02-01 مکارم الابرار جلد دوم ـ ارشاد العوام جلد اول – چاپ – قسمت اول

ارشاد العوام جلد اول – قسمت اول

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

 مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي اللّه مقامه

 

 

 

خلاصه‏اي از شرح حال

مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني

 اعلي اللّه مقامه

 

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

مرحوم آقاي حاج محمدكريم اعلي‏اللّه مقامه اهل كرمان بوده و شرح حالاتش در كتاب تذكرةالاولياء مفصلاً مذكور است. مختصرش اين است: آقاي بزرگوارِ مرحوم، پسر مرحوم ابراهيم خان ظهير الدوله والي كرمان است كه با فتحعلي‏شاه پسرعمو بود. والده‏اش دختر ميرزا رحيم مستوفي تفليسي است كه به غايت صالحه و عفيفه بود. ولادتش در شب پنجشنبه هجدهم محرّم سال هزار و دويست و بيست و پنج هجري قمري است. جنابش از سنّ طفوليت در اغلب اوقات به تفكّر مي‏گذرانيد و آثار زهد از حالش پيدا بود و رغبت تمام به تحصيل داشت و مرحوم ظهير الدوله چون آثار دانش از ناصيه آن مرحوم تفرّس كرد اسباب تحصيل ايشان را فراهم نمود و مدرسه عالي در كرمان مخصوص ايشان بنا نهاد. و همين‏كه در سن هفت هشت سالگي از كتب فارسي مستغني شد آقا سيد زين‏العابدين مجتهد كرمان را براي تعليم علوم عربيه و فنون ادبيه به معلّمي آقاي بزرگوار انتخاب نمود و در اندك زماني كه سنش به مراهقه رسيد بسياري از علوم مقدماتي را در نزد آن عالم تلمّذ نموده و دارا شد ولي پيوسته متفكّر و در تفحص امر بزرگتري بود تا سنه هزار و دويست و چهل و يك كه مرحوم ظهيرالدوله براي مهمّي به تهران رفت و در آنجا وفات يافت. آقاي بزرگوار به دلالت حاج اسماعيل نام كوهبناني كه يكي از ارادتمندان مرحوم مبرور حاج سيدكاظم رشتي اعلي‏اللّه مقامه بود عازم كربلاي معلّي و رسيدن خدمت سيّدمرحوم شد و چون شاهزاده حسنعلي ميرزا حاكم كرمان از جانب فتحعلي‏شاه مأموريت سرپرستي و قيمومت اولاد مرحوم ظهيرالدوله را نيز داشت و ممكن بود كه از حركت آقاي بزرگوار ممانعت نمايد لذا به بهانه سركشي املاك با سه نفر از خدمتگزاران محرم خود از كرمان خارج شده به طرف كربلاي معلّي حركت فرمود. در اصفهان چند روزي توقف كرده و به مجلس درس مرحوم حاج محمّد ابراهيم كلباسي حاضر مي‏شد از آنجا به كرمانشاه آمد و چند روزي هم در آنجا اقامت فرمود و با مرحوم شيخ‏علي نجل مرحوم شيخ اوحد شيخ احمد بن زين‏الدين اعلي‏اللّه مقامه ملاقات مي‏فرمود و پس از آن از كرمانشاه حركت نموده و به كربلا مشرّف شد و خدمت مرحوم سيّد اعلي‏اللّه مقامه رسيد و منتهاي آمال و تمام مقصود خود را در آنجا ديد. در اولين ملاقات نقد دل و جان باخت و خواست تمام مايملك خود را تقديم نمايد. سيّدمرحوم از قبول آن استنكاف فرمود و چون اصرار زياد ديد بالاخره خمس مال را قبول فرمود. آقاي بزرگوار رحل اقامت در آن سدّة سنيّه انداخت و باوجود مراتب بزرگ‏زادگي، خود را براي نوكري سيّدبزرگوار آماده ساخت تا جايي كه به نفس نفيس در مطبخ سيّدمرحوم طبخ مي‏فرمود و خريد بازار مي‏نمود و كراراً از آن بزرگوار شنيده مي‏شد كه آنچه دارم از دودهاي مطبخ سيّدمرحوم دارم و مي‏فرمود كه سيّد بحري بود فيّاض كه از اطراف دنيا اشخاص براي استفاضه برگرد او جمع شدند و هركس هرچه از آن بزرگوار خواست داد و اَحدي را از فيض خود منع نفرمود. يكي مال مي‌خواست مي‏داد، يكي منصب مي‏خواست توصيه مي‏فرمود، يكي از ترس ظالمي به آنجا مي‏شتافت پناه مي‏داد، يكي از پي تحصيل بود تعليم مي‏فرمود و من در اين ميانه به هيچ‏يك از اين مطامع نظر نداشتم و شخص سيّد را دوست مي‏داشتم و مي‏خواستم، سيّد هم از كمال بزرگي و علوّ نفس مضايقه نفرمود و بالاخره خودش را به من داد.

باري، سيّد كمال احترام را از آن بزرگوار مي‏فرمود و در ماهي دو سه مرتبه به منزلش تشريف مي‏برد تا بعد از يكسال به كرمان مراجعت نمود و سيّد به ايشان فرمود كه به ايران مي‏رويد در حالي كه محتاج به احدي از علماي عجم نيستيد. چندي در كرمان توقف كرد و به امور شخصي و امور موقوفه مدرسه رسيدگي فرمود و مرتّب نمود و در ضمنِ تصفيه امور باز مشغول تحصيل و تدريس بود و جماعتي از علما به درسش حاضر مي‏شدند كه از آن جمله مرحوم آخوند ملاحسين پيشنماز كرماني بود كه خدمت شيخ اوحد اعلي‏اللّه مقامه در يزد رسيده بود و پس از اندك زماني كه از ترتيب امور شخصي فراغت يافت با اهل و عيال روانه عتبات گرديد و باز چندي در خدمت سيّد توقف و تلمّذ نمود و به اجازه ايشان به زيارت بيت‏اللّه مشرّف شد و مجدداً به كربلاي معلّي مراجعت فرمود و مشغول تحصيل و تلمّذ بود و زايدالوصف مشمول مراحم سيّد استاد بود و در اين اوقات كتب عديده حسب امر سيّد بزرگوار در جواب سؤالات مختلفه كه رسيده بود تصنيف فرمود كه ذكر اسامي آنها در فهرست شده است و پس از مدت كمي سيّدمرحوم ايشان را امر به مراجعت كرمان فرمود و حركت كرد. در همدان صبية مرحوم محمّدقلي‏ميرزا ملك‏آرا را كه پسر خاقان مغفور و عموي مادري خود ايشان بود خطبه نمود و در تهران زوجه خود را عقد نموده و با هم به كرمان آمدند. بلافاصله شروع به تدريس و تعليم فرمود و اهالي هم در مجلس درس و موعظه‏اش ازدحام زياد نمودند و پيوسته سؤالاتي را كه از اطراف مي‏رسيد جواب مي‏نوشت و شب و روز به نشر فضايل آل‏محمّد: و احياء علوم حقه ايشان كه در آن اوقات بكلّي مندرس شده بود مشغول بود.

در اين اوقات سيّدمرحوم اعلي‏اللّه مقامه وفات فرمود و اجازات متعدد به فارسي و عربي به آن بزرگوار داده بود كه در مقام خود مذكور و نسخه‏هاي اصل آنها كه به خط مبارك سيّدمرحوم است موجود مي‏باشد و از جمله جواب مختصري است كه مرحوم سيّد به يكي از اهالي كرمان كه از تكليف خود سؤال كرده مرقوم فرموده است و در اينجا تيمّناً ذكر مي‏كنيم:

«جناب مستطاب عالم عامل فاضل كامل المسدد المؤيد بتأييد الملك المنان محمّدكريم خان حكم ايشان مطاع و ترجيح ايشان متبع و رادّ بر ايشان رادّ بر خدا و رسول و ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم مي‏باشد بر كافه ناس امر ايشان لازم و اذعان و انقياد مر احكام ايشان را متحتم» الي آخر.

و بعد از وفات سيّدمرحوم بعضي از تلامذه‏اش كه شيفته حطام دنيا بودند و حب رياستي درسر داشتند در اطراف دعاوي كردند و جمعي را به خود مشغول ساختند و چون شخص آقاي بزرگوار را مانع پيشرفت مقاصد خود مي‏ديدند سخنان ناشايسته درباره‏اش گفتند و اذهان عوام را مشوّش نمودند ولي آقاي بزرگوار مطلقاً اعتنا نفرمود و دامن همّت بركمر زده با عزم سستي‏ناپذيري مشغول احياي علوم و رسوم سيد بزرگوار بود و به آن صداها و صدمات وقعي ننهاد. شب و روز مشغول بود و محض اينكه فراغت اشتغالش بيشتر باشد اغلب شش‏ماه بهار و تابستان را در هفت فرسخي شهر كرمان در قرية موسوم به لنگر امرار وقت مي‏فرمود و مشغول تصنيف و تأليف بود و جمعي طلاب علوم در خدمتش بودند و تدريس مي‏فرمود.

ساعات شبانه‏روزش را تقسيم نموده و در هر قسمتي به امري اشتغال داشت و مهماامكن تخلف از آن نمي‏نمود و بيشتر اوقاتش مصروف امور علميه بود. و نوعاً بناي آن بزرگوار بر اين بود كه سحرگاه از خواب برمي‏خاست و بعد از وضو به مصلاي خود رفته به نوافل و عبادات و گريه و مناجات مشغول مي‏شد. در وقت طلوع صبح در مكاني مرتفع به اعلي صوت اذان مي‏گفت و به مصلّي بازمي‏گشت و غالباً اهل اندرون هم حاضر مي‏شدند و نماز را به جماعت مي‏گذاشت. آن‏گاه مشغول تعقيب مي‏شد و بعد از فراغت، ساعتي به تفكر مي‏گذرانيد. بعد از آن صبحانه ميل مي‏فرمود پس از آن تجديد وضو نموده استعمال عطر مي‏كرد و براي درس بيرون تشريف مي‏برد و غالباً يك ساعت درس مي‏فرمود و اغلب درسش در حكمت الهيه بود و گاهي هم فقه و اصول بيان مي‏نمود و اگر ديد و بازديدي لازم بود مقداري از وقت قبل‏ازظهر را صرف آن مي‌فرمود و الا بلافاصله به خانه مراجعت مي‏نمود و مشغول تلاوت قرآن مي‏شد و بعد از صرف غذا قيلوله مي‏فرمود و اوّل ظهر براي نماز آماده بود و غالباً نماز را در مسجد بجا مي‏آورد و پس از آن باز به امور علمي مشغول بود تا هنگام عصر قدري در باغ منزل قدم مي‌زد و ديد و بازديدي اگر لازم بود بيرون مي‏رفت و براي اول مغرب آماده نماز بود و مسجد تشريف مي‏برد. بعد از مراجعت اندك استراحتي مي‏كرد و باز مشغول تحرير يا مقابله و مراجعه تأليفات آن روز مي‏شد و بعد از دو سه ساعتي فراغت حاصل كرده حرز مبارك حضرت صادق7 را مي‏خواند و صلوات معيني مي‏فرستاد. پس از آن شام ميل مي‏كرد و بعد از آن صرف قليان نموده تجديد وضو مي‏فرمود و به خوابگاه مي‏رفت.

پنج روز از ايام هفته را درس مي‏فرمود پنجشنبه و جمعه را تعطيل مي‏نمود و در عوض شب جمعه و شب شنبه را در مسجد وعظ مي‏كرد. ماه مبارك درس نمي‏گفت و اول وقت در مسجد حاضر بود. بعد از نماز ظهر و عصر موعظه مي‌فرمود و مفصل صحبت مي‏داشت. در ايام محرّم و صفر تعطيل داشت ولي در يك دهه و غالباً در ايام عاشورا اقامه عزا مي‏نمود و در خاتمه مجلس منبر تشريف مي‏برد و موعظه مي‏فرمود و ذكر مصيبت مي‏كرد و مي‏گريست و مي‏گريانيد.

در سلوك و اخلاق و رفتار حقيقتاً آيتي از آيات بود كه نظير آن ديده نشده بود، با كمال هيمنه و بزرگي و كبريائي كه داشت با كمترين اصحابش به طور برادري رفتار مي‏فرمود و در عين خضوع و افتادگي بزرگترين تلامذه‏اش را ياراي اينكه در چشم آن بزرگوار نظر بكند نبود. در جميع امور و معاملات دستورهاي مختصر و مفصّلي داده كه از آن جمله كتاب «چهارفصل» است كه مختصري از مفصّل را در آنجا مدوّن داشته. بااعيان و حكّام كمتر آميزش مي‏فرمود و از نصيحت آنها خودداري نمي‏نمود. در سال هزار و دويست و شصت و يك عزم زيارت حضرت رضا7 نمود و از راه يزد حركت كرد و در خارج شهر يزد نزول فرمود و به مناسبت ماه رمضان جمعي از دوستان و اعيان شهر خواهش نمودند كه ماه رمضان را توقف فرمايد. قبول فرمود و ايّام آن ماه را منبر تشريف برد و نشر فضايل نمود و جمعي را از خواب غفلت بيدار كرد. برخي هم عرق حسدشان به حركت آمد و در صدد تهمتها و حرفهاي ناشايسته برآمدند كه در كتاب مبارك «هداية الطالبين» شرح آن احوال و ايرادات طلاب آنجا و جواب آنها را مفصلاً خود آن بزرگوار مرقوم داشته كه مراجعه آن كتاب بر هر مسلماني لازم است.

باري، بعد از ماه مبارك به واسطه پراكندگي سيستاني و بلوچ  در اطراف و اكناف عزيمت ارض اقدس را به مراجعت كرمان تبديل فرمود تا سال آينده شرفياب گردد و بر نحو سابق مشغول بود و در سال هزار و دويست و شصت و هفت مجدداً عازم زيارت آن آستانه شد و در طي راه كتاب مبارك «سوانح» را در اصول مرقوم داشت و در اين سفر در مسجد گوهرشاد منبر تشريف مي‏برد و جمعيت زيادي براي استماع حاضر مي‏شدند و مرتبه ديگر نيز به زيارت مشهد مشرف شد تا باز از خراسان به كرمان معاودت فرمود و حوزه درسش وسعت زياد پيدا كرد و از اطراف ايران و عراق و قفقاز و تركستان و هندوستان جماعتي از اهل ذوق و علم و عرفان برگرد او وفود كردند و استفاضه نمودند و در خلال اين احوال كه حدود سنه هشتاد و دو بود به عزم زيارت عتبات حركت فرمود و از نزديكي همدان به تهران عطف توجه كرد و به حضور ناصرالدين‏شاه رسيد و احترامش در نزد شاه به مراتب بالاتر رفت و چندين رساله به امر شاه مرقوم داشت و بعد از چندي محترماً ايشان را به كرمان مراجعت داد و در كرمان به امر خود اشتغال داشت تا در اواسط ماه شعبان هزار و دويست و هشتاد و هشت به عزم زيارت حضرت ابي‏عبداللّه ‏الحسين7 از كرمان حركت فرمود و در منزل سوم ملالي در مزاج مباركش بهم رسيد و در منزل چهارم قريه ته‏رود جنوب شرقي كرمان ديگر قادر بر حركت نشد و در روز دوشنبه بيست و دوم شعبان دار فاني را وداع فرمود. بر حسب وصيت، شيخ جعفر قزويني دخترزاده شهيد ثالث و آقا شيخ علي بحريني جسد شريفش را غسل دادند و فرزندش محمدخان بر او نماز گزارد و جسدش را در صندوقي گذارده به لنگر آوردند و در آنجا به وديعه گذاشتند و بعد از يك سال و ده ماه به سمت كربلاي معلّي حركت دادند و در رواق مقدس حضرت اباعبدالله الحسين7 در پايين پا جنب مدفن سيّد جليل دفنش كردند.

كتب و رسائل آن بزرگوار در فنون مختلفه از ادبيات و رياضيات و طبيعيات و طب و فلسفه و فقه و اصول و تفسير و اخبار و حكمت الهيه است و جميع نسخ اصليه آنها به خط خود آن بزرگوار موجود است و بالغ بر دويست و چهل و شش جلد مي‌باشد كه اغلب آنها به چاپ رسيده و منتشر شده است و اين كتب غير از مواعظ و دروس و بيانات مجلسي آن بزرگوار است كه در هر مجلسي حلّ معضلات و مسائل مشكله مي‏فرمود و مستمعين ضبط نموده و غالباً استنساخ شده و منتشر شده است و اين صفحات را بيش از اين گنجايش شرح احوال آن جناب نيست. بزرگترين معرّف و شارح احوال و علوم و اخلاق آن بزرگوار صفحات همين كتاب مبارك «ارشادالعوام» است.

ناشر

 

٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭

 

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 2 *»

بسم الله الرحمن الرحیم 

ستايش خدايي را سزاست كه پرورنده جهانيان است و بخشاينده و مهربان و داراي روز پايان، تو را مي‏پرستيم، و از تو ياري مي‏جوييم، بنما به ما راه راست را، راه كساني را كه انعام به ايشان كردي كه نه خشم كرده شده‏اند و نه گمراهان و درود بر پيغمبري باد كه رخساره يزدان است و راه‌نماي گمراهان و بر دودمان آن كه همگي پاكانند و پس از او بزرگان و بر آنان كه فروغ خدايي از چهره ايشان نمايان است و همه نيكيها ايشان را شايان و دور شوند از بخشايش بيكران يزدان گمراهاني كه گمراه‏كننده ناتوانانند و دشمن نيكان و دوست دشمنان ايشان.

و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون ديدم بعضي از مؤمنين را كه طالب تصحيح اعتقادات حقه بودند و از فهم زبان عربي محروم و جمله كتابها كه در اين علم نوشته شده بود به زبان عربي بود و اگر قليلي هم به زبان فارسي بود بر فهمهاي ايشان گران بود و به قسم مشكلي نوشته شده بود به حدي كه بعد از ترجمه‌كردن باز نمي‏توانستند كه آن را بفهمند و هم لفظ آنها مشكل بود و هم دليلهايي كه آورده بودند و عوام از فهم آنها به كلي محروم مانده بودند با وجودي كه درست‌كردن اعتقادها بر همه آنها واجب و لازم بود و بعضي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 3 *»

هم التماس كردند از اين فقير كه كتابي براي آنها بنويسم به لفظهايي كه مأنوس طبعهاي ايشان باشد و دليلهايي كه همه‏كس از عوام از زن و از مرد و بزرگ و كوچك بتوانند آنها را بفهمند و به آنها يقين حاصل كنند و استخاره از خداوند عالم كردم پس از رخصت در نوشتن اين كتاب شروع كردم و اميدوارم كه به طوري بر قلم من جاري شود كه همه‌كس از آن بهره برند چه عالم و چه جاهل و چه زن و چه مرد و چه كوچك و چه بزرگ و اميد دارم كه بسياري از سخنهاي بلند را هم در آن با لفظ آساني بگذارم تا از مطلبهاي بلند هم محروم نباشند و صاحبان عبارات فصيحه بر اين كتاب نكته نگيرند زيرا كه مقصود فهمانيدن عوام است نه سجع و الفاظ فصيحه و با هركس بايد به طور او سخن گفت و شايد كه همين عين بلاغت باشد و نام اين كتاب را هم ارشادالعوام گذاردم و آن را چهار قسمت كردم:

قسمت اول در شناختن خداوند و قسمت دويم در شناختن پيغمبران، قسمت سيوم در شناختن امامان و قسمت چهارم در شناختن پيروان ايشان و نيكان و بزرگان.

قسمت اول

در شناختن خداوند عالم و در اين قسمت چهار مطلب است:

مطلب اول در شناختن يگانگي ذات خدا و مطلب دويم در شناختن يگانگي در صفات خدا، مطلب سيّم در شناختن يگانگي در افعال خدا، مطلب چهارم در شناختن يگانگي خدا در عبادت و هريك از اين چهار مطلب به تفصيل ذكر خواهد شد.

 

 

مطلب اول

در شناختن يگانگي ذات خدا و سخنها كه در اين مطلب بايد گفته شود بايد در چند فصل باشد تا هر سخني جدا جدا معلوم شود و دليل هريك جدا‌ جدا آورده شود.

 

فصل

در بيان آنكه اين عالم تازه پيدا شده است يعني اول نبوده است و بعد موجود شده است و همه محتاجند و فقير. بدان‏كه چون به چشم عبرت در اين عالم بنگري آشكارا مي‏بيني كه جميع گياهها و حيوانها و انسانها هيچ‏يك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 4 *»

نبوده‏اند و تازه به وجود آمده‏اند و همچنين جميع احوالات و گفتار و كردار ايشان همه تازه به وجود مي‏آيد و پيش‏تر نبوده‏اند و همه آنها محتاجند به آتش و باد و آب و خاك و به روز و شب و سرما و گرما و آفتاب و ستارگان و هستي آنها به اين چيزها بسته است كه اگر يكي از اين چيزها زياد شود يا كم شود همه خواهند تلف شد و همچنين آتش و باد و آب و خاك محتاجند به آسمان و ستارگان و گردش آنها. آيا نمي‏بيني كه از شدت سرما چگونه زمين فاسد مي‏شود و آب مي‏بندد و هوا فاسد مي‏شود و غليظ مي‏گردد و آتش خاموش مي‏شود و هريك از آن اعتدال خود مي‏افتد و از شدت گرما زمين مي‏سوزد و سنگها از هم مي‏پاشد و مي‏گدازد و آب مي‏خشكد و هوا فاسد مي‏شود و متعفن و غليظ مي‏گردد پس اين چهار جوهر يعني آتش و باد و آب و خاك در اعتدال و صفاي خود محتاج به آنند كه آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها به اعتدال حركت كنند كه نه سردي به نهايت رسد و بسيار شديد شود و نه گرمي بسيار شديد شود و نمي‏توانند كه وجود خود را نگاه دارند به يك حالت و همچنين هريك از چهار عنصر يعني آتش و باد و آب و خاك يكديگر را فاسد مي‏كنند و از حالت اعتدال خود مي‏اندازند. نمي‏بيني كه زمين را آب گل مي‏كند و روان مي‏كند و باد آن را به حركت درمي‏آورد و از هم مي‏پاشاند و به هوا مي‏برد و آتش آن را مي‏سوزاند و مي‏پزد و مي‏گدازد و آب را خاك غليظ مي‏كند و مي‏خشكاند و هوا آن را مي‏خشكاند و آتش آن را تمام مي‏كند و مي‏خشكاند و هوا را خاك غليظ مي‏كند و همچنين آب رطوبت و غلظت آن را زياد مي‏كند مانند بخار و آتش آن را بلند مي‏كند و به حركت درمي‏آورد و به سمت آسمان مي‏برد و آتش را خاك و آب خاموش مي‏كنند و باد آن را متفرق مي‏كند و آن را سرد مي‏كند. پس هريك از چهار عنصر محتاج به آنند كه ديگري بر آن غالب نيايد و با او به صلح باشد پس هيچ‏يك خود را نمي‏توانند نگاه داشت و بر آن حالت كه هستند باشند بلكه هميشه هريك از حالتي به حالتي برمي‏گردند و همه در انقلابند.

و همچنين آسمانها و آفتاب و ماه و ستارگان همه محتاجند به مكان خود كه در آنجا باشند و محتاجند به كسي كه آنها را به حركت درمي‏آورد و مي‏گرداند به جهت آنكه هيچ‌چيز تا كسي آن را حركت ندهد حركت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 5 *»

نمي‏كند و همه محتاجند به اجزاي خود زيرا كه هريك از آنها را كه بسنجي اجزائي هستند به هم جمع شده و تا آن اجزاء به هم جمع نباشند آن چيز به هم نمي‏رسد. نمي‏بيني كه اگر آفتاب را خورد‌خورد كني و از هم جدا كني هر خورده آن آفتاب عالم‏تاب نيست پس آفتاب موجود نمي‏شود مگر آنكه آن خورده‏ها را به هم جمع كني و آنگاه آفتاب شود پس آفتاب محتاج به آن خورده‏ها است و آن خورده‏ها آفتاب نيستند و همچنين ماه و ستارگان و آسمانها همه محتاج به خورده‏هاي خود هستند و به كسي كه آنها را با هم جمع كند و تركيب كند پس جميع آسمانها با آنچه در آنها هست همه محتاجند به غير در آنكه بر حالت اعتدال باشند و بر حالت خود باقي باشند و كسي آنها را از هم جدا نكند و نگاه ندارد و برنگرداند و از هم نپاشاند چنانكه حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله آفتاب را برگرداند و ماه را از ميان شكافت. و همچنين بعضي از ستارگان سردند بعضي گرم، گرم آنها دفع سردي سرد آنها را مي‏كند و سرد آنها دفع گرمي گرم آنها را مي‏كند. پس همه عالم چنانكه آشكار ديدي محتاجند به ديگري تا بر حال خود باقي باشند و اگر آن ديگري نيست شود يا غالب شود آن را خواهد نيست كرد پس هيچ‏يك مالك وجود و هستي خود نيستند و خود را نمي‏توانند نگاه داشت چنانكه يافتي.

فصل

در بيان آنكه اين عالم محتاج به كسي است كه صانع آن باشد يعني آن را ساخته باشد و موجود كرده باشد. بدان‏كه بعد از آنكه يافتي اين عالم محتاج است در هستي خود به غير و وجود خود را نمي‏تواند نگاه داشت پس معلوم است كه خودش خود را موجود نكرده به جهت آنكه چيزي كه نبوده چگونه مي‏تواند خود را موجود كند و چيزي كه در هستي خود آشكارا مي‏بيني كه محتاج به غير است چگونه خودش به خودش هستي خواهد بخشيد پس لامحاله غيري به او هستي بخشيده وانگهي وقتي كه به عبرت مي‏نگري مي‏بيني كه به قسمي هر چيز در جاي خود قرار داده شده است و در مكان هر چيز و خلقت هر چيز حكمتي است كه عقل دانايان در آن حيران و سرگردان است. نمي‏بيني گياه را كه چگونه در آن زير زمين سبز مي‏شود و از ميان آب و خاك كثيف چگونه شاخه‏ها و برگها و گلهاي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 6 *»

رنگارنگ و ميوه‏هاي غريب با طعمها و شكلها و رنگهاي عجيب به عمل مي‏آورد به نظمهايي كه عقلها حيران مي‏شود و از يك آب و يك خاك چگونه گياهها و لاله‏ها و ريحانها و درختها به عمل مي‏آيد به نظمي و حكمتي كه مافوق آن متصور نيست و اگر بخواهيم كه حكمت خلقت هريك را بگوييم كتابها بايد در هريك نوشت و اگر درياها مداد شود و درختان قلم گردد و بر صفحه روزگار بنويسي كفايت بيان حكمت خلقت عالم را نمي‏كند زيرا كه در هر موضع قلمي يك حكمت آن موضع را مي‏توان نوشت و از براي هر چيز چندين هزار حكمت است پس به اشاره اكتفا مي‏كنيم و باقي را طالبان به قدر هوش خود فكر كنند.

و همچنين نمي‏بيني حيوانات بزرگ و كوچك و رونده و پرنده را كه در اين عالم در زمين و آب و هوا و آتش پهن مي‏باشند چون در خلقت هريك نظر كني مي‏بيني اعضائي مناسب او و جميع آنچه به آن محتاج است و وجود آن و حاجت آن به آن برپا است در آن موجود است و هريك از آنها در ظلمات شكم و ظلمات رحم چگونه درست خلقت مي‏شوند و يا در تخم آنها صورت مي‏گيرند به چه رنگها و شكلها و اعضاها كه عقل جميع عاقلان و فهم جميع عالمان در آن حيران است كه اگر بخواهيم شرح حال هريك را بكنيم كتابها نوشته مي‏شود و آخر به انجام نخواهد رسيد چنانكه يافتي.

و همچنين نمي‏بيني انسان را كه از همه عجيب‏تر و غريب‏تر است و چگونه در آن سه ظلمات كه ظلمات شكم و ظلمات رحم و ظلمات مشيمه كه به اصطلاح اين زمان جفت مي‏گويند باشد خلقت مي‏شود با اعضاي درست و رگها و پيها و استخوانها و پرده‏ها و مغزها و دل و جگر و معده و شُش و روده‏ها و چشم و گوش و زبان و بيني و قوه‏ها و هوشها هريك در جاي خود به طوري كه ضرور است و لازم است گذارده و چگونه حركت مي‏كند و ادراك مي‏نمايد و قوه‏ها دارد و شهوتها و هواها و هوسها و خيالها و طبيعتها دارد و چه صنعتها از او برمي‏آيد كه اگر كسي تا قيامت بيان كند صدهزاريك آن را بيان نمي‏توان نمود چرا كه هر بياني يكي از عجيبهاي خلقتهاي او است و چگونه ايشان را خلقت كرده است خالق ايشان كه بايد لامحاله با هم باشند به خلاف باقي حيوانات و هريك بايد كاري كنند و صنعتي نمايند از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 7 *»

 زراعت و بافندگي و صنعتها تا وجود آنها برپا باشد و در ايشان از روي حكمت فقير و غني و صحيح و بيمار و دانا و نادان و ضعيف و توانا و بزرگ و كوچك و حاكم و رعيت خلقت كرده است تا همه به هم بند باشند و چگونه مايحتاج ايشان را در اين عالم خلق كرده است و عالم را مثل خانه‌اي براي ايشان آفريده است كه آسمان سقف آنست و زمين فرش آن و درياها حوضهاي آن و نهرها جدولهاي آن و آفتاب و ماه و ستارگان شمع و چراغهاي آن، گاهي برداشته مي‏شود كه بخوابند و گاهي گذارده مي‏شود كه برخيزند و راه روند و صنعتها كنند و باعث زمستان و پاييز و تابستان و بهار ايشان است و سبب روييدن گياهها و زراعات و نشو و نماي خود و حيوانات ايشان و حيوانات باركش ايشان و گوشت خوردن ايشان و مو و كورك و پشم آنها لباسها و فرشها و خيمه‏هاي ايشان و گياهها آذوقه و علف حيوانات و هيمه و دواهاي مرضهاي ايشان و كوهها خزينه‏ها و انبارهاي برف و يخ ايشان و بيابانها و تلها انبارهاي هيمه و طويله و چراگاه حيوانات ايشان و محل زراعت و سيرگاه از براي خود ايشان و معدن‏ها انبارهاي ساير حاجات و جواهر و ادويه ايشان و آب به جهت خوردن خود و حيوانات و شرب زراعات ايشان و هوا به جهت نفس‌كشيدن خود و حيوانات و اصلاح گياهها و زراعات و جاري‌كردن كشتيها و حمل و نقل كلامهاي ايشان و آتش به جهت روشنايي و طبخ غذاها و اصلاح صنعتهاي ايشان، مختصر همه عالم از براي مصلحت ايشان كه حكمت هريك‏ هريك را سالها و عمرها نمي‏توان بيان نمود.

پس وقتي كه عاقل نظر كرد در اوضاع اين عالم و مي‏بيند كه به اين‏طور و به اين حكمت هر چيزي در سر جاي خود گذارده و همه محتاج و فقير و نمي‏توانند كه وجود خود را برپا داشته باشند آشكار و علانيه مي‏فهمد كه اين عالم را يك مدبري حكيم هست كه اين عالم را به قدرت و حكمت خود آفريده و هر چيز را در جاي خود گذارده است و او خود غني است و محتاج نيست زيرا كه اگر خود او هم به ديگري محتاج بودي آن هم مخلوقي بود و خالقي داشتي پس خالق كسي است كه مانند مخلوق محتاج نيست و ما‌ بين خدا و بنده و خالق و مخلوق بايد فرق باشد چنانكه خواهد آمد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 8 *»

پس اين عالم به طور علانيه حادث است يعني نبوده و بعد از نبودن پيدا شده و آن را خالقي است.

 

فصل

بدان‏كه چون در اين عالم به چشم عبرت نگريستي و ديدي كه بنياد عالم در نهايت حكمت است به طوري كه هرگاه جميع عقلا جمع شوند محكم‏تر و مضبوط‌تر از آن نمي‏توانند ادراك كنند بلكه هر صاحب‌صنعتي كه صنعتي حكيمانه كرده است از روي حكمتهاي اين عالم ساخته و باز به آن نيكي و آن طور و طرز نتوانسته‏اند بسازند پس از اين حكمت خواهي يافت كه سازنده اين عالم كسي لغوكار و عبث‏كار نبوده و غرضي از خلقت اين عالم داشته است و فايده‌اي منظورش بوده است و هيچ منفعتي را كه صلاح بندگانش در آن بوده و وجود ايشان به آن برپا بوده است فروگذاشت نكرده است و اگر يك‏پاره چيزها در ملكش پيدا شود كه عقلهاي ناقص حقيقت آن را نفهمند از نقص عقلها است نه از نقص صنعت و حكمت. نمي‏بيني كه مثلاً اگر ساعتي را ببيني كه در نهايت خوبي و درستي ساخته‏اند و درست حركت مي‏كند و بسياري از صنعتهاي او را بفهمي كه چه خاصيت دارد ولي در آن ميانه ميخي باشد يا پيچي باشد كه خاصيت آن را نفهمي نمي‏گويي كه آن ساعت‏ساز به لغو و عبث آن پيچ را گذارده يا آن ميخ را قرار داده بلكه مي‏گويي استاد به اين حكمت و صنعت كه هر چيز را در جاي خود قرار داده اين ميخ را به لغو نگذارده است و البته خاصيتي در وجود اين ساعت دارد ولي من نمي‏فهمم. پس اگر بسياري از اوضاع اين عالم را بيابي كه به جاي خود است كه اگر اندكي پس‏تر يا پيش‏تر بود فساد در حكمت به هم مي‏رسيد بعد يك چيزي را ببيني و حكمت آن را نفهمي بايد از نقصان عقل خود بداني نه از حكمت حكيم. نمي‏بيني كه چه بسيار چيزي كه حكمت آن را نمي‏داني بعد از سالها خود برمي‏خوري يا از استادي مي‏شنوي كه چه خاصيت دارد و عبرت بگير كه حكيم چگونه حكمت خود را به كار برده اگرچه بندگان او خاصيت او را نفهمند و بهتر دليلي بر آنكه هر چيز به طور حكمت است آنست كه عالم مضبوط و محكم در گردش و قرار است و هر چيز در وقت خود و محل خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 9 *»

مي‏رسد مثل آنكه بهتر دليلي بر آنكه همه اعضاي انسان بر جاي خود درست واقع شده است آنكه حركت مي‏كند و مي‏خورد و مي‏آشامد و مي‏فهمد و سخن مي‏گويد و درست حركت مي‏كند پس چه دليل بهتر از اين‌كه همه رگ و پي و استخوان و گوشت و پوست و اعضاي او بر جاي خود درست واقع شده است و الا البته خلل در كردار او پيدا مي‏شد و بعضي كارهايش به انجام نمي‏رسيد و بر حسب مراد نمي‏شد.

پس چون اين را دانستي بدان‏كه چون انسان به طوري خلقت شده‏اند كه بايد با هم در شهرها و قريه‏ها و خانه‏ها باشند و نمي‏توانند كه مثل حيوانات هريك تنها در بياباني يا سوراخي باشند به جهت آنكه محتاج به امور بسيار هستند پس يكي بايد زراعت كند و يكي بايد آسيا كند و يكي بايد هيمه بياورد و يكي بايد طبخ كند و يكي بايد آهن‏گري كند و يكي بايد شباني كند و يكي بايد چارپاداري كند و يكي بايد تجارت كند و يكي بايد طبابت كند و يكي بايد بچه‏داري كند و يكي بايد بريسد و يكي بايد كه ببافد و يكي بايد بدوزد و يكي بايد نجاري كند و يكي بايد باغباني كند و يكي بايد كشتيباني كند و يكي بايد چاه بكند و يكي بايد بنائي كند زيرا كه يك نفر ممكن نيست كه همه اينها را از عهده براي خود برآيد بلكه به تنهايي نمي‏شود كه يكي از آنها را به انجام رساند چه جاي همه آنها را پس در خلقت ايشان لازم شده است كه بايد در شهرها و دهات جمع شوند و با هم باشند و هركس به كاري مشغول و حاجت ديگري از آن برآيد تا معاش ايشان درست شود و زنده بمانند و اگر نه چنين بود آنها هم مثل حيوانات بودندي بلكه البته نمي‏توانستند زيست كنند زيرا كه بنيه حيوانات غير بنيه انسان است و طاقت سرما و گرما و گرسنگي و تشنگي و بيابان‏گردي دارند و انسان طاقت آنها را ندارد. نمي‏بيني بچه‏هاي حيوانات تا از شكم مادر بيرون مي‏آيند لباس خود را دارند و برمي‏خيزند و راه مي‏روند و خود پستان مي‏جويند و شير مي‏خورند و بسا آنكه چرا مي‏كنند و فرزند انسان هرگز نمي‏تواند چنين باشد محتاج به لباس است و برداشتن و گذاردن و محافظت‏كردن و دوا و غذا و غير آن. پس انسان بايد جمع باشند در شهرها با هم تا امر هريك به واسطه آن ديگري بگذرد و چون چنين شد و با هم جمع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 10 *»

شدند با خيالهاي مختلف و هواها و هوسها و شهوتها و اخلاقهاي پريشان و هريك را حرصي و حسدي و بخلي و ميلي است كه خالق حكيم در آنها براي مصلحتها گذارده است پس در ميان ايشان نزاعها به هم خواهد رسيد و قتلها و غارتها پيدا شود و فسادها به عمل آيد چنانكه مي‏بيني پس از براي اين حكمت بعضي را كوچك و بعضي را بزرگ آفريده و بعضي را سلطان و بعضي را رعيت كرده و در دل رعيت از سلطان ترسي قرار داده و نفسهاي آنها را مطيع آن پادشاه كرده است كه يك كرور رعيت از يك نفر پادشاه مي‏ترسند و فرمان او را بي‏جهت مي‏برند و اين نيست مگر از تدبير مدبر حكيم كه مي‏دانست كه بندگانش محتاج به چنين بزرگي هستند تا رفع ظلم هريك را از ديگري كند و نگذارد كه كسي در مملكت فسادي كند و راهها را امن كند و خانه‏هاي خلق را محافظت كند و در ميان ايشان به عدالت حكم كند و داد مظلوم از ظالم بستاند و حاجت فقرا را از اغنيا بستاند و دست دشمن را از سر ايشان كوتاه كند و رويه جهاد با دشمن و لشكركشي را بداند و چون اين پادشاه بايد از صنعت حكيم باشد پس بايد عادل باشد در حكم ما بين رعيت و ميل به هيچ طرف نكند كه يكي را بگيرد و ديگري را واگذارد تا هلاك شود و حسد بر ايشان نكند و عزت و دولت هريك را از براي خود او بخواهد و بخل نكند و آنچه بايد در ملك‏داري خود و رعيت‏پروري صرف كند صرف نمايد و حرص بر مال و جان ايشان نزند و ظالم نباشد و بر رعيت خود تعدي نكند و عالم و دانا بر رعيت خود باشد و مملكت‏مداري و بزرگ‏منشي طبع او باشد و به هر حركت جاهل و نادان از جا بيرون نرود و در حال غضب و خوشحالي خود به عدل حركت كند و عالِم به امر و نهي و صلاح رعيت از هر جهت باشد و بايد اين صفات همه در يك نفر باشد كه او پادشاه شود و اگر هر صفتي از اين صفات در كسي باشد پس باز اين حكّام متعدد مي‏شوند و بسيار مي‏گردند و چون هريك همه صفات نيكو را ندارند در ما بين ايشان نزاع و فساد پيدا مي‏شود و باز حاكمي ديگر مي‏خواهند اگر آنها باز بسيار باشند باز به همين‌طور فساد و جدال و نزاع پيدا مي‏شود پس چنين حاكمان از حكمت نباشند و بايد حكماً حاكم يك نفر باشد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 11 *»

در فرمان آن با آن نزاع‏كننده‌اي نباشد و همه مردم رو به يك‌ نفر كنند تا رفع نزاع شود بلكه اگر حاكمان بسيار مي‏بودند هرآينه نزاع و فساد بيشتر مي‏شد زيرا كه هر قومي خود را به يكي از آنها وابسته مي‏كردند و با هم بناي قتال مي‏گذاردند و اگر آن حاكمان هريك صاحب همه صفات نيكو باشند به طوري كه شنيدي ولي يكي سخن‏گو و فرمان‏روا و باقي ديگر ساكت شايد يا آنكه هريك بر قومي پادشاه باشند شايد و ليكن بر يك قوم دو پادشاه نمي‏شايد چرا كه لغو است و زايد و در حكمت حكيم لغو و زايد نيست بلكه شايد باعث افزوني نزاع در رعيت شود كه يكي ميل به آن كند و يكي ميل به اين و به اين سبب با هم نزاع كنند وانگهي كه زياد است و محتاج نيست.

پس معلوم شد كه در حكمت در ميان رعيت وجود حاكمي چنين واجب است و بايد معصوم باشد تا خود بر خلاف حكمت حركت نكند و الا آن هم مفسد در ملك بودي و حاكمي ديگر به جهت رفع فساد او ضرور شدي و بايد او را علامتي هم باشد كه چون ادعا كند كه من آن حاكمم كه خالق حكيم مرا قرار داده رعيت به آن علامت او را بشناسند و پيروي او را كنند و الا هر كسي خواهد گفت كه من آنم و با آن ديگري جهاد خواهد كرد و مقصود به انجام نرسد پس آن علامت لازم است و آن علامت اگر از كارهاي بندگي باشد كه همه آن را دارند پس بايد كه از علامات خدايي و كارهاي خدايي باشد تا باقي بندگان كه از جانب خدا نيستند از آن كار عاجز شوند و تصديق كنند كه تو از جانب خدايي كه كار خدايي مي‏تواني بكني و ما نمي‏توانيم اين كار را بكنيم و به اين علامت راست‏گو از دروغ‏گو شناخته شود و حاكم و رعيت از هم جدا شود. پس چون يافتي كه چنين حاكمي جزو حكمت عالم بلكه بزرگ‏تر حكمت‏هاي اين ملك است و اگر اين حاكم نبود همه خلقت اين رعيت و اين اوضاع عبث بود چرا كه امر همه به هلاك مي‏انجاميد چنانكه دانستي و در قسمت دويم به تفصيل باز خواهد آمد پس اين حكيم كه اين اوضاع را فراهم آورده اخلال به چنين حكمت عظيمي نكرده و چنين امر بزرگي را فروگذاشت نكرده و البته چنين پادشاهان در هر عصري و هر قومي آفريده است و آمده‏اند و بوده‏اند و هستند و هرگز زمين از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 12 *»

چنين پادشاهي نبايد خالي باشد چنانكه يافتي به جهت آنكه حكيم هميشه حكيم است و مردم هميشه محتاج و اگر يك روز نباشد امر ايشان فاسد مي‏شود و حكيم در حكمت خود كوتاهي نكرده و نخواهد كرد.

فصل

چون اين مقدمه را كه اصل همه سخنها و علمها است دانستي پس بدان‏كه اين پادشاهان را به اصطلاح پيغمبران ناميده‏اند كه از جانب خدا پيغام به خلق آورده‏اند چنانكه بعد خواهد آمد و چون مردم خير و شر خود را نمي‏دانستند صانع حكيم آن پيغمبران را علم و حكمت آموخته و علامت به ايشان عطا كرده و به سوي خلق فرستاده از اين جهت ايشان پيغامبر خدا و پيغام‏آورنده به سوي خلق خدايند و از جمله آشكارهاي عالم آمدن پيغامبران و پيغام‏آوران است به سوي خلق اگرچه اهل اين زمان هيچ‏يك را نديده‏اند و لكن چنانكه بسياري مكه را نديده‏اند و شهرهاي دور از خود را نديده‏اند و با وجود اين از خبرِ خبردهندگان كه پي‏درپي خبر آورده‏اند يقين دارند كه مكه هست و هند و سند و چين و ماچين موجود است همچنين اگرچه اهل اين زمان پيغام‏آوران را نديده‏اند ولي يقين حاصل شده است مثل يقين به آفتاب كه جماعت بسياري سابق بر اين آمده‏اند و مردم را علم و حكمت آموخته‏اند و علامات پيغامبري داشته‏اند و مردم به ايشان گرويده‏اند و حكومت در ميان خلق خدا به عدل كرده‏اند و در اين شبهه نيست و كتابهاي ايشان و امتهاي ايشان همه هستند و به طريقه آنها عمل مي‏كنند و شكي نيست كه آن پيغمبران همه گفته‏اند كه يك خداست پاينده و قديم و خدايان متعدد و بسيار نيستند و اين عالم را يك نفر ساخته است و گفتند كه ما همه از پيش يك نفر مي‏آييم و شما را به سوي يك نفر مي‏خوانيم و چون ايشان علامات پيغمبري داشتند و صاحب علم و حكمت بودند و از احوال و اخلاق و علم آنها معلوم شده بود كه آنها دروغ‏گو و مفسد و هرزه نيستند دانستيم كه خداي ما يكي است وانگهي كه صانع حكيم با آن حكمت كه دانستي و با آن اطلاع بر خلق خود و آگاهي از ظاهر و باطن ايشان كه فهميدي مي‏بيند كه اينها گفتند يك خداست و بيش نيست و بيزاري جستند از هركس كه گويند كه او خداست و او غير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 13 *»

خدا باشد و مردم را هلاك كردند به عذابها و بلاها به جهت آنكه قول ايشان را قبول نكردند و به دين ايشان داخل نشدند و خدايان ديگر براي خود گرفتند و با وجود اينها ساكت شد و حجت اين پيغمبران را باطل نكرد و تأمل كرد و مهلت داد آنها را پس اين بهتر دليلي است بر آنكه خدا يكي است و صانع عالم يكي است و متعدد نيست و اگر نه اينها از جانب او بودند و حكم او را جاري كردند پس پيغمبران اين عالم كو و كجا آمدند و كه غير ايشان خلق را سياست و هدايت كرد و اگر ما را خدايي ديگر مي‏بود و حكيم بود بايستي كه آن هم پيغمبري بفرستد و بندگان خود را سياست و هدايت كند پس چون پيغمبري نيامد كه خبر از خداي ديگر بدهد دانستيم كه خداي ما يكي است و ما همه بنده همين خداييم كه پيغمبران فرستاد و نيز ديديم كه هر قومي كه به خدايي خدا و يگانگي او اقرار نكردند و اطاعت ننمودند خداوند آنها را هلاك كرد مثل قوم نوح كه يك‏جا غرق شدند در طوفان و مثل قوم لوط كه همه كور شدند و سنگ‏سار شدند و شهر ايشان سرنگون شد و مثل قوم صالح كه روز اول روهاي ايشان زرد شد و روز دويم روهاي ايشان سرخ شد و روز سيوم روهاي ايشان سياه شد و چون شب نصف شد صيحه از جانب خداوند شد كه جگرهاي ايشان شكافت و همه در يك لحظه مردند بعد آتشي آمد و همه سوختند و مثل قوم هود كه به باد شديد هلاك شدند و مثل قوم شعيب كه ايشان به زلزله هلاك شدند و صيحه بر ايشان آمد كه همه مردند و مثل اصحاب رسّ كه باد شديد بر ايشان مسلط شد و زمين ايشان چون گوگرد آتش گرفت و ابر سياهي بر سر ايشان آمد و مثل قبه آتشي بر ايشان فرود آمد كه بدنهاي ايشان مثل سرب آب شد و مثل قوم فرعون كه همه در رود نيل غرق شدند و آن عذابها مثل ملخ و قرباغه و شپش و برف قرمز و خون‌شدن آب و غير آن بر ايشان نازل شد و مثل سركشان بني‏اسرائيل كه بسياري مسخ شدند و به صورت حيوانات شدند و غير آنها از امتانِ پيغمبران كه تصديق نكردند همگي هلاك شدند به انواع عذابها. پس چون ديديم كه پيغمبران ايشان را هلاك كردند به امر خدا و عذاب نازل كردند به جهت آنكه به خدا اقرار نكردند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 14 *»

و به يگانگي او اعتراف ننمودند دانستيم كه خداي ما يكي است و اگر خدايي ديگر داشتند بندگان خود را نصرت مي‏كرد و نمي‏گذاشت كه اين‏طور ملك او را فاسد كنند يا خود پيغمبري ديگر مي‏فرستاد تا نصرت بندگان خود مي‏كرد يا پيغمبران را هلاك مي‏كرد.

پس كدام دليل بر يگانگي خدا از اين آثار و علامات محسوس بهتر و درست‏تر و كدام دليل عقلي از اينها محكم‏تر كه احتمال شبهه نمي‏رود و همه دليل آن محسوس است و يقيني. پس حذر از دليل حكما و متكلمان و يونانيان كن كه همه شبهات و شكوك است و راه‏نما نيست و اگر آن دليلها بهتر بود پيغمبران به آن دليلها تكلم مي‏كردند و به آن‏طور سخن با قوم خود مي‏گفتند و كتابهاي آسماني به آن‏طور نازل مي‏شد پس چون خدا و پيغمبران همه از آن دليلها رو گردانيدند دانستيم كه صلاح بندگان در آن دليلها نبوده و نيست و همين‏طور دليل كه ما آورديم اصحّ دليلهاست زيرا كه همه به چشم ديده شده است و به گوش خود شنيده شده است. پس به اين دليلها ثابت و واضح شد كه خداي ما يگانه است و شريك ندارد در ذات خود و هرچه غير از او است همه بنده و برده اويند چنانكه خود خبر داده است در كتابهاي خود و بر زبان پيغمبران خود و خداوند حكيم و توانا به آن‏طور كه ديدي و فهميدي دروغ نمي‏گويد زيرا كه دروغ قبيح است و با حكمت و توانايي نمي‏سازد و بندگان خود را از دروغ نهي كرده است و براي ايشان قبيح شمرده است پس چنين خالقي و حكيمي دروغ نمي‏گويد و او گفته است كه همه خلق اويند و شريكي در ذات او با او نيست.

فصل

چون دانستي كه خداوند عالم يكي است و شريكي از براي او نيست پس بدان‏كه يگانگي خدا نه مثل يكي‌بودن مخلوقات اوست چنانكه زيد يكي است مثلاً و آفتاب يكي و امثال آنها، به جهت آنكه زيد كه يكي است صاحب اعضا و جزوها است و آفتاب يكي است لكن مركب از چند خورده است و از چند جزو فراهم آمده است پس در حقيقت يكِ حقيقي نيست بلكه يك‌بودن آنها مثل يك‌بودن قبيله بني‏هاشم است مثلاً كه بني‏هاشم يك قبيله است و لكن چندين هزار نفس مي‏باشند و مثل يكي‌بودن درخت است كه چندين هزار شاخه و برگ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 15 *»

دارد و همچنين زيد يكي است لكن چندين هزار جزو است و چندين عضو دارد كه از هم جدا مي‏شود و همچنين آفتاب مثل آنهاست كه چندين هزار جزو است مثل قرص ناني كه اگر او را بكوبي چندين هزار ذره مي‏شود و آرد مي‏گردد و چون باز با هم خمير كني و جمع كني باز با هم جمع مي‏شود و يك قرص مي‏شود پس در حقيقت آنچه در آسمان و زمين بيني يكي حقيقي نيست و هر چيزي از آنها چند هزار خورده است كه با هم جمع شده است و يك به او مي‏گويند و يگانگي خداوند نه به اين نهج است بلكه او يكي است كه ديگر جزوجزو نيست و از اجزائي چند به هم فراهم نيامده است زيرا كه در كتاب خود، خود را چنين وصف فرموده و پيغمبران، او را به اين‏طور ستوده‏اند و دليل هم علاوه بر اين فرموده‏اند كه خدا بايد شبيه به خلق نباشد به جهت آنكه هرچه شباهت به مخلوق دارد مي‏گويي آن مخلوق است. نمي‏بيني كه تو اولِ خلقت آسمان و زمين را نديدي و لكن وقتي ديدي كه به طور حكمت ساخته شده است و هريك آنها مركب از اجزاء هستند به طور حكمت، يافتي كه صانعي آنها را به هم جمع كرده است به جهت آنكه دو چيز با هم جمع نمي‏شوند مگر كسي آنها را با هم جمع كند، خاصه وقتي كه به طور حكمت باشد پس وقتي كه ديدي كه كل آسمان و زمين مركب از اجزائي هستند به هم جمع‌شده گفتي كه همه را كسي ساخته و اجزاي آنها را به هم جمع كرده پس آنها مخلوق هستند حال پس بايد خالق شباهت به مخلوق نداشته باشد و مركب از اجزائي چند به هم جمع شده نباشد كه اگر چنين باشد آن هم مخلوقي است مثل باقي مخلوق زيرا كه هيچ چيزي از جاي خود حركت نمي‏كند و با ديگري جمع نمي‏شود وانگهي به طور حكمت مگر آنكه كسي آن را حركت دهد و با ديگري جمع كند پس خالق يگانه است ولي مركب از اجزاء نيست و همين دليل كه گفته آمد، در همه‏جا جاري مي‏شود پس چون كه در خلق تعدد يافتي خالق بايد متعدد نباشد زيرا كه تعدد، صفت خلق است و چون اين‏گونه يگانگي يافتي پس بايد كه اين‏گونه يگانگي در خدا نباشد مجملاً هر صفت كه در مخلوق بيني خالق از آن پاك است و هرچه در خدا جايز است در بنده محال است و مبادا كه گمان كني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 16 *»

كه خداوند كه صانع اين عالم است مانند بنّا است كه صانع بنا است چنانكه بعضي گمان مي‏كنند زيرا كه خاك و آب را خدا خلقت كرده و خدا نگاه مي‏دارد و بنّا آنها را به هم جمع مي‏كند و از پي كار خود مي‏رود و آن خاكهاي جمع شده به حفظ خداي خود ايستاده‏اند اگر چه بنّا بميرد پس چون اين‏طور بنا در خلق ديدي در خالق بدان‏كه اين‏طور نيست، آن نبوده را خلق كرده و از عدم به وجود آورده و به قدرت خود نگاه داشته.

