(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد بیستم – قسمت سوم
(درس چهلوهشتم ــ چهارشنبه / 15 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
كسي از روي شعور فكر كند ميبيند كه جميع چيزهايي را كه خداوند عالم خلق كرده تمامش پيدا است كه از روي علم و قدرت ساخته شده، قدرتش خيلي ظاهرتر است و همهكس ميفهمد و علمش را يكقدري بايد زور زد فهميد كه كسي بيعلم نميتواند كار كند و قدرت صانع توي مصنوعش پيدا است كه اگر قدرت نداشت نميتوانست كار كند. ديگر آن نكتههايي كه بنّا بكار برده همهكس نميفهمد تكتكي پيدا ميشوند كه سليقههاش را بفهمند. ببينيد ساعتسازي ــ و اينها راه مسأله است كه توي راهتان بيندازم ــ كسي دست و چكش داشته باشد ميتواند چرخ ساعت بسازد ولكن چطور بايد بسازد، نميداند چطور و اينكه ساعت ميسازد بايد از حركت افلاك خبر داشته باشد ميزان ساعت بدستش باشد. هر چرخي چند دندانه داشته باشد اينها خيلي منفصل باشد اين دندانهها گير نميكند وهكذا خيلي نزديك بهم باشد كار نميكند. پس علم غير از عمل است در عمل بسا كسي شك نميكند ولكن در علمش خيلي مشكل است. باز كسي سر رشته از ساعت داشته باشد او ميتواند بفهمد كدام ساعت خوب كار ميكند و بالعكس و او ميداند چقدر دقت در اين ساعت بكار رفته و مردم ميبينند چرخها ميگردد و عبرت نميگيرند و باز آن ساعتساز عبرت ميگيرد و ببينيد خداوند اين بدن را ساخته و در جزء فجزئش حكمت بكار برده مثلاً از اين راه خم ميشود و از آنطرف بست دارد كه نميگذارد خم شود و ببينيد اين خلقت از روي علم و دانايي است كه خودمان ميفهميم. و گاهي به جهت يكپاره ملاحظات كه مبتلا بدست مردم بودهاند گفتهاند علم خدا عين ذات خدا است و همينطوري كه ذاتش را نميبينيم قدرتش را نميبينيم و قدرت هم چيزي نيست كه به ذات بچسبد والاّ تركيب لازم ميآيد و اشارهاي ميكنم. ببينيد هر صفتي كه داريد خودتان ميسازيد و ميگذاريد و ذات شما اگر عين قيام باشد نميتواند قاعد را احداث كند مثلاً سكون را خيال كنيد حركت احداث كند سكون كه حركت توش نيست كه حركت را احداث كند. مثلاً اگر غذائي خورديم شيرين است ميفهميم يكچيز شيريني در او ريختهاند كه شيرين شده و بالعكس پس ترشي كه شيريني ندارد نميتواند شيريني احداث كند و بالعكس. پس ترشي ترشي احداث ميكند و شيريني شيريني و چيزي كه ضد هم است مثل حركت و سكون با هم جمع نميشوند. اگر ذات متحرك بود سكون را نميتوانست احداث كند و بالعكس و اين متحرك حادث است و شما او را ساختهايد وهكذا سكون را و ذات شما نه متحرك است نه ساكن و آني است كه متحرك را متحرك ميكند و بالعكس. و همينجاها كسي فكر كند توحيد را بدست ميآورد كسي كه پيرامون حكمت گشته باشد ميفرمايند «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و خيليها كه اعتنا ندارند چه گفت و خيليها متحير ميمانند كه اين چه بود كه گفت و داخل اسرار خيالش ميكنند و سرّ نيست و حقيقت واقع است. پس هر چيزي هر چه دارد آن صفت خودش را ظاهر ميكند و ذات شما نه متحرك است نه ساكن از اينجهت هم متحرك را ميسازد هم ساكن را و تعجب آنكه متحركش از پيش زيد آمده و بالعكس و او تعمد كرده او را ساخته و اينها را ضد قرار داده و بمضادته بين الاشياء علم ان لا ضد له بشرط آنكه قاعدهاش را ياد بگيريد مثلاً يك آتشي و آبي درست كرده اين ضد او است و بالعكس و بمضادته بين الاشياء علم ان لا ضد له معلوم است خدا آب نيست، خاك نيست و هميني كه اينها را ضد كرده پس اينها نيست. اگر خدا گرم بود بايد هميشه گرمي احداث كند و بالعكس ولكن بمضادته بين اين گرم و اين سرد علم ان لا ضد له و راه توحيد است كه عرض ميكنم. ميبيني دو چيز را مثل هم قرار داده پس او اينطور نيست و آيه ميخواهم بخوانم آيه را همه خواندند ليس كمثله شيء زيد مثل عمرو است و خدا نه مطابق خلق است نه مخالف خلق. و عرض كردم كلي و افراد، اين هذيانات اگر آن آخرش را گرفتي بيدين ميشوي و اگر نگرفتي هم زحمتي كشيدهاي. كدام جسم به صورت كاسه و كوزه بيرون ميآيد ديگر اين جسم صاحب طول و عرض و عمق هست كي گرفته اين را زمين ساخته آسمان ساخته، بعضي را روشن كرده و بعضي را تاريك. بعينه مثل گلي كه ميبيني جايي هست اين نه قدرت دارد كه بايد كوزه شود نه فهم دارد لكن انساني است عالم است قادر است ميداند مردم كوزه ميخواهند خودش هم محتاج به پول است كوزه ميسازد. ديگر فعل اين توي همه كوزهها پيدا است اين دو مطلب است يك مطلبش حق است و يكي باطل صرف بگويي كوزهگر خودش كوزه است، ميبيني كه نيست. «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» كدام بنّا عين بناها شده؟ كدام نجار عين در و پنجره است؟ اما فعلش پيدا است توي كوزهها، راست است. حتي سليقهاش هم پيدا است ميفهمي صاحب سليقه بوده يا اينكه بدسليقه بوده يا جاهل بوده از اينراه ميآيي همهچيز درست است مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و معه همهجا پيدا است. ميبيني كه آبي بر ميدارد با خاكي ميبرد توي آبخورِ يك برگي و ميدانيم كه آب رفته و اين برگ درست شده و اين هيچچيزش نيست و ميآيد در آبخورِ اين و ميبينيم اين نهرها دارد و اين آب ميآيد ميرود توي اين برگ سبزش ميكند، سرخش ميكند وهكذا ميرود در خرما هسته به آن سختي ميشود و بالعكس و انسان متحير ميماند كه چطور از آب ميتوان چيزهاي سختي ساخت. و ارزاق جميعاً از آسمان ميآيد ولكن طور آمدنش را بدانيد خدا خرما از آسمان نازل نميكند بلكه باران ميآيد از آسمان و با خاك ممزوج ميشود و از يك آب متشاكلالاجزاء و يك خاك متشاكلالاجزاء و تعجب است در صنعت اين صانع واللّه، كه گرمايش يكجور سرمايش يكجور آنوقت يكي شيرين ميشود يكي تلخ، يكي ترش يكي عفص [1] مثل هسته خرما و هسته انار. پس قدرت صانع توي آب انار، هسته انار، توي خرما و هستهاش پيدا است آنوقت ببينيد اين از روي علم و دانائي ميسازد و پيش از آنكه بسازد آن نطفه را ميسازد و كل شيء عنده بمقدار و اين خوب اصطلاحي است شايد اين را استادان پيش گذاشته باشند. ميفرمايند حجر مصنوع است و بايد او را ساخت يعني قدري از گرمي و تري و خشكي داخل هم كرد و تخمه ساخت و نوعاً ميفهمي كه اين مقادير لامحاله كم و زياد شدهاند والاّ همه دانهها مثل هم بودند و نوعاً هم ميفهمي كه اينها يكمزاج و يكطعم ندارند و اينها همه از آسمان پايين ميآيند. و غافل نباشيد اين صانع اولاً تخمه ميسازد و اين تخمه را زير زمين ميكني و تو حرث ميكني و اينقدر تو را قدرت دادهاند كه بيكار نباشي توي دنيا ولكن افرأيتم ماتحرثون تو خبر داري كه اين تخمه كجاش ريشه ميكند كجاش شاخ ميكند و حقيقت اين همهجا پيدا است علمش همهجا پيدا است و نوعاً آن كاري كه اول ميكند كار جزئي است ولكن مشكلتر است مثل يكدانه گندم كه بدست ميآوري و ميكاري ميشود هفتصد دانه يا آنكه يكارزن بدست ميآوري ميكاري ميشود هزار دانه، بسا صدهزار دانه و بيشتر ميشود و خدا اگر علم نداشت كه گندم بسازد نميتوانست گندم بسازد و تو نميتواني گندم بسازي با وجودي كه اسبابش را بدستت داده چيزي بر داري گاهي آفتابش بدهي سايهاش بدهي نميتواني گندم درست كني و تبارك صانعي كه تمام اينها را ميسازد و عمداً بتدريج كار ميكند كه تو مطالعه كني و آدم شوي و انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و اين اراده از روي علم است و عرض ميكنم شخص جاهل نميتواند اراده چيزي كند مثلاً كسي كه جاهل به نماز است نميتواند نماز را اراده كند و خدا است دانا به جميع چيزها چراكه همه را او اراده كرده و ساخته و گندم را پيش از ساختن ميداند چهجور باشد و چهطعمي بدهد و اين را كه ميكاري يك روزي هفتصد دانه ميشود و خدا عين گندم نيست. ديگر ما خدا را ميخوريم، خدا خورده نميشود و گندم فهم ندارد شعور ندارد و اين را نرم ميكني زير آتش ميكني و خودت پيش خدا خيلي عظيمتري از آن گندم و همهجا رزق را خدا براي مرزوقين ساخته. حالا اين گندمي كه براي تو ساخته و به اين آساني ساخته تو ميتواني بسازي، بسماللّه با اينكه آبش موجود است خاكش موجود نورش موجود آفتابش موجود. پس بر فرضي كه علمش را هم بدانند باز علم و عمل دو تا است و علم خدا همهجا آمده و قدرت او همهجا آمده و يككسي ميگويد مارأيت شيئاً الاّ و رأيت الله قبله و معه مثل حضرتامير اين حرف را زده و او درست رفته. ديگر اين خودش گندم است، خودش خودش را ميخورد، خودش خودش را ميكارد و زدند اين حرفها را و در اينجا اين حرفها را ميشود زد و در شهرها جرأت نميكردند. ملاّصدرا نفهميده؟ محيالدين نفهميده؟ و يك قرّي هم ميزنند و آدم جرأت نميكند حرف بزند. ديگر فرعون موسي است موسي فرعون است، اينها با هم رفيقند. و عرض ميكنم عداوت اهل حق به كفار بيشتر است از عداوت آنها به اهل حق و عداوت اهل حق عداوت ظاهري نيست و چون اين ايمان ندارد دين ندارد تا به اين صفت است دشمنش ميدارد و از اينجهت خداوند سر هم عذابشان ميكند با آنكه ارحمالراحمين است و خدا ميداند كه تا ولشان كردي باز مشغول كارشان ميشوند و ميفرمايد ولو ردّوا لعادوا لما نهوا عنه ميداند اگر عذابشان نكند باز جريتر و نادرستتر ميشوند و شقاوتشان زيادتر ميشود. ديگر فرعون خدا است موسي خدا است،
چون ز بيرنگي اسير رنگ شد
موسيي با موسيي در جنگ شد
خدا اسير چيزي نميشود خدا رنگ به خود نميگيرد، خدا مجسم نميشود و خدا نميشود مثل كسي باشد و اگر مثل كسي بود عاجز بود و نميتوانست چيزي خلق كند. ديگر خودش فرعون است، چرا نميتواند چاره موسي كند؟ با اينكه موسي فعله تو است، خانهشاگرد تو است و خيال ميكني حقي داري بر گردن او. ديگر «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» هذيان است. خدا نه موسي است نه فرعون، موسي را مطاع ساخته فرعون را مطيع ساخته. حتي شيطان را ساخت و روز اول بد نبود كه ساختش و وقتي ساختش به او گفت بدان من تو را ساختم و من مالك توام و ميداني كه من تو را ساختهام و اقرار هم ميكند ديگر من اطاعت آدم نميكنم ميگويد من هم به جهنمت ميبرم. پس شيطان به مخالفت خدا شيطان شد نه به خلقت و خلقتش از روي حكمت بوده وهكذا عمر را ساخت كه امت پيغمبر باشد. حالا ديگر خلاف ميكند بد ميشود. پس در خلقت يسبّح له مافي السموات و مافي الارض همه خوبند و در خلقت هرچه را خلق كرده خيلي خوب است انسان در سر جاي خود خيلي خوب است وهكذا هر چيزي، كل قدعلم صلوته و تسبيحه خدا خلقت كرد اينها هم مخلوق شدند و هر طوري كه او خواست اينها شدند. پس در كون مخالفي براي خدا نيست. پس كل قدعلم صلوته و تسبيحه كلّشان مطيع و منقادند هيچ خلافي ندارند تا وقتي كه در ميان اين جمعيت بر ميخيزد آن كسي كه ساختهاند آقا باشد، مطاع باشد. پس در ميانه آنها علمائي هستند و جهالي و آن عالمي كه جميع خيرات و شرور را ميداند ميگويد من آمدهام كه خيرات را به شما بگويم و بالعكس و هرچه را ميگويم بكار بريد تا به خيرات برسيد و هرچه ميگويم به كار نبريد، اگر برديد شرور دامنگيرتان ميشود. اينها ثابت ميكند كه من به هوي و هوس خودم حرف نميزنم از صداي نعلين خوشم نميآيد، نميخواهم فنجان چاي دستم بدهند من قاصد خدا هستم احتياجي به شما ندارم محتاج به خداي خود هستم و مايحتاج مرا او به من داده و من آمدهام خير شما را به شما بگويم و صانع شما شما را ساخته و به شما اعتنا كرده و اگر اعتنا نداشت چشم به اين خوبي نميساخت، گوش به اين خوبي نميساخت و بايد اقرار كني كه حسّنت خلقي مرا نيكو ساختهاي و چقدر نيكو ساختهاي. پس انبيا ميآيند و اصرار ميكنند كه اين خدا به شما اعتنا دارد و ارحمالراحمين است و شما را دوست ميدارد و براي دنيا نساخته و اينجا دكان كوزهگري است و شما را براي اينجا نساخته بلكه دكان كوزهسازي است كه وقتي كوزهها ساخته شد كوزهها را توي دكان نميچينند بار ميكنند ميبرند جاي ديگر. خلقتم للبقاء لا للفناء من اينجا را فاني قرار دادهام ديروز چه شد؟ رفت، وهكذا پريروزش وهكذا خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار شما را براي اين ساختهام كه ببرمتان جاي ديگر و شما را براي بقاء ساختهام و فاني نميشويد. ببين چيزهايي كه به بدن ظاهري تو رسيده هر روز چيزي را جذب كرده و دفع شده ولكن آن معلوماتت كه در طفوليت ياد گرفتهاي مثل همين معلومي است كه الآن پيشت حاضر است و انسان جايي خلق شده كه مامضايش فاني نيست ولكن آنيكه فاني است دخلي به او ندارد و الآن ببينيد توي دنيا نيستيد توي آخرتيد ولو در دنيا باشيد و غافل نباشيد آنچه از انسان فراموش شده اگر از لوح نفسش محو شده بود بخاطرش نميآمد. پس انسان در دار بقاء خلق شده حالا دكانش اينجا است راست است خدا تدبيري كرده انسان را در اين دنيا ميسازد چند صباحي توي شكم است بعد بيرونش ميآورد نشو و نماش ميدهد بعد ميبردش.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس چهلونهم ــ شنبه / 18 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
غالب اهل روزگار وجود انبيا را مثل وجود ساير علما گمان ميكنند. ملتفت باشيد همچو خيال ميكنند شخص نبي شخص عالم دانائي است مينشيند حرف ميزند و مردم بعضي ميفهمند و بالعكس و چنين وجودي اگر مثل ساير علما باشد اين در ميان نباشد و علما باشند كفايت ميكنند چراكه اين حرف ميزند آنها هم حرف ميزنند اين تبليغ ميكند آنها هم ميكنند و غالب چنين خيال ميكنند و عرض ميكنم خداوند انبيا را ميفرستد براي اينكه خلق را نجات بدهند از مهالك و بسوي او بخوانند و چنين نبيي مثل ساير مردم نبايد باشد مثل آنكه خيال كنيد طبيبي خدا ميفرستد كه علاج كند اين بايد مرض را بداند، دوا را بشناسد، بتواند دوا به حلق مريض بريزد بعينه مثل اين طبيبهاي ظاهري ميگويد من ميدانم دواي تو و مرض تو چيست پس دوا ميدهد و بسا خطا هم بكند يا آنكه دوا را ضايع كند و مريض را بكشد. پس طبيبي كه خدا ميفرستد او وقتي ناخوشي را ميبيند ميداند دوايش چيست و مرض او چيست. اولاً او عالم است به مرضها و خاصيت دواها و قادر هم هست كه دوا را بخوراند. حالا او اگر علاج كند ديگر مردم هم نميميرند ولكن اين طبيبهاي ظاهري پيش خودشان يكپاره چيزها پي بردهاند آنوقت امر ميكنند كه فلاندوا را بده حالا اين چاق شد شد، نشد نشد و تقصيري هم ندارند.
و راهش را ملتفت باشيد امري كه در خارج خدا قرار داده خواه كسي آن امر را بداند يا نداند به هر طوري كه آن امر در خارج هست او اثر خودش را ميكند و چون اثر ميكند حالا بخواهد آن اثر را بر دارد كسي را ميفرستد كه بتواند آن اثر را بر دارد و سررشته را گم نكنيد يكدفعه خدا چنين قرار ميدهد كه چيزي را اگر تو نجس ديدي برات نجس است چنانكه اگر ببيني سگي به آب لق زد براي تو نجس است و كسي نگاه ميكند ميبيند گرگ لق زد. حالا يك آب نسبت به كسي پاك است و بالعكس حالا اين تكليف ظاهري است و تكليف باطني غير از اين است. تكليف باطني اين است كه اگر سگي لق زد سميّتي در اين بكار برده كه هر كس استعمال كند متضرر ميشود مثل آنكه سمّي را داخل آب كنند يككسي خيال ميكند قند را سائيدند و در آب ريختند و اين است كه مسائل دو رو دارد و مردم يكروش را ميخوانند و به مطلب نميرسند و اين است كه حضرت آدم واقعاً در بهشت بود معصوم بود. حالا آدم گول خورد يا تعمد كرد به معصيت؟ و همه عقول حاكمند كه آدم را گول زدند مظلوم واقع شده نه ظالم و حالا كه گول خورد پس چرا عذابش ميكنند؟ و مسأله دو رو دارد. گول خورد و آن شيء مسموم را خورد و سمّ البته اثر دارد. حالا آدم هم فلانميوه را خورد اثر آن ميوه اين است كه از آن باغ بيرون رود اما شيطان را ريشش را ميگيرند كه چرا گول زدي و هر دو را از بهشت بيرون كردند يكي مظلوم بيرون آمد يكي ظالم، يكي كافر بيرون آمد يكي مؤمن. چنانكه سمّ را مظلومي بخورد در بدنش اثر ميكند و همچنين ظالم اما مظلوم را حد نميزنند كه چرا سم خوردي و در شرعتان است كه كسي را دست و پايش را ببندند و شراب به حلقش بريزند اين را نميبرند حد بزنند چراكه به زور شراب به حلقش ريختهاند و در زمان حضرتامير شخصي را آوردند كه حد بزنند و شراب خورده بود و آن اوايل اسلام پيغمبر چيزهاي حرام را يكمرتبه حرام نكرد و خورده خورده حرام كرد و مردم شراب ميخوردند و حرام نبود و بعد از چندسال كه از بعثتشان گذشت خورده خورده آيهاش نازل شد عرض كرد نميدانستم حرام است پس حد نزدند. پس حد نزنند غير از اين است كه اثر نكند در بدنش. حالا شراب خورده اما حرام نخورده ولكن اثر خودش را ميكند و مسأله يكخورده مسامحه بكني خراب ميشود. پس سم اثر خودش را ميكند ولو جاهل باشد. نهايت جاهل باشد حدش نميزنند ولكن لامحاله اثر خودش را ميكند و چيزهايي كه ضرر داشته براي مردم خواه از روي علم يا نفهمي آن كاري را كه مرتكب شدند اثر خودش را ميكند. پس آدم را خدا حد نزد ولكن بيرونرفتن از بهشت اثر آن گندم است و آن اثرش همراهش بود.
و سرّ مطلب را فكر كنيد كه درست بدستتان بيايد. آن طبيبي كه طبيب الهي است و ميآيد معالجه مردم كند اولاً گول نميزند كسي را و گولزن شيطان است كه بيرونش ميكنند و اين بايد سهو و نسيان هم نداشته باشد. پس بايد عالم باشد به تمام اشياء بعد سهو و نسيان و خطا هم نكند. پس بايد معصوم باشد و اين فقرهاش منتشر است ميان مردم و آنهايي كه به عصمت انبيا قائل نشدهاند تا اينجا قائل شدهاند كه پيغمبر در وقت اداي رسالت بايد معصوم باشد خطا نكند و اولاً بايد علم داشته باشد كه آنچه را خدا امرش ميكند بگويد و علم به منافع و مضار داشته باشد و منافع و مضار را بگويد و بعد از علم سهو نكند خطا نكند و در وقت تبليغ معني ندارد خطا كند سهو كند والاّ اگر به اين معني بر نخوري پيغمبر يكچيزي را حلال كرده بلكه خطا كرده.
ديگر حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي، عرض ميكنم لامحاله اشياء اثر دارند و آنچه را نهي كردهاند ضرر داشته كه نهي كردهاند و بالعكس. پس تكليفات در دو عالم واقع است يكي عالم واقع حقيقي كه هر كس سم بخورد لامحاله درش اثر ميكند و هر كه را مار زد سم او درش اثر ميكند ولكن ما نميدانيم اين چه بوده و چه شده. آنچه را كه نميدانيم حكمي ديگر پيدا ميكند چنانكه سگي لق زد به جائي لامحاله در لقش ضرري بوده كه فرمودهاند اجتناب كن كه آدم پيس ميشود، نجس ميشود. پس سؤر اين سگ اثري داشته كه نهي كردهاند. پس در اشياء اثري هست. و يكي علم مكلّف كه مطابق واقع خارج است يا نيست. پس علم مكلف در عالمي واقع است و آن شيء خارج هم در عالمي ديگر. ميفرمايند آن احكام واقعيه اوليه وقتي كه بناي هرج و مرج شد درش بسته شد و اين احكام ثانويه بابش مفتوح شد و آن احكام اوليه اين است كه بول اثري داشته كه وقتي كه به بدن هست با اين اثر انسان نميتواند نماز كند ولكن احكام ثانويه اين است كه ولو در دامنت بول هم ريخته شود و تو نداني مكلفي كه نماز كني. چنانكه نشسته بوديم و طفلي در دامنمان بود اتفاقاً آب گرفتيم و خورديم. حالا يا بول است يا آب و آن حكم اولي اين است كه يا بول است يا آب و من هم احتمال ميدهم كه يا بول است يا آب و اين حكم ثانوي اين است كه مادامي كه نميداني بول است بر تو پاك است. پس يك حكم واقعي اولي است و يك حكم ثانوي و حكم ثانوي آن است كه تو مادامي كه صبح است غذا مخور اگر در ماه رمضاني ولكن در واقع آيا صبح است يا نيست، ما چه ميدانيم و تمام تكاليف در اين عالم واقع است. شما در بازار مسلمانان گوشت ميخريد حالا اين در واقع گوسفندش درست ذبح شده يا نه، چه ميداني؟ حتي اگر شهادت از تو بطلبند نميتواني شهادت بدهي كه درست ذبح كرده ولكن از دست همين ميتواني گوشت بخري با وجودي كه نميتواني شهادت بدهي كه درست ذبح كرده يا نكرده كه اگر وسوسه كني كه آيا درست ذبح كرده يا نه بسا شارع حدت بزند كه گوشتي را كه من در بازار مسلمانان حلال كردم چرا اجتناب كردي و چرا به وسوسه افتادي كه آيا حلال است يا حرام. پس اگر از تو شهادت بطلبند نميتواني شهادت بدهي كه آيا حلال است يا حرام يا آنكه گوسفندش را دزديده يا ندزديده ما چه ميدانيم و تمام اين چيزهايي كه سر هم داريد ميخوريد شايد دزدي باشد ملكش را غصب كرده باشند ولكن حكم توي اين شايد شايدها نيست چراكه ميخواهند تو توي دنيا راه بروي و بتواني زيست كني. ميفرمايند اگر تو ببيني لباسي در دست كسي هست در بازار حكم ميكني كه از جايي دزديده يا ندزديده؟ گفت من نميتوانم شهادت بدهم. فرمودند ميخري ازش؟ عرض كرد بلي. فرمودند همينطوري كه ميخري شهادت بده كه مالش است.
پس امور يكامري است كه در واقع خارج خدا حكمي دارد كه آنچه ضرر دارد ضرر دارد و بالعكس و آنچه نجس است نجس است و آنچه پاك است پاك است. ولكن يكعالمي ديگر است كه ما نميتوانيم اين حلال و حرام و پاك و نجس را بدست بياوريم چراكه ميخواهيم يك لقمه نان بخوريم از كجا بدانيم اين حلال است حرام است و يك حكم ثانوي است كه به تو فرمودهاند كه عبائي ميخواهي برو در بازار بخر از دست هركس كه ديدي حالا در واقع خارج هر چيزي اثري دارد، داشته باشد و مردم خيلي پرتند و هوا گرم است و حواسم مغشوش است. پس يكعلمي است در خارج واقع و يكعلمي است كه تكليف توست. مثلاً شخصي را بخواهيم پشت سرش نماز كنيم حالا اين شايد در خلوت مال مردم بخورد، نگاه به زن مردم بكند و اينها عنوان دارد كه اگر كسي در ميان مسلمين طوري راه برود كه تو او را مسلمان بداني و مدتها پشت سرش نماز كني و بعد معلوم شود كه يهودي بوده و ريا و سمعه كرده بود ميفرمايند نمازت را اعاده مكن و نمازت درست است و او به جهنم ميرود و اينها را بايد جدا كرد از هم كه اگر جدا نكني خيليجاها ميلغزي. حالا به اين پستا اگر همهجا جاري كني كار ضايع ميشود. پس آني را كه ميخواهم پشت سرش نماز كنم اگر فسق و فجوري نديدم ميتوانم پشت سرش نماز كنم. حالا شايد در خلوت يكپاره كارها بكند، بكند.
حالا اين كلمه را بخواهي در همه اشخاص جاري كني كار ضايع ميشود. مثلاً شخصي پيغمبر است ادعاي پيغمبري ميكند ما او را پيغمبر بدانيم اما در خارج واقع پيغمبر است؟ شايد پيغمبر نباشد. و عرض ميكنم چنين پيغمبري پيغمبر نيست چراكه اين بايد در خارج واقع پيغمبر باشد چنانكه خدا در خارج واقع خدا است و تو بايد به احكام اوليه توحيد داشته باشي، پيغمبر داشته باشي وهكذا انّ لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن الدين تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين بايد تو به احكام اوليه رفتار كني. ولكن كسي را عادل ديدي، فسق و فجور ازش نديدي پشت سرش نماز كن. خير، بعدش فسق ديدي نماز مكن يا آنكه اين آردي كه نان كرديم شايد فضله موشي توش باشد، باشد. اگر تو همچو ناني را نخوري تمام نانها اين احتمال درش ميرود و اين شايدها را بگذار سر جاش باشد. حالا در خارج واقع فضله موشي داشته، داشته باشد. و اين حكم ثانوي تكليف تو است نه حكم اولي و حكم اولي تكليف مالايطاق است ولكن در يكپاره جاها تكليف مالايطاق نيست چنانكه آن شخص نبي كه از جانب خدا ميآيد بايد يقين داشته باشي كه از جانب خدا آمده و اين بايد سهو نداشته باشد خطا و لغزش نداشته باشد چراكه اگر همچو يقيني برات حاصل نشود كسي ديگر هم ميآيد همچو ادعائي ميكند كه من پيغمبرم از جانب خدا. حالا تو احتمال بدهي شايد اين هم پيغمبر باشد و از جانب خدا باشد ما چه ميدانيم اين هم مثل او، نه؛ بلكه پيغمبري كه از جانب خدا است يقيناً در خارج واقع پيغمبر است و دروغگو نيست چراكه اگر تو همچو احتمال بدهي احتمال ميدهي كه اين احكامي كه ميآورد شايد از هواي نفس باشد شايد از صداي نعلينش خوشش بيايد و رياست طلب باشد و غافل نباشيد. پس اينجور اشخاص يقيناً سهو و نسيان ندارند خطا ندارند چراكه خدائي داري خداي يقيني لامحاله پيغمبر يقيني ميخواهي و چنين پيغمبري بايد يقيني باشد. پس همهجا خدا معامله ميكند با خلق به اينطور كه يك حكم اولي دارد و يك حكم ثانوي. و در عالم اولي بايد به حكم اولي عمل كني كه پيغمبري كه از جانب خدا آمده بايد يقين كني كه از جانب خدا است و به زعم من پيغمبر نيست. بخلاف آن حلال و حرامي كه آوردهاند در عالم ثانوي در عالم ثانوي آنچه آوردهاند العلم عند اللّه مثلاً آبي را ديديم گرگي لق زد بر ما پاك است شايد هم سگ لق زده باشد. پس آن اثري كه سگ لق زده در اين آب هست خواه ديده باشيم يا نه. پس عالم ثانوي و عالم اولي را از هم جدا كنيد و عالم ثانوي آن است كه به علم خود عمل كني و عالم اولي اين است كه تو بايد به خارج واقع عمل كني و مطابق واقع عمل كني مثلاً اين پيغمبر است بايد يقين كني كه از جانب خدا است نه آنكه شايد پيغمبر نباشد و دروغ بگويد و خدا ميفرمايد ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و اسم تو را منافق ميگذارد و منافق بدتر از كفار است. پس وجود اين در عالم اولي واقع است و به علم اولي بايد باشد و در عالم ثانوي كه آمديم پيغمبر شرعي قرار داده كه بتوانيم راه برويم و زيست كنيم و آن اين است كه چيزي را پاك قرار داده. حالا شايد در واقع نجس شده باشد، شده باشد يا آنكه وضو گرفتي و بعد شك كردي كه آيا حدثي از تو صادر شده يا نه، فرمودهاند لاتنقض اليقين الاّ بيقين مثله و حكم تو آن است كه وضوئي كه گرفتي بعدش شك كني كه حدثي از تو صادر شده بخواهي احتياط كني كه شايد حدثي صادر شده يا نشده، بدعتي است در دين خدا. و فرمودهاند حكم تو حكم صاحب وضو است. حالا ديگر بخواهي احتياط كني اين احتياط از وساوس شيطان است و عالم ثانوي همهاش اينطور است كه حكمي قرار دادهاند حالا اين حكم در خارج واقع چطور است تكليف تو نيست. ديگر شايد حدثي از ما صادر شده باشد يا آنكه مظنه كني كه شايد حدثي از ما صادر شده باشد نميتواني به مظنه عمل كني و حكم تو حكم طهارت است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(جناب آقا سيدهاشم عرض كرد: از احكام اوليه اين است كه امام ظاهر باشد روي زمين و احكام جاري كند؟
فرمودند:) اين هم از احكام ثانويه است و احكام اوليه از وقتي كه قابيل هابيل را كشت درش بسته شد و احكام اوليه اين است كه بايد مطاع مطاع باشد و مطيع مطيع، حالا مطيع بخواهد مطاع باشد، اين احكام درش بسته ميشود.
(درس پنجاهم ــ يكشنبه / 19 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
ببينيد معقول نيست كسي كه از جانب خدا ميآيد براي هدايت مردم راه هدايت را نداند و حاق معني هدايت اين است و اينها را كم ملتفت ميشوند مردمي كه لاعن شعورند. راه هدايت اين است كه نافع را بداند كه نافع است و بالعكس ملتفت باشيد غالب مردم همينطورند كه اصلش توي راه نيستند و فكر ميكنند، اين است كه فكرهاشان متفرق ميشود نبي چرا بايد باشد؟ يك حقي چرا بايد باشد؟ راهش را نميدانند. هركسي به گمان خود حقي ميتراشد و اين است كه تجسس ميكنند و آن آخر كار حق نميدانند يعني چه و حقشان اين است كه كسي پول به آدم بدهد يا آنكه تعارف به كسي بكند يا آنكه خوب شعر بگويد يا خوب انشا كند. توي دنيا كسي پول بدهد اسخياء خيلي بودهاند يا آنكه شعر بگويد شاعر خوبي باشد بودهاند توي دنيا مثل سعدي وهكذا خط خوب بنويسد بودهاند، مثل مير. پس صاحبان كمال، استادان كامل بودهاند در دنيا و كارهاي عجائب و غرائب كردهاند. مير مثلاً خوب مينوشت ديگر آدم خوبي بود او را از جاي ديگر بايد فهميد كه آدم خوبي بود يا نه. يا آنكه سعدي شعر خوب ميگفت پس بايد آدم خوبي باشد، نه. پس اينجور كمالات نبايد چشم آدم را بگيرد و تمام استادهايي كه بودهاند هريك در كار خودشان چشم آدم را ميگيرند از بس استاد بودهاند ولكن اينها حق هم بودهاند؟ نه. حق پيش انبيا است و انبيا آمدهاند كه حق را تعليم مردم كنند و حرفشان اين است كه جبرئيل بر ما نازل ميشود و ارادات خدا را به ما ميگويد و ساير مردم چنين مَلَكي ندارند ولو خيلي متبحّر باشند و كشف و كرامات داشته باشند. ديگر من پيغمبرم و مبعوث بر شما، همچو ادعائي را نكرده. و تمام انبيا را ملتفت باشيد خداوند ارواحي چند خلق كرده كه تمام اين مخلوقات هركدام در طبقهاي واقعند و ابتداي طبقات جمادات است كه جذب و دفع و هضم ندارند و اين مخصوص نباتات است و جمادات با آنكه خيلي هستند معذلك از عالم غيب خبر ندارند ولو پيش ما جوهري قيمتش خيلي باشد و انسان ميفهمد نبات از عالم غيب آمده پايين و اين جماد ما ولو الماس باشد از غيب نيامده پايين. حالا قيمت دارد راست است. فلان درخت قيمتي ندارد، نداشته باشد ولكن انسان ميفهمد كه نبات از عالم غيب آمده پايين و اين الماس از غيب نيامده پايين. همينطور حيوانات از عالم بالاتر از نبات آمدهاند چراكه ميبينند، ميشنوند، ارادات دارند و گياهها اينطور نيستند ولو خيلي هم باشند و انسان ميفهمد كه خدا خيلي گياهها را آفريده براي حيوانات. و اينها را بايد از راهش داخل شد و فكر كرد و از راهش داخل نميشوي فرق نميگذاري جماد باشد يا نبات باشد. و غافل مباشيد آدم عاقل شك نميكند در هر يك فكر كند كه خدائي هست چراكه من ميبينم پيش چشمم دارد گياه را ميسازد و آب ميدهي به درخت نمو ميكند و اگر خود آب اقتضاش اين است كه سبز شود چرا همهجا سبز و سرخ نميشود؟ و اينها را كه انسان ملتفت شد حاق توحيد بدستش ميآيد و گمان مكنيد كه طبع آب اين است كه چيزها را سبز كند سرخ كند و حال آنكه اگر اقتضاش اين بود بايد همه مثل هم باشند و حال آنكه از يك آب متشاكلالاجزاء ميگيرد و ميوههاي مختلف طعمهاي مختلف ميسازد و هر برگي يك رنگ و شكل مخصوصي دارد. پس ببينيد كسي كه دانا است ميتواند بروياند گياهها را و اين دارد حجت ميكند و حرف ميزند كه شما كاري كه ميكنيد اين است كه اين تخمهاي كه من درست كردهام شما زير خاك كنيد و آب بدهيد ديگر اين تخمهاي كه من درست كردهام افرأيتم ماتحرثون شما ميرويانيد؟ بسماللّه يك گياهي بسازيد و اين گياهها همه مختلفند بعضي مثل سيبزميني ميماند كه ريز ريز ميكني و ميپاشي همه سبز ميشوند و بعضيها پيك دارند و از آن جاي مخصوص بايد نمو كنند و اسباب تمام اينها در ملك است و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و ملتفت باشيد لازم نيست آفتاب صادر شده باشد از اللّه ولكن خدا اين را ساخته ما بخواهيم چيزي را گرم كنيم ميبريم در آفتاب ميگذاريم يا آنكه آتش زيرش ميكنيم و آتش صادر از ما نيست و غذاهامان را به آن طبخ كرديم و آتش غذاهاي مختلفه نميتواند بسازد و داخل مسأله شويد طبيعت آتش اين است كه گرم ميكند راست است و آنها را طبخ ميكند راست است ولكن اين آتش بداند غذاها را چطور بايد ساخت و تركيب كرد اينها را شخص عاقل داناي متبحّري استادي ميخواهد كه زير ديگ را آتش كند و دانهها را به اندازهاي كه ميداند بريزد توي ديگ والاّ غذاي ما طبخ نميشود. پس طباخ هم دانهها را برميدارد و هم آتش زير ديگ ميكند و با اسباب هم كار كرده و اين اسباب صادر از او نيست با آنكه با اين اسباب كار ميكند. به همينجور مخلوقات تكهتكههاي ذات خدا نيستند همچو تكهتكههاي ذات خدا يكتكه زيد شده، يكتكه عمرو شده؟ اين است كه چنان كلّهمعلّق افتادهاند كه هيچ ديوانهاي اينطور نشده. و شما فكر كنيد خيلي چيزها را از آب ميسازد و داد كرده و جعلنا من الماء كل شيء حي پيش ما چه حي باشد و چه نباشد پيش خدا همهچيز حي است چنانكه اصطلاح خدا آن است كه زمين همه سال زنده ميشود و ميميرد و اصطلاح خدا و رسول است.
و مكرر عرض كردهام هر حقيقتي در تمام افرادش پيدا است. از شكر هرچه ميسازي شيرين است حالا فرض كني از ذات خدا ميتوان چيزي ساخت اين قادري است بينهايت، عالمي است بينهايت حالا اين كاري نميتواند بكند از آنجا نيست و از اينجا تميز بدهيد اسماءاللّه را با ساير مخلوقات و ساير مخلوقات را خدا به اسمهايش ساخته. چون عالم بوده علمش را بكار برده و چون قادر بوده توانسته كه بسازد وهكذا حكيم بوده. ديگر آن اسماءاللّه چطورند آنها كاري نيست كه نتوانند بكنند پس اگرچه در اسماء فرموده باشند خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت باز خلقتش مثل اينجور خلقتها نيست چنانكه ميفرمايد كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكوّنين موجودين ازليين و اين غير از حدوث است و غير آني است كه ساختهاند. ميفرمايد غير مكوّنين و خدا چيزها را مركب ميكند و داخل هم ميكند چيزها ميسازد و تكوين ميكند ولكن اينها را كه تكوين كرده؟ همهرا از امكان كرده كه عالم امكان اگر قطعنظر از امكان بكني اكوان نيستند چنانكه اگر قطعنظر از مداد كني حروفات نيستند وهكذا اگر امكاني نبود و خدائي نبود كه بر دارد و تركيب كند هيچچيز نبود مثل آنكه مداد در دوات خودش نميتواند به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد خصوص كلماتي كه معاني داشته باشد ربط بهم داشته باشد ولكن كاتب عالم اجزاء مداد را ميگيرد و داخل هم ميكند ديگر خودش ليلي و مجنون است اينها توي كار نيست و هذيان است و تعجب آنكه اينها را همهكس ميفهمد كه هذيان است. اين كاسهها و كوزهها كوزهگرند؟ خير. وجودشان از كوزهگر است، باشد. سلّمنا وجودشان از پيش كوزهگر آمده اما كدام كوزه كوزهگر است؟ هيچ كوزه. و بسا اينجاها را تصديق كنند ولكن پيش خدا كه ميآيند مثل خر ميمانند و حالآنكه خدا را بايد تنزيه كرد، تسبيح كرد. و خودمان خودمان را نميتوانيم حفظ كنيم و او بايد ما را حفظ كند و صانع غير از مصنوع است. ديگر اينها جلوههاي صانع است، جلوههاي او نيست چنانكه خودش گفته خلق الانسان من صلصال كالفخّار نه ليلي است نه مجنون، نه آدم است نه شيطان. و هر صانعي بايد اولاً عالم باشد به حروف و كلمات چنانكه كاتب بايد علم داشته باشد كه قلم چطور باشد چاقو و قلمدان چطور باشند و اينها را كه برداشت و ساخت خودش عين آنها نيست. و دقت بكار ببر. تمام عالم امكان هيچ حقيقتي ذات قديمه نيست و أ فمن يخلق كمن لايخلق مثل اينكه مداد نميتواند خودش به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد حالا عاجز صرف با قادر صرف امرش مشتبه ميشود؟ و صانع ما صانعي است كه هيچكار نيست كه نتواند بكند ولو يكپاره كارها نكرده باشد و همه علمش را نميتواند به ما بروز بدهد چراكه ظرفيت ما قابليت تمام علمش را ندارد و آنچه ميسازد از عالم امكان ميسازد و اينها حاق جبر و تفويض است. پس خدا فعلش را نميگذارد در دست كسي و فعل هميشه به فاعل بسته است و وجودش بدئش از او است و بالعكس و بغير نميتواند تعلق بگيرد و من از چشم شما نميتوانم ببينم و مطلب خيلي بزرگ است و لفظش خيلي آسان و ملايم است. هر فاعلي واجب است فعلش از خودش جاري باشد و فعل مخلوقات واجب است از مخلوقات صادر باشد. و مخلوق معنيش آن است كه بايد او را بسازند تا ساخته شود مثل آنكه كرسي را نجار بايد ساخته باشد و آنچه در كرسي قرار داده از خارج گرفته و درست كرده و رنگ زده و تمام عالم امكان نيامده از عالم توحيد كه اگر آمده بود امكانيت باقي نميماند و قادر علي كل شيء بود. و آن حكيمي كه تعبير آورده كه از اين امكان ميتوان هم آدم ساخت هم شيطان، هم مؤثر و هم اثر، لكن تمام اينها يك فاعل خارجي ميخواهد كه دست كند به او و او را به صورتها در آورد چنانكه كاتب بر ميدارد مدادي ميخواهد اللّه مينويسد ميخواهد شيطان مينويسد و تمام مخلوقات بدئشان از امكان و عودشان به سوي امكان است رجع من الوصف الي الوصف. و صانع تمام اينها خدا است و خدا جزء مصنوع خودش نيست نه كل آنها است نه بعض آنها و تمام اينها را او ساخته و از روي علم ساخته و اين علمش سابق است و به تجربه نبايد استاد شود بخلاف ما كه ما خورده خورده عالم ميشويم. و صانع گرفته از امكان و چيزها را ساخته كه اگر دست نزند نه زيدي است نه عمروي است و حالا كه ساخته تمام اينها را ساخته و اين امكان جاهل صرف و عاجز صرف است كه هيچ ندارد از خودش و اين را گرفته و به هر شكلي كه خواسته بيرونش آورده و انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و آنچه را اراده كرده ساخته، بخواهد آن ارادهاش را پيشترها كند يا آنكه حالا اراده كند. يكپاره ارادات است كه خدا سابق ميكند مثل اينكه اين مجلس را خدا ميدانست در اين سنه بايد برپا باشد و ارادهاش را پيش كرده و ارادهاش عمل اين روز نيست. آفتاب هست وقتي بخواهد روز باشد آفتاب را طالع ميكند و خدا هيچچيز از مخلوقات عودش بسوي او نيست و همه را كه خيال كني كلما ميّزتموه باوهامكم بادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهويكم ــ دوشنبه / 20 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
عرض كردم غالب مردم همينكه ميشنوند پيغمبري يا امامي همينطور ظاهرشان را ميبينند مثل ساير علما حرف ميزنند آنها هم خيال ميكنند مثل علما حرف ميزنند و ببينيد چقدر كار فاسد شده كه انسان بايد از روي تقيه بگويد كه غيب نميدانند و گاهي پيغمبر حرف ميزد عرض ميكردند غيب ميداني؟ ميفرمودند لايعلم الغيب الاّ هو ولكن خدا به من تعليم كرده وهكذا حضرتامير. و غيب را خداميداند و هركس ميداند خدا تعليمش كرده و حاق مطلب را بدست بياوريد كه پيغمبر بايد شاهد باشد بر خلق. خوب شاهد نباشد، چنانكه شخص عالم تكليفش اين است كه به جهال تعليم كند ديگر خواه كسي بفهمد يا نفهمد اينها توي كار نيست و غالباً اينطور خيال ميكنند و اصلش معني نبوت را بايد بدانند چنانكه معني الوهيت اين است كه خدا بايد قادر باشد، حجتش تمام باشد، خدا ظلم و ستم نميكند حالا هركس خيال كند خدا خلق را وا گذاشته و سرشان را بهم داده خدا ندارد و توي راه بيفتيد و مردم توي راه نيفتادهاند و از اين است كه فكرهاشان هم باطل است و خدايي كه قادر نيست و كاري نميتواند بكند مثل من است و خدا آن است كه قادر بر كل اشياء باشد. حالا هركس همچو خيال كند خدا ندارد و خدايي كه علم به جزئيات ندارد چنانكه حكما گفتهاند، خدا ندارد. و خدايي كه جزئي را نميداند اين جزئي را كه ساخته؟ زيد جزئي است انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت خودت را نساختهاي وهكذا پدرت. پس تو را كه ساخته؟ وهكذا در هر جزئي جزئيش فكر كني چشمش را كه ساخته؟ نه خودش ميتواند نه غيري ميتواند مگر آنكه خدا وحي كند به پيغمبري كه چشم را اينطور ميسازم. و انسان متحير ميشود چطور ميشود كه چشم ميبيند؟ اگر روح است روح كه در همه بدن هست اگر به جهت اينكه سوراخ است، سوراخ هم كه در بدن غير از چشم هست، چطور شده كه از اين سوراخ بخصوص ميبيند؟ اين اطبا و حكما اصلش نميتوانند راهش را هم پيببرند و ا لايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و اين يكي از اسمهاي خدا است. و قاعده كلي بدستتان داده كسي كه كاري ميكند ميتواند آن كار را بكند و توانسته كه كرده و مادهاش را نشان ميدهد كه اين از نطفه متشاكلالاجزاء است كه اگر اين نبود و نميگذاشت در بدن هيچ موجودي بعمل نميآمد. ميفرمايند تعجب كنيد از كار خدا كه همچو مادهاي خدا خلق ميكند در بدن مردمان عاقلي مثل انبيا كه وا داشته ايشان را به جماع و اشبه كارها به جنون اين كار است و شخص پيغمبر عالم دانائي است اولواالعزم هم هست ولكن همچو حالتي به او ميدهد. خوب اين يك مثقال مني چه ميكند و وقتي ريخته شد بخود ميآيد كه چه كاري بود كردم. پس صانع كارها ميكند تا مراتب در آنها قرار ميدهد كه اگر شخص عاقل است هي فكر كند كه اين چه صنعتي است كه خدا بكار برده از يك آب متشاكلالاجزاء كه سر ندارد، دست ندارد، استخوان ندارد يكدفعه ميبيني سر درست كردهاند به اين گردي، پا درست كردهاند به اين درازي، پنجه درست كردهاند از طرفي خم بياورد و از طرفي خم نياورد و آنهايي كه دهري هستند اصلاً داخل عقلا نشدهاند والاّ نميتوان از زير بار اين خدا بيرون رفت. و غافل مباشيد انسان متحير ميماند در كار خدا، از آب متشاكلالاجزاء سري درست كرده به اين گردي و باز چشم براش قرار داده كه ميبيند وهكذا و اين بي علم نميشود اولاً بايد عالم باشد چنانكه آن دختر كه ميخواهد عروسك درست كند ميداند سر چطور است، دست چطور است و اينها محض نصيحت است كه انسان همينكه چيزهاي بسيار ديد پيش چشمش ريخته عظمش كم ميشود و حال آنكه آدم عاقل همينكه كارهاي بسيار ديد خاضعتر و خاشعتر ميشود هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و غافل نباشيد از يك آب يك خاك چطور ميشود كه از چشم ميبيند؟ حالا به جهت اين است كه سوراخ شده بسوي روح، تمام سوراخها اينطورند ديگر چطور از سوراخ معيني ميبيند ميشنود؟ و اين مردم اگر بفكر بيفتند متحير ميشوند كه چهجور كرده اين صانع، متحير ميشوند. همينقدر ما ميفهميم كه هندوانه از اين تخمه بعمل آمده اما چطور ميشود كه هندوانه ميدهد و آب خودش داخل ميشود و حال آنكه نه شكل هندوانه نه رنگ و نه طعم او در تخمه نيست و اينها را همه خلقت ميكند.
ملتفت باشيد همانطوري كه حجت كردند به مردكه كه اگر ببيني لعبهاي جايي افتاده تو شك ميكني كه خودش اينطور شده؟ گفت شك نميكنم. فرمودند هيچ شك ميكني كه يك كسي او را ساخته؟ گفت شك نميكنم بلكه يككسي تعمد كرده و سر براش ساخته، دست ساخته و خط و خال براش گذاشته و نشسته و فكر كرده از روي علم و قدرت ساخته. حالا ميآيي در كار خدا، خدا اين كارها را كرده علم به جزئيات ندارد؟ سبحاناللّه! اگر اينطور است كلياتش هم كه همينطور است و خدايي كه يكچيزي نميداند خدا نيست و رسولي كه نفع و ضرر يكچيزي را نميداند شاهد نيست. و راهش را بيابيد و خدا است شاهد و عالم به تمام جزئيات و هر چيزي را جايي مياندازد مثل تخمافشان لاعن شعور نميريزد كه از او بپرسي كه دانهها را كجا ريختي ميگويد نميدانم. از او بپرسي كدام دانه مال مرغها است، كدام دانه مال مورچهها است وهكذا كدام سبز ميشود و كدام نميشود، ديگر اين رزق كيست، نميداند، بسا رزق اهل هندوستان باشد چنانكه رزق ما ميبينيم از آنجا ميآيد و اصلش حاملش را نميدانيم كيست و نميشناسيم و عبرت بگيريد و بايد عبرت گرفت. ميفرمايد ارزاق مردم را مأمورند ملائكه، ملائكهاي چند هستند كه رئيسشان ميكائيل است و اعوان و انصار دارد و رزقها را تحويل نوكرهايش ميكند و آنها مأمورند كه ارزاق را از طلوع صبح تا سر آفتاب برسانند. پس آن ارزاقي كه از احكام اوليه است فكر كن مأمورند مابين طلوع فجر و آفتاب برسانند. حالا تو خواب كردي و كوفتي خوردي رزق حرام خوردهاي. پس ببينيد اين ملائكه ميدانند و اين غفلتي است كه شخص عاقل ميخندد بر مردم چنانكه خودمان بعضي غفلتها داريم كه موجب خنده است چنانكه از سنّيها شنيده شده كه خداوند جبرئيل را فرستاد كه نبوت بياورد براي ابابكر و جبرئيل آمد و نديد ابابكر در كدام خلا و طويلهاي افتاده. نبوت را داد به محمّد و رفت پيش خدا. گفت تبليغ امر مرا كردي؟ گفت نه و اينها خنده هم دارد، جبرئيلي كه نميداند ابابكر در كدام طويله افتاده جبرئيل نيست. پس جبرئيلي كه از جانب خدا ميآيد و وحي ميآورد براي محمّد يا موسي ميداند محمّد كجا است، موسي كجا است و عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و هر طوري كه خواسته ميرساند چراكه عاصمش خدا است و ميداند محمّد در كجا است و چون عاصمش خدا است پس آن ملك محفوظ است و همچنين چون معصوم است سهو در رسانيدن نميكند و اينها قصهخواني نيست كه ميگويم. همينطور آنچه خواسته به تو برساند گفته من مراد خود را به محمّد گفتهام يا آنكه به موسي گفتهام و عجالةً همچو كرده. ما ملكي نميتوانيم ببينيم و از وحي خبر شويم و چون حالتمان چنين است بشري بر ما مبعوث ميكند و انما انا بشر مثلكم يوحي الي و وحي خود را به پيغمبر خود ميگويد و اين ميداند چطور حرف بزند و بگويد چراكه هوي و هوس ندارد و تو هوي و هوس داري و محتاجي كه خداي خود و رسول و پيغمبر خود را بشناسي و جبرئيل بايد پيغمبر را بشناسد و پيغمبر هم او را بايد بشناسد و پيغمبري كه تميز ندهد اين جن است يا ملك پيغمبر نيست چنانكه آدم در توي بهشت بود و شيطان آمد پيشش و گفت من ملكي هستم از جانب خدا و خدا از شما خيلي خوشش آمده و راضي شده كه اطاعتش را ميكنيد. حالا چون از شما راضي است اين درختي كه اول نهي كرده بود از شما حالا چون از شما خوشش آمده امر به خوردن اين كرده و آدم جرأت نكرد پيش برود و حوا مسارعت كرد و دليل و برهان آورد كه نميبينيد كه اطراف اين درخت ملائكه هستند و حافظ و ناصرند. اگر كسي برود اينها با حربهها دفعش ميكنند و نميگذارند حيوانات نزديك او بروند اين بود كه حوا مسارعت كرد ملائكه برخاستند با آن آلاتي كه داشتند خواستند منعش كنند خطاب شد من شما را حافظ قرار دادهام براي آنهايي كه عقل و شعور ندارند اگر بخواهند نزديك بيايند شما منعشان كنيد ولكن آدمي كه عقل به او دادهام، شعور دادهام نميخواهد منعش كنيد. اين بود حوا آمد و خورد رفت پيش آدم و تعريف كرد گفت عجب ميوهاي است و حيف است كه تو نخوري! و تا آدم از گلويش پايين رفت لباسهايش ريخت و اينطرف آنطرف دويد خطاب شد حالا ديگر چارهاي نيست بايد از بهشت بيرون بروي و آدم معصيت نكرد چراكه مظلوم واقع شد و ظالم شيطان بود كه گولش زد. اين بود بعد كه توبه آدم قبول شد شيطان نتوانست گول بزند به آدم و معصوم و مطهر بود و از همين تعبيرات بايد خيلي چيزها بفهميد. پس آدم توي بهشت معصوم از گولخوردن نيست والاّ اگر چشمي داشت كه شيطان را ببيند گولش را نميخورد. پس معصوم از گولخوردن نبود و آدم وقتي بشناسد شيطان را از ملك گولش را نميخورد و ملك را ميشناسد و شيطان را ميشناسد و گولش را نميخورد و در توي بهشت اين علم را نداشت و روي زمين كه آمد اين علم را پيدا كرد چنانكه انسان نميداند و خورده خورده ترقي ميكند پس خدا عالم است به تمام چيزها و چيزي را نداند ولو جزئي باشد خدا نيست و همچنين هيچ ظلم نميكند چراكه نه محتاج به خلق است نه ميخواهد غذاشان را بخورد يا اينكه اينها براش سجده كنند، سرشان را به زمين كنند و دمشان را هوا كنند هيچ محتاج به عبادت آنها نيست و پول از ايشان نميخواهد و كسي كه محتاج نيست و ظلم ميكند اين اظلم ظلمه است و دزد كه دزدي ميكند محتاج است كه دزدي ميكند. حالا اين خدا محتاج نيست و دزدي ميكند ظلمش از حوصله بيرون است. پس خدا ظالم نيست و عادل است اين غيور هم هست وهكذا ودود، كريم، جواد و سر هم چيز ميدهد و تو نبودي شعور و فهم و ادراك داد چنانكه در قدسي فرمايش ميكند من خلق نكردم خلق را كه منتفع از آنها شوم بلكه خلقشان كردم كه از من منتفع شوند. پس انتفاع ما را خواسته و براي همين ساخته كه از او منتفع شويم و اصلش اراده خدا و مقصود خدا اين بود كه عبادت كنند او را والاّ خلقشان نميكرد. ديگر سرّ اينكه خدا اينها را براي عبادت خلق كرده گفتهام كه خدا ميخواهد چيزي به تو عطا كند مثلاً ميخواهد روشني به تو عطا كند چشم برات درست ميكند و روشني هم درست ميكند، ميگويد ببين وهكذا ميخواهد به تو چيزي بچشاند ذائقه برات درست ميكند و حلوا هم در خارج درست ميكند، بعد ميگويد بخور كه اگر نخوري و فرضاً شكمت را پاره كنند و حلوا در شكمت كنند تو اصلاً خبر نميشوي از او، نميداني حلوا چه طعم ميدهد. ولكن وقتي ميچشي خدا حلوا به تو داده. پس چرا خدا مردم را براي اطاعت خلق كرده؟ علت غائيشان است و در وجود مقدم است و هر چيزي خلقتش براي علت غائيش هست و علت غائي گوش اينطور قرار دادهاند او را براي آنكه صدا بشنود وهكذا لامسه و خدا حتم قرار داده كه فعل هميشه از دست فاعل خودش جاري شود حالا فعل بنده البته از دست بنده بايد صادر شود و اين كار ما است و كار صانع نيست و صانع غذا نميخورد و براي تو خلق كرده. ديگر من نميخورم، خدا قادر نيست كه بدون ذائقه حلوا به من بدهد؟ ميگويم اگر از اين ذائقه به تو حلوا نرساند و تو از راه ديگر بفهمي باز ذائقهاي ديگر برات درست كرده كه از آن راه فهميدهاي. پس بدء افعال از فواعل است من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و حتم است و حكم و غير از اينجور نميشود صنعت كرد. چيزي كه من نميدانم هيچجوري مال من نيست، به هر وجهي كه خيال كني مال من نيست. چيزي كه من خبر از او ندارم كه مال من است يا نه مال من نيست. و انسان اينطور خلق شده كه جميع كارها را بتواند بكند و اول اراده ميكند و خدا هم همينجور است كه هرچه ميكند اول اراده ميكند چنانكه هر شخصي كه بخواهد كاري كند پيش از آن كار، كار خودش را ميداند. مثلاً ميداند كه نماز چطور است آنوقت اراده ميكند كه نماز كند و علم پيش از اراده است و هركس علم سابق ندارد و اراده ميكند كارش از روي علم نيست مثل حيوان لاعن شعور چيزي ديد ديد، نديد نديد. پس خدا هرچه ميكند اول اراده ميكند و دانا است به تمام چيزها پيش از آنكه اراده كند و قدرتي دارد كه بينهايت است چنان قدرتي كه عجز جلوش را نگرفته هرچه ميخواهد بسازد ميسازد، ميخواهد حيوان بسازد انسان بسازد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهودوّم ــ سهشنبه / 21 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
حقيقت نبوت و معني پيغمبري چنانكه مكرّر هي اصرار ميكنم اين نيست كه بمحض گفتن باشد و حرفي بزند مثل ساير علما حالا ديگر نميداند كه فهميد و كه نفهميد و كه عمل كرد و كه عمل نكرد و اين هم يكجور تبليغي است كه علما مكلفند كه علم خود را بگويند براي مردم و كارشان همين است كه در هر عصري عدولي چند هستند كه بيان ميكنند حق و باطل را ديگر حفظ مردم بكنند، بدانند كي فهميد و درست فهميد و بالعكس، اينها را نميدانند. و عالم ميگويد علم خود را ديگر خبر از مردم ندارد. ولكن آنطورهايي كه عرض كردم تمام شريعت واقع شده به جايي كه كشف از واقع نميكند و اين مطلب مطلب بلندي است، كسي ياد بگيرد خيلي چيزها ياد گرفته و تمام شرع در همچو جايي واقع شده ولكن احكام اوليه تمامش يقيني است و موجب احتمال و شك و ظن نيست. مثلاً فلان نبي يحتمل از جانب خدا است، شايد هم نباشد، يا آنكه يقين ندارم كه ما را نجات بدهد يحتمل هلاك كند. عرض ميكنم غذائي كه انسان يقين ندارد كه جدوار است و احتمال ميدهد كه شايد سم مخلوطش باشد نبايد بخورد. پس نبي اگر از هواي نفس خود يحتمل حرف ميزند چرا تصديقش كنيم كه ما را هلاك كند و به اتفاق اهل اديان پيغمبر بايد در وقت اداي تبليغ معصوم باشد. ديگر در دين شيعه كه ميآيي بايد پيغمبر در همه حال معصوم باشد و بايد منافع تمام اشياء را بداند و بالعكس و توي همين بيانات خيلي چيزها بدست ميآيد. ديگر يكچيزي در سرانديب هند است اين نافع است يا ضار، بسا نداند و انبيا خيليها اينطور بودند چراكه بعثتشان عام نبود؟ بعثت موسي بر بنياسرائيل بود، ابراهيم بر چهلخانه مبعوث بود ولكن آنيكه بعثتش عام است، عرب، عجم، هركس هرجا هست بايد ايمان به او داشته باشد اين بايد همه را بداند. پس نبي چيزي كه نفع دارد براي امت خود بايد بگويد و بالعكس و در اخبارمان وارد است كه پيغمبر در شب معراج نظر كردند ديدند طرف دست راست جماعت بسياري ايستادهاند. جبرئيل گفت ميخواهي اسمهاشان را بنويسم؟ گفت اگر خدا ميخواهد ميخواهم بدانم و رفت و نوشت و اينها مجملاتش است كه فرمايش ميكنند و پيغمبر معقول نيست كه شاهد بر احوال امت خود نباشد و عرض ميكنم طبيبي كه خبر از ناخوشي ندارد چه مصرف دارد يا آنكه دوا ندارد مثل كسي كه در جندق واقع شده چه كند پس بايد ناخوش را بشناسد، دردش را بداند، دواش را بشناسد و بتواند به حلقش بريزد و اين است سرّ اين مطلب لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيداً آن رسول بر شما شهيد است و شما بر ساير ناس و اين آيه در چند جاي قرآن هست. پس بايد تمام اشياء را مشاهده كنند و ببينند و بعد از علم عمل به آن كند. حالا ملكي هست كه جميع قطرات باران، و ريگ بيابان را ميداند به من چه؟ براي خودش است ولكن اين رسول علمي دارد كه عمل به آن ميكند شاهد است بر خلق، ميتواند رفع ضرر آنها را بكند و خير به آنها برساند. لكي ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و خودشان تعمد بر زيادتي ميكنند در شرق و غرب عالم اگر مؤمني كم كند او زياد ميكند و بالعكس. و عرض ميكنم خود كمكردنش و زيادكردنش باز به دست او است و يكوقتي تعمد ميكند به جهت مصلحتي و واش ميدارد كه كم كند چنانكه دشمن بخواهد بكشدش عمداً بخوابش ميكند كه بيرون نرود و بكشدش و گاهي بيهوش مياندازد عمداً و گاهي به معصيتش مياندازد عمداً و ميفرمايند گاهي خداوند جلو مؤمن را نميگيرد كه معصيت كند و هي بياد معصيتش بيفتد و استغفار كند كه اگر به معصيتش نيندازد بسا عجب براش بيايد ولكن اين نقص را كه در خودش ميبيند وحشت ميكند و عرض ميكنم مطلبش وحشتي ندارد خدا است قادر و متصرف و همه كار ميتواند بكند چنانكه كرده و در تكوين هرچه هست او درست كرده سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية معذلك هيچچيز در زمين و آسمان نيست كه تخلف كرده باشد از امر او، پس همه معصومند. و اين عنوان را مشايخ ما گوشت و پوستش را بروز دادند و سايرين ازش خبر ندارند. و در تكوين يسبّح له مافي السموات و مافي الارض هر طوري كه او خواست اينها شدند و بالعكس. پس در كون جميع اشياء معصومند چنانكه كوزهها در نزد كوزهگر محفوظند يعني هر طوري كه خواسته ساخته و هيچكدام نميتوانند بر خلاف ميل او حركت كنند. پس تمام اشياء در كون معصومند ولكن به اين عالَم اكتفا نشده بعضي باشعور بعضي بيشعور وهكذا. حالا اين تخمهها را چه كنم؟ تخمهها را بذرها را تربيت كنند، عملهها تعليم بگيرند بروند كسب و كار ياد بگيرند. و حاق انسان ــ مطلبي است اشاره كنم ــ از اكتساب درست ميشود و آن آبي كه و جعلنا من الماء كل شيء حي آن آب، آبِ علم و حلم است. از همچو مادهاي ميگيرند انسان ميسازند و چنين مادهاي فنا براش نيست و خيلي نزديكتان كردهام و آنچه از آنجا گذشته است ضايع نشده ولو خيلي چيزها از بدنمان فاني شده. رفتيم حمام چركها بيرون رفت، موها تراشيده شد، اينها دخلي به ما ندارد و گرد و غبار بود از ما دفع شد ولكن معلوماتتان هميشه پيشتان حاضر است و حاضر نيست چراكه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه هميشه يكصورت در خيال موجود است يكفعل در اينجا موجود است. ولكن تمام علوم و دقايقي كه كردهايد پيشتان حاضر است ولكن دقيقش آن است كه در دنيا متذكر همه نباشي وهكذا در خيال، حتي آنهايي را كه فراموش كرده، ميت را در قبر ميگذارند ميگويند اعمال خودت را بنويس ميگويد يادم رفته. ميگويند بيادت ميآوريم و بيادآوردنش را ملتفت باشيد شخص جاهل چيزي را كه نميداند نميداند و نميتوان بيادش آورد چراكه نميداند چيزي را ولكن شخص عالم چيزي را كه فهميد بعد يادش رفت آب به صورتش ميزند بيادش ميآيد وهكذا. پس تمام معلوماتتان الآن پيشتان حاضر است و انسان ميتواند الآن قيامت را ببيند چنانكه در همان عالم واقعي خلقتم للبقاء و اصل خلقت انسان براي بقاء است. حالا اين دكان را بر ميچينند بچينند، كارمان را كرديم گو خراب شود. پس موت، فنا توش نيست و به مردن مات و فات نميشود و آن هم هذياني است كه توي همه حكما افتاده و هيچ توش نيستند؛ مردن فانيشدن نيست. ميبيند افتاد و مرد ديگر حرف نميزند ميگويد فاني شد. ديگر اعاده معدوم محال است، ميگويم مردن فانيشدن اسمش نيست بعينه مثل خواب و بيداري است. آدم خواب فاني نشده بيدار است ميجنباني بيدار ميشود و نمونه مردن همين حلّشدن اشياء است، و زندهشدن عقدشدن اشياء است چنانكه موم را وقتي آب بكني موم مذاب است و بالعكس و در هر دو حال موم است نهايت اين شكلي دارد اين هم شكلي. پس انسان چه در حال مردگي چه زندگي موجود است چنانكه در حال خواب موجود است. چنانكه اتفاق افتاده انسان غش ميكند و متعدد غش ميكند همينطور انسان ميميرد و مردگي چندجور است مثل آنكه خواب هم نوعي است از مرگ و در حالت خواب معدوم نشده.
