت اين رعيت و اين اوضاع عبث بود چرا كه امر همه به هلاك ميانجاميد چنانكه دانستي و در قسمت دويم به تفصيل باز خواهد آمد پس اين حكيم كه اين اوضاع را فراهم آورده اخلال به چنين حكمت عظيمي نكرده و چنين امر بزرگي را فروگذاشت نكرده و البته چنين پادشاهان در هر عصري و هر قومي آفريده است و آمدهاند و بودهاند و هستند و هرگز زمين از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 12 *»
چنين پادشاهي نبايد خالي باشد چنانكه يافتي به جهت آنكه حكيم هميشه حكيم است و مردم هميشه محتاج و اگر يك روز نباشد امر ايشان فاسد ميشود و حكيم در حكمت خود كوتاهي نكرده و نخواهد كرد.
فصل
چون اين مقدمه را كه اصل همه سخنها و علمها است دانستي پس بدانكه اين پادشاهان را به اصطلاح پيغمبران ناميدهاند كه از جانب خدا پيغام به خلق آوردهاند چنانكه بعد خواهد آمد و چون مردم خير و شر خود را نميدانستند صانع حكيم آن پيغمبران را علم و حكمت آموخته و علامت به ايشان عطا كرده و به سوي خلق فرستاده از اين جهت ايشان پيغامبر خدا و پيغامآورنده به سوي خلق خدايند و از جمله آشكارهاي عالم آمدن پيغامبران و پيغامآوران است به سوي خلق اگرچه اهل اين زمان هيچيك را نديدهاند و لكن چنانكه بسياري مكه را نديدهاند و شهرهاي دور از خود را نديدهاند و با وجود اين از خبرِ خبردهندگان كه پيدرپي خبر آوردهاند يقين دارند كه مكه هست و هند و سند و چين و ماچين موجود است همچنين اگرچه اهل اين زمان پيغامآوران را نديدهاند ولي يقين حاصل شده است مثل يقين به آفتاب كه جماعت بسياري سابق بر اين آمدهاند و مردم را علم و حكمت آموختهاند و علامات پيغامبري داشتهاند و مردم به ايشان گرويدهاند و حكومت در ميان خلق خدا به عدل كردهاند و در اين شبهه نيست و كتابهاي ايشان و امتهاي ايشان همه هستند و به طريقه آنها عمل ميكنند و شكي نيست كه آن پيغمبران همه گفتهاند كه يك خداست پاينده و قديم و خدايان متعدد و بسيار نيستند و اين عالم را يك نفر ساخته است و گفتند كه ما همه از پيش يك نفر ميآييم و شما را به سوي يك نفر ميخوانيم و چون ايشان علامات پيغمبري داشتند و صاحب علم و حكمت بودند و از احوال و اخلاق و علم آنها معلوم شده بود كه آنها دروغگو و مفسد و هرزه نيستند دانستيم كه خداي ما يكي است وانگهي كه صانع حكيم با آن حكمت كه دانستي و با آن اطلاع بر خلق خود و آگاهي از ظاهر و باطن ايشان كه فهميدي ميبيند كه اينها گفتند يك خداست و بيش نيست و بيزاري جستند از هركس كه گويند كه او خداست و او غير
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 13 *»
خدا باشد و مردم را هلاك كردند به عذابها و بلاها به جهت آنكه قول ايشان را قبول نكردند و به دين ايشان داخل نشدند و خدايان ديگر براي خود گرفتند و با وجود اينها ساكت شد و حجت اين پيغمبران را باطل نكرد و تأمل كرد و مهلت داد آنها را پس اين بهتر دليلي است بر آنكه خدا يكي است و صانع عالم يكي است و متعدد نيست و اگر نه اينها از جانب او بودند و حكم او را جاري كردند پس پيغمبران اين عالم كو و كجا آمدند و كه غير ايشان خلق را سياست و هدايت كرد و اگر ما را خدايي ديگر ميبود و حكيم بود بايستي كه آن هم پيغمبري بفرستد و بندگان خود را سياست و هدايت كند پس چون پيغمبري نيامد كه خبر از خداي ديگر بدهد دانستيم كه خداي ما يكي است و ما همه بنده همين خداييم كه پيغمبران فرستاد و نيز ديديم كه هر قومي كه به خدايي خدا و يگانگي او اقرار نكردند و اطاعت ننمودند خداوند آنها را هلاك كرد مثل قوم نوح كه يكجا غرق شدند در طوفان و مثل قوم لوط كه همه كور شدند و سنگسار شدند و شهر ايشان سرنگون شد و مثل قوم صالح كه روز اول روهاي ايشان زرد شد و روز دويم روهاي ايشان سرخ شد و روز سيوم روهاي ايشان سياه شد و چون شب نصف شد صيحه از جانب خداوند شد كه جگرهاي ايشان شكافت و همه در يك لحظه مردند بعد آتشي آمد و همه سوختند و مثل قوم هود كه به باد شديد هلاك شدند و مثل قوم شعيب كه ايشان به زلزله هلاك شدند و صيحه بر ايشان آمد كه همه مردند و مثل اصحاب رسّ كه باد شديد بر ايشان مسلط شد و زمين ايشان چون گوگرد آتش گرفت و ابر سياهي بر سر ايشان آمد و مثل قبه آتشي بر ايشان فرود آمد كه بدنهاي ايشان مثل سرب آب شد و مثل قوم فرعون كه همه در رود نيل غرق شدند و آن عذابها مثل ملخ و قرباغه و شپش و برف قرمز و خونشدن آب و غير آن بر ايشان نازل شد و مثل سركشان بنياسرائيل كه بسياري مسخ شدند و به صورت حيوانات شدند و غير آنها از امتانِ پيغمبران كه تصديق نكردند همگي هلاك شدند به انواع عذابها. پس چون ديديم كه پيغمبران ايشان را هلاك كردند به امر خدا و عذاب نازل كردند به جهت آنكه به خدا اقرار نكردند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 14 *»
و به يگانگي او اعتراف ننمودند دانستيم كه خداي ما يكي است و اگر خدايي ديگر داشتند بندگان خود را نصرت ميكرد و نميگذاشت كه اينطور ملك او را فاسد كنند يا خود پيغمبري ديگر ميفرستاد تا نصرت بندگان خود ميكرد يا پيغمبران را هلاك ميكرد.
پس كدام دليل بر يگانگي خدا از اين آثار و علامات محسوس بهتر و درستتر و كدام دليل عقلي از اينها محكمتر كه احتمال شبهه نميرود و همه دليل آن محسوس است و يقيني. پس حذر از دليل حكما و متكلمان و يونانيان كن كه همه شبهات و شكوك است و راهنما نيست و اگر آن دليلها بهتر بود پيغمبران به آن دليلها تكلم ميكردند و به آنطور سخن با قوم خود ميگفتند و كتابهاي آسماني به آنطور نازل ميشد پس چون خدا و پيغمبران همه از آن دليلها رو گردانيدند دانستيم كه صلاح بندگان در آن دليلها نبوده و نيست و همينطور دليل كه ما آورديم اصحّ دليلهاست زيرا كه همه به چشم ديده شده است و به گوش خود شنيده شده است. پس به اين دليلها ثابت و واضح شد كه خداي ما يگانه است و شريك ندارد در ذات خود و هرچه غير از او است همه بنده و برده اويند چنانكه خود خبر داده است در كتابهاي خود و بر زبان پيغمبران خود و خداوند حكيم و توانا به آنطور كه ديدي و فهميدي دروغ نميگويد زيرا كه دروغ قبيح است و با حكمت و توانايي نميسازد و بندگان خود را از دروغ نهي كرده است و براي ايشان قبيح شمرده است پس چنين خالقي و حكيمي دروغ نميگويد و او گفته است كه همه خلق اويند و شريكي در ذات او با او نيست.
فصل
چون دانستي كه خداوند عالم يكي است و شريكي از براي او نيست پس بدانكه يگانگي خدا نه مثل يكيبودن مخلوقات اوست چنانكه زيد يكي است مثلاً و آفتاب يكي و امثال آنها، به جهت آنكه زيد كه يكي است صاحب اعضا و جزوها است و آفتاب يكي است لكن مركب از چند خورده است و از چند جزو فراهم آمده است پس در حقيقت يكِ حقيقي نيست بلكه يكبودن آنها مثل يكبودن قبيله بنيهاشم است مثلاً كه بنيهاشم يك قبيله است و لكن چندين هزار نفس ميباشند و مثل يكيبودن درخت است كه چندين هزار شاخه و برگ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 15 *»
دارد و همچنين زيد يكي است لكن چندين هزار جزو است و چندين عضو دارد كه از هم جدا ميشود و همچنين آفتاب مثل آنهاست كه چندين هزار جزو است مثل قرص ناني كه اگر او را بكوبي چندين هزار ذره ميشود و آرد ميگردد و چون باز با هم خمير كني و جمع كني باز با هم جمع ميشود و يك قرص ميشود پس در حقيقت آنچه در آسمان و زمين بيني يكي حقيقي نيست و هر چيزي از آنها چند هزار خورده است كه با هم جمع شده است و يك به او ميگويند و يگانگي خداوند نه به اين نهج است بلكه او يكي است كه ديگر جزوجزو نيست و از اجزائي چند به هم فراهم نيامده است زيرا كه در كتاب خود، خود را چنين وصف فرموده و پيغمبران، او را به اينطور ستودهاند و دليل هم علاوه بر اين فرمودهاند كه خدا بايد شبيه به خلق نباشد به جهت آنكه هرچه شباهت به مخلوق دارد ميگويي آن مخلوق است. نميبيني كه تو اولِ خلقت آسمان و زمين را نديدي و لكن وقتي ديدي كه به طور حكمت ساخته شده است و هريك آنها مركب از اجزاء هستند به طور حكمت، يافتي كه صانعي آنها را به هم جمع كرده است به جهت آنكه دو چيز با هم جمع نميشوند مگر كسي آنها را با هم جمع كند، خاصه وقتي كه به طور حكمت باشد پس وقتي كه ديدي كه كل آسمان و زمين مركب از اجزائي هستند به هم جمعشده گفتي كه همه را كسي ساخته و اجزاي آنها را به هم جمع كرده پس آنها مخلوق هستند حال پس بايد خالق شباهت به مخلوق نداشته باشد و مركب از اجزائي چند به هم جمع شده نباشد كه اگر چنين باشد آن هم مخلوقي است مثل باقي مخلوق زيرا كه هيچ چيزي از جاي خود حركت نميكند و با ديگري جمع نميشود وانگهي به طور حكمت مگر آنكه كسي آن را حركت دهد و با ديگري جمع كند پس خالق يگانه است ولي مركب از اجزاء نيست و همين دليل كه گفته آمد، در همهجا جاري ميشود پس چون كه در خلق تعدد يافتي خالق بايد متعدد نباشد زيرا كه تعدد، صفت خلق است و چون اينگونه يگانگي يافتي پس بايد كه اينگونه يگانگي در خدا نباشد مجملاً هر صفت كه در مخلوق بيني خالق از آن پاك است و هرچه در خدا جايز است در بنده محال است و مبادا كه گمان كني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 16 *»
كه خداوند كه صانع اين عالم است مانند بنّا است كه صانع بنا است چنانكه بعضي گمان ميكنند زيرا كه خاك و آب را خدا خلقت كرده و خدا نگاه ميدارد و بنّا آنها را به هم جمع ميكند و از پي كار خود ميرود و آن خاكهاي جمع شده به حفظ خداي خود ايستادهاند اگر چه بنّا بميرد پس چون اينطور بنا در خلق ديدي در خالق بدانكه اينطور نيست، آن نبوده را خلق كرده و از عدم به وجود آورده و به قدرت خود نگاه داشته.
و اينكه گفتيم كه خدا از خوردهها جمع نشده نه آنكه گمان كني كه يك ذره كوچكي است كه ديگر خوردخورد نميشود زيرا كه اينطور كوچكي باز از مخلوق است و خدا شباهت با خلق خود ندارد بلكه او با وجود آنكه يگانه است به طوري كه گفتيم عظيم است و كبير است به طوري كه آسمان و زمين را به قدرت و قوت خود نگاه داشته است و احاطه به همه خلق خود دارد يعني هيچجا از آن خالي نيست و در همهجا هست با وجود آنكه مكان ندارد و در مكاني و محتاج به مكاني نيست.
فصل
چون دانستي معني يگانگي خدا را به دليل واضح و آشكار پس بدانكه هيچكس از مخلوقات نميتوانند كه به ذات خدا پي برند و اصل ذات او را بشناسند مثل آنكه يكديگر را ميشناسند به جهت آنكه يافتي كه آنچه در مخلوقات هست بايد در خدا نباشد تا خدا مثل خلق خود نباشد و از جمله صفات خلق آن بود كه خلق فهميده ميشد و ممكن بود كه آن را بشناسي و خالق بايد چون خلق نباشد پس بايد كه او شناخته نشود و ممكن نباشد كه او را كسي بشناسد و به همين دليل بايد كه نتوان سخن در خدا گفت و به خدا اشاره كرد و به خاطر گذرانيد و به چشم و گوش و زبان و بيني و اعضا او را فهميد يا رو به طرف او كرد به جهت آنكه اينها از صفات مخلوقات او است و آنچه در مخلوق هست معلوم است كه مخلوق است كه در مخلوق هست و الا در مخلوق نبود پس چون مخلوق است در خالق راه نخواهد يافت زيرا كه خالق مخلوق نيست و به جهت آنكه هر چيز را كه فهميدي آن را از غير فرق كردي و هر چيز از غير فرق شد و جدا شد آن مركب ميشود از اجزاء و يافتي كه خدا مركب نيست و همچنين سخن در چيزي ميتوان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 17 *»
گفت كه او را بفهمي و چون فهميدي كه خدا را نميتواني شناخت و فهميد سخن چگونه در او ميگويي نميبيني كه چون صنعت اكسير نميداني در آن نميتواني حرف زد. و همچنين اشاره به او نميتوان كرد و رو به طرف او نميتوان كرد به جهت آنكه اگر او در طرفي بود از غير خود جدا بود و جايي بخصوصه داشت و شكلي بخصوصه داشت و چون چنين بود لامحاله مركب بود از اجزاء و مانند خلق خود بود و مخلوق بود و همچنين او را به خاطر نميتوان گذراند به جهت آنكه تا چيزي شكلي نداشته باشد به خاطر درنميآيد و كسي كه شكل دارد مثل ساير مخلوقات مركب ميشود و محتاج به شكل و جزو خود ميشود و حادث است و همچنين به چشم نميتوان او را يافت زيرا كه رنگ و شكلي ندارد به آن دليلها كه يافتي و به گوش نميتوان او را يافت زيرا كه خدا صدا نيست كه به گوش درآيد و همچنين به بيني و زبان نميتوان او را فهميد زيرا كه خدا بو و طعم نيست و به اعضا نميتوان آن را دانست زيرا كه سردي و گرمي و نرمي و درشتي نيست خلاصه جميع خلق از بزرگ و كوچك و دانا و نادان و اهل زمين و آسمان حتي پيغمبران از شناختن ذات خدا و تكلم در آن و اشاره به سوي آن و به خاطر گذرانيدن عاجزند.
به عقل نازي حكيم تا كي |
به فكرت اين ره نميشود طي |
|
به كنه ذاتش خرد برد پي |
اگر رسد خس به قعر دريا |
هوش خود را جمع كن و آنچه ميگويم در دل خود جاي ده كه هريك مطلب عالي است كه به اين آساني و زبان عامي مينويسم و مبادا به الفاظش از روي خواري نظر كني كه پيغمبر9 فرمود كه ما گروه پيغمبران با مردم به قدر عقل ايشان سخن ميگوييم پس با هر قومي به لغت ايشان و به قدر هوش و گوش ايشان بايد سخن گفت و هركس نفسش از الفاظ سهل و آسان سروازند ساير كتب حاضر است به آنها رجوع كند و از آنها بهره يابد.
فصل
پس نهايت معرفت خلق به خداوند مثل معرفت كسي است كه دودي از دور ميبيند و ميداند كه اين دود از آتشي برخاسته است و لكن آتش را نديده است يا آن كه در خانه نشسته است و روشنايي آفتاب از روزنه ميافتد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 18 *»
ميفهمد كه آفتاب طالع شده است و لكن خود آفتاب را نديده يا آن كه در اتاق تاريك سخني ميشنود ميداند كه سخنگويي هست ولي نميداند كه كيست و چگونه است انس است يا جن، عالم است يا جاهل، به چه سن است و به چه رنگ است همينقدر ميداند كه سخنگويي هست. همچنين اين خلق را كه ديديم به اين حكمت و محكمي و مضبوطي، يافتيم كه اين عالم صانعي دارد و لكن كيفيت آن را نميدانيم و اصل ذات آن را نميتوانيم شناخت هركس ادعاي شناختن ذات كند او خلقي را شناخته و او را ذات خدا ناميده و كافر است كه غير خدا را خدا ناميده و او را ميپرستد و در حقيقت كافر است پس ما در حقيقت همين عالم را ديدهايم و ميشناسيم و غير اين عالم چيزي را نديدهايم و لكن چون احتياج اين عالم را ديديم يافتيم كه اين عالم به خود برپا نيست و بيصانع اينگونه اجزاي آن با هم جفت نشده است كسي اينها را با هم جفت كرده است و لكن آن كس چگونه است ديگر حد مخلوق نيست كه بفهمد چنانكه دانستي و اين مثلها كه اينجا آورديم از براي بيان جهالت و ناداني ما بود به خدا نه از جهت آنكه اين عالم را خدا خلق كرده است مثل آنكه دود از آتش پيدا ميشود يا آنكه نور از آفتاب يا سخن از سخنگو نعوذباللّه زيرا كه اينطورها روش مخلوقات است و گفتيم كه خدا شبيه به مخلوقات خود نيست و آنچه در مخلوق يافت ميشود مخلوق است پس در خالق نيست و كيفيت پيدا شدن اين عالم را از خدا، در قوه هيچ پيغمبري نيست كه بفهمد به جهت آنكه هيچكس پيش از هستي خود را نميتواند فهميد و پيغمبران و غير ايشان وقتي كه خدا آنها را خلق كرد موجود شدند و وقتي را كه معدوم و نيست بودند نميتوانند بفهمند پس هيچكس نميتواند بفهمد كه خدا چگونه اين عالم را آفريد همينقدر ميفهميم كه ما مخلوقيم و محتاج و فقير و خدايي داريم و او ما را خلق كرده و بس پس بفهم و هوش خود را جمع كن و گول كساني را كه در خدا و كيفيت ايجاد او سخن ميگويند مخور كه همه نفهميده سخن ميگويند و از هنگام نيستي خود سخن ميگويند آنوقت كه نبودند كه نبودند، فهم ايشان كجا بود آنگاه كه موجود شدند كه موجودند پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 19 *»
چگونه هنگام نيستي خود را فهمند ببين هيچ تني عقل را ميبيند هيچ تني روح را ميبيند هرگز نخواهد يافت اگر هزارسال چشم بدوزد و آن به سبب آنست كه آنجا كه عقل و روح است تن نيست و تن در همين عالم تنهاست پس چون در عالم عقل و روح نيست نميتواند آنها را بفهمد همچنين چون مخلوق در رتبه ذات خدا نيستند و در وقت نيستي خود نيستند نميتوانند آن مقام را بفهمند.
پس مغرور مشو به پرگويي آن جهال كه خود را عالم ميگويند و در ذات خدا و كيفيت خلق سخن ميگويند و مردم را گمراه ميكنند و از روي فهم انكار آنها كن و مگو من جاهلم و آنها عالم شايد آنها ميفهمند و ما نميفهميم زيرا كه در ذات خدا پيغمبران كه اعلاي خلق هستند با ادناي خلق و پستترين آنها يكسانند و مخلوق خالق را نميفهمد.
فصل
پس حاجت نيست كه سخن دراز كنيم در باطلبودن قول آن جماعت كه گمان كردند كه خداست كه به اين شكلهاي آسمان و زمين و گياه و حيوان و انسان درآمده و شعرهاي مسجّع و مقفّا براي آن ساختند و ناتوانان شيعه را گمراه كردند گفتند كه:
هر لحظه به شكلي بت عيار برآمد | دل برد و نهان شد |
و گفتند:
جمال يار كه پيوسته بيقرار خود است | ||||||
چه در خفا و چه در پرده بر قرار خود است | ||||||
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا | ||||||
به راه خويش نشسته در انتظار خود است | ||||||
و از اين قبيل نامربوطها و مثلها براي خدا آوردند كه خدا چون درياست و اين خلق چون موج كه چيزي غير از دريا نيست با وجود اين موجهاي بسيار و همان درياست كه به اين شكلها درآمده و گفتند كه خدا چون مركب است و خلق چون حروف كه همه حروف همان مركب است كه به اين شكلها درآمده است و گفتند كه خدا چون يك است و خلق او چون دو و سه و چهار كه آنها همه يكهاست كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 20 *»
با هم جمع شده است نعوذباللّه خداوند آنها را لعنت كند و به انواع عذاب خود گرفتار كند كه خلق را گمراه كردند و از راه معرفت بيرون كردند. آيا نميدانند كه اينها همه تركيب و تغيير و احتياج است و اينها از صفات حادث است و در خالق جايز نيست و اين قول معنيش آنست كه هر سگي و خوكي و انساني و گياهي و پاكي و نجسي خدا باشد پس ديگر بنده كيست و خدا كه و پيغمبر براي چه و بهشت و دوزخ براي كه پس ديگر ايشان را بد نيايد اگر كسي ايشان را بزند و بكشد و لعن كند به جهت آنكه همه خداست به اين شكلها درآمده است و كشنده و زننده و لعنتكننده ايشان خداست و اگر برنجند بيجاست سبحاناللّه چقدر مذهب باطلي است از اين قرار خدا ميخورد و ميآشامد و ميزايد و تغوّط ميكند و اين همه انقلابها در او ميشود نه اين است كه اين همه تغيير است و تغيير آن است كه حالتي تازه بعد از حالتي پيدا شود و نه آنكه حالت تازه نبوده و بعد پيدا شده و حادث است و نه آنكه حادث در خدا يافت نميشود و نه آنكه اجزاي عالم همه به هم محتاجند و نه آنكه احتياج در خدا يافت نميشود و نه آنكه خدا خلق را به بندگي خوانده و كتابها از آسمان فروفرستاده و پيغمبران فرستاده و هركس اطاعت نكرد آن را به انواع عذاب گرفتار كرد پس اگر خدا خود است كه به اين شكلها درآمده اين اوضاع چيست و اين عذابها براي چه و اين پيغمبران و قيامت و جنت و نار براي كه پس چه عبادت كني و چه نكني چه بت سجده كني و چه رو به كعبه كني فرقي ندارد همه همان خدا است نعوذباللّه. از اين جهت است كه صوفيه فسقه فجره كفره لعنهماللّه مباحيمذهب شدهاند و از معصيتها دوري نميكنند و ترك طاعتها ميكنند و ميگويند ما صلح كل داريم همه طالب حق ميباشند اسمش را عوض كردهاند و باك ندارند كه مرشد فرنگي باشد يا يهودي يا سني يا مجوسي باشد و ميگويند وقتي كه انسان رياضت كشيد و خود را از كثرات پاك كرد و چشم يكبين پيدا كرد خدا ميشود و از اين جهت مرشد خدا شده است نميدانم اگر صلح كل بايد كرد پس از چه پيغمبران جهاد كردند و مردم را كشتند و جمعي را كافر و مشرك و نجس خواندند و آنها را واجبالقتل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 21 *»
دانستند. باري علانيه و آشكار ميبيني كه اين مذهب با حكمت عالم نميسازد و با مذهب حكام خداوند و پيغمبران و شريعت او درست نميآيد و همه آنها كفر و ضلالت است و قائل به آنها از مذهب اسلام بيرون است اگر بيش از اين اين رساله گنجايش داشت ميديدي كه از كفر آنها آنقدر اظهار ميكردم كه نهايت نداشته باشد و چون با مذهب پيغمبران نميسازد هيچ مذهب را وانزدهاند و اينها همه از حب رياست است كه ميخواهند ادعاي خدايي كنند و مريدان آنها را بپرستند و دنياي ايشان مضبوط شود لعنهم اللّه بعدد ما في علمه من شيء.
فصل
بدانكه چون يگانگي خدا را دانستي به طور مختصر، پس بايد كه در شناختن يگانگي آن كامل باشي زيرا كه شناختن يگانگي خدا دو طور است، اول طور عوام و نادانان كه همينقدر اعتقاد كردهاند كه خدا يكي است و ديگر طور كاملان، و از اين جهت حضرت امير فرموده است كه اول دين معرفت خداست و كمال معرفت او توحيد اوست و كمال توحيد آنست كه ذات او را از صفات پاك داني و هيچ صفت در ذات او نداني. پس بايد تفصيل داد اين مطلب را تا طالبان در شناختن توحيد يعني يگانگي خدا كامل و بالغ باشند و به طوري يگانگي او را بشناسند كه پيغمبران و امامان فرمودهاند. پس بدانكه اول بايد معني ذات و صفت را فهميد بعد از آن رجوع به مطلب كنيم.
بدانكه ذات، خود چيز را گويند و صفت آن رنگها و شكلها و وزنها و آنچه عوض و بدل ميشود ميگويند، مثلاً بلور ذاتي دارد كه آن خودي آن باشد كه در همه احوال باقي است و رنگي دارد كه عوض و بدل ميشود چنانكه قرمز ميشود و زرد ميشود و سبز ميشود و باز همان بلور است و همچنين دراز ميشود و پهن ميشود و سهگوشه و چهارگوشه و غير آن، و همچنين سنگين ميشود و سبكتر ميگردد و همچنين سرد ميشود و گرم ميشود و گداخته ميشود و ميبندد و درشت ميشود و نرم ميشود، و همچنين در هر جايي ميتوان او را گذاشت و در هر زماني ممكن است كه يافت شود و در هر طرفي ممكن است كه موجود شود يا آن را ببرند، و همچنين پست و بلند ممكن است كه بشود و امثال اينها از احوال آن، و در همه اين احوال اصل بلور بلور است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 22 *»
و صفات آن عوض و بدل ميشود و هريك از اين احوال صفتي است پس زردي صفتي است مثلاً و پهني صفتي است و سبكي صفتي است و سردي صفتي است و همچنين هريك از اينها و غير اينها كه ممكن است عوض و بدل شود و بلور به جاي خود بلور باشد، صفتي هستند و همه صفات او هستند. پس بلور ذاتي دارد كه آن اصل بلوري آن باشد و صفتي دارد كه اينها باشد و امثال اينها كه ذكر شد و هر مخلوقي ذاتي دارد و صفتي دارد مثلاً زيد ذاتي دارد كه عوض و بدل در هيچ حالي از حالات او نميشود و صفاتي دارد چون جواني و پيري و چاقي و لاغري و صحت و ناخوشي و علم و ناداني و بزرگي و كوچكي و بلندي و كوتاهي و سفيدي و زردي و سياهي و همچنين باقي صفات آن و هريك از اين صفات عوض و بدل ميشوند مگر ذات زيد كه عوض و بدل نميشود و در همه احوال همان زيد است و از اين كه ذات در همه احوال باقي است نه آنكه بپنداري كه نعوذباللّه فنا در آن ممكن نيست بلكه مقصودم آنست كه مادامي كه هست ذات همان ذات است و صفاتش عوض ميشود زيد همان زيد است بچه بود بزرگ شد جاهل بود عالم شد چاق بود لاغر شد بيمار بود تندرست شد و همچنين و در همه اين احوال زيد همان زيد است عمرو نميشود بكر نميگردد پس اين است معني ذات و صفات، و هيچ مخلوقي نيست مگر آنكه ذاتي دارد و صفاتي دارد و بي ايندو هيچچيز يافت نشود و ذات آن به صورت صفت آن درآمده و صفت آن به ذات آن بسته، نه ذات آن بيصفات پيدا است نه صفات آن بيذات برپاست. نظر كن هرگز ذات بيصفت ديدهاي كه هيچ صورتي نداشته باشد و شكلي نداشته باشد و هيچ صورتي ديدهاي كه بيذات خود به خود ايستاده باشد مثلاً چاقي موجود باشد و كسي نباشد كه چاق باشد بيماري موجود باشد و كسي نباشد كه بيمار باشد زردي موجود باشد و كسي نباشد كه زرد باشد هرگز نميشود زيرا كه هيچ صفت بيذاتي برپا نيست و هيچ ذات بيصفتي پيدا نه، پس هر مخلوقي اين دو چيز را دارند و از اين دو مركبند. نميبيني كه جامه مثلاً ذاتي دارد كه پارچه باشد و شكلي دارد و مركب است از اين دو و تخت مركب است از ذاتي كه چوب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 23 *»
باشد و از شكلي كه صفت باشد و پنجره ذاتي دارد كه چوب باشد يا آهن يا غير آن و شكلي دارد كه صفت آن باشد و همچنين كل آنچه ميبيني مركب است از ذاتي و صفتي ذات تنها آن چيز نيست و شكل تنها آن چيز نيست نميبيني چوب تنها تخت نيست و صورت تنها هم تخت نيست چون اين دو با هم شود تخت پيدا ميشود و همه آنچه ميبيني از زمين و آسمان همه مركبند از اين ذات و صفات و شكي نيست كه ذات غير صفات است مثل آنكه چوب غير شكل تخت است و صفت غير ذات است مثل آنكه شكل تخت، غير معني چوب است پس ذات در پيدايي محتاج به صفت است كه غير خود اوست و صفت در برپايي محتاج به ذات است كه غير خود اوست پس هر دو محتاج به غير خودند و به غير خود بايد قرين شوند تا پيدا شوند يا برپا گردند و آن چيز مركب حاصل شده است از دو فقير و محتاج پس بفهم كه چيزها از هم جدا ميشوند به صورت نه به اصل ذات، مثلاً عصا از در جدا است عصا غير در است و در غير عصا و سبب جدايي اين دو از هم نه از آن جهت چوبي است زيرا كه هر دو چوبند بلكه از جهت آنست كه عصا باريك و بلند است و در پهن است و به تركيب و شكل ديگري است پس جدا شدن عصا از در نه به ذات است بلكه به صورت است كه صفت باشد، و همچنين زيد از عمرو كه جدا ميشود نه از جهت ذات است زيرا كه هر دو انسان ميباشند بلكه از جهت صورت و شكل و صفت آن دو است.
و چون اين مطلب لطيف را به اين الفاظ سهل و آسان يافتي پس بدانكه خدا را نبايد صفتي باشد و نبايد كه خدا مركب از ذات و صفتي باشد كه اگر چنين بود او هم مركب از دو محتاج بود و او هم مانند مخلوق بود زيرا كه دو چيز با هم خود به خود جمع نميشود مگر آنكه كسي آنها را با هم جمع كند اگر ميبيني كه زيد و عمرو مثلاً پيش هم ميآيند و با هم جمع ميشوند در يك خانه مثلاً و بر يك امر، نه آنست كه خود به خود تنهاي ايشان پيش هم آمده بلكه روحهاي ايشان تنهاي ايشان را پيش هم آورده است و روح غير از تن است پس روح، تن را به حركت ميآورد نميبيني مردهها با هم جمع نميشوند پس دو تن خود به خود با هم جمع نشده است همچنين است هيچ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 24 *»
دو چيزي با هم جمع نميشود خود به خود مگر آنكه كسي آنها را با هم جمع كند. اگر بگويي روح زيد را كه پيش عمرو ميآورد؟ گوييم خداوند و الا روح زيد هم خود به خود حركت نميكند كه پيش عمرو بيايد زيرا كه هر چيز كه حركت كرد حركتدهندهاي دارد لامحاله و هرچه از ديگري جدا شود جداكنندهاي دارد و هرچه با ديگري جمع شود جمعكنندهاي دارد، پس اگر خدا از ذاتي و صفتي مركب بود جمعكننده و تركيبكنندهاي داشت و آن هم مخلوق و حادث و مركب از دو محتاج و دو حادث بود. پس به اين دليل واضح ظاهر بايد خداوند صفت نداشته باشد و ذات خالص تنها و پاك از صفت باشد و هرچه غير از معني ذات خداست بايد از او دور كرد و الا شخص مشرك ميگردد و در ذات خدا شريك قرار داده وانگهي كه يافتي كه صفت غير از ذات است پس اين صفت اگر خالقي باشد و خدايي باشد جداگانه، پس دو خدا به هم رسيد و چگونه ميشود كه دو خدا با هم تركيب بشوند و يكي شوند و حالت تازه حادث براي ايشان دست دهد؟ و اگر اين صفت مخلوق باشد خدا چگونه با مخلوق خود تركيب ميشود و قرين ميگردد و حالت تازهاي در آن پيدا ميشود؟ زيرا كه همه اينها باعث اين ميشود كه خدا از حالي به حالي شود و حالت دويم معلوم است كه نبوده و بعد پيدا شده و هرچه نبوده و بعد پيدا شده مخلوق است و خدا آنست كه مخلوق نباشد و شبيه به مخلوق نباشد.
پس توحيد كامل آنست كه اعتقاد كني كه خدا را صفتي نيست غير از ذات او و همان ذات خالص تنهاست و هرچه غير از ذات خالص تنهاست حادث است و مخلوقِ آن ذات است و آن ذات يگانهاي است كه ديگر هيچ مخلوقي با آن نيست پس همه مخلوقات جدا از خدايند و خدا جدا از مخلوقات است و خدا از مخلوق خالي است و مخلوق از خدا خالي، نه به اين معني كه خدا در بالاست و خلق پايين و ميان ايشان فاصلهاي است بلكه به اين معني كه خدا خلق نيست و خلق خدا نيست خدا خداست و خلق خلق، نه پيش از خلق خدا تنها بود كه بعد از خلق با خلق شود و نه بعد از تمامشدن خلق خدا تنها ميشود زيرا كه خدا بر همان حال كه بوده هست و خلق با او نشدند و در يك فضا با هم جمع نگشتند، خدا در رتبه خدايي است و خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 25 *»
در رتبه خلقي.
پس خدا را به اينطور توحيد كن و به يگانگي او به اين قسم اقرار كن و بپرهيز از طريقه آنان كه خدا را وصف ميكنند و از براي او صفت قرار ميدهند و در صفات او بحث و جدل ميكنند زيرا كه همه آن حرفها كفر است و در خدا سخني نيست و كلامي در آنجا نميرود و طريقه كتابهاي آسماني و پيغمبران همه همين است كه براي تو نوشتم و احاديث پيغمبران و آيات و كتابهاي ايشان همه به همينطور شهادت ميدهد به طوري كه در ساير كتابهاي عربي و درسها و موعظهها نوشتهايم و گفتهايم و بر عوام و خواص آشكار نمودهايم و در اين مختصر به همين كه ذكر شد اختصار ميكنيم و همينقدر كه ذكر شد در توحيد ذات و شناختن يگانگي كفايت ميكند.
مطلب دويم
در توحيد صفات، يعني دانستن آنكه خداوند عالم در صفات خود به يگانگي خود جلوه كرده و هيچكس غير از او در صفات او جلوه نكرده است و چون مطلبي نازك است بايد آن را شرح كرد تا بر همه طالبان حق آسان شود.
فصل
بدانكه چون معني صفت را يافتي كه حالات شخص است در حادث چنانكه گذشت پس در خدا هم صفات گفته ميشود و لكن نه مثل صفات حادث، پس صفات خدا مثل صفات خلق نيست چنانكه خواهد آمد.
پس بدانكه صفاتي كه در خداوند گفته ميشود بر سه نوع است اول صفات ذات دويم صفات اضافه و سيّم صفات افعال، اما صفات ذات آن كمالاتي است كه چون شخص دانا تدبر و تفكر در اين عالم نمايد و بيابد كه اين عالم بر نهج حكمت خلقت شده است خواهد يافت كه پروردگار اين عالم كامل است و به هيچ وجه من الوجوه نقص در او راه ندارد چرا كه هرچه ناقص باشد به آنچه ندارد محتاج است و همين كه محتاج شد فقير ميشود به غير خود كه آنچه را كه ندارد به او عطا فرمايد و هرچه چنين شد غني از غير نيست و هرچه غني نيست حادث است چنانكه پيش يافتي پس بايد كه نقص در خداوند راه نداشته باشد وانگهي كه دانستي پيش از اين، كه خدا بايد از همه صفات خلق بري باشد زيرا كه صفات
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 26 *»
خلق مخلوق است و الا در مخلوق نبود و چون مخلوق باشد در خالق راه نخواهد يافت پس نقص در خالق نبايد باشد بلكه كمالي كه ضد و مقابل آن نقص است آن جوره كمال نيز لايق خدا نيست چرا كه اين كمال ضد دارد و هرچه ضد دارد در خدا راه ندارد به جهت آنكه خدا ضد ندارد و چون مطلب بسيار مشكل است بايد فيالجمله آن را شرح كرد تا نيك دريابي.
پس گوييم كه خداوند عالم جلشأنه بايد ضد و مقابل نداشته باشد به جهت آنكه اگر ضد، مخلوق باشد كه مخلوق با او مقابلي نميتواند نمود و مخلوق او ضد او نميشود و ضد از ضد خلق نميشود نميبيني كه آتش سردي نميتواند بكند و آب نميتواند بسوزاند پس ضد، مخلوق كه نميشود و دو خالق هم كه دانستي نيست و خدا يكي است پس خدا ضد ندارد و چون اين را دانستي پس بدانكه صفتِ مخلوق ضد دارد و اما صفت ذاتي خدا ضد ندارد چرا كه خدا ضد ندارد پس خدا نوري است كه ضد آن ظلمت نيست و دانايي است كه ضد آن ناداني نيست و بينايي است كه ضد آن كوري نيست و شنوايي است كه ضد آن كري نيست و توانايي است كه ضد آن ناتواني نيست و زندگي است كه ضد آن مُردگي نيست و همچنين باقي صفات و فهميدن اين نوع صفات در قوه مخلوق نيست و ما هم كه گفتيم نه از آن راه بود كه او را فهميديم بلكه معني حرف ما آن بود كه آن نوري كه ضدش ظلمت است خدا نيست و دانايي كه ضدش ناداني است و بينايي كه ضدش كوري است و همچنين، اينها خدا نيستند چرا كه اينها صفت مخلوق است و صفت مخلوق تا مخلوق نباشد در مخلوق نخواهد بود و چون مخلوق شد در خالق نخواهد بود، پس صفات مخلوق كلاً ضد دارد به جهت آنكه خدا از راه حكمت خود از براي هر مخلوقي ضدي آفريده است و به وجود ضد هريك را خدا مغلوب و مقهور كرده است و هر ضدي آلت دفع ديگري است، پس هيچيك از صفات خدا و كمالات ذاتي او مقابل ندارد مثل آنكه مخلوق مقابل دارد، و اين صفات را صفات ذاتي ميگويند.
پس در صفات ذاتي هرچه صفت كمال باشد در مخلوق كه مقابل آن نقص و عيب است صفت ذاتي بدان، مثل علم ضدش جهل است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 27 *»
و نقص است و بينايي ضدش كوري است و نقص است و همچنين پس اين كمالات را از براي خدا بدان و آنكه در خدا است بيمقابل بدان چرا كه خدا را مقابلي و ضدي نيست و اين صفات را كه براي خدا گفتيم نه از جهت آنست كه ما ذات او را شناختهايم بلكه چون ديديم كه اين خلق را به طور حكمت خلق كرده است گفتيم خالق اين عالم حكيم است و چون ديديم كه اين همه آسمان و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و گياه و حيوان و انسان آفريده است گفتيم توانا است و چون ديديم كه صداها در ملك او است و در خلق او و حاجات ايشان را برميآورد گفتيم شنوا است و چون ديديم كه در مُلكش رنگها و شكلها و نورها و ظلمتها است و همه را به بهتر طوري قرار داده گفتيم بينا است و چون ديديم عالم برپا است گفتيم زنده است و چون ديديم خلق عوض و بدل ميشود گفتيم خالق بايد مثل مخلوق نباشد پس قديم است و تغيير نميكند و چون خلق را محتاج ديديم گفتيم خالق اين نبايد محتاج باشد و چون خلق را رعيت ديديم گفتيم خالق اينها بايد سلطان باشد و چون خلق را مملوك ديديم گفتيم خالق اينها آقاست كه به عربي سيّد و رب گويند و چون ديديم كه اينها تمام ميشوند گفتيم خالق اينها پاينده است و چون ديديم كه خلق اول دارند گفتيم خالق اينها ازلي است يعني اول ندارد و چون ديديم كه عالم با نظم است گفتيم خالق آن داناست و همچنين باقي صفات، نه آنكه ما بر ذات خدا مطلع شدهايم و به ذات او رسيدهايم و اينها را آنجا ديدهايم نه ما تنها بلكه هيچ پيغمبري حتي محمد بن عبداللّه صلوات اللّه و سلامه عليه و آله به ذات خدا نرسيده و از خلق خدا دانسته كه خدا اين صفات دارد و ما هم ميگوييم كه خدا دانا و بينا و شنواست و اگر كسي بپرسد كه چگونه خدا ميداند يا ميبيند يا ميشنود خواهيم گفت نميدانيم چرا كه اين صفات ذاتي است و ما بر ذات اطلاع نداريم و اين نقص در توحيد ما به قدر طاقت بنيآدم نميشود چرا كه ما مكلف به شناختن ذات خدا نيستيم بلكه هركس هم ادعا كند شناختن ذات خدا را آن را كافر و ملحد ميدانيم و چون اين صفات را هم عين ذات ميدانيم هركس در كيفيت اين صفات سخن گويد چنان ميدانيم كه در كيفيت ذات سخن گفته
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 28 *»
و كافر است يقيناً چرا كه در ذات احديت نميتوان تكلم كرد و هركس سخن گفت يا تصوري كرد، در مخلوق گفت و مخلوق را تصور كرد و خدا ناميد و او را پرستيد و او كافر است چرا كه مخلوقي را پرستيده. پس حذر كن از جماعتي كه مجلس درس آراسته و در كيفيت علم خدا سخن ميبافند و مباحثه و جدال مينمايند يا حقيقت ذات را بيان ميكنند و قطع بدان كه جايز نيست سخن گفتن در ذات خدا مگر از براي پاكي آن و بري بودن از اين سخنها و از اين تصورها و آنچه ما ميگوييم همه سخن در حادث ميگوييم و ميگوييم كه اين خدا نيست و چون قومي خواستند در خدا سخن بگويند از راه هدايت گمراه شدند مثل تابعين محييالدين ابنعربي صوفي ملحد كافر سني و مثل غزالي پس گمراه شدند و گمراه كردند، خدا ايشان را لعن كند.
پس ما از خدا هيچ نميشناسيم مگر خلق او را و همه سخنهاي ما آنست كه آنچه در خلق ميبينيد خلق بدانيد و خدا ندانيد و لكن جمعي را خوش نميآيد و خداي مخلوقي براي خود ميخواهند و عجبتر آنكه ما ميگوييم كه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله و اوصياي او: خدا را نشناختند مگر آنكه خلق خدا را شناختند و با وجود اين ما را به عداوت و به جهت خوار كردن غالي ميخوانند و خود ايشان صفات خلق را صفات خدا ميدانند و در خدا تكلم ميكنند و چنان ميدانند كه صفات خدا را ميفهمند و اين لازم دارد كه خود را چنان لطيف دانند كه ميتوانند ذات خدا را بشناسند الحال كداميك به غلو نزديكتريم و سزاوارتر؟ باري هركس اعتقادي او آن باشد كه پيغمبر ميتوانست ذات خدا را بشناسد و به ذات خدا برسد كافر است و از دين اسلام خارج است چرا كه پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله مخلوق است و از رتبه مخلوقي به رتبه خدايي نميتواند برود و خدا هم از رتبه خدايي به رتبه مخلوقي فرود نميآيد پس نميتواند كه خدا را بشناسد مگر به آنقدر كه خدا خود را تعريف كرده است براي او و ما هم هرقدر ائمه و پيغمبر: تعريف كردهاند ميدانيم و زياده در قوه ما نيست پس خدا چون خود را در كتاب خود و پيغمبر و ائمه: او را به اينطور تعريف كردند ما اظهار كرديم و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 29 *»
اعتقاد كرديم و كيفيت اين صفات را نه ما و نه ايشان هيچيك نميدانيم به جز خدا خودش، از اين جهت پيغمبر فرمود خدايا تو چناني كه خود را ستودهاي من ستايش تو را نميتوانم به انجام رسانم، و فرمود نشناختيم تو را چنانكه بايد.
فصل
اما اينكه ما گفتيم كه اين صفات ذاتي است نه مقصود ما اين است كه اين صفات چيزي غير از ذات است و به ذات خدا چسبيده است چنانكه رنگ غير از كرباس است و به كرباس چسبيده و درازيِ نيزه غير از چوب است و به چوب چسبيده و وزن طلا غير از طلا است و به طلا چسبيده و همچنين، چرا كه غير از خدا مخلوق است و مخلوق با خالق جفت نميشود و به رتبه خالق نميرسد تا با او جفت شود، خدا لطيف است و غير او همه غليظ و درشت ميباشند و صورت درشت بر چيز لطيف پوشانيده نميشود نميبيني كه عقل را نميتوان در خم رنگرزي رنگ كرد و روح را نميتوان همچون موم پهن و دراز كرد و نفس را نميتوان همچون جسم، سنگين و سبك كرد و همچنين، پس غير خدا كه مخلوق است و غليظ و درشت نميشود كه با خداي لطيف جفت شود و خدا به آن صفت شود و نميتواند كه آن صفت هم قديم باشد چرا كه خدا يكي است و هرچه غير خدا است بايد خلق خدا باشد چنانكه فهميدي پس معلوم شد كه صفت خدا غير خدا نميتواند بشود پس چون غير آن نشد بايد عين ذات خدا باشد چنانكه احاديث بسيار وارد شده است پس چون عين ذات خدا شد از فهم خلايق بالاتر شد و هيچ مخلوقي به او نميتواند رسيد كه آن را بفهمد و نه اين است كه حالا كه اين صفات عين ذات شد دانايي او غير شنوايي او باشد و هر دو غير بينايي و هر سه غير زندگي و هر چهار غير توانايي او و همچنين باقي صفات بلكه همه صفات او همه عين ذات است و ذات يكي است چنانكه دانستي، مركب نيست از خوردهخوردهها و نه اينكه مركب نيست يعني يك خوردة كوچك است بلكه عظمت او از عقلها و فهمها بيرون است كه عظمت او را كسي نميتواند بفهمد حتي پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله پس خدا ذاتي است كه يكجا به همه خود بينا و شنوا و گويا و تواناست و همچنين همه صفات ديگر، نه مثل مخلوق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 30 *»
است كه به چشمي ببيند و به گوشي بشنود و به فهمي علم داشته باشد و به دستي توانا باشد و به روحي زنده باشد، بلكه همه ذاتش چشم است و گوش است و دانايي است و زندگي است و توانايي است و نور است و با كل خود بينا و شنوا و دانا و زنده است و توانا و همچنين باقي صفات، و اينها نه از جهت فهميدن ذات خداست بلكه خودش خود را به اينطور ستوده و پيغمبرش و اوليائش اينطور او را ستودهاند ما هم او را اينطور ميستاييم و خود ذات او را نميدانيم و به ذات او نميرسيم و گفتيم اينها ذات اوست به جهت آنكه ذات خدا ناقص كه نميتواند باشد به جهت آنكه گفتيم پس بايد كامل باشد و كامل آنست كه همه كمالي داشته باشد و آنچه گفتيم كمال است پس بايد خدا چنين باشد و اين صفات وقتي نقص است كه ضد داشته باشد و نهايت داشته باشد وقتي كه ضد ندارد و نهايت ندارد كمال است و احدي و بايد خدا چنين باشد پس بايد خدا را به آنطور كه خود ستوده ستود چرا كه تكليف ما همانقدر است و فهم اصل ذات، شأن مخلوق نيست و تكليف او هم نيست.