و اينكه گفتيم كه خدا از خورده‏ها جمع نشده نه آنكه گمان كني كه يك ذره كوچكي است كه ديگر خوردخورد نمي‏شود زيرا كه اين‏طور كوچكي باز از مخلوق است و خدا شباهت با خلق خود ندارد بلكه او با وجود آنكه يگانه است به طوري كه گفتيم عظيم است و كبير است به طوري كه آسمان و زمين را به قدرت و قوت خود نگاه داشته است و احاطه به همه خلق خود دارد يعني هيچ‏جا از آن خالي نيست و در همه‏جا هست با وجود آنكه مكان ندارد و در مكاني و محتاج به مكاني نيست.

فصل

چون دانستي معني يگانگي خدا را به دليل واضح و آشكار پس بدان‏كه هيچ‏كس از مخلوقات نمي‏توانند كه به ذات خدا پي برند و اصل ذات او را بشناسند مثل آنكه يكديگر را مي‏شناسند به جهت آنكه يافتي كه آنچه در مخلوقات هست بايد در خدا نباشد تا خدا مثل خلق خود نباشد و از جمله صفات خلق آن بود كه خلق فهميده مي‏شد و ممكن بود كه آن را بشناسي و خالق بايد چون خلق نباشد پس بايد كه او شناخته نشود و ممكن نباشد كه او را كسي بشناسد و به همين دليل بايد كه نتوان سخن در خدا گفت و به خدا اشاره كرد و به خاطر گذرانيد و به چشم و گوش و زبان و بيني و اعضا او را فهميد يا رو به طرف او كرد به جهت آنكه اينها از صفات مخلوقات او است و آنچه در مخلوق هست معلوم است كه مخلوق است كه در مخلوق هست و الا در مخلوق نبود پس چون مخلوق است در خالق راه نخواهد يافت زيرا كه خالق مخلوق نيست و به جهت آنكه هر چيز را كه فهميدي آن را از غير فرق كردي و هر چيز از غير فرق شد و جدا شد آن مركب مي‏شود از اجزاء و يافتي كه خدا مركب نيست و همچنين سخن در چيزي مي‏توان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 17 *»

گفت كه او را بفهمي و چون فهميدي كه خدا را نمي‏تواني شناخت و فهميد سخن چگونه در او مي‏گويي نمي‏بيني كه چون صنعت اكسير نمي‏داني در آن نمي‏تواني حرف زد. و همچنين اشاره به او نمي‏توان كرد و رو به طرف او نمي‏توان كرد به جهت آنكه اگر او در طرفي بود از غير خود جدا بود و جايي بخصوصه داشت و شكلي بخصوصه داشت و چون چنين بود لامحاله مركب بود از اجزاء و مانند خلق خود بود و مخلوق بود و همچنين او را به خاطر نمي‏توان گذراند به جهت آنكه تا چيزي شكلي نداشته باشد به خاطر درنمي‏آيد و كسي كه شكل دارد مثل ساير مخلوقات مركب مي‏شود و محتاج به شكل و جزو خود مي‏شود و حادث است و همچنين به چشم نمي‏توان او را يافت زيرا كه رنگ و شكلي ندارد به آن دليلها كه يافتي و به گوش نمي‏توان او را يافت زيرا كه خدا صدا نيست كه به گوش درآيد و همچنين به بيني و زبان نمي‏توان او را فهميد زيرا كه خدا بو و طعم نيست و به اعضا نمي‏توان آن را دانست زيرا كه سردي و گرمي و نرمي و درشتي نيست خلاصه جميع خلق از بزرگ و كوچك و دانا و نادان و اهل زمين و آسمان حتي پيغمبران از شناختن ذات خدا و تكلم در آن و اشاره به سوي آن و به خاطر گذرانيدن عاجزند.

 

به عقل نازي حكيم تا كي
  به فكرت اين ره نمي‌شود طي
به كنه ذاتش خرد برد پي
  اگر رسد خس به قعر دريا

هوش خود را جمع كن و آنچه مي‏گويم در دل خود جاي ده كه هريك مطلب عالي است كه به اين آساني و زبان عامي مي‏نويسم و مبادا به الفاظش از روي خواري نظر كني كه پيغمبر9 فرمود كه ما گروه پيغمبران با مردم به قدر عقل ايشان سخن مي‏گوييم پس با هر قومي به لغت ايشان و به قدر هوش و گوش ايشان بايد سخن گفت و هركس نفسش از الفاظ سهل و آسان سروازند ساير كتب حاضر است به آنها رجوع كند و از آنها بهره يابد.

فصل

پس نهايت معرفت خلق به خداوند مثل معرفت كسي است كه دودي از دور مي‏بيند و مي‏داند كه اين دود از آتشي برخاسته است و لكن آتش را نديده است يا آن كه در خانه نشسته است و روشنايي آفتاب از روزنه مي‏افتد

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 18 *»

مي‏فهمد كه آفتاب طالع شده است و لكن خود آفتاب را نديده يا آن كه در اتاق تاريك سخني مي‏شنود مي‏داند كه سخن‏گويي هست ولي نمي‏داند كه كيست و چگونه است انس است يا جن، عالم است يا جاهل، به چه سن است و به چه رنگ است همين‏قدر مي‏داند كه سخن‏گويي هست. همچنين اين خلق را كه ديديم به اين حكمت و محكمي و مضبوطي، يافتيم كه اين عالم صانعي دارد و لكن كيفيت آن را نمي‏دانيم و اصل ذات آن را نمي‏توانيم شناخت هركس ادعاي شناختن ذات كند او خلقي را شناخته و او را ذات خدا ناميده و كافر است كه غير خدا را خدا ناميده و او را مي‏پرستد و در حقيقت كافر است پس ما در حقيقت همين عالم را ديده‏ايم و مي‏شناسيم و غير اين عالم چيزي را نديده‏ايم و لكن چون احتياج اين عالم را ديديم يافتيم كه اين عالم به خود برپا نيست و بي‏صانع اين‏گونه اجزاي آن با هم جفت نشده است كسي اينها را با هم جفت كرده است و لكن آن كس چگونه است ديگر حد مخلوق نيست كه بفهمد چنانكه دانستي و اين مثلها كه اينجا آورديم از براي بيان جهالت و ناداني ما بود به خدا نه از جهت آنكه اين عالم را خدا خلق كرده است مثل آنكه دود از آتش پيدا مي‏شود يا آنكه نور از آفتاب يا سخن از سخن‏گو نعوذباللّه زيرا كه اين‌طورها روش مخلوقات است و گفتيم كه خدا شبيه به مخلوقات خود نيست و آنچه در مخلوق يافت مي‏شود مخلوق است پس در خالق نيست و كيفيت پيدا شدن اين عالم را از خدا، در قوه هيچ پيغمبري نيست كه بفهمد به جهت آنكه هيچ‏كس پيش از هستي خود را نمي‏تواند فهميد و پيغمبران و غير ايشان وقتي كه خدا آنها را خلق كرد موجود شدند و وقتي را كه معدوم و نيست بودند نمي‏توانند بفهمند پس هيچ‏كس نمي‏تواند بفهمد كه خدا چگونه اين عالم را آفريد همين‏قدر مي‏فهميم كه ما مخلوقيم و محتاج و فقير و خدايي داريم و او ما را خلق كرده و بس پس بفهم و هوش خود را جمع كن و گول كساني را كه در خدا و كيفيت ايجاد او سخن مي‏گويند مخور كه همه نفهميده سخن مي‏گويند و از هنگام نيستي خود سخن مي‏گويند آن‏وقت كه نبودند كه نبودند، فهم ايشان كجا بود آنگاه كه موجود شدند كه موجودند پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 19 *»

 چگونه هنگام نيستي خود را فهمند ببين هيچ تني عقل را مي‏بيند هيچ تني روح را مي‏بيند هرگز نخواهد يافت اگر هزارسال چشم بدوزد و آن به سبب آنست كه آنجا كه عقل و روح است تن نيست و تن در همين عالم تنهاست پس چون در عالم عقل و روح نيست نمي‏تواند آنها را بفهمد همچنين چون مخلوق در رتبه ذات خدا نيستند و در وقت نيستي خود نيستند نمي‏توانند آن مقام را بفهمند.

پس مغرور مشو به پرگويي آن جهال كه خود را عالم مي‏گويند و در ذات خدا و كيفيت خلق سخن مي‏گويند و مردم را گمراه مي‏كنند و از روي فهم انكار آنها كن و مگو من جاهلم و آنها عالم شايد آنها مي‏فهمند و ما نمي‏فهميم زيرا كه در ذات خدا پيغمبران كه اعلاي خلق هستند با ادناي خلق و پست‏ترين آنها يكسانند و مخلوق خالق را نمي‏فهمد.

فصل

پس حاجت نيست كه سخن دراز كنيم در باطل‌بودن قول آن جماعت كه گمان كردند كه خداست كه به اين شكلهاي آسمان و زمين و گياه و حيوان و انسان درآمده و شعرهاي مسجّع و مقفّا براي آن ساختند و ناتوانان شيعه را گمراه كردند گفتند كه:

هر لحظه به شكلي بت عيار برآمد         دل برد و نهان شد

و گفتند:

جمال يار كه پيوسته بي‌قرار خود است  
  چه در خفا و چه در پرده بر قرار خود است  
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا    
  به راه خويش نشسته در انتظار خود است  

و از اين قبيل نامربوطها و مثلها براي خدا آوردند كه خدا چون درياست و اين خلق چون موج كه چيزي غير از دريا نيست با وجود اين موجهاي بسيار و همان درياست كه به اين شكلها درآمده و گفتند كه خدا چون مركب است و خلق چون حروف كه همه حروف همان مركب است كه به اين شكلها درآمده است و گفتند كه خدا چون يك است و خلق او چون دو و سه و چهار كه آنها همه يك‌هاست كه

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 20 *»

با هم جمع شده است نعوذباللّه خداوند آنها را لعنت كند و به انواع عذاب خود گرفتار كند كه خلق را گمراه كردند و از راه معرفت بيرون كردند. آيا نمي‏دانند كه اينها همه تركيب و تغيير و احتياج است و اينها از صفات حادث است و در خالق جايز نيست و اين قول معنيش آنست كه هر سگي و خوكي و انساني و گياهي و پاكي و نجسي خدا باشد پس ديگر بنده كيست و خدا كه و پيغمبر براي چه و بهشت و دوزخ براي كه پس ديگر ايشان را بد نيايد اگر كسي ايشان را بزند و بكشد و لعن كند به جهت آنكه همه خداست به اين شكلها درآمده است و كشنده و زننده و لعنت‏كننده ايشان خداست و اگر برنجند بي‏جاست سبحان‌اللّه چقدر مذهب باطلي است از اين قرار خدا مي‏خورد و مي‏آشامد و مي‏زايد و تغوّط مي‏كند و اين همه انقلابها در او مي‏شود نه اين است كه اين همه تغيير است و تغيير آن است كه حالتي تازه بعد از حالتي پيدا شود و نه آنكه حالت تازه نبوده و بعد پيدا شده و حادث است و نه آنكه حادث در خدا يافت نمي‏شود و نه آنكه اجزاي عالم همه به هم محتاجند و نه آنكه احتياج در خدا يافت نمي‏شود و نه آنكه خدا خلق را به بندگي خوانده و كتابها از آسمان فروفرستاده و پيغمبران فرستاده و هركس اطاعت نكرد آن را به انواع عذاب گرفتار كرد پس اگر خدا خود است كه به اين شكلها درآمده اين اوضاع چيست و اين عذابها براي چه و اين پيغمبران و قيامت و جنت و نار براي كه پس چه عبادت كني و چه نكني چه بت سجده كني و چه رو به كعبه كني فرقي ندارد همه همان خدا است نعوذباللّه. از اين جهت است كه صوفيه فسقه فجره كفره لعنهم‌اللّه مباحي‌مذهب شده‏اند و از معصيتها دوري نمي‏كنند و ترك طاعتها مي‏كنند و مي‏گويند ما صلح كل داريم همه طالب حق مي‏باشند اسمش را عوض كرده‏اند و باك ندارند كه مرشد فرنگي باشد يا يهودي يا سني يا مجوسي باشد و مي‏گويند وقتي كه انسان رياضت كشيد و خود را از كثرات پاك كرد و چشم يك‏بين پيدا كرد خدا مي‏شود و از اين جهت مرشد خدا شده است نمي‏دانم اگر صلح كل بايد كرد پس از چه پيغمبران جهاد كردند و مردم را كشتند و جمعي را كافر و مشرك و نجس خواندند و آنها را واجب‏القتل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 21 *»

دانستند. باري علانيه و آشكار مي‏بيني كه اين مذهب با حكمت عالم نمي‏سازد و با مذهب حكام خداوند و پيغمبران و شريعت او درست نمي‏آيد و همه آنها كفر و ضلالت است و قائل به آنها از مذهب اسلام بيرون است اگر بيش از اين اين رساله گنجايش داشت مي‏ديدي كه از كفر آنها آنقدر اظهار مي‏كردم كه نهايت نداشته باشد و چون با مذهب پيغمبران نمي‏سازد هيچ مذهب را وانزده‏اند و اينها همه از حب رياست است كه مي‏خواهند ادعاي خدايي كنند و مريدان آنها را بپرستند و دنياي ايشان مضبوط شود لعنهم اللّه بعدد ما في علمه من شي‏ء.

 

فصل

بدان‏كه چون يگانگي خدا را دانستي به طور مختصر، پس بايد كه در شناختن يگانگي آن كامل باشي زيرا كه شناختن يگانگي خدا دو طور است، اول طور عوام و نادانان كه همين‏قدر اعتقاد كرده‏اند كه خدا يكي است و ديگر طور كاملان، و از اين جهت حضرت امير فرموده است كه اول دين معرفت خداست و كمال معرفت او توحيد اوست و كمال توحيد آنست كه ذات او را از صفات پاك داني و هيچ صفت در ذات او نداني. پس بايد تفصيل داد اين مطلب را تا طالبان در شناختن توحيد يعني يگانگي خدا كامل و بالغ باشند و به طوري يگانگي او را بشناسند كه پيغمبران و امامان فرموده‏اند. پس بدان‏كه اول بايد معني ذات و صفت را فهميد بعد از آن رجوع به مطلب كنيم.

بدان‏كه ذات، خود چيز را گويند و صفت آن رنگها و شكلها و وزنها و آنچه عوض و بدل مي‏شود مي‏گويند، مثلاً بلور ذاتي دارد كه آن خودي آن باشد كه در همه احوال باقي است و رنگي دارد كه عوض و بدل مي‏شود چنانكه قرمز مي‏شود و زرد مي‏شود و سبز مي‏شود و باز همان بلور است و همچنين دراز مي‏شود و پهن مي‏شود و سه‏گوشه و چهارگوشه و غير آن، و همچنين سنگين مي‏شود و سبك‏تر مي‏گردد و همچنين سرد مي‏شود و گرم مي‏شود و گداخته مي‏شود و مي‏بندد و درشت مي‏شود و نرم مي‏شود، و همچنين در هر جايي مي‏توان او را گذاشت و در هر زماني ممكن است كه يافت شود و در هر طرفي ممكن است كه موجود شود يا آن را ببرند، و همچنين پست و بلند ممكن است كه بشود و امثال اينها از احوال آن، و در همه اين احوال اصل بلور بلور است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 22 *»

و صفات آن عوض و بدل مي‏شود و هريك از اين احوال صفتي است پس زردي صفتي است مثلاً و پهني صفتي است و سبكي صفتي است و سردي صفتي است و همچنين هريك از اينها و غير اينها كه ممكن است عوض و بدل شود و بلور به جاي خود بلور باشد، صفتي هستند و همه صفات او هستند. پس بلور ذاتي دارد كه آن اصل بلوري آن باشد و صفتي دارد كه اينها باشد و امثال اينها كه ذكر شد و هر مخلوقي ذاتي دارد و صفتي دارد مثلاً زيد ذاتي دارد كه عوض و بدل در هيچ حالي از حالات او نمي‏شود و صفاتي دارد چون جواني و پيري و چاقي و لاغري و صحت و ناخوشي و علم و ناداني و بزرگي و كوچكي و بلندي و كوتاهي و سفيدي و زردي و سياهي و همچنين باقي صفات آن و هريك از اين صفات عوض و بدل مي‏شوند مگر ذات زيد كه عوض و بدل نمي‏شود و در همه احوال همان زيد است و از اين كه ذات در همه احوال باقي است نه آنكه بپنداري كه نعوذباللّه فنا در آن ممكن نيست بلكه مقصودم آنست كه مادامي كه هست ذات همان ذات است و صفاتش عوض مي‏شود زيد همان زيد است بچه بود بزرگ شد جاهل بود عالم شد چاق بود لاغر شد بيمار بود تندرست شد و همچنين و در همه اين احوال زيد همان زيد است عمرو نمي‏شود بكر نمي‏گردد پس اين است معني ذات و صفات، و هيچ مخلوقي نيست مگر آنكه ذاتي دارد و صفاتي دارد و بي‌ اين‌دو هيچ‌چيز يافت نشود و ذات آن به صورت صفت آن درآمده و صفت آن به ذات آن بسته، نه ذات آن بي‏صفات پيدا است نه صفات آن بي‏ذات برپاست. نظر كن هرگز ذات بي‏صفت ديده‏اي كه هيچ صورتي نداشته باشد و شكلي نداشته باشد و هيچ صورتي ديده‏اي كه بي‏ذات خود به خود ايستاده باشد مثلاً چاقي موجود باشد و كسي نباشد كه چاق باشد بيماري موجود باشد و كسي نباشد كه بيمار باشد زردي موجود باشد و كسي نباشد كه زرد باشد هرگز نمي‏شود زيرا كه هيچ صفت بي‏ذاتي برپا نيست و هيچ ذات بي‏صفتي پيدا نه، پس هر مخلوقي اين دو چيز را دارند و از اين دو مركبند. نمي‏بيني كه جامه مثلاً ذاتي دارد كه پارچه باشد و شكلي دارد و مركب است از اين دو و تخت مركب است از ذاتي كه چوب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 23 *»

باشد و از شكلي كه صفت باشد و پنجره ذاتي دارد كه چوب باشد يا آهن يا غير آن و شكلي دارد كه صفت آن باشد و همچنين كل آنچه مي‏بيني مركب است از ذاتي و صفتي ذات تنها آن چيز نيست و شكل تنها آن چيز نيست نمي‏بيني چوب تنها تخت نيست و صورت تنها هم تخت نيست چون اين دو با هم شود تخت پيدا مي‏شود و همه آنچه مي‏بيني از زمين و آسمان همه مركبند از اين ذات و صفات و شكي نيست كه ذات غير صفات است مثل آنكه چوب غير شكل تخت است و صفت غير ذات است مثل آنكه شكل تخت، غير معني چوب است پس ذات در پيدايي محتاج به صفت است كه غير خود اوست و صفت در برپايي محتاج به ذات است كه غير خود اوست پس هر دو محتاج به غير خودند و به غير خود بايد قرين شوند تا پيدا شوند يا برپا گردند و آن چيز مركب حاصل شده است از دو فقير و محتاج پس بفهم كه چيزها از هم جدا مي‏شوند به صورت نه به اصل ذات، مثلاً عصا از در جدا است عصا غير در است و در غير عصا و سبب جدايي اين دو از هم نه از آن جهت چوبي است زيرا كه هر دو چوبند بلكه از جهت آنست كه عصا باريك و بلند است و در پهن است و به تركيب و شكل ديگري است پس جدا شدن عصا از در نه به ذات است بلكه به صورت است كه صفت باشد، و همچنين زيد از عمرو كه جدا مي‏شود نه از جهت ذات است زيرا كه هر دو انسان مي‏باشند بلكه از جهت صورت و شكل و صفت آن دو است.

و چون اين مطلب لطيف را به اين الفاظ سهل و آسان يافتي پس بدان‏كه خدا را نبايد صفتي باشد و نبايد كه خدا مركب از ذات و صفتي باشد كه اگر چنين بود او هم مركب از دو محتاج بود و او هم مانند مخلوق بود زيرا كه دو چيز با هم خود به خود جمع نمي‏شود مگر آنكه كسي آنها را با هم جمع كند اگر مي‏بيني كه زيد و عمرو مثلاً پيش هم مي‏آيند و با هم جمع مي‏شوند در يك خانه مثلاً و بر يك امر، نه آنست كه خود به خود تنهاي ايشان پيش هم آمده بلكه روحهاي ايشان تنهاي ايشان را پيش هم آورده است و روح غير از تن است پس روح، تن را به حركت مي‏آورد نمي‏بيني مرده‏ها با هم جمع نمي‏شوند پس دو تن خود به خود با هم جمع نشده است همچنين است هيچ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 24 *»

دو چيزي با هم جمع نمي‏شود خود به خود مگر آنكه كسي آنها را با هم جمع كند. اگر بگويي روح زيد را كه پيش عمرو مي‏آورد؟ گوييم خداوند و الا روح زيد هم خود به خود حركت نمي‏كند كه پيش عمرو بيايد زيرا كه هر چيز كه حركت كرد حركت‏دهنده‏اي دارد لامحاله و هرچه از ديگري جدا شود جداكننده‏اي دارد و هرچه با ديگري جمع شود جمع‏كننده‏اي دارد، پس اگر خدا از ذاتي و صفتي مركب بود جمع‏كننده و تركيب‏كننده‏اي داشت و آن هم مخلوق و حادث و مركب از دو محتاج و دو حادث بود. پس به اين دليل واضح ظاهر بايد خداوند صفت نداشته باشد و ذات خالص تنها و پاك از صفت باشد و هرچه غير از معني ذات خداست بايد از او دور كرد و الا شخص مشرك مي‏گردد و در ذات خدا شريك قرار داده وانگهي كه يافتي كه صفت غير از ذات است پس اين صفت اگر خالقي باشد و خدايي باشد جداگانه، پس دو خدا به هم رسيد و چگونه مي‏شود كه دو خدا با هم تركيب بشوند و يكي شوند و حالت تازه حادث براي ايشان دست دهد؟ و اگر اين صفت مخلوق باشد خدا چگونه با مخلوق خود تركيب مي‏شود و قرين مي‏گردد و حالت تازه‏اي در آن پيدا مي‏شود؟ زيرا كه همه اينها باعث اين مي‏شود كه خدا از حالي به حالي شود و حالت دويم معلوم است كه نبوده و بعد پيدا شده و هرچه نبوده و بعد پيدا شده مخلوق است و خدا آنست كه مخلوق نباشد و شبيه به مخلوق نباشد.

پس توحيد كامل آنست كه اعتقاد كني كه خدا را صفتي نيست غير از ذات او و همان ذات خالص تنهاست و هرچه غير از ذات خالص تنهاست حادث است و مخلوقِ آن ذات است و آن ذات يگانه‏اي است كه ديگر هيچ مخلوقي با آن نيست پس همه مخلوقات جدا از خدايند و خدا جدا از مخلوقات است و خدا از مخلوق خالي است و مخلوق از خدا خالي، نه به اين معني كه خدا در بالاست و خلق پايين و ميان ايشان فاصله‏اي است بلكه به اين معني كه خدا خلق نيست و خلق خدا نيست خدا خداست و خلق خلق، نه پيش از خلق خدا تنها بود كه بعد از خلق با خلق شود و نه بعد از تمام‌شدن خلق خدا تنها مي‏شود زيرا كه خدا بر همان حال كه بوده هست و خلق با او نشدند و در يك فضا با هم جمع نگشتند، خدا در رتبه خدايي است و خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 25 *»

در رتبه خلقي.

پس خدا را به اين‏طور توحيد كن و به يگانگي او به اين قسم اقرار كن و بپرهيز از طريقه آنان كه خدا را وصف مي‏كنند و از براي او صفت قرار مي‏دهند و در صفات او بحث و جدل مي‏كنند زيرا كه همه آن حرفها كفر است و در خدا سخني نيست و كلامي در آنجا نمي‏رود و طريقه كتابهاي آسماني و پيغمبران همه همين است كه براي تو نوشتم و احاديث پيغمبران و آيات و كتابهاي ايشان همه به همين‏طور شهادت مي‏دهد به طوري كه در ساير كتابهاي عربي و درسها و موعظه‏ها نوشته‏ايم و گفته‏ايم و بر عوام و خواص آشكار نموده‏ايم و در اين مختصر به همين كه ذكر شد اختصار مي‏كنيم و همين‏قدر كه ذكر شد در توحيد ذات و شناختن يگانگي كفايت مي‏كند.

 

مطلب دويم

در توحيد صفات، يعني دانستن آنكه خداوند عالم در صفات خود به يگانگي خود جلوه كرده و هيچ‏كس غير از او در صفات او جلوه نكرده است و چون مطلبي نازك است بايد آن را شرح كرد تا بر همه طالبان حق آسان شود.

 

فصل

بدان‏كه چون معني صفت را يافتي كه حالات شخص است در حادث چنانكه گذشت پس در خدا هم صفات گفته مي‏شود و لكن نه مثل صفات حادث، پس صفات خدا مثل صفات خلق نيست چنانكه خواهد آمد.

پس بدان‏كه صفاتي كه در خداوند گفته مي‏شود بر سه نوع است اول صفات ذات دويم صفات اضافه و سيّم صفات افعال، اما صفات ذات آن كمالاتي است كه چون شخص دانا تدبر و تفكر در اين عالم نمايد و بيابد كه اين عالم بر نهج حكمت خلقت شده است خواهد يافت كه پروردگار اين عالم كامل است و به هيچ وجه من الوجوه نقص در او راه ندارد چرا كه هرچه ناقص باشد به آنچه ندارد محتاج است و همين كه محتاج شد فقير مي‏شود به غير خود كه آنچه را كه ندارد به او عطا فرمايد و هرچه چنين شد غني از غير نيست و هرچه غني نيست حادث است چنانكه پيش يافتي پس بايد كه نقص در خداوند راه نداشته باشد وانگهي كه دانستي پيش از اين، كه خدا بايد از همه صفات خلق بري باشد زيرا كه صفات

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 26 *»

خلق مخلوق است و الا در مخلوق نبود و چون مخلوق باشد در خالق راه نخواهد يافت پس نقص در خالق نبايد باشد بلكه كمالي كه ضد و مقابل آن نقص است آن جوره كمال نيز لايق خدا نيست چرا كه اين كمال ضد دارد و هرچه ضد دارد در خدا راه ندارد به جهت آنكه خدا ضد ندارد و چون مطلب بسيار مشكل است بايد في‏الجمله آن را شرح كرد تا نيك دريابي.

پس گوييم كه خداوند عالم جل‏شأنه بايد ضد و مقابل نداشته باشد به جهت آنكه اگر ضد، مخلوق باشد كه مخلوق با او مقابلي نمي‏تواند نمود و مخلوق او ضد او نمي‏شود و ضد از ضد خلق نمي‏شود نمي‏بيني كه آتش سردي نمي‏تواند بكند و آب نمي‏تواند بسوزاند پس ضد، مخلوق كه نمي‏شود و دو خالق هم كه دانستي نيست و خدا يكي است پس خدا ضد ندارد و چون اين را دانستي پس بدان‏كه صفتِ مخلوق ضد دارد و اما صفت ذاتي خدا ضد ندارد چرا كه خدا ضد ندارد پس خدا نوري است كه ضد آن ظلمت نيست و دانايي است كه ضد آن ناداني نيست و بينايي است كه ضد آن كوري نيست و شنوايي است كه ضد آن كري نيست و توانايي است كه ضد آن ناتواني نيست و زندگي است كه ضد آن مُردگي نيست و همچنين باقي صفات و فهميدن اين نوع صفات در قوه مخلوق نيست و ما هم كه گفتيم نه از آن راه بود كه او را فهميديم بلكه معني حرف ما آن بود كه آن نوري كه ضدش ظلمت است خدا نيست و دانايي كه ضدش ناداني است و بينايي كه ضدش كوري است و همچنين، اينها خدا نيستند چرا كه اينها صفت مخلوق است و صفت مخلوق تا مخلوق نباشد در مخلوق نخواهد بود و چون مخلوق شد در خالق نخواهد بود، پس صفات مخلوق كلاً ضد دارد به جهت آنكه خدا از راه حكمت خود از براي هر مخلوقي ضدي آفريده است و به وجود ضد هريك را خدا مغلوب و مقهور كرده است و هر ضدي آلت دفع ديگري است، پس هيچ‏يك از صفات خدا و كمالات ذاتي او مقابل ندارد مثل آنكه مخلوق مقابل دارد، و اين صفات را صفات ذاتي مي‏گويند.

پس در صفات ذاتي هرچه صفت كمال باشد در مخلوق كه مقابل آن نقص و عيب است صفت ذاتي بدان، مثل علم ضدش جهل است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 27 *»

و نقص است و بينايي ضدش كوري است و نقص است و همچنين پس اين كمالات را از براي خدا بدان و آنكه در خدا است بي‏مقابل بدان چرا كه خدا را مقابلي و ضدي نيست و اين صفات را كه براي خدا گفتيم نه از جهت آنست كه ما ذات او را شناخته‏ايم بلكه چون ديديم كه اين خلق را به طور حكمت خلق كرده است گفتيم خالق اين عالم حكيم است و چون ديديم كه اين همه آسمان و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و گياه و حيوان و انسان آفريده است گفتيم توانا است و چون ديديم كه صداها در ملك او است و در خلق او و حاجات ايشان را برمي‏آورد گفتيم شنوا است و چون ديديم كه در مُلكش رنگها و شكلها و نورها و ظلمتها است و همه را به بهتر طوري قرار داده گفتيم بينا است و چون ديديم عالم برپا است گفتيم زنده است و چون ديديم خلق عوض و بدل مي‏شود گفتيم خالق بايد مثل مخلوق نباشد پس قديم است و تغيير نمي‏كند و چون خلق را محتاج ديديم گفتيم خالق اين نبايد محتاج باشد و چون خلق را رعيت ديديم گفتيم خالق اينها بايد سلطان باشد و چون خلق را مملوك ديديم گفتيم خالق اينها آقاست كه به عربي سيّد و رب گويند و چون ديديم كه اينها تمام مي‏شوند گفتيم خالق اينها پاينده است و چون ديديم كه خلق اول دارند گفتيم خالق اينها ازلي است يعني اول ندارد و چون ديديم كه عالم با نظم است گفتيم خالق آن داناست و همچنين باقي صفات، نه آنكه ما بر ذات خدا مطلع شده‏ايم و به ذات او رسيده‏ايم و اينها را آنجا ديده‏ايم نه ما تنها بلكه هيچ پيغمبري حتي محمد بن عبداللّه صلوات اللّه و سلامه عليه و آله به ذات خدا نرسيده و از خلق خدا دانسته كه خدا اين صفات دارد و ما هم مي‏گوييم كه خدا دانا و بينا و شنواست و اگر كسي بپرسد كه چگونه خدا مي‏داند يا مي‏بيند يا مي‏شنود خواهيم گفت نمي‏دانيم چرا كه اين صفات ذاتي است و ما بر ذات اطلاع نداريم و اين نقص در توحيد ما به قدر طاقت بني‏آدم نمي‏شود چرا كه ما مكلف به شناختن ذات خدا نيستيم بلكه هركس هم ادعا كند شناختن ذات خدا را آن را كافر و ملحد مي‏دانيم و چون اين صفات را هم عين ذات مي‏دانيم هركس در كيفيت اين صفات سخن گويد چنان مي‏دانيم كه در كيفيت ذات سخن گفته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 28 *»

و كافر است يقيناً چرا كه در ذات احديت نمي‏توان تكلم كرد و هركس سخن گفت يا تصوري كرد، در مخلوق گفت و مخلوق را تصور كرد و خدا ناميد و او را پرستيد و او كافر است چرا كه مخلوقي را پرستيده. پس حذر كن از جماعتي كه مجلس درس آراسته و در كيفيت علم خدا سخن مي‏بافند و مباحثه و جدال مي‏نمايند يا حقيقت ذات را بيان مي‏كنند و قطع بدان كه جايز نيست سخن گفتن در ذات خدا مگر از براي پاكي آن و بري بودن از اين سخنها و از اين تصورها و آنچه ما مي‏گوييم همه سخن در حادث مي‏گوييم و مي‏گوييم كه اين خدا نيست و چون قومي خواستند در خدا سخن بگويند از راه هدايت گمراه شدند مثل تابعين محيي‏الدين ابن‌عربي صوفي ملحد كافر سني و مثل غزالي پس گمراه شدند و گمراه كردند، خدا ايشان را لعن كند.

پس ما از خدا هيچ نمي‏شناسيم مگر خلق او را و همه سخنهاي ما آنست كه آنچه در خلق مي‏بينيد خلق بدانيد و خدا ندانيد و لكن جمعي را خوش نمي‏آيد و خداي مخلوقي براي خود مي‏خواهند و عجب‏تر آنكه ما مي‏گوييم كه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله و اوصياي او: خدا را نشناختند مگر آنكه خلق خدا را شناختند و با وجود اين ما را به عداوت و به جهت خوار كردن غالي مي‏خوانند و خود ايشان صفات خلق را صفات خدا مي‏دانند و در خدا تكلم مي‏كنند و چنان مي‏دانند كه صفات خدا را مي‏فهمند و اين لازم دارد كه خود را چنان لطيف دانند كه مي‏توانند ذات خدا را بشناسند الحال كدام‏يك به غلو نزديك‏تريم و سزاوارتر؟ باري هركس اعتقادي او آن باشد كه پيغمبر مي‏توانست ذات خدا را بشناسد و به ذات خدا برسد كافر است و از دين اسلام خارج است چرا كه پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله مخلوق است و از رتبه مخلوقي به رتبه خدايي نمي‏تواند برود و خدا هم از رتبه خدايي به رتبه مخلوقي فرود نمي‏آيد پس نمي‏تواند كه خدا را بشناسد مگر به آنقدر كه خدا خود را تعريف كرده است براي او و ما هم هرقدر ائمه و پيغمبر: تعريف كرده‏اند مي‏دانيم و زياده در قوه ما نيست پس خدا چون خود را در كتاب خود و پيغمبر و ائمه: او را به اين‏طور تعريف كردند ما اظهار كرديم و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 29 *»

اعتقاد كرديم و كيفيت اين صفات را نه ما و نه ايشان هيچ‏يك نمي‏دانيم به جز خدا خودش، از اين جهت پيغمبر فرمود خدايا تو چناني كه خود را ستوده‏اي من ستايش تو را نمي‏توانم به انجام رسانم، و فرمود نشناختيم تو را چنانكه بايد.

فصل

اما اينكه ما گفتيم كه اين صفات ذاتي است نه مقصود ما اين است كه اين صفات چيزي غير از ذات است و به ذات خدا چسبيده است چنانكه رنگ غير از كرباس است و به كرباس چسبيده و درازيِ نيزه غير از چوب است و به چوب چسبيده و وزن طلا غير از طلا است و به طلا چسبيده و همچنين، چرا كه غير از خدا مخلوق است و مخلوق با خالق جفت نمي‏شود و به رتبه خالق نمي‏رسد تا با او جفت شود، خدا لطيف است و غير او همه غليظ و درشت مي‏باشند و صورت درشت بر چيز لطيف پوشانيده نمي‏شود نمي‏بيني كه عقل را نمي‏توان در خم رنگ‏رزي رنگ كرد و روح را نمي‏توان هم‏چون موم پهن و دراز كرد و نفس را نمي‏توان هم‏چون جسم، سنگين و سبك كرد و همچنين، پس غير خدا كه مخلوق است و غليظ و درشت نمي‏شود كه با خداي لطيف جفت شود و خدا به آن صفت شود و نمي‏تواند كه آن صفت هم قديم باشد چرا كه خدا يكي است و هرچه غير خدا است بايد خلق خدا باشد چنانكه فهميدي پس معلوم شد كه صفت خدا غير خدا نمي‏تواند بشود پس چون غير آن نشد بايد عين ذات خدا باشد چنانكه احاديث بسيار وارد شده است پس چون عين ذات خدا شد از فهم خلايق بالاتر شد و هيچ مخلوقي به او نمي‏تواند رسيد كه آن را بفهمد و نه اين است كه حالا كه اين صفات عين ذات شد دانايي او غير شنوايي او باشد و هر دو غير بينايي و هر سه غير زندگي و هر چهار غير توانايي او و همچنين باقي صفات بلكه همه صفات او همه عين ذات است و ذات يكي است چنانكه دانستي، مركب نيست از خورده‏خورده‏ها و نه اينكه مركب نيست يعني يك خوردة كوچك است بلكه عظمت او از عقلها و فهمها بيرون است كه عظمت او را كسي نمي‏تواند بفهمد حتي پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله پس خدا ذاتي است كه يكجا به همه خود بينا و شنوا و گويا و تواناست و همچنين همه صفات ديگر، نه مثل مخلوق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 30 *»

است كه به چشمي ببيند و به گوشي بشنود و به فهمي علم داشته باشد و به دستي توانا باشد و به روحي زنده باشد، بلكه همه ذاتش چشم است و گوش است و دانايي است و زندگي است و توانايي است و نور است و با كل خود بينا و شنوا و دانا و زنده است و توانا و همچنين باقي صفات، و اينها نه از جهت فهميدن ذات خداست بلكه خودش خود را به اين‏طور ستوده و پيغمبرش و اوليائش اين‏طور او را ستوده‏اند ما هم او را اين‏طور مي‏ستاييم و خود ذات او را نمي‏دانيم و به ذات او نمي‏رسيم و گفتيم اينها ذات اوست به جهت آنكه ذات خدا ناقص كه نمي‏تواند باشد به جهت آنكه گفتيم پس بايد كامل باشد و كامل آنست كه همه كمالي داشته باشد و آنچه گفتيم كمال است پس بايد خدا چنين باشد و اين صفات وقتي نقص است كه ضد داشته باشد و نهايت داشته باشد وقتي كه ضد ندارد و نهايت ندارد كمال است و احدي و بايد خدا چنين باشد پس بايد خدا را به آن‏طور كه خود ستوده ستود چرا كه تكليف ما همان‏قدر است و فهم اصل ذات، شأن مخلوق نيست و تكليف او هم نيست.

 

فصل

كمال توحيد صفات در آنست كه جميع آن صفات كه خلق بتوانند ادراك كنند يا نام برند از خدا دور كني به جهت آنكه هرچه تو آن را بفهمي مثل خود تو است نمي‏بيني كه تو ملائكه را نمي‏بيني به جهت آنكه مثل تو نيست جن را نمي‏بيني به جهت آنكه مثل تو نيست تن تو عقل و روح را نمي‏بيند چرا كه تن تو كثيف است و آنها لطيف از اين جهت چشم تو آنها را نمي‏تواند از بس لطيفند ببيند بلكه تو هوا را نمي‏بيني به جهت لطيف بودن آن و آتش را نمي‏تواني ببيني از بس لطيف است، وقتي كه بسياري از خلق خدا را تو نبيني و نفهمي خود خدا را چگونه مي‏تواني ببيني و بفهمي؟ پس هرچه بفهمي مثل خود تو كثيف است و هرچه به كثيفي تو باشد مثل تو مخلوق است پس هر صفت كه بفهمي به عقل خود يا روح خود يا جسم خود همه مخلوق است و لايق ذات خدا نيست به جهت آنكه دانستي.

پس كمال توحيد در آنست كه آنچه مي‏فهمي و مي‏تواني در آن سخن گفت از خدا دور كني و خدا را از آن بالاتر بداني يعني همة آنها را مخلوق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 31 *»

بداني و اعتقاد كني كه خدا از آن برتر است چنانكه مولاي متقيان و اميرمؤمنان7 فرموده كه هرچه را به نهايت فهم خود بفهميد مخلوق است مثل خود شما و خدا نيست پس راه سلامت در وصف خدا آنست كه نگويي چنين است بلكه هميشه بگويي كه چنين نيست يعني نگويي كه خدا بيناست مثلاً، بلكه بگويي خدا كور نيست و نگويي كه خدا شنواست و بگويي كر نيست و نگويي خدا تواناست و بگويي خدا ناتوان نيست و همچنين، هميشه نقصها را دور كني نه كمال را بگويي در آن، به جهت آنكه تو نقص را خوب مي‏فهمي و آن يقيناً خدا نيست و اما كمال او را آن‏طور كه هست نمي‏فهمي و آنچه مي‏فهمي به قدر عقل تو است و في‏الحقيقه آن نقص است چرا كه تو ناقصي و به قدر ظرفيت خود مي‏فهمي و هرچه مي‏فهمي ناقص است و لايق خدا نيست مثلاً كاسه‏اي كه يك من آب مي‏گيرد بهتر براي او آنست كه بگويد دريا كوچك نيست نه آنكه بگويد دريا بزرگ است چرا كه بزرگي بيش از ظرفيت يك من آب نمي‏فهمد و اگر او بگويد دريا بزرگ است نهايت بزرگي كه مي‏فهمد همان ظرفيت يك من است و آن لايق دريا نيست پس ما آنچه مي‏فهميم از علم به قدر ظرفيت ما است و آن لايق خدا نيست پس همان بهتر كه بگوييم خدا جاهل نيست و اين‏طور كه ما مي‏فهميم نيست اما چه‌طور است در قوه ما نيست پس هوش‏دار و اگر راه سلامت مي‏خواهي هميشه بگو چنين نيست و هرگز مگو چنين است كه در خطر خواهي افتاد و هيچ‏كس نمي‏تواند بگويد كه خدا چه‏طور است مگر خود خدا و آنچه در احاديث يافت مي‏شود از وصف خدا كه چنين است براي فهم پست‏ترين خلق گفتند كه اگر همه را مي‏گفتند چنين نيست چنين نيست مردم گمان مي‏كردند كه پس هيچ نيست به جهت رفع اين گمان گاهي وصف كردند كه چنين است و اما براي عقلا تعليم كردند كه چنين نيست پس ما اگر وصفي كنيم گاهي كه چنين است چنانكه كرديم از براي رفع همين توهم، پس وصف كرديم به آن‏طور كه شنيدي و بعد اين را ياد كرديم تا آنكه چنان گماني كسي نكند و الا حد ما همه همان است كه بگوييم چنين نيست و هرگز در اعتقاد نبايد كه خدا را به قدر عقل خود وصف

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 32 *»

كنيم چرا كه او عظيم‏تر از عقل ما است و همچنين هرچه ما تكلم مي‏كنيم به قدر عقل خود ما است پس تكلمهاي ما هم لايق نيست و لكن اگر در مقام تعليم تكلم نكنيم جاهل هيچ نمي‏فهمد و اين درست نيست از اين جهت ائمه فرموده‏اند كه هرگاه سخن به خدا رسيد ساكت شويد و خدا خود در قرآن فرموده كه خدا نهايت سخن است يعني سخن به او نمي‏رسد و چون به او رسيد بريده مي‏شود پس اگر توحيد كامل مي‏خواهي اين راه را به دست بگير كه نجات دنيا و آخرت در آن است.

 

فصل

بدان‏كه صفات اضافه آنست كه صفت خدا را نسبت به خلق بدهي و قرين خلقي كني به جهت آنكه اضافه در زبان عربي يعني نسبت و صفات اضافه يعني صفات نسبت و مثل اين آن است كه مي‏گويي خدا داناست به حال من و شنواست مر دعاي مرا و بيناست مر اعمال من را پس دانايي را با حال خود قرين كردي و شنوايي را با دعاي خود قرين كردي و بينايي را با اعمال خود قرين كردي و معلوم است كه دانايي و شنوايي و بينايي صفات ذاتي خدايند و حال و دعا و اعمال تو صفات تو هستند و از خلق خدايند پس صفات خدا را به خلق نسبت دادي و قرين كردي و اين دانايي و شنوايي و بينايي كه نسبت به خلق يافت و قرين به خلق شد اين ذات خدا نيست چرا كه ذات خدا قرين به خلق خود نمي‏شود و متصل به خلق نمي‏شود و نسبت به خلق نمي‏گيرد پس آنچه از اين‏جور صفت بشنوي كه قرين به خلق شده بدان‏كه اين ذات خدا نيست يقيناً بلكه اين صفتها نيز خلق خدايند كه با خلق خدا قرين شده‏اند پس خدا دو چشم دارد يك چشم عين ذات اوست كه قرين به خلق نمي‏شود و جفت با حادث نمي‏گردد هرگز، و يك چشم دارد كه جفت با حادث مي‏شود و قرين با حادث مي‏شود و اين چشم مخلوق است يعني صفتي است مخلوق خدا و چون چشم شريفي بود گفتيم چشم خداست نه آنكه به خدا چسبيده يا قرين با خدا شده و مثل اين چشم مثل آن است كه كعبه را مي‏گويي خانه خدا مسجد را مي‏گويي خانه خدا و خدا در كعبه نمي‏نشيند و نمي‏خوابد و در مسجد قرار نمي‏گيرد بلكه خانه‏ايست در زمين كه شرافت دارد و خوب خانه‏ايست، از اين جهت خانه خدا گفتيم و مثل عيسي روح اللّه، نه آنكه عيسي ذات خداست

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 33 *»

يا روح در تن خداست نعوذباللّه بلكه چون روح خوبي شريفي داشت گفتيم عيسي روح خداست پس خدا چشمي آفريده كه بسيار چشم شريفي است و آن را گفته چشم من و با آن مي‏بيند و آن چشم است كه با ديدنيها جفت مي‏شود و قرين مي‏گردد و متصل مي‏شود و اما ذات خدا با ديدنيها جفت نمي‏شود و متصل نمي‏گردد و همچنين گوشي آفريده كه بسيار گوش خوبي است و شريف است آن را گفته گوش من و آن گوش است كه با شنيدنيها جفت مي‏شود و قرين مي‏گردد و علمي آفريده كه آن با معلومها جفت مي‏شود و توانايي آفريده كه آن با مخلوقات جفت مي‏شود و سلطنتي آفريده كه آن با رعيت جفت مي‏شود و مربّيي آفريده كه آن با تربيت‏شدگان جفت مي‏شود و رخي آفريده كه آن با روكنندة به او جفت مي‏شود و غالبي آفريده كه او با مغلوبان جفت مي‏شود و ذاتي آفريده كه او با صفات ديگر جفت مي‏شود و نفسي آفريده كه آن با چيزهاي ديگر قرين مي‏شود و روحي آفريده كه آن با حيات عالم جفت مي‏شود و همچنين و اينها با خلق جفت مي‏شوند و اما ذات با هيچ خلقي جفت نمي‏شود زيرا كه اگر خدا با خلق جفت شود يا بايد كه همه خلق بالا روند در رتبه ذات او تا با هم جفت شوند يا بايد خدا پايين آيد تا با خلق جفت شود حال نه او به زير مي‏آيد نه اينها بالا مي‏روند او در رتبه خدايي خود است و خلق آنجا نيستند و خلق در رتبه خلقي خود و خدا اينجا نيست پس با هم جفت نمي‏شوند و به جهت آنكه جفت شدن از صفات خلق است و خلقها با هم جفت مي‏شوند پس خدا بايد به صفات خلق آراسته نباشد و مثل ايشان نباشد پس خدا با خلق جفت نمي‏شود پس آنكه جفت شده خلق خداست پس هر صفتي از خدا كه با خلق جفت شد مي‏دانيم كه آن ذات نيست و خلق خداست كه از شرافت و خوبي، خدا او را به نفس خود نسبت داده است و چون صفت خداست و خلق خدا، دانستيم كه شريف‏ترين خلق خدا است و پيش‏ترين خلق خدا و بهترين ايشان، كه هيچ خلقي نه ملك مقربي نه نبي مرسلي نه مؤمن ممتحني به او نمي‏رسد و ادراك و فهم او نمي‏تواند نمود و آنچه در مقام صفات خدا گفته آيد و به سخن درآيد از اين مقام نخواهد گذشت بلكه به اين مقام نيز نخواهد رسيد و اين صفات آن صفاتي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 34 *»

است كه پيش‏تر گفتيم كه خدا خود را به آن صفات ستوده است و آن را بيان نموده است چرا كه ذات خدا كه ذات خداست و ستايش خدا غير ذات است پس غير ذات كه شد بايد همين صفات ستايش خدا باشد پس آنكه مي‏گويند ستايش مر خداي راست يعني اين صفات كه عرض شد مر خداي راست، يعني لايق هيچ‏كس جز خدا نيست و اين ستايش را خدا براي خود كرده و هيچ‏كس چنان ستايشي نمي‏تواند بكند پس خدا ستودة به آن ستايشها است و بس و شايسته احدي نيست مگر شايسته خدا، هوش دار و اين سخنان نغز دلكش را درياب تا موحد شوي.

فصل

اما صفات افعال و كردار خدا پس آن صفاتي است كه در او كردن كاري باشد چون آفريننده و روزي‏دهنده و زنده‏كننده و ميراننده و بخشنده و گيرنده و بلندكننده و پست‏كننده و امثال اينها زيرا كه وقتي كه آفريد مي‏گويي آفريننده و وقتي كه روزي داد مي‏گويي روزي‏دهنده وقتي كه زنده كرد مي‏گويي زنده‏كننده و وقتي كه ميراند مي‏گويي ميراننده و تا نيافريده آفريننده نيست اگرچه قدرت آفريدن دارد و تا روزي نداده روزي‏دهنده نيست اگرچه قدرت روزي‏دادن دارد پس پيش از آفريدن و روزي‏دادن همان قدرت است و اسم آفريننده و روزي‏دهنده به او نمي‏گويي، مثلاً زيد پيش از آنكه بايستد قدرت ايستادن دارد ولي ايستاده نيست وقتي كه ايستاد ايستاده به او مي‏گويي و تا ننشسته قدرت نشستن با او هست ولي نشسته به او نمي‏گويي وقتي كه نشست نشسته به او مي‏گويي و همچنين باقي صفاتِ فعلي، تا فعلي نكرده آن صفت نيست و همان قدرت بر آن صفت است مثل كسي كه پول نداده قدرت بر دادن دارد ولي پول‏دهنده به او نمي‏گويي وقتي كه داد پول‏دهنده به او مي‏گويي و كسي كه زنا نكرده همان قدرت بر زنا دارد و زناكننده به او نمي‏گويي و كسي كه فسق نكرده قدرت بر فسق دارد و فاسق به او نمي‏گويي وقتي كه فسق كرد فاسق به او مي‏گويي و پادشاهي كه عدل نكرده قدرت بر عدل دارد عادل به او نمي‏گويي وقتي كه عدالت كرد عادل به او مي‏گويي. پس يك‏جوره صفت براي خدا هست كه تا آن كار نكرده آن صفت براي او نمي‏گويي وقتي كه آن كار كرد آن صفت براي او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 35 *»

مي‏گويي و پيش از آن كار قدرت بر آن دارد و آن جوره صفات را صفات فعلي مي‏گويند و اين صفات چون پيش از كردن آن كار نيست و بعد پيدا مي‏شود چنانكه زيد پيش از نشستن، صفتش نشسته نيست اگرچه قدرت دارد و بعد از نشستن صفتش نشسته مي‏شود پس اين جوره صفات حادثند و خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و اين صفات نبوده و بعد پيدا شده پس اين صفات حادث است و چون حادث شد مخلوق است و چون مخلوق شد خالق نيست و به خدا نچسبيده و قرين با ذات خدا نيست به جهت آنكه در رتبة ذات او نيست و ذات او هم در رتبه اين نيست پس با هم قرين نخواهند شد چنانكه دانستي.

و اين صفات نيز مخلوق خدا است مثل صفات اضافه و نسبت اين صفات به خدا هم مثل نسبت خانه خداست به خدا چون آفريننده و روزي‏دهنده و امثال آن، كه اينها صفات نيكويي بودند و پسنديده خدا بودند خدا اينها را به خود نسبت داده و الا با ذات خدا جفت نمي‏شوند و غير ذات خدايند و هرچه غير اوست مخلوق اوست.