پس آنيكه حجت است و نجات ميدهد خلق را تأثيرات اشياء را ميداند و ميداند كه آنها همه تأثيرات اشياء را نميتوانند ياد بگيرند. ميفرمايد حلال خدا بيش از آن است كه من در مجلسي بگويم و شما ياد بگيريد نه گفتنش ممكن است عادتاً و نه شنيدنش براي شما ممكن است. ولكن ميگذارم بعد از خودم خليفه خودم را كه از او اخذ كنيد و عرض ميكنم انسان نميتواند منافع خودش را بداند و ظاهرش را كه ميبيني تمام منافع خودش را نميداند فرضاً بداند اشتباه ميكند، سهو ميكند. ولكن او تمام منافع را ميرساند ديگر بايد به اشتباه بيندازد مياندازد، بايد به سهو بيندازد مياندازد، به خطا بيندازد مياندازد. و شاهد است يعني متصرف هم هست چنانكه علم تنها كفايت حال ما را نميكند. مثلاً فلان ملك خيلي چيزها ميداند، بداند براي ما مصرفش چيست؟ آن وقتي مصرف دارد كه ما حاجتي داريم بتواند رفع حاجات ما را بكند و حجج آمدهاند كه به مردم عطا كنند و اين در ذهن مردم نميرود. اي بايد خمس بدهم، ببين اگر خمس ميدهي باز به حلق خودتان ميريزد، خودش نميخواهد بخورد باز شماها كوفت ميكنيد وهكذا خمس بدهيد اين خودش محتاج به خمس نيست، نميخواهد اولادهاش غني باشند ان اجري الاّ علي اللّه خرجي ميخواهد خدا خرجيش ميدهد. مال ميخواهد ميدهد خصوص در حقش گفته و اصطنعتك لنفسي تو را براي خودم ساختم. خرجي بخواهد ميگويد برو كسب كن، كار كن همچونش هم ميكند. پس حجت هم عالم است و هم هدايتكننده و موصل به مطلب است و اين را انسان فكر كند هميشه ممنون خدا ميشود. ببين اگر قاصدي جائي بفرستي ممنونش هستي كه قاصديت را كرده. حالا اين نوع حجج از حال مردم مطلعند مردم را از غفلت بيرون ميآورند، خيرات به آنها ميرسانند. ميفرمايند شكر درست اين است كه بگوئي بعد از هر نعمتي كه به تو رسيد اللهم انّ هذا منك و من محمّد و آلمحمّد و اين براي محمّد و آلمحمّد خلق شده لولاك لماخلقت الافلاك و مال او است و كأنه رزق او است چنانكه رزق تو را در هندوستان ميسازند و از او خبر نداري و جميع دنيا و مالها تمامش از نور ايشان خلق شده و نور بدئش از منير است و عودش بسوي او است. ديگر عادهاللّه چنين جاري شده كه تو چراغ را روشن كردي اتاق را روشن كند. اي ديگر آتش نميسوزاند خدا ميسوزاند و همين را پاپي شوي كفر و زندقه است و خدا نميسوزاند، خدا سبّوح است، قدّوس است. گرمي و سردي، روشني و تاريكي نيست خدا خالق اين روشناييها و تاريكيها است، جاعل نور و ظلمات است و خدا هيچيك از اينها نيست و هيچجا مردم نبايد از تكه خدا بكَنند و بخورند. خدا مأكول و مشروب نيست، لباس نيست، حالا خدا را بپوشيم تحصّنت بحصن اللّه القديم الكامل اين هم مخلوقي است كه بايد متحصن به او بشوي. و حجت شاهد است يعني ميتواند منافع را برساند و مضار را دفع كند و ايشان متصرفند در بدن تو در همه حال و هميشه در بدنت كار ميكنند و هدايتت ميكنند و هميشه همراهت هستند. ميفرمايند روحالقدس خواب ندارد و ما كه بخواب ميرويم او ما را حفظ ميكند. ملتفت باشيد حالا روحالقدس خواب نميرود بدن ظاهري امام خواب ميرود او حفظش ميكند. و واللّه حفظ ميكند او، بسا انسان ياد خودش نيست و ايشان حفظ ميكنند و بلاها را از انسان دور ميكنند اما هر چيزي را كه خودشان ميدانند نافع است پيش ميآورند و بالعكس و بسا تو خيال ديگري كني ولكن او خودش ميداند كه چه ميكند. پس عسي انتحبوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهوسوّم ــ چهارشنبه / 22 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:«و ان قلت الايكفي في ذلك وجود ساير العلماء و الحكماء قلت فاولاً من يخرج العلم و الحكمة من العلماء و الحكماء الاّ الانبياء و ثانياً فان العلماء و الحكماء ان قالوا حقاً فقد رووا عن الانبياء و ان قالوا باطلاً فلايكون سبب اخراج الحق من قوة الناس الي الفعلية هذا و النبي ان كان سابقاً فعلمه علي نهج التعليم المناسب لاهل زمانه و الذي اخذ منه اخذ ذلك النهج و لا علم له بنهج التعليم المناسب للزمان اللاحق فلابد و انيكون في كل عصر نبي ناطق بالحق او حجة معصوم اخر مثله.»
بطورهايي كه عرض شد انشاءاللّه بايد ملتفت شويد كه فرق است ميان نبي كه مينشيند حرف ميزند ميان مردم با شخصي كه راوي است. معني روايت اين است كه راوي بسا حرف ميزند و خودش معنيش را نميداند و روايتش درست است چنانكه قل هو الله احد را همهكس ميخواند و معنيش را نميداند و ربّ حامل فقه الي من هو افقه منه پس غافل مباشيد اين است كه روات واجب نيست كه عالم باشند به حقايق آنچه ميگويند ولكن آن حجت اصل او بايد تمام حقايق را بداند و بايد نبي معصوم باشد. ملتفت باشيد اولاً بايد عالم باشد اگر جاهل باشد كه نميداند و بعد از دانستن سهو نكند كه اگر سهو كند باز مثل جاهل است. ميخواهد چيزي بگويد يادش نرود. و حجت اصل آن است كه هم دانا باشد و هم سهو و نسيان نداشته باشد و بقول مطلق كه ميخواهي بگوئي بايد از جميع جهات معصوم باشد چنانكه خدا خبر داده از حالتشان عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اين حالت عصمت است خودش هيچ حركت ندارد ميجنبانيش ميجنبد و جميع آنچه ميكند حكمش حكم خدا است و در ميان مخلوقات كسي كه معصوم باشد انبيا هستند و بس و آن كساني كه از خدا خبر دارند چراكه ساير مردم حركتشان ميدهد هواي آنها و بالعكس و خودش بخيال خودش براي منفعتش حركت ميكند ساكن ميشود يا اينكه حرفي ميزند و ساكت ميشود و اينها جميعش از روي هوي و هوس است و دليل عقلي هم بسا اقامه كند و چنين كسي مطاع نميشود، نميتواند بگويد خداي غيبالغيوب آنچه را كه امر كرده به من گفته كه بگويم. و زور بزنيد از هم جدا كنيد كه خيلي جاها خراب ميشود و در اينكه هرچه خدا خواسته خلق كرده شكي نيست و جميع اشياء در كون مشاء خدا و مراد خدا هستند، هرطور خواسته ساخته و اين را نبريد در شرع و در شرع كه ميآيي همه اين مردمي كه هستند فلانچيز را بايد استعمال كرد كه نافع است ميبيني يكوقتي ضرر كرد و اصلش حلالكردن و حرامكردن هيچكس نميتواند بكند مگر معصوم چهبسيار چيزي را كه در وقتي بكار ميبري منفعت كرد در وقتي ضرر. مثلاً چيزي را هزار مرتبه استعمال كردي و ضرر نكرد يكمرتبهاش ضرر كرد ولكن آنيكه معصوم است بايد به عواقبش عالم باشد و بداند نفع و ضررش را اين مردم بهطور تجربه هم نميتوانند بدست بياورند چراكه در حالات مختلف و دستورات مختلفه و اقتضاءات مختلفه در خواب در بيداري لامحاله نميتوانند به تمام منافع مطلع شوند ميبيني چيزي را استعمال كرد و نفع كرد مرتبه ديگر ضرر كرد. ميفرمايند شراب حرام است براي آنكه مست ميكند و مست كه شد ديگر كارهايش از روي شعور نيست و لامحاله هذيان ميگويد ديگر قياسي كه منصوصالعله است و علت او را حجت تعيين كرده و صريحاً گفتهاند، آن علتش هرجا پيدا شد ما همراهش ميرويم چراكه منصوصالعله است و اين قولي است مجمل و نميتوان در همهجا جاري كرد. پس شراب حرام است من همراهش ميروم كه منصوصالعله است و غافل نباشيد حالا يكقطره شراب را ميريزيم در آب و ميخوريم حالا آن فقيه بنشيند استدلال كند ما اين شراب را طوري عمل كنيم كه ما را مست نكند حلال است چراكه منصوصالعله است، عرض ميكنم منصوص هم هست و ميدانم كه به جهت همين حرامش كردهاند ولكن يكقطرهاش نجس است مثل آنكه يكخمش نجس است چراكه ضرر داشته كه حرامش كردهاند. حالا ديگر اگر تو بخواهي تمام جهات ضررش را ملتفت باشي استاد ميشوي ولكن آن حجت تمام جهات ضررش را ميداند. حالا او ميگويد گوشت خنزير مخور حالا ديگر من جهاتش را ياد ميگيرم، نه. بسا بعضيش را به تو بگويد كه انسان پيس ميشود يا آنكه طاعون ميگيرد و حالا ديگر بعضي چيزها داخلش كنيم كه ضررش را بر دارد پس حلال است، خير حرام است. و خيلي از اخباريها به همين قائل شدهاند و جاري شدهاند. و غافل نباشيد ميشود از براي چيزي علتهاي متعدده تامه باشد و اين را براي مردم بگوئي ميگويند علت تامه يكي است، نميشود متعدد باشد. ببين سبب محرميت يكي آنكه عمه و خاله باشد، يكي آنكه مادر زن انسان باشد وهكذا يكي اينكه خواهر باشد و همه اينها علل تامهاند. حالا اگر يكي را شارع بيان كرده باشد و ديگري را بيان نكرده باشد تو نميتواني به اين استدلال كني و جاري شوي. پس آنيكه از پيش خدا آمده كه خدايي كه خالق شما است و شما را ساخته او ميداند تأثيرات تمام اشياء را پيش از آنكه خلق كرده. و جهاتش را ملتفت باشيد كه طبيعي صرف نشويد اگرچه آنيكه طبيعي صرف شده جهاتش را ملتفت ميشود و غافل نباشيد هر صانعي پيش از آنكه دست بزند به صنعت خود از صنعت خود خبر دارد مثلاً نجار ميداند كه چطور اره بر دارد و ببرد وهكذا تيشه بر دارد نهايت اين شخص نجار بايد به مرور ملتفت شود و طبيعت انساني را اينطور قرار داده كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و آنوقتي كه تيشه در دست دارد به ياد اره نيست و بعد ملتفت ميشود كه اره هم ميخواهم و نوعاً تمام جزئيات صنعت را ميداند اگرچه به مرور ملتفت ميشود ولكن پيش خدا كه ميروي تمام جزئيات اشياء را ميداند و بينهايت ميداند بطوري كه ممتنع است جهل از او سر بزند و خيليها ميگويند اي ديگر خدا عاجز است كه چيزي را نداند و معني خدا آن است كه جاهل نباشد و عاجز نباشد ديگر خدا قادر نيست كه خودش را عاجز كند؟ اگر قادر است كه عجز معني ندارد و بالعكس و اين است حاق حكمت نه آن چيزي كه توي دهن مردم انداختهاند. اگر علم خدا عين ذات نباشد زايد بر ذات ميشود و اين را توي دهن مردم انداختهاند و غافل نباشيد علم صادر از خدا است و تا بود عالم بود وهكذا قدرت و غافل مباشيد اين را وقتي تحقيق ميكني قدرت عين ذات (است ظ) و چنانكه ما از ذات خبر نداريم از قدرت هم خبر نداريم. خوب چنين چيزي اگر بطور كمال است تو كه ازش خبر نداري و اگر نقص است باز تو ازش خبر نداري و فرق نميكند پيش تو كه او را بداني يا نداني و غافل نباشيد همينطوري كه بنّا بنّايي كرده و غير بنّا نميتواند بنّايي كند و أفمن يخلق كمن لايخلق ببين شپش را در بدنت ميسازد و مادهاش چركهاي بدنت است وهكذا گرميش گرمي بدن خودت است و ميسازد شپش را و تو باوجودي كه همه عللش پيش تو موجود است نميتواني بسازي و تعجب آنكه ساختنش پيش خدا مثل ساختن تو است او هم چشم دارد مثل چشم تو، سر دارد مثل سر تو نهايت تو پشه بزرگي هستي و بالعكس و آنچه فيل دارد اين پشه دارد و تعجب آنكه اين دو بال دارد و فيل ندارد و اين خلقتش عظيمتر است. پس آنكه پشه ميسازد فيل را هم مثل پشه ميسازد و اينها همهاش شكار خوك است و آن آخرش هيچچيز در دستشان نيست. تو فلانآقا را مرشد ميداني و ميپرستي بسماللّه با آنكه ميگويد من آبش را خاكش را ساختهام مواد مختلفه ساختهام بسماللّه يك مومي گلي بردار يك بال مگس، پر مگس درست كن و غافل نباشيد أفمن يخلق كمن لايخلق در اينكه ميبيني يككسي اين كارها را كرده شكي نيست هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و همهرا از روي علم و قدرت ساخته و قدرتش از علمش ظاهرتر است و كسي كه چيزي ساخت خودش ظاهر است ولكن علمش مخفيتر است كسي كه عالم به كاري نباشد و كاري بكند اين خيلي محل حيرت است مثل آنكه حيوان هم يككاري ميكند كه انسان عاجز است باوجودي كه فكرشان شعورشان بقدر انسان نيست معذلك كارهايي كه انسان عاجز است ميكنند. و خيليها را گول زده كه ممكن است حيواني كاري بكند و نداند چه ميكند چنانكه زنبور عسل عسل را ميسازد و نميداند تو محتاجي و خانه ششگوش ميسازد و عسل در او ميريزد و پر كه شد موم روش ميگذارد كه باد خور نشود كه اگر باد خور شود مسموم ميشود چنانكه يكسال بر عسل كه گذشت سم ميشود. حالا ما تعظيم زنبور كنيم كه عجب دانا و عالم و مجرّبي است! يا آنكه تعظيم خداي عالم و قادر را كنيم كه اين كارها را از دست خلق ضعيف خود ميكند ولو اين نداند كه چه ميكند چنانكه با هوا خيلي كارها ميكند و هوا هيچ فهم و شعور ندارد و يكهواي متشاكلالاجزاء وهكذا آب متشاكلالاجزاء ميگيرد و چيزهاي مختلفه ميسازد و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و اسباب لازم نيست كه عالم و قادر باشند و خدا است كاركُن و هرچه به او متصل شد انسان آرام ميگيرد. ميفرمايد الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و عقل را اينطور خلق كرده كه پيش خدا ميرود ساكن ميشود او قادري است كه همهكار ميكند وهكذا عالم است و لغوكار نيست و لغو ممكن نيست كه از او سر بزند چراكه خداي ما نميخواهد بازي كند وهكذا ظلم كسي ميكند كه محتاج است كه ناني بخواهد بخورد، لباسي بپوشد، خانه ميخواهد و تمام اين گرميها و سرديها و خيلي چيزها كه از اينها ساخته ميشود مخلوقاتند و كل شيء عنده بمقدار آب را طوري ساخته كه خاك را آنطور نساخته آنوقت از اين آب و خاك ميگيرد دو جزء و تركيب ميكند باز اين آب و خاكِ تمام چيزها راجع است به يك گرمي و سردي و اين گرمي و سردي را به مقدار معيني داخل هم كردهاند چيزي درست كردهاند باز مقاديرش را كم و زياد كردهاند و تمام اينها راجع به مشيهاللّه است و از او يكچيز صادر است و تمام اينها را ميگيرد و چيزها ميسازد. باز از جنس واحد چيزهاي مختلف نميشود ساخت، آبي را روي آبي بريزي آب لطيفتري نميشود و خاكي را روي خاكي بريزي خاك غليظتري نميشود ولكن آبي را داخل خاكي كني حالا مركب ميشود. پس خداوند به صرف اشياء قناعت نميكند و اول آبي خاكي خلق ميكند و نطفه ميسازد و اين از انبيا است كه در دست مردم دادهاند كه خدا اول نطفه ميسازد و طينت ميسازد ديگر چطور ميسازد نميدانيم مثل آنكه قند را توي آب مياندازيم گم ميشود نميدانيم چه شد ثم ارجع البصر كرتين پس در ايني كه خدا اين را ساخته شك نيست انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و خودت كه خودت را نساختهاي سهل است پدرت هم همينطور، جدت هم همينطور و هيچكس نميتواند آنجور بسازد. حالا چطور ساختهاند؟ يكپاره كلفتكاريهايش را ميدانيم آبي خاكي گرفتهاند يكپارهاش لطيف است يكپاره اجزاء غليظه گرفتهاند اما چقدر از رطوبت گرفتهاند و بالعكس؟ نميدانيم و اگر كسي به مقادير اشياء عالم باشد ميتواند صنعت كند و آنهايي كه از خدا ميپرسند كيف تحيي الموتي ميخواهند اماته و احيا كنند و همهكس نميتواند همچو سؤالي بكند. ميگويد تو فضولي؟! خودم ميدانم هرچه بكنم. ولكن آنكه ميرود پي كار رفته و يكپاره نشانيها دارد او سؤال ميكند مثل شاگردي كه برود دكان نجاري پس آنكه علمش نهايت ندارد و جهلي جلوش را نگرفته خدا است وحده لاشريك له اين است كه لايعلم الغيب الاّ اللّه باز تفسيرش را ياد بگيريد كسي كه هيچ جهل ازش سر نميزند غيب و شهود و ظاهر و باطن را همه را ميداند حالا يكپيغمبري غيب ميداند خدا به او گفته من فردا چه ميكنم وهكذا هزار سال ديگر و اصل غيب پيش خدا است وحده لاشريك له و او تعليم پيغمبر كرد و پيغمبر تعليم علي و آنها غيب ميدانند بتعليماللّه چنانكه شما نوعاً ميدانيد كه فردا يكپاره چيزها ميشود اما نميدانيد چطور واقع خواهد شد. پس خدا است دانا به منافع و مضار اشياء و همه اشياء را ميسازد پيش از آنكه دست بكار بزند و نه ماه پيش اراده كرده كه فلانطفل در شكم درست شود و بسا هزارسال پيش. پس مرادات تابع اراده اوست و اراده او تابع قدرت اوست و قدرت او تابع علم اوست و اوست نافع و ضار حقيقتاً چراكه همه را او درست كرده و علم به حقايق اشياء ممكن نيست مگر كسي كه عجز محال است از او سر بزند و خدا اين منافع را ميگويد به آنكسي كه او را نبي كرده و به تو نميگويد و جبرئيل به تو نازل نميشود نهايت روايت ميكني كه نبي چه فرموده است رب حامل فقه الي من هو افقه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهوچهارم ــ شنبه / 25 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
بعضي از طوايف در قديمالايام بيش از حالاها بودهاند و حالا هم بسا خيلي در توي طايفه صوفيه پيدا شوند از آن بابي كه خداوند در اينكه نميخواهد منتفع شود از خلقش شكي شبههاي ريبي نيست و كسي كه محتاج نيست معني ندارد كه امر و نهيي كند و اين شبهه را براهمه انداختهاند در ميان كه كسي كه احتياج ندارد معني ندارد كه امر و نهيي كند و تمام اينها بازي است و انبيا افتادهاند در ميان مردم و ميخواهند رئيس و بزرگ باشند جلب منفعت كنند. و غافل نباشيد كه اينجور مطالب خيلي بوده است توي دنيا و يكوقتي خيلي بوده و حالا هم عرض ميكنم در صوفيه دور نيست كه باشد. خدا چه احتياج دارد كه كلّه بر زمين بگذاري؟ اي خداي فلان فلان. و واقعاً خدا احتياج ندارد و هر كسي هر صفتي داشته باشد كسي تعريف او را بكند يا مذمت، چيزي بر او زياد و كم نميشود و هرچه من قادرم كه بكنم مردم بگويند نميتواند آن كار را بكند ميتوانم بكنم و ترائي ميكند و خدا محتاج نيست و از اين باب كه داخل شدي محتاج به نماز و روزه كسي نيست. از اين راه بيايي داخل بشوي همه اطرافش را ملاحظه كن خدا محتاج نبود كه خلق كند چرا خلق كرد؟ و انسان عاقل همينكه ديد كسي كاري كرده ولو نداند چه كرده و سر رشته را كه گرفتي كلاف بدست ميآيد. خدا محتاج به خلق نبود چرا خلق كرد؟ و ميفهميم كه حالا كه ما را خلق كرده نميتوانيم نفعي به او برسانيم و او از ما منتفع بشود مثلاً ما اينجا باشيم بر قدرت و بر علم او افزوده شود در خداي خالق معقول نيست. پس در اينكه خداي ما محتاج به خلق نيست شك نيست و همهچيز ميداند بدون آنكه كسي تعليمش كند و همهكار ميتواند بكند بدون اينكه نان و كباب بخورد و تا بوده عالم و قادر بوده و قدرتش تازه پيدا نشده و اگر وقتي خيال كني كه قدرت نداشت نادار ميماند و هر صفتي را كه خيال كني خدا نداشت ممكن نيست كه بعد درش پيدا شود چراكه متغير نيست و متغير حالتي پس از حالتي براش ميآيد. پس خدا مغيّر است و خلق متغير، ديگر مردم چون فهم و شعوري نداشتند و اين رشته مال انبيا است كه در ميان انداختند كه خدا لايتغير و لايتبدل است و خلق همه متغيرند و هر متغيري مغيّري ميخواهد لامحاله و غافل نباشيد كه اين خداي ما علمي دارد كه جهل جلو اين علم را نميشود بگيرد چراكه جهل از او سر نميزند و اينها حاق واقع است و جميع كتب آسماني بر همين واقع شده و خدا علمش بينهايت است و علم بينهايت فرق نميكند كه چيز بزرگ را بداند يا كوچك را ديگر يكچيزي از خدا سر نزد خدا عاجز است كه اينچيز ازش سر نزده، اينها هذيان است. و خدا عالمي است كه ممتنع است جهل از او سر بزند ديگر نميتواند جاهل باشد بخصوص بايد عالم و قادر باشد و سبوح است و از اين راهها كه داخل شدي خيلي چيزها بدست ميآيد. خدا سبوح است، تر است؟ نه، آب تر است. خدا خشك است؟ نه، خاك خشك است. ديگر مثل اين صوفيه «خود اوست ليلي و مجنون»، «دريا چون نفس زند بخارش نامند» تا اينكه «البحر بحر علي ما كان في القدم» و خودش گفته هيچچيز مثل من نيست. و تمام اينهائي را كه ميبيني ساخته شده و كسي اينها را ساخته و خدا هيچ محتاج به اينها نيست نه به ظاهرشان نه به باطنشان و خدايي كه محتاج نيست به هيچچيزي پس محتاج نيست به خانه چراكه مكان نميخواهد، غذا نميخواهد بخورد و خدا هيچ محتاج به آب نيست چراكه تشنه نميشود و ما محتاج هستيم بطوري كه اگر آب نبود خودمان هم نبوديم و ما محتاج به آب هستيم و خدا هيچبار تشنه نميشود و جميع عالم را تر كند خودش تر نميشود و خدا هيچبار محتاج به هيچچيزي نيست و منزه است از آبخوردن و نميخواهد رختش را بشويد و منزه است از اينكه لباس بپوشد يا بدنش چرك شود و خدا محتاج به آسمان نيست، به زمين نيست و زمين را ساخته براي آنكه روش راه روند و آسمان را ساخته براي آنكه گاهي روشن كند و بالعكس و يا من الظلمة عنده ضياء و غافل نباشيد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و اولاً همهچيز ميداند و علمش سابق است بر قدرتش و بر همه صفاتش و ممتنع است جهل از او سر بزند و ممتنع است سر زدن عجز از خدا. عاجز عاجز است و قادر نيست و قادر آن است كه عجز جلوش را نگيرد و جهل جلو علمش را ندارد. پس چون علمش بينهايت است گولتان نزند كه علم او عين اشياء است و پيش از آنكه اشياء را بيافريند ميدانست چهجور خلق كند و غافل نباشيد كه بسا كلمات مشايخمان هم گولتان بزند و راه به مشيت دارد ميخواهد طفلي خلق كند اولاً مني خلق ميكند و نه ماه در شكم تربيتش ميدهد تا وقتي كه بيرون بيايد و او ميداند كه نر است يا ماده است چراكه همهاش را خودش ميسازد و خدا آنچه ميآيد بعد ميداند اين است كه گاهي به انبياي خود نشان ميدهد كه غيب بگويند كه مردم بدانند كه خدا آيندهها را ميداند ديگر خدا از عالم دهر و زمان بالاتر است و گذشتهها و آيندهها را ميداند اينها همه هست و سر هم دارد پيش چشم تو كار ميكند و پيش چشم تو در فهم تو دارد كار ميكند، در چشم تو دارد كار ميكند و هرچه صاحب فهم و شعور باشي نميداني چطور تو را ساخته و انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و خلق در مخلوقبودن همه شريك و مثل همند. حالا ديگر خدا عالمي ساخته كه خيلي چيزها ميداند و بالعكس، چنين هم هست و خدا محتاج نيست به خلقش همينطوري كه به ما محتاج نيست، به نمازمان محتاج نيست ولو عقيدهمان است كه هيچ فرق به حال او نميكند چنانكه تو هم هر طور هستي فلانچوب اينجا گذاشته باشد هيچ به تو فرق نميكند. پس خدا نه محتاج به مجردات است نه به مواد و نه به اول خلق نه به آخر خلق و او است خدايي كه اول خلق و آخر خلق را ساخته و محتاج به هيچيك نيست. حالا راهش بدستت آمد از اقتضاي حكمت او است و نيامد نيامد. مثلاً مرا ساخته ميدانم ولكن نميدانم براي چه ساخته. پس در اينكه محتاج نيست و ساخته شكي نيست حالا ديگر براي چه ساخته؟ نميدانم ولكن در ساختنش ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و طور ساختنش را ميدانم كه نميدانم. و راه جواب در دستتان باشد و خدا هرچه خلق كرده نه به جهت احتياج خودش بوده خلق كرده حالا راهش را بدست ميآوري كه براي چه ساخته بياور، نميآوري نياور ولكن ميداني كه همه را ساخته و ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة تمام خلق را ساخته مثل آنكه تو را ساخته حالا خدا هيچ محتاج به نماز و روزه ما نيست شكي نيست همينطوري كه به خودمان محتاج نيست و ما را ساخته حالا به اينكه ما را ساخته تو چه ميگويي؟ محتاج كه نبوده و معذلك ساخته. همينطور محتاج به نمازت نيست و گفته نماز كن و آنجايي كه تو قادر نبودي كه نماز كني و نميشد با تو حرف بزنند حرف هم نزدند چنانكه در شكم بودي و از راه ناف تغذيه ميكردي ولكن به دنيا كه ميآيي ديگر آن ناف به كار نميآيد ميگويند كلوا و اشربوا ميبيني تشنهاي بردار كوفت كن و اين شبهه شبههاي است كه آن آخرش خيلي بيمغز است و به نظرها مشكل ميآيد و خدا محتاج به ما و نماز ما نبوده و نه به مجردات نه به ماديات به هيچچيز محتاج نبوده ولكن آنچه كرده لايسأل عمايفعل و هم يسألون ديگر خلقمان كرده پس محتاج بوده، خير محتاج نبوده و خلقمان كرده و خدائي كه محتاج نيست به هيچ مخلوقي مواد خلق كرده مجردات خلق كرده دنيا و آخرت خلق كرده و وجود اينها از بديهيات است و باوجودي كه محتاج به آب نيست آب خلق كرده و ميفهمي كه براي منفعت تو است كه اگر آب نبود نه گياهي بود نه درختي نه حيواني نه انساني و گياهها رزق عبادند اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم و لغو و بازي نميكند و هرچه ميكند لغو نميكند و آدم عاقل ميفهمد كه حكيم كار بازي نميكند. حالا راه حكمتش را نميدانيم و غافل نباشيد خدا محتاج به اين اوضاع نيست و تمام اينها را ساخته و ما محتاج هستيم كه روشنايي باشد تاريكي باشد وهكذا كسي را ميخواهيم كه منافع و مضار را به ما بگويد و اصل اين شبهه براهمه خيلي آسان است راهش و راهش كه بدست نيست خيلي مشكل است و لازم نيست كه ما راه حكمت خدا را بفهميم و باوجودي كه محتاج به ما نبوده ما را خلق كرده و محتاج نيست به اينكه ما سمّ استعمال كنيم يا جدوار معذلك به تو تعليم كرده كه سم مخور كه خودت هلاك ميشوي. حالا اگر خوردي فلانجدوار را بخور، فلان استغفار كن پس آنچه ميكني من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرّة شرّاً يره بكني خير داري و بالعكس و نه محتاج به خير است نه به شرّ معذلك خير را خلق كرده چنانكه شر را خلق كرده.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهوپنجم ــ يكشنبه / 26 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
خيلي شبهه است و خيلي بيمغز است اينجور شبهات. ملتفت باشيد خدا چون محتاج به خلق نيست پس هيچ امري و نهيي از براي خلق معقول نيست پس انبيا كه آمدهاند و امري و نهيي آوردهاند اينها محض هواي نفس و حب رياست آمدهاند و خدا محتاج به عبادت كسي نيست چون غني است و پيش خودشان خيال كردهاند كسي كه محتاج نيست كه بگويد بيائيد پيش من، چرا بگويد؟ و همينطور است خدا هيچ محتاج نيست كه خلق بگويند لااله الاّاللّه و وقتي گفت اللّه متعدد نميشود. و كسي نتواند كاري بكند همه خلق بگويند نميتواند، فايدهاي ندارد؛ مگر اينكه آنچه توي ذهن اين مردم است كسي كه بخواهد رياستي بكند و مداخلي بكند يكپاره مردم دورش جمع شوند والاّ آنيكه نميخواهد رياستي كند چه ضرورش كرده كه بيايد در ميان مردم در سرانديب هند باشد مثل آنكه جبرئيل در جاي خودش هست و نميآيد در ميان مردم و اينها اين شبهات را گرفتهاند. و غافل نباشيد كه خدا عالم است به همه ذرات موجودات و اگر فرض كني خدا چيزي را نميداند خدا نيست كه او را ميخواني و هم وحدتوجوديها را ضايع و ردّ ميكند و هم براهمه را و خدايي كه قادر نيست خدا نيست و غافل مباشيد خدا آن است كه همه موجودات را خلق ميكند چنانكه ميبيني گياههاي امسال نبودند و بعد پيدا شدند و پيش از آنكه خلق كند ميداند چطور خلق كند و هرچه ميكند از روي دانائي ميكند همينطور هرچه ميكند از روي حكمت ميكند و بازي نميكند كه هر بازي را نسبت به او بدهي وهكذا ظلم هم نميكند و خيال كني كه خدا با وجودي كه محتاج نيست معذلك جبر ميكند و غافل نباشيد هر جابري لامحاله محتاج است كه جبر ميكند. حالا خدايي كه محتاج نيست و معذلك ظلم ميكند اين اظلم ظلمه است و اغلب صوفيه به همين قائل شدهاند و بعضيهاشان خيلي ملحد و ناپاك روي دايره ميريزند و بعضيها كه انكار ميكنند. و بعضيها خواستهاند تحقيق كنند گفتهاند در ابتداي خلقمان جبر است ولكن در اين ميانه گفتهاند بيا نزد ما! اينها به اختيارمان است. و خدا نه در كون جبر ميكند و نه در شرع و تمام كارهاش از روي حكمت است و هرچه را كرده خواسته كه خلق كند. ديگر در اقتضاي ذات خدا چيزي نيست بايد خلق باشند كه خواهش كنند از او كه خلقشان كند و غافل نباشيد خدا هرچه را كه خلق ميكند ميخواهد كه خلق كند و تمام اشياء به مشيت او خلق شدهاند چنانكه لفظ حديث است. پس هرچه خلق كرده خواسته پس خواهش در خدا هست ديگر خواهش در خدا نيست اگر چنين است پس نميتوان نسبت خلق را به او داد كه خلق او است. و يكپاره الفاظ است اينكه غير ندارد او بسيط است و ميگويم غيري كه ندارد پس رسول و كتاب و امر و نهي هيچ ندارد ديگر غير ندارد پس خداي كيست؟ خداي چيز معدوم! و هر فاعلي غير از فعل خودش است و كسي كه غير ندارد فعل هم ندارد مشيت هم ندارد پس بسيط است و اين هرچه باشد خداي ما نيست تو هرچه ميخواهي اسم بگذار. حاقش اين است كه هركس از اين راه رفت وحدتوجود صرف است غيري نيست و خودش است كه جنگ ميكند صلح ميكند خودش بازي ميكند جنگ ميكند و هر خرسي هرجا بازي در آورده و هر سگي هرجا وق وق زده خودش است. ديگر گاه موسي گاه فرعون، من نميدانم كيم ديگر لازم نيست كه بگويي گاه موسي گاه فرعون چنين خدائي كه تو ميگويي غيري ندارد موسائي فرعوني در ميان نيست. و عرض ميكنم اينها دينشان است و بعد از آنكه رياضتها كشيدهاند زحمتها كشيدهاند گرسنگيها خوردهاند آن آخرش منتهي شدهاند به اينكه «مااظهر الاّ نفسه» ديگر نفسش را موجود ميكند اگر موجود است پس ديگر نفسش را موجود ميكند معني ندارد. و اين خلق هيچ چيزشان از پيش او نيامده خلق الانسان من صلصال كالفخار چنانكه كوزهگر دارد كوزهگري ميكند حالا اين كوزهگر غير دارد؟ بلي غير دارد و عين آنها نيست حق و خلق و خلق را بايد ساخت و آن خدايي كه حق است همه را ساخته و محتاج به آنها نيست. حالا ديگر اگر فهميديم براي چه ساخته آن مطلبي است و اگر نفهميديم ميبينيم كه خلق را روي هم ريخته و خدا خدايي است كه بايد تمام صفات خلقي را از او كند و دور كرد ديگر او نميتواند حركت كند خلق متحركند ــ و انواع حركتها را توش بياوريد ــ و خدا متحرك يا ساكن نيست و اينكه انبيا از پيشش آمدهاند كار بدست مردم دارد و اگر اطاعتش نكنيم ميزند ميبندد. ديگر ما كار نداريم به آن چيزي كه غير ندارد غير ندارد نداشته باشد. ديگر اينها غير او نيستند اين درد غير او نيست، اين گرسنگي غير او نيست خوب همچو چيزي را شناختيم مصرفش چيست؟ من كسي را ميخواهم كه دردم را بر دارد و احتجاج ميكند به بتپرستها كه شما كسي را ميپرستيد كه شما را نميبيند، صداي شما را نميشنود ديگر «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» خيلي خوب اين تو را ميبيند صدات را ميشنود اما نميتواند درد را از تو بر دارد مثل پدرت، مادرت خيلي تو را دوست ميدارند و داري جان ميدهي و نميتوانند چاره كنند. پس آنكه رفع تمام حاجات را ميكند او را بايد خواند و خدا خدايي است كه جميع اسمهاش را خودش ساخته و اين ساختنها را ياد بگيريد چطور ساخته و يكپاره علوم پيش خلق بهتر فهميده ميشود چنانكه تو وقتي حركت ميكني اين حركت را احداث ميكني و خودت هيچ زياد و كم نشدهاي وهكذا پس متحرك اسم تو است و ساكن اسم تو است نه ذات تو و اين را تو بايد بسازي كه اگر كسي ساخت تو ساكن نيستي آنكه ساخته مال او است ديگر كلّي و افراد چنانكه در شيخيهاي كرمان متداول است خيلي بيمغز است ما اولاً كلّي نداريم كه بتواند افراد را بسازد و هيچ مادهاي نيست كه خودش به صورت حروف و در و پنجره بيرون بيايد و هر كاري را يك كاركُني ميكند كه اين كار دست اوست. اين پشمها را از جاي خودش بيرون آورده و نمد ماليده. باز فرض كني از بدنش پشم بيرون آورده و نمد ماليده باز از ذات او چيزي كنده نشده. پس صانع ميل خودش را تعلق ميدهد به جائي و آنجا را حركت ميدهد چنانكه تو قلم را حركت ميدهي. پس هر اسمي را بطور كلي مسماي آن براي خودش درست ميكند اين است كه راست ميگويي اسمت راستگو ميشود و بالعكس راه ميروي ميگويند متحرك و بالعكس و جميع اسمها را انسان درست ميكند و علامت اسم اين است كه آنكه متحرك است از حالتش خبر دارد ميگويد من بودم كه يكساعت قبل اينجا نشستم و برخاستم رفتم و ميشود يكشخص هزار اسم داشته باشد و اين اسمها هر يك غير ديگري است. آنجايي كه زيد نجاري ميكند اسمش نجار است وهكذا و آن شخصي كه مسمّي به اسمي است اين اسم از آن اسم خبر دارد و بالعكس و كلّي و افراد هر فردي از فرد ديگر خبر ندارد. پس اين افراد اسماء آن كلّي نيستند مگر آنكه هر اسمي خودش را براي ديگري تعريف كند. و غافل نباشيد و برفرض كسي هزار اسم داشته باشد هر يكي خبر از ديگري دارد چراكه يكنفر است و اينها اسمهاي اويند و اسم كأنه عين مسمي است چراكه خبر از مسمي دارد و عين مسمي نيست چراكه اسم ديگري هم دارد پس متعدد واحد نيست و بالعكس ولكن او در تمام اينها ظاهر است و او است كه دارد كار ميكند و اگر گفتيم عين اينها نيست يعني متعدد نيست نه اينكه توي اينها نباشد بلكه خودش توي اينها است. هي هو عياناً و شهوداً و ظهوراً و اسم اللّه هر يك از ديگري خبر دارند چراكه اللّه واحد هم در اين است هم در آن چنانكه من كه نشستهام نشستهام از ايستادهام خبر دارد و بالعكس و در حال ايستادگي كيفيت نشستن را ميگويم و بالعكس و اسمها همه انباء ميكنند از مسمي «و عيناك عيناها و جيدك جيدها» و اينسر سرِ آني است كه دارد حرف ميزند و اينها او است ظهوراً و عياناً آمراً و ناهياً و او نيست كلاً و جمعاً و احاطةً و اسم از عرصه مسمي آمده و مسمي عين اسمهايش نيست چراكه او اينها را خراب ميكند و خودش خراب نميشود و اسمها دالّ بر مسمي هستند و چنان دلالت ميكنند كه بهتر از آن نميشود و سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق ديگر خودش ميبايست ميآمد ديگر چرا آيتش را فرستاده؟ ميگويم خودش آنطوري كه ميشد بيايد آمده و غير از اينجور جور ديگر نميشود بيايد و غافل نباشيد اين عمارت نماينده بنّا نيست چراكه بسا بنّاش بميرد و عمارت باقي باشد ديگر أ في اللّه شكّ فاطر السموات و الارض و آيت هست چنانكه در آسمان انسان فكر كند متحير ميشود ستاره به آن ريزگي كه به چشم نميآيد اين صد هزار مقابل از زمين بزرگتر است و از جمله عبادات است كه انسان در آسمان و زمين تدبر كند كه عجب خلقتي و اوضاعي است كه اين صانع بكار برده. پس در هر چه فكر كني آيتي است از آيات خدا ولكن درخت خدا نيست «مااظهر الاّ نفسه مااوجد الاّ ذاته» اگر كسي درست تعبيري بياورد از اينكه خودش متحرك است و بالعكس و اسم كأنه مسمي است و بالعكس در اينجا جاش است و ايستاده عين زيد است و وقتي نشست هيچ چيزش كم نشده. پس وحدت او تمام كثرت اينها را پر كرده او در ظاهرشان و باطنشان در همهجاشان هست ولكن پيش خدا كه ميروي ميدانيم خدا اين زمين و اين كوه و صحرا را ساخته. ديگر خودش كوه است و دشت و صحرا، من دارم در اين تصرف ميكنم، بيادبي ميكنم باش. و عرض ميكنم رزق را براي مرزوق ساخته و مرزوق اگر محل نظر او نبود رزق را نميساخت، ميخواست چه كند؟ پس مرزوق پيش خدا عزيزتر است والاّ خدا رزق ميخواهد چه كند؟ و همينطور برويد بالا؛ مؤمنين در پيش خدا از خود بهشت خيلي مقربترند و هرچه بروي بالا اينكه ساير است عزيزتر است از سير خودش و خداوند اسمها دارد و آن آياتي است كه هر كس آنها را ديد خدا را ديده و درخت اينطور نيست. آن مردكه جاهل اينطور نيست چنانكه جهل محال است از خدا سر بزند پس عاجزين ظهور اللّه نيستند جاهلين ظهور اللّه نيستند و او قدرت و علم ازش سر ميزند و علمش غير از قدرتش است و قدرت تابع علم او است و علم متبوع است. ديگر در ملك چيزي اتفاق بيفتد چيزي اتفاقاً جايي نميافتد و تمام حرفها در عالم خودمان است كه انسان هي بايد بگويد پس بگويد تا اينكه يكچيزي فهميده شود. پس غافل نباشيد علم صادر از خودمان است چنانكه بچّه رفت به مكتب و عالم نبود و خورده خورده درس خواند نحوي شد صرفي شد و بر فرض كسي عالم متولد شود باز علم صادر از او است چنانكه چراغ وقتي درست شد روشن ميكند وهكذا چشم خلقتش كه تمام شد ميبيند. و چه فعل همراه باشد با فاعل خودش مثل چراغ و نور چراغ معذلك انسان ميفهمد كه فاعل محتاج به فعل خودش نيست چراكه فعلش را احداث ميكند و اگر محتاج باشد نميتواند احداث كند. پس آنكاري را كه تو ميكني عين كارهات نيستي و آنها را احداث ميكني و تمام مسمّاها اسمهاي خودشان را ميسازند و بعضي از ابتداي ساختنشان همراهشان ساخته شده و بعضي را بعد ميسازند و تمام اينها نماينده مسمي است دوستي اينها دوستي با او است، شناختن اينها شناختن او است و اينجور اسمها خدا دارد چراكه اگر نداشت اينجور چيزهاي عمومي را نميتوانست بسازد چنانكه اگر بنّا قدرت نداشت نميتوانست بنّايي كند پس بنّا بايد دو كار كند يكي آنكه قادر باشد و يكي ديگر هر وقت بخواهد خشت و گل روي هم بگذارد پس اين عمارت دلالت بر بنّا ميكند اما نماينده او نيست حقيقةً و هر فاعلي در صنعت خودش يك فعلي بايد از خودش صادر باشد و به آن فعل صادر از خودش ارّه را بر ميدارد تيشه را بر ميدارد نجاري ميكند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهوششم ــ دوشنبه / 27 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
كساني كه اينجور استدلال كردهاند كه چون خدا محتاج به كسي نيست چيزي از كسي نخواسته پس امر و نهيي نكرده چراكه محتاج نيست كسي براي او خضوع و خشوع كند، اقرار به توحيد كند پس چون احتياج ندارد معقول نيست امر و نهيي كند حالا كه چنين است انبيا خودشان از پيش خودشان آمدهاند و امر و نهيي ميكنند و عرض ميكنم باوجودي كه خدا محتاج نيست خيلي كارها كرده. حالا آن راهش را يكپارهاش را آدم ميداند و و يكپارهاش را آدم نميداند. حالا خدا چون محتاج به ما نيست بايد نيايد ما را امر و نهيي كند يا آنكه ما را بسازد چنانكه كسي كه محتاج به عمارت نيست بايد عمارت نسازد حالا خدايي كه محتاج به مملكت نيست نبايد خلق كند و خدا محتاج به خلق نيست معذلك خلقشان ميكند. پس به اين استدلال كه خدا چون محتاج نيست نبايد ارسال رسل كند، حقي و باطلي قرار دهد، اين هذيان است چراكه خدا به هيچيك از اين آسمان و زمين محتاج نيست. خدا محتاج است كه آفتاب توي دنيا باشد؟ چه احتياجي؟ وهكذا ديگر خدا بخواهد با چشم ببيند، نه؛ خلق محتاجند كه چشم داشته باشند و روشنايي باشد كه ببينند و خدا خلقتش تمام است و چشمي درست ميكند و روشنايي در خارج و چشم بدون روشنايي درست نميكند چراكه خداي ما لغوكار نيست و كار بيفايده نميكند و مردم را نهي ميكند كه كار بيفايده نكنند پس همينطوري كه ميگويي خدا قدير است حكيم هم هست پس كارهاي خدا همهاش بافايده است ديگر آيا اين فايده بايد به خدا برسد، اين را بايد دانست. خدا نه مكان ميخواهد كه تويش بنشيند و نه محتاج به زمان است و اغلب مردم خيال ميكنند خدا پيشها بوده همچو عمر طولاني دارد. خدا عمر را براي مردم خلق كرده وهكذا زمان را. و از اين راه داخل شويد به حقيقت خيلي چيزها بر ميخوريد كه خيلي چيزها هست كه خدا خلقش كرده و نهايت اعتنا به او كرده ولكن براي غير كرده چنانكه مردم محتاجند به آب و رفع احتياجشان به آن ميشود و اگر آب نباشد خودشان هم نيستند و اين خيلي ضرور است لكن نه براي خدا ضرور است چراكه خدا خودش نميخواهد بخورد و زراعت كند ولكن بيفايده نيست چراكه به كار متولدات ميآيد. پس آب را براي غير ساخته حالا اين را همهجا نبرده باشند، نبرده باشند چنانكه چراغ براي اين است كه انسان چيزي را ببيند حالا جايي است كه ظلمت است، باشد چنانكه ظلمات هست ديگر طبيعت عالم اين است كه آبي و خاكي باشد ما سرمان نميشود و خدا خاك را خلق كرده ولو پيشها هم خلق كرده باشد اگر نخواهد برويد گياهي خلقش نميكند وهكذا آب؛ و شئون و شعب خيلي دارد. پس چشمي بسازد و نبيند خدا نساخته. ديگر اتفاق ميبيند، تعمد كرده براي ديدن قرار داده چنانكه روشنايي آفريده و كار روشنايي عجالةً به جهت همين ديدن است حالا ديگر گرم هم هست گرميش بكار ديگر ميآيد گياهها را ميروياند ولكن روشنايي به جهت همين ساخته شده و هوا را روشن كردهاند به جهت همين و هر حيواني كه چشم دارد و در روشنايي ميبيند حالا خدا چشمي خلق كند و روشنايي نباشد و بالعكس، خدا همچو نميكند. پس فايده روشنايي عايد چشمها ميشود كه اگر خدا هيچ چشمي خلق نكرده بود روشنايي را خلق نميكرد. پس روشنايي خيلي كارها ازش ميآيد رنگها شكلها ديده ميشود و راه وسيعي است در دنيا و در آخرت وسيعتر. وهكذا صداها براي گوش است اگر گوش نباشد صدا خلق نميكند و خلقت صوت براي گوش است حالا نهايت بعضي صداها مهول و منافر طبع است و بالعكس و اگر توي راه بياييد جواب مسأله توش هست و همچنين خدا ذائقه خلق نكند طعوم را بگذاري توي دست به حال او فرق نميكند پس طعوم را خلق كرده براي ذائقه اگر ذائقه نبود در حيوانات خدا طعوم را خلق نميكرد و ببينيد بابش چقدر وسيع است و اصل طعم توي دنيا باشد و چشندهاش نباشد مصرفش چيست؟ ترياك اينجا باشد و ترياكي نباشد خدا نميسازد و تمام طعوم براي چشندگان خلق شده كه اگر نباشند خدا خلق نميكرد. ديگر طعم اينجا هست و چشنده نيست و اين شبهات ميآيد براي مردم؛ مثلاً ميبينيد يكجايي حلوايي گذاشته و صاحب ذوقي نيست و نوعاً تمام مذوقات براي صاحبان ذوق است و تمام ملموسات براي صاحبان لمس است. و غافل نباشيد و نوعش را فكر كنيد تمام خلق بطور كلي اصلش خلق شدهاند براي اثرشان و اثرشان هم اينطور است آب تر است كه رطوبتش به حيواني و زراعتي برسد و آب براي غير خلق شده و نوعاً فكر كنيد بعضي از مخلوقات مقصود بالذاتند مثل انسان و شرحش در بيانات هست. در اينجا خدا چند صباحي دستگاهي قرار دهد و بر چيند كار حكيم نيست. آسيابي درست كرديم، قارّي قورّي بعد همه را خراب كرديم مصرفش چيست؟ وهكذا آسماني زميني براي چه؟ و تمام اين اوضاع آخرش بر چيده ميشود و اگر نبود آخرتي كه اين دكان آخرتي باشد خدا اصلش دنيا را نميساخت. خوب مصرفش چيست يكپاره چيزها موجود شود و بالعكس ميخواستي فاسد شوند چرا ساختي؟ ميخواهي فاسد نشوند چرا حفظشان نميكني؟ اگر اعتنا به دنيا نداري خلقش مكن ديگر براي فنا خلق ميكنم، چرا خلق ميكني؟ و غافل نباشيد دنيا دكان آخرتسازي است و براي جاي ديگر ساختهاند و آن دار بقا است خلقتم للبقاء لا للفناء حالا اسبابش اينجا است تمام اسباب كوزهسازي در دكان است كوزهها را كه ساخته ميبرند بيرون حالا ساختن دكان براي كوزهها است والاّ نميساختم همينطور خدا اگر نميخواست آخرتي و دار بقائي باشد اصلش به هيچوجه دنيا را خلق نميكرد. ميفرمايد لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي براي چه افلاك را خلق كنم؟ و كارهاي خدا تمامش از روي فايده است و تعمد ميكند كه همهاش حكمت باشد و هيچبازي توش نباشد و عرض كردم اصلش سفاهت نميشود از صانع سر بزند و خدا كار سفيهانه نميكند. ديگر خودش ليلي و مجنون است از خدا ممتنع است سر بزند غفلت و بازي. و هر چيز جزئي يا كلي گرفته تمامش از روي حكمت است و حكمتش بينهايت است كه هرچه فكر كنيم نميتوانيم به كنهش بر خوريم چقدر قدرت دارد؟ ميدانيم خيلي قدرت دارد اما خودش ميداند چقدر قدرت دارد. پس آب را ساختهاند براي زراعت براي عمارت والاّ نميساختند و حضرت صادق درس ميدهند به مفضل كه خدا آب را ببندد به دريايي كه ايستاده باشد مصرفش چيست؟ ولكن ميبرد بالا غربال ميكند. باز مثل نهر جاري نميكند كه بعضيجاها جاري شود و بالعكس ولكن ميبرد بالا كه هم به پستيها و هم به بلنديها برسد و ببينيد دانهها را به اندازه كرده يكخورده بزرگتر باشد دانههايش همهجا را خراب ميكند و بالعكس ضرر ميرساند. پس خدا حكمتي دارد كه ميفهميم كه نميتوانيم به كنهش برسيم وهكذا علمش. ديگر خيلي چيزها فايده ندارد و ساخته، من فايدهاش را نميدانم. اينهمه علفها فايدهاش چيست خودش ميداند و هر مخلوقي يكجور رزقي ميخواهد و اصلش ارزاق براي مرزوقين است، لباسها براي ملبوسين است والاّ كسي لامسه نداشته باشد هوا گرم باشد يا سرد او نميفهمد. پس اين دنيا را نوعاً به مجموعش نگاه كني اولاً كه كرسيهايش فاني شده و هرچه از سلاطين كه قرار و مدار عالم ميدادند همه رفتند و گذشتند و فاني شد تمامش و چيزي كه فاني شود آدم عاقل دل به او نميبندد و اينجا را ساخته براي مزرعه آخرت كه اگر همچو بدني اينجا نسازد نفس انساني در عالم خودش روشنايي نميفهمد يعني چه طعوم نميفهمد يعني چه و تا اين ذائقه را بكار نبري شيريني و تلخي نميفهمي و از همينراه فكر كنيد خواهيد يافت كه اگر نفس را از آنجا نياورند در همچو بدني نگذارند زيدي عمروي بكري نيست. خوب همچو نفس ناطقهاي را نياورند خرمنش آنجا باشد مصرفش چيست؟ وهكذا نفس نباتي در عالم خودش باشد و گياهي نرويد مصرفش چيست؟ پس او كه آمد اينجا نمو ميكند جذب و هضم و امساك ميكند و ميبيني روحش كه بيرون رفت اين باقي ــ كه اگر يكمثقال بوده حالا هم يكمثقال است ــ جذب ندارد هضم ندارد بعينه مثل اين خاك ميماند و وجودش بيمصرف و بيفايده است و كار صانع همهاش بافايده است و اصلش عمل اشياء علت غائي آنها است. آب براي تر كردن است خاك براي خشككردن است هوا براي ترويحكردن است و انسان براي عبادت است و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و اگر آن عوالم غيبيه نزول نكنند اينجا زيدي عمروي بكري پيدا نميشود وهكذا عقل نزول نكند نه ربي نه نبيي هيچ ندارند و خيليها خيال ميكنند خدا به عقل گفت ادبر ادبار كرد و شغلش بود و همين حالا عقل توي سرمان است گوشهامان را بگيريم صدا نميشنود وهكذا ديگر عقل بود و صاحب ادراك و به او گفتند برو رفت، اين را ميبرند پايين و ميآورند بالا ببين چيزي را كه زورت نميرسد بفهمي هرچه زور بزني نميفهمي پس عقل را ميآورند پايين، الحمدللّه كه خدا فلانچيز را به ما فهماند. پس خدا عقل را نزول ميدهد صعود ميدهد و همچنين توفيق ميدهد حالا تو چيزي را فهميدي بگو الحمدللّه كه خدا فلانچيز را به ما فهمانيد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهوهفتم ــ سهشنبه / 28 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
غالب اذهاني كه ميشنوند كه خداوند عالم به كسي ترحم ميكند يا غضب ميكند غالب اذهان همچو خيال ميكنند خدا جايي نشسته گاهي غضب ميكند و بالعكس و اگر خدا غضب ميكرد ميبايست هميشه غضب كند مانعي كه ندارد و غضب و رحم خدا را ملتفت باشيد مثل غضب خلق نيست و خداوند اسبابي آفريده و از روي حكمت تأثيرات در او قرار داده حالا اين اشياء بعضي نافعند و بالعكس و اين ملكي كه خدا قرار داده لامحاله چيزي نسبت به چيزي اثر ميكند و همهچيز صاحب تأثير و در عالم خلق است و هيچ دخلي به اين ندارد كه خدا غضب كند و رحم كند و خداوند عالم به خلق خود غضب كند معقول نيست با وجودي كه هيچ محتاج به آنها نبود آنها را آفريد ديگر اشياء بودند و همه دعا كردند و خدا خلقشان كرد ملتفت باشيد اشياء در هيچجاي ملك نبودند و خدا آنها را از روي فضل و جود آفريد و همه را براي فايدهاي خلق كرد اگرچه بعضي از فوايدش را نداني و بسياري از مخلوقات را خلق كرده براي انتفاع غير و آن خلقي كه بايد منتفع شوند آنطوري كه اقتضاي حكمت او است اين است كه هميشه بايد منعم باشند و اصل مطلب و عنوانش پيش اين حكما و ملاها هيچ نيست. و اشياء تأثير دارند در نفوس حتي در عقل اثر ميكنند ميفرمايند كدو يزيد في العقل و اينها در ذهن مردم نميرود خصوص آنهايي كه فيالجمله سر رشته از طبابت دارند. و خدا غضبي از خودش صادر شود بيايد پيش خلق يا رحمتي بيايد هيچ معني ندارد. خدا نه روحي است كه ساري شود در خلقي كه رحم اسمش بگذاري يا غضب. و مسأله عمدهاي است و تمام ترحمات خدا تأثير شيئي است نسبت به شيئي و بالعكس. پس غضب خدا در عالم خلق است و در اختيار اشياء آب ميگذارند و ميروند ديگر حكيم نظر كند ميفهمد ميفرمايند خدا اجل از اين است كه غضب كند يا رحم و در تفسير فلمّا اسفونا انتقمنا منهم از امام ميپرسد راوي مگر خدا اسف و حزن دارد؟ ميفرمايد اگر خدا حزن داشت و گاهي رفع حزنش ميشد اگر چنين بود مثل ما بود و مخلوق حالتش همين است و اشاراتي است كه فرمايش كردهاند در احاديث و كم كسي ملتفت ميشود. ميفرمايند خدا اوليائي چند براي خودش خلق كرده كه اسف آنها اسف خدا است و سرور آنها سرور خدا است. مثل آنكه اطاعت انبيا را اطاعت خود قرار داده همينطور حزن اين جماعت حزن او است و حاق مطلب را از اين احاديث ميتوان فهميد و جميع تأثيرات اشياء در ملك خدا است و خدا نه تلخ است نه شور، نه ضار و مهلك و نه جدوار و نافع و خدا جايي نيست كه خلق به او بچسبند مثل مؤمنين، و كفار از او دور شوند و غافل مباشيد آنچه خدا خلق كرده چون حكيم است همه اين خلق افعال و آثار دارند و آثار اشياء علت غائي است كه مقدم بوده در وجود و بالعكس و همه كارهامان اينطور است. انساني خلق ميكند اين مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اگر بايد انساني باشد چشم ميخواهد گوش ميخواهد و هر فاعلي فعلش علت غائي وجودش است پس افعال محتاج به فواعل خودشانند و تمام اين افعال علل غائيهاند و چون خلق بعضي در بعضي تصرف ميكنند خواسته يكپاره آثار به بعضي نرسد پس اشياء در اشياء اثر ميكنند غذا ميخوري سير ميشوي نميخوري گرسنه ميماني و نوعاً به دست بياوريد از روي حكمت كه خدا همجنس مخلوق نيست كه منتفع شوند از او و خدا لباس نيست كه بپوشند يا هوا نيست كه تروّح كنند و محتاجند يعني به اينها، آبي ميخواهند كه بخورند وهكذا و لفظهاش آسان است و ميگويم و حاقش خيلي حكيم ميخواهد كه بفهمد و خدا پلو و چلو نيست مأكول كسي نيست مشروب كسي نيست پيش كسي نميخوابد، بوي بد نيست كه خلق خوششان نيايد و ماها يكچيزي ميخواهيم كه بخوريم و انسان از چيزي كه خوشش ميآيد ميل به آن ميكند و همچنين شنيده حورالعين براي مؤمنين است و از او حظ ميبرد تمام اينها در عالم خلق است و فيها ماتشتهي الانفس و تلذّ الاعين حالا آنهايي كه در بهشت است و خوشش ميآيد رنگ است شكل است ديگر خدا را ببينم حظ كنم، خدا را نميشود ديد حتي در آنجاهايي كه ميفرمايند وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة وهكذا آنچه شنيده از منافع و مضار، منافع و مضار در اشياء گذاشته شده و از روي علم و حكمت كه داخل شدي تمام چيزها را مثل زره و زنجير ميبيني و وقتي نفهميدي هميشه سرگرداني و غير اهل فهم در جهنم هم كه ميروند متحير ميمانند. پس الوهيت ضار نيست براي كسي چنانكه نافع نيست و خدا سم نيست جدوار نيست مسموم و مضر نيست و لاتدركه الابصار اي لاتدركه الاحلام، از راه چشم چيزي ميفهمي گوش صدا ميفهمد چشم رنگ ميفهمد تمام اينها احلام است و خدا مناسب هيچ مخلوقي نيست كه خدا از مخلوقي خوشش بيايد وهكذا ضديت با هيچ مخلوقي ندارد و خدا سبوح است قدوس است و يكي از عبادات بزرگ است كه خدا را تنزيه كني و خدا گرم نيست سرد نيست سبك نيست سنگين نيست. پس خدايي كه مثل هيچكس و هيچچيز نيست و هيچچيز مثل او نيست چيزها آفريده و اين چيزها همهشان اثر دارند چراكه چيز بياثر يعني بيفايده و چيز بيفايده يعني لغو و لغو از خدا نميشود سر بزند و آنهايي كه دور و بر حكمت هستند ملتفت باشيد نميشود لغو از او سر بزند نه اينكه نميكند ديگر لو اردنا اننتخذ لهواً لاتخذناه من لدنّا ملتفت باشيد مردم بدستشان نيست و توي راه نيستند و خدا رنگ نيست در جايي بنشيند و رنگ موجود فيالموضوع است و بايد موضوعي باشد كه جايي بنشيند و خدا نرم نيست زبر نيست و آنها مخلوقي از مخلوقات است. و قول فصلش را غافل نباشيد چه در دنيا چه در آخرت مردم محتاج به رزقند و خدا است رازق و رزق شما گندم و برنج است اينها همه را ميسازند و ميخوري وهكذا در آخرت هم رزقها است رفيقها است حجتها است اخواناً علي سرر متقابلين اخواني چند دور هم مينشينند و حظ ميبرند از يكديگر و خدا نه در آخرت ديده ميشود نه در دنيا چنانكه راوي عرض كرد سنّيها استدلال كردهاند از آيه كتاب كه تمام مردم خدا را در آخرت ميبينند ولكن انبيا در دنيا هم ميبينند ميفرمايند خدا لاتدركه الابصار و رنگ نيست كه كسي او را ببيند وهكذا صدا نيست كه او را بشنود و وقتي فكر ميكني تمام اينها را كسي ساخته مثلاً گرمي هست در دنيا و اين را كسي ساخته وهكذا سردي و كنه حقيقت الوهيت را كسي نميداند حتي انبيا و همينقدر ميدانند كه يكصانعي دارند و انبيا هم واقف به كنه الوهيت نيستند مگر آنقدري كه تعليمشان كرده و يكپاره چيزها هست كه خيلي از احمقهاي دنيا ميگويند خدا بصير است ما هم بصيريم وهكذا عالم است ما هم عالميم نهايت او خيلي علم دارد و ما كم داريم و خدا ليس كمثله شيء و علمش هيچ شبيه به علم خلق نيست و علم ما را به ما داده و خورده خورده ميروي ياد ميگيري و خدا علم اكتسابي ندارد و پيش از تمام مخلوقات و ابتداي الوهيت كه ابتدا ندارد علمي دارد بينهايت و خلق آنچه دارند همه را خدا به آنها داده و علم خدا يكي از صفات خدا است و خدا بايد متصف به صفت علم باشد و حتي آنجايي كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه نه آنكه نفي صفات از خدا كنيم ميفرمايد صفات صادر از موصوف است و عين موصوف نيست و صفات هر كسي از خودش صادر شده. من ايستادهام ايستاده صادر از من است و من او را ساختهام و عين او نيستم ميخواستم مينشستم و خدا غير اسمهاي خودش است و عين آنها نيست و آنها را ساخته چنانكه در احاديثمان هست حالا مردم حاقش را نميدانند ندانند حتي آن علم مكنون مخزون كه ميفرمايند انبيا هم خبر ندارند ملائكه هم خبر ندارند آن هم اسمي است از اسمهاي خدا چنانكه در حديث خلق اسماء ميفرمايند خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و هو الاسم المكنون المخزون ديگر چطور اسم مكنون را به ما بگويند؟ ميگويم توحيد را به ما امر ميكند و توحيد بالاي اسم مكنون است و هركس توحيد نداشته باشد خدا ندارد و به جهنم ميرود. پس آن هم اسمي است و از اقسام چهار تا است و خلقش كرد غافل نباشيد خدا را مأموريم بشناسيم و مأموريم بگوييم اسمها خدا نيست چهچيزِ خدا است؟ صفت خدا است چنانكه اين گوينده اسم من است، اين سكوتكننده اسم من است و خداوند عين اسمهاي خودش نيست و غير آنها نيست بلكه همهجا انباء ميكنند از مسمي و مسمي را مينمايند و شناختن آنها شناخت خدا است و حالا عجالةً نميخواهم اينها را تفصيل بدهم و هرچه را به هر درجهاي خيال كني در ملك خدا واقع است و دخلي به خدا و اسماء او ندارد ديگر اگر جايي خدا رحيم است ما هم اسممان رحيم است دخلي بهم ندارد. ما رحمي داريم كه به ما داده و رحم او را كسي نساخته كه به او بدهد وهكذا سميع و بصير و خدا آنچه دارد مال خودش است و با آنچه دارد خلق را خلق كرده له معني العالمية اذ لا معلوم و له معني القادرية اذ لا مقدور و له معني الخالقية اذ لا مخلوق و از درس پرت نشويد تمام آنچه بايد به خلق برسد تمامش تأثير بعضي از اشياء است به بعضي اين است كه انبيا بايد شاهد باشند يعني منافع و مضار اشياء را بدانند والاّ نه ميتوانند حلال كنند نه حرام چراكه اگر ندانند شايد آني را كه ميگويد استعمال كن سم باشد و ضرر برساند. پس آنچه به خلق ميرسد چه در دنيا چه در آخرت تأثير بعضي اشياء است به بعضي از آنجهت است كه پيغمبر را ميفرستد و شرع قرار ميدهد و خير و شرّ اشياء را خدا به پيغمبر خود ميگويد پس بايد شاهد باشد و اگر شاهد نباشد راوي است و راوي چيزي سرش نميشود و رب حامل فقه الي من هو افقه منه و بسا خبري را روايت ميكند براي كسي و او افقه از او است و نبي نميشود مثل رعيت باشد كه چيزي را نداند مگر آني را كه به او نگفتهاند در شرع خود قرار بده مثل آنكه مورچه چيزي را ميداند كه سليمان نميداند چراكه تكليفش نيست كه بداند و در شرعش قرار ندادهاند كه بگويد. پس هر نبيي نبايد شاهد بر تمام حالات امت خود باشد مگر آنهايي را كه در شرعش قرار دادهاند و تعليمش كردهاند و مأمور است كه به امت خود بگويد لكن نبي كل بايد شاهد بر كل باشد چراكه پيغمبر آخرالزمان است و بعد از او پيغمبري نميآيد و اين اول موجودات است و شاهد بر كل موجودات است تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً شهيداً عالماً و آنچه خدا به پيغمبر تعليم كرده تمامش را به حضرتامير گفته وهكذا آنچه او ميداند تمامش را به امامحسن گفته و آنچه او ميداند تمامش را به امامحسين گفته و باز آنچه او ميداند تمامش را به عليبنالحسين گفته وهكذا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس پنجاهوهشتم ــ چهارشنبه / 29 ربيعالثاني / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
بطورهايي كه هي مكرّر اشاره شد و تفصيل را عرض كردم خداوند اولاً هرچه را كه ميكند همه را از روي دانايي و حكمت و قدرت ميكند. و خيلي از مردم ــ ديگر به شماره هم بيرون نميآيند ــ توي اينجور حرفها داخل شدهاند و همه يك پستا رفتهاند خيال ميكنند وجود، خدا است و اين وجود همهجا هست. ملتفت باشيد وجود مخلوق بعد از خلقشدن موجود ميشود چنانكه اصطلاحمان است كه فلان درخت موجود ميشود و بعد موجود شد پس خدا خلق را خلق ميكند و وجود به آنها ميدهد ديگر وجود خلقكردن لازم ندارد و خالق نميخواهد اينها هذيان است. و هر مصنوعي را صانع وقتي ميسازد موجود است و اگر نسازد موجود نيست. اين است كه بعضي از الفاظ هست كه در ميان مردم هست بسا از انبيا بوده مثل «العالم حادث» و وجود خلق محض اضافه است بسوي خدا كه اگر قطعنظر از اين اضافه كني نيست، چنانكه فعل صادر از فاعل اگر قطعنظر از فاعل كني چيست؟ هيچچيز و خودي ندارد مگر آنكه فاعل احداثش كند و معدوم صرف است همچنين فعل را فاعل احداث ميكند آنوقت اين فعل موجود ميشود و وجود پيدا ميكند. مطلب خيلي نازك است و ميرود بالا و قواعد كليه است و از اخبار برداشته شده و فعل لامحاله بايد از فاعل صادر شود و هر فعلي داد ميكند كه از فاعلش صادر شده و هر فاعلي داد ميكند كه من او را موجود و احداث كردهام لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة.