فصل
كمال توحيد صفات در آنست كه جميع آن صفات كه خلق بتوانند ادراك كنند يا نام برند از خدا دور كني به جهت آنكه هرچه تو آن را بفهمي مثل خود تو است نميبيني كه تو ملائكه را نميبيني به جهت آنكه مثل تو نيست جن را نميبيني به جهت آنكه مثل تو نيست تن تو عقل و روح را نميبيند چرا كه تن تو كثيف است و آنها لطيف از اين جهت چشم تو آنها را نميتواند از بس لطيفند ببيند بلكه تو هوا را نميبيني به جهت لطيف بودن آن و آتش را نميتواني ببيني از بس لطيف است، وقتي كه بسياري از خلق خدا را تو نبيني و نفهمي خود خدا را چگونه ميتواني ببيني و بفهمي؟ پس هرچه بفهمي مثل خود تو كثيف است و هرچه به كثيفي تو باشد مثل تو مخلوق است پس هر صفت كه بفهمي به عقل خود يا روح خود يا جسم خود همه مخلوق است و لايق ذات خدا نيست به جهت آنكه دانستي.
پس كمال توحيد در آنست كه آنچه ميفهمي و ميتواني در آن سخن گفت از خدا دور كني و خدا را از آن بالاتر بداني يعني همة آنها را مخلوق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 31 *»
بداني و اعتقاد كني كه خدا از آن برتر است چنانكه مولاي متقيان و اميرمؤمنان7 فرموده كه هرچه را به نهايت فهم خود بفهميد مخلوق است مثل خود شما و خدا نيست پس راه سلامت در وصف خدا آنست كه نگويي چنين است بلكه هميشه بگويي كه چنين نيست يعني نگويي كه خدا بيناست مثلاً، بلكه بگويي خدا كور نيست و نگويي كه خدا شنواست و بگويي كر نيست و نگويي خدا تواناست و بگويي خدا ناتوان نيست و همچنين، هميشه نقصها را دور كني نه كمال را بگويي در آن، به جهت آنكه تو نقص را خوب ميفهمي و آن يقيناً خدا نيست و اما كمال او را آنطور كه هست نميفهمي و آنچه ميفهمي به قدر عقل تو است و فيالحقيقه آن نقص است چرا كه تو ناقصي و به قدر ظرفيت خود ميفهمي و هرچه ميفهمي ناقص است و لايق خدا نيست مثلاً كاسهاي كه يك من آب ميگيرد بهتر براي او آنست كه بگويد دريا كوچك نيست نه آنكه بگويد دريا بزرگ است چرا كه بزرگي بيش از ظرفيت يك من آب نميفهمد و اگر او بگويد دريا بزرگ است نهايت بزرگي كه ميفهمد همان ظرفيت يك من است و آن لايق دريا نيست پس ما آنچه ميفهميم از علم به قدر ظرفيت ما است و آن لايق خدا نيست پس همان بهتر كه بگوييم خدا جاهل نيست و اينطور كه ما ميفهميم نيست اما چهطور است در قوه ما نيست پس هوشدار و اگر راه سلامت ميخواهي هميشه بگو چنين نيست و هرگز مگو چنين است كه در خطر خواهي افتاد و هيچكس نميتواند بگويد كه خدا چهطور است مگر خود خدا و آنچه در احاديث يافت ميشود از وصف خدا كه چنين است براي فهم پستترين خلق گفتند كه اگر همه را ميگفتند چنين نيست چنين نيست مردم گمان ميكردند كه پس هيچ نيست به جهت رفع اين گمان گاهي وصف كردند كه چنين است و اما براي عقلا تعليم كردند كه چنين نيست پس ما اگر وصفي كنيم گاهي كه چنين است چنانكه كرديم از براي رفع همين توهم، پس وصف كرديم به آنطور كه شنيدي و بعد اين را ياد كرديم تا آنكه چنان گماني كسي نكند و الا حد ما همه همان است كه بگوييم چنين نيست و هرگز در اعتقاد نبايد كه خدا را به قدر عقل خود وصف
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 32 *»
كنيم چرا كه او عظيمتر از عقل ما است و همچنين هرچه ما تكلم ميكنيم به قدر عقل خود ما است پس تكلمهاي ما هم لايق نيست و لكن اگر در مقام تعليم تكلم نكنيم جاهل هيچ نميفهمد و اين درست نيست از اين جهت ائمه فرمودهاند كه هرگاه سخن به خدا رسيد ساكت شويد و خدا خود در قرآن فرموده كه خدا نهايت سخن است يعني سخن به او نميرسد و چون به او رسيد بريده ميشود پس اگر توحيد كامل ميخواهي اين راه را به دست بگير كه نجات دنيا و آخرت در آن است.
فصل
بدانكه صفات اضافه آنست كه صفت خدا را نسبت به خلق بدهي و قرين خلقي كني به جهت آنكه اضافه در زبان عربي يعني نسبت و صفات اضافه يعني صفات نسبت و مثل اين آن است كه ميگويي خدا داناست به حال من و شنواست مر دعاي مرا و بيناست مر اعمال من را پس دانايي را با حال خود قرين كردي و شنوايي را با دعاي خود قرين كردي و بينايي را با اعمال خود قرين كردي و معلوم است كه دانايي و شنوايي و بينايي صفات ذاتي خدايند و حال و دعا و اعمال تو صفات تو هستند و از خلق خدايند پس صفات خدا را به خلق نسبت دادي و قرين كردي و اين دانايي و شنوايي و بينايي كه نسبت به خلق يافت و قرين به خلق شد اين ذات خدا نيست چرا كه ذات خدا قرين به خلق خود نميشود و متصل به خلق نميشود و نسبت به خلق نميگيرد پس آنچه از اينجور صفت بشنوي كه قرين به خلق شده بدانكه اين ذات خدا نيست يقيناً بلكه اين صفتها نيز خلق خدايند كه با خلق خدا قرين شدهاند پس خدا دو چشم دارد يك چشم عين ذات اوست كه قرين به خلق نميشود و جفت با حادث نميگردد هرگز، و يك چشم دارد كه جفت با حادث ميشود و قرين با حادث ميشود و اين چشم مخلوق است يعني صفتي است مخلوق خدا و چون چشم شريفي بود گفتيم چشم خداست نه آنكه به خدا چسبيده يا قرين با خدا شده و مثل اين چشم مثل آن است كه كعبه را ميگويي خانه خدا مسجد را ميگويي خانه خدا و خدا در كعبه نمينشيند و نميخوابد و در مسجد قرار نميگيرد بلكه خانهايست در زمين كه شرافت دارد و خوب خانهايست، از اين جهت خانه خدا گفتيم و مثل عيسي روح اللّه، نه آنكه عيسي ذات خداست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 33 *»
يا روح در تن خداست نعوذباللّه بلكه چون روح خوبي شريفي داشت گفتيم عيسي روح خداست پس خدا چشمي آفريده كه بسيار چشم شريفي است و آن را گفته چشم من و با آن ميبيند و آن چشم است كه با ديدنيها جفت ميشود و قرين ميگردد و متصل ميشود و اما ذات خدا با ديدنيها جفت نميشود و متصل نميگردد و همچنين گوشي آفريده كه بسيار گوش خوبي است و شريف است آن را گفته گوش من و آن گوش است كه با شنيدنيها جفت ميشود و قرين ميگردد و علمي آفريده كه آن با معلومها جفت ميشود و توانايي آفريده كه آن با مخلوقات جفت ميشود و سلطنتي آفريده كه آن با رعيت جفت ميشود و مربّيي آفريده كه آن با تربيتشدگان جفت ميشود و رخي آفريده كه آن با روكنندة به او جفت ميشود و غالبي آفريده كه او با مغلوبان جفت ميشود و ذاتي آفريده كه او با صفات ديگر جفت ميشود و نفسي آفريده كه آن با چيزهاي ديگر قرين ميشود و روحي آفريده كه آن با حيات عالم جفت ميشود و همچنين و اينها با خلق جفت ميشوند و اما ذات با هيچ خلقي جفت نميشود زيرا كه اگر خدا با خلق جفت شود يا بايد كه همه خلق بالا روند در رتبه ذات او تا با هم جفت شوند يا بايد خدا پايين آيد تا با خلق جفت شود حال نه او به زير ميآيد نه اينها بالا ميروند او در رتبه خدايي خود است و خلق آنجا نيستند و خلق در رتبه خلقي خود و خدا اينجا نيست پس با هم جفت نميشوند و به جهت آنكه جفت شدن از صفات خلق است و خلقها با هم جفت ميشوند پس خدا بايد به صفات خلق آراسته نباشد و مثل ايشان نباشد پس خدا با خلق جفت نميشود پس آنكه جفت شده خلق خداست پس هر صفتي از خدا كه با خلق جفت شد ميدانيم كه آن ذات نيست و خلق خداست كه از شرافت و خوبي، خدا او را به نفس خود نسبت داده است و چون صفت خداست و خلق خدا، دانستيم كه شريفترين خلق خدا است و پيشترين خلق خدا و بهترين ايشان، كه هيچ خلقي نه ملك مقربي نه نبي مرسلي نه مؤمن ممتحني به او نميرسد و ادراك و فهم او نميتواند نمود و آنچه در مقام صفات خدا گفته آيد و به سخن درآيد از اين مقام نخواهد گذشت بلكه به اين مقام نيز نخواهد رسيد و اين صفات آن صفاتي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 34 *»
است كه پيشتر گفتيم كه خدا خود را به آن صفات ستوده است و آن را بيان نموده است چرا كه ذات خدا كه ذات خداست و ستايش خدا غير ذات است پس غير ذات كه شد بايد همين صفات ستايش خدا باشد پس آنكه ميگويند ستايش مر خداي راست يعني اين صفات كه عرض شد مر خداي راست، يعني لايق هيچكس جز خدا نيست و اين ستايش را خدا براي خود كرده و هيچكس چنان ستايشي نميتواند بكند پس خدا ستودة به آن ستايشها است و بس و شايسته احدي نيست مگر شايسته خدا، هوش دار و اين سخنان نغز دلكش را درياب تا موحد شوي.
فصل
اما صفات افعال و كردار خدا پس آن صفاتي است كه در او كردن كاري باشد چون آفريننده و روزيدهنده و زندهكننده و ميراننده و بخشنده و گيرنده و بلندكننده و پستكننده و امثال اينها زيرا كه وقتي كه آفريد ميگويي آفريننده و وقتي كه روزي داد ميگويي روزيدهنده وقتي كه زنده كرد ميگويي زندهكننده و وقتي كه ميراند ميگويي ميراننده و تا نيافريده آفريننده نيست اگرچه قدرت آفريدن دارد و تا روزي نداده روزيدهنده نيست اگرچه قدرت روزيدادن دارد پس پيش از آفريدن و روزيدادن همان قدرت است و اسم آفريننده و روزيدهنده به او نميگويي، مثلاً زيد پيش از آنكه بايستد قدرت ايستادن دارد ولي ايستاده نيست وقتي كه ايستاد ايستاده به او ميگويي و تا ننشسته قدرت نشستن با او هست ولي نشسته به او نميگويي وقتي كه نشست نشسته به او ميگويي و همچنين باقي صفاتِ فعلي، تا فعلي نكرده آن صفت نيست و همان قدرت بر آن صفت است مثل كسي كه پول نداده قدرت بر دادن دارد ولي پولدهنده به او نميگويي وقتي كه داد پولدهنده به او ميگويي و كسي كه زنا نكرده همان قدرت بر زنا دارد و زناكننده به او نميگويي و كسي كه فسق نكرده قدرت بر فسق دارد و فاسق به او نميگويي وقتي كه فسق كرد فاسق به او ميگويي و پادشاهي كه عدل نكرده قدرت بر عدل دارد عادل به او نميگويي وقتي كه عدالت كرد عادل به او ميگويي. پس يكجوره صفت براي خدا هست كه تا آن كار نكرده آن صفت براي او نميگويي وقتي كه آن كار كرد آن صفت براي او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 35 *»
ميگويي و پيش از آن كار قدرت بر آن دارد و آن جوره صفات را صفات فعلي ميگويند و اين صفات چون پيش از كردن آن كار نيست و بعد پيدا ميشود چنانكه زيد پيش از نشستن، صفتش نشسته نيست اگرچه قدرت دارد و بعد از نشستن صفتش نشسته ميشود پس اين جوره صفات حادثند و خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و اين صفات نبوده و بعد پيدا شده پس اين صفات حادث است و چون حادث شد مخلوق است و چون مخلوق شد خالق نيست و به خدا نچسبيده و قرين با ذات خدا نيست به جهت آنكه در رتبة ذات او نيست و ذات او هم در رتبه اين نيست پس با هم قرين نخواهند شد چنانكه دانستي.
و اين صفات نيز مخلوق خدا است مثل صفات اضافه و نسبت اين صفات به خدا هم مثل نسبت خانه خداست به خدا چون آفريننده و روزيدهنده و امثال آن، كه اينها صفات نيكويي بودند و پسنديده خدا بودند خدا اينها را به خود نسبت داده و الا با ذات خدا جفت نميشوند و غير ذات خدايند و هرچه غير اوست مخلوق اوست.
فصل
چون دانستي كه صفات چه معني دارد و چند قسم است الحال بياب معني توحيد صفات را كه بايد خدا را در صفاتش نيز توحيد كني چنانكه در ذاتش توحيد كردي انشاءاللّه، پس بدانكه توحيد صفات آنست كه بداني كه اين صفتها كه عرض شد كه موجودند و هستند و غير خدايند و مخلوق خدايند نظر ايشان به غير خدا نيست و از براي غير خدا حركت نكردهاند و به حكم غير او كاري نكردهاند و نخواهند كرد، به رضاي خدا و خواهش او حركت ميكنند و بس و از براي خود ايشان ميلي نيست و حركتي به خواهش خود نميكنند پس آن صفات در نزد خدا مانند دست تواند در نزد تو كه هرگز دست تو بيحكم دل تو حركت نخواهد كرد و ساكن نخواهد شد پس هر وقت كه دست حركت كرد معلوم ميشود كه دل حركت داده است و هر زمان كه دست ساكن شد دليل آنست كه دل او را حركت نداده يا مثل ميت در نزد غسّال كه به هيچ طرف نگردد مگر به حركت دادن غسّال، پس اين صفات كه دانستي كه ذات خدا نيستند و خلق خدايند و حادث ميباشند در نزد خدا به اينطور مطيع و منقاد او ميباشند كه هيچ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 36 *»
عمل از ايشان نيايد مگر به خواهش خداوند و چون چنين شدند صفت خدا شدند و كار ايشان كار خدا شد و نه از براي خود حركت كنند و نه از براي غير خود مگر براي خدا و به اين سبب نور خدا شدند و خود ايشان هيچ پيدا نيستند و همه نور خدا است و بس، مثال آن هوا است كه يقيناً هوا هست و غير ديوار است يقيناً و لكن چون بنگري غير ديوار هيچ پيدا نباشد و خود هوا ديده نشود با وجود آنكه ميداني كه هوا هست پس آن صفات در نزد خدا اينطور پنهانند كه هيچ خودشان پيدا نيستند و همه نور خدا پيداست و غير نور خدا هيچ چيز پيدا نيست پس خدا به يگانگي خود در صفات جلوه كرده است و شريكي در اين جلوه و پيدايي ندارد چنانكه در ذات خود شريك نداشت در اين صفات هم شريك ندارد مثلاً زيد عالم است و در علم خود يگانه است و در خانهاي هم كه نشسته است يگانه است كسي در آن خانه هم با او شريك نيست پس زيد هم خودش يگانه است و شبيهي ندارد هم در بودنش در اين خانه يگانه است كه كسي ديگر در اين خانه با او نيست. همچنين خداوند عالم هم ذاتش يگانه است و مركب نيست و شريكي در خدايي ندارد و هم در پيدايي خود در اين صفات شريكي ندارد و هيچكس غير از او در اين صفات جلوه نكرده است ولي بايد دانست كه ذات او قرين با اين صفات نيست چنانكه عرض شد و لكن نور او در اين صفات پيداست پس در حقيقت اين توحيد، توحيد نور خدا است كه قرين با همه اين صفات شده است و صاحب همه اين صفات است و خود آن نور هم خلق است و ذات خدا نيست و صفت اعظم اعظم خداست كه همه صفتها صفتهاي اوست پس آفريننده و روزيدهنده و هرچه مثل اينها باشد و داناي پوشيده و آشكار و بيناي بندگان و شنونده صداهاي ايشان و هرچه مثل اينها باشد همه صفات نور خداست پس نور خدا خالق و عالم است و همچنين باقي صفات و اين نور قرين با صفات ميشود و از اين جهت آن هم خلق است و بايد آن نور را يگانه دانست كه چنانكه ذات خدا يگانه است نور خدا هم يگانه است و اين است آنكه خدا فرموده است در قرآن كه معني آن اين است نيست مثل او چيزي يعني نيست مثل اين نور چيزي زيرا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 37 *»
كه او در اين صفات جلوه كرده و هيچكس در اين صفات جلوه نكرده پس شبيه او چيزي نيست و اما خود خدا با صفتي قرين نشده كه بتوان گفت نيست مثل او چيزي، مثل اين حكايت آن جامه كه زرد است اگر جامه ديگر زرد باشد ميگويي اين جامه مثل آن جامه است و اگر جامه زردي ديگر نباشد ميگويي نيست مثل اين جامه جامهاي يعني در زردي اما اگر جامه رنگ نداشته باشد اصلاً جاي گفتن مثل نيست اصلاً و قطعاً چه بگويي هست چه بگويي نيست. مثَل ديگر، هوا لطيف است و رنگ ندارد پس غلط است اگر كسي بگويد كه چيزي شبيه به هوا در رنگ نيست به جهت آنكه رنگ ندارد، حال آن كه صفت ندارد اصلاً نميتوان گفت اين مانند ندارد زيرا كه چيزي كه به چيزي ميماند، در صفت به آن ميماند و اگر صفت نباشد جاي گفتن مانند نيست پس اگر كسي گفت كه فلان مانند ندارد يعني در صفات خود مانند ندارد پس قول خدا كه فرموده نيست مثل او مانندي يعني در صفات مانندي ندارد پس اين يگانگيِ همان نور است كه صفت دارد ولي كسي مثل صفت او صفت ندارد پس بيمانند است و اين يگانگي يگانگي خلقي است كه اين يگانگي را عرب واحد ميگويد و يگانگي ذات يگانگي است كه عرب آن را احد ميگويد و بايد فرق مابين اين دو را بگويم.
بدانكه زيد مركب است از اعضا كه به هم گرد آمده است و آن را ميگويي يك مرد و يكي به آن ميگويي اين جوره يكي بودن كه اجزا داشته باشد يكي بودني است كه عرب آن را واحد ميگويد و اما آنكه ديگر جزء و جزء ندارد آن را عرب احد ميگويد پس زيد احد نيست ولي واحد هست و واحد، نخستِ شماره است و احد از شماره نيست نميبيني كه زيد را ميگيري ميگويي اين يكي و عمرو را به او ميچسباني ميگويي اين دو تا پس زيد را نخست قرار دادي و اجزاء دارد و اما احد بالاي شمارهها است و در زبان عجمي احد را يك ميگويند و واحد را يكي ميگويند پس زيد يك نيست ولي يكي است و يكي يعني چيزي كه نسبت به يك دارد مثل كرماني كه نسبت به كرمان دارد و آن ياء كه در آخر يكي است مثل يائي است كه در آخر تهراني و كرماني و يزدي است پس عدد نخستين يكي است يعني نسبت به يك دارد و جلوه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 38 *»
او است در اعداد و شمارهها، پس توحيد ذات توحيدي است كه يكبودن خدا را بشناسي و توحيد صفات توحيدي است كه يكي بودن صفات را بشناسي يعني صفات خدا نخستين همه موجودات است و اول آن صفات است و خلق، دويم و سيوم ميباشند پس خدا هم يك است هم يكي است، يك است در ذات و يكي است در صفات و هركس خدا را يكي نداند يعني صفات او را نخستين خلق نداند مشرك است و وقتي نخستين يكي است كه چيزي با او نباشد و اگر با او چيزي باشد دو خواهد بود نه يكي. پس توحيد صفات خدا آنست كه اقرار كني كه صفات او يكي است و هيچكس با آنها در آن مقام نيست و اين صفات هم به همان يك نور اعظم برميگردد و اوست يكي و اجزاي او اين صفات ديگرند مثل آنكه زيد يكي است ولي شنوا و بينا و گويا و توانا و بويا و دانا و همچنين، و با وجود اينها يكي است همچنين آن نور اول همه صفات را دارد و يكي است و چون مختص خدا است پس يكي بودن خدا همان است و اما ذات خدا يك است نه يكي، پس بفهم اين نكتههاي نغز را كه در هيچ كتاب نخواهي يافت و از هيچكس نخواهي شنيد و مشكلترين امور بيان كردن اين مطالب است به اين الفاظ و لاقوة ا÷ باللّه.
فصل
بدانكه چيزهاي عالم را دو اسم است يكي اسم همه آن يكي اسم خوردهها و جزؤهاي آن، مثلاً اسب زرد درشت پردو شكيل، پس شكيل اسم همان اندازه اندام اوست و پردو اسم همان بسيار دويدن اوست و درشت اسم همان كلفتي اوست و زرد اسم همان رنگ اوست و اسب اسم همه آن، پس از زرد همان رنگ آن را ميخواهي و ميفهمي نه چيزي ديگر و از درشت همان كلفتي آن را ميفهمي و ميخواهي نه چيزي ديگر و اما از اسب همه آن را ميخواهي كه هم زرد است و هم كلفت است و هم پردو و هم شكيل. و همچنين به زيد، عالِم ميگويي و همان جهت علم آن را ميخواهي و نجار ميگويي همان جهت نجاري آن را ميخواهي و كوتاه، همان جهت كوتاهي آن را ميخواهي و سفيد، همان جهت سفيدي آن را ميخواهي و چاق، همان جهت چاقي آن را ميخواهي و سنگين، همان جهت وزن آن را ميخواهي و اما زيد كه گفتي همه آن را ميخواهي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 39 *»
و همچنين خداوند عالم را اسمهاست چون خالق و رازق و عالم و قادر و رحمن و اللّه و امثال اينها و هيچيك از اين اسمها كلي نيست مگر اللّه كه آن اسمي است كه همه آن اسمها در زير اوست و او بالاي همه اسمها است زيرا كه اللّه به فارسي به معني خداست و خدا كسي است كه دارنده همه صفتها باشد چه صفت ذات و چه صفت اضافه و چه صفت خلق و بعد از لفظ خدا رحمن است زيرا كه رحمن در زبان فارسي به معني بخشنده است و جميع صفات خلقي همه از بخشش عام او است كه شامل مؤمن و كافر در دنيا و آخرت همه هست بعد از آن رحيم كه بزرگتر از همه صفات نيكو است و مخصوص به مؤمنين است و مقابل آن منتقم يعني انتقامكشنده از فجار و گناهكاران است پس هيچ صفت نيكي نيست مگر آنكه در زير رحيم است و هيچ صفت غضبي نيست مگر آنكه در زير منتقم است و از اين جهت آن سه اسم شريف در بسم اللّه الرحمن الرحيم گذارده شده است يعني به نام خداي بخشاينده مهربان پس خدا اسمي است كه برتري دارد بر همه صفات ذات و صفات اضافه و صفات خلق چرا كه خدا آنست كه همه را داشته باشد و اما بخشاينده اسمي است كه همه صفات خلق در زير اوست چه صفات مهرباني چه انتقامي و غضبي و اما رحيم يعني مهربان اسمي است كه برتري دارد بر همه صفات نيكي كه براي مؤمنان است پس گويا همه اسمهاي خدا در اين بسمله هست از اين جهت فرموده است امام7 كه بسم اللّه الرحمن الرحيم نزديكتر است به اسم اعظم از سياهي چشم به سفيدي چشم، چرا كه همه اسمهاي خدا در زير اوست و او بر همه برتري دارد.
باري غرض از اين فصل آن بود كه بيان كنيم كه تو كه به زيد ميگويي دراز، بايد زيد كه آنجا ايستاده يك درازي براي بدن او باشد كه تو اين كلمه دراز را به آن بگويي كه اگر تن او كوتاه باشد اين كلمه دراز گفتن تو به او بيمعني است پس بايد تن او خودش دراز باشد تا اسم درازي كه تو گفتي راست باشد و الا دروغ خواهد بود پس چون لازم شد كه دراز باشد گوييم كه درازي صفت اوست نه ذات او چرا كه وقتي كه بچه بود زيد بود اما دراز نبود درازي تازه پيدا شده و اين اسم درازي براي آن صفت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 40 *»
است كه تازه پيدا شده و پيشتر نبوده بفهم كه چه ميگويم و درست هوش دار كه مطلب بلند است و همچنين به زيد ميگويي قرمز و معني اين قرمز آن صفتي است كه در تن زيد هست و اين لفظ از براي رنگ تن اوست نه از براي خود زيد چرا كه وقتي كه قرمز رنگ نبود به او نميگفتي قرمز بلكه به او ميگفتي سفيد چون رنگش قرمز شد گفتي قرمز پس بايد در تن زيد قرمزي باشد تا اسم قرمز راست باشد و الا دروغ خواهد شد و همچنين ساير صفات اما زيد خود اوست كه در همه احوال بوده و در همه صفتها او درآمده و به همه رنگها و شكلها او شده است و خود او زيد است و لكن ميگويم كه زيد روي هم رفته شكلي دارد و عمرو روي هم رفته شكلي دارد كه زيد را به جهت آن شكل زيد گفتي و عمرو را به جهت آن شكل عمرو گفتي اگر شكل زيد را از زيد بگيرند ديگر زيد نيست و اگر شكل عمرو را از عمرو بگيرند ديگر عمرو نيست نميبيني كه خدا اگر عمرو را به صورت سگي بكند چنانچه بنياسرائيل را به صورت شادي كرد ديگر عمرو نيست و ديگر به او سگ ميگويي و اگر سگي را به صورت عمرو كند ديگر به او سگ نميگويي پس معلوم شد كه زيد روي هم رفته يك شكلي دارد كه به واسطه آن شكل او را زيد ميگويي و عمرو روي همه رفته شكلي دارد كه عمرو را به واسطه آن شكل عمرو ميگويي اگر آن شكل را از ايشان بگيرند ديگر اسم زيد و عمرو بر ايشان راست نيست و همچنين اگر خدا زيد را به شكل حسن كند و حسن را به شكل زيد كند اسمها هم برميگردد ديگر زيد زيد نيست حسن است و حسن حسن نيست زيد است و از اين مثَل واضحتر دو تكه موم يكي را به شكل آدمي ميسازيم يكي را به شكل شتري پس به آن ميگوييم آدم به اين ميگوييم شتر به جهت آن شكلها و اما اصل موم نه آدم بود و نه شتر چون به آن شكلها شدند آن اسم بر ايشان راست شد بعد آن آدم را خراب ميكنيم به شكل شتر ميسازيم و شتر را خراب ميكنيم به شكل آدم ميسازيم آنگاه اسم برميگردد آن كه آدم بود شتر ميشود آن كه شتر بود آدم ميشود پس معلوم شد كه آن اسم بزرگ هم براي صورت است و الا اصل خميره اسمي ندارد چرا كه خميره زيد و عمرو و بكر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 41 *»
همه از آب و گل است و آب و گل نه زيد است و نه عمرو پس به سبب شكل زيد و عمرو گفتيم پس زيد و عمرو هم اسم اين شكل است نميبيني كه اگر شكل رفت اسم هم ميرود.
چون اين مطلب را دانستي كه همه اسمها چه بزرگ و چه كوچك همه اسم صفات ميباشند و تا در بيرون صفتي نباشد اسمي به لفظ نميآيد پس در بيرون خود آن صفت است و در زبان كلمه و اسم زباني آن پس بدانكه اصل اسم به زبان عربي است و معني آن نام است و نام علامت چيز است كه به آن علامت چيز را بتوان شناخت پس هرچه به آن چيزي را بشناسي نام او است و لكن علامتها و نشانيها در هر جايي به طوري است پس نشاني زيد در سخن زاء و ياء و دال است كه به زبان ميگويي و در هنگام سخن به اين كلمه از آن نشاني ميدهي تا شنونده بداند كه تو كه را ميگويي اگر اين كلمه را نگويي نميفهمد كه تو كه را ميخواهي پس زاء و ياء و دال گفتني، نشاني سخني اوست و چون به كسي كاغذي بنويسي در عالم خط و نوشتن، نشاني آن كس كلمه زيد نوشتني است وقتي كه بيننده چشمش بر روي كاغذ افتاد و اين نشاني را روي كاغذ ديد ميفهمد كه تو آنكس را قصد كردهاي اگر اين نشاني نبود به راه دور نميشد نشاني بدهي، پس زيد نوشتني نشاني خطي او است و اگر در تاريكي زيد را نبيني و نداني كيست نشاني او صداي اوست به صداي او ميشناسي او را پس آن صدا اسم گوشي اوست در تاريكي و نشاني گوشي اوست و همچنين اگر چشمت بر او بيفتد از دور و آن را خوب نبيني نميشناسي چرا كه نشاني او خوب پيدا نيست چون نزديك آمد نشاني او را از رنگ و شكل و قد ديدي به آن نشاني ميداني اين زيد است پس آن شكلها كه در تن او هست آن هم نشاني است و گفتيم كه نشاني نام است لكن نامها مختلف ميشود و تفاوت دارد نام زباني و نام خطي و نام گوشي و نام چشمي مثلاً، پس همه نامند اما هريك در جايي، پس همه اسمند. پس نامهاي خدا نيز همين قسم است مثلاً خالق گفتني، اسم گفتني خداست وقتي كه نوشتي اسم نوشتني خدا ميشود خلق او را كه ديدي آن خلق نشاني ديگر اوست و خالق خودش صفتي است از خدا اگر كسي خود آن را به حسب اعتقاد بشناسد و به اعتقاد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 42 *»
خودش ديده باشد آن همان نام اصلي است كه مثل شكل خود زيد است كه اصل نام، همان شكل خود زيد بود ديگر اين نامهاي گفتني و نوشتني و شنيدني همه تابع او بودند به جهت آنكه اگر آن باشد اينها راستند و فايده دارند و الا فلا، مثل آنكه جسم موم اگر سهگوشه باشد اسم زباني سهگوشه و نوشتني و شنيدني راست است و الا دروغ است پس اين نامها همه تابع آن نام اصلي ميباشند حالا آن صفت خدا كه هست و همه چيزها به آن پيدا شده است آن اصل است و باقي نامها تابع آنند به جهت آنكه شكي نيست كه خالق مثلاً صفت خداست و شكي نيست كه صفت خدا غير خداست پس صفت خالق غير خداست حال كه غير خدا شد اگر خالق اصلش نباشد پس اين خلق از كجا پيدا شد پس خالقي هست حال كه معلوم شد كه هست همان صفت اصلي و نام اصلي است ديگر اين خالق گفتني و نوشتني و خيالكردني همه تابع آنند مثل همان زيد كه مثل زديم و همچنين صفت رازق و رحيم و رحمن و اللّه و هر اسمي و صفتي و همهجا اسم زيد غير از زيد است و اسم خدا غير از خداست، اگر نه، خدا را نود و نه اسم است اگر همه خدا بود پس خدا نود و نهتا بود نعوذباللّه پس اسم خدا غير از خداست غير كه شد مخلوق خداست و چنانكه گفتيم اصلي دارد و فرعي دارد و شخص عارف آنست كه نامهاي فرعي و اصلي خدا را بشناسد و زياده از اين در اين رساله گنجايش نيست و همينقدر هم اگر فهم كني كافي است اگر آنچه گذشت را فراموش نكني و آنچه بيايد را گوش دهي و هوش خود را جمع نمايي چرا كه من شرط كردهام كه در اين رساله عاميانه غالب معرفتها و فضيلتها و حكمتها را بگذارم و به حول و قوة خدا خواهم گذاشت.
مطلب سيوم
در توحيد افعال خداست يعني اقرار به يگانگي كارهاي خدا و اين هم توحيد واحدي است نه احدي يعني اقرار به يكيبودن افعال بايد كرد نه به يكبودن آنها و اين مطلب هم بس مطلبي بزرگ است و لازم است كه آن را در چند فصل بيان كنيم.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 43 *»
فصل
اول بايد بداني معني فعل و كار را تا آنچه را كه مِنبعد ميگويم دريابي. بدانكه فعل به زبان عربي است و معني فارسي آن كار است چنانكه نوشتن كاري است و برخاستن كاري و نشستن كاري است و همچنين، و خدا را نيز كارهاست چون آفريدن و روزيدادن و ميرانيدن و زندهكردن و آمرزيدن و خشمكردن و غير آن از كارها و همه اين عالم كار خدا است و خدا آفريده است و خدا ساخته است و كار از كارگري پيدا ميشود پس بايد كه كارگري باشد تا كاري كند و بايد كارگر حركتي بكند تا كار پيدا شود و اگر حركتي نكند و جنبشي ننمايد آن كار يافت نميشود مثلاً تا دست نويسنده نجنبد خط پيدا نميشود و تا تن ايستنده نجنبد ايستادگي يافت نشود و تا زننده نجنبد زدگي يافت نميشود و همچنين همه كاركنهاي عالم اگر جنبش نكنند كار از ايشان بروز نكند و اين مطلب بسي واضح است و به غير از اين كار معني ندارد و كاري پيدا نميشود.
و هر جنبشي هم بايد مناسب با آن كار باشد زيرا كه نه با هر جنبشي هر كاري ميتوان كرد نميبيني كه با جنبشي كه ميتوان بيل به زمين زد و زمين كند به آن جنبش نميتوان ساعت ساخت زيرا كه جنبش ساعت بايد بسيار ملايم و آرام باشد و جنبش بيل زدن بايد بسيار پر زور باشد تا زمين كنده شود و همچنين جنبشي كه در برداشتن سنگهاي گران به كار است در برداشتن مويي به كار نيست و هر كاري را هم اوزاري در كار است پس بريدن چوب را اره بايد و سوراخكردن را مته بايد و تراشيدن را تيشه بايد و همچنين بافتن را اوزاري ديگر ضرور است و نوشتن را اوزاري ديگر و ساعتسازي را اوزاري ديگر و اوزار هر چيزي هم بايد مناسب آن چيز باشد در نازكي و سطبري و در اندام و شكل و صفت بايد مناسب همان كار باشد چنانچه اسباب ساعتسازي بايد بسي نازك و لطيف باشد و اسباب آهنگري بايد بسي سطبر و درشت باشد و همچنين هر كاري اسبابش بايد مناسب آن باشد پس جنبش كارگر در آن اسباب بايد درآيد و آن اسباب را به حركت و جنبش درآورد به جنبشي مناسب در تندي و كندي و سختي و آهستگي تا آن كار راست آيد و الا به حكمت درست نباشد و آن كار راست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 44 *»
نيايد. ببين كه به آن متة ساعتساز ميتوان آن زور كه به مته نجاران ميآوري آورد و همچنين به سوهان ساعتسازان نميتوان آن قوتي كه به سوهان آهنگران ميكني كرد پس هر كاري را به قدر طاقت و مصلحت آن جنبشي و اسبابي ضرور است.
و بسا كارها كه اسباب آن همان اعضاي تن تو است و بسا كاري كه اسباب بيروني ميخواهد اما آنكه اسباب بيروني ضرور دارد چنانكه دانستي و اما آن كه اسباب بيروني نميخواهد مثلاً برداشتن عصا از زمين همان دست تو بس است آلتي ديگر نميخواهد مثلاً نگريستن آلتي به جز چشم نميخواهد مگر وقتي كه ضعيف شود عينك ميخواهد يا دوربين ميخواهد و شنيدن آلتي جز گوش نميخواهد و بو كردن آلتي جز بيني و سخن گفتن آلتي جز زبان نميخواهد و همچنين يكپاره كارها ميشود كه آلت آن اين تنها و اسباب خارجي نيست مثل خيالكردن كه آلت آن روح انسان است و فهميدنِ معني سخنها آلت آن عقل است و روح را در خيالكردن جنبش روحي در كار است و عقل را جنبش عقلي در فهميدن ضرور است جنبش آنها مثل جنبش تن نيست و بسي لطيف است. جنبش، از جايي به جايي شدن است و جنبش روح و عقل از جايي به جايي چون تن نميشود بلكه در عالم خود از جايي به جايي ميشود و آن جنبش به چشم تن درنميآيد ولي عقل ميفهمد كه از اين معني به معني ديگر جنبيد و از اين خيال به خيال ديگر حركت كرد و در عالم خيال حركتها ميكند و همچنين حركتهاي انسان در خواب، تن او نميجنبد و روح او حركتها ميكند و جاها ميرود و ميآيد و كارها به آن جنبشها ميكند. پس در اين فصل يافتي كه هر كاري كارگري ميخواهد و هر كارگري جنبشي و اسبابي ميخواهد تا آن كار راست آيد پس اين سخن عاميانه را نگاهدار كه بس مطلبي نغز است و به كار ميآيد.
فصل
بدانكه اگرچه خدا محتاج به جنبش نيست و اسباب در كار خود ضرور ندارد اما آفريدههاي او محتاج به جنبشي هستند و محتاج به آلتي هستند كه تا خداوند آلتي نگيرد و جنبشي در آن آلت نگذارد آنها خبر نميشوند و آن كارِ مطلوب در آنها يافت نميشود مثلاً خدا اگر بخواهد هوا را گرم كند با حرارت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 45 *»
و گرمي آفتاب و ستارگان گرم ميكند و اگر بخواهد جايي روشن كند با ستاره و چراغ روشن ميكند و اگر بخواهد درختي بجنباند با باد يا دستِ كسي ميجنباند و اگر بخواهد چيزي بروياند با بهار و تابستان ميروياند و اگر بخواهد بخشكاند با پاييز و زمستان ميخشكاند و اگر بخواهد چيزي را بپزد با آتش ميپزد و اگر بخواهد كسي را بكشد با شمشير و ناخوشيها و زهرها ميكشد و همچنين هر كاري را با اسبابي ميكند و جنبشي هم در آن اسباب خلق ميكند تا آن كار بشود و اين از نقص خدا نيست و خدا نقص ندارد ولي آفريدههاي او ناقصند و نميفهمند اراده خدا را كه به آن طور بشوند نميبيني عالِمي كه هيچ نقص در علم او نيست اگر به طور علم خود سخن گويد عامي نميفهمد بايد آن را واضح كند تا مناسب عامي شود آنگاه عامي بفهمد و اين از نقص عالم نيست بلكه از نقص عامي است و عالم وقتي ناقص است كه نتواند آن حرف را آشكار كند به طوري كه عامي بفهمد پس خدا آنگاه ناقص بود كه نميتوانست اسبابي و جنبشي خلق كند كه خلق او از اراده او خبر شوند نميبيني كه اگر در دل من چيزي باشد و تو نفهمي نقص تو است نه نقص من و اگر من نتوانم كه آن چيز را به سخن درآورم تا تو بفهمي آنگاه نقص من ميشود پس خدا هم ارادهها دارد خلق نميفهمند به جهت آنكه آن اراده لطيف است و خلق را آن قابليت نيست كه آن را بفهمند تا چنان شوند پس اگر خدا اراده خود را حالي خلق نكرده بود به طوري كه بفهمند نقص خدا بود پس چون همة خلق ناقصند از اراده او آگاه نميشوند لهذا ارادههاي خود را در جنبشهاي ظاهري و با آلتهاي ظاهري براي خلق آشكار كرد كه بفهمند مثلاً عقل تو اگر بخواهد كه عصا برداشته شود چون عقل لطيف است و عصا كثيف، عصا از اراده عقل تو خبر نميشود تا بلند شود پس عقل تو جنبش اراده خود را در دست تو پيدا ميكند و دست تو را آلت برداشتن ميكند و چون تن تو هم مثل عصا كثيف است و با عصا همزبان و همجنس است عصا از خواهش و جنبش دست خبر ميشود اطاعت ميكند و برداشته ميشود بفهم چه ميگويم.
پس خدا لطيف است و از خواهش او خلق او خبر نميشوند خواهش خود را در بعضي از خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 46 *»
خود حركت ميدهد و آن خلق را به جنبش درميآورد تا خلق ديگر از آن اراده خبر شوند و اطاعت كنند مثلاً خدا را رضاها و غضبها بود خلق خبر نداشتند تا اطاعت كنند آن رضا و غضب خود را بر زبان پيغمبران جاري كرد آن پيغمبران زبان جنباندند و صداها آمد موافق رضا و غضب خدا خلق شنيدند اطاعت كردند، اگر بر زبان پيغمبران آن رضا و غضب جاري نشدي هيچكس از آن دو آگاه نشدي. و همچنين كارهاي خلقتي خدا همهكس از اراده او آگاه نميشوند پس بايد در خلقي بگذارد تا آن خلق اراده كند، آن اراده اراده او شود و خلق بشنوند و عمل كنند پس چون خواست چوب را بسوزاند چوب از اين خواهش خبر نداشت تا بسوزد به اطاعت او، خدا اراده خود را در آتش گذاشت آتش به سوزانيدن جنبيد چوب خبر شد كه خداي او گفته بسوز سوخت پس آتش پيغمبر بود براي چوب در رسانيدن تكليف سوختن و همچنين ميخواست زمين گل شود و روان گردد زمين نميفهميد، جنبش و خواهش خود را در آب گذاشت آب با او همزبان بود و به او گفت كه خدا چنين ميخواهد شنيد و چنان شد پس آب پيغمبر او بود در اين مطلب، اگر گويي به آب مثلاً كه گفت او هم خلق بود و اراده خدا را نميفهميد ميگويم به آب مثلاً دست تو گفت كه حركت كن يعني تو او را حركت دادي و همان اراده خدا را به آن رساندي اگر گويي به تن من كه گفت ميگويم روح تو يعني روح بخاري كه در تن تو است اگر گويي به او كه گفت ميگويم روح فلكي و همچنين هر خلقي كه حركتي ميكند به او كسي ديگر كه واسطه مابين او و بالاتر است ميگويد و همچنين همه اسبابها و آلتها برميگردند به يك سبب كه او سبب كل است و آلت همه اوست و آن يك خلق چنان لطيف است كه ديگر حاجت به هيچ واسطه ندارد جنبش خدا در او بيواسطه جاري ميشود و او خواهش خدا را بيواسطه ميفهمد و شايد از همين دليلها هم فهميدي كه بايد كار به جايي رسد كه بيواسطه بفهمد و يك نفر باشد كه از همه بهتر و لطيفتر باشد و جنباننده همهچيز آن باشد و سبب همهچيز آن باشد مثل چرخهاي ساعت كه هر چرخي را چرخي ديگر ميگرداند تا كار به فنر ميرسد كه فنر همه را ميچرخاند و او را ديگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 47 *»
چرخاننده ظاهري نيست و ديگر امر باطني آن را ميچرخاند پس چون اين ساعت آسمان و زمين را در گردش بيني كه هر چرخي، چرخي ديگر را ميگرداند بفهم كه در اين ميانه ساعتساز يك فنري گذارده كه همه را به گردش دارد و آن فنر هم از صنعت آن ساعتساز است و هيچ مخلوق به ذات خدا نگردد چرا كه ذات خدا چندان لطيف است كه هيچ خلقي او را نميفهمد و با او جفت نميشود و به او نميتواند رسيد و ذاتي است يگانه، ديگر جنبشي ندارد و جايي ندارد كه از جايي به جايي شود و بجنبد تا ديگري را بجنباند و كسي به او نميرسد تا به جنبش او بجنبد بلكه خلقي خلق كرده كه جنبش كار او است و او جنباننده هر چيزي است به جنبش خود اگر گويي آن خلق اول را خدا چگونه خلق كرد و چگونه از خدا خبر شد گويم گونهها را خدا به او آفريد آنجا گونه نيست، اگر گويي به چه كيفيت خلق كرد گويم كيفيتها را به او و جنبش او خلق كرده آنجا كيفيت نيست، اگر گويي از چه خلق كرد او را گويم ازها را به او آفريد، اگر گويي در چه آفريد او را گويم درچهها به او پيدا شد، مجملاً هر سخني و هرچه در او سخن شود و از او سخني رود به جنبش او پيدا شده پس در خود او سخن نرود و او طور ندارد پس بيطور و بيكيفيت و بياسباب و بيخميره او را خدا آفريد و خود اوست جنبش خدا و اسباب خدا در آفرينش هر كاري، قلم آنجا رسيد و سر بشكست اين حرفها آنجا نيست ميان او و خدا مياني نيست مناسبتي نيست بينسبتي نيست جدايي نيست يگانگي نيست بستگي نيست رستگي نيست نزديكي نيست دوري نيست جفتي نيست تنهايي نيست چرا كه همه اين حرفها به آن پيدا شده و خدا همه را با آن خلق كرده پس آنجا حرف نيست اصلاً اگر بيحرف ميفهمي بفهم و الا حرف برنميدارد.
