20-03 دروس آقای شریف طباطبائی جلد بیستم – تایپ – قسمت سوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد     بیستم – قسمت سوم

 

(درس چهل‏وهشتم ــ  چهارشنبه /  15 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

كسي از روي شعور فكر كند مي‏بيند كه جميع چيزهايي را كه خداوند عالم خلق كرده تمامش پيدا است كه از روي علم و قدرت ساخته شده، قدرتش خيلي ظاهرتر است و همه‏كس مي‏فهمد و علمش را يك‏قدري بايد زور زد فهميد كه كسي بي‏علم نمي‏تواند كار كند و قدرت صانع توي مصنوعش پيدا است كه اگر قدرت نداشت نمي‏توانست كار كند. ديگر آن نكته‏هايي كه بنّا بكار برده همه‏كس نمي‏فهمد تك‏تكي پيدا مي‏شوند كه سليقه‏هاش را بفهمند. ببينيد ساعت‏سازي ــ  و اينها راه مسأله است كه توي راهتان بيندازم ــ كسي دست و چكش داشته باشد مي‏تواند چرخ ساعت بسازد ولكن چطور بايد بسازد، نمي‏داند چطور و اين‏كه ساعت مي‏سازد بايد از حركت افلاك خبر داشته باشد ميزان ساعت بدستش باشد. هر چرخي چند دندانه داشته باشد اينها خيلي منفصل باشد اين دندانه‏ها گير نمي‏كند وهكذا خيلي نزديك بهم باشد كار نمي‏كند. پس علم غير از عمل است در عمل بسا كسي شك نمي‏كند ولكن در علمش خيلي مشكل است. باز كسي سر رشته از ساعت داشته باشد او مي‏تواند بفهمد كدام ساعت خوب كار مي‏كند و بالعكس و او مي‏داند چقدر دقت در اين ساعت بكار رفته و مردم مي‏بينند چرخها مي‏گردد و عبرت نمي‏گيرند و باز آن ساعت‏ساز عبرت مي‏گيرد و ببينيد خداوند اين بدن را ساخته و در جزء فجزئش حكمت بكار برده مثلاً از اين راه خم مي‏شود و از آن‏طرف بست دارد كه نمي‏گذارد خم شود و ببينيد اين خلقت از روي علم و دانايي است كه خودمان مي‏فهميم. و گاهي به جهت يك‏پاره ملاحظات كه مبتلا بدست مردم بوده‏اند گفته‏اند علم خدا عين ذات خدا است و همين‏طوري كه ذاتش را نمي‏بينيم قدرتش را نمي‏بينيم و قدرت هم چيزي نيست كه به ذات بچسبد والاّ تركيب لازم مي‏آيد و اشاره‏اي مي‏كنم. ببينيد هر صفتي كه داريد خودتان مي‏سازيد و مي‏گذاريد و ذات شما اگر عين قيام باشد نمي‏تواند قاعد را احداث كند مثلاً سكون را خيال كنيد حركت احداث كند سكون كه حركت توش نيست كه حركت را احداث كند. مثلاً اگر غذائي خورديم شيرين است مي‏فهميم يك‏چيز شيريني در او ريخته‏اند كه شيرين شده و بالعكس پس ترشي كه شيريني ندارد نمي‏تواند شيريني احداث كند و بالعكس. پس ترشي ترشي احداث مي‏كند و شيريني شيريني و چيزي كه ضد هم است مثل حركت و سكون با هم جمع نمي‏شوند. اگر ذات متحرك بود سكون را نمي‏توانست احداث كند و بالعكس و اين متحرك حادث است و شما او را ساخته‏ايد وهكذا سكون را و ذات شما نه متحرك است نه ساكن و آني است كه متحرك را متحرك مي‏كند و بالعكس. و همين‏جاها كسي فكر كند توحيد را بدست مي‏آورد كسي كه پيرامون حكمت گشته باشد مي‏فرمايند «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و خيلي‏ها كه اعتنا ندارند چه گفت و خيلي‏ها متحير مي‏مانند كه اين چه بود كه گفت و داخل اسرار خيالش مي‏كنند و سرّ نيست و حقيقت واقع است. پس هر چيزي هر چه دارد آن صفت خودش را ظاهر مي‏كند و ذات شما نه متحرك است نه ساكن از اين‏جهت هم متحرك را مي‏سازد هم ساكن را و تعجب آنكه متحركش از پيش زيد آمده و بالعكس و او تعمد كرده او را ساخته و اينها را ضد قرار داده و بمضادته بين الاشياء علم ان لا ضد له بشرط آنكه قاعده‏اش را ياد بگيريد مثلاً يك آتشي و آبي درست كرده اين ضد او است و بالعكس و بمضادته بين الاشياء علم ان لا ضد له معلوم است خدا آب نيست، خاك نيست و هميني كه اينها را ضد كرده پس اينها نيست. اگر خدا گرم بود بايد هميشه گرمي احداث كند و بالعكس ولكن بمضادته بين اين گرم و اين سرد علم ان لا ضد له و راه توحيد است كه عرض مي‏كنم. مي‏بيني دو چيز را مثل هم قرار داده پس او اين‏طور نيست و آيه مي‏خواهم بخوانم آيه را همه خواندند ليس كمثله شي‏ء زيد مثل عمرو است و خدا نه مطابق خلق است نه مخالف خلق. و عرض كردم كلي و افراد، اين هذيانات اگر آن آخرش را گرفتي بيدين مي‏شوي و اگر نگرفتي هم زحمتي كشيده‏اي. كدام جسم به صورت كاسه و كوزه بيرون مي‏آيد ديگر اين جسم صاحب طول و عرض و عمق هست كي گرفته اين را زمين ساخته آسمان ساخته، بعضي را روشن كرده و بعضي را تاريك. بعينه مثل گلي كه مي‏بيني جايي هست اين نه قدرت دارد كه بايد كوزه شود نه فهم دارد لكن انساني است عالم است قادر است مي‏داند مردم كوزه مي‏خواهند خودش هم محتاج به پول است كوزه مي‏سازد. ديگر فعل اين توي همه كوزه‏ها پيدا است اين دو مطلب است يك مطلبش حق است و يكي باطل صرف بگويي كوزه‏گر خودش كوزه است، مي‏بيني كه نيست. «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» كدام بنّا عين بناها شده؟ كدام نجار عين در و پنجره است؟ اما فعلش پيدا است توي كوزه‏ها، راست است. حتي سليقه‏اش هم پيدا است مي‏فهمي صاحب سليقه بوده يا اينكه بدسليقه بوده يا جاهل بوده از اين‏راه مي‏آيي همه‏چيز درست است مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و معه همه‏جا پيدا است. مي‏بيني كه آبي بر مي‏دارد با خاكي مي‏برد توي آبخورِ يك برگي و مي‏دانيم كه آب رفته و اين برگ درست شده و اين هيچ‏چيزش نيست و مي‏آيد در آبخورِ اين و مي‏بينيم اين نهرها دارد و اين آب مي‏آيد مي‏رود توي اين برگ سبزش مي‏كند، سرخش مي‏كند وهكذا مي‏رود در خرما هسته به آن سختي مي‏شود و بالعكس و انسان متحير مي‏ماند كه چطور از آب مي‏توان چيزهاي سختي ساخت. و ارزاق جميعاً از آسمان مي‏آيد ولكن طور آمدنش را بدانيد خدا خرما از آسمان نازل نمي‏كند بلكه باران مي‏آيد از آسمان و با خاك ممزوج مي‏شود و از يك آب متشاكل‏الاجزاء و يك خاك متشاكل‏الاجزاء و تعجب است در صنعت اين صانع واللّه، كه گرمايش يك‏جور سرمايش يك‏جور آن‏وقت يكي شيرين مي‏شود يكي تلخ، يكي ترش يكي عفص [1] مثل هسته خرما و هسته انار. پس قدرت صانع توي آب انار، هسته انار، توي خرما و هسته‏اش پيدا است آن‏وقت ببينيد اين از روي علم و دانائي مي‏سازد و پيش از آنكه بسازد آن نطفه را مي‏سازد و كل شي‏ء عنده بمقدار و اين خوب اصطلاحي است شايد اين را استادان پيش گذاشته باشند. مي‏فرمايند حجر مصنوع است و بايد او را ساخت يعني قدري از گرمي و تري و خشكي داخل هم كرد و تخمه ساخت و نوعاً مي‏فهمي كه اين مقادير لامحاله كم و زياد شده‏اند والاّ همه دانه‏ها مثل هم بودند و نوعاً هم مي‏فهمي كه اينها يك‏مزاج و يك‏طعم ندارند و اينها همه از آسمان پايين مي‏آيند. و غافل نباشيد اين صانع اولاً تخمه مي‏سازد و اين تخمه را زير زمين مي‏كني و تو حرث مي‏كني و اين‏قدر تو را قدرت داده‏اند كه بيكار نباشي توي دنيا ولكن افرأيتم ماتحرثون تو خبر داري كه اين تخمه كجاش ريشه مي‏كند كجاش شاخ مي‏كند و حقيقت اين همه‏جا پيدا است علمش همه‏جا پيدا است و نوعاً آن كاري كه اول مي‏كند كار جزئي است ولكن مشكل‏تر است مثل يك‏دانه گندم كه بدست مي‏آوري و مي‏كاري مي‏شود هفتصد دانه يا آنكه يك‏ارزن بدست مي‏آوري مي‏كاري مي‏شود هزار دانه، بسا صدهزار دانه و بيشتر مي‏شود و خدا اگر علم نداشت كه گندم بسازد نمي‏توانست گندم بسازد و تو نمي‏تواني گندم بسازي با وجودي كه اسبابش را بدستت داده چيزي بر داري گاهي آفتابش بدهي سايه‏اش بدهي نمي‏تواني گندم درست كني و تبارك صانعي كه تمام اينها را مي‏سازد و عمداً بتدريج كار مي‏كند كه تو مطالعه كني و آدم شوي و انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و اين اراده از روي علم است و عرض مي‏كنم شخص جاهل نمي‏تواند اراده چيزي كند مثلاً كسي كه جاهل به نماز است نمي‏تواند نماز را اراده كند و خدا است دانا به جميع چيزها چراكه همه را او اراده كرده و ساخته و گندم را پيش از ساختن مي‏داند چه‏جور باشد و چه‏طعمي بدهد و اين را كه مي‏كاري يك روزي هفتصد دانه مي‏شود و خدا عين گندم نيست. ديگر ما خدا را مي‏خوريم، خدا خورده نمي‏شود و گندم فهم ندارد شعور ندارد و اين را نرم مي‏كني زير آتش مي‏كني و خودت پيش خدا خيلي عظيم‏تري از آن گندم و همه‏جا رزق را خدا براي مرزوقين ساخته. حالا اين گندمي كه براي تو ساخته و به اين آساني ساخته تو مي‏تواني بسازي، بسم‏اللّه با اينكه آبش موجود است خاكش موجود نورش موجود آفتابش موجود. پس بر فرضي كه علمش را هم بدانند باز علم و عمل دو تا است و علم خدا همه‏جا آمده و قدرت او همه‏جا آمده و يك‏كسي مي‏گويد مارأيت شيئاً الاّ و رأيت الله قبله و معه مثل حضرت‏امير اين حرف را زده و او درست رفته. ديگر اين خودش گندم است، خودش خودش را مي‏خورد، خودش خودش را مي‏كارد و زدند اين حرفها را و در اينجا اين حرفها را مي‏شود زد و در شهرها جرأت نمي‏كردند. ملاّصدرا نفهميده؟ محي‏الدين نفهميده؟ و يك قرّي هم مي‏زنند و آدم جرأت نمي‏كند حرف بزند. ديگر فرعون موسي است موسي فرعون است، اينها با هم رفيقند. و عرض مي‏كنم عداوت اهل حق به كفار بيشتر است از عداوت آنها به اهل حق و عداوت اهل حق عداوت ظاهري نيست و چون اين ايمان ندارد دين ندارد تا به اين صفت است دشمنش مي‏دارد و از اين‏جهت خداوند سر هم عذابشان مي‏كند با آنكه ارحم‏الراحمين است و خدا مي‏داند كه تا ولشان كردي باز مشغول كارشان مي‏شوند و مي‏فرمايد ولو ردّوا لعادوا لما نهوا عنه مي‏داند اگر عذابشان نكند باز جري‏تر و نادرست‏تر مي‏شوند و شقاوتشان زيادتر مي‏شود. ديگر فرعون خدا است موسي خدا است،

 

چون ز بيرنگي اسير رنگ شد

موسيي با موسيي در جنگ شد

خدا اسير چيزي نمي‏شود خدا رنگ به خود نمي‏گيرد، خدا مجسم نمي‏شود و خدا نمي‏شود مثل كسي باشد و اگر مثل كسي بود عاجز بود و نمي‏توانست چيزي خلق كند. ديگر خودش فرعون است، چرا نمي‏تواند چاره موسي كند؟ با اينكه موسي فعله تو است، خانه‏شاگرد تو است و خيال مي‏كني حقي داري بر گردن او. ديگر «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» هذيان است. خدا نه موسي است نه فرعون، موسي را مطاع ساخته فرعون را مطيع ساخته. حتي شيطان را ساخت و روز اول بد نبود كه ساختش و وقتي ساختش به او گفت بدان من تو را ساختم و من مالك توام و مي‏داني كه من تو را ساخته‏ام و اقرار هم مي‏كند ديگر من اطاعت آدم نمي‏كنم مي‏گويد من هم به جهنمت مي‏برم. پس شيطان به مخالفت خدا شيطان شد نه به خلقت و خلقتش از روي حكمت بوده وهكذا عمر را ساخت كه امت پيغمبر باشد. حالا ديگر خلاف مي‏كند بد مي‏شود. پس در خلقت يسبّح له مافي السموات و مافي الارض همه خوبند و در خلقت هرچه را خلق كرده خيلي خوب است انسان در سر جاي خود خيلي خوب است وهكذا هر چيزي، كل قدعلم صلوته و تسبيحه خدا خلقت كرد اينها هم مخلوق شدند و هر طوري كه او خواست اينها شدند. پس در كون مخالفي براي خدا نيست. پس كل قدعلم صلوته و تسبيحه كلّشان مطيع و منقادند هيچ خلافي ندارند تا وقتي كه در ميان اين جمعيت بر مي‏خيزد آن كسي كه ساخته‏اند آقا باشد، مطاع باشد. پس در ميانه آنها علمائي هستند و جهالي و آن عالمي كه جميع خيرات و شرور را مي‏داند مي‏گويد من آمده‏ام كه خيرات را به شما بگويم و بالعكس و هرچه را مي‏گويم بكار بريد تا به خيرات برسيد و هرچه مي‏گويم به كار نبريد، اگر برديد شرور دامنگيرتان مي‏شود. اينها ثابت مي‏كند كه من به هوي و هوس خودم حرف نمي‏زنم از صداي نعلين خوشم نمي‏آيد، نمي‏خواهم فنجان چاي دستم بدهند من قاصد خدا هستم احتياجي به شما ندارم محتاج به خداي خود هستم و مايحتاج مرا او به من داده و من آمده‏ام خير شما را به شما بگويم و صانع شما شما را ساخته و به شما اعتنا كرده و اگر اعتنا نداشت چشم به اين خوبي نمي‏ساخت، گوش به اين خوبي نمي‏ساخت و بايد اقرار كني كه حسّنت خلقي مرا نيكو ساخته‏اي و چقدر نيكو ساخته‏اي. پس انبيا مي‏آيند و اصرار مي‏كنند كه اين خدا به شما اعتنا دارد و ارحم‏الراحمين است و شما را دوست مي‏دارد و براي دنيا نساخته و اينجا دكان كوزه‏گري است و شما را براي اينجا نساخته بلكه دكان كوزه‏سازي است كه وقتي كوزه‏ها ساخته شد كوزه‏ها را توي دكان نمي‏چينند بار مي‏كنند مي‏برند جاي ديگر. خلقتم للبقاء لا للفناء من اينجا را فاني قرار داده‏ام ديروز چه شد؟ رفت، وهكذا پريروزش وهكذا خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار شما را براي اين ساخته‏ام كه ببرمتان جاي ديگر و شما را براي بقاء ساخته‏ام و فاني نمي‏شويد. ببين چيزهايي كه به بدن ظاهري تو رسيده هر روز چيزي را جذب كرده و دفع شده ولكن آن معلوماتت كه در طفوليت ياد گرفته‏اي مثل همين معلومي است كه الآن پيشت حاضر است و انسان جايي خلق شده كه مامضايش فاني نيست ولكن آني‏كه فاني است دخلي به او ندارد و الآن ببينيد توي دنيا نيستيد توي آخرتيد ولو در دنيا باشيد و غافل نباشيد آنچه از انسان فراموش شده اگر از لوح نفسش محو شده بود بخاطرش نمي‏آمد. پس انسان در دار بقاء خلق شده حالا دكانش اينجا است راست است خدا تدبيري كرده انسان را در اين دنيا مي‏سازد چند صباحي توي شكم است بعد بيرونش مي‏آورد نشو و نماش مي‏دهد بعد مي‏بردش.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس چهل‏ونهم ــ  شنبه /  18 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

غالب اهل روزگار وجود انبيا را مثل وجود ساير علما گمان مي‏كنند. ملتفت باشيد همچو خيال مي‏كنند شخص نبي شخص عالم دانائي است مي‏نشيند حرف مي‏زند و مردم بعضي مي‏فهمند و بالعكس و چنين وجودي اگر مثل ساير علما باشد اين در ميان نباشد و علما باشند كفايت مي‏كنند چراكه اين حرف مي‏زند آنها هم حرف مي‏زنند اين تبليغ مي‏كند آنها هم مي‏كنند و غالب چنين خيال مي‏كنند و عرض مي‏كنم خداوند انبيا را مي‏فرستد براي اينكه خلق را نجات بدهند از مهالك و بسوي او بخوانند و چنين نبيي مثل ساير مردم نبايد باشد مثل آنكه خيال كنيد طبيبي خدا مي‏فرستد كه علاج كند اين بايد مرض را بداند، دوا را بشناسد، بتواند دوا به حلق مريض بريزد بعينه مثل اين طبيبهاي ظاهري مي‏گويد من مي‏دانم دواي تو و مرض تو چيست پس دوا مي‏دهد و بسا خطا هم بكند يا آنكه دوا را ضايع كند و مريض را بكشد. پس طبيبي كه خدا مي‏فرستد او وقتي ناخوشي را مي‏بيند مي‏داند دوايش چيست و مرض او چيست. اولاً او عالم است به مرضها و خاصيت دواها و قادر هم هست كه دوا را بخوراند. حالا او اگر علاج كند ديگر مردم هم نمي‏ميرند ولكن اين طبيبهاي ظاهري پيش خودشان يكپاره چيزها پي برده‏اند آنوقت امر مي‏كنند كه فلان‏دوا را بده حالا اين چاق شد شد، نشد نشد و تقصيري هم ندارند.

و راهش را ملتفت باشيد امري كه در خارج خدا قرار داده خواه كسي آن امر را بداند يا نداند به هر طوري كه آن امر در خارج هست او اثر خودش را مي‏كند و چون اثر مي‏كند حالا بخواهد آن اثر را بر دارد كسي را مي‏فرستد كه بتواند آن اثر را بر دارد و سررشته را گم نكنيد يك‏دفعه خدا چنين قرار مي‏دهد كه چيزي را اگر تو نجس ديدي برات نجس است چنانكه اگر ببيني سگي به آب لق زد براي تو نجس است و كسي نگاه مي‏كند مي‏بيند گرگ لق زد. حالا يك آب نسبت به كسي پاك است و بالعكس حالا اين تكليف ظاهري است و تكليف باطني غير از اين است. تكليف باطني اين است كه اگر سگي لق زد سميّتي در اين بكار برده كه هر كس استعمال كند متضرر مي‏شود مثل آنكه سمّي را داخل آب كنند يك‏كسي خيال مي‏كند قند را سائيدند و در آب ريختند و اين است كه مسائل دو رو دارد و مردم يك‏روش را مي‏خوانند و به مطلب نمي‏رسند و اين است كه حضرت آدم واقعاً در بهشت بود معصوم بود. حالا آدم گول خورد يا تعمد كرد به معصيت؟ و همه عقول حاكمند كه آدم را گول زدند مظلوم واقع شده نه ظالم و حالا كه گول خورد پس چرا عذابش مي‏كنند؟ و مسأله دو رو دارد. گول خورد و آن شي‏ء مسموم را خورد و سمّ البته اثر دارد. حالا آدم هم فلان‏ميوه را خورد اثر آن ميوه اين است كه از آن باغ بيرون رود اما شيطان را ريشش را مي‏گيرند كه چرا گول زدي و هر دو را از بهشت بيرون كردند يكي مظلوم بيرون آمد يكي ظالم، يكي كافر بيرون آمد يكي مؤمن. چنانكه سمّ را مظلومي بخورد در بدنش اثر مي‏كند و همچنين ظالم اما مظلوم را حد نمي‏زنند كه چرا سم خوردي و در شرعتان است كه كسي را دست و پايش را ببندند و شراب به حلقش بريزند اين را نمي‏برند حد بزنند چراكه به زور شراب به حلقش ريخته‏اند و در زمان حضرت‏امير شخصي را آوردند كه حد بزنند و شراب خورده بود و آن اوايل اسلام پيغمبر چيزهاي حرام را يك‏مرتبه حرام نكرد و خورده خورده حرام كرد و مردم شراب مي‏خوردند و حرام نبود و بعد از چندسال كه از بعثتشان گذشت خورده خورده آيه‏اش نازل شد عرض كرد نمي‏دانستم حرام است پس حد نزدند. پس حد نزنند غير از اين است كه اثر نكند در بدنش. حالا شراب خورده اما حرام نخورده ولكن اثر خودش را مي‏كند و مسأله يك‏خورده مسامحه بكني خراب مي‏شود. پس سم اثر خودش را مي‏كند ولو جاهل باشد. نهايت جاهل باشد حدش نمي‏زنند ولكن لامحاله اثر خودش را مي‏كند و چيزهايي كه ضرر داشته براي مردم خواه از روي علم يا نفهمي آن كاري را كه مرتكب شدند اثر خودش را مي‏كند. پس آدم را خدا حد نزد ولكن بيرون‏رفتن از بهشت اثر آن گندم است و آن اثرش همراهش بود.

و سرّ مطلب را فكر كنيد كه درست بدستتان بيايد. آن طبيبي كه طبيب الهي است و مي‏آيد معالجه مردم كند اولاً گول نمي‏زند كسي را و گول‏زن شيطان است كه بيرونش مي‏كنند و اين بايد سهو و نسيان هم نداشته باشد. پس بايد عالم باشد به تمام اشياء بعد سهو و نسيان و خطا هم نكند. پس بايد معصوم باشد و اين فقره‏اش منتشر است ميان مردم و آنهايي كه به عصمت انبيا قائل نشده‏اند تا اينجا قائل شده‏اند كه پيغمبر در وقت اداي رسالت بايد معصوم باشد خطا نكند و اولاً بايد علم داشته باشد كه آنچه را خدا امرش مي‏كند بگويد و علم به منافع و مضار داشته باشد و منافع و مضار را بگويد و بعد از علم سهو نكند خطا نكند و در وقت تبليغ معني ندارد خطا كند سهو كند والاّ اگر به اين معني بر نخوري پيغمبر يك‏چيزي را حلال كرده بلكه خطا كرده.

ديگر حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي، عرض مي‏كنم لامحاله اشياء اثر دارند و آنچه را نهي كرده‏اند ضرر داشته كه نهي كرده‏اند و بالعكس. پس تكليفات در دو عالم واقع است يكي عالم واقع حقيقي كه هر كس سم بخورد لامحاله درش اثر مي‏كند و هر كه را مار زد سم او درش اثر مي‏كند ولكن ما نمي‏دانيم اين چه بوده و چه شده. آنچه را كه نمي‏دانيم حكمي ديگر پيدا مي‏كند چنانكه سگي لق زد به جائي لامحاله در لقش ضرري بوده كه فرموده‏اند اجتناب كن كه آدم پيس مي‏شود، نجس مي‏شود. پس سؤر اين سگ اثري داشته كه نهي كرده‏اند. پس در اشياء اثري هست. و يكي علم مكلّف كه مطابق واقع خارج است يا نيست. پس علم مكلف در عالمي واقع است و آن شي‏ء خارج هم در عالمي ديگر. مي‏فرمايند آن احكام واقعيه اوليه وقتي كه بناي هرج و مرج شد درش بسته شد و اين احكام ثانويه بابش مفتوح شد و آن احكام اوليه اين است كه بول اثري داشته كه وقتي كه به بدن هست با اين اثر انسان نمي‏تواند نماز كند ولكن احكام ثانويه اين است كه ولو در دامنت بول هم ريخته شود و تو نداني مكلفي كه نماز كني. چنانكه نشسته بوديم و طفلي در دامنمان بود اتفاقاً آب گرفتيم و خورديم. حالا يا بول است يا آب و آن حكم اولي اين است كه يا بول است يا آب و من هم احتمال مي‏دهم كه يا بول است يا آب و اين حكم ثانوي اين است كه مادامي كه نمي‏داني بول است بر تو پاك است. پس يك حكم واقعي اولي است و يك حكم ثانوي و حكم ثانوي آن است كه تو مادامي كه صبح است غذا مخور اگر در ماه رمضاني ولكن در واقع آيا صبح است يا نيست، ما چه مي‏دانيم و تمام تكاليف در اين عالم واقع است. شما در بازار مسلمانان گوشت مي‏خريد حالا اين در واقع گوسفندش درست ذبح شده يا نه، چه مي‏داني؟ حتي اگر شهادت از تو بطلبند نمي‏تواني شهادت بدهي كه درست ذبح كرده ولكن از دست همين مي‏تواني گوشت بخري با وجودي كه نمي‏تواني شهادت بدهي كه درست ذبح كرده يا نكرده كه اگر وسوسه كني كه آيا درست ذبح كرده يا نه بسا شارع حدت بزند كه گوشتي را كه من در بازار مسلمانان حلال كردم چرا اجتناب كردي و چرا به وسوسه افتادي كه آيا حلال است يا حرام. پس اگر از تو شهادت بطلبند نمي‏تواني شهادت بدهي كه آيا حلال است يا حرام يا آنكه گوسفندش را دزديده يا ندزديده ما چه مي‏دانيم و تمام اين چيزهايي كه سر هم داريد مي‏خوريد شايد دزدي باشد ملكش را غصب كرده باشند ولكن حكم توي اين شايد  شايدها نيست چراكه مي‏خواهند تو توي دنيا راه بروي و بتواني زيست كني. مي‏فرمايند اگر تو ببيني لباسي در دست كسي هست در بازار حكم مي‏كني كه از جايي دزديده يا ندزديده؟ گفت من نمي‏توانم شهادت بدهم. فرمودند مي‏خري ازش؟ عرض كرد بلي. فرمودند همين‏طوري كه مي‏خري شهادت بده كه مالش است.

پس امور يك‏امري است كه در واقع خارج خدا حكمي دارد كه آنچه ضرر دارد ضرر دارد و بالعكس و آنچه نجس است نجس است و آنچه پاك است پاك است. ولكن يك‏عالمي ديگر است كه ما نمي‏توانيم اين حلال و حرام و پاك و نجس را بدست بياوريم چراكه مي‏خواهيم يك لقمه نان بخوريم از كجا بدانيم اين حلال است حرام است و يك حكم ثانوي است كه به تو فرموده‏اند كه عبائي مي‏خواهي برو در بازار بخر از دست هركس كه ديدي حالا در واقع خارج هر چيزي اثري دارد، داشته باشد و مردم خيلي پرتند و هوا گرم است و حواسم مغشوش است. پس يك‏علمي است در خارج واقع و يك‏علمي است كه تكليف توست. مثلاً شخصي را بخواهيم پشت سرش نماز كنيم حالا اين شايد در خلوت مال مردم بخورد، نگاه به زن مردم بكند و اينها عنوان دارد كه اگر كسي در ميان مسلمين طوري راه برود كه تو او را مسلمان بداني و مدتها پشت سرش نماز كني و بعد معلوم شود كه يهودي بوده و ريا و سمعه كرده بود مي‏فرمايند نمازت را اعاده مكن و نمازت درست است و او به جهنم مي‏رود و اينها را بايد جدا كرد از هم كه اگر جدا نكني خيلي‏جاها مي‏لغزي. حالا به اين پستا اگر همه‏جا جاري كني كار ضايع مي‏شود. پس آني را كه مي‏خواهم پشت سرش نماز كنم اگر فسق و فجوري نديدم مي‏توانم پشت سرش نماز كنم. حالا شايد در خلوت يكپاره كارها بكند، بكند.

حالا اين كلمه را بخواهي در همه اشخاص جاري كني كار ضايع مي‏شود. مثلاً شخصي پيغمبر است ادعاي پيغمبري مي‏كند ما او را پيغمبر بدانيم اما در خارج واقع پيغمبر است؟ شايد پيغمبر نباشد. و عرض مي‏كنم چنين پيغمبري پيغمبر نيست چراكه اين بايد در خارج واقع پيغمبر باشد چنانكه خدا در خارج واقع خدا است و تو بايد به احكام اوليه توحيد داشته باشي، پيغمبر داشته باشي وهكذا انّ لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن الدين تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين بايد تو به احكام اوليه رفتار كني. ولكن كسي را عادل ديدي، فسق و فجور ازش نديدي پشت سرش نماز كن. خير، بعدش فسق ديدي نماز مكن يا آنكه اين آردي كه نان كرديم شايد فضله موشي توش باشد، باشد. اگر تو همچو ناني را نخوري تمام نانها اين احتمال درش مي‏رود و اين شايدها را بگذار سر جاش باشد. حالا در خارج واقع فضله موشي داشته، داشته باشد. و اين حكم ثانوي تكليف تو است نه حكم اولي و حكم اولي تكليف مالايطاق است ولكن در يكپاره جاها تكليف مالايطاق نيست چنانكه آن شخص نبي كه از جانب خدا مي‏آيد بايد يقين داشته باشي كه از جانب خدا آمده و اين بايد سهو نداشته باشد خطا و لغزش نداشته باشد چراكه اگر همچو يقيني برات حاصل نشود كسي ديگر هم مي‏آيد همچو ادعائي مي‏كند كه من پيغمبرم از جانب خدا. حالا تو احتمال بدهي شايد اين هم پيغمبر باشد و از جانب خدا باشد ما چه مي‏دانيم اين هم مثل او، نه؛ بلكه پيغمبري كه از جانب خدا است يقيناً در خارج واقع پيغمبر است و دروغگو نيست چراكه اگر تو همچو احتمال بدهي احتمال مي‏دهي كه اين احكامي كه مي‏آورد شايد از هواي نفس باشد شايد از صداي نعلينش خوشش بيايد و رياست طلب باشد و غافل نباشيد. پس اين‏جور اشخاص يقيناً سهو و نسيان ندارند خطا ندارند چراكه خدائي داري خداي يقيني لامحاله پيغمبر يقيني مي‏خواهي و چنين پيغمبري بايد يقيني باشد. پس همه‏جا خدا معامله مي‏كند با خلق به اين‏طور كه يك حكم اولي دارد و يك حكم ثانوي. و در عالم اولي بايد به حكم اولي عمل كني كه پيغمبري كه از جانب خدا آمده بايد يقين كني كه از جانب خدا است و به زعم من پيغمبر نيست. بخلاف آن حلال و حرامي كه آورده‏اند در عالم ثانوي در عالم ثانوي آنچه آورده‏اند العلم عند اللّه مثلاً آبي را ديديم گرگي لق زد بر ما پاك است شايد هم سگ لق زده باشد. پس آن اثري كه سگ لق زده در اين آب هست خواه ديده باشيم يا نه. پس عالم ثانوي و عالم اولي را از هم جدا كنيد و عالم ثانوي آن است كه به علم خود عمل كني و عالم اولي اين است كه تو بايد به خارج واقع عمل كني و مطابق واقع عمل كني مثلاً اين پيغمبر است بايد يقين كني كه از جانب خدا است نه آنكه شايد پيغمبر نباشد و دروغ بگويد و خدا مي‏فرمايد ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و اسم تو را منافق مي‏گذارد و منافق بدتر از كفار است. پس وجود اين در عالم اولي واقع است و به علم اولي بايد باشد و در عالم ثانوي كه آمديم پيغمبر شرعي قرار داده كه بتوانيم راه برويم و زيست كنيم و آن اين است كه چيزي را پاك قرار داده. حالا شايد در واقع نجس شده باشد، شده باشد يا آنكه وضو گرفتي و بعد شك كردي كه آيا حدثي از تو صادر شده يا نه، فرموده‏اند لاتنقض اليقين الاّ بيقين مثله و حكم تو آن است كه وضوئي كه گرفتي بعدش شك كني كه حدثي از تو صادر شده بخواهي احتياط كني كه شايد حدثي صادر شده يا نشده، بدعتي است در دين خدا. و فرموده‏اند حكم تو حكم صاحب وضو است. حالا ديگر بخواهي احتياط كني اين احتياط از وساوس شيطان است و عالم ثانوي همه‏اش اين‏طور است كه حكمي قرار داده‏اند حالا اين حكم در خارج واقع چطور است تكليف تو نيست. ديگر شايد حدثي از ما صادر شده باشد يا آنكه مظنه كني كه شايد حدثي از ما صادر شده باشد نمي‏تواني به مظنه عمل كني و حكم تو حكم طهارت است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(جناب آقا سيدهاشم عرض كرد: از احكام اوليه اين است كه امام ظاهر باشد روي زمين و احكام جاري كند؟

فرمودند:) اين هم از احكام ثانويه است و احكام اوليه از وقتي كه قابيل هابيل را كشت درش بسته شد و احكام اوليه اين است كه بايد مطاع مطاع باشد و مطيع مطيع، حالا مطيع بخواهد مطاع باشد، اين احكام درش بسته مي‏شود.

 

(درس پنجاهم ــ  يكشنبه /  19 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

ببينيد معقول نيست كسي كه از جانب خدا مي‏آيد براي هدايت مردم راه هدايت را نداند و حاق معني هدايت اين است و اينها را كم ملتفت مي‏شوند مردمي كه لاعن شعورند. راه هدايت اين است كه نافع را بداند كه نافع است و بالعكس ملتفت باشيد غالب مردم همين‏طورند كه اصلش توي راه نيستند و فكر مي‏كنند، اين است كه فكرهاشان متفرق مي‏شود نبي چرا بايد باشد؟ يك حقي چرا بايد باشد؟ راهش را نمي‏دانند. هركسي به گمان خود حقي مي‏تراشد و اين است كه تجسس مي‏كنند و آن آخر كار حق نمي‏دانند يعني چه و حقشان اين است كه كسي پول به آدم بدهد يا آنكه تعارف به كسي بكند يا آنكه خوب شعر بگويد يا خوب انشا كند. توي دنيا كسي پول بدهد اسخياء خيلي بوده‏اند يا آنكه شعر بگويد شاعر خوبي باشد بوده‏اند توي دنيا مثل سعدي وهكذا خط خوب بنويسد بوده‏اند، مثل مير. پس صاحبان كمال، استادان كامل بوده‏اند در دنيا و كارهاي عجائب و غرائب كرده‏اند. مير مثلاً خوب مي‏نوشت ديگر آدم خوبي بود او را از جاي ديگر بايد فهميد كه آدم خوبي بود يا نه. يا آنكه سعدي شعر خوب مي‏گفت پس بايد آدم خوبي باشد، نه. پس اين‏جور كمالات نبايد چشم آدم را بگيرد و تمام استادهايي كه بوده‏اند هريك در كار خودشان چشم آدم را مي‏گيرند از بس استاد بوده‏اند ولكن اينها حق هم بوده‏اند؟ نه. حق پيش انبيا است و انبيا آمده‏اند كه حق را تعليم مردم كنند و حرفشان اين است كه جبرئيل بر ما نازل مي‏شود و ارادات خدا را به ما مي‏گويد و ساير مردم چنين مَلَكي ندارند ولو خيلي متبحّر باشند و كشف و كرامات داشته باشند. ديگر من پيغمبرم و مبعوث بر شما، همچو ادعائي را نكرده. و تمام انبيا را ملتفت باشيد خداوند ارواحي چند خلق كرده كه تمام اين مخلوقات هركدام در طبقه‏اي واقعند و ابتداي طبقات جمادات است كه جذب و دفع و هضم ندارند و اين مخصوص نباتات است و جمادات با آنكه خيلي هستند مع‏ذلك از عالم غيب خبر ندارند ولو پيش ما جوهري قيمتش خيلي باشد و انسان مي‏فهمد نبات از عالم غيب آمده پايين و اين جماد ما ولو الماس باشد از غيب نيامده پايين. حالا قيمت دارد راست است. فلان درخت قيمتي ندارد، نداشته باشد ولكن انسان مي‏فهمد كه نبات از عالم غيب آمده پايين و اين الماس از غيب نيامده پايين. همين‏طور حيوانات از عالم بالاتر از نبات آمده‏اند چراكه مي‏بينند، مي‏شنوند، ارادات دارند و گياهها اين‏طور نيستند ولو خيلي هم باشند و انسان مي‏فهمد كه خدا خيلي گياهها را آفريده براي حيوانات. و اينها را بايد از راهش داخل شد و فكر كرد و از راهش داخل نمي‏شوي فرق نمي‏گذاري جماد باشد يا نبات باشد. و غافل مباشيد آدم عاقل شك نمي‏كند در هر يك فكر كند كه خدائي هست چراكه من مي‏بينم پيش چشمم دارد گياه را مي‏سازد و آب مي‏دهي به درخت نمو مي‏كند و اگر خود آب اقتضاش اين است كه سبز شود چرا همه‏جا سبز و سرخ نمي‏شود؟ و اينها را كه انسان ملتفت شد حاق توحيد بدستش مي‏آيد و گمان مكنيد كه طبع آب اين است كه چيزها را سبز كند سرخ كند و حال آنكه اگر اقتضاش اين بود بايد همه مثل هم باشند و حال آنكه از يك آب متشاكل‏الاجزاء مي‏گيرد و ميوه‏هاي مختلف طعمهاي مختلف مي‏سازد و هر برگي يك رنگ و شكل مخصوصي دارد. پس ببينيد كسي كه دانا است مي‏تواند بروياند گياهها را و اين دارد حجت مي‏كند و حرف مي‏زند كه شما كاري كه مي‏كنيد اين است كه اين تخمه‏اي كه من درست كرده‏ام شما زير خاك كنيد و آب بدهيد ديگر اين تخمه‏اي كه من درست كرده‏ام افرأيتم ماتحرثون شما مي‏رويانيد؟ بسم‏اللّه يك گياهي بسازيد و اين گياهها همه مختلفند بعضي مثل سيب‏زميني مي‏ماند كه ريز ريز مي‏كني و مي‏پاشي همه سبز مي‏شوند و بعضي‏ها پيك دارند و از آن جاي مخصوص بايد نمو كنند و اسباب تمام اينها در ملك است و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و ملتفت باشيد لازم نيست آفتاب صادر شده باشد از اللّه ولكن خدا اين را ساخته ما بخواهيم چيزي را گرم كنيم مي‏بريم در آفتاب مي‏گذاريم يا آنكه آتش زيرش مي‏كنيم و آتش صادر از ما نيست و غذاهامان را به آن طبخ كرديم و آتش غذاهاي مختلفه نمي‏تواند بسازد و داخل مسأله شويد طبيعت آتش اين است كه گرم مي‏كند راست است و آنها را طبخ مي‏كند راست است ولكن اين آتش بداند غذاها را چطور بايد ساخت و تركيب كرد اينها را شخص عاقل داناي متبحّري استادي مي‏خواهد كه زير ديگ را آتش كند و دانه‏ها را به اندازه‏اي كه مي‏داند بريزد توي ديگ والاّ غذاي ما طبخ نمي‏شود. پس طباخ هم دانه‏ها را برمي‏دارد و هم آتش زير ديگ مي‏كند و با اسباب هم كار كرده و اين اسباب صادر از او نيست با آنكه با اين اسباب كار مي‏كند. به همين‏جور مخلوقات تكه‏تكه‏هاي ذات خدا نيستند همچو تكه‏تكه‏هاي ذات خدا يك‏تكه زيد شده، يك‏تكه عمرو شده؟ اين است كه چنان كلّه‏معلّق افتاده‏اند كه هيچ ديوانه‏اي اين‏طور نشده. و شما فكر كنيد خيلي چيزها را از آب مي‏سازد و داد كرده و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي پيش ما چه حي باشد و چه نباشد پيش خدا همه‏چيز حي است چنانكه اصطلاح خدا آن است كه زمين همه سال زنده مي‏شود و مي‏ميرد و اصطلاح خدا و رسول است.

و مكرر عرض كرده‏ام هر حقيقتي در تمام افرادش پيدا است. از شكر هرچه مي‏سازي شيرين است حالا فرض كني از ذات خدا مي‏توان چيزي ساخت اين قادري است بي‏نهايت، عالمي است بي‏نهايت حالا اين كاري نمي‏تواند بكند از آنجا نيست و از اينجا تميز بدهيد اسماءاللّه را با ساير مخلوقات و ساير مخلوقات را خدا به اسمهايش ساخته. چون عالم بوده علمش را بكار برده و چون قادر بوده توانسته كه بسازد وهكذا حكيم بوده. ديگر آن اسماءاللّه چطورند آنها كاري نيست كه نتوانند بكنند پس اگرچه در اسماء فرموده باشند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت باز خلقتش مثل اين‏جور خلقتها نيست چنانكه مي‏فرمايد كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكوّنين موجودين ازليين و اين غير از حدوث است و غير آني است كه ساخته‏اند. مي‏فرمايد غير مكوّنين و خدا چيزها را مركب مي‏كند و داخل هم مي‏كند چيزها مي‏سازد و تكوين مي‏كند ولكن اينها را كه تكوين كرده؟ همه‏را از امكان كرده كه عالم امكان اگر قطع‏نظر از امكان بكني اكوان نيستند چنانكه اگر قطع‏نظر از مداد كني حروفات نيستند وهكذا اگر امكاني نبود و خدائي نبود كه بر دارد و تركيب كند هيچ‏چيز نبود مثل آنكه مداد در دوات خودش نمي‏تواند به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد خصوص كلماتي كه معاني داشته باشد ربط بهم داشته باشد ولكن كاتب عالم اجزاء مداد را مي‏گيرد و داخل هم مي‏كند ديگر خودش ليلي و مجنون است اينها توي كار نيست و هذيان است و تعجب آنكه اينها را همه‏كس مي‏فهمد كه هذيان است. اين كاسه‏ها و كوزه‏ها كوزه‏گرند؟ خير. وجودشان از كوزه‏گر است، باشد. سلّمنا وجودشان از پيش كوزه‏گر آمده اما كدام كوزه كوزه‏گر است؟ هيچ كوزه. و بسا اينجاها را تصديق كنند ولكن پيش خدا كه مي‏آيند مثل خر مي‏مانند و حال‏آنكه خدا را بايد تنزيه كرد، تسبيح كرد. و خودمان خودمان را نمي‏توانيم حفظ كنيم و او بايد ما را حفظ كند و صانع غير از مصنوع است. ديگر اينها جلوه‏هاي صانع است، جلوه‏هاي او نيست چنانكه خودش گفته خلق الانسان من صلصال كالفخّار نه ليلي است نه مجنون، نه آدم است نه شيطان. و هر صانعي بايد اولاً عالم باشد به حروف و كلمات چنانكه كاتب بايد علم داشته باشد كه قلم چطور باشد چاقو و قلمدان چطور باشند و اينها را كه برداشت و ساخت خودش عين آنها نيست. و دقت بكار ببر. تمام عالم امكان هيچ حقيقتي ذات قديمه نيست و أ فمن يخلق كمن لايخلق مثل اينكه مداد نمي‏تواند خودش به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد حالا عاجز صرف با قادر صرف امرش مشتبه مي‏شود؟ و صانع ما صانعي است كه هيچ‏كار نيست كه نتواند بكند ولو يكپاره كارها نكرده باشد و همه علمش را نمي‏تواند به ما بروز بدهد چراكه ظرفيت ما قابليت تمام علمش را ندارد و آنچه مي‏سازد از عالم امكان مي‏سازد و اينها حاق جبر و تفويض است. پس خدا فعلش را نمي‏گذارد در دست كسي و فعل هميشه به فاعل بسته است و وجودش بدئش از او است و بالعكس و بغير نمي‏تواند تعلق بگيرد و من از چشم شما نمي‏توانم ببينم و مطلب خيلي بزرگ است و لفظش خيلي آسان و ملايم است. هر فاعلي واجب است فعلش از خودش جاري باشد و فعل مخلوقات واجب است از مخلوقات صادر باشد. و مخلوق معنيش آن است كه بايد او را بسازند تا ساخته شود مثل آنكه كرسي را نجار بايد ساخته باشد و آنچه در كرسي قرار داده از خارج گرفته و درست كرده و رنگ زده و تمام عالم امكان نيامده از عالم توحيد كه اگر آمده بود امكانيت باقي نمي‏ماند و قادر علي كل شي‏ء بود. و آن حكيمي كه تعبير آورده كه از اين امكان مي‏توان هم آدم ساخت هم شيطان، هم مؤثر و هم اثر، لكن تمام اينها يك فاعل خارجي مي‏خواهد كه دست كند به او و او را به صورتها در آورد چنانكه كاتب بر مي‏دارد مدادي مي‏خواهد اللّه مي‏نويسد مي‏خواهد شيطان مي‏نويسد و تمام مخلوقات بدئشان از امكان و عودشان به سوي امكان است رجع من الوصف الي الوصف. و صانع تمام اينها خدا است و خدا جزء مصنوع خودش نيست نه كل آنها است نه بعض آنها و تمام اينها را او ساخته و از روي علم ساخته و اين علمش سابق است و به تجربه نبايد استاد شود بخلاف ما كه ما خورده خورده عالم مي‏شويم. و صانع گرفته از امكان و چيزها را ساخته كه اگر دست نزند نه زيدي است نه عمروي است و حالا كه ساخته تمام اينها را ساخته و اين امكان جاهل صرف و عاجز صرف است كه هيچ ندارد از خودش و اين را گرفته و به هر شكلي كه خواسته بيرونش آورده و انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و آنچه را اراده كرده ساخته، بخواهد آن اراده‏اش را پيشترها كند يا آنكه حالا اراده كند. يكپاره ارادات است كه خدا سابق مي‏كند مثل اينكه اين مجلس را خدا مي‏دانست در اين سنه بايد برپا باشد و اراده‏اش را پيش كرده و اراده‏اش عمل اين روز نيست. آفتاب هست وقتي بخواهد روز باشد آفتاب را طالع مي‏كند و خدا هيچ‏چيز از مخلوقات عودش بسوي او نيست و همه را كه خيال كني كلما ميّزتموه باوهامكم بادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏ويكم ــ  دوشنبه /  20 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

عرض كردم غالب مردم همين‏كه مي‏شنوند پيغمبري يا امامي همين‏طور ظاهرشان را مي‏بينند مثل ساير علما حرف مي‏زنند آنها هم خيال مي‏كنند مثل علما حرف مي‏زنند و ببينيد چقدر كار فاسد شده كه انسان بايد از روي تقيه بگويد كه غيب نمي‏دانند و گاهي پيغمبر حرف مي‏زد عرض مي‏كردند غيب مي‏داني؟ مي‏فرمودند لايعلم الغيب الاّ هو ولكن خدا به من تعليم كرده وهكذا حضرت‏امير. و غيب را خدامي‏داند و هركس مي‏داند خدا تعليمش كرده و حاق مطلب را بدست بياوريد كه پيغمبر بايد شاهد باشد بر خلق. خوب شاهد نباشد، چنانكه شخص عالم تكليفش اين است كه به جهال تعليم كند ديگر خواه كسي بفهمد يا نفهمد اينها توي كار نيست و غالباً اين‏طور خيال مي‏كنند و اصلش معني نبوت را بايد بدانند چنانكه معني الوهيت اين است كه خدا بايد قادر باشد، حجتش تمام باشد، خدا ظلم و ستم نمي‏كند حالا هركس خيال كند خدا خلق را وا گذاشته و سرشان را بهم داده خدا ندارد و توي راه بيفتيد و مردم توي راه نيفتاده‏اند و از اين است كه فكرهاشان هم باطل است و خدايي كه قادر نيست و كاري نمي‏تواند بكند مثل من است و خدا آن است كه قادر بر كل اشياء باشد. حالا هركس همچو خيال كند خدا ندارد و خدايي كه علم به جزئيات ندارد چنانكه حكما گفته‏اند، خدا ندارد. و خدايي كه جزئي را نمي‏داند اين جزئي را كه ساخته؟ زيد جزئي است انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت خودت را نساخته‏اي وهكذا پدرت. پس تو را كه ساخته؟ وهكذا در هر جزئي جزئيش فكر كني چشمش را كه ساخته؟ نه خودش مي‏تواند نه غيري مي‏تواند مگر آنكه خدا وحي كند به پيغمبري كه چشم را اين‏طور مي‏سازم. و انسان متحير مي‏شود چطور مي‏شود كه چشم مي‏بيند؟ اگر روح است روح كه در همه بدن هست اگر به جهت اينكه سوراخ است، سوراخ هم كه در بدن غير از چشم هست، چطور شده كه از اين سوراخ بخصوص مي‏بيند؟ اين اطبا و حكما اصلش نمي‏توانند راهش را هم پي‏ببرند و ا لايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و اين يكي از اسمهاي خدا است. و قاعده كلي بدستتان داده كسي كه كاري مي‏كند مي‏تواند آن كار را بكند و توانسته كه كرده و ماده‏اش را نشان مي‏دهد كه اين از نطفه متشاكل‏الاجزاء است كه اگر اين نبود و نمي‏گذاشت در بدن هيچ موجودي بعمل نمي‏آمد. مي‏فرمايند تعجب كنيد از كار خدا كه همچو ماده‏اي خدا خلق مي‏كند در بدن مردمان عاقلي مثل انبيا كه وا داشته ايشان را به جماع و اشبه كارها به جنون اين كار است و شخص پيغمبر عالم دانائي است اولواالعزم هم هست ولكن همچو حالتي به او مي‏دهد. خوب اين يك مثقال مني چه مي‏كند و وقتي ريخته شد بخود مي‏آيد كه چه كاري بود كردم. پس صانع كارها مي‏كند تا مراتب در آنها قرار مي‏دهد كه اگر شخص عاقل است هي فكر كند كه اين چه صنعتي است كه خدا بكار برده از يك آب متشاكل‏الاجزاء كه سر ندارد، دست ندارد، استخوان ندارد يكدفعه مي‏بيني سر درست كرده‏اند به اين گردي، پا درست كرده‏اند به اين درازي، پنجه درست كرده‏اند از طرفي خم بياورد و از طرفي خم نياورد و آنهايي كه دهري هستند اصلاً داخل عقلا نشده‏اند والاّ نمي‏توان از زير بار اين خدا بيرون رفت. و غافل مباشيد انسان متحير مي‏ماند در كار خدا، از آب متشاكل‏الاجزاء سري درست كرده به اين گردي و باز چشم براش قرار داده كه مي‏بيند وهكذا و اين بي علم نمي‏شود اولاً بايد عالم باشد چنانكه آن دختر كه مي‏خواهد عروسك درست كند مي‏داند سر چطور است، دست چطور است و اينها محض نصيحت است كه انسان همين‏كه چيزهاي بسيار ديد پيش چشمش ريخته عظمش كم مي‏شود و حال آنكه آدم عاقل همين‏كه كارهاي بسيار ديد خاضع‏تر و خاشع‏تر مي‏شود هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و غافل نباشيد از يك آب يك خاك چطور مي‏شود كه از چشم مي‏بيند؟ حالا به جهت اين است كه سوراخ شده بسوي روح، تمام سوراخها اين‏طورند ديگر چطور از سوراخ معيني مي‏بيند مي‏شنود؟ و اين مردم اگر بفكر بيفتند متحير مي‏شوند كه چه‏جور كرده اين صانع، متحير مي‏شوند. همين‏قدر ما مي‏فهميم كه هندوانه از اين تخمه بعمل آمده اما چطور مي‏شود كه هندوانه مي‏دهد و آب خودش داخل مي‏شود و حال آنكه نه شكل هندوانه نه رنگ و نه طعم او در تخمه نيست و اينها را همه خلقت مي‏كند.

ملتفت باشيد همان‏طوري كه حجت كردند به مردكه كه اگر ببيني لعبه‏اي جايي افتاده تو شك مي‏كني كه خودش اين‏طور شده؟ گفت شك نمي‏كنم. فرمودند هيچ شك مي‏كني كه يك كسي او را ساخته؟ گفت شك نمي‏كنم بلكه يك‏كسي تعمد كرده و سر براش ساخته، دست ساخته و خط و خال براش گذاشته و نشسته و فكر كرده از روي علم و قدرت ساخته. حالا مي‏آيي در كار خدا، خدا اين كارها را كرده علم به جزئيات ندارد؟ سبحان‏اللّه! اگر اين‏طور است كلياتش هم كه همين‏طور است و خدايي كه يك‏چيزي نمي‏داند خدا نيست و رسولي كه نفع و ضرر يك‏چيزي را نمي‏داند شاهد نيست. و راهش را بيابيد و خدا است شاهد و عالم به تمام جزئيات و هر چيزي را جايي مي‏اندازد مثل تخم‏افشان لاعن شعور نمي‏ريزد كه از او بپرسي كه دانه‏ها را كجا ريختي مي‏گويد نمي‏دانم. از او بپرسي كدام دانه مال مرغها است، كدام دانه مال مورچه‏ها است وهكذا كدام سبز مي‏شود و كدام نمي‏شود، ديگر اين رزق كيست، نمي‏داند، بسا رزق اهل هندوستان باشد چنانكه رزق ما مي‏بينيم از آنجا مي‏آيد و اصلش حاملش را نمي‏دانيم كيست و نمي‏شناسيم و عبرت بگيريد و بايد عبرت گرفت. مي‏فرمايد ارزاق مردم را مأمورند ملائكه، ملائكه‏اي چند هستند كه رئيسشان ميكائيل است و اعوان و انصار دارد و رزقها را تحويل نوكرهايش مي‏كند و آنها مأمورند كه ارزاق را از طلوع صبح تا سر آفتاب برسانند. پس آن ارزاقي كه از احكام اوليه است فكر كن مأمورند مابين طلوع فجر و آفتاب برسانند. حالا تو خواب كردي و كوفتي خوردي رزق حرام خورده‏اي. پس ببينيد اين ملائكه مي‏دانند و اين غفلتي است كه شخص عاقل مي‏خندد بر مردم چنانكه خودمان بعضي غفلتها داريم كه موجب خنده است چنانكه از سنّي‏ها شنيده شده كه خداوند جبرئيل را فرستاد كه نبوت بياورد براي ابابكر و جبرئيل آمد و نديد ابابكر در كدام خلا و طويله‏اي افتاده. نبوت را داد به محمّد و رفت پيش خدا. گفت تبليغ امر مرا كردي؟ گفت نه و اينها خنده هم دارد، جبرئيلي كه نمي‏داند ابابكر در كدام طويله افتاده جبرئيل نيست. پس جبرئيلي كه از جانب خدا مي‏آيد و وحي مي‏آورد براي محمّد يا موسي مي‏داند محمّد كجا است، موسي كجا است و عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و هر طوري كه خواسته مي‏رساند چراكه عاصمش خدا است و مي‏داند محمّد در كجا است و چون عاصمش خدا است پس آن ملك محفوظ است و همچنين چون معصوم است سهو در رسانيدن نمي‏كند و اينها قصه‏خواني نيست كه مي‏گويم. همين‏طور آنچه خواسته به تو برساند گفته من مراد خود را به محمّد گفته‏ام يا آنكه به موسي گفته‏ام و عجالةً همچو كرده. ما ملكي نمي‏توانيم ببينيم و از وحي خبر شويم و چون حالتمان چنين است بشري بر ما مبعوث مي‏كند و انما انا بشر مثلكم يوحي الي و وحي خود را به پيغمبر خود مي‏گويد و اين مي‏داند چطور حرف بزند و بگويد چراكه هوي و هوس ندارد و تو هوي و هوس داري و محتاجي كه خداي خود و رسول و پيغمبر خود را بشناسي و جبرئيل بايد پيغمبر را بشناسد و پيغمبر هم او را بايد بشناسد و پيغمبري كه تميز ندهد اين جن است يا ملك پيغمبر نيست چنانكه آدم در توي بهشت بود و شيطان آمد پيشش و گفت من ملكي هستم از جانب خدا و خدا از شما خيلي خوشش آمده و راضي شده كه اطاعتش را مي‏كنيد. حالا چون از شما راضي است اين درختي كه اول نهي كرده بود از شما حالا چون از شما خوشش آمده امر به خوردن اين كرده و آدم جرأت نكرد پيش برود و حوا مسارعت كرد و دليل و برهان آورد كه نمي‏بينيد كه اطراف اين درخت ملائكه هستند و حافظ و ناصرند. اگر كسي برود اينها با حربه‏ها دفعش مي‏كنند و نمي‏گذارند حيوانات نزديك او بروند اين بود كه حوا مسارعت كرد ملائكه برخاستند با آن آلاتي كه داشتند خواستند منعش كنند خطاب شد من شما را حافظ قرار داده‏ام براي آنهايي كه عقل و شعور ندارند اگر بخواهند نزديك بيايند شما منعشان كنيد ولكن آدمي كه عقل به او داده‏ام، شعور داده‏ام نمي‏خواهد منعش كنيد. اين بود حوا آمد و خورد رفت پيش آدم و تعريف كرد گفت عجب ميوه‏اي است و حيف است كه تو نخوري! و تا آدم از گلويش پايين رفت لباسهايش ريخت و اين‏طرف آن‏طرف دويد خطاب شد حالا ديگر چاره‏اي نيست بايد از بهشت بيرون بروي و آدم معصيت نكرد چراكه مظلوم واقع شد و ظالم شيطان بود كه گولش زد. اين بود بعد كه توبه آدم قبول شد شيطان نتوانست گول بزند به آدم و معصوم و مطهر بود و از همين تعبيرات بايد خيلي چيزها بفهميد. پس آدم توي بهشت معصوم از گول‏خوردن نيست والاّ اگر چشمي داشت كه شيطان را ببيند گولش را نمي‏خورد. پس معصوم از گول‏خوردن نبود و آدم وقتي بشناسد شيطان را از ملك گولش را نمي‏خورد و ملك را مي‏شناسد و شيطان را مي‏شناسد و گولش را نمي‏خورد و در توي بهشت اين علم را نداشت و روي زمين كه آمد اين علم را پيدا كرد چنانكه انسان نمي‏داند و خورده خورده ترقي مي‏كند پس خدا عالم است به تمام چيزها و چيزي را نداند ولو جزئي باشد خدا نيست و همچنين هيچ ظلم نمي‏كند چراكه نه محتاج به خلق است نه مي‏خواهد غذاشان را بخورد يا اينكه اينها براش سجده كنند، سرشان را به زمين كنند و دمشان را هوا كنند هيچ محتاج به عبادت آنها نيست و پول از ايشان نمي‏خواهد و كسي كه محتاج نيست و ظلم مي‏كند اين اظلم ظلمه است و دزد كه دزدي مي‏كند محتاج است كه دزدي مي‏كند. حالا اين خدا محتاج نيست و دزدي مي‏كند ظلمش از حوصله بيرون است. پس خدا ظالم نيست و عادل است اين غيور هم هست وهكذا ودود، كريم، جواد و سر هم چيز مي‏دهد و تو نبودي شعور و فهم و ادراك داد چنانكه در قدسي فرمايش مي‏كند من خلق نكردم خلق را كه منتفع از آنها شوم بلكه خلقشان كردم كه از من منتفع شوند. پس انتفاع ما را خواسته و براي همين ساخته كه از او منتفع شويم و اصلش اراده خدا و مقصود خدا اين بود كه عبادت كنند او را والاّ خلقشان نمي‏كرد. ديگر سرّ اينكه خدا اينها را براي عبادت خلق كرده گفته‏ام كه خدا مي‏خواهد چيزي به تو عطا كند مثلاً مي‏خواهد روشني به تو عطا كند چشم برات درست مي‏كند و روشني هم درست مي‏كند، مي‏گويد ببين وهكذا مي‏خواهد به تو چيزي بچشاند ذائقه برات درست مي‏كند و حلوا هم در خارج درست مي‏كند، بعد مي‏گويد بخور كه اگر نخوري و فرضاً شكمت را پاره كنند و حلوا در شكمت كنند تو اصلاً خبر نمي‏شوي از او، نمي‏داني حلوا چه طعم مي‏دهد. ولكن وقتي مي‏چشي خدا حلوا به تو داده. پس چرا خدا مردم را براي اطاعت خلق كرده؟ علت غائيشان است و در وجود مقدم است و هر چيزي خلقتش براي علت غائيش هست و علت غائي گوش اين‏طور قرار داده‏اند او را براي آنكه صدا بشنود وهكذا لامسه و خدا حتم قرار داده كه فعل هميشه از دست فاعل خودش جاري شود حالا فعل بنده البته از دست بنده بايد صادر شود و اين كار ما است و كار صانع نيست و صانع غذا نمي‏خورد و براي تو خلق كرده. ديگر من نمي‏خورم، خدا قادر نيست كه بدون ذائقه حلوا به من بدهد؟ مي‏گويم اگر از اين ذائقه به تو حلوا نرساند و تو از راه ديگر بفهمي باز ذائقه‏اي ديگر برات درست كرده كه از آن راه فهميده‏اي. پس بدء افعال از فواعل است من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و حتم است و حكم و غير از اين‏جور نمي‏شود صنعت كرد. چيزي كه من نمي‏دانم هيچ‏جوري مال من نيست، به هر وجهي كه خيال كني مال من نيست. چيزي كه من خبر از او ندارم كه مال من است يا نه مال من نيست. و انسان اين‏طور خلق شده كه جميع كارها را بتواند بكند و اول اراده مي‏كند و خدا هم همين‏جور است كه هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند چنانكه هر شخصي كه بخواهد كاري كند پيش از آن كار، كار خودش را مي‏داند. مثلاً مي‏داند كه نماز چطور است آن‏وقت اراده مي‏كند كه نماز كند و علم پيش از اراده است و هركس علم سابق ندارد و اراده مي‏كند كارش از روي علم نيست مثل حيوان لاعن شعور چيزي ديد ديد، نديد نديد. پس خدا هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و دانا است به تمام چيزها پيش از آنكه اراده كند و قدرتي دارد كه بي‏نهايت است چنان قدرتي كه عجز جلوش را نگرفته هرچه مي‏خواهد بسازد مي‏سازد، مي‏خواهد حيوان بسازد انسان بسازد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏ودوّم ــ  سه‏شنبه /  21 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

حقيقت نبوت و معني پيغمبري چنانكه مكرّر هي اصرار مي‏كنم اين نيست كه بمحض گفتن باشد و حرفي بزند مثل ساير علما حالا ديگر نمي‏داند كه فهميد و كه نفهميد و كه عمل كرد و كه عمل نكرد و اين هم يك‏جور تبليغي است كه علما مكلفند كه علم خود را بگويند براي مردم و كارشان همين است كه در هر عصري عدولي چند هستند كه بيان مي‏كنند حق و باطل را ديگر حفظ مردم بكنند، بدانند كي فهميد و درست فهميد و بالعكس، اينها را نمي‏دانند. و عالم مي‏گويد علم خود را ديگر خبر از مردم ندارد. ولكن آن‏طورهايي كه عرض كردم تمام شريعت واقع شده به جايي كه كشف از واقع نمي‏كند و اين مطلب مطلب بلندي است، كسي ياد بگيرد خيلي چيزها ياد گرفته و تمام شرع در همچو جايي واقع شده ولكن احكام اوليه تمامش يقيني است و موجب احتمال و شك و ظن نيست. مثلاً فلان نبي يحتمل از جانب خدا است، شايد هم نباشد، يا آنكه يقين ندارم كه ما را نجات بدهد يحتمل هلاك كند. عرض مي‏كنم غذائي كه انسان يقين ندارد كه جدوار است و احتمال مي‏دهد كه شايد سم مخلوطش باشد نبايد بخورد. پس نبي اگر از هواي نفس خود يحتمل حرف مي‏زند چرا تصديقش كنيم كه ما را هلاك كند و به اتفاق اهل اديان پيغمبر بايد در وقت اداي تبليغ معصوم باشد. ديگر در دين شيعه كه مي‏آيي بايد پيغمبر در همه حال معصوم باشد و بايد منافع تمام اشياء را بداند و بالعكس و توي همين بيانات خيلي چيزها بدست مي‏آيد. ديگر يك‏چيزي در سرانديب هند است اين نافع است يا ضار، بسا نداند و انبيا خيلي‏ها اين‏طور بودند چراكه بعثتشان عام نبود؟ بعثت موسي بر بني‏اسرائيل بود، ابراهيم بر چهل‏خانه مبعوث بود ولكن آني‏كه بعثتش عام است، عرب، عجم، هركس هرجا هست بايد ايمان به او داشته باشد اين بايد همه را بداند. پس نبي چيزي كه نفع دارد براي امت خود بايد بگويد و بالعكس و در اخبارمان وارد است كه پيغمبر در شب معراج نظر كردند ديدند طرف دست راست جماعت بسياري ايستاده‏اند. جبرئيل گفت مي‏خواهي اسمهاشان را بنويسم؟ گفت اگر خدا مي‏خواهد مي‏خواهم بدانم و رفت و نوشت و اينها مجملاتش است كه فرمايش مي‏كنند و پيغمبر معقول نيست كه شاهد بر احوال امت خود نباشد و عرض مي‏كنم طبيبي كه خبر از ناخوشي ندارد چه مصرف دارد يا آنكه دوا ندارد مثل كسي كه در جندق واقع شده چه كند پس بايد ناخوش را بشناسد، دردش را بداند، دواش را بشناسد و بتواند به حلقش بريزد و اين است سرّ اين مطلب لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيداً آن رسول بر شما شهيد است و شما بر ساير ناس و اين آيه در چند جاي قرآن هست. پس بايد تمام اشياء را مشاهده كنند و ببينند و بعد از علم عمل به آن كند. حالا ملكي هست كه جميع قطرات باران، و ريگ بيابان را مي‏داند به من چه؟ براي خودش است ولكن اين رسول علمي دارد كه عمل به آن مي‏كند شاهد است بر خلق، مي‏تواند رفع ضرر آنها را بكند و خير به آنها برساند. لكي ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و خودشان تعمد بر زيادتي مي‏كنند در شرق و غرب عالم اگر مؤمني كم كند او زياد مي‏كند و بالعكس. و عرض مي‏كنم خود كم‏كردنش و زيادكردنش باز به دست او است و يك‏وقتي تعمد مي‏كند به جهت مصلحتي و واش مي‏دارد كه كم كند چنانكه دشمن بخواهد بكشدش عمداً بخوابش مي‏كند كه بيرون نرود و بكشدش و گاهي بي‏هوش مي‏اندازد عمداً و گاهي به معصيتش مي‏اندازد عمداً و مي‏فرمايند گاهي خداوند جلو مؤمن را نمي‏گيرد كه معصيت كند و هي بياد معصيتش بيفتد و استغفار كند كه اگر به معصيتش نيندازد بسا عجب براش بيايد ولكن اين نقص را كه در خودش مي‏بيند وحشت مي‏كند و عرض مي‏كنم مطلبش وحشتي ندارد خدا است قادر و متصرف و همه كار مي‏تواند بكند چنانكه كرده و در تكوين هرچه هست او درست كرده سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية مع‏ذلك هيچ‏چيز در زمين و آسمان نيست كه تخلف كرده باشد از امر او، پس همه معصومند. و اين عنوان را مشايخ ما گوشت و پوستش را بروز دادند و سايرين ازش خبر ندارند. و در تكوين يسبّح له مافي السموات و مافي الارض هر طوري كه او خواست اينها شدند و بالعكس. پس در كون جميع اشياء معصومند چنانكه كوزه‏ها در نزد كوزه‏گر محفوظند يعني هر طوري كه خواسته ساخته و هيچ‏كدام نمي‏توانند بر خلاف ميل او حركت كنند. پس تمام اشياء در كون معصومند ولكن به اين عالَم اكتفا نشده بعضي باشعور بعضي بي‏شعور وهكذا. حالا اين تخمه‏ها را چه كنم؟ تخمه‏ها را بذرها را تربيت كنند، عمله‏ها تعليم بگيرند بروند كسب و كار ياد بگيرند. و حاق انسان ــ  مطلبي است اشاره كنم ــ  از اكتساب درست مي‏شود و آن آبي كه و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي آن آب، آبِ علم و حلم است. از همچو ماده‏اي مي‏گيرند انسان مي‏سازند و چنين ماده‏اي فنا براش نيست و خيلي نزديكتان كرده‏ام و آنچه از آنجا گذشته است ضايع نشده ولو خيلي چيزها از بدنمان فاني شده. رفتيم حمام چركها بيرون رفت، موها تراشيده شد، اينها دخلي به ما ندارد و گرد و غبار بود از ما دفع شد ولكن معلوماتتان هميشه پيشتان حاضر است و حاضر نيست چراكه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه هميشه يك‏صورت در خيال موجود است يك‏فعل در اينجا موجود است. ولكن تمام علوم و دقايقي كه كرده‏ايد پيشتان حاضر است ولكن دقيقش آن است كه در دنيا متذكر همه نباشي وهكذا در خيال، حتي آنهايي را كه فراموش كرده، ميت را در قبر مي‏گذارند مي‏گويند اعمال خودت را بنويس مي‏گويد يادم رفته. مي‏گويند بيادت مي‏آوريم و بيادآوردنش را ملتفت باشيد شخص جاهل چيزي را كه نمي‏داند نمي‏داند و نمي‏توان بيادش آورد چراكه نمي‏داند چيزي را ولكن شخص عالم چيزي را كه فهميد بعد يادش رفت آب به صورتش مي‏زند بيادش مي‏آيد وهكذا. پس تمام معلوماتتان الآن پيشتان حاضر است و انسان مي‏تواند الآن قيامت را ببيند چنانكه در همان عالم واقعي خلقتم للبقاء و اصل خلقت انسان براي بقاء است. حالا اين دكان را بر مي‏چينند بچينند، كارمان را كرديم گو خراب شود. پس موت، فنا توش نيست و به مردن مات و فات نمي‏شود و آن هم هذياني است كه توي همه حكما افتاده و هيچ توش نيستند؛ مردن فاني‏شدن نيست. مي‏بيند افتاد و مرد ديگر حرف نمي‏زند مي‏گويد فاني شد. ديگر اعاده معدوم محال است، مي‏گويم مردن فاني‏شدن اسمش نيست بعينه مثل خواب و بيداري است. آدم خواب فاني نشده بيدار است مي‏جنباني بيدار مي‏شود و نمونه مردن همين حلّ‏شدن اشياء است، و زنده‏شدن عقدشدن اشياء است چنانكه موم را وقتي آب بكني موم مذاب است و بالعكس و در هر دو حال موم است نهايت اين شكلي دارد اين هم شكلي. پس انسان چه در حال مردگي چه زندگي موجود است چنانكه در حال خواب موجود است. چنانكه اتفاق افتاده انسان غش مي‏كند و متعدد غش مي‏كند همين‏طور انسان مي‏ميرد و مردگي چندجور است مثل آنكه خواب هم نوعي است از مرگ و در حالت خواب معدوم نشده.