 

فصل

چون دانستي كه صفات چه معني دارد و چند قسم است الحال بياب معني توحيد صفات را كه بايد خدا را در صفاتش نيز توحيد كني چنانكه در ذاتش توحيد كردي ان‌شاء‌اللّه، پس بدان‏كه توحيد صفات آنست كه بداني كه اين صفتها كه عرض شد كه موجودند و هستند و غير خدايند و مخلوق خدايند نظر ايشان به غير خدا نيست و از براي غير خدا حركت نكرده‏اند و به حكم غير او كاري نكرده‏اند و نخواهند كرد، به رضاي خدا و خواهش او حركت مي‏كنند و بس و از براي خود ايشان ميلي نيست و حركتي به خواهش خود نمي‏كنند پس آن صفات در نزد خدا مانند دست تواند در نزد تو كه هرگز دست تو بي‏حكم دل تو حركت نخواهد كرد و ساكن نخواهد شد پس هر وقت كه دست حركت كرد معلوم مي‏شود كه دل حركت داده است و هر زمان كه دست ساكن شد دليل آنست كه دل او را حركت نداده يا مثل ميت در نزد غسّال كه به هيچ طرف نگردد مگر به حركت دادن غسّال، پس اين صفات كه دانستي كه ذات خدا نيستند و خلق خدايند و حادث مي‏باشند در نزد خدا به اين‏طور مطيع و منقاد او مي‏باشند كه هيچ

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 36 *»

عمل از ايشان نيايد مگر به خواهش خداوند و چون چنين شدند صفت خدا شدند و كار ايشان كار خدا شد و نه از براي خود حركت كنند و نه از براي غير خود مگر براي خدا و به اين سبب نور خدا شدند و خود ايشان هيچ پيدا نيستند و همه نور خدا است و بس، مثال آن هوا است كه يقيناً هوا هست و غير ديوار است يقيناً و لكن چون بنگري غير ديوار هيچ پيدا نباشد و خود هوا ديده نشود با وجود آنكه مي‏داني كه هوا هست پس آن صفات در نزد خدا اين‏طور پنهانند كه هيچ خودشان پيدا نيستند و همه نور خدا پيداست و غير نور خدا هيچ چيز پيدا نيست پس خدا به يگانگي خود در صفات جلوه كرده است و شريكي در اين جلوه و پيدايي ندارد چنانكه در ذات خود شريك نداشت در اين صفات هم شريك ندارد مثلاً زيد عالم است و در علم خود يگانه است و در خانه‏اي هم كه نشسته است يگانه است كسي در آن خانه هم با او شريك نيست پس زيد هم خودش يگانه است و شبيهي ندارد هم در بودنش در اين خانه يگانه است كه كسي ديگر در اين خانه با او نيست. همچنين خداوند عالم هم ذاتش يگانه است و مركب نيست و شريكي در خدايي ندارد و هم در پيدايي خود در اين صفات شريكي ندارد و هيچ‏كس غير از او در اين صفات جلوه نكرده است ولي بايد دانست كه ذات او قرين با اين صفات نيست چنانكه عرض شد و لكن نور او در اين صفات پيداست پس در حقيقت اين توحيد، توحيد نور خدا است كه قرين با همه اين صفات شده است و صاحب همه اين صفات است و خود آن نور هم خلق است و ذات خدا نيست و صفت اعظم اعظم خداست كه همه صفتها صفتهاي اوست پس آفريننده و روزي‏دهنده و هرچه مثل اينها باشد و داناي پوشيده و آشكار و بيناي بندگان و شنونده صداهاي ايشان و هرچه مثل اينها باشد همه صفات نور خداست پس نور خدا خالق و عالم است و همچنين باقي صفات و اين نور قرين با صفات مي‏شود و از اين جهت آن هم خلق است و بايد آن نور را يگانه دانست كه چنانكه ذات خدا يگانه است نور خدا هم يگانه است و اين است آنكه خدا فرموده است در قرآن كه معني آن اين است نيست مثل او چيزي يعني نيست مثل اين نور چيزي زيرا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 37 *»

كه او در اين صفات جلوه كرده و هيچ‏كس در اين صفات جلوه نكرده پس شبيه او چيزي نيست و اما خود خدا با صفتي قرين نشده كه بتوان گفت نيست مثل او چيزي، مثل اين حكايت آن جامه كه زرد است اگر جامه ديگر زرد باشد مي‏گويي اين جامه مثل آن جامه است و اگر جامه زردي ديگر نباشد مي‏گويي نيست مثل اين جامه جامه‏اي يعني در زردي اما اگر جامه رنگ نداشته باشد اصلاً جاي گفتن مثل نيست اصلاً و قطعاً چه بگويي هست چه بگويي نيست. مثَل ديگر، هوا لطيف است و رنگ ندارد پس غلط است اگر كسي بگويد كه چيزي شبيه به هوا در رنگ نيست به جهت آنكه رنگ ندارد، حال آن كه صفت ندارد اصلاً نمي‏توان گفت اين مانند ندارد زيرا كه چيزي كه به چيزي مي‏ماند، در صفت به آن مي‏ماند و اگر صفت نباشد جاي گفتن مانند نيست پس اگر كسي گفت كه فلان مانند ندارد يعني در صفات خود مانند ندارد پس قول خدا كه فرموده نيست مثل او مانندي يعني در صفات مانندي ندارد پس اين يگانگيِ همان نور است كه صفت دارد ولي كسي مثل صفت او صفت ندارد پس بي‏مانند است و اين يگانگي يگانگي خلقي است كه اين يگانگي را عرب واحد مي‏گويد و يگانگي ذات يگانگي است كه عرب آن را احد مي‏گويد و بايد فرق مابين اين دو را بگويم.

بدان‏كه زيد مركب است از اعضا كه به هم گرد آمده است و آن را مي‏گويي يك مرد و يكي به آن مي‏گويي اين جوره يكي بودن كه اجزا داشته باشد يكي بودني است كه عرب آن را واحد مي‏گويد و اما آن‌كه ديگر جزء و جزء ندارد آن را عرب احد مي‏گويد پس زيد احد نيست ولي واحد هست و واحد، نخستِ شماره است و احد از شماره نيست نمي‏بيني كه زيد را مي‏گيري مي‏گويي اين يكي و عمرو را به او مي‏چسباني مي‏گويي اين دو تا پس زيد را نخست قرار دادي و اجزاء دارد و اما احد بالاي شماره‏ها است و در زبان عجمي احد را يك مي‏گويند و واحد را يكي مي‏گويند پس زيد يك نيست ولي يكي است و يكي يعني چيزي كه نسبت به يك دارد مثل كرماني كه نسبت به كرمان دارد و آن ياء كه در آخر يكي است مثل يائي است كه در آخر تهراني و كرماني و يزدي است پس عدد نخستين يكي است يعني نسبت به يك دارد و جلوه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 38 *»

او است در اعداد و شماره‏ها، پس توحيد ذات توحيدي است كه يك‏بودن خدا را بشناسي و توحيد صفات توحيدي است كه يكي بودن صفات را بشناسي يعني صفات خدا نخستين همه موجودات است و اول آن صفات است و خلق، دويم و سيوم مي‏باشند پس خدا هم يك است هم يكي است، يك است در ذات و يكي است در صفات و هركس خدا را يكي نداند يعني صفات او را نخستين خلق نداند مشرك است و وقتي نخستين يكي است كه چيزي با او نباشد و اگر با او چيزي باشد دو خواهد بود نه يكي. پس توحيد صفات خدا آنست كه اقرار كني كه صفات او يكي است و هيچ‏كس با آنها در آن مقام نيست و اين صفات هم به همان يك نور اعظم برمي‏گردد و اوست يكي و اجزاي او اين صفات ديگرند مثل آنكه زيد يكي است ولي شنوا و بينا و گويا و توانا و بويا و دانا و همچنين، و با وجود اينها يكي است همچنين آن نور اول همه صفات را دارد و يكي است و چون مختص خدا است پس يكي بودن خدا همان است و اما ذات خدا يك است نه يكي، پس بفهم اين نكته‏هاي نغز را كه در هيچ كتاب نخواهي يافت و از هيچ‏كس نخواهي شنيد و مشكل‏ترين امور بيان كردن اين مطالب است به اين الفاظ و لاقوة ا÷ باللّه.

 

فصل

بدان‏كه چيزهاي عالم را دو اسم است يكي اسم همه آن يكي اسم خورده‏ها و جزؤهاي آن، مثلاً اسب زرد درشت پردو شكيل، پس شكيل اسم همان اندازه اندام اوست و پردو اسم همان بسيار دويدن اوست و درشت اسم همان كلفتي اوست و زرد اسم همان رنگ اوست و اسب اسم همه آن، پس از زرد همان رنگ آن را مي‏خواهي و مي‏فهمي نه چيزي ديگر و از درشت همان كلفتي آن را مي‏فهمي و مي‏خواهي نه چيزي ديگر و اما از اسب همه آن را مي‏خواهي كه هم زرد است و هم كلفت است و هم پردو و هم شكيل. و همچنين به زيد، عالِم مي‏گويي و همان جهت علم آن را مي‏خواهي و نجار مي‏گويي همان جهت نجاري آن را مي‏خواهي و كوتاه، همان جهت كوتاهي آن را مي‏خواهي و سفيد، همان جهت سفيدي آن را مي‏خواهي و چاق، همان جهت چاقي آن را مي‏خواهي و سنگين، همان جهت وزن آن را مي‏خواهي و اما زيد كه گفتي همه آن را مي‏خواهي

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 39 *»

و همچنين خداوند عالم را اسمهاست چون خالق و رازق و عالم و قادر و رحمن و اللّه و امثال اينها و هيچ‏يك از اين اسمها كلي نيست مگر اللّه كه آن اسمي است كه همه آن اسمها در زير اوست و او بالاي همه اسمها است زيرا كه اللّه به فارسي به معني خداست و خدا كسي است كه دارنده همه صفتها باشد چه صفت ذات و چه صفت اضافه و چه صفت خلق و بعد از لفظ خدا رحمن است زيرا كه رحمن در زبان فارسي به معني بخشنده است و جميع صفات خلقي همه از بخشش عام او است كه شامل مؤمن و كافر در دنيا و آخرت همه هست بعد از آن رحيم كه بزرگ‏تر از همه صفات نيكو است و مخصوص به مؤمنين است و مقابل آن منتقم يعني انتقام‏كشنده از فجار و گناه‏كاران است پس هيچ صفت نيكي نيست مگر آنكه در زير رحيم است و هيچ صفت غضبي نيست مگر آنكه در زير منتقم است و از اين جهت آن سه اسم شريف در بسم اللّه الرحمن الرحيم گذارده شده است يعني به نام خداي بخشاينده مهربان پس خدا اسمي است كه برتري دارد بر همه صفات ذات و صفات اضافه و صفات خلق چرا كه خدا آنست كه همه را داشته باشد و اما بخشاينده اسمي است كه همه صفات خلق در زير اوست چه صفات مهرباني چه انتقامي و غضبي و اما رحيم يعني مهربان اسمي است كه برتري دارد بر همه صفات نيكي كه براي مؤمنان است پس گويا همه اسمهاي خدا در اين بسمله هست از اين جهت فرموده است امام7 كه بسم اللّه الرحمن الرحيم نزديك‏تر است به اسم اعظم از سياهي چشم به سفيدي چشم، چرا كه همه اسمهاي خدا در زير اوست و او بر همه برتري دارد.

باري غرض از اين فصل آن بود كه بيان كنيم كه تو كه به زيد مي‏گويي دراز، بايد زيد كه آنجا ايستاده يك درازي براي بدن او باشد كه تو اين كلمه دراز را به آن بگويي كه اگر تن او كوتاه باشد اين كلمه دراز گفتن تو به او بي‏معني است پس بايد تن او خودش دراز باشد تا اسم درازي كه تو گفتي راست باشد و الا دروغ خواهد بود پس چون لازم شد كه دراز باشد گوييم كه درازي صفت اوست نه ذات او چرا كه وقتي كه بچه بود زيد بود اما دراز نبود درازي تازه پيدا شده و اين اسم درازي براي آن صفت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 40 *»

است كه تازه پيدا شده و پيش‏تر نبوده بفهم كه چه مي‏گويم و درست هوش دار كه مطلب بلند است و همچنين به زيد مي‏گويي قرمز و معني اين قرمز آن صفتي است كه در تن زيد هست و اين لفظ از براي رنگ تن اوست نه از براي خود زيد چرا كه وقتي كه قرمز رنگ نبود به او نمي‏گفتي قرمز بلكه به او مي‏گفتي سفيد چون رنگش قرمز شد گفتي قرمز پس بايد در تن زيد قرمزي باشد تا اسم قرمز راست باشد و الا دروغ خواهد شد و همچنين ساير صفات اما زيد خود اوست كه در همه احوال بوده و در همه صفتها او درآمده و به همه رنگها و شكلها او شده است و خود او زيد است و لكن مي‏گويم كه زيد روي‌ هم ‌رفته شكلي دارد و عمرو روي هم رفته شكلي دارد كه زيد را به جهت آن شكل زيد گفتي و عمرو را به جهت آن شكل عمرو گفتي اگر شكل زيد را از زيد بگيرند ديگر زيد نيست و اگر شكل عمرو را از عمرو بگيرند ديگر عمرو نيست نمي‏بيني كه خدا اگر عمرو را به صورت سگي بكند چنانچه بني‏اسرائيل را به صورت شادي كرد ديگر عمرو نيست و ديگر به او سگ مي‏گويي و اگر سگي را به صورت عمرو كند ديگر به او سگ نمي‏گويي پس معلوم شد كه زيد روي هم رفته يك شكلي دارد كه به واسطه آن شكل او را زيد مي‏گويي و عمرو روي همه رفته شكلي دارد كه عمرو را به واسطه آن شكل عمرو مي‏گويي اگر آن شكل را از ايشان بگيرند ديگر اسم زيد و عمرو بر ايشان راست نيست و همچنين اگر خدا زيد را به شكل حسن كند و حسن را به شكل زيد كند اسمها هم برمي‏گردد ديگر زيد زيد نيست حسن است و حسن حسن نيست زيد است و از اين مثَل واضح‏تر دو تكه موم يكي را به شكل آدمي مي‏سازيم يكي را به شكل شتري پس به آن مي‏گوييم آدم به اين مي‏گوييم شتر به جهت آن شكلها و اما اصل موم نه آدم بود و نه شتر چون به آن شكلها شدند آن اسم بر ايشان راست شد بعد آن آدم را خراب مي‏كنيم به شكل شتر مي‏سازيم و شتر را خراب مي‏كنيم به شكل آدم مي‏سازيم آنگاه اسم برمي‏گردد آن كه آدم بود شتر مي‏شود آن كه شتر بود آدم مي‏شود پس معلوم شد كه آن اسم بزرگ هم براي صورت است و الا اصل خميره اسمي ندارد چرا كه خميره زيد و عمرو و بكر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 41 *»

همه از آب و گل است و آب و گل نه زيد است و نه عمرو پس به سبب شكل زيد و عمرو گفتيم پس زيد و عمرو هم اسم اين شكل است نمي‏بيني كه اگر شكل رفت اسم هم مي‏رود.

چون اين مطلب را دانستي كه همه اسمها چه بزرگ و چه كوچك همه اسم صفات مي‏باشند و تا در بيرون صفتي نباشد اسمي به لفظ نمي‏آيد پس در بيرون خود آن صفت است و در زبان كلمه و اسم زباني آن پس بدان‏كه اصل اسم به زبان عربي است و معني آن نام است و نام علامت چيز است كه به آن علامت چيز را بتوان شناخت پس هرچه به آن چيزي را بشناسي نام او است و لكن علامتها و نشانيها در هر جايي به طوري است پس نشاني زيد در  سخن زاء و ياء و دال است كه به زبان مي‏گويي و در هنگام سخن به اين كلمه از آن نشاني مي‏دهي تا شنونده بداند كه تو كه را مي‏گويي اگر اين كلمه را نگويي نمي‏فهمد كه تو كه را مي‏خواهي پس زاء و ياء و دال گفتني، نشاني سخني اوست و چون به كسي كاغذي بنويسي در عالم خط و نوشتن، نشاني آن كس كلمه زيد نوشتني است وقتي كه بيننده چشمش بر روي كاغذ افتاد و اين نشاني را روي كاغذ ديد مي‏فهمد كه تو آن‏كس را قصد كرده‏اي اگر اين نشاني نبود به راه دور نمي‏شد نشاني بدهي، پس زيد نوشتني نشاني خطي او است و اگر در تاريكي زيد را نبيني و نداني كيست نشاني او صداي اوست به صداي او مي‏شناسي او را پس آن صدا اسم گوشي اوست در تاريكي و نشاني گوشي اوست و همچنين اگر چشمت بر او بيفتد از دور و آن را خوب نبيني نمي‏شناسي چرا كه نشاني او خوب پيدا نيست چون نزديك آمد نشاني او را از رنگ و شكل و قد ديدي به آن نشاني مي‏داني اين زيد است پس آن شكلها كه در تن او هست آن هم نشاني است و گفتيم كه نشاني نام است لكن نامها مختلف مي‏شود و تفاوت دارد نام زباني و نام خطي و نام گوشي و نام چشمي مثلاً، پس همه نامند اما هريك در جايي، پس همه اسمند. پس نامهاي خدا نيز همين قسم است مثلاً خالق گفتني، اسم گفتني خداست وقتي كه نوشتي اسم نوشتني خدا مي‏شود خلق او را كه ديدي آن خلق نشاني ديگر اوست و خالق خودش صفتي است از خدا اگر كسي خود آن را به حسب اعتقاد بشناسد و به اعتقاد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 42 *»

خودش ديده باشد آن همان نام اصلي است كه مثل شكل خود زيد است كه اصل نام، همان شكل خود زيد بود ديگر اين نامهاي گفتني و نوشتني و شنيدني همه تابع او بودند به جهت آنكه اگر آن باشد اينها راستند و فايده دارند و الا فلا، مثل آنكه جسم موم اگر سه‏گوشه باشد اسم زباني سه‏گوشه و نوشتني و شنيدني راست است و الا دروغ است پس اين نامها همه تابع آن نام اصلي مي‏باشند حالا آن صفت خدا كه هست و همه چيزها به آن پيدا شده است آن اصل است و باقي نامها تابع آنند به جهت آنكه شكي نيست كه خالق مثلاً صفت خداست و شكي نيست كه صفت خدا غير خداست پس صفت خالق غير خداست حال كه غير خدا شد اگر خالق اصلش نباشد پس اين خلق از كجا پيدا شد پس خالقي هست حال كه معلوم شد كه هست همان صفت اصلي و نام اصلي است ديگر اين خالق گفتني و نوشتني و خيال‌كردني همه تابع آنند مثل همان زيد كه مثل زديم و همچنين صفت رازق و رحيم و رحمن و اللّه و هر اسمي و صفتي و همه‏جا اسم زيد غير از زيد است و اسم خدا غير از خداست، اگر نه، خدا را نود و نه اسم است اگر همه خدا بود پس خدا نود و نه‌تا بود نعوذباللّه پس اسم خدا غير از خداست غير كه شد مخلوق خداست و چنانكه گفتيم اصلي دارد و فرعي دارد و شخص عارف آنست كه نامهاي فرعي و اصلي خدا را بشناسد و زياده از اين در اين رساله گنجايش نيست و همين‏قدر هم اگر فهم كني كافي است اگر آنچه گذشت را فراموش نكني و آنچه بيايد را گوش دهي و هوش خود را جمع نمايي چرا كه من شرط كرده‏ام كه در اين رساله عاميانه غالب معرفتها و فضيلتها و حكمتها را بگذارم و به حول و قوة خدا خواهم گذاشت.

 

مطلب سيوم

 در توحيد افعال خداست يعني اقرار به يگانگي كارهاي خدا و اين هم توحيد واحدي است نه احدي يعني اقرار به يكي‌بودن افعال بايد كرد نه به يك‌بودن آنها و اين مطلب هم بس مطلبي بزرگ است و لازم است كه آن را در چند فصل بيان كنيم.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 43 *»

فصل

اول بايد بداني معني فعل و كار را تا آنچه را كه مِن‏بعد مي‏گويم دريابي. بدان‏كه فعل به زبان عربي است و معني فارسي آن كار است چنانكه نوشتن كاري است و برخاستن كاري و نشستن كاري است و همچنين، و خدا را نيز كارهاست چون آفريدن و روزي‏دادن و ميرانيدن و زنده‏كردن و آمرزيدن و خشم‏كردن و غير آن از كارها و همه اين عالم كار خدا است و خدا آفريده است و خدا ساخته است و كار از كارگري پيدا مي‏شود پس بايد كه كارگري باشد تا كاري كند و بايد كارگر حركتي بكند تا كار پيدا شود و اگر حركتي نكند و جنبشي ننمايد آن كار يافت نمي‏شود مثلاً تا دست نويسنده نجنبد خط پيدا نمي‏شود و تا تن ايستنده نجنبد ايستادگي يافت نشود و تا زننده نجنبد زدگي يافت نمي‏شود و همچنين همه كاركن‏هاي عالم اگر جنبش نكنند كار از ايشان بروز نكند و اين مطلب بسي واضح است و به غير از اين كار معني ندارد و كاري پيدا نمي‏شود.

و هر جنبشي هم بايد مناسب با آن كار باشد زيرا كه نه با هر جنبشي هر كاري مي‏توان كرد نمي‏بيني كه با جنبشي كه مي‏توان بيل به زمين زد و زمين كند به آن جنبش نمي‏توان ساعت ساخت زيرا كه جنبش ساعت بايد بسيار ملايم و آرام باشد و جنبش بيل زدن بايد بسيار پر زور باشد تا زمين كنده شود و همچنين جنبشي كه در برداشتن سنگهاي گران به كار است در برداشتن مويي به كار نيست و هر كاري را هم اوزاري در كار است پس بريدن چوب را اره بايد و سوراخ‏كردن را مته بايد و تراشيدن را تيشه بايد و همچنين بافتن را اوزاري ديگر ضرور است و نوشتن را اوزاري ديگر و ساعت‏سازي را اوزاري ديگر و اوزار هر چيزي هم بايد مناسب آن چيز باشد در نازكي و سطبري و در اندام و شكل و صفت بايد مناسب همان كار باشد چنانچه اسباب ساعت‏سازي بايد بسي نازك و لطيف باشد و اسباب آهن‏گري بايد بسي سطبر و درشت باشد و همچنين هر كاري اسبابش بايد مناسب آن باشد پس جنبش كارگر در آن اسباب بايد درآيد و آن اسباب را به حركت و جنبش درآورد به جنبشي مناسب در تندي و كندي و سختي و آهستگي تا آن كار راست آيد و الا به حكمت درست نباشد و آن كار راست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 44 *»

نيايد. ببين كه به آن متة ساعت‏ساز مي‏توان آن زور كه به مته نجاران مي‏آوري آورد و همچنين به سوهان ساعت‏سازان نمي‏توان آن قوتي كه به سوهان آهن‏گران مي‏كني كرد پس هر كاري را به قدر طاقت و مصلحت آن جنبشي و اسبابي ضرور است.

و بسا كارها كه اسباب آن همان اعضاي تن تو است و بسا كاري كه اسباب بيروني مي‏خواهد اما آن‌كه اسباب بيروني ضرور دارد چنانكه دانستي و اما آن كه اسباب بيروني نمي‏خواهد مثلاً برداشتن عصا از زمين همان دست تو بس است آلتي ديگر نمي‏خواهد مثلاً نگريستن آلتي به جز چشم نمي‏خواهد مگر وقتي كه ضعيف شود عينك مي‏خواهد يا دوربين مي‏خواهد و شنيدن آلتي جز گوش نمي‏خواهد و بو كردن آلتي جز بيني و سخن گفتن آلتي جز زبان نمي‏خواهد و همچنين يك‌پاره كارها مي‏شود كه آلت آن اين تنها و اسباب خارجي نيست مثل خيال‌كردن كه آلت آن روح انسان است و فهميدنِ معني سخنها آلت آن عقل است و روح را در خيال‏كردن جنبش روحي در كار است و عقل را جنبش عقلي در فهميدن ضرور است جنبش آنها مثل جنبش تن نيست و بسي لطيف است. جنبش، از جايي به جايي شدن است و جنبش روح و عقل از جايي به جايي چون تن نمي‏شود بلكه در عالم خود از جايي به جايي مي‏شود و آن جنبش به چشم تن درنمي‏آيد ولي عقل مي‏فهمد كه از اين معني به معني ديگر جنبيد و از اين خيال به خيال ديگر حركت كرد و در عالم خيال حركتها مي‏كند و همچنين حركتهاي انسان در خواب، تن او نمي‏جنبد و روح او حركتها مي‏كند و جاها مي‏رود و مي‏آيد و كارها به آن جنبشها مي‏كند. پس در اين فصل يافتي كه هر كاري كارگري مي‏خواهد و هر كارگري جنبشي و اسبابي مي‏خواهد تا آن كار راست آيد پس اين سخن عاميانه را نگاه‏دار كه بس مطلبي نغز است و به كار مي‏آيد.

 

فصل

 بدان‏كه اگرچه خدا محتاج به جنبش نيست و اسباب در كار خود ضرور ندارد اما آفريده‏هاي او محتاج به جنبشي هستند و محتاج به آلتي هستند كه تا خداوند آلتي نگيرد و جنبشي در آن آلت نگذارد آنها خبر نمي‏شوند و آن كارِ مطلوب در آنها يافت نمي‏شود مثلاً خدا اگر بخواهد هوا را گرم كند با حرارت

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 45 *»

و گرمي آفتاب و ستارگان گرم مي‏كند و اگر بخواهد جايي روشن كند با ستاره و چراغ روشن مي‏كند و اگر بخواهد درختي بجنباند با باد يا دستِ  كسي مي‏جنباند و اگر بخواهد چيزي بروياند با بهار و تابستان مي‏روياند و اگر بخواهد بخشكاند با پاييز و زمستان مي‏خشكاند و اگر بخواهد چيزي را بپزد با آتش مي‏پزد و اگر بخواهد كسي را بكشد با شمشير و ناخوشيها و زهرها مي‏كشد و همچنين هر كاري را با اسبابي مي‏كند و جنبشي هم در آن اسباب خلق مي‏كند تا آن كار بشود و اين از نقص خدا نيست و خدا نقص ندارد ولي آفريده‏هاي او ناقصند و نمي‏فهمند اراده خدا را كه به آن طور بشوند نمي‏بيني عالِمي كه هيچ نقص در علم او نيست اگر به طور علم خود سخن گويد عامي نمي‏فهمد بايد آن را واضح كند تا مناسب عامي شود آنگاه عامي بفهمد و اين از نقص عالم نيست بلكه از نقص عامي است و عالم وقتي ناقص است كه نتواند آن حرف را آشكار كند به طوري كه عامي بفهمد پس خدا آنگاه ناقص بود كه نمي‏توانست اسبابي و جنبشي خلق كند كه خلق او از اراده او خبر شوند نمي‏بيني كه اگر در دل من چيزي باشد و تو نفهمي نقص تو است نه نقص من و اگر من نتوانم كه آن چيز را به سخن درآورم تا تو بفهمي آنگاه نقص من مي‏شود پس خدا هم اراده‏ها دارد خلق نمي‏فهمند به جهت آنكه آن اراده لطيف است و خلق را آن قابليت نيست كه آن را بفهمند تا چنان شوند پس اگر خدا اراده خود را حالي خلق نكرده بود به طوري كه بفهمند نقص خدا بود پس چون همة خلق ناقصند از اراده او آگاه نمي‏شوند لهذا اراده‏هاي خود را در جنبشهاي ظاهري و با آلتهاي ظاهري براي خلق آشكار كرد كه بفهمند مثلاً عقل تو اگر بخواهد كه عصا برداشته شود چون عقل لطيف است و عصا كثيف، عصا از اراده عقل تو خبر نمي‏شود تا بلند شود پس عقل تو جنبش اراده خود را در دست تو پيدا مي‏كند و دست تو را آلت برداشتن مي‏كند و چون تن تو هم مثل عصا كثيف است و با عصا هم‏زبان و هم‏جنس است عصا از خواهش و جنبش دست خبر مي‏شود اطاعت مي‏كند و برداشته مي‏شود بفهم چه مي‏گويم.

پس خدا لطيف است و از خواهش او خلق او خبر نمي‏شوند خواهش خود را در بعضي از خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 46 *»

خود حركت مي‏دهد و آن خلق را به جنبش درمي‏آورد تا خلق ديگر از آن اراده خبر شوند و اطاعت كنند مثلاً خدا را رضاها و غضبها بود خلق خبر نداشتند تا اطاعت كنند آن رضا و غضب خود را بر زبان پيغمبران جاري كرد آن پيغمبران زبان جنباندند و صداها آمد موافق رضا و غضب خدا خلق شنيدند اطاعت كردند، اگر بر زبان پيغمبران آن رضا و غضب جاري نشدي هيچ‏كس از آن دو آگاه نشدي. و همچنين كارهاي خلقتي خدا همه‏كس از اراده او آگاه نمي‏شوند پس بايد در خلقي بگذارد تا آن خلق اراده كند، آن اراده اراده او شود و خلق بشنوند و عمل كنند پس چون خواست چوب را بسوزاند چوب از اين خواهش خبر نداشت تا بسوزد به اطاعت او، خدا اراده خود را در آتش گذاشت آتش به سوزانيدن جنبيد چوب خبر شد كه خداي او گفته بسوز سوخت پس آتش پيغمبر بود براي چوب در رسانيدن تكليف سوختن و همچنين مي‏خواست زمين گل شود و روان گردد زمين نمي‏فهميد، جنبش و خواهش خود را در آب گذاشت آب با او هم‏زبان بود و به او گفت كه خدا چنين مي‏خواهد شنيد و چنان شد پس آب پيغمبر او بود در اين مطلب، اگر گويي به آب مثلاً كه گفت او هم خلق بود و اراده خدا را نمي‏فهميد مي‏گويم به آب مثلاً دست تو گفت كه حركت كن يعني تو او را حركت دادي و همان اراده خدا را به آن رساندي اگر گويي به تن من كه گفت مي‏گويم روح تو يعني روح بخاري كه در تن تو است اگر گويي به او كه گفت مي‏گويم روح فلكي و همچنين هر خلقي كه حركتي مي‏كند به او كسي ديگر كه واسطه مابين او و بالاتر است مي‏گويد و همچنين همه اسبابها و آلتها برمي‏گردند به يك سبب كه او سبب كل است و آلت همه اوست و آن يك خلق چنان لطيف است كه ديگر حاجت به هيچ واسطه ندارد جنبش خدا در او بي‏واسطه جاري مي‏شود و او خواهش خدا را بي‏واسطه مي‏فهمد و شايد از همين دليلها هم فهميدي كه بايد كار به جايي رسد كه بي‏واسطه بفهمد و يك نفر باشد كه از همه بهتر و لطيف‏تر باشد و جنباننده همه‌چيز آن باشد و سبب همه‌چيز آن باشد مثل چرخهاي ساعت كه هر چرخي را چرخي ديگر مي‏گرداند تا كار به فنر مي‏رسد كه فنر همه را مي‏چرخاند و او را ديگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 47 *»

چرخاننده ظاهري نيست و ديگر امر باطني آن را مي‏چرخاند پس چون اين ساعت آسمان و زمين را در گردش بيني كه هر چرخي، چرخي ديگر را مي‏گرداند بفهم كه در اين ميانه ساعت‏ساز يك فنري گذارده كه همه را به گردش دارد و آن فنر هم از صنعت آن ساعت‏ساز است و هيچ مخلوق به ذات خدا نگردد چرا كه ذات خدا چندان لطيف است كه هيچ خلقي او را نمي‏فهمد و با او جفت نمي‏شود و به او نمي‏تواند رسيد و ذاتي است يگانه، ديگر جنبشي ندارد و جايي ندارد كه از جايي به جايي شود و بجنبد تا ديگري را بجنباند و كسي به او نمي‏رسد تا به جنبش او بجنبد بلكه خلقي خلق كرده كه جنبش كار او است و او جنباننده هر چيزي است به جنبش خود اگر گويي آن خلق اول را خدا چگونه خلق كرد و چگونه از خدا خبر شد گويم گونه‏ها را خدا به او آفريد آنجا گونه نيست، اگر گويي به چه كيفيت خلق كرد گويم كيفيتها را به او و جنبش او خلق كرده آنجا كيفيت نيست، اگر گويي از چه خلق كرد او را گويم ازها را به او آفريد، اگر گويي در چه آفريد او را گويم درچه‏ها به او پيدا شد، مجملاً هر سخني و هرچه در او سخن شود و از او سخني رود به جنبش او پيدا شده پس در خود او سخن نرود و او طور ندارد پس بي‏طور و بي‏كيفيت و بي‏اسباب و بي‏خميره او را خدا آفريد و خود اوست جنبش خدا و اسباب خدا در آفرينش هر كاري، قلم آنجا رسيد و سر بشكست اين حرفها آنجا نيست ميان او و خدا مياني نيست مناسبتي نيست بي‏نسبتي نيست جدايي نيست يگانگي نيست بستگي نيست رستگي نيست نزديكي نيست دوري نيست جفتي نيست تنهايي نيست چرا كه همه اين حرفها به آن پيدا شده و خدا همه را با آن خلق كرده پس آنجا حرف نيست اصلاً اگر بي‏حرف مي‏فهمي بفهم و الا حرف برنمي‏دارد.

فصل

چون كارهاي خدا را شناختي و دانستي كه كارهاي او تفاوت دارد و هر كاري را با اسبابي مي‏كند و حركتي و جنبشي مناسب آن كار در آن اسباب مي‏گذارد پس بدان‏كه اين اسبابها همه به يك سبب بندند و آخر همه به يك سبب مي‏رسد كه او حركت‏دهنده و جنبانندة كل است و اول اسباب نشايد كه زياده از يك باشد به آن جهت كه همه اسباب، خلق خدايند و شكي نيست كه اين اسباب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 48 *»

بعضي بالاترند و بعضي پست‏تر و بعضي لطيف‏ترند و بعضي كثيف‏تر پس هريك از آنها كه صفايشان بيشتر است و لطيف‏ترند، به خدا نزديك‏ترند و هريك كه كثافت آنها بيشتر است از خدا دورترند و هرچه به خدا نزديك‏تر است بايد صفات خدا در آن بيشتر ظاهر باشد و هرچه از خدا دورتر است بايد صفات خلقي در آن بيشتر پيدا باشد و دانستي پيش از اين كه صفات خدا غير خداست پس عجبي نيست اگر در كسي صفات خدا جلوه كند نمي‏بيني كه علم صفت خداست در دانايان ظاهر شده و در نادانان جلوه نكرده و بينايي صفت خداست در بينايان پيدا شده و در كوران پيدا نشده و قدرت صفت خداست در توانايان پيدا شده و در ناتوانان پيدا نشده است و همچنين باقي صفات پس اشياء اول بر دو قسم مي‏باشند يكي آن‌كه نماينده صفات خدا نيست يكي آن‌كه نماينده صفات خدا هست و مثَل اين دو مثل آجري است كه شب زير آسمان بگذاري و مثل ظرف آبي، در آن ظرف آب ستارگان پيدا هستند و در آن آجر هيچ ستاره پيدا نيست و دويم اشيائي كه صفات خدايي در آنها پيدا است بر چند قسم مي‏باشند يعني مرتبه‏ها دارند هركس به قدر قابليت خود مثل آنكه شب يك كاسه آب در زير آسمان مي‏گذاري و در او يك ستاره يا دو ستاره پيداست و طشتي مي‏گذاري در او ده ستاره پيداست و در حوضي پانصد ستاره پيداست و در دريا همه نيمه بالاي آسمان پيداست و اگر همه زمين از پشت و رو دريا بودي كل آسمان و ستارگان در آن پيدا مي‏شدي حال آن كسان كه صفات در ايشان پيدا مي‏شود به تفاوت هستند پس هرچه ظرفيت و صافي قابليت كسي زياده شود نمايش صفتهاي خدا در آن بيشتر مي‏شود و هركس كه نيك است از نمايش صفتي از صفات خداست نيكي آن و هركس كه بد است از كثافت اوست كه نمايش صفت خدا در آن نشده، مجملاً نيك نيست جز خدا هركس كه خورده‏اي نيك است همان‏قدر از صفات خدا در آن ظاهر شده و همه شريعت پيغمبران براي صيقل‌زدن آئينه دلها است و گشادشدن سينه‏ها تا صفات خدا در آنها بسيار پيدا شود و لكن مردم پا به بخت خود مي‏زنند و قبول نمي‏كنند و الا خدا در رحمت خود كوتاهي نكرده.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 49 *»

باري چون دانستي كه هركس صاف‏تر است صفات خدا در آن بيشتر است و هركس كدورتش بيشتر است كم‏تر دارد پس بدان‏كه اول اسباب كه به آن همه اسباب و همه كارها به انجام رسيده و مي‏رسد چون نزديك‏تر است به خدا و آنقدر صفات توانايي و علم و خواهش خدايي در آن يافت مي‏شود كه همه خلق را او مي‏جنباند پس بايد كه همه صفات خدا در آن باشد به جهت آنكه صفات خدا خلق هستند و ما گفتيم اول اسباب آن است كه همه‌چيز آخر به آن مي‏رسند پس بايد آن اول خلق واحد و يگانه باشد زيرا كه اين يگانگي هم يك صفتي است از صفات خدايي و مخلوق هم هست چنانكه پيش‏تر يافتي و بايد در جايي يافت شود و چون هيچ‏كس به نزديكي آن اول اسباب نيست و صافي‏تر و خالص‏تر از آن نيست بايد اين صفت آنجا يافت شود و كه غير از آن لايق‏تر به آن كه در آن يافت شود آخر نه همة هرچه غير از آن سبب اولي است همه در زير اويند پس اگر آن كه زير اوست لايق باشد بايد آن كه بالا است لايق‏تر باشد چرا كه او فيض‏رساننده به همه اينها است كه در زير اوست پس او سزاوارتر است به صفت يگانگي از همه‏كس و كسي هم كه پيش‏تر از او نيست مگر خدا و خدا هم از صفت بالاتر است پس صفت يگانگي و هر صفت نيكي مال همين سبب اول است پس معلوم شد كه او يگانه است و مضايقه نيست كه كسي هم كه در زير آن باشد آن هم يگانه شود اما مثل يگانگي او نيست زيرا كه او از همه‏كس خالص‏تر و بهتر است و دليل ديگر آنكه همه بسياري‏ها به او پيدا شده و خدا همه بسياري‏ها را به واسطه او خلقت كرده پس او پيش از بسياري است جايي كه او هست بسياري آنجا راه ندارد پس وقتي كه بسياري آنجا راه ندارد يگانه خواهد بود بلكه اين‏جوره يگانگي‏ها كه در ميان اين اسبابها پيدا مي‏شود اينها را هم خدا به واسطه آن خلق كرده و او پيش از اين‏جوره يگانگي‏ها هم هست پس نه اين يگانگي‏ها و نه اين بسياري‏ها در آنجا يافت مي‏شود پس آن يگانه‏اي است كه شباهت به هيچ يگانه و بسياري ندارد بفهم چه مي‏گويم و هوش خود را جمع كن كه اين مطلبهاي بلند نازك از اين واضح‏تر يافت نمي‏شود و در قوه كسي نيست كه به اين صافي و واضحي و عاميانه‏اي حرف را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 50 *»

بگويد.

پس معلوم شد كه آن آلت اول و سبب اول از همه يگانه‏ها يگانه‏تر است و آئينه سرتاپانماي صفتهاي خدا اوست و او جنباننده هر چيزي است كه در عالم حركت مي‏كند،

 

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

   
    اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

و جنباننده‏اي به غير از او نيست پس جنبش اوست كه در هر چيزي است ببين در ساعت كه اين همه چرخها حركت مي‏كند هيچ جنباننده‏اي غير از فنر هست بلكه همان به تنهايي خود حركت‌دهنده همه چرخها است.

مثلي ديگر، آفتاب چون درآيد صحن خانه به نور او روشن مي‏شود و از نور صحن خانه ارسي روشن مي‏شود و از نور ارسي، صندوق‏خانه روشن مي‏شود و از نور صندوق‏خانه آن پستو كه در صندوق‏خانه است روشن مي‏شود و اگر پستوي ديگر باشد از نور پستوي اول روشن مي‏شود و همچنين اگر هزار پستو در پستو باشد هر دويمي از نور اولي روشن مي‏شود اگر آفتاب غروب كند نور همه تمام مي‏شود و چون برآيد همه روشن مي‏شود و هر پستويي نمي‏بيند مگر پستوي جلوي خود را و از آفتاب خبري ندارد از همان پستوي جلوي خود نور مي‏گيرد.

مثلي ديگر، آئينه‏اي مقابل چراغي بگير عكس چراغ در آن آئينه مي‏افتد آئينه ديگر مقابل آن آئينه بگير عكس آئينه اول در آئينه دويمي مي‏افتد و چون آئينه سيومي بگيري عكس دويمي در آن مي‏افتد و همچنين اگر هزار آئينه بگيري برابر يكديگر عكس هريك در آن ديگري مي‏افتد حال اگر چراغ خاموش شود همه آن عكسها كه در آن آئينه‏ها بود همه تمام مي‏شود و اگر روشن كني همه روشن مي‏شود و عكس چراغ در همه پيدا مي‏شود حالا پس روشن‏كننده همه آئينه‏ها همين يك چراغ است و روشن‏كننده همه اتاقها همان يك آفتاب است و حركت‏دهنده همه چرخها همان يك فنر است اين همه مثلهاي آشكار آورديم تا آن مطلب پنهاني را بفهمي.

پس جنباننده كل ملك همان يك سبب اول است كه يگانه است اگر او التفات برگيرد همه عالم از هم بپاشد و اگر التفات كند همه برقرار خود باشد و او كارگر همه كارهاست و لكن هر چيزي را با آلتي كند چنانكه نجار كارگر همه تخت است اما با اره بريد

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 51 *»

و با تيشه تراشيد و كوبيد و با مته سوراخ كرد و با رنده صاف كرد و با دست آلات را به حركت آورد و اجزايش را به هم جفت كرد و با چشم ديد و با عقل فهميد و كننده و نجار همان خود او بود كه اين همه آلتهاي اوست پس خدا با آفتاب روز ساخت و با زمين شب و با ابر آب ساخت و با آب گياه رويانيد و سيراب كرد و با نان سير كرد و با زهر كشت و با پازهر شفا داد و همچنين هر كاري با يك چيزي ساخت و كننده او است در همه‏جا با قدرت خود كه همان خلق اول است و آلت اول و آن يكي است پس اگر اين را درست فهميدي و اعتقاد كردي توحيد افعال حاصل كردي و خدا را در همه كارهاي عالم يگانه دانستي و هركس كه در عالم كارگر ديگر گويد از مذهب مسلمانان بيرون رفته و به مذهب گبران داخل شده است چرا كه آنها مي‏گويند كه كارگر عالم دوتا است هر چيز نور و خير و كمال است يزدان ساخته و هر چيز ظلمت و شر و نقص است اهريمن ساخته و دو صانع و كارگر مي‏دانند و اما مذهب اسلام آنست كه خدا خالق هر چيزي است و بس و به جز او خالقي ديگر نيست و قرآن و كتابهاي پيغمبران همه به اين‏طور نازل شده و يافتي كه به عقل هم همين درست است و خدا شريك و جفت در خلقت ندارد در قرآن است كه بگو خدا خالق هر چيزي است هرچه به آن چيز گويي خدا خالق اوست پس اين است توحيد افعال به تمامي دل خود متوجه آن شو تا بفهمي و نظر مكن كه لفظهايم عامي است چرا كه عمداً چنين نوشتم كه عوام بفهمند و عذر نداشته باشند روز قيامت كه ما غافل بوديم و اينك عذر ايشان تمام شد كه سخن‏گويي به لهجه خود ايشان با ايشان سخن گفت و مطلبهاي بلند را براي ايشان واضح كرد.

فصل

بدان‏كه از مسئله‏هايي كه بسيار ضرور مي‏شود مسئله بدا است كه ملاها همه در اين سخن گفته‏اند و هيچ‏يك كنه او را نفهميده‏اند مگر هركس كه از قرآن و حديث و به نور خدايي فهميده باشد و اينك براي تو آن را به زبان فارسي فصيح بيان مي‏نمايم كه به طور درست بفهمي. پس بدان‏كه بدا در ميان مخلوق معنيش آنست كه انسان در كاري هست بعد از آن براي او راههايي چند پيدا مي‏شود كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 52 *»

آن كار را ترك مي‏كند و كار ديگر مي‏كند مثلاً مي‏خواست سفر برود اسبابي چند فراهم آمد كه موقوف كرد عرب مي‏گويد براي فلاني بدا حاصل شد يعني براي او چيزي هويدا شد كه پيش‏تر هويدا نبود به جهت آنكه اگر از اول مي‏دانست كه راه دزد دارد مثلاً عزم سفر نمي‏كرد پس اول نمي‏دانست به خيالش مي‏رسيد كه راه امن است عزم سفر كرد بعد برايش ظاهر شد كه راه دزد دارد موقوف كرد پس برايش بدا حاصل شد يعني فهميد آنچه را كه نفهميده بود و همچنين هركس كاري مي‏كرد بعد فهميد كه كار ديگر بهتر است اولي را ترك كرد و آن كار ديگر را كرد مثلاً ساكت بود سخن گفت يا نشسته بود برخاست و همچنين مي‏گويند كه بدا برايش حاصل شد.

بعد علما با هم جدالها كرده‏اند بعضي گفته‏اند كه بدا براي خدا مي‏شود بعضي گفته‏اند نمي‏شود و آنچه قرآن به آن نازل شده و ائمه فرموده‏اند آنست كه بدا براي خدا مي‏شود ولي بايست معني آن را فهميد و چون بعضي از ملاها معني آن را نفهميدند و از خاندان عصمت معني آن را نگرفتند انكار كردند و حق آنست كه بدا از براي خدا هست به اين‏طور كه عرض مي‏شود و اقرار به بدا بزرگ‏تر عبادتها است هركس اقرار كند به بدا براي خدا، بزرگ‏تر عبادتها را به جا آورده و هيچ پيغمبري نيامده مگر آنكه به بدا اقرار كرده و مثَل آن در خدا مثل آنكه اول حكم كرد كه ابراهيم پسرش اسمعيل را ذبح بكند بعد بدا حاصل شد و گوسفند فدا  فرستاد و همچنين حضرت آدم نبود بدا حاصل شد و خلق كرد و عذاب بر قوم يونس فرستاد و بدا حاصل شد و عذاب برطرف شد و همچنين اسمعيل پسر حضرت صادق7 را در نظرها جلوه داد كه او شايسته امام بودن است بعد بدا حاصل شد و او را ميراند پيش از پدر خود و همچنين جميع آنچه نبوده و تازه پيدا مي‏شود از شب و روز و حوادث و ظهور امام و رجعت و قيامت و عفو و مؤاخذه همه بداست كه نبوده بعد پيدا مي‏شود و سبب بدا از براي خدا آنست كه عاميانه عرض مي‏شود.

بدان‏كه خدا سخي است و غني، اما معني آنكه غني است آنست كه احتياج به هيچ‌چيز و هيچ‏كس ندارد و حاجتي و مطلبي و خواهش دلي و ميلي و شهوتي در ذاتش نيست پس او به طبع خود ميل به ايجاد هيچ‌

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 53 *»

چيز نكند و او را حاجت به خلق‏كردن نيست و در ذات هم ميلي تازه پيدا نمي‏شود به جهت آنكه ميل غير از خود خداست و چون غير او شد خلق اوست، و خلق او در ذات او چه مي‏كند پس ميلي در ذات خدا نيست و خدا شباهت به خلق ندارد كه چون خلق ميل كند پس خدا غني است و به ميل خود كاري نمي‏كند و ميل كسي مي‏كند كه محتاج باشد، و سخي هم هست خداوند كه هركس هرقدر از خدا سؤال كند به او مي‏دهد نه كم و نه زياد اما كم اگر بدهد بخيل مي‏شود و اگر زياده بدهد بي‏طلب و قابليت بنده، پس به ميل خود داده و خدا ميلي در ذات او نيست پس بنابراين، عطاي خدا به قدر حاجت بنده مي‏باشد نه كمتر نه زيادتر پس هرچه بنده رو به او كند او هم همان‏قدر رو مي‏كند و اگر از هرجا بنده برگردد خدا هم برمي‏گردد مثلاً آنكه كسي اگر از مشرق رو به تو بكند تو هم رو به آن كني و هرچه او پيش آيد تو هم پيش روي و چون او از اثناي راه برگردد تو هم برگردي و لكن تو مي‏دانستي كه اين شخص از اثناي راه برخواهد گشت و پيش تو نخواهد آمد اما به دو جهت تو رو به آن مي‏كني يكي آنكه سخي هستي و او همين‏قدر كه رو به تو كرد مكافات همين‏قدر عمل او بايد پيش تو ضايع نشود اگرچه به سر نمي‏رساند لكن همين‏قدر كار هم كه كرده بايد پيش شخص سخي ضايع نشود پس هرقدر او رو كرد تو هم رو كردي و دويم آنكه به جهت اتمام حجت كه فردا نگويد كه من رو كردم ديدم تو التفاتي نكردي من هم برگشتم پس هرچه او رو به تو مي‏آيد تو هم رو به او مي‏روي تا حجت او تمام شود و ديگر نتواند آن حرف را بزند. الحال چون خداوند سخي است هرقدر قابليت در خلق پيدا مي‏شود او هم همان‌قدر عطا مي‏كند خواه آن قابليت كامل باشد و طلب خود را به سر برساند خواه نرساند مثل آنكه كسي جامه‏اي به جهت تو مي‏دوزد از عدل تو آنست كه اگر يك سوزن زده به قدر يك سوزن به او انعام كني و اگر دو سوزن زده به قدر دو سوزن و اگر ثلث جامه را دوخته به قدر ثلث اُجرت و اگر نصفه دوخته نصفه و اگر تمام دوخت تمام، حال اگر دارد جامه مي‏دوزد و تو به علم غيب بداني كه اين جامه را تمام نمي‏كند از عدل نيست كه اجرت نصف جامه را ندهي هرقدر دوخت همان‏قدر اجرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 54 *»

به او مي‏دهي تا عدل و انصاف شود الحال قابليت خلق خدا هم خورده‌خورده تمام مي‏شود يك‏دفعه هيچ چيز او تمام نمي‏شود نمي‏بيني كه نطفه در شكم چهل روز نطفه است بعد تا چهل روز ديگر علقه مي‏شود يعني خون بسته بعد تا چهل روز ديگر مضغه مي‏شود يعني گوشت جويده بعد تا چهل روز ديگر استخوان در او مي‏بندد بعد تا چهل روز ديگر بر او گوشت مي‏رويد بعد تا چهل روز ديگر بر او روح دميده مي‏شود پس بدن انسان خورده‏خورده درست مي‏شود و هميشه فيض خدايي در كار است كه اگر نباشد چيزي موجود نشود پس هرگاه نطفه در شكم قابليت علقه پيدا كرد خدا او را علقه بايد بكند خواه بداند كه فردا سقط مي‏شود خواه بداند كه سقط نخواهد شد و اين طفل خواهد رسيد پس چون قابليت علقه پيدا كرد خدا او را علقه مي‏فرمايد بعد از آن فردا اگر قابليت مضغه پيدا شد او را مضغه مي‏كند و اگر قابليت سقط‌شدن پيدا شد او را ساقط مي‏فرمايد پس چون او را ساقط كرد مي‏گويي بدا شد به جهت اينكه اين زن حامله شد و بايستي بزايد و خدا نخواست و ساقط شد و پيش‏تر هم خدا مي‏دانست كه اين ساقط مي‏شود مقتضاي كرم او آن بود كه هرقدر قابليت پا پيش گذارد او هم همان‏قدر پا پيش گذارد و هرچه اين طلب كند او عطا كند همين‏قدر طلب كرد او هم همين‏قدر عطا كرد و همچنين ساير چيزهاي عالم به همين‏طور خواه كار تمام شود و خواه تمام نشود هرقدر قابليت مردم طلب كند خدا همان‏قدر مي‏دهد و با وجود اين مي‏دانست كه آيا از نصفه طلب برمي‏گردند يا نه و اين از عين كرم و جود او بود اگر كسي اين معني را انكار كند جود خدا را انكار كرده يا بايد علم خدا را انكار كند كه پيش‏تر چنان مي‏دانست كه اين كار مصلحت است كرد بعد از چندي ديد مصلحت نيست پشيمان شد چنانكه يهود مي‏گويند كه در عهد نوح، خدا پشيمان شد از خلق مردم گفت پس همه را هلاك مي‏كنم نعوذباللّه. پس اگر خدا هم عالم و داناست و هم صاحب كرم، هم مي‏داند كه فردا چه اقتضا خواهد كرد و قابليت هركس چون خواهد شد و هم به قدر خواهش ايشان به ايشان مي‏دهد خواه نفع به ايشان كند يا ضرر زيرا كه به خود خدا نه نفع خواهد كرد نه ضرر پس نيك درياب كه مسئله مشكل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 55 *»

است.

فصل

خداوند عالم را دو لوح است يك لوح بالاتر است و يك لوح پايين‏تر علم آن لوح بالا پيش خود خداست و علم لوح پايين را به ملائكه خود و پيغمبران و امامان نشان داده، در آن لوح بالا آنچه خواهد شد تا آخر، همه نوشته است كه ديگر عوض و بدل نمي‏شود و خدا همه را مي‏داند كه هر چيزي تا آخر چه‏طور خواهد شد، به سر مي‏رسد يا نمي‏رسد تمام مي‏شود يا نمي‏شود همه اينها در آن لوح بالايي نوشته شده است و اسم اين لوح را به عربي لوح محفوظ مي‏گويند يعني لوحي كه ديگر عوض و بدل نمي‏شود و خدا آن را از عوض و بدل شدن نگاه داشته است و آن لوح علم خود خداست هيچ ملكي و پيغمبري آن را نمي‏داند و اما لوح پاييني لوحي است كه خورده‏خورده در او چيزها نوشته مي‏شود گاه باشد كه امروز در او چيزي نوشته مي‏شود و فردا پاك مي‏شود و چيز ديگر نوشته مي‏شود، پس‏فردا آن هم پاك مي‏شود و چيزي ديگر نوشته مي‏شود و همچنين هر ساعتي گاه باشد عوض و بدل شود و اين لوح علم عوض و بدل است كه به زبان عربي لوح محو و اثبات مي‏گويند يعني لوح پاك‏كردن و نوشتن كه هر ساعت آن كه نوشته بود پاك مي‏شود چيز ديگر نوشته مي‏شود.