فصل
چون كارهاي خدا را شناختي و دانستي كه كارهاي او تفاوت دارد و هر كاري را با اسبابي ميكند و حركتي و جنبشي مناسب آن كار در آن اسباب ميگذارد پس بدانكه اين اسبابها همه به يك سبب بندند و آخر همه به يك سبب ميرسد كه او حركتدهنده و جنبانندة كل است و اول اسباب نشايد كه زياده از يك باشد به آن جهت كه همه اسباب، خلق خدايند و شكي نيست كه اين اسباب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 48 *»
بعضي بالاترند و بعضي پستتر و بعضي لطيفترند و بعضي كثيفتر پس هريك از آنها كه صفايشان بيشتر است و لطيفترند، به خدا نزديكترند و هريك كه كثافت آنها بيشتر است از خدا دورترند و هرچه به خدا نزديكتر است بايد صفات خدا در آن بيشتر ظاهر باشد و هرچه از خدا دورتر است بايد صفات خلقي در آن بيشتر پيدا باشد و دانستي پيش از اين كه صفات خدا غير خداست پس عجبي نيست اگر در كسي صفات خدا جلوه كند نميبيني كه علم صفت خداست در دانايان ظاهر شده و در نادانان جلوه نكرده و بينايي صفت خداست در بينايان پيدا شده و در كوران پيدا نشده و قدرت صفت خداست در توانايان پيدا شده و در ناتوانان پيدا نشده است و همچنين باقي صفات پس اشياء اول بر دو قسم ميباشند يكي آنكه نماينده صفات خدا نيست يكي آنكه نماينده صفات خدا هست و مثَل اين دو مثل آجري است كه شب زير آسمان بگذاري و مثل ظرف آبي، در آن ظرف آب ستارگان پيدا هستند و در آن آجر هيچ ستاره پيدا نيست و دويم اشيائي كه صفات خدايي در آنها پيدا است بر چند قسم ميباشند يعني مرتبهها دارند هركس به قدر قابليت خود مثل آنكه شب يك كاسه آب در زير آسمان ميگذاري و در او يك ستاره يا دو ستاره پيداست و طشتي ميگذاري در او ده ستاره پيداست و در حوضي پانصد ستاره پيداست و در دريا همه نيمه بالاي آسمان پيداست و اگر همه زمين از پشت و رو دريا بودي كل آسمان و ستارگان در آن پيدا ميشدي حال آن كسان كه صفات در ايشان پيدا ميشود به تفاوت هستند پس هرچه ظرفيت و صافي قابليت كسي زياده شود نمايش صفتهاي خدا در آن بيشتر ميشود و هركس كه نيك است از نمايش صفتي از صفات خداست نيكي آن و هركس كه بد است از كثافت اوست كه نمايش صفت خدا در آن نشده، مجملاً نيك نيست جز خدا هركس كه خوردهاي نيك است همانقدر از صفات خدا در آن ظاهر شده و همه شريعت پيغمبران براي صيقلزدن آئينه دلها است و گشادشدن سينهها تا صفات خدا در آنها بسيار پيدا شود و لكن مردم پا به بخت خود ميزنند و قبول نميكنند و الا خدا در رحمت خود كوتاهي نكرده.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 49 *»
باري چون دانستي كه هركس صافتر است صفات خدا در آن بيشتر است و هركس كدورتش بيشتر است كمتر دارد پس بدانكه اول اسباب كه به آن همه اسباب و همه كارها به انجام رسيده و ميرسد چون نزديكتر است به خدا و آنقدر صفات توانايي و علم و خواهش خدايي در آن يافت ميشود كه همه خلق را او ميجنباند پس بايد كه همه صفات خدا در آن باشد به جهت آنكه صفات خدا خلق هستند و ما گفتيم اول اسباب آن است كه همهچيز آخر به آن ميرسند پس بايد آن اول خلق واحد و يگانه باشد زيرا كه اين يگانگي هم يك صفتي است از صفات خدايي و مخلوق هم هست چنانكه پيشتر يافتي و بايد در جايي يافت شود و چون هيچكس به نزديكي آن اول اسباب نيست و صافيتر و خالصتر از آن نيست بايد اين صفت آنجا يافت شود و كه غير از آن لايقتر به آن كه در آن يافت شود آخر نه همة هرچه غير از آن سبب اولي است همه در زير اويند پس اگر آن كه زير اوست لايق باشد بايد آن كه بالا است لايقتر باشد چرا كه او فيضرساننده به همه اينها است كه در زير اوست پس او سزاوارتر است به صفت يگانگي از همهكس و كسي هم كه پيشتر از او نيست مگر خدا و خدا هم از صفت بالاتر است پس صفت يگانگي و هر صفت نيكي مال همين سبب اول است پس معلوم شد كه او يگانه است و مضايقه نيست كه كسي هم كه در زير آن باشد آن هم يگانه شود اما مثل يگانگي او نيست زيرا كه او از همهكس خالصتر و بهتر است و دليل ديگر آنكه همه بسياريها به او پيدا شده و خدا همه بسياريها را به واسطه او خلقت كرده پس او پيش از بسياري است جايي كه او هست بسياري آنجا راه ندارد پس وقتي كه بسياري آنجا راه ندارد يگانه خواهد بود بلكه اينجوره يگانگيها كه در ميان اين اسبابها پيدا ميشود اينها را هم خدا به واسطه آن خلق كرده و او پيش از اينجوره يگانگيها هم هست پس نه اين يگانگيها و نه اين بسياريها در آنجا يافت ميشود پس آن يگانهاي است كه شباهت به هيچ يگانه و بسياري ندارد بفهم چه ميگويم و هوش خود را جمع كن كه اين مطلبهاي بلند نازك از اين واضحتر يافت نميشود و در قوه كسي نيست كه به اين صافي و واضحي و عاميانهاي حرف را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 50 *»
بگويد.
پس معلوم شد كه آن آلت اول و سبب اول از همه يگانهها يگانهتر است و آئينه سرتاپانماي صفتهاي خدا اوست و او جنباننده هر چيزي است كه در عالم حركت ميكند،
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | ||||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
||||
و جنبانندهاي به غير از او نيست پس جنبش اوست كه در هر چيزي است ببين در ساعت كه اين همه چرخها حركت ميكند هيچ جنبانندهاي غير از فنر هست بلكه همان به تنهايي خود حركتدهنده همه چرخها است.
مثلي ديگر، آفتاب چون درآيد صحن خانه به نور او روشن ميشود و از نور صحن خانه ارسي روشن ميشود و از نور ارسي، صندوقخانه روشن ميشود و از نور صندوقخانه آن پستو كه در صندوقخانه است روشن ميشود و اگر پستوي ديگر باشد از نور پستوي اول روشن ميشود و همچنين اگر هزار پستو در پستو باشد هر دويمي از نور اولي روشن ميشود اگر آفتاب غروب كند نور همه تمام ميشود و چون برآيد همه روشن ميشود و هر پستويي نميبيند مگر پستوي جلوي خود را و از آفتاب خبري ندارد از همان پستوي جلوي خود نور ميگيرد.
مثلي ديگر، آئينهاي مقابل چراغي بگير عكس چراغ در آن آئينه ميافتد آئينه ديگر مقابل آن آئينه بگير عكس آئينه اول در آئينه دويمي ميافتد و چون آئينه سيومي بگيري عكس دويمي در آن ميافتد و همچنين اگر هزار آئينه بگيري برابر يكديگر عكس هريك در آن ديگري ميافتد حال اگر چراغ خاموش شود همه آن عكسها كه در آن آئينهها بود همه تمام ميشود و اگر روشن كني همه روشن ميشود و عكس چراغ در همه پيدا ميشود حالا پس روشنكننده همه آئينهها همين يك چراغ است و روشنكننده همه اتاقها همان يك آفتاب است و حركتدهنده همه چرخها همان يك فنر است اين همه مثلهاي آشكار آورديم تا آن مطلب پنهاني را بفهمي.
پس جنباننده كل ملك همان يك سبب اول است كه يگانه است اگر او التفات برگيرد همه عالم از هم بپاشد و اگر التفات كند همه برقرار خود باشد و او كارگر همه كارهاست و لكن هر چيزي را با آلتي كند چنانكه نجار كارگر همه تخت است اما با اره بريد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 51 *»
و با تيشه تراشيد و كوبيد و با مته سوراخ كرد و با رنده صاف كرد و با دست آلات را به حركت آورد و اجزايش را به هم جفت كرد و با چشم ديد و با عقل فهميد و كننده و نجار همان خود او بود كه اين همه آلتهاي اوست پس خدا با آفتاب روز ساخت و با زمين شب و با ابر آب ساخت و با آب گياه رويانيد و سيراب كرد و با نان سير كرد و با زهر كشت و با پازهر شفا داد و همچنين هر كاري با يك چيزي ساخت و كننده او است در همهجا با قدرت خود كه همان خلق اول است و آلت اول و آن يكي است پس اگر اين را درست فهميدي و اعتقاد كردي توحيد افعال حاصل كردي و خدا را در همه كارهاي عالم يگانه دانستي و هركس كه در عالم كارگر ديگر گويد از مذهب مسلمانان بيرون رفته و به مذهب گبران داخل شده است چرا كه آنها ميگويند كه كارگر عالم دوتا است هر چيز نور و خير و كمال است يزدان ساخته و هر چيز ظلمت و شر و نقص است اهريمن ساخته و دو صانع و كارگر ميدانند و اما مذهب اسلام آنست كه خدا خالق هر چيزي است و بس و به جز او خالقي ديگر نيست و قرآن و كتابهاي پيغمبران همه به اينطور نازل شده و يافتي كه به عقل هم همين درست است و خدا شريك و جفت در خلقت ندارد در قرآن است كه بگو خدا خالق هر چيزي است هرچه به آن چيز گويي خدا خالق اوست پس اين است توحيد افعال به تمامي دل خود متوجه آن شو تا بفهمي و نظر مكن كه لفظهايم عامي است چرا كه عمداً چنين نوشتم كه عوام بفهمند و عذر نداشته باشند روز قيامت كه ما غافل بوديم و اينك عذر ايشان تمام شد كه سخنگويي به لهجه خود ايشان با ايشان سخن گفت و مطلبهاي بلند را براي ايشان واضح كرد.
فصل
بدانكه از مسئلههايي كه بسيار ضرور ميشود مسئله بدا است كه ملاها همه در اين سخن گفتهاند و هيچيك كنه او را نفهميدهاند مگر هركس كه از قرآن و حديث و به نور خدايي فهميده باشد و اينك براي تو آن را به زبان فارسي فصيح بيان مينمايم كه به طور درست بفهمي. پس بدانكه بدا در ميان مخلوق معنيش آنست كه انسان در كاري هست بعد از آن براي او راههايي چند پيدا ميشود كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 52 *»
آن كار را ترك ميكند و كار ديگر ميكند مثلاً ميخواست سفر برود اسبابي چند فراهم آمد كه موقوف كرد عرب ميگويد براي فلاني بدا حاصل شد يعني براي او چيزي هويدا شد كه پيشتر هويدا نبود به جهت آنكه اگر از اول ميدانست كه راه دزد دارد مثلاً عزم سفر نميكرد پس اول نميدانست به خيالش ميرسيد كه راه امن است عزم سفر كرد بعد برايش ظاهر شد كه راه دزد دارد موقوف كرد پس برايش بدا حاصل شد يعني فهميد آنچه را كه نفهميده بود و همچنين هركس كاري ميكرد بعد فهميد كه كار ديگر بهتر است اولي را ترك كرد و آن كار ديگر را كرد مثلاً ساكت بود سخن گفت يا نشسته بود برخاست و همچنين ميگويند كه بدا برايش حاصل شد.
بعد علما با هم جدالها كردهاند بعضي گفتهاند كه بدا براي خدا ميشود بعضي گفتهاند نميشود و آنچه قرآن به آن نازل شده و ائمه فرمودهاند آنست كه بدا براي خدا ميشود ولي بايست معني آن را فهميد و چون بعضي از ملاها معني آن را نفهميدند و از خاندان عصمت معني آن را نگرفتند انكار كردند و حق آنست كه بدا از براي خدا هست به اينطور كه عرض ميشود و اقرار به بدا بزرگتر عبادتها است هركس اقرار كند به بدا براي خدا، بزرگتر عبادتها را به جا آورده و هيچ پيغمبري نيامده مگر آنكه به بدا اقرار كرده و مثَل آن در خدا مثل آنكه اول حكم كرد كه ابراهيم پسرش اسمعيل را ذبح بكند بعد بدا حاصل شد و گوسفند فدا فرستاد و همچنين حضرت آدم نبود بدا حاصل شد و خلق كرد و عذاب بر قوم يونس فرستاد و بدا حاصل شد و عذاب برطرف شد و همچنين اسمعيل پسر حضرت صادق7 را در نظرها جلوه داد كه او شايسته امام بودن است بعد بدا حاصل شد و او را ميراند پيش از پدر خود و همچنين جميع آنچه نبوده و تازه پيدا ميشود از شب و روز و حوادث و ظهور امام و رجعت و قيامت و عفو و مؤاخذه همه بداست كه نبوده بعد پيدا ميشود و سبب بدا از براي خدا آنست كه عاميانه عرض ميشود.
بدانكه خدا سخي است و غني، اما معني آنكه غني است آنست كه احتياج به هيچچيز و هيچكس ندارد و حاجتي و مطلبي و خواهش دلي و ميلي و شهوتي در ذاتش نيست پس او به طبع خود ميل به ايجاد هيچ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 53 *»
چيز نكند و او را حاجت به خلقكردن نيست و در ذات هم ميلي تازه پيدا نميشود به جهت آنكه ميل غير از خود خداست و چون غير او شد خلق اوست، و خلق او در ذات او چه ميكند پس ميلي در ذات خدا نيست و خدا شباهت به خلق ندارد كه چون خلق ميل كند پس خدا غني است و به ميل خود كاري نميكند و ميل كسي ميكند كه محتاج باشد، و سخي هم هست خداوند كه هركس هرقدر از خدا سؤال كند به او ميدهد نه كم و نه زياد اما كم اگر بدهد بخيل ميشود و اگر زياده بدهد بيطلب و قابليت بنده، پس به ميل خود داده و خدا ميلي در ذات او نيست پس بنابراين، عطاي خدا به قدر حاجت بنده ميباشد نه كمتر نه زيادتر پس هرچه بنده رو به او كند او هم همانقدر رو ميكند و اگر از هرجا بنده برگردد خدا هم برميگردد مثلاً آنكه كسي اگر از مشرق رو به تو بكند تو هم رو به آن كني و هرچه او پيش آيد تو هم پيش روي و چون او از اثناي راه برگردد تو هم برگردي و لكن تو ميدانستي كه اين شخص از اثناي راه برخواهد گشت و پيش تو نخواهد آمد اما به دو جهت تو رو به آن ميكني يكي آنكه سخي هستي و او همينقدر كه رو به تو كرد مكافات همينقدر عمل او بايد پيش تو ضايع نشود اگرچه به سر نميرساند لكن همينقدر كار هم كه كرده بايد پيش شخص سخي ضايع نشود پس هرقدر او رو كرد تو هم رو كردي و دويم آنكه به جهت اتمام حجت كه فردا نگويد كه من رو كردم ديدم تو التفاتي نكردي من هم برگشتم پس هرچه او رو به تو ميآيد تو هم رو به او ميروي تا حجت او تمام شود و ديگر نتواند آن حرف را بزند. الحال چون خداوند سخي است هرقدر قابليت در خلق پيدا ميشود او هم همانقدر عطا ميكند خواه آن قابليت كامل باشد و طلب خود را به سر برساند خواه نرساند مثل آنكه كسي جامهاي به جهت تو ميدوزد از عدل تو آنست كه اگر يك سوزن زده به قدر يك سوزن به او انعام كني و اگر دو سوزن زده به قدر دو سوزن و اگر ثلث جامه را دوخته به قدر ثلث اُجرت و اگر نصفه دوخته نصفه و اگر تمام دوخت تمام، حال اگر دارد جامه ميدوزد و تو به علم غيب بداني كه اين جامه را تمام نميكند از عدل نيست كه اجرت نصف جامه را ندهي هرقدر دوخت همانقدر اجرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 54 *»
به او ميدهي تا عدل و انصاف شود الحال قابليت خلق خدا هم خوردهخورده تمام ميشود يكدفعه هيچ چيز او تمام نميشود نميبيني كه نطفه در شكم چهل روز نطفه است بعد تا چهل روز ديگر علقه ميشود يعني خون بسته بعد تا چهل روز ديگر مضغه ميشود يعني گوشت جويده بعد تا چهل روز ديگر استخوان در او ميبندد بعد تا چهل روز ديگر بر او گوشت ميرويد بعد تا چهل روز ديگر بر او روح دميده ميشود پس بدن انسان خوردهخورده درست ميشود و هميشه فيض خدايي در كار است كه اگر نباشد چيزي موجود نشود پس هرگاه نطفه در شكم قابليت علقه پيدا كرد خدا او را علقه بايد بكند خواه بداند كه فردا سقط ميشود خواه بداند كه سقط نخواهد شد و اين طفل خواهد رسيد پس چون قابليت علقه پيدا كرد خدا او را علقه ميفرمايد بعد از آن فردا اگر قابليت مضغه پيدا شد او را مضغه ميكند و اگر قابليت سقطشدن پيدا شد او را ساقط ميفرمايد پس چون او را ساقط كرد ميگويي بدا شد به جهت اينكه اين زن حامله شد و بايستي بزايد و خدا نخواست و ساقط شد و پيشتر هم خدا ميدانست كه اين ساقط ميشود مقتضاي كرم او آن بود كه هرقدر قابليت پا پيش گذارد او هم همانقدر پا پيش گذارد و هرچه اين طلب كند او عطا كند همينقدر طلب كرد او هم همينقدر عطا كرد و همچنين ساير چيزهاي عالم به همينطور خواه كار تمام شود و خواه تمام نشود هرقدر قابليت مردم طلب كند خدا همانقدر ميدهد و با وجود اين ميدانست كه آيا از نصفه طلب برميگردند يا نه و اين از عين كرم و جود او بود اگر كسي اين معني را انكار كند جود خدا را انكار كرده يا بايد علم خدا را انكار كند كه پيشتر چنان ميدانست كه اين كار مصلحت است كرد بعد از چندي ديد مصلحت نيست پشيمان شد چنانكه يهود ميگويند كه در عهد نوح، خدا پشيمان شد از خلق مردم گفت پس همه را هلاك ميكنم نعوذباللّه. پس اگر خدا هم عالم و داناست و هم صاحب كرم، هم ميداند كه فردا چه اقتضا خواهد كرد و قابليت هركس چون خواهد شد و هم به قدر خواهش ايشان به ايشان ميدهد خواه نفع به ايشان كند يا ضرر زيرا كه به خود خدا نه نفع خواهد كرد نه ضرر پس نيك درياب كه مسئله مشكل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 55 *»
است.
فصل
خداوند عالم را دو لوح است يك لوح بالاتر است و يك لوح پايينتر علم آن لوح بالا پيش خود خداست و علم لوح پايين را به ملائكه خود و پيغمبران و امامان نشان داده، در آن لوح بالا آنچه خواهد شد تا آخر، همه نوشته است كه ديگر عوض و بدل نميشود و خدا همه را ميداند كه هر چيزي تا آخر چهطور خواهد شد، به سر ميرسد يا نميرسد تمام ميشود يا نميشود همه اينها در آن لوح بالايي نوشته شده است و اسم اين لوح را به عربي لوح محفوظ ميگويند يعني لوحي كه ديگر عوض و بدل نميشود و خدا آن را از عوض و بدل شدن نگاه داشته است و آن لوح علم خود خداست هيچ ملكي و پيغمبري آن را نميداند و اما لوح پاييني لوحي است كه خوردهخورده در او چيزها نوشته ميشود گاه باشد كه امروز در او چيزي نوشته ميشود و فردا پاك ميشود و چيز ديگر نوشته ميشود، پسفردا آن هم پاك ميشود و چيزي ديگر نوشته ميشود و همچنين هر ساعتي گاه باشد عوض و بدل شود و اين لوح علم عوض و بدل است كه به زبان عربي لوح محو و اثبات ميگويند يعني لوح پاككردن و نوشتن كه هر ساعت آن كه نوشته بود پاك ميشود چيز ديگر نوشته ميشود.
مثَل اين دو لوح را از اين دنيا بياوريم كه به چشم ببيني، مثلاً ديواري با آجر و گچ ساختهاند چون تو به اين ديوار بگذري و در او فكر كني گويي كه اين ديوار صدسال برپا خواهد ماند و در ذهن تو همينطور نقش ميشود و هرجا مينشيني ميگويي ديواري ديدم كه صدسال برپا خواهد بود ناگاه كسي رود و با كلنگ و تيشه پاي آن را خالي كند چون تو بر آن بگذري گويي ساعتي ديگر خواهد افتاد پس آنچه اول در ذهن تو نقش بسته بود پاك شد و اين نقش دويمي نقش بست باز كسي اتفاق بيايد و پاي آن ديوار را به زودي با گچ و آجر دومرتبه بسازد و مضبوط كند باز چون تو بر آن بگذري در ذهن تو نقش ميبندد كه اين صدسال ديگر برپا خواهد ماند پس نقش اولي پاك شد و نقش دويمي نقش بست. مثلي ديگر، مريضي بيني در حال مردن گويي دوساعت ديگر ميميرد و در ذهن تو چنين نقش شود طبيبي آيد و او را معالجه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 56 *»
كند و چاق كند چون او را ببيني ميگويي از مردن جست و ديگر نميميرد، ماري آيد و او را زهر زند چون او را ببيني نقش اول از نظرت پاك شود و نقش دويم شود كه ساعتي ديگر خواهد مرد.
پس لوح دويمي مثل همين ذهن تو باشد كه سر هم چيزها در آن نوشته شود و پاك شود باز چيز ديگري نوشته شود به همينطور كه شنيدي و هر لحظه بر او چيزي نوشته ميشود و اما لوح اولي همه آنچه خواهد شد نوشته است مثلاً در مثل اولي نوشته است كه فلان ديوار روز شنبه چگونه است و در يكشنبه چگونه خواهد شد در دوشنبه چگونه سهشنبه چگونه و همچنين تا روز قيامت و تا ملك خدا هست همهچيز آنجا نوشته است و اما لوح دويمي هر روز كه پيش آيد همان حالتِ همان روز نوشته شود و چون ملائكه و پيغمبران و امامان بر آن لوح پاييني نظر كنند بينند كه نوشته است كه فلان ديوار صدسال برپاست و خبر دهند كه در لوح اينطور نوشته شده است و چون فردا شود آن اولي پاك شود و نوشته شود كه يك روز برپا ماند خبر دهند كه براي خدا بدا حاصل شد اول مقدر كرده بود كه صدسال ماند الحال مقدر كرد كه يك روز ماند باز چون پسفردا نظر كنند بينند يك روز پاك شده و پنجاهسال نوشته شده است گويند براي خدا بدا حاصل شد و باز پنجاهسال مقدر شد كه بماند و همچنين ساير چيزها، و ملائكه و پيغمبران و امامان اين لوح پاييني را ميبينند و لوح اولي را خدا ميداند و بس و هيچكس بر آن مطلع نيست جز خداوند عالم مگر هركس را كه خدا بخواهد بخصوصه چيزي از آن لوح به او تعليم كند آن وقت همانقدر را ميداند نه زياده و هر وقت كه پيغمبري يا امامي از راه معجزه بخواهد خبري بدهد خدا از آن لوح اول به او ياد خواهد داد تا خلاف نشود و هر وقت كه معجزه نباشد و ضرور نشود بسا باشد كه علم آن لوح را به او ننمايد و همان علم لوح دويمي را به ايشان داده و در شبهاي قدر احوالات آن سال تا شب قدر ديگر به پيغمبر و امامان نازل شود يعني آن احوالات كه ديگر عوض و بدل نميشود پس به تعليم خدا ميدانند آنچه در آن سال حكماً خواهد شد كه ديگر عوض و بدل نميشود و يك فرق مابين علم خدا و علم بنده همين است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 57 *»
كه خدا علم به لوح محفوظ دارد و بنده ندارد مگر هرچه خدا به تعليم خاص تعليم فرموده باشد و قرآن به آن معني فروفرستاده باشد و جميع آنچه خدا خلق كرده در آن لوح اولي است و آنچه ميخواهد از آن لوح نسخه برميدارد و براي امامان فروميفرستد و امامان آن را به علم ياد ميگيرند اما به چشم نميبينند اما لوح دويمي را به چشم ميبينند و واجب هم نيست كه هرچه در لوح دويمي است پاك شود و چيز ديگر نوشته شود اي بسا چيزي كه پاكشدني نيست و ائمه: آنها را هم ميدانند و همينقدر از معني بدا كافي است در مثل اين رساله.
فصل
بدانكه از جمله افعال خدا كه واجب است دانستن آن عدل خداست كه بداني كه خدا عادل است يعني هر چيزي را به اندازه خود و در سر جاي خود خلق كرده و ظالم نيست خداوند كه چيزي را به اندازه خود و در سر جاي خود خلق نكرده باشد و اصل سبب عدالت خدا آنست كه خدا غني است و كريم و هركس كه اين دو صفت در او پيدا شد عادل ميشود چرا كه ظلم از احتياج پيدا ميشود و كسي كه احتياج ندارد به چيزي ظلم نخواهد كرد و كسي كه كريم يعني صاحب كرم شد عدل خواهد كرد و چون يافتيم كه خدا حادث و محتاج نيست و از همهكس و همهچيز بينياز است چرا كه اگر محتاج به چيزي بود هستيش به او برپا بود و چون به خود برپاست از همهكس بينياز است و چون از همه بينياز شد ديگر حاجت به ظلم ندارد و نفعي به او ندارد و در ذات او ميل به چيزي نباشد به جهت آنچه پيش دانستي پس ظلم نكند و چون كريم هم هست حاجت هركس را به قدر قابليت او برآورد پس هرچيز را به اندازه قابليت او عطا كند و در سر جاي خود گذارد وانگهي كه ديديم كه بندگان خود را به عدالت امر كرده و از ظلم نهي كرده و قبيح شمرده است پس چگونه ميشود كه ظلم را بر بندگان خود شايسته نداند و خود ظلم كند و او از هر قبيحي و نقصي پاك است چرا كه ناقص محتاج است و او غني است پس بايد خدا عادل باشد وانگهي خود را در كتاب خود و بر زبان پيغمبران خود به اينطور ستوده پس حق است و صدق است و عادل است و هيچ دليلي براي صفات و كارهاي خدا بهتر از كتاب خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 58 *»
و پيغمبر و امامان نيست و گفته همانها دليل عقلي است كه انسان يقين ميكند و ايشان گفتهاند كه خدا عادل است پس يقين عادل است و ظالم نيست پس برهان حقيقي همان فرمايش پيغمبران است بعد اگر كسي به عقل خود هم فهميد خدا را شكر كند و الا بر همان طريقه بايد ثابت باشد و اگر گاهي مطلبي را به عقل نفهميد يا آنكه اشتباهي فهميد بايد از عقل خود و اشتباه خود دست بردارد و به همان گفته امامان و پيغمبران عمل نمايد و نهايت اقرار به عدل خدا آنست كه تهمت به خدا نزني و آنچه خود، به خود نسبت نداده تو به او نسبت ندهي و آنچه پيغمبران به او نسبت ندادهاند تو به او نسبت ندهي اين مسئله را نيك درياب كه بسيار مسئلهها به همين مسئله فهميده ميشود اگر اين را درست نفهمي بسيار مسئلهها از دست تو خواهد رفت چنانكه بعضي خواهد آمد.
فصل
بدانكه بعضي از علماء عدل را از اصول دين شمردهاند بخصوصه و ذكر باقي صفات و افعال را نكردهاند در اصول دين پس گفتهاند كه اصول دين پنج است توحيد و عدل و نبوت و امامت و معاد و چون نيك نظر كني با وجودي كه همه گفتهاند كه اصول دين را بايد خود انسان به دليل بفهمد و نبايد پيروي كسي را در آن نمايد، نبايد پيروي ايشان در اين امر، بيدليل نمود مگر آنكه دليلي داشته باشي و الحال ميگوييم اما معرفت خدا شكي در آن نيست كه لازم است و از اصول دين است و خدا را صفات بسيار و افعال بيشمار است و شكي نيست كه واجب است شخص همه كمالات را از براي خداي خود ثابت كند و هرچه نقصي و حاجتي است از خداي خود دور كند پس واجب است كه بداني خداوند دانا و بينا و شنوا و تواناست و همچنين بداني كه خدا عدالتكننده و بخششكننده و آمرزنده و عذابكننده و مهربان و انتقامكشنده و خلقكننده و رزقدهنده و ميراننده و زندهكننده است و همچنين باقي صفات و كارها پس اگر كسي يكي از اينها را اقرار نكند و انكار نمايد از اسلام بيرون ميرود و كافر ميشود و اقرار به همه اينها واجب است پس خصوصيتي از براي عدل در ميان اين صفات نيست همه را بايد شخص بشناسد. پس اگر خواستند اصول دين را به طور مختصر بگويند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 59 *»
همانكه گفتند شناختن خدا كافي است در همه صفات چرا كه خدا بايد همه صفات نيك را داشته باشد و اگر به طوري ميخواهند بگويند كه هرچه واجب است گفته باشند چرا باقي صفات را نگويند بايد همه را بشمرند و به طور آنها هركس اصول دين را بداند ديگر مؤمن است و ميپرسيم كه شما ميگوييد يكي از اصول دين توحيد است يعني اقرار به يگانگي خدا و يكي ديگر عدل است يعني خدا ظلم نميكند و هر چيز را چنانكه بايد خلق ميكند و ديگر چيزي از صفات خدا در اصول دينشان مذكور نيست پس بايد كه اگر كسي بگويد خدا يك است و عادل ديگر واجب نباشد كه بداند كه خدا كور است يا بينا و بايد اگر بگويد كه خدا كور است مؤمن باشد و اصول دينش درست باشد نعوذباللّه و اگر بگويد خدا جسماني است يا خدا ميميرد و فاني ميشود اصول دينش درست باشد چرا كه توحيد و عدل را اقرار دارد و باقي كه از اصول دين نيست پس همچنين كسي، بايد اصول دينش درست باشد و ديگر اگر در فروع دين اختلافي باشد ضرر به ايمان ندارد چنانكه كل علما اختلاف در فروع دين كردهاند و همه مؤمن ميباشند پس اگر كسي بگويد كه خدا كور است يا كر است يا فاني ميشود ديگر ضرر به دينش ندارد چرا كه اصلش درست شده است زيرا كه اصل دين به منزله تن درخت است و فرع دين به منزله شاخه پس اگر شاخه را ببري درخت نميخشكد و اگر تن درخت و ريشه او را ببري درخت ميخشكد الحال اگر اصل دين همين توحيد و عدل باشد پس هركس اين دو را اقرار كرد ديگر شاخ و برگ دينش كم و زياد اگر بشود بايد از دين بيرون نرود و باطلبودن اين قول بسي واضح است كه هر عاقلي ميفهمد.
و امّا آنكه ما گفتيم اول اصول دين شناختن خدا است گويا همه صفات را گفتهايم به جهت آنكه اگر كسي ادعا ميكند كه من زيد را درست ميشناسم بايد همه صفات و علامتهاي او را بگويد پس اگر بگويد زيد كور است معلوم است زيد را نشناخته و اگر بگويد كر است يا ظالم است و عادل نيست يا بگويد در او چيزي كه دروغ باشد معلوم ميشود كه زيد را نشناخته پس ما كه گفتيم كه اول شناختن خدا است گويا همه صفات را گفتهايم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 60 *»
از عدل و غيره پس آنها حقيقةً از اصول دين كم كردهاند و خلاف اجماع كل شيعه ميگويند و قول ما موافق كتاب خدا و سنت پيغمبران و امامان است.
دليل ديگر كه اين طريقه كه ايشان گفتهاند طريقه سنيان است و در كتابهاي احاديث شيعه نيست اگر يكي از ايشان راست ميگويد يك حديث از كل كتابهاي شيعه بيرون بياورد كه امامي گفته باشد كه اين دو بخصوصه از اصول دين است آنگاه ما تصديق كنيم پس اگر نياوردند بدانيد كه اين محض هواي خودشان است و حقيقت آنست كه چون سابق بر اين مردم سني بودند و اين طريقه سنيان بود و بعد هم كه شيعه شدند همان كتابهاي آنها را ميخوانند و همان دليلهاي آنها را ميآورند از اين جهت چنين گفتند آخر اگر اين دو بخصوصه از اصول دين بود و ديگر چيزي از اصول دين نبود پس چرا پيغمبر كسي را كه مسلمان ميكرد اين دو را بخصوصه به او نميفرمود و امامان اين همه مردم را كه شيعه كردند و مسلمان كردند اين دو را بخصوصه به ايشان نميفرمودند، بلكه آنچه از كتاب خدا و سنت رسول برميآيد اقرار به همه صفات خدا واجب است و چون طول داشت شمردن همه آنها ما همه را در يك كلمه جمع كرديم و گفتيم شناختن خدا تا همه را گفته باشيم و اصول دين را اگر بخواهي يكييكي بشمري از چهارهزار هم ميگذرد چه جاي چهار يا پنج پس آنها از اصول دين كم كردهاند كه همين دو صفت را گفتهاند و بحثها بر ايشان بايد كرد زيرا كه ما منكر نيستيم كه عدل از اصول دين است و ميگوييم كه هركس عدل را از اصول دين خود نداند كافر است و همچنين اگر كسي فضل را از اصول دين نداند و مغفرت و رحمت و خالقيت و رازقيت و عالميت و كامليت را از اصول دين نداند كافر است يقيناً و همچنين همه كمالات خدا را اگر از اصول دين نداند و از اصول دين خود قرار ندهد كافر است پس ما عدل را از اصول دين ميدانيم و آنها باقي صفات را از اصول دين نميدانند پس بحث آنها با ما كه شما عدل را از اصول دين نميدانيد افتراست و كذب است كه از راه عداوت به ما نسبت ميدهند و اما آنها باقي صفات را از اصول دين نميدانند و بر همهكس آشكار است و به اطفال خود تعليم ميكنند و همين تو را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 61 *»
بس است كه اگر حق بود حرف ايشان يك حديث به گفته آنها ميبود و اگر آنها دلسوزترند بر دين خدا و پيغمبر و امامان آن دعواي غريبي است و اگر دلسوزتر نيستند پس چرا خدا در قرآن نگفته و پيغمبري كه دين و ايمان آورد و به ضرب شمشير دين حالي مردم كرد چرا چنين حرفي نزد و اين همه امامان كه آمدند و از جانب خدا مأمور بودند كه دين به مردم بياموزند چرا چنين حرفي نزدند همه كوتاهي كردند در دين خدا و اينها دلسوزي ميكنند اين حرف عجيبي است.
و اما بحثي كه دارند كه شيخ مرحوم اعلياللّهمقامه در كتاب «حيوة النفس» كه در اعتقادات نوشته است نفرموده است كه اصول دين چهار است و او هم پنج فرموده است بحثي است از روي ناداني به ما كردهاند چرا كه اولاً ما كه انكار نداريم كه عدل از اصول دين است و اقرار داريم، آنها انكار باقي صفات را دارند كه از اصول دين باشد و شيخ در «حيوة النفس» نفرموده است كه ديگر چيزي از اصول دين نيست همين است و بس، نهايت شرح احوال عدل خدا را كرده است و درست فرموده است و البته معرفت عدل واجب و از اصول دين است و حرف ما آنست كه ديگر صفات هم از اصول دين است و شيخ صفات بسيار ديگر هم ذكر فرموده است از كمالات خدا عدل هم يكي از آنهاست و شرح فرموده است و ثانياً آنكه شيخ در اول كتاب «حيوة النفس» فرموده است كه اين كتاب در بيان بعضي از واجبات اصول دين است نه همه پس بعضي را ذكر فرموده و بعضي را به جهت اختصار ذكر نفرموده است و ما مخالف او نگفتهايم حاشا و ما مخالف او را در اصول دين بر خلاف حق ميدانيم و تمام اصول دين او را حق ميدانيم و ما بر مذهب او از غير آگاهتريم و به ارث علم او را از او دريافتهايم و وارث علم او ماييم نه غير ما هركه خواهد اقرار كند و هركه خواهد انكار نمايد پس آنها نميتوانند كه به كتاب شيخ بر ما بحث نمايند و همچنين نميتوانند كه از رساله اعتقادات فارسي سيد مغفور رفعاللّهشأنه بر ما بحث كنند زيرا كه وارث علم او ماييم و بايد مذهب او را از ما آموخت و ما مخالف او را در اصول دين مخالف حق ميدانيم چگونه خود مخالفت او ميكنيم و علم ما مشافهةً و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 62 *»
سينه به سينه از علم اوست چگونه مخالف او ميشود پس آنچه آن بزرگوار در كتاب اعتقادات فارسي فرمودهاند بعضي از اصول دين است و باقي را به طور مختصر فرمودهاند هركس از روي انصاف نظر كند ميفهمد پس مبادا كه در آنچه بيان كردم شك و ريبي كني يا رد كني كه بر كتاب خدا و سنت رسول9 رد ميشود چرا كه من به آن دو اعتماد و اعتقاد كردهام و از آن دو بيان كردهام در حديث است كه هركس دين خود را از دهن مردم بگيرد همان مردم هم او را از دين ميتوانند برگردانند چرا كه از آنها آموخته بود و هركس دين خود را از كتاب خدا و سنت پيغمبر بگيرد اگر كوه از جاي خود كنده شود او از دين خود برنميگردد پس سعي كن و دين خود را از كتاب و سنت بگير نه از دهن مردم آنچه ايشان گفتهاند از كتابهاي سنيان است و اينك كتابهاي سنيان حاضر است كه آنها همينطور گفتهاند و تو ميداني كه سنيان هميشه عداوت با خانواده پيغمبر داشتهاند و دارند و هميشه برعكس ايشان ميگويند حتي آنكه از ابوحنيفه پرسيدند كه چشم را در حال سجده بر هم بايد گذارد يا باز بايد كرد گفت واللّه نميدانم كه حضرت صادق7 چه ميگويد اگر ميدانستم كه او چه ميگويد من البته برعكس او ميگفتم و ميآمدند سنيان و از حضرت امير7 مسئله ميكردند هرچه ميگفت برعكس آن ميكردند اين هم از همانجوره است اگر شيعهاي هرچه امام تو گفته است بگير و باقي را واگذار هركس هرچه ميخواهد بگويد تو را با ابوحنيفه و شافعي كاري نباشد.
و همچنين است صفات ثبوتيه و سلبيه كه گفتهاند بعينه مذهب سنيان است و از كتابهاي سنيان است و احاديث اهلبيت: از اينجور سخن خالي است مثلاً گفتهاند صفات ثبوتيه هشت است عالم و قادر و حيّ و مريد و مدرك و قديم و متكلم و صادق، نميدانم اين حرف چه معني دارد كه صفات خدا هشت است اگر ميگويند كه همه صفات خدا هشت است نعوذباللّه باقي كمالات خدا كو مثل بينا و شنوا و خالق و رازق و محيي و مميت و باقي كمالات كه از هزارهزار افزون است زيرا كه صفات خدا نهايت ندارد پيغمبر9 فرمود خدايا من نميتوانم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 63 *»
صفات تو را بشمارم چگونه اين جماعت هشت شمردند و باقي كجا است. اگر ميگويند اينها صفات ذاتي خدا است پس مريد و مدرك و متكلم و صادق را چرا اينجا شمردند و حال آنكه احاديث اهلبيت: بسيار وارد شده است كه اينها صفات فعلي خداست نه ذاتي و حضرت امام رضا7 در اين خصوص با علماي مخالفين بحثها كردند تا به گردن همه گذاردند كه مريد صفت فعلي خداست نه ذاتي و به طوري هم كه پيشتر موافق كتاب خدا و سنت رسول9 براي تو گفتم ميفهمي كه اين صفت فعلي خداست چرا كه صفت فعلي آن بود كه اگر خدا را به آن يا به ضد آن وصف كني نقص نباشد الحال ميگويي خدا اراده كرد و اراده نكرد چه نقص دارد ميگويي خدا تكلم كرد و تكلم نكرد و صادق هم فرع كلام است و كلام، راست و دروغ ميشود اگر تكلم حادث شد و صفت فعلي شد پس صادق بعد از كلام است نه پيش و مدرك هم يعني دريابنده و آن هم بعد از آنست كه چيزي باشد و خدا دريابد، تا چيزي نباشد دريافتن بيمعني است، پس اينها همه صفت فعلي است. از اين گذشته باقي صفات ذاتي كو مثل رب و سلطان و والي و سميع و بصير و واجب و ثابت و دايم و ابدي و قاهر و غالب و سيد و احد و صمد و امثال اينها پس شمردن اين هشت بخصوصه بيمعني است و اگر خواستهاند مختصر كنند و اصل آنها را بگويند قادر از همه كفايت ميكرد بلكه قديم از همه كفايت ميكرد زيرا كه قديم كسي است كه همه صفات را داشته باشد بلكه اگر هريك از صفات ذات را ميشمردند كفايت ميكرد به جهت آنكه همه عين ذات است و ذات يكي پس همين كه ذات ثابت شد همه صفات ذات معلوم شده است و اگر مقصودشان صفات فعلي شمردن است پس صفات ذاتي را چرا شمردهاند و باقي صفات فعلي كه از شماره بيرون است كجا است. باري اين كلمهاي است كه سنيان از روي جهالت گفتند و جمعي هم از روي جهالت پيروي ايشان كردند.
و همچنين صفات سلبيه خدا كه گفتهاند هفت است مركب و جسم و مرئي و محلدارنده و شريكدارنده و مخلوق و معاني، اگر مقصودشان آنست كه همه صفات سلبيه از خدا را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 64 *»
بگويند كه لايق خدا نيست پس باقي كو و خدا از همه صفات مخلوق پاك است خصوصيتي به اين هفت ندارد و اگر مقصودشان مختصركردن است همان كه گفتند مركب نيست كفايت از همه ميكرد زيرا كه يكِ حقيقي صفت خدا است و در مخلوق يكِ حقيقي نيست يا آنكه ميگفتند از صفات خلق برتر است به طور مختصر، پس اينكه صفات سلبيه خدا هفت است بيمعني است هوشدار و نفهميده پيروي سنيان مكن و پيروي كساني كه از راه ناداني پيروي آنان كردند مكن هركس سخنش موافق كتاب خدا و سنت رسول و ائمه هدي: است قبول كن و هركس مخالف آنها ميگويد قبول مكن. كجا حديثي دارند يا آيهاي دارند كه صفات ثبوتيه هشت و سلبيه هفت است اگر يك آيه يا يك حديث آوردند ما اطاعت كنيم ولي من ميگويم كه صفات سلبيه خدا به عدد ذرّههاي مخلوقات است آنچه در مخلوق يافت شود در خدا جايز نيست و چندين آيه و حديث بر اين معني شاهد است و هرچه در مخلوق جايز نيست و ممكن نيست در خدا ثابت و واجب است و چندين آيه و حديث بر اين مطلب گواه است كه مكرر در مباحثهها و درسهاي خاص و عام بر علما و غيره حجت كردهام و همه را الزام نمودهام و اين صفات ثبوتيه و سلبيه از اعتقادهاي سنيان است و در كتب ايشان، چون اول مردم سني بودند و آخر هم كه شيعه شدند همان كتابها را خواندند و همان حرفها را زدند و چه بسيار از گفتار و كردار خلق هنوز مانند سنيان است كه دخلي به اعتقاد ندارد كه در اين كتاب ما بنويسيم پس هوش خود را جمع كن و ببين كه را ميپرستي و امت كيستي و شيعه كي و همانها را اطاعت كن.
يكدم به خود آي و ببين چه كسي | ||||
به كه بسته دل و به كه هم نفسي |
||||
تا كي باشي چه خرمگسان | ||||
لرزي بر سر فضلات كسان |
||||
فصل
در بيان جبر و تفويض است و اين مسئلهاي است بسيار بسيار مشكل و احدي از علما نتوانسته حل آن نمايد تا زمان شيخ مرحوم اعلياللّهمقامه و آن بزرگوار حل اين مسئله را فرمودهاند و بعد هم هركس از ايشان به تعليم خاص تعليم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 65 *»
گرفته باشد فهميده و الا نفهميده است و نخواهد فهميد و معني جبر به فارسي زور است و معني تفويض واگذاشتن و مقصود آنست كه خدا به زور كسي را خوب و بد نكرده و امر كسي را هم به خود او وانگذاشته است و اين مسئله آنقدر مشكل است كه از هزار حكيم يكي به حقيقت آن نميرسد،
در اين ورطه كشتي فرو شد هزار | |||||
كه پيدا نشد تختهاي بر كنار | |||||
و از براي اين مسئله دوجوره بيان است يكي آنكه حقيقت آن را بفهمي و بداني كه چگونه است و يكي آنكه يقين كني كه خلقت به زور نيست و امر هم به مخلوقات واگذار نشده است بلكه به يك طوري است كه نه زور است و نه واگذار و اما كيفيت آن را نفهمي، مثل اينكه يقين كني كه هندوستان شاهي دارد اما چه شكل است و چهطور است نداني و همينقدر در تكليف و درستكردن اعتقاد بس است اگرچه طور آن را نداني و باز مثل آن، آن است كه يقين داري كه پلو پخته ميشود و ميتوان پخت پلو را، اگرچه طور پختن آن را نداني. الحال اگر ما دليل آورديم كه پلو را ميتوان پخت به طوري كه يقين كردي بعد كيفيت پختن آن را ياد تو ندهيم نبايد كه تو از اصل اعتقاد آنكه پلو پخته ميشود برگردي و همچنين ما در اين رساله دليل ميآوريم براي تو تا يقين كني كه خلقت خدا به زور نيست و خدا به زور و جبر كسي را خوب و كسي را بد نكرده و واگذار هم نكرده به بندگان خود كه هركس بخواهد خوب شود خودش خوب بشود و هركس بخواهد بد شود خودش بد بشود ديگر خواهش خدا در ميان نباشد و اگر نگوييم كه حالا كه نه اين است و نه آن، چهطور است و تو نفهمي كه چهطور است نبايد از آن يقين كه نه اين است و نه آن برگردي چنانكه گفتيم پس هوش خود را جمع كن كه اين مسئله بسيار مشكل است و اميدوارم به حول و قوه خدا كه به طور آسان عاميانه براي تو بنويسم.