پس شما ببينيد فكر كنيد ميگويم همهجا به يكپستا ميرود و نتايجش را فكر كنيد بدستتان ميآيد. فعل را فاعل احداث ميكند و توي اين فعل است و اگر خيال كني فاعل فعلش را كرد و رفت و در اينجاها خيلي پرت شدهاند چنانكه بنّا ميآيد عمارتي ميسازد و ميرود و كاتبي كتابي مينويسد و خودش ميميرد و عرض ميكنم فعل فاعل تعلق گرفت به مدادي و مداد را به صورتي بيرون آورد و رفت ميگويم اين فعل فاعل نيست فعلش آن است كه همراهش بود و قلم را برداشت و نوشت و اين فعل هميشه مضاف است به فاعل و فاعل توش است چنانكه قيام را احداث ميكني و خودت توي قيامي و همهجا همينطور است كلام را من الآن دارم احداث ميكنم و توشم و متكلم توي كلام است ملتفت باشيد و هر فعل فاعلي را عرض ميكنم فكر كنيد صادر است از فاعل و فاعل توش است و فعل اين فاعل به غير تعلق نميگيرد داخل ممتنعات است و نميشود چنين چيزي. و از لوازم همين حرف كسي درست بگيرد خيلي از مطالب حلّ ميشود و به حاقّ واقع ميرسد يكي آنكه هيچ جبر و تفويض نيست و يكي آنكه خدا هيچ به عبادت مردم محتاج نيست و امر كرده توي همين مطلب افتاده. و غافل نباشيد فعل از فاعل بايد صادر شود و وجودش بسته به فاعل است و به محض اضافه به فاعل موجود است كه اگر قطعنظر از فاعل كني معدوم صرف است و محال است فعل هيچ فاعلي به غير فاعل خودش بچسبد من اينجا نشستهام شما ببينيد من از ديدن شما خبر ندارم و وكالت در ملك خدا بالمرّه تمام ميشود مگر وكالتي كه دخلي به اين مطلب ندارد و هر كسي خودش بايد كار خودش را بكند و حتم قرار داده كه كارهاتان را بكنيد. ديگر من نميچشم دهنم شيرين شود، نميشود و اگر فرضاً آبي در دهنت پيدا شد و ذوق كردي باز تو ذوق كردي و هر طور خيال كني كه خدا قادر است كه خرما در دهنت نگذاري و دهنت شيرين بشود بلي قادر است ولكن ذوق از تو است تو ميچشي و چشيدن از تو است. حالا كه شيريني را فهميدي خدا به تو فهمانيده و آن فهمانيدن چشيدن با اينكه طعم ميفهمد دو چيز است چنانكه كسي حلوايي به كسي ميدهد و خودش نميچشد همينطور خدا ميداند طعوم را و نميچشد و منزه است كه طعوم را بچشد و ميداند و تمام طعومات را در تمام حالات التذاذات مردم ميداند و خودش نميچشد طعوم را و غافل مباشيد كه چنانكه شما ميدانيد چيزي را و علم غير از اراده است و از صفات ذاتي او است ولكن اراد و لميرد و شاء و لميشأ لكن علم و قدرت بينهايت است و هميشه بوده و خواهد بود ولكن فعل خدا ضد دارد حالا را روز قرار داده و شب قرار نداده پس فعل خدا فعل و لميفعل و خلق و لميخلق ميگويي. و اين راهي است كه اسماءاللّه را ميتوانيد بفهميد مثلاً هنوز خدا اولادي براي تو خلق نكرده و تمام اين خلق و رزق و اماته و احياء از شئون صفت او است و هرچه را خلق ميكند به اسفل درجه صفات خود خلق ميكند كه ضد دارد و هرچه را اراده كرده خلق كرده ديگر طبع ملك آن است كه فلانچيز باشد؟ نه. هرچه را اراده كرده انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و «اذا قدر» غلط است گفتنش، «اذا علم» غلط است ولكن اذا اراد اگر اراده بكند كاري را ميكند و اذا لميرد نميكند و هرچه شده است معلوم است كه خدا اراده كرده و اراده او دخلي به اين مراد ندارد و خدا همان آني كه اراده ميكند كه چيزي يكطوري باشد همان آن موجود ميشود و اين شيء موجود دخلي به اراده خدا ندارد و اين اراده فعلي است صادر از مريد و مريد يكي از اسماءاللّه است و صدر عن اللّه و ميرود تا پيش خدا و مريد يعني اراده داشته باشد و بالعكس لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و اراده با مريد بههم چسبيدهاند و اين مريد اسم خدا است و غير از اسمش است و خدا اسمهاي بسيار دارد كه همچو به قول مطلق بخواهيد حاق مطلب را بدانيد به عدد ذرات موجودات اسم دارد و اين تعدّدش خيلي مشكل است و خدا اسمها دارد به عدد ذرات موجودات ولكن اسم هميشه صادر از مسمي است و همهجا چنين است چنانكه اين تحرك صادر از من است و بالعكس سكون و همهجا فعل از فاعل صادر ميشود و از آنجا دارد ميآيد و خدا اسمها دارد به عدد ذرات موجودات و متعددند و همه از خدا صادرند و آثار اين اسمها يعني تعلق گرفته اراده او به اين عمارت و اين عمارت از پيش او نيامده و اينجا خيلي از مردمان شكمبزرگ معلّق افتادهاند. ميگويم اين عمارت از پيش خدا نيامده و فعل از فاعل كنده نميشود به جايي بچسبد و واجب است هر فعلي به فاعل خودش بچسبد همينقدر عرض ميكنم افعال خلق صادر از خلق است و بالعكس و خلق ممتنع است كار صانع را بكنند و صانع را ميبينيم آسمان و زمين و جماد و نبات ساخته و آنچه او ساخته هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و ما هم يكپاره كارها ميتوانيم بكنيم اما بخواهيم كار او را بكنيم نميتوانيم. بخواهيم يك نباتي درست كنيم نميشود وهكذا يك حيواني انساني و خلق نميتوانند كار خدايي كنند و خدا منزه است كه كار خلقي كند و مثل ليلي زن باشد و مثل مجنون ديوانه باشد و خلق قادر نيستند كه كار او را بكنند و باز در خودمان فكر كنيد ميدانيد كه شما در تمام افعالتان خواه آن افعالي كه هميشه همراه شما است مثل ديدن و شنيدن شما و خواه آن افعالي كه هميشه همراه شما نيست مثل قيام و قعود شما كه هميشه همراهتان نيست پس شما در تمام افعالتان چه آنهايي كه ضد ندارد و چه آنهايي كه ضد دارد در تمام آنها هستيد چنانكه كاتب در كتابت خود چه جزئي باشد چه كلي تعمد ميكند و دندانه سين را مينويسد و كارهاي جزئي تعجبش براي حكيم بيشتر است چراكه دقت خيلي لازم دارد پيش آدم عاقل خلقت پشه از خلقت فيل عجيبتر است علاوه بر اين بال هم دارد پس خدا لطيف است اين است كه دقت ميكند در كارهايش. پس خدا در تمام افعالش هست و افعالش را تعلق ميدهد به ملكش و كل يوم هو في شأن و همه را از روي علم و قدرت بهكار ميبرد و اين كارها را ميكند ديگر مشيت خدا رؤس دارد به عدد ذرات حالا ميفهمي. سركه را او ترش ميكند، انگور را او شيرين ميكند، نهايت فعلهها دارد و اينها را به كار وا ميدارد نه آن فعلهاي كه خبر از او نداشته باشد مثل ما بلكه همراه فعلههاش هست و ملائكه كارها ميكنند وهكذا انبيا و هيچيكشان از تحت قدرت او نميتوانند بيرون بروند و نرفتهاند و خدا بهعدد ذرات موجودات اسم دارد و با هر اسمي كاري ميكند و آنچه صادر از خدا است مشيت است و مشاءات صادر از او نيستند و با اسباب كار ميكند و گرمي مشيهاللّه نيست چنانكه خيليها خيال كردهاند و همينطوري كه عرض ميكنم فاعل توي فعل خودش هست، اين گرما فهم و شعور و ادراك ندارد آب همينطور است و خاك هم همينطور و خدا اين اسباب را گرفته و تركيب كرده خلق الانسان من صلصال كالفخّار بدئش از آب و گل است و بالعكس و از پيش خدا نيامده ولكن كه او را ساخته؟ خدا و از روي علم و قدرت ميداند كه چه كرده و ساخته و آنچه را كه ميدانيم قدرت ندارند و ساخته شدهاند آنها را ساختهاند چنانكه نطفه شعور ندارد و خورده خورده نموّش ميدهند و ترقّيش ميدهند و تو نميداني چطور شده اينطور شده و سر هم الآن دارد تو را نمو ميدهد مثل چراغي كه سر هم روغن لازم است كه توش باشد و سر هم روغن گرم ميشود بخار ميشود و دود ميشود و مشتعل ميشود پس سر هم چراغ روشن ميشود و خاموش ميشود نهايت چون متصل بههم است تو يكشعله خيال ميكني و اگر اينطور بود چرا شمع ما تمام شد و يكجا سوخت و غافل مباشيد خدا است دائم دارد احداث ميكند چيزها را ولكن چراغ را ميبيني از دود درست ميكند و دود را از بخار و بخار را از روغن و اينها خدا نيست. ديگر درجاتِ تجليات خدا اين روغن وقتي آب شد مذابش گويند وقتي صعود كرد ابرش نامند تا اينكه «البحر بحر علي ماكان في القدم» و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و غافل نباشيد ابياللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها باد و گرمي و سردي و آب و خاك خدا نيست و هرچه در عالم ميبيني ليس كمثله شيء نه خدا است نه آثار او است ولكن در همه اسمهاش داخل است لا كدخول شيء في شيء و حتي بادي جايي ميوزد كاهي را مياندازد به جايي نميداند كجا افتاد ولكن خدا ميداند كه كجا افتاد و غالب اسباب اينطورند كه گرمي نميداند سركه را چطور بسازد وهكذا زنبور عسل هم دلش براي تو نسوخته كه عسل بسازد و او خودش براي خودش تغوط ميكند ولكن خدا ميداند كه چه ميكند و تمام خلق از اعلي و اسفل از عالم امكان آمدهاند و خدا از امكان گرفته و تمام خلق را در تمام درجاتشان ساخته و هيچيك از پيش خدا نيامدهاند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس پنجاهونهم ــ شنبه / 2 جماديالاولي / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
اين شبههاي است كه كردهاند كه خدا محتاج به عبادت بندگان خود نيست پس خدايي كه محتاج به عبادت بندگانش نيست چه ضرورش كرده كه امر كند بندگان او را عبادت كنند؟ و طايفهاي بودهاند پيشترها اين عقيدهشان بوده و حالاها نفاق مردم زياد شده والاّ همان عقيده را دارند. پس خدا كه احتياج ندارد، آن هم هر طور بخواهد راه برود. و شبهه كردهاند كه چون محتاج به عبادت بندگان نيست پس عبادت نخواسته و جواب اين خيلي آسان است اگر از راهش وارد شوي. خدا محتاج به آسمان و زمين نيست و ساخته وهكذا جميع مخلوقات را، ديگر هرچه را كه خدا محتاج نيست نبايد بكند! اين حكمي است كه شما ميكنيد، خدا هيچ محتاج سرما نيست چراكه گرمش نميشود وهكذا گرما و همين خدايي كه محتاج به هيچ مخلوقي نيست بازي نميكند و بازيگر و لغوكار نيست و ببينيد چنانچه كوزهگري كوزههاي چندي بسازد و اينها را نقش و نگار و گل و بتّه بيندازد در نهايت خوبي و دقت و يكمرتبه آنها را در هم بشكند. باز گِل بر دارد و كوزه بسازد با نقش و نگار و گل و بتّه و باز همينطور در هم بشكند، همه عقول ميفهمند كه اين مردكه ديوانه است. تو اگر اعتنا نداري به ساختن از اول نساز و حالا كه اعتنا كردهاي و ساختهاي و اينقدر رنگ و روغن بكار بردي چرا خراب ميكني؟ لكن اگر اعتنا نداري نساز و اگر اعتنا كردي و ساختي چرا ميشكني؟ و تعجب آنكه خودش خلق ميكند و خودش درهم ميشكند. و غافل نباشيد به حاق مطلب ميرسيد و ببينيد در هر بهاري چقدر گياه ميرويد و ميخشكد همينطور تمام خلق ميآيند و ميروند ديگر اين كار را ما لغويش را نميفهميم اگر اين لغو است و غافل مباشيد خدا كار لغو نميكند و خلق ميكند خلق را و همه را ميكُشد و خودش خبر داده كل نفس ذائقة الموت اگر اعتنا نداري نساز و اگر ساختي و باكي نداري كه ميميرند پس لغوكاري. و كسي كه حاق مطلب بدستش نيست در اين كارهايي كه خدا گفته متحير ميشود و يكخورده شعورش زياد باشد و توي راه نباشد تمام ارسال رسل و انزال كتب و اينكه خدايي هست و ملك مدبّري دارد همه را وا ميزند چنانكه وا زدهاند. پس خدا كار لغو نكرده و نميكند و راه مطلب را بدست بياوريد چرا دنيا براي فنا خلق شده؟ و فناش كار مردم را خراب ميكند و همهجا را مثل دنيا خيال ميكنند و اين مردم هنوز معني مردن را هم نميفهمند چنانكه كتابهاشان را ديدهايم ديگر اعاده معدوم محال است، توي راه نبودهاند. بلي اين دنيا از براي فنا است خيلي بحث است چرا آفريدي؟ ميبايست نيافريني. و شما فكر كنيد واللّه اين دنيا كارخانهاي است كه ساخته و براي عالم بقا است و خودش را فاني ساختهاند بعينه مثل دكان كوزهگري. كوزههامان را كه ساختيم دكان خراب ميشود، بشود و اين دنيا مزرعه آخرت است و براي آخرت خلق شده كه اگر بناي خدا نبود كه آخرتي خلق كند به هيچوجه خلق نميكرد و خودت راهش را ميفهمي كه خدا كار بيفايده كند نميكند و ظاهراً ميبيني اماته ميكند احياء هم ميكند دنيا را ساختهاند براي آخرت ميفرمايد خلقتم للبقاء لا للفناء شما را براي بقا آفريدهام نه فنا و انسان وقتي مُرد فاني نشده و اين توي ذهن مردم نميرود و غالب مردم ولو ملاّ باشند و عربي بگويند توي ذهنشان نميرود و تمام عربها عربي حرف ميزنند و انسان عقلش را كه به كار ميبرد دانا ميشود و غالب خيال ميكنند انسان يعني همين و اين را اگر خراب كردي خراب ميشود. انسان مثل خشتي كه ماليديم اگر خراب كني اطرافش را خراب ميشود يا اينكه مثل كوزه كه شكستيم و اين كوزه را كه شكستيم اين كوزه كه ساخته بوديم معدوم شد وهكذا خشت كه ماليده بوديم و اين را اعادهدادن ممكن نيست حتي اگر خشتي را ساختي و خراب كردي و دوباره ماليدي اين خشت اولي نيست كه برگشته و خشت دوّمي است و چنانكه خشت اولي را پول ميگرفتي اين را هم پول ميگيري و فرض كن هزار مرتبه احيائش كني و اماتهاش كني و خيال كن مثل انسان صاحبشعور باشد حالا اين يا اطاعت كرده يا مخالفت و اين را كه شكستند و دو مرتبه خشت تازه ساختند اين را عذاب نميكنند كه تو خشت پيشتري هستي. آن خشت سابق را كه خراب كردي و او هرچه كرد نه كار خوبش فايده به اين دارد نه بالعكس حالا چند سالي توي كلّه اين خشت لاحق بزنيم كه تو كار بد كردي؟ و اولاً اعاده حيثيت سابق را كه نميشود كرد و بعضيها ميگويند خدا قادر است كه اعاده معدوم كند سلّمنا باز خشت تازهاي ساخته و اين خشت خبر از حال آن خشت سابق ندارد و عمل خوب اين دخلي به عمل او ندارد و بالعكس و غالب مردم سرتاسرشان آنهايي كه ميگويند دين و مذهبي داريم همين است اعتقادشان كه خدا خشتها را ميسازد و در هم ميشكند و دو مرتبه احيا ميكند و ميزند توي كلّه اينها كه شما در صد سال پيش مخالفت مرا كردي خوب كسي ديگر بد كرده تو كسي ديگر را ميزني! گاوِ لگد زده تو خرِ را ميزني؟ بعينه مثل ابنهبنّقه كه كدو به پاش ميبست و ميخوابيد بچهها دورش را گرفتند خوب چرا كدو به پات ميبندي؟ گفت كه خودم را گم نكنم. بچهها وقتي خواب ميرفت ميرفتند كدوش را باز ميكردند و تمام مردم ابنهبنّقه و احمقند و اين كدو است به پات بستهاند و باز ميكني خودت خودت هستي چنانكه ميبندي باز خودت خودتي و مردن معدومشدن نيست بعينه مثل قندي كه در آب بيندازي و معدوم نشده بدليل آنكه اگر چشمت نميبيند ذائقه كه داري بچش و اگر دو باره جوشانيديم و قند ريختيم به شكل قند اولي و اگر دوباره هم چنين كرديم اين قند چه در حالي كه آب شده بود چه در حالي كه به دست آورديم هيچ زياد نشده و كم نشده و انسان كم نميشود وقتي ميميرد و بالعكس زياد نميشود بعينه مثل يك مثقال قندي كه در آب بيندازي و هزار بار بميرد و برش گرداني اين فاني نشده بلكه همان قند است بعينه مثل روغن كه آب ميكني روغن است و همان خاصيتي كه مذابش دارد منجمدش هم دارد و روغن چه در حال گرمي و چه در حال سردي روغن است. ديگر روغن آب شد و بسته شد روغن تازه پيدا نشده بلكه همان روغن است و اين قندي كه آب ميشود همان قند اولي است و دوباره كه بدست بياوري باز همان قند است و سر هم دارند نيشكر را ميجوشانند و به دست ميآورند و انسان چه در حال حيات و چه در حال مردن انسان انسان است و يكذره از او كم نميشود و شيخ چه كلام متيني ميگويد كه اين بدن محسوس ملموس همين است كه در آخرت نه يكخورده زياد ميشود نه يكخورده كم وهكذا در برزخ و در دنيا بعينه مثل يكمثقال قند كه آن را چه در حوض بيندازيم چه در دريايي چه در كاسه بزرگي و ميشود احياش كرد و تمام چيزهايي كه به قوام بياوري همهاش همينطور است. آب انگور را جوشانيديم به قوام آمد، شيره شد وهكذا آب انار و اينهايي كه به قوام ميآيند آب صرف نيستند و انگور منجمد يا آنكه مذاب هر دو انگورند وهكذا انار چنانكه قند منجمد يا قند مذاب يك قند است و آن آبي را كه گفتهاند وضو بگير آن آب انار نيست آب انگور نيست بلكه او را ميجوشاني بخار ميشود ميرود بالا و سفت نميشود بلكه روانتر ميشود از اولش و اين مردم هيچچيز نميفهمند. ميبينيد قندي را انداختيد در آب گم شد، اي نيست! خير، بردار بچش تو ذائقه هم كه داري خدا عقل توي سرت گذاشته و همينطوري كه انسانِ زنده چيز ميفهمد مرده هم ميفهمد همينطوري كه طفل را در حال حيات آجيلش بدهي خوشحال ميشود سر قبرش هم كه بروي همينطور خوشحال ميشود. ديگر اين خاك شده اين يكپاره چيزهاش خاك شده راست است بعينه مثل قندي كه مذاب ميكني باز يك قند است و ميتواني به جرّ و علقه بدست بياوري. پس مردن يعني مذاب شدن و دوباره احياء ميكنند چنانكه تو احياء ميكني و نمك را در آب مياندازي حل ميشود نهايت يكپاره چيزها از گرمي ميبندد مثل نمك كه در هواي خيلي گرم بسته ميشود و يخ در هواي گرم بسته نميشود به خلاف نمك كه همچو يخي است كه از گرمي ميبندد و اين تفاوتها هست و بعينه همينطوري كه آب آب است و هر طعم و خاصيتي دارد دارد، سرما به او زد بسته شد و بالعكس و يخهاي متعارفي ما همان آب است الاّ اينكه منجمدش غير مذاب است و بالعكس و انسان آن است كه از دار بقا آمده و به دار بقا بر ميگردد. ميفرمايند خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار راست است يكوقتي توي اين اطاقم از اينجا ميروم اطاق ديگر يا توي اين شهرم ميروم شهري ديگر حالا معدوم نشدهام كه از اين شهر به شهر ديگر رفتهام و كمابدأكم تعودون و همانجايي كه ابتدا كرده و شما را ساخته به همانجا عود ميدهد و انسان از قبضه آخرت ساخته شده به همانجا عود ميكند و اين منزلمان نيست كه فاني شد و در يكپاره از آيات هست من همچو كردم من همچو كردم كه لكيلاتأسوا علي مافاتكم و لاتفرحوا بمااتاكم خوشحال مشويد به آنچه به دستتان آمد كه از دستتان گرفته خواهد شد و مأيوس مشويد به آنچه از دستتان رفت چراكه مال شما نبود كه رفت و خوشحال مشو كه آبي به تو دادند خوردي كه از بدنت بيرون خواهد رفت نهايت حالا چون غافلي نميداني كجا رفت و اين مردم بعينه مثل ابنهبنقهاند و بدتر و آخوند هم هست و در واقع مثل خرش است كه عمامه بسر بگذارد. كسي كه ميگويد اين كدو انسان نيست كافر است، شيخيها همه كافرند. آخوند خر! گوش بده ببين چه ميگويم كدو به پات ميبندي نهايت اين است كه توي شكمت ميريزي يكدفعه ميريزي توي خلا و تو توي خلا ريخته نشدهاي و انسان از دار بقا آمده و او را ميميرانند مثل قندي كه مذابش كني و مذابش را اماته اسم ميگذاري و بالعكس و روغني كه بسته شد خواه آب شدهاش را بخوري اثر خودش را ميكند و خواه بالعكس و انسان چه در روي زمين راه رود حرف باش بزني ميفهمد چنانكه مرده او همينطور است و مردم خرند و سرّ مردن را نميفهمند خيال ميكند آدمي كه خوابيد يا غش كرد هرچه باش حرف بزني نميفهمد و بسا داغش كني و نفهمد. ميگويم آن انسانش توي همين بدنش است نهايت اين اعراضي دارد و اصولي و آن اعراضش مانع شده كه با تو حرف بزند و جواب بگويد و وقتي مردند ميروي سر قبرشان حمد ميخواني ميفهمند دعا در حقّت ميكنند. ميفرمايند بسا پدر و مادري مردهاند و اولادشان را عاقّ كردهاند و اگر عمل خير كنند دعا در حقش ميكنند و از تقصيرش ميگذرند و بسا اولاد به نفاق با آنها راه رفته و وقتي مردند آنها و او مشغول به لهو و لعب بود بسا آنوقت عاقّش كنند و نفرينش كنند كه خدايا عمرش را قطع كن، خيرات و بركات را از او منع كن. پس مردن معدومشدن نيست مثل قندي را كه در آب مياندازي مذاب ميشود و وقتي به دست آوردي منجمد و بسته ميشود.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس شصتم ــ يكشنبه / 3 جماديالاولي / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
خداوند عالم صفت بزرگي كه دارا است و از اغلب صفاتش بزرگتر است اين است كه حكيم است يعني كاري كه فايده ندارد از او صادر نميشود و هر صانعي كاري بكند و آن آخر كار مصنوع خود را در هم بشكند آدم لغوكاري است چنانكه فاخور كوزهگري كند در نهايت خوبي و رنگ روغن و نقش و نگار كند و در هم بشكند و تعجب آنكه اگر كسي يك مرتبه چنين كند كفايت ميكند در لغوكاري او چه جاي آنكه سر هم بسازد و در هم بشكند و ميبيني خداوند عالم سر هم دارد كوزهگري ميكند و در هم ميشكند و چه كوزههايي كه چقدر حكمت بكار برده و ساخته از يك آب و يك گل ما ميبينيم خودمان داريم صنعتها ميكنيم يك سركه و شيرهاي داخل هم ميكنيم ميشود سكنجبين و اين صانع دارد جميع چيزها را ابتدا ميسازد در نهايت خوبي و از يك آب ميسازد جميع گياهها را يكي شور يكي شيرين يكي خوشبو يكي بدبو. خوب اگر طبيعت است طبيعت يكجور كار ميكند از خاك هرچه ميسازي خشك است از آب هرچه ميسازي تر است و از شكر هرچه ميسازي شيرين است و همچنين مركب ميسازي اين سياهي دوده در تمام حروف هست و صنعتي ميكند كه تمام خلق هرچه بنشينند فكر كنند راهش را به دست نميآورند. حالا يك سياهي با سفيدي داخل هم ميكند ما هم اين كار را ميكنيم اما سفيد را چهجور سفيد ميكند و بالعكس و از يك آب متشاكلالاجزاء وهكذا از يك خاك و يك هوا از اين آب و خاك گياههاي مختلف بيرون ميآورد يكي بزرگ است مثل چنار و يكي كوچك مثل اردشك و تمام طعوم را از اين آفتاب بيرون ميآورد و با چشم ميبينيم يكخورده آفتاب پايين ميرود گياهها ميخشكد و بالعكس و همهجا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و اسبابش مخلوقاتند و اينكه ميسازد او هم مخلوق است چنانكه هرجا آفتاب ميتابد گياهها ميرويد و آنجايي كه آفتاب نميتابد ولو نرفته باشي آنجاها حيواني گياهي نيست چنانكه سمت شمال و جنوب حيواني گياهي نيست حتي اگر آب باشد آب يخكرده است و درياهاش همه يخند و همهجا با اسباب كار ميكند. ديگر اين آفتاب چه مصرف دارد؟ يكي از كارهاش اينكه روز ميكند و شب ميكند و يكي آنكه ميتابد بر زمين و گياههاي مختلفه را بيرون ميآورد و در حال واحد و در آن واحد و آنهايي كه يكخورده آخوند شدهاند ميگويند شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است هم اينجا نشسته باشد هم آنجا، و اميرالمؤمنين سر هر ميّتي حاضر ميشود چنين نيست و گفتهاند چيزي كه باطل است از جانب خدا نيست و همچنين مردكه استدلال كرده كه عالم ذرّي نيست بدليل آنكه ما اگر از آنجا آمده بوديم از آنجا خبر داشتيم و اين دروغ است و حالا كه دروغ است ائمه ما و خداي ما نميگويند. پس اين احاديث جميعش دروغ است. ديگر يككسي ريش همچو آخوندي را بگيرد كه همه ماها از شكم مادر بيرون آمديم و يكنفر نيست كه يادش باشد آنچا چطور بود؟ غذامان چه بود؟ حالا همه يادمان رفته بلي رفته ديگر فلانفاضل منكر عالم ذرّ است استدلالش همين است. و اينها كأنّه داخل مطلب نشدهاند و تعجب آنكه خدا كيفيت ذرّ را در قرآن بيان كرده و اينها سر هم قرآن ميخوانند و نميفهمند چه ميخوانند و عالم ذرّ اگر نبود اينجا نبود و خدا تمام مخلوقات را از ذرّ نزول داده در اين عالم و همه را ساخته و انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و با چه ساخته؟ ميبيني همين غذاها است كه هر روز ميخوري و جزء بدنت ميشود و باز تحليل ميرود و بدل مايتحلّل ميخواهد و اگر اين غذاها را نخوري بدنت لاغر ميشود و محسوس است كه انساني كه غذا نخورد خورده خورده اعضا و جوارحش به تحليل ميرود و فاسد ميشود. ديگر چطور كرده كه اين آب و خاك را كه خورديم استخوان شد، نميدانيم. يككسي بيايد بداند! و چطور شد گوشت شد نميدانيم وهكذا نهرها دارد چطور خون جاري ميشود در تمام آنها، نميشود فهميد و خدا تمام صنعتش از روي علم و دانايي است ديگر خودش اينطور ميشود، نميشود و ميبيني از همين غذاها بدن چاق ميشود و تحليل ميرود و حتي علف چرب به او بدهي چربي شيرش زيادتر ميشود و صانع از همين آبها و غذاها داخل بدنمان ميكند و چيزي ميسازد و به مقدار معيني از روي دانايي تعمد كرده بند انگشت را اينطور قرار داده كه از يكطرف خم شود و از طرف ديگر خم نشود و تعمد كرده پشتبند براش قرار داده و انسان فكر كند ميبيند خودش اينطور نميشود. شخصي كه قالي بافته، پشمها را روي هم بريزي خودش اينطور نميشود بلكه فقره به فقرهاش را تعمد كرده و گذاشته وهكذا شخص بنّا هر خشتي را از روي علم و قدرت نصب كرده. پس ببينيد فقره به فقره، در هر عمارتي و فرشي فكر كنيد؛ اين نخها از اين راه است اين نخهاي ديگر از اين راه و دفتين ميزند و ميبافد و جميع كارها را ملتفت باشيد هيچ شكي و شبههاي و ريبي براي آدم عاقل نميرسد كه اين پنبه خودش اينطور شده وهكذا گل و بتّه دارد طبيعت گل و بتّه انداخته؟ طبيعت نميتواند گل و بتّه بيندازد و طبيعتِ پنبه يكجور است و انساني كه عاقل است وقتي كه ديد كرباس و چادرش بافته شد انسان ميفهمد كه تعمد كردهاند و بافتهاند و همه شعور و قدرت همراهش آمده و طبيعت انسان طوري است كه چيزي كه خيلي وفور دارد و روي هم ريخته اعتنا نميكند چنانكه زنديق آمد خدمت حضرتصادق، فرمودند كه اگر ببيني لُعبهاي را كه جايي افتاده يكجاش چشم است يكجاش سر است يكجاش دست است يكجاش پا است، خودش اينطور شده؟ گفت نه، شك ندارم كه صانعي دارد. فرمودند چرا در وجود خودت فكر نميكني؟ چشمي ساخته كه ميبيند، گوشي داده كه ميشنود. حالا آن دخترك را نديدهاي نديده باش ولكن ميداني كه يككسي ساخته و آن مثل من و اقران من نيست چراكه من نميدانم چطور ساخته چه جاي آنكه بتوانم چيزي بسازم و ميبيني سر هم اين بدن تحليل ميرود و جاش ميآيد و آن غذاهايي كه خوردي در بدنت باقي نماند و اين صانع پيدا است كه كارها را از روي دانايي ميكند و از روي شعور نميگويم كار ميكند. در خدا بيادبي است كه بگويم از روي شعور كار ميكند ولكن از روي دانايي كار ميكند و بينهايت دانا است چنانكه بينهايت قادر است به آن استدلالهايي كه عرض كردم كسي كه چيزي را نميداند عقلش به آنجا نرسيده كه نميداند و اين صانع چيزي نيست كه نداند و همه را تعجب آنكه او ساخته و محاجّه ميكند هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه تمام اينها را من ساختهام و ردّ ميكند بر بتپرستها كه چرا شما اينقدر بيشعوريد كه براي كسي خضوع و خشوع ميكنيد كه نميتواند چاره درد شما را بكند. نه چشم دارد كه شما را ببيند نه گوش دارد كه صداي شما را بشنود. سلّمنا كسي باشد كه شما را ببيند، جمع كند اسباب را و يك مگس بسازد. و غافل نباشيد جميع آنچه در عالم خلق است اثر خلق است ترشي اثر ترش است خشكي اثر خشك است و تمام اينها مؤثرند و آثار دارند ولكن خالق نيستند و اينجور كارها از صانع سر نميزند و خداي ما گرم نيست خشك نيست روشنايي و تاريكي نيست و خدا آني است كه تمام اينها را خلق كرده و اينها تكههاي ذات او نيستند كه به اين صورتها بيرون بيايد. اگر خدا بود كه به اين شكلها درآمده بود هيچكس جاهل نبود و عاجز نبود ولكن خدا در تمام اسمهاش هست چراكه اسمهاي تو هر يك از هر يك خبر دارند. اين بيننده اسم تو است وهكذا شنونده هرچه تو از چشم ميبيني گوشت خبر ميشود و در حال ايستادگي از نشستگي خبر داري و بالعكس با آنكه ايستاده غير از نشسته است و بالعكس به خلاف كلي و جزئي كه زيد از عمرو خبر ندارد و بالعكس ولكن قائم از قاعد خبر دارد چراكه آنها اسمهاي يك شخصند و يك در تمام صفاتش ظاهر است و كارها ميكند و چيزها ميفهمد و با زبانش حرف ميزند كه چشم من ديد و گوش من شنيد. همينجور بلاتشبيه تمام اسماء همه از خدا خبر دارند چراكه رفتهاند پيش او و خدا همه را ميداند چراكه عالم است به تمام جزئيات و از همه خبر دارد و همهجا حاضر است اما همهجا حاضر است مثل رنگ روي كرباس يا آنكه كرباسي كه رنگ روش را گرفته؟ نه، بلكه او صبّاغي است كه صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة و رنگريزي است كه تمام رنگها را از اين آب و خاك بيرون ميآورد و پيش از آنكه بسازد ميداند چطور بسازد و هرچه ميكند علمش زياد نميشود بخلاف خلق كه هرچه ميكنند استادتر ميشوند و خدا قادري است بينهايت و عالمي است بينهايت و او است خالق همه و فاعل هيچكاري نيست خشكيها همه از خاك است، تريها همه از آب است و او سبوح است و قدوس و اگر تر بود مثل آب بود و اگر خشك بود مثل خاك بود و هيچيك از آنجا نيامدهاند و تمام اينها در عالم خلق منزلشان است. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس شصتويكم ــ دوشنبه / 4 جماديالاولي / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
غالب مردم همچو خيال ميكنند و شما غافل مباشيد انشاءاللّه كه تمام عالم را همه را به يكطور قياس ميكنند و اينكه همه را قياس به يكجور ميكنند كارشان را خراب كرده و قياس چنانكه امر ظاهر را خراب ميكند امر باطن را هم خراب ميكند. پس در اين دنيا آنچه خدا ميسازد همه را فاني ميكند و گذشتهها كه گذشته و آيندهها كه نيامده و ما در حال واقعيم و وضع اين عالم از آسمانش تا زمينش گذشتهها هرچه بود گذشت و فاني شد و موجود نيست. ديگر چيزي را بسازند براي خرابشدن آنچه متبادر به اذهان است اين است كه اين كار لغوي است كه كوزههايي چند در نهايت دقت بسازيم آنوقت همه را در هم بشكنيم و خودش گفته لدوا للموت و ابنوا للخراب و تعجب آنكه خودش هم خراب ميكند و اين دنيا دكاني است براي آخرت و اگر آخرت منظور نبود اينجا را اصلاً نميساختند و از آن بابي كه خدا كار بيهوده و لغو نميكند همينطور اين جسم را بسازند اينجا باشد لغو است، مصرفش چيست؟ و دار فاني را براي دار باقي آفريدهاند بعينه مثل طفلي كه در شكم درست ميكنند، آنچه اين طفل دارد تمامش براي بيرون است و در شكم هيچيك بكارش نميآيد و در شكم دهن لازم ندارد كه غذا بخورد و بيرون كه آمد دهن ميخواهد كه غذا بخورد و اينها عبرت است براي آدم عاقل و خدا نُهماه پيش از اينكه اين طفل بيرون بيايد در اينجا گرميها سرديها ديدنيها شنيدنيها هست و تمام اينها را در شكم ميسازد چشم براي آنكه رنگها را ببيند گوش براي آنكه صداها را بشنود و كار خدا از روي علم است و پيش از اينكه اين طفل بيايد علم داشت كه اين طفل چه ضرور دارد و اين علم عين معلوم نيست و بسا مشايخ ما جايي گفته باشند علم عين معلوم است چنانكه اگر عين معلوم نيست پس معلوم يكچيزيش معلوم نيست چنانكه زيد غير عمرو است زيد هرچه دارد پيش خودش است پس اگر چنين است معلوم بايد چيزي را داشته باشد كه پيش علم نباشد و علم چيزي را داشته باشد كه معلوم نداشته باشد. پس بايد علم عين معلوم باشد كه آنچه معلوم دارد همه را داشته باشد ولكن علمي كه صادر از خدا است اگر معلومي بگويي؛ او عالم است و هنوز معلومي نيافريده. پس علم صادر از صانع با معلومي كه هنوز نيست غير همند ديگر آنچه خدا اراده كرده عين همين قرآني است كه در دست شما است، چنين نيست. اين قرآن را كه ما داريم مينويسيم توي دست ما است و قرآن كلام خدا است تجلي اللّه سبحانه لعباده في كلامه و مردم نميدانند و خدا تجلي كرده براي عبادش در كلامش ولكن اين مردم نه خدا ميفهمند نه تجلي ميفهمند نه كلام ميفهمند و همين را ملاّمحسن در ديباچه كتابش نوشته و خدا هيچ به صورت خلق بيرون نيامده چه جاي آنكه به صورت بدان بيرون بيايد. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» فرعون خودش است موسي خودش است، خودش لعن به خودش ميكند. و آن فرعوني كه آن روز غرقش كردند اگر الآن عداوت با او نداشته باشي منافقي و ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و خدا به صورت خلق اصلش نميشود بيرون بيايد به حسب ظاهر بخواهي كرباسي است كه رنگ ميشود و خدا كرباس نيست كه رنگ شود حتي انسان را فرو ببرند در خم نيل بواطنش رنگ نميشود نهايت ظواهرش رنگ ميشود و خدايي كه خالق خلق است ملتفت باشيد و همچو عقلي داري كه هرچه ميكني با اين عقل ميكني حالا اين هيچبار گرم نميشود و عقل گرم ميشود؟ نه، بدنش گرم ميشود و اگر بدنش همچو ذائقهاي نداشته باشد عقل نميفهمد طعوم يعني چه و عقل متكيّف به كيفيت طعوم نميشود و همينطور گرم و سرد و سبك و سنگين نميشود. اگر جايي گفتند رنگ عقل سفيد است اينجور سفيدي و سياهي كه تو ميفهمي نيست و عقل سفيدي و سياهي ميفهمد مگر بعد از آنكه بيايد اينجا و بدنش چشم داشته باشد و ببيند والاّ عقل تنزل نكند از عالم خودش و نيايد در همچو بدني الوان را نميفهمد يعني چه چنانكه طفل كور روشني نميفهمد يعني چه و پيش چشمتان است و شما طورتان غير مردم باشد. عقل شما الآن توي سرتان است چشمت را هم بگذاري عقل بداند رنگ كجا است، نميداند. بايد پشت سرش چشمي باشد و او كه ديد عقل هم ميفهمد يعني چه. پس عقل از چشم رنگ ميبيند و از چشم رنگ را به عقل نشان ميدهند ولكن وقتي او ديد ديگر فراموشي ندارد ولكن چشم فراموشي دارد حتي در ابتداي طفوليت چيزي را ديدي حالا به خاطرت هست ولكن چشم در حال پيري ضعيف ميشود و عقل ضعيف و لاغر نميشود و اين دنيا جميعش مثل چراغي است كه روشن شده و آدم جاهل كه نگاه ميكند شعله مخروطي ميبيند كه سرش روشن شده ولكن آدم عاقل ميبيند اين روغنش بخار شده بخارش دود شده مشتعل شده به نار و اين دود مكث ندارد و اينقدر سريع است كه از هر باد تندي و از سرعت باد سريعتر است و اين پشت سر هم فاني ميشود و مغز اين شعله دود سياه است و آتش دورش را گرفته تو او را نميبيني ولكن مغز شعله سياهي است به دليل آنكه چيزي را در وسط شعله نگاه ميداري سياه ميكند. پس دود تاريك است سرد است نميتواند برود بالا ولكن آتش در او در ميگيرد او را ميبرد بالا و سر هم احيا ميكند و اماته ميكند و اين شعله مكثي دارد و تا وقتي كه روغن دارد چراغ ميسازد و جميع نباتات همينطورند وهكذا جمادات اگر فكر كني همينطور است ولكن فهمش دقتي دارد و بدن انسان بعينه مثل درخت خارجي است كه سر هم بدل مايتحلّل ميخواهد و نطفه در شكم تا چهار ماه روح توش نيست ولكن نمو دارد و نطفه در رحم كه ريخته شد مثل تخمي را كه زير خاك كني بنا ميكند باد كند و نمو كند مثل درختي است كه روح ندارد و تبارك صانعي كه چشم براش قرار ميدهد كه بعد از چهار ماه كه روح آمد چشم داشته باشد و تبارك صانعي كه در شكم چشم باز نيست پس بود و نبودش مثل هم است و هكذا گوش بود و نبودش مثل هم است چراكه آنجا صدايي نيست كه بشنود وهكذا دهن و هرچه هست در طفل بعينه مثل خانهاي است كه بنّا درست ميكند كه شخص انساني بيايد توش بنشيند و اين خانه هيچ دخلي به صاحبخانه ندارد و خودش جايي مينشيند زنش جايي خانهشاگردش جايي، سگش و خرش جايي و اين بدن مثل خانه است كه صانع نُهماه پيش خانه ساخته يكخانهاش چشم است كه از او ميبيند وهكذا و اين خانه را در شكم تمام كرده و تعجب آنكه هيچيكش بكار آنجا نميآيد و تمامش براي بيرون است و بيرون كه آمد از اين راه ميخواهد كه ببيند وهكذا و اين بدن ظاهر سر هم جذب ميخواهد و در شكم جذبش از راه ناف است و اينجا جذبش از راه دهن است و اصل شكم را ساختهاند براي آنكه طفل بسازند والاّ رحم نميساختند و رحم براي بچهسازي است و نساختهاند كه طفل آنجا باشد بلكه اگر آنجا باشد براي مادرش ضرر هم دارد چرا كه سنگيني بر او ميكند. و اصل دنيا براي آخرت است كه اگر اين دنيا نبود اوضاع آخرتي نبود. ديگر عالم ذرّي بوده و مردم از آنجا آمدهاند، چنين است. آنچه شما قبول ميكنيد عقلتان است كه قبول ميكند و عقل زير اين سقف ننشسته و ميداند بالاي بام چطور است بلكه زير آسمان منزلش نيست چراكه ميرود آنجا و تميز ميدهد آسمانها را و موقعش نيست كه عرض كنم و عقل نافذ است در چيزها، اندرون چيزها، ظاهر و باطن چيزها، طعم و بوي آنها را ميداند اگر آمده باشد اينجا والاّ در عالم خودش هيچچيز نميداند و عقل كه آمد عقل است آمده و چيزها ميفهمد و منزلش در عالم خودش است و معذلك اينجاها ميآيد و چيزها ميفهمد و عقل همينطوري كه اينجا را تصور ميكند مكّه را تصور ميكند و تعجب آنكه آنيكه تصور ميكند اينجا و مكه را خيال شما است و يكدرجه از بدن شما بالاتر است و بيرون ميرود از ديوارها بدون اينكه سوراخ كند و ميرود به آسمانها بدون اينكه خرق كند و خيال شما منزلش اينجا نيست و در عالم برزخ و مثال است مثلاً و اين دنيا مسكن است و مسكن دخلي به ساكن ندارد. اين اطاق مسكن ما است دخلي به ما ندارد ميخواهيم بنشينيم مينشينيم نخواستيم كسي ديگر جماعتي ديگر بجاي ما مينشينند. و آنچه عرض كردم هرچه از سر شعله بيرون رفت فاني شد و ديگر مشتعل نيست و دودِ ديگر بايد بيايد و مشتعل شود و حتي جمادات سر هم متجدد ميشوند و بل هم في لبس من خلق جديد و سر هم غذا را ميآوريم پيش خودمان و سر هم دفع ميكنيم و دافعه هم اقسام دارد يكي از راه نفس است سر هم هواها را ميآورد و بيرون ميكند و يكپاره همراه نفسها بيرون ميآيد و منتشر ميشود و يكپاره عرق ميشود و يكپاره مو ميشود و بخارات سر هم از بدن بيرون ميآيد اين است كه لباس كه ميپوشيد آن بخارات متفرق نميشود و بدن را گرم ميكند. پس آنچه ميخوري سر هم به تحليل ميرود و سر هم دافعه دارد دفع ميكند و آنچه را دافعه دفع كرد مُرد و آنچه بدل مايتحلل ميآورند زنده ميكند اللّه يتوفّي الانفس حين موتها و التي لمتمت في منامها و همينطوري كه ميخوابيد ميميريد و همينطوري كه بيدار ميشويد زندهتان ميكنند و اين عالم عالم فاني نيست و آن عالمي است كه فنا ندارد و فاني آن است كه آن چركهايي كه از شما دفع شد آنها شعور و فهم ندارند و بدن شما از آنها خبر ندارد ولكن آن دانايي تو از تو زايل نميشود. مثلاً ديروز حمام رفتي و چركها از تو دفع شد و تو نميداني كجا رفت ولكن معلومات تو همراهت هست، دانا و خبرداري. و الآن تو در قيامت واقعي و واللّه تمام مردم ابنهبنقه هستند كه خودشان را گم كردهاند نهايت حالا يكپاره اعراض دورت را گرفته كه واجد تمام معلومات خودت نيستي ولكن تو را جايي ميبرند كه لايغادر صغيرهو لاكبيرة الاّ احصيها و تمام اينها موقوف بر اين است كه انسان را بياورند اينجا همه را دارد، نياورند هيچ ندارد و اگر نزول نداده بود اين مراتب را، و در ملك خدا انساني نبود آنوقت اين عالم براي چه بود؟ ميخواست خدا حيواني باشد توي دنيا چه كند و تمام اينها براي تو است. اين آفتاب براي تو است كه چشمت ببيند شب را قرار داده كه تو آسوده شوي. پس دنيا دار فنا است و دار فنائي كه براي دار باقي آفريدهاند. ديگر بچه بسازند و رحم نسازند تو هرطور فرض كني بچه را از ميان سنگ بيرون بياورند باز آنجا رحمش است و خدا طينت آدم را مميز (ممزوج ظ) كرد و چهل سال در زير عرش افتاده بود همينطوري كه تو آب و خاك را داخل هم ميكني و اين گل است و اين چهل سال بايد تربيتش بدهي گرمش كني سردش كني تا اينكه يكجاش سر شود دست شود. و هرجا آدم را ساخته آنجا رحم بوده كه در او جاذبه و ماسكه قرار داده تا اينكه خلقتش تمام شده.
و صلّي الله علي محمّد و آله الطاهرين
(درس شصتودوّم ــ سهشنبه / 5 جماديالاولي / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
انسان اگر در امر اين دنيا نظر كند و غافل باشد از جاي ديگر ميبيند خلقت تمام دنيا عبث ميشود چراكه سر هم كون در خرابي و فساد است و اگر نبود جاي ديگري غير از اينجا ميديد تمامش لغو و بيحاصل است و تعجب آنكه سر هم لغو ميكند و بازي ميكند. و واللّه اگر نبود جاي ديگر كه اينجا دكان و اسباب باشد براي آنجا خلقت دنيا فاسد بود چراكه آنچه گذشته است فاني شده و بالعكس و قم فاغتنم الفرصة بين العدمين و اگر غافل نباشيد باز از مشاعر ديگر است كه انتظار جايي ميكشد و دنيا حال واحد و آن واحد است و وقتي رفتند ميبينند همچو كأنهم يوم يرونها لميلبثوا الاّ عشية او ضحيها مثل يكنصف روزي يكشبي در دنيا بودم و وقتي عزرائيل آمد سراغ نوح ديد جايي ساخته كه نصفش سايه است و بالعكس گفت اينقدر عمر كردهاي و يك سايهباني براي خودت نساختهاي؟ گفت مهلتم بده بروم در سايه گفت مهلتت دادم. گفت تمام عمري كه كردم مثل اين است پيش من كه از آفتاب آمدم به سايه و جايي كه هميشه آنِ پيش فاني ميشود و آني ديگر موجود و باز اين آن هم مكث ندارد، مثل چراغ كه سر هم هي روغن آب ميشود و آب بخار و اين شعله ما مكث ندارد و سر هم از سر چراغ بالا ميرود و تمام عمر دنيا اينطور است سر هم دفع ميشود و چيزي بجايش ميآيد و اينكه دفع شد مرده است و بجايش نميآيد بعينه مثل خوني است كه ريخته ميشود در قلب كه اگر آني خون نچكد انسان زنده نميماند مثل چراغ كه سر هم بايد روغن توش باشد و تمام عمر دنيا آن فآن بل هم في لبس من خلق جديد و خيلي چيزها به دست ميآيد كه آنچه فاني شد نبايد راجع به انسان باشد مثل دودي كه از سر شعله بيرون رفت اين روغن نيست كه داخل چراغ شود روغن در ملك هست دو مرتبه بايد توي چراغ ريخت. پس آنچه را كه دافعه دفع كرد ديگر بر نميگردد و آنچه را كه جاذبه جذب كرد مكث ندارد همان آن دافعه دفع ميكند و همان آن كه شعله روغن را جذب كرد همان آن دفع ميكند و اين درخت سر هم از زمين جذب ميكند و سر هم از اينطرف دفع ميشود و علامتش همين كه نوبت آبش كه شد ندادي ميخشكد، چرا؟ به جهت اينكه سر هم جذب دارد و همان آن كه جذب ميكند همان آن دفع ميكند و چيزي كه دائمالفناء است البته نميتواند باقي بماند و بل هم في لبس من خلق جديد و سر هم دنيا را فاني ميكند و تجديد ميكند. و اين را براي چه ساختند؟ براي آنكه دكاني است ساختهاند كه انسان بسازند. و ميفهميد كه توي اين بدن روحي هست كه او ميبيند و ميشنود و چيز ميفهمد او بيرون رفت هيچيك از اينها را ندارد و او اگر اين چشم را نداشته باشد روشني نميفهمد يعني چه و روشني بايد از اين راه به او برسد، روشني بايد از اين روزن به انسان برسد و اگر همچو چشمي نداشته باشد روشني پيش او نرفته نه اثبات ميتواند بكند نه نفي مگر آنكه ميتواند بگويد پيش من روشني نيست ولكن در واقع خارج روشني هست يا نيست، نه حكم به وجودش ميتواند بكند و نه نفيش. و غافل نباشيد و مكرّر چونه زدهام و از بس مردم پرتند لابدم كه اشاره كنم بلكه يكچيزي پيشتان بماند و اگر همچو چشمي نبود روشني هيچ پيش ما نيامده بود و ما خبر از او نداشتيم و همينطوري كه انسان در روشني غرق است اگر چشم نداشت از روشني خبر نداشت همينطور اگر ذائقه نداشت از طعوم خبر نداشت و راه آمدن فهمِ طعوم ذائقه است كه اگر از اين راه داخل نشدي به طعوم نخواهي رسيد و به همين نسق اگر لامسه انسان نداشته باشد اين هوا خيلي سرد باشد يا گرم يا معتدل سرما و گرما و اعتدال سرش نميشود وهكذا نرمي و زبري، سنگيني و سبكي نميفهمد. پس به هميننسق فكر كنيد عالمي پر از صدا باشد و فرض كن اطرافت هم باشد مثل اينكه روشني هست و اطرافت را گرفته ولكن تا نگاه نكني نميداني هست يا نيست اگر چنين است لازم است كه همچو دنيايي باشد پس خلقت دنيا ولو فاني است ولكن شخص باقي را در دنياي فاني درست ميكنند و تا نگاه نكند و تا نيايد اينجا از روشني خبر ندارد ولكن بعد از اينكه فهميد روشني را ديگر لازم نيست كه از اين نگاه كند بداند روشني هست بلكه ميداند ديروز روشن بود پريروز روشن بود. ولكن اين چشم روشني ديروز را نميبيند و هميشه در حال مخلد است و جميع آنچه گذشته است به اين بدن نميشود برسد و آنچه نيامده نيامده حالا به اين بدن چه رسيده؟ روشني بالفعل، طعوم بالفعل، صداي بالفعل كه حالا ميشنوي و اين در دار فاني منزلش است آنچه از او گذشته گذشته است و آنچه نيامده نيامده ولكن اين ميداند ديروز روشن بوده پريروز روشن بوده و اين كار خيال است و هرچه بالاتر ميرود عالم وسيعتر ميشود و روحي داريم كه تعين ندارد و معني تعين را ملتفت باشيد اگر بادي در خيك بدمي اين باد در خيك با باد خارجي يك باد است و يك حكم دارد وهكذا آب را غرفه غرفه كني يك آب است و وقتي متعين ميشود كه چيزي اين داشته باشد كه او نداشته باشد. يكخورده قند توش بريز حالا اين شيرين است و آن شيرين نيست پس تا غيري داخل اين نكني متعين نميشود مثل غرفه آب كه هرچه آب را غرفه غرفه كني متعين نميشود مگر آنكه از خارج چيزي داخل اين كني و هرچه غرفه غرفه كني متعين نميشود و همين وحدت وجود را از ميان بر ميدارد. بسيط الحقيقه ببساطته نميشود كل اشياء باشد و تا چيزي داخل چيزي نكني نميشود اشياء را ساخت و اشياء را همينطور ساخته و بسيط الحقيقه كه واقعاً بسيط الحقيقه است و بسيطي كه ماسوي ندارد نميشود از آن آسمان و زمين بسازي و ماسوي ندارد. اگر مركب را بسيط اسم ميگذاري كه معني ندارد و اگر او بسيط است اين تركيب از پيش او نيامده و بسيط الحقيقه نميشود كل اشياء باشد و محال است كه خدا به صورت خلق بيرون بيايد و لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و ابصار رنگ ميفهمند و او رنگ نيست و خدا نه عارض چيزي است نه معروض چيزي و نه ماده اشياء است نه صورت آنها و قل اللّه خالق كل شيء ديگر عين اشياء است هذيان است ديگر چون كاتب حروف و كلمات را نوشته عين اينها است كاتب الف است، باء است، اين حرفها كدام است؟ و حال آنكه اگر ننوشته بود نبود ولكن از خودش نگرفته كه بنويسد به دليل آنكه محوش كني مداد باقي ميماند اثباتش كني حروف ميماند و لايجري عليه ماهو اجراه و اين علم كلي است كه فرمايش ميكنند و مردم نميفهمند چه گفتهاند و فاعل آنچه ميكند كارش به او عود ميكند. انسان حروف و كلمات مينويسد اينها به او عود نميكند وهكذا كاتب دستش را حركت ميدهد و خودش اينطور حركت نميكند و حروف را مينويسد و صورت آنها از پيش او نيامده و صورت را احداث كرده و از پيش قدرت كاتب نيامده و صورت حروف هم مال مداد است نهايت يكپاره بمالي همه را سياه ميكند ولكن به اندازه بمالي يكجا را سياه ميكند و همهجا مداد عالم امكان است كه خدا منزه است كه داخل امكان باشد و مدادِ عالم امكان را به صورت حروف و كلمات كرده ميبيني يكچيزش را زياد كند طوري ديگر ميشود. غذا ميخوري چاق ميشوي و نميخوري لاغر ميشوي. خون غلبه ميكند سرخ ميشود صفرا غلبه ميكند زرد ميشود بلغم غلبه كند سفيد ميشود و خدا نه لطيف است نه كثيف، نه گرمي است نه سردي. و تبارك صانعي كه اضداد مختلفه يا امثال مختلفه را داخل هم ميكند و چيزها ميسازد و همهجا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اول نطفه ميسازد و اين را علقه ميكند مضغه ميكند و خدا نه چيزهاي خوب است نه بد و يا من الظلمة عنده ضياء و او چراغي روشن ميكند اين روشني مال چراغ است و ديواري درست ميكند و سايه مال او است و او جاعل ظلمات و نور است و منيري خلق ميكند و اين نور مال او است وهكذا مظلمي و حتم كرده كه فعل هر كسي راجع به خودش باشد و تمام اشياء عالم امكان است و خدا سبوح است و قدوس است و اشياء يكي بلندي است يكي پستي است و او اكبر من انيوصف است و اعظم من انيعرف و مشيت خودش را تعلق داده به امكان و منطبق بر امكان است و امكان همراه او رفته و قدرت او به محال تعلق نميگيرد. ديگر امكان صادر از مشيت است بايد فكر كرد و راهش را به دست آورد و خدا مشيت خود را تعلق داده به امكان و پر به پر او را گرفته و از اين ميشود نبي ساخت شيطان ساخت، دنيا ساخت آخرت ساخت.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس شصتوسوّم ــ چهارشنبه / 6 جماديالاولي / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
خداوند عالم آنچه را كه قرار داده است و آنچه كرده است در ملك به جهت احتياج خودش نبوده و واضح است. ملتفت باشيد خدايي است غني و هيچ نفعي از خلق به او عايد نميشود. ملتفت باشيد پس آنچه را كه كرده و ميكند و هر حكمي را كه قرار داده تمامش براي منفعت خلق است نه خودش چراكه معقول نيست مخلوقي را كه ميسازند اين نفع بدهد به صانع و مدبّر خودش. و خدا كه محتاج نيست نبايد نماز كنيد روزه بگيريد! خدا محتاج نيست، راست است. و اين امر عدم احتياج خدا را هرجا ببريد فكر كنيد كه هر كسي پيش خودش آنطوري كه هست هست آنهايي كه بيرون وجود او هستند خواه اقرار كنند يا نكنند. كسي كه در پيش خودش دانا است خواه مردم بدانند و اقرار كنند يا نكنند حالا خدا خودش دانا است خواه مردم بگويند يا نگويند هيچ ضرري به او نميتوانند برسانند. فكر كنيد و در طبيعت همه خلق گذاشته كه بفهمند كه هر كس هر طوري كه هست خواه مردم اقرار كنند كه آنطور است يا نيست بر او چيزي افزوده نميشود و خدا با وجودي كه محتاج نيست به خلق، خلقشان كرده همينطور امر و نهيشان ميكند با آنكه محتاج نيست له الخلق و الامر و از براي خدا اركان توحيد است و اين اركان صفات خدا است كه اگر كسي از او اين اركان را منع كند كأنه به خدا قائل نيست. پس خدا قادري است كه عجز ندارد و اين را بايد قائل شد و هم دانايي است كه همهچيز ميداند بطوري كه اصلش جهل معقول نيست از خدا سر بزند اين است كه ضد ندارد علم او و همچو قادري است كه ممكن نيست عجز از او سر بزند. ديگر نميتواند خودش را جاهل كند؟ آدم عاقل همچو حرفي نميزند و عالمي است كه جهل ممتنع است از او سر بزند و جهل از جاهل سر ميزند و خدايي كه نميتواند كاري بكند خدايي نميتواند بكند و همچنين خدايي كه ظلم ميكند هواي نفس تو است و كسي كه ظلم ميكند لعنش هم بكن و اسمش را خدا مگذار و خدا لعن كرده بر ظالمين الا لعنة اللّه علي الظالمين و غافل مباشيد كه خدا هم دانايي است كه جهل از او محال است سر بزند و هم قادري است كه عجز محال است از او سر بزند و هم عادلي است كه ظلم محال است از او سر بزند. به همينطورها فكر كنيد كه از همين باب است و اينها راههاي روشنش است حرارت محال است از صانع سر بزند و هرچه در عالم خلق است محال است از صانع سر بزند و عبرت بگيريد از افتادن مردم كه چطور افتادند! خود او است ليلي و مجنون، خودش عاشق خودش معشوق خودش يكجائيش منتظر است يك جائيش ميآيد. و غافل نباشيد خدا عالمي است كه ممتنع است جهل از او سر بزند و ببين خودت آنچه را كه ميداني بخواهي تعمد كني كه نداني ممتنع است مگر آنكه چيزي را از نظرت محو كند و خدا عالمي است كه جهل ندارد و ممتنع است چيزي را فراموش كند. و اين راه را كه دست گرفتي خدا نميشود تر باشد آب بايد تر باشد وهكذا نميشود خشك باشد. و ظلمت داشته باشد و نور داشته باشد و او جاعل ظلمات و نور است و يا من الظلمة عنده ضياء نه نور براي او نفع دارد نه ظلمت براي او ضرر. و از همين راه روشن داخل شويد و مشي كنيد همينطوري كه خدا عالمي است كه جهل ممتنع است از او سر بزند و في انفسكم أ فلاتبصرون و آنچه را كه ميداني تعمد كني كه نداني نميتواني و آنچه را كه ميتواني بكني تعمد بكني كه قادر نباشي نميتواني مگر آنكه مختاري در فعل و ترك و غافل نباشيد و اراده او زير قدرت و علم افتاده است و اين قدرت و علم صفت ذاتي او است و تا بود قدرت داشت. ديگر قدرت عين ذات خدا است گفته شد، و ديگر مردم راهش را بدست نياوردهاند چنين است و قدرت صادر از ذات است و كلام حضرت اميرالمؤمنين است كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه و هركس هر مذهبي داشته باشد خواه اقرار كند يا انكار اقرار و انكار او ضرري به دستگاه خدا نميرساند و قادري است خدا كه ممتنع است عجز از او سر بزند و جهل هم از او ممتنع است به همينطور آنچه در عالم خلق است خدا منزه است از او سبحان ربي الاعلي و بحمده و سبوح است يعني ليس كمثله شيء و هرچه هرجا هست خدا او را گذاشته و مخلوق معنيش اين است كه او را بسازند و انت ماكوّنت نفسك و حالا كه تو را ساخته باز در چنگ خودت نيستي در چنگ او هستي هرچه بخواهد بر سرت بياورد ميآورد و معقول نيست كه محتاج به خلق باشد و با وجودي كه محتاج نيست خلق كرده خلق را و محتاج نيست همينطور امر و نهي ميكند و محتاج نيست و خلق كرده خلق را كه نفعي به آنها برساند ديگر چرا جود دارد؟ از براي آنكه از اقتضاي الوهيت است كه جود داشته باشد عطا داشته باشد. ديگر چه عيب داشت كه خدا هيچ خلقي خلق نميكرد؟ اگر نميكرد هيچطوري نميشد ولكن اقتضاي قدرت است ميفرمايند «الفعل تمام القوّة» و ببينيد چه كلام متيني است و فعل تمام قوه است ديگر من سر رشته از طبابت دارم و طبابت نميكنم مصرفش چيست؟ و فعل تمام قوه است و كسي كاري نكند و بروز ندهد كارش را اين فرق نميكند با آنيكه هيچكاري نميتواند بكند نهايت اين توانسته كه كاري كند و نكرده و او نتوانسته كه كاري بكند و براي ما مثل هم است و «الفعل تمام القوة» يعني مير كه ميتواند بنويسد يكصفحه بنويسد تا معلوم شود كه مثل او كسي نميتواند بنويسد و «الفعل تمام القوة» معنيش اين نيست كه تمام آنچه دارد ابراز دهد معنيش اين است كه اقلاً يكصفحه دو صفحه بنويس كه معلوم شود تو چهكارهاي و اگر اينقدر فعل نباشد ما دليلي نداريم كه مير خوشنويس است. حالا خدا خيلي كارها نكرده ولكن ميدانيم كه همهكاره او است به دليل آنكه هر كار خواسته كرده وهكذا نمونهاي از علمش را ميآورد پيش ما كه بدانيم او عالم است و «الفعل تمام القوة» بعينه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم و هرچه از كسي ميآيد پيش كسي آيت او است و نمونه او است و هر اسمي خبر ميدهد از مسمّاي خود و اين نشسته خبر من است، اگر من حرف نزنم مردم نميدانند كه من حرفزنندهام. پس خدا آيات دارد و همهجا آياتش را ميبينيد و خلق چيزي كه ميبينند آيه را ميبينند و غير از آيه چيزي ديگر را نميشود ديد و نمونه هر چيزي از جنس صاحب نمونه است و آيات خدا از پيش خدا آمدهاند و خدا را مينمايانند و الحمدللّه در قرآن است و مكرّر است كه نتوانند انكار كنند ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق در آفاق و انفس خلق گذاشتيم بطوري كه حتي ميبيني كه خدا عالم است و عادل است و ظالم نيست و خيلي از عبارات زيارات است كه من اطاعكم فقداطاع اللّه و من لميؤمن برسولاللّه لميؤمن باللّه و كسي بگويد لااله الاّاللّه و نگويد محمّد رسولاللّه، لااله الاّاللّه نگفته چراكه اين كه اقرار ميكني به او، او رسول فرستاده و حجّتش را تمام كرده و كسي كه حجت او تمام نيست خدا اسمش نگذار و تمام اين آيات او همه از پيش او آمدهاند و همه داد ميكنند كه ما آيات او هستيم بدليل آنكه ما متعدديم و او يكي است و بطور تعدد بيان فرموده سنريهم آياتنا و آيات جمعند و اين آيات جايي نيست كه نباشند بطوري كه لا تعطيل لها في كل مكان و هرجا بنا هست دالّ بر بنّا است ولكن بايد دانست كه خدا دست نكشيده از ملكش والاّ به آني همه خراب ميشود فاللّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين و اين آيات آمدهاند كه خدا را به مردم بشناسانند و عين خلق نيستند و آنها مطاعند و خلق مطيع. و اللّه است كه امر و نهي ميكند و آيات اللّه از پيش اللّه آمده چنانكه قيام من از پيش من آمده، تكلم من از پيش من آمده همينطور خدا خداي واحد است و آيات خيلي دارد و رؤس مشيت او به عدد ذرات موجودات است و عين مشاءات نيست و مشاءات را ساخته و گذاشته نهايت اين عمارت كاري كه ازش ميآيد اين است كه كسي بيايد توش بنشيند و خدا عالمي است بينهايت قديري است بينهايت و از اقتضاي الوهيت است كه آيات خودش را ظاهر كند در عالم و كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكياعرف پس اينها را ساخته براي آنكه بداني كسي اين كارها را كرده پس اينجاها ديوارها زدهاند سقفها زدهاند و شكي ريبي نيست كه مدبّري دارد اين ملك، ولكن آن قدرتي كه تعلق گرفته و ساخته عمارت را نبايد به صورت عمارت باشد. پس اينها عين او نيستند خلق او هستند و ساختهاند آنها را و براي احتياج خودش نبوده خلق محتاج بودند كه او را بشناسند و عالم بدانند و اين خلق محتاج را او خلق كرده و اگر محتاج نبودند به ياد خدا نبودند انّ الانسان ليطغي ان رءاه استغني اگر هيچ محتاج نباشد گرسنه و تشنه نباشد خورده خورده طغيان ميكند و كار خودش را ضايع ميكند ولكن سرت درد گرفت خدايا چارهاي كن وهكذا ناخوش شدي يكدعائي خواندي چاق شدي پس ميل به غذا را خدا داده گرسنگي را خدا داده و اگر ميل به غذا نداشتي در طلبش بر نميآمدي. پس صفات خدا از خدا صادر است و صفات خدا از خلق هيچ صادر نميشود و آنچه خدا دارد خلق هيچ ندارند و آنچه خلق دارند خدا سبوح است و قدوس است و ليس كمثله شيء آسمان را ساخته اما مثل آسمان نيست وهكذا زمين. ديگر بسيط الحقيقه ببساطته كل الاشياء راستي راستي دين خدا نيست و اين بسيط الحقيقه كه ميگويند مثل جسمي است كه به صورت آسمان و زمين در آيد و اين مخلوقي است از مخلوقات و خدا نه مثل كلي است نه مثل جزئي نه مثل اصل چيزي است نه مثل فرع چيزي و همه را ميسازد و آيات خودش را تعلق ميدهد به ملكش و كل يوم هو في شأن و خدا همچو بنّايي است كه دست از عمارت بكشد عمارت خراب ميشود و دائم در صنعت است و تدبير ميكند در ملكش و در حيوان و نبات خيلي واضح است چنانكه آنچه به تحليل ميرود خدا بايد بتحليل ببرد و آنچه جذب ميكني و بدل مايتحلل ميخواهي خدا بايد بياورد و سر هم محتاج به آب و هوا و غذا هستي و سر هم دارد تو را ميسازد و بل هم في لبس من خلق جديد و بايد صحت را بياورد كه صحيح بماني مثل چراغي كه سر هم روغنش بخار و دود ميشود و مشتعل ميشود و دافعه دفعش ميكند و دائماً مدد از روغن به او رسيده كه باقي مانده و اين روغن خارج چراغ است همينطور سر هم مدد از خارج ميآورند به ما ميرسانند و وقتي خواسته ما نباشيم در ملك آن مدد را از خارج نميآورند پيش ما.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(درس شصتوچهارم ــ شنبه / 9 جماديالاولي / 1317 هـ ق)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ان بعض فرق الموحدين قد القوا شبهة علي الجهلة فزلزلوهم علي الصراط المستقيم و ازلوهم عن الطريق القويم فقالوا انا نقر بانّ لنا رباً واحداً حكيماً عليماً قديراً لا شك فيه و لا ريب يعتريه ولكن نعلم قطعاً انه غني عماسواه فلا حاجة له الي انيعذب او يرحم او يأمر او ينهي او يدعو او يحذر او يعد او يوعد فلايحتاج الي ارسال الرسل و انزال الكتب و انما خلق الخلق جوداً و كرماً و خوّلهم هذه الدار و مكنهم من انحاء التصرف فيها و الانتفاع منها.»