پس آني‏كه حجت است و نجات مي‏دهد خلق را تأثيرات اشياء را مي‏داند و مي‏داند كه آنها همه تأثيرات اشياء را نمي‏توانند ياد بگيرند. مي‏فرمايد حلال خدا بيش از آن است كه من در مجلسي بگويم و شما ياد بگيريد نه گفتنش ممكن است عادتاً و نه شنيدنش براي شما ممكن است. ولكن مي‏گذارم بعد از خودم خليفه خودم را كه از او اخذ كنيد و عرض مي‏كنم انسان نمي‏تواند منافع خودش را بداند و ظاهرش را كه مي‏بيني تمام منافع خودش را نمي‏داند فرضاً بداند اشتباه مي‏كند، سهو مي‏كند. ولكن او تمام منافع را مي‏رساند ديگر بايد به اشتباه بيندازد مي‏اندازد، بايد به سهو بيندازد مي‏اندازد، به خطا بيندازد مي‏اندازد. و شاهد است يعني متصرف هم هست چنانكه علم تنها كفايت حال ما را نمي‏كند. مثلاً فلان ملك خيلي چيزها مي‏داند، بداند براي ما مصرفش چيست؟ آن وقتي مصرف دارد كه ما حاجتي داريم بتواند رفع حاجات ما را بكند و حجج آمده‏اند كه به مردم عطا كنند و اين در ذهن مردم نمي‏رود. اي بايد خمس بدهم، ببين اگر خمس مي‏دهي باز به حلق خودتان مي‏ريزد، خودش نمي‏خواهد بخورد باز شماها كوفت مي‏كنيد وهكذا خمس بدهيد اين خودش محتاج به خمس نيست، نمي‏خواهد اولاده‏اش غني باشند ان اجري الاّ علي اللّه خرجي مي‏خواهد خدا خرجيش مي‏دهد. مال مي‏خواهد مي‏دهد خصوص در حقش گفته و اصطنعتك لنفسي تو را براي خودم ساختم. خرجي بخواهد مي‏گويد برو كسب كن، كار كن همچونش هم مي‏كند. پس حجت هم عالم است و هم هدايت‏كننده و موصل به مطلب است و اين را انسان فكر كند هميشه ممنون خدا مي‏شود. ببين اگر قاصدي جائي بفرستي ممنونش هستي كه قاصديت را كرده. حالا اين نوع حجج از حال مردم مطلعند مردم را از غفلت بيرون مي‏آورند، خيرات به آنها مي‏رسانند. مي‏فرمايند شكر درست اين است كه بگوئي بعد از هر نعمتي كه به تو رسيد اللهم انّ هذا منك و من محمّد و آل‏محمّد و اين براي محمّد و آل‏محمّد خلق شده لولاك لماخلقت الافلاك و مال او است و كأنه رزق او است چنانكه رزق تو را در هندوستان مي‏سازند و از او خبر نداري و جميع دنيا و مالها تمامش از نور ايشان خلق شده و نور بدئش از منير است و عودش بسوي او است. ديگر عاده‏اللّه چنين جاري شده كه تو چراغ را روشن كردي اتاق را روشن كند. اي ديگر آتش نمي‏سوزاند خدا مي‏سوزاند و همين را پاپي شوي كفر و زندقه است و خدا نمي‏سوزاند، خدا سبّوح است، قدّوس است. گرمي و سردي، روشني و تاريكي نيست خدا خالق اين روشناييها و تاريكيها است، جاعل نور و ظلمات است و خدا هيچ‏يك از اينها نيست و هيچ‏جا مردم نبايد از تكه خدا بكَنند و بخورند. خدا مأكول و مشروب نيست، لباس نيست، حالا خدا را بپوشيم تحصّنت بحصن اللّه القديم الكامل اين هم مخلوقي است كه بايد متحصن به او بشوي. و حجت شاهد است يعني مي‏تواند منافع را برساند و مضار را دفع كند و ايشان متصرفند در بدن تو در همه حال و هميشه در بدنت كار مي‏كنند و هدايتت مي‏كنند و هميشه همراهت هستند. مي‏فرمايند روح‏القدس خواب ندارد و ما كه بخواب مي‏رويم او ما را حفظ مي‏كند. ملتفت باشيد حالا روح‏القدس خواب نمي‏رود بدن ظاهري امام خواب مي‏رود او حفظش مي‏كند. و واللّه حفظ مي‏كند او، بسا انسان ياد خودش نيست و ايشان حفظ مي‏كنند و بلاها را از انسان دور مي‏كنند اما هر چيزي را كه خودشان مي‏دانند نافع است پيش مي‏آورند و بالعكس و بسا تو خيال ديگري كني ولكن او خودش مي‏داند كه چه مي‏كند. پس عسي ان‏تحبوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏وسوّم ــ  چهارشنبه /  22 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و ان‏يكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»

بطورهايي كه عرض شد ان‏شاءاللّه بايد ملتفت شويد كه فرق است ميان نبي كه مي‏نشيند حرف مي‏زند ميان مردم با شخصي كه راوي است. معني روايت اين است كه راوي بسا حرف مي‏زند و خودش معنيش را نمي‏داند و روايتش درست است چنانكه قل هو الله احد را همه‏كس مي‏خواند و معنيش را نمي‏داند و ربّ حامل فقه الي من هو افقه منه پس غافل مباشيد اين است كه روات واجب نيست كه عالم باشند به حقايق آنچه مي‏گويند ولكن آن حجت اصل او بايد تمام حقايق را بداند و بايد نبي معصوم باشد. ملتفت باشيد اولاً بايد عالم باشد اگر جاهل باشد كه نمي‏داند و بعد از دانستن سهو نكند كه اگر سهو كند باز مثل جاهل است. مي‏خواهد چيزي بگويد يادش نرود. و حجت اصل آن است كه هم دانا باشد و هم سهو و نسيان نداشته باشد و بقول مطلق كه مي‏خواهي بگوئي بايد از جميع جهات معصوم باشد چنانكه خدا خبر داده از حالتشان عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اين حالت عصمت است خودش هيچ حركت ندارد مي‏جنبانيش مي‏جنبد و جميع آنچه مي‏كند حكمش حكم خدا است و در ميان مخلوقات كسي كه معصوم باشد انبيا هستند و بس و آن كساني كه از خدا خبر دارند چراكه ساير مردم حركتشان مي‏دهد هواي آنها و بالعكس و خودش بخيال خودش براي منفعتش حركت مي‏كند ساكن مي‏شود يا اينكه حرفي مي‏زند و ساكت مي‏شود و اينها جميعش از روي هوي و هوس است و دليل عقلي هم بسا اقامه كند و چنين كسي مطاع نمي‏شود، نمي‏تواند بگويد خداي غيب‏الغيوب آنچه را كه امر كرده به من گفته كه بگويم. و زور بزنيد از هم جدا كنيد كه خيلي جاها خراب مي‏شود و در اينكه هرچه خدا خواسته خلق كرده شكي نيست و جميع اشياء در كون مشاء خدا و مراد خدا هستند، هرطور خواسته ساخته و اين را نبريد در شرع و در شرع كه مي‏آيي همه اين مردمي كه هستند فلان‏چيز را بايد استعمال كرد كه نافع است مي‏بيني يك‏وقتي ضرر كرد و اصلش حلال‏كردن و حرام‏كردن هيچ‏كس نمي‏تواند بكند مگر معصوم چه‏بسيار چيزي را كه در وقتي بكار مي‏بري منفعت كرد در وقتي ضرر. مثلاً چيزي را هزار مرتبه استعمال كردي و ضرر نكرد يك‏مرتبه‏اش ضرر كرد ولكن آني‏كه معصوم است بايد به عواقبش عالم باشد و بداند نفع و ضررش را اين مردم به‏طور تجربه هم نمي‏توانند بدست بياورند چراكه در حالات مختلف و دستورات مختلفه و اقتضاءات مختلفه در خواب در بيداري لامحاله نمي‏توانند به تمام منافع مطلع شوند مي‏بيني چيزي را استعمال كرد و نفع كرد مرتبه ديگر ضرر كرد. مي‏فرمايند شراب حرام است براي آنكه مست مي‏كند و مست كه شد ديگر كارهايش از روي شعور نيست و لامحاله هذيان مي‏گويد ديگر قياسي كه منصوص‏العله است و علت او را حجت تعيين كرده و صريحاً گفته‏اند، آن علتش هرجا پيدا شد ما همراهش مي‏رويم چراكه منصوص‏العله است و اين قولي است مجمل و نمي‏توان در همه‏جا جاري كرد. پس شراب حرام است من همراهش مي‏روم كه منصوص‏العله است و غافل نباشيد حالا يك‏قطره شراب را مي‏ريزيم در آب و مي‏خوريم حالا آن فقيه بنشيند استدلال كند ما اين شراب را طوري عمل كنيم كه ما را مست نكند حلال است چراكه منصوص‏العله است، عرض مي‏كنم منصوص هم هست و مي‏دانم كه به جهت همين حرامش كرده‏اند ولكن يك‏قطره‏اش نجس است مثل آنكه يك‏خمش نجس است چراكه ضرر داشته كه حرامش كرده‏اند. حالا ديگر اگر تو بخواهي تمام جهات ضررش را ملتفت باشي استاد مي‏شوي ولكن آن حجت تمام جهات ضررش را مي‏داند. حالا او مي‏گويد گوشت خنزير مخور حالا ديگر من جهاتش را ياد مي‏گيرم، نه. بسا بعضيش را به تو بگويد كه انسان پيس مي‏شود يا آنكه طاعون مي‏گيرد و حالا ديگر بعضي چيزها داخلش كنيم كه ضررش را بر دارد پس حلال است، خير حرام است. و خيلي از اخباريها به همين قائل شده‏اند و جاري شده‏اند. و غافل نباشيد مي‏شود از براي چيزي علتهاي متعدده تامه باشد و اين را براي مردم بگوئي مي‏گويند علت تامه يكي است، نمي‏شود متعدد باشد. ببين سبب محرميت يكي آنكه عمه و خاله باشد، يكي آنكه مادر زن انسان باشد وهكذا يكي اينكه خواهر باشد و همه اينها علل تامه‏اند. حالا اگر يكي را شارع بيان كرده باشد و ديگري را بيان نكرده باشد تو نمي‏تواني به اين استدلال كني و جاري شوي. پس آني‏كه از پيش خدا آمده كه خدايي كه خالق شما است و شما را ساخته او مي‏داند تأثيرات تمام اشياء را پيش از آنكه خلق كرده. و جهاتش را ملتفت باشيد كه طبيعي صرف نشويد اگرچه آني‏كه طبيعي صرف شده جهاتش را ملتفت مي‏شود و غافل نباشيد هر صانعي پيش از آنكه دست بزند به صنعت خود از صنعت خود خبر دارد مثلاً نجار مي‏داند كه چطور اره بر دارد و ببرد وهكذا تيشه بر دارد نهايت اين شخص نجار بايد به مرور ملتفت شود و طبيعت انساني را اين‏طور قرار داده كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و آن‏وقتي كه تيشه در دست دارد به ياد اره نيست و بعد ملتفت مي‏شود كه اره هم مي‏خواهم و نوعاً تمام جزئيات صنعت را مي‏داند اگرچه به مرور ملتفت مي‏شود ولكن پيش خدا كه مي‏روي تمام جزئيات اشياء را مي‏داند و بي‏نهايت مي‏داند بطوري كه ممتنع است جهل از او سر بزند و خيلي‏ها مي‏گويند اي ديگر خدا عاجز است كه چيزي را نداند و معني خدا آن است كه جاهل نباشد و عاجز نباشد ديگر خدا قادر نيست كه خودش را عاجز كند؟ اگر قادر است كه عجز معني ندارد و بالعكس و اين است حاق حكمت نه آن چيزي كه توي دهن مردم انداخته‏اند. اگر علم خدا عين ذات نباشد زايد بر ذات مي‏شود و اين را توي دهن مردم انداخته‏اند و غافل نباشيد علم صادر از خدا است و تا بود عالم بود وهكذا قدرت و غافل مباشيد اين را وقتي تحقيق مي‏كني قدرت عين ذات (است ظ) و چنانكه ما از ذات خبر نداريم از قدرت هم خبر نداريم. خوب چنين چيزي اگر بطور كمال است تو كه ازش خبر نداري و اگر نقص است باز تو ازش خبر نداري و فرق نمي‏كند پيش تو كه او را بداني يا نداني و غافل نباشيد همين‏طوري كه بنّا بنّايي كرده و غير بنّا نمي‏تواند بنّايي كند و أفمن يخلق كمن لايخلق ببين شپش را در بدنت مي‏سازد و ماده‏اش چركهاي بدنت است وهكذا گرميش گرمي بدن خودت است و مي‏سازد شپش را و تو باوجودي كه همه عللش پيش تو موجود است نمي‏تواني بسازي و تعجب آنكه ساختنش پيش خدا مثل ساختن تو است او هم چشم دارد مثل چشم تو، سر دارد مثل سر تو نهايت تو پشه بزرگي هستي و بالعكس و آنچه فيل دارد اين پشه دارد و تعجب آنكه اين دو بال دارد و فيل ندارد و اين خلقتش عظيم‏تر است. پس آن‏كه پشه مي‏سازد فيل را هم مثل پشه مي‏سازد و اينها همه‏اش شكار خوك است و آن آخرش هيچ‏چيز در دستشان نيست. تو فلان‏آقا را مرشد مي‏داني و مي‏پرستي بسم‏اللّه با آنكه مي‏گويد من آبش را خاكش را ساخته‏ام مواد مختلفه ساخته‏ام بسم‏اللّه يك مومي گلي بردار يك بال مگس، پر مگس درست كن و غافل نباشيد أفمن يخلق كمن لايخلق در اينكه مي‏بيني يك‏كسي اين كارها را كرده شكي نيست هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و همه‏را از روي علم و قدرت ساخته و قدرتش از علمش ظاهرتر است و كسي كه چيزي ساخت خودش ظاهر است ولكن علمش مخفي‏تر است كسي كه عالم به كاري نباشد و كاري بكند اين خيلي محل حيرت است مثل آنكه حيوان هم يك‏كاري مي‏كند كه انسان عاجز است باوجودي كه فكرشان شعورشان بقدر انسان نيست مع‏ذلك كارهايي كه انسان عاجز است مي‏كنند. و خيلي‏ها را گول زده كه ممكن است حيواني كاري بكند و نداند چه مي‏كند چنانكه زنبور عسل عسل را مي‏سازد و نمي‏داند تو محتاجي و خانه شش‏گوش مي‏سازد و عسل در او مي‏ريزد و پر كه شد موم روش مي‏گذارد كه باد خور نشود كه اگر باد خور شود مسموم مي‏شود چنانكه يك‏سال بر عسل كه گذشت سم مي‏شود. حالا ما تعظيم زنبور كنيم كه عجب دانا و عالم و مجرّبي است! يا آنكه تعظيم خداي عالم و قادر را كنيم كه اين كارها را از دست خلق ضعيف خود مي‏كند ولو اين نداند كه چه مي‏كند چنانكه با هوا خيلي كارها مي‏كند و هوا هيچ فهم و شعور ندارد و يك‏هواي متشاكل‏الاجزاء وهكذا آب متشاكل‏الاجزاء مي‏گيرد و چيزهاي مختلفه مي‏سازد و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اسباب لازم نيست كه عالم و قادر باشند و خدا است كاركُن و هرچه به او متصل شد انسان آرام مي‏گيرد. مي‏فرمايد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و عقل را اين‏طور خلق كرده كه پيش خدا مي‏رود ساكن مي‏شود او قادري است كه همه‏كار مي‏كند وهكذا عالم است و لغوكار نيست و لغو ممكن نيست كه از او سر بزند چراكه خداي ما نمي‏خواهد بازي كند وهكذا ظلم كسي مي‏كند كه محتاج است كه ناني بخواهد بخورد، لباسي بپوشد، خانه مي‏خواهد و تمام اين گرميها و سرديها و خيلي چيزها كه از اينها ساخته مي‏شود مخلوقاتند و كل شي‏ء عنده بمقدار آب را طوري ساخته كه خاك را آن‏طور نساخته آن‏وقت از اين آب و خاك مي‏گيرد دو جزء و تركيب مي‏كند باز اين آب و خاكِ تمام چيزها راجع است به يك گرمي و سردي و اين گرمي و سردي را به مقدار معيني داخل هم كرده‏اند چيزي درست كرده‏اند باز مقاديرش را كم و زياد كرده‏اند و تمام اينها راجع به مشيه‏اللّه است و از او يك‏چيز صادر است و تمام اينها را مي‏گيرد و چيزها مي‏سازد. باز از جنس واحد چيزهاي مختلف نمي‏شود ساخت، آبي را روي آبي بريزي آب لطيف‏تري نمي‏شود و خاكي را روي خاكي بريزي خاك غليظ‏تري نمي‏شود ولكن آبي را داخل خاكي كني حالا مركب مي‏شود. پس خداوند به صرف اشياء قناعت نمي‏كند و اول آبي خاكي خلق مي‏كند و نطفه مي‏سازد و اين از انبيا است كه در دست مردم داده‏اند كه خدا اول نطفه مي‏سازد و طينت مي‏سازد ديگر چطور مي‏سازد نمي‏دانيم مثل آنكه قند را توي آب مي‏اندازيم گم مي‏شود نمي‏دانيم چه شد ثم ارجع البصر كرتين پس در ايني كه خدا اين را ساخته شك نيست انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و خودت كه خودت را نساخته‏اي سهل است پدرت هم همين‏طور، جدت هم همين‏طور و هيچ‏كس نمي‏تواند آن‏جور بسازد. حالا چطور ساخته‏اند؟ يك‏پاره كلفت‏كاري‏هايش را مي‏دانيم آبي خاكي گرفته‏اند يك‏پاره‏اش لطيف است يك‏پاره اجزاء غليظه گرفته‏اند اما چقدر از رطوبت گرفته‏اند و بالعكس؟ نمي‏دانيم و اگر كسي به مقادير اشياء عالم باشد مي‏تواند صنعت كند و آنهايي كه از خدا مي‏پرسند كيف تحيي الموتي مي‏خواهند اماته و احيا كنند و همه‏كس نمي‏تواند همچو سؤالي بكند. مي‏گويد تو فضولي؟! خودم مي‏دانم هرچه بكنم. ولكن آن‏كه مي‏رود پي كار رفته و يك‏پاره نشاني‏ها دارد او سؤال مي‏كند مثل شاگردي كه برود دكان نجاري پس آن‏كه علمش نهايت ندارد و جهلي جلوش را نگرفته خدا است وحده لاشريك له اين است كه لايعلم الغيب الاّ اللّه باز تفسيرش را ياد بگيريد كسي كه هيچ جهل ازش سر نمي‏زند غيب و شهود و ظاهر و باطن را همه را مي‏داند حالا يك‏پيغمبري غيب مي‏داند خدا به او گفته من فردا چه مي‏كنم وهكذا هزار سال ديگر و اصل غيب پيش خدا است وحده لاشريك له و او تعليم پيغمبر كرد و پيغمبر تعليم علي و آنها غيب مي‏دانند بتعليم‏اللّه چنانكه شما نوعاً مي‏دانيد كه فردا يك‏پاره چيزها مي‏شود اما نمي‏دانيد چطور واقع خواهد شد. پس خدا است دانا به منافع و مضار اشياء و همه اشياء را مي‏سازد پيش از آنكه دست بكار بزند و نه ماه پيش اراده كرده كه فلان‏طفل در شكم درست شود و بسا هزارسال پيش. پس مرادات تابع اراده اوست و اراده او تابع قدرت اوست و قدرت او تابع علم اوست و اوست نافع و ضار حقيقتاً چراكه همه را او درست كرده و علم به حقايق اشياء ممكن نيست مگر كسي كه عجز محال است از او سر بزند و خدا اين منافع را مي‏گويد به آن‏كسي كه او را نبي كرده و به تو نمي‏گويد و جبرئيل به تو نازل نمي‏شود نهايت روايت مي‏كني كه نبي چه فرموده است رب حامل فقه الي من هو افقه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏وچهارم ــ  شنبه /  25 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

بعضي از طوايف در قديم‏الايام بيش از حالاها بوده‏اند و حالا هم بسا خيلي در توي طايفه صوفيه پيدا شوند از آن بابي كه خداوند در اينكه نمي‏خواهد منتفع شود از خلقش شكي شبهه‏اي ريبي نيست و كسي كه محتاج نيست معني ندارد كه امر و نهيي كند و اين شبهه را براهمه انداخته‏اند در ميان كه كسي كه احتياج ندارد معني ندارد كه امر و نهيي كند و تمام اينها بازي است و انبيا افتاده‏اند در ميان مردم و مي‏خواهند رئيس و بزرگ باشند جلب منفعت كنند. و غافل نباشيد كه اين‏جور مطالب خيلي بوده است توي دنيا و يك‏وقتي خيلي بوده و حالا هم عرض مي‏كنم در صوفيه دور نيست كه باشد. خدا چه احتياج دارد كه كلّه بر زمين بگذاري؟ اي خداي فلان فلان. و واقعاً خدا احتياج ندارد و هر كسي هر صفتي داشته باشد كسي تعريف او را بكند يا مذمت، چيزي بر او زياد و كم نمي‏شود و هرچه من قادرم كه بكنم مردم بگويند نمي‏تواند آن كار را بكند مي‏توانم بكنم و ترائي مي‏كند و خدا محتاج نيست و از اين باب كه داخل شدي محتاج به نماز و روزه كسي نيست. از اين راه بيايي داخل بشوي همه اطرافش را ملاحظه كن خدا محتاج نبود كه خلق كند چرا خلق كرد؟ و انسان عاقل همين‏كه ديد كسي كاري كرده ولو نداند چه كرده و سر رشته را كه گرفتي كلاف بدست مي‏آيد. خدا محتاج به خلق نبود چرا خلق كرد؟ و مي‏فهميم كه حالا كه ما را خلق كرده نمي‏توانيم نفعي به او برسانيم و او از ما منتفع بشود مثلاً ما اينجا باشيم بر قدرت و بر علم او افزوده شود در خداي خالق معقول نيست. پس در اينكه خداي ما محتاج به خلق نيست شك نيست و همه‏چيز مي‏داند بدون آنكه كسي تعليمش كند و همه‏كار مي‏تواند بكند بدون اينكه نان و كباب بخورد و تا بوده عالم و قادر بوده و قدرتش تازه پيدا نشده و اگر وقتي خيال كني كه قدرت نداشت نادار مي‏ماند و هر صفتي را كه خيال كني خدا نداشت ممكن نيست كه بعد درش پيدا شود چراكه متغير نيست و متغير حالتي پس از حالتي براش مي‏آيد. پس خدا مغيّر است و خلق متغير، ديگر مردم چون فهم و شعوري نداشتند و اين رشته مال انبيا است كه در ميان انداختند كه خدا لايتغير و لايتبدل است و خلق همه متغيرند و هر متغيري مغيّري مي‏خواهد لامحاله و غافل نباشيد كه اين خداي ما علمي دارد كه جهل جلو اين علم را نمي‏شود بگيرد چراكه جهل از او سر نمي‏زند و اينها حاق واقع است و جميع كتب آسماني بر همين واقع شده و خدا علمش بي‏نهايت است و علم بي‏نهايت فرق نمي‏كند كه چيز بزرگ را بداند يا كوچك را ديگر يك‏چيزي از خدا سر نزد خدا عاجز است كه اين‏چيز ازش سر نزده، اينها هذيان است. و خدا عالمي است كه ممتنع است جهل از او سر بزند ديگر نمي‏تواند جاهل باشد بخصوص بايد عالم و قادر باشد و سبوح است و از اين راهها كه داخل شدي خيلي چيزها بدست مي‏آيد. خدا سبوح است، تر است؟ نه، آب تر است. خدا خشك است؟ نه، خاك خشك است. ديگر مثل اين صوفيه «خود اوست ليلي و مجنون»، «دريا چون نفس زند بخارش نامند» تا اينكه «البحر بحر علي ما كان في القدم» و خودش گفته هيچ‏چيز مثل من نيست. و تمام اينهائي را كه مي‏بيني ساخته شده و كسي اينها را ساخته و خدا هيچ محتاج به اينها نيست نه به ظاهرشان نه به باطنشان و خدايي كه محتاج نيست به هيچ‏چيزي پس محتاج نيست به خانه چراكه مكان نمي‏خواهد، غذا نمي‏خواهد بخورد و خدا هيچ محتاج به آب نيست چراكه تشنه نمي‏شود و ما محتاج هستيم بطوري كه اگر آب نبود خودمان هم نبوديم و ما محتاج به آب هستيم و خدا هيچ‏بار تشنه نمي‏شود و جميع عالم را تر كند خودش تر نمي‏شود و خدا هيچ‏بار محتاج به هيچ‏چيزي نيست و منزه است از آب‏خوردن و نمي‏خواهد رختش را بشويد و منزه است از اينكه لباس بپوشد يا بدنش چرك شود و خدا محتاج به آسمان نيست، به زمين نيست و زمين را ساخته براي آنكه روش راه روند و آسمان را ساخته براي آنكه گاهي روشن كند و بالعكس و يا من الظلمة عنده ضياء و غافل نباشيد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و اولاً همه‏چيز مي‏داند و علمش سابق است بر قدرتش و بر همه صفاتش و ممتنع است جهل از او سر بزند و ممتنع است سر زدن عجز از خدا. عاجز عاجز است و قادر نيست و قادر آن است كه عجز جلوش را نگيرد و جهل جلو علمش را ندارد. پس چون علمش بي‏نهايت است گولتان نزند كه علم او عين اشياء است و پيش از آنكه اشياء را بيافريند مي‏دانست چه‏جور خلق كند و غافل نباشيد كه بسا كلمات مشايخمان هم گولتان بزند و راه به مشيت دارد مي‏خواهد طفلي خلق كند اولاً مني خلق مي‏كند و نه ماه در شكم تربيتش مي‏دهد تا وقتي كه بيرون بيايد و او مي‏داند كه نر است يا ماده است چراكه همه‏اش را خودش مي‏سازد و خدا آنچه مي‏آيد بعد مي‏داند اين است كه گاهي به انبياي خود نشان مي‏دهد كه غيب بگويند كه مردم بدانند كه خدا آينده‏ها را مي‏داند ديگر خدا از عالم دهر و زمان بالاتر است و گذشته‏ها و آينده‏ها را مي‏داند اينها همه هست و سر هم دارد پيش چشم تو كار مي‏كند و پيش چشم تو در فهم تو دارد كار مي‏كند، در چشم تو دارد كار مي‏كند و هرچه صاحب فهم و شعور باشي نمي‏داني چطور تو را ساخته و انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و خلق در مخلوق‏بودن همه شريك و مثل همند. حالا ديگر خدا عالمي ساخته كه خيلي چيزها مي‏داند و بالعكس، چنين هم هست و خدا محتاج نيست به خلقش همين‏طوري كه به ما محتاج نيست، به نمازمان محتاج نيست ولو عقيده‏مان است كه هيچ فرق به حال او نمي‏كند چنانكه تو هم هر طور هستي فلان‏چوب اينجا گذاشته باشد هيچ به تو فرق نمي‏كند. پس خدا نه محتاج به مجردات است نه به مواد و نه به اول خلق نه به آخر خلق و او است خدايي كه اول خلق و آخر خلق را ساخته و محتاج به هيچ‏يك نيست. حالا راهش بدستت آمد از اقتضاي حكمت او است و نيامد نيامد. مثلاً مرا ساخته مي‏دانم ولكن نمي‏دانم براي چه ساخته. پس در اينكه محتاج نيست و ساخته شكي نيست حالا ديگر براي چه ساخته؟ نمي‏دانم ولكن در ساختنش ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و طور ساختنش را مي‏دانم كه نمي‏دانم. و راه جواب در دستتان باشد و خدا هرچه خلق كرده نه به جهت احتياج خودش بوده خلق كرده حالا راهش را بدست مي‏آوري كه براي چه ساخته بياور، نمي‏آوري نياور ولكن مي‏داني كه همه را ساخته و ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة تمام خلق را ساخته مثل آنكه تو را ساخته حالا خدا هيچ محتاج به نماز و روزه ما نيست شكي نيست همين‏طوري كه به خودمان محتاج نيست و ما را ساخته حالا به اينكه ما را ساخته تو چه مي‏گويي؟ محتاج كه نبوده و مع‏ذلك ساخته. همين‏طور محتاج به نمازت نيست و گفته نماز كن و آنجايي كه تو قادر نبودي كه نماز كني و نمي‏شد با تو حرف بزنند حرف هم نزدند چنانكه در شكم بودي و از راه ناف تغذيه مي‏كردي ولكن به دنيا كه مي‏آيي ديگر آن ناف به كار نمي‏آيد مي‏گويند كلوا و اشربوا مي‏بيني تشنه‏اي بردار كوفت كن و اين شبهه شبهه‏اي است كه آن آخرش خيلي بي‏مغز است و به نظرها مشكل مي‏آيد و خدا محتاج به ما و نماز ما نبوده و نه به مجردات نه به ماديات به هيچ‏چيز محتاج نبوده ولكن آنچه كرده لايسأل عمايفعل و هم يسألون ديگر خلقمان كرده پس محتاج بوده، خير محتاج نبوده و خلقمان كرده و خدائي كه محتاج نيست به هيچ مخلوقي مواد خلق كرده مجردات خلق كرده دنيا و آخرت خلق كرده و وجود اينها از بديهيات است و باوجودي كه محتاج به آب نيست آب خلق كرده و مي‏فهمي كه براي منفعت تو است كه اگر آب نبود نه گياهي بود نه درختي نه حيواني نه انساني و گياهها رزق عبادند اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم و لغو و بازي نمي‏كند و هرچه مي‏كند لغو نمي‏كند و آدم عاقل مي‏فهمد كه حكيم كار بازي نمي‏كند. حالا راه حكمتش را نمي‏دانيم و غافل نباشيد خدا محتاج به اين اوضاع نيست و تمام اينها را ساخته و ما محتاج هستيم كه روشنايي باشد تاريكي باشد وهكذا كسي را مي‏خواهيم كه منافع و مضار را به ما بگويد و اصل اين شبهه براهمه خيلي آسان است راهش و راهش كه بدست نيست خيلي مشكل است و لازم نيست كه ما راه حكمت خدا را بفهميم و باوجودي كه محتاج به ما نبوده ما را خلق كرده و محتاج نيست به اينكه ما سمّ استعمال كنيم يا جدوار مع‏ذلك به تو تعليم كرده كه سم مخور كه خودت هلاك مي‏شوي. حالا اگر خوردي فلان‏جدوار را بخور، فلان استغفار كن پس آنچه مي‏كني من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرّة شرّاً يره بكني خير داري و بالعكس و نه محتاج به خير است نه به شرّ مع‏ذلك خير را خلق كرده چنانكه شر را خلق كرده.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏وپنجم ــ  يكشنبه /  26 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

خيلي شبهه است و خيلي بي‏مغز است اين‏جور شبهات. ملتفت باشيد خدا چون محتاج به خلق نيست پس هيچ امري و نهيي از براي خلق معقول نيست پس انبيا كه آمده‏اند و امري و نهيي آورده‏اند اينها محض هواي نفس و حب رياست آمده‏اند و خدا محتاج به عبادت كسي نيست چون غني است و پيش خودشان خيال كرده‏اند كسي كه محتاج نيست كه بگويد بيائيد پيش من، چرا بگويد؟ و همين‏طور است خدا هيچ محتاج نيست كه خلق بگويند لااله الاّاللّه و وقتي گفت اللّه متعدد نمي‏شود. و كسي نتواند كاري بكند همه خلق بگويند نمي‏تواند، فايده‏اي ندارد؛ مگر اينكه آنچه توي ذهن اين مردم است كسي كه بخواهد رياستي بكند و مداخلي بكند يكپاره مردم دورش جمع شوند والاّ آني‏كه نمي‏خواهد رياستي كند چه ضرورش كرده كه بيايد در ميان مردم در سرانديب هند باشد مثل آنكه جبرئيل در جاي خودش هست و نمي‏آيد در ميان مردم و اينها اين شبهات را گرفته‏اند. و غافل نباشيد كه خدا عالم است به همه ذرات موجودات و اگر فرض كني خدا چيزي را نمي‏داند خدا نيست كه او را مي‏خواني و هم وحدت‏وجوديها را ضايع و ردّ مي‏كند و هم براهمه را و خدايي كه قادر نيست خدا نيست و غافل مباشيد خدا آن است كه همه موجودات را خلق مي‏كند چنانكه مي‏بيني گياههاي امسال نبودند و بعد پيدا شدند و پيش از آنكه خلق كند مي‏داند چطور خلق كند و هرچه مي‏كند از روي دانائي مي‏كند همين‏طور هرچه مي‏كند از روي حكمت مي‏كند و بازي نمي‏كند كه هر بازي را نسبت به او بدهي وهكذا ظلم هم نمي‏كند و خيال كني كه خدا با وجودي كه محتاج نيست مع‏ذلك جبر مي‏كند و غافل نباشيد هر جابري لامحاله محتاج است كه جبر مي‏كند. حالا خدايي كه محتاج نيست و مع‏ذلك ظلم مي‏كند اين اظلم ظلمه است و اغلب صوفيه به همين قائل شده‏اند و بعضي‏هاشان خيلي ملحد و ناپاك روي دايره مي‏ريزند و بعضي‏ها كه انكار مي‏كنند. و بعضي‏ها خواسته‏اند تحقيق كنند گفته‏اند در ابتداي خلقمان جبر است ولكن در اين ميانه گفته‏اند بيا نزد ما! اينها به اختيارمان است. و خدا نه در كون جبر مي‏كند و نه در شرع و تمام كارهاش از روي حكمت است و هرچه را كرده خواسته كه خلق كند. ديگر در اقتضاي ذات خدا چيزي نيست بايد خلق باشند كه خواهش كنند از او كه خلقشان كند و غافل نباشيد خدا هرچه را كه خلق مي‏كند مي‏خواهد كه خلق كند و تمام اشياء به مشيت او خلق شده‏اند چنانكه لفظ حديث است. پس هرچه خلق كرده خواسته پس خواهش در خدا هست ديگر خواهش در خدا نيست اگر چنين است پس نمي‏توان نسبت خلق را به او داد كه خلق او است. و يكپاره الفاظ است اينكه غير ندارد او بسيط است و مي‏گويم غيري كه ندارد پس رسول و كتاب و امر و نهي هيچ ندارد ديگر غير ندارد پس خداي كيست؟ خداي چيز معدوم! و هر فاعلي غير از فعل خودش است و كسي كه غير ندارد فعل هم ندارد مشيت هم ندارد پس بسيط است و اين هرچه باشد خداي ما نيست تو هرچه مي‏خواهي اسم بگذار. حاقش اين است كه هركس از اين راه رفت وحدت‏وجود صرف است غيري نيست و خودش است كه جنگ مي‏كند صلح مي‏كند خودش بازي مي‏كند جنگ مي‏كند و هر خرسي هرجا بازي در آورده و هر سگي هرجا وق وق زده خودش است. ديگر گاه موسي گاه فرعون، من نمي‏دانم كيم ديگر لازم نيست كه بگويي گاه موسي گاه فرعون چنين خدائي كه تو مي‏گويي غيري ندارد موسائي فرعوني در ميان نيست. و عرض مي‏كنم اينها دينشان است و بعد از آنكه رياضتها كشيده‏اند زحمتها كشيده‏اند گرسنگي‏ها خورده‏اند آن آخرش منتهي شده‏اند به اينكه «مااظهر الاّ نفسه» ديگر نفسش را موجود مي‏كند اگر موجود است پس ديگر نفسش را موجود مي‏كند معني ندارد. و اين خلق هيچ چيزشان از پيش او نيامده خلق الانسان من صلصال كالفخار چنانكه كوزه‏گر دارد كوزه‏گري مي‏كند حالا اين كوزه‏گر غير دارد؟ بلي غير دارد و عين آنها نيست حق و خلق و خلق را بايد ساخت و آن خدايي كه حق است همه را ساخته و محتاج به آنها نيست. حالا ديگر اگر فهميديم براي چه ساخته آن مطلبي است و اگر نفهميديم مي‏بينيم كه خلق را روي هم ريخته و خدا خدايي است كه بايد تمام صفات خلقي را از او كند و دور كرد ديگر او نمي‏تواند حركت كند خلق متحركند ــ  و انواع حركتها را توش بياوريد ــ  و خدا متحرك يا ساكن نيست و اينكه انبيا از پيشش آمده‏اند كار بدست مردم دارد و اگر اطاعتش نكنيم مي‏زند مي‏بندد. ديگر ما كار نداريم به آن چيزي كه غير ندارد غير ندارد نداشته باشد. ديگر اينها غير او نيستند اين درد غير او نيست، اين گرسنگي غير او نيست خوب همچو چيزي را شناختيم مصرفش چيست؟ من كسي را مي‏خواهم كه دردم را بر دارد و احتجاج مي‏كند به بت‏پرستها كه شما كسي را مي‏پرستيد كه شما را نمي‏بيند، صداي شما را نمي‏شنود ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» خيلي خوب اين تو را مي‏بيند صدات را مي‏شنود اما نمي‏تواند درد را از تو بر دارد مثل پدرت، مادرت خيلي تو را دوست مي‏دارند و داري جان مي‏دهي و نمي‏توانند چاره كنند. پس آن‏كه رفع تمام حاجات را مي‏كند او را بايد خواند و خدا خدايي است كه جميع اسمهاش را خودش ساخته و اين ساختنها را ياد بگيريد چطور ساخته و يكپاره علوم پيش خلق بهتر فهميده مي‏شود چنانكه تو وقتي حركت مي‏كني اين حركت را احداث مي‏كني و خودت هيچ زياد و كم نشده‏اي وهكذا پس متحرك اسم تو است و ساكن اسم تو است نه ذات تو و اين را تو بايد بسازي كه اگر كسي ساخت تو ساكن نيستي آن‏كه ساخته مال او است ديگر كلّي و افراد چنانكه در شيخيهاي كرمان متداول است خيلي بي‏مغز است ما اولاً كلّي نداريم كه بتواند افراد را بسازد و هيچ ماده‏اي نيست كه خودش به صورت حروف و در و پنجره بيرون بيايد و هر كاري را يك كاركُني مي‏كند كه اين كار دست اوست. اين پشمها را از جاي خودش بيرون آورده و نمد ماليده. باز فرض كني از بدنش پشم بيرون آورده و نمد ماليده باز از ذات او چيزي كنده نشده. پس صانع ميل خودش را تعلق مي‏دهد به جائي و آنجا را حركت مي‏دهد چنانكه تو قلم را حركت مي‏دهي. پس هر اسمي را بطور كلي مسماي آن براي خودش درست مي‏كند اين است كه راست مي‏گويي اسمت راستگو مي‏شود و بالعكس راه مي‏روي مي‏گويند متحرك و بالعكس و جميع اسمها را انسان درست مي‏كند و علامت اسم اين است كه آن‏كه متحرك است از حالتش خبر دارد مي‏گويد من بودم كه يك‏ساعت قبل اينجا نشستم و برخاستم رفتم و مي‏شود يك‏شخص هزار اسم داشته باشد و اين اسمها هر يك غير ديگري است. آنجايي كه زيد نجاري مي‏كند اسمش نجار است وهكذا و آن شخصي كه مسمّي به اسمي است اين اسم از آن اسم خبر دارد و بالعكس و كلّي و افراد هر فردي از فرد ديگر خبر ندارد. پس اين افراد اسماء آن كلّي نيستند مگر آنكه هر اسمي خودش را براي ديگري تعريف كند. و غافل نباشيد و برفرض كسي هزار اسم داشته باشد هر يكي خبر از ديگري دارد چراكه يك‏نفر است و اينها اسمهاي اويند و اسم كأنه عين مسمي است چراكه خبر از مسمي دارد و عين مسمي نيست چراكه اسم ديگري هم دارد پس متعدد واحد نيست و بالعكس ولكن او در تمام اينها ظاهر است و او است كه دارد كار مي‏كند و اگر گفتيم عين اينها نيست يعني متعدد نيست نه اينكه توي اينها نباشد بلكه خودش توي اينها است. هي هو عياناً و شهوداً و ظهوراً و اسم اللّه هر يك از ديگري خبر دارند چراكه اللّه واحد هم در اين است هم در آن چنانكه من كه نشسته‏ام نشسته‏ام از ايستاده‏ام خبر دارد و بالعكس و در حال ايستادگي كيفيت نشستن را مي‏گويم و بالعكس و اسمها همه انباء مي‏كنند از مسمي «و عيناك عيناها و جيدك جيدها» و اين‏سر سرِ آني است كه دارد حرف مي‏زند و اينها او است ظهوراً و عياناً آمراً و ناهياً و او نيست كلاً و جمعاً و احاطةً و اسم از عرصه مسمي آمده و مسمي عين اسمهايش نيست چراكه او اينها را خراب مي‏كند و خودش خراب نمي‏شود و اسمها دالّ بر مسمي هستند و چنان دلالت مي‏كنند كه بهتر از آن نمي‏شود و سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق ديگر خودش مي‏بايست مي‏آمد ديگر چرا آيتش را فرستاده؟ مي‏گويم خودش آن‏طوري كه مي‏شد بيايد آمده و غير از اين‏جور جور ديگر نمي‏شود بيايد و غافل نباشيد اين عمارت نماينده بنّا نيست چراكه بسا بنّاش بميرد و عمارت باقي باشد ديگر أ في اللّه شكّ فاطر السموات و الارض و آيت هست چنانكه در آسمان انسان فكر كند متحير مي‏شود ستاره به آن ريزگي كه به چشم نمي‏آيد اين صد هزار مقابل از زمين بزرگتر است و از جمله عبادات است كه انسان در آسمان و زمين تدبر كند كه عجب خلقتي و اوضاعي است كه اين صانع بكار برده. پس در هر چه فكر كني آيتي است از آيات خدا ولكن درخت خدا نيست «مااظهر الاّ نفسه مااوجد الاّ ذاته» اگر كسي درست تعبيري بياورد از اينكه خودش متحرك است و بالعكس و اسم كأنه مسمي است و بالعكس در اينجا جاش است و ايستاده عين زيد است و وقتي نشست هيچ چيزش كم نشده. پس وحدت او تمام كثرت اينها را پر كرده او در ظاهرشان و باطنشان در همه‏جاشان هست ولكن پيش خدا كه مي‏روي مي‏دانيم خدا اين زمين و اين كوه و صحرا را ساخته. ديگر خودش كوه است و دشت و صحرا، من دارم در اين تصرف مي‏كنم، بي‏ادبي مي‏كنم باش. و عرض مي‏كنم رزق را براي مرزوق ساخته و مرزوق اگر محل نظر او نبود رزق را نمي‏ساخت، مي‏خواست چه كند؟ پس مرزوق پيش خدا عزيزتر است والاّ خدا رزق مي‏خواهد چه كند؟ و همين‏طور برويد بالا؛ مؤمنين در پيش خدا از خود بهشت خيلي مقرب‏ترند و هرچه بروي بالا اينكه ساير است عزيزتر است از سير خودش و خداوند اسمها دارد و آن آياتي است كه هر كس آنها را ديد خدا را ديده و درخت اين‏طور نيست. آن مردكه جاهل اين‏طور نيست چنانكه جهل محال است از خدا سر بزند پس عاجزين ظهور اللّه نيستند جاهلين ظهور اللّه نيستند و او قدرت و علم ازش سر مي‏زند و علمش غير از قدرتش است و قدرت تابع علم او است و علم متبوع است. ديگر در ملك چيزي اتفاق بيفتد چيزي اتفاقاً جايي نمي‏افتد و تمام حرفها در عالم خودمان است كه انسان هي بايد بگويد پس بگويد تا اينكه يك‏چيزي فهميده شود. پس غافل نباشيد علم صادر از خودمان است چنانكه بچّه رفت به مكتب و عالم نبود و خورده خورده درس خواند نحوي شد صرفي شد و بر فرض كسي عالم متولد شود باز علم صادر از او است چنانكه چراغ وقتي درست شد روشن مي‏كند وهكذا چشم خلقتش كه تمام شد مي‏بيند. و چه فعل همراه باشد با فاعل خودش مثل چراغ و نور چراغ مع‏ذلك انسان مي‏فهمد كه فاعل محتاج به فعل خودش نيست چراكه فعلش را احداث مي‏كند و اگر محتاج باشد نمي‏تواند احداث كند. پس آن‏كاري را كه تو مي‏كني عين كارهات نيستي و آنها را احداث مي‏كني و تمام مسمّاها اسمهاي خودشان را مي‏سازند و بعضي از ابتداي ساختنشان همراهشان ساخته شده و بعضي را بعد مي‏سازند و تمام اينها نماينده مسمي است دوستي اينها دوستي با او است، شناختن اينها شناختن او است و اين‏جور اسمها خدا دارد چراكه اگر نداشت اين‏جور چيزهاي عمومي را نمي‏توانست بسازد چنانكه اگر بنّا قدرت نداشت نمي‏توانست بنّايي كند پس بنّا بايد دو كار كند يكي آنكه قادر باشد و يكي ديگر هر وقت بخواهد خشت و گل روي هم بگذارد پس اين عمارت دلالت بر بنّا مي‏كند اما نماينده او نيست حقيقةً و هر فاعلي در صنعت خودش يك فعلي بايد از خودش صادر باشد و به آن فعل صادر از خودش ارّه را بر مي‏دارد تيشه را بر مي‏دارد نجاري مي‏كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏وششم ــ  دوشنبه /  27 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

كساني كه اين‏جور استدلال كرده‏اند كه چون خدا محتاج به كسي نيست چيزي از كسي نخواسته پس امر و نهيي نكرده چراكه محتاج نيست كسي براي او خضوع و خشوع كند، اقرار به توحيد كند پس چون احتياج ندارد معقول نيست امر و نهيي كند حالا كه چنين است انبيا خودشان از پيش خودشان آمده‏اند و امر و نهيي مي‏كنند و عرض مي‏كنم باوجودي كه خدا محتاج نيست خيلي كارها كرده. حالا آن راهش را يكپاره‏اش را آدم مي‏داند و و يكپاره‏اش را آدم نمي‏داند. حالا خدا چون محتاج به ما نيست بايد نيايد ما را امر و نهيي كند يا آنكه ما را بسازد چنانكه كسي كه محتاج به عمارت نيست بايد عمارت نسازد حالا خدايي كه محتاج به مملكت نيست نبايد خلق كند و خدا محتاج به خلق نيست مع‏ذلك خلقشان مي‏كند. پس به اين استدلال كه خدا چون محتاج نيست نبايد ارسال رسل كند، حقي و باطلي قرار دهد، اين هذيان است چراكه خدا به هيچ‏يك از اين آسمان و زمين محتاج نيست. خدا محتاج است كه آفتاب توي دنيا باشد؟ چه احتياجي؟ وهكذا ديگر خدا بخواهد با چشم ببيند، نه؛ خلق محتاجند كه چشم داشته باشند و روشنايي باشد كه ببينند و خدا خلقتش تمام است و چشمي درست مي‏كند و روشنايي در خارج و چشم بدون روشنايي درست نمي‏كند چراكه خداي ما لغوكار نيست و كار بي‏فايده نمي‏كند و مردم را نهي مي‏كند كه كار بي‏فايده نكنند پس همين‏طوري كه مي‏گويي خدا قدير است حكيم هم هست پس كارهاي خدا همه‏اش بافايده است ديگر آيا اين فايده بايد به خدا برسد، اين را بايد دانست. خدا نه مكان مي‏خواهد كه تويش بنشيند و نه محتاج به زمان است و اغلب مردم خيال مي‏كنند خدا پيش‏ها بوده همچو عمر طولاني دارد. خدا عمر را براي مردم خلق كرده وهكذا زمان را. و از اين راه داخل شويد به حقيقت خيلي چيزها بر مي‏خوريد كه خيلي چيزها هست كه خدا خلقش كرده و نهايت اعتنا به او كرده ولكن براي غير كرده چنانكه مردم محتاجند به آب و رفع احتياجشان به آن مي‏شود و اگر آب نباشد خودشان هم نيستند و اين خيلي ضرور است لكن نه براي خدا ضرور است چراكه خدا خودش نمي‏خواهد بخورد و زراعت كند ولكن بي‏فايده نيست چراكه به كار متولدات مي‏آيد. پس آب را براي غير ساخته حالا اين را همه‏جا نبرده باشند، نبرده باشند چنانكه چراغ براي اين است كه انسان چيزي را ببيند حالا جايي است كه ظلمت است، باشد چنانكه ظلمات هست ديگر طبيعت عالم اين است كه آبي و خاكي باشد ما سرمان نمي‏شود و خدا خاك را خلق كرده ولو پيش‏ها هم خلق كرده باشد اگر نخواهد برويد گياهي خلقش نمي‏كند وهكذا آب؛ و شئون و شعب خيلي دارد. پس چشمي بسازد و نبيند خدا نساخته. ديگر اتفاق مي‏بيند، تعمد كرده براي ديدن قرار داده چنانكه روشنايي آفريده و كار روشنايي عجالةً به جهت همين ديدن است حالا ديگر گرم هم هست گرميش بكار ديگر مي‏آيد گياهها را مي‏روياند ولكن روشنايي به جهت همين ساخته شده و هوا را روشن كرده‏اند به جهت همين و هر حيواني كه چشم دارد و در روشنايي مي‏بيند حالا خدا چشمي خلق كند و روشنايي نباشد و بالعكس، خدا همچو نمي‏كند. پس فايده روشنايي عايد چشمها مي‏شود كه اگر خدا هيچ چشمي خلق نكرده بود روشنايي را خلق نمي‏كرد. پس روشنايي خيلي كارها ازش مي‏آيد رنگها شكلها ديده مي‏شود و راه وسيعي است در دنيا و در آخرت وسيع‏تر. وهكذا صداها براي گوش است اگر گوش نباشد صدا خلق نمي‏كند و خلقت صوت براي گوش است حالا نهايت بعضي صداها مهول و منافر طبع است و بالعكس و اگر توي راه بياييد جواب مسأله توش هست و همچنين خدا ذائقه خلق نكند طعوم را بگذاري توي دست به حال او فرق نمي‏كند پس طعوم را خلق كرده براي ذائقه اگر ذائقه نبود در حيوانات خدا طعوم را خلق نمي‏كرد و ببينيد بابش چقدر وسيع است و اصل طعم توي دنيا باشد و چشنده‏اش نباشد مصرفش چيست؟ ترياك اينجا باشد و ترياكي نباشد خدا نمي‏سازد و تمام طعوم براي چشندگان خلق شده كه اگر نباشند خدا خلق نمي‏كرد. ديگر طعم اينجا هست و چشنده نيست و اين شبهات مي‏آيد براي مردم؛ مثلاً مي‏بينيد يك‏جايي حلوايي گذاشته و صاحب ذوقي نيست و نوعاً تمام مذوقات براي صاحبان ذوق است و تمام ملموسات براي صاحبان لمس است. و غافل نباشيد و نوعش را فكر كنيد تمام خلق بطور كلي اصلش خلق شده‏اند براي اثرشان و اثرشان هم اين‏طور است آب تر است كه رطوبتش به حيواني و زراعتي برسد و آب براي غير خلق شده و نوعاً فكر كنيد بعضي از مخلوقات مقصود بالذاتند مثل انسان و شرحش در بيانات هست. در اينجا خدا چند صباحي دستگاهي قرار دهد و بر چيند كار حكيم نيست. آسيابي درست كرديم، قارّي قورّي بعد همه را خراب كرديم مصرفش چيست؟ وهكذا آسماني زميني براي چه؟ و تمام اين اوضاع آخرش بر چيده مي‏شود و اگر نبود آخرتي كه اين دكان آخرتي باشد خدا اصلش دنيا را نمي‏ساخت. خوب مصرفش چيست يكپاره چيزها موجود شود و بالعكس مي‏خواستي فاسد شوند چرا ساختي؟ مي‏خواهي فاسد نشوند چرا حفظشان نمي‏كني؟ اگر اعتنا به دنيا نداري خلقش مكن ديگر براي فنا خلق مي‏كنم، چرا خلق مي‏كني؟ و غافل نباشيد دنيا دكان آخرت‏سازي است و براي جاي ديگر ساخته‏اند و آن دار بقا است خلقتم للبقاء لا للفناء حالا اسبابش اينجا است تمام اسباب كوزه‏سازي در دكان است كوزه‏ها را كه ساخته مي‏برند بيرون حالا ساختن دكان براي كوزه‏ها است والاّ نمي‏ساختم همين‏طور خدا اگر نمي‏خواست آخرتي و دار بقائي باشد اصلش به هيچ‏وجه دنيا را خلق نمي‏كرد. مي‏فرمايد لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي براي چه افلاك را خلق كنم؟ و كارهاي خدا تمامش از روي فايده است و تعمد مي‏كند كه همه‏اش حكمت باشد و هيچ‏بازي توش نباشد و عرض كردم اصلش سفاهت نمي‏شود از صانع سر بزند و خدا كار سفيهانه نمي‏كند. ديگر خودش ليلي و مجنون است از خدا ممتنع است سر بزند غفلت و بازي. و هر چيز جزئي يا كلي گرفته تمامش از روي حكمت است و حكمتش بي‏نهايت است كه هرچه فكر كنيم نمي‏توانيم به كنهش بر خوريم چقدر قدرت دارد؟ مي‏دانيم خيلي قدرت دارد اما خودش مي‏داند چقدر قدرت دارد. پس آب را ساخته‏اند براي زراعت براي عمارت والاّ نمي‏ساختند و حضرت صادق درس مي‏دهند به مفضل كه خدا آب را ببندد به دريايي كه ايستاده باشد مصرفش چيست؟ ولكن مي‏برد بالا غربال مي‏كند. باز مثل نهر جاري نمي‏كند كه بعضي‏جاها جاري شود و بالعكس ولكن مي‏برد بالا كه هم به پستي‏ها و هم به بلندي‏ها برسد و ببينيد دانه‏ها را به اندازه كرده يك‏خورده بزرگتر باشد دانه‏هايش همه‏جا را خراب مي‏كند و بالعكس ضرر مي‏رساند. پس خدا حكمتي دارد كه مي‏فهميم كه نمي‏توانيم به كنهش برسيم وهكذا علمش. ديگر خيلي چيزها فايده ندارد و ساخته، من فايده‏اش را نمي‏دانم. اين‏همه علفها فايده‏اش چيست خودش مي‏داند و هر مخلوقي يك‏جور رزقي مي‏خواهد و اصلش ارزاق براي مرزوقين است، لباسها براي ملبوسين است والاّ كسي لامسه نداشته باشد هوا گرم باشد يا سرد او نمي‏فهمد. پس اين دنيا را نوعاً به مجموعش نگاه كني اولاً كه كرسي‏هايش فاني شده و هرچه از سلاطين كه قرار و مدار عالم مي‏دادند همه رفتند و گذشتند و فاني شد تمامش و چيزي كه فاني شود آدم عاقل دل به او نمي‏بندد و اينجا را ساخته براي مزرعه آخرت كه اگر همچو بدني اينجا نسازد نفس انساني در عالم خودش روشنايي نمي‏فهمد يعني چه طعوم نمي‏فهمد يعني چه و تا اين ذائقه را بكار نبري شيريني و تلخي نمي‏فهمي و از همين‏راه فكر كنيد خواهيد يافت كه اگر نفس را از آنجا نياورند در همچو بدني نگذارند زيدي عمروي بكري نيست. خوب همچو نفس ناطقه‏اي را نياورند خرمنش آنجا باشد مصرفش چيست؟ وهكذا نفس نباتي در عالم خودش باشد و گياهي نرويد مصرفش چيست؟ پس او كه آمد اينجا نمو مي‏كند جذب و هضم و امساك مي‏كند و مي‏بيني روحش كه بيرون رفت اين باقي ــ  كه اگر يك‏مثقال بوده حالا هم يك‏مثقال است  ــ جذب ندارد هضم ندارد بعينه مثل اين خاك مي‏ماند و وجودش بي‏مصرف و بي‏فايده است و كار صانع همه‏اش بافايده است و اصلش عمل اشياء علت غائي آنها است. آب براي تر كردن است خاك براي خشك‏كردن است هوا براي ترويح‏كردن است و انسان براي عبادت است و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و اگر آن عوالم غيبيه نزول نكنند اينجا زيدي عمروي بكري پيدا نمي‏شود وهكذا عقل نزول نكند نه ربي نه نبيي هيچ ندارند و خيلي‏ها خيال مي‏كنند خدا به عقل گفت ادبر ادبار كرد و شغلش بود و همين حالا عقل توي سرمان است گوشهامان را بگيريم صدا نمي‏شنود وهكذا ديگر عقل بود و صاحب ادراك و به او گفتند برو رفت، اين را مي‏برند پايين و مي‏آورند بالا ببين چيزي را كه زورت نمي‏رسد بفهمي هرچه زور بزني نمي‏فهمي پس عقل را مي‏آورند پايين، الحمدللّه كه خدا فلان‏چيز را به ما فهماند. پس خدا عقل را نزول مي‏دهد صعود مي‏دهد و همچنين توفيق مي‏دهد حالا تو چيزي را فهميدي بگو الحمدللّه كه خدا فلان‏چيز را به ما فهمانيد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏وهفتم ــ  سه‏شنبه /  28 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

غالب اذهاني كه مي‏شنوند كه خداوند عالم به كسي ترحم مي‏كند يا غضب مي‏كند غالب اذهان همچو خيال مي‏كنند خدا جايي نشسته گاهي غضب مي‏كند و بالعكس و اگر خدا غضب مي‏كرد مي‏بايست هميشه غضب كند مانعي كه ندارد و غضب و رحم خدا را ملتفت باشيد مثل غضب خلق نيست و خداوند اسبابي آفريده و از روي حكمت تأثيرات در او قرار داده حالا اين اشياء بعضي نافعند و بالعكس و اين ملكي كه خدا قرار داده لامحاله چيزي نسبت به چيزي اثر مي‏كند و همه‏چيز صاحب تأثير و در عالم خلق است و هيچ دخلي به اين ندارد كه خدا غضب كند و رحم كند و خداوند عالم به خلق خود غضب كند معقول نيست با وجودي كه هيچ محتاج به آنها نبود آنها را آفريد ديگر اشياء بودند و همه دعا كردند و خدا خلقشان كرد ملتفت باشيد اشياء در هيچ‏جاي ملك نبودند و خدا آنها را از روي فضل و جود آفريد و همه را براي فايده‏اي خلق كرد اگرچه بعضي از فوايدش را نداني و بسياري از مخلوقات را خلق كرده براي انتفاع غير و آن خلقي كه بايد منتفع شوند آنطوري كه اقتضاي حكمت او است اين است كه هميشه بايد منعم باشند و اصل مطلب و عنوانش پيش اين حكما و ملاها هيچ نيست. و اشياء تأثير دارند در نفوس حتي در عقل اثر مي‏كنند مي‏فرمايند كدو يزيد في العقل و اينها در ذهن مردم نمي‏رود خصوص آنهايي كه في‏الجمله سر رشته از طبابت دارند. و خدا غضبي از خودش صادر شود بيايد پيش خلق يا رحمتي بيايد هيچ معني ندارد. خدا نه روحي است كه ساري شود در خلقي كه رحم اسمش بگذاري يا غضب. و مسأله عمده‏اي است و تمام ترحمات خدا تأثير شيئي است نسبت به شيئي و بالعكس. پس غضب خدا در عالم خلق است و در اختيار اشياء آب مي‏گذارند و مي‏روند ديگر حكيم نظر كند مي‏فهمد مي‏فرمايند خدا اجل از اين است كه غضب كند يا رحم و در تفسير فلمّا اسفونا انتقمنا منهم از امام مي‏پرسد راوي مگر خدا اسف و حزن دارد؟ مي‏فرمايد اگر خدا حزن داشت و گاهي رفع حزنش مي‏شد اگر چنين بود مثل ما بود و مخلوق حالتش همين است و اشاراتي است كه فرمايش كرده‏اند در احاديث و كم كسي ملتفت مي‏شود. مي‏فرمايند خدا اوليائي چند براي خودش خلق كرده كه اسف آنها اسف خدا است و سرور آنها سرور خدا است. مثل آنكه اطاعت انبيا را اطاعت خود قرار داده همين‏طور حزن اين جماعت حزن او است و حاق مطلب را از اين احاديث مي‏توان فهميد و جميع تأثيرات اشياء در ملك خدا است و خدا نه تلخ است نه شور، نه ضار و مهلك و نه جدوار و نافع و خدا جايي نيست كه خلق به او بچسبند مثل مؤمنين، و كفار از او دور شوند و غافل مباشيد آنچه خدا خلق كرده چون حكيم است همه اين خلق افعال و آثار دارند و آثار اشياء علت غائي است كه مقدم بوده در وجود و بالعكس و همه كارهامان اين‏طور است. انساني خلق مي‏كند اين مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اگر بايد انساني باشد چشم مي‏خواهد گوش مي‏خواهد و هر فاعلي فعلش علت غائي وجودش است پس افعال محتاج به فواعل خودشانند و تمام اين افعال علل غائيه‏اند و چون خلق بعضي در بعضي تصرف مي‏كنند خواسته يكپاره آثار به بعضي نرسد پس اشياء در اشياء اثر مي‏كنند غذا مي‏خوري سير مي‏شوي نمي‏خوري گرسنه مي‏ماني و نوعاً به دست بياوريد از روي حكمت كه خدا همجنس مخلوق نيست كه منتفع شوند از او و خدا لباس نيست كه بپوشند يا هوا نيست كه تروّح كنند و محتاجند يعني به اينها، آبي مي‏خواهند كه بخورند وهكذا و لفظهاش آسان است و مي‏گويم و حاقش خيلي حكيم مي‏خواهد كه بفهمد و خدا پلو و چلو نيست مأكول كسي نيست مشروب كسي نيست پيش كسي نمي‏خوابد، بوي بد نيست كه خلق خوششان نيايد و ماها يك‏چيزي مي‏خواهيم كه بخوريم و انسان از چيزي كه خوشش مي‏آيد ميل به آن مي‏كند و همچنين شنيده حورالعين براي مؤمنين است و از او حظ مي‏برد تمام اينها در عالم خلق است و فيها ماتشتهي الانفس و تلذّ الاعين حالا آنهايي كه در بهشت است و خوشش مي‏آيد رنگ است شكل است ديگر خدا را ببينم حظ كنم، خدا را نمي‏شود ديد حتي در آنجاهايي كه مي‏فرمايند وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة وهكذا آنچه شنيده از منافع و مضار، منافع و مضار در اشياء گذاشته شده و از روي علم و حكمت كه داخل شدي تمام چيزها را مثل زره و زنجير مي‏بيني و وقتي نفهميدي هميشه سرگرداني و غير اهل فهم در جهنم هم كه مي‏روند متحير مي‏مانند. پس الوهيت ضار نيست براي كسي چنانكه نافع نيست و خدا سم نيست جدوار نيست مسموم و مضر نيست و لاتدركه الابصار اي لاتدركه الاحلام، از راه چشم چيزي مي‏فهمي گوش صدا مي‏فهمد چشم رنگ مي‏فهمد تمام اينها احلام است و خدا مناسب هيچ مخلوقي نيست كه خدا از مخلوقي خوشش بيايد وهكذا ضديت با هيچ مخلوقي ندارد و خدا سبوح است قدوس است و يكي از عبادات بزرگ است كه خدا را تنزيه كني و خدا گرم نيست سرد نيست سبك نيست سنگين نيست. پس خدايي كه مثل هيچ‏كس و هيچ‏چيز نيست و هيچ‏چيز مثل او نيست چيزها آفريده و اين چيزها همه‏شان اثر دارند چراكه چيز بي‏اثر يعني بي‏فايده و چيز بي‏فايده يعني لغو و لغو از خدا نمي‏شود سر بزند و آنهايي كه دور و بر حكمت هستند ملتفت باشيد نمي‏شود لغو از او سر بزند نه اينكه نمي‏كند ديگر لو اردنا ان‏نتخذ لهواً لاتخذناه من لدنّا ملتفت باشيد مردم بدستشان نيست و توي راه نيستند و خدا رنگ نيست در جايي بنشيند و رنگ موجود في‏الموضوع است و بايد موضوعي باشد كه جايي بنشيند و خدا نرم نيست زبر نيست و آنها مخلوقي از مخلوقات است. و قول فصلش را غافل نباشيد چه در دنيا چه در آخرت مردم محتاج به رزقند و خدا است رازق و رزق شما گندم و برنج است اينها همه را مي‏سازند و مي‏خوري وهكذا در آخرت هم رزقها است رفيقها است حجتها است اخواناً علي سرر متقابلين اخواني چند دور هم مي‏نشينند و حظ مي‏برند از يكديگر و خدا نه در آخرت ديده مي‏شود نه در دنيا چنانكه راوي عرض كرد سنّي‏ها استدلال كرده‏اند از آيه كتاب كه تمام مردم خدا را در آخرت مي‏بينند ولكن انبيا در دنيا هم مي‏بينند مي‏فرمايند خدا لاتدركه الابصار و رنگ نيست كه كسي او را ببيند وهكذا صدا نيست كه او را بشنود و وقتي فكر مي‏كني تمام اينها را كسي ساخته مثلاً گرمي هست در دنيا و اين را كسي ساخته وهكذا سردي و كنه حقيقت الوهيت را كسي نمي‏داند حتي انبيا و همين‏قدر مي‏دانند كه يك‏صانعي دارند و انبيا هم واقف به كنه الوهيت نيستند مگر آن‏قدري كه تعليمشان كرده و يكپاره چيزها هست كه خيلي از احمقهاي دنيا مي‏گويند خدا بصير است ما هم بصيريم وهكذا عالم است ما هم عالميم نهايت او خيلي علم دارد و ما كم داريم و خدا ليس كمثله شي‏ء و علمش هيچ شبيه به علم خلق نيست و علم ما را به ما داده و خورده خورده مي‏روي ياد مي‏گيري و خدا علم اكتسابي ندارد و پيش از تمام مخلوقات و ابتداي الوهيت كه ابتدا ندارد علمي دارد بي‏نهايت و خلق آنچه دارند همه را خدا به آنها داده و علم خدا يكي از صفات خدا است و خدا بايد متصف به صفت علم باشد و حتي آنجايي كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه نه آنكه نفي صفات از خدا كنيم مي‏فرمايد صفات صادر از موصوف است و عين موصوف نيست و صفات هر كسي از خودش صادر شده. من ايستاده‏ام ايستاده صادر از من است و من او را ساخته‏ام و عين او نيستم مي‏خواستم مي‏نشستم و خدا غير اسمهاي خودش است و عين آنها نيست و آنها را ساخته چنانكه در احاديثمان هست حالا مردم حاقش را نمي‏دانند ندانند حتي آن علم مكنون مخزون كه مي‏فرمايند انبيا هم خبر ندارند ملائكه هم خبر ندارند آن هم اسمي است از اسمهاي خدا چنانكه در حديث خلق اسماء مي‏فرمايند خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و هو الاسم المكنون المخزون ديگر چطور اسم مكنون را به ما بگويند؟ مي‏گويم توحيد را به ما امر مي‏كند و توحيد بالاي اسم مكنون است و هركس توحيد نداشته باشد خدا ندارد و به جهنم مي‏رود. پس آن هم اسمي است و از اقسام چهار تا است و خلقش كرد غافل نباشيد خدا را مأموريم بشناسيم و مأموريم بگوييم اسمها خدا نيست چه‏چيزِ خدا است؟ صفت خدا است چنانكه اين گوينده اسم من است، اين سكوت‏كننده اسم من است و خداوند عين اسمهاي خودش نيست و غير آنها نيست بلكه همه‏جا انباء مي‏كنند از مسمي و مسمي را مي‏نمايند و شناختن آنها شناخت خدا است و حالا عجالةً نمي‏خواهم اينها را تفصيل بدهم و هرچه را به هر درجه‏اي خيال كني در ملك خدا واقع است و دخلي به خدا و اسماء او ندارد ديگر اگر جايي خدا رحيم است ما هم اسممان رحيم است دخلي بهم ندارد. ما رحمي داريم كه به ما داده و رحم او را كسي نساخته كه به او بدهد وهكذا سميع و بصير و خدا آنچه دارد مال خودش است و با آنچه دارد خلق را خلق كرده له معني العالمية اذ لا معلوم و له معني القادرية اذ لا مقدور و له معني الخالقية اذ لا مخلوق و از درس پرت نشويد تمام آنچه بايد به خلق برسد تمامش تأثير بعضي از اشياء است به بعضي اين است كه انبيا بايد شاهد باشند يعني منافع و مضار اشياء را بدانند والاّ نه مي‏توانند حلال كنند نه حرام چراكه اگر ندانند شايد آني را كه مي‏گويد استعمال كن سم باشد و ضرر برساند. پس آنچه به خلق مي‏رسد چه در دنيا چه در آخرت تأثير بعضي اشياء است به بعضي از آن‏جهت است كه پيغمبر را مي‏فرستد و شرع قرار مي‏دهد و خير و شرّ اشياء را خدا به پيغمبر خود مي‏گويد پس بايد شاهد باشد و اگر شاهد نباشد راوي است و راوي چيزي سرش نمي‏شود و رب حامل فقه الي من هو افقه منه و بسا خبري را روايت مي‏كند براي كسي و او افقه از او است و نبي نمي‏شود مثل رعيت باشد كه چيزي را نداند مگر آني را كه به او نگفته‏اند در شرع خود قرار بده مثل آنكه مورچه چيزي را مي‏داند كه سليمان نمي‏داند چراكه تكليفش نيست كه بداند و در شرعش قرار نداده‏اند كه بگويد. پس هر نبيي نبايد شاهد بر تمام حالات امت خود باشد مگر آنهايي را كه در شرعش قرار داده‏اند و تعليمش كرده‏اند و مأمور است كه به امت خود بگويد لكن نبي كل بايد شاهد بر كل باشد چراكه پيغمبر آخرالزمان است و بعد از او پيغمبري نمي‏آيد و اين اول موجودات است و شاهد بر كل موجودات است تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً شهيداً عالماً و آنچه خدا به پيغمبر تعليم كرده تمامش را به حضرت‏امير گفته وهكذا آنچه او مي‏داند تمامش را به امام‏حسن گفته و آنچه او مي‏داند تمامش را به امام‏حسين گفته و باز آنچه او مي‏داند تمامش را به علي‏بن‏الحسين گفته وهكذا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏وهشتم ــ  چهارشنبه /  29 ربيع‏الثاني /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

بطورهايي كه هي مكرّر اشاره شد و تفصيل را عرض كردم خداوند اولاً هرچه را كه مي‏كند همه را از روي دانايي و حكمت و قدرت مي‏كند. و خيلي از مردم ــ  ديگر به شماره هم بيرون نمي‏آيند ــ  توي اين‏جور حرفها داخل شده‏اند و همه يك پستا رفته‏اند خيال مي‏كنند وجود، خدا است و اين وجود همه‏جا هست. ملتفت باشيد وجود مخلوق بعد از خلق‏شدن موجود مي‏شود چنانكه اصطلاحمان است كه فلان درخت موجود مي‏شود و بعد موجود شد پس خدا خلق را خلق مي‏كند و وجود به آنها مي‏دهد ديگر وجود خلق‏كردن لازم ندارد و خالق نمي‏خواهد اينها هذيان است. و هر مصنوعي را صانع وقتي مي‏سازد موجود است و اگر نسازد موجود نيست. اين است كه بعضي از الفاظ هست كه در ميان مردم هست بسا از انبيا بوده مثل «العالم حادث» و وجود خلق محض اضافه است بسوي خدا كه اگر قطع‏نظر از اين اضافه كني نيست، چنانكه فعل صادر از فاعل اگر قطع‏نظر از فاعل كني چيست؟ هيچ‏چيز و خودي ندارد مگر آنكه فاعل احداثش كند و معدوم صرف است همچنين فعل را فاعل احداث مي‏كند آن‏وقت اين فعل موجود مي‏شود و وجود پيدا مي‏كند. مطلب خيلي نازك است و مي‏رود بالا و قواعد كليه است و از اخبار برداشته شده و فعل لامحاله بايد از فاعل صادر شود و هر فعلي داد مي‏كند كه از فاعلش صادر شده و هر فاعلي داد مي‏كند كه من او را موجود و احداث كرده‏ام لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة.