پس بدان اول كه شكي نيست در اين كه پيغمبران از جانب خدا آمدهاند چنانكه پيش گذشت و بعد از اين هم خواهد آمد و شكي نيست كه پيغمبران مردم را به سوي خدا خواندند و حكمهاي خدا را به بندگان رسانيدند و گفتند كه هركس اطاعت كند خدا او را به بهشت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 66 *»
خواهد برد و نعمت جاويد به او عطا خواهد كرد و هركس اطاعت نكند خدا او را به جهنم خواهد برد و عذاب جاويد و پاينده به او خواهد كرد و شكي نيست كه آنها راستگو بودند و دروغ نگفتند و مردم را گول نزدند بلكه چه بسيار از نعمتها را در همين دار دنيا براي اطاعتكنندگان مهيا كردند و چه بسيار از غضبهاي خدا را در همين دنيا از براي سركشان نازل كردند و چه بسيار اقوام كه هلاك شدند به واسطه سركشي مثل قوم نوح و هود و صالح و شعيب و امثال آنها، پس جمعي را به غضب گرفتار كردند و جمعي را از بلاها و محنتها نجات دادند مثل قوم يونس و قوم موسي در اول امر و همچنين ساير قحطها و غلاها و بلاها كه به واسطه انبيا برطرف شد پس اين پيش چشمها بود كه انكاربردار نيست و كتابهاي آسماني به اين مضمونها نازل شده است پس همين دليل ظاهري است كه به جبر و زور خدا كسي را بد و خوب نكرده چرا كه اگر خدا به زور قوم نوح را كافر و بد كرده بود چگونه ايشان را غرق ميكرد به آب و اگر مثلاً قوم عاد را به زور بد كرده بود چگونه ايشان را به باد هلاك ميكرد و همچنين پس چگونه ميشود كه عادلي دست و پاي كسي را ببندد آنگاه امر كند كه بدو چون ندود آن را هلاك كند و كدام ظلم از اين بالاتر ميشود و كدام عمل از اين قبيحتر است كه به زور مردم را كافر بيافريند و چون كافر شوند آنها را بكشد و عذاب كند آيا تو بر خود همچنين قبيحي را روا داري كه بر خدا روا داشته باشي؟ پس ببين كه جمعي از صوفيه كه خدا ايشان را رسوا كند چگونه به جبر قائل شدهاند و به اين واسطه خدا را نسبت به قبيح دادهاند و پيغمبران را به اين واسطه تكذيب كردهاند و دروغگو شمردهاند خدا لعنت كند ايشان را كه به هيچ ملتي و مذهبي دين ايشان درست نميآيد و در همه مذهبها كافرند پس به اين دليل واضح يافتي كه خلقت به زور و جبر نيست و نه اين است كه خدا كسي را به زور خوب كرده باشد و به زور بد كرده باشد و با وجود اين جمعي را عذاب كند و جمعي را نعمت دهد.
و اما واگذار هم نيست به اين جهت كه چگونه ميشود كه مخلوق، خالق باشد و مخلوق بتواند از براي خود ايمان بيافريند و كفر بيافريند و از براي خود اطاعت بيافريند و سركشي بيافريند و شريك خدا باشد در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 67 *»
خلقت، خدا چيزي خلقت كند و او هم چيزي، آخر نه اينكه كفر يك چيزي است و حادث هم هست پس بايد خالق داشته باشد و ايمان هم حادث است بايد خالق داشته باشد و معصيت هم چيزي است و طاعت هم چيزي و نيكي هم چيزي و بدي هم چيزي و همه حادث ميباشند پس بايد خدا خالق همه باشد و به دليل و برهان پيش از اين گفتيم كه خالق همهچيز خداست و در كتاب خود فرموده كه آفريننده همهچيز خداست و اين همه خوبي و بدي چيزي هستند پس آفريننده همه خداست پس همه سعادت و شقاوت و طاعت و معصيت و نيكي و بدي را خدا آفريده هركس غير از اين بگويد شريك در كارهاي خدا با خدا قرار داده است و مشرك است به خداي يگانه و اين مذهب مذهب مجوسان است از اين جهت روايت شده است كه پيغمبر فرموده است كه كساني كه امر را واگذار به مخلوق ميدانند مجوسان اين امتند چرا كه آنها ميگويند كه عالم دو خالق دارد يكي يزدان و يكي اهريمن پس اين مطلب را هم يافتي كه باطل است يقيناً و خدا را شريك نيست و همه پيغمبران و كتابهاي آسمان چنين گفتهاند كه خدا شريك ندارد در خلقت و خودش به يگانگي خلقتكننده هر چيزي است پس چون نه زور شد و نه واگذار بايد امري ديگر باشد كه نه زور باشد و نه واگذار چرا كه هر دو كفر است و آن امر سيومي ايمان است.
و اما آنچه قومي از جهال گمان كردهاند كه زور خالي نيست و واگذار خالي نيست و لكن از هر دو جمع شده است كه هم زور است و هم واگذار يا قدري از زور است و قدري واگذار، پس اين قول باعث دو كفر است و مثل آنست كه يكي بگويد نه مذهب يهود خوب است نه مذهب نصاري بلكه هر دو با هم خوب است يا بگويد نه شراب خوب است و نه بنگ، هر دو با هم خوب است و باطلبودن اين قول حاجت به اظهار ندارد و اين باعث دروغگو شمردن پيغمبران و باطلدانستن كتابهاي آسمان ميشود پس نه زور است و نه واگذار بلكه يك طوري است غير از اين دو طور اما آن چهطور است بيان آن مشكل و فهميدن آن مشكلتر است و اگر طور آن را نفهمي و همينقدر بداني كه يك طوري است كه نه زور است و نه واگذار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 68 *»
كافي است و اين يقين را به نفهميدن آن طور باطل مكن چنانكه يقين به پلو پختن را به ندانستن طريقه پختن باطل نبايستي بكني.
زنهار زنهار كه گوش به سخن صوفيان در اين مسئله نكني كه راه آتش است و مخلد خواهي شد در آتش جهنم و آن بيدينان اين مسئله جبر را مايه عرفان خود كرده هر وقت ميخواهند عرفاني ببافند اين مسئله را ميان ميآورند و همه تقصير را به گردن خدا ميگذارند و اين از آن جهت است كه نفس هرگز نميخواهد كه اقرار به تقصير در هيچ كاري كند چنانكه ميبيني و ميخواهد سعي كند و كاري نمايد كه تقصير به گردن خدا باشد و هيچ تقصيري از جانب او نباشد لهذا اين مسئله جبر را به لفظهاي انشا و شعر جلوه ميدهند و در مجالس و محافل ميگويند و ميخوانند و ساير نفوس هم كه همه يكطورند حلاوتي از آن درمييابند و اين را مايه علم و پايه عرفان خود قرار دادهاند و شعرها گفتهاند كه:
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ | ||||
تو در طريق ادب كوش و گو گناه من است | ||||
و گفتند كه:
هر آنكس را كه مذهب غير جبر است | ||||
نبي گويد كه او مانند گبر است | ||||
و دروغ گفتند نبي هرگز چنين نفرموده است تهمت زدند بلكه روايت شده است كه آن كه گويد امر واگذار است او گبر است و غير از جبر واگذار هست و مذهب حق هم هست پس اينها از راه نادرستي در دين خدا گفتند كه پيغمبر گفته است كه مذهب هركس غير جبر باشد او گبر است و نبي9 هركس غير جبر گويد نگفته، بلكه هركس به طور واگذار گويد فرموده است و آنها هم برادران جبريان ميباشند، پس جبر باطل و تفويض باطل و حق چيزي غير از اين هر دو، نه حاصل از هر دو.
فصل
اميد دارم كه به طوري آن قسم سيوم را بيان كنم كه بفهمي و چندان جاهل هم نماني. بدانكه در اين مسئله شكي نيست كه هرچه غير از خداست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 69 *»
خلق خداست خواه جماد خواه نبات خواه حيوان خواه انسان خواه زمين خواه آسمان خواه اين جهان خواه آن جهان خواه خودشان خواه صفاتشان چون نيكي و بدي و كفر و ايمان و امثال آنها همه خلق خدا هستند و نبودهاند و همه را خدا خلق كرده است و همه در دست قدرت اويند به طوري كه اگر دمي التفات قدرت خود را از آنها بگيرد همه نيست و نابود خواهند شد و همه را مختار خلق كرده است و خير و شري آفريده است كه ميتوانند به راه خير روند و ميتوانند به راه شر روند و چنانكه خودشان خلق خدايند و خير و شر هم خلق خداست اختيارشان هم خلق خداست پس خودشان را بايد خدا نگاه دارد و كارهاشان را بايد خدا نگاه دارد و صفاتشان را بايد خدا نگاه دارد و اختيارشان را هم بايد خدا نگاه دارد پس بندهاي كه در دست خداست كاري را كه در دست خداست به اختياري كه در دست خداست اختيار ميكند به قدرتي كه در دست خداست و اگر خدا حفظ خود را از او بگيرد نه خود اوست نه كارش نه صفتش نه اختيارش نه قدرتش پس حفظ خدا در تن او و كارش و صفتش و اختيارش و قدرتش چون جان است، جان بيتن پيدا نيست و تن بيجان مرده است و برپا نيست پس كار به اختيار بنده است ولي خودش و اختيارش هر دو در دست خداست اگر كسي گويد بنده مختار نيست دروغ گفته و اگر كسي بگويد مختار است به طوري كه خدا را ديگر دخلي نيست دروغ گفته است پس بنده در حال طاعت و معصيت هميشه محتاج به حفظ خدايي هست پس چون حفظ خدايي بايد باشد اختيار نيست چرا كه بنده بيحفظ خدايي كاري نميتواند كرد و جبر نيست چرا كه خدا بنده را مختار خلق كرده است و راه خير و شر به او نموده اگر به طرف معصيت رفت حفظ خدايي همراه او ميآيد تا او را به مطلب خود رساند و اگر نيايد نرسد و اگر به طرف طاعت ميل كرد حفظ خدايي همراه او ميآيد تا او را به مطلب برساند و اگر نيايد نرسد پس اگر ميل به معصيت كرد خدا او را جبر به معصيت نكرده خواست برود خدا او را برد و اگر ميل به طاعت كرد خدا او را جبر نكرده خواست برود خدا هم او را برد پس ميل از بنده است به حفظ خدايي و قدرت و رسانيدن از خدا. مثلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 70 *»
به تو بنمايم تا به چشم ببيني اگر تو در كشتي باشي و علم بردن كشتي نداني ولي ناخدا باشد و به تو بگويد اين راه دست چپ راه هلاكت است و راه دست راست راه هدايت و رستگاري حال تو اگر بخواهي به دست چپ بروي و ناخدا تو را نبرد نميتواني رفت اگرچه ميل داري پس ناخدا تو را به حسب ميل تو ميبرد به دست چپ و هلاك ميشوي و اگر ميل به دست راست كني و ناخدا تو را نبرد نميتواني رفت اگرچه ميل داري پس ناخدا تو را به جهت ميل تو ميبرد به دست راست پس تو اختيار كلي نداري كه به هر سمت بخواهي بروي بيناخدا بروي و ناخدا هم به زور تو را نميبرد به سوي چپ يا راست راه راست و چپ را به تو نموده و اختيار به تو داده و خود او هم تو را به هر طرف بخواهي ميبرد چرا كه او كريم است حاجت دوست و دشمن را برميآورد و انعام خود را از مطيع و عاصي مضايقه نمينمايد هركس هرچه بخواهد و از راه آن درآيد ميدهد پس كافر كافر شد به ميل خودش و قدرت خدا او را همراهي كرد تا به سرمنزل كفر رسانيد و الا نميرسيد و مؤمن مؤمن شد به ميل خودش و قدرت خدا او را همراهي كرد تا به سرمنزل ايمان رساند. و اگر گويي ميل را كه داد؟ ميگويم خدا ميلي به او عطا كرد كه به هر دو طرف ميتواند مايل شود.
و اگر بخواهي اين را به چشم ببيني نظر كن در ظاهر خودت كه مطابق باطن تو است مثلاً دستت ميتواند سيلي به يتيم زند و ميتواند صدقه بدهد در راه خدا و چشمت ميتواند به نامحرم نظر كند و ميتواند به قرآن نظر كند و گوشت ميتواند به غنا گوش دهد و ميتواند به ذكر خدا گوش دهد و زبانت ميتواند فحش بگويد و ميتواند قرآن بخواند و همچنين ساير اعضايت همه قابليت طاعت دارد و قابليت معصيت دارد باطن تو هم مثل ظاهر تو است چنانكه دستي داري ميلي هم داري كه ميشود به طرف طاعت برود و ميتواند به طرف معصيت برود و روحي داري كه ميتواند اختيار طاعت كند و ميتواند اختيار معصيت نمايد و همه را خدا خلق كرده اما مختار خلق كرده است و خير را هم خلق كرده است و شر را هم خلق كرده است حال به هر طرف ميخواهي بروي تو را ميبرد و رفتن تو را هم خلق ميكند و اين را هم بدان كه هر شري براي ديگري شر است براي خودش شر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 71 *»
نيست مثلاً سگ نجس است براي انسان كه به رطوبت با او ملاقات كند و اما براي خودش نجس نيست و خودش از خودش نبايد كناره كند و نميشود هم كه كناره كند پس سگ براي تو نجس است نه براي خودش همچنين عمل شر براي تو خوب نيست نه براي خودش پس خدا آن را براي خودش خلق كرده و تو را گفته پيش آن مرو كه به تو ضرر دارد مثلاً مار را براي خودش خلق كرده و خودش به خودش زهر نميزند ولي تو را زهر ميزند و ميكشد گفتند تو پيش آن مرو و الا خودش براي خودش خلق خداست همچنين همه ناشايستها خودش براي خودش ناشايست نيست براي تو ناشايست است پس خدا هر چيزي را به جا خلق كرده است و به تو گفته كه مار تو را ميكشد دست به دهان او مبر و فازهر تو را نفع دارد بخور و اختيار و قدرت و اعضا و عقل و هوش به تو داده و پيغمبران به تو گفتند و خدا به تو قدرت هم داد و قدرت خود را براي ناتمامي كارت به همراهت كرد حال اگر طاعت كردي به قدرت خدا كردي و اگر معصيت كردي به قدرت خدا كردي پس نه زور است كه تو را اختيار نباشد و نه واگذار است كه قدرت او در كار نباشد به قدرت او تو مختاري و اگر طاعت كردي از لطف خود نعمت جاويد دهد و اگر معصيت كردي از خشم خود عذاب پاينده دهد پس خدا بندگان را ظلم نكند و بنده خود خود را ظلم كند درياب كه اين مطلب به اين نازكي را به اين شسته رفتهاي نخواهي يافت و دليلهاي اين مطلب بسيار است به همين اكتفا ميشود.
مطلب چهارم
در توحيد عبادت است يعني از براي خدا در بندگي شريك قرار ندهي و او را به يگانگي بپرستي و نباشي مثل بتپرستان كه بت را پرستيدند و نباشي مثل صوفيه كه مرشد را پرستيدند و نباشي مثل يهود كه عزير را پرستيدند و نباشي مثل نصاري كه عيسي را پرستيدند و نباشي مثل مجوس كه آتش پرستيدند و نباشي مثل صابئين كه ستارگان را پرستيدند و نباشي مثل بنياسرائيل كه گوساله را پرستيدند و نباشي مثل عوام يهود كه علماي خود را پرستيدند و نباشي مثل اصحاب رسّ كه درخت پرستيدند و نباشي مثل هيچيك از آن كسان كه غير خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 72 *»
را پرستيدند و در اين مطلب چند فصل است.
فصل
بدانكه چون دانستي كه همه مخلوقات خلق خدايند و خداي يگانه همه اين ملك را آفريده است پس همه بنده اوييم و بايد او را بپرستيم و نبايد كه رو به غير او كنيم و از غير او بطلبيم و خود را بنده غير از او بدانيم و بندگي غير او را نماييم و همه پيغمبران كه آمدهاند مردم را به سوي بندگي خدا خواندهاند و هركس اطاعت نكرد او را به عذابها گرفتار كردند و هر قومي كه هلاك شدند به جهت آن هلاك شدند كه عبادت غير از خدا كردند و در عبادت خدا با خدا بندگان او را شريك كردند و قباحت اين بسيار ظاهر است كه بنده ذليلي در پيش پادشاه جليلي ايستاده باشد و تو بروي و همان نوع تعظيم و كرنش و ستايش كه لايق پادشاه است به آن بنده ذليل نمايي البته اين خلاف رفتار با بزرگي پادشاه است و خلاف شأن آن پادشاه است و معلوم است كه آن پادشاه از اين حركت در غضب آيد چرا كه اين حركت بيحرمتي و ضايعكردن حق پادشاه است و گويا او را خوار كردهاي و غير شاه را شاه خواندهاي و در ملك و داد و ستاد و مهرباني و خشم، غير او را با او برابر كردهاي و اين معني خلاف عظمت خداست بلكه عمل تو به زبان فصيح دارد ندا ميكند كه صاحب اين ملك و دهنده و گيرنده و آفريننده و روزيدهنده و ميراننده و زندهكننده دوتا است و اين شرك است به خدا چنانكه واضح است و دليل ديگر آنكه تو هركس را ميپرستي به او نزديك ميشوي و تقرب به او ميجويي و تقرب به هر چيزي دوري از چيز ديگر است و چون نزديكي به غير خدا جويي البته دوري از خدا جستهاي و همين باعث هلاك تو است چرا كه همه خير و نجات و نور از خداست چنانكه دانستي پيش از اين پس بايد چنانكه با فهم و عقل خود توحيد ذات كردي و توحيد صفات و افعال نمودي به اعمال خودت هم توحيد كني تا عملت با علمت موافق باشد چرا كه اگر عمل با علم يكي نشد دليل آنست كه علم دروغ بوده و يقين نداشته است چرا كه اعضاي تن تو تابع دل تو است و دل تو تابع عقل تو اگر عقل توحيد ذات و صفات و افعال خدا كرد بايد دل تو هم چنان باشد وقتي كه دل تو هم توحيد كرد بايد اعضاي تو هم به عبادت و عمل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 73 *»
توحيد كند كه اگر نكرد معلوم است دل تو توحيد نكرده و اگر دل تو توحيد نكرد معلوم است كه عقل تو مشرك است و توحيد نكرده است پس عمل تابع علم است و دليل علم، پس اگر موحدي بايد توحيد عبادت كني تا ظاهر و باطنت مثل هم باشد.
فصل
بسي واضح شده است به بركت اسلام قباحت پرستيدن بتان و آنها را خداخواندن و تعظيم و تكريم نمودن و نميدانم كه پيشتر چقدر افهام ايشان كم بوده است يا كساني كه الي الآن فهمشان به نور اسلام روشن نشده است چقدر نافهمند كه بتها از سنگ، خود با دست خود ميتراشند يا از چوب يا معدنيها يا غير اينها ميسازند و جواهر بر او نصب ميكنند و آنگاه او را خدا ميخوانند و او را ستايش ميكنند و نماز برايش ميكنند بلكه شنيدم كه از خرما بت ميساختهاند و او را ميپرستيدهاند و چون گرسنگي به ايشان ميرسيد خداي خود را ميخوردند يا آنكه حيوانات را ميپرستند با آن ذلت و مسخربودن براي ايشان يا ستارهها ميپرستند كه طلوع و غروب دارند و مسخرند و محتاج، يا آتش را ميپرستند كه خود روشن ميكنند و خاموش ميتوانند بكنند. الحمدللّه رب العالمين به بركت خاتم النبيين صلوات اللّه عليه و آله خداوند افهام اين امت را زياد كرد و علاوه بر فرمانبرداري، خود هم به عقل خود ميفهمند كه انسان كه اشرف كاينات است قبيح است كه پيش مخلوق خود يا محتاجي مثل خود سجده كند و او را بستايد و اميد خير و شر از او داشته باشد و چيزي كه خودش ديروز ساخته و جان ندارد و خبر از كلام و دعاي او ندارد از او بخواهد تا حاجت او را برآورد پس اين امر قبيح بوده و خدا از راه مرحمت خود، ما را هدايت فرموده و از اين حماقت نجات داده و اگر نه خدا هدايت فرموده بود البته همه به همين حماقت بوديم و مخلوق خود را ميپرستيديم سبحان اللّه كسي كه خدا او را هدايت نكند چقدر خر خواهد شد و امر او به كجا ميرسد باري و اين مطلب را بدان كه دنيا هر جزوش مثل جزو ديگر است و باعث عبرتگرفتن بر جزو ديگر است پس آنچه ذكر كردم از حكايت بتپرستان به طور مثل بود و خداوند هم در كتاب خود از براي مثل فرموده است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 74 *»
پس قباحت پرستيدن بت از آن جهت بود كه جان نداشت و قدرت بر نفع و ضرر نداشت و خودش مخلوق تو بوده و خود ساخته بودي پس اگر اين بتپرستي از اين جهت قبيح است چه بسيار شباهت دارد به بتپرستان اين امت در ظاهر و باطن.
اما بتپرستان ظاهر اين امت كساني بودند كه از براي خود امامي خود نصب كردند و اجماع كردند و هِرّ از بِرّ نميدانست و حكمت و حلال و حرام و رياست و جهاد نميدانست آن را براي خود، خود تراشيدند بعد طاعت او را بر خود واجب كردند و تخلف از او را بر خود باعث كفر دانستند و هركس كه اطاعت نكرد او را كافر شمردند فياسبحاناللّه چه بسيار شبيه به هم هستند نه خود اين را تراشيديد و نه خود اين را نصب كرديد به اجماع و خليفه خوانديد الحال چگونه طاعت اين واجب شد وانگهي نميبينيد كه هيچ نميداند و هِرّ از بِرّ تميز نميدهد و چاره درد شما نميكند و كاري از او برنميآيد و بطلان امر اينها هم به بركت ائمه طاهرين نه آنقدر ظاهر است كه احتياج به بيان داشته باشد و لكن اين هم مثل بود.
پس چه بسيار شبيه است اين بتپرستي به بتپرستي جمعي از اين مذهب در باطن و در ظاهر اما در باطن جماعت صوفيه كه صورت مرشد خود را در نظر گرفته و او را سجده ميكنند و او را عبادت ميكنند و ميپرستند و ستايش ميكنند اولاً كسي كه در شكم او دو من گُه باشد چگونه قابل ستايش است و چه خدايي است كسي كه اولش نطفه نجس آخرش جيفه نجس و در ميان اين حال هم صندوق گه است الحال نيك نظر كن كه اين بتپرستي بدتر است يا بتپرستي بتپرستان باز آن بتها نميميرد و نميگندد و در جوفش گه نيست و اين بتپرستيِ خود را به عبارتها كه در مذاق خودشان شيرين است آوردهاند و در نثر و نظمها ذكر كردهاند و گفتهاند:
كافران از بت بيجان چه تمنا دارند | ||||
باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد | ||||
يعني مرشد را بپرستيد كه جاني دارد آيا نميبينند كه علاوه بر آنكه ذكر شد هِرّ از بِرّ نميداند و حلال از حرام نميشناسد و جهلي از ايشان را برنميدارد و چاره درد ايشان نميكند وانگهي كه اين صورت كه در ذهن خود حاضر ميكني خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 75 *»
ساختهاي نميبيني كه اگر بخواهي مرشد را كوتاهتر و بلندتر و سفيدتر و سياهتر و دورتر و نزديكتر و كلفتتر و نازكتر همهجوره ميتواني خيال كني پس خود ميتراشي او را و خود ستايش ميكني او را و اين بسي قبيحتر است از آن بتپرستي از راهي و الحمدللّه رب العالمين و به باطن نبوت و ولايت و به بركت شيخ مرحوم و سيد مرحوم قبح اين عمل و بطلان اين سلسله در آفاق واضحتر از آفتاب در ميان آسمان شده است و اگر كسي بعد از اين سخني گويد از راه طلب دنيا يا عناد و لجاج گفته است و الا قباحت آن بر هيچكس مخفي نيست و به جهت همين جرأت آن ندارند كه در ميان مسلمين ابراز آن دهند و الحمدللّه رب العالمين قباحت اين هم بسي آشكار است.
و اما در ظاهر، اين عوام كالانعام كه گرد يك نفر ملايي را ميگيرند و او را آقا آقا خطاب ميكنند و خود رشوه به او ميدهند و شريك در عصبيت و فسقها و مريد پيداكردنها و مداخل پيداكردنهاي او هستند و خودشان اجماع كردهاند در تمكين آن آقا، كسي ريسمان به حلق آنها نكرده و آقا هم پدري و مادري و قبيلهاي و دولتي و لشكري ندارد مرد غريب وارد ولايت شد بر گرد او اجماع كردند و او را آقا خواندند و خود اسباب فسق و رشوه و حكم به غير كتاب خدا و سنت رسول او هستند بلكه خود به دست خود رشوه به او ميدهند و او را آقا ميخوانند با وجود آنكه ميبينند كه آقا هيچ نميداند و مالك مضرت و منفعت ايشان نيست و رفع جهالت و ضلالت ايشان نمينمايد با وجود اين او را ستايش ميكنند و او را ميپرستند و مگو كه او را نميپرستند چرا كه لغتها تفاوت دارد نميبيني كه در پرستش خدا مردم تعريف او را ميكنند كه تو خالقي و رازقي و چهاي و چهاي و از او حاجات ميخواهند و هرچه گفته است بكنيد ميكنند و هرچه گفته است نكنيد نميكنند چون چنين شد اسم اين را ميگويي بندگي و ستايش و پرستش و نه اين است كه آقا را تعريف ميكنند و از او حاجات ميخواهند و بركت از قدم و لفظ و دست آقا ميخواهند و شفا از همت او ميخواهند و دنيا و آخرت ميطلبند و هرچه بگويد بكنيد ميكنند و آنچه بگويد نكنيد نميكنند و او را كرنش و تعظيم ميكنند و تعظيم و اطاعت او را لازم ميدانند و از دين و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 76 *»
راه دين قرار دادهاند و هركس مخالفت كند با او عداوت ميكنند و حدود آقا را بر آن جاري ميكنند پس چيست عبادت غير از همين بلكه اخلاص ايشان در اين عبادت و عزم ايشان بيشتر است تا عبادت خدا بلكه عبادت خدا را از روي غفلت و عادت ميكنند و عبادت آقا را از روي عمد و شعور و عزم و دل جمع مينمايند، پس اين عبادت محكمتر است از عبادت خدا پس اين اگر بتپرستي نيست چيست و بتپرستان چه كردند با بت خود كه اينها بزرگتر از آن با بت خود نكردند غرض اينها هم بتي تراشيدند به دست خود و اجماع خود و او را ميپرستند از اين جهت خداوند عالم عوام يهود را فرموده كه علماي خود را خدا قرار دادهاند و همين معني عبادت شيطان است و الا كسي ديدهاي كه شيطان را خداي خالق رازق يگانه بداند چون اطاعت او را كردند و او را كمك كردند و امر او را قوت دادند خدا آن را عبادت شيطان ناميد پس هركس اين كارها را كرد عبادت شيطان كرده همچنين هر آنكس عبادت آقايان جهال را نمود مشرك شده است به خدا و آن آقا را خداي خود قرار داده است و بتپرست است مثل ساير بتپرستان پس چه بسيار بت كه راه ميرود واجب نيست كه بت از سنگ باشد از گوشت و استخوان هم ميشود، چه فايده عربي نميداني و اين كتاب هم بنايش بر فارسي شده است اگرنه آنقدر از قرآن و حديث براي تو شاهد ميآوردم كه اين حقيقت بتپرستي است كه به شماره درنياوري لكن همينقدر از دليل هم كفايت ميكند با وجود آنكه خداوند به باطن پيغمبر و ائمه طاهرين: و شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما آنقدر قباحت اين بتپرستي را آشكار كرد كه ديگر پنهان بر هيچكس نيست مگر جمعي از اهل دنيا كه به جهت امر دنياي خود آقايان ميتراشند كه امر دنياي ايشان مضبوط شود و الا گمان نميكنم كه امروز كسي كه امر شيخ اعلياللّهمقامه به او رسيده باشد و شنيده باشد داستان او را ديگر اعتقاد قلبي به آقايان كند و امر بر او مشتبه شود كه اينها را نبايد پرستيد، بلي ميشود كه به جهت تحصيل دنيا و متاع اين سرا گرد آقايان را گيرند و اين طايفه بدترند از آنها كه امر بر ايشان مشتبه شده است چرا كه آنها از راه ناداني و حماقت رفتند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 77 *»
و بت پرستيدند و اينها از راه عداوت و عمداً بت پرستيدند، با علم به آنكه اينها بتند و باطل، پس جميع اينها با توحيد عبادت نميسازد و همه اينها مشرك ميشوند و در بندگي خود غير خدا را با خدا شريك كردهاند و اين است كه خدا در قرآن ميفرمايد كه بسياري از مؤمنين ظاهري مشرك ميباشند پس هركس براي خود بتي قرار دهد چه از جمادي چه از نباتي چه از حيواني چه از انساني چه از خيالي و او را اطاعت و تعظيم و كرنش كند و از جانب خدا مأمور به تعظيم و كرنش او نباشد او مشرك است و توحيد عبادت نكرده و خدا در قرآن ميفرمايد كه هركس اميد رسيدن به خدا دارد پس عمل نيكو كند و شريك در بندگي خداي خود قرار ندهد. درياب آنچه را كه گفتم و به نظر انصاف نظر كن و از مشركان مباش و هركس تو را آفريده او را ستايش و پرستش كن و روي نيك خود را براي غير خدا ذليل و خوار مگردان و پست مكن و كم كسي است كه از اين شرك نجات يابد و از همين شرك است اطاعت هوا و هوس كردن و اطاعت طبيعت و شهوت و غضب خود كردن و به خواهش آنها حركت كردن چرا كه همين بندگي است و بندگي لفظي نيست بلكه معني است هركس معني آن را به جا آورد بندگي كرده خواه اسم بندگي بگويي و خواه نگويي و از اين جهت خدا در قرآن فرموده كه خواهش خود را خداي خود قرار دادهاند و متابعت خواهش و ميل و محبت خود را ميكنند مجملاً هرچه غير از خداست چون تو بيگفته خدا اطاعت او كني مشرك و بتپرست خواهي شد، خواه اين اسم را بگويي و خواه نگويي و زياده از اين در اين فصل ضرور نيست.
فصل
بدانكه فرق است مابين معبود و جهت عبادت و اين فرق را علما و حكما برنخوردهاند مگر كمي و لابد است كه بشناسي تا عبادت تو صحيح باشد.
بدانكه معبود آن كسي است كه تو بنده و برده اويي و او تو را خلق كرده و محتاج به تو و مثل تو نيست چرا كه كسي كه محتاج به تو يا مثل تو است تو سزاوارتري كه او تو را عبادت كند نه آنكه تو او را اطاعت كني پس معبود بايد كسي باشد كه به هيچوجه محتاج به تو نباشد و چون محتاج به تو نشد محتاج به عمل و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 78 *»
ستايش و پرستش تو نباشد و از ستايش و پرستش تو نفع به او نميرسد و از نستودن و پرستش نكردن تو و امثال تو ضرر به او نميرسد، چنين كسي بايد معبود باشد و بايد كه مانند تو نباشد چرا كه مانند تو حادث است مثل تو و فقير و محتاج است و بينياز از آنچه تو به او محتاجي نيست پس تو و او هر دو محتاج به ديگري هستيد و آن ديگري سزاوارتر است به پرستيدن شما پس او را بپرستيد پس چون نبايد مانند تو باشد، بايد از عقل و فهم تو بالاتر باشد چرا كه هرچه عقل و فهم تو او را بفهمد مثل تو است بلكه تو از او بهتري كه او را فهميدهاي، نميبيني كه هر چيز را كه ميفهمي عقل تو از آن لطيفتر است و بهتر است و هر فهمنده لامحاله بهتر است از آنكه فهميده ميشود چرا كه آنكه فهميده ميشود قوت و قدرتي به كار نبرده و آنكه فهميده كار كرده و قوت و قدرت به كار برده است و هر فهمنده در مقام خود مرد است و هر فهميده شده زن پس هرچه را كه بفهمي تو بهتر از آني لامحاله و تو به او احاطه داري و خداي تو نبايد كه فهميده تو باشد تا او چون زن باشد و تو چون مرد.
چون اين را يافتي پس بايد بداني كه خداي تو نبايد كه به عقل و فهم و ادراك و تصور تو بيرون آيد و نبايد مثل تو باشد كه اگر غير از چنين كسي را خدا داني مشرك ميباشي به خداي عزوجل و بتپرستي پس آنكه به خاطر گذشت و به تصور درآمد و تو او را يافتي معبود نباشد و شايسته آن نيست كه او را بپرستي و خدا در جهتي و طرفي بخصوصه نيست پس نه در آسمان است كه تو رو به آسمان كني و نه در مشرق و مغرب است كه رو به مشرق و مغرب كني چنانكه اينها همه را دانستي در پيش از اين، چنين كسي خدا است و شايسته عبادت و غير از اين كس شايسته عبادت، احدي نيست و هركه غير اوست اگر عبادتش كني بت است و بتپرست ميشوي.
و اما جهت عبادت كه گفتيم آن كس يا آن چيز است كه خداي معبود يگانه گفته است كه تو رو به آن كني يا خدمتي به نسبت به او بكني يا كاري براي او كني يا حرفي درباره او بزني يا اطاعتي از او بكني يا چيزي از او بطلبي يا چيزي به او بدهي و امثال اينها و تا مثلي نياورم مطلب درست هويدا نميشود. پادشاهي است آقاي ظاهري تو، تو را امر ميكند كه فلان اسب را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 79 *»
تيمار كن و متوجه شو و شب و روز بايد خدمت اين اسب مرا بكني پس شب و روز از ديدار خود شاه محجوبي و او را نميبيني صبح ميكني در طويله و شام ميكني در طويله روي تو به اسب است و خدمت تو به اسب، او را ميجويي و او را تيمار مينمايي و او را آب ميدهي و كاه و جو ميدهي اگر خوب خدمتكار باشي نظر از اسب برنميداري و دست و پاي او را ميشويي و زير پاي او را پاك ميكني هركس از تو بپرسد نوكر كيستي ميگويي نوكر شاه، چه ميكني خدمت شاه، بنده كيستي بنده شاه، بندگي كه ميكني بندگي شاه، اين اسب جهت خدمت و عبادت و بندگي تو است نه معبود، و مسجود و معبود تو پادشاه است و اگر دمي قطع نظر از پادشاه كني و آن اسب را به جهت خود آن اسب خدمت كني به سبب محبتي كه با خود او داري و در خدمت خود فرمانبرداري پادشاه را ملاحظه نكني در آن ساعت ياغي پادشاهي و كافر به پادشاه و اگر آن اسب را با پادشاه با هم ملاحظه كني و خدمت تو دو سبب داشته باشد يكي حكم سلطان و يكي خود آن اسب و محبت تو به خود آن اسب در آن ساعت مشركي تو البته و آنوقت كه پادشاه منظور تو باشد و اطاعت او مقصود تو باشد و اسب را هم از براي او بخواهي بلكه در اسب او را يابي و از اسب او را خواهي و بس، در آنوقت تو موحّدي در خدمت سلطان و لابدم كه مثلي آورم تا بداني كه ميتوان از اسب، سلطان خواست و سلطان ديد. اگر اسبي را مكرر در خدمت سلطان و در زير پاي سلطان ديده باشي و دانسته باشي كه آن اسب خاصه سلطان است و سلطان به آن علاقه بسيار دارد هر وقت كه آن اسب را در كوچه و بازار بيني به ياد سلطان ميافتي پس معلوم است كه عكس سلطان در اين اسب و بر اين اسب افتاده است كه تو هر وقت اين اسب را ميبيني آن عكس و اسم و رسم سلطان را در آن ميبيني كه به ياد سلطان ميافتي و اگر نه اين بود كه در او ذكر سلطان و نور و عكس او افتاده بود پس چرا به ياد سلطان ميافتادي چرا از اسبي ديگر به ياد پادشاه نميافتي پس آن اسب به منزله آئينه است كه عكس شاه در آن افتاده است و اسبهاي ديگر اگرچه آئينهاند اما مقابل شاه نيستند و عكس شاه در آنها نيفتاده است اگر شاه يكي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 80 *»
از آنها را بخرد عكس شاه به آن واسطه در آن خواهد افتاد و همچنين است عكس هر چيز در هر چيز كه نسبتي به آن پيدا ميكند مثلاً عكس پدر در پسر است كه هر وقت پسر را ميبيني نفس تو آن عكس را در آن ميبيند و به ياد پدر ميافتد و عكس پسر در پدر است كه هر وقت نفس تو پدر را ميبيند عكس پسر را در آن ميبيند و فرق مابين اين عكس و عكس در آئينه همين است كه عكس در آئينه به چشم ديده ميشود و عكس در چيزهاي ديگر به چشم ديده نميشود ولي به چشم نفس ديده ميشود و نفس انساني چون از عالم بالا است و به اين دنيا محيط است آن عكسها را و نسبتها را ميبيند و ميفهمد.
چون اين مطلب را دانستي الحال بدانكه مردم در نظركردن به آن اسب بر دو قسمند بلكه سه قسم يكي آنكه هميشه منظورش همان عكس شاه است و چنان متوجه شاه است كه به كلي از اسب غافل است اگرچه نظرش به اسب است و لكن در اسب و از اسب آن عكس را ميبيند و شاه ميجويد و شاه ميگويد و شاه ميبيند نه غير و مثل آن مثل آن كسي است كه در آئينه نظر ميكند و رويش به آئينه است ولي صورت در آئينه را ميبيند و از جسم آئينه و شكل و رنگ و صفا و كدورت او غافل است به كلي و محو صورت در آئينه است از آئينه ميجويد و رو به آئينه ميكند و لكن صورت ميبيند لا غير و اگر يكدم ملتفت جسم آئينه بشود بديهي است كه صورت را نميبيند و طايفه ديگر از كوتهنظري همان اسب را ميبينند زيرا كه عقل ايشان به چشم ايشان است و ديگر نفسي و عقلي بالاتر ندارند پس نميجويند جز آنچه ميبينند و نميگويند جز از آنكه ميبينند پس چون اسب را ديدند همان جسم آن را ديدند و همان را طلبيدند و از ديدن شاه در او و از او كور ماندند و به هيچوجه ذكري از شاه در نزد ايشان نيست و اين طايفه مانند آن كساني باشند كه نظر ايشان در جسم آئينه است و محو شكل و رنگ و صفا و كدورت آئينه شدهاند و به كلي از صورت در آن غافل ماندهاند پس اين طايفه كافرند به پادشاه البته چرا كه بنده و برده او را بر او ترجيح دادند و از او بريدند و به غير او پيوستند و اين كفران نعمت پادشاه است و طايفه ديگر نظر به اسب كردند و نظر به صورت پادشاه هم كردند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 81 *»
يعني گاهي به اسب نظر كردند و گاهي به سلطان و الا به يك نظر به هر دو نميتوان نظر كرد خداوند دو دل از براي كسي قرار نداده كه دو چيز در يك آن بتواند فهميد پس گاهي ملتفت اسب ميشود و گاهي ملتفت پادشاه پس گاهي كه اسب را ميبيند پادشاه را نميبيند و گاهي كه پادشاه را ميبيند اسب را نميبيند پس به اين واسطه اين طايفه مشرك ميباشند خوب گفته است شاعر:
هست آئين دوبيني ز هوس | قبله عشق يكي باشد و بس |
پس مؤمن به پادشاه كسي شد كه همان شاه را بيند در جهت خدمت خود و او را جويد و او را خواهد لا غير.
چون اين مثل را دانستي پس خواهي دانست كه اگرچه خداوند از براي بندگان خود جهت عبادت قرار داده است لكن معبود، اوست و مقصود او و نبايد كه شخص ملتفت جهت باشد و جهت طلبد اگرچه بايد مباشر جهت و رو به جهت باشد نميبيني كه بايد در نماز ملتفت دست خود شوي كه كجا گذاري و ملتفت پاي خود شوي كه كجا گذاري و ملتفت زبان خود شوي كه چگونه او را حركت دهي ولي در همه اين احوال مكلفي به آنكه توجه به خدا داشته باشي و از غير او غافل باشي و او را طلبي بلكه او را عبادت كني چنانكه گويا او را ميبيني و گويا در نزد پادشاه مقتدري ايستادهاي كه قادر و قاهر است و مطلع و آگاه بر ظاهر و باطن تو است و اگر گويي كه من او را نميبينم چگونه ملتفت او شوم مثلي عاميانه ميآورم تا از آن به مقصد خود پيبري اگر در تاريكي با كسي سخن گويي و از او مسئلتي كني و عذري خواهي تو او را نميبيني و به كلي ملتفت او هستي كه گويا او را ميبيني و با او خطاب ميكني كه گويا در حضور اويي همچنين اگر خدا را نميبيني ولي ميداني كه در همهجا حاضر است و شنونده صوت تو و عالم به حال تو است و آگاه بر ظاهر و باطن تو است اگر غير از چشم و گوش ظاهر مدركي داري او را درياب و بدانكه او حاضر و ناظر است و محو در او شو و با او سخن گو و او را قصد كن لاغير و او را در جهات عبادت كلاً ببين و از آن جهات ببُر تا به مقصد برسي. اين مطالب را نيك درياب كه نه در خطابي شنيدهاي و نه در كتابي ديدهاي و من اگرچه سخن را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 82 *»
عاميانه ميگويم ولي تو كاملانه درياب كه چه ميگويم و چه ميخواهم و اين مثلها را آوردم و ميآورم ولي جز آگاهان كسي ديگر نميفهمد كه چه ميگويم:
پس همان خوشتر كه سرّ دلبران | گفته آيد در مثال ديگران |
فصل
چون اين مطلب شريف را دانستي پس بدانكه فرق مابين معبود و جهت عبادت آن شد كه تو جهت عبادت را براي معبود ميخواهي نه معبود را براي جهت عبادت يعني هرگاه معبود تو را به خدمتي ديگر وادارد دست از آن جهت برميداري و به جهتي ديگر خواهي متوجه شد و اگر دل به جهت بسته بودي در مثل اين وقت دست از آن معبود برميداشتي كه چرا امر به خلاف آن جهت مطلوب كرد مثلاً كسي طالب رياست است اگر سلطان به او بگويد رياست نكن از سلطان منضجر ميشود كه چرا مرا نهي از رياست كرد پس از سلطان دست برميدارد نه از رياست و هرگاه طالب سلطان و رضاي سلطان است دست از رياست برميدارد چرا كه سخط سلطان در آن است و مقصود رضاي سلطان است نه غير پس معبود در حقيقت آن چيز است كه او مقصود اصلي است و جهت آن چيز است كه او تابع است پس هركس مقصود اصلي او رياست است او سلطان را براي رياست ميخواهد كه او را به رياست امر كند و حاكم و عامل محلي كند كه اگر نكند از اين سلطان دست برميدارد و به سلطان ديگر ميبندد پس معبود اصلي او رياست است و سلطان جهت عبادت است كه از سلطان و در سلطان مطلوب خود را ميجويد چنانكه شاعر عرب گفته است كه:
احب ابامروان من اجل تمره | و لو لميكن تمر له مااحبه |
يعني من ابامروان را به جهت خرمايش ميخواهم و اگر خرما نداشته باشد من او را نميخواهم، و هرگاه مقصود اصلي پادشاه است و رضاي او را ميخواهد معبود، اوست و رياست به جهت امر او خواسته است كه اگر او را امر به كناسي هم فيالمثل نمايد طالب اوست و چنان است كه در محلي گفتهام كه:
دردتان از او و درمانتان از اوست | ||||
آنچه بپسندد شما را آن نكوست |
||||
پس معبود او شاه است و رياست جهت عبادت و شاه را در رياست و از رياست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 83 *»
ميبيند و ميخواهد.
پس چون اين مطلب را يافتي شايد بفهمي مسئلهاي را كه فقها قال و قيل بسيار در آن كردهاند و آخر هم حق آن را برنخوردهاند مگر قليلي و آن آنست كه گفتهاند اگر كسي عبادت كند از خوف آتش جهنم يا به طمع بهشت جاويد آيا عبادت او صحيح است يا نه بعضي گفتهاند كه عبادتش صحيح است و بعضي گفتهاند كه عبادتش باطل است و صحيح آنست كه للّه و فياللّه عبادت كند. الحال عرض ميشود كه هرگاه شخص عبادت ميكند از خوف جهنم يا به طمع بهشت و قلب او منعقد بر اين است كه من خدا را عبادت ميكنم كه مرا از آتش نجات دهد كه نسوزم و به بهشت ببرد كه نعمت خورم كه اگر اين دو كار را نكند من او را نميخواهم و اگر برعكس كند او را طالب نيستم و نميخواهم و نميپرستم پس اين شرك محض است بلكه كفر محض و معبود او حقيقةً نفس خود او است و مقصود اصلي دفع ضرر و جلب نفع است از براي خود و خواهد گفت كه اگر از خدا به عمل بيايد خوب و الا چه فايده از پرستش او پس خدا را به جهت خرما ميخواهد، خواهد شد مثل آن عرب كه گفت كه ابامروان را به جهت خرما ميخواهم اگر خرما ندهد ميخواهم چه كنم پس چنين شخصي خدا را جهت عبادت قرار داده است و نفس خود را معبود و مثل او مثل كسي است كه از بازار كاغذ ميخواهد هر دكان كه كاغذ دارند به آن دكان ميرود پس اگر از دكاني كاغذ خريد و با صاحبدكان صحبتي داشت مقصود كاغذ است نه صاحبدكان كه اگر اين نداشت اينجا نميآمد و هركس داشت آنجا ميرفت پس كاغذ مطلوب و صاحبدكان جهت حصول مطلوب است پس آنكه عبادت كند به جهت بهشت، بهشت مطلوب اوست و خدا جهت حصول مطلوب او و بهشت معبود اوست و خدا جهت عبادت او بلكه در حقيقت نفس خود او معبود است و بهشت هم جهت عبادت پس اين به اعتباري مشرك است و به اعتباري كافر.