مثَل اين دو لوح را از اين دنيا بياوريم كه به چشم ببيني، مثلاً ديواري با آجر و گچ ساخته‏اند چون تو به اين ديوار بگذري و در او فكر كني گويي كه اين ديوار صدسال برپا خواهد ماند و در ذهن تو همين‏طور نقش مي‏شود و هرجا مي‏نشيني مي‏گويي ديواري ديدم كه صدسال برپا خواهد بود ناگاه كسي رود و با كلنگ و تيشه پاي آن را خالي كند چون تو بر آن بگذري گويي ساعتي ديگر خواهد افتاد پس آنچه اول در ذهن تو نقش بسته بود پاك شد و اين نقش دويمي نقش بست باز كسي اتفاق بيايد و پاي آن ديوار را به زودي با گچ و آجر دومرتبه بسازد و مضبوط كند باز چون تو بر آن بگذري در ذهن تو نقش مي‏بندد كه اين صدسال ديگر برپا خواهد ماند پس نقش اولي پاك شد و نقش دويمي نقش بست. مثلي ديگر، مريضي بيني در حال مردن گويي دوساعت ديگر مي‏ميرد و در ذهن تو چنين نقش شود طبيبي آيد و او را معالجه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 56 *»

كند و چاق كند چون او را ببيني مي‏گويي از مردن جست و ديگر نمي‏ميرد، ماري آيد و او را زهر زند چون او را ببيني نقش اول از نظرت پاك شود و نقش دويم شود كه ساعتي ديگر خواهد مرد.

پس لوح دويمي مثل همين ذهن تو باشد كه سر هم چيزها در آن نوشته شود و پاك شود باز چيز ديگري نوشته شود به همين‏طور كه شنيدي و هر لحظه بر او چيزي نوشته مي‏شود و اما لوح اولي همه آنچه خواهد شد نوشته است مثلاً در مثل اولي نوشته است كه فلان ديوار روز شنبه چگونه است و در يكشنبه چگونه خواهد شد در دوشنبه چگونه سه‏شنبه چگونه و همچنين تا روز قيامت و تا ملك خدا هست همه‌چيز آنجا نوشته است و اما لوح دويمي هر روز كه پيش آيد همان حالتِ همان روز نوشته شود و چون ملائكه و پيغمبران و امامان بر آن لوح پاييني نظر كنند بينند كه نوشته است كه فلان ديوار صدسال برپاست و خبر دهند كه در لوح اين‏طور نوشته شده است و چون فردا شود آن اولي پاك شود و نوشته شود كه يك روز برپا ماند خبر دهند كه براي خدا بدا حاصل شد اول مقدر كرده بود كه صدسال ماند الحال مقدر كرد كه يك روز ماند باز چون پس‏فردا نظر كنند بينند يك روز پاك شده و پنجاه‌سال نوشته شده است گويند براي خدا بدا حاصل شد و باز پنجاه‌سال مقدر شد كه بماند و همچنين ساير چيزها، و ملائكه و پيغمبران و امامان اين لوح پاييني را مي‏بينند و لوح اولي را خدا مي‏داند و بس و هيچ‏كس بر آن مطلع نيست جز خداوند عالم مگر هركس را كه خدا بخواهد بخصوصه چيزي از آن لوح به او تعليم كند آن وقت همان‏قدر را مي‏داند نه زياده و هر وقت كه پيغمبري يا امامي از راه معجزه بخواهد خبري بدهد خدا از آن لوح اول به او ياد خواهد داد تا خلاف نشود و هر وقت كه معجزه نباشد و ضرور نشود بسا باشد كه علم آن لوح را به او ننمايد و همان علم لوح دويمي را به ايشان داده و در شبهاي قدر احوالات آن سال تا شب قدر ديگر به پيغمبر و امامان نازل شود يعني آن احوالات كه ديگر عوض و بدل نمي‏شود پس به تعليم خدا مي‏دانند آنچه در آن سال حكماً خواهد شد كه ديگر عوض و بدل نمي‏شود و يك فرق مابين علم خدا و علم بنده همين است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 57 *»

كه خدا علم به لوح محفوظ دارد و بنده ندارد مگر هرچه خدا به تعليم خاص تعليم فرموده باشد و قرآن به آن معني فروفرستاده باشد و جميع آنچه خدا خلق كرده در آن لوح اولي است و آنچه مي‏خواهد از آن لوح نسخه برمي‏دارد و براي امامان فرومي‏فرستد و امامان آن را به علم ياد مي‏گيرند اما به چشم نمي‏بينند اما لوح دويمي را به چشم مي‏بينند و واجب هم نيست كه هرچه در لوح دويمي است پاك شود و چيز ديگر نوشته شود اي بسا چيزي كه پاك‏شدني نيست و ائمه: آنها را هم مي‏دانند و همين‏قدر از معني بدا كافي است در مثل اين رساله.

 

فصل

بدان‏كه از جمله افعال خدا كه واجب است دانستن آن عدل خداست كه بداني كه خدا عادل است يعني هر چيزي را به اندازه خود و در سر جاي خود خلق كرده و ظالم نيست خداوند كه چيزي را به اندازه خود و در سر جاي خود خلق نكرده باشد و اصل سبب عدالت خدا آنست كه خدا غني است و كريم و هركس كه اين دو صفت در او پيدا شد عادل مي‏شود چرا كه ظلم از احتياج پيدا مي‏شود و كسي كه احتياج ندارد به چيزي ظلم نخواهد كرد و كسي كه كريم يعني صاحب كرم شد عدل خواهد كرد و چون يافتيم كه خدا حادث و محتاج نيست و از همه‌كس و همه‌چيز بي‏نياز است چرا كه اگر محتاج به چيزي بود هستيش به او برپا بود و چون به خود برپاست از همه‏كس بي‏نياز است و چون از همه بي‏نياز شد ديگر حاجت به ظلم ندارد و نفعي به او ندارد و در ذات او ميل به چيزي نباشد به جهت آنچه پيش دانستي پس ظلم نكند و چون كريم هم هست حاجت هركس را به قدر قابليت او برآورد پس هرچيز را به اندازه قابليت او عطا كند و در سر جاي خود گذارد وانگهي كه ديديم كه بندگان خود را به عدالت امر كرده و از ظلم نهي كرده و قبيح شمرده است پس چگونه مي‏شود كه ظلم را بر بندگان خود شايسته نداند و خود ظلم كند و او از هر قبيحي و نقصي پاك است چرا كه ناقص محتاج است و او غني است پس بايد خدا عادل باشد وانگهي خود را در كتاب خود و بر زبان پيغمبران خود به اين‏طور ستوده پس حق است و صدق است و عادل است و هيچ دليلي براي صفات و كارهاي خدا بهتر از كتاب خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 58 *»

و پيغمبر و امامان نيست و گفته همانها دليل عقلي است كه انسان يقين مي‏كند و ايشان گفته‏اند كه خدا عادل است پس يقين عادل است و ظالم نيست پس برهان حقيقي همان فرمايش پيغمبران است بعد اگر كسي به عقل خود هم فهميد خدا را شكر كند و الا بر همان طريقه بايد ثابت باشد و اگر گاهي مطلبي را به عقل نفهميد يا آنكه اشتباهي فهميد بايد از عقل خود و اشتباه خود دست بردارد و به همان گفته امامان و پيغمبران عمل نمايد و نهايت اقرار به عدل خدا آنست كه تهمت به خدا نزني و آنچه خود، به خود نسبت نداده تو به او نسبت ندهي و آنچه پيغمبران به او نسبت نداده‏اند تو به او نسبت ندهي اين مسئله را نيك درياب كه بسيار مسئله‏ها به همين مسئله فهميده مي‏شود اگر اين را درست نفهمي بسيار مسئله‏ها از دست تو خواهد رفت چنانكه بعضي خواهد آمد.

 

فصل

بدان‏كه بعضي از علماء عدل را از اصول دين شمرده‏اند بخصوصه و ذكر باقي صفات و افعال را نكرده‏اند در اصول دين پس گفته‏اند كه اصول دين پنج است توحيد و عدل و نبوت و امامت و معاد و چون نيك نظر كني با وجودي كه همه گفته‏اند كه اصول دين را بايد خود انسان به دليل بفهمد و نبايد پيروي كسي را در آن نمايد، نبايد پيروي ايشان در اين امر، بي‏دليل نمود مگر آنكه دليلي داشته باشي و الحال مي‏گوييم اما معرفت خدا شكي در آن نيست كه لازم است و از اصول دين است و خدا را صفات بسيار و افعال بي‏شمار است و شكي نيست كه واجب است شخص همه كمالات را از براي خداي خود ثابت كند و هرچه نقصي و حاجتي است از خداي خود دور كند پس واجب است كه بداني خداوند دانا و بينا و شنوا و تواناست و همچنين بداني كه خدا عدالت‏كننده و بخشش‏كننده و آمرزنده و عذاب‏كننده و مهربان و انتقام‏كشنده و خلق‏كننده و رزق‏دهنده و ميراننده و زنده‏كننده است و همچنين باقي صفات و كارها پس اگر كسي يكي از اينها را اقرار نكند و انكار نمايد از اسلام بيرون مي‏رود و كافر مي‏شود و اقرار به همه اينها واجب است پس خصوصيتي از براي عدل در ميان اين صفات نيست همه را بايد شخص بشناسد. پس اگر خواستند اصول دين را به طور مختصر بگويند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 59 *»

همان‏كه گفتند شناختن خدا كافي است در همه صفات چرا كه خدا بايد همه صفات نيك را داشته باشد و اگر به طوري مي‏خواهند بگويند كه هرچه واجب است گفته باشند چرا باقي صفات را نگويند بايد همه را بشمرند و به طور آنها هركس اصول دين را بداند ديگر مؤمن است و مي‏پرسيم كه شما مي‏گوييد يكي از اصول دين توحيد است يعني اقرار به يگانگي خدا و يكي ديگر عدل است يعني خدا ظلم نمي‏كند و هر چيز را چنانكه بايد خلق مي‏كند و ديگر چيزي از صفات خدا در اصول دينشان مذكور نيست پس بايد كه اگر كسي بگويد خدا يك است و عادل ديگر واجب نباشد كه بداند كه خدا كور است يا بينا و بايد اگر بگويد كه خدا كور است مؤمن باشد و اصول دينش درست باشد نعوذباللّه و اگر بگويد خدا جسماني است يا خدا مي‏ميرد و فاني مي‏شود اصول دينش درست باشد چرا كه توحيد و عدل را اقرار دارد و باقي كه از اصول دين نيست پس همچنين كسي، بايد اصول دينش درست باشد و ديگر اگر در فروع دين اختلافي باشد ضرر به ايمان ندارد چنانكه كل علما اختلاف در فروع دين كرده‏اند و همه مؤمن مي‏باشند پس اگر كسي بگويد كه خدا كور است يا كر است يا فاني مي‏شود ديگر ضرر به دينش ندارد چرا كه اصلش درست شده است زيرا كه اصل دين به منزله تن درخت است و فرع دين به منزله شاخه پس اگر شاخه را ببري درخت نمي‏خشكد و اگر تن درخت و ريشه او را ببري درخت مي‏خشكد الحال اگر اصل دين همين توحيد و عدل باشد پس هركس اين دو را اقرار كرد ديگر شاخ و برگ دينش كم و زياد اگر بشود بايد از دين بيرون نرود و باطل‌بودن اين قول بسي واضح است كه هر عاقلي مي‏فهمد.

و امّا آنكه ما گفتيم اول اصول دين شناختن خدا است گويا همه صفات را گفته‏ايم به جهت آنكه اگر كسي ادعا مي‏كند كه من زيد را درست مي‏شناسم بايد همه صفات و علامتهاي او را بگويد پس اگر بگويد زيد كور است معلوم است زيد را نشناخته و اگر بگويد كر است يا ظالم است و عادل نيست يا بگويد در او چيزي كه دروغ باشد معلوم مي‏شود كه زيد را نشناخته پس ما كه گفتيم كه اول شناختن خدا است گويا همه صفات را گفته‏ايم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 60 *»

از عدل و غيره پس آنها حقيقةً از اصول دين كم كرده‏اند و خلاف اجماع كل شيعه مي‏گويند و قول ما موافق كتاب خدا و سنت پيغمبران و امامان است.

دليل ديگر كه اين طريقه كه ايشان گفته‏اند طريقه سنيان است و در كتابهاي احاديث شيعه نيست اگر يكي از ايشان راست مي‏گويد يك حديث از كل كتابهاي شيعه بيرون بياورد كه امامي گفته باشد كه اين دو بخصوصه از اصول دين است آنگاه ما تصديق كنيم پس اگر نياوردند بدانيد كه اين محض هواي خودشان است و حقيقت آنست كه چون سابق بر اين مردم سني بودند و اين طريقه سنيان بود و بعد هم كه شيعه شدند همان كتابهاي آنها را مي‏خوانند و همان دليلهاي آنها را مي‏آورند از اين جهت چنين گفتند آخر اگر اين دو بخصوصه از اصول دين بود و ديگر چيزي از اصول دين نبود پس چرا پيغمبر كسي را كه مسلمان مي‏كرد اين دو را بخصوصه به او نمي‏فرمود و امامان اين همه مردم را كه شيعه كردند و مسلمان كردند اين دو را بخصوصه به ايشان نمي‏فرمودند، بلكه آنچه از كتاب خدا و سنت رسول برمي‏آيد اقرار به همه صفات خدا واجب است و چون طول داشت شمردن همه آنها ما همه را در يك كلمه جمع كرديم و گفتيم شناختن خدا تا همه را گفته باشيم و اصول دين را اگر بخواهي يكي‌يكي بشمري از چهارهزار هم مي‏گذرد چه جاي چهار يا پنج پس آنها از اصول دين كم كرده‏اند كه همين دو صفت را گفته‏اند و بحثها بر ايشان بايد كرد زيرا كه ما منكر نيستيم كه عدل از اصول دين است و مي‏گوييم كه هركس عدل را از اصول دين خود نداند كافر است و همچنين اگر كسي فضل را از اصول دين نداند و مغفرت و رحمت و خالقيت و رازقيت و عالميت و كامليت را از اصول دين نداند كافر است يقيناً و همچنين همه كمالات خدا را اگر از اصول دين نداند و از اصول دين خود قرار ندهد كافر است پس ما عدل را از اصول دين مي‏دانيم و آنها باقي صفات را از اصول دين نمي‏دانند پس بحث آنها با ما كه شما عدل را از اصول دين نمي‏دانيد افتراست و كذب است كه از راه عداوت به ما نسبت مي‏دهند و اما آنها باقي صفات را از اصول دين نمي‏دانند و بر همه‏كس آشكار است و به اطفال خود تعليم مي‏كنند و همين تو را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 61 *»

بس است كه اگر حق بود حرف ايشان يك حديث به گفته آنها مي‏بود و اگر آنها دل‏سوزترند بر دين خدا و پيغمبر و امامان آن دعواي غريبي است و اگر دل‏سوزتر نيستند پس چرا خدا در قرآن نگفته و پيغمبري كه دين و ايمان آورد و به ضرب شمشير دين حالي مردم كرد چرا چنين حرفي نزد و اين همه امامان كه آمدند و از جانب خدا مأمور بودند كه دين به مردم بياموزند چرا چنين حرفي نزدند همه كوتاهي كردند در دين خدا و اينها دل‏سوزي مي‏كنند اين حرف عجيبي است.

و اما بحثي كه دارند كه شيخ مرحوم اعلي‌اللّه‌مقامه در كتاب «حيوة النفس» كه در اعتقادات نوشته است نفرموده است كه اصول دين چهار است و او هم پنج فرموده است بحثي است از روي ناداني به ما كرده‏اند چرا كه اولاً ما كه انكار نداريم كه عدل از اصول دين است و اقرار داريم، آنها انكار باقي صفات را دارند كه از اصول دين باشد و شيخ در «حيوة النفس» نفرموده است كه ديگر چيزي از اصول دين نيست همين است و بس، نهايت شرح احوال عدل خدا را كرده است و درست فرموده است و البته معرفت عدل واجب و از اصول دين است و حرف ما آنست كه ديگر صفات هم از اصول دين است و شيخ صفات بسيار ديگر هم ذكر فرموده است از كمالات خدا عدل هم يكي از آنهاست و شرح فرموده است و ثانياً آنكه شيخ در اول كتاب «حيوة النفس» فرموده است كه اين كتاب در بيان بعضي از واجبات اصول دين است نه همه پس بعضي را ذكر فرموده و بعضي را به جهت اختصار ذكر نفرموده است و ما مخالف او نگفته‏ايم حاشا و ما مخالف او را در اصول دين بر خلاف حق مي‏دانيم و تمام اصول دين او را حق مي‏دانيم و ما بر مذهب او از غير آگاه‏تريم و به ارث علم او را از او دريافته‏ايم و وارث علم او ماييم نه غير ما هركه خواهد اقرار كند و هركه خواهد انكار نمايد پس آنها نمي‏توانند كه به كتاب شيخ بر ما بحث نمايند و همچنين نمي‏توانند كه از رساله اعتقادات فارسي سيد مغفور رفع‌اللّه‌شأنه بر ما بحث كنند زيرا كه وارث علم او ماييم و بايد مذهب او را از ما آموخت و ما مخالف او را در اصول دين مخالف حق مي‏دانيم چگونه خود مخالفت او مي‏كنيم و علم ما مشافهةً و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 62 *»

سينه به سينه از علم اوست چگونه مخالف او مي‏شود پس آنچه آن بزرگوار در كتاب اعتقادات فارسي فرموده‏اند بعضي از اصول دين است و باقي را به طور مختصر فرموده‏اند هركس از روي انصاف نظر كند مي‏فهمد پس مبادا كه در آنچه بيان كردم شك و ريبي كني يا رد كني كه بر كتاب خدا و سنت رسول9 رد مي‏شود چرا كه من به آن دو اعتماد و اعتقاد كرده‏ام و از آن دو بيان كرده‏ام در حديث است كه هركس دين خود را از دهن مردم بگيرد همان مردم هم او را از دين مي‏توانند برگردانند چرا كه از آنها آموخته بود و هركس دين خود را از كتاب خدا و سنت پيغمبر بگيرد اگر كوه از جاي خود كنده شود او از دين خود برنمي‏گردد پس سعي كن و دين خود را از كتاب و سنت بگير نه از دهن مردم آنچه ايشان گفته‏اند از كتابهاي سنيان است و اينك كتابهاي سنيان حاضر است كه آنها همين‏طور گفته‏اند و تو مي‏داني كه سنيان هميشه عداوت با خانواده پيغمبر داشته‏اند و دارند و هميشه برعكس ايشان مي‏گويند حتي آنكه از ابوحنيفه پرسيدند كه چشم را در حال سجده بر هم بايد گذارد يا باز بايد كرد گفت واللّه نمي‏دانم كه حضرت صادق7 چه مي‏گويد اگر مي‏دانستم كه او چه مي‏گويد من البته برعكس او مي‏گفتم و مي‏آمدند سنيان و از حضرت امير7 مسئله مي‏كردند هرچه مي‏گفت برعكس آن مي‏كردند اين هم از همان‌جوره است اگر شيعه‏اي هرچه امام تو گفته است بگير و باقي را واگذار هركس هرچه مي‏خواهد بگويد تو را با ابوحنيفه و شافعي كاري نباشد.

و همچنين است صفات ثبوتيه و سلبيه كه گفته‏اند بعينه مذهب سنيان است و از كتابهاي سنيان است و احاديث اهل‏بيت: از اين‏جور سخن خالي است مثلاً گفته‏اند صفات ثبوتيه هشت است عالم و قادر و حيّ و مريد و مدرك و قديم و متكلم و صادق، نمي‏دانم اين حرف چه معني دارد كه صفات خدا هشت است اگر مي‏گويند كه همه صفات خدا هشت است نعوذباللّه باقي كمالات خدا كو مثل بينا و شنوا و خالق و رازق و محيي و مميت و باقي كمالات كه از هزارهزار افزون است زيرا كه صفات خدا نهايت ندارد پيغمبر9 فرمود خدايا من نمي‏توانم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 63 *»

 صفات تو را بشمارم چگونه اين جماعت هشت شمردند و باقي كجا است. اگر مي‏گويند اينها صفات ذاتي خدا است پس مريد و مدرك و متكلم و صادق را چرا اينجا شمردند و حال آنكه احاديث اهل‏بيت: بسيار وارد شده است كه اينها صفات فعلي خداست نه ذاتي و حضرت امام رضا7 در اين خصوص با علماي مخالفين بحثها كردند تا به گردن همه گذاردند كه مريد صفت فعلي خداست نه ذاتي و به طوري هم كه پيش‏تر موافق كتاب خدا و سنت رسول9 براي تو گفتم مي‏فهمي كه اين صفت فعلي خداست چرا كه صفت فعلي آن بود كه اگر خدا را به آن يا به ضد آن وصف كني نقص نباشد الحال مي‏گويي خدا اراده كرد و اراده نكرد چه نقص دارد مي‏گويي خدا تكلم كرد و تكلم نكرد و صادق هم فرع كلام است و كلام، راست و دروغ مي‏شود اگر تكلم حادث شد و صفت فعلي شد پس صادق بعد از كلام است نه پيش و مدرك هم يعني دريابنده و آن هم بعد از آنست كه چيزي باشد و خدا دريابد، تا چيزي نباشد دريافتن بي‏معني است، پس اينها همه صفت فعلي است. از اين گذشته باقي صفات ذاتي كو مثل رب و سلطان و والي و سميع و بصير و واجب و ثابت و دايم و ابدي و قاهر و غالب و سيد و احد و صمد و امثال اينها پس شمردن اين هشت بخصوصه بي‏معني است و اگر خواسته‏اند مختصر كنند و اصل آنها را بگويند قادر از همه كفايت مي‏كرد بلكه قديم از همه كفايت مي‏كرد زيرا كه قديم كسي است كه همه صفات را داشته باشد بلكه اگر هريك از صفات ذات را مي‏شمردند كفايت مي‏كرد به جهت آنكه همه عين ذات است و ذات يكي پس همين كه ذات ثابت شد همه صفات ذات معلوم شده است و اگر مقصودشان صفات فعلي شمردن است پس صفات ذاتي را چرا شمرده‏اند و باقي صفات فعلي كه از شماره بيرون است كجا است. باري اين كلمه‏اي است كه سنيان از روي جهالت گفتند و جمعي هم از روي جهالت پيروي ايشان كردند.

و همچنين صفات سلبيه خدا كه گفته‏اند هفت است مركب و جسم و مرئي و محل‏دارنده و شريك‏دارنده و مخلوق و معاني، اگر مقصودشان آنست كه همه صفات سلبيه از خدا را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 64 *»

بگويند كه لايق خدا نيست پس باقي كو و خدا از همه صفات مخلوق پاك است خصوصيتي به اين هفت ندارد و اگر مقصودشان مختصركردن است همان كه گفتند مركب نيست كفايت از همه مي‏كرد زيرا كه يكِ حقيقي صفت خدا است و در مخلوق يكِ حقيقي نيست يا آنكه مي‏گفتند از صفات خلق برتر است به طور مختصر، پس اينكه صفات سلبيه خدا هفت است بي‏معني است هوش‏دار و نفهميده پيروي سنيان مكن و پيروي كساني كه از راه ناداني پيروي آنان كردند مكن هركس سخنش موافق كتاب خدا و سنت رسول و ائمه هدي: است قبول كن و هركس مخالف آنها مي‏گويد قبول مكن. كجا حديثي دارند يا آيه‏اي دارند كه صفات ثبوتيه هشت و سلبيه هفت است اگر يك آيه يا يك حديث آوردند ما اطاعت كنيم ولي من مي‏گويم كه صفات سلبيه خدا به عدد ذرّه‏هاي مخلوقات است آنچه در مخلوق يافت شود در خدا جايز نيست و چندين آيه و حديث بر اين معني شاهد است و هرچه در مخلوق جايز نيست و ممكن نيست در خدا ثابت و واجب است و چندين آيه و حديث بر اين مطلب گواه است كه مكرر در مباحثه‏ها و درسهاي خاص و عام بر علما و غيره حجت كرده‏ام و همه را الزام نموده‏ام و اين صفات ثبوتيه و سلبيه از اعتقادهاي سنيان است و در كتب ايشان، چون اول مردم سني بودند و آخر هم كه شيعه شدند همان كتابها را خواندند و همان حرفها را زدند و چه بسيار از گفتار و كردار خلق هنوز مانند سنيان است كه دخلي به اعتقاد ندارد كه در اين كتاب ما بنويسيم پس هوش خود را جمع كن و ببين كه را مي‏پرستي و امت كيستي و شيعه كي و همانها را اطاعت كن.

 

يك‌دم به خود آي و ببين چه كسي

   
    به كه بسته دل و به كه هم نفسي
تا كي باشي چه خرمگسان

   
    لرزي بر سر فضلات كسان

فصل

در بيان جبر و تفويض است و اين مسئله‏اي است بسيار بسيار مشكل و احدي از علما نتوانسته حل آن نمايد تا زمان شيخ مرحوم اعلي‌اللّه‌مقامه و آن بزرگوار حل اين مسئله را فرموده‏اند و بعد هم هركس از ايشان به تعليم خاص تعليم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 65 *»

گرفته باشد فهميده و الا نفهميده است و نخواهد فهميد و معني جبر به فارسي زور است و معني تفويض واگذاشتن و مقصود آنست كه خدا به زور كسي را خوب و بد نكرده و امر كسي را هم به خود او وانگذاشته است و اين مسئله آنقدر مشكل است كه از هزار حكيم يكي به حقيقت آن نمي‏رسد،

 

در اين ورطه كشتي فرو شد هزار

     
    كه پيدا نشد تخته‌اي بر كنار

 و از براي اين مسئله دوجوره بيان است يكي آنكه حقيقت آن را بفهمي و بداني كه چگونه است و يكي آنكه يقين كني كه خلقت به زور نيست و امر هم به مخلوقات واگذار نشده است بلكه به يك طوري است كه نه زور است و نه واگذار و اما كيفيت آن را نفهمي، مثل اينكه يقين كني كه هندوستان شاهي دارد اما چه شكل است و چه‏طور است نداني و همين‏قدر در تكليف و درست‌كردن اعتقاد بس است اگرچه طور آن را نداني و باز مثل آن، آن است كه يقين داري كه پلو پخته مي‏شود و مي‏توان پخت پلو را، اگرچه طور پختن آن را نداني. الحال اگر ما دليل آورديم كه پلو را مي‏توان پخت به طوري كه يقين كردي بعد كيفيت پختن آن را ياد تو ندهيم نبايد كه تو از اصل اعتقاد آنكه پلو پخته مي‏شود برگردي و همچنين ما در اين رساله دليل مي‏آوريم براي تو تا يقين كني كه خلقت خدا به زور نيست و خدا به زور و جبر كسي را خوب و كسي را بد نكرده و واگذار هم نكرده به بندگان خود كه هركس بخواهد خوب شود خودش خوب بشود و هركس بخواهد بد شود خودش بد بشود ديگر خواهش خدا در ميان نباشد و اگر نگوييم كه حالا كه نه اين است و نه آن، چه‏طور است و تو نفهمي كه چه‏طور است نبايد از آن يقين كه نه اين است و نه آن برگردي چنانكه گفتيم پس هوش خود را جمع كن كه اين مسئله بسيار مشكل است و اميدوارم به حول و قوه خدا كه به طور آسان عاميانه براي تو بنويسم.

 پس بدان اول كه شكي نيست در اين كه پيغمبران از جانب خدا آمده‏اند چنانكه پيش گذشت و بعد از اين هم خواهد آمد و شكي نيست كه پيغمبران مردم را به سوي خدا خواندند و حكمهاي خدا را به بندگان رسانيدند و گفتند كه هركس اطاعت كند خدا او را به بهشت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 66 *»

 خواهد برد و نعمت جاويد به او عطا خواهد كرد و هركس اطاعت نكند خدا او را به جهنم خواهد برد و عذاب جاويد و پاينده به او خواهد كرد و شكي نيست كه آنها راست‏گو بودند و دروغ نگفتند و مردم را گول نزدند بلكه چه بسيار از نعمتها را در همين دار دنيا براي اطاعت‏كنندگان مهيا كردند و چه بسيار از غضبهاي خدا را در همين دنيا از براي سركشان نازل كردند و چه بسيار اقوام كه هلاك شدند به واسطه سركشي مثل قوم نوح و هود و صالح و شعيب و امثال آنها، پس جمعي را به غضب گرفتار كردند و جمعي را از بلاها و محنتها نجات دادند مثل قوم يونس و قوم موسي در اول امر و همچنين ساير قحطها و غلاها و بلاها كه به واسطه انبيا برطرف شد پس اين پيش چشمها بود كه انكاربردار نيست و كتابهاي آسماني به اين مضمونها نازل شده است پس همين دليل ظاهري است كه به جبر و زور خدا كسي را بد و خوب نكرده چرا كه اگر خدا به زور قوم نوح را كافر و بد كرده بود چگونه ايشان را غرق مي‏كرد به آب و اگر مثلاً قوم عاد را به زور بد كرده بود چگونه ايشان را به باد هلاك مي‏كرد و همچنين پس چگونه مي‏شود كه عادلي دست و پاي كسي را ببندد آنگاه امر كند كه بدو چون ندود آن را هلاك كند و كدام ظلم از اين بالاتر مي‏شود و كدام عمل از اين قبيح‏تر است كه به زور مردم را كافر بيافريند و چون كافر شوند آنها را بكشد و عذاب كند آيا تو بر خود همچنين قبيحي را روا داري كه بر خدا روا داشته باشي؟ پس ببين كه جمعي از صوفيه كه خدا ايشان را رسوا كند چگونه به جبر قائل شده‏اند و به اين واسطه خدا را نسبت به قبيح داده‏اند و پيغمبران را به اين واسطه تكذيب كرده‏اند و دروغ‏گو شمرده‏اند خدا لعنت كند ايشان را كه به هيچ ملتي و مذهبي دين ايشان درست نمي‏آيد و در همه مذهبها كافرند پس به اين دليل واضح يافتي كه خلقت به زور و جبر نيست و نه اين است كه خدا كسي را به زور خوب كرده باشد و به زور بد كرده باشد و با وجود اين جمعي را عذاب كند و جمعي را نعمت دهد.

و اما واگذار هم نيست به اين جهت كه چگونه مي‏شود كه مخلوق، خالق باشد و مخلوق بتواند از براي خود ايمان بيافريند و كفر بيافريند و از براي خود اطاعت بيافريند و سركشي بيافريند و شريك خدا باشد در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 67 *»

خلقت، خدا چيزي خلقت كند و او هم چيزي، آخر نه اينكه كفر يك چيزي است و حادث هم هست پس بايد خالق داشته باشد و ايمان هم حادث است بايد خالق داشته باشد و معصيت هم چيزي است و طاعت هم چيزي و نيكي هم چيزي و بدي هم چيزي و همه حادث مي‏باشند پس بايد خدا خالق همه باشد و به دليل و برهان پيش از اين گفتيم كه خالق همه‌چيز خداست و در كتاب خود فرموده كه آفريننده همه‌چيز خداست و اين همه خوبي و بدي چيزي هستند پس آفريننده همه خداست پس همه سعادت و شقاوت و طاعت و معصيت و نيكي و بدي را خدا آفريده هركس غير از اين بگويد شريك در كارهاي خدا با خدا قرار داده است و مشرك است به خداي يگانه و اين مذهب مذهب مجوسان است از اين جهت روايت شده است كه پيغمبر فرموده است كه كساني كه امر را واگذار به مخلوق مي‏دانند مجوسان اين امتند چرا كه آنها مي‏گويند كه عالم دو خالق دارد يكي يزدان و يكي اهريمن پس اين مطلب را هم يافتي كه باطل است يقيناً و خدا را شريك نيست و همه پيغمبران و كتابهاي آسمان چنين گفته‏اند كه خدا شريك ندارد در خلقت و خودش به يگانگي خلقت‏كننده هر چيزي است پس چون نه زور شد و نه واگذار بايد امري ديگر باشد كه نه زور باشد و نه واگذار چرا كه هر دو كفر است و آن امر سيومي ايمان است.

و اما آنچه قومي از جهال گمان كرده‏اند كه زور خالي نيست و واگذار خالي نيست و لكن از هر دو جمع شده است كه هم زور است و هم واگذار يا قدري از زور است و قدري واگذار، پس اين قول باعث دو كفر است و مثل آنست كه يكي بگويد نه مذهب يهود خوب است نه مذهب نصاري بلكه هر دو با هم خوب است يا بگويد نه شراب خوب است و نه بنگ، هر دو با هم خوب است و باطل‌بودن اين قول حاجت به اظهار ندارد و اين باعث دروغ‏گو شمردن پيغمبران و باطل‌دانستن كتابهاي آسمان مي‏شود پس نه زور است و نه واگذار بلكه يك طوري است غير از اين دو طور اما آن چه‏طور است بيان آن مشكل و فهميدن آن مشكل‏تر است و اگر طور آن را نفهمي و همين‏قدر بداني كه يك طوري است كه نه زور است و نه واگذار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 68 *»

كافي است و اين يقين را به نفهميدن آن طور باطل مكن چنانكه يقين به پلو پختن را به ندانستن طريقه پختن باطل نبايستي بكني.

زنهار زنهار كه گوش به سخن صوفيان در اين مسئله نكني كه راه آتش است و مخلد خواهي شد در آتش جهنم و آن بي‏دينان اين مسئله جبر را مايه عرفان خود كرده هر وقت مي‏خواهند عرفاني ببافند اين مسئله را ميان مي‏آورند و همه تقصير را به گردن خدا مي‏گذارند و اين از آن جهت است كه نفس هرگز نمي‏خواهد كه اقرار به تقصير در هيچ كاري كند چنانكه مي‏بيني و مي‏خواهد سعي كند و كاري نمايد كه تقصير به گردن خدا باشد و هيچ تقصيري از جانب او نباشد لهذا اين مسئله جبر را به لفظهاي انشا و شعر جلوه مي‏دهند و در مجالس و محافل مي‏گويند و مي‏خوانند و ساير نفوس هم كه همه يك‌طورند حلاوتي از آن درمي‏يابند و اين را مايه علم و پايه عرفان خود قرار داده‏اند و شعرها گفته‏اند كه:

 

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ

   
    تو در طريق ادب كوش و گو گناه من است

 و گفتند كه:

هر آن‌كس را كه مذهب غير جبر است

   
    نبي گويد كه او مانند گبر است

و دروغ گفتند نبي هرگز چنين نفرموده است تهمت زدند بلكه روايت شده است كه آن كه گويد امر واگذار است او گبر است و غير از جبر واگذار هست و مذهب حق هم هست پس اينها از راه نادرستي در دين خدا گفتند كه پيغمبر گفته است كه مذهب هركس غير جبر باشد او گبر است و نبي9 هركس غير جبر گويد نگفته، بلكه هركس به طور واگذار گويد فرموده است و آنها هم برادران جبريان مي‏باشند، پس جبر باطل و تفويض باطل و حق چيزي غير از اين هر دو، نه حاصل از هر دو.

 

فصل

اميد دارم كه به طوري آن قسم سيوم را بيان كنم كه بفهمي و چندان جاهل هم نماني. بدان‏كه در اين مسئله شكي نيست كه هرچه غير از خداست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 69 *»

خلق خداست خواه جماد خواه نبات خواه حيوان خواه انسان خواه زمين خواه آسمان خواه اين جهان خواه آن جهان خواه خودشان خواه صفاتشان چون نيكي و بدي و كفر و ايمان و امثال آنها همه خلق خدا هستند و نبوده‏اند و همه را خدا خلق كرده است و همه در دست قدرت اويند به طوري كه اگر دمي التفات قدرت خود را از آنها بگيرد همه نيست و نابود خواهند شد و همه را مختار خلق كرده است و خير و شري آفريده است كه مي‏توانند به راه خير روند و مي‏توانند به راه شر روند و چنانكه خودشان خلق خدايند و خير و شر هم خلق خداست اختيارشان هم خلق خداست پس خودشان را بايد خدا نگاه دارد و كارهاشان را بايد خدا نگاه دارد و صفاتشان را بايد خدا نگاه دارد و اختيارشان را هم بايد خدا نگاه دارد پس بنده‏اي كه در دست خداست كاري را كه در دست خداست به اختياري كه در دست خداست اختيار مي‏كند به قدرتي كه در دست خداست و اگر خدا حفظ خود را از او بگيرد نه خود اوست نه كارش نه صفتش نه اختيارش نه قدرتش پس حفظ خدا در تن او و كارش و صفتش و اختيارش و قدرتش چون جان است، جان بي‏تن پيدا نيست و تن بي‏جان مرده است و برپا نيست پس كار به اختيار بنده است ولي خودش و اختيارش هر دو در دست خداست اگر كسي گويد بنده مختار نيست دروغ گفته و اگر كسي بگويد مختار است به طوري كه خدا را ديگر دخلي نيست دروغ گفته است پس بنده در حال طاعت و معصيت هميشه محتاج به حفظ خدايي هست پس چون حفظ خدايي بايد باشد اختيار نيست چرا كه بنده بي‏حفظ خدايي كاري نمي‏تواند كرد و جبر نيست چرا كه خدا بنده را مختار خلق كرده است و راه خير و شر به او نموده اگر به طرف معصيت رفت حفظ خدايي همراه او مي‏آيد تا او را به مطلب خود رساند و اگر نيايد نرسد و اگر به طرف طاعت ميل كرد حفظ خدايي همراه او مي‏آيد تا او را به مطلب برساند و اگر نيايد نرسد پس اگر ميل به معصيت كرد خدا او را جبر به معصيت نكرده خواست برود خدا او را برد و اگر ميل به طاعت كرد خدا او را جبر نكرده خواست برود خدا هم او را برد پس ميل از بنده است به حفظ خدايي و قدرت و رسانيدن از خدا. مثلي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 70 *»

به تو بنمايم تا به چشم ببيني اگر تو در كشتي باشي و علم بردن كشتي نداني ولي ناخدا باشد و به تو بگويد اين راه دست چپ راه هلاكت است و راه دست راست راه هدايت و رستگاري حال تو اگر بخواهي به دست چپ بروي و ناخدا تو را نبرد نمي‏تواني رفت اگرچه ميل داري پس ناخدا تو را به حسب ميل تو مي‏برد به دست چپ و هلاك مي‏شوي و اگر ميل به دست راست كني و ناخدا تو را نبرد نمي‏تواني رفت اگرچه ميل داري پس ناخدا تو را به جهت ميل تو مي‏برد به دست راست پس تو اختيار كلي نداري كه به هر سمت بخواهي بروي بي‏ناخدا بروي و ناخدا هم به زور تو را نمي‏برد به سوي چپ يا راست راه راست و چپ را به تو نموده و اختيار به تو داده و خود او هم تو را به هر طرف بخواهي مي‏برد چرا كه او كريم است حاجت دوست و دشمن را برمي‏آورد و انعام خود را از مطيع و عاصي مضايقه نمي‏نمايد هركس هرچه بخواهد و از راه آن درآيد مي‏دهد پس كافر كافر شد به ميل خودش و قدرت خدا او را همراهي كرد تا به سر‌منزل كفر رسانيد و الا نمي‏رسيد و مؤمن مؤمن شد به ميل خودش و قدرت خدا او را همراهي كرد تا به سرمنزل ايمان رساند. و اگر گويي ميل را كه داد؟ مي‏گويم خدا ميلي به او عطا كرد كه به هر دو طرف مي‏تواند مايل شود.

و اگر بخواهي اين را به چشم ببيني نظر كن در ظاهر خودت كه مطابق باطن تو است مثلاً دستت مي‏تواند سيلي به يتيم زند و مي‏تواند صدقه بدهد در راه خدا و چشمت مي‏تواند به نامحرم نظر كند و مي‏تواند به قرآن نظر كند و گوشت مي‏تواند به غنا گوش دهد و مي‏تواند به ذكر خدا گوش دهد و زبانت مي‏تواند فحش بگويد و مي‏تواند قرآن بخواند و همچنين ساير اعضايت همه قابليت طاعت دارد و قابليت معصيت دارد باطن تو هم مثل ظاهر تو است چنانكه دستي داري ميلي هم داري كه مي‏شود به طرف طاعت برود و مي‏تواند به طرف معصيت برود و روحي داري كه مي‏تواند اختيار طاعت كند و مي‏تواند اختيار معصيت نمايد و همه را خدا خلق كرده اما مختار خلق كرده است و خير را هم خلق كرده است و شر را هم خلق كرده است حال به هر طرف مي‏خواهي بروي تو را مي‏برد و رفتن تو را هم خلق مي‏كند و اين را هم بدان كه هر شري براي ديگري شر است براي خودش شر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 71 *»

نيست مثلاً سگ نجس است براي انسان كه به رطوبت با او ملاقات كند و اما براي خودش نجس نيست و خودش از خودش نبايد كناره كند و نمي‏شود هم كه كناره كند پس سگ براي تو نجس است نه براي خودش همچنين عمل شر براي تو خوب نيست نه براي خودش پس خدا آن را براي خودش خلق كرده و تو را گفته پيش آن مرو كه به تو ضرر دارد مثلاً مار را براي خودش خلق كرده و خودش به خودش زهر نمي‏زند ولي تو را زهر مي‏زند و مي‏كشد گفتند تو پيش آن مرو و الا خودش براي خودش خلق خداست همچنين همه ناشايستها خودش براي خودش ناشايست نيست براي تو ناشايست است پس خدا هر چيزي را به جا خلق كرده است و به تو گفته كه مار تو را مي‏كشد دست به دهان او مبر و فازهر تو را نفع دارد بخور و اختيار و قدرت و اعضا و عقل و هوش به تو داده و پيغمبران به تو گفتند و خدا به تو قدرت هم داد و قدرت خود را براي ناتمامي كارت به همراهت كرد حال اگر طاعت كردي به قدرت خدا كردي و اگر معصيت كردي به قدرت خدا كردي پس نه زور است كه تو را اختيار نباشد و نه واگذار است كه قدرت او در كار نباشد به قدرت او تو مختاري و اگر طاعت كردي از لطف خود نعمت جاويد دهد و اگر معصيت كردي از خشم خود عذاب پاينده دهد پس خدا بندگان را ظلم نكند و بنده خود خود را ظلم كند درياب كه اين مطلب به اين نازكي را به اين شسته رفته‏اي نخواهي يافت و دليلهاي اين مطلب بسيار است به همين اكتفا مي‏شود.

 

مطلب چهارم

در توحيد عبادت است يعني از براي خدا در بندگي شريك قرار ندهي و او را به يگانگي بپرستي و نباشي مثل بت‏پرستان كه بت را پرستيدند و نباشي مثل صوفيه كه مرشد را پرستيدند و نباشي مثل يهود كه عزير را پرستيدند و نباشي مثل نصاري كه عيسي را پرستيدند و نباشي مثل مجوس كه آتش پرستيدند و نباشي مثل صابئين كه ستارگان را پرستيدند و نباشي مثل بني‏اسرائيل كه گوساله را پرستيدند و نباشي مثل عوام يهود كه علماي خود را پرستيدند و نباشي مثل اصحاب رسّ كه درخت پرستيدند و نباشي مثل هيچ‏يك از آن كسان كه غير خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 72 *»

را پرستيدند و در اين مطلب چند فصل است.

فصل

بدان‏كه چون دانستي كه همه مخلوقات خلق خدايند و خداي يگانه همه اين ملك را آفريده است پس همه بنده اوييم و بايد او را بپرستيم و نبايد كه رو به غير او كنيم و از غير او بطلبيم و خود را بنده غير از او بدانيم و بندگي غير او را نماييم و همه پيغمبران كه آمده‏اند مردم را به سوي بندگي خدا خوانده‏اند و هركس اطاعت نكرد او را به عذابها گرفتار كردند و هر قومي كه هلاك شدند به جهت آن هلاك شدند كه عبادت غير از خدا كردند و در عبادت خدا با خدا بندگان او را شريك كردند و قباحت اين بسيار ظاهر است كه بنده ذليلي در پيش پادشاه جليلي ايستاده باشد و تو بروي و همان نوع تعظيم و كرنش و ستايش كه لايق پادشاه است به آن بنده ذليل نمايي البته اين خلاف رفتار با بزرگي پادشاه است و خلاف شأن آن پادشاه است و معلوم است كه آن پادشاه از اين حركت در غضب آيد چرا كه اين حركت بي‏حرمتي و ضايع‌كردن حق پادشاه است و گويا او را خوار كرده‏اي  و غير شاه را شاه خوانده‏اي و در ملك و داد و ستاد و مهرباني و خشم، غير او را با او برابر كرده‏اي و اين معني خلاف عظمت خداست بلكه عمل تو به زبان فصيح دارد ندا مي‏كند كه صاحب اين ملك و دهنده و گيرنده و آفريننده و روزي‏دهنده و ميراننده و زنده‏كننده دوتا است و اين شرك است به خدا چنانكه واضح است و دليل ديگر آنكه تو هركس را مي‏پرستي به او نزديك مي‏شوي و تقرب به او مي‏جويي و تقرب به هر چيزي دوري از چيز ديگر است و چون نزديكي به غير خدا جويي البته دوري از خدا جسته‏اي و همين باعث هلاك تو است چرا كه همه خير و نجات و نور از خداست چنانكه دانستي پيش از اين پس بايد چنانكه با فهم و عقل خود توحيد ذات كردي و توحيد صفات و افعال نمودي به اعمال خودت هم توحيد كني تا عملت با علمت موافق باشد چرا كه اگر عمل با علم يكي نشد دليل آنست كه علم دروغ بوده و يقين نداشته است چرا كه اعضاي تن تو تابع دل تو است و دل تو تابع عقل تو اگر عقل توحيد ذات و صفات و افعال خدا كرد بايد دل تو هم چنان باشد وقتي كه دل تو هم توحيد كرد بايد اعضاي تو هم به عبادت و عمل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 73 *»

 توحيد كند كه اگر نكرد معلوم است دل تو توحيد نكرده و اگر دل تو توحيد نكرد معلوم است كه عقل تو مشرك است و توحيد نكرده است پس عمل تابع علم است و دليل علم، پس اگر موحدي بايد توحيد عبادت كني تا ظاهر و باطنت مثل هم باشد.

 

فصل

بسي واضح شده است به بركت اسلام قباحت پرستيدن بتان و آنها را خداخواندن و تعظيم و تكريم نمودن و نمي‏دانم كه پيش‏تر چقدر افهام ايشان كم بوده است يا كساني كه الي الآن فهمشان به نور اسلام روشن نشده است چقدر نافهمند كه بتها از سنگ، خود با دست خود مي‏تراشند يا از چوب يا معدنيها يا غير اينها مي‏سازند و جواهر بر او نصب مي‏كنند و آنگاه او را خدا مي‏خوانند و او را ستايش مي‏كنند و نماز برايش مي‏كنند بلكه شنيدم كه از خرما بت مي‏ساخته‏اند و او را مي‏پرستيده‏اند و چون گرسنگي به ايشان مي‏رسيد خداي خود را مي‏خوردند يا آنكه حيوانات را مي‏پرستند با آن ذلت و مسخربودن براي ايشان يا ستاره‏ها مي‏پرستند كه طلوع و غروب دارند و مسخرند و محتاج، يا آتش را مي‏پرستند كه خود روشن مي‏كنند و خاموش مي‏توانند بكنند. الحمدللّه رب العالمين به بركت خاتم النبيين صلوات اللّه عليه و آله خداوند افهام اين امت را زياد كرد و علاوه بر فرمان‏برداري، خود هم به عقل خود مي‏فهمند كه انسان كه اشرف كاينات است قبيح است كه پيش مخلوق خود يا محتاجي مثل خود سجده كند و او را بستايد و اميد خير و شر از او داشته باشد و چيزي كه خودش ديروز ساخته و جان ندارد و خبر از كلام و دعاي او ندارد از او بخواهد تا حاجت او را برآورد پس اين امر قبيح بوده و خدا از راه مرحمت خود، ما را هدايت فرموده و از اين حماقت نجات داده و اگر نه خدا هدايت فرموده بود البته همه به همين حماقت بوديم و مخلوق خود را مي‏پرستيديم سبحان اللّه كسي كه خدا او را هدايت نكند چقدر خر خواهد شد و امر او به كجا مي‏رسد باري و اين مطلب را بدان كه دنيا هر جزوش مثل جزو ديگر است و باعث عبرت‌گرفتن بر جزو ديگر است پس آنچه ذكر كردم از حكايت بت‏پرستان به طور مثل بود و خداوند هم در كتاب خود از براي مثل فرموده است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 74 *»

پس قباحت پرستيدن بت از آن جهت بود كه جان نداشت و قدرت بر نفع و ضرر نداشت و خودش مخلوق تو بوده و خود ساخته بودي پس اگر اين بت‏پرستي از اين جهت قبيح است چه بسيار شباهت دارد به بت‏پرستان اين امت در ظاهر و باطن.

اما بت‏پرستان ظاهر اين امت كساني بودند كه از براي خود امامي خود نصب كردند و اجماع كردند و هِرّ از بِرّ نمي‏دانست و حكمت و حلال و حرام و رياست و جهاد نمي‏دانست آن را براي خود، خود تراشيدند بعد طاعت او را بر خود واجب كردند و تخلف از او را بر خود باعث كفر دانستند و هركس كه اطاعت نكرد او را كافر شمردند فياسبحان‌اللّه چه بسيار شبيه به هم هستند نه خود اين را تراشيديد و نه خود اين را نصب كرديد به اجماع و خليفه خوانديد الحال چگونه طاعت اين واجب شد وانگهي نمي‏بينيد كه هيچ نمي‏داند و هِرّ از بِرّ تميز نمي‏دهد و چاره درد شما نمي‏كند و كاري از او برنمي‏آيد و بطلان امر اينها هم به بركت ائمه طاهرين نه آنقدر ظاهر است كه احتياج به بيان داشته باشد و لكن اين هم مثل بود.

پس چه بسيار شبيه است اين بت‏پرستي به بت‏پرستي جمعي از اين مذهب در باطن و در ظاهر اما در باطن جماعت صوفيه كه صورت مرشد خود را در نظر گرفته و او را سجده مي‏كنند و او را عبادت مي‏كنند و مي‏پرستند و ستايش مي‏كنند اولاً كسي كه در شكم او دو من گُه باشد چگونه قابل ستايش است و چه خدايي است كسي كه اولش نطفه نجس آخرش جيفه نجس و در ميان اين حال هم صندوق گه است الحال نيك نظر كن كه اين بت‏پرستي بدتر است يا بت‏پرستي بت‏پرستان باز آن بتها نمي‏ميرد و نمي‏گندد و در جوفش گه نيست و اين بت‏پرستيِ خود را به عبارتها كه در مذاق خودشان شيرين است آورده‏اند و در نثر و نظمها ذكر كرده‏اند و گفته‏اند:

كافران از بت بي‌جان چه تمنا دارند

   
    باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد

يعني مرشد را بپرستيد كه جاني دارد آيا نمي‏بينند كه علاوه بر آنكه ذكر شد هِرّ از بِرّ نمي‏داند و حلال از حرام نمي‏شناسد و جهلي از ايشان را برنمي‏دارد و چاره درد ايشان نمي‏كند وانگهي كه اين صورت كه در ذهن خود حاضر مي‏كني خود

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 75 *»

ساخته‏اي نمي‏بيني كه اگر بخواهي مرشد را كوتاه‏تر و بلندتر و سفيدتر و سياه‏تر و دورتر و نزديك‏تر و كلفت‏تر و نازك‏تر همه‌جوره مي‏تواني خيال كني پس خود مي‏تراشي او را و خود ستايش مي‏كني او را و اين بسي قبيح‏تر است از آن بت‏پرستي از راهي و الحمدللّه رب العالمين و به باطن نبوت و ولايت و به بركت شيخ مرحوم و سيد مرحوم قبح اين عمل و بطلان اين سلسله در آفاق واضح‏تر از آفتاب در ميان آسمان شده است و اگر كسي بعد از اين سخني گويد از راه طلب دنيا يا عناد و لجاج گفته است و الا قباحت آن بر هيچ‏كس مخفي نيست و به جهت همين جرأت آن ندارند كه در ميان مسلمين ابراز آن دهند و الحمدللّه رب العالمين قباحت اين هم بسي آشكار است.