پس شما ببينيد فكر كنيد مي‏گويم همه‏جا به يك‏پستا مي‏رود و نتايجش را فكر كنيد بدستتان مي‏آيد. فعل را فاعل احداث مي‏كند و توي اين فعل است و اگر خيال كني فاعل فعلش را كرد و رفت و در اينجاها خيلي پرت شده‏اند چنانكه بنّا مي‏آيد عمارتي مي‏سازد و مي‏رود و كاتبي كتابي مي‏نويسد و خودش مي‏ميرد و عرض مي‏كنم فعل فاعل تعلق گرفت به مدادي و مداد را به صورتي بيرون آورد و رفت مي‏گويم اين فعل فاعل نيست فعلش آن است كه همراهش بود و قلم را برداشت و نوشت و اين فعل هميشه مضاف است به فاعل و فاعل توش است چنانكه قيام را احداث مي‏كني و خودت توي قيامي و همه‏جا همين‏طور است كلام را من الآن دارم احداث مي‏كنم و توشم و متكلم توي كلام است ملتفت باشيد و هر فعل فاعلي را عرض مي‏كنم فكر كنيد صادر است از فاعل و فاعل توش است و فعل اين فاعل به غير تعلق نمي‏گيرد داخل ممتنعات است و نمي‏شود چنين چيزي. و از لوازم همين حرف كسي درست بگيرد خيلي از مطالب حلّ مي‏شود و به حاقّ واقع مي‏رسد يكي آنكه هيچ جبر و تفويض نيست و يكي آنكه خدا هيچ به عبادت مردم محتاج نيست و امر كرده توي همين مطلب افتاده. و غافل نباشيد فعل از فاعل بايد صادر شود و وجودش بسته به فاعل است و به محض اضافه به فاعل موجود است كه اگر قطع‏نظر از فاعل كني معدوم صرف است و محال است فعل هيچ فاعلي به غير فاعل خودش بچسبد من اينجا نشسته‏ام شما ببينيد من از ديدن شما خبر ندارم و وكالت در ملك خدا بالمرّه تمام مي‏شود مگر وكالتي كه دخلي به اين مطلب ندارد و هر كسي خودش بايد كار خودش را بكند و حتم قرار داده كه كارهاتان را بكنيد. ديگر من نمي‏چشم دهنم شيرين شود، نمي‏شود و اگر فرضاً آبي در دهنت پيدا شد و ذوق كردي باز تو ذوق كردي و هر طور خيال كني كه خدا قادر است كه خرما در دهنت نگذاري و دهنت شيرين بشود بلي قادر است ولكن ذوق از تو است تو مي‏چشي و چشيدن از تو است. حالا كه شيريني را فهميدي خدا به تو فهمانيده و آن فهمانيدن چشيدن با اينكه طعم مي‏فهمد دو چيز است چنانكه كسي حلوايي به كسي مي‏دهد و خودش نمي‏چشد همين‏طور خدا مي‏داند طعوم را و نمي‏چشد و منزه است كه طعوم را بچشد و مي‏داند و تمام طعومات را در تمام حالات التذاذات مردم مي‏داند و خودش نمي‏چشد طعوم را و غافل مباشيد كه چنانكه شما مي‏دانيد چيزي را و علم غير از اراده است و از صفات ذاتي او است ولكن اراد و لم‏يرد و شاء و لم‏يشأ لكن علم و قدرت بي‏نهايت است و هميشه بوده و خواهد بود ولكن فعل خدا ضد دارد حالا را روز قرار داده و شب قرار نداده پس فعل خدا فعل و لم‏يفعل و خلق و لم‏يخلق مي‏گويي. و اين راهي است كه اسماءاللّه را مي‏توانيد بفهميد مثلاً هنوز خدا اولادي براي تو خلق نكرده و تمام اين خلق و رزق و اماته و احياء از شئون صفت او است و هرچه را خلق مي‏كند به اسفل درجه صفات خود خلق مي‏كند كه ضد دارد و هرچه را اراده كرده خلق كرده ديگر طبع ملك آن است كه فلان‏چيز باشد؟ نه. هرچه را اراده كرده انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و «اذا  قدر» غلط است گفتنش، «اذا  علم» غلط است ولكن اذا اراد اگر اراده بكند كاري را مي‏كند و اذا لم‏يرد نمي‏كند و هرچه شده است معلوم است كه خدا اراده كرده و اراده او دخلي به اين مراد ندارد و خدا همان آني كه اراده مي‏كند كه چيزي يك‏طوري باشد همان آن موجود مي‏شود و اين شي‏ء موجود دخلي به اراده خدا ندارد و اين اراده فعلي است صادر از مريد و مريد يكي از اسماءاللّه است و صدر عن اللّه و مي‏رود تا پيش خدا و مريد يعني اراده داشته باشد و بالعكس لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و اراده با مريد به‏هم چسبيده‏اند و اين مريد اسم خدا است و غير از اسمش است و خدا اسمهاي بسيار دارد كه همچو به قول مطلق بخواهيد حاق مطلب را بدانيد به عدد ذرات موجودات اسم دارد و اين تعدّدش خيلي مشكل است و خدا اسمها دارد به عدد ذرات موجودات ولكن اسم هميشه صادر از مسمي است و همه‏جا چنين است چنانكه اين تحرك صادر از من است و بالعكس سكون و همه‏جا فعل از فاعل صادر مي‏شود و از آنجا دارد مي‏آيد و خدا اسمها دارد به عدد ذرات موجودات و متعددند و همه از خدا صادرند و آثار اين اسمها يعني تعلق گرفته اراده او به اين عمارت و اين عمارت از پيش او نيامده و اينجا خيلي از مردمان شكم‏بزرگ معلّق افتاده‏اند. مي‏گويم اين عمارت از پيش خدا نيامده و فعل از فاعل كنده نمي‏شود به جايي بچسبد و واجب است هر فعلي به فاعل خودش بچسبد همين‏قدر عرض مي‏كنم افعال خلق صادر از خلق است و بالعكس و خلق ممتنع است كار صانع را بكنند و صانع را مي‏بينيم آسمان و زمين و جماد و نبات ساخته و آنچه او ساخته هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و ما هم يكپاره كارها مي‏توانيم بكنيم اما بخواهيم كار او را بكنيم نمي‏توانيم. بخواهيم يك نباتي درست كنيم نمي‏شود وهكذا يك حيواني انساني و خلق نمي‏توانند كار خدايي كنند و خدا منزه است كه كار خلقي كند و مثل ليلي زن باشد و مثل مجنون ديوانه باشد و خلق قادر نيستند كه كار او را بكنند و باز در خودمان فكر كنيد مي‏دانيد كه شما در تمام افعالتان خواه آن افعالي كه هميشه همراه شما است مثل ديدن و شنيدن شما و خواه آن افعالي كه هميشه همراه شما نيست مثل قيام و قعود شما كه هميشه همراهتان نيست پس شما در تمام افعالتان چه آنهايي كه ضد ندارد و چه آنهايي كه ضد دارد در تمام آنها هستيد چنانكه كاتب در كتابت خود چه جزئي باشد چه كلي تعمد مي‏كند و دندانه سين را مي‏نويسد و كارهاي جزئي تعجبش براي حكيم بيشتر است چراكه دقت خيلي لازم دارد پيش آدم عاقل خلقت پشه از خلقت فيل عجيب‏تر است علاوه بر اين بال هم دارد پس خدا لطيف است اين است كه دقت مي‏كند در كارهايش. پس خدا در تمام افعالش هست و افعالش را تعلق مي‏دهد به ملكش و كل يوم هو في شأن و همه را از روي علم و قدرت به‏كار مي‏برد و اين كارها را مي‏كند ديگر مشيت خدا رؤس دارد به عدد ذرات حالا مي‏فهمي. سركه را او ترش مي‏كند، انگور را او شيرين مي‏كند، نهايت فعله‏ها دارد و اينها را به كار وا مي‏دارد نه آن فعله‏اي كه خبر از او نداشته باشد مثل ما بلكه همراه فعله‏هاش هست و ملائكه كارها مي‏كنند وهكذا انبيا و هيچ‏يكشان از تحت قدرت او نمي‏توانند بيرون بروند و نرفته‏اند و خدا به‏عدد ذرات موجودات اسم دارد و با هر اسمي كاري مي‏كند و آنچه صادر از خدا است مشيت است و مشاءات صادر از او نيستند و با اسباب كار مي‏كند و گرمي مشيه‏اللّه نيست چنانكه خيلي‏ها خيال كرده‏اند و همين‏طوري كه عرض مي‏كنم فاعل توي فعل خودش هست، اين گرما فهم و شعور و ادراك ندارد آب همين‏طور است و خاك هم همين‏طور و خدا اين اسباب را گرفته و تركيب كرده خلق الانسان من صلصال كالفخّار بدئش از آب و گل است و بالعكس و از پيش خدا نيامده ولكن كه او را ساخته؟ خدا و از روي علم و قدرت مي‏داند كه چه كرده و ساخته و آنچه را كه مي‏دانيم قدرت ندارند و ساخته شده‏اند آنها را ساخته‏اند چنانكه نطفه شعور ندارد و خورده خورده نموّش مي‏دهند و ترقّيش مي‏دهند و تو نمي‏داني چطور شده اين‏طور شده و سر هم الآن دارد تو را نمو مي‏دهد مثل چراغي كه سر هم روغن لازم است كه توش باشد و سر هم روغن گرم مي‏شود بخار مي‏شود و دود مي‏شود و مشتعل مي‏شود پس سر هم چراغ روشن مي‏شود و خاموش مي‏شود نهايت چون متصل به‏هم است تو يك‏شعله خيال مي‏كني و اگر اين‏طور بود چرا شمع ما تمام شد و يكجا سوخت و غافل مباشيد خدا است دائم دارد احداث مي‏كند چيزها را ولكن چراغ را مي‏بيني از دود درست مي‏كند و دود را از بخار و بخار را از روغن و اينها خدا نيست. ديگر درجاتِ تجليات خدا اين روغن وقتي آب شد مذابش گويند وقتي صعود كرد ابرش نامند تا اينكه «البحر بحر علي ماكان في القدم» و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و غافل نباشيد ابي‏اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها باد و گرمي و سردي و آب و خاك خدا نيست و هرچه در عالم مي‏بيني ليس كمثله شي‏ء نه خدا است نه آثار او است ولكن در همه اسمهاش داخل است لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و حتي بادي جايي مي‏وزد كاهي را مي‏اندازد به جايي نمي‏داند كجا افتاد ولكن خدا مي‏داند كه كجا افتاد و غالب اسباب اين‏طورند كه گرمي نمي‏داند سركه را چطور بسازد وهكذا زنبور عسل هم دلش براي تو نسوخته كه عسل بسازد و او خودش براي خودش تغوط مي‏كند ولكن خدا مي‏داند كه چه مي‏كند و تمام خلق از اعلي و اسفل از عالم امكان آمده‏اند و خدا از امكان گرفته و تمام خلق را در تمام درجاتشان ساخته و هيچ‏يك از پيش خدا نيامده‏اند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس پنجاه‏ونهم ــ  شنبه /  2 جمادي‏الاولي /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

اين شبهه‏اي است كه كرده‏اند كه خدا محتاج به عبادت بندگان خود نيست پس خدايي كه محتاج به عبادت بندگانش نيست چه ضرورش كرده كه امر كند بندگان او را عبادت كنند؟ و طايفه‏اي بوده‏اند پيشترها اين عقيده‏شان بوده و حالاها نفاق مردم زياد شده والاّ همان عقيده را دارند. پس خدا كه احتياج ندارد، آن هم هر طور بخواهد راه برود. و شبهه كرده‏اند كه چون محتاج به عبادت بندگان نيست پس عبادت نخواسته و جواب اين خيلي آسان است اگر از راهش وارد شوي. خدا محتاج به آسمان و زمين نيست و ساخته وهكذا جميع مخلوقات را، ديگر هرچه را كه خدا محتاج نيست نبايد بكند! اين حكمي است كه شما مي‏كنيد، خدا هيچ محتاج سرما نيست چراكه گرمش نمي‏شود وهكذا گرما و همين خدايي كه محتاج به هيچ مخلوقي نيست بازي نمي‏كند و بازيگر و لغوكار نيست و ببينيد چنانچه كوزه‏گري كوزه‏هاي چندي بسازد و اينها را نقش و نگار و گل و بتّه بيندازد در نهايت خوبي و دقت و يك‏مرتبه آنها را در هم بشكند. باز گِل بر دارد و كوزه بسازد با نقش و نگار و گل و بتّه و باز همين‏طور در هم بشكند، همه عقول مي‏فهمند كه اين مردكه ديوانه است. تو اگر اعتنا نداري به ساختن از اول نساز و حالا كه اعتنا كرده‏اي و ساخته‏اي و اين‏قدر رنگ و روغن بكار بردي چرا خراب مي‏كني؟ لكن اگر اعتنا نداري نساز و اگر اعتنا كردي و ساختي چرا مي‏شكني؟ و تعجب آنكه خودش خلق مي‏كند و خودش درهم مي‏شكند. و غافل نباشيد به حاق مطلب مي‏رسيد و ببينيد در هر بهاري چقدر گياه مي‏رويد و مي‏خشكد همين‏طور تمام خلق مي‏آيند و مي‏روند ديگر اين كار را ما لغويش را نمي‏فهميم اگر اين لغو است و غافل مباشيد خدا كار لغو نمي‏كند و خلق مي‏كند خلق را و همه را مي‏كُشد و خودش خبر داده كل نفس ذائقة الموت اگر اعتنا نداري نساز و اگر ساختي و باكي نداري كه مي‏ميرند پس لغوكاري. و كسي كه حاق مطلب بدستش نيست در اين كارهايي كه خدا گفته متحير مي‏شود و يك‏خورده شعورش زياد باشد و توي راه نباشد تمام ارسال رسل و انزال كتب و اينكه خدايي هست و ملك مدبّري دارد همه را وا مي‏زند چنانكه وا زده‏اند. پس خدا كار لغو نكرده و نمي‏كند و راه مطلب را بدست بياوريد چرا دنيا براي فنا خلق شده؟ و فناش كار مردم را خراب مي‏كند و همه‏جا را مثل دنيا خيال مي‏كنند و اين مردم هنوز معني مردن را هم نمي‏فهمند چنانكه كتابهاشان را ديده‏ايم ديگر اعاده معدوم محال است، توي راه نبوده‏اند. بلي اين دنيا از براي فنا است خيلي بحث است چرا آفريدي؟ مي‏بايست نيافريني. و شما فكر كنيد واللّه اين دنيا كارخانه‏اي است كه ساخته و براي عالم بقا است و خودش را فاني ساخته‏اند بعينه مثل دكان كوزه‏گري. كوزه‏هامان را كه ساختيم دكان خراب مي‏شود، بشود و اين دنيا مزرعه آخرت است و براي آخرت خلق شده كه اگر بناي خدا نبود كه آخرتي خلق كند به هيچ‏وجه خلق نمي‏كرد و خودت راهش را مي‏فهمي كه خدا كار بي‏فايده كند نمي‏كند و ظاهراً مي‏بيني اماته مي‏كند احياء هم مي‏كند دنيا را ساخته‏اند براي آخرت مي‏فرمايد خلقتم للبقاء لا للفناء شما را براي بقا آفريده‏ام نه فنا و انسان وقتي مُرد فاني نشده و اين توي ذهن مردم نمي‏رود و غالب مردم ولو ملاّ باشند و عربي بگويند توي ذهنشان نمي‏رود و تمام عربها عربي حرف مي‏زنند و انسان عقلش را كه به كار مي‏برد دانا مي‏شود و غالب خيال مي‏كنند انسان يعني همين و اين را اگر خراب كردي خراب مي‏شود. انسان مثل خشتي كه ماليديم اگر خراب كني اطرافش را خراب مي‏شود يا اينكه مثل كوزه كه شكستيم و اين كوزه را كه شكستيم اين كوزه كه ساخته بوديم معدوم شد وهكذا خشت كه ماليده بوديم و اين را اعاده‏دادن ممكن نيست حتي اگر خشتي را ساختي و خراب كردي و دوباره ماليدي اين خشت اولي نيست كه برگشته و خشت دوّمي است و چنانكه خشت اولي را پول مي‏گرفتي اين را هم پول مي‏گيري و فرض كن هزار مرتبه احيائش كني و اماته‏اش كني و خيال كن مثل انسان صاحب‏شعور باشد حالا اين يا اطاعت كرده يا مخالفت و اين را كه شكستند و دو مرتبه خشت تازه ساختند اين را عذاب نمي‏كنند كه تو خشت پيشتري هستي. آن خشت سابق را كه خراب كردي و او هرچه كرد نه كار خوبش فايده به اين دارد نه بالعكس حالا چند سالي توي كلّه اين خشت لاحق بزنيم كه تو كار بد كردي؟ و اولاً اعاده حيثيت سابق را كه نمي‏شود كرد و بعضي‏ها مي‏گويند خدا قادر است كه اعاده معدوم كند سلّمنا باز خشت تازه‏اي ساخته و اين خشت خبر از حال آن خشت سابق ندارد و عمل خوب اين دخلي به عمل او ندارد و بالعكس و غالب مردم سرتاسرشان آنهايي كه مي‏گويند دين و مذهبي داريم همين است اعتقادشان كه خدا خشتها را مي‏سازد و در هم مي‏شكند و دو مرتبه احيا مي‏كند و مي‏زند توي كلّه اينها كه شما در صد سال پيش مخالفت مرا كردي خوب كسي ديگر بد كرده تو كسي ديگر را مي‏زني! گاوِ لگد زده تو خرِ را مي‏زني؟ بعينه مثل ابن‏هبنّقه كه كدو به پاش مي‏بست و مي‏خوابيد بچه‏ها دورش را گرفتند خوب چرا كدو به پات مي‏بندي؟ گفت كه خودم را گم نكنم. بچه‏ها وقتي خواب مي‏رفت مي‏رفتند كدوش را باز مي‏كردند و تمام مردم ابن‏هبنّقه و احمقند و اين كدو است به پات بسته‏اند و باز مي‏كني خودت خودت هستي چنانكه مي‏بندي باز خودت خودتي و مردن معدوم‏شدن نيست بعينه مثل قندي كه در آب بيندازي و معدوم نشده بدليل آنكه اگر چشمت نمي‏بيند ذائقه كه داري بچش و اگر دو باره جوشانيديم و قند ريختيم به شكل قند اولي و اگر دوباره هم چنين كرديم اين قند چه در حالي كه آب شده بود چه در حالي كه به دست آورديم هيچ زياد نشده و كم نشده و انسان كم نمي‏شود وقتي مي‏ميرد و بالعكس زياد نمي‏شود بعينه مثل يك مثقال قندي كه در آب بيندازي و هزار بار بميرد و برش گرداني اين فاني نشده بلكه همان قند است بعينه مثل روغن كه آب مي‏كني روغن است و همان خاصيتي كه مذابش دارد منجمدش هم دارد و روغن چه در حال گرمي و چه در حال سردي روغن است. ديگر روغن آب شد و بسته شد روغن تازه پيدا نشده بلكه همان روغن است و اين قندي كه آب مي‏شود همان قند اولي است و دوباره كه بدست بياوري باز همان قند است و سر هم دارند نيشكر را مي‏جوشانند و به دست مي‏آورند و انسان چه در حال حيات و چه در حال مردن انسان انسان است و يك‏ذره از او كم نمي‏شود و شيخ چه كلام متيني مي‏گويد كه اين بدن محسوس ملموس همين است كه در آخرت نه يك‏خورده زياد مي‏شود نه يك‏خورده كم وهكذا در برزخ و در دنيا بعينه مثل يك‏مثقال قند كه آن را چه در حوض بيندازيم چه در دريايي چه در كاسه بزرگي و مي‏شود احياش كرد و تمام چيزهايي كه به قوام بياوري همه‏اش همين‏طور است. آب انگور را جوشانيديم به قوام آمد، شيره شد وهكذا آب انار و اينهايي كه به قوام مي‏آيند آب صرف نيستند و انگور منجمد يا آنكه مذاب هر دو انگورند وهكذا انار چنانكه قند منجمد يا قند مذاب يك قند است و آن آبي را كه گفته‏اند وضو بگير آن آب انار نيست آب انگور نيست بلكه او را مي‏جوشاني بخار مي‏شود مي‏رود بالا و سفت نمي‏شود بلكه روان‏تر مي‏شود از اولش و اين مردم هيچ‏چيز نمي‏فهمند. مي‏بينيد قندي را انداختيد در آب گم شد، اي نيست! خير، بردار بچش تو ذائقه هم كه داري خدا عقل توي سرت گذاشته و همين‏طوري كه انسانِ زنده چيز مي‏فهمد مرده هم مي‏فهمد همين‏طوري كه طفل را در حال حيات آجيلش بدهي خوشحال مي‏شود سر قبرش هم كه بروي همين‏طور خوشحال مي‏شود. ديگر اين خاك شده اين يكپاره چيزهاش خاك شده راست است بعينه مثل قندي كه مذاب مي‏كني باز يك قند است و مي‏تواني به جرّ و علقه بدست بياوري. پس مردن يعني مذاب شدن و دوباره احياء مي‏كنند چنانكه تو احياء مي‏كني و نمك را در آب مي‏اندازي حل مي‏شود نهايت يكپاره چيزها از گرمي مي‏بندد مثل نمك كه در هواي خيلي گرم بسته مي‏شود و يخ در هواي گرم بسته نمي‏شود به خلاف نمك كه همچو يخي است كه از گرمي مي‏بندد و اين تفاوتها هست و بعينه همين‏طوري كه آب آب است و هر طعم و خاصيتي دارد دارد، سرما به او زد بسته شد و بالعكس و يخهاي متعارفي ما همان آب است الاّ اينكه منجمدش غير مذاب است و بالعكس و انسان آن است كه از دار بقا آمده و به دار بقا بر مي‏گردد. مي‏فرمايند خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار راست است يك‏وقتي توي اين اطاقم از اينجا مي‏روم اطاق ديگر يا توي اين شهرم مي‏روم شهري ديگر حالا معدوم نشده‏ام كه از اين شهر به شهر ديگر رفته‏ام و كمابدأكم تعودون و همان‏جايي كه ابتدا كرده و شما را ساخته به همان‏جا عود مي‏دهد و انسان از قبضه آخرت ساخته شده به همانجا عود مي‏كند و اين منزلمان نيست كه فاني شد و در يك‏پاره از آيات هست من همچو كردم من همچو كردم كه لكيلاتأسوا علي مافاتكم و لاتفرحوا بمااتاكم خوشحال مشويد به آنچه به دستتان آمد كه از دستتان گرفته خواهد شد و مأيوس مشويد به آنچه از دستتان رفت چراكه مال شما نبود كه رفت و خوشحال مشو كه آبي به تو دادند خوردي كه از بدنت بيرون خواهد رفت نهايت حالا چون غافلي نمي‏داني كجا رفت و اين مردم بعينه مثل ابن‏هبنقه‏اند و بدتر و آخوند هم هست و در واقع مثل خرش است كه عمامه بسر بگذارد. كسي كه مي‏گويد اين كدو انسان نيست كافر است، شيخي‏ها همه كافرند. آخوند خر! گوش بده ببين چه مي‏گويم كدو به پات مي‏بندي نهايت اين است كه توي شكمت مي‏ريزي يك‏دفعه مي‏ريزي توي خلا و تو توي خلا ريخته نشده‏اي و انسان از دار بقا آمده و او را مي‏ميرانند مثل قندي كه مذابش كني و مذابش را اماته اسم مي‏گذاري و بالعكس و روغني كه بسته شد خواه آب شده‏اش را بخوري اثر خودش را مي‏كند و خواه بالعكس و انسان چه در روي زمين راه رود حرف باش بزني مي‏فهمد چنانكه مرده او همين‏طور است و مردم خرند و سرّ مردن را نمي‏فهمند خيال مي‏كند آدمي كه خوابيد يا غش كرد هرچه باش حرف بزني نمي‏فهمد و بسا داغش كني و نفهمد. مي‏گويم آن انسانش توي همين بدنش است نهايت اين اعراضي دارد و اصولي و آن اعراضش مانع شده كه با تو حرف بزند و جواب بگويد و وقتي مردند مي‏روي سر قبرشان حمد مي‏خواني مي‏فهمند دعا در حقّت مي‏كنند. مي‏فرمايند بسا پدر و مادري مرده‏اند و اولادشان را عاقّ كرده‏اند و اگر عمل خير كنند دعا در حقش مي‏كنند و از تقصيرش مي‏گذرند و بسا اولاد به نفاق با آنها راه رفته و وقتي مردند آنها و او مشغول به لهو و لعب بود بسا آن‏وقت عاقّش كنند و نفرينش كنند كه خدايا عمرش را قطع كن، خيرات و بركات را از او منع كن. پس مردن معدوم‏شدن نيست مثل قندي را كه در آب مي‏اندازي مذاب مي‏شود و وقتي به دست آوردي منجمد و بسته مي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس شصتم ــ  يكشنبه /  3 جمادي‏الاولي /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

خداوند عالم صفت بزرگي كه دارا است و از اغلب صفاتش بزرگتر است اين است كه حكيم است يعني كاري كه فايده ندارد از او صادر نمي‏شود و هر صانعي كاري بكند و آن آخر كار مصنوع خود را در هم بشكند آدم لغوكاري است چنانكه فاخور كوزه‏گري كند در نهايت خوبي و رنگ روغن و نقش و نگار كند و در هم بشكند و تعجب آنكه اگر كسي يك مرتبه چنين كند كفايت مي‏كند در لغوكاري او چه جاي آنكه سر هم بسازد و در هم بشكند و مي‏بيني خداوند عالم سر هم دارد كوزه‏گري مي‏كند و در هم مي‏شكند و چه كوزه‏هايي كه چقدر حكمت بكار برده و ساخته از يك آب و يك گل ما مي‏بينيم خودمان داريم صنعتها مي‏كنيم يك سركه و شيره‏اي داخل هم مي‏كنيم مي‏شود سكنجبين و اين صانع دارد جميع چيزها را ابتدا مي‏سازد در نهايت خوبي و از يك آب مي‏سازد جميع گياهها را يكي شور يكي شيرين يكي خوشبو يكي بدبو. خوب اگر طبيعت است طبيعت يك‏جور كار مي‏كند از خاك هرچه مي‏سازي خشك است از آب هرچه مي‏سازي تر است و از شكر هرچه مي‏سازي شيرين است و همچنين مركب مي‏سازي اين سياهي دوده در تمام حروف هست و صنعتي مي‏كند كه تمام خلق هرچه بنشينند فكر كنند راهش را به دست نمي‏آورند. حالا يك سياهي با سفيدي داخل هم مي‏كند ما هم اين كار را مي‏كنيم اما سفيد را چه‏جور سفيد مي‏كند و بالعكس و از يك آب متشاكل‏الاجزاء وهكذا از يك خاك و يك هوا از اين آب و خاك گياههاي مختلف بيرون مي‏آورد يكي بزرگ است مثل چنار و يكي كوچك مثل اردشك و تمام طعوم را از اين آفتاب بيرون مي‏آورد و با چشم مي‏بينيم يك‏خورده آفتاب پايين مي‏رود گياهها مي‏خشكد و بالعكس و همه‏جا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اسبابش مخلوقاتند و اين‏كه مي‏سازد او هم مخلوق است چنانكه هرجا آفتاب مي‏تابد گياهها مي‏رويد و آنجايي كه آفتاب نمي‏تابد ولو نرفته باشي آنجاها حيواني گياهي نيست چنانكه سمت شمال و جنوب حيواني گياهي نيست حتي اگر آب باشد آب يخ‏كرده است و درياهاش همه يخند و همه‏جا با اسباب كار مي‏كند. ديگر اين آفتاب چه مصرف دارد؟ يكي از كارهاش اينكه روز مي‏كند و شب مي‏كند و يكي آنكه مي‏تابد بر زمين و گياههاي مختلفه را بيرون مي‏آورد و در حال واحد و در آن واحد و آنهايي كه يك‏خورده آخوند شده‏اند مي‏گويند شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است هم اينجا نشسته باشد هم آنجا، و اميرالمؤمنين سر هر ميّتي حاضر مي‏شود چنين نيست و گفته‏اند چيزي كه باطل است از جانب خدا نيست و همچنين مردكه استدلال كرده كه عالم ذرّي نيست بدليل آنكه ما اگر از آنجا آمده بوديم از آنجا خبر داشتيم و اين دروغ است و حالا كه دروغ است ائمه ما و خداي ما نمي‏گويند. پس اين احاديث جميعش دروغ است. ديگر يك‏كسي ريش همچو آخوندي را بگيرد كه همه ماها از شكم مادر بيرون آمديم و يك‏نفر نيست كه يادش باشد آنچا چطور بود؟ غذامان چه بود؟ حالا همه يادمان رفته بلي رفته ديگر فلان‏فاضل منكر عالم ذرّ است استدلالش همين است. و اينها كأنّه داخل مطلب نشده‏اند و تعجب آنكه خدا كيفيت ذرّ را در قرآن بيان كرده و اينها سر هم قرآن مي‏خوانند و نمي‏فهمند چه مي‏خوانند و عالم ذرّ اگر نبود اينجا نبود و خدا تمام مخلوقات را از ذرّ نزول داده در اين عالم و همه را ساخته و انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و با چه ساخته؟ مي‏بيني همين غذاها است كه هر روز مي‏خوري و جزء بدنت مي‏شود و باز تحليل مي‏رود و بدل مايتحلّل مي‏خواهد و اگر اين غذاها را نخوري بدنت لاغر مي‏شود و محسوس است كه انساني كه غذا نخورد خورده خورده اعضا و جوارحش به تحليل مي‏رود و فاسد مي‏شود. ديگر چطور كرده كه اين آب و خاك را كه خورديم استخوان شد، نمي‏دانيم. يك‏كسي بيايد بداند! و چطور شد گوشت شد نمي‏دانيم وهكذا نهرها دارد چطور خون جاري مي‏شود در تمام آنها، نمي‏شود فهميد و خدا تمام صنعتش از روي علم و دانايي است ديگر خودش اين‏طور مي‏شود، نمي‏شود و مي‏بيني از همين غذاها بدن چاق مي‏شود و تحليل مي‏رود و حتي علف چرب به او بدهي چربي شيرش زيادتر مي‏شود و صانع از همين آبها و غذاها داخل بدنمان مي‏كند و چيزي مي‏سازد و به مقدار معيني از روي دانايي تعمد كرده بند انگشت را اين‏طور قرار داده كه از يك‏طرف خم شود و از طرف ديگر خم نشود و تعمد كرده پشت‏بند براش قرار داده و انسان فكر كند مي‏بيند خودش اين‏طور نمي‏شود. شخصي كه قالي بافته، پشمها را روي هم بريزي خودش اينطور نمي‏شود بلكه فقره به فقره‏اش را تعمد كرده و گذاشته وهكذا شخص بنّا هر خشتي را از روي علم و قدرت نصب كرده. پس ببينيد فقره به فقره، در هر عمارتي و فرشي فكر كنيد؛ اين نخها از اين راه است اين نخهاي ديگر از اين راه و دفتين مي‏زند و مي‏بافد و جميع كارها را ملتفت باشيد هيچ شكي و شبهه‏اي و ريبي براي آدم عاقل نمي‏رسد كه اين پنبه خودش اينطور شده وهكذا گل و بتّه دارد طبيعت گل و بتّه انداخته؟ طبيعت نمي‏تواند گل و بتّه بيندازد و طبيعتِ پنبه يك‏جور است و انساني كه عاقل است وقتي كه ديد كرباس و چادرش بافته شد انسان مي‏فهمد كه تعمد كرده‏اند و بافته‏اند و همه شعور و قدرت همراهش آمده و طبيعت انسان طوري است كه چيزي كه خيلي وفور دارد و روي هم ريخته اعتنا نمي‏كند چنانكه زنديق آمد خدمت حضرت‏صادق، فرمودند كه اگر ببيني لُعبه‏اي را كه جايي افتاده يك‏جاش چشم است يك‏جاش سر است يك‏جاش دست است يك‏جاش پا است، خودش اين‏طور شده؟ گفت نه، شك ندارم كه صانعي دارد. فرمودند چرا در وجود خودت فكر نمي‏كني؟ چشمي ساخته كه مي‏بيند، گوشي داده كه مي‏شنود. حالا آن دخترك را نديده‏اي نديده باش ولكن مي‏داني كه يك‏كسي ساخته و آن مثل من و اقران من نيست چراكه من نمي‏دانم چطور ساخته چه جاي آنكه بتوانم چيزي بسازم و مي‏بيني سر هم اين بدن تحليل مي‏رود و جاش مي‏آيد و آن غذاهايي كه خوردي در بدنت باقي نماند و اين صانع پيدا است كه كارها را از روي دانايي مي‏كند و از روي شعور نمي‏گويم كار مي‏كند. در خدا بي‏ادبي است كه بگويم از روي شعور كار مي‏كند ولكن از روي دانايي كار مي‏كند و بي‏نهايت دانا است چنانكه بي‏نهايت قادر است به آن استدلالهايي كه عرض كردم كسي كه چيزي را نمي‏داند عقلش به آنجا نرسيده كه نمي‏داند و اين صانع چيزي نيست كه نداند و همه را تعجب آنكه او ساخته و محاجّه مي‏كند هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه تمام اينها را من ساخته‏ام و ردّ مي‏كند بر بت‏پرستها كه چرا شما اين‏قدر بي‏شعوريد كه براي كسي خضوع و خشوع مي‏كنيد كه نمي‏تواند چاره درد شما را بكند. نه چشم دارد كه شما را ببيند نه گوش دارد كه صداي شما را بشنود. سلّمنا كسي باشد كه شما را ببيند، جمع كند اسباب را و يك مگس بسازد. و غافل نباشيد جميع آنچه در عالم خلق است اثر خلق است ترشي اثر ترش است خشكي اثر خشك است و تمام اينها مؤثرند و آثار دارند ولكن خالق نيستند و اين‏جور كارها از صانع سر نمي‏زند و خداي ما گرم نيست خشك نيست روشنايي و تاريكي نيست و خدا آني است كه تمام اينها را خلق كرده و اينها تكه‏هاي ذات او نيستند كه به اين صورتها بيرون بيايد. اگر خدا بود كه به اين شكلها درآمده بود هيچ‏كس جاهل نبود و عاجز نبود ولكن خدا در تمام اسمهاش هست چراكه اسمهاي تو هر يك از هر يك خبر دارند. اين بيننده اسم تو است وهكذا شنونده هرچه تو از چشم مي‏بيني گوشت خبر مي‏شود و در حال ايستادگي از نشستگي خبر داري و بالعكس با آنكه ايستاده غير از نشسته است و بالعكس به خلاف كلي و جزئي كه زيد از عمرو خبر ندارد و بالعكس ولكن قائم از قاعد خبر دارد چراكه آنها اسمهاي يك شخصند و يك در تمام صفاتش ظاهر است و كارها مي‏كند و چيزها مي‏فهمد و با زبانش حرف مي‏زند كه چشم من ديد و گوش من شنيد. همين‏جور بلاتشبيه تمام اسماء همه از خدا خبر دارند چراكه رفته‏اند پيش او و خدا همه را مي‏داند چراكه عالم است به تمام جزئيات و از همه خبر دارد و همه‏جا حاضر است اما همه‏جا حاضر است مثل رنگ روي كرباس يا آنكه كرباسي كه رنگ روش را گرفته؟ نه، بلكه او صبّاغي است كه صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة و رنگريزي است كه تمام رنگها را از اين آب و خاك بيرون مي‏آورد و پيش از آنكه بسازد مي‏داند چطور بسازد و هرچه مي‏كند علمش زياد نمي‏شود بخلاف خلق كه هرچه مي‏كنند استادتر مي‏شوند و خدا قادري است بي‏نهايت و عالمي است بي‏نهايت و او است خالق همه و فاعل هيچ‏كاري نيست خشكي‏ها همه از خاك است، تري‏ها همه از آب است و او سبوح است و قدوس و اگر تر بود مثل آب بود و اگر خشك بود مثل خاك بود و هيچ‏يك از آنجا نيامده‏اند و تمام اينها در عالم خلق منزلشان است. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس شصت‏ويكم ــ  دوشنبه /  4 جمادي‏الاولي /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

غالب مردم همچو خيال مي‏كنند و شما غافل مباشيد ان‏شاءاللّه كه تمام عالم را همه را به يك‏طور قياس مي‏كنند و اينكه همه را قياس به يك‏جور مي‏كنند كارشان را خراب كرده و قياس چنانكه امر ظاهر را خراب مي‏كند امر باطن را هم خراب مي‏كند. پس در اين دنيا آنچه خدا مي‏سازد همه را فاني مي‏كند و گذشته‏ها كه گذشته و آينده‏ها كه نيامده و ما در حال واقعيم و وضع اين عالم از آسمانش تا زمينش گذشته‏ها هرچه بود گذشت و فاني شد و موجود نيست. ديگر چيزي را بسازند براي خراب‏شدن آنچه متبادر به اذهان است اين است كه اين كار لغوي است كه كوزه‏هايي چند در نهايت دقت بسازيم آن‏وقت همه را در هم بشكنيم و خودش گفته لدوا للموت و ابنوا للخراب و تعجب آنكه خودش هم خراب مي‏كند و اين دنيا دكاني است براي آخرت و اگر آخرت منظور نبود اينجا را اصلاً نمي‏ساختند و از آن بابي كه خدا كار بيهوده و لغو نمي‏كند همين‏طور اين جسم را بسازند اينجا باشد لغو است، مصرفش چيست؟ و دار فاني را براي دار باقي آفريده‏اند بعينه مثل طفلي كه در شكم درست مي‏كنند، آنچه اين طفل دارد تمامش براي بيرون است و در شكم هيچ‏يك بكارش نمي‏آيد و در شكم دهن لازم ندارد كه غذا بخورد و بيرون كه آمد دهن مي‏خواهد كه غذا بخورد و اينها عبرت است براي آدم عاقل و خدا نُه‏ماه پيش از اينكه اين طفل بيرون بيايد در اينجا گرميها سرديها ديدني‏ها شنيدني‏ها هست و تمام اينها را در شكم مي‏سازد چشم براي آنكه رنگها را ببيند گوش براي آنكه صداها را بشنود و كار خدا از روي علم است و پيش از اينكه اين طفل بيايد علم داشت كه اين طفل چه ضرور دارد و اين علم عين معلوم نيست و بسا مشايخ ما جايي گفته باشند علم عين معلوم است چنانكه اگر عين معلوم نيست پس معلوم يك‏چيزيش معلوم نيست چنانكه زيد غير عمرو است زيد هرچه دارد پيش خودش است پس اگر چنين است معلوم بايد چيزي را داشته باشد كه پيش علم نباشد و علم چيزي را داشته باشد كه معلوم نداشته باشد. پس بايد علم عين معلوم باشد كه آنچه معلوم دارد همه را داشته باشد ولكن علمي كه صادر از خدا است اگر معلومي بگويي؛ او عالم است و هنوز معلومي نيافريده. پس علم صادر از صانع با معلومي كه هنوز نيست غير همند ديگر آنچه خدا اراده كرده عين همين قرآني است كه در دست شما است، چنين نيست. اين قرآن را كه ما داريم مي‏نويسيم توي دست ما است و قرآن كلام خدا است تجلي اللّه سبحانه لعباده في كلامه و مردم نمي‏دانند و خدا تجلي كرده براي عبادش در كلامش ولكن اين مردم نه خدا مي‏فهمند نه تجلي مي‏فهمند نه كلام مي‏فهمند و همين را ملاّمحسن در ديباچه كتابش نوشته و خدا هيچ به صورت خلق بيرون نيامده چه جاي آنكه به صورت بدان بيرون بيايد. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» فرعون خودش است موسي خودش است، خودش لعن به خودش مي‏كند. و آن فرعوني كه آن روز غرقش كردند اگر الآن عداوت با او نداشته باشي منافقي و ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و خدا به صورت خلق اصلش نمي‏شود بيرون بيايد به حسب ظاهر بخواهي كرباسي است كه رنگ مي‏شود و خدا كرباس نيست كه رنگ شود حتي انسان را فرو ببرند در خم نيل بواطنش رنگ نمي‏شود نهايت ظواهرش رنگ مي‏شود و خدايي كه خالق خلق است ملتفت باشيد و همچو عقلي داري كه هرچه مي‏كني با اين عقل مي‏كني حالا اين هيچ‏بار گرم نمي‏شود و عقل گرم مي‏شود؟ نه، بدنش گرم مي‏شود و اگر بدنش همچو ذائقه‏اي نداشته باشد عقل نمي‏فهمد طعوم يعني چه و عقل متكيّف به كيفيت طعوم نمي‏شود و همين‏طور گرم و سرد و سبك و سنگين نمي‏شود. اگر جايي گفتند رنگ عقل سفيد است اين‏جور سفيدي و سياهي كه تو مي‏فهمي نيست و عقل سفيدي و سياهي مي‏فهمد مگر بعد از آنكه بيايد اينجا و بدنش چشم داشته باشد و ببيند والاّ عقل تنزل نكند از عالم خودش و نيايد در همچو بدني الوان را نمي‏فهمد يعني چه چنانكه طفل كور روشني نمي‏فهمد يعني چه و پيش چشمتان است و شما طورتان غير مردم باشد. عقل شما الآن توي سرتان است چشمت را هم بگذاري عقل بداند رنگ كجا است، نمي‏داند. بايد پشت سرش چشمي باشد و او كه ديد عقل هم مي‏فهمد يعني چه. پس عقل از چشم رنگ مي‏بيند و از چشم رنگ را به عقل نشان مي‏دهند ولكن وقتي او ديد ديگر فراموشي ندارد ولكن چشم فراموشي دارد حتي در ابتداي طفوليت چيزي را ديدي حالا به خاطرت هست ولكن چشم در حال پيري ضعيف مي‏شود و عقل ضعيف و لاغر نمي‏شود و اين دنيا جميعش مثل چراغي است كه روشن شده و آدم جاهل كه نگاه مي‏كند شعله مخروطي مي‏بيند كه سرش روشن شده ولكن آدم عاقل مي‏بيند اين روغنش بخار شده بخارش دود شده مشتعل شده به نار و اين دود مكث ندارد و اين‏قدر سريع است كه از هر باد تندي و از سرعت باد سريع‏تر است و اين پشت سر هم فاني مي‏شود و مغز اين شعله دود سياه است و آتش دورش را گرفته تو او را نمي‏بيني ولكن مغز شعله سياهي است به دليل آنكه چيزي را در وسط شعله نگاه مي‏داري سياه مي‏كند. پس دود تاريك است سرد است نمي‏تواند برود بالا ولكن آتش در او در مي‏گيرد او را مي‏برد بالا و سر هم احيا مي‏كند و اماته مي‏كند و اين شعله مكثي دارد و تا وقتي كه روغن دارد چراغ مي‏سازد و جميع نباتات همين‏طورند وهكذا جمادات اگر فكر كني همين‏طور است ولكن فهمش دقتي دارد و بدن انسان بعينه مثل درخت خارجي است كه سر هم بدل مايتحلّل مي‏خواهد و نطفه در شكم تا چهار ماه روح توش نيست ولكن نمو دارد و نطفه در رحم كه ريخته شد مثل تخمي را كه زير خاك كني بنا مي‏كند باد كند و نمو كند مثل درختي است كه روح ندارد و تبارك صانعي كه چشم براش قرار مي‏دهد كه بعد از چهار ماه كه روح آمد چشم داشته باشد و تبارك صانعي كه در شكم چشم باز نيست پس بود و نبودش مثل هم است و هكذا گوش بود و نبودش مثل هم است چراكه آنجا صدايي نيست كه بشنود وهكذا دهن و هرچه هست در طفل بعينه مثل خانه‏اي است كه بنّا درست مي‏كند كه شخص انساني بيايد توش بنشيند و اين خانه هيچ دخلي به صاحبخانه ندارد و خودش جايي مي‏نشيند زنش جايي خانه‏شاگردش جايي، سگش و خرش جايي و اين بدن مثل خانه است كه صانع نُه‏ماه پيش خانه ساخته يك‏خانه‏اش چشم است كه از او مي‏بيند وهكذا و اين خانه را در شكم تمام كرده و تعجب آنكه هيچ‏يكش بكار آنجا نمي‏آيد و تمامش براي بيرون است و بيرون كه آمد از اين راه مي‏خواهد كه ببيند وهكذا و اين بدن ظاهر سر هم جذب مي‏خواهد و در شكم جذبش از راه ناف است و اينجا جذبش از راه دهن است و اصل شكم را ساخته‏اند براي آنكه طفل بسازند والاّ رحم نمي‏ساختند و رحم براي بچه‏سازي است و نساخته‏اند كه طفل آنجا باشد بلكه اگر آنجا باشد براي مادرش ضرر هم دارد چرا كه سنگيني بر او مي‏كند. و اصل دنيا براي آخرت است كه اگر اين دنيا نبود اوضاع آخرتي نبود. ديگر عالم ذرّي بوده و مردم از آنجا آمده‏اند، چنين است. آنچه شما قبول مي‏كنيد عقلتان است كه قبول مي‏كند و عقل زير اين سقف ننشسته و مي‏داند بالاي بام چطور است بلكه زير آسمان منزلش نيست چراكه مي‏رود آنجا و تميز مي‏دهد آسمانها را و موقعش نيست كه عرض كنم و عقل نافذ است در چيزها، اندرون چيزها، ظاهر و باطن چيزها، طعم و بوي آنها را مي‏داند اگر آمده باشد اينجا والاّ در عالم خودش هيچ‏چيز نمي‏داند و عقل كه آمد عقل است آمده و چيزها مي‏فهمد و منزلش در عالم خودش است و مع‏ذلك اينجاها مي‏آيد و چيزها مي‏فهمد و عقل همين‏طوري كه اينجا را تصور مي‏كند مكّه را تصور مي‏كند و تعجب آنكه آني‏كه تصور مي‏كند اينجا و مكه را خيال شما است و يك‏درجه از بدن شما بالاتر است و بيرون مي‏رود از ديوارها بدون اينكه سوراخ كند و مي‏رود به آسمانها بدون اينكه خرق كند و خيال شما منزلش اينجا نيست و در عالم برزخ و مثال است مثلاً و اين دنيا مسكن است و مسكن دخلي به ساكن ندارد. اين اطاق مسكن ما است دخلي به ما ندارد مي‏خواهيم بنشينيم مي‏نشينيم نخواستيم كسي ديگر جماعتي ديگر بجاي ما مي‏نشينند. و آنچه عرض كردم هرچه از سر شعله بيرون رفت فاني شد و ديگر مشتعل نيست و دودِ ديگر بايد بيايد و مشتعل شود و حتي جمادات سر هم متجدد مي‏شوند و بل هم في لبس من خلق جديد و سر هم غذا را مي‏آوريم پيش خودمان و سر هم دفع مي‏كنيم و دافعه هم اقسام دارد يكي از راه نفس است سر هم هواها را مي‏آورد و بيرون مي‏كند و يكپاره همراه نفسها بيرون مي‏آيد و منتشر مي‏شود و يكپاره عرق مي‏شود و يكپاره مو مي‏شود و بخارات سر هم از بدن بيرون مي‏آيد اين است كه لباس كه مي‏پوشيد آن بخارات متفرق نمي‏شود و بدن را گرم مي‏كند. پس آنچه مي‏خوري سر هم به تحليل مي‏رود و سر هم دافعه دارد دفع مي‏كند و آنچه را دافعه دفع كرد مُرد و آنچه بدل مايتحلل مي‏آورند زنده مي‏كند اللّه يتوفّي الانفس حين موتها و التي لم‏تمت في منامها و همين‏طوري كه مي‏خوابيد مي‏ميريد و همين‏طوري كه بيدار مي‏شويد زنده‏تان مي‏كنند و اين عالم عالم فاني نيست و آن عالمي است كه فنا ندارد و فاني آن است كه آن چركهايي كه از شما دفع شد آنها شعور و فهم ندارند و بدن شما از آنها خبر ندارد ولكن آن دانايي تو از تو زايل نمي‏شود. مثلاً ديروز حمام رفتي و چركها از تو دفع شد و تو نمي‏داني كجا رفت ولكن معلومات تو همراهت هست، دانا و خبرداري. و الآن تو در قيامت واقعي و واللّه تمام مردم ابن‏هبنقه هستند كه خودشان را گم كرده‏اند نهايت حالا يكپاره اعراض دورت را گرفته كه واجد تمام معلومات خودت نيستي ولكن تو را جايي مي‏برند كه لايغادر صغيره‏و لاكبيرة الاّ احصيها و تمام اينها موقوف بر اين است كه انسان را بياورند اينجا همه را دارد، نياورند هيچ ندارد و اگر نزول نداده بود اين مراتب را، و در ملك خدا انساني نبود آن‏وقت اين عالم براي چه بود؟ مي‏خواست خدا حيواني باشد توي دنيا چه كند و تمام اينها براي تو است. اين آفتاب براي تو است كه چشمت ببيند شب را قرار داده كه تو آسوده شوي. پس دنيا دار فنا است و دار فنائي كه براي دار باقي آفريده‏اند. ديگر بچه بسازند و رحم نسازند تو هرطور فرض كني بچه را از ميان سنگ بيرون بياورند باز آنجا رحمش است و خدا طينت آدم را مميز (ممزوج ظ) كرد و چهل سال در زير عرش افتاده بود همين‏طوري كه تو آب و خاك را داخل هم مي‏كني و اين گل است و اين چهل سال بايد تربيتش بدهي گرمش كني سردش كني تا اينكه يك‏جاش سر شود دست شود. و هرجا آدم را ساخته آنجا رحم بوده كه در او جاذبه و ماسكه قرار داده تا اينكه خلقتش تمام شده.

و صلّي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس شصت‏ودوّم ــ  سه‏شنبه /  5 جمادي‏الاولي /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

انسان اگر در امر اين دنيا نظر كند و غافل باشد از جاي ديگر مي‏بيند خلقت تمام دنيا عبث مي‏شود چراكه سر هم كون در خرابي و فساد است و اگر نبود جاي ديگري غير از اينجا مي‏ديد تمامش لغو و بي‏حاصل است و تعجب آنكه سر هم لغو مي‏كند و بازي مي‏كند. و واللّه اگر نبود جاي ديگر كه اينجا دكان و اسباب باشد براي آنجا خلقت دنيا فاسد بود چراكه آنچه گذشته است فاني شده و بالعكس و قم فاغتنم الفرصة بين العدمين و اگر غافل نباشيد باز از مشاعر ديگر است كه انتظار جايي مي‏كشد و دنيا حال واحد و آن واحد است و وقتي رفتند مي‏بينند همچو كأنهم يوم يرونها لم‏يلبثوا الاّ عشية او ضحيها مثل يك‏نصف روزي يك‏شبي در دنيا بودم و وقتي عزرائيل آمد سراغ نوح ديد جايي ساخته كه نصفش سايه است و بالعكس گفت اين‏قدر عمر كرده‏اي و يك سايه‏باني براي خودت نساخته‏اي؟ گفت مهلتم بده بروم در سايه گفت مهلتت دادم. گفت تمام عمري كه كردم مثل اين است پيش من كه از آفتاب آمدم به سايه و جايي كه هميشه آنِ پيش فاني مي‏شود و آني ديگر موجود و باز اين آن هم مكث ندارد، مثل چراغ كه سر هم هي روغن آب مي‏شود و آب بخار و اين شعله ما مكث ندارد و سر هم از سر چراغ بالا مي‏رود و تمام عمر دنيا اين‏طور است سر هم دفع مي‏شود و چيزي بجايش مي‏آيد و اين‏كه دفع شد مرده است و بجايش نمي‏آيد بعينه مثل خوني است كه ريخته مي‏شود در قلب كه اگر آني خون نچكد انسان زنده نمي‏ماند مثل چراغ كه سر هم بايد روغن توش باشد و تمام عمر دنيا آن فآن بل هم في لبس من خلق جديد و خيلي چيزها به دست مي‏آيد كه آنچه فاني شد نبايد راجع به انسان باشد مثل دودي كه از سر شعله بيرون رفت اين روغن نيست كه داخل چراغ شود روغن در ملك هست دو مرتبه بايد توي چراغ ريخت. پس آنچه را كه دافعه دفع كرد ديگر بر نمي‏گردد و آنچه را كه جاذبه جذب كرد مكث ندارد همان آن دافعه دفع مي‏كند و همان آن كه شعله روغن را جذب كرد همان آن دفع مي‏كند و اين درخت سر هم از زمين جذب مي‏كند و سر هم از اين‏طرف دفع مي‏شود و علامتش همين كه نوبت آبش كه شد ندادي مي‏خشكد، چرا؟ به جهت اينكه سر هم جذب دارد و همان آن كه جذب مي‏كند همان آن دفع مي‏كند و چيزي كه دائم‏الفناء است البته نمي‏تواند باقي بماند و بل هم في لبس من خلق جديد و سر هم دنيا را فاني مي‏كند و تجديد مي‏كند. و اين را براي چه ساختند؟ براي آنكه دكاني است ساخته‏اند كه انسان بسازند. و مي‏فهميد كه توي اين بدن روحي هست كه او مي‏بيند و مي‏شنود و چيز مي‏فهمد او بيرون رفت هيچ‏يك از اينها را ندارد و او اگر اين چشم را نداشته باشد روشني نمي‏فهمد يعني چه و روشني بايد از اين راه به او برسد، روشني بايد از اين روزن به انسان برسد و اگر همچو چشمي نداشته باشد روشني پيش او نرفته نه اثبات مي‏تواند بكند نه نفي مگر آنكه مي‏تواند بگويد پيش من روشني نيست ولكن در واقع خارج روشني هست يا نيست، نه حكم به وجودش مي‏تواند بكند و نه نفيش. و غافل نباشيد و مكرّر چونه زده‏ام و از بس مردم پرتند لابدم كه اشاره كنم بلكه يك‏چيزي پيشتان بماند و اگر همچو چشمي نبود روشني هيچ پيش ما نيامده بود و ما خبر از او نداشتيم و همين‏طوري كه انسان در روشني غرق است اگر چشم نداشت از روشني خبر نداشت همين‏طور اگر ذائقه نداشت از طعوم خبر نداشت و راه آمدن فهمِ طعوم ذائقه است كه اگر از اين راه داخل نشدي به طعوم نخواهي رسيد و به همين نسق اگر لامسه انسان نداشته باشد اين هوا خيلي سرد باشد يا گرم يا معتدل سرما و گرما و اعتدال سرش نمي‏شود وهكذا نرمي و زبري، سنگيني و سبكي نمي‏فهمد. پس به همين‏نسق فكر كنيد عالمي پر از صدا باشد و فرض كن اطرافت هم باشد مثل اينكه روشني هست و اطرافت را گرفته ولكن تا نگاه نكني نمي‏داني هست يا نيست اگر چنين است لازم است كه همچو دنيايي باشد پس خلقت دنيا ولو فاني است ولكن شخص باقي را در دنياي فاني درست مي‏كنند و تا نگاه نكند و تا نيايد اينجا از روشني خبر ندارد ولكن بعد از اينكه فهميد روشني را ديگر لازم نيست كه از اين نگاه كند بداند روشني هست بلكه مي‏داند ديروز روشن بود پريروز روشن بود. ولكن اين چشم روشني ديروز را نمي‏بيند و هميشه در حال مخلد است و جميع آنچه گذشته است به اين بدن نمي‏شود برسد و آنچه نيامده نيامده حالا به اين بدن چه رسيده؟ روشني بالفعل، طعوم بالفعل، صداي بالفعل كه حالا مي‏شنوي و اين در دار فاني منزلش است آنچه از او گذشته گذشته است و آنچه نيامده نيامده ولكن اين مي‏داند ديروز روشن بوده پريروز روشن بوده و اين كار خيال است و هرچه بالاتر مي‏رود عالم وسيع‏تر مي‏شود و روحي داريم كه تعين ندارد و معني تعين را ملتفت باشيد اگر بادي در خيك بدمي اين باد در خيك با باد خارجي يك باد است و يك حكم دارد وهكذا آب را غرفه غرفه كني يك آب است و وقتي متعين مي‏شود كه چيزي اين داشته باشد كه او نداشته باشد. يك‏خورده قند توش بريز حالا اين شيرين است و آن شيرين نيست پس تا غيري داخل اين نكني متعين نمي‏شود مثل غرفه آب كه هرچه آب را غرفه غرفه كني متعين نمي‏شود مگر آنكه از خارج چيزي داخل اين كني و هرچه غرفه غرفه كني متعين نمي‏شود و همين وحدت وجود را از ميان بر مي‏دارد. بسيط الحقيقه ببساطته نمي‏شود كل اشياء باشد و تا چيزي داخل چيزي نكني نمي‏شود اشياء را ساخت و اشياء را همين‏طور ساخته و بسيط الحقيقه كه واقعاً بسيط الحقيقه است و بسيطي كه ماسوي ندارد نمي‏شود از آن آسمان و زمين بسازي و ماسوي ندارد. اگر مركب را بسيط اسم مي‏گذاري كه معني ندارد و اگر او بسيط است اين تركيب از پيش او نيامده و بسيط الحقيقه نمي‏شود كل اشياء باشد و محال است كه خدا به صورت خلق بيرون بيايد و لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و ابصار رنگ مي‏فهمند و او رنگ نيست و خدا نه عارض چيزي است نه معروض چيزي و نه ماده اشياء است نه صورت آنها و قل اللّه خالق كل شي‏ء ديگر عين اشياء است هذيان است ديگر چون كاتب حروف و كلمات را نوشته عين اينها است كاتب الف است، باء است، اين حرفها كدام است؟ و حال آنكه اگر ننوشته بود نبود ولكن از خودش نگرفته كه بنويسد به دليل آنكه محوش كني مداد باقي مي‏ماند اثباتش كني حروف مي‏ماند و لايجري عليه ماهو اجراه و اين علم كلي است كه فرمايش مي‏كنند و مردم نمي‏فهمند چه گفته‏اند و فاعل آنچه مي‏كند كارش به او عود مي‏كند. انسان حروف و كلمات مي‏نويسد اينها به او عود نمي‏كند وهكذا كاتب دستش را حركت مي‏دهد و خودش اين‏طور حركت نمي‏كند و حروف را مي‏نويسد و صورت آنها از پيش او نيامده و صورت را احداث كرده و از پيش قدرت كاتب نيامده و صورت حروف هم مال مداد است نهايت يكپاره بمالي همه را سياه مي‏كند ولكن به اندازه بمالي يكجا را سياه مي‏كند و همه‏جا مداد عالم امكان است كه خدا منزه است كه داخل امكان باشد و مدادِ عالم امكان را به صورت حروف و كلمات كرده مي‏بيني يك‏چيزش را زياد كند طوري ديگر مي‏شود. غذا مي‏خوري چاق مي‏شوي و نمي‏خوري لاغر مي‏شوي. خون غلبه مي‏كند سرخ مي‏شود صفرا غلبه مي‏كند زرد مي‏شود بلغم غلبه كند سفيد مي‏شود و خدا نه لطيف است نه كثيف، نه گرمي است نه سردي. و تبارك صانعي كه اضداد مختلفه يا امثال مختلفه را داخل هم مي‏كند و چيزها مي‏سازد و همه‏جا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اول نطفه مي‏سازد و اين را علقه مي‏كند مضغه مي‏كند و خدا نه چيزهاي خوب است نه بد و يا من الظلمة عنده ضياء و او چراغي روشن مي‏كند اين روشني مال چراغ است و ديواري درست مي‏كند و سايه مال او است و او جاعل ظلمات و نور است و منيري خلق مي‏كند و اين نور مال او است وهكذا مظلمي و حتم كرده كه فعل هر كسي راجع به خودش باشد و تمام اشياء عالم امكان است و خدا سبوح است و قدوس است و اشياء يكي بلندي است يكي پستي است و او اكبر من ان‏يوصف است و اعظم من ان‏يعرف و مشيت خودش را تعلق داده به امكان و منطبق بر امكان است و امكان همراه او رفته و قدرت او به محال تعلق نمي‏گيرد. ديگر امكان صادر از مشيت است بايد فكر كرد و راهش را به دست آورد و خدا مشيت خود را تعلق داده به امكان و پر به پر او را گرفته و از اين مي‏شود نبي ساخت شيطان ساخت، دنيا ساخت آخرت ساخت.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس شصت‏وسوّم ــ  چهارشنبه /  6 جمادي‏الاولي /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