و اگر خدا را عبادت ميكند و طلب بهشت دارد به جهت آنكه دار قرب و رضاي خدا است و دوري از جهنم ميخواهد چرا كه دار غضب خدا است به اينطور كه اگر خدا بهشت را مغضوب خود سازد و جهنم را محبوب خود نمايد يا مايل به داخلشدن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 84 *»
او به جهنم باشد و از بهشترفتن او اكراه داشته باشد او هم به دخول جهنم مشتاق و راضي ميشود و از دخول بهشت متنفر ميشود پس او بهشت و جهنم را جهت تحصيل رضاي خدا قرار داده است و رضاي خدا را در آن دو ميجويد و خدا را در آن دو ميخواهد پس او موحد است در عبادت خود و خداخوان و خداجوي است اين مطالب را نيك درياب.
فصل
چون از براي بنده مراتب بسيار است يعني عقلي دارد و نفسي و جسمي و از براي جسم مدركهاي جسماني است و از براي نفس مدركهاي نفساني و از براي عقل مدركهاي عقلاني و هريك هم همجوره و همجنس خود را درك ميكند و از حد خود بالاتر نميرود چنانكه در محل خود شرح اين مطلب را دادهايم و خدا نه از جنس جسم مردم است كه با مدركهاي جسماني فهميده شود و نه از جوره نفس مردم است كه با مدركهاي نفساني دانسته شود و نه از جوره عقل مردم است كه با عقل مردم ادراك شود و مردم با جسم غير از جسمانيها را نميتوانستند ببينند و با نفس غير از نفسانيها را و با عقل غير از عقلانيها را و همه اين سه مرتبه بنده بودند و خدا را بايست عبادت كنند و خدا از ادراك همه بالاتر و برتر بود و هر سه از فهم او عاجز پس از براي هر سه جهت عبادت ضرور شد كه هريك جهت مشاكل خود را طلبند و خدا را پرستند و مثل را در جسم آوريم تا به آن واسطه مطلب را برخوري پس چون جسم را پشت و رويي بود و لابد بايستي كه رو به جهتي كند از مشرق و مغرب و جنوب و شمال و فوق و تحت و خدا در جهت نبود يكي از جهات را برگزيد و جهت عبادت خود قرار داد و روي مردم را امر كرد كه رو به آن جهت كنند كه آن كعبه باشد و كعبه معبود و خدا نيست ولي جهت خدمتي است كه مردم مأمور به آن خدمت ميباشند و چون مردم را چشم بود و چشم بايستي كه به چيزي رنگي و شكلي نگرد و خدا رنگي و شكلي نبود مأمور شد كه در حال قيام نماز به موضع سجود خود نگرد و در حال قعود به دامان خود و در حال ركوع به ما بين دو قدم خود و در حال سجود به دو طرف بيني خود نگرد پس اين مواضع جهت عبادت چشم شد چون خدا نه رنگي و شكلي بود و نه در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 85 *»
طرفي و موضعي بود و چون خداوند از جنس سخن نبود كه به زبان آيد و زبان جز سخن چيزي را نميتواند ادا كرد و بنده خداست بايد عبادت كند سخنهايي چند را برگزيد و آن سخنها را جهت عبادت او قرار داد كه آنها را ادا كند و به آنها سخن كند پس خدا معبود اوست و سخنها جهت عبادت اوست و همچنين دستها چاره جز آنكه در جايي گذارده شود يا بلند شود يا پست شود يا لمس چيزي كند ندارد چرا كه حدشان همين است و بنده است و بايد عبادت كند و خدا ملموس نيست و در موضعي نيست كه دست بر آن گذارده شود جهات عبادتي براي آنها قرار داده شد پس در حال قيام بر روي ران بالاي زانو گذارده ميشوند با انگشتهاي بسته و در حال ركوع بر سر كاسه زانو گذارده ميشوند با انگشتهاي باز و در حال سجود در مابين زانو و سر و مقابل شانهها بر زمين و در حال تشهد بر روي رانها و در حال تكبير برداشته ميشوند مقابل صورت پس اينها جهات عبادت دست است و بايد خدا را عبادت كند چون به غير از اين كارها از او خدمتي برنميآمد از ميان وضعها وضعي چند را جهت خدمت او قرار دادند و همچنين هر عضوي از اعضا را در هر امري از امور چه نماز و چه روزه و چه حج و چه زكات و چه جهاد و چه غير اينها پس چون از هر عضوي كاري برميآمد و غير از آن از آن برنميآمد از ميان كارهاي هريك براي آن كاري چند را برگزيدند و جهت خدمت او قرار دادند و خدا معبود اوست لاغير و همه اينها جهات عبادت است و بايد همه خدا را بپرستند و متوجه جهت خدمت شوند و او را جويند نه جهت را.
و چون اين مطالب شريفه را در جسم دانستي پس بدانكه به نفس هم خدمتي چند گفتهاند كه از او برآيد و ادراك آن را تواند بكند و آن را مأمور به توجه به خدمات جسماني و عقلاني نكردهاند خدماتي را كه ميتواند بكند از او خواستهاند لاغير و همچنين عقل را مأمور به خدماتي عقلاني كردهاند چرا كه كارهاي نفساني و جسماني از او برنميآيد و خدا عدل است و تكليف مالايطاق نميكند و چون غالب مردم هنوز از عالم جسم بالاتر نرفتهاند بلكه كسي كه غير از جسم امري ديگر فهميده باشد اقل قليل است بلكه كمتر از گوگرد سرخ است لهذا تكليف نفس و عقل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 86 *»
از ايشان مخفي مانده است ولي خداوند عالم فروگذاشت نفرموده است و در كتاب خود و بر لسان انبياي خود تكليف جميع افراد موجودات را بيان فرموده است و چنانكه نميتوان تكليف چشم را كه چه رنگ و شكل ببيند و چه رنگ و شكل نبيند به گوش فهمانيد چرا كه مدرك چشم ندارد همچنين نميتوان تكاليف نفساني و عقلاني را حالي صاحبان مقام جسم كرد چرا كه آن مدرك را ندارند بلكه بيفايده و لغو است اظهار كردن در پيش ايشان و حكيم اين كار را نميكند و از اين جهت پوشيده مانده است بر صاحبان مقام جسم و به كلي از فهم او عاري ميباشند ولي صاحبان آن مدارك تكاليف خود را از كتاب و سنت فهميدهاند و مطالب خود را برخوردهاند و جهات عبادت خود را برخوردهاند و ايراد آنها در اين كتاب به لغت اهل اجسام شايسته نيست به همان جهتها كه ذكر شد ولي به لغت خود ايشان ذكر شد و اهلش ميفهمند كه من در اين كتاب چه نوشتم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و اوليائهم المنتجبين
و ﻟﻌنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قسمت دويم
در معرفت پيغمبران است و در اين قسمت نيز چهار مطلب است:
مطلب اول
در شناختن آنكه پيغمبري در ميان مردم در هر عصر كه باشد ضرور است و بايد او چه صفت داشته باشد و او را به چه بايد شناخت كه راستگو است بر خداوند عالم يا دروغگو و در اين مطلب چند فصل است:
فصل
بدانكه پيغمبر مختصر پيغامبر است و آن كسي است كه از كسي نزد كسي پيغامي ببرد و آن را به عربي رسول ميگويند پس رسول اللّه يعني پيغامبر خدا و بسا باشد كه پيغامآور گويند و آن هم همان معني رسول را دارد لكن رسول پيغامبر است از خدا به خلق كه فرمايش خدا را به خلق ميرساند كه خداي شما چنين و چنان گفته است و پيغامبر است از خلق به خدا كه عرض حاجات خلق را به خدا ميكند كه بندگان چنين و چنان ميخواهند و پيغامآور خداست به خلق كه فرمايش خدا را آورده و پيغامآور خلق است به خدا كه بندگان تو چنين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 87 *»
عرض كردهاند ولي چون در زبان عجم و غير عجم، آور وقتي ميگويند كه به سوي سخنگو آورده باشد و برنده وقتي ميگويند كه از پيش سخنگو ببرد نزد كسي ديگر، پس اگر خدا سخنگو باشد پيغامبر گويد و اگر ما سخنگو باشيم پيغامآور گوييم، پس رسولان خدا پيغامبر خدايند و پيغامآوران خلقند و اگر به معني عرض حاجت گويي، پيغامبران مايند و پيغامآوران خدا، ولي اين معني دور است از عقل مردم و معني اول نزديكتر است به عقل.
فصل
بدانكه چون در اين عالم به نظر عبرت نظر كني و اينطور حكمتي كه فهم عاقلان و علم دانايان در آن حيران است ببيني چنانكه قدري از آن را در قسمت اول دانستي، خواهي يافت كه چنين حكيمي كه يك ذره از حكمت و راستي را فروگذاشت نكرده كوتاهي در حكمتهاي بزرگبزرگ نخواهد كرد و چيزي چند را كه اگر آنها باشند بناي عالم برپا خواهد بود و اگر نباشند بناي عالم خراب خواهد شد ترك نخواهد كرد، زيرا كه چيزهايي كه در عالم هست بعضي به كار همه خلق ميآيد و بعضي به كار بعض خلق ميآيد و ما ميبينيم كه در آن چيزهايي كه به كار بعض خلق ميآيد اين حكيم كوتاهي نكرده مثلاً دواها كه هريك در كل عالم به كار نبوده خلقت كرده و حال آنكه هريك به كار بعضي از عالم ميآيد و به كار بعضي نميآيد چنانكه ميبيني و همچنين بسياري از چيزهاي ديگر كه به كار همهكس و همهچيز نميآيد و در اين چيزها كوتاهي نكرده و از براي وقت حاجت و از براي اهل حاجت آفريده چگونه در كارها كه بناي كل عالم به آنها برپاست و اگر نباشند كل عالم ويران ميشود كوتاهي و فروگذاشت خواهد كرد هرگز حكيم چنين عملي نخواهد كرد و كدام دليل از اين بهتر كه عالم برپاست و زمين برقرار است و آسمان در گردش و آفتاب و ماه و ستارگان هريك از روي حكمت ميگردند پس همين بزرگتر دليلهاست كه آن چيزها كه بناي عالم به آن برپاست هست و اگر نبود عالم نبود، پس عالم جميع آن چيزها كه در صلاح آن ضرور بود همه را دارد اگر نه برپا نبود.
پس چون به نظر حكمت و عبرت بنگري خواهي يافت كه بنيآدم به طوري خلقت شدهاند كه بايد با هم در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 88 *»
شهرها و دهات باشند و در يكجا چند تن از آنها گرد آيند و الا زيست نتوانند كرد و همه در يكساعت تلف خواهند شد از آنكه هريك بايد به صنعتي و شغلي مشغول باشند يكي زراعت كند به جهت خوردن ايشان و يكي آب بيرون آورد به جهت آشاميدن ايشان و يكي ببافد به جهت لباس ايشان و يكي نجاري كند به جهت اسباب زراعت و ساير حاجتهاي ايشان و يكي آهنگري كند به جهت اسباب زراعت و بافندگي و بيرون آوردن آبها و ساير صنعتهاي ايشان و يكي بنّا باشد به جهت خانهها و منزلهاي ايشان و يكي باشد كه متوجه چهارپايان ايشان شود و يكي باشد كه متوجه گوسفندان ايشان شود و يكي براي ايشان هيمه بياورد و همچنين و يكنفر اگر ميخواست كه يكي از اين عملها را بكند در روز اول ميمرد پيش از آنكه به انجام رساند چنانكه بديهي است پس اين تركيب خلقت بايد با هم باشند به خلاف باقي حيوانات كه هريك تنها ميتوانند زيست كنند چرا كه لباس ايشان بر تن ايشان ساخته شده است و طاقت سرما و گرما در خلقت خود ايشان قرارداد شده است و رزق ايشان در گياه بيابان قرارداد شده است و هريك كه درندهاند در ساير حيوانات قرار شده است و هريك را به تنهايي قدرت داده است كه تحصيل رزق خود را بكنند پس آنها زيست ميتوانند كرد و اولاد آدم نميتوانند آنطور زيست كنند. و اگر كسي گويد چه شود كه اولاد آدم هم گياه صحرا خورند و خود را عادت به برهنگي دهند و در مغارهها و مغاكها و سوراخها منزل كنند؟ گوييم آن وقت لازم ميآمد كه بسياري از خلقت حكيم كه در بنيه انسان قرار داده از قوهها و فهمها و صنعتها همه لغو و بيجا باشد و بروز نكند و قدرت خدا آشكار نگردد و اين دست و پنجهها كه به جهت صنعتها مهيا شده بيجا باشد و اين كام و زبان و دندان و حنجره كه به جهت سخن مهيا شده است عبث باشد و اين هوش كه به جهت كتابت و علمها و صنعتها گذارده شده است بيجا باشد و خاصيت هيچيك ظاهر نشود به جهت آنكه اگر اولاد آدم هريك هريك تنها باشند هيچيك از اينها را نخواهند آموخت و از ايشان بروز نخواهد كرد پس چون خدا ايشان را صاحب اين قوهها و فهمها خلقت كرده بود ايشان را شهري خلقت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 89 *»
كرد كه گرد هم باشند تا از هم بياموزند و آن قوهها و فهمها از ايشان بروز كند وانگهي كه اين محض خيال است اگر ميتوانستند زيست كرد زيست ميكردند و از محنت و كلفت ميرستند و زحمت كسب و كار و نزاع بر خود نميگذاشتند وانگهي نه همهكس را طاقت چوب و گياه خوردن است، طفل بيدندان دارند و پير بيدندان دارند و عليل و مريض دارند و نازك و لطيف دارند، وانگهي كه همه را طاقت سرما و گرما نيست طفل دارند مريض دارند ضعيف دارند زمينگير دارند و همچنين، اين محض حرف و خيال است اگر ميشد كرده بودند يا آنكه قومي كرده بودند پس معلوم است كه نميشود. پس معلوم شد كه طبع اولاد آدم شهري است يعني بايد كه در يكجا جمع باشند و مقصودم از شهري نه شهرستاني است بلكه يعني بايد كه گِرد هم باشند و هرجا كه جمعي از اولاد آدم گِرد آيند شهر باشد و حاجاتشان از هم برآيد و ايشان را ديگر حاجتها باشد از گياه و حيوان و آنها را ديگر بر گِرد خود درآورند كه مقصود باغها و مزرعهها و چارپايان باشد پس چون چنين خلقت شدند بايد هر كسي را طبعي باشد و طاقتي و قوهاي و فهمي باشد تا صنعتي از او برآيد نه از هر كسي بنائي و عمل برآيد چرا كه طاقتي و قوهاي ميخواهد و طاقت آفتاب و بيلزدن ميخواهد و نه از هر كسي كتابت برآيد زيرا كه دست و پنجة مناسب ميخواهد و قوه چشم و سر و گردن و كمر و طاقت نشستن ميبايد تا كتابت شود و نه هركس نقش ميتواند كرد و نه هركس ميتواند بافت و نه هركس ميتواند زراعت كرد و نه هركس متصل ميتواند سفر و تجارت كند و همچنين هر كسبي و صنعتي قوه عضوي را و طاقت عضوي و مناسبت عضوي را ميخواهد و الا آن صنعت را به انجام نميتواند رساند البته چنانكه ظاهر است و ديگر نه هر صنعتي را هر سليقهاي قبول ميكند بسا صنعتي كه انسان قبول آن را نكند اگرچه بميرد پس بايد سليقهها هم مختلف شود و طبيعتها هم مختلف تا آن صنعت و آن كار به سليقه او روا باشد و به طبع او بچسبد و همچنين هر كاري قدري معين از هوش و فهم ضرور دارد چه بسيار كارها كه هوش چندان نخواهد و چه بسيار كارها كه هوش فراوان خواهد پس چه بسيار كسي كه هوش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 90 *»
نجاري دارد و آن را به انجام ميرساند ولي آهنگري نميتواند كرد و چه بسيار كسي كه علم نجوم ميفهمد و طب نميفهمد چه بسيار كسي كه ممكن نيست ملا شود ولي صنعتهاي ديگر اگرچه بسيار فهم خواهد بتواند كند و همچنين هر كاري يكطور فهمي ميخواهد و يك قدر معين هوشي ميخواهد پس از اين جهت هوش هركس و طاقت و قوه و بنيه هركس بايد مختلف و به تفاوت باشد تا نظم عالم برقرار باشد و چون مردم از چهار خلط يعني صفرا و خون و بلغم و سودا خلقت شدهاند پس بايد اينها به كم و زياد باشد تا آنها تفاوت پيدا كنند كه اگر همه همسر داشتند همه مثل هم ميشدند پس چون اين چهار در مردم به تفاوت شد طبيعتهاي مردم مختلف شد و خُلق و خوي مردم به تفاوت شد هركس كه صفراي او زياده باشد قدبلندتر و همتدارتر و كجخُلقتر شد و به كارهاي آتشي ميل بيشتر كرد و به رياست و تكبر و بزرگي آشناتر شد و تنددستتر و جلدكارتر شد مثلاً و هركس خون او زيادتر شد چاقتر و كوتاهتر و معتدلتر و ملايمخُلقتر شد و به كارهاي هوائي ميل بيشتر كرد و به عيالداري و شهوت زن و فرزند مناسبتر شد و بزرگمنش و متواضعتر شد و در كارها فكر و عاقبتانديشي بيشتر كرد و هركس بلغم او زيادتر شد چاقتر و چهارپهلوتر شد و بسيار با حلم و كسالت و مدارا و سست و پستهمتتر شد و تابعبودن و كوچكيكردن در نظر او بهتر شد و به كارهاي آبي مايلتر شد و دونهمت و كوچكنفستر شد و طبيعت زنان در آن بيشتر پيدا شد و هركس سوداي او بيشتر شد تيزهوشتر و مكارتر و كوتاهاندامتر و خشك و لاغرتر شد و از مردم وحشت او بيشتر شد و كجخلقتر شد و صاحبترستر و كارهاي مخفي را بيشتر دوست داشت و عاقبتانديشتر شد و كارهاي خاكي را بيشتر دوستدار و عمردرازتر شد و همچنين به جهت تفاوت اين چهار خلط مردم در رنگ و شكل و اندام و عقل و فهم و طاقت و قوه و بنيه مختلف و به تفاوت شدند و بسا كسي كه دو خلط او بيشتر است و بسا كسي كه سه خلط او بيشتر است و بسا كسي كه معتدل باشد.
پس چون مردم واجب شد كه شهري باشند و بر گرد هم جمع آيند و حكيم به جهت آنكه عيش و زندگاني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 91 *»
ايشان به انجام رسد آنها را مختلف خلقت كرد، در ميان ايشان لامحاله خلاف پيدا شود و نزاع و جدال درآيد چرا كه طبيعتهاي مختلف دارند و كار به تاراج و قتل و غارت رسد و از گردآمدن در شهرها فساد بيشتر شود و اين معني باعث آن شود كه هيچكس ايمن از شر ديگري نباشد و شب خاطرجمع نخوابد و بر جان و مال خود ايمن نشود بلكه همه در زمان قليلي كشته و برطرف خواهند شد و عالم قرار نگيرد و حكمت تمام نشود پس در حكمت لازم شد كه در هر وقتي بلكه در هر شهري در ميان خلق بزرگي باشد و در طبيعت باقي، از آن ترسي باشد كه از او بترسند و اطاعت او را كنند و آن بزرگ نگذارد كه در ميان ايشان خلاف و نزاع و قتل و غارت افتد راهها را امن كند و شهرها را امن كند تا به خاطرجمع هركس به كار خود مشغول شود و معاملات و داد و ستد ايشان به طور نظم باشد تا زندگاني كنند و اگر بزرگ نبود و كسي از كسي نميترسيد مثل درندگان يكديگر را پارهپاره ميكردند و مثل حشرات و حيوانات هركس ميرسيد ديگري را ميخورد و زن او را صاحب ميشد و اولاد معلوم نميشد و ارث و تربيت برطرف ميشد و رحم و محبت در آن هنگام كه هيچكس قوم خود و فرزند خود را نشناسد تمام ميشد و عداوتها بالا ميگرفت و در يكروز همه تمام ميشدند پس لازم شد در حكمت حكيم كه در ميان آفريدگان بزرگي باشد كه در ميان ايشان حكم كند و نزاع و جنگ نگذارد در ميان ايشان كه هويدا گردد و هر خلاف كه در معاملات ايشان يافت شود آن بزرگ رفع آن را نمايد و در اين دليل كه ما ياد كرديم هيچ دانا نتواند كه بحثي نمايد بلكه بر همهكس آشكارا و واضح ميگردد كه در اين بنياد و اين حكمت محال است كه بزرگتري نباشد چگونه نه و حال آنكه خداوند عالم بر زنبوران پادشاهي قرار داده است بعد از اينكه خلقت ايشان براي پيداشدن عسل شد به جهت مصلحتها و منفعتها پس ايشان هم بايستي كه شهري باشند يعني جمعي از آنها بر گرد هم جمع آيند تا عسل پيدا شود و اگر هر زنبوري در جايي ميبودي اين مصلحت عالم خراب شدي و ديگر عسل جمع نيامدي پس بايستي كه جمعي از آنها در يكجا جمع شوند تا عسل جمع شود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 92 *»
چون شهري شدند همان احتمال كه در بنيآدم گفتيم در اينجا هم همان احتمال پيدا شد به جهت اين، بزرگتري براي ايشان لازم شد تا در ميان ايشان حكم كند و ايشان را گرد هم بدارد و همچنين ساير جانوران هريك را يك نوع بزرگتري است حتي آنكه چون اعضاي تو هم بايستي كه بر گرد هم جمع باشند چون بنيآدم و تا بر گِرد هم نباشند آن مصلحت كه در آفريدن فرزند آدم است به ظهور نميرسد و اعضاي تو هم بايد شهري باشد لهذا در ميان اعضاي تو هم بزرگتري ضرور شد كه دل تو باشد و او در ميان اعضاي تو حكم ميكند و هريك را به كار خود ميدارد چون دست تو را احتياج به چشم شود چشم را حكم ميكند كه در حاجت او رود و چون چشم تو را احتياج به گوش شود گوش تو را حكم كند كه حاجت چشم را برآورد و چون همه را حاجت به پا شود حكم كند به پاها كه حاجت باقي را برآورند بلكه اگر حاجت عضوي به رگي شود حكم به آن رگ كند كه حاجت آن عضو را برآور و اگر دل در ميان نبودي هيچ عضو حاجت عضوي ديگر برنياوردي و هيچ عضوي درد عضو ديگر را نيافتي و زبان او را نفهميدي و بر او ترحم نكردي حتي آنكه خلقت كل حيوانات نيز بر همين نهج است پس چون اين حكمت را يافتي كه هر جماعتي كه با هم بودن ايشان ضرور باشد بايستي كه در ميان ايشان بزرگتري باشد تا آنها را با هم بدارد و به كار يكديگر وادارد تا نظم عالم برقرار باشد و همين دليل هم بزرگتر دليلي است بر خداوند عالم كه چون شخص دانا و بينا در اين عالم نظر ميكند كه آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و چهار جوهر آتش و باد و آب و خاك و كل جماد و نبات و حيوان و انسان همه بر وفق مصلحت هم و صواب و حكمت در حركت و سكونند و اختلاف فصلها و بادها و ابرها و بارانها و روز و شب همه بر وفق حكمت، به وقت خود ميآيند و به وقت خود ميروند و در وقت خود ساكنند و در وقت خود متحرك ميباشند و همه حاجت يكديگر را برميآورند و به كار يكديگر ميآيند اگر هريك آني از محل حاجت خود تخلف كند تمامي هلاك ميشوند و هريك در وقت حاجت ديگري حاضر است و به خدمت و رفع حاجت او ايستادگي ميكند چون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 93 *»
در اينها همه نظر كند ميفهمد كه يكنفر بزرگتري است كه همه را به كار ميدارد و در وقت حاجت هريك، آن ديگري را در كار رفع حاجت او ميدارد اگرنه كجا انسان زبان حيوان دانستي و كجا حيوان زبان انسان فهميدي تا به او بگويد رامشو براي من و صبر بر سنگيني بار من بكن و شب و روز بار مرا ببر و كجا آن محبت بود تا اين صدمه را به خود بگذارد و كجا گياه زبان هر دو را فهميدي كه به او بگويند بروي از زمين و صبر كن تا تو را ما بخوريم و هلاك كنيم تا وجود ما برپا باشد و كجا همه زبان جواهر چهارگانه دانستندي كه به آنها بگويند كه بر حسب صلاح ما باشيد و همه با هم تركيب و مخلوط شويد تا ما برپا باشيم و هريك هلاك شويد تا ما برقرار باشيم و كجا آنها زبان آفتاب و ماه و ستارگان دانستندي كه بگويند شما بر حسب مصلحت ما بگرديد و خود را شب و روز به تعب اندازيد و دمي آرام نگيريد تا ما برقرار باشيم پس چون همه بر حسب صلاح و حكمت در تعب كار ديگري و رفع حاجت آن هستند و بعضي هلاك ميشوند تا بعضي ديگر به وجود آيند عاقل ميفهمد كه در ميانه خدايي است يگانه كه او همه را به كار ميدارد و در حاجت ديگري ميدارد و خدا متعدد و بسيار نميشود چرا كه اگر بسيار بودندي بايستي كه شهري و با هم باشند تا كار عالم بگذرد و چون جماعتي شدند با هم مختلف شوند در طبع و خو و اخلاق و احوال، و نزاع و جدال شود و باز بر آنها يكي ديگر بايد حاكم و خدا باشد تا آنها را به كار بگيرد و همچنين تا امر ميرسد به يكي، و جدالنشدن با وجود جماعتشدن محال است چرا كه تعدد آنها از اختلاف طبيعتها شود و اختلاف طبيعتها باعث خلافها شود و محتاج به حاكم شوند كه بر ايشان فرمانفرما باشد لامحاله اگرچه دو پيغمبر هم در يك جماعت باشند لامحاله در مابين ايشان خلاف شود و بر يك چيز جمع نشوند البته به جهت آنكه به قدر اختلاف صورت آنها روح آنها مختلف است و چون روحها با هم مختلف شد فهمها با هم مختلف ميشود و چون فهمها با هم مختلف شد آنچه او ميفهمد و حكم ميكند غير آن است كه ديگري فهمد و حكم كند لامحاله و همين اختلاف است از اين جهت هرگز دو حجت بر يك قوم نشود مگر آنكه يكي در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 94 *»
حيات ديگري رعيت باشد از براي آن ديگري و ساكت باشد و اگر گاهي بيني كه دو پيغمبر با هم خلاف نكنند به جهت آنست كه حاكم در ميان است و آن دو خدايي دارند و هر دو مطيع يك خدايند و اگر مطيع نبودندي اختلاف آنگاه ظاهر شدي، باري كلام در اثبات خدا و توحيد نبود اما چون دليل يكجوره بود سخن به اينجا كشيد و از آنچه ياد كرديم نيكو آشكار شد كه هر جماعتي را بزرگي ضرور است و الا آن جماعت از هم بپاشند و برطرف شوند پس جماعت بنيآدم را بزرگي ضرور است تا زندگي ايشان برقرار باشد و زنده باشند و از اين واضحتر مطلب نميشود چرا كه به چشم خود داري ميبيني.
فصل
طوري ديگر دليل آوريم تا از راه ديگر هم آشكارا شود. بدانكه بعد از اينكه دانستي كه خداي حكيم اين خلق را عبث نيافريده بلكه براي مصلحتي آفريده به جهت آنكه حكيم به اين حكمت كار عبث نميكند پس بايد كه اين خلق باقي باشند تا آن فايده به ظهور رسد به جهت آنكه كسي كه كوزه براي آبخوردن ميسازد بايد طوري بسازد و طوري نگاهداري كند كه به مصرف آبخوردن بيايد كه اگر طوري بسازد كه به آب نرسد يا آن را نگاهداري نكند تا وقت پيدا شدن آب، آن كار لغو و عبث ميشود چنانكه واضح است و خداوند كه اين فرزندان آدم را آفريد به جهت مصلحتي بايد ايشان را بدارد و نگاهداري كند تا به آن كار آيند كه براي او خلق شدهاند و آنها باقي نخواهند ماند مگر آنكه از هرچه باعث فساد وجود ايشان است از آن دوري كنند و هرچه باعث صلاح و پايندهبودن وجود ايشان است آن را به كار برند و به آن عمل كنند و اين مطلب هم بسي واضح است كه اگر طفلي نادان را در بياباني بيندازي او چون نميداند كه چه به وجود او و هستي او ضرر دارد نميداند از چه دوري كند و چون نميداند كه چه باعث پايندگي اوست و صلاح وجود او در اوست نميداند به چه چيز نزديكي كند تا وجود او برپا باشد لهذا زيست نخواهد كرد مگر زمان قليلي و تلف ميشود و به آن خاصيت كه براي آن خلقت شده نخواهد رسيد و تو ميداني كه اين خلق اول نادان بودهاند و در اول خلقت، زبان نميدانستند و صنعتها نميدانستند و از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 95 *»
نيك و بد روزگار اطلاع نداشتند پس وجود ايشان برپا نميماند اگر كسي ايجاد نشده بود كه به ايشان زبان بياموزد و به ايشان صنعتها بياموزد و نفع و ضرر ايشان را به ايشان بياموزد پس واجب است در حكمت الهي كه يك كسي در ميان خلق باشد كه نيك و بد و صلاح و فساد كار ايشان را به ايشان بياموزد بلكه در هر عصري بايد يكي باشد كه صلاح كار و فساد كار ايشان را به ايشان بياموزد چرا كه مصلحتها در هر عصري مختلف ميشود و در هر زماني بايد طوري سلوك كرد مزاجها ميگردد اخلاقها تفاوت ميكند طبيعتها تغيير ميكند پس مصلحتها ميگردد پس بايد در هر عصري كسي باشد تا صلاح هر عصري را به اهل آن عصر بگويد.
و اگر تو ميبيني كه جمعي اطاعت بزرگان نميكنند و با وجود اين زندهاند و امر زندگي ايشان ميگذرد اين چند راه دارد يكي آنكه اگر حرف يك بزرگ را نشنيدند حرف بزرگ ديگر را شنيدند و اگر به پيغمبري نگرويدند به پيغمبري ديگر گرويدهاند و به واسطه بركت تعليم آن پيغمبر زندهاند و اگر حرف هيچ پيغمبري را نشنيدهاند حرف كساني را شنيدهاند كه آنها حرف پيغمبران شنيدهاند و باز از جهت عملكردن آنها به حرف پيغمبران اگرچه از روي نفهميدگي است زيست كردهاند و لكن چه زيستني كه در زندگي ايشان خللها و خرابيها هست و اگر حرف پيغمبران ميشنيدندي هيچ خرابي در كار ايشان پيدا نشدي و امر زندگي ايشان در نهايت درستي ميگذشت پس اين فسادها كه حال در عالم ميبيني همه از نشنيدن حرف پيغمبران است و خلقت خدا كامل است، در هر عصري پيغمبري آفريده كه كل صلاح آن عصر را او ميداند و او به خلق ميرساند و اگر سخن او را بشنوند امر ايشان به كلي اصلاح ميشود و اگر حرف آن را نشنوند و حرف پيغمبران سابق را بشنوند آنقدر ميشود كه زنده ميمانند و لكن زندگي ايشان كمال نخواهد پيدا كرد و مناسب اين عصر نخواهد شد و اين معني آخر باعث هلاكت در آخرت ايشان خواهد شد چنانكه خواهد آمد و چگونه فهم مردم كفايت امر صلاح و فساد ايشان را ميكرد و حال آنكه حالا صد و بيست و چهارهزار پيغمبر و صد و بيست و چهارهزار وصي پيغمبر و چندين كرور حكما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 96 *»
و علما آمدهاند و تعليم كردهاند و هنوز مردم خير و شر خود را ياد نگرفتهاند و اين همه فسادها همه از آن است كه از پيغمبران درست ياد نگرفتهاند و كوتاهي كردهاند پس اگر هيچكس هيچچيز ياد ايشان نداده بود از كجا ميدانستند كه چه چيز خير ايشان است و چه چيز شر ايشان است بلكه مثل حيوانات در عالم راه ميرفتند پس اين مطلب واضح دليلي است كه واجب است كه در هر عصري معلمي از جانب خدا در خلق باشد كه صلاح و فساد خلق را به خلق برساند و بر خلق واجب است كه از او بپذيرند و او را اطاعت كنند تا به طور كمال زيست كنند و جان و تن ايشان به راحت باشد و خير دنيا و آخرت را دريابند و آن معلمان، پيغمبران هر عصرند كه خدا به راستي آنها را فرستاده است و علامات و صفات آنها خواهد آمد.
فصل
اين دليلها كه ذكر شد از حكمت طبيعت خلق بود و اگر از دليل حكمت الهي خواهي تا بيناتر شوي پس هوش خود را جمع كن و گوش دار به آنچه ميگويم تا بهره ببري و اميدوارم كه به زبان آساني بگويم تا بفهمي. بدانكه چون دانستي كه خداوند عالم يگانة بيمانندي است كه از خلق او را شبيهي نيست و نوري است كه هيچ ظلمت در او نيست و علمي است كه هيچ جهل در آن نيست و قدرتي است كه هيچ عجز در آن نيست و شنوايي است كه هيچ كري در آن نيست و همچنين باقي كمالات پس او كمالي است كه هيچ نقص در آن نيست پس بدانكه اين خلق با اين اختلاف احوال را قابليت آن نيست كه هركس فرمان او را بشنود و خطاب او را دريابد و مراد و مطلب و رضا و غضب او را برخورد و از او خبر آورد چرا كه اين گوشها را طاقت شنيدن صوت او نيست و اين چشمها را قدرت ديدن نور او نيست و اين عقلها را قابليت فهميدن مطلب او نيست نميبيني كه هيچكس از خلق به اين مقام نرسيدند پس بايد كه خداوند از ميان خلق خود برگزيند جماعتي را كه آنها از معتدلين خلق باشند و مزاج ايشان به هيچ طرف از طرفها مايل نباشد مگر آنكه هميشه رو به خداوند عالم باشند و آنها را طاقتي داده باشد كه آنها بتوانند وحي الهي را بشنوند و نور او را ببينند و مطلب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 97 *»
او را برخورند و چون وحي او را شنيدند و نور او را ديدند و مطلب او را فهميدند به خلق برسانند كه خداي شما از شما چنين ميخواهد و شما را به اين امر فرموده است و حكم نموده است و فرموده كه صلاح شما در اين است و فساد شما در اين، كه اگر چنين اشخاص نباشند و ساير خلق هم جاهل و نادان به صلاح و فساد خود و آنها را هم قدرت شنيدن از خدا نيست همه برطرف ميشدند و ميمردند.
پس لازم است در حكمت كه در هر عصري كسي باشد در ميان خلق كه آن قابل شنيدن از خدا باشد و بشنود و به خلق برساند و مثَل آن را خدا در بدن خود تو زده است، مثل اعضاي تو مثل رعيت است و مثل دل تو مثل پيغمبر و مثل روح اگرچه خدا را مثلي نيست و خلق مثل خدا نميشود و لكن از براي نزديكشدن فهم تو ميگويم مثل خداست پس ببين كه اگر دل در ميان نباشد هيچيك از اعضاي تو زنده نخواهند ماند اگرچه روح در عالم ارواح هست و اعضاي تو هم در عالم تنها هست ولي چون دل نيست در ميان اعضا خود نميتوانند نور روح را ديد و از او قبول كرد و از او شنيد به جهت آنكه چشم اعضا كثيف است و روح لطيف و گوش اعضا كثيف است و روح لطيف پس اينها نميتوانند كه از روح بهره برند مگر آنكه در ميان ايشان دلي باشد كه از همه جهت معتدل باشد و گرفتار هيچ طبيعتي نباشد كه آئينه سرتاپانماي روح شود و نظرش به هيچ طرف نباشد و به كل خود رو به روح آورده باشد تا او بتواند كه از روح بهره ببرد بعد او به اعضاي تو بهره دهد و كلام روح را براي هر عضوي به لغت آن عضو شرح كند تا آن عضو از امر روح خبردار شود مثلاً اگر دل نبود اگر هزاربار روح ميگفت كه اي پا حركت كن نه پا صداي او را ميشنيد و نه از اراده او آگاه ميشد تا حركت كند ولي دل به جهت اعتدال و يگانگي و لطافت خود صداي روح را ميشنود و از اراده او آگاه ميشود و او به پا ميرساند كه روح ميگويد كه حركت كن آنگاه اگر مطيع است حركت ميكند و به فيض ميرسد و اگر فالج است و اطاعت نميكند از فيض باز ميماند مقصود آنكه بايد دلي باشد كه از روح بگويد و از روح بشنود و از روح بفهمد و به اعضا شرح كند و الا اعضا را آن قابليت نيست نميبيني كه اگر دل را از سينه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 98 *»
آدم بيرون آورند آدم ميميرد و اگر صدمه به دل رسد انسان هلاك ميشود و اعضا چون مطيعند از هركس بپرسي چرا نظر كردي ميگويد دلم خواست، چرا رفتي دلم خواست، چرا گفتي دلم خواست، چرا خوردي دلم خواست، چرا نميخوري دلم نميخواهد، چرا نميگويي دلم نميخواهد و همچنين همه را به خواهش و نخواستن دل نسبت ميدهند، الهي ما را چنان كن كه نباشيم مگر از اعضاي دل تو و نخواهيم چيزي را مگر به خواهش دل تو و حركت و سكوني نداشته باشيم مگر به ميل دل تو به رحمت تو اي رحمكنندهتر همه رحيمان و اي بخشندهتر همه بخشندگان. اما اگر از چشم كور بپرسي چرا نمينگري نميتواند بگويد دلم ميخواهد و اگر از كر بپرسي چرا نميشنوي نميتواند بگويد دلم ميخواهد زيرا كه دلش ميخواهد كه ببيند ولي چشم اطاعت نميكند و ميخواهد بشنود ولي گوش اطاعت نميكند و اعضاي صحيح مثل آنهاست كه به پيغمبران گرويدهاند و مطيع آنها شدهاند آنچه ميكنند به گفته پيغمبران ميكنند پس ميتوانند گفت كه دلمان ميخواهد يعني پيغمبر ما فرموده است و گفته او گفته خداي ما است پس كار ما همه به گفته خداست پس كار خداست و اما كار كافران به گفته پيغمبران نيست و آنها مثل عضوهاي عليل ميباشند كه به خواهش پيغمبران حركت نكردهاند پس به خواهش خدا حركت نكردهاند پس كار ايشان كار خدا نيست پس هر طاعت كار خداست و هر معصيت كار تو، درياب اين نكتههاي نغز را كه هريك بابي است از علم خدا كه به اين آساني حالي تو ميكنم و همه را به چشم تو مينمايم پس انشاءاللّه اينها را دلم خواسته است كه به تو بگويم و ميگويم و گرنه من كجا و اين زبان آسان، معلوم است كه دل خواسته است الحمدللّه رب العالمين.
باري پس چون اعضا متعدد شدند و آنها را قابليت شنيدن از روح نيست چنانكه ميبيني دلي در حكمت ضرور شد و خدا خلق كرد و دليلِ بودن دل، حركت اعضاي تو است به نهج حكمت و گرنه تو سينة كسي را نشكافتهاي و با وجود اين ميداني كه دلي در سينه دارد به اين دليل كه اعضاي او همه زنده و در حركت است پس اين فرزندان آدم را كه همه بر گرد هم جمع آمدهاند به جهت آنكه همه نادان و جاهل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 99 *»
به دنيا ميآيند و تا آخر هم آن قابليت را به هم نميرسانند كه از خدا بيواسطه سخن بشنوند و مراد او را بفهمند پس در ميان ايشان دلي يعني پيغمبري لازم است كه او از خدا بيواسطه بگيرد و سخن خدا را بشنود و مطلب او را بفهمد و او به خلق برساند تا اين عضوها يعني بنيآدم به خواهش او حركت كنند و الا بايستي كه همه بميرند به جهت آنكه خير و شر خود را نميدانند و صلاح و فساد خود را نميدانند و با هم نميتوانند گرد آمد و زيست كرد و نزاع نكرد و به حكمت راه روند مگر به پيغمبري و لامحاله خدا بايد چنين پيغمبران فرستاده باشد و چنين واسطگان در هر عصري باشند تا نظم عالم برقرار باشد و چه بسيار ظلم ميكنند اين بنيآدم بر خود و از چه فيضها محروم ميشوند كه اطاعت پيغمبران نميكنند و فرمانبرداري ايشان نمينمايند و پا به بخت خود ميزنند و مكافات آن را هم دايم دارند ميبينند و با وجود اين آگاه نميشوند و رحم بر خود نمينمايند خداوند ما را توفيق اطاعت و فرمانبرداري ايشان دهد به حرمت همان بزرگان و به رحمت خودش آمين يا رب العالمين.
فصل
چون دانستي كه اين پيغمبران حقيقةً چون دلند از براي خلق پس چنانكه واسطه فيضرسانيدن صلاح و فسادند كه آن را عرب شريعت ميگويند و ناموس مينامند همچنين ايشان واسطه فيض خلق و رزق و زندگي و مردن و همه فيضها هستند زيرا كه چنانكه اين خلق را قابليت گرفتن از خدا و شنيدن از او نبود همچنين اينها قابليت رسيدن فيض هستي به ايشان و رسيدن فيض روزي و رسيدن فيض زندگي و مردن به ايشان هيچيك را ندارند چنانكه در اعضا فهميدي كه هر فيضي از روح به آنها به واسطه دل ميرسد همچنين است در خلق هم هر فيضي كه به خلق ميرسد بايد به واسطه دل باشد پس پيغمبران چنانكه وجودشان در شريعت به كار است و در حكمت لازم است در ايجاد هم وجود ايشان لازم است پس اگر پيغمبران نبودندي احدي از اهل آسمان و زمين زنده نبودي و روزي نخوردي و خلق نشدي و فيضي به او نرسيدي و همه اين عالم و آن عالم به وجود ايشان برپاست چرا كه آنها دلند و در حكمت محال است كه از خداي به آن لطافت و احديت، اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 100 *»
خلق به اين كثافت بهره برند پس چه بسيار مردم جاهلند به حق پيغمبران و انكار ميكنند فضايل ايشان را و ضايع ميكنند حق ايشان را با وجود آنكه وجود ايشان به ايشان برپاست و اگر دمي حجت خدا كه دل عالم است نباشد كل عالم از هم خواهد پاشيد چنانكه اگر دمي دل در اندرون كسي نباشد كل اعضاي او خواهد از هم پاشيد و گنديد و مرد پس به اين دليلها واضح شد كه وجود پيغمبران در هر عصري لازم است و بناي عالم و اساس عيش بنيآدم به وجود ايشان برپاست و اگر به حول و قوه خدا دلم بخواهد جميع فضايل و مقامات پيغمبران و اوصياي ايشان و ساير بزرگان را به همين بيانهاي واضح ميتوانم بيان كرد چنانكه موفق شدهام و در درسها و موعظهها بيان كردهام تا عوام و خواص فهميدهاند و ادله بر ثابتكردن پيغمبران بيشتر از آن است كه در اين كتابها بتوان نوشت زيرا كه،
دل هر ذرهاي كه بشكافي | آفتابيش در ميان باشد |
و از هر چيز ميتوان دليل بيرون آورد كه وجود پيغمبران ضرور است و به همينقدر كه ياد شد اكتفا ميكنيم.
فصل
الحال ميخواهيم بيان كنيم صفات پيغمبران را پس بايد اول دانست كه پيغمبر بايد معصوم باشد و معصوم يعني نگاه داشته شده، يعني خدا او را نگاه داشته باشد از جميع معصيتها و گناههاي كوچك و بزرگ كه خود او مردم را از آنها نهي ميكند و عملكننده باشد به همه طاعتها كه خود او مردم را به آنها امر ميكند و ميفرمايد، مگر در آن چيزهايي كه حكمش مخصوص خود پيغمبر باشد و از لوازم پيغمبري باشد پس در آنها مساوي با رعيت نباشد چرا كه از آنچه نهي ميكند معلوم است كه در آنها غضب خدا است و باعث دوري از خدا ميشود و به آنچه امر ميكند معلوم است كه رضاي خدا در آن است و باعث تقرب به خدا ميشود پس اگر خود پيغمبر كارهايي كند كه باعث دوري از خدا ميشود و آن كارها را ترك كند كه باعث تقرب و نزديكي به خدا ميشود او لايق آن نيست كه واسطه ايجاد آفرينش شود و آوردن شريعت و دين خدا گردد چرا كه آن هم به سبب آن گناهان و ترك طاعتها از خدا دور است و كج است از راه راست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 101 *»
و دل نيست آنگاه او و غير او را دلي ديگر ضرور است كه او واسطه باشد پس از اين جهت پيغمبر نميشود مگر معصوم از همه گناهان و ترك همه طاعتها و اين معني ظاهري است از براي عصمت كه فهم همهكس به آن ميرسد و الا عصمت را معنيهاي بسيار است شايد چند معني آن را در اين رساله ياد كنيم.
و يكي ديگر از مقامهاي عصمت آنست كه در عصمت الهي درآمده باشد و عصمت الهي آنست كه از آلايش جميع خلق برتر شده باشد و اين عصمت الهي پايينترش مقام نور اللّه است كه پيش از اين ياد كرده شده است و آن نفس است كه هركس آن را شناخت خدا را شناخت و همان نفس عصمت خداست و خدا هركس را ميخواهد نگاه دارد به آن نگاه ميدارد و معصوم كسي است كه صاحب آن عصمت يعني آن نفس باشد و آن عصمت بر ظاهر و باطن او مستولي شده باشد و حاكم گرديده باشد بر تمام هستي او.
و بالاتر از اين، مقام عصمت اسمهاي خداست كه هركس در آئينه وجودش اسمها و صفتهاي خدا عكسپذير شده باشد و نور آن اسمها و صفتها در ظاهر و باطن او تابيده باشد معصوم ميشود به عصمت خدا از جميع صفات خلق و آراسته ميشود به جميع صفات ربوبيت و پيراسته ميشود از جميع صفات مخلوقات مثل آن آئينة صافي كه در زير آفتاب گذارده شده باشد و عكس آن آفتاب در آن تابيده باشد كه به كلي رنگ و شكل آن، رنگ آفتاب است و از خود رنگ و شكلي ندارد چنانكه شاعر گفته است:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من | ||||
تو آمد خوردهخورده رفت من آهسته آهسته |
||||
و بالاتر از اين مقام، مقام عصمت مسمي است و مسمي يعني صاحب اسم و چون بنده از التفات به اسم و صفت به كلي درگذرد و از همه چشم پوشد و نفس خود را از آلايش همه اسمها و صفتها بپردازد به اين مقام رسد و اين مقام بالاترين عصمتها است.