و اما در ظاهر، اين عوام كالانعام كه گرد يك نفر ملايي را مي‏گيرند و او را آقا آقا خطاب مي‏كنند و خود رشوه به او مي‏دهند و شريك در عصبيت و فسقها و مريد پيداكردنها و مداخل پيداكردنهاي او هستند و خودشان اجماع كرده‏اند در تمكين آن آقا، كسي ريسمان به حلق آنها نكرده و آقا هم پدري و مادري و قبيله‏اي و دولتي و لشكري ندارد مرد غريب وارد ولايت شد بر گرد او اجماع كردند و او را آقا خواندند و خود اسباب فسق و رشوه و حكم به غير كتاب خدا و سنت رسول او هستند بلكه خود به دست خود رشوه به او مي‏دهند و او را آقا مي‏خوانند با وجود آنكه مي‏بينند كه آقا هيچ نمي‏داند و مالك مضرت و منفعت ايشان نيست و رفع جهالت و ضلالت ايشان نمي‏نمايد با وجود اين او را ستايش مي‏كنند و او را مي‏پرستند و مگو كه او را نمي‏پرستند چرا كه لغتها تفاوت دارد نمي‏بيني كه در پرستش خدا مردم تعريف او را مي‏كنند كه تو خالقي و رازقي و چه‏اي و چه‏اي و از او حاجات مي‏خواهند و هرچه گفته است بكنيد مي‏كنند و هرچه گفته است نكنيد نمي‏كنند چون چنين شد اسم اين را مي‏گويي بندگي و ستايش و پرستش و نه اين است كه آقا را تعريف مي‏كنند و از او حاجات مي‏خواهند و بركت از قدم و لفظ و دست آقا مي‏خواهند و شفا از همت او مي‏خواهند و دنيا و آخرت مي‏طلبند و هرچه بگويد بكنيد مي‏كنند و آنچه بگويد نكنيد نمي‏كنند و او را كرنش و تعظيم مي‏كنند و تعظيم و اطاعت او را لازم مي‏دانند و از دين و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 76 *»

راه دين قرار داده‏اند و هركس مخالفت كند با او عداوت مي‏كنند و حدود آقا را بر آن جاري مي‏كنند پس چيست عبادت غير از همين بلكه اخلاص ايشان در اين عبادت و عزم ايشان بيشتر است تا عبادت خدا بلكه عبادت خدا را از روي غفلت و عادت مي‏كنند و عبادت آقا را از روي عمد و شعور و عزم و دل جمع مي‏نمايند، پس اين عبادت محكم‏تر است از عبادت خدا پس اين اگر بت‏پرستي نيست چيست و بت‏پرستان چه كردند با بت خود كه اينها بزرگ‏تر از آن با بت خود نكردند غرض اينها هم بتي تراشيدند به دست خود و اجماع خود و او را مي‏پرستند از اين جهت خداوند عالم عوام يهود را فرموده كه علماي خود را خدا قرار داده‏اند و همين معني عبادت شيطان است و الا كسي ديده‏اي كه شيطان را خداي خالق رازق يگانه بداند چون اطاعت او را كردند و او را كمك كردند و امر او را قوت دادند خدا آن را عبادت شيطان ناميد پس هركس اين كارها را كرد عبادت شيطان كرده همچنين هر آن‏كس عبادت آقايان جهال را نمود مشرك شده است به خدا و آن آقا را خداي خود قرار داده است و بت‏پرست است مثل ساير بت‏پرستان پس چه بسيار بت كه راه مي‏رود واجب نيست كه بت از سنگ باشد از گوشت و استخوان هم مي‏شود، چه فايده عربي نمي‏داني و اين كتاب هم بنايش بر فارسي شده است اگرنه آنقدر از قرآن و حديث براي تو شاهد مي‏آوردم كه اين حقيقت بت‏پرستي است كه به شماره درنياوري لكن همين‏قدر از دليل هم كفايت مي‏كند با وجود آنكه خداوند به باطن پيغمبر و ائمه طاهرين: و شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلي ‌اللّه ‌مقامهما آنقدر قباحت اين بت‏پرستي را آشكار كرد كه ديگر پنهان بر هيچ‏كس نيست مگر جمعي از اهل دنيا كه به جهت امر دنياي خود آقايان مي‏تراشند كه امر دنياي ايشان مضبوط شود و الا گمان نمي‏كنم كه امروز كسي كه امر شيخ اعلي‌اللّه‌مقامه به او رسيده باشد و شنيده باشد داستان او را ديگر اعتقاد قلبي به آقايان كند و امر بر او مشتبه شود كه اينها را نبايد پرستيد، بلي مي‏شود كه به جهت تحصيل دنيا و متاع اين سرا گرد آقايان را گيرند و اين طايفه بدترند از آنها كه امر بر ايشان مشتبه شده است چرا كه آنها از راه ناداني و حماقت رفتند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 77 *»

و بت پرستيدند و اينها از راه عداوت و عمداً بت پرستيدند، با علم به آنكه اينها بتند و باطل، پس جميع اينها با توحيد عبادت نمي‏سازد و همه اينها مشرك مي‏شوند و در بندگي خود غير خدا را با خدا شريك كرده‏اند و اين است كه خدا در قرآن مي‏فرمايد كه بسياري از مؤمنين ظاهري مشرك مي‏باشند پس هركس براي خود بتي قرار دهد چه از جمادي چه از نباتي چه از حيواني چه از انساني چه از خيالي و او را اطاعت و تعظيم و كرنش كند و از جانب خدا مأمور به تعظيم و كرنش او نباشد او مشرك است و توحيد عبادت نكرده و خدا در قرآن مي‏فرمايد كه هركس اميد رسيدن به خدا دارد پس عمل نيكو كند و شريك در بندگي خداي خود قرار ندهد. درياب آنچه را كه گفتم و به نظر انصاف نظر كن و از مشركان مباش و هركس تو را آفريده او را ستايش و پرستش كن و روي نيك خود را براي غير خدا ذليل و خوار مگردان و پست مكن و كم كسي است كه از اين شرك نجات يابد و از همين شرك است اطاعت هوا و هوس كردن و اطاعت طبيعت و شهوت و غضب خود كردن و به خواهش آنها حركت كردن چرا كه همين بندگي است و بندگي لفظي نيست بلكه معني است هركس معني آن را به جا آورد بندگي كرده خواه اسم بندگي بگويي و خواه نگويي و از اين جهت خدا در قرآن فرموده كه خواهش خود را خداي خود قرار داده‏اند و متابعت خواهش و ميل و محبت خود را مي‏كنند مجملاً هرچه غير از خداست چون تو بي‏گفته خدا اطاعت او كني مشرك و بت‏پرست خواهي شد، خواه اين اسم را بگويي و خواه نگويي و زياده از اين در اين فصل ضرور نيست.

فصل

بدان‏كه فرق است مابين معبود و جهت عبادت و اين فرق را علما و حكما برنخورده‏اند مگر كمي و لابد است كه بشناسي تا عبادت تو صحيح باشد.

بدان‏كه معبود آن كسي است كه تو بنده و برده اويي و او تو را خلق كرده و محتاج به تو و مثل تو نيست چرا كه كسي كه محتاج به تو يا مثل تو است تو سزاوارتري كه او تو را عبادت كند نه آنكه تو او را اطاعت كني پس معبود بايد كسي باشد كه به هيچ‏وجه محتاج به تو نباشد و چون محتاج به تو نشد محتاج به عمل و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 78 *»

ستايش و پرستش تو نباشد و از ستايش و پرستش تو نفع به او نمي‏رسد و از نستودن و پرستش نكردن تو و امثال تو ضرر به او نمي‏رسد، چنين كسي بايد معبود باشد و بايد كه مانند تو نباشد چرا كه مانند تو حادث است مثل تو و فقير و محتاج است و بي‏نياز از آنچه تو به او محتاجي نيست پس تو و او هر دو محتاج به ديگري هستيد و آن ديگري سزاوارتر است به پرستيدن شما پس او را بپرستيد پس چون نبايد مانند تو باشد، بايد از عقل و فهم تو بالاتر باشد چرا كه هرچه عقل و فهم تو او را بفهمد مثل تو است بلكه تو از او بهتري كه او را فهميده‏اي، نمي‏بيني كه هر چيز را كه مي‏فهمي عقل تو از آن لطيف‏تر است و بهتر است و هر فهمنده لامحاله بهتر است از آن‌كه فهميده مي‏شود چرا كه آنكه فهميده مي‏شود قوت و قدرتي به كار نبرده و آن‌كه فهميده كار كرده و قوت و قدرت به كار برده است و هر فهمنده در مقام خود مرد است و هر فهميده شده زن پس هرچه را كه بفهمي تو بهتر از آني لامحاله و تو به او احاطه داري و خداي تو نبايد كه فهميده تو باشد تا او چون زن باشد و تو چون مرد.

چون اين را يافتي پس بايد بداني كه خداي تو نبايد كه به عقل و فهم و ادراك و تصور تو بيرون آيد و نبايد مثل تو باشد كه اگر غير از چنين كسي را خدا داني مشرك مي‏باشي به خداي عزوجل و بت‏پرستي پس آن‌كه به خاطر گذشت و به تصور درآمد و تو او را يافتي معبود نباشد و شايسته آن نيست كه او را بپرستي و خدا در جهتي و طرفي بخصوصه نيست پس نه در آسمان است كه تو رو به آسمان كني و نه در مشرق و مغرب است كه رو به مشرق و مغرب كني چنانكه اينها همه را دانستي در پيش از اين، چنين كسي خدا است و شايسته عبادت و غير از اين كس شايسته عبادت، احدي نيست و هركه غير اوست اگر عبادتش كني بت است و بت‏پرست مي‏شوي.

و اما جهت عبادت كه گفتيم آن كس يا آن چيز است كه خداي معبود يگانه گفته است كه تو رو به آن كني يا خدمتي به نسبت به او بكني يا كاري براي او كني يا حرفي درباره او بزني يا اطاعتي از او بكني يا چيزي از او بطلبي يا چيزي به او بدهي و امثال اينها و تا مثلي نياورم مطلب درست هويدا نمي‏شود. پادشاهي است آقاي ظاهري تو، تو را امر مي‏كند كه فلان اسب را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 79 *»

تيمار كن و متوجه شو و شب و روز بايد خدمت اين اسب مرا بكني پس شب و روز از ديدار خود شاه محجوبي و او را نمي‏بيني صبح مي‏كني در طويله و شام مي‏كني در طويله روي تو به اسب است و خدمت تو به اسب، او را مي‏جويي و او را تيمار مي‏نمايي و او را آب مي‏دهي و كاه و جو مي‏دهي اگر خوب خدمت‏كار باشي نظر از اسب برنمي‏داري و دست و پاي او را مي‏شويي و زير پاي او را پاك مي‏كني هركس از تو بپرسد نوكر كيستي مي‏گويي نوكر شاه، چه مي‏كني خدمت شاه، بنده كيستي بنده شاه، بندگي كه مي‏كني بندگي شاه، اين اسب جهت خدمت و عبادت و بندگي تو است نه معبود، و مسجود و معبود تو پادشاه است و اگر دمي قطع نظر از پادشاه كني و آن اسب را به جهت خود آن اسب خدمت كني به سبب محبتي كه با خود او داري و در خدمت خود فرمان‏برداري پادشاه را ملاحظه نكني در آن ساعت ياغي پادشاهي و كافر به پادشاه و اگر آن اسب را با پادشاه با هم ملاحظه كني و خدمت تو دو سبب داشته باشد يكي حكم سلطان و يكي خود آن اسب و محبت تو به خود آن اسب در آن ساعت مشركي تو البته و آن‏وقت كه پادشاه منظور تو باشد و اطاعت او مقصود تو باشد و اسب را هم از براي او بخواهي بلكه در اسب او را يابي و از اسب او را خواهي و بس، در آن‏وقت تو موحّدي در خدمت سلطان و لابدم كه مثلي آورم تا بداني كه مي‏توان از اسب، سلطان خواست و سلطان ديد. اگر اسبي را مكرر در خدمت سلطان و در زير پاي سلطان ديده باشي و دانسته باشي كه آن اسب خاصه سلطان است و سلطان به آن علاقه بسيار دارد هر وقت كه آن اسب را در كوچه و بازار بيني به ياد سلطان مي‏افتي پس معلوم است كه عكس سلطان در اين اسب و بر اين اسب افتاده است كه تو هر وقت اين اسب را مي‏بيني آن عكس و اسم و رسم سلطان را در آن مي‏بيني كه به ياد سلطان مي‏افتي و اگر نه اين بود كه در او ذكر سلطان و نور و عكس او افتاده بود پس چرا به ياد سلطان مي‏افتادي چرا از اسبي ديگر به ياد پادشاه نمي‏افتي پس آن اسب به منزله آئينه است كه عكس شاه در آن افتاده است و اسبهاي ديگر اگرچه آئينه‏اند اما مقابل شاه نيستند و عكس شاه در آنها نيفتاده است اگر شاه يكي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 80 *»

از آنها را بخرد عكس شاه به آن واسطه در آن خواهد افتاد و همچنين است عكس هر چيز در هر چيز كه نسبتي به آن پيدا مي‏كند مثلاً عكس پدر در پسر است كه هر وقت پسر را مي‏بيني نفس تو آن عكس را در آن مي‏بيند و به ياد پدر مي‏افتد و عكس پسر در پدر است كه هر وقت نفس تو پدر را مي‏بيند عكس پسر را در آن مي‏بيند و فرق مابين اين عكس و عكس در آئينه همين است كه عكس در آئينه به چشم ديده مي‏شود و عكس در چيزهاي ديگر به چشم ديده نمي‏شود ولي به چشم نفس ديده مي‏شود و نفس انساني چون از عالم بالا است و به اين دنيا محيط است آن عكسها را و نسبتها را مي‏بيند و مي‏فهمد.

چون اين مطلب را دانستي الحال بدان‏كه مردم در نظر‌كردن به آن اسب بر دو قسمند بلكه سه قسم يكي آن‌كه هميشه منظورش همان عكس شاه است و چنان متوجه شاه است كه به كلي از اسب غافل است اگرچه نظرش به اسب است و لكن در اسب و از اسب آن عكس را مي‏بيند و شاه مي‏جويد و شاه مي‏گويد و شاه مي‏بيند نه غير و مثل آن مثل آن كسي است كه در آئينه نظر مي‏كند و رويش به آئينه است ولي صورت در آئينه را مي‏بيند و از جسم آئينه و شكل و رنگ و صفا و كدورت او غافل است به كلي و محو صورت در آئينه است از آئينه مي‏جويد و رو به آئينه مي‏كند و لكن صورت مي‏بيند لا غير و اگر يكدم ملتفت جسم آئينه بشود بديهي است كه صورت را نمي‏بيند و طايفه ديگر از كوته‏نظري همان اسب را مي‏بينند زيرا كه عقل ايشان به چشم ايشان است و ديگر نفسي و عقلي بالاتر ندارند پس نمي‏جويند جز آنچه مي‏بينند و نمي‏گويند جز از آن‌كه مي‏بينند پس چون اسب را ديدند همان جسم آن را ديدند و همان را طلبيدند و از ديدن شاه در او و از او كور ماندند و به هيچ‏وجه ذكري از شاه در نزد ايشان نيست و اين طايفه مانند آن كساني باشند كه نظر ايشان در جسم آئينه است و محو شكل و رنگ و صفا و كدورت آئينه شده‏اند و به كلي از صورت در آن غافل مانده‏اند پس اين طايفه كافرند به پادشاه البته چرا كه بنده و برده او را بر او ترجيح دادند و از او بريدند و به غير او پيوستند و اين كفران نعمت پادشاه است و طايفه ديگر نظر به اسب كردند و نظر به صورت پادشاه هم كردند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 81 *»

يعني گاهي به اسب نظر كردند و گاهي به سلطان و الا به يك نظر به هر دو نمي‏توان نظر كرد خداوند دو دل از براي كسي قرار نداده كه دو چيز در يك آن بتواند فهميد پس گاهي ملتفت اسب مي‏شود و گاهي ملتفت پادشاه پس گاهي كه اسب را مي‏بيند پادشاه را نمي‏بيند و گاهي كه پادشاه را مي‏بيند اسب را نمي‏بيند پس به اين واسطه اين طايفه مشرك مي‏باشند خوب گفته است شاعر:

 

هست آئين دوبيني ز هوس   قبله عشق يكي باشد و بس

پس مؤمن به پادشاه كسي شد كه همان شاه را بيند در جهت خدمت خود و او را جويد و او را خواهد لا غير.

چون اين مثل را دانستي پس خواهي دانست كه اگرچه خداوند از براي بندگان خود جهت عبادت قرار داده است لكن معبود، اوست و مقصود او و نبايد كه شخص ملتفت جهت باشد و جهت طلبد اگرچه بايد مباشر جهت و رو به جهت باشد نمي‏بيني كه بايد در نماز ملتفت دست خود شوي كه كجا گذاري و ملتفت پاي خود شوي كه كجا گذاري و ملتفت زبان خود شوي كه چگونه او را حركت دهي ولي در همه اين احوال مكلفي به آنكه توجه به خدا داشته باشي و از غير او غافل باشي و او را طلبي بلكه او را عبادت كني چنانكه گويا او را مي‏بيني و گويا در نزد پادشاه مقتدري ايستاده‏اي كه قادر و قاهر است و مطلع و آگاه بر ظاهر و باطن تو است و اگر گويي كه من او را نمي‏بينم چگونه ملتفت او شوم مثلي عاميانه مي‏آورم تا از آن به مقصد خود پي‏بري اگر در تاريكي با كسي سخن گويي و از او مسئلتي كني و عذري خواهي تو او را نمي‏بيني و به كلي ملتفت او هستي كه گويا او را مي‏بيني و با او خطاب مي‏كني كه گويا در حضور اويي همچنين اگر خدا را نمي‏بيني ولي مي‏داني كه در همه‏جا حاضر است و شنونده صوت تو و عالم به حال تو است و آگاه بر ظاهر و باطن تو است اگر غير از چشم و گوش ظاهر مدركي داري او را درياب و بدان‏كه او حاضر و ناظر است و محو در او شو و با او سخن گو و او را قصد كن لاغير و او را در جهات عبادت كلاً ببين و از آن جهات ببُر تا به مقصد برسي. اين مطالب را نيك درياب كه نه در خطابي شنيده‏اي و نه در كتابي ديده‏اي و من اگرچه سخن را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 82 *»

عاميانه مي‏گويم ولي تو كاملانه درياب كه چه مي‏گويم و چه مي‏خواهم و اين مثلها را آوردم و مي‏آورم ولي جز آگاهان كسي ديگر نمي‏فهمد كه چه مي‏گويم:

 

پس همان خوشتر كه سرّ دلبران   گفته آيد در مثال ديگران

فصل

چون اين مطلب شريف را دانستي پس بدان‏كه فرق مابين معبود و جهت عبادت آن شد كه تو جهت عبادت را براي معبود مي‏خواهي نه معبود را براي جهت عبادت يعني هرگاه معبود تو را به خدمتي ديگر وادارد دست از آن جهت برمي‏داري و به جهتي ديگر خواهي متوجه شد و اگر دل به جهت بسته بودي در مثل اين وقت دست از آن معبود برمي‏داشتي كه چرا امر به خلاف آن جهت مطلوب كرد مثلاً كسي طالب رياست است اگر سلطان به او بگويد رياست نكن از سلطان منضجر مي‏شود كه چرا مرا نهي از رياست كرد پس از سلطان دست برمي‏دارد نه از رياست و هرگاه طالب سلطان و رضاي سلطان است دست از رياست برمي‏دارد چرا كه سخط سلطان در آن است و مقصود رضاي سلطان است نه غير پس معبود در حقيقت آن چيز است كه او مقصود اصلي است و جهت آن چيز است كه او تابع است پس هركس مقصود اصلي او رياست است او سلطان را براي رياست مي‏خواهد كه او را به رياست امر كند و حاكم و عامل محلي كند كه اگر نكند از اين سلطان دست برمي‏دارد و به سلطان ديگر مي‏بندد پس معبود اصلي او رياست است و سلطان جهت عبادت است كه از سلطان و در سلطان مطلوب خود را مي‏جويد چنانكه شاعر عرب گفته است كه:

 

احب ابامروان من اجل تمره   و لو لم‏يكن تمر له مااحبه

يعني من ابامروان را به جهت خرمايش مي‏خواهم و اگر خرما نداشته باشد من او را نمي‏خواهم، و هرگاه مقصود اصلي پادشاه است و رضاي او را مي‏خواهد معبود، اوست و رياست به جهت امر او خواسته است كه اگر او را امر به كناسي هم في‏المثل نمايد طالب اوست و چنان است كه در محلي گفته‏ام كه:

 

دردتان از او و درمان‌تان از اوست

   
    آنچه بپسندد شما را آن نكوست

پس معبود او شاه است و رياست جهت عبادت و شاه را در رياست و از رياست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 83 *»

مي‏بيند و مي‏خواهد.

پس چون اين مطلب را يافتي شايد بفهمي مسئله‏اي را كه فقها قال و قيل بسيار در آن كرده‏اند و آخر هم حق آن را برنخورده‏اند مگر قليلي و آن آنست كه گفته‏اند اگر كسي عبادت كند از خوف آتش جهنم يا به طمع بهشت جاويد آيا عبادت او صحيح است يا نه بعضي گفته‏اند كه عبادتش صحيح است و بعضي گفته‏اند كه عبادتش باطل است و صحيح آنست كه للّه و في‌اللّه عبادت كند. الحال عرض مي‏شود كه هرگاه شخص عبادت مي‏كند از خوف جهنم يا به طمع بهشت و قلب او منعقد بر اين است كه من خدا را عبادت مي‏كنم كه مرا از آتش نجات دهد كه نسوزم و به بهشت ببرد كه نعمت خورم كه اگر اين دو كار را نكند من او را نمي‏خواهم و اگر برعكس كند او را طالب نيستم و نمي‏خواهم و نمي‏پرستم پس اين شرك محض است بلكه كفر محض و معبود او حقيقةً نفس خود او است و مقصود اصلي دفع ضرر و جلب نفع است از براي خود و خواهد گفت كه اگر از خدا به عمل بيايد خوب و الا چه فايده از پرستش او پس خدا را به جهت خرما مي‏خواهد، خواهد شد مثل آن عرب كه گفت كه ابامروان را به جهت خرما مي‏خواهم اگر خرما ندهد مي‏خواهم چه كنم پس چنين شخصي خدا را جهت عبادت قرار داده است و نفس خود را معبود و مثل او مثل كسي است كه از بازار كاغذ مي‏خواهد هر دكان كه كاغذ دارند به آن دكان مي‏رود پس اگر از دكاني كاغذ خريد و با صاحب‌دكان صحبتي داشت مقصود كاغذ است نه صاحب‌دكان كه اگر اين نداشت اينجا نمي‏آمد و هركس داشت آنجا مي‏رفت پس كاغذ مطلوب و صاحب‌دكان جهت حصول مطلوب است پس آن‌كه عبادت كند به جهت بهشت، بهشت مطلوب اوست و خدا جهت حصول مطلوب او و بهشت معبود اوست و خدا جهت عبادت او بلكه در حقيقت نفس خود او معبود است و بهشت هم جهت عبادت پس اين به اعتباري مشرك است و به اعتباري كافر.

و اگر خدا را عبادت مي‏كند و طلب بهشت دارد به جهت آنكه دار قرب و رضاي خدا است و دوري از جهنم مي‏خواهد چرا كه دار غضب خدا است به اين‏طور كه اگر خدا بهشت را مغضوب خود سازد و جهنم را محبوب خود نمايد يا مايل به داخل‌شدن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 84 *»

او به جهنم باشد و از بهشت‌رفتن او اكراه داشته باشد او هم به دخول جهنم مشتاق و راضي مي‏شود و از دخول بهشت متنفر مي‏شود پس او بهشت و جهنم را جهت تحصيل رضاي خدا قرار داده است و رضاي خدا را در آن دو مي‏جويد و خدا را در آن دو مي‏خواهد پس او موحد است در عبادت خود و خداخوان و خداجوي است اين مطالب را نيك درياب.

فصل

چون از براي بنده مراتب بسيار است يعني عقلي دارد و نفسي و جسمي و از براي جسم مدركهاي جسماني است و از براي نفس مدركهاي نفساني و از براي عقل مدركهاي عقلاني و هريك هم هم‏جوره و هم‏جنس خود را درك مي‏كند و از حد خود بالاتر نمي‏رود چنانكه در محل خود شرح اين مطلب را داده‏ايم و خدا نه از جنس جسم مردم است كه با مدركهاي جسماني فهميده شود و نه از جوره نفس مردم است كه با مدركهاي نفساني دانسته شود و نه از جوره عقل مردم است كه با عقل مردم ادراك شود و مردم با جسم غير از جسمانيها را نمي‏توانستند ببينند و با نفس غير از نفسانيها را و با عقل غير از عقلانيها را و همه اين سه ‌مرتبه بنده بودند و خدا را بايست عبادت كنند و خدا از ادراك همه بالاتر و برتر بود و هر سه از فهم او عاجز پس از براي هر سه جهت عبادت ضرور شد كه هريك جهت مشاكل خود را طلبند و خدا را پرستند و مثل را در جسم آوريم تا به آن واسطه مطلب را برخوري پس چون جسم را پشت و رويي بود و لابد بايستي كه رو به جهتي كند از مشرق و مغرب و جنوب و شمال و فوق و تحت و خدا در جهت نبود يكي از جهات را برگزيد و جهت عبادت خود قرار داد و روي مردم را امر كرد كه رو به آن جهت كنند كه آن كعبه باشد و كعبه معبود و خدا نيست ولي جهت خدمتي است كه مردم مأمور به آن خدمت مي‏باشند و چون مردم را چشم بود و چشم بايستي كه به چيزي رنگي و شكلي نگرد و خدا رنگي و شكلي نبود مأمور شد كه در حال قيام نماز به موضع سجود خود نگرد و در حال قعود به دامان خود و در حال ركوع به ما بين دو قدم خود و در حال سجود به دو طرف بيني خود نگرد پس اين مواضع جهت عبادت چشم شد چون خدا نه رنگي و شكلي بود و نه در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 85 *»

طرفي و موضعي بود و چون خداوند از جنس سخن نبود كه به زبان آيد و زبان جز سخن چيزي را نمي‏تواند ادا كرد و بنده خداست بايد عبادت كند سخنهايي چند را برگزيد و آن سخنها را جهت عبادت او قرار داد كه آنها را ادا كند و به آنها سخن كند پس خدا معبود اوست و سخنها جهت عبادت اوست و همچنين دستها چاره جز آنكه در جايي گذارده شود يا بلند شود يا پست شود يا لمس چيزي كند ندارد چرا كه حدشان همين است و بنده است و بايد عبادت كند و خدا ملموس نيست و در موضعي نيست كه دست بر آن گذارده شود جهات عبادتي براي آنها قرار داده شد پس در حال قيام بر روي ران بالاي زانو گذارده مي‏شوند با انگشتهاي بسته و در حال ركوع بر سر كاسه زانو گذارده مي‏شوند با انگشتهاي باز و در حال سجود در مابين زانو و سر و مقابل شانه‏ها بر زمين و در حال تشهد بر روي رانها و در حال تكبير برداشته مي‏شوند مقابل صورت پس اينها جهات عبادت دست است و بايد خدا را عبادت كند چون به غير از اين كارها از او خدمتي برنمي‏آمد از ميان وضعها وضعي چند را جهت خدمت او قرار دادند و همچنين هر عضوي از اعضا را در هر امري از امور چه نماز و چه روزه و چه حج و چه زكات و چه جهاد و چه غير اينها پس چون از هر عضوي كاري برمي‏آمد و غير از آن از آن برنمي‏آمد از ميان كارهاي هريك براي آن كاري چند را برگزيدند و جهت خدمت او قرار دادند و خدا معبود اوست لاغير و همه اينها جهات عبادت است و بايد همه خدا را بپرستند و متوجه جهت خدمت شوند و او را جويند نه جهت را.

و چون اين مطالب شريفه را در جسم دانستي پس بدان‏كه به نفس هم خدمتي چند گفته‏اند كه از او برآيد و ادراك آن را تواند بكند و آن را مأمور به توجه به خدمات جسماني و عقلاني نكرده‏اند خدماتي را كه مي‏تواند بكند از او خواسته‏اند لاغير و همچنين عقل را مأمور به خدماتي عقلاني كرده‏اند چرا كه كارهاي نفساني و جسماني از او برنمي‏آيد و خدا عدل است و تكليف مالايطاق نمي‏كند و چون غالب مردم هنوز از عالم جسم بالاتر نرفته‏اند بلكه كسي كه غير از جسم امري ديگر فهميده باشد اقل قليل است بلكه كمتر از گوگرد سرخ است لهذا تكليف نفس و عقل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 86 *»

از ايشان مخفي مانده است ولي خداوند عالم فروگذاشت نفرموده است و در كتاب خود و بر لسان انبياي خود تكليف جميع افراد موجودات را بيان فرموده است و چنانكه نمي‏توان تكليف چشم را كه چه رنگ و شكل ببيند و چه رنگ و شكل نبيند به گوش فهمانيد چرا كه مدرك چشم ندارد همچنين نمي‏توان تكاليف نفساني و عقلاني را حالي صاحبان مقام جسم كرد چرا كه آن مدرك را ندارند بلكه بي‏فايده و لغو است اظهار كردن در پيش ايشان و حكيم اين كار را نمي‏كند و از اين جهت پوشيده مانده است بر صاحبان مقام جسم و به كلي از فهم او عاري مي‏باشند ولي صاحبان آن مدارك تكاليف خود را از كتاب و سنت فهميده‏اند و مطالب خود را برخورده‏اند و جهات عبادت خود را برخورده‏اند و ايراد آنها در اين كتاب به لغت اهل اجسام شايسته نيست به همان جهتها كه ذكر شد ولي به لغت خود ايشان ذكر شد و اهلش مي‏فهمند كه من در اين كتاب چه نوشتم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و اوليائهم المنتجبين

و ﻟﻌنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

 

قسمت دويم

در معرفت پيغمبران است و در اين قسمت نيز چهار مطلب است:

 

 

مطلب اول

در شناختن آنكه پيغمبري در ميان مردم در هر عصر كه باشد ضرور است و بايد او چه صفت داشته باشد و او را به چه بايد شناخت كه راست‏گو است بر خداوند عالم يا دروغ‏گو و در اين مطلب چند فصل است:

 

فصل

بدان‏كه پيغمبر مختصر پيغامبر است و آن كسي است كه از كسي نزد كسي پيغامي ببرد و آن را به عربي رسول مي‏گويند پس رسول اللّه يعني پيغامبر خدا و بسا باشد كه پيغام‏آور گويند و آن هم همان معني رسول را دارد لكن رسول پيغامبر است از خدا به خلق كه فرمايش خدا را به خلق مي‏رساند كه خداي شما چنين و چنان گفته است و پيغامبر است از خلق به خدا كه عرض حاجات خلق را به خدا مي‏كند كه بندگان چنين و چنان مي‏خواهند و پيغام‏آور خداست به خلق كه فرمايش خدا را آورده و پيغام‏آور خلق است به خدا كه بندگان تو چنين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 87 *»

عرض كرده‏اند ولي چون در زبان عجم و غير عجم، آور وقتي مي‏گويند كه به سوي سخن‏گو آورده باشد و برنده وقتي مي‏گويند كه از پيش سخن‏گو ببرد نزد كسي ديگر، پس اگر خدا سخن‏گو باشد پيغامبر گويد و اگر ما سخن‏گو باشيم پيغام‏آور گوييم، پس رسولان خدا پيغامبر خدايند و پيغام‏آوران خلقند و اگر به معني عرض حاجت گويي، پيغامبران مايند و پيغام‏آوران خدا، ولي اين معني دور است از عقل مردم و معني اول نزديك‏تر است به عقل.

 

فصل

بدان‏كه چون در اين عالم به نظر عبرت نظر كني و اين‌طور حكمتي كه فهم عاقلان و علم دانايان در آن حيران است ببيني چنانكه قدري از آن را در قسمت اول دانستي، خواهي يافت كه چنين حكيمي كه يك ذره از حكمت و راستي را فروگذاشت نكرده كوتاهي در حكمتهاي بزرگ‏بزرگ نخواهد كرد و چيزي چند را كه اگر آنها باشند بناي عالم برپا خواهد بود و اگر نباشند بناي عالم خراب خواهد شد ترك نخواهد كرد، زيرا كه چيزهايي كه در عالم هست بعضي به كار همه خلق مي‏آيد و بعضي به كار بعض خلق مي‏آيد و ما مي‏بينيم كه در آن چيزهايي كه به كار بعض خلق مي‏آيد اين حكيم كوتاهي نكرده مثلاً دواها كه هريك در كل عالم به كار نبوده خلقت كرده و حال آنكه هريك به كار بعضي از عالم مي‏آيد و به كار بعضي نمي‏آيد چنانكه مي‏بيني و همچنين بسياري از چيزهاي ديگر كه به كار همه‌كس و همه‌چيز نمي‏آيد و در اين چيزها كوتاهي نكرده و از براي وقت حاجت و از براي اهل حاجت آفريده چگونه در كارها كه بناي كل عالم به آنها برپاست و اگر نباشند كل عالم ويران مي‏شود كوتاهي و فروگذاشت خواهد كرد هرگز حكيم چنين عملي نخواهد كرد و كدام دليل از اين بهتر كه عالم برپاست و زمين برقرار است و آسمان در گردش و آفتاب و ماه و ستارگان هريك از روي حكمت مي‏گردند پس همين بزرگ‏تر دليلهاست كه آن چيزها كه بناي عالم به آن برپاست هست و اگر نبود عالم نبود، پس عالم جميع آن چيزها كه در صلاح آن ضرور بود همه را دارد اگر نه برپا نبود.

پس چون به نظر حكمت و عبرت بنگري خواهي يافت كه بني‏آدم به طوري خلقت شده‏اند كه بايد با هم در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 88 *»

شهرها و دهات باشند و در يك‏جا چند تن از آنها گرد آيند و الا زيست نتوانند كرد و همه در يك‌ساعت تلف خواهند شد از آنكه هريك بايد به صنعتي و شغلي مشغول باشند يكي زراعت كند به جهت خوردن ايشان و يكي آب بيرون آورد به جهت آشاميدن ايشان و يكي ببافد به جهت لباس ايشان و يكي نجاري كند به جهت اسباب زراعت و ساير حاجتهاي ايشان و يكي آهن‏گري كند به جهت اسباب زراعت و بافندگي و بيرون آوردن آبها و ساير صنعتهاي ايشان و يكي بنّا باشد به جهت خانه‏ها و منزلهاي ايشان و يكي باشد كه متوجه چهارپايان ايشان شود و يكي باشد كه متوجه گوسفندان ايشان شود و يكي براي ايشان هيمه بياورد و همچنين و يك‌نفر اگر مي‏خواست كه يكي از اين عملها را بكند در روز اول مي‏مرد پيش از آنكه به انجام رساند چنانكه بديهي است پس اين تركيب خلقت بايد با هم باشند به خلاف باقي حيوانات كه هريك تنها مي‏توانند زيست كنند چرا كه لباس ايشان بر تن ايشان ساخته شده است و طاقت سرما و گرما در خلقت خود ايشان قرارداد شده است و رزق ايشان در گياه بيابان قرارداد شده است و هريك كه درنده‏اند در ساير حيوانات قرار شده است و هريك را به تنهايي قدرت داده است كه تحصيل رزق خود را بكنند پس آنها زيست مي‏توانند كرد و اولاد آدم نمي‏توانند آن‏طور زيست كنند. و اگر كسي گويد چه شود كه اولاد آدم هم گياه صحرا خورند و خود را عادت به برهنگي دهند و در مغاره‏ها و مغاكها و سوراخها منزل كنند؟ گوييم آن وقت لازم مي‏آمد كه بسياري از خلقت حكيم كه در بنيه انسان قرار داده از قوه‏ها و فهمها و صنعتها همه لغو و بي‏جا باشد و بروز نكند و قدرت خدا آشكار نگردد و اين دست و پنجه‏ها كه به جهت صنعتها مهيا شده بي‏جا باشد و اين كام و زبان و دندان و حنجره كه به جهت سخن مهيا شده است عبث باشد و اين هوش كه به جهت كتابت و علمها و صنعتها گذارده شده است بي‏جا باشد و خاصيت هيچ‌يك‌ ظاهر نشود به جهت آنكه اگر اولاد آدم هريك هريك تنها باشند هيچ‌يك از اينها را نخواهند آموخت و از ايشان بروز نخواهد كرد پس چون خدا ايشان را صاحب اين قوه‏ها و فهمها خلقت كرده بود ايشان را شهري خلقت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 89 *»

كرد كه گرد هم باشند تا از هم بياموزند و آن قوه‏ها و فهمها از ايشان بروز كند وانگهي كه اين محض خيال است اگر مي‏توانستند زيست كرد زيست مي‏كردند و از محنت و كلفت مي‏رستند و زحمت كسب و كار و نزاع بر خود نمي‏گذاشتند وانگهي نه همه‌كس را طاقت چوب و گياه خوردن است، طفل بي‏دندان دارند و پير بي‏دندان دارند و عليل و مريض دارند و نازك و لطيف دارند، وانگهي كه همه را طاقت سرما و گرما نيست طفل دارند مريض دارند ضعيف دارند زمين‏گير دارند و همچنين، اين محض حرف و خيال است اگر مي‏شد كرده بودند يا آنكه قومي كرده بودند پس معلوم است كه نمي‏شود. پس معلوم شد كه طبع اولاد آدم شهري است يعني بايد كه در يك‏جا جمع باشند و مقصودم از شهري نه شهرستاني است بلكه يعني بايد كه گِرد هم باشند و هرجا كه جمعي از اولاد آدم گِرد آيند شهر باشد و حاجاتشان از هم برآيد و ايشان را ديگر حاجتها باشد از گياه و حيوان و آنها را ديگر بر گِرد خود درآورند كه مقصود باغها و مزرعه‏ها و چارپايان باشد پس چون چنين خلقت شدند بايد هر كسي را طبعي باشد و طاقتي و قوه‏اي و فهمي باشد تا صنعتي از او برآيد نه از هر كسي بنائي و عمل برآيد چرا كه طاقتي و قوه‏اي مي‏خواهد و طاقت آفتاب و بيل‌زدن مي‏خواهد و نه از هر كسي كتابت برآيد زيرا كه دست و پنجة مناسب مي‏خواهد و قوه چشم و سر و گردن و كمر و طاقت نشستن مي‏بايد تا كتابت شود و نه هركس نقش مي‏تواند كرد و نه هركس مي‏تواند بافت و نه هركس مي‏تواند زراعت كرد و نه هركس متصل مي‏تواند سفر و تجارت كند و همچنين هر كسبي و صنعتي قوه عضوي را و طاقت عضوي و مناسبت عضوي را مي‏خواهد و الا آن صنعت را به انجام نمي‏تواند رساند البته چنانكه ظاهر است و ديگر نه هر صنعتي را هر سليقه‏اي قبول مي‏كند بسا صنعتي كه انسان قبول آن را نكند اگرچه بميرد پس بايد سليقه‏ها هم مختلف شود و طبيعتها هم مختلف تا آن صنعت و آن كار به سليقه او روا باشد و به طبع او بچسبد و همچنين هر كاري قدري معين از هوش و فهم ضرور دارد چه بسيار كارها كه هوش چندان نخواهد و چه بسيار كارها كه هوش فراوان خواهد پس چه بسيار كسي كه هوش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 90 *»

نجاري دارد و آن را به انجام مي‏رساند ولي آهن‏گري نمي‏تواند كرد و چه بسيار كسي كه علم نجوم مي‏فهمد و طب نمي‏فهمد چه بسيار كسي كه ممكن نيست ملا شود ولي صنعتهاي ديگر اگرچه بسيار فهم خواهد بتواند كند و همچنين هر كاري يك‌طور فهمي مي‏خواهد و يك قدر معين هوشي مي‏خواهد پس از اين جهت هوش هركس و طاقت و قوه و بنيه هركس بايد مختلف و به تفاوت باشد تا نظم عالم برقرار باشد و چون مردم از چهار خلط يعني صفرا و خون و بلغم و سودا خلقت شده‏اند پس بايد اينها به كم و زياد باشد تا آنها تفاوت پيدا كنند كه اگر همه همسر داشتند همه مثل هم مي‏شدند پس چون اين چهار در مردم به تفاوت شد طبيعتهاي مردم مختلف شد و خُلق و خوي مردم به تفاوت شد هركس كه صفراي او زياده باشد قدبلندتر و همت‏دارتر و كج‏خُلق‏تر شد و به كارهاي آتشي ميل بيشتر كرد و به رياست و تكبر و بزرگي آشناتر شد و تنددست‏تر و جلدكارتر شد مثلاً و هركس خون او زيادتر شد چاق‏تر و كوتاه‏تر و معتدل‏تر و ملايم‏‏خُلق‏تر شد و به كارهاي هوائي ميل بيشتر كرد و به عيال‏داري و شهوت زن و فرزند مناسب‏تر شد و بزرگ‏منش و متواضع‏تر شد و در كارها فكر و عاقبت‏انديشي بيشتر كرد و هركس بلغم او زيادتر شد چاق‏تر و چهارپهلوتر شد و بسيار با حلم و كسالت و مدارا و سست و پست‏همت‏تر شد و تابع‏بودن و كوچكي‏كردن در نظر او بهتر شد و به كارهاي آبي مايل‏تر شد و دون‏همت و كوچك‏نفس‏تر شد و طبيعت زنان در آن بيشتر پيدا شد و هركس سوداي او بيشتر شد تيزهوش‏تر و مكارتر و كوتاه‏اندام‏تر و خشك و لاغرتر شد و از مردم وحشت او بيشتر شد و كج‏خلق‏تر شد و صاحب‏ترس‏تر و كارهاي مخفي را بيشتر دوست داشت و عاقبت‏انديش‏تر شد و كارهاي خاكي را بيشتر دوست‏دار و عمردرازتر شد و همچنين به جهت تفاوت اين چهار خلط مردم در رنگ و شكل و اندام و عقل و فهم و طاقت و قوه و بنيه مختلف و به تفاوت شدند و بسا كسي كه دو خلط او بيشتر است و بسا كسي كه سه خلط او بيشتر است و بسا كسي كه معتدل باشد.

پس چون مردم واجب شد كه شهري باشند و بر گرد هم جمع آيند و حكيم به جهت آنكه عيش و زندگاني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 91 *»

ايشان به انجام رسد آنها را مختلف خلقت كرد، در ميان ايشان لامحاله خلاف پيدا شود و نزاع و جدال درآيد چرا كه طبيعتهاي مختلف دارند و كار به تاراج و قتل و غارت رسد و از گردآمدن در شهرها فساد بيشتر شود و اين معني باعث آن شود كه هيچ‏كس ايمن از شر ديگري نباشد و شب خاطرجمع نخوابد و بر جان و مال خود ايمن نشود بلكه همه در زمان قليلي كشته و برطرف خواهند شد و عالم قرار نگيرد و حكمت تمام نشود پس در حكمت لازم شد كه در هر وقتي بلكه در هر شهري در ميان خلق بزرگي باشد و در طبيعت باقي، از آن ترسي باشد كه از او بترسند و اطاعت او را كنند و آن بزرگ نگذارد كه در ميان ايشان خلاف و نزاع و قتل و غارت افتد راهها را امن كند و شهرها را امن كند تا به خاطرجمع هركس به كار خود مشغول شود و معاملات و داد و ستد ايشان به طور نظم باشد تا زندگاني كنند و اگر بزرگ نبود و كسي از كسي نمي‏ترسيد مثل درندگان يكديگر را پاره‌پاره مي‏كردند و مثل حشرات و حيوانات هركس مي‏رسيد ديگري را مي‏خورد و زن او را صاحب مي‏شد و اولاد معلوم نمي‏شد و ارث و تربيت برطرف مي‏شد و رحم و محبت در آن هنگام كه هيچ‏كس قوم خود و فرزند خود را نشناسد تمام مي‏شد و عداوتها بالا مي‏گرفت و در يك‌روز همه تمام مي‏شدند پس لازم شد در حكمت حكيم كه در ميان آفريدگان بزرگي باشد كه در ميان ايشان حكم كند و نزاع و جنگ نگذارد در ميان ايشان كه هويدا گردد و هر خلاف كه در معاملات ايشان يافت شود آن بزرگ رفع آن را نمايد و در اين دليل كه ما ياد كرديم هيچ دانا نتواند كه بحثي نمايد بلكه بر همه‌كس آشكارا و واضح مي‏گردد كه در اين بنياد و اين حكمت محال است كه بزرگتري نباشد چگونه نه و حال آنكه خداوند عالم بر زنبوران پادشاهي قرار داده است بعد از اينكه خلقت ايشان براي پيداشدن عسل شد به جهت مصلحتها و منفعتها پس ايشان هم بايستي كه شهري باشند يعني جمعي از آنها بر گرد هم جمع آيند تا عسل پيدا شود و اگر هر زنبوري در جايي مي‏بودي اين مصلحت عالم خراب شدي و ديگر عسل جمع نيامدي پس بايستي كه جمعي از آنها در يك‏جا جمع شوند تا عسل جمع شود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 92 *»

چون شهري شدند همان احتمال كه در بني‏آدم گفتيم در اينجا هم همان احتمال پيدا شد به جهت اين، بزرگتري براي ايشان لازم شد تا در ميان ايشان حكم كند و ايشان را گرد هم بدارد و همچنين ساير جانوران هريك را يك نوع بزرگتري است حتي آنكه چون اعضاي تو هم بايستي كه بر گرد هم جمع باشند چون بني‏آدم و تا بر گِرد هم نباشند آن مصلحت كه در آفريدن فرزند آدم است به ظهور نمي‏رسد و اعضاي تو هم بايد شهري باشد لهذا در ميان اعضاي تو هم بزرگتري ضرور شد كه دل تو باشد و او در ميان اعضاي تو حكم مي‏كند و هريك را به كار خود مي‏دارد چون دست تو را احتياج به چشم شود چشم را حكم مي‏كند كه در حاجت او رود و چون چشم تو را احتياج به گوش شود گوش تو را حكم كند كه حاجت چشم را برآورد و چون همه را حاجت به پا شود حكم كند به پاها كه حاجت باقي را برآورند بلكه اگر حاجت عضوي به رگي شود حكم به آن رگ كند كه حاجت آن عضو را برآور و اگر دل در ميان نبودي هيچ عضو حاجت عضوي ديگر برنياوردي و هيچ عضوي درد عضو ديگر را نيافتي و زبان او را نفهميدي و بر او ترحم نكردي حتي آنكه خلقت كل حيوانات نيز بر همين نهج است پس چون اين حكمت را يافتي كه هر جماعتي كه با هم بودن ايشان ضرور باشد بايستي كه در ميان ايشان بزرگتري باشد تا آنها را با هم بدارد و به كار يكديگر وادارد تا نظم عالم برقرار باشد و همين دليل هم بزرگتر دليلي است بر خداوند عالم كه چون شخص دانا و بينا در اين عالم نظر مي‏كند كه آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و چهار جوهر آتش و باد و آب و خاك و كل جماد و نبات و حيوان و انسان همه بر وفق مصلحت هم و صواب و حكمت در حركت و سكونند و اختلاف فصلها و بادها و ابرها و بارانها و روز و شب همه بر وفق حكمت، به وقت خود مي‏آيند و به وقت خود مي‏روند و در وقت خود ساكنند و در وقت خود متحرك مي‏باشند و همه حاجت يكديگر را برمي‏آورند و به كار يكديگر مي‏آيند اگر هريك آني از محل حاجت خود تخلف كند تمامي هلاك مي‏شوند و هريك در وقت حاجت ديگري حاضر است و به خدمت و رفع حاجت او ايستادگي مي‏كند چون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 93 *»

در اينها همه نظر كند مي‏فهمد كه يك‌نفر بزرگتري است كه همه را به كار مي‏دارد و در وقت حاجت هريك، آن ديگري را در كار رفع حاجت او مي‏دارد اگرنه كجا انسان زبان حيوان دانستي و كجا حيوان زبان انسان فهميدي تا به او بگويد رام‌شو براي من و صبر بر سنگيني بار من بكن و شب و روز بار مرا ببر و كجا آن محبت بود تا اين صدمه را به خود بگذارد و كجا گياه زبان هر دو را فهميدي كه به او بگويند بروي از زمين و صبر كن تا تو را ما بخوريم و هلاك كنيم تا وجود ما برپا باشد و كجا همه زبان جواهر چهارگانه دانستندي كه به آنها بگويند كه بر حسب صلاح ما باشيد و همه با هم تركيب و مخلوط شويد تا ما برپا باشيم و هريك هلاك شويد تا ما برقرار باشيم و كجا آنها زبان آفتاب و ماه و ستارگان دانستندي كه بگويند شما بر حسب مصلحت ما بگرديد و خود را شب و روز به تعب اندازيد و دمي آرام نگيريد تا ما برقرار باشيم پس چون همه بر حسب صلاح و حكمت در تعب كار ديگري و رفع حاجت آن هستند و بعضي هلاك مي‏شوند تا بعضي ديگر به وجود آيند عاقل مي‏فهمد كه در ميانه خدايي است يگانه كه او همه را به كار مي‏دارد و در حاجت ديگري مي‏دارد و خدا متعدد و بسيار نمي‏شود چرا كه اگر بسيار بودندي بايستي كه شهري و با هم باشند تا كار عالم بگذرد و چون جماعتي شدند با هم مختلف شوند در طبع و خو و اخلاق و احوال، و نزاع و جدال شود و باز بر آنها يكي ديگر بايد حاكم و خدا باشد تا آنها را به كار بگيرد و همچنين تا امر مي‏رسد به يكي، و جدال‌نشدن با وجود جماعت‌شدن محال است چرا كه تعدد آنها از اختلاف طبيعتها شود و اختلاف طبيعتها باعث خلافها شود و محتاج به حاكم شوند كه بر ايشان فرمان‏فرما باشد لامحاله اگرچه دو پيغمبر هم در يك جماعت باشند لامحاله در مابين ايشان خلاف شود و بر يك چيز جمع نشوند البته به جهت آنكه به قدر اختلاف صورت آنها روح آنها مختلف است و چون روحها با هم مختلف شد فهمها با هم مختلف مي‏شود و چون فهمها با هم مختلف شد آنچه او مي‏فهمد و حكم مي‏كند غير آن است كه ديگري فهمد و حكم كند لامحاله و همين اختلاف است از اين جهت هرگز دو حجت بر يك قوم نشود مگر آنكه يكي در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 94 *»

حيات ديگري رعيت باشد از براي آن ديگري و ساكت باشد و اگر گاهي بيني كه دو پيغمبر با هم خلاف نكنند به جهت آنست كه حاكم در ميان است و آن دو خدايي دارند و هر دو مطيع يك خدايند و اگر مطيع نبودندي اختلاف آنگاه ظاهر شدي، باري كلام در اثبات خدا و توحيد نبود اما چون دليل يك‏جوره بود سخن به اينجا كشيد و از آنچه ياد كرديم نيكو آشكار شد كه هر جماعتي را بزرگي ضرور است و الا آن جماعت از هم بپاشند و برطرف شوند پس جماعت بني‏آدم را بزرگي ضرور است تا زندگي ايشان برقرار باشد و زنده باشند و از اين واضح‏تر مطلب نمي‏شود چرا كه به چشم خود داري مي‏بيني.

 

فصل

طوري ديگر دليل آوريم تا از راه ديگر هم آشكارا شود. بدان‏كه بعد از اينكه دانستي كه خداي حكيم اين خلق را عبث نيافريده بلكه براي مصلحتي آفريده به جهت آنكه حكيم به اين حكمت كار عبث نمي‏كند پس بايد كه اين خلق باقي باشند تا آن فايده به ظهور رسد به جهت آنكه كسي كه كوزه براي آب‌خوردن مي‏سازد بايد طوري بسازد و طوري نگاه‏داري كند كه به مصرف آب‌خوردن بيايد كه اگر طوري بسازد كه به آب نرسد يا آن را نگاه‏داري نكند تا وقت پيدا شدن آب، آن كار لغو و عبث مي‏شود چنانكه واضح است و خداوند كه اين فرزندان آدم را آفريد به جهت مصلحتي بايد ايشان را بدارد و نگاه‏داري كند تا به آن كار آيند كه براي او خلق شده‏اند و آنها باقي نخواهند ماند مگر آنكه از هرچه باعث فساد وجود ايشان است از آن دوري كنند و هرچه باعث صلاح و پاينده‌بودن وجود ايشان است آن را به كار برند و به آن عمل كنند و اين مطلب هم بسي واضح است كه اگر طفلي نادان را در بياباني بيندازي او چون نمي‏داند كه چه به وجود او و هستي او ضرر دارد نمي‏داند از چه دوري كند و چون نمي‏داند كه چه باعث پايندگي اوست و صلاح وجود او در اوست نمي‏داند به چه چيز نزديكي كند تا وجود او برپا باشد لهذا زيست نخواهد كرد مگر زمان قليلي و تلف مي‏شود و به آن خاصيت كه براي آن خلقت شده نخواهد رسيد و تو مي‏داني كه اين خلق اول نادان بوده‏اند و در اول خلقت، زبان نمي‏دانستند و صنعتها نمي‏دانستند و از

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 95 *»

نيك و بد روزگار اطلاع نداشتند پس وجود ايشان برپا نمي‏ماند اگر كسي ايجاد نشده بود كه به ايشان زبان بياموزد و به ايشان صنعتها بياموزد و نفع و ضرر ايشان را به ايشان بياموزد پس واجب است در حكمت الهي كه يك كسي در ميان خلق باشد كه نيك و بد و صلاح و فساد كار ايشان را به ايشان بياموزد بلكه در هر عصري بايد يكي باشد كه صلاح كار و فساد كار ايشان را به ايشان بياموزد چرا كه مصلحتها در هر عصري مختلف مي‏شود و در هر زماني بايد طوري سلوك كرد مزاجها مي‏گردد اخلاقها تفاوت مي‏كند طبيعتها تغيير مي‏كند پس مصلحتها مي‏گردد پس بايد در هر عصري كسي باشد تا صلاح هر عصري را به اهل آن عصر بگويد.