شكي نيست در اينكه خداوند عالم محتاج به خلق خودش نيست و معقول نيست خداي محتاج. آنچه را كه خدا اراده ميكند خلق ميكند و خودش محتاج به مخلوق خودش نيست. پس خداوند همينطور همهچيز را آفريده و خودش هم محتاج به آن چيز نبوده و آنچه را كه خلق كرده بعض خلق را براي بعضي آفريده. ملتفت باشيد و يكپاره حرفها زده ميشود كه آن كساني كه توي حكمت نيستند اگر شعوري داشته باشند متحير ميمانند كه تا كسي نباشد كه خواهش از خدا كند خدا چيزي خلق نميكند چراكه خدا اقتضا ندارد و عرض ميكنم مقتضاي الوهيت است كه بدون خواهش خلق كند با آنكه محتاج نيست و هيچ ثمره خلق عايد او نميشود و با وجود اين خلق ميكند. پس از اين راه كه چون خدا محتاج نيست پس عبادت از مردم نخواسته، از اين راه كسي نميتواند داخل شود چراكه خدا هيچ محتاج نيست و خلق كرده و هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه و در اينكه خدا ساخته اينها را شكي درش نيست چراكه انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك با وجود اين ساخته خلق را و آنچه را كه خلق ميكند به جهت احتياج خلق است نه خودش. پس رزق را خلق ميكند نه به جهت خودش بلكه به جهت مرزوقين اگر اعتنايي نداشت به مرزوقين كه رزق را خلق نميكرد و خود آدم را هم خلق نميكرد و اينها را آدم فكر ميكند آسوده ميشود. ميبيني انسان را گرسنه كرده اگر نميخواست چيزي به او بدهد گرسنهاش نميكرد و ميبيني دهن براش قرار داده، دندان و حلقوم براش قرار داده، هي مضطرب ميشوي براي چه؟ ميبيني در شكم طفل اينها را دارد و به كارش نميآيد و شخص عاقل همهجا كه فكر كند ميبيند بهتر از اين نميشود. اين سوراخ را درست كرده و به هم نميآيد. و انسان از طرفي ميخورد و از طرفي بيرون ميرود و اختيار را در حيوانات گذاشته كه به اختيار ميخورند و به اختيار تغوّط ميكنند و بعضي ناخوشيها عارض ميشود كه انسان نميتواند جلو خودش را بگيرد و اين طبيعت را در همه حيوانات قرار داده و اين اختيارشان انعامي است كه به آنها كرده. و به محض اراده، من اين دست را حركت ميدهم! مفوّض به من نيست اگر خدا خواست ميتوانم حركت بدهم و بالعكس و همين حالا كه خيال ميكند دستش را حركت ميدهد هرچه عقل تصور كند نميتواند بفهمد كه چطور شده كه اين دست حركت ميكند و غافل نباشيد آن مريد عقل است و هرچه ميكند اراده ميكند و انسان در واقع همان كسي است كه هرچه بخواهد بكند اول تصور و تعقل و قصدش را ميكند بعد مشغول آن كار ميشود و آنيكه قصد ميكند با آنيكه كار ميكند دو تا هستند. او الآن اراده ميكند كه فردا كاري كنم فردا ميكند و ارادهكننده انسان است و باقي را تحويل به انسان كرده چنانكه مسخّر كرده اين بدن را به انسان و هرچه فكر ميكند كه اين بدن چطور ميشود كه حركت ميكند نميفهمد و او در عالم خودش اراده ميكند و اين بدن اراده ندارد و وقتي رفت اين بدن مثل كلوخ ميافتد. حالا چطور است كه وقتي كه اينجا است دست حركت ميكند؟ نميدانم همينقدر ميدانم كه اگر روح نبود دستم حركت نميكرد و غافل نباشيد كه اين اختياري كه به دستمان داده كه حركت كنيم نميدانيم كه چطور ميشود كه حركت ميكنيم و اين اختيار كأنه بياختياري است و هيچ نداريم و ميترسي كه بگويي هيچ از خود نداريم چراكه ميبيني چشم به تو داده و اين را مفوّض به تو كرده. و اگر او اراده نكند نميتواني چيزي ببيني. ديگر ما مجبوريم، خير مجبور نيستي. اول آنكه بايد بداني مجبور نيستي دوم اينكه مفوّض به تو نشده. اگر اين دو را فهميدي كه به مطلب رسيدهاي والاّ راه برو توي دنيا. و غافل مباشيد باوجودي كه اين ديدن تو مفوّض به تو نيست باز تو مظلوم و مجبور نيستي و چشم براي تو ساخته و مفوّض به تو نكرده او اراده كند كه تو نبيني، پيش ساعت نشستهاي و ساعت زنگ زده و گوشت هم كر نبوده معذلك ملتفت نشدي. و اين خلق چنان مسخر خدا هستند و خدا مسلط بر ملكش كه هرچه او خواست ميكند ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن و هركس از پي اين حرفها نميرود همينكه نروي خودت خودت را به زحمت انداختهاي و هرچه ميخواهي از او بخواه و در تمام عبادات بايد از خدا خواست كه ما را وا دارد به عبادت و بندگي خودش. ديگر خودم زور ميزنم كه آدم خوبي باشم، نميتواني الحمد للّه الذي هدانا لهذا و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا الله از خدا بايد خواست كه ما را هدايت كن و از گمراهي بينداز اياك نعبد و اياك نستعين اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضّالين تمام حركات و سكناتمان همينطور است و هيچ حولي و قوهاي نيست مگر به او و آنچه او بخواهد ميشود و بالعكس و يكپاره كارهايي كه ميكنيم باز غافل مباشيد او گفته كه جاهل برود درس بخواند. كسي بخواهد نجار شود برود در دكان نجاري نجاري ياد بگيرد و خدا اينجور خلق كرده كه خلق از شكم مادر كه بيرون ميآيند جاهل باشند كان الناس امة واحدة يكي ميرود پيش عالم ملاّ ميشود يكي ميرود پيش نجار نجار ميشود. ديگر ما به مكتب نميرويم و ملاّ ميشويم، نميشود بايد درس خواند. و وضع خدا اينطور است كه هرچه را خلق كرده خواه راهش را بدانيم يا ندانيم امتثال بايد كرد و خدا هر طور گفته بكن بكن ديگر طور ديگر هم ميشد كه بكني، تو فضولي مكن، عقلت نميرسد. و اين خلق جاهلند و نميدانند و خدا تعمد كرده و جاهل خلقشان كرده و مكرّر عرض كردهام براي آنهايي كه توي حكمتند كه سر كلاف را به دستشان بدهم كه انسان از اكتساب خلق ميشود از اين جهت امر و نهيشان ميكنند كه فلانكار را بكن و خشت و گل اين دنيا را روي هم بگذاري هرچه گذاشتي اينطور عمارت ساخته ميشود جور ديگر نميشود. روح ميآيد در مقله و نظر ميكند از پشت او و رنگ را ميبيند. حالا او رنگ را كه ديد ميداند يعني چه و اگر كور مادرزاد باشد هرچه بگويي رنگ اينطور است نميتواند تصورش كند. پس روح را در پشت اين مقله نشاندهاند كه رنگ ببيند و تصور رنگ بكند و در عالم خودش رنگ نميفهمد يعني چه و همين الآن روح در تو هست چشمت را هم ميگذاري نميبيند. و خدا بخواهد انعام كند غذا را، نميشود انعام كند مگر اينكه ذائقه در تو خلق ميكند و حلوا در خارج. ديگر من نميخورم و خدا بدهد، خدا چطور بدهد؟ و مكرّر عرض كردهام تا تو كاري نكني نميشود كه به تو چيزي برسد و حاق حكمت است و حكمت آن است كه علم به حقيقت شيء پيدا شود. چنانكه اينكه عرض ميكنم حاق حكمت است ديگر ما كاري نميكنيم و داراي فلان مزرعه هستيم، اين گول شيطان است كه تو را گول زده. و آنچه آمده پيش تو چشمت را باز ميكني روشنايي ميبيني و باز اين روشنايي در جوف تو نيامده و اين روشنايي هوايي است روشن و تو ميبيني و اين هوا در بدن تو فرو نرفته و معذلك تو ديدهاي بدون آنكه چيزي از خارج در چشم تو داخل شود. و غافل نباشيد كه خشت و گِل انساني تمامش اكتسابات است و آنچه را كه سعي كردهاي داري ليس للانسان الاّ ما سعي و انّ سعيه سوف يري سعيش سعي خودش است و مكرّر چونه زدهام كه فعل هر كسي از خودش صادر است. ديگر من نميكنم كسي ديگر بكند، ميكند براي خودش. و يكپاره نيابات است كه انسان حج ميكند ده يكش را ميدهند به منوبعنه و نه تاش مال تو است و باز اين يك قسمتش را كه ميدهند به او باز فعلي است كه از خودش صادر شده. آن پولي كه داده وصيتي كه كرده يا اينكه رفاقتي داشته باز آنها فعل او است. پس از اين مطلب غافل نشويد هر طعمي كه تو نچشيدهاي از او خبر نداري و خدا همچو قرار داده كه فعل از فاعلش صادر باشد خوب است مال خودش و بالعكس من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و اين راه حكمتش بدستتان باشد محال است از غير چيزي به تو بچسبد و از تو به غير. پس زور مزن كه رزق براي خودت تحصيل كني. حالا امرت كردهاند كه كاري بكني بكن ولكن اعتنا به كارت مكن و نظرت به آنجا باشد. يكوقتي به داود گفتند تو جميع كارهات پيش ما پسنديده است الاّ اينكه از بيتالمال ميخوري و اين براي تو نقص است. عرض كرد خدايا كاري بلد نيستم. خطاب شد برو زره بساز و امر هم ميكند كه زره بساز ولكن كفايت نميكند و امر ميكند كه تجارت كن و اين تجارت كفايت ما را نميكند و به كسي بگويد برو تجارت كن اين ديگر پيش خودش بنشيند كه بروم عبادت كنم، خدا نگفته و تجارت ميكني حفظ آبروي خودت را ميكني، حفظ اهل و عيال خودت را ميكني و همهاش عبادت است و بنده جميع كارهايش عبادت است. نماز ميكند عبادت است، پينهدوزي هم ميكند عبادت است. و سببش همينكه فعل بايد صادر از فاعل باشد و اين بدئش از فاعل است و بالعكس. پس تو نگاه كردي ديدي ثمرش چه بود، اين بود كه رنگ آمد پيش تو. پس نگاهكردن غير از آمدن رنگ است پيش انسان و رنگي را كه ميبيني ثمرهاش آمدن رنگ است پيش تو. بدء فعل از فاعل است و عودش به سوي او و باقي ديگر هر چه باشد دخلي به تو ندارد. و خدا خواسته انعام كند اما ببين چطور ميكند. چشم خلق ميكند و تو رنگها را ميبيني و به تو انعام كرده و تمامش را جزء فجزء انعام ميكند نه يكپارچه و همه در چنگ او است بخواهد انعام كند تو رنگ ميبيني شكل ميبيني؛ نخواهد، با اينكه كورت نكرده تو را غافل ميكند و اين ملك چنان مسخر او است كه يا من يحول بين المرء و قلبه ميان فعل و فاعل حائل ميشود و او نخواست كه تو رنگي ببيني نميبيني. و عرض ميكنم ميانه فعل و فاعل هيچ فاصلهاي نيست و عرض ميكنم انسان خيلي خاضع ميشود پيش اين خدا كه هيچ ندارم. ميانه خواب و بيداري چنان آدم را گم ميكند كه واجد هيچچيز نيست يكدفعه بيدارش ميكند و همينطور اماته ميكند و احيا ميكند و تمام اينها همين الآن در دست خدا است تا خواب رفتي بخواهد بيدار نشوي نميشوي و ارميا را همينطور بخواب كرد صد سال خوابيد و وقتي بيدار شد گفتند چقدر خوابيدي؟ گفت يوماً او بعض يوم و اصحاب كهف همينطور در خوابند و تا ظهور صاحبالامر خوابند و بيدارشان ميكند كه ياري او كنند و عرض ميكنم خوابرفتن معدومشدن نيست چراكه وقتي بيدار شدم ميبينم همان آدم پيشي هستم و خودم را گم نكردهام. پس خدا بخواهد انسان را بسازد به كار امرش ميكند و انسان جميعش از اكتساب است و آنچه كه ميكني مال تو است و محال است كه فعل كسي به غير خودش بچسبد و خدا در دو كلمه گفته ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
يكشنبه 16 جماديالثانيه 1317
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.
جناب آقا سيد هاشم عرض كردند: هرگاه جسم سبك يا سنگين را ول كنيم در هوا جسم سنگين ميرود پايين و جسم سبك بالا ميماند فرمودند: سرش آنست كه جسم سنگين در خلل و فرجش هوا نيست از اين جهت پايين ميرود و بالعكس.
خدا محتاج به خلق نيست خدا محتاج به هيچ خلقي نيست بلا شك و با وجودي كه محتاج نيست خلق را خلق كرده بلا شك چنانكه ميبينيم و اينجور استدلال خيلي بيمغز است كه خدا چون محتاج به عبادت ما نيست معقول نيست از ما عبادت خواسته باشد و استدلال بيمغزي است و خدا محتاج به خلق هم نبود و خلق كرد و يكپاره لفظها هست اگر حاقش معلوم شود خيلي خوب است چنانكه در اخبار و آيات يكپاره الفاظ هست كه تا بندگان دعا نكنند خدا عطا نميكند چنانكه ميفرمايد: قل ما يعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم و اينها جا دارد راه دارد هر آيه و حديثي را در سر جاي خودش كه گذاشتي درست ميشود و الاّ خراب ميشود پس تا سؤال نكني اجابت نميكند اين را بخواهي همهجا جاري كني تو نيستي كه سؤال كني و خدا خلقتت ميكند و همه مخلوقات نيستند كه سؤال كنند و اقتضايي داشته باشند حتي احتياجي داشته باشند زيدي كه نيست اقتضايي و احتياجي ندارد چشم نميخواهد گوش نميخواهد و غافل نباشيد كسي كه بخواهد به محض قول استدلال كند قول خدا كه اولي است به تصديق و اعتقاد ميفرمايد: انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون هرچه ميخواهد بكند اول اراده ميكند و بعد آن كار را ميكند و معني اولوهيت است كه خلق كند خلق را و تابع آنها نباشد و خلق عقلشان نميرسد كه چه سؤال كنند و سؤالات خلق را خدا بايد تعليمشان كند و همهكس همهچيز نميتواند سؤال كند و بسا انتقام بكشند كه چرا فلان سؤال را كردي مثلاً گرسنهات است سؤال كن و خدا با وجودي كه محتاج نيست خلق كرده و خلق كردن از آن راه دارد ميآيد پايين و خلق نيستند كه سؤال كنند و خدا سبقت ميكند در خلقت انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و هر ارادهاي كه كرده صورت ميدهد ارادهاش را، چنانكه نه ماه پيش خدا اراده ميكند كه اين طفل سفيد باشد سياه باشد و هكذا زشت باشد نيكو باشد تو الان ميتواني استدلال كني كه خدا نه ماه پيش چه اراده كرده و اينها پيش مردم خيلي كم است و خيلي از ارادهها هست كه اگر خلق يكپاره دعاها و التماسها نكنند وضع وضع ديگر خواهد شد و آن ابتدايي كه خلق ميكند كسي نيست كه سؤال كند از او، و اقتضاي الوهيت هرچه هست و غافل نباشيد نه اقتضايي كه محتاج باشد بلكه اقتضاي الوهيت آنست كه عالم باشد قادر باشد و به تو گفته كه مرا بخوان و خيلي دعاها هست كه مستجاب نميشود از باب آنكه از راهش داخل نشدهاند و آنطوري كه دستور العمل داده تو از آن راه پيشش برو مستجاب ميكند و دستور العملش را خودش به شما داده و او سبقت ميكند و رسول ميفرستد و اغلب اين مردم رسول نميخواهند چنانكه خبر داده و ماتنقمون منا الاّ انآمنا. و مانقموا منهم الاّ انيؤمنوا و حالت اين مردم هميشه اينطورها است و حالت اين مردم اين است كه حق نميخواهد ديگر هرچه باشد يك طوري مصالحه ميكند. و حالت خدا بعكس اين است و حق ميخواهد ربنا ماخلقت هذا باطلاً و هرچه خلق كرده حق خلق كرده و حق ميخواهد و باطل نميخواهد و هر باطلي كه باشد او باطل ميكند مثل آنكه سحره هرچه باشند او باطلشان ميكند و اقتضاي الوهيت آنست كه آنچه حكمتش اقتضا كرده خلق كند و از روي اختيار خلق ميكند و آن مختاري كه از روي حقيقت مختار است و اختيارش بينهايت است يعني هيچ جا نيست كه خدا مضطر بود در كاري و يكي را كه ياد گرفتي پشت سرش ميتواني جاري شوي و يك كلي را كه ياد گرفتي باقي كليات متفرع بر او است و علم خدا بينهايت است يعني جهل از او سر نميزند حالا كسي باشد كه خيال كني كه همه كار ميتواند بكند مگر يك كار اين خدا نيست، و هكذا قدرت. چرا كه ممتنع است عجز از او سر بزند و اينجاهاش روشن است و در اين روشناييها فكر كنيد تا آنجايي كه قدري خفايي دارد ملتفت شويد. مردكه ميگويد آتش نميسوزاند اگر بگويي مشرك شدهاي چرا كه لا فاعل في الوجود الاّ الله و حال آنكه مطلب بعكس اين است كه گفتهاند و آتش ميسوزاند و بس، و خدا آتش نيست كه جايي را بسوزاند و هكذا خاك نيست كه خشك كند و خاك را جايي بپاشي خشك ميكند و نور را از شكم چراغ بيرون ميآورد و اين حركت من مال من است و خدا منزه است كه اين حركت از او صادر شود حالا آنجاهايي كه روشن است درست فكر كنيد تا آنجاهايي كه اشتباه كردهاند شما اشتباه نكنيد و خدا جهل از او سر نميزند و غفلت نميكند ديگر خودش نميتواند خودش را غافل كند؟! و غافل كسي است كه توجه به جايي دارد و از جهات ديگر غافل است و خدا پشت ندارد كه به جايي كند و ليس كمثله شيء و لايشغله شأن عن شأن و داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء و خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء و اين در ابتداي صنعت خودش صنعت ميكند و كسي نيست كه از او سؤال كند سلمنا كسي تمنا كند و آنهايي كه در اذهان مردم است همهاش غلط است تو چه دعا كني كه آسماني خلق كند يا نكني او آسمان خلق ميكند چنانكه كرده و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض ديگر ما ميخواهيم زمستان گرم باشد و تابستان سرد پيزري به پالانت نميدوزد هرچه ميخواهد ميكند و هرچه ميكند اول اراده ميكند و اين انسان نمونه خوبي است كه هرچه ميكند اول اراده ميكند و باز ملتفت باشيد هرچه ظاهراً از شما سر زده و اراده نداشتهايد از شما سر نزده و انسان خلقتش اينطور است كه هرچه ميكند اول قصد و اراده ميكند فلان سفر ميرويم فلانجا را ميسازيم و اين نمونه است از كارهاي الهي و هرچه ميكند اول اراده ميكند ديگر ارادههاش مختلف است يك ارادهاش را نه ماه پيش كرده و هكذا يك سال پيش تا هزار سال صد هزار سال و هلم جراً و خدا علمي دارد بينهايت كه قابل زيادتي نيست بخلاف ما كه از شكم مادر بيرون آمديم لانعلم شيئاً ولكن خدا هرگز جاهل نبوده و جهل از او سر نميزند. و هرگز نميشود خدا عاجز باشد و هرگز نخواهد آمد بعد از اين كه از كاري عاجز شود چرا كه عجز محال است از او سر بزند و خلق آنقدر عاجزند كه خودشان را نميتوانند بسازند و قدرت ندارند مگر آنكه خدا قدرتشان بدهد بحول الله و قوته اقوم و اقعد و اينها جاهاي روشن است خدا نميشود كه جاهل باشد و عاجز و غافل باشد و نميشود غافل باشد بايد همهچيز را سر جاي خودش ببيند و لاتحسبن الله غافلاً عما يعمل الظالمون و به همين نسق آنچه را كه خلق دارند خدا نميشود داشته باشد و يكپاره لفظها هست كه لفظش يكي است و معانيش دو تا است. مثلاً خدا ميداند ما هم ميدانيم ولكن ما هرچه ميدانيم خدا به ما گفته و خدا هرچه ميداند كسي تعليمش نكرده پس علم ما علم مخلوقي است و لايحيطون بشيء من علمه و علم خدا پيش از تمام مخلوقات است و علم خدا مخلوق نيست و علم ما مخلوق. اگرچه لفظش يكي باشد به همينطور خدا سميع است او ميشنود ما هم ميشنويم و خدا همچو گوشي ندارد ولكن ما اگر همچو گوشي نداشتيم نميشنيديم. پس خدا گوشي دارد كه ضدش كري نيست و كر نميشود هرگز ولكن ماها گاهي كر ميشويم و همچو بصيري است كه كوري محال است از او سر بزند ولكن خلق بصيري هستند كه ممكن است كورشان كند و علمشان داده كه ممكن است جاهلشان كند چنانكه پير كه شدند لكيلايعلم من بعد علم شيئاً آنچه راه ميبرد همهاش يادش ميرود و آنچه ميتوانست بكند قدرتش تمام شد. پس خدا هرچه دارد از خودش داراست علمش از خودش است قدرتش از خودش است تذكرش از خودش است به طوري كه محال است جاهل و عاجز باشد به همينطور اگر دل نميكنيد (كذا) محال است گرم و سرد و سبك و سنگين باشد و هكذا شيرين و تلخ باشد و خلق آنچه را بايد به آنها داد همينها است و اينها گرمي ميخواهند تري و خشكي ميخواهند و خدا رفع احتياجشان را به اينها كرده گاهي سردي ميگيرند گرميشان ميدهد و هكذا سبكي دارند سنگيني ميدهد و هكذا تمام آنچه ما داريم از اين علوم و قدرت هيچيكش لايق خدا نيست و خدا عالمي است كه محال است جهل از او سر بزند و منزهي است كه هيچ به صورت اين بلنديها و پستيها در نميآيد و اينها برخلاف تمام حكماء است. خود اوست ليلي و مجنون، نه! خودش هيچ ليلي نيست مجنون نيست او منزه است سبوح است قدوس است و تا بوده اركان توحيد با او بوده و بمقاماتك و علاماتك خدا مقامات دارد علامات دارد يكي از مقاماتش آنست كه علم داشته باشد اين را هميشه داشته و دارد و هكذا قدرت و حكمت و اينها جايي نيست كه نباشد و هرجا را تو خيال كني خدا آنجا را درست كرده و ساخته و جايي نيست كه اين مقامات نباشند و اينها اركان توحيدند و خدا معنيش اين است كه همينطور عالم و قادر و حكيم باشد بدون احتياج خلق كند و خلق با احتياج چشمشان را باز ميكنند گوش به صدا ميدهند و خدا محتاج به اين خلق نيست چنانكه پيش چشمت خلق كرده و محتاج به عمل تو نيست مع ذلك از دست تو جاري كرده و محتاج به آتش نيست و گرمي را از آتش بروز داده و حاق جبر و تفويض به دست ميآيد حرارت فعل آتش است بايد از او سر بزند و هكذا حركت دست من محال است از غير دست من سر بزند حتي محال است از دست ديگرم سر بزند و فعل مرا غير نميتواند بكند بايد از دست من جاري شود و ديگر افعال خدا از دست خلق جاري ميشود اينها آستين الله هستند نه خدا منزه است كه آستيني داشته باشد دستي داشته باشد و هكذا منزه است كه همچو چشمي داشته باشد و ذائقه داشته باشد و تعجب آنكه همه طعوم را ميداند بدون ذائقه و هر طعمي را براي طايفهاي خلق كرده و خدا خدايي است كه علم او احاطه دارد به همهجا و از هيچ چيز غافل نميشود چرا كه همه را دانسته و خلقشان كرده و اراده خدا سابق بوده بر آنها و خلقشان كرده همينطوري كه ميبيني.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
يوم دوشنبه هفده شهر جمادي الثانية من شهور سنة 1317
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.
خداوند عالم محتاج به خلق نيست در اين انشاءالله كسي فكر كند خواهد فهميد كه هيچ معقول نيست خدا محتاج به خلق خودش باشد و با وجود اين عدم احتياج خلق را خلق كرده و اين را همه كس مي فهمد و احتياجي خدا ندارد به خلق اما خلق محتاج به خدا هستند و محتاجند كه خداي خود را بشناسند و به جهتي كه احتياج داشتند كه خدا را بشناسند و نمي دانستند چطور بشناسند از اين جهت خدا تعليمشان كرد كه اين طور بشناسند چنانكه انبياء آمده اند از پيش او و مكرر هي اشاره كرده ام و گذشته ام كه از پيش خدا هيچ كس ، و مطلبي است خيلي بلند و مردم در بندش نيستند چراكه همشان اين است كه بخورند و بياشامند و هيچ كس از پيش او نيامده مگر فعل او كه از پيش او آمده چنانكه يك قدرتي تعلق گرفته و چيزها را ساخته و اين قدرت از پيش او آمده و صادر از او است و خلق را هيچ از قدرت خود نگرفته كه بسازد چنانكه كوزه گر گل بر مي دارد و كوزه ها ميسازد و هيچ يك از اين كوزه ها از پيش او نيامده اند و انسان به حاق حكمت واقع مي شود اگر چه اين حكمائي كه هستند هيچ خبر ازش ندارند مي فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار و فخار كوزه است و كوزه گر آب و گل خمير كرده و كوزه ساخته و اينها از پيش او نيامده اند ولكن قدرت به او تعلق گرفته و اين را به اين شكل بيرون آورده و اينها مطلبهاي خيلي بلند است و من به اين الفاظ آساني دارم براي شما مي گويم و خدا خودش به اين صورتها بيرون نيامده و الاّاين صورت همه كار مي توانست بكند چنانكه من به اين صورت بيرون آمده ام و هر كاري كه مي توانستم بكنم حالا هم مي توانم بكنم چنانكه از شكر هرچه بسازي مثل او است و همه اش شيرين است و يكي از كليات حكمت شيخ مرحوم است كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين مردم نمي دانند كه چه گفته مثل اينكه اين نشسته ظهور من است و من در اين از خود اين ظاهر ترم و اين ذات من نيست چراكه خرابش مي كنم و خودم خراب نمي شوم و خيلي از حكما گفته اند خداست ظاهر و اظهر از همه چيز و تعجب آنكه الفاظش در احاديثمان هست ولكن كسي كه نمي داند كه حكماي حقيقي چه گفته اند متحير مي ماند و آخر گمراه مي شود و خدا منزه است كه بصورت خلق بيرون بيايد و خلق نمي توانند بصورت او بيرون بيايند و اين كليه اش را داشته باشيد و بعدها درش فكر كنيد پس خدا آب نيست محال است تر باشد همين طوري كه آبهاي ظاهري را مي فهمي آبهاي باطني را هم بفهم و اين آب هيچ فهم و شعور و ادراك ندارد و اگر نبود هيچ زنده اي نبود و هر زنده اي بايد يك رطوبتي داشته يك حياتي داشته باشد پس خداوند آب نيست اما خيلي چيزها را از آب ساخته و خودش بصورت خربوزه بيرون نمي آيد و خربوزه را از چه ساخته از اين آب و خاك و اينها تكه هاي ذات نيستند چراكه اگر از آنجا برداشتي لامحاله مثل او است چنانكه تكه اي از غارا برداشتي لامحاله ترشي غارا توش است حالا اين مخلوقات اگر خدا خودش تكه تكه شده بود اينها بايست بتوانند خدائي كنند و مي فهميد كه آنهائي كه از پيش خدا آمده اند و انشاءالله دل بدهيد اگر نجا ر بخواهد نجاري كند قدرتي از پيش او مي آيد و تعلق مي گيرد و در مي سازد و اين تكه تكهها تكه هاي چوبند نه تكه ها نجار و تعجب آنكه چوبي نبود چوبش را هم ساخت و پيش چشمتان درست مي كند تخمه مي سازد و اين آب و خاك را جذب مي كند و چوب مي شود و خد ا خود ليلي و مجنون موسي و فرعون نيست و اين مردمي كه مي بينيد هيچ ابا ندارند و خيلي كتابهاشان را حرمت مي دارند و توش هزار كفر و زندقه است مااظهر الاّنفسه تو ببين مي تواني ذات خودت را د رست كني و ذات ما را خدا از آب و خاك ساخته و از پيش او نيامده ولكن از پيش او چيزي آمده كه تعلق گرفته به آب و خاك و ذات ما را ساخته و مطلب از اين واضح تر و بهتر نمي توان آورد و غافل نباشيد در همين كوزهگر هي فكر كنيد اين كوزهگر اول علمي دارد مي داند چطور گل بردارد بعد قدرتي دارد كه مي تواند بصورت كوزه بيرون آورد و اين كوزه ها تكه تكه هاي گلند نه تكه تكه هاي كوزه گر چنانكه مي بيني كوزه گر كوزه گري مي كند و مي رود پي كارش و خلق هرچه آباد باشند دخلي به خدا ندارند و بالعكس او خراب نمي شود و خلق نه تكه تكه هاي ذات خدا هستند نه مشيت او چنانكه گفته اند موسي و فرعون هر دو مظهر خداهستند نهايت او مظهر جلال خدا است از براي اينكه يك هيمنه اي استيلائي دارد خلق را به كارها وا مي دارد و او آدم ملايمي است فحش و كتره نمي گويد به كسي ظلم و ستمي نمي كند و عرض مي كنم همين حالا شما بايد فرعون را بد بدانيد باوجودي كه به شما صدمه اي نزده و فرعون دشمن خداست و خد ا دشمن او است نه آنكه خدا به صورت فرعون بيرون آمده و هر دو مخلوق او هستند و موسي را دوست مي دارد و او را دشمن و تا ملك او هست اين فرعون را دارد عذاب مي كند و هيچ معني دارد كه خودش خودش را عذاب كند توي كله فرعون بزند توي كله خودش زده چون كه بيرنگي اسير رنگ شد
موسي با موسي در جنگ شد
چون به بيرنگي رسي كان داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
و خدا آنقدر عداوت دارد با فرعون كه وقتي موسي خسته شد از زدن فرعون او بنا مي كند مي زند و موسي آنقدر نمي تواند عذاب كند ولايكلف الله نفسا الاّ وسعها هرچه مي تواند عذابش بكند مي كند ولكن يكپاره عذابها نمي تواند بكند مي دهد به دست خد ا و تا ملك خدا هست و من راهش را به دستتان مي دهم يك جائي هست كه هيچ فنا ندارد چنانكه نمونه اش در اين عالم پيشتان هست همين قبضه من نمي شود او را فاني كرد نهايت اين شكل را فاني مي كني ولكن خود قبضه مال عالم بقاء است و اين شكل دست اعضاء و جوارح اينها خرابش مي شود راست است ولكن جواهر را اين طور آفريده كه نمي شود خراب كرد و جوهر عالم باقي است هميشه و جوهر حقيقي آنست كه فناء ندارد و عالم نفساني جوهر است فوق اين جواهر و او مي آيد در اين بدن از دست اين بدن مي دهد مي گيرد و او آمر و ناهي است و جميع كارها را از دست اين جاري مي كند و دوامش را ملتفت باشيد خود جسم را نمي شود فاني كرد و يك چيزي در تو هست كه فاني مي شود ولكن يك چيزي ديگر هست كه نمي شود فانيش كرد پس اين شكل را مي توان فاني كرد ولكن جسمش فاني نشد سلمنا بسوزاني خاكستر شود خاكسترش نمك شود و هلم جرا و جسم را در عالم بقاء آفريده و فنا ندارد ولكن جسمي كه در عالم فنا است اين خرابي دارد چنانكه مي فرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء مثل آبي كه از آسمان بيايد روي زمين و گياه برويد و يك وقتي اين گياه مي خشكد و مي پوسد پس اين چوب را ساختند توي آتش مي گذارد فاني مي شود پس چوب را كه سوزانيدي فاني شد و اعاده معدوم نمي شود كرد و اينها مطلبهاي خيلي بلند است و مردم توش قال قال دارند و من به زبان آسان عرض مي كنم پس چوب را كه سوزانيدي نمي شود ادعاده كرده اين معدوم شد و فاني شد و نمي شود ادعاده اش داد و بر فرضي كه از خاكسترهاش درختي برويد و خر يا درختي شود باز اين درخت تازه است و او فاني شد و مردم مردن را همين طور خيال كرده اند كيف تحيي العظام و هي رميم و آن جوري كه خيال مي كنند راست است بر نمي گردد و برفرض كه اين چوب را سوزانيدي و فاني شد و هسته زردآلو در اين خاكسترها بكاري و سبز شود و زردآلو بدهد مثل همان باز اين درخت تازه اي است كه سبز شده چنانكه اگر شما خشتي بماليد و خراب كنيد و از گلش خشت ديگر بماليد اين خشت اولي نيست و خشت اولي فاني شد نه اين است كه تو پول تازه مي گيري و به همان پول پيش قناعت نمي كني پس مردن فاني شدن نيست اگر چه ظاهرش فاني شود چنانكه قند را مي كوبي مي ريزي در توده خاكي اين قندش فاني شده و موجود است در اين حالا مي خواهي به تدبيري بيرون بياوري خاكش را به آب بده قندش يك طرف مي رود و انسان رميم شده در خاك و مي توان بدستش آورد مثل طلائي كه در توده خاكي بدست مي آوري پس اين طلاي مدفون در خاك يا قند غرق شده در آب تو تدبيري كن كه به دست آوري و تدبيرش جر و علقه است كه خدا به دستتان داده و بسا آنقدر آب دورش را گرفته باشد كه از چشم برود يا آنكه آنقدر اعراض به او متصل شده باشد كه از فهم ذائقه و جميع مشاعرتان برود و معذالك فاني نشده در آب و اعضاء و جوارحش از هم ريخته مي شود و دوباره كه مي خواهند اعاده و احياء كنند يعني آبها را جميعا از اين مي گيري خودش مي ماند تنها و خداوند همين طور مرده ها معدومات نيستند كه اعادهشان محال باشد حتي سر قبرش كه نمي روي يك وقتي آهش آدم را مي گيرد گله مي كند و مي فرمايند بسا فرزندي نسبت به پدر و مادرش در حال حيات كج خلقي كرده بد رفتاري كرده اين مي رود سر قبرشان فاتحه مي خواند ازش راضي مي شوند و بسا بعكس باشد پس مرده ها معدوم نشده اند اما رميم شدهاند و موجودند پس مردن همين است كه اعضاء و جوارح از هم بريزد و هرچه فاني شد فاني شد و از بدن يكپاره چيزها فاني مي شود مثلا يكهفته گذشت فاني شد ولكن آن جسمش كه در اين رنگها هست فاني نمي شود چنانكه آنچه از عالم فنا است صحتها رفت مرضها رفت فاني شد ولكن خودمان آنيم كه يادمان هست يكوقتي صحيح بوديم بعد مريض شديم و هكذا تمام اين خونها و چركها اينها فاني مي شود چراكه مال عالم فنا است ولكن آنچه ياد گرفته ايم الان پيشمان موجود است و انسان از دار فنا خلق نشده از دار بقاء خلق شده اين است كه مي فرمايد خلقتم للبقاء لاللفناء و انما تنتقلون من دار الي دار.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
درس يوم سهشنبه 18 شهر جمادي الثانية من شهور سنة 1317
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.
بعضي كه في الجملة از علم كلام سر رشته داشته اند همچو خيال كرده اند كه خدا چون محتاج نيست به اينكه كسي او را بشناسد يا بپرستد كسي كه محتاج نيست البته آن كار را نخواهد كرد و ظاهرا آدم خيال مي كند سر و صدائي دارد كسي كه محتاج به عمارتي نيست چه ضرورش كرده عمارت بسازد يا اينكه زراعت كند و غافل نباشيد در عالم، خلق آنچه مي كند به جهت احتياج مي كند حتي سلطان سلطنت مي كند به جهت احتياج نويسنده مي نويسد به جهت احتياج و كسي كه هيچ محتاج به چيزي نباشد ان چيز را تحصيل كند همه تسفيهش مي كنند و همين را گرفته اند احمقها كه خدا هم كه احتياجي ندارد به اينكه او را بشناسند يا بپرستند پس امر و نهي معقول نيست و غافل نباشيد خدا محتاج به عبادت مردم نيست و متضرر هم نمي شود از عمل كساني كه بر خلاف او رفتار كنند و مع ذلك خدا نه محتاج به خود ماست و نه به عبادت ما مع ذلك خلقمان كرده پس به اين استدلال كه خدا چون محتاج به كسي نيست پس عبادتي نخواسته و پيغمبران سر خود آمده اند كه گول به مردم بزنند غافل نباشيد با وجودي كه خدا محتاج به هيچ مملكتي از ممالكش نيست مع ذلك تمام ملكش را خلق كرده تمام دنيا و آخرت را خلق كرده و آنچه كرده لغو نكرده و كار لغو از خدا سر نمي زند و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است اگر انسان ياد گرفت توي راه مي افتد اين دنيا آنچه گذشته است فاني شده و آنچه الان هست مي داني نمي ماند فاني مي شود و هكذا فرداش همين طور و خودشان گفته اند لدوا للموت و ابنوا للخراب عمارت مي سازي لامحاله خراب مي شود و هكذا بچه مي سازي و اگر اين دنيا براي جاي ديگر نبود و غافل نباشيد كوزه گري هيچ محتاج به كوزه اي نباشد و آنها را رنگ روغن و گل و بته بزند و بعد از آنكه تمام شد همه را در هم خراب كند تمام عقلها و نقلها دلالت بر اين مي كند و همه عقلا تسفيحش مي كنند كه اگر نمي خواستي چرا كردي و تعجب آنكه يك مرتبه اين كار لغو را نكند سر هم بازي كند و سر هم لغو كند و وقتي انسان در اين دنيا فكر كند مي بيند همه اش همين طور سر هم مي سازد و خراب مي كند چه حيوان چه انسان هرچه پا گذاشت مي رود بيرون و والله اگر نبود جاي ديگر و دنيا را اينطور قرار داده كه براي عالم باقي باشد والاّ خلقتش لغو بود چراكه هرچه گذشته فاني شده مصرفش چه بود كه ساختي ميبايست نسازي و ملكي بسازند كه سر هم بسازند و فانيش كنند صاحب اين ملك ديوانه و لغوكار است پس يك عالم باقي داريم و اين را مردم كم پيش مي روند و شما به دقت هرچه تمامتر فكر كنيد پس در ما يك چيزي هست كه هر چه به او مي رسد تحليل مي رود چنانكه بدن ظاهريمان آنچه آمد دفع شد و فاني شد و محتاج به بدن مايتحلل است و اينها را مردم فكر نكرده اند حتي اگر درختي را آب بدهي اين درخت آب را از بدن خود بيرون نكند تشنه نخواهد شد بلكه سر هم دفع مي كند و چيزي كه دافعه دارد اگر جاذبه نداشته باشد فاني مي شود و سر هم مي بيني از بدن دارد دفع ميشود پس اين بدن سر هم يك چيزي ازش دفع مي شود و محتاج به غذا ميشود و ميبينيم كه اگر گاهي غذا تحليل نرود اشتهامان تمام ميشود پس غذا بايد به تحليل برود كه به اشتها بيائيم و وضع دنيا همه اش همين طور است كه كه سر هم جذب مي كند و از طرف ديگر دفع مي كند به عينه مثل شعله چراغ تا روغن را به خود مكيد از طرف ديگر بيرون مي رود و اين شعله يك شعله نيست و در هر آني شعله جديدي احداث مي شود و اگر اين شعله اولي كه روشن كردي اگر تحليل نمي رفت بايست سر جاش باشد و لكن سر هم دارد بيرون مي رود از سر شعله و از طرفي جذب مي كند و بالعكس و سر هم روشن مي كند نهايت متصل به هم روشن مي كند و آن فلان دائم التجدد و الفناء هست پس كأنه سر هم دارد خدا خلقتمان مي كند و سر هم اين خون است مثل چراغي كه مي كند چك چك مي چكد در قلب و آن جا كه رفت آتش روحاني به او در مي گيرد و آن جا نمي ماند اين بلكه در تمام اعضا و جوارح منتشر مي شود و اگر دوباره نچكد آدم مي ميرد و وقتي چكيد آتش روحاني در مي گيرد به او و خدا هم همين طور تعبير آورده ثم استوي الي السماء و هي دخان خدا چرا مي رود به آسمان و آنجا مستولي مي شود و هي دخان چرا بايد دخان باشد و آنجايي كه محل استيلا است يعني آن تختي كه آتش روش مي نشيند دود است و حالا كه تعجّب نيست اتاق را روشن مي كند و الاّ اتاق روشن نيست همين طور زغال سرخ شده تخت آتش است و آن جايي كه محل اقامه غيب است دود است و همه جا خدا همين طور مثل زده و مردم نمي فهمند و آنجايي كه خيلي تفصيل داده مثل نوره كمشكوة و آن وقت تعريف چراغ را مي كند كه اين همچو چراغي است كه آسمان و زمين را روشن كرده و اين چراغ تختي دارد و با آن مطلبي كه مي گويد الرحمان علي العرش يك معني دارد و رحمان مستوي است بر عرشش يعني مستولي است بر آن و ستاره ها و آفتاب و ماه همينطور درست شده اند يك نوري تعلق گرفته به قبضه اي از قبضات فلك مي خواهي بگويي دود است يا ذغال و بعضي را ذغال كرده و وقتي آفتاب مي گيرد اين رنگ قمر يك سياه بد هيبتي هست كه آدم وحشت مي كند و آفتاب اگر به اين روش تابيد روشن مي شود و اگر به آن روش تابيد نور ندارد و سياه و بدهيبت است پس مادامي كه دود مشتعل نشده به كار مردم نمي آيد خفه شان مي كند مصرفش چيست؟ و دنيا به عينه مثل چراغي است كه اگر عالم ديگري نبود هي شمعها را روشن كنيم و پرده اي دود شد و معدوم شد باز پرده ديگرش معدوم شد تا همه اش اگر اعتناء نداشتي چرا ساختي و خدا اين چراغ را خلق كرده كه مردم منتفع شوند و الاّ خود خدا نه از تاريكي خوشش مي آيد نه وحشتي از تاريكي دارد و و يا من الظلمة عنده ضياء او همچو خدائي است كه مي داند تو چشم مي خواهي و فايده دارد اما براي من و تو نه براي خودش و فايده ملكش را در ملكش قرار داده چشم را براي صاحبان چشم و هكذا گوش و خدا منزه است كه اين جور چشم و گوش و دست و پا داشته باشد اما تو محتاج به چشم هستي چشم ساخته برات پس خداوند خودش محتاج به هيچ چيزي نيست و غني مطلق است و اين غني مطلق كه محتاج نيست مي بيني يك چيزي ساخته حالا احتياج نداشته و ساخته خدا معنيش اين است كه احتياج نداشته باشد و مختار باشد و خلق كند و عادة الله چنين جاري شده كه هر چه مي كند اول اراده مي كند و به خواهي تميز بدهي انسان را از غير انسان همين طور تميز مي دهي انسان آن است كه آن چه مي كند اول قصد مي كند و در عبادات و اعمالتان همچو قرار داده اند نيت بكن نماز بكن و هكذا غسل بكن كه اگر اتفاق رفتي به حمام و هزار مرتبه زير آب بروي غسل نكرده اي چرا كه آني كه زير آب مي رود نيت غسل ندارد و غسل يعني آب به بدنم بمالم انسان همچو نيست بلكه اول قصد مي كند حالا اين غسل را كه گفته بكن خدا گفته پس نيت قربت شد و اگر هزار مرتبه بروي زير آب و بيرون بيائي تو نرفته اي زير آب و آن هايي كه عقلشان به چشمشان است نتوانسته اند تميز بدهند و همچنين اين چشم اگر باز است روشنائي مي بيند و لكن آني كه بي قصد مي بيند حيوان است و انسان آني است كه قصد مي كند اين جا را ببينم نگاه مي كند و هكذا اين خط را بخواند و مي خواند و اين است كه مثالهاش را من خيلي پا پي شده ام و عرض كرده ام كه انسان پيش ساعت نشسته و ساعت مي زند و گوشش هم كر نيست ولكن مشغول مطالعهاي، همّي ، غمّي ،سروري است و ساعت مي زند بعد از ساعتي ملتفت مي شود كه ساعت زنگ زده چرا كه انسان هر چه مي كند اول اراده مي كند وحيوان اين طور نيست و حكمت يك جيزي است كه انسان هر گوشه ايش را كه گرفت باقي جهاتش را ملتفت مي شود پس اين كه صدا به گوشش خورده و نفهميده آن صدا به گوش انسان نخورده و گار انسان را تميزش بدهيد كه كلمه خيلي محكمي گفته شيخ بهائي و كلمه محكمي گفته و از حكمت هم ربط داشته مي گويد اگر خدا امر كند به كسي كه بدون قصد كاري كند تكليف مالا يطاق كرده و خيلي كلام پخته اي است و خلقت انسان آن است كه هر جه مي كند اول اراده مي كند و بعد آن اراده از صورت مي دهد نهايت يك اراده است كه مقرون به عمل است و يك اراده است كه فاصله دارد با عمل مثل اينكه همين حالا اراده داري ظهر كه شد نماز كني و تا ظهر طول دارد و هكذا همين حالا اراده داري تا ملك خدا هست و تو هستي هر جه خدا به تو امر كند امتثال كني و يك جايي هست كه خدا چيزهاي مفت مفت مي دهد و آدم تعجب مي كند كه من كي عملي كردم كه اين همه نعمت به من بدهند و استحقاق داشته باشم و مي پرسند از امام7كه كفار در دنيا مدت معيني معصيت مي كنند و خداي عادل معقول نيست جبر كند به بنده خودش نهايت همان مدتي كه معصيت كرده عذابش كند مي فرمايد بنياتهم خلدوا و قصد يهودي آن است كه هرجا باشد مي خواهد يهودي باشد در دنيا در آخرت حتي توي جهنم است ميخواهد يهودي باشد و بسا داد مي كند و ان وقتي كه توي كلهاش مي زنند ميگويد غلط كردم توبه كردم شما مرا بيرون بياوريد به شرط آنكه كارهاي سابق را نكنم و خدا از باطن خبر دارد و خبر داده ميفرمايد و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و بسا كسي خيال كند كه اگر از جهنم بيرون بيايند درست رفتار ميشوند بلكه حرام زاده تر و ناپاك تر شده اند و كفار تا ملك هست اگر درست فكر كنيد خواهيد فهميد و الاّ به شبهه مي افتيد چنانكه افتادند مي گويد اگر ما دشمني داشته باشيم و به او مسلط شويم سر هم توي كله اش نمي زنيم نهايت چهار صباحي سياستش مي كنيم بعد ولش مي كنيم حالا خداست ارحم الراحمين معقول نيست سر هم كفار را عذاب كند و طريقه و مذهبشان است حتي تا اينجاها آمده اند خالدين فيها مخلد هستند راست است اما مخلد در عذاب نيستند بلكه سمندريت پيدا مي كنند مثل ترياكي ها كه همين كه انس گرفتند به ترياك اگر ترياكشان ندهي متألم مي شوند همين طور اهل جهنم اگر بيرونشان بياورند داد و بيداد مي كنند كه چرا ما را از وطنمان بيرون آورديد و اينها بر خلاف خدا و رسول و اينها داد مي زنند كه يك آن ما را مهلت بدهيد و مهلت نمي دهند مي گويند آيا نيامده اند در ميان شما انبياء و آرزو مي كنند و التماس مي كنند كه ما را مثل عذاب ديروزي كنيد مي گويند وضع انتقام اين است كه روز به روز عذاب شما در تزايد باشد و سر هم عذاب مي كنند و هر چه عذاب مي كنند شديد تر مي شود چنان چه در آن طرف سر هم نعمت مي دهند و زياد مي كنند و آن وقتي كه زياد كردند مي گويند بيش از اين نمي توان داد و باز روز ديگرش و راهش را ملتفت باشيد كه اصلش آن عالم عالمي است كه چيزي ازش فاني نمي شود اگر مثل دنيا بود يك وقتي تب داشتيم تبمان رفع شد و لكن آنجا اگر به تب گرفتار شد ازش گرفته نمي شود چنان كه معلوماتتان از حالت طفوليت پيشتان حاضر است و معدوم نشده اگر چه از بدن خيلي چيزها معدوم شده و بدل ما يتحلل جاش آمده و لكن آني كه معلوم تو است الان پيش تو حاضر است و خبر از او داري به خلاف اين چركي كه به تو چسبيده الان هم كه در تو هست از او خبر نداري و لكن آن معلوم صد سال بر او بگذرد پيشت حاضر است و هكذا هزار سال و جائي كه منزلمان است همين جا است كه هميشه معلوممان پيشمان حاضر است خواه آن معلوم صغيره باشد يا كبيره و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
درس يوم چهارشنبه نوزده شهر جمادي الثانية من شهور سنه 1317 .
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند عالم محتاج به خلق خودش نيست و چون محتاج به خلق خودش نيست پس عبادت را نخواسته از مردم اين راهي است كه ترائي مي كند همين طوري كه خيال كرده اند چون محتاج نيست مردم نماز كنند پس امر نكرده و هكذا روزه بگيرند و به همين پستا داخل شده اند خدا چون محتاج به عبادت خلق نيست از اين جهت نخواسته عبادت را از خلق چرا كه محتاج نيست حالا كه نخواسته پيغمبر مي فرستد براي چه پيغمبر اينها را كه از مردم نخواسته پس وجود پيغمبر لازم نيست در ميان بلكه خلقشان كرده كه همين طور بخورند بخوابند بياشامند و غافل نباشيد راهش اين است كه فعل هر چيزي از او بايد سر بزند فعل از فاعل بايد سر بزند و اين مطلب را توش باشيد مي فهميد مسائل ديگر مثل جبر و تفويض حقيقتش را خواهيد فهميد چراغ آن است كه نور داشته باشد و الاّ ذغال است و آتش معنيش اين است كه روشن باشد و الاّ نقشه است كه كشيده اند و از روي حقيقت ملتفت باشيد خدا خلق كرده خلق را به اين پستا و غير از اين جور محال بود خلق كند و راهش را اگر دل بدهي ياد مي گيري فعل شما نمي شود از دست غير جاري بشود و عنوان اين مطلب هم جائي نيست و هميشه آن پيش اهل حق مدفون و مستور بوده پس چشم براي ديدن است وقتي نگاه كنم من مي بينم و تمام عالم چشم باشد من چشمم را هم بگذارم از ديدنيها خبر ندارم وهكذا تمام عالم صدا باشد و خدا چنين وضع كرده كه چشم بايد ببيند گوش بشنود آنوقت چشم من من بايد نگاه كنم حتي اين مطلب ميرود پيش خدا خدا از چشم من نميبيند اگر شنيده با چشم نمي بيند خدا و او بينا است پيش از آنكه چشم بسازد همين طوري كه خدا مرءي نيست رائي هم نيست خدا مرئي نيست چرا؟ به جهت آنكه مرئيات همه روي ماده مي نشيد مثل آنكه رنگ روي كرباس مي نشيند و تمام جسم را شما خيال كنيد اگر جسمي نباشد رنگ نمي شود در دنيا پيدا بشود و اين جور چيزها را كه درست ياد گرفتي تمام توحيد به دستتان مي آيد رنگ بايد روي كرباس باشد و كرباس بايد در اندرون رنگ باشد و آتش در اندرون دود باشد و رطوبت در اندرون آب باشد تا آب آب باشد پس خدا نه حالّ است نه محل و اصل مطلب را تمام كنم فعل خلق افعال خلق واجب است از خود خلق سر بزند و به لفظ وجوب عرض مي كنم اما وجوب حكمي كه هزار مرتبه از اين واجبهاي خودمان واجب تر است يعني واجب است كه فعل زيد از دست زيد سر بزند و اين را پيش پات نگاه كن ببين كسي ديگر ببيند زيد كه نگاه نكرده نديده و هكذا كسي ديگر غذا بخورد زيدي كه غذا نخورده نخورده و تمام افعال زيد واجب است از دست زيد سر بزند و محال است از دست كسي ديگر و اين مطلب را كه اينجا فهميدي مي روي پيش خدا مي بيني تمام افعال خلق ممكن نيست از خدا سر بزند و حديث هم داريم به اين مضمون و لكن خبيثها وا مي زنند و من اين مطلب را در ازاله و اجتناب حل كرده ام و يك جائي آقاي مرحوم مي فرمايند آنچه در عالم خلق است ممتنع است از صانع سر بزند آن وقت مي گويد پس به اين مطلبي كه تو مي گوئي هر چه خلق دارند بايد خدا نداشته باشد پس خدا عاجز است و تو مي گوئي هر چه خلق مي كنند خدا آن كار را نمي كند پس خدا بايد عاجز باشد و اين را رد كرده ما اينقدري كه مي بينيم مي بينيم پس خدا بايد كور باشد و هكذا اين قدري كه مي شنويم مي شنويم و جولاني زده و به خيال خود رد كرده پس خدا ممتنع است با چشم ببيند ممتنع است با گوش بشنود و لكن اين كه مي گوئيم خدا سميع است بصير است سميعي و بصيري كه هنوز مسموعي و مبصري نيست و هكذا قادر است و ما هم قدرت داريم و لكن شريك با او نيستيم كه او اقدر القادرين باشد نسبت به ما و تعجب آنكه افعل تفضيل هم هست ايقنت انك انت ارحم الراحمين و ارحم الراحمين و اقدر القادرين است و از اين راهي كع عرض كردم اگر داخل شديد مي فهميد اينها همه هذيان است و آنچه از خدا سر مي زند ممتنع است از صانع سر بزند و دستور العمل آساني دارد فرموده ليس كمثله شيءٌ آتش گرم است خدا سبّوح است و خدا را بايد تسبيح و تقديس كرد صبّح للّه ما في السموات و ما في الارض همه تسبيح مي كنند خدا را مگر نواصب و آنها را بايد استثناء كرد و به جز نواصب تمام خلق تسبيح مي كنند او را و تسبيح مي كنند يعني آنچه ما داريم تو منزهي كه اينطور باشي يعني من عاجزم كه پشه اي بسازم و تو قادري و تمام خلق پشت به پشت هم بدهند نمي توانند يك پشه اي بسازند و اين قدرتي كه خلق دارند به عطاي خداست و خدا اين را در نان و كباب گذاشته و به آنها داده و لكن قدرت خدا را كسي به او نداده و هكذا سمع و بصرش را كسي براش درست نكرده و ما سميع و بصيريم كه خدا اين سمع و بصر را به ما داده پس به قول مطلق خدا هر چه دارد مجعول نيست و ما هر چه داريم مجعول است پس كسي با او شريك نيست و او وحده لاشريك له خداست و فعل الهي را غافل نباشيد الوهيت را اله مي تواند بكند و خلق سرتاسرشان نمي توانند كار اله بكنند و خلق كار خلقي مي كنند چنان كه خدا ايجاد مي كند و خلق منوجد مي شوند و اين انوجاد مال خلق است باز آن شبهه مردكه نيايد پيشتان كوزه گر هم كوزه مي سازد خدا اين را علم و قدرت داده مي سازد و لكن خدا را كسي قدرت نداده و اكتساب از جائي نكرده و غافل نباشيد فعل خلق از خلق بايد سر بزند و خلق فاعل خلقند و علت فاعلي مخلوق مخلوق فاعلي است پس فعل آفتاب از آفتاب بايد سر بزند و علت فاعلي اين نور قرص آفتاب است و علت فاعلي اين بِنا بنّا است و خدا منزه است اره بردارد تيشه بردارد و ممتنع است اگر آن امتناعش را درست بفهميد خيلي خوب است فعل هر كسي حتي در اعضاء و جوارجتان بيائيد فعل چشم را چشم بايد بكند گوش نمي تواند بكند و هكذا فعل زيد را زيد بايد بكند عمرو نمي تواند حالا عمرو هم مثل او حركت مي كند بكند اين دو حركت است كه مي بيني همين طور مي روي پيش خدا افعال خلق تمامش بايد از دست خلق جاري بشود و ممتنع است از خدا سر بزند و خدا چه بايد بكند كار خدائي مي كند ديگر از رياضت مي توان الله شد از رياضت نمي توان چشم پيدا كرد كر مادر زاد از رياضت نمي تواند گوش خلق كند و ممتنع است خدا شدن و خدا ممتنع است خلق خودش شود و مخلوق يعني او را ساخته باشند و كرسي يعني كرسي باشد و نجار نجار و بايد نجار نجار باشد و بتواند كرسي باشد (بسازدظ) و مثل كرسي نباشد و افعال خلق حتم است از دست خلق جاري شود و اين است سرّ حقيقت كه هر انسان وارد حكمت مي شود كه حكمت علمي است به حقايق اشياء و فعل هر چيزي از دست فاعل خودش جاري مي شود حتي فعل چشم بايد از دست چشم سر بزند و هكذا فعل پا از پا و فواعل همه خلقند چنان كه علت فاعلي نور قرص آفتاب است و جعل الشمس سراجا و قرص آفتاب را ساخته و روشني مال آفتاب است ديگر خدا خالق است معني خالق را هيچ نمي فهمند و شما توي همين بيانها پيدا كنيد خدا خالق آفتاب و فعل آفتاب هست و لكن علت فاعلي اين نور نيست و خالق است تصريح كرده خلق الموت و الحياة و خلقكم و ما تعملون پس موت و حيات را خدا خلق مي كند اما كي مي ميرد خلق كي زنده مي شود خلق و فعل خلق حتماً بايد از دست خلق سر بزند و اين طور كرده و تقدير عزيز عليم اين طور جاري شده و خلق هر چه مي كنند به تقدير او مي كنند و خدا انسان را گرسنه مي كند كي گرسنه است و خدا گرسنه اش كرده و وقتي غذا خورد كي غذا خورده اين انسان و تا او تقدير نكند نمي تواند غذا بخورد و اين مطالب مخصوص ائمه است و گاهي بيان مي فرمودند و مي خواستند مردم رد نكنند مردكه آمد خدمت حضرت و لقمه ناني دست گرفت و مقصودش پيدا بود فرمودند اگر مي خوري تقدير شده بخوري و اگر نخوري تقدير نشده و خدا تقدير مي كند كه ما گرسنه شويم و مشيت او گرسنه نمي شود و هكذا هر چه مي كنيم به مشيت او مي كنيم ماشاء الله كان و ما لميشأ لميكن هر چه خدا خواسته مي شود و هر چه خدا نخواسته نمي شود در ملكش موجود باشد و هر چه موجود شده به مشيت او موجود شده و اين مشاءات به مشيت او هستند و اين حماقت ريش صوفيه را گرفته مي گويند: خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و خدا انسان را خلق مي كند و انسان نيست و هكذا و خدا خالق است هيچ ديگر فاعل نيست خالق قرص آفتاب است اما فاعل اين نور كيست از هر كسي بپرسي
قدسسرهقدسسره
(درس اول ــ شنبه 18 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لميبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لميفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.