خداوند عالم آنچه را كه قرار داده است و آنچه كرده است در ملك به جهت احتياج خودش نبوده و واضح است. ملتفت باشيد خدايي است غني و هيچ نفعي از خلق به او عايد نمي‏شود. ملتفت باشيد پس آنچه را كه كرده و مي‏كند و هر حكمي را كه قرار داده تمامش براي منفعت خلق است نه خودش چراكه معقول نيست مخلوقي را كه مي‏سازند اين نفع بدهد به صانع و مدبّر خودش. و خدا كه محتاج نيست نبايد نماز كنيد روزه بگيريد! خدا محتاج نيست، راست است. و اين امر عدم احتياج خدا را هرجا ببريد فكر كنيد كه هر كسي پيش خودش آن‏طوري كه هست هست آنهايي كه بيرون وجود او هستند خواه اقرار كنند يا نكنند. كسي كه در پيش خودش دانا است خواه مردم بدانند و اقرار كنند يا نكنند حالا خدا خودش دانا است خواه مردم بگويند يا نگويند هيچ ضرري به او نمي‏توانند برسانند. فكر كنيد و در طبيعت همه خلق گذاشته كه بفهمند كه هر كس هر طوري كه هست خواه مردم اقرار كنند كه آن‏طور است يا نيست بر او چيزي افزوده نمي‏شود و خدا با وجودي كه محتاج نيست به خلق، خلقشان كرده همين‏طور امر و نهيشان مي‏كند با آنكه محتاج نيست له الخلق و الامر و از براي خدا اركان توحيد است و اين اركان صفات خدا است كه اگر كسي از او اين اركان را منع كند كأنه به خدا قائل نيست. پس خدا قادري است كه عجز ندارد و اين را بايد قائل شد و هم دانايي است كه همه‏چيز مي‏داند بطوري كه اصلش جهل معقول نيست از خدا سر بزند اين است كه ضد ندارد علم او و همچو قادري است كه ممكن نيست عجز از او سر بزند. ديگر نمي‏تواند خودش را جاهل كند؟ آدم عاقل همچو حرفي نمي‏زند و عالمي است كه جهل ممتنع است از او سر بزند و جهل از جاهل سر مي‏زند و خدايي كه نمي‏تواند كاري بكند خدايي نمي‏تواند بكند و همچنين خدايي كه ظلم مي‏كند هواي نفس تو است و كسي كه ظلم مي‏كند لعنش هم بكن و اسمش را خدا مگذار و خدا لعن كرده بر ظالمين الا لعنة اللّه علي الظالمين و غافل مباشيد كه خدا هم دانايي است كه جهل از او محال است سر بزند و هم قادري است كه عجز محال است از او سر بزند و هم عادلي است كه ظلم محال است از او سر بزند. به همين‏طورها فكر كنيد كه از همين باب است و اينها راههاي روشنش است حرارت محال است از صانع سر بزند و هرچه در عالم خلق است محال است از صانع سر بزند و عبرت بگيريد از افتادن مردم كه چطور افتادند! خود او است ليلي و مجنون، خودش عاشق خودش معشوق خودش يك‏جائيش منتظر است يك جائيش مي‏آيد. و غافل نباشيد خدا عالمي است كه ممتنع است جهل از او سر بزند و ببين خودت آنچه را كه مي‏داني بخواهي تعمد كني كه نداني ممتنع است مگر آنكه چيزي را از نظرت محو كند و خدا عالمي است كه جهل ندارد و ممتنع است چيزي را فراموش كند. و اين راه را كه دست گرفتي خدا نمي‏شود تر باشد آب بايد تر باشد وهكذا نمي‏شود خشك باشد. و ظلمت داشته باشد و نور داشته باشد و او جاعل ظلمات و نور است و يا من الظلمة عنده ضياء نه نور براي او نفع دارد نه ظلمت براي او ضرر. و از همين راه روشن داخل شويد و مشي كنيد همين‏طوري كه خدا عالمي است كه جهل ممتنع است از او سر بزند و في انفسكم أ فلاتبصرون و آنچه را كه مي‏داني تعمد كني كه نداني نمي‏تواني و آنچه را كه مي‏تواني بكني تعمد بكني كه قادر نباشي نمي‏تواني مگر آنكه مختاري در فعل و ترك و غافل نباشيد و اراده او زير قدرت و علم افتاده است و اين قدرت و علم صفت ذاتي او است و تا بود قدرت داشت. ديگر قدرت عين ذات خدا است گفته شد، و ديگر مردم راهش را بدست نياورده‏اند چنين است و قدرت صادر از ذات است و كلام حضرت اميرالمؤمنين است كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه و هركس هر مذهبي داشته باشد خواه اقرار كند يا انكار اقرار و انكار او ضرري به دستگاه خدا نمي‏رساند و قادري است خدا كه ممتنع است عجز از او سر بزند و جهل هم از او ممتنع است به همين‏طور آنچه در عالم خلق است خدا منزه است از او سبحان ربي الاعلي و بحمده و سبوح است يعني ليس كمثله شي‏ء و هرچه هرجا هست خدا او را گذاشته و مخلوق معنيش اين است كه او را بسازند و انت ماكوّنت نفسك و حالا كه تو را ساخته باز در چنگ خودت نيستي در چنگ او هستي هرچه بخواهد بر سرت بياورد مي‏آورد و معقول نيست كه محتاج به خلق باشد و با وجودي كه محتاج نيست خلق كرده خلق را و محتاج نيست همين‏طور امر و نهي مي‏كند و محتاج نيست و خلق كرده خلق را كه نفعي به آنها برساند ديگر چرا جود دارد؟ از براي آنكه از اقتضاي الوهيت است كه جود داشته باشد عطا داشته باشد. ديگر چه عيب داشت كه خدا هيچ خلقي خلق نمي‏كرد؟ اگر نمي‏كرد هيچ‏طوري نمي‏شد ولكن اقتضاي قدرت است مي‏فرمايند «الفعل تمام القوّة» و ببينيد چه كلام متيني است و فعل تمام قوه است ديگر من سر رشته از طبابت دارم و طبابت نمي‏كنم مصرفش چيست؟ و فعل تمام قوه است و كسي كاري نكند و بروز ندهد كارش را اين فرق نمي‏كند با آني‏كه هيچ‏كاري نمي‏تواند بكند نهايت اين توانسته كه كاري كند و نكرده و او نتوانسته كه كاري بكند و براي ما مثل هم است و «الفعل تمام القوة» يعني مير كه مي‏تواند بنويسد يك‏صفحه بنويسد تا معلوم شود كه مثل او كسي نمي‏تواند بنويسد و «الفعل تمام القوة» معنيش اين نيست كه تمام آنچه دارد ابراز دهد معنيش اين است كه اقلاً يك‏صفحه دو صفحه بنويس كه معلوم شود تو چه‏كاره‏اي و اگر اين‏قدر فعل نباشد ما دليلي نداريم كه مير خوشنويس است. حالا خدا خيلي كارها نكرده ولكن مي‏دانيم كه همه‏كاره او است به دليل آنكه هر كار خواسته كرده وهكذا نمونه‏اي از علمش را مي‏آورد پيش ما كه بدانيم او عالم است و «الفعل تمام القوة» بعينه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم و هرچه از كسي مي‏آيد پيش كسي آيت او است و نمونه او است و هر اسمي خبر مي‏دهد از مسمّاي خود و اين نشسته خبر من است، اگر من حرف نزنم مردم نمي‏دانند كه من حرف‏زننده‏ام. پس خدا آيات دارد و همه‏جا آياتش را مي‏بينيد و خلق چيزي كه مي‏بينند آيه را مي‏بينند و غير از آيه چيزي ديگر را نمي‏شود ديد و نمونه هر چيزي از جنس صاحب نمونه است و آيات خدا از پيش خدا آمده‏اند و خدا را مي‏نمايانند و الحمدللّه در قرآن است و مكرّر است كه نتوانند انكار كنند مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق در آفاق و انفس خلق گذاشتيم بطوري كه حتي مي‏بيني كه خدا عالم است و عادل است و  ظالم نيست و خيلي از عبارات زيارات است كه من اطاعكم فقداطاع اللّه و من لم‏يؤمن برسول‏اللّه لم‏يؤمن باللّه و كسي بگويد لااله الاّاللّه و نگويد محمّد رسول‏اللّه، لااله الاّاللّه نگفته چراكه اين كه اقرار مي‏كني به او، او رسول فرستاده و حجّتش را تمام كرده و كسي كه حجت او تمام نيست خدا اسمش نگذار و تمام اين آيات او همه از پيش او آمده‏اند و همه داد مي‏كنند كه ما آيات او هستيم بدليل آنكه ما متعدديم و او يكي است و بطور تعدد بيان فرموده سنريهم آياتنا و آيات جمعند و اين آيات جايي نيست كه نباشند بطوري كه لا تعطيل لها في كل مكان و هرجا بنا هست دالّ بر بنّا است ولكن بايد دانست كه خدا دست نكشيده از ملكش والاّ به آني همه خراب مي‏شود فاللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و اين آيات آمده‏اند كه خدا را به مردم بشناسانند و عين خلق نيستند و آنها مطاعند و خلق مطيع. و اللّه است كه امر و نهي مي‏كند و آيات اللّه از پيش اللّه آمده چنانكه قيام من از پيش من آمده، تكلم من از پيش من آمده همين‏طور خدا خداي واحد است و آيات خيلي دارد و رؤس مشيت او به عدد ذرات موجودات است و عين مشاءات نيست و مشاءات را ساخته و گذاشته نهايت اين عمارت كاري كه ازش مي‏آيد اين است كه كسي بيايد توش بنشيند و خدا عالمي است بي‏نهايت قديري است بي‏نهايت و از اقتضاي الوهيت است كه آيات خودش را ظاهر كند در عالم و كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف پس اينها را ساخته براي آنكه بداني كسي اين كارها را كرده پس اينجاها ديوارها زده‏اند سقفها زده‏اند و شكي ريبي نيست كه مدبّري دارد اين ملك، ولكن آن قدرتي كه تعلق گرفته و ساخته عمارت را نبايد به صورت عمارت باشد. پس اينها عين او نيستند خلق او هستند و ساخته‏اند آنها را و براي احتياج خودش نبوده خلق محتاج بودند كه او را بشناسند و عالم بدانند و اين خلق محتاج را او خلق كرده و اگر محتاج نبودند به ياد خدا نبودند انّ الانسان ليطغي ان رءاه استغني اگر هيچ محتاج نباشد گرسنه و تشنه نباشد خورده خورده طغيان مي‏كند و كار خودش را ضايع مي‏كند ولكن سرت درد گرفت خدايا چاره‏اي كن وهكذا ناخوش شدي يك‏دعائي خواندي چاق شدي پس ميل به غذا را خدا داده گرسنگي را خدا داده و اگر ميل به غذا نداشتي در طلبش بر نمي‏آمدي. پس صفات خدا از خدا صادر است و صفات خدا از خلق هيچ صادر نمي‏شود و آنچه خدا دارد خلق هيچ ندارند و آنچه خلق دارند خدا سبوح است و قدوس است و ليس كمثله شي‏ء آسمان را ساخته اما مثل آسمان نيست وهكذا زمين. ديگر بسيط الحقيقه ببساطته كل الاشياء راستي راستي دين خدا نيست و اين بسيط الحقيقه كه مي‏گويند مثل جسمي است كه به صورت آسمان و زمين در آيد و اين مخلوقي است از مخلوقات و خدا نه مثل كلي است نه مثل جزئي نه مثل اصل چيزي است نه مثل فرع چيزي و همه را مي‏سازد و آيات خودش را تعلق مي‏دهد به ملكش و كل يوم هو في شأن و خدا همچو بنّايي است كه دست از عمارت بكشد عمارت خراب مي‏شود و دائم در صنعت است و تدبير مي‏كند در ملكش و در حيوان و نبات خيلي واضح است چنانكه آنچه به تحليل مي‏رود خدا بايد بتحليل ببرد و آنچه جذب مي‏كني و بدل مايتحلل مي‏خواهي خدا بايد بياورد و سر هم محتاج به آب و هوا و غذا هستي و سر هم دارد تو را مي‏سازد و بل هم في لبس من خلق جديد و بايد صحت را بياورد كه صحيح بماني مثل چراغي كه سر هم روغنش بخار و دود مي‏شود و مشتعل مي‏شود و دافعه دفعش مي‏كند و دائماً مدد از روغن به او رسيده كه باقي مانده و اين روغن خارج چراغ است همين‏طور سر هم مدد از خارج مي‏آورند به ما مي‏رسانند و وقتي خواسته ما نباشيم در ملك آن مدد را از خارج نمي‏آورند پيش ما.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(درس شصت‏وچهارم ــ  شنبه /  9 جمادي‏الاولي /  1317 هـ ق)

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي ان‏يعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»

شكي نيست در اينكه خداوند عالم محتاج به خلق خودش نيست و معقول نيست خداي محتاج. آنچه را كه خدا اراده مي‏كند خلق مي‏كند و خودش محتاج به مخلوق خودش نيست. پس خداوند همين‏طور همه‏چيز را آفريده و خودش هم محتاج به آن چيز نبوده و آنچه را كه خلق كرده بعض خلق را براي بعضي آفريده. ملتفت باشيد و يكپاره حرفها زده مي‏شود كه آن كساني كه توي حكمت نيستند اگر شعوري داشته باشند متحير مي‏مانند كه تا كسي نباشد كه خواهش از خدا كند خدا چيزي خلق نمي‏كند چراكه خدا اقتضا ندارد و عرض مي‏كنم مقتضاي الوهيت است كه بدون خواهش خلق كند با آنكه محتاج نيست و هيچ ثمره خلق عايد او نمي‏شود و با وجود اين خلق مي‏كند. پس از اين راه كه چون خدا محتاج نيست پس عبادت از مردم نخواسته، از اين راه كسي نمي‏تواند داخل شود چراكه خدا هيچ محتاج نيست و خلق كرده و هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و در اينكه خدا ساخته اينها را شكي درش نيست چراكه انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك با وجود اين ساخته خلق را و آنچه را كه خلق مي‏كند به جهت احتياج خلق است نه خودش. پس رزق را خلق مي‏كند نه به جهت خودش بلكه به جهت مرزوقين اگر اعتنايي نداشت به مرزوقين كه رزق را خلق نمي‏كرد و خود آدم را هم خلق نمي‏كرد و اينها را آدم فكر مي‏كند آسوده مي‏شود. مي‏بيني انسان را گرسنه كرده اگر نمي‏خواست چيزي به او بدهد گرسنه‏اش نمي‏كرد و مي‏بيني دهن براش قرار داده، دندان و حلقوم براش قرار داده، هي مضطرب مي‏شوي براي چه؟ مي‏بيني در شكم طفل اينها را دارد و به كارش نمي‏آيد و شخص عاقل همه‏جا كه فكر كند مي‏بيند بهتر از اين نمي‏شود. اين سوراخ را درست كرده و به هم نمي‏آيد. و انسان از طرفي مي‏خورد و از طرفي بيرون مي‏رود و اختيار را در حيوانات گذاشته كه به اختيار مي‏خورند و به اختيار تغوّط مي‏كنند و بعضي ناخوشي‏ها عارض مي‏شود كه انسان نمي‏تواند جلو خودش را بگيرد و اين طبيعت را در همه حيوانات قرار داده و اين اختيارشان انعامي است كه به آنها كرده. و به محض اراده، من اين دست را حركت مي‏دهم! مفوّض به من نيست اگر خدا خواست مي‏توانم حركت بدهم و بالعكس و همين حالا كه خيال مي‏كند دستش را حركت مي‏دهد هرچه عقل تصور كند نمي‏تواند بفهمد كه چطور شده كه اين دست حركت مي‏كند و غافل نباشيد آن مريد عقل است و هرچه مي‏كند اراده مي‏كند و انسان در واقع همان كسي است كه هرچه بخواهد بكند اول تصور و تعقل و قصدش را مي‏كند بعد مشغول آن كار مي‏شود و آني‏كه قصد مي‏كند با آني‏كه كار مي‏كند دو تا هستند. او الآن اراده مي‏كند كه فردا كاري كنم فردا مي‏كند و اراده‏كننده انسان است و باقي را تحويل به انسان كرده چنانكه مسخّر كرده اين بدن را به انسان و هرچه فكر مي‏كند كه اين بدن چطور مي‏شود كه حركت مي‏كند نمي‏فهمد و او در عالم خودش اراده مي‏كند و اين بدن اراده ندارد و وقتي رفت اين بدن مثل كلوخ مي‏افتد. حالا چطور است كه وقتي كه اينجا است دست حركت مي‏كند؟ نمي‏دانم همين‏قدر مي‏دانم كه اگر روح نبود دستم حركت نمي‏كرد و غافل نباشيد كه اين اختياري كه به دستمان داده كه حركت كنيم نمي‏دانيم كه چطور مي‏شود كه حركت مي‏كنيم و اين اختيار كأنه بي‏اختياري است و هيچ نداريم و مي‏ترسي كه بگويي هيچ از خود نداريم چراكه مي‏بيني چشم به تو داده و اين را مفوّض به تو كرده. و اگر او اراده نكند نمي‏تواني چيزي ببيني. ديگر ما مجبوريم، خير مجبور نيستي. اول آنكه بايد بداني مجبور نيستي دوم اينكه مفوّض به تو نشده. اگر اين دو را فهميدي كه به مطلب رسيده‏اي والاّ راه برو توي دنيا. و غافل مباشيد باوجودي كه اين ديدن تو مفوّض به تو نيست باز تو مظلوم و مجبور نيستي و چشم براي تو ساخته و مفوّض به تو نكرده او اراده كند كه تو نبيني، پيش ساعت نشسته‏اي و ساعت زنگ زده و گوشت هم كر نبوده مع‏ذلك ملتفت نشدي. و اين خلق چنان مسخر خدا هستند و خدا مسلط بر ملكش كه هرچه او خواست مي‏كند ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن و هركس از پي اين حرفها نمي‏رود همين‏كه نروي خودت خودت را به زحمت انداخته‏اي و هرچه مي‏خواهي از او بخواه و در تمام عبادات بايد از خدا خواست كه ما را وا دارد به عبادت و بندگي خودش. ديگر خودم زور مي‏زنم كه آدم خوبي باشم، نمي‏تواني الحمد للّه الذي هدانا لهذا و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا الله از خدا بايد خواست كه ما را هدايت كن و از گمراهي بينداز اياك نعبد و اياك نستعين اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضّالين تمام حركات و سكناتمان همين‏طور است و هيچ حولي و قوه‏اي نيست مگر به او و آنچه او بخواهد مي‏شود و بالعكس و يكپاره كارهايي كه مي‏كنيم باز غافل مباشيد او گفته كه جاهل برود درس بخواند. كسي بخواهد نجار شود برود در دكان نجاري نجاري ياد بگيرد و خدا اين‏جور خلق كرده كه خلق از شكم مادر كه بيرون مي‏آيند جاهل باشند كان الناس امة واحدة يكي مي‏رود پيش عالم ملاّ مي‏شود يكي مي‏رود پيش نجار نجار مي‏شود. ديگر ما به مكتب نمي‏رويم و ملاّ مي‏شويم، نمي‏شود بايد درس خواند. و وضع خدا اين‏طور است كه هرچه را خلق كرده خواه راهش را بدانيم يا ندانيم امتثال بايد كرد و خدا هر طور گفته بكن بكن ديگر طور ديگر هم مي‏شد كه بكني، تو فضولي مكن، عقلت نمي‏رسد. و اين خلق جاهلند و نمي‏دانند و خدا تعمد كرده و جاهل خلقشان كرده و مكرّر عرض كرده‏ام براي آنهايي كه توي حكمتند كه سر كلاف را به دستشان بدهم كه انسان از اكتساب خلق مي‏شود از اين جهت امر و نهيشان مي‏كنند كه فلان‏كار را بكن و خشت و گل اين دنيا را روي هم بگذاري هرچه گذاشتي اين‏طور عمارت ساخته مي‏شود جور ديگر نمي‏شود. روح مي‏آيد در مقله و نظر مي‏كند از پشت او و رنگ را مي‏بيند. حالا او رنگ را كه ديد مي‏داند يعني چه و اگر كور مادرزاد باشد هرچه بگويي رنگ اين‏طور است نمي‏تواند تصورش كند. پس روح را در پشت اين مقله نشانده‏اند كه رنگ ببيند و تصور رنگ بكند و در عالم خودش رنگ نمي‏فهمد يعني چه و همين الآن روح در تو هست چشمت را هم مي‏گذاري نمي‏بيند. و خدا بخواهد انعام كند غذا را، نمي‏شود انعام كند مگر اينكه ذائقه در تو خلق مي‏كند و حلوا در خارج. ديگر من نمي‏خورم و خدا بدهد، خدا چطور بدهد؟ و مكرّر عرض كرده‏ام تا تو كاري نكني نمي‏شود كه به تو چيزي برسد و حاق حكمت است و حكمت آن است كه علم به حقيقت شي‏ء پيدا شود. چنانكه اين‏كه عرض مي‏كنم حاق حكمت است ديگر ما كاري نمي‏كنيم و داراي فلان مزرعه هستيم، اين گول شيطان است كه تو را گول زده. و آنچه آمده پيش تو چشمت را باز مي‏كني روشنايي مي‏بيني و باز اين روشنايي در جوف تو نيامده و اين روشنايي هوايي است روشن و تو مي‏بيني و اين هوا در بدن تو فرو نرفته و مع‏ذلك تو ديده‏اي بدون آنكه چيزي از خارج در چشم تو داخل شود. و غافل نباشيد كه خشت و گِل انساني تمامش اكتسابات است و آنچه را كه سعي كرده‏اي داري ليس للانسان الاّ ما سعي و انّ سعيه سوف يري سعيش سعي خودش است و مكرّر چونه زده‏ام كه فعل هر كسي از خودش صادر است. ديگر من نمي‏كنم كسي ديگر بكند، مي‏كند براي خودش. و يكپاره نيابات است كه انسان حج مي‏كند ده يكش را مي‏دهند به منوب‏عنه و نه تاش مال تو است و باز اين يك قسمتش را كه مي‏دهند به او باز فعلي است كه از خودش صادر شده. آن پولي كه داده وصيتي كه كرده يا اينكه رفاقتي داشته باز آنها فعل او است. پس از اين مطلب غافل نشويد هر طعمي كه تو نچشيده‏اي از او خبر نداري و خدا همچو قرار داده كه فعل از فاعلش صادر باشد خوب است مال خودش و بالعكس من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و اين راه حكمتش بدستتان باشد محال است از غير چيزي به تو بچسبد و از تو به غير. پس زور مزن كه رزق براي خودت تحصيل كني. حالا امرت كرده‏اند كه كاري بكني بكن ولكن اعتنا به كارت مكن و نظرت به آنجا باشد. يك‏وقتي به داود گفتند تو جميع كارهات پيش ما پسنديده است الاّ اينكه از بيت‏المال مي‏خوري و اين براي تو نقص است. عرض كرد خدايا كاري بلد نيستم. خطاب شد برو زره بساز و امر هم مي‏كند كه زره بساز ولكن كفايت نمي‏كند و امر مي‏كند كه تجارت كن و اين تجارت كفايت ما را نمي‏كند و به كسي بگويد برو تجارت كن اين ديگر پيش خودش بنشيند كه بروم عبادت كنم، خدا نگفته و تجارت مي‏كني حفظ آبروي خودت را مي‏كني، حفظ اهل و عيال خودت را مي‏كني و همه‏اش عبادت است و بنده جميع كارهايش عبادت است. نماز مي‏كند عبادت است، پينه‏دوزي هم مي‏كند عبادت است. و سببش همين‏كه فعل بايد صادر از فاعل باشد و اين بدئش از فاعل است و بالعكس. پس تو نگاه كردي ديدي ثمرش چه بود، اين بود كه رنگ آمد پيش تو. پس نگاه‏كردن غير از آمدن رنگ است پيش انسان و رنگي را كه مي‏بيني ثمره‏اش آمدن رنگ است پيش تو. بدء فعل از فاعل است و عودش به سوي او و باقي ديگر هر چه باشد دخلي به تو ندارد. و خدا خواسته انعام كند اما ببين چطور مي‏كند. چشم خلق مي‏كند و تو رنگها را مي‏بيني و به تو انعام كرده و تمامش را جزء فجزء انعام مي‏كند نه يكپارچه و همه در چنگ او است بخواهد انعام كند تو رنگ مي‏بيني شكل مي‏بيني؛ نخواهد، با اينكه كورت نكرده تو را غافل مي‏كند و اين ملك چنان مسخر او است كه يا من يحول بين المرء و قلبه ميان فعل و فاعل حائل مي‏شود و او نخواست كه تو رنگي ببيني نمي‏بيني. و عرض مي‏كنم ميانه فعل و فاعل هيچ فاصله‏اي نيست و عرض مي‏كنم انسان خيلي خاضع مي‏شود پيش اين خدا كه هيچ ندارم. ميانه خواب و بيداري چنان آدم را گم مي‏كند كه واجد هيچ‏چيز نيست يكدفعه بيدارش مي‏كند و همين‏طور اماته مي‏كند و احيا مي‏كند و تمام اينها همين الآن در دست خدا است تا خواب رفتي بخواهد بيدار نشوي نمي‏شوي و ارميا را همين‏طور بخواب كرد صد سال خوابيد و وقتي بيدار شد گفتند چقدر خوابيدي؟ گفت يوماً او بعض يوم و اصحاب كهف همين‏طور در خوابند و تا ظهور صاحب‏الامر خوابند و بيدارشان مي‏كند كه ياري او كنند و عرض مي‏كنم خواب‏رفتن معدوم‏شدن نيست چراكه وقتي بيدار شدم مي‏بينم همان آدم پيشي هستم و خودم را گم نكرده‏ام. پس خدا بخواهد انسان را بسازد به كار امرش مي‏كند و انسان جميعش از اكتساب است و آنچه كه مي‏كني مال تو است و محال است كه فعل كسي به غير خودش بچسبد و خدا در دو كلمه گفته ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

 

يكشنبه 16 جمادي‏الثانيه 1317

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.

جناب آقا سيد هاشم عرض كردند: هرگاه جسم سبك يا سنگين را ول كنيم در هوا جسم سنگين مي‏رود پايين و جسم سبك بالا مي‏ماند فرمودند: سرش آنست كه جسم سنگين در خلل و فرجش هوا نيست از اين جهت پايين مي‏رود و بالعكس.

خدا محتاج به خلق نيست خدا محتاج به هيچ خلقي نيست بلا شك و با وجودي كه محتاج نيست خلق را خلق كرده بلا شك چنانكه مي‏بينيم و اين‏جور استدلال خيلي بي‏مغز است كه خدا چون محتاج به عبادت ما نيست معقول نيست از ما عبادت خواسته باشد و استدلال بي‏مغزي است و خدا محتاج به خلق هم نبود و خلق كرد و يك‏پاره لفظها هست اگر حاقش معلوم شود خيلي خوب است چنانكه در اخبار و آيات يك‏پاره الفاظ هست كه تا بندگان دعا نكنند خدا عطا نمي‏كند چنانكه مي‏فرمايد: قل ما يعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم و اينها جا دارد راه دارد هر آيه و حديثي را در سر جاي خودش كه گذاشتي درست مي‏شود و الاّ خراب مي‏شود پس تا سؤال نكني اجابت نمي‏كند اين را بخواهي همه‏جا جاري كني تو نيستي كه سؤال كني و خدا خلقتت مي‏كند و همه مخلوقات نيستند كه سؤال كنند و اقتضايي داشته باشند حتي احتياجي داشته باشند زيدي كه نيست اقتضايي و احتياجي ندارد چشم نمي‏خواهد گوش نمي‏خواهد و غافل نباشيد كسي كه بخواهد به محض قول استدلال كند قول خدا كه اولي است به تصديق و اعتقاد مي‏فرمايد: انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون هرچه مي‏خواهد بكند اول اراده مي‏كند و بعد آن كار را مي‏كند و معني اولوهيت است كه خلق كند خلق را و تابع آنها نباشد و خلق عقلشان نمي‏رسد كه چه سؤال كنند و سؤالات خلق را خدا بايد تعليمشان كند و همه‏كس همه‏چيز نمي‏تواند سؤال كند و بسا انتقام بكشند كه چرا فلان سؤال را كردي مثلاً گرسنه‏ات است سؤال كن و خدا با وجودي كه محتاج نيست خلق كرده و خلق كردن از آن راه دارد مي‏آيد پايين و خلق نيستند كه سؤال كنند و خدا سبقت مي‏كند در خلقت انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و هر اراده‏اي كه كرده صورت مي‏دهد اراده‏اش را، چنانكه نه ماه پيش خدا اراده مي‏كند كه اين طفل سفيد باشد سياه باشد و هكذا زشت باشد نيكو باشد تو الان مي‏تواني استدلال كني كه خدا نه ماه پيش چه اراده كرده و اينها پيش مردم خيلي كم است و خيلي از اراده‏ها هست كه اگر خلق يك‏پاره دعاها و التماسها نكنند وضع وضع ديگر خواهد شد و آن ابتدايي كه خلق مي‏كند كسي نيست كه سؤال كند از او، و اقتضاي الوهيت هرچه هست و غافل نباشيد نه اقتضايي كه محتاج باشد بلكه اقتضاي الوهيت آنست كه عالم باشد قادر باشد و به تو گفته كه مرا بخوان و خيلي دعاها هست كه مستجاب نمي‏شود از باب آنكه از راهش داخل نشده‏اند و آن‏طوري كه دستور العمل داده تو از آن راه پيشش برو مستجاب مي‏كند و دستور العملش را خودش به شما داده و او سبقت مي‏كند و رسول مي‏فرستد و اغلب اين مردم رسول نمي‏خواهند چنانكه خبر داده و ماتنقمون منا الاّ ان‏آمنا. و مانقموا منهم الاّ ان‏يؤمنوا و حالت اين مردم هميشه اين‏طورها است و حالت اين مردم اين است كه حق نمي‏خواهد ديگر هرچه باشد يك طوري مصالحه مي‏كند. و حالت خدا بعكس اين است و حق مي‏خواهد ربنا ماخلقت هذا باطلاً و هرچه خلق كرده حق خلق كرده و حق مي‏خواهد و باطل نمي‏خواهد و هر باطلي كه باشد او باطل مي‏كند مثل آنكه سحره هرچه باشند او باطلشان مي‏كند و اقتضاي الوهيت آنست كه آنچه حكمتش اقتضا كرده خلق كند و از روي اختيار خلق مي‏كند و آن مختاري كه از روي حقيقت مختار است و اختيارش بي‏نهايت است يعني هيچ جا نيست كه خدا مضطر بود در كاري و يكي را كه ياد گرفتي پشت سرش مي‏تواني جاري شوي و يك كلي را كه ياد گرفتي باقي كليات متفرع بر او است و علم خدا بي‏نهايت است يعني جهل از او سر نمي‏زند حالا كسي باشد كه خيال كني كه همه كار مي‏تواند بكند مگر يك كار اين خدا نيست، و هكذا قدرت. چرا كه ممتنع است عجز از او سر بزند و اينجاهاش روشن است و در اين روشناييها فكر كنيد تا آنجايي كه قدري خفايي دارد ملتفت شويد. مردكه مي‏گويد آتش نمي‏سوزاند اگر بگويي مشرك شده‏اي چرا كه لا فاعل في الوجود الاّ الله و حال آنكه مطلب بعكس اين است كه گفته‏اند و آتش مي‏سوزاند و بس، و خدا آتش نيست كه جايي را بسوزاند و هكذا خاك نيست كه خشك كند و خاك را جايي بپاشي خشك مي‏كند و نور را از شكم چراغ بيرون مي‏آورد و اين حركت من مال من است و خدا منزه است كه اين حركت از او صادر شود حالا آنجاهايي كه روشن است درست فكر كنيد تا آنجاهايي كه اشتباه كرده‏اند شما اشتباه نكنيد و خدا جهل از او سر نمي‏زند و غفلت نمي‏كند ديگر خودش نمي‏تواند خودش را غافل كند؟! و غافل كسي است كه توجه به جايي دارد و از جهات ديگر غافل است و خدا پشت ندارد كه به جايي كند و ليس كمثله شي‏ء و لايشغله شأن عن شأن و داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء و اين در ابتداي صنعت خودش صنعت مي‏كند و كسي نيست كه از او سؤال كند سلمنا كسي تمنا كند و آنهايي كه در اذهان مردم است همه‏اش غلط است تو چه دعا كني كه آسماني خلق كند يا نكني او آسمان خلق مي‏كند چنانكه كرده و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض ديگر ما مي‏خواهيم زمستان گرم باشد و تابستان سرد پيزري به پالانت نمي‏دوزد هرچه مي‏خواهد مي‏كند و هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و اين انسان نمونه خوبي است كه هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و باز ملتفت باشيد هرچه ظاهراً از شما سر زده و اراده نداشته‏ايد از شما سر نزده و انسان خلقتش اين‏طور است كه هرچه مي‏كند اول قصد و اراده مي‏كند فلان سفر مي‏رويم فلان‏جا را مي‏سازيم و اين نمونه است از كارهاي الهي و هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند ديگر اراده‏هاش مختلف است يك اراده‏اش را نه ماه پيش كرده و هكذا يك سال پيش تا هزار سال صد هزار سال و هلم جراً و خدا علمي دارد بي‏نهايت كه قابل زيادتي نيست بخلاف ما كه از شكم مادر بيرون آمديم لانعلم شيئاً ولكن خدا هرگز جاهل نبوده و جهل از او سر نمي‏زند. و هرگز نمي‏شود خدا عاجز باشد و هرگز نخواهد آمد بعد از اين كه از كاري عاجز شود چرا كه عجز محال است از او سر بزند و خلق آن‏قدر عاجزند كه خودشان را نمي‏توانند بسازند و قدرت ندارند مگر آنكه خدا قدرتشان بدهد بحول الله و قوته اقوم و اقعد و اينها جاهاي روشن است خدا نمي‏شود كه جاهل باشد و عاجز و غافل باشد و نمي‏شود غافل باشد بايد همه‏چيز را سر جاي خودش ببيند و لاتحسبن الله غافلاً عما يعمل الظالمون و به همين نسق آنچه را كه خلق دارند خدا نمي‏شود داشته باشد و يك‏پاره لفظها هست كه لفظش يكي است و معانيش دو تا است. مثلاً خدا مي‏داند ما هم مي‏دانيم ولكن ما هرچه مي‏دانيم خدا به ما گفته و خدا هرچه مي‏داند كسي تعليمش نكرده پس علم ما علم مخلوقي است و لايحيطون بشي‏ء من علمه و علم خدا پيش از تمام مخلوقات است و علم خدا مخلوق نيست و علم ما مخلوق. اگرچه لفظش يكي باشد به همين‏طور خدا سميع است او مي‏شنود ما هم مي‏شنويم و خدا همچو گوشي ندارد ولكن ما اگر همچو گوشي نداشتيم نمي‏شنيديم. پس خدا گوشي دارد كه ضدش كري نيست و كر نمي‏شود هرگز ولكن ماها گاهي كر مي‏شويم و همچو بصيري است كه كوري محال است از او سر بزند ولكن خلق بصيري هستند كه ممكن است كورشان كند و علمشان داده كه ممكن است جاهلشان كند چنانكه پير كه شدند لكي‏لايعلم من بعد علم شيئاً آنچه راه مي‏برد همه‏اش يادش مي‏رود و آنچه مي‏توانست بكند قدرتش تمام شد. پس خدا هرچه دارد از خودش داراست علمش از خودش است قدرتش از خودش است تذكرش از خودش است به طوري كه محال است جاهل و عاجز باشد به همين‏طور اگر دل نمي‏كنيد (كذا) محال است گرم و سرد و سبك و سنگين باشد و هكذا شيرين و تلخ باشد و خلق آنچه را بايد به آنها داد همينها است و اينها گرمي مي‏خواهند تري و خشكي مي‏خواهند و خدا رفع احتياجشان را به اينها كرده گاهي سردي مي‏گيرند گرميشان مي‏دهد و هكذا سبكي دارند سنگيني مي‏دهد و هكذا تمام آنچه ما داريم از اين علوم و قدرت هيچ‏يكش لايق خدا نيست و خدا عالمي است كه محال است جهل از او سر بزند و منزهي است كه هيچ به صورت اين بلنديها و پستيها در نمي‏آيد و اينها برخلاف تمام حكماء است. خود اوست ليلي و مجنون، نه! خودش هيچ ليلي نيست مجنون نيست او منزه است سبوح است قدوس است و تا بوده اركان توحيد با او بوده و بمقاماتك و علاماتك خدا مقامات دارد علامات دارد يكي از مقاماتش آنست كه علم داشته باشد اين را هميشه داشته و دارد و هكذا قدرت و حكمت و اينها جايي نيست كه نباشد و هرجا را تو خيال كني خدا آنجا را درست كرده و ساخته و جايي نيست كه اين مقامات نباشند و اينها اركان توحيدند و خدا معنيش اين است كه همين‏طور عالم و قادر و حكيم باشد بدون احتياج خلق كند و خلق با احتياج چشمشان را باز مي‏كنند گوش به صدا مي‏دهند و خدا محتاج به اين خلق نيست چنانكه پيش چشمت خلق كرده و محتاج به عمل تو نيست مع ذلك از دست تو جاري كرده و محتاج به آتش نيست و گرمي را از آتش بروز داده و حاق جبر و تفويض به دست مي‏آيد حرارت فعل آتش است بايد از او سر بزند و هكذا حركت دست من محال است از غير دست من سر بزند حتي محال است از دست ديگرم سر بزند و فعل مرا غير نمي‏تواند بكند بايد از دست من جاري شود و ديگر افعال خدا از دست خلق جاري مي‏شود اينها آستين الله هستند نه خدا منزه است كه آستيني داشته باشد دستي داشته باشد و هكذا منزه است كه همچو چشمي داشته باشد و ذائقه داشته باشد و تعجب آنكه همه طعوم را مي‏داند بدون ذائقه و هر طعمي را براي طايفه‏اي خلق كرده و خدا خدايي است كه علم او احاطه دارد به همه‏جا و از هيچ چيز غافل نمي‏شود چرا كه همه را دانسته و خلقشان كرده و اراده خدا سابق بوده بر آنها و خلقشان كرده همين‏طوري كه مي‏بيني.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

يوم دوشنبه هفده شهر جمادي الثانية من شهور سنة 1317

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.

 

خداوند عالم محتاج به خلق نيست در اين ان‏شاءالله كسي فكر كند خواهد فهميد كه هيچ معقول نيست خدا محتاج به خلق خودش باشد و با وجود اين عدم احتياج خلق را خلق كرده و اين را همه كس مي فهمد و احتياجي خدا ندارد به خلق اما خلق محتاج به خدا هستند و محتاجند كه خداي خود را بشناسند و به جهتي كه احتياج داشتند كه خدا را بشناسند و نمي دانستند چطور بشناسند از اين جهت خدا تعليمشان كرد كه اين طور بشناسند چنانكه انبياء آمده اند از پيش او و مكرر هي اشاره كرده ام و گذشته ام كه از پيش خدا هيچ كس ، و مطلبي است خيلي بلند و مردم در بندش نيستند چراكه همشان اين است كه بخورند و بياشامند و هيچ كس از پيش او نيامده مگر فعل او كه از پيش او آمده چنانكه يك قدرتي تعلق گرفته و چيزها را ساخته و اين قدرت از پيش او آمده و صادر از او است و خلق را هيچ از قدرت خود نگرفته كه بسازد چنانكه كوزه گر گل بر مي دارد و كوزه ها مي‏سازد و هيچ يك از اين كوزه ها از پيش او نيامده اند و انسان به حاق حكمت واقع مي شود اگر چه اين حكمائي كه هستند هيچ خبر ازش ندارند مي فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار و فخار كوزه است و كوزه گر آب و گل خمير كرده و كوزه ساخته و اينها از پيش او نيامده اند ولكن قدرت به او تعلق گرفته و اين را به اين شكل بيرون آورده و اينها مطلبهاي خيلي بلند است و من به اين الفاظ آساني دارم براي شما مي گويم و خدا خودش به اين صورتها بيرون نيامده و الاّاين صورت همه كار مي توانست بكند چنانكه من به اين صورت بيرون آمده ام و هر كاري كه مي توانستم بكنم حالا هم مي توانم بكنم چنانكه از شكر هرچه بسازي مثل او است و همه اش شيرين است و يكي از كليات حكمت شيخ مرحوم است كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين مردم نمي دانند كه چه گفته مثل اينكه اين نشسته ظهور من است و من در اين از خود اين ظاهر ترم و اين ذات من نيست چراكه خرابش مي كنم و خودم خراب نمي شوم و خيلي از حكما گفته اند خداست ظاهر و اظهر از همه چيز و تعجب آنكه الفاظش در احاديثمان هست ولكن كسي كه نمي داند كه حكماي حقيقي چه گفته اند متحير مي ماند و آخر گمراه مي شود و خدا منزه است كه بصورت خلق بيرون بيايد و خلق نمي توانند بصورت او بيرون بيايند و اين كليه اش را داشته باشيد و بعدها درش فكر كنيد پس خدا آب نيست محال است تر باشد همين طوري كه آبهاي ظاهري را مي فهمي آبهاي باطني را هم بفهم و اين آب هيچ فهم و شعور و ادراك ندارد و اگر نبود هيچ زنده اي نبود و هر زنده اي بايد يك رطوبتي داشته يك حياتي داشته باشد پس خداوند آب نيست اما خيلي چيزها را از آب ساخته و خودش بصورت خربوزه بيرون نمي آيد و خربوزه را از چه ساخته از اين آب و خاك و اينها تكه هاي ذات نيستند چراكه اگر از آنجا برداشتي لامحاله مثل او است چنانكه تكه اي از غارا برداشتي لامحاله ترشي غارا توش است حالا اين مخلوقات اگر خدا خودش تكه تكه شده بود اينها بايست بتوانند خدائي كنند و مي فهميد كه آنهائي كه از پيش خدا آمده اند و ان‏شاءالله دل بدهيد اگر نجا ر بخواهد نجاري كند قدرتي از پيش او مي آيد و تعلق مي گيرد و در مي سازد و اين تكه تكه‏ها تكه هاي چوبند نه تكه ها نجار و تعجب آنكه چوبي نبود چوبش را هم ساخت و پيش چشمتان درست مي كند تخمه مي سازد و اين آب و خاك را جذب مي كند و چوب مي شود و خد ا خود ليلي و مجنون موسي و فرعون نيست و اين مردمي كه مي بينيد هيچ ابا ندارند و خيلي كتابهاشان را حرمت مي دارند و توش هزار كفر و زندقه است مااظهر الاّنفسه تو ببين مي تواني ذات خودت را د رست كني و ذات ما را خدا از آب و خاك ساخته و از پيش او نيامده ولكن از پيش او چيزي آمده كه تعلق گرفته به آب و خاك و ذات ما را ساخته و مطلب از اين واضح تر و بهتر نمي توان آورد و غافل نباشيد در همين كوزه‏گر هي فكر كنيد اين كوزه‏گر اول علمي دارد مي داند چطور گل بردارد بعد قدرتي دارد كه مي تواند بصورت كوزه بيرون آورد و اين كوزه ها تكه تكه هاي گلند نه تكه تكه هاي كوزه گر چنانكه مي بيني كوزه گر كوزه گري مي كند و مي رود پي كارش و خلق هرچه آباد باشند دخلي به خدا ندارند و بالعكس او خراب نمي شود و خلق نه تكه تكه هاي ذات خدا هستند نه مشيت او چنانكه گفته اند موسي و فرعون هر دو مظهر خداهستند نهايت او مظهر جلال خدا است از براي اينكه يك هيمنه اي استيلائي دارد خلق را به كارها وا مي دارد و او آدم ملايمي است فحش و كتره نمي گويد به كسي ظلم و ستمي نمي كند و عرض مي كنم همين حالا شما بايد فرعون را بد بدانيد باوجودي كه به شما صدمه اي نزده و فرعون دشمن خداست و خد ا دشمن او است نه آنكه خدا به صورت فرعون بيرون آمده و هر دو مخلوق او هستند و موسي را دوست مي دارد و او را دشمن و تا ملك او هست اين فرعون را دارد عذاب مي كند و هيچ معني دارد كه خودش خودش را عذاب كند توي كله فرعون بزند توي كله خودش زده چون كه بي‏رنگي اسير رنگ شد

موسي با موسي در جنگ شد

چون به بي‏رنگي رسي كان داشتي

موسي و فرعون دارند آشتي

 

و خدا آنقدر عداوت دارد با فرعون كه وقتي موسي خسته شد از زدن فرعون او بنا مي كند مي زند و موسي آنقدر نمي تواند عذاب كند ولايكلف الله نفسا الاّ وسعها هرچه مي تواند عذابش بكند مي كند ولكن يكپاره عذابها نمي تواند بكند مي دهد به دست خد ا و تا ملك خدا هست و من راهش را به دستتان مي دهم يك جائي هست كه هيچ فنا ندارد چنانكه نمونه اش در اين عالم پيشتان هست همين قبضه من نمي شود او را فاني كرد نهايت اين شكل را فاني مي كني ولكن خود قبضه مال عالم بقاء است و اين شكل دست اعضاء و جوارح اينها خرابش مي شود راست است ولكن جواهر را اين طور آفريده كه نمي شود خراب كرد و جوهر عالم باقي است هميشه و جوهر حقيقي آنست كه فناء ندارد و عالم نفساني جوهر است فوق اين جواهر و او مي آيد در اين بدن از دست اين بدن مي دهد مي گيرد و او آمر و ناهي است و جميع كارها را از دست اين جاري مي كند و دوامش را ملتفت باشيد خود جسم را نمي شود فاني كرد و يك چيزي در تو هست كه فاني مي شود ولكن يك چيزي ديگر هست كه نمي شود فانيش كرد پس اين شكل را مي توان فاني كرد ولكن جسمش فاني نشد سلمنا بسوزاني خاكستر شود خاكسترش نمك شود و هلم جرا و جسم را در عالم بقاء آفريده و فنا ندارد ولكن جسمي كه در عالم فنا است اين خرابي دارد چنانكه مي فرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء مثل آبي كه از آسمان بيايد روي زمين و گياه برويد و يك وقتي اين گياه مي خشكد و مي پوسد پس اين چوب را ساختند توي آتش مي گذارد فاني مي شود پس چوب را كه سوزانيدي فاني شد و اعاده معدوم نمي شود كرد و اينها مطلبهاي خيلي بلند است و مردم توش قال قال دارند و من به زبان آسان عرض مي كنم پس چوب را كه سوزانيدي نمي شود ادعاده كرده اين معدوم شد و فاني شد و نمي شود ادعاده اش داد و بر فرضي كه از خاكسترهاش درختي برويد و خر يا درختي شود باز اين درخت تازه است و او فاني شد و مردم مردن را همين طور خيال كرده اند كيف تحيي العظام و هي رميم و آن جوري كه خيال مي كنند راست است بر نمي گردد و برفرض كه اين چوب را سوزانيدي و فاني شد و هسته زردآلو در اين خاكسترها بكاري و سبز شود و زردآلو بدهد مثل همان باز اين درخت تازه اي است كه سبز شده چنانكه اگر شما خشتي بماليد و خراب كنيد و از گلش خشت ديگر بماليد اين خشت اولي نيست و خشت اولي فاني شد نه اين است كه تو پول تازه مي گيري و به همان پول پيش قناعت نمي كني پس مردن فاني شدن نيست اگر چه ظاهرش فاني شود چنانكه قند را مي كوبي مي ريزي در توده خاكي اين قندش فاني شده و موجود است در اين حالا مي خواهي به تدبيري بيرون بياوري خاكش را به آب بده قندش يك طرف مي رود و انسان رميم شده در خاك و مي توان بدستش آورد مثل طلائي كه در توده خاكي بدست مي آوري پس اين طلاي مدفون در خاك يا قند غرق شده در آب تو تدبيري كن كه به دست آوري و تدبيرش جر و علقه است كه خدا به دستتان داده و بسا آنقدر آب دورش را گرفته باشد كه از چشم برود يا آنكه آنقدر اعراض به او متصل شده باشد كه از فهم ذائقه و جميع مشاعرتان برود و معذالك فاني نشده در آب و اعضاء و جوارحش از هم ريخته مي شود و دوباره كه مي خواهند اعاده و احياء كنند يعني آبها را جميعا از اين مي گيري خودش مي ماند تنها و خداوند همين طور مرده ها معدومات نيستند كه اعاده‏شان محال باشد حتي سر قبرش كه نمي روي يك وقتي آهش آدم را مي گيرد گله مي كند و مي فرمايند بسا فرزندي نسبت به پدر و مادرش در حال حيات كج خلقي كرده بد رفتاري كرده اين مي رود سر قبرشان فاتحه مي خواند ازش راضي مي شوند و بسا بعكس باشد پس مرده ها معدوم نشده اند اما رميم شده‏اند و موجودند پس مردن همين است كه اعضاء و جوارح از هم بريزد و هرچه فاني شد فاني شد و از بدن يكپاره چيزها فاني مي شود مثلا يكهفته گذشت فاني شد ولكن آن جسمش كه در اين رنگها هست فاني نمي شود چنانكه آنچه از عالم فنا است صحتها رفت مرضها رفت فاني شد ولكن خودمان آنيم كه يادمان هست يكوقتي صحيح بوديم بعد مريض شديم و هكذا تمام اين خونها و چركها اينها فاني مي شود چراكه مال عالم فنا است ولكن آنچه ياد گرفته ايم الان پيشمان موجود است و انسان از دار فنا خلق نشده از دار بقاء خلق شده اين است كه مي فرمايد خلقتم للبقاء لاللفناء و انما تنتقلون من دار الي دار.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

درس يوم سه‏شنبه 18 شهر جمادي الثانية من شهور سنة 1317

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.

بعضي كه في الجملة از علم كلام سر رشته داشته اند همچو خيال كرده اند كه خدا چون محتاج نيست به اينكه كسي او را بشناسد يا بپرستد كسي كه محتاج نيست البته آن كار را نخواهد كرد و ظاهرا آدم خيال مي كند سر و صدائي دارد كسي كه محتاج به عمارتي نيست چه ضرورش كرده عمارت بسازد يا اينكه زراعت كند و غافل نباشيد در عالم، خلق آنچه مي كند به جهت احتياج مي كند حتي سلطان سلطنت مي كند به جهت احتياج نويسنده مي نويسد به جهت احتياج و كسي كه هيچ محتاج به چيزي نباشد ان چيز را تحصيل كند همه تسفيهش مي كنند و همين را گرفته اند احمقها كه خدا هم كه احتياجي ندارد به اينكه او را بشناسند يا بپرستند پس امر و نهي معقول نيست و غافل نباشيد خدا محتاج به عبادت مردم نيست و متضرر هم نمي شود از عمل كساني كه بر خلاف او رفتار كنند و مع ذلك خدا نه محتاج به خود ماست و نه به عبادت ما مع ذلك خلقمان كرده پس به اين استدلال كه خدا چون محتاج به كسي نيست پس عبادتي نخواسته و پيغمبران سر خود آمده اند كه گول به مردم بزنند غافل نباشيد با وجودي كه خدا محتاج به هيچ مملكتي از ممالكش نيست مع ذلك تمام ملكش را خلق كرده تمام دنيا و آخرت را خلق كرده و آنچه كرده لغو نكرده و كار لغو از خدا سر نمي زند و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است اگر انسان ياد گرفت توي راه مي افتد اين دنيا آنچه گذشته است فاني شده و آنچه الان هست مي داني نمي ماند فاني مي شود و هكذا فرداش همين طور و خودشان گفته اند لدوا للموت و ابنوا للخراب عمارت مي سازي لامحاله خراب مي شود و هكذا بچه مي سازي و اگر اين دنيا براي جاي ديگر نبود و غافل نباشيد كوزه گري هيچ محتاج به كوزه اي نباشد و آنها را رنگ روغن و گل و بته بزند و بعد از آنكه تمام شد همه را در هم خراب كند تمام عقلها و نقلها دلالت بر اين مي كند و همه عقلا تسفيحش مي كنند كه اگر نمي خواستي چرا كردي و تعجب آنكه يك مرتبه اين كار لغو را نكند سر هم بازي كند و سر هم لغو كند و وقتي انسان در اين دنيا فكر كند مي بيند همه اش همين طور سر هم مي سازد و خراب مي كند چه حيوان چه انسان هرچه پا گذاشت مي رود بيرون و والله اگر نبود جاي ديگر و دنيا را اين‏طور قرار داده كه براي عالم باقي باشد والاّ خلقتش لغو بود چراكه هرچه گذشته فاني شده مصرفش چه بود كه ساختي مي‏بايست نسازي و ملكي بسازند كه سر هم بسازند و فانيش كنند صاحب اين ملك ديوانه و لغوكار است پس يك عالم باقي داريم و اين را مردم كم پيش مي روند و شما به دقت هرچه تمام‏تر فكر كنيد پس در ما يك چيزي هست كه هر چه به او مي رسد تحليل مي رود چنانكه بدن ظاهريمان آنچه آمد دفع شد و فاني شد و محتاج به بدن مايتحلل است و اينها را مردم فكر نكرده اند حتي اگر درختي را آب بدهي اين درخت آب را از بدن خود بيرون نكند تشنه نخواهد شد بلكه سر هم دفع مي كند و چيزي كه دافعه دارد اگر جاذبه نداشته باشد فاني مي شود و سر هم مي بيني از بدن دارد دفع مي‏شود پس اين بدن سر هم يك چيزي ازش دفع مي شود و محتاج به غذا مي‏شود و مي‏بينيم كه اگر گاهي غذا تحليل نرود اشتهامان تمام مي‏شود پس غذا بايد به تحليل برود كه به اشتها بيائيم و وضع دنيا همه اش همين طور است كه كه سر هم جذب مي كند و از طرف ديگر دفع مي كند به عينه مثل شعله چراغ تا روغن را به خود مكيد از طرف ديگر بيرون مي رود و اين شعله يك شعله نيست و در هر آني شعله جديدي احداث مي شود و اگر اين شعله اولي كه روشن كردي اگر تحليل نمي رفت بايست سر جاش باشد و لكن سر هم دارد بيرون مي رود از سر شعله و از طرفي جذب مي كند و بالعكس و سر هم روشن مي كند نهايت متصل به هم روشن مي كند و آن فلان دائم التجدد و الفناء هست پس كأنه سر هم دارد خدا خلقتمان مي كند و سر هم اين خون است مثل چراغي كه               مي كند چك چك مي چكد در قلب و آن جا كه رفت آتش روحاني به او در مي گيرد و آن جا نمي ماند اين بلكه در تمام اعضا و جوارح منتشر مي شود و اگر دوباره نچكد آدم مي ميرد و وقتي چكيد آتش روحاني در مي گيرد به او و خدا هم همين طور تعبير آورده ثم استوي الي السماء و هي دخان خدا چرا مي رود به آسمان و آنجا مستولي مي شود و هي دخان چرا بايد دخان باشد و آنجايي كه محل استيلا است يعني آن تختي كه آتش روش مي نشيند دود است و حالا كه تعجّب نيست اتاق را روشن مي كند و الاّ اتاق روشن نيست همين طور زغال سرخ شده تخت آتش است و آن جايي كه محل اقامه غيب است دود است و همه جا خدا همين طور مثل زده و مردم نمي فهمند و آنجايي كه خيلي تفصيل داده مثل نوره كمشكوة و آن وقت تعريف چراغ را مي كند كه اين همچو چراغي است كه آسمان و زمين را روشن كرده و اين چراغ تختي دارد و با آن مطلبي كه مي گويد الرحمان علي العرش يك معني دارد و رحمان مستوي است بر عرشش يعني مستولي است بر آن و ستاره ها و آفتاب و ماه همينطور درست شده اند يك نوري تعلق گرفته به قبضه اي از قبضات فلك مي خواهي بگويي دود است يا ذغال و بعضي را ذغال كرده و وقتي آفتاب مي گيرد اين رنگ قمر يك سياه بد هيبتي هست كه آدم وحشت مي كند و آفتاب اگر به اين روش تابيد روشن مي شود و اگر به آن روش تابيد نور ندارد و سياه و بدهيبت است پس مادامي كه دود مشتعل نشده به كار مردم نمي آيد خفه شان مي كند مصرفش چيست؟ و دنيا به عينه مثل چراغي است كه اگر عالم ديگري نبود هي شمعها را روشن كنيم و پرده اي دود شد و معدوم شد باز پرده ديگرش معدوم شد تا همه اش اگر اعتناء نداشتي چرا ساختي و خدا اين چراغ را خلق كرده كه مردم منتفع شوند و الاّ خود خدا نه از تاريكي خوشش مي آيد نه وحشتي از تاريكي دارد و و يا من الظلمة عنده ضياء او همچو خدائي است كه مي داند تو چشم مي خواهي و فايده دارد اما براي من و تو نه براي خودش و فايده ملكش را در ملكش قرار داده چشم را براي صاحبان چشم و هكذا گوش و خدا منزه است كه اين جور چشم و گوش و دست و پا داشته باشد اما تو محتاج به چشم هستي چشم ساخته برات پس خداوند خودش محتاج به هيچ چيزي نيست و غني مطلق است و اين غني مطلق كه محتاج نيست مي بيني يك چيزي ساخته حالا احتياج نداشته و ساخته خدا معنيش اين است كه احتياج نداشته باشد و مختار باشد و خلق كند و عادة الله چنين جاري شده كه هر چه مي كند اول اراده مي كند و به خواهي تميز بدهي انسان را از غير انسان همين طور تميز مي دهي انسان آن است كه آن چه مي كند اول قصد مي كند و در عبادات و اعمالتان همچو قرار داده اند نيت بكن نماز بكن و هكذا غسل بكن كه اگر اتفاق رفتي به حمام و هزار مرتبه زير آب بروي غسل نكرده اي چرا كه آني كه زير آب مي رود نيت غسل ندارد و غسل يعني آب به بدنم بمالم انسان همچو نيست بلكه اول قصد مي كند حالا اين غسل را كه گفته بكن خدا گفته پس نيت قربت شد و اگر هزار مرتبه بروي زير آب و بيرون بيائي تو نرفته اي زير آب و آن هايي كه عقلشان به چشمشان است نتوانسته اند تميز بدهند و همچنين اين چشم اگر باز است روشنائي مي بيند و لكن آني كه بي قصد مي بيند حيوان است و انسان آني است كه قصد مي كند اين جا را ببينم نگاه مي كند و هكذا اين خط را بخواند و مي خواند و اين است كه مثالهاش را من خيلي پا پي شده ام و عرض كرده ام كه انسان پيش ساعت نشسته و ساعت مي زند و گوشش هم كر نيست  ولكن مشغول مطالعه‏اي، همّي ، غمّي ،سروري است و ساعت مي زند بعد از ساعتي ملتفت مي شود كه ساعت زنگ زده چرا كه انسان هر چه مي كند اول اراده مي كند وحيوان اين طور نيست و حكمت يك جيزي است كه انسان هر گوشه ايش را كه گرفت باقي جهاتش را ملتفت مي شود پس اين كه صدا به گوشش خورده و نفهميده آن صدا به گوش انسان نخورده و گار انسان را تميزش بدهيد كه كلمه خيلي محكمي گفته شيخ بهائي و كلمه محكمي گفته و از حكمت هم ربط داشته مي گويد اگر خدا امر كند به كسي كه بدون قصد كاري كند تكليف مالا يطاق كرده و خيلي كلام پخته اي است و خلقت انسان آن است كه هر جه مي كند اول اراده مي كند و بعد آن اراده از صورت مي دهد نهايت يك اراده است كه مقرون به عمل است و يك اراده است كه فاصله دارد با عمل مثل اينكه همين حالا اراده داري ظهر كه شد نماز كني و تا ظهر طول دارد و هكذا همين حالا اراده داري تا ملك خدا هست و تو هستي هر جه خدا به تو امر كند امتثال كني و يك جايي هست كه خدا چيزهاي مفت مفت مي دهد و آدم تعجب مي كند كه من كي عملي كردم كه اين همه نعمت به من بدهند و استحقاق داشته باشم و مي پرسند از امام7كه كفار در دنيا مدت معيني معصيت مي كنند و خداي عادل معقول نيست جبر كند به بنده خودش نهايت همان مدتي كه معصيت كرده عذابش كند مي فرمايد بنياتهم خلدوا و قصد يهودي آن است كه هرجا باشد مي خواهد يهودي باشد در دنيا در آخرت حتي توي جهنم است مي‏خواهد يهودي باشد و بسا داد مي كند و ان وقتي كه توي كله‏اش مي زنند مي‏گويد غلط كردم توبه كردم شما مرا بيرون بياوريد به شرط آنكه كارهاي سابق را نكنم و  خدا از باطن خبر دارد و خبر داده مي‏فرمايد و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و بسا كسي خيال كند كه اگر از جهنم بيرون بيايند درست رفتار مي‏شوند بلكه حرام زاده تر و ناپاك تر شده اند و كفار تا ملك هست اگر درست فكر كنيد خواهيد فهميد و الاّ به شبهه مي افتيد چنانكه افتادند مي گويد اگر ما دشمني داشته باشيم و به او مسلط شويم سر هم توي كله اش نمي زنيم نهايت چهار صباحي سياستش مي كنيم بعد ولش مي كنيم حالا خداست ارحم الراحمين معقول نيست سر هم كفار را عذاب كند و طريقه و مذهبشان است حتي تا اينجاها آمده اند خالدين فيها مخلد هستند راست است اما مخلد در عذاب نيستند بلكه سمندريت پيدا مي كنند مثل ترياكي ها كه همين كه انس گرفتند به ترياك اگر ترياكشان ندهي متألم مي شوند همين طور اهل جهنم اگر بيرونشان بياورند داد و بي‏داد مي كنند كه چرا ما را از وطنمان بيرون آورديد و اينها بر خلاف خدا و رسول و اينها داد مي زنند كه يك آن ما را مهلت بدهيد و مهلت نمي دهند مي گويند آيا نيامده اند در ميان شما انبياء و آرزو مي كنند و التماس مي كنند كه ما را مثل عذاب ديروزي كنيد مي گويند وضع انتقام اين است كه روز به روز عذاب شما در تزايد باشد و سر هم عذاب مي كنند و هر چه عذاب مي كنند شديد تر مي شود چنان چه در آن طرف سر هم نعمت مي دهند و زياد مي كنند و آن وقتي كه زياد كردند مي گويند بيش از اين نمي توان داد و باز روز ديگرش و راهش را ملتفت باشيد كه اصلش آن عالم عالمي است كه چيزي ازش فاني نمي شود اگر مثل دنيا بود يك وقتي تب داشتيم تبمان رفع شد و لكن آنجا اگر به تب گرفتار شد ازش گرفته نمي شود چنان كه معلوماتتان از حالت طفوليت پيشتان حاضر است و معدوم نشده اگر چه از بدن خيلي چيزها معدوم شده و بدل ما يتحلل جاش آمده و لكن آني كه معلوم تو است الان پيش تو حاضر است و خبر از او داري به خلاف اين چركي كه به تو چسبيده الان هم كه در تو هست از او خبر نداري و لكن آن معلوم صد سال بر او بگذرد پيشت حاضر است و هكذا هزار سال و جائي كه منزلمان است همين جا است كه هميشه معلوممان پيشمان حاضر است خواه آن معلوم صغيره باشد يا كبيره و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

درس يوم چهارشنبه نوزده شهر جمادي الثانية من شهور سنه 1317 .

 

بسم الله الرحمن الرحيم

 

خداوند عالم محتاج به خلق خودش نيست و چون محتاج به خلق خودش نيست پس عبادت را نخواسته از مردم اين راهي است كه ترائي مي كند همين طوري كه خيال كرده اند چون محتاج نيست مردم نماز كنند پس امر نكرده و هكذا روزه بگيرند و به همين پستا داخل شده اند خدا چون محتاج به عبادت خلق نيست از اين جهت نخواسته عبادت را از خلق چرا كه محتاج نيست حالا كه نخواسته پيغمبر مي فرستد براي چه پيغمبر                 اينها را كه از مردم نخواسته پس وجود پيغمبر لازم نيست در ميان بلكه خلقشان كرده كه همين طور بخورند بخوابند بياشامند و غافل نباشيد راهش اين است كه فعل هر چيزي از او بايد سر بزند فعل از فاعل بايد سر بزند و اين مطلب را توش باشيد مي فهميد مسائل ديگر مثل جبر و تفويض حقيقتش را خواهيد فهميد چراغ آن است كه نور داشته باشد و الاّ ذغال است و آتش معنيش اين است كه روشن باشد و الاّ نقشه است كه كشيده اند و  از روي حقيقت ملتفت باشيد خدا خلق كرده خلق را به اين پستا و غير از اين جور محال بود خلق كند و راهش را اگر دل بدهي ياد مي گيري فعل شما نمي شود از دست غير جاري بشود و عنوان اين مطلب هم جائي نيست و هميشه آن پيش اهل حق مدفون و مستور بوده پس چشم براي ديدن است وقتي نگاه كنم من مي بينم و تمام عالم چشم باشد من چشمم را هم بگذارم از ديدني‏ها خبر ندارم وهكذا تمام عالم صدا باشد و خدا چنين وضع كرده كه چشم بايد ببيند گوش بشنود آن‏وقت چشم من من بايد نگاه كنم حتي اين مطلب مي‏رود پيش خدا خدا از چشم من نمي‏بيند اگر شنيده                با چشم نمي بيند خدا و او بينا است پيش از آنكه چشم بسازد همين طوري كه خدا مرءي نيست رائي هم نيست خدا مرئي نيست چرا؟ به جهت آنكه مرئيات همه روي ماده مي نشيد مثل آنكه رنگ روي كرباس مي نشيند و تمام جسم را شما خيال كنيد اگر جسمي نباشد رنگ نمي شود در دنيا پيدا بشود  و اين جور چيزها را كه درست ياد گرفتي تمام توحيد به دستتان مي آيد رنگ بايد روي كرباس باشد و كرباس بايد در اندرون رنگ باشد و آتش در اندرون دود باشد و رطوبت در اندرون آب باشد تا آب آب باشد پس خدا نه حالّ است نه محل و اصل مطلب را تمام كنم فعل خلق افعال خلق واجب است از خود خلق سر بزند و به لفظ وجوب عرض مي كنم اما وجوب حكمي كه هزار مرتبه از اين واجبهاي خودمان واجب تر است يعني واجب است كه فعل زيد از دست زيد سر بزند و اين را پيش پات نگاه كن ببين كسي ديگر ببيند زيد كه نگاه نكرده نديده و هكذا كسي ديگر غذا بخورد زيدي كه غذا نخورده نخورده و تمام افعال زيد واجب است از دست زيد سر بزند و محال است از دست كسي ديگر و اين مطلب را كه اينجا فهميدي مي روي پيش خدا مي بيني تمام افعال خلق ممكن نيست از خدا سر بزند و حديث هم داريم به اين مضمون و لكن خبيثها وا مي زنند و من اين مطلب را در ازاله و اجتناب حل كرده ام و يك جائي آقاي مرحوم مي فرمايند آنچه در عالم خلق است ممتنع است از صانع سر بزند آن وقت مي گويد پس به اين مطلبي كه تو مي گوئي هر چه خلق دارند بايد خدا نداشته باشد پس خدا عاجز است و تو مي گوئي هر چه خلق مي كنند خدا آن كار را نمي كند پس خدا بايد عاجز باشد و اين را رد كرده ما اينقدري كه مي بينيم مي بينيم پس خدا بايد كور باشد و هكذا اين قدري كه مي شنويم مي شنويم و جولاني زده و به خيال خود رد كرده پس خدا ممتنع است با چشم ببيند ممتنع است با گوش بشنود و لكن اين كه مي گوئيم خدا سميع است بصير است سميعي و بصيري كه هنوز مسموعي و مبصري نيست و هكذا قادر است و ما هم قدرت داريم و لكن شريك با او نيستيم كه او اقدر القادرين باشد نسبت به ما و تعجب آنكه افعل تفضيل هم هست ايقنت انك انت ارحم الراحمين و ارحم الراحمين و اقدر القادرين است و از اين راهي كع عرض كردم اگر داخل شديد مي فهميد اينها همه هذيان است و آنچه از خدا سر مي زند ممتنع است از صانع سر بزند و دستور العمل آساني دارد فرموده ليس كمثله شي‏ءٌ آتش گرم است خدا سبّوح است و خدا را بايد تسبيح و تقديس كرد صبّح للّه ما في السموات و ما في الارض همه تسبيح مي كنند خدا را مگر نواصب و آنها را بايد استثناء كرد و به جز نواصب تمام خلق تسبيح مي كنند او را و تسبيح مي كنند يعني آنچه ما داريم تو منزهي كه اينطور باشي يعني من عاجزم كه پشه اي بسازم و تو قادري و تمام خلق پشت به پشت هم بدهند نمي توانند يك پشه اي بسازند و اين قدرتي كه خلق دارند به عطاي خداست و خدا اين را در نان و كباب گذاشته و به آنها داده و لكن قدرت خدا را كسي به او نداده و هكذا سمع و بصرش را كسي براش درست نكرده و ما سميع و بصيريم كه خدا اين سمع و بصر را به ما داده پس به قول مطلق خدا هر چه دارد مجعول نيست و ما هر چه داريم مجعول است پس كسي با او شريك نيست و او وحده لاشريك له خداست و فعل الهي را غافل نباشيد الوهيت را اله مي تواند بكند و خلق سرتاسرشان نمي توانند كار اله بكنند و خلق كار خلقي مي كنند چنان كه خدا ايجاد مي كند و خلق منوجد مي شوند و اين انوجاد مال خلق است باز آن شبهه مردكه نيايد پيشتان كوزه گر هم كوزه مي سازد خدا اين را علم و قدرت داده مي سازد و لكن خدا را كسي قدرت نداده و اكتساب از جائي نكرده و غافل نباشيد فعل خلق از خلق بايد سر بزند و خلق فاعل خلقند و علت فاعلي مخلوق مخلوق فاعلي است پس فعل آفتاب از آفتاب بايد سر بزند و علت فاعلي اين نور قرص آفتاب است و علت فاعلي اين بِنا بنّا است و خدا منزه است اره بردارد تيشه بردارد و ممتنع است اگر آن امتناعش را درست بفهميد خيلي خوب است فعل هر كسي حتي در اعضاء و جوارجتان بيائيد فعل چشم را چشم بايد بكند گوش نمي تواند بكند و هكذا فعل زيد را زيد بايد بكند عمرو نمي تواند حالا عمرو هم مثل او حركت مي كند بكند اين دو حركت است كه مي بيني همين طور مي روي پيش خدا افعال خلق تمامش بايد از دست خلق جاري بشود و ممتنع است از خدا سر بزند و خدا چه بايد بكند كار خدائي مي كند ديگر از رياضت مي توان الله شد از رياضت نمي توان چشم پيدا كرد كر مادر زاد از رياضت نمي تواند گوش خلق كند و ممتنع است خدا شدن و خدا ممتنع است خلق خودش شود و مخلوق يعني او را ساخته باشند و كرسي يعني كرسي باشد و نجار نجار و بايد نجار نجار باشد و بتواند كرسي باشد (بسازدظ) و مثل كرسي نباشد و افعال خلق حتم است از دست خلق جاري شود و  اين است سرّ حقيقت كه هر انسان وارد حكمت مي شود كه حكمت علمي است به حقايق اشياء و فعل هر چيزي از دست فاعل خودش جاري مي شود حتي فعل چشم بايد از دست چشم سر بزند و هكذا فعل پا از پا و فواعل همه خلقند چنان كه علت فاعلي نور قرص آفتاب است و جعل الشمس سراجا و قرص آفتاب را ساخته و روشني مال آفتاب است ديگر خدا خالق است معني خالق را هيچ نمي فهمند       و شما توي همين بيانها پيدا كنيد خدا خالق آفتاب و فعل آفتاب هست و لكن علت فاعلي اين نور نيست و خالق است تصريح كرده خلق الموت و الحياة و خلقكم و ما تعملون پس موت و حيات را خدا خلق مي كند اما كي مي ميرد خلق كي زنده مي شود خلق و فعل خلق حتماً بايد از دست خلق سر بزند و اين طور كرده و تقدير عزيز عليم اين طور جاري شده و خلق هر چه مي كنند به تقدير او مي كنند و خدا انسان را گرسنه مي كند كي گرسنه است و خدا گرسنه اش كرده و وقتي غذا خورد كي غذا خورده اين انسان و تا او تقدير نكند نمي تواند غذا بخورد و اين مطالب مخصوص ائمه است و گاهي بيان مي فرمودند و مي خواستند مردم رد نكنند مردكه آمد خدمت حضرت و لقمه ناني دست گرفت و مقصودش پيدا بود فرمودند اگر مي خوري تقدير شده بخوري و اگر نخوري تقدير نشده و خدا تقدير مي كند كه ما گرسنه شويم و مشيت او گرسنه نمي شود و هكذا هر چه مي كنيم به مشيت او مي كنيم ماشاء الله كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن هر چه خدا خواسته مي شود و هر چه خدا نخواسته نمي شود در ملكش موجود باشد و هر چه موجود شده به مشيت او موجود شده و اين مشاءات به مشيت او هستند و اين حماقت ريش صوفيه را گرفته مي گويند: خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و خدا انسان را خلق مي كند و انسان نيست و هكذا و خدا خالق است هيچ ديگر فاعل نيست خالق قرص آفتاب است اما فاعل اين نور كيست از هر كسي بپرسي

 

قدس‏سرهقدس‏سره

 

(درس اول ــ شنبه 18 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لم‏يبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لم‏يفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.