و اگر تو مي‏بيني كه جمعي اطاعت بزرگان نمي‏كنند و با وجود اين زنده‏اند و امر زندگي ايشان مي‏گذرد اين چند راه دارد يكي آنكه اگر حرف يك بزرگ را نشنيدند حرف بزرگ ديگر را شنيدند و اگر به پيغمبري نگرويدند به پيغمبري ديگر گرويده‏اند و به واسطه بركت تعليم آن پيغمبر زنده‏اند و اگر حرف هيچ پيغمبري را نشنيده‏اند حرف كساني را شنيده‏اند كه آنها حرف پيغمبران شنيده‏اند و باز از جهت عمل‌كردن آنها به حرف پيغمبران اگرچه از روي نفهميدگي است زيست كرده‏اند و لكن چه زيستني كه در زندگي ايشان خللها و خرابيها هست و اگر حرف پيغمبران مي‏شنيدندي هيچ خرابي در كار ايشان پيدا نشدي و امر زندگي ايشان در نهايت درستي مي‏گذشت پس اين فسادها كه حال در عالم مي‏بيني همه از نشنيدن حرف پيغمبران است و خلقت خدا كامل است، در هر عصري پيغمبري آفريده كه كل صلاح آن عصر را او مي‏داند و او به خلق مي‏رساند و اگر سخن او را بشنوند امر ايشان به كلي اصلاح مي‏شود و اگر حرف آن را نشنوند و حرف پيغمبران سابق را بشنوند آنقدر مي‏شود كه زنده مي‏مانند و لكن زندگي ايشان كمال نخواهد پيدا كرد و مناسب اين عصر نخواهد شد و اين معني آخر باعث هلاكت در آخرت ايشان خواهد شد چنانكه خواهد آمد و چگونه فهم مردم كفايت امر صلاح و فساد ايشان را مي‏كرد و حال آنكه حالا صد و بيست و چهارهزار پيغمبر و صد و بيست و چهارهزار وصي پيغمبر و چندين كرور حكما

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 96 *»

و علما آمده‏اند و تعليم كرده‏اند و هنوز مردم خير و شر خود را ياد نگرفته‏اند و اين همه فسادها همه از آن است كه از پيغمبران درست ياد نگرفته‏اند و كوتاهي كرده‏اند پس اگر هيچ‏كس هيچ‌چيز ياد ايشان نداده بود از كجا مي‏دانستند كه چه چيز خير ايشان است و چه چيز شر ايشان است بلكه مثل حيوانات در عالم راه مي‏رفتند پس اين مطلب واضح دليلي است كه واجب است كه در هر عصري معلمي از جانب خدا در خلق باشد كه صلاح و فساد خلق را به خلق برساند و بر خلق واجب است كه از او بپذيرند و او را اطاعت كنند تا به طور كمال زيست كنند و جان و تن ايشان به راحت باشد و خير دنيا و آخرت را دريابند و آن معلمان، پيغمبران هر عصرند كه خدا به راستي آنها را فرستاده است و علامات و صفات آنها خواهد آمد.

 

فصل

اين دليلها كه ذكر شد از حكمت طبيعت خلق بود و اگر از دليل حكمت الهي خواهي تا بيناتر شوي پس هوش خود را جمع كن و گوش دار به آنچه مي‏گويم تا بهره ببري و اميدوارم كه به زبان آساني بگويم تا بفهمي. بدان‏كه چون دانستي كه خداوند عالم يگانة بي‏مانندي است كه از خلق او را شبيهي نيست و نوري است كه هيچ ظلمت در او نيست و علمي است كه هيچ جهل در آن نيست و قدرتي است كه هيچ عجز در آن نيست و شنوايي است كه هيچ كري در آن نيست و همچنين باقي كمالات پس او كمالي است كه هيچ نقص در آن نيست پس بدان‏كه اين خلق با اين اختلاف احوال را قابليت آن نيست كه هركس فرمان او را بشنود و خطاب او را دريابد و مراد و مطلب و رضا و غضب او را برخورد و از او خبر آورد چرا كه اين گوشها را طاقت شنيدن صوت او نيست و اين چشمها را قدرت ديدن نور او نيست و اين عقلها را قابليت فهميدن مطلب او نيست نمي‏بيني كه هيچ‏كس از خلق به اين مقام نرسيدند پس بايد كه خداوند از ميان خلق خود برگزيند جماعتي را كه آنها از معتدلين خلق باشند و مزاج ايشان به هيچ طرف از طرفها مايل نباشد مگر آنكه هميشه رو به خداوند عالم باشند و آنها را طاقتي داده باشد كه آنها بتوانند وحي الهي را بشنوند و نور او را ببينند و مطلب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 97 *»

او را برخورند و چون وحي او را شنيدند و نور او را ديدند و مطلب او را فهميدند به خلق برسانند كه خداي شما از شما چنين مي‏خواهد و شما را به اين امر فرموده است و حكم نموده است و فرموده كه صلاح شما در اين است و فساد شما در اين، كه اگر چنين اشخاص نباشند و ساير خلق هم جاهل و نادان به صلاح و فساد خود و آنها را هم قدرت شنيدن از خدا نيست همه برطرف مي‏شدند و مي‏مردند.

پس لازم است در حكمت كه در هر عصري كسي باشد در ميان خلق كه آن قابل شنيدن از خدا باشد و بشنود و به خلق برساند و مثَل آن را خدا در بدن خود تو زده است، مثل اعضاي تو مثل رعيت است و مثل دل تو مثل پيغمبر و مثل روح اگرچه خدا را مثلي نيست و خلق مثل خدا نمي‏شود و لكن از براي نزديك‌شدن فهم تو مي‏گويم مثل خداست پس ببين كه اگر دل در ميان نباشد هيچ‏يك از اعضاي تو زنده نخواهند ماند اگرچه روح در عالم ارواح هست و اعضاي تو هم در عالم تنها هست ولي چون دل نيست در ميان اعضا خود نمي‏توانند نور روح را ديد و از او قبول كرد و از او شنيد به جهت آنكه چشم اعضا كثيف است و روح لطيف و گوش اعضا كثيف است و روح لطيف پس اينها نمي‏توانند كه از روح بهره برند مگر آنكه در ميان ايشان دلي باشد كه از همه جهت معتدل باشد و گرفتار هيچ طبيعتي نباشد كه آئينه سرتاپانماي روح شود و نظرش به هيچ طرف نباشد و به كل خود رو به روح آورده باشد تا او بتواند كه از روح بهره ببرد بعد او به اعضاي تو بهره دهد و كلام روح را براي هر عضوي به لغت آن عضو شرح كند تا آن عضو از امر روح خبردار شود مثلاً اگر دل نبود اگر هزاربار روح مي‏گفت كه اي پا حركت كن نه پا صداي او را مي‏شنيد و نه از اراده او آگاه مي‏شد تا حركت كند ولي دل به جهت اعتدال و يگانگي و لطافت خود صداي روح را مي‏شنود و از اراده او آگاه مي‏شود و او به پا مي‏رساند كه روح مي‏گويد كه حركت كن آنگاه اگر مطيع است حركت مي‏كند و به فيض مي‏رسد و اگر فالج است و اطاعت نمي‏كند از فيض باز مي‏ماند مقصود آنكه بايد دلي باشد كه از روح بگويد و از روح بشنود و از روح بفهمد و به اعضا شرح كند و الا اعضا را آن قابليت نيست نمي‏بيني كه اگر دل را از سينه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 98 *»

آدم بيرون آورند آدم مي‏ميرد و اگر صدمه به دل رسد انسان هلاك مي‏شود و اعضا چون مطيعند از هركس بپرسي چرا نظر كردي مي‏گويد دلم خواست، چرا رفتي دلم خواست، چرا گفتي دلم خواست، چرا خوردي دلم خواست، چرا نمي‏خوري دلم نمي‏خواهد، چرا نمي‏گويي دلم نمي‏خواهد و همچنين همه را به خواهش و نخواستن دل نسبت مي‏دهند، الهي ما را چنان كن كه نباشيم مگر از اعضاي دل تو و نخواهيم چيزي را مگر به خواهش دل تو و حركت و سكوني نداشته باشيم مگر به ميل دل تو به رحمت تو اي رحم‌كننده‏تر همه رحيمان و اي بخشنده‏تر همه بخشندگان. اما اگر از چشم كور بپرسي چرا نمي‏نگري نمي‏تواند بگويد دلم مي‏خواهد و اگر از كر بپرسي چرا نمي‏شنوي نمي‏تواند بگويد دلم مي‏خواهد زيرا كه دلش مي‏خواهد كه ببيند ولي چشم اطاعت نمي‏كند و مي‏خواهد بشنود ولي گوش اطاعت نمي‏كند و اعضاي صحيح مثل آنهاست كه به پيغمبران گرويده‏اند و مطيع آنها شده‏اند آنچه مي‏كنند به گفته پيغمبران مي‏كنند پس مي‏توانند گفت كه دلمان مي‏خواهد يعني پيغمبر ما فرموده است و گفته او گفته خداي ما است پس كار ما همه به گفته خداست پس كار خداست و اما كار كافران به گفته پيغمبران نيست و آنها مثل عضوهاي عليل مي‏باشند كه به خواهش پيغمبران حركت نكرده‏اند پس به خواهش خدا حركت نكرده‏اند پس كار ايشان كار خدا نيست پس هر طاعت كار خداست و هر معصيت كار تو، درياب اين نكته‏هاي نغز را كه هريك بابي است از علم خدا كه به اين آساني حالي تو مي‏كنم و همه را به چشم تو مي‏نمايم پس ان‏شاءاللّه اينها را دلم خواسته است كه به تو بگويم و مي‏گويم و گرنه من كجا و اين زبان آسان، معلوم است كه دل خواسته است الحمدللّه رب العالمين.

باري پس چون اعضا متعدد شدند و آنها را قابليت شنيدن از روح نيست چنانكه مي‏بيني دلي در حكمت ضرور شد و خدا خلق كرد و دليلِ بودن دل، حركت اعضاي تو است به نهج حكمت و گرنه تو سينة كسي را نشكافته‏اي و با وجود اين مي‏داني كه دلي در سينه دارد به اين دليل كه اعضاي او همه زنده و در حركت است پس اين فرزندان آدم را كه همه بر گرد هم جمع آمده‏اند به جهت آنكه همه نادان و جاهل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 99 *»

به دنيا مي‏آيند و تا آخر هم آن قابليت را به هم نمي‏رسانند كه از خدا بي‏واسطه سخن بشنوند و مراد او را بفهمند پس در ميان ايشان دلي يعني پيغمبري لازم است كه او از خدا بي‏واسطه بگيرد و سخن خدا را بشنود و مطلب او را بفهمد و او به خلق برساند تا اين عضوها يعني بني‏آدم به خواهش او حركت كنند و الا بايستي كه همه بميرند به جهت آنكه خير و شر خود را نمي‏دانند و صلاح و فساد خود را نمي‏دانند و با هم نمي‏توانند گرد آمد و زيست كرد و نزاع نكرد و به حكمت راه روند مگر به پيغمبري و لامحاله خدا بايد چنين پيغمبران فرستاده باشد و چنين واسطگان در هر عصري باشند تا نظم عالم برقرار باشد و چه بسيار ظلم مي‏كنند اين بني‏آدم بر خود و از چه فيضها محروم مي‏شوند كه اطاعت پيغمبران نمي‏كنند و فرمان‏برداري ايشان نمي‏نمايند و پا به بخت خود مي‏زنند و مكافات آن را هم دايم دارند مي‏بينند و با وجود اين آگاه نمي‏شوند و رحم بر خود نمي‏نمايند خداوند ما را توفيق اطاعت و فرمان‏برداري ايشان دهد به حرمت همان بزرگان و به رحمت خودش آمين يا رب العالمين.

فصل

چون دانستي كه اين پيغمبران حقيقةً چون دلند از براي خلق پس چنانكه واسطه فيض‏رسانيدن صلاح و فسادند كه آن را عرب شريعت مي‏گويند و ناموس مي‏نامند همچنين ايشان واسطه فيض خلق و رزق و زندگي و مردن و همه فيضها هستند زيرا كه چنانكه اين خلق را قابليت گرفتن از خدا و شنيدن از او نبود همچنين اينها قابليت رسيدن فيض هستي به ايشان و رسيدن فيض روزي و رسيدن فيض زندگي و مردن به ايشان هيچ‏يك را ندارند چنانكه در اعضا فهميدي كه هر فيضي از روح به آنها به واسطه دل مي‏رسد همچنين است در خلق هم هر فيضي كه به خلق مي‏رسد بايد به واسطه دل باشد پس پيغمبران چنانكه وجودشان در شريعت به كار است و در حكمت لازم است در ايجاد هم وجود ايشان لازم است پس اگر پيغمبران نبودندي احدي از اهل آسمان و زمين زنده نبودي و روزي نخوردي و خلق نشدي و فيضي به او نرسيدي و همه اين عالم و آن عالم به وجود ايشان برپاست چرا كه آنها دلند و در حكمت محال است كه از خداي به آن لطافت و احديت، اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 100 *»

خلق به اين كثافت بهره برند پس چه بسيار مردم جاهلند به حق پيغمبران و انكار مي‏كنند فضايل ايشان را و ضايع مي‏كنند حق ايشان را با وجود آنكه وجود ايشان به ايشان برپاست و اگر دمي حجت خدا كه دل عالم است نباشد كل عالم از هم خواهد پاشيد چنانكه اگر دمي دل در اندرون كسي نباشد كل اعضاي او خواهد از هم پاشيد و گنديد و مرد پس به اين دليلها واضح شد كه وجود پيغمبران در هر عصري لازم است و بناي عالم و اساس عيش بني‏آدم به وجود ايشان برپاست و اگر به حول و قوه خدا دلم بخواهد جميع فضايل و مقامات پيغمبران و اوصياي ايشان و ساير بزرگان را به همين بيانهاي واضح مي‏توانم بيان كرد چنانكه موفق شده‏ام و در درسها و موعظه‏ها بيان كرده‏ام تا عوام و خواص فهميده‏اند و ادله بر ثابت‌كردن پيغمبران بيشتر از آن است كه در اين كتابها بتوان نوشت زيرا كه،

 

دل هر ذره‏اي كه بشكافي   آفتابيش در ميان باشد

و از هر چيز مي‏توان دليل بيرون آورد كه وجود پيغمبران ضرور است و به همين‏قدر كه ياد شد اكتفا مي‏كنيم.

 

فصل

الحال مي‏خواهيم بيان كنيم صفات پيغمبران را پس بايد اول دانست كه پيغمبر بايد معصوم باشد و معصوم يعني نگاه داشته شده، يعني خدا او را نگاه داشته باشد از جميع معصيتها و گناههاي كوچك و بزرگ كه خود او مردم را از آنها نهي مي‏كند و عمل‏كننده باشد به همه طاعتها كه خود او مردم را به آنها امر مي‏كند و مي‏فرمايد، مگر در آن چيزهايي كه حكمش مخصوص خود پيغمبر باشد و از لوازم پيغمبري باشد پس در آنها مساوي با رعيت نباشد چرا كه از آنچه نهي مي‏كند معلوم است كه در آنها غضب خدا است و باعث دوري از خدا مي‏شود و به آنچه امر مي‏كند معلوم است كه رضاي خدا در آن است و باعث تقرب به خدا مي‏شود پس اگر خود پيغمبر كارهايي كند كه باعث دوري از خدا مي‏شود و آن كارها را ترك كند كه باعث تقرب و نزديكي به خدا مي‏شود او لايق آن نيست كه واسطه ايجاد آفرينش شود و آوردن شريعت و دين خدا گردد چرا كه آن هم به سبب آن گناهان و ترك طاعتها از خدا دور است و كج است از راه راست

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 101 *»

و دل نيست آنگاه او و غير او را دلي ديگر ضرور است كه او واسطه باشد پس از اين جهت پيغمبر نمي‏شود مگر معصوم از همه گناهان و ترك همه طاعتها و اين معني ظاهري است از براي عصمت كه فهم همه‌كس به آن مي‏رسد و الا عصمت را معنيهاي بسيار است شايد چند معني آن را در اين رساله ياد كنيم.

و يكي ديگر از مقامهاي عصمت آنست كه در عصمت الهي درآمده باشد و عصمت الهي آنست كه از آلايش جميع خلق برتر شده باشد و اين عصمت الهي پايين‏ترش مقام نور اللّه است كه پيش از اين ياد كرده شده است و آن نفس است كه هركس آن را شناخت خدا را شناخت و همان نفس عصمت خداست و خدا هركس را مي‏خواهد نگاه دارد به آن نگاه مي‏دارد و معصوم كسي است كه صاحب آن عصمت يعني آن نفس باشد و آن عصمت بر ظاهر و باطن او مستولي شده باشد و حاكم گرديده باشد بر تمام هستي او.

و بالاتر از اين، مقام عصمت اسمهاي خداست كه هركس در آئينه وجودش اسمها و صفتهاي خدا عكس‏پذير شده باشد و نور آن اسمها و صفتها در ظاهر و باطن او تابيده باشد معصوم مي‏شود به عصمت خدا از جميع صفات خلق و آراسته مي‏شود به جميع صفات ربوبيت و پيراسته مي‏شود از جميع صفات مخلوقات مثل آن آئينة صافي كه در زير آفتاب گذارده شده باشد و عكس آن آفتاب در آن تابيده باشد كه به كلي رنگ و شكل آن، رنگ آفتاب است و از خود رنگ و شكلي ندارد چنانكه شاعر گفته است:

 

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

   
    تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته آهسته

و بالاتر از اين مقام، مقام عصمت مسمي است و مسمي يعني صاحب اسم و چون بنده از التفات به اسم و صفت به كلي درگذرد و از همه چشم پوشد و نفس خود را از آلايش همه اسمها و صفتها بپردازد به اين مقام رسد و اين مقام بالاترين عصمتها است.

پس صاحب عصمت اول كسي است كه نور عقل در قلب او تابيده باشد زيرا كه عقل نوري است كه به آن طاعت خدا كرده شود و بهشت و خانه رضاي خدا به آن تحصيل شود پس هركس صاحب عقل شد و حاكم و فرمان‏فرما

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 102 *»

در وجود او عقل شد به طوري كه نفس ضعيف شد در نزد آن و حكمي و تسلطي از براي آن باقي نماند معصوم مي‏شود از گناهان صغيره و كبيره به عصمت خدا و عصمت خدا در اين مقام خود عقل است كه خدا به عقل او او را نگاه مي‏دارد از همه معصيتها.

و اما صاحب عصمت ثاني كسي است كه نور فؤاد كه آن فؤاد نور خداست چنانكه پيش دانستي در قلب او تابيده باشد به طوري كه شدت نور آن نور عقل را برطرف كرده باشد مثل آنكه آفتاب هرگاه طلوع كند نور ماه به كلي پنهان مي‏شود و اثر سردكردن آن هوا را زايل مي‏شود پس در قلب هركس كه نور فؤاد ظاهر شد پرتو نور عقل در نزد آن زايل مي‏شود مانند چراغ در پيش آفتاب و حكم و تأثير از نور عقل مي‏رود و حاكم و فرمان‏فرما در ملك وجودش فؤاد مي‏شود كه مقام حب خدا است پس هرگاه آتش محبت در كانون قلب كسي تابيد عقل و نفس را مي‏سوزاند و اثر از آنها مي‏برد و اين محبت عصمت خداست كه خدا اين بنده را به محبت خود نگاه مي‏دارد از هرچه غير خود است و او را دايم در سايه خود نگاه مي‏دارد و محب به اين واسطه انس به همان محبوب گرفته از غير وحشت خواهد كرد و محبوب را بر همه چيز ترجيح مي‏دهد و علي‏الدوام به خدمت او خواهد ايستاد و طلب رضاي او را مي‏كند و فرق مابين اين مقام و مقام عقل آن است كه صاحب مقام عقل به اميد خدمت مي‏كند و صاحب مقام فؤاد به محبت خدمت مي‏كند نه از راه ترس و نه از راه اميد، طالب هيچ چيز جز محبوب خود نيست پس گويا به زبان حال مي‏گويد:

 

تو را خواهم نخواهم رحمتت گر امتحان خواهي

   
    در رحمت برويم بند و درهاي بلا بگشا

و اما صاحب مقام عصمت سيّم كسي است كه محبت را فراموش كرده چرا كه گفته‏اند كه محبت حجاب است مابين محب و محبوب پس از مقام محبت گذشته و خود را فراموش كرده و به غير نام و صفت خداوند هيچ در دل ندارد نه خود را مي‏بيند و نه اينكه محبتي هست همان صفت خود خداوند را مي‏بيند و نور آن صفت در قلب او تابيده و نور محبت و عقل در نزد او مانند نور چراغ در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 103 *»

پيش آفتاب يا نور ماه در نزد خورشيد عالم‏تاب شده است و هيچ اثر از براي آن دو نمانده است و نمي‏بيند مگر آن صفت را و نمي‏شنود مگر آن نام را صدايي جز صداي او نمي‏شنود و نوري جز نور او نمي‏بيند گويا به زبان حال مي‏گويد:

 

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار

   
    چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

و اين نور عصمت خدا است كه خدا به اين نور نگاه مي‏دارد شخص را از ديدن ماسواي نور او حتي از ديدن خودش و فعلش و قولش و ديدن خلق و كردارشان و گفتارشان و مي‏گويد:

 

يار بي‏پرده از در و ديوار   در تجلي است يا اولي‏الابصار

و اين بسيار بالاتر است از مقام محبت و صاحب مقام اول را دوست خدا گويند و صاحب اين مقام را صفت خدا و اسم خدا گويند و جمال خدا نامند و صاحب مقام اول اين جمال را ديده و فريفته شده است و محبت به سبب اين جمال پيدا كرده است پس اين شخص معصوم است از دوست‌بودن و غير جمال و جلال و كمال بودن.

و اما صاحب مقام عصمت چهارم كسي است كه التفات از جمال و جلال و كمال برداشته و نور ذوالجلال در آئينه دل او تابيده به طوري كه جلال را پنهان كرده و شعاع ذوالجمال آنقدر در وجودش رخشان شده كه جمال را از خود پيراسته و اين مقام، مقام سخن و گفت‏وگو نيست و به فهم و عقل و فؤاد نمي‏توان اين مقام را فهميد و به زبان حال صاحب اين مقام مي‏گويد:

 

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

   
    تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته آهسته

و اين شخص معصوم و مطهر است از ديد انوار و اسمها و صفتها و جلال و جمال و كمال خداوند عالم و معني اين سخن نه آنست كه بنده چون به اين مقام رسيد واصل مي‏شود چنانكه صوفيه خبيثه مي‏گويند كه بنده خدا مي‏شود نعوذباللّه چرا كه آن كفر است و خلق حادث، هرگز خدا نمي‏شود و اينكه شخص نظر به چيزي بيندازد و از چيزي نظر بردارد واجب نيست كه او شود نمي‏بيني كه يك‏دفعه تو خدمت سلطان را مي‏كني به جهت آنكه جايزه و انعام از او بگيري و يك‏دفعه محبت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 104 *»

 به سلطان پيدا مي‏كني كه نه به قصد جايزه خدمت مي‏كني بلكه محض دوستي او و ميل خودت كه در خدمت او باشي و خود خدمتت را مي‏خواهي نه جزاي او را و يك‏دفعه از اين مقام بالاتر مي‏روي و خود را دوست او نمي‏داني آنقدر عظمت و جلال او در نظرت جلوه مي‏كند كه محبت را فراموش مي‏كني و از خود فراموش مي‏كني و مضمحل مي‏شوي در نزد او پس كسي ديگر باقي نمانده كه دوست بدارد و چون از اين مقام درگذري آنقدر ملتفت خود پادشاه مي‏شوي كه ديگر به فكر جلال و عظمت و جمال او نيستي همان خود او را مي‏بيني و بس و ديگر فكر اينكه اين شاه است و بزرگ است و صاحب جلال و جمال است نيستي چرا كه اينها همه غير از اوست پس او را مي‏بيني و بس و حالا در هيچ حال تو او نمي‏شوي تو تويي و رعيت و او اوست و شاه، تو ايستاده‏اي و او نشسته پس هرچه هست در التفات است و تابيدن چيزي در دل و دل و تن تو از ميان نمي‏رود پس صوفيه لعنهم‌اللّه اشتباه كرده‏اند و غلط فهميده‏اند و اين نور عصمت خدا است كه بندة خود را به اين نور از غير خود نگاه مي‏دارد حتي اسمها و صفتها، درياب كه اين مطالب بلند را در هيچ كتاب به اين روشني نخواهي ديد و از هيچ خطاب نخواهي شنيد اگرچه عاميانه مي‏گويم ولي مطلبهاي بلند مي‏نويسم، هوش خود را جمع كن و از آنها بهره ببر ان‌شاءاللّه تعالي.

 

فصل

چون معني عصمت را دانستي پس بدان‏كه واجب است كه پيغمبر معصوم باشد زيرا كه گفتيم كه واجب است وجود حاكم در ميان خلق به چند جهت اول آنكه چون فرزندان آدم شهري‏طبيعت مي‏باشند و در گردآمدن ايشان اختلاف و نزاع و جدال پيدا مي‏شود و به اين واسطه همگي تلف مي‏شوند و به آن خاصيت كه براي آن خلق شده‏اند نخواهند رسيد پس حاكم ضرور است كه او مانع خلاف شود و نگذارد كه جدال و قتال در ميان ايشان واقع شود و اگر هم اتفاق افتاده باشد برطرف كند پس اگر حاكم خودش عادل نباشد و معصوم از گناه و جبر و ظلم نباشد خودش يكي از اسباب فساد است و دزدي است از دزدان و ظالمي از ظالمان و كسي را كه خدا حاكم كند و از روي حكمت بيافريند بايد

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 105 *»

عادل باشد و معصوم باشد از همه ظلمها و حيف و ميلها تا نزاع برطرف شود و عدل در ميان مردم برپا شود و بناي عالم و اساس عيش بني‏آدم بر آرامي جان و مال باشد تا به آن خدمت كه مأمورند مشغول شوند و اگر حاكم الهي هم ظالم باشد نصب‌كردن آن عبث و لغو است و از حكيم حقيقي عبث و لغو سرنخواهد زد و او خلق را براي بازي و هرزه‏كاري نيافريده پس حاكم الهي بايد كه عادل و معصوم باشد از همه گناهان صغيره و كبيره تا مردم را از گناه و ظلم بازدارد و حرف او بر مردم تأثير كند و اگر او خودش حرمت خدا را ندارد و عمل به امرها و نهيهاي او نكند چگونه مردم را مي‏تواند بازداشت و چگونه حرف او به مردم اثر مي‏كند.

و چون سببي ديگر در نصب حاكم آن بود كه علم خير و شر و صلاح و فساد خلق را او از خدا تعليم بگيرد و به خلق برساند پس بايد كه او را يك نفسي باشد كه قابل آن باشد كه وحيهاي الهي به او برسد و بر مراد خدا آگاهي حاصل كند و تا نفس او را صفائي و لطافتي نباشد كه مناسب مشيت الهي باشد نمي‏تواند سخن خدا را شنيد و مطلب خدا را فهميد زيرا كه هر فهمنده با فهميده‌شده بايد از يك عالم باشند تا آن را بفهمد نمي‏بيني كه تا چشم جسماني نباشد رنگها و شكلها را نخواهي ديد و تا گوش جسماني نباشد صداهاي جسماني را نتواني شنيد پس اگر چشم خود را برهم گذاري يا گوش خود را بگيري از ديدن رنگها و شكلها و شنيدن صداها محروم خواهي شد و همچنين اگر خيال و فكر در سر تو نبود نمي‏توانستي كه عالم مثال را ببيني و عالم مثال آن عالمي است كه وقتي كه مي‏خوابي آنجا را مي‏بيني و مردگان به آنجا مي‏روند و تو آنها را در خواب مي‏بيني پس با چشم و گوش جسماني هرچه كني نمي‏تواني عالم مثال را ببيني مگر در تو خيالي و فكري باشد تا با آن خيال و آن فكر آن عالم را ببيني و همچنين اگر عقل در سر تو نبود معني چيزها را نمي‏توانستي بفهمي به جهت آنكه معني سخنها به عقل فهميده مي‏شود و معني علمها به عقل دانسته مي‏شود و كسي كه عقل ندارد نمي‏تواند معني چيزها را بفهمد اگرچه چشم و گوش و فكر و خيال داشته باشد هم‏چون حيوانات كه عقل ندارند و معني سخنها و علمها را نمي‏فهمند مانند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 106 *»

آدميان و هم‏چون مجنون كه عقل او برطرف شده و معني چيزها را نمي‏فهمد پس معلوم شد كه هر چيزي را با چيزي بايد فهميد كه مناسبت با او داشته باشد جسم را با جسم، مثال را با مثال، عقلي را با عقل. چون اين را دانستي پس بدان‏كه سخن خداوند عالم و مطلب و مراد خدا مناسب ادراكهاي اين مردم نيست از اين جهت آن را نمي‏شنوند و نمي‏فهمند و اگر ادراكي مناسب آن داشتند لامحاله مي‏شنيدند و مي‏فهميدند نمي‏بيني كه هيچ‏كس نمي‏شنود و نمي‏بيند اگر آن‏جور ادراك مي‏داشتند لامحاله مي‏شنيدند و مي‏ديدند و مي‏فهميدند چرا كه نمي‏شود كه كسي گوش داشته باشد و صدا باشد و نفهمد و چشم داشته باشد و رنگ و شكلي و نوري باشد و نبيند پس چون خلق را خدا طوري آفريد كه صداي خدا را نمي‏شنوند و بر وحي خدا و صداي ملائكه آگاهي حاصل نمي‏كنند و مراد و مطلب خدا را نمي‏توانند فهميد خدا براي ايشان يك حاكمي آفريده كه او را گوشي از جنس صداي خدا باشد و چشمي از جنس نور خدا باشد و فهمي از جور مطلب خدا باشد تا آن را بشنود و آن يكي را ببيند و اين يكي را بفهمد پس خلق را خبر دهد و اگر نه چنين كسي بود و باقي مردم هم آن مقام را نداشتند هيچ‏كس بر خير و شر خود آگاهي حاصل نكردي و صلاح و فساد امر خود را ندانستي و به اين واسطه زيست ايشان محال بودي و ديگر بقائي از براي ايشان نبودي نمي‏بيني كه با وجود آمدن اين همه پيغمبران و اوصياي ايشان و علماي ذيشان باز مردم خير و شر خود را نمي‏دانند سهل است كه هنوز خوردن و آشاميدن خود را مثل انسان ياد نگرفته‏اند پس اگر پيغمبران نبودند چه مي‏شد حال ايشان، پس چون بايد كه پيغمبر مناسب مشيت خدا باشد بايد كه پيغمبر عصمت دويم را داشته باشد و حبيب خدا باشد زيرا كه تا مناسبت ميان دو چيز نباشد محبت صورت نخواهد گرفت نمي‏بيني آب و آتش چون مناسبت با هم ندارند الفت نيست مابين ايشان و هر كسي دوست با هم‏طبع و هم‏خوي خود است و گفته‏اند كه:

 

كبوتر با كبوتر باز با باز   كند هم‏جنس با هم‏جنس پرواز

پس چون مناسبت با صفات خدا ضرور است در فهم‏كردن آنچه ذكر شد بايست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 107 *»

محبت باشد و معصوم به عصمت محبت باشد چنانكه گذشت.

و چون يكي ديگر از خاصيت حاكم آن بود كه واسطه فيض همه خلق باشد و فيضها اول به او برسد و از او به ساير خلق برسد و تا صاحب نفسي نباشد كه آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خدا شود نمي‏تواند واسطه فيض شد چنانكه آئينه تا نماينده آفتاب نباشد عكس‏اندازنده در خانه تاريك نشود و تا دود صافي‏رنگ نشود و نور آتش در آن نيفتد و آن را روشن چون خود نكند خانه را نمي‏تواند روشن كند كه گفته‏اند:

 

ذات نايافته از هستي بخش   كي تواند كه شود هستي‏بخش

و تا آنقدر به آن فيض نرسد كه به قدر كفايت خود داشته باشد و زياده از خود هم آنقدر كه به غير بتواند بدهد نداشته باشد صاحب اين مقام نشود نمي‏بيني كه ذغال سرخ نمي‏تواند خانه را روشن كرد چرا كه به قدر خود بيشتر نور ندارد و اما چراغ از خود بيشتر نور دارد خود را روشن دارد و غير را هم روشن مي‏كند پس در اين هنگام اسم و صفت آتش در آن، جا مي‏گيرد و از آن جلوه مي‏كند:

 

چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت

   
    نار هم اوصاف خود در او گذاشت

پس او هم در اين هنگام كاركن مي‏شود به قوت آتش نمي‏بيني كه اگر نان‏دهي به كسي آنقدر نان دهد كه خودش بخورد و سير شود اسم اين نان‏ده نمي‏شود بلكه نان‏گير است چرا كه به قدر او بيشتر به او نرسيده و اگر آنقدر نان‏ده به او نان دهد كه خودش بخورد و به غير هم بدهد اين هم نان‏ده مي‏شود و اسم نان‏ده بر اين هم راست آيد پس مثل اول آتش و ذغال سرخ‌شده است كه آتش نوربخش هست و ذغال سرخ‏شده نورگير است و به قدر خود نور گرفته و نوربخش نيست و اما چراغ هم نورگير است از آتش و هم نوربخش پس آتش نوربخش است و شعله هم نوربخش است اسم آن اسم نار شد و صفت آن صفت نار پس سوزنده شد و نوربخشنده شد و خشك‏كننده شد مانند آتش پس در اين هنگام واسطه فيض آتش به در و ديوار شد و آجر واسطه نيست كه هيچ نور ندارد و ذغال سرخ‌شده واسطه نيست چرا كه به قدر خود بيش ندارد و اما شعله واسطه است كه به قدر خود دارد و به قدر در و ديوار و خانه هم دارد بفهم چه مي‏گويم و هوش خود را

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 108 *»

جمع كن. پس چون خاصيت ديگر نبي آن بود كه واسطه فيض باشد بايد صاحب عصمت سيومي هم باشد و سرتاپا صفات و اسمهاي الهي را بنمايد و همه در آئينه وجود او عكس انداخته باشد و از او به غير تابان شده باشد و تا كسي چنين عصمتي نداشته باشد چنين مقامي را ندارد نمي‏بيني تا شعله معصوم از صفات آجري و ذغالي نشد نتوانست كه واسطه شود بفهم پس پيغمبر بايد صاحب اين عصمت هم باشد و از خدا توفيق مي‏خواهم كه سبب عصمت چهارم را به طوري بگويم كه بفهمي و تصديق كني.

پس چون پيغمبر خليفه و جانشين خداست در ميان خلق و از جانب او در ميان خلق نشسته در همه خصوصيات تا در ميان خلق باشد و او را ببينند و بشناسند تا روز قيامت نگويند كه ما كسي را نديديم و كسي را نشناختيم ما را به تو چه مناسبت بود و چه مناسبت هست پس چون مناسبتي نداشتيم ديدن ما تو را و شناختن ما تو را محال بود چه تكليف و چه حجت به ما داري و حال آنكه تو عادل مي‏باشي و حكيمي و چيزي كه از ما برنمي‏آمد و به ادراك ظاهر ما ديده و فهميده نمي‏شد و به خيال و فكر ما درنمي‏آمد و به عقلهاي ما دانسته نمي‏شد ما چگونه مي‏توانستيم كه او را بفهميم و به مقتضاي آن عمل كنيم پس خدا به جهت آنكه خلق را حجتي نباشد و به جهت آنكه آن خاصيت كه آنها را براي آن خلق كرده به عمل آيد كسي را در ميان ايشان قرار داد كه معصوم باشد به عصمت چهارم كه سرتاپا از خود هيچ نباشد و مضمحل و فاني باشد و هستي او هم به خدا باشد تا ديدِ او ديد او باشد و گفت او گفت او و كرد او كرد او و بيعت با او بيعت با او و رضاي او رضاي او و غضب او غضب او و همچنين جميع آنچه خلق از خدا مي‏خواهند از او بازيافت كنند تا حجت بر خلق تمام باشد و ديگر هيچ‏كس عذري نداشته باشد و حكمت حكيم كامل باشد و اگر چنين كسي نبود خلق نمي‏دانستند خدمت كه را كنند و اطاعت و فرمان‏برداري كه را نمايند و بندة كيستند و بايد عمل به گفته كه بكنند و از براي كه و چه بكنند و چون اين نمي‏شد خاصيت خلق به عمل نمي‏آمد چرا كه براي همين خلق شده‏اند كه اطاعت بكنند و به فيضهاي عظيم برسند و چون خاصيت خلق به عمل نمي‏آمد خلقت لغو بود و لغو از حكيم سرنمي‏زند پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 109 *»

لازم شد كه در ميان خلق معصومي باشد كه به اين عصمت كبري خدا او را نگاه داشته باشد. و مپندار كه اعلي درجات عصمت همين است كه مي‏شنوي علم خدا نهايت ندارد و بنده ابدالابد به سوي خدا مي‏رود و هرگز به خدا نمي‏رسد و هر روز در ترقي است و عصمت او بالاتر مي‏رود و هر روز معصوم مي‏شود از آلايش ديروز و از عصمت ديروز. خداوندا ما را هرگز به خود وامگذار و ما را به راه راست و راستان بدار و از پيروان ايشان محسوب دار و به عصمت ايشان و نور عصمت ايشان ما را از خشم خود نگاه دار اي پروردگار.

 

فصل

بدان‏كه پيغمبر بايد صاحب معجزه باشد و معجزه آن باشد كه جميع بني‏آدم در نزد آن عاجز شوند و چنان كاري كه او مي‏كند هيچ‏كس نتواند بكند و همه درمانند از مثل آن و فهم اين مطلب بسي لازم است و همه وقت به كار مي‏آيد و حقيقت آن را هيچ‏كس چنانكه بايست و شايست بيان ننموده است و در كتابي ذكر نكرده است و همه‏كس محتاج به فهم آن هستند پس لابد است كه شرح دهم اين مطلب را و بر تو باد كه هوش و گوش خود را جمع كني تا بفهمي كه چه مي‏گويم و به اين روشني و آساني در هيچ كتاب اين مطلب را نخواهي يافت و لا قوة الا باللّه.

بدان‏كه بعد از آنكه دانستي كه در مابين خلق معلمي و حاكمي ضرور است تا آنكه وجود ايشان برقرار باشد و به منتهاي آن خاصيتي كه براي آن خلق شده‏اند برسند پس بايد بداني كه آن معلم و حاكم كه آن را پيغمبر مي‏گويند بايد از جنس بني‏آدم باشد تا بني‏آدم آن را ببينند و از او بشنوند و با او انس بگيرند زيرا كه از بني‏آدم گذشته ملك و جن است و بديهي است كه بني‏آدم جن و ملك را نمي‏بينند و اگر آنها مجسم شوند و به شكل بني‏آدم درآيند و لباس ايشان را درپوشند آنگاه ايشان هم چون ساير بني‏آدم باشند و آنگاه كسي تصديق ايشان نخواهد كرد كه آنها از جنس ملك يا جن مي‏باشند مگر آنكه كارهاي ملك يا جن از ايشان سرزند و آنگاه كه كار ملك يا جن از ايشان سرمي‏زد و معلوم مي‏شد كه ايشان ملكند يا جنند آن‏وقت تصديق به رسالت ايشان نمي‏شد كردن به جهت آنكه پيغمبران را مردم به معجز تصديق مي‏كنند و معجز آنست كه بني‏آدم از آن عاجز

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 110 *»

شوند و آن شخص مدعي هم از جنس مردم باشد و الا همه مرغها مي‏پرند و انسان عاجز است از پريدن و مع‏ذلك پيغمبر هم نيستند و همچنين ساير حيوانات و موجودات، پس اگر معلوم مي‏شد كه ايشان ملكند يا جنند و از ايشان چيزي ظاهر مي‏شد كه بني‏آدم از آن عاجز بود معجزه نبود به جهت آنكه بني‏آدم چنانكه از پريدن عاجز است از كارهاي ملائكه و جن هم عاجز است و يحتمل كه همه ملائكه و جن آن كار را بكنند و همه هم پيغمبر نيستند و انسان از كار همه هم عاجز است و اين سبب تصديق به پيغمبري نمي‏شد پس معلوم شد كه ملك و جن صالح از براي پيغمبري نيستند زيرا كه اگر به لباس بني‏آدم درنيايند ديده نمي‏شوند و اگر درآيند و معلوم نشود كه ملك يا جنند پس چه فرق با بني‏آدم و اگر معلوم شود كه كارهاي ايشان معجز نيست به جهت اينكه شايد همه ملائكه يا جنيان چنين باشند و كار ايشان دخلي به معجز نداشته باشد، اين دليل كه به حسب مدارا بود.

و اما به حسب واقع، پس باز نمي‏شود كه جن نبي بر انسان شوند زيرا كه نبي چنانكه سابقاً عرض شد بايست واسطه مابين خدا و انسان باشد و بتواند كه بار وحي را بردارد و قابليت آن داشته باشد كه فيض از خدا بگيرد و به انسان برساند و جن در خلقت پست‏تر از انسان است كه قابليت او مثل قابليت انسان نيست و آنها شباهت به حيوانات دارند پس چگونه مي‏شود كه كسي كه در خلقت پست‏تر از انسان است واسطه فيض شود در مابين انسان و خداوند عالم.

 

ذات نايافته از هستي بخش   كي تواند كه شود هستي‏بخش

و همين دليل در ملائكه نيز جاري مي‏شود و لكن بيانش از فهم عوام بسيار بالاتر است و من ياري مي‏جويم از خداوند عالم كه مرا توفيق دهد كه به طور عاميانه مطلب را آشكار كنم.

بدان‏كه خداوند عالم قادر است بر همه كار و عاجزي در كار او راه ندارد و خلق را از نور خود آفريد پس چنانكه نور چراغ هرچه نزديك‏تر به چراغ مي‏شود نوراني‏تر مي‏شود و شباهتش به چراغ بيشتر مي‏شود و هرچه دورتر از چراغ مي‏شود شباهتش به چراغ كمتر مي‏شود و نورش ضعيف‏تر مي‏شود پس هر نور را كه ديدي كه شباهت به چراغ بيشتر دارد مي‏يابي كه آن به چراغ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 111 *»

نزديك‏تر است و هر نوري را كه ديدي كه شباهتش به چراغ كمتر است مي‏يابي كه آن از چراغ دورتر است پس چون نظر مي‏كنيم مي‏بينيم انسان شباهت به مبدء و اصل خود بيشتر دارد از ملائكه چرا كه هريك از ملائكه را خدمتي است كه غير از آن كار، از او برنمي‏آيد و انسان همه كار از او مي‏آيد مثلاً يكي از ملائكه دايم در ركوع است و يكي دايم در سجود است يكي دايم در قيام است و يكي موكل به قطره باران است يكي موكل به يك تار موي انسان يا حيوان است و هريك را خدمتي است كه از آن ديگري برنمي‏آيد و از انسان همه كار برمي‏آيد پس انسان اشرف از ملك است و از اين است كه ملك را خدا خادم انسان كرده است در دنيا و آخرت پس ملك كه خادم انسان شد چگونه قابل آن است كه حجت بر انسان شود و پيغمبر گردد و سبب خلقت انسان گردد.

و اگر كسي فكر كند كه ملائكه وحي مي‏آوردند بر پيغمبران و سبب و واسطه بودند جواب گوييم كه چون پيغمبران به اين عالم خاكي آمدند ملائكه براي ايشان خبر آوردند و در عالم بالا كجا پيغمبران را حاجت به ملائكه بود و آنجا ملائكه از انبيا تعليم مي‏گيرند بد نگفته است:

 

احمد ار بگشودي آن پرّ جليل   تا ابد مدهوش ماندي جبرئيل

باري پس ملائكه را آن شرافت نيست كه پيغمبر شوند بر بني‏آدم و حال آنكه خدا بني‏آدم را مكرم داشته و بر كل خلق خود اشرف كرده است پس وقتي كه جن و ملك نتوانستند كه حجت خدا شوند بر انسان ساير حيوانات و نباتات و جمادات هم نمي‏توانند كه واسطه فيض شوند مابين انسان و خداوند عالم چرا كه آنها پست‏ترند از انسان و از انسان فيض به آنها مي‏رسد و انسان واسطه وجود آنها است پس هيچ قسم از خلق نمي‏توانند كه واسطه فيض شوند مابين خدا و بني‏آدم پس لابد بايد كه پيغمبران از خود بني‏آدم باشند تا ساير بني‏آدم ايشان را ببينند و سخن ايشان را بشنوند و با ايشان معاشرت كنند.

و چون لازم شد كه پيغمبر از بني‏آدم باشد حال علامتي مي‏خواهد كه به آن علامت ما بشناسيم كه اين شخص پيغمبر است و راست‏گو از دروغ‏گو معلوم شود زيرا كه در ميان مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 112 *»

طالب رياست هم هست و از باب طلب رياست بعضي هم به دروغ مي‏گويند كه ما پيغمبريم پس بايد براي پيغمبر حقيقي علامتي باشد كه به آن علامت بشناسيم كه اين پيغمبر است و از جانب خداست و راست مي‏گويد پس مقام پيغمبري مقامي است بالاتر از مقام ساير مردم و عقلهاي خلايق درك اندازه او را نمي‏كند پس علامتي كه فهم مردم به آن رسد به جز معجزه نباشد و آن بعضي كارهاي عجيب است كه در خور بني‏آدم نباشد و هيچ‏كس نتواند آن كار را بكند تا چون كسي ادعاي پيغمبري كرد و آن كارها را كرد به آن علامت بشناسيم كه اين شخص از سايرين ممتاز است و اين را خدا برگزيده است كه كارهاي خدايي بر دست او جاري مي‏شود و مي‏تواند تغيير خلقت بدهد و بدانيم كه اگر نه اين از جانب خدا بود نمي‏توانست كه تغيير خلقت خدا بدهد و علت اين مطلب آنست كه همين كه كسي از بندگان آنقدر آئينه دل خود را صيقل داد كه به كلي زنگ خودبيني از او زدوده شد و به هيچ وجه من الوجوه خيال غير در او نماند و سرتاپا ذكر خداوند عالم شد چنانكه شاعر گفته است:

 

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

   
    تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته آهسته

پس چون به اين مقام رسيد كه از خود، اسمي و رسمي و خواهشي و خيالي نگذارد و سرتاپا اسم و رسم و خواهش خدا شد لامحاله قولش قول خدا مي‏شود و فعلش فعل خدا مي‏شود و صفاتش صفات خدا مي‏شود پس در اين هنگام كارهاي خدايي از او بروز مي‏كند مثل آئينه كه بعد از آنكه زنگ خودي از خود زدود و توجه از غير آفتاب برداشت و سرتاپا متوجه آفتاب شد و محو جمال او گرديد كارش به جايي مي‏رسد كه درخشنده مي‏شود هم‏چون آفتاب و چشم‏زننده مي‏شود هم‏چون آفتاب و تابنده مي‏شود هم‏چون آفتاب و گرم‏كننده مي‏شود هم‏چون آفتاب پس كارهاي آفتاب از او بروز كند به طوري كه باقي سنگهاي كثيف از آن عاجز شود و واسطه فيض و نور گردد مابين آفتاب و ساير جاهاي تاريك و از آن آئينه هم به جاهاي تاريك عكس افتد چنانكه از آفتاب عكس افتد پس معجز آئينه كارهاي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 113 *»

آفتابي باشد و همچنين بنده وقتي كه آئينه دل خود را چنان صاف كرد كه شنيدي به آنجا رسد كه كارهاي خدايي از او بروز كند و همان كارهاي خدايي معجزه است براي او و علامت تصديق اوست چنانكه اگر كسي ادعا كند كه من از پيش مشك مي‏آيم علامت صدق او بوي مشك است كه از او آيد و كسي كه مي‏گويد من زبانم زبان خداست و بيانم بيان خدا و كردارم كردار خدا بايد از زبان او آثار زبان خدا آشكار شود و از دست او آثار دست خدا و همچنين اگر گويد دل من دل خداست و روح من روح خدا و نفس من نفس خدا بايد آن آثار از او بروز كند پس هر ادعائي علامتي دارد هر جوره ادعائي كه مي‏كند بايد آن علامت از او بروز كند، برادر من انسان باش و دانا و به عبث گول كسي را مخور و از عقب كسي ميفت دو جان نداري كه يكي را خرج مردم كني و يكي را براي خود نگاه داري پس از هر چيز پنهاني علامت طلب كن و به آن علامت حركت كن پس كسي كه ادعا كرد كه من زبانم زبان خداست زبان خدا گنگ نباشد و بي‏اثر نباشد به هرچه بگويد بشو مي‏شود پس اگر چنين است مي‏دانيم كه راست مي‏گويد و الا دروغ است البته و زبان خدا نيست اگر مي‏گويد دست من دست خداست دست خدا بسته و عاجز نباشد بايد بكند و بردارد آنچه را كه ساير خلق نتوانند بكنند و بردارند پس اگر چنين است راست و الا دروغ است و اگر مي‏گويد دل من دل خداست بايد بداند علم مخلوق خدا را اگر به مخلوقات خدا همه آگاه است راست مي‏گويد و الا افترا مي‏گويد و همچنين علامت هر چيز را طلب بايد كرد. پس كسي كه مي‏گويد كه پيغامبر و پيغام‏آور خدايم و واسطه ايجادم و زبانم زبان خداست و بيانم بيان خداست و دستم دست خدا بايد صاحب معجزه باشد يعني صاحب كارهاي خدايي باشد و كارهاي خدا از او بروز كند اگر بروز كرد فبها و الا مي‏دانيم كه اين كاذب است و افترا بر خدا مي‏بندد پس اين ميزان را در دست بگير و اشخاص را بشناس، مدعي علم را علامت علم است مدعي قدرت را علامت قدرت مدعي نور را علامت نور است و هيچ عاقل را روا نبود كه بي‏علامت تصديق كسي بكند و خداوند همچنين تكليفي نكرده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 114 *»

است پس آن بدبختان كه به جهت تسخير عوام مي‏گويند بيا و ببين و چون انسان رفت و به تله انداختند ديگر نه مي‏بيند و نه مي‏تواند بيرون آيد همه نامربوط مي‏گويند بايد ديد و رفت تا پيش پاي خود را نبيني قدم برمدار كه بسا آنكه در چاه قدم مي‏گذاري و به هلاكت ابدي خواهي افتاد و عجب كلام بي‏مغزي است كه بيا آنگاه ببين، نديده كجا بيايم و قدم در كجا بگذارم هيچ پيغمبري تا حال نگفته است كه اول بيا امت من بشو آنگاه كرامات مرا ببين اول بيا تصديق بكن آنگاه معجزات مرا ببين پس اينها عوام‏فريبي است و هيچ كرامت براي ايشان جز عوام‏فريبي و آه كشيدن و به سقف اتاق نگريستن و گاه‏گاه گريه منافقانه كردن نيست به هر حال اگر خدا توفيق عطا كرد يك كتاب عوام‏فهم مثل همين كتاب در خصوص حضرات عرفا و صوفيه خواهم نوشت و جميع مكرها و حيلتهاي همه را بيان خواهم كرد تا ان‌شاءاللّه كسي بعد از اين به ريسمان پوسيده ايشان به چاه نيفتد و به دارالبوار نرود باري علامت پيغمبران از براي تصديق مردمان معجزات است كه بايد از ايشان بروز كند به طوري كه عرض شد.

 

فصل

چون بعضي كارها از علوم غريبه و شعبده‏ها و سحرها خواسته مي‏شود كه شباهت به معجزه دارد و ناقص بيچاره تميز نمي‏دهد كه اين معجزه يا سحر است و بسا آنكه شعبده و تردستي است يا سحر است يا تسخير است و اين بيچاره جاهل گول آن را خورده تصديق مي‏كند و اينها را هم خداوند عالم از راه آزمايش خلق قرار داده است تا هرآن جماعتي كه در دل ايشان مرض است از پي راه باطل بروند و بهانه هم داشته باشند و كساني كه طالب حقند از پي راه حق بروند و بهانه داشته باشند كه اگر بهانه نبود هيچ‏كس مرض باطني خود را نمي‏توانست ابراز دهد بد نگفته است شاعر:

 

امير قافله را يك تغافلي شرط است

   
    كه بي‌نصيب نمانند قاطعان طريق

 و لكن اگرچه از جهت آزمايش خلق شده است حق واضح است و نور خدا با ظلمت شيطان به هم مشتبه نمي‏شود و راستي و كجي از هم جداست و اگر شخص طالب هدايت باشد هرگز امر مشتبه نشود پس مي‏گوييم در خصوص علامت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 115 *»

سحر و شعبده با معجزه آنكه شخص صاحب معجزه از جانب خداست و تا شخص، نوراني و طيب و طاهر و متقي و پرهيزكار نباشد و گفتار و كردارش همه موافق قول خدا نباشد اين شخص از جانب خدا نمي‏شود و كار خدايي از دستش و نور خدايي از رويش جاري نمي‏شود و همچنين تا شخص، كافر يا مشرك و منافق و بدذات و بدعمل و كاذب و خبيث نباشد كارهاي شيطان از دستش و ظلمت شيطان از صورتش بروز نمي‏كند پس كجا مشتبه مي‏شود متقي و پرهيزكار به بيدين و كَفّار، نور و ظلمت هرگز مشتبه نمي‏شود پس لامحاله از كافر اثر كفرش بروز مي‏كند و از مؤمن اثر ايمانش بروز مي‏كند و محال است كه كسي بتواند صفات ذات خود را پنهان كند و واللّه كه هيچ شبهه هرگز نمانده و تا روز قيامت نخواهد ماند هركس مي‏گويد امر مشتبه شد دروغ مي‏گويد امر در اول واضح است همين كه دل كسي مرض دارد اغماض مي‏كند و چشم از حق مي‏پوشد و در باطل سهل‏انگاري مي‏كند خورده‏خورده حق و باطل پيشش مشتبه مي‏شود هيهات،

 

گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار

   
    كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست

گيرم كه هزار دفعه ظلمت بگويد من نورم چگونه مشتبه مي‏شود و چون‏كه مشتبه نشدنِ امر را بايد قدري تفصيل داد تا نابينايان قدري بينا شوند لهذا عرض مي‏شود كه مدعي نبوت را اول بايد امتحان كرد در صفاتي كه بعد خواهد آمد از پاكي زادن و درست‏بودن اندام و سهونكردن و نسيان نداشتن و عصمت و طهارت و عفت، و همچنين بايد او را آزمود در اخلاق و احوال حسنه پس از آن در علم و تصديق حقهاي قديمي كه مسلّمي است اگر همه اينها درست شد و مدعي نبوت هم هست و بر دست او كاري چند ظاهر مي‏شود كه ساير مردم عاجزند از آن هرآئينه آن پيغمبر است و اطاعتش لازم، و ممكن نيست كه منافق همه اخلاق و احوال و اعمال و علم و فضل و كمال و تصديق او قولاً و فعلاً با حقهاي يقيني گذشته مطابق افتد تا امر را مشتبه كند لامحاله باطل رسوا خواهد شد و في‏المثل اگر كسي از هيچ طرف از او بدي بروز نكند اطاعت او لازم است به جهت آنكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 116 *»

هركس همه رفتار او درست شد او خوب است و خوب نيست مگر همين‏طور كسي و اگر گويي شايد دل او خوب نباشد مي‏گويم كه صفتهاي ظاهر انسان تن است از براي روحهاي باطني او، هركس همه صفتهاي ظاهري او خوب است معلوم است كه روح او روح‏الايمان است و هركس كه صفتهاي ظاهري او بد است معلوم است كه روح او روح كفر و نفاق است پس نمي‏شود كه كسي همه اعمال و اخلاق او خوب باشد و در باطن كافر باشد چنانكه هركس بدنش بدن انسان است البته روح او هم روح انسان است و نمي‏شود كه روح سگ در بدن انسان جا كند و هركس بدنش بدن سگ است البته روح او هم روح سگ است و نمي‏شود كه روح انسان در آن جا كند پس هركس همه صفاتش خوب شد البته روح او هم خوب است و اگر روح او بد بود خدا او را البته رسوا مي‏كرد و عملش را خراب مي‏كرد چرا كه از دل او خدا خبر دارد اگر دلش بد باشد و كفرش به كلي پنهان باشد بر خداست كه امر او را فاسد كند چنانكه در فصل بعد ياد مي‏كنيم ان‏شاءاللّه تعالي پس تكليف ما و تو آن است كه به علامات به خاطرجمعي خدا حركت كنيم هرجا كه علامت حق ديديم پيروي كنيم و هرجا كه علامت باطل ديديم دوري كنيم.