از براي ملك خداوند عالم عوالمي است تو بر تو و مردم ظاهر آنچه ظاهر است ميبينند و ميفهمند و يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون و شما ملتفت باشيد كه در اين عالم جسم حالت اين جسم ظاهري اينجور است كه ميبينيد كه اگر هوا سرد است يخ ميكند و اگر هوا گرم است گرم ميشود چنانكه هوا سرد كه شد آب يخ ميكند و هوا گرم كه شد يخ آب ميشود اين مال عالم دنيا است ولكن هنوز سرمايي كه نيامده به اين آب بخورد اين يخ كند همچنين نيست يا آنكه هوا هنوز گرم نشده اين آب شود اي يك ساعت ديگر گرما به او ميخورد اين حالا آب شود اين چنين نيست پس اين يخي كه مال دنيا است سرما كه به او خورد يخ ميكند و بالعكس ديگر اين يخ يك خورده بيشتر يا يك خورده بعدتر از سرماهاي گذشته و آينده متأثر شود چنين نيست ملتفت باشيد انشاء اللّه همچو بدني هم خودتان داريد كه وقتي كه سرماش شد يخ ميكند يا آنكه گرماش شد گرم ميشود ديگر * بزك ممير بهار ميآيد * نميتواند نميرد و اين عالم عالم دنيا است كه هرچه پيشش ميآيد متأثر ميشود و خبر ميشود از او و هرچه پيش او نيامده خبر نميشود ولكن عالم حيات كه يك درجه بالاتر است بسا از آينده خبر ميشود و هكذا يك چيزي از او گذشته خبر ميشود و بدانيد اين حكمايي كه اسفار نوشتهاند و حكمت را شرح و بسط دادهاند هيچ اين حرفها توي كتابهاشان نيست و غافل نباشيد انشاء اللّه و عالم حيات از آينده و گذشته خبر ميشود و متأثر ميشود پس منزل حيات در دنيا نيست در عالم آخرت است مثلاً و او ميآيد در همچو بدني مينشيند خودش اقتضايي دارد بدنش هم اقتضايي و بدنش اقتضاش آن است سرمايي پيشش آمد سردش ميشود گرمايي پيشش آمد گرمش ميشود ولكن حياتش هيچ اقتضايي چنين ندارد بلكه او آينده را ميبيند چنانكه گذشته را بسا ببيند و فوق اين عالم است و اين عالم بعينه مثل اين جسم ظاهري چيزي پيشش است ميبيند چيزي از پيشش رفت ديگر نميبيندو چيزي كه پيشش نيامده ببيند معقول نيست چنانكه همهتان ميبينيد به همينطور است و نمونههاش را عرض ميكنم كه غفلت نكنيد اين جسم ظاهري هميشه حالتش اين است كه هرچه پيش او است ميبيند مثلاً چراغي روشن است روشناييش را ميبيند ديگر چراغي روشن نباشد اين روشناييش را نميبيند ولكن ببين اگر چوبي را سرش آتش بزني و اين را بگرداني يك دايره ميبيني و شعله جواله همين است كه عرض ميكنم و اين چشم ظاهري دايره نميبيند نهايت يك چيزي ميبيند و همان سر چوب را ميبيند كه مشتعل شده ولكن اين دايره كه ميبيند مال اين چشم نيست بلكه آن چشمي كه دايره ميبيند غير از اين چشمي است كه سر چوب مشتعل شده را ميبيند چرا كه اين دايره بعضيش گذشته است و بعضيش آينده و اينها بهم متصل كه ميشود يك دايره ميبيني پس اينكه در دنيا است همان يك نقطه است كه سر چوب باشد و اين مال دنيا است حالا ديگر بخواهيد بدانيد وسعت عالم حيات چقدر است فكر كنيد ببينيد اين سر چوب به قدر نقطهاي بيشتر نيست و اين را وقتي بسنجي هزار يك آن دايره ميشود و غافل نباشيد انشاء اللّه كه عالم حيات عالمي است كه مستولي است بر دنيا و تمام گذشتهها و آيندهها زير پاش افاده و همه را ميبيند ولكن اين دنيا گذشتههاش فاني شده و آيندههاش هم كه نيامده و ما هميشه در حال واقعيم پس وسعت عالم حيات نسبت به اين دنيايي كه ميبيني از محدب عرشش گرفته تا تخوم ارضينش نسبتش به قدر همان سر شعله است نسبت به دياره و هزار يكيش نيست و آن عالم نسبت به مادونش مستولي است و احاطه دارد ولكن اين نقطه در يك جا واقع است و او به اطرافش احاطه دارد و اين دايره اگر فكر كنيد اصلاً در دنيا منزلش نيست و آنكه در دنيا منزلش است همان سر شعله است و اينها را خوب تحقيق كنيد كه يكپاره چيزها تا انسان خيال ميكند در دنيا ميبيند دور دنيا نيست و مال عالمي ديگر است چنانكه آدم نگاه ميكند جن را ميبيند و اين مال دنيا نيست بلكه اگر چشمش را هم بهم بگذارد باز جن را ميبيند چرا كه آن چشمي كه جن را ميبيند چشمي است غير از اين و بدانيد كه نتوانستهاند تحقيقش را بكنند اين علمايي كه مد نظرند و غافل نباشيد پس حيات هم در بدن چشمي دارد توي همين چشم است و گوشي دارد گوشش توي همين گوش است و هكذا شامهاي دارد شامهاش توي همين شامه است و ذائقهاي دارد توي همين ذائقه و لامسهاي دارد توي همين لامسه و سري دارد توي همين سر و دستي دارد توي همين دست و هكذا پايي دارد توي همين پا چنانكه وقتي خواب ميبيني كه در عالم خواب به جايي رفتي ميبيني در عالم خواب با چشم جاها را ديدي و با گوش صداها را شنيدي و با دست چيزي را برداشتي و هكذا هلم جرا و وقتي بيدار ميشوي ميبيني نه چشمت ديده چيزي را و نه گوشت صدايي شنيده و آن هم بدني است مثالي مثل همين بدن و اين بدن قالب او است و او در اين قالب نشسته و هيئت اين مثل هيئت او است ولكن دو بدن است و دخلي بهم ندارند و احكامشان هم جداست و هر كدام بدني بخصوص است و غافل نباشيد اينها كليات است به دست بگيريد پس ارواحي كه خواب ميبيند بسا خواب ميبيند كه جايي رفت برميخيزد در خواب ميرود يا آنكه با كسي حرف ميزند اين دارد حرف ميزند يا آنكه جنگ و نزاعي با كسي ميكند اين بدن صدا ميكند و داد ميزند و وقتي به حال آمد و بيدار شد ميبيند خواب بوده و نميخواست صدا كند و او صدا كرده و صدا از دهن اين بيرون آمده پس وقتي كه خواب ميبيني با كسي جنگ ميكني ميبيني در دنيا هيچ نبود و تو هم جنگ كردي و به شدتي جنگ كردي كه صدا از دهنت بيرون آمد و بسا به راه افتادي و رفتي جايي ديگر ولكن در اينكه آن عالم غير از اين عالم است شك نيست به جهت آنكه ميبينيم توي اين دنيا كسي نبود و جنگ و دعوايي نداشتيم و در آنجا گفتگو كرديم جنگها جدالها كرديم و آن عالم عالمي است برأسه مثل اينكه اين عالم عالمي است برأسه ولكن او مادامي كه در اين بدن است بدن مطاوعه او را ميكند و بسا يك مرتبه هم مطاوعه نكند مثل آنكه در خواب جنگ كني با كسي و خدا از ذهنت بيرون نيايد و هكذا جاها بروي و بدن از جاي خود حركت نكند و درجات انبياء را همينطور تميز دهيد پس نبي ميبيند ملك را چنانكه گاهي جبرئيل ميآيد خدمت پيغمبر به صورت دحيه كلبي و دحيه كلبي خوشرو و خوشحالت بود و ميديدند مردم دحيه آنجا نشسته و سر پيغمبر در دامنش است و دحيه كلبي شخصي ديگر بود و نميآيد سر پيغمبر را در دامن بگيرد پس ملائكه مجسم ميشوند حالا يا خدا ملك را مجسم ميكند پيغمبر او را مجسم ميكند حتي حيوانات و تمام مردم او را ميبينند ولكن هميشه اينطور نيست گاهي جبرئيل ميآيد خدمت پيغمبر و پيغمبر او را ميديدند و مردم ديگر او را نميديدند نزل به الروح الامين علي قلبك و روح الامين بر قلب پيغمبر نازل ميشود و قرآن ميخواند براي پيغمبر و كسي او را نميبيند و درجات انبياء اينطور است بعضي در خواب ميبينند كه ملكي آمد و باشان حرف زد و بعضي در گوششان يك صوتي ميآيد مثل زنجيري كه فرّي كند و به آن صوتي كه به گوششان خورد درش فكر ميكنند و مرادات الهي را ميفهمند و گاهي به خيالشان خطور ميكند و همان خطور در قلب اسمش وحي است و گاهي در خواب ميبينند چنانكه پيغمبر9 خواب ديد كه بوزينهها آمدند بر منبرش بالا رفتند و جبرئيل آمد گفت تعبير خوابت اين است كه ميروي از دنيا بنياميه ميآيند بر منبرت بالا ميروند پس بعضي انبياء در خواب ميبينند و بعضي صدا به گوششان ميآيد و ديگر آن صدا منفصل نيست از آنها و فكر درش ميكنند چنانكه كلاغي ميآيد صدا ميكند زجر الغراب ميگويند و اينها بيمعني نيست كلاغي ميآيد صدا ميكند بسا ميهمان ميآيد يا آنكه بوم صدام ميكند ميفرمايند اگر خنديد يك سوقاتي براي آدم ميآيد و اگر از روي كراهت صدا كرد و صورتش را بهم كشيد يك صدمهاي بر تو وارد ميشود و اينها را بوم نميداند ولكن خدا اين طورش ميكند و همينطور انسان نشسته يك دفعه ميبيند در صدا كرد يا آنكه يك بادي آمد اين لامحاله يك حادثهاي دارد يا آنكه در صدا كرد اگر صداش صداي موحشي بود يك امر موحشي ظاهر خواهد شد يا آنكه صداي خوبي كرد يك خبر خوشحالي به تو ميرسد و اينها را در نميداند و تعهداتي است از جانب خدا و غافل نباشيد انبياء حالتشان مختلف است بعضي صدا به گوششان ميرسد بعضي به خيالشان خطور ميكند و بعضي هم حالتشان اين است كه ملك ميآيد با شاه حرف ميزند و جبرئيل كه آمد ميبيند كه آمد و وقتي رفت ميبيند كه رفت و انتظار جبرئيل را ميكشد كه بيايد چنانكه يك وقتي جمعي پيش خودشان نشستند و شورائي كردند كه ميرويم پيش پيغمبر و فلان مطلب را از پيغمبر ميپرسيم اگر جواب داد پيغمبر نيست و اگر جواب هم نداد باز پيغمبر نيست و اگر وعده داد كه جبرئيل بيايد پيغمبر است چنانكه همان طوري كه توطئه كرده بودند پيغمبر جواب دادند فرمودند باشد تا جبرئيل بيايد و عهداً خدا حجتش را تمام ميكند و حجتي كه تمام نباشد و امري كه تمام نباشد از جانب خدا نيست ديگر اين مظنه است مظنه از جانب خدا نيست و خدا هميشه حجتش تمام است و امرش واضح و آشكار است و لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتيها و آن امري كه از جابن خداست و آمد پيش خلق امر يقيني است و حالي مردم كرده كه علم به او پيدا كنند الاّ گاهي ميگويند به علمت عمل مكن مثلاً يا آنكه شك كردي گفتهاند شك ميان دو و سه بنا را بر سه ركعت بگذار و يك ركعت هم احتياط بكن و غافل نباشيد انشاء اللّه امر از جانب خداوند عالم معقول نيست كه مشكوك و مظنون باشد بلكه امري است يقيني و مسلم ولكن اين امر موضوعي و محلي دارد و موضوع و محل احكام خدا خودمان هستيم مثلاً يك چيزي حلال است خودمان نميدانيم كه چه چيز حلال است يا آنكه چيزي حرام است خودمان نميدانيم كه حرام است و حلال را پيغمبر ميداند و از جانب خدا بايد بيايد و به مردم برساند پس پيغمبر واسطه حكم خداست و مراد خدا پيش پيغمبر است و او ميداند و تكاليف ما را او ميداند و به ما ميگويد ما هم ياد ميگيريم ديگر فضولي كنيم خودمان فضولي كنيم به درد نميخورد و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و اراده خدا هميشه پيش جماعتي مخصوص ميرود و پيغمبر واسطه تمام احكام است هر حلالي حراميهرچه به ما ميرسد پيغمبر بايد برساند ديگر مظنه اين حكم خداست اگر مظنه حجت بود در زمان پيغمبر هم حجت بود نهايت تو يك حالت ظني داري آن حكم يقيني خدا روش است نه آنكه حكم خدا مظنه باشد بلكه حالت تو حالت ظن است ميگويند وقتي ظن حاصل كردي يا شك كردي ميان دو و سه حكمش اين است و نگفتهاند كه شك را از خودت دور كن چرا كه خودت نميتواني شك را از خودت رفع كني ولكن گفتهاند وقتي شك كردي حكمش اين است كه بنا را بر سه بگذاري و دو ركعت نماز نشسته يا يك ركعت نماز ايستاده بجا بياوري پس احكام خدا يقيني است ولكن موضوعات احكام مختلف است گاهي آن حكم يقيني ميآيد روي ظن قرار ميگيرد چنانكه وقتي شك كردي آن شكت هم حكم يقيني دارد يا آنكه علم حاصل كردي آن علمت هم حكم يقيني روش است حتي عرض ميكنم حالت جهلت هم حكم يقيني خدا روش است و اين حالات مختلف است ولكن حكم خدا مختلف نيست و يقيني است و احكام خدا معقول نيست چنانكه منقول نيست كه حكمي كه از جانب خدا نرسيده به خلق آن وقت مؤاخذه كند از آنها كه چرا حكم مرا ندانستيد و نفهميديد ديگر هزار سال پيشتر پيغمبر حرفي زد ما چه ميدانيم زده يا نزده خير زده آنهايي كه بايد به ما برسانند هيچ كدام معصوم نيستند بسا آن شخص راوي خطا كرده باشد بسا سهو كرده باشد و حال آنكه اغلب اغلب رواة دروغگو بودند و دروغ ميبستند بر پيغمبر و فرمودند اينقدر دروغ در حق من ميگويند كه قبول نكنيد مگر آنچه را كه از خودم ميشنويد پس آنچه را كه خود پيغمبر ميرساند آن است امر خدا و خدا هرچه را ميخواهد بگويد به پيغمبر ميگويد و پيغمبر سهو ندارد نسيان ندارد و پيغمبري كه سهو دارد پيغمبر نيست يا آنكه تكليف به مظنه ميكند پيغمبر نيست چرا كه ظن حجت نيست شك حجت نيست و خيلي جاها علم هم حجت نيست و باز حكم يقيني خدا روي علمت گذاشته شده و ميگويد به علمت عمل مكن چنانكه ميداني كه فرنگي با رطوبت با اين قند ملاقات كرده ديگر چشمهات را روي هم بگذاري كه ملاقات نكرده فرنگي دلش به حال تو نميسوزد كه احتياط كند خير ملاقات كرده معذلك پاك است براي تو چنانكه پيغمبر هم در زمان خودشان شكر ميل ميفرمودند قند ميل ميفرمودند و ميدانستند كه كفار ميسازند حالا علم داري كه با رطوبت ملاقات كردهاند گفتهاند به علمت عمل مكن چشم واكن پيغمبر گفته بود كه كفار پاكند پاك بودند و اگر گفته بود كه در بلادشان كه ميخري پاك است پاك بود ولكن گفتهاند كه در بلادشان كه ميخري نجس است و هر نجسي بدان كه حرام است پس علم ما و ظن و شك و وهم ما همه موضوعات احكام خدايي است و احكام يقيني خدا روش است و شكمان شك است و ظنمان ظن است چنانكه علممان علم است و جهلمان جهل است و هريك حكم يقيني دارند و اين احكام آمده از ائمه پيش ما و باز ملتفت باشيد كه حجتهاي الهي قولشان حجت است مثل آنكه فعلشان حجت است مثلاً اگر ببيني امام پيش استاده و نماز ميكند فعلش حجت است يا آنكه ميگويد نماز كن قولش هم حجت است يكي ديگر اينكه تقريرش هم حجت است و اين غير از آن دو دليل است كه كسي در حضور معصوم كاري ميكند چنانكه در حضور معصوم كسي كتابي در دستش بود و انگشتش را روي هم گذاشته بود يك دفعه از هم جست و خورد به كتاب فرمودند توبه كند عرض كرد كه من تعمد نكردم فرمودند بعد از اين ملتفت باش كه انگشت را روي هم نگذاري كه صدا كند پس در حضور معصوم يك طوري بنشيني و معصوم منعت نكرد تقريرش حجت است يا آنكه ردعت كرد ردعش حجت است پس دليل تقرير از همه دليلها بالاتر است و پيغمبر را به دليل تقرير ميفهمي كه پيغمبر است چرا كه خدا او را ردع نكرد و داغ باطله به او نزد حالا ديگر ميبيني رواة روايت ميكنند با آنكه سهو نسيان خطا دارند و خيليها دروغگو هستند و قول اينها حجت نيست ولكن آن معصوميكه اينها را مشاهده ميكند و در روايتشان تقريرشان ميكند قولشان حجت است چنانكه در زمان پيغمبر در محضر پيغمبر همه رواة كه حاضر نبودند بلكه حاضرين احكام را به غائبين ميرساندند و آنها روايت ميكردند پس تقرير پيغمبر هم حجت است چنانكه بعضي را به قولش ميرساند و بعضي را به فعش ميرساند و بعضي را به تقريرش ميرساند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دوم ــ يكشنبه 19 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لميبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لميفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.
مراتب ملك خدا را تا كسي درست ملتفت نباشد نميتواند ملك خدا را بفهمد ولكن شما تدرجات ملك را هريك را جاي خودش بگذاريد و بفهميدش و اين بدن ظاهري حالتش اين است هوا سرد شد سردش ميشود و هكذا گرم شد گرمش ميشود گرسنه شد غذا ميخورد تشنه شد آب ميخواهد و فوق اين عالم عالم حيات است كه هيچ دخلي به عالم جسم ندارد بلكه همچو عالمي است كه وقتي پيدا ميشود در بدن ظاهري خون را حركت ميدهد و نبض ميزند و همه كس همين قدرش را ميفهمد كه آن روح كه آمد بدن را حركت ميدهد و وقتي بيرون رفت بدن هيچ حركتي ندارد و آن روح غير از اين بدن است پس فوق اين عالم يعني عالمي كه متصرف است در جسم مثل آنكه روحتان متصرف است در بدنتان حالا روحتان ميبيند اما از چشم و روحتان ميشنود اما از گوش و او وقتي بيرون رفت اين بدنش هيچ چيزش كم نشده معذلك نه حركت دارد و نه سكون و نه فهم دارد و نه شعور ولكن او كه آمد اينها را دارد حالا آن عالم روح فوق اين عالم جسم است و آن روح بسا از گذشتهها خبر ميشود و هكذا از آيندهها خبر ميشود و هنوز آينده نيامده مثل آنكه فردا فردا خلق ميكند و فردا نيامده و ديروز گذشت و فاني شد و امروز را امروز درست ميكند يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و اين بدن ظاهري را نميشود به او گفت حالا غذا مخور انشاء بهار ميآيد * بزك ممير بهار ميآيد * اينها سرش نميشود و خواهد مرد پس عالم جسم همچو عالمي است كه گذشتههاش گذشته و آيندههاش هنوز نيامده و همچو دنيا يك آني است كه يك ساعت پيشتر هميشه يك ساعت پيشتر است و نميشود آوردش به حالا و دقت كنيد حكيمانه بفهميدش چنانكه روز ما دوازده ساعت است و ساعت اولي هميشه اول و جلو است و ساعت دومي پشت سرش است و هكذا ساعت سومي پشت سر ساعت دومي است تا آنكه ساعت دوازدهمي هميشه در جاي خودش است نه يك سر مو پيش ميافتد و نه عقب و مطلب خيلي روشن است و كسي كه رشتهاش را گم كند نميداند چه ميگويم ملتفت باشيد پس ساعت اول روز هميشه سر جاي خودش است و اول است و پشت سرش ساعت دوم و هكذا در ساعت اول مكوناتش هم همينطور فكر كنيد در ساعت اول هوا گرمتر بود در ساعت دوم سردتر شد هوا مثلاً و هكذا هلم جرا و نميشود كه ساعت اول دوم شود بلكه او هميشه بايد اول باشد و ساعت دوم دوم و ساعت سوم سوم و ساعت چهارم چهارم و مردم سر كلاف به دستشان نيست و ساعت اول نيست مثل دانه زنجير و لو آنكه حكماة تعبير به سلسله بياورند و دانه دوم را ميشود بيرون آورد و اول قرار داد و هكذا سوم را دوم كني و دانه چهارم را سوم كني ولكن ساعت اول را نميشود آورد به دوم چنانكه دوم را نميشود برد به سوم پس اين روز ما دوزاده دانه دارد يا بگو مركب است از دوازده ساعت و هر يك سر جاي خودشان هستند و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسحبون يكي از معنيهاش است پس ساعت اول روز هميشه اول واقع است و ساعت دوم دوم تا ساعت دوازدهم و بعد برويد سر روزش امروز امروز است فردا هم سرجاي خودش است و هكذا اين هفته اين هفته است هفته آينده آينده است و هكذا اين ماه جمادي الثانية است ماه بعدش رجب است مثلا و امسال امسال است سال آينده هنوز نيامده سال گذشته گذشته است و هكذا قرنش هم همينطور اين قرن هنوز نيامده و قرن گذشته گذشته است و قرن آينده هنوز نيامده و اين است وضع صنعت خدا و فطرت اللّه التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق اللّه و هر چيزي سر جاي خودش ثابت است و هيچ تغييرش نميتوان دارد و دنيا كأنه يك روز است و اينها را كه ملتفت شديد خيلي از آيات را ملتفت ميشويد و در روز قيامت كه مردم را محشور ميكنند ميگويند بعضي ما يك ساعت در دنيا بوديم و بعد آمديم اينجا و بعضي ميگويند يك روز در دنيا بوديم و بعضي ميگويند ده روز بوديم و تعبيراتش مختلف است لميلبثوا الاّ عشية او ضحيها و غافل نباشيد اين ساعت مركب است از شصت دقيقه و هر دقيقهاي شصت ثانيه است و هر ثانيه شصت عاشره است و اين عشرات مركب است از آنات و آن اينقدر تند ميگذرد كه قابل اشاره حصيه نيست چنانكه حكماء تعبير آوردهاند كه تا بگويي آن اين آن گذشته است و آن بعد آمده و عمرمان همينطور دارد ميگذرد و ملتفت نيستيم و اين آنات چنان سريع است كه قابل اشاره نيست وب عضي انكار كردهاند كه آن موجود نيست چرا كه تعبيري است كه آوردهاند و تا اشاره كني به او گذشته است و تمام ساعات و دقايق و ثواني تركيب شده از اين آنات حالا آنش را نميبينيم و قابل اشاره نيست نباشد چنانكه اين كرباس تركيب شده از ريسمانهاي باريك حالا ريسمانهاش خيلي دقيق است باشد چنانكه فرنگيها تجربه كردهاند كه اين تار عنكبوت از هزار سوراخ بيرون آمده و هزار نخ است كه بهم متصل شده و تو يك تار ميبيني حالا اين را هزار لا بخواهي بكني البته اين چشمها نميتواند ببينيد ولكن وقتي ذرهبين گذاردي و نظر كردي ذرهبين درشت ميكند آن سوراخها را ميبيني هريك از اين تارها از سوراخي بيرون ميآيد و همچنين يك مگس را نظر كردهاند كه به قدر يك فيل گنده به نظر ميآيد و اين بال دارد و خرطوم هم دارد حتي روي بال اين مگسها شپش مينشيند چنانكه ميبيني وقتي جايي مينشينند از جلو دست ميكشند به پاشان و از پشت سر با پاشان ميكشند به بالشان و اين بالهاي مگس شپش دارد كه با پاش ميكشد و ميريزد و حالا بخواهي با چشم نظر كني هيچ نميبيني و اين رگهايي كه ميبيني بال مگس دارد وقتي از ذرهبين نظر ميكني ميبيني شعبه شعبه است مثل شعب كوه دور اين شعبهها جانورها هستند كه با پا آنها را دور ميكنند پس يك پاره صنايع خدا اينطور است كه به چشم نميآيد و سر جاي خودش واقع است چنانكه در دور مشتري چند ستاره است كه هميشه ميگردند و آن ستارهها با چشم ديده نميشوند و دور هر يك از اين كواكب سياره ستارههايي چند ميگردند و سيصد تاره سياره فرنگيها ديدهاند ولكن آنچه معروف است ميان مردم هفت ستاره است و ملك خدا همچو ملكي است كه نازككاري دارد و بايد به دقت يافت آنها را و هر چيزي نازككاري و آلتي و اسبابي دارد و غافل نباشيد اين اوقاتي كه بر جسم ميگذارد بر روح شما اين اوقات نميگذرد و نمونهاش اين است كه در خواب ميبيني سفرها كردي جاها رفتي و خيلي طول كشيد و وقتي بيدار شدي ميبيني يك ساعت يا يك ربع خوابيده بودي و تو واقعاً رفتهاي و جاها را سير كردهاي اما در عالم خودت و آدم ميفهمد كه آن عالم غير از اين عالم است كه ميرويد سرما ميكند معاملهها ميكند پس اينها محض خيال نيست كه عرض ميكنم حتي آنكه محض خيال هم باشد باز يك چيزي هست كه همچو خيال ميكند پس او هم عالمي است براي خودش پس در عالم جسم آنچه از بدن رفت و زايل شد ما خبر نداريم كه كجا ريخته شد چنانكه در حمام رفتيم چركها و كثافتها را از خودمان دور كرديم و خبر نداريم كه كجا ريخته شد مثل ساير چيزهايي كه در عالم ريخته و خبر از آنها نداريم پس اين بدن محسوس ملموس همين است بدن شما اما چرك دارد و وقتي چركش را گرفتي از بدنت هيچ كم نشده و هكذا عرقها كرديم اين عرقها دخلي به ما ندارد و بعينه اين عرقها مثل بول ميماند كه وقتي بول كردي از تو چيزي كم نميشود و اينها فضول بدن است نميبيني كه اگر بولت حبس شود تو دعا ميكني پولها خرج ميكني كه حبس البول نباشي و ممر بولت باز شود و انسان بول نيست و اين بول اگر جاي خود بماند آدم ناخوش ميشود ميميرد و هكذا خون زيادي داشتي اگر نميگرفتي ناخوش ميشدي به محرقه و مطبغه گرفتار ميشدي پس اين دنيا حالتش اين است كه گذشتههاش گذشته و هرچه از بدن دفع شد منفصل شد و آنچه نيامده نيامده و آبهايي كه نخوردي نخوردي نيامده پيش تو و هكذا بعد از اين چه ميخوري نميداني چه خواهي خورد چنانكه اين غذاهايي كه ميخوري بعضيش فلفل است اما چطور شده دست به دست شده و حال آنكه ميداني دست به دست شده اما چطور شده آمده پيش تو تو خبر نداري و ميبيني اين غذا يك جزئش فلفل است يك جزئش دارچين است و هكذا هل است و يك جزئش برنج است و هيچ كدامش را خبر نداري و در بعضي از دعاها است كه خدايا اگر ميدانستم رزقم كجا است تنبلي نميكردم ميرفتم تحصيلش ميكردم اما نميدانم كجاست و تو ميداني كجا است حالا تو كه ميداني كجا است و خبر داري و ميتواني برساني رزق مرا به من برسان و عرض ميكنم انساني كه نميداند رزقش كجا است دست و پا كردن و خود را به در و ديوار زدن كار بيهوده و بيحاصل است چنانكه اين غذايي را كه ميخوري يك جزئش برنج است و يك جزئش دارچين است و هيچ نميداني كه كشت و كه به عمل آورده حالا همچو رزقي را از كه طلب كنيم از آنهايي كه نميدانند آنها هم صورت خودمان و نميتوانند مثل خودمان ولكن اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و او در هندوستان خلق ميكند رزق تو را ديگر كه بايد بياورد ان اللّه بالغ امره او ميداند چطور بياورد به ما برساند حتي اگر دزد زد و برد باز آن دزد هم مثل چاروادار است چنا كه چاروادار نميدانست مال كيست آن دزد هم حالتش همينطور است و اينها تماماً جهالند و خداست كه ميداند رزق هر كسي كجا است الرزق مقسوم قد قسمه عادل بينكم و رزق چيزي است مقسوم و اولاً تمام رزقها در آسمان و في السماء رزقكم و ما توعدون و اول رزق شما در آسمان است و هوس نميكني هيچ بار كه بروي به آسمان و حال آنكه تمام آنچه به تو ميرسد بايد از آسمان نازل شود چنانكه ميبيني ابر ميشود و باران ميبارد و ميآيد روي زمين گندم سبز ميشود برنج ميرويد مأكولات به عمل ميآيد و اين مأكولات مبدئش آسمانها است كه بايد از آنجا بيايد پايين و ديگر قاسم اين ارزاق كيست خداست وحده لاشريك له و قد قسمه عادل بينكم نه قسمت تو را به كسي ديگر ميدهد و نه قسمت كسي ديگر را به تو ميدهد پس تشويش مكن كه رزق تو را به كسي ديگر نميدهد و حرص مزن كه هرچه دست و پا كني رزق غير را به تو نخواهد داد و هركس هرچه دست و پا كند دست و پاش به جايي بند نيست ولكن ميفرمايد ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم اما فرموده رزقكم في السماء و ما توعدون رزق شما در آسمان است و او بر شما نازل ميكند و گاهي كه گرسنه ميشوي اذنت داده كه دعا كني و رو به او بروي و خدا به تدبيرات مردم را به خود ميكشد و عمداً دردت ميدهد كه بروي رو به او و دعا كني و مستجاب شود پس آن كسي كه دعا ميكند آنها را بايد ملتفت باشد كه خدايا من فضولي نميخواهم بكنم آن طوري كه تو دستور العمل دادهاي كه دعا كنم دعا ميكنم چرا كه تويي خالق رازق ولكن قد اذنت لي في دعائك و مسئلتك فاسمع يا سميع مدحتي و اجب يا رحيم دعوتي و تو اذن دادهاي كه وقتي كه دردي گرفت در حلقم دعا كنم و الاّ خفه ميشدم و دعا نميكردم پس خدا اينطور صنعت كرده و هر چيزي را سر جاي خودش گذاشته و اين دنيايي است خيلي تند و از باد صرصر تندتر است چنانكه اين ساعت مركب است از شصت دقيقه و هر دقيقهاي مركب است از شصت ثانيه تا ميرود به آنات كه آنات بهم متصل شده و عاشرات پيدا شده و عاشرات بهم متصل شده مأه درست شده و مأه بهم متصل شده الوف درست شده و اين دنيا چنان فاني است كه هيچ نميشود مكث درش كرد پس لميلبثوا الاّ عشية او ضحيها حق دارند آنهايي كه آنجا ميگويند چرا كه آنچه گذشت گذشت و فاني شد و خبر از او نداريم و آنچه كه نيامده نيامده و ما عجالةً در حال واقع هستيم پس خدايا حالا ما را صحيح كن ناخوش مكن و باز حالا اگر صدمهاي داري نقلي نيست ميشود ولش كرد چرا كه يك ساعت ديگر راحت ميشوي و اين صدمات ميگذرد ميرود پي كارش پس به همين قاعده همه دنيا را ميتوان دل كرد و دل ازش كند ولكن آن عالم عالمي است كه هرچه در او است فاني نشده و گذشتههاش معدوم نشده و سرجاش است به خلاف دنيا كه آنچه گذشت گذشت و معدوم شد مثلاً حالا نشستهايم يادمان ميآيد كه غذاي خوبي خورديم و حظ كرديم و آن غذا فاني شد و رفت و فايدهاش به كار ما نميآيد ولكن اينكه يادش ميآيد كه ده سال قبل از اين غذا خورد اين مردم آخرت است و اين سالها بر او مرور نكرده چرا كه چيزي كه دو سال قبل از اين يا هفتاد سال قبل از اين به من رسيده با چيزي كه حالا به من ميرسد به يك طور ميتوانم خيالش كنم پس گذشتهها با حالا پيش من مثل هم است و گذشتههاش بر من نگذشته است كه خبر از او نداشته باشم و آنچه را كه خبر از او ندارم مال من نيست مثل آنچه در دنيا است ديگر خدايا اين را دار بقاء قرار بده هرچه دعا كني اعتناء به دعات نيست و آن را فاني قرارش داده لدوا للموت و ابنوا للخراب و اينها براي چيست براي آنجايي است كه خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الي دار و آن منتقل تو هستي و اين دنيا مكان انتقال است و دخلي به تو ندارد و آنچه را خوردي خوردي و آنچه دفع شد دفع شد و تو كسي هستي كه امر و نهيت ميكنند حق ميفهمي باطل ميفهمي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس سوم ــ دوشنبه 20 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لميبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لميفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.
ملتفت باشيد انشاء اللّه كه وحي الهي از جانب خدا صادر ميشود و به تدريج ميآيد توي اين دنيابلاتشبيه مثل آنكه شما هرچه را ميخواهيد بكنيد اول عقل شما اراده ميكند و نزول ميكند در عالم نفس تا آنكه ميآيد در عالم خيال و از خيال ميايد از بدنتان صارد ميشود پس وحي از پيش خدا ميآيد پيش انبياء و اراده خدا پيش خداست و هيچ كس از اراده او خبر ندارد و آن اراده را ميآورند پايين چنانكه شما آنچه را كه ميخواهيد بكنيد اول عقل شما اراده ميكند بعد نفس شما واميايستد و كاري ميكند و ميآيد در خيال و خيال هم كاري ميكند و ميآيد به حيات و بايد تدرجاً بيايد پايين و طول هم ميكشد تا آنكه دستت را حركت ميدهي پس انبياء از وحي خدا خبر ميشوند و آنهايي كه در ادني درجات نبوت واقعند تا بيدارند حالتشان مثل ما است و از وحي خدا خبر ندارند و به خواب كه ميروند وحي خدا به آنها ميرسد آن وقت از اراده خدا خبر ميشوند مثل آنكه ابراهيم در خواب ديد كه اسمعيل را ذبح كند و خواب انبياء حجت است و خواب اگر مطابق واقع باشد بايد به او عمل كرد و خوابهاي مردم چون از هواي نفس است اين است كه اعتباري چندان ندارد و بعضي از خوابها از بالا ميآيد پايين و تو اصلاً در خيال چيزي نبودي يك دفعه او را در خواب ديدي و يكپاره خوابها از اينطرف بالا ميرود چنانكه انسان در دنيا طالب چيزي است و خواب ميرود خواب ميبيند همان را چنانكه در حديث هست كسي تمنا كرد از معصوم كه من ميخواهم شما را در خواب ببينم فرمودند وقتي ميخوابي غذا بخور و آب نخور و بخواب اين غذا خورد و آب نخورد رفت بخواب در خواب ديد كه تشنه است و هي آب ميخورد رفت خدمت معصوم و كيفيت را عرض كرد فرمودند ببين تو طالب آب بودي اب بخواب ديدي اگر طالب ما بودي ما را در خواب ميديدي پس يكپاره خوابها از آن طرف ميآيد پايين و يكپاره از اين طرف بالا ميرود اين است كه بعضي اعتبار دارد و بعضي اضغاث و احلام است ولكن آن خوابهايي كه از آن طرف ميآيد پايين يعني از بالا ميآيد به پايين و آن خوابي است كه ما در خيالش نبوديم يك دفعه فلان چيز را در خواب ديديم و خوابهاي انبياء از بالا ميآيد به پايين و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و نوع انبياء طوري خلقت شدهاند كه آنچه در خواب ميبينند همهاش وحي است و از جانب خداست و انبياء تخمهاي دارند كه از آن تخمه بخصوص انبياء به عمل ميآيد چنانكه انسان هم تخمه دارد كه از اينجور تخمه انسان به عمل ميآيد مثل آنكه از تخمه خربزه، خربزه به عمل ميآيد و از تخمه هندوانه، هندوانه به عمل ميآيد و بدانيد اين مردم را حكمت را به دست نياوردهاند اين است كه ميگويند انواع قديمند و نبود وقتي كه نوع انسان نباشد و نوع حيوان نباشد و متحير شدهاند كه آيا روز اولي كه خدا ميخواست مرغي خلق كند تخمي خلق كرد كه از آن تخم مرغي به عمل آمد يا آنكه مرغي خلق كرد كه از آن تخمي به عمل آمد و قال قال كردهاند و آن آخرش ندانستهاند چه كنند و در تحير ماند و چون كه در تحير ماندند و نفهميدند كه چه ميگويند گفتند بايد نوع قديمي باشد توي دنيا و اينكه معروف است در ميان ما از بركات انبياء و اولياء است كه خداوند روز اول آدم را خلق كرد و اولادهاش را از صلب او بيرون آورد ولكن حكماء عقيدهشان بر اين است كه هميشه انسان بوده و هي مردي و زني با هم جمع شدهاند و بچه درست كردهاند چنانكه قواعدي كه پيش خودشان دارند اين است كه اين كواكبي كه هستند و حكماي خيلي بالغ بودهاند و قديم هم هستند ميگويند نبوده وقتي كه انساني نباشد توي دنيا نهايت وقتي كه كواكب دوري زدند و كواكب هر كدام دوري دارند و يك دور كواكب كه تمام شد تمام ميميرند و يك مرد و يك زن باقي ميماند و دور ميشود دور كوكبي ديگر و ميگويند دور كوكب اينطور است كه هريك از آن كواكب دور بخصوصي دارند و يكي از اين ستارهها پادشاه ميشود و اين يك دور ميزند و دورش خيلي طولاني است مثلاً هزار سال شمس دور ميزند و مريخ وزيرش ميشود و بايد هزار سال مريخ وزارت كند و هكذا بعدش مشتري هزار سال وزارت كند و تمام ستارهها همه بايد وزارت و خدمت اين شمس را بكنند تا آنكه دورش تمام كه شد آن وقت قمر سلطان باشد و ميگويند اسلام دور قمري است و چون دروه قمر سريع است و تند حركت ميكند پس اسلام كم دوام خواهد بود و هزار سال بيشتر دوام نميكند و بعد دينهاي ديگر ميآيد توي دنيا و الحمد للّه از اسلام هزار و سيصد سال گذشته است و سرجاش است پس اين كواكب هر كدامي پادشاه ميشوند و اين كواكب هر كدامي وزارت آن كوكب را بايد بكنند و اين دور كه تمام شد تمام مردم ميميرند و يك مرد و زن باقي ميمانند و اينها محض خيال است كه بافتهاند براي خودشان و همين الان انساني كه راهش گم نشده باشد و بخواهد به دست بياورد ميفهمد كه ماها از همين غذاها داريم ميخوريم و اين جمادي است از جمادات و وقتي رفت در بدن به فاصله دو ساعت اين مكيده ميشود و ميرود در كبد و نبات ميشود و گياه ميشود و اينها رشته حكمت است به دست بگيريد و نبات حالتش اين است كه جذب ميكند هضم ميكند دفع ميكند امساك دارد مثل درختهايي كه ميبيني و اين آب و خاك را ميبرد پيش خودش و به شكل خودش ميكند و غذا را ميبرد پيش خودش و هضمش ميكند يعني به شكل خودش ميكند و غذا هضم كه شد جزء آن درخت ميشود چرا كه رطوبتش كم ميشود و ماسكه پيدا ميكند و آن فضولاتش كه به كارش نميآيد از بدنش بيرون ميكند مثل حيوانات كه فضولشان موها است كركها است كه از بدنشان بيرون ميآيد و همچنين فضول درختها برگها و ميوههاش است كه بيرون ميآورد پس اين غذا مادامي كه در دهن است ديگر نبات نيست و جمادي است از جمادات و مأكولات تمام حيوانات جماديت دارد و توي بدنشان كه ميرود به دو ساعت بيشتر طول نميكشد كه گياهي ميشود از گياهها و جذب ميكند هضم ميكند دفع و امساك دارد و شما سعي كنيد حكيم شويد و حكيم كه شديد هم نافهمي مردم را ميفهميد كه آنچه گفتهاند از محض خيال بوده وهم خودتان بر سر حكمت صانع مطلع ميشويد پس داوند وضع صنعتش اين است كه جماد را ميگيرد نبات ميسازد و آب را ميدهد روي زمين و نبات ميسازد و فرض كن تخمهاش هم نباشد ديگر متحير نشو كه آيا هميشه خربزه بوده توي دنيا كه تخمهاش را كاشتهاند و سبز شده بلكه چه بسيار تخمها كه نبود و بعد خدا رويانيده چنانكه خداوند عالم محاجه ميكند با خلق كه ميبيند من از همين آب و خاك خرما بيرون ميآورم به چه شيريني و حنظل ميسازم به چه تلخي و تمام الوان و طعوم مختلفي كه هست تمامش از گياهها است كه پيدا شده مثل آنكه حنا خلق ميكند ميبندي ميبيني رنگ دارد و همچنين زرير را خلق ميكند و اين زرد ميكند پس تمام الوان را ببينيد خدا دارد تازه به تازه و هر سال ميسازد ديگر هميشه گياه بوده هميشه گياه نبوده و هر سال تازه به تازه گياهها ميرويد و اين زمينها مييمرند و زنده ميشوند و اذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم مثلاً فلان زمين زمين موات هست هركس احياء كرد مال خودش واقعاً زمين هم ميميرد و زنده ميشود پس خداوند عالم از همين مقادير ميگيرد مقداري از آب و مقداري از خاك و مقداري از گرمي و سردي تركيب ميكند و فلان مقدار تركيب كه كرد ميوهاي بخصوص به عمل ميآيد و طعمي كه اين ميوه دارد هيچ ميوهاي اينجور طعم ندارد ديگر آيا هميشه اين ميوه بوده توي دنيا هيچ لازم نيست كه هميشه بوده باشد بلكه در هر قطعهاي از قطعات زمين كه مشاهده كني آبش را خدا عقد ميكند در خاكش و خاكش را حل ميكند در آبش ديگر خدا چقدر آب و خاك را حل و عقد كرده تو نميتواني بفهمي همينقدر ميداني كه اگر اين آب و خاك نبود گندمي نبود و اين حل و عقد كار خداست كه آب را در خاك سخت ميكند و خاك را در آب روان ميكند و حل ميكند و هرچه ساخته تعمد كرده و ساخته الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و مطلب بلندي است كه خدا فرمايش ميكند و مردم نميدانند چه گفته و چنان لطيف و چيزي است كه وقتي ميخواهد گندم بروياند ميداند چقدر آب و خاك را داخل هم كند كه گندم برويد و سر هم دارد هر جزئي فجزئي مخلوقات خودش را ميسازد و تعجب ميكند آدم از يكپاره آدمهايي كه ميگويند خدا علم به جزئيات ندارد خوب خدايي كه علم به جزئيات ندارد پس تو را كي ساخته ميبيني كه خودت خودت را نساختهاي و هكذا پدرت مادرت تو را نساختهاند و معذلك ميبيني كه ساخته شدهاي پس يك كسي تو را ساخته و اينكه تو را ساخته ندانسته كه چطور بسازد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير بلكه اينكه كاركن است اول اراده ميكند كه كاري بكند و انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون و اراده بي علم نميشود كرد چرا كه كاري كه اصلاً خبر از او نداري نميتواني بكني و ببينيد چه علم بلندي است كه خدا فرمايش كرده و شالودهاي است كه ريخته و علمي دارد كه به كلي و جزئي مخلوقات دانا است و جهل ممتنع است از او سر بزند و كسي كه جاهل است اين جهل از او رفع ميشود و علم جاش مينشيند اين ميشود متغير و از خدا جهل ممتنع است سر بزند و هرچه ميكند اراده ميكند كه بكند و خدا قادر است به تمام كراها و بينهايت ميتواند كار كند ولكن حكمت او جلوي قدرتش را گرفته و باز جلوي حكمت او را سفاهت ندارد بلكه حكيم است بينهايت و اين حكمت يكي از صفات ذاتيه است يعني نميشود كه خدا چيزي خلق كند كه بيفايده و اثر باشد بلكه هر چيزي اثري بخصوص دارد حالا چشمي خلق كند و يك نقشهاي بكشد كه نبيند چشم نيست شكل چشم است و خداي ما خداي چابچي نيست كه يك عروسكي چاپ بزند و غافل نباشيد و هرچه خلق كرده براي فايده غذا ساخته كه بخوري و وقتي خوردي هضم شود و فضولاتش دفع شود و خلقت رودهها براي آن است كه فضولات را از آن راه دفع كند و همچنين خلقت كبد براي آن است كه اصول غذاها در آنجا برود و غافل نباشيد خدا هرچه را كه ميخواهد بسازد و لو يك گياه ضعيفي باشد اين را با علم و قدرت ساخته ديگر يك چيزي بسازد كه بيمصرف باشد خدا همچو نميكند و هرچه ميسازد ميداند كه ميسازد و براي كه ميسازد و نوعاً بدانيد تمام ارزاق را براي مرزوقين خلق كرده و وقتي دقت كنيد تمام دنيا و آخرت را براي مؤمنين ساخته كه عرض ميكنم اگر انساني نبود خدا نه بهشتي خلق ميكرد و نه جهنمي چرا كه بهشتي بسازد همينطور سرجاش باشد و كسي ازش حظ نكند مصرفش چيست يا آنكه آبي خلق كند كه تشنهاي نباشد فايدهاش چيست اين است كه بايد شكر او را بجا آورد كه الحمد للّه همچو زميني آسماني برامان ساختي و هكذا تمام آنچه فايدهاش به تو ميرسد پس بهشت را مؤمنين ضرور دارند كه بروند در آنجا حظ كنند خوب وجود كفار براي چيست كفار همه خدمند حشمند براي مؤمنين يا آنكه در صلب آنها مؤمني هست چنانكه ابوبكر را مهلت ميدهند كه محمد از نسلش به عمل بيايد يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و باز اين هم از عجائب و از تماميت قدرت او است چرا كه موافق قاعده اين است كه از مؤمن مؤمن به عمل بيايد و از كافر كافر ولكن تمام اينها را بهم ميزند و از صلب فلان كافر فلان مؤمن را به عمل ميآورد و بالعكس اين است كه كفار را مهلت ميدهند اگرچه واجب باشد كشتن آنها و جهاد را به جز معصوم سكي ديگر نميتواند بكند چرا كه او مطلع است به عواقب امور و او ميداند كه مؤمني در صلبش هست يا نيست چنانكه نوح مكرر ميخواست كه نفرين كند و جرئت نميكرد تا آنكه جبرئيل آمد پيشش كه حالا ديگر ميخواهي نفرين بكني بكن چرا كه در صلب اينها مؤمني نيست اين بود كه نفرين كرد و از زمين و آسمان آب نازل شد پس انبياء ميتوانند مردم را بكشند چرا كه شاهدند بر مردم و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شاهد است بر شما و شما شاهديد بر تمام خلق و ميفرمايند در هر هفتهاي عرضه ميشود اعمال خلق بر پيغمبر اگر خوب است دعا ميكند در حق آنها اگر بد است نفرين ميكند حالا اگر مؤمن است پيغمبر براش استغفار ميكند اين است كه ميفرمايد و استغفر لذنبك و للمؤمنين ديگر پيغمبر خودش گناه دارد به دليل لذنبك پيغمبر هيچ گناه نارد ولكن بعضي از مردم مثل سادات منسوب به او هستن دچرا كه بچههاش هستند پس استغفار ميكند براي آنها ميفرمايد هر هفتهاي عرضه ميشود اعمالتان بر من و دعا ميكنم براي گناهانتان و دعاگوي شما پيغمبر است و مستجاب الدعوة است و هرگز دعاش رد نميشود و شفيع است يعني زير بالتان را ميگيرد و تقويت ميكند شما را و ميفرمايد در هر روز اعمال شما بر من عرضه ميشود و ميفهميد كه اينكه شاهد بر ظاهر و باطن نيست نميتواند مبلغ باشد و پيغمبر مبلغ است يعني شاهد است بر تمام اعمال مردم پس پيغمبر كه شاهد است اگر نداند كه فلان چيز حلال است يا حرام چطور ميتواند تبليغ كند پس فلان چيز مال كيست پيغمبر ميداند و لو خودم ندانم مثل آنكه رزق من در هندوستان است پيغمبر ميداند مال من است و ميداند در هندوستان هر فلفلي مال كيست و تبليغ ميكند امر خدا را و ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و اراده خدا ميآيد پيش شما و در تكوين و تشريع اين مطلب را بخواهيد جاري كنيد جاري ميشود پس ابلاغ ميكند امر خدا را به مردم و چه بسيار حقوقي كه مؤمنين دارند و خبر از او ندارند و ايشان ميرسانند به آنها پس اينجور شهداء شاهدند بر ذرات تمام اشياء و هر كسي كه مال كسي را خورده ايشان ميدانند و قيامت براي اين است كه مال هر ذيحقي را بگيرند و به او رد كنند و در دنيا نميشود احقاق حق كرد چرا كه چه بسيار مال مؤمني كه بعد از اين بايد به او برسد و خيليها خوردهاند مالش را و مردهاند حالا چطور ميتوان گرفت پس بايد جايي باشد كه تمام خلق در آنجا حاضر باشند و آن قيامت است كه دار جزاست و هركس مال كسي را خورده نميتواند آنجا حاشا كند و لامحاله پس ميگيرند و به صاحبش رد ميكنند حالا اگر مالي ندارد كه بدهد عذابي كه ميخواهند به او بكنند به اين ميكنند و پيغمبر ميايستد و حساب آنها را ميكند و او را شفيع خلق كردهاند و بخصوص واش داشتهاند كه حساب مردم را بكند و او معصوم و مطهر است و آن طوري كه خدا او را واداشته البته حكم خواهد كرد و جاري خواهد شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس چهارم ــ سهشنبه 21 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فادني الانبياء: و اللّه اعلم الذي يري في منامه بعد اعراضه عن هذه الدنيا بكله و توفي روحه الي الغيب فينبا بما يراد منه في المنام و يقع جزء من ستة و اربعين جزءا منه للمومن فيري في منامه احيانا ما هو خير له و يراد منه و ارفع منه الذي ينكت في قلبه علي نحو الالهام في اليقظة و لميبلغ كماله مبلغا ينزل العلم الي حواسه الظاهرة و يصعد حواسه الظاهرة اليه حتي تشاهده عيانا ثم ارفع من ذلك من ينقر في اذنه كصوت السلسلة ولكن هذا ينكت في قلبه مفصلا مشروحا و ان لميفصل في اذنه لعدم خروج العلم في اذنه من القوة الي الفعل مشروحا فيقع في اذنه ذلك الصوت حين ينكت في قلبه فيعرف معني ذلك الصوت المجموعي الاجمالي ثم ارفع من ذلك الذي يفصل في اذنه فيسمع باذنه الظاهرة حين يناجيه الملك الي آخر.
عوالم غيبيه چنانچه انشاء اللّه ملتفت باشيد وقتي كه روح تعلق گرفت به جسمي همين كه منهمك است در جسم از عالم خودش غافل است چنانكه در بيداري انسان مشغول اين عالم است و از آن عالم خودش بالمره غافل است و حال آنكه تمام حركات جسمانيه از جسم است و روح ميخواهد نگاه كند چشمش را باز ميكند و هكذا ميخواهد صدايي بشنود گوش ميدهد صدا ميشنود و اين كارها تمام كارهاي روح است كه از دست بدن جاري ميكند و وقتي منهمك باشد در اين عالم از عالم خودش بيخبر ميشود و اين حالتها هست در ماها و كسي كه در نفس خودش مطالعه كند خيلي چيزها به دستش ميآيد پس روح هست در بدن و وقتي خوابيد در بين خواب و بيداري هيچ چيز سرش نميشود پس روح در بدن هست و همه شعور با روح است ولكن چنان خودش را گم ميكند كه لاحاس و لامحسوس و در عالم خودش وقتي مفارقت كند از بدن ميرود در عالم خودش كارها ميكند چيزها ميبيند و حيوانات خوابشان خيلي كم است و بعضي جاها ميفرمايند خواب نميروند ولكن نعاس دارند و آن سنه است يعني چرتي ميزنند و خودشان را جمع ميكنند بيدار ميشوند پس روح در بدنشان هست و بالكليه مفارقت نميكند و انسان روحش يك قدري لطيفتر است يكجا بدنش را مياندازد و بدنش افتاده و او كارها ميكند در عالم خودش و اگر كسي ملتفت باشد پي ميبرد به عالم قيامت و ديگر انكارش نميكند و اين مردم اغلب اغلبشان اعتقاد به قيامت ندارند و پيغمبرها آمدند و آنها را دعوت كردند به قيامت و ميگفتند ما ايمان نميآوريم به قيامت شما براي خودتان حرف ميزنيد و غافل نباشيد ببينيد آنچه گذشت ماضيها را خبر نداريد از شما گذشت و رفت ولكن آن معلوماتي كه داريد مثل آنكه هرچه را ياد ميگيري پيشت حاضر است ولكن دائماً انسان متذكر جميع معلومات خودش نيست و سببش را ملتفت باشيد باز چون روح منهمك است در بدن هميشه ملتفت يكجا است و ملتفت جاي ديگر نيست ولكن ببين هر كسي در لغت خودش فارسيها فارسي راه ميبرند عربها عربي راه ميبرند تركها تركي راه ميبرند و هر كسي در لغت خودش ولكن در اين عالم ملتفت تمام لغاتش نيست اما در عالم خودش واجده همه است و همه پيشش حاضر است و آن عالم نفس است كه عالم خودمان باشد و الان منزلمان آنجا است ولكن از آنجا پايين آمدهايم و معلوماتمان پيشمان حاضر است به طوري كه نبايد از كسي ياد بگيريم ولكن دائماً واجد و متذكر همه لغات نيستيم با وجودي كه عالميم و آنجايي كه همه را ميدانيم آنجا منزل خودمان است و آنجايي كه ملتفت همه نيستيم آنجا دار غربت است و منزلمان نيست و ابتداش عالم خيال است كه واجد تمام معلوماتمان نيستيم و عالم خيال خيلي شبيه به دنيا است كه انسان در دنيا مادامي كه متحرك است ساكن نيتس و مادامي كه ساكن است متحرك نيست ولكن انسان در عالم خودش هم متحرك است هم ساكن هم نشسته است هم ايستاده هم حرف ميزند و هم حرف نميزند و يك عالم عجيب و غريبي است و اينها را مردم نميفهمند و در عالم خودمان كه دار اصلي است آنجا وطنمان است و آنجا خزينهاي داريم كه تمام افعالمان در آنجا حاضر است هر حركتي هر سكوني كه كردهاي در آنجا حاضر است ولكن در توي خيال ميآيد ملتفت يك كار است و توي دنيا ميآيد بيشتر منهمك است كه اگر حرف ميزند نميشود ساكت باشد و اگر حرف نميزند نميشود متكلم باشد ولكن در عالم خودش هم متحرك است هم ساكن هم حرف ميزند و هم حرف نميزند و همه ميرويم آنجا و خوب و بد آنجا ميروند نهايت مؤمنين منزلشان خوب است كفار منزلشان بد است و انبياء تماماً آمدهاند كه آنجا را آباد كنند و تماماً دعوت به آخرت ميكنند و ماها غافليم از خودمان ميفرمايد ثبتت المعرفة و نسوا الموقف و آن معرفت در عالم ذر بود كه ثابت شد و انبياء ايستادند و گفتند و هركس قبول كرد قبول كرد و هركس نكرد نكرد و غافل نباشيد و انسان آن كسي است كه هميشه قصد ميكند كاري را و انسان اينطور خلقت شده كه نميتواند كاري را بدون قصد كند مثلاً قصد ميكند كه سفري كند راه ميافتد ميرود سفر و همچنين قصد ميكند كه اقامه كند اقامه ميكند وق صدش پيش پيش است و كار انسان و فعل انسان قصد است و اگرچه از مطلب پرت ميشويم ولكن مطلب زره و زنجير است و هر كاري كه قصد توش نيست آن كار مال تو نيست نه خوبش به تو ميرسد نه بدش چنانكه در عالم خواب پات به ظرفي خورد شكست و تو اصلاً نشكستهاي و هيچ جا ريش آدم را نميگيرند كه بيا از عهده بربيا و عقلاء هيچ بحثي و گفتگويي با كسي ندارند حال جهال حرف ميزنند و بحث ميكنند جهال خلاف ميكنند مثلاً دايهاي پيش طفلي خوابيده بود پستان در دهن طفل گذاشت و خفه شد يا آنكه اتفاقاً رفت زير بدنش و خفه شد اين خفه نكرده و لو آنكه از بدنش صادر شده و او بدنش را حركت نداده نهايت حيوانش حركت داده و خودش در عالم خودش دارد كارها ميكند و انسان هرچه ميكند چه كار خوب چه كار بد اول قصدش ميكند و بعد مشغول آن كار ميشود و هرچه را كه تو قصد نداري مال تو نيست و دخلي به تو ندارد چنانكه در خوابي نفس ميكشي اني نفس كشيدن دخلي به تو ندارد اين كار آن كسي است كه تو را اينطور كرده كه نفس بكشي كه زنده باشي مگر آن نفسي را كه تعمد ميكني كه بكشي و هكذا در بدن جذب و هضم و دفع و امساك ميشود اينها هيچ كدام كار تو نيست و انسان كارش همين است ان الاعمال بالنيات و مردم توي اين حديث فرو نرفتهاند و اين يكي از كلمات بزرگ حكمت است كه فرمايش كردهاند چنانكه وقتي رفتي توي خزينه و هزار مرتبه فرو بروي در آب و بيرون بيايي تو غسل نكردهاي حالا مردم ميگويند فلان رفت زير آب چطور غسل نكرده معذلك غسل نكرده و غافل نباشيد كسي هزار مرتبه سر و صورتش را بشويد و قصد نداشته باشد وضو نگرفته يا آنكه نماز بخواند و دلش جايي ديگر باشد نماز نخوانده و انسان آن كسي است كه هرچه ميكند اول قصد ميكند كه بنشيند مينشيند و هكذا نماز بخواند نماز ميخواند و هميشه آن عمل مقدم است چرا كه عامل همان كسي است كه قصد ميكند پس شخص جنب آن كسي است كه جنابت دارد اگر او قصد ميكند كه رفع جنابت كند ميرود زير آب و اگر قصد ندارد آن جنب كه قصد ندارد مثل اين است كه كسي ديگر او را زير آب كرده باشد و تمام اعمالي كه از خود انسان است همان قصدهاي انساني است و باقي اعمال كه خيال ميكني كار تو است در واقع كار تو نيست و تو مكلفي كه اعمال را بجا بياوري و آن مكلف شعور دارد فهم دارد ادراك دارد مثل آنكه به تو ميگويند حيوانت را جايي ببند كاه باخرش بريز حالا حيوان دخلي به آن انسان ندارد اين است كه اگر حيوانش يك طوري معيوب باشد تكليفي ندارد چنانكه اطفالي كه قصد ندارند و قصد سرشان نميشود تكليفي ندارند و همچنين مجانين كاري كنند تكليفي ندارند و كار انسان همان قصد است و اين قصد عمل است نميبيني كه يك وقتي هست و يك وقتي نيست پس قصد عمل قلبي است نيت ميكنيم كه نماز كنيم برميخيزيم نماز ميكنيم و اين قصد عمل ما است و اصل عمل است چرا كه هركس قصدش اين است كه خوب بكند و لو آنكه نتواند بكند خدا ثوابش ميدهد چنانكه راوي از امام ميپرسد كه از اقتضاي عدل خدا ان است كه هركس هر قدر معصيت كرد خدا همانقدر جزاش بدهد مثلاً يك كسي يك خلافي كرد به قدر آن خلافش خدا از او انتقام بكشد يا آنكه يك كسي يك روز معصيت كرده خدا يك روز عذابش بكند و هكذا حالا اين كفار در دنيا معصيت كردند هر كسي به قدري كه معصيت كرده خدا عذابش كند حالا ببرد كفار را در جهنم و سرهم عذاب كند اين از عدل خدا بيرون است و ظلم و جبر است چنانكه يك طايفهاي از يهوديها گفتند كه ما را خدا عذاب نميكند مگر ايام معدودهاي و تمام حكماء و صوفيه از اين راه رفتهاند و اين محيالدين امام و مرشد تمام صوفيه است و خيلي از حكماء را ديدهايم كه خاضع و خاشعند پيشش كه اگر بگويي حضرت امير فلان حديث را گفته چندان اعتناء نميكنند و اگر بگويي محيالدين چنين گفته چنان خاضع و خاشع ميشوند پيشش و اعتناء ميكنند به سخنش و اين اصلاً از آخرت خبر ندارد به طوري كه گفته قسر دائمي محال است و اين محال است چرا كه ما كه ارحم الراحمين نيستيم اگر كسي خلاف كرده باشد به قدر آن خلافش انتقام از او ميكشيم و اگر آدم بردباري باشيم رحيم القلبي باشيم كه از سرش اغماض ميكنيم حالا خديا به آن رحم و مروت چطور هميشه كفار را عذاب ميكند نهايت چند صباحي عذابشان ميكند و بعد عذاب براشان عذب ميشود مثل آدم ترياكي كه در ابتداي وهله از ترياك بدش ميآيد و خورده خورده عادت ميكند به ترياك به طوري كه اگر ترياكش ندهي داد و فرياد ميكند و حظش در اين هست كه ترياكش بدهي همچنين اهل جهنم عذاب عذب ميشود بر آنها و از اين جهت است كه آنجا شهيق دارند نهيق دارند و ببينيد آيات را چطور معني ميكنند ميگويند آدمي كه خوشحال است شهيق دارد نهيق دارد خوشحالي ميكند رقاصي ميكند و اينها بدانيد كه نيست مگر ديوانگي راوي ميگويد كفار در دنيا مدت معيني معصيت كردهاند حالا به اقتضاي عدل خداوند بايد جزاي آنها به قدر همان مدت باشد ميفرمايند بنياتهم خلدوا چنانكه آن يهودي قصدش آن است كه هرجا باشد يهودي باشد پس قصدش محدود نيست و از اين طرف قصد مؤمن آن است كه هرجا باشد اطاعت خدا را بكند و هرچه از خدا پيشش ميآيد قبول كند مثلاً حالا روشن است خدا خواسته كه روشن باشد يا آنكه شب شد خدا خواسته كه شب باشد چنانكه قصد كفار آن است كه هرچه از خدا پيششان بيايد قبول نكنند چنانكه يهود و نصاري قصدشان آن است كه هرجا باشند محمد9 را دشمن بدارند و از قصدشان آن است كه هميشه يهودي باشند چنانكه نصاري قصدشان آن است كه نصراني باشند و آن سني هميشه قصدش اين است كه خلفاش را پيش بيندازد و حضرت امير را بعد بيندازد و چون قصدش چنين است اين قصد مدت معيني ندارد و خدا بينهايت عذابش ميكند و اين تفاصيلش را من عرض ميكنم و مؤمن چون قصدش اين است كه ايمان داشته باشد و حجتهاي خدا را تصديق كند و امتثال امر او را بنمايد و قصدش اين است كه هرچه را نكرده نادم و پشيمان باشد چنانكه هرچه بعد از اين از گناهان كه ميكند حالا پشيمان است اين است كه خطاب به پيغمبر ميكند ميفرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين و از قصد انسان اين بايد باشد كه وقتي كه معصيت كرد و توبه كرد ديگر قصد معصيت نكند و الاّ به خدا استهزاء كرده و باللّه و آياته ان كنتم تستهزءون و غافل نباشيد و مؤمن هر قدر كامل باشد معصوم كه نيست لامحاله كارش خطا است ميفرمايد حضرت سجاد من كانت محاسنه مساويه فكيف لايكون مساويه مساويه ما كارهاي خوبمان بد است ديگر چطور كارهاي بدمان بد نباشد پس مؤمنين همان كارهاي خوبشان هم بد است روزه گرفتند اين روزه نبود بازي بود ديگر آن روزهاي كه ميخوري چقدر بد است بد اندر بد است و هكذا نمازي كه ميكني در واقع نماز نيست حالا ديگر ترك ميكني خيلي بد است ولكن معصومين حالتشان آن است كه خودشان نبايد زور بزنند كه معصيت نكنند بلكه خدا آنها را حفظ ميكند كه معصيت نكنند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و حالتشان اين است و عاصمشان خداست و خدا منت بر سرشان گذاشته كه من شما را حفظ ميكنم چنانكه ايوب يك وقتي به ناخوشيها مبتلا شد شيطان عرض كرد خدايا ايوب اين همه كارها ميكند براي صرفه خودش و صبرش براي تو نيست بلكه به جهت آن است كه مردم به او بگروند و بگويند ايوب صابر است تا جايي كه كارش رسيد كه آنهايي كه دور و برش بودند بنا كردند سرزنشش دهند كه معلوم است كه تو پيش خدا بد بودي كه خدا اين طورت كرد اين بود كه عرض كرد خدايا من مرافعه دارم با تو عرض كرد خدايا اگر تو دو عمل بر من عرضه كردي كه يكيش آسان بود و يكيش مشكل من آن مشكل را بجا آوردم اين بود كه عرض كرد خدايا من مرافعه دارم خطاب شد بسم اللّه كجا ميرويم مرافعه عرض كرد خدايا من حاكمي عادلتر از تو و مهربانتر از تو سراغ ندارم مرافعه را در حضور تو ميآورم خطاب شد بگو حرفهات را عرض كرد خدايا هرچه به من امر كردي من همان را بجا آوردم اگر دو عملي بود كه يكي مشكل و يكي آسان من همان مشكل را كردم خطاب شد كه تو را توفيق داد كه موفق باشي و آن عمل مشكل را بكني و آن عمل آسان را نكني؟ كي تو را توفيق داد كه صبر كني و جزع نكني؟ اين بود يك مشعت خاك برداشت ريخت به دهنش.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه معصوم خداست عاصم او چنانكه تو متاعي داري داري آن متاعت نبايد زور بزند كه خودش را حفظ كند و تو بايد او را حفظ كني حتي غير معصومين عمل خوبي ميكنند توفيقش بايد از پيش خدا بيايد واللّه نميتواند خودش خوب باشد موفق باشد حتي ايمان ميآورد بايد شكر كند خدا را كه الحمد للّه الذي هدانا لهذا و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه پس انبياء معصومند خداست حافظ آنها و يك جوري آنها را حفظ ميكند كه حرامي مكروهي مرتكب نشوند تا آنجايي كه هيچ هوايي هوسي ندارند حالا كي همچو خلقشان كرده؟ خدا و خداست عاصم آنها و آنها معصومين اهستند و به اين معصومين گفتهاند استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات و مؤمنين و مؤمنات معصوم نيستند و لو آنكه توفيق شامل حالشان شود يك عمل خيري بجا بياورند و چون معصوم نيستند لامحاله يك كسي را ميخواهند كه جبر كسرشان بكند و يكفر اللّه سيئاتهم حسنات خدا كفاره ميدهد به مؤمنين يعني پيغمبر را كفاره مؤمنين كرده يعني يكپاره صدمات به او ميزنند كه كفاره آنها شود حتي آن بلاهايي كه وارد ميآيد بر انبياء حتي بت ميكنند از اقتضاي خودشان نيست كه بت كنند چرا كه آن كسي كه غذا درست ميخورد نه كم ميخورد و نه زياد ميخورد اين از اقتضاي وجودش نيست كه ناخوش شود بلكه اقتضاي وجودش آن است كه هميشه صحيح و سالم باشد و هيچ بار سرش درد نگيرد چرا كه هرچه ميكند تمامش منافع وجودش است مثل انبياء كه منافع خودشان را ميدانند و آن غذاهايي كه ضرر دارد نميخورند و آن غذاهايي كه نفع دارد استعمال ميكنند و همچنين آن حركتي كه ضرر داشته باشد نميكنند و چون چنين است اقتضاي وجود خودشان اين نيست كه ناخوش شوند و بت كنند و معذلك بلاهاشان از همه كس بيشتر است چرا كه مكفرند و بايد كفاره بدهند ولكن مردم ديگر خطا كردهاند ميگويند تو بيا بت كن براي فلان مؤمن پس صدمات وارده بر انبياء كفاره گناه مؤمنين است اين است كه خطاب شد به پيغمبر9 و استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات و در هر مجلسي كه پيغمبر وارد ميشدند و لو اينكه كم مينشستند و تا بيست و پنج مرتبه استغفار نميگفتند برنميخواستند و سرهم مستغفر بودند و اينها تمام محتاج به استغفار پيغمبرند و پيغمبر بايد استغفار كند براي آنها و خودشان هم نهايت يك استغفاري ميكنند ولكن آن استغفاري كه فايدهشان ميدهد استغفار پيغمبر است و استغفار خودشان نيست و هكذا آن عملي كه فايدهشان ميدهد عمل پيغمبر است نهايت خودشان هم يك عملي ميكنند ميفرمايد شفاعتي لاهل الكبائر من امتي و آني كه اعتقاد به شفاعت پيغمبر ندارد از امت پيغمبر نيست از امت كسي ديگر است و از امت پيغمبر كه نبود هرچه ميخواهد سرش بيايد پيغمبر باكش نيست چرا كه از امتش نيست و ميفرمايد القيا في جهنم كل كفار عنيد و اين دو نفر محمد و علي هستند به اتفاق شيعه و سني و قسيم جنت و نارند و حضرت امير قسيم جنت و نار است تمام ائمه همينطورند هركس را بايد به بهشت برند ايشان ميبرند و هركس را بايد به جهنم برند ايشان ميبرند چرا كه الباب المبتلي به الناس من اتاكم فقد نجي و من لميأتكم فقد هلك.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس پنجم ــ شنبه 25 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.