از براي ملك خداوند عالم عوالمي است تو بر تو و مردم ظاهر آنچه ظاهر است مي‏بينند و مي‏فهمند و يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون و شما ملتفت باشيد كه در اين عالم جسم حالت اين جسم ظاهري اين‏جور است كه مي‏بينيد كه اگر هوا سرد است يخ مي‏كند و اگر هوا گرم است گرم مي‏شود چنان‏كه هوا سرد كه شد آب يخ مي‏كند و هوا گرم كه شد يخ آب مي‏شود اين مال عالم دنيا است ولكن هنوز سرمايي كه نيامده به اين آب بخورد اين يخ كند همچنين نيست يا آنكه هوا هنوز گرم نشده اين آب شود اي يك ساعت ديگر گرما به او مي‏خورد اين حالا آب شود اين چنين نيست پس اين يخي كه مال دنيا است سرما كه به او خورد يخ مي‏كند و بالعكس ديگر اين يخ يك خورده بيشتر يا يك خورده بعدتر از سرماهاي گذشته و آينده متأثر شود چنين نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه همچو بدني هم خودتان داريد كه وقتي كه سرماش شد يخ مي‏كند يا آنكه گرماش شد گرم مي‏شود ديگر * بزك ممير بهار مي‏آيد * نمي‏تواند نميرد و اين عالم عالم دنيا است كه هرچه پيشش مي‏آيد متأثر مي‏شود و خبر مي‏شود از او و هرچه پيش او نيامده خبر نمي‏شود ولكن عالم حيات كه يك درجه بالاتر است بسا از آينده خبر مي‏شود و هكذا يك چيزي از او گذشته خبر مي‏شود و بدانيد اين حكمايي كه اسفار نوشته‏اند و حكمت را شرح و بسط داده‏اند هيچ اين حرفها توي كتابهاشان نيست و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه و عالم حيات از آينده و گذشته خبر مي‏شود و متأثر مي‏شود پس منزل حيات در دنيا نيست در عالم آخرت است مثلاً و او مي‏آيد در همچو بدني مي‏نشيند خودش اقتضايي دارد بدنش هم اقتضايي و بدنش اقتضاش آن است سرمايي پيشش آمد سردش مي‏شود گرمايي پيشش آمد گرمش مي‏شود ولكن حياتش هيچ اقتضايي چنين ندارد بلكه او آينده را مي‏بيند چنان‏كه گذشته را بسا ببيند و فوق اين عالم است و اين عالم بعينه مثل اين جسم ظاهري چيزي پيشش است مي‏بيند چيزي از پيشش رفت ديگر نمي‏بيندو چيزي كه پيشش نيامده ببيند معقول نيست چنان‏كه همه‏تان مي‏بينيد به همين‏طور است و نمونه‏هاش را عرض مي‏كنم كه غفلت نكنيد اين جسم ظاهري هميشه حالتش اين است كه هرچه پيش او است مي‏بيند مثلاً چراغي روشن است روشناييش را مي‏بيند ديگر چراغي روشن نباشد اين روشناييش را نمي‏بيند ولكن ببين اگر چوبي را سرش آتش بزني و اين را بگرداني يك دايره مي‏بيني و شعله جواله همين است كه عرض مي‏كنم و اين چشم ظاهري دايره نمي‏بيند نهايت يك چيزي مي‏بيند و همان سر چوب را مي‏بيند كه مشتعل شده ولكن اين دايره كه مي‏بيند مال اين چشم نيست بلكه آن چشمي كه دايره مي‏بيند غير از اين چشمي است كه سر چوب مشتعل شده را مي‏بيند چرا كه اين دايره بعضيش گذشته است و بعضيش آينده و اينها بهم متصل كه مي‏شود يك دايره مي‏بيني پس اينكه در دنيا است همان يك نقطه است كه سر چوب باشد و اين مال دنيا است حالا ديگر بخواهيد بدانيد وسعت عالم حيات چقدر است فكر كنيد ببينيد اين سر چوب به قدر نقطه‏اي بيشتر نيست و اين را وقتي بسنجي هزار يك آن دايره مي‏شود و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه كه عالم حيات عالمي است كه مستولي است بر دنيا و تمام گذشته‏ها و آينده‏ها زير پاش افاده و همه را مي‏بيند ولكن اين دنيا گذشته‏هاش فاني شده و آينده‏هاش هم كه نيامده و ما هميشه در حال واقعيم پس وسعت عالم حيات نسبت به اين دنيايي كه مي‏بيني از محدب عرشش گرفته تا تخوم ارضينش نسبتش به قدر همان سر شعله است نسبت به دياره و هزار يكيش نيست و آن عالم نسبت به مادونش مستولي است و احاطه دارد ولكن اين نقطه در يك جا واقع است و او به اطرافش احاطه دارد و اين دايره اگر فكر كنيد اصلاً در دنيا منزلش نيست و آنكه در دنيا منزلش است همان سر شعله است و اينها را خوب تحقيق كنيد كه يك‏پاره چيزها تا انسان خيال مي‏كند در دنيا مي‏بيند دور دنيا نيست و مال عالمي ديگر است چنان‏كه آدم نگاه مي‏كند جن را مي‏بيند و اين مال دنيا نيست بلكه اگر چشمش را هم بهم بگذارد باز جن را مي‏بيند چرا كه آن چشمي كه جن را مي‏بيند چشمي است غير از اين و بدانيد كه نتوانسته‏اند تحقيقش را بكنند اين علمايي كه مد نظرند و غافل نباشيد پس حيات هم در بدن چشمي دارد توي همين چشم است و گوشي دارد گوشش توي همين گوش است و هكذا شامه‏اي دارد شامه‏اش توي همين شامه است و ذائقه‏اي دارد توي همين ذائقه و لامسه‏اي دارد توي همين لامسه و سري دارد توي همين سر و دستي دارد توي همين دست و هكذا پايي دارد توي همين پا چنان‏كه وقتي خواب مي‏بيني كه در عالم خواب به جايي رفتي مي‏بيني در عالم خواب با چشم جاها را ديدي و با گوش صداها را شنيدي و با دست چيزي را برداشتي و هكذا هلم جرا و وقتي بيدار مي‏شوي مي‏بيني نه چشمت ديده چيزي را و نه گوشت صدايي شنيده و آن هم بدني است مثالي مثل همين بدن و اين بدن قالب او است و او در اين قالب نشسته و هيئت اين مثل هيئت او است ولكن دو بدن است و دخلي بهم ندارند و احكامشان هم جداست و هر كدام بدني بخصوص است و غافل نباشيد اينها كليات است به دست بگيريد پس ارواحي كه خواب مي‏بيند بسا خواب مي‏بيند كه جايي رفت برمي‏خيزد در خواب مي‏رود يا آنكه با كسي حرف مي‏زند اين دارد حرف مي‏زند يا آنكه جنگ و نزاعي با كسي مي‏كند اين بدن صدا مي‏كند و داد مي‏زند و وقتي به حال آمد و بيدار شد مي‏بيند خواب بوده و نمي‏خواست صدا كند و او صدا كرده و صدا از دهن اين بيرون آمده پس وقتي كه خواب مي‏بيني با كسي جنگ مي‏كني مي‏بيني در دنيا هيچ نبود و تو هم جنگ كردي و به شدتي جنگ كردي كه صدا از دهنت بيرون آمد و بسا به راه افتادي و رفتي جايي ديگر ولكن در اينكه آن عالم غير از اين عالم است شك نيست به جهت آنكه مي‏بينيم توي اين دنيا كسي نبود و جنگ و دعوايي نداشتيم و در آنجا گفتگو كرديم جنگها جدالها كرديم و آن عالم عالمي است برأسه مثل اينكه اين عالم عالمي است برأسه ولكن او مادامي كه در اين بدن است بدن مطاوعه او را مي‏كند و بسا يك مرتبه هم مطاوعه نكند مثل آنكه در خواب جنگ كني با كسي و خدا از ذهنت بيرون نيايد و هكذا جاها بروي و بدن از جاي خود حركت نكند و درجات انبياء را همين‏طور تميز دهيد پس نبي مي‏بيند ملك را چنان‏كه گاهي جبرئيل مي‏آيد خدمت پيغمبر به صورت دحيه كلبي و دحيه كلبي خوش‏رو و خوش‏حالت بود و مي‏ديدند مردم دحيه آنجا نشسته و سر پيغمبر در دامنش است و دحيه كلبي شخصي ديگر بود و نمي‏آيد سر پيغمبر را در دامن بگيرد پس ملائكه مجسم مي‏شوند حالا يا خدا ملك را مجسم مي‏كند پيغمبر او را مجسم مي‏كند حتي حيوانات و تمام مردم او را مي‏بينند ولكن هميشه اين‏طور نيست گاهي جبرئيل مي‏آيد خدمت پيغمبر و پيغمبر او را مي‏ديدند و مردم ديگر او را نمي‏ديدند نزل به الروح الامين علي قلبك و روح الامين بر قلب پيغمبر نازل مي‏شود و قرآن مي‏خواند براي پيغمبر و كسي او را نمي‏بيند و درجات انبياء اين‏طور است بعضي در خواب مي‏بينند كه ملكي آمد و باشان حرف زد و بعضي در گوششان يك صوتي مي‏آيد مثل زنجيري كه فرّي كند و به آن صوتي كه به گوششان خورد درش فكر مي‏كنند و مرادات الهي را مي‏فهمند و گاهي به خيالشان خطور مي‏كند و همان خطور در قلب اسمش وحي است و گاهي در خواب مي‏بينند چنان‏كه پيغمبر9 خواب ديد كه بوزينه‏ها آمدند بر منبرش بالا رفتند و جبرئيل آمد گفت تعبير خوابت اين است كه مي‏روي از دنيا بني‏اميه مي‏آيند بر منبرت بالا مي‏روند پس بعضي انبياء در خواب مي‏بينند و بعضي صدا به گوششان مي‏آيد و ديگر آن صدا منفصل نيست از آنها و فكر درش مي‏كنند چنان‏كه كلاغي مي‏آيد صدا مي‏كند زجر الغراب مي‏گويند و اينها بي‏معني نيست كلاغي مي‏آيد صدا مي‏كند بسا ميهمان مي‏آيد يا آنكه بوم صدام مي‏كند مي‏فرمايند اگر خنديد يك سوقاتي براي آدم مي‏آيد و اگر از روي كراهت صدا كرد و صورتش را بهم كشيد يك صدمه‏اي بر تو وارد مي‏شود و اينها را بوم نمي‏داند ولكن خدا اين طورش مي‏كند و همين‏طور انسان نشسته يك دفعه مي‏بيند در صدا كرد يا آنكه يك بادي آمد اين لامحاله يك حادثه‏اي دارد يا آنكه در صدا كرد اگر صداش صداي موحشي بود يك امر موحشي ظاهر خواهد شد يا آنكه صداي خوبي كرد يك خبر خوشحالي به تو مي‏رسد و اينها را در نمي‏داند و تعهداتي است از جانب خدا و غافل نباشيد انبياء حالتشان مختلف است بعضي صدا به گوششان مي‏رسد بعضي به خيالشان خطور مي‏كند و بعضي هم حالتشان اين است كه ملك مي‏آيد با شاه حرف مي‏زند و جبرئيل كه آمد مي‏بيند كه آمد و وقتي رفت مي‏بيند كه رفت و انتظار جبرئيل را مي‏كشد كه بيايد چنان‏كه يك وقتي جمعي پيش خودشان نشستند و شورائي كردند كه مي‏رويم پيش پيغمبر و فلان مطلب را از پيغمبر مي‏پرسيم اگر جواب داد پيغمبر نيست و اگر جواب هم نداد باز پيغمبر نيست و اگر وعده داد كه جبرئيل بيايد پيغمبر است چنان‏كه همان طوري كه توطئه كرده بودند پيغمبر جواب دادند فرمودند باشد تا جبرئيل بيايد و عهداً خدا حجتش را تمام مي‏كند و حجتي كه تمام نباشد و امري كه تمام نباشد از جانب خدا نيست ديگر اين مظنه است مظنه از جانب خدا نيست و خدا هميشه حجتش تمام است و امرش واضح و آشكار است و لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتيها و آن امري كه از جابن خداست و آمد پيش خلق امر يقيني است و حالي مردم كرده كه علم به او پيدا كنند الاّ گاهي مي‏گويند به علمت عمل مكن مثلاً يا آنكه شك كردي گفته‏اند شك ميان دو و سه بنا را بر سه ركعت بگذار و يك ركعت هم احتياط بكن و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه امر از جانب خداوند عالم معقول نيست كه مشكوك و مظنون باشد بلكه امري است يقيني و مسلم ولكن اين امر موضوعي و محلي دارد و موضوع و محل احكام خدا خودمان هستيم مثلاً يك چيزي حلال است خودمان نمي‏دانيم كه چه چيز حلال است يا آنكه چيزي حرام است خودمان نمي‏دانيم كه حرام است و حلال را پيغمبر مي‏داند و از جانب خدا بايد بيايد و به مردم برساند پس پيغمبر واسطه حكم خداست و مراد خدا پيش پيغمبر است و او مي‏داند و تكاليف ما را او مي‏داند و به ما مي‏گويد ما هم ياد مي‏گيريم ديگر فضولي كنيم خودمان فضولي كنيم به درد نمي‏خورد و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و اراده خدا هميشه پيش جماعتي مخصوص مي‏رود و پيغمبر واسطه تمام احكام است هر حلالي حرامي‏هرچه به ما مي‏رسد پيغمبر بايد برساند ديگر مظنه اين حكم خداست اگر مظنه حجت بود در زمان پيغمبر هم حجت بود نهايت تو يك حالت ظني داري آن حكم يقيني خدا روش است نه آنكه حكم خدا مظنه باشد بلكه حالت تو حالت ظن است مي‏گويند وقتي ظن حاصل كردي يا شك كردي ميان دو و سه حكمش اين است و نگفته‏اند كه شك را از خودت دور كن چرا كه خودت نمي‏تواني شك را از خودت رفع كني ولكن گفته‏اند وقتي شك كردي حكمش اين است كه بنا را بر سه بگذاري و دو ركعت نماز نشسته يا يك ركعت نماز ايستاده بجا بياوري پس احكام خدا يقيني است ولكن موضوعات احكام مختلف است گاهي آن حكم يقيني مي‏آيد روي ظن قرار مي‏گيرد چنان‏كه وقتي شك كردي آن شكت هم حكم يقيني دارد يا آنكه علم حاصل كردي آن علمت هم حكم يقيني روش است حتي عرض مي‏كنم حالت جهلت هم حكم يقيني خدا روش است و اين حالات مختلف است ولكن حكم خدا مختلف نيست و يقيني است و احكام خدا معقول نيست چنان‏كه منقول نيست كه حكمي كه از جانب خدا نرسيده به خلق آن وقت مؤاخذه كند از آنها كه چرا حكم مرا ندانستيد و نفهميديد ديگر هزار سال پيش‏تر پيغمبر حرفي زد ما چه مي‏دانيم زده يا نزده خير زده آنهايي كه بايد به ما برسانند هيچ كدام معصوم نيستند بسا آن شخص راوي خطا كرده باشد بسا سهو كرده باشد و حال آنكه اغلب اغلب رواة دروغگو بودند و دروغ مي‏بستند بر پيغمبر و فرمودند اين‏قدر دروغ در حق من مي‏گويند كه قبول نكنيد مگر آنچه را كه از خودم مي‏شنويد پس آنچه را كه خود پيغمبر مي‏رساند آن است امر خدا و خدا هرچه را مي‏خواهد بگويد به پيغمبر مي‏گويد و پيغمبر سهو ندارد نسيان ندارد و پيغمبري كه سهو دارد پيغمبر نيست يا آنكه تكليف به مظنه مي‏كند پيغمبر نيست چرا كه ظن حجت نيست شك حجت نيست و خيلي جاها علم هم حجت نيست و باز حكم يقيني خدا روي علمت گذاشته شده و مي‏گويد به علمت عمل مكن چنان‏كه مي‏داني كه فرنگي با رطوبت با اين قند ملاقات كرده ديگر چشمهات را روي هم بگذاري كه ملاقات نكرده فرنگي دلش به حال تو نمي‏سوزد كه احتياط كند خير ملاقات كرده مع‏ذلك پاك است براي تو چنان‏كه پيغمبر هم در زمان خودشان شكر ميل مي‏فرمودند قند ميل مي‏فرمودند و مي‏دانستند كه كفار مي‏سازند حالا علم داري كه با رطوبت ملاقات كرده‏اند گفته‏اند به علمت عمل مكن چشم واكن پيغمبر گفته بود كه كفار پاكند پاك بودند و اگر گفته بود كه در بلادشان كه مي‏خري پاك است پاك بود ولكن گفته‏اند كه در بلادشان كه مي‏خري نجس است و هر نجسي بدان كه حرام است پس علم ما و ظن و شك و وهم ما همه موضوعات احكام خدايي است و احكام يقيني خدا روش است و شكمان شك است و ظنمان ظن است چنان‏كه علممان علم است و جهلمان جهل است و هريك حكم يقيني دارند و اين احكام آمده از ائمه پيش ما و باز ملتفت باشيد كه حجتهاي الهي قولشان حجت است مثل آنكه فعلشان حجت است مثلاً اگر ببيني امام پيش استاده و نماز مي‏كند فعلش حجت است يا آنكه مي‏گويد نماز كن قولش هم حجت است يكي ديگر اينكه تقريرش هم حجت است و اين غير از آن دو دليل است كه كسي در حضور معصوم كاري مي‏كند چنان‏كه در حضور معصوم كسي كتابي در دستش بود و انگشتش را روي هم گذاشته بود يك دفعه از هم جست و خورد به كتاب فرمودند توبه كند عرض كرد كه من تعمد نكردم فرمودند بعد از اين ملتفت باش كه انگشت را روي هم نگذاري كه صدا كند پس در حضور معصوم يك طوري بنشيني و معصوم منعت نكرد تقريرش حجت است يا آنكه ردعت كرد ردعش حجت است پس دليل تقرير از همه دليلها بالاتر است و پيغمبر را به دليل تقرير مي‏فهمي كه پيغمبر است چرا كه خدا او را ردع نكرد و داغ باطله به او نزد حالا ديگر مي‏بيني رواة روايت مي‏كنند با آنكه سهو نسيان خطا دارند و خيلي‏ها دروغگو هستند و قول اينها حجت نيست ولكن آن معصومي‏كه اينها را مشاهده مي‏كند و در روايتشان تقريرشان مي‏كند قولشان حجت است چنان‏كه در زمان پيغمبر در محضر پيغمبر همه رواة كه حاضر نبودند بلكه حاضرين احكام را به غائبين مي‏رساندند و آنها روايت مي‏كردند پس تقرير پيغمبر هم حجت است چنان‏كه بعضي را به قولش مي‏رساند و بعضي را به فعش مي‏رساند و بعضي را به تقريرش مي‏رساند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دوم ــ يك‏شنبه 19 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لم‏يبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لم‏يفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.

مراتب ملك خدا را تا كسي درست ملتفت نباشد نمي‏تواند ملك خدا را بفهمد ولكن شما تدرجات ملك را هريك را جاي خودش بگذاريد و بفهميدش و اين بدن ظاهري حالتش اين است هوا سرد شد سردش مي‏شود و هكذا گرم شد گرمش مي‏شود گرسنه شد غذا مي‏خورد تشنه شد آب مي‏خواهد و فوق اين عالم عالم حيات است كه هيچ دخلي به عالم جسم ندارد بلكه همچو عالمي است كه وقتي پيدا مي‏شود در بدن ظاهري خون را حركت مي‏دهد و نبض مي‏زند و همه كس همين قدرش را مي‏فهمد كه آن روح كه آمد بدن را حركت مي‏دهد و وقتي بيرون رفت بدن هيچ حركتي ندارد و آن روح غير از اين بدن است پس فوق اين عالم يعني عالمي كه متصرف است در جسم مثل آنكه روحتان متصرف است در بدنتان حالا روحتان مي‏بيند اما از چشم و روحتان مي‏شنود اما از گوش و او وقتي بيرون رفت اين بدنش هيچ چيزش كم نشده مع‏ذلك نه حركت دارد و نه سكون و نه فهم دارد و نه شعور ولكن او كه آمد اينها را دارد حالا آن عالم روح فوق اين عالم جسم است و آن روح بسا از گذشته‏ها خبر مي‏شود و هكذا از آينده‏ها خبر مي‏شود و هنوز آينده نيامده مثل آنكه فردا فردا خلق مي‏كند و فردا نيامده و ديروز گذشت و فاني شد و امروز را امروز درست مي‏كند يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و اين بدن ظاهري را نمي‏شود به او گفت حالا غذا مخور ان‏شاء بهار مي‏آيد * بزك ممير بهار مي‏آيد * اينها سرش نمي‏شود و خواهد مرد پس عالم جسم همچو عالمي است كه گذشته‏هاش گذشته و آينده‏هاش هنوز نيامده و همچو دنيا يك آني است كه يك ساعت پيشتر هميشه يك ساعت پيش‏تر است و نمي‏شود آوردش به حالا و دقت كنيد حكيمانه بفهميدش چنان‏كه روز ما دوازده ساعت است و ساعت اولي هميشه اول و جلو است و ساعت دومي پشت سرش است و هكذا ساعت سومي پشت سر ساعت دومي است تا آنكه ساعت دوازدهمي هميشه در جاي خودش است نه يك سر مو پيش مي‏افتد و نه عقب و مطلب خيلي روشن است و كسي كه رشته‏اش را گم كند نمي‏داند چه مي‏گويم ملتفت باشيد پس ساعت اول روز هميشه سر جاي خودش است و اول است و پشت سرش ساعت دوم و هكذا در ساعت اول مكوناتش هم همين‏طور فكر كنيد در ساعت اول هوا گرم‏تر بود در ساعت دوم سردتر شد هوا مثلاً و هكذا هلم جرا و نمي‏شود كه ساعت اول دوم شود بلكه او هميشه بايد اول باشد و ساعت دوم دوم و ساعت سوم سوم و ساعت چهارم چهارم و مردم سر كلاف به دستشان نيست و ساعت اول نيست مثل دانه زنجير و لو آنكه حكماة تعبير به سلسله بياورند و دانه دوم را مي‏شود بيرون آورد و اول قرار داد و هكذا سوم را دوم كني و دانه چهارم را سوم كني ولكن ساعت اول را نمي‏شود آورد به دوم چنان‏كه دوم را نمي‏شود برد به سوم پس اين روز ما دوزاده دانه دارد يا بگو مركب است از دوازده ساعت و هر يك سر جاي خودشان هستند و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسحبون يكي از معنيهاش است پس ساعت اول روز هميشه اول واقع است و ساعت دوم دوم تا ساعت دوازدهم و بعد برويد سر روزش امروز امروز است فردا هم سرجاي خودش است و هكذا اين هفته اين هفته است هفته آينده آينده است و هكذا اين ماه جمادي الثانية است ماه بعدش رجب است مثلا و امسال امسال است سال آينده هنوز نيامده سال گذشته گذشته است و هكذا قرنش هم همين‏طور اين قرن هنوز نيامده و قرن گذشته گذشته است و قرن آينده هنوز نيامده و اين است وضع صنعت خدا و فطرت اللّه التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق اللّه و هر چيزي سر جاي خودش ثابت است و هيچ تغييرش نمي‏توان دارد و دنيا كأنه يك روز است و اينها را كه ملتفت شديد خيلي از آيات را ملتفت مي‏شويد و در روز قيامت كه مردم را محشور مي‏كنند مي‏گويند بعضي ما يك ساعت در دنيا بوديم و بعد آمديم اينجا و بعضي مي‏گويند يك روز در دنيا بوديم و بعضي مي‏گويند ده روز بوديم و تعبيراتش مختلف است لم‏يلبثوا الاّ عشية او ضحيها و غافل نباشيد اين ساعت مركب است از شصت دقيقه و هر دقيقه‏اي شصت ثانيه است و هر ثانيه شصت عاشره است و اين عشرات مركب است از آنات و آن اين‏قدر تند مي‏گذرد كه قابل اشاره حصيه نيست چنان‏كه حكماء تعبير آورده‏اند كه تا بگويي آن اين آن گذشته است و آن بعد آمده و عمرمان همين‏طور دارد مي‏گذرد و ملتفت نيستيم و اين آنات چنان سريع است كه قابل اشاره نيست وب عضي انكار كرده‏اند كه آن موجود نيست چرا كه تعبيري است كه آورده‏اند و تا اشاره كني به او گذشته است و تمام ساعات و دقايق و ثواني تركيب شده از اين آنات حالا آنش را نمي‏بينيم و قابل اشاره نيست نباشد چنان‏كه اين كرباس تركيب شده از ريسمانهاي باريك حالا ريسمانهاش خيلي دقيق است باشد چنان‏كه فرنگيها تجربه كرده‏اند كه اين تار عنكبوت از هزار سوراخ بيرون آمده و هزار نخ است كه بهم متصل شده و تو يك تار مي‏بيني حالا اين را هزار لا بخواهي بكني البته اين چشمها نمي‏تواند ببينيد ولكن وقتي ذره‏بين گذاردي و نظر كردي ذره‏بين درشت مي‏كند آن سوراخها را مي‏بيني هريك از اين تارها از سوراخي بيرون مي‏آيد و همچنين يك مگس را نظر كرده‏اند كه به قدر يك فيل گنده به نظر مي‏آيد و اين بال دارد و خرطوم هم دارد حتي روي بال اين مگسها شپش مي‏نشيند چنان‏كه مي‏بيني وقتي جايي مي‏نشينند از جلو دست مي‏كشند به پاشان و از پشت سر با پاشان مي‏كشند به بالشان و اين بالهاي مگس شپش دارد كه با پاش مي‏كشد و مي‏ريزد و حالا بخواهي با چشم نظر كني هيچ نمي‏بيني و اين رگهايي كه مي‏بيني بال مگس دارد وقتي از ذره‏بين نظر مي‏كني مي‏بيني شعبه شعبه است مثل شعب كوه دور اين شعبه‏ها جانورها هستند كه با پا آنها را دور مي‏كنند پس يك پاره صنايع خدا اين‏طور است كه به چشم نمي‏آيد و سر جاي خودش واقع است چنان‏كه در دور مشتري چند ستاره است كه هميشه مي‏گردند و آن ستاره‏ها با چشم ديده نمي‏شوند و دور هر يك از اين كواكب سياره ستاره‏هايي چند مي‏گردند و سيصد تاره سياره فرنگي‏ها ديده‏اند ولكن آنچه معروف است ميان مردم هفت ستاره است و ملك خدا همچو ملكي است كه نازك‏كاري دارد و بايد به دقت يافت آنها را و هر چيزي نازك‏كاري و آلتي و اسبابي دارد و غافل نباشيد اين اوقاتي كه بر جسم مي‏گذارد بر روح شما اين اوقات نمي‏گذرد و نمونه‏اش اين است كه در خواب مي‏بيني سفرها كردي جاها رفتي و خيلي طول كشيد و وقتي بيدار شدي مي‏بيني يك ساعت يا يك ربع خوابيده بودي و تو واقعاً رفته‏اي و جاها را سير كرده‏اي اما در عالم خودت و آدم مي‏فهمد كه آن عالم غير از اين عالم است كه مي‏رويد سرما مي‏كند معامله‏ها مي‏كند پس اينها محض خيال نيست كه عرض مي‏كنم حتي آنكه محض خيال هم باشد باز يك چيزي هست كه همچو خيال مي‏كند پس او هم عالمي است براي خودش پس در عالم جسم آنچه از بدن رفت و زايل شد ما خبر نداريم كه كجا ريخته شد چنان‏كه در حمام رفتيم چركها و كثافتها را از خودمان دور كرديم و خبر نداريم كه كجا ريخته شد مثل ساير چيزهايي كه در عالم ريخته و خبر از آنها نداريم پس اين بدن محسوس ملموس همين است بدن شما اما چرك دارد و وقتي چركش را گرفتي از بدنت هيچ كم نشده و هكذا عرقها كرديم اين عرقها دخلي به ما ندارد و بعينه اين عرقها مثل بول مي‏ماند كه وقتي بول كردي از تو چيزي كم نمي‏شود و اينها فضول بدن است نمي‏بيني كه اگر بولت حبس شود تو دعا مي‏كني پولها خرج مي‏كني كه حبس البول نباشي و ممر بولت باز شود و انسان بول نيست و اين بول اگر جاي خود بماند آدم ناخوش مي‏شود مي‏ميرد و هكذا خون زيادي داشتي اگر نمي‏گرفتي ناخوش مي‏شدي به محرقه و مطبغه گرفتار مي‏شدي پس اين دنيا حالتش اين است كه گذشته‏هاش گذشته و هرچه از بدن دفع شد منفصل شد و آنچه نيامده نيامده و آبهايي كه نخوردي نخوردي نيامده پيش تو و هكذا بعد از اين چه مي‏خوري نمي‏داني چه خواهي خورد چنان‏كه اين غذاهايي كه مي‏خوري بعضيش فلفل است اما چطور شده دست به دست شده و حال آنكه مي‏داني دست به دست شده اما چطور شده آمده پيش تو تو خبر نداري و مي‏بيني اين غذا يك جزئش فلفل است يك جزئش دارچين است و هكذا هل است و يك جزئش برنج است و هيچ كدامش را خبر نداري و در بعضي از دعاها است كه خدايا اگر مي‏دانستم رزقم كجا است تنبلي نمي‏كردم مي‏رفتم تحصيلش مي‏كردم اما نمي‏دانم كجاست و تو مي‏داني كجا است حالا تو كه مي‏داني كجا است و خبر داري و مي‏تواني برساني رزق مرا به من برسان و عرض مي‏كنم انساني كه نمي‏داند رزقش كجا است دست و پا كردن و خود را به در و ديوار زدن كار بيهوده و بي‏حاصل است چنان‏كه اين غذايي را كه مي‏خوري يك جزئش برنج است و يك جزئش دارچين است و هيچ نمي‏داني كه كشت و كه به عمل آورده حالا همچو رزقي را از كه طلب كنيم از آنهايي كه نمي‏دانند آنها هم صورت خودمان و نمي‏توانند مثل خودمان ولكن اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و او در هندوستان خلق مي‏كند رزق تو را ديگر كه بايد بياورد ان اللّه بالغ امره او مي‏داند چطور بياورد به ما برساند حتي اگر دزد زد و برد باز آن دزد هم مثل چاروادار است چنا كه چاروادار نمي‏دانست مال كيست آن دزد هم حالتش همين‏طور است و اينها تماماً جهالند و خداست كه مي‏داند رزق هر كسي كجا است الرزق مقسوم قد قسمه عادل بينكم و رزق چيزي است مقسوم و اولاً تمام رزقها در آسمان و في السماء رزقكم و ما توعدون و اول رزق شما در آسمان است و هوس نمي‏كني هيچ بار كه بروي به آسمان و حال آنكه تمام آنچه به تو مي‏رسد بايد از آسمان نازل شود چنان‏كه مي‏بيني ابر مي‏شود و باران مي‏بارد و مي‏آيد روي زمين گندم سبز مي‏شود برنج مي‏رويد مأكولات به عمل مي‏آيد و اين مأكولات مبدئش آسمانها است كه بايد از آنجا بيايد پايين و ديگر قاسم اين ارزاق كيست خداست وحده لاشريك له و قد قسمه عادل بينكم نه قسمت تو را به كسي ديگر مي‏دهد و نه قسمت كسي ديگر را به تو مي‏دهد پس تشويش مكن كه رزق تو را به كسي ديگر نمي‏دهد و حرص مزن كه هرچه دست و پا كني رزق غير را به تو نخواهد داد و هركس هرچه دست و پا كند دست و پاش به جايي بند نيست ولكن مي‏فرمايد ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم اما فرموده رزقكم في السماء و ما توعدون رزق شما در آسمان است و او بر شما نازل مي‏كند و گاهي كه گرسنه مي‏شوي اذنت داده كه دعا كني و رو به او بروي و خدا به تدبيرات مردم را به خود مي‏كشد و عمداً دردت مي‏دهد كه بروي رو به او و دعا كني و مستجاب شود پس آن كسي كه دعا مي‏كند آنها را بايد ملتفت باشد كه خدايا من فضولي نمي‏خواهم بكنم آن طوري كه تو دستور العمل داده‏اي كه دعا كنم دعا مي‏كنم چرا كه تويي خالق رازق ولكن قد اذنت لي في دعائك و مسئلتك فاسمع يا سميع مدحتي و اجب يا رحيم دعوتي و تو اذن داده‏اي كه وقتي كه دردي گرفت در حلقم دعا كنم و الاّ خفه مي‏شدم و دعا نمي‏كردم پس خدا اين‏طور صنعت كرده و هر چيزي را سر جاي خودش گذاشته و اين دنيايي است خيلي تند و از باد صرصر تندتر است چنان‏كه اين ساعت مركب است از شصت دقيقه و هر دقيقه‏اي مركب است از شصت ثانيه تا مي‏رود به آنات كه آنات بهم متصل شده و عاشرات پيدا شده و عاشرات بهم متصل شده مأه درست شده و مأه بهم متصل شده الوف درست شده و اين دنيا چنان فاني است كه هيچ نمي‏شود مكث درش كرد پس لم‏يلبثوا الاّ عشية او ضحيها حق دارند آنهايي كه آنجا مي‏گويند چرا كه آنچه گذشت گذشت و فاني شد و خبر از او نداريم و آنچه كه نيامده نيامده و ما عجالةً در حال واقع هستيم پس خدايا حالا ما را صحيح كن ناخوش مكن و باز حالا اگر صدمه‏اي داري نقلي نيست مي‏شود ولش كرد چرا كه يك ساعت ديگر راحت مي‏شوي و اين صدمات مي‏گذرد مي‏رود پي كارش پس به همين قاعده همه دنيا را مي‏توان دل كرد و دل ازش كند ولكن آن عالم عالمي است كه هرچه در او است فاني نشده و گذشته‏هاش معدوم نشده و سرجاش است به خلاف دنيا كه آنچه گذشت گذشت و معدوم شد مثلاً حالا نشسته‏ايم يادمان مي‏آيد كه غذاي خوبي خورديم و حظ كرديم و آن غذا فاني شد و رفت و فايده‏اش به كار ما نمي‏آيد ولكن اينكه يادش مي‏آيد كه ده سال قبل از اين غذا خورد اين مردم آخرت است و اين سالها بر او مرور نكرده چرا كه چيزي كه دو سال قبل از اين يا هفتاد سال قبل از اين به من رسيده با چيزي كه حالا به من مي‏رسد به يك طور مي‏توانم خيالش كنم پس گذشته‏ها با حالا پيش من مثل هم است و گذشته‏هاش بر من نگذشته است كه خبر از او نداشته باشم و آنچه را كه خبر از او ندارم مال من نيست مثل آنچه در دنيا است ديگر خدايا اين را دار بقاء قرار بده هرچه دعا كني اعتناء به دعات نيست و آن را فاني قرارش داده لدوا للموت و ابنوا للخراب و اينها براي چيست براي آنجايي است كه خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار و آن منتقل تو هستي و اين دنيا مكان انتقال است و دخلي به تو ندارد و آنچه را خوردي خوردي و آنچه دفع شد دفع شد و تو كسي هستي كه امر و نهيت مي‏كنند حق مي‏فهمي باطل مي‏فهمي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس سوم ــ دوشنبه 20 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لم‏يبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لم‏يفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه وحي الهي از جانب خدا صادر مي‏شود و به تدريج مي‏آيد توي اين دنيابلاتشبيه مثل آنكه شما هرچه را مي‏خواهيد بكنيد اول عقل شما اراده مي‏كند و نزول مي‏كند در عالم نفس تا آنكه مي‏آيد در عالم خيال و از خيال مي‏ايد از بدنتان صارد مي‏شود پس وحي از پيش خدا مي‏آيد پيش انبياء و اراده خدا پيش خداست و هيچ كس از اراده او خبر ندارد و آن اراده را مي‏آورند پايين چنان‏كه شما آنچه را كه مي‏خواهيد بكنيد اول عقل شما اراده مي‏كند بعد نفس شما وامي‏ايستد و كاري مي‏كند و مي‏آيد در خيال و خيال هم كاري مي‏كند و مي‏آيد به حيات و بايد تدرجاً بيايد پايين و طول هم مي‏كشد تا آنكه دستت را حركت مي‏دهي پس انبياء از وحي خدا خبر مي‏شوند و آنهايي كه در ادني درجات نبوت واقعند تا بيدارند حالتشان مثل ما است و از وحي خدا خبر ندارند و به خواب كه مي‏روند وحي خدا به آنها مي‏رسد آن وقت از اراده خدا خبر مي‏شوند مثل آنكه ابراهيم در خواب ديد كه اسمعيل را ذبح كند و خواب انبياء حجت است و خواب اگر مطابق واقع باشد بايد به او عمل كرد و خوابهاي مردم چون از هواي نفس است اين است كه اعتباري چندان ندارد و بعضي از خوابها از بالا مي‏آيد پايين و تو اصلاً در خيال چيزي نبودي يك دفعه او را در خواب ديدي و يك‏پاره خوابها از اين‏طرف بالا مي‏رود چنان‏كه انسان در دنيا طالب چيزي است و خواب مي‏رود خواب مي‏بيند همان را چنان‏كه در حديث هست كسي تمنا كرد از معصوم كه من مي‏خواهم شما را در خواب ببينم فرمودند وقتي مي‏خوابي غذا بخور و آب نخور و بخواب اين غذا خورد و آب نخورد رفت بخواب در خواب ديد كه تشنه است و هي آب مي‏خورد رفت خدمت معصوم و كيفيت را عرض كرد فرمودند ببين تو طالب آب بودي اب بخواب ديدي اگر طالب ما بودي ما را در خواب مي‏ديدي پس يك‏پاره خوابها از آن طرف مي‏آيد پايين و يك‏پاره از اين طرف بالا مي‏رود اين است كه بعضي اعتبار دارد و بعضي اضغاث و احلام است ولكن آن خوابهايي كه از آن طرف مي‏آيد پايين يعني از بالا مي‏آيد به پايين و آن خوابي است كه ما در خيالش نبوديم يك دفعه فلان چيز را در خواب ديديم و خوابهاي انبياء از بالا مي‏آيد به پايين و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و نوع انبياء طوري خلقت شده‏اند كه آنچه در خواب مي‏بينند همه‏اش وحي است و از جانب خداست و انبياء تخمه‏اي دارند كه از آن تخمه بخصوص انبياء به عمل مي‏آيد چنان‏كه انسان هم تخمه دارد كه از اين‏جور تخمه انسان به عمل مي‏آيد مثل آنكه از تخمه خربزه، خربزه به عمل مي‏آيد و از تخمه هندوانه، هندوانه به عمل مي‏آيد و بدانيد اين مردم را حكمت را به دست نياورده‏اند اين است كه مي‏گويند انواع قديمند و نبود وقتي كه نوع انسان نباشد و نوع حيوان نباشد و متحير شده‏اند كه آيا روز اولي كه خدا مي‏خواست مرغي خلق كند تخمي خلق كرد كه از آن تخم مرغي به عمل آمد يا آنكه مرغي خلق كرد كه از آن تخمي به عمل آمد و قال قال كرده‏اند و آن آخرش ندانسته‏اند چه كنند و در تحير ماند و چون كه در تحير ماندند و نفهميدند كه چه مي‏گويند گفتند بايد نوع قديمي باشد توي دنيا و اينكه معروف است در ميان ما از بركات انبياء و اولياء است كه خداوند روز اول آدم را خلق كرد و اولاده‏اش را از صلب او بيرون آورد ولكن حكماء عقيده‏شان بر اين است كه هميشه انسان بوده و هي مردي و زني با هم جمع شده‏اند و بچه درست كرده‏اند چنان‏كه قواعدي كه پيش خودشان دارند اين است كه اين كواكبي كه هستند و حكماي خيلي بالغ بوده‏اند و قديم هم هستند مي‏گويند نبوده وقتي كه انساني نباشد توي دنيا نهايت وقتي كه كواكب دوري زدند و كواكب هر كدام دوري دارند و يك دور كواكب كه تمام شد تمام مي‏ميرند و يك مرد و يك زن باقي مي‏ماند و دور مي‏شود دور كوكبي ديگر و مي‏گويند دور كوكب اين‏طور است كه هريك از آن كواكب دور بخصوصي دارند و يكي از اين ستاره‏ها پادشاه مي‏شود و اين يك دور مي‏زند و دورش خيلي طولاني است مثلاً هزار سال شمس دور مي‏زند و مريخ وزيرش مي‏شود و بايد هزار سال مريخ وزارت كند و هكذا بعدش مشتري هزار سال وزارت كند و تمام ستاره‏ها همه بايد وزارت و خدمت اين شمس را بكنند تا آنكه دورش تمام كه شد آن وقت قمر سلطان باشد و مي‏گويند اسلام دور قمري است و چون دروه قمر سريع است و تند حركت مي‏كند پس اسلام كم دوام خواهد بود و هزار سال بيشتر دوام نمي‏كند و بعد دينهاي ديگر مي‏آيد توي دنيا و الحمد للّه از اسلام هزار و سيصد سال گذشته است و سرجاش است پس اين كواكب هر كدامي پادشاه مي‏شوند و اين كواكب هر كدامي وزارت آن كوكب را بايد بكنند و اين دور كه تمام شد تمام مردم مي‏ميرند و يك مرد و زن باقي مي‏مانند و اينها محض خيال است كه بافته‏اند براي خودشان و همين الان انساني كه راهش گم نشده باشد و بخواهد به دست بياورد مي‏فهمد كه ماها از همين غذاها داريم مي‏خوريم و اين جمادي است از جمادات و وقتي رفت در بدن به فاصله دو ساعت اين مكيده مي‏شود و مي‏رود در كبد و نبات مي‏شود و گياه مي‏شود و اينها رشته حكمت است به دست بگيريد و نبات حالتش اين است كه جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع مي‏كند امساك دارد مثل درختهايي كه مي‏بيني و اين آب و خاك را مي‏برد پيش خودش و به شكل خودش مي‏كند و غذا را مي‏برد پيش خودش و هضمش مي‏كند يعني به شكل خودش مي‏كند و غذا هضم كه شد جزء آن درخت مي‏شود چرا كه رطوبتش كم مي‏شود و ماسكه پيدا مي‏كند و آن فضولاتش كه به كارش نمي‏آيد از بدنش بيرون مي‏كند مثل حيوانات كه فضولشان موها است كركها است كه از بدنشان بيرون مي‏آيد و همچنين فضول درختها برگها و ميوه‏هاش است كه بيرون مي‏آورد پس اين غذا مادامي كه در دهن است ديگر نبات نيست و جمادي است از جمادات و مأكولات تمام حيوانات جماديت دارد و توي بدنشان كه مي‏رود به دو ساعت بيشتر طول نمي‏كشد كه گياهي مي‏شود از گياهها و جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع و امساك دارد و شما سعي كنيد حكيم شويد و حكيم كه شديد هم نافهمي مردم را مي‏فهميد كه آنچه گفته‏اند از محض خيال بوده وهم خودتان بر سر حكمت صانع مطلع مي‏شويد پس داوند وضع صنعتش اين است كه جماد را مي‏گيرد نبات مي‏سازد و آب را مي‏دهد روي زمين و نبات مي‏سازد و فرض كن تخمه‏اش هم نباشد ديگر متحير نشو كه آيا هميشه خربزه بوده توي دنيا كه تخمه‏اش را كاشته‏اند و سبز شده بلكه چه بسيار تخمها كه نبود و بعد خدا رويانيده چنان‏كه خداوند عالم محاجه مي‏كند با خلق كه مي‏بيند من از همين آب و خاك خرما بيرون مي‏آورم به چه شيريني و حنظل مي‏سازم به چه تلخي و تمام الوان و طعوم مختلفي كه هست تمامش از گياهها است كه پيدا شده مثل آنكه حنا خلق مي‏كند مي‏بندي مي‏بيني رنگ دارد و همچنين زرير را خلق مي‏كند و اين زرد مي‏كند پس تمام الوان را ببينيد خدا دارد تازه به تازه و هر سال مي‏سازد ديگر هميشه گياه بوده هميشه گياه نبوده و هر سال تازه به تازه گياهها مي‏رويد و اين زمينها مي‏يمرند و زنده مي‏شوند و اذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم مثلاً فلان زمين زمين موات هست هركس احياء كرد مال خودش واقعاً زمين هم مي‏ميرد و زنده مي‏شود پس خداوند عالم از همين مقادير مي‏گيرد مقداري از آب و مقداري از خاك و مقداري از گرمي و سردي تركيب مي‏كند و فلان مقدار تركيب كه كرد ميوه‏اي بخصوص به عمل مي‏آيد و طعمي كه اين ميوه دارد هيچ ميوه‏اي اين‏جور طعم ندارد ديگر آيا هميشه اين ميوه بوده توي دنيا هيچ لازم نيست كه هميشه بوده باشد بلكه در هر قطعه‏اي از قطعات زمين كه مشاهده كني آبش را خدا عقد مي‏كند در خاكش و خاكش را حل مي‏كند در آبش ديگر خدا چقدر آب و خاك را حل و عقد كرده تو نمي‏تواني بفهمي همين‏قدر مي‏داني كه اگر اين آب و خاك نبود گندمي نبود و اين حل و عقد كار خداست كه آب را در خاك سخت مي‏كند و خاك را در آب روان مي‏كند و حل مي‏كند و هرچه ساخته تعمد كرده و ساخته الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و مطلب بلندي است كه خدا فرمايش مي‏كند و مردم نمي‏دانند چه گفته و چنان لطيف و چيزي است كه وقتي مي‏خواهد گندم بروياند مي‏داند چقدر آب و خاك را داخل هم كند كه گندم برويد و سر هم دارد هر جزئي فجزئي مخلوقات خودش را مي‏سازد و تعجب مي‏كند آدم از يك‏پاره آدمهايي كه مي‏گويند خدا علم به جزئيات ندارد خوب خدايي كه علم به جزئيات ندارد پس تو را كي ساخته مي‏بيني كه خودت خودت را نساخته‏اي و هكذا پدرت مادرت تو را نساخته‏اند و مع‏ذلك مي‏بيني كه ساخته شده‏اي پس يك كسي تو را ساخته و اينكه تو را ساخته ندانسته كه چطور بسازد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير بلكه اينكه كاركن است اول اراده مي‏كند كه كاري بكند و انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و اراده بي علم نمي‏شود كرد چرا كه كاري كه اصلاً خبر از او نداري نمي‏تواني بكني و ببينيد چه علم بلندي است كه خدا فرمايش كرده و شالوده‏اي است كه ريخته و علمي دارد كه به كلي و جزئي مخلوقات دانا است و جهل ممتنع است از او سر بزند و كسي كه جاهل است اين جهل از او رفع مي‏شود و علم جاش مي‏نشيند اين مي‏شود متغير و از خدا جهل ممتنع است سر بزند و هرچه مي‏كند اراده مي‏كند كه بكند و خدا قادر است به تمام كراها و بي‏نهايت مي‏تواند كار كند ولكن حكمت او جلوي قدرتش را گرفته و باز جلوي حكمت او را سفاهت ندارد بلكه حكيم است بي‏نهايت و اين حكمت يكي از صفات ذاتيه است يعني نمي‏شود كه خدا چيزي خلق كند كه بي‏فايده و اثر باشد بلكه هر چيزي اثري بخصوص دارد حالا چشمي خلق كند و يك نقشه‏اي بكشد كه نبيند چشم نيست شكل چشم است و خداي ما خداي چابچي نيست كه يك عروسكي چاپ بزند و غافل نباشيد و هرچه خلق كرده براي فايده غذا ساخته كه بخوري و وقتي خوردي هضم شود و فضولاتش دفع شود و خلقت روده‏ها براي آن است كه فضولات را از آن راه دفع كند و همچنين خلقت كبد براي آن است كه اصول غذاها در آنجا برود و غافل نباشيد خدا هرچه را كه مي‏خواهد بسازد و لو يك گياه ضعيفي باشد اين را با علم و قدرت ساخته ديگر يك چيزي بسازد كه بي‏مصرف باشد خدا همچو نمي‏كند و هرچه مي‏سازد مي‏داند كه مي‏سازد و براي كه مي‏سازد و نوعاً بدانيد تمام ارزاق را براي مرزوقين خلق كرده و وقتي دقت كنيد تمام دنيا و آخرت را براي مؤمنين ساخته كه عرض مي‏كنم اگر انساني نبود خدا نه بهشتي خلق مي‏كرد و نه جهنمي چرا كه بهشتي بسازد همين‏طور سرجاش باشد و كسي ازش حظ نكند مصرفش چيست يا آنكه آبي خلق كند كه تشنه‏اي نباشد فايده‏اش چيست اين است كه بايد شكر او را بجا آورد كه الحمد للّه همچو زميني آسماني برامان ساختي و هكذا تمام آنچه فايده‏اش به تو مي‏رسد پس بهشت را مؤمنين ضرور دارند كه بروند در آنجا حظ كنند خوب وجود كفار براي چيست كفار همه خدمند حشمند براي مؤمنين يا آنكه در صلب آنها مؤمني هست چنان‏كه ابوبكر را مهلت مي‏دهند كه محمد از نسلش به عمل بيايد يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و باز اين هم از عجائب و از تماميت قدرت او است چرا كه موافق قاعده اين است كه از مؤمن مؤمن به عمل بيايد و از كافر كافر ولكن تمام اينها را بهم مي‏زند و از صلب فلان كافر فلان مؤمن را به عمل مي‏آورد و بالعكس اين است كه كفار را مهلت مي‏دهند اگرچه واجب باشد كشتن آنها و جهاد را به جز معصوم سكي ديگر نمي‏تواند بكند چرا كه او مطلع است به عواقب امور و او مي‏داند كه مؤمني در صلبش هست يا نيست چنان‏كه نوح مكرر مي‏خواست كه نفرين كند و جرئت نمي‏كرد تا آنكه جبرئيل آمد پيشش كه حالا ديگر مي‏خواهي نفرين بكني بكن چرا كه در صلب اينها مؤمني نيست اين بود كه نفرين كرد و از زمين و آسمان آب نازل شد پس انبياء مي‏توانند مردم را بكشند چرا كه شاهدند بر مردم و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شاهد است بر شما و شما شاهديد بر تمام خلق و مي‏فرمايند در هر هفته‏اي عرضه مي‏شود اعمال خلق بر پيغمبر اگر خوب است دعا مي‏كند در حق آنها اگر بد است نفرين مي‏كند حالا اگر مؤمن است پيغمبر براش استغفار مي‏كند اين است كه مي‏فرمايد و استغفر لذنبك و للمؤمنين ديگر پيغمبر خودش گناه دارد به دليل لذنبك پيغمبر هيچ گناه نارد ولكن بعضي از مردم مثل سادات منسوب به او هستن دچرا كه بچه‏هاش هستند پس استغفار مي‏كند براي آنها مي‏فرمايد هر هفته‏اي عرضه مي‏شود اعمالتان بر من و دعا مي‏كنم براي گناهانتان و دعاگوي شما پيغمبر است و مستجاب الدعوة است و هرگز دعاش رد نمي‏شود و شفيع است يعني زير بالتان را مي‏گيرد و تقويت مي‏كند شما را و مي‏فرمايد در هر روز اعمال شما بر من عرضه مي‏شود و مي‏فهميد كه اينكه شاهد بر ظاهر و باطن نيست نمي‏تواند مبلغ باشد و پيغمبر مبلغ است يعني شاهد است بر تمام اعمال مردم پس پيغمبر كه شاهد است اگر نداند كه فلان چيز حلال است يا حرام چطور مي‏تواند تبليغ كند پس فلان چيز مال كيست پيغمبر مي‏داند و لو خودم ندانم مثل آنكه رزق من در هندوستان است پيغمبر مي‏داند مال من است و مي‏داند در هندوستان هر فلفلي مال كيست و تبليغ مي‏كند امر خدا را و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و اراده خدا مي‏آيد پيش شما و در تكوين و تشريع اين مطلب را بخواهيد جاري كنيد جاري مي‏شود پس ابلاغ مي‏كند امر خدا را به مردم و چه بسيار حقوقي كه مؤمنين دارند و خبر از او ندارند و ايشان مي‏رسانند به آنها پس اين‏جور شهداء شاهدند بر ذرات تمام اشياء و هر كسي كه مال كسي را خورده ايشان مي‏دانند و قيامت براي اين است كه مال هر ذي‏حقي را بگيرند و به او رد كنند و در دنيا نمي‏شود احقاق حق كرد چرا كه چه بسيار مال مؤمني كه بعد از اين بايد به او برسد و خيلي‏ها خورده‏اند مالش را و مرده‏اند حالا چطور مي‏توان گرفت پس بايد جايي باشد كه تمام خلق در آنجا حاضر باشند و آن قيامت است كه دار جزاست و هركس مال كسي را خورده نمي‏تواند آنجا حاشا كند و لامحاله پس مي‏گيرند و به صاحبش رد مي‏كنند حالا اگر مالي ندارد كه بدهد عذابي كه مي‏خواهند به او بكنند به اين مي‏كنند و پيغمبر مي‏ايستد و حساب آنها را مي‏كند و او را شفيع خلق كرده‏اند و بخصوص واش داشته‏اند كه حساب مردم را بكند و او معصوم و مطهر است و آن طوري كه خدا او را واداشته البته حكم خواهد كرد و جاري خواهد شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس چهارم ــ سه‏شنبه 21 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لم‏يبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لم‏يفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.

عوالم غيبيه چنان‏چه ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد وقتي كه روح تعلق گرفت به جسمي همين كه منهمك است در جسم از عالم خودش غافل است چنان‏كه در بيداري انسان مشغول اين عالم است و از آن عالم خودش بالمره غافل است و حال آنكه تمام حركات جسمانيه از جسم است و روح مي‏خواهد نگاه كند چشمش را باز مي‏كند و هكذا مي‏خواهد صدايي بشنود گوش مي‏دهد صدا مي‏شنود و اين كارها تمام كارهاي روح است كه از دست بدن جاري مي‏كند و وقتي منهمك باشد در اين عالم از عالم خودش بي‏خبر مي‏شود و اين حالتها هست در ماها و كسي كه در نفس خودش مطالعه كند خيلي چيزها به دستش مي‏آيد پس روح هست در بدن و وقتي خوابيد در بين خواب و بيداري هيچ چيز سرش نمي‏شود پس روح در بدن هست و همه شعور با روح است ولكن چنان خودش را گم مي‏كند كه لاحاس و لامحسوس و در عالم خودش وقتي مفارقت كند از بدن مي‏رود در عالم خودش كارها مي‏كند چيزها مي‏بيند و حيوانات خوابشان خيلي كم است و بعضي جاها مي‏فرمايند خواب نمي‏روند ولكن نعاس دارند و آن سنه است يعني چرتي مي‏زنند و خودشان را جمع مي‏كنند بيدار مي‏شوند پس روح در بدنشان هست و بالكليه مفارقت نمي‏كند و انسان روحش يك قدري لطيف‏تر است يكجا بدنش را مي‏اندازد و بدنش افتاده و او كارها مي‏كند در عالم خودش و اگر كسي ملتفت باشد پي مي‏برد به عالم قيامت و ديگر انكارش نمي‏كند و اين مردم اغلب اغلبشان اعتقاد به قيامت ندارند و پيغمبرها آمدند و آنها را دعوت كردند به قيامت و مي‏گفتند ما ايمان نمي‏آوريم به قيامت شما براي خودتان حرف مي‏زنيد و غافل نباشيد ببينيد آنچه گذشت ماضي‏ها را خبر نداريد از شما گذشت و رفت ولكن آن معلوماتي كه داريد مثل آنكه هرچه را ياد مي‏گيري پيشت حاضر است ولكن دائماً انسان متذكر جميع معلومات خودش نيست و سببش را ملتفت باشيد باز چون روح منهمك است در بدن هميشه ملتفت يكجا است و ملتفت جاي ديگر نيست ولكن ببين هر كسي در لغت خودش فارسي‏ها فارسي راه مي‏برند عربها عربي راه مي‏برند تركها تركي راه مي‏برند و هر كسي در لغت خودش ولكن در اين عالم ملتفت تمام لغاتش نيست اما در عالم خودش واجده همه است و همه پيشش حاضر است و آن عالم نفس است كه عالم خودمان باشد و الان منزلمان آنجا است ولكن از آنجا پايين آمده‏ايم و معلوماتمان پيشمان حاضر است به طوري كه نبايد از كسي ياد بگيريم ولكن دائماً واجد و متذكر همه لغات نيستيم با وجودي كه عالميم و آنجايي كه همه را مي‏دانيم آنجا منزل خودمان است و آنجايي كه ملتفت همه نيستيم آنجا دار غربت است و منزلمان نيست و ابتداش عالم خيال است كه واجد تمام معلوماتمان نيستيم و عالم خيال خيلي شبيه به دنيا است كه انسان در دنيا مادامي كه متحرك است ساكن نيتس و مادامي كه ساكن است متحرك نيست ولكن انسان در عالم خودش هم متحرك است هم ساكن هم نشسته است هم ايستاده هم حرف مي‏زند و هم حرف نمي‏زند و يك عالم عجيب و غريبي است و اينها را مردم نمي‏فهمند و در عالم خودمان كه دار اصلي است آنجا وطنمان است و آنجا خزينه‏اي داريم كه تمام افعالمان در آنجا حاضر است هر حركتي هر سكوني كه كرده‏اي در آنجا حاضر است ولكن در توي خيال مي‏آيد ملتفت يك كار است و توي دنيا مي‏آيد بيشتر منهمك است كه اگر حرف مي‏زند نمي‏شود ساكت باشد و اگر حرف نمي‏زند نمي‏شود متكلم باشد ولكن در عالم خودش هم متحرك است هم ساكن هم حرف مي‏زند و هم حرف نمي‏زند و همه مي‏رويم آنجا و خوب و بد آنجا مي‏روند نهايت مؤمنين منزلشان خوب است كفار منزلشان بد است و انبياء تماماً آمده‏اند كه آنجا را آباد كنند و تماماً دعوت به آخرت مي‏كنند و ماها غافليم از خودمان مي‏فرمايد ثبتت المعرفة و نسوا الموقف و آن معرفت در عالم ذر بود كه ثابت شد و انبياء ايستادند و گفتند و هركس قبول كرد قبول كرد و هركس نكرد نكرد و غافل نباشيد و انسان آن كسي است كه هميشه قصد مي‏كند كاري را و انسان اين‏طور خلقت شده كه نمي‏تواند كاري را بدون قصد كند مثلاً قصد مي‏كند كه سفري كند راه مي‏افتد مي‏رود سفر و همچنين قصد مي‏كند كه اقامه كند اقامه مي‏كند وق صدش پيش پيش است و كار انسان و فعل انسان قصد است و اگرچه از مطلب پرت مي‏شويم ولكن مطلب زره و زنجير است و هر كاري كه قصد توش نيست آن كار مال تو نيست نه خوبش به تو مي‏رسد نه بدش چنان‏كه در عالم خواب پات به ظرفي خورد شكست و تو اصلاً نشكسته‏اي و هيچ جا ريش آدم را نمي‏گيرند كه بيا از عهده بربيا و عقلاء هيچ بحثي و گفتگويي با كسي ندارند حال جهال حرف مي‏زنند و بحث مي‏كنند جهال خلاف مي‏كنند مثلاً دايه‏اي پيش طفلي خوابيده بود پستان در دهن طفل گذاشت و خفه شد يا آنكه اتفاقاً رفت زير بدنش و خفه شد اين خفه نكرده و لو آنكه از بدنش صادر شده و او بدنش را حركت نداده نهايت حيوانش حركت داده و خودش در عالم خودش دارد كارها مي‏كند و انسان هرچه مي‏كند چه كار خوب چه كار بد اول قصدش مي‏كند و بعد مشغول آن كار مي‏شود و هرچه را كه تو قصد نداري مال تو نيست و دخلي به تو ندارد چنان‏كه در خوابي نفس مي‏كشي اني نفس كشيدن دخلي به تو ندارد اين كار آن كسي است كه تو را اين‏طور كرده كه نفس بكشي كه زنده باشي مگر آن نفسي را كه تعمد مي‏كني كه بكشي و هكذا در بدن جذب و هضم و دفع و امساك مي‏شود اينها هيچ كدام كار تو نيست و انسان كارش همين است ان الاعمال بالنيات و مردم توي اين حديث فرو نرفته‏اند و اين يكي از كلمات بزرگ حكمت است كه فرمايش كرده‏اند چنان‏كه وقتي رفتي توي خزينه و هزار مرتبه فرو بروي در آب و بيرون بيايي تو غسل نكرده‏اي حالا مردم مي‏گويند فلان رفت زير آب چطور غسل نكرده مع‏ذلك غسل نكرده و غافل نباشيد كسي هزار مرتبه سر و صورتش را بشويد و قصد نداشته باشد وضو نگرفته يا آنكه نماز بخواند و دلش جايي ديگر باشد نماز نخوانده و انسان آن كسي است كه هرچه مي‏كند اول قصد مي‏كند كه بنشيند مي‏نشيند و هكذا نماز بخواند نماز مي‏خواند و هميشه آن عمل مقدم است چرا كه عامل همان كسي است كه قصد مي‏كند پس شخص جنب آن كسي است كه جنابت دارد اگر او قصد مي‏كند كه رفع جنابت كند مي‏رود زير آب و اگر قصد ندارد آن جنب كه قصد ندارد مثل اين است كه كسي ديگر او را زير آب كرده باشد و تمام اعمالي كه از خود انسان است همان قصدهاي انساني است و باقي اعمال كه خيال مي‏كني كار تو است در واقع كار تو نيست و تو مكلفي كه اعمال را بجا بياوري و آن مكلف شعور دارد فهم  دارد ادراك دارد مثل آنكه به تو مي‏گويند حيوانت را جايي ببند كاه باخرش بريز حالا حيوان دخلي به آن انسان ندارد اين است كه اگر حيوانش يك طوري معيوب باشد تكليفي ندارد چنان‏كه اطفالي كه قصد ندارند و قصد سرشان نمي‏شود تكليفي ندارند و همچنين مجانين كاري كنند تكليفي ندارند و كار انسان همان قصد است و اين قصد عمل است نمي‏بيني كه يك وقتي هست و يك وقتي نيست پس قصد عمل قلبي است نيت مي‏كنيم كه نماز كنيم برمي‏خيزيم نماز مي‏كنيم و اين قصد عمل ما است و اصل عمل است چرا كه هركس قصدش اين است كه خوب بكند و لو آنكه نتواند بكند خدا ثوابش مي‏دهد چنان‏كه راوي از امام مي‏پرسد كه از اقتضاي عدل خدا ان است كه هركس هر قدر معصيت كرد خدا همان‏قدر جزاش بدهد مثلاً يك كسي يك خلافي كرد به قدر آن خلافش خدا از او انتقام بكشد يا آنكه يك كسي يك روز معصيت كرده خدا يك روز عذابش بكند و هكذا حالا اين كفار در دنيا معصيت كردند هر كسي به قدري كه معصيت كرده خدا عذابش كند حالا ببرد كفار را در جهنم و سرهم عذاب كند اين از عدل خدا بيرون است و ظلم و جبر است چنان‏كه يك طايفه‏اي از يهودي‏ها گفتند كه ما را خدا عذاب نمي‏كند مگر ايام معدوده‏اي و تمام حكماء و صوفيه از اين راه رفته‏اند و اين محي‏الدين امام و مرشد تمام صوفيه است و خيلي از حكماء را ديده‏ايم كه خاضع و خاشعند پيشش كه اگر بگويي حضرت امير فلان حديث را گفته چندان اعتناء نمي‏كنند و اگر بگويي محي‏الدين چنين گفته چنان خاضع و خاشع مي‏شوند پيشش و اعتناء مي‏كنند به سخنش و اين اصلاً از آخرت خبر ندارد به طوري كه گفته قسر دائمي محال است و اين محال است چرا كه ما كه ارحم الراحمين نيستيم اگر كسي خلاف كرده باشد به قدر آن خلافش انتقام از او مي‏كشيم و اگر آدم بردباري باشيم رحيم القلبي باشيم كه از سرش اغماض مي‏كنيم حالا خديا به آن رحم و مروت چطور هميشه كفار را عذاب مي‏كند نهايت چند صباحي عذابشان مي‏كند و بعد عذاب براشان عذب مي‏شود مثل آدم ترياكي كه در ابتداي وهله از ترياك بدش مي‏آيد و خورده خورده عادت مي‏كند به ترياك به طوري كه اگر ترياكش ندهي داد و فرياد مي‏كند و حظش در اين هست كه ترياكش بدهي همچنين اهل جهنم عذاب عذب مي‏شود بر آنها و از اين جهت است كه آنجا شهيق دارند نهيق دارند و ببينيد آيات را چطور معني مي‏كنند مي‏گويند آدمي كه خوشحال است شهيق دارد نهيق دارد خوشحالي مي‏كند رقاصي مي‏كند و اينها بدانيد كه نيست مگر ديوانگي راوي مي‏گويد كفار در دنيا مدت معيني معصيت كرده‏اند حالا به اقتضاي عدل خداوند بايد جزاي آن‏ها به قدر همان مدت باشد مي‏فرمايند بنياتهم خلدوا چنان‏كه آن يهودي قصدش آن است كه هرجا باشد يهودي باشد پس قصدش محدود نيست و از اين طرف قصد مؤمن آن است كه هرجا باشد اطاعت خدا را بكند و هرچه از خدا پيشش مي‏آيد قبول كند مثلاً حالا روشن است خدا خواسته كه روشن باشد يا آنكه شب شد خدا خواسته كه شب باشد چنان‏كه قصد كفار آن است كه هرچه از خدا پيششان بيايد قبول نكنند چنان‏كه يهود و نصاري قصدشان آن است كه هرجا باشند محمد9 را دشمن بدارند و از قصدشان آن است كه هميشه يهودي باشند چنان‏كه نصاري قصدشان آن است كه نصراني باشند و آن سني هميشه قصدش اين است كه خلفاش را پيش بيندازد و حضرت امير را بعد بيندازد و چون قصدش چنين است اين قصد مدت معيني ندارد و خدا بي‏نهايت عذابش مي‏كند و اين تفاصيلش را من عرض مي‏كنم و مؤمن چون قصدش اين است كه ايمان داشته باشد و حجتهاي خدا را تصديق كند و امتثال امر او را بنمايد و قصدش اين است كه هرچه را نكرده نادم و پشيمان باشد چنان‏كه هرچه بعد از اين از گناهان كه مي‏كند حالا پشيمان است اين است كه خطاب به پيغمبر مي‏كند مي‏فرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين و از قصد انسان اين بايد باشد كه وقتي كه معصيت كرد و توبه كرد ديگر قصد معصيت نكند و الاّ به خدا استهزاء كرده و باللّه و آياته ان كنتم تستهزءون و غافل نباشيد و مؤمن هر قدر كامل باشد معصوم كه نيست لامحاله كارش خطا است مي‏فرمايد حضرت سجاد من كانت محاسنه مساويه فكيف لايكون مساويه مساويه ما كارهاي خوبمان بد است ديگر چطور كارهاي بدمان بد نباشد پس مؤمنين همان كارهاي خوبشان هم بد است روزه گرفتند اين روزه نبود بازي بود ديگر آن روزه‏اي كه مي‏خوري چقدر بد است بد اندر بد است و هكذا نمازي كه مي‏كني در واقع نماز نيست حالا ديگر ترك مي‏كني خيلي بد است ولكن معصومين حالتشان آن است كه خودشان نبايد زور بزنند كه معصيت نكنند بلكه خدا آنها را حفظ مي‏كند كه معصيت نكنند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و حالتشان اين است و عاصمشان خداست و خدا منت بر سرشان گذاشته كه من شما را حفظ مي‏كنم چنان‏كه ايوب يك وقتي به ناخوشي‏ها مبتلا شد شيطان عرض كرد خدايا ايوب اين همه كارها مي‏كند براي صرفه خودش و صبرش براي تو نيست بلكه به جهت آن است كه مردم به او بگروند و بگويند ايوب صابر است تا جايي كه كارش رسيد كه آنهايي كه دور و برش بودند بنا كردند سرزنشش دهند كه معلوم است كه تو پيش خدا بد بودي كه خدا اين طورت كرد اين بود كه عرض كرد خدايا من مرافعه دارم با تو عرض كرد خدايا اگر تو دو عمل بر من عرضه كردي كه يكيش آسان بود و يكيش مشكل من آن مشكل را بجا آوردم اين بود كه عرض كرد خدايا من مرافعه دارم خطاب شد بسم اللّه كجا مي‏رويم مرافعه عرض كرد خدايا من حاكمي عادل‏تر از تو و مهربان‏تر از تو سراغ ندارم مرافعه را در حضور تو مي‏آورم خطاب شد بگو حرفهات را عرض كرد خدايا هرچه به من امر كردي من همان را بجا آوردم اگر دو عملي بود كه يكي مشكل و يكي آسان من همان مشكل را كردم خطاب شد كه تو را توفيق داد كه موفق باشي و آن عمل مشكل را بكني و آن عمل آسان را نكني؟ كي تو را توفيق داد كه صبر كني و جزع نكني؟ اين بود يك مشعت خاك برداشت ريخت به دهنش.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه معصوم خداست عاصم او چنان‏كه تو متاعي داري داري آن متاعت نبايد زور بزند كه خودش را حفظ كند و تو بايد او را حفظ كني حتي غير معصومين عمل خوبي مي‏كنند توفيقش بايد از پيش خدا بيايد واللّه نمي‏تواند خودش خوب باشد موفق باشد حتي ايمان مي‏آورد بايد شكر كند خدا را كه الحمد للّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه پس انبياء معصومند خداست حافظ آنها و يك جوري آنها را حفظ مي‏كند كه حرامي مكروهي مرتكب نشوند تا آنجايي كه هيچ هوايي هوسي ندارند حالا كي همچو خلقشان كرده؟ خدا و خداست عاصم آنها و آنها معصومين اهستند و به اين معصومين گفته‏اند استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات و مؤمنين و مؤمنات معصوم نيستند و لو آنكه توفيق شامل حالشان شود يك عمل خيري بجا بياورند و چون معصوم نيستند لامحاله يك كسي را مي‏خواهند كه جبر كسرشان بكند و يكفر اللّه سيئاتهم حسنات خدا كفاره مي‏دهد به مؤمنين يعني پيغمبر را كفاره مؤمنين كرده يعني يك‏پاره صدمات به او مي‏زنند كه كفاره آنها شود حتي آن بلاهايي كه وارد مي‏آيد بر انبياء حتي بت مي‏كنند از اقتضاي خودشان نيست كه بت كنند چرا كه آن كسي كه غذا درست مي‏خورد نه كم مي‏خورد و نه زياد مي‏خورد اين از اقتضاي وجودش نيست كه ناخوش شود بلكه اقتضاي وجودش آن است كه هميشه صحيح و سالم باشد و هيچ بار سرش درد نگيرد چرا كه هرچه مي‏كند تمامش منافع وجودش است مثل انبياء كه منافع خودشان را مي‏دانند و آن غذاهايي كه ضرر دارد نمي‏خورند و آن غذاهايي كه نفع دارد استعمال مي‏كنند و همچنين آن حركتي كه ضرر داشته باشد نمي‏كنند و چون چنين است اقتضاي وجود خودشان اين نيست كه ناخوش شوند و بت كنند و مع‏ذلك بلاهاشان از همه كس بيشتر است چرا كه مكفرند و بايد كفاره بدهند ولكن مردم ديگر خطا كرده‏اند مي‏گويند تو بيا بت كن براي فلان مؤمن پس صدمات وارده بر انبياء كفاره گناه مؤمنين است اين است كه خطاب شد به پيغمبر9 و استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات و در هر مجلسي كه پيغمبر وارد مي‏شدند و لو اينكه كم مي‏نشستند و تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمي‏گفتند برنمي‏خواستند و سرهم مستغفر بودند و اينها تمام محتاج به استغفار پيغمبرند و پيغمبر بايد استغفار كند براي آنها و خودشان هم نهايت يك استغفاري مي‏كنند ولكن آن استغفاري كه فايده‏شان مي‏دهد استغفار پيغمبر است و استغفار خودشان نيست و هكذا آن عملي كه فايده‏شان مي‏دهد عمل پيغمبر است نهايت خودشان هم يك عملي مي‏كنند مي‏فرمايد شفاعتي لاهل الكبائر من امتي و آني كه اعتقاد به شفاعت پيغمبر ندارد از امت پيغمبر نيست از امت كسي ديگر است و از امت پيغمبر كه نبود هرچه مي‏خواهد سرش بيايد پيغمبر باكش نيست چرا كه از امتش نيست و مي‏فرمايد القيا في جهنم كل كفار عنيد و اين دو نفر محمد و علي هستند به اتفاق شيعه و سني و قسيم جنت و نارند و حضرت امير قسيم جنت و نار است تمام ائمه همين‏طورند هركس را بايد به بهشت برند ايشان مي‏برند و هركس را بايد به جهنم برند ايشان مي‏برند چرا كه الباب المبتلي به الناس من اتاكم فقد نجي و من لم‏يأتكم فقد هلك.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس پنجم ــ شنبه 25 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.