پس صاحب عصمت اول كسي است كه نور عقل در قلب او تابيده باشد زيرا كه عقل نوري است كه به آن طاعت خدا كرده شود و بهشت و خانه رضاي خدا به آن تحصيل شود پس هركس صاحب عقل شد و حاكم و فرمانفرما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 102 *»
در وجود او عقل شد به طوري كه نفس ضعيف شد در نزد آن و حكمي و تسلطي از براي آن باقي نماند معصوم ميشود از گناهان صغيره و كبيره به عصمت خدا و عصمت خدا در اين مقام خود عقل است كه خدا به عقل او او را نگاه ميدارد از همه معصيتها.
و اما صاحب عصمت ثاني كسي است كه نور فؤاد كه آن فؤاد نور خداست چنانكه پيش دانستي در قلب او تابيده باشد به طوري كه شدت نور آن نور عقل را برطرف كرده باشد مثل آنكه آفتاب هرگاه طلوع كند نور ماه به كلي پنهان ميشود و اثر سردكردن آن هوا را زايل ميشود پس در قلب هركس كه نور فؤاد ظاهر شد پرتو نور عقل در نزد آن زايل ميشود مانند چراغ در پيش آفتاب و حكم و تأثير از نور عقل ميرود و حاكم و فرمانفرما در ملك وجودش فؤاد ميشود كه مقام حب خدا است پس هرگاه آتش محبت در كانون قلب كسي تابيد عقل و نفس را ميسوزاند و اثر از آنها ميبرد و اين محبت عصمت خداست كه خدا اين بنده را به محبت خود نگاه ميدارد از هرچه غير خود است و او را دايم در سايه خود نگاه ميدارد و محب به اين واسطه انس به همان محبوب گرفته از غير وحشت خواهد كرد و محبوب را بر همه چيز ترجيح ميدهد و عليالدوام به خدمت او خواهد ايستاد و طلب رضاي او را ميكند و فرق مابين اين مقام و مقام عقل آن است كه صاحب مقام عقل به اميد خدمت ميكند و صاحب مقام فؤاد به محبت خدمت ميكند نه از راه ترس و نه از راه اميد، طالب هيچ چيز جز محبوب خود نيست پس گويا به زبان حال ميگويد:
تو را خواهم نخواهم رحمتت گر امتحان خواهي | ||||
در رحمت برويم بند و درهاي بلا بگشا |
||||
و اما صاحب مقام عصمت سيّم كسي است كه محبت را فراموش كرده چرا كه گفتهاند كه محبت حجاب است مابين محب و محبوب پس از مقام محبت گذشته و خود را فراموش كرده و به غير نام و صفت خداوند هيچ در دل ندارد نه خود را ميبيند و نه اينكه محبتي هست همان صفت خود خداوند را ميبيند و نور آن صفت در قلب او تابيده و نور محبت و عقل در نزد او مانند نور چراغ در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 103 *»
پيش آفتاب يا نور ماه در نزد خورشيد عالمتاب شده است و هيچ اثر از براي آن دو نمانده است و نميبيند مگر آن صفت را و نميشنود مگر آن نام را صدايي جز صداي او نميشنود و نوري جز نور او نميبيند گويا به زبان حال ميگويد:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار | ||||
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم |
||||
و اين نور عصمت خدا است كه خدا به اين نور نگاه ميدارد شخص را از ديدن ماسواي نور او حتي از ديدن خودش و فعلش و قولش و ديدن خلق و كردارشان و گفتارشان و ميگويد:
يار بيپرده از در و ديوار | در تجلي است يا اوليالابصار |
و اين بسيار بالاتر است از مقام محبت و صاحب مقام اول را دوست خدا گويند و صاحب اين مقام را صفت خدا و اسم خدا گويند و جمال خدا نامند و صاحب مقام اول اين جمال را ديده و فريفته شده است و محبت به سبب اين جمال پيدا كرده است پس اين شخص معصوم است از دوستبودن و غير جمال و جلال و كمال بودن.
و اما صاحب مقام عصمت چهارم كسي است كه التفات از جمال و جلال و كمال برداشته و نور ذوالجلال در آئينه دل او تابيده به طوري كه جلال را پنهان كرده و شعاع ذوالجمال آنقدر در وجودش رخشان شده كه جمال را از خود پيراسته و اين مقام، مقام سخن و گفتوگو نيست و به فهم و عقل و فؤاد نميتوان اين مقام را فهميد و به زبان حال صاحب اين مقام ميگويد:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من | ||||
تو آمد خوردهخورده رفت من آهسته آهسته |
||||
و اين شخص معصوم و مطهر است از ديد انوار و اسمها و صفتها و جلال و جمال و كمال خداوند عالم و معني اين سخن نه آنست كه بنده چون به اين مقام رسيد واصل ميشود چنانكه صوفيه خبيثه ميگويند كه بنده خدا ميشود نعوذباللّه چرا كه آن كفر است و خلق حادث، هرگز خدا نميشود و اينكه شخص نظر به چيزي بيندازد و از چيزي نظر بردارد واجب نيست كه او شود نميبيني كه يكدفعه تو خدمت سلطان را ميكني به جهت آنكه جايزه و انعام از او بگيري و يكدفعه محبت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 104 *»
به سلطان پيدا ميكني كه نه به قصد جايزه خدمت ميكني بلكه محض دوستي او و ميل خودت كه در خدمت او باشي و خود خدمتت را ميخواهي نه جزاي او را و يكدفعه از اين مقام بالاتر ميروي و خود را دوست او نميداني آنقدر عظمت و جلال او در نظرت جلوه ميكند كه محبت را فراموش ميكني و از خود فراموش ميكني و مضمحل ميشوي در نزد او پس كسي ديگر باقي نمانده كه دوست بدارد و چون از اين مقام درگذري آنقدر ملتفت خود پادشاه ميشوي كه ديگر به فكر جلال و عظمت و جمال او نيستي همان خود او را ميبيني و بس و ديگر فكر اينكه اين شاه است و بزرگ است و صاحب جلال و جمال است نيستي چرا كه اينها همه غير از اوست پس او را ميبيني و بس و حالا در هيچ حال تو او نميشوي تو تويي و رعيت و او اوست و شاه، تو ايستادهاي و او نشسته پس هرچه هست در التفات است و تابيدن چيزي در دل و دل و تن تو از ميان نميرود پس صوفيه لعنهماللّه اشتباه كردهاند و غلط فهميدهاند و اين نور عصمت خدا است كه بندة خود را به اين نور از غير خود نگاه ميدارد حتي اسمها و صفتها، درياب كه اين مطالب بلند را در هيچ كتاب به اين روشني نخواهي ديد و از هيچ خطاب نخواهي شنيد اگرچه عاميانه ميگويم ولي مطلبهاي بلند مينويسم، هوش خود را جمع كن و از آنها بهره ببر انشاءاللّه تعالي.
فصل
چون معني عصمت را دانستي پس بدانكه واجب است كه پيغمبر معصوم باشد زيرا كه گفتيم كه واجب است وجود حاكم در ميان خلق به چند جهت اول آنكه چون فرزندان آدم شهريطبيعت ميباشند و در گردآمدن ايشان اختلاف و نزاع و جدال پيدا ميشود و به اين واسطه همگي تلف ميشوند و به آن خاصيت كه براي آن خلق شدهاند نخواهند رسيد پس حاكم ضرور است كه او مانع خلاف شود و نگذارد كه جدال و قتال در ميان ايشان واقع شود و اگر هم اتفاق افتاده باشد برطرف كند پس اگر حاكم خودش عادل نباشد و معصوم از گناه و جبر و ظلم نباشد خودش يكي از اسباب فساد است و دزدي است از دزدان و ظالمي از ظالمان و كسي را كه خدا حاكم كند و از روي حكمت بيافريند بايد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 105 *»
عادل باشد و معصوم باشد از همه ظلمها و حيف و ميلها تا نزاع برطرف شود و عدل در ميان مردم برپا شود و بناي عالم و اساس عيش بنيآدم بر آرامي جان و مال باشد تا به آن خدمت كه مأمورند مشغول شوند و اگر حاكم الهي هم ظالم باشد نصبكردن آن عبث و لغو است و از حكيم حقيقي عبث و لغو سرنخواهد زد و او خلق را براي بازي و هرزهكاري نيافريده پس حاكم الهي بايد كه عادل و معصوم باشد از همه گناهان صغيره و كبيره تا مردم را از گناه و ظلم بازدارد و حرف او بر مردم تأثير كند و اگر او خودش حرمت خدا را ندارد و عمل به امرها و نهيهاي او نكند چگونه مردم را ميتواند بازداشت و چگونه حرف او به مردم اثر ميكند.
و چون سببي ديگر در نصب حاكم آن بود كه علم خير و شر و صلاح و فساد خلق را او از خدا تعليم بگيرد و به خلق برساند پس بايد كه او را يك نفسي باشد كه قابل آن باشد كه وحيهاي الهي به او برسد و بر مراد خدا آگاهي حاصل كند و تا نفس او را صفائي و لطافتي نباشد كه مناسب مشيت الهي باشد نميتواند سخن خدا را شنيد و مطلب خدا را فهميد زيرا كه هر فهمنده با فهميدهشده بايد از يك عالم باشند تا آن را بفهمد نميبيني كه تا چشم جسماني نباشد رنگها و شكلها را نخواهي ديد و تا گوش جسماني نباشد صداهاي جسماني را نتواني شنيد پس اگر چشم خود را برهم گذاري يا گوش خود را بگيري از ديدن رنگها و شكلها و شنيدن صداها محروم خواهي شد و همچنين اگر خيال و فكر در سر تو نبود نميتوانستي كه عالم مثال را ببيني و عالم مثال آن عالمي است كه وقتي كه ميخوابي آنجا را ميبيني و مردگان به آنجا ميروند و تو آنها را در خواب ميبيني پس با چشم و گوش جسماني هرچه كني نميتواني عالم مثال را ببيني مگر در تو خيالي و فكري باشد تا با آن خيال و آن فكر آن عالم را ببيني و همچنين اگر عقل در سر تو نبود معني چيزها را نميتوانستي بفهمي به جهت آنكه معني سخنها به عقل فهميده ميشود و معني علمها به عقل دانسته ميشود و كسي كه عقل ندارد نميتواند معني چيزها را بفهمد اگرچه چشم و گوش و فكر و خيال داشته باشد همچون حيوانات كه عقل ندارند و معني سخنها و علمها را نميفهمند مانند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 106 *»
آدميان و همچون مجنون كه عقل او برطرف شده و معني چيزها را نميفهمد پس معلوم شد كه هر چيزي را با چيزي بايد فهميد كه مناسبت با او داشته باشد جسم را با جسم، مثال را با مثال، عقلي را با عقل. چون اين را دانستي پس بدانكه سخن خداوند عالم و مطلب و مراد خدا مناسب ادراكهاي اين مردم نيست از اين جهت آن را نميشنوند و نميفهمند و اگر ادراكي مناسب آن داشتند لامحاله ميشنيدند و ميفهميدند نميبيني كه هيچكس نميشنود و نميبيند اگر آنجور ادراك ميداشتند لامحاله ميشنيدند و ميديدند و ميفهميدند چرا كه نميشود كه كسي گوش داشته باشد و صدا باشد و نفهمد و چشم داشته باشد و رنگ و شكلي و نوري باشد و نبيند پس چون خلق را خدا طوري آفريد كه صداي خدا را نميشنوند و بر وحي خدا و صداي ملائكه آگاهي حاصل نميكنند و مراد و مطلب خدا را نميتوانند فهميد خدا براي ايشان يك حاكمي آفريده كه او را گوشي از جنس صداي خدا باشد و چشمي از جنس نور خدا باشد و فهمي از جور مطلب خدا باشد تا آن را بشنود و آن يكي را ببيند و اين يكي را بفهمد پس خلق را خبر دهد و اگر نه چنين كسي بود و باقي مردم هم آن مقام را نداشتند هيچكس بر خير و شر خود آگاهي حاصل نكردي و صلاح و فساد امر خود را ندانستي و به اين واسطه زيست ايشان محال بودي و ديگر بقائي از براي ايشان نبودي نميبيني كه با وجود آمدن اين همه پيغمبران و اوصياي ايشان و علماي ذيشان باز مردم خير و شر خود را نميدانند سهل است كه هنوز خوردن و آشاميدن خود را مثل انسان ياد نگرفتهاند پس اگر پيغمبران نبودند چه ميشد حال ايشان، پس چون بايد كه پيغمبر مناسب مشيت خدا باشد بايد كه پيغمبر عصمت دويم را داشته باشد و حبيب خدا باشد زيرا كه تا مناسبت ميان دو چيز نباشد محبت صورت نخواهد گرفت نميبيني آب و آتش چون مناسبت با هم ندارند الفت نيست مابين ايشان و هر كسي دوست با همطبع و همخوي خود است و گفتهاند كه:
كبوتر با كبوتر باز با باز | كند همجنس با همجنس پرواز |
پس چون مناسبت با صفات خدا ضرور است در فهمكردن آنچه ذكر شد بايست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 107 *»
محبت باشد و معصوم به عصمت محبت باشد چنانكه گذشت.
و چون يكي ديگر از خاصيت حاكم آن بود كه واسطه فيض همه خلق باشد و فيضها اول به او برسد و از او به ساير خلق برسد و تا صاحب نفسي نباشد كه آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خدا شود نميتواند واسطه فيض شد چنانكه آئينه تا نماينده آفتاب نباشد عكساندازنده در خانه تاريك نشود و تا دود صافيرنگ نشود و نور آتش در آن نيفتد و آن را روشن چون خود نكند خانه را نميتواند روشن كند كه گفتهاند:
ذات نايافته از هستي بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
و تا آنقدر به آن فيض نرسد كه به قدر كفايت خود داشته باشد و زياده از خود هم آنقدر كه به غير بتواند بدهد نداشته باشد صاحب اين مقام نشود نميبيني كه ذغال سرخ نميتواند خانه را روشن كرد چرا كه به قدر خود بيشتر نور ندارد و اما چراغ از خود بيشتر نور دارد خود را روشن دارد و غير را هم روشن ميكند پس در اين هنگام اسم و صفت آتش در آن، جا ميگيرد و از آن جلوه ميكند:
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | ||||
نار هم اوصاف خود در او گذاشت | ||||
پس او هم در اين هنگام كاركن ميشود به قوت آتش نميبيني كه اگر ناندهي به كسي آنقدر نان دهد كه خودش بخورد و سير شود اسم اين نانده نميشود بلكه نانگير است چرا كه به قدر او بيشتر به او نرسيده و اگر آنقدر نانده به او نان دهد كه خودش بخورد و به غير هم بدهد اين هم نانده ميشود و اسم نانده بر اين هم راست آيد پس مثل اول آتش و ذغال سرخشده است كه آتش نوربخش هست و ذغال سرخشده نورگير است و به قدر خود نور گرفته و نوربخش نيست و اما چراغ هم نورگير است از آتش و هم نوربخش پس آتش نوربخش است و شعله هم نوربخش است اسم آن اسم نار شد و صفت آن صفت نار پس سوزنده شد و نوربخشنده شد و خشككننده شد مانند آتش پس در اين هنگام واسطه فيض آتش به در و ديوار شد و آجر واسطه نيست كه هيچ نور ندارد و ذغال سرخشده واسطه نيست چرا كه به قدر خود بيش ندارد و اما شعله واسطه است كه به قدر خود دارد و به قدر در و ديوار و خانه هم دارد بفهم چه ميگويم و هوش خود را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 108 *»
جمع كن. پس چون خاصيت ديگر نبي آن بود كه واسطه فيض باشد بايد صاحب عصمت سيومي هم باشد و سرتاپا صفات و اسمهاي الهي را بنمايد و همه در آئينه وجود او عكس انداخته باشد و از او به غير تابان شده باشد و تا كسي چنين عصمتي نداشته باشد چنين مقامي را ندارد نميبيني تا شعله معصوم از صفات آجري و ذغالي نشد نتوانست كه واسطه شود بفهم پس پيغمبر بايد صاحب اين عصمت هم باشد و از خدا توفيق ميخواهم كه سبب عصمت چهارم را به طوري بگويم كه بفهمي و تصديق كني.
پس چون پيغمبر خليفه و جانشين خداست در ميان خلق و از جانب او در ميان خلق نشسته در همه خصوصيات تا در ميان خلق باشد و او را ببينند و بشناسند تا روز قيامت نگويند كه ما كسي را نديديم و كسي را نشناختيم ما را به تو چه مناسبت بود و چه مناسبت هست پس چون مناسبتي نداشتيم ديدن ما تو را و شناختن ما تو را محال بود چه تكليف و چه حجت به ما داري و حال آنكه تو عادل ميباشي و حكيمي و چيزي كه از ما برنميآمد و به ادراك ظاهر ما ديده و فهميده نميشد و به خيال و فكر ما درنميآمد و به عقلهاي ما دانسته نميشد ما چگونه ميتوانستيم كه او را بفهميم و به مقتضاي آن عمل كنيم پس خدا به جهت آنكه خلق را حجتي نباشد و به جهت آنكه آن خاصيت كه آنها را براي آن خلق كرده به عمل آيد كسي را در ميان ايشان قرار داد كه معصوم باشد به عصمت چهارم كه سرتاپا از خود هيچ نباشد و مضمحل و فاني باشد و هستي او هم به خدا باشد تا ديدِ او ديد او باشد و گفت او گفت او و كرد او كرد او و بيعت با او بيعت با او و رضاي او رضاي او و غضب او غضب او و همچنين جميع آنچه خلق از خدا ميخواهند از او بازيافت كنند تا حجت بر خلق تمام باشد و ديگر هيچكس عذري نداشته باشد و حكمت حكيم كامل باشد و اگر چنين كسي نبود خلق نميدانستند خدمت كه را كنند و اطاعت و فرمانبرداري كه را نمايند و بندة كيستند و بايد عمل به گفته كه بكنند و از براي كه و چه بكنند و چون اين نميشد خاصيت خلق به عمل نميآمد چرا كه براي همين خلق شدهاند كه اطاعت بكنند و به فيضهاي عظيم برسند و چون خاصيت خلق به عمل نميآمد خلقت لغو بود و لغو از حكيم سرنميزند پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 109 *»
لازم شد كه در ميان خلق معصومي باشد كه به اين عصمت كبري خدا او را نگاه داشته باشد. و مپندار كه اعلي درجات عصمت همين است كه ميشنوي علم خدا نهايت ندارد و بنده ابدالابد به سوي خدا ميرود و هرگز به خدا نميرسد و هر روز در ترقي است و عصمت او بالاتر ميرود و هر روز معصوم ميشود از آلايش ديروز و از عصمت ديروز. خداوندا ما را هرگز به خود وامگذار و ما را به راه راست و راستان بدار و از پيروان ايشان محسوب دار و به عصمت ايشان و نور عصمت ايشان ما را از خشم خود نگاه دار اي پروردگار.
فصل
بدانكه پيغمبر بايد صاحب معجزه باشد و معجزه آن باشد كه جميع بنيآدم در نزد آن عاجز شوند و چنان كاري كه او ميكند هيچكس نتواند بكند و همه درمانند از مثل آن و فهم اين مطلب بسي لازم است و همه وقت به كار ميآيد و حقيقت آن را هيچكس چنانكه بايست و شايست بيان ننموده است و در كتابي ذكر نكرده است و همهكس محتاج به فهم آن هستند پس لابد است كه شرح دهم اين مطلب را و بر تو باد كه هوش و گوش خود را جمع كني تا بفهمي كه چه ميگويم و به اين روشني و آساني در هيچ كتاب اين مطلب را نخواهي يافت و لا قوة الا باللّه.
بدانكه بعد از آنكه دانستي كه در مابين خلق معلمي و حاكمي ضرور است تا آنكه وجود ايشان برقرار باشد و به منتهاي آن خاصيتي كه براي آن خلق شدهاند برسند پس بايد بداني كه آن معلم و حاكم كه آن را پيغمبر ميگويند بايد از جنس بنيآدم باشد تا بنيآدم آن را ببينند و از او بشنوند و با او انس بگيرند زيرا كه از بنيآدم گذشته ملك و جن است و بديهي است كه بنيآدم جن و ملك را نميبينند و اگر آنها مجسم شوند و به شكل بنيآدم درآيند و لباس ايشان را درپوشند آنگاه ايشان هم چون ساير بنيآدم باشند و آنگاه كسي تصديق ايشان نخواهد كرد كه آنها از جنس ملك يا جن ميباشند مگر آنكه كارهاي ملك يا جن از ايشان سرزند و آنگاه كه كار ملك يا جن از ايشان سرميزد و معلوم ميشد كه ايشان ملكند يا جنند آنوقت تصديق به رسالت ايشان نميشد كردن به جهت آنكه پيغمبران را مردم به معجز تصديق ميكنند و معجز آنست كه بنيآدم از آن عاجز
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 110 *»
شوند و آن شخص مدعي هم از جنس مردم باشد و الا همه مرغها ميپرند و انسان عاجز است از پريدن و معذلك پيغمبر هم نيستند و همچنين ساير حيوانات و موجودات، پس اگر معلوم ميشد كه ايشان ملكند يا جنند و از ايشان چيزي ظاهر ميشد كه بنيآدم از آن عاجز بود معجزه نبود به جهت آنكه بنيآدم چنانكه از پريدن عاجز است از كارهاي ملائكه و جن هم عاجز است و يحتمل كه همه ملائكه و جن آن كار را بكنند و همه هم پيغمبر نيستند و انسان از كار همه هم عاجز است و اين سبب تصديق به پيغمبري نميشد پس معلوم شد كه ملك و جن صالح از براي پيغمبري نيستند زيرا كه اگر به لباس بنيآدم درنيايند ديده نميشوند و اگر درآيند و معلوم نشود كه ملك يا جنند پس چه فرق با بنيآدم و اگر معلوم شود كه كارهاي ايشان معجز نيست به جهت اينكه شايد همه ملائكه يا جنيان چنين باشند و كار ايشان دخلي به معجز نداشته باشد، اين دليل كه به حسب مدارا بود.
و اما به حسب واقع، پس باز نميشود كه جن نبي بر انسان شوند زيرا كه نبي چنانكه سابقاً عرض شد بايست واسطه مابين خدا و انسان باشد و بتواند كه بار وحي را بردارد و قابليت آن داشته باشد كه فيض از خدا بگيرد و به انسان برساند و جن در خلقت پستتر از انسان است كه قابليت او مثل قابليت انسان نيست و آنها شباهت به حيوانات دارند پس چگونه ميشود كه كسي كه در خلقت پستتر از انسان است واسطه فيض شود در مابين انسان و خداوند عالم.
ذات نايافته از هستي بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
و همين دليل در ملائكه نيز جاري ميشود و لكن بيانش از فهم عوام بسيار بالاتر است و من ياري ميجويم از خداوند عالم كه مرا توفيق دهد كه به طور عاميانه مطلب را آشكار كنم.
بدانكه خداوند عالم قادر است بر همه كار و عاجزي در كار او راه ندارد و خلق را از نور خود آفريد پس چنانكه نور چراغ هرچه نزديكتر به چراغ ميشود نورانيتر ميشود و شباهتش به چراغ بيشتر ميشود و هرچه دورتر از چراغ ميشود شباهتش به چراغ كمتر ميشود و نورش ضعيفتر ميشود پس هر نور را كه ديدي كه شباهت به چراغ بيشتر دارد مييابي كه آن به چراغ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 111 *»
نزديكتر است و هر نوري را كه ديدي كه شباهتش به چراغ كمتر است مييابي كه آن از چراغ دورتر است پس چون نظر ميكنيم ميبينيم انسان شباهت به مبدء و اصل خود بيشتر دارد از ملائكه چرا كه هريك از ملائكه را خدمتي است كه غير از آن كار، از او برنميآيد و انسان همه كار از او ميآيد مثلاً يكي از ملائكه دايم در ركوع است و يكي دايم در سجود است يكي دايم در قيام است و يكي موكل به قطره باران است يكي موكل به يك تار موي انسان يا حيوان است و هريك را خدمتي است كه از آن ديگري برنميآيد و از انسان همه كار برميآيد پس انسان اشرف از ملك است و از اين است كه ملك را خدا خادم انسان كرده است در دنيا و آخرت پس ملك كه خادم انسان شد چگونه قابل آن است كه حجت بر انسان شود و پيغمبر گردد و سبب خلقت انسان گردد.
و اگر كسي فكر كند كه ملائكه وحي ميآوردند بر پيغمبران و سبب و واسطه بودند جواب گوييم كه چون پيغمبران به اين عالم خاكي آمدند ملائكه براي ايشان خبر آوردند و در عالم بالا كجا پيغمبران را حاجت به ملائكه بود و آنجا ملائكه از انبيا تعليم ميگيرند بد نگفته است:
احمد ار بگشودي آن پرّ جليل | تا ابد مدهوش ماندي جبرئيل |
باري پس ملائكه را آن شرافت نيست كه پيغمبر شوند بر بنيآدم و حال آنكه خدا بنيآدم را مكرم داشته و بر كل خلق خود اشرف كرده است پس وقتي كه جن و ملك نتوانستند كه حجت خدا شوند بر انسان ساير حيوانات و نباتات و جمادات هم نميتوانند كه واسطه فيض شوند مابين انسان و خداوند عالم چرا كه آنها پستترند از انسان و از انسان فيض به آنها ميرسد و انسان واسطه وجود آنها است پس هيچ قسم از خلق نميتوانند كه واسطه فيض شوند مابين خدا و بنيآدم پس لابد بايد كه پيغمبران از خود بنيآدم باشند تا ساير بنيآدم ايشان را ببينند و سخن ايشان را بشنوند و با ايشان معاشرت كنند.
و چون لازم شد كه پيغمبر از بنيآدم باشد حال علامتي ميخواهد كه به آن علامت ما بشناسيم كه اين شخص پيغمبر است و راستگو از دروغگو معلوم شود زيرا كه در ميان مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 112 *»
طالب رياست هم هست و از باب طلب رياست بعضي هم به دروغ ميگويند كه ما پيغمبريم پس بايد براي پيغمبر حقيقي علامتي باشد كه به آن علامت بشناسيم كه اين پيغمبر است و از جانب خداست و راست ميگويد پس مقام پيغمبري مقامي است بالاتر از مقام ساير مردم و عقلهاي خلايق درك اندازه او را نميكند پس علامتي كه فهم مردم به آن رسد به جز معجزه نباشد و آن بعضي كارهاي عجيب است كه در خور بنيآدم نباشد و هيچكس نتواند آن كار را بكند تا چون كسي ادعاي پيغمبري كرد و آن كارها را كرد به آن علامت بشناسيم كه اين شخص از سايرين ممتاز است و اين را خدا برگزيده است كه كارهاي خدايي بر دست او جاري ميشود و ميتواند تغيير خلقت بدهد و بدانيم كه اگر نه اين از جانب خدا بود نميتوانست كه تغيير خلقت خدا بدهد و علت اين مطلب آنست كه همين كه كسي از بندگان آنقدر آئينه دل خود را صيقل داد كه به كلي زنگ خودبيني از او زدوده شد و به هيچ وجه من الوجوه خيال غير در او نماند و سرتاپا ذكر خداوند عالم شد چنانكه شاعر گفته است:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من | ||||
تو آمد خوردهخورده رفت من آهسته آهسته |
||||
پس چون به اين مقام رسيد كه از خود، اسمي و رسمي و خواهشي و خيالي نگذارد و سرتاپا اسم و رسم و خواهش خدا شد لامحاله قولش قول خدا ميشود و فعلش فعل خدا ميشود و صفاتش صفات خدا ميشود پس در اين هنگام كارهاي خدايي از او بروز ميكند مثل آئينه كه بعد از آنكه زنگ خودي از خود زدود و توجه از غير آفتاب برداشت و سرتاپا متوجه آفتاب شد و محو جمال او گرديد كارش به جايي ميرسد كه درخشنده ميشود همچون آفتاب و چشمزننده ميشود همچون آفتاب و تابنده ميشود همچون آفتاب و گرمكننده ميشود همچون آفتاب پس كارهاي آفتاب از او بروز كند به طوري كه باقي سنگهاي كثيف از آن عاجز شود و واسطه فيض و نور گردد مابين آفتاب و ساير جاهاي تاريك و از آن آئينه هم به جاهاي تاريك عكس افتد چنانكه از آفتاب عكس افتد پس معجز آئينه كارهاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 113 *»
آفتابي باشد و همچنين بنده وقتي كه آئينه دل خود را چنان صاف كرد كه شنيدي به آنجا رسد كه كارهاي خدايي از او بروز كند و همان كارهاي خدايي معجزه است براي او و علامت تصديق اوست چنانكه اگر كسي ادعا كند كه من از پيش مشك ميآيم علامت صدق او بوي مشك است كه از او آيد و كسي كه ميگويد من زبانم زبان خداست و بيانم بيان خدا و كردارم كردار خدا بايد از زبان او آثار زبان خدا آشكار شود و از دست او آثار دست خدا و همچنين اگر گويد دل من دل خداست و روح من روح خدا و نفس من نفس خدا بايد آن آثار از او بروز كند پس هر ادعائي علامتي دارد هر جوره ادعائي كه ميكند بايد آن علامت از او بروز كند، برادر من انسان باش و دانا و به عبث گول كسي را مخور و از عقب كسي ميفت دو جان نداري كه يكي را خرج مردم كني و يكي را براي خود نگاه داري پس از هر چيز پنهاني علامت طلب كن و به آن علامت حركت كن پس كسي كه ادعا كرد كه من زبانم زبان خداست زبان خدا گنگ نباشد و بياثر نباشد به هرچه بگويد بشو ميشود پس اگر چنين است ميدانيم كه راست ميگويد و الا دروغ است البته و زبان خدا نيست اگر ميگويد دست من دست خداست دست خدا بسته و عاجز نباشد بايد بكند و بردارد آنچه را كه ساير خلق نتوانند بكنند و بردارند پس اگر چنين است راست و الا دروغ است و اگر ميگويد دل من دل خداست بايد بداند علم مخلوق خدا را اگر به مخلوقات خدا همه آگاه است راست ميگويد و الا افترا ميگويد و همچنين علامت هر چيز را طلب بايد كرد. پس كسي كه ميگويد كه پيغامبر و پيغامآور خدايم و واسطه ايجادم و زبانم زبان خداست و بيانم بيان خداست و دستم دست خدا بايد صاحب معجزه باشد يعني صاحب كارهاي خدايي باشد و كارهاي خدا از او بروز كند اگر بروز كرد فبها و الا ميدانيم كه اين كاذب است و افترا بر خدا ميبندد پس اين ميزان را در دست بگير و اشخاص را بشناس، مدعي علم را علامت علم است مدعي قدرت را علامت قدرت مدعي نور را علامت نور است و هيچ عاقل را روا نبود كه بيعلامت تصديق كسي بكند و خداوند همچنين تكليفي نكرده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 114 *»
است پس آن بدبختان كه به جهت تسخير عوام ميگويند بيا و ببين و چون انسان رفت و به تله انداختند ديگر نه ميبيند و نه ميتواند بيرون آيد همه نامربوط ميگويند بايد ديد و رفت تا پيش پاي خود را نبيني قدم برمدار كه بسا آنكه در چاه قدم ميگذاري و به هلاكت ابدي خواهي افتاد و عجب كلام بيمغزي است كه بيا آنگاه ببين، نديده كجا بيايم و قدم در كجا بگذارم هيچ پيغمبري تا حال نگفته است كه اول بيا امت من بشو آنگاه كرامات مرا ببين اول بيا تصديق بكن آنگاه معجزات مرا ببين پس اينها عوامفريبي است و هيچ كرامت براي ايشان جز عوامفريبي و آه كشيدن و به سقف اتاق نگريستن و گاهگاه گريه منافقانه كردن نيست به هر حال اگر خدا توفيق عطا كرد يك كتاب عوامفهم مثل همين كتاب در خصوص حضرات عرفا و صوفيه خواهم نوشت و جميع مكرها و حيلتهاي همه را بيان خواهم كرد تا انشاءاللّه كسي بعد از اين به ريسمان پوسيده ايشان به چاه نيفتد و به دارالبوار نرود باري علامت پيغمبران از براي تصديق مردمان معجزات است كه بايد از ايشان بروز كند به طوري كه عرض شد.
فصل
چون بعضي كارها از علوم غريبه و شعبدهها و سحرها خواسته ميشود كه شباهت به معجزه دارد و ناقص بيچاره تميز نميدهد كه اين معجزه يا سحر است و بسا آنكه شعبده و تردستي است يا سحر است يا تسخير است و اين بيچاره جاهل گول آن را خورده تصديق ميكند و اينها را هم خداوند عالم از راه آزمايش خلق قرار داده است تا هرآن جماعتي كه در دل ايشان مرض است از پي راه باطل بروند و بهانه هم داشته باشند و كساني كه طالب حقند از پي راه حق بروند و بهانه داشته باشند كه اگر بهانه نبود هيچكس مرض باطني خود را نميتوانست ابراز دهد بد نگفته است شاعر:
امير قافله را يك تغافلي شرط است | ||||
كه بينصيب نمانند قاطعان طريق |
||||
و لكن اگرچه از جهت آزمايش خلق شده است حق واضح است و نور خدا با ظلمت شيطان به هم مشتبه نميشود و راستي و كجي از هم جداست و اگر شخص طالب هدايت باشد هرگز امر مشتبه نشود پس ميگوييم در خصوص علامت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 115 *»
سحر و شعبده با معجزه آنكه شخص صاحب معجزه از جانب خداست و تا شخص، نوراني و طيب و طاهر و متقي و پرهيزكار نباشد و گفتار و كردارش همه موافق قول خدا نباشد اين شخص از جانب خدا نميشود و كار خدايي از دستش و نور خدايي از رويش جاري نميشود و همچنين تا شخص، كافر يا مشرك و منافق و بدذات و بدعمل و كاذب و خبيث نباشد كارهاي شيطان از دستش و ظلمت شيطان از صورتش بروز نميكند پس كجا مشتبه ميشود متقي و پرهيزكار به بيدين و كَفّار، نور و ظلمت هرگز مشتبه نميشود پس لامحاله از كافر اثر كفرش بروز ميكند و از مؤمن اثر ايمانش بروز ميكند و محال است كه كسي بتواند صفات ذات خود را پنهان كند و واللّه كه هيچ شبهه هرگز نمانده و تا روز قيامت نخواهد ماند هركس ميگويد امر مشتبه شد دروغ ميگويد امر در اول واضح است همين كه دل كسي مرض دارد اغماض ميكند و چشم از حق ميپوشد و در باطل سهلانگاري ميكند خوردهخورده حق و باطل پيشش مشتبه ميشود هيهات،
گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار | ||||
كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست | ||||
گيرم كه هزار دفعه ظلمت بگويد من نورم چگونه مشتبه ميشود و چونكه مشتبه نشدنِ امر را بايد قدري تفصيل داد تا نابينايان قدري بينا شوند لهذا عرض ميشود كه مدعي نبوت را اول بايد امتحان كرد در صفاتي كه بعد خواهد آمد از پاكي زادن و درستبودن اندام و سهونكردن و نسيان نداشتن و عصمت و طهارت و عفت، و همچنين بايد او را آزمود در اخلاق و احوال حسنه پس از آن در علم و تصديق حقهاي قديمي كه مسلّمي است اگر همه اينها درست شد و مدعي نبوت هم هست و بر دست او كاري چند ظاهر ميشود كه ساير مردم عاجزند از آن هرآئينه آن پيغمبر است و اطاعتش لازم، و ممكن نيست كه منافق همه اخلاق و احوال و اعمال و علم و فضل و كمال و تصديق او قولاً و فعلاً با حقهاي يقيني گذشته مطابق افتد تا امر را مشتبه كند لامحاله باطل رسوا خواهد شد و فيالمثل اگر كسي از هيچ طرف از او بدي بروز نكند اطاعت او لازم است به جهت آنكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 116 *»
هركس همه رفتار او درست شد او خوب است و خوب نيست مگر همينطور كسي و اگر گويي شايد دل او خوب نباشد ميگويم كه صفتهاي ظاهر انسان تن است از براي روحهاي باطني او، هركس همه صفتهاي ظاهري او خوب است معلوم است كه روح او روحالايمان است و هركس كه صفتهاي ظاهري او بد است معلوم است كه روح او روح كفر و نفاق است پس نميشود كه كسي همه اعمال و اخلاق او خوب باشد و در باطن كافر باشد چنانكه هركس بدنش بدن انسان است البته روح او هم روح انسان است و نميشود كه روح سگ در بدن انسان جا كند و هركس بدنش بدن سگ است البته روح او هم روح سگ است و نميشود كه روح انسان در آن جا كند پس هركس همه صفاتش خوب شد البته روح او هم خوب است و اگر روح او بد بود خدا او را البته رسوا ميكرد و عملش را خراب ميكرد چرا كه از دل او خدا خبر دارد اگر دلش بد باشد و كفرش به كلي پنهان باشد بر خداست كه امر او را فاسد كند چنانكه در فصل بعد ياد ميكنيم انشاءاللّه تعالي پس تكليف ما و تو آن است كه به علامات به خاطرجمعي خدا حركت كنيم هرجا كه علامت حق ديديم پيروي كنيم و هرجا كه علامت باطل ديديم دوري كنيم.
فصل
بدانكه چون دانستي كه خداوند عالم حكيم است و اين عالم را بر نهج حكمت آفريده و بنيآدم را شهريطبيعت خلق كرده كه بايد بر گرد هم باشند و دانستي كه در ميان مردم حاكم به عدل ضرور است تا خلق را از ناداني به دانش آرند و از بيدادان دادخواهي كنند و حق را برپا كنند و به حق حكم كنند در ميان مردمان پس چگونه ميشود كه اين خداي حكيم خلق خود را باز گذارد تا حاكمان عدل از جانب او با گمراهان به واسطه شيطان و پيروان شيطان به هم مشتبه شوند و چگونه در اين هنگام حجت او برپا خواهد شد بلكه حجت از براي خلق باشد كه بگويند در روز قيامت كه خدايا تو حاكمي عادل و عالمي عامل در ميان ما نفرستادي كه ما او را بشناسيم و پيروي او كنيم چه حجت بر ما داري؟ پس در قدرت روا نيست كه خلق را حجت باشد و خدا را حجت نباشد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 117 *»
و در لطف و مرحمت هم روا نبود كه حق و باطل به هم مشتبه شود و خلق گمراه مانند و در حكمت هم شايسته نباشد كه حق و باطل مشتبه ماند چرا كه غايت و نهايت و فايده ايجاد خلايق آن بود كه به كمال رسند و به كمال نميرسند مگر به واسطه پيغمبران و پيغمبران سبب هدايت نميشوند مگر آنكه معروف باشند و معروف نميشوند مگر آنكه مشتبه با دروغگويان نشوند پس در اين هنگام چگونه ميشود كه حكمت خدا لغو شود و لطف خدا برطرف گردد و قدرت خدا بدل به عجز شود اين هرگز نخواهد شد و همچنين پيغمبران اولياي خدا هستند و كافران و دروغگويان اولياي شيطان و چگونه ميشود كه غلبه با اولياي خدا نباشد و قوت آن كسان كه سرتاپا قوت خدا در ايشان بروز كرده با قوت شيطان همسر و همبرابر شود و اگر همسر شد لامحاله غلبه با شيطان باشد چرا كه يك مطلب شيطان هم آن است كه حق مشتبه بماند و آشكار نشود پس اگر قوت خدا و شيطان برابر باشد غلبه با شيطان شده است پس هرگز نخواهد شد كه غلبه با شيطان شود و نور خدا مشتبه شود با ظلمت شيطان.
و اگر گويي پس از چه بعضي از كفار بر مؤمنين غالب ميآيند؟ گويم غلبه دنيايي دخلي ندارد و مقصود ما غلبه حجت و دليل است پس بايد حجت خدا غالب باشد نميبيني مثلاً اگر عالمي با كسي مباحثه كند و نتواند دليلي بياورد كه آن يكي را عاجز كند نقص علم اوست و اگر كشتي بگيرد و به جهت مصلحتي خود را بيندازد او را مغلوب نگويند و كساني كه سرتاپا در ايشان نور غلبه و قهر خدايي باشد ممكن نيست كه مغلوب اولياء شيطان شوند و گاهي از براي آنكه مردم ايشان را خدا نگيرند و واجبالوجود نپندارند خود را در دنيا مغلوب و مقهور دنيايي ميساختند تا بندگي ايشان آشكار شود و سببي ديگر آزمايش كفار و منافقين بود و تميزدادن دوست خدا از دشمن خدا و همچنين سببهاي ديگر دارد كه حقير در درسهاي عام شرح آنها را به تفصيل دادهام. مجملاً نميشود كه حجت خدا و برهان خدا كه بخصوصه آن را ميفرستد به جهت نظم معاش و معاد مردم مساوي حجت شيطان شود و مقهور گردد و به اين واسطه حكمت باطل گردد و خلقت ضايع شود پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 118 *»
غلبه حجت خدا راست پس حق هميشه ظاهر است پس خدا حامي و ناصر حق و اهل حق است و باطلكننده باطل و مستأصلكننده اهل باطل است پس هركس بگويد كه من كوشش كردم و طالب حق بودم و به حق نرسيدم دروغگو است و هرگاه دو نفر باشند كه دو راه اختيار كرده باشند و مستضعف نباشند لامحاله يكي از آنها از حق اغماض كرده است و مقصر است زيرا كه حق يكي است و خدا هم ظاهركننده حق است و برپاكننده حق است و تمامكننده حق است پس آن دو نفر لامحاله يكي بر باطل است و از حق اغماض كرده است و بايد كافر يا مخالف حق باشد و هرگاه متردد شدي كه نسبت تقصير به بنده بدهي يا به خدا البته به بنده نسبتدادن حق است و به خدا نسبتدادن غلط زيرا كه خدا لغوكار و عاجز نيست و بنده سرتاپا خطاست. پس كساني كه گمان ميكنند كه نعوذباللّه ابنملجم طالب حق بوده و جهاد كرده در راه خدا و همچنين يافته كه قتل حضرت امير صلوات اللّه عليه و آله صواب است و مرتكب آن شده پس او مصيب است پس به اعتقاد ايشان بايد او از اهل جنت باشد پس جز آنكه بگويم كه خدا ايشان را با ابنملجم محشور كند چاره ندارم. و از آنچه ذكر شد معلوم شد كه ممكن نيست كه كسي طالب حق باشد و به غير حق يگانه برسد و اگر همة مردم طالب حق باشند همه بر يك مذهب اتفاق خواهند كرد البته و اختلاف مذهب ايشان دليل تقصير است و از اين جهت پيغمبران در شريعت خود حدود قرار دادند و بعضي به جهاد امر فرمودند و مخالفين خود را كافر و نجس شمردند و مخلد در آتش جهنم دانستند و اگر نه اين بود كه حجت خدا ظاهر بود و عذر از مردم برداشته شده بود اين احكام صادر نميشد. باري اين قول مخالف طريقه همه پيغمبران است و صاحبش ردكننده بر خدا و رسول است.
پس مجمل اين چند فصل آن است كه باطل هرگاه ادعاي نسبت با خدا نكند و مدعي رسالتي و امامتي و حجتبودني نباشد ممكن است كه از او هرگونه شعبده و سحري و حيلهاي و معالجهاي ظاهر شود چرا كه جاريشدن آن كارها بر دست او باعث فساد ملكي نميشود بلكه منع آن از جود و از مختاركردن خلق نباشد و هرگاه كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 119 *»
مدعي امري شد و خود را نسبت به خدا داد در حكمت لازم است كه خداوند عالم حقيقت امر او را بر صاحبان هوش آشكار كند بعد آنها را قدرت بر متابعت و مخالفت دهد تا از هر راه كه بخواهند بروند و ثواب و عقاب بر ايشان جاري شود زيرا كه در صدر رساله بيان كردهايم كه كارهاي عالم دو جوره است يكي كاري است كه خلق قادر بر آن نيستند خداوند عالم خود متكفل آن شده است و به انجام ميرساند و يكي آن است كه خلق قادر بر آن هستند آن را تكليف بنده قرار داده است چنانكه عرض كردهام كه بنده تخمافكندن و آبدادن ميتواند تكليف او شده است و رويانيدن نميتواند خدا خود متكفل شده است و گاهي از آن كارها كه بنده قادر بر آن هست خداوند عالم بدون وساطت بنده از راه تفضل ميكند كه كار را بر بنده آسان كند مثل جاريكردن بعضي چشمهها يا نهرها و رويانيدن بعضي گياهها مثلاً، پس بندگان از ظاهر اشخاص ميتوانند مطلع شوند پس اگر ظاهر كسي فاسد باشد مكلفند كه او را قبول نكنند و اگر در ظاهر عيب نباشد و باطن معيوب باشد و بندگان از باطن آگاه نيستند آن كار خداست كه باطن آن را آشكار كند به هر طور كه صلاح داند و الا خلاف حكمت خواهد بود و خدا خلاف حكمت نخواهد كرد پس لامحاله باطن را خدا اظهار خواهد كرد و به اطمينان خدا تصديق به هركس كه عيب او آشكار نشد بايد كرد و به اين قاعده جميع عالم ميگردد و هركس اين قاعده را پيشنهاد خود نكند در همه امور بر شك بماند و هرگاه اين قاعده را در دست گيرد در جميع امور به اطمينان خدا و بر يقين حركت خواهد كرد پس در هر مسئله و در هر مقامي تصديق خدا را در دست بگير و دنيا و آخرت خود را تعمير كن هوش خود را جمع كن و بفهم.