از براي خداوند عالم ممالكي چند هست كه تا نزول نكنند و صعود نكنند كأنه خلقتشان بيحاصل است ملتفت باشيد انشاء اللّه مثل اينكه ميبينيد روح در عالم خودش شيئي است موجود ولكن تا همچو چشمي نداشته باشد اينجا را نميبيند و اصل مطلبهايي كه خدا خواسته از بندگان ميسور و آسان قرار داده حالا مردم از پيش نميروند تقصير خودشان است و غافل نباشيد جميع حركاتي كه در بدن است همه به واسطه روح است كه روح نباشد در بدن بدن نه سرما ميفهمد نه گرما نه ميبيند نه ميشنود مثل كلوخ افتاده و آن طوري كه خدا وضع كرده شما هم همانطور ببينيد و اصل حكمت آن است كه علم به حقيقت شيء است كه بداني آن حقيقت شيء را خدا چطور درست كرده پس بدن بيروح مثل كلوخ افتاده نه ديدن سرش ميشود نه شنيدن و هكذا آن روح هم نيايد در همچو بدني هيچ يك از اينها را ندارد چنانكه روح در همين بدن ميدانيم هست ولكن تا چشمش را بگيري ديگر نميبيند و هكذا گوشش را بگيري ديگر نميشنود و اينها را خدا منفصل كرده كه خوب بتوانيد مطالب را بفهميد چنانكه چشم جاي بخصوصي است كه گوش آنجا نيست و بالعكس و همچنين شامه جاي بخصوصي است كه ذائقه آنجا نيست و بالعكس و از چشم ميبينيد و از گوش ميشنويد ولكن بدون روح چشم نميبيند گوش نميشنود و با وجودي كه روح الان موجود است در جميع اعضاء و جوارح ببين هر عضوي كار بخصوصي ميكند مثلاً دست ذائقه ندارد طعم نميفهمد يعني چه و ذائقه طعم ميفهمد اما ذائقه بيروح ميفهمد كه شيريني تلخي يعني چه نميفهمد و اينها را كه درست تحقيق كنيد ميفهميد كه مردم چقدر دور بودهاند از مطلب ديگر اگر عالم ذري بود ما بايد يادمان باشد آنجا را اولاً اگر كسي درست فكر كند همان عالم را ميبيند و ميفهمد و ثانياً كسي بخواهد مدارا كند خيلي چيزها است كه انسان يادش نيست و معذلك يقين دارد كه از آنجا آمده چنانكه در شكم مادر بوديم و هيچ يادمان نيست كه در آنجا بوديم.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه عالم ذري هست چرا كه اگر در شير روغن نباشد اين را هرچه بزني روغن نميدهد و روغن كه در شير هست اين را به تدبير به دست ميآوريم و چون ريز ريز است به چشم ديده نميشود لكن ريز ريزها را عقل حكم ميكند كه هست و بعضي شيرها شيرش چربتر است و بعضي چربيش كمتر است چنانكه علفهايي كه در اول سال ميخورند حيوانها اول سال علف صرف است و دان نبسته از اين جهت شيرشان چربيش كم است و آخر سال گياهها دان بستهاند و اين دانها را كه ميخورند شيرشان چربتر است و روغني كه هست در شير اين را كه حركتش ميدهي آن روغنها بهم ميچسبد و به دست ميآيد پس روحي هست در عالم كه اگر نبود اينجا هرچه ميكردند آن روح پيدا نميشد ولكن بايد يك طوري بهمش زد مخضش كرد و اين مخض لامحاله بايد باشد و بايد يك چيزي از بالا بيايد پايين و از آنجا برود بالا چنانكه باراني از آسمان بيايد پايين و گياهها سر بيرون بياورند بروند بالا پس روح در عالم خودش هست اما روح مخصوصي نيست چنانكه نبات در عالم خودش موجود است اما درخت مخصوصي نيست و صانع وقتي ميخواهد كه خربزه بروياند روح خربزه را ميآورد در بدنش قرار ميدهد ديگر خربزهها بعضي شيرين بعضي شيرينيش كمتر اينها را همه ميفهميد كه از اختلاف مقاديرش است و غافل نباشيد تا روحي را نزول ندهند در بدني هيچ تعيني ندارد و اگر عوالم را خدا تركيب نميكرد و بهم نميزد و نازل و صاعد نميشدند اينجا هيچ چيز نبود و خلقت بيمصرف بود ولكن وقتي روح را ميآورند در همچو بدن جسماني مينشانند به همين تفصيلي كه خدا كرده آن روح بيچشم ممكن نيست كه ببيند چنانكه چشم بيروح هم ممكن نيست كه ببيند و همچنين آن روح صدا ميشنود اما گوش بيروح هيچ صدا نميشنود و بالعكس و تعجب كنيد از صنعت خدا فرموده تبارك اللّه احسن الخالقين خدا ميداند چه كرده و حكماء هم ميفهمند كه او چقدر دقت به كار برده پس روح بيبدن هيچ شعور ندارد ميفرمايند مستضعفين وقتي ميميرند مثل كلوخ افتادهاند يعني همين طوري كه در دنيا بودند و حقي و باطلي نميفهميدند مثل بچهها ديگر حقي بفهمند كه بايد تابعش شد و باطلي بفهمند كه نبايد گرفت اينها را نميفهمند و خيلي از مردم اينطورند ولكن آدم باشعور ميفهمد كه حق را بايد گرفت و باطل را واگذاشت ولكن مستضعف به هر كاري واش داري مشغول آن كار ميشود.
ميفرمودند آقاي مرحوم خلق سه جورند شيخي و بالاسري و دلاك و از دلاك بپرسي كه تو چه كارهاي ميگويد من دلاكم و هكذا ميفرمودند باز اين مردم سه قسمند شيخي و بالاسري و روضهخوان و اين روضهخوانها ميشنيدند اين را و حظي ميكردند كه آقاي مرحوم همچو فرمودند و اين طعني بود به روضهخوانها يعني روضهخوان نبايد روضهخوان باشد و دلاك نبايد دلاك باشد بايد دين داشته باشد حالا كه دين دارد دلاكي ميكند بكند و هكذا روضهخوان دين كه دارد برود روضهاش را بخواند و عرض ميكنم حالت تمام مردم اينطور است مثلاً از مردكه ميپرسي چه كارهاي؟ من نوكر سلطانم نوكر سلطان باش اما بدان حقي هست باطلي هست ديگر سلطان گفته نماز نكن نبايد اطاعتش كني و اطاعت خلق كردن بدون اطاعت خدا، خدا مؤاخذه ميكند ميگويد من تو را ساختهام تو مملوك مني و من مالك توام و تو مختار نفس خودت نيستي كه بدون اذن من حركت كني ساكن شوي و هكذا بخوابي بيدار شوي و غافل نباشيد مستضعفين كارشان همينطورها است به هر كاري واشان داري مشغول آن كار ميشوند ديگر تو شيخي هستي يا بالاسري هستي اينها سرش نميشود و حقي و باطلي نميفهمد مثل كلوخ است و خيلي از آيات است كه فرمايش ميكند صم بكم عمي فهم لايبصرون چشم ندارد چطور ببيند گوش ندارد چطور بشنود و اينها طعن است كه خدا ميزند بر مردم و ميفرمايد لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل چشم دارند اما حق را نميبينند گوش دارند اما گوش به صداي حق نميدهند و هكذا قلب دارند اما تفقه نميكنند و در طلب حق نميروند و حق نميخواهند پس صم بكم عمي را اگر به طور ظاهر بخواهي معني كني و خيلي از آخوندهاتان جرئت نميكنند با خدا بحث كنند خوب اگر چشم ندارد چطور ببيند و هكذا گوش ندارد چطور بشنود و در آيه ديگر ميفرمايد چشم دارد اما حق را نميبيند و هكذا گوش دارد صداي بلند و پست را خوب تميز ميدهد ولكن فرمود صداي بد را مشنو و صداي خوب را بشنو فرمود صداي عرعر خر چه مصرف دارد و باز خدا طعن به الاغهاي دنيا نميزند كه فرمود ان انكر الاصوات لصوت الحمير و عمداً خر را اين طورش كرده كه صدا بدهد كه صاحبش برود كاهش بدهد آبش بدهد يا آنكه آن نر خره صداش را بشنود كه در اين ميانه كاري صورت بگيرد ميفرمايند امام آيا معقول هست كه خدا چيزي درست كند و او را مذمتش كند كه چرا اين طوري ميبايست نسازيش ميفرمايد اين را خدا براي آنهايي گفته كه قرآن ميخوانند اما صداشان مثل صداي خر است و هكذا قرآن را حمل ميكند اما مثل خري كه بارش كني پس اين صدايي كه خدا مذمتش ميكند اين صداي اهل باطل است و باز خدا خرش نكرده اين تقصير خودش است كه خر شده و فرض كن كسي كم شعور باشد اين تقصير خودش نيست كه كم شعور شده خدا كم شعور خلقتش كرده و مذمتي ندارد چنانكه كسي كه طبعش طبع شعر نيست بر او مذمتي نيست كه نميتواند شعر بگويد اما آني كه ميتواند شعر بگويد ميگويند چرا شعر نميگويي و كل مولود يولد علي الفطرة و همه فطرتشان اينطور خلق شده كه ميتوانند حق بفهمند و غافل بناشيد يك كسي ميتواند بنايي كند حالا به او ميگوند برو بنايي كن و هكذا كاتبي است ميتواند خط بنويسد ميگويند برو كتابت كن و هكذا عالمي است برو علمت را بگو ديا آنكه زارعي است برو زراعتت را بكن ديگر من روضهخوانم روضهات را بخوان اما دين هم داشته باش و فرموده و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اگر نميتوانستي عبادت كني خدا مأمورت نميكرد پس بعضي كارها را نميتواني بكني مؤاخذه بر تو نيست اما كسي كاتب است ميتواند كتابت كند برود كتابت كند و هكذا ميتواني خدا بشناسي پيغمبر بشناسي برو بشناس حالا ميبيني مجملاتش را دارند و از پي تفصيلش نميروند و ميبيني كاتبي است ميتواند بنويسد اما نمينويسد خوب مصرفش چيست همچو علمي كه به كار نبرد. و غافل نباشيد خدا خلق را براي عبادت خلق كرده حالا عبادت نميكني مثل الاغهاي دنيا ميماني و براي همينها است كه خدا آنها را تشبيه به الاغها ميكند و باز يكي ديگر طبعش طبع سگ است و به سگ نميگويند چرا سگ شدي و عمداً سگش كردند كه شغالها را پرت و پورت كند خانه را حفظ و حراست كند و حضرت ابراهيم هفتصد سگ داشت و همه آنها طوق طلا به گردنشان بود و غافل نباشيد كه آنچه را كه خدا خلق كرده به هر طوري كه غير از آنطور نميتوانند بكنند خدا تكليفشان نميكند مثلاً به سگ نميگويند چرا سگ شدي به خر نميگويند چرا عرعر ميكني ولكن به انسان ميگويند مثل خر عرعر مكن يا مثل سگ صدا مكن چرا كه انسان را خدا در احسن تقويم آفريده لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين پس انسان را خدا خلق كرده از براي عبادت و ميتواند عبادت كند كه اگر نميتوانست مكلف نبود ببين مستضعف يك خورده نميتواند عبادت كند تكليفش نميكنند و هكذا مجنون يك خورده عقل از سرش رفته و باز خيلي كارهاش مثل كارهاي انسان است اكل ميكند شرب ميكند پدر و مادرش را ميشناسد اما تكليفي ندارد چنانكه چند نفر بودند اينها را آوردند خدمت حضرت امير حضرت بعضي را سنگسار كردند و بعضي را حد ديگر زدند و بعضي را ول كردند و مردم تعجب كردند فرمودند آني را كه ول كردم اين مستضعف است و آني را كه چهارتا چوبش زدم اين ديوانه و مجنون است و آني را كه رجمش كردم اين عاقل است ميفهمد زنا بد است زنا نميكند پس آن كسي كه طبعش طبع شعر است ميتواند شعر بگويد و اينكه مكلف است ميتواند حق بفهمد باطل بفهمد و غافل نباشيد و سرش را مكرر عرض كردهام كه عمل شخص البته بايد از شخص صادر شود حالا يكپار اعمال از خودش صادر ميشود اما نفع و ضررش را نميداند ميگويند مثلاً تند مدو چرا كه ميافتي پات زخم ميشود خير بسا بشكند و هكذا به پدر و مادرت نگاه كن به عورت پدر و مادرت نگاه مكن و چه بسيار نگاهها كه ثواب دارد به پدرت نگاه كني و تو حظ كني و او حظ كند ثواب دارد و اعمال را گفتهاند از تو صادر شود كه منفعتش به خودت برسد ديگر ما خدا را بشناسيم خدا ممنون ما ميشود خدا را هم نشناسي خدا هيچ محتاج به تو نيست.
گر جمله كاينات كافر كردند
بر دامن كبرياش ننشيند گرد
و غافل نباشيد خداوند خلق را براي عبادت خلق كرده جن و انس عبادت ميتوانند بكنند حالا طور عبادت را راه نميبرند پيغمبر ميفرستد كه اينطور نماز كنيد روزه بگيريد حج برويد خمس بدهيد زكوة بدهيد و انبياء آمدند كه آنچه ما ميتوانيم بفهميم با ما حرف بزنند نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم.
ملتفت باشيد برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه خدا عوالمي چند خلق كرده و الان موجود است ولكن كاره نيست بايد به كارش واداشت چنانكه روح الان موجود است در تو تا چشم باز نكني نميبيند ديگر چشمم به تو اما نظرم جاي دگر سعي كنيد اينطور نباشيد و غالب مردم حالتشان اينطور است ميبيني آدمي است نشسته داري باش حرف ميزني چشمش هم باز است اما هرچه باش حرف ميزني كأنه خشب مسندة هيچ گوش نميدهد كه تو چه ميگويي چنانكه ميبيني چه بسيار كساني را كه اصرار ميكني چنگ نكنيد نزاع نكنيد تا مادامي كه پيش نظرند آرامند يك دفعه پناه پس غولهاي كه رفتند بنا ميكنند توي كله هم بزنند فحش و كرّه بگويند ميفرمودندآقاي مرحوم طبع اين مردم مثل طبع بچه است كه ميگويي بابا معلق مزن بازي مكن كه گردنت ميرود زير بدنت كج ميشود ميشكند تا مادامي كه باش حرف ميزني آرام است يك دفعه ميبيني پيش روت بنا كرد معلق بزند پاش را به هوا كند و غافل نباشيد انشاء اللّه.
پس روح اگر نيايد در بدن نه گرماش ميشود نه سرماش ميشود روح در عالم خودش گرسنه نميشود تشنه نميشود سرماش نميشود و در عالم خودش مثل كلوخ است و مستضعفين مثل كلوخند يعني حق نميفهمند باطل نميفهمند نه آنكه چيزي به آنها بدهي نتوانند بخورند بلكه تمرينشان تعليمشان نميكنند و آدم كه در بهشت بود گفتند به او كه اگر از اين درخت خوردي ميروي در جايي كه نور است ظلمت است سرما گرما هست و اينجا دار راحت است آنجا كه رفتي گرماها سرماها هست توي بلا و مصيبت ميافتي و اينها تمام مطلب نيست كه عرض ميكنم نمونهاي بود و روح در بدن هست ميبيني گوشش را ميگيري ديگر نميشنود و هكذا روح الان هست در بدن زبان را كه باد گرفت ديگر طعم نميفهمد پس روح در بدن كار ميكند و بدن با روح ميبيند ميشنود طعم ميفهمد و روح صرف صرف بيمصرف است كه جايي باشد ديگر معاد روحاني است هذيان صرف است و روح در عالم خودش نه ربي نه مبي هيچ سرش نميشود چنانكه در بيني كه ميخواهد بخوابد نه واجد خودش است نه واجد ربي پيري پيغمبري يك دفعه ميبيند رفت جاها كارها كرد و يك دفعه باز در اين بين كم ميشود و بيدار ميشود پس روح بيبدن هيچ كار نميتواند بكند و بالعكس بدن بيروح هيچ چيز ندارد و آنچه ميفهميد روح با بدنش ميفهمد كه اگر ذائقه نداشته باشد طعم نميفهمد يعني چه ديگر در بهشت ميوههاي بسيار هست و معاد روحاني است روح بيذائقه مصرفش چيست روح باشد و نتواند چيزي بچشد مصرفش چيست كه عرض ميكنم اگر انساني نبود در دنيا و مرزوقي نبود خدا گياهها را نميساخت و خداوند را با روح تركيب ميكند و بدن غذا كه خورد حظ ميكند و هكذا زن و مرد بهم جفت ميشوند چقدر حظ ميكنند و ميفرمايند حضرت امير عمل عمل مجانين است ولكن خدا مبتلا كرده انبياي بزرگ را به اين كار كه جماع كند بچه درست شود پس عوالم متعددي خدا خلق كرده كه بايد صعود و نزول كنند تا چيزها پيدا شود و ببيند باز اشاره ميكنم براي آنهايي كه توي كاريد بدن اگر ثقلي داشته باشد ديگر نميتواند صعود كند بلكه بايد لطيف شود تا بتواند صعود كند و روح بايد غلظت پيدا كند كه بتواند نزول كند آن وقت اين دو با هم چيزها ميفهمند چيزها ميبينند صداها ميشنوند و در اين ميانها علمها گير آدم ميآيد كارها ميكند تماشاها ميكند بر عجائب صنعت خدا برميخورد ديگر هي بخوريم بياشاميم آن خره خيلي بهتر از تو ميخورد ميآشامد و ربنا ماخلقت هذا باطلا و تمام اين اوضاع را خدا براي مؤمن ساخته حتي بهشت جاي خوبي است بهشت را براي مؤمن ساخته و مؤمن خيلي مقرب است پيش خدا كه اگر مؤمن نبود خدا بهشت را نميساخت چنانكه اگر محتاج به آبي نبود خدا آب را خلق نميكرد ديگر آبي باشد در دنيا و هيچ محتاج به آبي نباشد اين لغو و بيحاصل است و خدا لغوكار نيست اين آبها را براي رفع احتياج تو خلق كرده و هكذا خاك را خلق كرده براي آنكه روش مسكن كني زراعت كني عمارت بسازي ديگر كسي نباشد روي اين خاك بنشيند بيمصرف است و خدا همه كارهاش از روي حكمت است پس روح آمده توي بدن به همه اينها محتاج شده برود در عالم خودش يك عالم از سرش باز ميشود استرحت من آلام الدنيا و اسقامها نيايد توي دنيا هيچ ندارد بيايد همه كارهاش را به اينجا بپردازد ضايع و خراب ميشود پس ثم اجتباه ربه فتاب عليه ثم هدي و اينجا كه آمد حالا ميگويند حلالها اين است حرامها اين است حلالها را استعمال كن حرامها را استعمال مكن و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس ششم ــ يكشنبه 26 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.
طور صنعت خداوند عالم اين است كه اول معلوم است كه فعلي از او صادر ميشود و آن فعل تعلق ميگيرد به مخلوقات و آنها را ميسازد و چنانچه ميبينيد شخص كوزهگر اول اراده ميكند كه كوزه بسازد و اين اراده جاش در عقل انسان است و بعد به خيال ميافتد كه اسباب را مهيا كند و ساباب را كه مهيا كرد از روي اراده خود بنا ميكند كوزه بسازد و ببينيد به محض آنكه عقل اراده كرد كه اين دست اينجا حركت كند به محض اراده او اين دست مطاوعه ميكند و نبايد زماني طول هم بكشد اگرچه راهش خيلي دور است چنانكه از عقل ميآيد در عالم نفس و از عالم نفس به خيال و از خيال به حيات و از حيات به نبات و ببينيد معذلك نبايد زماني طول بكشد كه دست اينجا حركت كند و طفره هم محال است و اين مردم بدانيد كه توي مطلب نيستند ديگر از جمادي مُردم و نامي شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم اول جماد است بعد نبات ميشود و از نبات ميرود به حيوان ميرسد و از اين طرف بالا ميروند تا ميروند به خدا ميرسند و اينجور نظر نظر قهقري است كه من اول كوزه را ميبينم و بعد ميروم پيش كوزهگر و آدم عاقل اينجور نظر ندارد بلكه اول كوزهگر را ميبيند كه اراده كرده و گل را برداشته و به شكل كوزه بيرون آورده و از اين طرف بالا نميرود بلكه از طرف كوزهگر ميآيد پايين و او اصل است كه كوزه را ساخته و اول عالم بوده كه ساخته و بعد قدرت داشته و اين قدرتش تابع علمش است و از روي علم و قدرت بنا ميكند كوزه بسازد نه آنكه از كوزه بياييم پيش كوزهگر بلكه آدم عاقل ميفهمد كه فاعل علم و قدرت دارد كه گل برميدارد بنا ميكند كوزه ساختن پس آنچه ميبيند مصنوعات را ميبيند و اين مصنوعات تابع صانعند نه آنكه صانع تابع آنها باشد و حال آنكه تمام اين حكماء و صوفيه بر اين رفتهاند كه علم تابع معلوم است و اين هذياني است صرف و بيمعني و علم پيش عالم است و از سينهاش بيرون نميآيد برود جاي ديگر و هكذا قدرتش تابع علمش است و از روي قدرت دستش را حركت ميدهد چنانكه مكرر مثلش را عرض ميكنم.
غافل نباشيد آن شخص كاتب اولاً ميداند كه بايد هر حرفي را چطور نوشت و كجا نوشت بعد قدرتي دارد كه ميتواند بنويسد و چه بسيار كساني هستند كه ملا هستند اما خط نميتوانند بنويسند پس آن قدرت بر نوشتن دخلي به علم ندارد اگرچه آن خوشنويس بايد دانا هم باشد تا بتواند كتابت كند و اول ميرود درست ميخواند و خورده خورده مشق ميكند و اول عالم نبود بعد عالم شد كاتب نبود بعد خورده خورده مشق كرد قادر بر كتابت شد و از روي علم و قدرت دستش را حركت ميدهد و دستش قلم را حركت ميدهد و بنا ميكند مشق كردن پس اين خطوطي كه روي كاغذ نوشته شده اين خطوط تابع قلمند اگر قلمش درشت بوده درشت نوشته شده و اگر قلمش ريز بوده ريز نوشته شده و قلم تابع حركت دست كاتب است و دستش تابع حركت روحش است و علم كاتب تابع اين معلوم نيست بلكه اين تابع او است ديگر علم توي سينه كاتب تابع اين خطي است كه روي كاغذ نوشته شده هذيان است و بس و معذلك ميبينيد اين هذيان را گفتهاند آن وقت نتيجه هم گرفتهاند اگر چنين است فليس للّه انشاء فعل و انشاء ترك و اين فريب را ببينيد از چه راهي هم خوردهاند و شما گول خوردنش را ياد بگيريد و استدلالش اين است كه چيزي در خارج به آن طوري كه هست اگر شخص عالم هم او را همانطور ببيند درست ديده و الاّ درست نديده و اينها قواعد كليهاي است كه قرار دادهاند و كليت ندارد و يكپاره جاها قاعدهشان جاري است ودرست است ولكن در يكپاره جاها تخلف ميكند ميگويد اگر سفيدي را در خارج آن طوري كه هست او را ببيني درست ديدهاي و ديدن تو تابع او است پس آن سفيدي اصل است و ديدن تو تابع او و اگر درست ديدي درست ديدهاي و علم تو راست و صدق است و اگر آن طوري كه در خارج است تو نبيني علم تو كذب است و مطابق واقع نيست و آنچه ديدهاي ضايع ديدهاي چنانكه اگر در خارج رنگ زردي باشد و تو عينك آبي بزني اينكه در خارج است سبز ميبيني و قسم هم ميخوري كه سبز است و قسمت هم دروغ است چرا كه اينكه در خارج است زرد است و تو سبز ديدهاي و اين مردم تمامشان عينكي هستند و غافل نباشيد و در يكپاره مواضع اين مطلب جاري است چنانكه چيزي كه در خارج زرد است اگر زرد ديدي درست ديدهاي و الاّ درست نديدهاي چنانكه اگر شاخص در خارج طوري باشد و آيينه تاب داشته باشد يا رنگي داشته باشد جور ديگر ميبيند چنانكه آيينه درست كردهاند فرنگيها كه انسان كه نگاه ميكند شكل خنزير پيداست و آيينه را ميشود طوري كرد يعني رنگ كرد يك طوري كه آن رنگ در خارج را طوري ديگر بنماياند مثلاً در خارج زرد است سبز ببيند و هكذا كوتاه را بلند ببيند بلند را كوتاه ببيند پس در چنين جايي كه اشياء منطبع ميشوند اين حرف جاري است ولكن هيچ معني ندارد كه علم بايد تابع معلوم باشد ولكن در اينجا كه خدا ما را ساخته و خارج را هم ساخته معلوم است در خارج آن طوري كه خدا ساخته بايد ببينيم و فطرت اللّه التي فطر الناس عليها و فطرت اصلي انساني فطرت درستي است و هر مولودي يولد علي الفطرة اينطور خلق شده كه سفيد را سفيد ببيند سياه را سياه ببيند ولكن اگر از روي غرض و مرض عينكي بردارد و بزند و عينكي كه رنگ دارد لامحاله تغيير ميدهد آني كه در خارج است پس اهل باطل يك چيزي دارند ولكن في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا غرض و مرض دارند و خدا هم غرضشان را برنميدارد و اگر خواسته باشد ميتواند ولكن برنميدارد و اينها را ديدهاند حضرات استدلال ميكنند كه العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك فليس للّه انشاء فعل و انشاء ترك و استدلال ميكنند كه نميبيني خدا گفته و لو شاء لهديكم اجمعين اين لوش مثل لوي است كه از براي امتناع ميگويند كه اگر پادشاه شوي چنان خواهي كرد با آنكه ميدانم تو پادشاه نميشوي پس و لو شاء از اين باب است كه چون نميتواند كفار را مؤمن كند كفار كفار شدهاند ديگر خدا نتواند كفار را مؤمن كند چه عرض كنم از غفلت اينها و حال آنكه اين كفار نبودند و خدا آنها را ساخت چطور نميتواند آنها را تغيير بدهد و حال آنكه علمي دارد كه جهل از براش نيست و قدرتي دارد كه عجز ممتنع است از او سر بزند حالا چنين خدايي ليس للّه انشاء فعل و انشاء ترك و حال آنكه خبر داده من آسمان را زمين ميكنم زمين را آسمان ميكنم جميع كفار را بخواهم هدايت كنم ميكنم و مؤمنين را خذلان كنم ميكنم چرا كه قدرت او قدرتي است كه ضدّ ندارد و هكذا حكمتي دارد كه سفاهت از او سرنميزند و آنچه خلق كرده براي فايده خلق كرده و اين فايده عايد خودش نميشود ديگر چشمي خلق كند و از چشم ببيند خدا محتاج به چشم نيست خدا بود و چشمي خلق نكرده بود و او بود و هنوز گوشي نيافريده بود. و غافل نباشيد انشاء اللّه خداوند علمي دارد بينهايت كه اصلاً تغييرپذير نيست و هميشه بينهايت است چنانكه چشمي هم براي تو خلق ميكند كه بينهايت ميبيند ديگر چند رنگ ميبيند چند تا ندارد و هكذا گوشي خلق كرده كه تمام صداها را ميشنود ديگر چند صدا ميشنود چند تا توش نيست همچنين علم خدا بينهايت است و نسبتش به ظاهر و باطن خلق علي السوي است و چشمي دارد كه تمام روشني و تاريكي را ميبيند و يا من الظلمة عنده ضياء پس خدا بصير است نه انكه چشم داشته باشد بلكه خدا بصيرت دارد در كارها مثل آنكه فلان كس در فلان كار ميگويند بصيرت دارد نه آنكه مقصود آن است كه چشم دارد بلكه خبر دارد از آن كار و اطلاع دارد و اينكه بصيرت دارد به كاري، نبايد چشم داشته باشد چنانكه خيلي از كورها هستند كه علم نحو دارند و چشم ندارند يا آنكه فقيهند مثل ملاعلي كور كه مشهور و معروف بود در فقاهت و خدا بصيرت در كارها دارد و همچنين گوشي دارد كه جميع اصوات را ميشنود و همچو گوشي نميخواهد مثل آنكه بصير است و همچو چشمي نميخواند و بصيرت او اينطور است كه اين چشم را ميداند چطور ساخته و الاّ نميتوانست بسازد چنانكه شخص جاهل نميتواند صنعت كند و لو آنكه قدرت داشته باشد مثل شخص آهنگر ميتواند آهني را چكش بزند نازكش كند ولكن اگر سررشته از ساعتسازي نداشته باشد نميتواند ساعت بسازد و لو آنكه دست و چكش داشته باشد و بتواند اجزاء ساعت را بسازد ولكن آن شخص عالم و لو آنكه قدرت بر ساعتسازي نداشته باشد و به كسي امر كند كه همچو چرخي و همچو پيچي و همچو ميخي بساز و او بسازد او ميداند كه هريك از اينها فايدهاش چيست و كجا بايد به كار رود و علم همه جا اصل است و مقدم است بر قدرت و تا علم نباشد نميشود چيزهاي با فايده ساخت ديگر خدا لاعن شعور خلق ميكند خدا لاعن شعور خلق نميكند بلكه هرچه ميكند انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون اول اراده ميكند و جميع آنچه ساخته اينها مرادات خدا هستند و اراده خدا سابق است بر آنها و چيزي كه از خدا صادر است اراده خداست و ايني كه اينجا است اين از خدا صادر نيست از آب و گل صادر است مثل آنكه خدا اراده كرد كه انسان را بسازد خلق الانسان من صلصال كالفخار و صلصال گل است و فخار كوزه است و حالا اينجور استعمال كردهاند و جاهاي ديگر اينجور استعمال نميشود مثل آنكه حداد آني است كه حدادي ميكند و هكذا خباز آني است كه نان ميپزد ولكن اينجا همچو استعمال كردهاند عربها و جاي ديگر اينجور نميگويند نگويند و خلق الانسان من صلصال كالفخار خدا انسان را از گل ساخته مثل آنكه كوزهها بدئشان از گل است و اينها بدئشان از خدا نيست و عودشان به سوي خدا نيست ولكن قدرت خدا از خدا صادر است بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين است كه گاهي اشاره ميكنم و ميگذرم كه آنهايي كه توي كار هستيد ملتفت باشيد كه كار مخلوق از مخلوق بايد سر بزند مثل آنكه اين حركت دست من بدئش از من است و عودش به سوي من است حتي اين جور حركت را خدا سبوح است قدوس است كه بكند و اين مال من است بدئش از من است و عودش به سوي من است و هيچ كس ديگر نكرده اين است كه اگر خوب است مال من است و اگر نعوذ باللّه بد است باز هم مال من است و مال هيچ كس ديگر نيست ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها و طاعت و معصيت همه جا مال مخلوقات است و هركس طاعت ميكند اطاعت كرده و هركس معصيت ميكند عصيان ورزيده و اين دو هيچ كدام از خدا صادر نيست بلي خدا امر كرده كه اطاعت كنيد آن امر صادر از خداست و نهي كرده كه معصيت كنيد و اين نهي صادر از او است لكن اينها هيچ كدام بدئشان از او نيست گل را برداشته و كوزهها ساخته يكي را بزرگ ساخته يكي را كوچك ساخته اينها هم هست حالا نميداني راهش را ندان چه بسيار خيرها را ساخته كه ما نميدانيم مصرفش چيست چنانكه اين گياههايي كه هست هر كدام يك اثري دارد اما من نميدانم برو از فلان طبيب بپرس او ميگويد بنفشه براي چه خوب است دارچين براي حافظه است قدوس براي فلان مرض است زنجبيل براي دردپا است حالا ديگر فلان كوه را براي چه خلق كرده من چه ميدانم همينقدر ميدانم خدا حكيم است كار لغو نميكند يا فلان زمين را زراعت ميكند بسا وقتي رفتيم آنجا خورده خورده بفهميم راه حكمتش را و همين كه خدا حكيم است يك سببي البته داشته كه ساخته حالا ما نميدانيم سببش را شكر ميكنيم خدا را و واميگذاريم راه حكمتش را به او منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات و كون و شرعش همه جا جاري است پس آنچه را كه ميداني شكر كن خدا را كه تعليمت كرده و آنچه را كه نميداني وابگذار به خدا پس هر كسي به آيه قرآن استشهاد ميكند و لايعلم تأويله الاّ اللّه و تو نميداني مراد او را و مراد او را كسي نميداند به جز خودش و مرادش را به پيغمبرش تعليم كرده حالا مردم ديگر نميدانند ندانند مثل آنكه فلان دوا چه خاصيت دارد طبيب ميداند چرا كه اگر هيچ كس نداند بيثمر ميشود بايد يك كسي بداند حالا ما نميدانيم ندانيم و غافل نباشيد خدا عملي دارد كه صادر از او است بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين علم عين ذات او نيتس و فعل صادر از او است و در اصول كافي بابي بخصوص عنوان كرده و باب حدوث اسماء اسم گذارده ميفرمايد خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد و خدا خلق ميكند اسم العالم و القادر خودش را چنانكه آن آخوند شهرستاني بحث و من جوابش را نوشتهام. ميگويد اگر خدا قادر نيست چطور قدرت را براي خودش خلق ميكند و اگر قادر هست كه قادر هست؟ و غافل نباشيد شما كه فعل البته بايد از فاعل صادر شود و اين فعل صادر بسته به فاعلش است كه او را صادر كند و آن فاعل محتاج به فعلش نيست چنانكه چراغ محتاج به نورش نيتس اما نورش محتاج به او است و يك فاعلي را خيال كن تا بوده فاعل بوده چنانكه اين چشم تا بوده بينايي داشته و چراغ تا بوده نور داشته حالا فرض كن خدا خلق كند عالمي را و اين تا بوده عالم بوده و هيچ وقت جاهل نبوده و همچو كسي را خدا خلق كرده ميفرمايد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم پيش از آنكه آدم را خلق كند و آدم ميان آب و گل بود و پيغمبر آن است كه قرآن داشته باشد امت داشته باشد و هنوز پيغمبر9 قرآن را نياورده بودند و آن حضرت سي سال يا سي و يك سال داشتند كه حضرت امير متولد شد و آوردند او را خدمت پيغمبر و خواند قد افلح المؤمنون الذين هم في صلوتهم خاشعون و الذين هم عن اللغو معرضون تا آنجايي كه الذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون تا آنجا خواند و بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم و اول از پيغمبر صادر شده و بعد از آن كساني كه اوتوا العلمند و هر امامي وقتي متولد ميشد روي بازوش نوشته بود و تمت كلمة ربك صدقاً و عدلاً و تمام قرآن را حفظ دارند و توي سينهشان نوشته شده حالا مثل اميرالمؤمنين فرمود انا منزل الكتب و تمام ائمه شما اينطورند و مثل او فرمود انا مرسل الرسل و تمام ائمه مرسل رسلند و همهشان منزل كتبند حالا چنين كسي كه منزل است خودش قرآن را نميداند و ميفرمايد اگر وسادهاي براي من درست كنند تورية ميخوانم از براي اهل تورية و حكم ميكنم به تورات هم و اهل انجيل به انجيل هم و قرآن نازل شده همراه ايشان است و توي سينهشان هميشه اين قرآن را حفظ دارند و توي سينهشان است اني تارك فيكم الثقلين كتاب اله و عترتي لنيفترقا حتي يردا علي الحوض و آن عاملي كه به قرآن عمل ميكند ايشانند و بس و باقي مردم ديگر سهو دارند نسيان دارند ولكن ايشان مطهرند و خدا تطهيرشان كرده انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا و هيچ عصياني و لغزشي براشان نيست چرا كه خداست عاصم و حافظ ايشان و النجم اذا هوي ماضل صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس هفتم ــ دوشنبه 27 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.
خداوند عالم نظمي كه در حكمت دارد و در ملكش به كار برده اين است كه هر مؤثري را قرار داده كه از جانب خودش از آن بالا بيايد پايين و معقول نيست چيزي از اين طرف درست شود و عرض كردم مردم چشمشان به ظاهر حيات دنيا است و از آخرت بالمره غافل ماندهاند و ظاهراً ميبينند گياه از زمين ميرويد و خيال ميكنند گياه از اينجا است و از اينجا پيدا شده و غافل نباشيد انسان ميبيند كه توي اين دانه گندم يك چيزي است كه پيدا نيست و آن روحش است كه نمو ميكند و ريشه ميكند ميرود پايين و شاخ ميكند ميآيد بالا و ساير جمادات و لو آنكه در مغزشان آب فرو برد و معذلك ريشه نميكنند و شاخ نميكنند و نبات جذب ميكند هضم ميكند دفع و امساك دارد اينها كار گياهي است و روح گياهي بالا است چنانكه گندمي را كه بو دادي روحش فرار ميكند ميرود و گندم بو داده سبز نميشود و روح از غيب ميآيد به شهاده و در غيب مسكنش است و ميآيد به شهاده و يك بدن شهادي ميگيرد و افعالش را از بدن شهادي جاري ميكند و اين مطلب را بردهاند تا آن بالاها و القي في هويتها مثاله و اظهر عنها افعاله و اين روح گياهي غافل نباشيد جذبش در عالم اجسام است و در عالم خودش آبي نيست كه جذب كند و هكذا هضمش امساكش اينجا است و اين جمادات صاحب طول و عرض و عمقند و كار جسم و صفات جسماني كه شما هرچه را ترعيف ميكنيد به صفاتش او را تعريف ميكنيد و به صفاتش تميزش ميدهيد مثلاً جماد صفاتش اين است كه طويل عريض عميق باشد و هكذا حيزي مكاني هم داشته باشد و جسم اينها را دارد و وقتي گرمش كردي تمام اينها گرم ميشوند چنانكه وقتي سردش كردي تمام اينها سرد ميشوند و هرچه را ميبيني عجالة كه در ميان تصرفات واقع شده تمام اينها از عالم غيب آمدهاند به خلاف طول و عرض و عمق كه از عالم غيب نيامدهاند پايين و عرض ميكنم اين حكمايي كه محل نظرند و اسمشان حكيم شده تماماً به راه كج افتادهاند و از اين باب است كه:
خشت اول چون نهد معمار كج
سربسر گردد عمارتهاش كج
و شما انشاء اللّه خشت اولي را درست بگذاريد كه كج نشود و جسم نبوده وقتي كه طويل عريض عميق نباشد يعني نبوده وقتي كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را نداشته باشد و آنچه را كه جسم دارا است از غيب نيامده به شهود و آنچه را كه ندارد و يك وقتي دارا ميشود اين تصرفي است كه از غيب در او كردهاند چنانكه حقيقت آهن داغ نيست وقتي در آتشش گذاشتي داغ ميشود چنانكه در آبش زدي سرد ميشود واي نسردي مال عالم غيب است كه عارض او شده و هكذا داغ شد اين گرمي عارض او شده و چون عارض است ميرود و ميآيد و خودش دخلي به گرمي و سردي ندارد و عالم جسم اين سمتهاش هميهش بوده و خواهد بو و اين است كه عرض كردم كه ما به هو هو اين جسمها همين طول و عرض و عمق است كه نميشود از او گرفت و هرچه جسم را بكوبي طويل ميشود و نميشود طولش را از او گرفت نهايت ميگويي دراز ميشود و اين طول و عرض و عمق مال اينجا است و نبود وقتي كه جسم طويل عريض عميق نباشد و جسم بيطول كوسه ريشپهن است و طول و عرض و عمق را كه بهم جمع ميكني مثل كره ميشود طول و عرض و عمق او مساوي باشد مثلا اين سمت را دارد اين سمتش با اين سمت و اين سمت ديگرش مساوي است و اقتضاي جسم آن است كه كروي باشد و هميشه جسم كروي بوده و اصل طبعش كره است و اينكه جسم را از كرويت بيرون ميبرد آن شيء خارجي است كه او را بيرون برده چنانكه آب همان قطرهاش را ميبيني كره است و كروي است و اگر آب مخلي به طبع باشد كروي ميايستد و هكذا خاك و جسم نميشود كه طرف نداشته باشد و اين اطراف را به جسم تعليمي تعبير ميآورند و نميشود جسم طويل نباشد نهايت يك جسمي خيلي راه رفته طولش بيشتر است و جسمي كمتر رفته طولش كمتر است و جسم صاحب ابعاد ثلاثه است و نبوده وقتي كه اين ابعاد را نداشته باشد حالا يدگر هرچه عارض اين ميشود دخلي به او ندارد چنانكه جسم را گرم ميكني يا سرد ميكني اين عارض مال خودش نيست از جاي ديگر بايد بيايد و العالم متغير و كل متغير حادث و اين عالم متغير است لامحاله مغيري ميخواهد چنانكه چيزي حركت ندارد و يك دفعه حركت كرد اين را كسي حركت داده يا آنكه چيزي متحرك است يك دفعه ساكن ميشود يك كسي نگاهش ميدارد كه ساكن ميشود مثل قلمي كه در دست كاتب است به هر سمتي كه حركت ميكند كاتب او را حركت ميدهد حتي نقطهاي كه ميخواهد بگذارد ساكن ميشود كاتب او را تسكين كرده پس اين فعلي كه از قلم صادر است دو فعل است يكي آنكه كاتب حركتش داده اين هم حركت كرده و دو كار است و قلم خودش حركت نكرده كاتب او را حركت داده و قلم متحرك شده چنانكه كاسر ميشكند و شكسته شدن كار اين كاسه است و كسر و انكسار همراه همند و انكسار كار ظرف است كه شكسته شده و شكستن كار كاسر است كه شكسته و دو كار است و از دو فاعل صادر شده يكي كاسر و يكي منكسر و كاسه شكسته شده و كاسر او را شكسته و اين دو همراهند و تا او نزند به زمين اين نميشكند و تا اين شكسته نشود او نشكسته و خدا خلق ميكند و خلق هم خلق ميشوند و خلق شدن كار خدا نيست كار خلق است و مردم چون داخل حكمت نبودهاند هرچه گفتهاند هذيان گفتهاند و خودشان را ضايع كردند پس خلق كردن كار كيست كار خداست و خلق شدن كار كيست خلق است پس انفعال محتاج به فعل فاعل است و گل قابل است از براي آنه بردارند كوزه بسازند و اگر كوزهسازي گل را برندارد و كوزه نسازد كوزه ساخته نميشود و ميشود فاخور گل را بردارد و كوزه بسازد و وقتي برداشت و كوزه ساخت اين كوزه هم ساخته ميشود پس فعل اين هم بسته به او است چنانكه شكسته شدن موقوف به شكستن ما است و فعل منفعل مفوض به خودش باشد معقول نيست چرا كه تا ما نشكنيم شكسته نميشود و جبر هم نيست چرا كه ما به كاسه نگفتيم كه شكسته شو خودش نميتواند شكسته شود پس فاعل بايد فعل خودش را بكند چنانكه منفعل هم بايد فعل خودش را بكند ولكن فعل منفعل موقوف است به فعل فاعل و مفوض به خودش نيست اما دو فعل است و از دو فاعل صادر شده يكي از كاسر و يكي از منكسر ولكن فعل منكسر موقوف به اين است كه فاعل گلي بردارد و روي چرخ بگذارد و كوزه بسازد پس نه جبر شده و نه تفويض و ممتنع است كه مداد خودش به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد خصوص حروف و كلماتي كه معاني از آنها استخراج ميشود پس اين حروف و كلمات به هر صورتي كه كاتب بيرون آورده اينها هم بيرون آمدهاند و اينها از اقتضاي فعل كاتب است و از روي علم او برداشته شدهاند اما اين شكل حروف و كلمات روي مداد پوشيده ميشود و خودش پوشيده نميشود هر وقت كاتب پوشاند پوشيده ميشود و غافل نباشيد خدا خلق كرده مخلوقات هم خلق شدهاند و خلق شدن كار خدا نيست ممتنع است كه خدا خلق شود چنانكه ممتنع است شخص كاتب خودش حروف و كلمات شود و روي كاغذ پهن شود و ببينيد چه هذيانها گفتهاند و سر به بيابانها نهادهاند و همچو مزخرفات بافتهاند،
چون ز بيرنگي اسير رنگ شد
موسيي با موسيي در جنگ شد
خودش به صورت فرعون بيرون آمده و فرعون مظهر جلال خداست خودش به صورت موسي شده و موسي مظهر جمال خداست و اين چه خدايي است كه ديوانگي ميكند و جلال با جمال باشد چه عيب دارد چنانكه يوسف جلال داشت جمال هم داشت و هيچ جلالش به جمالش نميجنگيد حال اين چه خدايي است كه با خودش ميجنگد و فعل صادر از شخص چطور ميشود كه با فعل ديگرش نزاع داشته باشند و غافل نباشيد خدا خالق است و خلق كرده موسي و فرعون را و خدا نه موسي است و نه فرعون بلاتشبيه مثل آنكه كوزهگر نه كاسه است و نه كوزه و هيچ دخلي به او ندارند اينها فعلي جدا دارند او هم فعلي جدا دارد و فعل اينها نميشود به فاعل غير اينها تعلق بگيرد و فعل او نميشود از دست اينها جاري شود و او خالق است و خلق شدن كار اينها و دو شخص است و دو فعل است و به دو فاعل تعلق گرفته و آن فاعلي كه ميسازد او بايد عالم دانا باشد و اينكه ساخته ميشود اين فهم شعور ندارد خلق الانسان من صلصال كالفخار و انسان از گل ساخته شده و گلش هم خدا خلق كرده و سرشته و اينجور گلي كه خدا ميسازد خلق نميتوانند بسازند و خلق نهايت ميتوانند يك آب و خاكي را داخل هم كنند و وقتي داخل هم كردند آبش عقد در خاكش نشده و خاكش حل در آبش نشده به خلاف آن تركيبي كه خدا كرد مثل آب گياهها سفت ميشود ربّ ميشود حتي خيلي بجوشاني قند نبات ميشود و اين قند آب دارد نميبيني روي آتش ميگذاري دود ميكند و اين آب دارد كه دود ميكند چرا كه مبدء دود بخار است و مبدء بخار آب است و بخار از آب پيدا ميشود و غافل نباشيد خدا همچو جور گلي درست ميكند كه از هم مفارقت نكند يعني تا آن زماني كه خواسته باشند و الاّ وقتي نخواست از هم ميپاشدشان پس آب و خاك را ميگيرد و با هم جفت ميكند به طوري كه خميرهاي ميسازد و اين خميره مثل ساير خميرها نيست چرا كه فعال است و تمام خميرها را به صورت خود ميكند چنانكه هر چيزي ميبيني خميرهاي و طينتي دارد چنانكه نطفه انسان در رحم انسانها انسان ميشود ونطفه حيوانها در رحم خودشان و همه جا خداوند اول تخمه درست ميكند و از آن تخمه چيزها را خلق ميكند و همه جا اول تخمه ميسازد و تخمه را كه ميكاري تخمه گندم گندم به عمل ميآيد و تخمه برنج برنج پس خداوند آن چيزي را كه ميخواهد درست كند اول تخمهاش را درست ميكند ديگر چنانكه فكر كنيد هميشه اين تخمه بايد باشد چنين نيست چنانكه بعضي از گبرها گول خوردهاند كه انواع هميشه بودهاند و نميشود كه نبود داشته باشند و اينطور نيست ان مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب و خدا هرجا تخمه درست ميكند و ميتواند در بقعه زميني در فضوه زميني آب و خاك را حل و عقد كند چنانكه اين بدن ظاهري نباتي است از نباتات كه اينطور شده چنانكه نطفه در رحم كه ريخته شد سرهم جذب ميكند خون را و ميمكد و اين خون وقتي آمد در بدنش هضم ميشود و مثل خودش ميشود مثل آنكه خميرمايه را كه در خمير ميگذاري تمام خميرها را ترش ميكند و اين خميرمايه نطفه اسمش است يا بگو طينت اسمش است و هرچه به او رسد به شكل خودش ميكند نميبيني كه خون قرمز است و در پستان كه ميآيد سفيد ميشود و غافل نباشيد خداوند همه جا اول اين طينت را درست ميكند و طينت معلوم است آب و خاك ميخواهد و اين آب و خاكش را به طور طبيعت درست ميكند به اصطلاح اهل اكسير كه خاكش حل ميشود در آبش و آبش عقد ميشود در خاكش و وقتي بالا بردي همهاش بالا ميرود يا پايين آوردي همهاش پايين ميآيد و نيست مثل آب گلآلود كه خاكش از آبش جدا شود بلكه مثل آبي نيشكر كه خورده خورده ميجوشاني به قوام ميآيد و تمام ميوهها اينطورند حتي چوبهاي درخت اينطورند و تبارك صانعي كه به اين آساني درست ميكند به محض آنكه انسان جمادي را خورد و اين جماد نانش به جاش خاكش است و آبش هم كه آب است و به فاصله دو ساعت در شكم حل و عقد ميشود و نباتيت پيدا ميكند و بنا ميكند جذب كردن و تمام اعضاء جذب ميكنند آنچه را كه محتاجند و تعجب آنكه اين خون در استخوان به رنگ استخوان ميشود و در گوشت به رنگ گوشت ميشود و در اعصاب و عروق بر شكل آنها ميشود و طوري صنعت ميكند كه مخلوقات عاجزند از آن كار نهايت ميتوانند يك سركه و شيرهاي كه خدا ساخته جفت كنند و نميتوانند خلق كار خدايي كنند ولكن او همچو علمي و قدرتي دارد كه ميداند چطور آب را در خاك عقد كند و بالعكس حل كند كه مثل روغني شود و اين روغنها شفاف است و چه بسيار روغن كه شفاف و براق است ولكن اين خاك دارد آب داردخاك دارد به دليل آنكه رودهاش به سقف مينشيند آب دارد به دليل آنكه ميسوزد و روشن ميشود و خدا اينطور طينت ميسازد و گل ميسازد و طينت انساني طينت انساني است هيچ كس ديگر نميتواند بسازد و هكذا طينت انبياء مال آنها است و از هر طينتي نبيي درست نميشود مثل آنكه طينت انساني طينت حيواني نميشود باشد و هر طينتي اقتضايي و حالتي دارد چنانكه تخمه گندم ميكاري حاصلي دارد و انبياء هم تخمه مخصوصي هستند و آنها عالمند دانا هستند و ما نميتوانيم پيغمبر شويم كه اگر تمناي پيغمبري هم بكنيم خدا عذابمان ميكند چنانكه به آدم گفتند از اين درخت مخور و خورد گفتند به او حالا كه خوردي غضبت ميكنم از بهشت بيرونت ميكنم چرا كه اين شجره شجره علم آل محمد: است و مخخصوص ايشان است حالا هوس ميكني آدم با هوا و هوس جاش در بهشت نيست اين است كه گفتند بيرون برو.
و غافل نباشيد آن صادر اول حقيقي محمد و آل محمدند كه از پيش خدا آمدهاند و هيچ چيز ديگر نيامده و قدرت خداست كه آمده اينجا گياه درست ميكند حيوان درست ميكند آسمان را حركت ميدهد زمين را ساكن ميكند و اين قدرت فعل خداست و بدئش از او است و اين قدرت به كجا تعلق گرفته به تمام ماسوي اللّه و تمام ماسوي اللّه را ساخته و اين قدرت وجود محمد و آل محمد است كه بينهايت است اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده و اين قدرت از خدا صادر است و به او راجع است و و فوض الينا و امور عباده در اين قدرت بايد درست كند چرا كه هر چيزي بايد به قدرت ساخته شود و بدون قدرت محال است يچزي موجود شود چنانكه ميفرمايد خلق اللّه المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس هشتم ــ سهشنبه 28 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.
مقام عالم انساني اگرچه همه انسانها دارند ولكن خودشان خودشان را گم كردهاند مثل آن احمقي كه خودش را گم ميكرد و چيزي به پاش بست كه گم نشود و انسان ميفهمد كه يك مقامي از مقامات هست كه دخلي به عالم جماد ندارد و اين اوضح مقامات است ملتفت باشيد انسان ميبيند كه يك مقامي است كه مقام عالم نبات است و كار او جذب است و هضم است و دفع است و امساك چرا كه كار جسم آن است كه طول و عرض و عمق داشته باشد و ديگر نمو كار جسم نيست حتي روشني تاريكي دخلي به جسم ندارد چنانكه توي اطاق هوا هست چراغ را ميآوري روشن ميشود چراغ را ميبري هوا تاريك ميشود و اين هوا موجود است و صاحب طول و عرض و عمق است و جسم آن است كه قابل طول و عرض و عمق باشد به نظري و صاحب اين ابعاد باشد به اصطلاح و هر دو درست است چرا كه نبوده وقتي كه صاحب طول و عرض و عمق نباشد ولكن به نظري كه ميشود طولش را زياد كرد و عرض و عمقش را كم كرد يا بالعكس پس قابل طول و عرض و عمق است و آنهايي كه اشتباه كردهاند اين دو نظر را ملتفت نشدهاند پس ميشود جسمي را كوفت كه دراز شود و قابل است از براي طول و عرض و عمق ولكن جسمي كه طول نداشته باشد جسم نيست و هكذا عرض و عمقش و فعليات جسم طول است و عرض است و عمق و بس ديگر اين گرم ميشود گرمي از جاي ديگر بايد بيايد و مبدء اين از عالم غيب آمده و در عالم جسم جا و منزلش نيست و آتش از غيب بيرون ميآيد چنانكه از اندرون چخماق و كبريت بيرون ميآيد و ظاهر نيست و از اندرون جسمي بيرون ميآيد حالا روشن ميشود جسم روشنايي درست كرده يا تاريك ميشود جسم تاريكي درست كرده حاشا و كلا كيف مد الظل و جعله ساكنا و غافل نباشيد انشاء اللّه روشنايي و تاريكي بايد از خارج بيايد و به جسم تعلق بگيرد و نديدم عنوان اين مطلب را نهايت زوري كه ميزنند ميگويند اين آب و خاك مما به الجسم جسم است و مما به الجسم جسم ميخواهم عرض كنم اينها نيست و جسم از محدب عرشش گرفته تا تخوم ارضينش همه اينها جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است نهايت وقتي گرمش ميكنند گرم ميشود يا سردش ميكنند سرد ميشود و آهن نه خودش گرم است نه سرد و خود آهن هم اصلش مردم اين دنيا نيست اين است كه خدا بعضي از تعبيرات آورده و هيچ كس نميداند كه چه گفته ميفرمايد و انزلنا الحديد فيه بأس شديد آهن چطور از آسمان پايين آمده و حال آنكه از آسمان پايين آمده و هكذا جميع معادن و ارزاق از آسمان پايين آمده ببين اين حبه گندمي كه ممتاز شده از حبه ديگر در جسم بودند هر دو شريكند و مثل همند و امتيازشان از اين است كه اين طعمي دارد كه آن ندارد و هكذا اين درجهاي از حرارت دارد كه او ندارد و غافل نباشيد و آنچه ميبينيد همه را ساختهاند حتي آسمانها و زمينها نبودند اين آب و خاك اينجور نبودند ولكن خرمن جسم بود پس اين خرمن جسم اسمش همان خرمن است و آب و خاك نيست و مابه الجسم جسم اينها نيست ميخواهم عرض كنم پس جسم آني است كه گرمش ميكني گرم ميشود و هكذا سردش ميكني سرد ميشود و عوارض را با معروض جدا كنيد پس رنگي كه عارض كرباس ميشود دخلي به كرباس ندارد حتي كرباس سفيد است باز اين سفيدي عارضش شده نميبيني گياهها بعضي سرخند و سرخ ميكنند و بعضي مثل زريرند و زرد ميكنند همينطور اين طعوم تمامش از عالم غيب آمده نميبيني كه اين ميوه در ابتداي وهله يك طعمي دارد كه مرچ است و خورده خورده شيرين ميشود يا ترش ميشود پس اين طعوم ميآيد و برميخيزد و هكذا الوان مثل آنكه آب انگور را ميريزي در خم يكجا شيرينيش ميرود و ترشي جاش ميآيد و هكذا آن رطوباتش هم همينطور است اگر فكر كنيد و آنچه عارض جسم ميشود از غيب آمده و اين عالم عالم اعراض است و نميشود اين اعراض خودشان مستقلاً اينجا بايستند چرا كه محلي ميخواهند كه بنشينند مثل كرباس كه بايد باشد كه رنگ شود و هكذا حنا يك جسمي دارد كه رنگ دارد و حنا را وقتي بستي ديگر رنگ ندارد و رنگش ميرود در دستت پس اين عالم كه ميبيني عالم اعراض است و اين اعراض آمده روي جسم نشسته و هر عرضي اقتضايي دارد مثلاً جسم را وقتي گرم ميكني باد ميكند و سرد كه ميكني بهم جمع ميشود چنانكه آب را گرم كني بالا ميآيد و زياد كه گرم ميكني بخار ميشود و ميشود به يك ظرف آب اطاق را پر از بخار كرد و اين بخارات به سردي هوا جمع شود و آب شود و غافل نباشيد حتي اين آبهايي كه ميخوري يك قدري حرارت دارد كه ميخوري نميبيني كه سردي كه به او مستولي شد يخ ميكند و جسم جموديت پيدا ميكند به واسطه سردي و جماد را جماد ميگويند يعني منجمد شده و يخ كرده و در روز اول تمام اين كوهها سنگها نبودند و خورده خورده سنگ درست كردند و بعينه مثل آجرپزي كه خشت ميمالد و آتشش ميكند آجر ميشود و ميشود خاك را آتش كرد كه سنگ شود و روز اول سنگ نبود كوهها نبودند فلزات نبودند و ميشود به تدبيري سنگي را حرارت بر او مستولي كرد كه معدن شود و اصل جماد بخاري است و دخان و اين بخارش رطوبتش است و دخانش يبوستش است و اين دو مايه تمام جمادات است چنانكه سنگ را كه در كوره ميگذاري و ميدمي ميبيني يك اَلُوِ سبزي و يك اَلُوِ زردي بيرون ميآيد و هر فلزي شعلهاش رنگ بخصوصي دارد و طلا را وقتي آتش ميكني اَلوش يك جوري است كه نقره آنطور نيست چنانكه چوبها هم اينطور است مثل چوب بيد الوش زرد است و هكذا چوب ديگر الوش سرخ است و هكذا يك چوبي دودش زياد است و يك چوبي دودش كم است مثل چوب چنار توي اطاق بسوزاني كأنه دود ندارد پس اين اعراض مما به الجسم جسم نيست بلكه عارض جسمند نهايت يك جايي برودتش غالب شده مثل آب و يك جايي يبوستش غالب شده مثل خاك و غافل نباشيد و خيلي برودت كه به جسم مستولي شد سخت ميشود مثل كوهها و سنگها و بايد خيلي آتش كني كه جاري شوند و همچنين است فلزات و طبع گرمي با سردي كه كأنه وقتي درست فكر كنيد ميزان به دستتان ميآيد كه تمام مابين آسمان و زمين آنچه ساخته شده از يك گرمي است و يك سردي ولكن گرميش رفته تا محدب عرش چنانكه سرديش رفته و همچنين اين گرمي و سردي رفتهاند تا تخوم ارضين و در اين ميانه هر جايي يك جور اقتضايي پيدا ميكند و به يك درجه از اين گرمي و سردي آسمانها درست شده و به يك درجهاي زمين درست شده و خيلي از حكماي گبرها مشتبه شده امر بر آنها كه آيا آسمانها يك وقتي نبودهاند يا آنكه بودهاند ولكن در زمين گفتهاند يك وقتي نبوده و اين به واسطه آن است كه ميبينند گياهي نبود و روييد ولكن در آسمانها فكر ميكنند ميبينند ستارهها سرجاي خودشان است و هر كوكبي به هر طوري كه بوده و سير ميكرده حالا هم سير ميكند پس آسمانها را عالم كون و فساد نميگويند ولكن زمين را ميگويند جاي كون و فساد است و غافل نباشيد حتي آسمانها نبودند و بعد پيدا شدند و يك زماني بود كه آسمانها نبودند نهايت بعضي زودتر ساخته شدهاند و بعضي پشت سرش اينها هم هست و عرش خداوند بر روي آب بود و يك وقتي بود كه عرش بود و آب هم نبود و آب را آفريد چرا كه ماده اجسام آب است و بايد چيزي باشد كه كش بياورد كه بتوان از او صنعت كرد و ماده اشياء را امكان ميگويند و خيلي مناسب است به آب تعبير بياورند چرا كه آب قبول هر شكلي را به آساني ميكند و هكذا خرابي هر شيئي را به آساني ميكند مثل امكان صرف كه تا انگشت گذاردي نقش پيدا ميكند و تا انگشت را برداري نقشش خراب ميشود و از هم ميپاشد و تمام مملكت خدا در پيش قدرت او همينطور است كه هيچ متحركي نيست مگر آنكه قدرت خدا او را حركت ميدهد و وقتي نباشد دست بكشند نه واللّه آسماني ميماند نه زميني نه دنيايي نه آخرتي پس روز اول آب بود چرا كه ماده اشياء بايد كش بياورد و قبول صور كند و هر مادهاي قبول هر صورتي نميكند و مايه تمام اينها را عرض ميكنم مايه تمام اينها يك گرمي است و يك سردي پس گرم ميكنند جسم را و جسم هي حركت ميكند و رو به آنجايي كه گرم است ميرود و اينجاها را كه فكر ميكنند مردم خيال ميكنند يك چيزي را كه گرم كردي رو به بالا ميرود و چيزي را كه سرد كردي رو به پايين ميآيد مثل آنكه سنگ را كه به هوا انداختي رو به پايين ميآيد ولكن شما غافل نباشيد كه گرمي به هر سمتي كه هست جسم رو به آنجا منجذب ميشود كه اگر بخاري را آتش كني تمام هواي اطاق رو به بخاري ميرود و هوا احداث ميشود چنانكه ظرفي را پر از برف ميكرديم و ميگذارديم نزديك بخاري آن طرفي كه رو به آتش بود برفش آب ميشد و اين طرف به حال خود بود چرا كه هواي اطاق ميآيد رو به بخاري و به او ميخورد سرد ميشد بلكه سردتر از اول ميشد پس سردي جسم را كثيف ميكند و گرمي جسم را لطيف ميكند و اينها دو يد فاعلند كه تأثير ميكنند در جسم و رطوبت و يبوست ماده جسم است و حرارت و برودت يد فاعل است و آن يد فاعل در اين ماده تأثير ميكند گرمش ميكني رو به بالا ميرود سردش ميكني رو به پايين ميآيد چنانكه خدا اگر بخواهد جايي را گرم كند آفتاب خلق ميكند و آفتاب هم نبود و او را ساختند و غافل نباشيد معروف است ميان حكماء كه حركت احداث حرارت ميكند و يكپارهاش را به دست آوردهاند و راست است چنانكه اگر در يك سنگي آتش باشد چخماق را كه به او بزني آتش بيرون ميآيد ديگر اين حركت احداث حرارت ميكند يا بالعكس هركس هرچه گفته از كمر حكمت گرفته و گفته و در اينكه جسمي را حركت ميدهي ملايم ميشود شكي نيست چنانكه آنهايي كه اهل حربند شمشير را در وقت جنگ حركت ميدهند كه ملايم شود چرا كه چيزي كه سرد است و يخ كرده كرده تا به جايي بزني ميشكند و شما غافل نباشيد كه حركت احداث حرارت نميكند ولكن حرارت يك چيز ذائبي است كه به واسطه حركت به ظهور و فعليت ميآيد چنانكه وقتي بخواهي دقت كني هوا خودش حرارت دارد و شمشير را كه در هوا حركت بدهي آن حرارت به او منتقل ميشود و گرم ميشود پس گرمي و سردي يد فاعلند و برودت و يبوست يد منفعلند و آنها هر طور توارد كردند بر اين دو اينها هم قبول ميكنند پس اين گرمي و سردي را كه بر هر مادهاي وارد بياوري و اينها نمونه است غافل نباشيد يك روغني هست كه به همين هوايي كه ما نشستهايم اين روغن در اين هوا ميبندد و در آفتاب بگذاري جاري ميشود ولكن روغن چراغ در اين هوا نميبندد و هواي سردتر ميخواهد پس آن صانع روز اولي كه دست ميزند همه اينها را درست ميكند و هر چيزي را متعمد كرده و ساخته و تعمد است خدا را ملتفت باشيد كه ايمان آن است كه بداني اين كارها همهاش با حكمت و با علم درست شده نه آنكه اتفاقاً سرما شد آب يخ كرد بلكه تا خدا نداند كه كسي محتاج به آبي هست آب درست نميكند و هكذا خدا نداند كه محتاج به يخي نيست يخ درست نميكند و غافل نباشيد خدا شير درست ميكند در پستان در وقتي كه محتاج به شيري باشد و هر جزئي از اجزاء را فكر كنيد در بدن حيوان هر عضوي را به خصوص درست كردهاند از براي كاري مخصوص مثل آنكه دست و پا براي كار مخصوصي است و اينكه روي زمين كشيده ميشود مثل سم حيوان اين سخت نيست مثل استخوان چرا كه اگر به آن سختي بود سنگي كه به او ميخورد ميشكست و از هم ميپاشيد و همچنين مثل گوشت نيست كه از هم متلاشي شود و بايد طوري باشد كه يك نوع ملايمتي داشته باشد كه بتواند راه رود پس هر جزئي از اشياء را كه فكر كنيد خدا تعمد كرده و ساخته و ارسلنا الرياح لواقح و اين بادها بيثمر نيست كه ميوزد چرا كه اگر باد به محصولات نخورد آنها ضايع ميشوند.