از براي خداوند عالم ممالكي چند هست كه تا نزول نكنند و صعود نكنند كأنه خلقتشان بي‏حاصل است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مثل اينكه مي‏بينيد روح در عالم خودش شيئي است موجود ولكن تا همچو چشمي نداشته باشد اينجا را نمي‏بيند و اصل مطلبهايي كه خدا خواسته از بندگان ميسور و آسان قرار داده حالا مردم از پيش نمي‏روند تقصير خودشان است و غافل نباشيد جميع حركاتي كه در بدن است همه به واسطه روح است كه روح نباشد در بدن بدن نه سرما مي‏فهمد نه گرما نه مي‏بيند نه مي‏شنود مثل كلوخ افتاده و آن طوري كه خدا وضع كرده شما هم همان‏طور ببينيد و اصل حكمت آن است كه علم به حقيقت شي‏ء است كه بداني آن حقيقت شي‏ء را خدا چطور درست كرده پس بدن بي‏روح مثل كلوخ افتاده نه ديدن سرش مي‏شود نه شنيدن و هكذا آن روح هم نيايد در همچو بدني هيچ يك از اينها را ندارد چنان‏كه روح در همين بدن مي‏دانيم هست ولكن تا چشمش را بگيري ديگر نمي‏بيند و هكذا گوشش را بگيري ديگر نمي‏شنود و اينها را خدا منفصل كرده كه خوب بتوانيد مطالب را بفهميد چنان‏كه چشم جاي بخصوصي است كه گوش آنجا نيست و بالعكس و همچنين شامه جاي بخصوصي است كه ذائقه آنجا نيست و بالعكس و از چشم مي‏بينيد و از گوش مي‏شنويد ولكن بدون روح چشم نمي‏بيند گوش نمي‏شنود و با وجودي كه روح الان موجود است در جميع اعضاء و جوارح ببين هر عضوي كار بخصوصي مي‏كند مثلاً دست ذائقه ندارد طعم نمي‏فهمد يعني چه و ذائقه طعم مي‏فهمد اما ذائقه بي‏روح مي‏فهمد كه شيريني تلخي يعني چه نمي‏فهمد و اينها را كه درست تحقيق كنيد مي‏فهميد كه مردم چقدر دور بوده‏اند از مطلب ديگر اگر عالم ذري بود ما بايد يادمان باشد آنجا را اولاً اگر كسي درست فكر كند همان عالم را مي‏بيند و مي‏فهمد و ثانياً كسي بخواهد مدارا كند خيلي چيزها است كه انسان يادش نيست و مع‏ذلك يقين دارد كه از آنجا آمده چنان‏كه در شكم مادر بوديم و هيچ يادمان نيست كه در آنجا بوديم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه عالم ذري هست چرا كه اگر در شير روغن نباشد اين را هرچه بزني روغن نمي‏دهد و روغن كه در شير هست اين را به تدبير به دست مي‏آوريم و چون ريز ريز است به چشم ديده نمي‏شود لكن ريز ريزها را عقل حكم مي‏كند كه هست و بعضي شيرها شيرش چرب‏تر است و بعضي چربيش كمتر است چنان‏كه علفهايي كه در اول سال مي‏خورند حيوانها اول سال علف صرف است و دان نبسته از اين جهت شيرشان چربيش كم است و آخر سال گياهها دان بسته‏اند و اين دانها را كه مي‏خورند شيرشان چرب‏تر است و روغني كه هست در شير اين را كه حركتش مي‏دهي آن روغنها بهم مي‏چسبد و به دست مي‏آيد پس روحي هست در عالم كه اگر نبود اينجا هرچه مي‏كردند آن روح پيدا نمي‏شد ولكن بايد يك طوري بهمش زد مخضش كرد و اين مخض لامحاله بايد باشد و بايد يك چيزي از بالا بيايد پايين و از آنجا برود بالا چنان‏كه باراني از آسمان بيايد پايين و گياهها سر بيرون بياورند بروند بالا پس روح در عالم خودش هست اما روح مخصوصي نيست چنان‏كه نبات در عالم خودش موجود است اما درخت مخصوصي نيست و صانع وقتي مي‏خواهد كه خربزه بروياند روح خربزه را مي‏آورد در بدنش قرار مي‏دهد ديگر خربزه‏ها بعضي شيرين بعضي شيرينيش كمتر اينها را همه مي‏فهميد كه از اختلاف مقاديرش است و غافل نباشيد تا روحي را نزول ندهند در بدني هيچ تعيني ندارد و اگر عوالم را خدا تركيب نمي‏كرد و بهم نمي‏زد و نازل و صاعد نمي‏شدند اينجا هيچ چيز نبود و خلقت بي‏مصرف بود ولكن وقتي روح را مي‏آورند در همچو بدن جسماني مي‏نشانند به همين تفصيلي كه خدا كرده آن روح بي‏چشم ممكن نيست كه ببيند چنان‏كه چشم بي‏روح هم ممكن نيست كه ببيند و همچنين آن روح صدا مي‏شنود اما گوش بي‏روح هيچ صدا نمي‏شنود و بالعكس و تعجب كنيد از صنعت خدا فرموده تبارك اللّه احسن الخالقين خدا مي‏داند چه كرده و حكماء هم مي‏فهمند كه او چقدر دقت به كار برده پس روح بي‏بدن هيچ شعور ندارد مي‏فرمايند مستضعفين وقتي مي‏ميرند مثل كلوخ افتاده‏اند يعني همين طوري كه در دنيا بودند و حقي و باطلي نمي‏فهميدند مثل بچه‏ها ديگر حقي بفهمند كه بايد تابعش شد و باطلي بفهمند كه نبايد گرفت اينها را نمي‏فهمند و خيلي از مردم اين‏طورند ولكن آدم باشعور مي‏فهمد كه حق را بايد گرفت و باطل را واگذاشت ولكن مستضعف به هر كاري واش داري مشغول آن كار مي‏شود.

مي‏فرمودند آقاي مرحوم خلق سه جورند شيخي و بالاسري و دلاك و از دلاك بپرسي كه تو چه كاره‏اي مي‏گويد من دلاكم و هكذا مي‏فرمودند باز اين مردم سه قسمند شيخي و بالاسري و روضه‏خوان و اين روضه‏خوانها مي‏شنيدند اين را و حظي مي‏كردند كه آقاي مرحوم همچو فرمودند و اين طعني بود به روضه‏خوانها يعني روضه‏خوان نبايد روضه‏خوان باشد و دلاك نبايد دلاك باشد بايد دين داشته باشد حالا كه دين دارد دلاكي مي‏كند بكند و هكذا روضه‏خوان دين كه دارد برود روضه‏اش را بخواند و عرض مي‏كنم حالت تمام مردم اين‏طور است مثلاً از مردكه مي‏پرسي چه كاره‏اي؟ من نوكر سلطانم نوكر سلطان باش اما بدان حقي هست باطلي هست ديگر سلطان گفته نماز نكن نبايد اطاعتش كني و اطاعت خلق كردن بدون اطاعت خدا، خدا مؤاخذه مي‏كند مي‏گويد من تو را ساخته‏ام تو مملوك مني و من مالك توام و تو مختار نفس خودت نيستي كه بدون اذن من حركت كني ساكن شوي و هكذا بخوابي بيدار شوي و غافل نباشيد مستضعفين كارشان همين‏طورها است به هر كاري واشان داري مشغول آن كار مي‏شوند ديگر تو شيخي هستي يا بالاسري هستي اينها سرش نمي‏شود و حقي و باطلي نمي‏فهمد مثل كلوخ است و خيلي از آيات است كه فرمايش مي‏كند صم بكم عمي فهم لايبصرون چشم ندارد چطور ببيند گوش ندارد چطور بشنود و اينها طعن است كه خدا مي‏زند بر مردم و مي‏فرمايد لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل چشم دارند اما حق را نمي‏بينند گوش دارند اما گوش به صداي حق نمي‏دهند و هكذا قلب دارند اما تفقه نمي‏كنند و در طلب حق نمي‏روند و حق نمي‏خواهند پس صم بكم عمي را اگر به طور ظاهر بخواهي معني كني و خيلي از آخوندهاتان جرئت نمي‏كنند با خدا بحث كنند خوب اگر چشم ندارد چطور ببيند و هكذا گوش ندارد چطور بشنود و در آيه ديگر مي‏فرمايد چشم دارد اما حق را نمي‏بيند و هكذا گوش دارد صداي بلند و پست را خوب تميز مي‏دهد ولكن فرمود صداي بد را مشنو و صداي خوب را بشنو فرمود صداي عرعر خر چه مصرف دارد و باز خدا طعن به الاغهاي دنيا نمي‏زند كه فرمود ان انكر الاصوات لصوت الحمير و عمداً خر را اين طورش كرده كه صدا بدهد كه صاحبش برود كاهش بدهد آبش بدهد يا آنكه آن نر خره صداش را بشنود كه در اين ميانه كاري صورت بگيرد مي‏فرمايند امام آيا معقول هست كه خدا چيزي درست كند و او را مذمتش كند كه چرا اين طوري مي‏بايست نسازيش مي‏فرمايد اين را خدا براي آنهايي گفته كه قرآن مي‏خوانند اما صداشان مثل صداي خر است و هكذا قرآن را حمل مي‏كند اما مثل خري كه بارش كني پس اين صدايي كه خدا مذمتش مي‏كند اين صداي اهل باطل است و باز خدا خرش نكرده اين تقصير خودش است كه خر شده و فرض كن كسي كم شعور باشد اين تقصير خودش نيست كه كم شعور شده خدا كم شعور خلقتش كرده و مذمتي ندارد چنان‏كه كسي كه طبعش طبع شعر نيست بر او مذمتي نيست كه نمي‏تواند شعر بگويد اما آني كه مي‏تواند شعر بگويد مي‏گويند چرا شعر نمي‏گويي و كل مولود يولد علي الفطرة و همه فطرتشان اين‏طور خلق شده كه مي‏توانند حق بفهمند و غافل بناشيد يك كسي مي‏تواند بنايي كند حالا به او مي‏گوند برو بنايي كن و هكذا كاتبي است مي‏تواند خط بنويسد مي‏گويند برو كتابت كن و هكذا عالمي است برو علمت را بگو ديا آنكه زارعي است برو زراعتت را بكن ديگر من روضه‏خوانم روضه‏ات را بخوان اما دين هم داشته باش و فرموده و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اگر نمي‏توانستي عبادت كني خدا مأمورت نمي‏كرد پس بعضي كارها را نمي‏تواني بكني مؤاخذه بر تو نيست اما كسي كاتب است مي‏تواند كتابت كند برود كتابت كند و هكذا مي‏تواني خدا بشناسي پيغمبر بشناسي برو بشناس حالا مي‏بيني مجملاتش را دارند و از پي تفصيلش نمي‏روند و مي‏بيني كاتبي است مي‏تواند بنويسد اما نمي‏نويسد خوب مصرفش چيست همچو علمي كه به كار نبرد. و غافل نباشيد خدا خلق را براي عبادت خلق كرده حالا عبادت نمي‏كني مثل الاغهاي دنيا مي‏ماني و براي همين‏ها است كه خدا آنها را تشبيه به الاغها مي‏كند و باز يكي ديگر طبعش طبع سگ است و به سگ نمي‏گويند چرا سگ شدي و عمداً سگش كردند كه شغالها را پرت و پورت كند خانه را حفظ و حراست كند و حضرت ابراهيم هفتصد سگ داشت و همه آنها طوق طلا به گردنشان بود و غافل نباشيد كه آنچه را كه خدا خلق كرده به هر طوري كه غير از آن‏طور نمي‏توانند بكنند خدا تكليفشان نمي‏كند مثلاً به سگ نمي‏گويند چرا سگ شدي به خر نمي‏گويند چرا عرعر مي‏كني ولكن به انسان مي‏گويند مثل خر عرعر مكن يا مثل سگ صدا مكن چرا كه انسان را خدا در احسن تقويم آفريده لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين پس انسان را خدا خلق كرده از براي عبادت و مي‏تواند عبادت كند كه اگر نمي‏توانست مكلف نبود ببين مستضعف يك خورده نمي‏تواند عبادت كند تكليفش نمي‏كنند و هكذا مجنون يك خورده عقل از سرش رفته و باز خيلي كارهاش مثل كارهاي انسان است اكل مي‏كند شرب مي‏كند پدر و مادرش را مي‏شناسد اما تكليفي ندارد چنان‏كه چند نفر بودند اينها را آوردند خدمت حضرت امير حضرت بعضي را سنگ‏سار كردند و بعضي را حد ديگر زدند و بعضي را ول كردند و مردم تعجب كردند فرمودند آني را كه ول كردم اين مستضعف است و آني را كه چهارتا چوبش زدم اين ديوانه و مجنون است و آني را كه رجمش كردم اين عاقل است مي‏فهمد زنا بد است زنا نمي‏كند پس آن كسي كه طبعش طبع شعر است مي‏تواند شعر بگويد و اين‏كه مكلف است مي‏تواند حق بفهمد باطل بفهمد و غافل نباشيد و سرش را مكرر عرض كرده‏ام كه عمل شخص البته بايد از شخص صادر شود حالا يك‏پار اعمال از خودش صادر مي‏شود اما نفع و ضررش را نمي‏داند مي‏گويند مثلاً تند مدو چرا كه مي‏افتي پات زخم مي‏شود خير بسا بشكند و هكذا به پدر و مادرت نگاه كن به عورت پدر و مادرت نگاه مكن و چه بسيار نگاهها كه ثواب دارد به پدرت نگاه كني و تو حظ كني و او حظ كند ثواب دارد و اعمال را گفته‏اند از تو صادر شود كه منفعتش به خودت برسد ديگر ما خدا را بشناسيم خدا ممنون ما مي‏شود خدا را هم نشناسي خدا هيچ محتاج به تو نيست.

 

گر جمله كاينات كافر كردند

بر دامن كبرياش ننشيند گرد

و غافل نباشيد خداوند خلق را براي عبادت خلق كرده جن و انس عبادت مي‏توانند بكنند حالا طور عبادت را راه نمي‏برند پيغمبر مي‏فرستد كه اين‏طور نماز كنيد روزه بگيريد حج برويد خمس بدهيد زكوة بدهيد و انبياء آمدند كه آنچه ما مي‏توانيم بفهميم با ما حرف بزنند نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم.

ملتفت باشيد برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه خدا عوالمي چند خلق كرده و الان موجود است ولكن كاره نيست بايد به كارش واداشت چنان‏كه روح الان موجود است در تو تا چشم باز نكني نمي‏بيند ديگر چشمم به تو اما نظرم جاي دگر سعي كنيد اين‏طور نباشيد و غالب مردم حالتشان اين‏طور است مي‏بيني آدمي است نشسته داري باش حرف مي‏زني چشمش هم باز است اما هرچه باش حرف مي‏زني كأنه خشب مسندة هيچ گوش نمي‏دهد كه تو چه مي‏گويي چنان‏كه مي‏بيني چه بسيار كساني را كه اصرار مي‏كني چنگ نكنيد نزاع نكنيد تا مادامي كه پيش نظرند آرامند يك دفعه پناه پس غوله‏اي كه رفتند بنا مي‏كنند توي كله هم بزنند فحش و كرّه بگويند مي‏فرمودندآقاي مرحوم طبع اين مردم مثل طبع بچه است كه مي‏گويي بابا معلق مزن بازي مكن كه گردنت مي‏رود زير بدنت كج مي‏شود مي‏شكند تا مادامي كه باش حرف مي‏زني آرام است يك دفعه مي‏بيني پيش روت بنا كرد معلق بزند پاش را به هوا كند و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه.

پس روح اگر نيايد در بدن نه گرماش مي‏شود نه سرماش مي‏شود روح در عالم خودش گرسنه نمي‏شود تشنه نمي‏شود سرماش نمي‏شود و در عالم خودش مثل كلوخ است و مستضعفين مثل كلوخند يعني حق نمي‏فهمند باطل نمي‏فهمند نه آنكه چيزي به آنها بدهي نتوانند بخورند بلكه تمرينشان تعليمشان نمي‏كنند و آدم كه در بهشت بود گفتند به او كه اگر از اين درخت خوردي مي‏روي در جايي كه نور است ظلمت است سرما گرما هست و اينجا دار راحت است آنجا كه رفتي گرماها سرماها هست توي بلا و مصيبت مي‏افتي و اينها تمام مطلب نيست كه عرض مي‏كنم نمونه‏اي بود و روح در بدن هست مي‏بيني گوشش را مي‏گيري ديگر نمي‏شنود و هكذا روح الان هست در بدن زبان را كه باد گرفت ديگر طعم نمي‏فهمد پس روح در بدن كار مي‏كند و بدن با روح مي‏بيند مي‏شنود طعم مي‏فهمد و روح صرف صرف بي‏مصرف است كه جايي باشد ديگر معاد روحاني است هذيان صرف است و روح در عالم خودش نه ربي نه مبي هيچ سرش نمي‏شود چنان‏كه در بيني كه مي‏خواهد بخوابد نه واجد خودش است نه واجد ربي پيري پيغمبري يك دفعه مي‏بيند رفت جاها كارها كرد و يك دفعه باز در اين بين كم مي‏شود و بيدار مي‏شود پس روح بي‏بدن هيچ كار نمي‏تواند بكند و بالعكس بدن بي‏روح هيچ چيز ندارد و آنچه مي‏فهميد روح با بدنش مي‏فهمد كه اگر ذائقه نداشته باشد طعم نمي‏فهمد يعني چه ديگر در بهشت ميوه‏هاي بسيار هست و معاد روحاني است روح بي‏ذائقه مصرفش چيست روح باشد و نتواند چيزي بچشد مصرفش چيست كه عرض مي‏كنم اگر انساني نبود در دنيا و مرزوقي نبود خدا گياهها را نمي‏ساخت و خداوند را با روح تركيب مي‏كند و بدن غذا كه خورد حظ مي‏كند و هكذا زن و مرد بهم جفت مي‏شوند چقدر حظ مي‏كنند و مي‏فرمايند حضرت امير عمل عمل مجانين است ولكن خدا مبتلا كرده انبياي بزرگ را به اين كار كه جماع كند بچه درست شود پس عوالم متعددي خدا خلق كرده كه بايد صعود و نزول كنند تا چيزها پيدا شود و ببيند باز اشاره مي‏كنم براي آنهايي كه توي كاريد بدن اگر ثقلي داشته باشد ديگر نمي‏تواند صعود كند بلكه بايد لطيف شود تا بتواند صعود كند و روح بايد غلظت پيدا كند كه بتواند نزول كند آن وقت اين دو با هم چيزها مي‏فهمند چيزها مي‏بينند صداها مي‏شنوند و در اين ميانها علمها گير آدم مي‏آيد كارها مي‏كند تماشاها مي‏كند بر عجائب صنعت خدا برمي‏خورد ديگر هي بخوريم بياشاميم آن خره خيلي بهتر از تو مي‏خورد مي‏آشامد و ربنا ماخلقت هذا باطلا و تمام اين اوضاع را خدا براي مؤمن ساخته حتي بهشت جاي خوبي است بهشت را براي مؤمن ساخته و مؤمن خيلي مقرب است پيش خدا كه اگر مؤمن نبود خدا بهشت را نمي‏ساخت چنان‏كه اگر محتاج به آبي نبود خدا آب را خلق نمي‏كرد ديگر آبي باشد در دنيا و هيچ محتاج به آبي نباشد اين لغو و بي‏حاصل است و خدا لغوكار نيست اين آبها را براي رفع احتياج تو خلق كرده و هكذا خاك را خلق كرده براي آنكه روش مسكن كني زراعت كني عمارت بسازي ديگر كسي نباشد روي اين خاك بنشيند بي‏مصرف است و خدا همه كارهاش از روي حكمت است پس روح آمده توي بدن به همه اينها محتاج شده برود در عالم خودش يك عالم از سرش باز مي‏شود استرحت من آلام الدنيا و اسقامها نيايد توي دنيا هيچ ندارد بيايد همه كارهاش را به اينجا بپردازد ضايع و خراب مي‏شود پس ثم اجتباه ربه فتاب عليه ثم هدي و اينجا كه آمد حالا مي‏گويند حلالها اين است حرامها اين است حلالها را استعمال كن حرامها را استعمال مكن و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس ششم ــ يك‏شنبه 26 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.

طور صنعت خداوند عالم اين است كه اول معلوم است كه فعلي از او صادر مي‏شود و آن فعل تعلق مي‏گيرد به مخلوقات و آنها را مي‏سازد و چنان‏چه مي‏بينيد شخص كوزه‏گر اول اراده مي‏كند كه كوزه بسازد و اين اراده جاش در عقل انسان است و بعد به خيال مي‏افتد كه اسباب را مهيا كند و ساباب را كه مهيا كرد از روي اراده خود بنا مي‏كند كوزه بسازد و ببينيد به محض آنكه عقل اراده كرد كه اين دست اينجا حركت كند به محض اراده او اين دست مطاوعه مي‏كند و نبايد زماني طول هم بكشد اگرچه راهش خيلي دور است چنان‏كه از عقل مي‏آيد در عالم نفس و از عالم نفس به خيال و از خيال به حيات و از حيات به نبات و ببينيد مع‏ذلك نبايد زماني طول بكشد كه دست اينجا حركت كند و طفره هم محال است و اين مردم بدانيد كه توي مطلب نيستند ديگر از جمادي مُردم و نامي شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم اول جماد است بعد نبات مي‏شود و از نبات مي‏رود به حيوان مي‏رسد و از اين طرف بالا مي‏روند تا مي‏روند به خدا مي‏رسند و اين‏جور نظر نظر قهقري است كه من اول كوزه را مي‏بينم و بعد مي‏روم پيش كوزه‏گر و آدم عاقل اين‏جور نظر ندارد بلكه اول كوزه‏گر را مي‏بيند كه اراده كرده و گل را برداشته و به شكل كوزه بيرون آورده و از اين طرف بالا نمي‏رود بلكه از طرف كوزه‏گر مي‏آيد پايين و او اصل است كه كوزه را ساخته و اول عالم بوده كه ساخته و بعد قدرت داشته و اين قدرتش تابع علمش است و از روي علم و قدرت بنا مي‏كند كوزه بسازد نه آنكه از كوزه بياييم پيش كوزه‏گر بلكه آدم عاقل مي‏فهمد كه فاعل علم و قدرت دارد كه گل برمي‏دارد بنا مي‏كند كوزه ساختن پس آنچه مي‏بيند مصنوعات را مي‏بيند و اين مصنوعات تابع صانعند نه آنكه صانع تابع آنها باشد و حال آنكه تمام اين حكماء و صوفيه بر اين رفته‏اند كه علم تابع معلوم است و اين هذياني است صرف و بي‏معني و علم پيش عالم است و از سينه‏اش بيرون نمي‏آيد برود جاي ديگر و هكذا قدرتش تابع علمش است و از روي قدرت دستش را حركت مي‏دهد چنان‏كه مكرر مثلش را عرض مي‏كنم.

غافل نباشيد آن شخص كاتب اولاً مي‏داند كه بايد هر حرفي را چطور نوشت و كجا نوشت بعد قدرتي دارد كه مي‏تواند بنويسد و چه بسيار كساني هستند كه ملا هستند اما خط نمي‏توانند بنويسند پس آن قدرت بر نوشتن دخلي به علم ندارد اگرچه آن خوش‏نويس بايد دانا هم باشد تا بتواند كتابت كند و اول مي‏رود درست مي‏خواند و خورده خورده مشق مي‏كند و اول عالم نبود بعد عالم شد كاتب نبود بعد خورده خورده مشق كرد قادر بر كتابت شد و از روي علم و قدرت دستش را حركت مي‏دهد و دستش قلم را حركت مي‏دهد و بنا مي‏كند مشق كردن پس اين خطوطي كه روي كاغذ نوشته شده اين خطوط تابع قلمند اگر قلمش درشت بوده درشت نوشته شده و اگر قلمش ريز بوده ريز نوشته شده و قلم تابع حركت دست كاتب است و دستش تابع حركت روحش است و علم كاتب تابع اين معلوم نيست بلكه اين تابع او است ديگر علم توي سينه كاتب تابع اين خطي است كه روي كاغذ نوشته شده هذيان است و بس و مع‏ذلك مي‏بينيد اين هذيان را گفته‏اند آن وقت نتيجه هم گرفته‏اند اگر چنين است فليس للّه ان‏شاء فعل و ان‏شاء ترك و اين فريب را ببينيد از چه راهي هم خورده‏اند و شما گول خوردنش را ياد بگيريد و استدلالش اين است كه چيزي در خارج به آن طوري كه هست اگر شخص عالم هم او را همان‏طور ببيند درست ديده و الاّ درست نديده و اينها قواعد كليه‏اي است كه قرار داده‏اند و كليت ندارد و يك‏پاره جاها قاعده‏شان جاري است  ودرست است ولكن در يك‏پاره جاها تخلف مي‏كند مي‏گويد اگر سفيدي را در خارج آن طوري كه هست او را ببيني درست ديده‏اي و ديدن تو تابع او است پس آن سفيدي اصل است و ديدن تو تابع او و اگر درست ديدي درست ديده‏اي و علم تو راست و صدق است و اگر آن طوري كه در خارج است تو نبيني علم تو كذب است و مطابق واقع نيست و آنچه ديده‏اي ضايع ديده‏اي چنان‏كه اگر در خارج رنگ زردي باشد و تو عينك آبي بزني اينكه در خارج است سبز مي‏بيني و قسم هم مي‏خوري كه سبز است و قسمت هم دروغ است چرا كه اينكه در خارج است زرد است و تو سبز ديده‏اي و اين مردم تمامشان عينكي هستند و غافل نباشيد و در يك‏پاره مواضع اين مطلب جاري است چنان‏كه چيزي كه در خارج زرد است اگر زرد ديدي درست ديده‏اي و الاّ درست نديده‏اي چنان‏كه اگر شاخص در خارج طوري باشد و آيينه تاب داشته باشد يا رنگي داشته باشد جور ديگر مي‏بيند چنان‏كه آيينه درست كرده‏اند فرنگي‏ها كه انسان كه نگاه مي‏كند شكل خنزير پيداست و آيينه را مي‏شود طوري كرد يعني رنگ كرد يك طوري كه آن رنگ در خارج را طوري ديگر بنماياند مثلاً در خارج زرد است سبز ببيند و هكذا كوتاه را بلند ببيند بلند را كوتاه ببيند پس در چنين جايي كه اشياء منطبع مي‏شوند اين حرف جاري است ولكن هيچ معني ندارد كه علم بايد تابع معلوم باشد ولكن در اينجا كه خدا ما را ساخته و خارج را هم ساخته معلوم است در خارج آن طوري كه خدا ساخته بايد ببينيم و فطرت اللّه التي فطر الناس عليها و فطرت اصلي انساني فطرت درستي است و هر مولودي يولد علي الفطرة اين‏طور خلق شده كه سفيد را سفيد ببيند سياه را سياه ببيند ولكن اگر از روي غرض و مرض عينكي بردارد و بزند و عينكي كه رنگ دارد لامحاله تغيير مي‏دهد آني كه در خارج است پس اهل باطل يك چيزي دارند ولكن في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا غرض و مرض دارند و خدا هم غرضشان را برنمي‏دارد و اگر خواسته باشد مي‏تواند ولكن برنمي‏دارد و اينها را ديده‏اند حضرات استدلال مي‏كنند كه العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك فليس للّه ان‏شاء فعل و ان‏شاء ترك و استدلال مي‏كنند كه نمي‏بيني خدا گفته و لو شاء لهديكم اجمعين اين لوش مثل لوي است كه از براي امتناع مي‏گويند كه اگر پادشاه شوي چنان خواهي كرد با آنكه مي‏دانم تو پادشاه نمي‏شوي پس و لو شاء از اين باب است كه چون نمي‏تواند كفار را مؤمن كند كفار كفار شده‏اند ديگر خدا نتواند كفار را مؤمن كند چه عرض كنم از غفلت اينها و حال آنكه اين كفار نبودند و خدا آنها را ساخت چطور نمي‏تواند آنها را تغيير بدهد و حال آنكه علمي دارد كه جهل از براش نيست و قدرتي دارد كه عجز ممتنع است از او سر بزند حالا چنين خدايي ليس للّه ان‏شاء فعل و ان‏شاء ترك و حال آنكه خبر داده من آسمان را زمين مي‏كنم زمين را آسمان مي‏كنم جميع كفار را بخواهم هدايت كنم مي‏كنم و مؤمنين را خذلان كنم مي‏كنم چرا كه قدرت او قدرتي است كه ضدّ ندارد و هكذا حكمتي دارد كه سفاهت از او سرنمي‏زند و آنچه خلق كرده براي فايده خلق كرده و اين فايده عايد خودش نمي‏شود ديگر چشمي خلق كند و از چشم ببيند خدا محتاج به چشم نيست خدا بود و چشمي خلق نكرده بود و او بود و هنوز گوشي نيافريده بود. و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه خداوند علمي دارد بي‏نهايت كه اصلاً تغييرپذير نيست و هميشه بي‏نهايت است چنان‏كه چشمي هم براي تو خلق مي‏كند كه بي‏نهايت مي‏بيند ديگر چند رنگ مي‏بيند چند تا ندارد و هكذا گوشي خلق كرده كه تمام صداها را مي‏شنود ديگر چند صدا مي‏شنود چند تا توش نيست همچنين علم خدا بي‏نهايت است و نسبتش به ظاهر و باطن خلق علي السوي است و چشمي دارد كه تمام روشني و تاريكي را مي‏بيند و يا من الظلمة عنده ضياء پس خدا بصير است نه انكه چشم داشته باشد بلكه خدا بصيرت دارد در كارها مثل آنكه فلان كس در فلان كار مي‏گويند بصيرت دارد نه آنكه مقصود آن است كه چشم دارد بلكه خبر دارد از آن كار و اطلاع دارد و اينكه بصيرت دارد به كاري، نبايد چشم داشته باشد چنان‏كه خيلي از كورها هستند كه علم نحو دارند و چشم ندارند يا آنكه فقيهند مثل ملاعلي كور كه مشهور و معروف بود در فقاهت و خدا بصيرت در كارها دارد و همچنين گوشي دارد كه جميع اصوات را مي‏شنود و همچو گوشي نمي‏خواهد مثل آنكه بصير است و همچو چشمي نمي‏خواند و بصيرت او اين‏طور است كه اين چشم را مي‏داند چطور ساخته و الاّ نمي‏توانست بسازد چنان‏كه شخص جاهل نمي‏تواند صنعت كند و لو آنكه قدرت داشته باشد مثل شخص آهنگر مي‏تواند آهني را چكش بزند نازكش كند ولكن اگر سررشته از ساعت‏سازي نداشته باشد نمي‏تواند ساعت بسازد و لو آنكه دست و چكش داشته باشد و بتواند اجزاء ساعت را بسازد ولكن آن شخص عالم و لو آنكه قدرت بر ساعت‏سازي نداشته باشد و به كسي امر كند كه همچو چرخي و همچو پيچي و همچو ميخي بساز و او بسازد او مي‏داند كه هريك از اينها فايده‏اش چيست و كجا بايد به كار رود و علم همه جا اصل است و مقدم است بر قدرت و تا علم نباشد نمي‏شود چيزهاي با فايده ساخت ديگر خدا لاعن شعور خلق مي‏كند خدا لاعن شعور خلق نمي‏كند بلكه هرچه مي‏كند انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون اول اراده مي‏كند و جميع آنچه ساخته اينها مرادات خدا هستند و اراده خدا سابق است بر آنها و چيزي كه از خدا صادر است اراده خداست و ايني كه اينجا است اين از خدا صادر نيست از آب و گل صادر است مثل آنكه خدا اراده كرد كه انسان را بسازد خلق الانسان من صلصال كالفخار و صلصال گل است و فخار كوزه است و حالا اين‏جور استعمال كرده‏اند و جاهاي ديگر اين‏جور استعمال نمي‏شود مثل آنكه حداد آني است كه حدادي مي‏كند و هكذا خباز آني است كه نان مي‏پزد ولكن اينجا همچو استعمال كرده‏اند عربها و جاي ديگر اين‏جور نمي‏گويند نگويند و خلق الانسان من صلصال كالفخار خدا انسان را از گل ساخته مثل آنكه كوزه‏ها بدئشان از گل است و اينها بدئشان از خدا نيست و عودشان به سوي خدا نيست ولكن قدرت خدا از خدا صادر است بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين است كه گاهي اشاره مي‏كنم و مي‏گذرم كه آنهايي كه توي كار هستيد ملتفت باشيد كه كار مخلوق از مخلوق بايد سر بزند مثل آنكه اين حركت دست من بدئش از من است و عودش به سوي من است حتي اين جور حركت را خدا سبوح است قدوس است كه بكند و اين مال من است بدئش از من است و عودش به سوي من است و هيچ كس ديگر نكرده اين است كه اگر خوب است مال من است و اگر نعوذ باللّه بد است باز هم مال من است و مال هيچ كس ديگر نيست ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها و طاعت و معصيت همه جا مال مخلوقات است و هركس طاعت مي‏كند اطاعت كرده و هركس معصيت مي‏كند عصيان ورزيده و اين دو هيچ كدام از خدا صادر نيست بلي خدا امر كرده كه اطاعت كنيد آن امر صادر از خداست و نهي كرده كه معصيت كنيد و اين نهي صادر از او است لكن اينها هيچ كدام بدئشان از او نيست گل را برداشته و كوزه‏ها ساخته يكي را بزرگ ساخته يكي را كوچك ساخته اينها هم هست حالا نمي‏داني راهش را ندان چه بسيار خيرها را ساخته كه ما نمي‏دانيم مصرفش چيست چنان‏كه اين گياه‏هايي كه هست هر كدام يك اثري دارد اما من نمي‏دانم برو از فلان طبيب بپرس او مي‏گويد بنفشه براي چه خوب است دارچين براي حافظه است قدوس براي فلان مرض است زنجبيل براي دردپا است حالا ديگر فلان كوه را براي چه خلق كرده من چه مي‏دانم همين‏قدر مي‏دانم خدا حكيم است كار لغو نمي‏كند يا فلان زمين را زراعت مي‏كند بسا وقتي رفتيم آنجا خورده خورده بفهميم راه حكمتش را و همين كه خدا حكيم است يك سببي البته داشته كه ساخته حالا ما نمي‏دانيم سببش را شكر مي‏كنيم خدا را و وامي‏گذاريم راه حكمتش را به او منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات و كون و شرعش همه جا جاري است پس آنچه را كه مي‏داني شكر كن خدا را كه تعليمت كرده و آنچه را كه نمي‏داني وابگذار به خدا پس هر كسي به آيه قرآن استشهاد مي‏كند و لايعلم تأويله الاّ اللّه و تو نمي‏داني مراد او را و مراد او را كسي نمي‏داند به جز خودش و مرادش را به پيغمبرش تعليم كرده حالا مردم ديگر نمي‏دانند ندانند مثل آنكه فلان دوا چه خاصيت دارد طبيب مي‏داند چرا كه اگر هيچ كس نداند بي‏ثمر مي‏شود بايد يك كسي بداند حالا ما نمي‏دانيم ندانيم و غافل نباشيد خدا عملي دارد كه صادر از او است بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين علم عين ذات او نيتس و فعل صادر از او است و در اصول كافي بابي بخصوص عنوان كرده و باب حدوث اسماء اسم گذارده مي‏فرمايد خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد و خدا خلق مي‏كند اسم العالم و القادر خودش را چنان‏كه آن آخوند شهرستاني بحث و من جوابش را نوشته‏ام. مي‏گويد اگر خدا قادر نيست چطور قدرت را براي خودش خلق مي‏كند و اگر قادر هست كه قادر هست؟ و غافل نباشيد شما كه فعل البته بايد از فاعل صادر شود و اين فعل صادر بسته به فاعلش است كه او را صادر كند و آن فاعل محتاج به فعلش نيست چنان‏كه چراغ محتاج به نورش نيتس اما نورش محتاج به او است و يك فاعلي را خيال كن تا بوده فاعل بوده چنان‏كه اين چشم تا بوده بينايي داشته و چراغ تا بوده نور داشته حالا فرض كن خدا خلق كند عالمي را و اين تا بوده عالم بوده و هيچ وقت جاهل نبوده و همچو كسي را خدا خلق كرده مي‏فرمايد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم پيش از آنكه آدم را خلق كند و آدم ميان آب و گل بود و پيغمبر آن است كه قرآن داشته باشد امت داشته باشد و هنوز پيغمبر9 قرآن را نياورده بودند و آن حضرت سي سال يا سي و يك سال داشتند كه حضرت امير متولد شد و آوردند او را خدمت پيغمبر و خواند قد افلح المؤمنون الذين هم في صلوتهم خاشعون و الذين هم عن اللغو معرضون تا آنجايي كه الذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون تا آنجا خواند و بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم و اول از پيغمبر صادر شده و بعد از آن كساني كه اوتوا العلمند و هر امامي وقتي متولد مي‏شد روي بازوش نوشته بود و تمت كلمة ربك صدقاً و عدلاً و تمام قرآن را حفظ دارند و توي سينه‏شان نوشته شده حالا مثل اميرالمؤمنين فرمود انا منزل الكتب و تمام ائمه شما اين‏طورند و مثل او فرمود انا مرسل الرسل و تمام ائمه مرسل رسلند و همه‏شان منزل كتبند حالا چنين كسي كه منزل است خودش قرآن را نمي‏داند و مي‏فرمايد اگر وساده‏اي براي من درست كنند تورية مي‏خوانم از براي اهل تورية و حكم مي‏كنم به تورات هم و اهل انجيل به انجيل هم و قرآن نازل شده همراه ايشان است و توي سينه‏شان هميشه اين قرآن را حفظ دارند و توي سينه‏شان است اني تارك فيكم الثقلين كتاب اله و عترتي لن‏يفترقا حتي يردا علي الحوض و آن عاملي كه به قرآن عمل مي‏كند ايشانند و بس و باقي مردم ديگر سهو دارند نسيان دارند ولكن ايشان مطهرند و خدا تطهيرشان كرده انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا و هيچ عصياني و لغزشي براشان نيست چرا كه خداست عاصم و حافظ ايشان و النجم اذا هوي ماضل صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس هفتم ــ دوشنبه 27 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.

خداوند عالم نظمي كه در حكمت دارد و در ملكش به كار برده اين است كه هر مؤثري را قرار داده كه از جانب خودش از آن بالا بيايد پايين و معقول نيست چيزي از اين طرف درست شود و عرض كردم مردم چشمشان به ظاهر حيات دنيا است و از آخرت بالمره غافل مانده‏اند و ظاهراً مي‏بينند گياه از زمين مي‏رويد و خيال مي‏كنند گياه از اينجا است و از اينجا پيدا شده و غافل نباشيد انسان مي‏بيند كه توي اين دانه گندم يك چيزي است كه پيدا نيست و آن روحش است كه نمو مي‏كند و ريشه مي‏كند مي‏رود پايين و شاخ مي‏كند مي‏آيد بالا و ساير جمادات و لو آنكه در مغزشان آب فرو برد و مع‏ذلك ريشه نمي‏كنند و شاخ نمي‏كنند و نبات جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع و امساك دارد اينها كار گياهي است و روح گياهي بالا است چنان‏كه گندمي را كه بو دادي روحش فرار مي‏كند مي‏رود و گندم بو داده سبز نمي‏شود و روح از غيب مي‏آيد به شهاده و در غيب مسكنش است و مي‏آيد به شهاده و يك بدن شهادي مي‏گيرد و افعالش را از بدن شهادي جاري مي‏كند و اين مطلب را برده‏اند تا آن بالاها و القي في هويتها مثاله و اظهر عنها افعاله و اين روح گياهي غافل نباشيد جذبش در عالم اجسام است و در عالم خودش آبي نيست كه جذب كند و هكذا هضمش امساكش اينجا است و اين جمادات صاحب طول و عرض و عمقند و كار جسم و صفات جسماني كه شما هرچه را ترعيف مي‏كنيد به صفاتش او را تعريف مي‏كنيد و به صفاتش تميزش مي‏دهيد مثلاً جماد صفاتش اين است كه طويل عريض عميق باشد و هكذا حيزي مكاني هم داشته باشد و جسم اينها را دارد و وقتي گرمش كردي تمام اينها گرم مي‏شوند چنان‏كه وقتي سردش كردي تمام اينها سرد مي‏شوند و هرچه را مي‏بيني عجالة كه در ميان تصرفات واقع شده تمام اينها از عالم غيب آمده‏اند به خلاف طول و عرض و عمق كه از عالم غيب نيامده‏اند پايين و عرض مي‏كنم اين حكمايي كه محل نظرند و اسمشان حكيم شده تماماً به راه كج افتاده‏اند و از اين باب است كه:

 

خشت اول چون نهد معمار كج

سربسر گردد عمارتهاش كج

و شما ان‏شاء اللّه خشت اولي را درست بگذاريد كه كج نشود و جسم نبوده وقتي كه طويل عريض عميق نباشد يعني نبوده وقتي كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را نداشته باشد و آنچه را كه جسم دارا است از غيب نيامده به شهود و آنچه را كه ندارد و يك وقتي دارا مي‏شود اين تصرفي است كه از غيب در او كرده‏اند چنان‏كه حقيقت آهن داغ نيست وقتي در آتشش گذاشتي داغ مي‏شود چنان‏كه در آبش زدي سرد مي‏شود واي نسردي مال عالم غيب است كه عارض او شده و هكذا داغ شد اين گرمي عارض او شده و چون عارض است مي‏رود و مي‏آيد و خودش دخلي به گرمي و سردي ندارد و عالم جسم اين سمتهاش هميهش بوده و خواهد بو و اين است كه عرض كردم كه ما به هو هو اين جسمها همين طول و عرض و عمق است كه نمي‏شود از او گرفت و هرچه جسم را بكوبي طويل مي‏شود و نمي‏شود طولش را از او گرفت نهايت مي‏گويي دراز مي‏شود و اين طول و عرض و عمق مال اينجا است و نبود وقتي كه جسم طويل عريض عميق نباشد و جسم بي‏طول كوسه ريش‏پهن است و طول و عرض و عمق را كه بهم جمع مي‏كني مثل كره مي‏شود طول و عرض و عمق او مساوي باشد مثلا اين سمت را دارد اين سمتش با اين سمت و اين سمت ديگرش مساوي است و اقتضاي جسم آن است كه كروي باشد و هميشه جسم كروي بوده و اصل طبعش كره است و اينكه جسم را از كرويت بيرون مي‏برد آن شي‏ء خارجي است كه او را بيرون برده چنان‏كه آب همان قطره‏اش را مي‏بيني كره است و كروي است و اگر آب مخلي به طبع باشد كروي مي‏ايستد و هكذا خاك و جسم نمي‏شود كه طرف نداشته باشد و اين اطراف را به جسم تعليمي تعبير مي‏آورند و نمي‏شود جسم طويل نباشد نهايت يك جسمي خيلي راه رفته طولش بيشتر است و جسمي كمتر رفته طولش كمتر است و جسم صاحب ابعاد ثلاثه است و نبوده وقتي كه اين ابعاد را نداشته باشد حالا يدگر هرچه عارض اين مي‏شود دخلي به او ندارد چنان‏كه جسم را گرم مي‏كني يا سرد مي‏كني اين عارض مال خودش نيست از جاي ديگر بايد بيايد و العالم متغير و كل متغير حادث و اين عالم متغير است لامحاله مغيري مي‏خواهد چنان‏كه چيزي حركت ندارد و يك دفعه حركت كرد اين را كسي حركت داده يا آنكه چيزي متحرك است يك دفعه ساكن مي‏شود يك كسي نگاهش مي‏دارد كه ساكن مي‏شود مثل قلمي كه در دست كاتب است به هر سمتي كه حركت مي‏كند كاتب او را حركت مي‏دهد حتي نقطه‏اي كه مي‏خواهد بگذارد ساكن مي‏شود كاتب او را تسكين كرده پس اين فعلي كه از قلم صادر است دو فعل است يكي آنكه كاتب حركتش داده اين هم حركت كرده و دو كار است و قلم خودش حركت نكرده كاتب او را حركت داده و قلم متحرك شده چنان‏كه كاسر مي‏شكند و شكسته شدن كار اين كاسه است و كسر و انكسار همراه همند و انكسار كار ظرف است كه شكسته شده و شكستن كار كاسر است كه شكسته و دو كار است و از دو فاعل صادر شده يكي كاسر و يكي منكسر و كاسه شكسته شده و كاسر او را شكسته و اين دو همراهند و تا او نزند به زمين اين نمي‏شكند و تا اين شكسته نشود او نشكسته و خدا خلق مي‏كند و خلق هم خلق مي‏شوند و خلق شدن كار خدا نيست كار خلق است و مردم چون داخل حكمت نبوده‏اند هرچه گفته‏اند هذيان گفته‏اند و خودشان را ضايع كردند پس خلق كردن كار كيست كار خداست و خلق شدن كار كيست خلق است پس انفعال محتاج به فعل فاعل است و گل قابل است از براي آنه بردارند كوزه بسازند و اگر كوزه‏سازي گل را برندارد و كوزه نسازد كوزه ساخته نمي‏شود و مي‏شود فاخور گل را بردارد و كوزه بسازد و وقتي برداشت و كوزه ساخت اين كوزه هم ساخته مي‏شود پس فعل اين هم بسته به او است چنان‏كه شكسته شدن موقوف به شكستن ما است و فعل منفعل مفوض به خودش باشد معقول نيست چرا كه تا ما نشكنيم شكسته نمي‏شود و جبر هم نيست چرا كه ما به كاسه نگفتيم كه شكسته شو خودش نمي‏تواند شكسته شود پس فاعل بايد فعل خودش را بكند چنان‏كه منفعل هم بايد فعل خودش را بكند ولكن فعل منفعل موقوف است به فعل فاعل و مفوض به خودش نيست اما دو فعل است و از دو فاعل صادر شده يكي از كاسر و يكي از منكسر ولكن فعل منكسر موقوف به اين است كه فاعل گلي بردارد و روي چرخ بگذارد و كوزه بسازد پس نه جبر شده و نه تفويض و ممتنع است كه مداد خودش به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد خصوص حروف و كلماتي كه معاني از آنها استخراج مي‏شود پس اين حروف و كلمات به هر صورتي كه كاتب بيرون آورده اينها هم بيرون آمده‏اند و اينها از اقتضاي فعل كاتب است و از روي علم او برداشته شده‏اند اما اين شكل حروف و كلمات روي مداد پوشيده مي‏شود و خودش پوشيده نمي‏شود هر وقت كاتب پوشاند پوشيده مي‏شود و غافل نباشيد خدا خلق كرده مخلوقات هم خلق شده‏اند و خلق شدن كار خدا نيست ممتنع است كه خدا خلق شود چنان‏كه ممتنع است شخص كاتب خودش حروف و كلمات شود و روي كاغذ پهن شود و ببينيد چه هذيانها گفته‏اند و سر به بيابانها نهاده‏اند و همچو مزخرفات بافته‏اند،

 

چون ز بي‏رنگي اسير رنگ شد

موسيي با موسيي در جنگ شد

خودش به صورت فرعون بيرون آمده و فرعون مظهر جلال خداست خودش به صورت موسي شده و موسي مظهر جمال خداست و اين چه خدايي است كه ديوانگي مي‏كند و جلال با جمال باشد چه عيب دارد چنان‏كه يوسف جلال داشت جمال هم داشت و هيچ جلالش به جمالش نمي‏جنگيد حال اين چه خدايي است كه با خودش مي‏جنگد و فعل صادر از شخص چطور مي‏شود كه با فعل ديگرش نزاع داشته باشند و غافل نباشيد خدا خالق است و خلق كرده موسي و فرعون را و خدا نه موسي است و نه فرعون بلاتشبيه مثل آنكه كوزه‏گر نه كاسه است و نه كوزه و هيچ دخلي به او ندارند اينها فعلي جدا دارند او هم فعلي جدا دارد و فعل اينها نمي‏شود به فاعل غير اينها تعلق بگيرد و فعل او نمي‏شود از دست اينها جاري شود و او خالق است و خلق شدن كار اينها و دو شخص است و دو فعل است و به دو فاعل تعلق گرفته و آن فاعلي كه مي‏سازد او بايد عالم دانا باشد و اينكه ساخته مي‏شود اين فهم شعور ندارد خلق الانسان من صلصال كالفخار و انسان از گل ساخته شده و گلش هم خدا خلق كرده و سرشته و اين‏جور گلي كه خدا مي‏سازد خلق نمي‏توانند بسازند و خلق نهايت مي‏توانند يك آب و خاكي را داخل هم كنند و وقتي داخل هم كردند آبش عقد در خاكش نشده و خاكش حل در آبش نشده به خلاف آن تركيبي كه خدا كرد مثل آب گياهها سفت مي‏شود ربّ مي‏شود حتي خيلي بجوشاني قند نبات مي‏شود و اين قند آب دارد نمي‏بيني روي آتش مي‏گذاري دود مي‏كند و اين آب دارد كه دود مي‏كند چرا كه مبدء دود بخار است و مبدء بخار آب است و بخار از آب پيدا مي‏شود و غافل نباشيد خدا همچو جور گلي درست مي‏كند كه از هم مفارقت نكند يعني تا آن زماني كه خواسته باشند و الاّ وقتي نخواست از هم مي‏پاشدشان پس آب و خاك را مي‏گيرد و با هم جفت مي‏كند به طوري كه خميره‏اي مي‏سازد و اين خميره مثل ساير خميرها نيست چرا كه فعال است و تمام خميرها را به صورت خود مي‏كند چنان‏كه هر چيزي مي‏بيني خميره‏اي و طينتي دارد چنان‏كه نطفه انسان در رحم انسانها انسان مي‏شود ونطفه حيوانها در رحم خودشان و همه جا خداوند اول تخمه درست مي‏كند و از آن تخمه چيزها را خلق مي‏كند و همه جا اول تخمه مي‏سازد و تخمه را كه مي‏كاري تخمه گندم گندم به عمل مي‏آيد و تخمه برنج برنج پس خداوند آن چيزي را كه مي‏خواهد درست كند اول تخمه‏اش را درست مي‏كند ديگر چنان‏كه فكر كنيد هميشه اين تخمه بايد باشد چنين نيست چنان‏كه بعضي از گبرها گول خورده‏اند كه انواع هميشه بوده‏اند و نمي‏شود كه نبود داشته باشند و اين‏طور نيست ان مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب و خدا هرجا تخمه درست مي‏كند و مي‏تواند در بقعه زميني در فضوه زميني آب و خاك را حل و عقد كند چنان‏كه اين بدن ظاهري نباتي است از نباتات كه اين‏طور شده چنان‏كه نطفه در رحم كه ريخته شد سرهم جذب مي‏كند خون را و مي‏مكد و اين خون وقتي آمد در بدنش هضم مي‏شود و مثل خودش مي‏شود مثل آنكه خميرمايه را كه در خمير مي‏گذاري تمام خميرها را ترش مي‏كند و اين خميرمايه نطفه اسمش است يا بگو طينت اسمش است و هرچه به او رسد به شكل خودش مي‏كند نمي‏بيني كه خون قرمز است و در پستان كه مي‏آيد سفيد مي‏شود و غافل نباشيد خداوند همه جا اول اين طينت را درست مي‏كند و طينت معلوم است آب و خاك مي‏خواهد و اين آب و خاكش را به طور طبيعت درست مي‏كند به اصطلاح اهل اكسير كه خاكش حل مي‏شود در آبش و آبش عقد مي‏شود در خاكش و وقتي بالا بردي همه‏اش بالا مي‏رود يا پايين آوردي همه‏اش پايين مي‏آيد و نيست مثل آب گل‏آلود كه خاكش از آبش جدا شود بلكه مثل آبي ني‏شكر كه خورده خورده مي‏جوشاني به قوام مي‏آيد و تمام ميوه‏ها اين‏طورند حتي چوبهاي درخت اين‏طورند و تبارك صانعي كه به اين آساني درست مي‏كند به محض آنكه انسان جمادي را خورد و اين جماد نانش به جاش خاكش است و آبش هم كه آب است و به فاصله دو ساعت در شكم حل و عقد مي‏شود و نباتيت پيدا مي‏كند و بنا مي‏كند جذب كردن و تمام اعضاء جذب مي‏كنند آنچه را كه محتاجند و تعجب آنكه اين خون در استخوان به رنگ استخوان مي‏شود و در گوشت به رنگ گوشت مي‏شود و در اعصاب و عروق بر شكل آنها مي‏شود و طوري صنعت مي‏كند كه مخلوقات عاجزند از آن كار نهايت مي‏توانند يك سركه و شيره‏اي كه خدا ساخته جفت كنند و نمي‏توانند خلق كار خدايي كنند ولكن او همچو علمي و قدرتي دارد كه مي‏داند چطور آب را در خاك عقد كند و بالعكس حل كند كه مثل روغني شود و اين روغنها شفاف است و چه بسيار روغن كه شفاف و براق است ولكن اين خاك دارد آب داردخاك دارد به دليل آنكه روده‏اش به سقف مي‏نشيند آب دارد به دليل آنكه مي‏سوزد و روشن مي‏شود و خدا اين‏طور طينت مي‏سازد و گل مي‏سازد و طينت انساني طينت انساني است هيچ كس ديگر نمي‏تواند بسازد و هكذا طينت انبياء مال آنها است و از هر طينتي نبيي درست نمي‏شود مثل آنكه طينت انساني طينت حيواني نمي‏شود باشد و هر طينتي اقتضايي و حالتي دارد چنان‏كه تخمه گندم مي‏كاري حاصلي دارد و انبياء هم تخمه مخصوصي هستند و آنها عالمند دانا هستند و ما نمي‏توانيم پيغمبر شويم كه اگر تمناي پيغمبري هم بكنيم خدا عذابمان مي‏كند چنان‏كه به آدم گفتند از اين درخت مخور و خورد گفتند به او حالا كه خوردي غضبت مي‏كنم از بهشت بيرونت مي‏كنم چرا كه اين شجره شجره علم آل محمد: است و مخخصوص ايشان است حالا هوس مي‏كني آدم با هوا و هوس جاش در بهشت نيست اين است كه گفتند بيرون برو.

و غافل نباشيد آن صادر اول حقيقي محمد و آل محمدند كه از پيش خدا آمده‏اند و هيچ چيز ديگر نيامده و قدرت خداست كه آمده اينجا گياه درست مي‏كند حيوان درست مي‏كند آسمان را حركت مي‏دهد زمين را ساكن مي‏كند و اين قدرت فعل خداست و بدئش از او است و اين قدرت به كجا تعلق گرفته به تمام ماسوي اللّه و تمام ماسوي اللّه را ساخته و اين قدرت وجود محمد و آل محمد است كه بي‏نهايت است اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده و اين قدرت از خدا صادر است و به او راجع است و و فوض الينا و امور عباده در اين قدرت بايد درست كند چرا كه هر چيزي بايد به قدرت ساخته شود و بدون قدرت محال است يچزي موجود شود چنان‏كه مي‏فرمايد خلق اللّه المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس هشتم ــ سه‏شنبه 28 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.

مقام عالم انساني اگرچه همه انسانها دارند ولكن خودشان خودشان را گم كرده‏اند مثل آن احمقي كه خودش را گم مي‏كرد و چيزي به پاش بست كه گم نشود و انسان مي‏فهمد كه يك مقامي از مقامات هست كه دخلي به عالم جماد ندارد و اين اوضح مقامات است ملتفت باشيد انسان مي‏بيند كه يك مقامي است كه مقام عالم نبات است و كار او جذب است و هضم است و دفع است و امساك چرا كه كار جسم آن است كه طول و عرض و عمق داشته باشد و ديگر نمو كار جسم نيست حتي روشني تاريكي دخلي به جسم ندارد چنان‏كه توي اطاق هوا هست چراغ را مي‏آوري روشن مي‏شود چراغ را مي‏بري هوا تاريك مي‏شود و اين هوا موجود است و صاحب طول و عرض و عمق است و جسم آن است كه قابل طول و عرض و عمق باشد به نظري و صاحب اين ابعاد باشد به اصطلاح و هر دو درست است چرا كه نبوده وقتي كه صاحب طول و عرض و عمق نباشد ولكن به نظري كه مي‏شود طولش را زياد كرد و عرض و عمقش را كم كرد يا بالعكس پس قابل طول و عرض و عمق است و آنهايي كه اشتباه كرده‏اند اين دو نظر را ملتفت نشده‏اند پس مي‏شود جسمي را كوفت كه دراز شود و قابل است از براي طول و عرض و عمق ولكن جسمي كه طول نداشته باشد جسم نيست و هكذا عرض و عمقش و فعليات جسم طول است و عرض است و عمق و بس ديگر اين گرم مي‏شود گرمي از جاي ديگر بايد بيايد و مبدء اين از عالم غيب آمده و در عالم جسم جا و منزلش نيست و آتش از غيب بيرون مي‏آيد چنان‏كه از اندرون چخماق و كبريت بيرون مي‏آيد و ظاهر نيست و از اندرون جسمي بيرون مي‏آيد حالا روشن مي‏شود جسم روشنايي درست كرده يا تاريك مي‏شود جسم تاريكي درست كرده حاشا و كلا كيف مد الظل و جعله ساكنا و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه روشنايي و تاريكي بايد از خارج بيايد و به جسم تعلق بگيرد و نديدم عنوان اين مطلب را نهايت زوري كه مي‏زنند مي‏گويند اين آب و خاك مما به الجسم جسم است و مما به الجسم جسم مي‏خواهم عرض كنم اينها نيست و جسم از محدب عرشش گرفته تا تخوم ارضينش همه اينها جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است نهايت وقتي گرمش مي‏كنند گرم مي‏شود يا سردش مي‏كنند سرد مي‏شود و آهن نه خودش گرم است نه سرد و خود آهن هم اصلش مردم اين دنيا نيست اين است كه خدا بعضي از تعبيرات آورده و هيچ كس نمي‏داند كه چه گفته مي‏فرمايد و انزلنا الحديد فيه بأس شديد آهن چطور از آسمان پايين آمده و حال آنكه از آسمان پايين آمده و هكذا جميع معادن و ارزاق از آسمان پايين آمده ببين اين حبه گندمي كه ممتاز شده از حبه ديگر در جسم بودند هر دو شريكند و مثل همند و امتيازشان از اين است كه اين طعمي دارد كه آن ندارد و هكذا اين درجه‏اي از حرارت دارد كه او ندارد و غافل نباشيد و آنچه مي‏بينيد همه را ساخته‏اند حتي آسمانها و زمينها نبودند اين آب و خاك اينجور نبودند ولكن خرمن جسم بود پس اين خرمن جسم اسمش همان خرمن است و آب و خاك نيست و مابه الجسم جسم اينها نيست مي‏خواهم عرض كنم پس جسم آني است كه گرمش مي‏كني گرم مي‏شود و هكذا سردش مي‏كني سرد مي‏شود و عوارض را با معروض جدا كنيد پس رنگي كه عارض كرباس مي‏شود دخلي به كرباس ندارد حتي كرباس سفيد است باز اين سفيدي عارضش شده نمي‏بيني گياهها بعضي سرخند و سرخ مي‏كنند و بعضي مثل زريرند و زرد مي‏كنند همين‏طور اين طعوم تمامش از عالم غيب آمده نمي‏بيني كه اين ميوه در ابتداي وهله يك طعمي دارد كه مرچ است و خورده خورده شيرين مي‏شود يا ترش مي‏شود پس اين طعوم مي‏آيد و برمي‏خيزد و هكذا الوان مثل آنكه آب انگور را مي‏ريزي در خم يكجا شيرينيش مي‏رود و ترشي جاش مي‏آيد و هكذا آن رطوباتش هم همين‏طور است اگر فكر كنيد و آنچه عارض جسم مي‏شود از غيب آمده و اين عالم عالم اعراض است و نمي‏شود اين اعراض خودشان مستقلاً اينجا بايستند چرا كه محلي مي‏خواهند كه بنشينند مثل كرباس كه بايد باشد كه رنگ شود و هكذا حنا يك جسمي دارد كه رنگ دارد و حنا را وقتي بستي ديگر رنگ ندارد و رنگش مي‏رود در دستت پس اين عالم كه مي‏بيني عالم اعراض است و اين اعراض آمده روي جسم نشسته و هر عرضي اقتضايي دارد مثلاً جسم را وقتي گرم مي‏كني باد مي‏كند و سرد كه مي‏كني بهم جمع مي‏شود چنان‏كه آب را گرم كني بالا مي‏آيد و زياد كه گرم مي‏كني بخار مي‏شود و مي‏شود به يك ظرف آب اطاق را پر از بخار كرد و اين بخارات به سردي هوا جمع شود و آب شود و غافل نباشيد حتي اين آبهايي كه مي‏خوري يك قدري حرارت دارد كه مي‏خوري نمي‏بيني كه سردي كه به او مستولي شد يخ مي‏كند و جسم جموديت پيدا مي‏كند به واسطه سردي و جماد را جماد مي‏گويند يعني منجمد شده و يخ كرده و در روز اول تمام اين كوهها سنگها نبودند و خورده خورده سنگ درست كردند و بعينه مثل آجرپزي كه خشت مي‏مالد و آتشش مي‏كند آجر مي‏شود و مي‏شود خاك را آتش كرد كه سنگ شود و روز اول سنگ نبود كوهها نبودند فلزات نبودند و مي‏شود به تدبيري سنگي را حرارت بر او مستولي كرد كه معدن شود و اصل جماد بخاري است و دخان و اين بخارش رطوبتش است و دخانش يبوستش است و اين دو مايه تمام جمادات است چنان‏كه سنگ را كه در كوره مي‏گذاري و مي‏دمي مي‏بيني يك اَلُوِ سبزي و يك اَلُوِ زردي بيرون مي‏آيد و هر فلزي شعله‏اش رنگ بخصوصي دارد و طلا را وقتي آتش مي‏كني اَلوش يك جوري است كه نقره آن‏طور نيست چنان‏كه چوبها هم اين‏طور است مثل چوب بيد الوش زرد است و هكذا چوب ديگر الوش سرخ است و هكذا يك چوبي دودش زياد است و يك چوبي دودش كم است مثل چوب چنار توي اطاق بسوزاني كأنه دود ندارد پس اين اعراض مما به الجسم جسم نيست بلكه عارض جسمند نهايت يك جايي برودتش غالب شده مثل آب و يك جايي يبوستش غالب شده مثل خاك و غافل نباشيد و خيلي برودت كه به جسم مستولي شد سخت مي‏شود مثل كوهها و سنگها و بايد خيلي آتش كني كه جاري شوند و همچنين است فلزات و طبع گرمي با سردي كه كأنه وقتي درست فكر كنيد ميزان به دستتان مي‏آيد كه تمام مابين آسمان و زمين آنچه ساخته شده از يك گرمي است و يك سردي ولكن گرميش رفته تا محدب عرش چنان‏كه سرديش رفته و همچنين اين گرمي و سردي رفته‏اند تا تخوم ارضين و در اين ميانه هر جايي يك جور اقتضايي پيدا مي‏كند و به يك درجه از اين گرمي و سردي آسمانها درست شده و به يك درجه‏اي زمين درست شده و خيلي از حكماي گبرها مشتبه شده امر بر آنها كه آيا آسمانها يك وقتي نبوده‏اند يا آنكه بوده‏اند ولكن در زمين گفته‏اند يك وقتي نبوده و اين به واسطه آن است كه مي‏بينند گياهي نبود و روييد ولكن در آسمانها فكر مي‏كنند مي‏بينند ستاره‏ها سرجاي خودشان است و هر كوكبي به هر طوري كه بوده و سير مي‏كرده حالا هم سير مي‏كند پس آسمانها را عالم كون و فساد نمي‏گويند ولكن زمين را مي‏گويند جاي كون و فساد است و غافل نباشيد حتي آسمانها نبودند و بعد پيدا شدند و يك زماني بود كه آسمانها نبودند نهايت بعضي زودتر ساخته شده‏اند و بعضي پشت سرش اينها هم هست و عرش خداوند بر روي آب بود و يك وقتي بود كه عرش بود و آب هم نبود و آب را آفريد چرا كه ماده اجسام آب است و بايد چيزي باشد كه كش بياورد كه بتوان از او صنعت كرد و ماده اشياء را امكان مي‏گويند و خيلي مناسب است به آب تعبير بياورند چرا كه آب قبول هر شكلي را به آساني مي‏كند و هكذا خرابي هر شيئي را به آساني مي‏كند مثل امكان صرف كه تا انگشت گذاردي نقش پيدا مي‏كند و تا انگشت را برداري نقشش خراب مي‏شود و از هم مي‏پاشد و تمام مملكت خدا در پيش قدرت او همين‏طور است كه هيچ متحركي نيست مگر آنكه قدرت خدا او را حركت مي‏دهد و وقتي نباشد دست بكشند نه واللّه آسماني مي‏ماند نه زميني نه دنيايي نه آخرتي پس روز اول آب بود چرا كه ماده اشياء بايد كش بياورد و قبول صور كند و هر ماده‏اي قبول هر صورتي نمي‏كند و مايه تمام اينها را عرض مي‏كنم مايه تمام اينها يك گرمي است و يك سردي پس گرم مي‏كنند جسم را و جسم هي حركت مي‏كند و رو به آنجايي كه گرم است مي‏رود و اينجاها را كه فكر مي‏كنند مردم خيال مي‏كنند يك چيزي را كه گرم كردي رو به بالا مي‏رود و چيزي را كه سرد كردي رو به پايين مي‏آيد مثل آنكه سنگ را كه به هوا انداختي رو به پايين مي‏آيد ولكن شما غافل نباشيد كه گرمي به هر سمتي كه هست جسم رو به آنجا منجذب مي‏شود كه اگر بخاري را آتش كني تمام هواي اطاق رو به بخاري مي‏رود و هوا احداث مي‏شود چنان‏كه ظرفي را پر از برف مي‏كرديم و مي‏گذارديم نزديك بخاري آن طرفي كه رو به آتش بود برفش آب مي‏شد و اين طرف به حال خود بود چرا كه هواي اطاق مي‏آيد رو به بخاري و به او مي‏خورد سرد مي‏شد بلكه سردتر از اول مي‏شد پس سردي جسم را كثيف مي‏كند و گرمي جسم را لطيف مي‏كند و اينها دو يد فاعلند كه تأثير مي‏كنند در جسم و رطوبت و يبوست ماده جسم است و حرارت و برودت يد فاعل است و آن يد فاعل در اين ماده تأثير مي‏كند گرمش مي‏كني رو به بالا مي‏رود سردش مي‏كني رو به پايين مي‏آيد چنان‏كه خدا اگر بخواهد جايي را گرم كند آفتاب خلق مي‏كند و آفتاب هم نبود و او را ساختند و غافل نباشيد معروف است ميان حكماء كه حركت احداث حرارت مي‏كند و يك‏پاره‏اش را به دست آورده‏اند و راست است چنان‏كه اگر در يك سنگي آتش باشد چخماق را كه به او بزني آتش بيرون مي‏آيد ديگر اين حركت احداث حرارت مي‏كند يا بالعكس هركس هرچه گفته از كمر حكمت گرفته و گفته و در اينكه جسمي را حركت مي‏دهي ملايم مي‏شود شكي نيست چنان‏كه آنهايي كه اهل حربند شمشير را در وقت جنگ حركت مي‏دهند كه ملايم شود چرا كه چيزي كه سرد است و يخ كرده كرده تا به جايي بزني مي‏شكند و شما غافل نباشيد كه حركت احداث حرارت نمي‏كند ولكن حرارت يك چيز ذائبي است كه به واسطه حركت به ظهور و فعليت مي‏آيد چنان‏كه وقتي بخواهي دقت كني هوا خودش حرارت دارد و شمشير را كه در هوا حركت بدهي آن حرارت به او منتقل مي‏شود و گرم مي‏شود پس گرمي و سردي يد فاعلند و برودت و يبوست يد منفعلند و آنها هر طور توارد كردند بر اين دو اينها هم قبول مي‏كنند پس اين گرمي و سردي را كه بر هر ماده‏اي وارد بياوري و اينها نمونه است غافل نباشيد يك روغني هست كه به همين هوايي كه ما نشسته‏ايم اين روغن در اين هوا مي‏بندد و در آفتاب بگذاري جاري مي‏شود ولكن روغن چراغ در اين هوا نمي‏بندد و هواي سردتر مي‏خواهد پس آن صانع روز اولي كه دست مي‏زند همه اينها را درست مي‏كند و هر چيزي را متعمد كرده و ساخته و تعمد است خدا را ملتفت باشيد كه ايمان آن است كه بداني اين كارها همه‏اش با حكمت و با علم درست شده نه آنكه اتفاقاً سرما شد آب يخ كرد بلكه تا خدا نداند كه كسي محتاج به آبي هست آب درست نمي‏كند و هكذا خدا نداند كه محتاج به يخي نيست يخ درست نمي‏كند و غافل نباشيد خدا شير درست مي‏كند در پستان در وقتي كه محتاج به شيري باشد و هر جزئي از اجزاء را فكر كنيد در بدن حيوان هر عضوي را به خصوص درست كرده‏اند از براي كاري مخصوص مثل آنكه دست و پا براي كار مخصوصي است و اينكه روي زمين كشيده مي‏شود مثل سم حيوان اين سخت نيست مثل استخوان چرا كه اگر به آن سختي بود سنگي كه به او مي‏خورد مي‏شكست و از هم مي‏پاشيد و همچنين مثل گوشت نيست كه از هم متلاشي شود و بايد طوري باشد كه يك نوع ملايمتي داشته باشد كه بتواند راه رود پس هر جزئي از اشياء را كه فكر كنيد خدا تعمد كرده و ساخته و ارسلنا الرياح لواقح و اين بادها بي‏ثمر نيست كه مي‏وزد چرا كه اگر باد به محصولات نخورد آنها ضايع مي‏شوند.