 

فصل

بدان‏كه چون دانستي كه خداوند عالم حكيم است و اين عالم را بر نهج حكمت آفريده و بني‏آدم را شهري‏طبيعت خلق كرده كه بايد بر گرد هم باشند و دانستي كه در ميان مردم حاكم به عدل ضرور است تا خلق را از ناداني به دانش آرند و از بي‏دادان دادخواهي كنند و حق را برپا كنند و به حق حكم كنند در ميان مردمان پس چگونه مي‏شود كه اين خداي حكيم خلق خود را باز گذارد تا حاكمان عدل از جانب او با گمراهان به واسطه شيطان و پيروان شيطان به هم مشتبه شوند و چگونه در اين هنگام حجت او برپا خواهد شد بلكه حجت از براي خلق باشد كه بگويند در روز قيامت كه خدايا تو حاكمي عادل و عالمي عامل در ميان ما نفرستادي كه ما او را بشناسيم و پيروي او كنيم چه حجت بر ما داري؟ پس در قدرت روا نيست كه خلق را حجت باشد و خدا را حجت نباشد

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 117 *»

و در لطف و مرحمت هم روا نبود كه حق و باطل به هم مشتبه شود و خلق گمراه مانند و در حكمت هم شايسته نباشد كه حق و باطل مشتبه ماند چرا كه غايت و نهايت و فايده ايجاد خلايق آن بود كه به كمال رسند و به كمال نمي‏رسند مگر به واسطه پيغمبران و پيغمبران سبب هدايت نمي‏شوند مگر آنكه معروف باشند و معروف نمي‏شوند مگر آنكه مشتبه با دروغ‏گويان نشوند پس در اين هنگام چگونه مي‏شود كه حكمت خدا لغو شود و لطف خدا برطرف گردد و قدرت خدا بدل به عجز شود اين هرگز نخواهد شد و همچنين پيغمبران اولياي خدا هستند و كافران و دروغ‏گويان اولياي شيطان و چگونه مي‏شود كه غلبه با اولياي خدا نباشد و قوت آن كسان كه سرتاپا قوت خدا در ايشان بروز كرده با قوت شيطان همسر و هم‏برابر شود و اگر همسر شد لامحاله غلبه با شيطان باشد چرا كه يك مطلب شيطان هم آن است كه حق مشتبه بماند و آشكار نشود پس اگر قوت خدا و شيطان برابر باشد غلبه با شيطان شده است پس هرگز نخواهد شد كه غلبه با شيطان شود و نور خدا مشتبه شود با ظلمت شيطان.

و اگر گويي پس از چه بعضي از كفار بر مؤمنين غالب مي‏آيند؟ گويم غلبه دنيايي دخلي ندارد و مقصود ما غلبه حجت و دليل است پس بايد حجت خدا غالب باشد نمي‏بيني مثلاً اگر عالمي با كسي مباحثه كند و نتواند دليلي بياورد كه آن يكي را عاجز كند نقص علم اوست و اگر كشتي بگيرد و به جهت مصلحتي خود را بيندازد او را مغلوب نگويند و كساني كه سرتاپا در ايشان نور غلبه و قهر خدايي باشد ممكن نيست كه مغلوب اولياء شيطان شوند و گاهي از براي آنكه مردم ايشان را خدا نگيرند و واجب‏الوجود نپندارند خود را در دنيا مغلوب و مقهور دنيايي مي‏ساختند تا بندگي ايشان آشكار شود و سببي ديگر آزمايش كفار و منافقين بود و تميزدادن دوست خدا از دشمن خدا و همچنين سببهاي ديگر دارد كه حقير در درسهاي عام شرح آنها را به تفصيل داده‏ام. مجملاً نمي‏شود كه حجت خدا و برهان خدا كه بخصوصه آن را مي‏فرستد به جهت نظم معاش و معاد مردم مساوي حجت شيطان شود و مقهور گردد و به اين واسطه حكمت باطل گردد و خلقت ضايع شود پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 118 *»

غلبه حجت خدا راست پس حق هميشه ظاهر است پس خدا حامي و ناصر حق و اهل حق است و باطل‏كننده باطل و مستأصل‏كننده اهل باطل است پس هركس بگويد كه من كوشش كردم و طالب حق بودم و به حق نرسيدم دروغ‏گو است و هرگاه دو نفر باشند كه دو راه اختيار كرده باشند و مستضعف نباشند لامحاله يكي از آنها از حق اغماض كرده است و مقصر است زيرا كه حق يكي است و خدا هم ظاهركننده حق است و برپاكننده حق است و تمام‏كننده حق است پس آن دو نفر لامحاله يكي بر باطل است و از حق اغماض كرده است و بايد كافر يا مخالف حق باشد و هرگاه متردد شدي كه نسبت تقصير به بنده بدهي يا به خدا البته به بنده نسبت‌دادن حق است و به خدا نسبت‌دادن غلط زيرا كه خدا لغوكار و عاجز نيست و بنده سرتاپا خطاست. پس كساني كه گمان مي‏كنند كه نعوذباللّه ابن‏ملجم طالب حق بوده و جهاد كرده در راه خدا و همچنين يافته كه قتل حضرت امير صلوات اللّه عليه و آله صواب است و مرتكب آن شده پس او مصيب است پس به اعتقاد ايشان بايد او از اهل جنت باشد پس جز آنكه بگويم كه خدا ايشان را با ابن‏ملجم محشور كند چاره ندارم. و از آنچه ذكر شد معلوم شد كه ممكن نيست كه كسي طالب حق باشد و به غير حق يگانه برسد و اگر همة مردم طالب حق باشند همه بر يك مذهب اتفاق خواهند كرد البته و اختلاف مذهب ايشان دليل تقصير است و از اين جهت پيغمبران در شريعت خود حدود قرار دادند و بعضي به جهاد امر فرمودند و مخالفين خود را كافر و نجس شمردند و مخلد در آتش جهنم دانستند و اگر نه اين بود كه حجت خدا ظاهر بود و عذر از مردم برداشته شده بود اين احكام صادر نمي‏شد. باري اين قول مخالف طريقه همه پيغمبران است و صاحبش ردكننده بر خدا و رسول است.

پس مجمل اين چند فصل آن است كه باطل هرگاه ادعاي نسبت با خدا نكند و مدعي رسالتي و امامتي و حجت‏بودني نباشد ممكن است كه از او هرگونه شعبده و سحري و حيله‏اي و معالجه‏اي ظاهر شود چرا كه جاري‌شدن آن كارها بر دست او باعث فساد ملكي نمي‏شود بلكه منع آن از جود و از مختاركردن خلق نباشد و هرگاه كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 119 *»

مدعي امري شد و خود را نسبت به خدا داد در حكمت لازم است كه خداوند عالم حقيقت امر او را بر صاحبان هوش آشكار كند بعد آنها را قدرت بر متابعت و مخالفت دهد تا از هر راه كه بخواهند بروند و ثواب و عقاب بر ايشان جاري شود زيرا كه در صدر رساله بيان كرده‏ايم كه كارهاي عالم دو جوره است يكي كاري است كه خلق قادر بر آن نيستند خداوند عالم خود متكفل آن شده است و به انجام مي‏رساند و يكي آن است كه خلق قادر بر آن هستند آن را تكليف بنده قرار داده است چنانكه عرض كرده‏ام كه بنده تخم‏افكندن و آب‌دادن مي‏تواند تكليف او شده است و رويانيدن نمي‏تواند خدا خود متكفل شده است و گاهي از آن كارها كه بنده قادر بر آن هست خداوند عالم بدون وساطت بنده از راه تفضل مي‏كند كه كار را بر بنده آسان كند مثل جاري‌كردن بعضي چشمه‏ها يا نهرها و رويانيدن بعضي گياهها مثلاً، پس بندگان از ظاهر اشخاص مي‏توانند مطلع شوند پس اگر ظاهر كسي فاسد باشد مكلفند كه او را قبول نكنند و اگر در ظاهر عيب نباشد و باطن معيوب باشد و بندگان از باطن آگاه نيستند آن كار خداست كه باطن آن را آشكار كند به هر طور كه صلاح داند و الا خلاف حكمت خواهد بود و خدا خلاف حكمت نخواهد كرد پس لامحاله باطن را خدا اظهار خواهد كرد و به اطمينان خدا تصديق به هركس كه عيب او آشكار نشد بايد كرد و به اين قاعده جميع عالم مي‏گردد و هركس اين قاعده را پيش‏نهاد خود نكند در همه امور بر شك بماند و هرگاه اين قاعده را در دست گيرد در جميع امور به اطمينان خدا و بر يقين حركت خواهد كرد پس در هر مسئله و در هر مقامي تصديق خدا را در دست بگير و دنيا و آخرت خود را تعمير كن هوش خود را جمع كن و بفهم.

فصل

در حقيقت همين عصمت كه ذكر كرديم سر همه صفات است و هيچ كمالي و هيچ خيري از اين صفت بيرون نيست ولي چون وضع اين رساله براي عوام است بسط دادن و مطلب را آشكار كردن لازم است. پس مي‏گوييم پيغمبر بايد كه پاك‏تولد و پاك‏طينت باشد زيرا كه كسي كه پاك‏تولد نباشد در شرع پيغمبري كه پدر و مادر او از دين اويند لامحاله در نهايت دوري از خداوند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 120 *»

عالم است و در نهايت خبث ذات است و كسي كه خبيث شد ذات او چگونه مي‏شود كه حاكم مابين خلق باشد و محل فرودآمدن وحي الهي باشد و آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خداوند باشد.

و اگر جاهلي گمان كند كه پاك نبودن نطفه چه دخل به فرزند دارد، گوييم كه خداوند عالم در عالم ذر كه مردم را تكليف كرد بعضي قبول كردند و پاكيزه شدند و بعضي قبول نكردند و خبيث و كافر شدند بعد چون اين عالم بنياد شد هر روح پاكيزه‏اي را در نطفه‏هاي پاكيزه گذارد و هر روح خبيثي را در نطفه‏هاي خبيث كثيف گذارد پس هرگاه مردي و زني به حرام گِردآيند و نطفه ايشان به حرام مخلوط شود خداوند عالم يكي از آن روحهاي خبيث را در وي گذارد و مؤمن در نزد خداوند عزيزتر از آن است كه روح آن را در نطفه‏اي كه از حرام حاصل شده است گذارد و از اين جهت است كه حرام‏زاده غالباً بلكه عادةً نمي‏شود كه ولايت اولياء اللّه و عداوت اعداء اللّه را داشته باشد بلكه دشمن اولياء و دوست اعداء است پس چنين كسي نمي‏شود كه برگزيده خداوند باشد.

و همچنين پيغمبر بايد صاحب اخلاق نيكو و صفات حسنه باشد كه اگر مرد بدخلقي و بدصفاتي بُدي دور از خدا بودي و صاحب اخلاق خدا نبودي و نور خدا در دل او و وجود او حاكم نبودي چرا كه همه خُلقهاي نيكو خُلقهاي خدايي است و هيچ خيري نيست مگر آنكه اصل او و معدن او نور اللّه است پس اگر نور اللّه در وجود او حاكم نيست نبي نيست و قابل شنيدن وحي و ديدن انوار عظمت نيست و اگر نور اللّه در وجود او حاكم است شعاع آن نور بايستي كه از روزنه‏هاي چشم و گوش و دست و پا و غيرذلك از جسد او پيدا باشد و همان شعاع آن صفات نيكو است و از اين جهت آورده‏اند كه صفات نيكو درختي است در بهشت و صاحب آن صفات به آن چسبيده و آخر او را بدانجا خواهد كشانيد و صفات بد درختي است در جهنم و صاحب آن به آن چسبيده و آخر او را بدانجا خواهد كشانيد پس پيغمبر نبايد صاحب اخلاق بد و صفات ناپسند باشد وانگهي طبع خلايق از صفات بد منزجر است و همه‏كس از آن صفات بد بدشان مي‏آيد و چنين نيستند مگر آنكه خدا خلق را چنان آفريده كه از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 121 *»

بد بدشان آيد و از خوب خوششان آيد پس به طبيعت، جميع مردم از اخلاق آن مرد به تنگ مي‏باشند و بدشان مي‏آيد و چگونه خداوند امر به دوستي چنين كسي و بيزاري از اعداي چنين كسي مي‏نمايد و حال آنكه خود آن پيغمبر هم مردم را نهي از آن صفات بد و زشت مي‏كند و عامل آن اعمال را بايد زشت دارد و الا از عاصي خورسند  است و اين محال است و مردم را هم امر به زشت داشتن صاحبان اخلاق زشت مي‏نمايد پس چگونه مي‏شود كه كل امت و خود آن پيغمبر از خودش بيزاري جويد و با وجود اين حجت خدا باشد و تولاي او لازم باشد و بيزاري از اعداي او واجب باشد و همچنين خدا مردم را نهي از صفات زشت كرده و اين نيست مگر آنكه آن صفات را زشت مي‏دارد چرا كه از محبوب خود نهي نمي‏كند پس خدا هم اين كس را زشت مي‏دارد پس چه‏طور از بيزاري‏جويان پيغمبر انسان مي‏تواند بيزاري جويد نعوذباللّه پس بايد پيغمبر صاحب اخلاق نيكو و صفات حسنه باشد تا تولاي او و اتباع او واجب و بيزاري از دشمنان او لازم باشد و پيروي او را بتوان كرد و خودش به خدا نزديك باشد تا قابل وحي و الهام بشود.

و همچنين بايد از امراض مزمنه كه دلهاي خلق همه از آن بيزار است و هرگز راضي نشوند كه نزديك او روند يا با او هم‏خوراك و هم‏صحبت شوند منزه باشد پس پيغمبري كه قرارداد شده است براي حكومت و دوستي و متابعت و ملازمت جايز نيست كه صاحب چنين امراض باشد پس بدن نبي گَند نخواهد كرد و كرم نخواهد زد و بدشكل و قبيح‏صورت نخواهد شد چرا كه اينها با كرامت نبي بر خدا و اصل قرار پيغمبري نمي‏سازد چرا كه بايد پيش او بيايند و بروند و اخذ دين و مسائل از او كنند پس با اين ناخوشيها كه طبع خلايق همه بيزار است درست نمي‏آيد پيغمبري و آنچه نقل شده است از حالات ايّوب موافق اخبار عامه است و از ائمه طاهرين: بطلان آن رسيده است و بدن ايشان كرم نزد و گَند نكرد و طوري كه باعث نفرت دلها شود نشد و خدا پيغمبر خود را هرگز اين‏گونه معذب نخواهد كرد و گندكردن و كرم‌زدن از معصيت مي‏شود چنانكه در حكمت ثابت كرده‏ايم و معصيت از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 122 *»

ايشان سرنخواهد زد پس چيزي كه باعث نفرت دلها شود در ايشان وجود نخواهد يافت.

و همچنين پيغمبر بايد شجاع‏ترين خلق باشد به جهت آنكه شجاعت نيكو از معرفت خدا خيزد كه شخص همه‏كس را مقهور در جنب خدا داند و كارهاي ايشان را به قضا و قدر داند و بداند كه فرمان‏برداري حكم خدا واجب است و بداند كه آنچه بر شخص مقدر شده است كه واقع شود واقع خواهد شد و آنچه مقدر نشده است كه واقع شود واقع نخواهد شد پس از چيزي جز خدا نخواهد ترسيد و در فرمان‏برداري خدا در جهاد با دشمن او كوتاهي نخواهد كرد وانگهي كه اصل بنيه او چون دل است و خلق چون اعضا و چگونه دل از اعضا خواهد ترسيد و حال آنكه وجود و حركت ايشان به واسطه دل است و از چه خواهد ترسيد و حال آنكه جلوه خداوند عالم را بر همه‌چيز قاهر و غالب مي‏بيند پس به جز از خدا از هيچ چيز نخواهد ترسيد پس شجاع‏ترين مردم خواهد بود و اگر كسي في‏المثل پيش از او يا بيش از او پيشي در جنگي گيرد يا اظهار جرأت بيشتر كند آن بي‏باكي است كه به عربي تهوّر گويند و شجاعت بي‏جا است و پيغمبر كه در آنجا پيشي نگرفته است به امر خدا نگرفته است و همان درست است نه كار آن ديگري.

و همچنين بايد سخي‏ترين و صاحب بخشش‏تر از جميع قوم باشد زيرا كه او مال را مال خدا مي‏داند و معصوم است بايد در هرجا كه خدا امر كرده است مال خدا را بگذارد و سخاوت همان است كه مال خدا را در جايي كه خدا فرموده بگذاري كه اگر در بي‏جا گذارد سخاوت نيست و اسراف است يا ضايع‏كاري پس بسا كسي باشد كه بيش از پيغمبري مال ببخشد و لكن آن سخاوت نيست بلكه سخاوت اطاعت فرمان خداست كه مال را در هرجا كه خدا فرموده بگذاري و به صاحبان حق برساني.

مجملاً پيغمبر بايد كه معتدل باشد يعني به نسبت به دايره قوم خود و عدل باشد يعني مايل به هيچ طرف نباشد در صفات چرا كه دو طرف هر صفت نيكويي بد است بلكه معصيت است چنانكه جود طرف بالايش اسراف است و تبذير و پايينش بخل است و حد وسطش صفتي است نيكو و آن جود است و همچنين شجاعت بالايش تهور و بي‏باكي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 123 *»

است و پايينش ترس است و همچنين غضب زيادش تعدي است و به حد ظلم مي‏رسد و كمش كوتاهي از حد مي‏شود و اهمال در حد خدايي مي‏گردد و همچنين حلم زيادش تهاون به امر خدا مي‏شود و انكارنكردن در راه خدا بر قبيح و كارهاي ناپسند و كمش تعدي مي‏شود در اموري كه مدارا واجب است و همچنين جميع صفات به همين نهج است از اين است كه گفته‏اند ٭بگير آن نيكي را كه در
ميان دو نكوهيده است٭ و چون نبي بايد دل قوم خود باشد بايد
معتدل باشد به نسبت به ايشان و در همه صفات نيكو معتدل‏تر و پسنديده‏تر از همه قوم خود باشد و به نسبت به ايشان عادل حقيقي باشد تا قابل آن باشد كه امرهاي خداي واحد يگانه اول به او رسد و علامت يگانگي خدا باشد در نزد قوم خود زيرا كه در هر دايره نقطه وسط آن يكي است و از آن يك كه گذشتي ديگر همه نقطه‏هاي آن دايره نظير و مانند دارد و يگانه نيست چرا كه يگانه آنست كه بي‏نظير باشد مگر همان نقطه ميان كه از همه طرف تا محيط دايره برابر است و به هيچ طرف نزديك‏تر از طرفي ديگر نيست و همان يك نقطه در عرض دايره بي‏مانند است و معتدل است و از آن يك نقطه كه گذشتي باقي نقطه‏ها همه بي‏اعتدال مي‏باشند چرا كه به يك طرف افتاده‏اند و به يك طرف نزديك‏ترند از طرفي ديگر و آن نقطه وسط دل دايره است و علامت يگانگي خداست در ميان آن دايره و فيض به همه اعضاي آن دايره از همان دل مي‏رسد چنانكه كعبه وسط زمين است و همه زمين از زير آن پيدا شده است و پهن گرديده است و همه اهل زمين بايد رو به آن كنند چه زنده‏ها و چه مرده‏ها و هر فيضي كه به همه تنهاي مردم مي‏رسد از كعبه مي‏رسد چرا كه تن، مشتي از خاك است و همه خاكها از زير كعبه پيدا شده است و هر مشتي مثل نقطه از عرض دايره زمين است و در يك طرفي افتاده است يعني يا به طرف مغرب يا به طرف مشرق يا به طرف جنوب يا به طرف شمال مگر همان نقطه كعبه كه در وسط است نه شرقي است نه غربي نه جنوبي است نه شمالي پس از اين جهت علامت يگانگي خدا شد در زمين و همه تنها كه از مشتي از خاك خلق شده‏اند از عرض اين دايره بايد مدد از او جويند و رو به او كنند در وقت فيض‏يابي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 124 *»

و نه چنين است روحهاي ايشان، كه نبايد رو به كعبه كنند و متوجه كعبه باشند به جهت آنكه روحها از عرض دايره‌اي كه كعبه مركز آن دايره است نيستند و كعبه وجه اللّه براي آنها نيست چنانكه براي جسمها وجه اللّه است پس هر پيغمبري بايد كه معتدل باشد در قوم خود و نقطه وسط دايره ايشان باشد تا آنكه وجه اللّه باشد در ميان قوم خود و علامت يگانگي خدا بشود و در هر دايره غير از يك نقطه هم علامت يگانگي خدا نمي‏شود هركس غير از آن ادعا كند كه من هم آيت و علامت يگانگي خدا هستم در ميان دايره مشرك شده است به خداي يگانه چرا كه خداي يگانه را در هر دايره جز يك علامت نيست چنانكه در دايره وجود تو جز يك دل قرارداد نشده است همچنين در هر دايره يك نفر به منزله دل است چه مي‏شود كه ديگر نقطه‏ها يافت شود كه به منزله دماغ و كبد و باقي اعضا شوند چنانكه در زمين، كوفه به منزله دماغ است و بيت‏المقدس به منزله كبد است و اما زمين كربلا به منزله عقل زمين است از اين جهت مكه مادر شهرهاست و كربلا پدر شهرها و ديگر باقي قطعه‏هاي زمين فرزندان آن دو مي‏باشند و قبر پيغمبر و هر امامي از خاك كربلا است. باري هر پيغمبري در دايره امت خود كعبه است و نقطه معتدل آن دايره است در اخلاق و احوال و طبيعتها و مزاجها پس صفات او معتدل‏ترين صفتهاي قوم خودش باشد پس او به منزله كعبه و مكه است كه ام‏القري است و مادر شهرهاست و اما پدر شهرهاي او كه ابوالقري است آن ائمه طاهرين ما مي‏باشند چنانكه به دليل خواهد آمد ان‌شاءاللّه.

مجملاً هر پيغمبري بايد معتدل‏تر همه قوم خود باشد كه اگر چنين نباشد و يكي در قوم او باشد كه معتدل‏تر و بهتر باشد، او نزديك‏تر به خدا خواهد بود در آن باب و فيض اول به او مي‏رسد بعد به آن پيغمبر پس آن مرد از امت او واسطه مابين خدا و اين پيغمبر مي‏شود پس امر برعكس مي‏شود و آن مرد پيغمبر مي‏شود و آن پيغمبر، امت مي‏شود و آن امت، حجت خدا مي‏شود و آن پيغمبر، رعيت آن در آن صفت پس واجب مي‏شود از براي آن پيغمبر كه اطاعت آن مرد را كند و حال آنكه هر پيغمبري مطاع در قوم خود مي‏باشد و خدا به آن پيغمبر حجت بر آن قوم مي‏كند و به آن پيغمبر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 125 *»

جلوه براي آن قوم مي‏كند و همه بايد به متابعت او به خدا راه يابند.

و گاه باشد كه در غير آن قوم پيغمبري يا كسي ديگر باشد كه در صفتي از صفات معتدل‏تر و قوي‏تر باشد از اين پيغمبر زيرا كه اعتدال حقيقي از براي او نبايد باشد نهايت از قوم خود بايد معتدل‏تر باشد و از اين جهت است كه پيغمبران بعضي صاحب عزمند و بعضي صاحب عزم نيستند و صاحبان عزم ايشان چهارند نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و هريك صاحب عزمند كه شريعتي تازه آوردند و شريعت پيغمبر پيش‏تر را منسوخ كردند و در ميان نوح و ابراهيم هر پيغمبري كه بود همه به شريعت نوح عمل مي‏كردند و ميان ابراهيم و موسي هركه بود به شريعت ابراهيم عمل مي‏كردند و ميان موسي و عيسي هركس بود به شريعت موسي عمل مي‏كرد و ميان عيسي و خاتم‏النبيين هركس بود به شريعت عيسي عمل مي‏كرد و شريعت خاتم‏النبيين تا روز قيامت باقي است و منسوخ شدن ندارد و هركس غير از اين چهار پيغمبر بود از پيغمبران مرسل صاحب شريعت جداگونه نبودند ولي رسول به قومي بودند و آنها سيصد و سيزده نفرند ظاهراً و باقي ديگر مرسل به قومي نبودند و پيغمبر بر نفس خود بودند و شرح وجه احوال ايشان شايد بيايد.

اينك مي‏خواهم بيان سرّ آن را كه همه معتدلند و با وجود اين اختلاف دارند چگونه مي‏شود نمايم. بدان‏كه آتش ميل بالارفتن و نازكي و باريكي و سرخي و تيزي كند و باد ميل پهن‌شدن و صنوبري‌شدن و زردي و شيريني كند و آب ميل به پهن‌شدن با غليظي و گِردي و سفيدي و بي‏مزگي كند و خاك ميل به جدايي از هم و درشتي و زبري و گوشه‏گوشه داشتن و سياهي و ترشي كند و چون هريك از اين چهار تنها باشد به ميل خود رود و رنگ و شكل و طعم خود را خواهش كند و چنان شود، بعد از آنكه اين چهار تركيب شود اگر تركيبش به طوري باشد كه خوب همه حل نشوند و به هم نبندند و نوع اعتدالي با هم نداشته باشند بعضي چيزها پيدا شود مانند ابر و بخار و باران و شهاب و بعضي تركيبها كه آنها را دوامي و بقائي نيست و هرگاه خوب حل و عقد شود ولي اعتدال نداشته باشد معدني شود و هرگاه نوع اعتدالي پيدا كرد كه همه طبعها بتوانند حركت كنند و عمل خود را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 126 *»

بكنند آنگاه گياه حاصل شود و مثل اين تركيب مثل آن چهار نفر آدم مي‏ماند كه يكي مي‏كشد به جانب مشرق و يكي مي‏كشد به جانب مغرب و يكي مي‏كشد به جانب شمال و يكي مي‏كشد به جانب جنوب هرگاه اين چهار به هم بچسبند و هريك به سمت خود كشند اگر اعتدال حقيقي باشد در قوت ايشان از جاي نجنبند ولي اگر اعتدال حقيقي نباشد بسا باشد كه قدر قليلي هريك كه زورش زياده باشد به سمت خود برد ولي آنقدر زورش زياده نيست كه باقي را به كلي ببرد به سمت خود و ايشان را از طبع خود اندازد بلكه في‏الجمله قوت يكي يا دوتا يا سه‏تا زياده است و قدري به سمت خود مي‏برند و گاهي هم آن ديگري قوتش زياده مي‏شود و به سمت خود باقي را مي‏برد غرض كه از عهده هم برمي‏آيند اگر گاهي يكي مغلوب مي‏شود گاهي هم غالب مي‏شود پس هرگاه اين چهار عنصر به اين‏طور تركيب شدند و آتش باقي را بالا كشيد و هوا باقي را به صنوبري‌بودن و پهن‌شدن و في‏الجمله بالا بودن كشيد و آب باقي را به گردي و پهني و في‏الجمله پايين بودن كشيد و خاك باقي را به شعبه‌شعبه شدن و به پايين كشيد اين تركيب نمو مي‏كند و طول و عرضش زياده مي‏شود به جهت آنكه طبعش اعتدالي دارد كه هريك كار خود را مي‏كنند و با هم حل و عقد شده‏اند به طوري كه از هم جدا نمي‏شوند پس اين گياه مي‏شود و لكن نمي‏بيني كه فلفل مثلاً گرم و خشك است و بنفشه سرد و تر و هليله سرد و خشك و چاي گرم و تر با وجودي كه همه نبات مي‏باشند و همه اعتدالي پيدا كرده‏اند كه باعث پيدايي روح گياهي در آن شده است پس اين چهار به منزله چهار ركن عرش شدند و آن روح نباتي به منزله نور رحمن بر اين عرش و نوع استوائي و استيلائي به حسب خود دارد اگرچه در هر گياهي زور يكي از جهتي زياده است و لكن آنقدر نيست كه از هم بپاشد يا همه را به جهت خود ببرد همين‏قدر كه به اين سر حد رسيده‏اند كه حل و عقد نيكويي شده‏اند و هريك هم عملي مي‏كنند در نبات بودنشان كافي است و اما اين اعتدال به كار حيواني نمي‏آيد چرا كه اين در عناصر في‏الجمله اعتدالي پيدا كرده است كه از هريك هريك عناصر و از تركيبهاي ناتمام معتدل‏تر شده است و لكن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 127 *»

اعتدال زميني و آسماني پيدا نكرده است هرگاه چنانكه اعتدال زميني پيدا كرده بود اعتدال ميان آسمان و زمين را هم پيدا كند يعني طبع آسماني هم در او پيدا شود چنانكه طبع زميني در او پيدا شده در آن وقت اعتدال حيواني پذيرد و حركت به اراده خود كند و ادراك چيزها كند حال اگر زميني تنها باشد هيچ حركت و ادراك نكند و زندگي نگيرد و اگر آسماني تنها باشد حركت به بالا كند و يكسر به آسمان رود حال چون معتدل شد آسماني با زميني حركتش هم معتدل شد و از همه طرف حركت كند و رو به شش جهت رود و لكن چون اين اعتدال هم مرتبه به مرتبه است اگر اعتدال حقيقي باشد از هر شش جهت يكسان حركت كند و پيش او فرق نكند كه به آسمان بالا رود يا به زمين فرورود تند رود يا كند رود به مشرق رود يا به مغرب به جنوب رود يا به شمال و اگر اعتدال ناقص باشد اگر جهت آسماني في‏الجمله غالب باشد و گاهي هم جهت زميني كار خود بكند رو به بالا ميل بيشتر كند چون مرغان و اگر جهت زميني في‏الجمله بيشتر باشد و گاهي هم آسماني كار خود كند رو به زمين و سنگيني و كندحركتي بيشتر كند چون ساير حيوانات و همين كه هر دو با هم حل و عقد شدند و هر دو نوع اعتدالي گرفتند همين‏قدر كه هر دو كاري كنند اگرچه يكي بسيار كم و يكي زياده باشد حيوان به عمل مي‏آيد و لكن اعتدال حقيقي نيست چنانكه شير گرم و خشك است و گاو گرم و تر است و خر سرد و تر است و بسياري از حشرات سرد و خشك مي‏باشند و اگر معتدل بودند مخصوص يك طبيعت نبودند.

 

فصل

بدان‏كه پيغمبر بايد معصوم باشد از سهو و نسيان و خطا به جهت آنكه دانستي كه پيغمبر دارنده صفات الهي است و آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خداست و از صفات الهي سهو و نسيان و خطا نيست وانگهي كه پيغمبر مؤيد است به تأييدات الهي و مؤيد است به روح‌القدس و ملائكه و از براي روح‌القدس سهو و فراموشي و خطا نيست چرا كه اينها از التفات به غير خدا حاصل مي‏شود و ملائكه به غير خدا التفات نمي‏كنند و از او روگردان نمي‏شوند و پيغمبران را خداوند مؤيد كرده است به روح‏القدس كه هميشه به همراهي ايشان است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 128 *»

خدمتش آنست كه ايشان را نگاه‏داري كند از هر جهل و سهو و فراموشي و اشتباه و خطائي و روح‌القدس در خدمت خود كوتاهي نمي‏كند البته.

 و دليلي ديگر بر اين مطلب آنكه پيغمبران را خداوند به جهت اصلاح خلق فرستاده است تا آنكه احكام الهي را به خلق برسانند و در ميان ايشان به حق حكم كنند و نظام معاش و معاد ايشان به اين واسطه درست شود پس اگر پيغمبران خطاكار و سهوكننده و اشتباه‏كننده باشند مقصود الهي به عمل نخواهد آمد و خلق خاطرجمع از حكم ايشان نخواهند شد و يقين نخواهند كرد كه گفته ايشان گفته خداست و كرده ايشان كرده خداست و چون به اين يقين نكنند حجت خدا تمام نخواهد شد و هرگاه به گفته ايشان عمل نكنند معذورند در پيش خدا و مي‏توانند بگويند خدايا ما يقين نكرديم به حكم تو از گفته ايشان و از اين جهت عمل نكرديم پس در اين هنگام حجت خدا ناقص خواهد بود و خدا از آن بزرگ‏تر و قادرتر است كه حجت ناقص بفرستد.

 و اگر كسي گويد از جهال كه اين دليل متين است و لكن همين‏قدر كه در امر دين خدا و حكم شريعت سهو نكند در خاطرجمعي خلق كفايت مي‏كند و چه عيب دارد كه در كارهاي ديگر سهو كند يا آنكه قبل از بعثت به پيغمبري سهو بكند و وقتي كه پيغمبر شد سهو نكند، جواب گوييم كه اگر نفس او نفس كاملي نيست كه لايق مقام پيغمبري نيست و اگر نفس او نفس كامل است پس هميشه به يك حالت است و هرگز نمي‏شود كه سهو كند و تا نبي نفسش كامل و معتدل و معصوم نباشد نمي‏تواند كه به مقام رسالت و پيغمبري برسد و وحي از خدا بشنود و احاطه پيدا كند به خلق خدا و حامل علم خدا بشود و اين كلام بعينه مثل آنست كه كسي بگويد كه آنقدر كه در خاطرجمعي خلق ضرور است آنست كه پيغمبر در همان هنگام اداي رسالت معصوم باشد از گناهان صغيره و كبيره چه عيب دارد كه وقتي كه در جاي خلوت نشسته است گناه كبيره از او سرزند، هيچ تفاوت مابين اين حرف و آن حرف نيست پس چنانكه اين معصيت در خلوت باعث كثافت نفس و پستي مقام او مي‏شود كه ديگر قابل وحي نمي‏شود همچنين آن سهو و نسيان در ساير امور هم باعث كثافت نفس مي‏شود و از قابل‌

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 129 *»

بودن براي وحي مي‏افتد چرا كه سهو و فراموشي و خطا از صفات الهي نيست اگر آن شخص رو به خدا بودي بايستي كه نور صفات خدا در او افتاده باشد پس همين كه اين عيبها از او بروز كند معلوم مي‏شود كه در آن ساعت از خدا روگردانده است و هركه از خدا روگرداند در آن وقت ظلماني و از اهل سجين و از اولياي شيطان مي‏شود و وقتي كه مكرر از او اين عمل سر زد نفس او مأواي شيطان مي‏شود و ديگر قابل وحي الهي و فهم از خدا نمي‏شود و تو فكر مكن كه سهو و نسيان از براي تو معصيت نيست پس از براي ايشان هم معصيت نيست زيرا كه چون تو قابل آن نبودي كه دايم‏الحضور باشي و در حرم كبرياي الهي باشي تو را در مقام خود معذور داشتند و تو را معذب در رتبه خودت نكردند اگرچه عذاب رتبه بالاتر را به تو كرده‏اند و تو نمي‏فهمي كه تو را محروم كردند از فيض حضور اقدس الهي. مثَل اين حكايت آنكه هرگاه سلطان عظيم‏الشأن وزير خود را منع از حضور كند و بگويد به حُجّاب كه ديگر او را بار حضور ندهيد اين نهايت عذاب اوست بلكه بسا باشد كه دايم از اين غم رنجور گردد بلكه بسا باشد كه از غم بميرد و لكن هرگز حُجّاب ساير رعيت را بار حضور نمي‏دهند و آنها در نعيم خود در لذت مي‏باشند و به كار خود مشغولند و هيچ نمي‏فهمند كه اين بارندادن عذابي است براي ايشان چرا كه هرگز لذت آن را نچشيده‏اند الحال تو كه سهو و نسيان مي‏كني تو را از فيض حضور محروم كرده‏اند و تو نمي‏فهمي و آنها اگر سهو كنند به عذابي مبتلا شوند كه طاقت آن را نداشته باشند بفهم چه مي‏گويم از اين جهت گفته‏اند كه ٭خوبي نيكان بدي مقربان است٭ و همچنين ٭عذاب مقربان نعمت جاويد نيكان است٭ پس اگر انبيا هم سهو مي‏كردند مقام ساير رعيت را داشتند و چنانكه ساير رعيت از فيض حضور محرومند انبيا هم محروم مي‏شدند و آن وقت قابل وحي نبودند.

و دليلي ديگر از تو مي‏پرسم كه سهو و نسيان از صفات بُعد از خداست يا از صفات قرب به خدا؟ نمي‏تواني بگويي كه از صفات قرب است و از قرب به خدا حاصل مي‏شود و هرچه قرب بيشتر پيدا كند سهو و نسيانش بيشتر مي‏شود چرا كه بديهي است كه از صفات بُعد است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 130 *»

پس هركس سهو كند و نسيان كند در آن وقتِ سهو و نسيان لامحاله بعيد است از خدا و از تو مي‏پرسم كه انبيا مأمورند به تقرب‌جستن يا به دوري‌كردن از حق يا نهي شده‏اند از نزديك‌شدن يا از دوري‌كردن؟ نمي‏تواني بگويي كه مأمور به دوري شده‏اند يا نهي شده‏اند از نزديكي چرا كه بديهي است كه باطل است پس مأمورند به نزديكي به حق و نهي شده‏اند از دوري و ايشان معصوم مي‏باشند يقيناً پس به آنچه مأمورند عمل مي‏كنند و از آنچه نهي شده‏اند البته باز خواهند ايستاد پس هميشه نزديك مي‏شوند و تقرب مي‏جويند و هرگز دوري از حق نمي‏كنند پس هرگز سهو و نسيان از براي ايشان نيست.

 و دليلي ديگر آنكه از تو مي‏پرسم كه اگر انبيا هيچ سهو نكنند كامل‏تر و بهتر است و حجت بالغ‏تر يا آنكه اگر سهو كنند؟ نمي‏تواني بگويي كه سهو بهتر است و باز مي‏پرسم كه خدا قادر است بر آنكه انبيا را به طوري بيافريند كه سهو نكنند يا قادر نيست؟ نمي‏تواني بگويي كه قادر نيست پس خدا كه قادر است و سهو نكردن هم اكمل است و اولي و هيچ‏كس هم مانع حكمت خدا و قدرت او نمي‏تواند بشود پس سبب چيست كه قائل مي‏شوي كه خدا ترك اولي كرده است و حال آنكه ترك اولي نقص است در نظر هر عاقل پس خدا ترك اولي نمي‏كند و ترجيح بلامرجح نمي‏دهد پس بايست كه خلق را به آن طور كه اكمل از او نباشد آفريده باشد و الا ترجيح بلامرجح داده است و حكيم قادر عليم غني ترجيح بلامرجح نمي‏دهد البته و ترك اولي نمي‏كند البته.

و اگر گويي كه انبيا پس چگونه ترك اولي از ايشان سر زد؟ جواب گويم كه ترك اولي باعث عدم وثوق و خاطرجمعي رعيت به او نمي‏شود چرا كه ترك اولي از نيكوتر تجاوز كردن و به نيكو عمل‌كردن است باز عمل به نيكو است و اما سهو و نسيان ترك اولي نيست چرا كه سهو هيچ حسني ندارد.

و اگر گويي كه پس چرا خدا انبيا را به طوري نيافريد كه ترك اولي نكنند؟ گوييم اولي در خلقت آن نبود كه ترك اولي نكنند چرا كه اولي در خلقت آنست كه به اختيار خلقت كنند و هركس را بر حسب استعداد و مقام و حدش خلقت نمايند تا تميز سابق از لاحق داده شود نه آنكه همه را يكسان خلق كنند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 131 *»

نمي‏بيني كه اولي آن نيست كه كل عالم پيغمبر خلق شوند چرا كه آن خلاف حكمت و خلاف اختيار در ايجاد است پس چون مقام انبياء سلف يك مرتبه دورتر بود از مقام نهايت قرب به قدر همان يك مرتبه نقص، ترك اولي در وجود ايشان پيدا شد و لكن آن يك درجه ايشان را به مقام فعل مكروه يا حرام نرساند و همچنين به مقام عدول از نيكي به بدي نمي‏رساند پس از سهونكردن به سهوكردن نخواهند افتاد وانگهي كه خلاف حكمت است كه نبي سهو كند چرا كه وقتي كه تجويز سهو در او كنند لازم مي‏آيد كه تجويز صدور جميع معاصي و قبايح به طور سهو بر او كنند و كسي كه چنان شد البته دلهاي رعيت به گفته او ساكن نخواهد شد و نفوس از او كبيده خواهد شد و حجت بالغ نمي‏شود و رغبت مردم به او كم خواهد شد چرا كه اگر سهو جايز شد پس جايز است كه روزي سهو كند و نماز نكند و سهو كند و روزه بخورد و سهو كند و به امت خود فحش دهد و سهواً غيبت كند و سهواً دروغ گويد و سهواً حد بيجايي جاري كند و سهواً شرب خمر كند نعوذباللّه پس كسي كه چنين اعمال كند از كجا معلوم شود نبوت او و عصمت او چرا كه اگر همه اين كارها را بكند و بگويد سهو كردم آنگاه كسي از كجا خواهد دانست كه او پيغمبر است و به چه چيز راست و دروغ او معلوم خواهد شد اگر خبري دهد بايد تصديق تام نكرد به جهت آنكه يحتمل اشتباه كرده باشد و اگر امري كند و چيزي طلبد در امتثال امرش مبادرت لازم نباشد چرا كه يحتمل سهواً اين امر را كرده باشد و همچنين كسي از حكمت نيست كه حجت بالغه خدا باشد مثل آن معلم كه به شاگردان گفت كه من گاهي سهو مي‏كنم شاگردان اين حرف را غنيمت شمردند روزي حكمي كرد شاگردان گفتند كه اشتباه كرده‏اي گفت نه اين از آن جمله نيست گفتند همين حرف كه حال گفتي هم اشتباه كرده‏اي گفت اي ملعونها اين اشتباه نيست گفتند همين حرف را هم اشتباه كرده‏اي خود گفتي كه من اشتباه مي‏كنم پس هرگاه تجويز سهو بر نبي شد امر به اينجا خواهد انجاميد وانگهي كه ديگر نبي و غير نبي از هم امتياز نخواهد گرفت و صادق و كاذب معلوم نخواهد شد چرا كه اگر كاذبي هرچه بخواهد بكند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 132 *»

بگويد سهو بوده چاره او را نتوان كرد وانگهي كه ديگر از چه بفهميم كه اين پيغمبر است يا نه، طريق حجت ديگر از ميان خواهد رفت.

و اما كساني كه از راه ناداني گفتند كه سهو بر پيغمبران جايز نيست و لكن جايز است كه خداوند چيزي را از دل ايشان ببرد پس در آن حال ندانند و سهو كنند آن جماعت ندانستند كه چه گفتند چرا كه مگر ممكن است كه چيزي در جايي موجود شود مگر به امر خدا يا از جايي معدوم شود مگر به امر خدا هركس كه سهو مي‏كند خدا از دل او آن چيز را مي‏برد و به واسطه امر خدا سهو مي‏كند و هركس غير از اين خيال كند البته به يگانگي خدا در افعالش اعتقاد نكرده پس فرقي مابين سهو هيچ‏كس نيست همه به واسطه امر خدا سهو مي‏كنند و اين حرف از غير حكيم سر زده است و اگر گويي پس چه تقصير دارند آنان كه سهو مي‏كنند يا معصيتي مي‏كنند، گويم به آنچه در بيان مسئله جبر و تفويض گذشت مراجعه كن. مجملاً خدا بزرگ‏تر از آن است كه كسي در ملك او بي‏امر او بتواند چيزي بياورد يا ببرد پس همه‏كس به واسطه امر خدا سهو مي‏كنند باري بر اربابان دانش و بينش واضح شد كه نبي نبايد سهو كند.

و اگر در قرآن و حديثها بعضي كه عربي قدري دانسته‏اند چيزي ببينند كه چنان بفهمند كه نبي سهو مي‏كرده معني آن را نفهميده‏اند و چون آن سخن به دست حكيم افتد معني آن را خواهد گفت زيرا كه زبان عربي هفتاد رو دارد و اين ملاها يك روي آن را فهميده‏اند و از شصت و نه ديگر خبر ندارند چرا كه آنها تحصيل علم عربي را از كتابهاي سنيان كرده‏اند و سنيان غير از يك روي عربي نمي‏دانند پس اينها مي‏خواهند كه همه قرآن و حديث را به آن يك رو معني كنند از اين است كه به خطا افتاده‏اند مجملاً نبي سهو نمي‏كند و حجت خدا ناقص نمي‏شود و نبي را خدا به روح‌القدس ياري مي‏كند و روح‌القدس سهو و خطا و لغزش ندارد و غفلت از براي او نيست.

 دليلي ديگر نبي بايد كه در حفظ امر و نهي خدا و حكم خدا و طاعت و معصيت خدا از جميع رعيت خود كامل‏تر باشد چرا كه خدا او را از براي حفظ دين خود از ميان ايشان برگزيده و دين خود را به دست او سپرده كه او به مردم برساند و رعيت را امر كرده كه پيروي گفته‏ها و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 133 *»

كرده‏ها و حالهاي او را كنند يعني آنچه بگويد به آن بگيرند و بشنوند به گوش خود و آنچه مي‏كند به چشم خود ببينند و پيروي او كنند پس بنشينند مثل نشستن او و برخيزند مثل برخاستن او و عمل كنند مثل عمل كردن او از هر جهت، بعد درك احوال او را كنند و سعي كنند كه احوال خود را شبيه به احوال او كنند و معتقد اين باشند كه اين پيغمبر دوست خداست و همه گفتار و كردار و رفتار او موافق خواهش خداست و خدا او را و صفات او را همه را دوست مي‏دارد پس سعي كنند كه گفتار و كردار و رفتار خود را شبيه به آن كنند تا آنها هم محبوب خدا شوند حال هرگاه نبي سهو و خطا و نسيان كند در اعمال خود و اقوال خود و احوال خود ديگر اقتدا به او نتوان نمود زيرا كه احتمال سهو دارد.

و اگر كسي گويد كه چه مي‏شود كه در رسانيدن امور دينيه سهو نكند و لكن در ساير امور سهو كند، مي‏گويم كه ٭كار نيكان را قياس از خود نگير٭ پيغمبران حركتي به غير از امر ديني ندارند و به جز رسانيدن، كاري ندارند جميع كارهاي ايشان از براي تعليم است، مي‏گويند كه مردم بشنوند مي‏كنند كه مردم ببينند و مي‏باشند كه مردم بفهمند از اين جهت علما در كتابهاي خود نوشته‏اند كه سنت پيغمبر كه بايد همه مردم متابعت كنند سه چيز است اول اقوال دويم افعال سيوم تقرير او يعني كسي كاري كند يا چيزي بگويد و پيغمبر سكوت كند و نهيش نكند و اين برمي‏گردد به احوال، پس سنت نبي كه واجب است همه مردم اطاعت كنند اين سه چيز است حال اگر سهوي در يكي از اين صفتها يا لغزشي يا اشتباهي باشد ديگر اقتدا به او نتوان كرد و پيروي نتوان نمود بفهم و هوش خود را جمع كن و تقليد نادانان مكن و پيغمبر را به ايشان قياس مكن چرا كه ايشان برگزيده خدايند و معصوم مي‏باشند يعني خدا ايشان را نگاه داشته و كسي را كه خدا نگاه داشت ديگر او را رها نمي‏كند و چون او را رها نكرد به خواهش خود در دست خود آنها را حركت مي‏دهد و چون خدا حركت‏دهنده شد خلاف رضاي خود و مشيت خود حركت نمي‏دهد پس حركت و سكون ايشان موافق خواهش خداست پس سهو نمي‏كنند چرا كه مشيت خدا سهو نمي‏كند و خطا ندارد و لغزش ندارد.

و دليلي ديگر آنكه چنانكه گفتيم كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 134 *»

پيغمبر كل، چنانكه واسطه فيض شريعت است واسطه فيض ايجاد هم هست چرا كه البته پيغمبر بهتر از رعيت است و هركس بهتر است به خدا نزديك‏تر است و هركس پست‏تر است از خدا دورتر است و فيض اول به آن‌كه نزديك‏تر است مي‏رسد و از او به آن‌كه دورتر است مي‏رسد پس اگر پيغمبر سهو كند معلوم است كه فيضِ ياد در آن ساعت و آن چيز به او نرسيده و الا فراموش نمي‏كرد پس چون آن فيض به آن نرسيد بايستي به هيچ‏كس نرسد چرا كه اگر مي‏رسيد بايستي كه اول به او رسد بعد به آن دوران الحال مي‏بيني كه دوران اين سخن را يا اين كار را فراموش نكرده‏اند پس اين فيض از كجا به ايشان رسيده خود مساوي نبي شده‏اند بلكه بهتر يا آنكه بي‏واسطه به ايشان فيض رسيده با وجود دوري، اينها همه نامعقول است پس معلوم شد كه اگر نبيِّ كل سهو كند بايد جميع خلق خدا آن را سهو كنند چرا كه همه به واسطه او فيض‏ياب بودند و فيض از او قطع شده مثل آنكه آفتاب اگر لكه پيدا كند جميع شكلهاي او كه در آئينه‏ها است بايستي همه صاحب لكه شوند و اگر بگيرد همه بگيرند و اگر گشاده شود همه گشاده شوند چرا كه فيض به آن آئينه‏ها همه به واسطه آفتاب مي‏رسد پس هوش خود را جمع كن و نادان نباش و بعد هم خواهد آمد چيزي چند كه سبب زيادتي يقين تو شود و آنچه در اين كتاب مي‏نويسم همه به هم بسته است بايد خواننده همه را با هم ملاحظه كند تا بفهمد.

 

فصل

بدان‏كه پيغمبر بايد نطفه‏اش پاك باشد چرا كه نطفه ناپاك هرگز قابل فيض و قرب خداوند عالم نمي‏شود بلكه نطفه ناپاك مشكل است كه ايمان بياورد و بعد از ايمان‌آوردن اتفاقي هم ممكن نيست كه دست از خباثت و بدنفسي بدارد و البته عاصي و بدعمل خواهد بود و ضايع‌روزگار باشد و چگونه مي‏شود كه نطفه خبيث را خدا برگزيند بر پاك‏نطفه‏ها و بر نيكان وانگهي كه در حكمت ثابت است كه صانع حكيم هر چيز را در محل لايق به آن مي‏گذارد و هر باطن بايد بر طبق ظاهر باشد نمي‏بيني كه روح اسب را در نطفه اسب مي‏گذارد و روح شير را در نطفه شير و روح سگ را در نطفه سگ و روح انسان را در نطفه انسان كه اگر روح حيوان را در بدن انسان گذاردي هيئت اين بدن و دست و پاي او به كار

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 135 *»

حيوان نيامدي و خواهشهاي او از اين بدن به عمل نيامدي و اگر روح انسان در بدن حيوان بودي خواهشهاي انسان از بدن حيوان به عمل نيامدي پس هر روح مناسب هر تن و هر تن مناسب هر روح است كه همه را شرح نمي‏توان داد پس نطفه حرامِ كثيف نمي‏شود قابل روحِ طيب طاهر باشد البته روح او هم كثيف و خبيث است و نطفه طاهر البته روح او هم طاهر مي‏شود چرا كه حكيم هر چيز را در جاي خود مي‏گذارد پس از اينجا معلوم مي‏شود كه ولدالزنا از پدر و مادر خود كه زنا كرده‏اند بدتر است چرا كه نطفه آن دو، گاه است كه پاك است نهايت معصيتي مرتكب شده‏اند و نطفه اين پسر ناپاك است و روح و حقيقت آن ناپاك است پس ولدالزنا البته داخل بهشت نخواهد شد و در جرگه مؤمنين محسوب نخواهد شد و از اين بيان جواب شبهه بعضي عوام كه به جز ظاهر ابدان چيزي نمي‏فهمند داده شد كه مي‏گويند تقصير پسر چيست و تقصير از پدر و مادر است پس معلوم شد كه ولد زنا از پدر و مادرش هزار مرتبه بدتر و خبيث‏تر است پدر و مادرش عاصيند و اين خبيث‏الذات. به هر حال پيغمبر خدا نمي‏شود كه در نطفه او چركني باشد چرا كه روح او بايد نزديك‏تر از همه روح رعيت باشد به خدا پس رعيت پاك و پيغمبر ناپاك نمي‏شود.