و غافل نباشيد حالا ميبيني يك كسي معصيتي كرده خدا خانهاش را خراب ميكند يا محصولش را ضايع ميكند اينها تعمدات خداست و خدا هر حركتي را كه احداث ميند در متحركي و هر سكوني را كه احداث ميكند در متسكني اراده كرده و تعمد كرده كه او را حركت داده و ساكن كرده و اراده از روي علم و شعور است و آب اراده ندارد كه جاري شود خدا او را جاري كرده و هكذا خاك اراده ندارد چنانكه ميبيني خودت هرچه فكر كني چطور خدا يك چيزي از اين غذايي كه ميخوري استخوان كرده و چه جور از غذا استخوان را زياد ميكند يا خون را زياد ميكند اينها مقاديرش دست اين مردم نيست و خدا مقادير را تفاوت ميگذارد و از اين است كه به مقدار معيني كه شد اشيائ تفاوت ميكند و هرچه هست خالقش خداست و كل شيء عنده بمقدار و آن مقدار را خدا بايد تقدير كند و اين مقدرات هيچ قدرتي تأثيري ندارند ولكن مقدر تقدير دارد و تقدير از جانب خدا ميآيد تعلق ميگيرد به مقدورات و مقدورات را هريك را تعمد ميكند و اراده ميكند كه بسازد مثلاً ميخواهد نيشكر بسازد يك جوري ميكند اين آب و خاك را كه نيشكر شود و شيرين شود و طعوم تمامش از آسمان ميآيد پايين از همين آسمان ظاهري چرا كه گرماها و سرماها از آسمان ميآيد پايين و آن مادة المواد اشياء اين گرمي و سردي است نهايت گاهي گرمي را غلبه ميدهند و گاهي سردي را ديگر طبيعت عالم اينطور است طبيعت فهم شعور ندارد اگر فهم شعور داشت ميتوانست چيزي درست كند و نعوذ باللّه خدا بود پس خدا دانا است و دانايي كه نميشود جهل از او سر بزند و ممتنع است خداي ما جاهل باشد بلكه همه چيز ميداند و ممتنع است كه جهل از او سر بزند و اگر جهل جلوي علم خدا را بگيرد علم او متناهي ميشود و آنچه كرده و ميكند از روي آن علمي كه بينهايت است و با قدرتي كه نميشود عجز داشته باشد و با اين قدرت و حكمت بينهايت كارها ميكند و تعجب آنكه هر يك از اينها غير همند چنانكه كسي علم دارد به كتابت ولكن قدرت بر كتابت ندارد يا آنكه قدرت دارد و علم ندارد و غافل نباشيد خدا صاحب اسماء است و له الاسماء الحسني و هميشه عالم و دانا و حكيم است و هيچ بار كاري كه فايده ندارد محال است كه از او سر بزند و آنچه را كه ميسازد تعمد ميكند چنانكه چشم را جوري ساخته كه خوب ميبيند و هكذا گوش را طوري ساخته كه خوب ميشنود پس خداي صانع قادر حكيم هرچه را هر طور ساخته بحث نميشود با او كرد لايسئل عما يفعل و هم يسئلون چرا كه آن بحث كن با آن بحث كرده شده بايد هم درجه باشند تا بتواند بحث كند لكن پيش خدا چطور ميتوان رفت لايسئل عما يفعل و خدا بايد سبوح باشد بايد قدوس باشد ديگر خدا نميتواند خودش را بنماياند به كسي آن طوري كه بايد بنماياند نموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم ان الحق و آن طوري كه نبايد ديده شود اصلاً ديده نميشود چرا كه خدا رنگ نيست كه او را ببينيم و طعم نيست كه او را بچشيم و بو نيست كه به شامه تميزش بدهيم بلكه او لاتدركه الابصار است و هر چيزي را براي فايدهاي ساخته پس خدا در مملكت خودش مخلوقات را تعمد ميكند و ميسازد و هر چيزي را سر جاي خودش گذاشته.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس نهم ــ چهارشنبه 29 شهر جمادي الثانية 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان النفس الكلية الالهية مقام الفعلية فانها الذات لكل ذي نفس و كانت واجدة لما لها و جميع ما هي به هي بلا ترقب فلما نزلت الي عالم الاجسام انحلت و تلاشت فيها كالحبة في الارض فعادت بالقوة بعد ان كانت بالفعل فاحتيج الي استخراجها الي الفعلية الي تدبير و تربية فربي الله سبحانه اول ناشئ من الاجسام و هو ادم علي نبينا و آله و عليه السلام بيد قدرته باسباب كاملة هياها و هو مسبب الاسباب من غير سبب من اسباب السموات و الارض حتي ابدع فطرته و علمه من علمه ما شاء ثم جعله يد قدرته في اظهار ساير النفوس و ابداء ساير بريته و بث منه نسله و لما كان لتلك النفس الغيبية مقامان مقام تشريع و مقام تكوين جعله7 سببا للامرين يظهر به النفوس الكونية بكينونته و طبيعته و النفوس الشرعية بهدايته و ايصاله فدعا ذريته الي اللّه سبحانه الي آخر.
خداوند عالم انسان را در عالمي آفريده فوق اين عالم و عالم خيال و آن طورهايي كه رشته را من عرض ميكنم دست بگيريد آسان آسان ميتوانيد بفهميد و الاّ هرچه ميگوييد هذيان است و غافل نباشيد انسان از جايي خلق شده كه هيچ فنايي از براش نيست و در عالم بقاء خلق شده و رجوعش به آن عالم است و خداوند فرمايش ميكند كما بدئكم تعودون از هر جايي كه شما را ابتداء كردهاند و ساختهاند تا آنجا ميتوانيد برويد و انسان در عالم انسانيت ساخته شده و در عالم انساني فنا نيست و فاني نيست يعني ميفهمد آنچه فاني ميشود در اين عالم چنانچه آنچه در ديروز بود گذشت و فاني شد و امروز را خدا تازه درست ميكند و بل هم في لبس من خلق جديد و من مثلهاش را عرض ميكنم و اين مثلها بدانيد سررشته است كه عرض ميكنم چنانكه در اين عالم نظر ميكني تمامش مثل شعلهاي ميماند كه دائماً روغن را جذب كند و از آن طرف از سر شعله بالا رود و اين دنيا خيلي واضح است كه دار مكث نيست و نميشود درش مسكن گرفت و سرهم بايد روغن تازه بيايد و برود در شعله و آنجا هم مكث نميكند و بند نميشود و از سر شعله بالا ميرود پس ساختهاند اين شعله را براي فاني كردن لدوا للموت و ابنوا للخراب به اين نظر كه فرمايش ميكنيد شعله نبود و پيدا شد و فاني ميشود چنانكه محسوس است كه آنچه از اين روغن آب شد رفت در شكم شعله و آنجا هم بند نميشود از سر شعله ميرود بيرون و اين شعلهاي كه به نظر ميآيد يك شعله نيست بلكه از سر شب تا آخر شب هزار شعله بيشتر روشن ميشود و خاموش ميشود چرا كه سر هم اين روغن بخار ميشود و مشتعل ميشود و وقتي مشتعل شد اين روغن در شعله باقي نميماند از سرش بيرون ميرود و در اين سايه يك شعلهاي ميبيني و تمام نباتات اين طورند كه آب را به خود جذب ميكنند و اين آبي كه جذب كردند اگر در اينها ميماند ديگر محتاج به آب نبودند و ميبيني هر گياهي سر نوبهاش آب ميخواهد و باز اين مدتي كه آب نميدهي و درخت ميخشكد به واسطه آن است كه يك قدري از آب در ريشه اين درخت باقي ميماند و الاّ آني اگر ريشه اين درخت بيآب باشد باقي نميماند چنانكه اگر آني روغن در چراغ نباشد همان آن خاموش ميشود و نباتات و حيوانات و ظاهر انسانها همه اينطورند و هر روز غذا ميخواهند حالا ميبيني سرهم غذا نميخورند به واسطه آن است كه غذا را در مكاني جمع كردهاند كه خورده خورده آن غذاها را جذب ميكنند پس نبات تعريفش اين است كه روحي است جاذب و هاضم و ماسك غذا زياد به او ميرسد بزرگ ميشود كم به او ميرسد لاغر و ضعيف ميشود و سر هم جذب ميكند و بايد مجذوبي باشد كه بتواند جذب كند و الاّ خشك ميشود و سرهم خون ميرود در قلب و حيات مثل آتشي در ميگيرد در آن خون و مشتعل ميشود و آن صوافي خون ميريزد در قلب و آن فضولاتش از بدن دفع ميشود و اين بدن سرهم تحليل ميرود يك پارهاش مو ميشود يك پارهاش چرك و بول و غايط ميشود و از اين جهت بدل مايتحلل ميخواهد به خلاف قيامت كه اينطور نيست پس آنچه در اين دنيا ميبيني همهاش دارد فاني ميشود و تازه به تازه چيزي جاش ميآيد و دار دنيا تمامش جذب و دفع است و وضعش اين است كه هي چيز تازه پيدا ميشود و خراب ميشود به خلاف انسان كه آن معلوماتي كه دارد يعني آن كارهايي كه ميكند و لفظ معلومات ميگويم لفظ صريحترش است كه ميگويم پس آنچه كرده تمام را ميداند و از لوح نفس او محو نشده ولكن در اين ميانها يك پردهاي مقابلش را گرفته كه همه را ملتفت نيست و خداوند دائماً مشغول ساختن انسان است و وقتي خلقتش تمام شد برش ميدارد ميبرد و انسان وحشتي هم نبايد بكند چرا كه اين دنيا دكاني است كوزهگري و دكان را كوزه به كارش نميآيد و كوزه را ساختند كه بيرونش ببرند پس لدوا للموت و ابنوا للخراب و آدم را ساختند كه آنجا ببرند و آنجا كه رفت نه بيرون ميرود از آنجا نع عملش ضايع ميشود ديگر آيا قيامتي هست يا نه اثبات كرد كه هست يا نيست خيلي از صوفيه و حكماء ميگويند اين مزخرفات را و حال آنكه انسان در عالم بقاء خلق شده و فناء ندارد و هرچه فاني ميشود دخلي به انسان ندارد چنانكه اين غذايي كه خورديم رفت در بدنمان و از آن طرف زيرابش را كشيديم بيرون رفت و همچنين بعضيش در بدن چرك شد بعضيش عرق شد بعضيش مو شد و تمام اينها فاني ميشود ولكن انسان فاني نميشود و معلوماتتان هميشه پيشتان حاضر است ولكن توي خيال يكيش ميآيد و هكذا توي دنيا يكيش ميآيد و هميشه يكي يكي ميآيد پايين ولكن آنجايي كه منزل خودمان است فاني نيست و از اين جهت است كه ميفرمايد لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و وجدوا ما عملوا حاضرا يعني وانگذاشته است صغيرهاي و كبيرهاي را الاّ احصيها و جميع كارها و علوم در آنجا نوشته شده و هر كسي آن نوشته خودش را خودش مينويسد و آن لغتش را شما ياد بگيريد و مردم ديگر نميدانند و ميت را كه ميگذارند در قبر ميگويند اعمالت را بنويس ميگويد قلم ندارم ميگويند با انگشت بنويس ميگويد مداد ندارم ميگويند با آب دهنت بنويس و يكپاره انكارش ميكند كه اينها در قبر نيست چرا كه قبر را ميشكافيم ميبينيم ميت آن طوري كه بوده از حال خود تغييري نكرده و شما انكارش نكنيد آن جايي كه منزلمان است جميع اكتساباتمان پيشمان حاضر است خواه بزرگ باشد يا كوچك باشد يك كتابي است نوشته شده و اين كتاب را عاميها زنها مردها همه مينويسند و لايغادر صغيرة و لاكبيرة و كتابش خيلي بزرگ ميشود و بزرگيش را ملتفت باشيد ببين از صبح تا شام چند كار ميكني و چند حالت برات رو ميدهد و تمام اينها نوشته ميشود و همه را خودش مينويسد و در كفن خودش ميخواند و توي لباس خودش ميخواند و آن كفن اصلي نميپوسد و ضايع نميشود و هميشه همراه او هست و آن كفن دخلي به اين كفن ندارد چرا كه اين كفن اعمال يك روزت را گنجايش ندارد كه در او بنويسي ولكن آن كفن اصلي تمام اعمالت چه خوب باشد چه بد چه بزرگ باشد چه گوچك تمامش در او نوشته شده مثلاً معصيتي كرده نوشته شده پشت سرش توبه كردهاي باز آن توبه ثبت است و اينجور معصيت كه توبه دارد انسان را نميگيرند پس آنچه از انسان گذشته از او نگذشته از بدنش گذشته و عمر بدنش تمام شده ولكن انسان عمرش تمام نميشود چرا كه هميشه هست و آن كاتب اعمال خود انسان است و كسي ديگر نميتواند كتاب او را بنويسد و عمل هر فاعلي بايد از خودش سر بزند چنان تو با چشم خودت ميبيني او هم براي خودش ميبيند و مرئي زيد غير از مرئي عمرو است و لو آنكه يك چيز ديده باشند و عمل كسي را به كسي ديگر معقول نيست بدهند و چيزي را كه نميشود داد خدا هم نميدهد و باز در اين حرفها يك پاره شبهات ميآيد كه فلان نماز نكرده كسي ديگر عوضش نماز كند ميفرمايند اينهايي كه نماز براي غير ميكنند اگر ده قسمت كني نه قسمتش مال آن نمازگذار است و يك قسمتش مال اين شخص است و باز اگر فكر كني از آن ده قسمت تمامش مال آن شخص نمازگذار است نهايت اين را از عذاب خلاص ميكنند به واسطه عمل خودش كه وصيت كرده كه نماز براي من كنيد و هكذا پولي قرار داده كه بدهند صوم و صلوة براش كنند حتي آنكه كسي تو را نميشناسد و نمازي براش ميكني ثوابش به او ميرسد و اين به واسطه آن است كه مؤمنين حقوق بر يكديگر دارند و حقش آن است كه اين دعا كند در حق او او هم دعا كند در حق اين و غافل نباشيد كه فعل هر فاعلي بايد از خودش سر بزند چنانكه غذا را من ميخورم و من سير ميشوم ولكن بايد ممنون آن صاحب غذا شد كه غذا آورده و به تو داده لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابي لشديد پس آنجايي كه نيابت ظاهري قرار دادهاند و اين نيابت هست واقعاً حقيقتاً و به پيغمبر9 ميگويند استغفر لذنبك و للمؤمنين و اين را كسي بفهمد واللّه همين همان شفاعتي است كه ميفرمايد شفاعتي لاهل الكبائر من امتي ميفرمايد هركس اميد به شفاعت من ندارد از امت من نيست داخل كفار و منافقين است پس ما معصيت كردهايم و پيغمبر استغفار ميكند و خدا خلقش كرده كه استغفار كند و سرهم كارش همين است و براي مؤمنين خيلي چشم اميد است چرا كه پيغمبر است و معصوم و مطهر و مستجاب الدعوه البته دعاش مستجاب است حالا او دعا ميكند انابه ميكند استغفار ميكند و استغفار او مقبول است ميفرمايند هركس گناهي كند و پشيمان باشد خدا ميآمرزد گناه او را و يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه و تو يك كاري بكن كه متصل باشي به آلمحمد: ديگر گناهان تو بخشيده است و ايشان براي تو استغفار ميكنند و پيغمبر در هر مجلسي كه مينشستند و لو خفيف بود و عمداً خفيف مينشستند كه آن مريض بخواهد آهي نالهاي كند خجالت نكشد يا آنكه گندي بويي دارد عمداً خفيف مينشستند كه به كار خودش بپردازد و بيست و پنج مرتبه استغفار ميكردند براش ولكن تمام اين استغفار براي مؤمنين است و ان اللّه لايغفر انيشرك به و يغفر مادون ذلك و تمام اينها براي استغفار پيغمبر است و آن شفاعت كليه براي او است و اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات و مؤمنين و مسلمين خيلي فرق دارند و مؤمن و مسلمه همه لا اله الاّ اللّه ميگويند ولكن مؤمن معنيش را راه ميبرد و مسلم نميداند چه ميگويد چنانكه جمعي آمدند خدمت پيغمبر ما خواستند منتي گذارند بر پيغمبر يا حسن خدمت خودشان را اظهار كنند قال الاعراب آمنا جبرئيل نازل شد بر پيغمبر كه بگو به آنها قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا چرا لميؤمنوا به جهت اينكه لمايدخل الايمان في قلوبكم و هنوز ايمان در قلب شما داخل نشده و آنهايي كه محض تقليد راه ميروند مسلمند و آنهايي كه از روي فهم و شعور راه ميروند مؤمنيناند و تمام اينها گناهكارند و معصوم نيستند و آن معصومين طايفهاي هستند كه خدا قرار داده ايشان را كه سهو نسيان خطا نداشته باشند و ايشان را قرار داده كه غير معصومين را متذكر كنند ليعلمهم الكتاب و الحكمة و ايشان يكي از كارهاشان اين است كه استغفار ميكنند براي مؤمنين و مؤمنات و چون معصوم و مطهرند پس مستجاب الدعوه هستند و هركس سر به قدم ايشان بگذارد البته گناهانش آمرزيده ميشود و منت گذارده بر دوش مؤمنين كه همچو آقاياني براي ايشان قرار داده كه خودش دلش بر خودش نميسوزد ولكن ايشان را دلسوز ميكند و ترحم ميكنند چرا كه ايشان را رؤف و رحيم و مهربان كرده چنانكه بچه دلش بر خودش نميسوزد و پدر و مادر را مهربان ميكند به او كه او را حفظ كنند و نگذارند خودش را در آتش بيندازد كه تلف شود و پدر و مادر هيچ به خيال نفع نيستند كه اين بزرگ ميشود و به ما فايده ميدهد بلكه ميگوينداين بزرگ شود ديگر ما هيچ غصهاي نداريم و واللّه ايشان همين طورند درباره مؤمنين ميفرمايد عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم و اين در صفت پيغمبر است كه بالمؤمنين رؤف و رحيم است و غافل نباشيد اين پيغمبر اولاً آمده كه دين و مذهب را برامان تعليم كند و اگر عجالةً او را نميبينيد او در تمام ملك متصرف است مثلاً فلان عالم را واميدارد حرف بزند فلان چيز را به سخن درميآورد چرا كه هرچه هرجا هست خداوند با قدرت و با علم او را ساخته ديگر اين علف ساخته شده لاعن شعور بلكه اين رزق عباد است و تربيتش كرده سبزش كرده براي فلان حيوان و نوعاً بدانيد ارزاق مال حيوانات است و افرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون اي كساني كه حرث ميكنيد و تخم ميپاشيد شما ميرويانيد يا آنكه خدا ميروياند؟ و هر عاقلي كه فكر كند ميداند كه خدا ميروياند و خلق كرده كه تو بخوري براي چه براي آنكه امت پيغمبر باشي ديني مذهبي داشته باشي ميفرمايد لولاك لماخلقت الافلاك اين آسمان و زمين را ساخته براي پيغمبر حالا اين پيغمبر كيست آن كسي است كه امت دارد بايد آنها را تعليم كند پس آنچه تعليم كرده خداست كه تعليم كرده ولكن بعضي را واميدارد كه برو فلان جا حرف بزن و اين راوي زبان پيغمبر است كه واش داشته حرف بزند كه اگر اين راوي سهو نسيان خطا داشته باشد آن پيغمبر كه اين را واداشته او سهو ندارد نسيان ندارد خطا و لغزش ندارد كه اگر ميخواهد چيزي به فلان پيرزن برسد يك طوري ميكند كه به او برسد و الان پيغمبر است9 دارد حرف ميزند و تبليغ ميكند حالا به زبان كسي حرف ميزند بزند تو كه به مرادت رسيدهاي از زبان هركس ميخواهد حرف بزند چرا كه اين پيغمبر پيغمبر آخرالزمان است و مبلغ است ميفرمايد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين و تمام ائمه شما اينطورند و اول ماخلق اللّهاند ارادة اللّه في مقايدر اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم شماييد خلفاي خدا و قائم مقامان او حالا اگر ايشان نتوانند برسانند تكليفي ندارند و لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها اگر خدا به آنها چيزي نداده تكليفشان نكرده و اگر تكليفشان نكرده پس مبلغ هم نيستند از جانب او ديگر پيغمبر هزار سال پيش حرفي زده ما چطور يقين كنيم كه پيغمبر زده مظنه پيغمبر گفته نماز كنيد روزه بگيريد مظنه مظنه است و ايمان نيست و ان الظن لايغني من الحق شيـًٔ ولكن خدا يقيناً امرش را ميرساند چرا كه اولاً خدا هرچه را اراده كرده كه به تو برساند ميرساند و قادر است كه برساند و از هر راهي كه رسيد خدا رسانده و اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء و خدا خلقتتان كرده و رزقتان ميدهد ببين رزق تو از هندوستان بار ميشود و ميآيد به تو ميرسد و تعجب آنكه هيچ يك از اينها تو را نميشناختند ولكن خدا تو را ميشناخت كه در كجا هستي و خدايي كه هم عالم است هم قادر است رزق تو را به تو ميرساند و حال آنكه گفته ادعوني استجب لكم حالا چنين خدايي كفايت تو را نميكند عرض ميكنم آنهايي كه دعا نميكنند و دعا بلد نيستند مثل طفل اين را خدا رزق ميدهد تربيتش ميكند حالا شعور ندارد نداشته باشد خدا كه ميداند اين بزرگ ميشود عقل و شعور پيدا ميكند و ربنا ماخلقت هذا باطلا و آن خالص ارزاق در آخرت است خدا روزي كند پس خداست مبلغ حالا خدايي كه رزق را به تو ميرساند حق را به تو نميرساند ببين رزق را به تو ميرساند و هيچ جاش عيب نميكند آيا دين را نميتوان برساند به تو و ببين اعتناي خدا به رزق دادن تو بيشتر است يا به ايمان تو و حال آنكه فرموده و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و الاّ ليرزقون نگفته و حال آنكه رزق ميدهد حالا چنين ديني كه محل اعتناش نميرساند به خلق نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون و نازل ميكند شرايع و احكام را آن وقت از دست هركس كه ميخواهد نازل ميكند و بروز ميدهد پس پيغمبر است حاكم از جانب خدا و مبلغ از جانب او و او ميرساند احكام را و هيچ جاش عيب نميكند چرا كه او است رساننده و حفظ كننده و بر خداست كه احقاق حق كند و اگر باطل بود بايست او بردارد و بدانيد كه اين حرفها كم ضبط ميشود و پا به بخت خودتان ميزنيد و غفال نباشيد تمام معجزات انبياء به دليل تقرير ميفهميد كه معجز است و الاّ دليل تقرير روش نباشد شاسد سحر باشد شعبده باشد ولكن دليل تقرير را روش گذاشته كه يقين كني كه از جانب او است ديگر شايد كه اين سحر باشد خدا سحر را باطل ميكند ان اللّه سيبطله و ان اللّه لايصلح عمل المفسدين.
و عرض ميكنم خدا قرار نداد ساحري بزرگتر را كه موسي را باطل كند چنانكه فرعون گفت انه لكبيركم الذي علمكم السحر و وقتي كه خدا او را باطل و ضايع نكند ميفهميم كه كار خداست چرا كه چيزي كه از تصرف خلق بيرون است و معذلك ميبيني موجود است معلوم است كار خداست چرا كه كار خدايي را خلق نميتوانند بكنند مثل آنكه حالا روز است يك كسي اين روز را روز كرده خودش نميتواند روز شود شب شود و غافل نباشيد انشاء اللّه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم ان الحق و آيات خودش را نازل ميكند و ميآيند در آفاق و در انفس انفسش پيش خودتان و اين را ساخته كه عبادت كند مؤمن باشد حالا عبادتي را كه نميداند چه كند اين است كه پيغمبر ميفرستد در ميانشان كه تعليمشان كند نماز اين است روزه اين است حج اين است حلال اين است حرام اين است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دهم ــ دوشنبه 25 شهر رجب المرجب 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
از براي خداوند عالم عوالمي چند هست كه اگر انسان سررشتهاش را از دست ندهد و فكر كند ميفهمد آن عوالم را كه حالتشان چيست پس يكي از آن عوالمي كه خدا خلق كرده اين دنيا است و حالتش اين است كه هر آنيش غير از آني ديگر است و هر روزش غير از روز ديگر است و حالتش اين است كه هرچه گذشت فاني شد و هره نيامده نيامده پس كأنه حالتش يك آن است و بياعتباري دنيا را انسان ميفهمد و چيزي كه دوامي و ثباتي ندارد انسان عاقل پر دل به او نميبندد و حالتش اين است كه بعينه مثل شعلهاي ميماند كه مشتعل شود و اين شعله مكث ندارد چرا كه سرهم روغن آب شدهاي تازه و رفته در فتيله تازه و مشتعل شده و از آن طرف بالا رفته و كأنه هيچ مكث ندارد به دليل آنكه همين كه آني روغن نباشد در شعله خاموش ميشود و تمام اين عالم كأنه مثل چراغي است روشن شده و سرهم مدد به او ميرسد ميخواهند مثل اول باشد مددش را بهقدر اول ميدهند و ميخواهند زيادتر باشد مددش را بيشتر ميدهند يا آنكه كمتر باشد مددش را كمتر ميدهند و سرهم اين شعله موجود ميشود و معدوم ميشود و از سر شعله فاني ميشود و از ته شعله موجود ميشود و در اين وسط شما يك شعلهاي ميبينيد بعينه مثل حوضي كه از يك طرفش آب داخل ميشود و از طرف ديگر بيرون ميرود و در اين ميانه تو يك آبي ميبيني و تمام مكونات حالتشان اين است مثل اشجار كه سرهم جذب ميكنند و سرهم دفع ميكنند و اگر درخت دفع نداشت ديگر محتاج به آب نبود چنانكه در بدن حيوانات ميبينيد هر روز غذا ميخواهند و اگر آن غذا كفايت داشت ديگر محتاج به غذا نبودند و بعينه مثل چراغي ميماند يا خوني كه بچكد در قلب و روح در او دربگيرد و باز اين خون بخار شد و رفت بيرون و تمام بدن سوراخ دارد و سرهم بخارات بيرون ميآيد از بدن و سر اينكه انسان لباس ميپوشد گرم ميشود به واسطه بخاراتي است كه در لباس جمع ميشود و وقتي لباس را ميكني آن بخارات متفرق ميشود و بدن سردش ميشود و هكذا انسان وقتي حركت ميكند خسته ميشود و خستگي معنيش اين است كه وقتي كه انسان در جايي آرام است قوت بخصوصي دارد و بخارات سرجاش است ولكن وقتي حركت ميكند اين بخارات از بدنش بيرون ميآيد و حركت انسان را گرم ميكند مثل شمشيري كه در هوا حركتش بدهي نرم ميشود چنانكه اهل حرب به دست آوردهاند و انسان وقتي حركت كرد گرم ميشود و سوراخهاي بدنش باز ميشود و وقتي در آب سرد فرو رفت سوراخهاي بدن جمع ميشود و برآمدگي پيدا ميكند و وقتي در آب خزينه نشست آن برآمدگيها برطرف ميشود و وقتي حركت كرد بخارات زيادتر از بدنش بيرون ميآيد و اين بخارات مادامي كه در بدن است حيات به او تعلق گرفته و وقتي بيرون رفت حيات ديگر محلي ندارد خودش هم از بدنش بيرون ميرود و اين است كه خسته ميشود و ضعف پيدا ميكند و كم به دست آوردهاند و بوعلي سينا مينويسد من متحيرم كه اين آسمانها حيوانند چرا خسته نميشوند و حيوان در وقت حركت خسته ميشود حالا اين آسمانها هم گاهي خستگي بيندازند و مثل بوعلي سينا غافل ميشود با آنكه خيلي دانا و حكيم بوده و شما غافل نباشيد و محض حركت انسان خسته نميشود بلكه به واسطه آن بخاراتي است كه بيرون ميآيد از بدن بدن قوتش كم ميشود باز يك قدري مكث ميكند اين سوراخها بهم جمع ميشود و بخارات در بدن جميع ميشود قوت ميگيرد حالا چرا آسمانها خسته نميشوند با آنكه سرهم حركت ميكنند به واسطه آنكه بخارات از آنها دفع نميشود و آسمان جسمي است و هرچه فضا دارد جسم آسماني است و بخارات از او دفع نميشود و اينها به كار علماء ميآيد و خلقت آسمانها يك جوري است ديگر بخاري توي شكمش باشد و زور بزند آن بخارات بيرون بيايد چنين نيست بلكه همهاش بخار است و بر يك نسق حركت ميكند و از هزار سال تا به حال يك جور حركت دارد و هر بيست و چهار ساعتي يك دور ميزند ديگر كمتر از بيست و چهار ساعت يا بيشتر دور بزند نخواهد شد و راهش آن است كه خستگي ندارد و فضاي خالي ندارد كه بخارات از او دفع شود و نميشود فضالي خالي باشد ديگر جسم آسمانها بسيط است بساطتي ندارد و نوع مطلب را ملتفت باشيد نميبيني بعضي روح گرمند و بعضي سردند مثلاً فلان كوكب با فلان كوكب كه در درجهاي قرين شد بارندگي خواهد شد مثلاً در قمر عقرب سفر نكنيد كه بارندگي ميشود و اينها تمامش علم طبيعي است ولكن بخواهند به تمامش مطلع باشند نميتوانند و تمام كواكب هر كدام يك اثري دارند و اينها نمونهها است و شخص عاقل به نمونه اكتفاء ميكند به طوري كه اگر دوباره نمونه به دستش دادي علمش زياد نميشود ميگويد اين همان گندمي است كه ديدم و خداوند هم نمونه ميآورد پيش تو و به نمونه حجت را تمام ميكند ديگر سرهم چرا خارق عادت نميآورند به جهت آنكه حجت به همان مرتبه اول كفايت است و دو مرتبه بازي است چنانكه گندم را كه به تو نشان دادند و تو گندمشناس شدي باز گندم بياورند كه گندم را ببين لازم نيست و نمونه كفايت ميكند از آنچه مطلوب است و خدا هم نمونه پيشت آورده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و همه جا نمونه آورده پيشت ميبيني اين بدنت را ساختهاند و خودت نساختهاي حالا ميبيني از يك آب يك خاك استخوان درست ميكند به آن سختي گوشت درست ميكند به آن نرمي آيا اين قادر نبوده كه همچو كرده عالم نبوده و حال آنكه علم خدا پيداست در جميع آفاق و در نفس خودمان و مكرر عرض كردهام كه غفلت نكنيد كه تخمي بپاشند سبز شود خودش سبز شود معني ندارد أفرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون تويي كه تخم ميپاشي تو ريشهاش را پايين ميبري يا آنكه خدا اين كارها را ميكند و خدا از روي علم و قدرت كار ميكند و علمش در همه جا پيداست و حجت خدا تمام است آورده تا در حلقت فرو كرده چنانكه اين بدن مان را خودمان نساختهايم و هرچه زور بزنيم كه كمش كنيم يا زيادش كنيم نميتوانيم و انت ماكونت نفسك ما كه خودمان خودمان را نساختهايم و هكذا امثال و اقرانمان ما را نساختهاند حالا چيزي كه به تو نزديكتر است خودت هستي و نميتواني خودت را بسازي چه جاي آنكه بتواني غير خودت را بسازي و غافل نباشيد خدا قادري است كه قدرتش هيچ اندازه ندارد و آن قدرتهايي كه اندازه دارد جلوش را عجز ميگيرد مثل آنكه انسان ميتواند راه برود اما نميتواند بپرسد و آنهايي كه ميپرند هر كدام در طبقهاي ميپرند مثلاً مگسها در اين وسطها ميپرند ديگر گنجشكها طبقه بالاتر ميپرند و آن مرغهاي شكاري خيلي بالاتر ميروند چرا كه بايد مسلط و محيط باشند به مادونشان كه هرجا گنجشكي بپرد او را بگيرند پس مخلوقات قدرتشان ضد دارد علمشان ضد دارد و خلق هم جاهلند به چيزي و هم عالمند به چيزي و ضدين را جمع كردهاند ولكن خدا عالمي است كه هيچ جهل نميشود از او سربزند و معقول نيست ديگر خدا خودش نميتواند خودش را عاجز كند و آنهايي كه چهار زرع كرباس به دور كلهشان ميپيچند اي خدا نميتواند عاجزش باشد فكرش بكن اگر نباشد كه عاجز باشد خودمان خدا ديگر چرا اعتقاد كنيم كه خدايي داريم بايد بندگي و عبادت او كنيم و غافل نباشيد خدا قدرتش بينهايت است علمش بينهايت است ديگر خود خدا چطور است خدا صصفاتش بينهايت است بايد اينها را بداني چرا كه اول دين معرفت خداست و خدا آني است كه قدرتي دارد بينهايت و علمي دارد بينهايت و خيلي از اسمها دارد كه بينهايت است مثل اسماء ذاتي حالا خود خدا چطور است ديگر لفظ نداشته كه تعبير بياورند ميفرمايد ان اللّه سبحانه فوق ما لايتناها بما لايتناها چرا كه قدرتش بينهايت است يعني عجز ندارد و هكذا علمش حالا خود خدا معلوم است بايد فوق مالايتناها بمالايتناها باشد و خودتان هم اينطوريد اگر فكر كنيد و هر فاعلي خودش بايد اسم براي خودش بگذارد و آن اسمهايي كه مردم بر سر يكديگر ميگذارند آنها واقعيت ندارد مثلاً فلان كس اسم پسرش را ميگذارد حسن با آنكه هيچ جسني ندارد يا آنكه غلام زنگي را اسمش ميگذارند كافور معلوم است تو بنات اين است كه اسم ضدي را روي ضدي بگذاري ولكن خدا چنين اسم نميگذارد خدا ظالم را ميگويد ظالم عادل را ميگويد عادل حالا تو زورت نميرسد به سلطان بگويي ظالم نگو ولكن بدان كه ظالم است و خدا ظالمش ميداند و اسمهاي حقيقي را هر كسي خودش بر سر خودش ميگذارد چنانكه آتش گرم است خودش اين اسم را بر سر خودش گذاشته و النار اسم للمحرق و هكذا خودت هم بر خودت اسم ميگذاري مثلاً بنا ميكني به حرف زدن اسمت ميشود گوينده يا آنكه حرف نميزني اسمت ميشود ساكت و اين اسمها را مسماها بايد احداث كنند حالا خداوند هم اسمهاش را ساخته ميبيني غير از اين نميشود پس خلق اسماً بالحروف غير مصوت و اين اسم را چهار قسمت كرد و يك قسمتش را پيش خودش قرار داد و آن سه اسم ديگر را هر يكي را چهار قسمت كرد شد دوازده اسم و اين بروجي كه داريد از روي اين اسمها برداشته شدهاند و دوازده برجند و هر برجي سي درجه دارد وقتي حساب ميكند سيصد و شصت درجه ميشود همينطور اسمهاي خدا سيصد و شصت اسمند و و كان اللّه و لميكن معه شيء و الان كماكان خداست و اسمهاش و اسمهاش هريك غير از ديگري هستند چنانكه تو هم اسمهات اينطور است مثلاً اگر حركت ميكني ساكن نيستي و اگر ساكني متحرك نيستي و اگر متكلم هستي ساكن نيستي و اگر ساكتي متكلم نيستي و اينها هيچ يك باهم جمع نميشوند و رفاقت ندارند ولكن تو آني كه اضداد را به خود جميع ميكني هم متحركي در وقت حركت و هم ساكني در وقت سكون و ذات تو هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن و ذات متحرك متحرك است و ذات ساكن ساكن است اما ذات تو نه متحرك است نه ساكن چرا كه اگر متحرك بود ساكن نبود و اگر ساكن بود متحرك نبود پس ذات متحرك متحرك است و ذات ساكن ساكن است ولكن تو فوق اين دو واقعي و اسم همه جا غير از مسمي است و به مفضل درس ميدهند كه نميبيني خدا نود و نه اسم دارد و هريك را نگويي اهل اديان تو را واميزنند بايد همه را بگويي و خدا يكي است و به اعتباري هزار و يك اسم دارد و به اعتباري سيصد و شصت اسم دارد و به اعتباري چهارده اسم دارد و به اعتباري يك اسم دارد و باز اين اسم هرچه متشخص باشد باز تشخصش به قدر مسماش نيست چرا كه اسم را بايد درست كنند مثلاً تو متحرك نبودي حركت را احداث كردي و ذات تو متحرك نيست اما متحرك را ميتواند درست كند و بالعكس و وقتي متحرك شد همان متحرك متحرك است نه آنكه ساكن متحرك باشد و بالعكس ولكن زيد هم متحرك است هم ساكن اگر زدي با عمرو در حال حركت باشد معالمه كند در حال سكون ميتواند طلبش را بگيرد همينطور شما در دنيا اعمال صادر ميكنيد و خدا در آخرت به شما جزا ميدهد پس اسم حقيقي آن است كه مطابق مسماش باشد مثل آنكه آتش گرم است ميگويي گرم است و هكذا آبتر است و اين تري اسم او است و صادر از او است همينطور ميگويي خدا قادر است و اين قادر اسم خداست و خدا او را ساخته و شما انشاء اللّه غفلت نكنيد و حديث حدوث اسماء در اصول كافي بابي است جدا و همه شيعه اتفاق دارند بر صحت او حالا ميبيني فلان آخوند بحث ميكند و اصلاً روي خود نميآورد كه در اصول كافي باب حدوث اسماء را ذكر كرده ميگويد اگر بگويي خدا قادر بود چطور قدرت براي خودش ساخت خودش كه قادر بود قدرت ميخواهد چه كند و اگر قادر نبود چطور قدرت را ساخت ديگر آن مريدهاش ببيني مثل خودش خر باشند يا نباشند و عرض ميكنم زيد قادر بر حركت است و قدر صادر از او است و زيد قادر بر حركت است و وقتي متحرك دش حركت را ساخت و ذات زيد نه متحرك است نه ساكن هر وقت حركت را احداث كرد متحرك است و بالعكس و ذات في نفسها نه متحرك است نه ساكن و اين متحرك و ساكن دو تا هستند و او دوتا نيست حالا خدا هم خداي واحد است و اسمهاي متعدد دارد و هريك را بخواين او را خواندهاي چنانكه زيد اسمهاي متعدد دارد پيش هر يك بروي پيش او رفتهاي و مسمي همه جا داخل اسمهاي خودش هست داخل فيها لاكدخول شيء في شيء و خارج عنها لاكخروج شيء عن شيء و غافل نباشيد خداوند عالم هم اسمها داردو اين اسمها آلهه نيستند بلكه خدا خداي واحدي است و صاحب اسمها است پس اللّه اله واحد و اين اللّه هم رحمان است هم رحيم هم مريد است هم مدرك تا آخر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس يازدهم ــ سهشنبه 26 شهر رجب المرجب 1318)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
به طورهايي كه مكرر عرض كردم انشاء اللّه ملتفت باشيد كه از براي خداوند عالم مملكتهاي بسيار است و از جمله آنها اين دنيا است و اقتضاي اين دنيا همين طوري كه پيش چشمتان است آنچه گذشت گذشت و شما حالا واجد آنها نميتوانيد بشويد چنانكه ميبيني سرماهاي سال گذشته گذشت و هكذا گرماهاش گذشت صحتها مرضهاش گذشت و آنچه نيامده نيامده سرماهاي سال ديگر را سال ديگر خلق ميكند و هكذا ميوههاي سال آينده را در آينده خلق ميكند ولكن يك عالمي است كه گذشتههاش فاني نشده چنانكه شما آنچه را كه ميدانيد و اكتساب كردهايد در گذشتهها الان ميدانيد و اوقات آن عالم غير از عالم دنيا است و دنيا حالتش اين است كه هميشه يك چيز بايد توش باشد و دو شيء متضاد نميتوانند پهلوي هم بنشينند حتي عالم رجعت هميشه يك شيء درش حاضر است و چيزي كه ضد اين شيء و نقيض اين شيء است نميشود با او باشد پس اگر متحرك است ساكن نيست و اگر ساكن است متحرك نيست و هكذا حرف ميزند ساكت نيست و بالعكس و همچنين عالم خيالتان خيلي شبيه است به اين دنيا و دنيا محسوب ميشود چرا كه آن هم از براش انقطاع هست و خراب ميشود پس در خيال هم هميشه يك چيز را خيال ميكني و هكذا در عالم رجعت هم مرورات هست نهايت مروراتش مثل عالم دنيا نيست يك خوردهاي دوام و ثبات دارد ولكن عالم قيامت عالمي است كه جميع چيزهاش موجود است و گذشته كأنه ندارد چرا كه جميع آنچه را كه ميداني الان بالفعل ميداين ولكن توي خيال همهاش حاضر نيست چنانكه سوره يس يا حمد را حفظ داري و هر كسي در لغت خودش انتظاري ندارد همه را ميداند ولكن خيال هريك را كه ميكند از باقي غافل است و باز از اين منصرف ميشود و متوجه چيزي ديگر ميشود پس آنجايي كه همه فعلياتتان حاضر است قيامت است و قيامت نميشود بيايد در دنيا و هميشه يكيش ميآيد و هكذا در خيال يكيش ميآيد و باز از آنجا كنده نميشود كه بيايد اينجا كه اگر كنده ميشد ديگر آنجا نبود و ميفرمايند حبهاي بود از آنجا آمد پايين و در اينجا زراعت شد و غالباً خيال ميكنند مثل دانه گندمي بود او را آوردند اينجا كشتند و دوباره سر از زمين بيرون آورد و روييد و لفظهاش همينها است و حكماء همينطور بيان ميكنند ولكن آنچه متبادر به ذهن است مقصود نيست و هميشه عالم قيامت در عالم دنيا بالقوه است و آنچه ميكند از آنجا كنده نميشود كه بيايد پايين مثل آيينه كه عكس در او بيفتد يا مثل عينكي كه مقابل آفتاب بگيري و عكس آفتاب در او بيفتد و اين عينك خودش سرد است ولكن نور آفتاب را جمع ميكند و آنجايي كه عينك ميسوزاند آنجا خيلي روشنتر است از اين آفتابها و آنجا نورها روي هم افتاده و در بيرون نورها متفرق و پراكنده است و آنجايي كه ميسوزاند به قدر عدسي بيشتر نيست و روي هم ميافتد نورها و همچنين گرميش اينطور ميشود كه ميسوازند و آن نورهايي كه در خارج است نميسوزاند به خلاف نورهايي كه روي هم افتادهاند و متراكم شدهاند مثل قلوههاي آتش كه روي هم بگذاري اين قلوه آن يكي را داغ ميكند و او اين را پس قلوههاي مجتمع بهتر اطاق را گرم ميكند از قلوههاي متفرق چرا كه وقتي كه متفرق شدند هواها حاجب شده ميانشان و چندان تأثير در اطاق نميكنند ولكن وقتي جمع شدند آنها در هم تأثير ميكنند پس وقتي كه جمعيت شد همه كمك هم ميكنند ولكن فرد فرد باشند قوهشان كم ميشود و انسان همين كه معين و ياور براي خودش ميبيند كأنه زور تمام ياورها را پيدا ميكند و تنها كه ماند ترس بر او غالب ميشود و قوتش كم ميشود و ضعف پيدا ميكند و انسان همين كه جمع شد تأثير فرد فرد در يكديگر ميشود و اين نماز جماعت را فرمودند حاضر شويد چرا كه نفس تقويت مييابد از يكديگر تأثير ميكنند ميفرمايند اگر چهل نفر جمع شوند و دعا كنند دعاهاشان مستجاب ميشود چرا كه اين كمك او ميكند و او كمك اين ميكند و قوت ميگيرد و ميرود بالا و نماز جماعت خيلي ثواب دارد چرا كه همه كمك هم ميكنند و غافل نباشيد و همچنين است همه جا و همه جا همين كه جمع كثيري مشغول عملي هستند آن عمل آسان آسان كرده ميشود چنانكه در ماه رمضان همه بايد روزه بگيريم آسان ميشود برامان ولكن در ماه غير رمضان آدم بايد زور بزند كه يا اللّه يك روزه بگيرد و دعاها همين كه پيش هم ميكنند تأثيرش بيشتر است و هكذا نمازها چنانكه معروف است يك كسي گفت كه من در خلوات كه نماز ميكنم توجهم بهتر بجاست و خيال آسودهتر است ولكن توي مسجد در صفت جماعت حواسم متفرق ميشود و ميپرسيد از آن شخص عالم او در جواب فرمود كه اگر در خلوت بهتر بود پيغمبر امر ميفرمود كه در خلوت نماز كنيد چرا كه او بهتر ميدانست ديگر در خلوت نماز كنم اين خالي از ريا و سمعه است ولكن پيش مردم نماز كني اين به ريا و سمعه نزديكتر است و شما سر امر را از دست ندهيد كه نفوس همين كه مجتمعند بهتر قوت ميگيرند و تأثيرشان بيشتر است و انسان در خلوت ضعيفتر است و آنهايي كه گمان كردهاند در خلوات توجهشان بيشتر است غفلت كردهاند چرا كه نفس ضعف پيدا ميكند و گاهي حضرت امير نماز ميخواستند بكنند يك بچه را ميبردند همراه خود در اطاقي اگر كسي نبود چرا كه شيطان توجه ميكند به آدم و شياطين گولش ميزنند و تسويل ميكنند براش و عملش را زينت ميدهند ولكن وقتي انسان باهم است قوت ميگيرد به سبب اجتماع و توجهش زياد ميشود و انسان تنها بخواهد برود جايي هرچه تشجع كند باز به كلفت ميرود در تاريكي و كسي همراهش باشد بهتر ميرود به آساني قلب و همين كه جمعيت همراه است ياد ترس هم نميكند و به آسودگي ميرود و در جمعيتها بركتها هست و در تنهاييها شياطين جن دور آدم را ميگيرند و از خيال منصرفش ميكنند ولكن همين كه چند نفر مؤمن باهمند و بخواهند يك امري را از ميان بردارند شياطين دور ميشوند و متفرق ميشوند چنانكه آتش همين كه روي هم ريخته شد هواهاي دور آتشها گرم ميشوند به خلاف قلوه آتش كه متفرق باشد هواهاي سرد اطرافش را ميگيرد و دوامي هم كأنه ندارد و روي هم كه ريخته شد دوام و تأثيرش بيشتر است و غافل نباشيد خداوند عالم عالم انساني را آفريده كه كثراتش كأنه از همه عوالم بيشتر است ديگر بعضي مردم خيال ميكنيد هرچه رو به وحدت ميروي كثراتش كمتر است و هرچه رو به خدا ميروي تفصيلش كمتر است و حال آنكه خيلي بيشتر است چرا كه در قيامت تمام معلوماتتان حاضر است و متناقضات همه آنجا جمع هستند و يك شخص كأنه هزار شخص ميشود چنانكه هزار آيينه مقابل خودت بگذاري عكس تو در همه آنها ميافتد و حاق آن عالم بالاتر است از اين و تمام معلوماتتان الان پيشتان حاضر است و هميشه در خيال يكيش حاضر است و هكذا در دنيا مثل آنكه تو سوره حمد را تمامش را ميداني ولكن بخواهي بخواني اول الحمد ميگويي بعد للّه بعد رب العالمين و اين طول ميكشد كه بخواني و اگر كسي سوره قرآن حفظش باشد ديگر خوشا به حالش اگر تمامش را حفظ داشته باشد ميفرمايند در شب قدر تمام قرآن بر پيغمبر نازل شد ميفرمايد كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين ولكن اينجا بيست و سه سال بايد طول بكشد كه جبرئيل بياورد و تمامش در شب قدر بر پيغمبر9 نازل شد ميفرمايد بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم قرآن آيات بيناتي است كه در سينه صاحبانش حاضر است ولكن توي دنيا هم همهاش حاضر است نه هرچه را بخواني حاضر است پس آنچه توي سينهات حاضر است همهاش توي دنيا حاضر نيست هرچه از او بخواني حاضر ميشود پس در آن عالم تمام معلوماتتان پيشتان حاضر است و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و تمامش نوشته شده نميبيني در دعا است كه خدايا كتابمان را به دست راستمان بده و به دست چپمان مده يعني اعمالي كه تو خواستهاي من بجا آورم اگر از پشت سر بدهي و از دست چپ بدهي جميع آنها سبب هلاكت من خواهد شد اللّهم اعطني كتابي بيميني و لا من وراء ظهري و آنچه را خدا پيش آورده از پيش رو آورده از دست راست آورده از راه راست آورده و آنچه از پشت سر آورده انحراف پيدا كرده و از دست چپ چپ است اعوجاج دارد ولكن آني كه خدا آورده از پيش رو آورده و ماذا بعد الحق الاّ الضلال و آنچه حق نيست همهاش ضلالت و گمراهي است و همين كه اعراض ميكني از خد شيطان بيشتر پا پيت ميشود و گمراهت ميكند و خدا خلقت نكرده كه گمراهت كند و تو را از راه بيرون ببرد و خدا آدم را گول نميزند و شيطان همهاش گول ميزند و فريب ميدهد و اگر اتفاقاً راستي هم بگويد باز ميخواهد كه دروغي پشت سرش بگويد و تو گولش را ميخوري و خيال ميكني كه راست ميگويد و باز همان راستش هم دروغ است چرا كه ميخواهد گمراهت كند ولكن خدا هيچ گول نميزند بلكه ميخواهد هدايتت كند و خلقت كرده كه هدايتت كند الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اينكه خلق ميكند نميداند چطور خلق ميكند مثلاً تو را ميخواهد هدايت كند البته طينتت را بايد از عليين بگيرد و اينكه حق نميخواهد طينتش را از سجين بگيرد و غافل نباشيد اينكه ساعتساز است و لو اسباب تمام ساعت را به كسي ديگر بگويد بسازد و ميتواند شخص ساعتساز امر كند به آهنگري كه همچو ميلي بساز و همچو چرخي بساز كه دندانهاش چند تا باشد و هكذا فاصله بين دندانهها به چه ميزان باشد و تمام اينها را آن آهنگر ميسازد و نميداند براي چه ميسازد و او ميداند اين آهنگر چه ميكند و تمام اسبابها را سر جاي خودش نصب ميكند و اين است كه خدا حجت كرده و راه احتجاجش را مردم نميفهمند ميفرمايد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير كسي كه خلق ميكند نميداند كه چطور خلق ميكند و بر فرضي كه خيال كنيد كسي قدرت دارد علم كه ندارد نميتواند خلق كند ديگر مشيت خدا تابع علم است و علم هم تابع معلوم است العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك اينها هذياني است كه گفتهاند و اول خدا ميداند همه چيز را به علمي كه ممتنع است جهل از او سر بزند و به علم بينهايت خودش پيش از آنكه خلق را خلق كند همه را ميداند ديگر در ملك چيزي اتفاق افتاد نميشود اتفاق بيفتد و هرچه را ساخته تعمد كرده و ساخته خواه چيز بد باشد يا چيز خوب و نمونهاش آنكه شخص نجار ميداند چطور نجراي كند و هكذا هر استادي در فن خودش جز فجزء مصنوعش را ميداند خواه جزء بزرگش باشد يا جزء كوچكش و آنجايي كه قوت ميخواهد قوت به كار ميبرد و آنجايي كه بايد تأني كند تأني ميكند مثل شخص نجار كه جزء فجزء نجاري را ميداند آنجايي كه بايد ببرد ميبرد و آنجايي كه بايد بتراشد ميتراشد و آنجايي كه بايد رنده كند رنده ميكند و هيچ جا از ذات خودش نميگيرد كه كاري بكند همينطور خدا با اسباب كار ميكند و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و جميع مخلوقات در چنگش هستند و هر كدام را كه ميخواهد به كاري واميدارد پس خداست قادر و قدرتش تابع او است و خودش متبوع است و هكذا عالم است و اين علم صادر از او است و هر كسي كه عالم است علم صادر از او است نهايت علم شما صادر از قلب شما است پس همه جا نور تابع منير است نه آنكه منير تابع نور باشد چنانكه نور چراغ تابع چراغ است و نور آفتاب تابع آفتاب است و آفتاب خودش در آسمان چهارم است و نورش آمده پايين گياهها را ميروياند و درختها را سبز و خرم ميكند پس نور صادر از منير است و علم تابع عالم است و آن عالم اول خداست وحده لاشريك له و علم او تابع او است چنانكه شما علم بر كتابت داريد و هيچ جا كسي علم خودش را برنميدارد كه روي جايي بچسباند چنانكه شما كتابت ميكنيد علمتان را برنميداريد كه روي كاغذ بچسبانيد معذلك كتاب هم نوشتهايد از روي علم و اين علم تابع عالم است و قدرت تابع قادر است و هر چيزي را از روي علم ساخته و تعمد كرده تابستان آورده و هكذا زمستان ميآورد و چون كارهاش از روي تعمد است به شما هم ميگويد از من بخواهيد كه شما را هدايت كنم تا هدايت كنم قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعائكم و ماكنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه حالا ما هدايت شدهايم البته هادي داريم و تا فاعل نباشد منفعل نميتواند پيدا شود و تا عالم نباشد علم نميتواند موجود باشد پس فعل همه جا بسته به فاعل است چنانكه هدايت شدن بسته به آن است كه هادي باشد كه تو را هدايت بكند آن وقت تو هم هدايت بشوي و اينكه هدايت شده شكر هم ميكند خدا را كه هدايت شده و اگر تو نخواهي هدايت شوي خذلانت ميكند يعني شيطان را ول ميكند كه به جانت بيفتد و شيطان دشمن انسان است و هرچه ميگويد دروغ ميگويد ولكن خدا هرچه ميگويد همهاش راست است و اصطلاً دروغ توش نيست و شيطان هي دروغ ميگويد و مردم دروش جمع ميشوند و بسا بر آنها بخندد كه گولش را ميخورند كه همچو دروغ به اين واضحي را گولش را خوردند و مغرورشان ميكند و دروغ ميگويد و اگر يك وقتي راست گفت باز محض گول است پس راستش هم دروغ است ولكن خدا آنچه گفته راست است و تمامش منافع شما است مثلاً ميگويد فلان غذا را بخور كه سالم بماني فلان زهر را نخور كه هلاك شوي ولكن شيطان دلش بر حال تو نميسوزد ميخواهد گمراهت كند ولكن خدا ميخواهد شما را هدايت كند حالا هدايت نميخواهي بشوي خدا باكش نيست كه تو دين نداشته باشي،
گر جمله كاينات كافر گردند
بر دامن كبرياش ننشيند گرد
و عرض ميكنم همه مردم كافر شوند خدا باكش نيست كه كافر شدهاند و هكذا همه ايمان بياورند بر تشخص او هيچ افزوده نميشود كه مردم ايمان آوردند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس اول ــ سهشنبه 15 شهر ربيع الاول 1319)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي انيشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شيء الي انيصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي انيصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .
هي مكرر عرض ميكنم كه ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اصل حجت را با محجوج تميز بدهيد و مبلع از جابن خدا با عالم از جانب خدا را تميز بدهيد پس عالم لازم نكرده كه بداند كه فهميد و كي نفهميد و هر كسي چطور فهميد ولكن عالم است و علم خودش را ميگويد حالا ديگر هركس فهميد اين شخص عالم مطلع نيست يا توي دلش تصديق دارد يا تكذيب دارد اين عالم مطلع نيست ولكن شخصي كه مبلغ است از جانب خدا وقتي حرف ميزند ميداند كي فهميد حرف او را و كي نفهميد و كي مطلب او را درست فهميد و كي نفهمد و آن شخص مبلغ كه مأمور است از جانب خدا كه آنچه را خدا اراده دارد كه خلق بدانند همانجور بايد برساند حالا اگر مطلع نباشد به مراد خدا كه كي برخورده و كي برنخورده عالم ميشود و عالم علم غيب ندارد و مبلغ را خدا دانا ميكن به ظاره و باطن خلق ولكن عالم را ميگويد برو درست را بگو حالا ديگر هركس ياد گرفت يا نگرفت او نميداند و فرق است ميان عالم و شخص مفترض الطاعة و شخص مفترض الطاعة مثل امام پيغمبر چرا كه آنچه را كه آوردند در ظاهر و باطن جاري كردند و مفترض الطاعهاند چرا كه منصوبند از جانب خداوند عالم و آنچه خدا امرشان كرده ميرسانند و اين است كه بايد معصوم باشند سهو نداشته باشند نسيان نداشته باشند لاابالي گوي نداشته باشند بلكه همان طوري كه خدا خواسته امر را برسانند پس آن كساني كه به ظاهر و باطن مردم مطلعند خدا غيب را بر آنها تعليم كرده ديگر يك پاره آيات هست لايعلم الغيب الاّ اللّه مردم گول ميخورند راست است خدا غيب را ميداند حالا اگر خدا به پيغمبري تعليم كند كه من فردا چه كنم يا آنكه يك ماه ديگر چه ميكنم يا سال ديگر چه ميكنم و هكذا هزار سال ديگر چه ميكنم و گاهي پيغمبر ميفرمودند كه اگر من غيب ميدانستم منافع را پيش خودم ميآوردم و مضار را دفع ميكردم ولكن بدانيد اينجور آيات را كسي بگيرد و همه جا جاري كند مقصر است لايعلم الغيب الاّ اللّه و لو اعلم الغيب لاستكثرت من الخير و مامسني السوء الاّ ما رحم ربي اين آيات را كسي بگيرد گمراه ميشود بلكه خداوند او را عالم ميكند آن وقت ميگويد حالا برو درس بگو حلال و حرام را به مردم ياد بده پس غافل نباشيد خداوند پيغمبر را مطلعش ميكند بر عواقب امور وعواقب امور را براي مردم ميگويد و اين است اگر غير معصوم نوعش را بدانيد كه حد هم نميتواند جاري كند و ملتفت باشيد كه غير معصوم جهاد نميتواند بكند و جهاد را شيعيان تمامشان اينطور قائلند كه معصوم بايد بكند و معصوم بايد در ميان مردم باشد و ايشان را به جهاد وادارد و بدانيد سنيها هيچ خبر ندارند از دين خدا و جهاد را معصوم بايد بكند چرا كه هركس را خدا ميداند كه از نسل او تا روز قيامت مؤمني به عمل نميآيد و ميداند پسر پسرش نوهاش تا هفتاد پشتش بلكه تا روز قيامت از صلب او مؤمني به عمل نميآيد او را ميكشد ولكن اگر كسي مستوجب قتل باشد و معصوم بداند اين پسرش مؤمن است او را مهلت ميدهد و يك وقتي يهوديها گرفتند سلمان را و تنها گيرش آوردند و در همين مدينه هم بود و ديدند هيچ كس دور و برش نيست بنا كردند هي زدن گفتند ما تو را ميزنيم حالا اگر راست ميگويي و اين پيغمبر تو واسطه است پيش خدا اگر او را واسطه كني پيش خدا دعات را مستجاب ميكند تو نفرين بكن به ما و در بين زدن اين حرفها را ميزدند فرمود من نميدانم كه در صلب شما مؤمني هست يا نيست حالا من شما را نفرين كنم و ندانم در صلب شما مؤمني هست يا نيست اين تكليف من نيست و غافل نباشيد و اينها را اگر درست پاپي شويد ميدانيد كه تمام زمين و آسمان را خدا براي مؤمن خلق كرده و اين مردم خركي دارند راه ميروند و هيچ فكر نميكنند و خيال ميكنند امر ولكي است ولكن واقع اين است كه واللّه اين زمين و آسمان قرار نميگيرد مگر آنكه حتي روي زمين باشد و آسمان براي حق ميگردد و زمين براي حق ساكن است و بارانها براي حق ميبارد و ماه و شمس براي حق طالع ميشود و ربنا ماخلقت هذا باطلا اين اوضاع را براي اين برپا كردهاند كه فرنگيها فرنگي باشند و عيسي را پيغمبر بدانند يا آنكه گبرها گبري باشند يهوديها يهودي باشند سنيها سني باشند منيها مني باشند و ربنا ماخلقت هذا باطلا و تو از براي حق و اهل حق اين كارها را ميكني و خدا اعتناء به باطل ندارد حالا اگر چند روزي تصرف به آنها ميدهد اينها فعلهاند عمله و اكرهاند و يك چيزيشان به كار مؤمن ميآيد اينها ساعت ميسازند اقلاً يك ساعتش فايده به مؤمن ميدهد و اگر مؤمني نبود نميگذاشت كه آنها را ساعت بسازند ميفرمايد لولاك لماخلقت الافلاك و حكمتش را ياد بگيريد اگر تو نبودي اي پيغمبر من افلاك را خلق نميكردم آسمان ميخواستم چه كنم هيچ خدا نميخواهد بيايد زير آسمان بنشيند زمين ميخواهد چه كند و لايحويه مكان و خدا سقف نميخواهد كه زيرش بنشيند اين آسمان را ساخته براي محتاجين و پيغمبر حق است و اين اوضاع را براي او خلق ميكند و خلقش كرد خدا و همان روز اولي كه خلقش كرد او را عالم و دانا خلق كرد ميفرمايد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم و آدم در ميان آب و گل بود و ملتفت باشيد باز من بودم نميفرمايد كنت موجوداً و آدم بين الماء و الطين يك وقت ميخواهد بگويد من موجود بودم و آدم بعدها پيدا شد ولكن در اينجا ميخواهد بگويد كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم و پيغمبر كه بود كتاب داشت امت داشت و نبي بود و هنوز آدم ميان آب و گل بود و خلق نشده بود و به همين نسق حضرت امير فرمايش ميكند و كنت ولياً و آدم بين الماء و الطين يعني من هم ولي خدا بودم و حجت خدا بودم و مردم مرا بايد ولي خدا بدانند و باز نفرمود كنت موجوداً فرمود كنت ولياً و كنت نبياً يعني آن روز اولي كه خدا مرا خلق كرد پيغمبر خلق كرد و ماها در عصر خودمان آمديم در دنيا و خلقي كه بايد بيايند پيغمبر پيغمبر آنها است و امت او هنوز خلق نشدهاند و خداوند عالم پيغمبر را خلق كرد پيش از تمام خلقها و او پيغمبر بود و امتش بعدها بايد خلق شوند و ايشان سابقند كه لايسبقهم سابق هيچ پيشي گيرندهاي بر ايشان پيشي نگرفته و همان روز اولي كه خلق شدند پيغمبر بودند ميفرمايد ما را از نور ذات خودش خلق كرده و به ما واگذاشت امور خلق را و ما بايد مطاع باشيم و مردم تمامشان بايد مطيع ما باشند و مطيع هرگز نميتواند مستغني از مطاع باشد و مطاع كه هست حالا هرچه امر ميكند امتثال ميكنيم و مطاع بيمطيع نميشود و مطيع بيمطاع نميشود و پيغمبر بود و هيچ مخلوقي از مخلوقات نبود و ايشان نور خدا هستند و از خدا صادر شدهاند و غير از ايشان هيچ كس از پيش خدا نيامده و ايشانند كه اخترعنا من نور ذاته بعد عباد ديگري كه هستند ما بايد به كارشان واداريم امرشان كنيم نهيشان كنيم رفع حاجتهاشان بكنيم و ايشانند كه از پيش خدا آمدهاند مثل آنكه نور آفتاب از پيش آفتاب ميآيد و نور آفتاب به وجود خودش خبر ميدهد كه من از پيش آفتاب آمدهام كه اگر او نبود من اينجا نبودم مثل آنكه شب كه شد ديگر نه آفتاب است نه نورش پس پرتو آفتاب دليل است بر آفتاب و اين روشنايي كه ميبينيم اولاً دليل است كه آفتابي هست چرا كه روشنايي با قرص داخل محالات و ممتنعاتست و گاهگاهي اشاره كردهام كه فعل لازم است از فاعل خودش سر بزند و فعل بيفاعل هركه خيال كند خيال خام بيمغزي كرده چنانكه حركت من، من بايد باشم تا حركت كنم و من بايد باشم كه ساكن شوم و غافل نباشيد و فعل همه جا بايد از فاعل صادر شود و نبوت ملتفت باشيد و يكپاره اسمها هست خوب درش فكر كنيد خدا هيچ پيغمبر نيست پيغمبر هيچ خدا نيست و پيغمبر پيغمبر است و خدا پيغمبري را براي او خلق كرده و پيغمبري كار پيغمبر است نه كار خدا و پيغمبري و نوكري و وساطت ميان خلق كار پيغمبر است و از دست اين بايد جاري شود و تفويض كرده به او و اينجور تفويض همهاش ايمان است و هيچ كفري درش نيست و اينجور تفويض كفر است كه خلق كاري كنند بدون حول و قوه خدا و خدا خبر نداشته باشد و تصرف در او نداشته باشد بلكه اينجور تفويض عين ايمان است كه خدا چشم را به ما داده كه ببينيم و ديدن را به ما تفويض كرده و گوشمان داده كه بشنويم و پامان داده كه راه رويم حالا اين كارها را ما بايد بكنيم و فاعل را خدا اول خلق ميكند حالا به فاعل ميگويد كارها كن ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من جن و انس را نيافريدهام مگر آنكه عبادت من كنند حالا عبادت كار خدا نيست كار نوكر است چنانكه آقايي كار آقاست آقاي حقيقي خدا و مطاع هيچ كس نيست جز خدا انما امره اذا اراة شيـًٔ انيقول له كن فيكون و خلق همه بايد مطيع منقاد خدا باشند و كار خلق از دست خلق بايد جاري شود پس نبوت تفويض به نبي شده و ولايت تفويض به ولي شده مثل آنكه نوكري تفويض به ما شده و جن و انس را براي نوكري آفريده و نوكري كار جن و انس است و خدا معبود حقيقي است و بايد او را پرستيد و ما را براي همين خلق كرده كه عبادت او كنيم و از او توفيق طلب كنيم كه ما را هدايت كن و الاّ ما راه به جايي نميبريم و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و اگر تو هدايتمان نكني البته هدايت نميشويم مثل آنكه هر علمي را تا عالمي بروز ندهد كسي نميداند كه آن علم توي دنيا هست يا نيست همينطور خدا بايد هدايت كند تا خلق هم هدايت شوند پس و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس دوم ــ چهارشنبه 16 شهر ربيع الاول 1319)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي انيشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شيء الي انيصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي انيصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .
معني تبليغ را غافل نباشيد مثل ساير مردم كه غافلند و هيچ از سر مطلب مطلع نيستند پس نبيي كه از جانب خدا مأمور است امري را برساند به مردم معلوم است كه اين شخص بايد به آن كساني كه محجوج هستند و امت هستند همه را بايد بشناسد و الاّ از حال آنها خبر ندارد و نميداند كه كسي جايي هست يا نيست پس آن نبيين از جانب خدا بايد برسانند اراده خدا را به مردم و نبي تبليغ غير از علم ظاهري كه دارد علم باطني هم بايد داشته باشد به خلاف علماء كه علم ظاهري دارند و بدانيد مردم غافل شدهاند و تميز ندادهاند نبي را با عالمي كه حرف ميزند و راوي آنچه را كه ميداند روايت ميكند ديگر كي شنيد و كي نشنيد كي فهميد و كي نفهميد خبر ندارد ولكن اينكه مفترض الطاعة است ميگويد و ميداند كه كي شنيد و كي نشنيد و كي فهميد و كي نفهميد و بسا خودش در ولايت مخصوصي نشسته و از شرق و غرب عالم خبر دارد و اينها مخصوص اهل حق بوده و نميتوانستند از ترس مردم بيانش كنند چرا كه مردم طالب دنيا بودند و فرضا ميگفتند كسي قبول نميكرد و حجت خدا ضرور است چرا كه مردم حلال حرام نميدانند يعني چه بايد حلال و حرام را به آنها گفت تا ياد بگيرند و چه بسيار چيزها كه شيرين هست و حرام است و چه بسيار چيزها كه ترش است و حلال است مثل آنكه سركه حلال است ديگر دليل فقاهت يكي عقل يكي كتاب يكي سنت يكي اجماع است و اينها را در كتابهاشان نوشتهاند خوب عقل چطور ميتواند بفهمد از طعم چيزي كه اين حلال است يا حرام و مردم مختلف هر كدامي يك طعمي را ميپسندند كه آن ديگري نميپسندد و هكذا يكي از بويي خوشش ميآيد كه ديگري نميآيد و يك رفيقي داشتيم كه از بوي مشك بدش ميآمد و اين به واسطه آن بود كه يك وقتي از مارهاي نر را ديده بود كه بوي مشك ميداد و واقعاً بدش ميآمد و حالش بهم ميخورد وقتي رنگها را كه انسان نگاه ميكند و اين مردم غافلند و شما بدانيد كه هر رنگي اثري دارد فرمودند لباس سياه را نپوشيد لباس سفيد را بپوشيد و نوعاً رنگ زردي كه روشن باشد فرح ميآورد و هكذا رنگ سبز فرح ميآورد ميبينيد حزن انسان رفع شد نشاط براش آمد و همين طوري كه طعوم بعضي طعمها هست كه انسان تا ميچشد خوشش ميآيد و از بعضي طعمها بدش ميآيد همين طوري كه در طعوم اثرها هست در رنگها و بوها اثرها هست و اگر غافل نباشيد ميبينيد تمام آنچا را كه خدا خلق كرده هر چيزي نسبت به انسان يك اثري دارد اگر خوب است اثرش هم خوب است و اگر بد است اثرش هم بد است و حتي انسان هميشه به زمين نگاه كند منجمد ميشود يا آنكه هميشه سر به آسمان كند ولكن گفتهاند در وقت دعا رو به قبله دعا كن رو به آسمان دعا كن و اصلش قرار ميدهندك ه هر طايفهاي قبهاي داشته باشند و تمام پيغمبراني كه آمدهاند همينطور كار كردهاند و همه قبه دارند و رو به قبله خودشان ميكنند حالا رو به قبله ميكني و نماز ميكني نمازت قبول است است پشت به قبله ميكني و نماز ميكني نمازت قبول نيست پس يكپاره سمتها اثرش خوب است مثل قبله و يكپاره سمتها اثرش خوب نيست مثل غير قبله حالا كسي اتفاقاً گمان كرد سمتي را قبله و نماز كرد بعد فهميد قبله را بايد نماز را اعاده كند حالا خدا در مكاني نيست كه در مكاني ديگر نباشد ولكن سمتها و مكانها را برگزيده و بعضي را فضيلت داده بر بعضي مثل آنكه مساجد را فضيلت داده بر غيب مساجد حالا ديگر چرا بايد سمت بخصوصي توجه كرد و دعا كرد و اعراض از سمتي ديگر كرد عقل عاجز است كه بفهمد و احكام خدا را به عقل نميتوان فهميد و بعضي خيال كردهاند حرام آن است كه انسان مال مردم را بخورد كي گفته اين را وقتي پيغمبر آمد و حرفهاش را زد و كسي اطاعتش نكرد ميزند ميبندد مال مردم را ميگيرد زن و بچهشان را ميگيرد اسير ميكند و اينها ظلم نيست و ظلم آن است كه وقتي بيجا كاري را ميكني مثلاً پيغمبر گفت كاري را نكن ميكني حالا ظلم است نه آنكه همه جا زور زدن ظلم است بلكه جهاد در راه خدا عبادت خداست مثل نماز و روزه ميماند و عقل به هيچ وجه من الوجوه مستقلاً حجت نيست ولكن حاكم است كه آني را كه راه نميبري و محتاجي كه بداني برو تعليم بگير و بپرس مثلاً ميداني ناخوشي و محتاج به دوايي هستي حالا عقل حاكم است كه برو پيش طبيب و از او تعليم بگير و عقل حجت است اينطور حجت است نه آنكه عقل خودش بداند فلان ناخوش چه دوايي بايد بخورد بلكه عقل حاكم است كه آدم جاهل بايد رجوع كند به عالم كه آني را كه نميداني بپرس از عالم و از اهل تجربه و عقل اينطور حجت است كه تو از مرادات خدا خبر نداري و هرچه فكر ميكني نميداني كه رو به كدام سمت كني خدا از تو راضي است بلكه فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون و اهل ذكر را بايد بشناسي آن وقت مسأله ميخواهي بپرسي برو بپرس و عقل اينجور حجت است كه تو منافع و مضار اشياء را نميداني و چون نميداني چيزي كه نافع است و نميداني كه افع است و عقل حجت است ميگويد آني را كه نميداني برو بپرس از پيغمبران و آنها ميگويند منافع اشياء چيزها است مضار اينها فلان چيزها است و تمام اين احكامي كه قرار دادهاند تمامش منافع خلق است مثلاً احكام خدا پنج تا است حلالي حرامي مستحبي مكروهي مباحي حالا مباح آن است كه دلتنگي برو تفرج كن چنانكه مستحب آن است كه خدا بگويد مستحب است مثلاً مستحب آن است كه آدم نافله بكند يا آنكه هميشه با وضو باشد و انسان با وضو خدا او راحفظ ميكند از بلاها بسا عقرب او را نميزند بسا دشمن دارد احتمال ميدهد كه توي سرش بزند ولكن وضو كه ميگيرد رو به او ميرود خدا او را حفظ ميكند و هكذا گوسفند سر بريدن مكروه است چرا كه قساوت ميآورد حالا به جهت آن قساوت ميگويند مبر كه بسا قساوت بياوري و يك وقتي انساين را هم باك نداشته باشي كه بكشي و عرض ميكنم مكروه را گاهگاهي بايد بجا آورد و مستحب را ترك كرد چنانكه حضرت باقر 7 يك وقتي نافله نخواندند عرض كردند چرا نافله نميخوانيد فرمودند كسلم و كسالتي دارم و حضرت سجاد 7 سرهم نافله ميخواند و گاهي مستحب را ميكنند كه تو بداني بايد كرد و گاهي مرتكب مكروه ميشوند كه تو بداني كه حرام نيست و اين احكام را بايد به تمام خلق برسانند لكي ما ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم و حجت وجودش ضرور است در ميان چرا كه مردم اولاً عالم نيستند و فرضا عالم باشند سهو ميكنند نسيان دارند و آن حجت از جانب خدا اولاً بايد عالم باشد بعد سهو نداشته باشد چرا كه سهو داشته باشد خدا او را ميفرستد جايي حرف بزند حالا اين يادش برود بحث برميگردد به خدا كه اگر نميدانستي كه اين يادش ميرود پس جاهلي به خلق خود و اگر ميدانستي پس چرا فرستادي پس بايد معصوم باشند تا بتوانند مرادات خدا را به مردم برسانند و ببينيد هنوز پيغمبر نيامده در دنيا و ميشمارد خلفاي خود را و به مثل جابر تعليم ميكردند كه بايد حجتهاي خود را بشناسي و اسمهاي آنها را ميگفتند و جابر به دوازده امام قائل است و هنوز حضرت صادق به دنيا نيامده بودند و اينها عبرت است كه ببينيد پيغمبران خدا را واجب نيست كه اسم آنها را بدانيم نوعاً ميدانيم صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بودند ولكن ايشان را بايد در دنيا بشناسي در آخرت بشناسي و چه در دنيا و چه در قبر و چه در برزخ بايد متذكر ايشان باشي و ملتفت ميكند كه بدان پيغمبر محمد است و علي امام است و يازده خلفاي او امامند چرا كه ايشانند اسمهاي حسناي خدا و خداوند چنين قرار داده كه اسمهاش شناخته شود و هركس ايشان را شناخت خدا را ميشناسد و هركس ايشان را نشناخت خدا را نميشناسد چنانكه الان اين گوينده اسم من است و اگر حرف نزنم تو نميداني من گويندهام يا گوينده نيستم و هكذا ساكن ميشوم ميداني كه ساكنم و اينها اسم من است و ذات من نيست و ساكت اسم من است و ذات من نيست و هكذا متكلم اسم من است و ذات من نيست و اسمها خبر ميدهند از مسماي خود و مبتداء بايد خبر داشته باشد از اسم خود چنانكه ايستاده خبر زيد است و زيد بايد خبر از او داشته باشد و زيد مينشيند و اين نشسته اسم زيد است و ذات زيد نيتس و ذات زيد آنست دلش ميخواهد بنشيند مينشيند يا آنكه بايستد ميايستد و زيد را به هرجا كه ميخواهي ببيني يا ايستاده است يا نشسته يا حرف ميزند يا ساكت است و تو هميشه اسم زيد را ميبيني و معاملاتت با اسم زيد است كه زيد حرف ميزند گوش ميدهي كه حرف ميزند و هكذا سكوت ميكند زيد را ساكت ميبيني و للّه الاسماء الحسني و از براي خداوند عالم اسمهاي حسناء است فادعوه بها و خدا را بايد به آنها خواند اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل محمد و اسمها دلالت بر مسمي ميكنند و هركس آنها را خواند خدا را خوانده و هركس اعراض از آنها كرد از خدا اعراض كرده و صريحاً در قرآن گفته سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق كه ظاهر انسان بعينه مثل درختي است كه سرهم بايد آبش داد تا نمو داشته باشد و انسان هر روز غذا ميخورد و هر روز دفع ميشود و مثل گياه ميماند و ظاهر بدن انساني آنچه ترائي ميكند و مردم فهميدهاند مثل گياه ميماند كه هر روز آب ميخواهد و يك آبي بدهند به درختي و بيرون برود از بدنش هيچ بار بسته نميشود ولكن هر درختي و حاصلي كه ميبينيد بايد نوبه به نوبه آبش داد و اين به جهت آنست كه سرهم جذب ميكند و آب و خاك را به خود ميكشد و بدون تفاوت مثل شعله چراغي فكر كنيد كه سرهم بايد روغني باشد كه اب شود بيايد در فتيله و گرم شود بخار شود و آتش درش در بگيرد كه اگر آني روغن نباشد در فتيله شعله نميتواند بسوزد و اين مردم هيچ توي حكمت نبودهاند و ميخواهم عرض كنم از عالم آخرت هيچ نميدانند مگر آنكه قياس به دنيا ميكنند و آن علماء و حكماشان مثل محيالدين كه اگر كسي ميان حكماء رفته باشد اعتناء بيشتر ميكنند به اسم او از اسم پيغمبر كه اين حكيم بوده بالغ بوده و اين هيچ خبر از آخرت ندارد و استدلال ميكند كه كفار را ميبرند به جهنم و اول يك قدري گرماشان ميشود و خورده خورده عادت ميكنند ميگويند نميبيني كه انسان ميرود در حمام در ابتداء گرماش ميشود و خورده خورده انس ميگيرد به هواي حمام و ديگر گرمش نميشود يا بيرون ميآيد در اول سردش ميشود و خورده خورده به هواي بيرون انس ميگيرد و تمام اينها استدلال دنيايي است و حالت دنيا است و دنيا تمامش اينطور است كه هرچه از خارج ميآيد به مولودي ميرسد جزئ او ميشود و آن حالت او درش پيدا ميشود و شما بدانيد خلقت عالم باقي مثل عالم فاني نيست و اصل خلقت انسان در عالم بقاء خلق شده نه در عالم فناء و در عالم فناء هرچه بسازند فاني خواهد شد مثلاً كوزه نبود و ساختند اتفاقاً سنگي به او خورد و شكست و كوزهاي كه در دنيا ميسازند حالتش همينطور است و ميبيني خدا سرهم حيوان خلق ميكند و سرهم ميميرند كه اگر نميرند دنيا پر از حيوان ميشود و عالم دنيا به اين نظر است كه ميفرمايد لدوا للموت و ابنوا للخراب و اين بچه همين طوري كه تولد كرد ميميرد و دنيا از براي فناء خلق شده و طورش همين است كه ميبينيد هي امروز ميرود و روز ديگر ميآيد و هيچ بقاء ندارد و ديروز هر طوري كه بود گذشت و فردا خواهد آمد و دنيا حالتش اين است كه دار فناء است چرا كه گذشتههاش همه گذشته است هرچه خوبي بود گذشت و هكذا بديهاش گذشت و به جهت آنكه آنچه ديروز بود هرچه بود گذشت و هكذا ماهش همينطور است سالش همينطور است قرنش همينطور است و دنيا دار بقاء نيست چرا كه ماضيش نميرود به استقبال استقبالش نميرود به ماضي ولكن دار آخرت اينطور نيست دار بقاء است و چيزي را كه آنجا ميسازند هرگز نميميرد و در آخرت انسان هرگز نميميرد و از بس صدمه ميكشد بسا آرزو كند كه بميرد فيقول الكافر يا ليتني كنت ترابا چرا كه دار دار بقاء نيست و طوري خلق كرده كه فاني نميشود و گذشتههاش مثل گذشتههاي دنيا نيست كه گرمي ديروز حالا به اين بدن نخورد و هكذا سرديش ولكن عالم بقاء هم چنين نيست اگر چيزي را دادند به كسي ديگر پس نميگيرند ان اللّه لايضيع ايمانكم و انسان از اول عمر تا به حالا هر روز غذا خورده و هر روزه ازش دفع شده به طوري كه آن مدفوعاتش را هيچ خبر ندارد و اين مال دنيا است كه خبر از او ندارد ولكن هرچه را از اول عمر به تو تعليم كردهاند سرجاش مانده مثلاً درس الف و باء خوانديم حالا هم ميدانيم پس آن معلوماتي كه پارسال ميدانستيم و آن اول جواني حالا هم ميدانيم و تمامش حاضر است در نزد ما و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و وجدوا ما عملوا حاضراً و يك خورده غافل نشويد كه تا غافل شديد از دستتان ميرود و هر لغتي را كه ميدانيد ميدانيد و گاهي كه از يادتان برود وقتي به يادتان آمد ميدانيد هماني است كه ميدانستهايد و عمل انسان پاپيچ انسان است و گردنگير انسان است مثل نورچراغ كه هميشه همراه چراغ است و هرگز از او جدا نميشود و كل يعمل علي شاكلته و راوي عرض ميكند خدا عادل است و خداي عادل كسي تقصيري كرده به قدر تقصيرش بايد انتقام از او بكشد و حال آنكه كسي تقصيري ميكند در دنيا خدا ابد الابد عذابش ميكند چطور ميشود كه همچو ميشود؟ و جواب را به طور اجمال ميدهند كه بنياتهم خلدوا اين نيتش آنست كه تا هست فلان كار را بكند فلان معصيت را مرتكب شود و اين نيت بدئش از انسان است و عودش به سوي انسان است و از قصد مؤمن آنست كه هرجا هست اقرار داشته باشد به خدا پير پيغمبر و هرچه پيشش آوردند بگويد آمد و هرچه را نياوردند بگويد نيامد و از قصد كافر آنست كه هميشه كافر باشد آن يهودي قصدش اين است كه هميشه يهودي باشد و هكذا نصراني قصدش اين است كه هرجا باشد نصراني باشد در دنيا است ميخواهد نصراني باشد در قبر است ميخواهد نصراني باشد در برزخ است ميخواهد نصراني باشد در آخرت است با وجودي كه در دنيا هميشه ملتفت يك چيز هستي و از چيزهاي ديگر غافلي و در دنيا ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه در حال واحد آن واحد هم مخزون باشي هم خوشحال نميشود اگر محزوني خوشحال نيستي و اگر خوشحالي محزون نيستي و در آخرت جمع اكتساباتي كه كردهاي دارا هستي و لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصيها و جميع معلوماتتان از اول عمر تا به حالا پيشتان حاضر است ولكن هميشه در خيالتان حاضر نيست بلكه يكيش حاضر است و در نزد شما گذشتهها از شما نگذشته مضيها بر شما مرور نكرده و آنچه داريد هميشه داريد و آنچه مال شما نيست جزء شما نيست مثلاً آبي خوردي رفع شد غذايي خوردي دفع شد ولكن انسان تمامش از اكتساب ساخته شده و اين اكتساب به تعليمات ميشود و بايد هدايت كنند مردم را تا هدايت شوند مهدي شوند و آن هاديان حق هدايت دارند به مردم و غافل نباشيد خداوند انسان را از خشت و گل انساني ساخته نه از خشت و گل دنيايي و عمارت دنيايي در دنيا است و عمارت آخرت را در دنيا نميشود ساخت و از دنيا نميشود ساخت بلكه آن در آخرت ساخته ميشود و مال آنجا است ميفرمايد خلقتم للبقاء لا للفناء شما از براي بقاء خلق شدهايد نه از براي فناء و انما تنتقلون من دار الي دار از اين خانه ميروي به خانه ديگر از اين شهر ميروي به شهر ديگر ولكن هميشه هستي و هميشه زندهاي و هميشه زنده و باقي خواهي بود.[2]
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس سوم ــ يكشنبه 20 شهر ربيع الاول 1319)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي انيشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شيء الي انيصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي انيصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .
از براي خداوند عالم عوالمي چند هست خلق كرده خدا و نوعاً ملتفت باشيد نوعاً در هر جايي كه نگاه كنيد ميفهميد كه يكپاره كارها از براي پارهاي اشخاص منفعت دارد و يكپاره كارها است كه ضرر دارد و اين علم منفعت و مضرت را در تمام درجات هيچ كس ندارد مگر خدا و او وحي ميكند به پيغمبري كه او هم دانا باشد به منافع و مضار اشياء و اشياء يك نسبتي دارند به خدا و آن نسبتي كه به خدا دارند خدا آنها را خلق كرده اينها هم خلق شدهاند و حاق معني كون و شرع به دستتان ميآيد و اشياء در كون هيچ مخالفت با خداوند عالم ندارند و در آيات و احاديث بسيار است و مردم هيچ ملتفت اشكالش نشدهاند و واقعاً آدم ميفهمد كه خداوند هرچه را خواسته جايي خلق كند انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون و جميع اشياء را خدا همينطور خلق كرده و هرچه را خواسته خلق كند بدانيد اول اراده ميكند و اراده خودش را صورت ميدهد و اين حالت اراده و فعل در عالم خلق بهتر معلوم ميشود مثل آنكه اراده ميكنيد كه نماز كنيد بر ميخيزيد نماز ميكنيد ديگر نيت بايد مقارن عمل باشد يا قبل از عمل باشد در اينجا قال قال كردهاند فقهاء و شما بدانيد كه نيت هميشه همراه عمل است و پيش از عمل است چرا كه از نيت مؤمن آنست كه هر وقت وقت نماز شد برخيزد نماز كند و بينهايت اين نيت را دارد و از نيت مؤمن است كه هرچه حكم از جانب خدا شد حمل كند و ميدانيد كه خدا تكليف مالايطاق نميكند و مؤمن اينقدر فهم و شعور دارد چنانكه از نيت كافر آنست كه بينهايت كافر باشد و از نيت يهود آن است كه هرجا باشند موسوي باشند و نصاري عيسوي باشند و او را خدا يا پسر خدا بدانند و اين را نميتوانند انكار كنند كه عيسي نبود يك وقتي در دنيا و بعد موجود شد پس آن حالت نبودش با حالت بودش دوتا است و لامحاله متغير است و خداي ما متغير نيست خداي ما ساختني نيست و كسي او را نساخته و همه جا صانع از روي اراده كاري ميكند و اين اراده فعل او و صادر از او است مثلاً اراده ميكني كه راه بروي برميخيزي راه ميروي يا آنكه ساكن شوي ساكن ميشوي و انسان نمونه توحيد است چنانكه ميفرمايد لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم و انسان را خداوند از ميانه مخلوقات نمونه توحيد خودش قرار داده و از وجود او بهتر ميشود خدا را فهميد چرا كه هرچه ميكند اول اراده ميكند كه بكند بعد آن كار را صورت ميدهد كه ميخواهم عرض كنم اگر بخواهد كاري بدون اراده كند در قوهاش نيست كه اگر اتفاقاً كاري بياراده كرد انسانش نكرده مثلاً در بين خواب دستش به جايي خورد و چيزي را شكست واقعاً او نشكسته بلكه حيوانش شكسته چرا كه خلقت انسان را خدا اينطور قرار داده كه هرچه ميكند اول اراده ميكند و نيت ميكند حالا اين نيتش چقدر است بينهايت است هر قدر خدا گفت نماز كند ميكند حالا خدا چقدر خواهد گفت ما نميدانيم چقدر خواهد گفت و نمونه توحيد انسانست كه آنچه ميخواهد بكند كائناً ماكان از روي اراده ميكند و اشياءت تمامشان به اراده خدا ساخته شدهاند و اگر نميخواست آنها را نميساخت و حالا كه خواست آنها را ساخت و غافل نباشيد انشاء اللّه و اشياء در كون با صانع مخالفت ندارند سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرت له بالوحدانية و شهدت له بالربية و اين شرعي است كه همه اشياء دارند كه همه انسانها ميدانند كه خودشان خودشان را نساختهاند و اينكه توانسته كه ساخته و انسان ميفهمد كه هركس جاهل باشد به كاري آن كار را نميتواند بكند حتي در پارهاي جاها بعضي از حيوانات بعضي كارها ميكنند كه آن كارهاشان مثل كارهاي صاحبان شعور است و ما ميدانيم حيوانات شعور و ادراك ندارند ولكن كارهاشان كارهاي شعوري است كه هر مرغي از براي خود آشيانه ميگذارد و آدم ميفهمد كه اگر اين مرغ بخواهد جوجه بگذارد البته آشيان ميخواهد حالا اين مرغ بنشيند فكر كند كه ما ميخواهيم جوجه كنيم آشيان ميخواهيم ديگر مرغ اينها سرش نميشود و اصلاً فكر ندارد شعور ندارد تدبير ندارد معذلك كارهاي آنها كارهايي است از روي شعور كه عقلاء درش حيران ماندهاند و متحير شدهاند ولكن بنشيند بلبل فكر كند كه ما آشيانه ميخواهيم فكر ندارد حتي آنكه بعضي از حكماء ميگويند اين زنبور عسل شعورش و عقلش از عقل انساني بيشتر است چرا كه اگر انساني بخواهد با اسباب و آلات و ادوات همچو خانههاش ششگوشي بسازد كه تمام اضلاعش مطابق باشد و به يك ميزان باشد در قوهاش نيست و واقعاً محل تعجب است و شما عجبتان را ببريد پيش خدا و رفع عجبتان شود حالا آن زنبور ميداند كه ماها محتاج به عسليم بايد رفع حاجات خلق را كرد بلكه آن زنبور تا بر تو مسلط شد تو را ميزند و زهر ميزند و آنهايي كه اين حرفها را زدهاند حكماء بودهاند و فقهاء داخل اين حرفها به هيچ وجه من الوجوه نشدهاند و اين حرفها را حكماء زدهاند كه زنبور شعورش بيشتر است از انسان و قدرتش بيشتر است از انسان كه همچو خانههاي مسدسي ساخته و آنها را پر از عسل كرده و سرش را موم ميگيرد كه هوا در او تصرف نكند و عسل همين كه سرش باز باشد سميت پيدا ميكند و بيش از يك سال صحيح نميماند و بعدش سم ميشود و ببينيد چه جور ميسازد كه ديوارهاش را موم ميگيرد و تمام اطرافش را به موم ملصق ميكند و آن آخر درش را مهر ميكند به موم كه هيچ بادخور نداشته باشد كه عيب بكند حالا اين زنبور ميداند كه عسل ضايع ميشود از اين جهت اطراف خانههاش را موم گرفته و درش را محكم گرفته كه بادخور نداشته باشد فكر كنيد و ملتفت باشيد و تبارك صانعي كه او را همچو كرده و اين موم از لآب دهنش است و يخرج من بطونها شراب مختلفا الوانه فيه شفاء للناس و اين عسل از توي شكمش بيرون ميآيد و باز يكپاره مردم ميگويند اين عسل از شكمش بيرون نميآيد بلكه مينشيند روي آن علفهاي شيريني كه ميخورد و آن شيرينيهاي علف به دست و پاش ميچسبد و ميآيد مينشيند در آن خانههايي كه ساخته و آن شيرينيها علف است و عرض ميكنم شما غافل نباشيد و خودش صريحاً ميفرمايد يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه يعني از شكم آنها بيرون ميآيد ديگر چونكه از شكم آنها بيرون ميآيد پس فضله است خير فضله هم نيست معذلك از شكم آنها بيرون ميآيد و خدا خواسته عسل را در شكم آنها درست كند و فيه شفاء للناس و چقدر اين عسل چيز خوبي است كه خدا ساخته مثل تخم مرغي كه از مقعد مرغ بيرون ميآيد و خيلي خوب چيزي است و غافل نباشيد اين مرغ تخم ميكند و خودش نميتواند تخم درست كند و تبارك صانعي كه از خود ملك برميدارد چيزها را و يك دفعه ميسازد يك چيز عجيب و غريبي و از همين گرماها و سرماها برميدارد يك ميوهاي به عمل ميآورد مثل خرما و ميوهاي ديگر ميسازد مثل انار و خداست صانع وحده لاشريك له كه انسان عاقل در يك برگ گياه فكر كند ميبيند اين كار هيچ انساني حيواني ملكي نيست بلكه كار آن صانع است وحده لاشريك له كه خاك را در آب ريخته و طين ساخته و تخمه ساخته به دليل آنكه هر گيايه وقتي آبش رفت خاكش ميماند و قاعده آب آنست وقتي حرارت به او رسيد بخار كند برود بالا و آبهاي در گياهها وقتي جوشاندي آن آبهاي وقايهاش ميرود بالا و آن آبهايي كه حل و عقد شده باقي ميماند و اين آب و خاك را چنان داخل هم ميكند كه يك چيز ميشود و گياهي ميسازد و تبارك صانعي كه از يك جور آب و خاك و يك گرمي و سردي از زمين چيزي ميروياند مثل هندوانه در نهايت خوبي و در پهلوش هندوانه ديگر ميروياند مثل حنظل كه همه چيزش بعينه مثل آن هندوانه شيرين است گوشتش مثل گوشت آن تخمش مثل تخم آن پوستش مثل پوست آن و از شدت تندي و تلخي آنطور است كه نميشود دهن به او زد كه اگر بسا روي دست هم بمالي دست تاول بزند و حال آنكه هر دو يك آب خورده و در يك زمين روييده شده و پرورش يافته و اينها تعمدات صانع است و نميشود طبيعت اينطور باشد بلكه طوري اين آب و خاك را حل و عقد ميكند كه به درجه خاصي كه رسيد طعمش تلخ ميشود مثل حنظل و انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون و ديگر ملتفت باشيد مكررها هي اشاره كردهام و عرض كردهام كه هركس ارادهاي ميكند اراده بعد از علم است كه اگر چيزي را ميدانم اراده ميكنم كه اين كار را بكنم يا نكنم و آني را كه نميدانيم نميتوانيم ارادهاش را بكنيم و تبارك صانعي كه آنچه ميسازد آنچه نميسازد تمامش را بينهايت ميداند كه اصلش جهل ممتنع است از خدا سر بزند مگر آن آخوندها كه پيش هم مينشينند مزخرف ميبافند و خدا نميشود جاهل و خدا يك تلخي خلق ميكند در حنظل و زيد را خلق ميكند جاهل و تمام اينها مخلوقند و اينكه علم ندارد نميتواند خلق كند و خداي ما بينهايت دانا است و بينهايت علم دارد و علم او ضد ندارد كه شك داخل علم او شده باشد و به شكش انداخته باشد يا به وهمش انداخته باشد و نميشود خدا غافل باشد و لايحسبن اللّه غافلاً عما يعمل الظالمون و به همين نسق داشته باشيد خدا نميشود مثل مخلوقات شود مثل عيسي شود ديگر خدا نميتواند به صورت سنگي شود خدا سنگ را ميسازد و معقول نيست خدا به صورت خلق بيرون بيايد و خلق را خدا ساخته و آنها ساخته شدهاند و خدا آني است كه ساختني نيست و تمام خلق را بايد بسازند كه ساخته شوند و تبارك خدايي كه ساختني نيست و جميع اشياء را ميسازد و هرچه را ميسازد اول اراده ميكند و اراده همه جا فرع علم است و انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون و اراده از روي علم است و اولي كه خدا حصه خرما را ميسازد حصه خرما اولش براي آنست كه درخت خرما شود و خرما بدهد و پانزده سال بايد طول بكشد كه خرما بدهد و پانزده سال پيش خدا اراده كرده كه اين حصه خرما ازش به عمل بيايد و حالا خرما به عمل ميآيد و يك چيز ديگر هست كه خدا اگر بخواهد همان ساعتي كه اراده ميكند نخل درست كند ميتواند و گاهي عرض كردم كه انبياء آمدند خلق را از گرفتار طبيعت باز كنند و حاليشان كنند كه صانع ما صانعي است كه اراده ميكند خرما بسازد به محض اراده ميبيني نخلي درست شد و خرما داد و پيغمبر ميتواند همچو بكند كه تا نگاه كني درخت خرما برويد و تا حركت كني بلند شود و خرما بدهد و اينها را خدا ميتواند بكند ولكن حالا اينقدر طول ميدهد كه تو بتواني مطالعه كني و غافل نباشيد خرما را خدا از درخت به عمل ميآورد و كار هر فاعلي را از دست او جاري ميكند و خدا خدايي است كه قادر است و هيچ عجز از او سر نيم زند و عالم است كه هيچ جهلي از او سر نميزند و حكيم است كه هيچ سفاهت ندارد حالا فلان كوه براي چه ساخته شده بسا نفهمي راهش را و خيلي چيزها است كه انسان راهش را نميداند حكمتش را نميفهمد ولكن حالا ميبيني خدا كرده چه جور كرده كه چشم را ساخته انسان هرچه بنشيند فكر كند نميتواند وجه حكمتش را بفهمد نهايت عقل حكم ميكند اين خداي ما قادر بود دانا بود محض كرامت چشم به ما عطا كرده و ما شكر او را ميكنيم و ممنونش هستيم كه همچو چشمي برامان ساخته حالا چه جور ميشود كه ميبيند نميدانيم و همينها دليل توحيد است كه خداست از يك سوراخي كه اراده ميكند حيوان ببيند ميبيند و هكذا بشنود ميشنود هو الذي جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة و از يك آب و خاك يك جايي چشم درست ميكند يك جايي گوش درست ميكند يك جايي فؤاد خلق ميكند و صانع تمام اينها را ميسازد و اينها نسبت به صانعشان هر طوري كه آنها را ساخته اينها هم ساخته شدهاند و در كون اشياء نسبت به خداوند عالم هيچ مخالفتي با او ندارند بلكه همه معصومند مطهرند همه مطيع و منقاد او هستند و هيچ سرپيچي از حكم او ندارند و هر طوري كه خواسته آنها را ساخته و آنها هم ساخته شدهاند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس چهارم ــ دوشنبه 21 شهر ربيع الاول 1319)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و معني عدم بعثة هولاء الي قوم عدم بعثتهم بشريعة جديدة تاسيسا و لا بالشرع السابق تاكيدا بالوحي الخاص و الا فلايقصرون في بث التوحيد و صفات الله سبحانه و العلوم و الحكم و شرح الشرع السابق عن العلماء و كذلك للناس بهم و باحوالهم و صفاتهم اسوة حسنة كما يتاسون بالعلماء الصلحاء و ذلك لاينافي عدم البعثة و الرسالة الي قوم كما في العلماء حرفا بحرف و لهولاء درجات في كدورة الانية و صفائها فكلما كانت انيتهم اصفي و الطف يكونون اقرب الي حد الرسالة علي نحو ما ذكرناه في الفصل السابق و كذلك الشيعة الاتباع لهم درجات في الاستشراق اذ ربما يقرب بهم التكميل الي انيشفوا علي الاستضاءة الذاتية الا تري ان الحديد الذي يوضع في النار يتسخن شيئا بعد شيء الي انيصير محمي كالجمرة و بين اول تسخنه الي انيصير محمي درجات متدرجة فرب شيعي مشرف علي النبوة كلقمان و نظرائه و رب نبي مشرف علي الرسالة . . .
خلق نسبتي دارند عرض كردم و ملتفت باشدي كه انسان به حاق علم ميرسد به طوري كه احتمال غير از آنجور درش نميرود و حكم عقلي بتي يقيني است ملتفت باشيد كه اين خلق نسبتي دارند به صانعشان و همه مخلوق خدا هستند و آن طوري كه خواسته ساخته پس در اين نسبت كه به صانع دارند همه مساوي هستند و همه مخلوق و مصنوعند و آن وقت مصنوع را هم همان طوري كه چونه ميزنم هر طوري كه ميخواهد ميسازد چنانكه كوزهگر هر طوري كه ميخواهد ميسازند كوزهها را ديگر بعضي از اين كوزهها مقرب درگاه كوزهگر هستند و بعضي مقرب درگاه او نيستند بلكه عرض ميكنم همه مقرب درگاه او هستند و همه را به مشيت و قدرت خود ساخته و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جا فاعل آن طوري كه دلش ميخواد عمل ميكند و افعالش را جاري ميكند و آن شيء هم موجود ميشود و مخلوقات تمامشان نسبت به خالقشان و قل اللّه خالق كل شيء و اين خالق كل شيء هيچ چيز با او منافات ندارد و تمام اينها نسبتشان به خداوند علي السواست و اين است يكپاره اخبار و آيات الرحمن علي العرش استوي يعني علي الملك استولي و رحمان مستولي است بر ملكش يعني هر چيزي را هر طوري كه ميخواهد ميسازد ماشاء اللّه كان و ما لم شأ لميكن و هرچه را خواسته كرده و آنچه را كه نخواسته نكرده و اشياء همه مشاء و مراد خدا هستند و در كون مخالف با خداوند يافت نميشود و از اينجور نظرها است يسبح للّه ما في السموات و ما في الارض و كل قد علم صلوته و تسبيحه و جميع مخلوقات در مخلوقيت هر طوري كه خواسته ساخته و آنها هم ساخته شدهاند پس چه مخالفت با صانع دارند ولكن خلق بعضي نسبت به بعضي يكپاره احكام براشان هست مثلاً آبي هست و آتشي هست و خدا تعمد كرده آب خلق كرده آتش خلق كرده حالا نسبت آب و آتش هردو نسبت به خدا هر طوري كه خواسته آب را خلق كرده آتش را خلق كرده و هر دو مخلوق خدا هستند و اينها حالا با يكديگر يك نسبتي دارند كه اگر آب غلبه كرد آتش را فاني ميكند و اگر آتش غلبه كرد آب را فاني ميكند و جميع منافع اشياء و مضار اشياء به اين نظري كه عرض ميكنم در عالم خودشان و پيش خودشان واقع است رجع من الوصف الي الوصف دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله پس در اين نسبت كه خلق بعضي با بعضي دارند در اين نسبتها منفعتها و ضررها هست و توي رشتهاش باشيد و فكر كنيد خيلي مطلب به دستتان ميآيد و يك چيزي خدا خلق كرده باشد كه همهاش ضرر باشد همچو چيزي خدا نكرده چنانكه يك چيزي كه همهاش نفع باشد باز همچو چيزي هم خدا خلق نكرده ولكن اين خلق كه خلق شدهاند در بعضي اوقات منتفع ميشوند از بعضي چيزها و در بعضي اوقات متضرر ميشوند و اگر آن طوري كه خدا امرشان كرده راه روند منفعت به آنها ميرسد چنانكه اگر آن طوري كه خدا نهيشان كرده كه راه روند راه روند لامحاله ضرر به آنها ميرسد مثلاً آتش را خدا خلق كرده و ربع كارها به وجود او به عمل ميآيد اين همه طبخها بايد بشود معادن را بيرون بياورند طلاها نقرهها مسها سربها را بيرون بياورند و آتش نسبت به صانع همانطوري كه خدا خواسته ساخته شده و آتش هيچ مغضوب خدا نيست بلكه از روي حكمت ساخته شده و اين خلق چون محتاج به آتش بودند آتش را خلق كرد و خدايي كه ميخواهد خلق كند مخلوقات را البته بايد گرمي باشد كه آنها را خلق كند و الاّ خلق نميشوند و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و اسبابي چند فراهم ميآورد و از آنها چيزها ميسازد و اولاً آبي خاكي بادي هوايي آتشي را خلق ميكند و از اينها ميگيرد به مقدار معيني تركيب ميكند جماد پيدا ميشود و طوري ديگر تركيب ميكند نبات ساخته ميشود و باز همين آب و خاك را به مقدار معيني تركيب ميكند حيوان ميسازد و هكذا به مقدار معيني ديگر تركيب ميكند انسان ميسازد و باز انسان را يك جور تركيبي ميكند انسان عاقلي پيدا ميشود و طوري ديگر تركيبي ميكند انسان فضلهاي پيدا ميشود و كل شيء عنده بمقدار و مقدار هر چيزي نزد خداست وحده لاشريك له و پيش از آنكه خلق كند خلق را ميداند به چه مقدار از آب و خاك را بردارد و تركيب كند و غافل نباشيد اين خلق اصل احتياجشان در هيچ عالمي معقول نيست كه خدا باشد چرا كه خدا خوردني نيست مأكول كسي نيست ديگر اين صوفيه ملعونه لعنهم اللّه بعدد ما في علمه آنهاييشان كه رياضت ميكشند و مرتاضند ميگويند انسان مقرب خداست بايد برود پيش خدا و به او متصل شود و از او مستمد شود عرض ميكنم خدا در مكاني نيست كه كسي برود پيش او و مأكول نيست كه كسي او را بخورد ولكن چون شما مكاني لازم داريد خدا مكان براتان خلق كرده و او ميداند كه تو آب ميخواهي آب برات خلق كرده و اين آبها براي مكونات خلق شدهاند و خدا آب را از براي آشامندگان خلق كرده و حاق حكمت به دستتان بيايد و اين خلق ميخواهند زراعت كنند آب ميخواهند و هكذا عمارت ميخواند و خلقت آب براي خدا نيست و خدا نه هرگز تشنه ميشود كه آب بخورد نه عمراتي ميخواهد نه زراعتي ميخواهد و خلق محتاج به آبند محتاج به عمارتند محتاج به زراعتند و همينجور چيزها است كه حضرت امير وقتي ميخواهند معنط حمد را بيان كنند ميفرمايند حمد ميكنم خدا را كه اين همه آب آفريده براي رفع احتياج ما و هكذا اين همه هوا خلق كرده اين همه آتش آفريده براي رفع احتياج كه هريك نبودند ما نميتوانستيم زيست كنيم و نوعش را داشته باشيد خدا بسائط را براي مواليد خلق ميكند حالا بسائز پيشتر هستند بايد چنين باشد چرا كه معقول نيست كه خدا مواليدي خلق كند بدون بسائط و بايد گلي باشد كه كوزهگر بردارد كوزه بسازد و كوزه بيگل كوسه ريشپهن است و كوسه ريشپهن معني ندارد و غافل نباشيد انشاء اللّه و تمام اين اوضاع را خدا براي حق خلق كرده و ربنا ماخلقت هذا باطلا ديگر اين آسمان را خلق كند كه اينطور باشد نه بلكه چونكه تو هستي و پيغمبري و باز پيغمبر معنيش اين است كه امت داشته باشد و آقا معنيش آنست كه نوكر داشته باشد ديگر نوكر ندارد آقا است اين اسم بيمعني است چنانكه شخصي پسرش را ميگذارد حسن و حسن يعني خوشگل ديگر اين پسرش گنديده و متفعن است برعكس نهند نام زنگي كافور ديگر لامشاحة في الاصطلاح اين لامشاحة في الاصطلاح كار جهال است كار بيبصيرتان روزگار است و كار خداي حكيم دانا نيست بلكه خداوند حكيم دانا آب را خلق ميكند اسمش را ميگذارد آب و هكذا خاك را خلق ميكند اسمش را ميگذارد خاك و هر چيزي را هر طوري كه خلق كرده همانجور اسم روش ميگذارد و اينجور اسمها است كه تعليم آدم كردند و علم آدم الاسماء كلها و انسان كه نگاه ميكند هر چيزي را يك طوري ميبيند ميبيند آب تر ميكند خاك خشك ميكند و از انسان بپرسي خاك چطور چيزي است ميگويد خاك چيزي است كه جايي را تر ميكند و آب آنست كه جاها را تر ميكند و آتش داغ است ميسوزاند اين اسم آتش است ديگر يك سكي را اسمش را گذاشتيم آب و آب نيست يا آنكه يك كسي را اسمش را گذاشتيم سلطان و هيچ تسلط ندارد دروغ است يا غلام زنگي را اسم گذاشتيم كافور، كافور معطر است سفيد است و اين گنديده و سياه و متعفن است و اسمهاي خلقي همهاش دروغ است و اسمهاي خدايي همهاش راست است پس آب آنست كهتر كند خاك آنست كه خشك كند و انسان آنست كه انسانيت داشته باشد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و آن جن و انسي كه عبادت ميكنند مؤمنند و اينكه عبادت نميكند متمرد است شيطان است و باز ملتفت باشيد انشاء اللّه مطالب توي هم ريخته نشود.
عرض ميكنم جن در نزد خدا بد نيست انس هم بد نيست ولكن بد شيطان است و شيطان آني است كه خواه جن باشد يا انس همينطوري كه بد ميكند شيطان ميشود شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غرورا و انسانها ميشود كه شيطان باشند شيطنت كنند مثلاً بچهاي بازي ميكند ميگويند شيطنت مكن كه بيفتي پات بشكند دستت بشكند مغزت خورد شود و غافل نباشيد پس انسان را خلق كردند براي عبادت ديگر هركس عبادت ميكند مؤمن است و هركس شيطنت ميكند شيطان است و بسا انسان شيطان كمك جن شيطان هم ميكند و بالعكس و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم و انسان را خلق كردهاند كه عبادت كند و عبادت معنيش آنست كه خدا حدودي چند قرار داده و خواسته كه تو بر همان حدود راه روي مثلاً آب خلق كرده گفته خودت را در آب نينداز غرق شوي برو سر آب بنشين دست و رويت را بشوي تا بيدار شوي كسالتت برطرف شود يا آنكه تشنهاي بردار بخور سيراب شوي پس آب نعمت خداوند عالم است ميفرمايد و ارسلنا الرياح بشراً بين يدي رحمته ما فرستاديم بادها را و اين بادها بشارت ميدهند از باران از آبي كه رحمت خداست و از اين آب برميداري زراعت ميكني و هكذا اين هوا نعمت خداست و رحمت خداست كه تو در او نفس ميكشي ديگر اين هوا را خدا محتاج است خدا هيچ احتياجي به هوا ندارد و اين هوا را طوري خلق كرده كه سرهم انسان محتاج به او است و بايد زياد باشد و منتشر باشد كه بتواند نفس بكشد و اگر هوا نباشد نميتواند نفس بكشد و نفس كه نكشيد ميميرد و غافل نباشيد انشاء اللّه خداوند عالم بسائط را همه جا سابق بر مواليد خلق ميكند و همه جا اول بسائط را خلق ميكند و البته اگر آبي نباشد چه چيز را برميداريم ميسازيم و بايد آبي باشد خاكي باشد كه تركيب كرد چيزها را و مواليد را ساخت و كل شيء عنده بمقدار و صنعت خداوند آنست كه ميگيرد هواي صرف و آب صرف و خاك صرف را و يك قدري از اين آب و خاك داخل هم ميكند و چيزي ميسازد و هكذا قدري ديگر از اين آب و خاك ميگيرد به كيفيتي ديگر و چيز ديگري ميسازد و اين خلقي كه ميبينيد همين طوري كه صورتهاشان مختلف است در ميان اين هزار هزار خلق كه دو نفر مثل هم باشند هيچ پيدا نميشود ولكن دو گنجشك دو كبوتر كه هر دو نر باشند مثل هم خيلي هستند يا آنكه هر دو ماده باشند ميبيني شبيه بهم پيدا ميشوند و آن موازيني كه خدا گرفته چيزها را ساخته و كل يوم هو في شأن و الان مشغول ساختن است آن موازين مختلفه است و يكي را عمداً بلند خلق ميكند و يكي را عمداً كوتاه خلق ميكند و يكي را عمداً سفيد خلق ميكند و يكي را عمداً سياه خلق ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(درس پنجم ــ سهشنبه 22 شهر ربيع الاول 1319)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الرابع مثل المرسلين الذين تكملوا حتي اشتعلوا بالهداية و العلم و الحكم فصاروا هداة لقوم اخرين و امروا بالاشراق و الاضاءة و الهداية و بعثوا الي طائفة قلوا او كثروا و لهم ايضا في ذلك درجات الي حد اوليالعزم و الخامس هو مقام اوليالعزم الذين بلغ صفاؤهم مبلغا صار كمالهم به اكثر من كمال المكمل و ليس بمتحتم انيكون المتكمل ابدا ادون من المكمل الا تري انك تشعل بجمرة سراجا وهاجا و مشعلة عظيمة و انما ذلك لاجل ان المكمل يد للعالي جلشانه و الفعل للعالي يجريه مما يشاء كيف يشاء فتبين و ظهر لك درجات الانبياء و المرسلين ببيان ظاهر خفي ان تفطنت و ذلك النور الذي في المكمل هو نور النبوة و الامانة و العهد و الميثاق . . .
خداوند عالم اصل اعتناي خداوند عالم اين است كه انسان را خلق كند و باقي چيزها به جهت آنكه انسان محتاج به آنها هست باقي را براي انسان خلق كرده و انسانست كه خدا را ميشناسد و عقل است كه مال انسان است و اين عقل خداشناس و خودشناس است و اين عقل است كه حكم ميكند كه من خودم خودم را نساختهام و آني كه مرا ساخته عالم و دانا و حكيم بوده و اينها را عقل ميفهمد و اول چيزي كه خدا آفريد عقل بود و اين عقل انسان است و حقيقت انسان از عالم عقل آمده و اين حكم ميكند امر ميكند نهي ميكند و تمام حكمها و امرها و نهيها با او است و خداوند خلق كرد اين عقل را و به او گفت من هيچ چيز بهتر از تو خلق نكردهام و نخواهم كرد و اين عقل را خلق كرد و به او گفت ادبر حالا چرا برود به جهت آنكه همه چيز را اين بايد بفهمد و همه چيز را اين بايد تميز بدهد از آن جهت امرش ميكنند كه برود و اين عقل در سر همه عقلاء هست اگر از پيش بروند و الاّ خودشان را گم ميكنند مثل آنكه ابنهبنقه خودش را گم كرد و بدانيد تمام مردم خودشان را گم كردهاند و تمامشان ابنهبنقهاند و شماها انشاء اللّه ابنهبنقه نباشيد و خودتان را گم نكنيد مثل مردم و اين عقل است كه خداشناس است و هركس به اين عقل كار نميكند داخل مجانين است و يك وقتي پيغمبر ميگذشتند به جايي و شخص ديوانهاي بود مردم دروش را گرفته بودند و قال قال ميكردند و تماشا ميكردند فرمودند چه خبر است گفتند شخصي ديوانه شده است فرمودند او ديوانه نيست ناخوش است و ديوانه اينهايي هستند كه دور و برش تماشا ميكنند و او ديوانه نيست مبتلا است ناخوش است يك كسي ناخوش است داد ميزند فرياد ميزند و البته جايي كه درد ميگيرد انسان فرياد ميزند و خدا اينطور قرار داده و ديوانه آنهايي هستند كه به عقل رجوع نميكنند و تابع عقل نميشوند و آنها مجانين هستند و اما كسي كه آن طوري كه خدا گفته راه ميرود او از روي عقل راه ميرود و باز اين عقل بفهمد كه چه كار كند كه خدا او را دوست بدارد خودش نميفهمد همينقدر ميفهمد كه خودش ناخوش است و خدا طبيبي خلق كرده دوايي خلق كه بايد برود پيش او و انبياء جميعاً آمدهاند كه علاج كنند مردم را و غير انبياء ميفهمند كه انبياء نيستند نبي نيستند حالا ميخواهي هلاك نشوي دستت را بزن به دامن آنها ديگر طبيبي يك جايي است كه ما نميدانيم كجا است اين وجودش و عدمش پيش ما علي السوي است و همچو كسي علاج ما را نميتواند بكند پس طبيب ما نيست ولكن انبياء طبيبها هستند و خدا ميشناساند آنها را به مردم و يك طوري خلق ميكند خلق را كه بتوانند خودشان را به طبيب برسانند و طبيب ميداند چه دوايي براشان خوب است چه دوايي براشان بد است و دواها متعدد است به طوري كه به شماره در نميآيد و هكذا منافع و مضار همچه و بيشمار است و ما نميتوانيم به دست بياوريم و يك كسي بايد باشد كه تمام منافع و مضار را بداند و به كار برد و اصلش وجود حجت براي اين است و عالمي و دانايي خدا قرار داده كه در ميان خلق باشد لكي ما ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم اگر زياد نكنيد چيزي را او كم كند اگر كم نكني چيزي را او زياد كند حتي ببين عسلي خدا خلق ميكند كه شفا است از براي هفتاد ناخوشي يا آنكه بادنجاني خلق ميكند كه براي هفتاد ناخوشي خوب است و شما بدانيد به زبان ظاهر حرف زدهاند ولكن درجات اشياء را نميتوان شمرد مثلاً عسل شفا است حالا چقدرش شفا است اين درجات دارد از براي يك كسي ميبيني سم قاتل است از براي كسي ديگر ميبيني شفا است و در يك چيز فكر كنيد باقي چيزها را ببينيد بعينه مثل او ميشود و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين عسل تا جاي بخصوصي به قدر خصوصي منافع است و نبايد زيادش خورد كه مضر باشد ميفرمايد كلوا و اشربوا و لاتسرفوا بخور و بياشام كه سير شوي ولكن ديگر زياد ميخوري و حرص ميزني براي چه كه محتاج به دوا شوي محتاج به اماله شوي اين كار آدم نيست كار مجانين است و همچنين غافل نباشيد تمام شريعت را اصل انبياء آمدند طبابت كنند ميان مردم و طبابت ظاهري هم ميكردند و اصل طبابت مال ادريس بود و الاّ مردم نميتوانند طبابت كنند و تمامشان اينطور هستند نهايت در بعضي اوقات طبابت ظاهري هم ميكنند و يك وقتي ميبينيد مردم تجربهها دارند طبابت به كار نميبرند كار ديگر ميكنند و اصل وجودشان براي نجات خلق است و آمدهاند كه خلق را هدايت كنند و نجات بدهند ديگر خدا دينش مظنه است اين خلقت تو مظنه است مظنه تو را ساختهاند يا آنكه حقيقت تو را ساختهاند و غافل نباشيد انشاء اللّه يقين داريم ما به طور بت كه خدا ما را ساخته و يقيناً او قادر است و ما عاجزيم و حجت خدا يقيناً بايد تمام باشد و اين است كه خيليها لغزيدهاند و بدانيد غير از اين مجلس ما نميتوان اين حرفها را زد كه مظنه حجت نيست همه علماء گفتهاند تا بگويي كفر است زندقه است خدا پير پيغمبر حرام كردهاند ديگر علماء اشتباه كردهاند چه خاك سرم كنم آيا مظنه است كه خدا از شما خواسته نماز كنيد شايد نخواسته باشد مظنه گوشت گوسفند حلال است شايد حرام باشد و غافل نباشيد انشاء اللّه مظنه دين خدا نيست بلكه اولاً خلق ميكند طبيبي دانا و مردم همه ناخوشاند همه مريضند همه جاهلند بايد همه را هدايت كرد و اول خدا هادي خلق ميكند و اين را ميفرستد كه برو هدايت مردم كن و اين هادي شخص داناي عالمي است كه از جانب او است ديگر اين را برويم پيداش كنيم نه خودش ميآيد پيش ما از آسمان بايد بيايد ميآيد پايين از مكه بايد بيايد ميآيد از مدينه بايد بيايد ميآيد و اين هادي ميآيد در ميان خلق ديگر اگر هدايت نكند اين چه هادي است اي ديگر اين هادي هزار سال پيش آمد در ميان مردم و حرفها زد ما چه ميدانيم اينها احكام او است پس دين خدا مظنه است و غافل نباشيد خدا هادي يقيني ميفرستد در ميان مردم و مردم چون جاهلند عالم ضرور دارند و اگر عالم نفرستد مردم به جهل خود باقي ميمانند و اگر جهل مجري بود پيش خدا ديگر اصلاً خدا انبياء را نميفرستاد در ميان آنها چنانكه در ميان خرها پيغمبري نفرستاده كه در سر طويله بنشيند خرها را درس بدهد بلكه خر براي آنست كه بار بكشد اسب براي آنست كه سوارش بشوند بدود و انسان را براي باركشي خلقش نكردهاند بلكه خلقش كردهاند كه خدا را بشناسد و اين انسان صاحب عقل و ادراك است و هرجا عقلي نيست تكليفي هم نيست كه اگر يك قدري عقل از سرش رفته باشد تكليف از او مرتفع است يك وقتي همين ابوبكر شراب خورده بود و هذيان ميگفت و در اوائل اسلام شراب حرام نبود و وقتي پيغمبر آمدند به مدينه و مدت زماني گذشت و جمعيت مسلمين زياد شد آن وقت پيغمبر يكپاره چيزها را حلال كردند يكپاره را حرام كردند و پيشترش مردم شراب ميخوردند و حرام هم نبود و ابوبكر شراب خورده بود و در روز ماه مبارك هم خورده بود و شراب هنوز حرام نبود ولكن در آن روز ماه مبارك خوردنش حرام بود و داد و فرياد ميزد و هذيان ميبافت كه نه ديني هست نه مذهبي هست آوردنش پيش پيغمبر فرمودند كي خوردي تا رفت بگويد امروز خوردم عمر در گوشش گفت بگو ديشب خرودهام و الاّ حد بر او وارد ميآمد فرمودند ببريد روش را بشويد اين نميفهمد چه گه ميخورد و اين به زنش گفت شراب بياور بخوريم امبكر شراب آورد و ابوبكر كوفت كرد و آن همه هذيانها را بافت و همين كه عقل نيست كارش ندارند و مست در حين مستي حدش نميزنند ميگذارند به حال بيايد آن وقت حدش ميزنند و در حين مستي نصيحتش هم نميكنند كه چرا همچو كردي چرا فحش دادي هذيان گفتي و غافل نباشيد انشاء اللّه ديگر دين خدا مظنه است مظنه حجت نيست بلكه دين خدا يقيني است و هادي خدا پيغمبرانند و اينها مخصوص شما باشد و دين خدا منحصر است به اين مجلس ديگر هر كجا بروي معامله خرفروشي است و معامله خر فروشي باشد كه خر بفروشند ديگر كار به دست دين خدا ندارند و غافل نباشيد كه خداوند پيغمبر ميفرستد در ميان مردم كه يقين كنند كه راستي راستي اين از جانب خداست ديگر شايد نماز خوب باشد و احتمال ضعيف برود كه شايد بد باشد اين سرش را بگذارد به زمين و عقبش را بالا كند و آن ابتداي اسلام مردم وحشت داشتند از نماز و اين عربها تمسخر ميكردند و همانطوري كه نماز ميكردند پيغمبر اين ابوجهل رفت و آن پيشترها دور و بر خانه و مسجد قربانيها ميكردند و اين احترامات در ميانشان نبود كه مسجد را حرمت بدارند و خون دور و بر مسجد نريزند و اين احكام را بعد پيغمبر قرار دادند كه مسجد را احترام بدارند و اين ابوجهل شكمبه گوسفندي آورد و گذاشت روي سر پيغمبر كه تمام بدنش ملوس شد آمد پيش حمزه كه تو زنده باشي و با من همچو كنند اين بود كه حمزه آمد آن سرگينها را برداشت و بر ريش و سبيل ابوجهل ماليد فرمود هركس بعد از اين با اين بيادبي كند او را به قتل ميرسانم و در اوائل اسلام مردم خيلي وحشتها داشتند و حالا كه اسلام قوت گرفته قباحتش از ميانر فته و غافل نباشيد و هادي آنست كه از جانب خدا بيايد ديگر شايد انبياء آمدند مردم را گول بزنند افسار كنند چنانكه هر رياكاري همچو ميكند اين رياكاران كه قدمهاشان را نازك نازك برميدارند عمامهاي عبائي دارند تمام اينها را از انبياء ياد گرفتهاند و خواستند در ميان مردم مداخل كنند حالا ديگر از دين خدا آنست كه منظه بايد باشد چرا كه حرفي كه در مجلسي زده ميشود هر يك از مردم طوري روايت ميكنند حالا اين احاديثي كه هست اولاً صدورش يقيني نيست ديگر صدورش يقيني باشد از كجا بدانيم كه حكمش اينطور باشد بلكه احتمال خلاف درش ميرود و سلمنا تسليم داشته باشيم كه معصوم حرفي زد در حرفش هزار احتمال ميرود پس دين خدا مظنه است و غافل نباشيد انشاء اللّه تمام پيغمبراني كه آمدند گفتند يقيناً ما از جانب خدا آمدهايم حالا مردم چطور بفهمند كه از جانب خدا آمدهاند لابد شدند كه خارق عادت بياورند سوسمار حرف بزند گياهها درختها حرف بزنند و خرماي صيحاني در مدينه است و خرماي عجيب و غريبي است و پيغمبر راه كه ميرفتند اين نخلها صيحه ميزدند ميگفتند اشهد ان لااله الاّ اللّه و اشهد ان محمداً رسول اللّه و پيغمبر فرمودند اينها خرماي صيحاني است و اين خارق عادات از دست انبياء جاري ميشود كه مردم يقين كنند كه ايشان از جانب خدا هستند و خدا هادي اول خلق ميكند و منافع و مضار را به او تعليم ميكند و اول محتاج به اين است كه خودش را ثابت كند براي مردم بعد ميگويد حلال خدا چيست حرام خدا چيست و ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اصلش مظنه از دين خدا نيست و ان الظن اكذب الكذب و آنهايي كه تابع مظنهاند از دين خدا بيرون رفتهاند و نميدانند دين خدا را و پيغمبر حجت است بر مردم و حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة حالا اين مردم ميتوانند دين خدا را حفظ كنند بلكه آنهايي كه حافظين دين خدا هستند اولاً معصوم هستند از جهل يعني همه حلالها را ميدانند همه حرامها را ميدانند بعد معصوم هستند از نسيان فراموشي ندارند حالا در كتاب و سنت يكپاره چيزها هست كه ميفرمايند اينكه سهو نميكند خداست و بس و ساير مردم سهو دارند نسيان دارند اينها را در مقام تقيه گفتهاند بلكه خدا بفرستد اين پيغمبر را و حرفي به او بزند و يادش برود معقول نيست كه همچو كسي را بفرستد ميان مردم بلكه اللّه اعلم حيث يجعل رسالته نميبيني خدا بنا را بنا خلق ميكند و بنايي راه ميبرد و پيغمبر را خلق كرده و پيغمبري راه ميبرد و المعصوم من عصمه اللّه و آني را كه خدا معصوم خلق كرده البته معصوم خواهد بود حالا آن غير معصومين اولاً كه معصوم از جهل نيستند نسيان دارند خيلي چيزها را فراموش ميكنند خطا دارند لغزش دارند غرض دارند مرض دارند اينها حافظين دين خدا نيستند و حافظين دين خدا آن معصومين هستند كه اولاً معصوم هستند از جهل عصيان ندارند نسيان ندارند غرض ندارند مرض ندارند و آنها ميآيند از روي حقيقت دين خدا را ميرسانند به مردم لكي ان زاد المؤمنون شيـًٔ ردهم و ان نقصوا اتمه لهم و مؤمنان چون معصوم نيستند و لو متقي باشند پرهيزكار باشند باز فراموشكارند چه خاك سرشان كنند و اينها فراموشي دارند سهو دارند نسيان دارند پس بايد امامي در ميانشان باشد كه اگر كم كنند چيزي را در دين و مذهب او زياد كند و اگر زياد كنند او كم كند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
[1]ــ داراي مزهاي كه در دهان اندكي حالت كرختي پديد ميآورد و مانع ترشح بزاق ميشود. مانند مزه سنجد كال.
[2] سؤال: يكي از رفقا عرض كرد ايمان و كفر اگر عارضي باشد لازم نيست كه تا وقت مردن زايل شود خدا ميداند كه زيد مثلاً مؤمن است يا كافر؟ فرمودند آنجاييش كه يقيني است آن است كه در دنيا بايد ايمان و كفر ازش سر بزند. عرض كرد غالباً ميبينيم در دنيا ايمان و كفر اشخاص مكلفين محقق و معلوم ميشود آيا ممكن است كه از كثرت اعراض دنياوي ماداميكه زيد در دنيا است واجد نشود كه مؤمن است يا كافر است؟ فرمودند بلي فرمودند مستضعفين و اطفال از وقتي كه ميخواهند بروند به قيامت آتشي روشن ميكنند و اطفال مؤمنين و مسلمين ميروند در آن آتش و اينجا معلوم ميشود كه آنها مؤمنند و اطفال كفار نميروند و آنجا معلوم ميشود كه آنها كافرند و در دنيا هيچ واجد نبودند. عرض كرد بعضي از مردم وقتي مردند در قبر از آنها سؤال ميكنند من ربك جواب ميگويند ربنا رب العالمين ميگويند من اين علمت ذلك ميگويد يقول الناس و آنجا ملتفت ميشود كه ايماني ندارد و در دنيا كه بود از كثرت اعراض واجد كفر خودش نبود، فرمودند چنين است.