و غافل نباشيد حالا مي‏بيني يك كسي معصيتي كرده خدا خانه‏اش را خراب مي‏كند يا محصولش را ضايع مي‏كند اينها تعمدات خداست و خدا هر حركتي را كه احداث مي‏ند در متحركي و هر سكوني را كه احداث مي‏كند در متسكني اراده كرده و تعمد كرده كه او را حركت داده و ساكن كرده و اراده از روي علم و شعور است و آب اراده ندارد كه جاري شود خدا او را جاري كرده و هكذا خاك اراده ندارد چنان‏كه مي‏بيني خودت هرچه فكر كني چطور خدا يك چيزي از اين غذايي كه مي‏خوري استخوان كرده و چه جور از غذا استخوان را زياد مي‏كند يا خون را زياد مي‏كند اينها مقاديرش دست اين مردم نيست و خدا مقادير را تفاوت مي‏گذارد و از اين است كه به مقدار معيني كه شد اشيائ تفاوت مي‏كند و هرچه هست خالقش خداست و كل شي‏ء عنده بمقدار و آن مقدار را خدا بايد تقدير كند و اين مقدرات هيچ قدرتي تأثيري ندارند ولكن مقدر تقدير دارد و تقدير از جانب خدا مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به مقدورات و مقدورات را هريك را تعمد مي‏كند و اراده مي‏كند كه بسازد مثلاً مي‏خواهد ني‏شكر بسازد يك جوري مي‏كند اين آب و خاك را كه ني‏شكر شود و شيرين شود و طعوم تمامش از آسمان مي‏آيد پايين از همين آسمان ظاهري چرا كه گرماها و سرماها از آسمان مي‏آيد پايين و آن مادة المواد اشياء اين گرمي و سردي است نهايت گاهي گرمي را غلبه مي‏دهند و گاهي سردي را ديگر طبيعت عالم اين‏طور است طبيعت فهم شعور ندارد اگر فهم شعور داشت مي‏توانست چيزي درست كند و نعوذ باللّه خدا بود پس خدا دانا است و دانايي كه نمي‏شود جهل از او سر بزند و ممتنع است خداي ما جاهل باشد بلكه همه چيز مي‏داند و ممتنع است كه جهل از او سر بزند و اگر جهل جلوي علم خدا را بگيرد علم او متناهي مي‏شود و آنچه كرده و مي‏كند از روي آن علمي كه بي‏نهايت است و با قدرتي كه نمي‏شود عجز داشته باشد و با اين قدرت و حكمت بي‏نهايت كارها مي‏كند و تعجب آنكه هر يك از اينها غير همند چنان‏كه كسي علم دارد به كتابت ولكن قدرت بر كتابت ندارد يا آنكه قدرت دارد و علم ندارد و غافل نباشيد خدا صاحب اسماء است و له الاسماء الحسني و هميشه عالم و دانا و حكيم است و هيچ بار كاري كه فايده ندارد محال است كه از او سر بزند و آنچه را كه مي‏سازد تعمد مي‏كند چنان‏كه چشم را جوري ساخته كه خوب مي‏بيند و هكذا گوش را طوري ساخته كه خوب مي‏شنود پس خداي صانع قادر حكيم هرچه را هر طور ساخته بحث نمي‏شود با او كرد لايسئل عما يفعل و هم يسئلون چرا كه آن بحث كن با آن بحث كرده شده بايد هم درجه باشند تا بتواند بحث كند لكن پيش خدا چطور مي‏توان رفت لايسئل عما يفعل و خدا بايد سبوح باشد بايد قدوس باشد ديگر خدا نمي‏تواند خودش را بنماياند به كسي آن طوري كه بايد بنماياند نموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم ان الحق و آن طوري كه نبايد ديده شود اصلاً ديده نمي‏شود چرا كه خدا رنگ نيست كه او را ببينيم و طعم نيست كه او را بچشيم و بو نيست كه به شامه تميزش بدهيم بلكه او لاتدركه الابصار است و هر چيزي را براي فايده‏اي ساخته پس خدا در مملكت خودش مخلوقات را تعمد مي‏كند و مي‏سازد و هر چيزي را سر جاي خودش گذاشته.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس نهم ــ چهارشنبه 29 شهر جمادي الثانية 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.

خداوند عالم انسان را در عالمي آفريده فوق اين عالم و عالم خيال و آن طورهايي كه رشته را من عرض مي‏كنم دست بگيريد آسان آسان مي‏توانيد بفهميد و الاّ هرچه مي‏گوييد هذيان است و غافل نباشيد انسان از جايي خلق شده كه هيچ فنايي از براش نيست و در عالم بقاء خلق شده و رجوعش به آن عالم است و خداوند فرمايش مي‏كند كما بدئكم تعودون از هر جايي كه شما را ابتداء كرده‏اند و ساخته‏اند تا آنجا مي‏توانيد برويد و انسان در عالم انسانيت ساخته شده و در عالم انساني فنا نيست و فاني نيست يعني مي‏فهمد آنچه فاني مي‏شود در اين عالم چنان‏چه آنچه در ديروز بود گذشت و فاني شد و امروز را خدا تازه درست مي‏كند و بل هم في لبس من خلق جديد و من مثلهاش را عرض مي‏كنم و اين مثلها بدانيد سررشته است كه عرض مي‏كنم چنان‏كه در اين عالم نظر مي‏كني تمامش مثل شعله‏اي مي‏ماند كه دائماً روغن را جذب كند و از آن طرف از سر شعله بالا رود و اين دنيا خيلي واضح است كه دار مكث نيست و نمي‏شود درش مسكن گرفت و سرهم بايد روغن تازه بيايد و برود در شعله و آنجا هم مكث نمي‏كند و بند نمي‏شود و از سر شعله بالا مي‏رود پس ساخته‏اند اين شعله را براي فاني كردن لدوا للموت و ابنوا للخراب به اين نظر كه فرمايش مي‏كنيد شعله نبود و پيدا شد و فاني مي‏شود چنان‏كه محسوس است كه آنچه از اين روغن آب شد رفت در شكم شعله و آنجا هم بند نمي‏شود از سر شعله مي‏رود بيرون و اين شعله‏اي كه به نظر مي‏آيد يك شعله نيست بلكه از سر شب تا آخر شب هزار شعله بيشتر روشن مي‏شود و خاموش مي‏شود چرا كه سر هم اين روغن بخار مي‏شود و مشتعل مي‏شود و وقتي مشتعل شد اين روغن در شعله باقي نمي‏ماند از سرش بيرون مي‏رود و در اين سايه يك شعله‏اي مي‏بيني و تمام نباتات اين طورند كه آب را به خود جذب مي‏كنند و اين آبي كه جذب كردند اگر در اينها مي‏ماند ديگر محتاج به آب نبودند و مي‏بيني هر گياهي سر نوبه‏اش آب مي‏خواهد و باز اين مدتي كه آب نمي‏دهي و درخت مي‏خشكد به واسطه آن است كه يك قدري از آب در ريشه اين درخت باقي مي‏ماند و الاّ آني اگر ريشه اين درخت بي‏آب باشد باقي نمي‏ماند چنان‏كه اگر آني روغن در چراغ نباشد همان آن خاموش مي‏شود و نباتات و حيوانات و ظاهر انسانها همه اين‏طورند و هر روز غذا مي‏خواهند حالا مي‏بيني سرهم غذا نمي‏خورند به واسطه آن است كه غذا را در مكاني جمع كرده‏اند كه خورده خورده آن غذاها را جذب مي‏كنند پس نبات تعريفش اين است كه روحي است جاذب و هاضم و ماسك غذا زياد به او مي‏رسد بزرگ مي‏شود كم به او مي‏رسد لاغر و ضعيف مي‏شود و سر هم جذب مي‏كند و بايد مجذوبي باشد كه بتواند جذب كند و الاّ خشك مي‏شود و سرهم خون مي‏رود در قلب و حيات مثل آتشي در مي‏گيرد در آن خون و مشتعل مي‏شود و آن صوافي خون مي‏ريزد در قلب و آن فضولاتش از بدن دفع مي‏شود و اين بدن سرهم تحليل مي‏رود يك پاره‏اش مو مي‏شود يك پاره‏اش چرك و بول و غايط مي‏شود و از اين جهت بدل مايتحلل مي‏خواهد به خلاف قيامت كه اين‏طور نيست پس آنچه در اين دنيا مي‏بيني همه‏اش دارد فاني مي‏شود و تازه به تازه چيزي جاش مي‏آيد و دار دنيا تمامش جذب و دفع است و وضعش اين است كه هي چيز تازه پيدا مي‏شود و خراب مي‏شود به خلاف انسان كه آن معلوماتي كه دارد يعني آن كارهايي كه مي‏كند و لفظ معلومات مي‏گويم لفظ صريح‏ترش است كه مي‏گويم پس آنچه كرده تمام را مي‏داند و از لوح نفس او محو نشده ولكن در اين ميانها يك پرده‏اي مقابلش را گرفته كه همه را ملتفت نيست و خداوند دائماً مشغول ساختن انسان است و وقتي خلقتش تمام شد برش مي‏دارد مي‏برد و انسان وحشتي هم نبايد بكند چرا كه اين دنيا دكاني است كوزه‏گري و دكان را كوزه به كارش نمي‏آيد و كوزه را ساختند كه بيرونش ببرند پس لدوا للموت و ابنوا للخراب و آدم را ساختند كه آنجا ببرند و آنجا كه رفت نه بيرون مي‏رود از آنجا نع عملش ضايع مي‏شود ديگر آيا قيامتي هست يا نه اثبات كرد كه هست يا نيست خيلي از صوفيه و حكماء مي‏گويند اين مزخرفات را و حال آنكه انسان در عالم بقاء خلق شده و فناء ندارد و هرچه فاني مي‏شود دخلي به انسان ندارد چنان‏كه اين غذايي كه خورديم رفت در بدنمان و از آن طرف زيرابش را كشيديم بيرون رفت و همچنين بعضيش در بدن چرك شد بعضيش عرق شد بعضيش مو شد و تمام اينها فاني مي‏شود ولكن انسان فاني نمي‏شود و معلوماتتان هميشه پيشتان حاضر است ولكن توي خيال يكيش مي‏آيد و هكذا توي دنيا يكيش مي‏آيد و هميشه يكي يكي مي‏آيد پايين ولكن آنجايي كه منزل خودمان است فاني نيست و از اين جهت است كه مي‏فرمايد لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و وجدوا ما عملوا حاضرا يعني وانگذاشته است صغيره‏اي و كبيره‏اي را الاّ احصيها و جميع كارها و علوم در آنجا نوشته شده و هر كسي آن نوشته خودش را خودش مي‏نويسد و آن لغتش را شما ياد بگيريد و مردم ديگر نمي‏دانند و ميت را كه مي‏گذارند در قبر مي‏گويند اعمالت را بنويس مي‏گويد قلم ندارم مي‏گويند با انگشت بنويس مي‏گويد مداد ندارم مي‏گويند با آب دهنت بنويس و يك‏پاره انكارش مي‏كند كه اينها در قبر نيست چرا كه قبر را مي‏شكافيم مي‏بينيم ميت آن طوري كه بوده از حال خود تغييري نكرده و شما انكارش نكنيد آن جايي كه منزلمان است جميع اكتساباتمان پيشمان حاضر است خواه بزرگ باشد يا كوچك باشد يك كتابي است نوشته شده و اين كتاب را عامي‏ها زنها مردها همه مي‏نويسند و لايغادر صغيرة و لاكبيرة و كتابش خيلي بزرگ مي‏شود و بزرگيش را ملتفت باشيد ببين از صبح تا شام چند كار مي‏كني و چند حالت برات رو مي‏دهد و تمام اينها نوشته مي‏شود و همه را خودش مي‏نويسد و در كفن خودش مي‏خواند و توي لباس خودش مي‏خواند و آن كفن اصلي نمي‏پوسد و ضايع نمي‏شود و هميشه همراه او هست و آن كفن دخلي به اين كفن ندارد چرا كه اين كفن اعمال يك روزت را گنجايش ندارد كه در او بنويسي ولكن آن كفن اصلي تمام اعمالت چه خوب باشد چه بد چه بزرگ باشد چه گوچك تمامش در او نوشته شده مثلاً معصيتي كرده نوشته شده پشت سرش توبه كرده‏اي باز آن توبه ثبت است و اين‏جور معصيت كه توبه دارد انسان را نمي‏گيرند پس آنچه از انسان گذشته از او نگذشته از بدنش گذشته و عمر بدنش تمام شده ولكن انسان عمرش تمام نمي‏شود چرا كه هميشه هست و آن كاتب اعمال خود انسان است و كسي ديگر نمي‏تواند كتاب او را بنويسد و عمل هر فاعلي بايد از خودش سر بزند چنان تو با چشم خودت مي‏بيني او هم براي خودش مي‏بيند و مرئي زيد غير از مرئي عمرو است و لو آنكه يك چيز ديده باشند و عمل كسي را به كسي ديگر معقول نيست بدهند و چيزي را كه نمي‏شود داد خدا هم نمي‏دهد و باز در اين حرفها يك پاره شبهات مي‏آيد كه فلان نماز نكرده كسي ديگر عوضش نماز كند مي‏فرمايند اينهايي كه نماز براي غير مي‏كنند اگر ده قسمت كني نه قسمتش مال آن نمازگذار است و يك قسمتش مال اين شخص است و باز اگر فكر كني از آن ده قسمت تمامش مال آن شخص نمازگذار است نهايت اين را از عذاب خلاص مي‏كنند به واسطه عمل خودش كه وصيت كرده كه نماز براي من كنيد و هكذا پولي قرار داده كه بدهند صوم و صلوة براش كنند حتي آنكه كسي تو را نمي‏شناسد و نمازي براش مي‏كني ثوابش به او مي‏رسد و اين به واسطه آن است كه مؤمنين حقوق بر يكديگر دارند و حقش آن است كه اين دعا كند در حق او او هم دعا كند در حق اين و غافل نباشيد كه فعل هر فاعلي بايد از خودش سر بزند چنان‏كه غذا را من مي‏خورم و من سير مي‏شوم ولكن بايد ممنون آن صاحب غذا شد كه غذا آورده و به تو داده لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابي لشديد پس آنجايي كه نيابت ظاهري قرار داده‏اند و اين نيابت هست واقعاً حقيقتاً و به پيغمبر9 مي‏گويند استغفر لذنبك و للمؤمنين و اين را كسي بفهمد واللّه همين همان شفاعتي است كه مي‏فرمايد شفاعتي لاهل الكبائر من امتي مي‏فرمايد هركس اميد به شفاعت من ندارد از امت من نيست داخل كفار و منافقين است پس ما معصيت كرده‏ايم و پيغمبر استغفار مي‏كند و خدا خلقش كرده كه استغفار كند و سرهم كارش همين است و براي مؤمنين خيلي چشم اميد است چرا كه پيغمبر است و معصوم و مطهر و مستجاب الدعوه البته دعاش مستجاب است حالا او دعا مي‏كند انابه مي‏كند استغفار مي‏كند و استغفار او مقبول است مي‏فرمايند هركس گناهي كند و پشيمان باشد خدا مي‏آمرزد گناه او را و يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه و تو يك كاري بكن كه متصل باشي به آل‏محمد: ديگر گناهان تو بخشيده است و ايشان براي تو استغفار مي‏كنند و پيغمبر در هر مجلسي كه مي‏نشستند و لو خفيف بود و عمداً خفيف مي‏نشستند كه آن مريض بخواهد آهي ناله‏اي كند خجالت نكشد يا آنكه گندي بويي دارد عمداً خفيف مي‏نشستند كه به كار خودش بپردازد و بيست و پنج مرتبه استغفار مي‏كردند براش ولكن تمام اين استغفار براي مؤمنين است و ان اللّه لايغفر ان‏يشرك به و يغفر مادون ذلك و تمام اينها براي استغفار پيغمبر است و آن شفاعت كليه براي او است و اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات و مؤمنين و مسلمين خيلي فرق دارند و مؤمن و مسلمه همه لا اله الاّ اللّه مي‏گويند ولكن مؤمن معنيش را راه مي‏برد و مسلم نمي‏داند چه مي‏گويد چنان‏كه جمعي آمدند خدمت پيغمبر ما خواستند منتي گذارند بر پيغمبر يا حسن خدمت خودشان را اظهار كنند قال الاعراب آمنا جبرئيل نازل شد بر پيغمبر كه بگو به آنها قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا چرا لم‏يؤمنوا به جهت اينكه لمايدخل الايمان في قلوبكم و هنوز ايمان در قلب شما داخل نشده و آنهايي كه محض تقليد راه مي‏روند مسلمند و آنهايي كه از روي فهم و شعور راه مي‏روند مؤمنين‏اند و تمام اينها گناه‏كارند و معصوم نيستند و آن معصومين طايفه‏اي هستند كه خدا قرار داده ايشان را كه سهو نسيان خطا نداشته باشند و ايشان را قرار داده كه غير معصومين را متذكر كنند ليعلمهم الكتاب و الحكمة و ايشان يكي از كارهاشان اين است كه استغفار مي‏كنند براي مؤمنين و مؤمنات و چون معصوم و مطهرند پس مستجاب الدعوه هستند و هركس سر به قدم ايشان بگذارد البته گناهانش آمرزيده مي‏شود و منت گذارده بر دوش مؤمنين كه همچو آقاياني براي ايشان قرار داده كه خودش دلش بر خودش نمي‏سوزد ولكن ايشان را دلسوز مي‏كند و ترحم مي‏كنند چرا كه ايشان را رؤف و رحيم و مهربان كرده چنان‏كه بچه دلش بر خودش نمي‏سوزد و پدر و مادر را مهربان مي‏كند به او كه او را حفظ كنند و نگذارند خودش را در آتش بيندازد كه تلف شود و پدر و مادر هيچ به خيال نفع نيستند كه اين بزرگ مي‏شود و به ما فايده مي‏دهد بلكه مي‏گوينداين بزرگ شود ديگر ما هيچ غصه‏اي نداريم و واللّه ايشان همين طورند درباره مؤمنين مي‏فرمايد عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم و اين در صفت پيغمبر است كه بالمؤمنين رؤف و رحيم است و غافل نباشيد اين پيغمبر اولاً آمده كه دين و مذهب را برامان تعليم كند و اگر عجالةً او را نمي‏بينيد او در تمام ملك متصرف است مثلاً فلان عالم را وامي‏دارد حرف بزند فلان چيز را به سخن درمي‏آورد چرا كه هرچه هرجا هست خداوند با قدرت و با علم او را ساخته ديگر اين علف ساخته شده لاعن شعور بلكه اين رزق عباد است و تربيتش كرده سبزش كرده براي فلان حيوان و نوعاً بدانيد ارزاق مال حيوانات است و افرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه  ام نحن الزارعون اي كساني كه حرث مي‏كنيد و تخم مي‏پاشيد شما مي‏رويانيد يا آنكه خدا مي‏روياند؟ و هر عاقلي كه فكر كند مي‏داند كه خدا مي‏روياند و خلق كرده كه تو بخوري براي چه براي آنكه امت پيغمبر باشي ديني مذهبي داشته باشي مي‏فرمايد لولاك لماخلقت الافلاك اين آسمان و زمين را ساخته براي پيغمبر حالا اين پيغمبر كيست آن كسي است كه امت دارد بايد آنها را تعليم كند پس آنچه تعليم كرده خداست كه تعليم كرده ولكن بعضي را وامي‏دارد كه برو فلان جا حرف بزن و اين راوي زبان پيغمبر است كه واش داشته حرف بزند كه اگر اين راوي سهو نسيان خطا داشته باشد آن پيغمبر كه اين را واداشته او سهو ندارد نسيان ندارد خطا و لغزش ندارد كه اگر مي‏خواهد چيزي به فلان پيرزن برسد يك طوري مي‏كند كه به او برسد و الان پيغمبر است9 دارد حرف مي‏زند و تبليغ مي‏كند حالا به زبان كسي حرف مي‏زند بزند تو كه به مرادت رسيده‏اي از زبان هركس مي‏خواهد حرف بزند چرا كه اين پيغمبر پيغمبر آخرالزمان است و مبلغ است مي‏فرمايد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين و تمام ائمه شما اين‏طورند و اول ماخلق اللّه‏اند ارادة اللّه في مقايدر اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم شماييد خلفاي خدا و قائم مقامان او حالا اگر ايشان نتوانند برسانند تكليفي ندارند و لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها اگر خدا به آنها چيزي نداده تكليفشان نكرده و اگر تكليفشان نكرده پس مبلغ هم نيستند از جانب او ديگر پيغمبر هزار سال پيش حرفي زده ما چطور يقين كنيم كه پيغمبر زده مظنه پيغمبر گفته نماز كنيد روزه بگيريد مظنه مظنه است و ايمان نيست و ان الظن لايغني من الحق شيـًٔ ولكن خدا يقيناً امرش را مي‏رساند چرا كه اولاً خدا هرچه را اراده كرده كه به تو برساند مي‏رساند و قادر است كه برساند و از هر راهي كه رسيد خدا رسانده و اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء و خدا خلقتتان كرده و رزقتان مي‏دهد ببين رزق تو از هندوستان بار مي‏شود و مي‏آيد به تو مي‏رسد و تعجب آنكه هيچ يك از اينها تو را نمي‏شناختند ولكن خدا تو را مي‏شناخت كه در كجا هستي و خدايي كه هم عالم است هم قادر است رزق تو را به تو مي‏رساند و حال آنكه گفته ادعوني استجب لكم حالا چنين خدايي كفايت تو را نمي‏كند عرض مي‏كنم آنهايي كه دعا نمي‏كنند و دعا بلد نيستند مثل طفل اين را خدا رزق مي‏دهد تربيتش مي‏كند حالا شعور ندارد نداشته باشد خدا كه مي‏داند اين بزرگ مي‏شود عقل و شعور پيدا مي‏كند و ربنا ماخلقت هذا باطلا و آن خالص ارزاق در آخرت است خدا روزي كند پس خداست مبلغ حالا خدايي كه رزق را به تو مي‏رساند حق را به تو نمي‏رساند ببين رزق را به تو مي‏رساند و هيچ جاش عيب نمي‏كند آيا دين را نمي‏توان برساند به تو و ببين اعتناي خدا به رزق دادن تو بيشتر است يا به ايمان تو و حال آنكه فرموده و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و الاّ ليرزقون نگفته و حال آنكه رزق مي‏دهد حالا چنين ديني كه محل اعتناش نمي‏رساند به خلق نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون و نازل مي‏كند شرايع و احكام را آن وقت از دست هركس كه مي‏خواهد نازل مي‏كند و بروز مي‏دهد پس پيغمبر است حاكم از جانب خدا و مبلغ از جانب او و او مي‏رساند احكام را و هيچ جاش عيب نمي‏كند چرا كه او است رساننده و حفظ كننده و بر خداست كه احقاق حق كند و اگر باطل بود بايست او بردارد و بدانيد كه اين حرفها كم ضبط مي‏شود و پا به بخت خودتان مي‏زنيد و غفال نباشيد تمام معجزات انبياء به دليل تقرير مي‏فهميد كه معجز است و الاّ دليل تقرير روش نباشد شاسد سحر باشد شعبده باشد ولكن دليل تقرير را روش گذاشته كه يقين كني كه از جانب او است ديگر شايد كه اين سحر باشد خدا سحر را باطل مي‏كند ان اللّه سيبطله و ان اللّه لايصلح عمل المفسدين.

و عرض مي‏كنم خدا قرار نداد ساحري بزرگتر را كه موسي را باطل كند چنان‏كه فرعون گفت انه لكبيركم الذي علمكم السحر و وقتي كه خدا او را باطل و ضايع نكند مي‏فهميم كه كار خداست چرا كه چيزي كه از تصرف خلق بيرون است و مع‏ذلك مي‏بيني موجود است معلوم است كار خداست چرا كه كار خدايي را خلق نمي‏توانند بكنند مثل آنكه حالا روز است يك كسي اين روز را روز كرده خودش نمي‏تواند روز شود شب شود و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم ان الحق و آيات خودش را نازل مي‏كند و مي‏آيند در آفاق و در انفس انفسش پيش خودتان و اين را ساخته كه عبادت كند مؤمن باشد حالا عبادتي را كه نمي‏داند چه كند اين است كه پيغمبر مي‏فرستد در ميانشان كه تعليمشان كند نماز اين است روزه اين است حج اين است حلال اين است حرام اين است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دهم ــ دوشنبه 25 شهر رجب المرجب 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

از براي خداوند عالم عوالمي چند هست كه اگر انسان سررشته‏اش را از دست ندهد و فكر كند مي‏فهمد آن عوالم را كه حالتشان چيست پس يكي از آن عوالمي كه خدا خلق كرده اين دنيا است و حالتش اين است كه هر آنيش غير از آني ديگر است و هر روزش غير از روز ديگر است و حالتش اين است كه هرچه گذشت فاني شد و هره نيامده نيامده پس كأنه حالتش يك آن است و بي‏اعتباري دنيا را انسان مي‏فهمد و چيزي كه دوامي و ثباتي ندارد انسان عاقل پر دل به او نمي‏بندد و حالتش اين است كه بعينه مثل شعله‏اي مي‏ماند كه مشتعل شود و اين شعله مكث ندارد چرا كه سرهم روغن آب شده‏اي تازه و رفته در فتيله تازه و مشتعل شده و از آن طرف بالا رفته و كأنه هيچ مكث ندارد به دليل آنكه همين كه آني روغن نباشد در شعله خاموش مي‏شود و تمام اين عالم كأنه مثل چراغي است روشن شده و سرهم مدد به او مي‏رسد مي‏خواهند مثل اول باشد مددش را بهقدر اول مي‏دهند و مي‏خواهند زيادتر باشد مددش را بيشتر مي‏دهند يا آنكه كمتر باشد مددش را كمتر مي‏دهند و سرهم اين شعله موجود مي‏شود و معدوم مي‏شود و از سر شعله فاني مي‏شود و از ته شعله موجود مي‏شود و در اين وسط شما يك شعله‏اي مي‏بينيد بعينه مثل حوضي كه از يك طرفش آب داخل مي‏شود و از طرف ديگر بيرون مي‏رود و در اين ميانه تو يك آبي مي‏بيني و تمام مكونات حالتشان اين است مثل اشجار كه سرهم جذب مي‏كنند و سرهم دفع مي‏كنند و اگر درخت دفع نداشت ديگر محتاج به آب نبود چنان‏كه در بدن حيوانات مي‏بينيد هر روز غذا مي‏خواهند و اگر آن غذا كفايت داشت ديگر محتاج به غذا نبودند و بعينه مثل چراغي مي‏ماند يا خوني كه بچكد در قلب و روح در او دربگيرد و باز اين خون بخار شد و رفت بيرون و تمام بدن سوراخ دارد و سرهم بخارات بيرون مي‏آيد از بدن و سر اينكه انسان لباس مي‏پوشد گرم مي‏شود به واسطه بخاراتي است كه در لباس جمع مي‏شود و وقتي لباس را مي‏كني آن بخارات متفرق مي‏شود و بدن سردش مي‏شود و هكذا انسان وقتي حركت مي‏كند خسته مي‏شود و خستگي معنيش اين است كه وقتي كه انسان در جايي آرام است قوت بخصوصي دارد و بخارات سرجاش است ولكن وقتي حركت مي‏كند اين بخارات از بدنش بيرون مي‏آيد و حركت انسان را گرم مي‏كند مثل شمشيري كه در هوا حركتش بدهي نرم مي‏شود چنان‏كه اهل حرب به دست آورده‏اند و انسان وقتي حركت كرد گرم مي‏شود و سوراخهاي بدنش باز مي‏شود و وقتي در آب سرد فرو رفت سوراخهاي بدن جمع مي‏شود و برآمدگي پيدا مي‏كند و وقتي در آب خزينه نشست آن برآمدگي‏ها برطرف مي‏شود و وقتي حركت كرد بخارات زيادتر از بدنش بيرون مي‏آيد و اين بخارات مادامي كه در بدن است حيات به او تعلق گرفته و وقتي بيرون رفت حيات ديگر محلي ندارد خودش هم از بدنش بيرون مي‏رود و اين است كه خسته مي‏شود و ضعف پيدا مي‏كند و كم به دست آورده‏اند و بوعلي سينا مي‏نويسد من متحيرم كه اين آسمانها حيوانند چرا خسته نمي‏شوند و حيوان در وقت حركت خسته مي‏شود حالا اين آسمانها هم گاهي خستگي بيندازند و مثل بوعلي سينا غافل مي‏شود با آنكه خيلي دانا و حكيم بوده و شما غافل نباشيد و محض حركت انسان خسته نمي‏شود بلكه به واسطه آن بخاراتي است كه بيرون مي‏آيد از بدن بدن قوتش كم مي‏شود باز يك قدري مكث مي‏كند اين سوراخها بهم جمع مي‏شود و بخارات در بدن جميع مي‏شود قوت مي‏گيرد حالا چرا آسمانها خسته نمي‏شوند با آنكه سرهم حركت مي‏كنند به واسطه آنكه بخارات از آنها دفع نمي‏شود و آسمان جسمي است و هرچه فضا دارد جسم آسماني است و بخارات از او دفع نمي‏شود و اينها به كار علماء مي‏آيد و خلقت آسمانها يك جوري است ديگر بخاري توي شكمش باشد و زور بزند آن بخارات بيرون بيايد چنين نيست بلكه همه‏اش بخار است و بر يك نسق حركت مي‏كند و از هزار سال تا به حال يك جور حركت دارد و هر بيست و چهار ساعتي يك دور مي‏زند ديگر كمتر از بيست و چهار ساعت يا بيشتر دور بزند نخواهد شد و راهش آن است كه خستگي ندارد و فضاي خالي ندارد كه بخارات از او دفع شود و نمي‏شود فضالي خالي باشد ديگر جسم آسمانها بسيط است بساطتي ندارد و نوع مطلب را ملتفت باشيد نمي‏بيني بعضي روح گرمند و بعضي سردند مثلاً فلان كوكب با فلان كوكب كه در درجه‏اي قرين شد بارندگي خواهد شد مثلاً در قمر عقرب سفر نكنيد كه بارندگي مي‏شود و اينها تمامش علم طبيعي است ولكن بخواهند به تمامش مطلع باشند نمي‏توانند و تمام كواكب هر كدام يك اثري دارند و اينها نمونه‏ها است و شخص عاقل به نمونه اكتفاء مي‏كند به طوري كه اگر دوباره نمونه به دستش دادي علمش زياد نمي‏شود مي‏گويد اين همان گندمي است كه ديدم و خداوند هم نمونه مي‏آورد پيش تو و به نمونه حجت را تمام مي‏كند ديگر سرهم چرا خارق عادت نمي‏آورند به جهت آنكه حجت به همان مرتبه اول كفايت است و دو مرتبه بازي است چنان‏كه گندم را كه به تو نشان دادند و تو گندم‏شناس شدي باز گندم بياورند كه گندم را ببين لازم نيست و نمونه كفايت مي‏كند از آنچه مطلوب است و خدا هم نمونه پيشت آورده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و همه جا نمونه آورده پيشت مي‏بيني اين بدنت را ساخته‏اند و خودت نساخته‏اي حالا مي‏بيني از يك آب يك خاك استخوان درست مي‏كند به آن سختي گوشت درست مي‏كند به آن نرمي آيا اين قادر نبوده كه همچو كرده عالم نبوده و حال آنكه علم خدا پيداست در جميع آفاق و در نفس خودمان و مكرر عرض كرده‏ام كه غفلت نكنيد كه تخمي بپاشند سبز شود خودش سبز شود معني ندارد أفرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون تويي كه تخم مي‏پاشي تو ريشه‏اش را پايين مي‏بري يا آنكه خدا اين كارها را مي‏كند و خدا از روي علم و قدرت كار مي‏كند و علمش در همه جا پيداست و حجت خدا تمام است آورده تا در حلقت فرو كرده چنان‏كه اين بدن مان را خودمان نساخته‏ايم و هرچه زور بزنيم كه كمش كنيم يا زيادش كنيم نمي‏توانيم و انت ماكونت نفسك ما كه خودمان خودمان را نساخته‏ايم و هكذا امثال و اقرانمان ما را نساخته‏اند حالا چيزي كه به تو نزديك‏تر است خودت هستي و نمي‏تواني خودت را بسازي چه جاي آنكه بتواني غير خودت را بسازي و غافل نباشيد خدا قادري است كه قدرتش هيچ اندازه ندارد و آن قدرتهايي كه اندازه دارد جلوش را عجز مي‏گيرد مثل آنكه انسان مي‏تواند راه برود اما نمي‏تواند بپرسد و آنهايي كه مي‏پرند هر كدام در طبقه‏اي مي‏پرند مثلاً مگسها در اين وسطها مي‏پرند ديگر گنجشكها طبقه بالاتر مي‏پرند و آن مرغهاي شكاري خيلي بالاتر مي‏روند چرا كه بايد مسلط و محيط باشند به مادونشان كه هرجا گنجشكي بپرد او را بگيرند پس مخلوقات قدرتشان ضد دارد علمشان ضد دارد و خلق هم جاهلند به چيزي و هم عالمند به چيزي و ضدين را جمع كرده‏اند ولكن خدا عالمي است كه هيچ جهل نمي‏شود از او سربزند و معقول نيست ديگر خدا خودش نمي‏تواند خودش را عاجز كند و آنهايي كه چهار زرع كرباس به دور كله‏شان مي‏پيچند اي خدا نمي‏تواند عاجزش باشد فكرش بكن اگر نباشد كه عاجز باشد خودمان خدا ديگر چرا اعتقاد كنيم كه خدايي داريم بايد بندگي و عبادت او كنيم و غافل نباشيد خدا قدرتش بي‏نهايت است علمش بي‏نهايت است ديگر خود خدا چطور است خدا صصفاتش بي‏نهايت است بايد اينها را بداني چرا كه اول دين معرفت خداست و خدا آني است كه قدرتي دارد بي‏نهايت و علمي دارد بي‏نهايت و خيلي از اسمها دارد كه بي‏نهايت است مثل اسماء ذاتي حالا خود خدا چطور است ديگر لفظ نداشته كه تعبير بياورند مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه فوق ما لايتناها بما لايتناها چرا كه قدرتش بي‏نهايت است يعني عجز ندارد و هكذا علمش حالا خود خدا معلوم است بايد فوق مالايتناها بمالايتناها باشد و خودتان هم اين‏طوريد اگر فكر كنيد و هر فاعلي خودش بايد اسم براي خودش بگذارد و آن اسمهايي كه مردم بر سر يكديگر مي‏گذارند آنها واقعيت ندارد مثلاً فلان كس اسم پسرش را مي‏گذارد حسن با آنكه هيچ جسني ندارد يا آنكه غلام زنگي را اسمش مي‏گذارند كافور معلوم است تو بنات اين است كه اسم ضدي را روي ضدي بگذاري ولكن خدا چنين اسم نمي‏گذارد خدا ظالم را مي‏گويد ظالم عادل را مي‏گويد عادل حالا تو زورت نمي‏رسد به سلطان بگويي ظالم نگو ولكن بدان كه ظالم است و خدا ظالمش مي‏داند و اسمهاي حقيقي را هر كسي خودش بر سر خودش مي‏گذارد چنان‏كه آتش گرم است خودش اين اسم را بر سر خودش گذاشته و النار اسم للمحرق و هكذا خودت هم بر خودت اسم مي‏گذاري مثلاً بنا مي‏كني به حرف زدن اسمت مي‏شود گوينده يا آنكه حرف نمي‏زني اسمت مي‏شود ساكت و اين اسمها را مسماها بايد احداث كنند حالا خداوند هم اسمهاش را ساخته مي‏بيني غير از اين نمي‏شود پس خلق اسماً بالحروف غير مصوت و اين اسم را چهار قسمت كرد و يك قسمتش را پيش خودش قرار داد و آن سه اسم ديگر را هر يكي را چهار قسمت كرد شد دوازده اسم و اين بروجي كه داريد از روي اين اسمها برداشته شده‏اند و دوازده برجند و هر برجي سي درجه دارد وقتي حساب مي‏كند سيصد و شصت درجه مي‏شود همين‏طور اسمهاي خدا سيصد و شصت اسمند و و كان اللّه و لم‏يكن معه شي‏ء و الان كماكان خداست و اسمهاش و اسمهاش هريك غير از ديگري هستند چنان‏كه تو هم اسمهات اين‏طور است مثلاً اگر حركت مي‏كني ساكن نيستي و اگر ساكني متحرك نيستي و اگر متكلم هستي ساكن نيستي و اگر ساكتي متكلم نيستي و اينها هيچ يك باهم جمع نمي‏شوند و رفاقت ندارند ولكن تو آني كه اضداد را به خود جميع مي‏كني هم متحركي در وقت حركت و هم ساكني در وقت سكون و ذات تو هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن و ذات متحرك متحرك است و ذات ساكن ساكن است اما ذات تو نه متحرك است نه ساكن چرا كه اگر متحرك بود ساكن نبود و اگر ساكن بود متحرك نبود پس ذات متحرك متحرك است و ذات ساكن ساكن است ولكن تو فوق اين دو واقعي و اسم همه جا غير از مسمي است و به مفضل درس مي‏دهند كه نمي‏بيني خدا نود و نه اسم دارد و هريك را نگويي اهل اديان تو را وامي‏زنند بايد همه را بگويي و خدا يكي است و به اعتباري هزار و يك اسم دارد و به اعتباري سيصد و شصت اسم دارد و به اعتباري چهارده اسم دارد و به اعتباري يك اسم دارد و باز اين اسم هرچه متشخص باشد باز تشخصش به قدر مسماش نيست چرا كه اسم را بايد درست كنند مثلاً تو متحرك نبودي حركت را احداث كردي و ذات تو متحرك نيست اما متحرك را مي‏تواند درست كند و بالعكس و وقتي متحرك شد همان متحرك متحرك است نه آنكه ساكن متحرك باشد و بالعكس ولكن زيد هم متحرك است هم ساكن اگر زدي با عمرو در حال حركت باشد معالمه كند در حال سكون مي‏تواند طلبش را بگيرد همين‏طور شما در دنيا اعمال صادر مي‏كنيد و خدا در آخرت به شما جزا مي‏دهد پس اسم حقيقي آن است كه مطابق مسماش باشد مثل آنكه آتش گرم است مي‏گويي گرم است و هكذا آب‏تر است و اين تري اسم او است و صادر از او است همين‏طور مي‏گويي خدا قادر است و اين قادر اسم خداست و خدا او را ساخته و شما ان‏شاء اللّه غفلت نكنيد و حديث حدوث اسماء در اصول كافي بابي است جدا و همه شيعه اتفاق دارند بر صحت او حالا مي‏بيني فلان آخوند بحث مي‏كند و اصلاً روي خود نمي‏آورد كه در اصول كافي باب حدوث اسماء را ذكر كرده مي‏گويد اگر بگويي خدا قادر بود چطور قدرت براي خودش ساخت خودش كه قادر بود قدرت مي‏خواهد چه كند و اگر قادر نبود چطور قدرت را ساخت ديگر آن مريدهاش ببيني مثل خودش خر باشند يا نباشند و عرض مي‏كنم زيد قادر بر حركت است و قدر صادر از او است و زيد قادر بر حركت است و وقتي متحرك دش حركت را ساخت و ذات زيد نه متحرك است نه ساكن هر وقت حركت را احداث كرد متحرك است و بالعكس و ذات في نفسها نه متحرك است نه ساكن و اين متحرك و ساكن دو تا هستند و او دوتا نيست حالا خدا هم خداي واحد است و اسمهاي متعدد دارد و هريك را بخواين او را خوانده‏اي چنان‏كه زيد اسمهاي متعدد دارد پيش هر يك بروي پيش او رفته‏اي و مسمي همه جا داخل اسمهاي خودش هست داخل فيها لاكدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عنها لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء و غافل نباشيد خداوند عالم هم اسمها داردو اين اسمها آلهه نيستند بلكه خدا خداي واحدي است و صاحب اسمها است پس اللّه اله واحد و اين اللّه هم رحمان است هم رحيم هم مريد است هم مدرك تا آخر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس يازدهم ــ سه‏شنبه 26 شهر رجب المرجب 1318)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

به طورهايي كه مكرر عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه از براي خداوند عالم مملكتهاي بسيار است و از جمله آنها اين دنيا است و اقتضاي اين دنيا همين طوري كه پيش چشمتان است آنچه گذشت گذشت و شما حالا واجد آنها نمي‏توانيد بشويد چنان‏كه مي‏بيني سرماهاي سال گذشته گذشت و هكذا گرماهاش گذشت صحتها مرضهاش گذشت و آنچه نيامده نيامده سرماهاي سال ديگر را سال ديگر خلق مي‏كند و هكذا ميوه‏هاي سال آينده را در آينده خلق مي‏كند ولكن يك عالمي است كه گذشته‏هاش فاني نشده چنان‏كه شما آنچه را كه مي‏دانيد و اكتساب كرده‏ايد در گذشته‏ها الان مي‏دانيد و اوقات آن عالم غير از عالم دنيا است و دنيا حالتش اين است كه هميشه يك چيز بايد توش باشد و دو شي‏ء متضاد نمي‏توانند پهلوي هم بنشينند حتي عالم رجعت هميشه يك شي‏ء درش حاضر است و چيزي كه ضد اين شي‏ء و نقيض اين شي‏ء است نمي‏شود با او باشد پس اگر متحرك است ساكن نيست و اگر ساكن است متحرك نيست و هكذا حرف مي‏زند ساكت نيست و بالعكس و همچنين عالم خيالتان خيلي شبيه است به اين دنيا و دنيا محسوب مي‏شود چرا كه آن هم از براش انقطاع هست و خراب مي‏شود پس در خيال هم هميشه يك چيز را خيال مي‏كني و هكذا در عالم رجعت هم مرورات هست نهايت مروراتش مثل عالم دنيا نيست يك خورده‏اي دوام و ثبات دارد ولكن عالم قيامت عالمي است كه جميع چيزهاش موجود است و گذشته كأنه ندارد چرا كه جميع آنچه را كه مي‏داني الان بالفعل مي‏داين ولكن توي خيال همه‏اش حاضر نيست چنان‏كه سوره يس يا حمد را حفظ داري و هر كسي در لغت خودش انتظاري ندارد همه را مي‏داند ولكن خيال هريك را كه مي‏كند از باقي غافل است و باز از اين منصرف مي‏شود و متوجه چيزي ديگر مي‏شود پس آنجايي كه همه فعلياتتان حاضر است قيامت است و قيامت نمي‏شود بيايد در دنيا و هميشه يكيش مي‏آيد و هكذا در خيال يكيش مي‏آيد و باز از آنجا كنده نمي‏شود كه بيايد اينجا كه اگر كنده مي‏شد ديگر آنجا نبود و مي‏فرمايند حبه‏اي بود از آنجا آمد پايين و در اينجا زراعت شد و غالباً خيال مي‏كنند مثل دانه گندمي بود او را آوردند اينجا كشتند و دوباره سر از زمين بيرون آورد و روييد و لفظهاش همين‏ها است و حكماء همين‏طور بيان مي‏كنند ولكن آنچه متبادر به ذهن است مقصود نيست و هميشه عالم قيامت در عالم دنيا بالقوه است و آنچه مي‏كند از آنجا كنده نمي‏شود كه بيايد پايين مثل آيينه كه عكس در او بيفتد يا مثل عينكي كه مقابل آفتاب بگيري و عكس آفتاب در او بيفتد و اين عينك خودش سرد است ولكن نور آفتاب را جمع مي‏كند و آنجايي كه عينك مي‏سوزاند آنجا خيلي روشن‏تر است از اين آفتابها و آنجا نورها روي هم افتاده و در بيرون نورها متفرق و پراكنده است و آنجايي كه مي‏سوزاند به قدر عدسي بيشتر نيست و روي هم مي‏افتد نورها و همچنين گرميش اين‏طور مي‏شود كه مي‏سوازند و آن نورهايي كه در خارج است نمي‏سوزاند به خلاف نورهايي كه روي هم افتاده‏اند و متراكم شده‏اند مثل قلوه‏هاي آتش كه روي هم بگذاري اين قلوه آن يكي را داغ مي‏كند و او اين را پس قلوه‏هاي مجتمع بهتر اطاق را گرم مي‏كند از قلوه‏هاي متفرق چرا كه وقتي كه متفرق شدند هواها حاجب شده ميانشان و چندان تأثير در اطاق نمي‏كنند ولكن وقتي جمع شدند آنها در هم تأثير مي‏كنند پس وقتي كه جمعيت شد همه كمك هم مي‏كنند ولكن فرد فرد باشند قوه‏شان كم مي‏شود و انسان همين كه معين و ياور براي خودش مي‏بيند كأنه زور تمام ياورها را پيدا مي‏كند و تنها كه ماند ترس بر او غالب مي‏شود و قوتش كم مي‏شود و ضعف پيدا مي‏كند و انسان همين كه جمع شد تأثير فرد فرد در يكديگر مي‏شود و اين نماز جماعت را فرمودند حاضر شويد چرا كه نفس تقويت مي‏يابد از يكديگر تأثير مي‏كنند مي‏فرمايند اگر چهل نفر جمع شوند و دعا كنند دعاهاشان مستجاب مي‏شود چرا كه اين كمك او مي‏كند و او كمك اين مي‏كند و قوت مي‏گيرد و مي‏رود بالا و نماز جماعت خيلي ثواب دارد چرا كه همه كمك هم مي‏كنند و غافل نباشيد و همچنين است همه جا و همه جا همين كه جمع كثيري مشغول عملي هستند آن عمل آسان آسان كرده مي‏شود چنان‏كه در ماه رمضان همه بايد روزه بگيريم آسان مي‏شود برامان ولكن در ماه غير رمضان آدم بايد زور بزند كه يا اللّه يك روزه بگيرد و دعاها همين كه پيش هم مي‏كنند تأثيرش بيشتر است و هكذا نمازها چنان‏كه معروف است يك كسي گفت كه من در خلوات كه نماز مي‏كنم توجهم بهتر بجاست و خيال آسوده‏تر است ولكن توي مسجد در صفت جماعت حواسم متفرق مي‏شود و مي‏پرسيد از آن شخص عالم او در جواب فرمود كه اگر در خلوت بهتر بود پيغمبر امر مي‏فرمود كه در خلوت نماز كنيد چرا كه او بهتر مي‏دانست ديگر در خلوت نماز كنم اين خالي از ريا و سمعه است ولكن پيش مردم نماز كني اين به ريا و سمعه نزديك‏تر است و شما سر امر را از دست ندهيد كه نفوس همين كه مجتمعند بهتر قوت مي‏گيرند و تأثيرشان بيشتر است و انسان در خلوت ضعيف‏تر است و آنهايي كه گمان كرده‏اند در خلوات توجهشان بيشتر است غفلت كرده‏اند چرا كه نفس ضعف پيدا مي‏كند و گاهي حضرت امير نماز مي‏خواستند بكنند يك بچه را مي‏بردند همراه خود در اطاقي اگر كسي نبود چرا كه شيطان توجه مي‏كند به آدم و شياطين گولش مي‏زنند و تسويل مي‏كنند براش و عملش را زينت مي‏دهند ولكن وقتي انسان باهم است قوت مي‏گيرد به سبب اجتماع و توجهش زياد مي‏شود و انسان تنها بخواهد برود جايي هرچه تشجع كند باز به كلفت مي‏رود در تاريكي و كسي همراهش باشد بهتر مي‏رود به آساني قلب و همين كه جمعيت همراه است ياد ترس هم نمي‏كند و به آسودگي مي‏رود و در جمعيتها بركتها هست و در تنهايي‏ها شياطين جن دور آدم را مي‏گيرند و از خيال منصرفش مي‏كنند ولكن همين كه چند نفر مؤمن باهمند و بخواهند يك امري را از ميان بردارند شياطين دور مي‏شوند و متفرق مي‏شوند چنان‏كه آتش همين كه روي هم ريخته شد هواهاي دور آتشها گرم مي‏شوند به خلاف قلوه آتش كه متفرق باشد هواهاي سرد اطرافش را مي‏گيرد و دوامي هم كأنه ندارد و روي هم كه ريخته شد دوام و تأثيرش بيشتر است و غافل نباشيد خداوند عالم عالم انساني را آفريده كه كثراتش كأنه از همه عوالم بيشتر است ديگر بعضي مردم خيال مي‏كنيد هرچه رو به وحدت مي‏روي كثراتش كمتر است و هرچه رو به خدا مي‏روي تفصيلش كمتر است و حال آنكه خيلي بيشتر است چرا كه در قيامت تمام معلوماتتان حاضر است و متناقضات همه آنجا جمع هستند و يك شخص كأنه هزار شخص مي‏شود چنان‏كه هزار آيينه مقابل خودت بگذاري عكس تو در همه آنها مي‏افتد و حاق آن عالم بالاتر است از اين و تمام معلوماتتان الان پيشتان حاضر است و هميشه در خيال يكيش حاضر است و هكذا در دنيا مثل آنكه تو سوره حمد را تمامش را مي‏داني ولكن بخواهي بخواني اول الحمد مي‏گويي بعد للّه بعد رب العالمين و اين طول مي‏كشد كه بخواني و اگر كسي سوره قرآن حفظش باشد ديگر خوشا به حالش اگر تمامش را حفظ داشته باشد مي‏فرمايند در شب قدر تمام قرآن بر پيغمبر نازل شد مي‏فرمايد كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين ولكن اينجا بيست و سه سال بايد طول بكشد كه جبرئيل بياورد و تمامش در شب قدر بر پيغمبر9 نازل شد مي‏فرمايد بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم قرآن آيات بيناتي است كه در سينه صاحبانش حاضر است ولكن توي دنيا هم همه‏اش حاضر است نه هرچه را بخواني حاضر است پس آنچه توي سينه‏ات حاضر است همه‏اش توي دنيا حاضر نيست هرچه از او بخواني حاضر مي‏شود پس در آن عالم تمام معلوماتتان پيشتان حاضر است و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و تمامش نوشته شده نمي‏بيني در دعا است كه خدايا كتابمان را به دست راستمان بده و به دست چپمان مده يعني اعمالي كه تو خواسته‏اي من بجا آورم اگر از پشت سر بدهي و از دست چپ بدهي جميع آنها سبب هلاكت من خواهد شد اللّهم اعطني كتابي بيميني و لا من وراء ظهري و آنچه را خدا پيش آورده از پيش رو آورده از دست راست آورده از راه راست آورده و آنچه از پشت سر آورده انحراف پيدا كرده و از دست چپ چپ است اعوجاج دارد ولكن آني كه خدا آورده از پيش رو آورده و ماذا بعد الحق الاّ الضلال و آنچه حق نيست همه‏اش ضلالت و گمراهي است و همين كه اعراض مي‏كني از خد شيطان بيشتر پا پيت مي‏شود و گمراهت مي‏كند و خدا خلقت نكرده كه گمراهت كند و تو را از راه بيرون ببرد و خدا آدم را گول نمي‏زند و شيطان همه‏اش گول مي‏زند و فريب مي‏دهد و اگر اتفاقاً راستي هم بگويد باز مي‏خواهد كه دروغي پشت سرش بگويد و تو گولش را مي‏خوري و خيال مي‏كني كه راست مي‏گويد و باز همان راستش هم دروغ است چرا كه مي‏خواهد گمراهت كند ولكن خدا هيچ گول نمي‏زند بلكه مي‏خواهد هدايتت كند و خلقت كرده كه هدايتت كند الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اينكه خلق مي‏كند نمي‏داند چطور خلق مي‏كند مثلاً تو را مي‏خواهد هدايت كند البته طينتت را بايد از عليين بگيرد و اينكه حق نمي‏خواهد طينتش را از سجين بگيرد و غافل نباشيد اينكه ساعت‏ساز است و لو اسباب تمام ساعت را به كسي ديگر بگويد بسازد و مي‏تواند شخص ساعت‏ساز امر كند به آهنگري كه همچو ميلي بساز و همچو چرخي بساز كه دندانه‏اش چند تا باشد و هكذا فاصله بين دندانه‏ها به چه ميزان باشد و تمام اينها را آن آهنگر مي‏سازد و نمي‏داند براي چه مي‏سازد و او مي‏داند اين آهنگر چه مي‏كند و تمام اسبابها را سر جاي خودش نصب مي‏كند و اين است كه خدا حجت كرده و راه احتجاجش را مردم نمي‏فهمند مي‏فرمايد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير كسي كه خلق مي‏كند نمي‏داند كه چطور خلق مي‏كند و بر فرضي كه خيال كنيد كسي قدرت دارد علم كه ندارد نمي‏تواند خلق كند ديگر مشيت خدا تابع علم است و علم هم تابع معلوم است العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك اينها هذياني است كه گفته‏اند و اول خدا مي‏داند همه چيز را به علمي كه ممتنع است جهل از او سر بزند و به علم بي‏نهايت خودش پيش از آنكه خلق را خلق كند همه را مي‏داند ديگر در ملك چيزي اتفاق افتاد نمي‏شود اتفاق بيفتد و هرچه را ساخته تعمد كرده و ساخته خواه چيز بد باشد يا چيز خوب و نمونه‏اش آنكه شخص نجار مي‏داند چطور نجراي كند و هكذا هر استادي در فن خودش جز فجزء مصنوعش را مي‏داند خواه جزء بزرگش باشد يا جزء كوچكش و آنجايي كه قوت مي‏خواهد قوت به كار مي‏برد و آنجايي كه بايد تأني كند تأني مي‏كند مثل شخص نجار كه جزء فجزء نجاري را مي‏داند آنجايي كه بايد ببرد مي‏برد و آنجايي كه بايد بتراشد مي‏تراشد و آنجايي كه بايد رنده كند رنده مي‏كند و هيچ جا از ذات خودش نمي‏گيرد كه كاري بكند همين‏طور خدا با اسباب كار مي‏كند و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و جميع مخلوقات در چنگش هستند و هر كدام را كه مي‏خواهد به كاري وامي‏دارد پس خداست قادر و قدرتش تابع او است و خودش متبوع است و هكذا عالم است و اين علم صادر از او است و هر كسي كه عالم است علم صادر از او است نهايت علم شما صادر از قلب شما است پس همه جا نور تابع منير است نه آنكه منير تابع نور باشد چنان‏كه نور چراغ تابع چراغ است و نور آفتاب تابع آفتاب است و آفتاب خودش در آسمان چهارم است و نورش آمده پايين گياهها را مي‏روياند و درختها را سبز و خرم مي‏كند پس نور صادر از منير است و علم تابع عالم است و آن عالم اول خداست وحده لاشريك له و علم او تابع او است چنان‏كه شما علم بر كتابت داريد و هيچ جا كسي علم خودش را برنمي‏دارد كه روي جايي بچسباند چنان‏كه شما كتابت مي‏كنيد علمتان را برنمي‏داريد كه روي كاغذ بچسبانيد مع‏ذلك كتاب هم نوشته‏ايد از روي علم و اين علم تابع عالم است و قدرت تابع قادر است و هر چيزي را از روي علم ساخته و تعمد كرده تابستان آورده و هكذا زمستان مي‏آورد و چون كارهاش از روي تعمد است به شما هم مي‏گويد از من بخواهيد كه شما را هدايت كنم تا هدايت كنم قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعائكم و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه حالا ما هدايت شده‏ايم البته هادي داريم و تا فاعل نباشد منفعل نمي‏تواند پيدا شود و تا عالم نباشد علم نمي‏تواند موجود باشد پس فعل همه جا بسته به فاعل است چنان‏كه هدايت شدن بسته به آن است كه هادي باشد كه تو را هدايت بكند آن وقت تو هم هدايت بشوي و اينكه هدايت شده شكر هم مي‏كند خدا را كه هدايت شده و اگر تو نخواهي هدايت شوي خذلانت مي‏كند يعني شيطان را ول مي‏كند كه به جانت بيفتد و شيطان دشمن انسان است و هرچه مي‏گويد دروغ مي‏گويد ولكن خدا هرچه مي‏گويد همه‏اش راست است و اصطلاً دروغ توش نيست و شيطان هي دروغ مي‏گويد و مردم دروش جمع مي‏شوند و بسا بر آنها بخندد كه گولش را مي‏خورند كه همچو دروغ به اين واضحي را گولش را خوردند و مغرورشان مي‏كند و دروغ مي‏گويد و اگر يك وقتي راست گفت باز محض گول است پس راستش هم دروغ است ولكن خدا آنچه گفته راست است و تمامش منافع شما است مثلاً مي‏گويد فلان غذا را بخور كه سالم بماني فلان زهر را نخور كه هلاك شوي ولكن شيطان دلش بر حال تو نمي‏سوزد مي‏خواهد گمراهت كند ولكن خدا مي‏خواهد شما را هدايت كند حالا هدايت نمي‏خواهي بشوي خدا باكش نيست كه تو دين نداشته باشي،

 

گر جمله كاينات كافر گردند

بر دامن كبرياش ننشيند گرد

و عرض مي‏كنم همه مردم كافر شوند خدا باكش نيست كه كافر شده‏اند و هكذا همه ايمان بياورند بر تشخص او هيچ افزوده نمي‏شود كه مردم ايمان آوردند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

(درس اول ــ سه‏شنبه 15 شهر ربيع الاول 1319)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي ان‏يشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شي‏ء الي ان‏يصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي ان‏يصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .

هي مكرر عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اصل حجت را با محجوج تميز بدهيد و مبلع از جابن خدا با عالم از جانب خدا را تميز بدهيد پس عالم لازم نكرده كه بداند كه فهميد و كي نفهميد و هر كسي چطور فهميد ولكن عالم است و علم خودش را مي‏گويد حالا ديگر هركس فهميد اين شخص عالم مطلع نيست يا توي دلش تصديق دارد يا تكذيب دارد اين عالم مطلع نيست ولكن شخصي كه مبلغ است از جانب خدا وقتي حرف مي‏زند مي‏داند كي فهميد حرف او را و كي نفهميد و كي مطلب او را درست فهميد و كي نفهمد و آن شخص مبلغ كه مأمور است از جانب خدا كه آنچه را خدا اراده دارد كه خلق بدانند همان‏جور بايد برساند حالا اگر مطلع نباشد به مراد خدا كه كي برخورده و كي برنخورده عالم مي‏شود و عالم علم غيب ندارد و مبلغ را خدا دانا مي‏كن به ظاره و باطن خلق ولكن عالم را مي‏گويد برو درست را بگو حالا ديگر هركس ياد گرفت يا نگرفت او نمي‏داند و فرق است ميان عالم و شخص مفترض الطاعة و شخص مفترض الطاعة مثل امام پيغمبر چرا كه آنچه را كه آوردند در ظاهر و باطن جاري كردند و مفترض الطاعه‏اند چرا كه منصوبند از جانب خداوند عالم و آنچه خدا امرشان كرده مي‏رسانند و اين است كه بايد معصوم باشند سهو نداشته باشند نسيان نداشته باشند لاابالي گوي نداشته باشند بلكه همان طوري كه خدا خواسته امر را برسانند پس آن كساني كه به ظاهر و باطن مردم مطلعند خدا غيب را بر آنها تعليم كرده ديگر يك پاره آيات هست لايعلم الغيب الاّ اللّه مردم گول مي‏خورند راست است خدا غيب را مي‏داند حالا اگر خدا به پيغمبري تعليم كند كه من فردا چه كنم يا آنكه يك ماه ديگر چه مي‏كنم يا سال ديگر چه مي‏كنم و هكذا هزار سال ديگر چه مي‏كنم و گاهي پيغمبر مي‏فرمودند كه اگر من غيب مي‏دانستم منافع را پيش خودم مي‏آوردم و مضار را دفع مي‏كردم ولكن بدانيد اين‏جور آيات را كسي بگيرد و همه جا جاري كند مقصر است لايعلم الغيب الاّ اللّه و لو اعلم الغيب لاستكثرت من الخير و مامسني السوء الاّ ما رحم ربي اين آيات را كسي بگيرد گمراه مي‏شود بلكه خداوند او را عالم مي‏كند آن وقت مي‏گويد حالا برو درس بگو حلال و حرام را به مردم ياد بده پس غافل نباشيد خداوند پيغمبر را مطلعش مي‏كند بر عواقب امور وعواقب امور را براي مردم مي‏گويد و اين است اگر غير معصوم نوعش را بدانيد كه حد هم نمي‏تواند جاري كند و ملتفت باشيد كه غير معصوم جهاد نمي‏تواند بكند و جهاد را شيعيان تمامشان اين‏طور قائلند كه معصوم بايد بكند و معصوم بايد در ميان مردم باشد و ايشان را به جهاد وادارد و بدانيد سني‏ها هيچ خبر ندارند از دين خدا و جهاد را معصوم بايد بكند چرا كه هركس را خدا مي‏داند كه از نسل او تا روز قيامت مؤمني به عمل نمي‏آيد و مي‏داند پسر پسرش نوه‏اش تا هفتاد پشتش بلكه تا روز قيامت از صلب او مؤمني به عمل نمي‏آيد او را مي‏كشد ولكن اگر كسي مستوجب قتل باشد و معصوم بداند اين پسرش مؤمن است او را مهلت مي‏دهد و يك وقتي يهودي‏ها گرفتند سلمان را و تنها گيرش آوردند و در همين مدينه هم بود و ديدند هيچ كس دور و برش نيست بنا كردند هي زدن گفتند ما تو را مي‏زنيم حالا اگر راست مي‏گويي و اين پيغمبر تو واسطه است پيش خدا اگر او را واسطه كني پيش خدا دعات را مستجاب مي‏كند تو نفرين بكن به ما و در بين زدن اين حرفها را مي‏زدند فرمود من نمي‏دانم كه در صلب شما مؤمني هست يا نيست حالا من شما را نفرين كنم و ندانم در صلب شما مؤمني هست يا نيست اين تكليف من نيست و غافل نباشيد و اينها را اگر درست پاپي شويد مي‏دانيد كه تمام زمين و آسمان را خدا براي مؤمن خلق كرده و اين مردم خركي دارند راه مي‏روند و هيچ فكر نمي‏كنند و خيال مي‏كنند امر ولكي است ولكن واقع اين است كه واللّه اين زمين و آسمان قرار نمي‏گيرد مگر آنكه حتي روي زمين باشد و آسمان براي حق مي‏گردد و زمين براي حق ساكن است و بارانها براي حق مي‏بارد و ماه و شمس براي حق طالع مي‏شود و ربنا ماخلقت هذا باطلا اين اوضاع را براي اين برپا كرده‏اند كه فرنگي‏ها فرنگي باشند و عيسي را پيغمبر بدانند يا آنكه گبرها گبري باشند يهودي‏ها يهودي باشند سني‏ها سني باشند مني‏ها مني باشند و ربنا ماخلقت هذا باطلا و تو از براي حق و اهل حق اين كارها را مي‏كني  و خدا اعتناء به باطل ندارد حالا اگر چند روزي تصرف به آنها مي‏دهد اينها فعله‏اند عمله و اكره‏اند و يك چيزيشان به كار مؤمن مي‏آيد اينها ساعت مي‏سازند اقلاً يك ساعتش فايده به مؤمن مي‏دهد و اگر مؤمني نبود نمي‏گذاشت كه آنها را ساعت بسازند مي‏فرمايد لولاك لماخلقت الافلاك و حكمتش را ياد بگيريد اگر تو نبودي اي پيغمبر من افلاك را خلق نمي‏كردم آسمان مي‏خواستم چه كنم هيچ خدا نمي‏خواهد بيايد زير آسمان بنشيند زمين مي‏خواهد چه كند و لايحويه مكان و خدا سقف نمي‏خواهد كه زيرش بنشيند اين آسمان را ساخته براي محتاجين و پيغمبر حق است و اين اوضاع را براي او خلق مي‏كند و خلقش كرد خدا و همان روز اولي كه خلقش كرد او را عالم و دانا خلق كرد مي‏فرمايد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم و آدم در ميان آب و گل بود و ملتفت باشيد باز من بودم نمي‏فرمايد كنت موجوداً و آدم بين الماء و الطين يك وقت مي‏خواهد بگويد من موجود بودم و آدم بعدها پيدا شد ولكن در اينجا مي‏خواهد بگويد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم و پيغمبر كه بود كتاب داشت امت داشت و نبي بود و هنوز آدم ميان آب و گل بود و خلق نشده بود و به همين نسق حضرت امير فرمايش مي‏كند و كنت ولياً و آدم بين الماء و الطين يعني من هم ولي خدا بودم و حجت خدا بودم و مردم مرا بايد ولي خدا بدانند و باز نفرمود كنت موجوداً فرمود كنت ولياً و كنت نبياً يعني آن روز اولي كه خدا مرا خلق كرد پيغمبر خلق كرد و ماها در عصر خودمان آمديم در دنيا و خلقي كه بايد بيايند پيغمبر پيغمبر آنها است و امت او هنوز خلق نشده‏اند و خداوند عالم پيغمبر را خلق كرد پيش از تمام خلقها و او پيغمبر بود و امتش بعدها بايد خلق شوند و ايشان سابقند كه لايسبقهم سابق هيچ پيشي گيرنده‏اي بر ايشان پيشي نگرفته و همان روز اولي كه خلق شدند پيغمبر بودند مي‏فرمايد ما را از نور ذات خودش خلق كرده و به ما واگذاشت امور خلق را و ما بايد مطاع باشيم و مردم تمامشان بايد مطيع ما باشند و مطيع هرگز نمي‏تواند مستغني از مطاع باشد و مطاع كه هست حالا هرچه امر مي‏كند امتثال مي‏كنيم و مطاع بي‏مطيع نمي‏شود و مطيع بي‏مطاع نمي‏شود و پيغمبر بود و هيچ مخلوقي از مخلوقات نبود و ايشان نور خدا هستند و از خدا صادر شده‏اند و غير از ايشان هيچ كس از پيش خدا نيامده و ايشانند كه اخترعنا من نور ذاته بعد عباد ديگري كه هستند ما بايد به كارشان واداريم امرشان كنيم نهيشان كنيم رفع حاجتهاشان بكنيم و ايشانند كه از پيش خدا آمده‏اند مثل آنكه نور آفتاب از پيش آفتاب مي‏آيد و نور آفتاب به وجود خودش خبر مي‏دهد كه من از پيش آفتاب آمده‏ام كه اگر او نبود من اينجا نبودم مثل آنكه شب كه شد ديگر نه آفتاب است نه نورش پس پرتو آفتاب دليل است بر آفتاب و اين روشنايي كه مي‏بينيم اولاً دليل است كه آفتابي هست چرا كه روشنايي با قرص داخل محالات و ممتنعاتست و گاه‏گاهي اشاره كرده‏ام كه فعل لازم است از فاعل خودش سر بزند و فعل بي‏فاعل هركه خيال كند خيال خام بي‏مغزي كرده چنان‏كه حركت من، من بايد باشم تا حركت كنم و من بايد باشم كه ساكن شوم و غافل نباشيد و فعل همه جا بايد از فاعل صادر شود و نبوت ملتفت باشيد و يك‏پاره اسمها هست خوب درش فكر كنيد خدا هيچ پيغمبر نيست پيغمبر هيچ خدا نيست و پيغمبر پيغمبر است و خدا پيغمبري را براي او خلق كرده و پيغمبري كار پيغمبر است نه كار خدا و پيغمبري و نوكري و وساطت ميان خلق كار پيغمبر است و از دست اين بايد جاري شود و تفويض كرده به او و اين‏جور تفويض همه‏اش ايمان است و هيچ كفري درش نيست و اين‏جور تفويض كفر است كه خلق كاري كنند بدون حول و قوه خدا و خدا خبر نداشته باشد و تصرف در او نداشته باشد بلكه اين‏جور تفويض عين ايمان است كه خدا چشم را به ما داده كه ببينيم و ديدن را به ما تفويض كرده و گوشمان داده كه بشنويم و پامان داده كه راه رويم حالا اين كارها را ما بايد بكنيم و فاعل را خدا اول خلق مي‏كند حالا به فاعل مي‏گويد كارها كن مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من جن و انس را نيافريده‏ام مگر آنكه عبادت من كنند حالا عبادت كار خدا نيست كار نوكر است چنان‏كه آقايي كار آقاست آقاي حقيقي خدا و مطاع هيچ كس نيست جز خدا انما امره اذا اراة شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و خلق همه بايد مطيع منقاد خدا باشند و كار خلق از دست خلق بايد جاري شود پس نبوت تفويض به نبي شده و ولايت تفويض به ولي شده مثل آنكه نوكري تفويض به ما شده و جن و انس را براي نوكري آفريده و نوكري كار جن و انس است و خدا معبود حقيقي است و بايد او را پرستيد و ما را براي همين خلق كرده كه عبادت او كنيم و از او توفيق طلب كنيم كه ما را هدايت كن و الاّ ما راه به جايي نمي‏بريم و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و اگر تو هدايتمان نكني البته هدايت نمي‏شويم مثل آنكه هر علمي را تا عالمي بروز ندهد كسي نمي‏داند كه آن علم توي دنيا هست يا نيست همين‏طور خدا بايد هدايت كند تا خلق هم هدايت شوند پس و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس دوم ــ چهارشنبه 16 شهر ربيع الاول 1319)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي ان‏يشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شي‏ء الي ان‏يصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي ان‏يصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .

معني تبليغ را غافل نباشيد مثل ساير مردم كه غافلند و هيچ از سر مطلب مطلع نيستند پس نبيي كه از جانب خدا مأمور است امري را برساند به مردم معلوم است كه اين شخص بايد به آن كساني كه محجوج هستند و امت هستند همه را بايد بشناسد و الاّ از حال آنها خبر ندارد و نمي‏داند كه كسي جايي هست يا نيست پس آن نبيين از جانب خدا بايد برسانند اراده خدا را به مردم و نبي تبليغ غير از علم ظاهري كه دارد علم باطني هم بايد داشته باشد به خلاف علماء كه علم ظاهري دارند و بدانيد مردم غافل شده‏اند و تميز نداده‏اند نبي را با عالمي كه حرف مي‏زند و راوي آنچه را كه مي‏داند روايت مي‏كند ديگر كي شنيد و كي نشنيد كي فهميد و كي نفهميد خبر ندارد ولكن اينكه مفترض الطاعة است مي‏گويد و مي‏داند كه كي شنيد و كي نشنيد و كي فهميد و كي نفهميد و بسا خودش در ولايت مخصوصي نشسته و از شرق و غرب عالم خبر دارد و اينها مخصوص اهل حق بوده و نمي‏توانستند از ترس مردم بيانش كنند چرا كه مردم طالب دنيا بودند و فرضا مي‏گفتند كسي قبول نمي‏كرد و حجت خدا ضرور است چرا كه مردم حلال حرام نمي‏دانند يعني چه بايد حلال و حرام را به آنها گفت تا ياد بگيرند و چه بسيار چيزها كه شيرين هست و حرام است و چه بسيار چيزها كه ترش است و حلال است مثل آنكه سركه حلال است ديگر دليل فقاهت يكي عقل يكي كتاب يكي سنت يكي اجماع است و اينها را در كتابهاشان نوشته‏اند خوب عقل چطور مي‏تواند بفهمد از طعم چيزي كه اين حلال است يا حرام و مردم مختلف هر كدامي يك طعمي را مي‏پسندند كه آن ديگري نمي‏پسندد و هكذا يكي از بويي خوشش مي‏آيد كه ديگري نمي‏آيد و يك رفيقي داشتيم كه از بوي مشك بدش مي‏آمد و اين به واسطه آن بود كه يك وقتي از مارهاي نر را ديده بود كه بوي مشك مي‏داد و واقعاً بدش مي‏آمد و حالش بهم مي‏خورد وقتي رنگها را كه انسان نگاه مي‏كند و اين مردم غافلند و شما بدانيد كه هر رنگي اثري دارد فرمودند لباس سياه را نپوشيد لباس سفيد را بپوشيد و نوعاً رنگ زردي كه روشن باشد فرح مي‏آورد و هكذا رنگ سبز فرح مي‏آورد مي‏بينيد حزن انسان رفع شد نشاط براش آمد و همين طوري كه طعوم بعضي طعمها هست كه انسان تا مي‏چشد خوشش مي‏آيد و از بعضي طعمها بدش مي‏آيد همين طوري كه در طعوم اثرها هست در رنگها و بوها اثرها هست و اگر غافل نباشيد مي‏بينيد تمام آنچا را كه خدا خلق كرده هر چيزي نسبت به انسان يك اثري دارد اگر خوب است اثرش هم خوب است و اگر بد است اثرش هم بد است و حتي انسان هميشه به زمين نگاه كند منجمد مي‏شود يا آنكه هميشه سر به آسمان كند ولكن گفته‏اند در وقت دعا رو به قبله دعا كن رو به آسمان دعا كن و اصلش قرار مي‏دهندك ه هر طايفه‏اي قبه‏اي داشته باشند و تمام پيغمبراني كه آمده‏اند همين‏طور كار كرده‏اند و همه قبه دارند و رو به قبله خودشان مي‏كنند حالا رو به قبله مي‏كني و نماز مي‏كني نمازت قبول است است پشت به قبله مي‏كني و نماز مي‏كني نمازت قبول نيست پس يك‏پاره سمتها اثرش خوب است مثل قبله و يك‏پاره سمتها اثرش خوب نيست مثل غير قبله حالا كسي اتفاقاً گمان كرد سمتي را قبله و نماز كرد بعد فهميد قبله را بايد نماز را اعاده كند حالا خدا در مكاني نيست كه در مكاني ديگر نباشد ولكن سمتها و مكانها را برگزيده و بعضي را فضيلت داده بر بعضي مثل آنكه مساجد را فضيلت داده بر غيب مساجد حالا ديگر چرا بايد سمت بخصوصي توجه كرد و دعا كرد و اعراض از سمتي ديگر كرد عقل عاجز است كه بفهمد و احكام خدا را به عقل نمي‏توان فهميد و بعضي خيال كرده‏اند حرام آن است كه انسان مال مردم را بخورد كي گفته اين را وقتي پيغمبر آمد و حرفهاش را زد و كسي اطاعتش نكرد مي‏زند مي‏بندد مال مردم را مي‏گيرد زن و بچه‏شان را مي‏گيرد اسير مي‏كند و اينها ظلم نيست و ظلم آن است كه وقتي بيجا كاري را مي‏كني مثلاً پيغمبر گفت كاري را نكن مي‏كني حالا ظلم است نه آنكه همه جا زور زدن ظلم است بلكه جهاد در راه خدا عبادت خداست مثل نماز و روزه مي‏ماند و عقل به هيچ وجه من الوجوه مستقلاً حجت نيست ولكن حاكم است كه آني را كه راه نمي‏بري و محتاجي كه بداني برو تعليم بگير و بپرس مثلاً مي‏داني ناخوشي و محتاج به دوايي هستي حالا عقل حاكم است كه برو پيش طبيب و از او تعليم بگير و عقل حجت است اين‏طور حجت است نه آنكه عقل خودش بداند فلان ناخوش چه دوايي بايد بخورد بلكه عقل حاكم است كه آدم جاهل بايد رجوع كند به عالم كه آني را كه نمي‏داني بپرس از عالم و از اهل تجربه و عقل اين‏طور حجت است كه تو از مرادات خدا خبر نداري و هرچه فكر مي‏كني نمي‏داني كه رو به كدام سمت كني خدا از تو راضي است بلكه فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون و اهل ذكر را بايد بشناسي آن وقت مسأله مي‏خواهي بپرسي برو بپرس و عقل اين‏جور حجت است كه تو منافع و مضار اشياء را نمي‏داني و چون نمي‏داني چيزي كه نافع است و نمي‏داني كه افع است و عقل حجت است مي‏گويد آني را كه نمي‏داني برو بپرس از پيغمبران و آنها مي‏گويند منافع اشياء چيزها است مضار اينها فلان چيزها است و تمام اين احكامي كه قرار داده‏اند تمامش منافع خلق است مثلاً احكام خدا پنج تا است حلالي حرامي مستحبي مكروهي مباحي حالا مباح آن است كه دلتنگي برو تفرج كن چنان‏كه مستحب آن است كه خدا بگويد مستحب است مثلاً مستحب آن است كه آدم نافله بكند يا آنكه هميشه با وضو باشد و انسان با وضو خدا او راحفظ مي‏كند از بلاها بسا عقرب او را نمي‏زند بسا دشمن دارد احتمال مي‏دهد كه توي سرش بزند ولكن وضو كه مي‏گيرد رو به او مي‏رود خدا او را حفظ مي‏كند و هكذا گوسفند سر بريدن مكروه است چرا كه قساوت مي‏آورد حالا به جهت آن قساوت مي‏گويند مبر كه بسا قساوت بياوري و يك وقتي انساين را هم باك نداشته باشي كه بكشي و عرض مي‏كنم مكروه را گاه‏گاهي بايد بجا آورد و مستحب را ترك كرد چنان‏كه حضرت باقر 7 يك وقتي نافله نخواندند عرض كردند چرا نافله نمي‏خوانيد فرمودند كسلم و كسالتي دارم و حضرت سجاد 7 سرهم نافله مي‏خواند و گاهي مستحب را مي‏كنند كه تو بداني بايد كرد و گاهي مرتكب مكروه مي‏شوند كه تو بداني كه حرام نيست و اين احكام را بايد به تمام خلق برسانند لكي ما ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم و حجت وجودش ضرور است در ميان چرا كه مردم اولاً عالم نيستند و فرضا عالم باشند سهو مي‏كنند نسيان دارند و آن حجت از جانب خدا اولاً بايد عالم باشد بعد سهو نداشته باشد چرا كه سهو داشته باشد خدا او را مي‏فرستد جايي حرف بزند حالا اين يادش برود بحث برمي‏گردد به خدا كه اگر نمي‏دانستي كه اين يادش مي‏رود پس جاهلي به خلق خود و اگر مي‏دانستي پس چرا فرستادي پس بايد معصوم باشند تا بتوانند مرادات خدا را به مردم برسانند و ببينيد هنوز پيغمبر نيامده در دنيا و مي‏شمارد خلفاي خود را و به مثل جابر تعليم مي‏كردند كه بايد حجتهاي خود را بشناسي و اسمهاي آنها را مي‏گفتند و جابر به دوازده امام قائل است و هنوز حضرت صادق به دنيا نيامده بودند و اينها عبرت است كه ببينيد پيغمبران خدا را واجب نيست كه اسم آنها را بدانيم نوعاً مي‏دانيم صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بودند ولكن ايشان را بايد در دنيا بشناسي در آخرت بشناسي و چه در دنيا و چه در قبر و چه در برزخ بايد متذكر ايشان باشي و ملتفت مي‏كند كه بدان پيغمبر محمد است و علي امام است و يازده خلفاي او امامند چرا كه ايشانند اسمهاي حسناي خدا و خداوند چنين قرار داده كه اسمهاش شناخته شود و هركس ايشان را شناخت خدا را مي‏شناسد و هركس ايشان را نشناخت خدا را نمي‏شناسد چنان‏كه الان اين گوينده اسم من است و اگر حرف نزنم تو نمي‏داني من گوينده‏ام يا گوينده نيستم و هكذا ساكن مي‏شوم مي‏داني كه ساكنم و اينها اسم من است و ذات من نيست و ساكت اسم من است و ذات من نيست و هكذا متكلم اسم من است و ذات من نيست و اسمها خبر مي‏دهند از مسماي خود و مبتداء بايد خبر داشته باشد از اسم خود چنان‏كه ايستاده خبر زيد است و زيد بايد خبر از او داشته باشد و زيد مي‏نشيند و اين نشسته اسم زيد است و ذات زيد نيتس و ذات زيد آنست دلش مي‏خواهد بنشيند مي‏نشيند يا آنكه بايستد مي‏ايستد و زيد را به هرجا كه مي‏خواهي ببيني يا ايستاده است يا نشسته يا حرف مي‏زند يا ساكت است و تو هميشه اسم زيد را مي‏بيني و معاملاتت با اسم زيد است كه زيد حرف مي‏زند گوش مي‏دهي كه حرف مي‏زند و هكذا سكوت مي‏كند زيد را ساكت مي‏بيني و للّه الاسماء الحسني و از براي خداوند عالم اسمهاي حسناء است فادعوه بها و خدا را بايد به آنها خواند اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل محمد و اسمها دلالت بر مسمي مي‏كنند و هركس آنها را خواند خدا را خوانده و هركس اعراض از آنها كرد از خدا اعراض كرده و صريحاً در قرآن گفته سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق كه ظاهر انسان بعينه مثل درختي است كه سرهم بايد آبش داد تا نمو داشته باشد و انسان هر روز غذا مي‏خورد و هر روز دفع مي‏شود و مثل گياه مي‏ماند و ظاهر بدن انساني آنچه ترائي مي‏كند و مردم فهميده‏اند مثل گياه مي‏ماند كه هر روز آب مي‏خواهد و يك آبي بدهند به درختي و بيرون برود از بدنش هيچ بار بسته نمي‏شود ولكن هر درختي و حاصلي كه مي‏بينيد بايد نوبه به نوبه آبش داد و اين به جهت آنست كه سرهم جذب مي‏كند و آب و خاك را به خود مي‏كشد و بدون تفاوت مثل شعله چراغي فكر كنيد كه سرهم بايد روغني باشد كه اب شود بيايد در فتيله و گرم شود بخار شود و آتش درش در بگيرد كه اگر آني روغن نباشد در فتيله شعله نمي‏تواند بسوزد و اين مردم هيچ توي حكمت نبوده‏اند و مي‏خواهم عرض كنم از عالم آخرت هيچ نمي‏دانند مگر آنكه قياس به دنيا مي‏كنند و آن علماء و حكماشان مثل محي‏الدين كه اگر كسي ميان حكماء رفته باشد اعتناء بيشتر مي‏كنند به اسم او از اسم پيغمبر كه اين حكيم بوده بالغ بوده و اين هيچ خبر از آخرت ندارد و استدلال مي‏كند كه كفار را مي‏برند به جهنم و اول يك قدري گرماشان مي‏شود و خورده خورده عادت مي‏كنند مي‏گويند نمي‏بيني كه انسان مي‏رود در حمام در ابتداء گرماش مي‏شود و خورده خورده انس مي‏گيرد به هواي حمام و ديگر گرمش نمي‏شود يا بيرون مي‏آيد در اول سردش مي‏شود و خورده خورده به هواي بيرون انس مي‏گيرد و تمام اينها استدلال دنيايي است و حالت دنيا است و دنيا تمامش اين‏طور است كه هرچه از خارج مي‏آيد به مولودي مي‏رسد جزئ او مي‏شود و آن حالت او درش پيدا مي‏شود و شما بدانيد خلقت عالم باقي مثل عالم فاني نيست و اصل خلقت انسان در عالم بقاء خلق شده نه در عالم فناء و در عالم فناء هرچه بسازند فاني خواهد شد مثلاً كوزه نبود و ساختند اتفاقاً سنگي به او خورد و شكست و كوزه‏اي كه در دنيا مي‏سازند حالتش همين‏طور است و مي‏بيني خدا سرهم حيوان خلق مي‏كند و سرهم مي‏ميرند كه اگر نميرند دنيا پر از حيوان مي‏شود و عالم دنيا به اين نظر است كه مي‏فرمايد لدوا للموت و ابنوا للخراب و اين بچه همين طوري كه تولد كرد مي‏ميرد و دنيا از براي فناء خلق شده و طورش همين است كه مي‏بينيد هي امروز مي‏رود و روز ديگر مي‏آيد و هيچ بقاء ندارد و ديروز هر طوري كه بود گذشت و فردا خواهد آمد و دنيا حالتش اين است كه دار فناء است چرا كه گذشته‏هاش همه گذشته است هرچه خوبي بود گذشت و هكذا بديهاش گذشت و به جهت آنكه آنچه ديروز بود هرچه بود گذشت و هكذا ماهش همين‏طور است سالش همين‏طور است قرنش همين‏طور است و دنيا دار بقاء نيست چرا كه ماضيش نمي‏رود به استقبال استقبالش نمي‏رود به ماضي ولكن دار آخرت اين‏طور نيست دار بقاء است و چيزي را كه آنجا مي‏سازند هرگز نمي‏ميرد و در آخرت انسان هرگز نمي‏ميرد و از بس صدمه مي‏كشد بسا آرزو كند كه بميرد فيقول الكافر يا ليتني كنت ترابا چرا كه دار دار بقاء نيست و طوري خلق كرده كه فاني نمي‏شود و گذشته‏هاش مثل گذشته‏هاي دنيا نيست كه گرمي ديروز حالا به اين بدن نخورد و هكذا سرديش ولكن عالم بقاء هم چنين نيست اگر چيزي را دادند به كسي ديگر پس نمي‏گيرند ان اللّه لايضيع ايمانكم و انسان از اول عمر تا به حالا هر روز غذا خورده و هر روزه ازش دفع شده به طوري كه آن مدفوعاتش را هيچ خبر ندارد و اين مال دنيا است كه خبر از او ندارد ولكن هرچه را از اول عمر به تو تعليم كرده‏اند سرجاش مانده مثلاً درس الف و باء خوانديم حالا هم مي‏دانيم پس آن معلوماتي كه پارسال مي‏دانستيم و آن اول جواني حالا هم مي‏دانيم و تمامش حاضر است در نزد ما و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و وجدوا ما عملوا حاضراً و يك خورده غافل نشويد كه تا غافل شديد از دستتان مي‏رود و هر لغتي را كه مي‏دانيد مي‏دانيد و گاهي كه از يادتان برود وقتي به يادتان آمد مي‏دانيد هماني است كه مي‏دانسته‏ايد و عمل انسان پاپيچ انسان است و گردن‏گير انسان است مثل نورچراغ كه هميشه همراه چراغ است و هرگز از او جدا نمي‏شود و كل يعمل علي شاكلته و راوي عرض مي‏كند خدا عادل است و خداي عادل كسي تقصيري كرده به قدر تقصيرش بايد انتقام از او بكشد و حال آنكه كسي تقصيري مي‏كند در دنيا خدا ابد الابد عذابش مي‏كند چطور مي‏شود كه همچو مي‏شود؟ و جواب را به طور اجمال مي‏دهند كه بنياتهم خلدوا اين نيتش آنست كه تا هست فلان كار را بكند فلان معصيت را مرتكب شود و اين نيت بدئش از انسان است و عودش به سوي انسان است و از قصد مؤمن آنست كه هرجا هست اقرار داشته باشد به خدا پير پيغمبر و هرچه پيشش آوردند بگويد آمد و هرچه را نياوردند بگويد نيامد و از قصد كافر آنست كه هميشه كافر باشد آن يهودي قصدش اين است كه هميشه يهودي باشد و هكذا نصراني قصدش اين است كه هرجا باشد نصراني باشد در دنيا است مي‏خواهد نصراني باشد در قبر است مي‏خواهد نصراني باشد در برزخ است مي‏خواهد نصراني باشد در آخرت است با وجودي كه در دنيا هميشه ملتفت يك چيز هستي و از چيزهاي ديگر غافلي و در دنيا ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه در حال واحد آن واحد هم مخزون باشي هم خوشحال نمي‏شود اگر محزوني خوشحال نيستي و اگر خوشحالي محزون نيستي و در آخرت جمع اكتساباتي كه كرده‏اي دارا هستي و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و جميع معلوماتتان از اول عمر تا به حالا پيشتان حاضر است ولكن هميشه در خيالتان حاضر نيست بلكه يكيش حاضر است و در نزد شما گذشته‏ها از شما نگذشته مضي‏ها بر شما مرور نكرده و آنچه داريد هميشه داريد و آنچه مال شما نيست جزء شما نيست مثلاً آبي خوردي رفع شد غذايي خوردي دفع شد ولكن انسان تمامش از اكتساب ساخته شده و اين اكتساب به تعليمات مي‏شود و بايد هدايت كنند مردم را تا هدايت شوند مهدي شوند و آن هاديان حق هدايت دارند به مردم و غافل نباشيد خداوند انسان را از خشت و گل انساني ساخته نه از خشت و گل دنيايي و عمارت دنيايي در دنيا است و عمارت آخرت را در دنيا نمي‏شود ساخت و از دنيا نمي‏شود ساخت بلكه آن در آخرت ساخته مي‏شود و مال آنجا است مي‏فرمايد خلقتم للبقاء لا للفناء شما از براي بقاء خلق شده‏ايد نه از براي فناء و انما تنتقلون من دار الي دار از اين خانه مي‏روي به خانه ديگر از اين شهر مي‏روي به شهر ديگر ولكن هميشه هستي و هميشه زنده‏اي و هميشه زنده و باقي خواهي بود.[2]

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس سوم ــ يك‏شنبه 20 شهر ربيع الاول 1319)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي ان‏يشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شي‏ء الي ان‏يصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي ان‏يصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .

از براي خداوند عالم عوالمي چند هست خلق كرده خدا و نوعاً ملتفت باشيد نوعاً در هر جايي كه نگاه كنيد مي‏فهميد كه يك‏پاره كارها از براي پاره‏اي اشخاص منفعت دارد و يك‏پاره كارها است كه ضرر دارد و اين علم منفعت و مضرت را در تمام درجات هيچ كس ندارد مگر خدا و او وحي مي‏كند به پيغمبري كه او هم دانا باشد به منافع و مضار اشياء و اشياء يك نسبتي دارند به خدا و آن نسبتي كه به خدا دارند خدا آنها را خلق كرده اينها هم خلق شده‏اند و حاق معني كون و شرع به دستتان مي‏آيد و اشياء در كون هيچ مخالفت با خداوند عالم ندارند و در آيات و احاديث بسيار است و مردم هيچ ملتفت اشكالش نشده‏اند و واقعاً آدم مي‏فهمد كه خداوند هرچه را خواسته جايي خلق كند انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و جميع اشياء را خدا همين‏طور خلق كرده و هرچه را خواسته خلق كند بدانيد اول اراده مي‏كند و اراده خودش را صورت مي‏دهد و اين حالت اراده و فعل در عالم خلق بهتر معلوم مي‏شود مثل آنكه اراده مي‏كنيد كه نماز كنيد بر مي‏خيزيد نماز مي‏كنيد ديگر نيت بايد مقارن عمل باشد يا قبل از عمل باشد در اينجا قال قال كرده‏اند فقهاء و شما بدانيد كه نيت هميشه همراه عمل است و پيش از عمل است چرا كه از نيت مؤمن آنست كه هر وقت وقت نماز شد برخيزد نماز كند و بي‏نهايت اين نيت را دارد و از نيت مؤمن است كه هرچه حكم از جانب خدا شد حمل كند و مي‏دانيد كه خدا تكليف مالايطاق نمي‏كند و مؤمن اين‏قدر فهم و شعور دارد چنان‏كه از نيت كافر آنست كه بي‏نهايت كافر باشد و از نيت يهود آن است كه هرجا باشند موسوي باشند و نصاري عيسوي باشند و او را خدا يا پسر خدا بدانند و اين را نمي‏توانند انكار كنند كه عيسي نبود يك وقتي در دنيا و بعد موجود شد پس آن حالت نبودش با حالت بودش دوتا است و لامحاله متغير است و خداي ما متغير نيست خداي ما ساختني نيست و كسي او را نساخته و همه جا صانع از روي اراده كاري مي‏كند و اين اراده فعل او و صادر از او است مثلاً اراده مي‏كني كه راه بروي برمي‏خيزي راه مي‏روي يا آنكه ساكن شوي ساكن مي‏شوي و انسان نمونه توحيد است چنان‏كه مي‏فرمايد لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم و انسان را خداوند از ميانه مخلوقات نمونه توحيد خودش قرار داده و از وجود او بهتر مي‏شود خدا را فهميد چرا كه هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند كه بكند بعد آن كار را صورت مي‏دهد كه مي‏خواهم عرض كنم اگر بخواهد كاري بدون اراده كند در قوه‏اش نيست كه اگر اتفاقاً كاري بي‏اراده كرد انسانش نكرده مثلاً در بين خواب دستش به جايي خورد و چيزي را شكست واقعاً او نشكسته بلكه حيوانش شكسته چرا كه خلقت انسان را خدا اين‏طور قرار داده كه هرچه مي‏كند اول اراده مي‏كند و نيت مي‏كند حالا اين نيتش چقدر است بي‏نهايت است هر قدر خدا گفت نماز كند مي‏كند حالا خدا چقدر خواهد گفت ما نمي‏دانيم چقدر خواهد گفت و نمونه توحيد انسانست كه آنچه مي‏خواهد بكند كائناً ماكان از روي اراده مي‏كند و اشياءت تمامشان به اراده خدا ساخته شده‏اند و اگر نمي‏خواست آنها را نمي‏ساخت و حالا كه خواست آنها را ساخت و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه و اشياء در كون با صانع مخالفت ندارند سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرت له بالوحدانية و شهدت له بالربية و اين شرعي است كه همه اشياء دارند كه همه انسانها مي‏دانند كه خودشان خودشان را نساخته‏اند و اينكه توانسته كه ساخته و انسان مي‏فهمد كه هركس جاهل باشد به كاري آن كار را نمي‏تواند بكند حتي در پاره‏اي جاها بعضي از حيوانات بعضي كارها مي‏كنند كه آن كارهاشان مثل كارهاي صاحبان شعور است و ما مي‏دانيم حيوانات شعور و ادراك ندارند ولكن كارهاشان كارهاي شعوري است كه هر مرغي از براي خود آشيانه مي‏گذارد و آدم مي‏فهمد كه اگر اين مرغ بخواهد جوجه بگذارد البته آشيان مي‏خواهد حالا اين مرغ بنشيند فكر كند كه ما مي‏خواهيم جوجه كنيم آشيان مي‏خواهيم ديگر مرغ اينها سرش نمي‏شود و اصلاً فكر ندارد شعور ندارد تدبير ندارد مع‏ذلك كارهاي آنها كارهايي است از روي شعور كه عقلاء درش حيران مانده‏اند و متحير شده‏اند ولكن بنشيند بلبل فكر كند كه ما آشيانه مي‏خواهيم فكر ندارد حتي آنكه بعضي از حكماء مي‏گويند اين زنبور عسل شعورش و عقلش از عقل انساني بيشتر است چرا كه اگر انساني بخواهد با اسباب و آلات و ادوات همچو خانه‏هاش شش‏گوشي بسازد كه تمام اضلاعش مطابق باشد و به يك ميزان باشد در قوه‏اش نيست و واقعاً محل تعجب است و شما عجبتان را ببريد پيش خدا و رفع عجبتان شود حالا آن زنبور مي‏داند كه ماها محتاج به عسليم بايد رفع حاجات خلق را كرد بلكه آن زنبور تا بر تو مسلط شد تو را مي‏زند و زهر مي‏زند و آنهايي كه اين حرفها را زده‏اند حكماء بوده‏اند و فقهاء داخل اين حرفها به هيچ وجه من الوجوه نشده‏اند و اين حرفها را حكماء زده‏اند كه زنبور شعورش بيشتر است از انسان و قدرتش بيشتر است از انسان كه همچو خانه‏هاي مسدسي ساخته و آنها را پر از عسل كرده و سرش را موم مي‏گيرد كه هوا در او تصرف نكند و عسل همين كه سرش باز باشد سميت پيدا مي‏كند و بيش از يك سال صحيح نمي‏ماند و بعدش سم مي‏شود و ببينيد چه جور مي‏سازد كه ديوارهاش را موم مي‏گيرد و تمام اطرافش را به موم ملصق مي‏كند و آن آخر درش را مهر مي‏كند به موم كه هيچ بادخور نداشته باشد كه عيب بكند حالا اين زنبور مي‏داند كه عسل ضايع مي‏شود از اين جهت اطراف خانه‏هاش را موم گرفته و درش را محكم گرفته كه بادخور نداشته باشد فكر كنيد و ملتفت باشيد و تبارك صانعي كه او را همچو كرده و اين موم از لآب دهنش است و يخرج من بطونها شراب مختلفا الوانه فيه شفاء للناس و اين عسل از توي شكمش بيرون مي‏آيد و باز يك‏پاره مردم مي‏گويند اين عسل از شكمش بيرون نمي‏آيد بلكه مي‏نشيند روي آن علفهاي شيريني كه مي‏خورد و آن شيرينيهاي علف به دست و پاش مي‏چسبد و مي‏آيد مي‏نشيند در آن خانه‏هايي كه ساخته و آن شيريني‏ها علف است و عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد و خودش صريحاً مي‏فرمايد يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه يعني از شكم آنها بيرون مي‏آيد ديگر چون‏كه از شكم آنها بيرون مي‏آيد پس فضله است خير فضله هم نيست مع‏ذلك از شكم آنها بيرون مي‏آيد و خدا خواسته عسل را در شكم آنها درست كند و فيه شفاء للناس و چقدر اين عسل چيز خوبي است كه خدا ساخته مثل تخم مرغي كه از مقعد مرغ بيرون مي‏آيد و خيلي خوب چيزي است و غافل نباشيد اين مرغ تخم مي‏كند و خودش نمي‏تواند تخم درست كند و تبارك صانعي كه از خود ملك برمي‏دارد چيزها را و يك دفعه مي‏سازد يك چيز عجيب و غريبي و از همين گرماها و سرماها برمي‏دارد يك ميوه‏اي به عمل مي‏آورد مثل خرما و ميوه‏اي ديگر مي‏سازد مثل انار و خداست صانع وحده لاشريك له كه انسان عاقل در يك برگ گياه فكر كند مي‏بيند اين كار هيچ انساني حيواني ملكي نيست بلكه كار آن صانع است وحده لاشريك له كه خاك را در آب ريخته و طين ساخته و تخمه ساخته به دليل آنكه هر گيايه وقتي آبش رفت خاكش مي‏ماند و قاعده آب آنست وقتي حرارت به او رسيد بخار كند برود بالا و آبهاي در گياهها وقتي جوشاندي آن آبهاي وقايه‏اش مي‏رود بالا و آن آبهايي كه حل و عقد شده باقي مي‏ماند و اين آب و خاك را چنان داخل هم مي‏كند كه يك چيز مي‏شود و گياهي مي‏سازد و تبارك صانعي كه از يك جور آب و خاك و يك گرمي و سردي از زمين چيزي مي‏روياند مثل هندوانه در نهايت خوبي و در پهلوش هندوانه ديگر مي‏روياند مثل حنظل كه همه چيزش بعينه مثل آن هندوانه شيرين است گوشتش مثل گوشت آن تخمش مثل تخم آن پوستش مثل پوست آن و از شدت تندي و تلخي آن‏طور است كه نمي‏شود دهن به او زد كه اگر بسا روي دست هم بمالي دست تاول بزند و حال آن‏كه هر دو يك آب خورده و در يك زمين روييده شده و پرورش يافته و اينها تعمدات صانع است و نمي‏شود طبيعت اين‏طور باشد بلكه طوري اين آب و خاك را حل و عقد مي‏كند كه به درجه خاصي كه رسيد طعمش تلخ مي‏شود مثل حنظل و انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و ديگر ملتفت باشيد مكررها هي اشاره كرده‏ام و عرض كرده‏ام كه هركس اراده‏اي مي‏كند اراده بعد از علم است كه اگر چيزي را مي‏دانم اراده مي‏كنم كه اين كار را بكنم يا نكنم و آني را كه نمي‏دانيم نمي‏توانيم اراده‏اش را بكنيم و تبارك صانعي كه آنچه مي‏سازد آنچه نمي‏سازد تمامش را بي‏نهايت مي‏داند كه اصلش جهل ممتنع است از خدا سر بزند مگر آن آخوندها كه پيش هم مي‏نشينند مزخرف مي‏بافند و خدا نمي‏شود جاهل و خدا يك تلخي خلق مي‏كند در حنظل و زيد را خلق مي‏كند جاهل و تمام اينها مخلوقند و اينكه علم ندارد نمي‏تواند خلق كند و خداي ما بي‏نهايت دانا است و بي‏نهايت علم دارد و علم او ضد ندارد كه شك داخل علم او شده باشد و به شكش انداخته باشد يا به وهمش انداخته باشد و نمي‏شود خدا غافل باشد و لايحسبن اللّه غافلاً عما يعمل الظالمون و به همين نسق داشته باشيد خدا نمي‏شود مثل مخلوقات شود مثل عيسي شود ديگر خدا نمي‏تواند به صورت سنگي شود خدا سنگ را مي‏سازد و معقول نيست خدا به صورت خلق بيرون بيايد و خلق را خدا ساخته و آنها ساخته شده‏اند و خدا آني است كه ساختني نيست و تمام خلق را بايد بسازند كه ساخته شوند و تبارك خدايي كه ساختني نيست و جميع اشياء را مي‏سازد و هرچه را مي‏سازد اول اراده مي‏كند و اراده همه جا فرع علم است و انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون و اراده از روي علم است و اولي كه خدا حصه خرما را مي‏سازد حصه خرما اولش براي آنست كه درخت خرما شود و خرما بدهد و پانزده سال بايد طول بكشد كه خرما بدهد و پانزده سال پيش خدا اراده كرده كه اين حصه خرما ازش به عمل بيايد و حالا خرما به عمل مي‏آيد و يك چيز ديگر هست كه خدا اگر بخواهد همان ساعتي كه اراده مي‏كند نخل درست كند مي‏تواند و گاهي عرض كردم كه انبياء آمدند خلق را از گرفتار طبيعت باز كنند و حاليشان كنند كه صانع ما صانعي است كه اراده مي‏كند خرما بسازد به محض اراده مي‏بيني نخلي درست شد و خرما داد و پيغمبر مي‏تواند همچو بكند كه تا نگاه كني درخت خرما برويد و تا حركت كني بلند شود و خرما بدهد و اينها را خدا مي‏تواند بكند ولكن حالا اين‏قدر طول مي‏دهد كه تو بتواني مطالعه كني و غافل نباشيد خرما را خدا از درخت به عمل مي‏آورد و كار هر فاعلي را از دست او جاري مي‏كند و خدا خدايي است كه قادر است و هيچ عجز از او سر نيم زند و عالم است كه هيچ جهلي از او سر نمي‏زند و حكيم است كه هيچ سفاهت ندارد حالا فلان كوه براي چه ساخته شده بسا نفهمي راهش را و خيلي چيزها است كه انسان راهش را نمي‏داند حكمتش را نمي‏فهمد ولكن حالا مي‏بيني خدا كرده چه جور كرده كه چشم را ساخته انسان هرچه بنشيند فكر كند نمي‏تواند وجه حكمتش را بفهمد نهايت عقل حكم مي‏كند اين خداي ما قادر بود دانا بود محض كرامت چشم به ما عطا كرده و ما شكر او را مي‏كنيم و ممنونش هستيم كه همچو چشمي برامان ساخته حالا چه جور مي‏شود كه مي‏بيند نمي‏دانيم و همين‏ها دليل توحيد است كه خداست از يك سوراخي كه اراده مي‏كند حيوان ببيند مي‏بيند و هكذا بشنود مي‏شنود هو الذي جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة و از يك آب و خاك يك جايي چشم درست مي‏كند يك جايي گوش درست مي‏كند يك جايي فؤاد خلق مي‏كند و صانع تمام اينها را مي‏سازد و اينها نسبت به صانعشان هر طوري كه آنها را ساخته اينها هم ساخته شده‏اند و در كون اشياء نسبت به خداوند عالم هيچ مخالفتي با او ندارند بلكه همه معصومند مطهرند همه مطيع و منقاد او هستند و هيچ سرپيچي از حكم او ندارند و هر طوري كه خواسته آنها را ساخته و آنها هم ساخته شده‏اند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس چهارم ــ دوشنبه 21 شهر ربيع الاول 1319)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي ان‏يشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شي‏ء الي ان‏يصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي ان‏يصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .

خلق نسبتي دارند عرض كردم و ملتفت باشدي كه انسان به حاق علم مي‏رسد به طوري كه احتمال غير از آن‏جور درش نمي‏رود و حكم عقلي بتي يقيني است ملتفت باشيد كه اين خلق نسبتي دارند به صانعشان و همه مخلوق خدا هستند و آن طوري كه خواسته ساخته پس در اين نسبت كه به صانع دارند همه مساوي هستند و همه مخلوق و مصنوعند و آن وقت مصنوع را هم همان طوري كه چونه مي‏زنم هر طوري كه مي‏خواهد مي‏سازد چنان‏كه كوزه‏گر هر طوري كه مي‏خواهد مي‏سازند كوزه‏ها را ديگر بعضي از اين كوزه‏ها مقرب درگاه كوزه‏گر هستند و بعضي مقرب درگاه او نيستند بلكه عرض مي‏كنم همه مقرب درگاه او هستند و همه را به مشيت و قدرت خود ساخته و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جا فاعل آن طوري كه دلش مي‏خواد عمل مي‏كند و افعالش را جاري مي‏كند و آن شي‏ء هم موجود مي‏شود و مخلوقات تمامشان نسبت به خالقشان و قل اللّه خالق كل شي‏ء و اين خالق كل شي‏ء هيچ چيز با او منافات ندارد و تمام اينها نسبتشان به خداوند علي السواست و اين است يك‏پاره اخبار و آيات الرحمن علي العرش استوي يعني علي الملك استولي و رحمان مستولي است بر ملكش يعني هر چيزي را هر طوري كه مي‏خواهد مي‏سازد ماشاء اللّه كان و ما لم شأ لم‏يكن و هرچه را خواسته كرده و آنچه را كه نخواسته نكرده و اشياء همه مشاء و مراد خدا هستند و در كون مخالف با خداوند يافت نمي‏شود و از اين‏جور نظرها است يسبح للّه ما في السموات و ما في الارض و كل قد علم صلوته و تسبيحه و جميع مخلوقات در مخلوقيت هر طوري كه خواسته ساخته و آنها هم ساخته شده‏اند پس چه مخالفت با صانع دارند ولكن خلق بعضي نسبت به بعضي يك‏پاره احكام براشان هست مثلاً آبي هست و آتشي هست و خدا تعمد كرده آب خلق كرده آتش خلق كرده حالا نسبت آب و آتش هردو نسبت به خدا هر طوري كه خواسته آب را خلق كرده آتش را خلق كرده و هر دو مخلوق خدا هستند و اينها حالا با يكديگر يك نسبتي دارند كه اگر آب غلبه كرد آتش را فاني مي‏كند و اگر آتش غلبه كرد آب را فاني مي‏كند و جميع منافع اشياء و مضار اشياء به اين نظري كه عرض مي‏كنم در عالم خودشان و پيش خودشان واقع است رجع من الوصف الي الوصف دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله پس در اين نسبت كه خلق بعضي با بعضي دارند در اين نسبتها منفعتها و ضررها هست و توي رشته‏اش باشيد و فكر كنيد خيلي مطلب به دستتان مي‏آيد و يك چيزي خدا خلق كرده باشد كه همه‏اش ضرر باشد همچو چيزي خدا نكرده چنان‏كه يك چيزي كه همه‏اش نفع باشد باز همچو چيزي هم خدا خلق نكرده ولكن اين خلق كه خلق شده‏اند در بعضي اوقات منتفع مي‏شوند از بعضي چيزها و در بعضي اوقات متضرر مي‏شوند و اگر آن طوري كه خدا امرشان كرده راه روند منفعت به آنها مي‏رسد چنان‏كه اگر آن طوري كه خدا نهيشان كرده كه راه روند راه روند لامحاله ضرر به آنها مي‏رسد مثلاً آتش را خدا خلق كرده و ربع كارها به وجود او به عمل مي‏آيد اين همه طبخها بايد بشود معادن را بيرون بياورند طلاها نقره‏ها مسها سربها را بيرون بياورند و آتش نسبت به صانع همان‏طوري كه خدا خواسته ساخته شده و آتش هيچ مغضوب خدا نيست بلكه از روي حكمت ساخته شده و اين خلق چون محتاج به آتش بودند آتش را خلق كرد و خدايي كه مي‏خواهد خلق كند مخلوقات را البته بايد گرمي باشد كه آنها را خلق كند و الاّ خلق نمي‏شوند و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اسبابي چند فراهم مي‏آورد و از آنها چيزها مي‏سازد و اولاً آبي خاكي بادي هوايي آتشي را خلق مي‏كند و از اينها مي‏گيرد به مقدار معيني تركيب مي‏كند جماد پيدا مي‏شود و طوري ديگر تركيب مي‏كند نبات ساخته مي‏شود و باز همين آب و خاك را به مقدار معيني تركيب مي‏كند حيوان مي‏سازد و هكذا به مقدار معيني ديگر تركيب مي‏كند انسان مي‏سازد و باز انسان را يك جور تركيبي مي‏كند انسان عاقلي پيدا مي‏شود و طوري ديگر تركيبي مي‏كند انسان فضله‏اي پيدا مي‏شود و كل شي‏ء عنده بمقدار و مقدار هر چيزي نزد خداست وحده لاشريك له و پيش از آنكه خلق كند خلق را مي‏داند به چه مقدار از آب و خاك را بردارد و تركيب كند و غافل نباشيد اين خلق اصل احتياجشان در هيچ عالمي معقول نيست كه خدا باشد چرا كه خدا خوردني نيست مأكول كسي نيست ديگر اين صوفيه ملعونه لعنهم اللّه بعدد ما في علمه آنهاييشان كه رياضت مي‏كشند و مرتاضند مي‏گويند انسان مقرب خداست بايد برود پيش خدا و به او متصل شود و از او مستمد شود عرض مي‏كنم خدا در مكاني نيست كه كسي برود پيش او و مأكول نيست كه كسي او را بخورد ولكن چون شما مكاني لازم داريد خدا مكان براتان خلق كرده و او مي‏داند كه تو آب مي‏خواهي آب برات خلق كرده و اين آبها براي مكونات خلق شده‏اند و خدا آب را از براي آشامندگان خلق كرده و حاق حكمت به دستتان بيايد و اين خلق مي‏خواهند زراعت كنند آب مي‏خواهند و هكذا عمارت مي‏خواند و خلقت آب براي خدا نيست و خدا نه هرگز تشنه مي‏شود كه آب بخورد نه عمراتي مي‏خواهد نه زراعتي مي‏خواهد و خلق محتاج به آبند محتاج به عمارتند محتاج به زراعتند و همين‏جور چيزها است كه حضرت امير وقتي مي‏خواهند معنط حمد را بيان كنند مي‏فرمايند حمد مي‏كنم خدا را كه اين همه آب آفريده براي رفع احتياج ما و هكذا اين همه هوا خلق كرده اين همه آتش آفريده براي رفع احتياج كه هريك نبودند ما نمي‏توانستيم زيست كنيم و نوعش را داشته باشيد خدا بسائط را براي مواليد خلق مي‏كند حالا بسائز پيشتر هستند بايد چنين باشد چرا كه معقول نيست كه خدا مواليدي خلق كند بدون بسائط و بايد گلي باشد كه كوزه‏گر بردارد كوزه بسازد و كوزه بي‏گل كوسه ريش‏پهن است و كوسه ريش‏پهن معني ندارد و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه و تمام اين اوضاع را خدا براي حق خلق كرده و ربنا ماخلقت هذا باطلا ديگر اين آسمان را خلق كند كه اين‏طور باشد نه بلكه چون‏كه تو هستي و پيغمبري و باز پيغمبر معنيش اين است كه امت داشته باشد و آقا معنيش آنست كه نوكر داشته باشد ديگر نوكر ندارد آقا است اين اسم بي‏معني است چنان‏كه شخصي پسرش را مي‏گذارد حسن و حسن يعني خوشگل ديگر اين پسرش گنديده و متفعن است برعكس نهند نام زنگي كافور ديگر لامشاحة في الاصطلاح اين لامشاحة في الاصطلاح كار جهال است كار بي‏بصيرتان روزگار است و كار خداي حكيم دانا نيست بلكه خداوند حكيم دانا آب را خلق مي‏كند اسمش را مي‏گذارد آب و هكذا خاك را خلق مي‏كند اسمش را مي‏گذارد خاك و هر چيزي را هر طوري كه خلق كرده همان‏جور اسم روش مي‏گذارد و اين‏جور اسمها است كه تعليم آدم كردند و علم آدم الاسماء كلها و انسان كه نگاه مي‏كند هر چيزي را يك طوري مي‏بيند مي‏بيند آب تر مي‏كند خاك خشك مي‏كند و از انسان بپرسي خاك چطور چيزي است مي‏گويد خاك چيزي است كه جايي را تر مي‏كند و آب آنست كه جاها را تر مي‏كند و آتش داغ است مي‏سوزاند اين اسم آتش است ديگر يك سكي را اسمش را گذاشتيم آب و آب نيست يا آنكه يك كسي را اسمش را گذاشتيم سلطان و هيچ تسلط ندارد دروغ است يا غلام زنگي را اسم گذاشتيم كافور، كافور معطر است سفيد است و اين گنديده و سياه و متعفن است و اسمهاي خلقي همه‏اش دروغ است و اسمهاي خدايي همه‏اش راست است پس آب آنست كه‏تر كند خاك آنست كه خشك كند و انسان آنست كه انسانيت داشته باشد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و آن جن و انسي كه عبادت مي‏كنند مؤمنند و اينكه عبادت نمي‏كند متمرد است شيطان است و باز ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مطالب توي هم ريخته نشود.

عرض مي‏كنم جن در نزد خدا بد نيست انس هم بد نيست ولكن بد شيطان است و شيطان آني است كه خواه جن باشد يا انس همين‏طوري كه بد مي‏كند شيطان مي‏شود شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غرورا و انسانها مي‏شود كه شيطان باشند شيطنت كنند مثلاً بچه‏اي بازي مي‏كند مي‏گويند شيطنت مكن كه بيفتي پات بشكند دستت بشكند مغزت خورد شود و غافل نباشيد پس انسان را خلق كردند براي عبادت ديگر هركس عبادت مي‏كند مؤمن است و هركس شيطنت مي‏كند شيطان است و بسا انسان شيطان كمك جن شيطان هم مي‏كند و بالعكس و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم و انسان را خلق كرده‏اند كه عبادت كند و عبادت معنيش آنست كه خدا حدودي چند قرار داده و خواسته كه تو بر همان حدود راه روي مثلاً آب خلق كرده گفته خودت را در آب نينداز غرق شوي برو سر آب بنشين دست و رويت را بشوي تا بيدار شوي كسالتت برطرف شود يا آنكه تشنه‏اي بردار بخور سيراب شوي پس آب نعمت خداوند عالم است مي‏فرمايد و ارسلنا الرياح بشراً بين يدي رحمته ما فرستاديم بادها را و اين بادها بشارت مي‏دهند از باران از آبي كه رحمت خداست و از اين آب برمي‏داري زراعت مي‏كني و هكذا اين هوا نعمت خداست و رحمت خداست كه تو در او نفس مي‏كشي ديگر اين هوا را خدا محتاج است خدا هيچ احتياجي به هوا ندارد و اين هوا را طوري خلق كرده كه سرهم انسان محتاج به او است و بايد زياد باشد و منتشر باشد كه بتواند نفس بكشد و اگر هوا نباشد نمي‏تواند نفس بكشد و نفس كه نكشيد مي‏ميرد و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه خداوند عالم بسائط را همه جا سابق بر مواليد خلق مي‏كند و همه جا اول بسائط را خلق مي‏كند و البته اگر آبي نباشد چه چيز را برمي‏داريم مي‏سازيم و بايد آبي باشد خاكي باشد كه تركيب كرد چيزها را و مواليد را ساخت و كل شي‏ء عنده بمقدار و صنعت خداوند آنست كه مي‏گيرد هواي صرف و آب صرف و خاك صرف را و يك قدري از اين آب و خاك داخل هم مي‏كند و چيزي مي‏سازد و هكذا قدري ديگر از اين آب و خاك مي‏گيرد به كيفيتي ديگر و چيز ديگري مي‏سازد و اين خلقي كه مي‏بينيد همين طوري كه صورتهاشان مختلف است در ميان اين هزار هزار خلق كه دو نفر مثل هم باشند هيچ پيدا نمي‏شود ولكن دو گنجشك دو كبوتر كه هر دو نر باشند مثل هم خيلي هستند يا آنكه هر دو ماده باشند مي‏بيني شبيه بهم پيدا مي‏شوند و آن موازيني كه خدا گرفته چيزها را ساخته و كل يوم هو في شأن و الان مشغول ساختن است آن موازين مختلفه است و يكي را عمداً بلند خلق مي‏كند و يكي را عمداً كوتاه خلق مي‏كند و يكي را عمداً سفيد خلق مي‏كند و يكي را عمداً سياه خلق مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(درس پنجم ــ سه‏شنبه 22 شهر ربيع الاول 1319)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الرابع مثل المرسلين الذين تكملوا حتي اشتعلوا بالهداية و العلم و الحكم فصاروا هداة لقوم اخرين و امروا بالاشراق و الاضاءة و الهداية و بعثوا الي طائفة قلوا او كثروا و لهم ايضا في ذلك درجات الي حد اولي‏العزم و الخامس هو مقام اولي‏العزم الذين بلغ صفاؤهم مبلغا صار كمالهم به اكثر من كمال المكمل و ليس بمتحتم ان‏يكون المتكمل ابدا ادون من المكمل الا تري انك تشعل بجمرة سراجا وهاجا و مشعلة عظيمة و انما ذلك لاجل ان المكمل يد للعالي جل‏شانه و الفعل للعالي يجريه مما يشاء كيف يشاء فتبين و ظهر لك درجات الانبياء و المرسلين ببيان ظاهر خفي ان تفطنت و ذلك النور الذي في المكمل هو نور النبوة و الامانة و العهد و الميثاق . . .

خداوند عالم اصل اعتناي خداوند عالم اين است كه انسان را خلق كند و باقي چيزها به جهت آنكه انسان محتاج به آنها هست باقي را براي انسان خلق كرده و انسانست كه خدا را مي‏شناسد و عقل است كه مال انسان است و اين عقل خداشناس و خودشناس است و اين عقل است كه حكم مي‏كند كه من خودم خودم را نساخته‏ام و آني كه مرا ساخته عالم و دانا و حكيم بوده و اينها را عقل مي‏فهمد و اول چيزي كه خدا آفريد عقل بود و اين عقل انسان است و حقيقت انسان از عالم عقل آمده و اين حكم مي‏كند امر مي‏كند نهي مي‏كند و تمام حكمها و امرها و نهيها با او است و خداوند خلق كرد اين عقل را و به او گفت من هيچ چيز بهتر از تو خلق نكرده‏ام و نخواهم كرد و اين عقل را خلق كرد و به او گفت ادبر حالا چرا برود به جهت آنكه همه چيز را اين بايد بفهمد و همه چيز را اين بايد تميز بدهد از آن جهت امرش مي‏كنند كه برود و اين عقل در سر همه عقلاء هست اگر از پيش بروند و الاّ خودشان را گم مي‏كنند مثل آنكه ابن‏هبنقه خودش را گم كرد و بدانيد تمام مردم خودشان را گم كرده‏اند و تمامشان ابن‏هبنقه‏اند و شماها ان‏شاء اللّه ابن‏هبنقه نباشيد و خودتان را گم نكنيد مثل مردم و اين عقل است كه خداشناس است و هركس به اين عقل كار نمي‏كند داخل مجانين است و يك وقتي پيغمبر مي‏گذشتند به جايي و شخص ديوانه‏اي بود مردم دروش را گرفته بودند و قال قال مي‏كردند و تماشا مي‏كردند فرمودند چه خبر است گفتند شخصي ديوانه شده است فرمودند او ديوانه نيست ناخوش است و ديوانه اينهايي هستند كه دور و برش تماشا مي‏كنند و او ديوانه نيست مبتلا است ناخوش است يك كسي ناخوش است داد مي‏زند فرياد مي‏زند و البته جايي كه درد مي‏گيرد انسان فرياد مي‏زند و خدا اين‏طور قرار داده و ديوانه آنهايي هستند كه به عقل رجوع نمي‏كنند و تابع عقل نمي‏شوند و آنها مجانين هستند و اما كسي كه آن طوري كه خدا گفته راه مي‏رود او از روي عقل راه مي‏رود و باز اين عقل بفهمد كه چه كار كند كه خدا او را دوست بدارد خودش نمي‏فهمد همين‏قدر مي‏فهمد كه خودش ناخوش است و خدا طبيبي خلق كرده دوايي خلق كه بايد برود پيش او و انبياء جميعاً آمده‏اند كه علاج كنند مردم را و غير انبياء مي‏فهمند كه انبياء نيستند نبي نيستند حالا مي‏خواهي هلاك نشوي دستت را بزن به دامن آنها ديگر طبيبي يك جايي است كه ما نمي‏دانيم كجا است اين وجودش و عدمش پيش ما علي السوي است و همچو كسي علاج ما را نمي‏تواند بكند پس طبيب ما نيست ولكن انبياء طبيبها هستند و خدا مي‏شناساند آنها را به مردم و يك طوري خلق مي‏كند خلق را كه بتوانند خودشان را به طبيب برسانند و طبيب مي‏داند چه دوايي براشان خوب است چه دوايي براشان بد است و دواها متعدد است به طوري كه به شماره در نمي‏آيد و هكذا منافع و مضار همچه و بي‏شمار است و ما نمي‏توانيم به دست بياوريم و يك كسي بايد باشد كه تمام منافع و مضار را بداند و به كار برد و اصلش وجود حجت براي اين است و عالمي و دانايي خدا قرار داده كه در ميان خلق باشد لكي ما ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم اگر زياد نكنيد چيزي را او كم كند اگر كم نكني چيزي را او زياد كند حتي ببين عسلي خدا خلق مي‏كند كه شفا است از براي هفتاد ناخوشي يا آنكه بادنجاني خلق مي‏كند كه براي هفتاد ناخوشي خوب است و شما بدانيد به زبان ظاهر حرف زده‏اند ولكن درجات اشياء را نمي‏توان شمرد مثلاً عسل شفا است حالا چقدرش شفا است اين درجات دارد از براي يك كسي مي‏بيني سم قاتل است از براي كسي ديگر مي‏بيني شفا است و در يك چيز فكر كنيد باقي چيزها را ببينيد بعينه مثل او مي‏شود و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين عسل تا جاي بخصوصي به قدر خصوصي منافع است و نبايد زيادش خورد كه مضر باشد مي‏فرمايد كلوا و اشربوا و لاتسرفوا بخور و بياشام كه سير شوي ولكن ديگر زياد مي‏خوري و حرص مي‏زني براي چه كه محتاج به دوا شوي محتاج به اماله شوي اين كار آدم نيست كار مجانين است و همچنين غافل نباشيد تمام شريعت را اصل انبياء آمدند طبابت كنند ميان مردم و طبابت ظاهري هم مي‏كردند و اصل طبابت مال ادريس بود و الاّ مردم نمي‏توانند طبابت كنند و تمامشان اين‏طور هستند نهايت در بعضي اوقات طبابت ظاهري هم مي‏كنند و يك وقتي مي‏بينيد مردم تجربه‏ها دارند طبابت به كار نمي‏برند كار ديگر مي‏كنند و اصل وجودشان براي نجات خلق است و آمده‏اند كه خلق را هدايت كنند و نجات بدهند ديگر خدا دينش مظنه است اين خلقت تو مظنه است مظنه تو را ساخته‏اند يا آنكه حقيقت تو را ساخته‏اند و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه يقين داريم ما به طور بت كه خدا ما را ساخته و يقيناً او قادر است و ما عاجزيم و حجت خدا يقيناً بايد تمام باشد و اين است كه خيلي‏ها لغزيده‏اند و بدانيد غير از اين مجلس ما نمي‏توان اين حرفها را زد كه مظنه حجت نيست همه علماء گفته‏اند تا بگويي كفر است زندقه است خدا پير پيغمبر حرام كرده‏اند ديگر علماء اشتباه كرده‏اند چه خاك سرم كنم آيا مظنه است كه خدا از شما خواسته نماز كنيد شايد نخواسته باشد مظنه گوشت گوسفند حلال است شايد حرام باشد و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه مظنه دين خدا نيست بلكه اولاً خلق مي‏كند طبيبي دانا و مردم همه ناخوش‏اند همه مريضند همه جاهلند بايد همه را هدايت كرد و اول خدا هادي خلق مي‏كند و اين را مي‏فرستد كه برو هدايت مردم كن و اين هادي شخص داناي عالمي است كه از جانب او است ديگر اين را برويم پيداش كنيم نه خودش مي‏آيد پيش ما از آسمان بايد بيايد مي‏آيد پايين از مكه بايد بيايد مي‏آيد از مدينه بايد بيايد مي‏آيد و اين هادي مي‏آيد در ميان خلق ديگر اگر هدايت نكند اين چه هادي است اي ديگر اين هادي هزار سال پيش آمد در ميان مردم و حرفها زد ما چه مي‏دانيم اينها احكام او است پس دين خدا مظنه است و غافل نباشيد خدا هادي يقيني مي‏فرستد در ميان مردم و مردم چون جاهلند عالم ضرور دارند و اگر عالم نفرستد مردم به جهل خود باقي مي‏مانند و اگر جهل مجري بود پيش خدا ديگر اصلاً خدا انبياء را نمي‏فرستاد در ميان آنها چنان‏كه در ميان خرها پيغمبري نفرستاده كه در سر طويله بنشيند خرها را درس بدهد بلكه خر براي آنست كه بار بكشد اسب براي آنست كه سوارش بشوند بدود و انسان را براي باركشي خلقش نكرده‏اند بلكه خلقش كرده‏اند كه خدا را بشناسد و اين انسان صاحب عقل و ادراك است و هرجا عقلي نيست تكليفي هم نيست كه اگر يك قدري عقل از سرش رفته باشد تكليف از او مرتفع است يك وقتي همين ابوبكر شراب خورده بود و هذيان مي‏گفت و در اوائل اسلام شراب حرام نبود و وقتي پيغمبر آمدند به مدينه و مدت زماني گذشت و جمعيت مسلمين زياد شد آن وقت پيغمبر يك‏پاره چيزها را حلال كردند يك‏پاره را حرام كردند و پيشترش مردم شراب مي‏خوردند و حرام هم نبود و ابوبكر شراب خورده بود و در روز ماه مبارك هم خورده بود و شراب هنوز حرام نبود ولكن در آن روز ماه مبارك خوردنش حرام بود و داد و فرياد مي‏زد و هذيان مي‏بافت كه نه ديني هست نه مذهبي هست آوردنش پيش پيغمبر فرمودند كي خوردي تا رفت بگويد امروز خوردم عمر در گوشش گفت بگو ديشب خروده‏ام و الاّ حد بر او وارد مي‏آمد فرمودند ببريد روش را بشويد اين نمي‏فهمد چه گه مي‏خورد و اين به زنش گفت شراب بياور بخوريم ام‏بكر شراب آورد و ابوبكر كوفت كرد و آن همه هذيانها را بافت و همين كه عقل نيست كارش ندارند و مست در حين مستي حدش نمي‏زنند مي‏گذارند به حال بيايد آن وقت حدش مي‏زنند و در حين مستي نصيحتش هم نمي‏كنند كه چرا همچو كردي چرا فحش دادي هذيان گفتي و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه ديگر دين خدا مظنه است مظنه حجت نيست بلكه دين خدا يقيني است و هادي خدا پيغمبرانند و اينها مخصوص شما باشد و دين خدا منحصر است به اين مجلس ديگر هر كجا بروي معامله خرفروشي است و معامله خر فروشي باشد كه خر بفروشند ديگر كار به دست دين خدا ندارند و غافل نباشيد كه خداوند پيغمبر مي‏فرستد در ميان مردم كه يقين كنند كه راستي راستي اين از جانب خداست ديگر شايد نماز خوب باشد و احتمال ضعيف برود كه شايد بد باشد اين سرش را بگذارد به زمين و عقبش را بالا كند و آن ابتداي اسلام مردم وحشت داشتند از نماز و اين عربها تمسخر مي‏كردند و همان‏طوري كه نماز مي‏كردند پيغمبر اين ابوجهل رفت و آن پيشترها دور و بر خانه و مسجد قربانيها مي‏كردند و اين احترامات در ميانشان نبود كه مسجد را حرمت بدارند و خون دور و بر مسجد نريزند و اين احكام را بعد پيغمبر قرار دادند كه مسجد را احترام بدارند و اين ابوجهل شكمبه گوسفندي آورد و گذاشت روي سر پيغمبر كه تمام بدنش ملوس شد آمد پيش حمزه كه تو زنده باشي و با من همچو كنند اين بود كه حمزه آمد آن سرگينها را برداشت و بر ريش و سبيل ابوجهل ماليد فرمود هركس بعد از اين با اين بي‏ادبي كند او را به قتل مي‏رسانم و در اوائل اسلام مردم خيلي وحشتها داشتند و حالا كه اسلام قوت گرفته قباحتش از ميانر فته و غافل نباشيد و هادي آنست كه از جانب خدا بيايد ديگر شايد انبياء آمدند مردم را گول بزنند افسار كنند چنان‏كه هر رياكاري همچو مي‏كند اين رياكاران كه قدمهاشان را نازك نازك برمي‏دارند عمامه‏اي عبائي دارند تمام اينها را از انبياء ياد گرفته‏اند و خواستند در ميان مردم مداخل كنند حالا ديگر از دين خدا آنست كه منظه بايد باشد چرا كه حرفي كه در مجلسي زده مي‏شود هر يك از مردم طوري روايت مي‏كنند حالا اين احاديثي كه هست اولاً صدورش يقيني نيست ديگر صدورش يقيني باشد از كجا بدانيم كه حكمش اين‏طور باشد بلكه احتمال خلاف درش مي‏رود و سلمنا تسليم داشته باشيم كه معصوم حرفي زد در حرفش هزار احتمال مي‏رود پس دين خدا مظنه است و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه تمام پيغمبراني كه آمدند گفتند يقيناً ما از جانب خدا آمده‏ايم حالا مردم چطور بفهمند كه از جانب خدا آمده‏اند لابد شدند كه خارق عادت بياورند سوسمار حرف بزند گياهها درختها حرف بزنند و خرماي صيحاني در مدينه است و خرماي عجيب و غريبي است و پيغمبر راه كه مي‏رفتند اين نخلها صيحه مي‏زدند مي‏گفتند اشهد ان لااله الاّ اللّه و اشهد ان محمداً رسول اللّه و پيغمبر فرمودند اينها خرماي صيحاني است و اين خارق عادات از دست انبياء جاري مي‏شود كه مردم يقين كنند كه ايشان از جانب خدا هستند و خدا هادي اول خلق مي‏كند و منافع و مضار را به او تعليم مي‏كند و اول محتاج به اين است كه خودش را ثابت كند براي مردم بعد مي‏گويد حلال خدا چيست حرام خدا چيست و ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اصلش مظنه از دين خدا نيست و ان الظن اكذب الكذب و آنهايي كه تابع مظنه‏اند از دين خدا بيرون رفته‏اند و نمي‏دانند دين خدا را و پيغمبر حجت است بر مردم و حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة حالا اين مردم مي‏توانند دين خدا را حفظ كنند بلكه آنهايي كه حافظين دين خدا هستند اولاً معصوم هستند از جهل يعني همه حلالها را مي‏دانند همه حرامها را مي‏دانند بعد معصوم هستند از نسيان فراموشي ندارند حالا در كتاب و سنت يك‏پاره چيزها هست كه مي‏فرمايند اينكه سهو نمي‏كند خداست و بس و ساير مردم سهو دارند نسيان دارند اينها را در مقام تقيه گفته‏اند بلكه خدا بفرستد اين پيغمبر را و حرفي به او بزند و يادش برود معقول نيست كه همچو كسي را بفرستد ميان مردم بلكه اللّه اعلم حيث يجعل رسالته نمي‏بيني خدا بنا را بنا خلق مي‏كند و بنايي راه مي‏برد و پيغمبر را خلق كرده و پيغمبري راه مي‏برد و المعصوم من عصمه اللّه و آني را كه خدا معصوم خلق كرده البته معصوم خواهد بود حالا آن غير معصومين اولاً كه معصوم از جهل نيستند نسيان دارند خيلي چيزها را فراموش مي‏كنند خطا دارند لغزش دارند غرض دارند مرض دارند اينها حافظين دين خدا نيستند و حافظين دين خدا آن معصومين هستند كه اولاً معصوم هستند از جهل عصيان ندارند نسيان ندارند غرض ندارند مرض ندارند و آنها مي‏آيند از روي حقيقت دين خدا را مي‏رسانند به مردم لكي ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم و مؤمنان چون معصوم نيستند و لو متقي باشند پرهيزكار باشند باز فراموش‏كارند چه خاك سرشان كنند و اينها فراموشي دارند سهو دارند نسيان دارند پس بايد امامي در ميانشان باشد كه اگر كم كنند چيزي را در دين و مذهب او زياد كند و اگر زياد كنند او كم كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

[1]ــ داراي مزه‏اي كه در دهان اندكي حالت كرختي پديد مي‏آورد و مانع ترشح بزاق مي‏شود. مانند مزه سنجد كال.

[2]  سؤال: يكي از رفقا عرض كرد ايمان و كفر اگر عارضي باشد لازم نيست كه تا وقت مردن زايل شود خدا مي‏داند كه زيد مثلاً مؤمن است يا كافر؟ فرمودند آنجاييش كه يقيني است آن است كه در دنيا بايد ايمان و كفر ازش سر بزند. عرض كرد غالباً مي‏بينيم در دنيا ايمان و كفر اشخاص مكلفين محقق و معلوم مي‏شود آيا ممكن است كه از كثرت اعراض دنياوي مادامي‏كه زيد در دنيا است واجد نشود كه مؤمن است يا كافر است؟ فرمودند بلي فرمودند مستضعفين و اطفال از وقتي كه مي‏خواهند بروند به قيامت آتشي روشن مي‏كنند و اطفال مؤمنين و مسلمين مي‏روند در آن آتش و اينجا معلوم مي‏شود كه آنها مؤمنند و اطفال كفار نمي‏روند و آنجا معلوم مي‏شود كه آنها كافرند و در دنيا هيچ واجد نبودند. عرض كرد بعضي از مردم وقتي مردند در قبر از آنها سؤال مي‏كنند من ربك جواب مي‏گويند ربنا رب العالمين مي‏گويند من اين علمت ذلك مي‏گويد يقول الناس و آنجا ملتفت مي‏شود كه ايماني ندارد و در دنيا كه بود از كثرت اعراض واجد كفر خودش نبود، فرمودند چنين است.