و همچنين بايد پيغمبر در خلقتش زياده و نقصان و كجي مادرزادي نباشد چرا كه زيادتي و كمي اعضا و كجي آنها به همان دليل كه گذشت باعث كمي و زيادتي و كجي روح است از حد اعتدال و فطرت الهي و كسي كه از فطرت الهي منحرف شده باشد البته قابل آن نيست كه حكمهاي خدا كه همه موافق فطرت خدايي است به خلق برساند نمي‏بيني كه هر حكمي از احكام پيغمبران به حق را كه شخص عاقل تدبر كند و فكر نمايد مي‏بيند كه درست قرارداد فرموده است و موافق مصلحت و صواب است پس موافق فطرت باشد پس هرگاه روح شخصي از راه اعتدال كج باشد و تغيير داشته باشد دليل آن است كه عقل او هم همان‏قدر زياده و كمي دارد و همان‏قدر كج است و موافق محبت و رضاي خدا نباشد و مطابق خواهش يعني مشيت او نباشد و اين زيادتي و كمي كه به او رسيده از آن است كه در عالم ذر تكليف را درست قبول نكرده و طينت او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 136 *»

موافقِ مخالفت او، مخالف اعتدال و راستي شده لهذا در اين عالم كج بروز كرده است نمي‏بيني كه اگر سلاطين به كسي خدمتي بگويند و نكند و عصيان كند از اعضاي او به قدر تقصير او ناقص كنند و بشكنند و كج نمايند تا اينكه آن عقوبتي باشد براي او و عبرتي باشد براي ديگران همچنين پيغمبر كسي بايد باشد كه در اعضاي او كه اصلي است از تولد فزوني و كاستي و كجي نباشد تا خلقت او راست باشد و احكام خدا را به راستي رساند.

و همچنين بايد پيغمبر از طايفه‏اي كه مشهور باشند به بدي و خباثت و كثافت و رذلي و نااصلي يا بدكسبي و بدعملي كه باعث نفرت دلها باشد و سبب مذمت او شود نباشد چرا كه اينها همه در روح تأثير دارد و الا كل آن طائفه چنان نشدندي و بر آن خباثت هميشه نماندندي و به گذشتن سالها از آن شهرتِ به بدي افتادندي پس چون هميشه بر آن صفت باشند دليل آن است كه آن روحها همه خبيث شود مثل پدر حرام‏زاده و مادر حرام‏زاده هرگاه به حلال نكاح كنند باز ولد حرام‏زاده و خبيث‏النفس مي‏شود چرا كه نطفه آنها از بدن آنهاست حال طائفه نااصل نااصلند به جهت اعمال و اخلاق و احوال ايشان و چون اينها بد شد البته مبالات ندارند به چيزي از دين خود از اين جهت طايفه ايشان شبيه به چهارپايان خواهند شد و اولاد ايشان هم به ادب ايشان و از نطفه ايشان است پس پيغمبر بايد از خانواده ادب و نجابت و طهارت و تدين باشد تا آنكه طبيعت مردم از او متنفر نباشد و متأذي از او نشوند و از نشست و برخاست با او عارشان نشود و خود او هم قابل وحي شود و نفسش پاك باشد و با ادب و با انسانيت باشد و روحش چون تنش بااصل باشد چگونه نه و حال آنكه در حيوانات مي‏بينيم كه تخم اصيل با تخم بي‏اصل تفاوت فاحش دارد پس در انسان هم به همين نهج است و حال آنكه مشاهده مي‏بينيم كه ارواح نااصلان قابل تربيت نيست هر چند سعي در تربيت آنها مي‏كني باز حركات نااصلي را دارند و عزت در نظر ايشان عُظم كلي دارد و بر سر پاي خود بند نمي‏شوند و به اندك عزتي تمام مردم را خوار مي‏شمرند و دنيا را اختيار مي‏كنند و عُجب مي‏نمايند و كبر مي‏ورزند و زياده از آنچه دارند جلوه مي‏دهند به خلاف آنكه اگر بزرگ‏زاده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 137 *»

بزرگ شود، كوچك‏تر و فروتن‏تر مي‏شود هرچه بر عزت او بيفزايد ذلت نفس او زياده مي‏شود و هرچه عزت او بيفزايد حرمت خلق بيشتر دارد و ادبش بيشتر مي‏شود و خود را ناچيزتر شمرد و از اين جهت بر مردم بزرگيِ بزرگ‏زاده دشوار نباشد و بزرگيِ نااصل و سر فرودآوردن پيش او دشوار باشد زيرا كه بر پاي خود بند نخواهد شد و فساد در بلاد و ميان عباد خواهد كرد و همه آنها كه گذشت بدند به جهت آنكه نانجيب مي‏باشند پس نانجيبي سر همه عيبهاست بلكه عرض مي‏شود كه نانجيب نه لايق رسالت و نه لايق امامت و نه لايق نقابت و نه لايق نجابت و نه لايق فقاهت و نه لايق مناصب دنيا نه لايق درجات آخرت است و مكرر به برادران ايماني عرض كرده‏ام به طور مثل و بيان طرف ادني كه حذر كنيد از آن حمام كه تون‏تاب، حمامي آن حمام شده باشد كه نمي‏توان از تعدي او در آن حمام پا گذارد پس مجملاً رئيس قوم نااصل و نانجيب نشايد چرا كه خود او ادب نپذيرد چگونه تأديب مردم تواند كرد و دليلي براي اين مطلب بهتر از تجربه نيست و هركس در زيردست خود نظر كند و به طايفه‏هاي نااصل نظر كند اين مطلب را مشاهده ببيند كه محتاج به دليل نباشد به هر حال،

 

ذات نايافته از هستي بخش   كي تواند كه شود هستي‏بخش

 و بديهي است كه ٭زمين شوره سنبل برنيارد٭ و ٭ز آب خورد ماهي خورد خيزد٭ و بد نيست كه في‏الجمله شرحي در اين مقام به رشته تحرير درآورم تا از تجربه گذشته به طور برهان اين مطلب واضح و آشكار شود.

بدان‏كه بعد از آنكه دانستي كه اين عالم صنعت حكيم است و همه به طور نظم و حكمت خلق شده است پس هركس كه به طور حكمت الهي و غرض الهي و اخلاق الهي حركت مي‏كند او لامحاله نجيب و درست‏كردار و درست‏رفتار است چرا كه موافق حكمت الهي حركت مي‏كند و هركس بر خلاف حكمت الهي حركت مي‏كند لامحاله بدكردار و مفسدِ تن و جان و مال خود و ساير عباد مي‏شود و چون مردم، جاهل و نادان بودند و اگر به ناداني حركت مي‏كردند عالم فاسد مي‏شد خداوند دانايان و معلمان فرستاد تا مردم را راه درست‏گفتاري و كرداري بياموزند و هر قوم كه به گفته آنها حركت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 138 *»

كردند اصلاح تن و جان و مال خود و ساير عباد كردند و هر قوم كه به گفته آنها عمل نكردند افساد همه آنها را كردند. پس قوم نجيب جماعتي هستند كه به گفته پيشوايان در همه گفتار و كردار خود عمل كردند و نانجيب آنهايند كه مخالف گفته پيشوايان و دانايان الهي حركت كردند و چون چنين كردند تن و جان و مال خود را فاسد كردند پس نه در تدبير بدن خود از اكل و شرب و ساير حركات اصلاح كردند و نه ملاحظه آداب ديگر كردند و همچنين ملاحظه آداب نكاح و گرفتن زنان و احكام جماع و اوقات و احوال او و تربيت اولاد و احفاد ننمودند و به اين واسطه چون حشرات و چهارپايان زيست كردند پس نطفه‏هاي آنها بر خلاف حكمت و تدبير و اصلاح بسته شود و چون نطفه‏ها خراب شود و از لقمه‏هاي نامناسب و در اوقات نامناسب و با احوال نامناسب و بي‏ذكر خدا بسته شود لامحاله روح آن نطفه‏ها هم كثيف و فاسد باشد وانگهي كه بعد هم بدون تدبير و سياست و تأديب بزرگ شوند پس لامحاله روحهاي آنها كثيف شود و قابل تربيت نباشند و گفته‏اند كه ٭تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبد است٭ پس بدين واسطه نشود كه نانجيب حجت خدا شود بر نجبا و درست‏كرداران پس نه قابل رسالت و نه امامت و نه نقابت و نه نجابت و نه فقاهت و حكومت شرع باشند و فساد ايشان بيشتر از اصلاح ايشان باشد و خدا اجلّ از آن است كه ايشان را برگزيند بلكه قابل مناصب دنيايي نباشند و سلاطين باسياست نااصلان را به مناصب نرسانند و بر جايي حاكم و بزرگ نكنند چگونه خدا چنين كاري خواهد كرد پس مقصود از نااصلي و نانجيبي اين بود كه عرض شد نه فقر و فاقه، و نجابت در آخرت نه دولت و ثروت ظاهر است، بلي چنانكه دولت و ثروت ظاهري باعث نجابت دنياست و مناط تدبير سلاطين باسياست است همچنين دولت و ثروت اخروي كه عبارت از موافق حكمت پيشوايان رفتار كردن است سبب نجابت اخروي و مناصب اخروي است پس بايد نبي و صاحب منصب اخروي از خانواده‏اي باشد كه معروف به تقوي و پرهيزكاري و درست‏كرداري و عصمت و عفت و طهارت باشند چه مي‏شود كه از ماليه دنيا فقير باشند و لكن بايد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 139 *»

اگر فقير هم باشند صبور بر فقر و صاحب عفت باشند نه سايل به كف و گداي بي‏تقوي و پرهيزكاري و بندشونده به خلق و حريص به دنيا باشند بلكه با فقر صابر و شاكر باشند و اين شرط نجابت شرطي است عمده در مناصب اخروي و دنيوي پس از اين غافل مشو و باز مي‏گويم كه حذر كن از آن حمام كه تون‏تاب، حمامي آن شده باشد چه جاي ساير مناصب.

و همچنين بايد پيغمبر صاحب صفات پسنديده و اخلاق برگزيده باشد و به طوري باشد كه هرگاه كسي از روي غرض ننگرد محبوب‏القلوب باشد و همه رعيت او را به درست‏رفتاري و راست‏گفتاري بشناسند و او را قبل از پيغمبري به اين صفتها وصف كنند و دروغ‏گو و خيانت‏كار و ضايع روزگار و طمع‏كننده در دنيا و صاحب حب رياست و گناه‏كار نشناخته باشند كه بعد از ادعا او را بتوانند تهمت بزنند و عيب بر او بگويند بلكه هميشه او را زاهد و عابد و امين و راست‏گو و خوش‏خلق يافته باشند تا آنكه بفهمند كه همچنين كسي ادعاي باطل نخواهد كرد و از باب دوستي جاه و منصب اين ادعا را نمي‏نمايد تا از پي او برآيند و به حجت او گوش دهند و بر نفوس ايشان گران نباشد ادعاي او و همچنين بايد اخلاق او به طوري باشد كه هيچ‏كس از اهل زمانش نتواند بر او به صحبت عيب گيرد و طبعش با انصاف از او تنفر كند و در سياست و تدبير موافق عقول سليمه حركت كند نه به طوري كه همه حكما و عالمان به سياست و تدبير او را تقبيح كنند و نفوس مستقيمه سروازنند چرا كه حجت خدا بر خلاف عقل حركت نمي‏كند و مردم را به طور فطرت الهي حركت مي‏دهد و مخالف عدل و انصاف حركت نمي‏كند و با رعيت و جميع خلق چون پدر مشفق مهربان حركت كند و درصدد اصلاح ايشان باشد و تدبير و مدارا در اصلاح ايشان كند و تندخو و سريع‏الغضب نباشد چرا كه جميع طبايع از بدخو و كج‏خلق متنفرند و بايد در همه احوال اعتدال داشته باشد چنانكه در فصل آينده خواهد آمد و بايد طوري باشد كه كل اهل زمان او را در احوال و اخلاق از خود بهتر دانند و بر خود ترجيح دهند و در جميع صفات قوي‏تر اهل زمان باشد و معاشرين او اين معني را دانسته باشند كه او در تقوي و فضل و هنر و علم و عمل و اخلاق و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 140 *»

سلوك و تدبير منزل و سياست شهرها و ساير صفات از همه بهتر و قوي‏تر است تا نفوس مردم پيش او ذليل شود و بدانند كه او قابل آن هست كه واسطه ميان ايشان و خدا باشد و خود را از او نزديك‏تر و قوي‏تر ندانند و تدبير خود را از او بهتر نشمرند و اگر از روي جهالت يك نفري چنين خيالي كند كه در صفتي از صفتها بهتر است عقلاي ديگر او را با دليل نهي كنند و خودش پس از دانستن راه او، اگر لجاج نكند تصديق كند كه آن درست بود مجملاً بايد به طوري باشد كه همه رعيت در عقول خود تجويز كنند كه چنين كسي كه ما ديده‏ايم جايز است كه واسطه مابين ما و خدا باشد چرا كه از همه ما بهتر بود و هست و اگر كسي هم انكار كند معلوم باشد كه از روي عداوت است و از روي لجاج است.

فصل

بدان‏كه خداوند عالم جل‏شأنه خالق جميع حوادث است و همه آنها را از عدم به وجود آورده است چه ذات آنها را و چه صفات آنها را پس چون ذات آنها و صفات آنها همه حادث است خدايي كه خالق آنهاست شباهت به آنها ندارد چرا كه هرچه شباهت با مخلوق دارد مخلوق است چنانكه مي‏بيني كه هرچه در جميع جهات شباهت با آب داشته باشد آب است و هرچه شباهت از هر جهت با آتش داشته باشد آتش است پس هرچه شباهت با مخلوق داشته باشد مخلوق است البته پس خداوند عالم شباهت به هيچ مخلوق ندارد پس هيچ مخلوق را نسبتي با خدا نباشد و همچنين هيچ مخلوقي را مناسبت با مشيت خدا نباشد چرا كه مشيت خدا هم بالاي همه مخلوقات است و همه مخلوقات به آن پيدا شده است پس او شبيه به اثرهاي خود نباشد و از جنس آنها نباشد و از همين جهت نمي‏توانند كه از خداوند عالم فيض‏ياب شوند و مددي گيرند يا سخني بشنوند يا از رضا و غضب او خبر شوند نمي‏بيني كه مردم صداي ملك و جن را نمي‏شنوند و از احوالات آنها خبر نمي‏شوند و رضا و غضب آنها را نمي‏فهمند به جهت آنكه مناسبت با آنها ندارند و مردم كثيف مي‏باشند و ملك و جن لطيف، با وجودي كه در بعضي صفات با هم شباهت دارند حال خداوند عالم كه به هيچ‏وجه مناسبت با خلق ندارد و خلق كه هيچ مناسبت با خدا ندارند چگونه مي‏شود كه از خداوند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 141 *»

فيض‏ياب شوند و سخن او را بشنوند و از رضا و غضب او خبر شوند پس لامحاله در حكمت لازم شد كه خداوند عالم از ميان خلق برانگيزد اشخاصي را كه آنها نهايت اعتدال و راستي داشته باشند تا به واسطه آن اعتدال مناسب شوند با مشيت خداوند نه با ذات خدا چرا كه آن محال است و بدان واسطه از رضا و غضب او آگاه شوند و سخن او را بشنوند و به خلق برسانند و معني اعتدال آن است كه هيچ جهت بر او غالب نباشد از صفتهاي ضدّ هم مثلاً گرمي ضد سردي است بايد نه گرم باشد و نه سرد و تري ضد خشكي است پس بايد نه تر باشد و نه خشك پس چون‏كه مزاج مردم يا گرم است يا سرد يا تر است يا خشك و همه كج مي‏باشند و به يك طرف افتاده‏اند و از آن جهت مناسبت با كسي كه خالق سردي و گرمي و تري و خشكي است و از شباهت به آنها پاك است ندارند آنها نمي‏توانند كه از خالق آنها فيض‏ياب شوند مگر كسي كه نهايت اعتدال دارد كه آن هم مزاجش نه سرد است و نه گرم و نه تر است و نه خشك كه چنين كسي شبيه‏ترين خلق است به مبدء فياض و قابل‏ترين خلق است از براي فيض‏يابي از خدا و چنين كسي برگزيده خدا مي‏شود نه آنها كه به يك طرف افتاده‏اند و حكم گرمي يا سردي يا تري يا خشكي بر او غالب نباشد و هيچ طبعي او را تسخير نكرده باشد و مطيع هيچ طبعي نشده باشد تا او مسخر طبع نباشد و مسخر خدا شود و هركس كه بر مزاج او گرمي غالب است و حاكم بدن اوست البته فرمان‏روا در بدن او گرمي است و همه اعضاي او مطيع و فرمان‏بردار گرمي مي‏باشند لهذا چنين كسي شديدالغضب مي‏شود و طبعش مانند درندگان و گزندگان شود و صاحب عجب و كبر و فخر و شهرت‏دوست و رياست‏دوست شود و مردم را خوار شمرد و خود را بر مردم اختيار كند و شجاع گردد و هركس كه در مزاج او سردي غالب است البته پست‏همت و منزوي و گوشه‏گير و مانند طبع چهارپايان و بهايم در او پيدا شود و نافهم و بليد و ترسنده گردد و كسي كه در مزاج او رطوبت غالب باشد صلح‏دوست و صاحب حلم و مدارا و معاشرت‏دوست و زن‏دوست و عاصي و فاسق و منافق شود و بر يك راه مستقيم نشود و ابوالهوس گردد و هركس كه بر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 142 *»

 مزاج او خشكي غالب شود شوريده و كج‏خلق و متنفر از خلق و منزوي و طالب شقاق و جدايي گردد و همچنين جميع اخلاق و احوال مردم از زير سلطنت اين چهار مزاج بيرون نيست و هركس كه يكي از اين چهار طبع بر او غالب شود لامحاله هر صفتي كه تابع آن مزاج باشد بر او غالب شود و به همين واسطه اخلاق و احوال مردمان مختلف باشد و با ضد خود نتوانند راه روند و ميان ايشان عداوت خيزد چرا كه گرمي دشمن سردي است و سردي دشمن گرمي و تري دشمن خشكي است و خشكي دشمن تري و با هم نمي‏سازند البته و همين هم يك دليل است بر آنكه در ميان خلق اگر يك معتدلي نباشد كه با همه مناسبتي داشته باشد و از كجي همه هم پاك باشد و ميزان حق و باطل هم باشد شيرازه خلق از هم خواهد پاشيد و همه در صدد هلاك يكديگر برآيند و خلق يك‏جا فاني شود پس در حكمت لازم شد كه يك معتدلي در ميان ايشان باشد كه در ميان غالب و مغلوب آنها حكم كند و ايشان را به راستي بدارد و سبب ترقي و اعتدال في‏الجملة آنها بشود و به قوت وجود خود و تدبير خود نگذارد كه يكي بر ديگري غلبه كند به حدي كه كل خلق فاني شود پس چنين كسي برگزيده خداست و اخلاقش معتدل است و لايق آن است كه حجت خدا شود و به غايت عادل باشد و در ميان خلق به عدالت حكم كند و به هيچ طرف ميل نكند و حميت و عصبيت قومي را نكشد و موافق حق واقع حكم كند پس نبي بايد بدين واسطه همه اخلاقش معتدل باشد يعني نه ترس بر او غالب باشد نه بي‏باكي بلكه ميانه باشد و آن شجاعت است كه در محلي كه بايد جنگ كند و دفع دشمن كند جنگ كند و دفع دشمن كند و در محلي كه بايد حركت نكند نكند به خلاف آن كسي كه بر او ترس غالب است همه‏جا ترسان است و اگر خدا حكم به جنگ كند جنگ نكند و كسي كه بي‏باك است همه‏جا بي‏باكي مي‏كند و در جايي اگر خدا حكم به جنگ نكردن كند او اطاعت نكند و جنگ كند و همچنين بايد نه بخيل باشد نه اسراف‏كار بلكه معتدل باشد هرجا بايد خرج كند بكند و هرجا نبايد، نكند به خلاف آن كسي كه به حسب مزاج بخيل است همه‏جا بخل كند و حكم خدا را نشنود و جايي كه بايد كه خرج كند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 143 *»

نكند و كسي كه به حسب مزاج اسراف‏كننده است همه‏جا خرج كند خواه خدا راضي باشد يا نباشد و همچنين بايد كه حليم باشد نه چندان مداراكار باشد كه با كافر و مؤمن و عاصي و مطيع همه مدارا كند و حدود خدا را معطل گذارد و نه چندان تندخو باشد كه با دوست و دشمن تندخويي كند بلكه با هركس بايد تندي كند تندي كند و با هركس بايد حلم كند و مدارا نمايد مدارا نمايد اگرچه در يك مجلس و يك وقت باشد و همچنين بايد عالي‏طبع باشد نه چنان باشد كه مردم را خوار شمرد و عارش آيد با فقرا و ضعفا بنشيند و اكل و شرب نمايد و نه چنان پست‏همت باشد كه طبع اراذل داشته باشد پس معتدل باشد، باوجود بلندي همت با فقرا بنشيند و با وجود نشستن با آنها نهايت علوّ همت داشته باشد بالجمله اينها را به طور مثل گفتم تا همه را به اينها قياس كني.

پس برگزيده خدا كسي است كه در همه احوال و اخلاق معتدل باشد و همه رعيت او را به اعتدال بشناسند چون چنين شد مطيع عادت و طبيعت خود نباشد و بنده هوي و هوس نگردد و بنده خدا گردد و هيچ خَلقي از شياطين جن و انس و صاحبان طبيعتهاي كج او را نتوانند از اطاعت خدا و اعتدال بگردانند و از اين جهت معصوم خواهد ماند به عصمت الهي و حافظ دين او شود و ترازوي راستي شود در ميان بندگان خدا و راه راستي شود به سوي خدا و جانشين خدا باشد در ميان بندگان خدا چرا كه اخلاق و صفتهاي او مانند اخلاق و صفتهاي خدا شود چرا كه خدا هم از همه صفتهاي خلق و كجي آنها پاك است پس بدين واسطه او مناسبت پيدا كند با مشيت خدا و از رضا و غضب او آگاه شود و سخن او را بشنود و رخساره خدا شود در ميان خلق و دست او شود در كارهاي او و چشم او شود در ميان خلق او و گوش او شود و همچنين پس بدين واسطه دوستي او دوستي خدا شود و دشمني او دشمني خدا و قول او قول خدا و اطاعت او اطاعت خدا و فعل او فعل خدا و اقتداي به او اقتداي به خدا پس ديدار و گفتار و كردار او ديدار و گفتار و كردار خدا شود و چنين كسي اگر مردم اغماض نكنند و چشم از حق نپوشند امرش مشتبه نشود و همه‌كس خوبي او را شناسند. داروي معتدل بي‏زبان و بي‏حركت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 144 *»

و حيات، امرش بر خلق مشتبه نشود چگونه امر انسان معتدل بر خلق پوشيده شود مگر كسي از راه عداوت چشم از حق بپوشد و بخواهد نور خدا را خاموش كند به خيال خود و البته خاموش نخواهد شد چنانكه گرمي به سردي مشتبه نشود آب نيم‏گرم هم به غيرش مشتبه نشود پس انسان معتدل به غيرش مشتبه نشود البته و او به منزله دل باشد در ميان رعيت و رعيت به منزله اعضاي او شوند و او نگاه‏دارنده رعيت خود باشد و حاكم در ميان آنها شود و همه هر مشكلي را به او برگردانند و حل هر مشكل از براي ايشان از او شود و چنانكه دل خبر از روح غيبي دهد و رضا و غضب و خواهش و حكم روح را به اعضا رساند همچنين نبي حكم خدا را به رعيت خود رساند و از رضا و غضب او خبر دهد و همه وحيها اول به او رسد و او زبان خداست و ترجمه كند مطلبهاي خدا را از براي خلق چنانكه پيش دانستي و فهميدي پس پيغمبر بايد از همه جهت معتدل باشد در طبع و اخلاق و احوال و صفات و همه مردم او را به اعتدال شناخته باشند تا حجت خدا بر ايشان تمام شود.

 

فصل

بدان‏كه وجود پيغمبر از تدبير و حكمت خداست كه از راه لطف در ميان خلق قرار داده است تا نظام عالم برقرار باشد و خلقت لغو و عبث نگردد و همه به طور حكمت حركت كنند، پس بايد كه وجود پيغمبر بر بهترين وجوه باشد و در حجت‌بودن كامل‏ترين حجتها باشد تا عذري از براي خلق نباشد در معرفت، به جهت آنكه شك نيست كه خدا پيغمبران را از راه لطف و حكمت به سوي خلق فرستاده است و الا كسي از او طلبي نداشت و حكمي بر او نداشت خودش از راه حكمت و لطف، پيغمبران خلق كرد تا نظم معاش و معاد خلق درست شود و اگر نمي‏خواست نمي‏كرد پس چون وجود پيغمبر جزو حكمت خداست و حكمت ناقص نيست بايد بروز امر پيغمبر كامل باشد و در نهايت بروز باشد كه بر صغير و كبير و زن و مرد و عالم و جاهل و سياه و سفيد آنها، امرش مشتبه نشود و به طوري باشد كه همه بفهمند كه حجت خداست و پيغمبر است تا حجت خدا بر همه تمام باشد و اگر به طوري باشد كه كسي بفهمد و كسي نفهمد البته بعثت آن پيغمبر بر آن‌كه نمي‏تواند بفهمد لغو بوده پس او را در قوم خود داخل كند لغو

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 145 *»

است و دعوت او مر او را لغو خواهد بود و خدا را بر او حجتي نخواهد بود پس بايد پيغمبر امرش به وضوحي و پيدايي باشد كه همه مردم بفهمند كه او پيغمبر بود و از جانب خدا بود تا اگر تصديق كردند نجات يابند و اگر تكذيب كردند هلاك شوند و البته خدا قادر است كه چنين پيغمبري فرستد و اگر چنين بفرستد البته كامل‏تر و بهتر است و قطع عذر مردم را بهتر مي‏كند و بعد از چنين پيغمبري كافر مستحق‏تر شود از براي عذاب و خدا بر او حجت بهتر خواهد كرد و ديگر عذري براي هيچ كافري نمي‏ماند كه بگويد اندكي بر من مشتبه ماند كه اگر اندكي عذر براي كسي باقي بماند بايد عذاب نكند او را چرا كه اگر يك‌خورده از امري مشتبه شد كل آن امر مشتبه مي‏شود و انسان مي‏گويد كه شايد در آن يك‌خورده كه من نمي‏دانم چيزي باشد كه عذر من در آن باشد پس چون خدا خواهد كه حجت خود را تمام كند بايد به طوري آشكار كند كه يك‌خورده عذر از براي احدي نماند پس هيچ حالت آن پيغمبر، بايد باعث اشتباه و تأمل نشود و همه‏كس و همه طبقه مردم بفهمند كه او پيغمبر است حتي از اسباب اشتباه يكي آن است كه انسان احتمال دهد كه شايد من نمي‏فهمم و داناتر از من چيزي مي‏فهمد از اين مرد كه من نمي‏دانم پس بايد به طوري باشد كه هيچ‏كس نگويد كه شايد داناتر از من، از او چيزي فهميده باشد كه دليل دروغ او باشد مثلاً وقتي كه آفتاب بيرون مي‏آيد ببين هيچ‏كس از كوچك و بزرگ احتمال مي‏دهند كه شايد بر ما امر مشتبه شده است و شايد علما مي‏دانند كه آفتاب درنيامده سهل است كه اگر عالمي بگويد آفتاب درنيامده است همه عوام به او مي‏گويند كه تو كوري يا غرضي داري و هيچ نمي‏گويند كه شايد از باب علم، او چيزي مي‏بيند كه ما نمي‏بينيم و اگر نه اين بود بايستي كه حجت خدا بر هيچ عامي تمام نشود و هيچ عامي معذب نشود به جهت آنكه اگر علماي قوم از بابت حب رياست انكار كردند آن‌وقت عوام ديگر معاف باشند و حجت بر ايشان تمام نشود يا آنكه اگر علماي موجود اقرار كنند عامي بگويد شايد اعلم از اينها اگر يافت شود يا از جايي بيايد او بفهمد كه اينها بر باطل مي‏باشند آنگاه حجت خدا بر عوام تمام نيست پس بايد امر حجت خدا به طوري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 146 *»

 پيدا باشد كه اگر عالم عصر خود انكار كند عوام به دهن او زنند و بگويند تو كافر شده‏اي و غرض‏داري و طالب رياستي و الا امر اين مرد واضح است مثل آنكه اگر آفتاب درآيد در وسط نهار و عالم عصر خود بگويد حالا نصف شب است جميع عوام به دهن او مي‏زنند و مي‏گويند تو غرض داري يا كوري و الا امر مشتبه نيست و دليل بر اين مطلب همين كه اگر نه چنين بودي حجت خدا بر احدي تمام نگشتي نه عالم و نه جاهل چرا كه جاهل مي‏گويد كه شايد من نفهمم و علما بفهمند و علما مي‏گويند شايد ما نفهميم و داناتر از ما بفهمند چرا كه از هر دانا داناتري هست مثلاً اگر ساعت فرنگي به دست عوام بدهي مي‏گويند ما نمي‏دانيم خوب است يا بد، درست ساخته يا غلط، اهل چكش مي‏دانند پس چون پيش آهن‏گر ببري مي‏گويد من درشت‏كارم و من نمي‏دانم اعلم از من مي‏داند چون پيش خورده‏ساز كه به اصطلاح ولايت ما چيلان‏گر مي‏گويند ببري مي‏گويد من نمي‏دانم يحتمل نازك‏كارتر از من بداند پيش كاردگر و شمشيرگر مي‏بري مي‏گويد من نمي‏دانم از من نازك‏كارتران دانند پيش زرگر مي‏بري مي‏گويد من نمي‏دانم استادتر از من مي‏داند و همچنين پس امري كه محتاج به اعلمي شد حجت تمام نمي‏شود چرا كه شايد داناتري آن را داند پس بايد امر پيغمبر محتاج به علمي نباشد كه مردم بگويند يحتمل كه ما نمي‏دانيم و عالمي باشد كه آن را بداند و بايد امر او به وضوحي باشد كه همه‌كس بدانند بدون احتياج به فكر و علم كه اين حق است، تا عذري از براي احدي باقي نباشد پس هر كسي به طور خود بايد بفهمد كه او كامل و صادق و نبي است و از جانب خداست و مخالفت او جايز نيست تا اگر آنگاه نگرويد به او، مستحق عذاب شود و حجت بر او تمام باشد و همچنين است قاعده همه حجت خدا بر خلق و الا حجت تمام نيست. پس نشنو قول جماعتي را از حكما كه كتابهاي بسيار بزرگ نوشته‏اند در اثبات امر خدا و رسولان و حجتان و همه به اين واسطه به شك و شبهه افتاده‏اند و آخر حيران و سرگردان مانده‏اند و دست از فطرت خدايي برداشته‏اند و به فطرتهاي كج مي‏خواهند نظر كنند و حجت خدا پيش از كج‏شدن فطرت بر ايشان تمام شده و بعد از كج‌شدن فطرت حيران شده‏اند بلكه مي‏خواهم مقدمه‏اي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 147 *»

عرض كنم و از بس كلام شريفي است فصلي عليحده براي او قرار مي‏دهم كه از غيرش ممتاز باشد آن را بگير و شكر كن پروردگار خود را.

فصل

بدان‏كه چون خداوند عالم خلق خود را خلق كرد و به مقتضاي حكمت خود آنها را بر طبايع مختلفه قرار داد و در ايشان اختيار تام قرار داد و ايشان را قادر بر نكردن و كردن كارها كرد و دانست كه آنها به سبب شدت اختيار خود و اغواي نفس امّاره و شياطين، بسياري از مصلحتهاي وجود خود را ترك مي‏كنند و به آن واسطه فساد در نظم وجود و معاش و بقاي آنها پيدا مي‏شود اموري چند را كه بسيار عظيم بود و اصل همه امور دنيا و آخرت بود در وجود ايشان قرار داد كه طبيعي ايشان باشد و ايشان به حسب طبيعت در هر حال به طور ظاهر ناچار شوند اگرچه در واقع مختار باشند پس از ناچاري لابد شوند به عمل‌كردن به آن امور و تخلف نتوانند بكنند پس اختيار ايشان را در آن امور بسيار ضعيف كرد و در ساير امور كه كلي نبود اختيار ايشان را قوي كرد كه هرگاه بخواهند بكنند يا نكنند بر هر دو قادر باشند و اما آن امور كلي را به طوري كرد كه طاقت ترك آن را ندارند مگر بسيار كم زيرا كه اگر نه چنين بود هرآئينه از شدت اختيار و غلبه هوي و هوس ترك آنها را مي‏كردند و به كلي شيرازه وجود ايشان از هم مي‏ريخت.

اما آنچه در امر دنيا محتاج به آن هستند و خدا ايشان را بالطبع ناچار كرده است يكي خوردن و آشاميدن است كه در مدد بدن ضرور است و در مردم طبيعتي قرار داده است كه در وقت حاجت، شهوت آن‌دو بر آدمي غالب مي‏شود و طاقت از او مي‏برد و به هر طرف مي‏دود تا تحصيل طعام و شرابي كند و بخورد تا آن شهوت فرونشيند اگر نه آن شهوت و لذت در انسان بود و آن طور طبيعت او را خبر نمي‏كرد و خوردن و آشاميدن تكليفي بود مثل نماز و روزه هرآينه غالب مردم غذا نمي‏خوردند و يك‏دفعه كه خبر مي‏شدند بدن ضعيف مي‏شد و چاره از دست رفته بود و از پا درمي‏افتادند و مي‏مردند غالب عاصيان و تاركان آن تكليف پس اين شهوت را قرار داده و اين لذت و طبيعت را مقرر فرموده است كه بي‏محابا مردم از پي طعام و شراب روند و به اين واسطه باقي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 148 *»

باشند نمي‏بيني كه اگر حيوانات اين طبيعت را نداشتند با وجود ناداني كه چه بايدشان كرد همه يك‏دفعه مي‏مردند و اين طبيعت استاد ايشان شده و ايشان را به اكل مي‏دارد از غير شعور و به اين واسطه زنده مي‏مانند.

و يكي ديگر از ضروريات زندگي مردم خواب و بيداري است كه اگر طبع خواب در مردم نبود و بي‏اختيار نمي‏شدند در خوابيدن و آن هم تكليفي بود مثل نماز هيچ‏كس از عاصيان نخوابيدي و راضي به آنكه مثل مرده بيفتد و غافل از دنيا شود نشدي و بدن او به اين واسطه آزرده و خسته شدي تا يك‏دفعه از كار افتادي و يكي ديگر نفس‌كشيدن است كه اگر طبيعت و خفگي دل نبود و نفس هم تكليفي بود مثل نماز هيچ‏يك از عصات نفس نكشيدندي و همه مردندي. اگر گويي كه وقتي كه مردم مي‏ديدند كه از نكردن اين كارها مي‏ميرند مي‏ترسيدند و مي‏كردند گويم ترس هم از همان اسباب معاش مردم است كه در طبيعت مردم قرار فرموده است كه اگر ترس در طبع مردم نبود و تكليفي بود كه پيش شير نروند و خود را از بام نيندازند هرآينه بيشتر مردم خود را به مهلكه‏ها مي‏انداختند و هلاك مي‏كردند و اينكه حالا مردم نمي‏كنند اين كارها را از باب فرمان‏برداري غالباً نيست بلكه همه طبيعي است.

و از آن جمله است حيا كه اگر حيا نبود غالب مردم مرتكب قبايح عظيمه مي‏شدند و به اين واسطه دنيا و آخرت ايشان فاسد مي‏شد حال طبع حيا بر ايشان قرار شده است كه به واسطه حيا بسيار از بديها را مرتكب نمي‏شوند. و از آن جمله است شهوت جماع كه اگر شهوت جماع نبود و انسان به هيجان نيامدي و آن هم تكليفي بود مثل روزه مثلاً هيچ عاصي اين عملگي را نكردي و اين همه مصيبت اهل و عيال بر خود نگذاردي و اين تعب نكشيدي پس اين طبع را در ايشان قرار داده و به طوري غالب كرده كه همه ذلت و خواري بر خود مي‏گذارند از براي آن و هر جوره منتي مي‏كشند و اين هم براي آن است كه نسل باقي بماند و اولاد آدمي به دنيا آيد و الا هيچ عاصي از باب اطاعت خدا اين امر را بر خود نگذاشتي و نسل منقطع شدي و اگر انصاف دهي غالب محنت دنيا همه براي بقاي نسل است.

و از آن جمله است محبت اولاد كه اگر آن در طبع مردمي نبود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 149 *»

 مردم مضطر بر آن نبودند و بي‏اختيار در محبت اولاد نبودند هرآينه يك ولد بزرگ نشدي و هيچ‏كس از عصات از براي طاعت خدا زحمت بيدارخوابي و رنج و محنت و برداشتن و گذاردن و بيمارداري و گريه و زاري اولاد و كثافت و نجاست آنها را بر خود نگذاردي و كسي از اولاد بزرگ نشدي و نسل نماندي يا اگر ماندي تربيت نشدي و اين صفات را در حيوانهاي بي‏شعور هم خداوند حكيم قادر متعال، طبيعي كرده است كه همه اين امور را مي‏كنند ولي نه از روي شعور و قربةً الي‏‌اللّه بل ناچار و مضطرند و همه به طبيعت خود آن عمل را مي‏كنند. و همچنين كسي نمي‏تواند كه خود را بزرگ كند و كوچك كند و تغيير صورت نوعي خود را دهد و خود را پير يا جوان يا كودك كند چرا كه اگر ممكن بود مردم را تغيير اين چيزها هرآئينه بناي معاش و معاد مردم خراب مي‏شد و بناي شناختن مردم و مال و نسل و نكاح و معاملات مردم همگي فاسد مي‏شد به واسطه عصات و يكي از آنها قربةًالي‏اللّه صبر بر صورت اولي خود نمي‏كرد پس از آنچه از اين قبيل چيزها بود خداوند عالم مردم را مضطر كرد بر آنها يعني اختيار ضعيفي قرار داد كه نمي‏توانند تغيير آن را دهند و از آن درگذرند اگرچه محال نباشد و ممكن باشد لكن بسياربسيار دور است به طوري كه ظاهراً و عادتاً نمي‏توانند از آن تخلف كنند تا نظم معاش ايشان برقرار باشد و به سبب معصيت، امر كلي ايشان فاسد نشود و شك نيست كه خداوند عالم حكمتش در دنيا و آخرت يكسان است چرا كه حكمت و تدبير يك چيز است، هر چيز از تدبير است موافق تدبير است هر چيز خلاف تدبير است از تدبير نيست پس در آخرت هم هر امر كه مي‏خواست حجت را بر خلق واضح‏تر كند و حاجت خلق به آن بيشتر بود آن را در طبيعت آنها قرار داد كه ناچارند از اقرار به آن و مضطرند از تصديق به آن مگر آنكه عمداً بخواهند چشم از حق بپوشند و انكار واقع فهميده و دانسته خود را كنند و آن وقت حجت خدا بر ايشان قائم‏تر شود چرا كه آن را هم به واسطه دعوت به ايشان رسانده و هم در طبيعت ايشان قرار داده و نهايت شقاوت و عداوت با حق مي‏خواهد در اين صورت كه انسان از دانسته و فهميده طبيعي خود و آنچه به واسطه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 150 *»

خوانندگان به سوي حق به او رسيده بگذرد.

پس از جمله اموري كه از كليات امر آخرت است و مردم ناچارند از آن و در طبع ايشان قرارداد شده است يكي آنست كه هركس در نفس خود مي‏يابد احتياج به غنيي كه رفع حاجت او را كند زيرا كه در نفس خود احتياج را مشاهده مي‏بيند به طوري كه به هيچ‏وجه اين امر بر او پوشيده نيست خواه سفيد باشد و خواه سياه خواه زن و خواه مرد خواه جوان و خواه پير، هر كسي در نفس خود مي‏بيند كه محتاج است در جميع آنچه متعلق به اوست، اما چيزهايي را كه ندارد كه بديهي است كه محتاج است به كسي كه دارد و اما چيزهايي را كه دارد محتاج به آن است كه كسي آن را براي او نگاه دارد زيرا كه در خود مي‏بيند كه نمي‏تواند همه را نگاه دارد بلكه در حقيقت نمي‏تواند بعض آن را بلكه هيچ‌چيز از آن را نگاه دارد اما مثال آنچه ندارد هر جاهلي در نفس خود مي‏يابد اين را كه محتاج است به كسي كه به او تعليم كند و فقير محتاج است به كسي كه به او عطا كند مرده محتاج است به كسي كه به او روح عطا كند و همچنين هرچه را كه ندارد محتاج است به كسي كه آن چيز را به او عطا كند و اما آنچه را كه دارد باز هم محتاج است كه كسي آن را براي او نگاه دارد مثلاً صحيح است محتاج است به آنكه كسي صحت او را محافظت كند همه‌كس مي‏دانند كه نمي‏توانند كه صحت خود را نگاه دارند به طوري كه ناخوش نشوند و همچنين كسي نمي‏تواند كه روح خود را نگاه دارد كه نميرد و عقل خود را نگاه دارد كه ديوانه نشود يا آنكه فرزند خود را نگاه دارد كه مريض نشود يا نميرد و همچنين نمي‏تواند زرع خود را محافظت كند از آفت و همچنين مال خود را نگاه دارد از تلف‏شدن و ضايع‌شدن اگرچه به خسف زمين باشد و نمي‏تواند زمين را نگاه دارد كه منخسف نشود و از هم نشكافد و نمي‏تواند آب را نگاه دارد كه نخشكد و قنات خود را و چشمه خود را از خشكيدن نگاه دارد و باد را از نوزيدن يا وزيدن نگاه دارد يا آفتاب و ماه را از طلوع و غروب يا آسمان را از گردش و همچنين همه‌كس عجز خود را از حفظ هرچه دارند و پيدا كردن هرچه ندارند يافته‏اند و بر كسي مخفي نيست مگر بر مجنون و سفيه پس مردم همه مضطرند به طلب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 151 *»

غنيي كه حاجت ايشان را برآورد و مضطرند به تصديق به وجود غنيي كه حفظ مي‏كند براي ايشان آنچه را كه دارند و مي‏رساند به ايشان آنچه را كه ندارند زيرا كه مي‏بينند كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست بر نهج حكمت و صواب محفوظ است و هريك به جاي خود نگاه داشته شده است و همچنين مي‏بينند كه آنچه ندارند از رزق و قوت و جاه و مال و بزرگي و ساير چيزها ساعت به ساعت به ايشان مي‏رسد و به طور حكمت هم مي‏رسد به قدر قابليت و اندازه و وسعت هركس و به قدر منزله هركس پس وقتي ديدند كه خود از اين كارها عاجزند و اين كارها هم به طور حكمت جاري است و مي‏گذرد و مي‏بينند كه انسان كه صاحب شعور و تدبير و حكمت و قدرت است عاجز است از آنچه گفته شد پس خاكها و جمادها و گياهها و حيوانها همه عاجزند از حفظ آنچه دارند و تحصيل آنچه ندارند وانگهي كه در انسان خدا قرار داده است از جوره جمادها تا احوال جمادها بر او مخفي نباشد و آن تن او است نمي‏بيني كه وقتي كه مرد چگونه خاك مي‏شود و مثل باقي جمادها مي‏شود و قرار داده است در او از جوره گياهها تا از احوال گياهها آگاه باشد نمي‏بيني كه چگونه سبز مي‏شود و بزرگ مي‏شود و قد و پهناي او زياده مي‏شود و مي‏رويد مثل گياه و قرار داده است در او از جوره حيوانها تا از احوال حيوانها آگاه باشد نمي‏بيني كه چگونه روح دارد و زنده است و حركت مي‏كند و راه مي‏رود و مي‏خورد و مي‏آشامد و جماع مي‏كند پس امر جماد و گياه و حيوان بر انسان مخفي نيست و همچنين در بدن انسان خاك هست تا خاك را بفهمد و آب هست تا آب را بفهمد و باد هست تا باد را بفهمد و آتش هست تا آتش را بفهمد و اين چهار واضح است و همچنين آسمانها هست كه روح او و فكر و خيال و علم و عقل او باشد پس انسان از جوره كل عالم دارد و كامل‏تر و بهتر همه را دارد چرا كه انسان شريف‏تر خلق خداست و داراي همه جوره است و هيچ‌چيز در عالم داراي همه‌چيز به اين آشكاري نيست پس وقتي كه انسان عجز در خود ديد از همه‌چيز، مي‏فهمد كه همه عالم محتاج و عاجزند و محتاجند به آنچه ندارند و عاجزند از نگاه‌داشتن آنچه دارند و اين در فطرت همه گذارده شده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 152 *»

است پس وقتي كه كل عالم محتاج و عاجز شدند و عالم بر نسق خود برقرار است و فيض به همه علي‏الدوام مي‏رسد پس به اضطرار مي‏دانند كه اين عالم را يك كسي هست كه رفع حاجت از آن مي‏كند و آن را نگاه مي‏دارد و اين امر بر كسي مشتبه نخواهد ماند پس به اين واسطه امر توحيد، فطري و طبيعي هر كسي باشد و در خلقت او گذارده شده است به طوري كه خود بفهمد و اگر از راه غفلت نفهمد همين كه به او بگويند كه خدايي هست كه اين عالم را آفريده و نگاه مي‏دارد و فيض مي‏دهد في‏الفور قبول كند مثل آنكه كسي اگر به جهت همّ و غمّ بسيار از گرسنگي خود غافل شده باشد به محضي كه كسي به او بگويد تو گرسنه‏اي في‏الفور ملتفت مي‏شود و مي‏فهمد كه راست گفته است و تصديق مي‏كند و ديگر از او دليل نمي‏خواهد و بي‏دليل تصديق مي‏كند حال همچنين است اگر كسي عمداً انكار حق نكند و به او بگويند كه تو را كسي آفريده و تو را نگاه مي‏دارد و به تو رزق مي‏دهد في‏الفور تصديق مي‏كند كه راست مي‏گويي چرا كه مي‏بيند كه خودش خود را نيافريده است و چون‏كه خودش هم از جوره اجزاي اين عالم است پس چنانكه خودش خود را نيافريده هيچ جزو اين عالم هم او را نيافريده چرا كه عجز همه را دانسته و فهميده، و دانسته كه خاك خاك و غير خاك نمي‏تواند آفريد و همچنين آب و باد و آتش و آسمان، چرا كه همه از نگاه‌داشتن ذات خود عاجزند و خود خود و مثل خود را نيافريده‏اند پس انسان به طور ناچاري مي‏فهمد كه كسي او را آفريده كه مثل او عاجز و درمانده نيست و همچنين باقي صفات خود را و در اين مقام درصدد بيان اثبات خدا و يگانگي او نيستيم غرض اثبات نبوت است.

پس از جمله چيزهايي كه در خلقت انسان گذارده شده است يكي ديگر احتياج به حاكمي و بزرگ‏تري و داناتري است كه همه‌كس در هر طبقه اين مطلب را يافته‏اند و مي‏بينند معاينه كه طبع ايشان از روي ناچاري طالب بزرگ‏تري است و مي‏دانند كه در عالم بي‏بزرگ‏تر، خطر دارد و زيست نمي‏توانند كرد حتي پادشاه زمان اين مطلب را در خود مي‏يابد و مي‏خواهد كه كسي پيدا شود كه رفع حاجت او را بكند لهذا خود را به اين و به آن مي‏بندند و طالب كسي هستند پس در فطرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 153 *»

مردم هست كه بايد پيغمبري در ميان مردم باشد كه مردم در سختيها رو به او كنند و در نادانيها از او تعليم بگيرند و در ضعفها از او قوت جويند و در خوفها به سوي او پناه برند و در نزاعها از او حكم جويند و رفع خلاف كنند، جميع مردم به اين ناچار و مضطرند كه اگر بخواهند اين را از خود دور كنند نمي‏توانند مثل گرسنگي و تشنگي پس فطرت خلق به طوري است كه تا بگويي كه بايد حاكمي در ميان خلق باشد مي‏گويد بلي و بدون دليل تصديق مي‏كند و دليل نمي‏خواهد چرا كه در طبع خود مشاهده مي‏بيند كه يك كسي را انسان ضرور دارد و نبودنش خلاف حكمت است پس همه مردم ناچارند به تصديق بودن پيغمبر و همچنين صفات او را همه‏كس ناچارند به فطرت و طبيعت كه تصديق صفات لازمة او را كنند زيرا كه از هركس بپرسي كه پيغمبر نادان مي‏شود مي‏گويد نه يا پيغمبر عاصي فاسق كذاب يا حرام‏زاده يا بدخلق بدطينت مي‏شود مي‏گويد نه يا آنكه بگويي پيغمبر بي‏حجت و دليل مي‏شود مي‏گويد نه پس ناچارند به تصديق صفتهاي كليه او و اما در خصوص شخص در نبوت خاصه خواهيم ذكر كرد ان‌شاء‌اللّه‌تعالي.

و به همين دليل در فطرت مردم هست تصديق به آنكه بعد از رحلت پيغمبر بايد يك بزرگي در ميان مردم باشد كه رفع حاجت و نزاع خلق را بكند به همان طوري كه در پيغمبر مذكور شد پس امامت هم فطري مردم است و همچنين صفات امام زيرا كه امامي كه ما خود از براي خود بتراشيم آن هم حاكمي است مثل ساير حكام دنيا و رفع حاجت و نزاع خلق نمي‏تواند بكند پس بايد امام از جانب خدا باشد و امام از جانب خدا بايد به صفات پيغمبر باشد الا پيغمبري را كه نبايد داشته باشد پس معلوم شد كه معرفت امامت هم فطري است و در خلقت و جبلّت مردم گذارده شده است و همين دليل تا ركن رابع هم مي‏آيد چنانكه در محل خود خواهد آمد پس كليات دين در فطرت مردم هست و مردم ناچارند از تصديق، مثل آنكه ناچارند از تصديق گرسنگي و تشنگي و اگر اين نبود اين امور بر غالب مردم مخفي ماندي و هدايت نجستندي و عقل سليم به آنچه گفتم گواهي است صادق.

و ماند اين مطلب كه عرض كنم كه همين‏كه خدا چيزي را در طبيعت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 154 *»

 انسان گذاشت مادام كه انسان فطرت خود را ضايع نكرده باشد آن چيز را همان‏طور كه خدا گفته است و گذارده است خواهد يافت و همين كه آن را تغيير و تبديل داد اثري از او مي‏ماند و لكن كج شده است از آن راستي كه خدا قرار داده است مثل آنكه در انسان گرسنگي قرارداد شده است همين كه ناخوشي مي‏گيرد مثلاً ميل به گِل‌خوردن مي‏كند اثري از گرسنگي مانده كه يك چيزي مي‏خواهد و لكن او را كج كرده به حدي كه سوراخ دعا را گم كرده ميل به گِل مي‏كند و اين از ناخوشي است مثل آنكه چشم را خدا خلق كرده است كه درست ببيند وقتي علتي به او مي‏رسد احول مي‏شود و يكي را دو مي‏بيند و اين مرضي است همچنين بعضي مردم به فطرت دانستند كه خدا مي‏خواهند از راه مرض طبيعت يا غفلت و ناداني درخت پرستيدند يا آتش را سجده كرده يا آفتاب و ماه را خداي خود قرار دادند پس اينها دانستند كه كسي ضرور است اما سوراخ دعا را گم كردند و همچنين اهل دنيا يافتند از طبع خود كه حاكم مي‏خواهند و به غلط حكام جور طلبيدند و سوراخ دعا گم كردند و همچنين باقي كجيهاي دنيا همه از كجي طبيعتها است و الا اصل مسئله در دست همه هست و همه‏كس مي‏دانند از كافر و مؤمن كه اين دنيا بي‏بزرگ‏تر و حاكم قرار نمي‏گيرد و رفع جهالت مردم، بي‏عالمي نمي‏شود الا آنكه از غرضها و ناخوشيها سوراخ دعا را گم كردند پس دانستند كه بعد از پيغمبر9 امام ضرور است اگر نه چرا ابي‏بكر را پيشوا كردند پس به ناچاري فطرت دانستند كه امام مي‏خواهند و از باب مرض خاك‏خور شدند و ابوبكر را پيش داشتند و همچنين همه مردم به فطرت مي‏دانند كه امروز پيشوايي و عالمي آشكار ضرور است و به غلط غير او را بر او ترجيح مي‏دهند از راه مرض چشم كه ايشان را احول و مرض طبع كه ايشان را گل‏خور و مرض دل كه ايشان را از پي غير مطلوب برده است و الا مي‏دانند كه بايد كسي باشد بلكه صفات او هم آشكار است چنانكه بعد خواهد آمد مجملاً كه به فطرت سليمه همه‏كس دانسته‏اند و مي‏دانند كه پيغمبري از جانب خدا و معصوم و طيب و طاهر و عالم و قوي و قادر و با حجت واجب است و همه آن صفات كه ذكر شد فطري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 2 صفحه 155 *»

مردم است كه آن را تصديق كنند و هركس به غير اين راه رفته در اصل مسأله اشتباه نكرده موضع را گم كرده است و همين‏قدر هم در اين فصل بس است اگر تدبر كني و فطرت خود را بي‏غرض بداري و از باب طلب حق و فهم آن در چيزها نظر كني همه‌چيز را بر فطرت خواهي يافت ان‌شاءاللّه و اگر چيزي هم از روي ضعف مخفي شود به اندك اشاره معلوم تو خواهد شد اگر خدا بخواهد.