فصل
در حقيقت همين عصمت كه ذكر كرديم سر همه صفات است و هيچ كمالي و هيچ خيري از اين صفت بيرون نيست ولي چون وضع اين رساله براي عوام است بسط دادن و مطلب را آشكار كردن لازم است. پس ميگوييم پيغمبر بايد كه پاكتولد و پاكطينت باشد زيرا كه كسي كه پاكتولد نباشد در شرع پيغمبري كه پدر و مادر او از دين اويند لامحاله در نهايت دوري از خداوند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 120 *»
عالم است و در نهايت خبث ذات است و كسي كه خبيث شد ذات او چگونه ميشود كه حاكم مابين خلق باشد و محل فرودآمدن وحي الهي باشد و آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خداوند باشد.
و اگر جاهلي گمان كند كه پاك نبودن نطفه چه دخل به فرزند دارد، گوييم كه خداوند عالم در عالم ذر كه مردم را تكليف كرد بعضي قبول كردند و پاكيزه شدند و بعضي قبول نكردند و خبيث و كافر شدند بعد چون اين عالم بنياد شد هر روح پاكيزهاي را در نطفههاي پاكيزه گذارد و هر روح خبيثي را در نطفههاي خبيث كثيف گذارد پس هرگاه مردي و زني به حرام گِردآيند و نطفه ايشان به حرام مخلوط شود خداوند عالم يكي از آن روحهاي خبيث را در وي گذارد و مؤمن در نزد خداوند عزيزتر از آن است كه روح آن را در نطفهاي كه از حرام حاصل شده است گذارد و از اين جهت است كه حرامزاده غالباً بلكه عادةً نميشود كه ولايت اولياء اللّه و عداوت اعداء اللّه را داشته باشد بلكه دشمن اولياء و دوست اعداء است پس چنين كسي نميشود كه برگزيده خداوند باشد.
و همچنين پيغمبر بايد صاحب اخلاق نيكو و صفات حسنه باشد كه اگر مرد بدخلقي و بدصفاتي بُدي دور از خدا بودي و صاحب اخلاق خدا نبودي و نور خدا در دل او و وجود او حاكم نبودي چرا كه همه خُلقهاي نيكو خُلقهاي خدايي است و هيچ خيري نيست مگر آنكه اصل او و معدن او نور اللّه است پس اگر نور اللّه در وجود او حاكم نيست نبي نيست و قابل شنيدن وحي و ديدن انوار عظمت نيست و اگر نور اللّه در وجود او حاكم است شعاع آن نور بايستي كه از روزنههاي چشم و گوش و دست و پا و غيرذلك از جسد او پيدا باشد و همان شعاع آن صفات نيكو است و از اين جهت آوردهاند كه صفات نيكو درختي است در بهشت و صاحب آن صفات به آن چسبيده و آخر او را بدانجا خواهد كشانيد و صفات بد درختي است در جهنم و صاحب آن به آن چسبيده و آخر او را بدانجا خواهد كشانيد پس پيغمبر نبايد صاحب اخلاق بد و صفات ناپسند باشد وانگهي طبع خلايق از صفات بد منزجر است و همهكس از آن صفات بد بدشان ميآيد و چنين نيستند مگر آنكه خدا خلق را چنان آفريده كه از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 121 *»
بد بدشان آيد و از خوب خوششان آيد پس به طبيعت، جميع مردم از اخلاق آن مرد به تنگ ميباشند و بدشان ميآيد و چگونه خداوند امر به دوستي چنين كسي و بيزاري از اعداي چنين كسي مينمايد و حال آنكه خود آن پيغمبر هم مردم را نهي از آن صفات بد و زشت ميكند و عامل آن اعمال را بايد زشت دارد و الا از عاصي خورسند است و اين محال است و مردم را هم امر به زشت داشتن صاحبان اخلاق زشت مينمايد پس چگونه ميشود كه كل امت و خود آن پيغمبر از خودش بيزاري جويد و با وجود اين حجت خدا باشد و تولاي او لازم باشد و بيزاري از اعداي او واجب باشد و همچنين خدا مردم را نهي از صفات زشت كرده و اين نيست مگر آنكه آن صفات را زشت ميدارد چرا كه از محبوب خود نهي نميكند پس خدا هم اين كس را زشت ميدارد پس چهطور از بيزاريجويان پيغمبر انسان ميتواند بيزاري جويد نعوذباللّه پس بايد پيغمبر صاحب اخلاق نيكو و صفات حسنه باشد تا تولاي او و اتباع او واجب و بيزاري از دشمنان او لازم باشد و پيروي او را بتوان كرد و خودش به خدا نزديك باشد تا قابل وحي و الهام بشود.
و همچنين بايد از امراض مزمنه كه دلهاي خلق همه از آن بيزار است و هرگز راضي نشوند كه نزديك او روند يا با او همخوراك و همصحبت شوند منزه باشد پس پيغمبري كه قرارداد شده است براي حكومت و دوستي و متابعت و ملازمت جايز نيست كه صاحب چنين امراض باشد پس بدن نبي گَند نخواهد كرد و كرم نخواهد زد و بدشكل و قبيحصورت نخواهد شد چرا كه اينها با كرامت نبي بر خدا و اصل قرار پيغمبري نميسازد چرا كه بايد پيش او بيايند و بروند و اخذ دين و مسائل از او كنند پس با اين ناخوشيها كه طبع خلايق همه بيزار است درست نميآيد پيغمبري و آنچه نقل شده است از حالات ايّوب موافق اخبار عامه است و از ائمه طاهرين: بطلان آن رسيده است و بدن ايشان كرم نزد و گَند نكرد و طوري كه باعث نفرت دلها شود نشد و خدا پيغمبر خود را هرگز اينگونه معذب نخواهد كرد و گندكردن و كرمزدن از معصيت ميشود چنانكه در حكمت ثابت كردهايم و معصيت از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 122 *»
ايشان سرنخواهد زد پس چيزي كه باعث نفرت دلها شود در ايشان وجود نخواهد يافت.
و همچنين پيغمبر بايد شجاعترين خلق باشد به جهت آنكه شجاعت نيكو از معرفت خدا خيزد كه شخص همهكس را مقهور در جنب خدا داند و كارهاي ايشان را به قضا و قدر داند و بداند كه فرمانبرداري حكم خدا واجب است و بداند كه آنچه بر شخص مقدر شده است كه واقع شود واقع خواهد شد و آنچه مقدر نشده است كه واقع شود واقع نخواهد شد پس از چيزي جز خدا نخواهد ترسيد و در فرمانبرداري خدا در جهاد با دشمن او كوتاهي نخواهد كرد وانگهي كه اصل بنيه او چون دل است و خلق چون اعضا و چگونه دل از اعضا خواهد ترسيد و حال آنكه وجود و حركت ايشان به واسطه دل است و از چه خواهد ترسيد و حال آنكه جلوه خداوند عالم را بر همهچيز قاهر و غالب ميبيند پس به جز از خدا از هيچ چيز نخواهد ترسيد پس شجاعترين مردم خواهد بود و اگر كسي فيالمثل پيش از او يا بيش از او پيشي در جنگي گيرد يا اظهار جرأت بيشتر كند آن بيباكي است كه به عربي تهوّر گويند و شجاعت بيجا است و پيغمبر كه در آنجا پيشي نگرفته است به امر خدا نگرفته است و همان درست است نه كار آن ديگري.
و همچنين بايد سخيترين و صاحب بخششتر از جميع قوم باشد زيرا كه او مال را مال خدا ميداند و معصوم است بايد در هرجا كه خدا امر كرده است مال خدا را بگذارد و سخاوت همان است كه مال خدا را در جايي كه خدا فرموده بگذاري كه اگر در بيجا گذارد سخاوت نيست و اسراف است يا ضايعكاري پس بسا كسي باشد كه بيش از پيغمبري مال ببخشد و لكن آن سخاوت نيست بلكه سخاوت اطاعت فرمان خداست كه مال را در هرجا كه خدا فرموده بگذاري و به صاحبان حق برساني.
مجملاً پيغمبر بايد كه معتدل باشد يعني به نسبت به دايره قوم خود و عدل باشد يعني مايل به هيچ طرف نباشد در صفات چرا كه دو طرف هر صفت نيكويي بد است بلكه معصيت است چنانكه جود طرف بالايش اسراف است و تبذير و پايينش بخل است و حد وسطش صفتي است نيكو و آن جود است و همچنين شجاعت بالايش تهور و بيباكي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 123 *»
است و پايينش ترس است و همچنين غضب زيادش تعدي است و به حد ظلم ميرسد و كمش كوتاهي از حد ميشود و اهمال در حد خدايي ميگردد و همچنين حلم زيادش تهاون به امر خدا ميشود و انكارنكردن در راه خدا بر قبيح و كارهاي ناپسند و كمش تعدي ميشود در اموري كه مدارا واجب است و همچنين جميع صفات به همين نهج است از اين است كه گفتهاند ٭بگير آن نيكي را كه در
ميان دو نكوهيده است٭ و چون نبي بايد دل قوم خود باشد بايد
معتدل باشد به نسبت به ايشان و در همه صفات نيكو معتدلتر و پسنديدهتر از همه قوم خود باشد و به نسبت به ايشان عادل حقيقي باشد تا قابل آن باشد كه امرهاي خداي واحد يگانه اول به او رسد و علامت يگانگي خدا باشد در نزد قوم خود زيرا كه در هر دايره نقطه وسط آن يكي است و از آن يك كه گذشتي ديگر همه نقطههاي آن دايره نظير و مانند دارد و يگانه نيست چرا كه يگانه آنست كه بينظير باشد مگر همان نقطه ميان كه از همه طرف تا محيط دايره برابر است و به هيچ طرف نزديكتر از طرفي ديگر نيست و همان يك نقطه در عرض دايره بيمانند است و معتدل است و از آن يك نقطه كه گذشتي باقي نقطهها همه بياعتدال ميباشند چرا كه به يك طرف افتادهاند و به يك طرف نزديكترند از طرفي ديگر و آن نقطه وسط دل دايره است و علامت يگانگي خداست در ميان آن دايره و فيض به همه اعضاي آن دايره از همان دل ميرسد چنانكه كعبه وسط زمين است و همه زمين از زير آن پيدا شده است و پهن گرديده است و همه اهل زمين بايد رو به آن كنند چه زندهها و چه مردهها و هر فيضي كه به همه تنهاي مردم ميرسد از كعبه ميرسد چرا كه تن، مشتي از خاك است و همه خاكها از زير كعبه پيدا شده است و هر مشتي مثل نقطه از عرض دايره زمين است و در يك طرفي افتاده است يعني يا به طرف مغرب يا به طرف مشرق يا به طرف جنوب يا به طرف شمال مگر همان نقطه كعبه كه در وسط است نه شرقي است نه غربي نه جنوبي است نه شمالي پس از اين جهت علامت يگانگي خدا شد در زمين و همه تنها كه از مشتي از خاك خلق شدهاند از عرض اين دايره بايد مدد از او جويند و رو به او كنند در وقت فيضيابي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 124 *»
و نه چنين است روحهاي ايشان، كه نبايد رو به كعبه كنند و متوجه كعبه باشند به جهت آنكه روحها از عرض دايرهاي كه كعبه مركز آن دايره است نيستند و كعبه وجه اللّه براي آنها نيست چنانكه براي جسمها وجه اللّه است پس هر پيغمبري بايد كه معتدل باشد در قوم خود و نقطه وسط دايره ايشان باشد تا آنكه وجه اللّه باشد در ميان قوم خود و علامت يگانگي خدا بشود و در هر دايره غير از يك نقطه هم علامت يگانگي خدا نميشود هركس غير از آن ادعا كند كه من هم آيت و علامت يگانگي خدا هستم در ميان دايره مشرك شده است به خداي يگانه چرا كه خداي يگانه را در هر دايره جز يك علامت نيست چنانكه در دايره وجود تو جز يك دل قرارداد نشده است همچنين در هر دايره يك نفر به منزله دل است چه ميشود كه ديگر نقطهها يافت شود كه به منزله دماغ و كبد و باقي اعضا شوند چنانكه در زمين، كوفه به منزله دماغ است و بيتالمقدس به منزله كبد است و اما زمين كربلا به منزله عقل زمين است از اين جهت مكه مادر شهرهاست و كربلا پدر شهرها و ديگر باقي قطعههاي زمين فرزندان آن دو ميباشند و قبر پيغمبر و هر امامي از خاك كربلا است. باري هر پيغمبري در دايره امت خود كعبه است و نقطه معتدل آن دايره است در اخلاق و احوال و طبيعتها و مزاجها پس صفات او معتدلترين صفتهاي قوم خودش باشد پس او به منزله كعبه و مكه است كه امالقري است و مادر شهرهاست و اما پدر شهرهاي او كه ابوالقري است آن ائمه طاهرين ما ميباشند چنانكه به دليل خواهد آمد انشاءاللّه.
مجملاً هر پيغمبري بايد معتدلتر همه قوم خود باشد كه اگر چنين نباشد و يكي در قوم او باشد كه معتدلتر و بهتر باشد، او نزديكتر به خدا خواهد بود در آن باب و فيض اول به او ميرسد بعد به آن پيغمبر پس آن مرد از امت او واسطه مابين خدا و اين پيغمبر ميشود پس امر برعكس ميشود و آن مرد پيغمبر ميشود و آن پيغمبر، امت ميشود و آن امت، حجت خدا ميشود و آن پيغمبر، رعيت آن در آن صفت پس واجب ميشود از براي آن پيغمبر كه اطاعت آن مرد را كند و حال آنكه هر پيغمبري مطاع در قوم خود ميباشد و خدا به آن پيغمبر حجت بر آن قوم ميكند و به آن پيغمبر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 125 *»
جلوه براي آن قوم ميكند و همه بايد به متابعت او به خدا راه يابند.
و گاه باشد كه در غير آن قوم پيغمبري يا كسي ديگر باشد كه در صفتي از صفات معتدلتر و قويتر باشد از اين پيغمبر زيرا كه اعتدال حقيقي از براي او نبايد باشد نهايت از قوم خود بايد معتدلتر باشد و از اين جهت است كه پيغمبران بعضي صاحب عزمند و بعضي صاحب عزم نيستند و صاحبان عزم ايشان چهارند نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و هريك صاحب عزمند كه شريعتي تازه آوردند و شريعت پيغمبر پيشتر را منسوخ كردند و در ميان نوح و ابراهيم هر پيغمبري كه بود همه به شريعت نوح عمل ميكردند و ميان ابراهيم و موسي هركه بود به شريعت ابراهيم عمل ميكردند و ميان موسي و عيسي هركس بود به شريعت موسي عمل ميكرد و ميان عيسي و خاتمالنبيين هركس بود به شريعت عيسي عمل ميكرد و شريعت خاتمالنبيين تا روز قيامت باقي است و منسوخ شدن ندارد و هركس غير از اين چهار پيغمبر بود از پيغمبران مرسل صاحب شريعت جداگونه نبودند ولي رسول به قومي بودند و آنها سيصد و سيزده نفرند ظاهراً و باقي ديگر مرسل به قومي نبودند و پيغمبر بر نفس خود بودند و شرح وجه احوال ايشان شايد بيايد.
اينك ميخواهم بيان سرّ آن را كه همه معتدلند و با وجود اين اختلاف دارند چگونه ميشود نمايم. بدانكه آتش ميل بالارفتن و نازكي و باريكي و سرخي و تيزي كند و باد ميل پهنشدن و صنوبريشدن و زردي و شيريني كند و آب ميل به پهنشدن با غليظي و گِردي و سفيدي و بيمزگي كند و خاك ميل به جدايي از هم و درشتي و زبري و گوشهگوشه داشتن و سياهي و ترشي كند و چون هريك از اين چهار تنها باشد به ميل خود رود و رنگ و شكل و طعم خود را خواهش كند و چنان شود، بعد از آنكه اين چهار تركيب شود اگر تركيبش به طوري باشد كه خوب همه حل نشوند و به هم نبندند و نوع اعتدالي با هم نداشته باشند بعضي چيزها پيدا شود مانند ابر و بخار و باران و شهاب و بعضي تركيبها كه آنها را دوامي و بقائي نيست و هرگاه خوب حل و عقد شود ولي اعتدال نداشته باشد معدني شود و هرگاه نوع اعتدالي پيدا كرد كه همه طبعها بتوانند حركت كنند و عمل خود را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 126 *»
بكنند آنگاه گياه حاصل شود و مثل اين تركيب مثل آن چهار نفر آدم ميماند كه يكي ميكشد به جانب مشرق و يكي ميكشد به جانب مغرب و يكي ميكشد به جانب شمال و يكي ميكشد به جانب جنوب هرگاه اين چهار به هم بچسبند و هريك به سمت خود كشند اگر اعتدال حقيقي باشد در قوت ايشان از جاي نجنبند ولي اگر اعتدال حقيقي نباشد بسا باشد كه قدر قليلي هريك كه زورش زياده باشد به سمت خود برد ولي آنقدر زورش زياده نيست كه باقي را به كلي ببرد به سمت خود و ايشان را از طبع خود اندازد بلكه فيالجمله قوت يكي يا دوتا يا سهتا زياده است و قدري به سمت خود ميبرند و گاهي هم آن ديگري قوتش زياده ميشود و به سمت خود باقي را ميبرد غرض كه از عهده هم برميآيند اگر گاهي يكي مغلوب ميشود گاهي هم غالب ميشود پس هرگاه اين چهار عنصر به اينطور تركيب شدند و آتش باقي را بالا كشيد و هوا باقي را به صنوبريبودن و پهنشدن و فيالجمله بالا بودن كشيد و آب باقي را به گردي و پهني و فيالجمله پايين بودن كشيد و خاك باقي را به شعبهشعبه شدن و به پايين كشيد اين تركيب نمو ميكند و طول و عرضش زياده ميشود به جهت آنكه طبعش اعتدالي دارد كه هريك كار خود را ميكنند و با هم حل و عقد شدهاند به طوري كه از هم جدا نميشوند پس اين گياه ميشود و لكن نميبيني كه فلفل مثلاً گرم و خشك است و بنفشه سرد و تر و هليله سرد و خشك و چاي گرم و تر با وجودي كه همه نبات ميباشند و همه اعتدالي پيدا كردهاند كه باعث پيدايي روح گياهي در آن شده است پس اين چهار به منزله چهار ركن عرش شدند و آن روح نباتي به منزله نور رحمن بر اين عرش و نوع استوائي و استيلائي به حسب خود دارد اگرچه در هر گياهي زور يكي از جهتي زياده است و لكن آنقدر نيست كه از هم بپاشد يا همه را به جهت خود ببرد همينقدر كه به اين سر حد رسيدهاند كه حل و عقد نيكويي شدهاند و هريك هم عملي ميكنند در نبات بودنشان كافي است و اما اين اعتدال به كار حيواني نميآيد چرا كه اين در عناصر فيالجمله اعتدالي پيدا كرده است كه از هريك هريك عناصر و از تركيبهاي ناتمام معتدلتر شده است و لكن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 127 *»
اعتدال زميني و آسماني پيدا نكرده است هرگاه چنانكه اعتدال زميني پيدا كرده بود اعتدال ميان آسمان و زمين را هم پيدا كند يعني طبع آسماني هم در او پيدا شود چنانكه طبع زميني در او پيدا شده در آن وقت اعتدال حيواني پذيرد و حركت به اراده خود كند و ادراك چيزها كند حال اگر زميني تنها باشد هيچ حركت و ادراك نكند و زندگي نگيرد و اگر آسماني تنها باشد حركت به بالا كند و يكسر به آسمان رود حال چون معتدل شد آسماني با زميني حركتش هم معتدل شد و از همه طرف حركت كند و رو به شش جهت رود و لكن چون اين اعتدال هم مرتبه به مرتبه است اگر اعتدال حقيقي باشد از هر شش جهت يكسان حركت كند و پيش او فرق نكند كه به آسمان بالا رود يا به زمين فرورود تند رود يا كند رود به مشرق رود يا به مغرب به جنوب رود يا به شمال و اگر اعتدال ناقص باشد اگر جهت آسماني فيالجمله غالب باشد و گاهي هم جهت زميني كار خود بكند رو به بالا ميل بيشتر كند چون مرغان و اگر جهت زميني فيالجمله بيشتر باشد و گاهي هم آسماني كار خود كند رو به زمين و سنگيني و كندحركتي بيشتر كند چون ساير حيوانات و همين كه هر دو با هم حل و عقد شدند و هر دو نوع اعتدالي گرفتند همينقدر كه هر دو كاري كنند اگرچه يكي بسيار كم و يكي زياده باشد حيوان به عمل ميآيد و لكن اعتدال حقيقي نيست چنانكه شير گرم و خشك است و گاو گرم و تر است و خر سرد و تر است و بسياري از حشرات سرد و خشك ميباشند و اگر معتدل بودند مخصوص يك طبيعت نبودند.
فصل
بدانكه پيغمبر بايد معصوم باشد از سهو و نسيان و خطا به جهت آنكه دانستي كه پيغمبر دارنده صفات الهي است و آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خداست و از صفات الهي سهو و نسيان و خطا نيست وانگهي كه پيغمبر مؤيد است به تأييدات الهي و مؤيد است به روحالقدس و ملائكه و از براي روحالقدس سهو و فراموشي و خطا نيست چرا كه اينها از التفات به غير خدا حاصل ميشود و ملائكه به غير خدا التفات نميكنند و از او روگردان نميشوند و پيغمبران را خداوند مؤيد كرده است به روحالقدس كه هميشه به همراهي ايشان است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 128 *»
خدمتش آنست كه ايشان را نگاهداري كند از هر جهل و سهو و فراموشي و اشتباه و خطائي و روحالقدس در خدمت خود كوتاهي نميكند البته.
و دليلي ديگر بر اين مطلب آنكه پيغمبران را خداوند به جهت اصلاح خلق فرستاده است تا آنكه احكام الهي را به خلق برسانند و در ميان ايشان به حق حكم كنند و نظام معاش و معاد ايشان به اين واسطه درست شود پس اگر پيغمبران خطاكار و سهوكننده و اشتباهكننده باشند مقصود الهي به عمل نخواهد آمد و خلق خاطرجمع از حكم ايشان نخواهند شد و يقين نخواهند كرد كه گفته ايشان گفته خداست و كرده ايشان كرده خداست و چون به اين يقين نكنند حجت خدا تمام نخواهد شد و هرگاه به گفته ايشان عمل نكنند معذورند در پيش خدا و ميتوانند بگويند خدايا ما يقين نكرديم به حكم تو از گفته ايشان و از اين جهت عمل نكرديم پس در اين هنگام حجت خدا ناقص خواهد بود و خدا از آن بزرگتر و قادرتر است كه حجت ناقص بفرستد.
و اگر كسي گويد از جهال كه اين دليل متين است و لكن همينقدر كه در امر دين خدا و حكم شريعت سهو نكند در خاطرجمعي خلق كفايت ميكند و چه عيب دارد كه در كارهاي ديگر سهو كند يا آنكه قبل از بعثت به پيغمبري سهو بكند و وقتي كه پيغمبر شد سهو نكند، جواب گوييم كه اگر نفس او نفس كاملي نيست كه لايق مقام پيغمبري نيست و اگر نفس او نفس كامل است پس هميشه به يك حالت است و هرگز نميشود كه سهو كند و تا نبي نفسش كامل و معتدل و معصوم نباشد نميتواند كه به مقام رسالت و پيغمبري برسد و وحي از خدا بشنود و احاطه پيدا كند به خلق خدا و حامل علم خدا بشود و اين كلام بعينه مثل آنست كه كسي بگويد كه آنقدر كه در خاطرجمعي خلق ضرور است آنست كه پيغمبر در همان هنگام اداي رسالت معصوم باشد از گناهان صغيره و كبيره چه عيب دارد كه وقتي كه در جاي خلوت نشسته است گناه كبيره از او سرزند، هيچ تفاوت مابين اين حرف و آن حرف نيست پس چنانكه اين معصيت در خلوت باعث كثافت نفس و پستي مقام او ميشود كه ديگر قابل وحي نميشود همچنين آن سهو و نسيان در ساير امور هم باعث كثافت نفس ميشود و از قابل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 129 *»
بودن براي وحي ميافتد چرا كه سهو و فراموشي و خطا از صفات الهي نيست اگر آن شخص رو به خدا بودي بايستي كه نور صفات خدا در او افتاده باشد پس همين كه اين عيبها از او بروز كند معلوم ميشود كه در آن ساعت از خدا روگردانده است و هركه از خدا روگرداند در آن وقت ظلماني و از اهل سجين و از اولياي شيطان ميشود و وقتي كه مكرر از او اين عمل سر زد نفس او مأواي شيطان ميشود و ديگر قابل وحي الهي و فهم از خدا نميشود و تو فكر مكن كه سهو و نسيان از براي تو معصيت نيست پس از براي ايشان هم معصيت نيست زيرا كه چون تو قابل آن نبودي كه دايمالحضور باشي و در حرم كبرياي الهي باشي تو را در مقام خود معذور داشتند و تو را معذب در رتبه خودت نكردند اگرچه عذاب رتبه بالاتر را به تو كردهاند و تو نميفهمي كه تو را محروم كردند از فيض حضور اقدس الهي. مثَل اين حكايت آنكه هرگاه سلطان عظيمالشأن وزير خود را منع از حضور كند و بگويد به حُجّاب كه ديگر او را بار حضور ندهيد اين نهايت عذاب اوست بلكه بسا باشد كه دايم از اين غم رنجور گردد بلكه بسا باشد كه از غم بميرد و لكن هرگز حُجّاب ساير رعيت را بار حضور نميدهند و آنها در نعيم خود در لذت ميباشند و به كار خود مشغولند و هيچ نميفهمند كه اين بارندادن عذابي است براي ايشان چرا كه هرگز لذت آن را نچشيدهاند الحال تو كه سهو و نسيان ميكني تو را از فيض حضور محروم كردهاند و تو نميفهمي و آنها اگر سهو كنند به عذابي مبتلا شوند كه طاقت آن را نداشته باشند بفهم چه ميگويم از اين جهت گفتهاند كه ٭خوبي نيكان بدي مقربان است٭ و همچنين ٭عذاب مقربان نعمت جاويد نيكان است٭ پس اگر انبيا هم سهو ميكردند مقام ساير رعيت را داشتند و چنانكه ساير رعيت از فيض حضور محرومند انبيا هم محروم ميشدند و آن وقت قابل وحي نبودند.
و دليلي ديگر از تو ميپرسم كه سهو و نسيان از صفات بُعد از خداست يا از صفات قرب به خدا؟ نميتواني بگويي كه از صفات قرب است و از قرب به خدا حاصل ميشود و هرچه قرب بيشتر پيدا كند سهو و نسيانش بيشتر ميشود چرا كه بديهي است كه از صفات بُعد است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 130 *»
پس هركس سهو كند و نسيان كند در آن وقتِ سهو و نسيان لامحاله بعيد است از خدا و از تو ميپرسم كه انبيا مأمورند به تقربجستن يا به دوريكردن از حق يا نهي شدهاند از نزديكشدن يا از دوريكردن؟ نميتواني بگويي كه مأمور به دوري شدهاند يا نهي شدهاند از نزديكي چرا كه بديهي است كه باطل است پس مأمورند به نزديكي به حق و نهي شدهاند از دوري و ايشان معصوم ميباشند يقيناً پس به آنچه مأمورند عمل ميكنند و از آنچه نهي شدهاند البته باز خواهند ايستاد پس هميشه نزديك ميشوند و تقرب ميجويند و هرگز دوري از حق نميكنند پس هرگز سهو و نسيان از براي ايشان نيست.
و دليلي ديگر آنكه از تو ميپرسم كه اگر انبيا هيچ سهو نكنند كاملتر و بهتر است و حجت بالغتر يا آنكه اگر سهو كنند؟ نميتواني بگويي كه سهو بهتر است و باز ميپرسم كه خدا قادر است بر آنكه انبيا را به طوري بيافريند كه سهو نكنند يا قادر نيست؟ نميتواني بگويي كه قادر نيست پس خدا كه قادر است و سهو نكردن هم اكمل است و اولي و هيچكس هم مانع حكمت خدا و قدرت او نميتواند بشود پس سبب چيست كه قائل ميشوي كه خدا ترك اولي كرده است و حال آنكه ترك اولي نقص است در نظر هر عاقل پس خدا ترك اولي نميكند و ترجيح بلامرجح نميدهد پس بايست كه خلق را به آن طور كه اكمل از او نباشد آفريده باشد و الا ترجيح بلامرجح داده است و حكيم قادر عليم غني ترجيح بلامرجح نميدهد البته و ترك اولي نميكند البته.
و اگر گويي كه انبيا پس چگونه ترك اولي از ايشان سر زد؟ جواب گويم كه ترك اولي باعث عدم وثوق و خاطرجمعي رعيت به او نميشود چرا كه ترك اولي از نيكوتر تجاوز كردن و به نيكو عملكردن است باز عمل به نيكو است و اما سهو و نسيان ترك اولي نيست چرا كه سهو هيچ حسني ندارد.
و اگر گويي كه پس چرا خدا انبيا را به طوري نيافريد كه ترك اولي نكنند؟ گوييم اولي در خلقت آن نبود كه ترك اولي نكنند چرا كه اولي در خلقت آنست كه به اختيار خلقت كنند و هركس را بر حسب استعداد و مقام و حدش خلقت نمايند تا تميز سابق از لاحق داده شود نه آنكه همه را يكسان خلق كنند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 131 *»
نميبيني كه اولي آن نيست كه كل عالم پيغمبر خلق شوند چرا كه آن خلاف حكمت و خلاف اختيار در ايجاد است پس چون مقام انبياء سلف يك مرتبه دورتر بود از مقام نهايت قرب به قدر همان يك مرتبه نقص، ترك اولي در وجود ايشان پيدا شد و لكن آن يك درجه ايشان را به مقام فعل مكروه يا حرام نرساند و همچنين به مقام عدول از نيكي به بدي نميرساند پس از سهونكردن به سهوكردن نخواهند افتاد وانگهي كه خلاف حكمت است كه نبي سهو كند چرا كه وقتي كه تجويز سهو در او كنند لازم ميآيد كه تجويز صدور جميع معاصي و قبايح به طور سهو بر او كنند و كسي كه چنان شد البته دلهاي رعيت به گفته او ساكن نخواهد شد و نفوس از او كبيده خواهد شد و حجت بالغ نميشود و رغبت مردم به او كم خواهد شد چرا كه اگر سهو جايز شد پس جايز است كه روزي سهو كند و نماز نكند و سهو كند و روزه بخورد و سهو كند و به امت خود فحش دهد و سهواً غيبت كند و سهواً دروغ گويد و سهواً حد بيجايي جاري كند و سهواً شرب خمر كند نعوذباللّه پس كسي كه چنين اعمال كند از كجا معلوم شود نبوت او و عصمت او چرا كه اگر همه اين كارها را بكند و بگويد سهو كردم آنگاه كسي از كجا خواهد دانست كه او پيغمبر است و به چه چيز راست و دروغ او معلوم خواهد شد اگر خبري دهد بايد تصديق تام نكرد به جهت آنكه يحتمل اشتباه كرده باشد و اگر امري كند و چيزي طلبد در امتثال امرش مبادرت لازم نباشد چرا كه يحتمل سهواً اين امر را كرده باشد و همچنين كسي از حكمت نيست كه حجت بالغه خدا باشد مثل آن معلم كه به شاگردان گفت كه من گاهي سهو ميكنم شاگردان اين حرف را غنيمت شمردند روزي حكمي كرد شاگردان گفتند كه اشتباه كردهاي گفت نه اين از آن جمله نيست گفتند همين حرف كه حال گفتي هم اشتباه كردهاي گفت اي ملعونها اين اشتباه نيست گفتند همين حرف را هم اشتباه كردهاي خود گفتي كه من اشتباه ميكنم پس هرگاه تجويز سهو بر نبي شد امر به اينجا خواهد انجاميد وانگهي كه ديگر نبي و غير نبي از هم امتياز نخواهد گرفت و صادق و كاذب معلوم نخواهد شد چرا كه اگر كاذبي هرچه بخواهد بكند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 132 *»
بگويد سهو بوده چاره او را نتوان كرد وانگهي كه ديگر از چه بفهميم كه اين پيغمبر است يا نه، طريق حجت ديگر از ميان خواهد رفت.
و اما كساني كه از راه ناداني گفتند كه سهو بر پيغمبران جايز نيست و لكن جايز است كه خداوند چيزي را از دل ايشان ببرد پس در آن حال ندانند و سهو كنند آن جماعت ندانستند كه چه گفتند چرا كه مگر ممكن است كه چيزي در جايي موجود شود مگر به امر خدا يا از جايي معدوم شود مگر به امر خدا هركس كه سهو ميكند خدا از دل او آن چيز را ميبرد و به واسطه امر خدا سهو ميكند و هركس غير از اين خيال كند البته به يگانگي خدا در افعالش اعتقاد نكرده پس فرقي مابين سهو هيچكس نيست همه به واسطه امر خدا سهو ميكنند و اين حرف از غير حكيم سر زده است و اگر گويي پس چه تقصير دارند آنان كه سهو ميكنند يا معصيتي ميكنند، گويم به آنچه در بيان مسئله جبر و تفويض گذشت مراجعه كن. مجملاً خدا بزرگتر از آن است كه كسي در ملك او بيامر او بتواند چيزي بياورد يا ببرد پس همهكس به واسطه امر خدا سهو ميكنند باري بر اربابان دانش و بينش واضح شد كه نبي نبايد سهو كند.
و اگر در قرآن و حديثها بعضي كه عربي قدري دانستهاند چيزي ببينند كه چنان بفهمند كه نبي سهو ميكرده معني آن را نفهميدهاند و چون آن سخن به دست حكيم افتد معني آن را خواهد گفت زيرا كه زبان عربي هفتاد رو دارد و اين ملاها يك روي آن را فهميدهاند و از شصت و نه ديگر خبر ندارند چرا كه آنها تحصيل علم عربي را از كتابهاي سنيان كردهاند و سنيان غير از يك روي عربي نميدانند پس اينها ميخواهند كه همه قرآن و حديث را به آن يك رو معني كنند از اين است كه به خطا افتادهاند مجملاً نبي سهو نميكند و حجت خدا ناقص نميشود و نبي را خدا به روحالقدس ياري ميكند و روحالقدس سهو و خطا و لغزش ندارد و غفلت از براي او نيست.
دليلي ديگر نبي بايد كه در حفظ امر و نهي خدا و حكم خدا و طاعت و معصيت خدا از جميع رعيت خود كاملتر باشد چرا كه خدا او را از براي حفظ دين خود از ميان ايشان برگزيده و دين خود را به دست او سپرده كه او به مردم برساند و رعيت را امر كرده كه پيروي گفتهها و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 133 *»
كردهها و حالهاي او را كنند يعني آنچه بگويد به آن بگيرند و بشنوند به گوش خود و آنچه ميكند به چشم خود ببينند و پيروي او كنند پس بنشينند مثل نشستن او و برخيزند مثل برخاستن او و عمل كنند مثل عمل كردن او از هر جهت، بعد درك احوال او را كنند و سعي كنند كه احوال خود را شبيه به احوال او كنند و معتقد اين باشند كه اين پيغمبر دوست خداست و همه گفتار و كردار و رفتار او موافق خواهش خداست و خدا او را و صفات او را همه را دوست ميدارد پس سعي كنند كه گفتار و كردار و رفتار خود را شبيه به آن كنند تا آنها هم محبوب خدا شوند حال هرگاه نبي سهو و خطا و نسيان كند در اعمال خود و اقوال خود و احوال خود ديگر اقتدا به او نتوان نمود زيرا كه احتمال سهو دارد.
و اگر كسي گويد كه چه ميشود كه در رسانيدن امور دينيه سهو نكند و لكن در ساير امور سهو كند، ميگويم كه ٭كار نيكان را قياس از خود نگير٭ پيغمبران حركتي به غير از امر ديني ندارند و به جز رسانيدن، كاري ندارند جميع كارهاي ايشان از براي تعليم است، ميگويند كه مردم بشنوند ميكنند كه مردم ببينند و ميباشند كه مردم بفهمند از اين جهت علما در كتابهاي خود نوشتهاند كه سنت پيغمبر كه بايد همه مردم متابعت كنند سه چيز است اول اقوال دويم افعال سيوم تقرير او يعني كسي كاري كند يا چيزي بگويد و پيغمبر سكوت كند و نهيش نكند و اين برميگردد به احوال، پس سنت نبي كه واجب است همه مردم اطاعت كنند اين سه چيز است حال اگر سهوي در يكي از اين صفتها يا لغزشي يا اشتباهي باشد ديگر اقتدا به او نتوان كرد و پيروي نتوان نمود بفهم و هوش خود را جمع كن و تقليد نادانان مكن و پيغمبر را به ايشان قياس مكن چرا كه ايشان برگزيده خدايند و معصوم ميباشند يعني خدا ايشان را نگاه داشته و كسي را كه خدا نگاه داشت ديگر او را رها نميكند و چون او را رها نكرد به خواهش خود در دست خود آنها را حركت ميدهد و چون خدا حركتدهنده شد خلاف رضاي خود و مشيت خود حركت نميدهد پس حركت و سكون ايشان موافق خواهش خداست پس سهو نميكنند چرا كه مشيت خدا سهو نميكند و خطا ندارد و لغزش ندارد.
و دليلي ديگر آنكه چنانكه گفتيم كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 134 *»
پيغمبر كل، چنانكه واسطه فيض شريعت است واسطه فيض ايجاد هم هست چرا كه البته پيغمبر بهتر از رعيت است و هركس بهتر است به خدا نزديكتر است و هركس پستتر است از خدا دورتر است و فيض اول به آنكه نزديكتر است ميرسد و از او به آنكه دورتر است ميرسد پس اگر پيغمبر سهو كند معلوم است كه فيضِ ياد در آن ساعت و آن چيز به او نرسيده و الا فراموش نميكرد پس چون آن فيض به آن نرسيد بايستي به هيچكس نرسد چرا كه اگر ميرسيد بايستي كه اول به او رسد بعد به آن دوران الحال ميبيني كه دوران اين سخن را يا اين كار را فراموش نكردهاند پس اين فيض از كجا به ايشان رسيده خود مساوي نبي شدهاند بلكه بهتر يا آنكه بيواسطه به ايشان فيض رسيده با وجود دوري، اينها همه نامعقول است پس معلوم شد كه اگر نبيِّ كل سهو كند بايد جميع خلق خدا آن را سهو كنند چرا كه همه به واسطه او فيضياب بودند و فيض از او قطع شده مثل آنكه آفتاب اگر لكه پيدا كند جميع شكلهاي او كه در آئينهها است بايستي همه صاحب لكه شوند و اگر بگيرد همه بگيرند و اگر گشاده شود همه گشاده شوند چرا كه فيض به آن آئينهها همه به واسطه آفتاب ميرسد پس هوش خود را جمع كن و نادان نباش و بعد هم خواهد آمد چيزي چند كه سبب زيادتي يقين تو شود و آنچه در اين كتاب مينويسم همه به هم بسته است بايد خواننده همه را با هم ملاحظه كند تا بفهمد.
فصل
بدانكه پيغمبر بايد نطفهاش پاك باشد چرا كه نطفه ناپاك هرگز قابل فيض و قرب خداوند عالم نميشود بلكه نطفه ناپاك مشكل است كه ايمان بياورد و بعد از ايمانآوردن اتفاقي هم ممكن نيست كه دست از خباثت و بدنفسي بدارد و البته عاصي و بدعمل خواهد بود و ضايعروزگار باشد و چگونه ميشود كه نطفه خبيث را خدا برگزيند بر پاكنطفهها و بر نيكان وانگهي كه در حكمت ثابت است كه صانع حكيم هر چيز را در محل لايق به آن ميگذارد و هر باطن بايد بر طبق ظاهر باشد نميبيني كه روح اسب را در نطفه اسب ميگذارد و روح شير را در نطفه شير و روح سگ را در نطفه سگ و روح انسان را در نطفه انسان كه اگر روح حيوان را در بدن انسان گذاردي هيئت اين بدن و دست و پاي او به كار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 135 *»
حيوان نيامدي و خواهشهاي او از اين بدن به عمل نيامدي و اگر روح انسان در بدن حيوان بودي خواهشهاي انسان از بدن حيوان به عمل نيامدي پس هر روح مناسب هر تن و هر تن مناسب هر روح است كه همه را شرح نميتوان داد پس نطفه حرامِ كثيف نميشود قابل روحِ طيب طاهر باشد البته روح او هم كثيف و خبيث است و نطفه طاهر البته روح او هم طاهر ميشود چرا كه حكيم هر چيز را در جاي خود ميگذارد پس از اينجا معلوم ميشود كه ولدالزنا از پدر و مادر خود كه زنا كردهاند بدتر است چرا كه نطفه آن دو، گاه است كه پاك است نهايت معصيتي مرتكب شدهاند و نطفه اين پسر ناپاك است و روح و حقيقت آن ناپاك است پس ولدالزنا البته داخل بهشت نخواهد شد و در جرگه مؤمنين محسوب نخواهد شد و از اين بيان جواب شبهه بعضي عوام كه به جز ظاهر ابدان چيزي نميفهمند داده شد كه ميگويند تقصير پسر چيست و تقصير از پدر و مادر است پس معلوم شد كه ولد زنا از پدر و مادرش هزار مرتبه بدتر و خبيثتر است پدر و مادرش عاصيند و اين خبيثالذات. به هر حال پيغمبر خدا نميشود كه در نطفه او چركني باشد چرا كه روح او بايد نزديكتر از همه روح رعيت باشد به خدا پس رعيت پاك و پيغمبر ناپاك نميشود.
و همچنين بايد پيغمبر در خلقتش زياده و نقصان و كجي مادرزادي نباشد چرا كه زيادتي و كمي اعضا و كجي آنها به همان دليل كه گذشت باعث كمي و زيادتي و كجي روح است از حد اعتدال و فطرت الهي و كسي كه از فطرت الهي منحرف شده باشد البته قابل آن نيست كه حكمهاي خدا كه همه موافق فطرت خدايي است به خلق برساند نميبيني كه هر حكمي از احكام پيغمبران به حق را كه شخص عاقل تدبر كند و فكر نمايد ميبيند كه درست قرارداد فرموده است و موافق مصلحت و صواب است پس موافق فطرت باشد پس هرگاه روح شخصي از راه اعتدال كج باشد و تغيير داشته باشد دليل آن است كه عقل او هم همانقدر زياده و كمي دارد و همانقدر كج است و موافق محبت و رضاي خدا نباشد و مطابق خواهش يعني مشيت او نباشد و اين زيادتي و كمي كه به او رسيده از آن است كه در عالم ذر تكليف را درست قبول نكرده و طينت او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 136 *»
موافقِ مخالفت او، مخالف اعتدال و راستي شده لهذا در اين عالم كج بروز كرده است نميبيني كه اگر سلاطين به كسي خدمتي بگويند و نكند و عصيان كند از اعضاي او به قدر تقصير او ناقص كنند و بشكنند و كج نمايند تا اينكه آن عقوبتي باشد براي او و عبرتي باشد براي ديگران همچنين پيغمبر كسي بايد باشد كه در اعضاي او كه اصلي است از تولد فزوني و كاستي و كجي نباشد تا خلقت او راست باشد و احكام خدا را به راستي رساند.
و همچنين بايد پيغمبر از طايفهاي كه مشهور باشند به بدي و خباثت و كثافت و رذلي و نااصلي يا بدكسبي و بدعملي كه باعث نفرت دلها باشد و سبب مذمت او شود نباشد چرا كه اينها همه در روح تأثير دارد و الا كل آن طائفه چنان نشدندي و بر آن خباثت هميشه نماندندي و به گذشتن سالها از آن شهرتِ به بدي افتادندي پس چون هميشه بر آن صفت باشند دليل آن است كه آن روحها همه خبيث شود مثل پدر حرامزاده و مادر حرامزاده هرگاه به حلال نكاح كنند باز ولد حرامزاده و خبيثالنفس ميشود چرا كه نطفه آنها از بدن آنهاست حال طائفه نااصل نااصلند به جهت اعمال و اخلاق و احوال ايشان و چون اينها بد شد البته مبالات ندارند به چيزي از دين خود از اين جهت طايفه ايشان شبيه به چهارپايان خواهند شد و اولاد ايشان هم به ادب ايشان و از نطفه ايشان است پس پيغمبر بايد از خانواده ادب و نجابت و طهارت و تدين باشد تا آنكه طبيعت مردم از او متنفر نباشد و متأذي از او نشوند و از نشست و برخاست با او عارشان نشود و خود او هم قابل وحي شود و نفسش پاك باشد و با ادب و با انسانيت باشد و روحش چون تنش بااصل باشد چگونه نه و حال آنكه در حيوانات ميبينيم كه تخم اصيل با تخم بياصل تفاوت فاحش دارد پس در انسان هم به همين نهج است و حال آنكه مشاهده ميبينيم كه ارواح نااصلان قابل تربيت نيست هر چند سعي در تربيت آنها ميكني باز حركات نااصلي را دارند و عزت در نظر ايشان عُظم كلي دارد و بر سر پاي خود بند نميشوند و به اندك عزتي تمام مردم را خوار ميشمرند و دنيا را اختيار ميكنند و عُجب مينمايند و كبر ميورزند و زياده از آنچه دارند جلوه ميدهند به خلاف آنكه اگر بزرگزاده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 137 *»
بزرگ شود، كوچكتر و فروتنتر ميشود هرچه بر عزت او بيفزايد ذلت نفس او زياده ميشود و هرچه عزت او بيفزايد حرمت خلق بيشتر دارد و ادبش بيشتر ميشود و خود را ناچيزتر شمرد و از اين جهت بر مردم بزرگيِ بزرگزاده دشوار نباشد و بزرگيِ نااصل و سر فرودآوردن پيش او دشوار باشد زيرا كه بر پاي خود بند نخواهد شد و فساد در بلاد و ميان عباد خواهد كرد و همه آنها كه گذشت بدند به جهت آنكه نانجيب ميباشند پس نانجيبي سر همه عيبهاست بلكه عرض ميشود كه نانجيب نه لايق رسالت و نه لايق امامت و نه لايق نقابت و نه لايق نجابت و نه لايق فقاهت و نه لايق مناصب دنيا نه لايق درجات آخرت است و مكرر به برادران ايماني عرض كردهام به طور مثل و بيان طرف ادني كه حذر كنيد از آن حمام كه تونتاب، حمامي آن حمام شده باشد كه نميتوان از تعدي او در آن حمام پا گذارد پس مجملاً رئيس قوم نااصل و نانجيب نشايد چرا كه خود او ادب نپذيرد چگونه تأديب مردم تواند كرد و دليلي براي اين مطلب بهتر از تجربه نيست و هركس در زيردست خود نظر كند و به طايفههاي نااصل نظر كند اين مطلب را مشاهده ببيند كه محتاج به دليل نباشد به هر حال،
ذات نايافته از هستي بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
و بديهي است كه ٭زمين شوره سنبل برنيارد٭ و ٭ز آب خورد ماهي خورد خيزد٭ و بد نيست كه فيالجمله شرحي در اين مقام به رشته تحرير درآورم تا از تجربه گذشته به طور برهان اين مطلب واضح و آشكار شود.
بدانكه بعد از آنكه دانستي كه اين عالم صنعت حكيم است و همه به طور نظم و حكمت خلق شده است پس هركس كه به طور حكمت الهي و غرض الهي و اخلاق الهي حركت ميكند او لامحاله نجيب و درستكردار و درسترفتار است چرا كه موافق حكمت الهي حركت ميكند و هركس بر خلاف حكمت الهي حركت ميكند لامحاله بدكردار و مفسدِ تن و جان و مال خود و ساير عباد ميشود و چون مردم، جاهل و نادان بودند و اگر به ناداني حركت ميكردند عالم فاسد ميشد خداوند دانايان و معلمان فرستاد تا مردم را راه درستگفتاري و كرداري بياموزند و هر قوم كه به گفته آنها حركت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 138 *»
كردند اصلاح تن و جان و مال خود و ساير عباد كردند و هر قوم كه به گفته آنها عمل نكردند افساد همه آنها را كردند. پس قوم نجيب جماعتي هستند كه به گفته پيشوايان در همه گفتار و كردار خود عمل كردند و نانجيب آنهايند كه مخالف گفته پيشوايان و دانايان الهي حركت كردند و چون چنين كردند تن و جان و مال خود را فاسد كردند پس نه در تدبير بدن خود از اكل و شرب و ساير حركات اصلاح كردند و نه ملاحظه آداب ديگر كردند و همچنين ملاحظه آداب نكاح و گرفتن زنان و احكام جماع و اوقات و احوال او و تربيت اولاد و احفاد ننمودند و به اين واسطه چون حشرات و چهارپايان زيست كردند پس نطفههاي آنها بر خلاف حكمت و تدبير و اصلاح بسته شود و چون نطفهها خراب شود و از لقمههاي نامناسب و در اوقات نامناسب و با احوال نامناسب و بيذكر خدا بسته شود لامحاله روح آن نطفهها هم كثيف و فاسد باشد وانگهي كه بعد هم بدون تدبير و سياست و تأديب بزرگ شوند پس لامحاله روحهاي آنها كثيف شود و قابل تربيت نباشند و گفتهاند كه ٭تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبد است٭ پس بدين واسطه نشود كه نانجيب حجت خدا شود بر نجبا و درستكرداران پس نه قابل رسالت و نه امامت و نه نقابت و نه نجابت و نه فقاهت و حكومت شرع باشند و فساد ايشان بيشتر از اصلاح ايشان باشد و خدا اجلّ از آن است كه ايشان را برگزيند بلكه قابل مناصب دنيايي نباشند و سلاطين باسياست نااصلان را به مناصب نرسانند و بر جايي حاكم و بزرگ نكنند چگونه خدا چنين كاري خواهد كرد پس مقصود از نااصلي و نانجيبي اين بود كه عرض شد نه فقر و فاقه، و نجابت در آخرت نه دولت و ثروت ظاهر است، بلي چنانكه دولت و ثروت ظاهري باعث نجابت دنياست و مناط تدبير سلاطين باسياست است همچنين دولت و ثروت اخروي كه عبارت از موافق حكمت پيشوايان رفتار كردن است سبب نجابت اخروي و مناصب اخروي است پس بايد نبي و صاحب منصب اخروي از خانوادهاي باشد كه معروف به تقوي و پرهيزكاري و درستكرداري و عصمت و عفت و طهارت باشند چه ميشود كه از ماليه دنيا فقير باشند و لكن بايد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 139 *»
اگر فقير هم باشند صبور بر فقر و صاحب عفت باشند نه سايل به كف و گداي بيتقوي و پرهيزكاري و بندشونده به خلق و حريص به دنيا باشند بلكه با فقر صابر و شاكر باشند و اين شرط نجابت شرطي است عمده در مناصب اخروي و دنيوي پس از اين غافل مشو و باز ميگويم كه حذر كن از آن حمام كه تونتاب، حمامي آن شده باشد چه جاي ساير مناصب.
و همچنين بايد پيغمبر صاحب صفات پسنديده و اخلاق برگزيده باشد و به طوري باشد كه هرگاه كسي از روي غرض ننگرد محبوبالقلوب باشد و همه رعيت او را به درسترفتاري و راستگفتاري بشناسند و او را قبل از پيغمبري به اين صفتها وصف كنند و دروغگو و خيانتكار و ضايع روزگار و طمعكننده در دنيا و صاحب حب رياست و گناهكار نشناخته باشند كه بعد از ادعا او را بتوانند تهمت بزنند و عيب بر او بگويند بلكه هميشه او را زاهد و عابد و امين و راستگو و خوشخلق يافته باشند تا آنكه بفهمند كه همچنين كسي ادعاي باطل نخواهد كرد و از باب دوستي جاه و منصب اين ادعا را نمينمايد تا از پي او برآيند و به حجت او گوش دهند و بر نفوس ايشان گران نباشد ادعاي او و همچنين بايد اخلاق او به طوري باشد كه هيچكس از اهل زمانش نتواند بر او به صحبت عيب گيرد و طبعش با انصاف از او تنفر كند و در سياست و تدبير موافق عقول سليمه حركت كند نه به طوري كه همه حكما و عالمان به سياست و تدبير او را تقبيح كنند و نفوس مستقيمه سروازنند چرا كه حجت خدا بر خلاف عقل حركت نميكند و مردم را به طور فطرت الهي حركت ميدهد و مخالف عدل و انصاف حركت نميكند و با رعيت و جميع خلق چون پدر مشفق مهربان حركت كند و درصدد اصلاح ايشان باشد و تدبير و مدارا در اصلاح ايشان كند و تندخو و سريعالغضب نباشد چرا كه جميع طبايع از بدخو و كجخلق متنفرند و بايد در همه احوال اعتدال داشته باشد چنانكه در فصل آينده خواهد آمد و بايد طوري باشد كه كل اهل زمان او را در احوال و اخلاق از خود بهتر دانند و بر خود ترجيح دهند و در جميع صفات قويتر اهل زمان باشد و معاشرين او اين معني را دانسته باشند كه او در تقوي و فضل و هنر و علم و عمل و اخلاق و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 140 *»
سلوك و تدبير منزل و سياست شهرها و ساير صفات از همه بهتر و قويتر است تا نفوس مردم پيش او ذليل شود و بدانند كه او قابل آن هست كه واسطه ميان ايشان و خدا باشد و خود را از او نزديكتر و قويتر ندانند و تدبير خود را از او بهتر نشمرند و اگر از روي جهالت يك نفري چنين خيالي كند كه در صفتي از صفتها بهتر است عقلاي ديگر او را با دليل نهي كنند و خودش پس از دانستن راه او، اگر لجاج نكند تصديق كند كه آن درست بود مجملاً بايد به طوري باشد كه همه رعيت در عقول خود تجويز كنند كه چنين كسي كه ما ديدهايم جايز است كه واسطه مابين ما و خدا باشد چرا كه از همه ما بهتر بود و هست و اگر كسي هم انكار كند معلوم باشد كه از روي عداوت است و از روي لجاج است.
فصل
بدانكه خداوند عالم جلشأنه خالق جميع حوادث است و همه آنها را از عدم به وجود آورده است چه ذات آنها را و چه صفات آنها را پس چون ذات آنها و صفات آنها همه حادث است خدايي كه خالق آنهاست شباهت به آنها ندارد چرا كه هرچه شباهت با مخلوق دارد مخلوق است چنانكه ميبيني كه هرچه در جميع جهات شباهت با آب داشته باشد آب است و هرچه شباهت از هر جهت با آتش داشته باشد آتش است پس هرچه شباهت با مخلوق داشته باشد مخلوق است البته پس خداوند عالم شباهت به هيچ مخلوق ندارد پس هيچ مخلوق را نسبتي با خدا نباشد و همچنين هيچ مخلوقي را مناسبت با مشيت خدا نباشد چرا كه مشيت خدا هم بالاي همه مخلوقات است و همه مخلوقات به آن پيدا شده است پس او شبيه به اثرهاي خود نباشد و از جنس آنها نباشد و از همين جهت نميتوانند كه از خداوند عالم فيضياب شوند و مددي گيرند يا سخني بشنوند يا از رضا و غضب او خبر شوند نميبيني كه مردم صداي ملك و جن را نميشنوند و از احوالات آنها خبر نميشوند و رضا و غضب آنها را نميفهمند به جهت آنكه مناسبت با آنها ندارند و مردم كثيف ميباشند و ملك و جن لطيف، با وجودي كه در بعضي صفات با هم شباهت دارند حال خداوند عالم كه به هيچوجه مناسبت با خلق ندارد و خلق كه هيچ مناسبت با خدا ندارند چگونه ميشود كه از خداوند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 141 *»
فيضياب شوند و سخن او را بشنوند و از رضا و غضب او خبر شوند پس لامحاله در حكمت لازم شد كه خداوند عالم از ميان خلق برانگيزد اشخاصي را كه آنها نهايت اعتدال و راستي داشته باشند تا به واسطه آن اعتدال مناسب شوند با مشيت خداوند نه با ذات خدا چرا كه آن محال است و بدان واسطه از رضا و غضب او آگاه شوند و سخن او را بشنوند و به خلق برسانند و معني اعتدال آن است كه هيچ جهت بر او غالب نباشد از صفتهاي ضدّ هم مثلاً گرمي ضد سردي است بايد نه گرم باشد و نه سرد و تري ضد خشكي است پس بايد نه تر باشد و نه خشك پس چونكه مزاج مردم يا گرم است يا سرد يا تر است يا خشك و همه كج ميباشند و به يك طرف افتادهاند و از آن جهت مناسبت با كسي كه خالق سردي و گرمي و تري و خشكي است و از شباهت به آنها پاك است ندارند آنها نميتوانند كه از خالق آنها فيضياب شوند مگر كسي كه نهايت اعتدال دارد كه آن هم مزاجش نه سرد است و نه گرم و نه تر است و نه خشك كه چنين كسي شبيهترين خلق است به مبدء فياض و قابلترين خلق است از براي فيضيابي از خدا و چنين كسي برگزيده خدا ميشود نه آنها كه به يك طرف افتادهاند و حكم گرمي يا سردي يا تري يا خشكي بر او غالب نباشد و هيچ طبعي او را تسخير نكرده باشد و مطيع هيچ طبعي نشده باشد تا او مسخر طبع نباشد و مسخر خدا شود و هركس كه بر مزاج او گرمي غالب است و حاكم بدن اوست البته فرمانروا در بدن او گرمي است و همه اعضاي او مطيع و فرمانبردار گرمي ميباشند لهذا چنين كسي شديدالغضب ميشود و طبعش مانند درندگان و گزندگان شود و صاحب عجب و كبر و فخر و شهرتدوست و رياستدوست شود و مردم را خوار شمرد و خود را بر مردم اختيار كند و شجاع گردد و هركس كه در مزاج او سردي غالب است البته پستهمت و منزوي و گوشهگير و مانند طبع چهارپايان و بهايم در او پيدا شود و نافهم و بليد و ترسنده گردد و كسي كه در مزاج او رطوبت غالب باشد صلحدوست و صاحب حلم و مدارا و معاشرتدوست و زندوست و عاصي و فاسق و منافق شود و بر يك راه مستقيم نشود و ابوالهوس گردد و هركس كه بر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 142 *»
مزاج او خشكي غالب شود شوريده و كجخلق و متنفر از خلق و منزوي و طالب شقاق و جدايي گردد و همچنين جميع اخلاق و احوال مردم از زير سلطنت اين چهار مزاج بيرون نيست و هركس كه يكي از اين چهار طبع بر او غالب شود لامحاله هر صفتي كه تابع آن مزاج باشد بر او غالب شود و به همين واسطه اخلاق و احوال مردمان مختلف باشد و با ضد خود نتوانند راه روند و ميان ايشان عداوت خيزد چرا كه گرمي دشمن سردي است و سردي دشمن گرمي و تري دشمن خشكي است و خشكي دشمن تري و با هم نميسازند البته و همين هم يك دليل است بر آنكه در ميان خلق اگر يك معتدلي نباشد كه با همه مناسبتي داشته باشد و از كجي همه هم پاك باشد و ميزان حق و باطل هم باشد شيرازه خلق از هم خواهد پاشيد و همه در صدد هلاك يكديگر برآيند و خلق يكجا فاني شود پس در حكمت لازم شد كه يك معتدلي در ميان ايشان باشد كه در ميان غالب و مغلوب آنها حكم كند و ايشان را به راستي بدارد و سبب ترقي و اعتدال فيالجملة آنها بشود و به قوت وجود خود و تدبير خود نگذارد كه يكي بر ديگري غلبه كند به حدي كه كل خلق فاني شود پس چنين كسي برگزيده خداست و اخلاقش معتدل است و لايق آن است كه حجت خدا شود و به غايت عادل باشد و در ميان خلق به عدالت حكم كند و به هيچ طرف ميل نكند و حميت و عصبيت قومي را نكشد و موافق حق واقع حكم كند پس نبي بايد بدين واسطه همه اخلاقش معتدل باشد يعني نه ترس بر او غالب باشد نه بيباكي بلكه ميانه باشد و آن شجاعت است كه در محلي كه بايد جنگ كند و دفع دشمن كند جنگ كند و دفع دشمن كند و در محلي كه بايد حركت نكند نكند به خلاف آن كسي كه بر او ترس غالب است همهجا ترسان است و اگر خدا حكم به جنگ كند جنگ نكند و كسي كه بيباك است همهجا بيباكي ميكند و در جايي اگر خدا حكم به جنگ نكردن كند او اطاعت نكند و جنگ كند و همچنين بايد نه بخيل باشد نه اسرافكار بلكه معتدل باشد هرجا بايد خرج كند بكند و هرجا نبايد، نكند به خلاف آن كسي كه به حسب مزاج بخيل است همهجا بخل كند و حكم خدا را نشنود و جايي كه بايد كه خرج كند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 143 *»
نكند و كسي كه به حسب مزاج اسرافكننده است همهجا خرج كند خواه خدا راضي باشد يا نباشد و همچنين بايد كه حليم باشد نه چندان مداراكار باشد كه با كافر و مؤمن و عاصي و مطيع همه مدارا كند و حدود خدا را معطل گذارد و نه چندان تندخو باشد كه با دوست و دشمن تندخويي كند بلكه با هركس بايد تندي كند تندي كند و با هركس بايد حلم كند و مدارا نمايد مدارا نمايد اگرچه در يك مجلس و يك وقت باشد و همچنين بايد عاليطبع باشد نه چنان باشد كه مردم را خوار شمرد و عارش آيد با فقرا و ضعفا بنشيند و اكل و شرب نمايد و نه چنان پستهمت باشد كه طبع اراذل داشته باشد پس معتدل باشد، باوجود بلندي همت با فقرا بنشيند و با وجود نشستن با آنها نهايت علوّ همت داشته باشد بالجمله اينها را به طور مثل گفتم تا همه را به اينها قياس كني.
پس برگزيده خدا كسي است كه در همه احوال و اخلاق معتدل باشد و همه رعيت او را به اعتدال بشناسند چون چنين شد مطيع عادت و طبيعت خود نباشد و بنده هوي و هوس نگردد و بنده خدا گردد و هيچ خَلقي از شياطين جن و انس و صاحبان طبيعتهاي كج او را نتوانند از اطاعت خدا و اعتدال بگردانند و از اين جهت معصوم خواهد ماند به عصمت الهي و حافظ دين او شود و ترازوي راستي شود در ميان بندگان خدا و راه راستي شود به سوي خدا و جانشين خدا باشد در ميان بندگان خدا چرا كه اخلاق و صفتهاي او مانند اخلاق و صفتهاي خدا شود چرا كه خدا هم از همه صفتهاي خلق و كجي آنها پاك است پس بدين واسطه او مناسبت پيدا كند با مشيت خدا و از رضا و غضب او آگاه شود و سخن او را بشنود و رخساره خدا شود در ميان خلق و دست او شود در كارهاي او و چشم او شود در ميان خلق او و گوش او شود و همچنين پس بدين واسطه دوستي او دوستي خدا شود و دشمني او دشمني خدا و قول او قول خدا و اطاعت او اطاعت خدا و فعل او فعل خدا و اقتداي به او اقتداي به خدا پس ديدار و گفتار و كردار او ديدار و گفتار و كردار خدا شود و چنين كسي اگر مردم اغماض نكنند و چشم از حق نپوشند امرش مشتبه نشود و همهكس خوبي او را شناسند. داروي معتدل بيزبان و بيحركت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 144 *»
و حيات، امرش بر خلق مشتبه نشود چگونه امر انسان معتدل بر خلق پوشيده شود مگر كسي از راه عداوت چشم از حق بپوشد و بخواهد نور خدا را خاموش كند به خيال خود و البته خاموش نخواهد شد چنانكه گرمي به سردي مشتبه نشود آب نيمگرم هم به غيرش مشتبه نشود پس انسان معتدل به غيرش مشتبه نشود البته و او به منزله دل باشد در ميان رعيت و رعيت به منزله اعضاي او شوند و او نگاهدارنده رعيت خود باشد و حاكم در ميان آنها شود و همه هر مشكلي را به او برگردانند و حل هر مشكل از براي ايشان از او شود و چنانكه دل خبر از روح غيبي دهد و رضا و غضب و خواهش و حكم روح را به اعضا رساند همچنين نبي حكم خدا را به رعيت خود رساند و از رضا و غضب او خبر دهد و همه وحيها اول به او رسد و او زبان خداست و ترجمه كند مطلبهاي خدا را از براي خلق چنانكه پيش دانستي و فهميدي پس پيغمبر بايد از همه جهت معتدل باشد در طبع و اخلاق و احوال و صفات و همه مردم او را به اعتدال شناخته باشند تا حجت خدا بر ايشان تمام شود.
فصل
بدانكه وجود پيغمبر از تدبير و حكمت خداست كه از راه لطف در ميان خلق قرار داده است تا نظام عالم برقرار باشد و خلقت لغو و عبث نگردد و همه به طور حكمت حركت كنند، پس بايد كه وجود پيغمبر بر بهترين وجوه باشد و در حجتبودن كاملترين حجتها باشد تا عذري از براي خلق نباشد در معرفت، به جهت آنكه شك نيست كه خدا پيغمبران را از راه لطف و حكمت به سوي خلق فرستاده است و الا كسي از او طلبي نداشت و حكمي بر او نداشت خودش از راه حكمت و لطف، پيغمبران خلق كرد تا نظم معاش و معاد خلق درست شود و اگر نميخواست نميكرد پس چون وجود پيغمبر جزو حكمت خداست و حكمت ناقص نيست بايد بروز امر پيغمبر كامل باشد و در نهايت بروز باشد كه بر صغير و كبير و زن و مرد و عالم و جاهل و سياه و سفيد آنها، امرش مشتبه نشود و به طوري باشد كه همه بفهمند كه حجت خداست و پيغمبر است تا حجت خدا بر همه تمام باشد و اگر به طوري باشد كه كسي بفهمد و كسي نفهمد البته بعثت آن پيغمبر بر آنكه نميتواند بفهمد لغو بوده پس او را در قوم خود داخل كند لغو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 145 *»
است و دعوت او مر او را لغو خواهد بود و خدا را بر او حجتي نخواهد بود پس بايد پيغمبر امرش به وضوحي و پيدايي باشد كه همه مردم بفهمند كه او پيغمبر بود و از جانب خدا بود تا اگر تصديق كردند نجات يابند و اگر تكذيب كردند هلاك شوند و البته خدا قادر است كه چنين پيغمبري فرستد و اگر چنين بفرستد البته كاملتر و بهتر است و قطع عذر مردم را بهتر ميكند و بعد از چنين پيغمبري كافر مستحقتر شود از براي عذاب و خدا بر او حجت بهتر خواهد كرد و ديگر عذري براي هيچ كافري نميماند كه بگويد اندكي بر من مشتبه ماند كه اگر اندكي عذر براي كسي باقي بماند بايد عذاب نكند او را چرا كه اگر يكخورده از امري مشتبه شد كل آن امر مشتبه ميشود و انسان ميگويد كه شايد در آن يكخورده كه من نميدانم چيزي باشد كه عذر من در آن باشد پس چون خدا خواهد كه حجت خود را تمام كند بايد به طوري آشكار كند كه يكخورده عذر از براي احدي نماند پس هيچ حالت آن پيغمبر، بايد باعث اشتباه و تأمل نشود و همهكس و همه طبقه مردم بفهمند كه او پيغمبر است حتي از اسباب اشتباه يكي آن است كه انسان احتمال دهد كه شايد من نميفهمم و داناتر از من چيزي ميفهمد از اين مرد كه من نميدانم پس بايد به طوري باشد كه هيچكس نگويد كه شايد داناتر از من، از او چيزي فهميده باشد كه دليل دروغ او باشد مثلاً وقتي كه آفتاب بيرون ميآيد ببين هيچكس از كوچك و بزرگ احتمال ميدهند كه شايد بر ما امر مشتبه شده است و شايد علما ميدانند كه آفتاب درنيامده سهل است كه اگر عالمي بگويد آفتاب درنيامده است همه عوام به او ميگويند كه تو كوري يا غرضي داري و هيچ نميگويند كه شايد از باب علم، او چيزي ميبيند كه ما نميبينيم و اگر نه اين بود بايستي كه حجت خدا بر هيچ عامي تمام نشود و هيچ عامي معذب نشود به جهت آنكه اگر علماي قوم از بابت حب رياست انكار كردند آنوقت عوام ديگر معاف باشند و حجت بر ايشان تمام نشود يا آنكه اگر علماي موجود اقرار كنند عامي بگويد شايد اعلم از اينها اگر يافت شود يا از جايي بيايد او بفهمد كه اينها بر باطل ميباشند آنگاه حجت خدا بر عوام تمام نيست پس بايد امر حجت خدا به طوري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 146 *»
پيدا باشد كه اگر عالم عصر خود انكار كند عوام به دهن او زنند و بگويند تو كافر شدهاي و غرضداري و طالب رياستي و الا امر اين مرد واضح است مثل آنكه اگر آفتاب درآيد در وسط نهار و عالم عصر خود بگويد حالا نصف شب است جميع عوام به دهن او ميزنند و ميگويند تو غرض داري يا كوري و الا امر مشتبه نيست و دليل بر اين مطلب همين كه اگر نه چنين بودي حجت خدا بر احدي تمام نگشتي نه عالم و نه جاهل چرا كه جاهل ميگويد كه شايد من نفهمم و علما بفهمند و علما ميگويند شايد ما نفهميم و داناتر از ما بفهمند چرا كه از هر دانا داناتري هست مثلاً اگر ساعت فرنگي به دست عوام بدهي ميگويند ما نميدانيم خوب است يا بد، درست ساخته يا غلط، اهل چكش ميدانند پس چون پيش آهنگر ببري ميگويد من درشتكارم و من نميدانم اعلم از من ميداند چون پيش خوردهساز كه به اصطلاح ولايت ما چيلانگر ميگويند ببري ميگويد من نميدانم يحتمل نازككارتر از من بداند پيش كاردگر و شمشيرگر ميبري ميگويد من نميدانم از من نازككارتران دانند پيش زرگر ميبري ميگويد من نميدانم استادتر از من ميداند و همچنين پس امري كه محتاج به اعلمي شد حجت تمام نميشود چرا كه شايد داناتري آن را داند پس بايد امر پيغمبر محتاج به علمي نباشد كه مردم بگويند يحتمل كه ما نميدانيم و عالمي باشد كه آن را بداند و بايد امر او به وضوحي باشد كه همهكس بدانند بدون احتياج به فكر و علم كه اين حق است، تا عذري از براي احدي باقي نباشد پس هر كسي به طور خود بايد بفهمد كه او كامل و صادق و نبي است و از جانب خداست و مخالفت او جايز نيست تا اگر آنگاه نگرويد به او، مستحق عذاب شود و حجت بر او تمام باشد و همچنين است قاعده همه حجت خدا بر خلق و الا حجت تمام نيست. پس نشنو قول جماعتي را از حكما كه كتابهاي بسيار بزرگ نوشتهاند در اثبات امر خدا و رسولان و حجتان و همه به اين واسطه به شك و شبهه افتادهاند و آخر حيران و سرگردان ماندهاند و دست از فطرت خدايي برداشتهاند و به فطرتهاي كج ميخواهند نظر كنند و حجت خدا پيش از كجشدن فطرت بر ايشان تمام شده و بعد از كجشدن فطرت حيران شدهاند بلكه ميخواهم مقدمهاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 147 *»
عرض كنم و از بس كلام شريفي است فصلي عليحده براي او قرار ميدهم كه از غيرش ممتاز باشد آن را بگير و شكر كن پروردگار خود را.
فصل
بدانكه چون خداوند عالم خلق خود را خلق كرد و به مقتضاي حكمت خود آنها را بر طبايع مختلفه قرار داد و در ايشان اختيار تام قرار داد و ايشان را قادر بر نكردن و كردن كارها كرد و دانست كه آنها به سبب شدت اختيار خود و اغواي نفس امّاره و شياطين، بسياري از مصلحتهاي وجود خود را ترك ميكنند و به آن واسطه فساد در نظم وجود و معاش و بقاي آنها پيدا ميشود اموري چند را كه بسيار عظيم بود و اصل همه امور دنيا و آخرت بود در وجود ايشان قرار داد كه طبيعي ايشان باشد و ايشان به حسب طبيعت در هر حال به طور ظاهر ناچار شوند اگرچه در واقع مختار باشند پس از ناچاري لابد شوند به عملكردن به آن امور و تخلف نتوانند بكنند پس اختيار ايشان را در آن امور بسيار ضعيف كرد و در ساير امور كه كلي نبود اختيار ايشان را قوي كرد كه هرگاه بخواهند بكنند يا نكنند بر هر دو قادر باشند و اما آن امور كلي را به طوري كرد كه طاقت ترك آن را ندارند مگر بسيار كم زيرا كه اگر نه چنين بود هرآئينه از شدت اختيار و غلبه هوي و هوس ترك آنها را ميكردند و به كلي شيرازه وجود ايشان از هم ميريخت.
اما آنچه در امر دنيا محتاج به آن هستند و خدا ايشان را بالطبع ناچار كرده است يكي خوردن و آشاميدن است كه در مدد بدن ضرور است و در مردم طبيعتي قرار داده است كه در وقت حاجت، شهوت آندو بر آدمي غالب ميشود و طاقت از او ميبرد و به هر طرف ميدود تا تحصيل طعام و شرابي كند و بخورد تا آن شهوت فرونشيند اگر نه آن شهوت و لذت در انسان بود و آن طور طبيعت او را خبر نميكرد و خوردن و آشاميدن تكليفي بود مثل نماز و روزه هرآينه غالب مردم غذا نميخوردند و يكدفعه كه خبر ميشدند بدن ضعيف ميشد و چاره از دست رفته بود و از پا درميافتادند و ميمردند غالب عاصيان و تاركان آن تكليف پس اين شهوت را قرار داده و اين لذت و طبيعت را مقرر فرموده است كه بيمحابا مردم از پي طعام و شراب روند و به اين واسطه باقي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 148 *»
باشند نميبيني كه اگر حيوانات اين طبيعت را نداشتند با وجود ناداني كه چه بايدشان كرد همه يكدفعه ميمردند و اين طبيعت استاد ايشان شده و ايشان را به اكل ميدارد از غير شعور و به اين واسطه زنده ميمانند.
و يكي ديگر از ضروريات زندگي مردم خواب و بيداري است كه اگر طبع خواب در مردم نبود و بياختيار نميشدند در خوابيدن و آن هم تكليفي بود مثل نماز هيچكس از عاصيان نخوابيدي و راضي به آنكه مثل مرده بيفتد و غافل از دنيا شود نشدي و بدن او به اين واسطه آزرده و خسته شدي تا يكدفعه از كار افتادي و يكي ديگر نفسكشيدن است كه اگر طبيعت و خفگي دل نبود و نفس هم تكليفي بود مثل نماز هيچيك از عصات نفس نكشيدندي و همه مردندي. اگر گويي كه وقتي كه مردم ميديدند كه از نكردن اين كارها ميميرند ميترسيدند و ميكردند گويم ترس هم از همان اسباب معاش مردم است كه در طبيعت مردم قرار فرموده است كه اگر ترس در طبع مردم نبود و تكليفي بود كه پيش شير نروند و خود را از بام نيندازند هرآينه بيشتر مردم خود را به مهلكهها ميانداختند و هلاك ميكردند و اينكه حالا مردم نميكنند اين كارها را از باب فرمانبرداري غالباً نيست بلكه همه طبيعي است.
و از آن جمله است حيا كه اگر حيا نبود غالب مردم مرتكب قبايح عظيمه ميشدند و به اين واسطه دنيا و آخرت ايشان فاسد ميشد حال طبع حيا بر ايشان قرار شده است كه به واسطه حيا بسيار از بديها را مرتكب نميشوند. و از آن جمله است شهوت جماع كه اگر شهوت جماع نبود و انسان به هيجان نيامدي و آن هم تكليفي بود مثل روزه مثلاً هيچ عاصي اين عملگي را نكردي و اين همه مصيبت اهل و عيال بر خود نگذاردي و اين تعب نكشيدي پس اين طبع را در ايشان قرار داده و به طوري غالب كرده كه همه ذلت و خواري بر خود ميگذارند از براي آن و هر جوره منتي ميكشند و اين هم براي آن است كه نسل باقي بماند و اولاد آدمي به دنيا آيد و الا هيچ عاصي از باب اطاعت خدا اين امر را بر خود نگذاشتي و نسل منقطع شدي و اگر انصاف دهي غالب محنت دنيا همه براي بقاي نسل است.
و از آن جمله است محبت اولاد كه اگر آن در طبع مردمي نبود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 149 *»
مردم مضطر بر آن نبودند و بياختيار در محبت اولاد نبودند هرآينه يك ولد بزرگ نشدي و هيچكس از عصات از براي طاعت خدا زحمت بيدارخوابي و رنج و محنت و برداشتن و گذاردن و بيمارداري و گريه و زاري اولاد و كثافت و نجاست آنها را بر خود نگذاردي و كسي از اولاد بزرگ نشدي و نسل نماندي يا اگر ماندي تربيت نشدي و اين صفات را در حيوانهاي بيشعور هم خداوند حكيم قادر متعال، طبيعي كرده است كه همه اين امور را ميكنند ولي نه از روي شعور و قربةً الياللّه بل ناچار و مضطرند و همه به طبيعت خود آن عمل را ميكنند. و همچنين كسي نميتواند كه خود را بزرگ كند و كوچك كند و تغيير صورت نوعي خود را دهد و خود را پير يا جوان يا كودك كند چرا كه اگر ممكن بود مردم را تغيير اين چيزها هرآئينه بناي معاش و معاد مردم خراب ميشد و بناي شناختن مردم و مال و نسل و نكاح و معاملات مردم همگي فاسد ميشد به واسطه عصات و يكي از آنها قربةًالياللّه صبر بر صورت اولي خود نميكرد پس از آنچه از اين قبيل چيزها بود خداوند عالم مردم را مضطر كرد بر آنها يعني اختيار ضعيفي قرار داد كه نميتوانند تغيير آن را دهند و از آن درگذرند اگرچه محال نباشد و ممكن باشد لكن بسياربسيار دور است به طوري كه ظاهراً و عادتاً نميتوانند از آن تخلف كنند تا نظم معاش ايشان برقرار باشد و به سبب معصيت، امر كلي ايشان فاسد نشود و شك نيست كه خداوند عالم حكمتش در دنيا و آخرت يكسان است چرا كه حكمت و تدبير يك چيز است، هر چيز از تدبير است موافق تدبير است هر چيز خلاف تدبير است از تدبير نيست پس در آخرت هم هر امر كه ميخواست حجت را بر خلق واضحتر كند و حاجت خلق به آن بيشتر بود آن را در طبيعت آنها قرار داد كه ناچارند از اقرار به آن و مضطرند از تصديق به آن مگر آنكه عمداً بخواهند چشم از حق بپوشند و انكار واقع فهميده و دانسته خود را كنند و آن وقت حجت خدا بر ايشان قائمتر شود چرا كه آن را هم به واسطه دعوت به ايشان رسانده و هم در طبيعت ايشان قرار داده و نهايت شقاوت و عداوت با حق ميخواهد در اين صورت كه انسان از دانسته و فهميده طبيعي خود و آنچه به واسطه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 150 *»
خوانندگان به سوي حق به او رسيده بگذرد.
پس از جمله اموري كه از كليات امر آخرت است و مردم ناچارند از آن و در طبع ايشان قرارداد شده است يكي آنست كه هركس در نفس خود مييابد احتياج به غنيي كه رفع حاجت او را كند زيرا كه در نفس خود احتياج را مشاهده ميبيند به طوري كه به هيچوجه اين امر بر او پوشيده نيست خواه سفيد باشد و خواه سياه خواه زن و خواه مرد خواه جوان و خواه پير، هر كسي در نفس خود ميبيند كه محتاج است در جميع آنچه متعلق به اوست، اما چيزهايي را كه ندارد كه بديهي است كه محتاج است به كسي كه دارد و اما چيزهايي را كه دارد محتاج به آن است كه كسي آن را براي او نگاه دارد زيرا كه در خود ميبيند كه نميتواند همه را نگاه دارد بلكه در حقيقت نميتواند بعض آن را بلكه هيچچيز از آن را نگاه دارد اما مثال آنچه ندارد هر جاهلي در نفس خود مييابد اين را كه محتاج است به كسي كه به او تعليم كند و فقير محتاج است به كسي كه به او عطا كند مرده محتاج است به كسي كه به او روح عطا كند و همچنين هرچه را كه ندارد محتاج است به كسي كه آن چيز را به او عطا كند و اما آنچه را كه دارد باز هم محتاج است كه كسي آن را براي او نگاه دارد مثلاً صحيح است محتاج است به آنكه كسي صحت او را محافظت كند همهكس ميدانند كه نميتوانند كه صحت خود را نگاه دارند به طوري كه ناخوش نشوند و همچنين كسي نميتواند كه روح خود را نگاه دارد كه نميرد و عقل خود را نگاه دارد كه ديوانه نشود يا آنكه فرزند خود را نگاه دارد كه مريض نشود يا نميرد و همچنين نميتواند زرع خود را محافظت كند از آفت و همچنين مال خود را نگاه دارد از تلفشدن و ضايعشدن اگرچه به خسف زمين باشد و نميتواند زمين را نگاه دارد كه منخسف نشود و از هم نشكافد و نميتواند آب را نگاه دارد كه نخشكد و قنات خود را و چشمه خود را از خشكيدن نگاه دارد و باد را از نوزيدن يا وزيدن نگاه دارد يا آفتاب و ماه را از طلوع و غروب يا آسمان را از گردش و همچنين همهكس عجز خود را از حفظ هرچه دارند و پيدا كردن هرچه ندارند يافتهاند و بر كسي مخفي نيست مگر بر مجنون و سفيه پس مردم همه مضطرند به طلب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 151 *»
غنيي كه حاجت ايشان را برآورد و مضطرند به تصديق به وجود غنيي كه حفظ ميكند براي ايشان آنچه را كه دارند و ميرساند به ايشان آنچه را كه ندارند زيرا كه ميبينند كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست بر نهج حكمت و صواب محفوظ است و هريك به جاي خود نگاه داشته شده است و همچنين ميبينند كه آنچه ندارند از رزق و قوت و جاه و مال و بزرگي و ساير چيزها ساعت به ساعت به ايشان ميرسد و به طور حكمت هم ميرسد به قدر قابليت و اندازه و وسعت هركس و به قدر منزله هركس پس وقتي ديدند كه خود از اين كارها عاجزند و اين كارها هم به طور حكمت جاري است و ميگذرد و ميبينند كه انسان كه صاحب شعور و تدبير و حكمت و قدرت است عاجز است از آنچه گفته شد پس خاكها و جمادها و گياهها و حيوانها همه عاجزند از حفظ آنچه دارند و تحصيل آنچه ندارند وانگهي كه در انسان خدا قرار داده است از جوره جمادها تا احوال جمادها بر او مخفي نباشد و آن تن او است نميبيني كه وقتي كه مرد چگونه خاك ميشود و مثل باقي جمادها ميشود و قرار داده است در او از جوره گياهها تا از احوال گياهها آگاه باشد نميبيني كه چگونه سبز ميشود و بزرگ ميشود و قد و پهناي او زياده ميشود و ميرويد مثل گياه و قرار داده است در او از جوره حيوانها تا از احوال حيوانها آگاه باشد نميبيني كه چگونه روح دارد و زنده است و حركت ميكند و راه ميرود و ميخورد و ميآشامد و جماع ميكند پس امر جماد و گياه و حيوان بر انسان مخفي نيست و همچنين در بدن انسان خاك هست تا خاك را بفهمد و آب هست تا آب را بفهمد و باد هست تا باد را بفهمد و آتش هست تا آتش را بفهمد و اين چهار واضح است و همچنين آسمانها هست كه روح او و فكر و خيال و علم و عقل او باشد پس انسان از جوره كل عالم دارد و كاملتر و بهتر همه را دارد چرا كه انسان شريفتر خلق خداست و داراي همه جوره است و هيچچيز در عالم داراي همهچيز به اين آشكاري نيست پس وقتي كه انسان عجز در خود ديد از همهچيز، ميفهمد كه همه عالم محتاج و عاجزند و محتاجند به آنچه ندارند و عاجزند از نگاهداشتن آنچه دارند و اين در فطرت همه گذارده شده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 152 *»
است پس وقتي كه كل عالم محتاج و عاجز شدند و عالم بر نسق خود برقرار است و فيض به همه عليالدوام ميرسد پس به اضطرار ميدانند كه اين عالم را يك كسي هست كه رفع حاجت از آن ميكند و آن را نگاه ميدارد و اين امر بر كسي مشتبه نخواهد ماند پس به اين واسطه امر توحيد، فطري و طبيعي هر كسي باشد و در خلقت او گذارده شده است به طوري كه خود بفهمد و اگر از راه غفلت نفهمد همين كه به او بگويند كه خدايي هست كه اين عالم را آفريده و نگاه ميدارد و فيض ميدهد فيالفور قبول كند مثل آنكه كسي اگر به جهت همّ و غمّ بسيار از گرسنگي خود غافل شده باشد به محضي كه كسي به او بگويد تو گرسنهاي فيالفور ملتفت ميشود و ميفهمد كه راست گفته است و تصديق ميكند و ديگر از او دليل نميخواهد و بيدليل تصديق ميكند حال همچنين است اگر كسي عمداً انكار حق نكند و به او بگويند كه تو را كسي آفريده و تو را نگاه ميدارد و به تو رزق ميدهد فيالفور تصديق ميكند كه راست ميگويي چرا كه ميبيند كه خودش خود را نيافريده است و چونكه خودش هم از جوره اجزاي اين عالم است پس چنانكه خودش خود را نيافريده هيچ جزو اين عالم هم او را نيافريده چرا كه عجز همه را دانسته و فهميده، و دانسته كه خاك خاك و غير خاك نميتواند آفريد و همچنين آب و باد و آتش و آسمان، چرا كه همه از نگاهداشتن ذات خود عاجزند و خود خود و مثل خود را نيافريدهاند پس انسان به طور ناچاري ميفهمد كه كسي او را آفريده كه مثل او عاجز و درمانده نيست و همچنين باقي صفات خود را و در اين مقام درصدد بيان اثبات خدا و يگانگي او نيستيم غرض اثبات نبوت است.
پس از جمله چيزهايي كه در خلقت انسان گذارده شده است يكي ديگر احتياج به حاكمي و بزرگتري و داناتري است كه همهكس در هر طبقه اين مطلب را يافتهاند و ميبينند معاينه كه طبع ايشان از روي ناچاري طالب بزرگتري است و ميدانند كه در عالم بيبزرگتر، خطر دارد و زيست نميتوانند كرد حتي پادشاه زمان اين مطلب را در خود مييابد و ميخواهد كه كسي پيدا شود كه رفع حاجت او را بكند لهذا خود را به اين و به آن ميبندند و طالب كسي هستند پس در فطرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 153 *»
مردم هست كه بايد پيغمبري در ميان مردم باشد كه مردم در سختيها رو به او كنند و در نادانيها از او تعليم بگيرند و در ضعفها از او قوت جويند و در خوفها به سوي او پناه برند و در نزاعها از او حكم جويند و رفع خلاف كنند، جميع مردم به اين ناچار و مضطرند كه اگر بخواهند اين را از خود دور كنند نميتوانند مثل گرسنگي و تشنگي پس فطرت خلق به طوري است كه تا بگويي كه بايد حاكمي در ميان خلق باشد ميگويد بلي و بدون دليل تصديق ميكند و دليل نميخواهد چرا كه در طبع خود مشاهده ميبيند كه يك كسي را انسان ضرور دارد و نبودنش خلاف حكمت است پس همه مردم ناچارند به تصديق بودن پيغمبر و همچنين صفات او را همهكس ناچارند به فطرت و طبيعت كه تصديق صفات لازمة او را كنند زيرا كه از هركس بپرسي كه پيغمبر نادان ميشود ميگويد نه يا پيغمبر عاصي فاسق كذاب يا حرامزاده يا بدخلق بدطينت ميشود ميگويد نه يا آنكه بگويي پيغمبر بيحجت و دليل ميشود ميگويد نه پس ناچارند به تصديق صفتهاي كليه او و اما در خصوص شخص در نبوت خاصه خواهيم ذكر كرد انشاءاللّهتعالي.
و به همين دليل در فطرت مردم هست تصديق به آنكه بعد از رحلت پيغمبر بايد يك بزرگي در ميان مردم باشد كه رفع حاجت و نزاع خلق را بكند به همان طوري كه در پيغمبر مذكور شد پس امامت هم فطري مردم است و همچنين صفات امام زيرا كه امامي كه ما خود از براي خود بتراشيم آن هم حاكمي است مثل ساير حكام دنيا و رفع حاجت و نزاع خلق نميتواند بكند پس بايد امام از جانب خدا باشد و امام از جانب خدا بايد به صفات پيغمبر باشد الا پيغمبري را كه نبايد داشته باشد پس معلوم شد كه معرفت امامت هم فطري است و در خلقت و جبلّت مردم گذارده شده است و همين دليل تا ركن رابع هم ميآيد چنانكه در محل خود خواهد آمد پس كليات دين در فطرت مردم هست و مردم ناچارند از تصديق، مثل آنكه ناچارند از تصديق گرسنگي و تشنگي و اگر اين نبود اين امور بر غالب مردم مخفي ماندي و هدايت نجستندي و عقل سليم به آنچه گفتم گواهي است صادق.
و ماند اين مطلب كه عرض كنم كه همينكه خدا چيزي را در طبيعت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 154 *»
انسان گذاشت مادام كه انسان فطرت خود را ضايع نكرده باشد آن چيز را همانطور كه خدا گفته است و گذارده است خواهد يافت و همين كه آن را تغيير و تبديل داد اثري از او ميماند و لكن كج شده است از آن راستي كه خدا قرار داده است مثل آنكه در انسان گرسنگي قرارداد شده است همين كه ناخوشي ميگيرد مثلاً ميل به گِلخوردن ميكند اثري از گرسنگي مانده كه يك چيزي ميخواهد و لكن او را كج كرده به حدي كه سوراخ دعا را گم كرده ميل به گِل ميكند و اين از ناخوشي است مثل آنكه چشم را خدا خلق كرده است كه درست ببيند وقتي علتي به او ميرسد احول ميشود و يكي را دو ميبيند و اين مرضي است همچنين بعضي مردم به فطرت دانستند كه خدا ميخواهند از راه مرض طبيعت يا غفلت و ناداني درخت پرستيدند يا آتش را سجده كرده يا آفتاب و ماه را خداي خود قرار دادند پس اينها دانستند كه كسي ضرور است اما سوراخ دعا را گم كردند و همچنين اهل دنيا يافتند از طبع خود كه حاكم ميخواهند و به غلط حكام جور طلبيدند و سوراخ دعا گم كردند و همچنين باقي كجيهاي دنيا همه از كجي طبيعتها است و الا اصل مسئله در دست همه هست و همهكس ميدانند از كافر و مؤمن كه اين دنيا بيبزرگتر و حاكم قرار نميگيرد و رفع جهالت مردم، بيعالمي نميشود الا آنكه از غرضها و ناخوشيها سوراخ دعا را گم كردند پس دانستند كه بعد از پيغمبر9 امام ضرور است اگر نه چرا ابيبكر را پيشوا كردند پس به ناچاري فطرت دانستند كه امام ميخواهند و از باب مرض خاكخور شدند و ابوبكر را پيش داشتند و همچنين همه مردم به فطرت ميدانند كه امروز پيشوايي و عالمي آشكار ضرور است و به غلط غير او را بر او ترجيح ميدهند از راه مرض چشم كه ايشان را احول و مرض طبع كه ايشان را گلخور و مرض دل كه ايشان را از پي غير مطلوب برده است و الا ميدانند كه بايد كسي باشد بلكه صفات او هم آشكار است چنانكه بعد خواهد آمد مجملاً كه به فطرت سليمه همهكس دانستهاند و ميدانند كه پيغمبري از جانب خدا و معصوم و طيب و طاهر و عالم و قوي و قادر و با حجت واجب است و همه آن صفات كه ذكر شد فطري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 155 *»
مردم است كه آن را تصديق كنند و هركس به غير اين راه رفته در اصل مسأله اشتباه نكرده موضع را گم كرده است و همينقدر هم در اين فصل بس است اگر تدبر كني و فطرت خود را بيغرض بداري و از باب طلب حق و فهم آن در چيزها نظر كني همهچيز را بر فطرت خواهي يافت انشاءاللّه و اگر چيزي هم از روي ضعف مخفي شود به اندك اشاره معلوم تو خواهد شد اگر خدا بخواهد.